نامه های نهج البلاغه ( همراه با 24 ترجمه و شرح )

مشخصات کتاب

سرشناسه : مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1387 -

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .برگزیده. شرح

عنوان و نام پدیدآور : نامه های نهج البلاغه ( همراه با 24 ترجمه و شرح ) / محمد بن الحسین شریف رضی ( سید رضی ) و جمعی از نویسندگان.

حکمت های نهج البلاغه صفحه بندی نهج البلاغه دکتر صبحی صالح

مشخصات نشر : اصفهان: مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان٬ 1399-

مشخصات ظاهری : 106ص.

یادداشت : اثر حاضر شرح برگزیده ای از“ نهج البلاغه “ اثر “امیر المومنین علی علیه السلام“ است.

یادداشت : عنوان روی جلد: شرح روان نهج البلاغه (نامه ها).

موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghah -- Criticism and interpretation

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. برگزیده. شرح

شناسه افزوده : Ali ibn Abi-talib, Imam I. Nahjol - Balaghah

رده بندی کنگره : BP38/0423/ص16 1396

رده بندی دیویی : 297/9515

ص: 1

مقدمه

کتاب نهج البلاغه کتابی است مملو از سخنان حکمت آمیز حضرت امیرالمومنین علیه السلام. از زمانی که توسط مرحوم سید رضی رحمه الله در سال 400 هجری تدوین شده است تا زمان حاضر علما برای آن شرح ها و ترجمه ها نوشته اند. تا کنون بیش از 80 کتاب ترجمه و شرح برای نهج البلاغه نگارش شده است.

این اثر دیجیتالی که توسط مؤسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان تنظیم شده است، اختصاص به بخش نامه های نهج البلاغه دارد و منتخبی از ترجمه ها و شروح در ذیل هر حکمت آورده شده است. کوشش این مؤسسه این است که ان شاء الله در آینده سایر ترجمه ها و شروح را اضافه کند و بخش خطبه ها و نامه های نهج البلاغه نیز بر همین ترتیب نسخه ی حاضر تنظیم خواهد گردید.

ترجمه ها و شروحی که در این اثر درج شده است به قرار ذیل می باشد:

ترجمه ها

1. محمد دشتی (دشتی)

2. سید جعفر شهیدی (شهیدی)

3. حسین بن شرف الدین اردبیلی (اردبیلی)

4. عبدالمحمد آیتی (آیتی)

5. حسین انصاریان (انصاریان)

ص: 2

* شروح

6. منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه/ قطب الدین راوندی (راوندی)

7. حدایق الحقایق فی شرح نهج البلاغه/ قطب الدین کیدری بیهقی (کیدری)

8. مصباح السالکین یا شرح نهج البلاغه/ ابن میثم بحرانی (ابن میثم)

9. شرح نهج البلاغه/ ابوحامد عبدالحمید بن ابی الحدید(ابن ابی الحدید)

10. تنبیه الغافلین و تذکره العارفین/ ملافتح الله کاشانی (کاشانی)

11. ترجمه و شرح نهج البلاغه آملی/ عزالدین جعفر بن شمس الدین آملی (آملی)

12. شرح روغنی قزوینی/ مولی محمد صالح روغنی قزوینی (قزوینی)

13. شرح نهج البلاغه نواب لاهیجی/ میرزا محمدباقر لاهیجی (لاهیجی)

14. منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه/ میرزا حبیب الله هاشم خویی (خویی)

15. بهج الصباغه فی شرح نهج البلاغه/ شیخ محمدتقی شوشتری (شوشتری)

16. فی ظلال نهج البلاغه/ محمدجواد مغنیه (مغنیه)

17. شرح نهج البلاغه/ محمد عبده (عبده)

18. ترجمه و تفسیر نهج البلاغه/ علامه جعفری (جعفری)

19. ترجمه و شرح نهج البلاغه/ سید علی نقی فیض الاسلام (فیض الاسلام)

20. ترجمه و شرح نهج البلاغه/ مصطفی زمانی (زمانی)

21. توضیح نهج البلاغه/ سید محمدحسینی شیرازی (سیدمحمد شیرازی)

22. شرح نهج البلاغه/ سید عباس علی موسوی (موسوی)

23. جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید/محمود مهدوی دامغانی (دامغانی)

24. پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام/ آیت الله مکارم شیرازی (مکارم شیرازی)

ص: 3

* نکات قابل توجه:

1.شروح و ترجمه ها هرکدام جداگانه، به ترتیب زمان تالیف قرار گرفته است.

2.برخی از شروح و ترجمه ها وجود ندارد. یعنی یا مولف شرحی ندارد و یا اینکه به دلیل اختلاف نسخه و نبود متن نهج البلاغه در آن نسخه شارح چیزی ننوشته و یا اینکه شارح به دلیل واضح بودن آن چیزی نگارش نکرده.

3.کلمه ای که مشخص کننده ی هر شرح و ترجمه می باشد در لیست فوق الذکر داخل پرانتز قرار گرفته است.

4. باتوجه به تعدد نسخ نهج البلاغه، نسخه ی صبحی صالح به عنوان متن اثر در نظر گرفته شده است.

5.پاورقی های شروح و ترجمه ها داخل پرانتز قرار داده شده اند.

6.در صورت مشاهده ی هرگونه اختلاف با کتب اصلی و یا اشتباهات نوشتاری به مؤسسه قائمیه مراتب را اعلام نمایید.

ص: 4

اشاره

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

ص: 19

ص: 20

ص: 21

ص: 22

ص: 23

ص: 24

ص: 25

ص: 26

ص: 27

ص: 28

ص: 29

ص: 30

ص: 31

ص: 32

ص: 33

ص: 34

ص: 35

ص: 36

ص: 37

ص: 38

ص: 39

ص: 40

ص: 41

ص: 42

ص: 43

ص: 44

ص: 45

ص: 46

ص: 47

ص: 48

ص: 49

ص: 50

ص: 51

ص: 52

ص: 53

ص: 54

ص: 55

ص: 56

ص: 57

ص: 58

ص: 59

ص: 60

ص: 61

ص: 62

ص: 63

ص: 64

ص: 65

ص: 66

ص: 67

ص: 68

ص: 69

ص: 70

ص: 71

ص: 72

ص: 73

ص: 74

ص: 75

ص: 76

ص: 77

ص: 78

ص: 79

ص: 80

ص: 81

ص: 82

ص: 83

ص: 84

ص: 85

ص: 86

ص: 87

ص: 88

ص: 89

ص: 90

ص: 91

ص: 92

ص: 93

ص: 94

ص: 95

ص: 96

ص: 97

ص: 98

ص: 99

ص: 100

ص: 101

ص: 102

ص: 103

ص: 104

ص: 105

ص: 106

ص: 107

ص: 108

ص: 109

ص: 110

ص: 111

ص: 112

ص: 113

ص: 114

ص: 115

ص: 116

ص: 117

ص: 118

ص: 119

ص: 120

ص: 121

ص: 122

ص: 123

ص: 124

ص: 125

ص: 126

ص: 127

ص: 128

ص: 129

ص: 130

ص: 131

ص: 132

ص: 133

ص: 134

ص: 135

ص: 136

ص: 137

ص: 138

ص: 139

ص: 140

ص: 141

ص: 142

ص: 143

ص: 144

ص: 145

ص: 146

ص: 147

ص: 148

ص: 149

ص: 150

ص: 151

ص: 152

ص: 153

ص: 154

ص: 155

ص: 156

ص: 157

ص: 158

ص: 159

ص: 160

ص: 161

ص: 162

ص: 163

ص: 164

ص: 165

ص: 166

ص: 167

ص: 168

ص: 169

ص: 170

ص: 171

ص: 172

ص: 173

ص: 174

ص: 175

ص: 176

ص: 177

ص: 178

ص: 179

ص: 180

ص: 181

ص: 182

ص: 183

ص: 184

ص: 185

ص: 186

ص: 187

ص: 188

ص: 189

ص: 190

ص: 191

ص: 192

ص: 193

ص: 194

ص: 195

ص: 196

ص: 197

ص: 198

ص: 199

ص: 200

ص: 201

ص: 202

ص: 203

ص: 204

ص: 205

ص: 206

ص: 207

ص: 208

ص: 209

ص: 210

ص: 211

ص: 212

ص: 213

ص: 214

ص: 215

ص: 216

ص: 217

ص: 218

ص: 219

ص: 220

ص: 221

ص: 222

ص: 223

ص: 224

ص: 225

ص: 226

ص: 227

ص: 228

ص: 229

ص: 230

ص: 231

ص: 232

ص: 233

ص: 234

ص: 235

ص: 236

ص: 237

ص: 238

ص: 239

ص: 240

ص: 241

ص: 242

ص: 243

ص: 244

ص: 245

ص: 246

ص: 247

ص: 248

ص: 249

ص: 250

ص: 251

ص: 252

ص: 253

ص: 254

ص: 255

ص: 256

ص: 257

ص: 258

ص: 259

ص: 260

ص: 261

ص: 262

ص: 263

ص: 264

ص: 265

ص: 266

ص: 267

ص: 268

ص: 269

ص: 270

ص: 271

ص: 272

ص: 273

ص: 274

ص: 275

ص: 276

ص: 277

ص: 278

ص: 279

ص: 280

ص: 281

ص: 282

ص: 283

ص: 284

ص: 285

ص: 286

ص: 287

ص: 288

ص: 289

ص: 290

ص: 291

ص: 292

ص: 293

ص: 294

ص: 295

ص: 296

ص: 297

ص: 298

ص: 299

ص: 300

ص: 301

ص: 302

ص: 303

ص: 304

ص: 305

ص: 306

ص: 307

ص: 308

ص: 309

ص: 310

ص: 311

ص: 312

ص: 313

ص: 314

ص: 315

ص: 316

ص: 317

ص: 318

ص: 319

ص: 320

ص: 321

ص: 322

ص: 323

ص: 324

ص: 325

ص: 326

ص: 327

ص: 328

ص: 329

ص: 330

ص: 331

ص: 332

ص: 333

ص: 334

ص: 335

ص: 336

ص: 337

ص: 338

ص: 339

ص: 340

ص: 341

ص: 342

ص: 343

ص: 344

ص: 345

ص: 346

ص: 347

ص: 348

ص: 349

ص: 350

ص: 351

ص: 352

ص: 353

ص: 354

ص: 355

ص: 356

ص: 357

ص: 358

ص: 359

ص: 360

اشاره

ص: 361

ص: 362

باب المختار من کتب مولانا أمیر المؤمنین علی علیه السلام ، ورسائله إلی أعدائه وأمراء بلاده ، ویدخل فی ذلک مااختیر من عهوده إلی عماله ، ووصایاه لأهله وأصحابه .

نامه1: افشای سران ناکثین

موضوع

و من کتاب له ع إلی أهل الکوفه عند مسیره من المدینه إلی البصره

(نامه به مردم کوفه به هنگام حرکت از مدینه به طرف بصره، در سال 36 هجری این نامه را امام حسن علیه السّلام و عمّار یاسر به کوفه بردند)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی أَهلِ الکُوفَهِ جَبهَهِ الأَنصَارِ وَ سَنَامِ العَرَبِ أَمّا بَعدُ فإَنِیّ أُخبِرُکُم عَن أَمرِ عُثمَانَ حَتّی یَکُونَ سَمعُهُ کَعِیَانِهِ إِنّ النّاسَ طَعَنُوا عَلَیهِ فَکُنتُ رَجُلًا مِنَ المُهَاجِرِینَ أُکثِرُ استِعتَابَهُ وَ أُقِلّ عِتَابَهُ وَ کَانَ طَلحَهُ وَ الزّبَیرُ أَهوَنُ سَیرِهِمَا فِیهِ الوَجِیفُ وَ أَرفَقُ حِدَائِهِمَا العَنِیفُ وَ کَانَ مِن عَائِشَهَ فِیهِ فَلتَهُ غَضَبٍ فَأُتِیحَ لَهُ قَومٌ فَقَتَلُوهُ وَ باَیعَنَیِ النّاسُ غَیرَ مُستَکرَهِینَ وَ لَا مُجبَرِینَ بَل طَائِعِینَ مُخَیّرِینَ وَ اعلَمُوا أَنّ دَارَ الهِجرَهِ قَد قَلَعَت بِأَهلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا وَ جَاشَت جَیشَ المِرجَلِ وَ قَامَتِ الفِتنَهُ عَلَی القُطبِ فَأَسرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُم وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوّکُم إِن شَاءَ اللّهُ عَزّ وَ جَلّ

ترجمه ها

دشتی

بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به مردم کوفه، که در میان انصار پایه ای ارزشمند، و در عرب مقامی والا دارند ، پس از ستایش پروردگار! همانا شما را از کار عثمان چنان آگاهی دهم که شنیدن آن چونان دیدن باشد، مردم بر عثمان عیب گرفتند، و من تنها کسی از مهاجران بودم که او را به جلب رضایت مردم واداشته، و کمتر به سرزنش او زبان گشودم.

امّا طلحه و زبیر، آسان ترین کارشان آن بود که بر او یورش برند، و او را برنجانند، و ناتوانش سازند . عایشه نیز ناگهان بر او خشم گرفت، عدّه ای به تنگ آمده او را کشتند، آنگاه مردم بدون اکراه و اجبار، با من بیعت کردند .

آگاه باشید! مدینه [سرزمین هجرت «دار الهجره» همان شهر مدینه است.] مردم را یک پارچه بیرون راند و مردم نیز برای سرکوبی آشوب از او فاصله گرفتند.

دیگر حوادث آشوب به جوش آمد و فتنه ها بر پایه های خود ایستاد. البه سوی فرمانده خود بشتابید، و در جهاد با دشمن بر یکدیگر پیشی گیرید، به خواست خدای عزیز و بزرگ .

شهیدی

بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به مردم کوفه که در میان انصار پایه ای ارجمند دارند، و در عرب مقامی بلند! من شما را از کار عثمان آگاه می کنم، چنانکه شنیدن آن همچون دیدن بود: مردم بر عثمان خرده گرفتند. من یکی از مهاجران بودم بیشتر خشنودی وی را می خواستم و کمتر سرزنشش می نمودم، و طلحه و زبیر آسانترین کارشان آن بود که بر او بتازند، و برنجانندش و ناتوانش سازند. عایشه نیز سر برآورد و خشمی را که از او داشت، آشکار کرد و مردمی فرصت یافتند و کار او را ساختند. پس مردم با من بیعت کردند، نه نادلخواه و نه از روی اجبار بلکه فرمانبردار و به اختیار. و بدانید که مدینه مردمش را از خود راند، و مردم آن در شهر نماند.

دیگ آشوب جوشان گشت، و فتنه بر پای و خروشان. پس به سوی امیر خود شتابان بپویید و در جهاد با دشمنتان بر یکدیگر پیشی جویید! ان شاء اللّه.

اردبیلی

اما پس حمد و صلوات پس بدرستی که من خبر می دهم شما را از کار عثمان تا باشد شنیدن آن همچون دیدن آن بدرستی که مردمان طعن کردند بر او و فعل شنیعش پس بودم من مردی از هجرت کنندگان بسیار می کردم درخواست بازگشت او بچیزی و کم می کردم سرزنش او را و بودند طلحه و زبیر آسانترین سیر ایشان در قتل او رفتنی بود بشتاب و نرم ترین راندن ایشان سخت اند و بود از جانب عایشه در باب قتل عثمان بیکبار خشمی بود ناگاهان پس تقدیر و تعیین کرده شد برای او قومی که بکشند او را در مبایعه کردند با من مردمان در حالتی که نه اکراه و نه اجبار کرده شدگان در آن بودند بلکه در حالتی که بطوع و اختیار خود در آن اقدام نمودند و بدانید سرای هجرت یعنی مدینه پرکنده است با اهلش و پراکنده شده اند ایشان از آن دیار و جوش زد مانند جوشش دیگ در آتش و بر پای خواست فتنه بر مدار دین اسلام پس بشتابید بسوی امیر خود و مبادرت نمایید بغزای دشمن خود اگر اراده خدا باشد

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به مردم کوفه هنگام حرکتش از مدینه به بصره:

از بنده خدا، علی، امیر المؤمنین به مردم کوفه که بزرگواران یاران و ارجمندان عرب اند. اما بعد. شما را از کار عثمان خبر می دهم، به گونه ای که شنیدنش چون دیدن باشد: مردم بر او خرده گرفتند و من که مردی از مهاجران بودم، همواره خشنودی او را می خواستم و کمتر سرزنش می کردم. ولی طلحه و زبیر در باره او شیوه دیگر داشتند و آسانترین کارشان، تاختن بر او بود و نرمترین رفتارشان، رفتاری ناهموار بود. بناگاه، عایشه بی تأمل بر او خشم گرفت و مردمی بر او شوریدند و کشتندش. آن گاه مردم با من بیعت کردند نه از روی اکراه یا اجبار، بل به رضا و اختیار.

بدانید که سرای هجرت [مدینه] مردمش را از خود راند و مردم نیز از آنجا رفتند. ناگاه، چون دیگی که بر آتش باشد، جوشیدن گرفت و فتنه سر برداشت. پس به سوی امیرتان بشتابید و اگر خدا خواهد، برای جهاد با دشمن، به پیش تازید.

انصاریان

بنده خدا علی امیر المؤمنین به اهل کوفه،یاران بلند مقام و سروران عرب .

اما بعد،شما را از وضع عثمان آگاه می کنم چنانکه شنیدنش چون دیدنش باشد:

مردم از او عیب جویی کردند،و من فردی از مهاجران بودم که اکثرا از او می خواستم رضای مردم را جلب کند و کمتر در پی سرزنشش بودم.سبک ترین برنامه طلحه و زبیر در باره او تندروی، و نرم ترین کارشان فشار آوردن به او بود ،عایشه هم به ناگهان در حق او خشم گرفت،آن گاه عده ای بر کشتن وی مهیّا شدند و او را کشتند،و مردم بدون اکراه و اجبار، بلکه از روی میل و اختیار با من بیعت کردند .

بدانید دار هجرت(مدینه)اهلش را برکند و اهلش هم از آن کنده شدند، مدینه چون جوشش دیگ به جوش آمد،و فتنه بر پا گشت.به سوی امیر خود بشتابید،و به جانب جهاد با دشمنان پیشدستی کنید،اگر خدا خواهد .

شروح

راوندی

جبهه الاسلام: ای جماعه. و الروایه الصحیحه جبهه الانصار، و الجبهه من الناس: الجماعه. و من قال ان کل واحد منهم کالجبهه فی الوجه فقد غفل عن الغه العربیه التی فسرناها. و کذلک سنام العرب: ای مجدهم، فان سنام الارض مجدها و وسطها، و ان کان المعروف واحد اسنمه الابل، و کلاهما اصل الوضع. و لیس فی الموضعین استعاره، الا ان یقال: انه کلام موجه. و المراد بالانصار: الاعوان، و لا یضیف الجبهه الی اهل المدینه الذین سموا بها، و انما قال انهم شرف العرب، اذ لا شرف اعلی من الاسلام، و العلماء و الفقهاء فی الامصار و اهل البوادی یرجعون الیهم، فمجدهم بهولاء. و قوله ان الناس طعنوا علیه هذا باللسان، و مضارعه علی یفعل (بضم العین). و اذا کان الطعن بالسنان فالمضارع بفتح العین. و قوله فکنت رجلا من المهاجرین تخلص عظیم، و کلام هاشمی لیس علیه فی ذلک لا حد حجه و لا عذر فیه للمطعون علیه و لا للطاعنین. قوله اکثر استعتابه و اقل عتابه ای اطلب منه کثیرا ان یرضی الناس و لا الومه اقل لوم، و عداوه هولاء الثلاثه الذین خرجوا الی البصره (من الرجال و النساء) طالبین بدم عثمان لعثمان معروفه. ثم لا یخفی ان سعی الرجلین فی قتله کان ابلغ من سعی جمیع الناس، و المراه، کانت غضبی علیه ایام حیاته، اذا لم یساعدها بالمال کمساعده الرجلین (ایاها) قبله، حتی روی: انها کانت تقول فی اکثر اوقاتها اقتلوا نعثلا، لعن الله نعثلا، و العهده علی الراوی فقتله قوم. و قوله و بایعنی جمیع المهاجرین و جمیع الانصار طوعا و رغبه اعلام لاهل الکوفه بما جری. ثم قال ان المقام بنا قدنبا اخبر انه علیه السلام لا یمکنه القعود لنهوض القوم الی اهل البصره لهذه الفتنه التی اثاروها، و دعاهم الی معاونته فقال: فاسرعوا الی من هو امیرکم. و یقال: استعتبته فاعتبنی ای استرضیته فارضانی.. و قال الخلیل: العتاب مذاکره الموجده و مخاطبه بالاذلال، و اعتبنی فلان اذا عاد الی مسرتی راجعا عن الاسائه، و الاسم منه العتبی. و استعتب و اعتب بمعنی، و قال تعالی فی صفه اهل النار و ان یستعبوا فما هم من المعتبین معناه: ان یستقیلوا ربهم لم یقلهم، تقول: استعتبت فلانا فما عتبنی، کقولک استقلته فما اقالنی و ان یستعتبوا فما هم من المعتبین ای ان اقالهم الله وردهم الی الدنیا لم یعتبوا، یقول: لم یعملوا بطاعه الله، و هو قوله تعالی و لوردوا لعادوا لمانهوا عنه و الوجیف: ضرب من سیر الابل و الخیل فیه اضطراب و سرعه، یقال: اوجف فاعجف، قال الله تعالی فما اوجفتم علیه من خیل و لارکاب ای بما اعملتم، و وجیفهما سرعتهما فی سیرهما. و العنف: ضد الرفق، و العنیف من لیس له رفق برکوب الخیل، یقال: عنف علیه و فیه. و الحداء: سوق الابل و الغناء لها، و قد حدوت البعیر حدوا و حداء. و کان منها فیه فلته غضب: ای فجاه غضب، و قد ذکرنا آنهاغضبت علیه بسبب دنیاوی کما یعتری النساء، و یقال کان ذلک الامر فلته ای غفله و لم یکن عن ترو و تدبر. و اتیح له الشی ء: قدر له، و لم یقل علیه السلام اتاح الله له قوما، و لا قال اتاح له الشیطان قوما، و انما ذکر علی ما لم یسم فاعله لیرضی عنه کل احد و لیسر به کل قلب. و قوله و بایعنی یعلم عرفا انه من البیعه و ان کان جائزا ان یکون من البیع وضعا. و قوله غیر مستکرهین بفتح الراء و کسرها. و بخط الرضی- رضی الله عنه- بالکسر، من قولک استکرهت الشی ء و کرهته بمعنی، و بالفتح من قولهم: اکرهت فلانا علی کذا و استکرهته علیه. و یقال: اجبرته علی الامر ای اکرهته علیه، و منه قوله و لا مجبرین، و انما دخل لا فی مجبرین لما فی غیر من معنی النفی، و کانه قال: لا مستکرهین و لا مجبرین، کقوله تعالی غیر المغضوب علیهم و لا الضالین. و المراد بدار الهجره الکوفه التی هاجر امیرالمومنین علیه السلام الیها، و قیل: هی دارالسلام او المدینه. و یقال هذا منزل قلعه ای لیس بمستوطن، و مجلس قلعه اذا کان صاحبه یحتاج الی ان یقوم مره بعد اخری، و یقال: هم علی قلعه ای علی رحله، و قلعت باهلها ای رحلت اهلها، و قلعوا بها ای ازعجوا بتلک الدار. و یقال: جاش الوادی ای زخر و امتد جدا، و جاشت القدر: غلت. و المرجل: قدر من نحاس. و قامت الفتنه علی القطب: ای ثبتت و رسخت فی مقامها، و صاحب الجیش قطب رحی الحرب.

کیدری

قوله علیه السلام: جبهه الانصار. الجبهه من الناس، الجماعه و جبهه القوم، وجههم، سیدهم، و وجه السلعه خیارها. و سنام العرب ای اشرافها و امجادها و اعلاها مراتب. الوجیف: ضرب من سیر الابل، و فی المثل او جف فاعجف و قد قال عثمان حین هم الناس به، و فیهم طلحه اللهم لا تحقق امنیه طلحه فی الخلافه. فلته غضبت: ای عضب صدر عن غفله لا عن تدبر کما هو داب نواقص العقول. و اتیج له: ای قدر غیر مستکرهین: بخط الرضی بکسر الراء من استکرهت الشی ء بمعنی کرهته، و بالفتح من استکرهته علی کذا ای اکرهته. قوله جاشت جیش المرجل: اخبار عن الفتن التی کانت فی المدینه من بقایا فتن قتل عثمان و احداثه، و جاشت القدر غلت.

ابن میثم

گزیده ای از نامه های امام برگزیده ای از نامه های سرورمان امیرالمومنین (علیه السلام) به دشمنان و فرمانروایانش در شهرها، و به همراه آن، گزیده ای از عهدنامه های آن حضرت به نمایندگانش و وصایا و سفارشهای وی به خانواده و یارانش آورده می شود. نامه ی امام (علیه السلام) به اهل کوفه هنگام سفر از مدینه به طرف بصره: وجیف: نوعی از راه رفتن که در آن شتاب و اضطراب وجود دارد. عیانه: دیدن آن. عنف: ضد نرمی و مدارا فلته: ناگهانی، و بدون فکر و اندیشه قلع النزل باهله: آب و هوای خانه به ساکنانش نساخت، و باعث تنفر طبع آنان شد، پس برای جای دادن آنان در خود صلاحیت نداشت. اتیح: قدرت و توانایی بر او پیدا شد قلعوا به: اهلش در آن استقرار نیافتند و ثبات نگرفتند جاشت القدر: دیگ به جوش آمد مرجل: دیگ مسی (از بنده ی خدا علی (علیه السلام) فرمانروای مومنان به مردم کوفه یاری کنندگان بزرگوار و مهتران عرب، پس از حمد خدا و درود بر پیامبر اکرم من اکنون آنچنان شما را از امر عثمان آگاه می کنم تا ببینید آنچه را که درباره ی وی می شنوید: مردم، موقعی عثمان را مورد طعن و سرزنش قرار داده بودند که من از مهاجران بودم و بسیار خواستار خشنودی جامعه از او بودم و کمتر وی را سرزنش می کردم، اما طلحه و زبیر، آسانترین رفتارشان درباره ی او، تندروی و آهسته ترین آوازشان بسیار رنج آور بود، و عایشه نیز بطور بی سابقه بر او خشم گرفت، بنابراین گروهی بر او شوریدند و وی را به قتل رساندند، سپس بدون اکراه و اجبار بلکه با میل و اختیار با من بیعت کردند. بهوش باشید که سرای هجرت از اهلش خالی و اهلش از آن دور شده اند، و مانند جوشیدن دیگ به جوش و خروش آمده و آشوب بر مدار تباهکاری خود قرار گرفته است، پس به سوی فرمانروای خود بشتابید و برای جنگ با دشمنان بکوشید، انشاءالله.) این نامه را حضرت در وقتی نوشت که بر سرچشمه ی آب گوارایی در بین راه بصره فرود آمده بود، و همراه فرزندش امام حسن و عمار یاسر آن را ارسال فرمود، رحمت خدا بر او باد. امام (علیه السلام) در آغاز سخنان خود اهل کوفه را ستوده است تا ایشان را به منظور جنگ با اهل بصره، به یاری خود وادار کند، آنان را بطور استعاره جبهه ی انصار خوانده تا خاطرنشان کند که آنها در عزت و شرافت و برتری و بزرگواری نسبت به بقیه ی انصار مانند پیشانی نسبت به بقیه ی صورت می باشند، و نیز واژه ی سنام را برای آنان استعاره آورده است تا بفهماند، همچنان که کوهان شتر در بلندی قرار دارد و مایه ی شرافت تمام بدن وی می باشد مردم کوفه نیز در میان عرب برتری و شرافتشان به اسلام بیشتر و قوتشان در دین زیادتر است. مرحوم قطب الدین راوندی گفته است، جبهه ی انصار یعنی جمعیت آنان، و سنام العرب یعنی علو و برتری آنان و کسانی از آنها که بلندی و رفعت حقیقی را به دست آورده اند، این معنا با آنچه که در بالا ذکر کردیم نزدیک به هم است، جز این که معنای حقیقی این دو لفظ نیست، زیرا یکی از علامتهای معنای حقیقی آن است که متبادر به ذهن باشد و حال آن که این دو معنا متبادر نیست. اما بعد … عیانه، در این جا، امام شبهه ی قتل عثمان را که اصحاب جمل و اهل شام و بطور کلی، کسانی که می خواهند فساد به وجود آورند، بر سر زبانها انداخته بودند، و حتی مایه ی تمام آشوبها در اسلام قرار گرفته بود، ذکر کرده و پاسخ آن را نیز داده است: حتی یکون سمعه کعیانه، این جمله کنایه از آن است که مطلب را برای آنان که آن زمان را درک نکرده بودند بطور کامل روشن و موشکافی فرموده است. ان الناس طعنوا علیه، اشاره به علت قتل عثمان فرموده است که مردم به علت بدعتهایی که انجام داده بود او را مورد سرزنش قرار دادند و از او انتقام گرفتند و ما در گذشته بسیاری از خلافها را که عثمان انجام داده بود و مردم بر او عیب می گرفتند، ذکر کردیم، در حقیقت این گفتار، مانند مقدمه ای است برای پاسخ از آنان که قتل عثمان را نسبت به وی داده اند، و نیز سخن حضرت: فکنت رجلا … عتابه، مانند مقدمه ی اول و صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد و استدلال می کند بر آن که او از همه ی مردم در مورد قتل عثمان بی گناهتر است. معنای این گفتار امام اکثر استعتابه، آن است که بسیار از او خواستم که بخود آید و برگردد به سوی آنچه که مورد رضایت مردم است و اقل عتابه، کمتر چیزهایی را که از او می دیدم برویش می آوردم. خلیل می گوید: عتاب آن است که طرف را از روی جرات و فخرفروشی مورد خطاب قرار دهی، و خلاف موجود را گوشزدش کنی. امام کمتر به سرزنش او می پرداخت بلکه در امور مهمتر از آن او را مورد خطاب قرار می داد و از او می خواست که رضایت مردم را جلب کند تا از وی دفاع کنند و آتش آشوب را خاموش سازند، و یا این که جماعتی مثل مروان و غیر او دور عثمان را گرفته بودند که هرگاه حضرت از روی دوستی و صمیمیت مطلبی را به او می گفت اطرافیان به غرض حمل می کردند و او را نسبت به امام (علیه السلام) مکدر می ساختند، احتمال سوم در معنای عبارت: من بیشتر رضایت او را جلب می کردم و سرزنش کننده ی او را از این عمل باز می داشتم، و تقدیر کبرای قیاس این است: هر کس از مهاجران، با عثمان چنین باشد، در مورد خون او، بی تقصیرترین مردم و معذورترین آنان، در دوری از قتل وی خواهد بود. و کان طلحه و الزبیر … غضب، این جمله نیز نخستین مقدمه از قیاس مضمری است که حضرت به منظور تبرئه ی خود، از خون عثمان که دشمنانش از قبیل طلحه، زبیر و عایشه و جز آنان، بر او بسته بودند، به آن استدلال فرموده است. و با این بیان که آسانترین رفتارشان تندی و آهسته ترین آوازشان رنج آور بود، کنایه از آن است که این دو نفر در فراهم کردن قتل عثمان بسیار سعی و کوشش داشتند و دست اندرکار آن بودند، و ما در خطبه های قبل مقداری از شرح حال طلحه را با عثمان بیان کردیم که مردم را علیه وی شورانید و یارانش را از یاری او باز داشت و روایت شده است که عثمان موقعی که در محاصره بود می گفت: وای بر من از پسر حضرمیه یعنی طلحه، دیروز چقدر به او دینارهای طلا بخشیدم ولی او، امروز می خواهد خون مرا بریزد و مردم را علیه من تحریک می کند، خدایا او را به مقصودش مرسان و سزای ستمگریش را بر او وارد کن، و نقل شده است که وقتی عثمان مهاجران را مانع شد و نگذاشت از در خانه اش وارد شوند، طلحه آنها را از در خانه ی یکی از انصار هدایت کرد و از آنجا آنان را به پشت بام برد و توانستند خانه ی عثمان را در محاصره قرار دهند، و نیز نقل شده است که مروان در جنگ جمل گفت: به خدا سوگند از طلحه درباره ی خون عثمان انتقام خواهم گرفت و هرگاه او را ببینم به قتلش می رسانم و بالاخره روزی تیری رها کرد و، وی را کشت، و درباره ی زبیر نیز نقل شده است که پیوسته می گفت: بکشید عثمان را که دینتان را دگرگون کرده است، بعضی به او گفتند: پسرت که دم در، از او حمایت می کند؟ گفت به خدا قسم راضیم که عثمان کشته شود اگر چه پسرم پیشمرگ او شود، خلاصه این که حال این دو نفر در وادار کردن مردم به قتل عثمان چیزی است که جملگی برآنند اما از عایشه نقل شده است که دمادم می گفت نعثل را بکشید خدا نعثل را بکشد، و اما خشمی که عایشه بطور بی سابقه نسبت به عثمان پیدا کرد، دلیل ظاهرش آن است که وی اموال مسلمانان را در اختیار بنی امیه و خویشان نزدیک خود قرار داده بود، که سایر مردم را نیز، همین امر بر او بدبین کرد، و علیه او برخاستند، و بدعتهای دیگر هم، این مطلب را کمک می کرد، روایت شده است، که روزی عثمان بر منبر بالا رفته بود، در حالی که جمعیت فراوان در مسجد نشسته بودند، عایشه از پشت پرده با دست خود یک جفت نعلین و پیراهنی را نشان داد و گفت: اینها کفشها و پیراهن رسول خداست که هنوز کهنه نشده اما دین او را عوض کرده و سنت وی را تغییر داده ای و سخنان تند و درشتی به او گفت، عثمان نیز پاسخ وی را همچنان با درشتی داد، و این عمل و گفتار عایشه، از مهمترین عللی بود که مردم را به قتل عثمان وا داشت، اجمالا وادار ساختن این سه شخصیت مردم را به کشتن عثمان آن چنان مشهور است که نیازی به توضیح ندارد. گفتیم جمله ی صدر مطلب نخستین مقدمه ی قیاس است، و اکنون مقدمه ی دوم یعنی کبرای قیاس چنین فرض می شود: هر کس چنین باشد و حالتی مثل این سه نفر داشته باشد به داخل شدن در قتل عثمان و وادار کردن مردم بر آن سزاوارتر است. فاتیح له قوم فقتلوه، از این عبارت چنان برمی آید که حضرت اجتماع مردم بر کشتن عثمان را به مقدرات الهی نسبت می دهد تا به این دلیل ذهنهای مردم را از نسبت دادن آن به خودش منصرف سازد، و قطب راوندی در شرح خود گفته است این که امام جمله را به صورت مجهول آورده و آن را نسبت به خدا، یا شیطان نداده به این دلیل بوده است که دو گروه را، راضی و خشنود کند. و بایعنی … مخیرین، این جمله مقدمه ی اول قیاس مضمری است که در آن استدلال شده بر آن که اصحاب جمل از بندگی خدا خارج شده و به مکر و فریب گراییدند و پیمان شکنی کردند و در امری داخل شدند که خداوند می فرماید: (و الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه و یقطعون ما امر الله به ان یوصل و یفسدون فی الارض) و نیز می فرماید: (فمن نکث فانما ینکث علی نفسه) و تقدیر کبرای استدلال این می شود که مردم با هر کس از روی میل و اختیار بیعت کردند، روا نیست بیعت او را نقض کنند و با او از در جنگ درآیند به دلیل این دو آیه که ذکر شد. در نسخه ی مرحوم رضی عبارت امام مستکرهین به کسر (را) آمده است یعنی ناخوش دارندگان، وقتی می گوییم استکرهت الشیئی، یعنی آن را خوش نداشتم. و اعلموا … المرجل، امام (علیه السلام) در این سخن اهل کوفه را آگاه می کند که مردم مدینه، از این که شما برای آشوب و جنگ با من آمده اید، پریشان حال و نگرانند، و می خواهد بگوید که همچون برادران باایمان خود به امامشان بپیوندند، احتمال می رود که منظور از دارالهجره، سرزمینهای اسلامی باشد، و واژه ی قلع کنایه از این باشد که مردم تمام سرزمینهای اسلامی از این آشوبگری در اضطرابند و دلهایشان از گسترش یافتن آن مشوش می باشد، و دلهای مردم را به سبب ناراحتی و جنب و جوش در این فتنه، تشبیه به دیگ در حال جوش کرده و از این رو، واژه ی جیش را که به معنای غلیان است برای آن استعاره آورده است، و با ذکر آشوب و جنگ و این که فتنه بر مدار خود قرار گرفته است مردم را برای مبارزه علیه آن کوچ داده و از این رو دستور می دهد که به سوی فرمانروایشان که خود حضرت است بشتابند و برای جهاد با دشمن شتاب کنند، و پیش از این دانستی که وجه استعاره ی سنگ آسیاب برای جنگ، آن است که جنگ در گردش خود اهلش را می چرخاند و نابود می کند، چنان که سنگ آسیاب دانه را می گرداند و آرد می کند. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ جَبْهَهِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ اَلْعَرَبِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ وَ أُقِلُّ { 1) مخطوطه النهج:«فأقل». } عِتَابَهُ وَ کَانَ طَلْحَهُ وَ اَلزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفَ وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِیفَ وَ کَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ غَضَبٍ فَأُتِیحَ لَهُ قَوْمٌ [قَتَلُوهُ]

فَقَتَلُوهُ وَ بَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَ لاَ مُجْبَرِینَ بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا وَ جَاشَتْ جَیْشَ الْمِرْجَلِ وَ قَامَتِ الْفِتْنَهُ عَلَی الْقُطْبِ فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ .

قوله جبهه الأنصار یمکن أن یرید جماعه الأنصار فإن الجبهه فی اللغه الجماعه و یمکن أن یرید به ساده الأنصار و أشرافهم لأن جبهه الإنسان أعلی أعضائه و لیس یرید بالأنصار هاهنا بنی قیله { 2) هی قیله أُمُّ الأوس و الخزرج. } بل الأنصار هاهنا الأعوان.

قوله ع و سنام العرب أی أهل الرفعه و العلو منهم لأن السنام أعلی أعضاء البعیر .

قوله ع أکثر استعتابه و أقل عتابه الاستعتاب طلب العتبی و هی الرضا قال کنت أکثر طلب رضاه و أقل عتابه و تعنیفه علی الأمور و أما طلحه و الزبیر فکانا شدیدین علیه.

و الوجیف سیر سریع و هذا مثل للمشمرین { 1) ا:«و هذا مثل فی العرب للمشمر فی الطعن علیه». } فی الطعن علیه حتّی إن السیر السریع أبطأ ما یسیران فی أمره و الحداء العنیف أرفق ما یحرضان به علیه .

و دار الهجره المدینه .

و قوله قد قلعت بأهلها و قلعوا بها الباء هاهنا زائده فی أحد الموضعین و هو الأول و بمعنی من فی الثانی یقول فارقت أهلها و فارقوها و منه قولهم هذا منزل قلعه أی لیس بمستوطن.

و جاشت

اضطربت و المرجل القدر.

و من لطیف الکلام قوله ع فکنت رجلا من المهاجرین فإن فی ذلک من التخلص و التبری ما لا یخفی علی المتأمل أ لا تری أنّه لم یبق علیه فی ذلک حجه لطاعن حیث کان قد جعل نفسه کواحد من عرض المهاجرین الذین بنفر یسیر منهم انعقدت خلافه أبی بکر و هم أهل الحل و العقد و إنّما کان الإجماع حجه لدخولهم فیه.

و من لطیف الکلام أیضا قوله فأتیح له قوم قتلوه و لم یقل أتاح اللّه له قوما و لا قال أتاح له الشیطان قوما و جعل الأمر مبهما.

و قد ذکر أن خط الرضی رحمه اللّه مستکرهین بکسر الراء و الفتح أحسن و أصوب و إن کان قد جاء استکرهت الشیء بمعنی کرهته.

و قال الراوندیّ المراد بدار الهجره هاهنا الکوفه التی هاجر أمیر المؤمنین ع إلیها و لیس بصحیح بل المراد المدینه و سیاق الکلام یقتضی ذلک و لأنّه کان حین کتب هذا الکتاب إلی أهل الکوفه بعیدا عنهم فکیف یکتب إلیهم یخبرهم عن أنفسهم

أخبار علی عند مسیره إلی البصره و رسله إلی أهل الکوفه

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ عَنْ عَمِّهِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ یَسَارٍ الْقُرَشِیِّ قَالَ لَمَّا نَزَلَ عَلِیٌّ ع اَلرَّبَذَهَ مُتَوَجِّهاً إِلَی اَلْبَصْرَهِ بَعَثَ إِلَی اَلْکُوفَهِ مُحَمَّدَ بْنَ جَعْفَرِ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ مُحَمَّدَ بْنَ أَبِی بَکْرٍ الصِّدِّیقِ وَ کَتَبَ إِلَیْهِمْ هَذَا الْکِتَابَ وَ زَادَ فِی آخِرِهِ فَحَسْبِی بِکُمْ إِخْوَاناً وَ لِلدِّینِ أَنْصَاراً فَ اِنْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ

{ 1) سوره التوبه 41. } .

و رَوَی أَبُو مِخْنَفٍ قَالَ حَدَّثَنِی اَلصَّقْعَبُ قَالَ سَمِعْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ جُنَادَهَ یُحَدِّثُ أَنَّ عَلِیّاً ع لَمَّا نَزَلَ اَلرَّبَذَهَ بَعَثَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ إِلَی أَبِی مُوسَی الْأَشْعَرِیِّ وَ هُوَ الْأَمِیرُ یَوْمَئِذٍ عَلَی اَلْکُوفَهِ لِیُنَفِّرَ إِلَیْهِ النَّاسَ وَ کَتَبَ إِلَیْهِ مَعَهُ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکَ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ لِتُشْخِصَ إِلَیَّ مَنْ قِبَلَکَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ لِیَتَوَجَّهُوا إِلَی قَوْمٍ نَکَثُوا بَیْعَتِی وَ قَتَلُوا شِیعَتِی وَ أَحْدَثُوا فِی اَلْإِسْلاَمِ هَذَا الْحَدَثَ الْعَظِیمَ فَاشْخَصْ بِالنَّاسِ إِلَیَّ مَعَهُ حِینَ یَقْدَمُ عَلَیْکَ فَإِنِّی لَمْ أُوَلِّکَ الْمِصْرَ الَّذِی أَنْتَ فِیهِ وَ لَمْ أُقِرَّکَ عَلَیْهِ إِلاَّ لِتَکُونَ مِنْ أَعْوَانِی عَلَی الْحَقِّ وَ أَنْصَارِی عَلَی هَذَا الْأَمْرِ وَ السَّلاَمُ

فَأَمَّا رِوَایَهُ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ فَإِنَّهُ قَالَ لَمَّا قَدِمَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ اَلْکُوفَهَ اسْتَنْفَرَا { 1) ا:«و استنفرا»،و ما أثبته من ب. } النَّاسَ فَدَخَلَ قَوْمٌ مِنْهُمْ عَلَی أَبِی مُوسَی لَیْلاً فَقَالُوا لَهُ أَشِرْ عَلَیْنَا بِرَأْیِکَ فِی الْخُرُوجِ مَعَ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ إِلَی عَلِیٍّ ع فَقَالَ أَمَّا سَبِیلُ الْآخِرَهِ فَالْزَمُوا بُیُوتَکُمْ وَ أَمَّا سَبِیلُ الدُّنْیَا فَاشْخَصُوا مَعَهُمَا فَمَنَعَ بِذَلِکَ أَهْلَ اَلْکُوفَهِ مِنَ الْخُرُوجِ وَ بَلَغَ ذَلِکَ اَلْمُحَمَّدَیْنِ فَأَغْلَظَا لِأَبِی مُوسَی فَقَالَ أَبُو مُوسَی وَ اللَّهِ إِنَّ بَیْعَهَ عُثْمَانَ لَفِی عُنُقِ عَلِیٍّ وَ عُنُقِی وَ أَعْنَاقِکُمَا وَ لَوْ أَرَدْنَا قِتَالاً مَا کُنَّا لِنَبْدَأَ بِأَحَدٍ قَبْلَ قَتَلَهِ عُثْمَانَ فَخَرَجَا مِنْ عِنْدِهِ فَلَحِقَا بِعَلِیٍّ ع فَأَخْبَرَاهُ الْخَبَرَ

وَ أَمَّا رِوَایَهُ أَبِی مِخْنَفٍ فَإِنَّهُ قَالَ إِنَّ هَاشِمَ بْنَ عُتْبَهَ لَمَّا قَدِمَ اَلْکُوفَهَ دَعَا أَبُو مُوسَی اَلسَّائِبَ بْنَ مَالِکٍ الْأَشْعَرِیَّ فَاسْتَشَارَهُ فَقَالَ اتَّبِعْ مَا کَتَبَ بِهِ إِلَیْکَ فَأَبَی ذَلِکَ وَ حَبَسَ الْکِتَابَ وَ بَعَثَ إِلَی هَاشِمٍ یَتَوَعَّدُهُ وَ یُخَوِّفُهُ.

قَالَ اَلسَّائِبُ فَأَتَیْتُ هَاشِماً فَأَخْبَرْتُهُ بِرَأْیِ أَبِی مُوسَی فَکَتَبَ إِلَی عَلِیٍّ ع لِعَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ مِنْ هَاشِمِ بْنِ عُتْبَهَ أَمَّا بَعْدُ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ فَإِنِّی قَدِمْتُ بِکِتَابِکَ عَلَی امْرِئٍ مُشَاقٍّ بَعِیدِ الْوُدِّ ظَاهِرِ الْغِلِّ وَ الشَّنَآنِ فَتَهَدَّدَنِی بِالسِّجْنِ وَ خَوَّفَنِی بِالْقَتْلِ وَ قَدْ کَتَبْتُ إِلَیْکَ هَذَا الْکِتَابَ مَعَ اَلْمُحِلِّ بْنِ خَلِیفَهَ أَخِی طَیِّئٍ وَ هُوَ مِنْ شِیعَتِکَ وَ أَنْصَارِکَ وَ عِنْدَهُ عِلْمُ مَا قِبَلَنَا فَاسْأَلْهُ عَمَّا بَدَا لَکَ وَ اکْتُبْ إِلَیَّ بِرَأْیِکَ وَ السَّلاَمُ.

قَالَ فَلَمَّا قَدِمَ اَلْمُحِلُّ بِکِتَابِ هَاشِمٍ عَلَی عَلِیٍّ ع سَلَّمَ عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَدَّی الْحَقَّ إِلَی أَهْلِهِ وَ وَضَعَهُ مَوْضِعَهُ فَکَرِهَ ذَلِکَ قَوْمٌ قَدْ وَ اللَّهِ کَرِهُوا نُبُوَّهَ مُحَمَّدٍ ص ثُمَّ بَارَزُوهُ وَ جَاهَدُوهُ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَیْهِمْ کَیْدَهُمْ فِی نُحُورِهِمْ وَ جَعَلَ دَائِرَهَ السَّوْءِ عَلَیْهِمْ وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ لَنُجَاهِدَنَّهُمْ مَعَکَ فِی کُلِّ مَوْطِنٍ حِفْظاً لِرَسُولِ اللَّهِ ص فِی أَهْلِ بَیْتِهِ إِذْ صَارُوا أَعْدَاءً لَهُمْ بَعْدَهُ.

فَرَحَّبَ بِهِ عَلِیٌّ ع وَ قَالَ لَهُ خَیْراً ثُمَّ أَجْلَسَهُ إِلَی جَانِبِهِ وَ قَرَأَ کِتَابَ هَاشِمٍ وَ سَأَلَهُ عَنِ النَّاسِ وَ عَنْ أَبِی مُوسَی فَقَالَ وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا أَثِقُ بِهِ وَ لاَ آمَنُهُ عَلَی خِلاَفِکَ إِنْ وَجَدَ مَنْ یُسَاعِدُهُ عَلَی ذَلِکَ فَقَالَ عَلِیٌّ ع وَ اللَّهِ مَا کَانَ عِنْدِی بِمُؤْتَمَنٍ وَ لاَ نَاصِحٍ وَ لَقَدْ أَرَدْتُ عَزْلَهُ فَأَتَانِی اَلْأَشْتَرُ فَسَأَلَنِی أَنْ أُقِرَّهُ وَ ذَکَرَ أَنَّ أَهْلَ اَلْکُوفَهِ بِهِ رَاضُونَ فَأَقْرَرْتُهُ.

و رَوَی أَبُو مِخْنَفٍ قَالَ وَ بَعَثَ عَلِیٌّ ع مِنَ اَلرَّبَذَهِ بَعْدَ وُصُولِ اَلْمُحِلِّ بْنِ خَلِیفَهَ { 1-1) ساقط من ب. } أَخِی طَیِّئٍ { 1-1) ساقط من ب. } عَبْدَ اللَّهِ بْنَ عَبَّاسٍ وَ مُحَمَّدَ بْنَ أَبِی بَکْرٍ إِلَی أَبِی مُوسَی وَ کَتَبَ مَعَهُمَا مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ یَا ابْنَ الْحَائِکِ یَا عَاضَّ أَیْرِ أَبِیهِ فَوَ اللَّهِ إِنِّی کُنْتُ لَأَرَی أَنَّ بُعْدَکَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ الَّذِی لَمْ یَجْعَلْکَ اللَّهُ لَهُ أَهْلاً وَ لاَ جَعَلَ لَکَ فِیهِ نَصِیباً سَیَمْنَعُکَ مِنْ رَدِّ أَمْرِی وَ الاِنْتِزَاءِ { } عَلَیَّ وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکَ اِبْنَ عَبَّاسٍ وَ اِبْنَ أَبِی بَکْرٍ فَخَلِّهِمَا وَ الْمِصْرَ وَ أَهْلَهُ وَ اعْتَزِلْ عَمَلَنَا مَذْؤُماً مَدْحُوراً فَإِنْ فَعَلْتَ وَ إِلاَّ فَإِنِّی قَدْ أَمَرْتُهُمَا أَنْ یُنَابِذَاکَ عَلی سَواءٍ أَنَّ اللّهَ لا یَهْدِی کَیْدَ الْخائِنِینَ فَإِذَا ظَهَرَا عَلَیْکَ قَطَّعَاکَ إِرْباً إِرْباً وَ السَّلاَمُ عَلَی مَنْ شَکَرَ النِّعْمَهَ وَ وَفَی بِالْبَیْعَهِ وَ عَمِلَ بِرَجَاءِ الْعَاقِبَهِ.

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ فَلَمَّا أَبْطَأَ اِبْنُ عَبَّاسٍ وَ اِبْنُ أَبِی بَکْرٍ عَنْ عَلِیٍّ ع وَ لَمْ یَدْرِ مَا صَنَعَا رَحَلَ عَنِ اَلرَّبَذَهِ إِلَی ذِی قَارٍ فَنَزَلَهَا فَلَمَّا نَزَلَ ذَا قَارٍ بَعَثَ إِلَی اَلْکُوفَهِ اَلْحَسَنَ ابْنَهُ ع وَ عَمَّارَ بْنَ یَاسِرٍ وَ زَیْدَ بْنَ صُوحَانَ وَ قَیْسَ بْنَ سَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ وَ مَعَهُمْ کِتَابٌ إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ فَأَقْبَلُوا حَتَّی کَانُوا بِالْقَادِسِیَّهِ فَتَلَقَّاهُمُ النَّاسُ فَلَمَّا دَخَلُوا اَلْکُوفَهَ قَرَءُوا کِتَابَ عَلِیٍّ وَ هُوَ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مَنْ بِالْکُوفَهِ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی خَرَجْتُ مَخْرَجِی هَذَا إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً وَ إِمَّا بَاغِیاً وَ إِمَّا مَبْغِیّاً عَلَیَّ فَأَنْشُدُ اللَّهَ رَجُلاً بَلَغَهُ کِتَابِی هَذَا إِلاَّ نَفَرَ إِلَیَّ فَإِنْ کُنْتُ مَظْلُوماً أَعَانَنِی وَ إِنْ کُنْتُ ظَالِماً اسْتَعْتَبَنِی وَ السَّلاَمُ

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ فَحَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی لَیْلَی عَنْ أَبِیهِ قَالَ أَقْبَلْنَا مَعَ اَلْحَسَنِ وَ عَمَّارِ بْنِ یَاسِرٍ مِنْ ذِی قَارٍ حَتَّی نَزَلْنَا اَلْقَادِسِیَّهَ فَنَزَلَ اَلْحَسَنُ وَ عَمَّارٌ وَ نَزَلْنَا مَعَهُمَا فَاحْتَبَی عَمَّارٌ بِحَمَائِلِ سَیْفِهِ ثُمَّ جَعَلَ یَسْأَلُ النَّاسَ عَنْ أَهْلِ اَلْکُوفَهِ وَ عَنْ حَالِهِمْ ثُمَّ سَمِعْتُهُ یَقُولُ مَا تَرَکْتُ فِی نَفْسِی حَزَّهً أَهَمَّ إِلَیَّ مِنْ أَلاَّ نَکُونَ نَبَشْنَا عُثْمَانَ مِنْ قَبْرِهِ ثُمَّ أَحْرَقْنَاهُ بِالنَّارِ.

قَالَ فَلَمَّا دَخَلَ اَلْحَسَنُ وَ عَمَّارٌ اَلْکُوفَهَ اجْتَمَعَ إِلَیْهِمَا النَّاسُ فَقَامَ اَلْحَسَنُ فَاسْتَنْفَرَ النَّاسَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ صَلَّی عَلَی رَسُولِهِ ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا جِئْنَا نَدْعُوکُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی کِتَابِهِ وَ سُنَّهِ رَسُولِهِ وَ إِلَی أَفْقَهِ مَنْ تَفَقَّهَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ أَعْدَلِ مَنْ تُعَدِّلُونَ وَ أَفْضَلِ مَنْ تُفَضِّلُونَ وَ أَوْفَی مَنْ تُبَایِعُونَ مَنْ لَمْ یَعِبْهُ اَلْقُرْآنُ وَ لَمْ تَجْهَلْهُ السُّنَّهُ وَ لَمْ تَقْعُدْ بِهِ السَّابِقَهُ إِلَی مَنْ قَرَّبَهُ اللَّهُ تَعَالَی { 1) ا:«و رسوله». } إِلَی رَسُولِهِ قَرَابَتَیْنِ قَرَابَهَ الدِّینِ وَ قَرَابَهَ الرَّحِمِ إِلَی مَنْ سَبَقَ النَّاسَ إِلَی کُلِّ مَأْثُرَهٍ إِلَی مَنْ کَفَی اللَّهُ بِهِ رَسُولَهُ وَ النَّاسُ مُتَخَاذِلُونَ فَقَرُبَ مِنْهُ وَ هُمْ مُتَبَاعِدُونَ وَ صَلَّی مَعَهُ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ وَ قَاتَلَ مَعَهُ وَ هُمْ مُنْهَزِمُونَ وَ بَارَزَ مَعَهُمْ وَ هُمْ مُحْجِمُونَ وَ صَدَّقَهُ وَ هُمْ یُکَذِّبُونَ إِلَی مَنْ لَمْ تُرَدَّ لَهُ رِوَایَهٌ وَ لاَ تُکَافَأُ لَهُ سَابِقَهٌ وَ هُوَ یَسْأَلُکُمْ النَّصْرَ وَ یَدْعُوکُمْ إِلَی الْحَقِّ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْمَسِیرِ إِلَیْهِ لِتُوَازِرُوهُ وَ تَنْصُرُوهُ عَلَی قَوْمٍ نَکَثُوا بَیْعَتَهُ وَ قَتَلُوا أَهْلَ الصَّلاَحِ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ مَثَّلُوا بِعُمَّالِهِ وَ انْتَهَبُوا بَیْتَ مَالِهِ فَاشْخَصُوا إِلَیْهِ رَحِمَکُمُ اللَّهُ فَمُرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ احْضُرُوا بِمَا یَحْضُرُ بِهِ الصَّالِحُونَ

{ 2) تاریخ الطبریّ.... }

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ حَدَّثَنِی جَابِرُ بْنُ یَزِیدَ قَالَ حَدَّثَنِی تَمِیمُ بْنُ حِذْیَمٍ النَّاجِی قَالَ قَدِمَ عَلَیْنَا

اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع

وَ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ یَسْتَنْفِرَانِ النَّاسَ إِلَی عَلِیٍّ ع وَ مَعَهُمَا کِتَابُهُ فَلَمَّا فَرَغَا مِنْ قِرَاءَهِ کِتَابِهِ قَامَ اَلْحَسَنُ وَ هُوَ فَتًی حَدَثٌ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْثِی لَهُ مِنْ حَدَاثَهِ سِنِّهِ وَ صُعُوبَهِ مَقَامِهِ فَرَمَاهُ النَّاسُ بِأَبْصَارِهِمْ وَ هُمْ یَقُولُونَ اللَّهُمَّ سَدِّدْ مَنْطِقَ اِبْنِ بِنْتِ نَبِیِّنَا فَوَضَعَ یَدَهُ عَلَی عَمُودٍ یَتَسَانَدُ إِلَیْهِ وَ کَانَ عَلِیلاً مِنْ شَکْوَی بِهِ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْعَزِیزِ الْجَبَّارِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ الْکَبِیرِ الْمُتَعَالِ سَواءٌ مِنْکُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّیْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ أَحْمَدُهُ عَلَی حُسْنِ الْبَلاَءِ وَ تَظَاهُرِ النَّعْمَاءِ وَ عَلَی مَا أَحْبَبْنَا وَ کَرِهْنَا مِنْ شِدَّهٍ وَ رَخَاءٍ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ امْتَنَّ عَلَیْنَا بِنُبُوَّتِهِ وَ اخْتَصَّهُ بِرِسَالَتِهِ وَ أَنْزَلَ عَلَیْهِ وَحْیَهُ وَ اصْطَفَاهُ عَلَی جَمِیعِ خَلْقِهِ وَ أَرْسَلَهُ إِلَی الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ حِینَ عُبِدَتِ الْأَوْثَانُ وَ أُطِیعَ اَلشَّیْطَانُ وَ جُحِدَ الرَّحْمَنُ فَصَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ عَلَی آلِهِ وَ جَزَاهُ أَفْضَلَ مَا جَزَی اَلْمُسْلِمِینَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی لاَ أَقُولُ لَکُمْ إِلاَّ مَا تَعْرِفُونَ إِنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ أَرْشَدَ اللَّهُ أَمْرَهُ وَ أَعَزَّ نَصْرَهُ بَعَثَنِی إِلَیْکُمْ یَدْعُوکُمْ إِلَی الصَّوَابِ وَ إِلَی الْعَمَلِ بِالْکِتَابِ وَ الْجِهَادِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ إِنْ کَانَ فِی عَاجِلِ ذَلِکَ مَا تَکْرَهُونَ فَإِنَّ فِی آجِلِهِ مَا تُحِبُّونَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ عَلِیّاً صَلَّی مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَحْدَهُ وَ إِنَّهُ یَوْمَ صَدَّقَ بِهِ لَفِی عَاشِرَهٍ مِنْ سِنِّهِ ثُمَّ شَهِدَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص جَمِیعَ مَشَاهِدِهِ وَ کَانَ مِنْ اجْتِهَادِهِ فِی مَرْضَاهِ اللَّهِ وَ طَاعَهِ رَسُولِهِ وَ آثَارِهِ الْحَسَنَهِ فِی اَلْإِسْلاَمِ مَا قَدْ بَلَغَکُمْ وَ لَمْ یَزَلْ رَسُولُ اللَّهِ ص رَاضِیاً عَنْهُ حَتَّی غَمَّضَهُ بِیَدِهِ وَ غَسَّلَهُ وَحْدَهُ وَ الْمَلاَئِکَهُ أَعْوَانُهُ وَ اَلْفَضْلُ ابْنُ عَمِّهِ یَنْقُلُ إِلَیْهِ الْمَاءَ ثُمَّ أَدْخَلَهُ حُفْرَتَهُ وَ أَوْصَاهُ بِقَضَاءِ دَیْنِهِ وَ عِدَاتِهِ وَ غَیْرِ ذَلِکَ مِنْ أُمُورِهِ کُلُّ ذَلِکَ مِنْ مَنِّ اللَّهِ عَلَیْهِ ثُمَّ وَ اللَّهِ مَا دَعَا إِلَی نَفْسِهِ وَ لَقَدْ تَدَاکَّ النَّاسُ عَلَیْهِ تَدَاکَّ الْإِبِلِ الْهِیمِ عِنْدَ وُرُودِهَا فَبَایَعُوهُ طَائِعِینَ ثُمَّ نَکَثَ مِنْهُمْ نَاکِثُونَ بِلاَ حَدَثٍ أَحْدَثَهُ وَ لاَ خِلاَفٍ أَتَاهُ حَسَداً لَهُ وَ بَغْیاً عَلَیْهِ فَعَلَیْکُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ الْجِدِّ وَ الصَّبْرِ وَ الاِسْتِعَانَهِ بِاللَّهِ

وَ الْخُفُوفِ إِلَی مَا دَعَاکُمْ إِلَیْهِ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَصَمَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ بِمَا عَصَمَ بِهِ أَوْلِیَاءَهُ وَ أَهْلَ طَاعَتِهِ وَ أَلْهَمَنَا وَ إِیَّاکُمْ تَقْوَاهُ وَ أَعَانَنَا وَ إِیَّاکُمْ عَلَی جِهَادِ أَعْدَائِهِ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ الْعَظِیمَ لِی وَ لَکُمْ ثُمَّ مَضَی إِلَی اَلرَّحْبَهِ فَهَیَّأَ مَنْزِلاً لِأَبِیهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ .

قَالَ جَابِرٌ فَقُلْتُ لِتَمِیمٍ کَیْفَ أَطَاقَ هَذَا الْغُلاَمُ مَا قَدْ قَصَصْتَهُ مِنْ کَلاَمِهِ فَقَالَ وَ لَمَا سَقَطَ عَنِّی مِنْ قَوْلِهِ أَکْثَرُ وَ لَقَدْ حَفِظْتُ بَعْضَ مَا سَمِعْتُ.

قَالَ وَ لَمَّا نَزَلَ عَلِیٌّ ع ذَا قَارٍ کَتَبَتْ عَائِشَهُ إِلَی حَفْصَهَ بِنْتِ عُمَرَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُخْبِرُکِ أَنَّ عَلِیّاً قَدْ نَزَلَ ذَا قَارٍ وَ أَقَامَ بِهَا مَرْعُوباً خَائِفاً لِمَا بَلَغَهُ مِنْ عُدَّتِنَا وَ جَمَاعَتِنَا فَهُوَ بِمَنْزِلَهِ الْأَشْقَرِ إِنْ تَقَدَّمَ عُقِرَ وَ إِنْ تَأَخَّرَ نُحِرَ فَدَعَتْ حَفْصَهُ جَوَارِیَ لَهَا یَتَغَنَّیْنَ وَ یَضْرِبْنَ بِالدُّفُوفِ فَأَمَرَتْهُنَّ أَنْ یَقُلْنَ فِی غِنَائِهِنَّ مَا الْخَبَرُ مَا الْخَبَرُ

وَ جَعَلَتْ بَنَاتُ الطُّلَقَاءِ یَدْخُلْنَ عَلَی حَفْصَهَ وَ یَجْتَمِعْنَ لِسَمَاعِ ذَلِکَ الْغِنَاءِ.

فَبَلَغَ أُمَّ کُلْثُومٍ بِنْتَ عَلِیٍّ ع فَلَبِسَتْ جَلاَبِیبَهَا وَ دَخَلَتْ عَلَیْهِنَّ فِی نِسْوَهٍ مُتَنَکِّرَاتٍ ثُمَّ أَسْفَرَتْ عَنْ وَجْهِهَا فَلَمَّا عَرَفَتْهَا حَفْصَهُ خَجِلَتْ وَ اسْتَرْجَعَتْ فَقَالَتْ أُمُّ کُلْثُومٍ لَئِنْ تَظَاهَرْتُمَا عَلَیْهِ مُنْذُ الْیَوْمِ لَقَدْ تَظَاهَرْتُمَا عَلَی أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ فِیکُمَا مَا أَنْزَلَ فَقَالَتْ حَفْصَهُ کَفَی رَحِمَکِ اللَّهُ وَ أَمَرَتْ بِالْکِتَابِ فَمُزِّقَ وَ اسْتَغْفَرَتْ اللَّهَ.

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ رَوَی هَذَا جَرِیرُ بْنُ یَزِیدَ عَنِ اَلْحَکَمِ وَ رَوَاهُ اَلْحَسَنُ بْنُ دِینَارٍ عَنِ اَلْحَسَنِ الْبَصْرِیِّ

وَ ذَکَرَ اَلْوَاقِدِیُّ مِثْلَ ذَلِکَ وَ ذَکَرَ اَلْمَدَائِنِیُّ أَیْضاً مِثْلَهُ قَالَ فَقَالَ سَهْلُ بْنُ حُنَیْفٍ فِی ذَلِکَ هَذِهِ الْأَشْعَارَ

عَذَرْنَا الرِّجَالَ بِحَرْبِ الرِّجَالِ

قَالَ فَحَدَّثَنَا اَلْکَلْبِیُّ عَنْ أَبِی صَالِحٍ أَنَّ عَلِیّاً ع لَمَّا نَزَلَ ذَا قَارٍ فِی قِلَّهٍ مِنْ عَسْکَرِهِ صَعِدَ اَلزُّبَیْرُ مِنْبَرَ اَلْبَصْرَهِ فَقَالَ أَ لاَ أَلْفُ فَارِسٍ أَسِیرُ بِهِمْ إِلَی عَلِیٍّ فَأُبَیِّتُهُ بَیَاتاً وَ أُصَبِّحُهُ صَبَاحاً قَبْلَ أَنْ یَأْتِیَهُ الْمَدَدُ فَلَمْ یُجِبْهُ أَحَدٌ فَنَزَلَ وَاجِماً وَ قَالَ هَذِهِ وَ اللَّهِ الْفِتْنَهُ الَّتِی کُنَّا نُحَدِّثُ بِهَا فَقَالَ لَهُ بَعْضُ مَوَالِیهِ رَحِمَکَ اللَّهُ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ تُسَمِّیهَا فِتْنَهً ثُمَّ نُقَاتِلُ فِیهَا فَقَالَ وَیْحَکَ وَ اللَّهِ إِنَّا لَنُبْصِرُ ثُمَّ لاَ نَصْبِرُ فَاسْتَرْجَعَ الْمَوْلَی ثُمَّ خَرَجَ فِی اللَّیْلِ فَارّاً إِلَی عَلِیٍّ ع فَأَخْبَرَهُ فَقَالَ اَللَّهُمَّ عَلَیْکَ بِهِ

قَالَ أَبُو مِخْنَفٍ وَ لَمَّا فَرَغَ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع مِنْ خُطْبَتِهِ قَامَ بَعْدَهُ عَمَّارٌ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ صَلَّی عَلَی رَسُولِهِ ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ أَخُو نَبِیِّکُمْ وَ ابْنُ عَمِّهِ یَسْتَنْفِرُکُمْ لِنَصْرِ دِینِ اللَّهِ وَ قَدْ بَلاَکُمْ اللَّهُ بِحَقِّ دِینِکُمْ وَ حُرْمَهِ أُمِّکُمْ فَحَقُّ دِینِکُمْ أَوْجَبُ وَ حُرْمَتُهُ أَعْظَمُ أَیُّهَا النَّاسُ عَلَیْکُمْ بِإِمَامٍ لاَ یُؤَدَّبُ وَ فَقِیهٍ لاَ یُعَلَّمُ وَ صَاحِبُ بَأْسٍ لاَ یَنْکُلُ وَ ذِی سَابِقَهٍ فِی اَلْإِسْلاَمِ لَیْسَتْ لِأَحَدٍ وَ إِنَّکُمْ لَوْ قَدْ حَضَرْتُمُوهُ بَیَّنَ لَکُمْ أَمْرَکُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

قَالَ فَلَمَّا سَمِعَ أَبُو مُوسَی خُطْبَهَ اَلْحَسَنِ وَ عَمَّارٍ قَامَ فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَکْرَمَنَا بِمُحَمَّدٍ فَجَمَعَنَا بَعْدَ الْفُرْقَهِ وَ جَعَلَنَا إِخْوَاناً مُتَحَابِّینَ بَعْدَ الْعَدَاوَهِ وَ حَرَّمَ عَلَیْنَا دِمَاءَنَا وَ أَمْوَالَنَا قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ وَ لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ { 1) سوره البقره 188. }

وَ قَالَ تَعَالَی وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها { 1) سوره النساء 93. } فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ ضَعُوا أَسْلِحَتَکُمْ وَ کُفُّوا عَنِ قِتَالِ إِخْوَانِکُمْ.

أَمَّا بَعْدُ یَا أَهْلَ اَلْکُوفَهِ إِنْ تُطِیعُوا اللَّهَ بَادِیاً وَ تُطِیعُونِی ثَانِیاً تَکُونُوا جُرْثُومَهً مِنْ جَرَاثِیمِ اَلْعَرَبِ یَأْوِی إِلَیْکُمْ الْمُضْطَرُّ وَ یَأْمَنُ فِیکُمْ الْخَائِفُ إِنَّ عَلِیّاً إِنَّمَا یَسْتَنْفِرُکُمْ لِجِهَادِ أُمِّکُمْ عَائِشَهَ وَ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ حَوَارِیِّ رَسُولِ اللَّهِ وَ مَنْ مَعَهُمْ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِهَذِهِ الْفِتَنِ أَنَّهَا إِذَا أَقْبَلَتْ شُبِّهَتْ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ أَسْفَرَتْ إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ أَنْ یَلْتَقِیَ غَارَّانِ مِنْکُمْ فَیَقْتَتِلاَ ثُمَّ یُتْرَکَا کَالْأَحْلاَسِ الْمُلْقَاهِ بِنَجْوَهٍ مِنَ الْأَرْضِ ثُمَّ یَبْقَی رَجْرَجَهٌ { 2) الرجرجه:البقیه،و أصله فی الماء. } مِنَ النَّاسِ لاَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ لاَ یَنْهَوْنَ عَنْ مُنْکَرٍ إِنَّهَا قَدْ جَاءَتْکُمْ فِتْنَهٌ کَافِرَهٌ لاَ یُدْرَی مِنْ أَیْنَ تُؤْتَی تَتْرُکُ الْحَلِیمَ حَیْرَانَ کَأَنِّی أَسْمَعُ رَسُولَ اللَّهِ ص بِالْأَمْسِ یَذْکُرُ الْفِتَنَ فَیَقُولُ أَنْتَ فِیهَا نَائِماً خَیْرٌ مِنْکَ قَاعِداً وَ أَنْتَ فِیهَا جَالِساً خَیْرٌ مِنْکَ قَائِماً وَ أَنْتَ فِیهَا قَائِماً خَیْرٌ مِنْکَ سَاعِیاً فَثَلِّمُوا سُیُوفَکُمْ وَ قَصِّفُوا رِمَاحَکُمْ وَ انْصِلُوا { 3) أنصل السهم:أزال عنه النصل. } سِهَامَکُمْ وَ قَطِّعُوا أَوْتَارَکُمْ وَ خَلُّوا قُرَیْشاً تَرْتِقْ فَتْقَهَا وَ تَرْأَبْ صَدْعَهَا فَإِنْ فَعَلَتْ فَلِأَنْفُسِهَا مَا فَعَلَتْ وَ إِنْ أَبَتْ فَعَلَی أَنْفُسِهَا مَا جَنَتْ سَمْنُهَا فِی أَدِیمِهَا اسْتَنْصِحُونِی وَ لاَ تَسْتَغِشُّونِی وَ أَطِیعُونِی وَ لاَ تَعْصُونِی یَتَبَیَّنُ لَکُمْ رُشْدُکُمْ وَ یَصْلَی هَذِهِ الْفِتْنَهَ مَنْ جَنَاهَا فَقَامَ إِلَیْهِ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ فَقَالَ أَنْتَ سَمِعْتَ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ ذَلِکَ قَالَ نَعَمْ هَذِهِ یَدِی بِمَا قُلْتُ فَقَالَ إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَإِنَّمَا عَنَاکَ بِذَلِکَ وَحْدَکَ وَ اتَّخَذَ عَلَیْکَ الْحُجَّهَ فَالْزَمْ بَیْتَکَ وَ لاَ تَدْخُلَنَّ فِی الْفِتْنَهِ أَمَا إِنِّی أَشْهَدُ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَ عَلِیّاً بِقِتَالِ اَلنَّاکِثِینَ وَ سَمَّی لَهُ فِیهِمْ مَنْ سَمَّی وَ أَمَرَهُ بِقِتَالِ اَلْقَاسِطِینَ وَ إِنْ شِئْتَ لَأُقِیمَنَّ لَکَ شُهُوداً یَشْهَدُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص

إِنَّمَا نَهَاکَ وَحْدَکَ وَ حَذَّرَکَ مِنَ الدُّخُولِ فِی الْفِتْنَهِ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَعْطِنِی یَدَکَ عَلَی مَا سَمِعْتَ فَمَدَّ إِلَیْهِ یَدَهُ فَقَالَ لَهُ عَمَّارٌ غَلَبَ اللَّهُ مَنْ غَالَبَهُ وَ جَاهَدَهُ ثُمَّ جَذَبَهُ فَنَزَلَ عَنِ الْمِنْبَرِ

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ جَرِیرٍ الطَّبَرِیُّ فِی اَلتَّارِیخِ قَالَ لَمَّا أَتَی عَلِیّاً ع الْخَبَرُ وَ هُوَ بِالْمَدِینَهِ بِأَمْرِ عَائِشَهَ وَ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرِ وَ أَنَّهُمْ قَدْ تَوَجَّهُوا نَحْوَ اَلْعِرَاقِ خَرَجَ یُبَادِرُ { 1) تاریخ الطبریّ:«یبادرهم». } وَ هُوَ یَرْجُو أَنْ یُدْرِکَهُمْ وَ یَرُدَّهُمْ فَلَمَّا انْتَهَی إِلَی اَلرَّبَذَهِ أَتَاهُ عَنْهُمْ أَنَّهُمْ قَدْ أَمْعَنُوا فَأَقَامَ بِالرَّبَذَهِ أَیَّاماً وَ أَتَاهُ عَنْهُمْ أَنَّهُمْ یُرِیدُونَ اَلْبَصْرَهَ فَسُرَّ بِذَلِکَ وَ قَالَ إِنَّ أَهْلَ اَلْکُوفَهِ أَشَدُّ لِی حُبّاً وَ فِیهِمْ رُؤَسَاءُ اَلْعَرَبِ وَ أَعْلاَمُهُمْ فَکَتَبَ إِلَیْهِمْ إِنِّی قَدْ اخْتَرْتُکُمْ عَلَی الْأَمْصَارِ وَ إِنِّی بِالْأَثَرِ

{ 2) تاریخ الطبریّ 1:3106(طبعه أوربا). }

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ جَرِیرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ کَتَبَ عَلِیٌّ ع مِنَ اَلرَّبَذَهِ إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ اخْتَرْتُکُمْ وَ آثَرْتُ النُّزُولَ بَیْنَ أَظْهُرِکُمْ لِمَا أَعْرِفُ مِنْ مَوَدَّتِکُمْ وَ حُبِّکُمْ لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ فَمَنْ جَاءَنِی وَ نَصَرَنِی فَقَدْ أَجَابَ الْحَقَّ وَ قَضَی الَّذِی عَلَیْهِ .

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ فَأَوَّلُ مَنْ بَعَثَهُ عَلِیٌّ ع مِنَ اَلرَّبَذَهِ إِلَی اَلْکُوفَهِ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ فَجَاءَ أَهْلُ اَلْکُوفَهِ إِلَی أَبِی مُوسَی وَ هُوَ الْأَمِیرُ عَلَیْهِمْ لِیَسْتَشِیرُوهُ { 3) ب:«یستشیرونه». } فِی الْخُرُوجِ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع فَقَالَ لَهُمْ أَمَّا سَبِیلُ الْآخِرَهِ فَأَنْ تَقْعُدُوا وَ أَمَّا سَبِیلُ الدُّنْیَا فَأَنْ تَخْرُجُوا.

وَ بَلَغَ اَلْمُحَمَّدَیْنِ قَوْلُ أَبِی مُوسَی الْأَشْعَرِیِّ فَأَتَیَاهُ وَ أَغْلَظَا لَهُ فَأَغْلَظَ لَهُمَا وَ قَالَ

لاَ یَحِلُّ لَکَ الْقِتَالُ مَعَ عَلِیٍّ حَتَّی لاَ یَبْقَی أَحَدٌ مِنْ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلاَّ قُتِلَ حَیْثُ کَانَ وَ قَالَتْ أُخْتُ عَلِیِّ بْنِ عَدِیٍّ مِنْ بَنِی عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ وَ کَانَ أَخُوهَا عَلِیُّ بْنُ عَدِیٍّ مِنْ شِیعَهِ عَلِیٍّ ع وَ فِی جُمْلَهِ عَسْکَرِهِ لاَهُمَّ فَاعْقِرْ بِعَلِیٍّ جَمَلَهُ وَ لاَ تُبَارِکْ فِی بَعِیرٍ حَمَلَهُ أَلاَ عَلِیُّ بْنُ عَدِیٍّ لَیْسَ لَهُ.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ثُمَّ أَجْمَعَ عَلِیٌّ ع عَلَی الْمَسِیرِ مِنَ اَلرَّبَذَهِ إِلَی اَلْبَصْرَهِ فَقَامَ إِلَیْهِ رِفَاعَهُ بْنُ رَافِعِ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَیَّ شَیْءٍ تُرِیدُ وَ أَیْنَ تَذْهَبُ بِنَا قَالَ أَمَّا الَّذِی نُرِیدُ وَ نَنْوِی فَإِصْلاَحٌ إِنْ قَبِلُوا مِنَّا وَ أَجَابُوا إِلَیْهِ قَالَ فَإِنْ لَمْ یَقْبَلُوا قَالَ نَدْعُوهُمْ وَ نُعْطِیهِمْ مِنَ الْحَقِّ مَا نَرْجُو أَنْ یَرْضَوْا بِهِ { 2) الطبریّ:«و نعطیهم الحق و نصبر». } قَالَ فَإِنْ لَمْ یَرْضَوْا قَالَ نَدَعُهُمْ مَا تَرَکُونَا قَالَ فَإِنْ لَمْ یَتْرُکُونَا قَالَ نَمْتَنِعُ مِنْهُمْ قَالَ فَنَعَمْ إِذاً.

وَ قَامَ اَلْحَجَّاجُ بْنُ غُزَیَّهَ الْأَنْصَارِیُّ فَقَالَ وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ لَأُرْضِیَنَّکَ بِالْفِعْلِ کَمَا أَرْضَیْتَنِی مُنْذُ الْیَوْمِ بِالْقَوْلِ ثُمَّ قَالَ دَرَاکِهَا دَرَاکِهَا قَبْلَ الْفَوْتِ وَ انْفِرْ بِنَا وَ اسْمِ بِنَا نَحْوَ الصَّوْتِ لاَ وَأَلَتْ نَفْسِیَ إِنْ خِفْتُ الْمَوْتَ وَ لِلَّهِ لَنَنْصُرَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ کَمَا سَمَّانَا أَنْصَاراً.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ وَ سَارَ عَلِیٌّ ع نَحْوَ اَلْبَصْرَهِ وَ رَأَیْتُهُ مَعَ ابْنِهِ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَنَفِیَّهِ وَ عَلَی مَیْمَنَتِهِ عَبْدَ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسٍ وَ عَلَی مَیْسَرَتِهِ عُمَرُ بْنُ أَبِی سَلَمَهَ وَ عَلِیٌّ ع فِی الْقَلْبِ عَلَی نَاقَهٍ حَمْرَاءَ یَقُودُ فَرَساً کُمَیْتاً { 3) الکمیت من الخیل:الذی خالط حمرته قنوء؛أی سواد غیر خالص. } فَتَلَقَّاهُ بِفَیْدَ غُلاَمٌ مِنْ

بَنِی سَعْدِ بْنِ ثَعْلَبَهَ یُدْعَی مُرَّهَ فَقَالَ مَنْ هَؤُلاَءِ قِیلَ هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فَقَالَ سُفْرَهٌ قَانِیَهٌ فِیهَا دِمَاءٌ مِنْ نُفُوسٍ فَانِیَهٍ فَسَمِعَهَا عَلِیٌّ ع فَدَعَاهُ فَقَالَ مَا اسْمُکَ قَالَ مُرَّهُ قَالَ أَمَرَّ اللَّهُ عَیْشَکَ أَ کَاهِنٌ سَائِرَ الْیَوْمِ قَالَ بَلْ عَائِفٌ فَخَلَّی سَبِیلَهُ وَ نَزَلَ بِفَیْدَ فَأَتَتْهُ أَسَدٌ وَ طَیْئٌ فَعَرَضُوا عَلَیْهِ أَنْفُسَهُمْ فَقَالَ اِلْزَمُوا قَرَارَکُمْ فَفِی اَلْمُهَاجِرِینَ کِفَایَهٌ .

وَ قَدِمَ رَجُلٌ مِنَ اَلْکُوفَهِ فَیْداً فَأَتَی عَلِیّاً ع فَقَالَ لَهُ مَنِ الرَّجُلِ قَالَ عَامِرُ بْنُ مِطْرَفٍ قَالَ اَللَّیْثِیُّ قَالَ اَلشَّیْبَانِیُّ قَالَ أَخْبِرْنِی عَمَّا وَرَاءَکَ قَالَ إِنْ أَرَدْتَ الصُّلْحَ فَأَبُو مُوسَی صَاحِبُکَ وَ إِنْ أَرَدْتَ الْقِتَالَ فَأَبُو مُوسَی لَیْسَ لَکَ بِصَاحِبٍ فَقَالَ ع مَا أُرِیدُ إِلاَّ الصُّلْحَ إِلاَّ أَنْ یُرَدَّ عَلَیْنَا { 1) تاریخ الطبریّ 1:3141-3143. } قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ وَ قَدِمَ عَلَیْهِ عُثْمَانُ بْنُ حُنَیْفٍ وَ قَدْ نَتَفَ طَلْحَهُ وَ اَلزُّبَیْرُ شَعْرَ رَأْسِهِ وَ لِحْیَتِهِ وَ حَاجِبَیْهِ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ بَعَثْتَنِی ذَا لِحْیَهٍ وَ جِئْتُکَ أَمْرَدَ فَقَالَ أُصِبْتَ خَیْراً وَ أَجْراً ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ بَایَعَانِی ثُمَّ نَکَثَانِی بَیْعَتِی وَ أَلَّبَا عَلَیَّ النَّاسَ وَ مِنَ الْعَجَبِ انْقِیَادُهُمَا لِأَبِی بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ خِلاَفُهُمَا عَلَیَّ وَ اللَّهِ إِنَّهُمَا لَیَعْلَمَانِ أَنِّی لَسْتُ بِدُونِهِمَا { 2) الطبریّ:«بدون رجل. } اللَّهُمَّ فَاحْلُلْ مَا عَقَدَا وَ لاَ تُبْرِمْ مَا قَدْ أَحْکَمَا فِی أَنْفُسِهِمَا وَ أَرِهِمَا الْمَسَاءَهَ فِیمَا قَدْ عَمِلاَ { 3) تاریخ الطبریّ 1:3143،3144. } .

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ وَ عَادَ مُحَمَّدٌ بْنُ أَبِی بَکْرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ إِلَی عَلِیٍّ ع فَلَقِیَاهُ وَ قَدِ انْتَهَی إِلَی ذِی قَارٍ فَأَخْبَرَاهُ الْخَبَرَ فَقَالَ عَلِیٌّ ع لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ اِذْهَبْ أَنْتَ إِلَی اَلْکُوفَهِ فَادْعُ أَبَا مُوسَی إِلَی الطَّاعَهِ وَ حَذِّرْهُ مِنَ الْعِصْیَانِ وَ الْخِلاَفِ وَ اسْتَنْفِرِ النَّاسَ فَذَهَبَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسٍ حَتَّی قَدِمَ اَلْکُوفَهَ فَلَقِیَ أَبَا مُوسَی وَ اجْتَمَعَ الرُّؤَسَاءُ مِنْ أَهْلِ اَلْکُوفَهِ فَقَامَ أَبُو مُوسَی فَخَطَبَهُمْ وَ قَالَ إِنَّ أَصْحَابَ رَسُولِ اللَّهِ ص صَحِبُوهُ فِی مَوَاطِنَ کَثِیرَهٍ فَهُمْ أَعْلَمُ بِاللَّهِ مِمَّنْ لَمْ یَصْحَبْهُ وَ إِنَّ لَکُمْ عَلَیَّ حَقّاً

وَ أَنَا مُؤَدِّیهِ إِلَیْکُمْ أَمْرَ أَلاَّ تَسْتَخِفُّوا بِسُلْطَانِ اللَّهِ وَ أَلاَّ تَجْتَرِءُوا عَلَی اللَّهِ أَنْ تَأْخُذُوا کُلَّ مَنْ قَدِمَ عَلَیْکُمْ مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِینَهِ فِی هَذَا الْأَمْرِ فَتَرِدُوهُ إِلَی اَلْمَدِینَهِ حَتَّی تَجْتَمِعَ الْأُمَّهُ عَلَی إِمَامٍ تَرْتَضِی بِهِ إِنَّهَا فِتْنَهٌ صَمَّاءُ النَّائِمُ فِیهَا خَیْرٌ مِنَ الْیَقْظَانِ وَ الْیَقْظَانُ خَیْرٌ مِنَ الْقَاعِدِ وَ الْقَاعِدُ خَیْرٌ مِنَ الْقَائِمِ وَ الْقَائِمُ خَیْرٌ مِنَ الرَّاکِبِ فَکُونُوا جُرْثُومَهً مِنْ جَرَاثِیمِ اَلْعَرَبِ أَغْمِدُوا سُیُوفَکُمْ وَ أَنْصِلُوا أَسِنَّتَکُمْ وَ اقْطَعُوا أَوْتَارَ قِسِیِّکُمْ حَتَّی یَلْتَئِمَ هَذَا الْأَمْرُ وَ تَنْجَلِیَ هَذِهِ الْفِتْنَهُ.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ فَرَجَعَ اِبْنُ عَبَّاسٍ إِلَی عَلِیٍّ ع فَأَخْبَرَهُ فَدَعَا اَلْحَسَنَ ابْنَهُ ع وَ عَمَّارَ بْنَ یَاسِرٍ وَ أَرْسَلَهُمَا إِلَی اَلْکُوفَهِ فَلَمَّا قَدِمَاهَا کَانَ أَوَّلَ مَنْ أَتَاهُمَا مَسْرُوقُ بْنُ الْأَجْدَعِ فَسَلَّمَ عَلَیْهِمَا وَ أَقْبَلَ عَلَی عَمَّارٍ فَقَالَ یَا أَبَا الْیَقْظَانِ عَلاَمَ قَتَلْتُمْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ قَالَ عَلَی شَتْمِ أَعْرَاضِنَا وَ ضَرْبِ أَبْشَارِنَا قَالَ فَوَ اللَّهِ مَا عَاقَبْتُمْ بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَکَانَ خَیْراً لِلصَّابِرِینَ ثُمَّ خَرَجَ أَبُو مُوسَی فَلَقِیَ اَلْحَسَنَ ع فَضَمَّهُ إِلَیْهِ وَ قَالَ لِعَمَّارٍ یَا أَبَا الْیَقْظَانِ أَ غَدَوْتَ فِیمَنْ غَدَا عَلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ { 1) الطبریّ:«أ غدوت فیمن غدا». } وَ أَحْلَلْتَ نَفْسَکَ مَعَ الْفُجَّارِ قَالَ لَمْ أَفْعَلْ وَ لَمْ تَسُوءْنِی فَقَطَعَ عَلَیْهِمَا اَلْحَسَنُ وَ قَالَ لِأَبِی مُوسَی یَا أَبَا مُوسَی لِمَ تُثَبِّطُ النَّاسَ عَنَّا فَوَ اللَّهِ مَا أَرَدْنَا إِلاَّ الْإِصْلاَحَ وَ مَا مِثْلُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ یَخَافُ عَلَی شَیْءٍ قَالَ أَبُو مُوسَی صَدَقْتَ بِأَبِی وَ أُمِّی وَ لَکِنَّ الْمُسْتَشَارَ مُؤْتَمَنٌ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ سَتَکُونُ فِتْنَهٌ { 2) بقیه الحدیث:«القاعد فیها خیر من النائم، و القائم خیر من الماشی و الماشی خیر من الراکب». } وَ ذَکَرَ تَمَامَ الْحَدِیثِ فَغَضِبَ عَمَّارٌ وَ سَاءَهُ ذَلِکَ وَ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ لَهُ خَاصَّهً وَ قَامَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی تَمِیمٍ فَقَالَ لِعَمَّارٍ اسْکُتْ أَیُّهَا الْعَبْدُ أَنْتَ أَمْسِ مَعَ الْغَوْغَاءِ وَ تُسَافِهُ أَمِیرَنَا الْیَوْمَ وَ ثَارَ زَیْدُ بْنُ صُوحَانَ وَ طَبَقَتَهُ فَانْتَصَرُوا لِعَمَّارٍ وَ جَعَلَ أَبُو مُوسَی یَکُفُّ النَّاسَ وَ یَرْدَعُهُمْ عَنِ الْفِتْنَهِ ثُمَّ انْطَلَقَ حَتَّی صَعِدَ الْمِنْبَرَ وَ أَقْبَلَ زَیْدُ بْنُ صُوحَانَ وَ مَعَهُ کِتَابٌ مِنْ عَائِشَهَ إِلَیْهِ خَاصَّهً وَ کِتَابٌ مِنْهَا إِلَی أَهْلِ اَلْکُوفَهِ عَامَّهً تُثَبِّطُهُمْ عَنْ نُصْرَهِ

عَلِیٍّ وَ تَأْمُرُهُمْ بِلُزُومِ الْأَرْضِ وَ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ انْظُرُوا إِلَی هَذِهِ أُمِرَتْ أَنْ تَقَرَّ فِی بَیْتِهَا وَ أُمِرْنَا نَحْنُ أَنْ نُقَاتِلَ حَتَّی لاَ تَکُونَ فِتْنَهٌ فَأَمَرَتْنَا بِمَا أُمِرَتْ بِهِ وَ رَکِبَتْ مَا أُمِرْنَا بِهِ فَقَامَ إِلَیْهِ شَبَثُ بْنُ رِبْعِیٍّ فَقَالَ لَهُ وَ مَا أَنْتَ وَ ذَاکَ أَیُّهَا الْعُمَّانِیُّ الْأَحْمَقُ سَرَقْتَ أَمْسِ بِجَلُولاَءَ فَقَطَعَکَ اللَّهُ وَ تَسُبُّ أُمَّ الْمُؤْمِنِینَ فَقَامَ زَیْدٌ وَ شَالَ یَدَهُ الْمَقْطُوعَهَ وَ أَوْمَأَ بِیَدِهِ إِلَی أَبِی مُوسَی وَ هُوَ عَلَی الْمِنْبَرِ وَ قَالَ لَهُ یَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قَیْسٍ أَ تَرُدُّ اَلْفُرَاتَ عَنْ أَمْوَاجِهِ دَعْ عَنْکَ مَا لَسْتَ تُدْرِکُهُ ثُمَّ قَرَأَ الم أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّا... { 1) سوره العنکبوت 1-3. } الْآیَتَیْنِ ثُمَّ نَادَی سِیرُوا إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ صِرَاطِ سَیِّدِ الْمُرْسَلِینَ وَ انْفِرُوا إِلَیْهِ أَجْمَعِینَ وَ قَامَ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ أَجِیبُوا دَعْوَهَ إِمَامِکُمْ وَ سِیرُوا إِلَی إِخْوَانِکُمْ فَإِنَّهُ سَیُوجَدُ لِهَذَا الْأَمْرِ مَنْ یَنْفِرُ إِلَیْهِ وَ اللَّهِ لَأَنْ یَلِیَهُ أُولُو النُّهَی أَمْثَلُ فِی الْعَاجِلَهِ وَ خَیْرٌ فِی الْعَاقِبَهِ فَأَجِیبُوا دَعَوْتَنَا وَ أَعِینُونَا عَلَی أَمْرِنَا أَصْلَحَکُمُ اللَّهُ.

وَ قَامَ عَبْدُ خَیْرٍ فَقَالَ یَا أَبَا مُوسَی أَخْبِرْنِی عَنْ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ أَ لَمْ یُبَایِعَا عَلِیّاً قَالَ بَلَی قَالَ أَ فَأَحْدَثَ عَلِیٌّ حَدَثاً یَحِلُّ بِهِ نَقْضُ بَیْعَتِهِ قَالَ لاَ أَدْرِی قَالَ لاَ دَرَیْتَ وَ لاَ أَتَیْتَ إِذَا کُنْتَ لاَ تَدْرِی فَنَحْنُ تَارِکُوکَ حَتَّی تَدْرِیَ أَخْبِرْنِی هَلْ تَعْلَمُ أَحَداً خَارِجاً عَنْ هَذِهِ الْفِرَقِ الْأَرْبَعِ عَلِیٍّ بِظَهْرِ اَلْکُوفَهِ وَ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرِ بِالْبَصْرَهِ وَ مُعَاوِیَهَ بِالشَّامِ وَ فِرْقَهٍ رَابِعَهٍ بِالْحِجَازِ قُعُودٍ لاَ یُجْبَی بِهِمْ فَیْءٌ وَ لاَ یُقَاتَلُ بِهِمْ عَدُوٌّ فَقَالَ أَبُو مُوسَی أُولَئِکَ خَیْرُ النَّاسِ قَالَ عَبْدُ خَیْرٍ اسْکُتْ یَا أَبَا مُوسَی فَقَدْ غَلَبَ عَلَیْکَ غِشُّکَ { 2) تاریخ الطبریّ 1:3146-3142 مع تصرف و اختصار. } .

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ وَ أَتَتِ الْأَخْبَارُ عَلِیّاً ع بِاخْتِلاَفِ النَّاسِ بِالْکُوفَهِ فَقَالَ لِلْأَشْتَرِ أَنْتَ شَفَعْتَ فِی أَبِی مُوسَی أَنْ أُقِرَّهُ عَلَی اَلْکُوفَهِ فَاذْهَبْ فَأَصْلِحْ مَا أَفْسَدْتَ

فَقَامَ اَلْأَشْتَرُ فَشَخَصَ نَحْوَ اَلْکُوفَهِ فَأَقْبَلَ حَتَّی دَخَلَهَا وَ النَّاسُ فِی اَلْمَسْجِدِ الْأَعْظَمِ فَجَعَلَ لاَ یَمُرُّ بِقَبِیلَهٍ إِلاَّ دَعَاهُمْ وَ قَالَ اتَّبِعُونِی إِلَی اَلْقَصْرِ حَتَّی وَصَلَ اَلْقَصْرَ فَاقْتَحَمَهُ وَ أَبُو مُوسَی یَوْمَئِذٍ یَخْطُبُ النَّاسَ عَلَی الْمِنْبَرِ وَ یُثَبِّطُهُمْ وَ عَمَّارٌ یُخَاطِبُهُ وَ اَلْحَسَنُ ع یَقُولُ اعْتَزِلْ عَمَلَنَا وَ تَنَحَّ عَنْ مِنْبَرِنَا لاَ أُمَّ لَکَ.

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ فَرَوَی أَبُو مَرْیَمَ الثَّقَفِیُّ قَالَ وَ اللَّهِ إِنِّی لَفِی الْمَسْجِدِ یَوْمَئِذٍ إِذْ دَخَلَ عَلَیْنَا غِلْمَانُ أَبِی مُوسَی یَشْتَدُّونَ وَ یُبَادِرُونَ { 1) الطبریّ:«ینادون». } أَبَا مُوسَی أَیُّهَا الْأَمِیرُ هَذَا اَلْأَشْتَرُ قَدْ جَاءَ فَدَخَلَ اَلْقَصْرَ فَضَرَبَنَا وَ أَخْرَجَنَا فَنَزَلَ أَبُو مُوسَی مِنَ الْمِنْبَرِ وَ جَاءَ حَتَّی دَخَلَ اَلْقَصْرَ فَصَاحَ بِهِ اَلْأَشْتَرُ اخْرُجْ مِنْ قَصْرِنَا لاَ أُمَّ لَکَ أَخْرَجَ اللَّهُ نَفْسَکَ فَوَ اللَّهِ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُنَافِقِینَ قَدِیماً قَالَ أَجِّلْنِی هَذِهِ الْعَشِیَّهَ قَالَ قَدْ أَجَّلْتُکَ وَ لاَ تَبِیتَنَّ فِی اَلْقَصْرِ اللَّیْلَهَ { 2) من الطبریّ. } وَ دَخَلَ النَّاسُ یَنْتَهِبُونَ مَتَاعَ أَبِی مُوسَی فَمَنَعَهُمْ اَلْأَشْتَرُ وَ قَالَ إِنِّی قَدْ أَخْرَجْتُهُ وَ عَزَلْتُهُ عَنْکُمْ فَکَفَّ النَّاسُ حِینَئِذٍ عَنْهُ

{ 3) تاریخ الطبریّ 1:3153،3154. }

قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ فَرَوَی اَلشَّعْبِیُّ عَنْ أَبِی الطُّفَیْلِ قَالَ قَالَ عَلِیٌّ ع یَأْتِیکُمْ مِنَ اَلْکُوفَهِ اثْنَا عَشَرَ أَلْفَ رَجُلٍ وَ رَجُلٌ وَاحِدٌ فَوَ اللَّهِ لَقَعَدْتُ عَلَی نَجَفَهِ { 4) فی الأصول:«لجفه»،و الصواب ما أثبته من الطبریّ.و النجفه:المکان المشرف علی ما حوله من الأرض. } ذِی قَارٍ فَأَحْصَیْتُهُمْ وَاحِداً وَاحِداً فَمَا زَادُوا رَجُلاً وَ لاَ نَقَصُوا رَجُلاً .

{ 5) تاریخ الطبریّ 1:3173،3174. }

فصل فی نسب عائشه و أخبارها

و ینبغی أن نذکر فی هذا الموضع طرفا من نسب عائشه و أخبارها و ما یقوله أصحابنا المتکلمون فیها جریا علی عادتنا فی ذکر مثل ذلک کلما مررنا بذکر أحد من الصحابه

أما نسبها فإنها ابنه أبی بکر و قد ذکرنا نسبه فیما تقدم و أمها أُمُّ رُومَانَ ابنه عامر بن عویمر بن عبد شمس بن عتاب بن أذینه بن سبیع بن دُهمان بن الحارث بن تمیم بن مالک بن کنانه

تَزَوَّجَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِمَکَّهَ قَبْلَ اَلْهِجْرَهِ بِسَنَتَیْنِ وَ قِیلَ بِثَلاَثٍ وَ هِیَ بِنْتُ سِتِّ سِنِینَ وَ قِیلَ بِنْتُ سَبْعِ سِنِینَ وَ بَنَی عَلَیْهَا بِالْمَدِینَهِ وَ هِیَ بِنْتُ تِسْعٍ لَمْ یَخْتَلِفُوا فِی ذَلِکَ.

وَ کَانَتْ تُذْکَرُ لِجُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ وَ تُسَمَّی لَهُ .

وَ وَرَدَ فِی الْأَخْبَارِ الصَّحِیحَهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أُرِیَ عَائِشَهَ فِی الْمَنَامِ فِی سَرِقَهِ حَرِیرٍ مُتَوَفَّی خَدِیجَهَ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهَا فَقَالَ إِنْ یَکُنْ هَذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ یُمْضِهِ فَتَزَوَّجَهَا بَعْدَ مَوْتِ خَدِیجَهَ بِثَلاَثِ سِنِینَ وَ تَزَوَّجَهَا فِی شَوَّالٍ وَ أَعْرَسَ بِهَا بِالْمَدِینَهِ فِی شَوَّالٍ عَلَی رَأْسِ ثَمَانِیَهَ عَشَرَ شَهْراً مِنَ مُهَاجَرِهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ

{ 1) الإستیعاب 474. }

وَ قَالَ اِبْنُ عَبْدِ الْبِرِّ فِی کِتَابِ اَلْإِسْتِیعَابِ کَانَتْ عَائِشَهُ تُحِبُّ أَنْ تَدْخُلَ النِّسَاءُ مِنْ أَهْلِهَا وَ أَحِبَّتِهَا فِی شَوَّالٍ عَلَی أَزْوَاجِهِنَّ وَ تَقُولُ هَلْ کَانَ فِی نِسَائِهِ أَحْظَی عِنْدَهُ مِنِّی وَ قَدْ نَکَحَنِی وَ بَنَی عَلَیَّ فِی شَوَّالٍ

{ 1) الإستیعاب 474. } .

قلت قرئ هذا الکلام علی بعض الناس فقال کیف رأت الحال بینها و بین أحمائها و أهل بیت زوجها.

وَ رَوَی أَبُو عُمَرَ بْنُ عَبْدِ الْبِرِّ فِی الْکِتَابِ الْمَذْکُورِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص تُوُفِّیَ عَنْهَا وَ هِیَ بِنْتُ ثَمَانَ عَشْرَهَ سَنَهً فَکَانَ سِنُّهَا مَعَهُ تِسْعَ سِنِینَ وَ لَمْ یَنْکِحْ بِکْراً غَیْرَهَا وَ اسْتَأْذَنَتْ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی الْکُنْیَهِ فَقَالَ لَهَا اکْتَنِی بِابْنِکِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الزُّبَیْرِ یَعْنِی ابْنَ أُخْتِهَا فَکَانَتْ کُنْیَتُهَا أُمَّ عَبْدِ اللَّهِ .

و کانت فقیهه عالمه بالفرائض و الشعر و الطب { 1) الإستیعاب 474. } .

و رُوِیَ أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص قَالَ فَضْلُ عَائِشَهَ عَلَی النِّسَاءِ کَفَضْلِ الثَّرِیدِ عَلَی الطَّعَامِ.

و أصحابنا یحملون لفظه النساء فی هذا الخبر علی زوجاته لأن فاطمه ع عندهم أفضل منها

لِقَوْلِهِ ص إِنَّهَا سَیِّدَهُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ.

وَ قُذِفَتْ بِصَفْوَانَ بْنِ الْمُعَطَّلِ السُّلَمِیِّ فِی سَنَهِ سِتٍّ مُنْصَرَفَ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنْ غَزَاهِ بَنِی الْمُصْطَلَقِ وَ کَانَتْ مَعَهُ فَقَالَ فِیهَا أَهْلُ الْإِفْکِ مَا قَالُوا وَ نَزَلَ اَلْقُرْآنُ بِبَرَاءَتِهَا .

و قوم من الشیعه زعموا أن الآیات التی فی سوره النور لم تنزل فیها و إنّما أنزلت فی ماریه القبطیه و ما قذفت به مع الأسود القبطی و جحدهم لإنزال ذلک فی عائشه جحد لما یعلم ضروره من الأخبار المتواتره ثمّ کان من أمرها و أمر حفصه و ما جری لهما مع رسول اللّه ص فی الأمر الذی أسره علی إحداهما ما قد نطق الکتاب العزیز به و اعتزل رسول اللّه ص نساءه کلهن و اعتزلهما معهن ثمّ صالحهن و طلق حفصه ثم راجعها و جرت بین عائشه و فاطمه إبلاغات و حدیث یوغر الصدور فتولد بین عائشه و بین علی ع نوع ضغینه و انضم إلی ذلک إشارته علی رسول اللّه ص فی قصه الإفک بضرب الجاریه و تقریرها و قوله إن النساء کثیر .

ثمّ جری حدیث صلاه أبی بکر بالناس فتزعم الشیعه أن رسول اللّه ص لم یأمر بذلک و أنّه إنّما صلی بالناس عن أمر عائشه ابنته و أن رسول اللّه ص خرج متحاملا و هو مثقل فنحاه عن المحراب و زعم معظم المحدثین أن ذلک کان عن أمر رسول اللّه ص و قوله ثمّ اختلفوا فمنهم من قال نحاه و صلی هو بالناس و منهم من قال بل ائتم بأبی بکر کسائر الناس و منهم القال کان الناس یصلون بصلاه أبی بکر و أبو بکر یصلی بصلاه رسول اللّه صلی الله علیه و آله .

ثمّ کان منها فی أمر عثمان و تضریب الناس علیه ما قد ذکرناه فی مواضعه ثمّ تلا ذلک یوم الجمل .

و اختلف المتکلمون فی حالها و حال من حضر واقعه الجمل فقالت الإمامیّه کفر أصحاب الجمل کلهم الرؤساء و الأتباع و قال قوم من الحشویه و العامّه اجتهدوا فلا إثم علیهم و لا نحکم بخطئهم و لا خطإ علی ع و أصحابه.

و قال قوم من هؤلاء بل نقول أصحاب الجمل أخطئوا و لکنه خطأ مغفور و کخطإ المجتهد فی بعض مسائل الفروع عند من قال بالأشبه و إلی هذا القول یذهب أکثر الأشعریه .

و قال أصحابنا المعتزله کل أهل الجمل هالکون إلاّ من ثبتت توبته منهم قالوا و عائشه ممن ثبتت توبتها و کذلک طلحه و الزبیر أما عائشه فإنها اعترفت لعلی ع یوم الجمل بالخطإ و سألته العفو و قد تواترت الروایه عنها بإظهار الندم و أنّها کانت تقول لیته کان لی من رسول اللّه ص بنون عشره کلهم مثل عبد الرحمن بن الحارث بن هشام و ثکلتهم و لم یکن یوم الجمل و أنّها کانت تقول لیتنی مت قبل یوم الجمل و أنّها کانت إذا ذکرت ذلک الیوم تبکی حتّی تبل خمارها و أما الزبیر فرجع عن الحرب معترفا بالخطإ لما أذکره علی ع ما أذکره و أما طلحه فإنه مر به و هو صریع فارس فقال له قف فوقف قال من أی الفریقین أنت قال من أصحاب أمیر المؤمنین قال أقعدنی فأقعده فقال امدد یدک أبایعک لأمیر المؤمنین فبایعه.

و قال شیوخنا لیس لقائل أن یقول ما یروی من أخبار الآحاد بتوبتهم لا یعارض ما علم قطعا من معصیتهم قالوا لأن التوبه إنّما یحکم بها للمکلف علی غالب الظنّ فی جمیع المواضع لا علی القطع أ لا تری أنا نجوز أن یکون من أظهر التوبه منافقا و کاذبا فبان أن المرجع فی قبولها فی کل موضع إنّما هو إلی الظنّ فجاز أن یعارض ما علم من معصیتهم بما یظن من توبتهم.

کاشانی

(الی اهل الکوفه) و این مکتوب از جمله مکاتیب آن حضرت است که در حین نزول او به (مائالغدیر) به مصحوب امام حسین علیه السلام و عمار یاسر، فرستاده به سوی اهل کوفه (عند مسیره) نزد رفتن او (من المدینه الی البصره) از شهر مدینه به شهر بصره، تا حاضر شوند دلیران کوفه به قتال اصحاب جمل. (من عبدالله علی میرالمومنین الی اهل الکوفه) این نامه ای است از بنده خدا، علی که امیر مومنان است به سوی کوفیان (جبهه الانصار) که پیشانی یاری دهندگان دینند این مستعار است از برای کوفیان به اعتبار شرف ایشان در انصار مانند جبهه نسبت به بدن. (و سنام العرب) و کوهان عربند و این کنایت است از بلندی و رفعت ایشان (اما بعد) اما پس از حمد الهی و صلوات بر حضرت رسالت پناهی (ص) (فانی اخبرکم عن امر عثمان) پس به درستی که من خبر می دهم شما را از کار عثمان عفان و منشا قتل او (حتی یکون سمعه) تا باشد شنیدن آن (کعیانه) همچو دیدن آن (ان الناس) به درستی که مردمان (طعنوا علی عثمان) طعن کردند بر فعل شنیع عثمان (فکنت رجلا من المهاجرین) پس بودم من مردی از هجرت کنندگان (اکثر استعتابه) بسیار می کردم درخواست بازگشت او به چیزی که خشنود سازد

مسلمانان را (و اقل عتابه) و کم می گردانیدم سرزنش او را (و کان طلحه و الزبیر) و بودند طلحه و زبیر (اهون سیرهما) آسان ترین سیر کردن ایشان (فیه) در قتل او (الوجیف) رفتنی بود به شتاب و اضطراب چه در نصیحت او اهمال می کردند و او را از امور شنیعه تنبیهی نمی نمودند. (و ارفق حدائهما) و نرم ترین راندن ایشان (العنیف) راندن سخت بود چه این هر دو فقره کنایتند از شدت سرعت ایشان در قتل او چه اصحاب را ترغیب می نمودند بر قتل او و مردم را از دور و نزدیک جمع می کردند بر دفع او. و زبیر می گفت که بکشید او را که تغییر داد دین سیدالمرسلین را. و عثمان در حینی که محصور شد می گفت: وای بر طلحه که او را چنین و چنان رعایت کردم و الحال قصد خون من دارد. (و کان من عایشه فیه) و بود از جانب عایشه در باب قتل عثمان (فلته غضب فجاه) عضبی و به یکبار خشمناک شدن او در قتل او. و در کتب معتبره مذکور است که روزی عثمان بر منبر بود و مسجد از اصحاب پیغمبر مملو، عایشه از پس پرده نعلین و پیراهن رسول الله صلی الله علیه و آله بنمود و گفت هنوز این نعلین و پیراهن آن حضرت کهنه نشده تو دین او را تبدیل کردی و تغییر در سنت او راه دادی و با یکدیگر سخن درشت گفتند و عثمان او را اقرع گفت. عایشه او را جواب گفت: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا یعنی بکشید مرد دراز ریش بسیار موی را که خدا بکشاد این دراز ریش را. و (نعثل) یهودی بود دراز ریش در بلاد یمن. (فاتیح له قوم) پس تقدیر و تعیین کرده شد برای او قومی که (قتلوه) بکشند او را بی محابا در آن حال (و بایعنی الناس) و مبایعت کردند مردمان با من در آن اثنا (غیر مستکرهین) که اکراه کرده نشدند، یعنی ایشان را به زور بر آن کار نداشتند (و لا مجبرین) و اجبار کرده نشدند در آن امر (بل طائعین مخیرین) بلکه در حالتی بود که به طوع و رغبت خود در آن کار اقدام نمودند و به اختیار خود در آن شروع نمودند (و اعلموا ان دار الهجره) و بدانید که خانه هجرت، یعنی مدینه (قد قلعت باهلها) برکنده شد با اهلش (و قلعوا بها) و برکندند ایشان از آن دیار و از آن جا بیرون آمدند به قصد فتنه و آشوب (و جاشت) و جوش زد (جیش المرجل) مثل جوشش دیگ مسین، از نار (و قامت الفتنه) و برپای خاست فتنه و رو آورد (علی القطب) بر مدار دین و اسلام مراد نفس نفیس خودش است که مدار علیه ایمان است و اسلام. (فاسرعوا الی امیرکم) پس بشتابید به سوی امیر خودتان بی انتظار (و بادروا) و مبادرت نمایید و بشتابید (جهاد عدوکم) به غزای دشمن خودتان با کمال اقتدار (ان شاء الله) اگر اراده خدای تعالی به آن تعلق گرفته باشد.

آملی

قزوینی

وقتیکه از مدینه برای دفع فتنه طلحه و زبیر متوجه بصره میشد این نامه را باهل کوفه در قلم آورده و ایشانرا بمدد و نصرت خواند. پیشانی در روی حرمتی و شرفی دارد از این روی در سجده بر خاک نهند و سنام یعنی کوهان شتر در مدح استعمال میشود چون از همه اعضاء برتری و تفوق دارد، پس اهل کوفه را انصار خواند و جبهه و سنام گفت، و آخر آن قوم انصار او گشتند همچو اهل مدینه انصار رسول صلی الله علیه و آله و سلم و کوفه دار هجرت او شد همچو مدینه برای رسول صلی الله علیه و آله میفرماید من شما را خبر دهم از امر عثمان چنانچه شنیدن آن همچو دیدن آن باشد. چون عثمان کشته شد شیطان قتل عثمان را موجب فتنه و اختلاف مسلمانان گردانید و اولا طلحه و زبیر و عایشه را برجهانید تا آنرا دست آویز بغی و خروج و طلب ملک و حکومت ساختند، و به بهانه خون عثمان غلغله فساد در اطراف زمین انداختند، و امیرالمومنین علیه السلام را بخون او متهم کردند، و بان وسیله لشکری گرد آورده قاصد بصره گشتند از این روی آن حضرت اهل کوفه را بحقیقت قضیه عثمان اعلامی در کمال لطف و اختصار باحسن مقال مینماید. مردمان طعن و انکار کردند بر عثمان و بودم من یکمردی از مهاجرین بیشتر اوقات با او استعتاب میکردم. یعنی نصیحت و گله میکردم، و او را بتغییر وضع و مسلک خود دلالت مینمودم، و کمتر وقت عتاب مینمودم، مرد درشت و ناهموار چون کسی را در بلائی گرفتار دید همه همت بر عتاب و ملامت او گمارد و شخص نرم و هموار او را بنصیحت و دلالت براه آرد، چنانچه مسلک آن حضرت بود با عثمان و طلحه و زبیر آسانتر راه بردنی که با آن حیوان بیراه میکردند راه بردنی بشتاب و دشوار بود، و نرم تر راندنی که او را میکردند راندنی سخت و درشت و ناهموار بود. و عایشه را درباره او غضبی افتاد ناگاه و بی تامل. یعنی بر او برآشفت، و درباره او سخنی گفت، و مردم را بر قتل او تحریص نمود. مثل آنکه گفت: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا، و گویند روزی عثمان بر منبر بود عایشه از پس پرده دست بیرون کرد و هر دو نعلین و پیراهن شریف پیغمبر را بمردم نموده گفت: این دو نعلین و قمیص رسول خدا است هنوز کهنه نشده است و تو دین او را تبدیل کردی، و سنت او تغییر دادی، و سخنان درشت او با عثمان و عثمان با او گفت. پس مقدر شد قومی که کشتند او را و بیعت کردند مردم با من نه با کراه و اجبار، بلکه بطوع و رغبت و اختیار. و بدانید که دار مهاجرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم برکنده شد باهلش و برکنده شدند اهلش بان. یعنی مومنان و خاصان را دیگر در آن بلد مقام میسر نیست که احوال بلد و اهل بلد گشته است و دیگرگون شده است و جوش برآورده است، از هرج و مرج همچو دیگ بر سر آتش و ایستاده است فتنه آنجا بر قطب آسیا یعنی آسیای فتنه آنجا در گردش است، مگر میخواهد برای ایشان سبب حرکت خود را از مدینه که محل هجرت و مقر خلافت بود مبین گرداند. و شارح بحرانی میگوید، غرض آن است که اهل مدینه با او حاضر شده اند ایشان نیز حاضر شوند، پس بشتابید بسوی امیر خود، و پیش دستی کنید بجهاد دشمن خود اگر خدا خواهد.

لاهیجی

الکتاب له علیه السلام الی اهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل کوفه، در وقتی که حرکت می کرد از مدینه به سوی بصره. و حامل مکتوب حضرت امام حسن علیه السلام و عمار یاسر رضی الله عنه بود.

«من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب،

اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سمعه کعیانه: الالناس طعنوا علیه، فکنت رجلا من المهاجرین اکثرا استعتابه و اقل عتابه و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف و ارفق حدائهما العنیف و کان من عائشه فیه فلته غضب، فاتیح له قوم قتلوه و بایعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین بل طائعین مخیرین»

یعنی این مکتوب از بنده ی خدا علی امیرمومنان است به سوی اهل کوفه که رئیس یاریگران و بزرگ طایفه ی عربند.

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که خبر می دهم شما را از حال عثمان تا اینکه باشد شنیدن شما در یقین بودن مانند دیدن شما، زیرا که خبردهنده راستگو است: التحقیق که مردمان طعن زدند بر او و ناسزا گفتند به او به جهت کردار او، پس بودم من مردی از هجرت کنندگان با پیغمبر، صلی الله علیه و آله، از مکه به مدینه، بسیار سعی کردم در استرضای خلق از او و اندک گردانیدم سرزنش مردم رابه او و بود طلحه و زبیر آسانتر سیر ایشان درباره ی قتل او شتاب کردن و نرم ترین راندن ایشان سخت راندن و بود از جانب عایشه درباره ی او به ناگاه خشم کردنی، پس مهیا و آماده شد از برای قتل او جماعتی که کشتند او را و بیعت کردند مردمان با من بدون کراهت ایشان، بلکه در حالتی که راغب بودند و اختیار داشتند.

و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها و جاشت جیش المرجل و قامت الفتنه علی القطب، فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم، ان شاء الله.»

یعنی بدانید که سرای هجرت که مدینه باشد کنده شد و دور گردید از اهلش، یعنی از صلاحیت وطن کردن اوفتاد. کنده شدند از او اهلش یعنی قرار در او نکردند و به جوشش درآمد مانند جوشیدن دیگ و برپا شد فتنه و فساد بر قطب خود، یعنی به شدت و قوتش، پس بشتابید به سوی حضور امیر و بزرگ شما و پیشی جوئید جهاد کردن با دشمن دین شما را، اگر خواسته باشد خدا.

خوئی

اللغه: قول الرضی رضوان الله علیه: عهوده الی عماله یقال: عهد الی فلان اوصاه و شرط علیه، قال الجوهری فی الصحاح: العهد: الامان، و الیمین، و الموثق، و الذمه، و الحفاظ، و الوصیه و قد عهدت الیه ای اوصیته و منه اشتق العهد الذی یکتب للولاه. و فی المنجد: العهد ما یکتبه ولی الامر للولاه یامرهم فیه باجراء العداله و کان یعرف بالفرمان و الجمع عهود. والوصایا جمع الوصیه کغنیه بمعنی النصحیه و یقال بالفارسیه: اندرز، و هو اسم من الایصاء: و بمعنی ما یعهده الانسان بعد وفاته من وصی یصی اذا وصل الشی ء بغیره لان الموصی یوصل تصرفه بعد الموت بما قبله و الاخیر هو المقرر فی کتب الفقه و فی هذا الباب یذکر وصایاه (علیه السلام) علی کل واحد من المعنیین. قوله (علیه السلام): (جبهه) الجبهه للناس و غیره معروفه و هی ما بین الحاجبین الی قصاص مقدم الراس ای موضع السجود من الراس و لذا سمی المنزل العاشر من من منازل القمر جبهه لان کواکبها الاربع کالجبهه للکواکب الموسومه بالاسد و یقال: جبهه الاسد لذلک. فی الصحاح و اللسان، الجبهه من الناس بالفتح: الجماعه یقال جائتنا جبهه من الناس ای جماعه منهم. و علی الاول یقال لاعیان الناس و اشرافهم و سادتهم و روسائهم جبهه من حیث ان الجبهه اعلا الاعضاء اسناها و تسمیتهم بذلک کتسمیتهم بالوجوه. و المراد بالانصار ههنا الاعوان و لیس یرید بهم بنی قبیله و الانصار جمع نضیر کشریف و اشراف لا جمع ناصر لانه یجمع علی النصر کصاحب و صحب. (السنام) بفتح اوله کالسحاب: حدبه فی ظهر البعیر. الجمع: اسنمه. و یقال بالفارسیه: کوهان شتر. و من حیث ان السنام اعلا اعضاء البعیر یقال لاعلا کل شی ء سنامه قال حسان بن ثابت: و ان سنام المجد من آل هاشم بنو بنت مخزوم و والدک العبد و کذا یقال السنام لمعظم کل شی ء و منه الحدیث: الجهاد سنام الدین و لذا یقال لکبیر القوم و رفیعهم سنامهم کما هو المراد من قوله (علیه السلام) سنام العرم. و الصواب ان یکون السنام قرینه علی ان المراد بالجبهه هو معناها الاول. (العیان) بالکسر کالضراب مصدر عاین یقال عاینه معاینه و عیانا اذا شاهده و راه بعینه لم یشک فی رویته ایاه. (طعن) فیه و علیه بالقول طعنا و طعنانا من بابی نصر و منع: قدحه و عابه. و هو فی الاصل کما فی المفردات للراغب: الضرب بالرمح و بالقرن و ما یجری مجراهما ثم استعیر للوقیعه قال الله تعالی: (و طعنا فی الدین- و طعنوا فی دینکم). (الاستعتاب) من الاضداد یقال استعتبه اذا اعطاه العتبی و کذا اذا طلب منه العتبی، و العتبی هی الرضا. یقال: استعتبته فاعتبنی ای استرضیته فارضانی قال الله تعالی: (و ان یستعتبوا فما هم من المعتبین) (حم: 25) فالمعنی علی الوجه الثانی انی طلبت منه العتبی و الرضا بمعنی ان یرجع عما احدث مما صار سبب سخط القوم و طعنهم علیه حتی یرضوا عنه. و هذا هو الانسب بالمقام او طلبت من القوم العتبی له علی ما سیتضح فی الشرح انشاء الله تعالی و فی الکنز: استعتاب خوشنودی خواستن و آشتی خواستن و بازگشتن خواستن از بدی و غیر آن. بحث لغوی: فی قوله (علیه السلام) (اقل عتابه) لطیفه لغویه لم یتعرضها الشراح و المترجمون بل فی تفسیر عدلوا عن الصواب و ذلک لان کلمه اقل لیس بمعنی اقل الشی ء اذا جعله قلیلا او اتی بقلیل و بالجمله ان معنی اقل لیس قبال اکثرو ان جعل قباله فی اللفظ کما ذهب الیه القوم علی ما هو ظاهر کلام الشارحین المعتزلی و البحرانی و صریح ترجمه المولی فتح الله القاسانی حیث قال: و کم می گردانیدم سرزنش او را و المولی الصالح القزوینی حیث قال: و کمتر وقت عتاب می نمودم، و کذا غیر هما من المترجمین بل الصواب ان المراد من اقل هنا النفی ای ما عاتبت علیه و هذا اللفظ یستعمل کثیرا

فی نفی اصل الشی ء قال الفاضل الادیب ابن الاثیر فی ماده- ق ل ل- من النهایه: و فی الحدیث انه کان یقل اللغو ای لا یلغو اصلا و هذا اللفظ یستعمل فی نفی اصل الشی ء کقوله تعالی: (فقلیلا ما یومنون.) انتهی قوله. و الشیخ الامام ابوعلی احمد بن محمد بن الحسن المرزوقی الاصفهانی فی شرحه علی الاختیار المنسوب الی ابی تمام الطائی المعروف بکتاب الحماسه (طبع القاهره 1371 ه 1951 م) فی شرح الحماسه 13 لتابط شرا (ص 95) قوله: قلیل التشکی للمهم یصیبه کثیر الهوی شتی النوی و المسالک قال: و استعمل لفظ القلیل، و القصد الی نفی الکل، و هذا کما یقال فلان قلیل الا کتراث بوعید فلان، و المعنی لا یکترث. و علی ذلک قولهم: قل رجل یقول کذا، و اقل رجل یقول کذا، و المعنی معنی النفی، و لیس یراد به اثبات قلیل من کثیر. ثم قال: فان قیل: من این ساغ ان یستعمل لفظ القلیل و هو للاثبات فی النفی؟ قلت: ان القلیل من الشی ء فی الاکثر یکون فی حکم ما لا یعتد به و لا یعرج علیه لدخوله بخفه قدره فی ملکه الفناء و الدروس و الامحاء، فلما کان کذلک استعمل لفظه فی النفی علی ما فی ظاهره من الاثبات محترزین من الرد و مجملین فی القول، و لیکون کالتعریض الذی اثره ابلغ و انکی من التصریح، و قوله: (کثیر الهوی) طابق القلیل بقوله کثیر من حیث اللفظ لا انه اثبت بالاول شیئا نزرا فقابله بکثیر. و فی شرح الحماسه 105 (ص 322) قول الشاعر: فقلت لها لا تنکرینی فقل ما یسود الفتی حتی یشیب و یصلعا قال: و قوله (قل ما) یفید النفی هنا و ما تکون کافه لقل عن طلب الفاعل و ناقله له عن الاسم الی الفعل، فاذا قلت: قل ما یقوم زید فکانک قلت ما یقوم زید، یدل علی ذلک انهم قالوا: قل رجل یقول ذاک الا زید، و اجری مجری ما یقول ذاک الا زید. و فی شرح الحماسه 165 لتابط شرا ایضا (ص 492) قوله: قلیل غرار النوم اکبر همه دم الثار او یلقی کمیا مسفعا قال: فان قیل ما معنی قلیل غرار النوم؟ و اذا کان الغرار القلیل من النوم بدلاله قولهم ما نومه الا غرارا فکیف جاز ان تقول: قلیل غرار النوم و انت لا تقول هو قلیل قلیل النوم؟ قلت: یجوز ان یراد بالقلیل النفی لا اثبات شی ء منه و المعنی: لا ینام الغرار فکیف ما فوقه؟ و فی شرح الحماسه 271 لدریه بن الصمه (ص 819) قوله: قلیل التشکی للمصیبات حافظ من الیوم اعقاب الاحادیث فی غد قال: یرید بقوله (قلیل) نفی انواع التشکی کلها عنه، علی هذا قوله تعالی (فقلیلا ما یومنون) و قولهم: قل رجل یقول کذا و اقل رجل یقول ذاک. و المعنی انه لا یتالم للنوائب تنزل بساحته و المصائب تتجدد علیه فی ذویه و عشیرته و انه یحفظ من یومه ما یتعقب افعاله من احادیث الناس فی غده الخ. و فی شرح الحماسه 447 لمحمد بن ابی شحاذ (ص 1201) قوله: و قل غناء عنک مال جمعته اذا کان میراثا و واراک لاحد قال: المراد بذکر القله هاهنا النفی لا اثبات شی ء قلیل فیقول: لا یغنی عنک مال تجمعه اذا ذهبت عنه و ترکته لورثتک الخ. و فی مفردات الراغب: و قلیل یعبر به عن النفی نحو قلما یفعل کذا الا قاعدا او قائما و ما یجری مجراه و علی ذلک حمل قوله تعالی (قلیلا ما یومنون) و انما فسروا قوله تعالی (فقلیلا ما یومنون) بنفی الایمان عنهم لان ظاهر الایه تدل علی ذلک قال تعالی: (افکلما جائکم رسول بما لا تهوی انفسکم استکبرتم ففریقا کذبتم و فریقا تقتلون و قالوا قلوبنا غلف بل لعنهم الله بکفرهم فقلیلا ما یومنون) (82 و 83 من البقره) و ان کان یمکن ان تجعل الایه المتقدمه علیها و هی قوله تعالی: (افتومنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض) قرینه علی اراده القله فی قبال الکثره فیها او یوول بوجوه اخری علی استفاده ذلک المعنی کما ذکر فی التفاسیر ولکن افاده القلیل معنی النفی فی کلام العرب کثیر، ففی مجمع البیان فی تفسیر هذه الایه قال: و الذی یلیق بمذهبنا ان یکون المراد به لا ایمان لهم اصلا و انما وصفهم بالقلیل کما یقال قل ما رایت هذا قط ای ما رایت هذا قط. و انما اخترنا النفی من قوله (علیه السلام) اقل عتابه، و اعرضنا عن حمله علی ظاهره لدقیقه ناتی بها فی الشرح. و لیعلم ان هذه اللفظه قد یستعمل فی الکثره علی ما صرح به المرزوقی فی شرح الحماسه ایضا حیث قال: و قالوا ایضا اقل رجل یقول ذاک الا زید و انهم اجروا خلافه مجراه فیقول: کثر ما یقول زید و علی ذلک هذا البیت. صددت فاطولت الصدود و قلما وصال علی طول الصدود یدوم انتهی (ص 322 شرح الحماسه 105). و لا یخفی ان هذا الاستعمال نزر جدا بخلاف الاول. و اعلم انه یمکن ان یکون قوله (علیه السلام) (اقل عتابه) من اقل فلان الشی ء اذا اطاقه و حمله و رفعه. قال تعالی: (و هو الذی یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته حتی اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد میت فانزلنا به الماء) (الاعراف: 56) ای حملت الرماح سحابا ثقالا، و منه قوله (علیه السلام) فی ابی ذر رضی الله عنه: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق من ابی ذر. و وجه التفسیر علی هذا الوجه یعلم فی الشرح ان شاء الله تعالی. ففی الجمع بین اقل بهذا المعنی بل بالمعنی الاول ایضا تحسین بدیع و هو مراعاه النظیر من وجوه تحسین الکلام المقرر فی فن البدیع و مراعاه النظیر ان یجمع بین معنیین غیر متناسبین بلفظین یکون لهما معنیان متناسبان و ان لم یکونا مقصودین ههنا نحو قوله تعالی (و الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجر یسجدان) و بالفارسیه نحو قول الشاعر هرچه آن خسرو کند شیرین بود. (عتاب) بالکثر مصدر ثان من باب المفاعله کضراب یقال عاتبه علیه معاتبه و عتابا اذا لامه و واصفه الموجده و خاطبه الادلال. (الوجیف) و جیف الشی ء بمعنی اضطرب، قال تعالی: (قلوب یومئذ واجفه) و الوجیف ضرب من سیر الابل و الخیل فیه سرعه و اضطراب، او جفت البعیر: اسرعته. و فی اقرب الموارد: وجف الفرس و البعیر: عدا و سار العنق، و فی حدیث علی: اهون سیرهما فیه الوجیف (حداء) بکسر اوله و ضمه ایضا ککتاب و ذباب واوی من حدو: سوق الابل و الغناء لها. یقال حدا الابل و بالابل یحدو حدوا و حداء و حداء من باب نصر ساقها و غنی لها فهو حاد. یقال حدت الریح السحاب ای ساقتها. (العنیف) الشدید من القول و السیر. و الذی لیس له رفق برکوب الخیل. عنف به و علیه من باب کرم لم یرفق به و عامله بشده. (الفلته) بالفتح، فی الصحاح یقال کان ذاک الامر فلته ای فجاه اذا لم یکن عن تردد و لا تدبر. و فی اقرب الموارد: حدث الامر فلته ای فجاه من غیر تردد و لا تدبر حتی کانه افتلت سریعا، قال: یقال: کانت بیعه ابی بکر فلته. (اتیح) تاح له الشی ء یتوح توحا من باب نصر و اتیح له الشی ء قدر له و تهیی ء و اتاح الله له الشی ء ای قدره له، قاله فی الصحاح. قال انیف بن حکیم النهبانی: و تحت نحور الخیل حرشف رجله تتاح لغرات القلوب نبالها و هو من ابیات الحماسه (الحماسه 33 و 209) وصفهم بان نبالهم تقدر للقلوب الغاره. (مستکرهین) قال الفاضل الشارح المعتزلی: و قد ذکر ان خط الرضی رضوان الله علیه مستکرهین الراء و الفتح احسن و اصوب و ان کان قد جاء استکرهت الشی ء بمعنی کرهته. انتهی. اقول: الاستکراه قد جاء بمعنی الاکراه کما جاء بمعنی عد الشی ء و وجدانه کریها و من الاول حدیث رفع عن امتی الخطاء و ما استکرهوا علیه. ای ما اکرهوا علیه. فلو قری ء المستکرهین بفتح الراء لکان بمعنی المکرهین و الاکراه و الاجبار واحد. و قالوا فی المعاجم: اکرهه علی الامر: حمله علیه قهرا، و کذا قالوا اجبره علی الامر اکرهه فلو قری ء بالفتح للزم التکرار لانه و المجبرین حینئذ بمعنی واحد فالکسر متعین کما اختاره الرضی. و المستکره بالکسر بمعنی الکاره ای ناخوش و ناپسند دارنده یقال: استکرهت الشی ء ای کرهته کما اشار الیه الفاضل الشارح، و فی منتهی الارب فی لغه العرب: استکراه: بناخواست و ستم بر کاری داشتن، و ناخوش شمردن. و المراد بدار الهجره مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و المنقول من الراوندی رحمه الله ان المراد بدار الهجره ههنا الکوفه التی هاجر امیرالمومنین علی (علیه السلام) الیها. اقول: و هذا عجیب جدا و انما هو من طغیان قلمه رحمه الله لان امیرالمومنین (علیه السلام) اخبر اهل الکوفه بان المدینه قد قلعت باهلها و جاشت جیش المرجل علی انه (علیه السلام) حین کتب الکتاب الیهم کان نازلا فی ذی قار بعیدا عن الکوفه و لم یصل الی الکوفه و لم یقم فیها بعد فکیف یکتب الیهم یخبرهم عن انفسهم و هذا ظاهر لا عائده فی الاطاله. و قیل: یحتمل ان یرید بدار الهجره دار الاسلام و بلادها. اقول: و لا یخفی ضعف هدا الاحتمال و تکلفه و سیتضح فی الشرح ان المراد من المدینه مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) لیست الا. (قلعت باهلها) یقال قلع المنزل باهله اذا لم یصلح لاستیطانهم و منه قولهم کما فی الصحاح، هذا منزل قلعه بالضم ای لیس بمستوطن. و یمکن ان یقرء الفعلان مجهولین و تکون الباء فی الموضعین بمعنی مع فیکون آکد للمراد کما لا یخفی، او یقال: الباء زائده للتاکید و الفعل معلوم فی کلا الموضعین کقوله تعالی: (و کفی بالله شهیدا) لان القلع متعد بنفسه یقال قلعه اذا انتزعه من اصله او حوله عن موضعه و المراد ان المدینه فارقت اهلها و اخرجتهم منه و کذا قلعوا بها ای انهم فارقوها و خرجوا منها و لم یستقروا فیه. (المرجل): القدر اسم آله علی وزن مفعل. (بادروا) ای سارعوا امر من المبادره. الاعراب: یمکن ان یکون جبهه الانصار و سنام العرب صفتین لاهل الکوفه کما یمکن ان یکونا بدلین بدل البعض من الکل او الکل من الکل. (ان الناس طعنوا) بیان للاخبار. (من المهاجرین) ظرف مستقر منصوب محلا صفه للرجل، و یمکن ان تکون جملتا اکثر استعتابه و اقل عتابه صفتین له ایضا لان الجمله نکره، ولکن الظاهر ان الجملتین حالان لضمیر کنت. لا یقال: فلم لم یات بالواو الحالیه؟ لانا نقول: المضارع المثبت المجرد من قد لا یقترن بالواو لانه یشبه اسم الفاعل فی الزنه و المعنی و الواو لا تدخل اسم الفاعل و کذلک ما اشبهه و یکون قوله (علیه السلام) علی وزان قوله تعالی (و لا تمنن تستکثر) فجمله تستکثر حال من فاعل تمنن المستتر فیه و لا تکون مقترنه بالواو و فی الالفیه لابن مالک. و ذات بدء بمضارع ثبت حوت ضمیرا و من الواو خلت قال بعض: اهون سیرهما بدل من طلحه و الزبیر و الوجیف خبر کان و کذا الکلام فی ارفق حدائهما العنیف لانها عطف علی الاولی. قلت: الصواب ان ما ذهب الیه ذلک البعض و هم لان الوجیف خبر اهون و جمله اهون سیرهما فیه الوجیف خبر کان و کذا الحکم فی الجمله الثانیه و ذلک لان الوجیف لو کان خبر کان لصح حمله علی الزبیر و طلحه ان یقال طلحه وجیف مثلا و لیس کذلک لان السیر وجیف لما دریت ان الوجیف نوع من سیر الابل، علی ان فیه معائب اخری لا تخفی علی العارف باحکام البدل و ترکیب الجمل. (من عائشه) یتعلق بفلته قدم لسعه الظروف. و فلته اسم کان و لم یقل کانت لان تانیث اسمه مجازی، و فیه خبر کان قدم علی الاسم لانه ظرف: (فاتیح) الفاء للتسبیب لان من قوله (علیه السلام): ان الناس الی هنا بیان مبدء سبب قتل القوم عثمان، ای ان الناس لما طعنوا علیه و … فقدر له قوم فقتلوه علی وزان قوله تعالی (فوکزه موسی فقضی علیه). و الفاء فی (فقتلوه) للترتیب الذکری لان اکثر وقوعه فی عطف المفصل علی المجمل نحو قوله تعالی: (فقد سالوا موسی اکبر من ذلک فقالوا ارنا الله جهره) و المقام کذلک ایضا. و یمکن ان تکون للتعقیب نحو قوله تعالی: (اماته فاقبره). و الفاء فی (فاسرعوا) فصیحه و التقدیر: اذا کان الامر انجر الی کذا فاسرعوا. اه. نقل الکتاب علی صوره اخری قد نقل ذلک الکتاب الذی کتبه (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره الیهم من المدینه الی البصره علی صوره اخری قریبه مما فی النهج فی بعض الجمل الشیخ الاجل المفید قدس سره فی کتابه المترجم بالجمل، او النصره فی حرب البصره (ص 116 طبع النجف) و هذه صورته. بسم الله الرحمن الرحیم من علی بن ابیطالب الی اهل الکوفه اما بعد فانی اخبرکم من امر عثمان حتی یکون امره کالعیان لکم: ان الناس طعنوا علیه فکنت رجلا من المهاجرین اظهر معه عتبه و اکره و اشقی به و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما الرجیف و قد کان من امر عائشه و قتله ما عرفتم فلما قتله الناس بایعانی غیر مستنکرین طائعین مختارین و کان طلحه و الزبیر اول من بایعنی علی ما بایعا به من کان قبلی ثم استاذنانی فی العمره و لم یکونا یریدان العمره فنقضا العهد و اذنا فی الحرب و اخرجا عائشه من بیتها یتخذانها فتنه فسار الی البصره و اخترت السیر الیهم معکم و لعمری ایای تجیبون انما تجیبون الله و رسوله و الله ما قاتلهم و فی نفسی شک و قد بعثت الیکم ولدی الحسن و عمارا و قیسا مستنفرین لکم فکونوا عند ظنی بکم و السلام. اقول: و نقل الکتاب الدینوری فی الامامه و السیسه ایضا (ص 66 ج 1 طبع مصر 1377 ه) المعنی: انما الحری فی المقام ان نذکر الاحداث التی احدثها عثمان مما نقمها الناس منه و طعنوا علیه و صارت سبب قتله ثم تتبعه عله وقوع فتنه الجمل اما احداثه فنذکر طائفه منها ههنا عن الطبری و المسعودی و غیرهما. قال المسعودی فی مروج الذهب: 1- ذکر عبدالله بن عتبه ان عثمان یوم قتل کان عند خازنه من المال خمسون و ماه الف دینار و الف الف درهم و قیمه ضیاعه بوادی القری و حنین و غیرهما ماه الف دینار و خلف خیلا کثرا و ابلا. 2- اقتنی فی ایامه جماعه من اصحابه الضیاع و الدور منهم الزبیر بن العوام بنی داره بالبصره و ابتنی ایضا دورا بمصر و الکوفه و الاسنکدریه و ما ذکر من دوره و ضیاعه فمعلوم غیر مجهول الی هذه الغایه. و بلغ مال الزبیر بعد وفاته خمسین الف دینار و خلف الزبیر الف فرس و الف عبد و الف امه و خططا بحیث ذکرنا من الامصار. 3- و کذلک طلحه بن عبیدالله التیمی ابتنی داره بالکوفه المعروفه بالکناس بدار الطلحتین وکانت غلته من العراق کل یوم الف دینار و قیل اکثر من ذلک و بناحیه سراه اکثر مما ذکرنا. وشید داره بالمدینه و بناها بالاجر و الجص و الساج. 4- و کذلک عبدالرحمان بن عوف الزهری ابتنی داره و وسعها و کان علی مربطه ماه فرس و له الف … و عشره آلاف من الغنم و بلغ بعد وفاته ربع ثمن ماله اربعه و ثمانین الفا. 5- و ابتنی سعد بن ابی وقاص داره بالعقیق فرفع سمکها و وسع فضائها و جعل اعلاها شرفات. 6- و قد ذکر سعید بن المسیب ان زید بن ثابت حین مات خلف من الذهب و الفضه ما کان یکسر بالفووس غیر ما خلف من الاموال و الضیاع بقیمه ماه الف دینار. 7- و ابتنی المقداد داره بالمدینه فی الموضع المعروف بالجرف علی امیال من المدینه و جعل اعلاها شرفات و جعلها مجصصه الظاهر و الباطن. 8- و مات یعلی بن امیه و خلف خمسماه الف دینار و دیونا علی الناس و عقارات و غیر ذلک من الترکه ما قیمته ماه الف دینار. ثم قال السمعودی: و هذا باب یتسع ذکره و یکثر وصفه فیمن تملک من الاموال فی ایامه و لم یکن مثل ذلک فی عصر عمر بن الخطاب بل کانت جاده واضحه و طریقه بینه و حج عمر فانفق فی ذهابه و مجیئه الی المدینه سته عشر دینارا و قال لولده عبد الله: لقد اسرفنا فی نفقتنا فی سفرنا هذا. و لقد شکا الناس امیرهم سعد بن ابن وقاص و ذلک فی سنه احدی و عشرین فبعث عمر محمد بن مسلمه الانصاری حلیف بنی عبد الاشهل فخرق علیه باب قصر الکوفه و جمعهم فی مساجد الکوفه یسالهم عنه فحمده بعضهم و سائه بعض فعزله و بعث الی الکوفه عمار بن یاسر علی الثغر و عثمان ابن حنیف علی الخراج و عبدالله بن مسعود علی بیت المال و امره ان یعلم الناس القرآن و یفقههم فی الدین و فرض لهم فی کل یوم شاه فجعل شطرها و سواقطها لعمار بن یاسر و الشطر الاخر بین عبدالله بن مسعود و عثمان بن حنیف فاین عمر ممن ذکرنا و این هو عمن وصفنا؟ و فی الشافی للشریف المرتضی علم الهدی: و من ذلک انه کان یوثر اهل بیته بالاموال العظیمه التی هی عده للمسلمین نحو ما روی انه دفع الی اربعه انفس من قریش زوجهم بناته اربعماه الف دینار و اعطی مروان ماه الف علی فتح افریقیه و یروی خمس افریقیه و غیر ذلک و هذا بخلاف سیره من تقدم فی القسمه علی الناس بقدر الاستحقاق و ایثار الاباعد علی الاقارب. (جواب القاضی عبدالجبار فی المغنی عن ذلک و اعتذاره منه) قال- کما نقل عنه علم الهدی فی الشافی-: و اما ذکروه من ایثاره اهل بیته بالاموال فقد کان عظیم الیسار کثیر الاموال فلا یمتنع ان یکون انما اعطاهم من ماله و اذا احتمل ذلک وجب حمله علی الصحه و حکی عن ابی علی ان الذی روی من دفعه الی ثلاثه نفر من قریش زوجهم بناته ماه الف دینار لکل واحد انما هو من ماله و لا روایه تصح فی انه اعطاهم ذلک من بیت المال و لو صح ذلک لکان لا یمتنع ان یکون اعطی من بیت المال لیرد عوضه من ماله لان للامام عند الحاجه ان یفعل ذلک کماله ان یقرض غیره. قال: ثم حکی القاضی عن ابی علی ان ما روی من دفعه خمس افریقیه لما فتحت الی مروان لیس بمحفوظ و لا منقول علی وجه یوجب قبوله و انما یرویه من یقصد التشنیع علی عثمان. و حکی عن ابی الحسین الخیاط ان ابن ابی سرخ لما غزا البحر و معه مروان فی الجیش ففتح الله علیه و غنموا غنیمه اشتروی مروان الخمس من ابی سرح بماه الف و اعطاه اکثرها ثم قدم علی عثمان بشیرا بالفتح و قد کانت قلوب المسلمین تعلقت بامر ذلک الجیش فرای عثمان ان یهب له ماله بقی علیه من المال و للامام فعل ذلک ترغیبا فی مثل ذلک الامور. قال: قال و هذا الصنیع منه کان فی السنه الاولی من امامته و لم یتبرا احد منه فیها فلا وجه للتعلق به و ذکر فیما اعطاه لاقاربه انه وصلهم لحاجتهم و لا یمتنع مثله فی الامام اذا رآه صلاحا. و ذکر فی اقطاعه

بنی امیه القطائع ان الائمه قد تحصل فی ایدیهم الضیاع لا مالک لها من جهات و یعلمون انه لابد فیها ممن یقوم باصلاحها و عمارتها فیودی عنها ما یجب من الحق و له ان یصرف ذلک الی من یقوم به و له ایضا ان یزید بعضا علی بعض بحسب ما یعلم من الصلاح و التالف و طریق ذلک الاجتهاد. (اعتراض الشریف علم الهدی علی القاضی) قال فی الشافی: فاما قوله فی جواب ما یسال عنه من ایثاره اهل بیته بالاموال انه لا یمتنع ان یکون انما اعطاهم من ماله، فالروایه بخلاف ذلک و قد صرح الرجل انه کان یعطی من بیت المال صله لرحمه و لما وقف علی ذلک لم یعتذر منه بهذا الضرب من العذر و لا قال ان هذه العطایا من مالی و لا اعترض لاحد فیه. و قد روی الواقدی باسناده عن المیسور بن عتبه انه قال: سمعت عثمان یقول ان ابابکر و عمر کانا یتناولان فی هذا المال ظلف انفسهما و ذوی ارحامها و انی ناولت فیه صله رحمی. و روی عنه انه کان بحضرته زیاد بن عبیدالله الحارث مولی الحارث بن کلده الثقفی و قد بعث ابوموسی بمال عظیم من البصره فجعل عثمان یقسمه بین اهله و ولده بالصحاف ففاضت عینا زیاد دموعا لما رای من صنیعه بالمال فقال: لا تبک فان عمر کان یمنع اهله و ذوی ارحامه ابتغاء وجه الله و انا اعطی اهلی و قرابتی ابتغاء وجه الله. و قد روی هذا المعنی عنه من عده طرق بالفاظ مختلفه. و روی الواقدی باسناده قال: قدمت ابل من اهل الصدقه علی عثمان فوهبها للحرث بن الحکم بن ابی العاص. اقول: کان الحرث هذا ابن عم عثمان فقد قدمنا ان الحکم بن ابی العاص کان عمه. قال: و روی ایضا انه ولی الحکم بن ابی العاص صدقات قضاعه فبلغت ثلاثماه الف فوهبها له حین اتاه بها. و روی ابومخنف و الواقدی جمیعا ان الناس انکروا علی عثمان اعطائه سعید ابن ابی العاص ماه الف فکلمه علی (علیه السلام) و الزبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمان فی ذلک فقال: ان لی قرابه و رحما، فقالوا: اما کان لابی بکر و عمر قرابه و ذوو رحم؟ فقال: ان ابابکر و عمر کانا یحتسبان فی منع قرابتهما و انا احتسب فی عطاء قرابتی. قالوا: فهدیهما و الله احب الینا من هدیک. و قد روی ابومخنف انه لما قدم علی عثمان عبدالله بن خالد بن اسید بن ابی العیص من مکه و ناس معه امر لعبدالله بثلاثماه الف و لکل واحد من القوم ماه الف فصک بذلک علی عبدالله بن الارقم و کان خازن بیت المال فاستکثره و رد الصک به و یقال: انه سال عثمان ان یکتب بذلک کتاب دین فابی ذلک و امتنع ابن الارقم ان یدفع المال الی القوم، فقال له عثمان: انما انما خازن لنا فما حملک علی ما فعلت؟ فقال ابن الارقم: کنت ارانی خازنا للمسلمین و انما خازنک غلامک و الله لا الی لک بیت المال ابدا فجاء بالمفاتیح فعلقها علی المنبر و یقال: بل القاها الی عثمان فدفعها عثمان الی نائل مولاه. و روی الواقدی: ان عثمان امر زید بن ثابت ان یحمل من بیت المال الی عبدالله بن الارقم فی عقیب هذا الفعل ثلاثماه الف درهم فلما دخل بها علیه قال له: یا ابامحمد ان امیرالمومنین ارسل الیک یقول انا قد شغلناک عن التجاره و لک ذو رحم ذات حاجه ففرق هذا المال فیهم و استعن به علی عیالک، فقال عبدالله بن الارقم: مالی الیه حاجه و ما عملا لان یثیبنی عثمان و الله لئن کان هذا من مال المسلمین ما بلغ قدر اعطی ان اعطی ثلاثماه الف درهم، و لئن کان من مال عثمان ما احب ان ازراه من ماله شیئا و ما فی هذه الامور اوضح من ان یشار الیه و ینبه علیه. و اما قوله (لوصح انه اعطاهم من بیت المال لجاز ان یکون ذلک علی طریق القرض) فلیس بشی ء لان الروایات اولا یخالف ما ذکروه و قد کان یحب (یجب ظ) لما نقم عله وجوه الصحابه اعطاء اقاربه من بیت المال ان یقول لهم: هذا علی سبیل القرض و انا ارد عوضه و لا یقول ما تقدم ذکره من اننی اصل به رحمی. علی انه لیس للامام ان یقترض من بیت المال الا ما ینصرف فی مصحه للمسلمین مهمه یعود علیهم نفعها اوفی سد خله و فاقه لا یتمکنون من القیام بالامر معها فاما ان یقترض المال لینتدح و یمرح فیه مترفی بنی امیه و فساقهم فلا احد یجیز ذلک. فاما قوله حاکیا عن ابی علی (ان دفعه خمس افریقیه الی مروان لیس بمحفوظ و لا منقول) فتعلل منه بالباطل لان العلم بذلک یجری مجری الضروری و مجری ما تقدم بسائره، و من قرا الاخبار علم ذلک علی وجه لا یعترض فیه شک کما یعلم نظائره. و قد روی الواقدی عن اسامه بن زید عن نافع مولی الزبیر عن عبدالله بن الزبیر قال: اغزانا عثمان سنه سبع و عشرین افریقیه فاصاب عبدالله بن سعد بن ابی سرح غنائم جلیله فاعطی عثمان مروان بن الحکم تلک الغنائم و هذا کما تری یتضمن الزیاده علی الخمس و یتجاوز الی اعطاء الکل. و روی الواقدی عن عبدالله بن جعفر، عن ام بکر بنت المیسور قالت: لما بنی مروان داره بالمدینه دعی الناس الی طعامه و کان المیسور ممن دعاه فقال مروان و هو یحدثهم: و الله ما انفقت فی داری هذه من مال المسلمین درهما فما فوقه، فقال المیسور: لو اکلت طعامک و سکت کان خیرا لک لقد غزوت معنا افریقیه و انک لاقلنا مالا و رقیقا و اعوانا و اخفنا ثقلا فاعطاک ابن عمک خمس افریقیه و عملت علی الصدقات فاخذت اموال المسلمین. و روی الکلبی عن ابیه عن ابی مخنف ان مروان ابتاع خمس افریقیه بماتی الف او بماه الف دینار و کلم عثمان فوهبها له فانکر الناس ذلک علی عثمان، و هذا بعینه هو الذی اعترف به ابوالحسین الخیاط و اعتذر بان قلوب المسلیمن تعلقت بامر ذلک الجیش فرای عثمان ان یهب لمروان ثمن ما ابتاعه من الخمس لما جائه بشیرا بالفتح علی سبیل الترغیب، و هذا الاعتذار لیس بشی ء لان الذی رویناه من الاخبار فی هذا الباب خال من البشاره و انما یقتضی انه ساله ترک ذلک علیه فترکه او ابتدا هو بصلته و لو اتی بشیرا بالفتح کما ادعوا لما جاز ان یترک علیه خمس الغنیمه العائده علی المسلمین و تلک البشاره لا یتسحق ان یبلغ البشیر بها ماتی الف دینار و لا اجتهاد فی مثل هذا و لا فرق بین من جوز ان یودی الاجتهاد الی مثله و من جوز ان یودی الاجتهاد الی دفع اصل الغنیمه الی البشیر بها، و من ارتکب ذلک الزم جواز ان یودی الاجتهاد الی جواز اعطاء هذا البشیر جمیع اموال المسلمین فی الشرق و الغرب. و اما قوله: (انه فعل ذلک فی السنه الاولی من ایامه و لم یتبرء احد منه) فقد مضی الکلام فیه مستقصی. فاما قوله: (انه وصل بنی عمه لحاجتهم و رای فی ذلک صلاحا) فقد بینا ان صلاته لهم کانت اکثر مما یقتضیه الحاجه و الخله و انه کان یصل منهم المیاسیر و ذوی الاحوال الواسعه و الضیاع الکثیره، ثم الصلاح الذی، زعم انه رآه لا یخلو من ان یکون عائدا علی المسلمین او علی اقاربه، فان کان علی المسلمین فمعلوم ضروره انه لا صلاح لاحاد من المسلمین فی اعطاء مروان ماتی الف دینار و الحکم بن ابی العاص ثلاثماه الف درهم و ابن اسید ثلاثماه الف درهم الی غیر ذلک ممن هو مذکور، بل علی المسلمین فی ذلک غایه الضرر، و ان اراد الصلاح العائد علی الاقارب فلیس له ان یصلح امر اقاربه بفساد امرالمسلمین و ینفعهم بما یضر به المسلمین. فاما قوله (ان القطائع التی اقطعها بنی امیه انما اقطعهم ایاها لمصلحه یعود علی المسلمین لانه کانت خرابا لا عامر لها فسلمها الی من یعمرها و یودی الحق فیها) فاول ما فیه انه لو کان الامر علی ما ذکره و لم یکن هذه القطائع علی سبیل الصله و المعونه لاقاربه لما خفی ذلک علی الحاضرین و لکانوا لا یعدون ذلک من مثالبه و لا یواقفونه علیه فی جمله ما واقفوه علیه من احداثه. ثم کان یجب لو فعلوا ذلک ان یکون جوابه لهم بخلاف ما روی من

جوابه، لانه کان یجب ان یقول لهم: و ای منفعه فی هذه القطائع عائده علی قرابتی حتی یعدوا ذلک من جمله صلاتی لهم و ایصال المنافع الیهم؟ و انما جعلتهم فیها بمنزله الاکره الذین ینتفع بهم اکثر من انتفاعهم و ما کان یجب ان یقول ما تقدمت روایته من انی محتسب فی اعطاء قرابتی و ان ذلک علی سبیل الصله لرحمی الی غیر ذلک مما هو خال من المعنی الذی ذکروه. انتهی. اقول: و من قوادحه ما فعل بعبدالله بن سعد قبل خلافته بعد ما هدر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دمه. تفصیله ان عبدالله بن سعد بن ابی سرح یکنی ابایحیی و هو اخو عثمان بن عفان من الرضاعه ارضعت امه عثمان اسلم قبل الفتح و هاجر الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان یکتب الوحی لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم ارتد مشرکا و صار الی قریش بمکه فقال لهم: انی کنت اصرف محمدا حیث ارید کان یملی علی عزیز حکیم فاقول او علیم حکیم فیقول نعم کل صواب فلما کان یوم الفتح امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بقتله و قتل عبدالله بن خطل و مقیس بن صبابه و لو وجدوا تحت استار الکعبه ففر عبدالله بن سعد الی عثمان بن عفان فغیبه عثمان حتی اتی به الی رسول الله (صلی الله علیه وآله و سلم) بعد ما اطمان اهل مکه فاستامنه له فصمت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) طویلا ثم قال: نعم فاما انصرف عثمان قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لمن حوله: ما صمت الا لیقوم الیه بعضکم فیضرب عنقه فقال رجل من الانصار: فهلا اومات الی یا رسول الله؟ فقال: ان النبی لا ینبغی ان یکون له خائنه الاعین، قاله فی اسد الغابه. و فی الصافی للفیض فی تفسیر القرآن فی ضمن قوله تعالی: (و من اظلم ممن افتری علی الله کذبا او قال اوحی الی و لم یوح الیه شی ء و من قال سانزل مثل ما انزل الله) (الانعام: 94) فی الکافی و العیاشی عن احدهما (علیهماالسلام) نزلت الایه فی ابن ابی سرح الذی کان عثمان استعمله علی مصر و هو ممن کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یوم فتح مکه هدر دمه و کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فاذا انزل الله عز و جل ان الله عزیز حکیم کتب ان الله علیم حکیم فیقول له رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): دعها فان الله علیم حکیم و کان ابن ابی سرح یقول للمنافقین انی لاقول من نفسی مثل ما یجی ء به فما یغیر علی فانزل الله تبارک و تعالی فیه الذی انزل. و القمی عن الصادق (علیه السلام) قال: ان عبدالله بن سعد بن ابی سرح اخا عثمان من الرضاعه اسلم و قدم المدینه و کان له خط حسن و کان اذا انزل الوحی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): دعاه فکتب ما یملیه علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فکان اذا قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): سمیع بصیر یکتب سمیع علیم و اذا قال: و الله بما یعملون خبیر یکتب بصیر، و یفرق بین التاء و الیاء و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: هو واحد فارتد کافرا و رجع الی مکه و قال لقریش: و الله ما یدری محمد ما یقول انا اقول مثل ما یقول فلا ینکر علی ذلک فانا انزل مثل ما ینزل فانزل الله علی نبیه فی ذلک- و من اظلم ممن افتری- الی قوله: مثل ما انزل الله- لما فتح رسول الله مکه امر بقتله فجاء به عثمان قد اخذ بیده و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی المسجد فقال یا رسول الله اعف عنه فسکت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم اعاد فسکت ثم اعاد فقال هو لک فلما مر قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لاصحابه: الم اقل من رآه فلیقتله؟ فقال رجل کانت عینی الیک یا رسول الله ان تشیر الی فاقتله فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): ان الانبیاء لا یقتلون بالاشاره فکان من الطلقاء. و قال ابن هشام فی السیره النبویه: قال ابن اسحاق: و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قد عهد الی امرائه من المسلمین حین امرهم ان یدخلوا مکه، ان لا یقاتلوا لا من قاتلهم، الا انه قد عهد فی نفر سماهم امر بقتلهم و ان وجدوا تحت استار الکعبه منهم عبدالله بن سعد اخو بنی عامر بن لوی. قال: و انما امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بقتله لانه قد کان اسلم و کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الوحی فارتد مشرکا راجعا الی قریش ففر الی عثمان بن عفان و کان اخاه للرضاعه فغیبه حتی اتی به رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد ان اطمان الناس و اهل مکه فاستامن له، فزعموا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) صمت طویلا، ثم قال: نعم فلما انصرف عنه عثمان، قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لمن حوله من اصحابه: لقد صمت لیقوم الیه بعضکم فیضرب عنقه فقال رجل من الانصار: فهلا او مات الی یا رسول الله قال: ان النبی لا یقتل بالاشاره. قال ابن هشام: ثم اسلم بعد فولاه عمر بن الخطاب بعض اعماله ثم ولاه عثمان بن عفان بعد عمر. و قال الطبرسی فی مجمع البیان فی تفسیر القرآن ضمن الایه المذکوره و قیل: المراد به عبدالله بن سعد ابن ابی سرح املی علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ذات یوم (و لقد خلقنا الاسنان من سلاله من طین- الی قوله تعالی- ثم انشاناه خلقا آخر) فجری علی لسان ابن ابی سرح فتبارک الله احسن الخالقین فاملاه علیه و قال هکذا انزل فارتد عدو الله و قال: لئن کان محمد صادقا فلقد اوحی الی کما اوحی الیه و لئن کان کاذبا فلقد قلت کما قال و ارتد عن الاسلام و هدر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دمه فلما کان یوم الفتح جاء به عثمان و قد اخذ بیده و رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی المسجد فقال: یا رسول الله اعف عنه فسکت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم اعاد فسکت ثم اعاد فسکت فقال هو لک فلما مر قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لاصحابه: الم اقل من رآه فلیقتله؟ فقال عباد بن بشر: کانت عینی الیک یا رسول الله ان تشیر الی فاقتله، فقال (صلی الله علیه و آله و سلم): الانبیاء لا یقتلون بالاشاره. اقول: لا کلام فی ارتداد ابن ابی سرح و انما الاختلاف فی سبب ارتداده و جملته انه نبذ کتاب الله وراء ظهره و اتخذ سخریا. ولکن ما اتی به الفیض فی الصافی من الروایه (فی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اذا قال: سمیع بصیر یکتب ابن ابی سرح سمیع علیم و اذا قال: و الله بما یعملون خبیر یکتب بصیر و یفرق بین التاء و الیاء و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول هو واحد) لیست بصحیحه جدا لان شده عنایه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و اهتمامه بحفظ القرآن و حراسته عن التحریف و التغییر یمنعنا عن قبول ذلک و سیاتی التحقیق الانیق بعید هذا فی ان هذا المصحف المکتوب بین الدفتین المتداول الان بین الناس جمیع ما نزل علیه (صلی الله علیه و آله و سلم) فی نیف و عشرین سنه من غیر زیاده و نقصان و تصحیف و تحریف و ان ترکیب السور من الایات و ترتیب السور علی ما هو فی المصحف توقیفی کان بامر الله تعالی و امر امین الوحی (علیه السلام) و امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). علی ان صدر کل آیه یدل علی انه یناسب و یقتضی کلمات خاصه فی ختامها و لا یوافق غیرها کما لا یخفی علی العارف باسالیب الکلام و فنون الادب سیما کتاب الله الذی اعجز العالمین عن ان یتفوهوا باتیان مثله و ان کان سوره منها نحو الکوثر ثلاث آیات. مثلا ان قوله تعالی: (و اسروا القول او اجهروا به انه علیهم بذات الصدور الا یعلم من خلق وهو اللطیف الخبیر) (الملک- 14 و 15) لا یناسب انه حکیم بذات الصدور، او و هو السمیع الخبیر مثلا فان فی الجمع بین یعلم و بین اللطیف لطیفه حکمیه یدرکها ذوق التاله بخلاف الجمع بین یعلم و السمیع. و قوله تعالی: (و الذین یرمون المحصنات ثم لم یاتوا باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانین جلده و لا تقبلوا لهم شهاده ابدا و اولئک هم الفاسقون الا الذین تابوا من بعد ذلک و اصلحوا فان الله غفور رحیم) (النور- 5 و 6) یناسب التوبه الغفور الرحیم دون انه عزیز ذو انتقام، او حکیم علیم و امثالها و کذا فی الایات الاخر فتدبر فیها بعین اللعم و المعرفه. علی انا نری الحجج الالهیه یمنعون الناس عن التصرف فی الادعیه و تحریفها روی محمد بن بابویه علیه الرحمه فی کتاب الغیبه باسناده عن عبدالله بن سنان قال: قال ابو عبدالله (علیه السلام): سیصیبکم شبهه فتبقون بلا علم و لا امام هدی و لا ینجو فیها الا من دعا بدعاء الغریق، قلت: کیف دعاء الغریق؟ قال (علیه السلام) تقول: یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک، فقلت: یا مقلب القلوب و الابصار ثبت قلبی علی دینک، فقال (علیه السلام): ان الله عز و جل مقلب القلوب و الابصار ولکن قل کما اقول: ثبت قلبی علی دینک. فاذا کان الدعاء توقیفیا و یردع الامام (علیه السلام) عن التحریف فکیف ظنک بالنبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مع القرآن. 9- و قدم علی عثمان عمه الحکم بن ابی العاص و ابن عمه مروان و غیرهما من بنی امیه و مروان هو طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الذی غربه عن المدینه و نفاه عن جواره. اقول: ان الحکم و ابنه مروان کلیهما کانا طریدی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الصواب ان یقال: ان الحکم هو طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فان ابنه مروان کان طفلا حین طرده رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و السبب فی ذلک ان الحکم بن ابی العاص عم عثمان کان یحاکی مشیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ینقصه و کان یفعل ذلک استهزاء به و سخریه فرآه النبی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یوما و هو یفعل ذلک فقال له النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و قد غضب لذلک: اتحکینی؟ اخرج من المدینه فلا جاورتنی فیها حیا و لا میتا فطرده و ابنه مروان و نقاهما الی بلاد الیمن و نفیا بهما مطرودین مده حیاه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فلما مات و ولی ابوبکر طمع عثمان ان یردهما فکلم ابابکر فی ذلک فزبره و اغلظ علیه و قال: اتریدنی یا عثمان ان آوی طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کلا لا یکون ذلک. فسکت عثمان حتی ولی عمر فکلمه ایضا فی ردهما فابا علیه و قال: لا یکون منی ان آوی طرید رسول الله و طرید ابی بکر اعزب عن هذا الکلام فسکت عثمان فلما ولی و استتم له الامر کتب الیهما بان اقدما المدینه فاقدمهما المدینه علی رووس الاشهاد مکرمین. و قال ابن الاثیر الجزری فی اسد الغابه: الحکم بن ابی العاص بن امیه الاموی ابومروان بن الحکم یعد فی اهل الحجاز عم عثمان بن عفان اسلم یوم الفتح. و روی باسناده الی نافع بن جبیر بن مطعم عن ابیه قال: کنا مع النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فمر الحکم بن ابی العاص فقال النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): ویل لامتی مما فی صلب هذا و هو طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) نفاه من المدینه الی الطائف و خرج معه ابنه مروان. و قد اختلف فی السبب الموجب لنفی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ایاه فقیل: کان یتسمع سر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و یطلع علیه من باب بیته و انه الذی اراد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ان یفقا عینه بمدری فی یده لما اطلع علیه من الباب. و قیل: کان

یحکی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی مشیته فالتفت یوما فرآه و هو یتخلج فی مشیته فقال: کن کذلک، فلم یزل یرتعش فی مشیته من یومئذ، فذکره عبدالرحمان بن حسان بن ثابت فی هجائه لعبدالرحمان بن الحکم: ان اللعین ابوک فارم عظامه ان ترم ترم مخلجا مجنونا یمسی خمیص البطن من عمل التقی و یظل من عمل الخبیث بطینا و معنی قول عبدالرحمان ان اللعین ابوک فروی عن عائشه من طرق ذکرها ابن ابی خیثمه انها قالت لمروان بن الحکم حین قال لاخیها عبدالرحمان بن ابی بکر لما امتنع من البیعه لیزید بن معاویه بولایه العهد ما قال: و القصه مشهوره اما انت یا مروان فاشهد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لعن اباک و انت فی صلبه و قد روی فی لعنه و نقیه احادیث کثیره لا حاجه الی ذکرها الا ان الامر المقطوع به ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مع حلمه و اغضائه علی ما یکره ما فعل به ذلک الا لامر عظیم و لم یزل منفیا حیاه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فلما ولی ابوبکر الخلافه قیل له فی الحکم لیرده الی المدینه فقال: ما کنت لاحل عقده عقدها رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کذلک عمر فلما ولی عثمان الخلافه رده و قال: کنت قد شفعت

فیه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فوعدنی برده و توفی فی خلافه عثمان. و فیه ایضا: مروان بن الحکم بن ابی العاص بن امیه الاموی ابن عم عثمان ابن عفان بن ابی العاص و لم یر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لانه خرج الی الطائف طفلا لا یعقل لما نفی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) اباه الحکم و کان مع ابیه بالطائف حتی استخلف عثمان فردهما واسکتب عثمان مروان و ضمه الیه و نظر الیه علی یوما فقال: ویلک و ویل امه محمد منک و من بنیک. و کان یقال لمروان: خیط باطل و ضرب یوم الدار علی قفاه فقطع احد علیاویه فعاش بعد ذلک اوقص و الاوقص الذی قصرت عنقه، و لما بویع مروان بالخلافه بالشام قال اخوه عبدالرحمان بن الحکم و کان ماجنا حسن الشعر لا یری رای مروان: فو الله ما ادری و انی لسائل حلیله مضروب القفا کیف تصنع لحا الله قوما امروا خیط باطل علی یالناس یعطی ما یشاء و یمنع اقول: قول علی (علیه السلام) لمروان: ویلک و ویل امه محمد منک و من بنیک، اشاره الی ما قاله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی ابیه الحکم: ویل لامتی مما فی صلب هذا. (جواب القاضی عبدالجبار عن ذلک و اعتذاره منه) نقل الشریف المرتضی علم الهدی فی الشافی جوابه عن ذلک عن کتابه المغنی انه قال: فاما رده الحکم بن ابی العاص فقد روی عنه انه لما عوتب فی ذلک ذکر انه کان استاذن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و انما لم یقبل ابوبکر و عمر قوله لانه شاهد واحد و کذلک روی عنهما فکانما جعلا ذلک بمنزله الحقوق التی تخص فلم یقبلا فیه خبر الواحد و اجریاه مجری الشهاده فلما صار الامر الی عثمان حکم بعلمه لان للحاکم ان یحکم بعلمه فی هذا الباب و فی غیره عند شیخینا و لا یفصلان بین حد و حق و لا ان یکون العلم قبل الولایه او حال الولایه و یقولون انه اقوی فی الحکم ممن البینه و الاقرار. ثم ذکر عن ابی علی انه یقطع به علی کذب روایته فی اذن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فی رده، فلابد من تجویز کونه معذورا. ثم سال نفسه فی ان الحاکم انما یحکم بعلمه من زوال التهمه و ان التهمه کانت فی رد الحکم قویه لقرابته، و اجاب بان الواجب علی غیره ان لا یتهمه اذا کان لفعله وجه یصح علیه لانه قد نصب منصبا یقتضی زوال التهمه عنه و حمل افعاله علی الصحه و لو جوزنا امتناعه للتهمه لادی الی بطلان کثیر من الاحکام. و حکی عن ابی الحسن الخیاط انه لو لم یکن فی رده اذن من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لجاز ان یکون طریقه الاجتهاد لان النفی اذا کان صلاحا فی الحال لا یمتنع ان یتغیر حکمه باختلاف الاوقات و تغیر حال المنفی و اذا جاز لابی بکر ان یسترد عمر من جیش اسامه للحاجه الیه و ان کان قد امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بنفوذه من حیث تغیرت الحال فغیر ممتنع مثله فی الحکم. (اعتراض علم الهدی علیه و ابطاله جوابه) اعترض علیه فی الشافی فقال: یقال له: اما ما ادعیته و بنیت الامر فی قصه الحکم من ان عثمان لما عوتب فی رده ادعی ان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) اذن له فی ذلک. فهو شی ء ما سمع الا منک و لا یدری من این نقلته و فی ای کتاب وجدته و ما رواه الناس کلهم بخلاف ذلک. و قد روی الواقدی من طرق مختلفه و غیره ان الحکم بن ابی العاص لما قدم المدینه بعد الفتح اخرجه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) الی الطائف و قال: لا تساکننی فی بلد ابدا فجائه عثمان فکلمه فابی، ثم کان من ابی بکر مثل ذلک، ثم کان من عمر مثل ذلک فلما قام عثمان ادخله و وصله و اکرمه فمشی فی ذلک علی (علیه السلام) و الزبیر و طلحه و سعد و عبدالرحمان بن عوف و عمار بن یاسر حتی دخلوا علی عثمان فقالوا له: انک قد ادخلت هولاء القوم یعنون الحکم و من معه و قد کان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) اخرجه و ابوبکر و عمر، و انا نذکرک الله و الاسلام و معادک فان لک معادا و منقلبا و قد ابت ذلک الولاه من قبلک و لم یطمع احد ان یکلمهم فیه و هذا سبب نخاف الله تعالی علیک فیه. فقال: ان قرابتهم منی حیث تعلمون و قد کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) حیث کلمته اطمعنی فی ان یاذن له و انما اخرجهم لکمه بلغته عن الحکم و لن یضرکم مکانهم شیئا و فی الناس من هو شر منهم. فقال (علیه السلام): لا احد شرا منه و لا منهم. ثم قال علی (علیه السلام): هل تعلم ان عمر قال: و الله لیحملن بنی ابی معیط علی رقاب الناس و الله لئن فعل لیقتلنه؟ قال: فقال عثمان: ما کان منکم احد یکون بینه و بینه من القرابه ما بینی و بینه و ینال من المقدره ما انال الا ادخله و فی الناس من هو شر منه. قال: فغضب علی (علیه السلام) قال: و الله لتاتینا بشر من هذا ان سلمت و ستری یا عثمان غب ما تفعل، ثم خرجوا من عنده. و هذا کما تری خلاف ما ادعاه صاحب الکتاب لان الرجل لما احتفل ادعی ان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) کان اطمعه فی رده، ثم صرح بان رعایته فیه من القرابه هی الموجبه لرده و مخالفه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم).

و قد روی من طرق مختلفه ان عثمان لما کلم ابابکر و عمر فی رد الحکم اغلظاله و زبراه و قال له عمر: یخرجه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و تامرنی ان ادخله و الله لو ادخلته لم آمن ان یقول قائل غیر عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الله لئن اشق باثنین کما تنشق الابلمه احب الی من ان اخالف لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) امرا، و ایاک یا ابن عفان ان تعاودنی فیه عبد الیوم. و ما راینا عثمان قال فی جواب التعنیف و التوبیخ من ابی بکر و عمر: ان عندی عهدا من الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیه لا استحق معه عتابا و لا تهجینا و کیف تطیب نفس مسلم موقر لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) معظم له بان یاتی الی عدو لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مصرح و بعداوته و الوقیعه فیه حتی بلغ به الامر الی ان کان یحکی مشیته فطرده رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ابعده و لعنه حتی صار مشهورا بانه طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیوویه و یکرمه و یرده الی حیث اخرج منه و یصله بالمال العظیم و یصله اما من مال المسلمین او ماله ان هذا العظیم کبیر قبل التصفح و التامل و التعلل بالتاویل الباطل.

فاما قول صاحب الکتاب (ان ابابکر و عمر لم یقبلا قوله لانه شاهد واحد و جعلا ذلک بمنزله الحقوق التی تخص) فاول ما فیه انه لم یشهد عندهما بشی ء فی باب الحکم علی ما رواه جمیع الناس. ثم لیس هذا من الباب الذی یحتاج فیه الی الشاهدین بل هو بمنزله کل ما یقبل فیه اخبار الاحاد و کیف یجوز ان یجری ابوبکر و عمر مجری الحقوق ما لیس فیها. و قوله: لابد من تجویز کونه صادقا فی روایته لان القطع علی کذب روایته لا سبیل الیه، لیس بشی ء لانا قد بینا انه لم یرو عن الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اذنا و انما ادعی انه، اطمعه فی ذلک و اذا جوزنا کونه صادقا فی هذه الروایه بل قطعنا علی صدقه لم یکن معذورا. فاما قوله: (الواجب علی غیره ان لا یتهمه اذا کان لفعله وجه یصح علیه لا تتصاب منصبا یفضی الی زوال التهمه) فاول ما فیه ان الحاکم لا یجوز ان یحکم بعلمه مع التهمه و التهمه قد یکون لها امارت و علامات فما وقع فیها عن امارات و اسباب تتهم فی العاده کان موثرا و ما لم یکن کذلک و کان مبتدء فلا تاثیر له، و الحکم هو عم عثمان و قریبه و نسیبه و من قد تکلم فیه و فی رده مره بعد اخری و لوال بعد وال و هذه کلها اسباب التهمه فقد کان یجب ان یتجنب الحکم بعلمه فی هذا الباب خاصه لتطرق التهمه فیه. فاما ما حکاه عن الخیاط من (ان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) لو لم یاذن فی رده لجاز ان یرده اذار آه اجتهاده الی ذلک لان الاحوال قد تتغیر) فظاهر البطلان لان الرسول اذا حظر شیئا او اباحه لم یکن لاحد ان یجتهد فی اباحه المحظور او حظر المباح و من جوز الاجتهاد فی الشریعه لا یقدم علی مثل هذا لانه انما یجوز عندهم فیما لا نص. فیه و لو جوزنا الاجتهاد فی مخالفه ما تناوله النص لم نامن ان یودی اجتهاد مجتهد الی تحلیل الخمر و اسقاط الصلاه بان یتغیر الحال و هذا هدم للشریعه. فاما استشهاده باسترداد عمر من جیش اسامه فالکلام فی الامرین واحد و قد مضی ما فیه. 10- ثم قال المسعودی: و کان عماله جماعه منهم الولید بن عقبه بن ابی معیط علی الکوفه و هو ممن اخبر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) انه من اهل النار. و عبدالله بن ابی اسرح علی مصر و معاویه بن ابی سفیان علی الشام و عبدالله بن عامر علی البصره، و صرف عن الکوفه الولید بن عقبه و ولاها سعید بن العاص و کان السبب فی صرف الولید و ولایه سعید علی ما روی ان الولید بن عقبه کان یشرب مع ندمائه و مغنیه من اول اللیل الی الصباح فلما آذنه الموذنون بالصلاه خرج منفصلا فی غلائله فتقدم الی المحراب فی صلاه الصبح فصلی بهم اربعا و قال: تریدون ان ازیدکم و قیل: انه قال فی سجوده و قد اطال: اشرب و اسقنی، فقال له بعض من کان خلفه فی الصف الاول: ما ترید؟ لا زادک الله مزید الخیر و الله لا اعجب الا ممن بعثک الینا والیا و علینا امیرا و کان هذا القائل: عتاب بن غیلان الثقفی. قال: و خطب الناس الولید فحصبه الناس بحصباء المسجد فدخل قصره یترنح و یتمثل بابیات لتابط شرا: و لست بعیدا عن مدام وقینه و لا بصفا صلد عن الخیر معزل ولکننی اروی من الخمرها متی و امشی الملا بالساحب المتسلسل و فی ذلک یقول الحطیئه کما فی الشافی و المروج: شهد الحطیئه یوم یلقی ربه ان الولید احق بالعذر نادی و قد تمت صلاتهم اازیدکم ثملا و ما یدری لیزیدهم اخری و لو قبلوا منه لزادهم علی عشر فابوا اباوهب و لو فعلوا لقرنت بین الشفع و الوتر حبسوا عنانک فی الصلاه و لو خلوا عنانک لم تزل تجری و اشاعوا بالکوفه فعله و ظهر فسقه و مداومته شرب الخمر فهجم علیه جماعه من المسجد منهم ابو زینب بن عوف الازدی و ابوجندب بن زهیر الازدی و غیرهما فوجدوه سکران مضطجعا علی سریره لا یعقل فایقظوه من رقدته فلم یستیقظ ثم تقایا علیهم ما شرب من الخمر فاتتزعوا خاتمه من یده و خرجوا من فورهم الی المدینه فاتوا عثمان بن عفان فشهدوا عنده علی الولید انه شرب الخمر فقال عثمان: و ما یدریکما انه شرب خمرا؟ فقالا: هی الخمر التی کنا نشربها فی الجاهلیه و اخرجا خاتمه فدفعاه و الیه فرزاهما و دفع فی صدورهما و قال: تنحیا عنی فخرجا و اتیا علی بن ابیطالب (علیه السلام) و اخبراه بالقصه فاتی عثمان و هو یقول: دفعت الشهود و ابطلت الحدود فقال له عثمان: فما تری؟ قال: اری ان تبعث الی صاحبک فان اقاما الشهاده علیه فی وجهه و لم یدل بحجه اقمت علیه الحد فلما حضر الولید دعاهما عثمان فاقاما الشهاده علیه و لم یدل بحجه فالقی عثمان السوط الی علی فقال علی لابنه الحسن قم یا بنی فاقم علیه ما اوجب الله علیه فقال: یکفیه بعض ما تری فلما نظر الی امتناع الجماعه عن اقامه الحد علیه توقیا لغضب عثمان لقرابته منه اخذ علی السوط و دنا منه فلما اقبل نحوه سبه الولید و قال یا صاحب مکس، فقال عقیل بن ابی طالب و کان ممن حضر: انک لتتکلم یا ابن ابی معیط کانک لا تدری من انت و انت علج من اهل صفوریه- و هی قریه بین عکا و اللجون من اعمال الاردن من بلاد طبریه کان ذکر ان اباه کان یهودیا منه

ا- فاقبل الولید یزوغ من علی فاجتذبه فضرب به الارض و علاه بالسوط فقال عثمان: لیس لک ان تفعل به هذا قال: بلی و شر من هذا اذا فسق و منع حق الله تعالی ان یوخذ منه. اقول: ان الولید بن عقبه بن ابی معیط کان اخا عثمان لامه. 11- و ولی عثمان الکوفه بعد الولید بن عقبه سعید بن العاص فلما دخل سعید الکوفه والیا ابی ان یصعد المنبر حتی یغسل و امر بغسله و قال: ان الولید کان نجسا رجسا فلما اتصلت ایام سعید بالکوفه ظهرت منه امور منکره و اشتبه بالاموال و قال فی بعض الایام و کتب به الی عثمان انما هذا السواد فطیر لقریش فقال له الاشتر و هو مالک الحرث النخعی: اتجعل ما افاء الله علینا بظلال سیوفنا و مراکز رماحنا بستانا لک و لقومک ثم خرج الی عثمان فی سبعین راکبا من اهل الکوفه فذکروا سوء سیره سعید بن العاص و سالوا عزله عنهم فمکث الاشتر و اصحابه ایاما لا یخرج لهم من عثمان فی سعید شی ء و امتدت ایامهم بالمدینه و قدم علی عثمان امراوه من الامصار، منهم عبدالله بن سعد بن ابی سرح من مصر و معاویه من الشام و عبدالله بن عامر من البصره و سعید بن العاص من الکوفه فاقاموا بالمدینه ایاما لا یردهم الی امصارهم کراهه ان یرد سعیدا الی الکوفه و کره ان یعزله حتی کتب الیه من بامصارهم یشکون کثره الخراج و تعطیل الثغور فجمعهم عثمان و قال: ما ترون؟ فقال معاویه اما انا فراض بی جندی. و قال عبدالله بن عامر بن کریز لیکفک امرو ما قبله اکفک ما قبلی و قال عبدالله بن سعد بن ابی سرح لیس بکثیر عزل عامل للعامه و تولیه غیره. و قال سعید بن العاص انک ان فعلت هذا کان اهل الکوفه هم الذین یولون و یعزلون و قد صاروا حلقا فی المسجد لیس لهم غیر الاحادیث و الخوض فجهزهم فی البعوث حتی یکون هم احدهم ان یموت علی ظهر دابته فسمع مقالته عمرو بن العاص فخرج الی المسجد فاذا طلحه و الزبیر جالسان فی ناحیه منه فقالا له: النیا فصار الیهما فقالا: فما ورائک قال ابشر ما ترک شیئا من المنکر الا اتی به و امر به، و جاء الاشتر فقالا له ان عاملکم الذی قمتم فیه خطباء قد رد علیکم و امر بتجهیزکم فی البعوث و بکذا و کذا. فقال الاشتر: و الله قد کنا نشکو سوء سیرته و ما قمنا به خطباء فکیف و قد قمنا و ایم الله علی ذلک لولا انی انفدت النفقه و انضیت الظهره لسبقته الی الکوفه حتی امنعه دخولها. فقالا له: فعندنا حاجتک التی تفوتک فی سفرک. قال: فاسلفانی اذا ماء الف درهم فاسلفه کل واحد منهما خمسین الف درهم فقسمها بین اصحابه و قد رد علیکم و امر بتجهیزکم فی البعوث فبایعونی علی ان یدخلها فبایعه عشره آلاف من اهل الکوفه و خرج راکبا متخفیا یرید المدینه او مکه فلقی سعیدا بواقصه فاخبره بالخبر فانصرف الی المدینه کتب الاشتر الی عثمان انا و الله ما منعنا عاملک الا لیفسد علیک عملک ول من احببت فکتب الیهم انظروا من کان عاملکم ایام عمر بن الخطاب فولوه فنظروا فاذا هو ابوموسی الاشعری فولوه. اقول: هذا ما نقله المسعودی فی مروج الذهب و غیره من المورخین بلا خلاف و من تامل فیه یجد ان عثمان اضطر حینئذ الی اجابتهم الی ولایه ابی موسی و لم یصرف سعیدا مختارا بل ما صرفه جمله و انما صرفه اهل الکوفه عنهم. و کان سعید هذا احد الذین کتبوا المصحف لعثمان بن عفان و لما قتل عثمان لزم بیته فلم یشهد الجمل و لا صفین فلما استقر الامر لمعاویه اتاه و عاتبه معاویه علی تخلفه عنه فی حروبه فاعتذر هو فقبل معاویه عذره ثم ولاه المدینه فکان یولیه اذا عزل مروان عن المدینه و یولی مروان اذا عزله. و قتل ابوه العاص یوم بدر کافرا قتله علی بن ابیطالب (علیه السلام). وفی اسد الغابه: استعمله عثمان علی الکوفه بعد الولید بن عقبه بن ابی معیط و غزا طبرستان فافتتحها و غزا جرجان فافتتحها سنه تسع و عشرین او سنه ثلاثین و انقضت آذربیجان فغزاها فافتتحها فی قول. فی الشافی للشریف المرتضی علم الهدی: و من احداث عثمان انه ولی امور المسلمین من لا یصلح لذلک و لا یوتمن علیه و من ظهر منه الفسق و الفساد و من لا علم له مراعاه لحرمه القرابه و عدولا عن مراعاه حرمه الدین و النظر للمسلمین حتی ظهر ذلک منه و تکرر و قد کان عمر حذر من ذلک فیه من حیث وصفه بانه کلف باقاربه و قال له اذا ولیت هذا الامر لا تسلط بنی ابی معیط علی رقاب الناس فوجد منه ما حذره و عوتب فی ذلک فلم ینفع العتب فیه و ذلک نحو استعماله الولید ابن عقبه و تقلیده ایاه حتی ظهر منه شرب الخمر و استعماله سعید بن العاص حتی ظهرت منه الامور التی عندها اخرجه اهل الکوفه، و تولیته عبدالله بن سعد بن ابی سرح و عبدالله ابن عامر بن کریز حتی یروی عنه فی امر ابن ابی سرح انه لما تظلم منه اهل مصر و و صرفه عنهم لمحمد بن ابی بکر و غیره ممن یرد علیه و ظفر بذلک الکتاب و لذلک عظم التظلم من بعد و کثر الجمع و کان سبب الحصار و القتل و حتی کان من امر مروان و تسلطه

علیه و علی اموره ما قتل بسببه و ذلک ظاهر لا یمکن دفعه. (اعتذار القاضی عبدالجبار من ذلک و جوابه عنه فی المغنی) نقل عنه علم الهدی فی الشافی انه قال: اما ذکروه من تولیته من لا یجوز ان یستعمل فقد علمنا انه لا یمکن ان یدعی انه حین استعملهم علم من احوالهم خلاف الستر و الصلاح لان الذی ثبت عنهم من الامور حدث من بعد و لا یمتنع کونهم فی الاول مستورین فی الحقیقه او مستورین عنده و انما یجب تخطئته لو استعملهم و هم فی الحال لا یصلحون لذلک. فان قیل لما علم بحالهم کان یجب ان یعزلهم، قیل له: کذلک فعل لانه استعمل الولید بن عقبه قبل ظهور شرب الخمر منه فلما شهدوا بذلک جلده الحد و صرفه و قد روی مثله عن عمر لانه ولی قدامه بن مظعون بعض اعماله فشهدوا علیه بشرب الخمر فاشخصه و جلده الحد فاذا عد ذلک فی فضائل عمر لم یجز ان یعد ما ذکروه فی الولید من معائب عثمان، و یقال: انه لما اشخصه اقیم علیه الحد بمشهد امیرالمومنین (علیه السلام) و اعتذر من عزله سعد بن ابی وقاص بالولید بان سعدا شکاه اهل الکوفه فاداه اجتهاد الی عزله بالولید. ثم قال: فاما سعید بن العاص فانه عزله عن الکوفه و ولی مکانه اباموسی الاشعری، و کذلک عبدالله بن سعد بن ابی سرح عزله

و ولی مکانه محمد بن ابی بکر و لم یظهر له فی باب مروان ما یوجب ان یصرفه عما کان مستعملا فیه و لو کان ذلک طعنا لوجب مثله فی کل من ولی و قد علمنا انه (علیه السلام) ولی الولید بن عقبه فحدث منه ما حدث وحدث من بعض امیرالمومنین الخیانه کالقعقاع بن شور فانه ولاه علی میسان (خراسان- ل خ) فاخذ مالها و لحق بمعاویه و کذلک فعل الاشعث ابن قیس بمال آذربایجان. و ولی اباموسی الحکم و کان منه ما کان. و لا یجب ان یعاب احد بفعل غیره. فاما اذا لم یلحقه عیب فی ابتداء الولایه فقد زال العیب فیما عداه. فقولهم: انه قسم الولایات فی اقاربه و زال عن طریقه الاحتیاط للمسلمین و قد کان عمر حذر من ذلک فلیس بعیب لان تولیه الاقارب کتولیه الاباعد و انه یحسن اذا کانوا علی صفات مخصوصه. و لو قیل ان تقدیمهم اولی لم یمتنع ذلک اذ کان المولی لهم اشد تمکنا من عزلهم و الاستبدال بهم لمکان اقرب، و قد ولی امیرالمومنین (علیه السلام) عبدالله بن عباس البصره و عبیدالله بن عباس و قثم بن العباس مکه حتی قال الاشتر عند ذلک: علی ما ذا قتلنا الشیخ امس فیما یروی و لم یکن ذلک بعیب اذا ادی ما وجب علیه فی اجتهاده. (اعتراض علم الهدی علیه و ابطاله جوابه) اعترض علیه الشریف ا

لمرتضی علم الهدی فی الشافی انه یقال له: اما اعتذاره فی ولایه عثمان من ولاه من الفسقه بانه لم یکن عالما بذلک من حالهم قبل الولایه و انما تجدد منهم ما تجدد فعزلهم فلیس بشی ء یعول علی مثله لانه لم یرل هولاء النفر الا و حالهم مشهوره فی الخلاعه و المجانه و التحرم و التهتک و لم یختلف اثنان فی ان الولید بن عقبه لم یستانف التظاهر بشرب الخمر و الاستخفاف بالدین علی استقبال ولایته الکوفه بل هذه کانت سنته و العاده المعروفه منه و کیف یخفی علی عثمان و هو قریبه و لصیقه و اخوه لامه من حاله ما لا یخفی علی الاجانب الاباعد فلهذا قال له سعد بن ابی وقاص فی روایه الواقدی و قد دخل الکوفه: یا باوهب امیرا ام زائرا؟ قال: بل امیرا، فقال سعد: ما ادری احمقت بعدک ام کسست بعدی؟ قال: ماحمقت بعدی و لا بعدک، ولکن القوم ملکوا فاستاثروا فقال سعد: ما اراک الا صادقا. و فی روایه ابی مخنف لوط بن یحیی: ان الولید لما دخل الکوفه مر علی مجلس عمرو بن زراره النخعی فوقف فقال عمرو: یا معشر بنی اسد بئس ما استقبلنا به اخوکم ابن عفان من عدله ان ینزع عنا ابن ابی وقاص الهین اللین السهل القریب و یبعث علینا اخاه الولید الاحمق الماجن الفاجر قدیما و حدیثا و استعظم

الناس مقدمه و عزل سعد به و قالوا: اراد عثمان کرامه اخیه بهوان امه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). و هذا تحقیق ما ذکرناه من ان حاله کانت مشهوره قبل الولایه لا ریب فیها علی احد فکیف یقال انه کان مستورا حتی ظهر منه ما ظهر. و فی الولید نزل قوله تعالی (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون) (السجده- 20) فالمومن ههنا علی بن ابیطالب (علیه السلام) و الفاسق الولید علی ما ذکره اهل التاویل. و فیه نزل قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین) و السبب فی ذلک انه کذب علی بنی المصطلق عند رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ادعی انهم منعوه الصدقه، و لو قصصنا مخازیه المتقدمه و مساویه لطال الشرح. و اما شربه الخمر بالکوفه و سکره حتی دخل علیه من دخل و اخذ خاتمه من اصبعه و هو لا یعلم فظاهر قد سارت به الرکبان و کذلک کلامه فی الصلاه و التفاته الی من یقتدی به فیها و هو سکران و قوله ازیدکم فقالوا لا قد قضینا صلاتنا حتی قال الحطیئه فی ذلک شعرا: شهد الخطیئه یوم یلقی ربه- الابیات المذکوره آنفا و قال ایضا فیه: تکلم فی الصلاه و زاد فیها علانیه و جاهر بالنفاق

و مج الخمر فی سنن المصلی و نادی و الجمع الی افتراق اازیدکم علی ان تحمدونی فما لکم و ما لی من خلاق فاما قوله: (انه جلده و عزله) فبعد ای شی ء کان ذلک؟ و لم یعزله الا بعد ان دافع و مائع و احتج عنه و ناضل، فلو لم یکن امیرالمومنین (علیه السلام) قهره علی رایه لما عزله و لا مکن من جلده. و قد روی الواقدی ان عثمان لما جائه الشهود یشهدون علی الولید بشرب الخمر اوعدهم و تهددهم. قال الروای: و یقال: انه ضرب بعض الشهود اسواطا فاتوا امیرالمومنین (علیه السلام) فشکوا فاتی عثمان فقال: عطلت الحدود و ضربت قوما شهودا علی اخیک فقلبت الحکم و قد قال عمر: لا تحمل بنی امیه و آل ابی معیط علی رقاب الناس، قال: فما تری؟ قال: اری ان تعزله و لا تولیه شیئا من امور المسلمین، و ان تسال عن الشهود فان لم یکونوا اهل ظنه و لا عداوه اقمت علی صاحبک الحد. و تکلم فی مثل ذلک طلحه و الزبیر و عایشه و قالوا اقوالا شدیده و اخذته الالسن من کل جانب فحینئذ عزله و مکن من اقامه الحد علیه. و روی الواقدی ان الشهود لما شهدوا علیه فی وجهه و اراد عثمان ان یحده البسه جبه خز و ادخله بیتا فجعل اذا بعث الیه رجلا من قریش لیضربه قال له الولید انشدک الله ان تقطع رحمی و تغضب امیرالمومنین فیکف، فلما رای امیرالمومنین (علیه السلام) ذلک اخذ السوط و دخل علیه فجلده به فای عذر له فی عزله و جلده بعد هذه الممانعه الطویله و المدافعه التامه. و قصه الولید مع الساحر الذی یلعب بین یدیه و یغر الناس بمکره و خدیعته و ان جندب بن عبدالله الازدی امتعض من ذلک و دخل علیه فقتله و قال له: احی نفسک ان کنت صادقا و ان الولید اراد ان یقتل جندبا بالساحر حتی انکر الازد ذلک علیه فحبسه و طال حبسه حتی هرب من السجن معروفه مشهوره. اقول: و سیاتی نقل القصه. قال: فان قیل: قد ولی الله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الولید بن عقبه صدقه بنی المصطلق و ولی عمر الولید ایضا صدقه بنی تغلب فکیف یدعون ان حاله فی انه لا یصلح للولایه ظاهره؟ قلنا: لا جرم انه غر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کذب علی القوم حتی نزلت الایه التی قدمنا ذکره فعزله و لیس خطب ولایه الصدقه خطب ولایه الکوفه. فاما عمر لما بلغه قوله: اذا ما شددت الراس منی بمشور فویلک منی تغلب انبه وائل عزله. و اما عزل امیرالمومنین (علیه السلام) بعض امرائه لما ظهر منه الحدث کالقعقاع ابن شور و غیره و کذلک عزل عمر قدامه بن مظعون لما شهدوا علیه بشرب الخمر و جلده له، فانه لا یشبه ما تقدم لان کل واحد ممن ذکرناه لم یول الامر الا من هو حسن الظن عند تولیته فیه حسن الظاهر عنده و عند الناس غیر معروف باللعب (باللعنه- خ ل) و لا مشهور بالفساد، ثم لما ظهر منه ما ظهر لم یحام عنه و لا کذب الشهود علیه و کابرهم بل عزله مختارا غیر مضطر و کل هذا لم یجر فی امراء عثمان، و لانا قد بینا کیف کان عزل الولید و اقامه الحد علیه. فاما ابوموسی فان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یوله الحکم مختارا لکنه غلب علی رایه و قهر علی امره و لا رای لمقهور. فاما قوله (ان ولایه الاقارب کولایه الاباعد بل الاباعد اجدر و اولی ان یقدم الاقارب علیهم من حیث کان التمکن من عزلهم اشد و ذکر تولیه امیرالمومنین (علیه السلام) عبدالله و عبیدالله و قثما بنی العباس و غیرهم) فلیس بشی ء لان عثمان لم تنقم علیه تولیه الاقارب من حیث کانوا اقارب بل من حیث کانوا اهل بیت الظنه و التهمه و لهذا حذره عمر منهم و اشعر بانه یحملهم علی رقاب الناس، و امیرالمومنین (علیه السلام) لم یول من اقاربه متهما و لا ظنینا و حین احس من ابن عباس بعض الریبه لم یمهله و لا احتمله و کاتبه بما هو مشهور سائر ظاهر، و لو لم یجب علی عثمان ان یعدل عن

ولایه اقاربه الا من حیث جعل عمر ذلک سبب عدوله عن النص علیه و شرط علیه یوم الشوری ان لا یحمل اقاربه علی الناس و لا یوثرهم لمکان القرابه بما لا یوثر به غیرهم لکان صادقا قویا فضلا عن ان ینضاف الی ذلک ما انضاف من خصالهم الذمیمه و طرائفهم القبیحه. فاما سعید بن العاص فانه قال فی الکوفه: انما السواد بستان لقریش تاخذ منه ما شائت و تترک حتی قالوا له اتجعل ما افاء الله علینا بستانا لک و لقومک و نابذوه و افضی ذلک الامر الی تسییره من سیر من الکوفه و القصه مشهوره ثم انتهی الامر الی منع اهل الکوفه سعیدا من دخولها و تکلموا فیه و فی عثمان کلاما ظاهرا حتی کادوا یخلعون عثمان فاضطر حینئذ الی اجابتهم الی ولایه ابی موسی فلم یصرف سعیدا مختارا بل ما صرفه جمله و انما صرفه اهل الکوفه عنهم. 12- قال المسعودی: و فی سنه خمس و ثلاثین کثر الطعن علی عثمان و ظهر علیه النکیر لاشیاء ذکروها من فعله منها ما کان بینه و بنی عبدالله بن مسعود و انحراف هذیل عن عثمان من اجله. و فی اسد الغابه: عبدالله بن مسعود بن غافل الهذلی کان اسلامه قدیما اول الاسلام سادس سته فی الاسلام و کان اول من جهر بالقرآن بمکه بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و هاجر

الهجرتین جمیعا الی الحبشه و الی المدینه و صلی القبلتین و شهد بدرا و احدا و الخندق و بیعه الرضوان و سائر المشاهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، و ام عبدالله بن مسعود ام عبد بنت عبدود بن سوداء من هذیل ایضا. و فیه باسناده الی عبدالرحمان بن یزید قال: اتینا حذیفه فقلنا حدثنا باقرب الناس من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) هدیا و دلا فناخذ عنه و نسمع منه قال: کان اقرب الناس هدیا و دلا و سمتا برسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ابن مسعود و لقد علم المحفوظون من اصحاب محمد ان ابن ام عبد هو من اقربهم الی الله زلفی. و فیه عن علی (علیه السلام) قال: امرالنبی (صلی الله علیه و آله و سلم) ابن مسعود فصعد علی شجره یاتیه منها بشی ء فنظر اصحابه الی ساق عبدالله فضحکوا من حموشه ساقیه فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): ما تضحکون لرجل عبدالله اثقل فی المیزان یوم القیامه من احد. و فیه عن حبه بن جوین عن علی (علیه السلام) قال: کنا عنده جلوسا فقالوا: ما راینا رجلا احسن خلقا و لا ارفق تعلیما و لا احسن مجالسه و لا اشد ورعا من ابن مسعود. قال علی (علیه السلام): انشدکم الله اهو الصدق من قلوبکم؟ قالوا: نعم، قال: ال

لهم اشهد انی اقول مثل ما قالوا و افضل. و فیه فی سبب اسلامه باسناده الی عبدالله بن مسعود قال: کنت غلاما یافعا فی غنم لعقبه بن ابی معیط ارعاها فاتی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و معه ابوبکر فقال: یا غلام هل معک من لبن؟ فقلت: نعم، ولکنی موتمن فقال: ائتنی بشاه لم ینز علهیا الفحل فاتیه بعناق او جذعه فاعتقلها رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فجعل یمسح الضرع و یدعو حتی انزلت فاتاه ابوبکر بصحوه فاحتلب فیها ثم قال لابی بکر: اشرب فشرب ابوبکر ثم شرب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بعده ثم قال للضرع: اقلص فقلص فعاد کما کان. ثم اتیت فقلت: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علمنی من هذا الکلام او من هذا القرآن فمسح راسی و قال: انک غلام معلم فلقد اخذت منه سبعین سوره ما نازعنی فیها بشر. و فیه: و قال ابوطیبه مرض عبدالله فعاده عثمان بن عفان فقال: ما تشتکی؟ قال: ذنوبی. قال: فما تشتهی؟ قال: رحمه ربی. قال: الا آمر للک بطبیب؟ قال: الطبیب امرضنی. قال: المر آمر لک بعطائ؟ قال: لا حاجه لی فیه. قال: یکون لبناتک، قال: اتخشی علی بناتی الفقر؟ انی امرت بناتی ان یقران کل لیله سوره الواقعه انی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: من قرا الواقعه کل لیله لم تصبه فاقه ابدا. قال: و انما قال له عثمان الا آمر لک بطعائک لانه کان قد حبسه عنه سنتین. توفی ابن مسعود بالمدینه سنه اثنتین و ثلاثین من الهجره و دفن لیلا اوصی بذلک و لم یعلم عثمان بدفنه فعاتب الزبیر علی ذلک و صلی علیه عمار و قیل صلی علیه الزبیر. و فی الشافی لعلم الهدی الشریف المرتضی: و قد روی کل من روی سیره من اصحاب الحدیث علی اختلاف طرقهم ان ابن مسعود کان یقول: لیتنی و عثمان برمل عالج یحثی علی و احثی علیه حتی یموت الاعجز منی و منه. و فیه: و رووا انه کان یطعن علیه فیقال له الاخرجت الیه لنخرج معک؟ فیقول: و الله لئن از اول جبلا راسیا احب الی من ان ازاول ملکا موجلا. و کان یقول فی کل یوم جمعه بالکوفه جاهرا معلنا: ان اصدق القول کتاب الله و احسن الهدی هدی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و شر الامور محدثاتها و کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله و کل ضلاله فی النار، و انما یقول ذلک معرضا بعثمان حتی غضب الولید من استمرار تعرضه و نهاه عن خطبته هذه فکتب الی عثمان فیه فکتب عثمان یستقدمه علیه. و فیه: و روی انه لما خرج عبدالله بن مسعود الی المدینه مزعجا عن الکوفه خرج الناس معه یشیعونه

و قالوا: یا ابا عبدالرحمن ارجع فو الله لا یوصل الیک ابدا فانا لا نامنه علیک، فقال: امر سیکون و لا احب ان اکون اول من فتحه. اقول: الظاهر انه یرید من قوله امر سیکون قیام الناس علی عثمان و قتلهم ایاه لما رای الامور المحدثه المنکره منه و کلام الناس و سخطهم فی عثمان و افعاله. و فی الشافی: و قد روی عنه من طرق لا تحصی کثره انه کان یقول: ما یزن عثمان عند الله جناح ذباب. و تعاطی شرح ما روی عنه فی هذا الباب یطول و هو اظهر من ان یحتاج الی الاستشهاد علیه. و انه بلغ من اصرار عبدالله علی مظاهرته بالعداوه ان قال لما حضره الموت من یتقبل منی وصیه اوصیه بها عل یما فیها؟ فسکت القوم و عرفوا الذی یرید فاعادها فقال عمار بن یاسر: فانا اقبلها. فقال ابن مسعود: لا یصلی علی عثمان. فقال: ذلک لک. فیقال: انه لما دفن جاء عثمان منکرا لذلک فقال له قائل: ان عمارا ولی هذا الامر. فقال لعمار: ما حملک علی ان لم توذنی؟ فقال له: انه عهد الی الا اوذنک فوقف علی قبره و اثنی علیه ثم انصرف و هو یقول رفعتم و الله بایدیکم عن خیر من بقی فتمثل الزبیر بقول الشاعر: لاعرفنک بعد الموت تندبنی و فی حیاتی ما زودتنی زادی و فیه: لما مرض ابن مسعود مرضه الذی مات فیه فاتاه عثمان عائدا فقال: ما تشتکی؟ قال: ذنوبی. قال: فما تشتهی؟ قال: رحمه ربی قال: الا ادعو لک طبیبا؟ قال: الطبیب امرضنی. قال فلا آمر لک بعطائک؟ قال: منعتنیه و انا محتاج الیه و تعطینیه و انا مستغن عنه. قال: یکون لولدک، قال: رزقهم علی الله. قال: استغفرلی یا ابا عبدالرحمن، فقال: اسال الله ان یاخذ لی منک بحقی. و فیه: ان کل من قرا الاخبار علم ان عثمان امر باخراجه من المسجد علی اعنف الوجوه و بامره جری ما جری علیه و لو لم یکن بامره و رضاه لوجب ان ینکر علی مولاه کسره لضلعه و یعتذر الی من عاتبه علی فعله بان یقول: اننی لم آمر بذلک و لا رضیته من فاعله و قد انکرت علی من فعله و فی علمنا بان ذلک لم یکن دلیل علی ما قلناه. و قد روی الواقدی باسناده و غیره ان عثمان لما استقدمه المدینه دخلها لیله جمعه فلما علم عثمان بدخوله قال: ایها الناس انه قد طرقکم اللیله دویبه من تمشی علی طعامه یقی و یسلح. فقال ابن مسعود: لست کذلک ولکننی صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یوم بدر و صاحبه یوم بیعه الرضوان و صاحبه یوم الخندق و صاحبه یوم حنین، قال: فصاحت عایشه ایا عثمان اتقول هذا لصاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فقال عثمان: اسکتی. ثم قال لعبدالله بن زمعه بن الاسود بن المطلب بن اسد بن عبدالعزی ابن قصی: اخرجه اخراجا عنیفا فاخذه ابن زمعه فاحتمله حتی جاء به باب المسجد فضرب به الارض فکسر ضلعا من اضلاعه. فقال ابن مسعود: قتلنی ابن زمعه الکافر بامر عثمان. و فی روایه اخری ان ابن زمعه مولی لعثمان اسود کان مسدما طوالا. و فی روایه اخری ان فاعل ذلک یحموم مولی عثمان. و فی روایه انه لما احتمله لیخرجه من المسجد ناداه عبدالله انشدک الله ان تخرجنی من مسجد خلیلی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو الذی یقول فیه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): لساقا ابن ام عبد اثقل فی المیزان یوم القیامه من جبل احد. 13- قال المسعودی فی مروج الذهب و غیره: و من ذلک ما نال عمار بن یاسر من الفتن و الضرب و انحراف بنی مخزوم عن عثمان من اجله. و فی تلخیص الشافی للشیخ الطوسی: و من ذلک اقدامه علی عمار حتی روی انه صار به فتق و کان احد من ظاهر المتظلمین علی قتله و کان یقول: قتلناه کافرا. اقول: قد ذکرنا فی المجلد الخامس عشر فی شرح الخطبه 236 طائفه من الاقوال و الاخبار فی ترجمه عمار و مناقبه و فضائله فلا حاجه الی الاعاده فراجع. قال ابن جمهور الاحسائی فی المجلی:

و من قوادح عثمان ضربه لعمار بن یاسر حتی اخذه الفتق علی ما رواه الثقات من اهل السیره ان عمار بن یاسر قام فی المسجد یوما و عثمان یخطب علی المنبر فوبخه باحداثه و افعاله فنزل عثمان فرکضه برجله حتی القاه علی قفاه و داس فی بطنه برجله و امر اعوانه من بنی امیه فضربوه حتی غشی علیه و هو مع ذلک یشتم عمارا و یسبه و ترکه و مضی الی منزله فاحتمل عمار الی منزله و هو لما به فلما افاق من غشوته دخل علیه الناس فلامه بعض و قال و مالک و التعرض لعثمان و قد علمت افعاله و احداثه؟ فقال: انما حملنی علی ذلک کلام سمعت من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فانه قال: افضل الاعمال کلمه حق تقولها بین یدی امام جائر فاردت ان انال هذه الدرجه و ان لی و لعثمان موقفا عند الله یوم القیامه. (جواب القاضی عبدالجبار و شیخه ابی علی عن ذلک) قال علم الهدی فی الشافی: قال صاحب الکتاب (یعنی القاضی عبدالجبار صاحب الکتاب المعروف بالمغنی من الحجاج فی الامامه): فاما ما طعنوا به من ضربه عمارا حتی صار به فتق فقد قال شیخنا ابوعلی ان ذلک غیر ثابت و لو ثبت انه ضربه للقول العظیم الذی کان یقوله لم یجب ان یکون طعنا لان للامام تادیب من یستحق ذلک و مما یبعد صحه ذلک ان

عمارا لا یجوز ان یکفره و لما یقع منه ما یستوجب الکفر لان الذی یکفر به الکافر معلوم و لانه لو کان قد وقع ذلک لکان غیره من الصحابه اولی بذلک و لوجب ان یجتمعوا علی خلعه و لوجب ان لا یکون قتله لهم مباحا بل کان یجب ان یقیموا اماما یقتله علی ما قدمنا القول فیه و لیس لاحد ان یقول انما کفره من حیث وثب علی الخلافه و لم یکن لها اهلا لانا قد بینا القول فی ذلک، لانه کان مصوبا لابی بکر و عمر علی ما قدمنا من قبل، و قد بینا ان صحه امامتهما یقتضی صحه امامه عثمان. و روی ان عمارا نازع الحسن (علیه السلام) فی امره فقال عمار قتل عثمان کافرا و قال الحسن (علیه السلام) قتل مومنا و تعلق بعضهما ببعض فصارا الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: ماذا ترید من ابن اخیک؟ فقال انی قلت کذا و قال الحسن (علیه السلام) کذا فقال امیرالمومنین (علیه السلام) اتکفر برب کان یومن به عثمان؟ فسکت عمار. و حکی عن الخیاط ان عثمان لما نقم علیه ضربه لعمار احتج لنفسه فقال جائنی سعد و عمار فارسلا الی ان ائتنا فانا نرید ان نذاکرک اشیاء فعلتها فارسلت الیهما انی مشغول فانصرفا فموعد کما یوم کذا فانصرف سعد و ابی عمار ان ینصرف فاعدت الرسول الیه فابی ان ینصرف فتناوله ب

عض غلمانی بغیر امری و و الله ما امرت به و لا رضیت وها انا فلیقتص منی قال: و هذا من انصف قول و اعدله. (اعتراض الشریف المرتضی علم الهدی علیه) قال علم الهدی فی جوابه: انه یقال له: قد وجدناک فی قصه عثمان و عمار بین امرین مختلفین: بین دفع لما روی من ضربه و بین اعتراف بذلک و تاول له و اعتذار منه بان التادیب المستحق لا حرج فیه و نحن نتکلم علی الامرین: اما الدفع لضرب عمار فهو کالانکار لوجود احد یسمی عمارا او لطلوع الشمس ظهورا و انتشارا و کل من قرا الاخبار و تصفح السیر یعلم من هذا الامر ما لا تثنیه عنه مکابره و لا مدافعه و هذا الفعل یعنی ضرب عمار لم یختلف الرواه فیه و انما اختلفوا فی سببه: فروی عباس عن هشام الکلبی عن ابی مخنف فی اسناده قال: کان فی بیت المال بالمدینه سفط فیه حلی و جوهر فاخذ منه عثمان ما حلی به بعض اهله فاظهر الناس الطعن علیه فی ذلک و کلموه فیه بکل کلام شدید حتی اغضبوه فخطب فقال: لناخذن حاجتنا من هذا الفی ء و ان زغمت انوف اقوام فقال علی (علیه السلام) اذا تمنع ذلک و یحال بینک و بینه فقال عمار: اشهد الله ان انفی اول راغم من ذلک، فقال عثمان: اعلی یا ابن یاسر و سمیه تجتری ئ؟ خذوه فاخذوه فدخل عثمان فدعا به فضربه حتی غشی علیه ثم اخرج فحمل الی منزل ام سلمه زوج النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) رحمه الله علیها فلم یصل الظهر و العصر و المغرب فلما افاق توضا و صلی و قال: الحمد لله لیس هذا اول یوم اوذینا فیه فی الله فقال هشام بن الولید بن المغیره المخزومی و کان عمار حلیفا لبنی مخزوم، یا عثمان اما علی فاتقیته و اما نحن فاجترات علینا و ضربت اخانا حتی اشفیت به علی التلف اما و الله لئن مات لاقتلن به رجلا من بنی امیه عظیم السیره و انک لها انا ابن القسریه، قال: فانهما قسریتان و کانت امه وجدته قسریتین من بجیله فشتمه عثمان و امر به فاخرج فاتی به ام سلمه فاذا هی قد غضبت بعمار و بلغ عایشه ما صنع بعمار فغضبت و اخرجت شعرا من شعر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و نعلا من نعاله و ثوبا من ثیابه و قالت: ما اسرع ما ترکتم سنه رسولکم و هذا شعره و ثوبه و نعله لم یبل بعد. و روی آخرون ان السبب فی ذلک ان عثمان مر بقبر جدید فسال عنه فقیل: عبدالله بن مسعود فغضب علی عمار لکتمانه ایاه موته اذ کان المتولی للصلاه علیه و القیام بشانه فعندها وطی ء عثمان عمارا حتی اصابه الفتق. و روی آخرون ان المقداد و طلحه و الزبیر و عمارا و عده من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کتبوا کتابا عدودا فیه احداث عثمان و خوفوه ربه و اعلموه انهم مواثبوه ان لم یقلع. فاخذ عمار الکتاب فاتاه به فقراه منه صدرا. فقال عثمان: اعلی تقدم من بینهم؟ فقال: لانی انصحهم لک. فقال: کذبت یا ابن سمیه. فقال: انا و الله ابن سمیه و انا ابن یاسر فامر غلمانه فمدوا بیدیه و رجلیه فضربه عثمان برجلیه وهی فی الخفین علی مذاکیره فاصابه الفتق و کان ضعیفا کبیرا فغشی علیه. فضرب عمار علی ما تری غیر مختلف فیه بین الرواه و انما اختلفوا فی سببه، و الخبر الذی رواه صاحب الکتاب و حکاه عن الخیاط ما نعرفه و کتب السیر المعروفه خالیه منه و من نظیره و قد کان یجب ان یضیفه الی الموضع الذی اخذه منه، فان قوله و قول من اسند الیه لیسا بحجه. و لو کان صحیحا لکان یجب ان یقول بدل قوله ها انا فلیقتص منی و اذا کان ما امر بذلک و لا رضیه و انما ضربه الغلام: هذا الغلام الجانی فلیتقص منه فانه اولی و اعدل و بعد فلا تنافی بین الروایتین لو کان ما رواه معروفا لانه یجوز ان یکون غلامه ضربه فی حال اخری و الروایات اذا لم تتعارض لم یجز اسقاط شی منها. فاما قوله: ان عمارا لا یجوز ان یکفره و لم یقع منه منا یوجب الفکر، فان تکفیر عمار له معروف قد جائت به الروایات. و قد روی من طرق مختلفه و باسانید کثیره ان عمارا کان یقول: ثلاثه یشهدون علی عثمان بالکفر و انا الرابع و انا الرابع و انا شر الاربعه و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون و انا اشهد انه قد حکم بغیر ما انزل الله. و روی عن زیدن بن ارقم من طرق مختلفه انه قیل: بای شی ء اکفرتم عثمان؟ قال: بثلاث: جعل المال دوله بین الاغنیاء، و جعل المهاجرین من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بمنزله من حارب الله و رسوله، و عمل بغیر کتاب الله. و روی عن حذیقه انه کان یقول: ما فی عثمان بحمد الله اشک لکننی اشک فی قاتله اکافر قتل کافرا ام مومن خاض الیه الفتنه حتی قتله و هو افضل المومنین ایمانا. فاما ما رواه من منازعه الحسن (علیه السلام) عمارا فی ذلک و ترافعهما فهوا و لا غیر رافع لکون عمار مکفرا له بل هو شاهد من قوله بذلک. و ان کان الخبر صحیحا فالوجه فیه ان عمارا علم من لحن کلام امیرالمومنین (علیه السلام) و عدوله عن ان یقضی بینهما بصریح القول: انه متمسک بالتقیه فامسک عمار لما فهم من غرضه. فاما قوله لا یجوز ان یکفره من حیث وثب علی الخلافه لانه کان مصوبا لابی بکر و عمر و لما تقدم من کلامه فی ذلک فلابد اذا حملنا تکفیر عمار للرجل علی الصحه من هذا الوجه ان یکون عمار غیر مصوب للرجلین علی ما ادعی. فاما قوله عن ابی علی انه لوثبت انه ضربه للقول العظیم الذی کان یقول فیه لم یکن طعنا لان للامام تادیب من یستحق ذلک، فقد کان یجب ان یستوحش صاحب الکتاب او من حکی کلامه من ابی علی و غیره من ان یعتذر من ضرب عمار و قذه حتی لحقه من الغشی و ترک له الصلاه و وطیه بالاقدام امتهانا و استخفافا بشی ء من الغدر فلا عذر یسمع من ایقاع نهایه المکروه بمن روی ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) قال فیه: عمار جلده ما بین العین و الانف و متی تنک الجلد تدم الانف. و روی انه (صلی الله علیه و آله و سلم) قال: ما لهم و لعمار یدعوهم الی الجنه و یدعونه الی النار و روی العوام بن حوشب عن سلمه بن کهیل عن علقمه عن خالد بن الولید ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قال: من عاد عمارا عاداه الله و من ابغض عمارا ابغصه الله. و ای کلام غلیظ سمعه من عمار یستحق به ذلک المکروه العظیم الذی یتجاوز المقدار الذی فرضه الله تعالی فی الحدود و انما کان عمار و غیره ینثوا علیه احداثه و معایبه احیانا علی ما یظهر من سیی ء افعاله و قد کان یجب علیه احد الامرین اما ان ینزع عما یواقف علیه من تلک الافعال او ان یبین عذره فیها او برائته منها ما یظهر و ینتشر و یشتهر فان اقام مقیم بعد ذلک علی توبیخه و تفسیقه زجره عن ذلک بوعظ او غیره و لا یقدم علی ما تفعله الجبابره و الاکاسره من شفاء الغیظ بغیر ما انزل الله تعالی و حکم به. و فی الامامه والسیاسه لابن قتیبه الدینوری: ذکروا انه اجتمع ناس من اصحاب النبی علیه الصلاه و السلام فکتبوا کتابا و ذکروا فیه ما خالف فیه عثمان من سنه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و سنه صاحبیه- و بعد ما اتی بکثیر من احداثه قال: ثم تعاهد القوم لیدفعن الکتاب فی ید عثمان و کان ممن حضر الکتاب عمار بن یاسر و المقداد ابن الاسود و کانوا عشره فلما خرجوا بالکتاب لیدفعوه الی عثمان و الکتاب فی ید عمار جعلوا یتسللون عن عمار حتی بقی وحده فمضی حتی جاء دار عثمان فاستاذن علیه فاذن له فی یوم شات فدخل علیه و عنده مروان بن الحکم و اهله من بنی امیه فدفع علیه الکتاب فقراه فقال له: انت کتبت هذا الکتاب؟ قال: نعم، قال: و من کان معک؟ قال. کان معی نفر تفرقوا فرقا منک، قال: من هم؟ قال: لا اخبرک بهم، قال: فلم اجترات علی من بینهم؟ فقال مروان: یا امیرالمومنین ان هذا العبد الاسود (یعنی عمارا) قد جرا علیک الناس و انک ان قتلته نکلت به من ورائه، قال عثمان: اضربوه و ضربه عثمان معهم حتی فتقوا بطنه فغشی علیه فجروه حتی طرحوه علی باب الدار- الی آخر ما قال. 14- قال المسعودی فی مروج الذهب: و من ذلک فعل الولید بن عقبه فی مسجد الکوفه و ذلک انه بلغه عن رجل من الیهود من ساکنی قریه من قری الکوفه ممایلی جسر بابل یقال له: زراره یعمل انواعا من الشعبذه و السحر یعرف بمطروی فاحضر فاراه فی المسجد ضربا من التخاییل و هو ان اظهر له فی اللیل فیلا عظیما علی فرس فی صحن المسجد ثم صار الیهودی ناقه یمشی علی جبل ثم اراه صوره حمار دخل من فیه ثم خرج من دبره ثم ضرب عنق رجل ففرق بین جسده و راسه ثم امر السیف علیه فقام الرجل و کان جماعه من اهل الکوفه حضورا منهم جندب بن کعب الازدی فجعل یستعیذ بالله من فعل الشیطان و من عمل یبعد من الرحمن و علم ان ذلک هو ضرب من التخییل و السحر فاخترط سیفه و ضرب به الیهودی ضربه ادار راسه ناحیه من بدنه و قال: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. و قد قیل ان ذلک کان نهارا و ان جندبا خرج الی السوق و دنا من بعض الصیاقله و اخذ سیفا و دخل فضرب به عنق الیهودی و قال: ان کنت صادقا فاحی نفسک فانکر علیه الولید ذلک و اراد ان یقیده به فمنعه الازد فحبسه و اراد قتله غیله و نظر السجان الی قیامه لیله الی الصبح فقال له: انج بنفسک فقال له جندب: تقتل بی. قال: لیس ذلک بکثیر فی مرضاه الله و الدفع عن ولی من اولیاء الله، فلما اصبح الولید دعا به و قد استعد لقتله فلم یجده فسال السجان فاخبره بهر به فضرب عنق السجان و صلبه بالکناس. قال ابن لاثیر الجزری فی اسدالغابه: جندب بن کعب بن عبدالله الازدی احد جنادب الازد و هو قاتل الساحر عند الاکثر و ممن قاله الکلبی و البخاری روی عنه الحسن. قال: اخبرنا ابراهیم بن محمد بن مهران الفقیه و غیره قالوا باسنادهم عن محمد ابن عیسی اخبرنا احمد بن منیع اخبرنا ابومعاویه عن اسماعیل بن مسلم عن الحسن عن جندب قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): حد الساحر ضربه بالسیف. قد اختلف فی رفع هذا الحدیث فمنهم من رفعه بهذا الاسناد و منهم من وقفه علی جندب. و کان سبب قتله الساحر ان الولید بن عقبه ابی معیط لما کان امیرا علی الکوفه حضر عنده ساحر فکان یلعب بین یدی الولید یریه انه یقتل رجلا ثم یحییه و یدخل فی فم ناقه ثم یخرج من حیائها فاخذ سیفا من صیقل و اشتمل علیه و جاء الی الساحر فضربه ضربه فقتله ثم قال له: احی نفسک ثم قرا: (اتاتون السحر و انتم تبصرون) فرفع الی الولید فقال: سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: حد الساحر ضربه بالسیف فحبسه الولید فلما رای السجان صلاته و صومه خلی سبیله. و فی الشافی و تلخیصه: ان الولید اراد ان یقتل جندبا بالساحر حتی انکر الازد ذلک فحبسه و اطال حبسه حتی هرب من السجن. و قال فی اسدالغابه: فاخذ الولید السجان فقتله و قیل: بل سجنه فاتاه کتاب عثمان باطلاقه و قیل: بل حبس الولید جندبا فاتی ابن اخیه الی السجان فقتله و اخرج جندبا فذلک قوله: افی مضرب السحار یحبس جندب و یقتل اصحاب النبی الاوائل فان یک ظنی بابن سلمی و رهطه هو الحق یطلق جندب و یقاتل و انطلق الی ارض الروم فلم یزل یقاتل بها المشرکین حتی مات لعشر سنوات مضین من خلافه معاویه. 15- و من ذلک قصه قتل الهرمزان و قد قدمنا الکلام فیه فی شرح الخطبه 236 و جملته ان عثمان عطل الحد الواجب فی عبیدالله بن عمر فانه قتل الهرمزان بعد اسلامه فلم یقده به و قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) یطلبه لذلک. و تلک القصه علی الاجمال ان الهرمزان کان من عظماء فارس و کان قد اسر فی بعض الغزوات و جی ء به الی المدینه فاخذه علی (علیه السلام) فاسلم علی یدیه فاعتقه علی (علیه السلام) فلما ضرب عمر فی غلس الصبح و اشتبه الامر فی ضاربه سمع ابنه عبیدالله قوم یقولون: قتله العلج فظن انهم یعنون الهرمزان فبادر عبیدالله الیه فقتله قبل ان یموت عمر فسمع عمر بما فعله ابنه فقال: قد اخطا عبیدالله ان الذی ضربنی ابولولوه و ان عشت لاقیدنه به فان علیا لا یقبل منه الدیه و هو مولاه فلما مات عمر و تولی عثمان طالب علی (علیه السلام) بقود عبیدالله و قال: انه قتل مولای ظلما و انا ولیه فقال عثمان: قتل بالامس عمر و الیوم یقتل ابنه حسب آل عمر مصابهم به و امتنع من تسلیمه الی علی (علیه السلام) و منع علیا حقه و لهذا قال علی (علیه السلام) لان امکننی الدهر منه یوما لاقتلنه به فلما ولی علی (علیه السلام) هرب عبیدالله منه الی الشام و التجا الی معاویه و خرج معه الی حرب صفین فقتله علی (علیه السلام) فی حرب صفین قال الاحسائی فی المجلی: فانظر الی عثمان کیف عطل حق علی (علیه السلام) و خالف الکتاب و السنه برایه و الله تعالی یقول (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا). و قال ابوجعفر الطبر فی التاریخ: بعد ما بایع الناس عثمان جلس فی جانب المسجد و دعا عبیدالله بن عمرو کان محبوسا فی دار سعد بن ابی وقاص و هو الذی نزع السیف من یده بعد قتله جفینه و الهرمزان و ابنه ابی لولوه و کان یقول: و الله لاقتلن رجالا ممن شرک فی دم ابی یعرض بالمهاجرین و الانصار فقام الیه سعد فنزع السیف من یده و جذب شعره حتی اضجعه الی الارض و حبسه فی داره حتی اخرجه عثمان الیه فقال عثمان لجماعه من المهاجرین و الانصار: اشیروا علی فی هذا الذی فتق فی الاسلام ما فتق، فقال علی اری ان تقتله فقال بعض المهاجرین: قتل عمر امس و یقتل ابنه الیوم؟ فقال عمرو بن العاص: یا امیرالمومنین ان الله قد اعفاک ان یکون هذا الحدث کان و لک علی المسلمین سلطان انما کان هذا الحدث و لا سلطان لک قال عثمان: انا ولیهم و قد جعلتها دیه و احتملتها فی ما لی. قال: و کان رجل من الانصار یقال له زیاد بن لبید البیاضی اذا رای عبیدالله ابن عمر قال: الا یا عبیدالله ما لک مهرب و لا ملجا من ابن اروی و لا خفر اصبت دما و الله فی غیر حله حراما و قتل الهرمزان له خطر علی غیر شی ء غیر ان قال قائل اتتهمون الهرمزان علی عمر فقال سفیه و الحوادث جمه نعم اتهمه قد اشار و قد امر و کان سلاح العبد فی جوف بیته یقلبها و الامر بالامر یعتبر فشکی عبیدالله بن عمر الی عثمان زیاد بن لبید و شعره فدعا عثمان زیاد بن لبید فنهاه قال: فاشنا زیاد یقول فی عثمان: اباعمر و عبیدالله رهن فلا تشکک بقتل الهرمزان فانک ان غفرت الجرم عنه فاسباب الخطا فرسا رهان اتعفو اذ عفوت بغیر حق فما لک بالذی تحکی یدان فدعا عثمان زیاد بن لبید فنهاه و شذبه. (اعتذار القاضی عبدالجبار من تعطیل عثمان الحد الواجب) (فی عبیدالله بن عمر) نقل علم الهدی فی الشافی عن عبدالجبار بقوله: ثم ذکر ما نسب الیه من تعطیل الحد فی الهرمزان و حکی عن ابی علی انه لم یکن للهرمزان ولی یطلب بدمه و الامام ولی من لاولی له و للولی ان یعفو کما له ان یقتل. و قد روی انه سال المسلمین ان یعفوا عنه فاجابوا الی ذلک. قال القاضی: و انما اراد عثمان بالعفو عنه ما یعود الی عزالدین لانه خاف ان یبلغ العدو قتله فیقال: قتلوا امامهم و قتلوا ولده و لا یعرفون الحال فی ذلک فیکون شماته. و حکی عن الخیاط ان عامه المهاجرین اجمعوا علی الایقاد بالهرمزان و قالوا: هو دم سفک فی غیر ولایتک فلیس له ولی یطلب به و امره الی الامام فاقبل منه الدیه فذلک صلاح المسلمین. قال: و لم یثبت ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان یطلبه لیقتله بالهرمزان لانه لا یجوز قتل من عفی عنه ولی المقتول و انما کان یطلبه لیضع من قدره و یصغر من شانه. قال: و یجوز ان یکون ما روی عن علی (علیه السلام) انه قال: لو کنت بدل عثمان لقتلته، یعنی انه کان یری ذلک اقوی فی الاجتهاد و اقرب الی التشدد فی دین الله. (اعتراض علم الهدی علی القاضی) اعترض علیه الشریف المرتضی علم الهدی فی الشافی بقوله: فاما الکلام فی قتل الهرمزان و فی العدول عن قتل قاتله و اعتذاره من ذلک بما اعتذر به من انه لم یکن له ولی لان الامام ولی من لا ولی له و له ان یعفو کما له ان یستوفی القود، فلیس بشی ء لان الهرمزان رجل من اهل فارس و لم یکن له ولی حاضر یطالب بدمه و قد کان یجب ان یبذل الانصاف لاولیائه و یومنوا متی حضروا حتی ان کان له ولی یطالب و حضر و طالب. ثم لو لم یکن له ولی لم یکن عثمان ولی دمه لانه قتل فی ایام عمر فصار عمر ولی دمه و قد اوصی عمر علی ما جائت به الروایات الظاهره بقتل ابنه عبیدالله ان لم یقم البینه العادله علی الهرمزان و جفینه انهما امرا ابالولوه غلام المغیره بن شعبه بقتله و کانت وصیته بذلک الی اهل الشوری فقال: ایکم ولی هذا الامر فلیفعل کذا و کذا مما ذکرناه، فلما مات عمر طلب المسلمون الی عثمان امضاء الوصیه فی عبیدالله بن عمر فدافع عنها و عللهم فلو کان هو ولی الدم علی ما ذکره لم یکن له ان یعفو ان یبطل حدا من حدود الله تعالی و ای شماته للعدو فی اقامه حدود الله تعالی؟ و انما الشماته کلها من اعداء الاسلام فی تعطیل الحدود، و ای حرج فی الجمع بین قتل الاب و الابن حتی یقال کره ان ینتشر الخبر بان الامام و ابنه قتلا و انما قتل احدهما ظلما بغیر امر الله و الاخر بامرالله تعالی. و قد روی زیاد بن عبدالله البکائی عن محمد بن اسحاق عن ابان بن اصلاح ان امیرالمومنین (علیه السلام) اتی عثمان بعد ما استخلف فکلمه فی عبیدالله و لم یکلمه احد غیره فقال: اقتل هذا الفاسق الخبیث الذی قتل امرئا مسلما، فقال عثمان: قتلوا اباه بالامس و اقتله الیوم و انما هو رجل من اهل الارض فلما ابی علیه مر عبیدالله علی علی (علیه السلام) فقال له یا فاسق ایه اما و الله لئن ظفرت یک یوما من الدهر لاضربن عنقک فلذلک خرج معه معاویه علی امیرالمومنین (علیه السلام). و روی القناد عن الحسن بن عیسی بن زید عن ابیه ان المسلمین لما قال عثمان انی قد عفوت عن عبیدالله بن عمر قالوا: لیس لک ان تعفو عنه. قال: بلی انه لیس لجفینه و الهرمزان قرابه من اهل الاسلام و انا اولی بهما لانی ولی امر المسلمین و قد عفوت فقال علی (علیه السلام) انه لیس کما تقول انما انت فی امرهما بمنزله اقصی المسلمین و انما قتلهما فی امره غیرک و قد حکم الوالی الذی قبلک الذی قتلا فی امارته بقتله و لو کان قتلهما فی امارتک لم یکن لک العفو عنه فاتق الله فان الله سائلک عن هذا. فلما رای عثمان ان المسلمین قد ابوا الا قتل عبیدالله امره فارتحل الی الکوفه و ابتنی و اقطعه بها دارا و ارضا و هی التی یقال لها کویفه ابن عمر فعظم ذلک عند المسلمین و اکبروه و کثر کلامهم فیه. و روی عنن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب (علیه السلام) انه قال: ما امسی عثمان یوم ولی حتی نقموا علیه فی امر عبیدالله بن عمر حیث لم یقتله بالهرمزان. فاما قوله: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یطلبه لیقتله بل لیضع من قدره فهو بخلاف ما صرح به (علیه السلام) من انه لم یکن الا لضرب عنقه. و بعد فان ولی الدم اذا عفی عنه علی ما ادعوا لم یکن لاحد ان یستخف به و یضع ممن قدره کما لیس له ان یقتله. و قوله: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لا یجوز ان یتوعده مع غفو الامام عنه فانما یکون صحیحا لو کان ذلک العفو موثرا و قد بینا انه غیر موثر. و قوله: یجوز ان یکون (علیه السلام) ممن یری قتله اقوی فی الاجتهاد و اقرب الی التشدد فی دین الله فلا شک انه کذلک و هذا بناء منه علی ان کل مجتهد مصیب و قد بینا ان الامر بخلاف ذلک، و اذا کان اجتهاد امیرالمومنین (علیه السلام) یقتضی فهو الذی لا یسوغ خلافه. 16- فی المجلی: و من قوادحه عمله بالتکبر و اظهاره لاعماله الجبابره و تزیینه بزی الجاهلیه و الملوک خلافا لما کان علیه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و اصحابه من التواضع و الزهد و طریقه الصلحاء فاستعمل الحجاب و الغلمان و لبس الحریر و التزین بالمذهب و ضرب البوقات علی بابه و کل هذه اعمال مخالفه للشریعه الاحمدیه و ما کان علیه الصحابه و الخلفاء المتقدمین علیه و لهذا نقموا علیه و ظهر بین المهاجرین و الانصار فسقه و طلبوا منه الاعتزال عن امرتهم فابی فقتلوه لعلمهم باستحقاقه لذلک و ان الخلافه لا یجوز لمن هو معلن بالفسق. 17- وفیه: و من قوادحه عیبهم ایاه بانه لم یحضر غزاه بدر التی کانت اول حرب امتحن به المومنون فجلس فی بیته و تعلل بمرض زوجته و کذلک بیعه الرضوان لم یحضرها و تخلف عنها متعللا بموت زوجته مع ان الله تعالی یقول فی اهلها (لقد رضی الله عن المومنین اذ یبایعونک تحت الشجره) فکان محروما من ذلک الرضا و یوم احد انهزم و فر من الزحف اقبح فرار حتی انه بقی فی هزیمته مده ثلاثه ایام لا یلتفت الی وراه حتی وصل الی قریه قریب مکه یقال لها: السوارقیه و لما رجع الی المدینه بعد ان علم بسلامه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) قال له النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): لقد ذهبت فیها عریضه یا عثمان و لم یرد جوابا خجلا مما فعله. 18- و فیه: و من قوادحه ان الصحابه باجمعهم اجمعوا علی حربه لاجل احداثه التی نقموها علیه و کانوا یومئذ بین خاذل و قاتل حتی قتلوه فی بیته بین ولده و نسائه فی المدینه و دار الهجره و منعوه من الماء ثلاثه ایام و هو بین ظهرانی المسلمین مع انه خلیفتهم و امامهم لم یحم عنه منهم محام و لا له منهم قائم و ذلک دلیل علی اجماعهم علی قتله و استحلالهم لدمه کما اجمعوا علی خلافته حتی قال بعض العلماء: ان المجمعین علی قتل عثمان کانوا اکثر من المجمعین علی بیعته و ما ذاک الا لغظم احداثه حتی بقی ثلاثه ایام مرمیا علی الکناسه بعد قتله لم یجسر احد ان یدفنه حتی قام ثلاثه نفر من بنی امیه فاخذوه باللیل بعد اتتصافه سرقه و دفنوه لکیلا یعلم بهم احد و ذلک دلیل علی عظم احداثه و کبر معاصیه فی الاسلام و اهله فلو لا انه کان مستحقا لما فعلوه به. الی آخر ما قال. و سنذکر تفصیل الکلام فی قتله و ما ذکروه فی المقام. 19- و فیه: و من قوادحه قصته المشهوره مع اهل مصر و ذلک انه لما کثرت احداثه و ظهرت بین المسلمین کثرت الشکایات منه و من عماله فورد الی المدینه جماعه من اهل مصر یشکون من عامله علیهم عبدالله بن ابی سرح- الی ان قال: و عزل عثمان عن اهل مصر عامله و قال: تختاروا لانفسهم من شاووا فقالوا: نرید محمد بن ابی بکر فاستعمله علی مصر و کتب له بها عهدا بحضره الکل. ثم ان اهل مصر مع عاملهم محمد بن ابی بکر لما خرجوا من المدینه کتب عثمان الی عبدالله بن ابی سرح کتابا انک متی قدم علیک محمد بن ابی بکر و اصحابه المصریین فاقتلهم و اصلبهم و ابق علی عملک- الی آخر ما قال و سیاتی تفصیله ان شاء الله تعالی. 20- و منها- کما فی الامامه و السیاسه لابن قتیبه الدینوری-: ترکه المهاجرین و الانصار لا یستملهم علی شی ء و لا یستشیرهم و استغنی برایه عن رایهم. 21- و فیه ایضا: ادراره القطائع و الارزاق و الاعطیات علی اقوام بالمدینه لیست لهم صحبه من النبی علیه الصلاه و السلام ثم لا یغزون و لا یذبون. 22- و فیه ایضا: و ما کان من مجاوزته الخیزران الی السوط و انه اول من ضرب بالسیاط ظهور الناس و انما کان ضرب الخلیفتین قبله بالدره و الخیزران. و فی الشافی و تلخیصه: انه جلد بالسوط و من کان قبله یضرب بالدره. 23- فی المجلی: و من قوادحه احراقه المصاحف التی هی کلام الله العزیز الواجب علی اهل الاسلام تعظیمه و القیام بحرمته و انهم اجمعوا علی ان من استخف بحرمته کان مرتدا خارجا من الاسلام و لا شی ء فی الاستخفاف ابلغ من الحرق بالنار، فقد نقل اهل السیره انه لما اراد اجتماع الناس علی مصحفه طلب المصاحف التی کانت فی ایدی الناس حتی جمعها کلها ثم انه احرقها. و فی روایه اخری انه وضعها فی قدر و طبخها بالنار حتی تمزقت و تفرقت و لم یبق منها غیر مصحف عبدالله بن مسعود فانه طلبه فمنعه و لم یسلمه الیه فضربه علی ذلک حتی کسر بعض اضلاعه و منعه عطائه و بقی عبدالله مریضا حتی مات و دخل علیه عثمان فی مرضه و طلب منه ان یحله فلم یرض ان یحله، و کیف صح له التهجم علی الکتاب العزیز بهذه الافعال الشنیعه و کیف صح له ان یضرب رجلا من اکابر الصحابه و فضلائهم و علمائهم علی منعه ملکه لا یسلمه الیه حتی مات بسبب ذلک الضرب، و من المعلوم للکل ان کل ذلک الفعل مخالف للشریعه محرم بالکتاب و السنه. و فی الشافی: ثم من عظیم ما اقدم علیه جمعه الناس علی قرائه زید و احراقه المصاحف و ابطاله ما شک انه منزل من القرآن و انه ماخوذ عن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و لو کان ذلک مما یسوغ لسبق الیه الرسول (علیه السلام) و لفعله ابوبکر و عمر. (اعتذار القاضی عبدالجبار فی المغنی من ذلک) قال الشریف علم الهدی فی الشافی نقلا عن القاضی انه حکی عن ابی علی فی قصه ابن مسعود و ضربه انه قال: لم یثبت عندنا ضربه ایاه و لا صح عندنا طعن عبدالله علیه و لا اکفاره له و الذی یصح فی ذلک انه کره منه جمع الناس علی قرائه زید و احراقه المصاحف و ثقل ذلک علیه کما یثقل علی الواحد منا تقدیم غیره علیه و ذکر ان الوجه فی جمع الناس علی قرائه واحده تحصین القرآن و ضبطه و قطع المنازعه فیه و الاختلاف. قال القاضی: و لیس لاحد ان یقول لو کان واجبا لفعله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ذلک ان الامام اذا فعله صار کانه فعله و لان الاحوال فی ذلک یختلف. و قد روی عن عمر انه کان قد عزم علی ذلک فمات دونه، و لیس لاحد ان یقول ان احراقه المصاحف انما کان استخفافا بالدین و ذلک لانه اذا جاز من الرسول صلوات الله علیه ان یخرب المسجد الذی بنی ضرارا و کفرا فغیر ممتنع احراق المصاحف. (اعتراض الشریف المرتضی فی الشافی علی القاضی) قال بعد ما اثبت ضرب عثمان ابن مسعود و طعنه عثمان- فاما قوله: ان ابن مسعود سخط جمعه الناس علی قرائه زید و احراقه المصاحف و اعتذاره من جمع الناس علی قرائه واحده بان فیه تحصین القرآن و قطع المنازعه و الاختلاف فیه، لیس بصحیح و لا شک فی ان ابن مسعود کره احراق المصاحف کما کرهه جماعه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و تکلموا فیه و ذکر الرواه کلام کل واحد منهم فی ذلک مفصلا و ما کره عبدالله من تحریم قرائته و قصر الناس علی قرائه غیره الا مکروها و هو الذی یقول النبی (صلی الله علیه و آله و سلم): من سره ان یقرا القرآن غضا کما انزل فلیقرا علی قرائه ابن ام عبد. و روی عن ابن عباس انه قال قرائه ابن ام عبد هی القرائه الاخیره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کان بعرض علیه القرآن فی کل سنه فی شهر رمضان فلما کان العام الذی توفی فیه (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض علیه دفعتین و شهد عبدالله ما نسخ منه و ما صح فهی القرائه الاخیره. و روی شریک عن الاعمش قال: قال ابن مسعود: لقد اخذت من فی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) سبعین سوره و ان زید بن ثابت لغلام یهودی فی الکتاب له ذوابه. اقول: قال فی اسدالغابه: قال ابووائل: لما شق عثمان المصاحف بلغ ذلک عبدالله فقال: لقد علم اصحاب محمد انی اعلمهم بکتاب الله و ما انا بخیرهم و لو انی اعلم ان احدا اعلم بکتاب الله منی تبلغنیه الابل لاتیته، فقال ابووائل: فقمت الی الخلق اسمع ما یقولون، فما سمعت احدا من اصحاب محمد ینکر ذلک علیه. انتهی. قال الشریف علم الهدی: فاما اختلاف الناس فی القرائه و الاحرف فلیس بموجب لما صنعه عثمان لانهم یروون ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) نزل القرآن علی سبعه احرف کلها شاف کاف فهذا الاختلاف عندهم فی القرآن مباح مسند عن الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فکیف یحظر علیهم عثمان من التوسع فی الحروف ما هو مباح فلو کان فی القرائه الواحده تحصین القرآن کما ادعی لما اباح النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فی الاصل الا القرائه الواحده لانه اعلم بوجوه المصالح من جمیع امته من حیث کان مویدا بالوحی موقفا فی کل ما یاتی و یذر و لیس له ان یقول: حدث من الاختلاف فی ایامه ما لم یکن فی ایام الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و لا من جمله ما اباحه و ذلک ان الامر لو کان علی هذا لوجب ان ینهی عن القرائه الحادثه و الامر المبتدع و لا یحمله ما حدث من القرائه علی تحریم المتقدم المباح بلا شبهه. و قول صاحب الکتاب: ان الامام اذا فعل ذلک فکان الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فعله. فتعلل بالباطل منه و کیف یکون ما ادعی و هذا الاختلاف بعینه قد کان موجودا فی ایام الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و ما نهی عنه فلو کان سببا لانتشار الزیاده فی القرآن و فی قطعه تحصین له لکان (علیه السلام) بالنهی عن هذا الاختلاف اولی من غیره، اللهم الا ان یقال: انه حدث اختلاف لم یکن فقد قلنا ان الامر لو کان علی هذا- الخ. و اما قوله: ان عمر کان قد عزم علی ذلک فمات دونه، فما سمعناه الا منه فلو فعل ذلک ای فاعل کان لکان منکرا. فاما اعتذاره من ان احراق المصاحف لا یکون استخفافا بالدین بحمله ایاه عنی تخریب مسجد الضرار و الکفر، فبین الامرین بون بعید لان البنیان انما یکون مسجدا و بیتا لله تعالی بنیه البانی و قصده و لولا ذلک لم یکن بعض البنیان بان یکون مسجدا اولی من بعض و لما کان قصده فی الموضع الذی ذکره غیر القربه و العباده بل خلافها و ضدها من الفساد و المکیده لم یکن فی الحقیقه مسجدا و ان سمی بذلک مجازا و علی ظاهر الامر، فهدمه لا حرج فیه و لیس کذلک ما بین الدفتین لانه کلام الله تعالی الموقر المعظم الذی یجب صیانته

عن البذله و الاستخفاف فای نسبه بین الامرین. ثم قال علم الهدی: قال صاحب الکتاب: (یعنی القاضی عبدالجبار صاحب المغنی) فاما جمعه الناس علی قرائه واحده فقد بینا ان ذلک من عظیم ما حصن به القرآن لانه مع هذا الصنیع قد وقع فیه من الاختلاف ما وقع فکیف لو لم یفعل ذلک و لو لم یکن فیه الا اطباق الجمیع علی ما اتاه من ایام الصحابه الی وقتنا هذا لکان کافیا. و اعترض علیه علم الهدی حیث قال: اما ما اعتذر به من جمع الناس علی قرائه واحده فقد مضی الکلام علیه مستقصی و بینا ان ذلک لیس تحصینا للقرآن و لو کان تحصینا لما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یبیح القراآت المختلفه. و قوله: لو لم یکن فیه الا اطباق الجمیع علی ما اتاه من ایام الصحابه الی وقتنا هذا، لیس بشی ء لانا نجد الاختلاف فی القراآت الرجوع فیها الی الحروف مستمرا فی جمیع الاوقات التی ذکرها الی وقتنا هذا و لیس نجد المسلمین یوجبون علی احد التمسک بحرف واحد، فکیف یدعی اجماع الجمیع علی ما اتاه عثمان؟ فان قال: لم اعن بجمعه الناس علی قرائه واحده الا انه جمعهم علی مصحف زید لان ما عداه من المصاحف کان یتضمن من الزیاده و النقصان مما عداه ما هو منکر. قیل له: هذا بخلاف ما تضمنه

ظاهر کلامک اولا و لا تخلو تلک المصاحف التی تعد مصاحف زید من ان تتضمن من الخلاف فی الالفاظ و الکلم ما اقر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علیه و اباح قرائته فان کان کذلک فالکلام فی الزیاده و النقصان یجری مجری الکلام فی الحروف المختلفه و ان الخلاف اذا کان مباحا و مرویا عن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و منقولا فلیس لاحد ان یحظره. و ان کانت هده الزیاده و النقصان بخلاف ما انزله الله تعالی و ما لم یبح الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) تلاوته فهو اسوء ثناء علی القوم الذین یقرون بهذه المصاحف کابن مسعود و غیره و قد علمنا انه لم یکن منهم الا من کان علما فی القرائه و الثقه و الامانه و النزاهه عن ان یقرا بخلاف ما انزله الله و قد کان یجب ان یتقدم هذا الانکار منه من غیره لان انکار الزیاده فی القرآن و النقصان لا یجوز تاخیره عن ولی الامر قبله. اقول: زید بن ثابت هو احد کتاب الوحی کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الوحی و غیره. قال فی اسدالغابه و کانت ترد علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کتب بالسریانیه فامر زیدا فتعلمها. قال: و کان زید عثمانیا و لم یشهد مع علی شیئا من حروبه و کان یظهر فضل علی و تعظیمه. و هو الذی کتب القرآن فی عهد ابی بکر و عثمان کما فی الفهرست لابن الندیم ایضا. و هو الذی ذکر المسعودی فی مروج الذهب عن سعید بن المسیب ان زید ابن ثابت حین مات خلف من الذهب و الفضه ما کان یکسر بالفووس غیر ما خلف من الاموال و الضیاع بقیمه ماه الف دینار اقتناها من عثمان لانه کان عثمانیا. و فی الشافی لعلم الهدی انه روی الواقدی ان زید بن ثابت اجتمع علیه عصابه من الانصار و هو یدعوهم الی نصر عثمان فوقف علیه جبله بن عمرو بن حیه المازنی فقال له جبله: ما یمنعک یا زید ان تذب عنه اعطاک عشره الف دینار و اعطاک حدائق من نخل ما لم ترث من ابیک مثل حدیقه منها. انظر ایها القاری ء الکریم فی امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) زیدا بتعلم السریانیه نظر دقه انه (صلی الله علیه و آله و سلم) کان فی نشر العلوم و توسعه المعارف علی ذلک الحد من الاهتمام و لم یکن دابه العصبیه و الجمود علی لسان واحد و لغه واحده و لا ریب ان لسان کل قوم سلم للوصول الی معارفهم و نیل علومهم و درک فنونهم و لم یمنع الناس نبی عن الارتقاء و لم یحرم علیهم ما فیه سعادتهم بل الانبیاء بعثوا لترویج العلوم و تهذیب النفوس و تشحیذ العقول قال عز من قائل (هوالذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلو علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمه الکتاب و الحکمه) الا ان الاوباش و عبید الدنیا الماسورین فی قیود الوساوس الشیطانیه و المحرومین من اللذات الروحانیه و المحجوبین عن جناب الرب جل جلاله و المغفلین عن معنی التمدن و التکامل لما تعودوا بما لا یزدادهم من الحق الا بعدا و ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون اشماز و اعما جاء من الشارع الحکیم فیما لم یوافق غرضا من اغراضهم الدنیه. (التبیان فی عدم تحریف القرآن) لما انجر البحث الی احراق عثمان مصاحف فلا باس ان نشیر الی عدم تحریف القرآن الکریم فی المقام فانه کثیرا ما یتوهم بل کثیرا ما یسال عن تحریفه و زیادته و نقصانه، و یختلج فی بعض الاذهان ان ما بین الدفتین الذی بایدی المسلمین الان لیس هو جمیع ما انزل علی الرسول الخاتم (صلی الله علیه و آله و سلم). و اعلم ان الحق المحقق المبرهن بالبرهین القطعیه من العقلیه و النقلیه ان ما فی ایدی الناس من القرآن الکریم هو جمیع ما انزل الله تعالی علی رسوله خاتم النبیین محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ما تطرق الیه زیاده و نقصان اصلا، و مبلغ سوره ماه و اربع عشره سوره من لدن رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) الی الان بلا ریب و ان ترتیب الایات فی السور توقیفی انما کان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کما اخبربه الامین جبرائیل عن امر ربه، و ان الناس کانوا فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قبل رحلته یعرفون السور باسامیها، و ان رسم الخط فی القرآن المجید هو الرسم المکتوب من کتاب الوحی فی زمن الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم)، و ان آیه بسم الله الرحمن الرحیم لم تکتب فی اول البرائه لانها لم تنزل معها کما نزلت مع غیرها من السور 113 مره و انها جزء کل سوره کما انها جزء آیه النمل بل انها آیتان فیه. و ان ما جاء من الاخبار و الاثار فی جمع جم غفیر من الصحابه القرآن فی عهد الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) او بعد رحلته کما ورد ان جمع القرآن وقع علی عهد ابی بکر فلیس المراد انهم رتبوا الایات فی السور و سیاتی الکلام فی تحقیق ترتیب السور ایضا. و کلما ذکرنا هو مذهب المحققین من علمائنا الامامیه رضوان الله علیهم و غیرهم من علماء العامه هداهم الله الی الصواب و من ذهب الی خلاف ذلک فقد خبط خبط عشواء و سلک طریقه عمیاء. ثم انا لو ناتی بالبراهین فی کل واحد مما اشرنا الیها و نبین بطلان قول المخالف علی التفصیل لطال بها

الکتاب و انتشر الخطاب و کثربنا الخطب لکنانورد جمله منها فان فیها کفایه ان شاء الله تعالی لمن کان له قلب. و اعلم ان ما جاء به النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) من الاخبار المتواتره فی فضائل السور باسامیها بل فی فضائل بعض آیات القرآن و فی وضع الایات فی کل موضع خاص بامر امین الوحی، و ان بعض السور افتتح ببعض من الحروف المقطعه دون بعض مثلا ان البقره افتتحت بالم، و یونس بالر، و الرعد بالمر، و الاعراف بالمص، و مریم بکهیعص، و الشعراء بطسم، و النمل بطس، و المومن بحم، و الشوری بحمعسق، و هکذا فی السور الاخر، و ان بعضها لم یفتتح بها و ان سوره البرائه لیست مبدوه ببسم الله الرحمن الرحیم، و قوله تعالی: سوره انزلنا و فرضناها (النور- 2) و قوله تعالی (البقره- 22) و ان کنتم فی ریب مما نزلنا علی عبدنا فاتوا بسوره من مثله و ادعوا شهدائکم من دون الله ان کنتم صادقین. و قوله (یونس- 39) ام یقولون افتریه قل فاتوا بسوره مثله و ادعوا من استطعتم من دون الله ان کنتم صادقین. و قوله تعالی (التوبه- 88) و اذا انزلت سوره ان آمنوا بالله الخ. و قوله (هود- 16) ام یقولون افتریه قل فاتوا بعشر سور مثله مفتریات و ادعوا من استطعتم من دون الله ان کنتم

صادقین- ادله قطعیه علی ان ترکیب السور من الایات کان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و انها کانت مرتبه موسومه باسامیها فی عهده (صلی الله علیه و آله و سلم) قبل ارتحاله یعرفها الناس بها. نقل امین الاسلام فی تفسیره مجمع البیان و الزمخشری فی الکشاف و السیوطی فی الاتقان و غیرهم من اجلاء العلماء عن ابن عباس و السدی ان قوله تعالی: (و اتقوا یوما ترجعون فیه الی الله ثم توفی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون) (البقره- 280) آخر آیه نزلت من الفرقان علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان جبرئیل (علیه السلام) قال له (صلی الله علیه و آله و سلم) ضعها فی راس الثمانین و الماتین من البقره، و هذا القول کانما اجماعی و انما الاختلاف فی مده حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بعد نزولها، فعن ابن عباس انه (صلی الله علیه و آله و سلم) عاش بعدها احدا و عشرین یوما، و قال ابن جریح: تسع لیال و قال سعید ابن جبیر و مقاتل: سبع لیال و فی الکشاف: قیل ثلاث ساعات. اقول: وضع جمیع الایات فی مواضعها کان بامرالله تعالی و ان لم یذکر فی الجوامع لکل واحده واحده منها روایه علیحده و لا ضیر ان تکون الایه المتقدمه علی آیه فی السوره متاخره

عنها نزولا. قال الزمخشری فی اوله التوبه من الکشاف: فان قلت: هلا صدرت بایه التسمیه کما فی سائر السور؟ قال: قلت: سال عن ذلک ابن عثمان عنهما فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کان اذا انزلت علیه السوره او الایه قال: اجعلوها فی الموضع الذی یذکر فیه کذا و کذا و توفی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و لم یبین لنا این نضعها- الخ. اقول: فالروایه داله صریحه علی ان ترکیب السور بالایات کان بامره (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان آیه البسمله لم ینزل مع البرائه و الا لجعلها فی اولها و ان البسمله نزلت ماه و ثلاث عشره مره مع کل سوره مفتتحه بها و هذه الروایه مرویه فی المجمع و الاتقان ایضا. روی الطبرسی فی المجمع و غیره فی التفاسیر و الجوامع و السیر عن بریده قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) تعلموا سوره البقره و سوره آل عمران فانهما الزهراوان و انهما تظلان صاحبهما یوم القیامه کانهما غمامتان او غیابتان او فرقان من طیر صواف اقول: فالحدیث یدل صریحا علی ان هاتین السورتین کانتا فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتبتین متداولتین یعرفهما الناس. و روی السیوطی فی الاتقان و المفسرون منهم الطبرسی

فی اول سوره هود روی الثعلبی باسناده عن اسحاق عن ابی جحیفه قال: قیل: یا رسول الله قد اسرع الیک الشیب قال (صلی الله علیه و آله و سلم): شیبتنی هود و اخواتها. و فی روایه اخری عن انس بن مالک عن ابی بکر قال: قتل یا رسول الله: عجل الیک الشیب قال (صلی الله علیه و آله و سلم): شیبتنی هود و اخواتها الحاقه و الواقعه و عم یتسائلون و هل اتیک حدیث الغاشیه. قال الطبرسی فی الفن الرابع من مقدمه مجمع البیان: و قد شاع فی الخبر عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) انه قال: اعطیت مکان التوراه السبع الطول و مکان الانجیل المثانی و مکان الزبور المئین و فضلت بالمفصل. و رواها السیوطی فی الاتقان و غیره ایضا فی جوامعهم. بیان: کلمه: الطول مکتوبه فی النسخ المطبوعه و غیرها غالبا بالالف اعنی الطوال ولکنه تصحیف و الصواب الطول کصرد جمع الطولی مونث الاطول قال ابن الاثیر فی النهایه: و قد تکرر فی الحدیث: اوتیت السبع الطول و الطول بالضم جمع الطولی مثل الکبر فی الکبری و هذا البناء یلزمه الالف و اللام او الاضافه قال: و منه حدیث ام سلمه کان یقرا فی المغرب بطولی الطولیین ثنیه الطولی و مذکرها الاطول ای انه کان یقرا فیها باطول السورتین الطویلتین یعنی الانعام و الاعراف- انتهی و کذا فی القاموس و مجمع البحرین. اقول: ان هذه الاحادیث و امثالها المرویه من الفریقین عن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مما لا تعد کثره تدل علی ان السور کانت مرتبه قبل رحله الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان الناس یعرفونها باسامیها فلا حاجه الی نقل جمیع الاخبار الوارده فی فضائل السور. نعم ان ترتیب سور القرآن لیس علی ترتیب النزول بل ان ترتیب آیات السور ایضا لیس علی ترتیب النزول سواء کانت السوره نزلت جمله واحده کسوره الانعام کما فی مجمع البیان و کثیر من المفصل اولم تکن. ثم ان مما الهمت علی ان ترتیب الایات فی السور کان من امر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ان بعض السور کالانعام مثلا نزلت جمله واحده، و ان اکثر آیات السور نزلت نجوما و لا کلام فی ان بعضها مقدم علی البعض نزولا و ترکیب السور منها لیس بترتیب نزولها ظاهرا و مع ذلک رکبت عل نحو کان بین الایات المتسقه فی السور کمال البلاغه و الفصاحه علی حد تحدی الله تعالی عباده بالاتیان بعشر سور او بسوره من القرآن و قال: (لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یاتوا بمثل هذا القرآن لا یاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعضهم ظهیرا) (الکهف-91) و انی للبشر ان یولف جملا شتی نزلت فی نیف و عشرین سنه فی احکام مختلفه تبلغ الی ذلک الحد من الاعجاز؟ فهل یسع احدا ان یقول ان ترتیبها کذلک فی السور لم یکن بامر الله تعالی و امر رسوله؟ فانتبهوا یا اولی الالباب (افلا یتدبرون القرآن و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) (النساء- 85). علی ان الایات لو لم تکن فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتبه و ان الصحابه رتبوها بعده (صلی الله علیه و آله و سلم) کما توهم شرذمه قلیل من غیر تدبر و تعمق لم یکن لقوله تعالی: فاتوا بسوره- او بعشر سور، و امثالهما معنی. قال السیوطی فی الفصل الاول من النوع 18 من الاتقان. الاجماع و النصوص المترادفه علی ان ترتیب الایات توقیفی لا شبهه فی ذلک فنقله غیر واحد منهم الزرکشی فی البرهان و ابوجعفر بن الزبیر فی مناسباته و عبارته: ترتیب الایات فی سورها واقع بتوقیفه (صلی الله علیه و آله و سلم) و امره من غیر خلاف فی هذا بین المسلمین. ثم کثیرا ما یقرع سمعک فی التفاسیر و الشروح ان هذه الایه مرتبطه بتلک الایه و تلک بهاته، مثلا قال الطبرسی فی المجمع قوله تعالی: (و ان خفتم الا تقسطوا فی الیتامی) (النساء- 3) متصله بقوله تعالی: (ویستفتونک فی النساء قل الله یفتیکم فیهن) (النساء- 127) فمرادهم ان تلک الایات متصل بعضها ببعض معنی و ذلک لان القرآن یفسر بعضه بعضا کالمبین للمجمل و المقید للمطلق و الخاص للعام قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی النهج الخطبه 131: کتاب الله تبصرون به و تنطقون به و تسمعون به و ینطق بعضه ببعض و یشهد بعضه علی بعض و لا یختلف فی الله و لا یخالف بصاحبه عن الله- الخ. و المراد من قوله (علیه السلام): یشهد بعضه علی بعض ان بعضه یصدق بعضا و لا یضاده کما قال الله تعالی: (افلا یتدبرون القرآن و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) (النساء- 85) و قال تعالی: (ذلک بان الله نزل الکتاب بالحق و ان الذین اختلفوا فی الکتاب لفی شقاق بعید) (البقره- 173) و لیس مرادهم ان تلک الایات متصله بالاخری لما دریت من ان الایات رتبت علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بامره و علیه جمهور العلماء المحققین. اقول: و من جه ارتباط المعنی عدت سورتا و الضحی و الانشراح واحده و جوزت قرائتهما فی السورتین بل لم تجز قرائه واحده منهما فی الفریضه مع انه ورد النهی عن القرآن بین السورتین فی رکعه فریضه و یجب ان یقرا بین السورتین بسم الله الرحمن الرحیم لانها جزء السوره و قول الشیخ الطوسی قدس الله سره بترک البسمله بین السورتین علیل لا یوافقه دلیل، و کذا الفیل و قریش، قال السید بحر العلوم قدس سره فی الدره. و و الضحی و الانشراح واحده بالاتفاق و المعانی شاهده کذلک الفیل مع الایلاف و فصل بسم الله لا ینافی و انما قدینا الرکعه بالفریضه لانه یجوز الجمع بین سور کثیره فی النوافل فاذا جمعها وجب ان یقرا البسمله مع کل سوره و فی النوع 19 من الاتقان قال: و فی کامل الهذلی عن بعضهم انه قال: الضحی و الم نشرح سوره واحده نقله الامام الرازی فی تفسیره عن طاووس و غیره من المفسرین. و اعلم ان بسم الله الرحمن الرحیم جزء آیه من سوره النمل بل انها آیتان فیها و انها آیه من کل سوره و لذا من ترکها فی الصلاه سواء کانت الصلاه فرضا او ندبا بطلت صلاته و یجب الجهر بها فیما یجهر فیه بالقرائه و یستحب الجهر بها فیما یخافت فیه بالقرائه و هو مذهب اصحابنا الامامیه و بین فقهاء الامه فیها خلاف و ان وافقنا فیه اکثرهم بل هو مذهب جل علماء السلف لولا الکل. قال فی تفسیر المنار: اجمع المسلمون علی ان البسمله من القرآن و انها جزء آیه من سوره النمل. و اختلفوا فی مکانها من سائر السور فذهب الی انها آیه من کل سوره علماء السلف من اهل مکه فقهائهم و قرائهم و منهم ابن کثیر و اهل الکوفه و منهم عاصم و الکسائی من القراء و بعض الصحابه و التابعین من اهل المدینه و الشافعی فی الجدید و اتباعه و الثوری و احمد فی احد قولیه و الامامیه، و من المروی عنهم ذلک من علماء الصحابه علی (علیه السلام) و ابن عباس و ابن عمر و ابوهریره و من علماء التابعین سعید بن جبیر و عطاء و الزهری و ابن المبارک، و اقوی حججهم فی ذلک اجماع الصحابه و من بعدهم علی اثباتها فی المصحف اول کل سوره سوی سوره برائه مع الامر بتجرید القرآن عن کل ما لیس منه. و لذلک لم یکتبوا آمین فی آخر الفاتحه، و احادیث منها ما اخرجه مسلم فی صحیحه من حدیث انس قال قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): انزلت علی آنفا سوره فقرا بسم الله الرحمن الرحیم، و روی ابوداود باسناد صحیح عن ابن عباس ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) کان لا یعرف فصل السوره و فی روایه انقضاء السوره- حتی ینزل علیه بسم الله الرحمن الرحیم، و اخرجه الحاکم فی المستدرک، و قال: صحیح علی شرط الشیخین. و روی الدار قطنی من حدیث ابی هریره قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اذا قراتم الحمد لله فاقرووا بسم الله الرحمن الرحیم فانها ام القرآن و السبع المثانی، و بسم الله الرحمن الرحیم احدی آیاتها. و ذهب مالک و غیره من علماء المدینه، و الاوزاعی و غیره من علماء الشام و ابوعمرو و یعقوب من قراء البصره الی انها آیه مفرده انزلت لبیان رووس السور و الفصل بینها، و علیه الحنفیه، و قال حمزه من قراء الکوفه و روی عن احمد انها آیه من الفاتحه دون غیرها و ثمه اقوال اخر شاذه (قاله فی سوره الفاتحه). اقول: لم یکن لهولاء الشرذمه القائلین بان البسمله آیه واحده نزلت مره واحده فقط حجه قاطعه یعتد بها و لو اتوا بحجه فهی داحضه بلا مریه و ارتباب، و کیف؟ و ان کثیرا من الایات کررت فی القرآن نحو آیه فبای آلاء ربکما تکذبان احدی و ثلاثین مره فی الرحمن، و آیه ویل یومئذ للمکذبین عشر مرات فی المرسلات، و آیه انا کذلک نجزی المحسنین اربع مرات فی الصافات، و آیه الم ست مرات: فی مفتتح البقره، آل عمران، العنکبوت الروم، لقمن، السجده، و آیه الرخمس مرات: فی مفتتح یونس، هود، یوسف، ابراهیم، الهجر، و آیه حم ست مرات: مفتتح المومن، فصلت، الزخرف، الدخان، الجاثیه، الاحقاف و مع سوره الشوری (حم عسق) تصیر سبع مرات، و آیه طسم مرتین: مفتتح الشعراء و القصص. و قوله تعالی: (و ما انت بهادی العمی عن ضلالتهم ان تسمع الا من یومن بایاتنا فهم مسلمون) مرتین (النمل- 85) و (الروم- 54) الا ان کلمه (هادی) فی الثانیه مکتوبه بلایاء اعنی (بهاد العمی) اتباعا للمصاحف التی کتبت علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کما سیاتی تحقیقه. و کذا طائفه من آیات اخر کررت فی القرآن فانی یجوز لهولاء ان یقولوا انها نزلت مره واحده و ما دلیلهم علی ذلک فلم لم یکن البسمله نازله کاخواتها غیر مره؟ علی ان مذهبهم یضاد صریح کثیر من الاخبار المصرحه فی ان البسمله نزلت بعددها فی القرآن، مع ان اهتمام رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و المسلمین و دابهم و سیرتهم تجرید القرآن عن کل ما لیس منه، و فی النوع 18 من الاتقان عن ابی سعید قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): لا تکتبوا عنی شیئا غیر القرآن. و قال فی اول التوبه من تفسیر المنار: و لم یکتب الصحابه و لا من بعدهم البسمله فی اولها لم تنزل معها کما نزلت مع غیرها من السور قال: هذا هو المعتمد المختار فی تعلیله و قیل رعایه لمن کان یقول انها مع الانفال سوره واحده و المشهور انه لنزولها بالسیف و نبذ العهود و قیل غیر ذلک مما فی جعله سببا و عله نظر،

و قد یقال: انه حکمه لا عله و مما قاله بعض العلماء فی هذه الحکمه انها تدل علی ان البسمله آیه من کل سوره ای لان الاستثناء بالقول معیار العموم انتهی. و قال فی الاتقان (اول النوع 19 منه). اخرج القشیری الصحیح ان التسمیه لم تکن فی البرائه لان جبرئیل (علیه السلام) لم ینزل بها فیها. و فی الشاطبیه: و بسمل بین السورتین (ب) سنه (ر) جال (ن) موها (د) ربه و تجملا قال ابن القاصح فی الشرح: اخبر ان رجالا بسملوا بین السورتین آخذین فی ذلک بسنه، نموها ای رفعوها و نقلوها و هم قالون و الکسائی و عاصم و ابن کثیر و اشار الیهم بالباء و الراء و النون و الدال من قوله بسنه رجال نموها دربه. و اراد بالسنه التی نموها کتابه الصحابه لها فی المصحف و قول عائشه رضی الله عنها اقراوا ما فی المصحف و کان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لا یعلم انقضاء السوره حتی تنزل علیه بسم الله الرحمن الرحیم ففیه دلیل علی تکریر نزولها مع کل سوره. اقول: و روی عن ائمتنا (علیه السلام) نحو الروایه المرویه عنها کما فی تفسیر العیاشی عن صفوان الجمال قال: قال لی ابو عبدالله (علیه السلام): ما انزل الله من السماء کتابا الا وفاتحته بسم الله الرحمن الرحیم و انما کان یعرف انقضاء السوره بنزول بسم الله الرحمن الرحیم ابتداء للاخری. و کذا فی الکافی عن یحیی بن ابی عمیر الهذلی قال: کتبت الی ابیجعفر (علیه السلام) جعلت فداک تقول فی رجل ابتدا بسم الله الرحمن الرحیم فی صلاه وحده فی ام الکتاب فلما صار الی غیر ام الکتاب من السوره ترکها فقال العیاشی: لیس بذلک باس فکتب (علیه السلام) بخطه: یعیدها مرتین علی رغم انفه یعنی العیاشی. و صحیحه محمد بن مسلم قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن السبع المثانی و القرآن العظیم هی الفاتحه قال: نعم قلت: بسم الله الرحمن الرحیم من السبع قال: نعم هی افضلهن و غیرها من الروایات و الاخیره تختص بام الکتاب. و مهما تصلها او بدات برائه لتنزیلها بالسیف لست مبسملا قال الشارح: تصلها الضمیر فیه لبرائه اضمر قبل الذکر علی شریطه التفسیر یعنی ان سوره برائه لا بسمله فی اولها سواء وصلها القاری بالانفال او ابتدا بها، ثم ذکر الحکمه فی ترک البسمله فی اولها فقال لتنزیلها بالسیف یعنی ان برائه نزلت علی سخط و وعید و تهدید و فیها السیف. قال ابن عباس سالت علیا رضی الله عنه لم لم تکتب فی برائه بسم الله الرحمن الرحیم؟ فقال: لان بسم الله امان و برائه لیس فیها امان نزلت بالسیف.

اقول: لا کلام فی ان المختار المعتمد فی تعلیل ترک البسمله اول البرائه هو عدم نزولها معها کما مضی غیر مره و اختاره العالم عبده فی تفسیره و لو تومل فی الاقوال الاخر حیث تصدوا لترکها فی برائه لعلم ان دلیلهم علیل و من قال: القول (بان ترک البسمله فی برائه لنزولها بالسیف و نبذ العنود و البسمله آیه رحمه) حکمه لا عله، فنعم القول هو لان البسمله مذکوره فی اول کثیر من السور بدئت بالعذاب نحو: هل اتیک حدیث الغاشیه و سئل سائل بعذاب واقع و نحوهما و علی هذا القول یحمل قول امیرالمومنین علی (علیه السلام) کما اتی به فی المجمع (اول سوره برائه) و شرح الشاطبیه انه لم ینزل بسم الله الرحمن الرحیم علی راس سوره برائه لان بسم الله للامان و الرحمه و نزلت برائه لرفع الامان بالسیف. و بالجمله العمده فی ذلک هی السماع و التعبد، و الاخبار الوارده فی ذلک نحو قوله (علیه السلام) لا تنافیها فانه (علیه السلام) یبین عدم نزولها فی برائه بتلک الحکمه فهی ما نزلت معها کما صرح القشیری و غیره ان جبرئیل (علیه السلام) لم ینزل بها فیها. فاذا علمت ان البسمله جزء من السور آیه علی حیالها فاعلم انه یترتب علیه کثیر من المسائل الفقهیه: مثلا من ابتدا بقرائه الفاتح

ه و لو نوی البسمله جزئا من الاخلاص مثلا لم تصح صلاته و کذا لو نوی فی الاخلاص بسمله الفاتحه او السوری الاخری، و من کان جنبا و قلنا یحرم علیه قرائه سور العزائم لا قرائه آیات السجده فقط فلو قرا البسمله ناویا علی انها جزء من احدیها فعل حراما. و من یصلی الظهرین یجب اخفاتها علیه کما ان من یصلی العشائین و الصبح یجب جهرها علیه، و نظائرها و من جمع الفیل و القریش و الضحی و الانشراح یجب ان یبسمل بین السورتین. (البیان فی ترتیب سور القرآن) لا شک ان ترکیب السور من الایات توقیفی اعنی او وضع کل آیه فی موضع معین من السور التی لم تنزل جمله واحده کان بامر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اخبر به جبرئیل عن امر ربه و هو اجماع المسلمین قاطبه کما حققناه و انما قلنا فی السور التی لم تنزل جمله واحده لان السور التی نزلت جمله واحده اعنی دفعه واحده فالامر فیها اوضح لانها نزلت مترتبه الایات اولا کسوره الفاتحه و الانعام و کثیر من المفصل. و انما الکلام فی ان ترتیب سور القرآن فی الدفتین علی تلک الهیئه المشهوده لنا الان اولها الفاتحه و آخرها الناس هل وقع فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و بامره ایضا ام لا؟ و بالجمله ان ترتی

ب السور ایضا کترتیب الایات توقیفی ام لا؟ و الحق هو الاول کالاول و ذلک لان القرآن کان علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مجموعا مدونا جمعه غیر واحد من الصحابه و قراوه علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان ترتیب السور کما هو فی المصحف الان کترتیب الایات بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو مذهب المحققین من علماء المسلمین قدیما و حدیثا و من عدل عنه تمسک ببعض الاخبار الشاذ الواحد او الموضوع اولم یصل الی فهم راد الخبر و نحن فی غنی عن نقل اقوالهم وردها و ابطالها لانها لا یزید الا تطویل کلام لا طائل فیه فان الامر بین. قال ابن الندیم فی الفهرست (ص 41 طبع مصر، الفن الثالث من المقاله الاولی): الجماع للقرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) علی بن ابیطالب رضوان الله علیه، سعد بن عبید بن النعمان بن عمرو بن زید رضی الله عنه، ابوالدرداء عویمر ابن زید رضی الله عنه، معاذ بن جبل بن اوس رضی الله عنه، ابوزید ثابت بن زید بن النعمان، ابی بن کعب بن قیس بن مالک بن امری ء القیس، عبید بن معاویه، زید بن ثابت بن الضحاک. و اتی السیوطی فی النوع العشرین و غیره من الاتقان بعده من جمع القرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بطرق مخلتفه من کبار المولفین قال: روی البخاری عن عبدالله بن عمرو بن العاص قال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول خذوا القرآن من اربعه من عبدالله بن مسعود و سالم و معاذ و ابی بن کعب. و قال: اخرج السنائی بسند صحیح عن عبدالله بن عمر قال: جمعت القرآن فقرات به کل لیله فبلغ النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فقال اقراه فی شره- الحدیث. قال: و اخرج ابن ابی داود بسند حسن عن محمد بن کعب القرظی قال: جمع القرآن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) خمسه من الانصار: معاذ بن جبل و عباده ابن الصامت و ابی بن کعب و ابوالدرداء و ابوایوب الانصاری. و غیرها من الاخبار الوارده فی ان القرآن جمع علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و کم من روایات داله علی ان عده من الصحابه قرا القرآن علیه مرارا منهم امیرالمومنین علی بن ابیطالب (صلی الله علیه و آله و سلم) و عبدالله بن مسعود و زید بن ثابت و ابی بن کعب و غیرهم. هولاء من جمعوا القرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و قراوه علیه و ختموه علیه عده ختمات فکیف لم یکن القرآن علی عهده مجموعا مرتبا و احتمال انهم قراوه و ختموه علیه (صلی الله علیه و آله و سلم) مبثوثا مبتورا مبتور جدا و من تامل ادنی تامل فی نظم السور و شده اهتمام رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی حراسه القرآن و توقیه عن اجتهاد احد و اعمال ذوق و سلیقه فیه و عنایته بحفظه و قوله (صلی الله علیه و آله و سلم) انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و اهل بیتی الخ المروی من المسلمین بطرق کثیره و فی الروایه الوارده من فرق السملمین فی معارضه جبرئیل القرآن علیه (صلی الله علیه و آله و سلم) فی کل سنه مره و فی السنه التی توفی (صلی الله علیه و آله و سلم) فیها مرتین و غیرهما من الاخبار فی هذا المعنی علم انه کان مجموعا مرتبا آیاته و سوره علی ما هو فی المصحف الان بلا تغییر و تبدیل و زیاده و نقصان. بیان: فی ماده- ع ر ض- من النهایه الاثیریه: ان جبرئیل (علیه السلام) کان یعارضه (صلی الله علیه و آله و سلم) القرآن فی کل سنه مره و انه عارضه العام مرتین، ای کان یدارسه جمیع ما نزل من القرآن من المعارضه بمعنی المقابله و منه عارضت الکتاب بالکتاب ای قابلته به. و فی الفصل الثامن النوع الثامن عشر من الاتقان: قال ابوبکر بن الانباری: انزل الله القرآن کله الی سماء الدنیا ثم فرقه فی بضع و عشرین فکانت السوره تنزل لامر یحدث و الایه جوابا لمستخبر و یوقف جبرئیل النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) علی موضع الایه و السوره فاتساق السور کاتساق الایات و الحروف کله عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فمن قدم سوره او اخرها فقد افسد نظم القرآن. و قال الکرمانی فی البرهان: ترتیب السور هکذا هو عند الله فی اللوح المحفوظ علی هذا الترتیب و علیه کان (صلی الله علیه و آله و سلم) یعرض علی جبرئیل کل سنه ما کان یجتمع عنده منه و عرضه علیه فی السنه التی توفی فیها مرتین و کان آخر الایات نزولا (و اتقوا یوما ترجعون فیه الی الله) فامره جبرئیل ان یضعها بین ایتی الربا و الدین. و قال الطیبی: انزل القرآن اولا جمله واحده من اللوح المحفوظ الی السماء الدنیا ثم نزل مفرقا علی حسب المصالح ثم اثبت فی المصاحف علی التالیف و النظم المثبت فی اللوح المحفوظ. و قال البیهقی فی المدخل: کان القرآن علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) مرتبا سوره و آیاته علی هذا الترتیب- الخ. و قال ابوجعفر النحاس: المختار ان تالیف السور علی هذا الترتیب من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) الحدیث واثله اعطیت مکان التوراه السبع الطول، قال: فهذا الحدیث یدل علی ان تالیف القرآن ماخوذ عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و انه من ذلک الوقت- الخ. و قال ابن الحصار: ترتیب السور و وضع الایات موضعها انما کان بالوحی. ثم السیوطی بعد نقل اقوال اخر من الاعاظم فی ان ترتیب السور کترتیب الایات توقیفی قال: قلت: و مما یدل علی ان ترتیب السور توقیفی کون الحوامیم رتبت ولاء و کذا الطواسین و لم ترتب المسبحات ولاء بل فصل بین سورها و فصل بین طسم الشعراء و طسم القصص بطس مع انها اقصر منهما و لو کان الترتیب اجتهادیا لذکرت المسبحات ولاء و اخرت طس عن القصص و کذا نقل عده اقوال فی النوع 62 منه فی مناسبه الایات و السور و ترتیب کل واحد منهما علی هذا النهج بامره تعالی. اقول: الامر ابلج من الصبح و ابین من الشمس فی رائعه النهار فی ان ترکیب سور هذا السفر القیم الالهی و ترتیبها علی هذا الاسلوب البدیع لم یکن الا بامره تعالی و من قال فی القرآن غیر ما حققنا افتری علی الله و اختلق علی کتابه و رسوله.و ذهب شرذمه الی ان ترتیب السور لم یکن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و انما رتبت علی عهد ابی بکر. اقول: لو سلمنا بعد الاغماض عن ما تمسکوا بها و استدلوا علیها و اغتروا بظاهرها، ان سور القرآن رتبت بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فان اول من جمع القرآن بعده (صلی الله علیه و آله و سلم) هو امیرالمومنین و هو (علیه السلام) کان عالما فیما نزلت الایات و این نزلت و علی من نزلت و کبار الصحابه تعلموا القرآن منه (علیه السلام) و اخذوه عنه (علیه السلام) و لا ریب انه (علیه السلام) کان اعرف بالقرآن من غیره و اجمعت الامه علی انه کان حافظ القرآن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و قراه علیه مرارا فلا ریب ان جمعه و ترتیبه حجه علی انه (علیه السلام) معصوم کما بینا فی شرح الخطبه 237 و کل ما جاء به المعصوم مصون من الخلل و حجه علی بنی آدم و هذا الترتیب المشهود الان فی المصاحف و قرائته هو ترتیبه و قرائته (علیه السلام). قال الفاضل الشارح المعتزلی فی مقدمه شرحه علی النهج فی فضائله (علیه السلام) (ص 6 طبع ایران 1304 ه): اما قرائه القرآن و الاشتغال به فهو المنظور الیه فی هذا الباب اتفق الکل علی انه (علیه السلام) کان یحفظ القرآن علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و لم یکن غیره یحفظه ثم هو اول من جمعه، نقلوا کلهم انه تاخر عن بیعه ابی بکر فاهل الحدیث لا یقولون ما تقوله الشیعه من انه تاخر مخالفته للبیعه بل یقولون تشاغل بجمع القرآن فهذا یدل علی انه اول من جمع القرآن لانه لو کان مجموعا فی حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) لما احتاج الی ان تشاغل بجمعه بعد وفاته (صلی الله علیه و آله و سلم) و اذا رجعت الی کتب القرآن وجدت ائمه القراء کلهم یرجعون الیه کابی عمرو بن العلاء و عاصم بن ابی النجود و غیرهما لانهم یرجعون الی ابی عبدالرحمان بن السلمی القاری و ابو عبدالرحمان کان تلمیذه و عنه اخذ القرآن فقد صار هذا الفن من الفنون التی ینتهی الیه ایضا مثل لکثیر مما سبق. انتهی قوله. اقول: قد وردت اخبار کما اتی بها السیوطی فی الاتقان و غیره فی جوامعهم ان امیرالمومنین (علیه السلام) و غیره جمعوا القرآن فذهب قوم الی ان السور رتبت فی الدفتین باجتهاد الصحابه بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) جمودا علی ظاهرها و قد غفلوا ان ظاهرها لا تنافی ان یکونی ترتیب السور و وضع کل واحده منها فی موضع خاص کما فی المصحف الان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کما هو الحق فایاک ان تعنی من قول الفاضل المذکور و غیره ان القرآن جمع بعد النبی ان ترتیب السور کان بعده (صلی الله علیه و آله و سلم) و سنزیدک بیانا ان شاء الله تعالی. قال ابن الندیم فی الفهرست (41 طبع مصر من الفن الثالث من المقاله الاولی): قال ابن المنادی حدثنی الحسن العباس قال: اخبرت عن عبدالرحمان بن ابن حماد عن الحکم بن ظهیر السدوسی عن عبد خیر عن علی (علیه السلام) انه رای من الناس طیره عند وفاء النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فاقسم انه لا یضیع عن ظهره ردائه حتی یجمع القرآن فجلس فی بیته ثلاثه ایام حتی جمع القرآن فهو اول مصحف جمع فیه القرآن من قلبه. ثم قال: و کان المصحف عند اهل جعفر و رایت انا فی زماننا عند ابی یعلی حمزه الحسنی رحمه الله مصحفا قد سقط منه ارواق بخط علی بن ابیطالب یتوارثه بنو حسن علی مر الزمان. و قد روی السیوطی فی النوع الثامن عشر من الاتقان بسند حسن عن عبد خیر قال: قال علی (علیه السلام): اما مات رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) آلیت ان لا آخذ علی ردائی الا لصلاه جمعه حتی اجمع القرآن فجمعته. و روی ایضا بطریق آخر عن محمد بن سیرین عن عکرمه قال لما کان بعد بیعه ابی بکر قعد علی بن ابیطالب فی بیته فقیل لابی بکر قد کره بیعتک فارسل الیه- الی ان قال: قال ابوبکر: ما اقعدک عنی؟ قال: رایت کتاب الله یزاد فیه فحدثت نفسی ان لاالبس ردائی الا لصلاه حتی اجمعه قال له ابوبکر: فانک نعم ما رایت، قال محمد: فقلت لعکرمه: الفوه کما انزل الاول فالاول؟ قال: لو اجتمعت الانس و الجن علی ان یولفوه هذا التالیف ما استطاعوا. قال: ابن الحجر فی الصواعق المحرقه (ص 76 طبع مصر) باسناده عن سعید ابن مسیب قال: لم یکن احد من الصحابه یقول سلونی الا علی (علیه السلام) و قال واحد من جمع القرآن و عرضه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). و قال ایضا اخرج ابن سعد عن علی (علیه السلام) قال: و الله ما نزلت آیه الا و قد علمت فیم نزلت و این نزلت و علی من نزلت ان ربی وهب لی قلبا عقولا و لسانا ناطقا. و قال: اخرج ابن سعد قال علی (علیه السلام): سلونی عن کتاب الله فانه لیس من آیه الا و قد عرفت بلیل نزلت ام بنهار ام فی سهل ام فی جبل. قال: و اخرج الطبرانی فی الاوسط عن ام سلمه قالت: سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: علی مع القرآن و القرآن مع علی لا یفترقان حتی یردا علی الحوص. و فی الاتقان (طبع مصر 1318 ص 74 ج 1) قال ابن حجر: و قد ورد عن علی انه جمع القرآن علی ترتیب النزول عقب موت النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) اخرجه ابن ابی داود. اقول: ابن حجر هذا هو الحافظ احمد بن علی بن حجر العسقلانی صاحب کتاب الاصابه فی معرفه الصحابه و تقریب التهذیب و غیرهما توفی سنه 852 ه و صاحب الصواعق المحرقه سمیه احمد بن محمد بن علی الهیتمی مات سنه 973 ه و جلال الدین السیطوی مات سنه 910 ه. ثم یستفاد مما روی ابن حجر ان القرآن الذی جمع علی (علیه السلام) غیر القرآن المرتبه سوره علی ما هو المصحف الان فهو (علیه السلام) اراد ان یبین فی هذا الجمع ترتیب نزول السور و الایات کما ان عالما یفسر القرآن و یبین فیه وجوه القرائات و آخر یبین فی تفسیره لغات القرآن و آخر غریبه و آخر یجمع الاخبار الوارده المناسبه لکل آیه فی تفسیره و غیرها من التفاسیر المختلفه اغراضا فان الکل میسر لما خلق له و یوید ما ذهبنا الیه قوله علیه السلام نقله ثقه الاسلام الکلینی فی باب اختلاف الحدیث من اصول الکافی باسناده عن سلیم بن قیس الهلالی- فی حدیث طویل الی ان قال (علیه السلام): فما نزلت علی رسول الله آیه من القرآن الا اقرانیها و املاها علی فکتبتها بخطی و علمنی تاویلها و تفسیرها و ناسخها و منسوخها و محکمها و متشابهها و خاصها و عامها و دعی الله ان یعطینی فهمها و حفظها فما نسبت آیه من کتاب الله و لا علما املاه علی و کتبته منذ دعا الله لی بما دعا و ما ترک شیئا علمه الله من حلال و لا حرام و لا امر و لا نهی کان او یکون و لا کتاب منزل علی احد قبله من طاعه او معصیه الا علمنیه و حفظته فلم انس حرفا واحدا ثم وضع یده علی صدری و دعی الله لی ان یملا قلبی علما و فهما و حکما و نورا فقلت یا نبی الله باب یانت و امی منذ دعوت الله لی بما دعوت لم انس شیئا و لم یفتنی شی ء لم اکتبه افتتخوف علی النسیان فیما بعد؟ فقال: لا لست اتخوف علیک النسیان و الجهل. و قوله (علیه السلام): کما فی البحار (ج 19 ص 126): و لقد جئتهم بکتاب کملا مشتملا علی التاویل و التنزیل و المحکم و المتشابه و الناسخ و المنسوخ الخ- فعلی هذا لا یسع احدا ان یقول بتا انه (علیه السلام) جمع السور و ربتها و لم تکن السور مرتبه علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، و الاخبار الاخر ایضا الداله علی ان ابابکر و غیره جمعوه من هذا القبیل لا یدل علی ان ترتیب سور القرآن لم یکن بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فمن تمسک بها لذلک الغرض فقد اخطا. قال الطبرسی فی المجمع قوله تعالی (و اظهره الله علیه عرف بعضه و اعرض عن بعض) (التحریم- 4): قرا الکسائی وحده عرف بالتخفیف و الباقون عرف بالتشدید و اختار التخفیف ابوبکر بن عیاش و هو من الحروف العشر التی قال: انی ادخلتها فی قرائه عاصم من قرائه علی بن ابیطالب (علیه السلام) حتی استخلصت قرائته یعنی قرائه علی (علیه السلام) و هی قرائه الحسن و ابی عبدالرحمان السلمی و کان ابو عبدالرحمان اذا قرا انسان بالتشدید حصبه- انتهی. اقول: ابوبکر بن عیاش و حفص بن سلیمان البزاز راویان لعاصم بن ابی النجود بهدله و عاصم من القراء السبعه الذین تواترت قرائاتهم ولکن اعراب القرآن المتداول الان انما هو بقرائه حفص عن عاصم و یستفاد مما نقل الطبرسی عن ابن عیاش ان قرائه عاصم هی قرائه امیرالمومنین علی بن ابیطالب روحی له الفداء الا فی عشر کلمات ادخلها ابوبکر فی قرائه عاصم حتی استخلصت قرائه علی (علیه السلام) فالقرائه المتداوله هی قرائته (علیه السلام) و کذا قال الطبرسی فی الفن الثانی من مقدمه تفسیره فی ذکر اسامی القراء: فاما عاصم فانه قرا علی ابی عبدالرحمان السلمی و هو قرا علی علی بن ابیطالب (علیه السلام). فانما اخیتر فی المصحف الکریم قرائه عاصم لسهولتها و جودتها و لانها اضبط من القراآت الاخری و السر فی ذلک انه قرائته قرائه امیرالمومنین (علیه السلام) و ان کان قرائه کل واحده من القرائات السبع متواتره و جائزه قال العلامه الحلی قدس سره فی المنتهی ما هذا نصه: اضبط هذه القرائات السبع عند ارباب البصیره هو قرائه عاصم المذکور بروایه ابی بکر بن عیاش و قال رحمه الله فی التذکره: ان هذا المصحف الموجود الان هو مصحف علی (علیه السلام). قال المحقق الطوسی قدس سره فی التجرید: و علی افضل الصحابه لکثره جهاده و … و کان احفظهم لکتاب الله تعالی العزیز. و قال الفاضل القوشجی فی شرحه: فان اکثر ائمه القرائه کابی عمرو و عاصم و غیرهما یسندون قرائتهم الیه فانهم تلامذه ابی عبدالرحمان السلمی و هو تلمیذ علی رضی الله عنهما. و بالجمله انا نقول اولا ان ترتیب السور کالایات توقیفی و علیه جل المحققین من علماء الفریقین و الشواهد و البراهین علیه کثیره و ان بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لم یجمع القرآن مرتبا سوره علی اجتهاد الصحابه لما دریت ان الاخبار التی تمسکوا بها غیره داله علی ذلک و بعد الاغماض نقول: ان الفریقین اتفقا فی ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان حافظا للقرآن علی عهده (صلی الله علیه و آله و سلم) و قرا علیه غیر مره و کان اعرف به منهم و قال (علیه السلام) (الخطبه 208 من النهج و کذا فی الوافی ص 62 ج 1 نقلا من الکافی) و قد ساله سائل عما فی ایدی الناس: ان فی ایدی الناس حقا و باطلا- الی ان قال: و لیس کل اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ممن یساله و یستفهمه حتی ان کانوا لیحبون ان یجی ء الاعرابی او الطاری فیساله (علیه السلام) حتی یسمعوا و کان لا یمر بی من ذلک شی ء الا سالت عنه و حفظته، و قال هولاء العظام من العلماء: ان القرائه المتداوله الان قرائته (علیه السلام) و انه اول من جمع القرآن بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو (علیه السلام) کان معتمد الصحابه فی العلوم و به یراجعون فی القرآن و الاحکام سیما عند اصحابنا الامامیه القائلین بعصمه (علیه السلام) و باتفاق الامه قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیه (علیه السلام) اقضا کم علی و علی مع القرآن و القرآن معه و الحق معه حیث دار و … فترتیب سور القرآن وقع علی النهج الذی اراده الله تعالی و رسوله. ثم نقول: هب ان ترتیب السور فی الدفتین کان بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و انما کان علی عهد ابی بکر و بامره کما هو ظاهر طائفه من الاقوال و لا کلام فی ان امیرالمومنین علی (علیه السلام) قرره و رضی به و الا لبدله فی خلافته لو قیل انه (علیه السلام) لم یتمکن فی عهد ابی بکر بذلک و هو (علیه السلام) معصوم و تقریره و امضاوه حجه، علی ان ترکیب السور من الایات اجماعی لا خلاف فیه کما دریت فلو لم یکن ترتیب السور بالفرض بامرالمعصوم فما نزل علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) هو ما بین الدفتین الان و علی کل حال ما زید فیه و ما نقص منه شی ء فبذلک ظهر ان قول الفقیه البحرانی فی الحدائق و اضرابه: ان جمع القرآن فی المصحف الان لیس من جمع المعصوم فلا حجه فیه، بعید عن الصواب غایه البعد. (البرهان علی ان عثمان ما نقص من القرآن شیئا و ما زاد فیه) (شیئا بل انما جمع الناس علی قرائه واحده) اعلم ان عنایه الصحابه و غیرهم من المسلمین کانت شدیده فی حفظ القرآن و حراسته الغایه و توفرت الدواعی علی نقله و حمایته النهایه و توجه الاف من النفوس الیه، و دریت ان عده من اصحاب الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) کانوا حفاظ القرآن علی ظهر القلب کملا و اما من حفظ بعضه فلا یعد و لا یحصی فمن تامل ادنی تامل فی سیره الصحابه مع القرآن و شده عنایتهم فی ضبطه و اخذه علم ان احتمال تطرق الزیاده و النقصان فیه و اه جدا و لم یدع احد ان عثمان زاد فی القرآن شیئا او نقص منه شیئا لعدم تجویز العقل ذلک مع تلک العنایه من المسلمین فی حفظه و کان الناس فی اقطار الارض عارفین بالقرآن و عدد سوره و آیاته فانی

کان لعثمان مجال ذلک بل انه جمع الناس علی قرائه واحده و لفظ بسائر القرائآت ظنا منه ان القرآن یصون بذلک من الزیاده و النقصان و ان کثره القرائات توجب ادخال ما لیس من القرآن فی القرآن، و دونک الاقوال و الاراء من جم غفیر من المشایخ فی ذلک. قال ابن التین و غیره (النوع الثامن عشر من الاتقان طبع مصر 1318 ه ص 58 الی 64): لما کثر الاختلاف فی وجوه القرائه حتی قراوه بلغاتهم علی اتساع اللغات فادی ذلک بعضهم الی تخطئه بعض فخشی عثمان من تفاقم الامر فی ذلک فنسخ تلک الصحف فی مصحف واحد مرتبا لسوره و اقتصر من سائر اللغات علی لغه قریش محتجا بانه نزل بلغتهم و ان کان قد وسع فی قرائته بلغه غیرهم رفعا للحرج و المشقه فی ابتداء الامر فرای ان الحاجه الی ذلک قد انتهت فاقتصر علی لغه واحده. و فیه ایضا: قال القاضی ابوبکر فی الانتصار: انما قصد عثمان جمعهم علی القرائات الثابته المعروفه عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و الغاء ما لیس کذلک و اخذهم بمصحف لا تقدیم فیه و لا تاخیر و لا تاویل اثبت مع تنزیل و لا منسوخ تلاوته کتب مع مثبت رسمه و مفروض قرائته و حفظه خشیه دخول الفساد و الشبهه علی من یاتی بعد. قال: و قال الحارث المحاسبی: المشهور عند

الناس ان جامع القرآن عثمان و لیس کذلک انما حمل عثمان الناس علی القرائه بوجه واحد علی اختیار وقع بینه و بین من شهده من المهاجرین و الانصار لما خشی الفتنه عند اختلاف اهل العرق و الشام فی حروف القرائات فاما قبل ذلک فقد کانت المصاحف بوجوه من القرائات المطلقات علی الحروف السبعه التی انزل بها القرآن. و فیه ایضا نقلا عن المحاسبی المذکور: و قد قال علی (علیه السلام) لو ولیت لعملت بالمصاحف التی عمل بها عثمان. قال: و اخرج ابن ابی داود بسند صحیح عن سوید بن غفله قال: قال علی (علیه السلام) لا تقولوا فی عثمان الا خیرا فو الله ما فعل الذی فعل فی المصاحف الا عن ملاء منا قال: ما تقولون فی هذه القرائه فقد بلغنی ان بعضهم یقول ان قرائتی خیر من قرائتک و هذا یکاد یکون کفرا قلنا: فما تری؟ قال: اری ان یجمع الناس علی مصحف واحد فلا تکون فرقه و لا اختلاف قلنا: فنعم ما رایت. قال: قال القاضی ابوبکر فی الانتصار: الذی نذهب الیه ان جمیع القرآن الذی انزله الله و امر باثبات رسمه و لم ینسخه و لا رفع تلاوته بعد نزوله هو هذا الذی بین الدفتین الذی حواه مصحف عثمان و انه لم ینقص مه شی ء و لا زید فیه و ان ترتیبه و نظمه ثابت علی ما نظمه الله و رتبه علیه رسوله (صلی الله علیه و آله و سلم) من آی السور لم یقدم من ذلک موخر و لا اخر منه مقدم و ان الامه ضبطت عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) ترتیب آی کل سوره و مواضعها و عرفت مواقعها کما ضبطت عنه نفس القرائات و ذات التلاوه و انه یمکن ان یکون الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) قد رتب سوره و ان یکون قد و کل ذلک الی الامه بعده و لم یتول ذلک بنفسه قال: و هذا الثانی اقرب. اقول: بل الاول متعین و لا نشک فی انه (صلی الله علیه و آله و سلم) تولی ترتیب السور ایضا بنفسه کما مر. و فیه ایضا، قال البغوی فی شرح السنه: الصحابه رضی الله عنهم جمعوا بین الدفتین القرآن الذی انزله الله علی رسوله من غیر ان زادوا او نقصوا منه شیئا خوف ذهاب بعضه بذهاب حفظته فکتبوه کما سمعوا من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) من غیر ان قدموا شیئا او اخروا او وضعوا له ترتیبا لم یاخذوه من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یلقن اصحابه و یعلمهم ما نزل علیه من القرآن علی الترتیب الذی هو الان فی مصاحفنا بتوقیف جبریل ایاه علی ذلک و اعلامه عند نزول کل آیه ان هذه الایه تکتب عقب آیه کذا فی سوره کذا فثبت ان سعی الصحابه کان فی جمعه فی موضع واحد لا فی ترتیبه فان القرآن مکتوب فی اللوح المحفوظ علی هذا الترتیب انزله الله جمله الی السماء الدنیا ثم کان ینزله مفرقا عند الحاجه و ترتیب النزول غیر ترتیب التلاوه. قال: و اخرج ابن ابی داود من طریق محمد بن سیرین عن کثیر بن افلح قال لما اراد عثمان ان یکتب المصاحف جمع له اثنی عشر رجلا من قریش و الانصار فبعثوا الی الربعه التی فی بیت عمر فجی ء بها و کان عثمان یتعاهدهم فکانوا اذا تداروا فی شی ء اخروه- الخ. قال: و اخرج عن ابن وهب قال: سمعت مالکا یقول: انما الف القرآن علی ما کانوا یسمعون من النبی (صلی الله علیه و آله و سلم). و قال فی مناهل العرفان: اخرج البخاری عن ابن زبیر قال: قلت لعثمان ابن عفان (الذین یتوفون منکم و یذرون ازواجا) نسختها الایه الاخری فلم تکتبها او تدعها و المعنی لماذا تکتبها او قال لماذا تترکها مکتوبه مع انها منسوخه؟ قال: یا ابن اخی لا اغیر شیئا من مکانه. و غیرها من الاقوال و انما نقلناها تاییدا فان الامر اوضح من ذلک و لا حاجه فیه الی نقلها و انما طعنوا عثمان فی عمله لوجهین: الاول ان احراقه المصاحف کان استخفافا بالدین و الثانی ان ذلک لیس تحصینا للقرآن و لو کان تحصینا لما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یبیح القرائات المختلفه فقد مضی الکلام علیه مستقصی اراد عثمان ان یجمع الناس علی قرائه واحده و مع ذلک تکثرت حتی بلغ متواترها الی السبع. (الکلام فی رسم خط القرآن) و من شده عنایه المسلمین و اهتمامهم بضبط القرآن المبین حفظهم کتابه القرآن و رسمه علی الهجاء الذی کتبه کتاب الوحی علی الکتبه الاولی علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان کان بعض المواضع من الرسم مخالفا لادب الرسم فلا یجوز لاحد ان یکتب القرآن الا علی ذلک الرسم المضبوط من السلف بالتواتر بقاء للقرآن علی ما کان و حذرا من تطرق التحریف فیه و ان کان من الرسم بل نقول مخالفه رسم القرآن حرام بین لان رسم القرآن من شعائر الدین و یجب حفظ الشعاعر لتبقی مصونه عن الشبهات و تحریف المعاندین الی القیامه و تکون حجه علی الناس یحتجوا به مطمئنین الی آخر الدهر کما یجب حفظ حدود منی و مشعر و البیت و الروضه النبویه و غیرها و ناتی بعده مواضع من القرآن حتی یتبین لک اشد تبیین ان القرآن صین من جمیع الوجوه عن التغییر و التبدیل و التحریف و التصحیف و الزیاده و النقصان مثلا ان کلمه (مرضات) مکتوبه بالتاء المدوده فی المصاحف: و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله (البقره- 204)، مثل الذین ینفقون اموالهم ابتغاء مرضات الله (البقره- 268)، و من یفعل ذلک ابتغاء مرضات الله فسوف نوتیه اجرا عظمیا (النساء 116)، یا ایها النبی لم تحرم ما احل الله لک تبتغی مرضات ازواجک (التحریم- 2). و کلمه (نعمت) مکتوبه بالتاء المدوده ایضا فی المصاحف: یا ایها الذین آمنوا اذکروه نعمت الله علیکم (المائده- 12) و کذا فی عده مواضع اخری و لسنا فی مقام الحصر. و کلمه (رحمت) مکتوبه بالتاء المدوده فی المصاحف کلها: فانظر الی آثار رحمت الله (الروم- 51) و کذا مواضع اخری. کلمه (امرات) مکتوبه بالتاء المدوده فی المصاحف کلها: اذ قالت امرات عمران (آل عمران- 36) و مواضع اخری. کلمه (بینت) مکتوبه بالتاء المدوده: فهم علی بینت منه (الملائکه- 41) کلمه (یدع) فی قوله تعالی: و یدع الانسان بالشر دعائه بالخیر (بنی اسرائیل- 14) مکتوبه بلا واو مع عدم الجازم. کلمه (یوت) مکتوبه فی قوله تعالی: و سوف یوت الله المومنین اجرا عظیما (النساء- 146) بلا یاء مع عدم الجازم. کلمه (یعفوا) فی قوله تعالی: یا اهل الکتاب فقد جائکم رسولنا یبین لکم کثیرا مما کنتم تخفون من الکتاب و یعفوا عن کثیر (المائده- 16) مکتوبه

بالالف مع انها بصیغه الافراد. و فی جمیع بسم الله الرحمن الرحیم فی القرآن اسقط الف الاسم و قوه تعالی اقرا باسم ربک الذی خلق مکتوب الفه. و قوله تعالی: و ما انت بهادی العمی عن ضلالتهم ان تسمع الا من یومن بایاتنا فهم مسلمون (النمل- 85) مکتوبه کلمه بهادی بالیاء مع ان هذه الایه فی سوره الروم الایه 54 مکتوبه بلا یاء. و کذا کم من کلمات فی القرآن یخالف رسمه قواعد النحو فکم من فعل ماض مثلا علی صیغه الجمع لم یکتب فی آخره الف و کم من فعل مفرد مکتوب آخره بالالف و کم من کلمه زید فی وسطه الف مع عدم الاحتیاج الیها و غیرها مما هی مذکوره و فی الشاطبیه و الاتحاف و غیرهما و کثیر من المشایخ الفوا فی رسم الخط رسائل علیحده و لسنا فی ذلک المقام و انما المراد ان یعلم القاری الکریم ان هذا القرآن المکتوب بین الدفتین هو الکتاب الذی نزل علی خاتم النبیین (صلی الله علیه و آله و سلم) حتی ان الصحابه لم یعتنوا فی رسم خطه بقواعد النحو و رسوم خط العرب اتباعا للمصاحف التی کتبت علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) حتی لا یتغیر خط القرآن و حروفه و لا یتوهم احد فیه التصحیف. قال السیوطی فی الاتقان (النوع 76 منه ص 166 ج 2 طبع مصر 1318 ه) فی مرس

وم الخط و آداب کتابته افرده بالتصنیف خلائق من المتقدمین و المتاخرین- الی ان قال: القاعده العربیه ان اللفظ یکتب بحروف هجائیه مع مراعاه الابتداء به و الوقف علیه، و قد مهد النحاه له اصولا و قواعد و قد خالفها فی بعض الحروف خط المصحف الامام، و قال اشهب: سئل مالک هل یکتب المصحف علی ما احدثه الناس من الهجاه؟ فقال: لا الا علی الکتبه الاولی رواه الدانی فی المقنع ثم قال: و لا مخالف له من علماء الامه و قال الدانی فی موضع آخر: سئل مالک عن الحروف فی القرآن مثل الواو و الالف اتری ان یغیر من المصحف اذا وجد فیه کذلک؟ قال: لا، قال ابوعمرو: یعنی الواو و الالف المزیدتین فی الرسم المعدومتین فی اللفظ نحو اولوا، قال: و قال الامام احمد: یحرم مخالفه خط مصحف عثمان فی واو او یاء او الف غیر ذلک. اقول: ما قال احمد فی حرمه المخالفه حق کما بیناه آنفا و لا حاجه فی حرمته الی روایه خاصه لو لم تکن. و فیه ایضا قال البیهقی فی شعب الایمان: من یکتب مصحفا فینبغی ان یحافظ علی الهجاء الذی کتبوا به تلک المصاحف و لا یخالفهم فیه و لا یغیر مما کتبوه شیئا فانهم کانوا اکثر علما و اصدق قلبا و لسانا و اعظم امانه منا فلا ینبغی ان نظن بانفسنا استدراکا علیهم.

(لماذا یخالف رسم تلک الحروف القرآنیه اصول رسم الخط؟) عله ذلک هو ما ذکر العلامه ابن خلدون فی الفصل الثلاثین من الباب الخامس من المقدمه ص 619 طبع مصر، قال: کان الخط العربی لاول الاسلام غیر بالغ الی الغایه من الاحکام و الاتقان و الاجاده و لا الی التوسط لمکان العرب من البداوه و التوحش و بعدهم عن الصنائع و انظر ما وقع لاجل ذلک فی رسمهم المصحف حیث رسمه الصحابه بخطوطهم و کانت غیر مستحکمه فی الاجاده فخالف الکثیر من رسومهم ما اقتضته رسوم صناعه الخط عند اهلها ثم اقتفی التابعون من السلف رسمهم فیها تبرکا بما رسمه اصحاب الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) و خیر الخلق من بعده المتلقون لوحیه من کتاب الله و کلامه کما یقتفی لهذا العهد خط ولی او عالم تبرکا و یتبع رسمه خطئا او صوابا و این نسبه ذلک من الصحابه فیما کتبوه فاتبع دلک و اثبت رسما و نبه العلماء بالرسم علی مواضعه و لا تلتفتن فی ذلک الی ما یزعمه بعض المغفلین من انهم کانوا محکمین لصناعه الخط و ان ما یتخیل من مخالفه خطوطهم لاصول الرسم لیس کما یتخیل بل لکلها وجه یقولون فی مثل زیاده الالف فی (لا اذبحنه) انه تنبیه علی ان الذبح لم یقع، و فی زیاده الیاء فی (بایید) انه تنبیه علی

کمال القدره الربانیه و امثال ذلک مما لا اصل له الا التحکم المحض و ما حملهم علی ذلک الا اعتقادهم ان فی ذلک تنزیها للصحابه عن توهم النقص فی قله اجاده الخط و حسبوا ان الخط کمال فنزهوهم عن نقصه و نسبوا الیهم الکمال باجادته و طلبوا تعلیل ما خالف الاجاده من رسمه و ذلک لیس بصحیح، و اعلم ان الخط لیس بکمال فی حقهم اذا الخط من جمله الصنائع المدنیه المعاشیه کما رایته فیما مر و الکمال فی الصنائع اضافی بکمال مطلق اذ لا یعود نقصه علی الذات فی الدین و لا فی الخلال و انما یعود علی اسباب المعاش و بحسب العمران و التعاون علیه لاجل دلالته علی ما فی النفوس و قد کان (صلی الله علیه و آله و سلم) امیا و کان ذلک کمالا فی حقه و بالنسبه الی مقامه لشرفه و تنزهه عن الصنائع العملیه التی هی اسباب المعاش و العمران کلها و لیست الامیه کمالا فی حقنا نحن اذ هو منقطع الی ربه و نحن متعاونون علی الحیاه الدنیا شان الصنائع کلها حتی العلوم الاصطلاحیه فان الکمال فی حقه هو تنزهه عنها جمله بخلافنا- انتهی. اقول: و مما ذکرنا ظهر ان ما ذهب الیه بعض المغفلین لم یکن له خبره فی علوم القرآن من ان امثال هذه الامور المخالفه لرسم الخط من عدم حذاقه الکاتب فلا یجب

اتباعها غلط جدا. (یقرء القرآن علی القرائات السبع المتواتره دون الشواذ) و مما ینادی باعلی صوته عنایه المسلمین بحفظ القرآن الکریم و حراسته عن کل مایتوهم فیه التحریف قرائتهم القرآن بالقرائات المتواتره السبع دون الشواذ و لو کان الروایه الشاذه مرویا عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) لان اعتمادهم فی القرائه و رسم الخط و ترتیب السور و الایات کلها کان علی السماع دون الاجتهاد. بل نقول: ان کل ما ینتسب الی القراء السبعه من القرائات السبع و لم یثبت تواتره لا یجوز متابعته و ان کان موافقا لقیاس العربیه لان المناط فی اتباع القرائه هو التواتر فما یروی عن السبعه من الشواذ فحکمه حکم سائر القرائات الشاذه مثلا ان امین الاسلام الطبرسی فی المجمع قال: قرا کل القراء- معایش- فی قوله تعالی (و لقد مکناکم فی الارض و جعلنالکم فیها معایش قلیلا ما تشکرون) (الاعراف- 12) بغیر همز و روی بعضهم عن نافع- معائش- ممدودا مهموزا انتهی فهذه الروایه عن النافع غیر متواتر و ان کان النافع من السبعه، و لا یجوز القرائه بتلک القرائه الشاذه. فان قلت: هل یوجد عکس ذلک فی القرائات بان یکون القاری من غیر السبع کیعقوب بن اسحاق الحضرمی و ابوحاتم سهل بن محمد السجستانی و یحیی بن و ثاب و الاعمش و ابان بن تغلب و اضرابهم و یکون بعض قرائتهم متواترا؟ اقول: و کم له من نظیر ولکن من حیث ان تلک القرائه موافقه للقرائات السبع المتواتره فما وافقتها و الا لا یجوز الاتکال علیها و قرائه القرآن بها. و انما اجتمع الناس علی قرائه هولاء و اقتدوا بهم فیها لسببین: احدهما انهم تجردوا لقرائه القرآن و اشتدت بذلک عنایتهم مع کثره علمهم و من کان قبلهم او فی ازمنتهم ممن نسب الیه القرائه من العلماء و عدت قرائتهم فی الشواذ لم یتجرد لذلک تجردهم و کان الغالب علی اولئک الفقه او الحدیث او غیر ذلک من العلوم. و الاخر ان قرائتهم وجدت مسنده لفظ او سماعا حرفا حرفا من اول القرآن الی آخره مع ما عرف من فضائلهم و کثره علمهم بوجوه القرآن (قالهما الطبرسی فی مقدمه تفسیره مجمع البیان). اقول: علی ان ائمتنا سلام الله علیهم قرروا تلک القرائات لانها کانت متداوله فی عصرهم (علیه السلام) و کان الناس یاخذونها من القراء و لم یردوهم و لم یمنعوهم عن اخذها عنهم بل نقول: ان قرائه اهل البیت (علیه السلام) یوافق قرائه احد السبعه و قلما ینفق ان تروی قرائه منهم علیهم خارجه عن المتواترات کما یظهر بالتتبع للخبیر المتضلع فی علوم القرآن. فان قلت: القرآن نزل علی قرائه واحده فکیف جاز قرائته باکثر من واحده فهل القرائات الدیده الا التحریف؟. قلت: اولا ان اختلاف القرائات لا یوجب تحریف الکتاب و تغییره و باختلافها لا تزاد کلمه فی القرآن و لا تنقص منه فان اختلافها فی الاعراب و ارجاع الضمیر و کیفیه التلفظ و الخطاب و الغیبه و الافراد و الجمع و امثالها فی کلمات تصلح لذلک و فی الجمیع الایات و الکلمات القرآنیه بذاتها محفوظه مثلا فی قوله تعالی (و ما ارسلنا من قبلک الا رجالا نوحی الیهم من اهل القری) (یوسف- 109) قرا ابوبکر عن عاصم یوحی بضم الیاء و فتح التحاء علی صیغه المجهول و قرا حفض عن عاصم بضم النون و کسر الحاء علی صیغه المتکلم و المعنی علی کلا الوجهین صحیح و اللفظ محفوظ و مصون. و فی قوله تعالی (و اذا انعمنا علی الانسان اعرض و نئا بجانبه) (السراء- 84) قرا ابوبکر عن عاصم باماله الهمزه فی نئا و حفص عن عاصم بفتحها و معلوم انه لا یوجب التحریف و التغییر، و فی قوله تعالی (فاعبدوه افلا تذکرون) (یونس- 4) قرا ابوبکر عن عاصم بتشدید الذال و حفص بتخفیفها و هو لا یوجب تبدیل ذات الکلمه، و فی قوله تعالی (من ازواجنا و ذریتنا) (الفرقان- 75) قرا ابوبکر ذریتنا بالتوحید

و حفص بالجمع و امثالها مما هی مذکوره فی کتب الفن و التفاسیر و لکل وجه متقن و حجه متبعه اجمع المسلمون علی تلقیها بالقبول مع انها تنتهی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و لا یخفی علی البصیر المتتبع و المتضلع فی القرائات انها لا توجب التحریف بل یبین وجوه صحه التلفظ- مثلا ان قوله (صلی الله علیه و آله و سلم) الدنیا راس کل خطیئه، یصح ان یقرا علی الوجهین الاول ما هو المشهور و الثانی ان الدینار (مقابل الدرهم) اس کل خطیئه بضم الهمزه و الجمله بذاتها محفوظه، او ما انشده القطب الشیرازی فی مجلس کان فیه الشیعه و السنی (اتی به الشیخ فی الکشکول ص 135 طبع نجم الدوله): خیر الوری بعد النبی من بنته فی بیته من فی دجی لیل العمی ضوء الهدی فی زیته یمکن ان یکون المراد من کلمه (من) رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الضمیر الاول یرجع الیه و الثانی الی امیرالمومنین علی (علیه السلام)، او یکون المراد منها ابوبکر و الضمیر الاول یرجع الیه و الثانی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و هکذا فی البیت الثانی و لا یوجب تغییرا فی البیت. و ثانیا نقول: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و الائمه الهدی اجازوا ذلک و هذا کما ان احدنا نجوز ان یقرا کلامه علی وجهین مثلا ان الحکیم السبزواری قال فی اللئالی المنتظمه: فالمنطقی الکلی بحمل اولی و غیره لشایع الحمل کلی ثم اجاز فی الشرح قرائه کلی علی وجهین و قال: کلی اما بضم الکاف مخفف کلی و اما بکسرها امر من و کل یکل و الیاء للاطلاق و اللام (لشائع) علی الاول للتعلیل و علی الثانی للاختصاص. انتهی. و هکذا الکلام فی القرآن الکریم. و العجب من صاحب الجواهر رحمه الله مال فی صلاه الجواهر الی عدم تواتر القرائات السبع و قال فی ذیل بحث طویل فی ذلک: فان من مارس کلماتهم علم ان لیس قرائتهم الا باجتهادهم و ما یستحسنونه بانظارهم کما یومی الیه ما فی کتب القرائه من عدهم قرائه النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی و اهل البیت (علیه السلام) فی مقابله قرائتهم و من هنا سموهم المتبحرین و من ذاک (کذا- و الظاهر: و ما ذاک) الا لان احدهم کان اذا برع و تمهر شرع للناس طریقا فی القرائه لا یعرف الا من قبله و لم یرد علی طریقه مسلوکه و مذهب متواتر محدود و الا لم یختص به بل کان من الواجب بمقتضی العاده ان یعلم المعامر له بما تواتر الیه لاتحاد الفن و عدم البعد عن الماخذ و من المستبعد جدا انا نطلع علی التواتر و بعضهم لا یطلع علی المتواتر الی الاخر کما انه من المستبعد ایضا تواتر الحرکات و السکنات مثلا فی الفاتحه و غیرها من سور القرآن. انتهی کلامه. اقول: قد بینا ان القرائات السبع کان متواترا من عصر الائمه الی الان بل النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) جوز اختلاف القرائه ایضا الا ان ما لم یوافق السبع المتواتره لا یفید الا الظن بخلاف السبع فانها اجماع المسلمین قاطبه من صدر الاسلام الی الان و اجماع اهل الخبره فی کل فن حجه و لو خالف اجماعهم الخارج من فنهم لا یضر الاجماع و من مارس کتب التفسیر و القرائات حق الممارسه علم اجماع المسلمین جیلا بعد جیل فی کل عصر حتی فی زمن الائمه المعصومین فی القرائات بالسماع و الحق فی ذلک ما هو المنقول من العلامه قدس سره فی النهایه حیث قال: و مخالفه الجاهلین بالقرائه لا یقدح فی اجماع المسلمین اذا المعتبر فی الاجماع و الخلاف قول اهل الخبره فلو خالف غیر النحوی فی رفع الفاعل و غیر المتکلم فی حدوث العالم او وجوب اللطف علی الله لم یقدح فی اجماع المسلمین او الشیعه او النحاه. علی ان القرائات المتواتره ینتهی الی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بالاخره کما ذکرنا آنفا ان القراء کلهم یرجعون الی ابی عبدالرحمان بن السلمی القاری و هو اخذ عن امیرالمومنین (علیه السلام) و هو اخذ عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، قال ابن الندیم فی الفهرست (ص 49 من الفن الثالث من المقاله الاولی ط مصر): قرا عاصم علی ابی عبدالرحمان السلمی و قرا السلمی علی علی (علیه السلام) و قرا علی (علیه السلام) علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، و قال ایضا (ص 45): علی بن حمزه الکسائی قرا علی عبدالرحمان بن ابی لیلی و کان ابن ابی لیلی یقرء بحرف علی (علیه السلام) و کذا سائر القراء فعلیک بالاتقان و الفن الثانی من مقدمه تفسیر الطبرسی مجمع البیان و سائر الکتب المولفه فی القراء و قرائات القرآن فلا مجال للوسوسه بعد ظهور البیان و تمام البرهان. و قد قال العلامه الحلی قدس سره فی التذکره: (مسئله) یجب ان یقرا بالمتواتر من القرائات و هی سبعه و لا یجوز ان یقرا بالشوذ و یجب ان یقرا بالمتواتر من الایات و هو ما تضمنه مصحف علی (علیه السلام) لان اکثر الصحابه اتفقوا علیه و حرق عثمان ما عداه. (عدد آی القرآن و حروفه) و مما یلن بشده عنایه المسلمین بضبط القرآن و حفظه عن التحریف عدهم کلماته و آیه و حروفه حتی فتحانه و کسراته و ضماته و تشدیداته و مداته و افرد السیوطی فی الاتقان فصلا فی ذلک. و فی الوافی للفیض قدس سره (274 م 5 طبع ایران 1324 ه): قال السید حیدر بن علی بن حیدر العلوی الحسینی طاب ثراه فی تفسیره الموسوم بالمحیط الاعظم: ان اکثر القراء ذهبوا الی ان سور القرآن باسرها ماه و اربع عشره سوره و ان آیاته سته آلاف و ستماه و ست و ستون آیه و الی ان کلماته سبعه و سبعون الفا و اربعماه و سبع و ثلاثون کلمه و الی ان حروفه ثلاثماه آلاف و اثنان و عشرون الفا و ستماه و سبعون حرفا و الی ان فتحانه ثلاثه و تسعون الفا و ماتان و ثلاثه و اربعون فتحه- الخ. روی الطبرسی فی تفسیر سوره هل اتی من المجمع روایه مستنده عن امیرالمومنین علی بن ابیطالب انه (علیه السلام) قال: سالت النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) عن ثواب القرآن فاخبرنی بثواب سوره سوره علی نحو ما نزلت من السماء- الی ان قال (علیه السلام): ثم قال النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) جمیع سور القرآن ماه و اربع عشره سوره، و جمیع آیات القرآن سته آلاف آیه و ماتا آیه و ست و ثلاثون آیه، و جمیع حروف القرآن ثلاثماه الف حرف و احد و عشرون الف حرف و ماتان و خمسون حرفا لا یرغب فی تعلم القرآن الا السعداء و لا یتعهد قرائته الا اولیاء الرحمان. انتهی. و ذک

ر ابن الندیم فی الفهرست (ص 41 من المقاله الاولی) اختلاف الناس فی آی القرآن. اقول: قد عد خلق کثیر حروف القرآن و آخرون نقلوا منهم و ذکروا فی تالیفاتهم و منهم المولی احمد النراقی فی الخزائن (ص 275 طبع طهران 1380 ه) ثم اختلف العادون فی مقدارها عددا و لا ریب ان تحدید امثال هذه الامور لا یخلو من اختلاف و الاختلاف لیس منهم لا من المصاحف فانه واحد نزل من عند واحد و ما بدل منه شی ء و ما زید فیه حرف و ما نقص منه کما علمت و انما غرضنا فی ذلک التوجه الی اهتمام المسلمین قاطبه عصرا بعد عصر فی ضبط کلام الله تعالی عن تحریف ما و ان کان الاشتغال باستیعاب ذلک مما لاطائل تحته و لنعم ما قال السخاوی (التقان ص 72 ج 1): لا اعلم لعد الکلمات و الحروف من فائده لان ذلک ان افاد فانما یفید فی کتاب یمکن فیه الزیاده و النقصان و القرآن لا یمکن فیه ذلک. و اما اختلاف الای و سببه فهو ما قال السیوطی فی الاتقان: اجمعوا علی ان عدد آیات القرآن سته آلاف آیه ثم اختلفوا فیما زاد علی ذلک- الی ان قال و سبب اختلاف السبب فی عدد الای ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کان یقف علی رووس الای للتوقیف فاذا علم محلها وصلها للتمام فیحسب السامع حینئذ انها لیست فاصله. قال الطبرسی فی الفن الاول من مقدمه التفسیر فی تعداد آی القرآن و الفائده فی معرفتها: اعلم ان عدد اهل الکوفه اصح الاعداد و اعلاها اسناد لانه ماخوذ عن امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام)- الی ان قال: و الفائده فی معرفه آی القرآن ای القاری ء اذا عدها باصابعه کان اکثر ثوابا لانه قد شغل یده بالقرآن مع قلبه و لسانه و بالحری ان تشهد له یوم القیامه فانها مسوله و لان ذلک اقرب الی التحفظ فان القاری لا یامن من السهو و قد روی عبدالله بن مسعود عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) انه قال: تعاهدوا القرآن فانه وحشی و قال علیه الصلاه لبعض النساء: اعقدن بالانامل فانهن مسولات و مستنطقات، قال حمزه بن حبیب و هو احد القراء السبعه العدد مسامیر القرآن. و بالجمله ان عد امثال تلک الامور و تحدیدها فلما یتفق ان یتحد الاثنان من العادین و لا یغتر القاری الکریم بتلک الاختلافات ان المصاحف کانت مختلفه. و العجب من الفیض رحمه الله تعالی قال فی الوافی (ص 274 م 5): قد اشتهر الیوم بین الناس ان القرآن سته آلاف و ستماه وست و ستون آیه ثم روی روایه الطبرسی المذکوره آنفا فی المجمع عن النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، ثم جعل احد الاحتمالات فی اختلاف الروایه و الشهره اختلاف المصاحف حیث قال: فلعل البواقی تکون مخزونه عند اهل البیت (علیهم السلام) و تکون فیما جمعه امیرالمومنین (علیه السلام)- الخ. لکنه (ره) عدل عنه و استبصر و قال فی المقدمه السادسه من تفسیره الصافی بعد نقل عده روایات فی تحریف الکتاب: اقول: و یرد علی هذا کله اشکال و هو انه علی هذا التقدیر لم یبق لنا اعتماد علی شی ء من القرآن اذ علی هذا یحتمل کل آیه منه ان یکون محرفا و مغیرا و یکون علی خلاف ما انزل الله فلم یبق لنا فی القرآن حجه اصلا فتنتفی فائده الامر باتباعه و الوصیه بالتمسک به الی غیر ذلک، و ایضا قال الله عز و جل (و انه لکتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه) و قال (انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) فکیف یتطرق الیه التحریف و التغییر- الخ. (رسم النحو فی القرآن) و مما یفحص عن شده عنایه المسلمین بضبط القرآن و یویده رسم النحو فیه قال ابن الندیم فی اول المقاله الثانیه من الفهرست: زعم اکثر العلماء ان النحو اخذ عن ابی الاسود و هو اخذ عن امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام)- الی ان قال: و قد اختلف الناس فی السبب الذی دعا اباالاسود الی ما رسمه من النحو فقال ابوعبیده

اخذ النحو عن علی بن ابیطالب ابوالاسود و کان لا یخرج شیئا اخذه عن علی کرم الله وجهه الی احد حتی بعث الیه زیاد ان اعمل شیئا یکون للناس اماما و یعرف به کتاب الله فاستعفاه من ذلک حتی سمع ابوالاسود قارئا یقرا (ان الله بری ء من المشرکین و رسوله) بالکسر فقال: ما ظننت ان امر الناس آل الی هذا فرجع الی زیاد فقال: افعل ما امر به الامیر فلیبغنی کاتبا لقنا یفعل ما اقول فاتی بکاتب من عبدالقیس فلم یرضه فاتی باخر قال ابوالعباس المرد احسبه منهم فقال ابوالاسود: اذا رایتنی قد فتحت فمی بالحرف فانقط نقطه فوقه علی اعلاه و ان ضممت فمی فانقط نقطه بین یدی الحرف و ان کسرت فاجعل النقطه من تحت الحرف فهذا نقط ابی الاسود. انتهی. بیان: المراد من النقط ههنا هو الاعراب فنقطه الفوق بمعنی الفتحه و نقطه التحت ای الکسره و نقطه بین یدی الحرف هی الضمه. (رجم الاوهام و الاباطیل) و ان قیل: قد توجد عده من السور فی بعض الکتب و ما ذکرت فی القرآن کسوره النورین نقلها صاحب کتاب دبستان المذاهب و اتی بها المحدث النوری فی فصل الخطاب و الاشتیانی فی بحر الفوائد (ص 101 طبع طهران) و سروه الحفد، و سوره الخلع، و سوره الحفظ، اتی بها المحدث النوری فی فصل الخطاب ایضا

و نقل الاولین و السیوطی فی اول النوع التاسع عشر من الاتقان، و سوره الولایه المنقوله فی کتاب داوری للکسروی، فلم قلت ان القرآن 114 سوره و ما نقص منه شی ئ؟ قلت: اولا عدم کونها فی القرآن دلیل علی عدم کونها من القرآن و ثانیا لو کانت امثال هذه الکلمات تضحک بها الثکلی و تبکی بها العروس مما تحدی الله تعالی عباده بقوله: فاتوا بسوره من مثله (البقره- 22 و یونس- 39) و قوله فاتوا بعشر سوره مثله (هود- 16) و قوله تعالی: قل لئن اجتمعت الجن و الانس الایه لکان اعراب البادیه و اصاغر الطلبه جمیعا انبیاء یوحی الیهم فضلا عن اکابر العلماء، و قیاس هذه السور المجعوله بالمقامات للحریری مثلا کقیاس التبن بالتبر فضلا بالقرآن الکریم اعجز الحریری و من فوقه عن ان تقوهوا بالاتیان بسوره منه و لو کانت نحو الکوثر ثلاث آیات. و هذا هو ابوالعلاء المعری الخریت فی فنون الادب و شئون الکلام و المشار الیه بالبنان فی جوده الشعر و عذوبه النثر یضرب به المثل فی العلوم العربیه و کفی فی فضله شاهدا کتابه: لزوم ما لا یلزم، و سقط الزند، و شرح الحماسه، و غیرها تصدی للمعارضه بالقرآن علی ما نقل یاقوت الحموی فی معجم الادباء فی ترجمته فناتی بما قال للمعارضه ثم انظر

فیها بعین العلم و المعرفه حتی یتبین لک ان نسبته الی القرآن کیراعه الی الشمس، قال یاقوت: قرات بخط عبدالله بن محمد بن سعید بن سنان الخفاجی فی کتاب له الفه فی الصرفه زعم فیه ان القرآن لم یخرق العاده بالفصاحه حتی صار معجزه للنبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان کل فصیح بلیغ قادر علی الاتیان بمثله الا انهم صرفوا عن ذلک لا ان یکون القرآن فی نفسه معجزه الفصاحه و هو مذهب لجماعه من المتکلمین و الرافضه منهم بشر المریسی و المرتضی ابوالقاسم قال فی تقضاعیفه: و قد حمل جماعه من الادباء قول اصحاب هذا الرای علی انه لا یمکن احد من المعارضه بعد زمان التحدی علی ان ینظموا علی اسلوب القرآن و اظهر ذلک قوم و اخفاه آخرون، و مما ظهر منه قول ابی العلاء فی بعض کلامه: اقسم بخالق الخیل، و الریح الهابه بلیل، ما بین الاشراط و مطالع سهیل، ان الکافر لطویل الذیل، و ان العمر لمکفوف الذیل، اتق مدارج السیل، و طالع التوبه من قبیل، تنج و ما اخالک بناج. و قوله: اذلت العائذه اباها، و اصاب الوحده و رباها، و الله بکرمه اجتباها اولاها الشرف بما حباها، ارسل الشمال و صباها، و لا یخاف عقباها. بیان: قوله: الفه فی الصرفه: زعم قوم ان الله تعالی صرف القوی البش

ریه عن المعارضه و لذلک عجزوا عن الاتیان بمثل القرآن و لولا صرفه تعالی لهم لاستطاعوا ان یاتوا مبثله، و ذهب الاخرون الی انه تعالی لم یصرفهم عنها ولکنهم لیسوا بقادرین علی الاتیان بمثله، و نتیجه کلا القولین واحده لاتفاقهما علی عجز البشر الی یوم القیامه عن الاتیان بمثله و لو بسوره سواء کان بصرف القوی اولم یکن. و المراد من المرتضی ابی القاسم هو الشریف علم الهدی اخو الشریف الرضی رضوان الله علیهما. و لا یخفی علی اولی الفضل و الدرایه ان امثال هذه الکلمات الملفقه من الرطب و الیابس لو تعارض القرآن الکریم لما تحدی الله عباده به فان الناس یستطیعون ان یاتوا بما هو افضل منها لفظا و معنی. ثم ان السور المنقوله من دبستان المذاهب و فصل الخطاب المذکوره آنفا کلمات لا یناسب ذیلها صدرها بل لیست جملها علی اسلوب النحو و لا تفید معنی فنتقل شرذمه من سوره النورین حتی یظهر لک سخافه الفاظها و رکاکه تالیفها فمن آی تلک السوره المشوهه: ان الله الذی نور السموات و الارض بما شاء و اصطفی من الملائکه و جعل من المومنین اولئک فی خلقه یفعل الله ما یشاء لا اله الا هو الرحمن الرحیم، و منها: مثل الذین یوفون بعهدک انی جزیتهم جنات النعیم، و منها: و لقد

ارسلنا موسی و هرون بما استخلف فبغوا هرون فصبر جمیل فجعلنا منهم القرده و الخنازیر و لعناهم الی یوم یبعثون، و منها: و لقد اتینا بک الحکم کالذین من قبلک من المرسلین و جعلنا لک منهم و صیا لعلهم یرجعون. فانظر ان ذلک اللص المعاند الوضاع کیف لفق بعض الجمل القرآنیه بترهاته تلبیسا علی الضعفاء و خلط الحق بالباطل تفتینا بین المسلمین، و لما رای ضعفاء العقول کلمات شتی فیها نحو صبر جمیل، نور السموات، الی یوم یبعثون، لعلهم یرجعون، المتخذه من القرآن تلقوها بالقبول حتی رایت مصحفا مطبوعا کتبت هذه السور فی هامشه و لیس هذا الا عمل الجهال من النساک و الصبیان من القراء الذین علموا مخارج حروف الحلق و ایقنوا ان لیس وراء ما علموا علم اصلا، و کانما العارف شمس الدین محمد الحافظ اخبر عنهم حیث قال: آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس هر زمان خرمهره را با در برابر می کنند فی تفسیر آلاء الرحمن للبلاغی طاب ثراه: و مما الصقوه بالقرآن المجید ما نقله فی فصل الخطاب من کتاب دبستان المذاهب انه نسب الی الشیعه انهم یقولون ان احراق المصاحف سبب اتلاف سور من القرآن نزلت فی فضل علی و اهل بیته (علیه السلام) منها هذه السوره (النورین) و ذکر کلاما یضاهی خ

مسا و عشرین آیه فی الفواصل قد لفق من فقرات القرآن الکریم علی اسلوب آیاته فاسمع ما فی ذلک من الغلط فضلا عن رکاکه اسلوبه الملفق: فمن الغلط (و اصطفی من الملائکه و جعل من المومنین اولئک فی خلقه) ماذا اصطفی من الملائکه و ماذا جعل من المومنین و ما معنی اولئک فی خلقه؟ و منه: (مثل الذین یوفون بعهدک انی جزیته جنات النعیم) لیت شعری ما هو مثلهم؟ و منه: (و لقد ارسلنا موسی و هرون بما استخلف فبغوا هرون فصبر جمیل) ما معنی هذه الدمدمه، و ما معنی بما استخلف و ما معنی فبغوا هرون و لمن یعود الضمیر فی بغوا و لمن الامر بالصبر الجمیل؟ و من ذلک (و لقد آتینا بک الحکم کالذی من قبلک من المرسلین و جعلنا لک منهم وصیا لعلهم یرجعون) ما معنی آتینا بک الحکم و لمن یرجع الضمیر الذی فی منهم و لعلهم و هل المرجع الضمیر هو فی قلب الشاعر و ما هو وجه المناسبه فی لعلهم یرجعون؟ و من ذلک- الی ان قال: هذا بعض الکلام فی هذه المهزله و ان صاحب فصل الخطاب من المحدثین المکثرین المجدین فی التتبع للشواذ و انه لیعد امثال هذا المنقول فی دبستان المذاهب ضاله منشوده و مع ذلک قال انه لم یجد لهذا المنقول اثر فی کتب الشیعه، فیا للعجب من صاحب دبستان المذاهب، من این جاء نسبه هذه الدعوی الی الشیعه و فی ای کتاب لهم وجدها افهکذا یکون فی الکتب ولکن لا عجب شنشنه اعرفها من اخزم فکم نقلوا عن الشیعه مثل هذا النقل الکاذب کما فی کتاب الملل للشهرستانی و مقدمه ابن خلدون و غیر ذلک مما کتبه بعض الناس فی هذه السنین و الله المستعان- انتهی. (تحیر الولید بن المغیره فیما یصف به القرآن) (اجتماعه بنفر من قریش لیبیتوا ضد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)، و اتفاق قریش ان یصفوا الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بالاسحار و ما انزل الله فیهم) کیف یحکم عاقل عارف بانحاء الکلام ان تلک الاباطیل و الاضالیل وحی اوحی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و تحدی عباد الله بالاتیان بمثله، و قد بهت العرب العرباء فی نظم القرآن الکریم و تحیر فصحاء العرب فی بیداء فصاحته و کلت السنه بلغائهم دون علو بلاغته و عجز العالمون عن ان یتدر جوادرج معانیه او ان یتغوصوا فی بحر حقائقه، و هذا هو الخصم المبین الولید بن المغیره مع انه نشا فی حجر العرب العرباء تحیر فیما یصف به القرآن، قال ابن هشام فی السیره (ص 270 ج 1 طبع مصر 1375 ه- 1955 م): ان الولید بن المغیره اجتمع الیه نفر من قریش و کان ذامن فیهم و قد حضر الموسم فقال

لهم: یا معشر قریش انه قد حضر هذا الموسم و ان وفود العرب ستفدم علیکم فیه و قد سمعوا بامر صاحبکم هذا- یعنی به رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)- فاجمعوا فیه رایا واحدا و لا تختلفوه فیکذب بعضکم بعضا و یرد قولکم بعضه بعضا، قالوا: فانت یا ابا عبدشمس فقل و اقم لنا رایا نقول به قال: بل انتم فقولوا اسمع قالوا: نقول: کاهن، قال: لا و الله ما هو بکاهن لقد راینا الکهان فما هو بزمزمه الکاهن و لا سجعه، قالوا: فنقول: مجنون، قال: ما هو بمجنون لقد راینا الجنون و عرفناه فما هو بخنقه و لا تخالجه و لا وسوسته، قالوا: فتقول: شاعر، قال: ما هو بشاعر لقد عرفنا الشعر کله: رجزه و هزجه و قریضه و مقبوضه و مبسوطه فما هو بالشعر، قالوا: فنقول: ساحر، قال: ما هو بساحر لقد راینا السحار و سحرهم فما هو بنفثهم و لا عقدهم، قالوا: فما نقول یا ابا عبدشمس؟ قال: و الله ان لقوله لحلاوه، و ان اصله لعذق، و ان فرعه لجناه و ما انتم بقائلین من هذا شیئا الا عرف انه باطل و ان اقرب القول فیه لان تقولوا ساحر جاء بقول هو سحر یفرق به بین المرء و ابیه و بین المرء و اخیه و بین المرء و زوجته و بین المرء و عشیرته فتفرقوا عنه بذلک فجعلوا یجلسون بسبل الناس حین قدم

الموسم لا یمر بهم احد الا حذروه ایاه و ذکروا لهم امره فانزل الله تعالی فی الولید بن المغیره و فی ذلک من قوله: (ذرنی و من خلقت وحیدا و جعلت له مالا ممدودا و بنین شهودا و مهدت له تمهیدا ثم یطمع ان ازید کلا انه کان لایاتنا عنیدا سارهقه صعودا انه فکر و قدر فقتل کیف قدر ثم قتل کیف قدر ثم نظر ثم عبس و بسر ثم ادبر و استکبر فقال ان هذا الا سحر یوثر ان هذا الا قول البشر) (الایات من سوره المدثر) و انزل الله تعالی فی النفر الذین کانوا معه یصنفون القول فی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و فیما جاء به من الله تعالی: (کما انزلنا علی المقتسمین الذین جعلوا القرآن عضین فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون) (الحجر- 92 الی 95). و ان قیل: قد وردت اخبار داله علی ان هذا القرآن المکتوب بین الدفتین المتداول الان اسقط منه آیات و کلمات فکیف ادعیت ان ما انزل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ما نقص منه حرف و ما تطرق الیه تحریف؟ اقول: ان بعض تلک الراویات مجعول بلا کلام کروایه نقلها فی الاحتجاج و اتی بها الفیض فی تفسیر الصافی ان المنافقین اسقطوا فی الایه: و ان خفتم الا تقسطوا فی الیتامی فانکحوا ما طاب لکم من النساء (النس

اء- 5) بین الیتامی و بنی فانکحوا من الخطاب و القصص اکثر من ثلث القرآن. و بعضها یبین مصداقا من مصادیق الایه کما فی قوله تعالی: و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنین و لا یزید الظالمین الا خسارا (بنی اسرائیل- 84) وردت روایه: لا یزید ظالمی آل محمد حقهم الا خسارا. و بعضها یشیر الی بعض التاویلات کما فی قوله تعالی: و اذا قیل لهم ماذا انزل ربکم قالوا اساطیر الاولین (النحل- 25) وردت روایه ماذا انزل ربکم فی علیه (علیه السلام). و بعضها یفسر الایات فجعل قوم هذه الاخبار دلیلا علی تحریف القرآن و حکموا بظاهره ان القرآن نقص منه شی ء و جمعها المحدث النوری فی فصل الخطاب و جعلها دلیلا علی تحریف الکتاب و اتبعه الاخرون و لو لا خوف الاطاله لنقلت کل واحد من اخبار فصل الخطاب و بینت عدم دلالتها علی تحریف الکتاب فان اخباره بعضها مجعول بلا ریب و بعضها مشوب سنده بالعیب و بعضها الاخر یبین التاویل و بعضها یفسر التنزیل و یضاد طائفه منها اخری و بعضها منقول من کتاب دبستان المذاهب لم ینقل فی کتب الحدیث اصلا کما ان المحدث النوری صرح به ایضا. و بالجمله ان تلک الاخبار المنقوله فی فصل الخطاب و غیره الوارده فی ذلک الباب آحاد لا یعارض القرآن المتواتر المصون من عهد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) الی الان فان وجد لها وجه لا ینافی القرآن و الافتضرب علی الجدار. (جری علی المحدث النوری ما جری علی ابن شنبوذ) ثم ان هذا المحدث الجلیل و الحبر النبیل صاحب مستدرک الوسائل و مولف کثیر من الرسائل جزاه الله عن الاسلام المسلمین خیر جزاء عدل عن مذهب التحریف السخیف و لا یخفی ان الجواد قد یکبو و السیف قد ینبو و جری علیه (ره) ما جری علی ابن شنبوذ قال ابن الندیم فی الفن الثالث من المقاله الاولی من الفهرست: محمد بن احمد بن ایوب بن شنبوذ کان یناوی ء ابابکر و لا یفسده و قرا: اذا نودی للصلاه من یوم الجمعه فامضوا الی ذکرالله، و قرا: و کان امامهم ملک یاخذ کل سفینه صالحه غصبا، و قرا: الیوم ننجیک ببدنک لتکون لمن خلفک آیه، و قرا فلما خر تبینت الناس ان الجن لو کانوا یعلمون الغیب ما لبثوا حولا فی العذاب المهین الی ان قال بعد نقل عده قرائاته: و یقال: انه اعترف بذلک کله ثم استتیب و اخذ خطه بالتوبه فکتب: یقول محمد بن احمد بن ایوب: قد کنت اقرء حروفا تخالف عثمان المجمع علیه و الذی اتفق اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علی قرائته ثم بان لی ان ذلک خطا و انا منه تائب و ع

نه مقلع و الی الله جل اسمه منه بری ء اذ کان مصحف عثمان هو الحق الذی لا یجوز خلافه و لا یقرء غیره. (الله حافظ کتابه و متم نوره) و مما تطمئن به القلوب و یزیدها ایمانا فی عدم تحریف القرآن هو ان الله تعالی ضمن حفاظه کتابه و تعهد اعلاء ذکره و وعد اتمام نوره و من اصدق من الله حدیثا و وعدا و دونک الای القرآنیه فی ذلک: قال تعالی: (انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) (الحجر- 11) ففی الایه تاکیدات عدیده من الجمله الاسمیه و الضمائر الاربعه الراجعه الیه تعالی و تکرار ان الموکده و لام التاکید فی خبر ان الثانیه و اسمیه خبرهما و تقدیم الجار و المجرور علی متعلقه. و المراد بالذکر هو القرآن الکریم لانه تعالی قال: (و قالوا یا ایها الذی نزل علیه الذکر انک لمجنون لو ما تاتینا بالملائکه ان کنت من الصادقین ما ننزل الملائکه الا بالحق و ما کانوا اذا منظرین انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) فلا یکون المراد من الذکر الا القرآن فکیف لم یحفظ القرآن من التحریف زیاده و نقصانا. و قال عز من قائل: (ان الذین کفروا بالذکر لما جائهم و انه لکتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید) (فصلت- 43 و 44) و قال تعالی:

(یریدون لیطفوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو کره الکافرون) (الصف- 10) و قال تعالی: (یریدون ان یطفوا نور الله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون) (التوبه- 34) و المراد من النور القرآن الکریم کما قال تعالی: (یا ایها الناس قد جائکم برهان من ربکم و انزلنا الیکم نورا مبینا) (النساء- 175) و کما قال: (فالذین آمنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذی انزل معه اولئک هم المفلحون) (الاعراف- 158). و قال تعالی: (ان علینا جمعه و قرآنه فاذا قراناه فاتبع قرآنه ثم ان علینا بیانه) (القیمه- 20 -18). ثم ان القرآن هو المعجزه الباقیه من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بل فی الحقیقه کل سوره منه معجزه علی حیالها فهو ماه و اربع عشر معجزه و انزله الله تعالی هدایه لکافه العباد الی یوم التناد فکیف لا یصونه من تحریف اهل العناد قال تعالی: (و اوحی الی هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ) (الانعام- 21)، و قال تعالی: (تبارک الذی نزل الفرقان علی عبده لیکون للعالمین نذیرا) (الفرقان- 2): و قال (تعالی: (و هذا کتاب انزلناه مبارک مصدق الذی بین یدیه و لتنذر ام القری و من حولها) (الانعام- 92) و غیرها. (من نسب الی الامامیه القول بتحریف القرآن انه) (کان اکثر او اقل مما بین الدفتین فهو کاذب) و من تتبع اسفار المحققین من العلماء الامامیه یعلم ان من عزی الیهم القول بتغییر القرآن زیاده و نقصا فقد افتری علیهم قال العالم الخبیر الامامی القاضی نور الله التستری نور الله مرقده فی مصائب النواصب: ما نسب الی الشیعه الامامیه بوقوع التغییر فی القرآن لیس مما قال به جمهور الامامیه انما قال به شرذمه قلیله منهم لا اعتداد بهم فی ما بینهم. و الشیخ الاجل ابوجعفر ابن بابویه الصدوق رحمه الله المتوفی 381 ه قال فی الاعتقادات: باب الاعتقاد فی مبلغ القرآن: اعتقادنا ان القرآن الذی انزله الله تعالی علی نبیه محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) هو ما بین الدفتین و هو ما فی ایدی الناس لیس باکثر من ذلک و مبلغ سوره عند الناس ماه و اربع عشر سوره و من نسب الینا انا نقول انه اکثر من ذلک فهو کاذب. و شیخ الطائفه الامامیه ابوجعفر الطوسی المتوفی 460 ه قال فی اول تفسیره التبیان: اعلم ان القرآن معجزه عظمیه علی صدق النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) بل هو اکبر المعجزات و اما الکلام فی زیادته و نقصانه فمما لا یلیق به لان الزیاده فیه مجمع علی بطلانه و النقصان منه فالظاهر من مذاهب المسلمین خلافه و هو الیق بالصحیح من مذهبنا- الخ. و امین الاسلام المفسر العظیم الشان ابوعلی الفضل بن الحسن بن الفضل الطبرسی المتوفی 548 ه قال فی الفن الخامس من مقدمه تفسیره مجمع البیان: و من ذلک الکلام فی زیادته و نقصانه فانه لا یلیق بالتفسیر فاما الزیاده فیه فجمع علی بطلانه و اما النقصان منه فقد روی جماعه من اصحابنا و قوم من حشویه العامه ان فی القرآن تغییرا و نقصانا و الصحیح من مذهبنا خلافه. و العلامه حسن بن یوسف بن المطهر الحلی المتوفی 726 ه قال فی النهایه: ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) کان مکلفا باشاعه ما نزل علیه من القرآن الی عدد التواتر لیحصل القطع بنبوته فی انه المعجزه له و حینئذ لا یمکن التوافق علی نقل ما سمعوه منه- الی ان قال: فانه المعجزه الداله علی صدقه فلو لم یبلغه الی حد التواتر انقطعت معجزته فلا یبقی هناک حجه علی نبوته- الخ. و العالم الجلیل بهائالدین العاملی المتوفی 1031 ه قال: فی الزبده: القرآن متواتر لتوفر الدواعی علی نقله. و المنقول عنه فی تفسیر آلاء الرحمان انه (ره) قال: اختلف الاصحاب فی ترتیب سور القرآن العظیم و آیاتها علی ما هو علیه الان فزعم جمع منهم ان ذلک وقع من الصحابه بعد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و کانت الایات غیر مرتبه علی ما هی علیه الان فی زمانه و لم یکن السوره متحققه فی ذلک الوقت و کذا لم یکن ترتیب السور علی النهج الذی کانت علیه الان فی ذلک الزمان، و هذا الزعم سخیف و الحق ترتیب الایات و حصول السور کان فی زمانه الی ان قال: و اختلفوا فی وقوع الزیاده و النقصان فیه و الصحیح انه القرآن العظیم محفوظ عن ذلک الوقوع زیاده کان او نقصانا و یدل علیه قوله تعالی (و انا له لحافظون) و ما اشتهر بین الناس من اسقاط اسم امیرالمومنین (علیه السلام) منه فی بعض المواضع مثل قوله تعالی (بلغ ما انزل الیک) فی علی- و غیر ذلک فهو غیر معتبر عند العلماء. (کلام السید الاجل ذی المجدین محیی آثار الائمه علی بن الحسین) (علم الهدی قدس سره المتوفی 436 ه فی عدم تغییر القرآن) (من الزیاده و النقصان) نقل عنه الطبرسی فی الفن الخامس من تفسیره مجمع البیان قال الطبرسی: فقد روی جماعه من اصحابنا و قوم من حشویه العامه ان فی القرآن تغییرا و نقصانا و الصحیح من مذهب اصحابنا خلافه و هو الذی نصره المرتضی قدس الله روحه و استوفی الکلام فیه غایه الاستیفاء فی جواب المسائل الطرابلسیات و ذکر فی مواضع ان العلم

بصحه نقل القرآن کالعلم بالبلدان و الحوادث الکبار و الوقائع العظام و الکتب المشهوره و اشعار العرب المسطوره فان العنایه اشتدت و الدواعی توفرت علی نقله و حراسته و بلغت الی حد لم یبلغه فیما ذکرناه لان القرآن معجزه النبوه و ماخذ العلوم الشرعیه و الاحکام الدینیه، و علماء المسلمین قد بلغوا فی حفظه و حمایته الغایه حتی عرفوا کل شی ء اختلف فیه من اعرابه و قرائته و حروفه و آیاته فکیف یجوز ان یکون مغیرا او منقوصا مع العنایه الصادقه و الضبط الشدید، قال: و قال ایضا: ان العلم بتفصیل القرآن و ابعاضه فی صحه نقله کالعلم بجملته و جری ذلک مجری ما علم ضروره من الکتب المصنفه ککتاب سیبویه و المزنی فان اهل العنایه بهذا الشان یعلمون من تفصیلهما ما یعلمونه من جملتهما حتی لو ان مدخلا فی کتاب سیبویه بابا فی النحو لیس من الکتاب لعرف و میز و علم انه ملحق و لیس من اصل الکتاب و کذلک القول فی کتاب المزنی، و معلوم ان العنایه بنقل القرآن و ضبطه اصدق من العنایه بضبط کتاب سیبویه و دواوین الشعراء، قال: و ذکر ایضا رضی الله عنه: ان القرآن کان علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مجموعا مولفا علی ما هو علیه الان و استدل علی ذلک بان القرآن ک

ان یدرس و یحفظ جمیعه فی ذلک الزمان حتی عین علی جماعه من الصحابه فی حفظهم له و انه کان یعرض علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و یتلی علیه و ان جماعه من الصحابه مثل عبدالله بن مسعود و ابی بن کعب و غیرهما ختموا القرآن علی النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) عده ختمات و کل ذلک یدل بادنی تامل علی انه کان مجموعا مرتبا غیر مبتور و لا مبثوث، قال: و ذکر: ان من خالف فی ذلک من الامامیه و الحشویه لا یعتد بخلافهم فان الخلاف فی ذلک مضاف الی قوم من اصحاب الحدیث نقلوا اخبارا ضعیفه ظنوا صحتها لا یرجع بمثلها عن المعلوم المقطوع علی صحته. انتهی ما اردنا من نقل کلامه اعلی الله مقامه. و کذا صرح غیر واحد من سائر علمائنا الامامیه کالمحقق الکرکی، و کاشف الغطاء، و الشیخ الحر العاملی، و الشیخ بهائالدین، و الفاضل التونی صاحب الوافیه، و السید المجاهد و المحقق القمی قال و جمهور المجتهدین علی عدم التحریف، و المحققین من علمائنا المعاصرین متع الله المسلمین بطول بقائهم علی عدم التحریف و التغییر زیاده و نقصانا. (فذلکه البحث) فحصل من جمیع ما قدمناه ان ترکیب السور من الایات و ترتیب السور ایضا کان بامر النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و ان بس

م الله الرحمن الرحیم نزلت مع کل سوره ما عدا توبه، و انه جزء کل سوره و آیه من آیها کما انها جزء من سوره النمل، و ان القرآن المکتوب بنی الدفتین هو الذی نزله الله علی رسوله الخاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) ما زید فیه حرف و لا نقص منه شی ء، و ان عثمان ما حرف القرآن و لا اخذ منه و لا زاد فیه شیئا بل غرضه من ذلک جمع الناس علی قرائه واحده و ایاک ان تظن انه احرق المصحف الصحیح و ابقی الباطل و المحرف 00و المغیر نعوذ بالله، و ان اعتراض علم الهدی و غیره علیه لیس الا من جهه منعه القرائات الاخر لا احراقه المصحف الصحیح و تبدیله کلام الله المجید، و ان القرائات السبع متواتر لا یقرء القرآن بغیرها من الشواذ، و ان رسم خط القرآن سماعی لا یقاس بالنحو و رسم الخط المتداول فیجب ابقاء رسمه علی ما کتبت علی الکتبه الاولی، و ان من عزی الی الامامیه تحریفه فهو کاذب، و ان الله حافظ کتابه و متمم نوره. و ما اجاد و احسن و احلی نظم العارف الرومی فی المقام قال فی المجلد الثالث من کتابه المثنوی: مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزترا خافضم بیش و کم کن راز قرآن رافضم من تو را اندر دو عالم رافعم طاغیان

را از حدیثت دافعم کس نتاند بیش و کم کردن در او تو به از من حافظی دیگر مجو رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو نام تو از ترس پنهان میبرند چون نماز آرند پنهان بگذرند خفیه می گویند نامت را کنون خفیه هم بانگ نماز ای ذوفنون از هراس و ترس کفار لعین دینت پنهان می شود زیر زمین من مناره برکنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را چاکرانت شهرها گیرند و جاه دین تو گیرد ز ماهی تا بماه تا قیامت باقیش داریم ما تو مترس از نسخ دین ای مصطفی ای رسول ما تو جادو نیستی صادقی هم خرقه ی موسیستی هست قرآن مر تو را هم چون عصا کفرها را درکشد چون اژدها گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب سرنگون آید خدا را گاه حرب تو اگر در زیر خاکی خفته ای چون عصایش دان تو آنچه گفته ای گرچه باشی خفته تو در زیر خاک چون عصا آگه بود آن گفت پاک قاصدانرا بر عصایت دست نی تو بخسب ای شه مبارک خفتنی تن بخفته نور جان در آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان فلسفی و آنچه پوزش می کند قوس نورت تیر دوزش می کند چونکه چوپان خفت گرگ ایمن شود چونکه خف

ت آن جهدا و ساکن شود لیک حیوانی که چوپانش خدا است گرگ را آنجا امید و ره کجا است و انما اتسع نظاق الکلام فی هذا البحث لما راینا شده عنایه الناس به و کثره حاجتهم الی ایراد البرهان و ایضاح الحق فی ذلک علی انا نری کثیرا من الوعاظ علی المنابر و فی المجالس یتمسکون من غیر رویه و طویه بطائفه من الاخبار علی تحریف الکتاب و یقولون کیت و کیت و الناس یتلقونه منهم علی القبول فاحببت ان اقدم تلک المباحث الشریفه فی هذا المقام المناسب لها فلعلها تنفع من اراد ان یتذکر و یسلک سبیل الهدی و مع ذلک لو لا خوف الاطناب لاحببت ان اذکر جمیع الاخبار و الاقوال الوارده مما تمسکوا بها علی تحریف الکتاب و ان کان ما ذکرناه کافیا لمن اخذت الفطانه بیده و لعلنا نولف فی ذلک رساله علیحده تکون اعم فائده و الله تعالی ولی التوفیق فقد آن ان نرجع الی ما کنا فیه. 24- و من ذلک انه حمی الحمی عن المسلمین مع ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) جعلهم سواء فی الماء و الکلاء. قال القاضی عبدالجبار فی المغنی: و اما ما ذکروه من انه حمی الحمی عن المسلمین فجوابه انه لم یحم الکلاء لنفسه و الا استاثر به لکنه حماه لابل الصدقه التی منفعتها تعود علی المسلمین و

قد روی عنه هذا الکلام بعینه، و انه قال: انما فعلت ذلک لابل الصدقه و قد اطلقته الان و انا استغفر الله و لیس فی الاعتذار ما یزید علی ذلک. (اعتراض الشریف المرتضی علیه) اعترض علیه علم الهدی فی الشافی فقال: فاما اعتذاره فی الحمی بانه حماه لابل الصدقه التی منفعتها تعود علی المسلمین و انه استغفر منه و اعتذر، فالمروی اولا بخلاف ما ذکره لان الواقدی روی باسناده قال: کان عثمان یحمی الربذه و الشرف و النقیع فکان لا یدخل فی الحمی بعیر له و لا فرس و لا لبنی امیه حتی کان آخر الزمان فکان یحمی الشرف لابله و کانت الف بعیر و لابل الحکم، و کان یحمی الربذه لابل الصدقه و یحمی النفیع لخیل المسلمین و خیله و خیل بنی امیه، علی انه لو کان حماه لابل الصدقه لم یکن بذلک مصیبا لان الله تعالی و رسوله (صلی الله علیه و آله و سلم) احلا الکلاء و اباحاه و جعلاه مشترکا فلیس لاحد ان یغیر هذه الاباحه، و لو کان فی هذا الفعل مصیبا و انما حماه لمصلحه تعود علی المسلمین لما جاز ان یستغفر منه و یعتذر لان الاعتذار انما یکون من الخطاء دون الصواب. 25- و من ذلک انه اعطی من بیت مال الصدقه المقاتله و غیرها و ذلک مما لا یحل فی الدین. و اعتذر القاضی فی المغنی بق

وله: فاما ما ذکروه من اعطائه من بیت مال الصدقه المقاتله فلو صح فانما فعل ذلک لعلمه بحاجه المقاتله الیه و استغناء اهل الصدقات علی طریق الاقتراض، و قد روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) انه کان یفعل مثل ذلک سرا و للامام فی مثل هذه الامور ان یفعل ما جری هذا المجری لان عند الحاجه ربما یجوز له ان یقترض من الناس فبان یجوز ان یتناول من مال فی یده لیرده من المال الاخر اولی. و اعترض علیه علم الهدی فی الشافی بقوله: فاما اعتذاره من اعطائه المقاتله من بیت مال الصدقه بان ذلک انما جاز لعلمه بحاجه المقاتله الیه و استغناء اهل الصدقه عنه و ان الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فعل مثله، فلیس بشی ء لان المال الذی جعل الله له جهه مخصوصه لا یجوز ان یعدل عن جهته بالاجتهاد و لو کانت المصلحه فی ذلک موقوفه علی الحاجه لشرطها الله تعالی فی هذا الحکم لانه تعالی اعلم بالمصالح و اختلافها منا و لکان لا یجعل لاهل الصدقه منها القسط مطلقا. فاما قوله: ان الرسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فعله فهو دعوی مجرده من غیر برهان و قد کان یجب ان یروی ما ذکر فی ذلک. فاما ما ذکره من الاقتراض فاین کان عثمان عن هذا العذر لما وقف علیه.

26- و من ذلک ما فعل بابی ذر رحمه الله تعلی. و اعلم ان جلاله شان ابی ذر و فخامه امره و علو درجته و مکانته فی الاسلام فوق ان یحوم حوله العباره او ان یحتاج الی بیان و کلام فقد روی الفریقان فی سمو رتبته و حسن اسلامه ما لا یسع هذه العجاله. قال فی اسد الغابه: اختلف فی اسمه اختلافا کثیرا و قول الاکثر و هو اصح ما قیل فیه: جندب بالجیم المضمومه و النون الساکنه و الدال المهمله المفتوحه ابن جناده بضم الجیم ایضا. کان من کبار الصحابه و فضلائهم قدیم الاسلام یقال: اسلم بعد اربعه و کان خامسا و هو اول من جیی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بتحیه الاسلام و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فیه: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء اصدق من ابی ذر و فی عباره اخزی: علی ذی لهجه اصدق من ابی ذر و سئل جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) عن هذا الخبر فصدقه. و فی اسدالغابه ان النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) قال: ابوذر فی امتی علی زهد عیسی بن مریم. و ان علیا (علیه السلام) قال: وعی ابوذر علما عجز الناس عنه ثم اوکا علیه فلم یخرج منه شیئا. و کان آدم طویلا عظیما ابیض الراس و اللحیه. (نفی عثمان اباذر من المدینه الی الربذه و وفاته

فیها) (و ذکر السبب فی ذلک) فی الشافی للشریف المرتضی علیم الهدی: قد روی جمیع اهل السیره علی اختلاف طرقهم و اسانیدهم ان عثمان لما اعطی مروان بن الحکم ما اعطاه و اعطی الحرث بن الحمم بن ابی العاص ثلاثمان الف درهم و اعطی زید بن ثابت ماه الف درهم، جعل ابوذر یقول: بشر الکافرین بعذاب الیم و یتلو قوله تعالی: (و الذین یکنرون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم) فرفع ذلک مروان الی عثمان فارسل الی ابی ذر نائلا مولاه ان انته عما یبلغنی عنک فقال: اینهانی عثمان عن قرائه کتاب الله تعالی و عیب من ترک امر الله فو الله لان ارضی الله بسخط عثمان احب الی و خیر من ان ارضی عثمان بسخط الله، فاغضب ذلک و احفظه و تصابر. و فیه و فی مروج الذهب: ان اباذر حضر مجلس عثمان ذات یوم فقال عثمان: ارایتم من زکی ماله هل فیه حق لغیره؟ فقال کعب الاحبار: لا یا امیرالمومنین فدفع ابوذر فی صدر کعب و قال له: کذبت یا ابن الیهود ثم تلا (لیس البر ان تولوا وجوهکم قبل المشرق و المغرب) الایه. فقال عثمان: ایجوز للامام ان یاخذ مالا من بیت مال المسلمین فینفقه فیما ینوبه من اموره فاذا ایسر قضاه؟ فقال کعب الاحبار: لا باس بذلک فرفع ابوذر العصا فدفع بها فی صدر کعب و قال: یا ابن الیهودی ما اجراک علی القول فی دیننا فقال له عثمان: ما اکثر اذاک لی و تولعک باصحابی غیب وجهک عنی فقد آذیتنی، الحق بالشام فاخرجه الیها. و کان معاویه یومئذ عامل عثمان بالشام و کان ابوذر ینکر علی معاویه اشیاء یفعلها فبعث الیه معاویه ثلاثماه دینار، فقال ابوذر: کانت من عطائی الذی حرمتونیه عامی هذا قبلتها و ان کانت صله فلا حاجه لی فیها و ردها علیه. و بنی معاویه الخضراء بدمشق فقال ابوذر: یا معاویه ان کانت من عطائی الذی حرمتونیه عامی هذا قبلتها و ان کان من مال فهی الاسراف. و کان ابوذر رحمه الله یقول: و الله لقد حدثت اعمال ما اعرفها و الله ما هی فی کتاب الله و لا سنه نبیه و الله انی لاری حقا یطفا و باطلا یحیی و صادقا مکذبا و اثره بغیر تقی و صالحا مستاثرا علیه. فقال حبیب بن مسلمه القهری لمعاویه: ان اباذر لمفسد علیکم الشام فتدارک اهله ان کانت لم فیه حاجه فکتب معاویه الی عثمان ان ابذر تجمتع الیه الجموع و لا آمن ان یفسدهم علیک فان کان لک فی القوم حاجه فاحمله الیک. فکتب الیه عثمان: اما بعد فاحمل جندبا الی علی اغلط مرکب و اوعره. فوجه به مع من سار به اللیل و النهار و حمل علی شارف لیس علیها

الاقتب حتی قدم المدینه و قد سقط لحم فخذیه من الجهد. و قال المسعودی: فحمله علی بیعر علیه قتب یابس معه خمسه من الصقالبه یطیرون به جتی اتوا به المدینه قد تسلخت بواطن افخاذه و کاد ان یتلف فقیل له: انک تموت من ذلک، فقال: هیهات لن اموت حتی انفی و ذکر جوامع ما نزل به بعد و من یتولی دفنه. و فی الشافی: فلما قدم ابوذر المدینه بعث الیه عثمان بان الحق باری ارض شئت فقال: بمکه قال: قال: فببیت المقدس، قال: لا، قال: فباحد المصرین، قال: لا و لکنی مسیرک الی الربذه فسیره الیها: فلم یزل بها حتی مات رحمه الله تعالی. و فی روایه الواقدی ان اباذر لما دخل علی عثمان فقال له: لا انعم الله عینا یا جنیدب فقال ابوذر: انا جندب و سمانی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) عبدالله فاخترت اسم رسول الله الذی سمانی به علی اسمی، فقال له عثمان: انت الذی تزعم انا نقول ان ید الله مغلوله ان الله فقیر و نحن اغنیائ؟ فقال ابوذر: و لو کنتم لا تزعمون لانفقتم مال الله علی عباده و لکنی اشهد لسمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: اذا بلغ بنو ابی العاص ثلاثین رجلا جعلوا مال الله دولا و عباد الله خولا و دین الله دخلا ثم یریح الله العباد منهم. فقال عثمان لمن حضره: اسمعتموها من نبی الله؟ فقالوا: ما سمعناه، فقال عثمان: ویلک یا اباذر اتکذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فقال ابوذر لمن حضره: اما تظنون انی صدقت؟ فقال عثمان: ادعوا لی علیا (علیه السلام)، فلما جاء عثمان لابی ذر: اقصص علیه حدیثک فی بنی ابی العاص فحدثه، فقال عثمان لعلی (علیه السلام): هل سمعت هذا من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)؟ فقال علی (علیه السلام) لا، و قد صدق ابوذر، فقال عثمان: کیف عرفت صدقه؟ قال: لانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء من ذی لهجه اصدق من ابی ذر فقال من حضر من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) جمیعا: صدق ابوذر. فقال ابوذر: احدثکم انی سمعته من رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم تتهمونی ما کنت اظن انی اعیش حتی اسمع هذا من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). و روی الواقدی فی خبر آخر باسناده عن صهبان مولی الاسلمیین قال: رایت اباذر یوم دخل به علی عثمان فقال له: انت الذی فعلت و فعلت. قال ابوذر: انی نصحتک فاستغششتنی و نصحت صاحبک فاستغشنی. فقال عثمان: کذبت و لکنک ترید الفتنه و تحبها قد قلبت الشام علینا. فقال ابوذر: اتبع سنه صاحبیک لا یکون لاحد علیک کلام فقال له عثمان: ما لک و لذلک لا ام لک؟ فقال ابوذر: و الله ما وجدت لی عذر، الا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر، فغضب عثمان فقال: اشیروا علی فی هذا الشیخ الکذاب: اما ان اضربه او احبسه او اقتله فانه قد فرق جماعه المسلمین او انفیه من الارض، فتکلم علی (علیه السلام) و کان حاضرا فقال: اشیر علیک بما قال مومن آل فرعون (فان یک کاذبا فعلیه کذبه و ان یک صادقا یصبکم بعض الذی یعدکم ان الله لا یهدی من هوه سرف کذاب) فاجابه عثمان بجواب غلیظ لم احب ان اذکره و اجابه علی (علیه السلام) بمثله. ثم امر ان یوتی به فلما اتی به وقف بین یدیه قال: ویحک یا عثمان اما رایت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و رایت ابابکر و عمر هل رایت هذا هدیهم (هل هدیک کهدیهم؟ خ ل) انک تبطش بی بطش جبار فقال: اخرج عنا من بلادنا فقال ابوذر: فما ابغض الی جوارک قال: فالی این اخرج؟ قال: حیث شئت. قال: افاخرج الی الشام ارض الجهاد؟ فقال: انما جلیتک من الشام لما قد افسدتها، افاردک الیها؟ قال: افاخرج الی العراق؟ قال: لا. قال: و لم؟ قال: تقدم علی قوم اهل شبهه و طعن علی الائمه. قال: افاخرج الی مصر؟ قال: لا.

قال: این اخرج؟ قال حیث شئت. فقال ابوذر: هو ایضا التعرب بعد الهجره اخرج الی نجد؟ فقال عثمان: الشرف الشرف الا بعد اقصی فاقصی. فقال ابوذر: قد ابیت ذلک علی. قال: امض علی وجهک هذا و لا تعدون الربذه فخرج الیها. قال المسعودی- بعد ذکر جلوسه لدی عثمان و ذکر الخبر فی ولد ابی العاص اذا بلغوا ثلاثین، الخبر- قال: و کان فی ذلک الیوم قد اتی عثمان بترکه عبدالرحمن بن عوف الزهری من المال فنضت البدر حتی حالت بین عثمان و بین الرجل القائم فقال عثمان: انی لارجو لعبد الرحمن خیرا لانه کان یتصدق و یقری الضیف و ترک ما ترون، فقال کعب الاحبار: صدقت یا امیرالمومنین، فشال ابوذر العصا فضرب بها راس کعب و لم یشغله ما کان فیه من الالم و قال: یا ابن الیهودی تقول لرجل مات و ترک هذا المال ان الله اعطاه خیر الدنیا و خیر الاخره و تقطع علی الله بذلک؟ و انا سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: ما یسرنی ان اموت و ادع ما یزن قیراطا، فقال له عثمان: و ارعنی وجهک، فقال: اسیر الی مکه. قال: لا و الله. قال: فتمنعنی من بیت ربی اعبده فیه حتی اموت؟ قال: ای و الله قال: فالی الشام. قال: لا و الله، قال: البصره قال: لا و الله، فاختر غیر هذه البلدان، قال: لا و الله ما اختار غیر ما ذکرت لک و لو ترکتنی فی دار هجرتی ما اردت شیئا من البلدان فسیرنی حیث شئت من البلاد. قال: فانی مسیرک الی الزبده. قال: الله اکبر صدق رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قد اخبرنی بکل ما انا لاق. قال عثمان: و ما قال لک؟ قال: اخبرنی بانی امنع عن مکه و المدینه و اموت بالربذه و یتولی مواراتی نفر ممن یردون من العراق نحو الحجاز. و بعث ابوذر الی جمل له فحمل علیه امراته و قیل ابنته و امر عثمان ان یتجافاه الناس حتی یسر الی الربذه. (کلام امیرالمومنین علی (علیه السلام) و الحسنین و عقیل لابی ذر رحمه الله) (لما اخرجه عثمان الی الربذه و کلام ابی ذر ره) قد مضی کلامه (علیه السلام) لابی ذر رحمه الله تعالی لما اخرج الی الربذه (الرقم- 130- من باب المختار من الخطب) و هو: یا اباذر انک غضبت الله فارج من غضبت له ان القوم خافوک علی دنیاهم و خفتهم علی دینک. الی آخره. قال الشارح المعتزلی فی شرح کلامه (علیه السلام) هذا و قریبا منه المسعودی فی مروج الذهب: واقعه ابی ذر و اخراجه الی الربذه احد الاحداث التی نقمت علی عثمان. و قد روی هذا الکلام ابوبکر احمد بن عبدالعزیز الجوهری فی کتاب السقیفه عن عبدالرزاق عن ابیه

عن عکرمه عن ابن عباس قال: لما اخرج ابوذر الی الربذه امر عثمان فنودی فی الناس ان لا یکلم احد اباذر و لا یشیعه و امر مروان بن الحکم ان یخرج به فخرج به و تحاماه الناس الا علی بن ابیطالب (علیه السلام) و عقیلا اخاه و حسنا و حسینا و عمارا فانهم خرجوا معه یشیعونه، فجعل الحسن (علیه السلام) یکلم اباذر فقال له مروان: ایها یا حسن! الا تعلم ان امیرالمومنین قد نهی عن کلام هذا الرجل فان کنت لا تعلم فاعلم ذلک، فحمل علی (علیه السلام) علی مروان فضرب بالسوط بین اذنی راحلته و قال: تنح نحاک الله الی النار فرجع مروان مغضبا الی عثمان فاخبره الخبر فتلظلی علی علی (علیه السلام) و وقف ابوذر فودعه القوم و معه ذکوان مولی ام هانی بنت ابی طالب. قال ذکوان: فحفظت کلام القوم و کان حافظا فقال علی (علیه السلام): یا اباذر! انک غضبت لله ان القوم خافوک علی دنیاهم و خفتهم علی دینک فامتحنوک بالقلی و نقوک الی الفلا و الله لو کانت السماوات و الارض علی عبد رتقا ثم اتقی الله لجعل له منها مخرجا: یا اباذر! لا یونسنک الا الحق و لا یوحشنک الا الباطل. ثم قال (علیه السلام) لاصحابه: ودعوا عمکم، و قال لعقیل: ودع اخاک فتکلم عقیل فقال: ما عسی ان نقول یا اباذر انت تعلم انا نحبک و انت تحبنا فاتق الله فان التقوی نجاه و اصبر کرم و اعلم ان استثقالک الصبر من الجزع و استبطائک العافیه من الیاس فدع الیاس و الجزع. ثم تکلم الحسن (علیه السلام) فقال: یا عماه لولا انه لا ینبغی للمودع ان … و للمشیع ان ینصرف لقصر الکلام و ان طال الاسف و قد اتی القوم الیک ما تری فضع عنک الدنیا بتذکر فراقها و شده ما اشتد منها برجاء ما بعدها و اصبر حتی تلقی نبیک (صلی الله علیه و آله و سلم) و هو عنک راض. ثم تکلم الحسین (علیه السلام) فقال: یا عماه ان الله تعالی قادر ان یغیر ما قد تری و الله کل یوم هو فی شان و قد منعک القوم دنیاهم و منعتهم دینک فما اغناک عما منعوک و احوجهم الی ما منعتهم فاسال الله الصبرو النصر واستعذبه من الجشع و الجزع فان الصبر من الدین و الکرم و ان الجشع لا یقدم رزقا و الجزع لا یوخر اجلا. ثم تکلم عمار رحمه الله مغضبا فقال: لا آنس الله من اوحشک و لا آمن من اخافک اما و الله لو اردت دنیاهم لامنوک و لو رضیت اعمالهم لاحبوک و ما منع الناس ان یقولوا بقولک الا الرضا بالدنیا و الجزع من الموت و مالوا الی ما سلطان جماعتهم علیه و الملک لمن غلب، فوهبوا لهم دینهم و منحهم القوم دنیاهم فخسروا الدنیا و الاخره الا ذلک هو الخسران المبین. فبکی ابوذر رحمه الله و کان شیخا کبیرا و قال: رحمکم الله یا اهل بیت الرحمه اذا رایتکم ذکرت بکم رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مالی بالمدینه سکن و لا شجن غیرکم انی ثقلت علی عثمان بالحجاز کما ثقلت علی معاویه بالشام و کره ان اجاوره اخاه و ابن خاله بالمصرین فافسد الناس علیهما فسیرنی الی بلد لیس لی به ناصر و لا دافع الا الله و الله ما ارید الا الله صاحبا و ما اخشی مع الله وحشه. فشکی مروان الی عثمان ما فعل به علی بن ابیطالب فقال عثمان: یا معشر المسلمین من یعذرنی من علی رد رسولی عما و جهته له و فعل کذا و الله لنعطینه حقه. فلما رجع علی (علیه السلام) استقبله الناس فقالوا: ان امیرالمومنین غضبان لتشبیعک اباذر. فقال علی: غضب الخیل علی اللجم، ثم جاء فلما کان بالعشی جاء الی عثمان فقال له: ما حملک علی ما صنعت بمروان و اجترات علی و رددت رسولی و امری؟ قال: اما مروان فانه استقبلنی یردنی فرددته عن ردی و اما امرک فلم اصغره. قال: او ما بلغک نهیی عن کلام ابی ذر؟ قال: او ما کلما امرت بامر معصیته اطعناک فیه؟ قال عثمان: اقد مروان من نفسک، قال: و ما اقیده؟ قال: ضربت بین اذنی راحلته، قال علی

: اما راحلتی فهی تلک فان اراد ان یضربها کما ضربت راحلته فلیفعل، و اما شتمه ایای فو الله لا یشتمنی شتمه الا شتمتک مثلها بما لا اکذب فیه و لا اقول الا حقا، فغضب علی بن ابی طالب (علیه السلام) و قال: الی تقول هذا القول و بمروان تعدلنی؟ فانا و الله افضل منک و ابی افضل من ابیک و امی افضل من امک و هذه نبلی قد نثلتها و هلم فاقبل بنبلک فغضب عثمان و احمر وجهه فقام و دخل داره و انصرف علی (علیه السلام) فاجتمع الیه اهل بیته و رجال من المهاجرین و الانصار. فلما کان من الغد ارسل عثمان الی وجوه المهاجرین و الانصار و الی بنی امیه یشکو الیهم علیا (علیه السلام) و قال: انه یعیبنی و یظاهر من یعیبنی- یرید بذلک اباذر و عمار ابن یاسر و غیرهما- فقال القوم: انت الوالی علیه و اصلاحه اجمل، قال: و ددت ذاک. فاتوا علیا (علیه السلام) فقالوا: لو اعتذرت الی مروان و اتیته، فقال: کلا امروان فلا آتیه و لا اعتذر منه ولکن ان احب عثمان آتیته.فرجعوا الی عثمان فاخبروه فارسل عثمان الیه فاتاه و معه بنوهاشم فتکلم علی (علیه السلام) فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما ما وجدت علی فیه من کلام ابی ذر و وداعه فو الله ما اردت مسائتگ و لا الخلاف علیک ولکن اردت به قضاء حقه، و اما مروان فانه اعترض یرید ردی عن قضاء حق الله عز و جل فرددته رد مثلی مثله، و اما ما کان منی الیک فانک اغضبتنی فاخرج الغضب منی ما لم ارده. فتکلم عثمان فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما ما کان منک الی فقد وهبته لک، و اما ما کان منک الی مروان فقد عفی الله عنک، و اما ما حلفت علیه فانت البر الصادق فادن یدک فاخذیده فضمها الی صدره. فلما نهض قالت قریش و بنو امیه لمروان: اانت رجل جبهک علی و ضرب راحلتک و قد تفانت وائل فی ضرع ناقه و ذبیان و عبس فی لطمه فرس و الاوس و الخزرج فی نسعه؟ افتحمل لعلی ما اباه الیک؟ فقال مروان: و الله لو اردت ذلک لما قدرت علیه. ثم قال الشارح المعتزلی: و اعلم ان الذی علیه اکثر ارباب السیره و علماء الاخبار و النقل ان عثمان نفا اباذر اولا الی الشام ثم استقدمه الی المدینه لما شکی منه معاویه ثم نفاه من المدینه الی الربذه لما عمل بالمدینه نظیر ما کان یعمل بالشام و اصل هذه الواقعه ان عثمان لما اعطی مروان بن الحکم و غیره بیوت الاموال و اختص زید بن ثابت بشی ء منها جعل ابوذر یقول بین الناس و الطرقات و الشوارع بشر الکافرین بعذاب الیم و یرفع بذلک صوته- فاتی بلما نقلنا من الشافی بحذافیرها. و روی الواقدی- کما فی الشافی- عن مالک بن ابی الرجال عن موسی بن میسره ان اباالاسود الدولی قال: کنت احب لقاء ابی ذر لاساله عن سبب خروجه فنزلت به الربذه فقلت له: الا تخبرنی خرجت من المدینه طائعا او اخرجت؟ قال: اما انی کنت فی ثغر من الثغور اغنی عنهم فاخرجت الی مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) فقلت دار هجرتی و اصحابی فاخرجت منها الی ما تری، ثم قال: بینا انا ذلت لیله نائم فی المسجد اذ مر بی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فضربنی برجلیه فقال: لا اراک نائما: فقلت: بابی انت و امی غلبتنی عینی فنمت فیه، فقال: کیف تصنع اذا اخرجوک منه؟ فقلت: اذا الحق بالشام فانها ارض مقدسه و ارض بقیه الاسلام و ارض الجهاد، فقال: کیف بک اذا اخرجوک منها؟ قال: قلت: ارجع الی المسجد، قال: کیف تصنع اذا اخرجوک منه؟ قلت: آخذ سیفی فاضرب به، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): الا ادلک علی خیر من ذلک انسق معهم حیث ساقوک و تسمع و تطیع فسمعت و اطعت و انا اسمع و اطیع و الله لیلقین الله عثمان و هو آثم فی جنبی. و کان یقول بالربذه: ما ترک الحق لی صدیقا و کان یقول فیها: ردنی عثمان بعد الهجره اعرابیا. اقول: فی الصحاح للجوهری: تعرب بعد هجرته ای صار اعرابیا. و فی النهایه الاثیریه: التعرب بعد الهجزه هو ان یعود الی البادیه و یقیم مع الاعراب بعد ان کان مهاجرا و کان من رجع بعد الهجره الی موضعه من غیر عذر یعدونه کالمرتد. و فی باب علل تحریم الکبائر من الوافی للفیض (ره) (م 3 ص 176) نقلا عن من لا یحضره الفقیه: کتب علی بن موسی الرضا (علیه السلام) الی محمد بن سنان فیما کتب من جواب مسائله- الی ان قال (علیه السلام): و حرم الله التعرب بعد الهجره للرجوع عن الدین و ترک الموازره للانبیاء و الحجج علیهم افضل الصلوات و ما فی ذلک من الفساد و ابطال حق کل ذی حق لا لعله سکنی البدو و لذلک لو عرف الرجل الدین کاملا لم یجز له مساکنه اهل الجهل، و الخوف علیه لانه لا یومن ان وقع منه ترک العلم و الدخول مع اهل الجهل و الثمادی فی ذلک. قال الفیض فی بیانه: و فی بعض النسخ: لعله سکنی البدو بدون لا و هو اوضح و اوثق بما بعده، و الخوف علیه عطف علی الفساد و الابطال. انتهی، فتامل. (اعتذار القاضی عبدالجبار و شیخه ابی علی علی نفی ابی ذر) (الی الربذه) قال فی الشافی: حکی القاضی عن شیخه ابی علی فی نفی ابی ذر الی الربذه ان الناس اختلفوا فی امره فروی عنه انه قیل لابی ذر: اعثمان انزلک الربذه؟

فقال: لا، بل اخترت لنفسی ذلک و روی ان معاویه کتب یشکوه و هو بالشام فکتب الیه عثمان ان صیره الی المدینه فلما صار الیه قال: ما اخرجک الی الشام؟ قال: لانی سمعت الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: اذا بلغت عماره المدینه موضع کذا فاخرج عنها فلذلک خرجت، قال: فای البلاد الیک بعد الشام؟ فقال: الربذه، فقال: صرالیها و اذا تکافات الاخبار لم یکن فی ذلک لهم حجه و لو ثبت ذلک لکان لا یمتنع ان یخرج الی الربذه لصلاح یرجع الی الدین فلا یکون ظلما لابی ذر بل ربما یکون اشفاقا علیه و خوفا من ان یناله من بعض اهل المدینه مکروه. فقد روی انه کان یغلظ فی القول و یخشن فی الکلام و یقول: لم یبق اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) علی عهد و ینفر بهذا القول فرای اخراجه اصلح لما یرجع الیهم و الیه من المصلحه و الی الدین. و قد روی ان عمر اخرج عن المدینه نصر بن حجاج لما خاف ناحیته. قال: و ندب الله تعالی الی خفض الجناح للمومنین و الی القول اللین للکافرین و بین للرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) انه لو استعمل الفظاظه لانفضوا من حولک فلما رای عثمان من خشونه کلام ابی ذر و ما کان یورده مما یخشی منه التنفیر فعل ما فعل. و قد روی عن زید بن

وهب قال: قلت لابی ذر و هو بالربذه: ما انزلک هذا المنزل؟ قال: اخبرک انی کنت بالشام فی ایام معاویه و قد ذکرت هذه الایه (الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم) فقال معاویه هذه فی اصل الکتاب فقلت فیهم و فینا فکتب معاویه الی عثمان فی ذلک فکتب الی ان اقدم علی فقدمت علیه فانثال الناس الی کانهم لم یعرفونی فشکوت ذلک الی عثمان فخیرنی و قال: ان احببت انزل حیث شئت فنزلت الربذه و حکی عن الخیاط قریبا مما تقدم من ان خروج ابی ذر الی الربذه کان باختیاره قال: و اقل ما فی ذلک ان یختلف الاخبار فتطرح و نرجع الی الامر الاول فی صحه امامه عثمان و سلامه احواله. (جواب الشریف المرتضی علم الهدی و اعتراضه) اعترض فی الشافی علیه ورد کلامه بقوله: فاما قوله (ان الاخبار مکافئه فی امر ابی ذر و اخراجه الی الربذه و هل کان ذلک باختیاره او بغیر اختیاره) فمعاذ الله ان یتکافی ء فی ذلک بل المعروف الظاهر انه نفاه من المدینه الی الربذه، ثم اتی بالروایات الثلات عن الواقدی و قوله قد روی جمیع اهل السیره علی اختلاف الطرق الی آخر ما نقلناه عنه من الشافی المذکوره آنفا ثم قال: و الاخبار فی هذا الباب اکثر من ان نحصرها و اوسع

من ان نذکرها او ما تحمل نفسه علی ادعا ان اباذر خرج مختارا الی الربذه. قال: و لسنا ننکر ان یکون ما اورده صاحب الکتاب من انه خرج مختارا قد روری الا انه فی الشاذ النادر و بازاء هذه الروایه الفذه کل الروایات التی تتضمن خلافها و من تصفح الاخبار علم انها غیر متکافئه علی ما ظن صاحب الکتاب- یعنی به القاضی صاحب کتاب المغنی- و کیف یجوز خروجه عن تخییر و انما اشخص من الشم علی الوجه الذی اشخص علیه من خشونه المرکب و قبح السیر به للموجده علیه. ثم لما قدم منع الناس من کلامه و اغلظ له فی القول و کل هذا لا یشبه ان یکون اخرجه الی الربذه باختیاره. و کیف یظن عاقل ان اباذر یحب ان یختار الربذه منزلا مع جدبها و قحطها و بعدها عن الخیرات و لم یکن بمنزل مثله. فاما قوله (انه اشفق علیه من ان یناله بعض اهل المدینه بمکروه من حیث کان یغلظ له القول) فلیس بشی ء یعول علیه لانه لم یکن فی اهل المدینه الا من کان راضیا بقوله عاتبا بمثل عتبه الا انهم کانوا بین مجاهر بما فی نفسه و مخف ما عنده و ما فی اهل المدینه الا من رثی مما حدث علی ابی ذر و استفظعه و من رجع الی کتب السیر عرف ما ذکرناه. فاما قوله (ان عمر اخرج من المدینه نصر بن حجاج) فیابعد ما بین

الامرین و ما کنا نظن ان احدا یسوی بین ابی ذر و هو وجه الصحابه و عینهم و من اجمع المسلمون علی توقیره و تعظیمه و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) مدحه من صدق اللهجه بما لم یمدح به احدا و بین نصر بن الحجاج الحدث الذی کان خاف عمر من افتتان النساء به و بشبابه و لا حظ له فی فضل و لا دین. علی ان عمر قد ذم باخراجه نصر بن الحجاج من غیر ذنب کان منه و اذا کان من اخرج نصر بن الحجاج مذموما فکیف بمن اخرج مثل ابی ذر رحمه الله؟ فاما قوله(ان الله تعالی و الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) ندبا الی خفض الجناح و لین القول للمومن و الکافر) فهو کما قال الا ان هذا ادب کان ینبغی ان یتادب به عثمان فی ابی ذر و لا یقابله بالتکذیب و قد قطع الرسول (صلی الله علیه و آله و سلم) علی صدقه و لا یسمعه مکروه الکلام و هو انما نصح له و اهدی علیه عیوبه و عاتبه علی ما لو نوزع عنه لکان خیرا له فی الدنیا و الاخره و هذه جمله کافیه. فی تاریخ ابی جعفر الطبری: لما حضرت الوفاه اباذر فی الربذه و ذلک فی سنه اثنتین و ثلاثین من الهجره فی سنه ثمان فی ذی الحجه من اماره عثمان قال لابنته: استشر فی یا بنیه فانظری هل ترین احدا؟ قالت: لا، قال: فما جائت ساعتی بعد، ثم امرها فذبحت شاه ثم طبختها. ثم قال: اذا جائک الذین یدفنونی فقولی لهم: ان اباذر یقسم علیکم ان لا ترکبوا حتی تاکلوا فلما نضجت قدرها قال لها: انظری هل ترین احدا؟ قالت: نعم، هولاء رکب مقبلون. قال: استقبلی بی الکعبه، ففعلت و قال: بسم الله و بالله و علی مله رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). ثم خرجت ابنته فتلقتهم و قالت رحمکم الله اشهدوا اباذر. قالوا: و این هو؟ فاشارت لهم الیه و قد مات فادفنوه قالوا: نعم و نعمه عین لقد اکرمنا الله بذلک و اذا رکب من اهل الکفوه فیهم ابن مسعود فمالوا الیه و ابن مسعود یبکی و یقول: صدق رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یموت وحده و یبعث وحده فغسلوه و کفنوه و صلوا علیه و دفنوه فلما ارادوا یرتحلوا قالت لهم: ان اباذر یقرء علیکم السلام و اقسم علیکم ان لا ترکبوا حتی تاکلوا ففعلوا. و فیه فی روایه اخری باسناده عن الحلحال بن ذری قال: خرجنا مع ابن مسعود سنه- 31- و نحن اربعه عشر راکبا حتی اتینا علی الربذه فاذا امراه قد تلقتنا فقالت: اشهدوا اباذر و ما شعرنا بامره و لا بلغنا فقال و این ابوذر؟ فاشارت الی خباء فمال ابن مسعود الیه و هو یبکی فغسلناه و کفناه و اذا خباوه خباء منضوح بمسک

فقلنا للمراه ما هذا؟ فقالت کانت مسکه فلما حضر قال: ان المیت یحضره شهود یجدون الریح و لا یاکلون فدوفی تلک المسکه بماء ثم رشی بها الخباء فاقریهم ریحها و اطبخی هذا اللحم فانه سیشهدنی قوم صالحون یلون دفنی فاقریهم فلما دفنا دعتنا الی الطعام فاکلنا. و الاحادیث فی فضائل ابی ذر و اسلامه و ترجمته و مقامه فی الربذه و موته و صلاه عبدالله بن مسعود علیه و من کان معه فی موته کثیره لانطول بذکرها. (الکلام فی اجتماع الناس و تذاکرهم اعمال عثمان) قال ابوجعفر الطبری فی تاریخه: ذکر محمد بن عمر ان عبدالله بن جعفر حدثه عن ام بکر بنت المسور بن مخرمه عن ابیها قال: قدمت ابل من ابل الصدقه علی عثمان فوهبها لبعض بنی الحکم فبلغ ذلک عبدالرحمن بن عوف فارسل الی المسور ابن مخرمه و الی عبدالرحمن بن الاسود بن عبد یغوث فاخذاها فقسمها عبدالرحمن فی الناس و عثمان فی الدار. قال: قال محمد بن عمر و حدثنی محمد بن صالح عن عبیدالله بن رافع بن نقاحه عن عثمان بن الشرید قال: مر عثمان علی جبله بن عمرو الساعدی و هو بفناء داره و معه جامعه فقال: یا نعثل و الله لا قتلنک و لاحملنک علی قلوص جرباء و لا خرجنک الی حره النار، ثم جائه مره اخری و عثمان علی المنبر فانزل

ه عنه. قال: کان اول من اجترا علی عثمان بالمنطق السیی ء جبله بن عمرو الساعدی مر به عثمان و هو جالس فی ندی قومه و فی ید جبله بن عمرو جامعه فلما مر عثمان سلم فرد القوم فقال جبله: لم تردون علی رجل فعل کذا و کذا؟ ثم اقبل علی عثمان فقال: و الله لاطرحن هذه الجامعه فی عنقک او لتترکن بطانتک هذه. قال عثمان: ای بطانه؟ فو الله انی لاتخیر الناس. فقال: مروان تخیرته، و معاویه تخیرته، و عبدالله بن عامر بن کریز تخیرته، و عبدالله بن سعد تخیرته، منهم من نزل القرآن بدمه و اباح رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) دمه. قال: فانصرف عثمان فمازال الناس مجترئین علیه. قال: و خطب فی بعض ایامه فقال عمرو بن العاص: یا امیرالمومین انک قد رکبت نهابیر و رکبناها معک فتب نتب- الی ان قال: ثم لما کان بعد ذلک خطب عثمان الناس فقام الیه جهجاه الغفاری فصاح یا عثمان الا ان هذه شارف قد جئنا بها علیها عبائه و جامعه قم یا نعثل فانزل عن هذا المنبر فلندرعک العبائه و لنطرحک فی الجامعه و لنحملک علی الشارف ثم نطرحک فی جبل الدخان، فقال عثمان: قبحک الله و قبح ما جئت به، قال: و لم یکن ذلک الا عن ملاء من الناس و قام الی عثمان خیرته و شیعته من بنی امیه فحملوه وادخلوه الدار. قال: بعد ما غزا المسلمون غزوه الصواری و نصرهم الله علی الاعداء فقتلوا منهم مقتله عظیما و هزم القول جعل محمد بن ابی حذیفه یقول: اما و الله لقد ترکنا خلفنا الجهاد حقا، فقیل له: و ای جهاد؟ فیقول: عثمان بن عفان فعل کذا و کذا حتی افسد الناس فقدموا بلدهم و قد افسدهم و اظهروا من القول ما لم یکونوا ینطقون به. قال: باسناده عن الزهری قال: خرج محمد بن ابی حذیفه و محمد بن ابی بکر عام خرج عبدالله بن سعد بن ابی سرح- یعنی عام 31 خرج عبدالله بن سعد بامر عثمان لغزوه الروم التی یقال لها غزوه الصواری- فاظهر اعیب عثمان و ما غیر و ما خلاف به ابابکر و عمر و ان دم عثمان حلال و یقولان استعمل عبدالله بن سعد رجلا کان رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) اباح دمه و نزل القرآن بکفره و اخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) قوما و ادخلهم- یعنی حکم بن العاص و ابنه مروان الطریدین و غیرهما- و نزع اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و استعمل سعید بن العاص و عبدالله بن عامر فبلغ ذلک عبدالله بن سعد فقال: لا ترکبا معنا فرکبا فی مرکب ما فیه احد من المسلمین- الی ان قال: و عابا عثمان اشد العیب. و روی باسناده عن عبدالرحمن یسار انه قال: لما رای الناس ما صنع عثمان کتب من بالمدینه من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) الی من بالافاق منهم و کانوا قد تفرقوا فی الثغور: انکم انما خرجتم ان تجاهدوا فی سبیل الله عز و جل تطلبون دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فان دین محمد قد افسد من خلفکم و ترک فهلموا فاقیموا دین محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فاقبلوا من کل افق حتی قتلوه. (نصح امیرالمومنین علی (علیه السلام) عثمان) قال: و اما الواقدی فانه زعم ان عبدالله بن محمد حدثه عن ابیه قال: لما کانت سنه- 34- کتب اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بعضهم الی بعض ان اقدموا فان کنتم تریدون الجهاد فعندنا الجهاد و کثر الناس علی عثمان و نالوا منه اقبح ما نیل من احد و اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یرون و یسمعون لیس فیهم احد ینهی و لا یذب الا نفیر زید بن ثابت و ابو اسید الساعدی و کعب من مالک و حسان بن ثابت فاجتمع الناس و کلموا علی بن ابیطالب (علیه السلام) فدخل علی عثمان فقال: الناس ورائی و قد کلمونی فیک و الله ما ادری ما اقول لک و ما اعرف شیئا تجهله و لا ادلک علی امر لا تعرفه انک لتعلم ما نعلم ما سبقناک الی شی ء فنخبرک عنه و لا خلونا بشی ء فنبلغکه و ما خصصنا بامر دونک و قد رایت و سمعت و صحبت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و نلت صهره و ما ابی ابی قحافه باولی بعمل الحق منک و لا ابن الخطاب باولی بشی ء من الخیر منک، و انک اقرب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) رحما و لقد نلت من صهر رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ما لم ینالا و لا سبقاک الی شی ء فالله الله فی نفسک فانک و الله ما تبصر من عمی و لا تعلم من جهل و ان الطریق لواضح بین و ان اعلام الدین لقائمه تعلم یا عثمان ان افضل عباد الله عند الله امام عادل هدی و هدی فاقام سنه معلومه و امات بدعه متروکه فو الله ان کلا لبین و ان السنن لقائمه لها اعلام و ان البدع لقائمه لها اعلام و ان شر الناس عند الله امام جائر ضل و ضل به فامات سنه معلومه و احیا بدعه متروکه و انی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) یقول: یوتی یوم القیامه بالامام الجائر و لیس معه نصیر و لا عاذر فیلقی فی جهنم فیدور فی جهنم کما تدور الرحی ثم یرتطم فی غمره جهنم و انی احذرک الله و احذرک سطواته و نقماته فان عذابه شدید الیم و احذرک ان تکون امام هذه الامه المقتول فانه یقال: یقتل فی هذه الامه امام فیفتح علیها القتل و القتال الی یوم القیامه و تلبس امورها علیها و یترکها شیعا فلا یبصرون الحق لعلوا لباطل یموجون فیها موجا و یمرجون فیها مرجا. فقال عثمان: قد و الله علمت لیقولن الذی قلت اما و الله لو کنت مکانی ما عنقتک و لا اسلمتک و لا عبت علیک و لا جئت منکرا ان وصلت رحما و سددت خله و آویت ضائعا و ولیت شبیها بمن کان عمر یولی، انشدک الله یا علی هل تعلم ان المغیره بن شعبه لیس هناک؟ قال: نعم، قال: فتعلم ان عمر ولاه؟ قال: نعلم، قال: فلم تلومونی ان ولیت ابن عامر فی رحمه و قرابته؟ قال علی (علیه السلام): ساخبرک ان عمر بن الخطاب کان کل من ولی فانما یطا علی صماخه ان بلغه عنه حرف جلبه ثم بلغ به اقصی الغایه و انت لا تفعل ضعفت و رفقت علی اقربائک. قال عثمان: هم اقرباوک ایضا، فقال علی (علیه السلام) لعمری ان رحمهم منی لقریبه ولکن الفضل فی غیرهم. قال عثمان: هل تعلم ان عمر ولی معاویه خلافته کلها فقد ولیته؟. فقال علی (علیه السلام): انشدک الله هل تعلم ان معاویه کان اخوف من عمر من یرفا غلام عمر منه؟ قال: نعم، قال علی (علیه السلام): فان معاویه یقتطع الامور دونک و انت تعلمها فیقول الناس هذا امر عثمان فیبلغک و لا تغییر علی معاویه. ثم خرج علی (علیه السلام) من عنده. و خرج عثمان علی اثره فجلس علی المنبره فاستمال قلوب الناس الیه بما قال و اعتذر من افعاله و اشتکی من الناس بما قالوا فی مطاعنه و قوادحه فلما انتهی من کلامه قام مروان بن الحکم فقال مخاطبا للناس: ان شئتم حکمنا و الله بیننا و بینکم السیف نحن و الله و انتم کما قال الشاعر: فرشنا لکم اعراضنا فنبت بکم معارسکم تبنون فی دمن الثری فقال عثمان: اسکت لا سکت دعنی و اصحابی ما منطقک فی هذا الم اتقدم الیک الا تنطق؟! فسکت مروان و نزل عثمان. اقول: اتی بما رواه الطبری من نصح امیرالمومنین علی (علیه السلام) عثمان الشیخ الاجل المفید قدس سره فی کتاب الجمل ایضا- ص 84 طبع النجف- و کذا نقله الشریف الرضی رضوان الله علیه فی النهج و هو الکلام- 163- من المختار من باب الخطب معنونا بقول الرضی: و من کلام له (علیه السلام) لما اجتمع الناس علیه و شکوه مما نقموه علی عثمان و سالوه مخاطبته عنهم و استعتابه لهم فدخل (علیه السلام) علیه فقال: ان الناس ورائی و قد استسفرونی بینک و بینهم و و الله ما ادری ما اقول لک- الخ و بین النسخ الثلاث اختلاف یسیر. و روی الطبری باسناده عن عبدالله بن زید العنبری انه قال: اجتمع ناس من المسلمین فتذاکروا اعمال عثمان و ما صنع فاجتمع رایهم علی ان یبعثوا الیه رجلا یکلمه و یخبره باحداثه فارسلوا الیه عامربن عبدالله التمیمی فاتاه فدخل علیه فقال له: ان ناسا من المسلمین اجتمعوا فنظروا فی اعمالک فوجدوک قد رکبت امورا عظاما فاتق الله عز و جل وتب الیه و انزع عنها. قال له عثمان: انظر الی هذا فان الناس یزعمون انه قاری ء ثم هو یجی ء فیکلمنی فی المحقرات فو الله ما یدری این الله. قال عامر: انا لا ندری این الله، قال: نعم و الله ما تدری این الله، قال عامر: بلی و الله انی لادری ان الله بالمرصاد لک. فارسل عثمان الی معاویه بن ابی سفیان و الی عبدالله بن سعد بن ابی سرح و الی سعید بن العاص و الی عمرو بن العاص بن وائل السهمی و الی عبدالله بن عامر فجمعهم لیشاورهم فی امره و ما طلب الیه و ما بلغه عنهم فلما اجتمعوا عنده قال لهم: ان لکل امری ء وزراء و نصحاء و انکم وزرائی و نصحائی و اهل ثقتی و قد صنع الناس ما قد رایتم و طلبوا الی ان اعزل عمالی و ان ارجع عن جمیع ما یکرهون الی ما یحبون فاجتهدوا رایکم و اشیروا علی. فقال له عبدالله بن عامر: رایی لک یا امیرالمومنین ان تامرهم بجهاد یشغلهم عنک و ان تجمرهم فی المغازی حتی یذلوا لک فلا یکون همه احدهم الا نفسه و ما هو فیه من دبره دابته و قمل فروه. ثم اقبل عثمان علی سعید بن العاص فقال له: ما رایک؟ قال: یا امیرالمومنین ان کنت ترید راینا فاحسم عنک الداء و اقطع عنک الذی تخاف و اعمل برایی تصب، قال: و ما هو؟ قال: ان لکل قوم قاده متی تهلک یتفرقوا و لا یجتمع لهم امر، فقال عثمان: ان هذا الرای لو لا ما فیه. ثم اقبل علی معاویه فقال: ما رایک؟ قال: اری یا امیرالمومنین ان الناس اهل طمع فاعطهم من هذا المال تعطف علیک قلوبهم. ثم اقبل علی عمرو بن العاص، فقال له: ما رایک؟ قال: اری انک قدر کبت الناس بما یکرهون فاعتزم ان تعتدل فان ابیت فاعتزم ان تعتزل فان ابیت فاعتزم عزما و امض قدما. فقال عثمان: مالک قمل فروک اهذا الجد منک فاسکت عنه دهرا حتی اذا تفرق القوم قال عمرو: لا و الله یا امیرالمومنین لانت اعز علی من ذلک ولکن قد علمت ان سیبلغ الناس قول کل رجل منا فاردت ان یبلغهم قولی فیثقوا بی فاقود الیک خیرا او ادفع عنک شرا. فرد عثمان عماله علی اعمالهم و امرهم بالتضییق علی من قبلهم و امرهم بتجمیر الناس فی البعوث و عزم علی تحریم اعطیاتهم لیطیعوه و یحتاجوا الیه، و رد سعید بن العاص امیرا علی الکوفه فخرج اهل الکوفه علیه بالسلاح فتلقوه فردوه و قالوا: لا و الله لا یلی علینا حکما ما حملنا سیوفنا. قال السمعود و الواقدی و الطبری و غیرهما من اصحاب السیر: لما کان سنه خمس ثلاثین سار مالک بن الحرث النخعی من الکوفه فی مائتی رجل و حکیم بن جبله العبدی فی ماه رجل من اهل البصره، و من اهل مصر ستماه رجل علی اربعه الویه لها رووس اربعه مع کل رجل منهم لواء و فیهم محمد بن ابی بکر و کان جماع امرهم جمیعا الی عمرو بن بدیل بن ورقاء الخزاعی و کان من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و الی عبدالرحمان ابن عدیس التجیبی فکان فیما کتبوا الیه: بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد فاعلم ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم فالله الله ثم الله الله فانک علی دنیا فاستتم الیها معها آخره و لا تنس نصیبک من الاخره فلا تسوغ لک الدنیا و اعلم انا و الله لله نغضب و فی الله نرضی و انا لن نضع سیوفنا عن عواتقنا حتی تاتینا منک توبه مصرحه او ضلاله مجلحه مبلجه فهذه مقالتنا لک و قضیتنا الیک و الله عذیرنا منک و السلام. و کتب اهل المدینه الی عثمان یدعونه الی التوبه و یحتجون و یقسمون له بالله لا یمسکون عنه ابدا حتی یقتلوه او یعطیهم ما یلزمه من حق الله. فلما خاف القتل شاور نصحائه و اهل بیته فقال لهم: قد صنع القوم ما قد رایتهم فما المخرج؟ فاشاروا علیه ان یرسل الی علی بن ابیطالب (علیه السلام) فیطلب الیه ان یردهم عنه و یعطیهم ما یرضیهم لیطاولهم حتی یاتیه امداد. فقال عثمان: ان القوم لن یقبلوا التعلیل و هی محملی عهدا و قد کان منی فی قدمتهم الاولی ما کان فمتی اعطهم ذلک یسالونی الوفاء به. فقال مروان بن الحکم: یا امیرالمومنین مقاربتهم حتی تقوی امثل من مکاثرتهم علی القرب فاعطهم ما سالوک و طاولهم ما طاولوک فانما هم بغوا علیک فلا عهد لهم. فارسل الی علی (علیه السلام) فدعاه فلما جائه قال: یا اباحسن انه قد کان من الناس ما قد رایت و کان منی ما قد علمت و لست آمنهم علی قتلی فارددهم عنی فان لهم الله عز و جل ان اعتبهم من کل ما یکرهون و ان اعطیهم الحق من نفسی و من غیری و ان کان فی ذلک سفک دمی. فقال له علی (علیه السلام): الناس الی عدلک احوج منهم الی قتلک و انی لاری قوما لا یرضون الا بالرضی و قد کنت اعطیتهم فی قدمتهم الاولی عهدا من الله لترجعن عن جمیع ما نقموا فرددتهم عنک ثم لم تف لهم بشی ء من ذلک فلا تغرنی هذه المره من شی ء فانی معطیهم علیک الحق. قال: نعم، فاعطهم فو الله لافین لهم. فخرج علی (علیه السلام) الی الناس فقال: ایها الناس انکم انما طلبتم الحق فقد اعطیتموه ان عثمان قد زعم انه منصفکم من نفسه و من غیره و راجع عن جمیع ما تکرهون فاقبلوا منه و وکدوا علیه. قال الناس: قد قبلنا فاستوثق منه لنا فانا و الله ما نرضی بقول دون فعل. فقال لهم علی (علیه السلام): دلک لکم. ثم دخل علیه فاخبره الخبر فقال عثمان: اضرب بینی و بینهم اجلا یکون لی فیه مهله فانی لا اقدر علی رد ما کرهوا فی یوم واحد. قال له علی (علیه السلام): ما حضر بالمدینه فلا اجل فیه و ما غاب فاجله وصول امرک. قال: نعم، ولکن اجلنی فیما بالمدینه ثلاثه ایام. قال علی (علیه السلام): نعم، فخرج الی الناس فاخبرهم بذلک و کتب بینهم و بین عثمان کتابا اجله فیه ثلاثا علی ان یرد کل مظلمه و یعزل کل عامل کرهوه. ثم اخذ علیه فی الکتاب اعظم ما اخذ الله علی احد من خلقه من عهد و میثاق و اشهد علیه ناسا من وجوه المهاجرین و الانصار. فکف المسلمون عنه و رجعوا الی ان یفی لهم بما اعطاهم من نفسه. فجعل عثمان یتاهب للقتال و یستعد بالسلاح و قد کان اتخذ جندا عظیما من رقیق الحمس فمضت الایام الثلاثه و هو علی حاله و لم یغیر شیئا مما کرهوه و لم یعزل عاملا. (تولیه عثمان محمد بن ابی بکر علی مصر و ارساله) (کتابا لابن ابی سرح فی قتله) فلما ان اهل مصر جائوا و شکوا ابن ابی سرح عاملهم فنزلوا المسجد وشکوا الی اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فی مواقیت الصلاه ما صنع بهم ابن ابی سرح فقام طلحه فتلکم بکلام شدید و ارسلت عائشه الی عثمان فقالت له: قد تقدم الیک اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و سالوک عزل هذا الرجل و کذا دخل علیه علی (علیه السلام) فقال له: انما یسالونک رجلا مکان رجل و قد ادعوا قبله دما فاعزله عنه و اقض بینهم فان وجب لهم علیه حق فانصفهم منه. فقال: اختاروا رجلا اولیه علیهم. فقالوا: استعمل محمد بن ابی بکر فکتب عثمان عهده و ولاه و خرج معه عدد من المهاجرین و الانصار ینظرون فیما بین ابن ابی سرح و اهل مصر. فخرج محمد و من معه حتی اذا کانوا علی مسیره ثلاث لیال من المدینه فی الموضع المعروف بخمس اذا هم بغلام اسود علی بعیر یخبط البعیر کانه طالب او هارب یتعرض لهم ثم یفارقهم ثم یرجع الیهم ثم یفارقهم و یسیئهم و هو مقبل من المدینه، فتاموله فاذا هو ورش غلام عثمان علی جمل عثمان فقال له اصحاب محمد بن ابی بکر: ما قصتک و ما شانک ان لک لامرا؟ فقال: انا غلام امیرالمومنین وجهنی الی عامل مصر. فقال له رجل: هذا عامل مصر معنا، قال: لیس هذا ارید. فاخبر محمد بامره فبعث فی طلبه رجلا فجاء به الیه فقال له: غلام من انت؟ فاقبل مره یقول: انا غلام مروان، و مره یقول: انا غلام عثمان حتی عرفه رجل انه لعثمان فقال له محمد: الی من ارسلک؟ قال: الی عامل مصر، قال: بماذا؟ قال: برساله. قال: اما معک کتاب؟ قال: لا، ففتشوه فلم یجدوا معه کتابا و کانت معه اداوه قد یبست فیها شی ء یتقلقل فحرکوه لیخرج فلم یخرج فشقوا اداوته فاذا فیها کتاب من عثمان الی عبدالله بن ابی سرح عامل مصر. فجمع محمد من کان معه من المهاجرین و الانصار ثم فک الکتاب بمحضر منهم فقراه فاذا فیه: اذا اتاک محمد بن ابی بکر و فلان و فلان ان یصلبهم او یقتلهم او یقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف و ابطل کتابهم و قر علی عملک حتی یاتیک رایی. فلما راوا الکتاب فزعوا منه و رجعوا الی المدینه و ختم محمد الکتاب بخواتم النفر الذین کانوا معه و دفعه الی رجل منهم ثم قدموا المدینه فجمعوا علیا (علیه السلام) و طلحه و الزبیر و سعدا و من کان من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ثم فکوا الکتاب بمحضر منهم و اخبرهم بقصه الغلام و اقراهم الکتاب فلم یبق احد من اهل المدینه الاحنق علی عثمان، و قام اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) فلحقوا بمنازلهم و حصر الناس عثمان و احاطوا به و منعوه الماء و الخروج و من کان معه و اجلب علیه محمد بن ابی بکر. و فی تاریخ ابی جعفر الطبری: لما قدموا المدینه اتوا علیا (علیه السلام) فقالوا: الم تر الی عدو الله عثمان انه کتب فینا بکذا و کذا و ان الله قد احل دمه قم معنا الیه قال: و الله لا اقوم معکم الی ان قالوا: فلم کتبت الینا؟ فقال: و الله ما کتبت الیکم کتابا قط فنظر بعضهم الی بعض ثم قال بعضهم لبعض: الهذا تقاتلون او لهذا تغضبون؟ فانطلق علی (علیه السلام) فخرج من المدینه الی قریه ثم انهم انطلقوا حتی دخلوا علی عثمان فقالوا: کتبت فینا بکذا و کذا. فقال عثمان: انما هما اثنتان ان تقیموا علی رجلین من المسلمین او یمینی بالله الذی لااله الا هو ما کتبت و لا امللت و لا علمت و قد تعلمون ان الکتاب یکتب علی لسان الرجل و قد ینقش الخاتم علی الخاتم. فقالوا: فقد و الله احل الله دمک و نقضت العهد و المیثاق فحاصروه. و فیه ایضا لما قدموا المدینه ارسلوا الی عثمان الم نفارقک علی انک زعمت انک تائب من احداثک و راجع عما کرهنا منک و اعطیتنا علی ذلک عهد الله و میثاقه؟ قال: بلی انا علی

ذلک. قالوا: فما هذا الکتاب الذی وجدنا مع رسولک و کتبت به الی عاملک؟ قال: ما فعلت و لا لی علم بما تقولون. قالوا: بریدک علی جملک و کتاب کاتبک علیه خاتمک قال: اما الجمل فمسروق، و قد یشبه الخط الخط، و اما الخاتم فانتقش علیه. قالوا: فانا لا نعجل علیک و ان کنا قد اتهمناک اعزل عنا عمالک الفساق و استعمل علینا من لا یتهم علی دمائنا و اموالنا و اردد علینا مظالمنا قال عثمان: ما ارانی اذا فی شی ء ان کنت استعمل من هویتم و اعزل من کرهتم الامر اذا امرکم. قالوا: و الله لتفعلن او لتعزلن او لتقتلن فانظر لنفسک اودع، فابی عثمان علیهم و قال: لم اکن لاخلع سربالا سربلنیه الله فحصروه اربعین. (حصار اهل مصر و الکوفه و غیرهم عثمان) و فی الامامه و السیاسه للدینوری: ذکروا ان اهل مصر اقبلوا الی علی (علیه السلام) فقالوا: الم تر عدو الله ماذا کتب فینا؟ قم معنا الیه فقد احل الله دمه، فقال علی (علیه السلام) لا و الله لا اقوم معکم قالوا: فلم کتبت الینا؟ قال علی (علیه السلام): لا و الله ما کتبت الیکم کتابا قط فنظر بعضهم الی بعض. ثم اقبل الاشتر النخعی من الکوفه فی الف رجل و اقبل ابن ابی حذیفه من مصر فی اربعماه رجل فاقام اهل الکوفه و اهل مصر بباب عثمان لیلا و نهارا و طلحه یحرض الفریقین جمیعا علی عثمان ثم ان طلحه قال لهم: ان عثمان لا یبالی ما حصرتموه و هو یدخل الیه الطعام و الشراب فامنعوه الماء ان یدخل علیه. و فی تاریخ الطبری: لما انکر عثمان ان یکون کتب الکتاب و قال هذا مفتعل قالوا: فالکتاب کتاب کاتبک، قال: اجل ولکنه کتبه بغیر امری، قالوا: فان الرسول الذی وجدنا معه الکتاب غلامک. قال: اجل ولکنه خرج بغیر اذنی، قالوا فالجمل جملک. قال: اجل ولکنه اخذ بغیر علمی، قالوا: ما انت الا صادق او کاذب فان کنت کاذبا فقد استحققت الخلع لما امرت به من سفک دمائنا بغیر حقها و ان کنت صادقا فقد استحققت ان تخلع لضعفک و غفلتک و خبث بطانتک لانه لا ینبغی لنا ان نترک علی رقابنا من یقتطع مثل هذا الامر دونه لضعفه و غفلته. و قالوا له: انک ضربت رجالا من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله و سلم) و غیرهم حین یعظونک و یامرونک بمراجعه الحق عند من یستنکرون من اعمالک فاقد من نفسک من ضربته و انت له ظالم. فقال: الامام یخطی ء و یصیب فلا اقید من نفسی لانی لو اقدت کل من اصبته بخطاء اتی علی نفسی. قالوا: انک قد احدثت عظاما فاستحققت بها الخلع فاذا کلمت فیها اعطیت التوبه ثم عدت الیها و الی مثلها ثم قدمنا علیک فاعطیتنا التوبه و الرجوع الی الحق و لا منافیک محمد بن مسلمه و ضمن لنا ما حدث من امر فاخفرته فتبرا منک و قال: لا ادخل فی امره فرجعنا اول مره لنقطع حجتک و نبلغ اقصی الاعذار الیک نستظهر بالله عز و جل علیک فلحقنا کتاب منک الی عاملک علینا تامره فینا بالقتل و القطع و الصلب و زعمت انه کتب بغیر علمک و هو مع غلامک و علی جملک و بخط کتابک و علیه خاتمک فقد وقعت علیک بذلک التهمه القبیحه مع ما بلونا منک قبل ذلک من الجور فی الحکم و الاثره فی القسم و العقوبه للامر بالتبسط من الناس و الاظهار للتوبه ثم الرجوع الی الخطیئه و لقد رجعنا عنک و ما کان لنا ان نرجع حتی نخلعک و نستبدل بک من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من لم یحدث مثل ما جربنا منک و لم یقع علیه من التهمه ما وقع علیک فاردد خلافتنا و اعتزل امرنا فان ذلک اسلم لنا منک و اسلم لک منا. فقال عثمان: فرغتم من جمیع ما تریدون؟ قالوا: نعم. قال: اما بعد فانکم لم تعدلوا فی المنطق و لم تنصفوا فی القضاء اما قولکم تخلع نفسک فلا انزع قمیصا قمصنیه الله ولکنی اتوب و انزع و لا اعود لشی ء عابه المسلمون فانی و الله الفقیر الی الله الخائف منه. قالوا: ان هذا لو کان اول حدث احدثته ثم ثبت منه

و لم تقم علیه لکان علینا ان نقبل منک و ان ننصرف عنک، ولکنه قد کان منک من الاحداث قبل هذا ما قد علمت و لقد انصرفنا عنک فی المره الاولی و ما نخشی ان تکتب فینا و لا من اعتللت به بما وجدنا فی کتابک مع غلامک و کیف نقبل توبتک و قد بلونا منک ان لا تعطی من نفسک التوبه من ذنب الا عدت علیه فلسنا منصرفین حتی نعزلک و نستبدل بک فان حال من معک من قومک و ذوی رحمک و اهل الانطقاع الیک دونک بقتال قاتلناهم حتی نخلص الیک فنقتلک او تلحق ارواحنا بالله. الی ان قال: ثم انصرفوا عن عثمان و آذنوه بالحرب، و ارسل عثمان الی محمد بن مسلمه فکلمه ان یردهم فقال: و الله لا اکذب الله فی سنه مرتین. قال الطبری: ان علیا جاء بعد انصراف المصریین فقال له: تکلم کلاما یسمعه الناس منک و یشهدون علیه و یشهد الله علی ما فی قلبک من النزوع و الانابه فان البلاد قد تمخضت علیک فلا آمن رکبا آخرین یقدمون من الکوفه فتقول یا علی ارکب الیهم و لا اقدر ان ارکب الیهم و لا اسمع عذرا و یقدم رکب آخرون من البصره فتقول یا علی ارکب الیهم فان لم افعل رایتنی قد قطعت رحمک و استحققت (استخففت ظ) بحقک. فخرج عثمان فخطب الخطبه التی نزع فیها و اعطی الناس من نفسه التوبه فقام فحمد الله و اثنی علیه بما هو اهله ثم قال: اما بعد ایها الناس فو الله ما عاب من عاب منکم شیئا اجهله و ما جئت شیئا الا و ابا اعرفه ولکنی مننتنی نفسی و کذبتنی و ضل عن رشدی و لقد سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: من زل فلیتب و من اخطا فلیتب و لا یتمادی فی الهلکه ان من تمادی فی الجور کان ابعد من الطریق فانا اول من اتعظ استغفر الله مما فعلت و اتوب الیه فمثلی نزع و تاب فاذا نزلت فلیاتنی اشرافکم فلیرونی رایهم فو الله لئن ردنی الحق عبدا لاستنن بسنه العبد و لا ذلن ذل العبد و لا کونن کالمرقوق ان ملک صبر و ان عتق شکر و ما عن الله مذهب الا الیه فلا یعجزن عنکم خیارکم ان یدنو الی ابت یمینی لتتابعنی شمالی. فلما نزل عثمان وجد فی منزله مروان و سعیدا و نفرا من بنی امیه و لم یکونوا شهدوا الخطبه فلما جلس قال مروان: یا امیرالمومنین اتکلم ام اصمت؟ فقالت نائله ابنه الفرافصه امراه عثمان الکلبیه: لا بل اصمت فانهم و الله قاتلوه و موتموه انه قد قال مقاله لا ینبغی له ان ینزع عنها، فاقبل علیها مروان فقال: ما انت و ذاک فو الله لقد مات ابوک و ما یحسن یتوضا، فقالت له: مهلا یا مروان عن ذکر الاباء تخبر عن ابی و هو غائب تکذب علیه و ان اباک لا یستطیع ان یدفع عن

ه اما و الله لو لا انه عمه و انه یناله غمه اخبرتک عنه ما لن اکذب علیه، فاغرض عنهان مروان ثم قال: یا امیرالمومنین اتکلم ام اصمت قال: بل تکلم. فقال مروان: بابی انت و امی و الله لو ددت ان مقالتک هذه کانت و انت ممتنع منیع فکنت اول من رضی بها و اعان علیها ولکنک قلت ما قلت حین بلغ الحزام الطبیین و خلف السبیل الزبی و حین اعطی الخطه الذلیله الذلیل و الله لاقامه علی خطیئه تستغفر الله منها اجمل من توبه تخوف علیها و انک ان شئت تقربت بالتوبه و لم تقرب بالخطیئه و قد اجتمع الیک علی الباب مثل الجبال من الناس. فقال عثمان: فاخرج الیهم فکلمهم فانی استحیی ان اکلمهم. فخرج مروان الی الباب و الناس یرکب بعضهم بعضا فقال: ما شانکم قد اجتمعتم؟ کانکم قد جئتم لنهب شاهت الوجوه کل انسان آخذ باذن صاحبه الا من ارید ترویدون ان تنزعوا ملکنا من ایدینا؟ اخرجوا عنا اما و الله لئن رمتمونا لیمرن علیکم منا امر لا یسرکم و لا تحمدوا غب رایکم ارجعوا الی منازلکم فانا و الله ما نحن مغلوبین علی ما فی ایدینا. فرجع الناس و خرج بعضهم حتی اتی علیا (ع) فاخبره الخبر فجاء علی (علیه السلام) مغضبا حتی دخل علی عثمان فقال: اما رضیت من مروان و لا رضی منک الا بتحرفک عن دینک و

عن عقلک مثل جمل الظعینه یقاد حیث یسار به و الله ما مروان بذی رای فی دینه و لا نفسه و ایم الله انی لا راه سیوردک ثم لا یصدرک و ما انا بعائذ بعد مقامی هذا لمعاتبتک اذهلت شرفک و غلبت علی امرک. فلما خرج علی (علیه السلام) دخلت علیه نائله ابنه الفرافصه امرائه فقالت: قد سمعت قول علی لک و انه لیس یعاودک و قد اطعت مروان یقودک حیث شاء. قال عثمان: فما اصنع؟ قالت: تتقی الله وحده لا شریک له و تتبع سنه صاحبیک من قبلک فانک متی اطعت مروان قتلک و مروان لیس له عند الناس قدر و لا هیبه و لا محبه و انما ترکک الناس لمکان مروان فارسل الی علی (علیه السلام) فاستصلحه فان له قرابه منک و هو لا یعصی، فارسل عثمان الی علی (علیه السلام) فابی ان یاتیه و قال: قد اعلمته له انی لست بعائد. فبلغ مروان مقاله نائله فیه فجاء الی عثمان فجلس بین یدیه فقال: اتکلم او اسکت؟ فقال: تکلم، فقال: ان بنت الفرافصه، فقال عثمان: لا تذکرنها بحرف اسوی لک وجهک فهی و الله انصح لی منک فکف مروان. فلما رای عثمان ما قد نزل به و ما قد انبعث علیه من الناس کتب الی معاویه ابن ابی سفیان و هو بالشام: بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد فان اهل المدینه قد کفروا و اخلفوا الطاعه و نکثوا البیعه فابعث الی من قبلک من مقاتله اهل الشام علی کل صعب و ذلول، ثم کتب الی یزید بن اسد بن کرز و الی اهل الشام: ان کان عندکم غیاث فالعجل العجل فان القوم معاجلی. (مخاطبه عثمان من اعلی القصر طلحه) فی الامامه و السیاسه: ان عثمان لما منع الماء صعد علی القصر و استوی فی اعلاه ثم نادی این طلحه؟ فاتاه فقال: یا طلحه اما تعلم ان بئررومه. کانت لفلان الیهودی لا یسقی احدا من الناس منها قطره الا بثمن فاشتریتها باربعین الفا فجعلت رشائی فیها کرشاء رجل من المسلمین، لم استاثر علیهم؟ قال: نعم، قال: فهل تعلم ان احدا یمنع ان یشرب منها الیوم غیری؟ لم ذلک؟. قال: لانک بدلت و غیرت. قال: فهل تعلم: ان رسول الله قال: من اشتری هذا البیت و زاده فی المسجد فله به الجنه، فاشتریته بعشرین الفا و ادخلته فی المسجد. قال طلحه: نعم. قال: فهل تعلم الیوم احدا یمنع فیه من الصلاه غیری؟ قال: لا. قال: لم؟ قال: لانک غیرت و بدلت. (کلام عثمان فی طلحه) روی الطبری- ص 411 ج 3 طبع مصر 1357 ه- باسناده عن عبدالله بن عباس ابن ربیعه قال: دخلت عثمان فتحدثت عنده ساعه، فقال: یا ابن عباس تعال فاخذ بیدی فاسمعنی کلام من علی باب عثمان فسمعنا کلاما منهم من یقول: ما تنتظرون به، و منهم من یقول: انظروا عسی ان یراجع فبینا انا و هو واقفان اذ مر طلحه بن عبیدالله فوقف فقال این ابن عدیس؟ فقیل: هاهوذا. فجائه ابن عدیس فناجاه بشی ء ثم رجع ابن عدیس فقال لاصحابه: لا تترکوا احدا یدخل علی هذا الرجل و لا یخرج من عنده، قال: فقال لی عثمان: هذا ما امر به طلحه بن عبیدالله: ثم قال عثمان: اللهم اکفنی طلحه بن عبیدالله فانه حمل علی هولاء و البهم و الله انی لارجو ان یکون منها صفر او ان یسفک دمه انه انتهک منی ما لا یحل له. (انکار طلحه و الزبیر علی عثمان) فی الجمل للمفید: لما ابی عثمان ان یخلع نفسه تولی طلحه و الزبیر حصاره و الناس معهما علی ذلک فحصروه حصرا شدیدا و منعوه الماء و انفذ الی علی (علیه السلام) یقول: ان طلحه و الزبیر قد قتلانی من العطش و الموت بالسلاح احسن، فخرج (ع) معتمدا علی ید المسود بن مخزمه الزهری حتی دخل علی طلحه بن عبیدالله و هو جالس فی داره یسوی نبلا و علیه قمیص هندی فلماه رآه طلحه رحب به و وسع له علی الوساده، فقال له علی (علیه السلام) ان عثمان قد ارسل الی انکم قد هلکتموه عطشا و ان ذلک لیس بالحسن و القتل بالسلاح احسن و کنت قد آلیت علی نفسی ان لا ارد عنه احدا بعد اهل مصر و انا احب ان تدخلوا علیه الماء حتی تروا رایکم فیه، فقال طلحه:

لا و الله لا ننعمنه عینا و لا نترکه یاکل و لا یشرب، فقال علی (علیه السلام): ما کنت اظن ان اکلم احدا من قریش فیردنی، دع ما کنت فیه یا طلحه، فقال طلحه: ما کنت انت یا علی فی ذلک من شی ء فقام علی (علیه السلام) مغضبا و قال: ستعلم یا ابن الحضرمیه اکون فی ذلک من شی ء ام لا، ثم انصرف. قال: و روی ابوحذیفه بن اسحاق بن بشیر القرشی ایضا قال: حدثنی یزید ابن ابی زیاد عن عبدالرحمن بن ابی لیلی قال: و الله انی لانظر الی طلحه و عثمان محصور و هو علی فرس ادهم و بیده الرمح یجول حول الدار و کانی انظر الی بیاض ما وراء الدرع. قال: و روی ابواسحاق قال: لما اشتد الحصار بعثمان عمد بنو امیه علی اخراجه لیلا الی مکه و عرف الناس فجعلوا علیه حرسا و کان علی الحرس طلحه ابن عبیدالله و هو اول من رمی بسهم فی دار عثمان. قال: قال: و اطلع عثمان و قد اشتد به الحصار و ظما من العطش فنادی: ایها الناس اسقونا شربه من الماء و اطعمونا مما رزقکم الله، فناداه الزبیر بن العوام یا نعثل لا و الله لا تذوقه. قال: و روی ابوحذیقه القرشی عن الاعمش عن حبیب بن ثابت عن تغلبه بن یزید الحمانی قال: اتیت الزبیر و هو عند احجار الزیت فقلت له: یا ابا عبدالله قد حیل بین اهل الدار و بین الماء فنظر

نحوهم و قال: (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قیل انهم کانوا فی شک مریب) (سباء: 54) فهذه الاحادیث من جمله کثیره فی هذا المعنی. (کان عمرو بن العاص شدید التحریض و التالیب علی عثمان) روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ- ص 395 ج 3 طبع مصر 1357- ان عمرو بن العاص کان ممن یحرض علی عثمان و یغری به و لقد خطب عثمان یوما فی اواخر خلافته فصاح به عمرو بن العاص اتق الله یا عثمان فانک قد رکبت نهابیر و رکبناها معک فتب الی الله نتب فناداه عثمان و انک ههنا یا ابن النابغه قملت و الله جبتک منذ ترکتک من العمل فنودی من ناحیه اخری تب الی الله و نودی من اخری مثل ذلک و اظهر التوبه یکف الناس عنک قال: فرفع عثمان یدیه مدا و استقبل القبله فقال: اللهم انی اول تائب الیک و رجع منزله و خرج عمرو بن العاص حتی نزل منزله بفلسطین فکان یقول: و الله ان کنت لالقی الراعی فاحرضه علیه. و کذا نقل تالیبه علی عثمان علی التفصیل و التطویل فی ص 392 فراجع. و فی ص 392 منه: کان عمرو بن العاص علی مصر عاملا لعثمان فعزله عن الخراج و استعمله علی الصلاه و استعمل عبدالله بن سعد علی الخراج ثم جمعهما لعبدالله بن سعد فلما قدم عمرو بن العاص المدینه جعل یطعن علی عثمان فارسل الیه یوما عثمان خالیا به فقال: یا ابن النابغه ما اسرع ما قمل جربان جبتک انما عهدک بالعمل عاما اول اتطعن علی؟ و تاتینی بوجه و تذهب عنی باخر و الله لو لا اکله ما فعلت ذلک فقال عمرو: ان کثیرا مما یقول الناس و ینقلون الی ولاتهم باطل فاتق الله یا امیرالمومنین فی رعیتک، فقال عثمان: و الله لقد استعملتک علی ظلعک و کثره القاله فیک، فقال عمرو: قد کنت عاملا لعمر بن الخطاب ففارقنی و هو عنی راض فقال عثمان: و انا و الله لو آخذتک بما آخذک به عمر لاستصمت ولکنی لنت علیک فاجترات علی اما و الله لانا اعز منک نفرا فی الجاهلیه و قبل ان الی هذا السلطان فقال عمرو: دع عنک هذا فالحمدلله الذی اکرمنا بمحمد (صلی الله علیه و آله) و هدانا به قد رایت العاص بن وائل و رایت اباک عفان فو الله للعاص کان اشرف من ابیک، فانکسر عثمان و قال: ما لنا و لذکر الجاهلیه، و خرج عمرو و دخل مروان فقال: یا امیرالمومنین و قد بلغت مبلغا یذکر عمرو بن العاص اباک؟ فقال عثمان: دع هذا عنک من ذکر آباء الرجال ذکروا اباه. فخرج عمرو من عند عثمان و هو محتقد علیه یاتی علیا مره فیولبه علی عثمان و یاتی الزبیر مره فیولبه علی عثمان و یاتی طلحه مره فیولبه لی عثمان و یعترض الحاج ف

یخربهم بما احدث عثمان، فلما کان حصر عثمان الاول خرج من المدینه حتی انتهی الی ارض له بفلسطین یقال لها السبع فنزل فی قصر له یقال له العجلان و هو یقول العجب ما یاتینا عن ابن عفان فبینا هو جالس فی قصره ذلک و معه ابناه محمد و عبدالله و سلامه بن روح الجذامی اذ مر بهم راکب فناداه عمرو من این قدم الرجل؟ فقال: من المدینه قال: ما فعل الرجل؟ یعنی عثمان، قال: ترکته محصورا شدید الحصار، قال عمرو: انا ابو عبدالله قد یضرط العیر و المکواه فی النار فلم یبرح مجلسه ذلک حتی مر به راکب آخر فناداه عمر و ما فعل الرجل؟ یعنی عثمان، قال: قتل، قال: انا ابو عبدالله اذا حککت قرحه نکاتها ان کنت لاحرض علیه حتی انی لاحرض علیه الراعی فی غنمه فی راس الجبل. فقال سلامه بن روح: یا معشر قریش انه کان بینکم و بین العرب باب وثیق فکسرتموه فما حملکم علی ذلک؟ فقال: اردنا ان نخرج الحق من حافره الباطل و ان یکون الناس فی الحق شرعا سواء. و کانت عند عمرو اخت عثمان لامه ام کلثوم بنت عقبه بن ابی معیط فقارقها حین عزله. بیان: جربان: بضم الاولین و تشدید الباء و بکسرهما ایضا: جیب الجبه و القمیص و نحوهما و یقال بالفارسیه گریبان جامه و یشبه ان یکون معربه. و قوله: ق

د یضرط العیر و المکواه فی النار، مثل یضرب للرجل یخوف الامر فیجزع قبل وقوعه فیه و اول من قال ذلک عرفطه بن عرفجه الهزائی ذکر تفصیله ابوهلال العسکری فی الباب الحادی و العشرین من جمهره الامثال و المیدانی فی الباب الحادی و العشرین من مجمع الامثال فراجع. (کلامه الاخر المخالف للاول الصریح فی انه کان عبید الدنیا) قال المسعودی فی مروج الذهب- ص 4 ج 2 طبع مصر 1346 ه-: و قد کان عمرو بن العاص انحرف عن عثمان لانحرافه و تولیه مصر غیره فنزل الشام فلما اتصل به امر عثمان و ما کان من بیعه علی کتب الی معاویه یهزه و یشیر علیه بالمطالبه بدم عثمان و کان فیما کتب به الیه: ما کنت صانعا اذا قشرت من کل شی ء تملکه فاصنع ما انت صانع، فبعث الیه معاویه فسار الیه فقال له معاویه: بایعنی قال: و الله لا اعینک من دینی حتی انال من دنیاک، قال: سل، قال: مصر طعمه فاجابه الی ذلک و کتب له به کتابا و قال عمرو بن العاص فی ذلک: معاوی لا اعطیک دینی و لم انل به منک دنیا فانظرن کیف تصنع فان تعطنی مصرا فاربح صفقه اخذت بها شیخا یضر و ینفع روی الطبری ایضا (ص 560 ج 3) انه لما احیط بعثمان خرج عمرو بن العاص من المدینه متوجها نحو الشام و معه ابناه عبدا

لله و محمد- الی ان قال فی کلام طویل- حتی قدم علی معاویه فوجد اهل الشام یحضون معاویه علی الطلب بدم عثمان فقال عمرو بن العاص: انتم علی الحق اطلبوا بدم الخلیفه المظلوم، و معاویه لا یلتفت الی قول عمرو فقال ابنا عمرو لعمرو: الا تری الی معاویه لا یلتفت الی قولک؟ انصرف الی غیره، فدخل عمرو علی معاویه فقال: و الله لعجب لک انی ارفد مما ار فدک و انت معرض عنی اما و الله ان قاتلنا معک نطلب بدم الخلیفه ان فی النفس من ذلک ما فیها حیث نقاتل من تعلم سابقته و فضله و قرابته و لکنا انما اردنا هذه الدنیا، فصالحه معاویه و عطف علیه. انتهی. اقول: لا یخفی علی اولی الدرایه و الفطانه ان عمرو بن العاص کان بمعزل عن الحق و الصدق و ما کان همه الا الدنیا و التقرب الی اهلها و انه کاضرابه ممن سمعت اسامی بعضهم لعبوا بالدین و اتخذوا کتاب الله سخریا و کانوا اهل الختل و الغدر و قاموا الی حرب ولی الله الاعظم سید الموحدین علی امیرالمومنین بالعداوه الواغره فی صدورهم و الضغائن الکامنه فی قولبهم حبا للدنیا الدنیه و بغضا لاهل الله و هذا هو عمرو بن العاصی قال مره لعثمان: فانک قد رکبت نهابیر و رکبناها معک و قال تاره لشیعه عثمان: انتم علی الحق اطلبوا بدم

الخلیفه المظلوم، و اخری اظهر خبث سریرته فقال لمعاویه: نقاتل من تعلم سابقته و فضله و قرابته (یعنی علیا(ع)) و لکنا انما اردنا هذه الدنیا. (کلام عائشه فی عثمان و انکارها علیه) فی الامامه و السیاسه و غیره من کتب السیر: ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا فقد فجر. و تعنی من نعثل عثمان. و قال عبید بن ام کلاب مخاطبا ایاها فی ابیات له: و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد فجر و تجهزت عائشه خارجه الی الحج هاربه و استتعبت اخاها. فی الجمل للمفید (ره): و اما تالیب عائشه علی عثمان فهی اظهر مما وردت به الاخبار من تالیب طلحه و الزبیر علیه فمن ذلک ما رواه محمد بن اسحاق صاحب السیره عن مشائخه عن حکیم بن عبدالله قال: دخلت یوما بالمدینه الی المسجد فاذا کف مرتفعه و صاحب الکف یقول: ایها الناس العهد قریب هذان نعلا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قمیصه و کانی اری ذلک القمیص یلوح و ان فیکم فرعون و هذه الامه فاذا هی عائشه، و عثمان یقول لها: اسکتی ثم یقول للناس: انها امراه و عقلها عقل النساء فلا تصغوا الی قولها. قال: و روی الحسن بن سعد قال: رفعت عائشه ورقه من المصحف بین عودتین من وراء حجلها و عثمان قائ

م ثم قالت: یا عثمان اقم ما فی هذا الکتاب، فقال: لتنتهین عما انت علیه او لادخلن علیک حمر النار، فقالت له عائشه: اما و الله لان فعلت ذلک بنساء النبی یلعنک الله و رسوله و هذا قمیص رسول الله لم یتغیر و قد غیرت سنته. قال: و روی اللیث بن ابی سلیمان عن ثابت الانصاری عن ابن ابی عامر مولی الانصار قال: کنت فی المسجد فمر عثمان فنادته عائشه یا غدر یا فجر احقرت امانتک وضیعت رعیتک و لو لا الصلوات الخمس لمشی الیک الرجال حتی یذبحوک ذبح الشاه، فقال عثمان: (فضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا صالحین فخانتاهما فلم یغنیا عنهما من الله شیئا و قیل ادخلا النار مع الداخلین) (التحریم: 11). قال: و روی محمد بن اسحاق المدائنی و حذیقه قال: لما عرفت عائشه ان الرجل مقتول تجهزت الی مکه جائها مروان بن الحکم و سعید بن العاص فقالا لها: انا لنظن ان الرجل مقتول و انت قادره علی الدفع عنه و ان تقیمی یدفع الله بک عنه، قالت: ما انا بقاعده و قد قدمت رکابی و غریت غرائری و اوجبت الحج علی نفسی فخرج من عندها مروان یقول زخرف قیس علی البلاد حتی اذا اضطربت فسمعت عائشه فقالت: ایها المتمثل هلم قد سمعت ما تقول اترانی فی

شک من صاحبک و الله لو ددت انه فی غراره من غرائری حتی اذا مررت بالبحر قذقته فیه. فقال مروان: قل و الله تبنیت قل و الله تبنیت قال: قال فسارت عائشه فاستقبلها ابن عباس بمنزل یقال له الصلعاء و ابن عباس یرید المدینه فقالت یا ابن عباس انک قد اوتیت عقلا و بیانا و ایاک ان ترد الناس عن قتل الطاغیه. و سیاتی طائفه من الاخبار فی اقوالها له و ما فعلت بعد ذلک. (قتل عثمان) لما حصر الناس عثمان فی داره منعوه الماء فاشرف علی الناس و قال: الا احد یسقینا؟ قال المسعودی: فبلغ علیا طلبه للماء فبعث الیه بثلاث قرب ماء فما وصل الیه ذلک حتی خرج جماعه من موالی بنی هاشم و بنی امیه و ارتفع الصوت و کثر الضجیح و احدقوا بداره بالسلاح و طالبوه بمروان فابی ان یخلی عنه و فی الناس بنو زهره لاجل عبدالله بن مسعود لانه کان من احلافها. و هذیل لانه کان منها و بنو مخزوم و احلافها لعمار، و غفار و احلافها لاجل ابی ذر، و تیم بن مره مع محمد ابن ابی بکر و غیر هولاء من خلق کثیر. قال الطبری: کان الحصر اربعین لیله و النزول سبعین فلما مضت من الاربعین ثمان عشره قدم رکبان من الجوه فاخبروا خبر من تهیا الیهم من الافاق: حبیب من الشام و معاویه من مصر و القعقاع من الکوفه و مجاشع من البصره فعندها حالوا بین الناس و بین عثمان و منعوه کل شی ء حتی الماء و قد کان یدخل علی (علیه السلام) بالشی ء مما یرید و طلبوا العلل فلم تطلع علیهم عله فعثروا فی داره بالحجاره لیرموا فیقولوا قوتلنا و ذلک لیلا. فناداهم عثمان: الا تتقون الله الا تعلمون ان فی الدار غیری؟ قالوا: لا و الله ما رمیناک قال: فمن رمانا؟ قالوا: الله، قال: کذبتم ان الله عز و جل لو رمانا لم یخطئنا و انتم تخطئوننا و اشرف عثمان علی آل حزم و هم جیرانه فسرح ابنا لعمرو الی علی بانهم قد منعونا الماء فان قدرتم ان ترسلوا الینا شیئا من الماء فافعلوا و الی طلحه و الزبیر و الی عائشه و ازواج النبی، فکان اولهم انجادا له علی و ام حبیبه جاء علی (علیه السلام) فی الغلس فقال: یا ایها الناس ان الذی تصنعون لا یشبه امر المومنین و لا امر الکافرین لا تقطعوا عن هذا الرجل الماده فان الروم و فارس لتاسر فتطعم و تسقی. قال الدینوری فی الامامه و السیاسه و المسعودی و الطبری: بعث عثمان الی علی (علیه السلام) یخبره انه منع من الماء و یستغیث به فبعث الیه علی (علیه السلام) ثلاث قرب مملوئه ماء فما کادت تفلصل الیه فقال طلحه: ما انت و هذا؟ و کان بینهما فی ذلک کلام شدید فبینما هم کذلک اذا اتاهم آت فقال

لهم: ان معاویه قد بعث من الشام یزید بن اسید ممدا لعثمان فی اربعه آلاف من خیل الشام فاصنعوا ما انتم صانعون و الا فانصرفوا. قال المسعودی: فلما بلغ علیا انهم یریدون قتله بعث بابنیه الحسن و الحسین و موالیه بالسلاح الی بابه لنصرته و امرهم ان یمنعوه منهم و بعث الزبیر ابنه عبدالله علی کره و بعث طلحه ابنه محمدا کذلک و اکثر ابناء الصحابه ارسلهم آباوهم اقتداء بهم فصدوهم عن الدار فاشتبک القوم و جرح الحسن شج قنبر و جرح محمد بن طلحه فخشی القوم ان یتعصب بنو هاشم و بنو امیه فترکوا القوم فی القتال علی الباب و مضی نفر منهم الی دار قوم من الانصار فتسوروا علیها و کان ممن وصل الیه محمد بن ابی بکر و رجلان آخران و عند عثمان زوجته نائله و اهله و موالیه مشاغل بالقتال فصرعه محمد و قعد علی صدره و اخذ بلحیته و قال: یا نعثل ما اغنی عنک معاویه و ما اغنی عنک ابن عامر و ابن ابی سرح. فقال له عثمان: یا ابن اخی دع عنک لحیتی فما کان ابوک لیقبض علی ما قبضت علیه فقال محمد: لو رآک ابی تعمل هذه الاعمال انکرها علیک و ما ارید بک اشد من قبضی علی لحیتک و خرج عنه الی الدار و ترکه فدعا عثمان بوضوء فتوضا و اخذ مصحفا فوضعه فی حجره لیحترم به و دخل الرجلان

فوجداه فقتلاه یقال لاحدهما الموت الاسود خنق عثمان ثم خفقه ثم خرج فقال و الله ما رایت شیئا قط الین من حلقه و الله لقد خنقته حتی رایت نفسه تتردد فی جسده کنفس الجان. قال الطبری: فدخل علیه کنانه بن بشر التجیبی فاشعره مشقصا فانتضح الدم علی هذه الایه (فسیکفیکهم الله و هو السمیع العلیم). قال الدینوری: لما اخذ مصحفا فوضعه فی حجره لیحترم به دخل علیه رجل من اهل الکوفه بمشقص فی یده فوجابه منکه مما یلی الترقوه فادماه و نضح الدم علی ذلک المصحف و جاء آخر فضربه برجله و جاء آخر فوجاه بقائم سیفه فغشی علیه و محمد بن ابی بکر لم یدخل مع هولاء فتصایح نساوه ورش الماء علی وجهه فافاق، فدخل محمد بن ابی بکر و قد افاق فقال له: ای نعثل غیرت و بدلت و فعلت ثم دخل رجل من اهل مصر فاخذ بلحیته فنتف منها خصله و سل سیفه و قال: افرجوا لی فعلاه بالسیف فتلقاه عثمان بیده فقطعها ثم دخل رجل آخر و هو کنانه بن بشر ابن عتاب التجیبی و معه جرز آخر من حدید فمشی الیه فقال: علی ای مله انت یا نعثل؟ فقال: لست بنعثل ولکنی عثمان بن عفان و انا علی مله ابراهیم حنیفا و ما انا من المشکرین، قال: کذبت و ضربه بالجرز علی صدغه الایسر فغسله الدم و خر علی وجهه و قد قیل: ان

عمرو بن الحمق طعنه بسهام تسع طعنات و کان فیمن مال علیه عمیر بن ضابی ء البرجمی التمیمی و خضخض بسیفه بطنه. و قال الطبری: رفع کنانه مشاقص کانت فی یده فوجابها فی اصل اذن عثمان فمضت حتی دخلت فی حلقه ثم علاه بالسیف حتی قتله، و روی روایه اخری ان کنانه ضرب جبینه و مقدم راسه بعمود حدید فخر لجبینه فضربه سودان بن حمران المرادی بعد ما خر لجبینه فقتله. فصرخت امراته و قالت: قد قتل امیرالمومنین فدخل الحسن و الحسین و من کان معهما من بنی امیه فوجدوه قد فاضت نفسه، قال المسعودی: فبلغ ذلک علیا و طلحه و الزبیر و سعدا و غیرهم من المهاجرین و الانصار فاسترجع القوم و دخل علی (علیه السلام) الدار و هو کالواله الحزین فقال لابنیه: کیف قتل امیرالمومنین و انتما علی الباب، و لطم الحسن و ضرب الحسین و شتم محمد بن طلحه و لعن عبدالله بن الزبیر. و قال علی (علیه السلام) لزوجته نائله بنت الفرافصه: من قتله و انت کنت معه؟ فقالت دخل الیه رجلان و قصت خبر محمد بن ابی بکر فلم ینکر ما قالت و قال: و الله لقد دخلت علیه و انا ارید قتله فلما خاطبنی بما قال خرجت و لا اعلم بتخلف الرجلین عنی، و الله ما کان لی فی قتله سبب و لقد قتل و انا لا اعلم بقتله، و کان مده ما حوصر عثمان فی داره تسعا و اربعین یوما و قیل اکثر من ذلک. (الموضع الذی دفن فیه عثمان) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: لبث عثمان بعد ما قتل ثلاثه ایام لا یستطیعون دفنه و لم یشهد جنازته الا مروان و ثلاثه من موالیه و ابنته الخامسه قناحت ابنته و اخذ الناس الحجاره و قالوا: نعثل نعثل و کادت ترجم. و قال ابن قتیبه: احتملوه علی باب و انطلقوا مسرعین و یسمع وقع راسه علی اللوح و ان راسه لیقول: طق طق. فلما وضع لیصلی علیه جاء نفر من الانصار یمنعونهم الصلاه علیه و منعوهم ان یدفن بالبقیع فقال بعض من حمل جنازته: ادفنوه فقد صلی الله علیه و ملائکته، فقالوا: لا و الله لا یدفن فی مقابر المسلمین ابدا فدفنوه فی حائط یقال له: حش کوکب کانت الیهود تدفن فیه موتاهم فلما ظهر معاویه بن ابی سفیان علی الناس امر بهدم ذلک الحائط حتی افضی به الی البقیع فامر الناس ان یدفنوا موتاهم حول قبره حتی اتصل ذلک بمقابر المسلمین و لم یغسل عثمان و کفن فی ثیابه و دمائه و دفنوه لیلا لانهم لا یقدرون ان یخرجوا به نهارا. و قال فی نقل آخر: ان نائله تبعتهم بسراج استسرجته بالبقیع و صلی علیه جبیر بن مطعم و فی نقل آخر صلی علیه مروان و ارادت نائله ان تتکلم فزبرها القوم و قالوا: انا نخاف علیه من هولاء الغوغاء ان ینبشوه، فرجعت نائله الی منزلها. و قال ابن قتیبه فی الامامه و السیاسه: ثم دلوه فی حفرته فدفنوه و لم یلحدوه بلبن، و حثوا علیه التراب حثوا. و فی تاریخ ابی جعفر الطبری ان حکیم بن حزام القرشی و جبیر بن مطعم کلما علیا فی دفنه و طلبا الیه ان یاذن لاهله فی ذلک ففعل و اذن لهم علی (علیه السلام) فلما سمع بذلک قعدوا له فی الطریق بالحجاره و خرج به ناس یسیر من اهله و هم یریدون به حائطا بالمدینه یقال له: حش کوکب کانت الیهود تدفن فیه موتاهم فلما خرج علی الناس رجموا سریره وهموا بطرحه فبلغ ذلک علیا فارسل الیهم یعزم علیهم لیکفن عنه ففعلوا فانطلق حتی دفن فی حش کوکب. و فی نقل آخر منه: و جاء ناس من الانصار لیمنعوا من الصلاه علیه فارسل علی (علیه السلام) فمنع من رجم سریره و کف الذین راموا منع الصلاه علیه. و کان الولید بن عقبه بن ابی معیط اخا عثمان لامه فسمع اللیله الثانیه من مقتل عثمان یندبه و هو یقول: بنی هاشم ایه فما کان بیننا و سیف ابن اروی عندکم و حرائبه بنی هاشم رد و اسلاح ابن اختکم و لا تنهبوه ما تحل مناهبه عذرتم به کیما تکونوا مکانه کما غدرت یوما بکسری مرازبه و هی ابیات، فاجابه عن هذا الشعر و فیما رمی به

بنی هاشم و نسب الیهم الفصل ابن العباس بن ابی لهب فقال: فلا تسالونا سیفکم ان سیفکم اضیع و القاه لدی الروع صاحبه سلوا اهل مصر عن سلاح ابن اختنا فهم سلبوه سیفه و حرائبه و کان ولی العهد بعد محمد علی و فی کل المواطن صاحبه علی ولی الله اظهر دینه و انت مع الاشقین فیما تحاربه و انت امرو من اهل صیفور مارح فمالک فینا من حمیم تعاتبه و قد انزل الرحمن انک فاسق فما لک فی الاسلام سهم تطالبه و قال الولید بن عقبه بن ابی معیط المذکور ایضا یحرض اخاه عماره بن عقبه: الا ان خیر الناس بعد ثلاثه قتیل التجیبی الذی جاء من مصر فان یک ظنی بابن امی صادقا عماره لا یطلب بذحل و لا وتر یبیت و اوتار ابن عفان عنده محیمه بین الخورنق و القصر فاجابه الفضل بن عباس ایضا: اتطلب ثارا لست منه و لا له و این ابن ذکوان الصفوری من عمرو کما اتصلت بنت الحمار بامها و تنسی اباها اذ تسامی اولی الفخر الا ان خیر الناس بعد محمد وصی النبی المصطی عند ذی الذکر و اول من صلی و صنو نبیه و اول من اردی الغواه لدی بدر فلو رات الانصار ظلم ابن عمکم لکانوا له من ظلمه حاضری النصر کفی ذاک عیبا ان یشیروا بقتله و ان یسلموه للاحابیش من مصر (تذکره) قد مضت طائفه من الاقوال فی حصر عثمان و هتف الناس باسم امیرالمومنین علی (علیه السلام) للخالفه و قوله (علیه السلام): مازلت اذب عن عثمان حتی انی لاستحی و غیرها فی المختار 238 من کلامه (علیه السلام) فی باب الخطب فراجع. اقول: و لو لم یکن کلما نقلنا من احداث عثمان او بعضه مما یوجب خلعه و البرائه منه لوجب ان یکون الصحابه ینکر علی من قصده من البلاد متظلما مما فعلوه و قدموا علیه و قد علمنا ان بالمدینه المهاجرین و الانصار و کبار الصحابه لم ینکروا ذلک و صدقوا علیه ما نسب الیه من الاحداث و لم یقبلوا ما جعله عذرا بل اسلموه و لم یدفعوا عنه بل اعانوا قاتلیه و لم یمنعوا من قتله و حصره و منع الماء منه مع انهم متمکنون من خلاف ذلک و ذلک اقوی الدلیل علی ما قلناه (جواب القاضی عبدالجبار عن بعض ما قدمناه و اعتذاره منه) و قد تکلف القاضی عبدالجبار فی الجواب عن بعض هذه الامور علی ان امامه قتل مظلوما بما لا یخفی و هنها عن من کان له ادنی بصیره فی سیره عثمان و احداثه المخالفه لسیره الرسول و حکم القرآن و لکنا نذکر ما قال ثم نتبعه باعتراض علم الهدی له زیاده للبصیره. قال القاضی: فاما قولهم انه کتب الی ابن ابی سرح حیث ولی محمد بن ابی بکر بان یقتله و یقتل اصحابه فقد انکر اشد التنکیر حتی حلف علیه و بین ان الکتاب الذی ظهر لیس کتابه و لا الغلام غلامه و لا الراحله راحلته و کان فی جمله من خاطبه فی ذلک امیرالمومنین (علیه السلام) فقبل عذره و ذلک بین لان قول کل احد مقبول فی مثل ذلک و قد علم ان الکتاب قد یجوز فیه التزویر فهو بمنزله الخبر الذی یجوز فیه الکذب. ثم اعتذر عن قول من یقول قد علم ان مروان هو الذی زور الکتاب لانه الذی کان یکتب عنه فهلا اقام الواجب فیه؟ بان قال: لیس یجب بهذا القدر ان یقطع علی ان مروان هو الذی فعل ذلک لانه و ان غلب ذلک فی الظن فلا یجوز ان یحکم به و قد کان القوم یسومونه تسلیم مروان الیهم و ذلک ظلم لان الواجب علی الامام ان یقیم الحد علی من یستحقه او التادیب و لا یحل له تسلمیه من غیره فقد کان الواجب ان یثبتوا عنده ما یوجب فی مروان الحد لیفعله به و کان اذا لم یعمل و الحال هذه یستحق التعنیف. ثم ذکر ان الفقهاء ذکروا فی کتبهم ان الامر بالقتل لا یوجب قودا ولادیه و لا حدا فلو ثبت فی مروان ما ذکروه لم یستحق القتل و ان استحق التعزیر لکنه عدل عن تعزیره لانه لم یثبت قال: و قد یجوز ان یکون عثمان ظن ان هذا الفعل فعل بعض من یعادی مروان تقبیحا لامره لان ذلک

یجوز کما یجوز ان یکون من فعله و لا یعلم کیف کان اجتهاده و ظنه و بعد فان هذا الحدیث من اجل ما نقموا علیه فان کان شی ء من ذلک یوجب خلع عثمان و قتله فلیس الا ذلک و قد علمنا ان هذا الامر لو ثبت ما کان یوجب القتل لان الامر بالقتل لا یوجب القتل لا سیما قبل وقوع القتل المامور به. قال: فیقال لهم لو ثبت ذلک علی عثمان اکان یجب قتله؟ فلا یمکنهم ادعاء ذلک لانه بخلاف الدین و لابد ان یقولوا: ان قتله ظلم فکذلک فی حبسه فی الدار و منعه من الماء فقد کان یجب ان یدفع القوم عن کل ذلک و ان یقال ان من لم یدفعهم و ینکر علیهم یکون مخطئا و فی ذلک تخطئه اصحاب الرسول. ثم ذکر ان مستحق القتل و الخلع لا یحل ان یمنع الطعام و الشراب و ان امیرالمومنین علیا (ع) لم یمنع اهل الشام من الماء فی صفین و قد تمکن من منعهم و اطنب فی ذلک الی ان قال: و کل ذلک یدل علی کونه مظلوما و ان ذلک کان من صنیع الجهال و اعیان الصحابه کارهون لذلک، ثم ذکر ان قتله لو وجب لم یجز ان یتولاه العوام من الناس و ان الذین اقدموا علی قتله کانوا بهذه الصفه و اذا صح ان قتله لم یکن لهم فمنعهم و النکیر علیهم واجب. ثم ذکر انه لم یکن منه ما یستحق القتل من رده او زنا بعد احصان او قتل

نفس و انه لو کان منه ما یوجب القتل لکان الواجب ان یتولاه الامام فقتله علی کل حال منکر و انکار المنکر واجب، قال: و لیس احد ان یقول انه اباح قتل نفسه من حیث امتنع من دفع الظلم عنهم لانه لم یمتنع من ذلک بل انصفهم و نظر فی حالهم و لانه لو لم یفعل ذلک لم یحل لهم قتله لانه انما یحل قتل الظالم اذا کان علی وجه الدفع. قال: و المروی انهم احرقوا بابه و هجموا علیه فی منزله و بعجوه بالسیف و المشاقص فضربوا ید زوجته لما وقعت علیه و انتهبوا متاع داره و مثل هذه القتله لا یحل فی الکافر و المرتد فکیف یظن ان الصحابه لم ینکر ذلک و لم یعده ظلما حتی یقال انه مستحق من حیث لم یدفع القوم عنه ثم قص شیئا من قصته فی تجمع القوم علیه و توسط امیرالمومنین (علیه السلام) لامرهم و انه بذل لهم ما ارادوه و اعتبهم و اشهد علی نفسه بذلک حرفه و لم یات به علی وجهه و ذکر قصه الکتاب الذی وجدوه بعد ذلک المتضمن لقتل القوم و ذکر ان امیرالمومنین (علیه السلام) واقفه علی الکتاب فحلف انه ما کتبه و لا امر به فقال له: فمن تتهم؟ قال: ما اتهم احدا و ان للناس لحیلا و ذکر ان الروایه ظاهره بقوله ان کنت اخطات او تعمدت فانی تائب مستغفر قال: فکیف یجوز و الحال هذه ان تهتک فیه حرمه الاسلام

و حرمه البلد الحرام. قال: و لا شبهه ان القتل علی وجه الغیله حرام لا یحل فیمن یستحق القتل فکیف فیمن لا یستحقه و لو لا انه کان یمنع من محاربه القوم ظنا منه بان ذلک یودی الی القتل الذریع لکثره نصاره و حکی ان الانصار بذلت معونته و نصرته، و ان امیرالمومنین (علیه السلام) بعث الیه الحسن (ع) فقال له: قل لابیک فلیاتنی و اراد امیرالمومنین (علیه السلام) المصیر الیه فمنعه من ذلک ابنه محمد و استغاث بالنساء علیه حتی جاء الصریخ بقتل عثمان فمد یده الی القبله و قال: اللهم انی ابرا الیک من دم عثمان. ثم قال: فان قالوا انهم اعتقدوا انه من المفسدین فی الارض و انه داخل تحت آیه المحاربین، قیل لهم فقد کان یجب ان یتولی الامام هذا الفعل لان ذلک یجری مجری الحد، قال: و کیف یدعی ذلک و المشهور انه کان یمنع من مقاتلهم حتی روی انه قال لعبیده و موالیه وقد هموا بالقتال: من اغمد سیفه فهو حر و قد کان موثرا للنکیر لذلک الامر الا انه بما لا یودی الی اراقه الدماء و الفتنه فلذلک لم یستعن باصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ان کان لما اشتد لامر اعانه من اعانه لان عند ذلک تجب النصره و المعونه لا بامره فحیث وقفت النصره علی امره امتنعوا و توقفوا، و حیث اشتد الامر کانت اعانته ممن ادرکه

دون من لم یقدر و یغلب ذلک فی ظنه. (اعتراض الشریف المرتضی علم الهدی علی) (القاضی و جوابه عما تشبث به) قال علم الهدی فی الشافی بعد ما نقل قول القاضی من المغنی: اما قوله (انه انکر الکتاب المتضمن لقتل محمد بن ابی بکر و اصحابه و حلف ان الکتاب لیس کتابه و لا الغلام غلامه و لا الراحله راحلته و ان امیرالمومنین (علیه السلام) قبل عذره) فاول ما فیه انه حکی القصه بخلاف ما جرت علیه لان جمیع من روی هذه القصه ذکر انه اعترف بالخاتم و الغلام و الراحله و انما انکر ان یکون امر بالکتاب لانه روی ان القوم لما ظفروا بالکتاب قدموا المدینه فجمعوا امیرالمومنین (علیه السلام) و طلحه و الزبیر و سعدا و جماعه الاصحاب ثم فکوا الکتاب بمحضر منهم و اخبروهم بقصه الغلام فدخلوا علی عثمان و الکتاب مع امیرالمومین (ع) فقال له: اهذا الغلام غلامک؟ قال: نعم، قال: و البعیر بعیرک؟ قال: نعم، قال: افانت کتبت هذا الکتاب؟ قال: لا و حلف بالله انه ما کتب الکتاب و لا امر به، فقال له: فالخاتم خاتمک؟ فقال: نعم، قال: کیف یخرج غلامک ببعیرک بکتاب علیه خاتمک و لا تعلم به؟ و فی روایه اخری انه لما واقفه قال له عثمان اما الخط فخط کاتبی و اما الخاتم فعلی خاتمی، قال فمن تتهم؟ قال: اتهمک

و اتهم کاتبی، فخرج امیرالمومنین (علیه السلام) مغضبا و هو یقول: بل هو امرک و لزم داره و قعد عن توسط امره حتی جری ما جری فی امره و اعجب الامور قوله لامیرالمومنین (علیه السلام) انی اتهمک و تظاهره بذلک و تلقیه ایاه فی وجهه بهذا القول مع بعد امیرالمومنین (علیه السلام) عن التهمه و الظنه فی کل شی ء ثم فی امره خاصه فان القوم فی الدفعه الاولی ارادوا ان یعجاوا له ما اخروه حتی قام امیرالمومنین (علیه السلام) بامره و توسطه و اصلحه و اشار الیه بان یقاربهم و یعتبهم حتی انصرفوا عنه و هذا فعل النصیح المشفق الحدب المتحنن و لو کان (ع) و حوشی من ذلک متهما علیه لما کان للتهمه مجال علیه فی امر الکتاب خاصه لان الکتاب بخط عدو الله و عدو رسوله و عدو امیرالمومنین (علیه السلام) مروان و فی ید غلام عثمان و مختوم بخاتمه و محمول علی بعیره فای ظن تعلق بامیرالمومنین (علیه السلام) فی هذا المکان لو لا العداوه و قله الشکر للنعمه. و لقد قال له المصریون لما جحد ان یکون الکتاب کتابه شیئا لازیاده علیه فی باب الحجه لانهم قالوا: ادا کنت ما کتبته و لا امرت به فانت ضعیف من حیث تم علیک ان یکتب کاتبک بما یختمه بخاتمک و ینفذه بید غلامک علی بعیرک بغیر امرک و من تم علیه مثل ذلک لا یصلح ان یکون والیا علی امور المسلمین فاختلع عن الخلافه علی کل حال و قد کان یجب علی صاحب الکتاب ان یستحیی من قوله: ان امیرالمومنین (علیه السلام) قبل عذره و کیف یقبل عذر من یتهمه و یشنعه و هو له ناصح و ما قاله امیرالمومنین بعد سماع هذا القول منه معروف. و قوله ان الکتاب یجوز فیه التزویر لیس بشی ء لانه لا یجوز التزویر فی الکتاب و الغلام و البعیر و هذه الامور اذا انضاف بعضها الی بعض بعد فیها التزویر و قد کان یجب علی کل حال ان یبحث عن القصه و عمن زور الکتاب و انفذ الرسول و لا ینام عن ذلک و لا یقیم حتی یعرف من این دهی و کیف تمت الحیله علیه فیحترز من مثلها و لا یغضی عن ذلک اغضاء خائف له ساتر علیه مشفق من بحثه و کشفه. فاما قوله (انه و ان غلب فی الظن ان مروان کتب الکتاب فان الحکم بالظن لا یجوز و تسلیمه الی القوم علی ماساموه ایاه ظلم لان الحد و التادیب اذا وجب علیه فالامام یقیمه دونهم) فتعلل منه بالباطل لانا لا نعمل الا علی قوله فی انه لم یعلم ان مروان هو الذی کتب الکتاب و انما غلب فی ظنه اما کان یستحق بهذا الظن بعض التعنیف و الزجر و التهدید او ما کان یجب مع وقوع التهمه و قوه الامارات فی انه جالب للفتنه و سبب الفرقه ان یبعده عنه و یطرده عن داره و یسلبه نعمته و ما

کان یخصه به من اکرامه و ما فی هذه الامور اظهر من ان ینبه علیه. فاما قوله (ان الامر بالقتل لا یوجب قودا و لا دیه لا سیما قبل وقوع القتل المامور به) فهب ان ذلک علی ما قال اما یوجب علی الامر بالقتل تادیبا و لا تعزیرا و لا طردا و لا ابعادا، و قوله: لم یثبت ذلک، فقد مضی ما فیه و بینا انه لم یستعمل فیه ما یجب استعماله من البحث و الکشف و تهدید المتهم و طرده و ابعاده و التبرء من التهمه بما یتبرا به من مثلها. فاما قوله: (ان قتله ظلم و کذلک حبسه فی الدار و منعه من الماء و ان استحق القتل او الخلع لا یحل ان یمنع الطعام و الشراب و اطنابه فی ذلک، و قوله ان من لم یدفع عن ذلک من الصحابه یجب ان یکون مخطئا، و قوله ان قتله ایضا لو وجب لم یجز ان یتولاه العوام من الناس) فباطل لان الذین قتلوه لا ینکر ان یکونوا ما تعمدوا قتله و انما طالبوه بان یخلع نفسه لما ظهر من احداثه و یعتزل الامر اعتزالا یتمکنون معه من اقامه غیره فلج و صمم علی الامتناع و اقام علی امر واحد فقصد القوم بحصره الی ان یلجئوه الی خلع نفسه فاعتصم بداره اجتمع الیه نفر من اوباش بنی امیه یدفعون عنه ثم یرمون من دنی من الدار فانتهی الامر الی القتال بتدریج ثم الی القتل و لم یکن القتال و لا القتل مقصودا فی الاصل و انما افضی الامر الیهما بتدریج و ترتیب و جری ذلک مجری ظالم غلب انسانا علی رحله و متاعه فالواجب علی المغلوب ان یمانعه و یدافعه لیخلص ما له من یده و لا یقصد الی اتلافه و لا قتله فان افضی الامر الی ذلک بلا قصد کان معذورا و انما خاف القوم فی التانی به و الصبر علیه الی ان یخلع نفسه من کتبه التی طارت فی الافاق یستنصر علیهم و یستقدم الجیوش الیه و لم یامنوا ان یرد بعض من یدفع عنه فیودی ذلک الی الفتنه الکبری و البلیه العظمی. و اما منع الماء و الطعام فما فعل ذلک الا تضیقا علیه لیخرج و یحوج الی الخلع الواجب علیه و قد یستعمل فی الشریعه مثل ذلک فیمن لجا الی الحرم من ذوی الجنایات فتعذر اقامه الحد علیه لمکان الحرم، علی ان امیرالمومنین (علیه السلام) قد انکر منع الماء و الطعام و انفذ من مکن من حمل ذلک لانه قد کان فی الدار من النساء و الحرم و الصبیان من لا یحل منعه الطعام و الشراب و لو کان حکم المطالبه بالخلع و التجمع علیه و التظاهر فیه حکم منع الطعام و الشراب فی القبح و المنکر لانکره امیرالمومنین (علیه السلام) و منع منه کما منع من غیره فقد روی عنه (علیه السلام) انه لما بلغه ان القوم قد منعوا من فی الدار من الماء قال (علیه السلام) لا اری ذلک فی الدار صبیان و عیال لا اری ان یقتل هولاء عطشا بجرم عثمان فصرح بالمعنی الذی ذکرناه و معلوم ان امیرالمومنین (علیه السلام) ما انکر المطالبه بالخلع بل کان مساعدا علی ذلک مشاورا فیه. فاما قوله (ان قتل الظلم انما یحل علی سبیل الدفع) فقد بینا انه لا ننکر ان یکون قتله وقع علی هذا الوجه لان فی تمسکه بالولایه علیهم و هو لا یستحقها فی حکم الظالم لهم فمدافعته واجبه. فاما ما قصه من قصه الکتاب الموجوده فقد حرفها لانا قد ذکرنا شرحها الذی وردت به الرایه و هو بخلاف ما ذکروه. و اما قوله (انه قال: ان کنت اخطات او تعمدت فانی تائب الی الله استغفر) فقد اجابه القوم عن هذا فقالوا: هکذا قلت فی المره الاولی و خطبت علی المنبر بالتوبه و الاستغفار ثم وجدنا کتابک بما یقتضی الاصرار علی اقبح ما عتبنا منه فکیف نثق بتوبتک و استغفارک. فاما قوله (ان القتل علی وجه الغیله لا تحل فیمن یستحق القتل فکیف فیمن لایستحقه) فقد بینا انه لم یکن علی سبیل الغیله و انه لا یمتنع ان یکون انما وقع علی سبیل المدافعه. فاما ادعائه انه منع من نصرته و اقسم علی عبیده فی ترک القتال فقد کان ذلک لعمری فی ابتداء الامر طلبا للسلامه و ظنا منه بان الامر یصلح و القوم یرجعون عماهم علیه و ما هموا به، فلما اشتد الامر و وقع الیاس من الرجوع و النزوع لم یمنع احدا من نصرته و المحابه عنه و کیف یمنع من ذلک و قد بعث الی امیرالمومنین (علیه السلام) یستنصره و یستصرخه و الذی یدل علی ذلک انه لم یمنع فی الابتداء من محاربتهم الا للوجه الذی ذکرناه دون غیره انه لا خلاف بین اهل الروایه فی ان کتبه تفرقت فی الافاق یستنصر و یستدعی الجیوش فکیف یرغب عن نصره الحاضر من یستدعی نصره الغائب. فاما قوله: (ان امیرالمومنین (علیه السلام) اراد ان یاتیه حتی منعه ابنه محمد) فقول بعید مما جائت به الروایه جدا لانه لا اشکال فی امیرالمومنین (علیه السلام) لما واجهه عثمان بانه یتهمه و یستغشه انصرف مغضبا عاملا علی انه لا یاتیه ابدا قائلا فیه ما یستحقه من الاقوال. فاما قوله فی جواب سوال من قال انهم اعتقدوا فیه انه من المفسدین فی الارض و آیه المحاربین تتناوله (و قد کان یجب ان یتولی الامام ذلک الفعل بنفسه لان ذلک یجری مجری الحد) فطریف لان الامام یتولی ما یجری هذا المجری اذا کان منصوبا ثابتا و لم یکن علی مذهب اکثرا القوم هناک امام یقوم بالدفع عن الدین و الذب عن الامه جاز ان یتولی ذلک بنفوسها و ما رایت اعجب من ادعاء مخالفینا ان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله)

کانوا کارهین لما جری علیه و انهم کانوا یعتقدونه منکرا و ظلما و هذا یجری عند من تامله مجری دفع الضروره قبل النظر فی الاخبار و سماع ما ورد من شرح هذه القصه لانه معلوم ان ما یکرهه جمیع الصحابه او اکثرهم فی دار عزهم و بحیث ینفذ امرهم و نهیهم لا یجوز ان یتم و معلوم ان نفرا من اهل مصر لا یجوز ان یتم و معلوم ان نفرا من اهل مصر لایجوز ان یقدموا المدینه و ان یغلبوا جمیع المسلمین علی آرائهم و یفعلوا ما یکرهونه بامامهم بمرای منهم مسمع و هذا معلوم بطلانه بالبداهه و الضرورات قبل مجی ء الاثار و تصفح الاخبار و تاملها. و قد روی الواقدی عن ابن ابی الزناد عن ابی جعفر القاری مولی بنی مخزوم قال: کان المصریون الذین حصروا عثمان ستماه علیهم عبدالرحمن بن عدیس البلوی و کنانه بن بشیر الکندی و عمرو بن الحمق الخزاعی، و الذین قدموا من الکوفه ماتین علیهم مالک بن الحرث الاشتر النخعی و الذین قدموا منن البصره ماه رجل رئیسهم حکیم بن جبله العبدی و کان اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) الذین خذلوه لا یرون ان الامر یبلغ بهم الی القتل و لعمری لوقام بعضهم فحثا التراب فی وجوه اولئک لانصرفوا و هذه الروایه تضمنت من عدد القوم الوافدین فی هذا الباب اکثر مما تضمنه غیرها.

و روی شعبه بن الحجاج عن سعد بن ابراهیم بن عبدالرحمن قال: قلت له: کیف لم یمنع اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) عن عثمان؟ قال: انما قتله اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله). و روی عن ابی سعید الخدری انه سئل عن مقتل عثمان هل شهده واحد من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قال: نعم شهده ثمانماه، و کیف یقال: ان القوم کانوا کارهین و هولاء المصریون کانوا یغدون الی کل واحد منهم و یروحون و یشاورونه فیما یصنعونه، و هذا عبدالرحمن بن عوف و هو عاقد الامر لعثمان و جالبه الیه و مصیره فی یده یقول علی ما رواه الواقدی و قد ذکر له عثمان فی مرضه الذی مات فیه عاجلوه قبل ان یتمادی فی ملکه فبلغ عثمان ذلک فبعث الی بئر کان یسقی منها نعم عبدالرحمن فمنع منها و وصی عبدالرحمن ان لا یصلی علیه عثمان فصلی علیه الزبیر او سعد بن ابی وقاص و قد کان حلف لما تتابعت احداثه الا یکلم عثمان ابدا. و روی الواقدی قال: لما توفی ابوذر بالربذه تذاکر امیرالمومنین (علیه السلام) و عبدالرحمن فعل عثمان فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): هذا عملک فقال له عبدالرحمن فاذا شئت فخذ سیفک و آخذ سیفی انه خالف ما اعطانی. فاما محمد بن مسلمه فانه ارسل الیه عثمان یقول له عند قدوم المصریین فی الدفعه الثانیه: اردد عنی فقال: لا و الله لا اکذب الله فی سنه مرتین: و انما عنی بذلک انه کان احد من کلم المصریین فی الدفعه الاولی و ضمن لهم عن عثمان الرضا و فی روایه الواقدی ان محمد بن مسلمه کان یوتی و عثمان محصور، فیقال له: عثمان مقتول فیقول: هو قتل نفسه فاما کلام امیرالمومنین (علیه السلام) طلحه و الزبیر و عائشه و جمیع الصحابه واحدا واحدا فلو تعاطینا ذکره لطال به الشرح و من اراد ان یقف علی اقوالهم مفصله و ما صرحوا به من خلعه و الاجلاب علیه فعلیه بکتاب الواقدی فقد ذکر هو و غیره من ذلک ما لا زیاده علیه فی هذا الباب. (اعتراض القاضی عبدالجبار فی المغنی علی الطاعنین) (علی عثمان باحداثه) نقل عنه الشریف المرتضی علم الهدی فی الشافی انه قال: و نحن نقدم قبل الجواب عن هذه المطاعن مقدمان تبین بطلانها علی الجمله ثم تتکلم علی تفصیلها. حکی عن ابی علی ان ذلک لو کان صحیحا لوجب من الوقت الذی ظهر ذلک من حاله ان یطلبوا رجلا ینصب للامامه و ان یکون ظهور ذلک کموته لانه لا خلاف انه متی ظهر من الامام ما یوجب خلعه ان الواجب علی المسلمین اقامه امام سواه فلما علمنا ان طلبهم لاقامه امام کان بعد قتله و لم یکن من قبل و التمکن قائم فذلک من ادل الدلاله علی بطلان ما اضافوه الیه من الاحداث.

قال: و لیس لاحد ان یقول لم یتمکنوا من ذلک لان المتعالم من حالهم و قد حصروه و منعوه التمکن من ذلک خصوصا و هم یدعون ان الجمیع کانوا علی حول واحد فی خلعه و البرائه منه. قال: و معلوم من حال هذه الاحداث انها لم تحصل اجمع فی الایام التی حوصر فیها و قتل بل کانت تحصل من قبل حالا بعد حال فلو کان ذلک یوجب الخلع و البرائه لما تاخر من المسلمین الانکار علیه و لکان کبار الصحابه المقیمین بالمدینه اولی بذلک من الواردین من البلاد لان اهل العلم و الفضل بالنکیر فی ذلک احق من غیرهم. قال: فقد کان یجب علی طریقتهم ان تحصل البرائه و الخلع من اول یوم حدث فیه منه ما حدث و لا ینتظر حصول غیره من الاحداث لانه لو وجب انتظار ذلک لم ینته الی حد الا و ینتظر غیره. ثم ذکر ان امساکهم عن ذلک اذا تیقنوا الاحداث منه یوجب نسبه الخطاء الی جمیعهم و الضلال فلا یجوز ذلک. و قال: و لا یمکنهم ان یقولوا ان علمهم بذلک حصل فی الوقت الذی منع لان فی جمله الاحداث التی یذکرونها ما تقدم هذه الحال بل کلها او جلها تقدم هذا الوقت و انما یمکنهم ان یتعلقوا فیما حدث فی الوقت بما یذکرون من حدیث الکتاب النافذ الی ابن ابی سرح بالقتل و ما اوجب کون ذلک حدثا یوجب کون غیره حدثا فکان یجب ان یفعلوا ذلک من قبل و احتمال المتقدم للتاویل کاحتمال المتاخر و بعد فلیس یخلو من ان یدعوا ان طلب الخلع وقع من کل الامه او من بعضهم فان ادعوا فذلک فی بعض الامه فقد علمنا ان الامامه اذا ثبتت بالاجماع لم یجز ابطالها بالخلاف لان الخطاء جائز علی بعض الامه و ان ادعوا فی ذلک الاجماع لم یصح لان من جمله الاجماع عثمان و من کان ینصره و لا یمکن اخراجه من الاجماع بانه یقال انه کان علی باطل لان بالاجماع یتوصل الی ذلک و لم یثبت. قال: علی ان الظاهر من حال الصحابه انها کانت بین فریقین اما من ینصره فقد روی عن زید بن ثابت انه قال لعثمان و من معه الانصار ائذن لنا ننصرک. و روی مثل ذلک عن ابن عمر و ابی هریره و المغیره بن شعبه و الباقون یمتنعون انتظار الزوال العارض لا لانه لو ضیق علیهم الامر فی الدفع ما فعلوا بل المتعالم من حالهم ذلک. ثم ذکر ما روی من انفاذ امیرالمومنین الحسن و الحسین الیه و انه لما قتل لا مهما علی وصول القول الیه ظنا منه قصرا. و ذکر ان اصحاب الحدیث یروون عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: ستکون فتنه و اختلاف و ان عثمان و اصحابه یومئذ علی الهدی و ما روی عن عائشه من قولها قتل و الله مظلوما. قال و لا یمتنع ان یتعلق

باخبار آحاد فی ذلک لانه لیس هناک امر ظاهر یدفعه نحو دعواهم ان جمیع الصحابه کانوا علیه لان ذلک دعوی منهم و ان کان فیه روایه فمن الاحاد و اذا تعارضت الروایات سقطت و وجب الرجوع الی امر ثابت و هو ما ثبت من احواله السلیمه و وجوب تولیه. قال: و لیس یجوز ان یعدل عن تعظیمه و صحه امامته بامور محتمله فلا شی ء مما ذکروه الا و یحتمل الوجه الذی هو صحیح. ثم ذکر ان للامام ان یجتهد رایه فی الامور المنوطه به و یعمل فیها علی غالب ظنه و قد یکون مصیبا و ان افضت الی عاقبه مذمومه و اکد ذلک و اطنب فیه. (اعتراض علم الهدی علی هذه الکلمات) اعترض علیه فی الشافی بقوله: فاما ما حکاه عن ابی علی من قوله (لو کان ما ذکروه من الاحداث قادحا لوجب من الوقت الذی ظهرت فیه ان یطلبوا رجلا ینصبونه فی الامامه لان ظهور الحدث کموته قال فلما رایناهم طلبوا اماما بعد قتله دل علی بطلان ما اضافوه الیه من الاحداث) فلیس ذلک بشی ء معتمد لان تلک الاحداث و ان کان مزیله عندکم لامامته و فاسخه لها و مقتضیه لان یعقدو الغیره الامامه فانهم لم یقدموا علی نصب غیره مع تشبثه خوفا من الفتنه و التنازع و التجاذب و ارادوا ان یخلع نفسه حتی نزول الشبهه و ینشط من یصلح للامامه لقبول العقد و التکفل بالامر و لیس یجری ذلک مجری موته لان موته یحسم الطمع فی استمرار ولایته و لا یبقی شبهه فی خلوا الزمان من امام، و لیس کذلک حدثه الذی یسوغ فیه التاویل علی بعده و یبقی معه الشبهه فی استمرار امره و لیس نقول: انهم لیم یتمکنوا من ذلک کما سال نفسه بل الوجه فی عدولهم ما ذکرناه من ارادتهم لحسم المواد و ازاله الشبهه و قطع اسباب الفتنه. فاما قوله (انه معلوم من هذه الاحداث انها لم تحصل اجمع فی الایام التی حصر فیها و قتل بل کانت تقع حالا بعد حال فلو کانت توجب الخلع و البرائه لما تاخر من المسلمین الانکار علیه و لکان المقیمون بالمدینه من الصحابه اولی بذلک من الواردین من البلاد) فلا شک ان الاحداث لم تحصل فی وقت واحد الا انه غیر منکر ان یکون نکیرهم انما تاخر لانهم تاولوا ما ورد علیهم من افعاله علی اجمل الوجوه حتی زاد الامر و تفاقم و بعد التاویل و تعذر التخریج لم یبق للظن الجمیل طریق فحینئذ انکروه و هذا مستمر علی ما قدمنا ذکره من ان العداله و الطریقه الجمیله تتاول فی الفعل و الافعال القلیله بحسب ما تقدم من حسن الظن به ثم ینتهی الامر بعد ذلک الی بعد التاویل و العمل علی الظاهر القبیح. علی ان الوجه الصحیح فی هذا الباب ان اهل الحق کانوا معتقدین لخلعه من اول حدث بل معتقدین لان امامته لم تثبت و قتا من الاوقات و انما منعهم من اظهار ما فی نفوسهم ما قدمناه من اسباب الخوف و التقیه و لان الاغترار بالرجل کان عاما فلما تبین امره حالا بعد حال و اعرضت الوجوه عنه و قل العاذله قویت الکلمه فی عزله و هذا انما کان فی آخر الامر دون اوله فلیس یقتضی الامساک الی الوقت الذی وقع الکلام فیه نسبه الخطاء الی الجمیع علی ما ظنه. فاما دفعه ان یکون الامه اجمعت علی خلعه باخراجه نفسه و خروج من کان فی حیزه عن القوام) فلیس بشی ء لانه اذا ثبت ان من عداه و عدا عبیده و الرهط من فجار اهله و فساقهم کمروان و من جری مجراه کانوا مجمعین علی خلعه فلا شبهه ان الحق فی غیره حیزه لانه لا یجوز ان یکون هو المصیب و جمیع الامه مبطل و انما یدعی انه علی الحق من تنازع فی اجماع من عداه فاما مع تسلیم ذلک فلیس یبقی شبهه و ما نجد مخالفینا یعتبرون فی باب الاجماع الشذاذ عنه و النفر القلیل الخارجین منه الا تری انهم لا یحلفون بخلاف سعد و ولده و اهله فی بیعه ابی بکر لقلتهم و کثره من بازائهم و کذلک لا یعتدون بخلاف من امتنع من بیعه امیرالمومنین (علیه السلام) و یجعلونه شاذا لا تاثیر له فکیف فارقوا هذه الطریقه فی خلع عثمان و هل هذا الا تقلب و تلون. فاما قوله (ان الصحابه بین فریقین اما من ینصره کزید بن ثابت و ابن عمر و فلان و فلان و الباقون ممتنعون انتظار الزوال العارض و لانه ما ضیق علیهم الامر فی الدفع عنه) فعجیب لان الظاهر ان انصارهم الذین کانوا معه فی الدار یقاتلون عنه و یدفعون الهاجمین علیه فقط، فاما من کان فی منزله ما اغنی عنه فتیلا لا یعد ناصرا و کیف یجوز ممن اراد نصرته و کان معتقدا لصوابه و خطاء الطالبین لخعله ان یتوقف عن النصره طلبا لزوال العارض و هل یراد النصره الا لدفع العراض و بعد زواله لا حاجه الیها و لیس یحتاج فی نصرته الی ان یضیق هو علیهم الامر فیها بل من کان معتقدا لها لا یحتاج حمله الی اذنه فیها و لا یحفل بنهیه عنها لان المنکر مما قد تقدم امر الله تعالی فیه بالنهی عنه فلیس یحتاج فی انکاره الی امر غیره. فاما زید بن ثابت فقد روی میله الی عثمان فمانعنی ذلک و بازائه جمیع الانصار و المهاجرین و لمیله الیه سبب معروف قد روته الرواه فان و الواقدی قد روی فی کتاب الدار ان مروان بن الحکم لما حصر عثمان الحصر الاخیر جاء الی زید بن ثابت فاستصحبه الی عائشه لیکلمها فی هذا الامر فمضیا الیها و هی عازمه الی الحج فکلماها فی ان تقیم و تذب عنه فاقبلت علی زید بن ثابت فقالت: و ما منعک یا ابن ثابت و لک الاساویف قد قطعها لک عثمان و لک کذا و کذا و اعطاک من بیت المال زها عشره الف دینار؟ قال زید: فلم ارجع علیها حرفا واحدا. قال: و اشارت الی مروان بالقیام فقام مروان و هو یقول متمثلا حرق قیس علی البلاد حتی اذا اضطرمت اجد ما، فنادته عایشه و قد خرج من العتبه: یا ابن الحکم اعلی تمثل الاشعار؟ قد و الله سمعت ما قلت، اترانی فی شک من صاحبک؟ و الذی نفسی بیده لو ددت انه الان فی غراره من غرائری مخیطه علیها فالقیها فی البحر الاخضر، قال زید: فخرجنا من عندها علی الناس. و روی الواقدی: ان زید بن ثابت اجتمع علیه عصبه من الانصار و هو یدعوهم الی نصر عثمان فوقف علیه جبله بن عمرو بن حیه المازنی فقال له جبله: ما یمنعک یا زید ان تذب عنه اعطاک عشره الف دینار و اعطاک حدائق من نخل ما لم ترث من ابیک مثل حدیقه منها. فاما ابن عمر فان الواقدی ایضا روی عن ابن عمر انه قال: و الله ما کان منا الا خاذل او قاتل و الامر فی هذا اوضح من ان یخفی. فاما ذکره انفاذ امیرالمومنین (علیه السلام) الحسن و الحسین فانما انفذهما ان کان انفذهما لیمنعان من انتهاک حریمه و تعمد قتله و منع حرمه و نسائه من الطعام و الشراب و لم ینفذهما لیمنعا من مطالبته بالخلع کی و هو مصرح بانه باحداثه مستحق للخلع و القوم الذین سعوا فی ذلک الیه کانوا یغدون و یروحون الیه و معلوم منه ضروره انه کان مساعدا علی خلعه و نقض امره لا سیما فی المره الاخیره. فاما ادعائه انه لعن قتلته فهو یعلم ما فی هذا الروایات المختلفه التی هی اظهر من هذه الروایه و ان صحت فیجوز ان یکون محموله علی لعن من قتله متعمدا لقتله قاصدا الیه فان ذلک لم یکن لهم. فاما ادعائه ان طلحه رجع لما ناشده عثمان یوم الدار فظاهر البطلان و غیر معروف فی الروایه و الظاهر المعروف انه لم یکن علی عثمان اشد من طلحه یوم الدار و لا اغلظ و لو حکینا من کلامه فیه ما قد روی لافنینا قطعه کبیره من هذا الکتاب. و قد روی: ان عثمان کان یقول یوم الدار: اللهم اکفنی طلحه و یکرر ذلک علما منه بانه اشد القوم علیه. و روی ان طلحه کان علیه یوم الدار درع و هو یرامی الناس و لم ینزع عن القتال حتی قتل الرجل. فاما ادعائه من الروایه (عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه ستکون فتنه و ان عثمان و اصحابه یومئذ علی الهدی) فهو یعلم ان هذه الروایه الشاذه لا یکون فی مقابله المعلوم ضروره من اجماع الامه علی خلعه و خذله و کلام وجوه المهاجرین و الانصار فیه و بازاء هذه الروایه ما یملا الطروس عن النبی (صلی الله علیه و آله) و غیره مما یتضمن ضد ما تضمنته و لو کانت مذه الروایه معروفه لکان عثمان اولی الناس بالاحتجاج بها یوم الدار و قد احتج علیهم بکل غث و سمین، و قبل ذلک لما خوصم و طولب بان یخلع نفسه، و لا حتج عنه بعض اصحابه و انصاره و فی علمنا بان شیئا من ذلک لم یکن دلاله علی انه مصنوعه. فاما ما رواء عن عائشه من قولها: (قتل و الله مظلوما) فاقوال عایشه فیه معروفه معلومه و اخراجها قمیص رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هی تقول: هذا قمیصه لم یبل و قد بلیت سنته و غیر ذلک مما لا یحصی کثره. فاما مدحها و ثناوها علیه فانما کان عقیب علمها بانتقال الامر امیرالمومنین (علیه السلام) و السبب فیه معروف و قد وقفت علیه و قوبل بین کلامها فیه متقدما و متاخرا. فاما قوله: (لا یمتنع ان یتعلق باخبار الاحاد فی ذلک لانها فی مقابله ما یدعونه مما طریقه ایضا الاحاد) فواضح البطلان لان اطباق الصحابه و اهل المدینه الا من کان فی الدار معه علی خلافه و انهم کانوا بین مجاهد و مقاتل مبارز و بین خاذل متقاعد معلوم ضروره لکل من سمع الاخبار و کیف یدعی انها من جمله الاحاد حتی یعارض باخبار شاذه نادره و هل هذا الا مکابره ظاهره؟ فاما قوله: (انا لا نعدل عن ولایته بامور محتمله) فقد مضی الکلام فی هذا المعنی و قلنا ان المحتمل هو ما لا ظاهر له و الذی یتجاذ به الامور المختلفه فاما ما له ظاهر فلا یسمی محتملا و ان سماه بهذه التسمیه فقد بینا انه مما یعدل من اجله عن الولایه و فصلنا ذلک تفصیلا بینا. فاما قوله (ان للامام ان یجتهد رایه فی الامور المنوطه به و یکون مصیبا و ان افضت الی عاقبه مذمومه) فاول ما فیه انه لیس للامام و لا غیره ان یجتهد فی الاحکام و لا یجوز العمل فیها الا علی النصوص. ثم اذا سلمنا الاجتهاد فلا شک ان ههنا امورا لا یسوغ فیها الاجتهاد حتی یکون من خبرنا عنه بانه اجتهد فیها غیر مصدق و تفصیل هذه الجمله یبین عند الکلام علی ما تعاطاه من الاعذار فی احداثه. اقول: من نظر فی فعل کبار الصحابه من المهاجرین و الانصار بعثمان انهم حصروه اربعین لیله و منعوه من الماء و خذلوه حتی قتل و قد کان یمکنهم الدفع عنه علی انهم اعانوا قاتلیه بل شهد قتله ثمانماه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ترکوه بعد القتل ثلاثه ایام و لم یدفنوه حتی قام ثلاثه نفر من بنی امیه فاخذوه باللیل سرقه و دفنوه لکیلا یعلم بهم احد و دفنوه فی حش کوکب مقبر یهود یدل علیه عظم احداثه و کبر معاصیه و الحق کما قال محمد بن مسلمه بروایه الواقدی المتقدمه ان عثمان قتل نفسه، علی ان خاذلیه کانوا خیرا من ناصریه لان الذین نصره کان اکثرهم فساقا کمروان بن الحکم و اضرابه و خذله المهاجرون و الانصار، و کفی فی المقام اعراض امیرالمومنین علی (علیه السلام) عن نصرته آخر الامر مع قدرته علی ذلک و قوله (علیه السلام) الله قتله. علی انه (علیه السلام) نصحه و نصره غیر مره و ما اراد عثمان منه (علیه السلام) نصحا و الا لتاب من قوادحه حقیقه و لما خدع الناس مره بعد مره، و من تتبع کتب السیر و التواریخ و سمع مقالات کبار الصحابه و عظماء القوم فی عثمان و توبته ظاهرا من احداثه دفعه ثم نقضه التوبه و فعله ما فعل دفعه اخری دری ان عثمان اتخذ دین الله لعبا و بیت المال طعما له و لبنی امیه و اتباعه و ذوی رحمه ممن سمعت شناعه حالهم و بشاعه امرهم، و ان اجوبه القاضی عبدالجبار و اشیاعه الواهیه ناشئه من التعصب، و ان امیرالمومنین علیا (ع) کان معتزلا للفتنه بقتل عثمان و انه بعد عن منزله فی المدینه لان لا تتطرق علیه الظنون برغبته فی البیعه بالامر علی الناس و ان الصحابه لما کان من امر عثمان ما کان التمسوه و بحثوا عن مکانه حتی وجدوه فصاروا الیه و سالوه القیام بالامه. و نص ابوجعفر الطبری فی التاریخ انه لما حصر عثمان کان علی (علیه السلام) بخیبر و ان معاویه و اهل البصره اتهموا علیا (ع) بدم عثمان اتباعا لتسویلات شیطانیه و ان اسناد دم عثمان الیه (علیه السلام) تهمه و بهتان لیس الا و هذه التهمه کفران النعمه و قله الشکر لان امیرالمومنین (علیه السلام) نصر عثمان من بدو الامر لما استنصره غیر مره و لقد مضی قوله (علیه السلام) فی الکلام 238 من المختار فی باب الخطب: و الله لقد دفعت عنه (یعنی عن عثمان) حتی خشیت ان اکون آثما، و لعمری ان امیرالمومنین (علیه السلام) اشار علی عثمان بامور کان صلاحه فیها و لو قبلها لم یحدث علیه ما حدث فلما رای (ع) افعاله و اقواله کما سمعت خرج من عنده مغضبا ترکه مخذولا حتی ذاق ما ذاق ثم لیعلم ان طلحه و الزبیر و عائشه فیما صنعوه فی ایام عثمان من اوکد اسباب ما تم علیه من الخلع و الحصر و سفک الدم و الفساد و ذلک ظاهر بین لذوی العقول السلیمه من آفه التعصب و التقلید و سیتضح اشد ایضاح فی شرح الکتب الاتیه. و اعلم انه لیس غرضنا من ذکر احداث عثمان و ما نقم الناس منه ابطالا لامامته بعد ظهورها منه فان هذا البحث انما یختص بمن قال بامامته قبل احداثه و رجع عنها عند وقوع احداثه و هم الخوارج و من وافقهم و اما عندنا معاشر الامامیه لم یثبت امامه الرجل و اشباهه وقتا من الاوقات لما قدمنا فی شرح الخطبه 237 ان الامامه عندنا رئاسه الهیه و الله تعالی اعلم حیث یجعلها و ان الامام یجب ان یکون منصوبا و منصوصا من الله تعالی و معصوما من جمیع الذنوب و منزها من العیوب مطلقا و انها عهد الله لا ینال الظالمین فالحری بنا ان نعود الی الشرح: قول الرضی رضی الله عند: (و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره الیهم من المدینه الی البصره) اقول: انما کان مسیره (علیه السلام) الی البصره لقتال اصحاب الجمل فیلیق ان نذکر ما کان سبب ذلک القتال و عله وقوعه فی البصره علی الاجمال لیکون القاری علی بصیره. و اعلم ان الناس بعد قتل عثمان اتوا امیرالمومنین علیا (ع) منزله فقالوا ان هذا الرجل قد قتل و لابد للناس من امام و لا یصلح لامامه المسلمین سواک و لا نجد الیوم احدا احق بهذا الامر منک لا اقدم سابقه و لا اقرب من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال (علیه السلام): لا حاجه لی فی امرکم انا معکم فمن اخترتم فقد رضیت به فانی اکون وزیرا خیر من ان اکون امیرا، فاختاروا فقالوا: و الله ما نختار غیرک. فلما انصرفوا عنه (علیه السلام) کلم بعضهم بعضا فقالوا: یمضی قتل عثمان فی البلاد فیسمعون بقتله و لا یسمعون انه بویع لاحد بعده فیثور کل رجل

منهم فی ناحیه فلا نامن ان یکون فی ذلک الفساد فلنرجع الی علی (علیه السلام) فلا تترکه حتی یبایع فیطمئن الناس و یسکنون. فاختلفوا الیه (علیه السلام) مرارا ثم اتوه فی آخر ذلک فقالوا له: انه لا یصلح الناس الا بامره و قد طال الامر فو الله ما نحن بفاعلین حتی نبایعک فقال (علیه السلام) ففی المسجد فان بیعتی لا تکون خفیه و لا تکون الا عن رضا المسلمین، قال عبدالله بن عباس: فلقد کرهت ان یاتی المسجد مخافه ان یشغب علیه و ابی هو الا المسجد فلما دخل دخل المهاجرون و الانصار فبایعوه. اقول: و لقد مضی فی الخطبه الواحده و التسعین قوله (علیه السلام) للناس- لما ارید علی البیعه بعد قتل عثمان-: دعونی و التمسوا غیری فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت علیه العقول و ان الافاق قد اغامت و المحجه قد تنکرت و اعلموا انی ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم و لم اصغ الی قول القائل و عتب العاتب و ان ترکتمونی فانا کاحدکم و لعلی اسمعکم و اطوعکم لمن و لیتموه امرکم و انا لکم وزیرا خیر لکم منی امیرا. و رواه ابوجعفر الطبری فی التاریخ ایضا مسندا (ص 256 ج 3 مصر 1357 ه). (بیعه طلحه و الزبیر علیا (ع) و انهما اول من بایعه (علیه السلام)). قال الشیخ المفید فی الجمل: روی ابواسحاق بن ابراهیم

بن محمد الثقفی عن عثمان بن ابی شیبه عن ادریس عن محمد بن عجلان عن زید بن اسلم قال: جاء طلحه و الزبیر الی علی (علیه السلام) و هو متعوذ بحیطان المدینه فدخلا علیه و قالا ابسط یدک نبایعک فان الناس لا یرضون لا بک فقال لهما: لا حاجه لی فی ذلک و ان اکون لکما وزیرا خیر من ان اکون لکما امیرا فلیبسط قرشی منکما یده ابایعه. فقالا ان الناس لا یوثرون غیرک و لا یعدلون عنک الی سواک فابسط یدک نبایعک اول الناس فقال: ان بیعتی لا تکون سرا فامهلا حتی اخرج الی المسجد. فقالا: بل نبایعک ههنا ثم نبایعک فی المسجد فبایعاه اول الناس ثم بایعه الناس علی المنبر اولهم طلحه بن عبیدالله و کانت یده شلاء فصعد المنبر الیه فصفق علی یده و رجل من بنی اسد یزجر الطیر قائم ینظر الیه فلما رای اول ید صفقت علی ید امیرالمومنین (علیه السلام) ید طلحه و هی شلاء قال: انا لله و انا الیه راجعون اول ید صفقت علی یده شلاء یوشک ان لا یتم هذا الامر ثم نزل طلحه و الزبیر و بایعه الناس بعدهما. قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: لما قتل عثمان خرج علی (علیه السلام) الی السوق و ذلک یوم السبت لثمانی عشره لیله خلت من ذی الحجه فاتبعه الناس و بهشوا فی وجهه فدخل حائط بنی عمرو بن مبذول و قال لابی عمره بن عمرو بن محصن اغلق الباب فجاء الناس فقرعوا الباب فدخلوا فیهم طلحه و الزبیر فقالا: یا علی ابسط یدک فبایعه طلحه و الزبیر فنظر حبیب بن ذویب الی طلحه حین بایع فقال: اول من بدا بالبیعه ید شلاء لا یتم هذا الامر و خرج علی المسجد فصعد المنبر و علیه ازار و طاق و عمامه خز و نعلاه فی یده متوکئا علی قوس فیایعه الناس. و قال الطبری فی نقل آخر: لما اختلف الناس الیه (علیه السلام) مرارا للبیعه فقال (علیه السلام) لهم: انکم قد اختلفتم الی و اتیتم و انی قائل لکم قولا ان قبلتموه قبلت امرکم و الا فلا حاجه لی فیه؟ قالوا: ما قلت من شی ء قبلناه ان شاء الله فجاء فصعد المنبر فاجتمع الناس الیه فقال: انی کنت کارها لامرکم فابیتم الا ان اکون علیکم الا و انه لیس لی امر دونکم الا ان مفاتیح مالکم معی الا و انه لیس لی ان آخذ منه درهما دونکم رضیتم؟ قالوا: نعم، قال: اللهم اشهد علیهم ثم بایعهم علی ذلک الا نفیرا یسیرا کانوا عثمانیه منهم حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمه بن مخلد و ابوسعید الخدری و محمد بن مسلمه و النعمان بن بشیر و زید ابن ثابت و رافع بن خدیج و فضاله بن عبید و کعب بن عجره. قال: فقال رجل لعبدالله بن حسن کیف ابی هولاء بیعه علی (علیه السلام) و کانوا عثمانیه؟ قال: اما حسان فکان شاعرا لا یبالی ما یصنع و اما زید بن ثابت فولاه عثمان الدیوان و بیت المال فلما حصر عثمان قال: یا معشر الانصار کونوا انصار الله مرتین فقال ابوایوب: ما تنصره الا انه اکثر لک من العضدان، فاما کعب بن مالک فاستعمله علی صدقه مزنیه و ترک ما اخذ منهم له. و فی نقل آخر فیه: بایع الناس علیا (ع) بالمدینه و تربص سبعه نفر فلم یبایعوه منهم سعد بن ابی وقاص و عبد الله بن عمر و صهیب و زید بن ثابت و محمد بن مسلمه و سمله بن وقش و اسامه بن زید و لم یتخلف احد من الانصار الا بایع. و فی الامامه و السیاسه ان عمار بن یاسر استاذن علیا (ع) ان یکلم عبدالله ابن عمر و محمد بن مسلمه و سعد بن ابی وقاص فی بیعتهم علیا (ع) فابوا- و بعد نقل مکالمه عمار لکل واحد منهم قال-: فانصرف عمار الی علی (علیه السلام) فقال له علی (علیه السلام): دع هولاء الرهط اما ابن عمر فضعیف و اما سعد فحسود، و ذنبی الی محمد ابن مسلمه انی قتلت اخاه یوم خیبر: مرحب الیهودی. (کلامه (علیه السلام) لما تخلف هولاء عن بیعته) فی الارشاد للمفید قدس سره: و من کلامه (علیه السلام) حین تخلف عن بیعته عبدالله ابن عمر بن الخطاب و سعد بن ابی وقاص و محمد بن مسلمه و حسان بن ثابت و اسامه ابن زید، ما رواه الشعبی قال: لما اعتزل سعد و من سمیناه امیرالمومنین (علیه السلام) و توقفوا عن بیعته حمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس انکم بایعتمونی علی ما بویع علیه من کان قبلی و انما الخیار للناس قبل ان یبایعوا فاذا بایعونا فلا خیار لهم و ان علی الامام الاستقامه و علی الرعیه التسلیم و هذه بیعه عامه من رغب عنها رغب عن دین الاسلام و اتبع غیر سبیل اهله و لم تکن بیعتکم ایای فلته و لیس امری و امرکم واحد و انی اریدکم لله و انتم تریدوننی لانفسکم و ایم الله لانصحن للخصم و لانصفن للمظلوم و قد بلغنی عن سعد و ابن مسلمه و اسامه و عبدالله و حسان بن ثابت امور کرهتها و الحق بینی و بینهم. اقول: اتی بکلامه هذا الشریف الرضی فی النهج. ولکن لم یفسر هو و لا احد من الشراح الذین نعرفهم سببه کما فسره المفید علی ان بینهما تفاوتا فی الکیف والکم فانه نقل هکذا: و من کلامه (علیه السلام): لم تکن بیعتکم ایای فلته و لیس امری و امرکم واحدا انی اریدکم لله و انتم تریدوننی لانفسکم ایها الناس اعینونی علی انفسکم و ایم الله لانصفن المظلوم من ظالمه و لاقودن الظالم بخزامته حتی اورده منهل الحق و ان کان کارها (الکلام 136 من باب الخطب). و فی کتاب الجمل للشیخ الاجل المفید قدس سره: انه روی ابومخنف لوط بن یحیی عن محمد بن عبدالله بن سواده و طلحه بن الاعلم و ابی عثمان اجمع قالوا: بقیت المدینه بعد قتل عثمان خمسه ایام و امیرها الواقض بن حرب و الناس یلتمسون من یجیبهم لهذا الامر فلا یجدون فیاتون المصریون علیا (ع) فیختبی ء عنهم و یلوذ بحیطان المدینه فاذا القوه یابی علیهم. قال: و روی اسحاق بن راشد عن الحمید بن عبدالرحمن عن ابن اثری قال: الا احدث بما رات عینای و سمعت اذنای لما التقی الناس عند بیت المال قال علی (علیه السلام) لطلحه: ابسط یدک ابایعک فقال طلحه: انت احق بهذا الامر منی و قد اجتمع لک من هولاء الناس ما لم یجتمع لی، فقال علی (علیه السلام): ما خشیناک غیرک فقال طلحه: لا تخش فو الله لا توتی من قبلی، و قام عمار بن یاسر و الهیثم بن التیهان و رفاعه بن ابی رافع و مالک بن عجلان و ابوایوب خالد بن زید فقالوا لعلی (علیه السلام) ان هذا الامر قد فسد و قد رایت ما صنع عثمان و ما اتاه من خلاف الکتاب و السنه فابسط یدک لنبایعک لتصلح من امر الامه ما قد فسد، فاستقال علی (علیه السلام) و قال: قد رایتم ما صنع بی و عرفتم رای القوم فلا حاجه لی فیهم فاقبلوا علی الانصار و قالوا یا معشر الانصار انتم انصار الله و انصار رسوله و برسوله اکرمکم الله و قد علمتم فضل علی و سابقته فی الاسلام و قرابته و مکانته من النبی (صلی الله علیه و آله) و ان ولی ینالکم خیرا. فقال القوم: نحن ارضی الناس به ما نرید به بدلا ثم اجتمعوا علیه و ما یزالوا به حتی بایعوه. و باسناده عن ابن ابی الهیثم بن التیهان قال: یا معشر الانصار و قد عرفتم رایی و نصیحتی و مکانی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اختیاره ایای فردوا هذا الامر الی اقدمکم اسلاما و اولاکم برسول الله (صلی الله علیه و آله) لعل الله ان یجمع به الفتکم و یحقن به دمائکم فاجابه القوم بالسمع و الطاعه. و روی سیف عن رجاله قال: اجتمع الناس الی علی (علیه السلام) و سالوه ان ینظر فی امورهم و بذلوا له البیعه فقال لهم: التمسوا غیری، فقالوا له: ننشدک الله اما تری الفتنه الا تخاف الله فی ضیاع هذه الامه فلما الحوا علیه قال لهم: انی لو اجبتکم حملتکم علی ما اعلم و ان ترکتمونی کنت لاحدکم (کاحدکم ظ). قالوا: قد رضینا بحلمک (بحملک ط) و ما فینا مخالف لک فاحملنا علی ما تراه ثم بایعه الجماعه. اقول: ان امیرالمومنین (علیه السلام) کره اجابه القوم علی الفور و البدار لعلمه بعاقبه الامور و اقدام القوم علی الخلاف علیه و للظاهره له و الشنان و القوم الحوا فیما دعوه الیه و لم یمنعهم ابائه (علیه السلام) من الاجابه عن الالحاح فیما ارادوا و اذکروه بالله عز و جل و قالوا له انه لا یصلح لامامه المسلمین سواک و لا نجد احدا یقوم بهذا الامر غیرک یصلح امور الدین و یقوم لحیاطه الاسلام و المسلمین فبایعوه (علیه السلام) علی السمع و الطاعه. (اول خطبه خطبها امیرالمومنین (علیه السلام) بعد ما بویع له بالخلافه) (و اختلاف الاقوال فیه و التوفیق بینها علی التحقیق) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 457 ج 3 طبع مصر 1357 ه): بویع علی (علیه السلام) یوم الجمعه لخمس بقبن (بقین) من ذی الحجه فاول خطبه خطبها علی (علیه السلام) حین استخلف فیما کتب به الی السری عن شعیب عن سیف عن سلیمان بن ابی المغیره عن علی بن الحسین: حمد الله و اثنی علیه فقال: ان الله عز و جل انزل کتابا هادیا بین فیه الخیر و الشر فخذوا بالخیر و دعوا الشر، الفرائض ادوها الی الله سبحانه یودکم الی الجنه، ان الله حرم حرما غیر مجهوله و فضل حرمه المسلم علی الحرم کلها و شد بالاخلاص و التوحید المسلمین و المسلم من سلم الناس من لسانه و یده الا بالحق لا یحل اذی المسلم الا بما یجب بادروا امر العامه و خاصه احدکم الموت فان الناس امامکم و ان ما من خلفکم الساعه تحدوکم تخففوا تلحقوا فانما ینتظر الناس اخریهم اتقوا الله عباده فی عباده و بلاده انکم مسولون حتی عن البقاع و البهائم اطیعوا الله عزو جل و لا تعصوه و اذا رایتم الخیر فخذوا به و اذا رایتم الشر فدعوه و اذکروه اذ انتم قلیل مستضعفون فی الارض. اقول: اتی بهذه الخطبه الرضی الله عنه فی النهج و بین النسختین تفاوت فی بعض العبارات فارجع الی الخطبه 166 من النهج اولها: ان الله سبحانه انزل کتابا هادیا بین فیه الخیر و الشر فخذوا نهج الخیر تهتدوا و اصدفوا عن سمت الشر تقصدوا- الی آخرها. ثم الظاهر ان الخطبه 21 من النهج و هی قوله (علیه السلام) (فان الغایه امامکم و ان ورائکم الساعه تحدوکم تخففوا تلحقوا فانما ینتظر باولکم آخرکم) التی جعلها الرضی خطبه بحیالها جزء من تلک الخطبه و الاختلاف بین الخطبتین فی النهج فی کلمه واحده فقط لانها فی الخطبه 21 تکون (فان الغایه امامکم) و فی الخطبه 166 (فان الناس امامکم) و انما افرد ذلک الجزء بالذکر لانه جمع و جازه الالفاظ و جزاله المعنی علی حد کلت السن الناس عن ان تاتی بمثله و تتفوه بشبهه و هو کما قال الرضی: لو وزن بعد کلام الله سبحانه و بعد کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) بکل کلام لمال به راجحا و برز علیه سابقه، قال: فاما قوله (علیه السلام) تخففوا تلحقوا فما سمع کلام اقل منه مسموعا و لا اکثر محصولا، الی آخر ما قال. ثم ان ابن قتیبه الدینوری قال فی الامامه و

السیاسه: و ذکروا ان البیعه لما تمت بالمدینه خرج علی (علیه السلام) الی المسجد الشریف فصعد المنبر فحمد الله تعالی و اثنی علیه و وعد الناس من نفسه خیرا و تالفهم جهده ثم قال (علیه السلام): لا یستغنی الرجل و ان کان ذامال و ولد عن عشیرته و دفاعهم عنه بایدیهم و السنتهم هم اعظم الناس حیطه من ورائه و الیهم سعیه و اعطفهم علهی ان اصابته مصیبه او نزل به بعض مکاره الامور و من یقبض یده عن عشیرته فانه یقبض عنهم یدا واحده و تقبض عنه اید کثیره و من بسط یده بالمعروف ابتغاء وجه الله تعالی یخلف الله له ما انفق فی دنیاه و یضاعف له فی آخرته، و اعلموا ان لسان صدق یجلعه الله للمرء فی الناس خیر له من المال فلا یزدادن احدکم کبریاء و لا عظمه فی نفسه و لا یغفل احدکم عن القرابه ان یصلها بالذی لا یزیده ان امسکه و لا ینقصه ان اهلکه و اعلموا ان الدنیا قد ادبرت و الاخره قد اقبلت الا و ان المضمار الیوم و السبق غدا الا و ان السبقه الجنه و الغایه النار الا ان الامل یسهی القلب و یکذب الوعد و یاتی بغفله و یورث حسره فهو غرور و صاحبه فی عناء فافزعوا الی قوام دینکم و اتمام صلاتکم و اداء زکاتکم و النصیحه لامامکم و تعلموا کتاب الله و اصدقوا الحدیث عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اوف

وا بالعهد اذا عاهدتم و ادوا الامانات اذا ائتمنتم و ارغبوا فی ثواب الله و ارهبوا عذابه و اعملوا الخیر تجزوا خیرا یوم یفوز بالخیر من قدم الخیر. اقول: هذه الخطبه المنقوله من الدینوری مذکوره فی النهج (الخطبه 28) و نقلها المفید فی الارشاد مبتداه من قوله (علیه السلام) و اعلموا ان الدنیا قد ادبرت و لم یبینا بان الخطبه خطبها (ع) لما تمت البیعه له (علیه السلام) کما صرح به الدینوری مع ان بین النسخ اختلافا سیما بین ما فی الامامه و السیاسه و بین ما فی النهج و الارشاد. و لا یخفی ان ظاهر کلام الدینوری ان ما نقله هو اول خطبه خطبها بعد تمام البیعه و ان کان یمکن بالدقه ان یستفادمنه عدم کونه اول خطبه خطبها فی خلافته (علیه السلام) لکنه حلاف الظاهر من عبارته. ثم ان المفید قدس سره قال فی الجمل (ص 77 طبع النجف): قوله (علیه السلام) فی اول خطبه خطبها بعد قتل عثمان و بیعه الناس له: قد مضت امور کنتم فیها غیر محمودی الرای اما لو اشاء لقلت ولکن عفی الله عما سلف سبق الرجلان و قام الثالث کالغراب همته بطنه و فرجه یا ویله لو قص جناحه و قطع راسه لکان خیرا له حتی انتهی الی قوله- و قد اهلک الله فرعون و هامان و قارون، فما یتصل بهذه الخطبه الی آخرها. اقول: ما نقله المفید (ره) مذکور ب

عضها فی الخطبه 177 من النهح اولها: لا یشغله شان و لا یغیره زمان و لا یحویه مکان و لا یصفه لسان لا یعزب عنه عدد قطر الماء- الی آخرها- و صرح الشارح المحقق ابن میثم البحرانی رحمه الله فی شرح النهج (ص 354 طبع 1276 المطبوعه بالحجر) بان هذه الخطبه اعنی الخطبه 177 من النهج خطب بها امیرالمومنین علی (علیه السلام) بعد مقتل عثمان فی اول خلافته کما انه و الشارح الفاضل المعتزلی و الشریف الرضی و الطبری و غیرهم صرحوا بان الخطبه 166 من النهج المذکوره آنفا اول خطبه خطبها فی اول خلافته. (التوفیق بین تلک الاقوال و وجه الجمع فیها) فبعد الفحص و التتبع و الغور فی الاخبار و السیر و الاقوال و التامل فی فحوی الخطب الموسومه من النهج حصل لنا ان الخطبه 21 من النهج و الخطبه 28 و الخطبه 166 و الخطبه 177 کانت جمیعا خطبه واحده خطبها (ع) فی اول خلافته و ذکر المولفون فی کل موضع جزء منها فتشتت فی النهج فجعل کل جزء خطبه علی حده. فلنرجع الی ما کنا فیه. (الناکثان طلحه و الزبیر و عله نکثهما بیعه امیرالمومنین (علیه السلام)) و اعلم ان ظاهر الفتنه بالبصره انما احدثه طلحه و الزبیر من نکث البیعه التی بذلاها لامیرالمومنین (علیه السلام) طوعا و اختیارا و ایثارا و خروجهما عن المدینه الی مکه علی اظهار منهما ابتغاء العمره فلما و صلاها اجتمعا مع عائشه و عمال عثمان الهاربین باموال المسلمین الی مکه طمعا فیما احتجبوه منهما و خوفا من امیرالمومنین (علیه السلام) و اتفاق رایهم علی الطلب بدم عثمان و التعلق علیه فی ذلک بانحیاز قتله عثمان و حاصریه و خاذلیه من المهاجرین و الانصار و اهل مصر و العراق و کونهم جندا له و انصارا و اختصاصهم به فی حربهم منه و مظاهرته لهم بالجمیل و قوله فیهم الحسن من الکلام و ترک انکار ما منعوه بعثمان و الاعراض عنهم فی ذلک، و شبهوا بذلک علی الضعفاء و اغتروا به السفهاء و اوهموهم بذلک لظلم عثمان و البرائه من شی ء یستحق به ما صنع به القوم من احصاره و خلعه و المنازعه الی دمه فاجابهم الی مرادهم من الفتنه من استغووه بما وصفناه و قصدوا البصره لعلمهم ان جمهور اهلها من شیعه عثمان و اصحاب عامله ابن عمه کان بها و هو عبدالله بن کریز بن عامر و کان ذلک منهم ظاهرا و باطنا بخلافه کما تدل علیه الاخبار و یوضح عن صحه الحکم به الاعتبار، الا تری ان طلحه و الزبیر و عائشه باجماع العلماء بالسیر و الاثارهم الذین کانوا اوکد السبب لخلع عثمان و حصره و قتله و ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یزل یدفعهم عن ذلک و یلطف فی منعهم

عنه و یبذل الجهد فی اصلاح حاله مع المنکرین علیه العائبین له بافعاله و المحتجین علیه باقواله فلنذکر طائفه من الاخبار فی سبب نکث طلحه و الزبیر البیعه و اثارتهما فتنه الجمل. فی الامامه و السیاسه للدینوری: ذکروا ان الزبیر و طلحه اتیا علیا (ع) بعد فراغ البیعه فقالا: هل تدری علی ما بایعناک یا امیرالمومنین؟ قال علی (علیه السلام): نعم علی السمع و الطاعه و علی ما بایعتم علیه ابابکر و عمر و عثمان: فقالا: لا ولکنا بایعناک علی انا شریکاک فی الامر. قال علی (علیه السلام): لا، ولکنکما شریکان فی القول و الاستقامه و العون علی العجز و الاولاد. قال: و کان الزبیر لا یشک فی ولایه العراق و طلحه فی الیمن فلما استبان لهما ان علیا غیر مولیهما شیئا اظهر الشکاه فتکلم الزبیر فی ملاء من قریش، فقال: هذا جزاونا من علی، قمناله فی امر عثمان حتی اثبتنا علیه الذنب و سببنا له القتل و هو جالس فی بیته و کفی الامر فلما نال بنا ما اراد جعل دوننا غیرنا، فقال طلحه: ما اللوم الا انا کنا ثلاثه من اهل الشوری کرهه احدنا و بایعناه و اعطیناه ما فی ایدینا و منعنا ما فی یده فاصبحنا قد اخطانا ما رجونا. قال: فنتهی قولهما الی علی (علیه السلام) فدعا عبدالله بن عباس و کان استوزره، فقال له: بلغک قول هذین الرجلین؟ قال: نعم، بلغنی قولهما. قال: فما تری؟ قال: اری انهما احبا الولایه فول البصره الزبیر و ول طلحه الکوفه فانهما لیسا باقرب الیک من الولید و ابن عامر من عثمان: فضحک علی (علیه السلام) ثم قال: ویحک ان العراقین بهما الرجال و الاموال و متی تملکا رقاب الناس یستمیلا السفیه بالطمع و یضربا الضعیف بالبلاء و یقویا علی القوی بالسلطان، و لو کنت مستعملا احدا لضره و نفعه لاستعملت معاویه علی الشام و لو لا ما ظهر لی من حرصهما علی الولایه لکان لی فیهما رای. قال: ثم اتی طلحه و الزبیر الی علی (علیه السلام) فقالا: یا امیرالمومنین ائذن لنا الی العمره فان تقم الی انقضائها رجعنا الیک و ان تسر نتبعک، فنظر الیهما علی (علیه السلام) و قال: نعم، و الله ما العمره تریدان و انما تریدان ان تمضیا الی شانکما فمضیا. و قال المسعودی فی مروج الذهب: انهما استاذنا علیا (ع) فی العمره فقال (علیه السلام) لعلکما تریدان البصره و الشام فاقسما انهما لا یریدان غیر مکه. اقول: و سیاتی طائفه من الاقوال و الاخبار فیهما بعید هذا و ان ما یستفید المتنبع الخبیر من سبب نکث الرجلین البیعه هو یاسهما مما کانا یرجوان به من قتل عثمان بن عفان من البیعه لاحدهما بالامامه و اتساق الامر فی البیعه لعلی بن ابیطالب ثم انه (علیه السلام) ما ولیهما شیئا لانهما لم یکونا اهلا لذلک لما قد سمعت و تاکد سبب النکث بذلک. فی الجمل للمفید: لما ایس الرجلان من نیل ما طمعا فیه من التامر علی الناس و التملک لامرهم و بسط الید علیهم و وجدا الامه لا تعدل بامیرالمومنین (علیه السلام) احدا و عرفا رای المهاجرین و الانصار و من ذلک اراد الحظوه عنده بالبدار الی بیعه وظنا بذلک شرکائه فی امره و تحققا انهما لا یلیان معه امرا و استقر الامر علی امیراللمومنین (ع) ببیعه المهاجرین و الانصار و بنی هاشم و کافه الناس الا من شذ من بطانه عثمان و کانوا علی خفاء لاشخاصهم مخافه علی دمائهم من اهل الایمان، فصارا الی امیرالمومنین (علیه السلام) فطلب منه طلحه ولایه العراق و طلب منه الزبیر ولایه الشام فامسک علی (علیه السلام) عن اجابتهما فی شی ء من ذلک فانصرفا و هما ساخطان و قد عرفا ما کان غلب فی ظنهما قبل من رایه فترکاه یومین او ثلاثه ایام ثم صارا الیه و استاذنا علیه فاذن لهما و کان فی علیه داره فصعدا الیه و جلسا عنده بین یدیه و قالا یا امیرالمومنین قد عرفت حال هذه الازمنه و ما نحن فیه من الشده و قد جئناک لتدفع الینا شیئا نصلح به احوالنا و نقضی به حقوقا علینا. فقال (علیه السلام) قد عرفتما ما لی بینبع

فان شئتما کتبت لکما منه ما تیسر. فقالا: لا حاجه لنا فی مالک بینبع فقال (علیه السلام) لهما: ما اصنع؟ فقالا له: اعطنا من بیت المال شیئا لنا فیه کفایه. فقال (علیه السلام) سبحان الله و ای یدلی فی بیت المال و ذلک للمسلمین و انا خازنهم و امین لهم، فان شئتما رقیتما المنبر و سالتما ذلک ما شئتما فان اذنوا فیه فعلت، و انی لی بذلک و هو لکافه المسلمین شاهدهم و غائبهم لکنی ابدی لکما عذرا فقالا ما کنا بالذی نکلفک ذلک و لو کلفناک لما اجابک المسلمون فقال لهما: فما اصنع؟ قالا: قد سمعنا ما عندک ثم نزلا من العلیه و کان فی ارض الدار خادمه لامیرالمومنین (علیه السلام) سمعتها یقولان: و الله ما بایعنا بقلوبنا و ان کنا بایعنا بالسنتنا، فقال امیرالمومنین (علیه السلام): ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم فمن نکث فانما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه الله فسیوتیه اجرا عظیما (الفتح: 11) فترکاه یومین آخرین و قد جائهما الخبر باظهار عائشه بمکه ما اظهرته من کراهه امره و کراهه من قتل عثمان و الدعاء الی نصره و الطلب بدمه و ان عمال عثمان قد هربوا من الامصار الی مکه بما احتجبوه من الموال المسلمین و لخوفهم من امیرالمومنین (علیه السلام) و من معه من المهاجرین و الانصار و ان مروان بن الحکم ابن عم عثمان و یعلی بن منبه خلیفته و عامله کان بالیمن و عبدالله بن عامر بن کریز ابن عمه و عامله کان علی البصره و قد اجتمعوا مع عائشه و هم یدبرون الامر فی الفتنه فصارا الی امیرالمومنین (علیه السلام) و تیمما وقت خلوته فلما دخلا علیه قالا یا امیرالمومنین قد جئناک نستاذنک للخروج فی العمره لانا بعید العهد بها ائذن لنا فیها. فقال (علیه السلام): و الله ما تریدان العمره ولکنکما تریدان الغدره، و انما تریدان البصره. فقالا: اللهم غفرا ما نرید الا العمره. فقال (علیه السلام) احلفالی بالله العظیم انکما لا تفسدان علی امر المسلمین و لا تنکثان لی بیعه و لا تسعیان فی فتنه فبذلا السنتهما بالایمان الموکده فیما استحلفهما علیه من ذلک. فلما خرجا من عنده (علیه السلام) لقیهما ابن عباس فقال لهما: اذن لکما امیرالمومنین؟ فقالا: نعم. فدخل علی امیرالمومنین فابتداه (علیه السلام) فقال: یا ابن عباس! اعندک الخبر؟ قال: قد رایت طلحه و الزبیر فقال (علیه السلام) انهما استاذنانی فی العمره فاذنت لهما بعد ان استوثقت منهما بالایمان ان لا یغدرا و لا ینکثا و لا یحدثا فسادا و الله یا ابن عباس و انی اعلم انهما ما قصدا الا الفتنه فکانی بهما و قد صارا الی مکه لیسعیا الی حربی فان یعلی بن منبه الخائن الفاجر قد حمل اموال العراق و فارس لینفق ذلک و سیفسدان هذان الرجلان علی امری و یسفکان دماء شیعتی و انصاری. قال عبدالله بن عباس: اذا کان ذلک عندک یا امیرالمومنین معلوم فلم اذنت لهما و هلا حبستهما و اوثقتهما بالحدید و کفیت المسلمین شر هما؟ فقال علیه السلام: یا ابن عباس اتامرنی بالظلم بدئا و بالسیئه قبل الحسنه و اعاقب علی الظنه و التهمه و اواخذ بالفعل قبل کونه؟ کلا و الله لا عدلت عما اخذ الله علی من الحکم و العدل و لا ابتدا بالفصل یا ابن عباس اننی اذنت لهما و اعرف ما یکون منهما ولکنی استظهرت بالله علیهما و الله لاقتلنهما و لاخیبن ظنهما و لا یلقیان من الامر منا هما و ان الله یاخذهما بظلمهما لی و نکثهما بیعتی و بغیهما علی. اقول: قد علمت سابقا مما نقلنا من الفریقین ان طلحه کان اول من رمی بسهم فی دار عثمان و قال: لا ننعمنه عینا و لا نترکه یاکل و لا یشرب، و لما حیل بین اهل دار عثمان و بین الماء فنظر الزبیر نحوهم و قال و حیل بینهم و بین ما یشتهون- الایه، و غیر ذلک مما قالوا لثمان و فعلوا به مما لا حاجه الی اعادته ثم دریت انهما اول من بایع علیا (ع) علی ما قد فصلنا و بینا ثم نکثا بیعته بالسبب الذی ذکرناه و العجب انهما

انهما مع ما فعلا بعثمان جعلا دم عثمان مستمسکا و نهضا الی طلب دمه فحاربا امیرالمومنین (علیه السلام) و شیعته الموحدین المسلمین و من تامل حق التامل فی جمیع ما قدمنا علم انهما و اضرابهما لم یکونوا فیما صنعوه علی جمیل طویه فی الدین و لا نصیحه للمسلمین و ان الذی اظهروه من الطلب بدم عثمان انما کان تشبیها و تلبیسا علی العامه و المستضعفین. نعوذ بالله من همزات الشیاطین و نساله ان لا یجعل الدنیا اکبر همنا فانها راس کل خطیئه و اسها. (خلاف عائشه علی علی (علیه السلام) و اطوار احوالها و اقوالها فیه (علیه السلام) و فی عثمان) قد علمت مما سبق ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا و صرحت بانه طاغیه و امرت بقتل عثمان و نادته بقولها یا غدر یا فجر و ارائته قمیص رسول الله (صلی الله علیه و آله) و نعلیه و قالت له انها لم یتغیر و انت غیرت سنته، و نهت ابن عباس عن ان یرد الناس عن قتل الطاغیه تعنی بالطاغیه عثمان و غیرها مما نقلناها من الفریقین. هذا هو طور. ثم لما قتل عثمان بن عفان خرج البغاه الی الافاق فلما وصل بعضهم الی مکه سمعت بذلک عائشه فاستبشرت بقتله و قالت عماله انه احرق کتاب الله و امات سنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقتله الله، فقالت للناعی: و من بایع الناس؟ فقال لها الناعی: لم ابرح من المدینه حتی اخذ طلحه بن عبدالله نعاجا لعثمان و عمل مفاتیح لابواب بیت المال و لا شک ان الناس قد بایعوه فقالت ای هذا لاصیبع وجدوک لها محسنا و بها کافیا، ثم قالت شدوا رحلی فقد قضیت عمرتی لاتوجه الی منزلی فلما شدوا رحالها و استوت علی مرکبها سارت حتی بلغت شرقاء (موضع معروف بهذا الاسم) لقیها ابراهیم بن عبید بن ام کلاب فقالت: ما الخبر؟ فقال: قتل عثمان، قالت: قتل نعثل، فقالت: اخبرنی عن قصته و کیف کان امره؟ فقال لها: لما احاط الناس بالدار رایت طلحه بن عبدالله قد غلب علی الامر و اتخذ مفاتیح علی بیوت الاموال و الخزائن و تهیا لیبایع له فلما قتل عثمان مال الناس الی علی بن ابیطالب و لم یعدلوا به طلحه و لا غیره و خرجوا فی طلب علی یقدمهم الاشتر و محمد بن ابی بکر و عمار بن یاسر حتی اتوا علیا و هو فی بیت سکن فیه فقالوا له بایعنا علی الطاعه لک فتفکر ساعه فقال الاشتر: یا علی ان الناس لا یعدلون بک غیرک فبایع قبل ان یختلف الناس، قال و کان فی الجماعه طلحه و الزبیر فظننت ان سیکون بین طلحه و الزبیر و علی کلام قبل ذلک، فقال الاشتر لطلحه: قم یا طلحه فبایع ثم قم یا زبیر فبایع فما تنتظران فقاما

فبایعا و انا اری ایدیهما علی ید علی یصفقانهما ببیعته ثم صعد علی بن ابی طالب المنبر فتکلم بکلام لا احفظ الا ان الناس بایعوه یومئذ علی المنبر و بایعوه من الغد فلما کان الیوم الثالث خرجت و لا اعلم ما جری بعدی. فقالت: یا اخا بنی بکر انت رایت طلحه بایع علیا؟ فقلت: ای و الله رایته بایعه و ما قلت الا رایت طلحه و الزبیر اول من بایعه فقالت: انا لله اکره و الله الرجل و غصب علی بن ابیطالب امرهم و قتل خلیفه الله مظلوما، ردوا بغالی فرجعت الی و غصب علی بن ابیطالب امرهم و قتل خلیفه الله مظلوما، ردوا بغالی فرجعت الی مکه، قال: و سرت معها فجعلت تسالنی فی المسیر و جعلت اخبرها ما کان فقالت لی هذا بعهدی و ما کنت اظن ان الناس یعدلون عن طلحه مع بلائه یوم احد، قلت فان کان بالبلاء فصاحبه الذی بویع ذو بلاء و عناء، فقالت یا اخا بنی بکر لا نسالک هذا غیر حتی اذا دخلت مکه فسالک الناس ما رد ام المومنین فقال: القیام بدم عثمان و الطلب به. و جائها یعلی بن منبه فقال لها: قد قتل خلیفتک الذی تحرضین علی قتله فقالت: برات الی الله ممن قتله، قال: الان، ثم قال لها: اظهری البرائه ثانیا من قاتله. فخرجت عائشه الی المسجد فابتدات بالحجر فتسترت فیه و نادی

منادیها باجتماع الناس الیها فلما اجتمعوا تکلمت من وراء الستر و جعلت تتبرا ممن قتل عثمان و تدعوا الی نصره عثمان و تنعاه الی الناس و تبکیه و تشهد انه قتل مظلوما و جائها عبدالله بن الحضرمی عامل عثمان علی مکه فقال: قرت عینک قتل عثمان و بلغت ما اردت من امره، فقالت: سبحان الله انا طلبت قتله انما کنت عاتبه علیه من شی ء ارضانی فیه قتل و الله من خیر من عثمان بن عفان و ارضی عند الله و عند المسلمین و الله ما زال قاتله (تعنی امیرالمومنین علیا (ع)) موخرا منذ بعث محمد (صلی الله علیه و آله) و بعد ان توفی عدل عنه الناس علی خیره من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) و لا یرونه اهلا للامر ولکنه رجل الامره و الله لا تجتمع علیه و لا علی احد من ولده الی قیام الساعه. ثم قالت: معاشر المسلمین ان عثمان قتل مظلوما و لقد قتل عثمان من اصبع عثمان خیر منه و جعلت تحرض الناس علی خلاف امیرالمومنین و تحثهم علی نقض عهده. قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: ان عائشه لما انتهت الی سرف راجعه فی طریقها الی مکه لقیها عبد بن ام کلاب و هو عبد بن ابی سلمه ینسب الی امه فقالت له مهیم؟ قال قتلوا عثمان فمکثوا ثمانیا، قالت: ثم صنعوا ماذا؟ قال: اخذها اهل المدینه بالاجتماع فجازت بهم الامور الی خیر مجاز اجتمعوا علی علی بن ابیطالب فقالت: و الله لیت ان هذه انطبقت علی هذه ان تم الامر لصاحبک ردونی ردونی فانصرفت الی مکه و هی تقول: قتل و الله عثمان مظلوما و الله لاطلبن بدمه. فقال لها ابن ام کلاب: و لم؟ فو الله ان اول من امال حرفه لانت و لقد کنت تقولین: اقتلوا نعثلا فقد کفر قالت: انهم استتابوه ثم قتلوه و قد قلت و قالوا و قولی الاخیر خیر من قولی الاول فقال لها ابن ام کلاب: منک البداء و منک الغیر و منک الریاح و منک المطر و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد کفر فهبنا اطعناک فی قتله و قاتله عندنا من امر و لم یسقط السقف من فوقنا و لم ینکسف شمسنا و القمر و قد بایع الناس ذا تدر ا یزیل الشبا و یقیم الصعر و یلبس للحرب اثوابها و ما من وفی مثل من قد غدر فانصرفت الی مکه فنزلت علی باب المسجد فقصدت للحجر فسترت و اجتمع الیها الناس فقالت: یا ایها الناس ان عثمان قتل مظلوما و و الله لاطلبن بدمه. بیان: مهیم علی وزان جعفر کلمه استفهام یستفهم بها معناها ما حالک، و ما شانک و ما حدث، و ما الخبر، و امثالها المناسبه للمقام. قولها: لیت ان هذه انطبقت علی هذه. تعنی ان السماء انطبقت علی الارض. ثم لما تجهز القوم و عبوا العسکر و خرجوا الی البصره لاثاره الفتنه و اناره الحرب و کانت عائشه معهم علی الجمل الادب انتهوا فی اللیل الی ماء لبنی کلاب یعرف بالحواب علیه ناس من بنی کلاب فعوت کلابهم علی الرکب حتی نفرت صعاب ابلها فقالت: ما اسم هذا الموضع؟ فقال لها السائق لجملها: الحواب فاسترجعت و ذکرت ما قیل لها فی ذلک فامسکت زمام بعیرها فقالت و انها لکلاب الحوئب ردونی ردونی الی حرم رسول الله لا حاجه لی فی المسیر فانی سمعت رسول الله یقول: لیت شعری ایتکن صاحبه الجمل الادبب التی تنبحها کلاب الحوائب فیقتل عن یمینها و یسارها قتلی کثیره. فقال ابن الزبیر: بالله ما هذا الحواب و لقد غلط فیما اخبرک به و کان طلحه فی ساقه الناس فلحقها فاقسم ان ذلک لیس بالحواب فلفقوا لها خمسین اعرابیا جعلوا لهم جعلا فحلفوا لها ان هذا لیس بماء الحواب فسارت لوجهها. قال المسعودی فی مروج الذهب، شهد مع ابن الزبیر و طلحه خمسون رجلا ممن کان معهم فکان ذلک اول شهاده زورا قیمت فی البصره. انتهی کلامه. و قال الدینوری فی الامامه و السیاسه: فقال لها محمد بن طلحه: تقدمی رحمک الله و دعی هذا القول. و اتی عبدالله بن الزبیر فحلف لها بالله لقد خلفته اول اللیل و اتاها ببینه زور من

الاعراب فشهدوا بذلک فزعموا انها اول شهاده زور شهد بها فی الاسلام. و روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ باسناده عن الزهری (ص 485 ج 3 طبع مصر 1357 ه) قال: بلغنی انه لما بلغ طلحه و الزبیر منزل علی بذی قار انصرفوا الی البصره فاخذوا علی المنکدر فسمعت عائشه نباح الکلاب فقالت ای ماء هذا؟ فقالوا الحواب فقالت انا لله و انا الیه راجعون انی لهیه قد سمعت رسول الله یقول و عنده نساوه لیت شعری ایتکن تنبحها کلاب الحواب فارادت الرجوع فاتاها عبدالله بن الزبیر فزعم انه قال کذب من قال ان هذا الحواب و لم یزل حتی مضت. اقول: حدیث الحواب مما اتفق به الفریقان و روته الخاصه و العامه بطرق عدیده و اسانید کثیره. بیان: قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی الحدیث انه (صلی الله علیه و آله) قال لنسائه لیت شعری ایتکن صاحبه الجمل الادبب تنبحها کلاب الحواب، اراد الادب فاظهر الادغام لاجل الحواب، و الادبب: الکثیر وبر الوجه. و المنقول من السیوطی فی بعض تصانیفه انه قد یفک ما استحق الادغام لاتباع کلمه اخری کحدیث ایتکن صاحبه الجمل- الخ. قولها: انی لهیه، اللام لام الابتداء تدخل بعد ان المسکوره و تسمی اللام المزحلفه بالقاف و الفاء و بنو تمیم یقولون زحلوقه بالقاف و اهل العالیه زحلوفه بالفاء سمیت بذلک لان اصل ان زیدا لقائم مثلا لان زیدا قائم فکرهوا افتتاح الکلام بحرفین موکدین فزحلفوا اللام دون ان لئلا یتقدم معمولها علیها. و هی ضمیر راجعه الی المراه و الها فی آخره للسکت نحو قوله تعالی: (و ما ادریک ماهیه) (القارعه: 8). و نقل الحدیث فی الامامه و السیاسه للدینوری هکذا: قالت سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنسائه کانی باحداکن قد نبحها کلاب الحواب و ایاک ان تکونی انت یا حمیراء- ص 63 ج 1 طبع مصر 1377 ه. ثم قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: ان عائشه فی فتنه الجمل رکبت جملها و کان جملها یدعی عسکرا و البسوا هودجها الادراع و قتل یومئذ سبعون رجلا کلهم یاخذ بخظام الجمل فلما عقر الجمل و هزم الناس احتمل محمد بن ابی بکر عائشه فضرب علیها فسطاط فوقف علی (علیه السلام) علیها فقال: استفززت الناس و قد فزوا فالبت بینهم حتی قتل بعضهم بعضا فی کلام کثیر فقالت عائشه: یا ابن ابیطالب ملکت فاسجح نعم ما ابلیت قومک الیوم، فسرحها علی (علیه السلام) و ارسل معها جماعه من رجال و نساء و جهزها و امر لها باثنی عشر الفا- الی آخر ما قال. ثم قال الفاضل الشارح المعتزلی (ص 159 ج 2 طبع طهران 1302 ه): قد تواترت الروایه عنها باظهار الندم انه کانت تقول لیته کان لی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) بنون عشره کلهم مثل عبدالرحمن بن عبدالحارث بن هشام و ثکلتهم و لم یکن یوم الجمل، و انها کانت تقول: لیتنی مت قبل یوم الجمل، انها کانت اذا ذکرت ذلک الیوم تبکی حتی تبل خمارها. اقول: و مما ذکرنا من الفریقین من اختلاف اقوالها و اطوار احوالها دریت ان المراه کالرجلین طلحه و الزبیر ما اظهرت من الطلب بدم عثمان انما کان تشبیها و تلبیسا علی العامه و المستضعفین و ان القوم لم یکونوا فیما صنعوه علی جمیل طویه فی الدین و لا نصیحه للمسلمین و علمت من فعل عائشه انها کانت عمدت علی التوجه الی المدینه قبل ان تعرف ما کان من امر المسلمین راجیه بتمام الامر بعد عثمان لطلحه و الزبیر زوج اختها فلما صارت ببعض الطریق لقیت الناعی لعثمان فاستبشرت بنعیه له فلما اخبرت ان البیعه تمت لامیرالمومنین سائها ذلک و احزنها و اظهرت الندم علی ما کان منها فی التالیب علی عثمان فاسرعت راجعه الی مکه حتی فعلت ما فعلت. علی ان عائشه کانت تبغض علیا (ع) و انما اثارت الفتنه و حثت القوم علیه (علیه السلام) بالعداوه و الشنان و من ذلک ما رواه کافه العلماء عنها انها کانت تقول لم یزل بینی و بین علی من التباعد ما یکون بین بنت الاحماء و منهم ابوجعفر الطبری رواه فی التاریخ ج 3 ص 547 طبع مصر 1357ه. و من ذلک ایضا ما رواه کافه العلماء و منهم الطبری فی التاریخ ص 433 ج 2 روی باسناده عن عبیدالله بن عبدالله بن عتبه عن عائشه ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما مرض فی مرضه الذی توفی فیه الی ان قالت و هو (ص) فی بیت میمونه فدعا نسائه فاستاذنهن ان یمرض فی بیتی فاذن له فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) بین رجلین من اهله احدهما الفضل بن العباس و رجل آخر تخط قدماه (صلی الله علیه و آله) الارض عاصبا راسه حتی دخل بیتی، قال ابوجعفر الطبری: قال عبیدالله: فحدثت هذا الحدیث عنها عبدالله بن عباس فقال هل تدری من الرجل؟ قلت لا، قال: علی بن ابیطالب (ع) ولکنها کانت لا تقدر علی ان تذکره بخیر و هی تستطیع. و من ذلک ما رواه الشیخ الاجل المفید قدس سره فی الجمل ص 68 طبع النجف: لما قتل امیرالمومنین (علیه السلام) جاء الناعی فنعی اهل المدینه فلما سمعت عائشه بنعیه استبشرت و قالت متمثله: فان یک ناعیا فلقده نعاه بناع لیس فی فیه التراب فقالت لها زینب بنت ابی سلمی: العلی تقولین؟ فتضاحکت ثم قالت انسی فاذا نسیت فذکرونی ثم خرت ساجده شکرا علی ما بلغها من قتله و رفعت راسها و هی تقول: فالقت عصاها و استقر بها النوی کما قر عینا بالایاب المسافر و قال (ره) هذا من الاخبار التی لا ریب فیها و لا مریه فی صحتها لاتفاق الرواه علیها. و من ذلک ما فی الجمل ایضا و قد روی عن مسروق انه قال: ادخلت علیها فاستدعت غلاما باسم عبدالرحمن قالت: عبدی، قلت لها: فکیف سمیته عبدالرحمن؟ قالت حبا لعبدالرحمن بن ملجم قاتل علی. و من ذلک الخبر المشهور الذی رواه نقله الاثار انه لما بعث الیها امیرالمومنین (علیه السلام) بالبصره ان ارتحلی عن هذه البلده قالت لا اریتم مکانی هذا فقال لها امیرالمومنین (علیه السلام) ام و الله لترتحلین او لانفذن الیک نسوه من بکر بن وائل یاخذنک بشقاق حداد فقالت لرسوله ارتحل فبالله احلف ما کان مکان ابغض الی من مکان یکون هو فیه. و غیرها من الاخبار الوارده فی بغضها امیرالمومنین (علیه السلام). (خروج عائشه و طلحه و الزبیر و اتباعهم و اشیاعهم) (من مکه الی البصره) لما تم امر البیعه لامیرالمومنین (علیه السلام) و ایس طلحه و الزبیر مما کانا یرجوان به من قتل عثمان من البیعه لاحدهما بالامامه و تحققت عائشه تمام الامر لامیرالمومنین (علیه السلام) و عرف عمال عثمان ان امیرالمومنین (علیه السلام) لا یقرهم علی و لا یاتهم و انهم ان ثبتوا فی اماکنهم او صاروا الیه طالبهم الخروج مما فی ایدیهم من اموال الله تعالی و حذروا من عقابه علی تورطهم فی خیانه المسلمین عمل کل فریق منهم علی التحرز منه و احتال فی الکید له و اجتهد فی تفریق الناس عنه فسار القوم من کل مکان الی مکه استعاذه بها و سکنوا الی ذلک المکان و عائشه بها و طمعوا فی تمام کیدهم لامیرالمومنین للتحیز الیها و التمویه علی الناس بها و جعلت عائشه تحرض الناس علی خلاف امیرالمومنین و تحثهم علی نقض عهده و لحق الی مکه جماعه من منافقی قریش و صار الیها عمال عثمان الذین هربوا من امیرالمومنین (علیه السلام) و لحق بها عبدالله بن عمر بن الخطاب و اخوه عبیدالله و مروان بن الحکم و اولاد عثمان و عبیده و خاصته من بنی امیه انحازوا الیها و جعلوا الملجا لهم فیما دبروه من کید امیرالمومنین (علیه السلام). و لما عرف طلحه و الزبیر حال القوم عمدا علی اللحاق بها و التعاضد علی شقاق امیرالمومنین فاستاذنا امیرالمومنین فی العمره کما نقلنا آنفا و سارا الی مکه خالعین الطاعه و ناکثین البیعه و کان ظهورهما الی مکه بعد قتل عثمان باربعه اشهر فلما وردا الیها فیمن تبعهما من اولادهما و خاصتهما طافا بالبیت طواف العمره و سعیا بین الصفا و المروه و بعثا الی عائشه عبدالله بن الزبیر بالخروج علی امیرالمومنین (علیه السلام). و جعل عبدالله بن ابی ربیعه یحرض الناس علی الخروج و کان قد صحب مالا جزیلا فانقفه فی جهاز الناس الی البصره، و کان یعلی بن منبه التمیمی عاملا لعثمان علی الجند فوافی الحج ذلک العام فلما بلغه قول ابن ابی ربیعه خرج من داره و قال: ایها الناس من خرج الطلب دم عثمان فعلی جهازه و حمل معه عشره آلاف دینار فجعل یعطیها الناس و اشتری اربعماه بعیر و اناخها بالبطحاء و حمل علیها الرجال. و لما اتصل امیرالمومنین (علیه السلام) خبر ابن ابی ربیعه و ابن منبه و ما بذلاه من المال فی شقاقه و الافساد علیه قال: و الله ان ظفرت بابن منبه و ابن ابی ربیعه لاجعلن اموالهما فی سبیل الله، ثم قال: بلغنی ان ابن منبه بذل عشره آلاف دینار فی حربی من این له عشره آلاف دینار سرقها من الیمن ثم جاء بها لان وجدته لاخذته بما اقر به. و لما رات عائشه اجتماعهم بمکه من مخالفه امیرالمومنین (علیه السلام) تاهبت للخروح و منادیها یقول: من کان یرید المسیر فلیسر فان ام المومنین سائره الی البصره تطلب بدم عثمان فلما تحقق عزم القوم علی المسیر الی البصره اجتمع طلحه و الزبیر و عائشه و خواصهم و قالوا نحب ان نسرع النهضه الی البصره فان بها شیعه عثمان و عامله عبدالله بن عامر و قد عمل علی استمداد الجنود من فارس و بلاد المشرق لمعونته علی الطلب بدم عثمان و قد کاتبنا معاویه بن ابی سفیان ان ینفذ لنا الجنود من الشام فان ابطینا من الخروج خفنا من ان یدهمنا علی بمکه او فی بعض الطریق فیمن یرای رایه خوفا من ان یفرق کلمتنا و اذا اسرعنا المسیر الی البصره و اخرجنا عامله منها و قتلنا شیعته بها و استعنا بامواله منها کنا علی الثقه من الظفر بابن ابی طالب و ان اقام بالمدینه سیرنا الیه جنودا حتی نحصره فیخلق نفسه او نقتله کما قتل عثمان و ان سار فهو کالی ء و نحن حامون و هو علی ظاهر البصره و نحن بها متحصنون فلابد له الا ان یریح المسلمین من فتنته. (تحذیر ام سلمه عائشه من الخروج و نصحها لها طورا بعد) (طور و اباء عائشه عن القبول) قال المفید فی الجمل: روی الواقدی عن افلح بن سعید عن یزید بن زیاد عن عبدالله بن ابی رافع عن ام سلمه زوجه النبی (صلی الله علیه و آله) قالت: کنت مقیمه بمکه تلک السنه حتی دخل المحرم فلم ار الا برسول طلحه و الزبیر جائنی عنهما یقول ان ام المومنین عائشه ترید ان تخرج للطلب بدم عثمان فلو خرجت معها رجونا ان یصلح بکما فتق هذه الامه فارسلت الیهما و الله ما بهذا امرت و لا عاشئه لقد امرنا الله ان نقر فی بیوتنا لا نخرج للحرب او للقتال مع ان اولیاء عثمان غیرنا و الله لا یجوز لنا عفو و لا صلح و لاقصاص و ما ذاک الا لولد عثمان، و اخری نقاتل علی ابن ابی طالب امیرالمومنین ذا البلاء بهذا الامر و العناء و اولی الناس بهذا الامر و الله ما انصفتما رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی نسائه حیث تخرجوهن الی العراق و تترکوا نسائکم فی بیوتکم. ثم قال فیه: و بلغ ام سلمه اجتماع القوم و ما خاضوه فیه فبکت حتی اخضل خمارها ثم ادنت ثیابها فلبستها و تخفرت و مشت الی عائشه لتعظها و تصدها عن رایها فی مظاهره امیرالمومنین (علیه السلام) بالخلافه و تقعدها عن الخروج مع القوم فلما صارت الیها قالت: انک عدت رسول الله (صلی الله علیه و آله) و بین امته و حجابک مضروب علی حرمته و قد جمع القرآن ذیلک فلا تندحیه و ملک خفرک فلا تضحیها الله الله من وراء هذه الامه قد علم رسول الله (صلی الله علیه و آله) مکانک لو اراد ان یعهد الیک فعل بل نهاک عن الفرط فی البلاء و ان عمود الدین لا یقام بالنساء ان انثلم و لا یشعب بهن ان انصدع فصدع النساء غض الاطراف و حف الاعطاف و قصر الوهاده و ضم الذیول و ما کنت قائله لو ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) عارضک ببعض الفلاه ناضه قلوصا من منهل الی آخر ان قد هتکت صداقته و ترکت عهدته ان یغیر الله بک لهواک علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) تردین و الله لو سرت سیرک هذا ثم قیل لی ادخلی الفردوس لاستحییت ان القی رسول الله (صلی الله علیه و آله) هاتکه حجابا قد ستره علی اجعلی حصنک بیتک و قاعه البیت قبرک حتی تلقینه و انت علی ذلک اطوع ما تکونی له ما لزمتیه و انظری نبوع الدین ما حلت عنه. فقالت لها عائشه: ما اعرفنی بوعظک و اقبلنی لنصحک و لنعم المسیر مسیر فزعت الیه و انا بین سائره و متاخره فان انعد فمن غیر حرج و ان اسیر فالی ما لابد من الا زیاد منه. فلما رات ام سلمه ان عائشه لا تقنع عن الخروج عادت الی مکانها و بعثت الی رهط من المهاجرین و الانصار قالت لهم لقد قتل عثمان بحضرتکم و کانا هذان الرجلان. اعنی طلحه و الزبیر- یشعیان علیه کما رایتم فلما قضی امره بایعا علیا (ع) قد خرجا الان علیه زعما ان یطلبا بدم عثمان و یریدان ان یخرجا حبیسه رسول الله (صلی الله علیه و آله) معهم و قد عهد الی جمیع نسائه عهدا واحدا ان یقرن فی بیوتهن فان کان مع عائشه عهد سوی ذلک تظهره و تخرجه الینا نعرفه فاتقوا الله عبادالله فانا نامرکم بتقوی الله و الاعتصام بحبله و الله ولی لنا و لکم، فشق کثیر علی طلحه و الزبیر عند سماع هذا القول من ام سلمه. ثم انفذت ام سلمه الی عائشه فقالت لها: قد وعظتک فلم تتعظی و قد کنت اعرف رایک فی عثمان و انه لو طلب منک شربه ماء لمنعیته ثم انت الیوم تقولین انه قتل مظلوما و ترید

ین ان تثیری لقتال اولی الناس بهذا الامر قدیما و حدیثا فاتقی الله حق تقاته و لا تعرضی لسخطه. فارسلت الیها عائشه اما ما کنت تعرفیه من رایی فی عثمان فقد کان و لا اجد مخرجا منه الا الطلب بدمه و اما علی فانی آمره برد هذا الامر شوری بین الناس. فانفذت الیها ام سلمه اما انا فغیر واعظه لک من بعد و لا مکلمه جهدی و طاقتی و الله انی لخائفه علیک البوار ثم النار و الله لیخیبن ظنک و لینصرن الله ابن ابی طالب علی من بغی علیه و ستعرفین عاقبه ما اقول و السلام. اقول: و قد اتی بما ذکرنا من تحذیر ام سلمه عائشه ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه (ص 56 ج 1 طبع مصر 1377 ه) و الفاضل الشارح المعتزلی ابن ابی الحدید فی الجزء الثانی من شرحه علی نهج البلاغه، و بین النسخ اختلاف فی بعض الجمل فی الجمله ففی الاول: و قد علمت ان عمود الدین لا یثبت بالنساء ان مال و لا یراب بهن ان انصدع، حمادیات النساء غض الابصار و ضم الذیول. (خروج علی (علیه السلام) الی الربذه) لما تاهب القوم للمسیر الی البصره جاء علیا (ع) الخبر عن امرهم قد توجهوا نحو العراق فدعا ابن عباس و محمد بن ابی بکر و عمار بن یاسر و سهل بن حنیف و اخبرهم بذلک فقال اشیروا علی بما اسمع منکم القول فیه، فقال عمار: الرای ان نسیر الی الکوفه فان اهلها لنا شیعه و قد انطلق هولاء القوم الی البصره، و قال ابن عباس: الرای عندی یا امیرالمومنین ان تقدم رجالا الی الکوفه فیبایعوا لک و تکتب الی الاشعری (یعنی اباموسی الاشعری و کان عاملا لعثمان علی الکوفه) ان یبایع لک ثم بعده المسیر حتی نلحق بالکوفه فنعاجل القوم قبل ان یدخلوا البصره و تکتب الی ام سلمه فتخرج معک فانها لک قوه. فقال امیرالمومنین (علیه السلام) بل انهض بنفسی و من معی فی اتباع الطریق وراء القوم فان ادرکتهم بالطریق اخذتهم و ان فاتونی کتبت الی الکوفه و استمددت الجنود الی الامصار و سرت الیهم، و اما ام سلمه فانی لا اری اخراجها من بیتها کما رای الرجلان اخراج عائشه. ثم نادی امیرالمومنین (علیه السلام) فی الناس: تجهزوا للمسیر فان طلحه و الزبیر قد نکثا البیعه و نقضا العهد و اخرجا عائشه من بیتها یریدان البصره لاثاره الفتنه و سفک دماء اهل القبله، ثم رفع یدیه الی المساء فقال: اللهم ان هذین الرجلین قد بغیا علی و نکثا عهدی و نقضا عهدی و شقیانی بغیر حق سومها ذلک الله خذ هما بظلمهما و اظفرنی بهما و انصرنی علیهما ثم خرج فی سبعماه رجل من المهاجرین و الانصار و استخلف علی المدینه تمام بن عباس و بعث قثم بن عباس الی مکه و لما رای (ع) التوجه الی القوم رکب جملا احمر و هو یقول: سیروا مبلین و حثوا السیرا فی طلحه التمیمی و الزبیرا اذ جلبا شرا و عافا خیرا یا رب ادخلهم غدا سعیرا و سار مجدا فی السیر حتی بلغ الربذه بین الکوفه و مکه من طریق الجاده فوجد القوم قد فاتوا فنزل بها فاقام بها ایاما فکتب الی اهل الکوفه: (کتاب علی (علیه السلام) الی اهل الکوفه و من الربذه) (و خطبته التی خطب بها الناس فی الربذه) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 493 طبع مصر 1357 ه): حدثنی عمر قال: حدثنا ابوالحسن عن بشیر بن عاصم، عن محمد بن عبدالرحمان بن ابی لیلی عن ابیه قال کتب علی (علیه السلام) الی اهل الکوفه: بسم الله ارحمن الرحیم اما بعد فانی اخترتکم و النزول بین اظهرکم لما اعرف من مودتکم و حبکم لله عز و جل و لرسوله (صلی الله علیه و آله) فمن جائنی و نصرنی فقد اجاب الحق و قضی الذی علیه. اقول: کتابه هذا لیس بمذکور فی النهج و نقله الطبری علی وجه آخر ایضا قال (ص 394 ج 3): کتب الی السری، عن شعیب، عن سیف، عن محمد و طلحه قال: لما قدم علی (علیه السلام) الربذه اقام بها و سرح منها الی الکوفه محمد بن ابی بکر و محمد ابن جعفر و کتب الیهم انی اخترتکم علی الامصار و فزعت الیکم لما حدث فکونوا لدین الله اعوانا و انصارا و ایدونا و انهضوا الینا فالاصلاح ما نرید لتعود الامه اخوانا و من احب ذلک و آثره فقد احب الحق و آثره و من ابغض ذلک فقد ابغض الحق و غمصه. قال: فمضی الرجلان و بقی علی (علیه السلام) بالربذه یتهیا و ارسل الی المدینه فلحقه ما اراد من دابه و سلاح و امر امره و قام فی الناس فخطبهم و قال: ان الله عز و حل اعزنا بالاسلام و رفعنا به و جعلنا به اخوانا بعد ذله و قله و تباغض و تباعد فجری الناس علی ذلک ما شاء الله الاسلام دینهم و الحق فیهم و الکتاب امامهم حتی اصیب هذا الرجل بایدی هولاء القوم الذی نزغهم الشیطان لینزغ بین هذه الامه الا ان هذه الامه لابد مفترقه کما افترقت الامم قبلهم فنعوذ بالله من شر ما هو کائن ثم عاد ثانیه فقال: انه لابد مما کائن ان یکون الا و ان هذه الامه ستفترق علی ثلاث و سبعین فرقه شرها فرقه تنتحلنی و لا تعمل بعملی فقد ادرکتم و رایتم فالزموا دینکم و اهدوا بهدی نبیکم (ص) و اتبعوا سنته و اعرضوا ما اشکل علیکم علی القرآن فما عرفه القرآن فالزموه و ما انکره فردوه و ارضوا بالله جل و عز ربا و بالاسلام دینا و بمحمد (صلی الله علیه و آله) نبیا و بالقرآن حکما و اماما. اقول: ذلک الکتاب و هذه الخطبه ایضا لیسا بمذکورین

فی النهج- ثم لا یخفی علی المتضلع فی الایات القرآنیه ان هذه الخطبه یبین لنا بطنا من بطون القرآن بل یظهر لنا سرا من اسرارا القدر بان هذه الامه لابد مفترقه کما افترقت الامم قبلهم فلعل هذا ما یشیر الیه بعض الای القرآنی یاتی هذه الامه مثل الذین خلوا من قبلها. ثم قال الطبری: انه (علیه السلام) بعث محمد بن ابی بکر الی الکوفه و محمد بن عون فجاء الناس الی ابی موسی یستشیرونه فی الخروج فقال ابوموسی: اما سبیل الاخره فان تقیموا، و اما سبیل الدنیا فان تخرجوا و انتم اعلم، و بلغ المحمدین قول ابی موسی فبایناه و اغلظا له فقال: اما و الله ان بیعه عثمان فی عنقی عنق صاحبکما الذی ارسلکما ان اردنا ان نقاتل لا نقاتل حتی لا یبقی احد من قتله عثمان الا قتل حیث کان. فانطلقا الی علی (علیه السلام) فوافیاه بذی قار و اخبراه الخبر و قد خرج مع الاشتر و قد کان یعجل الی الکوفه فقال علی (علیه السلام): یا اشتر انت صاحبنا فی ابی موسی و المعترض فی کل شی ء اذهب انت و عبدالله بن عباس فاصلح ما افسدت فخرج عبدالله بن عباس و معه الاشتر فقد ما الکوفه و کلما اباموسی و استعانا علیه باناس من الکوفه فقال للکوفیین: انا صاحبکم یوم الجرعه و انا صاحبکم الیوم فجمع الناس و خطبهم و استنفرهم الی امیرالمومنین (علیه السلام). (نزول امیرالمومنین علیه السلام ذاقار و کتابه الی) (ابی موسی عبدالله بن قیس الاشعری) تم سار علی (علیه السلام) بمن معه حتی نزل بذی قار ثم دعا (ع) هاشم بن عتبه المرقال و کتب معه کتابا الی ابی موسی الاشعری و کان بالکوفه من قبل عثمان ان یوصل الکتاب الیه لیستنفر الناس منها الی الجهاد معه و کان مضمون الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم من علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس اما بعد فانی ارسلت الیک هاشم بن عتبه المرقال لتشخص معه من قبلک من المسلمین لیتوجهوا الی قوم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی و احدثوا فی هذه الامه الحدث العظیم فاشخص الناس الی معه حین یقدم بالکتاب علیک فلا تحبسه فانی لم اقرک فی المصر الذی انت فیه الا ان تکون من اعوانی و انصاری علی هذا الامر و السلام. فقدم هاشم بالکتاب علی ابی موسی فدعی ابوموسی السائب بن مالک الاشعری فاقراه الکتاب، و قال له: ما تری؟ فقال له السائب: اتبع ما کتب به الیک، فابی ابوموسی ذلک و کسر الکتاب و محاه و بعث الی هاشم بن عتبه یخوفه و یتوعده بالسجن فقال السائب بن مالک: فاتیت هاشما فاخبرته بامره ابی موسی. فکتب هاشم الی امیرالمومنین علیه السلام اما بعد یا امیرالمومنین فانی قدمت بکتابک علی امرء شاق عاق بعید الرحم ظاهر الغل و الشقاق و قد بعثت الیک بهذا الکتاب مع المغل بن خلیفه اخی ظنی و هو من شیعتک و انصارک و عنده علم ما قبلنا فاساله عما بدالک و اکتب الی برایک اتبعه و السلام. فلما قدم الکتاب الی علی (علیه السلام) و قراه دعا الحسن ابنه و عمار بن یاسر و قیس بن سعد و بعثهم الی ابی موسی و کتب معهم. (کتاب علی علیه السلام الی ابی موسی الاشعری ثانیا) من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس اما بعد یا ابن الحائک و الله انی کنت لا اری بعدک من هذا الامر الذی لم یجعلک الله له اهلا و لا جعل لک فیه نصیبا و قد بعثت لک الحسن و عمارا و قیسا خل لهم المصر و اهله و اعتزل عملنا منسوبا مدحورا فان فعلت و الا امرتهم ان ینابذوک علی سوی ان الله لا یحب الخائنین فان اظهروا علیک قطعوک اربا اربا و السلام علی من شکر النعم و رضی البیعه و عمل لله رجاء العاقبه. فقدم الحسن (ع) و عمار و قیس الکوفه مستنفرین لاهلها و کان امیرالمومنین علیه السلام کتب الی اهل الکوفه کتابا کان معهم و هو الکتاب الاول من باب المختار من کتب امیرالمومنین (علیه السلام) ای ذلک الکتاب المعنون للشرح و اتینا به فی صدر هذا الباب و قد ذکرنا النسختین منه احداهما ما فی النهج و الاخری ما فی الجمل للمفید. و اعلم ان هذین الکتابین منه (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری لیسا بمذکورین فی النهج و قد نقلناهما من الجمل للمفید (ص 115 طبع النجف) و تاریخ ابی جعفر محمد بن جریر الطبری (ص 512 ج 3 طبع مصر 1357 ه) و بین النسختین اختلاف فی بعض العبارات و سیاتی الکتاب الثالث و الستین منه (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری و قد بلغه عنه تثبیطه الناس عن الخروج الیه لما ندبهم لحرب اصحاب الجمل: من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس اما بعد فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک- الخ. فقد حان ان نتصدی جمل الکتاب بعون الله الملک الوهاب و نذکر تتمه واقعه الجمل فی شرح الکتاب التالی ان شاء الله تعالی: قوله (علیه السلام): (من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب) قد قدمنا فی تفسیر لغات الکتاب ان الجبهه لها معنیان: الجماعه و موضع السجود من الراس و قد یکنی علی الثانی اعیان الناس و سادتهم و اشرافهم من حیث ان للجبهه حرمه و شرفا فی الوجه و لذا توضع علی الارض فی السجده و هذا هو المراد فی المقام بقرینه السنام فصدر (ع) کتابه بمدحهم بقوله جبهه الانصار و سنام العرب لانهم کانوا بین اعوانه (علیه السلام) کالجبهه و السنام فی العزه و الرفعه و صار اهل الکوفه آخر الامر انصاره (علیه السلام) و الکوفه دار هجرته کما ان اهل المدینه صاروا انصار رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المدینه دار هجرته. ثم ان مثل هذا المقام یقتضی تصدیر الکتاب بالالفاظ الداله علی التحیب و تالیف القلوب و الترغیب فیما یراد فصدره بالمدح اجتذابا لهم الی ما یرید من نصرته علی الناکثین. قوله (علیه السلام): (اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سمعه کعیانه) قد اثبتنا و حققنا ان الناس لما راوا ان عثمان احدث ما احدث و فعل ما فعل نقموها منه و طعنوا علیه و حصروه اربعین لیله و منعوه من الماء ایاما للاغراض التی قد قدمناها و علل بیناها و شهد قتله ثمانماه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی قیل ان المجمعین علی قتل عثمان کانوا اکثر من المجمعین علی بیعته، و ان امیرالمومنین علیا (ع) لقد دفع عنه غیر مره حتی قال: و الله لقد دفعت عنه حتی خشیت ان اکون آثما و غیر ذلک مما لا حاجه الی اعادتها و ان طلحه و الزبیر و عائشه فیما صنعوه فی عثمان کانت من اوکد اسباب ماتم علی عثمان من الخلع و الحصر و سفک دمه و الفساد، و سمعت اقوال الفریقین فی طلحه انه کان اول من رمی بسهم فی دار عثمان و فی الزبیر ما قال لعثمان و فی انکار عایشه علیه و انها کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه. و دریت ان طلحه و الزبیر کانا اول من بایع امیرالمومنین علیه السلام الا انهم لما راوا خیبتهم من الامال الدنیویه و یاسهم من الاغراض الشهوانیه و الشیطانیه نکثوا البیعه و استمسکوا بطلب دم عثمان تشبیها و تلبیسا علی العامه و المستضعفین و اتهموا امیرالمومنین (علیه السلام) بقتله و عزوا دمه الیه و من نظر فیما قدمنا فی تفسیر هذا الکتاب علم ان الناکثین و اضرابهم و اتباعهم قد لعبوا بالدین و انما کان قصدهم التملک للامر و التامر علی المسلمین. ثم لما کانت شبهه قتل عثمان مبدا کل فتنه نشات فی الاسلام من فتنه الجمل و صفین و نهروان حتی ان بنی امیه تمسکوا بها فی منع الماء من ریحانه رسول الله (صلی الله علیه و آله) سید شباب اهل الجنه الامام الحسین بن علی (علیه السلام) و قتله فاخبر علی (علیه السلام) اهل الکوفه عن امر عثمان و الاحوال التی جرت علیه مما نقمها الناس منه و طعنوا فیه علی حد ایضاح یکون سمعه لمن لم یشهده کعیانه ای کانه شهد تلک الواقعه و رآها بعینه لیعلم تنزیهه (علیه السلام) عن اسناد قتل عثمان الیه و ان اسناد دمه الیه (علیه السلام) تهمه و بهتان لیس الا و انه (علیه السلام) ابرء الناس من دم عثمان. قوله (علیه السلام): (ان الناس طعنوا علیه) هذا شروع فی الاخبار عن امر عثمان، و انما صرح (ع) بان الناس طعنوا علیه لیعلم اهل الکوفه ان الناس نقموا من عثمان بالقوادح التی ارتکبها و طعنوا علیه بالاحداث التی احدثها مما سمعتها من کتب الفریقین و فیه اشاره التی مبدا قتله. قوله (علیه السلام): (فکنت رجلا من المهاجرین) قال الفاضل الشارح المعتزلی: و من لطیف الکلام قوله (علیه السلام): فکنت رجلا من المهاجرین فان فی ذلک من التخلص و التبری ما لا یخفی علی المتامل الا تری انه لم تبق علیه فی ذلک حجه لطاعن من حیث کان قد جعل نفسه کواحد من عرض المهاجرین الذین ینفر یسیر منهم انعقدت خلافه ابی بکر و هم اهل الحل و العقد و انما کان الاجماع حجه لدخولهم فیه. انتهی قوله. اقول: ان الشارح خلط الحق بالباطل و ذلک لان من هاجر مع رسول الله و من هاجر الهجرتین کان له رتبه و رفعه و شرف بین سائر الصحابه و کان المهاجرون یباهون بالمهاجره کما تری فی کثیر من الجوامع التی دونت لمعرفه الصحابه و هذا مما لا مریه فیه مثلا ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: فی کلام 56 من باب الخطب: و اما البرائه فلا تتبرا و امنی فانی ولت علی الفطره و سبقت الی الایمان و الهجره. و اما ان جمیع ما قاله المهاجر و فعله الا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و وصیه علی امیرالمومنین سواء کان واحدا او اکثر فلم یثبت صوابه بل تحقق خطاوهم فی بعض الموارد لان هولاء المهاجرین لم یکونوا معصومین عن الخطاء و لم یثبت عصمتهم و لم یدع احد العصمه فیهم سیما فی الواقعه التی اشارت الیه من انعقاد خلافه ابی بکر بنفر یسیر منهم، و کون الاجماع حجه لدخولهم فیه ففیه ما فیه و کیف یکون ذلک الاجماع حجه و لم یکن فیه افضل المهاجرین و اقدم المسلمین و سید الموحدین و من کان من رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمنزله هارون من موسی، علی انه قد طعن ذلک الاجماع الحاصل من هولاء النفر غیر واحد من کبار رسول الله (صلی الله علیه و آله) ممن تثنی علیهم الخناصر و هذا هو خزیمه بن ثابت الانصاری ذو الشهادتین طعن اجماعهم و انکر علیهم فعلهم و قال: ما کنت احسب هذا الامر منصرفا عن هاشم ثم منها عن ابی حسن الیس اول من صلی بقبلتهم و اعرف الناس بالاثار و السنن و آخر الناس عهدا بالنبی و من جبریل عون له فی الغسل و الکفن من فیه ما فیهم لا یمترون به و لیس فی القوم ما فیه من الحسن ما ذا الذی ردکم عنه فنعلمه ها ان بیعتکم من اغبن الغبن و فی نسخه:ها ان بیعتکم من اول الفتن. و هذا هو العباس بن عبدالمطلب عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) دعا امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له: امددیدک یا ابن اخی ابایعک لیقول الناس عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) بایع ابن عم رسول الله فلا یختلف علیک اثنان. و هولاء اهل الیمامه لما عرفوا تقلد ابی بکر انکروا امره و امتنعوا من حمل الزکاه حتی انفذ الیهم الجیوش فقتلهم و حکم علیهم بالرده عن الاسلام. و لو اطنبنا الکلام فی ذلک لکثر بنا الخطب و لخرجنا عن اسلوب الکلام و موضوع الکتاب. قوله (علیه السلام): (اکثر استعتابه و اقل عتابه) لا یخفی دلاله کلامه (علیه السلام) هذا علی حسن طویته و لطف رویته بالناس و ذلک لان الناصح الکریم اذا رای غیره فی صوب غیر صواب لا یلومه بالفاظ خشنه و لا ینهی عنه بعنف و لا یشمت به و لا یفرح ببلیته و لا یوبخه بفعله لانها من دیدن الجهال و داب من لم یطلع بسر الله فی القدر، بل یعظه بالرفق و اللین فان الرفق یمن و الحزق شوم و لذا قال (علیه السلام): اکثر استعتابه و اقل عتابه ای اکثر استرضائه و نصحه لیرجع عما صارت سبب سخط القوم علیه و نقموها منه، او اکثر استرضاء القوم عنه کما دریت ان امیرالمومنین دفع عنه غیر مره حتی قال (علیه السلام): و الله لقد دفعت عنه حتی خشیت ان اکون آثما (الخطبه 238 من النهج). و قال (علیه السلام) ایضا: و الله مازلت اذب عنه حتی انی لاستحی (تاریخ الطبری ج 3 ص 410 طبع مصر 1357ه) و مما حققناه فی شرح هذا الکتاب و فی شرح الخطبه 238 دریت ان عثمان لو قبل ما اشار امیرالمومنین علی (علیه السلام) علیه من امور کان صلاحه فیها لم یحدث علیه ما حدث و انما ذاق ما ذاق بابائه عن مواعظ امیرالمومنین (علیه السلام) و اعراضه عن نصحه. و لقد اتی الرضی (ره) بطائفه من نحصه (علیه السلام) له فی باب الخطب (الکلام 163) قوله (علیه السلام) ان الناس و رائی و قد استسفرونی بینک و بینهم الخ- و نقله ابوجعفر الطبری فی التاریخ ص 376 ج 3 و الشیخ المفید فی الجمل ص 84. قوله (علیه السلام) و اقل عتابه، ای ما عاتبت علیه و ما کلمته باللوم و التوبیخ لما حققنا فی البحث اللغوی ان المراد من اقل هنا النفی و ذلک لما سمعت ان من داب کرام الناس الرفق و اللین و اللطف و ترک الخشونه و العنف مع الناس حتی فی الامر بالمعروف و النهی عن المنکر و نعم ما اشار الیه الشیخ الرئیس فی آخر النمط التاسع من الاشارات: العارف لا یعنیه التجسس و التحسس و لا یستهویه الغضب عند مشاهده المنکر کما یعتریه الرحمه فانه مستبصر لسر الله فی القدر و اما اذا امر بالمعروف امر برفق ناصح لا بعنف معیر. و قال المحقق الطوسی فی الشرح: اذا امر العارف بالمعروف امر برفق ناصح لا بعنف معیر امر الوالد ولده و ذلک لشفقته علی جمیع خلق الله علی انه لم ینقل انه وبخه و لامه علی افعاله بل کان یعظه. هذا اذا کان المراد من لفظه اقل عتابه نفی العتاب و اذا کان المراد منها حمل العتاب فالمعنی انی حملت عتابه و مع ذلک کنت اکثر استعتابه و نصحه و ما منعنی عتابه عن نصحه و ذلک لما علمت من الاخبار السالفه ان عثمان قد عدله (علیه السلام) بمروان بن الحکم و قال له (علیه السلام): فو الله ما انت عندی بافضل من مروان، و لما شیع (ع) اباذر قال عثمان: من یعذرنی من علی رد رسولی ان قال: و الله لنعطینه حقه و غیر ذلک مما نقلناها من الفریقین و هو (علیه السلام) مع ذلک کان یکثر استعتابه لکن عثمان ابی منه (علیه السلام) النصح کما دریت. قوله (علیه السلام): (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف و ارفق حدائهما العنیف) کنی (ع) بالجملتین عن شده سعیهما فی قتل عثمان حتی ان السیر الوجیف کان اهون ما یسیران فی قتله، و الحداء العنیف کان ارفق فعلهما فیه. و قد ذهب بعض الی ان سیرهما عثمان و حدائهما ایاه کان اهونه الوجیف و ارفقه العنیف اعنی ان ذلک البعض شبه طلحه و الزبیر بالسائق و الحادی و عثمان بالابل مثلا ولکنه و هم لان السیر و ان جاء لکل واحد من اللزوم و التعدی لکن کلامه (علیه السلام) ینادی باعلی صوته علی خطاء ما ذهب الیه ذلک البعض و صواب ما فسرناه من انهما سارا اشد سرعه من السیر الوجیف حتی ان السیر الوجیف کان اهون سیرهما فی قتله و کذا الجمله التالیه. و هذا ظاهر لا غبار علیه. ثم انک قد علمت مما قدمنا من اخبار الفریقین عمل طلحه و الزبیر اقوالهما فی عثمان و نذکر نبذه منها ههنا علی الاختصار: لما حصر عثمان صعد علی القصر و نادی طلحه ثم ساله عن عله حصره و منعه من الماء فاجابه مرتین: لانک بدلت و غیرت- الامامه و السیاسه للدینوری ص 38 ج 1 طبع مصر 1377 ه. و روی ابوجعفر الطبری- ص 411 ج 3 طبع مصر 1357 ه قال طلحه لاصحابه لا تترکوا احدا یدخل علی هذا الرجل و لا یخرج من عنده فقال عثمان اللهم اکفنی طلحه بن عبیدالله فانه حمل علی هولاء و البهم انی لارجو ان یکون منها صفرا او ان یسفک دمه انه انتهک منی ما لا یحل له، و فی الجمل للمفید- ص 60 طبع النجف-: روی ابواسحاق انه لم اشتد الحصار بعثمان و ظما من العطش فنادی: یا ایها الناس اسقونا شربه من الماء و اطعمونا مما رزقکم الله، فناداه الزبیر بن العوام یا نعثل لا و الله لا تذوقه. ثم قال: لما اشتد الحصار بعثمان عمد بنو امیه علی اخراجه لیلا الی مکه و عرف الناس فجعلوا علیه حرسا و کان علی الحرس طلحه بن عبیدالله و هو اول من رمی بسهم فی دار عثمان. قوله (علیه السلام) (و کان من عائشه فیه فلته غضب) السبب فی فلته غضبها علیه هو ما قدمنا ان عثمان جعل مال المسلمین طعمه له و لبنی امیه و اتباعه و ذویه و عشیرته و آثر اهل بیته بالاموال العظیمه التی هی عده للمسلمین نحوما نقلنا من الفریقین انه دفع الی اربعه انفس من قریش زوجهم بناته اربعماه الف دینار و اعطی مروان ماه الف علی فتح افریقیه و یروی خمس افریقیه، و نحو ما رووا ان اباموسی بعث بمال عظیم من البصره فجعل عثمان یقسمه بین اهله و ولده بالصحاف و غیر ذلک مما مر من قوادحه و مطاعنه و ما نقمها الناس منه. و قال الدنیوری فی الامامه السیاسه: ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه، و کانت عائشه تقول اقتلوا نعثلا فقد فجر، و فی روایه اخری کانت تقول: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا. و روی الشیخ الاجل المفید فی الجمل- ص 61 طبع النجف- عن محمد بن اسحاق صاحب السیره عن مشائخه عن حکیم بن عبدالله قال: دخلت یوما بالمدینه الی المسجد فاذا کف مرتفعه و صاحب الکف یقول: ایها الناس العهد قریب هذان نعلا رسول الله و قمیصه و کانی اری ذلک القمیص یلوح و ان فیکم فرعون هذه الامه فاذا هی عائشه و عثمان یقول لها: اسکتی ثم یقول للناس انها امراه و عقلها عقل النساء فلا تصغوا الی قولها، و فی روایه اخری کما قدمناها انها قالت له: قمیص رسول الله (صلی الله علیه و آله) لم یتغیر و قد غیرت سنته یا نعثل، و اخری انها قالت لابن عباس: ایاک ان ترد الناس عن قتل الطاغیه و تعنی بالطاغیه و نعثل عثمان و غیر ذلک من الاخبار التی جائت فی انکار تالیبها علی عثمان و اغرائها الناس بقتل عثمان قد قدمنا طائفه منها و کان نعثل اسم یهودی طویلا اللحیه و شبهت عائشه عثمان به. قوله (علیه السلام) (فاتیح له قوم فقتلوه) قد یحذف الفاعل للجهل به او لغرض لفظی او معنوی او للابهام او للعلم به او لغیرها مما قرر فی محله و یمکن ان یکون حذفه فی المقام للعلم به نحو قوله تعالی (غیض الماء و قضی الامر) ای غاض الله الماء و قضی الله الامر فحذف الفاعل للعلم به و کذا فی المقام فالمعنی ان قتله کان بتقدیر الهی ای قدر الله و هیا قوما له فقتلوه و لقائل ان یقول: ان کلامه (علیه السلام) فی طلحه و الزبیر و عائشه یدل علی ان الفاعل المحذوف هولاء الثلاثه ای هیا و سبب طلحه و الزبیر و عائشه له قوما فقتلوه و الاخبار المتقدمه توید هذا الاحتمال لانهم قد حثوا و حرضوا و اغروا الناس علی قتله کما دریت فحذف الفاعل للعلم به و للایجاز فی اللفظ، و یمکن ان یکون للابهام کما افاد القطب الراوندی انه (علیه السلام) انما بنی الفعل للمفعول و لم یقل اتاح الله او اتاح الشیطان لیرضی بذلک الفریقان و بالجمله لا یخفی لطف کلامه (علیه السلام) حیث اتی بالفعل المجهول. قوله (علیه السلام): (و با یعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین بل طائعین مخیرین) قد حققنا و برهنا ان المتعین فی المستکره بکسر الراء ای غیر کارهین و قوله (علیه السلام) و لا مجبرین ای غیر مکرهین، و قد مضی فی الخطبه 238 ان عثمان لما کان محصورا کان الناس یذکرون امیرالمومنین علیا (ع) علی رووس الاشهاد و کانوا یهتفون باسمه (علیه السلام) للخلافه و قالوا لعثمان انک قد احدثت احداثا عظاما فاستحققت بها الخلع و ما کان لنا ان نرجع حتی نخلعک و نستبدل بک من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من لم یحدث مثل ما جربنا منک و لم یقع علیه من التهمه ما وقع علیک فاردد خلافتنا و اعتزل امر نا فان ذلک اسلم لنا منک و یعنون بذلک الصحابی امیرالمومنین علیا (ع) فلما رای عثمان ان قلوب الجماعه مائله الیه ساله الخروج الی ینبع لیقل هتف الناس باسمه للخلافه. و قد بینا آنفا ان امیرالمومنین علیه السلام کان یمتنع من بیعه الناس له فیختبی ء عنهم و یلوذ بحیطان المدینه، و لما اجتمع الناس الیه و سالوه ان ینظر فی امورهم و بذلوا له البیعه قال لهم: التمسوا غیری، ولما جاء طلحه و الزبیر الیه (علیه السلام) و هو متعوذ بحیطان المدینه فدخلا علیه و قالا له: ابسط یدک نبایعک فان الناس لا یرضون الا بک، قال (علیه السلام) لهما لا حاجه لی فی ذلک و ان اکون لکما وزیرا خیر من ان اکون امیرا فقالا ان الناس لا یوثرون غیرک و لا یعدلون عنک الی سوالک فابسط یدک نبابعک اول الناس، ثم الح الناس فی ذلک علیه فقالوا نحن ارضی الناس به ما نرید به بدلا و قالوا له ننشدک الله اما تری الفتنه الا تخاف الله فی ضیاع هذه الامه و قالوا ان تجبنا الی ما دعوناک الیه من تقلید الامر و قبول البیعه و الا انفتق فی الاسلام ما لا یمکن رتقه و انصدع فی الدین ما لا یستطاع شعبه فلما الحوا علیه قال لهم انی لو اجبتکم حملتکم علی ما اعلم و ان ترکتمونی کنت لاحدکم، قالوا قد رضینا بحلمک و ما فینا مخالف لک فاحملنا علی ما تراه ثم بایعه الجماعه فتداکوا علیه تداک الابل علی حیاضها یوم ورودها حتی شقوا اعطافه و وطووا ابنیه الحسن و الحسین لشده ازدحامهم علیه و حرصهم علی البیعه له. و لقد مضی کلامه (علیه السلام) فی ذلک لما ارید علی البیعه بعد قتل عثمان: دعونی و التمسوا غیری- الی قوله: و انا لکم وزیرا خیر لکم منی امیرا (الخطبه 91). ثم المراد من قوله (علیه السلام) هذا ان الناس بایعوه غیر کارهین و لا مکرهین بل طاعین مخیرین و لم یحدث (ع) ما یغایر کتاب الله و سنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلا یجوز لهم ان ینکثوا بیعته (علیه السلام) فضلا عن ان یحاربوه قال عز من قائل (فمن نکث فانما ینکث علی نفسه) الایه و ذکر اصحاب السیر و منهم المسعودی فی مروج الذهب- ص 11 ج 2 طبع مصر 1346 ه- ثم نادی علی (علیه السلام) طلحه حین رجع الزبیر یا ابامحمد- ابومحمد کنیه الزبیر- ما الذی اخرجک؟ قال: الطلب بدم عثمان قال علی (علیه السلام) قتل الله اولانا بدم عثمان اما سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؟ و انت اول من بایعنی ثم نکثت و قد قال الله عز و جل: (و من نکث فانما ینکث علی نفسه) فقال استغفرالله ثم رجع. و فی الامامه و السیاسه: قال له علی (علیه السلام) اولم تبایعنی یا ابامحمد طائعا غیر مکره؟ فما کنت لاترک بیعتی: قال طلحه: بایعتک و السیف علی عنقی، قال: الم تعلم انی ما اکرهت احدا علی البیعه؟ و لو کنت مکرها احدا لاکرهت سعدا و ابن عمر و محمد بن مسلمه ابوا البیعه و اعتزلوا فترکتهم، قال طلحه: کنا فی الشوری سته فمات اثنان و قد کرهناک و نحن ثلاثه، قال علی (علیه السلام) انما کان لکما الا ترضیا قبل الرضا و قبل البیعه و اما الان فلیس لکما غیر ما رضیتما به الا ان تخرجا مما بویعت علیه بحدث فان کنت احدثت حدثا فسموه لی. بیان: اراد طلحه بقوله و السیف علی عنقی انه بایعه بالاجبار و الاکراه و ان سیف الاشتر علی عنقه. ثم انا نری کثیرا من الناکثین اعترفوا بظلمهم علیا (ع) بنقضهم و نکثهم عهده و بیعته (علیه السلام) ففی الجمل للمفید- ص 207 طبع النجف-: روی ابومخنف عن العدوی عن ابی هاشم عن البرید عن عبدالله بن المخارق عن هاشم بن مساحق القرشی قال: حدثنا ابی انه لما انهزم الناس یوم الجمل اجتمع معه طائفه من قریش فیهم مروان بن الحکم فقال بعضهم لبعض و الله لقد ظلمنا هذا الرجل- یعنون امیرالمومنین علیا (ع)- و نکثنا بیعته من غیر حدث و الله لقد ظهر علینا فما راینا قط اکرم سیره منه و لا احسن عفوا بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) تعالوا حتی ندخل علیه و نعتذر الیه فیما صنعناه، قال فصرنا الی بابه فاستاذناه فاذن لنا. فلما مثلنا بین یدیه جعل متکلمنا یتکلم فقال (علیه السلام) انصتوا اکفکم انما انا بشر مثلکم فان قلت حقا فصدقونی و ان قلت باطلا فردوا علی انشدکم الله اتعلمون ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبض و انا اول الناس به و بالناس من بعده؟ قلنا اللهم نعم، قال فعدلتم عنی و بایعتم ابابکر فامسکت و لم احب اشق عصا المسلمین و افرق بین جماعتهم، ثم ان ابابکر جعلها لعمر من بعده فکففت و لم اهیج الناس و قد علمت انی کنت اولی الناس بالله و برسوله و بمقامه فصبرت حتی قتل و جعلنی سادس سته فکففت و لم احب ان افرق بین المسلمین، ثم بایعتم عثمان فطغیتم علیه و قتلتموه و انا جالس فی بیتی و اتیتمونی و بایعتمونی کما بایعتم ابابکر و عمر فما بالکم وفیتم لهما و لم تفوا لی و ما اذی منعکم من نکث بیعتهما و دعاکم الی نکث بیعتی؟. فقلنا له: کن یا امیرالمومنین کالعبد الصالح یوسف اذ قال (لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین) فقال (علیه السلام): لا تثریب علیکم الیوم و ان فیکم رجلا لو بایعنی بیده لنکث باسته، یعنی مروان بن الحکم. و قد تکلم (ع) فی الموضعین من باب الخطب فی وصف بیعته بالخلافه احدهما الخطبه 53 قوله (علیه السلام) فتداکوا علی تداک الابل الهیم یوم ورودها- الخ. و ثانیهما القریب من الاول فی بعض الکلم و الجمل، الکلام 227 من باب الخطب قوله (علیه السلام): و بسطتم یدی فکففتها و مددتموها فقبضتها ثم تداککتم علی تداک الابل الیهم علی حیاضها یوم ورودها- الخ. و مال الشارح البحرانی الی ان کلامه الاول اعنی الخطبه 53 اشار الی صفه اصحابه بصفین ولکنه و هم و الصواب ما اشرنا الیه. و قال الشارح المعتزلی فی شرح

تلک الخطبه: اختلف الناس فی بیعه امیرالمومنین (علیه السلام) فالذی علیه اکثر الناس و جمهور ارباب السیر ان طلحه و الزبیر بایعاه طائعین غیر مکرهین ثم تغیرت عزائمهما و فسدت نیاتهما و غدار به قال الزبیریون منهم عبدالله بن مصعب و الزبیر بن بکار و شیعتهم و من وافق قولهم من بنی تمیم بن مره ارباب العصیبه لطلحه انهما بایعا مکرهین، و ان الزبیر کان یقول: بایعت و اللج علی قفی و اللج سیف الاشتر و قفی لغه هذلیه اذا اضافوا المنقوص الی انفسهم قلبوا الالف یاء و ادغموا احدی الیائین فی الاخری فیقولون: قد وافق ذلک هوی ای هوای و هذه عصی ای عصای. (مجلد 17، صفحه 3) تتمه المختار الاول من کتبه (علیه السلام) و رسائله قوله (علیه السلام): (و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها) ای ان مدینه الرسول (صلی الله علیه و آله) فارقت اهلها و خلت منهم و کذا اهلها فارقوها علی ما بینا فی تفسیر لغات الکتاب. و اما مراده (علیه السلام) منه فقال بعضهم: انه (علیه السلام) یخبرهم من قوله و اعلموا- الی- علی القطب، عن سبب حرکته و خروجه من المدینه ان المدینه قامت فیها رحی الفتنه و اضطربت احوال ساکنیها و امورهم و جاشت جیش المرجل من الهرج و المرج و انقلبت احوال البلد و تبدلت بحیث لیس المقام فیها للناس سیما للمومنین و الخواص بمیسور، و لذا خرج منها و جعل الکوفه مهاجره و مقر خلافته. اقول: لایخفی علی ان هذا التفسیر لا یناسب المقام و لا یوافق قوله (علیه السلام) فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم، فانه (علیه السلام) کتب الیهم الکتاب لیستنفرهم الی الجهاد کما صرح به فی ذیل الکتاب و نفر من المدینه نحو البصره لجهاد الناکثین، لا انه یخبرهم عن صرف سبب خروجه منها، و هذا ظاهر لا کلام فیه. و یقرب من هذا التفسیر ما قیل: انه (علیه السلام) کنی بقلها باهلها و قلعهم بها عن اضطراب امورهم بها و عدم استقرار قلوبهم من ثوران هذه الفتنه. اقول: الظاهر انه (علیه السلام) لما اخبر اهل الکوفه عن امر عثمان و عن سیرته معه و عما جری علیه و طلحه و الزبیر و عائشه و عن بیعه الناس اعلمهم ان منهم من نکثوا البیعه و اثاروا الفتنه و نشطوا اقواما علی الحرب و هیجوا بین الناس الشر و العداوه و الشحناء حتی اقاموا الحرب، فنهضوا اهل المدینه مجاهدین فی سبیل الله اعداء الله لاطفاء هذه النائره و ازاله الفتنه نهضه خلت المدینه من اهلها و فارقها ساکنوها، سیما انهم کانوا من افعال عثمان و شیعته متالمین، فما راوا ان آل عثمان تمسکوا بدم عثمان تفتینا لم یلبثوا فی المدینه خوفا من ان تشیع الفتنه و یفسد المبطلون، فبادروا الی جهاد عدوهم فقلعوا بالمدینه مسرعین. (مجلد 17، صفحه 4) فهو (علیه السلام) اراد اعلام اهل الکوفه بنهوض اهل المدینه علی ذلک الحد لیرغبوا فی الجهاد و ینصروا دین الله و ینهضوا لقتال اصحاب الجمل معهم و یهتموا همتهم فی اماته الباطل و ازاحه اهله، و لذا امرهم (ع) بالسرعه الیه و المبادره بالجهاد. قوله (علیه السلام): (و جاشت جیش المرجل) ای غلت کغلیان الماء فی القدر. و المراد اخبار اهل الکوفه باضطراب اهل المدینه و و لعهم بالجهاد لما علموا بمسیر الناکثین و اتباعهم الی البصره لا ثاره الفتنه. و هذا ایضا تحریض اهل الکوفه علی النهضه و الجهاد. قوله (علیه السلام) (و قامت الفتنه علی القطب) ای الفتنه التی اثارها الناکثون و اتباعهم قامت علی القطب، شبه الفتنه بالرحی بقرینه القطب، ای ان رحی الفتنه دائره و المراد ان الفتنه قائمه و نارها مشتعله فاسرعوا الی اطفائها، ففیها ایضا تحریض اهل الکوفه علی الجهاد. و قد قد ربعض الشارحین الجمله بقوله: قامت الفتنه فی المدینه علی القطب حیث فسرها بان رحی الفتنه فی المدینه دائره، و لایخفی ان ذلک التقدیر غیر مناسب للمقام لان فتنه الحرب حین ارساله (علیه السلام) الکتاب الی اهل الکوفه کانت فی البصره بین اصحاب الجمل و عامله (علیه السلام) عثمان بن حنیف قائمه کما سیتضح فی شرح الکتاب الثانی ان شاءالله تعالی. و هو (علیه السلام) کان ساعتئد فی ذی قار کما دریت مما حققنا آنفا، و بالجمله انه (علیه السلام) اعلم اهل الکوفه بان الفتنه قائمه علی القطب و لا حاجه الی ذلک التقدیر فکانما اغتر ذلک البعض من الجمل المتقدمه. ثم یمکن ان یقال: انه (علیه السلام) اراد بالقطب نفسه، فانه (علیه السلام) قطب الاسلام و المسلمین یقال: فلان قطب بنی فلان ای سیدهم الذی یدور علیه امرهم، و کذا یقال لصاحب الجیش: قطب رحی الحرب تشبیها بالنقطه التی یدور علیها الفلک و یسمونها قطب الفلک، فیکون المعنی ان تلک الفتنه اقبلت الیه و قامت و هجمت علیه فتکون کلمه علی، علی هذا الوجه للضرر و علی الوجه الاول للاستعلاء (مجلد 17، صفحه 5، ترجمه المختار) و یمکن ان یکون علی الوجهین للاستعلاء فاذا کانت الفتنه قائمه علی القطب بهذا المعنی فللر عیه ان تعاونوه باطفائها و نجاته منها لانهم فی الحقیقه ینجون انفسهم منها و ینصرون دین الله، و یطلبون بذلک رفعتهم و منزلتهم، و نعم ما قال الشاعر: لک العز ان مولاک عز و ان یهن فانت لدی بحبوبه الهون کاهن! و یمکن ان یجعل کلمه الامیر فی قوله الاتی قرینه علی اراده هذا المعنی من القطب. و بعد ما بادر ذهننا الی هذا المعنی فراینا ان المولی فتح الله القاسانی فسر القطب فی شرحه الفارسی علی النهج بهذا الوجه، فالحمدلله علی الوفاق. قوله (علیه السلام) (فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم ان شاءالله تعالی) ای اذا سمعتم ما قلنا من عمل الناکثین و ما فعل اهل المدینه لا زهاق الباطل و نصره الدین، فاسرعوا الی امیرکم یعنی بالامیر نفسه (علیه السلام) و بادروا جهاد عدوکم یعنی بالعدو اصحاب الجمل. الترجمه: باب دوم از بابهای سه گانه نهج البلاغه: در نامه ها و رساله های برگزیده امیرالمومنی علی (علیه السلام) که به دشمنانش و امیران شهرهایش نوشته است، و در این باب نیز فرمانهای برگزیده ای که بعمال خویش فرستاد، و وصیتها و اندرزها که بدودمان و یارانش فرمود، نگاشته آمد. این یکی از نامه های آن قطب اسلام و مسلمین است که هنگامی از مدینه بسوی بصره، برای خاموش کردن آتش فتنه اصحاب جمل رهسپار شد، در جایی بنام ذی قار رسید، آنرا بمردم کوفه نوشت و از ایشان یاری خواست و فرزندش امام حسن مجتبی و عمار بن یاسر و قیس را بسوی کوفه گسیل داشت که نامه را بکوفیان رسانند و ایشان را بمدد و نصرت خوانند. و این نخستین کتاب این باب است: این نامه ایست از بنده خدا علی امیرالمومنین به مردم کوفه که پیشانی یاری (مجلد 17، صفحه 6) کنندگان دین و کوهان عربند (کنایه این از اینکه آنان در شرف نسبت بانصار دین چون پیشانی نسبت به پیکرند و برفعت در میان عرب همچون کوهان نسبت با شتر) شما را از امر عثمان خبر دهم چنانکه شنیدن آن همچون دیدن آن باشد: همانا که مردم عثمان را بافعال او عیب کردند و بر او طعن و انکار نمودند من مردی از مهاجرین بودم که بسیار از او درخواست میکردم که مردم را خوشنود سازد و همواره او را نصیحت میکردم و براه رستگاری دلالت مینمودم، و از سرزنش او خود داری مینمودم، و هیچ او را سرزنش نمیکردم (چه معنی (اقل عتابه) در اینجا بمعنی نفی عتاب است نه اینکه کمتر او را سرزنش میکردم چنانکه مترجمین باشتباه رفته اند، و در شرح بیان کرده ایم که مردان خدا برفق و مدارا نهی از منکر میکنند و از درشتی سر باز زنند، و ممکن است که معنی جمله چنین باشد که من همواره عثمان را نصیحت و دلالت میکردم و سرزنش او را بر خویشتن تحمیل میکردم و بتوبیخ او از ارشاد و هدایتش دریغ نداشتم، چه عثمان از اندرزهای امیرالمومنین (علیه السلام) می رنجید و میگفت که ابوالحسن نمیخواهد دودمان مرا در نعمت آسایش ببیند، و این بنا بر وجهی است که (اقل) را بمعنی برمیدارم و حمل میکنم، بگیریم، چنانکه در بحث لغوی این کتاب تحقیق کرده ایم که (اقل) هم برای نفی و هم برای حمل استعمال میشود). و سست ترین رفتنشان در کشتن او رفتن بشتاب و اضطراب بود، و نرمترین راندنشان راندن سخت (یعنی آن دو در کشتن عثمان شتاب بسیار میکردند و مردم را بر آن برمی انگیختند هنگامیکه عثمان در حصر بود و آب را به رویش بستند از طلحه سبب خواست، طلحه در جواب گفت: چون تو دین خدا را تبدیل کردی و تغییر دادی، و آنگاه که تشنگی بر او چیره شد و ندا در داد که ای مردم ما را آب دهید و از آنچه خدا بر شما روزی کرد ما را بخورانید، زبیر به عثمان خطاب کرد و گفت: ای نعثل و الله هرگز آب نخواهی چشید، و طلحه اول کسی بود که تیر بخانه عثمان رها کرد، و گفتار طلحه و زبیر در قتل عثمان و تحریض و ترغیب (مجلد 17، صفحه 7، ترجمه المختار) آن دو مردم را بر آن بسیار است). و از عائشه درباره او خشمی ناگهانی بود (سبب خشم وی بر عثمان این بود که می گفت عثمان اموال مسلمانان را طعمه خویش و خویشاوندانش گردانید و دودمان و پیروانش را بدان برگزید و دین خدا را تغییر داد و از سنت رسول اعراض کرد، گاهی عثمان بر منبر بود که عائشه نعلین و پیراهن پیغمبر را در میان مجلس بمردم نموده و گفت: این نعلین و پیراهن رسول خدا هنوز کهنه نشده که فرعون این امت عثمان دین خدا را تبدیل کرده است و می گفت: بکشید نعثل را که او فاجر است، و نیز میگفت: بکشید نعثل را خدا نعثل را بکشد. و نعثل مردی یهود بود دراز ریش که عائشه عثمان را بدان تشبیه میکرده است، و عائشه اول کسی بود که بر عثمان طعن کرده است و کارهای او را عیب گرفته و مردم را بر کشتن او برانگیخت). پس برایش گروهی مقدر شد که او را کشتند و مردم با من بیعت کردند بی آنکه بیعت با مرا ناخوش و ناپسند داشته باشند و کاره باشند، و بی آنکه اجبار شده باشند بلکه بمیل و رغبت و اختیار بیعت کردند. بدانید که مدینه از اهلش خالی شد و مردم از آن برکنده شدند (یا اینکه مدینه با اهلش برکنده شد و اهل آن با مدینه، که در دلالت مقصود آکد است، و خلاصه اینکه مردم مدینه از آنجا بیرون آمدند بقصد یاری دین خدا و جهاد فی سبیل الله در رکاب امیرالمومنین (علیه السلام) برای خاموش کردن آتش فتنه اصحاب جمل، این گفتار حضرت برای ترغیب و تهییج اهل کوفه است که در جهاد و نصرت دین تاسی باهل مدینه کنند). و مدینه چون دیگ بجوش آمده است (مراد این است که وقتی مردم دیدند گروهی ببهانه خون عثمان بیعت را شکستند و نقض عهد کردند و قصد تفتین دارند بخصوص که از افعال عثمان سخت رنج دیدند و دل آزرده بودند برای دفع آنان چنان نهضت و قیام کردند که از اضطراب و هیجان گویا چون دیگ بجوش آمدند) (مجلد 17، صفحه 8) فتنه بر قطب ایستاده است (کنایه از اینکه آسیای فتنه دور میزند یعنی آتش فتنه مشتعل است یا اینکه مراد امیرالمومنین (علیه السلام) از قطب خود آن حضرت باشد چه آن بزرگوار قطب اسلام و مسلمین و مدار ایمان و اهل آن است، یعنی فتنه اصحاب جمل بر آن بزرگوار روی آورده است و بر آن قطب عالم امکان دور میزند) پس بشتابید بسوی امیر خود و پیشی گیرید بجهاد دشمن خود اگر خدا خواهد.

شوشتری

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قول المصنف: (بسم الله الرحمن الرحیم) لیس فی (ابن میثم). (باب المختار من کتب مولانا امیرالمومنین) لیس فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) کلمه (مولانا). (الی اعدائه و امراء بلاده) و فی (ابن ابی الحدید): (باب المختار من کتب امیرالمومنین علی (علیه السلام)، و رسائله الی اعدائه و اولیاء بلاده)، فزاد و بدل. (و یدخل فی ذلک ما اختیر من عهوده الی عماله، و وصایاه لامله واصحابه). قال ابن ابی الحدید: کلامه (علیه السلام) لشریح القاضی، و لشریح بن هانی لما جعله مقدمته الی الشام بباب الخطب اشبه. قلت: کلامه کما تری، اما الاول، فصرح فیه بانه کتاب لکنه کتاب بیع لا کتاب رساله، و الثانی من عهوده (علیه السلام) الی عماله التی صرح بدخولها فی الکتب الحاقا. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ولکن لو لم یسقط من عنوان المصنف بعد (الی اعدائه) کلمه (و اولیائه) او (و غیرهم) خرج من هذا الباب کتبه الثلاثه الی اهل الکوفه الاول و الثانی و السابع و الخمسون، و کتابه الی اهل الامصار و هو من الکتب، و کتاباه الی اهل مصر منها، و کتابه (علیه السلام) الی اخیه عقیل منها، و کتابه (علیه السلام) الی سلمان و هو منها لعدم دخول ها فی کتبه (علیه السلام) الی اعدائه، و لا الی امراء بلاده، و لا فی عهوده (علیه السلام) و وصایاه. اقول: قال ابن ابی الحدید: روی محمد بن اسحاق عن عمه عبدالرحمن بن یسار القرشی، قال: لما نزل علی الربذه متوجها الی البصره بعث الی الکوفه محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر، و کتب الیهم هذا الکتاب، و زاد فی آخره: فحسبی بکم اخوانا، و للدین انصارا، ف (انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون). قلت: و رواه ابن قتیبه فی (خلفائه) الا انه قال: بعث علی (علیه السلام) اولا محمد بن ابی بکر و عمارا، فمنعهما ابوموسی فانصرفا، فبعث الحسن (ع)، و ابن عباس، و عمارا، و قیس بن سعد، و کتب معهم هذا الکتاب، و فیه زیاده هکذا: اما بعد، فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سامعه کمن عاینه، ان الناس طعنوا علی عثمان، فکنت رجلا من المهاجرین اقل عیبه، و اکثر استعتابه. و کان هذان الرجلان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه اللهجه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و الوجیف، و کان من عائشه فیه قول علی غضب، فانتحی له قوم فقتلوه، و بایعنی الناس غیر مستکرهین، و هما اول من بایعنی علی ما بویع علیه من کان قبلی، ثم استاذنا الی العمره، فاذنت لهما، فنقضا العهد، و نصبا الحرب، و اخرجا عائشه من بیتها لیتخذاها فتنه، و قد سارا الی البصره اختیارا لاهلها، و لعمری ما ایای تجیبون، ما تجیبون الا الله، و قد بعثت ابنی الحسن، و ابن عمی عبدالله بن العباس، و عمار بن یاسر، و قیس بن سعد فکونوا عند ظننا بکم، و الله المستعان. و رواه المفید فی (جمله) مثله الا انه لم یذکر ابن عباس. قول المصنف: (من کتاب له (علیه السلام) لاهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره). اقول: قد عرفت من روایه محمد بن اسحاق انه کتبه من الربذه. و یفهم من (الخلفاء) انه کان من قرب الکوفه فی مسیره الی البصره. قوله (علیه السلام): (من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار) ای: انصار الحق، و لیس المراد انصار المدینه. (و سنام العرب) ای: اعلاهم، کما ان سنام البعیر اعلی اعضائه. قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: کتب علی (علیه السلام) من الربذه الی اهل الکوفه: اما بعد، فانی اخترتکم و آثرت النزول بین اظهرکم، لما اعرف من مودتکم و حبکم لله و لرسوله، فمن جاءنی و نصرنی فقد اجاب (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الحق، و قضی الذی علیه. قلت: و روی النعمانی عن ابی هارون: انه سال اباسعید الخدری عن السمک الذی یزعم اهل الکوفه انه حرام، فقال ابوسعید: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: الکوفه جمجمه العرب، و رمح الله تعالی، و کنز الایمان، فخذ عنهم. و فی (خلفاء ابن قتیبه)- بعد ذکر بعثه (علیه السلام) ابنه الحسن (ع) و جمع معه و قراءته کتابه (علیه السلام) علیهم- ثم قام، فقال: ایها الناس، انه قد کان فی مسیرامیر المومنین (ع) ما قد بلغکم، و قد اتیناکم مستنفرین، لانکم جبهه الانصار، و رووس العرب، و قد کان من نقض طلحه و الزبیر بعد بیعتهما و خروجهما بعائشه مابلغکم، و تعلمون ان و هن النساء و ضعف رایهن الی التلاشی، و من اجل ذلک جعل الله الرجال قوامین علی النساء. (اما بعد، فانی اخبرکم عن امر عثمان حنی یکون سمعه کعیانه) فی (خلفاء ابن قتیبه): لما اقراهم الحسن (ع) کتاب ابیه (علیه السلام) و خطبهم فی ذلک، قام شریح بن هانی فقال: لقد اردنا ان نرکب الی المدینه، حتی نعلم قتل عثمان، فقد اتانا الله به فی بیوتنا، فلا تخالفوا عن دعوته، و الله لو لم یستنصر بنا لنصرناه سمعا و طاعه. (ان الناس طعنوا علیه) فی (اغانی ابی الفرج): قال مطر الرراق: قدم رجل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) من اهل الکوفه الی المدینه فقال لعثمان: انی صلیت صلاه الغداه خلف الولید، فالتفت ای الصلاه الی الناس فقال: اازیدکم فانی اجد الیوم نشاطا؟ و شممنا منه رائحه الخمر. فضرب عثمان الرجل. فقال الناس لعثمان: عطلت الحدود، و ضربت الشهود. و فی (الطبری): قال عبدالرحمن بن یسار: لما رای الناس ما صنع عثمان کتب من بالمدینه من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) الی من بالافاق منهم و کانوا قد تفرقوا فی الثغور: (انکم انما خرجتم ان تجامدوا فی سبیل الله، و تطلبون دین محمد (ع)، فان دین محمد (صلی الله علیه و آله) قد افسد من خلفکم و ترک، فهلموا فاقیموا دین محمد (صلی الله علیه و آله) فاقبلوا من کل افق حتی قتلوه. و فی (الطبری) ایضا: قال ابوحبیبه: خطب عثمان فقام الیه جهجاه الغفاری، فصاح: یا عثمان! ان هذه شارف قد جئنا بها، علیها عباءه و هذه جامعه، فانزل فلندرعک العباءه، و لنطرحک فی الجامعه، و لنحملک علی الشارف، ثم نظرحک فی جبل الدخان. و لم یکن ذلک منه الا عن ملا من الناس، و قام الی عثمان حزبه من بنی امیه فحملوه فادخلوه الدار. قال: فکان آخر ما رایته. (فکنت رجلا من المهاجرین) قال ابن ابی الحدید: هو من لظیف الکلام، فان فیه من التخلص و التبری ما لا یخفی علی المتامل، الا تری انه لم تبق علیه فی ذلک حجه لطاعن، من حیث جعل نفسه کواحد من عرض المهاجرین، الذین بنفر یسیر منهم انعقدت الافه ابی بکر، و هم اهل الحل و العقد، و انما کان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الاجماع حجه لدخولهم فیه. قلت: نعم کلامه (علیه السلام) من لطیف الکلام لکن لا لما قال، بل لانه دل علی ان الطاعنین علی عثمان و المنکرین لعثمان کان فیهم من المهاجرین الحقیقیین الملتزمین بالشریعه عند الکل کابی ذر، و المقداد، و عمار، و حذیفه و نظرائهم، و لم ینحصروا بالعامه الغوغاء و لا بالمغرضین، کعمرو بن العاص. فروی الطبری عن الواقدی: ان عثمان لما عزل عمرو بن العاص عن مصر، و استعمل ابن ابی سرح قدم المدینه و جعل یطعن علی عثمان، فقال له عثمان: یا بن النابغه، ما اسرع ما قمل جربان جبتک- الی ان قال-: و لما سمع عمرو بن العاص بقتل عثمان قال: انی کنت لا حرض علیه الناس، حتی انی لاحرض الراعی علیه فی راس الجبل. و فارق عمرو حین عزله عثمان اخت عثمان لامه ام کلثوم بنت ابی معیط. و قول ابن ابی الحدید: (الذین بنفر یسیر منهم انعقدت خلافه ابی بکر) مما یضحک الثکلی، فالمهاجرون الذین جعل امیرالمومنین (علیه السلام) نفسه احدهم قلنا: هم ابوذر، و عمار و نظراوهما. و اما بیعه ابی بکر فکانت عن توطئه بینه و بین عمر و ابی عبیده، و هم فعلوا افعال عثمان حیث کانوا السبب لافعاله لا کانوا من مستعتبیه، فکتب عثمان- و کان کاتب ابی بکر- فی غشوه ابی بکر استخلافه لعمر، فکافاه عمر مع علمه بانه یفعل ما یفعل بما دبر فی امر الشوری لصیرورته خلیفته. و اما اهل حله و عقده فکانوا اولئک الثلاثه، فکان ابوبکر یقول للناس: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بایعوا احد هذین: عمر او ابی عبیده. و هما کانا یقولان: ما کنا لنتقدمک. و روی الثقفی فی (تاریخه) عن رجالهم، و رواه ابونعیم فی (حلیته): ان رجلا جاء الی ابی بن کعب فقال: یا اباالمنذر، الا تخبرنی عن عثمان، ما قولک فیه؟ فامسک عنه، فقال له الرجل: جزاکم الله شرا یا اصحاب محمد! شهدتم الوحی و عاینتموه، ثم نسالکم التفقه فی الدین فلا تعلمونا. فقال ابی عند ذلک: (هلک اصحاب العقده و رب الکعبه! اما و الله ما علیهم آسی ولکن آسی علی من اهلکوا) و الله لئن ابقانی الله الی یوم الجمعه لاقومن مقاما اتکلم فیه بما اعلم، قتلت او استحییت. فمات یوم الخمیس. (اکثر استعتابه) ای: طلب رجوعه عن الباطل. (و اقل عتابه) العتاب: اظهار الموجده، و قد کان مستحقا لکل عتاب. و یعبر عن العتال! فی الفارسیه ب (سرزنش). و اما المهاجرون، فکانوا یکثرون من عتابه، روی

الثقفی فی (تاریخه): ان اباذر کان یقول لعثمان: حدثنی النبی (صلی الله علیه و آله) انه یجاء بک و باصحابک یوم القیامه، فتبطحون علی و جوهکم، فتمر علیکم البهائم فتظاکم. و ذکر الواقدی فی (تاریخه): ان اباذر اظهر عیب عثمان بالشام، فجعل کلما دخل المسجد او خرج منه شتم عثمان، و ذکر منها خصالاقبیحه. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و نقل ابن ابی الحدید عن کتاب (ابی مخنف) روایته عن عبدالرحمن بن ابی لیلی (عن ابیه): انه سمع عمارا لما جاء الی الکوفه لاستنفارهم یقول: ما ترکت فی نفسی حزه اهم الی من ان لا نکون نبشنا عثمان من قبره، ثم احرقناه بالنار. و قد روی الثقفی فی (تاریخه): ان رجلا قام الی ابی بن کعب، فقال له: ان عثمان کتب للرجل من آل ابی معیط بخمسین الف درهم من بیت المال. فقال ابی: لاتزال تاتونی بشی ء ما ادری ماهو. فبینما هو کذلک اذ مر به الصک، فقام فدخل علی عثمان فقال: یا بن الهاویه! یا بن النار الحامیه! اتکتب لبعض آل ابی معیط الی بیت مال المسلمین بنک بخمسین الف درهم؟ فغضب عثمان. و روی هو ایضا فی (تاریخه)، و الواقدی فی کتاب (داره) عن عبیده السلمانی قال: سمعت ابن مسعود یلعن عثمان، فقلت له فی ذلک. فقال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یشهد له بالنار. و عن خیثمه قال ابن مسعود: بینا نحن فی بیت، و نحن اثنا عشر رجلا نتذاکر امر الدجال و فتنته، اذ دخل النبی (صلی الله علیه و آله) لم فقال: ما تتذاکرون من امر الدجال، و الذی نفسی بیده ان فی البیت لمن هو اشد علی امتی من الدجال. قال ابن مسعود: و قد مضی من کان فی البیت غیری و غیر عثمان، (ثم) قال ابن مسعود: و الذی نفسی بیده لوددت انی و عثمان برمل عالج نتحاثی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) التراب حتی یموت الاعجز. و روی الاول عن جمع من اصحاب ابن مسعود، قالوا: قال ابن مسعود: لا یعدل عثمان عند الله تعالی جناح بعوضه. و روی عن همام بن الحارث، قال: دخلت مسجد المدینه فاذا الناس مجتمعون علی عثمان، و اذا رجل یمدحه، فوثب المقداد و اخذ کفا من حصی او تراب فاخذ یرمیه به، فرایت عثمان یتقیه بیده. و روی عن عیسی بن زید قال: کان عبدالرحمن بن حنبل القرشی- و هو من اهل بدر- من اشد الناس علی عثمان، وکان یذکره فی الشعر، ویذکر جوره، و یطعن علیه و یبرا منه، و یصف صنائعه، فلما بلغ ذلک عثمان ضربه مائه سوط، و حمله علی بعیر، و طاف به فی المدینه ثم حبسه موثقا فی الحدید. و روی عن قیس بن ابی حازم قال: جاءت بنو عبس الی حذیفه یستشفعون به الی عثمان، فقال حذیفه: لقد اتیتمونی من عند رجل وددت ان کل سهم فی کنانتی فی بطنه. و اما هو (علیه السلام) فکان اقلهم عتابا له، و اکثرهم استعتابا، رعایه لکرم الاخلاق، و براءه عن التهم. روی الواقدی فی (شوراه)- و نقله ابن ابی الحدید فی عنوان (و من کلام له (علیه السلام) و قد وقعت بینه و بین عثمان مشاجره)- عن ابن عباس قال: شهدت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عتاب عثمان لعلی (علیه السلام) یوما، فقال له فی بعض ما قاله: نشدتک الله ان تفتح للفرقه بابا! فلعهدی بک و انت تطیع عتیقا و ابن الخطاب- الی ان قال-: فان کنت تزعم ان هذا الامر جعله النبی (صلی الله علیه و آله) لک، فقد رایناک حین توفی النبی (صلی الله علیه و آله) نازعت ثم اقررت، فان کانا لم یرکبا من الامر جدا فکیف اذعنت لهما بالبیعه، و بخعت بالطاعه- الی ان قال-: فقال علی (علیه السلام): اما الفرقه، فمعاذ الله ان افتح لها بابا، او اسهل الیها سبیلا، و لکنی انهاک عما ینهاک الله و رسوله عنه، و اهدیک الی رشدک، و اما عتیق و ابن الخطاب فان کانا اخذا ما جعله النبی (صلی الله علیه و آله) لی، فانت اعلم بذلک و المسلمون، و مالی و لهذا الامر و قد ترکته منذ حین- الی ان قال-: و اما التسویه بینک و بینهما، فلست کاحدهما، انهما و لیا هذا الامر، فظلفاانفسهما و اهلهما عنه، و عمت فیه و قومک عوم السابح فی اللجه، فارجع الی الله اباعمرو، و انظر هل بقی من عمرک الا کظم ء الحمار. فحتی متی و الی متی! لاتنهی (الاتنهی) سفهاء بنی امیه عن اعراض المسلمین و ابشارهم و اموالهم! و الله لو ظلم عامل من عمالک حیث تغرب الشمس لکان اثمه مشترکا بینه و بینک. فقال عثمان: لک العتبی، و افعل و اعزل (من عمالی) کل من تکرمه و یکرهه المسلمون، ثم افترقا فصده مروان، و قال: یجتری علیک الناس، فلم یعزل (فلا تعزل) احدا منهم. (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف) الوجیف: ضرب من سیر الابل و الخیل سریع، روی (جمل المفید) عن کتاب (مقتل عثمان) لابی حذیفه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) القرشی من اهل حدیث العامه: قال عبدالرحمن بن ابی لیلی: و الله کانی لا نظر الی طلحه، و عثمان محصور، و هو علی فرس، و بیده رمح یجول حول دار عثمان. و روی ایضا انه لما اشتد الحصار بعثمان عمد بنو امیه علی اخراجه لیلا الی مکه، و عرف الناس ذلک و جعلوا علیه حرسا، و کان علی الحرس طلحه و هو اول من رمی بسهم فی دار عثمان. و فی (صفین نصر بن مزاحم): قدم خفاف الطائی الشام، فقال له معاویه: هات یا اخا طی! حدثنا عن عثمان. قال: حصره المکشوح، و حکم فیه حکیم، و ولی فی امره محمد و عمار، و تجرد فی امره ثلاثه نفر: عدی بن حاتم، و الاشتر، و عمرو بن الحمق، وجد فی امره طلحه و الزبیر. و قال عبیدالله بن عمر: و قد کان فیها للزبیر عجاجا و طلحه فیها جاهد غیر لاعب و فی (انصاب البلاذری): ذکروا ان عثمان نازع الزبیر، فقال الزبیر: ان شئت تقاذفنا. فقال: بماذا ابالبعر؟ قال: لا و الله ولکن بطبع خباب و ریش المقعد و کان خباب یطبع السیوف، و کان المقعد یریش النبل. (و ارفق حدانهما) قال الجوهری: الحدو: سوق الابل، و الغناء لها. (العنیف) ای: الشدید، فی (الطبری): قال عبدالرحمن بن الاسود: لم ازل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اری علیا(ع) منکبا عن عثمان لما اعطی الناس عهدا علی المنبر، و دخل بیته فخرج مروان و شتمهم، و فرقهم عن الباب، الا انی اعلم انه قد کلم طلحه حین حصر عثمان فی ان یدخل علیه الروایا، و غضب فی ذلک غضبا شدیدا حتی دخلت الروایا علی عثمان. و فیه: قال عبدالله بن عیاش بن ابی ربیعه: دخلت علی عثمان، قتحدثت عنده ساعه، فقال: تعال. فاخذ بیدی فاسمعنی کلام من علی الباب، فسمعنا منهم من یقول: ما تنتظرون به؟ و منهم من یقول: انظروا عسی ان یراجع. فبینا انا و هو واقف اذ مر طلحه، فقال: این ابن عدیس؟ فقیل:ها هو ذا. فجاءه ابن عدیس، فناجاه طلحه بشی ء، ثم رجع ابن عدیس؟ فقال لاصحابه: لا تترکوا احدا ان یدخل علی هذا الرجل، و لا یخرج من عنده. و فی (مقتل ابی حذیفه): اطلع عثمان و قد اشتد به الحصار و ظمی من العطش، فنادی ایها الناس اسقونا شربه من الماء و اطعمونا مما رزقکم الله. فناداه الزبیر یا نعثل و الله لا تذوقه. و فیه ایضا: قال ثعلبه الحمانی: اتیت الزبیر و هو عند احجار الزیت فقلت له: قد حیل بین اهل الدار و بین الماء. فنظر نحوهم و قال: (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قبل انهم کانوا فی شک مریب). وفیه ایضا: انفذ عثمان الی علی (علیه السلام) ان طلحه والزبیر قد قتلانی من العطش و ان الموت بالسلاح احسن، فخرج معتمدا علی ید مسور بن مخرمه الزمری حتی دخل علی طلحه و هو جالس فی داره یسوی نبلا و علیه قمیص (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) مندی، فلما رآه طلحه رحب به و وسع له علی الوساده، ققال له (علیه السلام): ان عثمان قد ارسل الی انکم املکتموه عطشا، و ان ذلک لیس بحسن، و القتل بالسلاح احسن، و کنت آلیت علی نفسی ان لا ارد عنه احدا بعد اهل مصر، و انا احب ان تدخلوا علیه الماء حتی تروا رایکم فیه. ققال طلحه: و الله لاننعمه عینا و لا نترکه یاکل و یشرب. فقال علی (علیه السلام): ما کنت اظن ان اکلم احدا من قریش فیردنی، دع ما کنت فیه یا طلحه. فقال طلحه: ما کنت انت یاعلی فی ذلک من شی ء. فقام علی (علیه السلام) مغضبا و قال: ستعلم یا بن الحضرمیه اکون فی ذلک من شی ءام لا؟ ثم انصرف. و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا ان طلحه و الزبیر اتیا علیا (ع) بعد خلافته، فقالا له: هل تدری علی ما بایعناک؟- و کان الزبیر لا یشک فی ولایه العراق، و طلحه فی الیمن- الی ان قال-: فلما استبان لهما ان علیا(ع) غیر مولیهما شیئا، اظهرا الشکایه (الشکاه)، فتکلم الزبیر فی ملا من قریش، فقال: هذا جزاونا من علی، قمنا له فی امر عثمان حتی اثبتنا علیه الذنب، و سبینا له القتل و هو جالس فی بیته و کفی الامر. فلما نال بنا ما اراد جعل دوننا غیرنا. فقال ظلحه: ما اللوم الا لنا، کنا ثلاثه من اهل الشوری، کرهه احدنا و بایعناه، و اعطیناه ما فی ایدینا، و منعنا ما فی یده، فاصبحنا قد اخطانا ما رجونا. قلت: و مراد طلحه بکونهم ثلاثه من اهل الشوری: هما مع سعد بن ابی و قاص، فهما بایعاه (علیه السلام) طمعا، و اعتزله سعد یاسا. و فیه ایضا: و لما نزل طلحه و الزبیر و عائشه باوطاس، من ارض (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) خیبر، اقبل علیهم سعید بن العاص علی نجیب له، فاقبل علی مروان- و کان مع طلحه و الزبیر- فقال له: و این ترید؟ قال: البصره. قال: و ما تصنع بها؟ قال: اطلب قتله عثمان. قال: فهولاء قتله عثمان معک، ان هذین الرجلین- یعنی طلحه و الزبیر- قتلا عثمان و هما یریدان الامر لانفسهما، فلما غلبا علیه قالا: نغسل الدم بالدم، و الحوبه بالتوبه. و فیه ایضا- بعد ذکر دخول طلحه و الزبیر البصره-: فبینا هم کذلک اتاهم رجل من اشراف البصره بکتاب کتبه طلحه فی التالیب علی قتل عثمان، فقال لطلحه: هل تعرف هذا الکتاب؟ قال: نعم. قال: فما ردک علی ما کنت علیه؟ و کنت امس تکتب الینا تولبنا علی قتل عثمان، و انت الیوم تدعونا الی الطلب بدمه. و عن (تاریخ الواقدی): ما کان احد من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) اشد علی عثمان من عبدالرحمن بن عوف حتی مات عبدالرحمن، و من سعد بن ابی و قاص حتی مات عثمان، و من طلحه- و کان اشدهم- فانه لم یزل کهف المصریین و غیرهم، یاتونه باللیل یتحدثون عنده الی ان حاربوه (جاهدوا)، فکان ولی الحرب و القتال، و عمل المفاتیح علی بیت المال، و تولی الصلاه بالناس، و منع عثمان و من معه من الماء، ورد شفاعه علی (ص) فی حمل الماء الیه، و قال: لا و الله … و فی (خلفاء ابن قتیبه): اقبل الاشتر من الکوفه فی الف رجل، و اقبل محمد بن ابی حذیفه من مصر فی اربعمائه رجل، فاقام اهل الکوفه و اهل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) مصر بباب عثمان لیلا و نهارا، و طلحه یحرض الفریقین جمیعا علی عثمان، ثم ان طلحه قال لهم: ان عثمان لا یبالی ما حصرتموه، و هو یدخل الیه الطعام و الشراب فامنعوه الماء ان یدخل علیه. و ممن هیج علی عثمان غیر طلحه و الزبیر، و سار فیه الوجیف وحدا قیه العنیف عبدالرحمن بن عوف، و هو الذی عین عثمان اماما، و لم یذکره (علیه السلام)، لان کلامه (علیه السلام) فی اصحاب الجمل الذین قاتلوا عثمان حتی قتلوه، ثم حاربوه (علیه السلام) باسم ثاره. فقد عرفت کون عبدالرحمن ایضا ممن کانوا اشداء علیه الا انه مات قبل عثمان. و عن (تاریخ الثقفی): قال طارق بن شهاب: رایت عبدالرحمن و هو یقول: ان عثمان ابی ان یقیم فیکم کتاب الله. فقیل له: فانت اول من بایعه، و اول من عقد له. قال: انه نقض، و لیس لناقض عهد. و عن (تاریخ الواقدی): قال عثمان بن شرید: دخلت علی عبدالرحمن بن عوف فی شکواه الذی مات فیه اعوده، فذکر عنده عثمان، فقال: عاجلوا طاغیتکم هذه قبل ان یتمادی فی ملکه. قالوا: فانت و لیته. قال: لا عهد لناقض. و عن (تاریخ الثقفی): قال ابواسحاق: اصبح الناس یوما حین صلوا الفجر فی خلافه عثمان، فنادوا بعبدالرحمن، فحول وجهه الیهم، و استدبر القبله، ثم خلع قمیصه عن جیبه فقال: یامعشراصحاب محمد، یامعشر المسلمین، اشهد الله و اشهدکم انی قد خلعت عثمان من الخلافه کما خلعت سربالی هذا. فاجابه مجیب من الصف الاول: (الان و قد عصیت من قبل، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و کنت من الفسدین) فنظروامن الرجل فاذا هو علی بن ابی طالب. (و کان من مائشه فیه فلته غضب) روی الجوهری فی (سقیفته)، و نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر مسندا عن ابی بن کعب الحارثی فی خبر طویل، قال: تبعت عثمان حتی دخل المسجد، فاذا عمار جالس الی ساریه، و حوله نفر من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) یبکون، فقال عثمان: یا وثاب علی بالشرط، فجاووا، فقال: فرقوا هولاء. ففرقوا بینهم. ثم اقیمت الصلاه، فتقدم عثمان فصلی بهم، فلما کبر قالت امراه من حجرتها: ایها الناس، و تکلمت، ثم ذکرت النبی (صلی الله علیه و آله) و ما بعثه الله به، ثم قالت: ترکتم امر الله و عهده، و نحو هذا، ثم صمتت و تکلمت اخری بمثل ذلک، فاذا هما عائشه و حفصه. فسلم عثمان ثم اقبل علی الناس، و قال: ان هاتین لفتانتان، یحل لی سبهما، و انا باصلها عالم … و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا ان عائشه لما اتاها انه بویع علی (علیه السلام) و کانت خارجه عن المدینه- قالت: ما کنت ابالی ان تقع السماء علی الارض، قتل عثمان و الله مظلوما، و انا طالبه بدمه. فقال عبید: ان اول من طعن فیه و اطمع الناس فیه لانت، و لقد قلت: اقتلوا نعثلا فقد کفر افجرا. فقالت: قلت و قال الناس، و آخر قولی خیر من اوله. فقال عبید: عذر ضعیف و الله. ثم قال: فمنک البداء و منک الغیر و منک الریاح و منک المطر و انت امرت بقتل الامام و قلت لنا انه قد فجر (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فهبنا اطعناک فی قتله و قاتله عندنامن امر و فی (الطبری): عن ابن عباس، قال: قال لی عثمان، انی قد استعملت خالد بن العاص علی مکه، و قد بلغ اهل مکه ما صنع الناس، فانا خائف ان یمنعوه الموقف (فیابی)، فیقاتلهم، فرایت ان اولیک امر الموسم. و کتب معه الی اهل الموسم بکتاب یسالهم ان یاخذوا له بالحق ممن حصره. فخرج ابن عباس، فمر بعائشه فی الصلصل، فقالت: یا بن عباس، انشدک الله- فانک قد اعطیت لسانا ذلقا له (ازعیلا)- ان تجادل (تخذل) عن هذا الرجل، و ان تشکک فیه الناس، فقد بانت لهم بصائرهم و انهجت، و رفعت لهم المنار، و تحلبوا من البلدان لامر قد حم، و قد رایت طلحه قد اتخذ علی بیوت الاموال و الخزائن مفاتیح، فان یل یسر بسیره ابن عمه ابی بکر و فیه: اقبل غلام من جهینه علی محمد بن طلحه- و کان عابدا- یوم الجمل، فقال له: اخبرنی عن قتله عثمان. فقال: نعم، دم عثمان علی ثلاثه اثلاث، ثلث علی صاحبه الهودج- یعنی عائشه- و ثلث علی صاحب الجمل الاحمر یعنی اباه طلحه- و ثلث علی علی. فضحک الغلام، و قال: ارانی علی ضلال! و لحق بعلی (علیه السلام)، و قال: سالت ابن طلحه عن هالک بجوف المدینه لم یقبر فقال ثلاثه رهط هم اماتوا ابن عفان و استعبر فثلث علی تلک فی خدرها و ثلث علی راکب الاحمر و ثلث علی ابن ابی طالب و نحن بدویه قرقر (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فقلت صدقت علی الاولین و اخطات فی الثالث الازهر و رواه (خلفاء ابن قتییه)، و زاد: و بلغ طلحه قول ابنه محمد، و کان من عباد الناس، فقال له: اتزعم انی قاتل عثمان، کذلک تشهد علی ابیک؟ کن کعبد الله بن الزبیر، فو الله ما انت بخیر منه، و لا ابوک بدون ابیه، کف عن قولک، و الا فارجع

فان نصرتک نصره واحد، و فسادک فساد عامه. ققال: ما قلت الا حقا و لا (لن) اعود. و عن (تاریخ الثقفی): جاءت عائشه الی عثمان فقالت: اعطنی ما کان یعطینی ابی و عمر. قال: لا اجد له موضعا فی الکتاب، و لا فی السنه، ولکن کان ابوک و عمر یعطیانک عن طیبه انفسهما و انا لا افعل. قالت: فاعطنی میراثی من النبی. قال: اولم تجی فاطمه تطلب میراثها منه، فشهدت انت، و مالک بن اوس البصری ان النبی لا یورث، و ابطللد حق فاطمه و جئت تطلبین المیراث؟ لا افعل. فکان عثمان اذا خرج الی الصلاه اخرجت عائشه قمیص النبی (صلی الله علیه و آله)، و تنادی: ان عثمان خالف صاحب هذا القمیص. و عنه: ان عثمان صعد المنبر، فنادته عائشه، و رفعت قمیص النبی (صلی الله علیه و آله): لقد خالفت صاحب هذا. ققال عثمان: ان هذه الزعراء عدوه الله، ضرب الله مثلها و مثل صاحبتها حفصه فی الکناب بامراه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) نوح و امراه لوط. و عنه: عن موسی التغلبی عن عمه قال: دخلت المسجد فاذا الناس مجتمعون، و اذا کف مرتفعه و صاحب الکف یقول: (ان فیکم فرعون او مثله) فاذا هی عائشه تعنی عثمان. و عن الحسن بن سعید قال: رفعت عائشه و رقات من ورق المصحف، و عثمان علی المنبر، فقالت: یا عثمان، اقم ما فی کتاب الله، ان تصاحب تصاحب غادرا و ان تفارق تفارق عن قلی. فقال عثمان: اما و الله لتنتهین او لا دخلن علیک حمران الرجال و سودها. قالت: اما ان فعلت لقد لعنک النبی (صلی الله علیه و آله) ثم ما استغفر لک. و روی عن عده طرق: انه لما اشتد الحصار علی عثمان تجهزت عائشه للحج، فجاءما مروان، و عبدالرحمن بن عتاب فسالاها الاقامه و الدفع عنه، فقالت: قد غریت غرائری، و ادنیت رکابی، و فرضت علی نفسی الحج، فلست بالتی اقیم- الی ان قال-: فقالت لمروان: لعلک تری انی انما قلت هذا الذی قلته شکا فی صاحبک! فو الله لوددت ان عثمان مخیط علیه فی بعض غرائری حتی اکون اقذفه فی الیم. ثم ارتحلت حتی نزلت بعض الطریق، فلحقها ابن عباس امیرا علی الحج، فقالت له: ان الله قد اعطاک لسانا و علما، فانشدک الله ان تخذل عن قتل هذا الطاغیه غدا- الی ان قال-: قال ابن عباس: دخلت علیها بالبصره، فذکرتها هذا الحدیث، فقالت: ذاک المنطق اخرجنی، لم ار لی توبه الا الطلب بدم عثمان. فقلت لها: فانت قتلته بلسانک فاین تخرجین؟ توبی و انت فی بیتک، او (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ارضی و لاه دم عثمان و لده. قالت: دعنا. و فی (الاغانی) قال الزهری: خرج رهط من اهل الکوفه الی اثمان فی امر الولید بن عقبه، و شربه الخمر، و صلاته الصبح اربعا سکران، و تغنیه فی الصلاه، فقال عثمان: اکلما غضب رجل منکم علی امیره رماه بالباطل! لئن اصبحت لکم لانکلن بکم. فاستجاروا بعائشه، و اصبح عثمان فسمع من حجرتها صوتا و کلاما فیه بعض الغلظه، فقال: اما یجد مراق اهل العراق ملجا الا بیت عائشه! فسمعت فرفعت نعل النبی (صلی الله علیه و آله) و قالت: ترکت سنه صاحب هذا النعل. فتسامع الناس فجاووا فملاوا المسجد، فمن قائل: احسنت، و من قائل: ما للنساء و لهذا! حنی تحاصبوا و تضاربوا بالنعال، و دخل رهط من الصحابه علی عثمان، فقالوا له: اتق الله و لا تعطل الحد، و اعزل اخاک عنهم. و فی (انساب البلاذری): یقال، ان عایشه اغلظت لعثمان و اغلظ لها و قال: و ما انت و هذا؟ انما امرت ان تقری فی بیتک. فقال قوم مثل قوله، و قال آخرون: و من اولی بذلک منها. فاضطربوا بالنعال و کان ذلک اول قتال بین المسلمین بعد النبی (صلی الله علیه و آله). و بالجمله: ان عثمان کان یطعن فیه لاعماله و عماله البر و الفاجر، الا ان امیرالمومنین (علیه السلام) و شیعته من ابی ذر، و المقداد، و عمار، و حذیفه، و عمرو بن الحمق، و مالک الاشتر ونظرائهم کانوا یطعنون فیه لله تعالی، فانه عز و جل (اخذ علی العلماء الا یقاروا علی کظه ظالم، و لا سغب مظلوم). و اما عمرو بن العاص، فانه کان یطعن فیه لانه عزله عن مصر، کما ان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عبدالرحمن بن عوف کان یطعن فیه لانه اعطاه الخلافه لیردها الیه، و یکون شریکه فیها کما اعطی عمر ابابکر الخلافه، فردها الیه بعده، و کان شریکه فیها فی وقته. و عثمان لم یرد تولیه غیر بنی امیه- بنی ابیه- فی حیاته و بعد وفاته. و کذلک سعد بن ابی وقاص یطعن فیه لانه تجافی عن سهمه فی الشوری لیولیه. و کذلک طلحه و الزبیر کانا بایعا عثمان طمعا ان یکونا شریکیه فی حکومته، و کیف لا و طمعا ذلک من امیرالمومنین الذی کانا هما و غیرهما یعلمون انه لا یراقب احدا غیر الله تعالی، و کانا یریان انفسهما فوق عثمان- و کانا فوقه- فلما رایا انه لا ینظر غیر بنی امیه سعیا فی قتله لیلیا الامر کما عرفت اعترافهما بذلک. و کذلک عائشه کانت تطمع ان یعطیها عثمان ما کان ابوها و صاحبه یعطیانها زائدا علی حقها فی قبال فعالیتها لخلافتهما، فلما خابت منه طعنت فیه و فظن معاویه بذلک، فکان یعطیها سیاسه مثل ما یعطیها ابوها و صاحبه، فلما ارادت الطعن فیه بقتل حجر بن عدی العابد المجاهد قال لها: هل عطاوک حسن؟ قالت: نعم قال لها: فخلینی و حجرا الی المعاد. فسکتت. و اما عثمان، فلما جبهها بانک تدعین ما لیس لک، حرضت علی قتله طمعا ان یصیر الامر الی ابن عمها- طلحه- فاذا کان صار الیه، کان کانه صار الیها کما فی ایام ابیها و ایام صاحبه، فلما سمعت بقتل عثمان و ظنت صیروره الامر الی طلحه قالت: (ابعد الله عثمان بما قدمت یداه، الحمد لله الذی قتله)، و قالت مشیره الی طلحه: (ایها (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ذا الاصبع) فلما بلغها بیعه الناس لامیرالمومنین قالت: (وددت ان هذه تعنی السماء- وقعت علی هذه- تعنی الارض). کما ان طلحه و الزبیر لما ایسا من وصول الامر الیهما ندما، فاتفقت عائشه معهما- و کان طلحه ابن عمها، و الزبیر زوج اختها اسماء- علی ان یقولوا: (قتل عثمان مظلوما، و ان قاتله علی) لعل الامر یرجع الیهم. و فی (خلفاءابن قتیبه): بعث عثمان بن حنیف عامل علی (علیه السلام) علی البصره بعمران بن الحصین، و ابی الاسود الدولی الی طلحه و الزبیر و عائشه لاتمام الحجته علیهما، فبدئا بطلحه، فقال له ابوالاسود: انکم قتلتم عثمان غیر موامرین لنا فی قتله، و بایعتم علیا غیر موامرین لنا فی بیعته، فلم نغضب لعثمان اذ قتل، و لم نغضب لعلی اذ بویع، ثم بدا لکم. و قال له عمران: انکم قتلتم عثمان و لم نغضب له اذ لم تغضبوا، ثم بایعتم علیا و بایعنا من بایعتم، فان کان قتل عثمان صوابا فمسیرکم لماذا؟ و ان کان خطا فحظکم منه الاوفر، و نصیبکم منه الاوفی. فقال لهما طلحه: ان صاحبکما لا یری ان معه فی هذا الامر غیره، و لیس علی هذا بایعناه. فقال ابوالاسود لعمران: اما هذا فقد صرح انه انما غضب للملک. و فیه: قال عمار لاهل الکوفه: ان طلحه و الزبیر کانا اول من طعن (فی عثمان)، و آخر من امر (بقتله)، و کانا اول من بایع علیا (ع)، فلما اخطاهما ما (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) املاه نکثا بیعتهمامن غیر حدث. هذا، و ما قالته عائشه لعثمان: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لعنه، و شبهه بنعثل الیهودی، و غیر ذلک، و ما قاله عثمان لعائشه من ان الله تعالی ضرب لها و لحفصه المثل المذکور فی قوله جل و علا: (ضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط … ) صحیحان، حیث ان عند اخواننا: عثمان امام، و عائشه صدیقه، فلابد من صحه قولهما. و ایضا، انهما مع شده عداوه کل منهما للاخر اقر بما نسبه الیه، لکن قابله بکون طرفه مثله معیوبا (و قالت الیهود لیست النصاری علی شی ء و قالت النصاری لیست الیهود علی شی ء...) و کل منهما صدق. (فاتیج) ای: قدر. (له قوم فقتلوه) و فی (ابن ابی الحدید و الخطیه): (قتلوه). فی (العقد الفرید): ان نائله بنت الفرافصه امراه عثمان کنبت الی معاویه کتابا مع النعمان بن بشیر، و بعثت الیه بقمیص عثمان مخضوبا بالدماء، و کان فی کتابها: انی اقص علیکم خبره، انی شاهده امره کله. ان اهل المدینه حصروه فی داره، و حرسوه لیلهم و نهارهم قیاما علی ابوابه بالسلاح، یمنعونه من کل شی ء قدروا علیه، حتی منعوه الماء، فمکث هو و من معه خمسین لیله، و اهل المصر قد اسندوا امرهم الی علی (علیه السلام)، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و محمد بن ابی بکر، و عمار، و طلحه، و الزبیر، فامروهم بقتله، و کان معهم من القبائل: خزاعه، وسعد بن بکر، و هذیل، و طوائف من جهینه، و مزینه، و انباط یثرب- الی ان قالت-: و دخل علیه القوم یقدمهم محمد بن ابی بکر، فاخذ بلحینه و دعوه باللقب، فضربوه علی راسه ثلاث ضربات، و طعنوه فی صدره ثلاث طعنات، وضربوه علی مقدم العین (الجبین) فوق الانف ضربه اسرعت فی العظم، فسقطت علیه و قد اثخنوه وبه حیاه، یریدون ان یقطعوا راسه فیذهبوا به، فاتتنی ابنه شیبه فالقت بنفسها علیه معی، فوطئنا وطئا شدیدا … (و بایعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین) الاستکراه: عدم الرغبه، و الاجبار: القهر. (بل طانعین مخیرین) بل الجاوه (علیه السلام) الی البیعه معه، و کانت رغبتهم فی بیعته کما وصفها خفاف الطائی لمعاویه، قال: تهافت الناس علی علی (علیه السلام) بالبیعه تهافت الفراش حتی ضلت النعل، و سقط الرداء، و وطی الشیخ. و قال الحسن (علیه السلام): (و الله ما دعا الی نفسه و لقد تداک الناس علیه تداک الابل الهیم (عند) ورودها). (و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها وجاشت) من (جاشت القد ر) ای: غلت. (جیش المرجل) فی (الصحاح) فی (رجل): المرجل قدر من نحاس. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فی (جمل المفید): روی الواقدی عن عبید (عبد) الله بن الحارث بن الفضل (الفضیل)، عن ابیه قال: لما عزم علی (علیه السلام) علی المسیر من المدینه بعث محمد بن جعفر (الحنفیه) و محمد بن ابی بکر الی الکوفه- الی ان قال بعد ذکر رجوعهما، و قولهما: ان اباموسی یمنع الناس عنا-: فبعث عمارا و الحسن (ع) و کتب معهما کتابا اما بعد، فان دار الهجره تقلعت باهلها فانقلعوا عنها، وجاشت جیش المرجل، و کانت فاعله یوما ما فعلت، و قد رکبت المراه الجمل، و نبحتها کلاب الحواب، وقامت الفئه ا الفتنه ا الباغیه یقودها (رجال) یطلبون بدم هم سفکوه، و عرض هم شتموه، و حرمه انتهکوها، و اباحوا ما اباحوا، یعتذرون الی الناس دون الله (یحلفون لکم لترضوا عنهم فان ترضوا عنهم فان الله لا یرضی عن القوم الفاسقین)، اعلموا- رحمکم الله- ان الجهاد مفترض علی العباد، فقد جاءکم فی دارکم من یحثکم علیه، و یعرض علیکم رشدکم، و الله یعلم انی لم اجد بدا من الدخول فی هذا الامر، و لو علمت ان احدا اولی به منی لما تقدمت (قدمت) الیه، و قد بایعنی طلحه و الزبیر طائعین غیر مکرهین، ثم خرجا یطلبان بدم عثمان، و مما اللذان فعلا بعثمان ما فعلا، و عجبت لهما کیف اطاعا ابابکر و عمر فی الغییه، و ابیا ذلک علی. (و قامت الفتنه علی القطب) قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: اقبل زید بن صوحان و معه کتاب من عائشه الیه خاصه، و کتاب منها الی اهل الکوفه عامه، تثبطهم عن نصره علی (علیه السلام)، و تامرهم بلزوم الارض، فقال زید: انظروا الی هذه المراه، امرت ان تقر فی بیتها، وامرنا نحن ان نقاتل، حتی لا تکون (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قتنه، فامرتنا بما امرت به، و رکبت ما امرنا به، الی ان قال-: فقام وشال یده المقطوعه، و اوما بیده الی ابی موسی و هو علی المنبر: اترد الفرات عن امواجه! دع عنک ما لست تدرکه. ثم قرا: (الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون و لقد فتنا الذین من قبلهم فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین). قال: و روی ابومخنف عن الکلبی، عن ابی صالح: ان علیا(ع) لما نزل ذاقار قی قله من عسکره، صعد الزبیر منبر البصره، فقال: الا الف فارس اسیر بهم الی علی، فابیعه بیاتا، و اصبحه صباحا، قبل ان یاتیه المدد! قلم یجبه احد، فنزل و اجما، و قال: هذه و الله الفتنه التی کنا نتحدث بها! فقال له بعض موالیه: تسمیها فتنه ثم تقاتل فیها! فقال: و یحک و الله انا لنبصر ثم لا نصبر. فاسترجع المولی ثم خرج فی اللیل فارا الی علی (علیه السلام) فاخبره، فقال: اللهم علیک به! و فی (العقد): عن الحسن البصری قال الزبیر: لقد نزلت: (و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه … ) و ما ندری من یختلف الیها. فقال بعضهم: فلم جئت الی البصره؟ فقال: و یحک! انا ننظر و لا نبصر. و فی (الاستیعاب): عن ابی لیلی الغفاری، عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ستکون بعدی فتنه، فاذا کان ذلک فالزموا علی بن ابی طالب (ع)، فانه اول من یرانی، و اول من یصافحنی یوم القیامه، و هو الصدیق الاکبر، و هو فاروق هذه الامه، یفرق بین الحقو الباطل، و هو یعسوب المومنین، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و المال یعسوب المنافقین. (فاسرعوا الی امیرکم، و بادروا جهاد عدوکم) قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: قام زید بن صوحان- ای فی الخبر المقدم بعد تلاوته (الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون) ثم نادی: سیروا الی امیرالمومنین، و صراط سید المرسلین. و قام الحسن (ع) فقال: ایها الناس، اجیبوا دعوه امامکم، و سیروا الی اخوانکم، فانه سیوجد لهذا الامر من ینفر الیه، و الله لان یلیه اولوا النهی امثل فی العاجله، و خیر فی العاقبه، فاجیبوا دعوتنا، و اعینونا علی امرنا. و قال: و روی ابومخنف عن ابن ابی لیلی، قال: لما دخل الحسن (ع) و عمار الکوفه، قال الحسن (علیه السلام): ایها الناس، انا جئنا ندعوکم الی الله و الی کتابه و سنه رسوله، و الی افقه من تفقه من المسلمین، و اعدل من تعدلون، و افضل من تفضلون، و اوفی من تبایعون، من لم یعیه (یعبه) القرآن، و لم تجهله السنه، و لم تقعد به السابقه، الی من قربه الله تعالی الی رسوله قرابتین: قرابه الدین و قرابه الرحم، الی من سبق الناس الی کل ماثره، الی من کفی الله به رسوله و الناس متخاذلون، فقرب منه و هم متباعدون، و صلی معه و هم مشرکون، و قاتل معه و هم منهزمون، و بارز معه و هم محجمون، و صدقه و هم مکذبون (یکذبون) الی من لم ترد له رایه (روایه) و لا تکافا له سابقه، و هو یسالکم النصر، و یدعوکم الی الحق، و یامرکم بالمسیر الیه، لتوازروه و تنصروه علی قوم نکثوا بیعته، و قتلوا اهل الصلاح من اصحابه، و مثلوا (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بعماله، و انتهبوا بیت ماله، فاشخصنوا الیه- رحمکم الله- فمروا بالمعرو ف … و عن تمیم الناجی قال: قدم علینا الحسن (ع) و عمار یستنفران الناس الی علی (علیه السلام)، و معهما کتابه، فلما فرغا من قراءه کتابه، قام الحسن (ع) و هو فتی حدث، و انی لارثی له من حداثه سنه و صعوبه مقامه- فرماه الناس بابصارهم و هم یقولون: اللهم سدد منطق ابن بنت نبینا(ص) فوضع یده علی عمود یتساند الیه، و کان علیلا من شکوی به، فقال: الحمد لنه العزیز الجبار، الواحد القهار، الکبیر المتعال، (سواء منکم من اسر القول و من جهر به و من هو مستخف باللیل و سارب بالنهار). احمده علی حسن البلاء، و تظاهر النعماء، و علی ما احببنا و کرهنا من شده و رخاء- الی ان قال-: اما بعد، فانی لا اقول (لکم) الا ما تعرفون، ان امیرالمومنین- ارشد الله امره، و اعز نصره- بعثنی الیکم یدعوکم الی الصواب، و الی العمل بالکتاب، و الجهاد فی سبیل الله، فان کان فی عاجل ذلک ما تکرهون، فان فی آجله ما تحبون ان شاء الله تعالی، و لقد علمتم ان علیا (ع) صلی مع الرسول (صلی الله علیه و آله) وحده، و انه یوم صدق به لفی عاشره من سنه، ثم شهد مع الرسول (صلی الله علیه و آله) جمیع مشاهده. و کان من اجتهاده فی مرضاه الله و طاعه رسوله و آثاره الحسنه فی الاسلام ما قد بلغکم، و لم یزل الرسول (صلی الله علیه و آله) راضیا عنه، حتی غمضه بیده و غسله وحده، و الملائکه اعوانه، و الفضل ابن عمه ینقل الیه الماء، ثم ادخله حفرته، و اوصاه بقضاء دینه و عداته، و غیر ذلک من اموره، کل ذلک من من الله علیه. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ثم و الله ما دعا الی نفسه … قلت: و روی المفید فی (جمله): ان الحسن (ع) صعد المنبر و قال: ایها الناس! ان علیا (ع) باب هدی، فمن دخله اهتدی، و من خالفه تردی. ثم نزل فصعد عمار و قال بعد الثناء: ایها الناس! انا لما خشینا علی هذا الدین ان یهدم جوانبه، و ان یتعری ادیمه، نظرنا لانفسنا ولدیننا قاخترنا علیا خلیفه و رضیناه اماما، فنعم الخلیفه، و نعم الامام (الموذب)، مودب لا یودب، و فقیه لا یعلم، و صاحب باس لا انکر، و ذو سابقه فی الاسلام لیس لاحد من الناس غیره، و قد خالفه قوم من اصحابه، حاسدون له، و باغون علیه، و قد توجهوا الی البصره، فاخرجوا الیهم رحمکم الله، فانکم لو شاهدتموهم و حاججتموهم تبین لکم انهم ظالمون. ثم قام الاشتر و قال- بعد ذکر ابی بکر و عمر-: ثم ولی بعدهما رجل نبذ کتاب الله وراء ظهره، و عمل فی احکام الله بهوی نفسه، فسالناه ان یعتزل لنا نفسه فلم یفعل، فاخترنا هلاکه علی هلاک دیننا و دنیانا، و لا یبعد الله الا القوم الظالمین، و قد جاءکم الله باعظم الناس مکانا، و اکبرهم فی الاسلام سهما، ابن عم الرسول (صلی الله علیه و آله)، و افقه الناس فی الدین، و اقرئهم للکتاب، و اشجعهم عند اللقاء یوم الباس، و قد استنفرکم فما تنتظرون؟ اتنتظرون سعیدا (الذی جعل سوادکم فطیر قریش)، ام الولید الذی شرب الخمر و صلی بکم علی سکر (الصبح اربعا) و استباح ما حرمه الله فیکم، ای هذین تریدون؟ قبح الله من له هذا الرای! فانفروا مع ابن بنت نبیکم. و انی لکم ناصح ان کنتم تعقلون. قال ابن ابی الحدید: قال الطبری: روی الشعبی عن ابی الطفیل، قال (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علی (علیه السلام): یاتیکم من الکوفه اثنا عشر الف (رجل) و رجل واحد. قال: فو الله لقعدت علی نجفه ذی قار، فاحصیتهم و احدا واحدا، فما زادوا رجلا، و لا نقصوا رجلا. قلت: و قال المفید فی (جمله): روی نصر بن مزاحم عن عمرو (عمر) بن سعد، عن الاجلح، عن زید بن علی، قال: لما ابطا علی علی (علیه السلام) خبراهل الکوفه ا (البصره) اقال ابن عباس: اخبرت علیا (ع) بذلک، فقال لی: اسکت، فو الله لیاتینا فی هذین الیومین من الکوفه سته آلاف و ستمائه رجل، و لیغلبن اهل البصره، و لیقتلن طلحه و الزبیر. قال: فو الله انی لاستشرف الاخبار و استقبلها، حتی اذا اتی راکب فاستقبلته واستخبرته، فاخبرنی بالعده التی سمعتها من علی (علیه السلام)، لم ینقص رجلا و احدا. و فی (ارشاده): و قال (علیه السلام) بذی قار و هو جالس لاخذ البیعه: یاتیکم من قبل الکوفه الف رجل، لا یزیدون رجلا و لا ینقصون رجلا، یبایعوننی علی الموت. قال ابن عباس: فجزعت لذلک، و خفت ان ینقص القوم عن العدد او یزیدوا علیه فیفسد الامر علینا، فلم ازل مهموما، حتی ورد اوائلهم، فجعلت احصیهم فاستوفیت عددهم تسعمائه (رجل) و تسعه و تسعین رجلا، ثم انقطع مجی ء القوم، فقلت: انا لله و انا الیه راجعون، ماذا حمله علی ما قال؟! فبینما انا مفکر فی ذلک اذ رایت شخصا قد اقبل، حتی اذا دنا و اذا هو راجل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علیه قباء صوف معه سیفه و ترسه و اداوته، فقرب من امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: امدد یدک ابایعک. فقال علی (علیه السلام) علام؟ قال: علی القتال بین یدیک حتی اموت او یفتح الله علیک. فقال له: ما اسمک؟ قال: اویس. فقال (علیه السلام): انت اویس القرنی؟ قال: نعم. قال: الله اکبر! اخبرنی حبیبی انی ادرک رجلا من امته یقال له اویس القرنی، یکون من حزب الله و رسوله، یموت علی الشهاده، یدخل فی شفاعته مثل ربیعه و مضر

مغنیه

اللغه: جبهه الانصار: جماعتهم، و المراد بالانصار هنا الاعوان، لا الصحابه الانصار. و المراد بالسنام الرفعه. و استعتابه: استرضاوه. و الوجیف: العدو بسرعه. و الفلته: الهفوه و البغته. و اتیح له: قدر له. و دار الهجره: المدینه. و قلعت بهم الدار: اخرجتهم. و قلعوا بها: خرجوا منها. و جاشت: غلت. و المرجل: القدر. و القطب: الذی علیه المدار. الاعراب: من عبدالله متعلق بمحذوف خبرا لمبتدا محذوف، ای: هذه الرساله کائنه او تاتیکم من عبدالله، و الرساله عطف بیان من هذه. کعیانه الکاف بمعنی مثل خبر یکون، و اهون مبتدا، و الوجیف خبر، و الجمله خبر کان. المعنی: خرج الامام (ع) من المدینه لحرب الناکثین و القاسطین بعد اربعه اشهر من خلافته، و لما انتهی الی الربذه- مکان بین مکه و الکوفه- کتب الی اهلها هذه الرساله، و کان ابوموسی الاشعری و الیها، و شریح الکندی قاضیها من قبل عثمان، فثبط الاشعری الناس، و حثهم شریح علی المسیر مع الامام، و قال من جمله ما قال: و الله لو لم یستنصر بنا لنصرناه سمعا و طاعه. و فی تاریخ ابن الاثیر حوادث سنه 36: ان عدد الذین استجابوا للامام من اهل الکوفه اثنا عشر الف رجل و رجل. و نقل ابن الاثیر عن ابی الطفیل انه قال: سمعت علیا یقول: یاتیکم من اهل الکوفه اثنا عشر الف رجل و رجل، فاحصیتهم، فما زادوا رجلا، و لانقصوا رجلا. و ایضا نقل هذا بالحرف عبد الکریم الخطیب عبد الکریم الخطیب فی کتابه: علی بن ابی طالب عن الطبری ج 5 ص 199. (ان الناس طعنوا علیه الخ)..ای علی عثمان، و ذکرنا طرفا من هذه المطاعن فی شرح الخطبه 3، و نعطف علی ما سبق هذه الحکایه رواها ابن الاثیر فی حوادث سنه 35، و استغرقت اکثر من صفحتین بالقطع الکبیر، و ملخصها ان عثمان حین ایقن بالقتل ذهب الی بیت الامام و قال له: یا ابن عم، قد جاء من القوم ما تری، ولک عندهم قدر، فردهم عنی. فقال الامام: و علی ای شی ء اردهم عنک؟. قال: علی ان اعمل بما تشیر. قال الامام: کلمتک المره بعد المره، و تعد و ترجع و تعمل برای مروان و غیره. قال عثمان: انا اعصیهم و اطیعک. فرکب علی و معه ثلاثون من المهاجرین و الانصار، و ردوا الناس عن عثمان. و لکن سرعان ما جاء مروان و اصحابه و افسدوا ما اصلح الامام، فغضبت نائله زوجه عثمان و اسمعت مروان ما یکره، فرد علیها بما هو آلم و اوجع. (و کان طلحه و الزبیر الخ).. نقل الشیخ محمد عبده فی تعلیقه علی هذه الجمله: ان ام المومنین عائشه اخرجت نعلی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قمیصه من تحت ستارها، و عثمان یخطب علی المنبر، و قالت له: هذان نعلا رسول الله و قمیصه لم تبل، و لقد بدلت من دینه، و غیرت من سنته. و جری بینهما کلام المخاشنه. فقالت عائشه: اقتلوا نعثلا. تشبهه برجل معروف، فاتیح له ای قدر له قوم فقتلوه ای ان القوم استجابوا بقصد او غیر قصد لامر ام المومنین بقتل عثمان. و تقدم الکلام عما کان منها و من طلحه و الزبیر ضد عثمان فی شرح الخطبه 22 و 135. (و بایعنی الناس غیر مستکرهین الخ).. تقدم مع الشرح فی الخطبه 3 و الخطبه 90 (و اعلموا ان دار الهجره الخ).. خرج الامام من المدینه متوجها الی العراق، و معه الکثیر من اهل المدینه، و فیهم العدید من المهاجرین و الانصار (و قامت الفتنه) التی اثارها الزبیر و طلحه و ام المومنین (علی القطب) ای بلغت الفتنه اشدها. و من المفید ان نشیر هنا الی ما قاله ابن ابی الحدید فی شرح هذه الخطبه، و یتلخص بان اصحابه المعتزله حکموا بهلاک اهل الجمل بکاملهم الا من تاب، و ان عائشه تابت و اعترفت للامام بخطئها، و سالته المعذره، و انها قالت: لیتنی مت قبل الجمل، و وددت ان لی من رسول الله عشره بنین ثکلتهم کلهم، و لم یکن الجمل. اما الزبیر فقد رجع عن الحرب تائبا، و اما طلحه فانه قبل ان تخرج الروح منه مر به فارس، فقال له طلحه: من ای الفریقین انت؟ قال من اصحاب علی امیرالمومنین. فقال له طلحه: امدد یدک ابایعک لعلی امیرالمومنین، فمدها و بایعه. و نحن لا نناقش هذه الروایه، لانها اعتراف صریح بالخطا، و ایضا لا نناقش هذه التوبه و نردها بقوله تعالی: و لیست التوبه للذین یعملون السیئات حتی اذا حضر احدهم الموت قال انی تبت الان- 18 النساء. لا نرد و لا نناقش بعد الاعتراف بالخطا.

عبده

… الکوفه جبهه الانصار: شبههم بالجبهه من حیث الکرم و بالسنام من حیث الرفعه … المهاجرین اکثر ستعتابه: استعتابه استرضاوه و الوجیف ضرب من سیر الخیل و الابل سریع و جمله اهون سیرهما الوجیف خبر کان ای انهما سارعا لاثاره الفتنه علیه و الحداء زجر الابل و سوقها … عائشه فیه فلته غضب: قیل ان ام امیرالمومنین اخرجت نعلی رسول الله صلی الله علیه و سلم و قمیصه من تحت ستارها و عثمان رضی الله عنه علی المنبر و قالت هذان نعلا رسول الله و قمیصه لم تبل و قد بدلت من دینه و غیرت من سنته و جری بینهما کلام المخاشنه فقالت اقتلوا نعثلا تشبهه برجل معروف فاتیح ای قدر له قوم فقتلوه … دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها: دارالهجره المدینه و قلع المکان باهله نبذهم فلم یصلح لاستیطانهم. و جاشت غلت و الجیش الغلیان. و المرجل کمنبر القدر ای فعلیکم ان تقتدوا باهل دار الهجره فقد خرجوا جمیعا لقتال اهل الفتنه. و القطب هو نفس الامام قامت علیه فتنه اصحاب الجمل

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل کوفه در بین راه هنگامی که از مدینه (برای جنگ با طلحه و زبیر و پیروانشان) به بصره می رفت (چون به ماءالعذیب رسید این نامه را برای اهل کوفه نوشت و آنان را از سبب کشته شدن عثمان آگاه ساخته به کمک و یاری خود طلبید و آن را به وسیله حضرت امام حسن و عمار ابن یاسر فرستاد): از بنده خدا علی امیرالمومنین به سوی اهل کوفه که یاری کنندگان بزرگوار و از مهتران عرب می باشند. پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، من شما را از کار عثمان (و سبب کشته شدن او) آگاه می سازم به طوری که شنیدن آن مانند دیدن باشد (تا کسانی که از اهل کوفه که در آن واقعه نبودند مانند آنان باشند که بودند و دیدند) مردم به عثمان (بر اثر کارهای ناشایسته) زشتیهایش را نموده ناسزا گفتند و من مردی از هجرت کنندگان بودم که (با پیغمبر اکرم از مکه به مدینه برای صلح و آسایش آمده و از فتنه و فساد و خونریزی بیزار بوده دوری می جستم، و) بسیار خواستار خشنودی مردم از او بوده، و کمتر او را سرزنش می نمودم (همواره او را پند و اندرز داده و به تغییر کردار دعوت می کردم) و لکن آسانترین روش طلحه و زبیر درباره او تندروی و آهسته ترین سوق دادنشان سخت راندن بود (هرگز او را نصیحت نکرده، بلکه همیشه درصدد و برپا نمودن فتنه و تباهکاری بودند، از این رو مردم را از دور و نزدیک گردآورده به کشتن او ترغیب می نمودند، چنانکه زبیر می گفت: او را بکشید که دین شما را تغییر داده، و عثمان هنگام محصور بودن در خانه خود می گفت: وای بر طلحه که او را چنین و چنان رعایت نمودم و اکنون درصدد ریختن خون من برآمده است) و ناگهان عایشه بی تامل و اندیشه درباره او خشمناک گردید (برای اینکه عثمان بیت المال را به خویشاوندان خود اختصاص داد برآشفت و مردم را به کشتنش وادار نمود و گفت: اقتلوا نعثلا، قتل الله نعثلا یعنی شیخ احمق و پیر بی خرد را بکشید خدا او را بکشد، و نعثل نام یهودی دراز ریشی بوده در مدینه که عثمان را به او تشبیه نموده، روایت شده روزی عثمان بالای منبر رفته و مسجد پر از جمعیت بود، عایشه از پس پرده دست بیرون آورد و نعلین و پیراهن پیغمبر اکرم را به مردم نمود و گفت: این کفش و پیراهن رسول خدا است که هنوز کهنه نگشته و تو دین و سنت او را تغییر دادی، و سخنان درشت به یکدیگر گفتند) پس (طلحه و زبیر و عایشه مردم را به کشتن او ترغیب نمودند، و) گروهی برای کشتنش آماده شده او را کشتند (بنابراین باید از ایشان خونخواهی نمود، نه آنکه آنان درصدد خونخواهی برآیند) و مردم بدون اکراه و اجبار از روی میل و اختیار با من بیعت نمودند (پس سبب مخالفت طلحه و زبیر و پیروانشان با من و برپا نمودن فتنه و آشوب چیست؟!). و بدانید (بر اثر فتنه انگیزی طلحه و زبیر و عایشه) سرای هجرت مدینه از اهلش خالی گشته، و اهلش از آن دور شدند (من ناچار از آنجا خارج شدم) و مانند جوشیدن دیگ به جوش و خروش آمده (به سبب هرج و مرج آرامش و آسایش آن از بین رفت) بر مدار (دین یعنی امام علیه السلام) تباهکاری روآورد، پس به سوی سردار و پیشوای خود شتاب کنید او را کمک و یاری نمائید و برای جنگ با دشمنتان (طلحه و زبیر و پیروانشان) بکوشید اگر خدا بخواهد.

زمانی

عزل ابوموسی ابن ابی الحدید در توضیح مطلب می نویسد: امام علیه السلام در پایان نامه این آیه را نوشت: (سبک و سنگین بار برای جنگ کوچ کنید و با مال و جان خود در راه خدا جهاد کنید، اگر بدانید این کار برای شما بهتر است.) دنبال مطلب، امام علیه السلام به ابوموسی اشعری که فرماندار مدینه است اشاره میکند که طلحه و زبیر در بصره بمخالفت با حکومت مرکزی برخاسته و شیعیان مرا بقتل رسانیده اند. نامه را بدست محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر داد و آنانرا بطرف کوفه اعزام داشت. مردم کوفه از ابوموسی کسب تکلیف کردند و او گفت: اگر سود آخرت میخواهید در خانه ها بمانید و اگر سود دنیا میخواهید رهسپار جنگ شوید. وقتی خبر به نمایندگان امام علیه السلام رسید پیش ابوموسی رفتند تا با او سخن گویند. گفتگو با وی نتیجه نداشت. ابوموسی حرفهای معاویه را تکرار میکرد. علی علیه السلام قاتل عثمان است و باید با او جنگید. ابوموسی که میداند در حکومت امام علی علیه السلام نمیتواند نقشی داشته باشد با اینکه در پست فرمانداری است باز هم با آن حضرت مخالفت میکند و با این مطلب قناعت نمیکند و فرستاده امام علیه السلام را تهدید بزندان و مرگ میکند. امام علیه السلام حکم عزل او را بدست محمد بن ابی بکر و عبدالله بن عباس داد و آنان را به کوفه اعزام داشت و در تعقیب آنان امام حسن علیه السلام را فرستاد و آن حضرت در کوفه سخنرانی نمود و فضائل امام علی علیه السلام را مطرح کرد سپس به توضیح بیعت مردم با آن حضرت پرداخت و خانه ای برای آن حضرت در نظر گرفت که وارد کوفه شود. در همین سفر که امام علی علیه السلام عازم کوفه و از آنجا بصره بود و در (ذی قار) در راه کوفه توقف کرد تا خبر امام حسن علیه السلام به آن حضرت برسد. در این مسیر چون سربازان امام علیه السلام کم بودند، خبر به عایشه رسید و عایشه از خوشحالی نامه ای به (حفصه) (دختر عمر همسر رسول خدا (ص)) نوشت. حفصه نامه را بصورت تصنیف با آهنگ زنان آوازه خوان برای زنان عرضه کرد: ما الخبر ما الخبر. علی فی السفر. کالفرس الاشقر. ان تقدم عقر. و ان تاخر نحر. خبر چیست؟ خبر چیست؟ علی علیه السلام در سفر است. مانند اسب بنفس افتاده ای شده است اگر جلوتر بیاید بقتل میرسد و اگر عقبتر برود از پهلو کشته میشود. صدای ساز و آواز و سرودشان همه جا پیچیده بود ام کلثوم دختر علی علیه السلام بصورت ناشناس وارد خانه حفصه شد و ناگهان پرده از صورت برگرفت همه شرمنده شدند و عذرخواهی کردند و حفصه نامه عایشه را گرفت و پاره کرد. بالاترین درد امام علی علیه السلام این بود که در نامه خود بمردم کوفه توسط امام حسن علیه السلام و عمار یاسر مینویسد: من تا اینجا آمده ام یا ظالم هستم یا مظلوم. یا ستمکارم و یا اینکه بر من ستم شده تذکر میدهم که این نامه ام به هر کس رسید پیش من آید اگر مظلومم بمن کمک کند و اگر ظالم هستم سرزنشم نماید. امام بر حق، قرآن ناطق با آن همه فضائل بصورت تردید خود را ستمگر و یاغی معرفی کند!! راستی چه درد بزرگی. بزرگتر از این درد اینکه ابوموسی اشعری فرماندار معزول پس از سخنرانی امام حسن علیه السلام و عمار و یاسر مطالب آنان را محکوم میکند و مردم هم هر دو سخنرانی را میشنوند و عمار به مقابله با ابوموسی برمیخیزد. در همین شرائط، عثمان بن حنیف که سر و ریش و ابروهای او را طلحه و زبیر تراشیده بودند و پیش امام علی علیه السلام فرستاده بودند خدمت حضرت رسید و عرض کرد: مرا برای فرمانداری بصره با سر و ریش و ابرو فرستادی و اینک بدون مو آمده ام!! امام علیه السلام فرمود: به خیر و پاداش رسیده ای. در چنین شرائط بحرانی که ابوموسی دست از ریاست برنمیداشت و اختلاف اوج میگرفت امام علی علیه السلام به مالک اشتر فرمود: من میخواستم ابوموسی را در آغاز خلاف عزل کنم نگذاشتی اینک او را خلع کن! مالک رهسپار کوفه شد و در میان مردم ابوموسی را عزل کرد مردم برای غارت کردن اموال ابوموسی هجوم بردند ولی مالک نگذاشت. ابن ابی الحدید می نویسد: امام علی علیه السلام فرمود: از کوفه دوازده هزار و یک نفر سرباز وارد میشود و راوی میگوید سربازان را شماره کردم بطور دقیق چنین بود.

سید محمد شیرازی

لاهل الکوفه، عند مسیره من المدینه الی البصره، یبین فیه حاله و حال مناوئیه (من عبد الله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار) المراد: انصاره علیه السلام، لا انصار الرسول صلی الله علیه و آله و سلم، و تشبیههم بالجبهه تشریف لهم، کانهم فی اعلی مرتبه من مراتب انصاره (و سنام العرب) السنام المحل المرتفع فی ظهر الابل، و انما شبههم بالسنام، ترفیعا لهم، ثم لا یخفی ان هذا لا ینافی تضجره علیه السلام فیما بعد عنهم، لانه اختلف حالهم قبلا و بعدا. (اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان) و ما جری علیه، لتعلموا عدم اشتراکی فی قتله، کما یدعیه العصات کطلحه و الزبیر، (حتی یکون سمعه کعیانه) ای سماعکم کالرویه لا تخفی علیکم من الامر خافیه (ان الناس طعنوا علیه) ای عابوا اعماله (فکنت رجلا من المهاجرین اکثر استعتابه) ای استرضائه، حتی یرضی عن الناس فیعطیهم مطالیبهم المشروعه (و اقل عتابه) و العیب علیه. (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه) ای فی امر عثمان و النقمه علیه (الوجیف) ای السریع، و هذا کنایه عن مسارعتهما فی آثاره الفتنه علیه و کثره الطعن فیه (و ارفق حدائهما العنیف) الحداء زجل الابل لسیره، و العنیف التسیر بکل شده و عنف (و کان من عایشه فیه) ای فی عثمان (فلته غضب) الفلته ما یصدر من الانسان من قول او عمل فجئه و بلا رویه، فقد کانت عائشه تقول: (اقتلوا نعثلا قتله الله) تشبه عثمان بنعثل الیهودی و کانت تحرص الناس علیه اشد تحریض. (فاتیح له قوم) ای هیی ء لعثمان جماعه (فقتلوه) بسبب تلک التحریضات (و بایعنی الناس غیر مستکرهین) لم یکرههم احد علی البیعه (و لا مجبرین) و الجبر خروج الامرمن ید الانسان، و الاکراه ان یعمله بذاته، لکنه لخوف من یکره، فاذا صب الماء فی حلق انسان بالقوه سمی اجبارا، و اذا قیل له ان لم تشرب قتلناک، فاخذ بیده و شربه، سمی اکراها (بل طائعین) فی بیعتهم (مخیرین) بکل اختیارهم و ارادتهم. (و اعلموا ان دار الهجره) ای المدینه التی کانت هجره الرسول صلی الله علیه و آله و سلم و اصحابه الیها (قد قلعت باهلها) اذ انتقل اهلها، الامام و اصحابه المهاجرون و الانصار- من بقی مهم- الی صوب العراق (و قلعوا بها) ای فارقوها، یقال قلع المکان باهله، اذا انتقلوا عنه و لم یصلح لاستیطانهم (و جاشت) ای غلت (جیش المرجل) ای مثل غلیان القدر، لتدفع فتنه عائشه و طلحه و ابن الزبیر، ای فعلیکم ان تقتدوا بهم فی الخروج من الکوفه لنصره الاسلام ضد العصات. (و قامت الفتنه علی القطب) ای قطب الخلافه، و هو الامام، و اخماد مثل هذه الفتنه اولی، من الفتنه التی تقوم علی الاطراف و الجوانب (فاسرعوا) یا اهل الکوفه (الی امیرکم) یعنی نفسه الشریفه (و بادروا) الی (جهاد عدوکم) فان العصات اعداء المسلمین اذ یریدون الفوضی و الاضطراب (ان شاء الله عز و جل) کلمه کانت للشرط، ثم استعملت للتبرک.

موسوی

اللغه: الجبهه: ما بین الحاجبین الی قصاص مقدم الراس و تطلق کما هنا علی الاشراف و الروساء. الانصار: الاعوان. السنام: بفتح اوله و الجمع اسنمه حدبه فی ظهر البعیر و یشبه الرفیع العظیم بالسنام. العیان: بالکسر کالضراب، الرویه و عاینه معاینه اذا شاهده. طعنوا فیه: عابوه و فی الاصل الضرب بالرمح. المهاجرین: هم الصحابه الذین ترکوا مکه و هاجروا مع النبی الی المدینه. استعتبه: استرضیه. العتاب: اللوم و التعنیف علی الامور. اهون: ایسر و اخف و اسهل. الوجیف: السیر السریع. ارفق: من الرفق لین الجانب و اللطف. الحداء: غناء للابل تسرع عند سماعه. العنیف: الشدید من السیر و القول، المعامله بشده. الفلته: الهفوه، الامر الصادر عن شخص بدون تدبر. اتیح له: قدر له و تهیا. استکرهت الشی ء: کرهته و غیر مستکرهین غیر مجبرین. دار الهجره: مدینه الرسول. قلعت بهم الدار: فارقتهم و لم تصلح لهم و هذا منزل قلعه بالضم ای لیس بمستوطن. جاشت: اضطربت. المرجل: القدر و عاء یطبخ فیه. القطب: المرکز الذی تدور علیه الامور. بادروا: اسرعوا. الشرح: (من عبد الله علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه جبهه الانصار و سنام العرب) هذه الرساله تکشف حال عثمان و ما کان علیه من الظلم و کیف ان الصحابه هم الذین البوا الناس علیه و حثوهم علی الخلاص منه، و فیها ایضا ایضاح لموقف الامام منه و نصحه له و فی ختامها بیان و ایذان بظهور الفتنه و دعوه الی الجهاد معه … من عبد الله و العبودیه اشرف مرتبه وصف الله بها اخلص عباده فقال: سبحان الذی اسری بعبده لیلا … و نبه الناس الیها حینما قال: و اذکر عبدنا ایوب … و اذکر عبدنا داوود و هکذا فالانبیاءهم اشد الناس عبودیه لله و اخلصهم له و ان الخلق بمقدار تعبدهم لله و عبودیتهم له یکون تحررهم من کل ما عداه. ان الابتداء بذکر عبودیته لله هو اعتراف منه و هو الخلیفه و علی راس السلطه انه عبد الله و ان تولی الامر و اصبح الامر بیده و فی هذا ایضا تواضع لله به یکبر الانسان و یعظم … ثم وصف اهل الکوفه بانهم ساده الاعوان و اشرافهم و اعظم العرب و اعلاهم. (اما بعد فانی اخبرکم عن امر عثمان حتی یکون سمعه کعیانه ان الناس طعنوا علیه فکنت رجلا من المهاجرین اکثر استعتابه و اقل عتابه) بابلغ عباره و او جزها یکشف الامام حقیقه عثمان امام اهل الکوفه … انه یصف واقعه حتی یصبح وصفه لاحواله کانهم یرونها رای العین بحیث تزول کل شبهه و ترتفع کل غشاوه و یصبح الامر لدیهم کفلق الصبح بل اوضح و ملخصه ان الناس طعنوا علیه ای عابوه بتصرفاته و اعماله و ما کان یمارسه من قبیح الاعمال و ما اجمل قوله: (ان الناس) ای عامه المجتمع. و اجمل منه قوله: فکنت رجلا من المهاجرین اکثر استعتابه و اقل عتابه ای کنت من جمله المهاجرین الذین لهم الحل و العقد و بهم قام عمود الدین اکثر من الامور التی یمکن ان ترضیه و لیس فیها غضب لله، ابین له وجه الامور التی تصلحه و تنفعه و کنت فی المقابل اقلل من ذکر عیوبه و ما یوجب النقمه علیه حیث ان هم الامام الاصلاح و لیس نشر العیوب و اذاعتها و تعنیف اصحابها و توبیخهم … اما العیوب التی عابه الناس بها فهی امور کثیره اذکر اهمها: 1- اوطا بنی امیه رقاب الناس و ولاهم الولایات و اقطعهم القطایع. 2- افتتحت افریقیه فی ایامه فاخذ الخمس کله فوهبه لمروان. 3- طلب منه عبدالله بن خالد بن اسید صله فاعطاه اربعمایه الف درهم. 4- اعاد الحکم بن ابی العاص بعد ان کان رسول الله صلی الله علیه و آله و قد سیره ثم لم یرده ابوبکر و لا عمر و اعطاه مائه الف درهم. 5- تصدق رسول الله صلی الله علیه و آله بموضع سوق بالمدینه یعرف بمهزوز علی المسلمین فاقطعه عثمان الحارث بن الحکم اخا مروان بن الحکم. 6- اقطع مروان فدک و قد کانت فاطمه علیهاالسلام طلبتها بعد وفاه ابیها تاره بالمیراث و تاره بالنحله فدفعت عنها. 7- حمی المراعی حول المدینه کلها من مواشی المسلمین کلهم الا عن بنی امیه. 8- اعطی عبدالله بن ابی سرح جمیع ما افاء الله علیه من فتح افریقیه بالمغرب و هی من طرابلس الغرب الی طنجه من غیر ان یشرکه فیه احد من المسلمین. 9- اعطی اباسفیان بن حرب مائتی الف من بیت المال فی نفس الیوم الذی امر فیه لمروان بن الحکم بمائه الف. 10- اتاه ابوموسی باموال من العراق جلیله فقسمها کلها فی بنی امیه. 11- تسییره لابی ذر صاحب رسول الله الی الربذه حیث مات فی ارض غربه. 12- ضربه لعبدالله بن مسعود حتی کسر اضلاعه. 13- کتابته الکتاب الذی یامر فیه بقتل جماعه من المسلمین. هذه عینات من المخالفات التی ارتکبها و قد حاول المصلحون رده عنها و التوبه منها فابی … و کما یقول ابن ابی الحدید: و امیرالمومنین علیه السلام ابرا الناس من دمه و قد صرح بذلک فی کثیر من کلامه من ذلک قوله علیه السلام: و الله ما قتلت عثمان و لا مالات علی قتله و صدق صلوات الله علیه. (و کان طلحه و الزبیر اهون سیرهما فیه الوجیف و ارفق حدائهما العنیف) مواقف طلحه و الزبیر من عثمان معروفه مشهوره، فقد روی البلاذری من طریق ابن سیرین: لم یکن من اصحاب النبی صلی الله علیه و آله اشد علی عثمان من طلحه. و نقل ابن ابی الحدید فی شرحه: کان طلحه من اشد الناس تحریضا علیه- علی عثمان- و کان الزبیر دونه فی ذلک رووا ان الزبیر کان یقول: اقتلوه فقد بدل دینکم فقالوا له: ان ابنک یحامی عنه بالباب فقال: ما اکره ان یقتل عثمان و لو بدی ء بابنی ان عثمان لجیفه علی الصراط غدا. و قول الامام فیهما: اهون سیرهما فی الوجیف و ارفق حدائهما الغنیف مثل یضرب للمشمرین فی الطعن علیه حتی ان السیر السریع ابطا ما یسیران فی امره و الحداء العنیف ارفق و ایسر ما یحرضان به علیه فهما فی اشد ما یکونان علیه. (و کان من عائشه فیه فلته غضب فاتیح له قوم فقتلوه و بایعنی الناس غیر مستکرهین و لا مجبرین بل طائعین مخیرین) اخذ ام المومنین عائشه ما یاخذ النساء من الضغن فراحت تشن الحرب علی عثمان فقد روی الدینوری فی الامامه و السیاسه: ان عائشه کانت اول من علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول لابن عباس: ان الله قد اعطاک عقلا و فهما و بیانا فایاک ان ترد الناس عن هذا الطاغیه و هی التی اخرجت ثوبا من ثیاب رسول الله صلی الله علیه و آله فنصبته فی منزلها و کانت تقول للداخلین علیها هذا ثوب رسول الله لم یبل و عثمان قد ابلی سنته. و قالوا: اول من سمی عثمان نعثلا- اسم رجل یهودی بالمدنیه- عائشه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا قتل الله نعثلا … فکانت الحرب الاعلامیه یقودها طلحه و الزبیر و ام المومنین و قد کان لهم قدره علی نشر فضائح عثمان و ذکر معایبه حتی وصلت الانباء الی جمیع الناس و عمت الشکاوی سائر طبقات المجتمع الاسلامی فتداعی عندها المخلصون لردعه و کفه فلم یفلحوا فی ذلک فما کان منه الا ان اجهزوا علیه و قضوا علی حیاته و بعد ان قتل عثمان اقبل الناس نحو الامام فهو الرجل الوحید التی تتوجه الانظار الیه و تحن الی حکمه و عدله. لقد زحفت الجماهیر نحوه تطلب منه ان تبایعه فکان یدفعها لما یعلم من تطورات ستجری علی الساحه و ما تحمل هذه الحادثه من الفتن و لکن تحت شده الطلب و الالحاح قبلها علی ان تکون فی المجسد امام الملا و بالاختیار التام الکامل و هکذا کان هجمت الجماهیر علی بیعته و قد بایعه طلحه و کانت اول ید تبایعه و قد تشاءم منها الناس لانها شلاء ثم بایعه الزبیر و هکذا سائر من حضر حتی ان نفرا توقفوا عن البیعه کعبدالله بن عمر و غیره لم یجبرهم علی بیعته و لم یحملهم علیها بالقوه بل ترکهم و شانهم فقد کانت بیعه الناس له عن رغبه منهم فیه و عن اندفاع و لم یستکره احدا او یجبره و اذا وقعت البیعه بهذه الصوره کانت ملزمه للجمیع فلیس للحاضر الذی بایع ان یرجع و ینکث و لیس للغائب البعید ان یختار و بهذا اصبح الامام الخلفیفه الشرعی الذی یحق له ادراه حکم البلاد و یکون کل من یخرج علیه یخرج علی السلطه الشرعیه یجب قتاله و رده الی الله و هکذا کانت سیره الامام استتابهم فلم یتوبوا او یرجعوا فاعلن الحرب علیهم … (و اعلموا ان دار الهجره قد قلعت باهلها و قلعوا بها و جاشت جیش المرجل و قامت الفتنه علی القطب فاسرعوا الی امیرکم و بادروا جهاد عدوکم ان شاء الله عز و جل) هذه خاتمه الکتاب یحثهم علی الخروج معه و لقائه لرب الناکثین یذکر اهل المدینه الذی خرجوا منها معه و ترکوها للجهاد و بین ان المدینه قد اضطربت و تحرکت کل قواها غضبا لله انها تغلی کما یغلی القدر و تتحرک بسرعه و غضب منزعجه مما حدث و حصل. ثم اخبرهم ان الفتنه قد وقعت ترید ان تقضی علی القط- المرکز الاساس الذی تدور علیه الامور و هو محورها- یرید شخصه الشریف لانه قطب الاسلام و بیده الامور و منه تصدر … و ربما یرید ان الفتنه قد تحرکت و دارت و اذا کان الامر کذلک فکان الهلاک و الدمار و اخیرا امرهم بان یسرعوا الی استجابته فی جهاد عدوهم الذی یرید ان یفکک عری الوحده و یمزق شمل الامه …

دامغانی

از نامه های آن حضرت به مردم کوفه هنگام حرکت از مدینه به بصره [در این نامه که با عبارت «من عبد اللّه علیّ امیر المؤمنین الی اهل الکوفه، جبهه الانصار و سنام العرب» (از بنده خدا، علی امیر مؤمنان به مردم کوفه، گزیده ترین یاران و برجستگان عرب) شروع می شود، ابن ابی الحدید پس از توضیح درباره برخی از لغات و اصطلاحات و لطایف آن و اعتراض به قطب راوندی، که کوفه را دار الهجره دانسته است، بحث تاریخی زیر را آورده است]:

اخبار علی (علیه السلام) به هنگام حرکت به بصره و فرستادگان و پیامهای او به مردم کوفه:

محمد بن اسحاق از قول عموی خود، عبد الرحمان بن یسار قرشی، چنین روایت کرده است که چون علی (علیه السلام) در حال حرکت به بصره در ربذه فرود آمد، محمد بن جعفر بن ابی طالب و محمد بن ابی بکر صدیق را به کوفه گسیل داشت و برای آنان این نامه را نوشت.

ابن اسحاق عبارت زیر را هم در همین نامه افزوده است: برای من داشتن برادرانی چون شما و یارانی برای دین، نظیر شما، بسنده است- در راه خدا سبک بار و سنگین بار حرکت کنید و با اموال و جانهای خود جهاد کنید که آن برای شما بهتر است، اگر دانا باشید. ابو مخنف می گوید: صقعب برای من نقل کرد که خود، از عبد الله بن جناده شنیدم که می گفت: چون علی (علیه السلام) در ربذه فرود آمد، هاشم بن عتبه بن ابی وقاص را پیش ابوموسی اشعری که در آن هنگام امیر کوفه بود، گسیل داشت که مردم را برای حرکت بسیج کند و همراه او برای ابو موسی چنین مرقوم فرمود: از بنده خدا علی، امیر مؤمنان، به عبد الله بن قیس. و سپس، من هاشم بن عتبه را پیش تو گسیل داشتم تا مسلمانانی را که پیش تو هستند نزد من روانه کنی تا آهنگ قومی کنند که بیعت مرا گسسته و شیعیان مرا کشته اند، و در اسلام این کار بزرگ را پدید آورده اند. اینک چون هاشم پیش تو رسید مردم را با او روانه کن که من تو را بر آن شهری که در آن هستی به حکومت مستقر نکرده ام، مگر اینکه از یاران من بر حق و بر این کار باشی. و السلام.

در روایت محمد بن اسحاق چنین آمده است، که چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبکر به کوفه رسیدند، از مردم خواستند بسیج شوند و حرکت کنند. گروهی از مردم کوفه شبانه پیش ابوموسی رفتند و گفتند: با رأی خویش ما را راهنمایی کن که در مورد بیرون شدن همراه این دو مرد و پیوستن به علی (علیه السلام) چه کنیم. ابو موسی گفت: راه آخرت این است که در خانه های خود بنشینید و راه دنیا این است که با آن دو بروید، و بدین گونه مردم کوفه را از حرکت با ایشان منع کرد. چون این خبر به دو محمد رسید نسبت به ابو موسی درشتی کردند و او گفت: به خدا سوگند که بیعت عثمان برگردن علی و من و شما هنوز باقی است و اگر بخواهیم جنگی انجام دهیم، با هیچکس غیر از کشندگان عثمان جنگ نخواهیم کرد. آن دو از پیش ابو موسی بیرون رفتند و به علی پیوستند و خبر را به او گزارش دادند.

روایت ابو مخنف چنین است که می گوید: چون هاشم بن عتبه به کوفه آمد، ابو موسی، سائب بن مالک اشعری را فرا خواند و با او رایزنی کرد. او به ابو موسی گفت: از آنچه برای تو نوشته شده است پیروی کن، ولی ابو موسی نپذیرفت و آن نامه را پوشیده بداشت و کسی را پیش هاشم گسیل و او را تهدید کرد و بیم داد.

سائب می گوید: پیش هاشم رفتم و از اندیشه ابو موسی آگاهش ساختم و او برای علی (علیه السلام) نامه زیر را نوشت: برای بنده خدا، علی امیر مؤمنان، از هاشم بن عتبه. و سپس ای امیر مؤمنان من نامه ات را برای این مرد سر سخت دور از دوستی که کینه و دغلی از او آشکار است، آوردم. مرا به زندان تهدید کرد و از کشتن بیم داد. من این نامه را همراه محلّ بن خلیفه، که از افراد قبیله طی و از یاران و شیعیان توست، برای تو فرستادم. او از آنچه پیش ماست آگاه است، هر چه می خواهی از او بپرس و نظر خویش را برای من بنویس. و السلام.

گوید: چون محلّ نامه هاشم را به حضور علی (علیه السلام) آورد، نخست به آن حضرت سلام کرد و سپس گفت: سپاس خداوندی که حق را به اهل آن رساند و آن را در جایگاه خود نهاد و این کار را گروهی ناخوش می دارند، که به خدا سوگند پیامبری محمد را هم، که درود خدا بر او و خاندانش باد، ناخوش می داشتند، آن چنان که با او مبارزه و جنگ کردند و خداوند مکر آنان را به گلوی خودشان برگرداند و بدبختی و درماندگی را به ایشان مقرر فرمود. ای امیر المؤمنین به خدا سوگند که همراه تو، با ایشان در همه جا جنگ خواهیم کرد و این به منظور حفظ حرمت رسول خدا (ص) در افراد خاندان او خواهد بود، که مردم پس از رحلت رسول خدا (ص) دشمن ایشان شدند.

علی (علیه السلام) به او خیر مقدم و سخن پسندیده فرمود و او را پهلوی خود نشاند و آنگاه نامه هاشم را خواند و درباره مردم و ابو موسی اشعری از او پرسید، که در پاسخ گفت: به خدا سوگند ای امیر المؤمنین، به او اعتماد ندارم و ایمن نیستم که اگر یارانی پیدا کند که یاریش دهند، بر خلاف تو قیام نکند. علی (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند در نظر من هم امین و خیر خواه نیست. تصمیم گرفتم بر کنارش سازم. اشتر پیش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حکومت کوفه باقی بدارم و گفت: مردم کوفه به او خشنودند و بدین سبب او را پایدار بداشتم.

ابو مخنف می گوید: علی (علیه السلام) پس از رسیدن محل بن خلیفه، که از مردم طی بود، عبد الله بن عباس و محمد بن ابی بکر را پیش ابو موسی گسیل داشت و همراه آن دو نامه زیر را برای او نوشت: از بنده خدا علی، امیر مؤمنان، به عبد الله بن قیس، و سپس، ای جولاهی زاده پست فرومایه، به خدا سوگند چنین می پنداشتم و می دیدم که دوری تو از وصول به خلافت که خداوندت شایسته آن ندانسته و برای تو بهره ای در آن قرار نداده است، ترا از اینکه فرمان مرا رد و بر من خروج کنی باز می دارد. اینک ابن عباس و ابن ابی بکر را پیش تو فرستادم. آن دو را در امور مربوط به کوفه و مردمش آزاد بگذار و از کارگزاری ما در حالی که سرزنش و رانده شده ای کناره بگیر. باید چنین کنی و گرنه به آن دو فرمان داده ام که با تو جنگ کنند، که خداوند چاره سازی خیانت پیشگان را به سامان نمی رساند و اگر آن دو بر تو پیروز شوند، ترا پاره پاره خواهند کرد. و سلام بر آن کس که نعمت را پاس دارد و به پیمان و بیعت خویش وفاداری کند و به امید عافیت عمل نماید.

ابو مخنف می گوید: و چون خبر و چگونگی کار ابن عباس و محمد بن ابی بکر به علی (علیه السلام) نرسید و ندانست که آن دو چه کرده اند، از منزل ربذه حرکت کرد و به ذوقار فرود آمد. آنگاه پسر خویش حسن (ع) و عمار بن یاسر و زید بن صوحان و قیس بن سعد بن عباده را همراه نامه ای برای مردم کوفه به آن شهر گسیل فرمود. آنان حرکت کردند و چون به قادسیه رسیدند، مردم ایشان را استقبال کردند و چون وارد کوفه شدند، نامه علی (علیه السلام) را که چنین بود برای مردم کوفه خواندند: از بنده خدا علی امیر مؤمنان، به مسلمانانی که ساکن کوفه اند. و سپس، من که به این راه بیرون آمده ام، یا مظلوم هستم و یا ظالم، یا ستمگرم یا بر من ستم شده است. اینک هر کس را که این نامه ام به او می رسد، به خدا سوگند می دهم که حرکت کند و پیش من آید. اگر مظلوم هستم یاریم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهی وا دارد. و السلام.

ابو مخنف می گوید: موسی بن عبد الرحمان بن ابی لیلی، از قول پدرش برای من نقل کرد که می گفته است: همراه حسن و عمار یاسر از ذوقار حرکت کردیم و چون به قادسیه رسیدیم، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند. ما هم با ایشان فرود آمدیم.

عمار حمایل شمشیر خویش را به گردن آویخت و شروع به پرس و جو درباره مردم کوفه و احوال ایشان کرد و شنیدم می گفت: در نفس خود هیچ اندوهی بزرگتر و مهم تر از این ندارم، که ای کاش جسد عثمان را از گورش بیرون آورده و با آتش سوزانده بودیم.

گوید: و چون حسن و عمار وارد کوفه شدند، مردم پیش ایشان فراهم آمدند. حسن برخاست و سپس گفت: ای مردم ما آمده ایم تا شما را به خداوند و کتابش و سنّت پیامبرش فرا خوانیم و به سوی کسی دعوت کنیم که فقیه تر فقیهان مسلمانان است و دادگرتر از همه کسانی که آنان را دادگر می دانید، و برتر از همه کسانی که آنان را برتری می دهید. او وفادارترین کسی است که با او بیعت کرده اید. کسی است که قرآن بر او عیبی نگرفته و سنّت او را به نادانی منسوب نساخته است، و کمی سابقه او را بر جای خود ننشانده است. شما را به سوی کسی فرا می خوانیم که خداوند او را به رسول خویش با دو قرابت مقرب ساخته است، یکی قرابت دین و دیگری قرابت خویشاوندی نزدیک. به سوی کسی که از همه مردم در هر فضیلتی پیشی گرفته است. به سوی کسی که خداوند رسول خود را به وجود او از مردم- که از یاری دادنش خود داری می کردند- بی نیاز ساخته است. او به پیامبر (ص) نزدیک شد، در حالی که مردم از او دور بودند و با پیامبر (ص) نماز گزارد، در حالی که مردم مشرک بودند و همراه او پایداری و جنگ و مبارزه کرد، در حالی که مردم می گریختند و خاموش می ماندند. او پیامبر (ص) را تصدیق کرد، در حالی که دیگران تکذیبش می کردند. کسی که هیچ روایتی بر ردّ کارهای او نیامده و هیچ سابقه و پیشی گرفتنی همپایه سابقه و پیشی گرفتن او نیست. اینک او از شما یاری می طلبد و شما را به حق فرا می خواند و فرمانتان می دهد که به سویش حرکت کنید که او را یاری دهید و با او همکاری کنید. برای جنگ با گروهی که بیعت او را گسسته اند، و یاران صالح او را کشته اند و کارگزارانش را پاره پاره کرده اند و بیت المال او را به تاراج برده اند. اینک خدایتان رحمت کناد، آهنگ محضر او کنید، و امر به معروف و نهی از منکر کنید و کارهایی را که صالحان فراهم می آورند فراهم آورید.

ابو مخنف می گوید: جابر بن یزید، از تمیم بن حذیم ناجی برای من نقل کرد که می گفته است: حسن بن علی (علیه السلام) و عمار بن یاسر پیش ما آمدند تا مردم را برای بردن پیش علی (علیه السلام) حرکت دهند. نامه علی هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند، حسن که جوانی کم سن و سال بود برخاست و گفت: به خدا سوگند من از کمی سن و سال او و دشواری آن کار برای او بیمناک بودم. مردم از هر سو چشم به او دوختند و می گفتند: بار خدایا سخن پسر دختر پیامبران را استوار بدار. حسن (ع) دست خود را به ستونی نهاد و بر آن تکیه داد و به سبب بیماری که داشت دردمند بود و چنین گفت: سپاس خداوند نیرومند در هم شکننده را، خداوند یکتای چیره و بزرگ و بلند مرتبه «یکسان است از شما آن کس که سخن را پوشیده بدارد یا آن را آشکار سازد و آنکه در تاریکی شب خویشتن پوشیده می دارد و آنکه در روز آشکار کننده خود است» او را بر این آزمون پسندیده و نعمتها که ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش می داریم، از آسایش و سختی می ستایم. و گواهی می دهم که پروردگاری جز خدای یگانه نیست که او را انبازی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست که خداوند با پیامبری او بر ما منّت گزارده است و او را به رسالت خویش ویژه فرموده است، و وحی خود را بر او نازل کرده و او را بر همه خلق خود برگزیده و به سوی آدمیان و پریان گسیل داشته است، به روزگاری که بتها عبادت می شد و از شیطان فرمانبرداری می گردید و خدای رحمان انکار می شد. و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدایش او را برترین پاداش، که به مسلمانان ارزانی می دارد، عنایت کناد. و سپس همانا من چیزی جز آنچه می شناسید برای شما نمی گویم. همانا امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب، که خداوند کارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت بخشد، مرا پیش شما گسیل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به کتاب خدا و جهاد در راه خدا فرا می خواند و اگر چه ممکن است در حال حاضر در این دعوت چیزی که ناخوش می دارید باشد، ولی در آینده و آخرت به خواست خداوند چیزی که خوش می دارید، در آن نهفته خواهد بود. و شما به خوبی می دانید که علی مدتی به تنهایی با رسول خدا (ص) نماز گزارده است و در ده سالگی خویش او را تصدیق کرده است، وانگهی همراه پیامبر (ص) در همه جنگهای او شرکت کرده است. کوشش و جهاد او در راه رضای خداوند و فرمانبرداری از پیامبر (ص) و آثار پسندیده اش در اسلام، چنان است که خبرش به شما رسیده است و پیامبر (ص) همواره از او خشنود بوده است و این خشنودی تا هنگامی ادامه داشته است که علی چشمهای پیامبر (ص) را پس از رحلت آن حضرت به دست خویش بست و به تنهایی و در حالی که فرشتگان یارانش بودند او را غسل داد و فضل، پسر عمویش، برایش آب می آورد و علی جسد مطهر پیامبر (ص) را وارد گور کرد. و پیامبر (ص) به علی (علیه السلام) در مورد پرداخت دیون و برآوردن وعده هایی که داده بود وصیت فرمود و کارهای دیگری را هم بر عهده اش واگذاشت. و همه این امور از منتهای خداوند بر علی (علیه السلام) بود، و به خدا سوگند که با این همه هرگز علی مردم را برای بیعت با خود فرا نخواند تا آنکه مردم بر او چنان هجوم بردند که شتران تشنه به آبشخور حمله می آورند و در کمال میل و رغبت با او بیعت کردند. سپس گروهی بدون آنکه او کار خلافی انجام داده و بدعتی آورده باشد، فقط به سبب رشک و ستم بر او، بیعت او را گسستند. اینک ای بندگان خدا، شما را مواظبت به تقوای خداوند و فرمانبرداری از او لازم است و باید کوشش و پایداری کرد و از خداوند متعال یاری خواست و باید به آنچه که امیر المؤمنین شما را به آن فرا می خواند توجه کرد. خداوند ما و شما را با همان عصمتی که دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ می فرماید، حفظ کناد و تقوای خود را به ما و شما الهام فرماید و ما و شما را در جنگ با دشمنان خویش یاری دهد و از خداوند بزرگ برای خودم و شما آمرزش می خواهم. امام حسن سپس به ناحیه رحبه رفت و برای پدرش امیر المؤمنین منزلی تهیه کرد.

جابر می گوید: به تمیم گفتم: چگونه آن جوان توانست این مقدار که تو نقل کردی سخن بگوید گفت: آن مقدار از سخنان او که فراموش کرده ام بیشتر از این مقداری است که نقل کردم و من بخشی از آنچه شنیدم، حفظ کردم.

گوید: چون علی (علیه السلام) به ذو قار فرود آمد، عایشه برای حفصه نوشت: اما بعد، به تو خبر می دهم که علی در ذوقار فرود آمده است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسیده است، همانجا ترسان و بیمناک درنگ کرده، و اینک همچون اسب سرخ خون آلود است که اگر گامی پیش نهد، پاهایش قطع می شود و اگر گامی پس رود، کشته می شود. حفصه، دختر عمر، کنیزکان خویش را فرا خواند تا ترانه بخوانند و دایره بزنند و به آنان دستور داد در ترانه خود چنین بگویند: خبر تازه چیست، خبر تازه این است که علی در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است، اگر گامی پیش نهد، پاهایش قطع می شود و اگر گامی پس رود، کشته می شود. زنان و دختران طلقاء (اسیران جنگی آزاد شده قریش در فتح مکه) شروع به آمد و شد به خانه حفصه و اجتماع در آنجا برای شنیدن این ترانه کردند.

این خبر به آگاهی ام کلثوم دختر علی (علیه السلام) رسید، جامه های بلند خویش را پوشید و رو بند انداخت و همراه گروهی از زنان، ناشناس بر آنان وارد شد و پس از چند دقیقه رو بند را از چهره گشود. همین که حفصه او را دید شرمسار شد و انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد. ام کلثوم گفت: اگر شما دو نفر- حفصه و عایشه- امروز پشت به پشت داده و با علی (علیه السلام) ستیز می کنید، همانا پیش از این نسبت به برادرش- پیامبر (ص)- چنین کردید و خداوند درباره شما آنچه را که باید نازل فرمود. حفصه گفت: خدایت رحمت کناد، کافی است و دستور داد نامه را دریدند و از پیشگاه خداوند طلب آمرزش کرد. ابو مخنف می گوید: این موضوع را جریر بن یزید از قول حکم و حسن بن دینار از قول حسن بصری روایت کرده اند.

واقدی و مداینی هم نظیر آن را آورده اند، گوید: سهل بن حنیف هم در این باره این اشعار را سروده است: مردان را در جنگ و ستیز خود با مردان معذور می داریم، ولی زنان را به دشنام و ستیزه چه کار... گوید: کلبی از قول ابو صالح برای ما نقل کرد که می گفته است: چون علی (علیه السلام) در ذوقار منزل کرد و گروهی اندک از لشکریانش با او بودند، زبیر در بصره به منبر رفت و گفت: آیا هزار سوار فراهم نیست که همراه آنان به قرارگاه علی بروم و بر او شبیخون زنم یا سپیده دمی غافلگیرش کنم، پیش از آنکه نیروهای امدادی برای او برسد. هیچکس پاسخی به او نداد. سرگشته از منبر فرود آمد و گفت: به خدا سوگند این همان فتنه ای است که از آن سخن می گفتیم، یکی از وابستگان زبیر به او گفت: ای ابا عبد الله خدایت رحمت کناد، این کار را فتنه می دانی و با وجود این در آن شرکت و جنگ می کنی زبیر گفت: ای وای بر تو، آری به خدا سوگند که بینش پیدا می کنیم ولی در آن شکیبا نیستیم. آن وابسته انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و همان شب گریخت و سوی علی (علیه السلام) رفت و موضوع را به او خبر داد. علی عرضه داشت: پروردگارا تو خود او را فروگیر.

ابو مخنف می گوید: و چون حسن بن علی (علیه السلام) از خطبه خود فارغ شد، عمار بن یاسر برخاست، نخست حمد و ثنای خدا و درود بر پیامبر (ص) بر زبان آورد و سپس چنین گفت: ای مردم برادر پیامبرتان و پسر عموی او از شما می خواهد برای یاری دین خدا حرکت کنید، و اینک خداوند شما را در مورد دو چیز در بوته آزمایش قرار داده است. نخست در مورد حرمت و حق دین شما و دیگر رعایت حق مادرتان- عایشه- و بدیهی است که حق دین شما واجب تر و رعایت حرمت آن بزرگتر است. ای مردم بر شما باد ملازمت با امامی که لازم نیست ادبی به او آموخته شود، فقیهی که لازم نیست فقه و دانشی به او تعلیم داده شود، نیرومندی که در جنگ درماندگی ندارد، کسی که در اسلام دارای چنان سابقه ای است که هیچکس را فراهم نیست، و اگر شما به حضورش روید به خواست خداوند کار شما را برای شما روشن می سازد.

گوید: و چون ابو موسی سخنان حسن و عمار را شنید، برخاست و به منبر رفت و چنین گفت: سپاس خداوندی را که ما را به وجود محمد گرامی داشت و پس از پراکندگی ما را جمع فرمود، و پس از دشمنی و ستیز ما را برادران دوستدار یکدیگر قرار داد، و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود، و خداوند سبحان فرموده است: «اموال خود را میان خودتان به ناحق مخورید.» و نیز فرموده است: «و هر کس مؤمنی را به عمد بکشد، سزایش جهنم است و جاودانه در آن است.» اینک ای بندگان خدا از خدا بترسید، و سلاح خویش بر زمین نهید و از جنگ با برادران خویش خود داری کنید. و سپس ای مردم کوفه اگر نخست از خدا فرمان برید و سپس از من اطاعت کنید، گروهی برجسته از برجستگان عرب خواهید شد که هر نگران و درمانده ای به شما پناه خواهد آورد و هر بیمناکی میان شما احساس امنیت خواهد کرد، همانا علی از شما می خواهد حرکت کنید تا با مادرتان عایشه و طلحه و زبیر که دو حواری رسول خدایند و مسلمانانی که همراه ایشان هستند جنگ و جهاد کنید. و من به این فتنه ها آگاه ترم، که چون روی می آورد شبهه انگیز است و چون پشت می کند نقاب از چهره برمی دارد. من بیم دارم که دو لشکر شما به یکدیگر حمله برند و جنگ کنند و کشتگان چون پلاس پوسیده در کرانه زمین در افتند و گروهی از مردم باقی بمانند که نه امر به معروف کنند و نه نهی از منکر. همانا فتنه ای پوشیده و سرکش شما را فرا رسیده است که نمی توان دانست از کجا سرچشمه گرفته است، آن چنان که خردمند را سرگشته می سازد. گویی هم اکنون سخن پیامبر (ص) را می شنوم که فتنه ها را تذکر می داد و به من می فرمود: «اگر تو در آن دراز کشیده و به صورت خفته باشی بهتر از آن است که نشسته باشی و اگر در آن نشسته باشی بهتر از آن است که ایستاده باشی و اگر ایستاده باشی بهتر از آن است که در آن بدوی.» بنابراین شمشیرهایتان را در نیام کنید و پیکانهای نیزه ها و تیرها را از آن درآورید و زه های کمانهای خود را باز کنید و کار قریش را به خودش واگذارید، تا شکاف و رخنه آن ترمیم شود. و اگر چنین کردند، سودش برای آنان است و اگر نپذیرفتند، زیان این جنایت بر خودشان است، چربی و پیه آن در پوست خودش خواهد بود، اینک نسبت به من خیر خواهی کنید. و غل و غش مورزید و از من فرمان برید و سرکشی مکنید تا رشد و هدایت شما برای شما روشن شود و شراره این فتنه کسانی را فروگیرد و در آن در افتند که آن را مرتکب شده اند.

عمار بن یاسر برخاست و گفت: تو شنیدی که پیامبر (ص) چنین می فرمود گفت: آری و متعهد به درستی آنچه گفتم هستم. عمار گفت: بر فرض که راست بگویی، همانا پیامبر (ص) فقط تو یک نفر را منظور داشته و بدینگونه بر تو حجت گرفته است، اینک به خانه ات بنشین و در فتنه وارد مشو. اما من گواهی می دهم که رسول خدا (ص) علی را به جنگ با پیمان گسلان فرمان داده و نام آنان را برای او گفته است و هم او را به جنگ با تبهکاران فرمان داده است و اگر بخواهی، برای تو گواهانی بر پای می دارم که گواهی دهند رسول خدا (ص) فقط ترا به تنهایی از این کار نهی فرموده و بر حذر داشته است که در فتنه وارد مشوی. سپس به ابو موسی گفت: اگر راست می گویی دست خود را بر آنچه شنیده ای به من بده. و ابو موسی دست خود را سوی او دراز کرد. عمار به او گفت: خداوند بر هر کس که با او ستیز و جهاد می کند، پیروز شود. سپس دست او را کشید و ابو موسی از منبر فرود آمد.

محمد بن جریر طبری در تاریخ روایت می کند که چون خبر عایشه و طلحه و زبیر به علی (علیه السلام) در مدینه رسید، که ایشان آهنگ عراق کرده اند، شتابان بیرون آمد و امیدوار بود که ایشان را دریابد و برگرداند. چون به ربذه رسید آگاه شد که آنان بسیار دور شده اند، این بود که چند روزی در ربذه اقامت کرد. و خبر ایشان رسید که آهنگ بصره کرده اند، علی (علیه السلام) شاد شد و فرمود مردم کوفه مرا بیشتر دوست می دارند و سران و روی شناسان عرب میان ایشانند، و برای آنان نامه نوشت که من شما را بر مردم دیگر شهرها برگزیدم و خود از پی این نامه ام.

ابو جعفر محمد بن جریر، که خدایش رحمت کناد، می گوید: علی (علیه السلام) از ربذه برای مردم کوفه چنین نوشت: اما بعد، من شما را برگزیدم و ترجیح دادم میان شما منزل کنم. این به سبب شناختی است که از مودت و محبت شما نسبت به خدا و رسولش دارم، هر کس پیش من آید و مرا یاری دهد حق را پاسخ داده است و آنچه را بر عهده اوست، پرداخته است.

ابو جعفر طبری می گوید: نخستین کسانی که علی (علیه السلام) از ربذه به کوفه گسیل داشت، محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر بودند، مردم کوفه پیش ابو موسی که در آن هنگام امیرشان بود برای رایزنی آمدند، که آیا با علی بن ابی طالب (ع) بیرون بروند او به آنان گفت: راه آخرت این است که خود داری کنید، راه دنیا این است که بیرون روید. این گفتار ابو موسی به اطلاع آن دو رسید، پیش او آمدند و درشتی کردند، و او هم بر آنان درشتی کرد و گفت: تا هنگامی که یکی از کشندگان عثمان زنده باشد، جنگ کردن همراه علی برای تو حلال نیست.

خواهر علی بن عدی که از خاندان عبد العزّی بن عبد شمس است، و برادرش علی بن عدی از شیعیان علی (علیه السلام) و در زمره لشکر او بود، اینچنین سروده است: بار خدایا شتر علی را از پای در آور، و ناقه ای که او را بر خود می کشد فرخنده مدار. مگر در مورد علی بن عدی که این نفرین بر او نیست.

ابو جعفر طبری می گوید، سپس علی (علیه السلام) تصمیم گرفت از ربذه به بصره برود. رفاعه بن رافع برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین چه تصمیمی داری و ما را کجا می بری فرمود: آنچه آهنگ و نیت آن را داریم، اصلاح است، به شرط آن که از ما بپذیرند و تسلیم آن شوند. گفت: اگر نپذیرفتند فرمود: آنان را فرا می خوانیم و آن مقدار حقی که امیدواریم به آن خشنود شوند به ایشان می دهیم. گفت: اگر خشنود نشدند فرمود تا هنگامی که آنان دست از ما بدارند، ما آنان را رها می کنیم، گفت: اگر ما را رها نکردند فرمود: از خویشتن در قبال آنان دفاع می کنیم. گفت: آری که در آن صورت پسندیده ترین کارهاست.

حجاج بن غزیه انصاری برخاست و گفت: به خدا سوگند ترا با عمل خود خشنود خواهم ساخت، همانگونه که امروز مرا با سخن خود خشنود فرمودی و سپس این ابیات را سرود: او را دریاب، او را دریاب، پیش از آنکه از دست بشود، ما را با خود به سوی این بانگ ببر، اگر از مرگ بترسم، جانم آرام نگیرد. به خدا سوگند، همانگونه که خداوند ما را انصار نام نهاده است، او را یاری خواهیم داد.

ابو جعفر طبری، که خدایش رحمت کناد، می گوید: علی (علیه السلام) به سوی بصره حرکت کرد، رایت او همراه پسرش محمد بن حنفیه بود. بر میمنه لشگرش عبد اللّه بن عباس و بر میسره آن عمر بن ابی سلمه فرماندهی داشتند. علی (علیه السلام) در حالی که سوار بر ناقه ای سرخ موی بود و اسبی سیاه را یدک می کشید، در قلب سپاه بود. در فید به نوجوانی از قبیله بنی سعد بن ثعلبه که نامش مرّه بود برخورد، آن نوجوان پرسید اینان کیستند گفته شد: این امیر المؤمنین است. گفت: سفری فانی و نابود شونده است که در آن خونهایی از مردم فانی می شود. علی (علیه السلام) سخن او را شنید فراخواندش، و گفت: نامت چیست گفت: مرّه. فرمود خداوند زندگی ترا تلخ بدارد، آیا کاهن این قومی گفت: نه، نشانه شناسم. علی (علیه السلام) او را رها کرد، و در فید فرود آمد. قبایل اسد و طیء به حضورش آمدند و خود را در اختیار او نهادند، فرمود: همینجا و بر جایگاه خود باشید که اینک همین مهاجران کافی هستند. مردی از کوفه به فید رسید و به حضور علی (علیه السلام) آمد، فرمود: تو کیستی گفت: عامر بن مطرف. فرمود: لیثی هستی گفت: نه، شیبانیم، فرمود: از پشت سر خود- کوفه- به من خبر بده. گفت: اگر اراده صلح داری، ابو موسی با تو خواهد بود و اگر اراده جنگ داری، با تو نخواهد بود. فرمود: هیچ قصدی جز صلح ندارم، مگر اینکه آن را نپذیرند.

طبری می گوید: عثمان بن حنیف هم به حضور علی (علیه السلام) آمد و به دستور طلحه و زبیر تمام موهای سر و ریش و ابروهای او را از بن کنده بودند. عثمان گفت: ای امیر المؤمنین تو مرا در حالی که ریش داشتم فرستاده بودی و اینک بدون ریش به حضورت باز آمدم. فرمود: به مزد و خیر رسیدی. و سپس گفت: ای مردم همانا طلحه و زبیر با من بیعت کردند و سپس بیعت و پیمان مرا گسستند، و مردم را بر من شوراندند و از شگفتیها این است که آن دو از ابوبکر و عمر فرمانبرداری کردند و نسبت به من مخالفت ورزیدند. به خدا سوگند هر دو به خوبی می دانند که من از آن دو خلیفه فروتر نیستم. بار خدایا آنچه را ایشان پیوسته اند گسسته بدار، و آنچه را در پندار خویش استوار کرده اند استوار مدار و در آنچه می کنند بدی بهره ایشان قرار بده.

ابو جعفر می گوید: محمد بن ابی بکر و محمد بن جعفر به حضور علی برگشتند و او را در حالی که به ذوقار رسیده بود دیدند و خبر را به او گزارش دادند. علی (علیه السلام) به عبد الله بن عباس فرمود: تو به کوفه برو و ابو موسی را به فرمانبرداری دعوت کن و او را از سرکشی و مخالفت بر حذر دار و مردم را به حرکت وادار کن. عبد الله بن عباس حرکت کرد و چون به کوفه رسید با ابو موسی دیدار کرد. سالارهای مردم کوفه هم جمع شدند. ابو موسی برخاست و برای ایشان سخنرانی کرد و گفت: اصحاب رسول خدا (ص) که در جنگهای بسیاری در التزام آن حضرت بوده اند، از دیگر مردمی که با رسول خدا (ص) مصاحبت نداشته اند، به خدا و احکام خداوند آگاه ترند، و همانا شما را برگردن من حقی است. که آن را به شما می پردازم و آن این است که به شما فرمان می دهم سلطه خداوند را سبک مشمرید، و بر خدا گستاخی مکنید، و هر که را از مدینه در این مورد و برای حکومت پیش شما آمده است، بگیرید و به مدینه برگردانید تا آنکه امت نسبت به امامت کسی که به آن خشنود است هماهنگ شوند. به هر حال این فتنه ای سخت دشوار است، که خفته در آن بهتر از بیدار و بیدار دراز کشیده بهتر از نشسته و نشسته بهتر از ایستاده و ایستاده بهتر از سواره است. شما استوانه و مایه ای از مایه های عرب باشید، شمشیرهایتان را در نیام کنید و سر نیزه های خود را باز کنید و زه های کمانهایتان را بگشایید، تا این فتنه از میان برخیزد و کار سامان گیرد.

ابو جعفر طبری، که خدایش رحمت کناد، می گوید: ابن عباس پیش علی (علیه السلام) برگشت و موضوع را گزارش داد. علی (علیه السلام) پسر خویش حسن (ع) و عمار بن یاسر را فرا خواند و آن دو را به کوفه گسیل داشت. چون آن دو به کوفه رسیدند، نخستین کسی که پیش ایشان آمد مسروق بن اجدع بود که بر آن دو سلام کرد. سپس رو به عمار آورد و گفت: ای ابو الیقظان، امیر المؤمنین- عثمان- را به چه سبب کشتید؟ گفت: بدین سبب که دشنام می داد و آبروی ما را می برد و ما را می زد. گفت: به خدا سوگند بدانگونه که عقوبت شده بودید، عقوبت نکردید. و حال آنکه اگر صبر و شکیبایی می کردید برای شکیبایان پسندیده تر بود. آنگاه ابو موسی آمد و با حسن دیدار کرد و او را کنار خود نشاند و خطاب به عمار گفت: ای ابو الیقظان آیا تو هم در آن بامداد، همراه دیگران بر امیر المؤمنین- عثمان- ستم ورزیدی و خویشتن را در زمره تبهکاران در آوردی عمار گفت: چنین نکرده ام، ولی از آن کار بدم نیامد و چرا تو اینک با من چنین به بدی رفتار می کنی؟ در این هنگام امام حسن (ع) سخن آن دو را قطع کرد، و به ابو موسی گفت: ای ابو موسی چرا مردم را از یاری ما باز می داری که به خدا سوگند ما اراده ای جز اصلاح نداریم. امیر المؤمنین علی کسی نیست که در موردی بتوان از او بیم داشت، ابو موسی گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، راست گفتی اما با آن کس که رایزنی می شود باید ایمن باشد. من خود از پیامبر (ص) شنیدم که می فرمود: «بزودی فتنه ای خواهد بود که...» تا آخر حدیث، عمار را بد آمد و خشمگین شد و گفت: پیامبر (ص) این سخن را فقط برای تو فرموده است.

مردی از بنی تمیم برخاست و به عمار گفت: ای برده ساکت باش، تو دیروز با غوغای مردم بودی و امروز امیر ما را سفله می شمری، در این هنگام زید بن صوحان و گروهش برجستند و به یاری عمار سخن گفتند. ابو موسی شروع به بازداشتن مردم از حمله و دشنام کرد و آنان را از پدید آوردن فتنه منع می کرد، و سپس حرکت کرد و به منبر رفت. در این هنگام زید بن صوحان، در حالی که دو نامه از عایشه همراه داشت، پیش آمد یکی از عایشه که فقط برای زید نوشته بود و دیگری خطاب به عموم مردم کوفه که آنان را از یاری دادن علی (علیه السلام) منع کرده و فرمان داده بود بر زمین بنشینند و در خانه های خویش آرام گیرند.

زید بن صوحان خطاب به مردم گفت: ای مردم این زن را بنگرید که به او فرمان داده شده است در خانه خود بنشیند و به ما فرمان داده شده است جنگ کنیم تا فتنه ای باقی نماند، و اینک او کاری را که خود مأمور آن است به ما واگذار می کند و کاری را که مربوط به ماست او مرتکب می شود. شبث بن ربعی برخاست و به زید گفت: ای عمانی احمق ترا با این سخنان چه کار در گذشته در جلولاء دزدی کردی و خدای دستت را برید، و اینک به مادر مؤمنان دشنام می دهی. زید در حالی که دست بریده خود را تکان می داد، به ابو موسی اشاره کرد و گفت: ای عبد الله بن قیس مگر تو می توانی از امواج رودخانه فرات جلوگیری کنی. چیزی را که به آن نمی رسی رها کن. سپس این آیه را تلاوت کرد: «آیا مردم می پندارند که فقط به اینکه بگویند ایمان آورده ایم رها کرده می شوند...» و تا آخر آیه دوم خواند. آنگاه فریاد برآورد که به سوی امیر مؤمنان که نمودار سرور پیامبران است حرکت کنید، و همگان به سوی او بروید. در این هنگام حسن بن علی (علیه السلام) برخاست و گفت: ای مردم دعوت امام خود را پذیرا شوید و سوی برادران خود حرکت کنید، که بزودی افرادی که برای این کار حرکت کنند فراهم می شوند. به خدا سوگند اگر خردمندان عهده دار این کار شوند برای حال و آینده بهتر و پسندیده تر است. اینک دعوت ما را پذیرا شوید و ما را در کارمان یاری دهید، خداوندتان به صلاح آورد.

عبد خیر خیوانی هم برخاست و گفت: ای ابو موسی درباره این دو مرد- طلحه و زبیر- به من خبر بده، که آیا با علی بیعت کرده اند گفت: آری، بیعت کرده اند. عبد خیر گفت: آیا علی مرتکب کار و گناهی شده است که شکستن بیعت او روا باشد گفت: نمی دانم. گفت: هرگز ندانی، اینک که تو نمی دانی ما ترا رها می کنیم تا بدانی. وانگهی مگر کسی بیرون از این چهار گروهی است که می گویم، علی پشت کوفه است، طلحه و زبیر در بصره اند، معاویه در شام است و گروه چهارم در حجاز نشسته اند، نه غنیمتی می خواهند و نه جنگ می کنند، ابو موسی گفت: آنان بهترین مردمند. عبد خیر گفت: ای ابو موسی ساکت باش که دغلی تو بر تو چیره شده است.

ابو جعفر طبری می گوید: و چون اخبار مربوط به اختلاف مردم با یکدیگر در کوفه به اطلاع علی (علیه السلام) رسید به اشتر نخعی فرمود: تو در مورد ابو موسی شفاعت کردی که او را بر کوفه مستقر دارم، اینک برو و آنچه را تباه کردی اصلاح کن. اشتر برخاست و آهنگ کوفه کرد. هنگامی وارد کوفه شد که مردم در مسجد اعظم بودند. اشتر از کنار هر قبیله که می گذشت آنان را فرا می خواند، و می گفت: از پی من به کاخ بیایید. چون اشتر به قصر رسید و ناگاه وارد آن شد ابو موسی در مسجد مشغول سخنرانی برای مردم بود و آنان را از حرکت باز می داشت و عمار با او بگو و مگو می کرد، و حسن (ع) به او می گفت: ای بی مادر از کار ما کناره گیری کن و از منبر ما دور شو.

ابو جعفر طبری می گوید: ابو مریم ثقفی روایت کرده و گفته است: به خدا سوگند من هم آن روز در مسجد بودم که ناگهان غلامان ابو موسی شتابان وارد مسجد شدند و خود را به ابو موسی رساندند و فریاد برآوردند که ای امیر اینک اشتر آمد و وارد کاخ شد و ما را زد و بیرون کرد. ابو موسی از منبر فرود آمد و خود را به کاخ رساند. اشتر بر او بانگ زد که ای بی مادر از کاخ ما بیرون شو که خدای جانت را بیرون آورد که به خدا سوگند از دیرباز از منافقان بوده ای. گفت: تا شامگاه مهلتم بده. اشتر گفت: مهلتت دادم و امشب را نباید در کاخ بگذرانی. مردم به منظور تاراج لوازم و اثاثیه ابو موسی آمدند و اشتر آنان را منع کرد، و گفت: او را از امیری بر شما عزل و بیرون کردم و مردم از آن کار دست بداشتند.

ابو جعفر می گوید: شعبی از ابو الطفیل روایت می کند که می گفته است، علی (علیه السلام) فرمود: از کوفه دوازده هزار و یک تن به مدد شما می آیند. و به خدا سوگند من روی تپه ذوقار ایستادم و آنان را یکی یکی بر شمردم نه یک تن کمتر بود و نه افزون.

فصلی در نسب و اخبار عایشه:

اینک سزاوار است همینجا اندکی درباره نسب و اخبار عایشه و آنچه یاران متکلم ما درباره او می گویند سخن بگوییم. بر عادت خودمان که هرگاه به نام یکی از صحابه می رسیم همین گونه رفتار می کنیم. اما نسب پدری او چنین است که او دختر ابو بکر بود. ما ضمن مباحث گذشته نسب ابو بکر را آورده ایم. مادرش ام رومان است و او دختر عامر بن عویمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذینه بن سبیع بن دهمان بن حارث بن تمیم بن مالک بن کنانه است. پیامبر (ص) در مکه دو سال، و گفته شده است سه سال قبل از هجرت در حالی که او شش یا هفت ساله بود، او را به عقد خویش درآورد. و در مدینه در حالی که او نه سال داشت و در این مورد اختلافی نیست با او عروسی فرمود. قبلا از عایشه برای همسری با جبیر بن مطعم نام برده می شد و به اصطلاح نامزد او بود. در اخبار صحیح آمده است که پیامبر (ص) پس از رحلت خدیجه، رضی الله عنها، عایشه را در خواب دید که در جامه حریر است و فرمود: اگر این موضوع خواست خداوند باشد خودش آن را مقدر خواهد فرمود. سه سال پس از رحلت خدیجه و در ماه شوال او را عقد فرمود، و هجده ماه پس از هجرت به مدینه در ماه شوال با او عروسی فرمود.

ابن عبد البرّ در کتاب الاستیعاب می گوید: عایشه دوست می داشته است که زنان خویشاوندان و دوستانش در ماه شوال به خانه شوهر بروند. می گفته است میان همسران پیامبر (ص) هیچکس بهتر و پر حظتر از من نبوده است، و پیامبر (ص) مرا در ماه شوال عقد کرده است و در ماه شوال با من عروسی فرموده است. می گوید [ابن ابی الحدید]: این خبر را برای یکی از مردم خواندند، گفت عایشه روابط میان خود و خویشاوندان و افراد خاندان شوهرش را چگونه می دیده است.

ابو عمر بن عبد البر در همان کتاب می گوید: پیامبر (ص) هنگامی که رحلت فرمود، عایشه هجده ساله بود. پیامبر (ص) نه سال با او زندگی کرد و با دوشیزه ای جز او ازدواج نفرموده است، عایشه از پیامبر (ص) برای انتخاب کنیه اجازه خواست، فرمودند: به نام پسرت عبد الله کنیه خود را انتخاب کن. یعنی عبد الله بن زبیر که خواهر زاده اوست و بدین سبب کنیه اش ام عبد الله بوده است.

عایشه زنی فقیه و دانا به امور و مسائل میراث و شعر و پزشکی بوده است. روایت شده که پیامبر (ص) فرموده است: فضیلت عایشه بر زنان همچون فضیلت ترید بر دیگر خوراکیهاست. یاران معتزلی ما در این روایت مقصود از کلمه زنان را همسران پیامبر (ص) می دانند، زیرا در نظر ایشان فاطمه، علیها السلام، افضل از عایشه است، زیرا پیامبر (ص) فرموده است که او سرور زنان جهانیان است. به سال ششم هجرت و هنگام بازگشت از جنگ بنی مصطلق، متهم به صفوان بن معطل سلمی شد که همراهش بود و تهمت زنندگان و اهل افک درباره او یاوه سرایی کردند. قرآن به برائت او از آن اتهام نازل شد. گروهی از شیعیان پنداشته اند آیاتی که در سوره نور است، در مورد عایشه نازل نشده است، بلکه درباره ماریه قبطیه و تهمتی است که در مورد اسود قبطی به او زده اند. ولی تواتر اخباری که در مورد نزول آن آیات درباره عایشه آمده است، ادعای آنان را منکر می شود. سپس در مورد او و حفصه و آنچه میان ایشان و پیامبر (ص) در مورد سخنی که پوشیده و به صورت راز به آن دو فرموده بود و آن را فاش کرده بودند، اموری پیش آمد که قرآن عزیز آن را بیان کرده است. و پیامبر (ص) مدتی از آن دو و همه زنان خویش کناره گرفت و بعد با آنان آشتی کرد و حفصه را طلاق داد و سپس به او رجوع فرمود. آنگاه میان عایشه و فاطمه (علیه السلام) پیامهایی رد و بدل شد و سخنانی که سینه را دردمند می کند. میان عایشه و علی (علیه السلام) نیز نوعی کینه و ستیز پدید آمد، و اشاره علی (علیه السلام) به پیامبر (ص) در داستان افک، به اینکه کنیز عایشه را بزنند و از او اقرار بگیرند و اینکه «زنان برای تو بسیارند» بر آن کینه افزوده شد.

پس از آن داستان نماز گزاردن ابو بکر با مردم- در بیماری پیامبر (ص)- پیش آمد و شیعه چنین می پندارد که پیامبر (ص) به آن کار فرمان نداده بود، و ابو بکر به دستور دخترش عایشه با مردم نماز گزارد و پیامبر (ص) در حالی که بیماریش سنگین بود و به دیگران تکیه داده بود، آمد و او را از محراب کنار زد، البته بیشتر محدثان چنین پنداشته اند که آن کار به فرمان و گفته رسول خدا (ص) صورت گرفته است، ولی در مورد بقیه امور آن اختلاف دارند. برخی می گویند پیامبر (ص) او را از محراب کنار زد و خود با مردم نماز گزارد، برخی می گویند آن حضرت مانند دیگر مردم به ابو بکر اقتدا فرمود، و برخی می گویند مردم به ابو بکر اقتدا کرده و با او نماز گزاردند و حال آنکه ابو بکر به نماز پیامبر (ص) اقتدا کرده بود.

پس از این در داستان عثمان و شوراندن مردم بر او آن کارها برفت که در جای خویش آورده ایم، و از پی آن داستان جنگ جمل پدید آمد. متکلمان درباره حال عایشه و همه آنانی که در جنگ جمل حاضر شده اند مختلف سخن گفته اند، امامیه معتقدند شرکت کنندگان در جنگ جمل همگی کافر شده اند، چه سالارها و چه پیروان. گروهی از حشویان و عامه گفته اند: آنان اجتهاد کرده اند و گناهی ندارند و نه به خطای ایشان و نه به خطای علی (علیه السلام) و یارانش حکم می کنیم. برخی از اینان می گویند: ما می گوییم و معتقدیم که شرکت کنندگان در جنگ جمل خطا کرده اند ولی خطای در خور آمرزش، همچون خطای مجتهد در پاره ای از مسائل فرعی، آن هم در نظر کسانی که معتقد به اشبه بوده اند، و بیشتر اشعریان بر این عقیده اند.

یاران معتزلی ما می گویند همه شرکت کنندگان در جنگ جمل- آنان که با طلحه و زبیر و عایشه بوده اند- هلاک شده اند، مگر کسانی که توبه ایشان ثابت شده است. و معتقدند که عایشه و همچنین طلحه و زبیر از کسانی هستند که توبه آنان ثابت شده است. عایشه در جنگ جمل برای علی (علیه السلام) اقرار به خطا و از او تقاضای عفو کرد، و روایات متواتر رسیده است که اظهار پشیمانی کرده و می گفته است: ای کاش ده پسر از رسول خدا (ص) می داشتم که هر یک از ایشان به فضیلت عبد الرحمن بن حارث بن هشام بود و شاهد مرگ ایشان می بودم، و جنگ جمل وجود نمی داشت. و می گفته است ای کاش پیش از جنگ جمل می مردم، و هر گاه از روز جنگ جمل یاد می کرد، چندان می گریست که روسری و رو بندش خیس می شد.

زبیر همینکه علی (علیه السلام) مطالبی را فرایادش آورد، در حالی که معترف به خطای خود بود از میدان جنگ برگشت. اما طلحه در همان حال که زخمی در میدان افتاده بود، سواری از کنارش گذشت، طلحه به او گفت بایست و چون آن سوار ایستاد، طلحه از او پرسید از کدام گروهی گفت: از یاران امیر المؤمنین علی هستم. طلحه گفت: مرا بنشان، او را نشاند، طلحه گفت: دست خود را پیش آور تا با تو برای امیر المؤمنین بیعت کنم و بیعت کرد. شیوخ معتزله ما می گویند: کسی را نشاید که بگوید این اخبار آحاد که درباره توبه ایشان رسیده است نمی تواند با علم قطعی ما به معصیت ایشان تعارض داشته باشد. زیرا حکم به توبه برای مکلف در همه موارد طبق گمان غالب صادر می شود نه به طور قطع. مگر نمی بینی که ما در مورد کسی که به ظاهر توبه خود را آشکار می سازد، حکم به کذب و نفاق نمی کنیم. بنابراین روشن می شود که قبول توبه در همه موارد طبق گمان کفایت می کند و بدین گونه جایز است بگوییم که گمان توبه اینان کفایت می کند که با علم قطعی به معصیت ایشان تعارض داشته است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أهل الکوفه،عند مسیره من المدینه إلی البصره

از نامه های امام علیه السلام است

که برای اهل کوفه به هنگام حرکت از مدینه به سوی بصره نگاشته. {1) .سند نامه: مطابق نقل ابن ابی الحدید در روایات آمده است:هنگامی که علی علیه السلام از مدینه به سوی بصره حرکت کرد، در مسیر خود به سرزمین ربذه رسید.از آنجا«محمد بن جعفر بن ابی طالب»را که مادرش اسماء بنت عمیس بود به همراهی«محمد بن ابی بکر»با این نامه به سوی کوفه فرستاد.در ذیل این نامه مطابق نقل ابن ابی الحدید اضافاتی آمده که نشان می دهد از منبع دیگری گرفته شده است. «ابن قتیبه»در الامامه و السیاسه نیز این نامه را با اضافاتی آورده است و مرحوم شیخ مفید در کتاب الجمل که قبل از سید رضی تألیف یافته،این نامه را ذکر کرده ولی می گوید:امام علیه السلام آن را بوسیله امام حسن علیه السلام و عمار یاسر به سوی مردم کوفه فرستاد. مرحوم شیخ طوسی نیز در امالی آن را با تفاوتهایی آورده است و روشن است که سید رضی تمام نامه را نقل نکرده بلکه گزیده ای از آن را ذکر نموده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 194) }

در واقع هدف از نوشتن این نامه سه چیز بوده است:نخست اینکه امام علیه السلام روشن کند که طلحه و زبیر و عایشه که قتل عثمان را بهانه ای برای شورش بر ضد امام علیه السلام و به راه انداختن مقدمات جنگ جمل به همدستی عایشه به راه انداختند خودشان در قتل او شریک بودند در حالی که امام علیه السلام تا آنجا که ممکن بود از وی دفاع کرد.

دیگر اینکه همه مردم از روی میل و اراده خود و بدون هیچ گونه جبر و فشار با امام علیه السلام بیعت کردند و خلافت او را بر جامعه اسلامی پذیرا شدند.

سوم اینکه با توجّه به فتنه ای که طلحه و زبیر و عایشه به راه انداختند،بر همه اهل کوفه لازم است که برای یاری امام علیه السلام و خاموش کردن آتش فتنه به لشکر آن حضرت ملحق شوند.

بخش اوّل:

مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ الْکُوفَهِ،جَبْهَهِ الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ.أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ.إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ،فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ،وَأُقِلُّ عِتَابَهُ، وَ کَانَ طَلْحَهُ وَالزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفُ،وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِیفُ.

وَکَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ غَضَبٍ،فَأُتِیحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ،وَبَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَلَا مُجْبَرِینَ،بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ.

این نامه ای است که از بنده خدا علی امیرمؤمنان علیه السلام به سوی اهل کوفه گروه یاران شرافتمند و بلند پایگان عرب نگاشته شده است:

من از جریان کار«عثمان»شما را آگاه می سازم،آن چنان که شنیدن آن همچون دیدنش باشد؛مردم به او عیب گرفتند و بر او طعنه زدند من در این میان یکی از مهاجران بودم که برای جلب رضایت عثمان (از طریق رضایت مردم و تغییر روشهای نادرستش) نهایت کوشش را به خرج دادم و کمتر او را سرزنش کردم (مبادا مردم تحریک به قتل او شوند) ولی طلحه و زبیر (خشونت در برابر او را به آخرین حد رساندند به گونه ای که) آسانترین فشاری که بر او وارد می کردند مانند تند راندن شتر بود و نرمترین«حُدی ها»،سخترین آن بود (آوازی که شتر را به شتاب وا می دارد و خسته می کند) و از سوی عایشه نیز خشمی ناگهانی بود (که مردم را سخت بر ضد عثمان شوراند) و به دنبال آن گروهی به تنگ آمدند و بر ضد او شوریدند و او را کشتند (سپس) مردم بدون اکراه و اجبار بلکه با رغبت و اختیار با من بیعت نمودند.

حقیقت ماجرای قتل عثمان

امام علیه السلام در آغاز این نامه مطابق آنچه معمول آن زمان بوده نویسنده نامه و مخاطبان آن را معرفی می کند و می فرماید:

«این نامه ای است که از بنده خدا علی امیر مؤمنان به سوی اهل کوفه گروه یاران شرافتنمد و بلندپایگان عرب نگاشته شده است»؛ (مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَهْلِ الْکُوفَهِ،جَبْهَهِ {1) .«جبهه»در اصل به معنای پیشانی است و از آنجا که پیشانی عضو شریف و آشکار بدن است به جمعیّت نیرومندی که اقدام برای جلب خیر یا دفع شر کنند و همچنین به رییس یک جمعیّت نیز اطلاق شده است. }الْأَنْصَارِ وَسَنَامِ الْعَرَبِ) .

روشن است که مراد از انصار در اینجا،انصار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدینه که معمولاً در مقابل مهاجران قرار داده می شوند نیست چون در کوفه جبهه انصاری نبود بلکه انصار در اینجا به معنای یاران امام علیه السلام است و تعبیر به«جبهه»اشاره به شرافتمندی آنهاست چرا که پیشانی از شریف ترین اعضای انسان است.

«سنام»گر چه در اصل به معنای کوهان شتر است ولی سپس بر چیز برجسته و هر شخص بلندپایه اطلاق شده است.

آن گاه امام علیه السلام چنین می فرماید:«اما بعد (پس از حمد و ثنای الهی) من از جریان کار عثمان شما را آگاه می سازم،آنچنان که شنیدنش همچون دیدنش باشد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی أُخْبِرُکُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ حَتَّی یَکُونَ سَمْعُهُ کَعِیَانِهِ).

چرا امام علیه السلام در این نامه قبل از هر چیز به سراغ ریشه های حادثه قتل عثمان می رود؟ برای اینکه این نامه در آستانه جنگ جمل برای مردم کوفه نوشته شد و می دانیم بهانه شورشیان جمل (طلحه،زبیر،عایشه و پیروانشان) مسأله خون خواهی عثمان بود و هر گاه امام علیه السلام این مسأله را کاملا روشن می ساخت، مردم کوفه با درایت بیشتری به امام علیه السلام می پیوستند.

سپس افزود:«مردم بر او عیبها گرفتند و طعنه زدند»؛ (إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَیْهِ).

تقریباً همه مورخان اسلام و عموم محققان نوشته اند که ایراد مردم بر عثمان عمدتا دو چیز بود:تقسیم ناعادلانه بیت المال و بخشش بی حساب به اطرافیان و خویشاوندان خود و دیگر سپردن پستهای کلیدی حکومت اسلامی به افراد ناصالح از میان خویشاوندان و پیروانش.

آنگاه امام علیه السلام می فرماید:«من در این میان یکی از مهاجران بودم که برای جلب رضایت عثمان (از طریق رضایت مردم از او و تغییر روشهای نادرستش) نهایت کوشش را به خرج دادم و کمتر او را سرزنش کردم (مبادا مردم تحریک به قتل او شوند) ولی طلحه و زبیر (خشونت در برابر او را به آخرین حد رساندند به گونه ای که) آسانترین فشاری که بر او وارد می کردند مانند تند راندن شتر بود و نرمترین حُدی ها،سخترین آن بود (آوازی که شتر را به شتاب وا می دارد و خسته می کند) و از سوی عایشه نیز خشمی ناگهانی بود (که مردم را سخت بر ضد عثمان شوراند) و به دنبال آن گروهی به تنگ آمدند و بر ضدّ او شوریدند و او را کشتند»؛ (فَکُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِینَ أُکْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ {1) .«استعتاب»از ماده«عتبی»به معنای سرزنش کردن گرفته شده و به این مفهوم است که از دیگری می خواهیم ما را آنقدر سرزنش کند که راضی شود و سپس به معنای رضایت طلبیدن به کار رفته است. }،وَأُقِلُّ عِتَابَهُ،وَکَانَ طَلْحَهُ وَالزُّبَیْرُ أَهْوَنُ سَیْرِهِمَا فِیهِ الْوَجِیفُ {2) .«وجیف»از ماده«وجف»بر وزن«وقف»به معنای اضطراب گرفته شده و از آنجایی که به هنگام سرعت سیر،اضطراب در سیر کننده پیدا می شود،این واژه به معنای سرعت نیز بکار رفته است. }،وَأَرْفَقُ حِدَائِهِمَا {3) .«حِداء»و همچنین«حُداء»بر وزن«دعا»به معنای آواز خواندن برای شتر به منظور سرعت بیشتر است. سپس به معنای هر گونه برانگیختن و تحریک برای انجام کاری استعمال شده است. }الْعَنِیفُ {4) .«عنیف»از ماده«عنف»به معنای خشونت و شدت عمل گرفته شده. }.وَ کَانَ مِنْ عَائِشَهَ فِیهِ فَلْتَهُ {5) .«فلته»به معنای کاری است که بدون مطالعه و ناگهانی انجام می شود و«فلتات اللسان»سخنانی است که از انسان بی مطالعه و از روی غفلت صادر می گردد. }غَضَبٍ،فَأُتِیحَ {6) .«اتیح»از ریشه«تیح»بر وزن«شیء»به معنای آماده شدن برای انجام کاری است و جمله«فاتیح له قوم»به این معناست که گروهی برای کشتن عثمان آماده شدند. }لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ).

این احتمال نیز در تفسیر«اکثر استعتابه»داده شده که من از عثمان پیوسته می خواستم که رضایت مردم را جلب کند. {1) .در این صورت ضمیر«استعتابه»ضمیر فاعلی است و مفعول آن محذوف است یعنی«استعتابه من الناس» در صورتی که در تفسیر اوّل ضمیر مفعولی است که تناسب بیشتری با جمله بعد دارد. }

آن گاه می فرماید:«مردم بدون اکراه و اجبار بلکه با رغبت و اختیار با من بیعت نمودند»؛ (وَبَایَعَنِی النَّاسُ غَیْرَ مُسْتَکْرَهِینَ وَلَا مُجْبَرِینَ،بَلْ طَائِعِینَ مُخَیَّرِینَ).

در واقع امام علیه السلام در این بیان کوتاه و پر معنا به سه نکته اشاره می فرماید تا مردم بتوانند به خوبی درباره شورشیان جمل قضاوت کنند.

1.او از مدافعان عثمان بود و می خواست او را به راه راست بر گرداند و آتش فتنه را خاموش کند.

2.طلحه و زبیر از عاملان اصلی فتنه بودند.گر چه شورش جنبه عمومی و مردمی داشت ولی آنان نیز بر این آتش می دمیدند و بر آن هیزم می ریختند و همچنین عایشه نیز با جمله کوتاهی که در مسجد پیغمبر در حضور مهاجران و انصار به عثمان گفت،در حالی که کفش و پیراهن پیغمبر را در دست گرفته بود، صدا زد:ای عثمان هنوز کفش و پیراهن پیغمبر کهنه نشده که تو دین و سنّتش را دگرگون ساختی.

3.بیعتی که با من شد (بر خلاف بیعت با خلیفه اوّل،دوم و سوم) بیعتی عام و همگانی بود و هیچ کس با فشار و اکراه با من بیعت نکرد.

به این ترتیب امام علیه السلام حقیقت را روشن ساخت تا مردم بدانند او بر حق و شورشیان جمل بر باطل اند.

نکته ها

1-ماجرای ابوموسی و بسیج مردم کوفه برای حمایت امام علیه السلام

درباره ماجرای عثمان و اشتباهات بزرگ او در امر حکومت اسلامی که منجر به شورش مردم بر ضد وی و منتهی به قتل او شد و نیز درباره پیمان شکنی طلحه و زبیر و قیام آنها بر ضد امیر مؤمنان علی علیه السلام و همچنین داستان بیعت عمومی مردم با امیر مؤمنان علیه السلام در بخشهای پیشین به قدر کافی بحث کرده ایم. {1) .داستان قتل عثمان و جنگ جمل و ریشه ها و عوامل و پیامدهای آن،داستان بسیار پرماجرا و طولانی است که ما در مجلدات سابق این مجموعه،به بخشهای مهمی از آن اشاره کردیم و اکنون فهرستی از آن را برای خوانندگان بر می شماریم تا با مراجعه به آن نسبت به تمام جوانب داستان آشنا شوند: 1.علل شورش مسلمین بر ضد عثمان،ج 1،ص 371 تا 376. 2.ماجرای جنگ جمل،ج 1،ص 389 تا 391. 3.قتل عثمان و عدم دخالت امیر مؤمنان در آن و نقش طلحه و زبیر در تحریک مردم،ج 2،ص 30. 4.تحلیل دیگری درباره قتل عثمان،ج 2،ص 232 تا 241. 5.نقش طلحه و زبیر در ماجرای جنگ جمل،ج 2،ص 251. 6.کارهایی که از عثمان سر زد و سبب خشم مردم شد،ج 2،ص 488. 7.بحث دیگری درباره نقش طلحه در تحریک مردم به قتل عثمان،ج 6،ص 527. }

داستان نوشتن نامه از سوی امام علیه السلام به مردم کوفه داستان پر پیچ و خمی است؛ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود اشاره فشرده ای به آن دارد و خلاصه آن را در زیر مطالعه می کنید:

او از محمد بن اسحاق نقل می کند که امام علیه السلام محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر را به کوفه فرستاد تا مردم را برای کمک به علی علیه السلام آماده کنند.جمعی نزد ابو موسی اشعری که فرماندار کوفه بود و پس از قتل عثمان،امام علیه السلام او را ابقا نموده بود،رفتند و نظر وی را برای یاری به امام علیه السلام جویا شدند.

ابوموسی (که مرد خبیثی بود خباثت خود را در اینجا آشکار ساخت و) گفت:

اگر راه آخرت را می پویید در خانه بنشینید و اگر طالب دنیا هستید با این دو نفر حرکت کنید لذا مردم از همراهی با فرستادگان امام علیه السلام خودداری کردند.

فرستادگان امام علیه السلام نزد ابوموسی رفته و به او اعتراض کردند ولی ابوموسی (با نهایت تعجب) به آنها پاسخ داد:بیعت عثمان هنوز به گردن من و شما باقی است؛اگر قرار باشد مبارزه کنیم باید از قاتلین عثمان شروع کنیم.

فرستادگان امام علیه السلام نزد آن حضرت باز گشتند و جریان را گزارش دادند.

امام علیه السلام نامه ای به ابوموسی نوشت،ولی ابوموسی فرستاده امام علیه السلام را تهدید به قتل کرد.

امام علیه السلام نامه دیگری به ابوموسی نوشت و به همراه عبداللّه بن عباس و محمد بن ابی بکر برای او فرستاد و او را از مقام خود برکنار کرد.

باز هم ابوموسی به مخالفت خود ادامه داد.

سرانجام امام علیه السلام مالک اشتر را برای خاتمه دادن به قائله ابوموسی و بسیج مردم برای جهاد با آتش افروزان جنگ جمل به کوفه فرستاد.

مالک اشتر وارد کوفه شد و در مسجد اعظم خطابه ای خواند و مردم را دعوت کرد تا با او به قصر دار الاماره بروند و در حالی وارد قصر شدند که امام حسن علیه السلام و عمار یاسر با ابو موسی مشغول جر و بحث بودند.اشتر فریادی بر سر ابو موسی کشید و گفت: «اخرج من قصرنا لا ام لک اخرج اللّه نفسک فواللّه انک لمن المنافقین قدیماً ؛از دارالاماره بیرون شو ای ناپاک خداوند مرگت دهد به خدا سوگند تو از قدیم از منافقان بودی».

ابو موسی که خود را کاملا در ضعف دید یک شب از اشتر مهلت خواست.او به وی مهلت داد به شرط اینکه در دار الاماره نماند.پس از این ماجرا بیش از دوازده هزار نفر از کوفه برای یاری امام علیه السلام به سوی بصره شتافتند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 8-21. }

2-خوش بود گر محک تجربه آید به میان

می دانیم غالب اهل سنّت قائل به تنزیه صحابه هستند یعنی همه آنها را بدون استثنا افرادی پاک،با ایمان،عادل و قابل اعتماد می شمرند.

بعضی به قدری در این امر راه اغراق و مبالغه را پوییده اند که حتی مخالفان یک نفر از صحابه را زندیق و کافر می دانند.از جمله ابن حجر عسقلانی در کتاب «الاصابه»از ابو زرعه رازی نقل می کند که او می گوید:هر گاه کسی را دیدید که به یکی از اصحاب پیغمبر خرده می گیرد بدانید که او زندیق است (دلیل او قابل توجّه است)،زیرا رسول خدا حق است و قرآن حق است و آنچه او آورده حق است و تمام اینها را صحابه برای ما آورده اند و مخالفان می خواهند شهود ما را از اعتبار بیاندازند تا کتاب و سنّت از دست برود. {1) .الاصابه،ج 1،ص 17. }

آنها هنگامی که در برابر حوادث مسلم تاریخی قرار می گیرند که مثلاً طلحه و زبیر و حتی عایشه آتش جنگی را در برابر خلیفه مسلمین برافروختند که توده های مردم و مهاجر و انصار با او بیعت کرده بودند و در آن جنگ بیش از ده هزار و به قولی هفده هزار نفر کشته شدند،حیران و سرگردان می شوند که در جواب چه بگویند و نیز هنگامی که می بینند معاویه بر ضد خلیفه مسلمین امام علی بن ابی طالب علیه السلام بر می خیزد و جنگ صفین را به راه می اندازد و دهها هزار نفر از مسلمین و حتی افرادی از صحابه مانند عمار یاسر به دست پیروان معاویه کشته می شوند،در تنگنای عجیبی قرار می گیرند.

آنها نه این حقایق مسلم تاریخی را می توانند انکار کنند و نه حاضرند دست از تنزیه صحابه بردارند.در اینجا متوسل به منطق عجیبی می شوند.

گاه می گویند ما نباید درباره صحابه صحبت کنیم «تِلْکَ أُمَّهٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما کَسَبَتْ ...» {2) .بقره،آیه 134.}و به این ترتیب درهای فهم و درک را بر خود می بندند.آیا هیچ فرد خردمندی می تواند چشم خود را بر حقایق تاریخی که بیانگر بسیاری از مسائل مورد نیاز امروز ماست فرو بندد.

گاه می گویند صحابه همه مجتهد بودند و هر یک به اجتهاد خود عمل کردند؛ علی علیه السلام به اجتهاد خود عمل کرد و طلحه و زبیر و عایشه و معاویه نیز به اجتهاد خود عمل کردند و همه در پیشگاه خدا معذورند.

اینها فراموش کردند که اجتهاد مربوط به مسائل نظری و مورد شک و تردید است و مسائل بدیهی و مسلم،جای اجتهاد ندارد آیا کسی می تواند با اجتهاد خود روز را شب و شب را روز کند؟ مسأله جنگ جمل یا صفین که اساس آن قیام بر ضد حکومت اسلامی و مورد قبول مسلمانان بود و ریختن خونهای آنان بر اثر جاه طلبی و هوا و هوس ها چیزی نیست که حرام بودن آن جای شک و تردید باشد تا کسی بخواهد در آن اجتهاد کند و اگر در اجتهاد خود خطا کرد معذور و مغفور باشد.

چرا این برادران حاضر نیستند دست از تعصب بردارند و اعتراف کنند صحابه پیغمبر مانند سایر گروه های مردم دارای خوب و بد و صالح و ناصالح اند؟

قرآن مجید در سوره بقره،توبه،احزاب و منافقین بحثهای زیادی درباره منافقان و نکوهش آنان دارد.این منافقان چه کسانی بودند؟ همان کسانی بودند که تعریف صحابه بر آنان کاملا تطبیق می کند.چرا انسان شعری بگوید که در قافیه اش بماند؟

آیا بهتر این نیست که بگوییم گروهی در زمان پیغمبر ناصالح بودند و گروهی صالح و صالحان نیز دو دسته شدند گروهی بعد از پیغمبر اکرم،پاکی و قداست خود را حفظ کردند و گروهی بر اثر جاه طلبی از صراط مستقیم منحرف شدند و مصائبی برای جهان اسلام بار آورند،آری آنها نتوانستند از عهده امتحان الهی پس از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برآیند.

خوش بود گر محک تجربه آید به میان. {1) .در ذیل خطبه سوم،ج 1،ص 376 به بعد و ج 4،ص 320 ذیل خطبه 97،و ج 5،ص 518 ذیل خطبه 135،توضیحات دیگری درباره تنزیه صحابه آمده است و نیز در کتاب شیعه پاسخ می گوید به طور مستوفی در این باره بحث شده است. }

بخش دوم:

وَاعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا،وَ جَاشَتْ جَیْشَ الْمِرْجَلِ،وَقَامَتِ الْفِتْنَهُ عَلَی الْقُطْبِ،فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ،وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ،إِنْ شَاءَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ.

بدانید سرای هجرت (مدینه) اهل خود را از جا کند و بیرون راند و آنها هم از آن فاصله گرفتند و (مدینه) همچون دیگی بر آتش در حال غلیان است،فتنه بپا خواسته و بر محور خود در گردش است حال که چنین است به سوی امیر و فرمانده خود بشتابید و به جهد با دشمنان خویش به خواست خداوند بزرگ، مبادرت ورزید.

شورشیان بصره و آتش افروزان جنگ جمل

امام علیه السلام در این بخش از خطبه به دنبال معرفی ماهیت شورشیان بصره و آتش افروزان جنگ جمل است و می خواهد اهل کوفه را برای مبارزه با آنها بسیج کند تا به یاری امام علیه السلام بشتابند و آتش فتنه را خاموش کنند لذا برای ایجاد انگیزه در آنها می فرماید:«بدانید سرای هجرت (مدینه) اهل خود را از جا کند و بیرون راند و آنها هم از آن فاصله گرفتند و (مدینه) همچون دیگی بر آتش در حال غلیان است،فتنه بپا خواسته و بر محور خود در گردش است»؛ (وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَهِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا،وَ جَاشَتْ {1) .«جاشت»از ریشه«جیش»بر وزن«حیف»به معنای جوشیدن و به هیجان آمدن گرفته شده است. }جَیْشَ الْمِرْجَلِ {2) .«مرجل»به معنای دیگ است خواه آنرا از سفال ساخته باشند یا مس و غیر آن،لذا هنگامی که کسی سخت عصبانی می شود می گویند:«جاشت مراجله». }،وَ قَامَتِ الْفِتْنَهُ عَلَی الْقُطْبِ). {1) .«قطب»در اصل به معنای میله ای است که در وسط سنگ زیرین آسیاب قرار دارد و سنگ رویین به دور آن می چرخد؛سپس به هر چیزی که نقش محوری دارد قطب اطلاق شده است. }

اشاره به اینکه شما چرا خاموش نشسته اید در حالی که پایتخت اسلام،مدینه، یکپارچه جنب و جوش و شورش است و مؤمنان مدینه با من برای خاموش کردن آتش فتنه شورشیان در بصره یکپارچه حرکت کرده اند.

حضرت به دنبال آن می افزاید:«حال که چنین است به سوی امیر و فرمانده خود بشتابید و به جهاد با دشمنان خویش به خواست خداوند بزرگ،مبادرت ورزید»؛ (فَأَسْرِعُوا إِلَی أَمِیرِکُمْ،وَبَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّکُمْ،إِنْ شَاءَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ).

همان طور که در بالا گفته شد منظور از«دار الهجره»مدینه است که به این نام معروف بود و بزرگترین هجرت در تاریخ اسلام،هجرت مسلمانان مکّه و شخص پیامبر به مدینه بود و اینکه بعضی احتمال داده اند که منظور از آن کوفه باشد یا کل بلاد اسلام احتمال بسیار بعیدی است.

تشبیه مدینه به دیگی که روی آتش گذارده شده و در حال غلیان است به خاطر حوادثی است که در اواخر زندگی عثمان پس از قتل او واقع شد.

و تعبیر به بپا خاستن فتنه و گردش بر محورش،اشاره به فتنه طلحه و زبیر و عایشه است که با طرحی از پیش تعیین شده برای کنار زدن علی علیه السلام از مرکز خلافت و یا لا اقل تجزیه کشور اسلام به گونه ای که حجاز و مدینه در دست علی علیه السلام باشد و عراق و کوفه و بصره در دست طلحه و زبیر و عایشه و شام در دست معاویه باشد.این فتنه عظیمی بود که علی علیه السلام نسبت به آن هشدار داد.

این نامه کوتاه و پر معنا تأثیر خود را در مردم کوفه گذاشت و بیش از دوازده هزار نفر بسیج شدند و در بصره به امام علیه السلام پیوستند و نقش مؤثّری در پیروزی بر منافقان و پیمان شکنان در جنگ جمل داشتند.

جالب این است که در تاریخ طبری آمده است که یکی از راویان خبر به نام ابوالطفیل می گوید:قبل از پیوستن لشکر کوفه به ما علی علیه السلام فرمود:دوازده هزار نفر به اضافه یک نفر از کوفه به یاری شما می شتابند و می گوید من از این خبر دقیق در تعجب فرو رفتم و با خود گفتم باید آنها را به دقت بشمارم بر سر راه لشکر به مکان مرتفعی نشستم و آنها را به دقت شماره کردم و همان گونه که علی علیه السلام گفته بود آنها دوازده هزار و یک نفر بودند نه کمتر و نه بیشتر. {1) .تاریخ طبری،ج ص 3،513. }

سرنوشت شورشیان جمل

هر مورخ محقّق،بلکه هر انسان آگاهی که تاریخچه جنگ جمل را مطالعه کند می داند که علی علیه السلام گذشته از آنکه به وسیله پیغمبر اکرم منسوب به خلافت بود، توده های عظیم مردم با او بیعت کردند و رسماً به عنوان خلیفه مسلمین با پایگاهی مردمی قوی تر از خلفای پیشین،زمام امور را به دست گرفتند؛ولی دلباختگان ثروت و مقام بر او شوریدند و خونهای زیادی در این راه ریخته شد به یقین همه آنها گناهکار و متمرد بودند و هیچ عذری از آنها پذیرفته نیست.

ولی جالب است که ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود سخنی در این زمینه دارد که خلاصه اش چنین است؛او می گوید:متکلمان و ارباب علم عقائد درباره شورشیان جمل و سرنوشت کسانی که در آن واقعه حاضر شدند اختلاف کردند،امامیّه معتقدند تمامی اصحاب جمل اعم از رؤسا و پیروان کافر شدند (چون بر امام وقت و بر ضد حکومت اسلامی خروج کردند) درحالی که گروهی از اهل سنّت می گویند:اینها مجتهد بودند و اجتهادشان آنان را به این راه کشاند، بنابراین گناهی نداشتند.ما نه آنها را خطاکار می دانیم و نه علی علیه السلام و اصحابش را.

گروه سومی می گویند:اصحاب جمل خطاکار بودند؛ولی خطای آنها بخشوده است؛مانند خطای مجتهد در مسائل فرعیّه و این عقیده اکثر اشاعره است.

سپس می افزاید اصحاب ما (معتزله که ابن ابی الحدید از آنها بود) می گویند:

تمام آنها گمراه بودند مگر کسانی که بعداً توبه کردند؛آنها می گویند:عایشه از کسانی بود که توبه کرد و همچنین طلحه و زبیر،اما عایشه در روز جمل اعتراف به خطا کرد و از علی علیه السلام تقاضای عفو نمود و روایات متواتره درباره اظهار پشیمانی او به دست ما رسیده است.او می گفت:ای کاش من ده پسر از پیغمبر آورده بودم و همه آنها در حیات من می مردند و بر آنها اشک می ریختم؛ولی روز جمل به وجود نیامده بود و گاه می گفت:ای کاش قبل از روز جمل مرده بودم و نیز روایت شده که هر زمان به یاد روز جمل می افتاد آنقدر اشک می ریخت که مقنعه ای که بر سر داشت تر می شد.طلحه و زبیر نیز از کار خود توبه کردند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 24 }

ولی این سؤال را از ابن ابی الحدید و امثال او داریم که اگر کسی دست به کاری زد که خونهای گروهی از مسلمین ریخته شود آیا در برابر چنین حق الناس عظیمی،اظهار ندامت و پشیمانی و اشک ریختن کفایت می کند یا باید حق الناس ها را جبران کرد؟

ص: 363

نامه2: تشکّر از مجاهدان از جنگ بر گشته

موضوع

و من کتاب له ع إلیهم بعدفتح البصره

(نامه به مردم کوفه پس از پیروزی بر شورشیان بصره در ماه رجب سال 36 هجری که کوفیان نقش تعیین کننده داشتند)

متن نامه

وَ جَزَاکُمُ اللّهُ مِن أَهلِ مِصرٍ عَن أَهلِ بَیتِ نَبِیّکُم أَحسَنَ مَا یجَزیِ العَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ وَ الشّاکِرِینَ لِنِعمَتِهِ فَقَد سَمِعتُم وَ أَطَعتُم وَ دُعِیتُم فَأَجَبتُم.

ترجمه ها

دشتی

خداوند شما مردم کوفه را از سوی اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پاداش نیکو دهد، بهترین پاداشی که به بندگان فرمانبردار، و سپاسگزاران نعمتش عطا می فرماید، زیرا شما دعوت ما را شنیدید و اطاعت کردید، به جنگ فرا خوانده شدید و بسیج گشتید .

شهیدی

و خدا شما مردم شهر را پاداش دهاد! از سوی خاندان پیامبرتان (که درود خدا بر او باد) نیکوترین پاداش که فرمانبران خود را بخشد و سپاسگزاران نعمتش را دهد که شنیدید و پذیرفتید و خوانده شدید و پاسخ گفتید.

اردبیلی

و جزا دهاد شما را خدا که از اهل مصرید از خاندان پیغمبر خود نیکوترین جزای عمل کنندگان بفرمان برداری یزدان و بهترین جزای شکر کنندگان مر نعمت خدا را پس بتحقیق شنودیم و فرمان بردیم و خوانده شدیم پس اجابت کردیم

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) پس از فتح بصره به مردم کوفه نوشته است:

خداوند به شما مردم شهر از جانب خاندان پیامبرتان پاداش نیکو دهد، همان پاداش که به فرمانبران و سپاسگویان نعمتش می دهد. شما شنیدید و اطاعت کردید، فراخوانده شدید و پاسخ دادید.

انصاریان

خداوند به شما مردم کوفه از جانب اهل بیت پیامبرتان جزا دهد بهترین جزایی که به مطیعان و شکرگزاران نعمتش عنایت می کند،دستورم را شنیدید و اطاعت کردید، و دعوت شدید و اجابت نمودید .

شروح

راوندی

کیدری

ابن میثم

نامه امام (علیه السلام) به اهل کوفه، پس از فتح بصره: (خداوند به شما که مردمی شهرنشین هستید، از ناحیه ی خاندان پیامبرتان بهترین پاداشی دهد که به عاملان و مطیعان خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند، زیرا که شنیدید و اطاعت کردید، و دعوت را پاسخ مثبت دادید.) گویا خطاب به اهل کوفه است و از این رو حرف من برای بیان جنس از ضمیر منصوب در جزاکم می باشد و برای آنان از خدا درخواست می کند که به آنها به علت یاری کردن از خاندان پیامبر و سپاسگزاری از نعمت وی، بهترین پاداش را عنایت فرماید. فقد سمعتم، امر خدا را شنیدید و آن را اطاعت کردید، و برای یاری دینش دعوت شدید آن را پذیرفتید. مفعولهای این چند فعل حذف شده زیرا منظور ذکر اعمال و کارهاست و توجهی به تعیین مفعول نیست علاوه بر آن از فحوای سخن، مفعول شناخته می شود که ندای الهی امام (علیه السلام) می باشد.

ابن ابی الحدید

وَ جَزَاکُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَحْسَنَ مَا یَجْزِی الْعَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ وَ الشَّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ وَ دُعِیتُمْ فَأَجَبْتُمْ .

موضع قوله من أهل مصر نصب علی التمییز و یجوز أن یکون حالا.

فإن قلت کیف یکون تمییزا و تقدیره و جزاکم اللّه متمدنین أحسن ما یجزی المطیع و التمییز لا یکون إلاّ جامدا و هذا مشتق قلت إنهم أجازوا کون التمییز مشتقا فی نحو قولهم ما أنت جاره و قولهم یا سیدا ما أنت من سید.

و ما یجوز أن تکون مصدریه أی أحسن جزاء العاملین و یجوز أن تکون بمعنی الذی و یکون قد حذف العائد إلی الموصول و تقدیره أحسن الذی یجزی به العاملین

کاشانی

(الیهم بعد فتح البصره) این نامه بعضی است از نامه های آن حضرت که فرستاده به سوی اهل کوفه بعد از فتح بصره (و جزاکم الله من اهل مصر) و جزا دهاد خدای شما را که از اهل شهرید (عن اهل بیت نبیکم) از خاندان پیغمبر شما (احسن ما یجزی العاملین) به نیکوترین جزای عمل کنندگان (بطاعته) به فرمانبردای یزدان (و الشاکرین) و بهترین جزای شکرکنندگان (لنعمته) مر نعمت خدای منان (فقد سمعتم) پس به تحقیق که شنیدید شما گفتار امیر خود را (و اطعتم) و فرمان بردید به حسن تدبیر خود (و دعیتم) و خوانده شدید (فاجبتم) پس اجابت کردید

آملی

قزوینی

از جمله نامه آن حضرت است بسوی اهل کوفه بعد از فتح بصره، و جزا دهد خداوند تعالی شما اهل کوفه را از جانب اهل بیت پیغمبر شما بهترین جزائی که دهد عاملان طاعت خود را و شاکران نعمت خود را، بتحقیق شنیدید فرمان ما را و اطاعت نمودید و شما را خواندیم بنصرت و اجابت نمودیم.

لاهیجی

من کتاب له علیه السلام

الیهم بعد فتح البصره

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل کوفه بعد از فتح کردن شهر بصره.

«و جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم، احسن ما یجزی العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته، فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم.»

یعنی و جزای نیک دهد شما را خدا که اهل شهر کوفه اید از جهت اطاعت کردن اهل بیت پیغمبر شما، به بهتر چیزی که جزا می دهد خدا عمل کنندگان متلبس به طاعت او را و شکرکنندگان مر نعمت او را، پس به تحقیق که شنیدید شما یعنی سخن امیر شما را و اطاعت کردید و خوانده شدید شما از جانب او پس اجابت کردید شما.

خوئی

[صفحه 8]

اللغه: (جزاکم) الجزاء یائی و هو ما فیه الکفایه من المقابله ان خیرا فخیر و ان شرا فشر، قال الله تعالی: (و جزاهم بما صبروا جنه و حریرا) و قال تعالی: (و جزاء سیئه سیئه مثلها) یقال: جزاه کذا و بکذا و علی کذا یجزیه جزاء من باب ضرب. (اهل) قال الخلیل: اهل الرجل اخص الناس به، اهل البلد و البیت سکانه، و اهل کل نبی امته، و اهل الامر ولاته، و اهل الاسلام من یدین به. و قوله (علیه السلام): (اهل بیت نبیکم) اشاره الی قوله تعالی: (انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت)، فالمراد من قوله: اهل بیت نبیکم، هو اهل البیت فی الایه. اللغه: (علی عهده) ای فی زمانه فان کلمه الجاره ههنا بمعنی فی، واحد معانی العهد الزمان، ففی اقرب الموارد: کان ذلک فی عهد شبابی ای زمانه، و منه کان ذلک علی عهد فلان ای فی زمانه. انتهی. (دینار) الدینار ضرب من النقود القدیمه الذهبیه، و فی اقرب الموارد انه فارسی معرب، و اصله دنار بالتشدید بدلیل جمعه علی دنانیر و تصغیره عی دنینیر، لانهما یرجعان الکلمه الی اصلها غالبا فابدل من احد حرفی تضعیفه یاء لئلا یلتبس بالمصادر التی یجی ء علی فعال کقوله تعالی: (و کذبوا بایاتنا کذابا) (النبا- 29) الا ان یکون بالهاء فیخرج علی اصله مثل الصناره و الدنامه لانه امن الان من الالتباس، قاله فی الصحاح. (استدعاه) ای طلبه (اشهدت فیه شهودا) ای احضرت فیه شهودا، او تکون کلمه فی الجاره بمعنی علی نحو قوله تعالی (و لا صلبنکم فی جذوع النخل) (طه 76 و یقال: اشهد فلانا علی کذا ای جعله شاهدا علیه، فالمعنی و جعلت قوما شهودا علیه، و الشهود جاء مصدرا و غیر مصدر و المراد هنا الثانی یقال: شهد عند الحاکم لفلان علی فلان بکذا شهاده من بابی علم و کرم اذا ادی ما عنده من الشهاده، فهو شاهد فیجمع علی شهود نحو عادل و عدول، و شهد کصاحب و صحب، و اشهاد کناصر و انصار و شاهدین کعالم و عالمین. و فی نسختی الاربعین و حلیه الاولیاء: و اشهدت عدولا ولکن الشهود انسب بالمقام من العدول. (اما) بفتح الاول و تخفیف الثانی: حرف تنبیه ههنا. (سیاتیک من) المراد من من اما الموت او ملک لموت، و الثانی اولی لان من یستعمل البا فی ذوی العقول کما ان ما یستعمل غالبا فی غیر ذوی العقول و انما قلنا غالبا لان ما قد یستعمل فی ذوی العقول کقوله تعالی: (و السماء و ما بینها) (الشمس- 6) و من فی غیر ذوی العقول کقوله تعالی (فمنهم من یمشی علی بطنه) (النور- 45) و التفصیل مذکور فی الموصولات من کتب النح

و. (لاینظر فی کتابک) یقال: نظره و نظر الیه اذا ابصره بعینه و نظر فیه اذا تدبره و فکر فیه، یقدره و یقیسه و منه قوله تعالی (و نظر نظره فی النجوم فقال انی سقیم) (الصافات- 87 و 88) و لذا قال بعضهم: ان نظر یتعدی الی المبصرات بنفسه و یتعدی الی المعانی بفی. (لا یسالک عن بینتک) السوال اذا کان بمعنی الاستخبار یتعدی الی مفعولین الی الاول بنفسه و الی الثانی بعن کما فی المقام، و قد یتعدی الی الثانی بالباء مضمنه معنی عن نحو: سل به خبیرا، ای سل عنه، و قد تخفف الهمزه من فعله فیقال سال یسال سل و مسول کخاف یخاف خف و مخوف، المستفاد من ظاهر کلام المرزوقی فی شرح الحماسه (الحماسه 757 ص 1715 طبع مصر 1371 ه) ان التخفیف هو لغه هذیل. قال عبدالله بن الدمینه (الحماسه 510). سلی البانه الغناء بالا جرع الذی به البنان هل حییت اطلال دارک فقوله: سلی، کان اصله اسالی فخذف الهمزه تخفیفا و القیت حرکتها علی السین فصار اسلی، ثم استغنی عن همزه الوصل لتحرک ما بعدها فحذفت فصارت سلی، و علی هذا القیاس قوله تعالی: (سل بنی اسرائیل کم آتیناهم من آیه بینه) (البقره- 209) (البینه) الحجه. و فی نسخه الاربعین عن بیتک ای دارک التی اشتریتها و الاول انسب بالقام، و ما یختلج فی البال ان الثانی حرف من الکتاب و الا لقال (علیه السلام): حتی یخرجک منه، لا من دارک کما لایخفی علی العارف باسالیب الکلام، و الشاهد لذلک ترجمه ابن خاتون العامل بالفارسیه فی شرحه علی الاربعین للشیخ بهاء الدین قدس سره حیث قال: زود باشد که بر تو وارد شود شخصی که نگاه بسند تو نکند، و از گواهان تو چیزی نپرسد، الخ. علی ان النسختین متفقتان فی الاول. (شاخصا) اشاره الی قوله تعالی: (انما یوخرهم لیوم تشخص فیه الابصار) (الحجر- 44) و قوله تعالی: (فاذا هی شاخصه ابصار الذین کفروا) (الانبیاء 98) قال الراغب فی المفردات: قال تعالی: تشخص فیه الابصار، شاخصه ابصارهم ای اجفانهم لا تطرف. و فی مجمع البیان التفسیر: شخص المسافر شخوصا اذا خرج من منزله، و شخص عن بلد الی و شخص بصره اذا نظر الیه کانه خرج الهی. یقال: شخص بصره فهو شاخص اذا فتح عینیه و جعل لا یطرف مع دوران فی الشحمه، و شخص المیت بصره و ببصره ای رفعه، و فی منتهی الارب: شخص بصره: وا کرد چشم را و واداشت و برهم نزد آنرا و بلند کرد نگاه را، و شخصیت عینه باز ماند چشم او. و یمکن ان یتخذ الشاخص من شخص المسافر من بلد الی بلد شخوصا بمعنی ذهب و سار و خرج من موضع الی غیره، و منه حدیث اقامه العاقل افضل من شخوص الجاهل. او من شخص السهم اذا ارتفع عن الهدف، و منه الدعاء: اللهم الیک شخصت الابصار ای ارتفعت اجفانها ناظره الی عفوک و رحمتک، قال الجوهری فی الصحاح: اشخص الرامی اذا جاز سهمه الغرض من اعلاه، و هو سهم شاخص، فالمراد علی هذا الوجه الاخیر حتی یخرجک منها مرفوعا ای محمولا علی اکتاف الرجال. و الوجهان الاخیران مما احتملهما الشیخ فی الاربعین ایضا و جعل العباره علی الاول کنایه عن الموت، فانه ذکر معنی الشاخص علی الوجه الذی اتی به الجوهری فی الصحاح حیث قال: شخص بصره بالفتح فهو شاخص اذا فتح عینیه و صار لا یطرف، و هو کنایه عن الموت و کذا الطریحی فی مجمع البحرین. ولکن فی اقرب الموارد بعد ما فی اصحاخ اتب بقید زائد و هو قوله: مع دوران الشحمه، و هذا المعنی لا یناسب قوله (علیه السلام): حتی یخرجک، فان المرء مالم یمت لایخرج من داره، و لایخفی ان المعنی الذی ذکره فی الصحاح لا یشیر الی الموت، غایه الامر الی شده الامر و هو له، و لذا فسر الکلبی کما فی مجمع البیان قوله تعالی: (فاذا هی شاخصه ابصار الذین کفروا) بقوله: ان ابصار الذین کفروا تشخص فی ذلک الیوم ای لا تکاد تطرف من شده ذلک الیوم و هو له، ینظرون الی تلک الاهوال

. و بالجمله ان شخص بالمعنی الاول لا یدل علی موت الشاخص الا ان یوخذ الشاخص من شخص المیت بصره و ببصره اذا رفعه، و کذا شخصت عینه، حتی یستقیم المعنی الکنائی، او من شخص المسافر بمعنی ذهب و سار علی نوع من التوجز. (یسلمک الی قبرک) من التسلیم ای یعطیک قبرک و یناولک ایاه یقال: سلمه الی فلان ای اعطاه ایاه فتناوله منه، و یمکن ان یوخذ من الاسلام لان اسلم جاء بمعنی سلم ایضا یقال: فلان اسلم امره الی فلان ای سلمه الیه. (خالصا) الخالص هو المحض و المراد هنا العاری من اعراض الدنیا و حطامها ای یخرجک عاریا منها. (نقدت الثمن من غیر حلالک) یقال: نقدته و نقدته لفلان الثمن ای اعطیته ایاه نقدا معجلا، فالمراد انک ابتعتها بیعا نقدا ای بیع الحال بالحال. و علی نسخه الشیخ فی الاربعین: و وزنت مالا من غیر حله، ای وزنت للدار او لبائعها مالا یقال ان ورزنت فلانا و وزنت لفلان کما یقال: کلت زیدا و کلت لزید قال تعالی و اذا کالوهم او وزنوهم یخسرون (المطففین- 4). و علی نسخه ابی نعیم فی الحلیه: او رثت مالا من غیر حله، و معناه ظاهر ولکن الصواب ان یقال: ان و وزنت لعدم مناسبه ورثت فی المقام و تفسیر العباره علی ورثت لایخلوا من تکلف و تعسف. و ما فی المتن موافق للنسختین. (ترغب فی شراء) الافعال کما تتغیر معانیها بتغیر الابواب سواء کانت الابواب مجرده او غیر مجرده کذلک تتغیر معانیها بتغیر صلاتها، و کذا الحکم فی مصادرها، فالرغبه و مشتقاتها اذا کانت صلتها کلمه فی الجاره تفید معنی الاراده و المیل الی الشی ء و نحوهما یقال: رغب فی الشی ء اذا اراده و احبه، و مال الیه و طمع فیه و حرص علیه، و اذا کانت صلتها کلمه عن الجاره تفید الاعراض و الترک یقال: رغب عنه اذا زهد فیه و لم یرده و اعرض عنه و ترکه قال تعالی: (و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه) (البقره- 126). (الدرهم) بکسر الدال و فتح الهاء و کسرها: ضرب من النقود القدیمه المضروبه من الفضه للمعامله، قال فی الصحاح و منتهی الارب: انه فارسی معرب و فی اقرب الموارد و المنجد: یونانی معرب. و ربما قالوا درهام ایضا بکسر الدال قال الشاعر: لو ان عندی ماتی درهام لجاز فی آفاقها خاتامی و جمع الدرهم دراهم، و جمع الدرهام دراهیم، قال الشاعر: تنفی یداها الحصی فی کل هاجره نفی الدراهیم تنقاد الصیاریف نقل البیتی فی الصحاح. الاعراب: (من اهل مصر) تمیر لضمیر المفعول اعنی (کم) فی (جزاکم) لانه یجوز جز التمیز بمن اذا لم یکن تمیزا لعدد و ما کان فاعلا فی المعنی و التمیز المحول عن المفعول کقولهم رطل من زیت و نعم من رجل، قال ابوبکر بن الاسود: تخیره فلم تعدل سواه فنعم المرء من رجل تهامی و قال آخر: یا سیدا ما انت من سید موطا الاکتاف رحب الذراع و استثنی! بن مالک الاولین فی الالفیه و قال: و اجرر بمن ان شئت غیر ذی العدد و الفاعل المعنی کطب نفسا تفد (عن اهل بیت نبیکم) تتعلق بقوله جزاکم. (احسن ما یجزی) مفعول مطلق نوعی فناب احسن عن المصدر المحذوف فی الانتصاب علی المفعول المطلق و یدل علیه و هو صفه له ای جزاکم الله الجزاء احسن ما یجزی العامین بطاعته کقولهم: سرت احسن السیر، ای سرت السیر احسن السیر. و الظاهر ان کلمه ما مصدریه ای احسن جزاء العاملین بطاعته، و یجوز ان تکون من الموصولات و حذف العائد الیها و التقدیر: احسن الذی یجزی به العاملین بطاعته. (بطاعته) متعلق للعالمین، و لنعمته للشاکیرن یقال عمل بطاعته و شکر لنمته. الاعراب: (قاضی) صفه لشریح بالاضافه. بثمانین) الباء للتعویض و المقابله و هی الداخلیه علی الاعواض و الاثمان. جمله اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا خبر ان. (قد کان ذلک) کان تامه و ذلک فاعل لها. (نظر مغضب) مفعول مطلق لفعل نظر. ثم ان کلمه مغضب فیما راینا من النسخ المطبوعه من النهج مشکوله بکسر الضاد لکنها و هم و الصواب بفتحها کما فی نسخه عتیقه مصححه جدا قد رزقنا الله اثناء الشرح و وفقنا بابتیاعها و قد تفالت بها التوفیق فی اتمام هذا الاثر کیف لا و فی الخبر: اذا اراد الله شیئا هیا اسبابه. و بعد ذلک تفضل علینا صدیقنا الفاضل السید مهدی الحسینی اللاجوردی زاده الله توفیقا بالاطلاع علی نسخه من مکتبته بدار العلم قم قوبلت بنسخه السید الامام الرضی رضوان الله علیه، و النسختان موافقتان متنا و صحه فی عده مواضع قوبلتا فیها، و المغضب فیهما مشکوله بالفتح. اما من حروف التنبیه یصدر بها الجمل کلها حتی لایغفل المخاطب عن شی ء مما یلقی المتکلم الیه، و لذا سمیت حروف التنبیه، و هی: اما والا وها، و الخیره خاصه من المفردات علی اسماء الاشاره حتی لایغفل المخاطب عن الاشره التبی لا یتعین معانیها الا بها نحو: هذا، و هاتا، و نحوهما. (حتی یخرجک) الفعل منصوب بان المقدره وجوبا و یسلمک عطف علیه. (ساخصا) حال لضمیر المفعول فی یخرجک. (خالصا) حال لضمیر المفعول فی یسلمک. (فانظر یا شریح لاتکون) فی نسختی الاربعین و حلیه الاولیاء: فانظر ان لاتکون. فان کان بمعنی تدبر و تف الفلابد من صلته بفی، و ان کان بمعنی ابصر اما ان تکون صلته بالی، و اما یتعدی بنفسه یقال نظره و نظر الیه ای ابصره بعینه کما قدمنا فی اللغه. ثم ان الاولی و الا نسب ان تکون صله الفعل کلمه فی الجاره المقدره حتی تفید معنی التدبر و التامل و التفکر ای تامل و تدبر فی ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالک او نقدت الثمن من غیر حلالک. فعلی هذا یکون المصدر المسبوک بان الناصبه منصوبا بنزع الخافض، ای تامل فی عدم کونک شاریا لها من غیر مالک و فی ادائک ثمنها من غیر حلالک، و اما نسخه النهج فعلی و زان قوله تعالی: (انظر کیف ضربوا لک الامثال) (الاسراء- 52) ثم اعلم الصواب ان یقرا مالک فی قوله (علیه السلام): ابتعت هذه الدار من غیر مالک بهیئه الفاعل لانه لوقری ء باضافه المال الی الضمیر یلزم التکرار لان معنی جملتی (ابتعت هذه الدار من غیر مالک) و (او نقدت الثمن من غیر حلالک) واحد حینئذ فالمتعین انه فاعل لا مضاف و مضاف الله، و نسخه الشیخ فی الاربعین (فانظر ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالکها) شاهد صادق بل حجه قاطعه للمختار و قد ترجم العباره و فسرها کثیر من المترجمین و المفسرین بالاضافه و لم یتفطنوا لتلک الدقیقه. (فاذا انت قد خسرت) قال الش الفی الاربعین: اذا هذه فجائیه کالواقعه فی قوله تعالی (فاذا هم خامدون) (یس- 30) ای فیکون مفاجئا للخسران. فلم ترغب فی شراء هذه الدار بادرهم فما فوقه) و فی نسخه الاربعین (اذا لم تشترها بدرهمین) و قال الشیخ فی اعرابه: اذا حرف جواب و جزاء و الاکثر و قوعها بعد ان ولو، و اختلف فی رسم کتابتها و الجمهور بالالف و المازنی بالنون، و الفراء کالمجمهور ان اعملت و کالمازنی ان اهملت. انتهی قوله. اقول: و اما علی نسخه النهج فقوله (علیه السلام): بالدرهم فما فوقه. الفاء للعطف و ما نکره موصوفه او بمعنی الذی مجرور محلا بالباء و لم تعد لانه عطف علی الظاهر و العامل فی فوق علی الوجهین الاستقرار، و المعطوف علیه الدرهم و سیاتی توجیه قوله (علیه السلام) فما فوقه و تحقیقه فی المعنی ان شاءالله تعالی. المعنی: ضمیر (الیهم) فی قول الرضی رضوان الله علیه یرجع الی اهل الکوفه فی الکتاب السابق، فقوله صریح بانه (علیه السلام) کتب الی اهل الکوفه هذا الکتاب بعد فتح البصره و العجب من الفاضل الشارح البحرانی حیث قال فی شرحه علی النهج: یشبه ان یکون الخطاب لاهل الکوفه مع انه نقل فی عنوانه قول الرضی و من کتاب له (علیه السلام) الیهم بعد فتح البصره. ثم ان هذا الکتاب لجزء الکتاب الذی کتب (ع) الیهم بعد فتح البصره و لم یذکره الرضی رضی الله عنه بتمامه اما لعدم عثوره علیه، او لاختیاره منه هذا القدر لبلاغته، و هذا لیس بعزیر فی النهج کما بینا فی المباحث السالفه ان خطبه واحده قطعت و جزئت فی اربع مواضع من النهج و ذکر فی کل موضع جزء منها، او اتی ببعض ما فی الخطب و الکتب و ترک بعضهما الاخر و ستقف علی اکثر ما قدمنا فی المباحث الاتیه ایضا. ثم نقل هذا الکتاب و الذی قبل فی المجلد الثامن من البحار ص 409 الطبع الکمبانی، و دونک الکتاب بالسند و التمام. المعنی: قوله: (روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین (علیه السلام) سنذکر فی ذیل شرح الکتاب ترجمه شریح و نسبه و خبره و مده قضائه و ما قیل فیه انشاءالله تعالی قوله: (اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا) ای اشتری فی رمان حیاه امیرالمومنین (علیه السلام) دارا فی الکوفه کان ثمنها ثمانین دینارا، و انما قلنا اشتری دارا فی الکوفه لانه کان قاضیا فیها، و یظن ظاهرا انه اشتراها فی الکوفه ایضا. قوله: (فبلغه ذلک فاستدعی شریحا) ای بلغ امیرالمومنین علیا (ع) ابتیاع شریح تلک الدار فطلب (ع) شریحا. قوله: (و قال له بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا و کتبت لها کتابا و اشهدت فیه شهودا) ای قال (علیه السلام) لشریح: بلغنی اشترائک دارا ثمنها ثمانون دینارا، و کتبت لها قباله و احضرت فی ذلک شهودا، او جعلت قوما شهودا علیه علی ان تکون فی بمعنی علی. قوله: (فقال له شریح قد کان ذلک یا امیرالمومنین) ای قد ثبت و وقع ذلک لان کان تامه. قوله: (قال فنظر الیه نظر مغضب) ای قال الراوی و هو عاصم بن بهدله علی روایه الشیخ قدس سره فی الاربعین، و لایجوز ارجاع الضمیر الی شریخ و الا لقال فنظر الی. ثم ان غضب سفراء الله و اولیائه علی غرهم لایکون الا لله عز و جل، و انما کان ذلک من کمال ایمانهم بالله و غایه رافتهم بالناس، لانهم لایحبون ان تشیع الفاحشه او یرتکب احد منکرا، و شری قد آسف امیرالمومنین (علیه السلام) باعترافه باشتراء الدار فنظر (ع) الیه فنظر مغضب و ذلک لما قدمنا ان شریحا لو لم یظلم احدا علی اشترائها و لم یتجاوز عن الحق لما سخط (ع) علیه و لما جعل احد حدود الدار احد الذی ینتهی الی الشیطان المغوی. قوله: (ثم قال یا شریح اما انه سیاتیک) و فی نسخه الشیخ فی الاربعین (قال یا شریح اتق الله فانه سیاتیک) ای خف الله و احذر ما حرمه علیک، قال بعضهم: التقوی ان لا یراک الله حیث نهاک، و لا یفقدک حیث امرک. و قیل: المتقی الذی اتقی ما حرم علیه و فعل ما اوجب علیه. و قیل: هو الذی یتقی بصالح اعماله عذاب الله. و سال عمر بن الخطاب کعب الاحبار عن التقوی، فقال: هل اخذت طریقا ذا شوک؟ فقال: نعم، قال: فما عملت فیه؟ قال: حذرت و شمرت، فقال کعب: ذلک التقوی، و نظمه بعض الناس فقال: خل الذنوب صغیرها و کبیرها فهو التقی و اصنع کماش فوق ار ض الشوک یحذر ما یری لا تحقرن صغیره ان الجبال من الحصی و روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: انما سمی المتقون لترکهم ما لا باس به حذرا للوقوع فما به باس. و قال عمر بن عبدالعزیز: التقی ملجم کالمحرم فی الحرم اتی بها الطبرسی فی المجمع ضمن قوله تعالی (ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین) (البقره- 3). قوله (علیه السلام): (اما انه سیاتیک من لاینظر فی کتابک و لا یسالک عن بینتک) اما للتنبیه کان شریحا کان نائما استیقظه امیرالمومنی (ع)، لان الغافل فی اعماله کالنائم فنبهه (علیه السلام) من نوم الغفله فقال: انتبه یا شریح سیاتیک ملک الموت او الموت لا یتامل فی کتابک و لا یستخبرک عن حجتک. اما عدم نظره و استخباره، فان کان المراد من من الموت فالامر واضح و ان کان المراد منه ملک الموت (ع) فو جهان: الاول انه مامور لقبض الاوراح فقط، و لیس تکلیفه السوال عن اعمال الناس قال تعالی: (قل یتوفیکم ملک الموت الذیو کل بکم ثم الی ربکم ترجعون) (السجده- 13) و قوله تعالی: (و ما منا الا له مقام معلوم) (الصافات- 165). الوجه الثانی انه من العقول المجرده المحیطه بما دونهم، و انما یسال عن الشی ء و یستخبر عنه من لم یکن محیطا به. قوله (علیه السلام): (حتی یخرجک منها شاخصا) ای حتی یخرجک الموت، او ملک الموت من تلک الدار حال کونک مرفوعا محمولا علی اکتاف الرجال، هذا ان اخذنا الشاخص من شخص السهم اذا ارتفع عن الهدف. او و الحال انت خارج من تلک الدار و سائر الی دار اخری ای انت مرتحل من هذه الدار الی الدار الاخره ان اخذناه من شخص المسافر شخوصا اذا خرج من منزله الی غیره. او حال کونک میتا ان اخذناه من شخص المیت بصره و شخصت عینه علی التحقیق الذی قدمناه فی اللغه. قوله (علیه السلام): (و یسلمک الی قبرک خالصا) ای یسلمک الی قبرک حالکونک عاریا من المال و الاهل و العیال و مجردا من اعراض الدنیا و حطامها، ای لا ینفعک ما ترکت من الاهل و العیان و ما ادخرت من الاموال فی وحشه القبر و غربته الا صالح الاعمال یوم لاینفع مال و لا بنون الا ما اتی الله بقلب سلیم. قوله (علیه السلام): (فانظر یا شریح لاتکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک) ای اذا کان مال کل احد ان یخرج من الدنیا شاخصا و یسلم الی

قبره خالصا فتامل و تدبر فی عدم کونک شاریا لها من غیر مالکها بان تکون الدار مغصوبه فحینئذ لابد فی معنی ابتعت من توسع، لانه لم یکن بیعا صحیحا جزما. قوله (علیه السلام): (او نقدت الثمن من غیر حلالک) عطف علی ابتعت، ای اذا کان کذلک فتدبر و تامل فی ادائک ثمنها من غیر حلالک بان اکتسبه من حرام باخذ رشوه او نحوها، لانه کان قاضیا و القضاه فی معرض الارتشاء و اکل المال بالباطل، الا من اتقی لله حق تقاته. قوله (علیه السلام): (فاذا انت قد خسرت دار الدنیا و دار الاخره) اذا فجائیه ای ان کانت الدار المبیعه مغصوبه او ثمنها من الحرام فانت مفاجا للخسران فی الدارین. اما خسرانه فی دار الدنیا لان مالک الدار یسلبها من ید غاصبها سیما فی عصر کان فیه هیکل التوحید و عنصر العدل علی بن ابیطالب (ع) امیر الناس رحب الباع فیرد الدار الی مالکها، فیبقی الخسران علی المشتری، فقد تقرر فی الفقه ان احدا لو اشتری مالا من غیر مالکه فمالکه یاخذه من المشتری و المشتری یرجع فی ثمنه الی البائع الغاصب، و ان تعاقبت اید عدیده فیه تخیر المالک فی الزام ایهم شاء. و اما خسرانه فی دار الاخره فان التمتع من غیر الحلال فی الدنیا تصیر و بالا فی الاخره، و ذلک هو الخسران المبین. قوله (علیه السلام): (

اما لو انک کنت- الی قوله: بدرهم فما فوقه) ای کتبت لک فی قبال قبالتک قباله فی مسافه تلک الدار و حدودها و مبدئها و منتهاها و سائر اوصافها لم ترد و لم تحب ابتیاعها بدرهم فما دونه فی الصغر و القیمه. و العاقل اذا تامل فی نسخه القباله کیف یرغب فی بیت احد حدوده دواعی الافات، و الاخر دواعی المصیبات، و الثالث منته الی الهوی المردی، و الرابع الی الشیطان المغوی و لو اعطیها محابا. فان قلت: انه (علیه السلام) قال: بدرهم فما فوقه، فکیف فسرته بدهم فما دونه؟ قلت: ان الدار التی لایرغب فی شرائها بدرهم فبالا ولی ان لایرغب بما فوقه من الدرهمین فاکثر، و هذا ظاهر لاغبار علیه، فلا یصح حمل العباره علی ما فوق الدرهم فی مقدار الثمن، بل المراد من قوله فما فوقه، فوق الدرهم فی القله و الحقاره، نحو قولک لمن یقول: فلان اسفل الناس و انذلهم: هو فوق ذلک، ترید هو ابلغ و اعرق فیما وصف به من السفاله و النذاله فیول فما فوقه الی فما دونه فی الصغر و القیمه. و هذا هو احد الوجهین ذکرهما المفسرون فی قوله تعالی: (ان الله لا یستحیی ان یضرب بمثلا ما بعوضه فما فوقها) (البقره- 26) فذهب بعضهم کقتاده و ابن جریح و اتباعهما الی ان المراد فما فوقها فی الصغر و القله، و بعض

آخر الی ان المراد فما فوقها ای اکبر منها و ما زاد علیها فی الحجم. و یجری الاحتمالان فی ما روی فی صحیح مسلم عن ابراهیم عن الاسود قال: دخل شباب من قریش علی عائشه و هی بمنی و هم یضحکون، فقالت: ما یضحککم؟ قالوا: فلان خر علی طنب فسطاط فکادت عنقه او عینه ان تذهب، فقالت: لاتضحکوا اتی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ما من مسلم یشاک شوکه فما فوقها الا کتبت له بها درجه و محیت عنه بها خطیئه. فیحتمل فما عدا الشوکه و تجاوزها فی القله، و یحتمل ما هو اشد من الشوکه و اوجع. و قال العکبری فی شرحه علی دیوان المتنبی عند قوله: و من جسدی لم یترک السقم شعره فما فوقها الا و فیها له فعل و ما فوقها یجوز ان یکون ما هو اعظم منها، و یجوز ان یرید ما دونها فی الصغر و قد قال المفسرون فی قوله تعالی (بعوضه فما فوقها) الوجهان اللذان ذکرنا. انتهی. ولکن کلا الوجهین فی الایه و الخبر لا یتمشیان فی المقام لما علمت ان ما لایرغب فیه بدرهم فبالا ولی ان لایرغب فیه بما فوقه. فما اشار الیه بعض فی حاشیه النهج من ان هذه العباره فی المقام تکون مثل قوله تعالی (بعوضه فما فوقها) لیس باطلاقه صحیحا. ثم ان لتفسیر نحو هذه العباره وجها آخر ادق و الطف مما قدمنا لم یتعر الاحد من الشراح و المفسرین و هی: ان مفاد عباره النهج مثلا یکون هکذا: لم ترغب فیها بدرهم فکیف ترغب فیها بما فوقه، کانه قال: فبان لایرغب فیها بما فوق الدرهم الولی، نظیر هذا المضمون یقال فی المحاورات الفارسیه: این کالا بدرمی نمی ارزد تا چه رسد که به بیشتر از آن. و هکذا نحوه فی کل مقام بحسبه مثلا (ان الله لا یستحبی ان یضرب مثلا ما بعوضه) فبان لا یستحیی ان یضرب مثلا فوقها اولی، او کیف یستحیی ان یضرب مثلا فوقها، و علی هذا القیاس فی الخبر و شعر المتنی و نحوها. ثم ان الشارح البحرانی قرر السوال و الجواب بقوله: فان قلت: فکیف قال فما فوقه و معلوم انه اذا لم یرغب فیها بدرهم فبالا ولی ان لایرغب فیهابما فوقه؟. قلت: لما کان الدرهم اقل ما یحسن التملک به فی القله و کان الغرض انک لو اتیتنی عند شرائک هذه الدار لما شریتها بشی ء اصلا لم یحسن ان یذکر وراء الدرهم الا ما فوقه، و نحوه قول المتنبی، و من جسدی لم یترک، البیت، و کان قیاسه ان یقول: فما دونها. انتهی. اقول: اذا کان الدرهم اقل ما یحسن التملک به و کان الغرض ذلک فیکف لم یکنف (ع) بدرهم فقط و لماذا ذکر فوقه، و لا یرتبط قوله لم یحسن ان یذکر وراء الدرهم الا ما فوقه بما قبله معنی

، و بالجمله ان ما اتی به من الجواب بعید عن الصواب، و تابی عنه عباره الکتاب. سند الکتاب و نقله بتمامه و نسخ اخری منه ان ما یهمنا فی ذلک الشرح تحصیل سند ما فی النهج و نقله من الجوامع و المجامیع التی الفت قبل الرضی رضوان الله علیه کالجامع الکافی لثقه الاسلام الکلینی المتوفی سنه 328 ه. و البیان و التبیین لابی عثمان عمرو بن بحر الجاحظ المتوفی سنه 255 ه. و الکامل لابی العباس محمد بن یزید المعروف بالمبرد المتوفی سنه 285 ه. و الکتاب المعروف بالتاریخ الیعقوبی لاحمد بن ابی یعقوب الکاتب المتوفی حدود سنه 292 ه. و فی الکنی و الالقاب للمحدث القمی رحمه الله انه توفی سنه 246 ه. و تاریخ الامم و الملوک المعروف بالتاریخ الطبری لابی جعفر محمد بن جریرالطبری الملی المتوفی سنه 310 ه. و کتاب صفین للشیخ ابی الفضل نصربن مزاحم المنقری التمیمی الکوفی من جمله الراوه المتقدمین بل الواقعه فی درجه التابعین کان من معاصری محمد بن علی بن الحسین (علیهما السلام) باقر العلوم و کانه کان من رجاله (علیه السلام) و ادرک علی بن موسی الرضا (ع) کما فی الخرائج للراوندی، و کتب الشیخ الاجل المفید قدس سره المتوفی سنه 413 ه. لا سیما ما نقل فی کتبه باسناده عن المورخ المشهور محمد بن عمر بن واقد الواقدی المدنی المتوفی سنه 207 ه. و کتاب الامامه و السیاسه المعروف بتاریخ الخلفاء من مولفات عبدالله بن مسلم بن قتیبه الدینوری المتوفی سنه 276 ه. و مروج الذهب و معادن الجوهر فی التاریخ لابی الحسن علی به الحسین بن علی المسعودی المتوفی سنه 346 ه. و کتب ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی المشتهر بالشیخ الصدوق المتوفی سنه 381 ه. و غیرها من الکتب المشهوره للعماء الاقدمین الذین کانوا قبل الرضی جامع النهج ببعض سنین الی فوق مئین و هو توفی سنه 406 من هجره خاتم النبیین. و انما حدانا علی ذلک طعن بعض المخالفین من السابقین و اللاحقین بل بعض المعاصرین علی النهج بانه لیس من کلام امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) بل مما وضعه الرضی او من جمعه و نسبه الیه (علیه السلام). و قد نقل القاضی نور الله رحمه الله فی مجالس المومنین عند ترجمه الشریف المرتضی علم الهدی اخ الرضی من تاریخ الیافعی انه قال: و قد اختلف الناس فی کتاب نهج البلاغه المجموع من کلام علی بن ابی طالب (ع)، هل هو جمعه او اخوه الرضی و قد قیل: انه لیس من کلام علی بن ابی طالب و انما احدهما هو الذی وضعه و نسبه الیه، انتهی ما اردنا من نقل القاضی کلام الیافعی. اقول: الظاهر ان الیافعی اخذ هذا الطعن من القاضی ابن خلکان فی وفیات الاعیان و نقله بالفاظه فی تاریخه و القائل واحد، و قد قاله القاضی عند ترجمه علم الهدی و هو مات سنه 681 ه. و الیافعی سنه 768 ه. الا ان ابن خلکان قال بعد قوله فی اختلاف الناس انه لیس من کلامه (علیه السلام) و انما الذی جمعه و نسبه الیه هو الذی وضعه. و الفرق بینهما ان القائل بالوضع علی عباره الیافعی هو علم الهدی او اخوه الرضی، و اما علی ما فی الوفیات فیمکن ان یکون غیرهما. ثم ان تلک الشبهه الواهیه انما صدرت من معاند جاهل هتاک لم یتفحص فی الکتب و لم یکن عارفا بانحاء الکلام، و الا فکیف یجتری العالم المتتبع الباحث عن فنون الکلام ان ینحل الکلام الذی هو فوق کلام المخلوق و دون کلام الخالق الی من نسبه منشاته و اشعاره و سائر کلماته الی ما فی النهج کنسبه السهاء الی الشمس. علی ان الالسن قد کلت عن ان یتفوه باتیان خطبه من خطبه لفظا او معنی و الخطباء الذین تشار الیهم بالبنان و تثنی علیهم الخناصر عیاله (علیه السلام) و کل اخذوا منه، و قدقد منا بعض ما اشرنا الیه فی شرح المختار 237. و قد افتری بعض المخالفین علی الرضی بان الخطبه الشقشقیه التی تدل علی اثبات امامه امیرالمومنین (علیه السلام) و خلافته بعد رسول الله بلا فصل من مجعولاته نسبها الیه، و اقول: انها من الخطب التی اعجزت العقلاء عن فهم معناها، و اعیت الخطباء البلغاء عن ان یاتوا بمثلها فانی لرضی و لغیر الرضی هذا النفس و هذا الاسلوب و ما جری بین مصرق بن شبیب و شیخه ابن الخشاب مشهور معروف قد نقله الشارحان المعتزلی و البحرانی الاول فی آخر شرحه علیها، و الاخر فی اوله و نقلها ابن ابی جمهور الاحسائی فی المجلی ایضا (ص 393 طبع طهران 1329 ه) و هی رویت علی طرف کثیره روتها الخاصه و العامه اتی بها المجلسی قدس سره فی المجلد الثامن من البحار (ص 160 من الطبع الکمبانی) فلا حاجه الی نقلها. و اما ما فی الوفیات و تاریخ الیافعی من ان الناس قد اختلفوا فی النهج هل المرتضی جمعه او الرضی فیدفعه ما قاله جامع النهج فی مقدمته علیه: فانی کنت فی عنفوان السن و غضاضه الغصن ابتدات بتالیف کتاب فی خصائص الائمه علیهم السلام (الخ)، و لا کلام فی ان خصائص الائمه من کتب الرضی رحمه الله، علی ان جل المورخین و المحدثین من الشیعه بل کلهم و کذلک من العامه قالوا: انه مما جمعه الرضی، و ارتیاب من لا خبره له فی ذلک لا یعبا به. علی ان کثیرا من المولفین حتی من کبار الصحابه و التابعین اعتنوا بجمع

خطبه (علیه السلام) و کتبه و سائر کلماته، و قد ذکر عده منها الاستاذ الشعرانی فی مقالته المفیده القیمه علی شرحنا هذا فی اول المجلد الاول من تکمله المنهاج، و علی شرح المولی صالح القزوینی علی نهج البلاغه بالفارسیه، و کذا عد عده کثیره منها علی بن عبدالعظیم التبریزی الخیابانی فی ص 349 من کتابه الموسوم بوقایع الایام احوال شهر الصیام طبع ایران. و قد التمس منی غیر واحد من اصدقائی الاهتمام کل الاهتمام بذکر مدارک ما فی النهج من الکتب الاقدمین الذین جمع الرضی کلماته (علیه السلام) منها و اوصانی بذلک مکررا، و ارجو من الله ان اجیب التماسهم بقدر الوسع بل الطاقه فانی لم آل جهدا الی الان فی ما لابد منه فی تفسیر کلماته (علیه السلام) و ما یحتاج الیها من اراد ان یغوص فی بحار معانیها لاقتناء در رها من السند و اللغه و الاعراب و نقد المعانی و نضد الحقائق فی کل باب، و نقل الایات و الاخبار المناسبه فی کل مقام بعون الله الفیاض الوهاب. و اما سند الکتاب المعنون و نقله بتمامه و نسخ اخری منه: فقال الشیخ الاجل ابوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان المعروف بالمفید المتوفی 413 ه. فی کتاب الجمل (ص 201 طبع النجف) فی روایه عمر بن سعد عن یزید بن الصلت، عن عامر الاسدی قال: ان عل ال(ع) کتب بعد فتح البصره مع عمر بن سلمه الارحبی الی اهل الکوفه: من عبدالله علی بن ابی طالب الی قرضه بن کعب و من قبله من المسلمین، سلام علیکم، فانی احمد الله الیکم الذی لا اله الا هو، اما بعد فانا لقینا القوم الناکثین لبیعتنا المفرقین لجماعتنا الباغین علینا من امتنا فحاججنا هم الی الله فنصرنا الله علیهم و قتل طلحه و الزبیر و قد تقدمت الیهما بالنذر، و اشهدت علیهما صلحاء الامه و مکنتهما فی البیعه فما اطاعا المرشدین و لا اجابا الناصحین، و لاذ اهل البغی بعائشه فقتل حولها جم لایحصی عددهم الا الله، ثم ضرب الله وجه بقیتهم فادبروا، فما کانت ناقه الحجر باشام منها علی اهل ذلک المصر مع ما جائت به من الحوب الکبیر فی معصیتها لربها و نبیها من الحرب و اغترار من اغتر بها و ما صنعته من التفرقه بین المومنین و سفک دماء المسلمین لا بینه و لا معذره و لا حجه لها، فلما هزمهم الله امرت ان لایقتل مدبر، و لا یجهز علی جریح، و لا یهتک ستر، و لایدخل دار الا باذن اهلها، و قد آمنت الناس و استشهد منا رجال صالحون، ضاعف الله لهم الحسنانت و رفع درجاتهم، و اثابهم ثواب الصابرین، و جزاهم من اهل مصر عن اهل بیت نبیهم احسن ما یجزی العاملین بطاعته والشاکرین لنعمته، فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم فنعم الاخوان و الاعوان علی الحق انتم، و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، کتب عبدالله بن ابی رافع فی رجب سنه ست و ثلاثین. انتهی. سند الکتاب نحن بعون الله تعالی وجدنا اساتید جل ما فی نهج البلاغه و نرجو من الله الهادی تحصیل اساتید ما لم یحصل بعد، و ببالی ان اخذ التوفیق بیدی ان اذکر اسانید ما فی النهج و ما لم یات به الرضی رضوان الله علیه من کلامه (علیه السلام) فی آخر الشرح. فنقول: یا لیت الرضی ذکر اسانید ما نقل فی النهج و مدار که لئلا یتقول علیه بعض الاقاویل: ولکن الانصاف ان یقال: کفی فی سنده ان مثل الرضی اسنده الیه (علیه السلام). ثم نقول فی المقام: اولا ان الشریف الرضی مع جلاله شانه و فخامه امره و تبعه فی الاثار و عرفانه بالاخبار و تبحره فی فنون الکلام و تضلعه فی جل ما اتی به الشرع اسند الکتاب اعنی ذلک الکتاب الذی کتبه (علیه السلام) لشریح، الیه (علیه السلام) و ثانیا ان العلامه الشیخ بهاء الدین العاملی قدس سره رواه مسندا فی کتابه المعروف بالاربعین و هو الحدیث الرابع عشر منه و سلسله سنده من المشائخ العظام و الرواه الاجلاء، فبعد اللتیا و التی فلا مجال لاحد ان یناقش فی اسناد الکتاب الیه (علیه السلام)، و فی اقتباس الفضیل منه (علیه السلام) و دونک الکتاب و سنده علی ما فی الاربعین. روی الشیخ رحمه الله بسنده المتصل الی الشیخ الجلیل محمد بن بابویه- و قد ذکر سنده الی ابن بابویه فی الحدیث الاول من الاربعین- عن صالح بن عیسی بن احمد، عن محمد بن محمد بن علی، علی محمد به الفرج الرخجی- بالراء المهمله المضمومه و الخاء المعجمه المفتوحه و الجیم ثقه من اصحاب الرضا (ع)- عن عبدالله بن محمد العجلی، عن عبدالعظیم بن عبدالله الحسنی- المعروف بشاه عبدالعظیم المدفون بالری- عن ابیه، عن ابان مولی زید بن علی، عن عاصم بن بهدله قال: قال لی شریح القاضی: اشتریت دارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا، فبلغ امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) فبعث الی مولاه قنبر، فاتیته فلما دخلت علیه قال: یا شریح اتق الله فانه سیاتیک من لاینظر فی کتابک، و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک من دارک شاخصا، و یسلمک الی قبرک خالصا، فانظر ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالکها، و وزنت مالا من غیر حله، فاذا قد خسرت الدارین جمیعا: الدنیا و الاخره، ثم قال (علیه السلام): فلو کنت عند ما اشتریت هذه الدار اتیتنی فکتبت لک کتابا علی هذه النسخه اذ لم تشترها بدرهمین، قال: قلت: و ما کنت تکتب یا امیرالمومنین؟ قال (علیه السلام):

کنت اکتب لک هذا الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت ازعج بالرحیل اشتری دارا فلی دار الغرور من جانب الفانین الی عسکر الهالکین و تجمع هذه الدار حدود اربعه: فالحد الاول منها ینتهی الی دواعی الافات، و الحد الثانی منها ینتهی الی دواعی العاهات، و الحد الثالث منها ینتهی الی دواعی المصیبات، و الحد الرابع منها ینتهی الی الهوی المردی و الشیطان المغوی، و فیه یشرع باب هذه الدار. اشتری هذا المفتون بالامل، من هذا المزعج بالاجل، جمیع هذه الدار بالخروج من عز القنوع، و الدخول فی ذل الطلب، فما ادرک هذا المشتری من درک فعلی مبلی اجسام الملوک و سالب نفوس الجبابره مثل کسری و قیصر، و تبع و حمیر، و من جمع المال الی المال فاکثر، و بنی فشید، و نجد فزخرف و ادخر بزعمه للولد، اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض لفصل القضاء، و خسر هنالک المبطلون شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسری الهوی، و نظر بعین الزوال لاهل الدنیا، و سمع منادی الزهد ینادی فی عرصاتها: ما ابین الحق لذی عینین ان الرحیل احد الیومین تزو دوا من صالح الاعمال، و قربوا الامال بالاجال. بیان: عبدالله بن ابی رافع کان کاتبه (علیه السلام). ثم ان کتابه (علیه السلام) الیهم بعد فتح البصره روی بوجه آخر ایضا رواها علم الهدی الشریف المرتضی فی الشافی (ص 287، الطبع الناصری 1302) و الشیخ الطوسی فی تلخیصه، و الشیخ المفید فی الجمل (ص 198) و فی الارشاد (ص 123 طبع طهران 1377 ه) رووا عن الواقدی انه (علیه السلام) کتب الی اهل الکوفه بعد فتح البصره: بسم الله الرحمن الرحیم من علی امیرالمومنین الی اهل الکوفه، سلام علیکم فانی احمدالله الیکم الذی لا اله الا هو، اما بعد فان الله حکم عدل لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال، و انی اخبرکم عنا و عمن سرنا الیه من جموع اهل البصره و من سار الیه من قریش و غیرهم مع طلحه والزبیر بعد نکثهما صفقه ایمانهما، فنهضت من المدینه حین انتهی الی خیرهم و ما صنعوه بعاملی عثمان بن حنیف حتی قدمت ذا قار فبعثت ابنی الحسن و عمارا و قیسا، فاستنفرتهم لحق الله و حق رسوله و حقنا فاجابنی اخوانکم سرعا حتی قدموا علی فسرت بهم و لالمسارعه الی طاعه الله حتی نزلت ظهر البصره فاعذرت بالدعاء و اقمت الحجه و اقلت العثره و الزله من اهل الرده من قریش و غیرهم، و استتبتهم عن نکثهم بیعتی و عهدالله لی علیهم فابوا الا قتالی و قتال من معی و التمادی فی الغی، فناهبضتهم بالجهاد و قتل من قتل منهم و ولی من ولی الی مصرهم، فسالونی ما دعوتهم الیه من کف القتال فقبلت منهم و اغمدت السیوف عنهم و اخذت بالعفو فیهم و اجریت الحق و السنه بینهم و استعملت علیهم عبدالله بن العباس علی البصره، و انا سائر الی الکوفه ان شاءالله تعالی، و قد بعثت الیکم زجر بن قیس الجعفی لتسالوه یخبرکم عنا و عنهم و ردهم الحق علینا و ردهم الله و هم کارهون و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، و کتب عبدالله بن ابی رافع فی جمادی الاولی سنه ست و ثلاثین. ففی الارشاد: ثم کتب (ع) بالفتح الی اهل الکوفه- الی ان قال: من جموع اهل البصره و من تاشب الیهم من قریش (مکان و من سار الیه من قریش- کما فی الجمل) ثم نقل الی قوله (علیه السلام): و ولی من ولی الی مصرهم، مع اختلاف یسیر فی بعض العبارات، و بعده: و قتل طلحه والزبیر علی نکثهما و شقاقهما و کانت المراه علیهم اشام من ناقه الحجر فخذلوا و ادبروا و تقطعت بهم الاسباب، فلما راوا ما حل بهم سالونی العفو عنهم فقبلت منهم و غمدت- الی آخره مع اختلاف قلیل فی بعض الالفاظ و الجمل. و نقل الکتاب ابوجعفر الطبری فی التاریخ (545 ج 3 طبع مصر 1357 ه) بالاجمال و الاختصار قال: ما کتب به علی بن ابی طالب من الفتح الی عامله بالکوفه: کتب الی السری، عن شعیب، عن سیف، عن محمد و طلحه قالا: و کتب علی بالفتح الی عامله بالکوفه حین کتب فی امرها و هو یومئذ بمکه: من عبدالله امیر المومنین اما بعد فانا التقینا فی النصف من جمادی الاخره بالخریبه فناء من افنیه البصره فاعطاهم الله عز وجل سنه المسلمین و قتل منا و منهم قتلی کثیره و اصیب ممن اصیب منا ثمامه بن المثنی و هندبن عمرو و علباء بن الهیثم و سیحان و زید ابنا صوحان و محدوج، و کتب عبدالله بن ابی رافع و کان الرسول زفر بن قیس الی الکوفه بالبشاره فی جمادی الاخره. افول: الظاهر ان الکتاب واحد و انما روی بطرق مختلفه بعضه نقل فی طریق و بعضه الاخر فی طریق آخر، و روایته کذلک لا تدل علی تعدد الکتاب الیهم بهد الفتح و ما وجدنا فی کتب الاثار بعد الفخص و التتبع ما یدل علی تعدده. ثم ان محاسن هذا الکتاب کثیره بل کله حسن، و اختیار بعضه و ترک الباقی کما فعله السید الرضی لیس بصواب و القول بعدم عثوره علی الکتاب بتمامه لا یخلو من دغدغه. کتابان آخران له (علیه السلام) هذان الکتابان غیر مذکورین فی النهج و انما نقلهما المفید قدس سره فی الجمل (ص 197) عن الواقدی احدهما کتبه الی اهل المدینه بعد فتح البصرهو ثانیهما الی ام هانی بنت ابی طالب بعد الفتح ایضا. اما الاول فاستدعی کاتبه عبدالله بن ابی رافع و قال: اکتب الی اهل المدینه: بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی بن ابی طالب: سلام علیکم فانی احمدالله الیکم الذی لا اله الا هو فان الله بمنه و فضله و حسن بلائه عندی و عندکم حکم عدل، و قد قال سبحانه فی کتابه و قوله الحق: (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم، و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال) و انی مخبر کم عنا و عمن سرنا الیه من جموع اهل البصره و من سار الیهم من قریش و غیرهم مع طلحه والزبیر و نکثهما علی ما قد علمتم من بیعتی و هما طائعان غیر مکرهین فخرجت من عندکم بمن خرجت ممن سارع الی بیعتی و الی الحق حتی نزلت ذاقار فنفر معی من نفر من اهل الکوفه و قدم طلحه والزبیر البصره و صنعا بعاملی عثمان بن حنیف ما صنعا، فقدمت الیهم الرسل و اعذرت کل الاعذار، ثم نزلت ظهر البصره فاعذرت بالدعاء و قدمت الحجه و اقلت العثره و الزله و استتبتهما و من معهما من نکثهم بیعتی و نقضهما عهدی فابوا الا قتالی و قتال من معی و التمادی فی الغی، فلم اجد بدا فی مناصفتهم لی فناصفتهم بالجهاد، فقتل الله من قتل منهم ناکثا، و ولی من ولی منهم، و اغمدت السیوف عنهم و اخذت بالعفو فیهم و اجریت الحق و السنه فی حکمهم و اخترت لهم عاملا استعملته علیهم و هو عبدالله بن عباس، و انی سائر الی الکوفه ان شاءالله تعالی، و کتب عبدالله بن ابی رافع فی جمادی الاولی سنه ست و ثلاثین من الهجره. و قال علم الهدی فی الشافی: و روی الواقدی ایضا کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) الی اهل المدینه یتضمن مثل معانی کتابه الی اهل الکوفه و قریبا من الفاظه. اقول: و لعل الوجه فی عدم ذکر الرضی کنایه (علیه السلام) الی اهل المدینه فی النهج کان ذلک اعنی ان کتابه الی اهل المدینه کان قریبا من کتابه الی اهل الکوفه فی الفاظه و معانیه. اما الکتاب الثانی: فکتب (ع) الی ام هانی بنت ابی طالب: سلام علیک احمد الیک الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانا التقینا مع البغاه و الظلمه فی البصره فاعطانا الله تعالی النصر علیهم بحوله و قوته، و اعطاهم سنه الظالمین فقتل کل من طلحه و الزبیر و عبدالرحمن بن عتاب و جمع لایحصی و قتل منا بنومخدوع و ابنا صوحان و غلباء و هند و ثمامه فیمن یعد من المسلمین رحمهم الله- و السلام. و لقد حان ان نرجع الی تتمیم واقعه الجمل وفاء بالعهد الذی عهدناه فی الکتاب المتقدم و لیعلم او الان غرضنا کله ان ناتی بالکتب و الخطب و الاشعار و الحکم التی صدرت منه (علیه السلام) علی الترتیب الواقع فی بدء واقعه الجمل الی آخرها حتی نذکر سند ما فی النهج علی ما وجدنا طائفه منه فی سالف الایام، و اخری حین شرح الکتاب بالتتبع و الفحص علی قدر الوسع و الطاقه، و کذا نذکر فی ذکر نحو هذه الوقائع ما لم یات به فی النهج من کلماته (علیه السلام) کما فعلنا فی نقل واقعه صفین علی اسلوب بدیع بین فیه کثیر ما فی النهج، و ذکر طائفه من کلماته (علیه السلام) لم تذکر فیه مع فوائد غزیره جلیله قد مناها فی ذکر واقعه صفین، فنقول: لما اتی امیرالمومنین علینا (ع) الخبر و هو بالمدینه بامر عائشه و طلحه و الزبیر انهم قد توجهوا نحو العرق. خرج یبادر و هو یرجو ان یدرکهم و یردهم فلما انتهی الی الربذه اتاه عنهم انهم قد امعنوا، فاقام بالربذه ایاما و اتاه عن القوم انهم یریدون البصره فسری بذلک عنه، و قال: ان اهل الکوفه اشد الی حبا و فیهم رووس العرب و اعلامهم، ثم دعا هاشم بن عبته المرقال و کتب معه کتابا الی ابی موسی الاشعری، و کان بالکوفه من قبل عثمان ان یوصل الکتاب الیه لیستتقر الناس منها الی الجهاد معه. روی ابومخنف، قال: حدثنی الصعقب، قال: سمعت عبدالله بن جناده یحدث ان علیا(ع) لما نزل الربذه بعث هاشم بن عتبه بن ابی وقاص الی ابی موسی الاشعری و هو الامیر یومئذ علی الکوفه لینفر الیه الناس و کتب الیه معه من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس (هو ابوموسی الاشعری) اما بد فانی قد بعثت الیک هاشم بن عتبه لتشخص الی من قبلک من المسلمین لیتوجهوا الی قوم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی و احدثوا فی الاسلام هذا الحدث العظیم، فاشخص بالناس الی معه حین یقدم علیک فانی لم اولک المصر الذی انت فیه و لم اقرک علیه الا لتکون من اعوانی علی الحق و انصاری علی هذا الامر، و السلام. نقل هذا الکتاب ایضا فی جمل المفید (ص 115 طبع النجف)، و تاریخ ابی جعفر الطبری (ص 512 ج 3 طبع مصر 1357 ه) الا ان المفید ذهب الی انه (علیه السلام) ارسل هاشم بالکتاب الی ابی موسی من ذی قار، فانه رحمه الله قال: لما بلغ الربذه وجد القوم قد فاتوا فنزل بها قلیلا، ثم توجه نحو البصره حتی نزل بذی قار فاقام بها، ثم ارسل ذلک الکتاب مع هاشم، الخ. و لکن علی روایه ابی مخنف و ابن اسحاق و الطبری و غیرهم ما نقلناه و رتبناه. فقدم هاشم بالکتاب علی ابی موسی الاشعری، فدعا ابوموسی السائب بن مالک الشعری فاقراه الکتاب و قال له: ما تری؟ فقال له ابوالسائب: اتبع ما کتب به الیک، فابی ذلک و حبس الکتاب و بعث الی هاشم یتوعده و یخوفه. (کتاب هاشم بن عبته الی امیرالمومنین (علیه السلام) من الکوفه) فقال السائب: فاتیت هاشم بن عتبه فاخبرته بای ابی موسی فکتب هاشم الی امیرالمومنین (علیه السلام): لعبدالله علی امیرالمومنین من هاشم بن عبته: اما بعد یا امیرالمومنین و انی قدمت بکتابک علی امرء مشاق عاق بعیدالرحم ظاهر الغل و الشنئان فتهددنی بالسجن و خوفنی بالقتل، و قد کتبت الیک هذا الکتاب مع المحل بن خلیفه اخی طی و هو من شیعتک و انصارک و عنده علم ما قبلنا فاساله عما بدالک و اکتب الی برایک، و السلام. فلما قدم المحل بکتاب هاشم علی علی (علیه السلام) سلم علیه ثم قال: الحمدلله الذی ادی الحق الی اهله و وضعه موضعه، فکره ذلک قوم قد و الله کرهوا نبوه محمد (صلی الله علیه و آله) ثم بارزوه و جاهدوه، فرد الله علیهم کیدهم فی نحورهم، و جعل دائره السوء علیهم، والله یا امیر المومنین لنجاهدنهم معک فی کل موطن حفظا لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فی اهل بیته اذ صاروا اعداء لهم بعده، فرحب به علی (علیه السلام) و قال له خیرا، ثم اجلسه الی جانبه و قرا کتاب هاشم و ساله عن الناس و عن ابی موسی الاشعری، فقال: والله یا امیرالمومنین ما اثق به و لا آمنه علی خلافتک ان وجد من یساعده علی ذلک. فق العی (علیه السلام): و الله ما کان عندی بموتمن و لا ناصح، و لقد اردت عزله فاتانی الاشتر فسالنی ان اقره و ذکر ان اهل الکوفه به راضون فاقررته. کتاب علی (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری) ثم دعا علیه السلام عبدالله بن عباس و محمد بن ابی بکر و بعثهما الی ابی موسی و کتب معهما: من عبدالله علی امیرالمومنین (علیه السلام) الی عبدالله بن قیس: اما بعد یا ابن الحائک یا عاض ایرابیه، فوالله انی کنت لاری ان بدک من هذا الامبر الذی لم یجعلک الله له اهلا و لا جعل لک فیه نصیبا سیمنعک من رد امری و الانتزاء علی، و قد بعثت الیک ابن عباس و ابن ابی بکر فخلهما والمصر و اهله و اعتزل عملنا مذوما مدجورا، فان فعلت، و الا فانی قدر امرتهما ان ینا بذاک علی سواء ان الله لا یهدی کید الخائنین، فاذا ظهرا علیک قطعاک اربااربا، والسالم علی من شکر النعمه و و فی بالبیعه و عمل برجاء العاقبه. اقول: هذا الکتاب غیر مذکور فی النهج و انما ذکر فیه کتاب آخر منه (علیه السلام) الیه و هو الکتاب 63 منه و هو قوله (علیه السلام): من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس، اما بعد فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک، الخ. قال ابومخنف: فلما ابطا ابن عباس و ابن ابی بکر عن علی (علیه السلام) و لم یدرما صنعا رحل عن الربذه الی القار فنزلها، فما نزل ذاقار بعث الی الکوفه الحسن ابنه (علیه السلام) و عماربن یاسر و زیدبن صوحان و قیس بن سعد بن عباده و معهم کتاب الی الکوفه، فاقبلوا حتی کانوا بالقادسیه، فتلقا هم الناس، فلما دخلوا الکوفه قراوا کتاب علی (علیه السلام) و هو: من عبدالله علی امیرالمومنین الی من بالکوفه من المسلمین: اما بعد فانی خرجت مخرجی هذا اما ظالما، و اما مظلوما، و اما باغیا، و اما مبغیا علی، فانشد الله رجلا بلغ کتاب هذا الا نفر الی، فان کنت مظلوما اعاننی، و ان کنت ظالما استعتبنی، والسلام. اقول: اتب بهذا الکتاب الشریف الرضی فی النهج مع اختلاف یسیر و هو الکتاب 57 منه قوله: و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره، اما بعد فانی خرجت من حیی هذا، الخ. و کذا نقل هذا الکتاب ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 512 ج 3 طبع مصر 1357 ه) و بین النسخ اختلاف فی الجمله و نذکرها فی شرح الکتاب بعون الله الملک الوهاب. فلما دخل الحسن بن علی (علیه السلام) و عمار الکوفه اجتمع الیهما الناس، فقام الحسن (ع) فاستنفر الناس و خطب خطبه رواها ابومخنف علی صورتین فاحداهما ما قال: حدثنی جابر بن یزید قال: حدثنی تمیم بن حذیم الناجی قال: قدم علینا الحسن بن علی (علیه السلام) و عمار الیاسر یستنفر ان الناس الی علی (علیه السلام) و معهما کتابه، فلما فرغا من قرائه کتابه قام الحسن (ع) و هو فتی حدث والله انی لارثی له من حداثه سنه و صعوبه مقامه، فرماه الناس بابصارهم و هم یقولون: اللهم سدد منطق ابن بینت نبینا، فوضع یده علی عمود یتساند الیه و کان علیلا من شکوی به فقال: خطبه الحسن بن علی (علیه السلام) فی الکوفه یستنفر الناس الی ابیه (علیه السلام) الحمدلله العزیز الجبار، الواحد القهار، الکبیر المتعال، سواء منکم من اسر القول و من جهر به و من هو مستخف باللیل و سارب بالنهار، احمده علی حسن البلاء، و تظاهر النعماء، و علی ما احببنا و کرهنا من شده و رخاء، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و ان محمدا عبده و رسوله، امتن علینا بنبوته، و اختصه برسالته، و انزل علیه وحیه، و اصطفاه علی جمیع خلقه، و ارسله الی الانس و الجن حین عبدت الاوثان، و اطیع الشیطان، و حجد الرحمن، فصلی الله علیه و علی آله، و جزاه افضل ما جزی المسلمین، اما بعد فانی لااقول لکم الا ما تعرفون ان امیرالمومنین علی بن ابی طالب ارشد الله امره، و اعز نصره، بعثنی الیکم یدعو کم الی الصواب، و الی العمل بالکتاب، و الجهاد فی سبیل الله، و ان کان فی عاجل ذلک ما تکرهون فان فی آجله ما تحبون ان شاءالله، و لقد علمتم ان علیا صلی مع رسول الله (علیه السلام) وحده و انه یوم صدق به لفی عاشره من سنه، ثم شهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) جمیع مشاهده و کان من اجتهاده فی مرضاه الله و طاعه رسلوه و آثاره الحسنه فی الاسلام ما قد بلغکم و لم یزل رسول الله (صلی الله علیه و آله) راضیا عنه حتی غمضه بیده، و غسله وحده و الملائکه اعوانه و الفضل ابن عمه ینقل الیه الماء، ثم ادخله حفرته، و اوصاه بقضاء دینه و عداته و غیر ذلک من اموره، کل ذلک من من الله علیه، ثم و الله ما دعا الی نفسه، و لقد تداک الناس علیه تداک الا بل الیهم العطاش و رودها، فبایعوه طائعین، ثم نکث منهم ناکثون بلا حدث احدثه، و لا خلاف اتاه، حسدا له و بغیا علیه فعلیکم عباد الله بتقوی الله و طاعته، و الجد و الصبر و الاستعانه بالله، والخوث الی ما دعاکم الیه امیرالمومنین (علیه السلام) عصمنا الله و ایاکم بما عصم به اولیائه و اهل طاعته، و الهمنا و ایاکم تقواه، و اعاننا و ایاکم علی جهاد اعدائه، و استغفرالله العظیم لی و لکم ثم مضی الی الرهبه فهیا منزلا لابیه امیرالمومنین (علیه السلام). قال جابر: فقلت لتمیم: کیف اطاق هذا الغلام ما قد قصصته من کلامه؟ فقال: و لما سقط عنی من قوله اکثر و لقد حفظت بعض ما سمعت. و اما صورتها الاخری فروی عن موسی بن عبدالرحمن بن ابی لیلی، عن ابیه انه لما دخل الحسن (ع) و عمار الکوفه اجتمع الیهما الناس فقام الحسن (ع) فاستنفر الناس، فحمد الله و صلی علی رسوله ثم قال: ایها الناس انا جئنا ندعوکم الی الله و الی کتابه و سنه رسوله و الی افقه من تفقه من المسلمین، و اعدل من تعدلون، و افضل من تفضلون، و او فی من تبایعون، من لم یعیه القرآن، و لم تجهله السنه، و لم تقعد به السابقه، الی من قربه الله تعالی و رسوله قرابتین: قرابه الدین، و قرابه الرحم، الی من سبقه الناس الی کل ماثره، الی من کفی الله به رسوله و الناس متخاذلون، فقرب منهم و هم متباعدون، و صلی معه و هم مشرکون، و قاتل معه و هم منهزمون، و بارز معه و هم محجمون، و صدقه و هم یکذبون، الی من لم ترد له رایه، و لا تکافا له سابقه، و هم یسالکم النصر، و یدعوکم الی الحق، و یامرکم بالمسیر الیه لتوازروه و تنصروه علی قوم نکثوا بیعته و قتلوا اهل الصلاح من اصحابه، و مثلوا بعماله، و انتهبوا بیت ماله، فاشخصوا الیه، رحمکم الله، فمروا بالمعروف و انهوا عن المنکر و احضروا بما یحضر به الصالحون. و نقل ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه خطبته (علیه السلام) بوجه آخر قال: (ص 67 ج1 طبع مصر 1377 ه 1957 م) ثم قام الحسن بن علی (علیه السلام) فقال: ایها الناس انه قد کان من مسیر امیرالمومنین علی بن ابی طالب ما قد بلغکم، و قد اتیناکم مستنفرین، لانکم چبه الانصار، و رووس العرب، و قد کان من نقض طلحه و الزبیر بعد بیعتهما و خروجهما بعائشه ما بلغکم، و تعلمون ان و هن النساء و ضعف رایهن الی التلاشی، و من اجل ذلک جعل الله الرجال قوامین علی النساء و ایم الله لو لم ینصره منکم احد لرجوت ان یکون فیمن اقبل معه من المهاجرین و الانصار کفایه. و نقل الخطبه فی (جمل المفید ص 117 طبع نجف) ایضا و نسخته قریبه من نسخه الامامه والسیاسه. و اقول: الظاهر ان تلک النسخ کلها کانت خطبه واحده منه (علیه السلام) و هی کما قال تمیم بن حذیم الناجی حفظ بعضها فریق، و حفظ طائفه منها فریق آخر فنقلوا ما حفظوا، او اختار بعضهم بعضها اختصارا و ترک الاخر الاخر کذلک. و لما فرغ الحسن بن علی (علیه السلام) من خطبته قام بعده عمار فحمد الله و اثنی علهی و صلی علی رسوله ثم قال یا ایها الناس اخو نبیکم وابن عمه یستنفرکم لنصر دین الله، و قد بلاکم الله بحق دینکم و حرمه امکم، فحق دینکم اوجب، و حرمته اعظم، ایها الناس عیکم بامام لایودب، و فقیه لایعلم، و صاحب باس لاینکل، و ذی سابقه الالاسلام لیست لاحد، و انکم لو قد حضرتموه بین لکم امرکم ان شاءالله. اقول: لقد مضی وجه قول عمار فیه (علیه السلام) علیکم بامام لایودب فی شرح الخطبه 236 ص 2 ج 16 من تکمله المنهاج. ثم ان المفید قدس سره نقل خطبه عماربن یاسر فی الجمل (ص 117 طبع النجف) تغایر الاولی، و نقلها ابن قتیبه فی الامامه و السیاسه علی وجه تغایرهما، و لا بعد ان تکون خطبته ایضا قطعت و فرقت، و ذکرت فی کتاب طائفه منها و فی آخر اخری منها. ثم قام بعدهما قیس بن سعد فقال ایها الناس ان هذا الامر لو استقبلنا به الشوری لکان علی احق الناس به لمکانه من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان قتال من ابی ذلک حلالا فکیف بالحجه علی طلحه و الزبیر قد بایعاه طوعا ثم خلعا حسدا و بغیا، و قد جائکم علی فی المهاجرین و الانصار، ثم انشا یقول: رضینا ببقسم الله اذ کان قسمنا علیا و ابناء الرسلو محمد و قلنا لهم اهلا و سهلا و مرحبا نمد یدینا من هدی و تودد فما للزبیر الناقض العهد حرمه و لا لاخیه طلحه فیه من ید اتاکم سلیل المصطفی و وصیه و انتم بحمد الله عارضه الندی فمن قائم یرجی بخیل الی الوغی و ضم العوالی و الصفیح المهند یسود من ادناه فغیر مدلع و ان کان ما نفضیه غیر مسود فان یک ما نهوی فذالک نریده و ان تخط ما نهوی فغیر تعمد تذکره: قد ذکرنا فی المجلد 16 من تکلمه المنهاج من ص 19 الی ص 23 طائفه من اشعار الصحابه و التابعین فی مدرح امیرالمومنین و تعریفه بانه وصی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و منها بیتان من قیس بن سعد هذا و قد قدمنا هنالک ان هذه الکلمه الصادره من هولاء العظام مع قربهم بزمان رسول الله (صلی الله علیه و آله) بل ادراک کثیر منهم ایاه مما یعتنی بها و یبجلها من یطب الحق و یبحث عنه، فراجع. فلما فرغ القوم من کلامهم و سمع ابوموسی خطبتهم قام فصعد المنبر و قال: الحمد لله الذی اکرمنا بمحمد فجمعنا الی آخر ما نقلنا کلامه لاهل الکوفه و تثبیطه ایاهم عن نصره امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی شرح الخطبه 236 فی ص 6 من المجلد السادس عشر من تکمله المنهاج، و کذا احتجاج عماربن یاسر رحمه الله علیهما علیه من کلامه ملاحاجه الی الاعاده- فراجع. ثم قال زید من صوحان، و بعده عبدالله بن عبد خیر، و بعده عبد خیر، ثم رجل آخر و خاصموا اباموسی واحتجوا علیه و وبخوه بفعاله و لاموه بمقاله و نهوه عن تثبیطه الناس عن نصره امیرالمومنین علی (علیه السلام)، نقل کلام کل واحد منهم المفید رحمه الله فی الجمل، ثم قال: و بلغ امیرالمومنین ما کان من امبر ابی موسی و تخذیله الناس عن نصرته، فقام الیه مالک الاشتر (ره) فقال: یا امیرالمومنین انک قد بعثت الی الکوفه رجلا قیل من العنت الان فلم اره حکم شیئا و هولاء اخلف من بعثت ان یستنیب لک الناس علی ما تحب، و لست ادری ما یکون، فان رایت جعلت فداک ان تبعثنی فی اثرهم فان اهل الکوفه احسن لی طاعه، و ان قدمت علیهم رجوت ان لا یخالفنی احد منهم. فقال امیرالمومنین (علیه السلام): الحق بهم علی اسم الله، فاقبل الاشتر حتی دخل الکوفه و قد اجتمع الناس بالمسجد الاعظم، فاخذ لایمر بقبیله فیها جماعه فی مجلس او مسجد الا دعاهم و قال لهم: اتبعونی الی القصر، فانتهی الی القصر فی جماعه من الناس فاقتحم و ابوموسی قائم فی المسجد الاعظم یخطب الناس و یثبطهم عن نصره عی (ع) علی (علیه السلام) والحسن (ع) و عمار و قیس یقولون له: اعتزل عملنا لا ام لک، و تنح عن منبرنا. فبیناهم فی الکلام و المشاجره اذ دخل غلمان ابی موسی ینادون یا اباموسی هذا الاشتر اخرج من فی المسجد، و دخل علیه اصحاب الاشتر فقالوا له: اخرج من المسجد یا ویلک اخرج الله روحک انک والله لمن المنافقین فخرج ابوموسی و انفذ الی الاشتر ان اجلنی هذه العشیه، قال: قد اجلتک و تبیت فی القصر هذه الیله واعتزل ناحیه عنه، و دخل الناس ینتهبون متاع ابی موسی فاتبعهم الاشتر بمن اخرجهم من القصر و قال بهم: انی اجلته، فکف الناس عنه. قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: و اتت الاخبار علیا (ص) باختلاف الناس بالکوفه، فقال للاشتر: انت شفعت فی ابی موسی ان اقره علی الکوفه، فاذهب فاصلح ما افسدت، فقام الاشتر فشخص نحو الکوفه، فاقبل حتی دخلها والناس فی المسجد الاعظم، فجعل لایمر بقبیله الا دعاهم، و قال: اتبعونی الی القصر حتی وصل القصر فاقتحمه و ابوموسی یومئذ یخطب الناس علی المنبر و یثبطهم و عمار یخاطبه و الحسن (ع) یقول: اعتزل عملنا و تنح عن منبرنا لا ام لک. ثم صعدالحسن بن علی (علیه السلام) ثانیا و بعده عماربن یاسر (ره) و خطبا خطبه ثم صعدالمنبر الاشتر رضوان الله علیه و خطب خطبه، ثم قام حجر بن عدی الکندی رحمه الله تعالی و خطب خطبه، نقل خطبهم الشیخ الاجل اللمفید (ره) فی الجمل استنفر کل واحد منهم الناس الی امیرالمومنین (علیه السلام) والجهاد فی سبیل الله، فاجابهم الناس بالسمع و الطاعه. قال المفید فی الجمل نقلا عن الواقدی: و کان امیرالمومنین (علیه السلام) کتب مع ابن عباس کتابا الی ابی موسی و غلظه فقال ابن عباس: قلت فی نفسی اقدم علی رجل و هو امیر بمثل هذا الکتاب ان لاینظر فی کتابی و نظرت ان اشق کتاب امیرالمو

منین (ع) و کتبت من عندی کتابا عنه لابی موسی: اما بعد فقد عرفت مودتک ایانا اهل البیت و انقطاعک الینا و انما نرغب الیک لما نعرف من حسن رایک فینا، فاذا اتاک کتابی فبایع لنا الناس و السلام. فدفعه الیه، فلما قراه ابوموسی قال لی: انا الامیر بل و انت قلت الامیر فدعا الناس الی بیعه علی (علیه السلام) فلما بایع قمت و صعدت المنبر فرام، انزالی منه فقلت: انت تنزلنی عن المنبر و اخذت بقائم سیفی فقلت: اثبت مکانک و الله لان نزلت الیک هذبتک به، فلم یبرح فبایعت الناس لعلی (علیه السلام) و خلعت اباموسی فی الحال و استعملت مکانه قرضمه بن عبدالله الانصاری، و لم ابرح من الکوفه حتی سیرت لعلی (علیه السلام) فی البر والبحر من اهلها سبعه الاف رجل، و لحقته بذی قار قال: و قد سار معه من جبال طی و غیرها الفا رجل. ظهور معجزه من امیرالمومنین (علیه السلام) باخباره بالغیب قد تظافرت الاخبار و تناصرت الاثار من الفریقین ان امیرالمومنین (علیه السلام) اخبر الناس فی ذی قار بان رجالا من قبل الکوفه یاتونه لنصرته و یبایعونه علی الموت، و انما اختلفت تلک الروایات فی العد: الذی اخبر (ع) به. ففی الارشاد للمفید قرس سره (ص 149 طبع طهران 1377 ه): قال (علیه السلام) بذی قار و هو جالس لاخذ البیعه: یاتیکم من قبل الکوفه الف رجل لا یزیدون رجلا و لا ینقصون رجلا یبایعوننی علی الموت، قال ابن عباس: فجزعت لذلک وخفت ان ینقص القوم عن العدد او یزیدون علیه فیفسد الامر علینا و لم ازل مهموما دابی احصاء القوم حتی ورد اوائلهم فجعلت احصیهم فاستوفیت عددهم تسعمائه و تسعه و تسعون رجلا، ثم انقطع مجی ء القوم فقلت: انا الله و انا الیه راجعون ما ذا حمله علی ما قال، فبینما انا مفکر فی ذلک اذ رایت شخصا قد اقبل حتی اذا دنی و اذا هو رجل عیه قباء صوف معه سیفه و ترسه و ادواته، فقرب من امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له: امدد یدک ابایعک، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): علی م تبایعنی؟ قال: علی السمع و الطاعه و القتال بین یدیک حتی اموت او یفتح الله علیک، فقال (علیه السلام): ما اسمک؟ قال: اویس، قال: انت اویس القرنی؟ قال: نعم، قال: الله اکبر یکون من حزب الله و رسوله یموت علی الشهاده یدخل فی شفاعته مثل ربیعه و مضر قال ابن عباس: فسری و الله عنی. و قال فی الجمل: روی نصر بن عمر و بن سعد عن الاحلج، عن زید بن علی قال: لما ابطا علی علی (علیه السلام) خبر اهل البصره و نحن فی فلاه قال عبدالله بن عباس: فاخبرت علیا بذلک فقال لی: اسکت یا ابن عباس، فو الله لتاتینا فی هذین الیومین من الکوفه سته آلاف و ستمائه رجل ولیغلبن اهل البصره و لیقتلن طلحه و الزبیر فو الله اننی استشرف الاخبار و استقبلها حتی اذا اتی راکب فاستقبلته و استخبرته فاخبرنی بالعده التی سمعتها من علی (علیه السلام) لم تنقص رجلا واحدا. و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 513 ج 3 طبع مصر 1357 ه): حدثنی عمر قال حدثنا ابوالحسن قال: حدثنا ابومخنف، عن جابر، عن الشعبی عن ابی الطفیل قال: قال علی (علیه السلام) یاتیکم من الکوفه اثناعشر الف رجل و رجل فقعدت علی نجفه ذی قار فاحصیتهم، فما زادوا رجلا و لا نقصوا رجلا. ثم قال: حدثنی عمر قال: حدثنا ابوالحسن، عن بشیر بن عاصم، عن ابن ابی لیلی، عن ابیه قال: خرج الی علی (علیه السلام) اثنا عشر الف رجل و هم اسباع علی قریش و کنانه و اسد الخ. و روی ابومخنف کما فی شرح الفاضل الشارح المعتزلی (ص 102 ج 1 طبع طهران 1304 ه الخطبه 33) عن الکلبی، عن ابی صالح، عن زید بن علی بن عباس قال: لما نزلنا مع علی (علیه السلام) ذا قار قلت: یا امیرالمومنین ما اقل من یاتیک من اهل الکوفه فیما اظن؟ فقال: و الله لیاتینی منهم سته آلاف و خمسه و ستون رجلا لایزیدون و لاینقصون، قال ابن عباس: فدخلنی و الله من ذلک شک شدید فی قوله و قلت فی نفسی: و الله ان قدموا لاعدنهم. قال ابومخنف: فحدث ابن اسحاق عن

عمه عبدالرحمن بن یسار قال: نفر الی علی (علیه السلام) الی ذی قار من الکوفه فی البحر و البر سته آلاف و خمسمائه و ستون رجلا اقام علی (علیه السلام) بذی قار خمسه عشر یوما حتی سمع صهیل الخیل و شحیج البغال حوله، فلما ساربهم منقله قال ابن عباس: والله لاعدنهم فان کاوا کما قال و الا اتممتهم من غیر هم فان الناس قد کانوا سمعوا قوله، فعرضتهم فوالله ما وجدتهم یزیدون رجلا و لا ینقصون رجلا، فقلت: الله اکبر صدق الله و رسوله، ثم سرنا. و قال المسعودی فی مروج الذهب: اتاه (علیه السلام) من اهل الکوفه نحو من سبعه آلاف و قیل سته آلاف و خمسمائه و ستون رجلا، و قال: قتل من اصحاب علی (علیه السلام) فی وقعه الجمل خمسه آلاف و الاخبار الوارده فی العده التی خرجوا مع علی (علیه السلام) من المدینه و فی انه (علیه السلام) سار من ذی قار قاصدا البصره فی اثنی عشر الف، و فی عدد القتلی من اصحابه (علیه السلام) و غیرها لا یناسب العدد الذی ذکره المفید فی الارشاد، و لم نرمع کثره فحصنا فی الاثار من یوافقه فی نقل ذلک المقدار. عده خطب خطب بها امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذی قار و تحقیق انیق فی سند عده خطب مذکوره فی النهج و باین اصلها و لم شعثها (1) قال المفید فی الارشاد (ص 119 طبع طهران 1377 ه) و لما نزل بذی قار اخذ البیعه علی من حضرهع التکلم فاکثر من الحمد لله و الثناء علیه الصلاه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم قال: قد جرت امور صبرنا علیها و فی اعیننا القذی تسلیما لامر الله تعالی فیما امتحننا به، و رجاء الثواب علی ذلک، و کان الصبر علیها امثل من ان یتفرق المسلمون و تسفک دماوهم، نحن اهل بیت النبوه و عتره الرسول و احق الخلق بسلطان الرساله و معدن الکرامه التی ابتدا الله بها هذه الامه، و هذا طلحه والزبیر لیسا من اهل النبوه و لا من ذریه الرسول حین رایا ان الله قد رد علیننا حقنا بعد اعصر، فلم یصبرا حولا واحدا و لا شهرا کاملا، حتی وثبا علی داب الماضین قبلهما لیذهبا بحقی و یفرقا جماعه المسلمین عنی، ثم دعا علیهما. (2) قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 501 ج 3 طبع مصر 1357 ه) کتب الی السری عن شعیب، عن سیف، عن عمرو، عن الشعبی قال: لما التقوا بذی قار تلقاهم علی فی اناس فیهم ابن عباس فرحب بهم و قال: یا اهل الکوفه انتم ولیتم شوکه العجم و ملوکهم و فضضتم جموعهم حتی صارت الیکم مواریثهم، فاغنیتم حوزتکم و اعنتم الناس علی عدوهم، و قد دعوتکم لتشهدوا معنا اخواننا من اهل البصره، فان یرجعوا فذاک ما نرید، و ان یلجوا داریناهم بالرفق، و بایناهم حتی یبداونا بظلم، و لن ندع امرا

فیه صلاح الا آثرناه علی ما فیه الفساد ان شاءالله، و لا قوه الا بالله. اقول: هذه الخطبه والتی قبلها ما ذکرتا فی النهج و یمکن ان یکون جمیعها خطبه واحده فتفرقت باختلاف الروایات. (3) و قال الواقدی کما فی جمل المفید: لما صار اهل الکوفه الی ذی قار ولقوا علیا (ع) بها رحبوا به و قالوا: الحمد لله الذی خصنا بمودتنا و اکرمنا بنصرتک، فجزاهم خیرا، ثم قام (ع) و خطبهم فحمد الله و اثنی علیه و ذکر النبی (صلی الله علیه و آله) فصلی علیه ثم قال: یا اهل الکوفه انکم من اکرم المسلمین و اعدلهم سنه، و افضلهم فی الاسلام سهما، و اجودهم فی العرب مرکبا و نصابا، حربکم بیوتات العرب و فرسانهم و موالیهم، انتم اشد العرب ودا للنبی (صلی الله علیه و آله)، و انما اخترتکم ثقه بعد الله لما بذلتم لی انفسکم عند نقض طلحه والزبیر بیعتی و عهدی، و خلافهما طاعتی و اقبالهما بعائشه لمخالفتی و مبارزتی، و اخراجهما لها من بیتها حتی اقدماها البصره، و قد بلغنی ان اهل البصره فرقتان: فرقه الخیر و الفضل والدین قد اعتزلوا و کرهوا ما فعل طلحه و الزبیر، ثم سکت (ع) فاجابه اهل الکوفه: نحن انصارک و اعوانک علی عدوک و لو دعوتنا الی اضعافهم من الناس احتسبنا فی ذلک الخیر و رجوناه فرد علیهم خیرا. اقول: هذه الخ

طبه لیست بمذکوره فی النهج و قد رواها المفید قرس سره فی الارشاد ایضا (ص 119 طبع طهران 1377 ه) و بین النسختین اختلاف فی الجمله و کان ما فی الارشاد احکم و اقوم. قال رحمه الله: و قد روی عبدالحمید بن عمراه العجلی، عن سلمه بن کهیل قال: لما التقی اهل الکوفه امیرالمومنین (علیه السلام) بذی قار رحبوا به ثم قالوا: الحمد لله الذی خصنا بجوراک و اکرمنا بنصرتک، فقام امیرالمومنین (علیه السلام) فیهم خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: یا اهل الکوفه انکم من اکرم المسلمین، و اقصدهم تقویما، و اعدلهم سنه و افضلهم سهما فی الاسلام، و اجودهم فی العرب مرکبا و نصابا، انتم اشد العرب و دا للنبی (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته، و انما جئتکم ثقه بعد الله بکم للذی بذلتم من انفسکم عند نقض طلحه و الزبیر و خلفهما طاعتی، و اقبالهما بعائشه للفتنه و اخراجهما ایاها من بیتها حتی اقدماها البصره فاستغووا طغامها و غوغاها، مع انه قد بلغنی ان اهل الفضل منهم و خیارهم فی الدین قد اعتزلوا و کرهوا ما صنع طلحه و الزبیر ثم سکت (ع)، فقال اهل الکوفه: نحن انصارک و اعوانک علی عدوک، و لو دعوتنا الی اضعافهم من الناس احتسبنا فی ذلک الخیر و رجوناه، فدعا لهم امیرالمومنین علیه السلام و اثنی علیهم ثم قال:

لقد علمتم معاشر المسلممنی ان طلحه و الزبیر بابایعانی طائعنی غیر مکرهین راغبین ثم استاغذنانی فی العمره فاذنت لهما فساران الی البصره فقتلا المسلمین و فعلا المنکر، اللهم النهما قطعانی و طلمانی و نکثا بیعتی و البا الناس علی، فاحلل ما عقدا، و لا تحکم ما ابرما، و ارهما المساعه فیما عملا. (4) قال المفید ره فی الجمل (ص 28 طبع النجف) نقلا عن الواقدی ایضا: لما اراد (ع) المسیر من ذی قار تکلم فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ان الله عز و جل بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) للناس کافه و رحمه للعالمین. فصدع بما امر به و بلغ رسالات ربه، فلما الم به الصدع، و رتق به الفتق، و آمن به السبیل و حقن به الدماء، و الف بین ذوی الاحقاد و العداوه الواغره فی الصدور، و الضغائن الکامنه فی القلوب فقبضه الله عز و جل الیه حمیدا، و قد ادی الرساله، و نصخ للامه، فلما مضی (ص) لسبیله دفعنا عن حقنا من دفعنا، و ولوا من ولوا سوانا ثم ولیها عثمان بن عفان فنال منکم و نلتم منه حتی اذا کان من امره ما کان اتیتمونی فقلتم: بایعنا، فقلت لکم: لاافعل، فقلتم: بلی لابد من ذلک، فقبضتم یدی فبسطتموها، و تداککتم علی تداک الابل الیهم علی حیاضها یوم ورودها حتی لقد خفت انکم قاتلی او بعضکم

قاتل بعض، فبایعتمونی و انا غیر مسرور بذلک و لا جذل، و قد علم الله سبحانه انی کنت کارها للحکومه بین امه محمد، و لقد سمعته یقول: ما من وال یلی شیئا من امر امتی الا اتی الله یوم القیمامه مغلوله یداه الی عنقه علی رووس الخلائق، ثم ینشر کتابه: فان کان عادلا نجا، و ان کان جائرا هوی. ثم اجتمع علی ملاکم و بایعنی طلحه و الزبیر و انا اعرف الغدر فی وجههما و النکث فی عینیهما ثم استاذنانی فی العمره فاعلمتهما ان لیس العمره یریدان، فسارا الی مکه و استخفا عائشه و خدعاها. و شخص معهما ابناء الطلقاء، فقدموا البصره هتکوا بها المسلمین و فعلوا المنکر، و یا عجبا لاستقامتهما لابی بکر و عمر و بغیهما علی و هما یعلمان انی لست دون احدهما، و لو شئت ان اقول لقلت، و لقد کان معاویه کتب الیهما من الشام کتابا یخدعهما فیه، فکتماه عنی و خرجا یوهمان الطغام انهما یطلبان بدم عثمان، والله ما انکرا علی منکرا، و لا جعلا بینی و بینهما نصفا، و ان دم عثمان لمعصوب بهما و مطلوب فیهما، یا خیبه الداعی الی ما دعی، و بما ذا اجیب و الله انهما لفی ضلاله صماء، و جهاله عمیاء، و ان الشیطان قد دیر لهما حزبه و استجلب منهما خیله و رجله، لیعید الجور الی اوطانه و یرد الباطل الی نصابه. ثم رفع یدیه و قال: اللهم ان طلحه و الزبیر قطعانی و ظلمانی و نکثا بیعتی فاحلل ما عقدا، و انکث ما ابرما، و لا تغفر لهما ابدا، و ارهما المسائه فیما عملا و املا. و قد نقل هذه الخطبه المفید رحمه الله فی الارشاد ایضا، و الطبرسی رحمه الله فی الاحتجاج و بین النسخ اختلاف فی الجمله و ما فی الارشاد امتن و اتقن. قال رحمه الله (117 طبع طهران 1377 ه): و من کلامه (علیه السلام) عند نکث طلحه و الزبیر بیعته و توجههما الی مکه للاجتماع مع عائشه فی التالیب علیه و التالیف علی خلافه ما حفظه العلماء عنه (علیه السلام) انه بعد ان حمد الله و اثنی علیه قال: اما بعد فان الله بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) للناس کافه، و جعله رحمه للعالمین، فصدع بما امر به، و بلغ رسالات ربه، فلم به الصدع، و رتق به الفتق، و آمن به السبیل و حقن به الدماء، و الف به بین ذوی الاحن و العداوه والوغر فی الصدور، و الضغائن الراسخه فی القلوب، ثم قبضه الله الیه حمیدا لم یقصر فی الغایه التی الیها ادی الرساله، و لا بلغ شیئا کان فی التقصیر عنه القصد، و کان من بعده ما کان من التنازع فی الامره، فتولی ابوبکر و بعده عمر، ثم تولی عثمان، فلما کان من امره ما عرفتموه اتیتمونی فقلتم: بایعنا، فقلت: لاافعل، فقلتم: بلی، فقلت: لا و قبضت یدی فبسطتموها، و نازعتکم فجذبتموه، و تداککتم علی تداک الابل الیهم علی حیاضها یوم ورودها حتی ظننت انکم قاتلی، و ان بعضکم قاتل بعضا لدی فبسطت یدی فبایعتمونی مختارین، و بایعنی فی او لکم طلحه و الزبیر طائعین غیر مکرهین، ثم لم یلبثا ان استاذنانی فی العمره، و الله یعلم انهما ارادا الغدره، فجددت علیهما العهد فی الطاعه، و ان لا یبغیا الامه الغوائل، فعاهدانی ثم لم یفبالی. و نکثا بیعتی و نقضا عهدی، فعجبا لهما من انقیادهما لابی بکر و عمر، و خلافهما لی، و لست بدون احد الرجلین، و لو شئت ان اقول لقلت اللهم احکم علیهما بما صنعا فی حقی و صغرا من امری و ظفرنی بهما. اقول: الخطبه 227 من النهج کانها جزء هذه الخطبه حیث قال (علیه السلام): و بسطتم یدی فکففتها، و مددتموها فقبضتها، ثم تداککتم علی تداک الابل الهیم علی حیاضها یوم ورودها. الخ. و انما تغایرها فی قلیل من العبارات. نعم الخطبه 54 منه و هی قوله (علیه السلام): فتدا کوا علی تداک الابل الهیم یوم ورودها قد ارسلها راعیها و خلعت مثانیها- الخ. یشبه ان تکون جزء خطبه اخری و ان کانت تشابهها فی بعض العبارات والجمل، کما ان ذیل کلامه (علیه السلام) و هو الکلام 135 من باب الخطب اوله: الانکروا علی منکرا- الخ تشابه کثیرا من فقرات هذه الخطبه و لایبعد ان تکونا جزئین من هذه الخطبه. و لیعلم انا قد قدمنا فی شرح الخطبه 229 و هی قوله (علیه السلام): (فصدع بما امر و بلغ رساله ربه فلم الله به الصدع رتق به الفتق- الخ) انها لجزء خطبه و حکمنا بذلک بالحدس و الفراسه لما قلنا هنالک (ص 19 ج 15 تکمله المنهاج) انا و ان فحصنا و تتبعنا فی نظانها لم نظفربها و بحمد الله تعالی اصاب حدسنا حیث اصبناها فی جمل المفید و ارشاده واحتجاج الطبرسی، و لا یخفی انها لجزء من هذه الخطبه المنقوله عن الواقدی فی جمل المفید و الارشاد و قد قال الرضی رحمه الله ثمه: انه (علیه السلام) خطبها بذی قار و هو متوجه الی البصره ذکرها الواقدی فی کتاب الجمل ولم یتعرض احد من الشراح لذلک مع ان من اهم ما یجب علیهم فی شرح کلامه (علیه السلام) تحقیق امثال هذه الامور، فتحصل مما ذکرنا ان الخطبه 227 من النهج والخطبه 229منه جمیعا بعض هذه الخطبه خطب بها امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذی قار، و ان الخطبه 54 و 135 ایضا یمکن ان تکونا جزئین منها. ثم اعلم ان ذیل الخطبه المذکوره نقله الطبری فی التاریخ (ص 495 ج 3 طبع مصر 1357 ه) عنه (علیه السلام) قاله لعثمان بن حنیف فی الربذه، و قد اتاه عثمان من 34 البصره لما صنع

الناکثون به ما صنعوا کما سنذکره بالاختصار. قال الطبری: حدثنی عمر قال: حدثنا ابوالحسن عن ابی محمد عن عبدالله ابن عمیر عن محمد ابن الحنیفیه قال: قدم عثمان بن حنیف علی علی (علیه السلام) بالربذه و قد نتفوا شعر راسه و لحیته و حاجبیه فقال: یا امیرالمومنین بعثتنی ذالحیه و جئتک امرد قال، اصبت اجرا و خیرا ان الناس ولیهم قبلی رجلان فعملا بالکتاب، ثم ولیهم ثالث فقالوا و فعلوا، ثم بایعونی و بایعنی طلحه و الزبیر ثم نکثا بیعتی و البا الناس علی، و من العجب انقیادهما لابی بکر و عمر و خلافهما علی، و الله انهما لیعلمان انی لست بدون رجل ممن قدمضی، اللهم فاحلل ما عقدا، و لا تبرم ما قد احکما فی انفسهما و ارهما المسائه فیما عملا. (5) الخطبه التی نقلناها فی ذیل شرح الخطبه 229 من النهج عن الکافی (ص 19 ج 5 تکمله المنهاج) و هی لم تذکر بتمامها فی النهج کما قلنا ثم و هی الخطبه 145 من النهج اولها: فبعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بالحق لیخرج عباده من عباده الاوثان الی عبادته (الخ) و ان کان بین نسخه النهج و بین نسخه الکافی اختلاف فی الجمله فی بعض الکلمات و الجمل، و لکنهما خطبه واحده بلا ارتیاب کما یعلم بادنی تامل و نظرمتی قوبلت النسختان. و کذا الخطبه 237 من النهج (ع

) فیها آل محمد (صلی الله علیه و آله) بقوله: هم عیش العلم و موت الجهل یخبرکم حلمهم عن علمهم (الخ) هی ذیل الخطبه 145 من النهج اعنی ذیل تلک الخطبه المنقوله عن الکافی بلا کلام. فتحصل ان الخطبه 145 من النهج و الخطبه 237 منه واحده و الخطبه بتمامها و سندها هو الذی نقلناها عن الکافی و رواها غیر الکلینی بسند آخر ایضا خطب بها (ع) فی ذی قار کما قدمنا. ثم ان الرضی رضوان الله علیه لم یتعرض فی کلا الموضعین من النهج لبیان الخطبه بانه (علیه السلام) این خطبها اولا، و جعل الخطبه فی موضع ثم ذیلها فی موضع آخر ثانیا. (6) الخطبه 33 التی ذکرها الرضی فی النهج قال رحمه الله: و من خطبه له عند خروجه لقتال اهل البصره، قال عبدالله بن عباس: دخلت علی امیرالمومنین علیه السلام بذی قار و هو یخصف نعله (الخ). و هذه الخطبه نقلها المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 118 طبع طهران 1377 ه) و قال: انه (علیه السلام) خطب القوم بها فی الربذه لا فی ذی قار کما فی النهج، علی ان بین النسختین اختلاف فی الجمله، اما ما فی النهج فلا حاجه الی تسویده، و اما ما فی الارشاد فقال: و لما توجه امیرالمومنین (علیه السلام) الی البصره نزل الربذه فلقیه بها آخر الحاج فاجتمعوا لیسمعوا من کلامه و هو فی خبائه، قال ابن عباس رضی الله عنه: فاتیته فوجدته بخصف نعلا فقلت له: نحن الی ان تصلح امرنا احوج منا الی ما تصنع فلم یکلمنی حتی فرغ من نعله ثم ضمها الی صاحبتها و قال لی: قومهما، فقلت: لیس لهما قیمه، قال: علی ذاک قلت: کسر درهم قال: الله لهما احب الی من امرکم هذا الا ان اقیم حقا او ادفع باطلا، قلت: ان الحاج قد اجتمعوا لیسمعوا من کلامک فتاذن لی ان اتکلم فان کان حسنا کان منک و ان کان غیر ذلک کان منی؟ قال: لا انا اتکلم ثم وضع یده علی صدری و کان شثن الکفین فالمنی، ثم قام فاخذت بثوبه و قلت: نشدتک الله و الرحم قال: لا تنشدنی ثم خرج فاجتمعوا علیه فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما بعد، فان الله تعالی بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) و لیس فی العرب احد یقرا کتابا و لا یدعی نبوه، فساق الناس الی منجاتهم، ام و الله ما زلت فی ساقتها ما غیرت و لا بدلت، و لا خنت حتی تولت بحذافیرها، ما لی و لقریش، ام و الله لقد قاتلتهم کافرین و لا قاتلنهم مفتونین، و ان مسیری هذا عن عهد الی فه، ام و الله لابقرن الباطل حتی یخرج الحق من خاصرته، ما تنقم منا قریش الا ان الله اختارنا علیهم فادخلناهم فی حیزنا و انشد: ذنب لعمری شربک المحض خالصا و اکلک بالزبد المقشره التمرا و نحن و هبناک العل الو لم تکن علینا و حطنا حولک الجرد و السمرا انتهی ما فی الارشاد. ثم ان الخطبه 102 من النهج لقریبه منها، اولها: فان الله سبحانه بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) و لیس احد من العرب یقرء کتابا اه، و قال الرضی رضی الله عنه: و قد تقدم مختارها بخلاف هذه الروایه. اقول: و اراد ما تقدم مختارها هو الخطبه 33 التی نقلناها عنه و عن المفید فتحصل ان الخطبه 33 و الخطبه 102 من النهج واحده و انما الاختلاف فی الروایه و هی التی اتی بها المفید فی الارشاد، و الحمد لله علی انعامه و افضاله. و بالجمله لما فرغ (ع) من الخطبه قام الاشتر رضی الله عنه فقال: خفض علیک یا امیرالمومنین، فو الله ما امر طلحه و الزبیر علینا بمحیل، لقد دخلا فی هذا الامر اختیارا ثم فارقانا علی غیر جور عملناه، و لا حدث فی الاسلام احد ثناه ثم اقبلا یثیران الفتنه علینا تائهین جائرین لیس معهما حجه تری، و لا اثر یعرف لقد لبسا العار، و توجها نحوالد یار، فان زعما ان عثمان قتل مظلوما فلیستقد آل عثمان منهما، فاشهد انهما قتلاه، و اشهد الله یا امیرالمومنین لئن لم یدخلا فیما خرجا منه و لم یرجعا الی طاعتک و ما کانا علیه لنلتحقهما بابن عفان. و قام ابوالهیثم بن التیهان و کذا عدی بن حام و قالا

قریبا مما قال الاشتر، نقل قولهما المفید فی الجمل. و قام ابوزینب الازدی فقال: و الله ان کنا علی الحق انک لاهدانا سبیلا و اعظمنا فی الخیر نصیبا، و ان کنا علی الضلاله- العیاذ بالله ان نکن علیه- لانک اعظمنا وزرا و اثقلنا ظهرا، و قد اردنا المسیر الی هولاء القوم، و قطعنا منهم الولایه و اظهرنا منهم البرائه، و ظاهرناهم باعداوه، و نرید بذلک ما یعلمه الله عز و جل و انا نتشدک الله الذی علمک ما لم نکن نعلم، السنا علی الحق و عدونا علی الضلال؟ فقال (علیه السلام): اشهد لئن خرجت لدینک ناصرا صحیح النیه قد قطعت منهم الولایه، و اظهرت منهم البرائه کما قلت انک لفی رضوان الله، فابشر یا ابازینب فانک و الله علی الحق فلاتشک، فانک انما تقاتل الاحزاب فانشا ابوزینب یقول: سیروا الی الاحزاب اعداء النبی فان خیر الناس اتباع علی هذا اوان طاب سل المشرفی و قودنا الخیل و هز السمهر و فی جمل المفید لما استقر امر اهل الکوفه علی النهوض لامیرالمومنین (علیه السلام) و خف بعضهم لذلک، بادر ابن عباس و من معه من الرسل فیمن اتبعهم من اهل الکوفه الی ذی قار للالتحاق بامیرالمومنین (علیه السلام) و اخباره بما علیه القوم من الجد و الاجتهاد فی طاعته، و انهم لاحقون به غیر متاخیرین عنه

، و انما تقدمهم لیستعد للسفر و للحرب، و قد کان استخلف فرضه بن کعب الانصاری علی الکوفه، و یحث الناس علی اللحاق به. فورد علی امیرالمومنینی (ع) کتابا قد کتب الیه من البصره ما صنعه القوم بعامله عثمان بن حنیف رحمه الله و ما استحلوه من الدماء و نهب الاموال و قتل من قتلوه من شیعته و انصاره و ما اثاروه من الفتنه فیها فوجده ابن عباس و قد احزنه ذلک و غمه و ازعجه و اقلقه، فاخبروه بطاعه اهل الکوفه، و وعده منهم بالنصره، فسر عند ذلک و اقام ینتظر اهل الکوفه و المدد الذی ینتصربهم علی عدوه. دخول الناکثین البصره والحرب بینهم و بین عثمان بن حنیف عامل امیرالمومنین (علیه السلام) قال الدینوری فی الامامنه و السیاسه: لما نزل طلحه و الزبیر و عائشه البصره اصطف لها الناس فی الطریق- الی ان قال: اتاهم رجل من اشراف البصره بکتاب کان کتبه طلحه فی التالیب علی قتل عثمان، فقال لطلحه: هل تعرف هذا الکتاب؟ قال: نعم. قال: فما ردک علی ما کنت علیه؟ و کنت امس تکتب الینا تولبنا علی قتل عثمان و انت الیوم تدعونا الی الطلب بدمه، و قد زعمتما ان علینا دعاکما الی ان تکون البیعه لکما قبله اذ کنتما اسن منه، فابیتما الا ان تقدماه لقرابته و سابقته، فبایعتماه فکیف تنکثان

بیعتکما بعد الذی عرض علیکما؟ قال طلحه: دعانا الی البیعه بعد ان اغتصبها و بایعه الناس، فعلمناه حین عرض علینا انه غیر فاعل، و لو فعل ابی ذلک المهاجرون و الانصار، و خفنا ان نرد بیعته فنقتل، فبایعناه کارهین. قال: فما بدا لکما فی عثمان؟ قال: ذکرنا ما کان من طعننا علیه و خذلاننا ایاه فلم نجد من ذلک مخرجا الا الطلب بدمه. قال: ما تامر اننی به؟ قال: بایعنا علی قتال علی و نقض بیعته. قال: ارایتما ان اتانا بعد کما من یدعونا الی ما تدعوان الیه ما نصنع. قال: لا تبایعه، قال: ما انصفتما، اتامر اننی ان اقاتل علیا و انقض بیعته و هی فی اعناقکما و تنهیانی عن بیعه من لا بیعه له علیکما؟ اما اننا قد بایعنا علیا فان شئتما بایعنا کما بیسار ایدینا. و نذکر ما صنع القوم بعثمان بن حنیف و غیره من شیعه امیرالمومنین (علیه السلام) عن تاریخ ابی جعفر الطبری و جمل المفید و مروج الذهب للمسعودی و غیرها من کتب نقله السیر والاثار علی الاختصار بما اتفق علیه حاملو الاخبار. قال المفید فی الجمل: روی الواقدی و ابومخنف عن اصحابهما و المدائنی و ابن داب عن مشایخهما بالا سانید التی اختصرنا القول باسقاطها، و اعتمدنا فیها علی ثبوتها فی مصنفات القوم و کتبهم فقالوا: ان

عائشه و طلحه و الزبیر لما ساروا من مکه الی البصره اعدو السیر مع من اتبعهم من بنی امیه و عمال عثمان و غیرهم من قریش، حتی صاروا الی البصره، فنزلوا حفر ابی موسی. فبلغ عثمان بن حنیف و هو عامل البصره یومئذ و خلیفه امیرالمومنین (علیه السلام) و کان عنده حکیم بن جبله، فقال له حکیم: ما الذی بلغک؟ فقال: خبرت ان القوم قد نزلوا حفر ابی موسی، فقال له حکیم: ائذن لی ان اسیر الیهم فانی رجل فی طاعه امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له عثمان توقف عن ذلک حتی اراسلهم. فارسل الی عمران بن حصین و ابی الاسود الدولی فذکرلهما قدوم القوم و سالهما المسیر الیهم. خطابهم علی ما قصدوا به و کفهم عن الفتنه فخرجا حتی دخلا علی عائشه فقالا لها: یا ام المومنین ما حملک علی المسیر؟ فقالت: غضبت لکما من سوط عثمان وعصاه و لا اغضب ان یقتل، فقالا لها: و ما انت من سوط عثمان و عصاه انما انت حبیس رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و انا نذکرک الله ان یهراق الدماء فی سبیلک، فقالت: و هل من احد یقاتلنی؟ فقال لها ابوالاسود الدولی: نعم و الله قتالا اهو نه شدید. ثم خرجا من عندها فدخلا علی الزبیر و بعده علی طلحه و جعلا یعد دان لهما مناقب امیرالمومنین (علیه السلام) و فضائله، فقالا لهما: ننشد کما الله ان یهراق الدم الفی سبیلکما، فابیا النصح و الاعراض عن الفتنه فایسا منهما فخرجا من عندهما حتی صارا الی عثمان بن حنیف فاخبراه الخبر فاذن عثمان للناس بالحرب. و لما بلغ عائشه رای ابن حنیف فی القتال رکبت الجمل و احاطتها القوم و سارت حتی وقفت بالمربد و الجتمع الیها الناس حتی امتلا المربد بهم، فتکلمت و کانت جهوریه یعلوصوتها کثره کانه صوت امراه جلیله فحمدت الله عز و جل و اثنت علیه و قالت: اما بعد فان عثمان بن عفان قد کان غیر و بدل فلم یزل یغسله بالتوبه حتی صار کالذهب المصفی، فعدوا علیه و قتوله فی داره و قتل ناس معه فی داره ظلما و عدوانا، ثم آثروا علینا فبایعوه من غیر مال ء من الناس و لا شوری و لااختیار فابتز و الله امرهم و کان المبایعون له یقولون: خذها الیک واحذرن اباحسن انا غضبنا لکم علی عثمان من السوط فکیف لا نغضب لعثمان من السیف ان الامبر لا یصح حتی یرد الامبر الی ما صنع عمر من الشوری فلا یدخل فیه احدسفک دم عثمان. فقال بعض الناس: من الشوری فلا یدخل فیه احد سفک دم عثمان. فقال بعض الناس: صدقت، و قال بعضهم: کذبت، و اظطربوا بالفعال و ترکتهم و سارت حتی اتت الدباغین، و قد تحیز الناس بعضهم مع طلحه و الزبیر و عائشه، و بعضهم متمسک ببیعه

امیرالمومنین (علیه السلام) و الرضا به. فسارت من موضعها و من معها و اتبعها علی رایها و معها طلحه و الزبیر و مروان ابن الحکم و عبدالله بن الزبیر حتی اتوادر الاماره، فاسلوا عثمان بن حنیف الخروج عنها، فابی علیهم ذلک، و اجتمع الیه انصاره و زمره من اهل البصره فاقتتلوا قتالا شدیدا حتی زالت الشمس، و اصیب یومئذ من عبدالقیس خاصه خمسمائه شیخ مخضوب من اصحاب عثمان به حنیف و شیعه امیرالمومنین (علیه السلام) سوی من اصیب من سائر الناس، و بلغ الحرب بینهم التزاحف الی مقبره بنی مازن ثم خرجوا علی مسناه البصره حتی انتهوا الی الرابوقه و هی سلعه دار الرزق، فاقتتلوا قتالا شدیدا کثر فیه القتلی و الجرجی من الفریقین. ثم انهم تداعوا الی الصلح و دخل بینهم الناس لما راوا من عظیم ما ابتلوا به فتصالحوا علی ان لعثمان بن حنیف دار الاماره و المسجد و بیت المال، و طلحه و الزبیر و عائشه ما شاوا من البصره و لا یحاجوا حتی یقدم امیرالمومنین (علیه السلام) فان احبوا فعند ذلک الدخول فی طاعته و ان احبوا ان یقاتلوا، و کتبوا بذلک کتابا بینهم و اوثقوا فیه العهود و اکدوها و اشهدوا الناس علی ذلک و وضع السلاح و امن عثمان بن حنیف علی نفسه و تفرق الناس عنه، و نقل الکتاب فی تاریخ الطبری بتما الثم طلب طلحه و الزبیر اصحابهما فی لیله مطلمه بارده ذات ریاح و ندی حتی اتوا دار الاماره و عثمان بن حنیف غافل عنهم، و علی باب الدار السبابجه یحرسون بیوت الاموال، و کانوا قروما من الزط من اربع جوانبهم و وضعوا فیهم السیف فقتلوا اربعین رجلا منهم صبرا، یتولی منهم ذلک الزبیر خاصه. ثم هجموا علی عثمان فاوثقوه رباطا و عمدوا الی لحیته و کان شیخا کث اللحیه فنتفوها حتی لم یبق منها شی ء و لا شرعه واحده و قال طلحه: عذبوا الفاسق و انتفوا شعر حاجبیه و اشفار عینیه و او ثقوه بالحدید. و فی الاماه و السیاسه للدینوری: ان طلحه والزبیر و مروان بن الحکم اتوه نصف اللیل فی جماعه معهم فی لیله مظلمه سوداء مطیره، و عثمان نائم، فقتلوا اربعین رجلا من الحرس، فخرج عثمان فشد علیه مروان فاسره و قتل اصحابه فاخذه مروان فنتف لحیته و راسه و حاجبیه، فنظر عثمان بن حنیف الی مروان فقال: ان فتنی بها فی الدنیا لم تفتنی بها فی الاخره. تنازع طلحه و الزبیر لامامتهما الناس فی الصلاه فلما اصبحوا اجتمع الناس الیهم و اذن موذن المسجد لصلاه الغداه، فرام طلحه ان یتقدم للصلاه بهم، فدفعه الزبیر و اراد ان یصلی بهم، فمنعه طلحه، فما زالا یتدافعان حتی کادت الشمس ان تطلع، فنادی اهل البصره: الله الله یا اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الصلاه نخاف فوتها، ثمن اتفقوا علی ان یصلی بالناس عبدالله ابن الزبیر یوما و محمد بن طلحه یوما. ثم بلغ حکیم بن جبله العبدی رحمه الله ما ثنع القوم بعثمان بن حنیف و شیعه امیرالمومنین (علیه السلام)، فنادی فی قومه یا قوم انفروا الی هولاء الضالین الظالمین الذین سفکوا الدم الحرام، و فعلوا بالعبد الصالح و استحلوا ما حرم الله عز و جل، فاجابه سبعمائه رجل من عبدقیس، و اقبل علیهم طلحه و الزبیر و من معهما و اقتتلوا قتالا شدیدا حتی کثرت بینهم الجرحی و القتلی. ثم ان القوم غلبوا علی بیت المال فما نعهم الخز ان و الموکلون به، فقتل القوم سبعین رجلا منهم، و ضربوا رقاب خمسین من السبعین صبرا من بعد الاسر و ممن قبلوه حکیم به جبله العبدی رحمه الله و کان من سادات عبدالقیس و زهاد ربیعه و نساکها و من شیعه امیرالمومنین (علیه السلام). و قال المسعودی فی مروج الذهب: و هولاء اول من قتلوا ظلما فی الاسلام. تعجب ابی الاسود الدولی من طلحه و الزبیر لما دخلا بیت مال البصره و من امیرالمومنین (علیه السلام) لما دخله لما دخل طلحه و الزبیر بیت المال تاملا الی ما فیه من الذهب و الفضه قالا: هذه الغنائم التی وعدنا الله بها و اخبرنا نه یعجلها لنا، قال ابوالاسود الدولی: و قد سمعت هذا منهما و رایت علیا (ع) بعد ذلک و قد دخل بیت مال البصره فلما رای ما فیه قال: صفراء بیضاء غری غیری المال یعسوب الظلمه، و انا یعسوب المومنین، فلا و الله ما التفت الی ما فیه و لا افکر فیما رآه منه، و ما وجدته عنده الا کالتراب هو انا فتعجبت من القوم و منه (علیه السلام). اقول: سیاتی کالمه (علیه السلام) فی باب المختار من حکمه: انا یعسوب المومنین والمال یعسوب الفجار (الحکمه 316). ثم الظاهر من مراد المسعودی بقوله: و هولاء اول من قتلوا ظلما فی الاسلام انهم اول من قتلهم المسلمون ظلما، و الا فقد قدمنا فی تکمله المنهاج (ص 275 ج 15،1 من المنهاج) ان یاسرا اباعمار رحمه الله و سمیه امه هما اول قتیلین فی الاسلام قتلهما الکفار. ثم لما اخذ القوم عثمان بن حنیف قال طلحه و الزبیر لعائشه: ما تامیرن فی عثمان؟ فقالت: اقتلوه قتله الله، و کانت عندها امراه من اهل البصره فقالت لها: یا اماه این یذهب بک؟ اتامیرین بقتل عثمان بن حنیف و اخوه سهل خلیفه علی المدینه و له مکانه من الاوس و الخزرج ما قد علمت، و الله لئن فعلت ذلک لیکونن له صوله بالمدینه یقتل فیها ذراری قریش، فاب الی عائشه رایها و قالت: لا تقتلوهو لکن احبسوه و ضیقوا علیه حتی اری رایی. فحبس ایاما ثم بدالهم فی حبسه و خافوا من اخیه ان یحبس مشائخهم بالمدینه و یوقع بهم، فترکوا حبسه فخرج حتی جاء الی امیر المومنین (ع) و هو بذی قار فلما نظر الیه امیرالمومنین (علیه السلام) و قد نکل به القوم بکی. و قال: یا عثمان بعثتک شیخا ملتحیا فرددت امرد الی، اللهم انک تعلم انهم اجتراوا علیک و استحلوتا حرماتک، اللهم اقتلهم بمن قتلوا من شیعتی و عجل لهم النقمه بما صنعوا بخلیفتی. اقول: هذا ما نقلنا علی ما ذکره المفید فی الجمل عن الواقدی و ابی مخنف و المدائنی و غیرهما، و اما علی ما قاله ابوجعفر الطبری فی التاریخ کما قد مناه آنفا باسناده عن محمد ابن الحنفیه ان عثمان بن حنیف قدم علی علی (علیه السلام) بالربذه و قد نتفوا شعر راسه و لحیته و حاجبیه، فقال: یا امیرالمومنین بعثتنی ذالحیه و جئتک امرد، قال (علیه السلام): اصبت اجرا و خیرا- الخ. ثم ان قوله (علیه السلام): اللهم انک تعلم انهم اجتراوا اه. لیس بمذکور فی النهج و لما بلغ امیرالمومنین (علیه السلام) قبیح ما ارتکب ارقوم من قتل من قتلوا من المسلمین صبرا و ما صنعوا بصاحب رسول الله (علیه السلام) عثمان بن حنیف و تعبئتهم للقتال، عبی (ع) الناس للقتال و سار من ذی قار و قدم صعصعه بن صوحان بکتاب الی

طلحه و الزبیر و عائشه یعظم علیهم حرمه الاسلام و یخوفهم فیما صنعوه و قبیح ما ارتکبوه. قال صعصعه رحمه الله: فقدمت علیهم فبدات بطلحه و اعطیته الکتاب و ادیت الرساله فقال: الان حین غضب ابن ابی طالب الحرب ترفق لنا، ثم جئت الی الزبیر فوجدته الین من طلحه، ثم جئت الی عائشه فوجدتها اسرع الناس الی الشر، فقالت: نعم، قد خرجت للطلب بدم عثمان و الله لافعلن و افعلن. فعدت الی امیرالمومنین (علیه السلام) فلقیته قبل ان یدخل البصره فقال (علیه السلام): ما ورائک یا صعصعه؟ قلت: یا امیرالمومنین رایت قوما ما یریدون الا قتالک، فقال علیه السلام: الله المستعان. کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) الی طلحه و الزبیر و عائشه اقول: ما نقلناه ههنا ذکره المفید فی الجمل و لم ینقل الکتاب الذی کتبه الی طلحه و الزبیر و عائشه و اداه صعصعه الیهم و الظاهر ان هذا الکتاب هو الذی نقله الدینوری فی الا مامه و السیاسه (ص 70 ج 1 طبع مصر 1377 ه) فان الدینوری و ان لم یتعرض بان الکتاب الذی کتبه الیهم کان صعصعه حامله، و لکن یلوح للمتتبع فی الاخباران الکتاب هو ما فی الامامه و السیاسه، قال الدینوری: لما بلغ علیا (ع) تعبئه القوم عبی الناس للقتال ثم کتب الی طلحه و الزبیر اما بعد فقد علمتما انی لم ارد الناس حتی ارادونی، و لم ابایعهم حتی بایعونی و انکما لممن اراد و بایع، و ان العامه لم تبایعنی لسلطان خاص، فان کنتما بایعتمانی کارهین فقد جعلتما الی علیکما السبیل باظهار کما الطاعه و اسرار کما المعصیه، و ان کنتما بایعتمانی طائعین فارجعا الی الله من قریب، انک یا زبیر لفارس رسول الله (صلی الله علیه و آله) و حواریه، و انک یا طلحه لشیخ المهاجرین و ان دفاعکما هذا الامر قبل ان تدخلا فیه کان اوسع علیکما من خروجکما منه (بعد) اقرارکما به و قد زعمتما انی قتلت عثمان فبینی و بینکما فیه بعض من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه، و زعمتما انی آویت قتله عثمان فهولاء بنوعثمان فلیدخلوا فی طاعتی ثم یخاصموا الی قتله ابیهم، و ما انتما و عثمان ان کان قتل ظالما او مظلوما و قد بایعتمانی و انتما بین خصلتین قبیحتین: نکث بیعتکما، و اخراجکما امکما. و کتب الی عائشه: اما بعد فانک خرجت غاضبه لله و لرسوله تطلبین امرا کان عنک موضوعا، ما بال النساء و الحرب و الاصلاح بین الناس، تطلبین بدم عثمان و لعمری لمن عرضک للبلاء و حملک علی المعصیه اعظم الیک ذنبا من قتله عثمان، و ما غضبت حتی اغضبت و ما هجت حتی هیجت، فاتقی الله و ارجعی الی بیتک. فاجابه طلحه و الزبیر: انک سرت مسیرا له ما بعده و لست راجعا و فی نفسک منه حاجه، فامض لامرک، اما انت فلست راضیا دون دخولنا فی طاعتک، و لسنا بداخلین فیها ابدا، فاقض ما انت قاض. و کتبت عائشه: جل الامر عن العتاب، والسلام. اقول: هذان الکتابان منه (علیه السلام) الی طلحه و الزبیر، و عائشه غیر مذکورین فی النهج. ثم دعا (ع) عبدالله بن عباس فقال له: انطلق الیهم فناشدهم و ذکر هم العهد الذی لی فی رقابهم، فجائهم ابن عباس فبدا بطلحه فوقع بینهما کلام کثیر فابی طلحه الا اثاره الفتنه، قال ابن عباس: فخرجت الی علی (علیه السلام) و قد دخل البیوت بابصره، فقال: ما ورائک؟ فاخبرته الخبر فقال (علیه السلام): اللهم افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین. اقول: کذا نقله المفید فی الجمل و الظاهر انه (علیه السلام) بعث ابن عباس الی الزبیر و امره ان لا یلقی طلحه و ذلک لما مر فی باب الخطب (الکلام 31 منه) قوله (علیه السلام) لابن عباس لما انفذه الی الزبیر یستفیئه الی طاعته قبل حرب الجمل: لا تلقین طلحه فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه یرکب الصعب و یقول هو الذلول، و لکن الق الزبیر فانه الین عریکه فقل له یقول لک ابن خالک: عرفتنی بالحجاز و انکرتنی بالعراق فماعدا مما بدا. و لما نقله المفید فی الجمل ایضا و یوافق ما الالنهج من ان ابن عباس قال: و قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) اوصانی ان القی الزبیر (ص 153 طبع النجف) کما سنذکره، فعلی هذا مع فرض صحه الاولی و عدم سهو الراوی باتیان طلحه مکان الزبیر یمکن ان یقال: انه (علیه السلام) بعثه الیهم غیر مره. قال ابن عباس: قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) اوصانی ان القی الزبیر و ان قدرت ان اکلمه و ابنه لیس بحاضر، فجئت مره او مرتین کل ذلک اجده عنده ثم جئت مرته اخری فلم اجده عنده فدخلت علیه و امر الزبیر مولاه شرحسا ان یجلس علی الباب و یحبس عنا الناس، فجعلت اکلمه فقال: عصیتم ان خولفتم و الله لتعلمن عاقبه ابن عمک، فعلمت ان الرجل مغضب، فجعلت الاینه فیلین مره و یشتد اخری، فما سمع شرحسا ذلک انفذ الی عبدالله بن الزبیر و کان عند طلحه فدعاه، فاقبل سریعا حتی دخل عینا، ثم جری بینه و بین ابن الزبیر کلام کثیر فابی ابن الزبیر الا القتال و الجدال. اقول: ان عبدالله بن الزبیر کان اشد عداوه من ابیه بامیرالمومنین (علیه السلام) و قال (علیه السلام): ما زال الزبیر رجلا منا اهل البیت حتی نشا ابنه المشوم عبدالله نقله الشارح المعتزلی فی شرحه علی النهج (ص 474 ج 2 طبع طهران 1302 ه) و ذکر هذا الکلام ابن عبدالبر فی الاستیعاب عن امیرالمومنین (علیه السلام) فی عبدالله بن

الزبیر الا انه لم یذکر لفظه المشوم. و بالجمله انه (علیه السلام) اکثر الیهم الرسل فعادوا منه الیه (علیه السلام) باصرارهم علی خلافه و استحلال دمه و دم شیعته، فلما رای (ع) انهم لا یتعظون بوعظ و لا ینتهون عن الفساد و عبوا للقتال کتب الکتائب و رتب العساکر فنفر من ذی قار متوجها الی البصره. من کلامه (علیه السلام) لما نفر من ذی قار متوجها الی البصره فی الارشاد للمفید قدس سره: و من کلامه (علیه السلام) و قد نفر من ذی قار متوجها الی البصره بعد حمدالله والثناء علیه و الصلاه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) اما بعد فان الله تعالی فرض الجهاد و عظمه و جعله نصره له، و الله ما صلحت دنیا قط و لا دین الا به، و ان الشیطان قد جمع حزبه و استجلب خیله و شبه فی ذلک و خدع، و قد بانت الامور و تمحصت، و الله ما انکروا علی منکرا و لاجعلوا بینی و بینهم نصفا و انهم لیطلبون حقا ترکوه، و دما سفکوه، و لئن کنت شرکتهم فیه ان لهم لنصیبهم منه، و ان کانوا و لوه دونی فما تبعته الا قبلهم، و ان اعظم حجتهم لعلی انفسهم، و انی لعلی بصیرتی ما لبست علی، و انها للفئه الباغیه فیه اللحم (الحم خ) و اللحمه (الحمه خ) قد طالت جلبتها، و امکنت درتها، یرضعون ما فطمت، و یحیون بیعته ترکت، لیعود الضلال الی نصابه، ما اعتذر

مما فعلت، و لا اتبرا مما صنعت، فیا خیبه للداعی و من دعی لو قیل له الی من دعوتک، و لی من اجبت و من امامک و ما سنته اذا لزاح الباطل عن مقامه، و لصمت لسانه فیما نطق، و ایم الله لا فرطن لهم حوضا انا ماتحه، لا یصدرون عنه، و لا یلقون بعده ریا ابدا، و انی لراض بحجه الله علیهم، و عذره فیهم، اذا انا داعیهم فمعذر الیهم، فان تابوا و اقبلوا فالتوبه مبذلوله، و الحق مقبول، و لیس علی الله کفران، و ان ابوا اعطیتهم حد السیف و کفی به شافیا من باطل، و ناصرا لمومن. اقول: کلامه هذا مذکور فی النهج ایضا الا انه قطعت فی ثلاثه مواضع منه، و ذکر فی کل موضع قطعه منه بل کرر بعض جمله فیها. الموضع الاول هو الخطبه العاشره منه قال الرضی: و من خطبه له (علیه السلام): الا و ان الشیطان قد جمع حزبه و استحلب خیله اه. الموضع الثانی هو الخطبه الثانیه و العشرون منه قوله: و من خطبه له (علیه السلام): الا و ان الشیطان قد ذمر جمع خزبه و استحلب لیعود الجور الی اوطانه و یرجع الباطل الی نصابه اه. الموضع الثالث هو الخطبه الخامسه و الثلاثون و المائه منه قوله: و من کالمه (علیه السلام) فی معنی طلحه و الزبیر: و الله ما انکروا علی منکرا و لا جعلوا بینی و بینهم نصفا الی قولیه (علیه السلام): و ایم الله الفرطن لهم حوضا انا ماتحه لا یصدرون عنه بری، و لا یعبون بعده فی حسی. و اما بعده الی آخرها و قد مر بیانه قبیل هذا. و اعلم ان ثقه الاسلام الکلینی قدس سره روی فی الکافی خطبه منه (علیه السلام) خطبها یوم الجمل، و نقلها الفیض قدس سره فی الوافی (ص 27 ج 9 من کتاب الجهاد) تشترک فیها الخطبه الثانیه و العشرون المذکوره و الخطبه الواحده و العشرون و المائه. اولها: و ای امری ء منکم احس من نفسه رباطه جاش- الخ. فالظاهر ایضا انهما خطبه واحده تشتتت فی الجوامع فما وجدها الرضی فیها اتی بها فی النهج فدونک ما فی الکافی علی ما فی الوافی: علی عن ابیه، عن السراد رفعه ان امیرالمومنین (علیه السلام) خطب یوم الجمل فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس این اتیت هولاء القوم و دعوتهم و احتججت علیهم فدعونی الی ان اصبر للجلاد، و ابرز للطعان، فلامهم الهبل قد کنت و ما اهدد بالحرب، و لا ارهب بالضرب، انصف القاده من راماها، فالغیری فلیبر قوا ولیر عدوا، فانا ابوالحسن الذی فللت حدهم، و فرقت جماعتهم، و بذلک القلب القی عدوی، و انا علی ما وعدنی ربی من النصر و التایید و الظفر، وانی لعلی یقین من ربی و غیر شبهه من امری. ایها الناس ان الموت لا یفوته المقیم، و لا یعجزه الها

رب، لیس عن الموت محیص، و من لم یمت یقتل، و ان افضل الموت القتل، و الذی نفسی بیده لالف ضربه بالسیف اهون علی من میته علی فراش. واعجبا لطلحه الب الناس علی ابن عفان حتی اذا قتل اعطانی صفقه بیمینه طائعا، ثم نکث بیعتی، اللهم خذه و لا تمهله و ان الزبیر نکث بیعتی و قطع رحمی و ظاهر علی عدوی فاکفنیه الیوم بما شئت. انتهی ما فی الکافی. و نقل بعض هذه الخطبه المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 114 طبع طهران 1377 ه) و رواه فی کتاب الجمل (النصره فی حرب البصره) مسندا عن الواقدی، ص 174 طبع النجف. و بما حققنا علمت ان خطبه واحده تفرقت فی عده مواضع من النهج و کم لها من نظیر، و دیدن الرضی رحمه الله فی النهج کان اختیار محاسن کلامه (علیه السلام) فقط لا ذکر طرق الروایات و اختلافها کما نص بذلک فی خطبته فی صدر الکتاب حیث قال: و ربما جاء فی اثناء هذا الاختیار اللفظ المردد و المعنی المکرر، و العذر فی ذلک ان روایات کلامه (علیه السلام) تختلف اختلافا شدیدا فربما اتفق الکلام المختار فی روایه فنقل علی وجهه ثم وجد بعد ذلک فی روایه اخری موضوعا غیر وضعه الاول اما بزیاده مختار او بلفظ احسن عباره فتقتضی الحال ان یعاد استظهارا للاختیار و غیره علی قائل الکلام، و ربما بعد العهد ایضا بما اختیر اولا فاعید بعضه سهوا و نسیانا لا قصدا و اعتمادا. الی آخرما قال. ثم انتهی (ع) الی البصره و راسل القوم و ناشدهم الله فابوا الا قتاله، و قال المسعودی فی مروج الذهب: ذکر عن المنذر بن الجارود فیما حدث به ابو خلیفه الفضل بن الحباب الجمحی عن ابن عائشه عن معن بن عیسی عن المنذر بن جارود قال: لما قدم علی (علیه السلام) البصره دخل مما یلی الطف، فاتی الزاویه فخرجت انظر الیه فورد موکب نحو الف فارس یقدمهم فارس علی فرس اشهب علیه قلنسوه و ثیاب بیض متقلد سیفا معه رایه، و اذا تیجان القوم الا غلب علیها البیاض و الصفره مدججین فی الحدید و السلاح فقلت: من هذا؟ فقیل: ابوایوب ابانصاری صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و هولاء الانصار و غیرهم. ثم تلاهم فارس آخر علیه عمامه صفراء و ثیاب بیض متقلد سیفا متنکب قوسا معه رایه علی فرس اشقر فی نحو الف فارس فقلت: من هذا؟ فقیل: هذا خزیمه بن ثابت الانصاری ذو الشهادتین. ثم مربنا فارس آخر علی فرس کمیت معتم بعمامه صفراء من تحتها قلنسوه بیضاء و علیه قباء ابیض و عمامه سوداء قد سدلها بین یدیه و من خلفه شدید الادمه علیه سکینه و وقار رافع صوته بقرائه القرآن متقلد سیفا متنکب قوسا معه رایه بیضاء فی الف من الن المختلفی التیجان حوله مشیخه و کهول و شباب کان قد او قفوا للحساب، اثر السجود قد اثر فی جباههم، فقلت: من هذا؟ فقیل: عمار بن یاسر فی عده من الصحابه المهاجرین و الانصار و ابنائهم. ثم مربنا فارس علی فرس اشقر علیه ثیاب بیض و قلنسوه بیضاء و عمامه صفراء متنکب قوسا متقلد سیفا تخط رجلاه فی الارض فی الف من الناس الغالب علی تیجانهم الصفره و البیاض معه رایه صفراه قلت: من هذا؟ قیل: هذا قیس بن سعد بن عباده فی الانصار و ابنائهم و غیرهم من قحطان. ثم مربنا فارس علی فرس اشهل ما راینا احسن منه علیه ثیاب بیض و عمامه سوداء قد سدلها بین یدیها بلواء قلت: من هذا؟ قیل: هو عبدالله بن العباس فی عده من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله). ثم تلا موکب آخر فیه فارس اشبه الناس بالاولین قلت: من هذا؟ قیل: قثم بن العباس او سعید بن العاص. ثم اقبلت المواکب و الرایات بقدم بعضها بعضا و اشتبکت الرماح. ثم ورد موکب فیه خلق من الناس علیهم السلاح و الجدید مختلفوا الرایات فی اوله رایه کبیره یقدمهم رجل کانما کسر و جبر (قال ابن عائشه: و هذه صفه رجل شدید الساعدین نظره الی الارض اکر من نظره الی فوق، کذلک تخبر العرب فی وصفها اذا اخبرت عن الرجل انه کسر و جبر) کانما علی رووس الالطیر و عن میسرتهم شاب حسن الوجه قلت: من هولائ؟ قیل: هذا علی بن ابی طالب (ع) و هذان الحسن و الحسین عن یمینه و شماله، و هذا محمد ابن الحنفیه بین یدیه معه الرایه العظمی، و هذا الذی خلفه عبدالله بن جعفر بن ابیطالب، و هولاء ولد عقیل و غیرهم من فتیان بنی هاشم و هولاء المشایخ اهل بدر من المهاجرین و الانصار فساروا حتی نزلوا الموضع المعروف بالزاویه، فصلی (ع) اربع رکعات و عفر خدیه علی التربه وقد خالط ذلک دموعه، ثم رفع یدیه یدعو: اللهم رب السماوات و ما اظلت، و الارضین و ما اقلت، و رب العرش العظیم هذاه البصره اسالک من خیرها و اعوذ بک من شرها، اللهم انزلنا فیها خیر منزل و انت خیر المنزلین، الهم هولاء القوم قد خلعوا طاعتی و بغوا علی و نکثوا بیعتی اللهم احقن دماء المسلمین. اقول: کالامه هذا لیس بمذکور فی النهج و لعل السر فیه انه لم یکن منه (علیه السلام) حقیقه بل هو من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلقاله اقتباسا منه و تاسیا به (صلی الله علیه و آله) قال ابن هشام فی السیره النبویه (ص 329 ج 2 طبع مصر 1375 ه و 1955 م) فی ذکر مسیره (صلی الله علیه و آله) الی خیبر: قال ابن اسحاق: حدثنی من لااتهم، عن عطاء بن ابی مروان الاسلمی، عن ابیه، عن ابی معتب بن عمرو: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی خی

بر، قال لاصحابه و انا فیهم: قفوا، ثم قال: اللهم رب السماوات و ما اظللن، و رب الارضین و ما اقللن، و رب الشیاطین و ما اظللن، و رب الریاح و ما اذرین، فانا نسالک خیر هذه القریه و خیر اهلها و خیر ما فیها، و نعوذ بک من شرها و شر اهلها و شر ما فیها. اقدموا باسم الله قال: و کان یقولها (ص) لکل قریه دخلها. و لما تقرر امر الکتائب فی الفریقین فخرج کل فریق بقومه و قام خطباوهم بالتحریض علی القتال، فقال عبدالله بن الزبیر فی معسکرهم و حرض الناس علی القتال و من جمله ما قال: ایها الناس ان هذا الرعث الوعث قتل عثمان بالمدینه ثم جائکم بنشر امورکم بالبصره اترضون ان یتوردکم اهل الکوفه فی بلادکم اغضبوا فقد غضبتم و قاتلوا فقد قوتلتم ان علیا لایری ان معه فی هذا الامر احدسواه، و الله لئن اظفر بکم لیهلکن دینکم و دنیاکم. و اکثر من نحو هذا القول و شبهه، فبلغ ذلک امیرالمومنین علیا (ع) فقال لولده الحسن (علیه السلام): قم یا بنی فاخطب، فقام خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: ایها الناس قد بلغتنا مقاله ابن الزبیر و قد کان و الله یتجنی علی عثمان الذنوب، و قد ضیق علیه البلاد حتی قتل، و ان طلحه راکز رایته علی بیت ماله و هو حی، و اما قوله: ان علیا ابتز الن الامرهم فان اعظم الناس حجه لابیه زعم انه بایعه بیده و لم یبایعه بقلبه، فقد اقر بالبیعه و ادعی الولیجه، فلیات علی ما ادعاه ببرهان و انی له ذلک و اما تعجبه من تورد اهل الکوفه علی اهل البصره فما عجبه من اهل حق تورد و اعلی اهل الباطل، و لعمری و الله لیعلمن اهل البصره و میعادما بیننا و بینهم، الیوم نحاکمهم الی الله تعالی، فیقضی الله بالحق و هو خیر الفاصلین. فلما فرغ الحسن (ع) من کالمه قام رجل یقال له: عمر بن محمود و انشد شعرا یمدح الحسن (ع). فلما بلغ طلحه و الزبیر خطبه الحسن (ع) و مدرح المادح له قام طلحه خطیبا فی اصحابه و حرض الناس علی اثاره الفتنه و الب و اجلب علی امیرالمومنین علیه السلام الناس. فقام الیه رجل یقال له: جبران بن عبدالله من اهل الحجاز کان قدم البصره و هو غلام و اعترض علی طلح و احتج علیه بنکث البیعه فهم القوم به فخرج منهم اشفاقا علی دمه، ثم کثر اللغط و التنازع. و لما بلغ امیرالمومنین (علیه السلام) لغط القوم و اجتماعهم علی حربه قام فی الناس خطیبا. خطبه امیرالمومنین (علیه السلام) فی البصره لما بلغه لغط القوم و اجتماعهم علی حربه فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی النبی (صلی الله علیه و آله) ثم قال: ایها الناس ان طلحه والزبیر قدما البصره و قد

اجتمع اهلها علی طاعه الله و بیعتی، فدعواهم الی معصیه الله تعالی و خلافی، فمن اطاعهما منهم فتنوه و من عصاهما قتلوه، و قد کان من قتلهما حکیم بن جبله ما بلغکم، و قتلهم السبابحه و فعلهما بعثمان بن حنیف ما لم یخف علیکم، و قد کشفوا الان القناع و اذنوا بالحرب، و قام طلحه بالشتم و القدح فی ادیانکم، و قد ارعد و صاحبه و ابرقا، و هذان امران معهما الفشل، و لسنا نرید منکم ان تلقونهم بظنون ما فی نفوسکم علیهم، و لا ترون ما فی انفسکم لنا، و لسنا نرعد حتی نوقع، و لا نسیل حتی نمطر، و قد خرجوا من هدی الی ضلال، و دعوناکم الی الرضا، و دعونا الی السخط فحل لنا ولکم ردهم الی الحق و القتال، و حل لهم بقصاصهم القتل، و قد و الله مشوا الیکم ضرارا، و اذاقوکم امس من الجمر، فاذا لقیتم القوم غدا فاعذروا فی الدعاء و احسنوا فی التقیه، و استعینوا بالله و اصبروا ان الله مع الصابرین. اقول: نقلها المفید قدس سره فی الجمل (ص 161 طبع النجف) و هی بتمامها لیست بمذکوره فی النهج و اتی ببعضها فیه و هو: و من کلام له (علیه السلام): و قد ارعدوا و ابرقوا و مع هذین الامیرین الفشل. و لسنا نرعد حتی نوقع، و لا نسیل حتی نمطر. و هو الکلام التاسع من باب الخطب من النهج. قال المفید رحمه الله فی الجمل نقلا عن الواقدی: ثم ان امیرالمومنین (علیه السلام) انظرهم و انذرهم ثلاثه ایام لیکفوا و یرعوا، فلما علم اصرارهم علی الخلاف قام فی اصحابه و قال: خطبه اخری له علیه السلام فی ذلک المقام یحرض اصحابه علی الجهاد عباد الله انهدوا الی هولاء القوم منشرحه صدورکم، فانهم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی، و نکلوا بعاملی، و اخرجوه من البصره بعد ان الموه بالضرب المبرح و العقوبه الشدیده، و هو شیخ من وجوه الانصار و الفضلاء، و لم یرعوا له حرمه و قتوا السبابجه رجالا صالحین، و قتلوا حکیم بن جبله ظلما و عدوانا لغضبه لله تعالی ثم تتبعوا شیعتی بعد ان ضربوهم و اخذوهم فی کل عابیه و تحت کل رابیه یضربون اعناقهم صبرا، ما لهم قاتلهم الله انی یوفکون، فانهدوا الیهم عباد الله و کونوا اسودا علیهم فانهم شرار، و مساعدهم علی الباطل شرار، فالقوهم صابرین محتسبین موطنین انفسکم انکم منازلون و مقاتلون، قد وطنتم انفسکم علی الضرب و الطعن و منازله الاقران، فای امرء احسن من نفسه رباطه جاش عند الفزع و شجاعه عند اللقاء و رای من اخیه فشلا او وهنا فلیذب عنه کما یذب عن نفسه فلو شاء الله لجعله مثله. اقول: بعض هذه الخطبه مذکور فی النهج الکلام 121 من باب

الخطب اوله و ای امری ء منکم احس من نفسه- الخ، و نقلها المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 115 طبع طهران 1377 ه) ایضا و بین النسخ اختلاف یسیر فی بعض من الکلمات و الجمل. و فی جمل المفید: ثم ان امیرالمومنین (علیه السلام) رحل بالناس الی القوم غداه الخمیس لعشر مضین من جمادی الاولی، و علی میمنته الاشتر، و علی میسرته عمار بن یاسر، و اعطی الرایه محمد بن الحنفیه ابنه، و سار حتی وقف موقفا ثم نادی فی الناس لا تعجلوا حیت اعذر الی القوم. اقول: مضی کلامه (علیه السلام) لابنه محمد ابن الحنفیه لما اعطاه الرایه یوم الجمل تزول الجبال و لاتزل، عض علی ناجذک اعر الله جمجمتک، تدفی الارض قدمک ارم ببصرک اقصی القوم، غض بصرک، و اعلم ان النصر من عند الله سبحانه الکلام الحادی عشر من باب الخطب من النهج. و قد مضی فی ص 241 من المجلد الاول من تکمله المنهاج ان امیرالمومنین علیه السلام دفع یوم الجمل رایته الی ابنه محمد ابن الحنفیه و قد استوت الصفوف و قال له: احمل، فتوقف قلیلا، فقال له: احمل، فقال: یا امیرالمومنین، اما تری السهام کانها شابیب المطر، فدفع فی صدره فقال: ادرکک عرق من امک- الخ، نقله المسعودی فی مروج الذهب. فدعا (علیه السلام): عبدالله بن عباس فاعطاه المصحف و قال: امض

بهذا المصحف الی طلحه و الزبیر و عائشه و ادعهم الی ما فیه و قل لطلحه و الزبیر: الم تبایعانی مختارین؟ فما الذی دعاکما الی نکث بیعتی و هذا کتاب الله بینی و بینکما. فذهب الیهم ابن عباس فبدا بالزبیر ثم انصرف عنه الی طلحه، ثم انصرف عنه الی عائشه، و جری بینه و بینهم کلام کثیر فابوا الا طغیانا و بغیا و القتال و سفک الدماء و اثاره الفتنه و اناره الحرب، فرجع الی امیرالمومنین (علیه السلام) فاخبره الخبر و قال له (علیه السلام): ما تنتظر؟ و الله لا یعطیک القوم الا السیف فاحمل علیهم قبل ان یحملوا علیک، فقال (علیه السلام): نستظهر بالله علیهم، قال ابن عباس: فو الله ما رمت من مکانی حتی طلع علی نشابهم کانه جرد منتشر فقلت: ما تری یا امیرالمومنین الی ما یصنع القوم مرنا ندفعهم، فقال (علیه السلام): حتی اعذر الیهم ثانیه. فاخذ (ع) مصحفا کما نقله الطبری مسندا فی التاریخ و المفید فی الجمل عن الواقدی، فطاف به فی اصحابه و قال: من یاخذ هذا المصحف فیدعوهم الیه و هو مقتول و انا ضامن له علی الله الجنه؟ فقام فتی من اهل الکوفه حدث السن من عبدالقیس یقال له: مسلم بن عبدالله علیه قباء ابیض محشو فقال: انا اعرضه یا امیرالمومنین علیهم و قد احتسبت نفسی عند الله، فاعرض (ع) عنه اشفاقا. و نا الثانیه: من یاخذ هذا المصحف و یعرضه علی القوم و لیعلم انه مقتول و له الجنه؟ فقال الفتی انا اعرضه. و نادی ثالثه: من یاخذ المصحف و یدعوهم الی ما فیه؟ فقال الفتی: انا فدفع المصحف الیه و قال: امض الیهم و اعرضه علیهم و ادعهم الی ما فیه. فاقبل الفتی حتی وقف بازاء الصفوف و نشر المصحف و قال: هذا کتاب الله و امیرالمومنین یدعوکم الی ما فیه، فقالت عائشه: اشجروه بالرماح فقبحه الله، فتبادروا الیه بالرماح فطعنوه من کل جانب فقطعوا یده الیمنی، فاخذه بیده الیسری فدعاهم فقطعوا یده الیسری، فاخذه بصدره و الدماء تسیل علی قبائه، فقتل رضوان الله علیه، و کانت امه حاضره فصاحت و طرحت نفسها علیه و جرته من موضعه و لحقها جماعه من عسکر امیرالمومنین (علیه السلام) اعانوها علی حمله حتی طرحته بین یدی امیرالمونین (ع) و هی تبکی و تقول: لا هم ان مسلما دعاهم یتلو کتاب الله لا یخشاهم فخضبوا من دمه قناهم و امه قائمه تراهم تامرهم بالقتل لا تنهاهم فلما رای امیرالمونین (ع) ما قدم علیه القوم من العناد و استحلوه من سفک الدم الحرام رفع یدیه الی السماء و قال: اللهم الیک شخصت الابصار و بسطت الا یدی و اقضت القلوب و تقربت الیک بالاعمال، ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین. اقول: قوله (علیه السلام) هذا نقلناه من جمل المفید و نقله نصر بن مزاحم المنقری فی صفین (ص 256 طبع الطهران 1301 ه) مع زیاده و اتی به الرضی رحمه الله فی النهج و هو الخامس عشر من باب الکتب و الرسائل، و قد مضی فی ص 326 من المجلد الاول من تکمله المنهاج کلا منا فیه و سیاتی طائفه اخری فی شرحه انشاءالله تعالی. قال الطبری بعد نقل شهاده الفتی: فقال علی (علیه السلام): الان حل قتالهم. و فی الاماه و السیاسه للدینوری فلما توافقوا للقتال امر علی (علیه السلام) منادیا ینادی من اصحابه لا یرمین احد سهما و لا حجرا و لا یطعن برمح حتی اعذر الی القوم فاتخذ علیهم الحجه البالغه. فکلم (ع) طلحه و الزبیر قبل القتال فقال لهما: استحلفا عائشه بحق الله و بحق رسوله علی اربع خصال ان تصدق فیها: هل تعلم رجلا من قریش اولی منی بالله و رسوله، و اسلامی قبل کافه الناس اجمعین، و کفایتی رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفار العرب بسیفی و رمحی، و علی برائتی من دم عثمان، و علی انی لم استکره احدا علی بیعه، و علی انی لم اکن احسن قولا فی عثمان منکما؟ فاجابه طلحه جوابا غلیظا، ورق له الزبیر. ثم رجع علی (علیه السلام) الی اصحابه فقالوا: یا امیرالمومنین بم کلمت الرجلین؟ فقال علی (علیه السلام) ان

شانهما لمختلف اما الزبیر فقاده اللجاج و لن یقاتلکم، و اما طلحه فسالته عن الحق فاجابنی باطل، ولقیته بالیقین و لقینی بالشک، فو الله ما نفعمه حقی و لا ضرنی باطله، و هو مقتول غدا فی الرعیل الاول. اقول: ما نقله الدینوری من کلامه (علیه السلام) لیس بمذکور فی النهج. و فی احتجاج الطبرسی عن الاصبغ بن نباته قال: کنت واقفا مع امیرالمومنین علیه السلام یوم الجمل فجاء رجل حتی وقف بین یدیه فقال: یا امیرالمومنین کبر القوم و کبرنا، و هلل القوم و هللنا، و صلی القوم و صلینا، فعلی ما نقاتلهم؟ فقال امیرالمومنین (علیه السلام): علی ما انزل الله فی کتابه، فقال: یا امیرالمومنین لیس کل ما انزل الله فی کتابه اعلمه فعلمنیه، فقال امیرالمومنین (علیه السلام): ما انزل الله فی سوره البقره؟ فقال: یا امیرالمومنین لیس کلما انزل الله فی سروه البقره اعلمه فعلمنیه فقال (علیه السلام): هذه الایه (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض منهم من کلم الله و رفع بعضهم فوق بعض درجات و آتینا عیسی بن مریم البینات و ایدناه بروح القدس و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جائتهم البینات و لکن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من کفر و لو شاء الله ما اقتتلوا و لکن الله یفعل ما یرید) فنحن الذین آمنا، و هم

الذین کفروا، فقال الرجل: کفر القوم و رب الکعبه، ثم حمل و قاتل حتی قتل رحمه الله. انتهی. و فی تاریخ الطبری (ص 7 ج 4 طبع مصر 1358 ه 1939 م) قال ابومخنف: و حدثنی اسماعیل بن یزید، عن ابی صادق، عن الحضرمی فال: سمعت علیا (ع) یحرض الناس فی ثلاثه مواطن: یحرض الناس یوم الجمل، و یوم صفین، و یوم النهر: یقول: عباد الله اتقو الله- الی آخر ما نقلناه فی ص 238 من المجلد الاول من تکمله المنهاج. و نقله المفید رحمه الله فی الارشاد ایضا (ص 107 طبع طهران 1377 ه) الا انه ذکر فی عنوانه یوم صفین فقط ولکنه لا یفید الاختصاص به و بین النسختین اختلاف یسیر، و الظاهر ان الرضی رضوان الله علیه لمن یعثر علیه و الا لذکره فی النهج لان الکلام بلیغ جدا و کان اهتمام الرضی اختیار البلیغ من کلامه (علیه السلام) و دونک قوله هذا علی ما فی الارشاد: قال: و من کلامه (علیه السلام) فی تحضیضه علی القتال یوم صفین بعد حمد الله و الثناء علیه عباد الله اتقوا الله و غضوا الابصار، و اخفضوا الاصوات، و اقلوا الکلام، و وطنوا انفسکم علی المنازله، و المجادله، و المبارزه، و المباطله، و المبالده، و المعانقه، و المکادمه، واثبتوا و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون، و اطیعوا الله و رسوله و لا

تنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم و اصبروا ان الله مع الصابرین، اللهم الهمهم الصبر و انزل علیهم النصر، و اعظم لهم الاجر. و قد تظافرت الاخبار ان امیرالمومنین (علیه السلام) امر جنده ان لا یبداوا القوم الناکثین بقتال، و لا یرموهم بسهم، و لا یضربوهم و لا یطعنوهم برمح، حتی جاء عبدالله بن بدلیل بن ورقاء الخزاعی من المیمنه باخ له مقتول، و جاء قوم من المیسره برجل قد رمی بسهم فقتل، فقال علی (علیه السلام): اللهم اشهد. و فی جمل المفید: ثم دعا (ع) ابنه محمد بن الحنفیه فاعطاه الرایه و هی رایه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: یا بنی هذه رایه لا ترد قط و لا ترد ابدا، قال محمد: فاخذتها و الریح تهب علیها فلما تمکنت من حملها صارت الریح علی طلحه و الزبیر و اصحاب الجمل، فاردت ان امشی بها فقال امیرالمومنین (علیه السلام): قف یا بنی حتی آمرک. ثم نادی ایها الناس لاتقتلوا مدبرا، و لا تجهزوا علی جریح، و لا تکشفوا عوره، و لا تهیجوا امراه، و لا تمثلوا بقتیل. فبینا هو یوصی اصحابه اذ ظلنا نبل القوم فقتل رجل من اصحاب امیرالمومنین علیه السلام، فما رآه قتیلا قال: اللهم اشهد، ثم رمی ابن عبدالله بن بدیل فقتل، فحمل ابوه عبدالله و معه عبدالله بن العباس حتی وضعاه بین یدی امیرالمومنین علیه الس

لام، فقال عبدالله بن بدیل: حتی متی یا امیرالمومنین ندلی نحورنا للقوم یقتلوننا رجلا رجلا قد و الله اعذرت ان کنت ترید الاعتذار. اقول: قال الیعقوبی فی تاریخه: ثم رمی رجل آخر فاصاب عبدالله بن بدیل بن ورقاء الخزاعی فقتله فاتی به اخوه عبدالرحمن یحمله فقال علی (علیه السلام) اللهم اشهد و الله العال. و فی مروج الذهب للمسعودی: ثم قام عمار بن یاسر بین اصفین فقال: ایها الناس ما انصفتم نبیکم حیث کففتم عتقاء تلک الخدور، و ابرزتم عفیلته للسیوف، و عائشه علی الجمل المسمی عسکرا فی هودج من دفوف الخشب. قد البسوه المسوح و جلود البقر، و جعلوا دونه اللبود قد غشی علی ذلک بالدروع، فدنا عمار من موضعها، فنادی: الی ما ذاتد عیننی؟ قالت: الی الطلب بدم عثمان، فقال: قتل الله فی هذا الیوم الباغی و الطالب بغیر الحق، ثم قال: ایها الناس انکم لتعلمون اینا الممالی فی قتل عثمان، ثم انشا یقول و قد رشقوه بالنبل: فمنک البکاء و منک العویل و منک الریاح و منک المطر و انت امرت بقتل الامام و قاتله عندنا من امر و تواتر علیه الرمی واتصل فحرک فرسه و زال عن موضعه فقال: ماذا تنتظر یا امیرالمومنین و لیس لک عند القوم الا الحرب فقال علی (علیه السلام): ایها الناس اذا هزمتم

وهم فلا تجهزوا علی جریح، و لا تقتلوا اسیرا، و لا تتبعوا مولیا، و لاتطلبوا مدبرا، و لا تکشفوا عوره، و لا تمثلوا بقتیل، و لا تهتکوا سترا، و لا تقربوا من اموالهم الا ما تجدونه فی عسکرهم من سلاح او کراع او عبد او امه، و ما سوی ذلک فهو میراث لورثتهم علی کتاب الله. اقول: و قد مضی فی ص 222 من المجلد الاول من تکمله المنهاج عن نصر فی کتاب صفین باسناده عن عبدالرحمن بن جندب الازدی عن ابیه ان علیا (ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا معه عدوه یقول: لاتقاتلوا القوم حتی یبداوکم- الی آخره و سیاتی شرحه و نقل اقواله الاخر فی الکتاب الخامس عشر انشاءالله تعالی. ثم قد ذکرنا فی شرح الکتاب الاول البیتین المذکورین و قائلهما فراجع. و قال المفید فی الجمل: روی عبدالله بن ریاح مولی الانصاری عن عبدالله بن زیاد مولی عثمان بن عفان قال: خرج عمار بن یاسر یوم الجمل الینا فقال: یا هولاء علی ای شی ء تقاتلونا؟ فقلنا: علی ان عثمان قتل مومنا، فقال عمار: نحن نقاتلکم علی انه قتل کافرا، قال: و سمعت عمارا یقول: و الله لو ضربتمونا حتی نبلغ شعفات هرج لعلمنا انا علی الحق و انکم علی الباطل، قال: و سمعته و الله یقول: ما نزل تاویل هذه الایه الا الیوم (یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه) (المائده: 59). و فی احتجاج الطبرسی: روی الواقدی ان عمار بن یاسر لما دخل علی عایشه- بعد ان ظفر علی (علیه السلام) و اصحابه علی اصحاب الجمل- فقال لها: کیف رایت ضرب بنیک علی الحق؟ فقالت: استبصرت من اجل انک غلبت، فقال عمار: انا اشد استبصارا من ذلک، و الله لو ضربتمونا حتی تبلغونا سعیفات هجر لعلمنا انا علی الحق و انکم علی الباطل، فقالت عائشه: هکذا یخیل الیک اتق الله یا عمار اذهبت دینک لابن ابیطالب. اقول: قد قال عمار فی صفین ایضا: انی لاری وجوه قوم لا یزالون یقاتلون حتی یرتاب المبطلون، و الله لو هزه ونا حتی یبلغوا بنا سعفات هجر لکنا علی الحق و کانوا علی الباطل. و قد مر بینانه فی ص 285 من المجلد الاول من تکمله المنهاج و اختلاف النسخ فیه فراجع. روی الواقدی قال: حدثنی عبدالله بن الفضیل عن ابیه عن محمد ابن الحنیفه قال: لما نزلنا البصره و عسکرنا بها و صففنا صفوفنا دفع ابی علی (علیه السلام) الی باللواء و قال: لاتحدثن شیئا ثم نام فنالنا نبل القوم فافزعته ففزع و هو یمسح عینیه من النوم و اصحاب الجمل یصیحون: یا لثارات عثمان، فبرز و لیس علیه الا قمیص واحد، ثم قال: تقدم باللواء، فتقدمت و قلت: یا ابه فی مثل هذا الیوم بقمیص واحد، قال: احرز امرء اجله و الله قاتلت مع النبی (صلی الله علیه و آله) و انا حاسر اکثر مما قاتلت و انا دارع، ثم دنا کل من طلحه و الزبیر فکلمهما و رجع و هو یقول: یابی القوم الا القتال، فقاتلوهم فقد بغوا، و دعا بدرعه البتراء و لم یلبسها بعد النبی (صلی الله علیه و آله) الا یومئذ فکان بین کفتبیه منها موهیا. قال: و جاء امیرالمومنین (علیه السلام) و فی یده شسع نعل فقال له ابن عباس: ما ترید بهذا الشسع یا امیرالمومنین؟ فقال (علیه السلام): اربط بها ما قد توهی من هذا الدرع من خلفی، فقال له ابن عباس: افی مثل هذا الیوم تلبس مثل هذا؟ فقال (علیه السلام): لم؟ قال: اخاف علیک، قال (علیه السلام): لا تخف ان اوتی من ورائی و الله یا ابن عباس ما ولیت فی زحف قط ثم قال له: البس یا ابن عباس، فلبس درعا سعدیا ثم تقدم الی المیمنه و قال: احملوا، ثم الی المیسره و قال: احملوا، و جعل یدفع فی ظهری و یقول: تقدم یا بنی فجعلت اتقدم حتی انهزموا من کل وجه. و روی الواقدی عن هشام بن سعد عن شیخ من مشایخ اهل البصره قال: لما صف علی بن ابی طالب (ع) صفوفه اطال الوقوف و الناس ینتظرون امره، فاشتد علیهم ذلک، فصاحوا حتی متی، فصفق باحدی یدیه علی الاخری ثم قال: عباد الله لاتعجلوا فانی کنت اری

رسول الله (صلی الله علیه و آله) یستحب ان یحمل اذا هبت الریح قال: فامهل حتی زالت الشمس و صلی رکعتین ثم قال: ادعوا بنی محمدا، فدعی له محمد ابن الحنفیه فجاء و هو یومئذ ابن تسع عشر سنه، فوقف بین یدیه و دعا بالرایه فنصبت فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما هذه الرایه لم ترد قط و لا ترد ابدا و انی واضعها الیوم فی اهلها، و دفعها الی ولده محمد و قال: تقدم یا بنی فلما رآه القوم قد اقبل و الرایه بین یدیه فتضعضعوا فما هو الا ان الناس التقوا و نظروا الی غره امیرالمومنین (علیه السلام) و وجدوا مس السلاح حتی انهزموا. و روی محمد بن عبدالله بن عمر بن دینار قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام) لابنه محمد: خذالرایه وامض، و علی (علیه السلام) خلفه فناداه یا اباالقاسم! فقال: لبیک یا ابه، فقال: یا بنی لا یستنفزنک ما تری قد حملت الرایه و انا اصغر منک فما استنفزنی عدوی و ذلک اننی لم ابارز احدا الا حدثننی نفسی بقتله، فحدث نفسک بعون الله تعالی بظهورک علیهم و لا یخذلک ضعف النفس من الیقین فان ذلک اشد الخذلان قال: قلت یا ابه ارجو ان اکون کما تحب ان شاءالله، قال: فالزم رایتک فان اختلفت الصفوف قف فی مکانک و بین اصحابک فان لم تبین من اصحابک فاعلم انهم سیرونک. قال: و الله انی لفی وسط اصحابی فص

اروا کلهم خلفی و ما بینی و بین القوم احد یردهم عنی و انا ارید ان اتقدم فی وجوه القوم فما شعرت الا بابی خلفی قد جرد بسیفه و هو یقول: لا تقدم حتی اکون امامک، فتقدم بین یدی یهرول و معه طائفه من اصحابه، فضرب الذین فی وجهه حتی نهضوهم و لحقتهم بالرایه فوقفوا و قفه و اختلط الناس ور کدت السیوف ساعه فنظرت الی ابی یفرج الناس یمینا و شمالا و یسوقهم امامه فاردت ان اجول فکرهت خلافه و وصیته لی- لا تفارق الرایه- حتی انتهی الی الجمل و حوله اربعه آلاف مقاتل من بنی ضبه و الازد و تمیم و غیرهم و صاح: اقطعوا البطان. فاسرع محمد بن ابی بکر فقطعه و اطلع الهودج، فقالت عائشه: من انت؟ قال: ابغض اهلک الیک، قالت: ابن الخثعمیه؟ قال: نعم و لم تکن دون امهاتک قالت: لعمری بل هی شریفه دع عنک هذا الحمد لله الذی سلمک قال: قد کان ذلک ما تکرهین، قالت: یا اخی لو کرهته ما قلت ما قلت، قال: کنت تحبین الظفر و انی قتلت، قالت: قد کنت احب ذلک لکنه ما صرنا الی ماصرنا احببت سلامتک لقرابتی منک فاکفف و لا تعقب الامور و خذ االظاهر و لا تکن لومه و لا عذله فان اباک لم یکن لومه و لا عذله. قال: و جاء علی (علیه السلام) فقرع الهودج برمحه و قال یا شقیراء بهذا وصاک رسول الله (

ص)؟ قالت: یا ابن ابی طالب قد ملکت فاسمح، و فی تاریخ الطبری: فاسجح. ثم امر (ع) ابنه محمدا ان یتولی امرها و یحملها الی دار ابن خلف حتی ینظر (ع) فی امرها، فحملها الی الموضع و ان لسانها لا یفتر من السب له و لعلی علیه السلام و الترحم علی اصحاب الجمل. و روی عن ابن الزبیر قال: خرجت عائشه یوم البصره و هی علی جملها عسکر قد اتخذت علیه خدرا و دقته بالدقوق خشیه ان یخلص الیها النبل، و سار الیهم علی بن ابیطالب (ع) حتی التقوا فاقتتلوا قتالا شدیدا و اخذ بخطام الحمل یومئذ سبعون رجلا من قریش کلهم قتل، و خرج مروان بن الحکم و عبدالله بن الزبیر و رایتهما جریحین، فما قتلت تلک العصابه من قریش اخذ رجال کثیر ن بنی ضبه بخطام الجمل فقتلوا عن آخرهم، و لم یاخذ بخطامه احد الا قتل حتی غرق الجمل بدماء القتلی، و تقدم محمد بن ابی بکر فقطع بطان الجمل و احتمل الخدر و معه اصحاب له و فیه عائشه حتی انزلوها بعض دور البصره، و ولی الزبیر منهزما فادرکه ابن جرموز فقتله، و لما مروان توجه الامر علی اصحاب الجمل نظر الی طلحه و هو یرید الهرب فقال، و الله لا یفوتنی ثاری من عثمان، فرماه بسهم فقطع اکحله فسقط بدمه و حمل من موضعه و هو یقول: انا لله هذا و الله سهم لم یاتنی من بعد ما اراه الا من معسکرنا، و الله ما رایت مصرع شیخ اضیع من مصرعی ثم لم یلبث ان هلک. روی الطبری فی التاریخ باسناده عن ابی البختری الطائی قال: اطافت ضبه والازد بعائشه یوم الجمل، و اذا رجال من الازد یاخذون بعر الجمل فیفتونه و یشمونه و یقولون: بعر جمل امنا ریحه ریح المسلک، و رجل من اصحاب علی (علیه السلام) یقاتل و یقول: جردت سیفی فی رجال الازد اضرب فی کهولهم و المرد کل طویل الساعدین نهد و ماج الناس بعضهم فی بعض، فصرخ صارخ: اعقروا الجمل، فضربه بجیر بن دلجه الضبی فقیل له: لم عقرته؟ فقال: رایت قومی یقتلون فخفت ان یفنوا و رجوت ان عقرته ان یبقی لهم بقیه. و روی باسناده عن الصعب بن عطیه عن بیه قال: لما امسی الناس و تقدم علی (علیه السلام) و احیط بالجمل و من حوله و عقره بجیر بن دلجه و قال: انکم آمنون فکف بعض الناس عن بعض، و قال فی ذلک حین امسی وانخنس عنهم القتال: الیک اشکو عجری و بجردی و معشرا عشوا علی بصری قتلت منهم مضرا بمضری شفیت نفسی و قتلت معشری اقول: قد ذکر البیتان فی الدیوان المنسوب الیه (علیه السلام) ایاض و فیه (اعشوا) مکان (غشوا)، و (ان قتلت مضری بمصری) مکان المصراع الثالث: (و جذعت انفی) مکان (شفیت نفسی). ولکن الص

ریح من کلام ابی العباس محمد بن یزید المعروف بالمبرد المتوفی سنه 285 ه فی الکامل ص 126 ج 1 طبع مصر انه (علیه السلام) لم یقل کلامه علی هیئه الشعر حیث قال: حدثنی التوزی قال: حدثنی محمد بن عباد بن حبیب بن المهلب احسبه عن ابیه قال: لما یوم الجمل خرج علی بن ابیطالب رضی الله عنه فی لیله ذلک الیوم و معه قنبر و فی یده مشعله من نار یتصفح القتلی حتی وقف علی رجل، قال التوزی: فقلت: اهو طلحه؟ قال: نعم، فلما وقف علیه قال: اعزز علی ابامحمد ان اراک معفرا تحت تخوم السماء و فی بطون الاودیه، شفیت نفسی و قتلت معشری الی الله اشکو عجری و بجری. انتهی قوله. اقول: الظاهر ان غیره اخذ کلامه هذا و ادرجه فی الشعر، و قد نقلنا فی المجلد الاول من تکلمه المنهاج (من ص 306- الی 314) ابیاتا عدیده من ذلک الدیوان انها مما قالها غیره (علیه السلام) کما بیناها بالشواهد و الماخذ، و قد عثرنا علی عده اخری منها بعد ذلک فخذها: ما فی ذلک الدیوان من ثلاثه عشر بینا قالها فی صفین: لنا الرایه السوداء یخفق ظلها اذا قیل قدمها حصین تقدما الی آخرها، فاتی بتمامها نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین (ص 145 الطبع الناصری) و اسندها باسناده عن الحصین بن المنذر الیه (علیه السلام)، و قال الفاضل الشارح المعتزلی ابن ابی الحدید فی شرحه علی النهج: هکذا روی نصر بن مزاحم، و سائر الرواه رووا له (علیه السلام) الا بیات السته الاولی و رووا باقی الابیات من قوله (و قد صبرت عک و لخم) الخ- للحصین بن المنذر صاحب الرایه. واعلم ان البیت الثامن منه علی ما فی الدیوان هو البیت الرابع فی کتاب صفین. علی ان بین نسختی صفین و الدیوان اختلافا یسیرا فی بعض عبارات الابیات و ما فی ذلک الدیوان: قد کنت میتا فصرت حیا و عن قلیل تصیر میتا عز بدار الفناء بیت فاین دار البقاء بیتا ففی ماده خصر من سفینه البحار نقل عن المناقب لابن شهر آشوب ان امیرالمومنین (علیه السلام) رای الخصر فی المنام فساله نصیحه قال: فارانی کفه فاذا فیها مکتوب بالخضره: قد کنت میتا فصرت حیا و عن قلیل تعود میتا فابن لدار البقاء بیتا و دع لدار الفناء بیتا و ما فی السیره الهشامیه (ص 225 ج 2 طبع مصر 1375 ه) فنقل عن ابن اسحاق انه لما قتل امیرالمومنین علی (علیه السلام) عمرو بن عبدود فی غزوه الخندق قال (علیه السلام) فی ذلک: نصر الحجاره من سفاهه رایه و نصرت رب محمد بصوابی فصصدت حین ترکته متجدلا کالجذع بین دکادک و روابی و عففت عن اثوابه لواننی کنت المقطر بزنی اثوابی لا تحسبن الله خاذل دی الو نبیه با معشر الاحراب ثم قال ابن هشام: و اکثر اهل العلم بالشعر یشک فیها لعلی بن ابیطالب (ع) و ما فی الدیوان المنسوب الیه لکل اجتماع من خلیلین فرقه و کل الذی دون الفراق قلیل و ان افتقادی فاطما بعد احمد دلیل علی ان لا یدوم خلیل فقال ابوالعباس محمد بن یزید المعروف بالمبرد فی (ص 268 ج 2 من کتابه الکامل طبع مصر): و یروی ان علی بن ابی طالب رضوان الله علیه تمثل عند قبر فاطمه علیهاالسلام، ثم ذکر البیتین و المصراع الثانی من الاول فیه: (و ان الذی دون الفراق قلیل) و الاول من الثانی: (و ان افتقادی واحدا بعد واحد). و فی البیان والتبیین للجاحظ (ص 118 ج 3 طبع مصر 1380 ه 1960 بتحقیق و شرح عبدالسلام محمد هارون): و قال الاخر: ذکرت ابا اروی فبت کاننی برد امور ماضیات و کیل لکل اجتماع من خلیلین فرقه و کل الذی قبل الفراق قلیل و ان افتقادی واحدا بعد واحد دلیل علی ان لا یدوم خلیل و هو کما تری لم یسم قائل الابیات. و قال عبدالسلام محمد هارون فی الهامش: ذکر ابن الانباری ان هذه الابیات لعلی بن ابی طالب کرم الله وجهه حین دفن فاطمه رضی الله عنها. و قال ابن الاعرابی: انها لشرقان السلامانی. و فی الکامل 724 لیبسک الالشعر تمثل به علی بن ابی طالب عند قبر فاطمه. و قد روی البحتری فی حماسه 233 البیتین الاخیرین. انتهی کلامه. و ما فی ذلک الدیوان: الناس من جهه التمثال اکفاء ابوهم آدم والام حواء الی آخر الابیات فاسندها عبدالقاهر الجزجانی فی اسرار البلاغه (ص 214 طبع مصر 1319 ه) الی محمد بن الربیع الموصلی، و قیل: انها منسوبه الی عل القیروانی کما فی ذیل ص 307 من کتاب (اخلاق محتشمی) المنسوب الی المحقق الطوسی قدس سره (طبع ایران، الطبع الاول) و ذکرناه فی المجلد الاول من تکمله المنهاج ص 306 و لنعد الی ما کنا بصدده: و رای ذلک الیوم من الجمل الذی رکبته عائشه کل العجب، و ذلک کما فی اثبات الوصیه للمسعودی و احتجاج الطبرسی و تاریخ الطبری و غیرها انه کلما ابتز منه قائمه من قوائمه ثبت علی الاخری حتی نادی امیرالمومنین (علیه السلام): اقتلوا الجمل فانه شیطان، و تولی محمد بن ابی بکر و عمار بن یاسر عقره بعد طول دمائه. و قال المفدی فی الجمل: روی ابراهیم بن نافع عن سعید بن ابی هند قال: اخبرنا اصابنا ممن حضر القتال یوم البصره ان امیرالمومنین (علیه السلام) قاتل یومئذ اشد القتال و سمعوه وهو یقول: تارک الذی اذن لهذه السیوف تصنع ما تصنع. و قال فیه: روی الواقدی قال: حد

ثنی عبدالله بن عمر بن علی بن ابیطالب قال: سمع ابی اصوات الناس یوم الجمل و قد ارتفعت فقال لابنه محمد: ما یقولون؟ قال: یقولون: یا ثارات عثمان، قال: فشد علیهم و اصحابه یهشون فی وجهه یقولون: ارتفعت الشمس و هو یقول: الصبر ابلغ حجه، ثم قام خطیبا یتو کاعلی قوس عربیه فحمد الله و اثنی علیه و ذکر النبی فصلی علیه و قال: خطبه امیرالمومنین علیه السلام فی اثناء حرب الجمل اما بعد فان الموت طالب حثیث لا یفوته الهارب و لا یعجره، فاقدموا و لا تنکلوا، و هذه الاصوات التی تسمعوها من عدوکم فشل و اختلاف، انا کنا نومر فی الحرب بالصمت، فعضوا علی الناجذ، و اصبر و الوقع السیوف، فو الذی نفسی بیده لالف ضربه بالسیف اهون علی من موته علی فراشی، فقاتلوهم صابروا محتسبین فان الکتاب معکم و السنه معکم، و من کانا معه فهو القوی، اصدقوهم بالضرب فای امرء احس من نفسه شجاعه و اقداما و صبرا عند اللقاء فلا یبطرنه، و لایری ان له فضلا علی من هودونه، و ان رای من اخیه فشلا و ضعفا فلیذب عنه کما یذب عن نفسه، فان الله لو شاء لجعله مثله اقول: التی الرضی رضوان الله علیه ببعض هذه الخطبه فی النهج، قوله: و من کلام له (علیه السلام) قاله للاصحاب فی ساعه الحبر: و ای امرء منکم

احس من نفسه الخ (الکلام 122 من باب الخطب من النهج)، و نقله المفید فی الارشاد ص 114 طبع طهران 1377 ه و بین النسخ اختلاف فی الجمله. ثم لما حمل امیرالمومنین (علیه السلام) الناکثین و حمل اعوانه معه فما کان القوم الا کرماد اشتدت به الریح فی یوم عاصف، و لما رات عائشه هزیمه القوم نادت یا بنی الکره الکره اصبروا فاین ضامنه لکم الجنه، فحفوا بها من کل جانب، و استقدموا حتی دنوا من عسکر امیرالمومنین (علیه السلام)، و لفت عائشه نفسها ببده کانت معها و قلبت یمینها علی منکبها الا یمن الی الا یسر و الا یسر الی الا یمن کما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یفعل عند الاستسقاء، ثم قالت: ناولونی کفا من تراب، فناولوها فحثت به وجوه اصحاب امیرالمومنین (علیه السلام) و قالت: شاهت الوجوه کما فعل رسول الله (صلی الله علیه و آله) باهل بدر، و لما فعلت عائشه من السب المبرح و حصب اصحاب امیرالمومنین قال (علیه السلام): و ما رمیت ادرمیت ولکن الشیطان رمی و لیعودن و بالک علیک ان شاءالله تعالی. قال المفید فی الجمل: روی محمد بن موسی عن محمد بن ابراهیم عن ابیه قال: سمعت معاذ بن عبدالله التمیمی و کان قد حضر الجمل یقول: لما التقینا و اصطففنا نادی منادی علی بن ابی طاب (علیه السلام): یا معشر قریش اتقوا الله علی انفسکم فانی اعلم انکم قد

خرجتم و ظفنتم ان الامر لا یبلغ الی هذا، فالله الله فی انفسکم فان السیف لیس له بقیا، فان احببتم فانصفوا حتی نحاکم هولاء القوم، و ان احببتم فالی فانکم آمنون بامان الله، قال: فاستحیینا اشد الحیاء و ابصرنا ما نحن فیه ولکن الحفاظ حملنا علی الصبر مع عائشه حتی قتل من قتل منا، فو الله لقد رایت اصحاب علی (علیه السلام) و قد وصلوا الی الجمل و صاح منهم صائح: اعقروه، فعقروه و نادی علی (علیه السلام): من طرح السلاح فهو آمن، و من دخل بیته فهو آمن، فو الله ما رایت اکرم عفوا منه. و فی الامامه والسیاسه للدینوری. قال حیه بین جهین: نظرت الی علی (علیه السلام) و هو یخفق نعاسا فقلت له: تا الله ما رایت کالیوم قط، ان بازائا لمائه الف سیف و قد هزمت میمنتک و میسرتک و انت تخفق نعاسا؟ فانتبه و رفع یدیه و قال: اللهم انک تعلم ما کتبت فی عثمان سوادا فی بیاض و ان الزبیر و طلحه البا و اجلبا علی الناس، اللهم اولانا بدم عثمان فخذه الیوم. و فی مروج الذهب: قد کان اصحاب الجمل حملوا علی میمنه علی (علیه السلام) و میسرته فکشفوها فاتاه بعض ولد عقیل و علی (علیه السلام) یخفق نعاسا علی قربوس سرجه فقال له: یا عم قد بلغت میمنتک و میسرتک حیث تری و انک تخفق نعاسا؟ قال اسکت یا ابن اخی فان لعمک یوما لا یعدوه،و الله لا یبالی عمک و قع علی الموت او وقع الموت علیه ثم بعث الی ولده محمد ابن ولده محمد ابن الحنفیه و کان صاحب رایته: احمل علی القوم فابطا محمد علیه و کان با زائه قوم من الرماه ینتظر نفاسهامهم، فاتاه علی (علیه السلام) فقال: هلا حملت؟ فقال: لا اجد متقدما الا علی سهم اوسنان و انی لمنتظر نفادسهامهم و احمل، فقال: احمل بین الاسنه فان للموت علیک جنه، فحمل محمد فسکن بین الرماح والنشاب فوقف فتاه علی فضربه بقائم سیفه و قال: ادرکک عرق امک، و اخذ الرایه و حمل و حمل الناس معه فما کان القوم الا کرماد اشتدت به الریح فی یوم عاصف و طافت بنوامیه بالجمل و قطع علی خطام الجمل سبعون یدا من بنی ضبه، و رمی الهودج بالنشاب و النبل و عرقب الجمل و وقع الهودج و الناس مفترقون یقتتلون. و لما سقط الجمل و وقع الهودج جاء محمد بن ابی بکر فادخل یده فقالت: من انت؟ قال: اقرب الناس قرابه و ابغضهم الیک انا محمدا خوک یقول لک امیرالمومنین هل اصابک شی ئ؟ قالت: ما اصابنی الا سهم لم یضرنی. فجاء علی (علیه السلام) حتی وقف علیها فضرب الهودج بقضیب و قال: یا حمیراء رسول الله امکرک بهذا؟ الم یامرک ان تقری فی بیتک، و الله ما انصفک الذین اخرجوک اذصانوا عقائلهم و ابرزوک، و امر اخ

اها محمدا فانزلها فی دار صفیه بنت الحارث بن ابی طلحه العبدی و هی ام طلحه الطلحات، و وقع الهودج و الناس مفترقون یقتتلون، و التقی الاشتر بن مالک بن الحارث النخعی و عبدالله بن الزبیر فاعترکا و سقطا الی الارض عن فرسیهما و الناس حولهم یجولون و ابن الزبیر ینادی: اقتلونی و مالکا، واقتلوا مالکا معی، فلا یسمعهما احد لشده الجلاد و وقع الحدید، و لا یراهما راء لظلمه النقع و ترداف العجاج، و جاء ذو الشهادتین خزیمه ابن ثابت الی علی فقال، یا امیرالمومنین لا تنکس الیوم راس محمد واردد الیه الرایه فدعا به ورد علیه الرایه و قال: اطعنهم طعن ابیک تحمد لاخیر فی حرب اذا لم توقد بالمشرفی و القنا المشرد ثم استسقی قاتی بعسل و ماء فحسامنه حسوه و قال: هذا الطائفی و هو غریب البلد فقال له عبدالله بن جعفر: ما شغلک ما نحن فیه عن علم هذا؟ قال: انه و الله یا بنی ماملا بصدر عمک شی ء قط من امر الدنیا، ثم دخل (ع) البصره و کانت الواقعه فی الموضع المعروف بالخریبه یوم الخمیس لعشرخلون من جمادی الاخره سنه ست و ثلاثین. و قال الدینوری: فشق علی فی عسکر القوم یطعن و یقتل ثم خرج و هو یقول الماء الماء، فاتاه رجل باداوه فیها عسل فقال له: یا امیرالمومن الاما الماء فانه لا یصلح لک فی هذا المقام ولکن اذوقک هذا العسل فقال: هات، فحسا منه حسوه ثم قال: ان عسلک لطائفی، قال الرجل، لعجبا منک و الله یا امیرالمومنین لمعرفتک الطائفی من غیره فی هذا الیوم و قد بلغت القلوب الحناجر، فقال له علی علیه السلام: انه و الله یا ابن اخی ما ملاصدر عمک شی ء قط و لا هابه شی ء، ثم اعطی الرایه لابنه محمد و قال: هکذا فاصنع فاقتتل الناس ذلک الیوم قتالا شدیدا و کانوا کذلک یروحون و یغدون علی القتال سبعه ایام و ان علیا خرج الیهم بعد سبعه ایام فهزمهم. قتل الزبیر بن العوام کان الزبیر ممن ولی یوم الجمل مدبرا و عده الطبری فی التاریخ ممن انهزم یوم الجمل فاختفی و مضی فی البلاد قال: کتب الی السری عن شعیب عن سیف عن محمد و طلحه قالا: و مضی الزبیر فی صدر یوم الهزیمه راجلا نحو المدینه فقتله ابن جرموز، و ممن ولی مدبرا مروان بن الحکم و اوی الی اهل بیت من عنزه و عد نفرا کثیرا منهم فی تاریخه. و قد تظافرت الاخبار عن الفریقین ان امیرالمومنین علیا (ع) خرج بنفسه حاسرا علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) الشهباء بین الصفین، فنادی یا زبیر اخرج الی فخرج شائکا فی سلاحه فدنا الیه حتی اختلفت اعناق دابتیهما فقال له علی: ویحک یا

زبیر ما الذی اخرجک؟ قال: دم عثمان، قال: قتل الله اولانا بدم عثمان اما تذکر یوما لقیت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی بنی بیاضه و هو راکب حماره فضحک الی رسول الله0 ص) و ضحکت انت معه فقلت انت: یا رسول الله ما یدع علی زهوه فقال لک: لیس به زهو، اتحبه یا زبیر؟ فقلت: انی و الله لاحبه فقال لک: انک و الله ستقاتله و انت له ظالم. فقال الزبیر: استغفرالله لو ذکرتها ما خرجت، فقال (علیه السلام): یا زبیر ارجع فقال: و کیف ارجع الان و قد التقت حلقتا البطان، هذا و الله العار الذی لایغسل فقال: یا زبیر ارجع بالعار قبل ان تجمع العار و النار، فانصرف الزبیر و دخل علی عائشه فقال: یا اماه ما شهدت موطنا قط فی الشرک و لا فی الاسلام الی ولی فیه رای و بصیره غیر هذا الموطن، فانه لا رای لی فیه و لا بصیره، و علی نقل الدینوری فی الامامه و السیاسه قال: و انی لعلی باطل، قالت له عائشه: یا اباعبدالله خفت سیوف بنی عبدالمطلب فقال: اما و الله ان سیوف بنی عبدالمطلب طوال حداد یحملها فتیه انجاد. و قال المسعودی فی مروج الذهب: و لما رجع الزبیر عن الحرب قال ابنه عبدالله: این تدعنا؟ فقال: یا بنی اذکرنی ابوحسن بامر کنت قد انسیته قال: بل والکنی ذکرت ما انسانیه الدهر فاخترت العار علی النار ابالجبن تعیرنی لا ابا لک؟ ثم امال سنانه و شد فی المیمنه فقال علی (علیه السلام): افرجوا له فقدها جوه ثم رج فشد فی المیسره، ثم رجع فشد فی القلب، ثم عاد الی ابنه فقال: ایفعل هذا جبان. و قال الدینوری: ان الزبیر قال لابنه عبدالله حینئذ: علیک بحربک، اما انا فراجع الی بیتی، فقال له ابنه عبدالله: الان حین التقت حلقتا البطان و اجتمعت الفئتان، و الله لا نغسل روسنا منها، فقال الزبیر لابه: لا تعد هذا منی جبنا، فو الله ما فارقت احدا فی جاهلیه و لا اسلام، قال: فما یردک؟ قال: یردنی ما ان علمته کسرک. ثم انصرف الزبیر راجعا الی المدینه حتی اتی وادی السباع و الا حنف بن قیس معتزل فی قومه من بنی تمیم، فاتاه آت فقال له: هذا الزبیر مار، فقال: ما اصنع بالزبیر؟ و قد جمع بین فئتین عظیمتین من الناس یقتل بعضهم بعضا و هو مار الی منزله سالما. فلحقه نفر من بنی تمیم فسبقهم الیه عمر و بن جرموز التمیمی فقال للزبیر: یا اباعبدالله احییت حربا ظالما او مظلوما ثم تنصرف؟ اتائب انت ام عاجز؟ فسکت عنه، ثم عاوده فقال له: یا اباعبدالله حدثنی عن خصال خمس اسالک عنها، فقال: هات. قال: خذلک عثمان، و بیعتک علیا، و اخراجک ام المومنین، و صلاتک خلف ابنک، و رجوعک الالحرب. فقال الزبیر: نعم اخبرک اما خذلی عثمان فامر قدر الله فلیه الخطیئه و اخر التوبه، و اما بیعتی علیا فو الله ما وجدت من ذلک بدا حیث بایعه المهاجرون و الانصار و خشیت القتل، و اما اخراجنا امنا عائشه فاردنا امرا و اراد الله غیره، و اما صلاتی خلف ابنی فانما قدمته عائشه ام المومنین و لم یکن لی دون صاحبی امر و اما رجوعی عن هذا الحرب فظن بی ما شئت غیر الجبن. فقال ابن جرموز: و الهفا علی ابن صفیه اضرم نارا ثم اراد ان یلحق باهله قتلنی الله ان لم اقتله و سار معه ابن جرموز و قد کفر علی الدرع، فما انتهی الی وادی السباع استغفله فطعنه. و قال المسعودی فی مروج الذهب: و قد نزل الزبیر الی الصلاه فقال لابن جرموز: اتومنی او اومک؟ فامه الزبیر فقتله عمر و فی الصلاه، و اتی عمرو علیا بسیف الزبیر و خاتمه و راسه و قیل: انه لم یات براسه فقال عی (علیه السلام): سیف طال ما جلی به الکبر عن وجه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، ولکن الحین و مصارع السوء، و قاتل ابن صفیه فی النار، ففی ذلک یقول ابن جرموز: اتیت علینا براس الزبیر و کنت ارجی به الزلفه فبشر بالنار قبل العیان و بئس باشره ذی التحفه فقلت ان قتل الزبیر لو لا رضاک من الکلفه فان ترض ذلک فمنک الرضاو الا فدونک لی حلفه و رب المحلین و المحرمین و رب الجماعه و الالفه لسیان عندی قتل الزبیر و ضرطه عنز بذی الجحفه قتل طلحه فی الکافی: قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی خطبته یوم الجمل: و اعجبا لطلحه الب الناس علی ابن عفان حتی اذا قتل اعطانی صفقته بیمینه طائعا، ثم نکث بیعتی اللهم خذه و لا تمهله، و ان الزبیر نکث بیعتی و قطع رحمی و ظاهر علی عدوی فاکفنیه الیوم بما شئت. و قال الدینوری فی الامامه و السیاسه: ان القوم القتتلوا حول الجمل حتی حال بینهم اللیل و کانوا کذلک یروحون و یغدون علی القتال سبعه ایام و ان علیا خرج الیهم بعد سبعه ایام فهزمهم، فما رای طلحه ذلک رفع یدیه الی السماء و قال: ان کنا قد داهنا فی امر عثمان و ظلمناه فخذله الیوم منا حتی ترضی، فما مضی کلامه حتی ضربه مروان ضربه اتی منها علی نفسه فخر. قال الطبری فی التاریخ 0ص 534 ج 3 طبع مصر 1357 ه) کتب الی السری عن شعیب عن سیف عن اسماعیل بن ابی خالد عن حکیم بن جابر قال: قال طلحه یومئذ- ای یوم حرب الجمل- اللهم اعط عثمان منی حتی یرضی، فجاء سهم غرب و هو واقف فخل رکبته بالسرج و ثبت حتی امتلاء موزجه دما، فلما ثقل قال لمولاه: اردفنی و ابغنی مکانا لااعرف فیه، فلم ار کالیوم شیخا اضیع دما، فرکب مولاه و امسکه و جعل یقول: قد لحقنا القوم حتی انتهی به الی دار من دور البصره خربه و انزله فی فیئها، فمات فی تلک الخربه و دفن فی بنی سعد. انتهی. و قال المفید فی الجمل: روی اسماعیل بن عبدالملک عن یحیی بن شبل عن جعفر بن محمد عن ابیه (علیه السلام) قال: حدثنی ابی علی زین العابدین (ع) قال: قال لی مروان بن الحکم: لما رایت الناس یوم الجمل قد کشفوا قلت و الله لادرکن ثاری و لا فزن منه الان، فرمیت طلح فاصبت نساه، فجعل الدم ینزف، فرمیته ثانیه فجائت به فاخذوه حتی وضعوفه تحت شجره فبقی تحتها ینزف منه الدم حتی مات. و فی مروح الذهب للمسعودی بعد ما رجع الزبیر عن الحرب نادی علی (علیه السلام) طلحه حین رجع الزبیر: یا ابامحمد ما الذی اخرجک؟ قال: الطلب بدم عثمان. قال علی (علیه السلام): قتل الله اولانا بدم عثمان، اما سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: اللهم وال من والاه و عاد من عاداه؟ و انت اول من بایعنی ثم نکثت، و قد قال الله عز و جل (و من نکث فانما ینکث علی نفسه) فقال: استغفرالله ثم رجع، فقال مروان بن الحکم: رجع الزبیر و یرجع طلحه ما ابالی رمیت ههنا ان ههنا فرماه فی اکحله فقتله، فمر به علی (علیه السلام) بعد الوقعه فی موضعه فی قنطره قره فوقت علیه فقال: انا لله و انا الیه راجعون و الله لکنت کارها لهذا انت و الله کما قال القائل: فتی کان یدنیه الغنی من صدیقه اذا ما هو استغنی و یبعده الفقر کان الثریا علقت فی یمینه و فی خده الشعری و فی الاخر البدر و ذکر ان طلحه لما ولی سمع و هو یقول: ندمت ندامه و ضل حلمی و لهفی ثم لهف ابی و امی ندمت ندامه الکسعی لما طلبت رضا بنی حزم بزعمی و هو یمسح عن جبینه الغبار و هو یقول: و کان امر الله قدرا مقدورا، و قیل: انه سمع و یقول هذا الشعر و قد جرحه فی جبهته عبدالملک و رماه مروان فی اکحله و قد وقع صریعا یجود بنفسه. و نقل الطبرسی فی الاحتجاج عن نصر بن مزاحم ان قتل طلحه کان قبل قتل الزبیر فانه قال: روی نصر بن مزاحم ان امیرالمومنین (علیه السلام) حین وقع القتال و قتل طلحه تقدم علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) الشهباء بین الصفین فدعا الزبیر فدنا الله- الخ. قال: و روی ایضا ان مروان بن الحکم یوم الجمل کان یرمی بسهامه فی العسکرین معا و یقول: اصبت ایا منهما فهو فتح لقلته دینه و تهمته للجمیع بیان: الکسع بالضم فالفتح حی من الیمن و منه قولهم ندامه الکسعی. قال المیدانی فی مجمع الامثال فی بیان مثلهم: اندم من الکسعی ما هذا لفظه: قال حمزه: هو رجل من کسعه و اسمه محارب بن قیس، و قال غیره: هو من بنی کسع ثم من بنی محارب و اسمه غامد بن الحارث و من حدیثه انه کان یرعی ابلا له بواد معشب فبینا هو کذلک اذا بصر بنبعه فی صخره فاعجبته فقال: ینبغی ان یکون هذه قوسا، فجعل یتعهدها و یرقبها حتی ارکت قطعها و جففها فلما جفت اتخذت منها قوسا و انشا یقول: یا رب وفقنی لنحت قوسی فانها من لذتی لنفسی و انفع بقوسی ولدی و عرسی انحتها صفراء مثل الورس صفراء لیست کقسی النکس ثم دهنها و خطمها بوتر ثم عمد الی مکان من برایتها فجعل منه خمسه اسهم و جعل یقلبها فی کفه و یقول: هن و ربی اسهم حسان تلذ للرامی بها البنان کانما قومها میزان فابشروا بالخصب یاصبیان ان لم یعقنی الشوم و الحرمان ثم خرج حتی اتی قتره علی موارد حمر فکمن فیها، فمر قطیع منها فمری عیرا منها فامخطه السهم ای انفذه فیه و جازه و اصاب الجبل فاوری نارا فظن انه اخطا فانشا یقول: اعوذ بالله العزیز الرحمن من نکد الجد معا و الحرمان مالی رایت السهم بین الصوان یوری شرارا مثل لون العقیان فاخلف الیوم رجاء الصبیان ثم مکث علی حاله فمر قطیع آخر فرمی عیرا منها فامخط السهم و صنع صنیع الاول فانشا یقول: لا بارک الرحمن فی

رمی القتر اعوذ بالخالق من سوء القدر اامخط السهم لا زهاق الضرر ام ذاک من سوء احتیال و نظر ثم مکث علی حاله فمر قطیع آخر فرمی عیرا منها فامخطه السهم و صنع صنیع الثانی فانشا یقول: ما بال سهمی یوقد الحبا حبا قد کنت ارجو ان یکون صائبا و امکن العیر و ولی جانبا فصار رایی فیه رایا خائبا ثم مکث مکانه فمر به قطیع آخر فرمی عیرا منهما فصنع صنیع الثالث فانشا یقول: یا اسفا للشوم و الجد النکد اخلف ما ارجو لاهل و ولد ثم مر به قطیع آخر فرمی عیرا منها فصنع صنیع الرابع فانشا یقول: ابعد خمس قد حفظت عدها احمل قوسی و ارید ردها اخزی الا له لینها و شدها و الله لا تسلم عندی بعدها و لاارجی ما حییت رفدها ثم عمد الی قوسه فضرب بها حجرا فکسرها، ثم بات فلما اصبح نظر فاذا الحمر مطرحه حوله مصرعه و اسهمه بالدم مضرجه فندم علی کسر القوس فشد عل ابهامه فقطعها و انشا یقول: ندمت ندامه لو ان نفسی تطاوعنی اذا لقطعت خمسی تبین لی سفاء الرای منی لعمر ابیک حین کسرت قوسی قال افرزدق: ندمت ندامه الکسعی لما غدت منی مطلقه نوار و کانت جنتی فخرجت منها کادم حین لج به الضرار و کنت کفاقی ء عینیه عمدا فاصبح ما یضی ء الالنهار و لو انی ملکت یدی و قلبی لکان علی للقدر الخبار و قال آخر: ندمت ندامه الکسعی لما رات عیناه ما صنعت یداه و قال علم الهدی فی الشافی: ان طلحه تمثل بهذا البیت، و روی المفید فی آخر الجمل مسندا ان طلحه لما قدم مکه بعد قتل عثمان و بیعته علیا (ع) و قبل حرب الجمل جاء الی عائشه فلما راته قالت: یا ابامحمد قتلت عثمان و بایعت علیا فقال لها: یا اماه مثلی کما قال الشاعر: ندمت ندامه الکسعی لما رات عیناه ما صنعت یداه بحث کلامی قد بین فی المجلد الاول من تکمله المنهاج (ص 379 -367) ان محاربی علی و منهم اصحاب صفین و الجمل کفره، و ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یسر فیهم بسیره الکفار، لان التساوی فی الکفر لا یوجب التساوی فی جمیع احکامه، لان احکام الکفلر مختلفه، فحکم الحربی خلاف حکم الذمی، و حکم اهل الکتاب خلاف حکم من لا کتاب له، من عباد الاصنام، فان اهل الکتاب یوخذ منهم الجزیه و یقرون علی ادیانهم، و لایفعل ذلک بعباد الاصنام، و حکم المرتد بخلاف حکم الجمیع، و اذا کان احکام الکفر مختلفه مع الاتفاق فی کونه کفرا لا یمتنع ان یکون من حاربه (علیه السلام) کافرا و ان سارفیهم بخلاف احکام سائر الکفار کما سنتلو علیک طائفه من سیرته (علیه السلام) الاصحاب الجمل، و فعله (علیه السلام) حجه فی الشرع بما ثبت من امامته و عصمته فیجب ان یکون سیرته فیهم هو الذی یجب العمل به. فان قلت: فما الوجه فیما نقل من الفریقین ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: قاتل ابن صفیه فی النار، ثم ان رجوعه عن الحرب یدل علی توبته فلا یشمله احکام المحاربین، علی ان الزبیر کان من العشره المبشره بالجنه، و کذلک الکلام فی طلحه ان قوله: ندمت ندامه الکسعی یدل عی انه تاب و کان من العشره ایضا؟ قلت: قد اورد کثیرا من هذه الاعتراضات القاضی عبدالحبار فی المغنی و اجابها علم الهدی الشریف المرتضی فی الفصل الاخیر من الشافی بما لا مزید علیه و من نظر فی تلک الاجوبه نظر دقه و تامل لرای انها شافیه کافیه، و ذکر بعض تلک الاساله و اجوبتها فی الزبیر خاصه فی کتابه الموسوم بتنزیه الانبیاء، و کان ما اتی به فیه هو خلاصه ما فصله فی الشافی و قد صنف الشافی قبله، قال: فان قیل: فما الوجه فیما ذکره النظام من ان ابن جرموز لما اتی امیرالمومنین (علیه السلام) براس الزبیر و قد قتله بواد السباع قال امیرالمومنین (علیه السلام) و الله کان ابن صفیه بجبان و لا لئیم ولکن الحین و مصارع السوء، فقال ابن جرموز: الجائزه یا امیرالمومنین، فقال (علیه السلام): سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) بقول: بشر قا الابن صفیه بالنار، فخرج ابن جرموز و هو یقول شعرا: اتیت علیا براس الزبیر الی آخر الابیات، و قد کان یجب علی علی (علیه السلام) ان یقیده بالزبیر و کان یجب علی الزبیر ان بان له انه علی خطاء ان یلحق بعلی (علیه السلام) فیجاهد معه؟ الجواب: انه لا شبهه فی ان الواجب علی الزبیر ان یعدل الی امیرالمومنین (علیه السلام) و ینجاز الیه و یبذل نصرته لا سیما اذا کان رجوعه علی طریق التوبه و الانابه، و من اطهر ما اظهر من المباینه و المحاربه اذا تاب و تبین خطاوه یجب علیه ان یظهر ضد ما کان اظهره لا سیما و امیرالمومنین (علیه السلام) فی تلک الحال مصاف لعدوه و محتاج الی نصره من هودون الزبیر فی الشجاعه و النجده، قال: و لیس هذا موضع استقصاء ما هو یتصل بهذا المعنی، و قد ذکرناه فی کتابنا الشافی. قاما امیرالمومنین (علیه السلام) فانما عدل ان یقید ابن جرموز بالزبیر لاحد امیرن ان کان ابن جرموز قتله غدرا و بعد ان آمنه، او قتله بد ان ولی مدبرا و قد کان امیرالمومنین (علیه السلام) امر اصحابه ان لایتبعوا مدبرا و لا یجهزوا علی جریح، فلما قتل ابن جرموز الزبیر مدبرا کان بذلک عاصیا مخالفا لامر امامه (علیه السلام)، فالسبب فی انه (علیه السلام) لم یقده به ان اولیاء الدم الذین هم اولاد الزبیر لم یطالبوا بذلک و لا حکموا فیه، و کان اکب

رهم و المنظور الیه عبدالله محاربا لامیرالمومنین (علیه السلام) مجاهرا له بالعداوه و المشاقه فقد ابطل بذلک حقه، لانه لو اراد ان یطالب به لرجع عن الحرب و بایع و سلم ثم طالب بعد ذلک فانتصف له منه. و ان کان الامر الاخر و هو ان یکون ابن جرموز ما قتل الزبیر الا مبارزه بغیر غدر و لا امان تقدم علی ما ذهب الیه قوم، فلا یستحق بذلک قودا و لا مساله ههنا فی القود. فان قیل: علی هذا الوجه ما معنی بشارته بالنار؟ قلنا: المعنی فیها الخبر عن عاقبه امره لان الثواب والعقاب انما یحصلان علی عواقب الاعمال و خواتیمها، و ابن جرموز هذا خرج مع اهل النهر علی امیرالمومنین (علیه السلام) فقلتل هناک، فکان بذلک الخروج من اهل النار لا بقتل الزبیر. فان قیل: فای فائده لاضافه البشاره بالنار الی قتل الزبیر و قتله طاعه و قره، و انما یجب ان یضاف البشاره بالنار الی ما یستحق به النار؟. قلنا: عن هذا جوابان: احدهما انه (صلی الله علیه و آله) اراد التعریف و التنبیه و انما یعرف الانسان بالمشهور من افعاله و الظاهر من اوصافه، و ابن جرموز کان غفلا خاملا و کان فعله بالزبیر من اشهر مما یعرف به مثله، و هذا وجه فی التعریف صحیح. و الجواب الثانی ان قتل الزبیر اذا کان باستحقاق علی وجه الصواب من اعظم الط

اعات و اکبر القربات، و من جری علی یده یظن به الفوز بالجنه، فراد علیه السلام ان یعلم الناس ان هذه الطاعه العظیمه التی یکثر ثوابها اذا لم تعقب بما یفسده غیر نافعه لهذا القاتل، و انه سیاتی من فعله فی المستقبل ما یستحق به النار، فلا تظنوا به لما اتفق علی یده من هذه الطاعه خیرا. و هذا یجری مجری ان یکون لاحدنا صاحب خصیص به خفیف فی طاعه مشهور بنصیحته فیقول هذا المصحوب بعد برهه من الزمان لمن یرید اطرافه و تعجیبه: او لیس صاحبی فلان الذی کانت له من الحقوق کذا و کذا و بلغ من الاختصاص بی الی منزله کذا قتلته و ابحت حریمه و سلبت ماله و ان کان ذلک انما استحقه بما تجد دمنه فی المستقبل، و انما عرف بالحسن من اعماله علی سبیل التعجب و هذا واصح. انتهی. و قال فی الشافی: و اما الکلام فی توبه طلحه فهو علی المخالف اضیق و احرج من الکلام فی توبه الزبیر، فان طلحه قتل بین الصفین و هو مباشر للحرب مجتهد فیها و لم یرجع عنها حتی اصابه السهم فاتی علی نفسه، و ادعاء توبه مثل هذا مکابره. فاما قوله انا لما اصابه السهم انشد البیت الذی ذکره و انه یدل علی توبته فبعید من الصواب، بل البیت المروی بانه یدل علی خلاف التوبه اولی، لانه جعل ندمه مثل ندامه

الکسعی، و خبر الکسعی معروف لانه ندم حیث لا ینفعه الندامه و حیث فات الامر و خرج عن یده، و لو کان ندم طلحه واقعا علی وجه التنبه الصحیحه لم یکن مثل ندامه الکسعی، بل کان شبیها لندامه ممن تلافی ما فرط علی وجه ینتفع به. ثم اخذ برد ما تمسک بها القاضی عبدالجبار فی توبته و تصحیح عمله فراجع لانه رحمه الله افاد بما هو فوق المراد. اقول: لایخفی ان طلحه قال البیت فی حال کان یجود فیها بنفسهو لایقبل التوبه فی مثل تلک الحال کما حققناه فی المجلد الاول من التکمله. و اما کونهما من العشره المبشره بالجنه ففی الاحتجاج نقلا عن سلیم بن قیس الهلالی: لما التقی امیرالمومنین (علیه السلام) اها، البصره یوم الجمل نادی الزبیر یا اباعبدالله اخرج الی، فخرج الزبیر و معه طلحه، قال: و الله انکما لتعلمان و اولو العلم من آل محمد و عائشه بنت ابی بکر ان کل اصحاب الجمل ملعونون علی لسان محمد (صلی الله علیه و آله) و قد خاب من افتری، قال الزبیر: کیف نکون ملعونین و نحن اهل الجنه؟ فقال علی (علیه السلام): لو علمت انکم من اهل الجنه لما استحللت قتالکم، فقال له الزبیر: اما سمعت حدیث سعید بن عمرو بن نفیل و هو یروی انه سمع رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: عشره من قریش فی الجنه؟ قال علی (علیه السلام): سمعته یحدث بذلک عثمان الخلافته، فقال الزبیر: افتراه کذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ فقال له علی (علیه السلام): لست اخبرک بشی ء حتی تسمیهم، قال الزبیر: ابوبکر و عمر، و عثمان، و طلحه، و الزبیر، و عبدالرحمن بن عوف، و سعد بن ابی وقاص و ابوعبیده بن الجراح، و سعید بن عمرو بن نفیل، فقال له علی (علیه السلام): عددت تسعه فمن العاشر؟ قال له: انت، قال له علی (علیه السلام): اما انت فقد اقررت انی من اهل اجلنه، و اما ما ادعیت لنفسک و اصحابک فانابه من الجاحدین الکافرین قال له الزبیر: افتاره کذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قال: ما اراه کذب ولکنه و الله الیقین، فقال علی (علیه السلام) و الله ان بعض من سمیته لفی تابوت فی شعب فی جب فی اسفل درک من جهنم علی ذلک الجب صخره اذا اراد الله ان یسعر جهنم رفع تلک الصخره سمعت ذلک من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و الا اظفرک الله بی وسفک دمی علی یدیک، و الا اظفرنی الله علیک و علی اصحابک و عجل ارواحکم الی النار، فرجع الزبیر الی اصحابه و هو یبکی. و روی حسین الاشقر، عن ابی یعقوب بوسف البزاز، عن جابر، عن ابی جعفر محمد بن علی (علیه السلام) ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما مر علی طلحه بین القتلی قال: اقعدوه فاقعد فقال (علیه السلام): انه کانت لک سابقه ولکن الشیطان دخل فی منخریک فاوردک النار. و روی المفید فی الجمل مثل

کلامه ذلک فی الزبیر ایضا ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما رای راس الزبیر و سیفه قال للاحنف الذی جاء براسه الیه (علیه السلام): ناولنی السیف، فناوله فهزه و قال: سیف طالما قاتل بین یدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ولکن الحین و مصارع السوء، ثم تفرس فی وجه الزبیر و قال: قد کان لک برسول الله (صلی الله علیه و آله) صحبه و منه قرابه، ولکن دخل الشیطان منخرک فاوردک هذا المورد. و من اراد اکثر من ذلک فعلیه بالشافی. کلامه علیه السلام حین قتل طلحه و تفرق الناس قال الشیخ المفید قدس سره فی الارشاد: و من کلامه (علیه السلام) حین قتل طلحه و انقض اهل البصره: بنا تسنمتم الشرف، و بنا انفجرتم. الخ (ص 121 طبع طهران 1377 ه) و ذکر کلامه هذا فی النهج ایضا و هو الخطبه الرابعه منه و بین النسختین اختلاف فی الجمله الا ان فی ذیلهما بونا بعیدا. فما فی النهج: غرب رای امری ء تخلف عنی، ما شککت فی الحق مذاریته لم یوجس موسی خیفه علی نفسه، اشفق من غلبه الجهال و دول الضلال، الیوم توقفنا علی سبیل الحق و الباطل من وثق بماء لم یظما. و ما فی الارشاد غرب فهم امری ء تخلف عنی، ما شککت فی الحق منذ اریته کان بنویعقوب علی المحجه العظمی حتی عقوا اباهم و باعوا اخاهم، و بعد الاقرار کانت توبتهم و باستغفار ابیهم و اخیهم غفر

لهم. کلام امیرالمومنین علیه السلام عند تطوفه علی القتلی و تکلیمه ایاهم نقل کلامه (علیه السلام) عند تطوفه علی القتلی الشیخ الاجل المفید فی الجمل و الارشاد و بعضه العالم الجلیل الطبرسی فی الحتجاج و ذکر طائفه منه فی غیرهما من الجوامع: ففی الجمل لما انجلت الحرب بالبصره و قتل طلحه و الزبیر و حملت عائشه الی قصر بنی خلف رکب امیرالمومنین (علیه السلام) و تبعه اصحابه و عمار بن یاسر رحمه الله یمشی مع رکابه حتی خرج الی القتلی یطوف علیهم، فمر به عبدالله بن خلف الخزاعی و علیه ثیاب حسان مشهره فقال الناس: هذا و الله راس الناس، فقال (علیه السلام): لیس براس الناس ولکنه شریف منیع النفس. ثم مر بعبدالرحمن بن عتاب بن اسید فقال: هذا یعسوب القوم و راسهم کما تروه، ثم جعل یستعرض القتلی رجلا رجلا، فلما رای اشراف قریش صرعی فی جمله القتلی قال: جدعت انفی اما و الله ان کان مصرعکم لبغیضا الی و لقد تقدمت الیکم و حذرتکم عض السیوف و کنتم احداثا لا علم لکم بما ترون، ولکن الحین و مصارع السوء و نعوذ بالله من سوء المصرع. و فی مروج الذهب: و وقف (ع) علی عبدالرحمن بن عتاب بن اسید بن ابی العاص بن امیه و هو قتیل یوم الجمل فقال: لهفی علیک یعسوب قریش قتلت الغطاریف من بنی عبدمناف شفیت

نفسی وجدعت انفی، فقال له الاشتر: ما اشد جزعک علیهم یا امیرالمومنین، و قد ارادوا بک ما نزل بهم؟ فقال لی: انه قامت عنی و عنهم نسوه لم یقمن عنک. قال: و اصیب کف ابن عتاب بمنی القاها عقاب و فیها خاتم نقشه: عبدالرحمن بن عتاب، و کان الیوم الذی و جد فیه الکف بعدیوم الجمل بثلاثه ایام. اقول: الظاهر ان قصه الکف لاتخلو من اختلاق و فریه و ان نقلها ابوجعفر الطبری ایضا. ثم سار حتی وقف علی کعب بن سور القاضی و هو مجدل بین القتلی و فی عنقه المصحف فقال: نحوا المصحف و ضعوفه فی مواضع الطهاره، ثم قال: اجلسوا لی کعبا فاجلس و رایته ینخفض الی الارض فقال: یا کعب بن سور قد وجدت ما وعدنی ربی حقا فهل وجدت ما وعدک ربک حقا؟ ثم قال: اضجعوا کعبا. و قال فی الارشاد: ثم مر بکعب بن سور فقال: هذا الذی خرج علینا فی عنقه المصحف یزعم انه ناصرا امه یدعو الناس الی ما فیه و هو لایعلم ما فیه، ثم استفتح فخاب کل جبار عنید اما انه دعا الله ان یقتلنی فقتله الله، اجلسوا کعب بن سور فاجلس فقال له: یا کعب لقد وجدت - الخ. و قال الطبری فی التاریخ: قد کان کعب بن سور اخذ مصحف عائشه فبدر بین الصفین یناشدهم الله عز و جل فی دمائهم و اعطی درعه فرمی بها تحته و اتی بترسه فتنکبه فرشقوه رشقا واحدا فقتلوه فکان اول مقتول بین یدی عائشه من اهل الکوفه ثم روی عن مخلد بن کثیر عن ابیه قال: ارسلنا مسلم بن عبدالله یدعو بنی ابینا فرشقه اصحاب الجمل رشقا واحدا کما صنع بکعب فقتلوه فکان اول من قتل بین ایدی امیرالمومنین (علیه السلام). ثم مر (ع) به طلحه بن عبیدالله فقال: هذا الناکث بیعتی و المنشی ء الفتنه فی الامه و المجلب علی والداعی الی قتلی و قتل عترتی اجلسوا طلحه بن عبیدالله فاجلس فقاله له امیرالمومنین (علیه السلام): یا طلحه قد وجدت ما وعدنی ربی حقا فهل وجدت ما وعدک ربک حقا، ثم قال: اضجعوا طلح و سار فقال له بعض من کان معه: یا امیرالمومنین اتکلم کعبا و طلحه بعد قتلهما؟ فقال: ام و الله لقد سمعا کلامی کما سمع اهل القلیب کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم بدر، ولو اذن لهما فی الجواب لرایت عجبا، و یعنی بالقلیب بئر بدر. و قد مضی کلامه (علیه السلام) لما مر بطلحه و عبدالرحمن بن عتاب بن اسید و هما قتیلان یوم الجمل: لقد اصبح ابومحمد بهذا المکان غریبا اما و الله لقد کنت- الخ (الکلام 217 من باب الخطب). و مر (ع) بمعید بن المقداد بن عمر و هو فی الصرعی فقال (علیه السلام): رحم الله ابا هذا انما کان رایه فینا احسن من رای هذا، فقال عمار: الحمد لله الذی اوق الو جعل خده الاسفل انا و الله یا امیرالمومنین لانبا لی عمن عند عن الحق من ولد و والد، فقال (علیه السلام) رحمک الله یا عمار و جزاک الله عن الحق خیرا. و مر بعبدالله بن ربیعه بن دراج و هو فی القتلی فقال: هذا البائس ما کان اخرجه؟ ادین اخرجه ام نصر لعثمان؟ و الله ما کان رای عثمان فیه و لا فی ابیه بحسن. ثم مر بمعید بن زهیر بن ابی امیه فقال: لو کانت الفتنه براس الثریا لتناولها هذا الغلام، و الله ما کان فیها بذی نخیره و لقد اخبرنی من ادرکه و انه لیولول فرقا من السیف. بیان: قیل: النخیره صوت فی الانف، یرید (ع) انه کان یخاف من الحرب و لم یکن فیها صوت. و اقول: کذا مذکوره فی ارشاد المفید ولکنه تصحیف و اصله کما فی جمله: و الله ما کان فیها بذی مخبره، و المخبر و المخبره بفتح الاول و الثالث و بضم الثالث فی الثانی ایضا العلم بالشی ء و الوقوف علیه، فالمراد انه کان غلاما حدثا غمرا لاعلم له بعواقب الامور و آداب الحرب و القتال و نحوها، فلا حاجه الی ذلک التکلف الناشی من التحریف. ثم مر بمسلم بن قرظه فقال: البر اخرج هذا و الله لقد کلمنی ان اکلم عثمان فی شی ء کان یدعیه قبله بمکه، فلم ازل به حتی اعطاه و قال لی، لولا انت ما اعطیته، ان هذا ما عمل

ت، بئس اخوا العشیره ثم جاء المشوم للحین ینصر عثمان. ثم مر به عبدالله بن حمید بن زهیر فقال: هذا ایضا ممن اوضع فی قتالنا زعم یطلب الله بذلک، و لقد کتب الی کتابا یوذی عثمان فیها فاعطاه شیئا فرضی عنه و فی الجمل ثم مر بعبدالله بن عمیر بن زهیر قال: هذا ایضا ممن اوضع فی قتلانا یطلب بزعمه دم عثمان و لقد کتب- الخ. ثم مر بعبدالله بن حکیم بن حزام فقال: هذا خالف اباه فی الخروج و ابوه حین لم ینصرنا قد احسن فی بیعته لنا، و ان کان قد کف و جلس حین شک فی القتال ما الوم الیوم من کف عنا و عن غیرنا ولکن الملیم الذی یقاتلنا. ثم مر بعبدالله بن المغیره بن الاخنس فقال: اما هذا فقتل ابوه یوم قتل عثمان فی الدار فخرج مغضبا لقتل ابیه و هو غلام حدث جبن لقتله، و فی الجمل فخرج غضبا لمقتل ابیه و هو غلام لاعلم له بعواقب الامور. ثم مر بعبدالله بن ابی عثمان بن الاخنس بن شریق فقال: اما هذا فکانی انظر الیه و قد اخذ القوم السیوف هاربا یعدو من الصف فنهنهت عنه فلم یسمع من نهفت حتی قتله و کان هذا مما خفی علی فتیان قریش اغمار لاعلم لهم بالحرب خدعوا و استزلوا فلما وقفوا لحجوا فقتلوا. ثم امر (ع) منادیه فنادی: من احب ان یواری قتیله فلیواره، و قال (علیه السلام) واروا قتلانا فی ثیابهم التی قتلوا فیها فانهم یحشرون علی الشهاده و انی لشاهد لهم بالوفاء. ثم رجع الی خیمته و استدعی عبدالله بن ابی رافع و کتب کتابا الی اهل المدینه، و آخر الی اهل الکوفه اخبرهم بالفتح و عما جری علیهم من فعل القوم و نکثهم و مقاتلتهم و غیرها مما وقعت فی وقعه الجمل، و قد نقلنا الکتب فی صدر شرح هذا الکتاب فلا عائده الی الاعاده. خطبه امیرالمومنین (علیه السلام) فی البصره بعدما کتب الی المدینه و الکوفه بالفتح قال المفید فی الجمل، لما کتب امیرالمومنین (علیه السلام) بالفتح قام فی الناس خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی محمد و آله ثم قال: اما بعد فان الله غفور رحیم عزیز ذو انتقام جعل عفوه و مغفرته لاهل طاعته و جعل عذابه و عقابه لمن عضاه و خالف امره، و ابتدع فی دینه ما لیس منه و برحمته نال الصالحون، و قد امکننی الله منکم یا اهل البصره و اسلمکم باعمالکم، فایاکم ان تعودوا لمثلها، فانکم اول من شرع القتال و الشقاق، و ترک الحق و الانصاف. اقول: هذه الخطبه و ما کلم (ع) به القتلی لیست فی النهج الا کلامه الذی کلم به طلحه و عبدالرحمن لما مر بهما کما مضی آنفا. عدل علی علیه السلام و زهده ثم نزل (ع) و دخل علی بیت مال الکوفه (البصره ظ) فی جماعه من المهاجرین و الانصار فنظر الی ما فیه من العین و الورق فجعل یقول: یا صفراء غری غیری و ادام النظر الی المال مفکرا، فلما رای کثره ما فیها فقال: هذا جنیای، ثم قال: اقسموه بین اصحابی و من معی خمسمائه خمسمائه، ففعلوا فما نقص درهم واحدو عدد الرجال اثنا عشر الفا، و قبض ما کان فی عسکرهم من سلاح و دابه و متاع و آله و غیر ذلک، فباعه و قسمه بین اصحابه و اخذ لنفسه ما اخذ لکل واحد ممن معه من اصحابه و اهله خمسمائه درهم، فاتاه رجل من اصحابه فقال: یا امیرالمومنین ان اسمی سقط من کتابک او قال و خلفنی عن حضور کذا و ادلی بعذر فدفع الخمسمائه التی کانت سهمه علیه السلام الی ذلک الرجل. و روی ابومخنف لوط بن یحیی عن رجاله قال: لما ارد امیرالمومنین (علیه السلام) التوجه الی الکوفه قام فی اهل بصره فقال: ما تنقمون علی یا اهل البصره؟ و اشار الی قمیصه و ردائه فقال: و الله انهما لمن غزل اهلی، ما تنقمون منی یا اهل البصره و اشار الی صدره فی یده فیها نفقته فقال: و الله ما هی الا من غلتی بالمدین، فان انا خرجت من عندکم باکثر مما ترون فانا عند الله من الخائنین. و روی الثوری عن داود بن ابی هند عن ابی حرز الاسود قال: لقد رایت بابصره لما قدم طلحه والزبیر ارسل الی اناس من اهل البصره انا فیهم، فدخلنا بیت المال معهما فلما رایا ما فیه من الاموال قالا: هذا ما وعدنا الله و رسوله، ثم تلیا هذه الایه (وعدکم الله مغانم کثیره تاخذونا فعجل لکم هذه) الی آخر الایه و قالا: نحن احق بهذا المال من کل ماحد، و لما کان من امر القوم ما کان دعانا علی بن ابیطالب (ع) فدخلنا معه بیت المال، فلما رای ما فیه ضرب احدی یدیه علی الاخری و قال: غری غیری، و قسمه بین اصحابه بالسویه حتی لم یبق الا خمسمائه درهم عزلها لنفسه، فجائه رجل فقال: ان اسمی سقط من کتابک فقال (علیه السلام): ردوها ردوها علیه، ثم قال: الحمد لله الذی لم یصل الی من هذا المال شیئا و وفره علی المسلمین. اقول: و قد مضی نحوها المروی عن ابی الاسود الدولی آنفا. و یا لیت کلامه (علیه السلام) بلغ الی امراء هذه الاعصار و قرع اسماعهم الموقوره لعلهم یعقلون و من نوم الغفله عن الحق ینتبهون، و من فحص عن سیرتهم شاهت وجوههم رای ان لیس شانهم الا تزویق الباطل و تزیین العاطل، و لیس مقالهم الا ان لا یصل الی غیرهم شی ء من حطام الدنیا و لعمری قد اصبحنا فی دهر عنود و زمان کنود یظلم علی عباد الله فوق العد و الاحصاء و لم یبق من العدل الا اسمه کالعنقاء و الکیمیاء ولو

تفوه زعیم ربانی و هاد الهی این العدل و الانصاف؟ و لم غلب علی الناس انفقر و الافلاس؟ اجیب بالسجن و النفی و القتل، فالحری بنا ان نثنی القلم علی ما کنا بصدده لعل الله یحدث بعد ذلک امرا. خطبته علیه السلام بعد قسمه المال، و خطبه اخری له علیه السلام لما خرج من البصره روی الواقدی ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما فرغ من قسمه المال قام خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: ایها الناس انی احمد الله علی نعمه، قتل طلحه و الزبیر و هربت عائشه، و ایم الله لو کانت طلبت حقا و هانت باطلا لکان لها فی بیتها ماوی، و ما فرض الله علیها الجهاد و ان اول خطاها فی نفسها و ما کانت و الله علی اشام من ناقه الصخره و ما ازداد عدوکم بما صنع الله الا حقذا، و ما زادهم الشیطان الا طغیانا، و لقد جاووا مبطلین، و ادبروا ظالمین، ان اخوتکم المومنین جاهدوا فی سبیل الله و آمنوا یرجون مغفره الله، و اننا لعلی الحق، و انهم لعلی الباطل، و یجمعنا الله و ایاهم یوم الفصل، و استغفرالله لی ولکم. (کتاب الجمل للمفید ص 200 طبع النجف). اقول: هذه الخطبه لیست بمذکوره فی النهج. و روی نصر بن عمر بن سعد عن ابی خالد عن عبدالله بن عاصم عن محمد بن بشیر الهمدانی عن الحارث بن السریع قال: لما ظهر امیرالمومنین علی (علیه السلام) علی اهل البصره و قسم ما حواه العسکر قام فیهم خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: ایها الناس ان الله عز و جل ذو رحمه واسعه، و مغفره دائمه، لاهل طاعته و قضی ان نقمته و عقابه علی اهل معصیته، یا اهل البصره یا اهل الموتفکه و یا جند المراه و اتباع البهیمه، رغا فرجفتم، و عقر فانهزمتم، احلامکم دقاق، و عهدکم شقاق، و دینکم نفاق و انتم فسقه مراق، انتم شر خلق الله، ارضکم قریبه من الماء، بعیده من السماء، خفت عقولکم، و سفهت احلامکم، شهرتم سیوفکم علینا و سفکتم دمائکم، و خالفتم امامکم، فانتم اکله الاکل و فریسه الظافر، و النار لکم مدخر، و العار لکم مفخر، یا اهل البصره نکثتم بیعتی، و ظاهرتم علی ذوی عداوتی فما ظنکم یا اهل البصره الان؟ فقام الیه رجل منهم فقال: نظن خیرا یا امیرالمومنین و نری انک ظفرت و قدرت فان عاقبت فقد اجرمنا، و ان عفوت فالعفو احب الی رب العالمین، فقال علیه السلام: قد عفوت عنکم فایاکم و الفتنه، فانکم اول من نکث البیعه و شق عصا الامه، فارجعوا عن الحوبه و اخلصوا فیما بینکم و بین الله بالتوبه. (کتاب الجمل للمفید ص 203 طبع النجف). اقول: و قد روی هذه الخطبه فی

الارشاد ایضا (ص 123 طبع طهران 1377 ه) و بین الروایتین اختلاف فی الجمله، قال: و من کلامه (علیه السلام) بالبصره حین ظهر علی القوم بعد حمد الله تعالی و الثناء علیه. اما بعد فان الله ذو رحمه واسعه و مغفره دائمه و عفوجم و عقاب الیم، قضی ان رحمته و مغفرته و عفوه لاهل طاعته من خلقه، و برحمته اهتدی المهتدون و قضی ان نقمته و سطوته و عقابه علی اهل معصیته من خلقه، و بعد الهدی و البینات ما ضل الضالون، فما ظنکم یا اهل البصره و قد نکثتم بیعتی و ظاهرتم علی عدوی فقام الیه رجل فقال: نظن خیرا و نراک قد ظهرت و قدرت، فان عاقبت فقد اجترمنا ذلک، و ان عفوت فالعفوا حب الی الله تعالی، فقال: قد عفوت عنکم فایاکم و الفتنه فانکم اول الرعیه نکث البیعه و شق عصا هذه الامه، ثم جلس للناس فبایعوه. و نقل المسعودی طائفه من هذه الخطبه فی مروج الذهب. و اتی ببعضها الشریف الرضی رضوان الله علیه فی الموضعین من النهج احدهما قوله: و من کلامه (علیه السلام) فیذم اهل البصره: کنتم جند المراه و اتباع البهیمه الخ (الکلام الثالث عشر من باب الخطب). و الموضع الاخر قوله: و من کلامه (علیه السلام) فی مثل ذلک: ارضکم قریبه من الماء بعیده من السماء الخ (الکلام الرابع عشر من باب الخطب). و ذیل الکل الالثالث عشر ملتقطه من خطبه اخری رواها المفید فی الجمل عن الواقدی (ص 210 طبع النجف) انه (علیه السلام) لما خرج من البصره و صار علی علوه استقبل الکوفه بوجهه و هو راکب بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: الحمد لله الذی اخرجنی من اخبث البلاد و اخشنها ترابا، و اسرعها خرابا و اقربها من الماء، و ابعدها من السماء، بها تسعه اعشار الشر و هی مسکن الجن، الخارج منها برحمه، والداخل الیها بذنب، اما انها لاتذهب الدنیا حتی یجی ء الیها کل فاجر، و یخرج منها کل مومن، و حتی یکون مسجدها کانه جوجو سفینه. و رواها الطبرسی فی الاحتجاج ایضا عن ابن عباس رضی الله عنه قال: لما فرغ امیرالمومنین (علیه السلام) من قتال اهل البصره وضع قتبا علی قتب ثم صعد علیه فخطب فحمد الله و اثنی علیه فقال: یا اهل البصره یا اهل الموتفکه یا اهل الداء العظال، یا اتباع البهیمه، یا جند المراه، رغا فاجبتم، و عقر فهربتم، ماوکم زعاق، ودینکم نفاق، و احلامکم دقاق. ثم نزل یمشی یعد فراغه من خطبته، فمشینا معه فم بالحسن البصری و هو یتوضا فقال، یا حسن اسبغ الوضوء فقال: یا امیرالمومنین لقد قتلت بالامس اناسا یشهدون ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا عبده و رسوله، و یصلون الخمس، و یسبغون الوض

وء. فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): لقد کان ما رایت فما منعک ان تعین علینا عدونا؟ فقال: و الله لا صدقنک یا امیرالمومنین لقد خرجت فی اول یوم فاغتسلت و تحنطت و صببت علی سلاحی و انا لا اشک فی ان التخلف عن ام المومنین عائشه کفر، فلما انتهیت الی موضع من الخریبه نادی مناد: یا حسن الی این؟ ارجع فان القاتل و المقتول فی النار، فرجعت ذعرا و جلست فی بیتی، فلما کان فی الیوم الثانی لم اشک ان التخلف عن ام المومنین هو الکفر فتحنطت و صبب علی سلاحی و خرجت ارید القتال حتی انتهیت الی موضع من الخریبه فنادی مناد من خلفی: یا حسن الی این مره اخری فان القاتل و المقتول فی النار، قال علی (علیه السلام): صدقت افتدری من ذلک المنادی؟ قال: لا قال (علیه السلام): اخوک ابلیس و صدقک ان القاتل و المقتول منهم فی النار، فقال الحسن البصری: الان عرفت یا امیرالمومنین ان القوم هلکی. ثم قال الطبرسی فی الاحتجاج بعد عده فصول: روی ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: فی اثناء خطبه خطبها بعد البصره بایام حاکیا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) قوله: یا علی انک باق بعدی و مبتلی بامتی و مخاصم بین یدی الله، فاعد للخصومه جوابا فقلت: بابی انت و امی یا رسول الله بین لی ما هذه الفتنه التی ابتلی بها؟ و علی ما اجاهد بعدک؟ فقال لی: انک ستقاتل بعدی الناکثه و القاسطه و المارقه- و حلاهم و سماهم رجلا رجلا- و تجاهد من امتی کل من خاف القرآن و سنتی ممن یعمل فی الدین بالرای و ال رای فی الدین انما هو امر الرب و نهیه، فقلت: یا رسول الله فارشدنی الی الفلج عند الخصومه یوم القیامه، فقال (صلی الله علیه و آله): نعم، اذا کان ذلک کذلک فاقتصر علی الهدی اذا قومک عطفوا الهدی علی الهوی، و عطفوا القرآن علی الرای، فتاولوه برایهم بتتبع الحجج من القرآن لمشتبهات الاشیاء الطاریه عند الطمانینه الی الدنیا، فاعطف انت الرای علی القرآن، و اذا قومک حرفوا الکلم عن مواضعه عند الهواء الساهیه و الاراء الطامحه و القاده الناکثه و الفرقه القاسطه و الاخری المارقه اهل الافک المردی و الهوی المطغی و الشبه الخالقه، فلا تنکلن عن فضل العاقبه فان العاقبه للمتقین. بیان: الناکثه اتباع الحمل، و القاسطه اتباع معاویه، و المارقه الخوارج فالطائفه الاولی اثار و افتنه الجمل، و الثانیه اقاموا غزوه صفین، و الثالثه حرب نهروان. و روی فی الاحتجاج عن ابی یحیی الواسطی قال: لما فتح امیرالمومنین علیه السلام البصره اجتمع الناس علیه و فیهم الحسن البصری و معه الالواح، فکان کلما لفظ امیرالمومنین (علیه السلام) بکلمه کتبها، فقال له امیرالممنین (ع) باعلی صوته: ما تصنع؟ فقال: نکتب آثارهم لنحدث بها بعدکم، فقال امیرالمومنین (علیه السلام): اما ان لکل قوم سامریا و هذا سامیری هذه الامه اما انه لایقول: لامساس، ولکنه یقول: لاقتال. بیان: قوله (علیه السلام) انه لایقول لا مساس اشاره الی قوله تعالی: (قال فما خطبک یا سامری- الی قوله تعالی: قال فاذهب فان لک فی الحیوه ان تقول لامساس) (طه- 99). و فی الاحتجاج عن المبارک فضاله عن رجل ذکر قال: اتی رجل امیرالمومنین لعیه السلام بعد الجمل فقال له: یا امیرالمومنین رایت فی هذه الواقعه امرا هالنی من روح قد بانت، و جثه قد زالت، و نفس قد فاتت، لااعرف فیهم مشرکا بالله فالله الله مما یجللنی من هذا ان یک شرا فهذا تتلقی بالتوبه، و ان یک شرا فهذا تتلقی بالتوبه، و ان یک خیرا ازددنا منه، اخبرنی عن امرک هذا الذی انت علیه افتنه عرضت لک فانت تنقح الناس بسیفک ام شی ء خصک به رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ فقال (علیه السلام) اذا اخبرک اذن انبئک اذن احدثک، ان ناسا من المشرکین اتوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اسلموا ثم قالوا لابی بکر: استاذن لنا علی رسول الله حتی تاتی قومنا فناخذ اموالنا ثم نرجع، فدخل ابوبکر علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاستاذن لهم فقال عمر: یا رسول الله اترجع تلک

الجماعه من الاسلام الی الکفر؟ فقال: و ما علمک یا عمر ان ینطلقوا فیاتوا بمثلهم معهم من قومهم؟ ثم انهم اتوا ابابکر فی العام المقبل فسالوه ان یستاذن لهم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فاستاذن لهم و عنده عمر فقال مثل قوله، فغضب رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم قال: و الله ما اراکم تنتهون حتی یبعث الله علیکم رجلا من قریش یدعوکم الی الله فتختلفون عنه اختلاف الغنم الشرد. فقال له ابوبکر: فداک ابی و امی یا رسول الله انا هو؟ فقال: لا، فقال عمر: انا هو؟ قال: لا، فقال: عمر: فمن هو یا رسول الله؟ فاومی الی و انا اخصف نعل رسول الله و قال هو خاصف النعل عندکما ابن عمی و اخی و صاحبی و مبری ء ذمتی و المودی عنی دینی و عداتی و المبلغ عنی رسالاتی، و معلم الناس من بعدی، و مبینهم من تاویل القرآن ما لایعلمون، فقال الرجل: اکتفی منک بهذا یا امیرالمومنین ما بقیت، فکان ذلک الرجل اشد اصحاب علی (علیه السلام) فیما بعد ما خالفه. و فیه ایضا: روی یحیی بن عبدالله بن الحسن عن ابیه عبدالله بن الحسن قال: کان امیرالمومنین (علیه السلام) یخطب بالبصره بعد دخولها بایام، فقام الیه رجل فقال: یا امیرالمومنین اخبرنی من اهل الجماعه؟ و من اهل الفرقه؟ و من اهل البدعه؟ و من اهل السنه؟ فقال (علیه السلام): ویحک اما اذا

سالتنی فافهم عنی و لا علیک ان لا تسال عنها احدا بعدی، اما اهل الجماعه فانا و من اتبعنی و ان قلوا و ذلک الحق عن امر الله عز و جل و عن امر رسوله. و اما اهل الفرقه المخالفون لی و لمن اتبعنی و ان کثروا و اما اهل السنه فالمتمسکون بما سنه الله و رسوله و ان قلوا و اما اهل البدعه فالمخالفون لامر الله و لکتابه و لرسوله العاملون برایهم و اهوائهم و ان کثروا، و قد مضی منهم الفوج الاول و بقیت افواج، فعلی الله قبضها و استیصالها عن جدد الارض. فقالم الیه عمار و قال: یا امیرالمومنین ان الناس یذکرون الفی ء و یزعمون ان من قاتلنا فهو و ماله و ولده فی ء لنا. فقام الیه رجل من بکر بن وائل یدعا عباد بن قیس و کان ذا عارضه و لسان شدید فقال: یا امیرالمومنین و الله ما قسمت بالسویه و لا عدلت فی الرعیه. فقال علیه السلام: و لم؟ ویحک، قال: لانک قسمت ما فی العسکر و ترکت الاموال و النساء و الذریه، فقال: ایها الناس من کانت له جراحه فلیداوها بالسمن فقال عباد: جئنا نطلب غنائمنا فجائنا بالترهات، فقال له امیرالمومنین: ان کنت کاذبا فلا اماتک الله حتی یدرک غلام ثقیف، فقیل: و من غلام ثقیف؟ فقال: رجل لا یدع لله حرمه الا انتهکها، فقیل: افیموت او یقتل؟

قال: یقصمه قاصم الجبارین بموت فاحش یحترق منه دبره لکثره ما یجری من بطنه. یا اخابکر انت امرء ضعیف الرای او ما علمت انا لا ناخذ الصغیر بذنب الکبیر و ان الاموال کانت لهم قبل افرقه و تزوجوا علی رشده و ولدوا علی فطره و انما لکم ما حوی عسکرهم، و ما کان فی دورهم فهو میراث فان عدا احد منهم اخذنا بذنبه، و ان کف عنا لم نحمل علیه ذنب غیره. یا اخابکر لقد حکمت فیهم بحکم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی اهل مکه فقسم ما حوی العسکر و لم یتعرض لما سوی ذلک، و انما اتبعت اثره حذو النعل بالنعل. یا أخا بکر أما علمت أن دار الحرب یحل ما فیها، و أن دار الهجره یحرم ما فیها الا بحق فمهلا مهلا رحمکم الله فان لم تصدقونی و أکثرتم علی - و ذلک أنه تکلم فی هذا غیر واحد - فأیکم یأخذ عائشه بسهمه؟ فقالوا: یا أمیرالمؤمنین أصبت و أخطأنا و علمت وحهلنا فنحن نستغفر الله، و نادی الناس من کل جانب: أصبت یا أمیرالمؤمنین أصاب الله بک الرشاد و السداد.

فقام عباد فقال: أیها الناس انکم والله ان اتبعتموه و أطعتموه لن یض بکم عن منهل نبیکم صلی الله علیه و آله حتی قیس شعره و کیف لا یکون ذلک وقد استودعه رسول الله صلی الله علیه و آله علم المنایا و القضایا و فصل الخطاب علی منهاج هارون علیه السلام و قال له: أنت منی بمنزله هارون من موسی الا أنه لا نبی بعدی فضلا خصه الله به و اکراما منه لنبیه حیث أعطاه ما لم یعط أحدا من خلقه. القال أمیرالمؤمنین علیه السلام: انظروا رحمکم الله ما تؤمرون به فامضوا له العالم أعلم بما یأتی به من الجاهل الخسیس الأخنس، فانی حاملکم انشاء الله أطعتمونی علی سبیل النجاه، و ان کان فیه مشقه شدیده و مراره عتیده، والدنیا خلوه الحلاوه لمن اغتر بها من الشقوه و الندامه عما قلیل. ثم انی اخبرکم أن جیلا من بنی اسرائیل أمرهم نبیهم أن لا یشربوا من النهر فلجوا فی ترک أمره فشربوا منه الا قلیلا منهم، فکونوا رحمکم الله من اولئک الذین أطاعوا نبیهم و لم یعصوا ربهم، و أما عائشه فأدرکها رأی النساء و لها بعد ذلک حرمتها الاولی و الحساب علی الله، یعفو عمن یشاء و یعذب من یشاء.

بیان: فلان ذو عارضه أی ذوجلد و صراحه و قدره علی الکلام. و ذلک أنه تکلم فی هذا غیر واحد، جمله معترضه من کلام الراوی، قیس شعره أی قدرها. العتید: الحاضر المهیا. ثم ان ما نقلنا من کلامه علیه السلام فی الروایتین الأخیرتین عن الاحتجاج لیس بمذکور فی النهج.

«سیره علی علیه السلام فی اهل البصره» التظافرت الأخبار أنه لم انهزم الناس یوم الجمل أمر أمیرالمؤمنین منادیا ینادی أن لا تجهزوا علی جریح، و لا تتبعوا مدبرا، و لا تکشفوا سترا، و لا تأخذوا أموالا، و لا تهیجوا امرأه، و لا تمثلوا بقتیل و قال عمار له علیه السلام: ما تری فی سبی الذریه؟ قال: ما أری علیهم من سبیل انما قاتلنا من قاتلنا. و قال له بعض القراء من أصحابه: اقسم من ذراریهم لنا و أموالهم و الا فما الذی أحل دماءهم و لم یحل أموالهم؟ فقال علیه السلام: هذه الذریه لا سبیل علیها و هم فی دار هجره، و انما قتلنا م حاربنا و بغی علینا، و أما أموالهم فهی میراث لمستحقیها من أرحامهم، فقال عمار رحمه الله تعالی: لا نتبع مدبرهم، و لا نجهز علی جریحهم؟ فقال: لا، لأنی آمنتهم و قال علیه السلام: مروا نساء هؤلاء المقتولین من أهل البصره أن یعتدن منهم، و اذا اتی بأسیر منهم فان کان قد قاتل قتله، و ان لم تقم علیه بینه بالتقل أطلقه.

«تجهیز علی علیه السلام عائشه من البصره الی المدینه»

قال الدینوری فی الامامه و السیاسه (ص 87 ج 1 طبع مصر 1377 ه): أتی محمد بن أبی بکر فدخل علی اخته عائشه قال لها: أما سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول: علی مع الحق و الحق مع علی ثم خرجت تقاتلینه بدم عثمان؟ ثم دخل علیها علی علیه السلام فسلم و قال: یا صاحبه الهودج قد أمرک الله أن تقعدی فی بیتک ثم خرجت تقاتلین. أتر تحلین؟ قالت: أترحل؛ فبعث معها علی علیه السلام أربعین امرأه و أمرهن أن یلبسن العمائم و یتقلدن السیوف و أن یکن من الذین یلینها و لا تطلع علی أنهن نساء، فجعلت عائشه تقول فی الطریق: فعل الله فی ابن أبی طالب و فعل، بعث معی الرجال، فلما قدمن المدنیه و ضعن العمائم و السیوف و دخلن علیها فقالت: جزی الله ابن أبی طالب الجنه.و ذکر قریبا من هذه الروایه المفید فی کتاب الجمل (ص 207 طبع النجف) و صرح فیه أنه علیه السلام أنفذ معها أربعین امرأه علی الوصف المذکور. ثم قال: فجعلت عائشه تقول فی الطریق: اللهم افعل بعلی بن أبیطالب و افعل، بعث معی الرجال و لم یحفظ بی حرمه رسول الله صلی الله علیه و سلم، فلما قدمن المدینه معها ألقین العمائم و السیوف و دخلن معها، فلما رأتهن ندمت علی ما فرطت بذم أمیرالمؤمنین علیه السلام و سبه و قالت: جزی الله ابن أبی طالب خیرا فلقد حفظ فی حرمه رسول الله صلی الله علیه و آله.و قال المسعودی فی مروج الذهب: و خرجت عائشه من البصره و قد بعث معها علی علیه السلام أخاها عبدالرحمن بن أبی بکر و ثلاثین رجلا و عشرین امرأه من ذوات الدین من عبد القیس و همدان و غیرهما ثم ذکر النساء علی الوصف المذکور (ص 14 ج 2 طبع مصر 1346 ه).

أقول: الظاهر أن ارسال النساء معها علی الوصف المذکور لا یخلو من دغدغه و لا یعقل له وجه یعتنی به، لأن هذه الروایات کلها متفقه فی أن الأمر التبس علی عائشه فی أثناء الطریق من البصره الی المدینه و ما فهمت أنهن نساء، و هذا لا یستقیم مع دهائها و فطانتها، و لأن هذا العمل منه علیه السلام لو کان لحفظ حرمه رسول الله صلی الله علیه و آله یدفعه أن أخاها عبدالرحمن کان معها، علی أن العلم البتی حاصل بأنه لولم یکن معها أخوها لما کان أنفذ أمیرالمؤمنین معها الا رجالا یثق بهم، و الصواب فی ذلک ما فی تاریخ أبی جعفر الطبری بأنه علیه السلام سرحها و أرسل معها جماعه من رجال و نساء، و جهزها من غیر أن یتعرض بلبسهن العمائم و تقلدهن السیوف و لم ینقل ما رواه القوم اصلا، صرح بذلک فی الموضعین: ص 520 و ص 547 من المجلد الثالث طبع مصر 1357 ه. تامیره علیه السلام ابن العباس علی البصره و وصیته له و خطبته الناس قال المفید فی الجمل: و مما رواه الواقدی عن رجاله قال: لما اراد امیرالمومنین (علیه السلام) الخروج من البصره استخلف علیها عبدالله بن عباس و وصاه و کان فی وصیته له ان قال: یا ابن عباس

علیک بتقوی الله و العدل بمن ولیت علیه، و ان تبسط للناس وجهک، و توسع علیهم مجلسک، و تسعهم بحلمک، و ایاک و الغضب فانه طیره الشیطان و ایاک و الهوی فانه یصدک عن سبیل الله، و اعلم ان ما قربک من الله فهو مباعدک من النار، و ما باعدک من الله فمقربک من النار، و اذکر الله کثیرا و لا تکن من الغافلین. اقول: اتی ببعض هذه الوصیه فی آخر باب الکتب و الرسائل من النهج قوله: و من وصیه له (علیه السلام) به عبدالله بن العباس عند استخلافه ایاه علی البصره: سع الناس بوجهک و مجلسک -الخ. و روی ابو مخنف لوط بن یحی قال: لما استعمل امیرالمومنین (علیه السلام) عبدالله ابن العباس علی البصره خطب الناس فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی النبی ثم قال: معاشر الناس قد استخلفت علیکم عبدالله بن العباس فاسمعوا له و و اطیعوا امره ما اطاع الله و رسوله، فان احدث فیکم او زاغ عن الحق فاعلموا انی اعزله عنکم فانی ارجو ان اجده عفیفا تقیا و رعا، و انی لم انله علیکم الا و انا اطن ذلک به غفر الله لنا و لکم. قال: فاقام عبدالله بالبصره حتی عمد امیرالمومنین (علیه السلام) الی التوجه الی الشام، فاستخلف. علیها زیاد بن ابیه و ضم الیه اباالاسود الدولی و لحق به امیرالمومنین علیه السلام حتی صار الی الی

صفین. اقول: خطبته هذه ما ذکرت فی النهج. و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: امر علی (علیه السلام) ابن عباس علی البصره و ولی زیادا الخراج و بیت المال، و امر ابن عباس ان یسمع منه فکان ابن عباس یقول: استشرته عند هنه کانت من الناس، فقال: ان کنت تعلم انک علی الحق و ان من خالفک علی الباطل اشرت علیک بما ینبغی و ان کنت لاتدری اشرت علیک بما ینبغی کذلک، فقلت: انی علی الحق و انهم علی الباطل، فقال: اضرب بمن اطاعک من عطاک و من ترک امرک، فان کان اعز للاسلام و اصلح له ان یضرب عنقه فاضرب عنقه، فاستکتبه. و روی یقه الاسلام الکلینی رضوان الله علیه فی الکافی خطبه اخری له (علیه السلام) خطب الناس فی البصره بعد انقضاء الحرب نقلها الفیض قدس سره فی الوافی ایضا (ص 17 ج 14) قال: محمد بن عیسی عن السراد عن مومن الطاق عن سلام بن المستنیر عن ابی جعفر (ع) قال: قال: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما انقضت القصه فیما بینه و بین طلحه و الزبیر و عائشه بالبصره صد المنبر فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم قال: ایها الناس ان الدنیا حلوه خضره تفتن الناس بالشهوات و تزین لهم بعاجلها و ایم الله انها لتغر من املها، و تخلف من رجاها و ستورث غدا اقواما الندامه و الحسره باقبالهم علیها و تنافسهم فیها و حسدهم و بغیهم علی اهل الدین و الفضل فیها ظلما و عدوانا و بغیا و اشرا و بطرا و بالله انه ماعاش قوم قط فی غضاره من کرامه نعم الله فی معاش دنیا و لا دائم تقوی فی طاعه الله و الشکر لنعمه فازال ذلک عنهم الا من بعد تغییر من انفسهم، و تحویل عن طاعه الله و الحادث من ذنوبهم و قله محافظته و ترک مراقبه الله و تهاون بشکر نعمه الله، لان الله تعالی یقول فی محکم کتابه (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال). ولو ان اهل المعاصی و کسبه الذنوب اذاهم حذروا زوال نعمه الله و حلول نقمته و تحویل عافیته ایقنوا ان ذلک من الله تعالی بما کسبت ایدیهم فاقلعوا و تابوا و فزعوا الی الله تعالی بصدق من نیاتهم و اقرار منهم له بذنوبهم و استائتهم لصفح لهم عن کل ذنب، و اذا لاقالهم کل عثره ولرد علیهم کل کرامه نعمه ثم اعاد لهم من صلاح امرهم و مما کان انعم به علیهم کل ما زال عنهم و فسد علیهم، فاتقوا الله ایها الناس حق تقاته، و استشعروا خوف الله تعالی، و اخلصوا الیقین، و توبوا الیه من قبیح ما استنفرکم الشیطان من قتال ولی الامر و اهل العلم بعد رسول الله صلی الله علیه و آله، و ما تعاونتم علیه من تفریق الجماعه، و تشتیت الامر، و فساد صلاح ذات البین، ان الله یقبل التوبه و یعفو عن السیئه و یعلم ما تفعلون. اقول: و هذه الخطبه ما ذکرت فی النهج ایضا. اشاره اجمالیه الی ما عندالائمه من سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) و غیرها فی الکافی للکلینی قدس ره و فی الوافی ص 134 ج 2 من الطبع المظفری فی باب ما عندهم من سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) و متاعه: ابان، عن یحیی بن ابی العلاء قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: درع رسول الله (صلی الله علیه و آله) ذات الفضول لها حلقتان من ورق فی یمقدمها، و حلقتان من ورق فی موخرها، و قال: لبسهما علی (علیه السلام) یوم الجمل. و فی الکافی: ابان، عن یعقوب بن شعیب، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: شد علی علیه السلام بطنه یوم الجمل بعقال ابرق نزل به جبرئیل (علیه السلام) من السماء، و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یشد به علی بطنه اذا لبس الدرع. و فی الفقیه: کان (ص) یلبس من القلانس الیمنیه و البیضاء و المصریه ذات الاذنین فی الحرب، و کانت له عنزه یتکی علیها و یخرجها فی العیدین فیخطب بها و کان له قضیب یقال له الممشوق، و کان له فسطاط یسمی الکن، و کانت له قصعه تسمی السعه، کان له قعب یسمی الری، و کان له فرسان یقال لاحدهما المرتجز و للاخر السک

ب، و کان له بغلتان یقال لاحداهما الدلدل و للاخری الشهباء و کان له نافتان یقال لا حداهما العضباء و للاخری الجدعاء، و کان له سیفان یقال لاحدهما ذوالفقار و للاخر العون، و کان له سیفان آخران یقال لاحدهما المخذم و للاخر الرسوم، وکان له حمار یسمی الیعفور، و کانت له عمامه تسمی السحاب و کان له درع تسمی ذات الفضول لها ثلاث حلقات فضه: حلقه بین یدیها، و حلقتان خلفها، و کانت له رایه تسمی العقاب، و کان له بعیر یحمل علیه یقال له الدیباج و کان له لواء یسمی العلوم، و کان له مغفر یقال له الاسعد، فسلم ذلک کلها الی علی (علیه السلام) عبد موته و اخرج خاتمه و جعله فی اصبعه فذکر علی (علیه السلام) انه وجد فی قائم سیف من سیوفه صحیفه فیها ثلاثه احرف: صل من قطعک، و قل الحق ولو علی نفسک، و احسن الی من اساء الیک. الکافی: محمد، عن ابن عیسی، عن الحسین، عن النضر، عن یحیی الحلبی، عن ابن مسکان، عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال: ترک رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی المتاع سیفا، و درعا، و عنزه، و رحلا، و بغلته الشهباء فورث ذلک کله علی بن ابی طالب. الکافی: محمد، عن احمد، عن الحسین، عن فضاله، عن عمر بن ابان قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عما یتحدث الناس انه دفع الی ام سلمه صحیفه مختومه فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما قبض ورث علی (علیه السلام) علمه و سلاحه و ما هناک، ثم صار الی الحسن، ثم صار الی الحسین، قال، قلت: ثم صار الیه علی بن الحسین، ثم صار الی ابنه: ثم انتهی الیک؟ فقال: نعم. الکافی: الاثنان، عن الوشاء، عن ابان، عن الفضیل بن یسار، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: لبس ابی درع رسول الله (صلی الله علیه و آله) ذات الفضول فخطت و لبستها انا ففضلت. الکافی: الاثنان، عن الوشاء، عن حماد بن عثمان، عن عبدالاعلی بن اعین، قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: عندی سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) لا انازغ فیه، ثم قال: ان السلاح مدفوع عنه لو وضع عند شر خلق الله لکان خیرهم، ثم قال: ان هذا الامر یصیر الی من یلوی له الحنک فاذا کانت من الله فیه المشیه خرج فیقول الناس ما هذا الذی کان و یضع الله له یدا لی راس رعیته. افول: قد مضی فی (ص 254 ج 1 من تکمله المنهاج) ان امیرالمومنین علیه السلام تقدم فی صفین للحرب علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) الشهباء نقلا عن المسعودی فی مروج الذهب و الخبار فی ذلک المعنی متظافره جدا و نقلها و بیانها ینجر ان الی بحث طویل الذلیل و لسنا فی ذلک المقام الا انه لما قدنا شرح الخطبه الی الاشاره الی وقعه الجمل مجمله و قد تظافرت الاخبار بان امیرالمومن ال(ع) لبس درع رسول الله ذات الفضول یوم الجمل احببت ان اشیر الی ما عند الائمه من سلاح رسول الله (صلی الله علیه و آله) و غیرها. ثم المراد من قوله (علیه السلام) فی الخبر الاخیر: ان هذا الامر یصیر الی من یلوی له الحنک، هو قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) ولی العصر الحجه بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف. فقد آن ان نشرع فی شرح جمل الکتاب فان غرضنا من شرح هذا الکتاب و الذی قبله ان نورد واقعه الجمل علی الا یجاز و الاختصار و ان نبین مدارک الخطب و الخطب الوارده منه (علیه السلام) فی النهج و طرق اسنادها مما تتعلق بالجمل، فقد اتعبنا لذلک انفسنا، و اسهرنا اعیننا، و بذلنا جهدنا علی ما امکننا حتی استقام الامبر علی النهج الذی قدمناه، فلله الحمد علی ما هدانا، و له الشکر بما اولانا. قوله (علیه السلام): (و جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم) لما ان اهل الکوفه اجابوا دعوته (علیه السلام) مخلصین و قاموا بنصرته مرتاحین، و هو (علیه السلام) من اهل بیت نبیهم خاطب اهل الکوفه فی الکتاب، و دعالهم بدعاء مستطاب مستجات، بقول: جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم. قوله (علیه السلام): (احسن ما یجزی العاملین بطاعته، و الشاکرین لنعمته) العمل باطعته تعالی فعل اوامره و ترک نواهیه، و النعمه تعم جمیع ما انعم الله به عباده ومنه نعمه وجود الانبیاء و الاوصیاء. ثم ان الشکر بازاء کل نعمه بحسبها کالتوبه عن الذنیب مثلا، ففی بعضها یتم الشکر بالقول فقط ملا ان یقول: الحمد لله رب العالمین، و فی بعضها لایتم الا بالفعل و هو علی انحاء ایضا و منه الجهاد فی سبیل الله تعالی فمن الشکر بازاء نعمه وجود النبی (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته ان یبذل الاموال و الا نفس دونهم کما فعل اهل الکوفه فکانما هن (ع) اشار فی کلامه الی انهم عملوا بطاعه الله و شکروا لنعمته و یمکن ان یقال: و من ثم اتی بهیئه الجمع دون الافراد ای لم یقل العامل بطاعته و الشاکر لنعمته لیومی ء الی انهم کانوا العاملین و الشکاکرین، کما یمکن ان یقال ان لفظ الجمع تنبی ء عن کثره ثوابهم و جزائهم ایضا. ثم ان فیه ایماء ایضا الی جزاء العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته حیث خصهما بالذکر دون غیرهما. قوله (علیه السلام): (فقد سمعتم- الخ) ای انما کان لکم جزاء العاملین بطاعته لانکم ایضا سمعتم امرالله و اطعتموه، لان امر حجه الله هو امره تعالی، و دعیتم الی نصره اهل بیت نبیکم و هی نصره دین الله فی الحقیقه فاجبتم الداعی و انما لم یذکر متعلقات الافعال لانها ظاهره من سیاق الکلام و من معانی الکلمات، او لان الغرض کما قیل ذکر الافعال دون نسبتها الیها. الترجمه: این یکی از نامه های آن بزرگوار است که بعد از فتح بصره به مردم کوفه نوشت: ای مردم کوفه خداوند شما را از جانب اهل بیت پیغمرتان نیکوترین جزائی که به اطاعت کنندگان و سپاسگزارانش میدهد پاداش دهد که فرمان ولی خدا را شنیدید و اطاع کردید، و بیاری دین خدا دعوت شدید و اجابت کردید. الترجمه: این کتابیست از امیرالمومنین علی (علیه السلام) که به قاضی خود شریح بن حارث مرقوم فرموده است: روایت است که شریح در زمان خلافت امیرالمومنین (علیه السلام) که از جانب آن بزرگوار بسمت قضا منصوب بود، خانه ای به هشتاد دینار خرید، این خبر به آن جناب رسید و شریح را طلبید و بدو گفت که شنیدم خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و سند و قباله بر آن نوشته ای و جمعی را بر آن گواه گرفته ای؟. شریح گفت: ای امیرالمومنین آری چنین است. راوی گفت: چون علی این سخن از شریح بشنید خشمگین در وی نگریست و گفت ای شریح آگاه باش که بزودی کسی به سویت آید (مرگ، یا جان شکر) که در قباله ات ننگرد و از گواهت نپرسد تا از خانه تو را با چشم بی نور و جسم بی روح بدر برد و دست از همه چیز شده و جدا مانده بخانه گورت سپارد، پس ای شریح با دیده بصیرت در نگر که مبادا آنرا از کسیکه مالک آن نبوده خریده باشی، و یا بهای آنرا از مال حرام داده باشی که در این سرا و آن سرا زیان کار خواهی بود. بدان که گاه خرید آن اگر نزد من آمدی هر آینه این قباله برایت نوشتمی که بدرمی آنرا نمیخریدی تا چه رسد که به بیشتر. وهم و رجم ان ما یهمنا و لابد لنا منه ههنا قبل بیان لغه الکتاب و اعرابه تقدیم مطلب لم یتعرضه احد من شراح النهج، و هو ان الحافظ ابانعیم احمد بن عبدالله الاصفهانی المتوفی سنه 430 ه اسند هذا الکتاب فی کتابه حلیه الاولیاء الی الفضیل بن عیاض قاله للفیض بن اسحاق فی واقعه اقتضت ذلک، و بین ما فی النهج و بین الحلیه اختلاف یسیر فی بعض الالفاظ و العبارات ولکنهما واحد بلا ارتیاب و دونک ما نقله ابونعیم: قال ابونعیم فی ترجمه الفضیل بن عیاض من حیله الاولیاء (ص 101 و 102 ج 8 طبع مصر 1356 ه- 1937 م) ما هذا لفظه: حدثنا سلیمان بن احمد، ثنا بشر بن موسی، ثنا علی بن الحسین بن مخلد قال: قال الفیض بن اسحاق: اشتریت دارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا فبلغ ذلک الفضیل بن عیاض فارسل الی یدعونی فلم اذهب، ثم ارسل الی فمررت الیه فلما رانی قال: یا ابن یزید بلغنی انک اشتریت ارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا؟ قلت: قد کان کذلک، قال: فا الیاتیک من لاینظر فی کتابک و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک منها شاخصا یسلمک الی قبرک خالصا، فانظر ان لاتکون اشتریت هذه الدار من غیر مالک، اوورثت مالا من غیر حله، فتکون قد خسرت الدنیا و الاخره، و لو کنت حین اشتریت کتبت علی هذه النسخه: هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج بالرحیل، اشتری منه دار اتعرف بدار الغرور، حد منها فی زقاق الفناء الی عسکر الهالکین، و یجمع هذه الدار حدود اربعه: الحد الاول ینتهی منها الی دواعی العاهات، و الحد الثانی ینتهی الی دواعی المصیبات، و الحد الثالث ینتهی منها الی دواعی الافات، و الحد الرابع ینتهی الی الهوی المردی و الشیطان المغوی، و فیه یشرع باب هذه الدار علی الخروج من عز الطاعه الی الدخول فی ذل الطلب، فما ادرکک فی هذه الدار فعلی مبلبل اجسام الملوک، و سالب نفوس الجبابره، و مزیل ملک الفراعنه مثل کسری و قیصر، و تبع و حمیر، و من جمع المال فاکثر و التحد و نظر بزعمه الولد، و من بنی وشید و زخرف و اشخصهم الی موقف العرض اذا نصب الله عز و جل کرسیه لفصل القضاء، و خسر هنالک المبطلون، یشهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهونی، و نظر بالعینین الی زوال الدنیا، و سمع صارخ الزهد عن عرصاتها. ما ابین الحق لذی عینین ان الرحیل احد الیومین فبادروا بصالح الاعمال فقد دنا النقله و الزوال. انتهی. اقول: مع فرض صحه اسناد الروایه الی الفضیل اولا، و عدم سهو الراوی و عدم الاسقاط و الحذف ثانیا، ما کان للفضیل و اضرابه ان یسوقوا الکلام الی ذلک الحد من الزهد فی الدنیا و الرغبه عنها او یعبروا تبلک المعانی اللطیفه بتلک الالفاظ الوجیزه ثالثا، بل لا نشک فی ان سبک العبارات علی هذا الاسلوب البدیع، و سوق المعانی لعی هذا النهج المنیع و التنفیر عن الدنیا بهذه الغایه و الجوده و اللطافه انما نزل من حضره القدس العلویه. و لا ننکر ان مثل تلک الواقعه وقع للفضیل ایضا الا ان الفضیل لما رای ان عمل الفیض بن اسحاق شبیه بعمل شریح و یناسبه انتقل الی ما قاله امیرالمومنین علیه السلام لشریح فخاطب به الفیض تنبیها له، و انما لم ینسب الکلام الیه (علیه السلام) اما لعلمه بان الفیض ایضا عالم بذلک الکتاب لاشتهاره بین اهله، او کان نقله من باب الاقتباس ان لم یتطرق الیه سقط و حذف من الروای و کم لما قلنا من نظیر و شبیه نظما و نثرا، مثلا ان العروضی نقل فی کتابه المعروف به (چهار مقاله) ای اربع مقالات، ان نوح بن منصور امیر الخراسان کتب الی آلبتکین کتابا توعده فیه بالعقوبه و اوعده بالقتل و الاسر و النهب فلما بلغه الکتاب امر الا سکافی الکاتبا البلیغ المشهور ان یجیبه عن کتابه و یستخف به و یستهین، فکتب الا سکافی: (یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین). فانظر فیه کیف اقتبس کتابه من القرآن الکریم من غیر ان یتفوه باسناده الیه. ثم لا ننکر فضل الفضیل و ان له کلمات فضله لانه کان له شان و ادراک السعاده العظمی لانه کان من سلسله الراوه و اتی بکثیر من روایاته و کلماته الا نیقه العذبه ابونعیم فی الحلیه، و لانه ادرک اباعبدالله (علیه السلام) و اغترف من بحر حقائقه بقدر وسعه، و اقترف من کنوز معارفه بمبلغ کده و جهده، روی عنه (علیه السلام) نسخه یرویها النجاشی ولکن کلماته موجوده و نقل کثیر منها فی الحلیه بینها و بین الکتاب بون بعید و مسافه کثیره لا تشابهه فی سلک الفاظه و لا تدانیه فی سبک معانیه. ثم مما یوید کلامنا بان الفضیل اقتبس الکتاب منه (علیه السلام) ما اسند الیه ابونعیم فی الحلیه ایضا و هو عن الصادق (علیه السلام) قال ابونعیم (ص 100 ج 8 حلیه الاولیاء الطبع المذکور): حدثنا محمد بن علی، ثنا المفضل بن محمد الجندی، ثنا محمد بن عبدالله بن یزید المقری قال: سمعت سفیان بن عیینه یقول: سمعت الفضیل ابن عیاض یقول: یغفر للجاهل سبعون ذنبا مالم یغفر للعالم ذنب واحد. انتهی. و هذه الروایه مع انها لا تدل علی ان الفضیل قائلها تنافی ما فی الکافی و نقلها الفیض فی الوافی (ص 52 ج 1) فی اول باب لزوم الحجه علی العالم و تشدید الامر علیه مسندا عن المنقری عن حفص بن غیاث عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال یا حفص یغفر لجاهل سبعون ذنبا قبل ان یغفر للعالم ذنی واحد. و ان اختلج ببالک ان تنظیم قباله الارض و الدار علی هذا النظم المتضمن للحدود لم یعهد مثله فی صدر الاسلام، بل صار تعارفا معهودا بعد ذلک العصر فکیف یصح اسناد هذا الکتاب الی الامیر (ع)؟ فاعلم: ان امثال هذه الامور الغیر المعهوده الصادره منه (علیه السلام) لیس بعزیز حتی یستغرب من اسناد هذا الکتاب الیه (علیه السلام). و من نظر فی کتبه و رسائله حیث انه (علیه السلام) یبین فی بعضها آداب العامل و الوالی، و فی بعضها وظائف الخلیفه و الامیر، و فی بعضها فنون المجاهده و رسوم المقاتله، و فی بعضها تعیین اوقات الفرائض، و فی بعضها ما یتم به صلاح الاجتماع و ما به یصیر المدینه فاضله و غیرها من المطالب المتنوعه فی الموضوعات المختلفه الشاخصه التی لم تتغیر بتغیر الاعصار، و لم تختلف باختلاف الامصار قط، لانها حقائق و الحقیقه فوق الزمان والزمانی و غیر متغیر بتغیر الماده و المادئیات، علم ان جمیع ما فاض من سماء علمه مما یتحیر فیه العقول، و یستغرب، و ان بروز نحو هذا الکتاب منه (علیه السلام) لیس بمستبعد. علی انه رویت عنه (علیه السلام) واقعه اخری و قباله نظیر هذه الواقعه و القباله نقلها حسین بن معین الدین المیبدی فی شرح الدیوان المنسوب الی الامیر (ع) (ص 448 طبع ایران 1285 ه): روی ان بعض اهل الکوفه اشتری دارا و ناول امیرالمومنین (علیه السلام) رقا و قال له: اکتب لی قباله، فکتب (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اشتری میت عن میت دارا فی بلده المذنبین، و سکنه الغافلین. الحد الاول منها ینتهی الی الموت، و الثانی الی القبر، و الثالث الی الحساب و الرابع اما الی الجنه و اما الی النار، ثم کتب فی ذیلها هذه الابیات: النفس تبکی علی الدنیا و قد علمت ان السلامه منها ترک ما فیها لا دارد للمرء بعد الموت یسکنها الا التی کان قبل الموت بانیها فان بناها بخیر طاب مسکنها و ان بناها بشر خاب ثاویها این الملوک التی کانت مسلطه حتی سقاها بکاس الموت ساقیها لکل نفس و ان کانت علی وجل من المنیه آمال تقویها فالمرء یبسطها و الدهر یقبضها و النفس تنشرها و الموت تطوبها اموالها لذوی المیر النجمعها و دورنا لخراب الدهر نبنیها کم من مدائن فی الافاق قدبنیت امست خرابا و دون الموت اهلیها و کذا روی عن الصادق (علیه السلام) نحو هذا الحدیث من جهه تحدید الحدود الاربعه کما فی المناقب لمحمد بن شهر آشوب عن هشام بن الحکم قال: کان رجل من ملوک اهل الجبل یاتی الصادق (علیه السلام) فی حجه کل سنه، فینزله ابوعبدالله (علیه السلام) فی دار من دوره فی المدینه، و طال حجه و نزوله فاعطی اباعبدالله (علیه السلام) عشره آلاف درهم لیشتری له دارا و خرج الی الحج، فما انصرف قال: جعلت فداک اشتریت الی الدار؟ قال علیه السلام: نعم، و اتی بصک فیه: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اشتری جعفر بن محمد لفلان بن فلان الجبلی، اشتری دارا فی الفردوس حدها الاول رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و الحد الثانی امیرالمونین (ع)، و الحد الثالث الحسن بن علی، و الحد الرابع الحسین بن علی (علیه السلام). فلما قرا الرجل ذلک قال: قد رضیت جعلنی الله فداک قال: فقال ابوعبدالله علیه السلام: انی اخذت ذلک المال ففر قته فی ولد الحسن و الحسین (ع) و ارجو ان یتقبل الله ذلک، و یثیبک به الجنه. قال: فانصرف الرجل الی منزله و کان الصک معه، ثم اعتل عله الموت فلما حضرته الوفاه جمع اهله و حلفهم ان یجعلوا الصک معه، ففعلوا ذلک فلما اصبح القوم غدوا الی قبره فوجدو الصک علی ظهر القبر مکتوب علیه: و فی لی و الله جعفر بن محمد (ع) بما قال. اقول: و للخدشه فی هذا الحدیث المنسوب الی الصادق (علیه السلام) مجال و انما ذکرناه تاییدا لما قدمنا و بالجمله انما یستفاد من واقعه الامیر (ع) مع شریح و مع بعض اهل الکوفه ان القباله المداوله فی زماننا تکتب فی ابتناع الاملاک حیث یتعین فیه الحدود و یذکر فیه الشروط و الشهود انما کانت متعارفه فی زمن الصحابه ایضا هب انها بتلک الکیفیه لم تکن معهوده فی صدر الاسلام، فلا باس ان یکون امیرالمومنین (علیه السلام) مبتکره فیه، فانه (علیه السلام) کان سباقا الی العجائب و الغرائب دائما فلا مجال لتوهم اسناد الکتاب الی غیره (علیه السلام) بمجرد الاستبعاد بل استناده الی مثل الفضیل مستبعد جدا، بل عدم صحه الاسناد الیه معلوم قطعا.

شوشتری

[صفحه 618]

اقول: هذا کتاب کتبه (علیه السلام) الی اهل الکوفه الی قرضه بن کعب منهم خصوصا و الی باقیهم عموما مع عمر بن سلمه الارحبی- کما رواه المفید فی (جمله)- عن عمر بن سعد الذی یروی عنه نصر بن مزاحم عن یزید بن الصلت عن عامر الاسدی، و قد اختصره الرضی رحمه الله و تمامه هذا: (سلام علیکم، انی احمد الیکم الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانا لقینا القوم الناکثین لبیعتنا المفرقین لجماعتنا الباغین علینا من امتنا، فحاججناهم الی الله فنصرنا الله علیهم و قتل طلحه و الزبیر، و قد تقدمت الیهما بالنذر و اشهدت علیهما صلحاء الامه و مکنتهما فی البیعه، فما اطاعا المرشدین و لا اجابا الناصحین و لاذ اهل البغی بعائشه، فقتل حولها جم لا یحصی عددهم الا الله، ثم ضرب الله وجه بقیتهم فادبروا، فما کانت ناقه الحجر (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) باشام منها علی اهل ذلک المصر مع ما جاءت به من الحوب الکبیر فی معصیتها لربها و نبیها من الحرب، و اغترار من اغتر بها و ما صنعته من التفرقه بین المومنین و سفک دماء المسلمین لا بینه و لا معذره و لا حجه لها، فلما هزمهم الله امرت الا یقتل مدبر و لا یجهز علی جریح و لا یهتک ستر و لایدخل دار الا باذن اهلها، و قد آمنت الناس و استشهد منا رجال صالحون ضاعف الله لهم الحسنات و رفع درجاتهم و اثابهم ثواب الصابرین و جزاکم الله من اهل مصر- الی آخر ما فی المتن- و زاد بعده: فنعم الاخوان و الاعوان علی الحق انتم. و له (علیه السلام) کتاب آخر الی اهل الکوفه بعد فتح البصره، ففی (الارشاد): کتب (ع) بالفتح الی اهل الکوفه- الی ان قال- اما بعد، فان الله حکم عدل لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم، و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم دونه من وال، اخبرکم عنا و عمن سرنا الیه من جموع اهل البصره و من تاشب الیهم من قریش و غیرهم مع طلحه و الزبیر و نکثهم صفقه ایمانهم، فنهضت من المدینه حین انتهی الی خبر من سار الیها و جماعتهم و ما فعلوا بعاملی عثمان بن حنیف حتی قدمت ذی قار، فبعثت الحسن بن علی و عمار بن یاسر و قیس بن سعد، فاستنفرتکم لحق الله و حق رسوله و حقی، فاقبل الی اخوانکم سراعا حتی قدموا علی، فسرت بهم حتی نزلت ظهر البصره، فاعذرت بالدعاء و قمت بالحجه و اقلت العثره و الزله من اهل الرده من قریش و غیرهم و استتبتهم من نکثهم بیعتی و اخذت عهد الله علیهم، فابوا الا قتالی و قتال من معی و التحادی فی الغی فناهضتهم بالجهاد اقتل الله من قتل منهم ناکثا و ولی من ولی الی مصرهم، (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) و قتل طلحه و الزبیر علی نکثهما و شقاقهما، و کانت المراه علیهم اشام من ناقه الحجر، فخذلوا و ادبروا و تقطعت بهم الاسباب، فلما راوا ما حل بهم سالونی العفو عنهم، فقبلت منهم و غمدت السیف عنهم و اجریت الحق و السنه فیهم. و قد مدح (ع) اهل الکوفه ایضالما و ردوا علیه بذی قار عند توجهه الی البصره، ففی (الارشاد): روی عبدالحمید بن عمران العجلی عن سلمه بن کهیل قال: لما التقی اهل الکوفه علیا (ع) بذی قار رحبوا به ثم قالوا: الحمد لله الذی خصنا بجوارک و اکرمنا بنصرتک. فقام (ع) فیهم خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: یا اهل الکوفه الکم من اکرم المسلمین و اقصدهم تقویما و اعدلهم سنه و افضلهم سهما فی الاسلام و اجودهم فی العرب مرکبا و نصابا، انتم اشد العرب ودا للنبی و اهل بیته، و انما جئتکم ثقه- بعد الله- بکم للذی بذلتم من انفسکم عند نقض طلحه و الزبیر و خلعهما طاعتی و اقبالهما بعائشه للفتنه و اخراجهما ایاها من بیتها حتی اقدماها البصره، فاستفزوا طغامها و غوغاءها، مع انه قد بلغنی ان اهل الفضل منهم و خیارهم فی الدین قد اعتزلوا و کرهوا ما صنع طلحه و الزبیر. فقال اهل الکوفه: نحن انصارک و اعوانک علی عدوک و لو دعوتنا الی اضعافهم من الناس احتسبنا فی ذلک الخیر و رجوناه- فدعا علی (علیه السلام) لهم و اثنی علیهم. و مدحهم (ع) لماورد علیهم بعد فتح البصره، ففی (صفین نصر): لما قدم علی (علیه السلام) من البصره الی الکوفه یوم الاثنین لاثنتی عشره لیله مضت من رجب سنه (36) الستقبله اهل الکوفه- و فیهم قراوهم و اشرافهم- فدعوا له (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) بالبرکه و قالوا: یا امیرالمومنین این تنزل، اتنزل القصر؟ فقال: لا و لکننی انزل الرحبه، فنزلها و اقبل حتی دخل المسجد الاعظم فصلی فیه رکعتین ثم صعد المنبر فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسوله و قال: اما بعد یا اهل الکوفه فان لکم فی الاسلام فضلا ما لم تبدلوا و تغیروا، دعوتکم الی الحق فاجبتم و بداتم بالمنکر فغیرتم، الا ان فضلکم فیما بینکم و بین الله، فاما فی الاحکام و القسم فانتم اسوه من اجابکم و دخل فیما دخلتم فیه، الا ان اخوف ما اخاف علیکم اتباع الهوی- الی ان قال- الحمد لله الذی نصر ولیه و خذل عدوه و اعز الصادق المحق و اذل الناکث المبطل، علیکم بتقوی الله و طاعه من اطاع الله من اهل ایت نبیکم الذین هم اولی بطاعتکم فیما اطاعوا الله فیه من المنتحلین المدعین المقابلین لنا یتفضلون بفضلنا و یجاحدوننا امرنا و ینازعوننا حقنا و یدافعونا عنه فقد ذاقوا و بال ما اجترحوا فسوف یلقون غیا، الا انه قد قعد عن نصرتی رجال انا علیهم زار فاهجروهم و اسمعوهم ما یکرهون حتی یعتبوا لیعرف بذلک حزب الله عند الفرقه. فقام الیه مالک بن حبیب الیربوعی صاحب شرطته (علیه السلام) فقال: و الله انی لاری الهجر و سماع المکروه لهم قلیلا، و الله لئن امرتنا لنقتلنهم. فقال علی (علیه السلام): سبحان الله یا مال، جزت المدی و عدوت الحد و اغرقت فی النزع. فقال لبعض الغشم: ابلغ فی امور تنوبک من مهادنه الاعادی. فقال علی (علیه السلام): لیس هکذا قضی الله یا مال، فقال تعالی ( … النفس بالنفس … ) فما بال الغشم و قال تعالی ( … و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل … ) و الاسراف فی القتل ان تقتل غیر قاتلک، فقد نهی الله (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) عنه و ذلک هو الغشم. و مدحهم (ع) حین اراد العود الی قتال معاویه قبل النهروان بالنخیله. قال الطبری: جمع الیه رووس اهل الکوفه فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا اهل الکوفه انتم اخوانی و انصاری و اعوانی علی الحق و صحابتی علی جهاد عدوی المحلین، بکم اضرب المدبر و ارجو تمام طاعه المقبل، و قد بعثت الی اهل البصره فاستنفرتهم الیکم فلم یاتنی منهم الا ثلاثه آلاف و مائتا رجل، فاعینونی بمناصحه جلیه خلیه من الغش- الی ان قال- و کان جمیع اهل الکوفه خمسه و ستین الفا و من اهل البصره ثلاثه آلاف و مائتی رجل، و کان جمیع من معه ثمانیه و ستین الفا و مائتی رجل. و کان اشتیاق اهل الکوفه الی قدومه (علیه السلام) علیهم کما وصفه خفاف الطائی لمعاویه، قال نصر بن مزاحم: قال خفاف لمعاویه: قدم علی الکوفه فحمل الیه الصبی و دنت الیه العجوز و خرجت الیه العروس فرحا به و شوقا الیه. و روی الواحدی- کما فی (جمل المفید)- عن کلیب فی خبر وروده (علیه السلام) بذی قار یستعلم حاله، قال: فلم ابرح عن العسکر حتی قدم علی علی (علیه السلام) اهل الکوفه، فجعلوا یقولون: نری اخواننا من اهل البصره یقاتلونا. و جعلوا یضحکون و یعجبون و یقولون و الله لو التقینا لتعاطینا الحق، کانهم یرون انهم لا یقتلون. و فی (لطائف الثعالبی): کان الحجاح یقول: الکوفه جاریه جمیله لا مال (الفصل التاسع و الاربعون- فی ذم اهل الشام و مدح اهل الکوفه) لها فهی تخطب لجمالها، و البصره عجوز شوهاء موسره اهی تخطب لمالها. و کان زیاد یقول: مثل الکوفه کمثل اللهاه یاتیها الماء ببرده و عذوبته، و مثل البصره کالمثانه یاتیها الماء و قد تغیر و فسد.

مغنیه

المعنی: (و جزاکم الله من اهل مصر الخ).. الخطاب لاهل الکوفه، ما فی ذلک ریب، لانه جاء بعد الانتهاء من حرب الجمل و فتح البصره. قال الشریف الرضی: من کتاب له (علیه السلام) الیهم بعد فتح البصره. و ضمیر الیهم الی اهل الکوفه، لانه ذکر بعد الرساله الیهم بلا فاصل، و لا سبیل الی التوهم بانه یعود لاهل البصره. اولا: لانهم اعلنوا علیه الحرب، و انضموا مع خصومه، فکیف یقول لهم: (جزاکم الله احسن ما یجزی العاملین بطاعته، و الشاکرین لنعمته)؟. ثانیا: ان الشریف الرضی نفسه قال عند الخطبه 13: بعد وقعه الجمل قال الامام لاهل البصره: کنتم جند المراه، و اتباع البهیمه، رغا فاجبتم، و عقر فهربتم الخ. و قال المسعودی فی مروج الذهب: دخل الامام البصره بعد وقعه الجمل، و قد خطب خطبه طویله، قال فیها: یا اهل السبخه، یا اهل الموتفکه.. یا جند المراه الخ. ثم قال المسعودی: و ذم الامام اهل البصره بعد هذا الموقف مرارا کثیره.

عبده

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل کوفه که از آنان پس از فتح و فیروزی از جنگ بصره قدردانی نموده: خدا به شما اهل کوفه از جانب خاندان پیغمبرتان پاداش دهد نیکوتر پاداشی که به فرمانبران و سپاسگزاران نعمت و بخشش خود می دهد که دستور ما را شنیدید و از آن پیروی نمودید، و برای یاری دین دعوت شدید و پذیرفتید (تا آنکه دشمنان خدا را شکست داده از پا درآوریم).

زمانی

تشکر امام علیه السلام از مردم کوفه امام علیه السلام در نامه خود کلمه (مصر) را بکار برده که منظور شهر است، نه کشور مصر. و این اصطلاح قرآن است که (مصر) هر کجا استعمال شده منظور شهر است. امام علیه السلام بمنظور قدردانی از زحمات مردم کوفه نامه را نوشته و از آنان تشکر میکند و این یک نکته طبیعی است که خدای عزیز در قرآن کریم مورد بحث قرار داده و درباره شکرگزاری از نعمت سفارش کرده است. و خدا میفرماید: (بندگان شاکر کمیابند).

سید محمد شیرازی

الیهم، بعد فتح البصره (و جزاکم الله من اهل مصر) (من) لبیان (کم) (من اهل بیت نبیکم) ای جزاکم من جهه نصرتکم، لاولئکم (احسن ما یجزی العاملین بطاعته) اذ اطعتم یا اهل الکوفه فی نصره خلیفه الرسول و سائر اهل بیته (و الشاکرین لنعمته) اذ شکرتم نعمه الخلیفه بنصرکم له (فقد سمعتم) الکلام (و اطعتم) الامر (و دعیتم) الی الجهاد (فاجبتم) و نصرتم.

موسوی

اللغه: جزاکم: من جزی الرجل بکذا و علی کذا کافاه. المصر: القطر. الشرح: (و جزاکم الله من اهل مصر عن اهل بیت نبیکم احسن ما یجزی العاملین بطاعته و الشاکرین لنعمته فقد سمعتم و اطعتم و دعیتم فاجبتم) هذا الکتاب من الامام لاهل الکوفه یشکر سعیهم و یثنی علی طاعتهم و انقیادهم فانه علیه السلام المعلم و المهذب و المودب لا یفوته مدحهم و الثناء علیهم کی یشد عزائمهم و یدفعهم الی الخروج معه متی اراد مضافا الی ان النفس ترتاح اذا سمعت الثناء و تندفع فی طریق الخیر اذا وجدت من یعرف قیمتها و یحترم عملها و موقفها … دعا لهم ان یعطیهم لله احسن ما یعطی العاملین بطاعته الشاکرین لنعمته فانهم قد اعطوا الطاعه و شکروا النعمه و سمعوا منه و اطاعوا امره و دعاهم الی الجهاد قلبوا و اسرعوا لقتال الاعداء …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیهم،بعد فتح البصره

از نامه های امام علیه السلام است

که بعد از فتح بصره به اهل کوفه نوشت {1) .سند نامه: آنچه مرحوم سید رضی در اینجا آورده قسمتی از نامه نسبتاً طولانی است که امام علیه السلام بعد از فتح بصره به مردم کوفه نوشته و اوّل نامه چنین است:«من عبداللّه علی بن ابی طالب الی قرظه بن کعب (که یکی از سرشناسان صحابه پیغمبر بود و به کوفه فرستاده شده بود) و من قِبَله من المسلمین سلام علیکم فانی احمد الیکم اللّه الذی لا اله الا هو... این نامه را عبیداللّه بن ابی رافع کاتب آن حضرت در سال 36 هجری نوشت و آن را شیخ مفید در کتاب النصره از کتاب جمل واقدی نقل کرده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 195) در کتاب تمام نهج البلاغه،ص 788 آمده است که امام علیه السلام بعد از فتح بصره این نامه را بوسیله«زَحر بن قیس جعفی»به سوی اهل کوفه فرستاد و اوّل نامه چنین است:«من عبداللّه علی بن ابی طالب امیر المؤمنین الی اهل الکوفه...». }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در بحث سند نامه آمده،این نامه بخش کوتاهی از نامه مفصل تری است که امام علیه السلام بعد از پایان جنگ جمل برای مردم کوفه نوشت و محتوای آن قدردانی از زحمات آنان نسبت به اسلام و اهل بیت پیغمبر اکرم است؛زیرا دعوت امام علیه السلام را پذیرفته بودند و در جنگ با شورشیان و طغیان گران جمل پایمردی به خرج داده بودند.

وَ جَزَاکُمُ اللّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَحْسَنَ مَا یَجْزِی الْعَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ،وَ الشَّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ،فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ،وَ دُعِیتُمْ فَأَجَبْتُمْ.

خداوند به شما اهل این شهر (کوفه) از سوی اهل بیت پیامبرتان پاداش دهد، بهترین پاداشی که به فرمان بران خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند،زیرا شما فرمان مرا شنیدید و اطاعت کردید،دعوت شدید و اجابت نمودید.

رضایت امام علیه السلام از مردم کوفه

امام علیه السلام در این نامه خطاب به اهل کوفه برای آنها دعا می کند و از خدمات و زحمات آنها سپاسگزاری می نماید و آنها را به چند وصف مهم توصیف می کند و می فرماید:«خداوند به شما اهل این شهر (کوفه) از سوی اهل بیت پیامبرتان پاداش دهد،بهترین پاداشی که به فرمان بران خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند،زیرا شما فرمان مرا شنیدید و اطاعت کردید،دعوت شدید و اجابت نمودید»؛ (وَ جَزَاکُمُ اللّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَیْتِ نَبِیِّکُمْ أَحْسَنَ مَا یَجْزِی الْعَامِلِینَ بِطَاعَتِهِ،وَ الشَّاکِرِینَ لِنِعْمَتِهِ،فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ،وَ دُعِیتُمْ فَأَجَبْتُمْ).

روشن است که مخاطب در این نامه اهل کوفه هستند همانطور که مرحوم سید رضی در عنوان خطبه نگاشته و شواهد نیز نشان می دهد؛زیرا اهل بصره غالباً به لشکر طلحه و زبیر پیوستند و در خطبه های دیگر نهج البلاغه نکوهش

شده اند {1) .خطبه 13 و 14. }و این اهل کوفه بوده اند که دعوت امام علیه السلام را اجابت کردند و سر بر فرمانش نهادند و شایسته تشکر بودند.

اضافه بر این در بحث نکته ها مجموع نامه را از بعضی منابع دیگر نقل خواهیم کرد که به روشنی نشان می دهد که مخاطبان اهل کوفه بودند.

تعبیر به (عن اهل بیت نبیکم) اشاره به این است که قیام شما مردم نه تنها حمایت از اسلام و قرآن بود بلکه حمایت از اهل بیت نیز محسوب می شد و این ثواب مضاعفی برای شما می آورد.

امام علیه السلام در این نامه اوصاف پنج گانه ای برای مردم کوفه بیان کرده که شایستگی آنها را برای این دعا نشان می دهد:نخست عمل به طاعت الهی،دوم ادای شکر نعمتهای او،سوم گوش فرا دادن به فرمان،چهارم اطاعت فرمان امام علیه السلام و پنجم اجابت دعوت او که در واقع تعبیرات مختلفی از یک حقیقت است.

متن کامل نامه امام علیه السلام به اهل کوفه

مرحوم سید رضی مطابق روش گزینشی که از آن پیروی می کند،بخش بسیار کوتاهی از نامه امام علیه السلام را آورده است در حالی که این نامه بسیار پرمحتواست و سزاوار بود تمام آن در اینجا ذکر می شد،زیرا در مجموع نامه هم فنون بلاغت، رعایت شده هم نکته های سرنوشت ساز برای مسلمانان وجود دارد.

مرحوم مجلسی در بحارالانوار متن نامه را از کتاب«الکافیه فی ابطال توبه الخاطئه»(نوشته شیخ مفید) از ابو مخنف چنین نقل می کند:امام علیه السلام نامه ای نوشت و با عمر بن سلمه به سوی مردم کوفه فرستاد،هنگامی که گروهی از مردم کوفه

باخبر شدند،صدا را به تکبیر بلند کردند،صدا در کوفه پیچید و همه آگاه شدند و به سوی مسجد روان گشتند و منادی نیز مردم را به اجتماع در مسجد دعوت کرد.همه مردم کوفه که مشتاق شنیدن نامه امام علیه السلام بودند در مسجد جمع شدند و عمر بن سلمه نامه را به این شرح قرائت کرد:

« بسم اللّه الرحمن الرحیم از سوی بنده خدا امیر مؤمنان به قرظه بن کعب (فرماندار کوفه) و کسانی که نزد او از مسلمانان هستند.درود خدا بر شما،من خداوند یکتا را سپاس می گویم.

اما بعد:ما گروه پیمان شکنان بیعت و جدا شوندگان از جماعت و شورشیان از امّت را ملاقات کردیم،با منطق و استدلال با آنها سخن گفتیم؛ولی نتیجه ای نگرفتیم و سرانجام خداوند ما را بر آنها پیروز کرد.طلحه و زبیر کشته شدند و این در حالی بود که قبلاً با آنها اتمام حجت کردم و نصیحت و اندرز دادم و جمعی از صالحان امّت را گواه گرفتم.آنها از راهنمایان اطاعت نکردند و ناصحان را اجابت ننمودند.گروهی از شورشیان به عایشه پناه بردند و در اطراف او از اهل بصره گروه زیادی کشته شدند.خداوند بر صورت بقیه کوبید و فرار کردند.و همان گونه که ناقه صالح از کوه به در آمد و سرانجام مایه عذاب قوم ثمود شد،شتر عایشه نیز نسبت به اهل این شهر (بصره) بدبختی فراوان به بار آورد علاوه بر اینکه گناه بزرگی در معصیت پروردگار و پیامبرش مرتکب شدند و مایه شکاف در صفوف مسلمین و ریختن خونهای مؤمنان بدون هیچ دلیل و عذر و حجت آشکار گردیدند.

هنگامی که خداوند آنها را شکست داد و فرار کردند،دستور دادم فراریان را دنبال نکنند و مجروحان را به قتل نرسانند،وارد خانه ها نشوند و پرده ای را کنار نزنند مگر با اجازه قبلی من و همه مردم بصره را امان دادم.

گروهی از مردان صالح ما شربت شهادت نوشیدند.خداوند بر حسنات آنها

بیفزاید و درجاتشان را بالا برد و ثواب صادقان و صابران بر آنها عنایت فرماید.

خداوند به شما اهل این شهر (کوفه) از سوی اهل بیت پیامبرتان پاداش دهد، بهترین پاداشی که به مطیعان فرمان خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند، زیرا شما فرمان مرا شنیدید و اطاعت کردید،دعوت شدید و اجابت نمودید.

شما برادران بسیار خوب و یاوران بر حق بودید درود بر شما و رحمت خدا و برکاتش». {1) .بحارالانوار،ج 35،ص 252،روایت198. }

نامه3: برخورد قاطعانه با خیانت کارگزاران

موضوع

و من کتاب له ع لشریح بن الحارث قاضیه

(به امام خبر دادند که شریح بن الحارث، قاضی امام خانه ای به 80 دینار خرید، او را احضار کرده فرمود)

متن نامه

وَ روُیِ َ أَنّ شُرَیحَ بنَ الحَارِثِ قاَضیِ َ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ ع اشتَرَی عَلَی عَهدِهِ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً فَبَلَغَهُ ذَلِکَ فَاستَدعَی شُرَیحاً وَ قَالَ لَهُ بلَغَنَیِ أَنّکَ ابتَعتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً وَ کَتَبتَ لَهَا کِتَاباً وَ أَشهَدتَ فِیهِ شُهُوداً

فَقَالَ لَهُ شُرَیحٌ قَد کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ المُؤمِنِینَ قَالَ فَنَظَرَ إِلَیهِ نَظَرَ المُغضَبِ ثُمّ قَالَ لَهُ

یَا شُرَیحُ أَمَا إِنّهُ سَیَأتِیکَ مَن لَا یَنظُرُ فِی کِتَابِکَ وَ لَا یَسأَلُکَ عَن بَیّنَتِکَ حَتّی یُخرِجَکَ مِنهَا شَاخِصاً وَ یُسلِمَکَ إِلَی قَبرِکَ خَالِصاً فَانظُر یَا شُرَیحُ لَا تَکُونُ ابتَعتَ هَذِهِ الدّارَ مِن غَیرِ مَالِکَ أَو نَقَدتَ الثّمَنَ مِن غَیرِ حَلَالِکَ فَإِذَا أَنتَ قَد خَسِرتَ دَارَ الدّنیَا

ص: 364

وَ دَارَ الآخِرَهِ. أَمَا إِنّکَ لَو کُنتَ أتَیَتنَیِ عِندَ شِرَائِکَ مَا اشتَرَیتَ لَکَتَبتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النّسخَهِ فَلَم تَرغَب فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدّارِ بِدِرهَمٍ فَمَا فَوقُ وَ النّسخَهُ هَذِهِ هَذَا مَا اشتَرَی عَبدٌ ذَلِیلٌ مِن مَیّتٍ قَد أُزعِجَ لِلرّحِیلِ اشتَرَی مِنهُ دَاراً مِن دَارِ الغُرُورِ مِن جَانِبِ الفَانِینَ وَ خِطّهِ الهَالِکِینَ وَ تَجمَعُ هَذِهِ الدّارَ حُدُودٌ أَربَعَهٌ الحَدّ الأَوّلُ ینَتهَیِ إِلَی دوَاَعیِ الآفَاتِ وَ الحَدّ الثاّنیِ ینَتهَیِ إِلَی دوَاَعیِ المُصِیبَاتِ وَ الحَدّ الثّالِثُ ینَتهَیِ إِلَی الهَوَی المرُدیِ وَ الحَدّ الرّابِعُ ینَتهَیِ إِلَی الشّیطَانِ المغُویِ وَ فِیهِ یُشرَعُ بَابُ هَذِهِ الدّارِ اشتَرَی هَذَا المُغتَرّ بِالأَمَلِ مِن هَذَا المُزعَجِ بِالأَجَلِ هَذِهِ الدّارَ بِالخُرُوجِ مِن عِزّ القَنَاعَهِ وَ الدّخُولِ فِی ذُلّ الطّلَبِ وَ الضّرَاعَهِ فَمَا أَدرَکَ هَذَا المشُترَیِ فِیمَا اشتَرَی مِنهُ مِن دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلبِلِ أَجسَامِ المُلُوکِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الجَبَابِرَهِ وَ مُزِیلِ مُلکِ الفَرَاعِنَهِ مِثلِ کِسرَی وَ قَیصَرَ وَ تُبّعٍ وَ حِمیَرَ وَ مَن جَمَعَ المَالَ عَلَی المَالِ فَأَکثَرَ وَ مَن بَنَی وَ شَیّدَ وَ زَخرَفَ وَ نَجّدَ وَ ادّخَرَ وَ اعتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعمِهِ لِلوَلَدِ إِشخَاصُهُم جَمِیعاً إِلَی مَوقِفِ العَرضِ وَ الحِسَابِ وَ مَوضِعِ الثّوَابِ وَ العِقَابِ إِذَا وَقَعَ الأَمرُ بِفَصلِ القَضَاءِوَ خَسِرَ هُنالِکَ المُبطِلُونَشَهِدَ عَلَی ذَلِکَ العَقلُ إِذَا خَرَجَ مِن أَسرِ الهَوَی وَ سَلِمَ مِن عَلَائِقِ الدّنیَا

ترجمه ها

دشتی

1 برخورد قاطعانه با خیانت کارگزاران

به من خبر دادند که خانه ای با هشتاد دینار خریده ای، و سندی برای آن نوشته ای، و گواهانی آن را امضا کرده اند.

(شریح گفت: آری ای امیر مؤمنان، {شریح بن حارث را عمر منصب قضاوت داد و حدود 60 سال در مقام خود باقی ماند امّا سه سال در دوران عبد اللّه بن زبیر از قضاوت کناره گرفت و در زمان حجّاج استعفا داد، در دوران حکومت امام علیه السّلام خلافی مرتکب شد که او را به روستایی در اطراف مدینه تبعید کرد و دوباره به کوفه بازگرداند.} امام علیه السّلام نگاه خشم آلودی به او کرد و فرمود).

ای شریح! به زودی کسی به سراغت می آید که به نوشته ات نگاه نمی کند، و از گواهانت نمی پرسد، تا تو را از آن خانه بیرون کرده و تنها به قبر بسپارد .

ای شریح! اندیشه کن که آن خانه را با مال دیگران یا با پول حرام نخریده باشی، که آنگاه خانه دنیا و آخرت را از دست داده ای .

اما اگر هنگام خرید خانه، نزد من آمده بودی، برای تو سندی می نوشتم که دیگر برای خرید آن به درهمی یا بیشتر، رغبت نمی کردی، آن سند را چنین می نوشتم :

2 هشدار از بی اعتنایی دنیای حرام

این خانه ای است که بنده ای خوار آن را از مرده ای آماده کوچ خریده، خانه ای از سرای غرور، که در محلّه نابود شوندگان، و کوچه هلاک شدگان قرار دارد ، این خانه به چهار جهت منتهی می گردد:

یک سوی آن به آفت ها و بلاها، سوی دوّم آن به مصیبت ها، و سوی سوم به هوا و هوس های سست کننده، و سوی چهارم آن به شیطان گمراه کننده ختم می شود، و در خانه به روی شیطان گشوده است .

این خانه را فریب خورده آزمند، از کسی که خود به زودی از جهان رخت برمی بندد، به مبلغی که او را از عزّت و قناعت خارج و به خواری و دنیا پرستی کشانده، خریداری کرده است.

هر گونه نقصی در این معامله باشد ، بر عهده پروردگاری است که اجساد پادشاهان را پوسانده، و جان جبّاران را گرفته، و سلطنت فرعون ها {فرعون، لقب پادشاهان مصر، و کسری، لقب پادشاهان ایران و قیصر، لقب امپراتوران روم، و تبّع، لقب فرمانگزاران یمن، و حمیر، لقب پادشاهان جنوب عربستان پیش از اسلام بود.} چون «کسری» و «قیصر» و «تبّع» و «حمیر» را نابود کرده است.

3 عبرت از گذشتگان

آنان که مال فراوان گرد آورده بر آن افزودند، و آنان که قصرها ساخته، و محکم کاری کردند، طلا کاری کرده، و زینت دادند، فراوان اندوختند، و نگهداری کردند، و به گمان خود برای فرزندان خود باقی گذاشتند همگی آنان به پای حسابرسی الهی، و جایگاه پاداش و کیفر رانده می شوند، آنگاه که فرمان داوری و قضاوت نهایی صادر شود «پس تبهکاران زیان خواهند دید» .

به این واقعیّت ها عقل گواهی می دهد هر گاه که از اسارت هوای نفس نجات یافته، و از دنیا پرستی به سلامت بگذرد.

شهیدی

[گفته اند شریح پسر حارث، قاضی امیر مؤمنان (ع) ، در خلافت آن حضرت خانه ای به هشتاد دینار خرید، چون این خبر به امام رسید او را طلبید و فرمود:] به من خبر داده اند خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و سندی برای آن نوشته ای، و گواهانی بر آن گرفته ای؟ [شریح گفت: آری، امیر مؤمنان چنین بوده است: امام نگاهی خشمگین بدو کرد، سپس فرمود:] شریح! به زودی کسی به سر وقتت می آید که به نوشته ات نمی نگرد و از گواهت نمی پرسد، تا آنکه تو را از آن خانه بیرون کند و بردارد و تهی دست به گورت سپارد. پس شریح! مبادا این خانه را از جز مال خود خریده باشی یا بهای آن را از جز حلال به دست آورده، چه، آن گاه خانه دنیا را زیان کرده ای و خانه آخرت را از دست داده. اگر آن گاه که این خانه را خریدی نزد من می آمدی، برای تو سندی می نوشتم بدینسان، پس رغبت نمی کردی به خریدن خانه به درهمی یا افزون از آن، و سند چنین است: این خانه ای است که خریده است آن را بنده ای خوار، از مرده ای که او را از جای برخیزانده اند برای کوچ و بستن بار. از او خانه ای از خانه های فریب خریده است، در کویی که سپری شوندگان جای دارند و تباه شوندگان- روز به سر آرند-. این خانه از چهار سو، در این چهار حدّ جای گرفته است:

حدّ نخست بدانجا که آسیبها و بلا در کمین است، و حد دوم بدانجا که مصیبتها جایگزین، و حدّ سوّم به هوسی که تباه سازد، و حد چهارم به شیطانی که گمراه سازد، و در خانه به حدّ چهارمین گشاده است- و شیطان بدانجا ایستاده-. خرید این فریفته آرزومند- این خانه را- از این کس که اجل وی را از جای کند. به بهای برون شدن از قناعتی که موجب ارجمندی است، و درون شدن در ذلت و به دست آوردن- دنیا که مایه دردمندی است- و زیانی که این خریدار را در آنچه خریده رسد ، بر نا آرام دارنده تن های پادشاهان است، و گیرنده جانهای سرکشان، و درهم ریزنده دولت فرعونان، چون کسرا، و قیصر، و تبّع، و حمیر، و آن کس که مال بر مال نهاد و افزون داشت و ساخت و بر افراشت، و زیور کرد و بیاراست، و اندوخت، و به گمان خویش برای فرزند مایه توخت. بر اوست که همگان را در جایگاه رسیدگی و حساب، و محل پاداش و عقاب روانه کند آن گاه که کار داوری به نهایت رسد، «و آن جاست که تباهکاران زیان برند» . بر این سند خرد گواهی دهد هرگاه از بند هوا و دلبستگیهای دنیا برون رود.

اردبیلی

روایت کرده اند که شریح بن حراث که قاضی امیر المؤمنین بود خرید در زمان آن حضرت سرائی را به هشتاد دینار پس رسید این خبر به آن حضرت پس طلبید او را و گفت رسید بمن که تو خریده که خریده تو سرائی را بهشتاد دینار و نوشته برین مضمون تمسکی و گواه گرفته در آن گواهان را پس گفت شریح بتحقیق بود این چنین ای امیر مؤمنان راوی گوید که پس نظر کرد بسوی او بنظر خشمگین بعد از آن گفت مر او را که ای شریح بدانکه زود باشد که بیاید بسوی تو کسی که نظر ننماید در قباله تو و سوال نکند از گواهان تو مرا و ملک الموتست تا آنکه بیرون برد ترا از آن سرا در حالتی که باشی چشم باز مانده و بسیار تو را بقبر تو در حالی مجرد باشی از خانمان پس نظر کن ای شریح از آنکه نباشی که خریده باشی این سرا را از غیر مال خود یا نقد کرده باشی بهای آنرا از غیر حلال خود پس در آن حالت تو زیان زده باشی در سرای دنیا و سرای آخرت بدانکه اگر تو بودی که می آمدی بمن نزد خریدن تو چیزی را که خریده هر آینه می نوشتم برای تو قباله ابرین نسخه پس رغبت نمی کردی در خریدن این سرا به یک درهم پس آنچه فراتر آن باشد یعنی نه بقلیل و نه بکثیر و نسخه اینست که این چیزیست که خریده بنده خوار بی مقدار از بنده مشرف بر میت که از جای خود برانگیخته شده است بجهه رحلت خرید مشتری از آن بایع سرای را از سرای فریب که باقی مانده از طرف فوت شدگان و بقعه هلاک شدگان و احاطه نموده باین سرا چهار حد حد اول منتهی می شود بچیزهائی که خواننده آفتهااند از زن و اولاد و اقربا و خادمان و دابه و حد دوم منتهی می شود بخوانندهای مصیبتها از موت زن و اولاد و سایر و حد سیم منتهی می شود بسوی آرزوهای هلاک کننده چه حفظ سرا و متاع آن موجب تعلقست و حد چهارم منتهی می شود بدیو گمراه کننده و در آن حد باز کرده می شود راه گذار در این سرای خرید این فریفته شده بآرزوی نفس ازین برکنده شده این سرا را به بیرون آمدن از عزت قناعت و در آمدن در مذلّت خواهش و فروتنی نزد مردمان جهه طمع زیادتی پس آنچه دریافت این مشتری در آنچه خرید از آن بایع از ضمان درک و از پی رفتن پس بر ملک الموتست که مضطرب سازنده بدنهای پادشاهانست و رباینده جانهای گردنکشان و زایل کننده پادشاهی فرعونیان مانند کسری که پادشاه فارس بود و قیصر که پادشاه رومست و تبّع که پادشاه یمنست و حمیر که پادشاهان با شوکت بودند و آنکه جمع کرد مال را بر بالای مال پس بسیار ساخت آنرا و آنکه بنا کرد و محکم کرد و برافراخت و زینت داد بطلا و بیاراست ببساط و ذخیره نمود و اخذ ضیعه دنیویه نمود و نظر کرد بگمان خود برای عاقبت فرزند خود فرستادن ایشان همه بموقف عرض و حسابست و مکان ثواب و عقاب در وقتی که واقع شود امر بحکمی که جدا کننده حق باشد از باطل و زیانکار شوند آنجا تبه کاران گواهی داد بر این سخنان عقل عقلا هر گاه بیرون رود از بندگی آرزوی نفس و سالم ماند از او پرسشهای دنیا

آیتی

گویند که شریح بن الحارث قاضی امیرالمؤ منین (ع) در زمان او خانه ای خرید به هشتاد دینار. این خبر به علی (علیه السلام) رسید. او را فرا خواند. و گفت شنیده ام خانه ای خریده ای به هشتاد دینار و برای آن قباله نوشته ای و چند تن را هم به شهادت گرفته ای. شریح گفت چنین است یا امیرالمؤ منین. علی (علیه السلام) به خشم در او نظر کرد، سپس فرمود:

ای شریح، زودا که کسی بر سر تو آید که در قباله ات ننگرد و از شاهدانت نپرسد، تا از آنجا براندت و بی هیچ مال و خواسته ای به گورت سپارد. پس، ای شریح، بنگر، نکند که این خانه را از دارایی خود نخریده باشی، یا نقدی که بر شمرده ای از حلال به دست نیامده باشد. که اگر چنین باشد هم در دنیا زیان کرده ای و هم در آخرت.

اما اگر آنگاه که این خانه را می خریدی نزد من آمده بودی، برایت قباله ای می نوشتم به این نسخت و تو حتی یک درهم و چه جای بیش از آن رغبت نمی کردی که به بهای این خانه دهی. و نسخه آن قباله چنین است:

این خانه ای است که بنده ای ذلیل، از مرده ای که برای کوچ کردن او را از جای خود برانگیخته اند، خریده است. خانه ای از سرای فریب در کوی از دست شدگان و محلت به هلاکت رسیدگان. این خانه را چهار حدّ است حد نخستین، منتهی می شود به آنجا که آفات کمین گرفته اند، و حدّ دوم به آنجا که مصیبتها را سبب است، و حدّ سوم به خواهشهای تباه کننده نفسانی، و حدّ چهارم به شیطان اغواگر. و در آن از حد چهارم باز می شود. خریدار که فریب خورده آمال خویش است آن را از فروشنده ای که اجل او را برانگیخته تا براندش، به بهای خارج شدن از عزّ قناعت و دخول در ذلّ طلب و خواری خریده است. در این معامله ضرر و زیان خریدار در آنچه خریده است، بر عهده کسی است که اندامهای پادشاهان را ویران سازد و جان از تن جباران بیرون کند و پادشاهی از فرعونان چون شهریاران ایران و قیصرهای روم و تبّعهای یمن و حمیرهابستانده است، و نیز آن کس که دارایی خود را گرد آورد و همواره بر آن در افزود و کاخهای استوار برآورد و آنها را بیاراست و آرایه ها ساخت و اندوخته ها نهاد تا به گمان خود برای فرزند، مرده ریگی نهد. همه اینان را برای عرضه در پیشگاه حسابگران و آنجا که ثواب و عقاب را معین می کنند، حاضر آورد. در آنجا حکم قطعی صادر شود و کار داوری به پایان آید. (در آنجا تبهکاران زیانمند شوند) عقل هر گاه که از اسارت هوس بیرون آید و از علایق دنیوی در امان ماند، به این رسند گواهی دهد.

انصاریان

گفته شده شریح بن حارث قاضی امیر المؤمنین علیه السّلام بود .در زمان حکومت آن حضرت خانه ای به مبلغ هشتاد دینار خرید،خبر این برنامه به آن جناب رسید،وی را خواست و به او فرمود:

به من خبر رسیده خانه ای به هشتاد دینار خریده،و برایش سند نوشته، و بر آن گواهانی گرفته ای![گفت:آری چنین است ای امیر مؤمنان.حضرت خشم آلود به او نگریست،سپس فرمود ]:به زودی کسی به نزدت می آید(ملک الموت)که به سند خانه نظر نمی کند،و از گواه آن نمی پرسد،تا آنکه تو را از آن خانه بیرون می کند،و تنها تسلیم خانه قبر می نماید .ای شریح،مواظب باش که این خانه را از غیر مال خود نخریده،یا قیمت آن را از غیر مال حلال نداده باشی، که در این صورت دچار خسارت دنیا و آخرت شده ای .

آگاه باش،اگر زمان خرید خانه نزد من آمده بودی،برای تو سندی مانند این سند می نوشتم،که در خرید این خانه به یک درهم چه رسد بالاتر از آن رغبت نمی کردی.و آن سند این است :

این خانه ای است که آن را بنده ای خوار،از مرده ای که برای کوچ کردن به سرای دیگر از این خانه بیرونش کرده اند خریده است،از او خانه ای از خانه های فریب از جانب فانی شوندگان، و سرزمین اهل هلاکت خریده .این خانه را چهار حدّ است:حدّ اوّل به آفات و بلاها،حدّ دوم به مصائب،حد سوم به هوسهای تباهی آور،و حد چهارم به شیطان گمراه کننده،و در این خانه به همین حد چهارم باز می شود .

شروح

راوندی

و البینه: الحجه، و الشاخص من الدار: الذهب منها، یقال: شخص من بلد الی بلد، ای ذهب. و ابتعت: ای اشتریت، و الشراء یمد و یقصر کالزنا. و الحطه: حیث یحط الانسان فیه رحله، و المحط: المنزل، یقال حط اذا نزل. و بالخاء المعجمه: الارض التی یختطها الرجل لنفسه، و هو ان یعلم علیها علامه بالخط لیعلم انه قد اختارها لیبنیها دارا، و منه: خطط الکوفه او البصره. و حد الشی ء، منتهاه، و حدود الدار غایاتها. و المردی: المهلک. الذی یحمل الناس علی الغوایه و الجهل. و قوله و فیه یشرع باب هذه الدار ای یفتح. و ازعجه: اقلقه و قلعه من مکانه. و الضراعه: الذل. و ادرک: ای لحق. و الدرک: التبعه، یقال: ما لحقک من درک فعلی خلاصه. و قوله فعلی مبلبل اجسام الملوک ای علی الله الذی یستاصل الملوک الظلمه علی الناس و یهلک اجسامهم، یقال: تبلبلت الابل الکلاء اذا تتبعته فلم تدع منه شیئا. و الجبابره: الذین یقتلون علی الغضب. و الفراعنه: العتاه. و کسری: لقب ملوک الفرس. و قیصر: ملک الروم. و تبع واحد التبابعه و هم ملوک الیمن، و التبع فی اللغه: الظل و نوع من الطیر. و حمیر: ابوقبیله من الیمن، و هو حمیر ابن سبا بن یشخب بن یعرب بن قحطان، و منهم کانت الملوک فی الدهر الاول. وشید: ای طول البناء و رفعه. و زخرف: ای ذهب جدرانه. و نجد: ای زین ارضه بالفرش، و النجاد: الوساد. و ادخر: افتعل من الذخیره. و اشخاصهم: اذهابهم. و علائق الدنیا: ما یتعلق به القلوب القلوب من الدنیا.

کیدری

قوله علیه السلام: هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج للرحیل الی آخره. المردی: المهلک، و المغوی: الموقع فی الغوایه. یسرع: ای یفتح ازعجه: اقلقه ادرک: لحق و الدرک: التبعه. مبلیل الاجسام: مستاصلها، یعنی الله تعالی: تبلبلت الابل الکلاء: اذا تتبعته فلم تدع منه شیئا، و اول ملک لقب بکسری من ملوک العجم نوشروان و قیل: کسری معرب خسرو، و قیل: معنی کسری الملک العادل و اول من لقب الروم بقیصر قسطس و معنی قیصر شق عنه و ذلک ان امه ماتت و هی حبلی فشق بطنها عنه و اخرج فلقب بقیصر. ثم قالوا لمن بعده من ملوک هذا البیت القیاصره و کانوا ینزلون رومیه، و تبع اسم الملک الاعظم من ملوک الیمن و الاذواء دون التبابعه، و تبع لقب لمن یملک بلادا کثیره سوی الیمن، و سمی بذلک لان العساکر تبعوه و قیل التبع الفی ء، یعنی انه ظل الله، و ظل الامان، و الاذواء مثل ذی یزن، و ذی حدن و ذی رعین و ذی المنار، ملوک لا یملکون الا الیمن. اول ملک من ولد قحطان، هو حمیربن سبابن یشجب بن یعرب بن قحطان شید البناء، و طوله و رفعه، و زخرفه و ذهب جدرانه و مجده و زین ارضه بالفرش و النجاد: الوساد. شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی. ای اذا کان اسیرا فی

مخالب الهوی لم یقبل العاقل الموعظه، و ما تفکر فی العواقب، و قد روی ان بعض اهل الکوفه اشتری ایضا دارا و ناول امیرالمومنین علیه السلام رقا و قال له اکتب لی قباله الشری، فکتب علیه السلام بعد التسمیه هذا ما اشتری میت من میت دارا فی بلده المذنیین و سکه الغافلین، الحد الاول منها ینتهی الی الموت، و الثانی الی القبر، و الثالث الی الحساب، و الرابع اما الی الجنه و اما الی النار ثم کتب علیه السلام: لا دار للمرء بعد الموت یسکنها الا لمن کان قبل الموت بانیها فان بناها بخیر طاب مسکنها و ان بناها بشر خاب ثاویها

ابن میثم

نامه امام (علیه السلام) به اهل کوفه، پس از فتح بصره: (خداوند به شما که مردمی شهرنشین هستید، از ناحیه ی خاندان پیامبرتان بهترین پاداشی دهد که به عاملان و مطیعان خود و سپاسگزاران نعمتهایش عطا می کند، زیرا که شنیدید و اطاعت کردید، و دعوت را پاسخ مثبت دادید.) گویا خطاب به اهل کوفه است و از این رو حرف من برای بیان جنس از ضمیر منصوب در جزاکم می باشد و برای آنان از خدا درخواست می کند که به آنها به علت یاری کردن از خاندان پیامبر و سپاسگزاری از نعمت وی، بهترین پاداش را عنایت فرماید. فقد سمعتم، امر خدا را شنیدید و آن را اطاعت کردید، و برای یاری دینش دعوت شدید آن را پذیرفتید. مفعولهای این چند فعل حذف شده زیرا منظور ذکر اعمال و کارهاست و توجهی به تعیین مفعول نیست علاوه بر آن از فحوای سخن، مفعول شناخته می شود که ندای الهی امام (علیه السلام) می باشد.

ابن ابی الحدید

رُوِیَ أَنَّ شُرَیْحَ بْنَ الْحَارِثِ قَاضِیَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع اشْتَرَی عَلَی عَهْدِهِ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً فَبَلَغَهُ ذَلِکَ فَاسْتَدْعَی شُرَیْحاً وَ قَالَ لَهُ بَلَغَنِی أَنَّکَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً وَ کَتَبْتَ لَهَا کِتَاباً وَ أَشْهَدْتَ فِیهِ شُهُوداً فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ قَدْ کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ قَالَ فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ یَا شُرَیْحُ أَمَا إِنَّهُ سَیَأْتِیکَ مَنْ لاَ یَنْظُرُ فِی کِتَابِکَ وَ لاَ یَسْأَلُکَ عَنْ بَیِّنَتِکَ حَتَّی یُخْرِجَکَ مِنْهَا شَاخِصاً وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً فَانْظُرْ یَا شُرَیْحُ لاَ تَکُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَیْرِ مَالِکَ أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَیْرِ حَلاَلِکَ فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا وَ دَارَ الآْخِرَهِ.

أَمَا إِنَّکَ لَوْ کُنْتَ أَتَیْتَنِی عِنْدَ شِرَائِکَ مَا اشْتَرَیْتَ لَکَتَبْتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النُّسْخَهِ فَلَمْ تَرْغَبْ فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ [بِالدِّرْهَمِ]

{ 1) مخطوطه النهج:«بدرهم». } بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ وَ النُّسْخَهُ هَذِهِ هَذَا مَا اشْتَرَی عَبْدٌ ذَلِیلٌ مِنْ مَیِّتٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِیلِ اشْتَرَی مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ مِنْ جَانِبِ الْفَانِینَ وَ خِطَّهِ الْهَالِکِینَ وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَهٌ الْحَدُّ الْأَوَّلُ یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الآْفَاتِ وَ الْحَدُّ الثَّانِی یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْمُصِیبَاتِ وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ یَنْتَهِی إِلَی الْهَوَی الْمُرْدِی وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ یَنْتَهِی إِلَی اَلشَّیْطَانِ الْمُغْوِی وَ فِیهِ یُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ اشْتَرَی هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَهِ وَ الدُّخُولِ فِی ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَهِ فَمَا أَدْرَکَ هَذَا الْمُشْتَرِی فِیمَا اشْتَرَی مِنْهُ مِنْ دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوکِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَهِ وَ مُزِیلِ مُلْکِ اَلْفَرَاعِنَهِ مِثْلِ کِسْرَی وَ قَیْصَرَ وَ تُبَّعٍ وَ حِمْیَرَ وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَی الْمَالِ فَأَکْثَرَ وَ مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ إِشْخَاصُهُمْ جَمِیعاً إِلَی مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ شَهِدَ عَلَی ذَلِکَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَی وَ سَلِمَ مِنْ عَلاَئِقِ الدُّنْیَا.

هو شریح بن الحارث بن المنتجع بن معاویه بن جهم بن ثور بن عفیر { 1) ب:«عقر»،و الصواب ما أثبته من الاستیعاب. } بن عدی بن الحارث بن مره بن أدد الکندی و قیل إنّه حلیف لکنده من بنی الرائش .

و قال ابن الکلبی لیس اسم أبیه الحارث و إنّما هو شریح بن معاویه بن ثور .

و قال قوم هو شریح بن هانئ .

و قال قوم هو شریح بن شراحیل و الصحیح أنه شریح بن الحارث و یکنی أبا أمیّه استعمله عمر بن الخطّاب علی القضاء بالکوفه فلم یزل قاضیا ستین سنه لم یتعطل فیها إلاّ ثلاث سنین فی فتنه ابن الزبیر امتنع فیها من القضاء ثمّ استعفی الحجاج من

العمل فأعفاه فلزم منزله إلی أن مات و عمر عمرا طویلا قیل إنّه عاش مائه سنه و ثمانیا و ستین و قیل مائه سنه و توفّی سنه سبع و ثمانین .

و کان خفیف الروح مزاحا فقدم إلیه رجلان فأقر أحدهما بما ادعی به خصمه و هو لا یعلم فقضی علیه فقال لشریح من شهد عندک بهذا قال ابن أخت خالک و قیل إنّه جاءته امرأته تبکی و تتظلم علی خصمها فما رق لها حتّی قال له إنسان کان بحضرته أ لا تنظر أیها القاضی إلی بکائها فقال إن إخوه یوسف جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ .

وَ أَقَرَّ عَلِیٌّ ع شُرَیْحاً عَلَی الْقَضَاءِ مَعَ مُخَالَفَتِهِ لَهُ فِی مَسَائِلَ کَثِیرَهٍ مِنَ اَلْفِقْهِ مَذْکُورَهٍ فِی کُتُبِ الْفُقَهَاءِ.

وَ اسْتَأْذَنَهُ شُرَیْحٌ وَ غَیْرُهُ مِنَ قُضَاهِ عُثْمَانَ فِی الْقَضَاءِ أَوَّلَ مَا وَقَعَتِ الْفُرْقَهُ فَقَالَ اِقْضُوا کَمَا کُنْتُمْ تَقْضُونَ حَتَّی تَکُونَ لِلنَّاسِ جَمَاعَهٌ أَوْ أَمُوتَ کَمَا مَاتَ أَصْحَابِی .

وَ سَخِطَ عَلِیٌّ ع مَرَّهً عَلَیْهِ فَطَرَدَهُ عَنِ اَلْکُوفَهِ وَ لَمْ یَعْزِلْهُ عَنِ الْقَضَاءِ وَ أَمَرَهُ بِالْمُقَامِ بِبَانِقْیَا وَ کَانَتْ قَرْیَهً قَرِیبَهً مِنَ اَلْکُوفَهِ أَکْثَرُ سَاکِنِهَا اَلْیَهُودُ فَأَقَامَ بِهَا مُدَّهً حَتَّی رَضِیَ عَنْهُ وَ أَعَادَهُ إِلَی اَلْکُوفَهِ

وَ قَالَ أَبُو عُمَرَ بْنُ عَبْدِ الْبِرِّ فِی کِتَابِ اَلْإِسْتِیعَابِ أَدْرَکَ شُرَیْحٌ اَلْجَاهِلِیَّهَ وَ لاَ یُعَدُّ مِنَ اَلصَّحَابَهِ بَلْ مِنَ اَلتَّابِعِینَ وَ کَانَ شَاعِراً مُحْسِناً وَ کَانَ سُنَاطاً لاَ شَعَرَ فِی وَجْهِهِ { 1) الاستیعاب 590،و ذکر أنّه توفّی سنه سبع و ثمانین و هو ابن مائه سنه؛و ولی القضاء ستین سنه من زمن عمر إلی زمن عبد الملک بن مروان. } .

قوله ع و خطه الهالکین بکسر الخاء و هی الأرض التی یختطها الإنسان

أی یعلم علیها علامه بالخط لیعمرها و منه خطط الکوفه و البصره .

و زخرف البناء أی ذهب جدرانه بالزخرف و هو الذهب.

و نجد فرش المنزل بالوسائد و النجاد الذی یعالج الفرش و الوسائد و یخیطهما و التنجید التزیین بذلک و یجوز أن یرید بقوله نجد رفع و علا من النجد و هو المرتفع من الأرض.

و اعتقد جعل لنفسه عقده کالضیعه أو الذخیره من المال الصامت.

و إشخاصهم مرفوع بالابتداء و خبره الجار المجرور المقدم و هو قوله فعلی مبلبل أجسام الملوک و موضع الاستحسان من هذا الفصل و إن کان کله حسنا أمران أحدهما أنّه ع نظر إلیه نظر مغضب إنکارا لابتیاعه دارا بثمانین دینارا و هذا یدلّ علی زهد شدید فی الدنیا و استکثار للقلیل منها و نسبه هذا المشتری إلی الإسراف و خوف من أن یکون ابتاعها بمال حرام.

الثانی أنّه أملی علیه کتابا زهدیا وعظیا مماثلا لکتب الشروط التی تکتب فی ابتیاع الأملاک فإنهم یکتبون هذا ما اشتری فلان من فلان اشتری منه دارا من شارع کذا و خطه کذا و یجمع هذه الدار حدود أربعه فحد منها ینتهی إلی دار فلان و حدّ آخر ینتهی إلی ملک فلان و حدّ آخر ینتهی إلی ما کان یعرف بفلان و هو الآن معروف بفلان و حدّ آخر ینتهی إلی کذا و منه شروع باب هذه الدار و طریقها اشتری هذا المشتری المذکور من البائع المذکور جمیع الدار المذکوره بثمن مبلغه کذا و کذا دینارا أو درهما فما أدرک المشتری المذکور من درک فمرجوع به علی من یوجب الشرع الرجوع به علیه ثمّ تکتب الشهود فی آخر الکتاب شهد فلان ابن فلان بذلک و شهد فلان ابن فلان به أیضا و هذا یدلّ علی أن الشروط المکتوبه الآن قد کانت

فی زمن الصحابه تکتب مثلها أو نحوها إلاّ أنا ما سمعنا عن أحد منهم نقل صیغه الشرط الفقهی إلی معنی آخر کما قد نظمه هو ع و لا غرو فما زال سباقا إلی العجائب و الغرائب.

فإن قلت لم جعل الشیطان المغوی فی الحدّ الرابع قلت لیقول و فیه یشرع باب هذه الدار لأنّه إذا کان الحدّ إلیه ینتهی کان أسهل لدخوله إلیها و دخول أتباعه و أولیائه من أهل الشیطنه و الضلال

کاشانی

(کتبه لشریح بن الحارث قاضیه) این نامه آن حضرت است که نوشته به شریح بن حارث که قاضی آن حضرت بود و در کوفه گویند هفتاد و پنج سال قاضی کوفه بود مگر دو سال یا چهار سال که در فتنه زبیر بن العوام از حجاج لعین التماس کرد که قضای کوفه را از او امعان دارد. و در زمان آن حضرت به واسطه مساله ای بیست روز او را عزل نمود و بعد از آن نصب فرمود. (روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام) در روایت آمده که شریح بن حارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام بود همچنانکه مذکور شد (اشتری علی عهده دارا) خرید در عهد آن حضرت خانه ای را (بثمانین دینارا) به هشتاد دینار (فبلغه علیه السلام ذلک) پس رسید به او این خبر (فاستدعاه) پس طلبید او را (و قال) و فرمود که (بلغنی) رسید به من (انک ابتعت) آنکه تو خریده ای (دارا بثمانین دینارا) خانه ای را به هشتاد دینار (و کتبت کتابا) و نوشته ای، نوشته ای را در این باب (و اشهدت فیه شهودا) و گواه گرفته ای در خریدن آن گواهان را (فقال شریح) پس شریح گفت (قد کان ذلک یا امیرالمومنین) به تحقیق که بود این چنین ای امیر مومنان (قال) راوی گوید که (فنظر الیه علیه السلام) پس نظر کرد امیر مومنان به سوی او (نظر مغضب) به نظر خشمگین (ثم قال له یا شریح) بعد از آن فرمود که ای شریح (اما انه سیاتیک) بدانکه زود باشد که بیاید به سوی تو (من لا ینظر فی کتابک) کسی که نظر ننماید در قباله تو (و لا یسئلک عن بینتک) و سوال نکند از گواهان تو، مراد ملک الموت است. (حتی یخرجک منها) تا آنکه بیرون برد تو را از آن سرا (شاخصا) در حالتی که باشی چشم بازمانده (و یسلمک الی قبرک) و بسپارد تو را به قبر تو (خالصا) در حالتی که مجرد باشی از خانمان (لا تکون ابتعت) از آنکه نباشی که خریده باشی (فانظر یا شریح) پس نظر کن ای شریح و برحذر باش (هذه الدار) این خانه را (من غیر مالک) از غیر مال خود (او نقدت الثمن) یا نقد کرده باشی بهای آن را (من غیر حلالک) از غیر حلال خود (فاذا انت) پس در آن حالت تو (قد خسرت) زبان زده باشی (دار الدنیا و دار الاخره) هم در سرای دنیا و هم در سرای آخرت (اما انک لو کنت) بدانکه اگر تو بودی (اتیتنی) که می آمدی به من (عند شرائک) نزد خریدن تو (ما اشتریت) چیزی را که خریدی آنرا به هشتاد دینار (لکتبت لک کتابا) هر آینه می نوشتم برای تو قباله ای (علی هذه النسخه) بر این نسخه عبرت آثار که مذکور خواهد شد (فلم ترغب) پس رغبت نمی کردی (فی شراء هذه الدار) در خریدن آن سرا (بدرهم) به یک درهم (فما فوقه) پس آنچه فراتر از آن باشد. یعنی آن را هیچ چیزی نمی خریدی، نه به قلیل و نه به کثیر. (النسخه هذه) و آن نسخه این است که: (هذا ما اشتری) این چیزی است که خرید (عبد ذلیل من عبد میت) بنده خوار بی مقدار از بنده مشرف به موت (قد ازعج للرحیل) از جای خود برانگیخته شده است به جهت رحلت از دنیای بی اعتبار وصف مشتری به (عبودیت) و (ذلت) از جهت عجب و فخری است که عارض او شده به واسطه شرای سرا، و وصف بایع به (میت) از جهت تنزیل موت بالقوه است به منزله موت بالفعل از روی تحذیر. (اشتری منه) خرید مشتری از آن بایع (دارا من دار الغرور) سرایی را از سرای فریب که باقی مانده (من جانب الفانین) از طرف فوت شدگان (و خطه الهالکین) و بقعه هلاک شدگان (و تجمع هذه الدار) و احاطه نموده به این سرا (حدودا اربعه) چهار حد که هر حدی از آن واقع است در طرف حادثه های روزگار به این وجه که: (الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات) حد اول از آن چهار حد منتهی می شود به اشیایی که خواننده آفتهایند از زن و خادم و دابه و اولاد و اتباع که از لوازم سرایند (و الحد الثانی) و حد دوم از آن چهار حد (ینتهی الی دواعی المصیبات) منتهی می شود به چیزهایی که خواننده مصیبتهایند از موت زن و اولاد و عشایر و فوت خادم و دابه و غیر آن (و الحد الثالث) و حد سوم از آن حدود اربعه (ینتهی الی الهوی المردی) منتهی می شود به سوی آرزویی که هلاک کننده صاحب آن دار است در مقر نار چه محافظت دار و متاع دنیای مکار، موجب الفت تامه است به این امتعه ناپایدار و این سبب حجب نفس است از دارالقرار (و الحد الرابع) و حد چهارم از آن حدود (ینتهی الی الشیطان المغوی) منتهی می شود به سوی دیو گمراه کننده از سلوک طریق کردگار به جذب نفس به مشتهیات بسیار (و فیه) و در این حد (یشرع باب هذه الدار) باز کرده می شود در این سرا چه شیطان به اغوای خود مبدا دخول است در دواعی باعثه بر سرای آن دار و بر آرزوهای بی شمار، پس شیطان همچه حد خانه است، آنچه صادر می شود از او از موجبات فتح شهوات همچو باب آن سرا است. (اشتری هذا المغتر بالامل) خرید این فریفته شده (من هذا المزعج بالاجل) از آن برکنده شده به موت (هذه الدار) این سرا را (بالخروج عن عز القناعه) به سبب بیرون آمدن از عزت و ارجمندی قناعت (و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه) و درآمدن در مذلت و خواری طلب و فروتنی چه قناعت مستلزم اقلیت حاجت است به خلقان و آن مستلزم عز قناعت است و مستغنی بودن از ایشان. پس زیادتی خانه بر قدر حاجت مستلزم ذل طلب و ضراعت باشد به سوی مردمان. (فما ادرک هذا المشتری) پس آنچه دریافت این مشتری (فیما اشتری) در آنچه خرید از آن بایع (من درک) از ضمان درک و از پی رفتن آن (فعلی مبلبل اجسام الملوک) بر ملک الموت است که سازنده و شوریده کننده بدن های پادشاهان است و تباه گرداننده تن های ایشان (و سالب نفوس الجبابره) و رباینده جان های گردنکشان (و مزیل ملک الفراعنه) و زایل کننده پادشاهی فرعونیان (مثل کسری) مانند کسری و این اسم جنس ملوک فرس است (و قیصر) و این اسم جنس ملوک روم است (و تبع) که اسم جنس ملوک یمن است (و حمیر) که بدر قبیله یمن است و آن حمیر بن سبا بن یسخب بن یعرب بن قحطان است و تخصیص این ملوک تنبیه است از برای این مشتری بر وجوب قصر امل و منظور داشتن اجل به مثل این درک. چه این پادشاهان با وجود طول عمر و اهل این ملک و مملکت را به سر نبردند و به اندک فرصتی مردند و ملک سپردند و به سبب نافرمانی و اندوختن حرام رفتند به درک، پس باید که به اقل کفاف راضی شوی ای قاضی و نصب العین خودسازی احوال جباران زمان ماضی. (و من جمع المال علی المال) و آنکه جمع کرد مال را بر بالای مال (فاکثر) پس بسیار ساخت آن را (و من بنی) و آنکه بنا نهاد (و شید) و محکم کرد و برافروخت (و زخرف) و زینت داد به طلا (و نجد) و بیاراست به بساط و مانند آن (و ادخر) و ذخیره بنهاد (و اعتقد) و اخذ صیغه دنیویه نمود (و نظر بزعمه) و نظر کرد به گمان خود (للولد) برای عاقبت ولد خود و جمع کرد اموال را برای او (اشخاصهم جمیعا) فرستادن همه ایشان (الی موقف العرض و الحساب) به موقف عرض افعال و حساب اعمال است (و موضع الثواب و العقاب) و مکان ثواب بندگان و عذاب ایشان (اذا وقع الامر بفضل القضاء) در وقتی که واقع شود امر، به حکمی که جداکننده حق باشد از باطل (و خسر هنا لک المبطلون) و زیان کار شوند آنجا تبه کاران (شهد علی ذلک العقل) گواه است بر این سخنان عقل عقلاء (اذا خرج من اسر الهوی) وقتی که بیرون رود از بندگی از روی نفس و هوا (و سلم) و رهیده شود (من علایق الدنیا) از آویزشهای دنیا زیرا که عقل هرگاه که در چنگ هوی اسیر است و در دست نفس اماره گرفتار، قبول نمی کند این سخنان موعظه آثار را

آملی

قزوینی

گویند شریح هفتاد و پنج سال در کوفه قاضی بود مگر دو سال یا چهار سال در عهد فتنه عبدالله بن زبیر که از حجاج درخواست که او را از قضا معاف دارد، و دست بکشد، و امیرالمومنین علیه السلام او را برای مساله ای عزل نمود، و بعد از بیست روز باز نصب نمود گویند، چندگاه او را امر کرده بود که احکام بانحضرت عرض کند. مردی است که شریح در زمان آن حضرت خانه بهشتاد دینار خرید این خبر باو رسید شریح را بخواند و گفت: بمن رسید که تو خانه ای خریدی بهشتاد دینار و قباله بر آن نوشته و گواهان گرفته گفت: چنین بود ای امیرالمومنین. گفت راوی، پس نظر کرد باو نظر شخص خشمگین، پس گفت با او، ای شریح بدان که زود باشد که بیاید بسوی تو کسیکه نظر نکند در قباله ات، و نپرسد از گواهت، تا بیرونت کند از آن خانه کوچ کننده یا چشم بازمانده، و بسپاردت بقبر از همه چیز جدا مانده، پس ببین ای شریح نباشی که خریده باشی این خانه را از غیر صاحبی، یا نه از مال خود، و داده باشی قیمت بنقد از غیر حلال خود پس در این حال تو زیان کرده باشی و از دست داده هم خانه دنیا را و هم خانه آخرت را. یعنی مدعی پیدا شود و بازگیرد، یا باین اعتبار که تمتع از خانه غیر حلال وبال است هم در دنیا چنانچه در آخرت، یا باین اعتبار که چون آن علت بر آن حضرت ظاهر گردد او را تنبیه نماید بلکه خانه بازگرداند. بدان که اگر چنان میبود که تو می آمدی نزد من وقت خریدن آن می نوشتم برای تو قباله بر این نسخه پس رغبت نمیکردی در خریدن آن خانه بیک درهم یا برتر. خطه زمینی که طرح عمارت در آن افکنده اند و بخطوط نشان کرده اند، و این است نسخه آن، این خانه ایست که خریده آنرا بنده خوار از مرده که بیرونش کرده اند برحلت از این دار. خرید از او خانه از این دار غرور و فریب و غفلت از جانب فانی شدگان و بقعه هالکان. و احاطه میکند باین خانه چهار حد: حد اول منتهی باسباب و بواعث آفتها است که برای خانه و اهل خانه مهیا است از بیماری و گرفتاری و خرابی و سیل و دزد و امثال آن، و حد دوم منتهی ببواعث مصیبتها است که هم لازم این دار فنا است، و حد سوم منتهی میشود بخواهش نفس و طول امل که سبب هلاک دین و دنیا است و حد چهارم منتهی میشود به شیطان گمراه کننده که بوسیله علایق خانه و اهل و ولد آدمی را در معاصی می افکند و در تدبیر آخرت غافل میگرداند، و در این حد و جانب باز کرده میشود در این خانه چه اضلال و تسویل شیطان راه باین خانه نموده است، و درهای آفات و مصیبات و طول امل و حب دنیا بر روی خریدار گشوده خرید این غافل مغرورگشته بطول امل از آن بدر کرده شده از این خانه باجل، این خانه را به بیرون شدن از عزت قناعت، و داخل شدن در مذلت طلب و ضراعت. یعنی فروتنی و افتادگی و هر که در دنیا زاید از حاجت طلب کند ناچار مذلت کشد، و گردن پیش مردم فرونهد، و در طلب مال و ملک دنیا او را انواع سختی که موجب مذلت و ضراعت بود روی دهد، پس گویا خروج از عزت قناعت و دخول در مذلت ثمن و قیمت خانه شده است، آنرا داده است و خانه را گرفته پس هر درک و دعوی را مشتری را رسد در این خانه پس بر خراب کننده اجسام ملوک و رباینده جانهای جباران و زایل کننده ملک فرعونیان همچو ملوک فارس و روم یمن و آنان که جمع کردند مال بر سر مال و بسیار کردند اسباب و متاع، و آنان که بناها کردند و برافراشتند و زینت دادند و بیاراستند و ذخیره نهادند و ضیاع گرد آوردند، و بزعم خود نظر در امر فرزند کردند و غم بازماندگان خوردند، بر اوست که حاضر کند همه اینها را بموقف عرض و حساب، و محل ثواب و عقاب، وقتی که فرود آید فرمان خالق جهان بدیوان فاصل میان محق و مبطل، و زیانکار شوند آنجا باطل کاران گواه است بر این مضمون عقل وقتی که بیرون رود از اسیری هوا و سالم باشد از امراض علایق دنیا مناسب این مقام است گویند، کسی از اهل کوفه نیز خانه خرید و بامیرالمومنین علیه السلام صفحه پوستی داد و عرض کرد قباله برای من بنویس، آنحضرت بعد از بسم الله چنین نوشت، این است آنچه خریده است مرده از مرده یک خانه در شهر گناه کاران و کوچه غفلت شعاران. حد اول از آن منتهی میشود بمرگ و حد دویمش بقبر، و حد سوم آن بحساب، و حد چهارم آن یا منتهی میشود بسوی جنت یا ممتد میگردد بطرف آتش پس از آن حضرت این اشعار را نوشتند. لا دار للمرء بعد الموت یسکنها الا لمن کان قبل الموت بانیها فان بناها بخیر طاب مسکنها و ان بناها بشر خاب ثاویها

لاهیجی

من کتاب کتبه علیه السلام لشریح بن الحارث.

یعنی از مکتوبی است که نوشت او را امیرالمومنین علیه السلام از برای شریح پسر حارث که قاضی گردانیده بود او را عمر بر اهل کوفه و بعد از آن قاضی بود تا هفتاد و پنج سال.

روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام، اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا، فبلغه ذلک و استدعاه و قال له:

«بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا و اشهدت شهودا.»

فقال شریح: قد کان ذلک یا امیرالمومنین. قال: فنظر الیه نظر مغضب، ثم قال له:

«یا شریح اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسئلک عن بینتک، حتی یخرجک منها شاخصا و یسلمک الی قبرک خالصا، فانظر یا شریح، لاتکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک او نقدت الثمن من غیر حلالک، فاذا انت قد خسرت دار الدنیا و دار الاخره! اما انک لو کنت اتیتنی عند شرائک ما اشتریت، لکتبت لک کتابا علی هذه النسخه، فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوقه.»

یعنی روایت شده است که شریح پسر حارث، قاضی از جانب امیرالمومنین علیه السلام، خرید در عصر خلافت او خانه ای را به هشتاد دینار زر سرخ. پس رسید این خبر به امیرالمومنین علیه السلام و خواند او را و گفت مر او را که رسید به من که تو خریده ای خانه ای به هشتاد دینار و نوشته ای کتاب قباله ی او را و شاهد گرفته ای شاهدهای چند را.

پس گفت شریح: به تحقیق که واقع شد خانه خریدن من به آن قیمت، ای امیرمومنان.

گفت راوی که پس نگاه کرد علیه السلام به سوی شریح نگاه غضبناک، پس گفت:

«ای شریح، آگاه باش که به تحقیق که می آید به نزد تو کسی که موت باشد که نگاه

نکند به کتاب قباله ی تو و سوال نکند از جهت حجت تو، تا اینکه بیرون کند تو را از آن خانه در حالتی که کوچ کننده باشی از آنجا به جای دیگر و می سپارد تو را به قبر تو تنها، پس نگاه کن ای شریح که باشی تو که خریده باشی این خانه را از غیر مال تو، یا تحصیل کرده باشی قیمت این خانه را از غیر مال حلال تو، پس در این هنگام باشی تو به تحقیق که زیان کرده باشی در سرای دنیا و در سرای آخرت. آگاه باش که هرگاه بودی تو که می آمدی نزد من در وقت خریدن تو آنچه را که خریده ای، هر آینه می نوشتم از برای تو کتابی بر نهج این نسخه، پس راغب نمی شدی در خریدن این خانه به یک درهم، پس چه جای به بالاتر از یک درهم!

والنسخه هذه، یعنی و آن نسخه این است:

«هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج للرحیل، اشتری منه دارا من دار الغرور، من جانب الفانین و خطه الهالکین. و تجمع هذه الدار حدود اربعه: الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات و الحد الثانی ینتهی الی الشیطان المغوی. و فیه یشرع باب هذه الدار.»

یعنی این کتابی است در ذکر چیزی که خریده است بنده ی ذلیل و خوار از کسی که مرده است، یعنی به یقین می میرد. به تحقیق بیرون کرده شده است از خانه اش از برای کوچ کردن از آن خانه به خانه ی دیگر. خریده است بنده از آن مرده خانه ای را از خانه های فریب دنیا در ناحیه ی نیست شدگان و ولایت هلاک شدگان. و جمع و احاطه کرده است این خانه را حدود چهارگانه: حد اول منتهی می شود به سوی اسباب آفتها به صاحبش که تحصیل و جمع کردن موونت و معیشت و اموال باشد که مستلزم آفات و بلایا و شدائد است و حد دویم منتهی می شود به سوی اسباب مصیبتها به صاحبش که ازواج و اولاد و خدم و حشم باشد که مستلزم مصائب است و حد سیم منتهی می شود به خواهشهای قوه ی شهویه و غضبیه هلاک کننده ی صاحبش و حد چهارم منتهی می شود به سوی شیطان نفس اماره گمراه کننده ی صاحبش و در این حد چهارم گشوده می شود دروازه ی این خانه. اما وجه ذکر حدود اربعه، پس آن است که چون از برای هر خانه دو جانب است یمین و یسار و از برای هر جانبی دو رکن است اعلا و اسفل، لهذا اثبات شد از برای این خانه نیز دوجانب، جانب یمین که شیطان نفس و هوا و خواهش آن باشد و جانب یسار که دواعی آفات و مصیبات باشد، اما یمین و اقوی بودن اولان، به تقریب علت و داخل بودن و اما یسار بودن آخران، به سبب معلول و خارج بودن و در جانب یمین رکن اعلا شیطان نفس است و رکن اسفل هوای آن، به تقریب تفریع ثانی بر اول، چنانکه در جانب یسار نیز رکن اعلا دواعی آفات است و رکن اسفل دواعی مصیبات به تقریب تفریع ثانی بر اول و اما وجه ترتیب ذکری، پس ابتدا شد به جانب یسار، به تقریب قرب معلولات و آثار نسبت به تعلیلات و در جانب یسار مقدم شد رکن اعلا بر رکن اسفل بر نظم طبیعی. اما در جانب یمین پس موخر شد رکن اعلا، به تقریب مقصود اصلی و غایت الغایات بودن در باب دشمن داشتن و احتراز کردن، چنانکه مبدء المبادی است در باب اضلال و ضرر رسانیدن و تا گشوده شود بر روی او دروازه ی بودن اضرار را.

«اشتری هذا المغتر بالامل، من هذا المزعج بالاجل، هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه، فما ادرک هذا المشتری فیما اشتری من درک، فعلی مبلبل اجسام الملوک و سالب نفوس الجبابره و مزیل ملک الفراعنه، مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر.»

یعنی خریده است این فریب خورده ی آرزوی دنیا، از این شخص بیرون کرده شده به مرگ، این خانه را به عوض بیرون رفتن از عزت قناعت کردن و داخل شدن در مذلت طلب کردن و تضرع کردن، پس آن چیزی که لاحق و لازم شود این مشتری را در آنچه خریده است از درک و غرامت تبعات و نکبات، پس فک و خلاص آن بر خدایی است که مخلوط گرداننده ی بدنهای پادشاهان است به خاک کردن و واگیرنده ی جانهای ظلم کنندگان است و نیست کننده ی پادشاهی فرعونیان، یعنی سرکشان است، مانند کسری که پادشاهان عجم باشند و قیصر که پادشاهان روم باشند و تبع که پادشاهان یمن باشند و

حمیر که پادشاهان اولاد حمیربن سبا بن یشجب بن قحطان باشند که پادشاهان قرن اول و اوائل دوران بودند.

«و من جمع المال علی المال فاکثر و من بنی و شید و زخرف و نجد و ادخر و اعتقد و نظر بزعمه للولد، اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب و موضع الثواب و العقاب، اذا وقع الامر بفصل القضاء «و خسر هنالک المبطلون».

شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا.»

یعنی و کسی که جمع کرده است مال را بر بالای مال، پس گردانیده است مال را بسیار و کسی که بنا کرد بنایی را و استوار کرد آن را و زینت کرد آن را به زر و بیاراست آن را به انواع فرشها و ذخیره کرد اموال را و برگرفت ضیاع و عقار و املاک و بساتین را و نظر کرد و ملاحظه کرد به گمان خود منفعت و دولت اولاد را، کوچ کردن و سفر کردن کل ایشان به سوی موقف عرض اعمال و حساب و مکان ثواب و عقاب است، در وقتی که صادر می شود امر خدا به حکم کردن قطعی جزمی در میانه ی حق و باطل و سعید و شقی و مطیع و عاصی و اهل بهشت و دوزخ، «و زیانکارند در آن وقت کسانی که مرتکب کارهای باطل دنیا بوده اند».

شهادت می دهد بر جمیع مذکورات، عقل عقلا در وقتی که بیرون آمده باشد از اسیری هوا و خواهش نفس اماره و رهایی یافته باشد از علاقه های دنیا.

خوئی

اللغه: (یمت) اصله یموت علی وزن فیعل من الموت. (ازعج للرحیل) ازعج بالبناء للمفعول ای شخص به للرحیل یقال ازعجه فانزعج ای اقلقه و قلعه من مکانه فقلق و انقلع، هذا ان کانت اللام للتعلیل و ان کانت بمعنی الی فالمعنی سیق الیه یقال: ازعجه المعصیه ای ساقه الیها کما فی لسان العرب فی ماده ازز علی ما فی اقرب الموارد. (دار الغرور) الغرور بضم الغین المعجمه مصدر یقال غره یغره غرورا من باب نصر ای خدعه بالباطل و لذا قیل: الغرور تزیین الخطاء بما یوهم انه صواب، و کذا قیل: الغرور شرک الطریق بفتحتین، و المراد من دار الغرور الدنیا قال تعالی (و ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور) (آل عمران 184- و الحدید- 21) و قال تعالی: (ان وعد الله حق فلا تغزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور) (لقمان- 35) و لذا توصف الدنیا بالغرور بالفتح و یقال: دنیا غرور بل احد معانی الغرور بالفتح الدنیا، قال ابن السکیت کما فی صحاح الجوهری: الغرور الشیطان و منه قوله تعالی (و لا یغرنکم بالله الغرور). اقول: الصواب ان کل ما یغر الانسان من مال و جاه و شهوه و شیطان و غیرها فهو غرور بالفتح و انما فسر بالشیطان لانه الغار الحقیقی و تلک الامور آلات و وسائط. اذ هو اخبث الغارین، و بالدنیا لانها تغر و تضر و تمرکما قاله (علیه السلام) و سیاتی فی باب المختار من حکمه. (خطه) واحده خطط قال الجوهری فی الصحاح: الخطه بالکسر الارض یختطها الرجل لنفسه و هو ان یعلم علیها علامه بالخط لیعلم انه قد اختارها لنفسه لیبنیها دارا، و منه خطط الکوفه و البصره، و المراد منها البقعه و الناحیه و الجنانب و امثالها و یقال بالفارسیه: سرزمین. (تجمع هذه الدار) ای تحویها و تحیط بها. (دواعی) جمع الداعیه بمعنی السبب، قال الحریری: و تاقت نفسی الی ان افض ختم سره و ابطن داعیه یسره، ای اعرف باطن سبب یسره نقله فی اقرب الموارد، دواعی الدهر: صروفه، دواعی الصدر: همومه، ولکن المراد هنا معناها الاول ای اسباب الافات و المصیبات. و فی الحلیه: و الحد الاول منها و فی الاربعین و الحد الثانی منها ینتهی الی دواعی العاهات، و هی جمع العاهه ای الافه، واصل العاهه عوهه، یقال: عیه الزرع و ایف و ارض معیوهه ای ذات عاهه و طعام ذو معوهه ای من اکله اصابته عاهه و فی النهایه الاثیریه: فی الحدیث نهی عن بیع الثمار حتی تذهب العاهه، ای الافه التی تصیبها فتفسدها یقال: عاه القوم و اعوهوا اذا اصابت ثمارهم و ماشیتهم العاهه، و منه الحدیث: لا

یورد ذو عاهه علی مصح، ای لا یورد من بابله آفه من جرب او غیره علی من ابله صحاح لئلا ینزل بهذه ما نزل بتلک فیطن المصح ان تلک اعدتها فیاثم. و فی مجمع البحرین: فی الحدیث بظهر الکوفه قبر لا یلوذ به ذو عاهه الا شفاه الله، ای آفه من الوجع، و فی الحدیث: لم یزل الامام مبرئا عن العاهات ای هو مستوی الخلقه من غیر تشویه. و قیل: الفرق بین الافات و العاهات ان العاهات تکون الامراض الظاهریه من قبیل برص او جذام، و الافات تکون الامراض الباطنیه من مثل الحمی. (المردی) اسم فاعل من الارداء بمعنی الاهلاک، فالهوی المردی ای الهوی المهلک، و الردی: الهلاک، و المراد هنا هلاک الدین، و یقال ایضا: اراده فی البئر مثلا ای استقطه فیها، فالمعنی علی هذا الوجه الهوی المسقط الی هوه جهنم و مال المعنیین واحد. (المغوی) کالمردی فاعل من الاغواء ای المضل، و هو اشاره الی قوله تعالی حاکیا عن الشیطان: (و لا غوینهم اجمعین) (الحجر- 41) (قال فبعزتک لا غوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین) (ص- 85). و فی الحیله (زقاق الفناء) الزقاق بضم الاول و تخفیف الثانی: السکه و قیل: الطریق الضیق دون السکه نافذا کان او غیر نافذ یذکر و بونث جمعه زقاق بالضم فالتشدید و ازقه. (یشرع) بالبناء للمفعول من الاشراع ای یفتح، و فی القاموس: اشرع بابا الی الطریق فتحه. او من الاشراع بمعنی التهیو ای یتهیا للدخول و الخروج نحو قول جعفر بن علبه الحارث (الحماسه 4): فقالوا لنا ثنتان لابد منهما صدور رماح اشرعت او سلاسل ای اذا کان الامر علی هذا فلابد من احدهما اما صدور ماح هیات للطعن او سلاسل، ای اما القتل او الاسر ولکن المعنی الاول ابین و انسب. فی الاربعین:، بالخروج من عز القنوع، و القنوع بالضم: القناعه. (الضراعه): الذله: مصدر من ضرع ضراعه من بابی منع و شرف ای خضع و ذل و تذلل. (ادرک) بمعنی لحق یقال: طلب الشی ء حتی اردکه ای حتی لحقه و وصل الیه. (درک) قال فی الصحاح: الدرک التبعه، تسکن و تحرک، یعنی ان الدرک یقرا علی وجهین بفتح الاولین و بفتح الاول و سکون الثانی یقال: ما لحقک من درک فعلی خلاصه، و المراد من الدرک هنا ما یضر بملکیه المشتری کان یدعی احد کان المبیع ملکه و بیع بغیر حق و کان البائع غاصبا و غیر ذلک. (مبلبل) اسم فاعل من بلبل القوم بلبله و بلبالا اذا هیجهم و اوقعهمفی الهم و وسواس الصدور، قال باعث بن صریم (علی التصغیر): سائل اسید هل ثارت بوائل ام اهل شفیت النفس من بلبالها ای من همها و حزنها (الحماسه 175). و قال منصور النمری: فلما رانی کبر الله وحده و بشر قلبا کان جما بلابله ای کانت غمومه مجتمعه علیه (الحماسه 749). او من بلبل الالسنه ای خلطها ای یخلط و یمزج اجسامهم بتراب القبر. او من بلبل الشی ء اذا فرقه و مزقه و افسده بحیث آخرجه عن حد الانتفاع به، والمراد هنا المعنی الثانی او الثالث کما هو ظاهر لاغبار علیه، فلا حاجه الی ما تکلف به الشیخ محمد عبده حیث فسر مبلبل الاجسام بقول: مهیج دائاتها المهلکه لها. و فی نسخه الشیخ فی الاربعین: فعلی مبلی اجسام الملوک، و قال قدس سره فی بیانه: مبلی کمکرم من البلاء بالکسر و هو الدثور و الاندراس، و کذا ابن الخاتون العاملی فی شرحه قال: مبلی بر وزن مکرم ماخوذ از بلای بکسر با است که به معنی دثور و اندراس است یعنی از هم پاشیدن و ریزه ریزه شدن، و لم ینقلا غیر المبلی نسخه اخری فعندهما المبلی هو المتعین، و فی النهج و الحیله: المبلبل مکان المبلی، و مال الکل واحد یقال: ابلی الثوب ای اخلقه و بلبله ای مزقه و افسده، فمعنی احدهما قریب من الاخر. (سالب نفوس الجبابره) سلبه یسلبه سلبا و سلبا من باب نصر ای انتزعه من غیره علی القهر، و النفوس جمع النفس و هی هنا بمعنی الروح، والجبابره: الملوک کما فی اللسان فسالب نفوس الجبابره ای قابض ارواح الملوک او ان الملوک احد بعض مصادیق الجبابره. ثم الظاهر انه (علیه السلام) کنی بالمبلبل و السالب و المزیل عن الله جلت عظمته و یمکن اراده ملک الموت منها ولکن الشیخ صرح فی الاربعین بان المراد منها الموت فلیتامل. (کسری) بکسر الکاف و فتحها ایضا لقب ملوک الفرس، و هو معرب خسرو ای واسع الملک واحد جموعه: اکاسره. (قیصر) لقب ملوک الروم و جمعه: قیاصره. (تبع) بضم التاء المثناه من فوق و تشدید الباء الموحده المفتوحه. لقب ملوک الیمن و الجمع: تبابعه. (حمیر) بکسر اوله و فتح ثالثه ابو قبیله من الیمن و هو حمیر بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان، و منهم کانت الملوک فی الدهر الاول و اسم حمیر العرنج، قاله فی الصحاح. (شید) الشید بکسر الشین ما یطلی به الحائط من جص او بلاط و نحوهما و بالفتح المصدر یقال: شاده یشیده شیدا بالفتح جصصه، و هو مشید ای معمول بالشید قال تعالی: (و قصر مشید) و نقل الی باب التفعیل للمبالغه، او یکون من شید البناء ای رفعه کما فی اقرب الموارد و کذا فی الصحاح حیث قال: و المشید بالتشدید المطول، او من شید قواعده ای احکمها. قال الکسائی: المشید للواحد من قوله تعالی (و قصر مشید) و المشید بالتشدید للجمع من قوله تعالی (فی بروج مشیده) نقله فی الصحاح. اقول: الظاهر ان الکسائی اراد ان المشید و المشید بمعنی واحد الا ان الاول یستعمل فی المفرد و الثانی فی الجمع فلا یقال قصر مشید بالتشدید او بروج مشیده بالتخفیف فتامل. (زخرف) زخرفه ای زینه و حسنه، و الزخرف کل ما حسن به الشی ء و المزخرف المزین قال الله تعالی: (حتی اذا اخذت الارض زخرفها و از ینت) (یونس- 26). قال عنتره بن الاخرس (الحماسه 817): لعلک تمنی من اراقم ارضنا بارقم یسقی السم من کل منطف تراه باجواز الهشیم کانما علی متنه اخلاق برد مفوف کان بضاحی جلده و سراته و مجمع لیتیه تهاویل زخرف شبه بارز جلد الحیه و ظهره و مجمع صفحتی عنقه لاختلاف الوانها بالتهاویل التی تزخرف بها الابل. و فی المفردات: الزخرف الزینه المزوقه و منه قیل للذهب زخرف. قال فی الصحاح: الزخرف الذهب ثم یشبه به کل مموه مزور، فعلی هذا قوله (علیه السلام) زخرف بمعنی بالزخرف ای ذهبه. (نجد) بالنون واجیم المشدده والدال المهمله یقال: نجد البیت ای زینه بالبسط و الفرش و الوسائد، و فی اللسان نجدت البیت بسطته بثیاب موشیه و النجد محرکه: متاع البیت من فرش و نمارق و ستور، جمعه انجاد، ونجود البیت: ستوره التی تعلق علی حیطانه یزین بها. او یکون نجد من النجد به معنی ما ارتفع من الارض ای رفع البناء، و هذا المعنی علی النسخه الشیخ فی الاربعین حیث قال: (نجد فزخرف) انسب ان لم یکن متعینا، و علی نسخه الرضی المعنی الاول انسب فان زخرف اعنی ذهب یستعمل غالبا فی تزیین سقف البیت، و نجد فی تزیین ارضه. (ادخر) ای اکتسب المال و خباه لوقت الحاجه الیه، و هو افتعل من الذخر لکنه ابدل من التاء دالا فادغم الدال فیه فلک ان تقول: ادخر، ولک ان تقول: ادخر، قال منظور بن سحیم (بالتصغیر) الحماسه 422: و عرضی ابقی ما ادخرت ذخیره و بطنی اطویه کطی ردائیا (اعتقد) مالا: جمعه، و اعتقد ضیعه: اقتناها، تقول: اعتقد عقده اذا اشتری ضیعه، و العقده: الضیعه و العقار الذی اعتقده صاحبه ملکا ای اقتناه و غیرهما من الاموال الصامته فلک ان تقول: اعتقد ای جعل لنفسه عقده. (الولد) به سکون الثانی و حرکات الواو و بفتحههما کل ما ولده شی ء و یطلق علی الذکر و الانثی و المثنی و المجموع، و هو مذکر و الجمع اولاد و ولده بالکسر فالسکون و الده با بدال الواو همزه و ولد بالضم فالکسر فالاخیر جاء جمعا و مفردا کالفلک قال تعالی: (و الفلک التی تجری فی البحر بماینفع الناس) (البقره- 161)، و قال تعالی: (حتی اذا کنتم فی الفلک و جرین بهم بریح طیبه) (یونس- 24) فالاولی مفرد و الثانیه جمع. (نظر بزعمه للولد یقال: نظر له از رثاه و اعانه و المراد هنا جمع المال للولد اعانه له و تحننا علیه. (اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب) ای ارجاعهم الیه قال فی اللسان: اشخص فلانا الی قومه: ارجعه الیهم. و یقال ایضا: اشخصه ای ازعجه و احضره. (العرض) ای عرض اعمالهم علیهم من عرض الشی ء علیه و له ای اراه ایاه قال تعالی: (ثم عرضهم علی الملائکه) (البقره- 31) (و عرضوا علی ربک صفا) (الکهف- 47) (انا عرضننا الامانه علی السموات و الارض) (الاحزاب- 73) (و عرضنا جهنم یومئذ للکافرین عرضا) (الکهف- 101) (و یوم یعرض الذین کفروا علی النار) (الاحقاف- 35). (فصل القضاء) الفصل ابانه احد الشیئین من الاخر حتی تکون بینهما فرجه و یوم الفصل احد اسماء القیامه قال تعالی (هذا یوم الفصل جمعناکم و الاولین) (المرسلات- 39) ای الیوم یبین الحق من الباطل، و قال تعالی (ان یوم الفصل میقاتهم اجمعین) (الدخان- 42) و قال: (و هو خیر الفاصلین) (الانعام- 58) فقوله (علیه السلام): فصل القضاء ای فصل القضاء بین الحق و الباطل. (خسر هنالک المبطلون)

اقتباس من قوله تعالی: (فاذا جاء امر الله قضی بالحق و خسر هنالک المبطلون) (المومن- 80). الاعراب: (من میت قد ازعج للرحیل) قد ازعج للرحیل صفه للمیت لانه نرکه کالذلیل للعبد. (اشتری منه دارا) بدل للاول کالثالث. و القیاس ان یقال: هذه ما اشتری لان ما ابتاعها کانت دارا کقوله (علیه السلام): تجمع هذه الدار، ولکنه (علیه السلام) قال: هذا ما اشتری باعتبار المنزل و نحوه. (دارا من دار الغرور) کلمه من بمعنی فی ان کان المراد من دار الغرور الدنیا کما بینا ای دارا فی دار الغرور نحو قوله تعالی (الجمعه- 10) (اذا نودی للصلوه من یوم الجمعه) ای فی یوم الجمعه، و یمحکن ان تکون من علی هذا الوجه للتبعیض ایضا کما هو ظاهر او یکون الظرف مستقرا صفه للدار، و ان کانت من لبیان الجنس لایکون المراد منها الدنیا. نحو من الثانیه فی قوله تعالی (یحلون فیها من اساور من ذهب) (الکهف- 31) ای دارا هی دار الغزور. (تجمع هذه الدار حدود اربعه) هذه الدار مفعول قدم و حدود فاعل تجمع و فی بعض نسخ الاربعین جعلت هذه الدار فاعل الفعل و حدود مفعوله حیث کتب تجمع هذه الدار حدودا اربعه، ولکنه من تحریف النساخ و تصرفهم. (فالحد الاول) الفاء هذه للترتیب الذکری لان اکثرما یکون ذلک فی عطف مفصل علی مجمل نحو قوله تعالی: (فقد سالوا موسی اکبر من ذلک فقالوا ارنا الله جهره) (النساء- 153). (بالخروج من عز القناعه) الباء للعوض و المقابله ای اشتری هذا بهذا کما تقول: اشتریت هذه الدار بهذه الدنانیر. و الدخول مجرور معطوف علی الخروج (فما ادرک) کلمه ما اما موصوله او موصوفه و علی التقدیرین مبتداء و خبره جمله (فعلی مبلبل اجسام الملوک اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض) لان اشخاصهم مبتداء ثان و خبره علی مبلبل اجسام الملوک قدم لتوسعه الظروف، و هذه الجمله الاسمیه خبر لما. (من درک) من بیانیه یبین ما (فعلی مبلبل) کلمه الفاء جواب لما لانه علی حد: الذی یاتینی فله درهم، اعنی من المواضع التبی یتضمن المبتداء فیها معنی الشرط فتدخل الفاء فی خبره نحو قوله تعالی: (و ما بکم من نعمه فمن الله) (النحل- 55) و قوله تعالی: (قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم) (الجمعه- 8) و کانما اراد الشیخ فی الاربعین هذا المعنی حیث قال: ما فی ما درک شرطیه، سالب عطف علی مبلبل، و کذا المزیل. (و من جمع) من موصول اسمی معطوف علی الفراعنه ای مزیل ملک الذی جمع المال- الخ، او علی کسیر کقیصر و اخویه و کان الاخیر اظهر و کذا الحکم فی من الثانی، و نسخه الشیخ هکذا:و من جمع المال الی المال فاکثر و بنی فشید و نجد فزخرف. و لولا کلمه- الی- مکان- علی- لکانت نسخته اولی من النهج لعدم الاحتیاج الی من الثانی اولا، و عدم تنسیق العباره علی نظام واحد فی النهج ثانیا، و خلوه عن التعریفات الحسنه الانیقه ثالثا. و اما کلمه الی و ان کانت تفید معنی صحیحا فی المقام ولکن علی اصح و افصح منها. و الفائات تفید الترتیب (بزعمه) الباء للسببیه. الی موقف العرض متعلق بالاشخاص، و الظرف لغو، و علی نسختی الشیخ و ابی نعیم (ما ابین الحق) کلمه ما للتعجب. ما الذی اوجب سخط الامیر علیه السلام علی عمل شریح حتی کتب له ذلک الکتاب؟ قبل الورود فی تفسیر جمل الکتاب لابد من ذکر مقدمه لیزید الطالب بصیره فی غرض الکتاب، و هی: ان سفراء الله تعالی لم یمنعوا الناس عما لا مناص عنها فی حیاتهم کتعلم المعارف و تحصیل الماکل و المشرب و الملبس و المنکح و بناء الدور و اتخاذ الحرف و الصنائع و نحوها مما هی ضروریه لحفظ نظام الاجتماع و بقاء بنی نوع الانسان، بل ندبوهم الیها و رغوبهم فیها و حرموا علهیم الرهبانیه بان الانسان مدنی بالطبع، و کذالم یدع احد و لم یروان حجه من الحجج الالهیه عاتب احدا فی قبال عمله الصحیح العقلانی، بل حذرو الو نهوهم عما یحکم العقل الناصع بقبحه و یذم من ارتکبه کالسرقه و الکذب و الافتراء و الخیانه و الغصب و الاقتداء بالنساء و نحوها مما هی تضر سعاده الاجتماع، و تمنع الناس عن التکامل و الارتقاء، و تورث بینهم العداوه و البغضاء. و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) یمدح هدیه و یذم اخری، لان الاولی کانت عاریه عن الهوی، و الثانیه کانت مشوبه بها، فانها کانت رشوه فی صوره هدیه اتی بها آت لیلا و زعم ان امیرالمومنین (علیه السلام) یضل بها عن الحق، و یفسق عن امر ربه اما مدحه (علیه السلام) الاول فبعض من کان یانس الیه (علیه السلام) من اصحابه دعاه الی حلواء عملها یوم نوروز، فاکل و قال (علیه السلام): لم عملت هذا؟ فقال: لانه یوم نوروز، فضحک (ع) و قال: نورزوا لنا فی کل یوم ان استطعتم. و اما ذمه الثانیه فان اشعث بن القیس اهدی له نوعا من الحلواء تانق فیه و ظن الاشعث انه یستمیله بالمهاداه لغرض دنیوی کان فی نفس الاشعث، و کان یبغض امیرالمومنین (علیه السلام) فرد هدیته و قال: و اعجب من ذلک طارق طرقنا بملفوفه فی وعائها و معجونه شنئتها کانما عجنت بریق حیه اوقیئها، فقلت: اصله؟ ام زکاه؟ ام صدقه؟ فذلک کله محرم علینا اهل البیت، فقال: لا ذا و لا ذاک ولکنها هدیه، فقلت: هبلتک الهبول اعن دین الله اتیتنی لتخدعنی امختبط ام ذو جنه ام تهجر؟ و الله لوا عطیت الاقالیم السبعه بما تحت افلاکها علی ان اعصی الله فی نمله اسلبه جلب شعیره ما فعلته، و ان دنیاکم عندی الهون من ورقه فی فم جراده تقضمها ما لعلی و نعیم یفنی، ولذه لا تبقی نعوذ بالله من سبات العقل و قبح الزلل و به نستعین (ذیل الکلام 222 من باب الخطب من النهج). ثم اذا کان المتجر الحلال و تحصیل ما یحتاج الیه الناس و منه ابتیاع الدار ممدوحا شرعا و عقلا حتی قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من سعاده المرء المسلم المسکن الواسع، و قال ابوجعفر (علیه السلام): من شقاء العیش ضیق المنزل و غیرهما من الاخبار المرویه فی الکافی و غیره الوافی ص 107 ج 11). فلازم للعاقل المستبصر ان ینظر فی قول امیرالمومنین (علیه السلام) لشریح حتی یظهر له سبب سواله شریحا عن داره هذه فان شریحا کان قاضیا من قبله (علیه السلام) و ساتی ترجمته فی ذیل الشرح، و الظاهر ان شریحا تجاوز عن الحق فی اوان قضائه و اشتری بلارتشاء او نحوه بیتا فصار عمله هذا سبب مواخذه امیرالمومنین (علیه السلام) ایاه علی ابتیاع الدار سیما ان القائمین بامور الدین کالقاضی و المفتی و المدرس و الموذن و الخطیب و الامام و امثالهم لا تعظم ثروتهم فی الغائب. لاریب ان ازمه الامور اذا کانت بید رجل الهی خیر للاجتماع و روف بالناس یجتاح شوک الجور و العدوان من اصله و لا یدع احد ان یتجاوز عن قانون الفطره و ینحرف عن الحق فلاجرم یدور رحی الاجتماع علی محور العدل. و بالجمله ان ما اوجب سخطه (علیه السلام) علی شریح و عمله کما یلوح من ظاهر کتابه عدول شریح عن الحق و تجاوزه عن حقوق الناس حتی اشتری دارا بثمانین دینارا من غیر حلال، و لولا ذلک لما سخط علیه و ما جعل له احد الحدود الحد الذی ینتهی الی الشیطان المغوی و فیه یشرع باب هذه الدار. المعنی: قوله (علیه السلام): (هذا ما اشتری عبد ذلیل) لم یقل هذه باعتبار المنزل و البیت و نحوهما و انما عبر شریحا بالعبد الذلیل لئلا یتوهم حیث کان قاضیا ان له شانا و رفعه بل نبهه بانه فی ایه حال کان، و بلغ الی ایه رتبه رفیعه و درجه شامخه تتصور عبد ذلیل فی ید مولی قاهر لا یقدر من الفرار عن سلطانه و حکومته، و معلوم ان داب الانسان الفخر و العجب و الاستکبار ان راه ذاریاسته و اقتدار الا الا وحدی من الناس، لا یلهیه التکاثر و لا یعتنی بالتفاخر قال عز من قائل: (رجال لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله) الایه (النور- 38). و هذا التوجیه المختار امتن و اتقن من توجیه الشارح البحرانی حیث قال: خص المشتری بصفه العبودیهو الذله کسرا لما عساه یعرض لنفسه من العجب و الفخر بشراء هذه الدار. قوله (علیه السلام): (من میت قد ازعج للرحیل) و فی بعض النسخ من عبد قد ازعج للرحیل، و علی الاولی انما عبر البائع بالمیت الذی قد ازعج للرحیل مع انه حی لعدم استقامه الشراء من المیت، تنبیها علی ان الموت لبالمرصاد بل انشب اظفاره فاذا حان حینه لامنجی منه و لا مناص، فعده میتا لتحقق وقوعه عن قریب و هذا تذکار للناس بان الموت قریب وقوعه و کل نفس ذائقته، فلا ینبغی لهم ان یحبوا العاجله و یذروا ورائهم یوما ثقیلا. و فی الکافی عن علی بن الحسین (علیهما السلام) ان الدنیا قد ارتحلت مدبره، و ان الاخره قد ارتحلت مقبله و لکل واحذ منهما بنون، فکونوا من ابناء الاخره و لا تکونوا من ابناء الدنیا، الخ. قوله (علیه السلام): (اشتری منه دار امن دار الغرور) بدل من اشتری الاولی: ای اشتری دارا فی بیت الغرور ای الدنیا، او دارا هی دار الغرور، و قد مضی وجه التفسیرین فی الاعراب فراجع. و انما کانت الدنیا دار الغرور لانها تغر اهلها بالوانها و زخارفها و حطامها فتلهیهم عن ذکر الله عز و جل قال تعالی (و ما الحیوه الدنیا الا متاع الغرور) (آل عمران 184) و قال: (فلا تغرنکم الحیوه الدنیا) (لقمن- 35). و فی کتاب عیون الحکم الامیرالمومنین (علیه السلام) قال: احذروا هذه الدنیا الخداعه الغداره التی قد تزینت بحلیها، و افتتنت بغرورها، و غرت بامالها و تشوفت لخطابها، فاصبحت کالعروس المجلوه، و العیون الیها ناظره، و النفوس بها مشغوفه، و القلوب الیها تائقه، و هی لازواجها کلهم قاتله، الخ. قوله (علیه السلام): (من جانب الفانین و خطه الهالکین) فی نسخه الشیخ فی الاربعین: من جانب الفانین الی عسکر الهالکین، و فی نسخه ابی نعیم فی حلیه الاولیاء: حد منها فی زقاق الفناء الی عسکر الهالکین، و ترجم ابن الخاتون العاملی نسخه الشیخ فی شرحه الفارسی علیه بقول: مسافت آن از جانب فنا و زوال است تا لشکر هلاک و ارتحال، و نسخ النهج متفقه فی العباره المذکوره. اقول: الفناء خلاف البقاء، و الهلاک یستعمل غالبا فی من مات میته سوء من معصیه الله و مخالفه امره قال تعالی: (کمثل ریح فیها صر اصابت حرث قوم ظلموا انفسهم فاهلکته) (آل عمران- 115) و قال: (و کم من قریه اهلکناها فجائها باسنا بیاتا او هم قائلون) (الاعراف- 5) و قال: (و تلک القری اهلکناهم لما ظلموا) (الکهف- 60) و قال عز من قائل: (فاما ثمود فاهلکوا بالطاغیه و اما عادفا هلکوا بریح صرصر عاتیه) (الحاقه- 7) و غیرها من الایات. و انما قلنا غال اللانه قد یطلق علی الموت علی حتف الانف کقوله تعالی: (ان امرو هلک لیس له ولد(0 النساء- 176) و علی غیر الموت ایضا نحو قوله تعالی حکایه عن اصحاب الشمال: (هلک عنی سلطانیه) (الحاقه- 30). و قال فی اقرب الموارد: هلک الرجل مات، و لایکون الا فی میته سوء و لهذا لا یستعمل للانبیاء العظام، انتهی. اقول: و یرده قول الله عز و جل: (و لقد جاء کم یوسف من قبل بالبینات فما زلتم فی شک مما جائکم به حتی اذا هلک قلتم لن یبعث الله من بعده رسولا، الایه (المومن- 38). علی انا لا نفرق بین الانبیاء فی قبح اسناد نحو المیته السوء مما ینفر عنه الطباع الیهم و ان کنا لا ننکر ان الله تعالی فضل بعضهم علی بعض قال عز قائلا: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض منهم من کلم الله و رفع بعضهم درجات) الایه (البقره- 256). فعلی ما عرفت من معنی دار الغرور و الفناء و الهلاک فیکون من جانب الفانین اخص من دار الغرور و خطه الهالکین اخص من جانب الفانین، و هذا کما قیل علی ما جرت العادت به فی کتب البیع من الابتداء بالاعم و الانتهاء فی تخصیص المبیع الی امور بعینه. ثم علی نسختی الارعین و حلیه الاولیاء عین (ع) او لا مسافه الدار بانها من جانب الفانین اورقاق الفناء الی عس الالهالکین، و بین ثانیا حدودها الاربعه و لایخفی لطفه. قوله (علیه السلام): (و تجمع هذه الدار حدود اربعه) ای تحوی هذه الدار و تحیط بها حدود اربعه آتیه، بین حدودها الاربعه کما هو المتعارف فی تعیین حدود الاراضی و الدور و غیرهما، و الحدود فی تحدید الاملاک بمنزله الجنس و الفصل فی الحدود قوله (علیه السلام): (فالحد الاول ینتهی الی دواعی الافات- الی آخر الحدود) اخذ یفصل حدودها المذکوره علی الاجمال اولا و فی النسخ الثلاث اعنی النهج و الاربعین و الحیله فی تعیین الحدود اختلاف فی الجمله و قد ذکرنا النسخ فلا حاجه الی الاعاده. ثم انه لا توجد دار فی الدنیا تکون دار السلام، بل تنتهی لا محاله الی الافات و الاسقام و المصیبات و الالام، لان الدنیا نفسها دار بالبلاء معروفه و بالتزاحم و التصادم معجونه، فالحد ان الا و لان تعم جمیع الدار و اما الاخران فیختصان بما بنیت علی اساس الجور و مال الزور لان المال الصالح فی ید الرجل الصالح لا ینجر الی الهوی المردی و الشیطان المغوی بل هو نعم المال. ثم انه (علیه السلام) جعل باب هذه الدار الذی یشرع ای یفتح للدخول فیها فی الحد المنتهی الی الشیطان المغوی تنبیها علی عن الدار المبنیه علی الجور و العدوان لیست الا من اغواء الشیطان، و اشاره الی ان الشیطان کان سببا لاشترائها، و لو اعرض شریح عن اتباعه لما اقدم الی ابتیاعها. قوله (علیه السلام): (اشتری هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه) بدل من الاول و افاد (ع) فی هذه الفقره: اولا ان اغترار شریح بالامل صار سبب اشترائه الدار. و ثانیا انه جعل ثمنها الخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه لما مر فی الاعراب من ان الباء للعوض و للمقابله. و ثالثا ان القانع عزیز و للقناعه عزه. و رابعا ان الخروج من عز القناعه یودی الی الذله و المسکنه من الطلب و الضراعه للخلق. ثم انظر فی لطائف کلامه (علیه السلام) و دقائق بیانه: ذم الامل، و الطلب و الضراعه و الخروج من القناعه، مدح القناعه، و وصفها بالعزه، و جمع بین الامل و الاجل و الخروج و الدخول، و العز و الذل، و القناعه و الضراعه، و محاسن هذا الکتاب فوق ان یحوم حولها العباره. الانبیاء و ورثتهم علیهم السلام لایامرون بالذل و السوال بل یحضون علی العز و الجلال زعم الجاهلون و المغفلون عن غرض سفراء الله تعالی و بعثتهم انهم یدعون الناس الی الفقر و الکدیه، و یامرونهم بالبطاله و العزله و الرهبانیه، و ذلک ظن الذین اتبعوا اهوائهم و لم یصلوا الی درک مقاصد الانبیاء و فهم مطالبهم، و لم یدروا انهم نهوا الناس عن الدنیا المذمومه ای اقتراف المال و ادخاره علی وجه لم یمضه العقل و لا یرضی به، کان یقترفه بالسرقه و القیاده و القمار و الر باو الجور و شهاده الزور و بیع الخمر و نحوها مما تضر الاجتماع و تمنعه عن الارتقاء. قال الله تبارک و تعالی: (ولکن الله حبب الیکم الایمان و زینه فی قلوبکم و کره الیکم الکفر و الفسوق و العصیان اولئک هم الراشدون فضلا من الله و نعمه و الله علیم حکمیم) (الحجرات- 8 و 9). و لا منعوهم عن الدنیا المحموده قال عز من قائل: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیوه الدنیا خالصه یوم القیمه کذلک نفصل الایات لقوم یعقلون قل انما حرم ربی الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغی بغیر الحق و ان تشرکوا بالله ما لم ینزل به سلطانا و ان تقولوا علی الله ما لاتعلمون) (الاعراف- 32 و 33). ثم ان اسناد الامر بالرهبانیه الی الانبیاء و ورثتهم کما اجترا النصاری بذلک و عزوه الی عیسی نبی الله فریه و اختلاق، لانهم حرموا علیهم الرهبانیه و حثوهم علی الکسب و تحصیل العزه و الکمال و ما رضوا بالذله و النکبه قال الله تعالی: (و لله العزه و لرسوله و للمومنین) (المنافقون- 9). و هذا هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) کیف شدد النکیر علی عثمان بن مظعون لما رکن الی الرهبانیه: روی الشیخ الاجل ابن بابویه الصدوق رضوان الله علیه فی اول المجلس السادس عشر من امالیه باسناده عن انس بن مالک قال: توفی ابن لعثمان بن مظعون رضی الله عنه فاشتد حزنه علیه حتی اتخذ من داره مسجدا یتعبد فیه، فبلغ ذلک رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقال له: یا عثمان ان الله تبارک و تعالی لم یکتب علینا الرهبانیه انما رهبانیه امتی الجهاد فی سبیل الله، الحدیث. و کیف یدعونهم الیها مع ان کلماتهم فی ذمهالا تحصی کثره، و ینادون الناس جهارا، بان کل واحد منهم کعضو من اعضاء جثمان الاجتماع، لان الانسان مدنی بالطبع فلابد لکل واحد منهم من مکسب یتم به امرهم، و لا یختل حتی لا یتطرق الیهم النکبه و الذله قال تعالی: (و ان لیس للانسان الا ما سعی) (النجم- 41). و لقد روی الفریقان عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه قال: انما المومنون فی تعاطفهم و تراحمهم بمنزله جسد اذا اشتکی منه عضو تداعی له سائر الاعضاء بالحمی و السهر فمن هذا الحدیث یستفاد مطالب انیقه اخلاقیه و اجتماعیه منها انهم بمنزله جسد، فاخذ هذا المضمون الشیخ الاجل السعدی و قال بالفارسیه: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) کیف آخذ شریحا فی کتابه هذا بخروجه من عز القناعه، و دخوله فی ذل الطلب و الضراعه، باغتراره بالامل. و اخبارنا فی ذم طول الامل و السوال من الناس و مدح الکسب و تحصیل الکمال و ترغیب الناس الی ما فیه سعادتهم و رفعتهم و تبری الانبیاء من الذین صاروا بالعطاله و البطاله کلا علی الناس کثیره جدا ولو لاخوف الاطناب و الخروج عن اسلوب الکتاب لذکرناها فلعلنا ناتی بطائفه منها فی المباحث الاتیه ان شاءالله تعالی. و بالجمله ان ما جاء به الانبیاء فانما هو لا حیاء النفوس و ایقاظ العقول و سوق الناس الی ما فیه حیاتهم الا بدیه المعنویه و سعادتهم السر مدیه و خروجهم من حضیض الذل الی اوج العز، قال الله جل و علا. (یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا ادعاکم لما یحییکم) (الانفال- 25). قوله (علیه السلام): (فما ادرک هذا المشتری فیما اشتری من درک فعلی مبلبل اجسام الملوک) لما بین (ع) مسافه الدار و حدودها اخذ فی بیان ضمان درک ما یلحق المشتری. فاعلم ان المشتری ان لم یکن عالما بالغصب فاشتری المال المغصوب ثم شهد مالکه و لم یجز بناء علی صحه البیع الفضولی و اخذه منه یرجع فی ثمنه و مالحقه من درک آخر الی البائع، و ان کان عالما به و اقدم الی شراء المغصوب فلا حرمه لما له لانه القی بیده. الی التهلکه، لانه استولی علی مال الغیر و تصرف فیه عدوانا فهو غاصب و ضامن العین و المنافع، و لم یکن حینئذ ما درکه من درک علی البائع و لیس له حق الرجوع الیه. و لذا ذهب طائفه من الفقهاء الی انه لا رجوع للمشتری علی البائع الغاصب مع علمه حتی باثمن مع تلفه، بل فی المسالک ان الاشهر عدم الرجوع به مع وجود عینه، بل اعی علیه فی التذکره الاجماع عقوبه له، و خالفهم الاخرون قصرح بعضهم کالشهید فی اللمعه بالرجوع به مع بقاء العین سواء کان عالما او جاهلا و بعضهم بالرجوع مطلقا سواء تلف الثمن او لا کالمحقق فی احد قولیه. و من لطائف کلامه (علیه السلام) فی المقام انه (علیه السلام) لم یبین حکم ضمان الدرک الذی یلحق المشتری فی هذه المعامله بان الضامن من هو؟ بل احاله الی یوم القیامه حیث قال (علیه السلام): فعلی مبلبل اجسام الملوک اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض والحساب- الخ، فلا یخفی لطفه. ثم ان درک الضمان لا یختص بمال المغصوب بل یجری فی المبیع المعیب ایضا، و کذا فی الثمن المعیب علی التفصیل المذکور فی الفقه. ثم لایخفی علی ذی مسکه انه (علیه السلام) لم یعلق ضمان الدرک علی احد. بل صریح کلامه ان علی مبلبل اجسام الملوک اشخاصهم الی موقف العرض و الحساب یعنی هنا لک یحکم بین الحق و الباطل بفصل القضاء فیعلم ان ضامن الدرک من هو و العجب من شارح البحرانی ذهب فی شرحه علی النهج الی انه (علیه السلام) علق الدرک و التبعه اللازمه فی هذا البیع بملک الموت. و کذلک بما حققنا لم ان ما ذهب الیه المجلسی قدس سره فی شرح الکتاب (ص 545 ج 9 من البحار الطبع الکمبانی) حیث قال: ثم اعلم انه یکفی لمناسبته ما یکتب فی سجلات البیوع لفظ الدرک، و لا یلزم مطابقته لما هو المعهود فیها من کون الدرک لکون المبیع او الثمن معیبا او مستحقا للغیر، فالمراد بالدرک التبعه و الاثم ای ما یلحق هذا المشتری من وزر و حط مرتبه و نقص عن حظوظ الاخره، فیجزی بها فی القیامه، لیس بصحیح، و یاباه قوله (علیه السلام) اشخاصهم جمیعا و غیره من العبارات فهو تفسیر لا یناسبه الکتاب. قوله (علیه السلام): (و سالب نفوس الجبابره) عطف علی مبلبل و کذا قوله(علیه السلام): و مزیل ملک الفراعنه. و انما خص الملوک و الجباره و الفراعنه بالذکر کسرا لشریح و اضرا الحتی لا یغتروا بالمنصب و المقام و الشهره و العنوان، و تنبیها لهم انه لما کان هولاء الملوک و الجبابره و الفراعنه مقهورین فی یدالله الواحد القهار فکیف مثل شریح و اشیاعه، علی وزان قوله تعالی: (او لم یسیروا فی الارض فینظروا کیف کان عاقبه الذین کانوا من قبلهم کانوا اشد منهم قوه. آثارا فی الارض فاخذهم الله بذنوبهم و ما کان لهم من الله من واق) (المومن- 24) و قوله تعالی: (افلم یسیروا فی الارض فینظروا کیف کان عاقبه الذین من قبلهم کانوا اکثر منهم و اشد قوه و آثارا فی الارض فما اغنی عنهم ما کانوا یکسبون) (المومن- 84). قوله (علیه السلام): (مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر) مثل لکل واحد من الملوک و الجبابره و الفراعنه و لا یختص بالخیر. قوله (علیه السلام): (و من جمع المال علی المال فاکثر) قد مضی فی الاعراب ان الاظهر ان یکون من معطوفا علی کسری کلالثلاثه قبله ای مثل من جمع المال- الخ قوله (علیه السلام): (و من بنی وشید) عطف علی من الاول ای مثل من بنی دارا و جصصها او رفعها او احکم قواعدها علی الوجوه التی بیناها فی اللغه. قوله (علیه السلام): (و زخرف) ای زین سقف البناء و جدرانه بالذهب. قوله (علیه السلام) (نجد) ای زینه بالبسط و الفرش و الوسائد و النمارق و الستور و نحوها، و قد مضی الاللغه ان التذهیب یناسب تزیین سقف البیت، و التنجید تزیین ارضه و جدرانه. قوله (علیه السلام): (و ادخر) ای اکتسب المال و جعله ذخریه لوقت الحاجه الیه قوله (علیه السلام): (و اعتقد) ای جعل لنفسه عقده ای اقتنی الضیاع و العقار و غیرهما من الاموال الصامته. قوله (علیه السلام): (و نظر بزعمه للولد) ای نظر فی جمع المال لولده اعانه له و ترحما علیه و راه مصلح له ظنا منه ان عمله هذا ینفعه و یعزه. و سیاتی فی اواخر باب المختار من حکم امیرالمومنین (علیه السلام) انه قال لابنه الحسن (علیه السلام): یا بنی لا تخلفن ورائک شیئا من الدنیا فانک تخلفه لاحد رجلین: اما رجل عمل فیه بطاعه الله فسعد بما شقیت، و اما رجل عمل فیه بمعصیه الله فکنت عونا له علی معصیته، و لیس احد هذین حقیقا ان توثره علی نفسک. فان قلت: فعلی هذا تری ان الشارع منع الناس ان ینظروا لاولادهم و یخلفوا لاخلافهم ما ینفعهم و یمدهم فی معاشهم؟ قلت: کلا بل الشارع اغراهم بذلک و کره ان یتکفف اولادهم بعدهم الناس غایه الامر نهاهم عن الاکتساب بالحرام نظرا للاولاد و نکتفی فی ذلک بذکر روایه روما للاختصار. روی ابن بابویه الصدوق رضوان الله علیه فی من لا یضره الفقیه و نقلها الفیض فی الوافی فی ابواب الوصیه (ص 12 ج 13): ان رجلا من الانصار توفی و له صبیه صغار و له سته من الرقیق فاعتقهم عند موته و لیس له مال غیرهم، فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاخبر فقال: ما صنعتم بصاحبکم؟ قالوا: دفناه قال: لو علمت ما دفناه مع اهل الاسلام، ترک ولده یتکففون الناس. قوله (علیه السلام): (اشخاصهم جمیعا- الی قوله: و خسر هنالک المبطلون) اشخاصهم ای ازعاجهم و احضارهم و فی نسخه ابی نعیم: و اشخصهم الی موقف العرض ولکنها تصحیف و الحق ما فی النسختین الاخریین لان اشخاصهم مبتداء موخر عن علی مبلبل اجسام الملوک قدم الخبر لتوسع الظروف و ما یجری مجراها و لا یمکن حمل تلک النسخه علی وجه صحیح. ثم ان الضمیر فی اشخاصهم لا یمکن ارجاعه الی الملوک و ما بعده لا لفظا و لا معنی اما الاول فلان الضمیر فی المبتداء لایرجع الی جزء لفظ الخبر و هو ظاهر، و اما الثانی فلان المقصود احاله ضمان الدرک علی من اوجب الشرع الرجوع به الیه، فلابد ان یکون ممن کان دخیلا فی البیع فهو یرجع الی البائع و المبیع و المشرتی و صاحب الدرک، فالمراد ان ملک الموت متعهد و متکفل باحضارهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب للفصل و القضاء. قوله (علیه السلام): (شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا) لما بین حکم الدرک اردفه بذکر الشهود کما هو السنه المتعارفه فی سائر القباله و جعل العقل شاهدا علی ما قال. ثم ان ههنا دقیقه انیقه و هی ان الشاهد لابد من ان یکون عادلا و انما قید (ع) شهد علی ذلک العقل بقوله: اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا، لیفید هذا المعنی، اعنی ان یاتی بالشاهد العادل علی ما کتب، و ذلک لان تلک القوه القدسیه الملکوتیه اعنی العقل لما تعلق بشرک البدن و الف مجاوره الخراب البلقع و صار حشره مع المادیات قد یتاثر عن البدن و قواه الحیوانیه و غیرهما، فیعرض له من غیره ما یشغله عن فعل نفسه، لان تلک العوائق کاللصوص القطاع لطریقه تمنعه عن الوصول الی صریح الحق و محض الحکم العقلی، فلولم یجرد عنها سیما عن النفس الاماره بالسوء و حب الدنیا و اسر الهوی و قید الاوهام کان حکمه مزوقا مشوبا بالباطل، فلم یکن حینئذ شاهدا عادلا، فلا یخفی لطفه. فالمراد ان العقل لو خلی و طبعه بحیث لم یکن ماسورا فی قید الهوی و علائق الدنیا یشهد عن ان لنحو هذا المشتری خسران الدارین، و فی نحو هذا المبیع یلزم تلک الافات و المصیبات علیه و غیرهما مما هی مذکوره فی القباله. ثم الحق ان الرضی رضی الله عنه لم یذکر الکتاب بتمامه، لان غرضه کان جمع المختار من کلامه (علیه السلام) کما صرح فی عده مواضع النهج بان ما اتی به هو بعض تلک الخطبه او ذلک الکتاب او نحوهما، و الکتاب بتمامه هو ما فی النسختین الاخریین و ان کان بینهما اختلاف ما فی بعض العبارات، فنذکر بعض ما فی الاربعین و بیان الشیخ فیه: قوله (علیه السلام): (فی عرصاتها) ای ساحاتها والضمیر اما للدار او للدنیا و الاول اقرب و ان کان ابعد. قوله(علیه السلام): (ما ابین الحق لذی عینین) کلمه ما تعجبیه ای ما اظهر الحق لصاحب البصیره. قوله (علیه السلام): (ان الرحیل احد الیومین) ای کما ان لابن آدم یوم ولاده و هو یوم القدوم الی هذه الدار، فله یوم رحیل عنها و هو یوم الموت فینبغی ان لا یزول عن خاطره، بل یجعله ابدا نصب عینیه. قوله (علیه السلام): (و قربوا الامال بالاجال) ای قصروها بتذکر الموت الذی هو هادم اللذات، و فاضح الامال. اشاره: فسر العالم العاملی الشیخ بهاء الدین قدس سره فی الاربعین هذا الکتاب بوجه آخر ایضا یلیق ان یذکر فی المقام للطافته و عذوبته. قال: اشاره، یمکن ان یکون الدار فی قوله (علیه السلام) اشتری منه دارا، رمزا الی هذه البنیه البدنیه، و المشتری رمزا الی النفس الناطقه الانسانیه العاکفه علی تلک البنیه الظلمانیه المشغوله بها عن العوالم المقدسه النورانیه، و البائع رمزا الی الابوین اللذین منهما حصلت الاجزاء المنویه المتکون منها البنیه النی مبدئها من جانب الفانین و مالها الی عسکر الهالکین. ثم ان هذه البنیه اعنی البدن و ان کان مرکبا للنفس و وسیله لها الی تحصیل کمالاتها، لکن قواه البهیمیه دواع و اسباب لافات النفس و عاهاتها و مصیباتها و اتباعها للهوی و الشیطان، فنزل تلک الدواعی منزله حدود الدار المکتنفه بها من جوانبها. و لما کان الخروج من ولایه الله و الدخول فی ولایه الطاغوت یحصل باتباع الهوی و الشیطان ناسب ان یجعل باب تلک الدار فی هذا الحد. و لما کان دل النفس و خروجها عن استغنائها الذی کانت علیه فی عالمها النورانی ملازما لعکوفها علی هذا البدن الهیولانی و مسببا عن تعلقها به و شرائها له شبهه (علیه السلام) بالثمن الذی هو من لوازم الشراء. و لما کان الموت هو السائق الذی یسوق الخلق باجمعهم طوعا و کرها الی موقف القیامه بینهم الحکم العدل و ینتصف من المعتدی للمعتدی علیه شبهه علیه السلام بشخص ضمن الدرک فتعهد ان یحضر کل من له دخل فی هذه المعامله الی دار القضاء لیحکم بینهم و یقتضی لمن له الحق بحقه. هذا ما خطر بالبال فی معنی هذا الکلام و لعل امیرالمومنین (علیه السلام) اراد معنی آخر غیر هذا لم یهتد نظری الکلیل الیه، و ثم یعثر فکری العلیل علیه. و الله اعلم بحقیقه الحال. انتهی کلامه رفع مقامه. و ذکر قریبا من هذه الاشاره او عینها علی عبارات اخر العلامه المجلسی فی المجلد التاسع من البحار (ص 545 الطبع الکمبانی) ایضا. اقول: الحق ان هذا التوجیه وجیه فی نفسه ولکنه لیس معنی کلامه (علیه السلام) بل تاویل یناسبه و یستفاد منه کالتاویلات المذکوره فی طائفه من التفاسیر و شروح الاخبار المناسبه للایات و الاخبار. مثلا ان النیشابوری ذکر فی تفسیره غرائب القرآن التاویل الاتی من قوله تعالی (و اذ قال موسی لقومه ان الله یامرکم ان تذبحوا بقره- الی قوله تعالی- و ان منها لم یهبط من خشیه الله و ما الله بغال عما تعملون) (البقره- 65- الی 71) و نعلم یقینا ان هذا التاویل لیس تفسیر کلامه تعالی و ان کان لایخفی من لطافه من حیث التشبیهات و المناسبات و هو صرح بذلک ایضا حیث قال بعد تفسیره الایات ما هذا لفظه: التاویل: ذبح البقره اشاره الی ذبح النفس البهیمیه فان فی ذبحها حیاه القلب الروحانی و هو الجهاد الاکبر، موتوا قبل ان تموتوا. اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی و حیاتی فی مماتی و مماتی فی حیاتی مت بالاراده تحی بالطبیعه، و قال بعضهم: مت بالطبیعه تحی بالحقیقه، ما هی انه بقره نفس تصلح للذ البسیف الصدق، لافارض فی سن الشیخوخه فیعجز عن رضایف سلوک الطریق لضعف القوی البدنیه کما قیل: الصوفی بعد الاربعین بارد، و لایکون فی سن شرح الشباب یستهویه سکره عوان بین ذلک لقوله تعالی حتی اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنه، صفراء اشاره الی صفره وجوه اصحاب الریاضات، فاقع لونها یردید انها صفره زین لا صفره شین فانها سیماء الصالحین لا ذلول تثیر الارض، لایحتمل ذله الطمع و لا تثیر باله الحرض ارض الدنیا لطلب زخارفها و مشتهیاتها، و لا تسقی حرث الدنیا بماء وجهه عند الخلق و بماء و جاهته عند الخالق فیذهب ماوه عند الحق و عند الخلق، مسلمه من آفات صفاتها لیس فیها علامه طلب غیر الله، و ما کادوا یفعلون بمقتضی الطبیعه، لولا فضل الله و حسن توفیقه و اذ قتلتم نفسا یعنی القلب، فاد اراتم، فاختلفتم انه کان من الشیطان ام من الدنیا او من نفس الاماره، فقلنا اضربوه ببعضها ضرب لسان بقره النفس المذبوحه بسکین الصدق علی قتیل القلب بمداومه الذکر فحیی باذن الله عز و جل و قال: ان النفس لاماره بالسوء و ان من الحجاره لما یتفجر منه الانهار، مراتب القلوب فی القسوه مختلفه فالتی یتفجر منها الانهار قلوب یظهر علیها الغلیان (من ظ) انوار الروح بترک اللذات والشهوات، بعض الاشیاء المشبهه بخرق العادات کما یکون لبعض الرهبانیین و الهنود، و التی تشقق فیخرج منها الماء هی التی یظهر علیها فی بعض الاوقات عند انخراق الحجب البشریه من انوار الروح فیریه بعض الایات و المعانی المعقوله کما یکون لبعض الحکماء، و التی یهبط من خشیه الله ما یکون لبعض اهل الادیان و الملل من قبول عکس انوار الروح من وراء الحجب فیقع فیها الخوف و الخشیه انتهی. القضاء والقاضی فی الاسلام ان الله یامرکم ان تودوا و الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل ان الله نعما یعظکم به ان الله کان سمیعا بصیرا (القرآن کریم- سوره النساء- الایه 62) یناسب فی المقام تقدیم نبده من الکلام علی ما قرره الشرع فی القضاء و القاضی علی سبیل الاجمال و الاختصار فنقول: الغرض من ارسال الرسل و انزال الکتب احیاء مکارم الاخلاق، و محاسن الافعال، و اماته الصفات المردیه، و الاداب المغویه، و ایقاظ عقول الناس من نوم الغفله، و تزکیتهم من رین الهوی، و اناره ارواحهم بالملکات الملکوتیه، و اثاره فطرتهم الی جناب الرب جل و علا، و قیامهم بالعدل، و احتیاح الظلم من بینهم لیتصفوا بالاوصاف الربوبیه، و یختلقوا بالاخلاق الالهیه، و لئلا یتط الالیهم الجور و العدوان و الهرج و المجر قال الله تعالی: (لقد ارسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) (الحدید- 26). ثم لو تنازع النال فی امر فلابد من حکم عدل یعطی کل ذی الحق، و یذب عنه التصرف العدوانی و اکل المال بالباطل بالامارات و الاصول التی جعلها الشارح الحکیم میزانا له لحسم ماده التنازع و قلع شجر التشاجر و فصل القضاء. قال امیرالمومنین (علیه السلام) کما فی الکافی و التهذیب: احکام المسلمین علی ثلاثه: شهاده عادله. او یمین قاطعه، او سنه ماضیه من ائمه الهدی. فلابد لحفظ اجتماع الناس من حاکم عادل لا یبیع آخرته بدنیاه و لا یعقل عقله بهواه. و کما ان الانسان یحتاج فی سلامه جسمه الی الطبیب الحاذق الامین المومن، و فی سلامه روحه الی عالم عامل الهی روحانی، کذلک یحتاج الاجتماع لحفظ نظامه و رفع المخهاصمه و النزاع الی طبیب آخر و هو القاضی العادل و حکومه عادله و لا مناص للناس من هولاء الاطباء. قال الامام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) فی هذا المعنی: لا یستغنی اهل کل بلد عن ثلاثه تفزع الیه فی امر دنیا (هم ظ) و آخرتهم، فان عدموا ذلک کانوا همجا: فقیه عالم ورع، و امیر خیر مطاع، و طبیب بصیر ثقه (نقل فی ماده طبب من السفینه). و اعتبر الشارع فی القاضی البلوغ و کمال العقل و الایمان و طهاره المولد و العلم و الذکوره و العداله، و انما اعتبر فیه العداله حتی یراعی التسویه بین الخصمین مطلقا و ان کان احدهما وضیعا و الاخر شریفا و فی الکافی و التهذیب عن امیرالمومنین علیه السلام قال: من ابتلی بالقضاء فلیواس بینهم فی الاشاره و فی النظر و فی المجلس فیجب علیه التسویه بینهما فی الکلام و السلام و القیام و غیرها من انواع الاکرام حتی لایجوز له خطاب احد الخصمین بالکنیه و الاخر بالاسم لان الاولی تنبی ء بالتعظیم دون الثانی، و کذا الانصات لکل واحد منهما علی التفصیل الذی بین فی الکتب الفقهیه. و نحن نکتفی ههنا بما قال امیرالمومنین علی (علیه السلام) لشریح ایضا فی آداب الحکم لم یات به الرضی رضوان الله علیه فی النهج، نقله ثقه الاسلام الکلینی مسندا فی الکافی، و شیخ الطائفه فی التهذیب و الشیخ الاجل الصدوق فی من لا یحضره الفقیه، والمحقق الفیض فی الوافی (ص 135 ج 9) باسنادهم عن سلمه بن کهیل قال: سمعت علیا (ع) یقول لشریح: انظر الی اهل المعک و المطل و دفع حقوق الناس من اهل المقدره و السیار ممن یدلی باموال المسلمین الی الحکام، فخذ للناس بحقوقهم منهم، و بع فیها العقارو الدیار، فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: مطل المسلم الموسر ظلم للمسلم، و من لم یکن له عقار ولا دار و لا مال فلا سبیل علیه، و اعلم انه لایحمل الناس علی الحق الا من وزعهم عن الباطل، ثم واس بین المسلمین بوجهک و منطقک و مجلسک حتی لا یطمع قریبک فی حیفک، و لا یباس عدوک من عدلک. ورد الیمین علی المدعی مع بینته فان ذلک اجلی للعمی و اثبت فی القضاء، و اعلم ان المسلمین عدول بعضهم علی بعض الا مجلودا فی حد لم یتب منه، او معروفا بشهاده زور، او ظنینا، و ایاک و التضجر و التاذی فی مجلس القضاء الذی اوجب الله فیه الاجر، و احسن فیه الذخر لمن قضی بالحق، و اعلم ان الصلح جائز بین المسلمین الا صلحا حرم حلالا او احل حراما، و اجعل لمن ادعی شهودا غیبا امدا بینهما، فان احضرهم اخذت له بحقه، و ان لم یحضرهم اوجبت علیه القضیه. و ایاک ان تنفذ قضیه فی قصاص او حد من حدود الله او حق من حقوق المسلمین حتی تعرض ذلک علی انشاءالله، و لا تقعدن فی مجلس القضاء حتی تطعم. و قال (علیه السلام) لشریح ایضا کما فی الکافی و التهذیب و الفقیه: لا تسار احدا فی مجلسک، و ان غضبت فقم، و لا تقضین و انت غضبان. و الاخبار المرویه فی الکتب الاربعه و غیرهها عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ائمه الهدی فی آداب الحکم و القضاء و القاضی کثیره جد اتر کناها خوفا من الا طناب و فما قدمنها کفایه لمن کان طالبا للصواب. ثم ان ما قدمنا من وجوب مراعاه المساواه بین الخصمین علی القاضی یکون علی وجه تساویهما فی الاسلام او الکفر، بان کانا مسلمین او کافرین، و لو کان احدهما مسلما و الاخر کافرا، فلا یجب علیه مراعاتها بینهما، بل له ان یرفع المسلم علی الکافر، و ذلک لما یاتی من قول امیرالمومنین مع الرجل الیهودی فی مجلس شریح. و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام لتاکلوا فریقا من اموال الناس بالاثم و انتم تعلمون) (القرآن الکریم الایه: 18 من البقره). و حرم علی الناس رفع الدعاوی الی قضاه الجور و التحاکم الیهم کما حرم علیهم اکل المال بالباطل، و فی الصحاح للجوهری: ادلی بما له الی الحاکم: رفعه الیه و منه قوله تعالی (و تدلوا بها الی الحکام) یعنی الرشوه، انتهی. و قال الفیض فی الوافی: قوله تعالی: قوله تعالی: تدلوا، ای و لا تدلوا حذف لا اعتمادا علی العطف و المعنی لا تعطوا الحکام اموالکم لیحکمو الکم استعاره من قولهم ادلی دلوه اذا ارسلها، فان الرشوه ترسل الی الحکام. و فی الکافی و اتهذیب باسنادهما عن ابن مسکان عن ابی بصیر قال: قلت لابی عبدالله: قول الله تعالی فی کتابه (و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام) فقال: یا بابصیر ان لله قد علم ان فی الامه حکاما یجورون اما انه لم یعن حکام اهل العدل ولکنه عنی حکام اهل الجور، یا با محمد انه لو کان لک علی رجل حق فدعوته الی حکام اهل العدل فابی علیک الا ان یرافعک الی حکام اهل الجور لیقضوا له، لکان ممن حاکم الی الطاغوت و هو قول الله عز و جل (الم تر الی الذین یزعمون انهم آمنوا بما انزل الیک و ما انزل من قبلک یریدون ان یتحاکموا الی الطاغوت و قد امروا ان یکفروا به و یرید الشیطان ان یضلهم ضلالا بعیدا) (النساء- 65). و فی التهذیب باسناده عن ابن فضال قال: قرات فی کتاب ابی الاسد الی ابی الحسن الثانی (ع) و قراته بخطه ساله ما تفسیر قوله (و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام؟) قال: فکتب الیه بخطه: الحکام القضاه قال: ثم کتب تحته: هو ان یعلم الرجل انه ظالم فیحکم له القاضی فهو غیر معذور فی اخذ ذلک الذی حکم له اذا ان قد علم انه ظالم و انما اعتبر فیه العلم ای العلم بجمیع الاحکام عن اجتهاده اعنی ان یحکون مجتهدا فی الدین مستنبطا احکامه بالا دله الاربعه من العقل و الاجم الو الکتاب و السنه فلا یکفیه فتوی العلماء و قد وردت آیات و روایات کثیره فی تشدید ذلک و تاکیده، و لو نذکرها لکثر بنا الخطب و نقتصر بذکر شر ذمه قلیله منها. قال امیرالمومنین (علیه السلام) کما فی الکافی و الفقیه و التهذیب لشریح: یا شریح قد جلست مجلسا لایجلسه الا نبی او وصی نبی او شقی. قال الباقر (علیه السلام): ان من افتی الناس بغیر علم و لا هدی من الله لعنته ملائکه الرحمه و ملائکه العذاب، و لحقه و زر من عمل بفتیاه. و قال (علیه السلام): انهاک عن خصلتین فیهما هلک الرجال: انهاک ان تدین الله بالباطل، و تفتی الناس بما لاتعلم. و قال الصادق (علیه السلام) کما فی الکافی و التهذیب: القضاه اربعه ثلاثه فی النار و واحد فی الجنه: رجل قضی بجور و هو یلم فهو فی النار، و رجل قضی بجور و هو لایعلم انه قضی بجور فهو فی النار، و رجل قضی بالحق و هو لایعلم فهو فی النار جل قضی بالحق و هو یعلم فهو فی الجنه. و فی دعائم الاسلام عن علی (علیه السلام) انه قال: القضاه ثلاثه واحد فی الجنه و اثنان فی النار: رجل جار متعمدا فذلک فی النار، و رجل اخطا فی القضاء فذلک فی النار و رجل عمل بالحق فذلک فی الجنه. بیان: و لا تنافی بین الاخیرین لان الوسط من الاخیر یعم الوسطین من الاول و الوصی فی قوله (علیه السلام) او وصی نبی یعم الوصی الخاص و العام، جمعا بین الادله و تفصیل البحث موکول الی الکتب الفقهیه. و اما الایات فقد قدمنا بعضها و قال الله تبارک و تعالی (انا انزلنا الیک الکتاب بالحق لتحکم بین الناس بما اریک الله و لاتکن للخائنین خصیما) (النساء- 106) و قوله تعالی: (و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون) (المائده- 51)و قوله تعالی: (یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوی) (ص- 27). و انما اعتبر فیه الذکوره فلقوله (صلی الله علیه و آله): لا یفلح قوم ولیتهم امراه، و وصیته صلی الله علیه و آله لعلی (علیه السلام) المرویه فی الفقیه باسناده عن حماد: یا علی لیس علی المراه جمعه- الی ان قال: و لا تولی القضاء، عن ان ذلک اجماعی لا خلاف فیه عندنا الامامیه، فلا یلیق لها مجالسه الرجال و رفع الصوت بینهم. و اما اعتبار الایمان فلان المسلم الفاسق، اذا لم یصلح لهذا المنصب الجلیل فکیف الکافر، علی ان الکافر لیس اهلا للامانه و لم یجعل الله له سبیلا علی المسلم اذا الاسلام یعلو و لا یعلا علیه قال الله تعالی: (و لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلا) (النساء- 140). و اما اعتبار البلوغ و العقل فبین، و اما طهاره المولد فالعمده فیها الاجماع و فحوی ما دل علی المنع من امامته و شهادته، علی ان النفوس تنفر عن ولد الزنا. ثم ان فی سیره رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته فی دعاوی الناس لعبره لاولی الالباب یلیق لهم ان ینظروا فیها بعین العلم و الدرایه حتی یتبین لهم ان الغرض من بعثم لم یکن الا تعلیم الناس ما فیه نجاحهم و نجاتهم: و هذا هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) کیف یراعی حقوق الناس و یحترمها، روی الشیخ الجلیل العلامه بهاء الدین العاملی فی الاربعین الحدیث التاسع عشر باسناده عن موسی بن اسماعیل، عن ابیه، عن الامام ابی الحسن موسی الکاظم، عن آبائه عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: ان یهودیا کان له علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) دنانیر فتقاضاه، فقال: یا یهودی ما عندی ما اعطیک، قال: فانی لا افارقک یا محمد حتی تقضینی، فقال (صلی الله علیه و آله): اذا اجلس معک، فجلس (ص) معه حتی صلی فی ذلک الموضع الظهر و العصر و المغرب و العشاء الاخره و الفداه و کان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقالوا: یا رسول الله یتهد دونه و یتواعدونه، فنظر رسول الله (صلی الله علیه و آله) الیهم فقال: ما الذی تصنعون به؟ فقالوا: یا رسول الله یهودی یجبسک، فقال (صلی الله علیه و آله): لم یبعثنی ربی عز و جل بان اظلم معاهدا و لا غیره، فلما علا النهار قال الیهودی: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، و شطر ما لی فی سبیل الله اما و الله ما فعلت بک الذی فعلت الا لانظر الی نعتک فی التواره فانی قرات نعتک فی التوراه: محمد بن عبدالله مولده بمکه، و مهاجره بطیبه و لیس بفظ، و لا غلیظ، و لا سخاب، و لا مترنن بالفحش و لاقول الخنا، و انا اشهد ان لا اله الا الله و انک رسول الله، و هذا مالی فاحکم فیه بما انزل الله و کان الیهودی کثیر المال. و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) فانظر الی فعله و قوله کیف یراعی المواساه و العدل مع یهودی و یواخذ شریحا بر کونه الی خلاف العدل حیث قام فی مجلس المحاکمه له (علیه السلام) اکراما له و لم یقم للیهودی. قال ابوالفرج فی الاغانی: و لشریح اخبار فی قضایا کثیره یطول ذکرها و فیها ما لا یستغنی عن ذکره منها محاکمه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی الدرع قال: حدثنی به عبدالله بن محمد بن اسحاق ابن اخت داهر بن نوح بالاهواز، قال: حدثنا ابوالاشعث احمد بن المقدام العجلی، قال حدثنی حکیم بن حزام عن الاعمش عن ابراهیم التیمی قال: عرف علی صلوات الله علیه درعا مع یهودی فقال: یا یهودی درعی سقطت منی یوم کذا و کذا، فقال الیهودی: ما ادری ما تقول، درعی و فی یدعی بینی و بینک قاضی المسلمین، فانطلقا الی شریح فلما راه شریح قام العن مجلسه فقال له علی: اجلس: فجلس شریح ثم قال: ان خصمی لو کان مسلما لجلست معه بین یدیک ولکنی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: لا تساووهم فی المجلس و لا تعودا مرضاهم، و لا تشیعوا جنائزهم، واضطر و هم الی اضیق الطرق، و ان سبوکم فاضربوهم، و ان ضربوکم فاقتلوهم، ثم قال (علیه السلام): درعی عرفتها مع هذا الیهودی، فقال شریح للیهودی: ما تقول؟ قال: درعی و فی یدی، قال شریح: صدقت و الله یا امیرالمومنین انها لدرعک کما قلت ولکن لابد من شاهد، فدعا قنبرا فشهد له، و دعا الحسن بن علی فشهد له، فقال: اما شهاده مولاک فقد قبلتها و اما شهاده ابنک لک فلا، فقال علی (علیه السلام): سمعت عمر بن الخطاب یقول سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: ان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه، قال: الهم نعم، قال (علیه السلام): افلا تجیز شهاده احد سیدی شباب اهل الجنه، و الله لتخرجن الی بانقیا فلتقضین بین اهلها اربعین یوما، ثم سلم الدرع الی الیهودی فقال الیهودی: امیرالمومنین مشی معی الی قاضیه فقضی علیه فرضی به، صدقت انها لدرعک سقطت منک یوم کذا و کذا عن جمل اورق فالتقطتها و انا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقال علی (علیه السلام): هذه الدرع لک، و هذه الفرس لک، و فرض له فی تسعمائه فلم یزل معه حتی قتل یوم صفین. انتهی. و قال القاضی ابن خلکان فی التاریخ: روی ان علی بن ابیطالب (ع) دخل مع خصم ذمی الی القاضی شریح فقام له، فقال: هذا اول جورک ثم اسند ظهره الی الجدار و قال: اما ان خصمی لو کان مسلما لجلست بجنبه. اقول: الظاهر انهما قضیه واحده نقلها ابوالفرج بالتفصیل، و ابن خلکان بالاجمال الا ان ابا الفرج لم ینقل قوله (علیه السلام) له (هذا اول جورک). و کذا یشیر الی هذه القضیه ما فی الوضات و غیره حیث قالوا: روی انه علیه السلام سخط علی شریح مره فطرده من الکوفه و لم یعزله عن القضاء و امره بالقیام ببانقیا، و کانت قریه من الکوفه اکثر سکانها الیهود، فاقام بها مده حتی رضی عنه و اعاده الی الکوفه. و روی قریب هذه المحاکمه فی الکافی و التهذیب و الفقیه و جاء بها الفیض فی ابواب الفضاء و الشهادات من الوافی (ص 141 ج 9) عن ابن ابی عمیر، عن البجلی قال: دخل الحکم بن عتیبه و سلمه بن کهیل علی ابی جعفر (ع)، فسالاه عن شاهد و یمین فقال: قضی به رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و قضی به علی (علیه السلام) عندکم بالکوفه فقالا: هذا خلاف القرآن: قال (علیه السلام): و این وجدتموه خلاف القرآن؟ فقالا: ان الله عز و جل یقول (و اشهدوا ذوی عدل منکم) (الطلاق- 3) فقال لهما ابوجعفر (علیه السلام): و اشهدوا ذوی عدل منکم هو ان لاتقبلوا شهاده واحد و یمینا؟ ثم قال (علیه السلام): ان علیا (ع) کان قاعدا فی مسجد الکوفه فمر به عبدالله بن قفل التمیمی و معه درع طلحه، فقال له علی (علیه السلام): هذه درع طلحه اخذت غلو لا یوم البصره فقال له عبدالله بن قفل: فاجعل بینی و بینک قاضیک الذی رضیته للمسلمین، فجعل بینه و بینه شریحا، علی (علیه السلام): هذه درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره، فقال له شریح: هات علی ما تقول بینه، فاتاه بالحسن (ع)، فشهد انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره، فقال: هذا شاهد و لا اقضی بشهاده شاهد حتی یکون معه آخر، قال: فدعا قنبرا فشهد انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقال شریح: هذا مملوک و لا اقضی بشهاده مملوک، قال: فغضب علی صلوات الله علیه و قال: خذوها فان هذا قضی بجور ثلاث مرات. قال: فنحول شریح عن مجلسه ثم قال: لا اقضی بین اثنین حتی تخبرنی من این قضیت بجور ثلاث مرات؟ فقال له: ویلک او ویحک انی لما اخبرتک انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقلت هات علی ما تقول بینه و قد قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث ما وجد غلول اخذ بغیر بینه فقلت رجل لم یسمع الحدیث فهذه واحده، ثم اتیتک بالحسن علیه السلام فشهد، فقلت: هذا واحد و لا اقضی بشهاده واحد حتی یکون معه آخر و قد قضی رسول الله (صلی الله علیه و آله) بشهاده واحد و یمین فهذه ثنتان، ثم اتیتک بقنبر فشهد انا درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقلت: هذا مملوک و لا اقضی بشهاده مملوک و ما باس بشهاده المملوک اذا کان عدلا ثم قال: ویلک او ویحک امام المسلمین یوتمن من امورهم علی ما هو اعظم من هذا. قال الفیض فی بیانها: الغلول الخیانه و ربما یختص بالغنیمه یقال: غل شی ء من المغنم اذا اخذ فی خفیه، و لعل الوجه فی جواز اخذ الغلول بغیر بینه انه مما یعرفه العسکر و لم یقسم بعد بین اهله لیباع یوهب، و کفی بهذه القضیه شاهدا علی حماقه شریح، الی آخرما قال. ثم و مما یلیق ان یذکر فی المقام تنبیها للقضاه و غیرهم من ذوی المناصب ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: الفقر فخری، و هذا الفقر قد فسر بالفقر الی الله تعالی قال عز من قائل (انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید) (فاطر- 17) کما هو السائر فی السنه العرفاء. ولکن یمکن ان یفسر بوجه آخر و هو ان یکون الفقر بمعناه المصطلح الدراج ای الفقر من الدرهم و الدینار و الارض و الدار و غیرها من حطام الدنیا و زخارفها، و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یباهی بفقره من حیث انه لم یخن الناس و لم یطمع الی اموالهم مع ان الدنیا کانت مقبله الیه، و لو شاء ان یکون له بیت من زخرف فما فوقه لتیسر له و قد قدمنا فی شرح الخطبه 233 (ص 93 ج 1 من تکمله المنهاج) کانت عنده (صلی الله علیه و آله) فی مرضه الذی توفی منه سبعه دنانیر او سته فامر ان یتصدق بها و قال (صلی الله علیه و آله): ما ظن محمد بربه ان لو لقی الله و هذه عنده؟ و لاریب ان ذا منصب و مقام اذا زاد امواله علی قدر اجرته و نفقته من غیره نسبه متناسبه کما نری فی عصرنا هذا ان کثیرا من اشباه الرجال و لا رجال اذا تولوا امرا من الامور لم ینصرم علیهم برهه من الزمان الا بلغت اموالهم من الدور و القصور و النقود و الکنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولی القوه، اتبع الشیطان لاجرم فعدل عن سواء الطریق فخان الناس. و لولا السرقه و الخیانه و الارتشاء و اکل المال بالباطل فانی حصلت له و لم تحصل للاخر الشریف النجیب الاصیل المومن الموحد الرووف بالناس و خومهم فحری ان یقال لهولاء اللصوص: اجتنبوا عن ظلم العباد فان ربکم لبالمرصاد و ان لم یکن لکم دین فکونوا فی دنیاکم احرارا، و لاتکونوا کالذین قال الشاعر فیهم: لیل البراغیث لیل لا نفاد له لا بارک الله فی لیل البراغیث کانهن بجسمی اذخلون به فضاه سوء علی مال المواریث ثم الروایات فی ذم اخذ الرشا فی الحکم و ذم القاضی الجائر الالحکم کثیر جدا مع انها تمضی کم العقل فی ذلک، لان العقل یحکم بذم الرضا و الجور. روی فی الکافی و التهذیب عن سماعه عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الرشا فی الحکم هو الکفر بالله. و فیهما عن ابن مسکان عن یزید بن فرقد قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن السحت فقال: الرشا فی الحکم. بیان: مراد السائل من السحت هو قوله تعالی: (سماعون للکذب اکالون للسحت) الایه (المائده- 47) و قوله تعالی: (و تری کثیرا منهم یسارعون فی الاثم و العدوان و اکلهم السحت) و قوله تعالی (لولا ینهیهم الربانیون و الاحبار عن قولهم الاثم و اکلهم السحت) (المائده- 68 و 69) فساله (علیه السلام) عن السحت ای ما معناه فی القرآن الکریم اکالون للسحت و اکلهم السحت. و نعم ما قال العارف الرومی: تا تو رشوت نستدی بیننده ای چون طمع کردی عزیر و بنده ای ذکر شریح و نسبه و خبره قد اختلف الرواه فی نسبه اختلاف کثیرا و اصح الطرق فیه هو: ابوامیه شریح بن الحارث بن قیس بن الجهم بن معاویه بن عامر بن الرائش بن الحارث بن معاویه بن ثور بن مرتع- بتشدید التاء المثناه من فوقها و کسرها- الکندی، کما فی الاغانی (ص 35 ج 16 طبع ساسی) و اسد الغابه و تاریخ ابن خلکان و غیرها من الکتب المعتبره. و فی الرواضات للخوانساری: الکندی بکسر الکاف نسبه الی کنده التی لقب بها جده الثامن ثور بن مرتع الکوفی، لانه کند اباه نعمته بمعنی کفرها و کذا فی تاریخ ابن خلکان ایضا. و قال فی الاغانی بعد ذکر نسبه المذکور: و قد اختلف الرواه بعد هذا فی نسبه فقال بعضهم: شریح بن هانی ء، و هذا غلط، ذاک شریح بن هانی ء الحارثی، و اعتل من قال هذا بخبر روی عن مجاهد عن الشعبی انه قرا کتابا من عمر الی شریح من عبدالله عمر امیرالمومنین الی شریح بن هانی ء، و قد یجوز ان یکون کتب عمر هذا الکتاب الی شریح بن هانی ء الحارثی و قراه الشعبی و کلا هذین الرجلین معروف، و الفرق بینهما النسب و القضاء، فان شریح بن هانی ء لم یقض و شریح ابن الحارث قد قضی لعمر بن الخطاب و علی بن ابیطالب (ع). و قیل: شریح بن عبدالله، و شریح بن شراحیل، و الصحیح ابن الحارث و ابنه اعلم به. اقول و انما قال و ابنه اعلم به لانه روی نسبه المذکور عن هشام بن السائب و عن ابن شریح میسره بن شریح. ثم روی باسناده عن ابی لیلی ان خاتم شریح کان نقشه: شریح الحارث و قیل: انه من اولاد الفرس الذین قدموا الیمن مع سیف بن ذی یزن و عداده فی کنده و قد روی عنه شبیه بذلک. و روی باسناده عن الشعبی قال: جاء اعرابی الی شریح فقال: من انت؟ قال: انا من الذین انعم الله علیهم و عدادی فی کنده. و روی عن ابی حصین قال: کان شریح اذا قیل له: ممن انت؟ قال: ممن انعم الله علیه بالاسلام عدید کنده قال و کیع: و قیل: انه لما خرج الی المدینه ثم الی العراق لان امه تزوجت بعد ابیه، فاستحیا. و فی اسد الغابه: انه درک النبی (صلی الله علیه و آله) و لم یلقه، و قیل لقیه، و استقضاه عمر بن الخطاب علی الکوفه فقضی بها ایام عمر و عثمان و علی، و لم یزل علی القضاء بها الی ایام الحجاج، فاقام قاضیا بها ستین سنه، و کان اعلم الناس بالقضاء ذا فطنه و ذکاء و معرفه و عقل، و کان شاعرا محسنا، له اشعار محفوظه و کان کوسجا لا شعر فی وجهه. قال: روی علی بن عبدالله بن معاویه بن میسره بن شریح القاضی، عن ابیه عن جده معاویه، عن شریح انه جاء الی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم ثم قال: یا رسول الله ان لی اهل بیت ذو عدد بالیمن فقال له: جی ء بهم، فجاء بهم و النبی (صلی الله علیه و آله) قد قبض. و قال ابن خلکان: کان من کبار التابعین و ادرک الجاهلیه و استقضاه عمر ابن الخطاب علی الکوفه فاقام فاضیا خمسا و ستین سنه لم یتعطل فیها الا ثلاث سنین امتنع فیها من القضاء فی فتنه ابن الزبیر، و استعفی الحجاج بن یوسف من القضاء فاعفاه و لم یقض بین اثنین حتی مات. و قال ابن عبدالبر: و کان شاعرا محسنا، و هو احد السادات الطلس و هم اربعه: عبدالله بن الزبیر، و قیس بن سعد بن عباده، و الاحنف بن قیس الذی یضرب به المثل فی الحلم، و القاضی شریح المذکور. الطلس: جمع الاطلس ای الذی لا شعر فی وجهه و قال الخوانساری فی الروضات: و قیل: انه من الکواسج الاربعه و فیه مسامحه، لان الکوسج فی اللغه من کانت لحیته علی الذقن دون العارضین او کان خفیفها جدا و کذلک فی العرف و علیه بعض اهل الحکمه: ما طالت لحیه احد الا تکوسج عقله، بمعنی رق و خف- انتهی. اقول: الکوسج ان کان معرب کوسه کما فی البرهان القاطع قال: کوسه بر وزن بوسه معروف است یعنی شخصی که او را در چانه و زنخ زاده بر چندی موی نباشد و معرب آن کوسج است، فهو کما قاله الخوانساری، و ان کان عربیا من کسج الرجل ای لم ینبت له لحیه فالتعبیر بالکوسج صحیح بالامسامحه و ان کان الاول هو الاصح و الاصوب، قال الجوهری: الکوسج الاثط و هو معرب، و قال الازهری لااصل له فی العربیه. و الاثط هو الذی لحیته لعی ذقنه لا علی العارضین. و کان شریح خفیف الروح مزاحا دخل علیه عذی بن ارطاه (حاتم خ ل) فقال له: این انت اصلحک الله؟ فقال: بینک و بین الحائط قال: استمع

منی، قال: قل اسمع، قال: انی رجل من اهل الشام، قال: من مکان سحیق، قال: تزوجت عندکم، قال: بالرفاء و البنین، قال: و اردت ان ارحلها، قال: الرجل احق باهله، قال: و شرطت لها دارها، قال: الشرط املک، قال: فاحکم الان بیننا قال: قد فعلت، قال: فعلی من حکمت؟ قال: علی ابن امک، قال: بشهاده من؟ قال: بشهاده ابن اخت خالتک. نقله الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 98 ج 4 طبع مصر 1380 ه) و ابن خلکان فی وفیات الاعیان و انباء ابناء الزمان. و فی الوفیات ایضا: حدث ابوجعفر المدنی عن شیخ من قریش قال: عرض شریح ناقه لیبیعها فقال له المشتری: یا اباامیه کیف لبنها؟ قال: احلب فی ای اناء شئت، قال: کیف الوطا؟ افرش و نم، قال: کیف نجاوها؟ قال: اذا رایتها فی الابل عرفت مکانها علق سوطک و نم، قال: کیف قوتها؟ احمل علی الحائط ما شئت، فاشتراها فلم یر شیئا مما وصفها به. قال: ما کذبتک قال: اقلنی قال: نعم. و فیه ایضا: قیل تقدم رجلان الی شریح فاعترف احدهما بما ادعی علیه و هو لایعلم بذلک فقضی علیه، فقال الرجل: تقضی علی من غیر بینه؟ فقال: قد شهد عندی الثفه، قال: و من هو؟ ابن اخی عمک. و قد الم بهذا المعنی ابوعبدالله الحسین الحجاج: و ان قدموا خیلهم للرکوب خرجت

فقدمت لی رکبتی و فی جمل الناس غلمانهم و لیس سوی انا فی جملتی و لا لی غلام فادعی به سوی من ابوه اخو عمتی قال: و قال الاشعث بن قیس لشریح: ما اشد ما ارتفعت؟ قال: فهل ضرک ذلک؟ قال: لا، قال: فاراک تعرف نعمه الله علیک فیحفظها فی نفسک. قال: وحدث محمد بن سعد عن عامر الشعبی ان ابن الشریح قال لابیه: ان بینی و بین قوم خصومه فانظر فان کان الحق لی خاصمت و ان لم یکن لی الحق لم اخاصمهم، فقص قصته علیه، فقال: انطلق فخاصمهم، فانطلق الیهم فتخاصموا الیه فقضی علی ابنه، فقال لما رجع الی اهله: و الله لو لم اتقدم الیک لم الملک فقال: و الله یا بنی لانت احب الی من مل ء الارض مثلهم، ولکن الله هو اعز علی منک خشیت ان اخبرک ان اقضاء علیک فتصالحهم ببعض حقهم. و عن الشعبی ایضا قال: شهدت شریحا و جائته امراه تخاصم رجلا فارسلت عینیها فبکت، فقلت: یا اباامیه ما اظن هذه الباکیه الا مظلومه، فقال: یا شعبی ان اخوه یوسف جاوا اباهم عشاء یبکون. قال: و یروی ان زیاد بن ابیه کتب الی معاویه: یا امیرالمومنین قد ضبطت لک العراق بشمالی و فرغت یمینی لطاعتک فولنی الحجاز، فبلغ ذلک عبدالله بن عمر و کان مقیما بمکه فقال: اللهم اشغل عنا یمین زیاد، فاصابه الطاعون فی یمینه فجمع الاطباء و استشارهم فاشاروا علیه بقطعها، فاستدعی القاضی شریحا و عرض علیه ما اشاره به الاطباء فقال له: لک رزق معلوم و اجل محتوم و انی اکره ان کانت لک مده ان تعیش فی الدنیا بلا یمین، و ان کان قد دنا اجلک ان تلقی ربک مقطوع الیمین، فاذا سالک لم قطعتها؟ قلت: بغضا فی لقائک و فرارا من قضائک فمات زیاد من یومه، فلام الناس شریحا علی منعه من القطع لبغضهم له فقال: انه استشارنی و المستشار موتمن، و لولا الامانه فی المشوره لوددت انه قطع یده یوما و رجله یوما و سائر جسده یوما یوما. و کان شریح رجلا داهیا، قال الدمیری فی حیواه الحیوان: قیل للشعبی: یقال فی المثل: ان شریحا ادهی من الثعلب و احیل. فما هذا؟ فقال: خرج شریح ایام الطاعون الی النجف فکان اذا قام یصلی یجی ء ثعلب فیقف تجاهه و یحاکیه و یخیل بین یدیه و یشغله عن صلاته، فلما طال ذلک علیه نزع قمیصه فجعله علی قصبه و اخرج کمیه و جعل قلنسوته علیها، فاقبل الثعلب فوقف بین یدیه علی عادته فاتاه شریح من خلفه و اخذه بغنه فلذلک یقال شریح ادهی من الثعلب و احیل. و کان شاعرا محسنا و ذکرا بیاتا منه ابو الفرج الاصبهانی فی الاغانی و القاضی ابن خلکان فی وفیات الاعیان ففی الاغانی، بعد ذکر خبر زینب بنت حدیر و ترویج شریح ایاها قال: قال شریح: فما غضبت علیها قط الامره کنت لها ظالما فیها، و ذاک انی کنت امام قومی فسمعت الاقامه و قد رکعت رکعتی الفجر فابصرت عقربا فعجلت عن قتلها فاکفات علیها الاناء، فما کنت عند الباب قلت: یا زینب لا تحرکی الاناء حتی اجی ء. فعجلت فحرکت الاناء فضربتها العقرب فجئت فاداهی تلوی، فقلت: ما لک؟ قالت: لسعتنی العقرب فلو رایتنی یا شعبی و انا اعرک اصبعها بالماء و الملح و اقرا علیها المعوذتین و فاتحه الکتاب، و کان لی یا شعبی جار یقال له: میسره بن عریر من الحی، فکان لا یزال یضرب امراته فقلت: رایت رجالا یضربون نسائهم فشلت یمینی یوم اضرب زینبا یا شعبی فوددت انی قاسمتها عیشی، قال: و مما یغنی فیه من الاشعار التی قالها شریح فی امراته زینب: رایت رجالا یضربون نسائهم فشلت یمینی یوم اضرب زینبا ا اضربها فی غیر جرم انت به الی فما عذری اذا کنت مذنبا فزینب شمس و النساء کواکب اذا طلعت لم تبد منهن کوکب فتاه تزین الحلی ان هی حلیت کان بفیها المسک خالط محلبا اقول: و قال آخر نحو مضمون البیت الاخیر: و اذا الدر زان حسن وجوه کان للدر حسن وجهک زینا و کذا قال بهذا المضمون حسین بن مطیر (بالتصغیر) فی باب النسیب من الحماسه (الحماسه 460): مخصره الاوساط زانت عقودها باحسن مما زینتها عقودها و بهذا المضمون للشیخ الاجل السعدی بالفارسیه: تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و رعنایی دری باشد که از رحمت بروی خلق بگشائی به زیورها بیارایند مردم خوبرویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی و ذکر ابو الفرج فی الاغانی ان شریحا قال هذه الابیات الاتیه فی زوجته زینب بنت حدیر التمیمیه ایضا، ثم قال: و ذکر اسحاق فی کتاب الاغانی المنسوب الیه انه لابن محرز: اذا زینب زارها اهلها حشدت و اکرمت زوارها و ان هی زارتهم زرتهم و ان لم احدلی هوی دارها فسلمی لمن سالمت زینب و حربی لمن اشعلت نارها و ما زلت ارعی لها عهدها و لم اتبع ساعه عارها و فی تاریخ ابن خلکان: روی ان علینا (ع) قال: اجمعوا الی القراء فاجتمعوا فی رحبه المسجد فقال: انی او شک ان افارقکم، فجعل یسالهم ما تقولون فی کذا؟ ما تقولون فی کذا؟، و شریح ساکت، ثم سالمه فلما فرغ منهم قال: اذهب فانت من افضل الناس او من افضل العرب. و فی الروضات بعد نقل هذه الروایه من ابن خلکان قال: و انت خبیر بان من هذه الروایه العامیه تل الآثار الوضع الی آخر ما قال، فراجع و تامل. و قال فی الاغانی باسناده عن الشعبی: ان عمر بن الخطاب اخذ من رجل فرسا علی سوم فحمل علیه رجلا فعطب الفرس، فقال عمر: اجعل بینی و بینک رجلا، فقال له الرجل، اجعل بینی و بینک شریحا العراقی، فقال: یا امیرالمومنین اخذته صحیحا سلیما علی سوم فعلیک ان ترده کما احذته، قال: فاعجبه ما قال و بعث به قاضیا ثم قال: ما وجدته فی کتاب الله فلاتسال عنه اخذا، و ما لم تستبن فی کتاب الله فالزم السنه، فان لم یکن فی السنه فاجتهدرایک. اقول: قد قدمنا فی المباحث السالفه ان کل ما یحتاج الیه الناس من امور الدین قد جاء به الکتاب و السنه یستنبط منهما الاحکام الجزئیه. و فی الاغانی قال عمر لشریح حین استقضاه، لا تشار، و لا تضار، و لا تشتر و لا تبع، فقال عمر و بن العاص: یا امیرالمومنین: ان القضاه ان ارادوا عدلا و فصلوا بین الخصوم فصلا و زحزحوا بالحکم منهم جهلا کانوا کمثل الغیث صاب محلا ثم قال: و له اخبار فی قضایا کثیره یطول ذکرها، و فیها ما لا یستغنی عن ذکره، منها محاکمه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی الدرع و قد قدمناها فی البحث السابق آنفا. و قد روی ثقه الاسلام الکلینی فی الکافی و الصدوق فی الفقیه وشیخ الطائفه فی التهذیب و الفیض فی ابواب القضاء و الشهادات من الوافی (ص 159 ج 9) قضیه قضی بها شریح اولا ثم قضی بها امیرالمومنین علی (علیه السلام) بخلافه رادا علیه و هی: ان امیرالمومنین (علیه السلام) دخل المسجد فاستقبله شاب یبکی و حوله قوم یسکتونه، فقال علی (علیه السلام): ما ابکاک؟ فقال: یا امیرالمومنین ان شریحا قضی علی ببقضیه ما ادری ما هی، ان هولاء النفر خرجوا بابی معهم فی السفر فرجعوا و لم یرجع ابی فسالتهم عنه فقالوا: مات، فسالتهم عن ماله، فقالوا: ما ترک مالا فقدمتهم الی شریح فاستحلفهم، و قد علمت یا امیرالمومنین ان ابی خرج و معه مال کثیر، فقال لهم امیرالمومنین (علیه السلام): ارجعوا، فرجعوا و الفتی معهم الی شریح، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): یا شریح کیف قضیت بین هولاء القوم؟ فقال: یا امیرالمومنین ادعی هذا الفتی علی هولاء النفر انهم خرجوا فی سفر و ابوه معهم فرجعوا و لم یرجع ابوه، فسالتهم عنه فقالوا: مات، فاسلتهم عن ماله فقالوا: ما خلفت مالا، فقلت للفتی: هل لک بینه علی ما تدعی؟ فقال: لا، فاستحلفتهم فقال امیرالمومنین (علیه السلام): هیهات یا شریح هکذا تحکم فی مثل هذا؟ فقال: یا امیرالمومنین فکیف؟ فقال امیرالمومنین (علیه السلام): و الله لا حکمن فیهم بحکم ما حکم به خلق قبلی الا داود النبی (ع)، یا قنبر ادع لی شرطه الخمیس. فدعاهم فوکل بکل واحد منهم رجلا منهم الشرطه، ثم نظر الی وجوهم فقال: ما ذا تقولون؟ اتقولون انی لااعلم ما صنعتم باب هذا الفتی؟ انی اذا الجاهل، ثم قال: فرقوهم غطوا رووسهم ففرق بینهم و اقیم کل رجل منهم الی اسطوانه من اساطین المسجد و رووسهم مغطاه بثیابهم. ثم دعا عبیدالله بن ابی رافع کاتبه فقال: هات صحیفه و دواه، و جلس امیرالمومنین (علیه السلام) فی مجلس القضاء و اجتمع الناس الیه فقال لهم: اذا انا کبرت فکبروا، ثم للناس: افرجوا. ثم دعا بواحد منهم فاجلسه بین یدیه و کشف عن وجهه ثم قال لعبیدالله: اکتب اقراره و ما یقول، ثم اقبل علیه بالسوال فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): فی ای یوم خرجتم من منازلکم و ابو هذا الفتی معکم؟ فقال الرجل: فی یوم کذا، و کذا، قال (علیه السلام) فی ای شهر؟ قال: فی شهر کذا و کذا، قال (علیه السلام): فی ای سنه؟ قال فی سنه کذا و کذا، قال: والی این بلغتم من سفرکم حین مات ابو هذا الفتی؟ قال: الی موضع کذا و کذا، قال (علیه السلام): فی منزل من مات؟ قال: فی منزل فلان بن فلان: قال: و ما کان مرضه؟ قال: کذا و کذا، قال (علیه السلام): فکم یوما مرض؟ قال، کذا و کذا، قال (علیه السلام)، فمن کان یمرضه و فی ای یوم مات و من غسله و این غسله،و من کفنه و بم کفنتموه، و من صلی علیه و من نزل قبره؟ فلما ساله عن جمیع ما یرید کبر امیرالمومنین (علیه السلام) و کبر الناس جمیعا فارتاب اولئک الباقون و لم یشکوا ان صاحبهم قد اقر علیهم و علی نفسه، فامر (ع) ان یغطی راسه و ینطلق به الی السجن. ثم دعا باخر فاجلسه بین یدیه و کشف عن وجهه ثم قال (علیه السلام)، کلا زعمتم انی لااعلم بما صنعتم؟ فقال: یا امیرالمومنین ما انا الا واحد من القوم و لقد کنت کارها لقتله فاقر. ثم دعا بواحد بعد واحد کلهم یقر بالقتل و اخذ المال ثم رد الذی کان امر به الی السجن فاقر ایضا فالزمهم المال و الدم. فقال شریح: یا امیرالمومنین و کیف کان حکم داود النبی (ع)؟ فقال (علیه السلام): ان داود النبی مر بغلمه یلعبون و ینادون بعضهم بیامات الدین فیجیب منهم غلام، فدعاهم داود (ع) فقال: یا غلام ما اسمک؟ فقال: مات الدین فقال له داود: من سماک بهذا الاسم؟ فقال: امی، قال (علیه السلام): امی، قال (علیه السلام): فانطلق داود (ع) الی امه فقال لها: یا ایتها المراه ما اسم ابنک هذا؟ فقالت: مات الدین، فقال لها: و من سماه بهذا الاسم؟ قالت: ابوه، قال: و کیف کان ذلک؟ قالت: ان اباه خرج فی سفرله و معه قوم و هذا الصبی حمل فی بطنی فانصرف القوم و لم ینصرف زوجی فسالتهم عنه فقالوا: مات، فقلت لهم: فاین ما ترک؟ قالوا: لم یخلف شیئا فقلت: هل اوصاکم بوصیه؟ قالوا: نعم زعم انک حبلی فما ولدت من ولد جاریه اه غلام فسمیه مات الدین، فسمیته. قال داود: و تعرفین القوم الذین کانوا خرجوا مع زوجک؟ قالت: نعم قال: فاحیائهم ام اموات؟ قالت: بل احیاء، قال: فانطلقی بی الیهم. ثم مضی معها فاستخرجهم من منازلهم فحکم بینهم بهذا الحکم بعینه و اثبت علیهم المال و الدم، ثم قال للمراه: سمی ابنک هذا عاش الدین. ثم ان الفتی و القوم اختلفوا فی مال الفتی کم کان؟ فاخذ امیرالمومنین (علیه السلام) خاتمه و خواتیم من عنده ثم قال: اجیلوا بهذه السهام فایکم اخرج خاتمی فهو صادق فی دعواه، لانه سهم الله و سهم الله لا یخیب. ثم ان الکلینی روی تلک القضیه باسناده عن الاصبغ بن نباته ایضا و قال: ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما رای قضاء شریح فیها قال: اوردها سعد و سعد مشتمل ما هکذا تورد یا سعد الابل و قال (علیه السلام): ما یغنی قضاک یا شریح، ثم قال (علیه السلام): و الله لا حکمن فیهم بحکم ما حکه قبلی الا داود النبی (ع)- الی آخرها. بیان: قال المیدانی فی باب الالف من مجمع الامثال فی بیان مثل (آبل من مالک بن زید مناه) هو سبط تمیم بن مره، و کان یحمق الا انه ان آبل اهل زمانه، الانه تزوج و بنی بامراته فاورد الابل اخوه سعد و لم یحسن القیام بها و الرفق علیها، فقال مالک: اوردها سعد، البیت. فاجابه سعد و قال: یظل یوم وردها مزعفرا و هی خناطیل تجوش الخضرا و قال فی فصل الواو الساکنه منه فی بیانه مثل (اوردها سعد و سعد مشتمل) یضرب لمن قصر فی طلب الامر. انتهی. فمراده (علیه السلام) ان شریحا قصر فی حکم هذه القضیه و لم یحسن القیام به. و فی المجلد العاشر من البحارص 90 طبع الکمبانی: ادعی رجل علی الحسن ابن علی (علیه السلام) الف دینار کذبا و لم یکن له علیه فذهبا الی شریح فقال للحسن (ع) اتحلف؟ قال: ان حلف خصمی اعطیه، فقال شریح للرجل: قل بالله الذی لا اله الا هو عالم الغیب و الشهاده، فقال الحسن (علیه السلام): لاارید مثل هذا لکن قل: بالله ان لک علی هذا و خذالالف، فقال الرجل ذلک و اخذ الدنانیر، فما قام خر الی الارض و مات فسئل الحسن (ع) عن ذلک فقال: حشیت انه لو تکلم بالتوحید یغفر له یمینه ببرکه التوحید و یحجب عنه عقوبه یمینه. اقول: و نظیر ذلک روی الشیخ المفید فی الارشاد و الکلینی فی الکافی و الفیض فی الوافی (ص 245 ج 5) عن ابی عبدالله (علیه السلام) و هو ان المنصور امر الربیع باحضاره فاحضره فلما بصر به المنصور قال له: قتلنی الله ان لم اقتلک

اتلحد فی سلطانی و تبغینی الغوائل؟ فقال له ابوعبدالله (علیه السلام): و الله ما فعلت و لا اردت و ان کان یلغک فمن کاذب، و لو کنت فعلت فقد ظلم یوسف فغفر، و ابتلی ایوب فصبر، و اعطی سلیمان فشکر، فهولاء انبیاء الله و الیهم یرجع نسبک. فقال له المنصور: اجل ارتفع ههنا فارتفع، فقال له، ان فلان بن فلان اخبرنی عنک بما ذکرت، فقال: احضره یا امیرالمومنین لیوافقنی علی ذلک، فاحضر الرجل المذکور فقال له المنصور: انت سمعت ما حکیت عن جعفر (ع)؟ قال: نعم، فقال له ابوعبدالله (علیه السلام): فاستحلفه علی ذلک. فقال له المنصور: اتحلف؟ قال: نعم، و ابتدا بالیمین، فقال له ابوعبدالله علیه السلام: دعنی یا امیرالمومنین احلفه انا فقال له: افعل فقال عبدالله (علیه السلام) للساعی: قل: برئت من حول الله و قوته و التجات الی حولی وقوتی لقد فعل کذا و کذا جعفر و قال کذا و کذا جعفر، فامتنع منها هنیئه ثم حلف بها فما برح حتی ضرب برجله فقال ابوجعفر: جروا برجله فاخرجوه لعنه الله. قال الربیع: و کنت رایت جعفر بن محمد (ع) حین دخل علی المنصور یحرک شفتیه. فکلما حز کهما سکن غصب المنصور حتی ادناه منه و قد رضی عنه، فلما خرج ابوعبدالله (علیه السلام) من عند ابی جعفر ابتعته فقلت له: ان هذا الرجل کان من اشد الناس غضبا علیک فلما دخلت علیه دخلت و انت تحرک شفتیک و کلما حرکتهما سکن غضبه فبای شی ء کنت تحرکهما؟ قال (علیه السلام): بدعاء جدی الحسین بن علی (علیه السلام) قلت: جعلت فداک و ما هذا الدعائ؟ قال: (یا عدتی عند شدنی و یا غوثی عند کربتی احرسنی بعینک التی لا تنام و اکنفنی برکنک الذی لا یرام). قال الربیع: فحفظت هذا الدعاء فما نزلت بی شده قط الا دعوت به ففرج عنی. قال: و قلت لجعفر بن محمد (علیه السلام): لم منعت الساعی ان یحلف بالله؟. قال (علیه السلام): کرهت ان یراه الله یوحده و یمجده فیحلم عنه و یوخر عقوبته فاستحلفته بما سمعت، فاخذه الله اخذا رابیه. و فی عاشر البحار ص 179 طبع الکمبانی ان ابن زیاد لما ضرب بالقضیب هانیا رضوان الله علیه فی قضیه مسلم بن عقیل (ع) حتی کسر انفه و سال الدماء علی ثیابه و وجهه ولحیته و نثر لحم جبینه و خده علی لحیته حتی کسر القضیب ثم امبر بالقائه فی بیت من بیوت الدار و جسبه فیه بلغ عمرو بن الحجاج ان هانیا قد قتل فاقبل فی مذحج حتی احاط باقصر و معه جمع عظیم، ثم نادی و قال: انا عمر و بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم نخلع طاعه و لم نفارق جماعه و قد بلغهم ان فقیل لابن زیاد: هذه فرسان مذحج بالباب، فقال لشریح القاضی: ادخل علی صاحبکم فانظر الیه ثم اخرج و اعلمهم انه حی لم یقتل. فدخل شریح فنظر الیه فقال هانی ء لما رای شریحا: یا الله یا للمسلمین اهلکت عشیرتی این اهل الدین؟ این اهل المصر؟ و الدماء تسیل علی لحیته اذ سمع الصحیه علی باب القصر فقال: انی لاظنها اصوات مذحج و شیعتی من المسلمین انه ان دخل علی عشره نفر انقذونی. فلما سمع مقاله شریح خرج الیهم فقال لهم: ان الامیر لما بلغه کلامکم و مقالتکم فی صاحبکم امرنی بالدخول الیه فاتیته فنطرت الیه فامرنی ان القیکم و اعرفکم انه حی و ان الذی بلغکم من قتله باطل، فقال له عمرو بن الحجاج و اصحابه: اما اذا لم یقتل فالحمد لله، ثم انصرفوا. و فی روضات الجنات بعد نبده من ترجمه شریح قال: و بالجمله فالاخبار فی خباثه رای هذا الرجل و سوء عاقبته کثیره، و حسب الدلاله علی غایه ملعنته و شقاوته کونه من جمله من ترک اغاثه مولانا الحسین (ع) بکلمه خیر عند بنی امیه، کانت تمکنه یقینا بل کونه من جمله من تسبب ذلک منه و من امثاله الذین کانوا یطاون بساط الظالم عبیدالله بن زیاد الملعون فی دار الاماره کوفه، کما یشهد بذلک واقعه مسلم بن عقیل المظلوم و ولدیه الشهیدین و ما صدر مه فی حقهم و بدر منه علی قتلهم، و یویده ایضا ما نقل عن ابی مخنف الازدی صاحب المقتل انه ذکره من جمله من قتله المختار فی زمن انتقامه من بنی امیه و اتباعهم الملعونین. فلیتامل. انتهی قوله. اختلف فی سنه فقیل: مائه و عشرون سنه، و قیل: مائه و عشر، و قیل اقل من ذلک و اکثر، و کان و فاته سنه سبع و ثمانین للهجره، و قیل غیر ذلک. و فی الاغانی عن ابی سعید الجعفی انه مات فی زمن عبدالملک بن مروان، و فیه باسناده عن الاصمعی ولد شریح و هو ابن مائه سنه. و فی الروضات، انه کان خفیف الروح مزاحا و یشهد بصحه هذه النسبه الیه طول عمره فان من اشد ما ینقص به العمر و ینغص به العیش انما هو زیاده الغیره و الاغتنام، و الشفقه علی اهل الکروب. انتهی. الترجمه: بسم الله الرحمن الرحیم این سرائیست که آنرا بنده ای خوار از مرده ای که از این سرا کوچش داده اند خریده است، خانه ای خریده که مسافت آن از جانب فانی شدگان تا سرزمین هالکان است. این سرا محدود به چهار حد است حد نخستین آن باسباب آفتها پایان می یابد، و دوم آن بعلل مصیبتها، حد سوم. به هوای نفس، و چهارم آن به دیو گمراه کننده و، و در آن در این حد گشوده میشود. این شخص فریب آرزو خوردن این خانه را از آنکه مرگش فرا رسید و کوچ داده شد ببهای از عزت قناعت بدر رفتن ودر ذلت سوال بدر آمدن، خریده است.پس اگر عوارضی در این معالمه از پی پدید آید بر عهده خراب کننده خانه کالبدشاهان- و رباینده جان ستمکاران، و نابود کننده سلطنت فرعونان، همچون شاهان پارس و ملوک روم و سلاطین و والیان یمن، و آنانکه مال را بر مال انباشتند و بنا کردند و برافراشتند، و زینتش دادند و بیاراستند، و گنج نهفتند و آب و خاک گرد آوردند، و به دلسوزی فرزندان و بخیال یاری آنان مال اندوخته اند- میباشد که فروشنده و خریدار و آنکه درک باو تعلق گرفته همه را در پیشگاه عدل الهی که خلایق را برای پرسش سان دهند و به پاداش و کیفر رسانند، حاضر کند تا آنگاه که فرمان خداوند قهار به فصل میان حق و باطل فرود آید مهم دعوای ایشان فیصل یابد، در آنجا تباه پیشه گان باطل کیش زیانکار شوند. خرد آزاد از بردگی هوی، و سالم از امراض علائق دنیا بر این قباله شاهد عادل و حجت بالغ است.

شوشتری

(الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) اقول: رواه الصدوق فی (امالیه) عن صالح بن عیسی العجلی عن عبد العظیم عن ابیه عن ابان مولی زید بن علی عن عاصم بن بهدله قال: قال لی شریح القاضی: اشتریت دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا و اشهدت عدولا فبلغ ذلک علیا علیه السلام فبعث الی مولاه قنبر افاتیته فلما ان دخلت علیه قال: اشتریت دارا؟ قلت: نعم، قال: اتق الله فانه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک من دارک شاخصا و یسلمک الی قبرک خالصا فانظر الا تکون اشتریت هذه الدار من غیر مالکها او وزنت مالا من غیر حله فاذن انت قد خسرت الدارین جمیعا الدنیا و الاخره، ثم قال: یا شریح! فلو کنت عندما اشتریت هذه الدار اتیتنی، فکتبت لک کتابا علی هذه النسخه اذن لم (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) تشترها بدرهمین، قلت: و ما کنت تکتب؟ قال کنت اکتب لک هذا الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت ازعج بالرحیل اشتری منه دارا فی دار الغرور من جانب الفانین الی عسکر الهالکین و تجمع هذه الدار حدود اربعه فالحد الاول منها ینتهی الی دواعی الافات، و الحد الثانی منها ینتهی الی دواعی العاهات، و الحد الثالث منها ینتهی الی دواعی المصیبات، و الحد الرابع منها ینتهی الی الهوی المردی و الشیطان المغوی و فیه یشرع باب هذه الدار اشتری هذا المفتون بالامل من هذا المزعج بالاجل جمیع هذه الدار بالخروج من عز القنوع و الدخول فی ذل الطلب فما ادرک هذا المشتری فی ما اشتری منه من درک فعلی مبلبل اجسام الملوک، و سالب نفوس الجبابره مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر، و من جمع المال الی المال فاکثر، و بنی فشید، و زخرف فنجد، و ادخر بزعمه للولد اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب لفصل القضاء (و خسر هنالک المبطلون) شهد علی ذلک العقل اذ اخرج من اسر الهوی و نظر بعین الزوال الی اهل الدنیا و سمع منادی اهل الزهد ینادی فی عرصاتها ما ابین الحق لذی عینین ان الرحیل احد الیومین تزودوا من صالح الاعمال، و قربوا الامال بالاجال فقد دنا الرحله بالزوال. و رواه سبط ابن الجوزی فی (تذکرته) فقال: حکی الشعبی ان شریحا اشتری دارا بثمانین دینارا فبلغ ذلک علیا علیه السلام فاستدعاه فقال له یا ابن الحارث! بلغنی انک اشتریت دارا بکذا و کذا و اشهدت علی نفسک شهودا … و فیه: (و فیه یشرع بابها و تجتمع اسبابها) و فیه: (و سیقع الامر بفصل القضاء و یقتص للجماء من القرناء) افیه: (شهد علی ذلک التوانی ابن الفاقه و الغرور (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) ابن الامل و الحرص ابن الرغبه و اللهو ابن اللعب و من اخلد الی محل الثوی و مال الی الدنیا و رغب عن الاخری. قلت: و لو صحت روایته فی قوله: (شهد علی ذلک)- الی آخر ما مر- کان فیه سقط و لابد ان الاصل کان: (شهد علی ما کتبت یا شریح التوانی ابن الفاقه … ) و مقتضی الجمع بین الروایتین کون الاصل (شهد علی ما کتبت انا العقل اذا خرج من اسر الهوی و شهد علی ما کتبت انت التوانی ابن الفاقه … ). و من الغریب ان فضیل بن عیاض انتحله و اوهم انه منشئه، ففی (حلیه ابی نعیم) فی عنوان فضیل ذاک: (قال الفیض بن اسحاق: اشتریت دارا و کتبت کتابا و اشهدت عدو لا فبلغ ذلک الفضیل فارسل الی یدعونی فمررت الیه فلما رآنی قال: یا ابن یزید بلغنی انک اشتریت و کتبت کتابا و اشهدت عدولا، قلت: قد کان ذلک، قال: فانه یاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسال عن بینتک حتی یخرجک منها شاخصا و یسلمک الی قبرک خالصا- الی آخره بعینه-. قول المصنف: (و من کتاب له علیه السلام لشریح بن الحارث قاضیه)، قال ابن ابی الحدید: هو شریح بن الحارث الکندی و قیل: انه حلیف لکنده من بنی رائش و قال ابن الکلبی:

لیس اسم ابیه الحارث و انما هو شریح بن معاویه بن ثور. فلت: کلامه خلط و خبط! فمن جعله حلیف کنده لم یجعله من بنی الرائش فانهم من کنده، کما ان ابن الکلبی انما جعل اباه الحارث و جعل معاویه بن ثور جد جد جده لا اباه و انما هو ابوالرائش، ففی (استیعاب ابی (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) عمر)، و اعتماد (ابن ابی الحدید) من الکتب الصحابیه علیه، (قال ابن الکلبی: هو شریح بن الحارث بن قیس بن الجهم بن معاویه بن عامر الرائش بن الحارث بن معاویه بن ثور بن مرتع بن معاویه بن کنده). هذا، و قال: قال ابوعبید القاسم بن سلام فی غریبه: ان رجلا اتی علیا علیه السلام و عنده شریح فی قضیه فقال علیه السلام له: ما تقول انت ایها العبد الابظر، قال ابوعبید: (قال له: العبد) لانه وقع علیه سبی فی الجاهلیه، (و الابظر) لانه الذی فی شفته العلیا طول و نتو فی وسطها محاذی الانف. قلت: و لابد انه کان کذلک. قال: و روی الا عمش عن ابراهیم التیمی قال: قال علی علیه السلام لشریح و قد قضی قضیه نقم علیه امرها: و الله لانفینک الی بانقیا شهرین تقضی بین الیهود، ثم قتل علی علیه السلام و مضی علیه دهر فلما قام المختار قال لشریح: ما قال لک امیرالمومنین علیه السلام یوم کذا؟ قال: قال: کذا، قال: و الله لا تقعد حتی تخرج الی بانقیا تقضی بین الیهود. فسیره الیها فقضی بین الیهود شهرین. قلت: و روی (حلیه ابی نعیم) عن زید التیمی قال: وجد علی علیه السلام در عاله عند یهودی، التقطها فعرفها فقال: درعی سقطت عن جمل لی اورق، فقال الیهودی: درعی و فی یدی! بینی و بینک قاضی المسلمین، فاتیا شریحا فلما رای علیا علیه السلام تحرف عن مجلسه، و جلس علی علیه السلام فیه، ثم قال علی علیه السلام: لو کان خصمی من المسلمین لساویته فی المجلس- الی ان قال-: فقال شریح لعلی علیه السلام: صدقت، و الله انها لدرعک، و لکن لابد من شامدین، فدعا قنبرا مولاه (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) و ابنه الحسن علیه السلام فقال شریح: اما شهاده مولاک فقد اجزناها، و اما شهاده ابنک لک فلا نجیزها! فقال علی علیه السلام: ثکلتک امک! اما سمعت عمر یقول: قال النبی صلی الله و علیه و اله الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه، قال: اللهم نعم، قال: افلا تجیز شهاده سیدشباب اهل الجنه؟ و الله، لا وجهنک الی بانقیا تقضی بین اهلها اربعین یوما، ثم قال للیهودی: خذ الدرع، فقال الیهودی: امیرالمومنین جاء معی الی قاضی المسلمین، فقضی علیه و رضی، صدقت و الله انها لدرعک سقطت عن جمل لک التقطتها، اشهد الا اله الا الله و ان محمد صلی الله و علیه و اله رسوله، فوهبها له علی علیه السلام و اجازه بتسعمائه، و قتل معه بصفین. و رواه باسناد آخر و فیه قال الیهودی: وقع الدرع منک فی توجهک الی صفین و قتل الیهودی معه علیه السلام بالنهروان. و فی (الفقیه) عن الباقر علیه السلام: ان علیا کان فی مسجد الکوفه فمر به عبدالله بن قفل التیمی، و معه درع طلحه فقال علی علیه السلام: هذه درع طلحه اخذت غلولا، فقال ابن قفل: اجعل بینی و بینک قاضیک الذی ارتضیته للمسلمین، فجعل بینه و بینه شریحا، فقال علی علیه السلام: هذه درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره فقال شریح: هات علی ما تقول بینه فاتاه الحسن علیه السلام، فشهد انها درع طلحه، فقال: هذا شاهد، و لا اقضی حتی یکون معه آخر، فاتی بقنبر فشهد، فقال: مذا مملوک و لا اقضی بشهادته، فغضب علی علیه السلام و قال: خذوا الدرع، هذا قضی بجور ثلاث مرات فتحول شریح عن مجلسه، و قال: لا اقضی حتی تخبرنی من این فقال علیه السلام: لما قلت: انها درع طلحه اخذت غلولا یوم البصره قلت: هات بینه، و لقد قال النبی صلی الله و علیه و اله: حیثما وجدت غلول اخذت بغیر بینه، فقلت: رجل ام یسمع الحدیث، ثم اتیتک بالحسن فشهد، فقلت: هذا واحد و لا (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) اقضی حتی یکون معه آخر و قد قضی النبی صلی الله و علیه و اله بشاهد و یمین فهاتان اثنتان، ثم اتیتک بقنبر فشهد، فقلت: هذا مملوک، و لا باس بشهاده المملوک اذا کان عدلا، فهذه الثالثه یا شریح! ان امام المسلمین یوتمن فی امورهم علی ما هو اعظم من هذا. و فی (الطبری) عن ابی مخنف: ان الناس قالوا للمختار اجعل شریحا قاضیا، فسمع الشیعه یقولون: انه عثمانی و انه ممن شهد علی حجر و انه لم یبلغ عن هانی ما ارسله به، و ان علیا عزله عن القضاء. و فی (اذکیاء ابن الجوزی): سئل الشعبی عن مثل: (شریح ادهی من الثعلب) فقال: خرج شریح ایام الطاعون الی النجف، و کان اذا قام یصلی یجی ء ثعلب فیقف تجاهه یحاکیه، فیشغله عن صلاته، فلما طال ذلک علیه نزع قمیصه فجعله علی قصبه و اخرج کمیه و جعل قلنسوته و عمامته علیه، فاقبل الثعلب فوقف علی عادته فاتی شریح من خلفه، فاخذه بغته. (روی ان شریح بن الحارث) ان (الاستیعاب) و ان نقل فی اسم ابیه اقوالا الا ان الصحیح کونه حارثا کما ذکر المصنف (فلم یذکر ابن قتیبه غیره، و قد عرفت من روایه سبط ابن الجوزی للعنوان انه علیه السلام قال له: (یا ابن الحارث). (قاضی امیرالمومنین علیه السلام)، فی (معارف ابن قتیبه): اول قاض قضی بالکوفه، ابوقره الکندی اختط الناس بها و هو قاضیهم، ثم استقضی عمر بعده شریحا فقضی خمسا و سبعین سنه، لم یتعطل فیها الا ثلاث سنین فی (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) فتنه ابن الزبیر، فاستعفی الحجاج فلم یقض حتی مات سنه تسع و سبعین - و یقال ثمانین- و هو ابن مائه و عشرین سنه. و فی (الفقیه) فی باب اتقاء الحکومه: و قال امیرالمومنین علیه السلام لشریح: قد جلست مجلسا ما جلسه الا نبی او وصی نبی او شقی. و قال ابن ابی الحدید: اقر علی علیه السلام شریحا علی القضاء مع مخالفته له فی مسائل کثیره من الفقه مذکوره فی کتب الفقهاء و استاذنه شریح و غیره من قضاه عثمان فی القضاء اول ما وقعت الفرقه، فقال: اقضوا کما کنتم تقضون حتی تکون للناس جماعه او اموت کما مات اصحابی. قلت: مراده علیه السلام باصحابه شیعته الذین ماتوا فی التقیه کسلمان، و ابی ذر، و المقداد، و لم یقدر علیه السلام علی تغییر شریح … لجعل عمر له قاضیا، کما لم یقدر علی تغییر بدعهم، و کان علیه السلام یقول: لو استوت قدمای لغیرت اشیاء. (اشتری علی عهده) ای: عهد خلافته. (دارا بثمانین دینارا فبلغه ذلک فاستدعاه) قد عرفت من روایه (الامالی) انه علیه السلام استدعاه بواسطه قنبر مولاه. (و قال له: بلغنی انک ابتعت) ای: اشتریت. (دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا و اشهدت شهودا) قد عرفت ان فی روایه (الامالی): و اشهدت عدولا و وزنت مالا. (فقال شریح قد کان ذلک یا امیرالمومنین) و فی روایه (الامالی): قال: قلت: نعم. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (قال فنظر الیه نظر مغضب) و فی (ابن ابی الحدید): (المغضب). (ثم قال له: یا شریج اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسالک عن بینتک) ای: ملک الموت (و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم … )، (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قبل انهم کانوا فی شک مریب … ). (حتی یخرجک منها شاخصا) فی (الصحاح): شخص- بالفتح- ارتفع، و ذهب. (و یسلمک الی قبرک خالصا) فی (تاریخ ابن الاثیر): قتل امیر الجیوش افضل بن بدر صاحب الامر و الحکم بمصر سنه (515) و کان رکب الی خزانه السلاح لیفرقه علی الاجناد علی جاری العاده فی الاعیاد، فسار معه عالم کثیر من الرجاله و الخیاله، فتاذی بالغبار فامر بالبعد عنه و سار منفردا معه رجلان، فصادفه رجلان بسوق الصیاقله، فضرباه بالسکاکین فجرحاه، و جائه ثالث من ورائه فضربه بسکین فی خاصرته، فسقط عن دابته و رجع اصحابه فقتلوا الثلاثه- الی ان قال- فتوفی و نقل الخلیفه من امواله ما لا یعلمه الا الله تعالی و بقی الخلیفه فی داره اربعین یوما، و الکتاب بین یدیه و الدواب تحمل و تنقل لیلا و نهارا، و وجد له من الاعلاق النفیسه و الاشیاء الغریبه القلیله الوجود ما لا یوجود مثله لغیره و اعتقل اولاده. و عن صاحب (الدول المتقطعه): خلف امیر الجیوش ستمائه الف الف (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) دینار و ثلاثین راحله من حقاق ذهب عراقی و صندوقین کبیرین فیهما ابر ذهب و دواه ذهب فیها جوهر قیمته اثنا عشر الف دینار و مائه مسمار ذهب علی کل مسمار مندیل مشدود مذهب و خمسمائه صندوق کسوه من رق تنیس و دمیاط، و من الرقیق و الخیل، و المراکب و الطیب، و التجمل و الحلی ما لایعلم قدره الا الله! و من البقر و الجوامیس و الغنم ما ضمان البانها ثلاثون الف دینار. (فانظر یا شریج لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک) الظاهر ان (مالک) اسم فاعل (ملک) لا مرکب من (مال) مضاف الی کاف المخاطب و ان کان المترائی غن قوله بعد (حلالک) ذلک لان (الامالی) نقله- کما عرفت- (من غیر مالکها) فیتوافقان، و لانه لولاه لکان بمعنی قوله بعد. (او نقدت الثمن من غیر حلالک) مع ان (او) یمنع من کونه تاکیدا. (فاذن انت قد خسرت دار الدنیا و دار الاخره)، خسر دار الدنیا بترکها ورائه، و دار الاخره بمواخذته فی تحصیل دار دنیاه من غیر الحق. و فی الخبر: من اخذ ارضا بغیر حق کلف فی القیامه ان یحمل ترابها، و من خان جاره شبرا جعله الله طوقا فی عنقه من تخوم الارض السابعه. فی (ادباء الحموی): مر خالد بن صفوان بابی نخیله الشاعر و قد بنی دارا فقال له ابونخیله: کیف تری داری؟ قال: رایتک سالت فیها الحافا، و انفقت ما جمعت لها اسرافا جعلت احدی یدیک سطحا و ملات الاخری سلحا فقلت: من وضع فی سطحی و الا ملاته سلحی. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (اما انک لو اتیتنی عند شرائک ما اشتریت لکتبت لک کتابا ملی هذه النسخه فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوق) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فما فوقه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (و النسخه هذه) کلمه هذه لیست فی (ابن میثم و الخطیه) و انما هی فی (ابن ابی الحدید) (و الظاهر زیادتها. (هذا ما اشتری عبد ذلیل من عبد قد ازعج بالرحیل) لما کانوا یکتبون فی کتب البیع المتبایعین بالاسم و الوصف ذکر علیه السلام البایع بوصف الازعاج بالرحله من الدنیا، حیث باع داره، و الازعاج: الاقلاق، و وصف المشتری بالذله، فلابد ان تحملها حتی تمکن من اشترائها. (اشتری منه دارا من دار الغرور) ای: من دور الدنیا الغراره ( … و ما الحیاه الدنیا الا متاع الغرور) (و هو کذکر البلده فی قباله البیع. (من جانب الفانین و خطه الهالکبن) هو کذکر المحله فی القباله و (الخطه) بالکسر ارض تخطها لتبنیها دارا، و لنعم ما قیل بالفارسیه-: عاقبت منزل ما وادی خاموشانست. (و تجمع هذه الدار حدود اربعه) ذکر علیه السلام حدودا معنویه فی قبال رسم کتب البیع حدود اظاهریه، کما ان الکاظم علیه السلام لما قال له الرشید: حد لی فدک حتی اردها الیک، و قال علیه السلام له: ان حددتها لم تردها، فقال: بلی اردها! حد الحدود لاصلها، و هی المملکه الاسلامیه و خلافتها التی جعلها الله تعالی حقهم علیهم السلام، فقال: حدها الاول: عدن، و الثانی: سمرقند، و الثالث: افریقیه، (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) و الرابع: سیف البحر، فاربد وجه الرشید، فقال علیه السلام: اعلمتک ان حددتها لم لردها. (الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات) الاصل فی الافه (ایف) قال الجوهری: (ایف الزرع) ای: اصابته الافه و الثانی، هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و الحد الثانی) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و لان بعده (و الحد الثالث) (و الحد الرابع). فی (عیون ابن قتیبه): نظرت امراه الی اخری و حولها عشره من ولدها کانهم الصقور فقالت: لقد ولدت امکم حزنا طویلا. (و الحد الثالث ینتهی الی الهوی المردی) ای: المهلک (افرایت من اتخذ الهه هواه … )، (و لو اتبع الحق اهواء هم لفسدت السماوات و الارض … ). (و الحد الرابع ینتهی الی الشیطان المغوی) ای: المضل (الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء … ) (و زین لهم الشیطان اعمالهم فصدهم عن السبیل) فی النمل و العنکبوت. (و فیه) ای: فی الشیطان المغوی. (یشرع) ای: یفتح. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (باب هذه الدار) و مر ان فی روایه سبط ابن الجوزی: (و فیه یشرع بابها و تجتمع اسبابها). و فی الخبر ما معناه: ان ابلیس جاء الی عیسی علیه السلام و قد اضطجع و وضع تحت راسه لبنه، فقال له ما ترید منی؟ و لیس لی شی ء من متاع الدنیا، فقال له: ما دام لک علاقه بهذه اللبنه یکون لی فیک مطمع، فاخذ عیسی علیه السلام اللبنه و رمی بها. (اشتری هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل هذه الدار بالخروج من عز القناعه! الدخول فی ذل

الطلب و الضرامه، ای: الذله و المسکنه، وصف علیه السلام المتبایعین و المبیع باوصافها المتقدمه، وزاد هنا ذکر الثمن بقوله: (بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه). قالوا: باع رجل ارضا من رجل بدراهم و قال له: دفعتها الیک بطیئه الاجابه عظیمه المونه، فقال له المشتری: دفعتها الیک بطیئه الاجتماع سریعه التفرق. (فما ادرک هذا المشتری فی ما اشتری منه) هکذا فی (المصریه) و کلمه (منه) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (من درک)، بفتحتین و الاصل فیه قطعه حبل تشد فی طرف الرشاء الی عرقوه الدلو لیکون هو الذی یلی الماء فلا یعفن الرشائ، ثم استعیر لضمان انسان للمشتری ما یلحقه فی المبیع من العیب او کونه مستحقا لغیر البایع، و فی المبایعات الریاسیه کالمبایعات المعاملیه الدرک ایضا غالب. بایع هارون للامین و المامون و الموتمن، فاراد الامین خلع المامون (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) فتحاربا، فقتله المامون، و خلع المامون الموتمن ایضا، و بایع المتوکل للمنتصر و المعتز و الموید ثم اراد خلع المنتصر فقتله المنتصر غیله، و قتل المعتز الموید ایضا. (فعلی مبلبل اجسام الملوک) ای: من یتتبعها فلا یدع منها

شیئا من (تبلبلت الابل الکلاء)، فی (بیان الجاحظ): قال الحسن البصری: قدم علینا بشر بن مروان اخو الخلیفه- ای عبدالملک- و امیر المصرین- ای الکوفه و البصره- و اشب الناس فاقام عندنا اربعین یوما ثم طعن فی قدمه فمات، فاخرجناه الی قبره فلما صرنا الی الجبانه فاذا نحن باربعه سودان یحملون صاحبهم الی قبره، فوضعنا السریر فصلینا علیه و وضعوا صاحبهم فصلوا، علیه ثم حملنا بشرا الی قبره، و حملوا صاحبهم الی قبره، و دفنا بشرا و دفنوا صاحبهم، ثم انصرفوا و انصرفنا، ثم التفت فلم اعرف قبر بشر من قبر الحبشی فلم ار شیئا قط کان اعجب منه و بشر هذا هو الذی یقول فیه الشاعر: بشر استوی علی العراق بغیر سیف و دم مهراق (و سالب نفوس الجبابره) فی (الطبری): قال الاصمعی: اول من نعی المنصور بالبصره خلف الاحمر، کنا فی حلقه یونس فمر بنا خلف، فقال: قد طرقت ببکرها ام طبق، قال یونس: و ماذا؟ قال: تنتجوها خیر اضخم العنق موت الامام فلقه من الفلق (و مزیل ملک الفراعنه) فی (الصحاح): فرعون، لقب الولید بن مصعب ملک (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) مصر، و کل عات فرعون. (مثل کسری) لقب ملوک فارس. فی (الصحاح): کسری جمع باکاسره علی غیر قیاس لان قیاسه کسرون (بفتح الراء) مثل عیسون و موسون (بفتح السین). (و قیصر) لقب ملوک الروم، و فی (تنبیه المسعودی) معنی قیصر شق عنه، ذکروا ان امه ماتت و هی مقرب به، فشق عنه بطنها و استخرج، و صار ذلک کالسمه لکثیر من ملوکهم فسمتهم العرب بالقیاصره. (و تبع) اسم لملوک الیمن. و فی (تنبیه المسعودی): قال حسان او النعمان بن بشیر: لنا من بنی قحطان سبعون تبعا اقرت لها بالخرج منها الاعاجم قیل للملک منهم تبع، تشبیها بالظل الذی یتفیا به، و التبع فی اصل اللغه: الظل، اذ کانت الملوک السعداء ظلالا لرعیعهم، و کهفا لهم، و استشهادهم بقول لیلی او سعدی الجهنیه: یرد المیاه حضیره و نفیضه ورد القطاه اذا اسمال التبع یعنی ارتفع الظل. (و حمیر) (بالکسر فالسکون فالفتح) فی (الصحاح): هو حمیر بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان، و منهم کانت الملوک فی الدهر الاول. (و من جمع المال علی المال فاکثر) قال تعالی فی قارون: (و آتیناه من (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) الکنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولی القوه اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا یحب الفرحین و ابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره و لا تنس نصیبک من الدنیا و احسن کما احسن الله الیک و لا تبغ الفساد فی الارض ان الله لا یحب المفسدین قال انما اوتیته علی علم عندی اولم یعلم ان الله قد اهلک من قبله من القرون من هو اشد منه قوه و اکثر جمعا و لا یسئل عن ذنوبهم المجرمون فخرج علی قومه فی زینته قال الذین یریدون الحیاه الدنیا یا لیت لنا مثل ما اوتی قارون انه لذو حظ عظیم و قال الذین اوتوا العلم ویلکم ثواب الله خیر لمن آمن و عمل صالحا و لا یلقاها الا الصابرون فخسفنا به و بداره الارض فما کان له من فئه ینصرونه من دون الله و ما کان من المنتصرین و اصبح الذین تمنوا مکانه بالامس یقولون ویکان الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر لو لا ان من الله علینا لخسف بنا و یکانه لا یفلح الکافرون تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین). (و شید) ای: طول، و قال الکسائی: المشید للواحد، من قوله تعالی: (و قصر مشید)، (و المشید) للجمع من قوله تعالی: (فی بروج مشیده … ). قلت: و هو کما تری، فان الجمعیه فی الثانی من قبل التاء لا التضعیف. (و زخرف) فی (الصحاح): الزخرف: الذهب، ثم یشبه به کل مموه و مزور. (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) (و نجد) ای: زین. (و ادخر) افتعال من ذخرت الشی ء. (و اعتقد) یمکن انیکونمن (اعتقد الضیعه) ای: اقتناها، و یمکن ان یکون بمعنی: عقد المال الذی ادخره عقدا استحکاما، قال تعالی: (الذی جمع مالا و عدده یحسب ان ماله اخلده). و فی (بیان الجاحظ): قال صالح المری: دخلت دار الموریانی ابی ایوب بعد نکبه المنصور له، فاستفتحت ثلاث آیات من کتاب الله تعالی فی داره (فتلک مساکنهم لم تسکن من بعدهم الا قلیلا … ) و لقد ترکناها آیه فهل من مدکر) فتلک بیوتهم خاویه بما ظلموا … ) فخرج الی اسود من ناحیه الدار فقال: یا فلان، هذا سخط المخلوق فکیف سخطه الخالق. (و نظر بزعمه للولد) لئلا یحتاج بعده. فی (تاریخ بغداد): قال محمد بن احمد بن یعقوب بن شیبه: لما ولدت دخل ابی علی امی فقال لها: ان المنجمین قد اخذوا مولد هذا الصبی و حسبوه، فاذا هو یعیش کذا و کذا، و قد حسبتها ایاما و قد عزمت ان اعد له لکل یوم دینارا مده عمره، فان ذلک یکفی الرجل المتوسط له و لعیاله، فاعدی له حبا فاعدته و ترکه فی الارض و ملاه بالدنانیر، ثم قال لها اعدی له حبا آخر اجعل فیه مثل هذا یکون له استظهارا، ففعلت و ملاه ثم استدعی حبا آخر و ملاه بمثل (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) ما ملا کل واحد من الحبین و دفن الجمیع، قال ابن شیبه و ما نفعنی ذلک

مع حوادث الزمان فقد احتجت الی ما ترون! قال ابن السقطی: رایناه یجیئنا بلا ازار نقرا علیه الحدیث و نبره بالشی ء بعد الشی ئ، توفی سنه (331). و فی السیر: قال المنصور لعمرو بن عبید عظنی، قال: رایت عمر بن عبد العزیز و قد مات، فخلف احد عشر ابنا و بلغت ترکته سبعه عشر دینارا کفن منها بخمسه دنانیر، و اشتری موضع قبره بدینارین، و اصاب کل واحد من ولده اقل من دینار، و مات هشام و اصاب کل واحد من ولده الف الف دینار! و رایت رجلا من ولد عمر بن عبدالعزیز قد حمل فی یوم واحد علی مائه فرس فی سبیل الله و رایت رجلا من ولد هشام یسال الناس لیتصدقوا علیه. (اشخاصهم) ای: اذ هابهم. (الی موقف العرض و الحساب) قال تعالی لنبیه صلی الله و علیه و اله: (انک میت و انهم میتون ثم الکم یوم القیامه عند ربکم تختصمون). (و موضع الثواب و العقاب) قال الجوهری: الثواب: جزاء الطاعه و العقاب: العقوبه. اذا وقع الامر بغصل القضاء و مر فی روایه (التذکره): و سیقع الامر بفصل القضاء و تقتص للجماء من القرناء (و قضی بینهم بالقسط (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) و هم لا یظلمون). (و خسر هنالک المبطلون) الاصل فیه و فی ما قبله قوله تعالی: (فاذا جاء امر الله قضی بالحق و خسر هنالک المبطلون). (شهد علی ذلک العقل اذا خرج من اسر الهوی و سلم من علائق الدنیا) فما دام العقل اسیر سلطان الهوی لا اثر لحکمه، و لنعم ما قیل بالفارسیه: حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق چنان شده است که فرمان حاکم معزول و عن السری السقطی: رایت علی حجر مکتوبا داوک هواک فان غلبت هواک فداوک دواک. و عن بعض الحکماء: المومن یخاف علی عقله الافات من الغضب، و الهوی، و الشهوه، و الحرص، و الکبر، و الغفله، و ذلک ان العقل اذا کان هو الغالب، القاهر، ملک هذه الاخلاق الردیه و اذا غلب علی العقل واحده من هذه الاخلاق اورثته المهالک و عدم من الله حسن المعرفه. و من کلامه علیه السلام فی هذا العنوان: اخذ جمع منهم سعدون الذی ذکره فی (عقلاء مجانین النیسابوری) ففیه: قال سعدون للمتوکل: کانی بک و قد اتاک فظ غلیظ فجذبک عن سریر بهائک، و اخرجک عن مقاصیر علائک، فلم یستاذن علیک حاجبا و لا قهرمانا، حتی اخرجک الی ضیق اللحد و فراق الاهل و الولد. و فیه ایضا: انه قال للمتوکل: فی الجنه مرج من ورق الاس، فی وسط المرج قصر من درر- الی ان قال: لها حدود اربعه، الحد الاول: ینتهی الی ناحیه الوجلین، و الحد الثانی: ینتهی الی نعیم المشتاقین، و الحد الثالث: ینتهی الی (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) طریق المریدین، و الحد الرابع: ینتهی الی غرف مملوه بتحف و صنایع و وصائف و رفارف و الی خیام و خدام والی میدان یطوف فی ساحتها الولدان. و منهم بهلول الذی ذکره فیه ایضا، ففیه: قال عباس البهلول: نظر بهلول الی و انا ابنی دارا لبعض ابناء الدنیا فقال: لمن بنیت له: اسمع الی صفه دار کونها العزیز، اساسها المسک، و بلاطها العنبر، اشتراها عمید قد ازعج للرحیل، کتب علی نفسه کتابا، و اشهد علی ضمائره شهودا: هذا ما اشتری العبد الجافی من الرب الوافی، اشتری منه هذه الدار بالخروج من ذل الطمع الی عز الورع، فما ادرک المستحق فی ما اشتراه من درک، فعلی المولی خلاص ذلک و تضمینه، شهد علی ذلک العقل، و هو الامین علی الخواطر، و ذلک فی ادبار الدنیا و اقبال الاخره. احد حدودها ینتهی الی میادین الصفا، والحد الثانی: ینتهی الی ترک الجفا، والحد الثالث: ینتهی الی لزوم الوفا، والحد الرابع: ینتهی الی سکون الرضا فی جوار من علی العرش استوی، لها شارع ینتهی الی دار السلام، و خیام قد ملئت بالخدام. و کتابه علیه السلام کتاب بیع للمعامله الدنیویه، و فی القرآن کتاب شراء للمعامله الاخرویه، و هو قوله جل و علا:(ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون و عدا علیه حقا فی التوراه و الانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم). و لقد عامل هو و اهل بیته علیه السلام مع (الفصل السادس و الثلاثون- فی الموت) الله تعالی هذه المعامله بنحو الاتم و الاکمل، ففازوا فوزا عظیما و لا سیما ابنه الحسین علیه السلام. ((مجلد 14، صفحه 214، الفصل الرابع و الخمسون- فی العقل)) من عناوین فصل الموت: و فی اخلاق الوزیرین قال الشاعر: کم من اسیرفی یدی شهواته ظفر الهوی منه بحزم ضائع و قال اعرابی: لم ار کالعقل صدیقا معقوقا، و لا کالهوی عدوا معشوقا، و من وفقه الله للخیر ((مجلد 14، صفحه 215، الفصل الرابع و الخمسون- فی العقل)) جعل هواه مقموعا و رایه مرفوعا. و لبعض العرب، و یقال هو عامر بن الظرب: الرای نائم و الهوی یقظان فارقدوا الهوی بفظاظه، و ایقظوا الرای بلطافه. و مر فی فصل الجمل قوله علیه السلام: کم من عالم قتله جهله و معه علمه لا ینفعه. و المراد من العلم فیه، العلم المستفاد من العقل، و من الجهل، ملکات الصفات السیئه. و یاتی فی 56/5 قوله علیه السلام: لا غنی کالعقل و لا فقر کالجهل.

مغنیه

اللغه: ابتعت: اشتریت. و شاخصا: ذاهبا. و خالصا: مجردا. و ازعج: سیق. و الخطه: الشان او تخطیط الارض المعده للبناء. و الضراعه: الذله. و درک- بفتح الراء- التبعه. و مبلبل الاجسام: المثیر و المهیج لادوائها و اسقامها. و تبع و حمیر: من ملوک الیمن. الاعراب: اما للتنبیه و افتتاح الکلام، و شاخصا حال من کاف الخطاب، و مثله خالصا. فما ادرک ما شرطیه بدلیل دخول الفاء علی جوابها و هو فعلی مبلبل الخ، و فیما اشتری ما اسم موصول و منه الضمیر یعود علی ما و من درک من بیان لاسم الموصول ای من ضمان الذی اشتراه، و علی مبلبل خبر مقدم، و اشخاصهم مبتدا موخر، و جمیعا حال من الضمیر فی اشخاصهم، و الی موقف متعلق باشخاصهم. المعنی: شریح تابعی، و لیس بصحابی، ادرک عصر النبی (صلی الله علیه و آله) و ما رآه، و استعمله الخلیفه الثانی قاضیا علی الکوفه، و استمر فی هذا المنب اکثر من ستین سنه حیث عاش مئه او تزید ستا، و مات فی خلافه عبد الملک، و کان ذا بدیهه و ذکاء، تخاصم لدیه رجلان، فتکلم المدعی علیه بما یشکل اعترافا بدعوی خصمه من حیث لایشعر، فادانه شریح، و لم ساله: من الذی شهد علیه قال له شریح: شهد علیک ابن اخت خالتک.. و جائته امراه تبکی و تتظلم، فما رق لها، و لما عوتب قال: ان اخوه یوسف جائوا اباهم عشاء یبکون. و فی الاغانی ج 16 ص 36 الطبعه القدیمه: ان الامام فقد درعا، ثم رآها مع یهودی، فقال له: هذه درعی سقطت منی یوم کذا و کذا. فقال الیهودی: ما ادری ما تقول، و بینی و بینک قاضی المسلمین، فانطلق معه الامام الی قاضیه شریح، و لما رآه قام له من مجلسه، فقال له الامام: مکانک، فجلس و قال للیهودی: ما تقول؟. قال: درعی فی یدی، فطلب القاضی البینه من الامام، فاستشهد بولده الحسن و مولاه قنبر. فقبل شریح شهاده المولی لسیده، ورد شهاده الولد لوالده. قال له الامام: اما سمعت حدیث رسول الله (صلی الله علیه و آله) الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه؟. قال شریح: اللهم نعم. و بالرغم من ذلک تنازل الامام عن الدرع تنفیذا لحکم قاضیه. فاکبر الیهودی ما رای و قال: امیرالمومنین مشی معی الی قاضیه، فقضی علیه و رضی، ثم قال الیهودی للامام: صدقت، انها درعک، سقطت منک فی الیوم الذی ذکرت عن جمل اورق- ای رمادی اللون- فالتقطتها، و انا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله. فسر الامام باسلامه و قال: الدرع لک و معها هذا الفرس، و قد فرضت لک 900 درهم. و لم یزل مع الامام حتی قتل یوم صفین.. و قد کفانا الیهودی المسلم عنالکلام حول هذه المنقبه و الفضیله. و قال الشریف الرضی: ان شریحا قاضی امیرالمومنین (علیه السلام) اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا، فبلغه ذلک فاستدعاه و قال: (بلغنی انک ابتعت دارا الخ). کان الامام شدیدا علی عماله و قضاته، و علی کل من یاتمنه علی عمل، و کانت مواعظه اللافحه تلهب قلوبهم و ارواحهم خشیه الخیانه او التقصیر.. و من هنا قال من لا یفهم الا بلغه صکوک البیع و الشراء، قال: علی لایحسن السیاسه.. اجل، انه لایحسن، بل لایستطیع اطلاقا ان یخون امانه الله و عیال الله. و باتی قوله لبعض عماله: ان عملک لیس لک بطعمه، و لکنه امانه فی عنقک. (فانظر یا شریح لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک الخ).. لا باس علیک ابدا ان تشتری او تبتنی بکد الیمین، اما ان تسکن او تاکل او تلبس علی حساب الاخرین فانک تلهو به قیلا، و فی النهایه و بال علیک و خسران (اما انک لو کنت اتیتنی الخ).. و هذه الحدود التی ذکرها الامام هی حدود حقیقیه للدنیا لا لدار شریح و کفی، و قد اخذها الامام من القرآن الکریم الذی قال عن الحیاه الدنیا: انها لعب و لهو و زینه و تفاخر و زخرف و فناء و متاع الغرور، و ان الاخره هی دار البقاء، و ان الناجح الرابح من فاز بها لا من فرح یسیرا، و حزن طویلا. (فما ادرک هذا المشتری الخ).. المبلبل و السالب و المزیل هو ملک الموت، و نجد: من التنجید ای النقش و التزیین، و المراد بالاعتقاد هنا ادخار المال لمجرد الکنز و التکدیس، و نظر للولد ای جمع له لیحیا من بعده براحه و هناء، و المعنی ان کل من بنی جدارا من حرام، و اکتسب درهما من غیر حل- فقد اقام حجابا بینه و بین الله، ثم یجرده الموت من کل شی ء، و یسوقه عریانا الی العرض علی الله للحساب و الجزاء تماما کما فعل من قبل و یفعل من بعد بالجبابره و القیاصره. (اذا وقع الامر بفصل القضاء الخ).. المراد بالامر امر الله تعالی، و بفصل القضاء حکمه الذی لا یرد، و عندئذ یربح و یفوز الامین المخلص، و یخسر و یهلک الخائن المنافق (شهد علی ذلک العقل الخ).. لحکمه بالعدل الالهی الذی لایستوی عنده مصیر البر و الفاجر، و المومن و الکافر.. و هل من عاقل علی وجه الارض یشک فی هذا المبدا: فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره؟.

عبده

… یخرجک منها شاخصا: ذاهبا مبعدا … و فیه یشرع باب هذه الدار: یشرع ای یفتح فی الحد الرابع … ذل الطلب و الضراعه: الضراعه الذله و الدرک بالتحریک التبعه و المراد منه ما یضر بملکیه المشتری او منفعته بما اشتری و یکون الضمان فیه علی البائع و مبلبل الاجسام مهیج داآتها المهلکه لها و نجد بتشدید الجیم ای زین و اعتقد المال اقتناه … للولد اشخاصهم جمیعا: اشخاصهم مبتدا موخر خبره علی مبلبل الاجسام الخ ای اذا لحق المشتری ما یوجب الضمان فعلی مبلبل الاجسام ارساله هو و البائع الی موقف الحساب الخ

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است که آن را به شریح ابن حارث که از جانب آن بزرگوار قاضی بوده نوشته (در زیان دل بستن به دنیا و دارائی آن، شریح مردی بود که کوسج که مو در رو نداشت، و عمر ابن خطاب او را قاضی کوفه قرار داد، و در آن دیار به قضاء و حکومت شرعیه مشغول بود، امیرالمومنین علیه السلام خواست او را عزل نماید اهل کوفه گفتند: او را عزل مکن، زیرا او از جانب عمر منصوبست، و ما با این شرط با تو بیعت نمودیم که آنچه ابوبکر و عمر مقرر نموده اند تغییر ندهی، و چون مختار ابن ابی عبیده ثقفی به مقام حکومت و امارت رسید او را از کوفه بیرون نموده به دهی که ساکنین آن یهود بودند فرستاد، و چون حجاج امیر کوفه گردید او را به کوفه بازگردانیده با اینکه پیرمرد سالخورده ای بود امر کرد به قضاء مشغول گردد، او به جهت خواری که از مختار دیده بود درخواست نمود تا او را از قضاء عفو نماید، حجاج پذیرفت، خلاصه هفتاد و پنج سال قاضی بود فقط دو سال آخر عمر کنار ماند، و در سن یکصد و بیست سالگی از دنیا رفت) روایت شده که شریح ابن حارث که از جانب امیرالمومنین علیه السلام قاضی بود در زمان خلافت آن حضرت خانه ای را به هشتاد دینار خرید، این خبر که به امام رسید او را طلبید و فرمود به من خبر رسیده که تو خانه ای را به هشتاد دینار خریده و برای آن قباله نوشته و در آن چند تن را گواه گرفته ای، شریح عرض کرد یا امیرالمومنین چنین بوده است، راوی گفت: حضرت به او نگاه شخص خشمگین نموده فرمود: ای شریح بدان به زودی نزد تو می آید کسی عزرائیل که قباله ات را نگاه نکند، و از گواهت نپرسد تا اینکه تو را از آن خانه چشم باز (حیران و سرگردان، یا کوچ کننده) بیرون برد، و از همه چیز جدا به گورت بسپارد، پس ای شریح بنگر مبادا این خانه را از مال غیر خریده باشی، یا بهای آن را از غیر حلال داده باشی که در این صورت زیان دنیا و آخرت برده ای!! (زیرا اگر از مال غیر حرام خریده باشی در دنیا بهره ای که باید نمیبری و در آخرت هم گرفتار عذاب خواهی بود) آگاه باش اگر وقت خرید خانه پیش من آمده بودی برای تو قباله ای ماند این قباله (که در زیر بیان می شود) می نوشتم که بخرید این خانه به یک درهم چه جای بالاتر هشتاد دینار رغبت نمی کردی، و قباله این است: این خانه ای است که خریده بنده خوار و پست از مرده ای که (کسی که حتما خواهد مرد، و از خانه اش) بیرون شده برای کوچ به خانه آخرت از او خانه ای را در سرای فریب دنیا که جای نیست شوندگان و نشانه تباه گشتگان است خریده، و این خانه دارای چهار حد و گوشه است: حد اول به پیشامدهای ناگوار (خرابی، بیماری، گرفتاری، دزدی) منتهی می شود، و حد دوم به موجبات اندوهها (مرگ عزیزان، از دست رفتن خواسته و سرمایه ها) و حد سوم به خواهش و آرزوی تباه کننده، و حد چهارم به شیطان گمراه کننده، و درب این خانه از حد چهارم باز می شود. این شخص فریفته به خواهش و آرزو چنین خانه را از این شخص بیرون شده برای مرگ خرید به بهای خارج شدن از ارجمندی قناعت و داخل شدن در پستی درخواست و خواری (زیرا قناعت و بی نیازی را از دست دادن گرفتاریها و سختیهائی در بر دارد که موجب ذلت و خواری است، پس در واقع بهای خانه ای که محل احتیاج و نیاز نبوده خروج از عز قناعت و شرافت و آبرو و دخول در ذلت خواهش و سختی و گرفتاری است) و بدی و زیانی را که به این خریدار در آنچه خریده از فروشنده برسد (و موجب ضمان باشد یعنی زیانی که فروشنده وادار به دادن عوض باشد) پس بر (ملک الموت که) تباه سازنده نفسهای پادشاهان، و گیرنده جانهای گردنکشان، و از بین برنده پادشاهی فرعونها مانند کسری (پادشاهان ایران) و قیصر (پادشاهان روم) و تبع (پادشاهان یمن( و حمیر )فرزندان حمیر ابن سباء ابن یشجب ابن یعرب ابن قحطان که صاحب قبیله بودند( و کسانی که دارائی بر دارائی افزوده و آن را بسیار نموده، و آنانکه ساختمانها بناء کرده و برافراشته و زینت داده و بیاراسته، و ذخیره گردانیده، و خانه و باغ و اثاثیه جمع نموده و به گمان خود برای فرزند درنظر گرفته اند است، که همه آنها فروشنده و خریدار را به محل بازپرسی و رسیدگی به حساب و جای پاداش و کیفر بفرستد، زمانیکه فرمان قطعی )بین حق و باطل و بهشتی و دوزخی از جانب خدای تعالی( صادر شود، و )در قرآن کریم س 40 ی 78 است: فاذا جاء امرالله قضی بالحق و خسر هنالک المبطلون یعنی چون روز رستخیز فرمان خداوند سبحان رسد به حق و راستی حکم شود، و( در آنجا تباهکاران زیان برند، عقلی که از گرفتاری خواهش نفس اماره رها باشد و از وابستگیهای دنیا سالم ماند بر درستی این قباله گواه است و )اما کسی که به دنیا دل بسته و در دست هوای نفس اسیر و گرفتار است این سخنان را باور نمی کند، و بر طبق آن گواهی نخواهد داد(.

زمانی

آشنائی با شریح قاضی شریح در کوفه شصت سال قضاوت کرده است. عمر او را به قضاوت کوفه نصب کرد امام علیه السلام هم او را عزل نکرد تنها یک مورد از دست شریح ناراحت شد و او را از کوفه تبعید کرد ولی از قضاوت عزل نکرد. تنها در طول شصت سال قضاوت را سه سال تعطیل کرد و آن هم با استعفا و پذیرفتن حجاج استعفای او را انجام گرفت. شریح در قضاوت خیلی هوشیار بود. یک روز زنی به شکایت آمد و گریه میکرد، شریح اعتنائی نکرد یکی از حاضران گفت به چشم گریانش رحم کن! شریح گفت: برادران یوسف هم پیش یعقوب گریه کردند که یوسف را گرگ خورد. این شریح چند مرتبه میان امام علی علیه السلام و نصرانی و یا شکایت کنندگان دیگر و همچنین میان امام حسن علیه السلام و شاکی آن حضرت قضاوت کرده است. در قضاوت و هوش ضرب المثل است: (شریح ادهی من الثعلب و احیل) شریح زیرکتر و هوشیارتر از روباه است. میگویند مدتی در نجف به سر می برده (یک فرسخی کوفه) و هر وقت می خواسته نماز بخواند روباهی می آمده در برابرش می ایستاده و او را از حضور قلب باز میداشته. یک روز شریح آدمکی درست می کند و روباه را با آن سرگرم میسازد و او را از عقب سر می گیرد. امام علیه السلام نامه وقباله خانه را برای همین شریح می نویسد و به او هشدار میدهد که بخود بیاید و خود را در دنیا غرق نکند که پایان این مسیر زیان است. نکته حساس این قباله این است که امام علیه السلام رفتار قاضیان خود را کنترل میکند و از خریدن خانه ای که به پول امروز در حدود دو هزار و چهار صد تومان ارزش دارد بازخواست میکند! امام علی علیه السلام که جمع خانه اش پنجاه متر مساحت نداشته و به پول امروز در برابر خانه شریح شاید پانصد تومان هم ارزش نداشته به قاضی خود اعتراض میکند، نه بخاطر اینکه چرا خانه ای بهتر از خانه امام علیه السلام خریده است بلکه به این جهت اعتراض میکند که چرا بفکر دنیا افتاده و به دنیائی که هیچکس در آن دوام نمی آورد دل بسته است و به همین جهت در تحدید حدود خانه مطالبی عنوان می کند که دلیل بر بی ارزش بودن دنیاست و امام علیه السلام میخواهد بدین طریق شریح را موعظه کند بخصوص در مورد حد چهارم که آن را به شیطان ربط میدهد و درب خانه را از طرف شیطان باز و بسته میداند که با تذکر به این نکته که خانه به شیطان نزدیک است حداکثر پند و موعظه را بیان داشته است تازه اصل خانه را از (دارالغرور) (خانه فریب) (دنیا) میداند که خدای عزیز در قرآن مجید به آن اشاره کرده است و جمع دنیا را فریب شیطانی میداند.

سید محمد شیرازی

(کتبه لشریح بن الحارث، قاضیه) فی الکوفه، و قد کان قاضیا من زمن عمر الی زمن یزید، حیث افتی بقتل الحسین علیه السلام، ثم بقی بعد ذلک الی زمان الحجاج، و کانت مده قضاوته خمسا و سبعین سنه، باستثناء عامین فی فتنه ابن الزبیر و سبب هذا الکتاب ما (روی ان شریح بن الحارث قاضی امیرالمومنین علیه السلام، اشتری علی عهده دارا بثمانین دینارا، فبلغه علیه السلام ذلک، فاستدعاه، و قال له): (بلغنی انک ابتعت) ای اشتریت (دارا بثمانین دینارا و کتبت کتابا) ادرجت فیه البیع (و اشهدت فیه شهودا) بان اخذت امضائتهم؟ (فقال شریح: قد کان ذلک یا امیرالمومنین کما بلغک، قال الراوی (فنظر علیه السلام الیه نظر مغضب) ثم قال له: (یا شریح اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک) ای الموت، او عزرائیل علیه السلام (و لا یسئلک عن بینتک) و شهودک (حتی یخرجک منها) ای من هذه الدار (شاخصا) ای ذاهبا بک الی قبرک. (و یسلمک الی قبرک خالصا) ای مجردا عن تلک الراد (فانظر یا شریح لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک) کمال الرشوه و الایتام و الامانات و ما اشبه (او نقدت الثمن) ای اعطیته (من غیر حلالک) بان کان من مالک المشتبه (فاذا انت) فعلت احد هذین (قد خسرت دارالدنیا) لانتقالک عنها (و دار الاخره) لتعاطیک المحرم الموجب لدخول النار. (اما انک لو کنت اتیتنی عند شرائک مااشتریت) من تلک الدار (لکتبت لک کتابا علی هذه النسخه) الاتیه (فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوق) حیث توجب هذه النسخه التنبیه و الایقاظ (و النسخه) هذه (هذا ما اشتری عبد ذلیل) شریح (من عبد) هو البائع (قد ازعج للرحیل) ای: حرک تحریکا موجبا لاذاه (اشتری منه دارا من دار الغرور) ای الدنیا (من جانب الفانیین) ای من طرف اناس قد فنوا. (و خطه الهالکین) ای صوبهم (و تجمع هذه الدار حدود اربعه) کالشمال و الجنوب و الغرب و الشرق، فی الدور المشتراه، لکنها حدود معنویه (الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات) جمع آفه، و هی: البلاء فی المال، کانه من هذا الحد ینتهی البلاء فی مال ساکن الدار (و الحد الثانی ینتهی الا دواعی المصیبات) ای ما یصیب الانسان فی اهله و بدنه (و الحد الثالث ینتهی الی الهوی المردی) ای هوی النفس الموجب لهلاک الانسان (و الحد الرابع ینتهی الی الشیطان المغوی) الذی یغوی الانسان لیهلکه، و المراد بهذه الحدود ان الانسان معرض لهذه الاخطار الاربعه. (و فیه) ای فی الحد الرابع (یشرع باب هذه الدار) ای یفتح باب الدار، ذلک کنایه عن اختلاف الشیطان ذهابا و ایابا الی الانسان (اشتری هذا المغتر بالامل) ای شرع الذی غره و خدعه البقاء فی الدنیا (من هذا) البائع (المزعج بالاجل) ای المضطرب بسبب الاجل و الموت (هذه الدار) مفعول (اشتری) و انما اشتراها (ب) سبب (الخروج من عزالقناعه) التی کان فیها حیث لا دار له. (و الدخول فی ذل الطلب) فان الطالب للشی ء اسیر له (و الضراعه) ای الاستکانه و التضرع (فما ادرک هذا المشتری) ای لحقه (فیما اشتری) ای: الدار (من درک) ای تبعه و نقص (فعل مبلبل اجسام الملوک) خبر مقدم، و مبتدئه (اشخاصهم) ای لو ظهر نقص، فعلی الله سبحانه ان یجمع بین البائع و المشتری فی یوم الحساب، لیری هناک، لمن الحق، و مبلبل الجسم مهیج دائه. (و سالب نفوس الجبابره) ای مهلکهم- و هو الله- جمع جبار، و هو الذی یجبر الناس علی حسب ارادته، بما یکرهون (و مزیل ملک الفراعنه) جمع فرعون، و المراد به هنا الملوک الطغات (مثل کسری) ملک فرس (و قیصر) ملک الروم (و تبع و حمیر) ملوک الیمن. (و من جمع المال علی المال فاکثر) من المال و الادخار (و بنی) الابنیه (و شید) ای رفع البناء (و زخرف) ای نقش البناء بالزینه (و نجد) ای زین (و اعتقد) المال ای اقتناه (و نظر- بزعمه- للولد) ای فکر فی ان یدخر المال لاولاده من بعده. (اشخاصهم) مبتدء: تقدم خبره، و هو قوله فعلی مبلبل (جمیعا) ای اذا ظهر نقص فی الدار، فعلی الله سبحانه ارسال البائع و المشتری (الی موقف العرض و الحساب) ای القیامه، و هذه الجمله علی غرار ما یکتب فی اوراق الاملاک، من انه اذا ظهر نقص، فعلی البائع، او فعل المشتری. (و موضع الثواب و العقاب) اذ فی القیامه یبین من المثاب، و من المعاقب؟ (اذا وقع الامر بفصل القضاء) ای اشخاصهم فی هذا الزمان، و الجمله السابقه لبیان المکان (و خسر هنالک) فی القیامه فی ذلک الیوم (المبطلون) ای: العماملون بالباطل، ثم یکتب مکان الشهود (شهد علی ذلک) البیع (العقل اذا خرج من اسر الهوی) ای هو النفس (و سلم من علائق الدنیا) فانه یمیز حینئذ ان الامر کما کتب فی هذه النسخه.

موسوی

اللغه: ابتعت: اشتریت. اشهدت فلانا: جعلته شاهدا. البینه: الحجه، ما یظهر به الشی ء و ینکشف. الشاخص: الذاهب و الراحل و شخص بصره اذا فتحه و صار لا یطرف. یسلمک: یسلمک و یعطیک. خالصا: صافیا محضا. نقدت الثمن: ای اعطیته ایاه نقدا معجلا. ازعج: سیق و شخص. الغرور: الباطل. الخطه: بالکسر الارض یختطها الرجل لنفسه و هو ان یعلم علامه لیبنیها دارا و المراد هنا البقعه و الناحیه. الهالکین: الفانین، المیتین. الدواعی: الاسباب. الافات: جمع آفه و هی الداء الذی یصیب الشی ء. المصیبات: جمع مصیبه البلیه و کل امر مکروه. المردی: المهلک من الردی و هو الهلاک. المغوی: من الاغواء و المغوی المضل. یشرع: یفتح. اغتر: انخدع. الاجل: الوقت، وقت الموت. القناعه: الرضی بما قسم له. الضراعه: الذله. ادرک: لحق. الدرک: بالتحریک التبعه. مبلبل الاجسام: مهیجها و موقعها فی الهم و وسواس الصدور. سالب: من سلب الشی ء اذا انتزعه بالقهر و القوه. الجبابره: الملوک او یکون الملوک احد مصادیق الجبابره. مزیل: رافع. الفراعنه: ملوک مصر. کسری: لقب ملک الفرس. قیصر: لقب ملک الروم. تبع: جمعه تبابعه ملوک الیمن. حمیر: بکسر اوله و فتح ثالثه ابوقبیله من الیمن. شید: رفع البناء. زخرف الشی ء: زینه و حسنه. نجد: بتشدید الجیم زین. ادخر: خبا ما اکتسب. اعتقد مالا: جمعه و العقده الضیعه و العقار. نظر للولد: اعانه و رثاه. اشخاصهم: اخراجهم و اشخص فلانا الی قومه اذا ارجعه الیهم. عرض الشی ء: اراه ایاه. علیه و له الفصل: ابانه احد الشیئین من الاخر. یوم الفصل: یوم القیامه. فصل القضاء: ابانه الحکم و اظهاره و تمیز الحق من الباطل. شهد علی کذا: اخبر به خبرا قاطعا، شهد به العقل و حکم به. الاسر: القید و الحبس. العلائق: جمع علاقه، الارتباط بالشی ء. الشرح: (بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا و کتبت لها کتابا و اشهدت فیه شهودا) رقابه علویه دائمه تکشف حرکه عماله و مسیرتهم … انه الحاکم العادل الذی لا یغفل عن کل صغیره او کبیره یقوم بها الموظفون و من هم تحت امرته و فی ضمن ادارته … و هذه موعظه بلغه و درس رائع یلقیه الی بعض من یمکن ان یکون قد انحرف فی بعض تصرفاته و استغل مکانته الاجتماعیه و وظیفته التی تولاها لیثری علی حساب الحق و یغتنی من الحرام … هذا هو شریح بن الحارث القاضی علی ثغر الکوفه و قد تولی هذا المنصب منذ زمن طویل یشتری دارا بثمانین دینارا فیبلغ الخبر مسامع الامام فیهزه النبا و تتحرک فی نفسه الشکوک فیستدعی شریحا و یقول له: بلغنی انک ابتعت دارا بثمانین دینارا ای وصلنی خبر انک اشتریت دارا بثمانین دینارا و کتبت لها کتاب ینقلها الیک و یثبت ملکیتها لک و اشهدت فی ذلک شهودا حتی یثبت البیع و یکون لک حجه علی لزومه و انتقالها الیک. و یسمع شریح مقاله الامام و ما وصله من الخبر فیقول شریح: کان ذلک یا امیرالمومنین، لقد وقع ذلک کما سمعت و ما بلغک هو الصحیح … یقول الراوی: فنظر الامام الی شریح نظر المغضب … و غضب الامام و نظرته تلک لم تکن الا لانه یحتمل ان یکون شریحا قد امتدت یده الی الحرام او خالف امرا الهیا او ارتشی حتی جمع هذا المبلغ الذی اشتری به هذه الدار … انها نظره غاضبه لله و لیس لنفسه ثم قال له: (یا شریح، اما انه سیاتیک من لا ینظر فی کتابک و لا یسالک عن بینتک حتی یخرجک منها شاخصا و یسلمک الی قبرک خاصا) بعد ان نظر الامام الی شریح مغضبا التفت الیه بهذه الکلمات التی تمس عمق النفس و تذکر الانسان بحقیقه لابد له من الوصول الیها … نبهه الی امر سیدرکه و یاتیه، انه الموت او ملک الموت الذی سیحل بساحته بدون اذن منه و لا ینظر فیهذا الکتاب و لا یسال عن الحجه الشرعیه فیه و لیس بمقدور هذا الملک ان یخلد صاحبه فی الدنیا بل سیاتی الموت فیخرجک عن هذه الدار قهرا عنک مرفوعا علی اکف الناس فی نعشک یضعک فی قبرک وحیدا فریدا قد ترکت جمیع ما ملکت و تخلیت عن کل ما سعیت له … بدون مال و لا عقار و لا اهل و لا ولد … (فانظر یا شریح لا تکون ابتعت هذه الدار من غیر مالک او نقدت الثمن من غیر حلالک فاذا انت قد خسرت دار الدنیا الاخره اما انک لو کنت اتیتنی عند شرائک ما اشتریت لکتبت لک کتابا علی هذه النسخه فلم ترغب فی شراء هذه الدار بدرهم فما فوق) انظر یا شریح لدینک و دیناک فانک ان کنت قد اشتریت هذه الدار من مال الناس او من المال الحرام فانک ستقع فی خسران الدنیا من جهه اننی ساستردها منک و یفتحض امرک و تسقط منزلتک من النفوس و اما خسران الاخره فلان الاخره لا تکتسب الا بالعمل الصالح و ارتکابک للحرام لا یوهلک لاکتساب الاخره السعیده فالحرام به الاخره … ثم نبهه الی امر و هو انه لو اتاه قبل شرائه هذه الدار لکتب الیه کتابا زهده فی شرئها و لم یعد یقدم علیها بدرهم فما دون زهدا بها و عدم رغبه. ثم بین له ما کان یرید ان یکتبه الیه … (هذا ما اشتری عبد ذلیل من میت قد ازعج للرحیل اشتری منه دار من دار الغرور، من جانب الفانین و خطه الهالکین) هذه هی الدیباجه التی تکتب فی صکوک التملیک و البیع المتعارفه عند اهل الدین و الشرع یکتبون اشتری فلان من فلان دارا او عقارا او غیرهما ثم یذکر حدود ما اشتری من جهاته الاربع. و ابن ابی الحدید یقول: انه علیه السلام املی علیه کتابا زهدیا و عظیا مماثلا لکتب الشروط التی تکتب فی ابتیاع الاملاک ثم یقول … و هذا یدل علی ان الشروط المکتوبه الان قد کانت فی زمن الصحابه تکتب مثلها او نحوها الا انا ما سمعنا عن احد منه نقل صیغه الشرط الفقهی الی معنی آخر کما قد نظمه هو علیه السلام و لا غرو فما زال سباقا الی العجائب و الغرائب … و علی کل حال ابتدا- کما هی العاده- بذکر المشتری: هذا ما اشتری عبد ذلیل لا یملک لنفسه نفعا و لا ضرا من میت قد ازعج للرجیل البائع میت قد اخرج من دار الدنیا الی الاخره باعتبار ان الموت له بالمرصاد و لا منالص له منه. ثم بین الامر المشتری دارا من دار الغرور … انها دار تغر الانسان و تغویه و تجذبه الیها فطمئن ثم تصرعه بعد ذلک فتدعه میتا. انها دار منتقله عن الفانین و الهالکین … من ناحیتهم قد جاءت و عنه قد انتقلت و هم هلکی و من اهل الفناء … (و تجمع هذا الدار حدود اربعه: الحد الاول ینتهی الی دواعی الافات و الحد الثانی ینتهی الی دواعی المصیبات و الحد الثالث ینتهی الی الهوی المردی و الحد الرابع ینتهی الی الشیطان المغوی و فیه یشرع باب هذه الدار) هذه الحدود هی ما نراه فی الدنیا … فکل دار تنتهی الی ذلک فهناک الحد الاول الذی ینتهی الی اسباب العاهات التی تهلک الانسان و الحد الثانی ینتهی الی اسباب المصیبات و فقد الاحبه و فراق الاعزه و الحد الثالث یوصل الانسان الی الهلاک و الحد الرابع ینتهی بهذا الانسان الی الشیطان المغوی الذی یقوده الی المعصیه و الانحراف و من هذا الحد الرابع یفتح باب هذه الدار فیدخلها کل فساد و معصیه لانه باب داخل فی حد الشیطان المغوی … (اشتری هذا المغتر بالامل من هذا المزعج بالاجل هذه الدار بالخروج من عز القناعه و الدخول فی ذل الطلب و الضراعه) اشتری هذا المغتر بالامل و هو شریح الذی کان یامل ان یعمر طویلا و یتمتع کثیرا اغترارا منه و غفله اشتری من هذا الرجل الذی انتهی اجله فی دار الدنیا و اوشک علی الرحیل عنها اشتری هذه الدار التی اخرجته من عز القناعه الی ذل الحاجه لان من لم یقنع بالقلیل امتد بصره الی الکثیر و هذا یکلفه التنازل عن کثیر من کرامته من اجل الوصول الی بغیته … (فما ادرک هذا المشتری فما اشتری منه من درک فعلی مبلبل اجسام الملوک و سالب نفوس الجبابره و مزیل ملک الفراعنه مثل کسری و قیصر و تبع و حمیر و من جمع المال علی المال فاکثر و من بنی و شید و زخرف و نجد و ادخر و اعتقد و نظر بزعمه للولد) بین علیه السلام ان هذا المشتری یدرک ما یلحقه من نقص یکون فی هذه الدار یدرک ذلک عند الله و علی الله ان یوقف الجمیع للحساب و یفصل بین الحق و الباطل … فما یعرض من نقص فعلی الله ضمانه الذی اهلک اجسام الملوک و بعثرها و بددها و کتب علیها الفناء. و سلب نفوس الطغاه و ازال ملک الفراعنه مثل کسری فارس و قیصر الروم و تبع ملک الیمن و حمیر احد ملوک العرب و من جمع المال علی المال فاکثر و اوعی و من بنی الابنیه و شید المبانی العالیه و زین البیوت و علاها او فرشها بما یزینها من السجاد و البسط، و کذلک من اکتسب المال و ادخره لیوم الحاجه و اقتنی الضیاع و العقار و غیرها و نظر بزعمه للولد ای نظر فیما یصلحهم بعده و ما یوفر لهم حیاه السعاده … (اشخاصهم جمیعا الی موقف العرض و الحساب و موضع الثواب و العقاب اذا وقع الامر بفصل القضاء و خسر هنالک المبطلون) ان علی الله الذی بیده کل ما تقدم من الامور اشخاصهم ای اخراجهم جمیعا … انه سبحانه سیحضر البائع و المشتری فی ساحه المحکمه و عندها تعرض الاعمال و الاقوال و الافعال و یحاسب فیها الناس فیاخذ المطیع جزاءه من الثواب و یاخذ العاصی جزاءه من العقاب و هناک یفصل فی الحکم فلا تبقی قضیه معلقه لم تفصل او مجهوله غیر معروفه الوجه … ان الله اذا امر بالحساب انتهت کل الامور و انکشفت کل القضایا علی حقیقتها و هنالک یخسر المبطلون و یربح المحقون … و اخیرا قال: ان العقل اذا لم یحکمه الهوی و الشهوه و تشده الدنیا بما فیها من مال و جاه و سلطان و غیرها مما یحکم التوجه الصحیح سوف یحکم بما قلت و یذهب الی ما شرحت و بینت … ترجمه شریح بن الحارث الکندی شریح بن الحارث بن قیس بن الجهم بن معاویه بن عامر بن الرائش بن الحارث بن معاویه بن ثور بن مرتع- بالتشدید للتاء- الکندی … و فی اسد الغابه: انه ادرک النبی- صلی الله علیه و اله- و لم یلقه … استقضاه عمر بن الخطاب علی الکوفه فقضی بها ایام عمر و عثمان و علی و لم یزل بها قاضیا الی ایام الحجاج فاستعفاه من العمل فاعفاه بقی قاضیا ستون سنه و قال ابن عبدالبر: و کان شاعرا محسنا و هو احد السادات الطلس. و کان شریح خفیف الروح مزاحا دخل علیه عدی بن ارطاه فقال له: این انت اصلحک الله. فقال: بینی و بینک الحائط. قال: استمع منی. قال: قل اسمع. قال: انی رجل من اهل الشام. قال: من مکان سحیق. قال: تزوجت عندکم. قال: بالرفاء و البنین. قال: و اردت ان ارحلها. قال: الرجل احق باهله. قال: و شرطت لها دارها. قال: الشرط املک. قال: فاحکم الان بیننا. قال: قد فعلت. قال: فعلی من حکمت. قال: علی ابن امک. قال: بشهاده من؟. قال: بشهاده ابن اخت خالتک. و شریح هذا هو الذی رد قوم هانی بن عروه عندما احاطوا بقصر الاماره لما بلغهم مقتله فاخبرهم بسلامته فعادوا … و هذا هو ایضا الذی لم ینصر الحسین ابن بنت رسول الله- صلی الله علیه و آله- علی الطغاه الظالمین … و فی اخبارنا انه عمل قاضیا للامام فی الکوفه و لکن اشترط علیه الامام ان لا یمضی حکما حتی یراجعه فیه.

دامغانی

از نامه آن حضرت به شریح بن حارث قاضی خود روایت شده است که شریح بن حارث، قاضی امیر المؤمنین (ع) به روزگار خلافت او خانه ای به هشتاد دینار خرید. این خبر به علی (علیه السلام) رسید، شریح را خواست و به او فرمود: به من خبر رسیده است که خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و قباله نوشته ای و گواهان در آن مورد به گواهی گرفته ای گفت: آری ای امیر المؤمنین چنین بوده است. گوید: علی (علیه السلام) خشمگین به او نگریست و سپس چنین گفتش... در این نامه ابن ابی الحدید بحث تاریخی زیر را در مورد شریح آورده است.

نسب شریح و ذکر پاره ای از اخبار او:

او، شریح بن حارث بن منتجع بن معاویه بن جهم بن ثور بن عفیر بن عدی بن حارث بن مره بن ادد کندی است، و گفته شده است هم پیمان کنده و از قبیله بنی رائش است. ابن کلبی گفته است، نام پدرش حارث نیست بلکه نسب او شریح بن معاویه بن ثور است. گروهی هم گفته اند، او شریح بن هانی است. و گروهی دیگر گفته اند، او شریح بن شراحیل است. ولی صحیح آن است که او شریح بن حارث است و کنیه ابو امیه داشته است. او را عمر بن خطاب به قضای کوفه گمارد و او شصت سال پیوسته قاضی بود و کار قضاوتش جز سه سال در فتنه ابن زبیر تعطیل نشد. در آن سه سال از قضاوت امتناع کرد و سپس از حجاج تقاضا کرد او را از قضاوت معاف دارد و حجاج استعفای او را پذیرفت و دیگر تا گاه مرگ در خانه خود نشست. او عمری دراز داشت. گویند یکصد و شصت و هشت سال و برخی دیگر گویند یکصد سال بزیست. و به سال هشتاد و هفتم هجرت درگذشت.

شریح مردی سبکسر و شوخ بوده است. دو مرد پیش او آمدند و یکی از آن دو به آنچه مدعی او ادعا کرده بود، ضمن سخنانش بدون اینکه متوجه شود، اقرار کرد. شریح به زیان او حکم کرد، آن مرد به شریح گفت: چه کسی پیش تو در این مورد گواهی داده است گفت: خواهر زاده دایی تو- یعنی خودت. و گفته شده است زنش پیش او آمد و می گریست و از خصم خود تظلم می کرد، شریح اعتنایی نکرد تا آنکه کسی که آنجا حاضر بود گفت: ای قاضی آیا به گریه او نمی نگری شریح گفت: برادران یوسف هم شامگاه در حالی که می گریستند پیش پدر خود آمدند.

علی (علیه السلام) هم شریح را با آنکه در مسائل فقهی بسیاری با او مخالف بود و آن موارد در کتابهای فقهاء آمده است همچنان بر قضاوت باقی بداشت. شریح و قضات دیگری از قاضیان عثمان در همان آغاز کار و اختلاف از علی (علیه السلام) اجازه گرفتند، فرمود: اینک همانگونه که قضاوت می کردید ادامه دهید تا مردم همگی هماهنگ شوند، یا من هم همانگونه که یارانم مردند، بمیرم.

علی (علیه السلام) یک بار بر شریح خشم گرفت و او را از کوفه دور ساخت، در عین حال او را از قضاوت عزل نکرد و فرمان داد در بانقیا اقامت کند. که دهکده ای نزدیک به کوفه بود و بیشتر ساکنانش یهودی بودند. او مدتی آنجا مقام کرد تا علی (علیه السلام) از او خشنود شد و او را به کوفه برگرداند. ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب می گوید: شریح دوره جاهلی را هم درک کرده و از صحابه شمرده نمی شود، بلکه از تابعان است. او شاعری نکو گری و کوسه بود و موی بر چهره نداشت.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

لشریح بن الحارث قاضیه

وَ رُوِیَ أَنَّ شُرَیْحَ بْنَ الْحَارِثِ قَاضِیَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام،اشْتَرَی عَلَی عَهْدِهِ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً،فَبَلَغَهُ ذَلِکَ،فَاسْتَدْعَی شُرَیْحاً،وَ قَالَ لَهُ:

از نامه های امام علیه السلام است

که به شریح بن حارث،قاضی آن حضرت (در کوفه) نوشته شده است. {1) .سند نامه: ماجرای این نامه را مرحوم صدوق در امالی (قبل از نهج البلاغه) نقل کرده است که با آنچه در نهج البلاغه آمده تفاوت اندکی دارد.افرادی بعد از سید رضی رحمه الله این نامه را آورده اند،با تفاوتهای قابل ملاحظه ای که نشان می دهد آن را از منبع دیگری قبل از نهج البلاغه گرفته اند از جمله سبط بن جوزی است که در تذکره الخواص آنرا آورده و همچنین قاضی قضاعی در دستور معالم الحکم و شیخ بهایی در کتاب اربعین (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 199) }

روایت شده است که شریح بن حارث،قاضی امیر المؤمنین علیه السلام در دوران حکومت امام علیه السلام خانه ای به هشتاد دینار خریداری کرد،این مطلب به آن حضرت رسید امام علیه السلام شریح را فرا خواند و به او چنین فرمود:

نامه در یک نگاه

این نامه که در نوع خود بی نظیر است،برخورد امام علیه السلام را با یکی از قضات

معروف خود به هنگام خریداری کردن یک خانه نسبتاً گران قیمت بیان می کند و محتوای آن این است که بعد از نکوهش شریح به علت خریداری این خانه، چیزی به نام سند برای او تنظیم می کند؛اما نه سندی مانند اسناد معمولی خانه ها، بلکه سندی بسیار عبرت انگیز و آموزنده که ناپایداری دنیا و بی اعتباری آن را کاملا برملا می سازد و نشان می دهد چه اندازه مردم گرفتار غفلت و غرورند و از واقعیات دنیا دورند و به تعبیر امام علیه السلام،اگر شریح این سند اخلاقی را قبلا مشاهده می کرد از خرید آن خانه صرف نظر می نمود.

اما چرا امام علیه السلام چنین برخوردی با شریح کرد؟ آیا به راستی آن را از اموال حرام و رشوه خریداری کرده بود؟ بعید به نظر می رسد که امام علیه السلام چنین فرصتی را به قاضی کوفه داده باشد یا اینکه می خواهد بفرماید:کسی که قاضی بر جان و مال و ناموس مردم است باید ساده زیستی را پیشه کند و الگوی مردم در این قسمت باشد.

بخش اوّل

بَلَغَنِی أَنَّکَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً،وَ کَتَبْتَ لَهَا کِتَاباً،وَ أَشْهَدْتَ فِیهِ شُهُوداً.

فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ:قَدْ کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ.قَالَ:فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ:

یَا شُرَیْحُ،أَمَا إِنَّهُ سَیَأْتِیکَ مَنْ لَا یَنْظُرُ فِی کِتَابِکَ،وَ لَا یَسْأَلُکَ عَنْ بَیِّنَتِکَ، حَتَّی یُخْرِجَکَ مِنْهَا شَاخِصاً،وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً.فَانْظُرْ یَا شُرَیْحُ لَا تَکُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَیْرِ مَالِکَ،أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ! فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا وَ دَارَ الْآخِرَهِ! أَمَا إِنَّکَ لَوْ کُنْتَ أَتَیْتَنِی عِنْدَ شِرَائِکَ مَا اشْتَرَیْتَ لَکَتَبْتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النُّسْخَهِ،فَلَمْ تَرْغَبْ فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ.

ترجمه

(ای شریح!)به من خبر رسیده که خانه ای به قیمت هشتاد دینار خریده ای و برای آن قباله و سندی نوشته ای و بر آن گواهانی گرفته ای!شریح عرض کرد:

آری چنین بوده است ای امیر مؤمنان.راوی این روایت می گوید:امام علیه السلام نگاهی خشم آلود به او کرد سپس چنین فرمود:«ای شریح!»بدان به زودی کسی به سراغت می آید که نه به قباله ات نگاه می کند و نه از شهودت می پرسد،تا تو را از آن خانه آشکارا خارج سازد و تنها به قبرت تحویل دهد.حال ای شریح!نگاه کن،نکند این خانه را از غیر مال خود خریده باشی یا بهای آن را از غیر مال حلال پرداخته باشی که هم دنیا را از دست داده ای و هم آخرت را،بدان اگر هنگام

خرید این خانه نزد من آمده بودی سندی را بدین گونه برای تو می نوشتم که دیگر در خریدن این خانه حتی به بهای یک درهم یا بیشتر رغبت نکنی.(متن سند در بخش بعد آمده است)

این خانه را از کجا آورده ای؟!

امام علیه السلام بعد از آنکه شریح را احضار کرد به او چنین فرمود:«به من خبر رسیده که خانه ای به قیمت هشتاد دینار خریده ای و برای آن قباله و سندی نوشته ای و بر آن گواهانی گرفته ای»؛ (بَلَغَنِی أَنَّکَ ابْتَعْتَ دَاراً بِثَمَانِینَ دِینَاراً،وَ کَتَبْتَ لَهَا کِتَاباً، أَشْهَدْتَ فِیهِ شُهُوداً).

«شریح عرض کرد:آری چنین بوده است ای امیر مؤمنان»؛ (فَقَالَ لَهُ شُرَیْحٌ:قَدْ کَانَ ذَلِکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ).

«راوی این روایت می گوید:امام علیه السلام نگاهی خشم آلود به او کرد سپس چنین فرمود»؛ (قَالَ:فَنَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ الْمُغْضَبِ ثُمَّ قَالَ لَهُ).

«ای شریح بدان بزودی کسی به سراغت می آید که نه به قباله ات نگاه می کند و نه از شهودت می پرسد تا تو را از آن خانه آشکارا خارج کند و تنها به قبرت تحویل دهد»؛ (یَا شُرَیْحُ،أَمَا إِنَّهُ سَیَأْتِیکَ مَنْ لَا یَنْظُرُ فِی کِتَابِکَ،وَ لَا یَسْأَلُکَ عَنْ بَیِّنَتِکَ،حَتَّی یُخْرِجَکَ مِنْهَا شَاخِصاً،وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً).

امام علیه السلام در حقیقت می فرماید:هرچند تو با قباله و سند این ملک را برای خود تثبیت کرده ای تا کسی مزاحم تو نشود؛ولی هنگامی که فرشته مرگ به سراغ تو می آید اعتنایی به اسناد تو نمی کند و تو را گرفته و از آن بیرون می فرستد،چرا که اسناد و بینات به درد زندگی در دنیا می خورد نه آن زمان که انسان راهی سرای آخرت بشود.

تعبیر به«شاخص»از ماده شخوص به معنای مسافرت گرفته شده و مفهوم جمله این است:تو را به صورت مسافری به عالم دیگر می فرستند.

بعضی نیز احتمال داده اند که«شاخص»به معنای چیزی است که آشکارا دیده می شود و انسان هنگامی که از دنیا می رود روی دستها و شانه ها به صورت آشکار به سوی قبرش برده می شود و نیز این احتمال داده شده که یکی از معانی شخوص خیره شدن چشم است و اشاره به این است که بسیاری هنگام مردن چشمهای آنها باز و بی حرکت می ماند گویی به نقطه ای خیره شده اند؛ولی معنای اوّل از همه مناسب تر است.جمله «وَ یُسْلِمَکَ إِلَی قَبْرِکَ خَالِصاً» اشاره به این است که انسان چیزی از اموال دنیا جز کفن با خود به گور نمی برد.

البته اینها همه در صورتی است که خانه را از مال حلال و طیب و طاهر خریده باشد و اگر از مال حرام یا مشکوک باشد،مصیبت بزرگتر است،لذا امام علیه السلام در ادامه این سخن به این نکته اشاره کرده می فرماید:«ای شریح نگاه کن نکند این خانه را از غیر مال خود خریده باشی یا بهای آن را از غیر مال حلال پرداخته باشی که هم دنیا را از دست داده ای و هم آخرت را»؛ (فَانْظُرْ یَا شُرَیْحُ لَا تَکُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَیْرِ مَالِکَ {1) .در بعضی از نسخ«من غیر مالکها»آمده که اشاره به همان غصبی بودن است؛ولی با توجّه به جمله«من غیر حلالک»به نظر می رسد که کاف در«غیر مالک»خطاب باشد. }،أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ! فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا وَ دَارَ الْآخِرَهِ).

در تفاوت میان جمله «مِنْ غَیْرِ مَالِکَ» و جمله «مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ» با اینکه ظاهراً مضمون یکی است،ممکن است گفته شود:اولی اشاره به چیزی است که ظاهراً جزء اموال شخص نیست مثلاً شریح خانه ای را که خریده قیمت آن را از بیت المال بردارد و بپردازد،چیزی که ظاهراً و واقعاً مال او نیست؛اما «مِنْ غَیْرِ حَلَالِکَ» اشاره به اموالی است که ظاهراً مال اوست و در اختیار اوست؛ولی از طریق

رشوه و غیر آن بدست آمده که حلال نیست.

جمله« قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْیَا »ممکن است اشاره به این باشد که مال حرام آثار وضعیه نامطلوبی دارد و باعث بدبختی انسان می شود همان گونه که در کلمات قصار حضرت آمده است که«الحجر الغصب فی الدار رهن علی خرابها؛یک سنگ غصبی در ساخت خانه گروگان ویرانی آن است» {1) نهج البلاغه،کلمات قصار،240.}و یا اشاره به آن است که اگر از چنین اموال حرامی خانه خریده باشی ممکن است به زودی رسوا شوی و خسران دنیا علاوه بر آخرت دامان تو را بگیرد.

آن گاه امیر مؤمنان او را به نکته اصلی نامه توجّه می دهد می فرماید:

«آگاه باش اگر هنگام خرید این خانه نزد من آمده بودی سندی را بدین گونه برای تو می نوشتم که دیگر در خریدن این خانه حتی به بهای یک درهم یا بیشتر رغبت نکنی»؛ (أَمَا إِنَّکَ لَوْ کُنْتَ أَتَیْتَنِی عِنْدَ شِرَائِکَ مَا اشْتَرَیْتَ لَکَتَبْتُ لَکَ کِتَاباً عَلَی هَذِهِ النُّسْخَهِ،فَلَمْ تَرْغَبْ فِی شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ).

جمله (بدرهم فما فوق) ممکن است به این معنا باشد که به یک درهم یا بالاتر از آن در قلّت همان گونه که در تفسیر این آیه شریفه آمده است:« إِنَّ اللّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَهً فَما فَوْقَها» ؛خداوند از اینکه به (موجودات ظاهراً کوچکی مانند) پشه و حتی کمتر از آن مثال بزند باکی ندارد». {2) .بقره،آیه 26.}

بخش دوم

وَالنُّسْخَهُ هَذِهِ:

«هَذَا مَا اشْتَرَی عَبْدٌ ذَلِیلٌ،مِنْ مَیِّتٍ قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِیلِ،اشْتَرَی مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ،مِنْ جَانِبِ الْفَانِینَ،وَ خِطَّهِ الْهَالِکِینَ.وَتَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَهٌ:الْحَدُّ الْأَوَّلُ یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْآفَاتِ،وَ الْحَدُّ الثَّانِی یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْمُصِیبَاتِ،وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ یَنْتَهِی إِلَی الْهَوَی الْمُرْدِی،وَالْحَدُّ الرَّابِعُ یَنْتَهِی إِلَی الشَّیْطَانِ الْمُغْوِی،وَ فِیهِ یُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ.اشْتَرَی هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ،مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ،هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَهِ، وَ الدُّخُولِ فِی ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَهِ،فَمَا أَدْرَکَ هَذَا الْمُشْتَرِی فِیمَا اشْتَرَی مِنْهُ مِنْ دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوکِ،وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَهِ،وَ مُزِیلِ مُلْکِ الْفَرَاعِنَهِ،مِثْلِ کِسْرَی وَ قَیْصَرَ،وَ تُبَّعٍ وَ حِمْیَرَ،وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَی الْمَالِ فَأَکْثَرَ،وَ مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ،وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ،وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ،وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ، إِشْخَاصُهُمْ جَمِیعاً إِلَی مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ،وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ:إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ«وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ»شَهِدَ عَلَی ذَلِکَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَی وَسَلِمَ مِنْ عَلَائِقِ الدُّنْیَا».

ترجمه

نسخه قباله این است:

این ملکی است که بنده ای ذلیل از کسی که به اجبار در آستانه کوچ کردن (از این دنیا) است،خریداری کرده خانه ای از خانه های سرای فریب و غرور،در محله فانی شوندگان،و در کوی هالکان،حدود چهارگانه این خانه چنین است:

حد اوّل به«اسباب آفات و بلاها»می خورد و حد دوم به«عوامل مصائب»و حد سوم به«هوا و هوسهای مهلک»و حد چهارم به«شیطان گمراه کننده»منتهی می شود و درب خانه از همین جا باز می گردد! این خانه رافریب خورده آرزوها از کسی که در سرآمد معین (و کوتاهی) از این جهان بیرون رانده می شود،به مبلغ خروج از عزت قناعت،و دخول در ذلت حرص و دنیا پرستی و خواری، خریداری نموده است؛هر گونه عیب و نقص و کشف و خلافی که در این معامله واقع شود و خسارتی به مشتری برسد بر عهده بیماری بخش اجسام پادشاهان و گیرنده جان جباران و زایل کننده سلطنت فراعنه همچون کسری،قیصر،تبّع و حمیر است.همچنین آنها که اموالی را گردآوری کردند و بر آن افزودند و بنا کردند و محکم ساختند،آراستند و زینت نمودند،اندوختند و نگهداری کردند و به گمان خود برای فرزندان باقی گذاردند،اینها همان کسانی هستند که همگی به پای حساب و محل ثواب و عقاب رانده می شوند؛در آن هنگام که فرمان داوری الهی صادر می شود و بیهوده کاران در آنجا زیان می بینند،و شاهد این سند عقل است آن گاه که از تحت تأثیر هوا و هوس خارج شود و از علایق دنیا به سلامت بگذرد.

قباله ای بی نظیر

به دنبال آنچه در بخش نخست این نامه آمد،طبق بعضی از روایات شریح آن سند را از امام علیه السلام درخواست کرد و امام علیه السلام به او این گونه فرمود:«نسخه قباله این است:این ملکی است که بنده ای ذلیل از کسی که به اجبار در آستانه کوچ کردن (از این دنیا) است،خریداری کرده خانه ای از خانه های سرای فریب و غرور در محله فانی شوندگان و در کوی هالکان»؛ (هَذَا مَا اشْتَرَی عَبْدٌ ذَلِیلٌ،مِنْ مَیِّتٍ قَدْ

أُزْعِجَ {1) .«ازعج»از«ازعاج»به معنای راندن و از جا کندن گرفته شده است. }لِلرَّحِیلِ،اشْتَرَی مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ،مِنْ جَانِبِ الْفَانِینَ،وَ خِطَّهِ {2) .«خطّه»در اصل به معنی زمینی است که انسان آن را انتخاب کرده و آن را علامت گذاری و خط کشی نموده است،از ریشه«خط»گرفته شده سپس به معنای منطقه و ناحیه و کوی به کار رفته است و در جمله بالا همین معنای اخیر اراده شده است. }الْهَالِکِینَ).

قابل توجّه اینکه برای تنظیم اسناد،معمولاً جهات زیر رعایت می شود:

1.نام فروشنده و خریدار.

2.آدرس و نشانی ملک مورد معامله.

3.حدود چهارگانه و در وردی آن.

4.قیمت و بها.

5.تعیین مسئول در برابر کشف فساد.

6.گواهان.

امام علیه السلام در این قباله ای که برای شریح نوشته است نخست به اوصاف خریدار و فروشنده وسپس به نشانی و محل ملک اشاره فرمود که در جمله های بالا گذشت.

آنگاه به قسمت سوم؛یعنی تعیین حدود چهارگانه آن پرداخته و می فرماید:

«این خانه چهار حد دارد:«حد اوّل به اسباب آفات و بلاها،و حد دوم به عوامل مصائب،و حد سوم به هوا و هوسهای مهلک و حد چهارم به شیطان گمراه کننده منتهی می شود و درب خانه از همین جا گشوده خواهد شد»؛ (وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَهٌ:الْحَدُّ الْأَوَّلُ یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی {3) .«داوعی»جمع«داعیه»به معنای سبب است. }الْآفَاتِ،وَ الْحَدُّ الثَّانِی یَنْتَهِی إِلَی دَوَاعِی الْمُصِیبَاتِ،وَالْحَدُّ الثَّالِثُ یَنْتَهِی إِلَی الْهَوَی الْمُرْدِی،وَالْحَدُّ الرَّابِعُ یَنْتَهِی إِلَی الشَّیْطَانِ الْمُغْوِی {4) .«المغوی»اسم فاعل از«اغواء»به معنای گمراه کننده است. }،وَ فِیهِ یُشْرَعُ {5) .«یشرع»از ریشه«اشراع»در اینگونه موارد به معنای گشودن است. }بَابُ هَذِهِ الدَّارِ).

انسان در دنیا در محاصره چهار عامل خطرناک است؛یکی از آنها انواع آفتهایی مانند سیلها و زلزله ها و بیماری ها و جنگ هاست که از بیرون به انسان تحمیل می شود و دیگر مصائبی است که از داخل به آن گرفتار می گردد؛مانند از دست دادن اعضای مختلف بدن یا بستگان و نزدیکان،و از سوی سوم و چهارم هوا و هوس سرکش که از درون بر انسان فشار می آورد و شیطانی که از برون انسان را وسوسه می کند.

این چهار عامل در همه جا انسانها را احاطه کرده و ممکن است انسان با تهذیب نفس،هوا و هوس را و با ایستادگی در برابر وسوسه های شیطان،او را مهار کند و از این دو عامل هلاکت برهد؛ولی آفتها و مصیبتها برای همه کس و در هر زمان و مکان غیر قابل اجتناب است؛لذا امام علیه السلام در جای دیگر دنیا را سرایی می داند که در لابه لای بلاها و آفتها پیچیده شده است: (دار بالبلاء محفوفه و بالغدر معروفه). {1) .نهج البلاغه،خطبه 226.}

تعبیر به«دَوَاعِی»در مورد آفتها و مصیبتها اشاره به اسباب آن است که زندگی انسانها را احاطه کرده است.

و تعبیر به«الْهَوَی الْمُرْدِی»اشاره به هوا و هوسی است که انسان را به هلاکت مادی و معنوی می کشاند،زیرا«رداء»به معنای هلاکت یا هوا و هوسی است که انسان را به سقوط می کشاند،در نتیجه هوای نفس باعث سقوط از مقام والای انسانیّت و سقوط در درون جهنم است.

جمله« وَ فِیهِ یُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ »اشاره به این است که راه نفوذ در این خانه خطرناک،شیطان است؛هرچند بقیه عوامل هر کدام در جای خود مشکل آفرین است.

امام علیه السلام در ادامه به بیان بخش چهارم این قباله پرداخته و بهای این ملک را این گونه بیان می فرماید:«این خانه را فریب خورده آرزوها از کسی که در سرآمد

معینی از این جهان بیرون رانده می شود به مبلغ خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت حرص و دنیا پرستی و خواری خریداری کرده است»؛ (اشْتَرَی هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ،مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ،هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَهِ، وَالدُّخُولِ فِی ذُلِّ الطَّلَبِ وَالضَّرَاعَهِ). {1) .«ضراعه»به معنای ذلت است (هم معنای مصدری دارد و هم معنای اسم مصدری)این واژه به معنای فروتنی کردن نیز آمده است. }

تعبیرهای امام علیه السلام و تجانسها و تضادهایی که در این جمله ها به کار رفته قابل توجّه است:«خروج»و«دخول»،«عزت»و«ذلت»،«قناعت»و«حرص».

در جمله های بالا نیز«آفت ها»و«مصیبت ها»و«مردی»و«مغوی»نیز نمونه ای از جناس مطلوب است.

سپس امام علیه السلام به سراغ پنجمین نکته مربوط به قباله ها و اسناد مالکیت می رود و آن تعیین مسئول در مقابل کشف فساد و خسارتهای ناشی از آن است؛ می فرماید:«هر گونه عیب و نقص و کشف و خلافی که در این معامله واقع شود و خسارتی که به مشتری برسد به عهده بیماری بخش اجسام پادشاهان و گیرنده جان جباران و زایل کننده سلطنت فراعنه همچون کسری،قیصر،تبّع و حمیر است و همچنین آنها که مال را گردآوری کردند و بر آن افزودند و بنا کردند و محکم ساختند،آراستند و زینت نمودند،اندوختند و نگهداری کردند و به گمان خود برای فرزندان باقی گذاردند»؛ (فَمَا أَدْرَکَ هَذَا الْمُشْتَرِی فِیمَا اشْتَرَی مِنْهُ مِنْ دَرَکٍ فَعَلَی مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوکِ،وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَهِ،وَ مُزِیلِ مُلْکِ الْفَرَاعِنَهِ، مِثْلِ کِسْرَی وَ قَیْصَرَ،وَ تُبَّعٍ وَ حِمْیَرَ،وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَی الْمَالِ فَأَکْثَرَ،وَ مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ،زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ،وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ،وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ ).

جان کلام امام علیه السلام این است که اگر در معامله ای کشف فساد شود و عیب و نقصی داشته باشد باید مسئولیت آن بر عهده کسی باشد و همچنین اگر معلوم

شود متاع،غصبی و مستحقا للغیر است باید بر طبق قراردادی که در معامله نوشته شده عمل شود.امام علیه السلام در اینجا می فرماید:برای جبران این نقایص باید به سراغ عزرائیل و ملک الموت رفت همان کسی که جان پادشاهان را گرفت و حکومت آنها را بر باد داد.همان کسی که کسری ها،قیصرها،تبّع ها و حمیرها را به زیر خاک پنهان ساخت و کسانی را که تمام همتشان جمع مال و ساختن قصرهای مرتفع و محکم و گرد آوری ضیاء و عقار بود محکوم به فنا نمود.

«مبلبل»از ریشه«بلبله»بر وزن«مزرعه»معانی متعدّدی دارد گاه به معنای تشویش و اضطراب گاه به معنای پراکنده ساختن و گاه به معنای فاسد کردن آمده است و در اینجا مناسب همان معنای فاسد و بیمار نمودن است که به دنبال آن سلب نفوس و در تعقیب آن زوال ملک در عبارت بالا آمده است.

در ضمن باید توجّه داشت واژه کسری که در اصل خسرو بوده،مفهوم عامی دارد مثل واژه شاه و همچنین واژه قیصر برای پادشاهان روم،تبّع برای پادشاهان یمن و حمیر (نیز برای گروهی از پادشاهان یمن بود) که همه به معنای پادشاه است؛گر چه در هر کشوری تعبیر خاصی داشته است.

جمله« مَنْ بَنَی وَ شَیَّدَ »با توجّه به اینکه تشیید هم به معنای محکم ساختن و هم مرتفع نمودن آمده،در اینجا قابلیت هر دو معنا را دارد و حتی جمع میان آن دو مشکل نیست؛یعنی کسانی که بناهای مرتفع و محکم ساختند.

جمله های« زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ »هر کدام اشاره به نوعی زینت است.«زخرف» اشاره به تزیین بنای ساختمان و«نجد»اشاره به تزیین وسایل از قبیل فرش، پشتی ها و پرده ها و مانند آن است.

جمله«اعتقد»به معنای محکم کاری و نگهداری کردن از طریق تنظیم اسناد و مانند آن است که دنیا پرستان با وسواس زیاد سعی دارند ذخیره های اموال خود را با اسناد محکم از تسلط دیگران بر آن حفظ کنند و به گمان خود برای

فرزندانشان به یادگار بگذارند.

سپس امام علیه السلام در ادامه این قباله می فرماید:«اینها همان کسانی هستند که همگی به پای حساب و محل ثواب و عقاب،رانده می شوند در آن هنگام که فرمان داوری الهی صادر می شود و بیهوده کاران در آنجا زیان می بینند»؛ (إِشْخَاصُهُمْ {1) .«اشخاص»به معنای احضار کردن،فرستادن و راندن است و در عبارت بالا مناسب،همان معنای اول است. }جَمِیعاً إِلَی مَوْقِفِ الْعَرْضِ وَ الْحِسَابِ،وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ:إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ« وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ »). {2) .غافر،آیه 78.}

(اشخاصهم) مطابق تفسیر بالا مبتداست و (الی موقف الارض) به منزله خبر {3) .از جمله قراینی که این نظر را تأیید می کند دو قرینه زیر است: الف)در کتاب دستور معالم الحکم ابن سلامه،ص 137 نامه فوق را تا عبارت«و تبع و حمیر»پایان داده بی آنکه جمله«اشخاصهم...»را آورده باشد در حالی که نامه را ادامه داده است. ب)در کتاب حلیه الالیاء،ج 8،ص 102 جمله اشخاصهم را به این صورت آورده است:(و اشخصهم...) که نشان می دهد جمله مستقلی است جدای از جمله های سابق. }ولی جمعی از مفسران نهج البلاغه (اشخاص) را مبتدای مؤخر دانسته اند و جمله (فعلی مبلبل اجسام الملوک...) را خبر مقدم،بنابراین مفهوم جمله چنین می شود:

فرشته های مرگ که اجسام پادشاهان را به لرزه در آوردند و ارواح آنها را قبض کردند و سلطنتشان را به زوال کشیدند بر آنهاست که مسئولان کشف فساد در املاک دنیوی را در قیامت به پای حساب و میزان اعمال بکشانند.

آری تمام قدرتها رو به زوال می رود و تمام ثروتها و املاک به جا می ماند و همه انسانها از جام مرگ می نوشند و در قیامت در پای حساب حاضر می شوند.

در پایان این قباله-مانند قباله های مردم دنیا-امام علیه السلام اشاره به شهود این معامله معنوی می کند و می فرماید:«شاهد این سند عقل است آنگاه که از تحت تأثیر هوا و هوس خارج شود و از علایق دنیا به سلامت بگذرد»؛ (شَهِدَ عَلَی ذَلِکَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَی وَسَلِمَ مِنْ عَلَائِقِ الدُّنْیَا).

از آنجا که شاهد باید عادل و ثقه باشد،امام علیه السلام می فرماید:عقلی می تواند بر این امر گواهی دهد که از چنگال هوای نفس خارج شده باشد و وابستگی ها به دنیای مادی او را از بیان حق خارج نکرده باشد.

به این ترتیب ارکان شش گانه این سند معنوی را به زیباترین وجهی تبیین می کند.

نکته ها

1-انگیزۀ تنظیم این قباله

این بیع نامه عجیب و بی سابقه که امام علیه السلام برای یکی از قضات خود نوشته است از جهات مختلفی شایان دقت است.

نخست اینکه هشتاد دینار که مبلغ این خانه بوده در آن زمان بهای سنگینی نبوده؛ولی چون خریدار خانه یکی از قضات است و قاضی همیشه در معرض اتهام و وسوسه های نفسانی است امام علیه السلام این مقدار را نیز برای او نمی پسندد.

از این گذشته می دانیم دوران حکومت امام علیه السلام بعد از دوران پر مخاطره عثمان بود که با ریخت و پاش گسترده بیت المال و روی آوردن گروهی از سرشناسان جامعه اسلامی به زندگی پر زرق و برق صورت گرفت و امام علیه السلام برای متوقف ساختن این جریان خطرناک همواره در خطبه ها و نامه های نهج البلاغه درباره دنیای مادی و زخارف فریبنده آن هشدار می دهد و خود نیز زندگی بسیار زاهدانه ای را در حالی که در رأس حکومت اسلامی است پیش گرفته و حتی حاضر نمی شود چیزی-هرچند مختصر-به برادرش عقیل از بیت المال ببخشد و هنگامی که به او خبر می دهند که فرماندار تو در بصره-عثمان بن حنیف -دعوت یکی از ثروتمندان آن شهر را پذیرفته و بر سر سفره رنگینی نشسته که ثروتمندان در آن دعوت شده بودند و خبری از فقرا در کنار آن نبود، سخت برآشفته می شود و نامه تندی برای او می نویسد.

همه اینها برای آن بوده است که آن فرهنگ نادرست ضد اسلامی را دگرگون سازد و مسلمانان را به فرهنگ عصر پیغمبر اکرم باز گرداند.

به یقین در آن زمان قصرها و خانه های گران قیمت که بسیار از خانه خریداری شده به وسیله شریح پر زرق و برق تر و گرانبهاتر بود،کم نبود.این نامه هشداری به همه محسوب می شد که دست و پای خود را جمع کنند و حال و هوای حکومت امام علیه السلام را دریابند.

به یقین این نامه در همان زمان دست به دست می گشت و بسیاری از مردم از آن باخبر شدند که امام علیه السلام نامه ای به این مضمون برای شریح قاضی نوشته است و به دنبال آن عده ای واقعاً متنبه شدند و سبب شد گروهی نیز از ترس اعتراض مردم خود را با آن هماهنگ سازند.

این نامه مخصوص آن عصر و زمان نبود و برای امروز و فردا و فرداها نیز کارساز است و برای همه نسل ها در همه عصرها صادق است و مخصوص به گروه خاصی نیست.

ما امروز افرادی را می بینیم که برای بنای یک خانه قصر مانند،چه زحمتهایی می کشند؛مصالح گران قیمت،تزیینات پرخرج و وسائل غیر ضروری از گوشه و کنار دنیا برای آن فراهم می سازند و گاه یک عمر برای رسیدن به چنین بنایی تلاش می کنند و گاه با پایان آن،عمر آنها هم پایان می گیرد و ناگفته پیداست چنین هزینه های سرسام آوری را نمیتوان از طریق حلال تحصیل کرد.در نتیجه وزر و وبال و گناه بر دوش آنهاست و لذت و نشاط آن را دیگران می برند.

2-شریح کیست؟

شریح بن حارث ابو امیه از قبیله«بنی کنده»بود و اینکه بعضی شریح بن هانی

گفته اند،نادرست است؛در اینکه آیا او از صحابه بود یا نه در میان مورخان گفتگو است.در کتاب اسد الغابه آمده است که او زمان پیغمبر اکرم را درک کرد ولی هرگز حضرت را ملاقات ننمود.بعضی گفته اند ملاقات نمود و نزد پیامبر آمد و مسلمان شد سپس عرض کرد:ای رسول خدا من خانواده ای پر جمیعت در یمن دارم؛پیامبر فرمود:آنها را نزد من بیاور؛ولی هنگامی که آنها را به مدینه آورد پیغمبر اکرم رحلت فرموده بود.

ابن اثیر در اسدالغابه می گوید:عمر او را قاضی کوفه قرار داد و این منصب تا زمان امیر مؤمنان علی علیه السلام ادامه داشت و حضرت نیز او را به موجب سوابقش در این کار ابقا فرمود؛ولی طبق روایت معتبری که در کتاب وسائل الشیعه آمده به او شرط کرد حکم نهایی را بدون اطّلاع آن حضرت صادر نکند: (لما ولّی امیر المؤمنین شریحا القضاء اشترط علیه ان لا ینفذ القضاء حتی یعرضه علیه). {1) .وسائل الشیعه،ج 18،ص 6 (حدیث اوّل باب سوم ابواب صفات قاضی). }

این منصب حتی تا زمان حجاج ادامه داشت.

جمعی از مورخان او را فرد باهوش و زیرکی دانسته اند؛ولی این دلیل نمی شود که خطاهای مهمی نیز در امر قضا مرتکب نشده باشد که نمونه های آن نیز در کتب حدیث آمده است. {2) .کافی،ج 7،ص 385،ح 5. }

(دمیری) نویسنده کتاب حیاه الحیوان می نویسد:کسی به شعبی (یکی از تابعین) گفت:این ضرب المثلی که معروف شده:«ان شریحاً کان ادهی من الثعلب و احیل؛ شریح از روباه مکارتر است»به چه معناست؛شعبی در جواب گفت:شریح در ایامی که بیماری طاعون به صورت همه گیر (در کوفه) آمده بود،به سوی سرزمین نجف رفت هنگامی که نماز می خواند روباهی می آمد و در مقابل او می ایستاد و ادا و اطوار او را در می آورد و مایه هواس پرتی او در نماز می شد

شریح برای گرفتن این روباه تدبیری اندیشید؛پیراهن خود را بر سر چوبی کرد و آستینهایش را مشخص نمود و شب کلاه خود را بر سر آن نهاد روباه آمد در مقابل آن آدمک ایستاد و همان کارها را تکرار کرد.شریح ناگهان از پشت سر آمد و روباه را گرفت،لذا گفته می شود شریح از روباه هم مکارتر است. {1) .منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه،ج 17،ص 158 و سفینه البحار،ریشه شرح. }

ابن خلکان او را از تابعین می شمرد؛هر چند دوران جاهلیّت را درک کرده بود.

وی معتقد است شریح شصت و پنج سال بر مسند قضا نشسته بود و در این مدت تنها سه سال،آن هم در زمان فتنه عبداللّه بن زبیر از قضاوت امتناع ورزید و سرانجام در زمان حجاج استعفای خود را به او داد و دیگر تا آخر عمر قضاوت نکرد.

او کوسه بود و مویی بر صورت نداشت.

در مورد سن او اختلاف است؛بعضی سن او را صد و بیست سال و بعضی صد و ده سال و بعضی کمتر یا بیشتر از آن شمرده اند.

بی شک او سرانجام گرفتار سوء عاقبت شد؛یکی از شواهد آن داستانی است که طبری در تاریخ خود از ابو مخنف نقل کرده است.او می گوید:هنگامی که ابن زیاد هانی بن عروه را دستگیر کرد او فریاد می زد:کجا هستند دینداران و اهل این شهر که مرا در برابر دشمنشان تنها گذاردند.این سخن را می گفت در حالی که خون بر محاسن او جاری بود در این هنگام صدای فریادهایی بر در قصر دار الاماره شنیده شد و معلوم شد به طایفه بنی مذحج خبر داده اند که بزرگ آنها هانی کشته شده آنها حرکت کردند و قصر را احاطه نمودند عبیداللّه بن زیاد به شریح قاضی گفت:بیا تماشا کن هانی زنده است سپس بیرون رو و به مردم خبر بده که او زنده است و او را دیده ای شریح هم این کار را انجام داد و مردم پراکنده شدند (سپس ابن زیاد) هانی را به قتل رساند. {2) .تاریخ طبری،ج 4،ص 274 در باب حوادث سال 60 قمری. }

در واقع شریح که می دانست جان هانی در خطر است چرا یاران و حامیان او را امر به بازگشت کرد و رضایت ابن زیاد را بر رضایت خدا مقدم داشت.

موضع گیری های نامناسب یا سکوت معنادار در برابر امر شهادت امام حسین علیه السلام و اسارت اسیران در آن زمان که در کوفه بود نیز نشانه دیگری از خباثت و ضعف نفس اوست و اگر او قبیله بنی مذحج را به هنگامی که دار الاماره را در محاصره خود داشتند امر به بازگشت نمی کرد اوضاع کوفه و آینده یاران امام حسین علیه السلام به شکل دیگری رقم می خورد. {1) .رجوع کنید به:الاصابه فی معرفه الصحابه،ج 2،ص 70،شرح حال حسین بن علی علیه السلام. }

از روایتی که ابی مخنف در کتاب مقتل الحسین خود نقل کرده استفاده می شود هنگامی که مختار بر سر کار آمد او را به سبب کوتاهی هایی که در امر یاری یاران امام حسین علیه السلام کرده بود از منصبش عزل کرد. {2) .ولی از تواریخ استفاده می شود که در زمان حجاج به کار خود باز گشته بود ولی بعداً استعفای خود را به حجاج ارائه کرد و او هم موافقت نمود.برای توضیح بیشتر به استیعاب،ص 590 و شرح نهج البلاغه ابی ابی الحدید، ص 28 و 29 مراجعه کنید. }

ص: 365

نامه4: روش گزینش نیروهای عمل کننده

موضوع: به بعضی از سران سپاهش

و من کتاب له ع إلی بعض أمراء جیشه

(نامه به یکی از فرماندهان نظامی در سال 36 هجری، برخی نوشتند به عثمان بن حنیف فرماندار بصره نوشته شد)

متن نامه

فَإِن عَادُوا إِلَی ظِلّ الطّاعَهِ فَذَاکَ ألّذِی نُحِبّ وَ إِن تَوَافَتِ الأُمُورُ بِالقَومِ إِلَی الشّقَاقِ وَ العِصیَانِ فَانهَد بِمَن أَطَاعَکَ إِلَی مَن عَصَاکَ وَ استَغنِ بِمَنِ انقَادَ مَعَکَ عَمّن تَقَاعَسَ عَنکَ فَإِنّ المُتَکَارِهَ مَغِیبُهُ خَیرٌ مِن مَشهَدِهِ وَ قُعُودُهُ أَغنَی مِن نُهُوضِهِ

ترجمه ها

دشتی

اگر دشمنان اسلام به سایه اطاعت باز گردند پس همان است که دوست داریم، و اگر کارشان به جدایی و نافرمانی کشید با کمک فرمانبرداران با مخالفان نبرد کن، و از آنان که فرمان می برند برای سرکوب آنها که از یاری تو سرباز می زنند مدد گیر ، زیرا آن کس که از جنگ کراهت دارد بهتر است که شرکت نداشته باشد، و شرکت نکردنش از یاری دادن اجباری بهتر است .

شهیدی

اگر به سایه فرمانبری بازگشتند، چیزی است که ما دوست می داریم، و اگر کارشان به جدایی و نافرمانی کشید، آن را که فرمانت برد برانگیز، و با آن که نافرمانی ات کند بستیز و بی نیاز باش بدان که فرمانت برد، از آن که از یاری ات پای پس نهد ، چه آن که- جنگ- را خوش ندارد، نبودنش بهتر است از بودن، و نشستنش از برخاستن و یاری نمودن.

اردبیلی

پس اگر باز گردند از شکنندگان بیعت بسایه فرمانبرداری پس آن چیزیست که دوست می داریم ما آنرا و اگر تمام شود کارها به آن گروه و متفق گردند بمیل کردن بمخالفت و نافرمانی پس برخیز ای عثمان بهر که فرمان برد تو را بسوی هر که نافرمانی کرد بتو و یاری طلب بهر که منقاد شد با تو در حکم از هر که باز پس ایستاد از تو پس بدرستی که کراهت دارنده از حرب غایب بودن او بهتر است از حاضر بودن و نشستن او بی نیاز کننده تر است از برخاستن او بجهه اظهار خلاف

آیتی

اگر در سایه فرمانبرداری باز آیند، این چیزی است که ما خواستار آنیم و اگر حوادث و پیشامدها، آنان را به جدایی و نافرمانی کشانید، باید به یاری کسانی که از تو فرمان می برند، به خلاف آنکه فرمانت نمی برند، برخیزی. و به پایمردی آنکه مطیع توست از آنکه به یاریت برنمی خیزد، بی نیاز باشی. زیرا، آنکه به اکراه همراه تو به نبرد می آید، غیبت او بهتر از حضور اوست و در خانه نشستنش، بهتر است از به یاری برخاستنش.

انصاریان

اگر به سایه اطاعت ما باز گشتند این همان است که ما دوست داریم،و اگر اوضاع و احوال آنان را به اختلاف و سرپیچی کشاند،تو با یاری کسی که تو را اطاعت می کند با اهل عصیان به جنگ برخیز، و با کسی که فرمانت را می برد از کسی که به یاریت اقدام نمی کند بی نیاز باش ،مسلّما آنان که از جنگ با دشمن کراهت دارند نبودشان از بودنشان بهتر،و نشستنشان از قیامشان بی نیاز کننده تر است .

شروح

راوندی

و قوله فان عادوا الی ظل الطاعه کلام حرعال، یعنی ان رجعوا الی ان یطیعونا فهم فی رعایتنا و ظلنا و شفقتنا. و ان توافت الامور بالقوم الی الشقاق: ای ان اتت امورهم بهم الی الخلاف الشدید و العصیان (و روی: تراقب). و قوله فانهد ای انهض. و تقاعس: ای تاخر. و روی: فان المکاره مغیبه خیر من مشهده و من شهوده ایضا، و کلاهما مصدر. و روی: بضم المیم و الصواب فتحها.

کیدری

ان توانت الامور بالقوم الی الشقاق. ای اذاهم الی الخلاف و العداوه. فانهد: ای نهض، تقاعس: ای تاخر. فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده لانه عند الحاجه الیه یظهر ما فی قلبه، و یتعدی شره الی غیره، و المغیب و المشهد بمعنی المصدر.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به بعضی از سران سپاهش: انهد: برخیز، قیام کن تقاعس: عقب افتادن و فرو نشستن در اول نامه واژه ی ظل را که به معنای سایه است استعاره از امری آورده است که لازمه اش اطاعت است و آن سالم ماندن از سوز آتش جنگ و رنجهایی است که از ثمرات و میوه های اختلاف می باشد چنان که نتیجه ی سایه نشینی راحت شدن از گرمای خورشید است. (اگر دشمنان به سایه ی اطاعت و تسلیم باز گردند، این همان است که ما دوست داریم، و اگر حوادث، آنها را مهیای اختلاف و عصیان کرد، پس به کمک مطیعان، با عاصیان بجنگ و با آنان که پیرو فرمان تو هستند خود را از کسانی که سستی می ورزند بی نیاز ساز، چرا که سست عنصرها و آنها که از جنگ کراهت دارند، نبودشان بهتر از حضورشان و نشستشان سودمندتر از قیامشان می باشد.) برخی گفته اند امیر لشکری که این نامه را، حضرت خطاب به او نوشته است، عثمان بن حنیف نماینده ی او در بصره بوده است، هنگامی که اصحاب جمل به سرزمین بصره رسیدند و تصمیم به جنگ گرفتند، عثمان نامه ای به حضرت نوشت، و وی را از وضع آنان آگاه کرد، امام (علیه السلام) در پاسخ او نامه ای مرقوم فرمود، که این بیانات از آن نامه می باشد. و ان توافت الامور بالقوم، یعنی اگر پیشامدها و اسباب اختلاف و گناه، اهل جنگ جمل را به این دو امر وادار کند. فان عادوا … نحب، امام (علیه السلام) می خواهد افراد جامعه را تحت اطاعت فرمان خود درآورد تا در آینده همه ی آنان را به راه حق بکشاند، که مقصود شارع نیز همین است و با عبارت فوق این معنا را خاطرنشان کرده است و اسم اشاره ی فذلک به مصدری برمی گردد که فعل عادوا دلیل آن است، و با عبارت فذلک الذی نحب محبوبش را منحصر در بازگشت آنها فرموده است یعنی دوست نمی داریم جز آن را و به این دلیل امیر لشکر خود را امر کرده است که در صورت اختلاف و مخالفتشان، با مخالفان بجنگد و از مطیعان بر علیه مخالفان یاری بجوید، نه از کراهت دارندگان و بهانه جویان و این امر را دلیل آورده است بر آن که اهل کراهت، اگر در جنگ حضور نداشته باشند بهتر از آن است که حاضر باشند و نشستن آنان سودمندتر از قیامشان می باشد، زیرا هنگامی که مردم شخص بهانه جو و سست عنصر را در میان خود مشاهده کنند، آنان نیز سست شده و به او اقتدا می کنند، پس نفعی که ندارد هیچ، بلکه زیان هم دارد و چنین شخصی برای آن که ناخشنودی خود را از جنگ توجیه کند مفاسدی برای آن بیان می دارد که، جنگ باعث هلاکت مسلمانان می شود، و از این قبیل مسائل، چنان که به این دلیل بسیاری از صحابه و تابعین در جنگهای جمل و صفین و نهروان از حق منحرف شدند و دست از جنگ کشیدند، پس علاوه بر آن که وجود این اشخاص در جنگ سودی ندارد مفسده ی بزرگی را هم با خود دارد که انسانهایی مبارز، به واسطه ی او بیچاره می شوند، بر خلاف وقتی که اصلا چنین شخصی در جبهه ی جنگ حضور نداشته باشد، که فقط سودی ندارد، اما ضرری هم از ناحیه ی او نصیب رزمندگان مسلمان نمی شود. به جای عبارت خیر من مشهده، در آخر نامه ی حضرت، روایت دیگر خیر من شهوده آمده و هر دو کلمه مشهد و شهود مصدر و ثلاثی مجرد است. توفیق از خداوند است.

ابن ابی الحدید

فَإِنْ عَادُوا إِلَی ظِلِّ الطَّاعَهِ فَذَاکَ الَّذِی نُحِبُّ وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَی الشِّقَاقِ وَ الْعِصْیَانِ فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَکَ إِلَی مَنْ عَصَاکَ وَ اسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَکَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْکَ فَإِنَّ الْمُتَکَارِهَ مَغِیبُهُ خَیْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ وَ قُعُودُهُ أَغْنَی مِنْ نُهُوضِهِ .

انهد أی انهض و تقاعس أی أبطأ و تأخر .

و المتکاره الذی یخرج إلی الجهاد من غیر نیه و بصیره و إنّما یخرج کارها مرتابا و مثل قوله ع فإن المتکاره مغیبه خیر من مشهده و قعوده أغنی من نهوضه قوله تعالی لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً { 1) سوره التوبه 47: }

کاشانی

(کتبه الی بعض امراء جیشه) این نامه ای است که نوشته به سوی بعضی از امیران لشکر خود و آن عثمان بن حنیف است که در بصره عامل آن حضرت بود و ارسال این نامه بودی در وقتی که طلحه و زبیر با لشکر بسیار به آن دیار متوجه شده بودند و جماعتی از اهل بصره بیعت آن حضرت را شکسته، و عثمان این صورت را به عرض رسانید، آن حضرت این نامه را به وی فرستاد (فان عادوا) پس اگر باز گردند آن شکنندگان بیعت (الی ظل الطاعه) به سایه فرمانبرداری و از رنج های حرب به راحت اطاعت میل کنند (فذاک الذی نحب) پس این چیزی است که دوست می داریم آن را از آن جماعت (و ان توافت الامور بالقوم) و اگر تمام شود کارها به آن گروه، یعنی موافق شود اسباب مخالفت ایشان و همه متفق شوند در میل کردن (الی الشقاق و العصیان) به خصومت و نافرمانی (فانهد) پس برخیز ای عثمان (بمن اطاعک) به معاونت کسی که فرمان برد تو را (الی من عصاک) به سوی حرب کسی که نافرمانی کند به تو (و استعن) و یاری خواه (بمن انقاد معک) به کسی که گردن نهد و منقاد شود به حکم تو (عمن تقاعس عنک) از مستغنی بودن از کسی که تاخر نماید و باز پس ایستد از امر تو (فان المتکاره) پس به درستی که کراهت دارنده از حرب (مغیبه خیر من مشهده) غایب بودن او بهتر است از حاضر بودن او (و قعوده اغنی من نهوضه) و نشستن او بی نیاز کننده تر است مردمان را. یعنی با نفع تر و مفیدتر است ایشان را از برخاستن او، زیرا که ظاهر خواهد ساخت آنچه در دل او است از خلاف و مردم اقتدا به او نموده فرار خواهند نمود از قتال اهل خلاف.

آملی

قزوینی

ببعضی از امراء لشکر خود نوشته گویند: این امیر عثمان بن حنیف والی بصره است وقتیکه اصحاب جمل بانطرف متوجه بودند. اگر برگشتند بسایه اطاعت این است که ما دوست میداریم، و اگر کارها ایشانرا بخصومت و مخالفت کشاند پس برخیز و آهنگ کن بان لشکر که ترا اطاعت کرده اند بقصد آنان که عاصی گشته اند، و بی نیاز شو بانان که منقادند با تو از آنان که بازپس می ایستند از نصرت تو، زیرا که آنکه کاره است از امری و دل ندارد غایب باشد بهتر است از آنکه حاضر باشد، و نشسته باشد انفع است از آنکه باعانت بر خیزد، و الحاصل سگ که بزورش بشکار برند از او تک نیاید.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی بعض امراء جیشه

یعنی از مکتوبات امیرالمومنین علیه السلام است به سوی بعضی از امیران سپاه خود.

«فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب و ان توافت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان، فانهد بمن اطاعک الی من عصاک و استغن بمن انقاد معک عمن تقاعس عنک، فان المتکاره مغیبه خیر من شهوده و قعوده اغنی من نهوضه.»

یعنی پس اگر برگشتند مخالفین به سوی سایه و راحت اطاعت کردن، پس آن، آن چیزی است که دوست می داریم ما آن را و اگر تمام گشت کارهای قوم و منتهی شد به سوی مخالفت و نافرمانی، پس برخیز به محاربه با کسی که اطاعت تو می کند به سوی کسی که نافرمانی تو می کند و بی نیاز باش به کسی که منقاد است با تو از کسی که واپس ایستد از امر تو، پس به تحقیق که کسی که اظهار کراهت کند در جهاد، غیبت او بهتر است از حضور او و نشستن او فایده دارتر است از برخاستن او.

خوئی

اللغه: (توافت الامور) ای تتامت، (الشقاق) بالکسر: المخالفه و العداوه (النهد) ای انهض امر من نهد الی العدو من بابی منع و نصر ای قصدلهم و اسرع فی قتالهم و نهض الیهم، و المناهده المناهضه فی الحرب یقال: نهد لعدوه و الیه نهودا و نهدا بالفتح التحریک اذا صمدلهم. و (استغن) بالغین المعجمن امر من الاستغناء و فی کثیر من النسخ جعل بالمهمله من الاستعانه و کذا مال غیر واحد من المفسرین و المترجمین الی المهمله لکنه مذهب مهمل و طریقه عمیاء کما سیتضح لک وجه فی تقریر الاعراب و تحریر المعنی ان شاءالله تعالی. (تقاعس عنک) ای ابطا و تاخر عنک و تکاره القتال (المتکاره): المتسخط من تکارهه اذا تسخطه و لم یرض به یقال: فعله علی تکاره و متکارها. و (المغیب) و (المشهد) مصدران کالغیبته و الشهود. الاعراب: (الفاء) فی قوله (علیه السلام): فذاک رابطه للجواب، لان جواب الشرط اعنی ذلک الذی یحب جمله اسمیه فهی من المواضع السته التی لا تصلح لان تکون شرطا فیجب دخول الفاء فیها نحو قوله تعالی: (و ان یمسسک بخیر فهو علی کل شی ء قدیر). و کذا الفاء فی قوله: فانهد، لان الفعل هنا انشائی فهذه الجمله من تلک المواضع ایضا نحو قوله تعالی: (ان کنتم تحبون الله فاتبعونی). (بمن اطاعک) الباء صله لقوله: فانهد اما بمعنی المصاحبه و المعیه. او الاستعانه. (الی من عصاک) صله لقوله فانهد ایضا لا اطاعک لما علم فی اللغه انه یقال نهد لعدوه و الیه. (عمن تقاعس) متعلق بقوله استغن ایضا و لا یصح استعمال عن مع الاستعانه. (فان المتکاره) الفاء فی مقام التعلیل لقوله (علیه السلام): استغن، فهی فصیحه تنبی ء عن محذوف یدل علیه ما قبله، و کان الجمله جواب عن سوال مقدر، و التقدیر: و عله الاستغناء بمن انقاد عمن تقاعس؟ فاجاب بقوله: لان المتکاره- الخ. و جمله (مغیبه خیر من مشهده) خبر لاسم ان اعنی المتکاره. و جمله (قعوده اغنی من نهوضه) معطوفه علی الاولی. المعنی: هذا الکلام هو جزء من کتاب له (علیه السلام) کما هو من داب الشریف الرضی رضوان الله علیه من اختیار محاسن کلامه و البلیغ منه و رفض ماعداه کما نبهنا به غیر مره فی شروحنا السالفه، و هذا هو الظاهر من قوله: عادوا الی ظل الطاعه، الخ و هذا لامریه فیه الا انا لم نظفر به فی الکتب الموجوده عندنا بعد، ولکن قال الشارح البحرانی و المولی فتح الله القاسانی: روی ان الامیر الذی کتب الیه هو عثمان بن حنیف عامله علی البصره، و ذلک حین انتهت اصحاب الجمل الیها و عزموا علی الحرب، فکتب عثمان

الیه (علیه السلام) یخبره بحالهم، فکتب (ع) الیه کتابا فیه الفصل المذکور. قوله (علیه السلام) (فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب) الضمیر فی عادوا یرجع الی ناکثی بیعته (علیه السلام) اعنی طلحه و الزبیر و اتباعهما، و قد قدمنا فی مباحثنا السالفه انه لماتم امر البیعه لامیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) و ایس طلحه و الزبیر مما کانا یرجوان به من قتل عثمان بن عفان من البیعه لاحدهما بالامامه نقضوا العهد و نکثوا البیعه و خرجوا الی مکه و اجتمعوا فیه و راوا فی ذلک امرهم فتحقق عزمهم علی المسیر الی البصره، و سارت معهم عائشه بخدعتهم و مکرهم، حیث بعث طلحه و الزبیر فی مکه الی عائشه عبدالله بن الزبیر و قالا له: امض الی خالتک فاهد الیها السلام منا و قل لها: ان طلحه و الزبیر یقرء انک السلام و یقولان لک: ان امیرالمومنین عثمان قتل مظلوما و ان علی بن ابیطالب ابتز الناس امرهم و غلبهم علیه بالسفهاء الذین تولوا قتل عثمان و نحن نخاف انتشار الامر به فان رایت ان تسیری معنا لعل الله یرتق بک فتق هذه الامه، و یشعب بک صدعهم، و یلم بک شعثهم، و یصلح بک امورهم. فاتاها عبدالله فبلغها ما ارسلاه به فاظهرت الامتناع اولا ثم اجابتهما غدا الی الخروج. فلما انتهوا الی البصره و عزموا علی الحرب کتب عثمان بن حنیف و کان عامل امیرالمومنین علی (علیه السلام) و قتئذ فی البصره الی امیرالمومنین بحالهم. فکتب (ع) الیه: فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب و انما استعار لفظ الظل لان الطاعه کما قیل یستلزم السلامه و الرفاهه و الراحه عن حراره الحرب کما یستلزم الظل الراحه من حراره الشمس قال تعالی (و ظللنا علیکم الغمام) امتنانا علیهم حیث سخر لهم السحاب تسیر بسیر هم فی التیه و تظلهم من حراره الشمس. و فی الحدیث، السلطان ظل الله فی الارض، استعار الظل له لانه یدفع الذی عن الناس کما یدفع الظل اذی الشمس. و یمکن بیانه بوجه ادق و الطف من هذا و هو ان المراد من الطلمان هو السلطان العادل الالهی و انما کان ظله تعالی بمعنی انه مظهره الاتم و مجلی اسمائه الحسنی، و صفاته العلیا یحکی عنه بحیث من رآه کانما رای الله کما یحکی الظل عن ذی الظل و قد روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه قال: من رآنی فقد رای الله. قوله (علیه السلام) (و ان توافت الامور- الی قوله- من عصاک) ای ان تتامت الامور بالقوم و تهیات لهم اسباب المخالفه و توافقت و سلکهم فی الشقاق و العصیان فانهض و اسرع مع من انقاد لک الی من خالفک و خرج عن طاعنک ای الناکثین و اشیاعهم. قوله (علیه السلام) (و استغن بمن انقاد- الخ) من نظر فی کلامه (علیه السلام) حق النظر و تدبر فیه علم ان قوله (علیه السلام): فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده اه فی مقام التعلیل لقوله: و استغن کما قدمناه فی الاعراب، و هذا لا یناسب الا ان یکون استغن امرا من الاستغناء لا بالعین المهمله من الاستعانه، فانه (علیه السلام) بین وجه الاستغناء بالمنقاد عن المتقاعس ای المتکاره بان المتکاره عدم حضوره فی الحرب خیر من حضوره فیه، لانه لایقاتل علی جد و اهتمام کما یقال بالفارسیه: سگ که به زورش به شکار برند از او تک نیاید، و ربما انهزم و ولی الدبر فی اثناء الحرب فساعتئذ عمله هذا یوجب التخاذل و الوهن و الضعف فی العسکر فیتبعونه فی الفرار و نعم ما قاله السعدی بالفارسیه: آنکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند روز میدان، وانکه بگریزد به خون لشگری فالمتکاره یوجب مغیبه عن الحرب عدم الانتفاع به فقط، و حضوره فی الحرب موجب للمفسده العظیمه التی هی تخاذل العسکر و وهنهم، فمغیبه خیر من شهوده کذا قعوده عن الحرب اغنی من نهوضه الیها، و مثل قوله هذا قوله تعالی: (لو خرجوا فیکم ما زادوکم الا خبالا) التوبه- 48) و العجب من شارح البحرانی و المولی فتح الله القاسانی ذهبا الی ان قوله: استعن، امر من الاستعانه، علی ان صله الاستعانه لاتکون کلمه عن الجاره، و اما الشارح المعتزلی فلم یتفوه بشی ء، و الامر بین، و المخالف مکابر. الترجمه: یکی از نامه های امیرالمومنین علی (علیه السلام) این کتابست که آنرا ببعضی از سرداران لشکرش نوشته. (این مقدار که در نهج البلاغه مذکور است برخی از آن نامه است که آنرا مرحوم سیدرضی از تمام نامه اختیار کرده است زیرا آنچه که بیشتر مورد اهتمام سیدرضی بود انتخاب کلمات فصیح و جمله های بلیغ آنحضرت است، و روایت شده که آن سردار سپه عثمان بن حنیف بود که در شهر بصره عامل آنحضرت بود و ارسال این نامه بعثمان وقتی بود که طلحه و زبیر و اتباع آندو پیمانی را که به آن حضرت بستند شکستند، و نقض بیعت کردند، و با لشکر بسیار از مکه بجانب بصره روان شدند که فتنه جنگ جمل را برانگیختند و عثمان بن حنیف صورت واقعه را برای امام (علیه السلام) مرقوم داشت، و اما در جوابش فرمود): پس اگر آن گروه بیعت شکن برگشتند به سایه فرمانبرداری، این خود همان است که ما میخواهیم و دوست میداریم، و اگر کارها تمام شود بایشان یعنی اسباب و علل مخالفت برای آنها مهیا گردد که ایشانرا به مخالفت و نافرمانی کشاند پس به معاونت کسانیکه تو را فرمان برده اند قیام کن بجنگ کسانیکه نافرمانی کرده اند و عاصی گشته اند و بی نیازی جو به کسانیکه گردن نهادند از کسانی که از یاری تو و حضور در معرکه کراهت دارند و باز پس میایستند، زیرا آنکه از حضور در عرصه جنگ کاره است نبودش در جنگ بهتر از حضورش است و باز نشستنش از جنگ بی نیاز کننده تر و سودمندتر است از نهضتش.

شوشتری

اقول: قال ابن میثم روی ان الامیر الذی کتب الیه (علیه السلام) هو عثمان بن حنیف عامله علی البصره، و ذلک حین انتهت اصحاب الجمل الیها و عزموا علی الحرب، فکتب عثمان الیه (علیه السلام) یخبره بحالهم، فکتب (ع) الیه هذا الکتاب. قلت: لم یات لما قال بمستند، فان رای روایه و ان کان قاله حدسا فهو کما تری، فابن حنیف لم یکن من امراء جیشه حتی یقول المصنف (الی بعض امراء جیشه) بل عامله علی البصره، و لم ینقل انه (علیه السلام) کتب الیه بحربهم قبل وصوله (علیه السلام)، و انما ورد مضمونه فی کتابه الی قیس بن سعد مع عثمانی (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) مصر، ففی (الطبری): ان قیسا کتب من مصر الیه (علیه السلام): ان قبله رجالا معتزلین سالوه ان یکف عنهم و انه رای الا یتعجل حربهم و ان یتالفهم، فکتب (ع) الیه: سر الی القوم الذین ذکرت، فان دخلوا فیما دخل فیه المسلمون و الا فناجزهم … و فی (تذکره سبط ابن الجوزی): فصل: و من کتاب کتبه الی بعض امراء جیشه فی قوم کانوا قد شردوا عن الطاعه و فارقوا الجماعه، رواه الشعبی عن ابن عباس: سلام علیک اما بعد، فان عادت هذه الشر ذمه الی الطاعه فذلک الذی اوثره، و ان تمادی بهم العصیان الی الشقاق فانهد بمن اطاعک الی من عصاک و استعن بمن انقاد معک علی من تقاعس عنک، فان المتکاره مغیبه خیر من حضوره و عدمه خیر من وجوده و قعوده اغنی من نهوضه. (فان مادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب) فان الانبیاء و الاوصیاء علیهم السلام انما یحبون هدایه الخلق لنجاتهم، و قوله (علیه السلام) (ظل الطاعه) استعاره لطیفه، فطاعه الوالی کالظل توجب الراحه، و مخالفته کالحرور توجب المشقه. (و ان توافت الامور) ای: تتامت. (بالقوم الی لشقاق) و الاصل فی الشقاق نزول الخصم فی شق غیر شقک. (و العصیان فانهد) ای: انهض من (ینهد) بالفتح. (بمن اطاعک الی من عصاک و استعن بمن انقاد معک عمن تقاعس) ای: تاخر. (عنک فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده) قال تعالی فی المنافقین الذین (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) کانوا متکارهین عن الخروج مع النبی (صلی الله علیه و آله) الی الجهاد (لو خرجوا فیکم ما زادوکم الا خبالا و لا وضعوا خلالکم یبغونکم الفتنه … ). (و قعوده اغنی من نهوضله) ای: قیامه، و اکثر انهزام العساکر فی الاغلب من شهود المتکارهین.

مغنیه

اللغه: توافت: ادت، و قیل: تتابعت و تمت، و الاول انسب بالسیاق. و انهد: انهض. و تقاعس: ابطا. و المتکاره: الکاره، و قیل: المتثاقل، و المعنی قریب من الاول. المعنی: وصل اصحاب الجمل الی البصره، و علیها عامل الامام عثمان بن حنیف، فکتب الیه بخبرهم، فاجابه بقوله: (فان عادوا الی ظل الطاعه الخ).. و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله- 61 الانفال (و ان توافت الامور الخ). فان ابوا الا العنف و الفتنه فاقض علیها بالجهاد، و لا تکره علیه (فان المتکاره مغیبه خیر من شهوده) ذلک ان الجهاد الحق لایکون و لن یکون الا بالایمان و العقیده، فقوه الایمان وحدها تسوق الانسان الی الجهاد و الاستشهاد.. و هل تاریخ الشهداء الا تاریخ العقیده؟ اما الجهاد مع المشکک و المتثاقل فانه یفرق الاراء، و یصدع الصفوف، و النتیجه الفشل و الخسران.. و اذن فعدم الکاره او المتقاعس خیر من وجوده، و غیابه خیر من حضوره.

عبده

… توافت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان: توافی القوم و افا بعضهم بعضا حتی تم اجتماعهم ای و ان اجتمعت اهواوهم الی الشقاق فانهد ای انهض … عنک فان المتکاره: المتکاره المتثاقل بکراهه الحرب وجوده فی الجیش یضر اکثر مما ینفع

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به بعضی از سرداران لشگر خود (عثمان ابن حنیف انصاری که از جانب امام علیه السلام حکمران بصره بوده، دشمه ای از سرگذشت او در شرح خطبه یکصد و هفتاد و یکم گذشت، او را به جنگ با دشمن در صورت اطاعت نکردن از اوامر می فرماید): پس (از آنکه اصحاب جمل طلحه و زبیر و عایشه و پیروانشان به بصره رسیده آماده جنگ شدند، عثمان ابن حنیف نامه ای به امام علیه السلام برای آگاه نمودن از منظور آنان نوشت، و جمله ای از نامه ای که حضرت در پاسخ او نوشت این است:) اگر به سایه اطاعت و فرمانبرداری برگشتند (دست از تباهکاری کشیده خواستار آسایش شدند) آن همان است که ما دوست می داریم، و اگر کارها ایشان را به دشمنی و نافرمانی کشاند آماده جنگ شدند پس با کمک کسی که فرمان تو را می برد برخیز جنگ کن با کسی که فرمانت را نمی برد، و با کسی که پیرو تو می باشد بی نیاز باش از آنکه از یاری تو خودداری نماید، زیرا کسی که به کاری مائل نباشد نبودنش بهتر از بودن و نشستنش سودمندتر از برخاستن است (چون شخص بی میل به کار که از روی اجبار اقدام نماید ممکن است راز خود را آشکار سازد و دیگران از او پیروی نموده از کار باز مانند).

زمانی

بی تفاوتها امام علیه السلام اجتماعها را به موافق، مخالف و بی تفاوت تقسیم کرده و به فرمانده خود سفارش میکند که با کمک موافق مخالف را بکوب اما نسبت به آنانکه از صحنه کنار هستند بی تفاوت باش. اگر بخواهی آنان را در صحنه شرکت دهی چون میل به همکاری ندارند ضربه می زنند. این نکته ای است که امام علیه السلام از آیه قرآن بهره گرفته است: (اگر منافقان در میان شما در جنگ شرکت کنند به ضرر شما می افزایند. به سخن چینی و ایجاد آشوب می پردازند، زیرا در میان شما جاسوس دارند). و این نکته حساس برای اداره جمعیتهاست. همیشه روی علاقمند باید حساب کرد و بی تفاوتها را به حال خود واگذاشت تا هدفها به ثمر برسد به همان نسبت که بی تفاوت هستند باید نسبت به آنها بی تفاوت بود. اصلاح آنان آن هم با فشار عکس العمل شدید دارد و زیان فراوان.)

سید محمد شیرازی

و ذلک حین انتهی اصحاب الجمل الی البصره، فکتب الی و الیه عثمان بن حنیف، یامره باخضاعهم (فان عادوا الی ظل الطاعه) الطاعه باعتبارهم موجبا للرفاه، جعل لها ظل (فذاک الذی نجب) الموجب لجمع شمل المسلمین (و ان توافت الامور بالقوم) توافی القوم ای وافی بعضهم بعضا، حتی تم اجتماعهم و الامور یراد بها ما یسبب و ینتهی بهم (الی الشقاق و العصیان) عن طاعه الدوله. (فانهد) ای انهض (بمن اطاعک الی من عصاک) من اهل الجمل و موالیهم من البصرین (و استغن بمن انقاد معک عمن تقاعس عنک) ای تخلف و تثاقل (فان المتکاره) المتثاقل الذی یکره الحرب (مغیبه) ای غیابه (خیر من شهوده) اذ غیابه یوجب قله نفر واحد، اما شهوده فانه موجب لان یخذل غیره فیلزم فقدان عده اشخاص (و قعوده اغنی عن نهوضه) ای اکثر فائده عن ان ینهض للحرب، و هذه قاعده کلیه فی اهل الاستثقال و الکراهه.

موسوی

اللغه: توافت: تمت و اجتمعت. الشقاق: المخالفه و العدواه. انهد: انهض. انقاد: اطاع. تقاعس: ابطا و تاخر. المتکاره: المتسخط الذی یتثاقل لکراهته للحرب. مغیبه: غیابه و عدم وجوده. مشهده: حضوره. الشرح: فان عادوا الی ظل الطاعه فذاک الذی نحب و ان توافت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان فانهد بمن اطاعک الی من عصاک و استغن بمن انقاد معک عمن تقاعس عنک فان المتکاره مغیبه خیر من مشهده و قعوده اغنی من نهوضه) هذه رساله الی و الی البصره و فی بعض الشروح استنادا الی بعض المصادر انه عثمان بن حنیف الذی تولاها من قبل الامام و کان اصحاب الجمل قد وافوه فکتب الی امیرالمومنین یخبره بخبرهم فکتب الامام الیه هذه الرساله … ان اصحاب الجمل قد نکثوا البیعه و فارقوا الجماعه و خرجوا عصاه لله متمردین علی الحاکم الشرعی فعلیک ان تعظهم و تخوفهم فان عادوا و رجعوا عن تمردهم و التحقوا بصفوف الجماعه و دخلوا مع الامه فذاک الذی نحب لان تمردهم یضر بالامه و یفتت الوحده فان رجعوا فهذا الذی نحبه و نریده و هو مطلبنا الاساس. و اما اذا رفضوا العوده عن الخطا و التقوا کلهم و توحدت آراءهم و اجتمعوا یدا واحده علی الفرقه و شق عصا المسلمین فانهض الیهم بمن معک و لا تکره احذا لا یرید القتال … ثم قسم الناس کما هم فی واقع الحال الی ثلاثه اقسام قسم معک یویدونک و یقاتلون معک و قوم ضدک و یبغون حربک خارجون علی حکمک، و قم متقاعسون یکرهون القتل و القتال جبناء عن ملاقاه الاعداء. و هنا الامام یوجهه الی ان ینهض بمن معه و علی رایه الی من هو ضده من عدوه الذی یرید حربه و یعصی امره فیواجهه فی ساحه الجهاد و النضال … قاتل بمن معک من هم علیک و اترک اهل التقاعس و الجبن و لا تستکره منهم احدا فان هولاء اذا غابوا عن الساحه کان غیابهم افضل من حضورهم، و جلوسهم فی بیوتهم خیرا من خروجهم، لانهم یملکون روح الانهزام و التثبط و الاحباط فیخشی ان ینشروا هذه الروح بین المقاتلین فیکون خطرهم کبیرا و من هنا یکون قعودهم افضل من قیامهم و غیابهم احسن من حضورهم و هذا ما اخبر القرآن عنهم فی قوله: (لو خرجوا فیکم ما زادوکم الا خبالا).

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی بعض أُمراء جیشه

از نامه های امام علیه السلام است

که به بعضی از سران سپاهش نوشته. {1) .سند نامه: این نامه بخشی از نامه ای است که امام علیه السلام به بعضی از فرماندهان لشکرش نوشته است و«سبط بن الجوزی» در کتاب تذکره الخواص آن را به صورت گسترده تر و متفاوتی نقل کرده و کاملا روشن است که از جای دیگری غیر از نهج البلاغه گرفته بخصوص اینکه ابن جوزی در اوّل باب ششم از کتابش می گوید:هر کلامی از علی علیه السلام در این کتاب نقل شده با اسنادی بوده که متصل به امام علیه السلام می شده است.(مصادر نهج البلاغه، ج ص 3،201) }

نامه در یک نگاه

محتوای نامه روشن است.امام علیه السلام به یکی از فرماندهان لشکرش دستور می دهد که در مقابل گروهی شورشی ایستادگی کند.نخست آنها را نصیحت کند که به راه راست باز گردند و اگر نپذیرفتند با نیروی نظامی آنها را بر سر جای خود بنشاند.

همان گونه که بعدا اشاره خواهیم کرد مخاطب این نامه عثمان بن حنیف فرماندار بصره بود که در عین حال فرماندهی لشکر را نیز بر عهده داشت و لذا مرحوم سیّد رضی عنوان نامه را«الی بعض أمراء جیشه»قرار داده است.

فَإِنْ عَادُوا إِلَی ظِلِّ الطَّاعَهِ فَذَاکَ الَّذِی نُحِبُّ،وَإِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَی الشِّقَاقِ وَالْعِصْیَانِ فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَکَ إِلَی مَنْ عَصَاکَ،وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَکَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْکَ،فَإِنَّ الْمُتَکَارِهَ مَغِیبُهُ خَیْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ،وَقُعُودُهُ أَغْنَی مِنْ نُهُوضِهِ.

ترجمه

مخالفان را(کسانی که فرمان تو را در مقابله با لشکریان طلحه و زبیر پذیرا نیستند) نصیحت کن.اگر به سایه اطاعت باز گردند (و تسلیم فرمان تو شوند) این همان چیزی است که ما دوست داریم (و از آنها می خواهیم) و اگر حوادث، آنان را به سوی اختلاف و عصیان کشاند به کمک کسانی که از تو اطاعت می کنند با کسانی که از تو نافرمانی می کنند پیکار کن و با کسانی که مطیع اند از کسانی که سستی می ورزند خود را بی نیاز ساز؛زیرا سست عنصران و کسانی که از جنگ با دشمن کراهت دارند غیابشان بهتر از حضورشان است و قعود آنها از جنگ،از قیامشان کارسازتر است!

افراد سست را کنار بزن

قبل از ورود در تفسیر این نامه باید به شأن ورود آن توجّه کنیم.جریان آن گونه که مرحوم شیخ مفید در کتاب الجمل نوشته است چنین بود:

«بعد از قتل عثمان و بیعت عامه مردم با امیر مؤمنان علی علیه السلام هنگامی که طلحه و زبیر به اهداف خود که خلافت (یا لا اقل امارت بخشی از جهان اسلام بود)،

نرسیدند،از مدینه به سمت مکّه حرکت کردند و در مکّه عبداللّه بن زبیر را نزد عایشه فرستادند که به او بگوید امیر المؤمنین عثمان مظلوم کشته شد و علی بن ابی طالب امور مردم را قبضه کرد و به وسیله سفیهانی که قتل عثمان را بر عهده گرفتند بر همه چیز غلبه یافت و ما از این می ترسیم که مفاسدی از این طریق در جهان اسلام پیدا شود.اگر مصلحت می بینی در سفر به بصره همراه ما باش امید است خداوند بوسیله تو اختلاف این امّت را التیام بخشد و شکاف میان آنها را پر کند و پراکندگی آنها را برطرف سازد و امورشان را بدین طریق اصلاح نماید.

عبداللّه نزد عایشه آمد و پیام را رساند.عایشه در ابتدا امتناع ورزید سپس فردای آن روز موافقت خود را اعلام کرد هنگامی که طلحه و زبیر به اتفاق عایشه و گروه شورشیان به بصره رسیدند عثمان بن حنیف فرماندار امیر مؤمنان علی علیه السلام در بصره نامه ای برای آن حضرت نوشت و آن حضرت را در جریان امور گذاشت حضرت نامه مورد بحث را مرقوم داشت و برای عثمان بن حنیف فرستاد و دستور داد به اتفاق گروه وفاداران به امام علیه السلام از اهالی بصره در مقابل مخالفان بایستند». {1) .الجمل،ص 122. }

اکنون به شرح نامه می پردازیم.امام علیه السلام می فرماید:«مخالفان را(کسانی که فرمان تو را در مقابله با لشکریان طلحه و زبیر پذیرا نیستند) نصیحت کن اگر به سایه اطاعت باز گردند (و تسلیم فرمان تو شوند) این همان چیزی است که ما دوست داریم (و از آنها می خواهیم) و اگر حوادث،آنان را به سوی اختلاف و عصیان کشاند با کمک کسانی که از تو اطاعت می کنند با کسانی که نافرمانی تو را می کنند پیکار کن و با کسانی که مطیع اند از کسانی که سستی می ورزند خود را بی نیاز ساز»؛ (فَإِنْ عَادُوا إِلَی ظِلِّ الطَّاعَهِ فَذَاکَ الَّذِی نُحِبُّ،وَ إِنْ تَوَافَتِ {2) .«توافت»از ریشه«وفا»گرفته شده و به معنای دست به دست هم دادن و گرد هم آمدن است و منظور در جمله بالا این است که اگر حوادث دست به دست هم بدهد و مخالفان را به ادامه سرکشی وادارد. }الْأُمُورُ

بِالْقَوْمِ إِلَی الشِّقَاقِ الْعِصْیَانِ فَانْهَدْ {1) .«انهد»صیغه امر است از ریشه«نهود»به معنای برآمدن و برخاستن برای انجام کاری است. }بِمَنْ أَطَاعَکَ إِلَی مَنْ عَصَاکَ وَاسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَکَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ {2) .«تقاعس»از ریشه«قعس»بر وزن«فحص»و به معنی کندی کردن،شانه خالی کردن و عقب نشینی نمودن از انجام کار یا نبرد است. }عَنْکَ).

تعبیر به«ظِلِّ الطَّاعَهِ»(سایه اطاعت) تعبیر لطیفی است و اشاره به این دارد که عصیان و سرکشی و مخالفت،همچون آفتاب سوزان است و اطاعت و تسلیم در برابر فرماندهان عدل سایه لذت بخشی است که به جامعه آرامش می دهد.

تفاوت شقاق و عصیان در این است که شقاق به معنای جدایی است و عصیان و نافرمانی چیزی فراتر از جدایی است.

آن گاه امام علیه السلام در پایان این نامه اشاره به دلیل دستور خود پرداخته می فرماید:

«زیرا سست عنصران و کسانی که از جنگ با دشمن کراهت دارند غیابشان بهتر از حضورشان است و قعود آنها از جنگ از قیامشان کارسازتر است»؛ (فَإِنَّ الْمُتَکَارِهَ {3) .«المتکاره»به معنی کسی است که راضی به انجام کاری نیست و از انجام آن خشمگین است و از ریشه کراهت گرفته شده است. }مَغِیبُهُ {4) .«مغیبه»واژه«مغیب»و«مشهد»که بعد از آن آمده مصدر میمی است و به معنای غیبت و حضور است. }خَیْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ،وَ قُعُودُهُ أَغْنَی مِنْ نُهُوضِهِ).

این همان چیزی است که قرآن مجید نیز درباره گروهی از منافقان در سوره توبه اشاره کرده است،می فرماید:« «لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ» ؛اگر آنها همراه شما (به سوی میدان جهاد) خارج می شدند جز اضطراب و تردید و فساد،چیزی بر شما نمی افزودند و به سرعت در بین شما به فتنه انگیزی (و ایجاد تفرقه و نفاق) می پرداختند». {5) .توبه،آیه 47.}

نکته ها

1-جنایت شورشیان جمل

از تاریخ طبری و بعضی کتب دیگر و همچنین خطبه 172 که سابقا به طور مشروح درباره آن سخن گفتیم استفاده می شود که بعد از ورود طلحه و زبیر و لشکر آنها به بصره،عثمان بن حنیف طی نامه فوق که از سوی امیر مؤمنان علی علیه السلام به او رسید مأمور شد با آنها به مقابله برخیزد تا امام علیه السلام و لشکریانش وارد شوند؛ ولی مردم بصره به دو گروه تقسیم شدند؛گروهی می گفتند ما باید به یاری نماینده امام علیه السلام برخیزیم و گروه دیگر می گفتند:شورشیان راست می گویند ما باید به حمایت عایشه همسر پیغمبر و همراهانش برخیزیم و این دو گروه با هم به مقابله برخاستند و قابل توجّه اینکه (جاریه بن قدامه) یکی از سران قبایل بصره،در مقابل عایشه آمد و گفت:ای ام المؤمنین به خدا قتل عثمان نزد ما کم اهمّیّت تر است از اینکه تو از خانه ات بیرون آمده ای و ستر و حرمت پیغمبر را کنار زده ای و بر این شتر ملعون سوار شده ای و خود را در معرض تیر و شمشیر مخالفان قرار داده ای و احترام خود را پایمال ساخته ای.اگر به میل خود آمده ای به خانه ات برگرد و اگر تو را با اکراه آورده اند از مردم کمک بخواه تا به خانه ات برگردی.

به هر حال طلحه و زبیر و همدستانش در زیر لباس خود زره پوشیدند و هنگام نماز صبح به مسجد آمدند.عثمان بن حنیف بی خبر از این جریان به هنگام نماز به مسجد آمد تا با مردم نماز بخواند.یاران طلحه و زبیر او را عقب کشیدند و زبیر را برای نماز جلو آورند.گروه پاسداران بیت المال که«سبابجه» نامیده می شدند جلو آمدند و زبیر را از مسجد بیرون کردند و عثمان را برای نماز جلو آورند؛ولی یاران زبیر حمله کردند و عثمان بن حنیف و یارانش را عقب راندند.این جنگ و گریز تا نزدیک طلوع آفتاب ادامه یافت.جمعی فریاد کشیدند:ای اصحاب محمد از خدا بترسید آفتاب دارد طلوع میکند نماز چه شد.

سرانجام زبیر غالب شد و نماز را با مردم خواند و بعد از نماز،زبیر با یاران مسلح خود به عثمان بن حنیف و طرفدارانش حمله کردند و او را گرفتند و تا سرحد مرگ زدند و تمام موهای صورت و ابروها و مژه های چشمانش را کندند و سرانجام گروهی را شکنجه کردند و کشتند.

امام علیه السلام در خطبه 172 به این مسأله اشاره کرده می فرماید:«به خدا سوگند اگر آنها تنها یک نفر را بدون گناه می کشتند،خونشان برای من حلال بود تا چه رسد به اینکه گروه عظیمی از مسلمانان را به قتل رساندند».

البته این درگیری غیر از درگیری دیگری است که بر سر امامت نماز بین طلحه و زبیر واقع شده که هرکدام می خواستند امامت جماعت را عهده دار شوند که عایشه میانجی گری کرد و بنا شد پسر زبیر امامت جماعت را به عهده بگیرد.

طرفداران طلحه و زبیر و عایشه جنایات عجیبی را مرتکب شدند از جمله «سبابجه»که هفتاد نفر و به روایتی چهارصد نفر بودند همه را به دستور عایشه سر بریدند و این اوضاع خونبار همچنان ادامه یافت تا لشکر امام علیه السلام وارد شد و شورشیان جمل را تار و مار کرد و طلحه و زبیر کشته شدند و عایشه را با گروهی تحت الحفظ به مدینه باز گرداندند و آرامش به بصره بازگشت. {1) .برای شرح بیشتر به تاریخ طبری،ج،3 در باب حوادث سنه 36 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 9، ص 305 تا 323 مراجعه شود. }

2-به چه کسی می توان اعتماد کرد؟

امام علیه السلام در این نامه اشاره به نکته مهمی کرده است که سزاوار است مورد توجّه همه مدیران و فرماندهان باشد و آن اینکه هرگز افراد سست اراده و خالی از انگیزه و تصمیم را به حساب نیاورند و آنها را به صورت سیاهی لشکر با خود به صحنه نکشانند،چرا که خطر و ضرر آنها بیش از سود و منفعت آنهاست،عدم حضور

آنها در صحنه مایه آرامش مبارزان است و حضورشان مایه ناراحتی و تنش.

شبیه این معنا همان گونه که اشاره شد در قرآن مجید نیز در داستان جنگ تبوک (و همچنین جنگ احد) آمده است؛در مورد اوّل می فرماید:« لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ ؛اگر آنها همراه شما (به سوی میدان جهاد) خارج می شدند جز اضطراب و تردید و فساد،چیزی بر شما نمی افزودند؛و به سرعت در بین شما به فتنه انگیزی (و ایجاد تفرقه و نفاق) می پرداختند». {1) .توبه،آیه 47.}

و در مورد داستان جنگ احد،در آیه بعد از آن می فرماید:« لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَهَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَکَ الْأُمُورَ حَتّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ »؛آنها پیش از این (نیز) در پی فتنه انگیزی بودند،و کارها را بر تو دگرگون (و آشفته) ساختند؛تا آنکه حق فرا رسید،و فرمان خدا آشکار گشت (و پیروز شدید) در حالی که آنها ناراضی بودند». {2) .توبه،آیه 48.}

کوتاه سخن اینکه آیات فوق،درس بزرگی به همه مسلمانان می دهد که هیچ گاه در فکر افزودن سیاهی لشکر و کمیّت و تعداد نباشند،بلکه به این فکر باشند که افراد مخلص و باایمان را انتخاب کنند هرچند نفراتشان ظاهراً کم باشد؛ همان گونه که در آیات مربوط به داستان بنی اسرائیل و طالوت و جالوت نیز آمده است؛« کَمْ مِنْ فِئَهٍ قَلِیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثِیرَهً بِإِذْنِ اللّهِ ». {3) .بقره،آیه 249.}

نامه5: هشدار از استفاده ناروای بیت المال

موضوع

و من کتاب له ع إلی أشعث بن قیس عامل أذربیجان

(نامه به اشعث ابن قیس فرماندار آذربایجان، این نامه پس از جنگ جمل در شعبان سال 36 هجری در شهر کوفه نوشته شد)

متن نامه

وَ إِنّ عَمَلَکَ لَیسَ لَکَ بِطُعمَهٍ وَ لَکِنّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ وَ أَنتَ مُستَرعًی لِمَن فَوقَکَ لَیسَ لَکَ أَن تَفتَاتَ فِی رَعِیّهٍ وَ لَا تُخَاطِرَ إِلّا بِوَثِیقَهٍ وَ فِی یَدَیکَ مَالٌ مِن مَالِ اللّهِ عَزّ وَ جَلّ وَ أَنتَ مِن خُزّانِهِ حَتّی تُسَلّمَهُ إلَیَّ وَ لعَلَی أَلّا أَکُونَ شَرّ وُلَاتِکَ لَکَ وَ السّلَامُ.

ترجمه ها

دشتی

همانا پست فرمانداری برای تو وسیله آب و نان نبوده، بلکه امانتی در گردن تو است، باید از فرمانده و امام خود اطاعت کنی ، تو حق نداری نسبت به رعیّت استبدادی ورزی، و بدون دستور به کار مهمّی اقدام نمایی، در دست تو اموالی از ثروتهای خدای بزرگ و عزیز است، و تو خزانه دار آنی تا به من بسپاری، امیدوارم برای تو بدترین زمامدار نباشم، با درود .

شهیدی

کاری که به عهده توست نانخورش تو نیست بلکه بر گردنت امانتی است. آن که تو را بدان کار گمارده، نگهبانی امانت را به عهده ات گذارده. تو را نرسد که آنچه خواهی به رعیت فرمایی، و بی دستوری به کاری دشوار در آیی. در دست تو مالی از مالهای خداست عزّ و جلّ، و تو آنرا خزانه داری تا آن را به من بسپاری. امیدوارم برای تو بدترین والیان نباشم، و السلام.

اردبیلی

و بدرستی که عمل تو نیست تو را طعمه که تو را نفع دهد و لیکن در گردن تست امانتی و تو خواسته شده به نگهبانی کردن آن برای کسی که برتر تست که مولای تست که نیست تو را بسر خود که قیام نمائی در کار رعیت و نیست آنکه در خطر افکنی خود را در امور عظیمه بجز بچیزی که اعتماد کنند در اسلام و در هر دو دست تست مالی از مال خدائی که ارجمند و بزرگست و تو از خازنان منی تا که تسلیم کنی آنرا بمن و امید هست که من نباشم بدترین والیان مر تو را و السّلام

آیتی

حوزه فرمانرواییت طعمه تو نیست، بلکه امانتی است بر گردن تو، و از تو خواسته اند که فرمانبردار کسی باشی که فراتر از توست. تو را نرسد که خود هر چه خواهی رعیت را فرمان دهی. یا خود را درگیر کاری بزرگ کنی، مگر آنکه، دستوری به تو رسیده باشد. در دستان تو مالی است از اموال خداوند، عزّ و جلّ، و تو خزانه دار هستی تا آن را به من تسلیم کنی. امید است که من برای تو بدترین والیان نباشم. و السلام.

انصاریان

حکمرانی برای تو طعمه نیست،بلکه امانتی است بر عهده ات،و از تو خواسته اند دستور ما فوق خود را رعایت نمایی .تو را حقّی نیست که در امور رعیت به دلخواهت رفتار کنی، و جز به اعتماد به فرمانی که تو را می رسد به کار بزرگی دست بزنی.مالی از مال خدای بزرگ در اختیار توست، و تو از جمله خزانه داران او هستی تا آن را به من تحویل دهی.امید است من از بدترین والیان برای تو نباشم،و السلام .

شروح

راوندی

و الطعمه: الماکله، یقال: جعلت هذه الضیعه طعمه لفلان، و الطعمه ایضا وجه المکسب. و انت مسترعی لمن فوقک لیس لک ان تفتات فی رعیه. و المسترعی: من جعلته راعیا، و فی المثل من استرعی الذئب فقد ظلم. و الراعی: الوالی، و الرعیه العامه، یقال: استرعیت الشی ء فرعاه. و یقال: افتات علیه بامر کذا: ای فاته به، و فلان لا یفتات علیه ای لا یعمل شی ء دون امره، و الافتیات افتعال من الفوت، و هو السبق الی الشی ء من دون ایتمار من یشاور فیه، یقال: افتات علیه فی امر کذا ای فاته به، و فی الحدیث امثلی یفتات علیه فی امر بناته. و لا تخاطر الابوثیقه، یقال: خاطر فلان بمال فلان، ای اشرف به علی الهلاک، بان یحمله فی مفازه مخوفه و نحو ذلک. و یقال اخذ بالوثیقه فی امره ای بالثقه. و لعلی الا اکون شر و لا تک لک، فلعل للترجی یرجیه بانه ینفعه و لا یظلمه و لا یکون نفعه ایاه قاصرا عما کان یفعل به من کان قبله من الولاه، ولکنه لا یترکه ان یظلم احدا، بان یاخذ مال الفقراء و المساکین ینفقه فی خاص نفسه و اهله، طیب بهذا قلبه بعد ان عزله لخیانه ظهرت علیه.

کیدری

لیس لک ان تفتات السبق الی الشی ء فی رعیه، الافتیات افتعال من الفوت، و هو السبق الی الشی ء، من دون اثمار من یشاور فیه، و افتات برایه: ای استبد و انفرد، و قد روی بالهمز و روی تفتات ای تقع فیهم بما یسوهم و روی تقتات بالقاف ای تخون بسبب طلب القوت.. و لا تخاطر: ای لا تراهن او لا توقع نفسک فی الخطر.

ابن میثم

نامه ی حضرت به اشعث بن قیس، فرماندار آذربایجان: مسترعی: کسی که مسوول قرار داده شده است طعمه: خوردنی و وسیله ی رزق و روزی، محل کسب و درآمد رعیه: فعیل به معنای مفعول است یعنی رعایت شده که همان رعیت و آنانی هستند که تحت حکومت می باشند افتات، تفتات، با همزه: موقعی که کسی در کاری استبداد و زورگویی به خرج دهد مخاطره: گام نهادن در کارهای پرخطر و خود را در انجام دادن آن به هلاکت رساندن وثیقه: آنچه که برای دین مایه ی دلگرمی است. (فرمانداری برای تو، وسیله ی آب و نان نیست، بلکه امانتی در گردن توست، و تو، تحت نظر مافوق خود می باشی. حق نداری درباره ی رعیت استبداد به خرج دهی، و نه به کار عظیمی اقدام کنی، مگر اطمینان داشته باشی که از عهده اش برمی آیی، اموال خدا، در اختیار توست، و تو، یکی از خزانه داران او می باشی که آن را به من تسلیم کنی، و من امیدوارم برای تو فرمانروای بدی نباشم. والسلام.) از شعبی نقل شده است که وقتی امیرالمومنین به کوفه منتقل شد که اشعث بن قیس از زمان عثمان حکمران سرزمین آذربایجان بود، امیرالمومنین که زمام امور را به دست گرفت، نامه ای برای آگاهی به او نوشت و اموال آذربایجان را از وی مطالبه کرد و نامه را با زیاد بن مرحب همدانی فرستاد و اول نامه از این جا آغاز می شود: بسم الله الرحمن الرحیم، نامه ای است از بنده ی خدا، علی، فرمانروای مومنان به جانب اشعث بن قیس، پس از حمد خدا و نعت پیامبر، اگر خصلتهای زشتی در تو نبود، تو در این امر که حکمرانی آذربایجان است بر دیگران مقدم بودی و اگر تقوای الهی داشته باشی امید است عاقبت به خیر باشی، ماجرای بیعت مردم با مرا شنیده ای، طلحه و زبیر نخستین بیعت کنندگان با من بودند، اما بدون هیچ دلیلی بیعت را شکستند، عایشه را از خانه بیرون کشیدند و او را به منظور جنگ با من به بصره آوردند، پس من با مهاجران و انصار به جانب آنان رفتم، هنگام برخوردمان از آنها خواستم که از جنگ دست بردارند و به خانه هایشان برگردند، آنها نپذیرفتند و نبرد را آغاز کردند اما من پیوسته ایشان را نصیحت می کردم و سرانجام نسبت به باقی مانده ی آنها کمال نیکویی را انجام دادم، و بدان که عمل حکمرانی تو … تا آخر نامه، که ترجمه ی آن گذشت، این نامه را عبدالله بن ابی رافع، منشی آن حضرت در ماه شعبان سال سی و شش هجری نوشت. ان عملک … بوثیقه، این جمله اشاره به قیاس مضمر از شکل اول است که در این استدلال، حضرت بیان فرموده است که اشعث حق ندارد رعیت خود را با زور به کاری وادار سازد، بر خلاف کسی که او را مسوول قرار داده است و نمی تواند به کار خطیری از امور مالی و غیر آن اقدام کند مگر با دلیل از طرف کسی که وی را بر بندگان، رئیس و بر سرزمینها امین قرار داده است، و جمله ی و ان عملک تا من فوقک مقدمه ی اول و صغرای قیاس را تشکیل می دهد و تقدیر کبرای آن از این قرار است، هر کس چنین ویژگیهایی داشته باشد حق ندارد بر خلاف مافوق خود در امری استبداد به خرج دهد و جز با اطمینان کامل از طرف وی دست به امر بااهمیت و خطرناکی بزند و سپس برخی از اموری را که استبداد و مخاطره در آن روا نیست که عبارت از ثروت و اموال بلاد اسلام است، شرح داده و بر وجوب حفظ آن به دو امر استدلال فرموده است یکی این که مال خداست که به بندگان باایمانش عطا فرموده است و دوم آن که او از طرف امام خزانه دار است تا وقتی که اموال را پیش او ببرد، و کار خزانه دار هم حفظ و نگهداری مال است، و این که در آن تصرفی نکند مگر با اجازه و دلیل مورد اطمینان، که در پیشگاه خدا به آن استدلال کند. و اشعث هنگامی که امیرالمومنین حکومت را به دست گرفت از آن حضرت می ترسید و یقین داشت که وی را از فرمانداری برکنار خواهد کرد، زیرا سابقه ی سوئی در دین داشت و کردارهای ناپسندی در دین و حرفهای توهین آمیزی در حق حضرت از او صادر شده بود که در گذشته، ذیل سخن امام: و ما یدریک ما علی ممالی، به برخی از آنها اشاره کرده ایم. امام پس از بیان وظیفه و تکلیف او، به منظور آرامش خاطرش فرمود: امیدوارم که بدترین فرمانروا برای تو نباشم و این کلام را با لفظ امیدواری آغاز کرد تا وی را میان خوف و رجا نگه دارد، و اشعث چون می دانست که اگر مخالفت دین کند امام (علیه السلام) بدترین فرمانروای او خواهد بود و کمال عقوبت را درباره ی وی انجام خواهد داد، از این رو این سخن حضرت او را به طرف دین و عمل بر طبق آن وادار می کرد. نقل شده است که وقتی نامه ی حضرت به او رسید، برخی از دوستانش را خواست و گفت: علی بن ابی طالب مرا به وحشت انداخت و به هر حال مرا، در مورد ثروت آذربایجان مواخذه خواهد کرد، بنابراین نزد معاویه می روم و به او می پیوندم، دوستانش گفتند: در این صورت مرگ برای تو از این کار بهتر است زیرا شهر و دیار خویشان خود را رها کرده و دنباله رو اهل شام شده ای، او از این امر خجالتزده شد، ولی این گفته ی او به کوفه رسید و میان مردم پخش شد، حضرت نامه ای برای او نوشت و، وی را از این مطلب توبیخ و سرزنش فرمود و امر کرد که خدمتش بیاید و نامه را همراه حجر بن عدی کندی فرستاد، حجر نامه را پیش او آورد و او را به باد ملامت گرفت و سوگند به خدا داد که آیا به راستی آشنایان خود و اهل شهرت و امیرالمومنین را ترک می کنی و به اهل شام ملحق می شوی؟ سر به سرش گذاشت تا بالاخره او را با خود به کوفه برد در نخیله که نزدیک کوفه است مال و ثروت خود را خدمت حضرت عرضه کرد، قیمتش به صد هزار درهم، به روایت دیگر چهارصد هزار، رسید، امام (علیه السلام) تمامش را گرفت، اشعث، امام حسن و امام حسین و عبدالله جعفر را واسطه قرار داد که حضرت مالها را به وی بازگرداند، امام (علیه السلام) سی هزار درهم را به او پس داد، اشعث گفت این مبلغ مرا، کم است، حضرت فرمود حتی یک درهم زیادتر از این به تو نمی دهم، به خدا سوگند اگر تمامش را واگذار کنی از همه چیز برایت بهتر است هیچ گمان ندارم که بر تو حلال باشد و اگر به این مطلب یقین می داشتم همین را هم به تو نمی دادم، اشعث با خود گفت: تو که از راه نیرنگ درآمدی هر چه دادند بگیر. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًی لِمَنْ فَوْقَکَ لَیْسَ لَکَ أَنْ تَفْتَاتَ فِی رَعِیَّهٍ وَ لاَ تُخَاطِرَ إِلاَّ بِوَثِیقَهٍ وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ تَعَالَی وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّی تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ وَ لَعَلِّی أَلاَّ أَکُونَ شَرَّ وُلاَتِکَ لَکَ وَ السَّلاَمُ .

قد ذکرنا نسب أشعث بن قیس فیما تقدم.

و أذربیجان اسم أعجمی غیر مصروف الألف مقصوره و الذال ساکنه قال حبیب و أذربیجان احتیال بعد ما کانت معرس عبره و نکال { 1) دیوانه 3:132. } .

و قال الشماخ تذکرتها وهنا و قد حال دونها قری أذربیجان المسالح و الجال { 2) معجم البلدان 1:159،و لم أجده فی دیوانه. } .

و النسبه إلیه أذری بسکون الذال هکذا القیاس و لکن المروی عن أبی بکر فی الکلام الذی قاله عند موته و لتألمن النوم علی الصوف الأذری بفتح الذال.

و الطعمه بضم الطاء المهمله المأکله و یقال فلان خبیث الطعمه أی ردیء الکسب.

و الطعمه بالکسر لهیئه التطعم یقول إن عملک لم یسوغه الشرع و الوالی من قبلی إیاه

و لا جعله لک أکلا و لکنه أمانه فی یدک و عنقک للمسلمین و فوقک سلطان أنت له رعیه فلیس لک أن تفتات فی الرعیه الذین تحت یدک یقال افتات فلان علی فلان إذا فعل بغیر إذنه ما سبیله أن یستأذنه فیه و أصله من الفوت و هو السبق کأنّه سبقه إلی ذلک الأمر و قوله و لا تخاطر إلاّ بوثیقه أی لا تقدم علی أمر مخوف فیما یتعلق بالمال الذی تتولاه إلاّ بعد أن تتوثق لنفسک یقال أخذ فلان بالوثیقه فی أمره أی احتاط ثمّ قال له و لعلی لا أکون شر ولاتک و هو کلام یطیب به نفسه و یسکن به جأشه لأن فی أول الکلام إیحاشا له إذ کانت ألفاظه تدلّ علی أنّه لم یره أمینا علی المال فاستدرک ذلک بالکلمه الأخیره أی ربما تحمد خلافتی و ولایتی علیک و تصادف منی إحسانا إلیک أی عسی ألا یکون شکرک لعثمان و من قبله أکثر من شکرک لی و هذا من باب وعدک الخفی و تسمیه العرب الملث.

و أول هذا الکتاب

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی اَلْأَشْعَثِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فَلَوْ لاَ هَنَاتٌ وَ هَنَاتٌ کَانَتْ مِنْکَ کُنْتَ الْمُقَدَّمَ فِی هَذَا الْأَمْرِ قَبْلَ النَّاسِ وَ لَعَلَّ أَمْراً کَانَ یَحْمِلُ بَعْضُهُ بَعْضاً إِنِ اتَّقَیْتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ کَانَ مِنْ بَیْعَهِ النَّاسِ إِیَّایَ مَا قَدْ عَلِمْتَ وَ کَانَ مِنْ أَمْرِ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرِ مَا قَدْ بَلَغَکَ فَخَرَجْتُ إِلَیْهِمَا فَأَبْلَغْتُ فِی الدُّعَاءِ وَ أَحْسَنْتُ فِی الْبَقِیَّهِ وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ . إلی آخر الکلام و هذا الکتاب کتبه إلی الأشعث بن قیس بعد انقضاء الجمل

کاشانی

(الی اشعث بن قیس) این نامه را فرستاده است به سوی اشعث بن قیس (و هو عامل اذربیجان) و او عامل آذربایجان بود و آن از مراغه و حلب است تا ساحل بحر طبرستان و طرف غرب و اشعث عامل آن موضع بود از قبل عثمان و در دست او بود اموال مجموع آن بلاد و در زمانی که حضرت امیر به منصب خلافت و مسند امامت نشست او را تنبیه فرمود به حفظ آن اموال و اشعث از جانب امیرالمومنین علیه السلام خوفناک بود و جازم بود به آنکه آن حضرت او را بر عمل نخواهد گذاشت، زیرا که چیزها از او صادر شده بود نسبت به آن حضرت علیه السلام و به دین اسلام. و چون حال بر این منوال بود آن حضرت این نامه به او نوشت. (و ان عملک لیس لک بطعمه) و به درستی که عمل تو نیست طعمه ای که تو را منفعت دهد (و لکنه فی عنقک امانه) ولیکن در گردن تو است امانتی که رعایت کنی در او طریق دیانت را (و انت مسترعی) و از تو خواسته شده نگهبانی کردن، یعنی از تو حفظ امور مملکت و اموال آن را خواسته اند (لمن فوقک) برای کسی که برتر است که آن امیر و مولای تو است (لیس لک ان تفتات فی رعیه) نیست تو را که به سر خود، قیام نمایی در کار رعیت و بی اذن والی حکم کنی در میان آن جماعت (ولا تخاطر) و نیست آنکه در خطر افکنی خود را به اقدام نمودن در امور عظیمه (الا بوثیقه) مگر به چیزی که اعتماد کنند بر آن در اسلام (و فی یدیک مال) و در هر دو دست تو است مالی (من مال الله عز و جل) از مال خدایی که ارجمند است و بزرگوار (و انت فی خزانی) و تو از خزینه داران منی (حتی تسلمه الی) تا آنکه تسلیم کنی مال را به من (و لعلی الا اکون) و امید هست که نباشم من (شر ولاتک لک) بدترین والیان تو مر تو را (و السلام) و وارستگی از غم و اندوه بر تو باد. این کلام بلاغت نظام تعریض است به والیان دیگر و در طمع انداختن او است و به عدم مواخذه تا نگریزد به جانب دشمنان ابتر. روایت است که چون نامه آن حضرت به وی رسید، اهل اعتماد خود را طلبید و گفت: که علی مرتضی علیه السلام مرا به وحشت انداخته و از من اخذ خواهد نمود تمامی مال آذربایجان را، من به معاویه ملحق می شوم. گفتند که اولی و انسب آن است که پیش او روی در این ماده، مبالغه بسیار نمودند او از این مقوله برگشت و پیش از آنکه آن حضرت به کوفه تشریف شریف برد به کوفه رفت و چون آن حضرت به کوفه تشریف شریف ارزانی فرمود اموال او را تفتیش کرد چهارصد هزار درهم یافت، همه آنرا اخذ نمود. او امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر را استشفاع نمود، آن حضرت به شفاعت ایشان سی هزار درهم برای او گذاشت و هر چند الحاح نمود که یک درم از این زیاده نخواهد بود و گمان نمی برم که زیاده از این بر تو حلال باشد.

آملی

قزوینی

اشعث عامل اذربایجان بود از قبل عثمان و در دست او بود اموال مجموع آن بلاد، و در زمانی که حضرت امیرالمومنین علیه السلام بمنصب خلافت و مسند امامت نشست او را تنبیه فرمود بحفظ آن اموال، و اشعث از جانب امیرالمومنین علیه السلام خوفناک بود و جازم بود باینکه آنحضرت او را بانعمل نخواهد گذاشت، زیرا که چیزها از او صادر شده بود نسبت بانحضرت، و چون بر این منوال بود حضرت این نامه را نوشت: و عمل تو نیست طعمه تو، یعنی ترا عامل مملکت نکردم که آنچه یابی بخوری، ولیکن در گردن تو امانت است و تو رعیت آنکسی که از تو برتر است و ترا راعی و حافظ ملک گردانیده است، و ولایتی بتو سپرده است تا رعایت بجای آوری نیست ترا که بسر خود کاری و حکمی کنی در رعیت پیش از اذن امیر خود، و نه اینکه ارتکاب مخاطره کنی نسبت بمملکت و رعیت مگر بامری که بان وثوق شاید و اعتماد بان ترا روا باشد. و در دو دست تو مالی است از مال خدای عزوجل و تو در آن مال از خازنان منی تا بمن سپاری، و شاید من بدترین والیان تو نباشم، این استعفافی است بس لطیف.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی الاشعث بن قیس عامل آذربیجان.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اشعث پسر قیس حاکم آذربایجان.

«و ان عملک لیس لک بطعمه و لکنه فی عنقک امانه و انت مسترعی لمن فوقک، لیس لک ان تفتات فی رعیه و لا تخاطر الا بوثیقه و فی یدیک مال من مال الله عز و جل و انت من خزانی، حتی تسلمه الی و لعلی ان لااکون شر ولاتک لک. والسلام.»

یعنی به تحقیق که حکومت تو نیست از برای تو طعمه و خوردنی و لکن باشد در گردن تو امانت و حال آنکه تو گردانیده شده ای راعی و چوپان برای کسی که سلطان تو است، نیست از برای تو اینکه منفرد باشی برای خود در امر رعیت و بی اذن سلطان تو تصرف در رعیت کنی و متوجه کار بزرگی مشو مگر به حجتی. و در دست تصرف تو است مالی از مالهای خدای عز و جل و تو از خزانه داران منی، تا اینکه برسانی آن مال را به سوی من و امید هست که نبوده باشم بدترین پادشاهان از برای تو. یعنی البته خیر و منفعت دنیا و آخرت به تو می رسانم. والسلام.

خوئی

[صفحه 173]

اللغه: (الطعمه) بضم الطاء المهمله المشاله: الماکله و وجه الکسب و الجمع طعم کصرد علی وزان الغرفه و الغرف. (مسترعی) علی هیئه المفعول ای من استرعاه آخر فوقه بمعنی ان طلب منه حفظ امر من الامور و جعله راعیا لذلک الامر فذلک الاخر مسترع، و منه ما فی زیاره الائمه (علیه السلام): و استرعاکم امر خلقه، ای جعلکم رعاه و ولاه و حفظه علی خلقه و جعلهم رعیه لکم تحکمون بهم بما اجزتم و امرتم، قاله الطریحی فی مجمع البحرین. (تفتات) مضارع افتات بالفاء و الهمزه من باب الافتعال و اصله فات و فی القاموس: افتات برایه استبد، و یصح ان یقرا تفتات کتحتاج من الافتیات، و اصله الفوت، و الافتیات الاستبداد ای السق الی الشی ء من دون ایتمار من یوتمر الیه و یقال بالفارسیه: خودسری کار کردن، و فلان افتاب برایه ای استبد به کافتات بالهمزه، و فلان لا یفتات علیه ای لایعمل شی ء دون امره. (رعیه) الرعیه: المرعیه فعلیه بمعنی مفعوله و الجمع رعایا کشظیه و شظایا (تخاطر) المخاطره: الاقدام فی الامور العظام و الاشراف فیها علی الهلاک یقال: خاطر بنفسه مخاطره، اذا عرضها للخطر. (وثیقه) الوثیقه ما یوثق به فی الدین فهی فعیله بمعنی المفعول ای موثوق به لاجل الدین، و التاء فیها لنقل اللفظ من الوصفیه الی الاسمیه کالحقیقه، و یقال فلان اخذ فی امره بالوثیقه ای احتاط فیه. (خزانی) الخزان جمع الخازن کطلاب و طالب و هو الذی یتولی حفظ المال المخزون و المدخر. (و لا تک) الولاه جمع الوالی کالقضاه و القاضی و الوالی الولی کما یقال القادر و هو المتولی للشی ء و الفاعل له، قال جواس الکلبی (الحماسه 633): کنا ولاه طعانها و ضرابها حتی تجلت عنکم غماها الاعراب: لک متعلق بالطعمه و کذلک فی عنقک بالامانه قدما توسعا للظروف، و الباء فی طعمه زائده فی خبر لیس للتاکید. جمله ان تفتات فی رعیه ماوله بالمصدر المرفوع حتی یکون اسم لیس. و جمله و لا تخاطر الا بوثیقه معطوفه علیها. و الظاهر ان کلمه حتی بمعنی الی ان کما انها بهذا المعنی فی البیت المقدم آنفا. و جمله ان لا اکون- الی قوله- والسلام، ماوله بالمصدر المرفوع خبر لعل. والسلام مبتداء و خبره محذوف، و التقدیر والسلام علی من اتبع الهدی، او والسلام لاهله بقرینه کتبه الاتیه. المعنی: هذا الکتاب جزء من کتاب کتبه الی الشعث بن قیس بعد انقضاء الجمل و الکتاب بتمامه مذکور مسندا فی کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری الکوفی (ص 13 من الطبع الناصری 1301 ه) کما سنتلوه علیک. قال نصر فی اول کتاب صفین: قال عمر بن سعد بن ابی الصید الاسدی، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالرحمن بن عبید بن ابی الکنود و غیره قالوا: لما قدم علی (علیه السلام) من البصره الی الکوفه یوم الاثنین لثنتی عشره لیله مضت من رجب سنه ثلاث و ستین (1) و قد اعز الله نصره و اظهره علی عدوه و معه اشراف الناس من اهل البصره و غیرهم استقبله اهل الکوفه و فیهم قراوهم و اشرافهم، فدعوا له بالبرکه و قالوا: یا امیرالمومنین این تنزل؟ اننزل القصر؟ فقال: لا، ولکنی انزل الرحبه، فنزلها و افبل حتی دخل المسجد الاعظم فصلی فیه رکعتین ثم صعد المنبر. اول خطبه خطبها امیرالمومنین فی الکوفه لما قدم من البصره الیها و قد اظهره الله علی اعدائه الناکثین فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسوله و قال: اما بد یا اهل الکوفه فان لکم فی الاسلام فضلا ما لم تبدلوا و تغیروا، دعوتکم الی الحق فاجبتم، و بداتم بامنکر فغیرتم، الا ان فضلکم فیما بینکم و بین الله فی الاحکام و القسم، فانتم اسوه من اجابکم، و دخل فیما دخلتم فیه، الا ان اخوف ما اخاف علیکم اتباع الهوی و طول الامل، فاما اتباع الهوی فیصد عن الحق، و اما طول الامل فینسی الاخره، الا ان الدنیا قد ترحلت مدبره، و الاخره قد ترحلت مقبله، و لکل واحده منها بنون، فکونوا من ابناء الاخره، الیوم عمل و لا حساب، و غذا حساب و لا عمل، الحمد لله الذی نصر ولیه و خذل عدوه، واعز الصادق المحق، و اذل الناکث المبطل. علیکم بتقوی الله و طاعه من اطاع الله من اهل بیت نبیکم الذین هم اولی بطاعتکم فیما اطاعوا الله فیه من المنتحلین المدعین المقابلین الینا، یتفضلون بفضلنا و یجاحدونا امرنا، و ینازعونا حقنا، و یدافعونا عنه، فقد ذاقوا و بال ما اجترحوا فسوف یلقون غیا، الا انه قد قعد عن نصرتی منکم رجال فانا علیهم عاتب زار فاهجروهم، و اسمعوهم ما یکرهون حتی یعتبوا لیعرف بذلک حزب الله عند لفرقه. اقوله: قد ای الرضی ببعض هذه الخطبه فی النهج و هی الخطبه الثانیه و الاربعین من باب الخطب اولها: ایها الناس ان اخوف ما اخاف علیکم اتباع الهوی و طول الامل- الخ، و بین النسختین اختلاف فی الجمله. فقام الیه مالک بن حبیب الیربوعی و کان صاحب شرطته، فقال: و الله انی لاری الهجر و سماع المکروه لهم قلیلا، و الله لئن امرتنا لنقتلنهم، فقال علی: سبحان الله یا مال، جزت المدی، وعدوت الحد، و عدوت الحد، و اغرقت فی النزع، فقال: یا امیرالمومنین: لبعض الغشم ابلغ فی امور تنوبک من مهادنه الاعا الفقال علی (علیه السلام): لیس هکذا قضی الله، یا مال قتل النفس بالنفس فما بال الغشم، و قال: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا) و الاسراف فی القتل ان تقتل غیر قاتلک فقد نهی الله عنه و ذلک هو الغشم. فقام الیه ابو برده بن عوف الازدی و کان ممن تخلف عنه فقال: یا امیرالمومنین ارایت القتلی حول عائشه و الزبیر و طلحه بم قتلوا؟. قال علی (علیه السلام): قتلوا شیعتی و عمالی و قتلوا اخا ربیعه العبدی رحمه الله علیه فی عصابه من المسلمین قالوا: لا ننکث کما نکثتم، و لا نغدر کما غدرتم فوثبوا علیهم فقتلوهم فسالتهم ان یدفعوا الی قتله اخوانی اقتلهم بهم ثم کتاب الله حکم بینی و بینهم فابوا علی فقاتلونی و فی اعناقهم بیعتی و دماء قریب من الف رجل من شیعتی فقتلتهم به افی شک انت من ذلک؟ قال: قد کنت فی شک فاما الان فقد عرفت و استبان لی خطو القوم و انک انت المهدی المصیب، و کان اشیاخ الحی یذکرون انه کان عثمانیا، و قد شهد مع علی علی ذلک صفین لکنه بعد ما رجع کان یکاتب معاویه، فلما ظهر معاویه اقطعه قطیعه بالفلوجه و کان علیه کریما. ثم ان علیا (ع) تهیا لینزل و قام رجال لیتکلموا، فلما راوه نزل جلسوا و سکتوا. نصر: ابوعبدالله سیف بن عمر، عن سعد بن طریف، عن الاصبغ بن نباته ان علیا لما دخل الکوفه قیل له: ای القصرین ننزلک؟ قال: قصر الخبال لا تنزلونیه فنزل علی جعده بن هبیره المخزومی. اقول: الخبال علی وزن السحاب: الفاسد و النقصان و اراد منه قصر دار الاماره و کانه (علیه السلام) سماه به لما وقع فیه قبله من امراء الجور و عمال اهل النفاق و الشقاق من الهلکه و الفساد و النقصان. و جعده بن هبیره کان ابن اخته (علیه السلام) امه ام هانی بنت ابی طالب کانت تحت هبیره بن ابی وهب المخزومی و قد قدمنا الکلام فیه فی شرح الخطبه 231 (ص 34ج 15) فراجع. نصر: عن الفیض بن محمد، عن عون بن عبدالله بن عتبه قال: لما قدم علی (علیه السلام) الکوفه نزل علی باب المسجد فدخل و صلی ثم تحول فجلس الیه الناس فسال عن رجل من اصحابه کان ینزله الکنفه؟ فقال قائل: استاثر الله به. فقال (علیه السلام): ان الله لا یستاثر باحد من خلقه انما اراد الله بالموت اعراز نفسهو اذلال خلقه و قرا (و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم ثم یحییکم). قال: فلما لحق الثقل قالوا: ای القصرین تنزل؟ فقال (علیه السلام): قصر الخبال لا تنزلونیه. نصر: عن سیف قال: حدثنی اسماعیل بن ابی عمیره، عن عبدالرحمن عبید ابی الکنود ان سلیمان بن صرد الخزاعی دخل علی علی بن ابیطالب (ع) بعد رجعته من البصره فعاتبه و عذله و قال له: ارتبت و تربصت و راوغت، و قد کنت من اوثق الناس فی نفسی، و اسرعهم فیما اظن الی نصرتی، فما قعدبک عن اهل بیت نبیک و ما زهدک فی نصرهم؟. فقال: یا امیرالمومنین لا تردن الامور علی اعقابها، و لا تونبنی بما مضی منها، و استبق مودتی یخلص لک نصیحتی و قد بقیت امور تعرف فیها ولیک من عدولک، فسکت عنه، و جلس سلیمان قلیلا ثم نهض فخرج الی الحسن بن علی علیه السلام و هو قاعد فی المسجد فقال: الا اعجبک من امیرالمومنین و ما لقیت منه من التبکیت و التوبیخ؟ فقال الحسن (علیه السلام): انما یعاتب من ترجی مودته و نصیحته، فقال: انه بقیت امور سیستوسق فیها القنا، و ینقضی فیها السیوف و یحتاج فیها الی اشباهی، فلا تستبشعوا غیبتی، و لا تتهموا نصیحتی. فقال له الحسن (علیه السلام): رحمک الله ما انت عندنا بالظنین. نصر: عن عمر یعنی ابن سعد عن نمیر بن وعله، عن الشعبی، ان سعید بن قیس دخل علی علی بن ابیطالب (ع) فسلم علیه فقال له علی (علیه السلام): و علیک، و ان کنت من المتربصین، فقال: حاش لله یا امیرالمومنین لست من اولئک قال: فعل الله ذلک. نصر: عن عمر بن سعد عن یحیی بن سعید، عن محمد بن مخنف قال: دخلت مع ابی علی علی (علیه السلام) حین قدم من البصره وهو عام بلغت الحلم، فاذا بین یدیه رجال یونبهم و یقول لهم: ما بطابکم عنی و انتم اشراف قومکم؟ و الله لئن کان من ضعف النیه و تقصیر البصیره انکم لبور، و الله ان من شک فی فضلی و مظاهره علی انکم لعدو. قافلوا: حاش لله یا امیرالمومنین نحن سلمک و حرب عدوک. ثم اعتذر القوم فمنهم من ذکر عذره، و منهم اعتل بمرض، و منهم من ذکر غیبته فنظرت الیهم فعرفتهم فاذا عبدالله بن المعتم العبسی، و اذا حنظله بن الربیع التمیمی، و کلاهما کانت له صحبه، و اذا ابو برده بن عوف الازدی، و اذا غریب بن شرحبیل الهمدانی قال: و نظر علی (علیه السلام) الی ابی فقال: لکن مخنف بن سلیم و قومه لم یتخلفوا و لم یکن مثلهم مثل القوم الذین قال الله تعالی (و ان منکم لمن لیبطئن فان اصابتکم مصیبته قال قد انعم الله علی اذ لم اکن معهم شهیدا و لئن اصابکم فضل من الله لیقولن کان لم تکن بینکم و بینه موده یا لیتنی کنت معهم فافوز فوزا عظیما) (النساء- 74) ثم ان علیا (ع) مکث بالکوفه. اقول: کل ما ذکرنا و نقلنا من کلماته (علیه السلام) عن کتاب صفین بعد الخطبه المذکوره آنفا ما ذکرت فی النهج مع انها من محاسن کلامه (علیه السلام) سیما قوله (علیه السلام) لسلیمان بن صرد الخزاعی: ارتبت و تربصت- الی قوله- و ما زهدک فی نصرهمو لعل الرضی رضوان الله علیه لم یظفربها. و الله العالم. خطبته علیه السلام فی الجمعه بالکوفه و الاشاره الی مساله فقهیه فی المقام نصر: عن ابی عبدالله سیف بن عمر، عن الولید بن عبدالله، عن ابی طیبه، عن ابیه قال: اتم علی (علیه السلام) الصلاه یوم دخل الکوفه فلما کانت الجمعه و حضرت الصلاه صلی بهم و خطب خطبه. نصر: قال ابوعبدالله عن سلیمان بن المغیره، عن علی بن الحسین خطبه علی ابن ابی طالب فی الجمعه بالکوفه و الدینه ان: الحمد لله احمده و استعینه و استهدیه و اعوذ بالله من الضلاله، من یهدی الله فلا مضل له، و من یضلل فلا هادی له، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و ان محمدا (صلی الله علیه و آله) عبده و رسوله انتجبه لامره و اختصه بالنبوه، اکرم خلقه علیه، و احبهم الیه، فبلغ رساله ربه، و نصح لامنه و ادی الذی علیه. و اوصیکم بتقوی الله فان تقوی الله خیر ما تواصی به عباد الله و اقربه لرضوان الله و خیره فی عواقب الامور عند الله، و بتقوی الله امرتم، و للاحسان و الطاعه خلقتم، فاحذروا من الله ما حذرکم من نفسه، فانه حذر باسا شدیدا، و اخشوا الله خشیه لیست بتعذیر، و اعملوا فی غیر ریاء و لا سمعه، فانه من عمل لغیر الله و کله الله الی ما عمل له، و من عمل لله مخلصا تولی الله اجره، و اشفقوا من عذاب الله فانه لم یخلقکم عبثا، و لم یترک شیئا من امرکم سدی، قد سمی آثارکم و علم اعمالکم، و کتب آجالکم، فلا تغتروا بالدنیا فانها غراره باهلها، مغرور من اغتر بها، و الی فناء ما هی، ان الاخره هی دار الحیوان لو کانوا یعلمون اسال الله منازل الشهداء، و مرافقه الانبیاء، و معیشه السعداء، فانما نحن له و به. اقول: ذکر بعض هذه الخطبه و هو قوله (علیه السلام): و اخشوه خشیه لیست بتعذیر و اعملوا فی غیر ریاء و لا سمعه فانه من عمل لغیر الله و کله الله الی ما عمل له نسال الله منازل الشهداء و معایشه السعداء و مرافقه الانبیاء، فی النهج فی ضمن الخطبه 23 اولها: اما بعد فان الامر ینزل من السماء الی الارض- الخ، الا ان فی النهج ذکر مکان و کله الی ما عمل له: یکله الله الی من عمل له. و کذا ذکر بعضها و هو قوله (علیه السلام): فانه لم یخلقکم عبثا، و لم یترک شیئا من امرکم سدی، قدسمی آثارکم، و علم اعمالکم و کتب آجالکم، فی ضمن الخطبه 84 اولها: قد علم السرائر و خبر الضمائر- الخ. ولکن الخطبه المذکوره بتمامها علی تلک الهیئه لیست بمذکوره فی النهج و شرذمه من صدرها مذکوره فی خطبه یوم الجمعه المرویه فی الکافی عن ابی جعفر علیه السلام. ثم اعلم انه یجب فی صلاه الجمعه الخطبتان قبل الصلاه، لان الخطبه شرط فی صحه الجمعه، و روی محمد بن مسلم عن ابی جعفر (ع) انه قال: لیس تکون جمعه الا بخطبه. و صوره الخطبتین جائت فی الجوامع علی انحاء، ففی الکافی روی عن ابی جعفر علیه السلام علی صوره ثم عن امیرالمومنین علی (علیه السلام) علی صوره اخری، و فی الفقیه روی عنه (علیه السلام) ایضا علی صوره اخری غیر ما فی الکافی، و ذکر کل واحد منها فی الوسائل للعاملی و کذا فی الوافی من ص 170 الی 174 من المجلد الخامس فلا حاجه الی نقلها ههنا. ثم انها تغایر الخطبه المنقوله من نصر فی صفین و لم یعلم من نصر انها الخطبه الاولی او الثانیه، ولکن ما یناسب احکام الجمعه و سایر الروایات ان تکون هی للاولی و الثانیه کلیهما، و ذلک لان جمع الروایات یدل علی انهما شاملتین علی حمدالله تعالی و الثناء علیه و الصلاه علی النبی (صلی الله علیه و آله) و قرائه شی ء من القرآن سواء کانت سوره خفیفه او آیه تامه الفائده، و وعظ الناس، و الخطبه المذکوره حائزه لها. و ان کان الاوفق بالاحتیاط فی الاولی ان یحمد الله و یثنی علیه و یوصی بتقوی الله و یقرا سوره من القرآن قصیره، و فی الثانیه بعد الحمد و الثناء ان یصلی علی محمد و ائمه المسلمین و یستغفر للمومنین، و البحث عنها علی التفصیل موکول الی الفقه اعرضنا عنه خوفا من الاطناب والخروج عن موضوع الکتاب. صوره کتابه بتمامه الی الاشعث بن قیس نقلا مسندا عن نصرفی صفین قال نصر: ثم ان علیا (ع) اقام بالکوفه و استعمل العمال و بعث الی الاشعث بن قیس الکندی. نصر: محمد بن عبیدالله عن الجرجانی قال: لما بویع علی (علیه السلام) و کتب الی العمال کتب الی الاشعث بن قیس مع زیاد بن موحب الهمدانی و الاشعث علی آذربیجان عامل لعثمان و قد کان عمروبن عثمان تزوج ابنه الاشعث بن قیس قبل ذلک فکتب الیه علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی الاشعث بن قیس اما بعد فلولا هنات کن فیک کنت المقدم فی هذا الامر قبل الناس، و لعل امرک یحمل بعضه بعضا ان اتقیت الله، ثم انه کان من بیعه الناس ایای ما قد بلغک، و کان طلحه و الزبیر ممن بایعانی ثم نقضا بیعتی علی غیر حدث، و اخرجا ام المومنین و سارا الی البصره فسرت الیهما فالتقینا فدعوتهم الی ان یرجعوا فیما خرجوا منه فابوا، فابلغت فی الدعاء و احسنت فی البقیه، و ان عملک لیس لک بطعمه، و لکنه امانه و فی یدیک مال من مال الله و انت من خزان الله علیه حتی تسلمه الی و لعلی ان لا اکون شر ولاتک لک ان استقمت، و لا قوه الا بالله. اقول: و قد روی الکتاب الشارح البحرانی عن الشعبی و بینهما و بین ما فی النهج اختلاف فی بعض الکلمات والجمل فی الجمله. فما نقل عن الشعبی: اما بعد فلولا هنات کن منک کنت المقدم فی هذا الامر قبل الناس، و لعل آخر امرک یحمد اوله و بعضه بعضا ان اتقیت الله، انه قد کان من بیعه الناس ایای ما قد بلغک، و کان طلحه و الزبیر اول من بایعنی ثم نقضا بیعتی عن غیر حدث، و اخرجنا عایشه فساروا بها الی البصره فصرت الیهم فی المهاجرین و الانصار، فالتقینا فدعوتهم الی ان یرجوا الی ما خرجوا منه فابوا فابلغت فی الدعاء و احسنت فی البقیه، و اعلم ان عملک الی آخر الفصل علی ما فی النهج، و کتب عبدالله بن ابی رافع فی شعبان سنه ست و ثلاثین. قال نصر: فلما قرا الاشعث الکتاب قام زیاد بن مرحب فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس انه من لم یکفه القلیل لم یکفه الکثیر، ان امر عثمان لا ینفع فیه العیان و لا یشفی منه الخبر، غیر ان من سمع به لیس کمن عاینه، ان الناس بایعوا علینا(ع) راضین به، و ان طلحه و الزبیر نقضا بیعته علی غیر حدث ثم اذنا بحرب، فاخرجا ام المومنین فسار الیهما فلم یقاتلهم و فی نفسه منهم حاجه فاورثه الله الارض وجعل له عاقبه المتقین. قال: ثم قام الاشعث بن قیس فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس ان امیرالمومنین عثمان و لانی آذربیجان فهلک و هی فی یدی، و قد بایع الناس علیا و طاعتنا له کطاعه من کان قبله، و قد کان من امره و امر طلحه و الزبیر ما قد بلغکم، و علی المامون علی ما غاب عنا و عنکم من ذلک الامر. قلما اتی منزله دعا اصحابه فقال: ان کتاب علی قد او حشنی و هو آخذ بمال آذربیجان و انا لا حق بمعاویه، فقال القوم: الموت خیر لک من ذلک اتدع مصرک و جماعه قومک و تکون ذنبا لاهل الشام؟ فاستحیی فسار حتی قدم علی علی (علیه السلام) و روی ان قوله هذا و توبیخ الناس ایاه علی ذلک بلغ اهل الکوفه فکتب امیرالمومنین علی (علیه السلام) الیه کتابا یوبخه و یامره بالقدوم علیه، و بعث به حجر بن عدی الکندی، فلامه حجر علی ذلک و ناشده الله و قال له: اتدع قومک و اهل مصرک و امیرالمومنین (علیه السلام) و تلحق باهل الشام؟ و لم یزل به حتی اقدمه الی الکوفه فعرض علی (علیه السلام) ثقلته فوجد فیهما مائه الف درهم و روی اربعمائه الف فاخذها و کان ذلک بالنخلیه، فاستشفع الاشعث بالحسن و الحسین علیهاالسلام و بعبدالله بن جعفر فاطلق له منها ثلاثین الفا، فقال: لا تکفینی، فقال: لست بزائدک درهما واحدا و ایم الله لو ترکتها لکان خیرا مما لک و ما اظنها تحل لک و لو تیقنت ذلک لما بلغتها عندی فقال الاشعث: خذ من خذعک ما اعطاک. فقال السکونی و قد خاب ان یحلق بمعاویه: انی اعیذک بالذی هو مالک بمعاذه الاباء و الاجداد مما یظن بک الرجال و انما ساموک خطه معشر او غاد ان آذربیجان التی مزقتها لیست لجدک فاشنها ببلاد کانت بلاد خلیفه و لاکها و قضاء ربک رائح او غاد فدع البلاد فلیس فیها مطمع ضربت علیک الارض بالاسداد فادفع البلاد فلیس فیهاه مطمع ضربت علیک الارض بالاسداد فادفع بما لک دون نفسک اننا فادوک بالاموال و الاولاد انت الذی تثنی الخناصر دونه و بکبش کنده یستهل الوادی و معصب بالتاج مفرق راسه ملک لعمرک راسخ الاوتاد و اطع زیادا انه لک ناصح لا شک فی قول النصیح زیاد و انظر علیا انه لک جنه یرشد و یهدیک للسعاده هاد قال نصر: و مما قیل علی لسان الاشعث: اتانا الرسول رسول علی فسر بمقدمه المسلمونا رسول الوصی وصی النبی له الفضل و السبق فی المومنینا بما نصح الله و المصطفی رسول الا له النبی الامینا یجاهد فی الله لا ینثنی جمیع الطغاه مع الجاحدینا وزیر النبی و ذو صهره و سیف المنیه الالظالمینا و کم بطل ماجد قد اذا ق منیه حتف من الکافرینا و کم فارس کان سال النزال فاب الی النار فی الائبینا فذالک علی امام الهدی و غیث البریه و المفخمینا و کان اذا ما دعی للنزال کلیث عرین بن لیث العرینا اجاب السوال بنصح و نصر و خالص ود علی العالمینا فما زال ذلک من شانه ففاز و ربی مع الفائزینا قال: و مما قیل علی لسان الاشعث ایضا: اتانا الرسول رسول الوصی علی المهذب من هاشم رسول الوصی وصی النبی و خیر البریه من قائم وزیر النبی و دو صهره و خیر البریه فی العالم له الفضل و السبق بالصالحات لهدی النبی به یاتم محمدا اعنی رسول الاله و غیث البریه و الخاتم اجبنا علیا بفضل له و طاعه نصح له دائم فقیه حلیم له صوله کلیث عرین بها سائم حلیم عفیف و ذو نجده بعید من الغدر و الماثم تذکره: قد تقدم منا الکلام فی الذین و صفوا علیا (ع) و عرفوه بانه وصی رسول الله من کبار الصحابه و غیرهم فی صدر الاسلام فراجع الی ص 19 من المجلد الاول من تکمله المنهاج. و قد مضی فی باب الخطب قوله (علیه السلام) للاشعث: ما یدریک ما علی مما لی علیک لعنه لله- الخ (الکلام 19 من باب الخطب). و کان الاشعث فی خلافه

امیرالمومنین (علیه السلام) من المنافقین المعاندین و هو کما قال الشارح المعتزلی: کان فی اصحاب امیرالمومنین (علیه السلام) کما کان عبدالله بن ابی سلول فی اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: کل فساد کان فی خلافه امیرالمومنین و کل اضطراب حدث فاصله الاشعث و کان الاشعث خائفا من امیرالمومنین (علیه السلام) و جازما بانه (علیه السلام) لا یبقیه فی عمله، و ذلک لهنات کن منه کما عرضها (ع) علیه فهو فی الحقیقه کان خائفا من اعماله السیئه و کان قد استوحش من کلامه (علیه السلام) له: فلولا هنات کن منک، حیث علم ان الامیر کان عارفا بها حتی دعا من الدهشه اصحابه فقال: انا لا حق بمعاویه. ثم الظاهر المستفاد من کلامه (علیه السلام) له: فلولا هنات کن فیک (او- منک) کنت المقدم فی هذا الامر ان امیرالمومنین عزله عن آذربیجان بذلک الکتاب، و مما یظاهره قول المورخ الخبیر المسعودی فی کتابه مروج الذهب حیث قال (ص 15 ج 2 طبع مصر 1346 ه): و سار (علی (علیه السلام) بعد انقضاء الجمل) الی الکوفه فکان دخوله الیها لاثنتی عشره لیله مضت من رجب، و بعث الی الاشعث بن قیس یعزله عن آذربیجان و ارمینیه و کان عاملا لعثمان، فکان فی نفس الاشعث علی ما ذکرنا من العزل و ما خاطبه به حین قدم علیه فیما اقتطع هنالک. الاموال، انتهی: و مما یویده ایضا ما روینا عن نصر و غیره من ارادته اللحوق بمعاویه و ما جری بینه و بین علی (علیه السلام) فتامل. فی الکافی عن ابیعبدالله (علیه السلام) قال: ان الاشعث بن قیس شرک فی دم امیرالمومنین (علیه السلام)، و ابنته جعده سمت الحسن (ع)، و محد ابنه شرک فی دم الحسین علیه السلام. و روی ابو الفرج ان الاشعث دخل علی علی (علیه السلام) فکلمه فاغلظ علی (علیه السلام) له فعرض له الاشعث انه سیفتک به، فقال علی (علیه السلام): ابا لموت تخوفنی او تهددنی فو الله ما ابالی وقعت علی الموت او وقع الموت علی. قوله (علیه السلام) (و ان عملک لیس لک بطعمه ولکنه فی عنقک امانه) ظاهر کلامه (علیه السلام) تنبی ء ان الاشعث اتخذ مال الله ماکلته و لم یکن امینا علیه فنبهه علی انه لیس له بطعمه ای ما جعلتک عاملا ان تدخر اموال المسلمین لنفسک و تاکل ما جنی یداک منها، بل هی امانه بیده بل الزمها فی عنقه تشدیدا علیه و تنبیها له علی انها تعلقت بذمته و تکون اوزارا علیه، و ذلک لانه کان عاملا من قبل غیره و مسترعی لمن فوقه، و کان مال المسلمین امانه بیده فما سوغ له الشرع التصرف فی بیت مال المسلمین. قوله (علیه السلام) (و انت مسترعی- الی قوله: بوثیقه) یعنی انت رعیه من هو فوقک و امیرک جعلک راعیا للناس و عاملا لهم و امینا و حافظا علی اموالهم و املاکهم و غیرها مما جعل ولایتها بیدک فلا یجوز لک ان تسبق الی امور الرعیه من غیر ان تستاذن من استرعاک و تستامر من ائتمنک، و کذا لا یسوغ لک ان تقدم فی الامور الخطیره مما یتعلق بالمال و غیره من غیر احتیاط تام و وثیقه، ای من غیر ان یکون للمسلمین وثوق و اعتماد فی صحه ذلک العمل و عدم الاضرار بالرعیه، و بالجمله لا ینبغی لک ان تقدم فیما لا یثق المسلمون ببا و لا یعتمدون علیها مما هی خلاف العقل و الشرع و العرف. قوله (علیه السلام) (و فی یدیک- الی قوله: تسلمه) لعل تثنیه الید اشاره الی تسلطه التام علی الاموال حیث کان عاملا و والیا، و انما قال: مال من اموال الله تشدیدا علیه بالحفظ و الحراسه و ترعیبا له بالمخالفه حتی لا یخول الله تعالی فی ماله بان الزکاه و الخمس من مال الله الذی افاه علی عباده قال تعالی (فاعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه للرسول) الایه، ثم قال له: و انت من خزانی ای لایجوز لک التصرف فیما فی الخزینه الا باذنی و یجب علیک حفظه و رعایته الی ان تسلمها الی. قوله (علیه السلام) (و لعلی ان لا اکون- الخ) لما کان کلامه المصدر اولا تشدیدا و مواخذه علیه و موجبا للوحشه و الاضطراب فانه کان یدل علی انه (علیه السلام) لم یره امینا علی ما ولی علیه اتی بلفظه لعل المفید للترجی حتی یسکن جاشه و یطمعه الی عدم المواخذه و التشدید لئلا یفر الی العدو و یجعله خائفا راجیا فلا یخفی لطفه علی ان الرجاء بعد الخوف الذ فی النفوس و اوقع فی القلوب. و مع ذلک کله اعلمه بانه لو تجاوز عن الحق و خالف الدین یکون هو (علیه السلام) شر ولاته له، ای یجازیه بما فعل و یواخذ علیه بذنبه. و کلامه هذا تعریض لسائر الولاه و العمال ایضا انهم لو عدلوا عن الحق و جعلوا اموال الناس طعمه لهم کان هو (علیه السلام) شر ولاه لهم ای یکافاهم علی ما کان منهم، و یجازبهم به ترجمه: این کتابیست که امیرالمومنین (علیه السلام) باشعث بن قیس نگاشت. (اشعث از جانب عثمان عامل آذربایجان بود و اموال بسیار در دست او بود چون امیرالمومنین (علیه السلام) به مسند خلافت نشست و بعد از فتح بصره بکوفه آمد این نامه را به وی نوشت و او را تنبیه فرمود بحفظ آن، چون نامه باو رسید سخت مستوحش و مضطرب شد و یاران خود را طلبید، و با آنان در این موضوع سخن به میان آورد که نامه علی (علیه السلام) مرا به وحشت انداخت و او از من تمامی اموالی که از آذربایجان بدست آورده ام خواهد ستاند، از اینروی به معاویه پناه میبرم که علی (علیه السلام) نتواند این اموال را از من اخذ کند، آنان گفتند بهتر آنست که در نز مرتضی روی و از اندیشه خود سر باز زنی، و در روایتی آمده که حجر بن عدی الکندی که فرستاده حضرت به سوی اشعث بود وی را به اندرز و نرمی به کوفه آورد علی (علیه السلام) اموال او را تفتیش کرد، چهارصد هزار درهم یافته همه آنرا اخذ کرد اشعث حسنین علیهاالسلام و عبدالله بن جعفر را شفیع خود گرفت که امام پولها را به او رد کند، اما سی هزار درهم را باو رد کرده و هر چه الحاح و ابرام در رد بقیه نمود امام فرمود که بیش از این یکدرم رد نخواهم کرد که بر خلاف است. و اشعث مردی منافق بود و اکثر مصائب و شدائدی که به امام علی (علیه السلام) روی آورد اشعث اصل آن فتنه ها و ام الفساد بود). ای اشعث عملت طعمه تو نیست (یعنی تو را عامل آن دیار نگردانیدم که هر چه از مال مسلمین بدست تو آید بخوری و برای خود اندوخته کنی) ولکن آن در گردن تو امانت است که باید طریق دیانت را در آن رعایت کنی. کسیکه امیر و بزرگ تو است تو را حافظ و والی امور مردم کرده، لذا نشایدت که در کار رعیت بی اذن امیرت خودسری پا پیش نهی و در کارهای بزرگ اقدام کنی مگر اینکه مورد اعتماد و وثوق مسلمانان باشد، و در دستهای تو مالی از مالهای خداوند ارجمند و بزرگوار است و تو یکی از خزینه داران منی که باید در حفاظت آن بکوشی تا آنرا تسلیم من کنیو شاید که من بدترین والیان تو نباشم. والسلام.

شوشتری

(الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم اقول: رواه نصر بن مزاحم فی (صفینه) و ابن قتیبه فی (خلفائه) و ابن عبد ربه فی (عقده) مع زیاده قبله، ففی الاول محمد بن عبیدالله عن الجرجانی قال لما بویع علی (علیه السلام) و کتب الی العمال کتب الی الاشعث مع زیاد بن مرحب الهمدانی- و الاشعث علی آذربیجان عامل لعثمان- و کان عمرو بن عثمان تزوج ابنه الاشعث قبل ذلک اما بعد لو لا هنات فیک کنت المقدم فی هذا الامر- قبل الناس، و لعل امرک یحمل بعضه بعضا ان اتقیت الله، ثم انه کان من بیعه (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الناس ایای ما قد بلغک، و کان طلحه و الزبیر ممن بایعانی، ثم نقضا بیعتی علی غیر حدث، و سارا الی البصره، فسرت الیهما، فالتقینا، فدعوتهم الی ان یرجعوا فیما خرجوا منه، فابوا، فابلغت فی الدعاء و احسنت فی البقیه، و ان عملک لیس لک بطعمه- الخ. و مثله الثانی و الثالث مع اختلاف یسیر، و زاد الاخیر بعد (و احسنت فی البقیا): (و امرت ان لا یذفف علی جریح، و لا یتبع منهزم، و لا یسلب قتیل، و من القی سلاحه و اغلق بابه فهو آمن. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی الاشعث بن قیس) فی (الاستیعاب): الاشعث بن قیس بن معدیکرب بن معاویه بن جبله بن عدی بن ربیعه بن معاویه بن الحارث الاصغر بن الحارث الاکبر بن معاویه بن ثور بن مرتع بن معاویه بن ثور بن غفیر بن عدی بن مره بن ادد بن زید الکندی- و کنده ولد ثور بن عفیر. و مثله فی (ذیل الطبری)، لکن زاد بین الحارثین معاویه، کما انه استقطا مرتعا قبل ثور، و قال (ثور بن مرتع بن کنده و اسمه ثور) و مثل الذیل هشام الکلبی- علی نقل الاسد- لکن قال: (ثور بن مرتع- و اسمه عمرو- بن معاویه بن ثور- و هو کنده بن عفیر)، و نسب الی الاستیعاب مثله لکن الذی وجدت ما عرفت. و کیف کان ففی (الاغانی): تنازع عمرو بن معدیکرب و الاشعث بن (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قیس فی شی ء، فقال عمرو للاشعث: نحن قتلنا اباک و نکنا امک. (و هو عامل آذربیجان) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لکن فی (ابن میثم): (و هو عامله علی آذربیجان) و کیف کان ففی (فتوح البلاذری): قال ابن الکلبی: ولی علی بن ابی طالب (ع) آذربیجان سعید بن ساریه الخزاعی، ثم الاشعث بن قیس الکندی و فیه عن مشایخ من اهل آذربیجان قالوا: قدم الولید بن عقبه- ای فی زمن عثمان- آذربیجان و معه الاشعث بن قیس، فلما انصرف الولیدولاهآذربیجان، فانتقضت فکتب الیه یستمده، فامده بجیش عظیم من اهل الکوفه، فتتبع الاشعث حانا حانا، ففتحها علی مثل صلح حذیفه و عتبه بن فرقد- الخ. ثم ان (بلدان الحموی): نقل عن ابن المقفع فی معنی (اذربیجان) اقو الا - الی ان قال- و قال (آذر) اسم النار بالبهلویه و (بایکان) معناه الحافظ و الخازن، فکان معنی (آذربیجان) بیت النار او خازن النار، و هذا اشبه بالحق، لان بیوت النار فی هذه الناحیه کانت کثیره. قلت: و یویده ما رواه البلاذری: ان المغیره لما قدم الکوفه من قبل عمر کان معه کتابا من عمر الی حذیفه- و کان بنهاوند- بولایه آذربیجان، فانفذ الکتاب الیه، فسار حذیفه حتی اتی اردبیل- و هی مدینه آذربیجان و بها مرزبانها و الیه جبایه خراجها- فصالحه المرزبان عن جمیع اهل آذربیجان علی ثمانمائه الف درهم- وزن ثمانیه- علی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ان لایقتلوا و لایهدم بیت نار- الخ. قوله (علیه السلام) (و ان عملک لیس لک بطعمه) کان عثمان عود الاشعث کون عمله طعمه له. ففی (تاریخ الطبری)- بعد ذکر شراء مصقله سبی بنی ناجیه من عامله (علیه السلام)، و عتقه لهم بدون اخذ شی ء منهم، و عجزه عن اداء ثمنهم- فقال مصقله لذهل بن الحارث: و الله ان امیرالمومنین یسالنی هذا المال و الا اقدر علیه، اما و الله لو ان ابن هند هو طالبنی بها او ابن عفان لترکها لی. الم تر الی ابن عفان حیث اطعم الاشعث من خراج آذربیجان مائه الف فی کل سنه- الخ. کما انه جعل اکثر البلاد طعمه لاقاربه، فقال سعید بن العاص لما کان والیا علی الکوفه من قبل عثمان فی بعض الایام- و کتب به الی عثمان- انما هذا السواد فطیر لقریش. فقال له الاشتر: اتجعل ما افاء الله علینا بظلال سیوفنا و مراکز رماحنا بستانا لک و لقومک. (و لکنه فی عنقک امانه) یجب علیک ردها الی اهلها (و انت مسترعی لمن فوقک) الذی ولاک و جعلک راعیا فی بلد (لیس) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لکن فی (ابن میثم) (و لیس) (لک ان تفتات) افتعال من الفوت، ای: تسبق الی شی ء بدون مراجعه من فوقک (فی رعیه و لا تخاطر) ای: تقدم علی عمل عظیم له خطر و قیمه (الا بوثیقه) و اطمینان بالنجاح. (و فی یدیک مال من مال الله عز و جل) مما جباه من الخراج (و انت من خزانه) (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (من خزانی). (حتی تسلمه الی) فاضعه موضعه (و لعلی لا اکون شر و لا تک) ولاه عمر و عثمان قبل (لک) و زاد فی روایه نصر (ان استقمت). فی (صفین نصر): لما کتب (ع) الی الاشعث قال لاصحابه: ان کتابه قد او حشنی و هو آخذنی بمال آذربیجان، و انا لاحق بمعاویه، فقالوا له: الموت خیر لک من ذلک، اتدع مصرک و جماعه قومک و تکون ذنبا لاهل الشام، فسار حتی قدم علیه (علیه السلام)- الی ان قال- و مما قیل علی لسانه: انا الرسول رسول الوصی علی المهذب من هاشم رسول الوصی وصی النبی و خیر البریه من قائم وزیر النبی و ذو صهره و خیر البریه فی العالم له الفضل و السبق بالصالحات لهدی النبی به یاتم اجبنا علیا بفضل له و طاعه نصح له دائم فقیه حلیم له صوله کلیث عرین بها سائم

مغنیه

اللغه: الطعمه: الماکله و الارتزاق. و تفتات: تستبد. و لاتخاطر: لاتقدم. الاعراب: بطعمه خبر لیس، و الباء زائده و اسمها ضمیر مستتر یعود الی عملک و لک متعلق بطعمه، و المصدر من ان تفتات اسم لیس الثانیه، و خبرها لک و لعلی الا اکون الا کلمتان ان و لا و المصدر المنسبک خبر لعل. المعنی: کان الاشعث بن قیس عاملا علی اذربیجان من قبل عثمان، و لما تولی الامام الخلافه کتب الیه یطالبه بما فی یده من اموال المسلمین، و قال له من جمله ما قال: (و ان عملک لیس لک بطعمه الخ).. انت موظف، و الوظیفه امانه فی عنقک لله و المسلمین، و لیست مزرعه لک و متجرا (و انت مسترعی لمن فوقک). ان علیک لحسیبا و رقیبا، و هو الخلیفه، یحصی علیک جمیع اعمالک، و یاخذک بها ان خنت و خالفت (لیس لک ان تفتات فی رعیه) ای تستبد و تستغل الرعیه التی انت لها خادم و اجیر. و لاتخاطر الا بوثیقه). لاتقدم علی ای عمل الا و انت علی یقین من مکانه و صحته و فائدته، و لدیک الحجه الکافیه الوافیه علی ذلک (و فی یدیک مال من مال الله) و الناس عیال الله، و اذن فالمال لهم و لسد حاجاتهم، و لیس لک و لا للخلیفه الذی هو علیک حسیب و رقیب (و لعلی الا اکون الخ).. لقد اثنیت علی عثمان الذی و لاک، و ارجو ان تثنی علی ایضا.. و فیه ایماء الی انه علی الاشعث ان یستقیم علی الطریقه و الا رای من الامام ما یکره. و تکلمنا عن هذا الاشعث فی شرح الخطبه 19.

عبده

… عملک لیس لک بطعمه: عملک ای ما ولیت لتعمله فی شوون الامه و مسترعی برعاک من فوقک و هو الخلیفه … ان تفتات فی رعیه: تفتات ای تستبد و هو افتعال من الفوت کانه یفوت آمره فیسبقه الی الفعل قبل ان یامره و الخزان بضم فتشدید جمع خازن … شر ولاتک لک والسلام: الولاه جمع و ال من ولی علیه اذا تسلط یرجو ان لا یکون شر المتسلطین علیه و لا یحق الرجاء الا اذا استقام

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اشعث ابن قیس (که شمه ای از حال او در شرح خطبه نوزدهم گذشت) و او (از جانب عثمان) حکمران آذربایجان بود (و آذربایجان ایالتی است در شمال غربی ایران دارای شهرها و ده های بسیار که مهمترین شهر و مرکز آن تبریز است، خلاصه چون امیرالمومنین علیه السلام بعد از عثمان زمام امور را به دست گرفت اشعث به جهت کارهای ناشایسته خود میدانست که امام علیه السلام او را عزل خواهد نمود ترسناک بود، حضرت برای آگاهی او به حفظ اموال آذربایجان بعد از خاتمه جنگ جمل نامه ای به او نوشت که از جمله آن این است): عمل و حکمرانی تو رزق و خوراک تو نیست (تو را حکومت نداده اند تا آنچه بیابی از آن خود پنداشته بخوری) ولی آن عمل امانت و سپرده ای در گردن تو است (که بایستی آن را مواظبت نموده در راه آن قدمی برخلاف دستور دین بر نداری) و خواسته اند که تو نگهبان باشی برای کسی که از تو بالاتر است (تو زیردست امیری هستی که تو را حافظ و نگهبان قرار داده و ولایتی به تو سپرده که آن را از جانب او مواظبت نمائی، پس) تو را نمی رسد که در کار رعیت به میل خود رفتار نمائی (پیش از آنکه به تو دستور دهند کاری انجام دهی) و نمی رسد که متوجه کار بزرگی شوی مگر به اعتماد امر و فرمانی که به تو رسیده باشد، و در دستهای تو است مال و دارائی از مال خداوند بی همتای بزرگ، و تو یکی از خزانه داران آن هستی تا آن را به من بسپاری، و امید است من بدترین والیها و فرماندهها برای تو نباشم (بلکه این دستور سود دنیا و آخرت تو را در بر دارد) و درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

بیت المال امانت خدا و مردم امام علیه السلام بمسئولان بیت المال هشدار میدهد اگر چه نامه به اشعث است اما اعلام خطری است به دست اندرکاران سیاست و اموال عمومی. هر کاری باید با موافقت امام علیه السلام و تحت نظر وی باشد تخلف از این کار موجب مخالفت با دستور خداست که صریحا فرموده از خدا، رسول (صلی الله علیه و آله) و اولی الامر اطاعت کنید. نکته حساس دیگر اینکه هر فردی که در مقامی قرار گرفته مسئول بیت المال است و نسبت به ثروتی که در اختیارش قرار گرفته امانت دار و مسئول می باشد. کوتاهی در حفظ بیت المال نه تنها موجب ضایع شدن حق خداست که خدا روز قیامت از حق خود مطالبه خواهد کرد، بلکه مردم هم نسبت بحقوق خود که ضایع شده است متخلف را در پیشگاه عدل الهی محاکمه خواهند کرد. خدای عزیز تمام ثروت دنیا را در اختیار دارد و نیازی به مال مردم ندارد، بلکه این ثروت را برای موارد مصرف خود در اختیار فرمانداران و استانداران قرار داده است و آنان وظیفه دارند تکلیف خود را انجام دهند و حداکثر دقت را در امر امانت بنمایند که حفظ امانت علامت ایمان و تقوی است و خدای عزیز درباره آن سفارش کرده است. خدای عزیز در قرآن مجید راجع به امانت چنین میگوید: (حفظ امانت را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم نپذیرفتند و زیر بار نرفتند. انسان آنرا پذیرفت زیرا انسان نسبت بخود ستمکار و نادان است.) (خدا امر میکند امانتها را بصاحبانش برسانید.) خدا خیانت به امانت را در ردیف خیانت به خود و رسول خدا (ص) بیان کرده و آنرا علامت ایمان و نمازگزاری معرفی نموده است.

سید محمد شیرازی

الی اشعث ابن قیس، عامل آذربیجان (و ان عملک لیس لک بطعمه) فلا تجعل ولایتک لاستدرار الماده و المال (و لکنه فی عنقک امانه) یجب ان تتحفظ علیه کما تتحفظ علی امانتک (و انت مسترعی لمن فوقک) ای یرعاک و یواظب علی تصرفاتک الخلیفه الذی هو فوقک (لیس لک ان تفتات فی رعیه) ای تستبد فیهم (و لا تخاطر) المخاطره القاء النفس فی الخطر، و المراد به الدنیوی و الاخروی (الا بوثیقه) ای دلیل شرعی، و اجازه من الخلیفه. (و فی یدیک مال من مال الله عز و جل) و هو ما یجتمع فی بیت المال (و انت من خزانه) جمع خازن، و هو الحافظ (حتی تسلمه الی) بارساله، کی یصرف فی مصالح المسلمین (و لعلی ان لا اکون شر ولاتک) ای الذین تسلطوا علیک من الخلفاء (لک و السلام) و کلمه (لعل) من الامام علیه السلام علی سبیل التواضع.

موسوی

اللغه: اذربیجان: اسم اعجمی غیر مصروف و النسبه الیه اذری. الطعمه: بضم الطاء الماکله. مسترعی: علی هیئه المفعول ای من استرعاه آخر فوقه ای طلب حفظ امر من الامور. تفتات: مضارع افتات و اصله فات و افتاب برایه استبد. الرعیه: المرعیه عامه الشعب. تخاطر: من المخاطره و هی الاقدام علی الامور العظام و الاشراف فیها علی الهلاک. الوثیقه: ما یحتاط به المرء لنفسه من صک او تعهد او رهن او غیر ذلک. الخزان: جمع خازن و هو الذی یتولی حفظ المال المخزون. الشرح: (و ان عملک لیس لک بطعمه و لکنه فی عنقک امانه و ان مسترعی لمن قولک) هذه رساله کتبها الامال الی الاشعث بن قیس و قد کان عاملا لعثمان عندما قتل و لما تولی الامام الامر و رای الاشعث یتصرف فی الاموال کیفما یشاء و حسبما یرید کتب الیه هذا الکتاب یقول له فیه: ان عملک و ما تجنیه منه من خراج و جبایه و اموال اهل الذمه و غیرها لیس ملکا شخصیا لک تجمعه و تتصرف فیه کما شتاء.. و انما هو امانه- لانه من الاموال العامه. التی هی ملک المسلمین و ترجع الیهم و انت حافظ له و موتمن علیه یجب ان تراعی المصلحه فیه قد وضعک من فوقک راعیا عنه و انت مسوول امامه عن کل تصرف تقوم به فیه … فانت مس

وول امام الخلیفه الذی جعلک مسوولا عن هذه الاموال و هو فوقک یسالک عنه و یحاسبک عن کل تصرف فیه … (لیس لک ان تفتات فی رعیه و لا تخاطر الا بوثیقه) و هذه لفته کریمه و توجیه عظیم … انها التعالیم التی یجب لکل من تولی امرا ان یحفظها و یرعاها و ینفذ مدلولها … و هی ان العامل لیس له ان یستبد فی الامور المالیه للرعیه و یتصرف فی اموالها مستقلا دون ان یراجع ولی الامر و الخلیفه لان الدوله لها سیاستها المالیه و مشاریعها و خططها فیجب ان یکون ولی الامر علی کامل الاطلاع فی سیاسه المال حتی یضع الثروه فی محلها اللازم … و کذلک نبهه الی ان الواجب علیه ان لا یخاطر فی هذا المال و یعرضه للهلکه و التلف بل یجب علیه ان یاخذ به وثیقه تحفظه لئلا یضیع فاذا اقرض احدا یجب ان یکتب علیه کتابا یحفظ بموجبه هذا المال … (و فی یدیک مال من مال الله عز و جل و انت من خزانه حتی تسلمه الی و لعلی الا اکون شر ولاتک لک والسلام) ثم قرر ان بین یدی الاشعث مال من اموال الله و هو لعباد الله و انت من خزانه و حفظته و مسوول عنه حتی تسلمه الی فکل نقص یطرا علیه تحاسب به و تسال عنه حتی تسلمه الی کما استلمته من اربابه ثم اشار الی انه علیه السلام- و فیه شی ء من الایناس و تطیب الخاطر بعد البیان السابق- لن یکون اقسی الخلفاء علیه و اشدهم اذا لزم الحق و اتبعه. و هکذا یقرر الامام ان یحاسب عماله و لا یترکهم فی فوضی کل واحد منهم یستقل فی عمله و یطمئن الی ما یقوم به دون محاسب او رقیب.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أشعث بن قیس عامل أذربیجان

از نامه های امام علیه السلام است

که به اشعث بن قیس فرماندار آذربایجان نوشته است. {1) .سند نامه: از جمله کسانی که این نامه را ذکر کرده اند نصر بن مزاحم در کتاب صفین است که آن را از آغاز کلام امام علیه السلام در این نامه نقل کرده و با توجّه به اینکه نصر بن مزاحم حدود دو قرن جلوتر از سید رضی می زیسته،و علاوه بر آن نامه را به صورت کامل ذکر کرده معلوم است که از منابع دیگری اخذ کرده است. «ابن عبد ربه»نیز نامه را با اضافاتی آورده و ابن قتیبه نیز در الامامه والسیاسه کمی مختصرتر از عبارات نصر بن مزاحم ذکر کرده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 202) }

نامه در یک نگاه

این نامه عمدتا اشاره به این نکته دارد که مقامات و منصب ها در حکومت اسلامی وسیله آب و نان افراد نیست بلکه امانتهای الهی است که باید به دقت از آن مراقبت کنند.به همین دلیل باید نسبت به مردم استبداد به خرج ندهند و در مورد بیت المال با احتیاط تمام گام بردارند.

وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ،وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًی لِمَنْ فَوْقَکَ.لَیْسَ لَکَ أَنْ تَفْتَاتَ فِی رَعِیَّهٍ،وَ لَا تُخَاطِرَ إِلَّا بِوَثِیقَهٍ،وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ،وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّی تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ،وَ لَعَلِّی أَلَّا أَکُونَ شَرَّ وُلَاتِکَ لَکَ،وَ السَّلَامُ

ترجمه

این فرمانداری،برای تو وسیله آب و نان نیست؛بلکه امانتی است در گردنت و (بدان)تو از سوی مافوق خود تحت مراقبت هستی.تو حق نداری درباره رعیّت،استبداد به خرج دهی و حق نداری در کارهای مهم و خطیر بدون اطمینان وارد شوی.در دست تو بخشی از اموال خداوند عز و جل می باشد و تو یکی از خزانه داران او هستی،باید آن را حفظ کنی تا به دست من برسانی،امید است من رییس بدی برای تو نباشم و السلام.

مقامات کشور اسلام امانت الهی است

همان گونه که در بالا اشاره شد آنچه مرحوم سید رضی در این نامه آورده است بخشی از نامه مشروح تری است که در کتاب صفین آمده است.از مجموع نامه چنین استفاده می شود که اشعث بن قیس به خاطر سوابق سویی که داشت بعد از روی کار آمدن امام علیه السلام احساس ناامنی در موقعیت خود کرد که امام علیه السلام ممکن است او را از حکومت آذربایجان بردارد و مسأله جنگ جمل و قتل عثمان

را بهانه ای برای سرکشی قرار دهد،لذا امام علیه السلام برای پیش گیری از فتنه انگیزی او این نامه را برایش نوشت و در آغاز نامه چنین فرمود:« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمیرِ الْمُؤْمِنینَ إِلَی الأَشْعَثِ بْنِ قَیْسٍ أَمّا بَعْدُ،فَلَوْ لَا هَنَاتٌ وَ هَنَاتٌ کُنَّ مِنْکَ لَکُنْتَ الْمُقَدَّمُ فی هذَا الأَمْرِ قَبْلَ النّاسِ وَ لَعَلَّ آخِرَ أَمْرِکَ یَحْمَدُ أَوَّلَهُ،وَ یَحْمِلُ بَعْضُهُ بَعْضاً،إِنِ اتَّقَیْتَ اللّهَ-عَزَّ وَ جَلَّ ؛اگر لغزشهایی چنین و چنان از تو سر نزده بود در این کار (فرمانداری آذربایجان یا بیعت کردن با امام علیه السلام) مقدم بر دیگران بودی و شاید پایان کار تو آغاز آن را جبران کند و بخشی از آن بخش دیگر را بپوشاند اگر تقوای الهی را پیشه کنی».

سپس امام علیه السلام در ادامه این نامه اشاره به قتل عثمان و بیعت مردم با او و شورش طلحه و زبیر و شکستن بیعت آن حضرت نمود و افزود که آنها عایشه را نیز با خود به سوی بصره بردند و من به اتفاق مهاجرین و انصار به سوی آنها رفتم و در میدان نبرد در مقابل هم قرار گرفتیم.من از آنها خواستم که از سرکشی باز گردند و به بیعت خود وفادار باشند و آنچه وظیفه اتمام حجت بود انجام دادم؛ ولی آنها نپذیرفتند جنگ در گرفت و شکست خوردند و گروهی مجروح شدند و گروهی فرار کردند و من دستور دادم مجروحان را نکشند و فراریان را تعقیب نکنند و هر کس سلاح خود را بر زمین بگذارد و به خانه خویش برود و در را به روی خود ببندد در امان خواهد بود. {1) .تمام نهج البلاغه،ص 803؛واقعه صفین،ص 20. }

سپس امام علیه السلام این بخش از نامه را که سید رضی نقل کرده است بیان فرمود.

امام علیه السلام در این بخش از نامه اوّل او را با دو جمله پرمعنا هشدار می دهد و می فرماید:«فرمانداری تو برای تو وسیله آب و نان نیست،بلکه امانتی است در گردنت و تو از سوی ما فوق خود تحت مراقبت هستی»؛ (وَ إِنَّ عَمَلَکَ لَیْسَ لَکَ بِطُعْمَهٍ {2) .«طعمه»به معنای چیز خوردنی است ولی گاه به صورت کنایه بکار می رود مثلاً می گویند فلان کس خبیث الطعمه است یعنی کسب و کار بدی دارد و در نامه بالا به معنای وسیله آب و نان است. }وَ لَکِنَّهُ فِی عُنُقِکَ أَمَانَهٌ،وَأَنْتَ مُسْتَرْعًی لِمَنْ فَوْقَکَ).

تعبیر بالا بیانگر دیدگاه اسلام درباره پستها و منصبهای حکومتی است.از دیدگاه اسلام رییس حکومت،وزرا،استان داران و فرماندهان تنها امانت دارانی هستند که امانت جامعه اسلامی از سوی خداوند به آنها سپرده شده و نباید آن را وسیله برتری جویی و تحصیل منافع شخصی کنند بلکه باید مانند هر امانت دار امین از آن مراقبت به عمل آورده و سالم به دست اهلش بسپارند.

در تفسیر آیه شریفه« إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها » {1) .نساء،آیه 58.}در روایات متعدّدی آمده که این امانت همان ولایت (و حکومت والیان صالح) است. {2) .به تفسیر نور الثقلین،ذیل آیه فوق و کافی،ج 1،ص 276 باب ان الامام یعرف الامام الذی یعرف من بعده مراجعه شود. }

البته این تفسیر به آن معنا نیست که مفهوم آیه منحصر در امر حکومت و امامت بوده باشد،بلکه یکی از مصادیق بارز و مهم آن است.

سپس امام علیه السلام بعد از این هشدار گویا به بیان سه وظیفه برای اشعث به عنوان یک فرماندار می پردازد،نخست می فرماید:«تو حق نداری درباره رعیّت استبداد به خرج دهی»؛ (لَیْسَ لَکَ أَنْ تَفْتَاتَ {3) .«تفتات»در اصل از ریشه«فوت»گرفته شده که گاه به معنای از دست رفتن و گاه به معنای سبقت جستن است و طبق معنای دوم هنگامی که به باب افتعال برود به معنای استبداد و خودسری است.گویی بر همه کس در انتخاب مقصودش پیشی می گیرد.این احتمال نیز وجود دارد که از ریشه«فأت»(به همزه) گرفته شده باشد که آن نیز به معنای انفراد و استبداد است. }فِی رَعِیَّهٍ). {4) .«رعیه»صفت مشبهه به معنای مراعات شده از ریشه رعی که در اصل به معنای به چرا بردن گوسفندان است که توام با مراعات و نگهداری است،گرفته شده و این تعبیر نشان می دهد که در حکومت اسلامی،دولت باید در خدمت مردم و مراقب و محافظ آنها باشد.حدیث معروف«کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته»نیز اشاره به این معنا دارد که همه مردم باید مراقب یکدگر باشند و در مقابل هم مسئولند.(حدیث مزبور در بحارالانوار و جامع الاخبار و در کتابهای اهل سنّت در صحیح بخاری و مسند احمد و کتب دیگر نقل شده است). }

بلکه باید طبق موازین الهی و آنچه در اسلام درباره حقوق مردم پیش بینی شده رفتار کنی نه اینکه آنچه دلخواه توست خودسرانه انجام دهی و با مردم

همچون بندگان و بردگان عمل کنی.

حضرت در دستور دوم می فرماید:«تو حق نداری در کارهای مهم و خطیر بدون اطمینان وارد شوی»؛ (وَ لَا تُخَاطِرَ إِلَّا بِوَثِیقَهٍ).

با توجّه به اینکه جمله (و لا تخاطر) از ریشه خطر است و امور مهم را خطیر می گویند به سبب خطرهایی که آن را تهدید می کند،منظور امام علیه السلام این است که در اموری که با سرنوشت مردم سر و کار دارد جز با دقت و تأمل و مشورت کافی و در صورت لزوم گرفتن اذن از امام علیه السلام و پیشوایت اقدام مکن،زیرا برای حفظ امانتهای مهم باید از دست زدن به کارهای خطرناک پرهیز کرد؛بنابراین واژه وثیقه هم تفکر و اندیشه را شامل می شود و هم مشورت و هم اجازه گرفتن از امام علیه السلام در صورت نیاز.

در دستور سوم درباره حفظ اموال بیت المال می فرماید:«در دست تو بخشی از اموال خداوند عز و جل است و تو یکی از خزانه داران او هستی باید آن را حفظ کنی تا به دست من برسانی»؛ (وَ فِی یَدَیْکَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ،وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّی تُسَلِّمَهُ إِلَیَّ).

و در پایان به او اطمینان می دهد که اگر در مسیر صحیح گام بر دارد،امام علیه السلام نسبت به او هیچ گونه تعرضی نکند و از این نظر در امنیت باشد،می فرماید:«امید است من رییس بدی برای تو نباشم و السلام»؛ (وَ لَعَلِّی أَلَّا أَکُونَ شَرَّ وُلَاتِکَ لَکَ وَ السَّلَامُ).

البته این تعبیر،تعبیری است بسیار متواضعانه و پدرانه.

نکته ها

1-دستور العملی کامل

جالب این است که امام علیه السلام در این بخش کوتاه از نامه تمام گفتنی ها را که باید

برای یک مسئول سیاسی کشور اسلامی بگوید،بیان فرموده؛نخست ماهیت منصب او را بیان داشته تا آگاه باشد او تنها یک امانتدار است نه یک زمامدار خودکامه و مالک الرقاب مردم.

سپس به سراغ نخستین چیزی می رود که دامن زمامداران را می گیرد و آن مسأله استبداد رأی و ترجیح دادن تمایلات شخصی بر منافع مردم است.

مخصوصاً امام علیه السلام از واژه رعیّت در اینجا استفاده می کند که مفهومش کسانی است که باید حال آنها مراعات شود و مصالح آنها را در نظر بگیرند.

سپس به او دستور می دهد که کارهای مهم اجتماعی را همچون کارهای شخصی نشمرد و ابعاد و آثار آن را در جامعه در نظر بگیرد و بدون اطمینان از عواقب آثار آن تصمیم نگیرد.

سرانجام به یکی از مهمترین عوامل فساد حکومتها که مسأله اموال و ذخائر کشور است،اشاره می کند و آنرا به عنوان«مال اللّه»معرفی می نماید؛همان تعبیری که از قرآن مجید گرفته شده که خداوند متعال درباره بردگانی که در مسیر آزادی قرار دارند دستور می دهد سرمایه ای در اختیار آنها بگذارند تا بتوانند کسب و کار کرده دین خود را ادا نمایند؛می فرماید: «وَ آتُوهُمْ مِنْ مالِ اللّهِ الَّذِی آتاکُمْ». {1) .نور،آیه 33.}

سپس او را به عنوان خزانه دار اموال الهی نه صاحب اختیار معرفی کرده دستور می دهد از آن مراقبت نماید تا به دست امام علیه السلام برسد و در میان حق داران تقسیم شود.

در عین حال در پایان نامه به او اطمینان می دهد که اگر از مسیر حق منحرف نشود امام علیه السلام هرگز با او بد رفتاری نخواهد داشت؛ولی در عین حال هشدار دیگری است که اگر اشعث نصایح سه گانه فوق را نپذیرد باید منتظر عواقب سوء کار خود باشد.

قابل توجّه اینکه نصر بن مزاحم در کتاب صفین می نویسد:«هنگامی که امام علیه السلام این نامه را به اشعث نوشت (او که دارای سوابق سویی بود) به یاران خود گفت:نامه امام علیه السلام من را در وحشت فرو برد،او می خواهد اموال آذربایجان را از من مطالبه کند من ناچارم به سوی معاویه بروم.یارانش به او گفتند اگر بمیری برای تو از این بهتر است.آیا شهر خود و جمعیت خویش را رها می کنی و دنباله رو اهل شام می شوی؟ اشعث به اشتباه خود پی برد و سرانجام نزد امام علیه السلام آمد و در کوفه زندگی کرد». {1) .شرح نهج البلاغه علامه تستری،ج 8،ص 7. }

2-اشعث بن قیس کیست؟

در ذیل خطبه 19 در جلد اوّل همین مجموعه که امام علیه السلام سخنان تندی در آن خطبه به اشعث بن قیس فرموده بود شرح حال اشعث را نوشته ایم.

نام اصلی او معدی کرب بود و به مناسبت موهای ژولیده و فرفری که داشت او را اشعث می نامیدند؛تا آنجا که اسم اصلی او به فراموشی سپرده شد و این نام بر وی ماند.

او دارای سوابق سوء بسیاری است؛در زمان جاهلیّت مرتکب جنایاتی شد و از سوی قبیله دشمن اسیر گشت و با پرداختن غرامّت سنگینی از سوی قومش آزاد شد.

تاریخ تاریک زندگی او نشان می دهد که او از منافقان بود و در عصر حکومت علی علیه السلام به گفته بعضی از مورخان سرچشمه های اصلی تمام مفاسد جامعه اسلامی بود.او با عمرو عاص در مسأله ایجاد نفاق در صفوف یاران علی علیه السلام در جنگ صفین همکاری کرد.

اشعث بن قیس در زمان عثمان به حکومت آذربایجان منصوب شد و امام علیه السلام

بعد از عثمان طبق روایت بالا می خواست با او مدارا کند مبادا به سوی معاویه و شام بگریزد.

قابل توجّه اینکه ابوبکر برای جلوگیری از خطرات اشعث،خواهر خود ام فروه را به او تزویج کرد و این زن سه پسر آورد که یکی از آنها محمد بود که در کربلا از فرماندهان لشکر ابن زیاد در برابر امام حسین علیه السلام بود.اشعث دختری به نام جعده داشت که همه شنیده ایم امام مجتبی علیه السلام را مسموم ساخت و طبق روایت کافی خود اشعث نیز از کسانی است که در قتل امیر مؤمنان علی علیه السلام شرکت داشت. {1) .کافی،ج 8،ص 167،ح 187. }

این سخن را با حدیثی که درباره اشعث از امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل شده است پایان می دهیم امام علیه السلام خطاب به مردم فرمود:«أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ الْأَشْعَثَ لَا یَزِنُ عِنْدَ اللّهِ جَنَاحَ بَعُوضَهٍ وَ إِنَّهُ أَقَلُّ فِی دِینِ اللّهِ مِنْ عَفْطَهِ عَنْز؛ای مردم!اشعث به اندازه پر پشه ای در پیشگاه خدا وزن و ارزش ندارد و او در دین خدا از آب بینی بز کمتر است». {2) .بحارالانوار،ج 29،ص 420 برای شرح بیشتر درباره حالات اشعث به جلد اوّل همین کتاب،ص 444 به بعد ذیل خطبه 19 مراجعه فرمایید. }

لازم به ذکر است که اشعث در زمان عمر والی آذربایجان شد و در زمان عثمان باقی بود و در عصر حکومت علی علیه السلام نیز مدتی ابقا شد.

3-آذربایجان در نقشه های پیشین اسلامی

از فتوح البلدان بلاذری و تاریخ طبری و معجم البلدان حموی اجمالاً استفاده می شود که منطقه آذربایجان در حدود سنه 20 هجری زیر پرچم اسلام قرار گرفت؛ ولی چیزی نگذشت که گروهی بر ضد آن قیام کردند.خلیفه دوم اشعث بن قیس را فرستاد و بار دیگر آنجا را فتح کرد و اشعث بر حکومت آنجا باقی ماند.

محدوده آذربایجان آن روز از امروز گسترده تر بود و علاوه بر تبریز،خوی، سلماس،ارومیه و اردبیل،مناطقی از گیلان و مازندران را نیز شامل می شد و از طرف غرب نیز فراتر از مرزهای کنونی بود.حموی می گوید:«این منطقه خود مملکت عظیمی است،دارای برکات فراوان،خرم و سرسبز،پرآب و دارای چشمه های بسیار».یعقوبی در تاریخ خود می نویسد:معاویه هر سال سی هزار هزار (سی میلیون) درهم از خراج آذربایجان دریافت می داشت و این نشان می دهد که تا چه اندازه آن منطقه گسترده و آباد بوده است. {1) .به کتاب تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 233 و تاریخ طبری در حوادث سنه 22 و همچنین معجم البلدان حموی،ج 1،ص 128 و فتوح البلدان بلاذری،ج 2،ص 400 مراجعه شود. }

نامه6: علل مشروعیّت حکومت امام علیه السّلام

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه امام علیه السّلام به معاویه که پس از جنگ جمل در سال 36 هجری، توسّط جریر بن عبد اللّه فرستاده شد)

متن نامه

إِنّهُ باَیعَنَیِ القَومُ الّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُم

ص: 366

عَلَیهِ فَلَم یَکُن لِلشّاهِدِ أَن یَختَارَ وَ لَا لِلغَائِبِ أَن یَرُدّ وَ إِنّمَا الشّورَی لِلمُهَاجِرِینَ وَ الأَنصَارِ فَإِنِ اجتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمّوهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلّهِ رِضًا فَإِن خَرَجَ عَن أَمرِهِم خَارِجٌ بِطَعنٍ أَو بِدعَهٍ رَدّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنهُ فَإِن أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتّبَاعِهِ غَیرَ سَبِیلِ المُؤمِنِینَ وَ وَلّاهُ اللّهُ مَا تَوَلّی وَ لعَمَریِ یَا مُعَاوِیَهُ لَئِن نَظَرتَ بِعَقلِکَ دُونَ هَوَاکَ لتَجِدُنی أَبرَأَ النّاسِ مِن دَمِ عُثمَانَ وَ لَتَعلَمَنّ أنَیّ کُنتُ فِی عُزلَهٍ عَنهُ إِلّا أَن تَتَجَنّی فَتَجَنّ مَا بَدَا لَکَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

همانا کسانی با من بیعت کرده اند که با ابا بکر و عمر و عثمان، با همان شرایط بیعت کردند، {این سخن امام علیه السّلام روش استدلال و مناظره بر أساس باورهای دشمن است، زیرا معاویه به ولایت و امامت امام علی علیه السّلام و نصب الهی و ابلاغ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اعتقاد ندارد و تنها در شعارهای خود، بیعت مردم و شورای مسلمین را مطرح می کند. امام در استدلال با معاویه ناچار معیارهای مورد قبول او را طرح می فرماید که اگر بیعت را قبول داری مردم با من بیعت کردند و اگر شورا را قبول داری، شورای مهاجر و انصار مرا برگزیدند، دیگر چه بهانه ای می توانی داشته باشی؟! در صورتیکه امام علیه السّلام باور و اعتقادات خود را نسبت به امامت و رهبری عترت در خطبه 1 و 2 و 144 و 97 و 120 و 93 مشروحا بیان داشت.} پس آن که در بیعت حضور داشت نمی تواند خلیفه ای دیگر انتخاب کند، و آن کس که غایب بود نمی تواند بیعت مردم را نپذیرد . همانا شورای مسلمین از آن مهاجرین و انصار است {- نقد تفکّر پوپولیسم POPULISM (مردم سالاری)، زیرا در اسلام هم مردم و رأی آنان مهمّ است و هم مردم در پرتو ملاکهای اسلامی، فردی را انتخاب می کنند، پس اصالت با معیارهای اسلامی است، نه اکثریّت فقط.}، پس اگر بر امامت کسی گرد آمدند، و او را امام خود خواندند، خشنودی خدا هم در آن است ، حال اگر کسی کار آنان را نکوهش کند یا بدعتی پدید آورد، او را به جایگاه بیعت قانونی باز می گردانند.

اگر سرباز زد با او پیکار می کنند، زیرا که به راه مسلمانان در نیامده، خدا هم او را در گمراهی اش رها می کند ، به جانم سوگند! ای معاویه اگر دور از هوای نفس، به دیده عقل بنگری، خواهی دید که من نسبت به خون عثمان پاک ترین افرادم، و می دانی که من از آن ماجرا دور بوده ام، جز اینکه از راه خیانت مرا متّهم کنی، و حق آشکاری را بپوشانی. با درود .

شهیدی

مردمی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کردند، هم بدانسان بیعت مرا پذیرفتند. پس کسی که حاضر است نتواند دیگری را خلیفه گیرد، و آن که غایب است نتواند کرده حاضران را نپذیرد. شورا از آن مهاجران است و انصار، پس اگر گرد مردی فراهم گردیدند و او را امام خود نامیدند، خشنودی خدا را خریدند. اگر کسی کار آنان را عیب گذارد یا بدعتی پدید آرد او را به جمعی که از آنان برون شده بازگردانند، و اگر سرباز زد، با وی پیکار رانند که- راهی دیگر را پذیرفته- و جز به راه مسلمانان رفته، و خدا را در گردن او در آرد آن را که بر خود لازم دارد .

معاویه! به جانم سوگند، اگر به دیده خرد بنگری و هوا را از سر به در بری، بینی که من از دیگر مردمان از خون عثمان بیزارتر بودم، و می دانی که از آن گوشه گیری نمودم، جز آنکه مرا متهم گردانی و چیزی را که برایت آشکار است بپوشانی، و السلام.

اردبیلی

بدرستی که مبایعه کردند بمن گروهی که مبایعه کردند با ابا بکر و عمر و عثمان بر آنچه مبایعه کردند بایشان بر آن پس نبود مر حاضر را که اختیار کنید غیر کسی را که بیعت بر او واقع شده و نه غایب را که رد کند آنچه مردمان بیعت کرده و جز این نیست مشورت در امر خلافت برای مهاجر نیست و انصار پس اگر مجتمع شوند بر مردی مراد نفس نفیس خودش است پس او را امام نام نهند باشد که آن امر برای خوشنودی حضرت عزت پس اگر بیرون رود از فرمان ایشان بیرون روند بطعنه زدن یا بدعت نهادن و تا برگردانیدند او را بسوی آنچه بیرون رفته از آن پس اگر سر باز زند کارزار کنند با او بر پیروی کردن او غیر راه مؤمنانی را که راه متابعت ایشانست بمن واگذارد او را خدا با آنچه کشت و هر آینه سوگند بزندگانی من ای معاویه اگر نظر کنی بعقل خودت نه بهوای نفس اماره خودت هر آینه یابی مرا بری ترین مردمان از سعی در خون عثمان و هر آینه بدانی که من بودم در گوشه از آن امر بجز آنکه خیانت میکنی بر من پس می پوشانی آنچه ظاهر شد برای تو و السّلام

آیتی

این مردمی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کرده بودند، به همان شیوه با من بیعت کردند. پس آن را که حاضر است، نرسد که دیگری را اختیار کند و آن را که غایب بوده است نرسد که آنچه حاضران پذیرفته اند نپذیرد. شورا از آن مهاجران و انصار است. اگر آنان بر مردی همراءی شدند و او را امام خواندند، کارشان برای خشنودی خدا بوده است، و اگر کسی از فرمان شورا بیرون آمد و بر آن عیب گرفت یا بدعتی نهاد باید او را به جمعی که از آن بیرون شده است باز آورند. اگر سر بر تافت با او پیکار کنند، زیرا راهی را برگزیده که خلاف راه مؤ منان است و خدا نیز در گردن او کند، گناه آنچه را خود متولی آن شده است.

ای معاویه، به جان خودم سوگند، که اگر به دیده خرد بنگری، نه از روی هوا و هوس، در خواهی یافت که من از هر کس دیگر از کشتن عثمان بیزارتر بودم و من از آن کناری جسته بودم، مگر آنکه بخواهی جنایت را به گردن من نهی و چیزی را که بر تو آشکار است پنهان داری. والسلام.

انصاریان

آن مردمی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط و مقررات با من بیعت کردند، حاضر را حقّی نیست که غیر را اختیار کند،و غایب را نمی رسد که آن را قبول نکند .شورا برای مهاجرین و انصار است.اگر بر مردی در خلافت اجتماع کردند و او را پیشوا نامیدند خداوند به آن راضی است ،بنا بر این اگر کسی از فرمان اهل شورا با انکار و بدعت بیرون رود او را به آن بر می گردانند،و اگر فرمان آنان را نپذیرد با او به خاطر پیروی از غیر راه اهل ایمان می جنگند،و خداوند بر گردن او نهد آن را که خود بر عهده گرفته(یعنی عذاب دوزخ را ).

به جان خودم سوگند ای معاویه،اگر با دیده عقل نظر کنی نه از روی هوا و هوس،خواهی یافت که که من از همه مردم از خون عثمان مبرّاترم،و خواهی دانست که از آن گوشه گرفتم، مگر آنکه مرا متّهم کنی،پس هر اتهامی که به نظرت می رسد وارد آر.و السلام .

شروح

راوندی

ثم تکلم بکلام موجب اعتقاد القوم، لانه کان معهم فی المداراه و التقیه و کانوا یقصرون فی حقه علی ما امرهم به فی غدیر خم رسول الله صلی الله علیه و آله. و قوله انه بایعنی القوم فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد و انما الشوری للمهاجرین و الانصار لم یذکر علیه السلام ذلک لانه حکم من احکام الشرع نزل به کتاب او سنه، اذ لو کان کذلک لکان علیه دلیل شرعی، و اذا لم یقله من الاعتقاد فانما اورده علی معاویه و اصحابه الذین کان اعتقادهم علی هذا اولا و ثانیا (و ثالثا)، فقال علیه السلام: کما لم یکن لم تغییر ما تقدم علی مقتضی اعتقادکم فلیس لما اجتمعوا علی و سمونی اماما و لله فیه رضی ان یخرج منه واحد. و روی: ردوه الی ما خرج منه. و العزله: البعد. و التجنی: طلب الجنایه، و هو ان یدعی علیک احد ذنبا لم تفعله. و قوله فتجن ما بدا لک ای داع علی ذنبا لم افعله اذا شئت ذلک ما تشاء لک رای فیه، یقال: بدا له فی هذا الابداء ای ظهر له رای فی ذلک، ثم یحذف بدا من الکلام تخفیفا.

کیدری

قوله علیه السلام: بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر. کلام قاله علیه السلام: علی مقتضی عقیده القوم مداراه و تقیه، و تقریبا لهم الی الاجتماع و الاتفاق و شق عصا الشقاق، و الا فامامته کانت ثابته بعد النبی بلا فصل، بالنص الصادر من النبی صلی الله علیه و آله علی ما افاضت الیه الادله الیقینیه المستفیضه فی مظانها. و الشوری: المشوره. فتجن ما بدا لک: ای اسند ما شئت من ذنب لم افعله.

ابن میثم

از نامه های حضرت به معاویه: عزله: اسم مصدر از اعتزال است. تجنی: آن است که بر کسی گناهی ببندد که آن را انجام نداده است. (همان مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، با همان قید و شرطها با من بیعت کردند، بنابراین نه، آن که حاضر بود اختیار فسخ دارد و نه آن که غایب بود، اجازه ی رد کردن. شورا، تنها از آن مهاجران و انصار است، اگر ایشان بطور اتفاق کسی را امام دانستند خداوند از این امر راضی و خشنود است و اگر کسی از فرمان آنان با زور سرنیزه یا از روی بدعت خارج شود او را به جای خود می نشانند، پس اگر سرپیچی کند با او نبرد می کنند، چرا که از غیر طریق اهل ایمان پیروی کرده، و خدا او را در بیراهه رها می کند. ای معاویه به جان خودم سوگند اگر با دیده ی عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگری، خواهی دید که من از همه کس در خون عثمان بی گناهترم، و می دانی که من از آن برکنار بوده ام، مگر این که بخواهی خیانت کنی و چنین نسبتی را به من بدهی، اکنون که چنین نیست هر جنایت که می خواهی بکن، والسلام.) آنچه در این مورد ذکر شده قسمتی از نامه ای است که حضرت به معاویه نوشت و آن را به وسیله ی عبدالله بجلی که از حکمرانی همدان عزلش کرده بود به شام فرستاد، جمله های اول این نامه این بوده است: پس از حمد خدا و نعت پیامبر، ای معاویه همچنان که تو در شام هستی بیعت من بر گردن تو قرار دارد، زیرا با من همان مردمی بیعت کردند که … و دنباله ی آن متصل می شود به آغاز آنچه در این مورد ذکر شد، تا جمله ی و ولاه ما تولی و به دنبال این جمله، در اصل نامه این عبارت می آید و همانا طلحه و زبیر، با من بیعت کردند و سپس آن را نقض کردند و بیعت شکنی آنان در حکم ارتدادشان بود به این دلیل با آنها به مبارزه برخاستم، تا حق به کرسی نشست، و امر خدا آشکار شد، در حالی که ایشان کراهت داشتند، پس ای معاویه در امری داخل شو که سایر مسلمانان داخل شدند، به درستی که بهترین چیز در نظر من برای تو سلامت تو می باشد، مگر این که بخواهی خود را در معرض بلا بیفکنی که اگر به این کار دست بیاندازی با تو می جنگم و از خدا برای پیروزی بر تو، یاری می خواهم. ای معاویه، تو که کاملا دستت به خون عثمان آلوده است، اکنون در آنچه همه ی مردم داخل شده اند، داخل شو، و سپس همان مردم را حکم قرار ده، من، تو و آنها را به کتاب خدا دعوت خواهم کرد، اما آنچه را که تو ادعا می کنی که خونخواهی عثمان است چنان است که می خواهی بچه را از شیر دادن گول بزنی، پس از این بیانات در اصل نامه، این جمله می آید: و لعمری، به جان خودم سوگند، تا ما بدالک: هر جنایت که می خواهی بکن، و سپس عباراتی می آید که ترجمه اش این است: بدان که تو، از آزادشدگانی که نه سزاوار خلافتند، و نه شایستگی دارند که طرف شور و مشورت واقع شوند، هم اکنون جریر بن عبدالله را که از اهل ایمان و هجرت است، نزد تو و اطرافیانت فرستاده ام و به این وسیله از تو می خواهم که با من بیعت کنی، از خدا، درخواست نیرو و کمک می کنم. بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد، فراز: اما بعد … بالشمام، اصل ادعاست، و جمله ی انه بایعنی … علیه، مقدمه نخستین استدلال و صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد و تقدیر مقدمه ی کبری این است: با هر که این قوم بیعت کرده اند، نه شخص غایب حق دارد آن را رد کند و نه حاضر می تواند کسی غیر از آن را که آنان با او بیعت کرده اند، برگزیند، نتیجه ی قیاس این می شود: هیچ کس، خواه غایب و خواه حاضر، حق رد کردن بیعت آنان با امامشان را ندارد، و لازمه ی این نتیجه آن است که این بعیت شامل حاضران و غایبان می باشد، و این مطلب از جمله فلم یکن … یرد، فهمیده می شود. و انما … تولی، این عبارت کبرای قیاس را تقریر کرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دلیل این که ایشان اهل حل و عقد امت محمد (صلی الله علیه و آله) می باشند، پس اگر بر مساله ای از احکام الهی اتفاق کلمه داشته باشند، چنان که بر بیعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام نامیدند، چنین اتحادی اجماع بر حق و مرضی خداوند و راه مومنان است که پیروی از آن، واجب می باشد، بنابراین اگر کسی به مخالفت با آنان برخیزد، و با متهم کردن ایشان یا تهمت زدن به کسانی که با او بیعت کرده اند، و یا با ایجاد بدعت در دین، از مسیر مسلمانان خارج شود، مردم مسلمان او را به راه حق باز می گردانند، و اگر از این امر سرپیچی کند، و راه غیر مومنان را ادامه دهد، با وی به جنگ پردازند، تا به راه حق بازگردد، وگرنه خداوند، او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وی بچشاند، و چه بد سرانجامی است جهنم، (نمونه ی کامل معاویه است که از مسیر مسلمانان خارج شد و امام علی (علیه السلام) را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهای ناروای دیگر متهم کرد، و دیگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتی که در نقض بیعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاویه را سوگند می دهد که اگر با دیده ی عقل بنگرد و از هوا و هوس چشم بپوشد او را بیگناهترین فرد در قتل عثمان خواهد یافت، زیرا آن حضرت هنگام کشته شدن عثمان در خانه ی خود قرار داشت و از واقعه برکنار بود، البته این کناره گیری امام (علیه السلام) پس از آن بود که مدت مدیدی با دست و زبان از او دفاع می کرد، و هم عثمان را نصیحت می کرد و هم از مردم می خواست دست از آزار وی بردارند و چون دیگر سعی و کوشش خود را بی نتیجه دید، دست برداشت و به خانه ی خود پناه برد. الا ان تتجنی … تا آخر نامه، این جمله استثنای منقطع است، یعنی مگر این که به ناحق مرا به گناهی متهم سازی که به کلی از آن دورم، که در این صورت، هر گناه و جنایتی را که به ذهنت می آید می توانی به من نسبت دهی زیرا، باب اختیار برای هر کس باز است. امیرالمومنین در این نامه، برای اثبات امامت خود، به اجماع مردم، و نه نص صریح پیامبر، استدلال فرمود، به علت این که آنان اعتقاد به نص نداشتند بلکه نزد ایشان، تنها دلیل بر نصب امام، همان اجماع مسلمانان بود، پس اگر حضرت به دلیل نقلی و نص صریح احتجاج می کرد آنان نمی پذیرفتند. موفقیت در کارها بسته به لطف خداست.

ابن ابی الحدید

إِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ وَ إِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ لِلَّهِ رِضًا فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ فَإِنْ أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتَّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ وَ وَلاَّهُ اللَّهُ ما تَوَلّی وَ لَعَمْرِی یَا مُعَاوِیَهُ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّی کُنْتُ فِی عُزْلَهٍ عَنْهُ إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّی فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَکَ وَ السَّلاَمُ .

قد تقدم ذکر هذا الکلام فی أثناء اقتصاص مراسله أمیر المؤمنین ع معاویه بجریر بن عبد اللّه البجلی و قد ذکره أرباب السیره کلهم و أورده شیوخنا المتکلمون فی کتبهم احتجاجا علی صحه الاختیار و کونه طریقا إلی الإمامه و أوّل الکتاب

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ بَیْعَتِی بِالْمَدِینَهِ لَزِمَتْکَ وَ أَنْتَ بِالشَّامِ لِأَنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا . إلی آخر الفصل .

و المشهور المروی فإن خرج من أمرهم خارج بطعن أو رغبه أی رغبه عن ذلک الإمام الذی وقع الاختیار له.

وَ الْمَرْوِیُّ بَعْدَ قَوْلِهِ وَلاَّهُ اللَّهُ بَعْدَ ما تَوَلّی وَ أَصْلاَهُ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصِیراً وَ إِنَّ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ بَایَعَانِی ثُمَّ نَقَضَا بَیْعَتِی فَکَانَ نَقْضُهُمَا کَرَدَّتِهِمَا فَجَاهَدْتُهُمَا عَلَی ذَلِکَ حَتّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ اَلْمُسْلِمُونَ فَإِنَّ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیَّ فِیکَ الْعَافِیَهُ إِلاَّ أَنْ تَتَعَرَّضَ لِلْبَلاَءِ فَإِنْ تَعَرَّضْتَ لَهُ قَاتَلْتُکَ وَ اسْتَعَنْتُ بِاللَّهِ عَلَیْکَ وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ النَّاسُ فِیهِ ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَی کِتَابِ اللَّهِ فَأَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُهَا فَخُدْعَهُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ وَ لَعَمْرِی یَا مُعَاوِیَهُ إِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ إِلَی آخِرِ الْکَلاَمِ.

وَ بُعْدِهِ وَ اعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِینَ لاَ تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلاَفَهُ وَ لاَ تَعْتَرِضُ بِهِمْ اَلشُّورَی وَ قَدْ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ جَرِیرَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ الْبَجَلِیَّ وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ وَ الْهِجْرَهِ فَبَایِعْ وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللّهِ .

و اعلم أن هذا الفصل دال بصریحه علی کون الاختیار طریقا إلی الإمامه کما یذکره أصحابنا المتکلمون لأنّه احتج علی معاویه ببیعه أهل الحل و العقد له و لم یراع فی ذلک إجماع المسلمین کلهم و قیاسه علی بیعه أهل الحل و العقد لأبی بکر فإنه ما روعی فیها إجماع المسلمین لأن سعد بن عباده لم یبایع و لا أحد من أهل بیته و ولده و لأن علیا و بنی هاشم و من انضوی إلیهم لم یبایعوا فی مبدإ الأمر و امتنعوا و لم یتوقف المسلمون فی تصحیح إمامه أبی بکر و تنفیذ أحکامه علی بیعتهم و هذا دلیل علی صحه الاختیار و کونه طریقا إلی الإمامه و أنّه لا یقدح فی إمامته ع امتناع معاویه من البیعه و أهل الشام فأما الإمامیّه فتحمل هذا الکتاب منه ع علی التقیه و تقول إنّه ما کان یمکنه

أن یصرح لمعاویه فی مکتوبه بباطن الحال و یقول له أنا منصوص علی من رسول اللّه ص و معهود إلی المسلمین أن أکون خلیفه فیهم بلا فصل فیکون فی ذلک طعن علی الأئمه المتقدمین و تفسد حاله مع الذین بایعوه من أهل المدینه و هذا القول من الإمامیّه دعوی لو عضدها دلیل لوجب أن یقال بها و یصار إلیها و لکن لا دلیل لهم علی ما یذهبون إلیه من الأصول التی تسوقهم إلی حمل هذا الکلام علی التقیه.

فَأَمَّا قَوْلُهُ ع وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ اَلْمُسْلِمُونَ ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَی کِتَابِ اللَّهِ .

فیجب أن یذکر فی شرحه ما یقول المتکلمون فی هذه الواقعه قال أصحابنا المعتزله رحمهم اللّه هذا الکلام حقّ و صواب لأن أولیاء الدم یجب أن یبایعوا الإمام و یدخلوا تحت طاعته ثمّ یرفعوا خصومهم إلیه فإن حکم بالحق استدیمت إمامته و إن حاد عن الحق انقضت خلافته و أولیاء عثمان الذین هم بنوه لم یبایعوا علیا ع و لا دخلوا تحت طاعته ثمّ و کذلک معاویه ابن عم عثمان لم یبایع و لا أطاع فمطالبتهم له بأن یقتص لهم من قاتلی عثمان قبل بیعتهم إیاه و طاعتهم له ظلم منهم و عدوان.

فإن قلت هب أن القصاص من قتله عثمان موقوف علی ما ذکره ع أ ما کان یجب علیه لا من طریق القصاص أن ینهی عن المنکر و أنتم تذهبون إلی أن النهی عن المنکر واجب علی من هو سوقه فکیف علی الإمام الأعظم قلت هذا غیر وارد هاهنا لأن النهی عن المنکر إنّما یجب قبل وقوع المنکر لکیلا یقع فإذا وقع المنکر فأی نهی یکون عنه و قد نهی علی ع أهل مصر و غیرهم عن قتل عثمان قبل قتله مرارا و نابذهم بیده و لسانه و بأولاده فلم یغن شیئا و تفاقم الأمر حتّی قتل و لا یجب بعد القتل إلاّ القصاص فإذا امتنع أولیاء الدم من طاعه الإمام لم یجب علیه أن یقتص من القاتلین لأن اهلقصاص حقهم و قد سقط ببغیهم علی الإمام و خروجهم عن طاعته و قد قلنا نحن فیما تقدم أن القصاص إنّما یجب علی من باشر القتل و الذین باشروا قتل عثمان قتلوا یوم قتل عثمان فی دار عثمان و الذین کان معاویه یطالبهم بدم عثمان لم یباشروا القتل و إنّما کثروا السواد و حصروه[حصروا]

عثمان فی الدار و أجلبوا علیه و شتموه و توعدوه و منهم من تسور علیه داره و لم ینزل إلیه و منهم من نزل فحضر محضر قتله و لم یشرک فیه و کل هؤلاء لا یجب علیهم القصاص فی الشرع

جریر بن عبد اللّه البجلی عند معاویه

و قد ذکرنا فیما تقدم شرح حال جریر بن عبد اللّه البجلی فی إرسال علی ع إیاه إلی معاویه مستقصی

وَ ذَکَرَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ بَکَّارٍ فِی اَلْمُوَفَّقِیَّاتِ أَنَّ عَلِیّاً ع لَمَّا بَعَثَ جَرِیراً إِلَی مُعَاوِیَهَ خَرَجَ وَ هُوَ لاَ یَرَی أَحَداً قَدْ سَبَقَهُ إِلَیْهِ قَالَ فَقَدِمْتُ عَلَی مُعَاوِیَهَ فَوَجَدْتُهُ یَخْطُبُ النَّاسَ وَ هُمْ حَوْلَهُ یَبْکُونَ حَوْلَ قَمِیصَ عُثْمَانَ وَ هُوَ مُعَلَّقٌ عَلَی رُمْحٍ مَخْضُوبَ بِالدَّمِ وَ عَلَیْهِ أَصَابِعَ زَوْجَتَهُ نَائِلَهُ بِنْتُ الْفَرَافِصَهِ مَقْطُوعَهً فَدَفَعَتْ إِلَیْهِ کِتَابِ عَلِیٍّ ع وَ کَانَ مَعِی فِی الطَّرِیقِ رَجُلٍ یَسِیرُ بسیری وَ یُقِیمُ بِمَقَامِی فَمَثِّلْ بَیْنَ یَدَیْهِ فِی تِلْکَ الْحَالِ وَ أَنْشَدَهُ إِنَّ بَنِی عَمِّکَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ هُمْ قَتَلُوا شَیْخَکُمْ غَیْرَ کَذِبٍ وَ أَنْتَ أَوْلَی النَّاسِ بِاْلَوْثِب فَثِبْ.

وَ قَدْ ذَکَرْنَا تَمَامِ هَذِهِ الْأَبْیَاتَ فِیمَا تَقَدَّمَ.

قَالَ ثُمَّ دَفَعَ إِلَیْهِ کِتَاباً مِنْ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ وَ هُوَ أَخُو عُثْمَانَ لِأُمِّهِ کَتَبَهُ مَعَ هَذَا الرَّجُلَ مِنْ اَلْکُوفَهِ سِرّاً أَوَّلِهِ مُعَاوِیَّ إِنَّ الْمَلِکَ قَدْ جُبٍّ غَارِبِهِ.

الْأَبْیَاتِ الَّتِی ذَکَرْنَا فِیمَا تَقَدَّمَ.

قَالَ فَقَالَ لِی مُعَاوِیَهَ أَقِمْ فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ نَفَرُوا عِنْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ حَتَّی یَسْکُنُوا فَأَقَمْتُ أَرْبَعَهَ أَشْهُرٍ ثُمَّ جَاءَهُ کِتَابٍ آخَرَ مِنَ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُقْبَهَ أَوَّلِهِ أَلاَ أَبْلِغْ مُعَاوِیَهَ بْنَ حَرْبٍ

قَالَ فَلَمَّا جَاءَهُ هَذَا الْکِتَابِ وَصَلَ بَیْنَ طومارین { 1) الملیم:من وقع منه ما یلام علیه. } أَبْیَضَیْنِ ثُمَّ طواهما وَ کَتَبَ عنوانهما

مِنْ مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ وَ دَفَعَهُمَا إِلَیَّ لاَ أَعْلَمُ مَا فِیهِمَا وَ لاَ أَظُنُّهُمَا إِلاَّ جَوَاباً وَ بَعَثَ مَعِی رَجُلاً مِنْ بَنِی عَبْسٍ لاَ أَدْرِی مَا مَعَهُ فَخَرَجْنَا حَتَّی قَدِمْنَا إِلَی اَلْکُوفَهِ وَ اجْتَمَعَ النَّاسُ فِی الْمَسْجِدِ لاَ یَشُکُّونَ أَنَّهَا بَیْعَهُ أَهْلِ اَلشَّامِ فَلَمَّا فَتَحَ عَلَیَّ ع الْکِتَابَ لَمْ یَجِدْ شَیْئاً وَ قَامَ اَلْعَبْسِیِّ فَقَالَ مَنْ هَاهُنَا مِنْ أَحْیَاءِ قَیْسٍ وَ أَخَصِّ مِنْ قَیْسٍ غَطَفَانَ وَ أَخَصِّ مِنْ غَطَفَانَ عَبْساً إِنِّی أَحْلِفُ بِاللَّهِ لَقَدْ تَرَکْتَ تَحْتَ قَمِیصَ عُثْمَانَ أَکْثَرَ مِنْ خَمْسِینَ أَلْفَ شَیْخٍ خاضبی لِحَاهُمْ بِدُمُوعٍ أَعْیُنِهِمْ متعاقدین متحالفین لَیَقْتُلُنَّ قَتَلْتُهُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ إِنِّی أَحْلِفُ بِاللَّهِ لیقتحمنها عَلَیْکُمْ اِبْنِ أَبِی سُفْیَانَ بِأَکْثَرَ مِنْ أَرْبَعِینَ أَلْفاً مِنْ خصیان الْخَیْلُ فَمَا ظَنُّکُمْ بَعْدَ بِمَا فِیهَا مِنْ الْفُحُولِ ثُمَّ دَفَعَ إِلَی عَلِیٍّ ع کِتَاباً مِنْ مُعَاوِیَهَ فَفَتَحَهُ فَوَجَدَ فِیهِ أَتَانِی أَمْرٌ فِیهِ لِلنَّفْسِ غُمَّهَ.

و قد ذکرنا هذا الشعر فیما تقدم

کاشانی

(الی معاویه) این نامه را به معاویه فرستاد به مصحوب جویر بن عبدالله بجلی (انه بایعنی القوم) به درستی که مبایعت کردند با من گروه مسلمانان (الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان) آنانی که مبایعت کرده بودند به ابی بکر و عمر و عثمان (علی ما بایعوهم) بر آنچه مبایعت کردند بر آن با ایشان از خلافت اگر چه امامت و خلافت آن حضرت، بلافصل بعد از حضرت رسالت صلی الله علیه و آله ثابت بود به نص حضرت عزت اما آن حضرت این سخن را برحسب مقتضی عقیده قوم اداء فرمود از روی مدارا و تقریب ایشان به اجتماع و اتفاق بر آن قدوه اولیاء با آنکه چون اعتقاد ایشان آن بود که مبنای خلافت بر عقد و بیعت است، از این جهت آن حضرت، بر طریق حجت لازم گردانیدن برایشان فرمود که چون مردمانی که مبایعه کرده بودند با خلفای ثلاثه از مهاجر و انصار با من مبایه نمودند (فلم یکن للشاهد) پس بنابراین نیست حاضر را (ان یختار) که اختیار غیر کسی را که بیعت بر او واقع شده کند (و لا للغائب ان یرد) و نه غایب را که رد کند آنچه مردمان به آن بیعت نموده اند بلکه بر شاهد و غایب لازم است که بیعت نمایند بامن و واجب است بر ایشان که منقاد امر شوند. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار) و جز این نیست که مشورت کردن در امر خلافت برای مهاجرین است و انصار چه ایشان اهل حل و عقدند از امت محمد صلی الله علیه و آله (فان اجتمعوا علی رجل) پس اگر مجتمع شوند بر مردی، مراد نفس نفیس خود است (فسموه اماما) پس او را امام نام نهند (کان ذلک لله رضی) باشد آن امر برای خشنودی حضرت باری (فان خرج من امرهم خارج) پس اگر بیرون رود از فرمان ایشان بیرون رونده ای (بطعن) به طعنه زدن مراد طعنه زدن مردمان است به آن حضرت بر قتل عثمان. (او بدعه) یا بدعت نهادن در آن، که آن نصب معاویه است (رده) بازگردانند او را (الی ما خرج منه) به سوی آنچه بیرون رفته از آن (فان ابی) پس اگر سر باز زدند (قاتلوه) کارزار کنند به او (علی اتباعه) بر پیروی کردن او (غیر سبیل المومنین) غیر راه مومنان را که آن راه متابعت و مبایعت ایشان است به من (و ولاه الله) و بنابر عدم متابعت به او واگذارد او را خدای تعالی (ما تولی) با آنچه برگشت و به واسطه آن درآورد او را در عذاب سخت، حیث قال عز اسمه: (نوله ما تولی و نصله جهنم) (و لعمری یا معاویه) و هر آینه قسم به زندگانی من ای معاویه (لئن نظرت بعقلک) اگر نظر کنی به عقل خود (دون هواک) نه به هوای نفس اماره (لتجدنی) هر آینه یابی مرا (ابرء الناس) بری ترین مردمان (من دم عثمان) از خون عثمان (و لتعلمن) و هر آینه بدانی تو (انی کنت فی عزله) من بودم در گوشه ای از آن امر و گناهی نداشتم در نفس الامر (الا ان تتجنی) مگر آنکه دعوی جنایت می کنی بر من به زور (فتجن) پس می پوشانی (ما بدا لک) آنچه ظاهر شد تو را از برائت من از آن خون (والسلام)

آملی

قزوینی

بیعت کردند با من قومی که بیعت کردند با آن سه تن بر آن وجه که با ایشان بیعت کردند، دیگر حاضر را نرسد که غیر آن اختیار کند، و نه غایب را که آن را برگرداند و راضی نگردد، محقق است که آنحضرت نمیگفت خلافت من از راه بیعت ثابت است، بلکه پیوسته میگفت من بنص رسول نبیل و وحی خداوند جلیل بخلافت و امامت امت متعینم، ولیکن اینجا بر وجه مماشات و تسلیم میگویند چنانچه خلافت آن سه تن منعقد شد نزد شما باتفاق و بیعت مقدمان امت خلافت من نیز از آن وجه منعقد گشته است نه طلحه و زبیر را که حاضر بودند رسد که گویند ما پشیمانیم و رای دیگر داریم، و نه تو که غایب بودی توانی آنرا رد کنی، و این قضیه مسلم همه امت بود چه مخالف و چه موافق، اما مخالف گفتی چون پیشوایان امت از مهاجر و انصار عقد خلافت کسی بستند و بیعت کردند شکستن آن نشاید، و اما موافق گوید: خلافت آنحضرت خدای عزوجل تعیین نموده است، و واجب است بر همه امت که او را اطاعت و بر متابعت او بیعت کنند و مشورت در امر خلافت نیست مگر مهاجر و انصار را پس اگر ایشان اجتماع کردند بر مردی و او را امام نامیدند آن کار خدای را رضا است، پس اگر بیرون رود از آن کار کسی بطعن و انکاری، یا بدعتی و امری که در دین و سنت معهود نبود برمیگردانند او را بانچه بیرون رفته است از آن، و اگر ابا کند مقاتله میکنند با او برای اینکه تابع شده است غیر سبیل مومنان را، و خدای عزوجل در گردن او کند آنچه متولی آن گشته است. بزندگی من قسم ای معاویه اگر تو نظر کنی بعقل خود نه هوای طبع، مییابی مرا بری ئترین مردمان از خون عثمان و میدانی که من در گوشه بودم از آن و کناره کردم از آن مگر اینکه بهتان ببندی، پس ببند آنچه بخاطرت میرسد یا بپوشی آنچه را ظاهر میشود برای تو از برائت من از خون عثمان.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی معاویه،

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد. و انما الشوری للمهاجرین و الانصار، فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی، فان خرج من امرهم خارج بطعن او بدعه، ردوه الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین و ولاه الله ما تولی.»

یعنی به تحقیق که بیعت کردند با من آن جماعت آن چنانی که بیعت کرده بودند با ابابکر و عمر و عثمان بر آن چیزی که بیعت کردند آن قوم ایشان را بر آن چیز که خلافت باشد، پس نیست از برای حاضر که اختیار کند غیر را و نه از برای غائب اینکه رد کند بیعتی را که واقع شده است. و نیست مشورت در امر خلافت مگر از برای مهاجران و انصار پیغمبر، صلی الله علیه و آله، پس اگر جمع شدند بر خلافت مردی و نامیدند او را امام، باشد این اجتماع ایشان رضا و خشنودی مر خدای تعالی به زعم ایشان، پس اگر بیرون رود از اجماع ایشان خارج از اجماعی، به سبب طعن زدن، مثل تهمت قتل عثمان که معاویه متمسک به آن بود، یا به سبب بدعتی، مانند خلاف اصحاب جمل که بدعت کردند نقض بیعت را، بازگردانند او را به سوی اجماعی که بیرون رفته است از آن، پس اگر امتناع ورزید مقاتله کنند با او از جهت متابعت کردن او غیر سبیل و راه مومنان را و متوجه سازد او را خدای تعالی به آن کاری که متوجه شده است.

و این کلام اشاره است به قول خدای تعالی: (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله و نصله جهنم و ساءت مصیرا) یعنی و کسی که مخالفت کند رسول خدا را بعد از آنکه به معجزه ی ظاهره ظاهر گشت از برای آن کس راه راست و متابعت کند غیر راه مومنان را، متوجه می سازیم او را به آن چیزی که متوجه شده است، یعنی او را به کار خودش وامی گذاریم و گرم می گردانیم او را به آتش جهنم در قیامت و بد جای رجوعی است جهنم از برای او.

و به این آیه استدلال شده بر اینکه خلاف اجماع مومنان حرام است و جایز نیست و موجب جهنم است، زیرا که خلاف اجماع مومنان نیز متابعت غیر راه مومنان است و چون این استدلال معتقد مخالفین بود، حضرت امیرمومنان نیز استدلال کردند بر معاویه به طریقه ی ایشان از روی الزام دادن. و الا اجماعی که کاشف از قول امام و معصوم نباشد حجت نیست، نظر به مذهب حق اثناعشری، به دلائل عقلیه و نقلیه ی واضحه که مقرر است در نزد اهلش.

«و لعمری یا معاویه، لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه، الا ان تتجنی فتجن ما بدا لک. والسلام.»

یعنی سوگند به جان خودم ای معاویه، هر آینه اگر نگاه کنی به عقل تو نه به هوا و خواهش نفس تو، هر آینه می یابی تو مرا بری ترین مردمان از خون عثمان و هر آینه می دانی که من به تحقیق بودم در گوشه ای و در دوری از آن، مگر اینکه خواهی که ادعا کنی جنایت را بر کسی که می دانی جانی نیست، پس ادعا بکن آنچه را که از برای تو ظاهر شود از جنایات. و السلام.

خوئی

اللغه: (الشوری) فعلی من المشاوره و هی المفاوضه فی الکلام لیظهر الحق، قوله تعالی: (و امرهم شوری بینهم) (حمعسق- 38) ای لا یتفر دون بامر حتی یشاوروا غیرهم فیه، قال الفیومی فی المصباح: شاورته فی کذا و استشرته: راجعته لاری رایه فیه، فاشار علی بکذا ارانی ما عنده فیه من المصلحه فکانت اشارته حسنه و الاسم: المشوره، و تشاور القوم واشتوروا و الشوری اسم منه، و امرهم شوری بینهم ای لا یستاثر احد بشی ء دون غیره. انتهی. (العزله) بالضم اسم بمعنی الاعتزال. (تتجنی) من الجنایه. التجنی: طلب الجنایه و هو ان یدعی علیک احد ذنبالم تفعله. تجنی علیه ای رماه باثم لم یفعله. (فتجن) امر من تتجنی بلا کلام فالکلمه بافتحات. و قد ذهب غیر واحد من الشراح و المترجمین الی انها بضم الجیم و النون فعل مضارع من جنه اذاستره کتمد من مد ای تسترو تخفی ما ظهر لک، ولکنها و هم بلا ارتیاب، و کانت العباره فی نسختنا المصححه العتیقه و فی نسخه صدیقنا اللاجوردی قد قوبلت بنسخه الرضی- رحمه الله- هی الاول علی ان تتجنی قرینه قویه علی انها امر منها، و اسلوب العباره ینادی باعلی صوتها علی انها امر و اول ما تبدر ذهننا الیه قبل الفحص و الاستقراء انها امر من تتجنی. الاعراب: الضمیر فی انه للشان، علی ما بایعوهم علیه، متعلقه بقوله بایعنی، اللام من لعمری لام الابتداء و عمری مبتداء و خبر المبتداء محذوف لایجوز اظهاره کانه قال: لعمری قسمی او لعمری ما اقسم به، و العمر و العمر بالفتح و الضم لغتان، و معناهما البقاء و لا یجی ء عمر فی الیمین الا مفتوح العین. و الباء فی بطعن للسببیه متعلقه بقوله خرج، و اللام فی لئن موطئه للقسم و جواب لعمری لتجدنی، و جواب الشرط ما دل علیه هذا الجواب، و المعنی و بقائی لئن نظرت بعقلک فقد تجدنی ابرا الناس من دم عثمان، علی وزان قول شبیب بن عوانه (الحماسه 337): لعمری لئن سر الاعادی و اظهروا شماتا لقد مروا بربعک خالیا ای: و بقائی لئن کان الاعادی مسرورین بموتک شامتین بذویک و عشریتک لفقدهم لک، فقد وقعت الشماته فی وقتها و حینها و وافاهم السرور لحادث امر عظم موقعه، لانهم مروا بربعک خالیا کما افاده المرزوقی فی شرح الحماسه. و لتعلمن عطف علی لتجدنی. (دون هواک) کلمه دون تکون هنا بمعنی سوی کما جاء فی وصفه تعالی: لیس دونه منتهی، ای لیس سواه سبحانه من ینتهی الیه امل الاملین، فهو تعالی منتهی رغبه الراغبین. و تکون بمعنی القدام کقول قیس الخطیم الاوسی (الحماسه36): ملکت بها کفی فانهرت فتقها یری قائما من دونها ما ورائها و تکون بمعنی الظرف نحو هذا دون ذلک ای اقرب منه. او شی ء من دون بالتنوین ای حقیر ساقط، و علی الاول قوله (الحماسه 127): الم تریا انی حمیت حقیقتی و باشرت حد الموت و الموت دونها و بهذا المعنی تصغر و یقال: دوین علی نحو قولهم: قبیل و بعید و فویق قال خلف بن خلیفه (الحماسه 296): و بالدیر اشجانی و کم من شج له دوین المصلی بالبقیع شجون و تکون بمعنی عند و غیر و خذ نحو دونکها ای خذها و بمعنی نقیض فوق و بمعنی الشریف و الخسیس و الوعید. (الا ان تجنی) استثناء منقطع. (فتجن ما بدالک) ما منصوب محلا بالمفعولیه. المعنی: هذا الکتاب بعض ما کتب (ع) الی معاویه مع جریر بن عبدالله البجلی و روی الکتاب بتمامه نصر بن مزاحم المنقری الکوفی مسندا فی صفین (ص 18 الطبع الناصری 1301 ه) و هذا الکتاب مروی ایضا فی کتاب الفتن و المحن من البحار ص 434 و سنتلوه علیک بحذافیره. قال نصر فی صفین: ان امیرالمومنین علیا (ع) لما قدم من البصره و دخل الکوفه و اقام بها بعث الی العمال فی الافاق (یعنی بهم العمال لعثمان علی البلاد) و کان اهم الوجوه الیه الشام. و روی عن محمد بن عبیدالله القریشی، الالجرحانی قال: لما بویع علی (علیه السلام) و کتب الی العمال فی الافاق کتب الی جریر بن عبدالله البجلی و کان جریر عاملا لعثمان علی ثغر همدان فکتب الیه مع زحر بن قیس الجعفی: کتاب علی علیه السلام الی جریر بن عبدالله البجلی اما بعد فان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال، و انی اخبرک عن نبا من سرنا الیه من جموح طلحه و الزبیر عند نکثهم بیعتهم و ما صنعوا بعاملی عثمان بن حنیف، انی هنطت من المدینه بالمهاجرین و الانصار حتی اذا کنت بالعذیب بعثت الی اهل الکوفه بالحسن بن علی، و عبدالله بن عباس، و عمار بن یاسر، و قیس بن سعد ابن عباده، فاستنفر و هم فاجابوا فسرت بهم حتی نزلت بظهر البصره، فاعذرت فی الدعا، و اقلت العثره، و ناشدتهم عقد بیعتهم، فابوا الا قتالی، فاستعنت بالله علیهم فقتل من قتل، و ولوا مدبرین الی مصرهم فسالونی ما کنت دعوتهم الیه قبل اللقاء فقبلت العافیه، و رفعت السیف، و استعملت علیهم عبدالله بن عباس، و سرت الی الکوفه و قد بثت الیکم زحر بن قیس فاسال عما بدالک. اقول: کتابه هذا الی جریر لیس بمذکور فی النهج و هذا الکتاب مذکور ایضا فی کتاب الامامه و السیاسه لابن قتیبه الدینوری المتوفی سنه- 213 ه و بین النسختین اختلاف یسیر لا یعبابه. ثم ان زحر بن قیس هذا هو الذی کان فی خیل عمر بن سعد یوم الطف و کان ممن حمل الاسازی و رووس الشهداء من اهل بیت الطهاره و النبوه الی الشام و ما جری بینه و بین الامام السجاد (ع) و سائر اقواله و افعاله مذکور فی کتب المقاتل، نعوذ بالله تعالی من سوء الخاتمه. قال نصر: فلما قرا جریر الکتاب قام فقال: ایها الناس هذا کتاب امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) و هو المامون علی الدین و الدنیا، و قد کان من امره و امر عدوه ما نحمد الله علیه، و قد بایع السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان، و لو جعل هذا الامر شوری بین المسلمین کان احقهم بها، الا و ان البقاء فی الجماعه، و الفناء فی الفرقه و علی حاملکم عی الحق ما استقمتم، فان ملتم اقام میلکم، فقال الناس: سمعا و طاعه رضینا رضینا، فاجاب جریر و کتب جواب کتابه بالطاعه. قال: و کان مع علی رجل من طی ء ابن اخت لجریر، فحمل زحر بن قیس شعر له الی خاله جریر و هو: جریر بن عبدالله لا تردد الهدی و بایع علیا اننی لک ناصح فان علیا خیر من وطا الحصی سوی احمد و الموت غاد ورائح و دع عنک قول الناکثین فان الاولاک ابا عمرو کلاب نوابح و بایعه ان بایعته بنصیحه و لا یک معها فی ضمیرک فادح فانک ان تطلب به الدین تعطه و ان تطلب الدنیا فبیعک رابح و ان قلت عثمان بن عفان حقه و شکرک ما اولیت فی الناس صالح و ان قلت لا نرضی علیا امامنا فدع عنک بحرا ضل فیه السوابح ابی الله الا انه خیر دهره و افضل من ضمت علیه الا باطح قال: ثم قام زحر بن قیس خطیبا فکان مما حفظ من کلامه ان قال: الحمد لله الذی اختار الحمد لنفسه، و تولاه دون خلقه، لا شریک له فی الحمد، و لا نظیر له فی المجد، و لا اله الا الله وحده لا شریک له، القئم الدائم، اله السماء و الارض، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، ارسله بالحق الوضح، و الحق الناطق، داعیا الی الخیر، و قائدا الی الهدی. ثم قال: ایها الناس ان علیا قد کتب الیکم کتابا لایقال بعده الا رجیع من القول، ولکن لابد من رد الکلام، ان الناس بایعوا علیا بالمدینه من غیر محاباه له ببیعتهم، لعلمه بکتاب الله و سنن الحق، و ان طلحه و الزبیر نقضا بیعته علی غیر حدث، و البا علیه الناس ثم لم یرضیا حتی نصبا له الحرب، و اخرجا ام المومنین، فلقیهما فاعذر فی الدعاء، و احسن فی البقیه، و حمل الناس علی ما یعرفون، هذا عیان ما غاب عنکم، و لان سالتم الزیاده زدناکم و لا قوه الا بالله و نقل کلامه الدینوری فی الامامه و السیاسه و بین النسختین اختلاف فی الجمله. قال نصر: و قال جریر فی ذلک: اتانا کتاب علی فلم نرد الکتاب بارض العجم و لم نعص ما فیه لما اتا و لما نظام و لما نلم و نحن و لاه علی ثغرها نضیم العزیز و نحمی الذمم نساقیهم الموت عند اللقاء بکاس المنایا و نشفی القرم طحناهم طحنه بالقنا و ضرب سیوف تطیر اللمم مضینا یقینا علی دیننا و دین النبی مجلی الظلم امین الاله و برهانه و عدل البریه و المعتصم رسول الملیک و من بعده خلیفتنا القائم المدعم علیا عنیت وصی النبی نجالد عنه غواه الامم له الفضل والسق و المکرمات و بیت النبوه لا یهتضم اقول: قد قدمنا فی مواضع ان کثیرا من سنام المسلمین فی صدر الاسلام و صفوا امیرالمومنین (علیه السلام) بانه وصی النبی، و قلنا ان هذه الکلمه الاصدره من هولاء الذین ادرک کثیر منهم النبی (صلی الله علیه و آله) مما ینبغی ان یعتنی بها و یبجلها من یطلب طریق الحق و یبحث عنه. و لعمری ان هذه الدفیقه حجه علی من کان له قلب الا ان ختم الله علی قبله و نعم ما قال العارف الرومی: چشم باز و گوش باز و این عمی حیرتم الچشم بندی خدا نصر: عمر بن سعد عن نمیر بن وعله، عن عامر الشعبی ان علیا(ع) حین قدم من البصره نزع جریرا عن همدان فجاء حتی نزل الکوفه فاراد علی (علیه السلام) ان یبعث الی معاویه رسولا، فقال له جریر: ابعثنی الی معاویه فانه لم یزل لی مستنصحا و ود اناتیه فادعوده علی ان یسلم لک هذا الامر و یجامعک علی الحق علی ان یکون امیرزا من امرائک و عاملا من عمالک ما عمل بطاعه الله و اتبع ما فی کتاب الله، و ادعو اهل الشام الی طاعتک و ولایتک و جلهم قومی و اهل بلادی و قد رجوت ان لا یعصونی. فقال له (علیه السلام) الاشتر: لا تبعثه و دعه و لا تصدقه فو الله انی لاظن هواه هواهم و نیته نیتهم. فقال له علی (علیه السلام): دعه حتی ننظرما یرجع به الینا، فبعثه علی (علیه السلام) و قال له حین اراد ان یبعثه: ان حولی من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من اهل الدین و الرای من قد رایت، و قد اخترتک علیهم لقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک: انک من خیرذی یمن، ایت معاویه بکتابی فان دخل فیما دخل فیه المسلمون، و الا فانبذ الیه و اعلمه انی لا ارضی به امیرا و ان العامه لا ترضی به خلیفه. فانطلق جریر حتای اتی الشام و نزل بمعاویه فدخل علیه، فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما بعد یا معاویه فانه قد اجتمع لابن عمک اهل الحرمینو اهل المصرین و اهل الحجاز و اهل الیمین و اهل مصر و اهل العروض و عمان و هل البحرین و الیمامه، فلم یبق الا اهل هذه الحصون التی انت فیها لوسال علیها سیل من اودیته غرقها، و قد اتیتک ادعوک الی مایرشدک و یهدیک الی مبایعه هذا الرجل، و دفع الیه الکتاب کتاب علی بن ابیطالب (ع) و فیه: صوره کتابه علیه السلام الکامله الی معاویه علی ما فی کتاب نصر فی صفین (ص 18 من الطبع الناصری) و کتاب الامامه و السیاسه لابن قتیبه الدینوری (ص 93 ج 1 طبع مصر 1377 ه) بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد فان بیعتی لزمتک بالمدینه و انت بالشام لانه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بیاعوا علیه فلم یکن للشاهد ان یختار، و لا للغائب ان یرد، و انما الشوری للمهاجرین و الانصار، فاذا اجتمعوا علی رجل فسموه اماما کان ذلک لله رضی، فان خرج من امرهم خارج بطعن او رغبه ردوه الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین و ولاه الله ما تولی و یصلیه جهنم و سائت مصیرا، و ان طلحه و الزبیر بایعانی ثم نقضا بیعتی و کان نقضهما کردهما، فجاهدتهما علی ذلک حتی جاء الحق و ظهر امر الله و هم کارهون، فادخل فیما دخل فیه المسلمون، فان احب الامور الی فیک العافیه الا ان تتعرض للبلاء، فان تعرضت له قاتلتک، و استعنت الله علیک و قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل فیما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله، فاما تلک التی تریدها فخدعه الصبی عن اللبن و لعمری لئن نظرت بعقلک دون هواک، لتجدنی ابرا قریش من دم عثمان، و اعلم انک من الطلقاء الذین لا تحل لهم الخلافه، و لا تعرض فیهم الشوری و قد ارسلت الیک و الی من قبلک جریر بن عبدالله، و هو من اهل الایمان و الهجره فبایع و لا قوه الا بالله. اقول: و لایخفی علیک ان بین نسخه النهج و بین نسخه صفین لنصر تفاوتا فی الجمله کما ان بین نسختی نصر والدینوری اختلافا یسیرا لا یعبا به. ثم ان قوله (علیه السلام): و قد اکثرت فی قتله عثمان- الی فوله: فخدعه الصبی عن اللبن، مذکور فی ذیل کتابه الاخر الی معاویه ایضا، و هو الکتاب الرابع و الستون اوله: اما بعد فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه- الخ. قال نصر: فلما قرا معاویه الکتاب قام جریر فقال: الحمد لله المحمود بالعوائد، المامول منه الزواید، المرتجی منه الثواب المستعان علی النوائب، احمده و استعینه فی الامور التی تحیر دونه الالباب و تضمحل عندها الارباب، و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، کل شی ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، ارسله بعد الفتره و بعد الرسل الماضیه، و القرون الخالیه، و الا بدان البالیه، و الجبله الطاغیه، فبلغ الرساله، و نصح الامه، و ادی الحق الذی استودعه الله و امره بادائه الی امته، صلی الله علیه و آله و سلم من مبتعث و منتجب. ثم قال: ایها الناس ان امر عثمان قد اعیی من شهده فما ظنکم بما غاب عنه، و ان الناس بایعوا علیا غیر واتر و لا موتور. و کان طلحه و الزبیر ممن بایعه ثم نکثا بیعته علی غیر حدث، الا و ان هذا الدین لا یحتمل الفتن، الا و ان العرب لا تحتمل السیف، و قد کانت بالبصره امس ملحمه ان یشفع البلاء بمثلها فلا بقاء للناس، و قد بایعت العامه علیا و لو ملکنا و الله امورنا لم نخترلها غیره، و من خالف هذا استعتب، فادخل یا معاویه فیما دخل فیه الناس، فان قلت: استعملنی عثمان ثم لم یعزلنی فان هذا امر لو جاز لم یقم لله دین، و کان لکل امری ء ما فی یدیه، ولکن الله لم یجعل للاخر من الولاه حق الاول، و جعل تلک امورا موطاه، و حقوقا ینسخ بعضها بعضا. فقال معاویه: انظر و ننظر و استطلع رای اهل الشام. اقول: الظاهر ان هذا الکتاب هو اول کتاب ارس ال(ع) الی معاویه یدعتوه الی بیعته الا ان الرضی رضی الله عنه قال فی آخر هذا الباب (الکتاب 75) و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه فی اول ما بویع له، ذکره الواقدی فی کتاب الجمل، من عبدالله امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان فقد علمت اعذاری فیکم و اعراضی عنکم- الخ. و قال ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الامامه و السیاسه المعروف بتاریخ الخلفاء (ص 81 ج 1 طبع مصر 1377 ه): و ذکروا انه لما فرغ من وقعه الجمل بایع له القوم جمیعا و بایع له اهل العراق و استقام له الامر بها، فکتب الی معاویه اما بعد فان القضاء السابق و القدر النافذ ینزل من السماء کقطر المطر فتمضی احکامه عز و جل و تنفذ مشیئته بغر تحاب المخلوقین و لارضی الادمیین، و قد بلغک ما کان من قتل عثمان و بیعه الناس عامه ایای و مصارع الناکثین لی، فادخل فیما دخل الناس فیه، و الا فانا الذی عرفت و حولی من تعلمه، والسلام. و یمکن ان یکون هذه الکتب الثلاث کتابا واحدا فتفرق کما قدمنا کثیرا من نظائره، و مما یویده ان الدینوری بعد نقل الکتاب قال: ثم ان معاویه انتخب رجلا من عبس و کان له لسان، فکتب الی علی (علیه السلام) کتابا عنوانه: من معاویه الی علی، و داخله: بسم الله الرحمن الرحیم لا غیر، فلما قدم الرسول دفع الکتاب الی علی فعرف علی (علیه السلام) ما فیه و ان معاویه محارب له و انه لا یجیبه الی شی ء مما یرید. و قد نقل قریبا من هذا الکلام الشارح المعتزلی فی شرح نسخه النهج و هو: فلما جاء معاویه هذا الکتاب (یعنی به الکتاب المذکور فی النهج) وصل بین طومارین ابیضین ثم طواهما و کتب عنوانهما من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب- قال جریر: و دفعهما معاویه الی لا اعلم ما فیهما و لا اظنهما الا جوابا و بعث معی رجلا من بنی عبس لا ادری ما معه فخرجنا حتی قدمنا الکوفه واجتمع الناس فی المسجد لا یشکون انها بیعه اهل الشام، فلما فتح علی (علیه السلام) الکتاب لم یجد شیئا- الخ، و الله تعالی اعلم. و قد روی انه (علیه السلام) کتب الی معاویه مع جریر: انی قد عزلتک ففوض الامر الی جریر، والسلام. و قال: لجریر: صن نفسک عن خداعه فان سلم الیک الامر و توجه الی فاقم انت بالشام، و ان تعلل بشی ء فارجع، فلما جائه تعلل بمشاوره اهل الشام و غیر ذلک، فرجع جریر فکتب معاویه فی اثره علی ظهر کتابه (علیه السلام): من ولاک حتی تعزلنی، والسلام. قوله (علیه السلام): (انه بایعنی- الی قوله: علی ما بایعوهم علیه) و اعلم ان بیعه الناس امیرالمومنین علیا(ع) و اطباقهم علی امامته کان اشد و او کد بمراحل من اطباقهم علی امامه الثلاثه قبله (علیه السلام)، کما اشرنا الی نبذه من شواهده فی المباحث الماضیه، و کفی فی ذلک قوله (علیه السلام): فتداکوا علی تداک الابل الهیم یوم ورودها قد ارسلها راعیها و خلعت مثانیها، حتی ظننت انهم قاتلی او بعضهم قاتل بعض لدی (الخطبه 54 من النهج) و قوله (علیه السلام): و بسطتم یدی فکففتها و مددتموها فقبضتها، ثم تداککتم علی تداک الابل الهیم علی حیاضها یوم ورودها، حتی انقطعت النعل و سقطت الرداء و وطی ء الضعیف و بلغ من سرور الناس ببیعتهم ایای ان ابتهج بها الصغیر، و هدج الیها الکبیر و تحامل نحوها العلیل، و حسرت الیها الکعاب (الخطبه 227 من النهج). ثم ان ذلک الکلام لا یدل علی انه (علیه السلام) اثت خلافته ببیعه الناس و اجماعهم بل احتج علی القوم باتفاق الناس و اجماعهم علی خلافته علی وجه التسلیم و المماشاه و حسب مقتضی عقیدتهم بانهم لما اعتقدوا ان مبنی الخلافه و نصب الامام علی البیعه دون النص لزمهم قبول خلافته و امامته و التسلیم و الانقیاد لامره. و لو احتج علیهم بالنص لم یقبلوا منه و لم یسلموا له و الا فخلافته بلافصل ثبتت بنص الله تعالی و رسوله، و قد اشرنا الی ذلک فی شرح الخطبه السابعه و الثلاثین و الماتین من ان الامام یجب ان یکون منصوبا من الله تعالی، لان الامامه عهده تعالی و لا یناله الا من اجتبیه. ثم انه (علیه السلام) لو تمسک لامامته بالنص لکان هذا طعنا علی الذین سبقوه بالخلافه الظاهریه، فاذا تفسد حاله مع الذین بایعوه من المهاجرین و الانصار فی المدینه و کان المقام لا یناسب سوق الاحتجاج علی سبیل النص، و لو لا مراعاه المقام لکان یصرح بما هو الحق الصریح، و الشقشقیه حجه بالغه علی ذلک. قوله (علیه السلام): (فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد) هذه نتیجه لما قدم ای اذا بایعنی القوم علی الوجه الذی بایعوا ابابکر و عمر و عثمان و ما اختار احد من الشاهدین فی المدینه غیر ما بایعوه و کذا لم ید احد من الغائبین عن المدینه من بایعوه بل الکل انقادوا و تسلموا فکذا لم یکن للشاهد ان یختار غیری و لا للغائب ان یردنی، بل یجب علی الشاهد و الغائب جمیعا الاطاعه و الانقیاد. ثم ان فیه تعرضا و طعنا علی الناکین طلحه و الزبیر و اتباعهما، و علی معاویه و اهل الشام من اتباعه لان الشاهد ای الناکثین اختاروا غیره (علیه السلام) والغائب ای معاویه و اهل الشام لم یقبلوا بیعته. ثم یمکن ان یستفاد من قوله (علیه السلام) (ان یرد) ان لایکون هذا الکتاب اول کتاب کتبه الی معاویه بان یکون الاول هو الکتاب 75 من هذا الباب او الذی نقله الدینوری فی الامامه و السیاسه، و لما رد معاویه کتابه و لم یقبل البیعه قال (علیه السلام): و لا للغائب ان یرد، فتامل. قوله (علیه السلام) (و انما الشوری- الی قوله: و ولاه ما تولی) الشوری المشوره و انما تفید حصر الشوری فی المهاجرین و الانصار، و انما حصر الشوری فیهما لانهما اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله) فمتی اتفقت کلمتهم علی امر و اجمعوا علیه کان ذلک حقا مرضیا لله تعالی فیجب علی الناس اتباعه. و من ذلک اطباقهم علی امامه علی (علیه السلام) کما اشار الیه بقوله: فان اجتمعوا علی رجل فسموه اماما فان خرج من امرهم احد بطعن علیهم او علی من بایعوه بالامامه کمن طعن علیه (علیه السلام) بدم عثمان، او ببدعه کنکث الناکثین و من بایع معاویه بالخلافه بعد ما اجمع المهاجرون و الانصار علی امامه امیرالمومنین (علیه السلام) ردوه عما خرج الیه الی ما خرج منه. فان امتنع ذلک الخارج عن الرجوع الی ما خرج منه قاتلوه، لانه اتبع غیر سبیل المومنین و حیث ابی و اتبع غیر سبیل المومنین ولاه الله ما تولی ای یخلی بینه و بین ما اختاره لنفسه و یکله الی من انتصربه و اتکل علیه. و هذا اشاره الی قوله تعالی: (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم وسائت مصیرا) (النساء: 116). و انما تهدده بکلامه هذا و توعده بالعقوبه لئلا یتبع غیر سبیل المومنین و نبهه علی انه ان خالف سبیلهم بطعن او بدعه ردوه الی ما خرج منه و قاتلوه علی ان الله یولیه ما تولی و یصلیه جهنم. ثم ان کلامه هذا ایضا علی مقتضی عقیده القوم مداراه و مماشاه معهم بما اعتقدوا من ان امر الخلافه انما هو بالبیعه من اهل العقد و الحل لابالنص، و الا فامامته بلافصل کانت ثابته بالبراهین القطعیه فالقیاس جدلی علی اصطلاح اهل المیزان، لانه اعتبر فی مقدماته التسلیم من الخصم ای تبکیت الخصم و الزامه بما سلم به. قوله (علیه السلام): (و لعمری- الی قوله: فی عزله عنه) قد قدمنا فی ابحاثنا السالفه نقل کلام عمار بن یاسر رضوان الله علیه و شبث و غیرهما من اول معاویه لم یجد شیئا یستغوی به الناس و یستمیل به اهوائهم و یستخلص به طاعتهم الا قوله: قتل امامکم عثمان مظلوما فنحن نطلب بدمه. و قد روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ باسناده عن زید بن وهب الجهنی ان عمار بن یاسر قال فی صفین: ایها الناس اقصدوا بنا نحو هولاء الذین- یعنی بهم معاویه و اتباعهم- یبغون دم ابن عفان و یزعمون انه قتل مظلوما، و الله ما طلبتم ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمراوها و علموا ان الحق اذا لزمهم حال بینهم و بین ما یتمرغون فیه من دنیاهم، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحفون بها طاعه الناس و الولایه علیهم فخدعوا اتباعهم ان قالوا: اما منا قتل مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره ملوکا و تلک مکیده بلغوا بها ما ترون، و لو لا هی ما تبعهم من الناس رجلان. الخ. و قال عمار ایضا: ایهاالناس و الله ما اسلموا- یعنی معاویه و اتباعه کما مضی من قبل مسندا- ولکنهم استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا له اعوانا اظهروه. و الظاهر انه اخذ هذا القول منه (علیه السلام) کما سیاتی فی الکلام 16 من هذا الباب. ثم قد مضی فی الخطبه 238 قوله (علیه السلام): و الله لقد دفعت عنه یعنی عن عثمان- حتی خشیت ان اکون آثما. و قوله المنقول عن الطبری (ص 410 ج 3 طبع مصر 1357 ه) فی عثمان: و الله ما زلت اذب عنه حتی انی لاستحی، و کذا برهنا فی مواضع کثیره من مباحثنا الماضیه علی انه (علیه السلام) کان ابرا الناس من دم عثمان. ثم لما کانت هوی النفس قائده الی خلاف الحق، لانها قرین سوء یزین کل قبیح و یقبح کل حسن و کاسفه بیضاء العقل کما قیل: (اناره العقل مکسوف بطوع النهوی) اقسم (ع) بعمره لئن نظر معاویه فیما جری علی عثمان بعقله الناصع من الهوی لیجدنه ابرا الناس من دمه، و لیعلمن انه (علیه السلام) کان فی عزله عن دم عثمان. قوله (علیه السلام): (الا ان تتجنی فتجن ما بدالک والسلام) یعنی به انک لو خالفت هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان الا ان تعزینی الی الجنایه افتراء و تدعی علی ذنبا لم افعله فافتر علی ما ظهر لک من الذنوب و الجفایات. ثم ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما کان ابرا الناس من دم عثمان و کان منزها عن جنایه و ذنب رای ان معاویه اراد استغواء الناس بذلک الافتراء، و ان الانسان المبری عن الشین لا یبالی باقاویل کاذبه تقال فیه، لان الباطل یذهب جفاء قال: فتجن ما بدالک. و بوجه آخر انه (علیه السلام) قال لمعاویه: اذا کنت تعلم انی ابرا الناس من دم عثمان و مع ذلک تفوه بما خلافه معلوم لک و لا تستحی بالافتراء فان شئت ان تدعی علی ایه جنایه کانت، و اردت ان تنسب الی ای ذنب کان: فافعل، و لایخفی ان کلامه (علیه السلام) ینبی ء عن استخفاف امر معاویه و استحقار تجنیه علیه. و اما علی مختار القوم، ای کون تجن مضارع جن فالمعنی انک لو خالفت هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان الا ان تعزینی الی الجنایه افتراء و تدعی علی ذنبا لم افعله، ثم تاخذ ذلک الاختلاق وسیله لان تستر و تخفی ما ظهر لک من برائتی من دم عثمان، یعنی ان برائتی من دم عثمان ظاهره لک غیر خفیه الا انک ترید اخفائه و الافتراء علی بدمه حتی تجعله ذریعه لک فتستغوی بها الناس ولکن الصواب هو الوجه الاول لما دریت فی بیان اللغه. قوله (علیه السلام): (والسلام) ای والسلام علی من اتبع الهدی، او والسلام علی اهله او غیرهما مما یناسبهما. قال الفاضل الشارح المعتزلی: و اعلم ان هذا الفصل دال بصریحه علی کون الاختیار طریقا الی الامامه کما یذکره اصحابنا المتکلمون، لانه احتج علی معاویه بیعته اهل الحل و العقد له، و لم یراع فی ذلک اجماع المسلمین کلهم و قیاسه علی بیعه اهل الحل و العقد لابی بکر، فانه ما روعی فیها اجماع المسلمین، لان سعد بن عباته لم یبایع و لا واحد من اهل بیته و ولده، و لان علیا و بنی هاشم و من انضوی الیهم لم یبایعوا فی مبدء الامر و امتنعوا، و لم یتوقف المسلمون فی تصحیح امامه ابی بکر و تنفیذ احکامه علی بیعتهم، و هذا دلیل علی صحه الاختیار و کونه طریقا الی الاماه و انه لا یقدح فی امامته امتناع معاویه من البیعه و اهل الشام. فاما الامامیه فتحمل هذا الکتاب منه علی التقیه و تقول انه ما کان یمکنه ان یصرح لمعاویه فی مکتوبه بباطن الحال و یقول له: انا منصوص علی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و معهود الی المسلمین ان اکون خلیفه فیهم بلا فصل، فیکون فی ذلک طعن علی الائمه المتقدمین و تفسد حاله مع الذین بایعوه من اهل المدینه. و هذا القول من الامامیه دعوی لو عضدها دلیل لوجب ان یقال بها و یصار الیها، ولکن لا دلیل لهم علی ما یدهبون الیه من الاصول التی تسوقهم الی حمل هذا الکلام علی التقیه. ثم قال: فاما قوله: و قد اکثرت فی قتله عثمان فادخل فیما دخل فیه المسلمون ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله، فیجب ان یذکر فی شرحه ما یقول المتکلمون فی هذه الواقعه. قال اصحابنا المعتزله: هذا الکلام حق و صواب لان اولیاء الدم یجب ان یبایعوا الامام و یدخلوا تحت طاعته ثم یرفعوا خصومهم الیه، فان حکم بالحق استدیمت امامته، و ان حاد عن الحق انتقضت خلافته، و اولیاء عثمان الذین هم بنوه لم یبایعوا علیا و لادخلوا تحت طاعته، و کذلک معاویه ابن عم عثمان لم یبایع و لا اطاع، فمطالبتهم له بان یقتص لهم من قاتلی عثمان قبل بیعتهم ایاه و طاعتهم له ظلم منهم و عدوان. ثم قال: فان قلت: هب ان القصاص من قتله عثمان موقوف علی ما ذکره اما کان یجب علیه لا من طریق القصاص ان ینهی عن المنکر و انتم تذهبون الی ان النبی عن المنکر واجب علی من هوسوقه فکیف علی الامام الاعظم؟ قلت: هذا غیر وارد ههنا لان النبی عن المنکر انما یجب قبل وقوع المنکر لکیلا یقع، فاذا وقع المنکر فای نهی یکون عنه، و قد نهی علی (علیه السلام) اهل مصر و غیرهم عن قتل عثمان قبل قتله مرارا، و نابذهم بیده و لسانه و باولاده فلم یغن شیئا، و تفاقم الامر حتی قتل، و لا یجب بعد القتل الا القصاص، فاذا امتنع اولیاء الدم من طاعه الامام لم یجب علیه ان یقتص من القاتلین، لان القصاص حقهم و قد سقط ببغیهم علی الامام و خروجهم عن طاعته، و قد قلنا نحن فیما تقدم ان القصاص انما یجب علی من باشر القتل، والذین باشروا قتل عثمان قتلوا یوم قتل عثمان فی دار عثمان و الذین کان معاویه یطالبه بدم عثمان لم یباشروا القتل و انما کثروا السواد و حصروا عثمان فی الدار و اجلبوا علیه و شتموه و توعدوه و منهم من تسور علیه داره و لم ینزل الیه، و منهم من نزل فحضر قتله و لم یشرک فیه و کل هولاء لا یجب علیهم القصاص فی الشرع. اقول: اما قوله ان الاختیار طریق الی الامامه فیرده ما برهنا فی عده مواضع من مباحثنا السالفه من ان الامامه اجل قدرا، و اعظم شانا، و اعلا مکانا و امنع جانبا، و ابعد غورا، من ان یبلغها الناس بعقولهم، او ینالوها برایهم، او یقیموا اماما باختیارهم، بل انها رئاسه الهیه یجب علی الله تعالی نصب من اجتبیه لها. و اما قوله: و قیاسه علی بیعه اهل الحل و العقد لابی بکر- الخ، فیرده ان خلافه ابی بکر لم یکن بحق حتی یقاس بها، و اعراض سعد بن عباده و اتباعه و علی علیه السلام و اشیاعه عن بیعته کان علی بصیره فی امر الخلافه. و اما قوله (علیه السلام): و هذا القول من الامامیه دعوی لو عضدها دلیل لوجب ان یقال بها- الخ فقد قلنا آنفا فی شرح هذا الکتاب ان کلامه (علیه السلام) هذا انما هو علی مقتضی عقیده القوم حیث ذهبوا الی ان امر الامامه و الخلافه انما هو بالبیعه لابالنص، و انه سیق علی القیاس الجدلی اعنی الزام الخصم بما اعتقد و سلم به فلا حاجه الی حمل کلامه (علیه السلام) علی التقیه. و اسناد هذا القول الی الامامیه لایخلوا من دغدغه، و لو مال الیه واحد منهم فقد اخطا و لا یصح اسناده الی الجمیع و قد سبقنا بهذه الدقیقه المجلسی رحمه الله فی البحار ص 528 ج 8 من الطبع الکمبانی. و اما الادله علی کونه (علیه السلام) خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بلا فصل فتجل عن الاحصاء من العقلیه و النقلبه، و قد الف بغاه الحقیقه و الهدایه فی ذلک رسائل شتی و صنف اهل الفحص و التتبع من الفریقین جوامع عدیده حاویه للاخبار الماثوره عن النبی (صلی الله علیه و آله) فی خلافته بلا فصل، و کذا فی خلافته سائر الائمه واحدا بعد واحد و لو ثنینا البیان علی تفصیل ذلک لطال بنا الخطب و عظم علینا الامر. و لعمری ان الرجل یحب ان یتشابه بالجهال، و الا فالامر ابلج من الشمس فی رابعه النهار، و قد قدمنا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان اشفق علی الناس من الوالد علی ولده حتی انه ارشدهم الی امور کانت دون مرتبه ولایه الامر بمراحل کتعلیمهم تقلیم الاظفار، و آداب طلی النوره، و تسریح اللحی، و اخذ الشوارب و لبس الثیاب حتی ارشدهم فی قضاء الحاجه الی امور کثیره مندوبه و غیر مندوبه فکیف یسکت عن اجل الاشیاء قدرا و اشدها حاجه اعنی النص علی الامام الذی یتولی امورهم بعده. و اما قوله (علیه السلام): و قد اکثرت فی قتله عثمان- الخ، فمذکور فی ذلک الکتاب کما نقلنا صورته الکامله عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم. ثم ان ما نقل الفاضل الشارح من اصحابه من ان اولیاء الدم یجب ان یبایعوا الامام و یدخلوا تحت طاعته ثم یرافعوا خصومهم الیه فان حکم بالحق استدیمت امامته، و ان حاد عن الحق انتقضت خلافته- الخ. اعتراف منهم بانتقاض خلافه عثمان من اول ما بویع له بالخلافه، لانه عطل الحد الواجب فی عبیدالله ابن عمر قاتل جفینه و الهرمزان و ابنه ابی لولوه، و قد قدمنا الکلام فی ذلک فی شرح الخطبه 236 و المختار الاول من باب الکتب و الرسائل، فراجع. الترجمه: این یکی از نامه های امیرالمومنین علی (علیه السلام) است که بسوی معاویه ارسال داشت: همانا گروهی که بر وجهی با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند بر آن وجه نیز با من بیعت کردند، پس حاضر- در مدینه- را نشاید که دیگری را به امامت برگزیند و غائب را نسزد که از برگزیده قوم بامامت سر باز زند. (این گفتار تعریض است به عمل طلحه و زبیر و پیروانشان که در مدینه بودند و بیعت کردند و نکث و نقض عهد کردند، و بکار معاویه و اتباع او که در مدینه نبودند و از اختیار قوم و اجماع ایشان اعراض کردند). و جز این نیست که مشورت در امر خلافت برای مهاجرین و انصار است که آنان اهل حل و عقد از امت محمد و پیشوا و زعمای آنانند پس اگر آنان اجتماع کردند بر مردی و او را امام خود نامیدند آن کار مرضی خداوند است. پس اگر کسی به سبب طعنی بر آنان یا بر کسی که با او بامامت بیعت کردند، یا سبب بدعتی در آن کار از امرشان بدر میرفت او را بسوی آنچه که از او بدر رفت برمیگردانیدند و اگر ابا میکرد با او کارزار میکردند چه او جز راه مومنین را پیروی کرده است و خداوند او را بخودش وامیگذارد. (مراد این است که برخی به آنحضرت بر قتل عثمان طعن میزدند، و برخی بدعت نهادند که معاویه را برای منصب خلافت نصب کردند، و امام (علیه السلام) در این نامه تعریضا بمعاویه ارائده میدهد که اگر سبیل مومنین را اتباع نکند و از اجماع مهاجر و انصار بر امامت آن بزرگوار روی برگراند نخست آن قوم او را بقبول آن امر و رجوع از خودکامی و خودسری دعوت کنند، و اگر گردن کشد و یاغی شود با وی بقتال قیام کنند). هر آینه قسم بزندگانی من ای معاویه! اگر بدیده خرد بنگری نه بهوای نفس اماره ات مرا بری ترین مردم از خون عثمان مییابی، خواهی دانست که من از ریختن خونش بر کنار بودم جز اینکه خواهی جنایتی بافترا و بهتان بمن نسبت دهی تا آنرا دست آویز خود گردانی و آنچه را که بر تو هویدا است بپوشانی. (این معنی بنا بر آن وجه است که تجن مضارع جن باشد که بسیاری بر آن رفته اند اگر چه صحیح این است تجن امر از تتجنی است، خلاصه بنا بر مضارع بودنش مراد اینکه بر معاویه معلوم بود که امام (علیه السلام) از قتل عثمان دفاع میکرد و مردم را از آن تحذیر میفرمود و از ریختن خونش بر کناره بود، جز اینکه میخواست بهانه ای در دست گیرد تا به دشمنی و کینه توزی این امر روشن و امثال آنرا بپوشاند و انکار کند و حضرتش را بخون عثمان بیالاید). درود الآنکه راه حق را پیروی کند. (و بنا بر نسخه صحیح که تجن را امر از تتجنی بگیریم معنی چنین است) پس هرچه از افتراء و بهتان که بخاطرت میرسد و خواهی بمن نسبت دهی بده (که گفته اند: دروازه شهر را توان بست و دهن مردم را نتوان بست). و در لغت و شرح این وجه اخیر متعین و صحیح دانسته شد. بدانکه امام (علیه السلام) این نامه را بنا بر عقیده قوم و حسب مقتضی مقام که مماشات با آنان است تقریر فرمود که چنانچه خلافت آن سه تن بعقیده قوم به بیعت اهل حل و عقد بود و دیگران آنرا قبول کردند و نقض بیعت نکردند و بدعت در دین ننهادند، میبایستی درباره آنحضرت نیز که اهل حل و عقد از مهاجر و انصار بر امامت او گردن نهادند و اتفاق کردند مخالفت ننمایند، وگرنه خلافت بلافصل آن بزرگوار و امامت حضرتش بنص خدا و رسول ثابت و مبرهن است.

شوشتری

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه: اقول: الذی یفهم من (صفین نصر) و (اخبار الد ینوری) ان اول ما فی المتن الی قوله: (ابرا الناس من دم عثمان)، کتابه (علیه السلام) الی معاویه مع جریر البجلی فی اول الامر، و قوله (علیه السلام) بعد: (و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه الا ان تتجنی فتجن مابدالک)، جزء کتابه (علیه السلام) الیه اخیرا مع ابی مسلم الخولانی. ففی (اخبار الدینوری): فسار جریرالی معاویه بکتاب علی (علیه السلام)، فقدم علیه فالفاه و عنده وجوه اهل الشام، فناوله کتاب علی (علیه السلام) و قال: هذا کتاب علی (علیه السلام) الیک و الی اهل الشام، یدعوکم الی الدخول فی طاعته، فقد اجتمع له الحرمان و المصران و الحجازان و الیمن و البحران و عمان و الیمامه و مصر و فارس و الجبل و خراسان، و لم یبق الا بلادکم هذه، و ان سال علیها (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و ادمن من اودیته غرقها. و فتح معاویه الکتاب ففیه: اما بعد، فقد لزمک و من قبلک من المسلمین بیعتی، و انا بالمدینه و انتم بالشام لانه بایعنی الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان، فلیس للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد، و انما الامر فی ذلک للمهاجرین و الانصار، ااذا اجتمعوا علی رجل مسلم فسموه اماما کعان ذلک لله رضی، فان خرج من امرهم احد بطعن فیه او رغبه عنه، رد الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین، و و لاه الله ما تولی و یصله جهنم و ساءت مصیرا، فادخل فیما دخل فیه المهاجرون و الانصار، فان احب الامور الی فیک و فی من قبلک العافیه، فان قبلتها و الا فاذن بحرب. و قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل ما دخل فیه الناس ثم حاکم القوم الی احملک وایاهم علی کتاب الله، فاما تلک التی ترید فخدعه الصبی عن الرضاع. و مثله (صفین نصر) و زاد بعد (و ساءت مصیرا): و ان طلحه و الزبیر بایعانی ثم نقضا بیعتی و کان نقضهما کردتهما، فجاهدتهما علی ذلک حتی جاء الحق و ظهر امر الله و هم کارمون- و زاد فی آخره- و لعمری لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا قریش من دم عثمان. واعلم انک من الطلقاء الذین لاتحل لهم الخلافه، و لا تعرض فیهم الشوری. و مثله (خلفاء ابن قتیبه). و روی (اخبار الدینوری)- بعد ذکر کتاب معاویه الیه (علیه السلام) مع ابی مسلم الخولانی- انه (علیه السلام) کتب جوابه معه: اما بعد فان اخا خولان قد قدم علی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بکتاب منک، تذکر فیه قطع رحمی عثمان و تالیبی الناس علیه، و ما فعلت ذلک غیر انه عتب الناس علیه، فمن بین قاتل و خاذل، فجلست فی بیتی و اعتزلت امره الا ان تتجنی، فتجن ما بدالک. و رواه (صفین نصر) مع اضافات. و فی (العقد) فی عنوان (اخبار علی و معاویه): و کتب علی (علیه السلام) الی معاویه بعد وقعه الجمل: اما بعد، فان بیعتی بالمدینه لزمتک و انت بالشام لانه بایعنی الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوا علیه، فلم یکن للشاهد ان یختار، و لا للغائب ان یرد- الی- لتجدنی ابرا قریش من دم عثمان، و اعلم انک من الطلقاء … الخ بدون قوله (و لتعلمن … ). و فی (خلفاء القتیبی) فی عنوان (کتاب علی (علیه السلام) الی معاویه مره ثانیه) ایضا ذکره مثل (العقد). (انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه) قال ابن ابی الحدید: هذا الفصل دال علی کون الاختیار طریقا الی الامامه، لانه احتج ببیعه اهل الحل و العقد لابی بکر، لانه لم یبایعه سعد بن عباده و لا احد من اهل بیته و ولده، و لان علیا(ع) و بنی هاشم و من انضوی الیهم لم یبایعوه فی مبدا الامر، و امتنعوا- و هذا دلیل علی صحه الاختیار و کونه طریقا الی الامامه- فاما الامامیه فتحمل هذا الکتاب منه (علیه السلام) علی التقیه، و تقول: انه ما اان یمکنه ان یصرح لمعاویه فی مکتوبه بباطن الامر، و بقوله انا منصوص علی من النبی (صلی الله علیه و آله)، و معهود الی المسلمین ان اکون خلیفته فیهم بلا فصل، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فیکون فی ذلک طعن علی الائمه المتقدمین، و یفسد حاله مع الذین بایعوه من اهل المدینه. و هذا القول من الامامیه لو عضدها دلیل لوجب ان یقال بها ولکن لادلیل لهم. قلت: دلیلهم منع فاروقهم النبی (صلی الله علیه و آله) عن کتابه وصیته، لانه علم- کما اقر انه اراد ان یکتب ما قاله شفاها، من حین بعثته الی ساعه و فاته من کونه (علیه السلام) وصیه و خلیفته، فمنع عنها و قال: ان الرجل لیهجر، و لا نحتاج الی وصیته، و ان القرآن یکفینا. و دلیلهم ایضا تخلف فاروقهم و صدیقهم عن جیش اسامه، مع لعن النبی (صلی الله علیه و آله) متخلفیه کرارا، فانهما علما لو نفرا و لم یتخلفا لبایع الناس من استخلفه النبی (صلی الله علیه و آله). فان اراد ابن ابی الحدید بالدلیل ان ینزل تعالی علیهم کتابا من السماء کما قالوا للنبی ( … و لن نومن لرقیک حتی تنزل علینا کتابا نقروه … ) فلا دلیل کذا لهم، و الا فلا دلیل لهم اذا فرض عدم صحه نبوه النبی (صلی الله علیه و آله)، و لا صحه اقواله، و لا حجیه افعاله، و مع عدم صحه الفرض یکون دلیلهم بینا، کالدلیل علی وجود الصانع،و لا یصح مذهبهم الا اذا بطلت العقول و انفک الملزوم عن اللازم، و ارتفع اللازم و بقی الملزوم، و اجتمع الضدان، وصح النقیضان، و کان لا اثر للتواتر. و بالجمله قال (علیه السلام) ما قال جدلا، فالحکیم یجادل الخصم بما یسکته و یلزمه. (فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد) کما فی بیعه اولئک حتی ان طلحه مع کونه احد سته الشوری، کان غائبا وقت بیعه الناس لعثمان بعد اختیار ابن عوف له، و لم یستطع ان یرد بیعته، مع انه قال (علیه السلام) ذلک ردا علی معاویه، حیث کتب الیه (علیه السلام)- کما فی (خلفاء ابن قتیبه)-: لو بایعک القوم الذین (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بایعوک و انت بری ء من دم عثمان کنت کابی بکر و عمر و عثمان، و لکنک اغریت بعثمان المهاجرین و خذلت عنه الانصار، فاطاعک الجاهل و قوی بک الضعیف، و قد ابی اهل الشام الا قتالک، حتی تدفع الیهم قتله عثمان، فاذا دفعتهم کانت شوری بین المسلمین، و قد کان اهل الحجاز اعلی الناس و فی ایدیهم الحق، فلما ترکوه صار الحق فی ایدی اهل الشام. و لعمری ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی طلحه و الزبیر، لان اهل البصره بایعوک و لم یبایعک احد من اهل الشام، و ان طلحه االزبیر بایعاک و لم ابایعک.- و اما فضلک فی الاسلام و قرابتک من النبی (صلی الله علیه و آله)، فلعمری ما ادفعه و لا انکره. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما، کان ذلک لله رضی فان خرج عن) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و الصواب: (من) کما فی (ابن میثم و الخطیه). (امرهم خارج بطعن او بدعه) قال ابن ابی الحدید: المشهور المروی (فان خرج من امرهم خارج بطعن او رغبه) ای: رغبه عن ذلک الامام الذی وقع الاختیار له. قلت: و علیه فکلمه (بدعه) محرفه (رغبه) و هو الانسب. (ردوه الی ما خرج منه، فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیرسبیل المومنین و ولاه الله ما تولی) ما قاله (علیه السلام) من قوله: (فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما … ) و ان کان قاله جدلا، الا انه عبر (ع) بما یکون حقا، واقعا فان الاجماع حجه لا من (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) حیث هو، بل من حیث دخول المعصوم المامون من الخطا فیهم، فممن اجتمع من المهاجرین علیه (علیه السلام)، و وافقه المهاجرون و الانصار المومنون فی تسمیته (علیه السلام) اماما النبی (صلی الله علیه و آله). و سبحان الله من اولئک الناس و اف لهم، لم یراعوا فی هذا الرجل الجلیل لا فضائله النفسانیه الموجبه بتقدمه بشهاده العقول، الا قول الله تعالی فیه (علیه السلام) فی کتابه فی آیات، و لا نص رسوله (علیه السلام) علیه فی موضع بعد موضع، و لا بیعتهم التی ابتدعوها، فبایعه طلحه و الزبیر ثم نکثاها بادعائهما عدم بیعتهما، و ابی معاویه الطلیق من بیعته بکونه خلیفه عمر و ولی عثمان فی دمه. (و لعمری یا معاویه لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان، و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه) قال ابن ابی الحدید: نهی علی (علیه السلام) اهل مصر و غیرهم عن قتل عثمان قبل قتله مرارا، و نابذهم بیده و لسانه و باولاده، فلم یغن شیئا. قلت: سبحان الله من الرجل انه (علیه السلام) یقول: (کنت فی عزله عنه)، و هو یقول: نهی عنه و نابذهم بیده و لسانه و باولاده. فلم ما اجاب (ع) معاویه بذلک، و قد کان فی مقام الدفاع عن تهمه قتله لعثمان؟ و کیف یکتب الیه (علیه السلام) معاویه- کما فی (اخبار الدینوری)- ان عثمان قتل معک فی المحله و انت تسمع من داره الهیعه، فلا تدفع عنه بقول و لا بفعل، و اقسم بالله قسما صادقا لو کنت قمت فی امره مقاما صادقا فنهنهت عنه، ما عدل بک من قبلنا من الناس احدا؟ الا انهم وضعوا اخبارا فی دفاعه (علیه السلام) عنه، حتی لا یکون امامهم مهدور الدم (و هل یصلح العطار ما افسد الدهر) و کل یقول بهواه دون عقله؟ (الفصل التاسعو العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) (الا ان تتجنی فتجن ما بدا لک) التجنی: نسبه الجنایه الی غیرک کذبا، قال: و اذا ما الجفاء جهز جیشا سبقته طلیعه من تجن و فی (مفاخرات الزبیر بن بکار): اجتمع عند معاویه عمرو بن العاص و الولید بن عقبه و عتبه بن ابی سفیان و المغیره بن شعبه، و قد کان بلغهم عن الحسن (ع) قوارص- الی ان قال-: قال لهم معاویه: و اعلموا انهم اهل بیت لا یعیبهم العائب، و لا یلصق بهم العار، ولکن اقذفوا الحسن بحجره، و قولوا له: ان اباک قتل عثمان و کره خلافه الخلفاء.

مغنیه

اللغه: تتجنی: تفتری. الاعراب: انه الضمیر للشان، و لعمری اللام للابتداء، و عمری مبتدا، و الخبر محذوف و جوبا ای قسمی، و لئن اللام توطئه للقسم، و لتجدنی اللام فی جواب القسم الساد مسد جواب الشرط. المعنی: بعد ان تمت البیعه للامام کتب لمعاویه رساله مع جریر بن عبدالله البجلی، و منها (انه بایعنی القوم الخ).. فی شرح الخطبه 3 و الخطبه 90 نقلنا عن المورخین، و منهم الطبری، ان المهاجرین و الانصار و کثیرا غیرهم بایعوا الامام بعد امتناعه و قوله: انا لکم وزیرا خیر منی امیرا و انه ما مد یده الی البیعه الا بعد الحاح الجماعه، و الصحابه فی الطلیعه، و معهم الزبیر و طلحه، و ما کتب الامام لمعاویه الا تجنبا للفتنه. قال عبد الکریم الخطیب فی کتابه علی بن ابی طالب ص 375 و 377: لم یکن من طبیعه علی ان یبدا احدا بالقتال قبل ان یبداه، و لم یکن یلجا لی القتال الا بعد ان ینذر و یعذر.. کان یقاتل تحت هذا الشرط الذی اخذ به نفسه.. اما مقاتلوه فانما هی الحرب عندهم یطلب فیها الغلب و النصر بکل اسلوب ممکن، و بکل وسیله مسعفه، قال ابن حزم: فی ایام علی کانت وقعه الجمل و صفین، و علم الناس منه کیف کان قتال اهل البغی. (فلم یکن للشاهد ان یختار) اذا تمت البیعه من اکثریه الصحابه، و حضرها غیرهم- فقد لزمته و لیس له ان یرفض و یعترض (و لا للغائب ان یرد) بیعته الامام الذی بایعه الصحابه. و هذه الحجه تدمغ معاویه و اصحاب الجمل، و تلقمهم حجرا.. انهم یعترفون بخلافه الثلاثه لانها تمت ببیعه المهاجرین و الانصار، و کذلک بیعه الامام.. فکیف نقضوا هنا ما ابر موه هناک؟. و قال کثیر من ارباب التاریخ و السیر: ان بیعه ابی بکر لم بجمع الصحابه علیها، فسعد بن عباده لم یبایع، و لا واحد من اهله، و کذلک بنو هاشم و انصارهم، و ما توقف معاویه و اضرابه عن تصحیح بیعه ابی بکر لامتناع من امتنع عنها. (انظر ما کتبناه حول التسنن و التشیع فی کتاب: فلسفه التوحید و الولایه). (فان خرج عن امرهم خارج الخ).. الضمیر فی امرهم للصحابه الذین بایعوا الامام و من قبله، و الخارج بطعن معاویه، و الخارج ببدعه اصحاب الجمل الناکثون، و ولاه ما تولی اشاره الی قوله تعالی: و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم و سائت مصیرا- 115 النساء ای من ترک الحق و اتبع الباطل او کله سبحانه الیه و عامله بما یستحق. (و لعمری یا معاویه لئن نظرت الخ).. انت تعلم برائتی من دم عثمان و بد فاعی عنه، و لکنک تکذب مع نفسک، و تفتری علی لمارب شیطانیه، و لو کنت من المتقین لمنعتک التقوی من اسالیب المکر و الخداع.. فافعل ما شاء لک الهوی فان الله بالمرصاد لکل ظالم و اثم. و قال العقاد فی عبقریه الامام فصل البیعه: کان معاویه اقدر من الامام علی الدفاع عن عثمان، لانه کان والیا علی الشام عزیز الجند، یستطیع ان یرسله الیه لیحمیه من الشده اللازمه حتی و لو ابی عثمان ذلک.. اما علی فقد کان موقفه اصعب موقف یتخیله العقل فی تلک الازمه المحفوفه بالمصاعب من کل جانب.. کان الثوار یحسبونه اول مسوول عن السعی فی الاصلاح، و کان الخلیفه یحسبه اول مسوول عن کف الثوار، و لم یکن فی العالم الاسلامی کله رجل آخر یعانی مثل هذه المعضله التی تلقاه من جانبیه کلما حاول الخلاص منها و لا خلاص. ثم قال العقاد: و مع هذا صنع الامام غایه ما یصنعه رجل متعلق بالنقیضین.. جائه الثوار و عرضوا علیه البیعه، فلقیهم اسوا لقاء، و انذرهم ان عادوا لیکونن جزاوهم عنده جزاء المفسدین فی الارض. و معاویه یعرف ذلک اکثر مما یعرفه العقاد، و لکنه یابی الا التجنی و الافتراء علی الامام.

عبده

… عنه الا ان تتجنی: تجنی کتولی ادعی الجنایه علی من لم یفعلها و تجن ما بدالک ای تستره و تخفیه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که آن را به وسیله جریر ابن عبدالله جبلی به شام فرستاده، در آن صحت و درستی خلافت خود را اثبات و بیزاریش را از کشتن عثمان اظهار فرموده): کسانی که با ابوبکر و عمر عثمان بیعت کردند (آنها را به خلافت گماشتند) به همان طریق با من بیعت کرده عهد و پیمان بستند (زمام امور را به دست من دادند) پس (به عقیده شما که خلافت از جانب خدا و رسول تعیین نشده بلکه به اجماع امت برقرار می گردد، و مردم اجماع کرده ابوبکر و عمر و عثمان را خلیفه قرار دادند، همان اشخاص مرا برای خلافت تعیین نمودند، بنابراین) آن را که حاضر بوده مانند طلحه و زبیر نمی رسد که جز او را اختیار کند، و آن را که حاضر نبوده مانند تو نمی رسد که آن را نپذیرد، و مشورت (در امر خلافت به عقیده شما) حق مهاجرین (کسانی که از مکه به مدینه آمده و به پیغمبر اکرم پیوستند) و انصار (آنانکه در مدینه به آن حضرت ایمان آورده یاریش نمودند) می باشد، و چون ایشان گرد آمده مردی را خلیفه و پیشوا نامیدند و رضاء و خشنودی خدا در این کار است، و اگر کسی به سبب عیب جوئی (از خلیفه مانند نسبت دادن معاویه کشتن عثمان را به او) یا بر اثر بدعتی (وارد ساختن آنچه در دین روا نیست مانند نقض عهد و پیمان شکنی طلحه و زبیر و پیروانشان) از فرمان ایشان (کاریکه آنان انجام داده اند) سر پیچید او را به اطاعت وادار نمایند، و اگر (پند و اندرز سودی نبخشید، و) فرمان آنها را نپذیرفت (به عقیده شما) با او می جنگند به جهت آنکه غیر راه مومنین را پیروی نموده، و خداوند او را واگذارد به آنچه که به آن روآورده است. و به جان خودم سوگند ای معاویه اگر به عقل خود بنگری (تامل و اندیشه نمائی) و از خواهش نفس چشم بپوشی (بیجا سخن نگفته نخواهی کشتن عثمان را بهانه پیمان نبستنت با من قرار دهی) می یابی مرا که از خون عثمان (کشته شدن او) بیزارترین مردم بودم، و میدانی که من از آن دوری کرده گوشه گیری اختیار نمودم مگر آنکه (پیروی هوای نفس نموده) بهتان زده کشته شدن او را به من نسبت دهی، پنهان کنی آنچه را که بر تو آشکار می باشد، و درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

پیراهن عثمان و انگشتان نائله معاویه که خلافت مخصوص امام علیه السلام را بعد از وفات رسول خدا (ص) نپذیرفته امام علیه السلام او را بدلیل انتخاب توجه میدهد، همان انتخابی که سه خلیفه اول با آن بریاست رسیدند و اگر معاویه از افرادی بود که مثل عمار، سلمان و ابوذر خلافت مخصوص و امر رسول خدا (ص) را درباره امامت علی علیه السلام پذیرفته بود و حالا مخالفت می کرد، امام علیه السلام از راه دیگری استدلال برای او را شروع میکرد. ابن ابی الحدید مفصل این نامه را نقل کرده و می نویسد پس از اینکه جریر بن عبدالله نامه را پیش معاویه برد دید معاویه در مسجد سخنرانی میکند پیراهن عثمان را بر سر نیزه کرده، انگشتان نائله (زن عثمان) را بر آن آویزان نموده و مردم گریه میکنند. جمعیت در حدود پنجاه هزار نفر و موهای صورت همه از اشک تر شده است، سوگند یاد می کنند که با قاتلان عثمان در خشکی و دریا بجنگند. جریر می گوید: تا چهارده روز مرا معاویه نگاه داشت بعد نامه ای بدستم داد وقتی پیش امام علیه السلام آمدم در نامه چیزی نبود بلکه بوسیله فرستادگان خود نامه ای همراه با تهدید برای حضرت فرستاده بود. امام علیه السلام در پایان نامه معاویه را بمراجعه بوجدان خود امر میکند و این نکته ای است حساس که نسبت بچنین افرادی گاهی موثر می افتد. سلیمان پیامبر خدا در مورد بلقیس ملکه سباء این برنامه را بکار گرفته است. سلیمان به هد هد گفت: (این نامه را روی تخت بلقیس ملکه سباء بینداز و کنار بایست و ببین چه میکنند.)

سید محمد شیرازی

الی معاویه (انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان) مراد الامام اهل الحل و العقد، لا الافراد باعیانهم (علی ما بایعوهم علیه) من العمل بالکتاب و السنه (فلم یکن) بعد بیعتهم (للشاهد) الحاضر الذی لم یبایع بعد (ان یختار) لنفسه خلیفه آخر (و لا للغائب) عن المدینه (ان یرد) لان المیزان لو کان بیعه اهل الحل و العقد فی عاصمه الاسلام، فقد بایعنی اولئک، و انکان المیزان غیر ذلک فکیف رضیت انت ببیعه اولئک. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار) لانهم اهل الحل و العقد الذین عرفوا الاسلام احسن من عیرهم (فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی) اما علی رای الشیعه فلان اجتماع جمیعهم یلازم وجود رای الامام المعصوم و اما علی رای السنه فلان اهل العقد و الحل کاف فی تعیین الخلیفه (فان خرج من امرهم خارج بطعن) فی الخلیفه (او بدعه) بان اشترط شیئا آخر فی الخلیفه، و اتی بشرط جدید (ردوه الی ما خرج منه) بالنصح و الارشاد، لیاخذ بما اخذ به المسلمون. (فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین) الذی اجمع المسلمون علیه (و ولاه الله ما تولی) ای جعله الله محبا لما احب، و تابعا لما تبع، و هذا اشاره الی قوله سبحانه (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی، و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم و سائت مصیرا (و لعمری) قسم بنفسه الشریفه (یا معاویه، لئن نظرت بعقلک دون هواک) و اتباعک لمیولک و شهواتک (لتجدنی ابرء الناس من دم عثمان) ای اکثر الناس برائه، اذ لم اشرک فیه بید و لا لسان (و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه) ای انعزال و انزواء (الا ان تتجنی) ای تدعی الحنایه علی من لم یفعلها (فتجن) ای تستر (ما بدا لک) ای ما ظهر لک و انقدح فی نفسک ان تخفیه (و السلام) ختم الکتب بالسلام، من باب سلام الوداع.

موسوی

اللغه: الشاهد: الحاضر. الشوری: فعلی من المشاوره و هی الحوار فی الکلام لیظهر الحق و شاورته و استشرته راجعته لاری رایه فیه المهاجرین: هم المسلمون الذین ترکوا مکه و هاجروا الی المدینه زمن رسول الله. الانصار: هم المسلمون الذین یسکنون المدینه و قد استقبلوا النبی عند قدومه الیها الطعن: العیب. البدعه: ما احدث علی غیر مثال، ادخال ما لیس فی الدین علی انه منه. سبیل المومنین: طریقهم و ما هم علیه العزله: الاعتزال و هو الانفراد عن الناس. تجنی علیه: رماه باثم لم یفعله. الشرح: (انه بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان علی ما بایعوهم علیه فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد) هذه الرساله بعثها الامام الی معاویه مع جریر بن عبدالله البجلی و فیها ان بعض الخصوصیات التی احاطت بالامام و تم فیها انتخابه. انه قد بایعنی القوم الذین بایعوا ابابکر و عمر و عثمان و هم المهاجرون و الانصار و جمیع المسلمین المقیمین فی المدینه علی ما بایعوهم علیه من لزوم الطاعه و جهاد العدو و الاعانه علی البر و التقوی و حفظ الدین و حیاطته و رعایه المسلمین و توفیر للحاضر و هو الذی عبر عنه الشاهد المبایع ان یختار غیری لان الاختیار انما یکون قبل اتمام البیعه اما بعدها فلا کما انه لیس للغائب البعید عن المدینه ان یرد ما انعقدت علیه البیعه او یرفض ذلک. (و انما الشوری للمهاجرین و الانصار فان اجتمعوا علی رجل و سموه اماما کان ذلک لله رضی) اذا تم اتفاق المهاجرین و الانصار علی رجل لامامه المسلمین فقد تعین اماما و کان فی ذلک الاختیار لله رضی فانهم لا یجتمعون علی باطل قطعا لوجود الامام معهم لانه سیدهم و راسهم، او کان هو نفسه مختارهم للخلافه فان وجوده معهم یعصمهم عن الخطا. (فان خرج عن امرهم خارج بطعن او بدعه روده الی ما خرج منه فان ابی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین و ولاه الله ما تولی) بعد اجتماع المهاجرین و الانصار علی رجل و رضاهم به اماما لهم فان خرج بعد ذلک علی اجتماعهم هذا خارج علیهم بان طعن علیهم فیمن اختاروا و لم یوافق علیه و یرضاه او جاء ببدعه جدیده مخالفه لذلک الاجماع بان بایع لخلفیه آخر مع اتمام البیعه للاول ردوه الی الجماعه و اعادوه الی رشده و ادخلوه فی ظلال الطاعه و لزوم الجماعه فان ابی العوده و الرجوع الی ما خرج منه و اصر علی موقفه المتمرد فان علی المسلمین ان یقاتلوه لمخالفته سبیل المومنین و ما تم علیه اجتماعهم و ولاه الله ما تولی ترکه و ما اختاره من السوء من حیث ان هذه المخالفه عاقبتها النار و بئس القرار و هذا ماخوذ من قوله تعالی: (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین نوله ما تولی و نصله جهنم و ساءت مصیرا) و کان هذا یستبطن التهدید لمعاویه ان تمرد او خالف ما اجتمع علیه المهاجرون و الانصار و هو امامه امیرالمومین. (و لعمری یا معاویه لئن نظرت بعقلک دون هواک لتجدنی ابرا الناس من دم عثمان و لتعلمن انی کنت فی عزله عنه الا ان تتجنی فتجن ما بدالک والسلام) اقسم علیه السلام بحیاته تعزیزا لما یقوله و تقویه له انه لو نظر معاویه بعین عقله و فکر قلیلا و تخلی عن هواه و میوله لوجد الامام ابرا الناس و اطهرهم من دم عثمان و قد کان معتزلا لم یشارک فی قتله و لم یحرض علی ذلک کما فعل غیره من المسلمین کطلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه و عمرو بن العاص و غیرهم من الاقطاب الذین عباوه و حرضوا علی قتله ثم ارادوا ان یستثمروا دمه لمصالحهم الشخصیه و منافعهم الدنیویه. ثم قال له: ان هذا هو موقفی و اذا اردت ان تفتری علی زورا و بهتانا فافتری علی بما تشاء و کیفما تشاء فانک لن تضرنی بشی ء. هذا هو موقف الامام و هو معروف مشهور کل من یحترم نفسه و دینه و رایه و نزاهته یذهب الیه و یکفی لبراءته و طهاره ساحته ما هو معروف من مبدئیته و قدسیته و انه لو لم یکن ابرا الناس ما تبرا ابدا نفهم هذا و نعقله من علی و سیرته طیله حیاته …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

که به معاویه نگاشته {1) .سند نامه: این نامه بخشی از یک نامه مشروح تر است که امام علیه السلام آن را برای معاویه مرقوم داشت و همراه با«جریر بن عبداللّه البجلی»به سوی معاویه فرستاد و از جمله کسانی که قبل از سید رضی آن را نقل کرده اند نصر بن مزاحم در کتاب صفین،ابن قتیبه در الامامه والسیاسه و ابن عبد ربه در عقد الفرید است.علاوه بر اینها طبری نیز در تاریخ خود این نامه و داستان مشروحی را که درباره این نامه است را در جلد سوم کتاب خود در حوادث سنه 36 آورده است.ابن عساکر نیز در تاریخ مدینه دمشق در شرح حال معاویه آن را نقل کرده است. (مصادر نهج البلاغه،ج ص 3،209) }

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام طیّ این نامه در واقع در چند چیز با معاویه اتمام حجت می کند:

نخست اینکه مسأله بیعت او همانند بیعت مردم با خلفای پیشین بود (بلکه از جهاتی برتر) بنابراین هیچ کس نمی تواند به مخالفت با آن برخیزد و باید همه با آن هماهنگ باشند.

دیگر اینکه کسانی که از حوزه بیعت دور بوده اند چون به آنها خبر می رسد که مهاجرین و انصار با کسی بیعت کرده اند،در نتیجه آنها نیز باید بپذیرند، همان گونه که سابقا هم چنین بوده است.

دیگر اینکه اگر کسی بخواهد از این بیعت خارج شود باید او را باز گردانند و اگر سرکشی و مقاومت کند مسلمانان می توانند با او به جنگ برخیزند.

دیگر اینکه قتل عثمان را بهانه ای برای سرپیچی از بیعت قرار دادن بسیار نادرست و بی معناست،چرا که امام علیه السلام کمترین دخالت در قتل عثمان نداشته است.

و در پایان-مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه است-از معاویه دعوت می کند که با جریر بن عبداللّه که نماینده آن حضرت بود بیعت کند و آتش ها را خاموش سازد.

إِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ،فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ،وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ،وَ إِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ للّهِ ِ رِضًا،فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ،فَإِنْ أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتِّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ،وَ وَلَّاهُ اللّهُ مَا تَوَلَّی.وَ لَعَمْرِی، یَا مُعَاوِیَهُ،لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ، وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّی کُنْتُ فِی عُزْلَهٍ عَنْهُ إِلَّا أَنْ تَتَجَنَّی؛فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَکَ! وَ السَّلَامُ.

ترجمه

(بیعتی که مردم در مدینه با من کردند،برای تو که در شام بودی الزام آور است، زیرا) همان کسانی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط با من بیعت نمودند،بنابراین نه حاضران اختیار فسخ یا مخالفت با آن را دارند و نه کسی که غایب بوده حق رد کردن آن را دارد.شوری تنها از آنِ مهاجران و انصار است،هر گاه همگی کسی را برگزیدند و امامش نامیدند،خداوند از او راضی و خوشنود است؛بنابراین اگر کسی از فرمان آنها با بدگویی یا بدعتی خارج گردد، مسلمانان او را به جای خود باز می گردانند،و اگر امتناع ورزد،با او پیکار می کنند، چرا که از غیر مسیر مؤمنان تبعیت کرده و خدا او را در بیراهه رها می سازد.ای معاویه!به جانم سوگند اگر با نگاه عقل بنگری نه با چشم هوا و هوس،مرا از همه مبرّاتر از خون عثمان می یابی و خواهی دانست من به کلی از آن برکنار بودم مگر اینکه در مقام تهمت برآیی و چنین نسبت ناروایی را به من بدهی.اگر چنین است هر تهمتی می خواهی بزن و السلام.

همان گونه که در بیان سند نامه گفته شد آنچه را مرحوم سید رضی در اینجا آورده،بخشی از یک نامه مفصل تر است که امام علیه السلام بعد از واقعه جمل به همراه جریر بن عبداللّه بجلی که از مشاهیر صحابه بود برای معاویه فرستاد.

در آغاز این نامه که مرحوم سید رضی نقل نکرده ولی در کتاب تمام نهج البلاغه تحت شماره نامه 29 آمده است،چنین می خوانیم که امام علیه السلام بعد از حمد و ثنای الهی فرمود:«بیعتی که مردم در مدینه با من کردند برای تو که در شام بودی الزام آور است»؛سپس می افزاید:«همان کسانی که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کردند با همان شرایط با من بیعت نمودند،بنابراین نه حاضران اختیار فسخ یا مخالفت با آن را دارند و نه کسی که غایب بوده حق رد کردن آن را دارد»؛ (إِنَّهُ بَایَعَنِی الْقَوْمُ الَّذِینَ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ وَعُمَرَ وَعُثْمَانَ عَلَی مَا بَایَعُوهُمْ عَلَیْهِ،فَلَمْ یَکُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ یَخْتَارَ،وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ یَرُدَّ).

قابل توجه اینکه امام علیه السلام در اینجا،نه به مسأله غدیر اشاره می کند،نه به وصیّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و روایات بسیاری که سند روشنی بر امامت اوست؛زیرا معاویه می توانست با این کار از کنار آن بگذرد.ولی مسأله خلافت خلفای پیشین چیزی نبود که بتواند آن را انکار کند.در واقع استدلال امام علیه السلام یک استدلال به اصطلاح جدلی است که مسلمات طرف مقابل را می گیرد و با آن بر ضد وی استدلال می کند و در اینجا معاویه که خود را از طرفداران حکومت خلفای پیشین (ابوبکر عمر،عثمان) می دانست،نمی توانست چگونگی گزینش آنها را برای خلافت انکار کند و این در حالی بود که این گزینش به صورت بسیار کامل تری در مورد حکومت علی علیه السلام واقع شده بود.عموم مهاجران و انصار در مدینه با آن حضرت بیعت کرده بودند و حتی طلحه و زبیر که بعدا به مخالفت برخاستند نیز جزء بیعت کنندگان بودند.سنّت آن زمان بر این بود که اگر

مهاجران و انصار مدینه کسی را انتخاب می کردند غایبان و دور افتادگان آن را به رسمیت می شناختند؛و بنابراین معاویه نمی توانست با این استدلال امام علیه السلام به مخالفت برخیزد.

از این رو امام علیه السلام در ادامه این سخن می افزاید:«شوری تنها از آن مهاجران و انصار است هر گاه همگی کسی را برگزیدند و امامش نامیدند،خداوند از آن راضی و خوشنود است»؛ (وَ إِنَّمَا الشُّورَی لِلْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَی رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً کَانَ ذَلِکَ للّهِ ِ رِضًا).

آن گاه چنین نتیجه گیری می فرماید:«بنابراین اگر کسی از فرمان آنها با بدگویی یا بدعتی خارج گردد،مسلمانان او را به جای خود باز می گردانند و اگر امتناع ورزید،با او پیکار می کنند؛زیرا از غیر مسیر مؤمنان تبعیت کرده و خدا او را در بیراهه رها می سازد»؛ (فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَهٍ رَدُّوهُ إِلَی مَا خَرَجَ مِنْهُ،فَإِنْ أَبَی قَاتَلُوهُ عَلَی اتِّبَاعِهِ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ،وَ وَلَّاهُ اللّهُ مَا تَوَلَّی).

هرگز نباید از این استدلال که در بالا گفتیم جنبه جدلی و استفاده از مسلمات طرف مقابل دارد،چنین استنباط کرد که امام علیه السلام مسأله امامت منصوص را رها فرموده و امامت را یک مسأله انتخابی می داند نه انتصاب از سوی خدا،آن گونه که بعضی از شارحان نهج البلاغه از اهل سنّت تصور کرده اند؛بلکه در برابر امثال معاویه راهی جز این گونه استدلال وجود نداشت و نظیر این گونه استدلالها در قرآن مجید نیز در برابر مشرکان دیده می شود.

در بخش دیگر این نامه،امام علیه السلام به سراغ مسأله قتل عثمان می رود که معاویه - مانند طلحه و زبیر-آن را بهانه برای سرکشی در برابر امام علیه السلام قرار داده بود؛ می فرماید:«ای معاویه به جانم سوگند اگر با نگاه عقلت بنگری نه با چشم هوا و هوس مرا از همه مبرّاتر از خون عثمان می یابی و خواهی دانست من به کلّی از آن برکنار بودم مگر اینکه در مقام تهمت برآیی و چنین نسبت ناروایی را به من

بدهی.اگر چنین است هر تهمتی می خواهی بزن والسلام»؛ (وَ لَعَمْرِی،یَا مُعَاوِیَهُ، لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ،وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّی کُنْتُ فِی عُزْلَهٍ عَنْهُ إِلَّا أَنْ تَتَجَنَّی {1) .«تتجنی»در اصل از ریشه«جنایت»گرفته شده و هنگامی که به باب تفعل میرود مفهومش این است که کسی می خواهد جنایتی را بر عهده دیگری بگذارد در حالی که او مرتکب آن نشده است و این همان مفهوم تهمت است. }،فَتَجَنَّ {2) .«تجنّ»این واژه فعل امر است از همان ریشه«تجنّی»که قبلاً شرح آن داده شد و مفهوم تمام جمله این است که ای معاویه تو خود می دانی نسبت دادن خون عثمان به من یک تهمت است،حال که می دانی هر چه می خواهی در این زمینه بگو. }مَا بَدَا لَکَ،وَ السَّلَامُ).

از قضایای عجیب تاریخ صدر اسلام این است که گروهی در زمان عثمان به مخالفت شدید با او برخاستند و حتی در قتل او مستقیم یا غیر مستقیم نقش داشتند؛ولی بعد از قتل عثمان ناگهان تغییر مسیر داده و به خون خواهی او برخاستند و بر کشته شدن مظلومانه او اشک تمساح ریختند.اینگونه تغییر مسیرها در دنیای سیاست های مادی،عجیب نیست؛ولی اینها که دم از اسلام می زدند چگونه این اعمال خود را توجیه می کردند.

ماجرای قتل عثمان از علل شورش بر ضد او گرفته تا حوادثی که در این مورد رخ داد و عثمان را مجبور به توبه و کناره گیری کردند و اینکه عثمان توبه را پذیرفت اما کناره گیری را نپذیرفت و دفاع هایی که امیر مؤمنان علی علیه السلام برای حفظ جان او کرد که مبادا دامنه فتنه تمام کشور اسلام را فرا بگیرد و همچنین چگونگی قتل عثمان و حوادث بعد از آن،از مسائل مهمی است که در تاریخ اسلام بحث شده و دقت در آن می تواند مسائل زیادی را روشن سازد.

ما در این باره در بحثهای گذشته از جمله در جلد اوّل،در شرح خطبه شقشقیه (صفحه 371 به بعد) و جلد دوم ذیل خطبه 30 (صفحه 237 تا 241) و همچنین ذیل خطبه 43 (صفحه 488) مطالبی را ذکر کرده ایم.

چرا استدلال به شورا و بیعت

می دانیم در مسأله امامت و خلافت بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دو نظر در میان مسلمانان هست؛مطابق عقیده شیعه،امامت و خلافت با نص است؛یعنی به وسیله خداوند از طریق پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله،امام علیه السلام و خلیفه بعد از او تعیین شده است.آیاتی از قرآن نیز این نظر را تأیید می کند و احادیثی همچون حدیث غدیر، منزلت و حدیث ثقلین نیز گواه بر آن است.اضافه بر این شیعیان دلیل عقلی نیز بر این مسأله اقامه می کنند که اینجا جای شرح آنها نیست. {1) .برای اطلاع بیشتر از این ادله قرآنی و روایی و عقلی می توانید به پیام قرآن،جلد 9 مراجعه فرمایید. }

ولی اهل تسنن طرفدار شوری هستند و معتقدند پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تعیین خلیفه بعد از خود را به امّت واگذار کرده و آنها بر طبق شورای مهاجرین و انصار و بیعت مردم تعیین شده اند.ابو بکر در سقیفه بنی ساعده،با حضور جمع قلیلی از مهاجرین و انصار انتخاب شد و عمر با نص ابوبکر،و عثمان با چهار رأی از آرای شورای شش نفری عمر انتخاب شد و امیر مؤمنان نیز با بیعت گسترده مهاجرین و انصار و توده های مردم.

طرفداران شوری هنگامی که به خطبه شقشقیه می رسند که خلافت خلفای سه گانه نخستین را زیر سؤال می برد،گاه به سند آن اشکال می کنند و گاه به دلالت آن؛اما هنگامی که به نامه ششم (نامه مورد بحث) می رسند با آغوش باز از آن استقبال کرده و آنرا دلیل بر حقانیّت مذهب خود می شمرند درحالی که هم این نامه از علی علیه السلام است و هم آن خطبه.

نکته مهم اینجاست که همیشه باید مخاطبین را در نظر گرفت؛زیرا اعتقادات مخاطب در نحوه بیان مسائل تأثیر دارد.در خطبه شقشقیه مخاطب،عموم مردمند ولی در این نامه مخاطب،معاویه است.

چگونه ممکن است امام علیه السلام در این نامه برای حقانیّت خود در برابر معاویه به نص استدلال کند؛چیزی که او از اساس با آن مخالف بود.باید از دلیلی استفاده کند که او نتواند در برابر آن سخن بگوید و راه انکار بپوید و آن مسأله شوراست.

شورایی که خلفای پیشین بر اساس آن انتخاب شدند؛همان کسانی که معاویه از طرف آنها به خلافت شام نصب شد.

این همان چیزی است که در علم منطق از آن به فن جدل تعبیر می شود و آن اینکه مسلّمات خصم را بگیرند و با آن بر ضد او استدلال کنند هرچند مسلّمات خصم از سوی گوینده پذیرفته نشده باشد.

مثل اینکه ما با تورات و انجیل کنونی در برابر یهود و نصاری استدلال می کنیم و می گوییم مطابق فلان فصل و فلان آیه شما چنین می گویید و بنابراین طبق عقیده خودتان محکوم هستید.فی المثل می گوییم:شما مسیحیان عقیده دارید عیسی را به دار آویختند و کشتند و دفن کردند و بعد از چند روز زنده شد و به آسمان رفت.بر طبق این عقیده باید مسأله رجعت انسان به زندگی در این دنیا را پذیرا شوید،هرچند ما معتقد به کشته شدن حضرت مسیح نیستیم.

در قرآن مجید نیز گونه هایی برای این مطلب می توان پیدا کرد؛از جمله در داستان ابراهیم علیه السلام هنگامی که در برابر ستاره پرستان،ماه پرستان و آفتاب پرستان قرار گرفت با جمله «هذا رَبِّی» یا «هذا رَبِّی هذا أَکْبَرُ» {1) .انعام،آیه و 77 78. }مسلمات آنها را پذیرفت اما هنگامی که همگی افول کردند و افول و غروب آنها دلیل بر حادث بودن آنها بود،آنها را محکوم ساخت.

شگفت آور اینکه ابن ابی الحدید با اینکه در بسیاری از مسائل راه اعتدال را می پوید،هنگامی که به این نامه می رسد می گوید:«بدان که این فصل از کلام امیر المؤمنین با صراحت دلالت بر این دارد که انتخاب شورا راه اثبات خلافت

است،همان گونه که متکلمان ما (اهل سنّت)...اما امامیّه این نامه را حمل بر تقیّه می کنند و می گویند:امام علیه السلام نمی توانست در برابر معاویه واقعیّت را بیان کند و تصریح کند که من از سوی رسول اللّه مبعوث به خلافت شدم. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 36 و 37. }

خطای ابن ابی الحدید از اینجاست که اولاً به مخاطب این نامه یعنی معاویه اصلاً نگاه نکرده و ثانیاً مسأله جدل را با مسأله تقیّه اشتباه نموده است.شیعه نمی گوید امیر مؤمنان در مقابل معاویه تقیّه کرد بلکه می گوید:به چیزی استدلال کرد که او نتواند با آن مخالفت کند یعنی مسلمات نزد او را گرفت و بر ضدش با آن استدلال فرمود.

در نهج البلاغه کلمات دیگری نیز شبیه نامه بالا دیده می شود که پاسخ همه همان است که گفتیم و نیاز به تکرار ندارد.

نامه7: افشای چهره نفاق معاویه و مشروعیّت بیعت

موضوع

و من کتاب منه ع إلیه أیضا

(یکی از پاسخهای امام در اواخر جنگ صفّین در سال 38 هجری به نامه معاویه است) نامه ای دیگر به معاویه

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَقَد أتَتْنی مِنکَ مَوعِظَهٌ مُوَصّلَهٌ وَ رِسَالَهٌ مُحَبّرَهٌ نَمّقتَهَا بِضَلَالِکَ وَ أَمضَیتَهَا بِسُوءِ رَأیِکَ وَ کِتَابُ امر ِئٍ لَیسَ لَهُ بَصَرٌ یَهدِیهِ وَ لَا قَائِدٌ یُرشِدُهُ قَد دَعَاهُ الهَوَی فَأَجَابَهُ وَ قَادَهُ الضّلَالُ فَاتّبَعَهُ فَهَجَرَ لَاغِطاً وَ ضَلّ خَابِطاً

وَ مِنهُ لِأَنّهَا بَیعَهٌ وَاحِدَهٌ لَا یُثَنّی فِیهَا النّظَرُ وَ لَا یُستَأنَفُ فِیهَا الخِیَارُ الخَارِجُ مِنهَا طَاعِنٌ وَ المرُوَیّ فِیهَا مُدَاهِنٌ

ترجمه ها

دشتی

پس از نام خدا و درود! نامه پند آمیز تو به دستم رسید که دارای جملات به هم پیوسته، و زینت داده شده بود که با گمراهی خود آن را آراسته، و با بد اندیشی خاص خود آن را امضاء کرده بودی ، نامه مردی که نه خود آگاهی لازم دارد تا رهنمودش باشد، و نه رهبری دارد که هدایتش کند، تنها دعوت هوسهای خویش را پاسخ گفته، و گمراهی عنان او را گرفته و او اطاعت می کند، که سخن بی ربط می گوید و در گمراهی سرگردان است . (از همین نامه است) همانا بیعت برای امام یک بار بیش نیست، و تجدید نظر در آن میسّر نخواهد بود، و کسی اختیار از سر گرفتن آن را ندارد! آن کس که از این بیعت عمومی سر باز زند، طعنه زن، و عیب جو خوانده می شود، و آن کس که نسبت به آن دو دل باشد منافق است .

شهیدی

اما بعد! از تو پند نامه ای به من رسید، جمله هایی به هم پیوسته و نامه ای به الفاظ زیور بسته. از روی گمراهی نوشته ای و با بد اندیشی روانه داشته ای. نامه کسی که نه بیناییش هست تا راهییش بنماید، و نه پیشوایی تا ارشادش فرماید. هوا او را خواند و او پاسخش داد، و گمراهی وی را راند، و او در پی آن افتاد. گفت و ندانست چه گوید، رفت و ندانست چه راهی را پوید.

چه خلافت یک بار بیعت کردن است و دوباره در آن نتوان نگریست، و برای کسی اختیار از سر گرفتن آن نیست. آن که از بیعت جمع مسلمانان بیرون رود عیبجویی است، و آن که در آن دو دل باشد دو رویی.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس بتحقیق که آمد از تو پندی چند بهم پیوند کرده شده از انشاءات مردمان و پیغام آراسته بشد بکلمات نامربوط که زینت داده آنرا در آن کتابت بگمراهی خود و روان ساخته ببدرایتی خود آمد نامه مردی بمن که نیست او را بینائی که راه نماید او را و نه کشنده که او را براه صواب کشد بتحقیق که خواند او را از راه نفس او پس اجابت کرد او را و کشید او را گمراهی پس پیروی کرد آنرا پس هذیان گفته در آن و گمراه شده در حالتی که خبط کننده است در راه زیرا که آن یک بیعت است دو تا کرده نمی شود در آن نظر کردن و من هذا الکتاب و از سر گرفته نمی شود در آن اختیار نمودن آن بیرون رونده از آن طعن کننده است از روی شقاق و اندیشه کننده در صحت آن مداهنه کننده

آیتی

اما بعد، اندرزنامه ای از تو به من رسید با جمله هایی بربافته و عباراتی که به ضلالت خویش آراسته بودی و از روی بداندیشی روانه کرده بودی. این نامه، نامه کسی است که نه خود دیده بینا دارد تا راه هدایت را به او نشان دهد، و نه او را رهبری است که راهش بنماید. هوا و هواس او را فراخوانده و او نیز پاسخش گفته و ضلالت رهنمونش گشته و او نیز متابعتش نموده. هذیانی در هم آمیخته، گم گشته و به خطا رفته است.

و از این نامه:

بیعت کردن فقط یک بار است و دوباره در آن نظر نتوان کرد. گزینش از سر گرفته نشود. هر که از بیعت بیرون رود، طعن زننده است، و هر که در پذیرفتنش درنگ کند و دو دلی نشان دهد، منافق است.

انصاریان

اما بعد،از جانب تو موعظه نامه ای از جملات بی ربط به هم پیوسته،و نامه ای آراسته برای من آمد، آن را به گمراهیت مزیّن ساخته،و از زشتی رأیت به سوی من فرستاده ای ،نامه شخصی است که او را بصیرتی نمی باشد تا راهنماییش کند،و وی را رهبری نیست تا ارشادش نماید،هوای نفس از او دعوت نموده، و او هم اجابت کرده،گمراهی وی را به جانب خود کشیده و او هم پیروی نموده،پس هذیان بافت و بانگ بیهوده زد، و گمراه شد و به خطا رفت .

زیرا آن یک بیعت است،و تجدید نظر در آن راه ندارد،و در آن اختیار از سر گرفته نشود.

آن که از آن سر بر تابد به انکار حق برخاسته،و آن که در پذیرشش تأمّل نماید سازشکار و منافق است .

شروح

راوندی

و قوله اتتنی موعظه موصله و رساله محبره نمقتها بضلالک و الموصله الطویله بعضها متصل ببعض، یقال: وصلت الشی ء وصلا و وصلته توصیلا اذا اکثرت من الوصل، ای لم تکن کتبته من صحیفه صدرک، و انما جمعت کلام غیرک و وصلت هذا بذا و کان کلاما غیر مستقیم المعنی، و انما کانت الفاظه محبره و مزینه. و تحبیر الکلام: تزیینه و تحسینه، و نمق الکتاب تنمیقا زینه بالکتابه. و هجر لا غطا و ضل حابطا و الهجر: الهذیان، یقال: هجر یهجر هجرا فهو هاجر، و الکلام مهجور، قال تعالی ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا ای قالوا فیه غیر الحق. و الاهجار: الافحاش فی المنطق. و الخنا و اللغط: الصوت و الجلبه، و قد لغطوا و هو اختلاط الصوت. و الخابط: الذی یمشی فلا یتوقی شیئا فیخبط بیده کل ما یلقاه، یقال: خبط البعیر بیده الارض اذا ضربها.

و قوله: لانها بیعه واحده لا یستثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار، یشیر الی ما کان طریقه الذی کان قبله من الولاه لما بایعه الناس لم یکن علی طریقهم ان یخرجوا من ذلک و اذا ما جری بیعه، و لا یجعل فیها بعد ذلک نظر ثان. و الاستیناف: الابتداء، ای لا یعامل بعد المبایعه علی نحو ان یبدا بامر لم یشرع فیه من قبل. ثم قال الخارج منها طاعن یعنی من خرج من البیعه بطعن یرد الیها فان منع قوتل، هذا عندکم و علی مقتضی طریقه الولاه قبلی. و المروی: الذی تفکر فی تلک البیعه (انها ینبغی ان لو کانت او لم یکن فهو عند المهاجرین و الانصار) مداهن علی ما جری مثل ذلک فی کتاب آخر. و روات فی الامر: ای فکرت فیه و لم اعجل بجواب. و المداهنه. کالمصانعه یقال: داهنت ای واریت.

کیدری

یقال: بدا له رای ای ظهر موعظه موصله کانه وصلها بکلام غیره او وصل بعضها ببعض. فهجر لا غطا: الهجر الهذیان و اللغط الصوت و الجلبه.

الخارج منها طاعن: ای من خرج من البیعه التی تولاه هو بنفسه و عدها من جمله دینه، فهو طاعن فی الدین. و المروی فیها مداهن ای المفکر فیها بعد تحققها و استقرارها مصانع خائن، عندهم.

ابن میثم

از نامه های حضرت به معاویه: عزله: اسم مصدر از اعتزال است. تجنی: آن است که بر کسی گناهی ببندد که آن را انجام نداده است. (همان مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، با همان قید و شرطها با من بیعت کردند، بنابراین نه، آن که حاضر بود اختیار فسخ دارد و نه آن که غایب بود، اجازه ی رد کردن. شورا، تنها از آن مهاجران و انصار است، اگر ایشان بطور اتفاق کسی را امام دانستند خداوند از این امر راضی و خشنود است و اگر کسی از فرمان آنان با زور سرنیزه یا از روی بدعت خارج شود او را به جای خود می نشانند، پس اگر سرپیچی کند با او نبرد می کنند، چرا که از غیر طریق اهل ایمان پیروی کرده، و خدا او را در بیراهه رها می کند. ای معاویه به جان خودم سوگند اگر با دیده ی عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگری، خواهی دید که من از همه کس در خون عثمان بی گناهترم، و می دانی که من از آن برکنار بوده ام، مگر این که بخواهی خیانت کنی و چنین نسبتی را به من بدهی، اکنون که چنین نیست هر جنایت که می خواهی بکن، والسلام.) آنچه در این مورد ذکر شده قسمتی از نامه ای است که حضرت به معاویه نوشت و آن را به وسیله ی عبدالله بجلی که از حکمرانی همدان عزل شکرده بود به شام فرستاد، جمله های اول این نامه این بوده است: پس از حمد خدا و نعت پیامبر، ای معاویه همچنان که تو در شام هستی بیعت من بر گردن تو قرار دارد، زیرا با من همان مردمی بیعت کردند که … و دنباله ی آن متصل می شود به آغاز آنچه در این مورد ذکر شد، تا جمله ی و ولاه ما تولی و به دنبال این جمله، در اصل نامه این عبارت می آید و همانا طلحه و زبیر، با من بیعت کردند و سپس آن را نقض کردند و بیعت شکنی آنان در حکم ارتدادشان بود به این دلیل با آنها به مبارزه برخاستم، تا حق به کرسی نشست، و امر خدا آشکار شد، در حالی که ایشان کراهت داشتند، پس ای معاویه در امری داخل شو که سایر مسلمانان داخل شدند، به درستی که بهترین چیز در نظر من برای تو سلامت تو می باشد، مگر این که بخواهی خود را در معرض بلا بیفکنی که اگر به این کار دست بیاندازی با تو می جنگم و از خدا برای پیروزی بر تو، یاری می خواهم. ای معاویه، تو که کاملا دستت به خون عثمان آلوده است، اکنون در آنچه همه ی مردم داخل شده اند، داخل شو، و سپس همان مردم را حکم قرار ده، من، تو و آنها را به کتاب خدا دعوت خواهم کرد، اما آنچه را که تو ادعا می کنی که خونخواهی عثمان است چنان است که می خواهی بچه را از شیر دادن گول بزنی، پس از این بیانات در اصل نامه، این جمله می آید: و لعمری، به جان خودم سوگند، تا ما بدالک: هر جنایت که می خواهی بکن، و سپس عباراتی می آید که ترجمه اش این است: بدان که تو، از آزادشدگانی که نه سزاوار خلافتند، و نه شایستگی دارند که طرف شور و مشورت واقع شوند، هم اکنون جریر بن عبدالله را که از اهل ایمان و هجرت است، نزد تو و اطرافیانت فرستاده ام و به این وسیله از تو می خواهم که با من بیعت کنی، از خدا، درخواست نیرو و کمک می کنم. بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد، فراز: اما بعد … بالشمام، اصل ادعاست، و جمله ی انه بایعنی … علیه، مقدمه نخستین استدلال و صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد و تقدیر مقدمه ی کبری این است: با هر که این قوم بیعت کرده اند، نه شخص غایب حق دارد آن را رد کند و نه حاضر می تواند کسی غیر از آن را که آنان با او بیعت کرده اند، برگزیند، نتیجه ی قیاس این می شود: هیچ کس، خواه غایب و خواه حاضر، حق رد کردن بیعت آنان با امامشان را ندارد، و لازمه ی این نتیجه آن است که این بعیت شامل حاضران و غایبان می باشد، و این مطلب از جمله فلم یکن … یرد، فهمیده می شود. و انما … تولی، این

عبارت کبرای قیاس را تقریر کرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دلیل این که ایشان اهل حل و عقد امت محمد (صلی الله علیه و آله) می باشند، پس اگر بر مساله ای از احکام الهی اتفاق کلمه داشته باشند، چنان که بر بیعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام نامیدند، چنین اتحادی اجماع بر حق و مرضی خداوند و راه مومنان است که پیروی از آن، واجب می باشد، بنابراین اگر کسی به مخالفت با آنان برخیزد، و با متهم کردن ایشان یا تهمت زدن به کسانی که با او بیعت کرده اند، و یا با ایجاد بدعت در دین، از مسیر مسلمانان خارج شود، مردم مسلمان او را به راه حق باز می گردانند، و اگر از این امر سرپیچی کند، و راه غیر مومنان را ادامه دهد، با وی به جنگ پردازند، تا به راه حق بازگردد، وگرنه خداوند، او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وی بچشاند، و چه بد سرانجامی است جهنم، (نمونه ی کامل معاویه است که از مسیر مسلمانان خارج شد و امام علی (علیه السلام) را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهای ناروای دیگر متهم کرد، و دیگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتی که در نقض بیعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاویه را سوگند می دهد که اگر با دیده ی عقل بنگر دو از هوا و هوس چشم بپوشد او را بیگناهترین فرد در قتل عثمان خواهد یافت، زیرا آن حضرت هنگام کشته شدن عثمان در خانه ی خود قرار داشت و از واقعه برکنار بود، البته این کناره گیری امام (علیه السلام) پس از آن بود که مدت مدیدی با دست و زبان از او دفاع می کرد، و هم عثمان را نصیحت می کرد و هم از مردم می خواست دست از آزار وی بردارند و چون دیگر سعی و کوشش خود را بی نتیجه دید، دست برداشت و به خانه ی خود پناه برد. الا ان تتجنی … تا آخر نامه، این جمله استثنای منقطع است، یعنی مگر این که به ناحق مرا به گناهی متهم سازی که به کلی از آن دورم، که در این صورت، هر گناه و جنایتی را که به ذهنت می آید می توانی به من نسبت دهی زیرا، باب اختیار برای هر کس باز است. امیرالمومنین در این نامه، برای اثبات امامت خود، به اجماع مردم، و نه نص صریح پیامبر، استدلال فرمود، به علت این که آنان اعتقاد به نص نداشتند بلکه نزد ایشان، تنها دلیل بر نصب امام، همان اجماع مسلمانان بود، پس اگر حضرت به دلیل نقلی و نص صریح احتجاج می کرد آنان نمی پذیرفتند. موفقیت در کارها بسته به لطف خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ نَمَّقْتَهَا بِضَلاَلِکَ وَ أَمْضَیْتَهَا بِسُوءِ رَأْیِکَ وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ وَ لاَ قَائِدٌ یُرْشِدُهُ قَدْ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ فَهَجَرَ لاَغِطاً وَ ضَلَّ خَابِطاً .

موعظه موصله

أی مجموعه الألفاظ من هاهنا و هاهنا و ذلک عیب فی الکتابه و الخطابه و إنّما الکاتب من یرتجل فیقول قولا فصلا أو یروی فیأتی بالبدیع المستحسن و هو فی الحالین کلیهما ینفق من کیسه و لا یستعیر کلام غیره.

و الرساله المحبره المزینه الألفاظ کأنّه ع یشیر إلی أنّه قد کان یظهر علیها أثر التکلف و التصنع.

و التنمیق التزیین أیضا .

و هجر الرجل أی هذی و منه قوله تعالی فی أحد التفسیرین إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا اَلْقُرْآنَ مَهْجُوراً { 1) سوره الفرقان 20. } .

و اللاغط ذو اللغط و هو الصوت و الجلبه.

و خبط البعیر فهو خابط إذا مشی ضالا فحبط بیدیه کل ما یلقاه و لا یتوقی شیئا.

و هذا الکتاب کتبه علی ع جوابا عن کتاب کتبه معاویه إلیه فی أثناء حرب صفّین بل فی أواخرها

وَ کَانَ کِتَابُ مُعَاوِیَهَ مِنْ عَبْدِ اللَّهِ مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَمَا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی مُحْکَمِ کِتَابِهِ وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ { 1) سوره الزمر:65. } وَ إِنِّی أُحَذِّرُکَ اللَّهَ أَنْ تُحْبِطَ عَمَلِکَ وَ سَابِقَتَکَ بِشِقِّ عَصَا هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ تَفْرِیقِ جَمَاعَتِهَا فَاتَّقِ اللَّهَ وَ اذْکُرِ مَوْقِفِ اَلْقِیَامَهِ وَ أَقْلَعَ عَمَّا أَسْرَفْتُ فِیهِ مِنَ الْخَوْضِ فِی دِمَاءِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ لَوْ تَمَالَأَ أَهْلُ صَنْعَاءَ وَ عَدْنٍ عَلَی قَتْلِ رَجُلٍ وَاحِدٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ لَأَکَبَّهُمُ اللَّهُ عَلَی مَنَاخِرِهِمْ فِی اَلنَّارِ فَکَیْفَ یَکُونُ حَالُ مَنْ قَتَلَ أَعْلاَمُ اَلْمُسْلِمِینَ وَ سَادَاتُ اَلْمُهَاجِرِینَ بَلَهٍ مَا طَحَنَتْ رَحَی حَرْبِهِ مِنْ أَهْلِ اَلْقُرْآنِ وَ ذِی الْعِبَادَهِ وَ الْإِیمَانُ مَنْ شَیْخٌ کَبِیرٌ وَ شَابٌّ غریر کُلُّهُمْ بِاللَّهِ تَعَالَی مُؤْمِنٌ وَ لَهُ مُخْلِصٍ وَ بِرَسُولِهِ مُقِرٌّ عَارِفٌ فَإِنْ کُنْتَ أَبَا حَسَنٍ إِنَّمَا تُحَارِبْ عَلَی الْإِمْرَهِ وَ الْخِلاَفَهُ فَلَعَمْرِی لَوْ صَحَّتْ خِلاَفَتَکَ لَکُنْتُ قَرِیباً مِنَ أَنْ تَعَذُّرَ فِی حَرْبِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ لَکِنَّهَا مَا صَحَّتْ لَکَ أَنَّی بصحتها وَ أَهْلِ اَلشَّامِ لَمْ یَدْخُلُوا فِیهَا وَ لَمْ یرتضوا بِهَا وَ خَفِ اللَّهَ وَ سَطَوَاتِهِ وَ اتَّقِ بَأْسَهُ وَ نَکَالِهِ وَ أَغْمَدَ سَیْفَکَ عَنِ النَّاسِ فَقَدْ وَ اللَّهِ أَکَلَتْهُمُ الْحَرْبِ فَلَمْ یَبْقَ مِنْهُمْ إِلاَّ کالثمد فِی قَرَارَهِ الْغَدِیرِ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ .

فَکَتَبَ عَلِیٌّ ع إِلَیْهِ جَوَاباً عَنْ کِتَابِهِ

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٌّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ نَمَّقْتَهَا بِضَلاَلِکَ وَ أَمْضَیْتَهَا بِسُوءِ رَأْیِکَ وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ وَ لاَ قَائِدٌ یُرْشِدُهُ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ فَهَجَرَ لاَغِطاً وَ ضَلَّ خَابِطاً فَأَمَّا أَمْرِکَ لِی بِالتَّقْوَی فَأَرْجُو أَنْ أَکُونَ مِنْ أَهْلِهَا وَ أَسْتَعِیذُ بِاللَّهِ مِنْ أَنْ أَکُونَ مِنَ الَّذِینَ إِذَا أَمَرُوا بِهَا أَخَذَتْهُمُ اَلْعِزَّهُ بِالْإِثْمِ وَ أَمَّا تَحْذِیرَکَ إِیَّایَ أَنْ یُحْبِطُ عَمَلِی وَ سَابِقَتِی فِی اَلْإِسْلاَمِ فَلَعَمْرِی لَوْ کُنْتُ الْبَاغِی عَلَیْکَ لَکَانَ لَکَ أَنْ تحذرنی ذَلِکَ وَ لَکِنِّی وَجَدْتُ اللَّهَ تَعَالَی یَقُولُ فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ { 1) سوره الحجرات 9. } فَنَظَرْنَا إِلَی الْفِئَتَیْنِ أَمَّا الْفِئَهُ الْبَاغِیَهُ فَوَجَدْنَاهَا الْفِئَهِ الَّتِی أَنْتَ فِیهَا لِأَنَّ بَیْعَتِی بِالْمَدِینَهِ لَزِمَتْکَ وَ أَنْتَ بِالشَّامِ کَمَا لَزِمَتْکَ بَیْعَهِ عُثْمَانَ بِالْمَدِینَهِ وَ أَنْتَ أَمِیرُ لِعُمَرَ عَلَی اَلشَّامِ وَ کَمَا لَزِمْتُ یَزِیدَ أَخَاکَ بَیْعَهِ عُمَرَ وَ هُوَ أَمِیرُ لِأَبِی بَکْرٍ عَلَی اَلشَّامِ وَ أَمَّا شَقَّ عَصَا هَذِهِ الْأُمَّهِ فَأَنَا أَحَقُّ أَنْ أَنْهَاکَ عَنْهُ فَأَمَّا تخویفک لِی مَنْ قَتْلِ أَهْلِ الْبَغْیِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَنِی بِقِتَالِهِمْ وَ قَتْلِهِمْ وَ قَالَ لِأَصْحَابِهِ إِنَّ فِیکُمْ مَنْ یُقَاتِلُ عَلَی تَأْوِیلِ اَلْقُرْآنِ کَمَا قَاتَلْتُ عَلَی تَنْزِیلِهِ وَ أَشَارَ إِلَیَّ وَ أَنَا أَوْلَی مَنِ اتَّبَعَ أَمْرَهُ وَ أَمَّا قَوْلُکَ إِنَّ بَیْعَتِی لَمْ تَصِحَّ لِأَنَّ أَهْلَ اَلشَّامِ لَمْ یَدْخُلُوا فِیهَا کَیْفَ وَ إِنَّمَا هِیَ بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ تَلْزَمُ الْحَاضِرَ وَ الْغَائِبَ لاَ یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ وَ لاَ یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّی فِیهَا مُدَاهِنٌ فَارْبَعْ عَلَی ظَلْعِکَ وَ انْزِعْ سِرْبَالَ غَیِّکَ وَ اتْرُکْ مَا لاَ جَدْوَی لَهُ عَلَیْکَ فَلَیْسَ لَکَ عِنْدِی إِلاَّ السَّیْفُ حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ صَاغِراً وَ تَدْخُلَ فِی الْبَیْعَهِ رَاغِماً وَ السَّلاَمُ.

وَ [مِنْ هَذَا الْکِتَابِ]

مِنْهُ لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ لاَ یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ وَ لاَ یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّی فِیهَا مُدَاهِنٌ .

لا یثنی فیها النظر

أی لا یعاود و لا یراجع ثانیه و لا یستأنف فیها الخیار لیس بعد عقدها خیار لمن عقدها و لا لغیرهم لأنّها تلزم غیر العاقدین کما تلزم العاقدین فیسقط الخیار فیها الخارج منها طاعن علی الأمه لأنّهم أجمعوا علی أن الاختیار طریق الإمامه.

و المروی فیها مداهن

أی الذی یرتئی و یبطئ عن الطاعه و یفکر و أصله من الرویه و المداهن المنافق

کاشانی

(الیه ایضا) این نیز مکتوب آن حضرت است که نوشته در جواب نامه معاویه (اما بعد) اما پس از حمد خدا و صلوات بر سید انبیا علیه التحیه و الثنا (فقد اتتنی منک) به تحقیق که آمد به من از جانب تو (موعظه موصله) پندی چند به هم پیوند کرده که برچیده از سخنان مردمان و انشائات ایشان (و رساله محیره) و پیغام آراسته شده به کلمات نامربوط (نمقتها) که زینت داده ای آن را در آن کتاب (بضلالک) به گمراهی خود (و امضیتها) و روان ساخته ای آن را (بسوء رایک) به بد رایی خود (و کتاب امرء) و آمد به من نامه مردی که (لیس له بصر یهدیه) نیست او را بینایی که راه نماید او را (و لا قائد یرشده) و نه کشنده ای که زمام او را به جانب هدایت و رشاد کشد (قد دعاه الهوی) به تحقیق که خوانده است او را آرزوی نفس او (فاجابه) پس اجابت کرده آن هوی را (و قاده الضلال) و کشیده است او را گمراهی (فاتبعه) پس پیروی نموده آن را (فهجر لا غطا) پس هذیان گفته در آنحال که آواز دهنده است به آوازهای مختلف و به کلمات غیر متناسبه به حیثیتی که مفهوم نمی شود از آن مدعای او (و ضل خابطا) و گمراه شده در حالتی که خبط کننده است در راه. یعنی حرکت نماینده است حرکتی بی انتظام و بی آرام که موجب افتادن باشد مانند حرکت ضعیف البصر.

(و من هذا الکتاب) این کتاب جواب نامه معاویه است که فرستاده بود به جانب آن حضرت و مضمون آن نامه این بود که: این نامه ای است از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب. اما بعد، پس اگر هستی تو بر آن طریقی که بودند ابوبکر و عمر من با تو قتال نمی کنم و جدال نمی ورزم ولکن اهمال تو در امر عثمان موجب اهمال من است در بیعت، به درستی که اهل حجاز، حاکمان بودند در آن هنگام که حق در میان ایشان بود، چون آن را ترک کردند اهل شام برایشان حاکم شدند و قسم به زندگانی من که نیست حجت تو بر اهل شام همچه حجت تو بر اهل بصره، نیست حجت تو بر من همچه حجت تو بر طلحه و زبیر، زیرا که ایشان با تو مبایعه کردند و من با تو مبایعه نکردم. اما فضل تو در اسلام و قرابت تو با سید انام و منزل تو از بنی هاشم منع نمی کنم آن را. چون این نامه به آن حضرت رسید جواب را به معاویه نوشت و اول آن، این است: (اما ما میزت به بین اهل الشام و بین اهل البصره و بینک و بین طلحه و الزبیر فلعمری ما الامر الا الواحد) یعنی آنچه امتیاز کردی به آن کلام، میان اهل شام و میان اهل بصره، و میان تو و طلحه و زبیر پس قسم به زندگانی من که نیست آن کار مگر

یک چیز و اصلا امتیاز در آن نیست. (لانها بیعه واحده) زیرا که آن یک بیعت است (لا یثنی فیها النظر) که دو تا کرده نمی شود در او نظر ارباب (و لا یستانف فیها الخیار) و از سر گرفته نمی شود در آن اختیار نمودن (الخارج منها طاعن) بیرون رونده از آن، طعن کننده است از روی شقاق و واجب است جهاد با او با اتفاق (و المروی فیها مداهن) و اندیشه کننده در صحت آن- بعد از تحقق و استقرار آن- مداهنه کننده و مدارا نماینده است از روی نفاق.

آملی

قزوینی

بمن آمد از جانب تو پندی بهم وصل شده، و پیغامی و سخنانی آراسته، مزین ساخته بودی بضلالت خود و روانه کرده بودی از رای بد و باطل خود. نامه شخصی که نیست او را دیده که هدایت کند او را، و نه کشنده که راه نماید او را، خواند او را هوی پس اجابت نمود، و کشید او را ضلالت پس متابعت نمود، پس هذیان گفت و یاوه و بانگهای بیهوده برآورد، و گم شد از راه و قدم خبط کنان نهاد.

از جمله آن نامه است در حرف بیعت مردم با او میگوید: زیرا که یک بیعت است نظر در او دو نمیشود، و رای دیگر نتوان زدن و اختیار از سر نتوان گرفتن، بیرون رونده از آن بیعت طعن کننده است بر دین مسلمانان. مگر اشارت است بقوله تعالی (و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهوان) و گویند آن حضرت روز جمل این آیه را میخواند، و اندیشه کننده در آن بیعت بگمان و عزم فاسد مداهن است و منافق، نه بر ایمان صادق، و اسلام قایم.

لاهیجی

من کتاب له علیه السلام الیه ایضا.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه نیز.

«اما بعد، فقد اتتنی منک موعظه موصله و رساله محبره، نمقتها بضلالک و امضیتها بسوء رایک و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه و لا قائد یرشده. قد دعاه الهوی فاجابه و قاده الضلال فاتبعه، فهجر لاغطا و ضل خابطا.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول، پس به تحقیق که رسید به من از تو موعظه ی به هم پیوند شده و رساله ی زینت داده شده، نوشته بودی آن را به سبب گمراهی تو و روانه ساخته بودی آن را به سبب بدی تدبیر تو و بود آن رساله مکتوب مردی که نبود از برای او بیننده ای که راهنمایی کند او را و نه کشاننده ای که به راه نجات رساند او را، به تحقیق که خواند او را هوا و هوس نفس پس اجابت کرد او را و کشید او را گمراهی پس متابعت کرد او را، پس هذیان گفت در حالتی که صداکننده است و گمراه شد در حالتی که خبط کننده است.

منه یعنی بعضی از آن مکتوب است:

«لانها بیعه واحده لایثنی فیها النظر و یستانف فیها الخیار. الخارج منها طاعن و المروی فیها مداهن.»

یعنی از جهت اینکه آن بیعت که با من شده یک بیعت است و ثانیا و دوباره رجوع کرده نمی شود نظر را در آن و از سر گرفته نمی شود اختیار در آن را، بیرون رونده از آن طعن زننده ی در بیعت است و تفکرکننده ی در آن مداراکننده و منافق است. یعنی بنابر هر تقدیر واجب است بر مسلمانان جهاد با او تا اینکه برگردد به بیعت.

خوئی

اللغه: (موصله) بصیغه المفعول من وصل الشی ء بالشی ء و صلا و صله لامه ابی ربطه به. (محبره) بصیغه المفعول من تحبیر الخط و الشعر و غیرهما بمعنی تحسینها قال الجوهری فی الصحاح: قال الاصمعی و کان یقال لطفیل الغنوی فی الجاهلیه محبر لانه کان یحسن الشعر. قال الشهاب الفیومی فی المصباح: حبرت الشی ء حبرا من باب قتل زینته و الحبر بالکسر اسم منه فهو محبود و حبرته بالتثقیل مبالغه. نمق الکتاب تنمیقا حسنه و زینه، فقوله (علیه السلام): نمقتها بضلالک ای زینتها به. امضیت الامر امضاء ای انفذته او بمعنی امضاء الصکوک و الرسائل لتوقیعها البصر: العین و نفاذ القلب و حکی ان معاویه قال لابن عباس و قد کف بصره: ما لکم یا بنی هاشم تصابون بابصارکم اذا اسننتم؟ فقال: کما تصابون ببصائرکم عنده. قاد الرجل الفرس قودا و قیادا بالکسر: مشی امامها آخذا بقیادها نقیض ساقه، قال الخلیل- کما فی مصباح الفیومی: القود ان یکون الرجل امام الدابه آخذا بقیادها، و السوق ان یکون خلفها فان قادها لنفسه قیل: اقتادها لنفسه. و قاد الامیر الجیش قیاده فهو قائد و جمعه قاده و قواد و قود. (الهوی) مقصوره: اراده النفس و میلانها الی ما تستلذ. و ممدوده: الهواء المکتنف للارض.و فی الصحاح: کل خال هواء. قال الشاعر: فکیف ارحل عنها الیوم اذا جمعت طیب الهوائین مقصور و ممدود قال المبرد فی الکامل: الهوی من هویت مقصور و تقدیره فعل فانقلبت الیاء الفا فلذلک کان مقصورا، و انما کان کذلک لانک تقول هوی یهوی کما تقول فرق یفرق و هو هو کما تقول هو فرق کما تری و کان المصدر علی فعل بمنزله الفرق و الحذر و البصر لان الوزن واحد فی الفعل و اسم الفاعل. فاما الهواء من الجو فممدود یدلک علی ذلک جمعه اذا قلت اهویه، لان افعله انما تکون جمع فعال و فعال و فعیل کما تقول قذال و اقذله و حمار و احمره فهواء کذلک و المقصود جمعه اهواء فاعل لانه علی فعل و جمع فعل افعال کما تقول جمل و اجمال و قتب و اقتاب، قال الله عز و جل: (و اتبغوا اهوائهم) (محمد (صلی الله علیه و آله)- 19). و قوله: هذا هواء یافتی فی صفه الرجل انما هوذم یقول لا قلب له قال الله عز و جل: (و اقئدتهم هواء) ای خالیه و قال زهیر: کان الرحل منها فوق صعل من الظلمان جوجوه هواء و هذا من هواء الجو قال الهذلی: هواء مثل بعلک مستمیت علی ما فی وعائک کالخیال (الهجر): الهذیان و قد هجر المریض یهجر هجرا من باب قتل خلط و هذی فهو هاجر و الکلام مهجور قال الجوهری فی الصحاح: قال ابوعبید یروی عن ابراهیم ما یثبت هذا القول فی قوله تعالی (ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا) (الفرقان- 33) قال: قالوا فیه غیر الحق الم تر الی المریض اذا هرج قال غیر الحق، قال: و عن محاهد نحوه. و الهجر: الاسم من الاهجار و هو الافحاش فی المنطق ای الکلام القبیح المهجور لقبحه. و فی الحدیث: و لاتقولوا هجرا، قال عوف بن الخرع: زعمتم من الهجر المضلل انکم ستنصر کم عمر و علینا و منقر و اهجر فلان اذا اتی بهجر من الکلام عن قصد، قال الشماخ بن ضرار: کماجده الاعراق قال ابن ضره علیها کلاما جار فیه و اهجرا (اللاغط): ذو اللغط، قال فی المصباح: لغط لغطا من باب نفع و اللغط بفتحتین اسم منه و هو کلام فیه جلبه و اختلاط و لا یتبین. قال عمرو بن احمر الباهلی (الحماسه 762): لها لغط جنح الظلام کانها عجازف غیث رائح متهزم قال المرزوقی فی الشرح: اللغط: الصوت یعنی هزتها (ای هزه القدور السود المذکوره فی صدر الاشعار) فی الغلیان، و انتصب حنج الظلام علی الظرف یرید انها تغلی اذا جنح الظلام بالعشی و ذاک وقت الضیافه و کان لغطه صوت رعد من غیث ذی تعجرف، و العجارف شده وقوع المطر و تتابعه یردید انه هبت الریح فیه و صار له هزمه ای صوت شبه صوت القدر فی غلیانها بصوت الرعد من سحاب هکذا. (الخبط): الحکه علی غیر نظام یقال: خبط اللیل اذا سار فیه علی غیر هدی. و فلان خبط خبط عشواء ای تصرف فی الامور علی غیر بصیره. و قال الفیومی حقیقه الخبط الضرب و خبط البعیر الارض ضربها بیده. و قد یکنی بالخابط عن السائل کقول زهیر بن ابی سلمی فی قصیده یمدح فیها هرم بن سنان: و لیس بمانع ذی قربی و لا رحم یوما و لا معدما من خابط ورقا استعار الورق فکنی به عن المال کما استعار الخبط فکنی به عن طلبه و الخابط عن طالبه، و اصله ان العرب تقول اذا ضرب الرجل الشجر لیحت و ینفض ورقه فیعلقه، قد خرج یختبط الشجر، و الورق المنفوض یسمی الخبط بالفتحتین و یقال للرجل: ان خابطه لیجد ورقا ای ان سائله لیجد عطاء، لکنه لیس بمراد ههنا و المقصود هو المعنی الاول. الاعراب: الباء من بضلالک سببیه کان تقول: زینت الدار بالزخرف، و کذا الباء الثانیه، کتاب امری ء عطف علی موعظه، جمله لیس له بصر یهدیه صفه لقوله امرء و کذلک الجمل التالیه، یهدیه صفه للبصر، ویر شده للقائد. الفاء فی فهجر فصیحه و اللتان قبلها للترتیب لاغطا و خابطا حالان لضمیر الفعلین. و ضمیر لانها للقصه، کقوله تعالی: فاذا هی شاخصه ابصار الذین کفروا) الانها راجعه الی البیعه المذکوره فی کتابه (علیه السلام) کما سیجی ء نقل کتابه به بتمامه. اسناد هذا الکتاب و مدارکه و نقل صورته الکامله و اختلاف الاراء فیه و تحقیق انیق فی فیصل الامر فی المقام قد بینا فی عده مواضع ان الشریف الرضی رضوان الله عیه انما عنی فی النهج اجتباء محاسن کلام امیرالمومنین (علیه السلام) و اجتناء ما تضمن عجائب البلاغه و غرائب الفصاحه و جواهر العربیه من کلامه (علیه السلام) کما نص علیه فی خطبته علی النهج بقوله: فاجمعت بتوفیق الله تعالی علی الابتداء باختیار محاسن الخطب، ثم محاسن الکتب، ثم محاسن الحکم و الادب- الخ. و لذلک تری کثیرا فی النهج انه قدس سره ینقل من کتاب له (علیه السلام) شطرا و یدع آخر فدونک الکتاب بتمامه مع ذکر ماخذه القیمه و اختلاف نسخه المرویه و بیان الحق و فصل الامر فی ذلک: فلما فرغ جریر من خطبته (قد مضی نقلها فی شرح الکتاب السادس) امر معاویه منادیا فنادی: الصلاه جامعه، فلما اجتمع الناس صعد المنبر و خطب خطبه و استدعی اهل الشام الی الطلب الی دم عثمان فاجابوه و بایعوه علی ذلک، و استحثه جریر بالبیعه بخلافه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فقال: یا جریر انها لیست بخلسه و انه امر له ما بعده فابلعنی ریقی حتی انظر، و دعا ثقاته و استشارهم الذلک فاشاروا علیه ان یکتب الی عمرو بن العاص و کان و قتئذ بالبیع من فلسطین، و کتب کتابا آخر الی شرحبیل، و دعا اتباعهم و اجمعوا آخر الامر الی حرب اهل العراق. روی نصر بن مزاحم المنقری التمیمی الکوفی فی کتاب صفین (ص 30 الی ص 34 من الطبع الناصری) عن محمد بن عبیدالله، عن الجرجانی قال: کان معاویه اتی جریرا فی منزله فقال: یا جریر انی قد رایت رایا، قال: هاته. قال: اکتب الی صاحبک یجعل لی الشام و مصر جبایه، فاذا حضرته الوفاه لم یجعل لاحد بعده بیعه فی عنقی و اسلم له هذا الامر و اکتب الیه بالخلافه. فقال جریر: اکتب بما اردت و اکتب معک، فکتب معاویه بذلک الی علی فکتب علی (علیه السلام) الی جریرد: اما بعد فانا اراد معاویه ان لایکون لی فی عنقه بیعه، و ان یختار من امره ما احب، و اراد ان یرثیک حتی یذوق اهل الشام، و ان المغیره بن شعبه قد کان اشار علی ان استعمل معاویه علی الشام و انا بالمدینه فابیت ذلک علیه، و لم یکن الله لیرانی اتخذ المضلین عضدا، فان بایعک الرجل و الا فاقبل. اقول: کتابه هذا لیس بمذکور فی النهج، و یقال: راث علی خبرک من باب باع اذا ابطا. قال نصر: و فی حدیث صالح بن صدقه قال: ابطا جریر عند معاویه حتی اتهمه الناس و قال علی: وقت لرسولی وقتا لا یقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا، و ابطا علی علی حتی ایس منه. قال: و فی حدیث محمد و صالح بن صدقه قالا: و کتب علی (علیه السلام) الی جریر بعد ذلک: اما بعد فاذا اتاک کتابی هذا فاحمل معاویه علی الفصل، و خذه بالامر الجزم ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم محظیه، فان اختار الحرب فانبذ له، و ان اختار السلم فخذ بیعته. اقول: نقل الرضی هذا الکتاب فی النهج و هو الکتاب التالی لهذا الکتاب اعنی الکتاب الثامن من باب المختار من کتبه و رسائله، و سیاتی شرحه ان شاءالله تعالی. فلما انتهی الکتاب الی جریر اتی معاویه فاقراه الکتاب فقال: یا معاویه انه لا یطبع علی قلب الا بذنب، و لا ینشرح الا بتوبه، و لااظن قلبک الا مطبوعا اراک قد وقفت بین الحق و الباطل کانک تنتظر شیئا فی یدی غیرک. فقال معاویه: القاک بالفیصل اول مجلس انشاءالله. قال نصر: فلما بایع معاویه اهل الشام و ذاقهم قال: یا جریر الحق بصاحبک و کتب الیه بالحرب و کتب فی اسفل کتابه: یقول کعب بن جعیل: اری الشام تکره ملک العراق و اهل العراق لهم کارهینا و کلا لصاحبه مبغضا یری کل ما کان من ذاک دینا اذا ما رمونا رمیناهم و دناهم مثل ما یقرضونا فقالوا علی امام لنا فقلنا رضینا

ابن هندرضینا و قالوا نری ان تدینوا لنا فقلنا الا لانری ان ندینا و من دون ذلک خرط القتاد و ضرب و طعن یقر العیونا و کل یسر بما عنده یری غث ما فی یدیه سمینا و ما فی لی لمستعتب مقال سوا ضمه المحدثینا و ایثاره الیوم اهل الذنوب و رفع القصاص عن القاتلینا اذا سیل عنه حدا شبهه و عمی الجواب عن السائلینا فلیس براض و لا ساخط و لا فی النهاه و لا الا مرینا و لا هو ساء و لا سره و لابد من بعض ذا ان یکونا اقول: ما ذکر نصر فی صفین صوره کتاب معاویه الی امیرالمومنین علی علیه السلام بل قال بالاجمال انه کتب الیه (علیه السلام) بالحرب و کتب فی اسفل کتابه اشعار کعب بن جعیل کما قدمنا، لکن اباالعباس محمد بن یزید المبرد نقلها فی الکامل و ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه. قال المبرد: کتب معاویه الی علی (علیه السلام) جوابا عن کتابه الیه: بسم الله الرحمن الرحیم من معاویه بن صخر الی علی بن ابیطالب اما بعد فلعمری لو بایعک القوم الذین بایعوک و انت بری ء من دم عثمان کنت کابی بکر و عمر و عثمان، ولکنک اغریت بعثمان المهاجرین و خذلت عنه الانصار، فاطاعک الجاهل و قوی بک الضعیف، و قد ابی اهل الشام الا قتالک حتی تدفع الیهم قتله عثمان فان فعلت کانت شوی ین المسلمین، و لعمری لیس حجتک علی کحججک علی طلحه و الزبیر، لانهما بایعاک و لم ابایعک، و ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، لان اهل البصره اطاعوک و لم یطعک اهل الشام، و اما شرفک فی الاسلام و قرابتک من النبی (صلی الله علیه و آله) و موضعک من قریش فلست ادفعه، قال: ثم کتب فی آخر کتابه بشعر کعب بن جعیل و هو: اری الشام تکره ملک العراق- الخ. اقول: و قد نقل الدینوی ذیل کتاب معاویه هکذا: فاذا دفعتهم کانت شوری بین المسلمین و قد کان اهل الحجاز الحکام علی الناس و فی ایدیهم الحق فلما ترکمه صار الحق فی ایدی اهل الشام، و لعمری ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی طلحه و الزبیر، لان اهل البصره بایعوک و لم یبایعک احد من اهل الشام، و ان طلحه و الزبیر بایعاک و لم ابایعک، و اما فضلک فی الاسلام و قرابتک من النبی علیه الصلاه و السلام فلعمری ما ادفعه و لا انکره و ما نقله کان اوفق بکتاب امیرالمومنین (علیه السلام) جوابا عنه کما لایخفی. ثم النسخ فی اعراب تلک الابیات مختلفه و نحن اخترنا نسخه الکامل للمبرد و نسخه صفین لنصر: (و اهل العراق له کارهونا) (و کل لصاحبه مبغض)، (و قلنا نری ان تدینوا لنا) (فقالوا

لنا لانری ان ندینا). ثم روی المصراع الثانی من البیت الخامس علی وجه آخر و هو: (و ضرب و طعن یفض الشئونا). و قال ابوالعباس المبرد فی کتابه الکامل: و احسن الروایتین: یفض الشئونا، ثم اخذ فی شرح کتاب معاویه (سنذکر صوره کتابه) و الابیات فقال: قوله: ولکنک اغریت بعثمان المهاجرین، فهو من الاغراء، و هو التحضیض علیه، یقال: اغریته به و آسدت الکلب علی الصید اوسده ایسادا، و من قال: اشلیت الکلب فی معنی اغریت فقد اخطا انما اشلیته دعوته الی و آسدته اغریته. و قول ابن جعیل: و اهل العراق لهم کارهینا، محمول علی اری، و من قال و اهل العراق لهم کارهونا، فالرفع من وجهین احدهما قطع و ابتداء ثم عطف جمله علی جمله بالواو و لم یحمله علی اری، ولکن کقولک کان زید منطلقا و عمرو منطلق، الساعه خبرت بخبر بعد خبر. و الوجه الاخر ان تکون الواو و ما بعدها حالا فیکون معناها اذ کما تقول رایت زیدا قائما و عمرو منطلق، و هذه الایه تحمل علی هذا المعنی و هو قول الله عز و جل: (یغشی طائفه منکم و طائفه قد اهمتهم انفسهم) (آل عمران: 148) و المعنی و الله اعلم اذ طائفه فی هذه الحال، و کذلک قرائه من قرا (و لو ان ما فی الارض من شجره اقلام و البحر یمده من بعده سبعه ابحر) (لقمان: 26)ای و البحر- بالرفع- هذه حاله، و من قرا البحر- بالنصب- فعلی ان و قوله: ودناهم مثل ما یقرضونا، یقول: جزیناهم، و قال المفسرون فی قوله عز و جل: مالک یوم الدین قالوا: یوم الجزاء و الحساب، و من امثال العرب: کما تدین تدان، و انشد ابوعبیده (الشعر لیزید بن الصعق الکلابی): و اعلم و ایقن ان ملکک زائل و اعلم بان کما تدین تدان و للدین مواضع منها ما ذکرنا، و منها الطاعه و دین الاسلام من ذلک یقال فلان فی دین فلان ای فی طاعته، و یقال: کانت مکه بلدا القاحا ای لم یکونوا فی دین ملک، و قال زهیر: لئن حللت بجو فی بنی اسد فی دین عمرو و حالت بیننا فدک فهذا یرید فی طاعه عمرو بن عند، و الدین العاده، یقال: ما زال هذا دینی و دابی و عادتی و دیدنی و اجرایای، قالالمثقب العبدی: تقول اذا درات لها و ضینی ا هذا دینه ابدا و دینی اکل الدهر حل و ارتحال اما تبقی علی و ما یقینی و قال الکمیت بن زید: علی ذاک اجرایای و هی ضریبتی و ان اجلبوا طرا علی و احلبوا و قوله: فقلنا ابن هند رضینا، یعنی معاویه بن ابی سفیان و امه هند بنت عتبه بن ربیعه بن عبدشمس بن عبدمناف. و قوله: ان تدینوا له ای ان تطیعوه، و تدخلوا فی دینه ای فی طاعته. و قوله: و من دون ذلک خرط القتاد، فهذا مثل من امثال العرب، و القتاد شجیره شاکه غلیظه اصول الشوک فلذلک یضرب خرطه مثلا فی الامر الشدید لانه غایه الجهد. و من قال: یفض الشئونا، فیفض یفرق، تقول: فضضت علیه المال. و الشئون واحدها شان و هی مواصل قبائل الراس و ذلک ان للراس اربع قبائل ای قطع مشعوب بعضها الی بعض فموضع شعبها یقول له الشئون واحدها شان. زعم الاصمعی قال: یقال ان محاری الدموع منها، فلذلک یقال: استهلت شئونه و انشد قول اوس بن حجر: لا تحزنینی بالفراق فاننی لا تستهل من الفراق شئونی و من قال: یقر العیونا، ففیه قولان: احدهما للاصمعی و کان یقول: لایجوز غیره یقال: قرت عینه و اقرها الله، و قال انما هو بردت من القر و هو خلاف قولهم سخنت عینه و اسخنها الله، و غیره یقول قرت هدات و ارقها الله اهد اها الله، و هذا قول حسن جمیل، و الاول اغرب و اطرف. انتهی قوله. کتاب امیرالمومنین علی علیه السلام الی معاویه کتبه (علیه السلام) جواب الکتاب الذی کتب الیه معاویه و نقل هذا الکتاب نصر ابن مزاحم فی صفین (ص 33 من الطبع الناصری) و ابن قتیبه الدینوری المتوفی سنه 27 فی کتاب الامامه و السیاسه (ص 101 ج 1 طبع مصر 1377 ه) و ابوالعباس المبرد المتوفی سنه 285 ه فی الکامل (ص 193 ج 1 طبع مصر) و هو: بسم الله الرحمن الرحین من علی الی معاویه بن صخر اما بعد فقد اتانی کتاب امری ء لیس له نظر یهدیه، و لا قائد یرشده، دعاه الهوی فاجابه، و قاده فاتبعه، زعمت انه افسد علیک بیعتی خطیئتی فی عثمان و لعمری ما کنت الا رجلا من المهاجرین، اوردت کما اوردوا، و اصدرت کما اصدروا، و ما کان الله لیجمعهم علی ضلاله، و لالیضربهم بالعمی، و ما امرت فیلزمنی خطیئه الامر، و لاقتلت فیجب علی القصاص. و اما قولک: ان اهل الشام هم الحکام علی اهل الحجاز، فهات رجلا من قریش الشام یقبل فی الشوری او تحل له الخلافه، فان زعمت ذلک کذبک المهاجریون و الانصار، و الا اتیتک به من قریش الحجاز. و اما قولک: ادفع الینا قتله عثمان، فا انت و عثمان، انما انت رجل من بنی امیه، و بنوعثمان اولی بذلک منک، فان زعمت انک اقوی علی دم ابیهم منهم فادخل فی طاعتی ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی المحجه. و اما تمییزک بین الشام و البصره وبینک و بین طلحه و الزبیر فلعمری ما الامر فیما هناک الا واحد، لانها بیعه عامه لایثنی فیها النظر، و لا یستانف فیها الخیار. و اما ولوعک بی فی امر عثمان فما قلت ذلک عن حق العیان ولا بعین الخبر. و اما فضلی فی الاسلام و قرابتی من النبی (صلی الله علیه و آله) و شرفی فی قریش، فلعمری لو استطعت دفع ذلک لدفعته. قال نصر: و امر- یعنی امر امیرالمومنین (علیه السلام)- النجاشی فاجابه فی الشعر، و قال المبرد: ثم دعا النجاشی احد بنی الحرث بن کعب فقال له: ان ابن جعیل شاعر اهل الشام و انت شاعر اهل العراق فاجب الرجل، فقال: یا امیرالمومنین اسمعنی قوله قال: اذن اسمعک شعر شاعر ثم اسمعه فقال النجاشی یجیبه: دعن یا معاوی ما لم یکونا فقد حقق الله ما تحذرونا اتاکم علی باهل الحجاز و اهل العراق فما تصنعونا علی کل جرداء خیفانه و اشعث نهد یسر العیونا علیها فوارس تحسبهم کاسد العرین حمین العرینا یرون الطعان خلال العجاج و ضرب الفوارس فی النقع دینا هم هزموا الجمع مع الزبیر و طلحه و المعشر الناکثینا و قالوا یمینا عی حلفه لنهدی الی الشام حربا زبونا تشیب النواصی قبل المشیب و تلقی الحوامل منها الجنینا فان تکروا الملک ملک العراق فقد رضی القوم ما تکرهونا فقل للمضلل من وائل و من جعل الغث یوما سمینا جعلتم علیا و اشیاعه نظیر ابن هند الا تستحونا الی اول الناس بعد الرسول وصنو الرسول من العالمینا و صهر الرسولو من مثله اذا کان یوم یشیب القرونا و اعلم ان بین نسختی صفین و الکامل فی کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) اختلافا فی الجمله فما فی الکامل: فکتب الیه امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) جواب هذه الرساله (یعنی رساله معاویه): بسم الله الرحمن الرحیم من علی بن ابیطالب … لیس له بصر یهدیه … زعمت انک انما افسد … و ما کان الله لیجمعهم علی ضلال و لالیضربهم بالعمی، و بعد فما انت و عثمان انما انت رجل من بنی امیه، و بنوعثمان اولی بمطالبه دمه، فان زعمت انک اقوی علی ذلک فادخل فیما دخل فیه المسلمون ثم حاکم القوم الی، و اما تمییزک بینک و بین طلحه و الزبیر و اهل الشام و اهل البصره فلعمری ما الامر فیما هناک الا سواء، لانها بیعه شامله لا یستثنی فیها الخیار و لا یستانف فیها النظر، و اما شرفی فی الاسلام و قرابتی من رسول الله صلی الله علیه و آله و موضعی من قریش فلعمری لو استطعت دفعه لدفعته. اقول: و لله در النجاشی کانما روح القدس نفث فی روعه و نطق بلسانه قائلا: جعلتم علیا و اشیاعه نظیر ابن هند الا تستحونا و قد قال امیرالمومنین (علیه السلام) کما یاتی فی الکتاب التاسع الذی کتبه الی معاویه: فیا عجبا للدهر اذا صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لا یدلی احد بمثلها الا ان یدعی مدع لااعرفه، و لااظن الله یعرفه و الحمد لله علی کل حال. و اقول: یا عجبا للدهر ثم یا عجبا للدهر قد اصبح رای یراعه تفوه بان لها براعه علی یوح، و خنفساء شمخت بانفها و شمزت من الروح. سبحان الله، ما للتراب و رب الارباب، ما للذی عبدالله علی حرف و الذی لو کشف الغطاء لما ازداد یقینا، ما لابن آکله الاکباد و الذی تاهت فی بیداء عظمته عقول العباد. لحی الله هذا الدهر من شر سائس عصاقیره تروی و تظمی قشاعمه تبا لا شباه رجال اتبعوا اهوائهم، فضیعوا دینهم بدنیاهم، فنصروا من اتخذ المضلین عضدا حتی ردوا الناس عین السلام القهقری. زعم الشارح البحرانی ان ذلک الکتاب المعنون للشرح اعنی الکتاب السابع ملفق من بعض عبارات کتابین احدهما ذلک الکتاب المنقول من الثلاثه، و ثانیهما کتاب آخر. و الحق انه لیس جزء منهما و ان کانا مشترکین فی بعض الجمل و العبارات و انه جزء من کتاب آخر له (علیه السلام) جوابا عن کتاب آخر من معاویه کما سیجی ء تقلهما، و ذلک الکتاب المنقول من هولاء الثلاثه مذکور فی النهج، و احتمال انهما کتاب واحد و جاء الاختلاف من النسخ بعید عن الصواب، لان بینهما بونا بعیدا، و مجرد الاشتراک فی بعض الجمل و العبارات لا یجعلهما کتابا واحدا و لا یوید الاحتمال، فدونک ما قاله الشارح البحرانی فی شرح هذا الکتاب: هذا جواب کتاب کتبه الیه معاویه صورته: من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب. اما بعد فلو کنت علی ما کان علیه ابوبکر و عمر اذن ما قاتلتک، و لا استحللت ذلک، ولکنه انما افسد علیک بیعتی خطیئتک فی عثمان بن عفان، و انما کان اهل الحجاز الحکام علی الناس حین کان الحق فیهم، فلما ترکوه صار اهل الشام الحکام علی اهل الحجاز و غیرهم من الناس، و لعمری ما حجتک علی اهل الشام کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی کحجتک علی طلحه و الزبیر، لان اهل البصره قد کان بایعوک و لم یبایعک اهل الشام، و ان طلحه و الزبیر بایعاک و لم ابایعک، و اما فضلک فی الاسلام و قرابتک من رسول الله و موضعک من هاشم فلست ادفعه، والسلام. قال: فکتب (ع) جوابه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن صخر اما بعد فانه اتانی کتابک کتاب امری ء- الی قوله: خابطا، ثم یتصل به ان قال: زعمت انه انما افسد علی بیعتک کما اصدروا، (کذا) و ما کان الله لیجمعهم علی ضلال و لایضربهم بعمی، و اما ما زعمت ان اهل الشام الحکام علی اهل الحجاز فهات رجلین من قریش الشام یقبلان فی الشوری ارتحل لهما الخلافه، فان زعمت ذلک کذلک المهاجرون و الانصار، و الا فانا آتیک بهما من قریش الحجاز. و اما ما میزت بین اهل الشام و اهل البصره و بینک و بین طلحه و الزبیر فلعمری ما الامر فی ذلک الا واحد. قال: ثم یتصل به قوله لانها بیعه عامه الی آخره، ثم یتصل به: و اما فضل فی الاسلام و قرابتی من الرسول و شرفی فی بنی هاشم فلو استطعت دفعه لفعلت والسلام. قال: واما قوله: اما بد فقد اتتنی- الی قوله: بسوء رایک، فهو صدر کتاب آخر اجاب به معاویه عن کتاب کتبه الیه بعد الکتاب الذی ذکرناه، و ذلک انه لما وصل الیه هذا الکتاب من علی (علیه السلام) کتب الیه کتابا یعظه فیه و صورته: اما بعد فاتق الله یا علی ودع الحسد فانه طالما ینتفع به اهله، و لا تفسد سابقه قدیمک بشر من حدیثک فان الاعمال بخواتیمها، و لا تلحدن بباطل فی حق من لا حق لک فی حقه، فانک ان تفعل ذلک لا تضلل الا نفسک، و لا تمحق الا عملک، و لعمری ان ما مضی لک من السوابق الحسنه لحقیقه ان تردک و تردعک عما قد اجترات علیه منسفک الدماء و اجلاء اهل الحق عن الحل و الحرام فاقرا سوره الفلق و تعوذ بالله من شر ما خلق و من شر نفسک الحاسد اذا حسد قفل الله بقلبک، و اخذ بناصیتک، و عجل توفیقک، فانی اسعد الناس بذلک، والسلام قال: فکتب (ع) جوابه: اما بعد فقد اتتنی منک موعظه- الی قوله: سوء رایک، ثم یتصل به و کتاب لیس ببعید الشبه منک، حملک علی الوثوب علی ما لیس لک فیه حق، و لو لا علمی بک و ما قد سبق من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک مما لامرد له دون انفاذه اذن لو عظمتک لکن عظمتی لا تنفع من حقت علیه کلمه العذاب، و لم یخف الله العقاب، و لایرجو الله و قارا، و لم یخف له حذارا، فشانک و ما انت علیه من الضلاله و الحیره و الجهاله تجد الله ذلک بالمرصاد من دنیا المنقطعه و تمنیک الاباطیل، و قد علمت ما قال النبی صلی الله علیه و آله فیک و فی امک و ابیک، والسلام. قال: و مما ینبه علی ان هذا الفصل المذکور لیس من الکتاب الاول ان الاول لم یکن فیه ذکر موعظه حتی یذکرها (ع) فی جوابه، غیر ان السید رحمه لله- اضافه الی هذا الکتاب کما هو عادته فی عدم مراعاه ذلک و امثاله. انتهی کلامه. اقول: و کذلک نقل هذا الکتاب من معاویه اعنی قوله: اما بعد فاتق الله یا علی ودع الحسد- الخ. و جواب امیرالمومنین (علیه السلام) عنه اعنی قوله: اما بد فقد اتنی منک موعظه موصله- الخ، فی بعض الجوامع ایضا علی الصوره التی نقله الشارح البحرانی. و کذا ما نقلنا قبلهما من کتاب

معاویه اعنی قوله: من معاویه بن صخر الی علی بن ابیطالب: اما بعد فلعمری لو بایعک القوم- الخ، و جواب امیرالمومنین علیه السلام عنه اعنی قوله: من علی الی معاویه بن صخر: اما بعد فقد اتانی کتاب امری ء لیس له نظر- الخ، کانا فی سائر نسخ الجوامع علی تلک الصوره التی نقلناها و الاختلاف یسیر لا یعبا به. ولکن نصر بن مزاحم المنقری قال فی کتاب صفین (ص 59 من الطبع الناصری) ان معاویه کتب کتابه: اما بع فاتق الله یا علی ودع الحسد فانه طالما ینتفع به الخ- جوابا عن کتاب آخر من امیرالمومنین علی (علیه السلام) کتبه الی معاویه و هو الکتاب الذی جعله السید رحمه الله الکتاب العاشر من باب المختار من کتبه و رسائله (علیه السلام) اوله: و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها- الخ، و سیجی ء اختلاف النسخ و اقوال اخر فیه ایضا فی شرحه ان شاءالله تعالی. فهذا القول من نصر بن مزاحم یناقض ما ذهب الیه الشارح البحرانی، و نصر کان من الاقدمین قد ادرک الامام سید الساجدین علی بن الحسین زین العابدین (ع) و کان قریب العهد من واقعه صفین، و کلما اتی به فی کتابه فهو الاصل فی ذلک و کل من اتی بعده و کتب کتابا فی صفین اخذ عنه و اقتبس منه جل المطالب المهمه. علی انه نقل فی جوامع الفریقین انه (علیه السلام) کتب کتابا الی معاویه جوابا عن کتاب آخر من معاویه الیه و فی ذلک الکتاب من امیرالمومنین (علیه السلام) مذکور جمیع ما اتی به السید فی المقام اعنی فی هذا الکتاب السابع المعنون للشرح بلا زیاده و نقصان اجاب (ع) به عن الاباطیل التی اتی بها معاویه فی کتابه الیه فاندفع ما اوردها الشارح البحرانی بحذافیرها. و الحق ان کتابه (علیه السلام): من علی الی معاویه بن صخر: اما بعد فقد اتانی کتاب امری ء- الخ، المنقول آنفا من نصر فی صفین و المبرد فی الکامل و الدینوری فی الامامه و السیاسه لیس بمذکور فی النهج و ان کان فی بعض الجمل و العبارات مشارکا لهذا الکتاب السابع، و ان ابیت الا جعلهما کتابا واحدا فما اعترض الشارح البحرانی علی السید فی المقام و ما زعم من ان هذا الکتاب ملفق من صدر کتاب و ذیل آخر فلیس بصواب، فعلیک بما کتب (ع) جواب کتاب معاویه: نسخه کتاب امیرالمومنین علی علیه السلام الی معاویه جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه نقلهما غیر واحد من رجال الاخبار و السیر فی جوامعهم، و نقلهما الفاضل الشارح المعتزلی فی شرحه علی النهج، و قد کتبه (علیه السلام) الی معاویه جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه (علیه السلام) فی اواخر حرب صفین لما اشتد

الامر علی معاویه و اتباعه و کادوا ان ینهزموا و یولوا الدبر. و کان کتاب معاویه: من عبدالله معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب اما بعد فان الله تعالی یقول فی محکم کتابه (و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین). و انی احذرک الله ان تحبط عملک و سابقتک بشق عصا هذه الامه و تفریق جماعتها. فاتق الله و اذکر موقف القیامه و اقلع عما اسرفت فیه من الخوض فی دماء المسلمین. و انی سمعت رسول الله یقول: لو تمالا اهل صنعاء و عدن علی قتل رجل واحد من المسلمین لاکبهم الله علی مناخرهم فی النار، فکیف یکون حال من قتل اعلام المسلمین، و سادات المهاجرین، بله ما طحنت رحاء حربه من اهل القرآن و ذی العباده و الایمان من شیخ کبیر، و شاب غریر، کلهم بالله تعالی مومن، و له مخلص، و برسوله مقر عارف. فان کنت اباالحسن انما تحارب علی الامره و الخلافه فلعمری لو صحت خلافتک لکنت قریبا من ان تعذر فی حرب المسلمین، ولکنها ما صحت لک و انی بصحتها و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا بها، و خف الله و سطواته، و اتق باسه و نکاله، و اغمد سیفک عن الناس، فقد و الله اکلتهم الحرب فلم یبق منهم الا کالثمد فی قراره الغدیر،و الله المستعان. فکتب امیرالمومنین علی (علیه السلام) جوابا عن کتابه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان. اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله، و رساله محبره، نمقتها بضلالک و امضیتها بسوء رایک، و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه، و لا قائد یرشده، دعاه الهوی فاجابه، و قاده الضلال فاتبعه، فهجر لاعطا، و ضل خابطا. فاما امرک باتقوی فارجو ان اکون من اهلها، و استعیذ بالله من ان اکون من الذین اذا امروا بها اخذتهم العزه بالاثم. و اما تحذیرک ایای ان یحبط عملی و سابقتی فی الاسلام، فلعمری لو کنت الباغی علیک لکان لک ان تحذرنی ذلک، ولکنی وجدت الله تعالی یقول (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) فنظرنا الی الفئتین ما الفئه الباغیه فوجدناها الفئه التی انت فیها، لان بیعتی بالمدینه لزمتک و انت بالشام کما لزمتک بیعه عثمان بالمدینه و انت امیر لعمر علی الشام، و کما لزمت یزید اخاک بیعه ابی بکر و هو امر لابی بکر علی الشام، و اما شق عصا هذه الامه فانا احق ان انهاک عنه، فاما تخویفک لی من قتل اهل البغی فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امرنی بقتالهم و قتلهم و قال لاصحابه: ان فیکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله، و اشار الی و انا اولی من اتبع امره. و اما فولک ان بیعتی لم تصح لان اهل الشام لم یدخلوا فیها، کیف و انما هی بیعه واحده تلزم الحاضر و الغائب، لا یستثنی فیها النظر، و لا یستانف فیها الخیار، الخارج منها طاعن، والمروی فیها مداهن، فاربع علی ظلعک، و انزع سربال غیک، و اترک ما لا جدوی له علیک، فلیس لک عندی الا السیف حتی تفی ء الی امر الله صاغرا، و تدخل فی البیعه راغما، والسلام المعنی: قوله (علیه السلام): (فقد اتتنی منک موعظه موصله) کانما شبه (علیه السلام) کتابه بثوب موصل ای مرقع و المراد انها ملفقه من کلمات مختلفه و جمل غیر مناسبه وصل بعضها ببعض. او المراد انها موعظه مجموعه ملتقطه من الفاظ الناس، لا انها من منشاته و مما تکلم بها مرتجلا، و کانما المعنی الاول اظهر. قوله (علیه السلام): (و رساله محبره) ای اتتنی منک رساله اتعبت نفسک فی تقریرها و زینت الفاظها بالتکلف و التصنع، لما دریت فی بیان اللغه ان المحبر من یحسن الشعر و الخط و غیرهما، و بالجمله فیه اشاره لطیفه الی ان الرجل کان فی میدان الکلام راجلا لا مرتجلا. قوله (علیه السلام): (نمقتها بضلالک) قد بینا فی الاعراب ان الباء هذه سببیه، و المعنی اتتنی رساله زینتها و زوقتها بسبب ضلالک، و سر ذلک ان کل فعل اذا لم یکن علی اعتقاد و حقیقه لا یقع فی محله علی ما ینبغی، و لا یصدر من الفاعل علی ترتیب حسن و نظم متین، لانه عمل قسری خارج عن سجیه الطبع واقع بالتکلف فلا یرجی منه حسن الوقعوع و النضد، نظیر ما قاله ابوالحسن علی بن محمد التهامی: و مکلف الایام ضد طباعها متطلب فی الماء جذوه نار فاذا لابد لهذا العامل من ان غیر طویه الطبع ان ینمق عمله ثانیا و یزینه لیقرب من موقع ما وقع بغیر تکلف. فتقول: لما کان معاویه عالما بان امیرالمومنین علیا (ع) کان علی بینه من ربه، و ان الحق کان معه (علیه السلام) حیث دار کان کتابه الذی کتبه الیه (علیه السلام) علی التکلف و اتصنع لا محاله، فلولا ضلاله عن الحق لما یحتاج کتابه الی التنمیق لانه کان کتابا صادرا بالطبع و لم یکن مضطربا مشوشا حتی یلوح منه اثر الکفه المحتاج الی التزیین. قوله (علیه السلام): (و امضیتها بسوء رایک) ای انفذت تلک الرساله و بعثتها الی بسبب سوء رایک بی، و من سوء رایه به اختلق علیه (علیه السلام) بانه قتل عثمان و اعرض عن اجماع المهاجرین و الانصار فی المدینه علی بیعته (علیه السلام) للخلافه و فعل ما فعل. قوله (علیه السلام): (و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه- الی قوله: خابطا) عطف علی موعظه ای اتانی کتاب امری ء لیس له عقل یهدیه الی الحق ای یقوده الیه و الهادی هو

الذی یتقدم فیدل، و الحادی هو الذی یتاخر فیسوق. و انما حملنا البصر علی العقل لا العین لان العقل هو لطیفه مجرده الهیه و جوهره ثمینه نورانیه ربانیه یقود الانسان الی الرشاد، و یهدیه الی السداد و یدعوه الی الاتصاف بالصفات الالهیه، و التخلق بالاخلاق الربوبیه، لان العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان، فمن لم یکن له نور العقل ینجیه من المهالک، فلاجرم یتبع الجهل و الهوی، لان بعد الحق لیس الا الضلال، و بعد نور العقل لیس لا ظلمه الجهل قال عز من قائل: (و ماذا بعد الحق الا الضلال) (یونس- 33). و کما ان العاقل یتفوه و ینطق بما یعنیه و هو فی اقواله و اعماله علی الصراط السوی، و النهج القویم کذلک تابع الهوی لفقدان بصیرته و عمیان سریرته لابد ان یهجر و یهذی فی نطقه و یضل عن سبیل الله فی فعله و قوله لاقتضاء الهوی ذلک ففاقد البصر یجیب داعی الهوی و یتبع قائد الضلال فیلزمه ان یهجر لاغطا و یضل خابطا، و بذلک ظهر سر قول امیرالمومنین علی (علیه السلام) کما رواه الصدوق رضوان الله علیه فی الخصال: المومن ینقلب فی خمسه من النور: مدخله نور، و مخرجه نور، و علمه نور، و کلامه نور، و منظره یوم القیامه الی النور. بحث روائی مناسب للمقام رواه ثقه الاسلام

محمد بن یعقوب الکلینی قدس سره فی اصول الکافی: احمد ابن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، عن بعض اصحابنا رفعه الی ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قلت له: ما العقل؟ قال: ما عبد به الرحمن، و اکتسب به الجنان، قال: قلت: فالذی کان فی معاویه؟ فقال: تلک النکراء تلک الشیطنه و هی شبیهه بالعقل و لیست بالعقل. بیان: سال اباعبدالله (علیه السلام) سائل عن معرفه العقل، و لما کان درک حقیقته و عرفان ذاته للسائل فی غایه الصعوبه و التعسر جدا، بل قد اعجز الحکماء الراسخین و تحیر عقول المتالهین النیل الی عرفان ذاته و لذا تحیروا فی تحدیده و اختلفوا فیه، عرفه ببعض آثاره و خواصه، و هذا تعریف بالرسم فی اصطلاح اهل المیزان. قال المحقق الطوسی فی اوائل شرحه علی منطق الاشارات للشیخ الرئیس: قد یختلف رسوم الشی ء باختلاف الاعتبارات، فمنها ما یکون بحسب ذاته فقط و منها ما یکون بحسب ذاته مقیسا الی غیره کفعله او فعله او غایته او شی ء آخر مثلا یرسم الکوز بانه و عاء صفری او خزفی کذا و هو رسم بحسب ذاته، و بانه آله یشرب بها الماء، و هو رسم بالقیاس الی غایته و کذا فی سائر الاعتبارات. انتهی کلامه. فنقول: تعریفه (علیه السلام) العقل فی الحدیث بانه ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان رسم له بغایته فان ما ینبغی للسائل ان یعرفه او یتاتی له عرفانه هذا الرسم له نحو قوله تعالی: (یسئلونک عن الاهله قل هی مواقیت للناس و الحج) (البقره آیه 187). و انما رسمه بذلک لان اقتضاء العقل الناصع اعنی المجرد عن شوائب الامور المادیه الدنیویه الموجبه لبعده عن ساحه جناب الرب جل جلاله هو میله و ارتقائه الی الله تعالی، لانه من عالم الامر یرتقی بالطبع الیه کما ان الحجر مثلا بالطبع یهبط الی مکانه الطبیعی له قضاء لحکم الجنسیه، و نعم ما اشار الیه العارف الرومی: ذره ذره کاندین ارض و سما است جنس خود را همچو کاه و کهربا است جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها و لذا یستلذ العقل من استفاضته من عالم القدس، و یقوی و یتسع وجودا من افاضه الاشراقات النوریه الالهیه علیه، فمقتضی طویته و سجیته التقرب الی الله تعالی و اتصافه بصفاته العلیاء، فهو الهادی الیه تعالی، و لذا قال (علیه السلام): ما عبد به الرحمن لان العباده فرع المعرفه و لذا فسروا قوله تعالی: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) (الذاریات- 57) بقولهم: لیعرفون، فبالعقل یعرف الله و یعبد فهو مبدء جمیع الخیرات الموجبه للسعاده الا بدیه، فبه یکتسب الجنان لما دریت من ان العقل یهدی الی سواء السبیل، فالعاقل علی الجاده الوسطی و الطریقه المثلی لا یسلک مسلکی الافراط و التفریط، بل یعمل ما هو رضی اله تعالی. و لذا قال الامام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق کما رواه ثقه الاسلام الکلینی فی اصول الکافی: من کان عاقلا کان له دین و من کان له دین دخل الجنه. فینتج علی هیئه قیاس منطقی شرطی اقترانی من اعلی ضروب الشکل الاول فمن کان عاقلا دخل الجنه. ثم ان قوله (علیه السلام): ما عبد به الرحمن، اشاره الی کمال القوه النظریه و قوله(علیه السلام): و اکتسب به الجنان الی العقل العملی، لان الاول مقدم بالرتبه علی الثانی کما عرفت، و بالقوه النظریه یعلم المعارف الکلیه الالهیه، و الاحکام الشرعیه، و الاخلاق الحسنه، و بالثانیه یعمل بها، و هاتان القوتان بمنزله جناحین للعقل یطیر بهما منحضیض الناسوت الی اوج القدس. و قد تظافرت الاخبار فی العقل و آثاره و خواصه بعبارات عذبه لطیفه علمیه من خزنه العلم ائمتنا (ع) اتی بجلها المحدث العالم الخبیر الثقه الکلینی رضوان الله علیه فی الکافی و جعل کتابه الاول فی العقل و الجهل، و من تامل علم ان تلک الاخبار علوم لدنیه فاضت من سحاب وجود الذین هم وسائط الفیض بین الله تعالی و عباده. ثم السائل ساله (علیه السلام) عن الذی کان فی معاویه بقوله: قلت: فالذی کان فی معاویه ای فالذی کان فی معاویه ما هو علی ان یکون الموصول مبتداء حذف خبره، و فی بعض النسخ کما فی مراه العقول للمجلسی- ره فما الذی کان فی معاویه فعلی هذه النسخه فلا یحتاج الی تقدیر الخبر. و بالجمله: ان السائل لما رای جربزه معاویه و دهاه و مکره و احتیاله فی الامور و طلب الفضول فی الدنیا التبس علیه الامر فزعم ان تلک الرویه الردیه الدنیه الدنیویه کانت فی معاویه عقلا فعده من العقلاء کما یزعم الجهال لبعدهم عن الانوار العلمیه من ان له شیطنه فی اقتراف الاغراض الشهوانیه و الزخارف الدنیاویه عاقلا، فاجابه (علیه السلام) دفعا لالتباسه و توضیحا لمسالته ان تلک القوه الحاکمه علی معاویه هی النکراء. و النکراء بفتح الاول و سکون الثانی الدهاء و الفطنه و المنکر، قال الجوهری فی الصحاح: النکر (بضم الاول و سکون) المنکر، قال الله تعالی: (لقد جئت شیئا نکرا) (الکهف- 75) و قد یحرک مثل عسر و عصر. قال الشاعر: و کانوا اتونی بشی ء نکر، و النکراء مثله. انتهی قوله. اقول: و المنکر کل فعل و قول تقبحهما العقول الصحیحه الناصعه او ما تعجز عن درک استحسانه و استقباحه فتتوقف فیه فیحکم بقبحه الشرع، فالنکراء کل ما قبحه العقل و الشرع. ثم اعاد (ع) اسم الاشاره تاکیدا و تنصیصا بان تلک اقوه النکراء شیطنه ای الافعال البارزه من معاویه لیست مما یامره العقل لان العقل یسلک الی ما فیه عباده الرحمن و اکتساب الجنان، و کل ما لیس کذلک فلا یامربه بل ینکره و ینهی عن ارتکابه، و منهیات العقل و منکراته ما یوسوس بفعلها الشیطان السائق الی التمرد و العصیان. و لما کان الجهال راوا ان علل المعلولات المختلفه تجب ان تکون مختلفه و زعموا بالقیاس ان الاثار المتقاربه و المعلولات المتشابهه تجب ان تکون مستنده الی العلل المتشابهه ایضا، و ما زادهم ذلک القیاس الا بعدا عن الحق، و لذا یعدون معاویه و اشباهه السفهاء من العقلاء، بین الامام (ع) بان المعلولات المتشابهه قد تکون مستنده الی العلل المختلفه ایضا، فمجرد اشتراک القوتین فی بعض الاثار کجلب نفع و دفع ضر و سرعه التفطن وجوده الحدس و امثالها لا یوجب اتحادهما حقیقه، لان المنافع مثلا قد تتعلق بالدنیا کما قد تتعلق بالاخره فالنفع الذی یجلبه معاویه الی نفسه مشوب بالهوی، قاده الیه الشیطنه و الضلال و هو عند اولی الاباب منکر محض و ضرر صوف، فاین هذا من ذاک؟ و لذا قال علیه السلام: هی شبیهه بالعقل، و آکده توضیحا و صرح به ثانیا بقوله: و لیست بالعقل، فبینهما بون بعید و مسافه کثیره. و حرف التعریف فی العقل للعهد ای لیست تلک القوه الشیطنه النکراء هی تلک اللطیفه النوریه الالهیه، ای العقل الذی عرفناه بالرسم بانه ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان. قال الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 258 ج 3 طبع مصر 1380 ه): قیل لشریک بن عبدالله: کان معاویه حلیما، قال: لو کان حلیما ماسفه الحق و لا قاتل علیا، و لو کان حلیما ما حل ابناء العبید علی حرمه و لما انکح الا الاکفاء. الترجمه: این یکی از نامه های امیرالمومنین علی (علیه السلام) است که در جواب نامه معاویه نوشت و بسویش ارسال داشت. این نامه معاویه و جواب آن در اواخر جنگ صفین وقوع یافت و صورت آن چنین است: چون معاویه دید که علی و سربازانش در صفین عرصه را بر او و پیروانش چنان تنگ کردند که راه گریزی جز گریز برایشان نمانده بود بدر عجز درآمده نامه ای باین مضمون به امیرالمومنین نوشت: این نامه ایست که بنده خدا معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابیطالب نوشت اما بعد خداوند در کتاب استوارش فرمود (لقدا وحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین) (الزمر: 65) ای پیغمبر بتو و به پیغمران پیش از تو وحی الکه اگر شرک آورید عملت تباه خواهد شد و من تو را ای علی از خدا تحذیر مینمایم و بیم میدهم که مبادا عمل و سابقه ات در اسلام بایجاد شکاف در وحدت امت و پراکنده کردن جماعتشان که همسنگ شرک است تباه شود. پس از خدا بترس و موقف قیامت را بیاد آر و از ریختن خون اینهمه مسلمانان دست بدار که من از پیغمبر شنیدم اگر اهل صنعاء و عدن بر کشتن مسلمانی همدست شوند خداوند همه آنرا برو در آتش جهنم دراندازد، پس چگونه خواهد بود حال کسیکه اینهمه اعلام مسلمین و بزرگان مهاجرین را کشته است. ای علی دست بدار از جنگی که چون آسیا اینهمه از اهل قرآن و عبادت کنندگان و افراد با ایمان از پیر و جوان که مومن مخلص و مقر و عارف بخدا و پیغمبرش بودند آرد کرده است. ای ابوالحسن اگر از آنروی خویشتن را امیر و خلیفه میپنداری جنگی این چنین روا میداری، بجانم سوگند که اگر خلافت تو صحیح بوقوع می پیوست گویا جای آن بود که توان گفت در ریختن خون مسلمانان معذور باشی، ولکن چگونه بصحت رسیده باشد با اینکه اهل شام در بیعت تو درنیامدند و بدان راضی نشدند. بترس از خدا و قهرش، و بپرهیز از سختگیری و گوشمال دادنش و شمشیر را از روی مردم در غلاف نه که آتش جنگ مردمان را در ربود، و از آن دریا لشکر باندازه مشت آبی در تک گودالی بیش نمانده، خدا مستعان است. امیرالمومنین (علیه السلام) در جواب او نوشت: این نامه ایست از بنده خدا علی امیرمومنان بمعاویه پور بوسفیان. اما بعد نامه ای باندرز از تو بما آمده که عبارات آن از گفتار این و آن چون جامه پینه دار بهم بردوخته، و نوشته ای بتکلف انشاء شده بالفاظ نامربوط آراسته بود آنرا بگمراهی خود زینت داده ای و باندیشه بد خود فرستاده ای (در شرح گفته ایم که هر عمل در لباس حقیقت نباشد ناچار باید آنرا بیارایند تا بظاهر رنگ حقیقتش دهند و در معرض ترویجش درآورند). نامه مردی که نه بصیرتی دارد تا هدایتش کند و نه رهبری تا ارشادش نماید هوای نفس دعوتش کرد، و او هم اجابتش، گمراهی افسار او را در دست گرفت و او نیز در پیش روان شد، از این روی ژاژ خایید و یاوه گفت و بانگ بیهوده برآورد. اما آنکه مرا بتقوی خوانده ای امیدوارم که اهل آن بوده، و پناه میبرم که از کسانی باشم چون بتقوی دعوت شوند حمیت آنانرا بگناه بدارد (اشاره است بایه کریمه 207 سوره بقره: (و اذا قیل له اتق الله اخذته العزه بالاثم فحسبه جهنم و لبئس المهاد). و اما پاسخ بیم دادنت مرا از خدا که مبادا عمل و سابقه من در اسلام

تباه شود اینکه بجانم سوگند اگر بر تو ستمکار بودم حق داشتی که مرا تحذیر کنی و بیم دهی، ولکن می بینم که خدا میفرماید (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) (الحجرات- 9) یعنی پس کارزار کنید با آن فرقه ای که ستم میکنند تا بامر خدا برگردند، و فرقه ستم کننده کسانی اند که تو در آنهائی چه بیعت مردم با من در مدینه بر تو نیز که در شام بودی لازم شد چنانکه بیعت با عثمان در مدینه بر تو که از طرف عمر امیر شام بودی لازم شده بود، و چنانکه برادرت یزید را که از طرف ابوبکر امیر شام بود بیعت ابوبکر لازم شده بود (کذا). اما پاسخ ایجاد شکاف در وحدت امت اینکه من سزاوارترم که تو را از آن نهی کنم (زیرا که معاویه آتش فتنه بپا کرد و مردم را باختلاف و قتال کشانید). اما پاسخ ترساندنت مرا از کشتن ستمکاران اینکه پیغمبر (ص) مرا بکارزار با آنان و کشتنشان امر کرد و فرمود (ان فیکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله و اشار الی) یعنی در میان شما کسی است که بر تاویل قرآن قتال میکند چنانکه من بر تنزیل آن قتال کردم و اشاره بسوی من فرمود که آن کس علی است.

اللغه: (لا یثنی) ثنی الشی ء تثنیه جعله اثنین، فالمعنی لایجعل النظر فی تلک البیعه اثنین بل هو نظر واحد تحقق من اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله) فیها بالمدینه، فهی لازمه علی غیرهم من الحاضر و الغائب. و جاء فی بعض نسخ النهج و غیره (لا یستثنی فیها النظر) مکان لا یثنی فیها النظر، یقال: استثنی الشی ء التثناء اذا اخرجه من حکم عام، فالمعنی علی هذا الوجه لا یستثنی النظر فی هذه البیعه مما قبلها ای کما ان بیعه اهل العقد و الحل قبل هذه البیعه فی ابی بکر و عمر و عثمان کانت واحده لازمه علی الشاهد و الغائب و کان نظرهم فی المره الاولی لازما و ثابتا کما یعترف به الخصم فکذلک ههنا فلا یجوز ان یستثنی النظر فیها عما قبلها. ولکن المعنی علی الوجه الثانی لایخلو من تلکف، و قوله (علیه السلام): یستانف فیها الخیار قرینه علی ان الوجه الاول هو الصواب، علی ان العباره فی نسختنا المصححه الخطیه العتیقه و فی نسخه صدیقنا اللاجوردی قد قوبلت بنسخه الشریف الرضی رحمه الله هی الوجه الاول. (المروی): من رویت فی الامر ترویه او من روات بالهمز اذا نظرت فیه و تفکرت و اصلها من الرویه و هی الفکر و التدبر. (المداهن): المصانع یقال داهنه مداهنه و ادهنه اذا خدعه و ختله و اظهر له خلاف ما یضمر قال تعالی: (و دوا لو دهن فیدهنون). قوله (علیه السلام): (لانها بیعه واحده- الخ) هذا رد علی کلام معاویه حیث قال فی کتابه المقدم ذکره: فلعمری لو صحت خلافتک لکنت قریبا من ان تعذر فی حرب المسلمین ولکنها ما صحت لک و انی بصحتها و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا به. و بیان الرد انما هو علی حذو ما قدمنا فی شرح الکتاب السادس من انه علیه السلام احتج علی الخصم بما کان یعتقد من ان امر الامامه و مبنی الخلافه انما هو بالبیعه دون النص فالزم معاویه بما اثبت به هو و الناس خلافه ابی بکر و عمر و عثمان من ان اهل الشوری من المهاجرین و الانصار و هما اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله)، کما اتفقت کلمتهم علی خلافه الثلاث و اتبعهم الناس و لم ینکروا علیهم و لم یکن للشاهد ان یختار غیر من اختاروا، و لا للغائب ان یرد من بایعوه للامامه بل ان خرج من امرهم خارج بطعن او بدعه ردوه الی ما خرج منه، فان قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المومنین، کذلک اتفاقهم علی امامته علیه السلام بعد عثمان حجه علی الشاهد و الغائب، فلا یجوز لمعاویه و اتباعه من اهل الشام ان یرد وا من نصبه اهل الحل و العقد من المهاجرین و الانصار لانها بیعه واحده لا یثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار کما کان الامر فی بیعه الناس مع الثلاث کذلک، فقد اهجر معاویه فی قوله: و انی بصحتها و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا بها. قوله (علیه السلام): (الخارج منها طاعن) ای الخارج من البیعه طاعن فیما اتفق علیه کلمه اهل العقد و الحل و اجماعهم، فعلیهم ان یردوه الی ما خرج منه فان ابی فعلیهم ان یقاتلوه. کانما اشاره الی قوله تعالی: (و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون) (التوبه- 12). قوله (علیه السلام): (و المروی فیها مداهن) ای الذی یتفکر و یرتای فی صحه البیعه بعد تحققها و استقرارها خادع خائن منافق. الترجمه: و اما پاسخ گفتارت که بیعتت صحیح بوقوع نپیوست از آنروی که شامیان بیعت نکردند اینکه آن یک بیعت است و بر حاضر و غائب لازم، نظر در آن دو نمیشود و استیناف در آن راه ندارد، هر که از آن سر پیچید و بدر رفت طعن در بیعت و آئین مسلمانان زد، و هر که در آن اندیشه ناک و دودل است خائن و منافق است. (احتجاج امام (علیه السلام) بر سبیل مماشاه به آنچه خصم بدان معتقد است میباشد وگرنه در امام عصمت شرط است که باید از جانب خدا و رسول منصوص و منصوب باشد چنانکه الشرح کتاب ششم گفته ایم). ای معاویه آرام گیر، و جامه گمرهی از تن بدر کن، و آنچه که در آن تو را سودی نیست ترک گوی، و برای تو در نزدم جز شمشیر چیزی نیست تا اینکه بامر خدا برگردی، و بذلت در بیعت درآئی، درود بر آنکه سزاوارش است.

شوشتری

(الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) اقول: قال ابن ابی الحدید: هذا الکتاب کتبه علی (علیه السلام) جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه فی اثناء حرب صفین، بل فی اواخرها- و کتاب معاویه: اما بعد، فان الله تعالی یقول فی محکم کتابه: (و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین) و انی احذرک الله ان تحبط عملک و سابقتک بشق عصا هذه الامه و تفریق جماعنها، فاتق الله و اذکر موقف القیامه، و اقلع عما اسرفت فیه من الخوض فی دماء المسلمین، و انی سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: (لو تمالا اهل صنعاء و عمان علی قتل رجل واحد من المسلمین لاکبهم الله علی مناخرهم فی النار)، فکیف یکون حال من قتل اعلام المسلمین و سادات المهاجرین، بله ما طحنت رحاء حربه من اهل القرآن، من شیخ کبیر و شاب غریر، کلهم بالله مومن و له مخلص و برسوله مقر عارف، فان کنت اباحسن انما تحارب علی الامره و الخلافه، فلعمری لو (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) صحت خلافتک لکنت قریبا من ان تعذر فی حرب المسلمین، و لکنها ما صحت لک و انی بصحتها، و اهل الشام لم یدخلوا فیها و لم یرتضوا بها، و خف الله و سظواته و اتق باسه و نکاله، و اغمد سیفک عن الناس، فقد و الله

اکلتهم الحرب فلم یبق منهم الا کالثمد فی قراره الغدیر. فکتب (ع) الیه: اما بعد- الی قوله: وضل خابطا. فاما امرک لی بالتقوی فارجو ان اکون من اهلها، و استعیذ بالله ان اکون من الذین اذا امروا بها اخذتهم العزه بالاثم، و اما تحذیرک ایای ان یحبط عملی و سابقتی فی الاسلام، فلعمری لو کنت الباغی علیک لکان لک ان تحذرنی ذلک، و لکنی وجدت الله تعالی یقول: ( … فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله … )، فنظرنا الی الفئه الباغیه فوجدناها الفئه التی انت فیها، لان بیعتی بالمدینه لزمتک و انت بالشام، کما لزمتک بیعه عثمان بالمدینه و انت امیر لعمر بالشام. و اما شق عصا هذه الامه فانا احق ان انهاک عنه، فاما تخویفک لی من قتل اهل البغی، فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امرنی بقتالهم و قتلهم- و قال لاصحابه: (ان فیکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله) و اشار الی- و انا اولی من اتبع امره. و اما قولک: ان بیعتی لم تصح لان اهل الشام لم یدخلوا فیها، کیف؟! و انما هی بیعه واحده تلزم الحاضر و الغائب، لا یستثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار، الخارج منها طاعن، و المروی مداهن، فاربع علی ظلعک، و انزع سربال غیک، و اترک ما لا جدوی له علیک، فلیس لک

عندی الا السیف، حتی تفی ء الی امر الله صاغرا، و تدخل فی البیعه راغما. و قال ابن میثم: کتابه (علیه السلام) جواب کتاب معاویه الیه (و انما کان اهل (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) الحجاز الحکام علی الناس حین کان الحق فیهم، فلما ترکوه صار اهل الشام الحکام، و لیس حجتک علیهم کحجتک علی اهل البصره، و لا حجتک علی کحجتک علی ظلحه و الزبیر، لان اهل البصره بایعوک و لم یبایعک اهل الشام، و ان طلحه و الزبیر بایعاک و لم ابایعک، و اما فضلک فی الاسلام، و قرابتک من الرسول (صلی الله علیه و آله)، و موضعک من بنی هاشم، فلست ادفعه) فکنب علی (علیه السلام) جوابه: اما بعد فانه اتانی کتابک کتاب امری- الی قوله (خابطا) ثم بعده- زعمت انه انما افسد علی بیعتک خطیئتی فی عثمان، و لعمری ما کنت الا رجلا من المهاجرین، اوردت کما اوردوا و اصدرت کما اصدروا، و ما کان الله لیجمعهم علی ضلال و لا یضربهم بعمی، و اما ما زعمت ان اهل الشام الحکام علی اهل الحجاز، فهات رجلین من قریش الشام یقبلان فی الشوری او تحل لهم الخلافه، فان زعمت ذلک کذبک المهاجرون و الانصار، و الا فانا آتیک بهما من قریش الحجاز، و اما ما میزت بین اهل الشام و اهل البصره و بینک و بین طلحه و الزبیر، فلعمری ما الامر فی ذلک الا واحد- ثم بعده- لانها بیعه عامه- الی آخره- ثم- و اما فضلی فی الاسلام و قرابتی من الرسول (صلی الله علیه و آله) و شرفی فی بنی هاشم، فلو استطعت دفعه لفعلت. قال ابن میثم: و اما قوله (علیه السلام) (فقد اتتنی- الی- بسوء رایک)، فهو صدر کتاب آخر فی جواب معاویه بعد الکتاب الذی ذکرناه، و ذلک ان معاویه لما وصل الیه هذا الکتاب منه (علیه السلام)، کتب الیه ثانیا: (اما بعد فاتق الله یا علی و دع الحسد، فانه ظالما لم ینتفع به اهله، و لا تفسد سابقتک بشره من حدیثک، فان الاعمال بخواتیمها، و لا تلحدن بباطل فی حق من لاحق لک فی حقه، فانک ان تفعل لا تضلل الا نفسک، و لا تمحق الا عملک، و لعمری ان ما مضی لک من (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) السوابق الحسنه لحقیقه ان تردک و تردعک عما اجترات علیه من سفک الدماء، و اجلاء اهل الحق عن الحل و الحرم، فاقراسوره الفلق و تعوذ بالله من شر ما خلق و من شر نفسک الحاسد اذا حسد، قفل الله بقلبک و اخذ بناصیتک و عجل توفیقک، فانی اسعد الناس بذلک. فکتب (ع) الیه: اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله- الی- سوء رایک- ثم بعده- و کتاب لیس ببعید الشبه منک، حملک علی الوثوب علی ما لیس لک فیه حق، و لو لا علمی بک، و ما قد سبق من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک، مما لا مرد له دون انفاذه، لو عظتک، ولکن عظتی لا تنفع من حقت علیه کلمه العذاب، و لم یخف العقاب، و لم یبرح لله و قارا، و لم یخش له حذارا، فشانک و ما انت علیه من الضلاله و الحیره و الجهاله، تجد الله فی ذلک لک بالمرصاد من دنیاک المنقطعه و تمنیک الاباطیل، و قد علمت ما قال النبی (صلی الله علیه و آله)) فیک و فی امک و ابیک. قال ابن میثم: و المصنف اضافه الی هذا الکتاب، کما هو عادته فی عدم مراعاه امثال ذلک. فلت: لم یذکر احدهما مستندا، لکن ما ذکره ابن میثم- من کون قوله (علیه السلام): (کتاب امری لیس له بصر یهدیه) الی آخر العنوان، اول جوابه عن کتاب ذکره ابن میثم- صحیح فذکره (کامل المبرد) و (خلفاء ابن قتیبه) و (عقد ابن عبد ربه) و (صفین نصر). و اما کون قوله (علیه السلام): فقد اتتنی منک موعظه موصله- الی-: (و امضیتها بسوء رایک) جوابا عن کتاب ذکره ایضا فلم اتحققه. (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) و فی (صفین نصر) ذکر کتاب معاویه: (و دع الحسد … )، لکن لم یذکر جوابه. قوله (علیه السلام): (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله) ای: مرقعه اکثر فیها من الوصله، و موعظته الموصله له (علیه السلام) مثل ما عرفت فی کتابه الیه (علیه السلام): اما بعد فاتق الله یا علی- الخ- فی ما نقله ابن میثم و یقول تعالی: (و لقد اوحی الیک

… ) فیما مر عن ابن ابی الحدید. (و رساله محبره) ای: منقشه. (نمقتها) ای: نقشتها. (بضلالک و امضیتها بسوء رایک) کقوله (و اقرا سوره الفلق و تعوذ بالله من شر ما خلق). و نظیر کلامه (علیه السلام) قول ابی دلامه: کتبوا الی صحیفه مطبوعه جعلوا علیها طینه کالعقرب فعلمت ان الشر عند فکاکها ففککتها عن مثل ریح الجورب و اذا شبیه بالافاعی رقشت یوعدننی بتلمظ و تثاوب و مما یناسب قوله (علیه السلام) (موعظه و موصله)، ما فی (السیر) ان المهدی لما تقلد الخلافه بعد ابیه، و فد عبیدالله بن الحسن الهاشمی علیه معزیا و مهنئا، فتکلم بکلام اعده و قال: سلوا اباعبید الله وزیر المهدی عما تکلمت، فسئل ابو عبدالله عنه فقال: لم یعد الهاشمی بکلامه ان اخذ مواعظ الحسن البصری و رسائل غیلان، فلقح بینهما کلاما. فاخبر عبیدالله بما قال ابوعبید (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) الله فیه، فقال: لله ابوه، فو الله ما اخطا حرفا و لا تجاوزت ما قال. هذا، و فی (المعجم): لما ورد عضد الدوله بغداد فی سنه، نقم علی الصابی اشیاء من مکتوباته عن الخلیفه و عن بختیار عز الدوله قحبسه، فسئل فیه و عرف بفضله و قیل له: مثل مولانا لا ینقم علی مثله ما کان منه، فانه کان فی خدمه قوم لا یمک

نه الا المبالغه فی نصیحتهم، و لو امره مولانا بمثل ذلک اذا استخدمه ما امکنه المخالفه. فقال عضد الدوله: قد سوغته نفسه فان عمل کتابا فی ماثرنا و تاریخنا اطلقته، فشرع فی محبسه بکتاب (التاجی فی اخباره) و قیل: ان بعض اصدقائه دخل علیه فی الحبس و هو فی تبییض و تسوید فی هذا الکتاب، فساله عما یعمله، فقال: اباطیل انمقها و اکاذیب الفقها، فانهی الرجل ذلک الی عضد الدوله، فامر بالقائه تحت ارجل الفیله، فاکب عبدالعزیز بن یوسف و نصر بن هارون علی الارض یقبلانه و یشفعون الیه فی امره حتی امر باستحیائه و اخذ امواله. و قالوا: کتب عبدالحمید لمروان الحمار کتابا الی ابی مسلم الخراسانی، حمل علی جمل لعظمه و کثرته و تهویلا علی ابی مسلم، و قال: ان قراه خالیا نحب قلبه، و ان قراه فی ملا خذلوا. فلما وصل الکتاب الی ابی مسلم احرقه و لم یقراه، و کتب علی قطعه بیاض الی مروان: محا السیف اسطار الباغه و انتحت الیک لیوث الغاب من کل جانب فان تقدموا نعمل سیوفا شحیذه یهون علیها العتب من کل عاتب (و کتاب) هکذا فی (المصریه)، مثله (ابن ابی الحدید)، ولکن فی (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) (ابن میثم): (کتاب). (امری لیس له بصر یهدیه) ( … لهم اعین اا یبصرون بها … ). (و لا قائد یرشده) ( … و من یضلل فلن تجد له و لیا مرشدا). (قد دعاه الهوی فاجابه) (افرایت من اتخذ الهه هواه … ). (و قاده الضلال فاتبعه) ( … و من اضل ممن اتبع هواه بغیر هدی من الله … ). (فهجر) ای: هذی من (هجر المریض)، و الکلام مهجور، قیل: و منه قوله تعالی حکایه عن رسوله (صلی الله علیه و آله): (ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا). (لاغطا) فی (الصحاح)، اللغط بالتحریک: الصوت و الجلبه. (و ضل خابطا) من (خبط البعیر الارض بیده) ضربها، و منه (خبط عشواء) و هی الناقه التی فی بصرها ضعف تخبط اذا مشت لا تتوقی شیئا. قول المصنف (منه) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و من هذا الکتاب) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم)

[صفحه 534]و قوله (علیه السلام): (لانها بیعه واحده لا یثنی) من ثناه تثنیه، ای: جعله اثنین. (فیها النظر و لا یستانف) ای: لا یجدد. (فیها الخیار) ای: الاختیار. (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) (الخارج منها طاعن) علی المومنین. (و المروی فیها) فی (الصحاح): رویت فی الامر اذا نظرت فیه و فکرت یهمز و لا یهمز. (مداهن) ای: مصانع. فی (عیون ابن بابویه)، عن الحاکم البیهقی، عن محمد الصولی، عن احمد بن محمد بن اسحاق، عن ابیه قال: لما بویع الرضا (ع) بالعهد، اجتمع الناس الیه یهنئونه فاوما الیهم فانصتوا، ثم قال (علیه السلام)- بعد ان استمع کلامهم-: الحمد لله الفعال لما یشاء لا معقب لحکمه، و لا راد لقضائه، یعلم خائنه الاعین و ما تخفی الصدور، و صلی الله علی محمد و آله فی الاولین و الاخرین، و علی آله الطیبین الطاهرین، ان امیرالمومنین عضده الله بالسداد و وفقه للرشاد، عرف من حقنا ما جهله غیره، فوصل ارحاما قطعت، و آمن نفوسا فزعت، بل احیاها و قد تلفت، و اغناها اذ افتقرت، مبتغیا رضی رب العالمین، لا یرید جزاء الا من عنده، و سیجزی النه الشاکرین و لا یضیع اجر المحسنین، و انه جعل الی عهده، و الامره الکبری ان بقیت بعده، فمن حل عقده امر الله تعالی بشدها، و فصم عروه احب الله اثباتها، فقد اباح حریمه واحل محرمه، اذ کان بذلک زاریا علی الامام، منتهکا حرمه الاسلام، بذلک جری السالف فصبر منه علی الفلتات و لم یتعرض بعدها علی العزمات، خوفا علی شتات الدین و اضطراب حبل المسلمین، و لقرب امر الجاهلیه و رصد المنافقین فرصه تنتهز و بائقه تبتدر، و ما ادری ما یفعل بی و لا بکم، ان الحکم الا لله یقص الحق و هو خیر الفاصلین.

مغنیه

اللغه: موصوله: مجموعه من کل واد عصا. و محبره: مزینه. و امضیتها: اجزتها و انفذتها. و هجر: هذی. و لاغطا: مصوتا. و خابطا: سائرا بغیر هدی. الاعراب: لاغطا حال من الضمیر المستتر فی هجر، و مثله ضل خابطا المعنی: (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه الخ).. اتفق الشارحون علی ان الخطاب لمعاویه، و انه جواب عن رساله بعث بها الی الامام، کما هو صریح قوله: اتتنی منک و اختلفوا فی تحدید الرساله التی اجاب عنها الامام بهذا الجواب، لان معاویه بعث الی الامام اکثر من رساله.. و انا کشارح لا اکترث و اهتم الا ببیان ما قصد الامام و اراد من کلماته، و یتلخص مراده هنا ان معاویه تعسف و تکلف، و حاول ان یقلد اهل البلاغه و الفصاحه فی رسائلهم، فجاء کلامه مزیجا من اقوال شتی، و معبرا عن غیه و ضلاله.

اللغه: و المروی: المفکر. و المداهن: المصانع. الاعراب: و الهاء فی لانها للقصه، و بیعه خبر ان و بیان و تفسیر للهاء. المعنی: (لانها بیعه واحده) لاتتجزا بطبیعتها الی رضا الصحابه بها، و رفض من عداهم لها (و لا یثنی فیها النظر) لا تقبل الشک و المراجعه، لانها محکمه مبرمه (و لایستانف فیها الخیار) لانها تاباه بطبعها تماما کالوفاء بالعهد، و الصدق فی فی الشهاده، فما لاحد ان یقول: لی الخیار فی ان افی بما علی، و اشهد بما ارید (الخارج منها طاعن) من رفض ما عقده الصحابه من البیعه فقد عصی و تمرد علی الحق، و طعن علی اهله (و المروی فیها مداهن) و من تردد و ابطا عن البیعه التی عقدها الصحابه فقد داهن و نافق، و ما قصد الا التشویش و التخریب.

عبده

… منک موعظه موصله: موصله بصیغه المفعول ملفقه من کلام مختلف وصل بعضه ببعض علی التباین کالثوب المرقع و محبره ای مزینه و نمقتها حسنت کتابتها و امضیتها انفذتها و بعثتها و کتاب عطف علی موعظه … فاتبعه فهجر لاغطا: هجر هذی فی کلامه و لغا و اللغط الجلبه بلا معنی

… لا یثنی فیها النظر: لا ینظر فیها ثانیا بعد النظر الاول و لاخیار لاحد فیها یستانفه بعد عقدها و المروی هو المتفکر هل یقبلها او ینبذها و المداهن المنافق

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به معاویه (که او را بر نوشتن نامه ای که با آن بزرگوار نوشته توبیخ و سرزنش نموده، و نادانی و گمراهی او را گوشزد فرموده): پس از ستایش خداوند و درود بر رسول اکرم از تو به من رسید پندی که از سخنان گوناگون به هم پیوند داده و پیغامی آراسته ای (مطالبی به دست آورده در این مکتوب به هم پیوسته ای در صورتیکه ربطی به یکدیگر ندارند، چون ندانسته ای هر یک را کجا و چگونه بایستی بکار برد، از این رو) به جهت گمراهی خود این نامه را ترتیب داده و به سبب بدی رای و اندیشه آن را فرستاده ای! و نامه از کسی است که او را نه بینائی هست تا راهنمایش باشد، و نه زمامدار و جلوداری که به رستگاری سوقش دهد، هوای نفس به چنین کاری وادارش ساخته او هم پذیرفته، و گمراهی زمامدارش شده او هم پیروی نموده، پس به این جهت هذیان و یاوه بافته و بانگ بیهوده زده (سخنان نادرستی گفته که چیزی از آن مفهوم نمی شود) و گمراه گشته و اشتباه نموده (چنین سخنان ناشایسته نوشته).و قسمتی از این نامه است (در اینکه تکلیف آنانکه با آن حضرت بیعت نموده با آنها که بیعت نکرده یکسان است): (ای معاویه وظیفه مردم بصره و طلحه و زبیر و تو و اهل شام در موضوع بیعت و پیمان بستن با من یکسان است) زیرا آن یک بیعت است که (مهاجرین و انصار که اهل حل و عقد امت محمد صلی الله علیه و آله میدانید گرد آمده بر آن اتفاق نموده اند، و هر بیعتی را که ایشان بر آن تصمیم بگیرند) رای و اندیشه در آن دو تا نمی شود، و اختیار رای دیگر در آن از سر گرفته نمی گردد (چنانکه درباره خلافت ابوبکر و عمر و عثمان و بیعت با آنها چنین عقیده دارید، پس حاضر نمی تواند پیمان شکسته دیگری را اختیار نماید، و غائب را نمی رسد آن را نپذیرد، بنابراین) هر که پیمان شکسته از آن دست بردارد به دین و آئین مسلمان طعن زننده است (پس باید با او جنگید تا به راهی که بیرون رفته باز گردد) و هر که در پذیرفتن و نپذیرفتن آن تامل و اندیشه نماید منافق و دورو است (زیرا تامل او در رد و قبول به عقیده و سابقه عمل شما مستلزم آن است که در راه مومنین و وجوب پیروی از آن شک و تردید داشته و علاقه او از روی راستی و درستی نبوده است، چون اگر علاقه او از روی حقیقت بود بایستی بدون تامل و درنگ آنچه را مومنین گرد آمده بر آن اتفاق نموده اند بپذیرد.

زمانی

اعلام خطر امام علیه السلام به معاویه معاویه که نزدیک به شکست بود نامه ای به امام علیه السلام نوشت تا بدین وسیله امام علیه السلام از ادامه جنگ باز دارد و از شکست خویش جلوگیری کند. معاویه در نامه خود در جبهه صفین به امام علیه السلام چنین نوشت: خدا در قرآن می گوید: (اگر مشرک شدی ثوابت کم می گردد و زیانکار خواهی بود.) بتو اعلام خطر می کنم که ثواب خود را از دست ندهی و با شکافی که میان مسلمانان ایجاد کرده ای پاداش سبقت اسلام خود را باطل نکنی! از خدا بترس! قیامت را بخاطر بیاور! بیش از این در خونهائی که از مسلمانان می ریزد داخل نگرد. من از رسول خدا (ص) شنیدم که فرمود: (اگر تمام مردم صنعا و عدن برای کشتن یک نفر از مسلمانان همکاری کنند خدا تمام آنان را به رود در آتش می افکند.) آیا با این روایت، وضع کسی که سرشناسان مسلمانان و بزرگان مهاجرین را بکشتن داده، بلکه آسیای جنگ او از پیروان قرآن، مومنین، پیر و جوان که همه بخدا اعتقاد دارند و اخلاص و به رسول خدا (ص) اقرار دارند و معرفت چه خواهد بود؟ اگر تو که ابوالحسنی برای ریاست و زمامداری می جنگی، بجان خود سوگند اگر خلافتت صحیح بود عذرت در جنگ مسلمانان پذیرفته بود ولی خلافتت صحیح نیست. چگونه خلافت تو صحیح باشد که مردم شام آنرا تصویب نکردند و به آن تن در ندادند. از خدا و عذابش بترس! شمشیرت را غلاف کن، زیرا به خدا سوگند جنگ آنها را بلعیده و دیگر از استخر مسلمانان اشک چشمی باقی مانده است. امام علیه السلام در جواب معاویه نامه را نوشت که ترجمه شد و دنبال نامه چنین است: دستور داده ای پرهیزکار شوم، امیدوارم که شایسته تقوی باشم. بخدا پناه می برم از کسانی باشم که وقتی مطلبی را می شنوند غرور آنان را به گناه بکشاند. از اینکه مرا از کم شدن ثوابم که از سبقت با سلام بدست آورده ام ترسانیده ای باید بگویم به خدا سوگند اگر من علیه تو یاغی شده بودم حق داشتی بمن اعلام خطر کنی ولی من دیده ام خدا می گوید: (با آنانکه به مخالفت برمی خیزند بجنگ برخیز تا تسلیم امر خدا گردند.) اگر بدو لشکر نگاه کنیم میبینیم لشکر تو، علیه حکومت مرکزی یاغی شده اند زیرا در مدینه با من بیعت کردند و تو هم که در شام بودی باید اطاعت می کردی، همان اطاعتی که از عثمان میکردی و استاندار عمر بودی، همان اطاعتی که برادرت یزید از عمر کرد و در شام استاندار ابوبکر بود. نوشته ای اختلاف ایجاد نکنم من سزاوارتر از آن هستم که از تو نهی کنم. مرا از کشتن یاغیان ترسانده ای باید بگویم رسول خدا (ص) مرا مامور بقتل آنان کرده است. یک روز به اصحاب خود فرمود: (در میان شما کسی است که مثل من که برای نزول قرآن جنگ کردم، برای تاویل قرآن جنگ میکند) و بمن اشاره کرد و من شایسته تر به اجرای امر آن حضرت هستم. نوشته ای که چون مردم شام با من مخالفت کرده اند بیعت من صحیح نیست باید بگویم بیعت یکی است باید حاضر و غائب آن را بپذیرند کسی نمی تواند بعد از تصویب اظهارنظر و یا تجدید نظر کند کسیکه مخالفت کند تفرقه افکن است و اظهار نظرکننده، سازشکار. ضعیفی! در کاری که قدرت نداری دخالت نکن. پیراهن انحراف را بیرون بیاور! کاری را که برایت سودی ندارد تعقیب نکن پیش من فقط شمشیر است آنقدر بر سرت فرود آورم تا با نهایت ذلت تسلیم امر خدا شوی و بناچار تسلیم بیعت با من گردی. و السلام

نقشه معاویه در هر اقدامی چه مثبت و چه منفی، گروهی نفع خود را ارزیابی می کنند. آیا در این گامی که برداشته سود می برند و یا زیان و کدامیک با برنامه و هدفهای آنها نزدیکتر است. هرگاه آن گام مطابق خواسته آنها بود از آن حمایت می کنند و اگر نبود بمخالفت می پردازند و یا راه نفاق و کار شکنی را پیش می گیرند. معاویه که درک کرده بود در خلافت امام علی علیه السلام نمی تواند نقشی و سودی داشته باشد و علی علیه السلام آماده برای پذیرفتن او نیست با انتشار خبر کشته شدن عثمان، خون وی را بهانه کرد و بمخالفت برخاست. همین معاویه که در شام استاندار عمر بوده وقتی عثمان بخلافت انتخاب می شود و او را مطابق میل خود می یابد تسلیم وی می گردد اما داستان که به امام علیه السلام می رسد انتخاب مردم را قبول ندارد و می گوید مردم شام هم باید ریاست علی علیه السلام را قبول کنند و نکرده اند. معاویه می خواهد دین خدا را به میل خود بچرخاند و از آن بهره ای مطابق نظر خود ببرد و این کار تازه ای در دنیای دیانت نیست یهود و نصاری هم به محمد (صلی الله علیه و آله) فشار آورده بودند که با آنان سازش کند و شاید رسول خدا (ص) برای تقویت اسلام بفکر نوعی سازش با آنان بوده که خدا از آن منع کرده است: (یهود و نصاری از تو راضی نمی شوند تا اینکه از دین آنها پیروی کنی. بگو هدایت خدا هدایت کامل است. و اگر دنبال هوای نفس آنها بعد از آن همه مطالبی که برایت فرستاده ایم بروی، نه دوستی خواهی داشت و نه یاوری.)

سید محمد شیرازی

الیه ایضا (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله) ای ملفقه من کلام مختلف، وصل بعضه ببعض، فقد کتب معاویه الی الامام کتاب وعظ و ارشاد- حیله و خدعه- فاجابه الامام بهذا الجواب (و رساله محبره) ای مزینه بالالفاظ و العبارات (نمقتها بضلالک) ای حسنت بلاغتها، بسبب ضلالک، اذ ترید اکل الحق بالکتب و العبارات (و امضیتها بسوء رایک) امضیتها، ای بعثتها الی، حیث ان رایک سی ء تظن ان لاماره الدنیا قیمه و قدرا. (و کتاب امرء لیس له بصر یهدیه) ای بصیره توجب هدایته، و هذا عطف علی (موعظه) (و لا قائد یرشده) الی موضع صلاحه و فلاحه (قد دعاه الهوی) الی العصیان (فاجابه) ای قبل طلب الهوی (و قاده الضلال) ای جره کما تجر الدابه (فاتبعه) الضمیر للضلال (فهجر) ای هذی فی کلامه (لاغطا) من اللغط بمعنی الجلبه بلا معنی (و ضل) ای انحرف عن الطریق (خابطا) قد خرج الکلام بلا میزان.

(منه): ای من ذلک الکتاب، فی رد معاویه الذی ادعی ان البیعه لم تتم للامام (لانها بیعه واحده لا یثنی فیها النظر) ای لا ینظر فیها ثانیا بعد ما نظر الیها اولا، بل تنفذ البعه اذا تمت (و لا یستانف فیها الخیار) ای لا اختیار الاحد ان یستانف البیعه بعد عقدها و قبول الناس لها (الخارج منها طاعن) فی عمل المسلمین (و المروی فیها) ای الذی یتفکر و یتروی هل یقبلها ام لا؟ (مداهن) ای منافق، یخالف الحق باطنا، و یسمیه التروی ظاهرا.

موسوی

اللغه: موصله: من وصل الشی بالشی ء ای لامه بمعنی ربطه و المراد هنا ملفقه من هنا و هناک غیر مترابطه. محبره: مزینه. التنمیق: التزیین. امضیتها: انفذتها او من الامضاء بمعنی التوقیع. البصر: العین، و المراد هنا بصر القلب. الهجر: الهذیان. اللاغط: ذو اللغط و هو الکلام غیر البین لما فیه من الجلبه و الاختلاط. ضل: لم یهتد. الخبط: الحرکه علی غیر نظام. الشرح: (اما بعد فقد اتتنی منک موعظه موصله و رساله محبره نمقتها بضلالک و امضیتها بسوء رایک) هذه الرساله بعث بها الامام الی معاویه ردا علی رساله کان معاویه قد کتبها الیه و فی هذه الرساله حمله غنیفه علی معاویه و علی رسالته لما فیها من الهجر و الهوی و الاسفاف و من سیئات الزمن ان یکتب علی لمعاویه و یصبح هذا الصعلوک- و معاویه کما هو معروف من الصعالیک- ندا یقف فی وجه ابن ابی طالب و لکنها الدنیا الدنیه … یکتب الامام الی معاویه یخبره ان رسالته قد وصلت علیه و فیها موعظه غیر مترابطه و لا متلاحمه و لم تقع فی محلها و لم تخرج من معدنها … معاویه الطلیق ابن الطلیق الذی ضربه الامام حتی ادخله الاسلام کرها یوجه رساله الی الامام یعظه فیها … و هل هذه الموعظه الا علی مستوی موعظه الکافرین للانبیاء … انها رساله فیها موعظه لکنها ملتقطه من هنا و هناک لا یجمعها نظام و لا یوحدها هدف لان علیا لیس فیه مغمز یستطیع معاویه ان یدخل منه الی موعظته … انها رساله محبره منسقه مزینه ظاهرها انیق مطلیه بطلاء یظهر منه الجوده و ان کانت فی الداخل فاسده..، انها رساله زینها معاویه بضلاله حیث احتال علی العباره فاظهرها بمظهر الموعظه و ان کان فی عمقها تدل علی الانحراف و سوء النیه و القصد القبیح … فهو ربما نطق بکلمه الحق لیقتل الحق و ربما لهج بالاسلام من اجل القضاء علی الاسلام و هذه الرساله منمقه و مزینه بالفاظ منها التقوی و ان کانت فی عمقها تحمل السم و الانحراف و الاستغلال، انه انفذها بما یحمل من رای سیی ء یقصده من ورائها و یسعی الیه من خلفها … (و کتاب امری ء لیس له بصر یهدیه و لا قائد یرشده قد دعاه الهوی فاجابه و قاده الضلال فاتبعه فهجر لا غطا و ضل خابطا) انه کتاب رجل لم ینظر بعقله الی مواقع الهدایه و الرشد لق فقد التفکیر فی السبل الایله الی سعاده الاخره فلا قائد من دین او ضمیر یاخذ به الی الاستقامه و العدل و من شده خطره انه استجاب لاهوائه و شهواته و میوله بمجرد ان دعته هذه الی الانحراف و الرذیله … لقد قاده الضلال- بدل الهدی و الرشد- فاتبعه دون مناقضه او رد او اشکال او توقف فکان حدیثه و منه کتابه هذا بحمل اللغط و الهذیان و لا یکاد یفهم لسوئه و انحرافه … انه یتحرک علی غیر هدی من الله و لا طریق له یرشده الی الخیر …

لا یثنی: لا ینظر فیها ثانیا بعد النظر الاول. المروی: المتفکر فی قبوله الشی ء و رفضه. المداهن: المنافق، المصانع. (لانها بیعه واحده لا یثنی فیها النظر و لا یستانف فیها الخیار الخارج منها طاعن و المروی فیها مداهن) اخبرها انها بیعه واحده قد تمت و کملت و استجمعت شرائط صحتها فلا یجوز ان یعاد النظر فیها مره اخری … یعنی لیست محلا للشک و لا یجوز ان تکون مورد الاخذ و الرد. کما انها لیست بعد وقوعها موردا لخیار ترد او تبطل فیه.. انها مستحکمه لازمه فی اعناق الجمیع … و اذا لزمت و استقرت فمن خرج منها فهو طاعن فیها معیب لها یستحق ان یودب و یعاقب و یرد الی الطاعه و لا یجوز ان یخرج علیه او یعیبها … و اما المتروی الذی یفکر فی قبولها و عدم القبول بعد وقوعها فهو منافق لانه بعد وقوعها و امامها و تعیین الخلیفه و یکون المتروی فیها و الرقب الذی یرصد الاحداث المستجده یکون منافقا لا یریدها واقعا و لذا یتربص حتی ینقض علیها فهو یتوقف عن ابداء الرای و عن مساندتها و الوقوف الی جانبها لذلک …

دامغانی

همچنین از نامه آن حضرت به معاویه در این نامه که با عبارت «اما بعد فقد اتتنی موعظه موصله» «و سپس پند نامه ای بافته شده مرا رسیده است» شروع می شود. ابن ابی الحدید پس از توضیح پاره ای از لغات و اصطلاحات چنین نوشته است: این نامه را علی (علیه السلام) در پاسخ نامه ای که معاویه ضمن جنگ صفین بلکه در اواخر آن برای آن حضرت نوشته است مرقوم داشته است، و نامه معاویه اینچنین است: از بنده خدا معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب (ع)، اما بعد، خداوند متعال در کتاب استوار خویش می فرماید: «همانا به تو و به کسانی که پیش از تو بوده اند وحی شده است که اگر شرک بورزی عمل ترا نابود می سازد و بدون تردید از زیان کاران خواهی بود.» و من ترا از خداوند بر حذر می دارم که مبادا ارزش کار و سابقه خود را با تفرقه و شکستن ستون این امت و پراکندگی آنان از میان ببری. از خدا بترس و موقف قیامت را یاد آور و خویشتن را از اسرافی که در فرو شدن در خون مسلمانان پیش گرفته ای بیرون آور که من خود از پیامبر (ص) شنیدم که می فرمود: «اگر مردم صنعاء و عدن بر کشتن یک مرد عادی از مسلمانان هماهنگی کنند خداوند همه آنان را با چهره در آتش فرو می افکند.» بنابراین، حال آن کس که سران مسلمانان و سروران مهاجران را بکشد چگونه است، تا چه رسد به کسی که آسیای جنگ او پیران سالخورده و جوانان برومند ساده دل را که همگی اهل قرآن و عبادت و ایمان و مؤمن و مخلص خداوند، و مقر و عارف به حق رسول اویند، از پای در آورد.

اینک ای ابو الحسن اگر تو برای خلافت و حکومت جنگ می کنی، به جان خودم سوگند اگر خلافت تو درست می بود، شاید بهانه ات در این جنگ با مسلمانان به قبول نزدیک می بود، ولی خلافت تو درست نیست، و چگونه ممکن است صحیح باشد حال آنکه مردم شام در آن درنیامده اند و به آن خشنود نیستند.

از خداوند و فرو گرفتنهای او پرهیز کن و از خشم و حمله او بترس، شمشیر خود را در نیام کن و از مردم نگهدار که به خدا سوگند جنگ آنان را فرو خورده است. از آنان جز جثه اندکی همچون آب ته گودال باقی نگذارده است و از خداوند باید یاری جست.

علی (علیه السلام) در پاسخ نامه او چنین مرقوم فرمود: از بنده خدا علی، امیر مؤمنان، به معاویه بن ابی سفیان. اما بعد، از سوی تو پند نامه ای پیوسته و نامه ای با زیور الفاظ آراسته به من رسید که آن را از روی گمراهی خود نوشته و با اندیشه بد خویش گسیل داشته ای. نامه مردی است که نه او را بینشی است که هدایت کند و نه رهبری که راه راست را به او بنماید. هوس او را فرا خوانده و پاسخش داده و گمراهی او را در پی خود کشاند و او هم از پی او روان شد. سخن یاوه و پر هیاهو می گوید و بدون آنکه راه را بشناسد، به گمراهی در افتاده است. اما اینکه به من در مورد تقوی و پرهیزگاری فرمان داده ای، امیدوارم من از پرهیزکاران باشم و به خدا پناه می برم که از آن گروهی باشم که چون ایشان را به ترس از خدا فرمان می دهند غرور و خود پسندی آنان را وادار به گناه می کند. اما اینکه مرا بر حذر داشته ای که مبادا کارها و سابقه ام در اسلام نابود شود، به جان خودم سوگند اگر چنان بود که من بر تو ستم کرده بودم، حق داشتی که مرا بر حذر داری. ولی من می بینم که خداوند متعال می فرماید: «با آن طایفه که ستم می ورزند جنگ کنید تا تسلیم فرمان خداوند شوند» و چون به دو طایفه می نگرم، طایفه ستمگر را طایفه ای می بینم که تو از ایشانی، زیرا بیعت با من بر گردن تو لازم است، هر چند که تو در شام باشی. همچنان که بیعت عثمان بر گردن تو لازم شد و حال آنکه بیعت با او در مدینه صورت گرفت، و تو در آن هنگام از سوی عمر امیر شام بودی، همانگونه که بیعت با عمر بر عهده برادرت یزید بن ابی سفیان لازم شد و او در آن هنگام از سوی ابو بکر بر شام امیر بود. اما شکستن ستون وحدت امت، من سزاوارترم که ترا از آن کار نهی کنم. اینکه مرا از کشتار اهل ستم بیم داده ای، پیامبر (ص) مرا به جنگ با آنان و کشتار ایشان فرمان داده است و خطاب به اصحاب خود فرموده است: «میان شما کسی هست که در مورد تأویل قرآن جنگ می کند، همانگونه که من در مورد تنزیل قرآن جنگ کردم» و به من اشاره فرمود، و من سزاوارترم و شایسته ترین کسی هستم که باید فرمان آن حضرت را پیروی کنم. اما این سخن تو که بیعت من از این جهت که مردم شام در آن در نیامده اند، صحیح نیست، این چه سخنی است که آن یک بیعت است که به عهده حاضر و غایب خواهد بود و نمی توان آن را تکرار کرد و پس از انعقاد آن دیگر حق اعتراض باقی نمی ماند، اگر کسی خود را از آن بیرون بکشد بر امت طعنه زده است و هر کس از پذیرفتن آن خود داری و امروز و فردا کند، منافق است، اینک بر جای خود باش و جامه ستم از تن خویش دور افکن و آنچه را که یارای آن را نداری رها کن که پیش من برای تو چیزی جز شمشیر نیست، تا آنکه با کوچکی تسلیم فرمان خداوند شوی و خواهی نخواهی در بیعت وارد شوی. و السلام.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیه أیضا

از نامه های امام علیه السلام است

که آن را نیز برای معاویه مرقوم داشته است. {1) .سند نامه: از جمله کسانی که این نامه را قبل از سید رضی در کتب خود نقل کرده اند ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح و مبرد در کامل و نصر بن مزاحم در کتاب صفین است.آنها نامه فوق را با تفاوت کمی نقل کرده اند و این نامه در واقع نامه ای است که امام علیه السلام در پاسخ نامه (زشت و شیطنت آمیز و منافقانه) معاویه در اثنای جنگ صفین، بلکه در اواخر آن جنگ مرقوم داشت.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 211) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در بیان مدرک نامه گفته شد این نامه پاسخ نامه ای است که معاویه برای حضرت در اواخر جنگ صفین نوشت؛نامه ای که بسیار جسورانه و بی ادبانه بود و به نکات مختلفی در آن اشاره کرده بود که مهمترین آن به رسمیت نشناختن بیعت امام علیه السلام بود به بهانه اینکه اهل شام این بیعت را نپذیرفتند.امام علیه السلام در این نامه در جواب او پاسخ دندان شکنی می دهد. {2) .نامه معاویه در پایان این بحث خواهد آمد. }

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ،وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ،نَمَّقْتَهَا بِضَلَالِکَ،وَ أَمْضَیْتَهَا بِسُوءِ رَأْیِکَ،وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ،وَ لَا قَائِدٌ یُرْشِدُهُ،قَدْ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ،وَ قَادَهُ الضَّلَالُ فَاتَّبَعَهُ،فَهَجَرَ لَاغِطاً، وَ ضَلَّ خَابِطاً.

وَ مِنْهُ:لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ لَا یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ،وَ لَا یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ.

الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ،وَ الْمُرَوِّی فِیهَا مُدَاهِنٌ.

ترجمه

اما بعد(از حمد و ثنای الهی) نامه ای از سوی تو به من رسید،نامه ای با اندرزهای نامربوط و سخنان رنگارنگ که با گمراهی خویش آن را تزیین کرده و با سوء رأیت امضا نموده بودی،این نامه از کسی است که نه چشم بصیرت دارد تا هدایتش کند و نه رهبری آگاه که ارشادش نماید (به همین دلیل) هوا و هوس او را به سوی خود دعوت نموده و او این دعوت را اجابت کرده،گمراهی،رهبر او شده و او از آن پیروی نموده،به همین دلیل بسیار هذیان می گوید و در گمراهی سرگردان است.

بخش دیگری از این نامه:بیعت خلافت یک بار بیشتر نبوده و نیست نه تجدید نظر در آن راه دارد نه اختیار فسخ،بنابراین آن کس که از بیعت خارج شود (بر آرای مهاجران و انصار) طعنه زده و به مخالفت برخاسته (و آن را بی اعتبار شمرده) و آن کس که درباره آن تردید به خود راه دهد منافق است.

موعظه گمراهان

از آنجا که معاویه در نامه خود به اصطلاح امام علیه السلام را موعظه به تقوا و پرهیزکاری کرده و به بعضی از آیات قرآن متوسل شده آیه «وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ» {1) .زمر،آیه 65.}آیه ای که هیچ ارتباطی حتی به ادعاهای باطل او نداشته،امام علیه السلام در آغاز این نامه می فرماید:

«اما بعد(از حمد و ثنای الهی) نامه ای از سوی تو به من رسید،نامه ای با اندرزهای نامربوط و سخنان رنگارنگ که با گمراهی خویش آنرا تزیین کرده و با سوء رأیت امضا نموده بودی»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ أَتَتْنِی مِنْکَ مَوْعِظَهٌ مُوَصَّلَهٌ {2) .«موصّله»به معنای امور پراکنده و نامربوطی است که از اینجا و آنجا جمع می کنند،از ریشه وصل به معنای پیوند گرفته شده است. }، وَ رِسَالَهٌ مُحَبَّرَهٌ {3) .«محبّره»به معنای تزیین شده از ریشه«حبر»بر وزن«ابر»به معنای زینت کردن گرفته شده و«حبر»بر وزن «حفظ»به معنای زیبایی است. }،نَمَّقْتَهَا {4) .«نمّق»از ماده«تنمیق»به معنی تزیین است ولی ثلاثی آن«نمق»بر وزن«نقد»به معنی کتابت آمده است و هنگامی که به باب تفعیل می رود معنای تزیین را می رساند. }بِضَلَالِکَ،وَ أَمْضَیْتَهَا {5) .«امضیت»از ریشه«امضاء»به معنای ارسال و اجرا و نافذ کردن چیزی است و از آنجا که امضا اسناد و قراردادها نوعی انفاذ آن است،این واژه در آنجا نیز به کار می رود. }بِسُوءِ رَأْیِکَ).

تعبیر به (موصله) اشاره به ناهمگون بودن نامه معاویه است که تمسک به بعضی از آیاتی کرده که هیچ ارتباطی به مقصود او نداشته و از یک سو امام علیه السلام را به شقّ عصای مسلمین؛یعنی ایجاد اختلاف متهم می کند در حالی که کلمات او مصداق بارز ایجاد اختلاف است.

و تعبیر به (رساله محبّره) (با توجّه به اینکه محبّره به معنای تزیین شده است) اشاره به این است که معاویه سعی کرده است به هر وسیله ای که ممکن است نامه خود را حق به جانب معرفی کند گاه از روز قیامت و عذاب الهی سخن می گوید،

گاه مصالح مسلمین را مطرح می کند و گاه آیات قرآن را سپر قرار می دهد.

تعبیر به (نمّقتها بضلالک) اشاره به این است که تعبیرات ظاهراً زیبای نامه شبیه تعبیراتی است که منافقان گمراه هنگام عذرخواهی در مقابل پیغمبر به کار می بردند جمله (امضیتها بسوء رأیک) یا به معنای این است که امضا کردن چنین نامه ای جز از انسان کج فکر و نادان صورت نمی گیرد و یا اگر امضا را به معنای ارسال بگیریم،مفهومش این است که فکر نادرست تو به تو اجازه داد که چنین نامه زشت و جسورانه ای را برای امام علیه السلام و پیشوای مسلمانان بفرستی.

امام علیه السلام در ادامه سخن،محتوای نامه معاویه و شخصیت او را در عباراتی کوتاه و پر معنا روشن می سازد و می فرماید:«این نامه از کسی است که نه چشم بصیرت دارد تا هدایتش کند و نه رهبری آگاه که ارشادش نماید (به همین دلیل) هوا و هوس او را به سوی خود دعوت نموده و او این دعوت را اجابت کرده و گمراهی،رهبر او شده و او از آن پیروی نموده به همین دلیل بسیار هذیان می گوید و در گمراهی سرگردان است»؛ (وَ کِتَابُ امْرِئٍ لَیْسَ لَهُ بَصَرٌ یَهْدِیهِ،وَ لَا قَائِدٌ یُرْشِدُهُ،قَدْ دَعَاهُ الْهَوَی فَأَجَابَهُ،وَ قَادَهُ الضَّلَالُ فَاتَّبَعَهُ،فَهَجَرَ {1) .«هجر»از ریشه«هجر»بر وزن«زجر»به معنای هذیان گویی است. }لَاغِطاً {2) .«لاغط»از ریشه«لغط»بر وزن«وقت»به معنای جار و جنجال به راه انداختن است. }،وَ ضَلَّ خَابِطاً). {3) .«خابط»از ریشه«خبط»بر وزن«وقت»به معنای سرگردان بودن و بی هدف گام برداشتن است. }

قابل توجّه اینکه امام علیه السلام در این سه جمله از امور دوگانه ای استفاده کرده است که به صورت لازم و ملزوم با یکدیگر در ارتباط است؛در جمله اوّل می فرماید:

«نه چشم بصیرت دارد و نه راهنما»در جمله دوم که نتیجه آن است می فرماید:

«به جای چشم بصیرت،هوای نفس او را به سوی خود دعوت می کند و به جای راهنمای آگاه،ضلالت و گمراهی قائد اوست»و در جمله سوم که نتیجه جمله دوم است می فرماید:«او پیوسته هذیان و سخنان بیهوده می گوید و به سبب

راهنمایان گمراه،در گمراهی سرگردان است».و به راستی چنین است،زیرا نور هدایت یا باید از درون بتابد یا از برون بوسیله رهبران الهی.در غیر این صورت تاریکی درون و گمراهی برون که به وسیله مشاوران بی ایمان و ناآگاه حاصل می شود،انسان را به سوی پرتگاه می برد؛نه سخنانش نظم منطقی دارد و نه در اعمالش برنامه عاقلانه ای دیده می شود.

سپس امام علیه السلام به پاسخ یکی از اشتباهات بزرگ معاویه که در نامه خود ذکر کرده است می پردازد او در نامه خود چنین نوشته بود که بیعت امام علیه السلام صحیح نبوده زیرا مردم شام آنرا نپذیرفته اند امام علیه السلام می فرماید:«بیعت خلافت یک بار بیشتر نیست نه تجدید نظر در آن راه دارد نه اختیار فسخ،بنابراین آنکس که از بیعت خارج شود (بر آرای مهاجران و انصار) طعنه زده و به مخالفت برخاسته (و آن را بی اعتبار شمرده) و آن کس که درباره آن تردید به خود راه دهد منافق است»؛ (لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ لَا یُثَنَّی فِیهَا النَّظَرُ {1) .«النظر»در اینجا به معنای تأمل کردن است؛یعنی بیعت بعد از انجامش قابل تأمل و تجدید نظر نیست(این در صورتی است که نظر با (فی) متعدی بشود). }،وَ لَا یُسْتَأْنَفُ فِیهَا الْخِیَارُ.الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ،وَالْمُرَوِّی {2) .«مروّی»به معنای کسی است که درباره چیزی شک و تردید دارد و فکر و اندیشه می کند؛از ریشه«ترویه» که گاه به معنای سیراب کردن و گاه به معنای مطالعه کردن درباره چیزی آمده است. }فِیهَا مُدَاهِنٌ). {3) .«مداهن»به معنای چاپلوس و منافق. }

در واقع امام علیه السلام به یکی از مسلمات نزد معاویه در مسأله خلافت استدلال می کند؛زیرا او معتقد بود که خلافت خلفای پیشین که بر اساس آرای مهاجرین و انصار بوده رسمیّت داشته است و کسانی که از مدینه دور بوده اند می بایست به آرای مهاجرین و انصار احترام بگذارند و آن را بپذیرند.سنّت خلفای پیشین چنین بوده است.امام علیه السلام می فرماید:چگونه درباره خلفای پیشین رأی مهاجرین و انصار و به اصطلاح اهل حل و عقد را می پذیری؛اما نسبت به بیعت من که

بسیار گسترده تر و وسیع تر از آنان بوده است تردید به خود راه می دهی و عدم تسلیم اهل شام را مطرح می کنی این نشانه یکی از دو چیز است:یا روش پیشینیان خود را باطل می شمری و یا همچون منافقان گاه چیزی را می پذیری و گاه همانند آن را انکار می کنی.

اگر واقعاً برای پذیرش حکومت امام علیه السلام مسلمانان،اتفاق آرای تمام بخش های کشور اسلام لازم باشد،باید حکومت خلفای پیشین را باطل بدانی و حکومت تو هم که از آنان گرفته شده باطل خواهد بود.

امام علیه السلام در جمله« لِأَنَّهَا بَیْعَهٌ وَاحِدَهٌ ...»به یک واقعیّت مسلّم آن زمان اشاره می کند که بیعت همچون یک بیع لازم بدون هیچ حق خیار بود؛نه تکرار در آن راه می یافته و نه خیار فسخ؛یعنی یک بار و برای همیشه.

نامه معاویه به امیر مؤمنان امام علی علیه السلام

با توجّه به اینکه نامه امام علیه السلام در اینجا ناظر به پاسخ گفتن به نامه معاویه است، ناگزیر باید متن نامه او را که در کتب تاریخ نقل شده است در اینجا بیاوریم، هر چند بسیار جسورانه و بی ادبانه است و قبلا از خوانندگان عزیز و مخصوصاً از پیشگاه امیر مؤمنان علی علیه السلام پوزش می طلبیم متن نامه چنین است:

«مِنْ عَبْدِاللّهِ مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللّهَ تَعَالَی یَقُولُ فِی مُحْکَمِ کِتَابِهِ «وَ لَقَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ» إِنِّی أُحَذِّرُکَ اللّهَ أَنْ تُحْبِطَ عَمَلَکَ وَ سَابِقَتَکَ بِشَقِّ عَصَا هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ تَفْرِیقِ جَمَاعَتِهَا فَاتَّقِ اللّهَ وَ اذْکُرْ مَوْقِفَ الْقِیَامَهِ وَ اقْلَعْ عَمَّا أَسْرَفْتَ فِیهِ مِنَ الْخَوْضِ فِی دِمَاءِ الْمُسْلِمِینَ وَ إِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ یَقُولُ:«لَوْ تَمَالَأَ أَهْلُ صَنْعَاءَ وَ عَدَنٍ عَلَی قَتْلِ رَجُلٍ وَاحِدٍ مِنَ الْمُسْلِمِینَ لَأَکَبَّهُمُ

اللّهُ عَلَی مَنَاخِرِهِمْ فِی النَّارِ»فَکَیْفَ یَکُونُ حَالُ مَنْ قَتَلَ أَعْلَامَ الْمُسْلِمِینَ سَادَاتِ الْمُهَاجِرِینَ بَلْهَ مَا طَحَنَتْ رَحَی حَرْبِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرْآنِ وَ ذَوِی الْعِبَادَهِ وَ الْإِیمَانِ مِنْ شَیْخٍ کَبِیرٍ وَ شَابٍّ غَرِیرٍ کُلُّهُمْ بِاللّهِ تَعَالَی مُؤْمِنٌ وَ لَهُ مُخْلِصٌ بِرَسُولِهِ مُقِرٌّ عَارِفٌ فَإِنْ کُنْتَ أَبَا حَسَنٍ إِنَّمَا تُحَارِبُ عَلَی الْإِمْرَهِ وَ الْخِلَافَهِ فَلَعَمْرِی لَوْ صَحَّتْ خِلَافَتُکَ لَکُنْتَ قَرِیباً مِنْ أَنْ تُعْذَرَ فِی حَرْبِ الْمُسْلِمِینَ وَ لَکِنَّهَا ما تَصِحَّ لَکَ أَنَّی بِصِحَّتِهَا وَ أَهْلُ الشَّامِ لَمْ یَدْخُلُوا فِیهَا فَقَدْ وَ اللّهِ أَکَلَتْهُمُ الْحَرْبُ فَلَمْ یَبْقَ مِنْهُمْ إِلَّا کَالثَّمَدِ فِی قَرَارَهِ الْغَدِیرِ وَ اللّهُ الْمُسْتَعَان؛ {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 211 و ابن ابی الحدید نیز این نامه را با کمی تفاوت در ج 14،ص 42 نقل کرده است. }از سوی عبداللّه معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب؛اما بعد:خداوند متعال در کتاب محکمش می گوید:«به یقین به تو و پیامبرانی که پیش از تو بودند وحی شده است که اگر مشرک شوی عملت باطل می شود و از زیانکاران خواهی بود»من تو را بر حذر می دارم از اینکه اعمال خود را حبط و نابود کنی و سابقه خود را به سبب ایجاد تفرقه در این امّت بر باد دهی.

از خدا بپرهیز و روز قیامت را به یاد آور و از ریختن خون مسلمین دست بردار.

من از رسول خدا شنیدم که فرمود:اگر تمام اهل صنعا و عدن دست به دست هم دهند و یک نفر از مسلمین را به قتل برسانند خداوند همه آنها را به صورت در آتش دوزخ خواهد افکند،پس چگونه خواهد بود حال کسی که بزرگان اسلام و سران مهاجرین را به قتل برساند.این آسیاب جنگ را که به راه انداخته ای و اهل قرآن و صاحبان عبادت و ایمان را از پیرمرد تا جوانان نوخواسته؛کسانی که همه به خداوند متعال ایمان دارند و مخلصند و نسبت به رسولش اقرار دارند و عارفند،از بین می برد،رها ساز.اگر تو ای ابوالحسن به خاطر این جنگ می کنی که امیر و خلیفه مسلمین هستی به جانم سوگند اگر خلافت تو صحیح بود ممکن بود این عذر در جنگ با مسلمین از تو پذیرفته شود؛ولی خلافت تو

صحیح نیست.چگونه ممکن است صحیح باشد در حالی که اهل شام در آن داخل نشدند و با تو بیعت نکردند.به خدا سوگند جنگ آنها را خورده و چیزی از آنها باقی نمانده جز به مانند ته مانده آبی که در آبگیر باقی می ماند.واللّه المستعان».

این نامه که از جهتی موذیانه و از جهتی احمقانه است به خوبی بیانگر سوء رأی معاویه است،زیرا اولا او به آیه حبط اعمال بر اثر شرک توسل می جوید در حالی که مطلقا سخنی از شرک در میان نیامده و شق عصای مسلمین و تفرقه در میان آنها به فرض که صحیح باشد،ربطی به شرک ندارد این همان چیزی است که امام علیه السلام عنوان«موعظه موصله»به آن داده و نوعی پراکنده گویی و سخنان نامربوط شمرده است.

ثانیاً:امام علیه السلام در پاسخ نامه که مرحوم رضی بخش هایی از آن را نیاورده، می فرماید:تو مرا امر به تقوا کردی و من امیدوارم که اهل تقوا باشم و اما به خدا پناه می برم که از کسانی باشم که وقتی به آنها امر به تقوا می شود تعصب و دنیاپرستی او را به گناه می کشاند (و تو از آنها هستی).

ثالثاً:در پاسخ به مسأله حبط اعمال و سابقه در اسلام می فرماید:من اگر بر او خروج کرده بودم جا داشت مرا بر حذر داری؛ولی من می بینم خداوند متعال می فرماید:« «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» ؛با گروه متجاوز پیکار کنید تا به فرمان خدا باز گردد».تو درست نگاه کن ببین اهل بغی،گروه ماست یا تو؟ به یقین اهل بغی گروهی است که تو در آنی،زیرا بیعت من در مدینه که مهاجران و انصار آن را پذیرفتند،برای تو که در شام بودی الزام آور بود،همان گونه که بیعت عثمان در مدینه برای تو الزام آور شد در حالی که تو از سوی عمر امیر شام بودی و همان گونه که برای برادرت یزید بیعت عمر الزام آور شد در حالی که از سوی ابوبکر امیر شام بود.

سپس امام علیه السلام به پاسخ این نکته می پردازد که چه کسی شق عصای مسلمین کرده است و می فرماید:من باید تو را از این کار نهی کنم،رسول خدا مرا دستور داده است که با اهل بغی پیکار کنم و خطاب به یارانش فرمود:در میان شما کسی است که بر اساس تأویل قرآن پیکار می کند آن گونه که من بر تنزیل قرآن پیکار کردم و در آن هنگام که این سخن را می گفت،پیامبر اشاره به من کرد و من نخستین کسی هستم که فرمان او را اطاعت می کنم.

سپس امام علیه السلام به پاسخ بقیّه نامه می پردازد که مرحوم سیّد رضی در بالا آن را آورد و شرح داده شد.

از آنچه گفته شد صداقت امام علیه السلام و وقاحت و حماقت معاویه کاملاً روشن می شود.

در طول تاریخ افراد طغیانگر نیز به این گونه منطقها متوسل می شدند.قرآن مجید بیان روشنی در داستان موسی و فرعون در این زمینه دارد؛هنگامی که موسی فرعونیان را دعوت به یگانه پرستی و ترک ظلم و ستم کرد،فرعون گفت:

« «إِنِّی أَخافُ أَنْ یُبَدِّلَ دِینَکُمْ أَوْ أَنْ یُظْهِرَ فِی الْأَرْضِ الْفَسادَ» ؛زیرا من می ترسم که آیین شما را دگرگون سازد،و یا در این زمین فساد برپا کند!». {1) .غافر،آیه 26.}در حالی که مفسد واقعی خود فرعون بود که حتّی کودکان بی گناه را می کشت و شکم زنان باردار را می درید.

در اینجا با پاسخ یک سؤال بحث را پایان می دهیم و آن اینکه معاویه با آنکه می دانست محتوای نامه اش دروغ است،و اوست که شق عصای مسلمین کرده و اجماع بر بیعت را به هم زده و راه بی تقوایی و سرکشی را پیش گرفته و اگر اعمال صالحی در گذشته داشته با جنگ افروزی خود آنرا بر باد داده،و او و دوستانش در خون عثمان شریک بوده اند نه علی علیه السلام،پس چرا قیافه حق به جانب به خود

می گیرد و این همه در نامه خود دروغ می نویسد؟

پاسخ همه این سؤالات این است:معاویه این نامه را در حقیقت برای علی علیه السلام ننوشت،بلکه برای مردم شام و اغفال آنها نوشت او می خواست به آنها بگوید ببینید من چه انسان صلح طلبی هستم و فریاد صلح برآورده ام؛ولی علی گوش به سخنان من نمی دهد و در واقع این کار هم شبیه بلند کردن قرآنها بر سر نیزه بود.

او و یارانش به یقین نمی خواستند قرآن داور باشد،بلکه می خواستند از یکسو مردم شام را فریب دهند و از سوی دیگر در میان لشکر علی علیه السلام ایجاد تفرقه و نفاق کنند.

ص: 367

نامه8: وادار ساختن معاویه به بیعت

موضوع

و من کتاب له ع إلی جریر بن عبد الله البجلی لماأرسله إلی معاویه

(نامه به جریر بن عبد الله بجلی، فرستاده امام به سوی معاویه در سال 36 هجری)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِذَا أَتَاکَ کتِاَبیِ فَاحمِل مُعَاوِیَهَ عَلَی الفَصلِ وَ خُذهُ بِالأَمرِ الجَزمِ ثُمّ خَیّرهُ بَینَ حَربٍ مُجلِیَهٍ أَو سِلمٍ مُخزِیَهٍ فَإِنِ اختَارَ الحَربَ فَانبِذ إِلَیهِ وَ إِنِ اختَارَ السّلمَ فَخُذ بَیعَتَهُ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از نام خدا و درود! هنگامی که نامه ام به دستت رسید، معاویه را به یکسره کردن کار وادار کن، و با او برخوردی قاطع داشته باش . سپس او را آزاد بگذار: در پذیرفتن جنگی که مردم را از خانه ها بیرون می ریزد، یا تسلیم شدنی خوار کننده، پس اگر جنگ را برگزید، امان نامه او را بر زمین کوب، و اگر صلح خواست از او بیعت بگیر، با درود .

شهیدی

هنگامی که او را نزد معاویه فرستاده بود اما بعد! چون نامه من به تو رسد، معاویه را وادار تا کار را یکسره نماید. دو دلی را بگذارد و به یکسو گراید. سپس او را آزاد گذار در پذیرفتن جنگی که مردم- شکست خورده- را از خانه هاشان برون اندازد، یا آشتیی که- وی را- خوار سازد. اگر جنگ را پذیرفت بیا! و ماندن نزد او را نپذیر، و اگر آشتی را قبول کرد، از او بیعت بگیر، و السلام.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس هر گاه آید بتو نامه من که اینست که پس حمل کن معاویه را بر قطع میان مصالحه و فرا گیر او را بکار جزم و یقین پس از آن مخیّر ساز او را که بیرون کننده مردم باشد آن جنگ از وطن یا آشتی که خوار کننده سلطنت او شد پس اگر اختیار کند جنگرا پس بینداز بسوی او وعید حرب را و اگر اختیار مصالحه نماید پس بگیر بیعت او را و السّلام

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به جریر بن عبد الله البجلی هنگامی که او را نزد معاویه فرستاده بود{1. امیر المؤ منین (ع) جریر را نزد معاویه فرستاده بود تا از معاویه بیعت بگیرد، ولی معاویه شش ماه او را در شام نگه داشت و بیعت نکرد ولی خود را برای جنگ آماده ساخت.}

اما بعد. چون نامه من به تو رسد، معاویه را وادار که کارش را با ما یکسره کند و بخواه که به طور جزم تصمیم بگیرد. آنگاه مخیّرش کن میان جنگی که مردم را از خانه هایشان براند یا صلحی که به خواری بپذیرد. اگر جنگ را اختیار کرد، همانند خودش عمل کن و اعلان جنگ نمای و اگر صلح را اختیار کرد، از او بیعت بستان. والسلام.

انصاریان

اما بعد،چون نامه من به تو رسید معاویه را به برنامه قطعی و امر جزمی وادار کن ،و او را به پذیرش یکی از دو راه ملزم نما یا جنگی آواره ساز،یا صلحی ذلّت بار.

اگر جنگ را قبول کرد به او اعلام جنگ کن،و اگر تسلیم شد از او بیعت بگیر.و السّلام .

شروح

راوندی

قوله فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم ای عامله بالحق الظاهر و لا تداهنه. و علی فصل و جزم: ای قطع من احد الامرین، اما صلح تمام او حرب ظاهره. و الحرب المجلله لها تفسیران، اما ان تکون من قولهم: جلا القوم عن او طانهم و اجلیتهم انا، ای اخرجتهم عنها قهرا، و جلا و اجلا کلاهما یتعدی و لا یتعدی. و یجوز ان یکون مجلیه من قولهم: اجلوا عن القتیل ای انفرجوا، فاضاف الفعل الی الحرب اتساعا. و الحرب مونثه لانها بمعنی المحاربه، و کذلک ضدها السلم، ای الصلح لانها بمعنی المسالمه. و خزی بالکسر یخزی خزیا: اذا ذل و هان، و اخزاه الله ای اهانه، و خزاه یخزوه ساسه و قهره، و خزی خزایه استحیی. و روی و سلم مجزیه ای کافیه، یقال: اجز انی الشی ء ای کفانی. و قوله فانبذ الیه ای حاربه وارم الیه بالحرب کما یحاربک و تحقیقه، فان اختار الحرب فانبذ الیه، ای ارم ذلک الیه ثانیا علی طریق قصد سوی، و تکون و ایاه مستویین فی العلم بالمحاربه و العداوه، یعنی اطراح الیه العهد و المصالحه، و ذلک بان یظهر له نفیهما و تخبره اخبارا بینا، و لا تناجزه الحرب و هو علی توهم بقاء الصلح بیننا و بینه، فیکون ذلک خیانه. و نحو ذلک قوله تعالی و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین نزلت فی بنی قینقاع. و سار النبی بهذه الایه الیهم، ای ان خفت یا محمد من قوم بینک و بینهم عهد خیانه فیه فالق الیهم اذا ظهرت منهم امارات النقض ما بینهم و بینک من العهد و اعلمهم بانک قد نقضت ما شرطت لهم، لتکون انت و هم فی العلم بالنقض علی استواء، و لا تتبدئهم بالقتال من قبل ان تعلمهم حتی لا ینسبوک الی الغدر بهم.

کیدری

حرب مجلیه: من قولهم اجلیته عن وطنه ای اخرجته قهرا او من قولهم: اجلوا عن القتیل: ای انفرجوا فاضاف الفعل الی الحرب اتساعا. و سلم مخزیه ای مهینه، و روی مجزیه بالجیم، ای کافیه و الحرب انث حملا علی المحاربه و المسالمه. فانبذنی الیه: ای ارم الیه بالحرب و بما رامه ای حاربه او اطرح الیه العهد و المصالحه، و لا تحاربه، علی توهم بقاء الصلح کقوله تعالی: و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین.

ابن میثم

نامه ی امام (علیه السلام) به جریر بن عبدالله بجلی، هنگامی که او را به سوی معاویه فوستاد: بجلی: منسوب به بجیله است که نام قبیله ای می باشد. مجلیه: از مصدر اجلاء می آید، به معنای بیرون راندن از وطن با زور. مخزیه: پستی و خواری، مجزیه هم روایت شده: کفایت کننده. حرب و سلم: هر دو مونث به معنای محاربه و مسالمه می باشند. نبذ: انداختن و تیراندازی کردن. (اما بعد، هنگامی که نامه ی من به دستت برسد، معاویه را وادار کن که کارش را یکسره کند، و عزمش را جزم کند، و سپس او را مخیر کن که یا جنگ آواره کننده را انتخاب کند و یا تسلیم و سازشی را که نشانه ی زبونی و رسوایی است بپذیرد، پس اگر جنگ را اختیار کرد، به سویش تیراندازی کن، و اگر سلم را پذیرفت، از او بیعت بگیر، والسلام.) نقل شده است که وقتی جریر به عنوان ماموریت برای بیعت گرفتن، نزد معاویه فرستاده شد، آن قدر معاویه او را معطل و سرگردان کرد، تا جایی که مردم وی را متهم به همکاری با معاویه کردند، و خود گفت: مدتی آن چنان طولانی جریر را نزد خود معطل کردم که وقتی بخواهد برود، یا گنهکار است، و یا فریب خورده، امروز و فردا کردن معاویه به حدی رسید که مایه ی ناامیدی جریر شد، این بود که امام (علیه السلام) برای آن که جواب قطعی را از معاویه بگیرد نامه ی فوق را خطاب به جریر مرقوم فرمود، وقتی دستخط حضرت به جریر رسید نزد معاویه رفت و آن را برایش قرائت کرد و سپس گفت ای معاویه هیچ دلی بسته و مهر زده نمی شود مگر به سبب گناه، و هرگز چنین قلبی باز نمی شود مگر با توبه، گمانم آن است که بر دل تو، مهر عدم درک زده شده است، می بینم تو را که آن چنان میان حق و باطل مردد مانده ای که گویا انتظار چیزی داری که در دست دیگری است، معاویه گفت: انشاءالله حرف قطعی را در مجلسی با تو خواهم گفت و سپس آغاز کرد به بیعت گرفتن از اهل شام برای خودش، روزی که از همه بیعت گرفته بود، جریر را ملاقات کرد و به او گفت: اکنون به صاحب خود ملحق شو، و بگو، آماده ی جنگ باشد، پس جریر به خدمت امیرالمومنین برگشت. بر طبق مضمون نامه حاصل ماموریت جریر این بود که امر معاویه را فیصله دهد و او را وادار کند که بطور جزم و قطع یکی از دو کار را انتخاب کند، یا آماده ی جنگ شود که در نتیجه با اجبار از وطنش بیرون رانده خواهد شد، و یا این که تسلیم می شود که در این صورت مقهور و ذلیل و خوار می باشد. ذکر آوارگی از وطن و تحمل خواری و پستی به هر دو تقدیر، از یک طرف تهدید و تخویف معاویه است و از طرف دیگر آگاه کردن وی به این که به هر دو فرض، پیروزی با امام است، تا معاویه به هوش آید، و یا بترسد، سرانجام به جریر دستور می دهد که به فرض پذیرفتن جنگ، به منظور اعلان مبارزه از طرف امام به طرف معاویه تیراندازی کند و رعب و ترس در دل وی بیاندازد و بدون ملاحظه و مدارا در مقابل او بایستد چنان که خداوند در قرآن مجید می فرماید: (و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء) و در صورتی که تسلیم شود از او بیعت بگیرد.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَهَ عَلَی الْفَصْلِ وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِیَهٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِیَهٍ فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَیْهِ وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ وَ السَّلاَمُ .

قد تقدم ذکر نسب جریر بن عبد اللّه البجلی .

و قوله ع فاحمل معاویه علی الفصل أی لا تترکه متلکئا مترددا یطمعک تاره و یؤیسک أخری بل احمله علی أمر فیصل إمّا البیعه أو أن یأذن بالحرب.

و کذلک قوله و خذه بالأمر الجزم أی الأمر المقطوع به لا تکن ممن یقدم رجلا و یؤخر أخری و أصل الجزم القطع .

و حرب مجلیه تجلی المقهورین فیها عن دیارهم أی تخرجهم.

و سلم مخزیه أی فاضحه و إنّما جعلها مخزیه لأن معاویه امتنع أولا من البیعه فإذا دخل فی السلم فإنما یدخل فیها بالبیعه و إذا بایع بعد الامتناع فقد دخل تحت الهضم و رضی بالضیم و ذلک هو الخزی.

قوله فانبذ إلیه من قوله تعالی فَانْبِذْ إِلَیْهِمْ عَلی سَواءٍ { 1) سوره الأنفال 58. } و أصله العهد و الهدنه و عقد الحلف یکون بین الرجلین أو بین القبیلتین ثمّ یبدو لهما فی ذلک فینتقلان إلی الحرب فینبذ أحدهما إلی الآخر عهده کأنّه کتاب مکتوب بینهما قد نبذه أحدهما یوم الحرب و أبطله فاستعیر ذلک للمجاهره بالعداوه و المکاشفه و نسخ شریعه السلام السابقه بالحرب المعاقبه لها

کاشانی

این نامه ای است که نوشته و فرستاده (الی جریر بن عبدالله البجلی) به جانب جریر بن عبدالله البجلی (لما ارسله الی معاویه) محلی که فرستاد او را به سوی معاویه و جواب نداده بود او را به جواب فاضل جلی. و سبب مکث او آن بود که معاویه عزم، جزم کرده بود بر مخالفت امیرالمومنین علیه السلام و فرستاده بود کسی را به مصر به احضار عمروعاص بی اخلاص که از قبل عثمان والی آنجا بود. پس چون حاضر شد با وی مشورت کرد در مخالفت آن حضرت، او ابا نمود و بعد از مبالغه بسیار به وعده حکومت مصر، به مخالفت راضی شد و گفت: صاحب فضایل و سوابغ است پس مقاومت با وی نتوان کرد مگر به دو چیز: به حلم و بذل، معاویه گفت من جود کنم آنچه دارم به کم و بیش و صبر کنم بر شیرینی نوش و تلخی نیش، آنگاه فرا گرفت بیعت را از اهل شام و چون خبر امر بیعت به امیرالمومنین علیه السلام رسید جریر را فرستاد و به حرب وعده داد و در حینی که جریر مکث کرده بود نزد معاویه، آن حضرت این نامه فرستاد به او که: (اما بعد) اما پس از حمد خدا و رسول (اذا اتاک کتابی) چون رسید نامه من به تو (فاحمل معاویه علی الفصل) پس حمل کن معاویه را بر قطع مصالحه، و محاربه (و خذه بالامر الجزم) و فراگیر او را به کار جزم و یقین (ثم خیره) پس از آن مخیر ساز او را (بین حرب مجلیه) میان جنگی که بیرون کننده مردم باشد از وطن (او سلم مخزیه) یا آشتی که خوارکننده باشد سلطنت و شوکت او را و در بعضی روایت (مجزیه) به جیم واقع شده یعنی آشتی کفایت پذیرنده (فان اختار الحرب) پس اگر اختیار کند کارزار را (فانبذ الیه) پس بینداز به سوی او وعید حرب را و تخویف او نمای همچنانکه او تخویف می نماید (و ان اختار السلم) و اگر اختیار نماید مصالحه را (فخذ بیعته) پس بگیر بیعت او را بی مشقت و مجادله (والسلام)

آملی

قزوینی

جریر را آن حضرت فرستاد تا از معاویه بیعت بگیرد و معاویه او را ببهانه ها نگه میداشت و به لعل و عسی روزگار میبرد و در کار متردد بود، این نامه را در آن باب باو نوشته. چون بیاید بتو نامه من بدار معاویه را بر حکم فصل که جدا کند کار را، و اشتباه و تردد یکسو کند، و بگیر او را بامر جزم که بر سخنی قطع کند پس مخیر ساز او را میان جنگی که بپردازد اوطان و دیار را از ساکنان، یا صلحی که خوار سازد و رسوا آن بی ایمان را، اگر اختیار حرب کند پس بینداز بسوی او، یعنی قرار بر آن ده و صلح باو بازگردان. و اگر اختیار صلح کند بیعت از او بستان

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی جریر بن عبدالله البجلی لما ارسله الی معاویه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی جریر پسر عبدالله بجلی منسوب به قبیله بجیله، در وقتی که فرستاده او را به رسالت به سوی معاویه:

«اما بعد، فاذا اتاک کتابی فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم، ثم خیره بین حرب مجلیه، او سلم مخزیه، فان اختار الحرب فانبذ الیه و ان اختار السلم فخذ بیعته. والسلام.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس در زمانی که رسید تو را نوشته ی من، پس وادار معاویه را بر حکم قطع و جزم کردن و بگیر او را به حکم کردن به جزم، پس مختار گردان او را در میان جنگ کردنی که بیرون کننده از اوطان باشد، یا صلح کردنی که موجب مهانت و فروتنی باشد، نه سلطنت و برتری. پس اگر اختیار نمود جنگ را پس بینداز به سوی او اقدام با آن را و اگر اختیار کرد صلح را پس بگیر بیعت از او و سلام بر تو باد.

خوئی

اللغه: (فاحمل معاویه علی الفصل) یقال: حمله علی الامر اذا اغراه به. و الفصل القطع ای ابانه احد الشیئین من الاخر حتی تکون بینهما فرجه یقال: فصلت الشی ء فانصل ای قطعته و انقطع. و القضاء بین الحق و الباطل من حیث انه یفصل بین الحق و الباطل، و منه قوله تعالی (انه لقول فصل) (الطارق- 14) ای فاصل قاطع، و حدیث و فد عبدالقیس: فمرنا بامر فصل، ای لارجعه فیه و لا مرد کما فی النهایه الاثیریه. و قوله تعالی (هذا یوم الفصل) (المرسلات- 38) ای الیوم یبین الحق من الباطل و یفصل بین الناس بالحکم، فالمراد: فاحمل معاویه علی الحکم القطعی من الطاعه و العصیان و یقرب منه معنی قوله: (و خذه بالامر الجزم) یقال: جزم الامر ای قطع به قطعا لاعوده فیه. تقول: امرته امرا جزما و هذا حکم جزم و حلف یمینا جزما، فالمراد: خذه بالامر المقطوع به اما الحرب او السلم. (مجلیه) من الاجلاء و هو الاخراج من الوطن قهرا. یقال: اجلی فلان القوم عن بلدهم و دیارهم اذا اخرجهم عنها قهرا. (مخزیه) ای مهینه مذله فاضحه من الخزی بالکسر فالسکون بمعنی الهوان و الذل یقال: اخزاه اخزاء اذا اوقعه فی الخزی، و اخزی الله فلانا ای فضحه. و فی نسخه نصر فی کتاب صفین الاتی ذک

رها: محظیه. من الحظوه بضم الحاء و کسرها، و الحظه کالعده: المکانه و الحظ من الرزق یقال: احظاه ای جعله ذاحظوه، و احظاه به ای تفضل علیه به، و رودی ایضا: مجزیه، بالجیم ای کافیه. (فانبذ الیه) نبذت الشی ء من یدی من باب ضرب اذا طرحته و رمیت به. قال ابوکبیر الهذلی (الحماسه 12): و اذا نبذت له الحصاه رایته فزعا لوقعتها طمور الاخیل و النبذ ایضا القاء الخبر لای من لا یعلمه. و قال الفیومی فی المصباح: نبذت العهد لهم نقضته: و قوله تعالی: (فانبذ الیهم علی سواء) (الانفال- 61) معناه اذا هادنت قوما فعلمت منهم النقض للعهد فلا توقع بهم سابقا الی النقض حتی تعلمهم انک نقضت العهد، فیکون فی علم النقض مستویین ثم اوقع بهم. الاعراب: الفاء الاولی جواب اما، و الثانیه جواب اذا، و الثالثه للتفصیل، والاخیرتان جوابا الشرط کالاولیین. مجلیه صفه للحرب و الحرب تونث و قد تذکر، قال الله تعالی: (حتی تضع الحرب اوزارها) (سوره محمد- 6). قال الجوهری فی الصحاح قال المبرد: الحرب قد تذکر و انشد: و هو اذا الحرب هفا عقابه مرجم حرب تلتقی حرابه قال الخلیل: تصغیرها حریب بلاهاء روایه عن العرب، قال المازنی: لانه فی الاصل مصدر و قال الفیومی فی المصباح: ان السقطت الهاء کیلا یلتبس بمصغر الحربه التی هی کالرمح. مخزیه صفه للسلم قال الجوهری فی المصباح: السلم: الصلح، یفتح و یکسر و یذکر و یونث قال الله تعالی: (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) (الانفال- 64) و فی اقرب الموارد: و یونث حملا علی نقیضه الحرب و قال بعض اهل الادب: تانیث الحرب باعتبار المحاربه و السلم للمسالمه. ضمیر الیه یرجع الی معاویه. والسلام مبتداء و خبره محذوف، ای والسلام لاهله ککتابه الاتی بعد هذا. او والسلام علی من اتبع الهدی و نحوهما. سند الکتاب رواه نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین (ص 32 من الطبع الناصری) عن محمد بن عبیدالله و صالح بن صدقه مسندا، و علی نسخه نصر کان مکان قوله (علیه السلام) (او سلم مخزیه) او سلم محظیه، و مکان قوله (فانبذ الیه) فانبذ له. و نقل الکتاب ابن قتیبه الدینوری المتوفی سنه 276 ه فی الامامه و السیاسه علی صوره اخری، قال: و ذکروا ان علیا کتب الی جریر: اما بعد فان معاویه انما اراد بما طلب الا یکون لی فی عنقه بیعه و ان یختار من امره ما احب، و قد کان المغیره بن شعبه اشار علی و انا بالمدینه ان استعمله علی الشام فابیت ذلک علیه و لم یکن الله لیرانی اتخذ المضلین عضدا، فان بایعک الرجل و الا فاقبل (ص 95ج 1 طبع مصر 1377 ه). اقول: قد ذکرنا هذا الکتاب فی شرح الکتاب السابع منقولا عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم. و بین النسختین اختلاف فی الجمله. ثم یمکن ان یکون انه (علیه السلام) ارسل الی جریر فی تلک الواقعه کتابین او انهما کانا کتابا واحدا فتشتت کما ذکرنا نبذا من نظائره فلاحاجه الی جعلهما کتابا واحدا. و نقل هذا الکتاب المجلسی رحمه الله فی البحار عن کتاب صفین لنصر ایضا (ص 470 ج 8 من الطبع الکمبانی). المعنی: قال ابوالعباس المبرد فی الکامل (ص 190 ج 1 من طبع مصر، اول الباب 27): وجه علی بن ابی طالب (ع) الی معاویه یاخذه بالبیعه له فقال له: ان حولی من تری من اصحاب رسول الله(ص) من المهاجرین و الانصار، ولکنی اخترتک لقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیک: خیر ذی یمن: ائت معاویه فخذه بالبیعه. فقال جریر: و الله یا امیرالمومنین ما ادخرک من نصرتی شیئا و ما اطمع لک فی معاویه. فقال علی (علیه السلام): انما قصدی حجه اقیمها علیه. و قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 160 ج 2 طبع النجف 1358 ه): خرج علی (علیه السلام) من البصره متوجها الی الکوفه و قدم الکوفه فی رجب سنه ست و ثلاثین و کان جریر بن عبدالله علی همذان فعزله، فقال لعلی (علیه السلام): و جهنی الی معاویه فان جل من معه قومی فلعلی اجمعهم علی طاعت

ک. فقال له علی طاعتک. فقال له الاشتر: یا امیرالمومنین لاتبعثه فان هواه هواهم. فقال: دعه یتوجه فان نصح کان ممن ادی امانته، و ان داهن کان علیه و زر من اوتمن و لم یود الامانه و وثق به فخالف الثقه و یاویحهم مع من یمیلون و یدعوننی فو الله ما اردتهم الا علی اقامه حق، و لا یردیدهم غیری الا علی باطل. قال المبرد: فلما اتی جریر معاویه دافعه معاویه فقال له جریر: ان المنافق لا یصلی حتی لا یجد من الصلاه بدا، و لا احسبک تبایع حتی لا تجد من ابیعه بدا، فقال له معاویه: انها لیست بخذعه الصبی عن اللبن، انه امر له ما بعده فابلعنی ریقی. فناظر عمرا- یعنی عمرو بن العاصی- فطالت المناظره بینهما، و الح علیه جریر فقال له معاویه: القاک بالفصل فی اول مجلس ان شاءالله تعالی. ثم نقل کتاب معاویه الی امیرالمومنین (علیه السلام) و جوابه (علیه السلام) عن کتابه کما ذکرناهما فی شرح الکتاب السابع. و قد نقلنا عن نصر فی شرح الکتاب السابق ان جریرا ابطا عند معاویه حتی اتهمه الناس، و قال علی (علیه السلام) وقت لرسولی وقتا لا یقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا و ابطا علی علی (علیه السلام) حتی ایس منه. قال نصر: و فی حدیث محمد بن عبیدالله و صالح بن صدقه قالا: و کتب علی علیه السلام الی جریر بعد ذلک: اما بعد فاذا اتاک کتابی- الخ. و بالجمله لما اتی جریر معاویه یاخذه بالبیعه لامیرالمومنین (علیه السلام) سوف معاویه و ما طل فی ابیعه و لما رای امیرالمومنین(ع) ذلک کتب الیه ذلک الکتاب قوله (علیه السلام): (فاذا اتاک کتابی فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم) یعنی لا تترک معاویه یسوف فی البیعه و یما طلک بها و تدعک حیران لاتدری کیف یعامل بک، بل احمله علی الحکم القطعی و الامر المقطوع به اما ان یدخل فی الطاعه فیبایع، و اما ان یاذن بالحرب. قوله (علیه السلام): (ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم محظیه) لایخفی حسن صنیعته (علیه السلام) حیث امر جریرا ان یوقع معاویه بین الخوف و الرجاء و التخویف و الاستعطاف ای ان عصی و تمرد عن البیعه فلابد له من ان یحاربنا و الحرب تجلیه عن التی اتخذها وطنا و هی الشام. و هذا تهدید و تفزیع له بانه ان اختار الحرب یجلیه جنود الحق ای انصار امیرالمومنین علی (علیه السلام) و اعوانه عن بلده قهرا، فاسناد الاجلاء الی الحرب مجاز و ان اسلم فاختار السلم و الصلح فاعزاز و افضال باطاعته، فنسبه الاحظاء الی السلم مجازا ایضا فتفسیر کلامه (علیه السلام) علی هذا الوجه بین لاغبار علیه و لایخلو من لطف. و اما علی نسخه المخزیه، بالزاء فقیل: السلم المخزیه الصلح الدال علی العجر والخطل فی الرای الموجب للخزی. و الظاهر ان مراده من هذا التفسیر هو ما ذکره الفاضل الشارح المعتزلی حیث قال: و انما جعل السلم مخزیه لان معاویه امتنع اولا من البیعه، فاذا دخل فی السلم فانما یدخل فیها بالبیعه، و اذا بایع بعد الامتناع فقد دخل تحت الهضیم و رضی بالضیم، و ذلک هو الخزی. اقول: و علی هذه النسخه عرض امیرالمومنین (علیه السلام) له فی قوله هذا بانه سواء کان بایع ام لم یبایع مهان ذلیل مقهور، لانه ان بایع فالسلم تخزیه، و ان ابی و استکبر و اذن بالحرب فالحرب تجلیه، و اما علی روایه الجیم فواضح. قوله (علیه السلام): (فان اختار الحرب- الخ) هذا تفصیل لقوله: ثم خیره. ای اذا خیرته بین الحرب و السلم فان اختار الحرب فارمها الیه. و ان اختار السلم فخذ بیعته. والسلام لاهله. او ان قوله (علیه السلام): فانبذ الیه، اشاره الی قوله تعالی: (و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لایحب الخائنین) (الانفال- 61). ذلک ان المراد من الخیانه فی الایه نقض العهد بدلیل سیاق الایات المتقدمه علیها و نظمها فی ذلک، و اجماع المفسرین علیه. و الایات المتقدمه قوله تعالی: (ان شر الدواب عندالله الذین کفروا فهم لا یومنون الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم فی کل مره و هم لا یتقون فاما تثقفنهم فی الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم یذکرون و اما تخافن) الایه و النبذ القاء الخبر الی من لا یعلمه. و بمعنی نقض العهد ایضا کما مر. فمعنی الایه: و ان خفت من قوم معاهدین ای قوم بینک و بینهم عهد لان نقض العهد یدل علی تقدم العهد، نقض العهد لم یظهر منهم بعد، و ذلک لان قوله تعالی: و ان خفت، یدل علی عدم ظهوره بل یخاف ذلک منهم بامارات تلوح فیه فانبذ الیهم علی سواء، ای الق الیهم العهد الذی بینک و بینهم، یعنی اعلمهم جهارا و اخبرهم اخبارا مکشوفا بانک قد نقضت ما شرطت لهم علی سواء، ای علی سواء فی العلم بمعنی ان یکون الفریقان متساویین فی العلم بنقض العهد، او معناه علی طریق قصد مستوفی العداوه هذا یرجع الی الاول ایضا. و بالجمله امره الله تعالی ان لا یبدا القوم بالقتال و هم علی توخ بقاء العهد بل یعلمهم اعلاما مکشوفا بنقض العهد اولا ثم یوقع بهم، فان المناجزه قبل الاعلام به خیانه، ان الله لا یجب الخائنین. فالمراد من قوله (علیه السلام): فان اختار الحرب فانبذ الیه، ان معاویه ان اختار الحرب فاطرح الیه عهد الامان و اعلنه انت بالحرب ایضا مجاهرا و اخبره اخبارا مکشوفا من غیر مداهنه حتی یتم الحجه علیه باعلام نقض العهد و لا یتوهم متوهم ان مناجزتنا ایاه کانت خیانه و خدعه. ان قلت: لم یکن بینه (علیه السلام) و بین معاویه عقد عهد حتی یستفاد هذا المعنی من قوله (علیه السلام)، فکیف التوفیق؟ قلت: قد احتج امیرالمومنین (علیه السلام) فی الکتاب السادس علیه بان اهل الشوری من المهاجرین و الانصار لما اجتمعوا علی خلافته و امامته کان ذلک الاجماع لله تعالی رضی و حجه علی الغائب و الشاهد کما فی الخلفاء الذین سبقوه (علیه السلام) بالزمان حتی لو خرج من اجماعهم خارج بطعن او بدعه کانوا یردونه علی ما خرج منه فان ابی قاتلوه. و قد بینا فی شرح ذلک الکتاب ان هذا الاحتجاج انما کان علی سبیل المماشاه و الالزام، و فی اصطلاح اهل المیزان علی طریق القیاس الجدلی، فلزم معاویه و اتباعه علی قبول خلافه امیرالمومنین (علیه السلام) و امامته و التسلیم و الانقیاد لامره علی ما عاهده علیه اهل الحل و العقد من امه محمد (صلی الله علیه و آله) کما لزمهم قبول خلافه من سبق منه و التسلیم لهم، فوقع بین امیرالمومنین (علیه السلام) و بین معاویه عهد. جریر بن عبدالله البجلی من هو؟ قال ابن الاثیر فی اسد الغابه: جریر بن عبدالله بن جابر البجلی اسلم قبل وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) باربعین یوما، و کان حسن الصوره. و قال النبی (صلی الله علیه و آله) لما دخل علیه جریر فاکرمه: اذا اتاکم کریم قوم فاکرموه. و کان له فی الحروب بالعراق القادسیه و غیرها اثر عظیم. و مات فی قرقیسیا، و قیل: مات بالسراه، و روی عنه بنوه: عبیدالله، و المنذر، و ابراهیم، و روی عنه قیس بن ابی حازم، و الشعبی، و همام ابن الحارث، و ابو وائل، و ابوزرعه بن عمرو بن جریر و غیرهم. و ارسله رسول الله صلی الله علیه و آله الی ذی الخلصه و هی بیت فیه صنم لخثعم لیهدمه، فخرج فی مائه و خمسین راکبا من قومه فاحرقها. ثم روی ابن الاثیر باسناده عن قیس بن ابی حازم، عن جریر بن عبدالله قال: خرج علینا رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیله البدر فقال: انکم ترون ربکم یوم القیامه کما ترون هذا لا تضامون فی رویته. قال: و توفی جریر سنه احدی و خمسین، و قیل: سنه اربع و خمسین. انتهی ما اردنا من نقل کلام ابن الاثیر فی ترجمه جریر ملخصا. قال نصر فی صفین (ص 17 من الطبع الناصری): عن عمر بن سعد، عن نمیر بن وعله، عن عامر الشعبی ان علیا(ع) حین قدم من البصره نزع جریرا عن همدان، فجاء حتی نزل الکوفه فاراد علی (علیه السلام) ان یبعث الی معاویه رسولا فقال له جریر: ابعثنی الی معاویه فانه لم یزل لی مستنصحا و ودا ناتیه فادعوه علی ان یسلم لک هذا الامر و یجامعک علی الحق علی ان یکون امیرا من امرائک و عاملا من عمالک ما عمل بطا الالله و اتبع ما فی کتاب الله، و ادعو اهل الشام الی طاعتک و ولایتک، و جلهم قومی و اهل بلادی و قد رجوت ان لا یعصونی. قال: فقال له الاشتر: لا تبعثه و دعه و لا تصدقه فو الله انی لاظن هواه هواهم و نیته نیتهم. فقال له علی (علیه السلام): حتی ننظر ما یرجع به الینا. نصر: صالح بن صدقه باسناده قال (ص 34): لما رجع جریر الی علی (علیه السلام) کثر قول الناس فی التهمه لجریر فی امر معاویه، فاجتمع جریر و الاشتر عند علی (علیه السلام) فقال الاشتر: اما و الله یا امیرالمومنین لو کنت ارسلتنی الی معاویه لکنت خیرا لک من هذا الذی ارخا من خناقه و اقام حتی لم یدع بابا یرجو روحه الا فتحه، او یخاف غمه الا سده. فقال جریر: و الله لو اتیتهم لقتلوک، و خوفه بعمرو و ذی الکلاع و حوشب ذی ظلیم و قد زعموا انک من قتله عثمان. فقال الاشتر: لو اتیته و الله یا جریر لم یعینی جوابها و لم تثقل عی محملها و لحملت معاویه علی خطه اعجله فیها عن الفکر. قال: فاتهم اذا. قال: الان و قد افسدتهم و وقع بینهم الشر. نصر عمر بن سعد، عن نمیر بن وعله، عن عامر الشعبی قال: اجتمع جریر و الاشتر عند علی (علیه السلام) فقال الاشتر: الیس قد نهیتک یا امیرالمومنین ان تبعث جریرا و اخبرتک بعداوته و عشه، و اقبل الاشتر یشت الو یقول: یا اخا بجیله ان عثمان اشتری منک دینک بهمدان، و الله ما انت باهل ان تمشی فوق الارض حیا، انما اتیتهم لتتخذ عندهم یدک بمسیرک الیهم ثم رجعت الینا من عندهم تهددنا بهم، و انت و الله منهم، و لااری سعیک الا لهم، و لئن اطاعنی فیک امیرالمومنین لیجبسنک و اشباهک فی محبس لاتخرجوا منه حتی تستبین هذه الامور، و یهلک الله الظالمین. قال جریر: وددت و الله انک کنت مکانی بعثت اذا و الله لم ترجع. قال: و لما سمع جریر ذلک لحق بقرقیسا و لحق به اناس من قیس فسر من قومه و لم یشهد صفین من قیس غیر تسعه عشر، ولکن احمس شهدها منهم سبع ماه رجل، و خرج لی الی دار جریر فشعث منها، و حرق مجلسه و خرج ابوزرعه بن عمرو ابن جریر فقال: اصلحک الله ان فیها ارضا لغیر جریر، فخرج علی منها الی دار ثویر بن عامر فحرقها و هدم منها و کان ثویر رجلا شریفا و کان قد لحق بجریر. قال: و قال الاشتر فیما کان من تخویف جریر ایاه بعمرو و حوشب ذی ظلیم و ذی الکلاع: لعمرک یا جریر لقول عمرو و صاحبه معاویه الشامی و ذی کلع و حوشب ذی ظلیم اخف علی من زف النعام اذا اجتمعوا علی فخل عنهم و عن باز مخالبه دوام فلست بخائف ما خو فونی و کیف اخاف احلام النیام و هم الالذی حاموا علیه من الدنیا و همی ما امامی فان اسلم اعمهم بحرب یشیب لهو لها راس الغلام و ان اهلک فقد قدمت امرا افوز بفلجه یوم الخصام و قد زادوا الی و اوعدونی و من ذامات من خوف الکلام و المنقول عن ابن قتیبه فی المعارف ان جریرا قدم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) سنه عشر من الهجره فی شهر رمضان فبایعه و اسلم، و کان طوالا ینقل فی ذروه البعیر من طوله، و کانت نعله ذراعا، و کان یخضب لحیته بالزعفران من اللیل و یغسلها اذا اصبح، فتخرج مثل لون التبر، و اعتزل علیا (ع) و معاویه و اقام بالجزیره و نواحیها حتی توفی بالشراه سنه اربع و خمسین فی ولایه الضحاک بن قیس علی الکوفه. و فی شرح المعتزلی عند شرح قوله (علیه السلام): اما انه سیظهر علیکم بعدی رجل رحب البلعوم مند حق البطن- الخ: ان اشعث بن قیس الکندی و جریر بن عبدالله البجلی یبغضانه و هدم علی (علیه السلام) دار جریر بن عبدالله، قال اسماعیل بن جریر: هدم علی (علیه السلام) دارنا مرتین. و روی الحارث بن حضیره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) دفع الی جریر بن عبدالله نعلین من نعاله و قال: احتفظ بهما فان ذهابهما ذهاب دینک، فلما کان یوم الجمل ذهبت احداهما، فلما ارسله علی (علیه السلام) الی معاویه ذهبت الاخری. ثم فارق علیا (ع) و اعتزل الحر

ب. بحث حکمی عقلی فی ابطال رویته تعالی بالابصار فی الدنیا و الاخره و یتبعه بحث روائی فی ذلک ما روی ابن الاثیر عن جریر من حدیث الرویه اوجب علینا البحث عن معنی الرویه و تحقیقها فی المقام، فان ظاهر الروایه یزل الاقدام عن صوب الصواب. قال ابن الاثیر فی ماده (ضمم) من النهایه: فی حدیث الرویه: لا تظامون فی رویته، یروی بالتشدید و التخفیف، فالتشدید معناه لا ینضم بعضکم الی بعض تزدحمون وقت النظر الیه، و یجوز ضم التاء و فتحها علی تفاعلون و تتفاعلون و معنی التخفیف لا ینالکم ضیم فی رویته فیراه بعضکم دون بعض، و الضیم: الظلم. قال الشهرستانی فی الملل و النحل عند ترجمه الطائفه الحائطیه (ص 28 طبع ایران 1288 ه): و من ذلک اصحاب احمد بن حائط، و کذلک الحدثیه اصحاب فضل الحدثی کانا من اصحاب النظام، و طالعا کتب الفلاسفه ایضا، و ضما الی مذهب النظام ثلاث بدع- الی ان قال: البدعه الثلاثه حملهما کلما ورد فی الخبر من رویه الباری تعالی مثل قوله (صلی الله علیه و آله) (انکم سترون ربکم کما ترون القمر لیله البدر لا تضامون فی رویته) علی رویه العقل الا و الذی هو اول مبدع، و هو العقل الفعال الذی منه تفیض الصور علی الموجودات، و ایاه عنی النبی (صلی الله علیه و آله) اول ما خلق الله العقل

فقال له: اقبل فاقبل، ثم قال له: ادبر فادبر، فقال و عزتی و جلالی ما خلقت خلقا احسن منک، بک اعز وبک اذل، و بک اعطی، و بک امنع، فهو الذی یظهر یوم القیامه و ترتفع الحجب بینه و بین الصور التی فاضت منه، فیرونه کمثل القمر لیله البدر، فاما واهب العقل فلا یری البته و لا یشبه الا مبدع. انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و اعلم انما تشعبت الاراء فی رویته تعالی علی اقوال و کادت ان تنتهی الی اکثر من عشره اقوال، فذهبت الحکما و الامامیه و المعتزله الی استحاله رویته تعالی بالابصار فی الدنیا و الاخره، لتجرده تعای، و هذا هو المذهب المختار الحق ذهب الیه جل الحکماء المتالهین، و العلماء الشامخین، و بذلک شهدا العقل و حکم به جمیع الانبیاء و المرسلین، و نطق القرآن الکریم، و تواترت الاخبر عن ائمتنا الهدی صلوات الله علیهم اجمعین، و سنذکر طائفه من تلکف الاخبار و شرحها بعون الله تعالی. و انما قیدنا الرویه بالابصار لان اذا کانت بمعنی الشهود العقلی و الحضور العلمی و الانکشاف التام بالبصیره القلبیه لابالبصر الحسی و الخیالی فلا کلام فی صحتها و وقوعها للکملین من الموحدین کما سیتضح لک فی البحث الاتی عن الاخبار انشاءالله تعالی. و ذهبت المجسمه و الک

رامیه الی جواز رویته بالبصر مع المواجهه فقالت الکرامیه و الحنابله: یری فی جهه فوق. قال الشهرستانی فی الملل و النحل عند ترجمه الفرقه المشبهه (ص 48 طبع ایران 1288 ه): و اما مشبه الحشوبه فحکی الاشعری عن محمد بن عیسی انه حکی عن مضر و کهمش و احمد الهجیمی انهم اجازوا علی ربهم الملامسه و المصافحه و ان المخلصین من المسلمین یعانقونه فی الدنیا و الاخره اذا بلغوا فی الریاضه و الاجتهاد الی حد الاخلاص والاتحاد المحض. و حکی الکعبی عن بعضهم انه کان یجوز الرویه فی الدنیا و ان یزوروه و یزورهم. و حکی عن داور الجواری انه قال: اعفونی عن الفرج و الحیه و اسالونی عما وراء ذلک و قال: ان معبوده جسم و لحم و دم و له جوارح و اعضاء من ید و رجل و راس و لسان و عینین و اذنین، و مع ذلک جسم لا کالاجسام، و لحم لا کاللحوم، و دم لا کالدماء، و کذلک سائر الصفات، و هو لا یشبه شیئا من المخلوقات و لا یشبهه شی ء. و یحکی عنه انه قال: هو اجوف من اعلاه الی صدره، مصمت ما سوی ذلک و ان له و فره سوداء، و له شعر قطط. و اما ماورد فی التنزیل من الاستواء و الیدین و الوجه و الجنب و المجی ء و الاتیان و الفوقیه و غیر ذلک فاجروها علی ظاهرها اعنی ما یفهم عند الاطلاق

علی الاجسام. و کذلک ماورد فی الاخبار من الصوره فی قوله (علیه السلام): خلق الله آدم علی صوره الرحمن. و قوله: حتی یضع الجبار قدمه فی النار. و قوله: وضع یده او کفه علی کتفی فوجدت (حتی وجدت- خ ل) برد انامله بین ثدیی (علی کتفی- خ ل) الی غیر ذلک اجروها علی ما یتعارف فی صفات الاجسام. ثم قال: و زادوا فی الاخبار اکاذیب و ضعوها و نسبوها الی النبی (صلی الله علیه و آله) و اکثرها مقتبسه من الیهود، فان التشبیه فیهم طباع حتی قالوا: اشتکت عیناه فعادته الملائکه و بکی علی طوفان نوح (ع) حتی رمدت عیناه. و ان العرش لیطا من تحته کاطیط الرحل الحدید، و انه لیفضل من کل جانب اربع اصابع. وروت المشبه عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال: لقینی ربی فصافحنی و کافحنی و وضع یده بین کتفی حتی وجدت برد انامله فی صدری. انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و الاشاعره مع انهم اعتقدوا تجرده تعالی قالوا بصحه رویته، و خالفوا بذلک جمیع العقلاء، و لذا قالوا: انه تعالی یری لاکما قال نولاء القائلون بجسمیته بلی یری و لیس فوقا، و لا تحتا، و لا یمینا، و لا شمالا، و لا اماما، و لا وراء، و لایری کله و لا بعضه، و لا هو فی مقابله الرائی، و لا منحرفا عنه، و لا یصح الاشاره الیه اذا رای و مع ذلک یری و یبصر. قال بعض الاشاعره: فقال: لیس مرادنا بالرویه الانطباع او خروج الشعاع بل الحاله التی تحصل من رویه الشی ء بعد حصول العلم به، و تحذلق بعضهم فقال: معنی الرویه هو ان ینکشف لعباده المومنین فی الاخره انکشاف البدر المرئی. نقلهما الفاضل المقداد فی شرحه الموسوم بالنافع یوم الحشر فی شرح الباب الحادی عشر للعلامه الحلی قدس روحهما. و ذهب ضرار بن عمرو الی ان الله تعالی یری یوم القیامه بحاسه سادسه لا بهذا البصر. و قال قوم: یجوز ان یحول الله تعالی قوه القلب الی العین فیعلم الله تعالی بها، فیکون ذلک الا دراک علما باعتبار انه بقوه القلب، و رویه باعتبار انه قد وقع بالمعنی الحال فی الغیر. ثم القائلون برویته یوم القیام اختلفوا فی انه هل یحوز ان یراه الکافر؟ فقال اکثرهم: ان الکفار لا یرونه، لان رویته کرامه و الکافر لا کرامه له. و قالت السالمیه و بعض الحشویه: ان الکفار ایضا یرونه یوم القیامه. و ذهب قوم الی انهم لا یزالون یرون الله تعالی و ان الناس کلهم کافرهم و مومنهم یرونه ولکن لایعرفونه. و تحذلق بعضهم فقال: لایجوز ان یری بعین خلقت للفناء، و انما یری فی الاخره بعین خلقت للبقاء. هذه نبذه من الاقوال و الاراء فی رویته تعالی و قد تمسک کل فرقه بظا البعض الایات و الاخبار، و لم یقدروا علی الخروج من حکم الوهم الی قضاء العقل و التمییز بینهما کما اشار الیه المحقق خواجه نصیر الدین الطوسی فی کتابه قواعد العقائد حیث قال: و عند اهل السنه ان الله تعالی یصح ان یری مع امتناع کونه فی جهه من الجهات، و احتجوا لها بالقیاس علی الموجودات المرئیه و بنصوص القرآن و الحدیث، انتهی ما اردنا من نقل کلامه. ثم انا لو تعرضنا لهدم بنیان ما تمسک بها کل فرقه علی البسط و التفصیل لطال بنا الخطب و لخرجنا عن موضوع الکتاب، ولکن نذکر طائفه من الاصول الکلیه العقلیه الهادمه لما اسسوا و بنوا علیها تلک الاراء الردیه ثم نعقبها بذکر ما روی عن ائمتنا المعصومین (ع) لان مقالاتهم موازین القسط فی کل باب، و فیصل الخطاب فی کل حکم لاولی الالباب. و اعلم ان المعتمد فی اصول الایمان هو العقل فقط و النقل ان وافقه و الا فان کان له محمل صحیح من وجوه الاستعارات و الکنایات و غیرهما المتداوله فی لسان العرب او یره المویده بالشواهد و القرائن التی لهاوجه وجیه و ادرکناها فنحمله علیه، و لا الا اما نتوقف فی تفسیره و تقریره کما لو کانت آیه من آی القرآن المخالفه بظاهرها لحکم العقل الصریح و لم نصل الی فهم مراه، ولکنا نع الان ظاهرها لیس بمراد کما نعلم ان لها معنی صحیحا و لم ینصل الی فهم مراده، و لکنا نعلم ان ظاهرها لیس بمراد کما نعلم ان لها معنی صحیحا لو رزقنا ادراکه وجدناه معاضدا لحکم العقل، و اما نعرض عنه کالخبر الواحد المخالف للعقل و القرآن. و هدانا الی ذلک رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ائمتنا (ع) فقد روی الشیخ ابوالفتوح الرازی فی تفسیره حدیثا عن النبی (صلی الله علیه و آله): اذا اتاکم عنی حدیث فاعرضوه علی کتاب الله وحجه عقولکم، فان وافقهما فاقبلوه، و الا فاضربوا به عرض الجدار. و فی باب الاخذ بالسنه و شواهد الکتاب من الکافی رویت عده روایات فی ذلک عن اهل بیت العصمه و الطهاره حذروا الناس عن اخذ ما خالف کتاب الله، منها: علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن النوفلی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (علیه السلام): ان علی حل حق حقیقه و علی کل صواب نورا، مفا وافق کتاب الله فخذوه، و ما خالف کتاب الله فدعوه. محمد بن یحیی، عن عبدالله بن محمد، عن علی بن الحکم، عن ابان بن عثمان عن عبدالله بن ابی یعفور قال: وحدثنی حسین بن ابی العلاء انه حضرابن ابی یعفور فی هذا المجلس قال: سالت الا عبدالله (علیه السلام) عن اختلاف الحدیث یرویه من تثق به، و منهم من لا تثق به، قال: اذا ورد علیکم حدیث فوجدتم له

شاهدا من کتاب الله او من قول رسول (صلی الله علیه و آله)، و الا فالذی جائکم به اولی به. عده من اصحابنا عن احمد بن محمد بن عن احمد بن محمد بن خالد، عن ابیه، عن النضر بن سوید، عن یحیی الحلبی، عن ایوب بن الحر قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: کل شی ء مردود الی الکتاب و السنه، و کل حدیث لا یوافق کتاب الله فهو زخرف. محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد بن عیسی، عن ابن فضال، عن علی بن عقبه عن ایوب بن راشد، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: مالم یوافق من الحدیث القرآن فهو زخرف. محمد بن اسماعیل، عن الفضل بن شاذان، عن ابن ابی عمیر، عن هشام بن الحکم و غیره عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: خطب النبی (صلی الله علیه و آله) بمنی فقال: ایها الناس ما جائکم عنی یوافق کتاب الله فانا قلته، و ما جائکم یخالف کتاب الله فلم اقله. و فی باب اختلاف الحدیث و الحکم من الکافی باسناده عن ابان بن ابی عیاش عن سلیم بن قیس الهلالی، قال: قلت لامیرالمومنین (علیه السلام): انی سمعت من سلمان و المقداد و ابی ذر شیئا من تفسیر القرآن و احادیث عن نبی الله غیر ما فی ایدی الناس، ثم سمعت منک تصدیق ما سمعت منهم، و رایت فی ایدی الناس اشیاء کثیره من تفسیر القرآن و من الاحادیث عن نبی الله انتم تخالفونهم فیها و تزعمون ان ذلک کله باطل

، افتری الناس یذکبون علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) متعمدین و یفسرون القرآن بارائهم؟ قال: فاقبل (ع) علی فقال: قد سالت فافهم الجواب ان فی ایدی الناس حقا و باطلا، و صدقا و کذبا، و ناسخا و منسوخا، و عاما و خاصا، و محکما و متشابها، و حفظا و وهما، و قد کذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی عهده حتی قام خطیبا فقال: ایها الناس قد کثرت علی الکذابه فمن کذب علی متعمدا فلیتبوا مقعده من النار، ثم کذب علیه من بعده و انما اتاکم الحدیث من اربعه لیس لهم خامس: رجل منافق یظهر الایمان متصنع بالاسلام لایتاثم و لا یتحرج ان یکذب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) متعمدا فلو علم الناس انه منافق کذاب لم یقبلوا منه و لم یصدقوه، ولکنهم قالوا: هذا قد صحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و رآه و سمع منه فیاخذون عنه و هم لایعرفون حاله، و قد اخبر الله عن المنافقین بما اخبره و وصفهم بما وصفهم فقال تعالی: (و اذا رایتهم تعجبک اجسامهم و ان یقولوا تسمع لقولهم) ثم بقوا بعده فتقربوا الی ائمه الضلال و الدعاه الی النار بالزور و الکذب و البهنان فولوهم الاعمال، و حملوهم علی رقاب الناس، و اکلوا بهم الدنیا، و انما الناس مع الملوک و الدنیا الا من عصم الله، فهذا احد الاربعه. و رجل سمع من رسول الله (صلی الله علیه و آله) شیئا لم یح

مله علی وجهه و وهم فیه و لم یتعمد کذبا فهو فی یده یقول به و یعمل به و یرویه فیقول: انا سمعته من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فلو علم المسلمون انه وهم لم یقبلوه، و لو علم هو انه و هم لرفضه. الی آخرما افاد علیه السلام. و اتی بهذه الروایه الرضی- ره- فی باب الخطب من نهج البلاغه و الصدوق فی الباب الخامس و الاربعین من رسالته فی الاعتقادات و انما اردنا نقل هذا المقدار من کلامه (علیه السلام) لیعلم ان الکذابه قد کثرت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ان هولاء المتکذبین اختلقوا الاخبار، و افتروا علی الله و رسوله فلا یکون کل خبر مروی علی حیاته حجه الا ما یوافقه شاهد صادق کالعقل و القرآن و الا حادیث الصحیحه. و اوضح منه فی مقصودنا هذا ماروی عن الحسن بن الجهم، عن الرضا (ع) اتی به الفیض قدس سره فی باب اختلاف الحدیث و الحکم من الوافی (ص 66 ج 1) قال: قلت له (علیه السلام): یجیئنا الاحادیث عنکم مختلفه، قال: ماجائک عنا فاعرضه علی کتاب الله عز و جل و احادیثنا فان کان یشبههما فهو منا و ان لم یشبههما فلیس منا. الحدیث. و قال ثقه الاسلام ابوجعفر الکلینی قدس سره فی اوائل الکافی: یا اخی ارشدک الله انه لا یسع احدا تمییز شی ء مما اختلف الروایه فیه عن العلماء (ع) برایه الا علی ما اطلقه العالم (ع) بقوله: اعرضوها علی کتاب الله فما افق کتاب الله عز و جل فخذوه، و ما خالف کتاب الله فردوه. و قال العالم الربانی ابوجعفر محمد بن بابویه الملقب بالصدوق قدس سره الشریف فی الباب الاول من رسالته فی الاعتقادات: اعلم ان اعتقادنا فی التوحید ان الله تعالی واحد لیس کمثله شی ء، قدیم لم یزل و لا یزال سمیعا، بصیرا، علیما، حکیما، حیا، قیوما، عزیزا، قدوسا، عالما، قادرا، غنیا، لا یوصف بجوهر، و لا جسم، و لا صوره و لا عرض، و لا خط، و لا سطح، و لا ثقل، و لا خفه، و لا سکون، و لا حرکه، و لا مکان، و لا زمان فانه تعالی متعالی من جمیع صفات خلقه خارج عن الحدین حد الابطال و حد التشبیه و انه تعالی شی ء لا کالا شیاء، احد صمد لم یلد فیورث، و لم یولد فیشارک، و لم یکن له کفوا احد، ولا ندله، و لا ضد، و لا شبه، و لا صاحبه، و لا مثل، و لا نظیر، و لا شریک له، لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار، و لا الاوهام و هو یدرکها، لا تاخذه سنه و لا نوم، و هو اللطیف الخبیر، خالق کل شی ء لا اله الا هو له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، و من قال بالتشبیه فهو مشرک، و من نسب الی الامامیه غیرما وصف فی التوحید فهو کاذب، و کل خبر یخالف ماذکرت فی

التوحید فهو موضوع مخترع، و کل حدیث لا یوافق کتاب الله فهو باطل، و ان وجد فی کتب علمائنا فهو مدلس و الاخبار التی یتوهمها الجهال تشبیها لله تعالی بخلقه فمعانیها محموله علی ما فی القرآن من نظائرها، الی آخر ما قال. اقول: لله دره فانه- ره- اجاد و افاد بما قضی به العقل الصریح و النقل الصحیح، الا انه رحمه الله ذهب الی ان من قال بالتشبیه فهو مشرک. فان عنی بذلک الشرک المصطلح عند المترشعه بان یکون قائله کافرا بحیث یترتب علیه احاکه من النجاسه و عدم حل ذبیحته و سائرا احکامه التی دونت فی الکتب الفقیهه کما هو ظاهر کلامه- ره- فلا نسم، لان القائل برویته تعالی بالابصار مثلا و ان کان شبهه تعالی بالجسم و اثبت له صفات المخلوق المرکب المرئی الا انه ذهب الیه من غیر شعور بتلک التوالی الفاسده و اللوازم الباطله غیر اللائقه بذاته تعالی، و لو تنبه بها اعرض عنها، و ذلک القائل اطاع الوهم من حیث لا یشعر فاضله السبیل حیث رای ان الارض و الماء و الکواکب و غیرها مرئیه محسوسه او قابله للرویه، قاده الوهم الی ان کل ما هو الوهم الی ان کل ما هو موجود فهو مرئی محسوس فالله تعالی موجود فتصح رویته و ما دری ان ذلک القول ینتهی الی الترکیب و الافتقار وسائر صفات الجسم فی الله تعالی و لم یعلم من الشرع ان القائل بما تترتب علیه لوازم غیر بینه من حیث لا یشعر ماخوذ و محکوم باحکام تلک اللوازم الشرعیه، بل المعلوم خلافه، نعم لو کانت اللوازم بینه و مع ذلک مال الیها و شبهه تعالی بما یعلم توالیه الفاسده المترتبه علی رایه ینکن ان یقال انه مشبه مشرک کافر. و ان عنی معناه اللغوی العاری عن الاحکام الشرعیه توسعا، او ان هذا قول المشرک و هو لایعلم به او نظائر هذین الوجهین فلا کلام فیه الا ان نحو هذا القائل لیس بمشرک کافر. و قال- ره- فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه القیم المفید فی التوحید (ص 108 طبع ایران 1321 ه): والاخبار التی رویت فی هذه المعنی- یعنی فی الرویه- صحیحه و انما ترکت ایرادها فی هذا الباب خشیه ان یقروها جاهل بمعانیها فیکذب بها فیکفر بالله عز و جل و هو لایعلم. و الاخبار التی ذکرها احمد بن محمد عیسی فی نوادره و التی اوردها محمد بن احمد بن یحیی فی جامعه فی معنی الرویه صحیحه لا یردها الا مکذب بالحق او جاهل به، و الفاظها الفاظ القرآن، و لکل خبر منها معنی ینفی التشبیه و التعطیل و یثبت التوحید و قد امرنا الائمه صلوات الله علیهم ان لا نکلم الناس الا علی قدر عقولهم. و مع الالرویه الواره فی الاخبار العلم، و ذلک ان الدنیا دار شکوک و ارتیاب و خطرات فاذا کان یوم القیامه کشف للعباد من آیات الله و اموره فی ثوابه و عقابه ما یزول به الشکوک و یعلم حقیقه قدره الله عز و جل، و تصدیق ذلک فی کتاب الله عز و جل: (لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید) (ق- 22). فمعنی ما روی فی الحدیث انه عز و جل یری ای یعلم علما یقینیا کقوله عز و جل (الم تر الی ربک کیف مد الظل) (الفرقان- 45) و قوله تعالی: (الم تر الی الذی حاج ابراهیم فی ربه) (البقره- 258) و قوله تعالی: (الم تر الی الذین خرجوا من دیارهم و هم الوف حذر الموت) (البقره- 243) و قوله تعالی: (الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل) (الفیل- 2) و اشباه ذلک من رویه القلب و لیست من رویه العین. الی آخرما افاد قدس سره و انما نقلنا موضع الحاجه من کلامه. اقوله: - ره- فیکفر بالله عز و جل و هو لایعلم، کانما اراد به المعنی الثانی من المعنیین المتقدمین فلا باس ان یجعل کلامه فی التوحید قرینه علی حمل کلامه فی الاعتقادات علی ذلک ایضا، ای و من قال بالتشبیه فهو مشرک و هو لایعلم. فنقول: ان ما یدرک بالقوه الباصره لابد من ان یکون جسما کیثفا، لان للرویه شروطا

. فمها ان یکون المرئی مقابلا للرائی او فی حکم المقابل، و الثانی کرویه الانسان وجهه فی المراه و رویه الاعراض، لان المقابل حقیقه هو الجسم و اعراضه مقابله للرائی بالتبع فهی فی حکم المقابل. و منها عدم البعد المفرط. و منها عدم القرب المفرط. و منها عدم الصغر المفرط. و منها عدم الحاجب بین الرائی و المرئی. و منها ان یکون المرئی مضیئا اما من ذاته او من غیره. و منها ان یکون المرئی کثیفا ای مانعا للشعاع من النفوذ فیه فلو لم یکن کثیفا لا یمکن رویته. سواء قیل: ان الابصار بخروج الشعاع من العین علی هیئه مخروط راسه عند مرکز البصر و قاعدته عند سطح المبصر. اما یکون ذلک المخروط مصمتا او مرکبا من خطوط شعاعیه مستقیمه اطرافه التی یلی البصر مجتمعه عند مرکزه ثم تمتد متفرقه الی البصر، فما ینطبقه علیه من المبصر اطراف تلک الخطوط ادرکه البصر و ما وقع بین اطراف تلک الخطوط لم یدرکه. و اما لم یکن الشعاع مخروطا اصلا بل هو خط مستقیم خارج من العین فاذا انتهی الی المرئی تحرک علی سطحه فی جهتی طوله و عرضه حرکه فی غایه السرعه و یتخیل بحرکته هیئته مخروطه کما یتخیل القطر النازل خطا مستقیما و النقطه الدائره بسرعه خطا مستدیرا، و هذا قول الریاضیین ذهب الی کل واحده من الشعب المذکوره طائفه منهم. و سواء قیل: ان الابصار بالانطباع و هو مذهب الطبیعیین و هو المختار عنه ارسطو و اتباعه کالشیخ الرئیس حیث اختاره فی الشفاء. او قیل: ان المشف الذی بین البصر و المرئی یتکیف بکیفیه الشعاع الذی هو فی البصر و یصیر بذلک اله للابصار کما ذهب الیه طائفه من الحکماء. او قیل: لا انطباع و لا شعاع و انما الابصار بمقابله المستنیر للباصره فیقع حینئذ للنفس علم اشراقی حضوری علی المبصر کما مال الیه الشیخ الاشراقی شهاب الدین السهر وردی. او ان الابصار بانشاء صوره مماثله له بقدره الله من عالم الملکوت النفسانی مجرده عن الماده الخارجیه حاضره عند النفس المدرکه قائمه بها قیام الفعل بفاعله لا قیام المقبول بقابله. و بالجمله ان المحسوس لکل حاسه هو الصوره الا دراکیه المفارقه عن الماده، لا التی هی فی ماده جسمانیه و مع ذلک لابد فی الابصار من مقابله البصر لما یقع صورته عند القوه المدرکه و البصر، و من تحقق سائر شروط الرویه کما ذهب الیه المولی صدر المتالهین فی السفر الرابع من الاسفار. و حجه کل طائفه مذکوره فی محالها ولسنا الان فی ذلک المقام. و قد اشار الی تلک الاراء فی کیفیه الابصار الحکیم السبزواری قدس سره فی غرر الفرائد بقوله منظوما: قد قیل الابصار بالانطباع و قیل بالخارج من شعات مضطرب الاخر او مخروطی مصمت او الف من خطوط لدی الجلیدیه راسه ثبت قاعده منه علی المرئی حوت تکیف المسف باستحاله بکیف ضوء العین بعض قاله و بانتساب النفس و الاشراق منها لخارج لدی الاشراقی و صدر الاراء هو رای الصدر فهو بجعل النفس رایا یدری للعضو اعداد افاضه الصور قامت قیاما عنه کالذی استتر و کیف کان و لو جازت رویته تعالی بالابصار لزم ان یکون جسما ذاجهه لان المرئی بالعین یجب ان یکون کثیفا مقابلا للرائی. و لیس ذلک الا الاشیاء التی قبلنا، فاذن یلزم ترکیبه تعالی و تحدیده و افتقاره و غیرها من التوالی الباطله و المفاسد اللازمه علی هذا الرای السخیف، تعالی الله عما یقول الجاهلون علوا کبیرا. فلما کانت البراهین العقلیه تمنعنا عن القول برویته تعالی بل برویه المفارقات مطلقا سواء کانوا عقولا او نفوسا بالابصار فلا یصح لنا الاخذ بظواهر الاحادیث المرویه فی الرویه بل بظاهر الایات القرآنیه الناطقه فیها، و قد نعلم قطعا ان الله تعالی و حججه ما الادوا معانیها الظاهره، و لذلک تصدی العقلاء الی درک معانیها الحقیقیه و حمل ظاهرها

علی ما یوافقه صریح العقل و صحیح النقل. مثلا انهم بینوا فی قوله تعالی: (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) (القیامه- 23) الذی تمسک به الاشعری و اتباعه فی القول بالرویه وجوها من المعانی الصحیحه التی تناسب حکم العقل و لا یابی عنها طباع الایه. روی الصدوق قدس سره فی الباب الحادیعشر من عیون اخبار الرضا (ع) باسناده عن ابراهیم بن ابی محمود قال: قال علی بن موسی الرضا (ع) فی قول الله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) یعنی مشرقه ینتظر ثواب ربها. و قال علم الهدی السید المرتضی- ره- فی کتابه غرر الفوائد و درد القلائد (ص 16 طبع طهران 1272 ه): ان اصحابنا قد اعتمدوا فی ابطال ما ظن اصحاب الرویه فی قوله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) علی وجوه معروفه، لانهم بینوا ان النظر لیس یفید الرویه و لا الرویه من اجل محتملاته. و دلوا علی ان النظر ینقسم الی اقسام کثیره منها تقلیب الحدقه الصحیحه حیال المرئی طلبا لرویته، و منها النظر الذی هو الانتظار، و منها النظر الذی هو التعطف و الرحمه، و منها النظر الذی هو الفکر و التامل، و قالوا: اذا لم یکن فی اقسام النظر الرویه لم یکن للقوم بظاهرها تعلق و احتجنا جمیعا الی طلب تاویل الایه من

غیر جهه الرویه، و تاولها بعضهم علی الانتظار للثواب و ان کان المنتظر فی الحقیقه محذوفا و المنتظر منه مذکورا علی عاده للعرب معروفه و سلم بعضهم ان النظر یکون الرویه بالبصر و حمل الایه علی رویه اهل الجنه لنعم الله تعالی علیهم علی سبیل حذف المرئی فی الحقیقه، و هذا الکلام مشروح فی مواضعه و قد بینا ما یود علیه و ما یجاب عن الشبهه المعترضه فیه فی مواضع کثیره. قال: وههنا وجه غریب فی الایه حکی عن بعض المتاخرین- قیل: ان ذلک البعض هو الصاحب بن عباد- لا یفتقر معتمده الی العدول عن الظاهر او الی تقدیر محذوف، و لا یحتاج الی منازعتهم فی ان النظر یحتمل الوریه اولا یحتملها، بل یصح الاعتماد علیه، سواء کان النظر المذکور فی الایه هو الانتظار بالقلب او الرویه بالعین، و هو ان یحمل قوله تعالی (الی ربها) علی انه اراد به نعمه ربها لان الا لاء النعم و فی واحدها اربع لغات یقال: الی مثل قفا، و الی مثل معی و الی مثل ظبی، و الی مثل حسی: قال الاعشی بکر بن وائل: ابیض لا یرهب الهزال و لا یقطع رحما و لا یخون الی اراد انه لا یخون نعمه و اراد تعالی بالی ربها نعم ربها، و اسقط التنوین للاضافه. قال: فان قیل: ای فرق بین هذا الوجه و بین تاویل من

حمل الایه علی انه ارید بها الی ثواب ربها ناظره یعنی رائیه لنعمه و ثوابه؟ قلنا: ذلک الوجه یفتقر الی محذوف لانه اذا جعل الی حرفا و لم یعلقها بالرب تعالی فلا بد من تقدیر محذوف و فی الجواب الذی ذکرناه لا یفتقر الی تقدیر محذوف، لان الی فیه اسم تتعلق به الرویه فلا یحتاج الی تقدیر محذوف غیره، و الله العم بالصواب، انتهی کلامه رفع مقامه، و ذکر البیت الطبرسی- ره- ایضا فی التفسیر و استشهد به بان الی فی الایه اسم مفرد الالاء. و جمیع الایات التی تمسک بها الاشاعره کان من هذا القبیل، و کذا الاخبار الظاهره فی الرویه، و لو کان خبر ناصا فی مقصودهم بالفرض لرفضناه و نضر به علی الجدار لعلمنا بانه موضع و الا لما خالف العق و القرآن. علی ان للروایات التی تعلقوا بها ایضا معانی صحیحه کما سنشیر الی نبذه منها عند شرح الا حادیث الاتیه الموریه عن الائمه علیهم السلام فی ابطال رویته تعالی بالابصار. ثم ان الا شاعره سلکوا فی قولهم هذا مسلک قولهم فی الکلام النفسی حیث زعموا فی ماهیه کلامه تعالی انه معنی قدیم قائم بذاته لیس بحرف و لا صوت و لا امر و لا نهی و لا خبر و لا استخبار و غیر ذلک من اسالیب الکلام، لانهم مع ذهابهم الی تجرده تعال قالوا برو

یته بالابصار ولکنه یری لا کما یری الاجسام بل یری و لیس فوقا و لا تحتا و لا یمینا- الی آخرما نقلنا من مذهبهم فی الرویه. ثم ان بعض الاشاعره لما التفتوا الی سخافه رای شیخهم فی الرویه تصدی لحمل کلامه علی وجه لعله یوافق حکم العقل فقال: لیس مرادنا بالرویه الانطباع او خروج الشعاع، بل الحاله التی تحصل من رویه الشی ء بعد حصول العلم به. و مراده من کلامه هذا انه لیس المراد بالرویه هو الانکشاف التام المسلم جوزاه عند الکل، و لا ارتسام صوره المرئی فی العین المسلم امتناعه عند الکل بل امر آخر وراء ذلک یسمونه بالحاله التی تحصل من رویه الشی ء بعد حصول العلم کما صرح به شارح الفصوص المنسوب الی الفارابی، و الفخر الرازی فی المحصل و الرجلان من کبار الاشاعره. فقال الاول (ص 126 طبع طهران 1318 ه): مذهب اهل الحق و هم الا شاعره ان الله تعالی یجوز ان یری منزها عن المقابله و الجهه و المکان، و خالفهم فی ذلک سائر الفرق، و لا نزاع للنافین فی جواز الانکشاف التام العلمی، و لا للمثبتین فی امتناع ارتسام صوره المرئی فی العین، و اتصال الشعاع الخارج من العین بالمرئی انما محل النزاع اذا عرفنا الشمس مثلا بحد او رسم کان نوعا من الا دراک، ثم اذا بصرناها و غمضنا العین کان نوعا آخر فوق الاول، ثم اذا فتحنا العین یحصل لنا من الا دراک نوع آخر فوق الاولین نسمیها الرویه و لا یتعلق فی الدنیا الا بما هو فی جهه او مکان، فمثل هذه الحاله الا دراکیه هل یصح ان یقع بدون المقابله و الجهه و ان یتعلق بذات الله تعالی منزهه عن الجهه و المکان ام لا فالا شاعره یثبتونها و المعتزله و سائر الفرق ینکزونها. انتهی کلامه. و لایخفی علیک انه لم یات بما یغنیهم و ینجیهم من مهالک رایهم الکاسد، و اورد علیه الفخر فی المحصل اعتراضات کثیره مع انه حرر البحث ایضا مثل ذلک الرجل و قال: محل النزاغ ذلک الامر الاخر لا اله و لان، و اختار آخر الامر ان المعتمد فی مساله الویه الدلائل السمعیه. و نقل کلامه و ان کان مفضیا ای اطناب، ولکن لما کان الرجل من اعاظم الاشعریه، و قوله یعتنی به فی تقریر ما ذهبوا الیه یعجبنی نقله حتی یعلم منه انهم لما راوار کاکه رای رئیسهم تصدوا الی تحصیل مخلص، فتراهم انهم فی کل واد یهیمون، فذهب بعضهم الی ان المراد من الرویه تلک الحاله، و الاخر الی انه الکشف التام، و ثالث الی ان المعتمد الدلائل السمعیه مع ان شیخهم اباالحسن علی ابن اسماعیل الاشعری اعتقد خلاف ما بینوه. قال الشهرستانی فی الملل و النحل (ص 45 طبع ایران 1288 ه): و من مذهب الاشعری ان کل موجود فیصح ان یری، فان المصحح للرویه انما هو الوجود، و الباری تعالی موجود فیصح ان یری، و قدورد السمع بان المومنین یرونه فی الاخره قال الله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) الی غیر ذلک من الایات و الاخبار. قال: و لایجوز ان تتعلق به الرویه علی جهه و مکان و صوره و مقابله و اتصال شعاع او علی سبیل انطباع فان ذلک مستحیل. انتهی قوله. و اقول: ان قول الاشعری یضاهی ما ذهب الیه الملحدون قدیما و حدیثا حیث قالوا: کل ما یری فهو موجود، فلو کان الله موجودا کان مرئیا، فحیث لم نره فلیس بموجود. علی انه یرد علی الاشعری ان المعانی و المشمومات و المسموعات و کثیرا من الاجسام کالهواء و الفلک و جمیع المشف الذی نیفذفیه نور البصر لا تصح ان تری، اللهم الا ان یقال: ان الرجل لما کان یعتقد بالاراده الجزا فیه و یجوز تخلف المسببات عن الاسباب الا ان عاده الله جرت باحراق النار و تبرید الماء مثلا لا ان النار سبب للاحراق، یقول فی عدم رویه تلک الاشیاء ایضا بتخلفها عن اسبابها و بان اراده لله لم تجر برویتها. اما کلام الفخر الرازی فی المحصل فقال (ص 137 طبع مصر 1323 ه) (مساله) الله تعالی یصح ان یکون مرئیا، خلافا لجمیع الفرق، اما الفلاسفه و المعتزله فلا اشکال فی مخالفتهم، و اما المشبهه و الکرامیه فلانهم انما جوزوا رویته لاعتقادهم کونه تعالی فی المکان و الجهه و اما بتقدیر ان یکون هو تعالی منزها عن الجهه فهم یحیلون رویته، فثبت ان هذه الرویه المنزهه عن الکیفیه مما لایقول به احد الا اصحابنا. و قبل الشروع فی الدلاله لابد فی تلخیص محل النزاع. فان لقائل ان یقول: ان اردت بالرویه الکشف التام فذلک مسلم، لان المعارف تصیر یوم القیامه ضروریه، و ان اردت بها الحاله التی نجدها من انفسنا عند اتصال الشعاع الخارج من العین الی المرئی او عن حاله مستلزمه لارتسام الصوره او لخروج الشعاع و کل ذلک فی حق الله تعالی محال، و ان اردت به امرا ثالثا فلابد من افاده تصوره، فان التصدیق مسبوق بالتصور. و الجواب انا ذا علمنا الشی ء حال ما لا نراه ثم رایناه فانا ندرک تفرقه بین الحالین. و قد عرفت ان تلک التفره لایجوز عودها الی ارتسام الشبح فی العین، و لا الی خروج الشعاع منها، فهی عائده الی حاله اخری مسماه بالرویه فندعی ان تعلق هذه الصفه بذات الله جائز، هذا هو البحث عن محل النزاع، و المعتمد ان الوجود فی الشاهد عله لصحه الرو الفیجب ان یکون فی الغائب کذلک. قال: و هذه الدلاله ضعیفه من وجوه: احدها ان وجود الله تعالی عین ذاته، و ذاته مخالف لغیره فیکون و جوده مخالفا لوجود غیره فلم یلزم من کون وجودنا عله لصحه الرویه کون وجوده کذلک. سلمنا ان وجودنا یساوی وجود الله تعالی و مجرد کونه وجودا لکن لا نسلم ان صحه الرویه فی الشاهد متفتقره الی العله، فانا بینا ان الصحه لیست امرا ثبوتیا فتکون عدمیه، و قد عرفت ان العدم لا یعلل. سلمنا ان صحه رویتنا معلله فلم قلت ان العله هی الوجود؟ قالوا: لانا نری الجوهر و اللون قد اشترکا فی صحه الرویه، و الحکم المشترک لابد له من عله مشترکه و لا مشترک الا الحدوث و الوجود، و الحدوث لا یصلح للعلیه، لانه عباره عن وجود مسبوق بالعدم، و العدم نفی محض، و العدم السابق لادخل له فی التاثیر فیبقی المستقل بالتاثیر محض الوجود، فنقول: لا نسلم ان الجوهر مرئی علی ما تقدم. سلمناه لکن لا نسلم ان صحه کون الجوهر مرئیا یمنع حصولها فی اللون مرئیا، فلم لایجوز ان یقال: الصحتان نوعان تحت جنس الصحه، تحقیقه ان صحه کون الجوهر مرئیا یمتنع حصولها فی اللون، لان اللون یستحیل ان یری جوهرا و الجوهر یستحیل ان یری لونا، و هذا یدل علی اختلاف هاتین الصحتین فی الماهیه سلمنا الاشتراک فی الحکم فلم قلت: انه یلزم من الاشتراک فی الحکم الاشتراک فی العله؟ بیانه ما تقدم من جواز تعلیل الحکمین المتماثلین بعلتین مختلفتین. سلمنا وجوب الاشتراک فلم قلت: انه لا مشترک سوی الحدوث و الوجود و علیکم الدلاله. ثم نحن نذکره و هو الا مکان و لا شک ان الا مکان مغایر للحدوث فان قلت: الامکان عدمی قلت: فامکان الرویه الیضا عدمی، و لا استبعاد فی تعلیل عدمی بعدمی. سلمنا انه لا مشترک سوی الحدوث و الوجود فلم قلت: ان الحدوث لا یصلح قوله لانه عباره عن مجموع عدم و وجود؟ قلنا: لا نسلم بل هو عباره عن کون الوجود مسبوقا بالعدم و مسبوقیه الوجود بالعدم غیر نفس العدم و الدلیل علیه ان الحدوث لا یحصل الا فی اول زمان الوجود، و فی ذلک الزمان مستحیل حصول العدم فعلمنا ان الحدوث کیفیه زائده علی العدم. سلمنا ان المصحح هو الوجود فلم قلت: انه یلزم من حصوله فی حق الله تعالی حصوص الصحه فان الحکم کما یعتبر فی تحققه حصوص المتقضی یعتبر فیه ایضا انتفاء المانع، فلعل ماهیه الله تعالی او ماهیه صفه من صفاته ینافی هذا الحکم و مما یحققه ان الحیاه مصححه للجهل و الشهوه، ثم ان حیاه الله تعالی لا تصححها اما لان الاشتراک لیس الا فی اللفظ او اشتراکا فی المعنی لکن ماهیه ذات الله تعالی و ماهیه صفه من صفاته ینافیهما، و علی التقدیرین فانه یجوز فی هذه المساله ذلک ایضا. سلمنا انه لم یوجد المنافی لکن لم لایجوز ان یکون حصول هذه الرویه فی اعیننا موقوفا علی شرط یمتنع تحققه بالنسبه الی ذات الله تعالی، فانا لاتری المرئی الا اذا انطبعت صوره صغیره متساویه للمرئی فی الشکل فی اعیننا، و فی المحتمل ان یکون حصول الحاله المسماه بالرویه مشروطا بحصول هذه الصوره او کان مشروطا بحصول المقابله، و لما امتنع حصول هذه الامور بالنسبه الی ذات الله لاجرم امتنع علینا ان نری ذات الله تعالی و المعتمد فی المساله الدلائل السمعیه: احدها ان رویه الله تعالی معلقه باستقرار الجبل و هو ممن و المعلق علی الممکن ممکن فالرویه ممکنه. و ثانیها ان موسی علیه الصلاه والسلام سال الرویه و لو لم تکن الرویه جائزه لکان سوال موسی عبثا او جهلا. و ثالثها قوله تعالی (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره) انتهی ما اردنا من نقل کلامه فی المساله فعلمت انه صرح بان المراد بالرویه عند الاشعری و اتباعه لیس الانکشاف التام، و لا ارتسام صوره المرئی فی العین، لعدم الخلاف فی صحه الاول و بطلان الثانی بل المراد تلک الحاله الا دراکیه التی فسرت. و لما کان هذا المعنی ایضا غیر مستقیم بوجوه اشیر الی بعضها عدل عنه الفخر و تمسک بظاهر الایات الثلاث مع انها لا تدل علی مرادهم. و العجب من الفخر کیف اعتمد علی الایات فی افاده ذلک المعنی الذی یابی عنه العقل و النقل ایضا کقوله تعالی (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر). (الانعام- 104) و کیف تدرکه الابصار و هو اللطیف الخبیر و فی کلمه الطیف فی المقام لطائف یفهمها من کان له قلب. نعم الوجه الاول الذی بینه بعض آخر منهم من اول معنی الرویه عندهم الکشف التام ای ینکشف لعباده المومنین فی الاخره انکشاف البدر المرئی متین غایه المتانه، لما علمت آنفا من ان الدنیا دار شکوک و ارتیاب، فاذا کان یوم القیامه کشف للعباد ما یزول به الشکوک. قال بعض المحققین کما نقل المولی صدر اعنه فی الفصل الرابع من الموقف السابع من السفر الرابع من الاسفار: ان الانسان مادام فی مضیق البدن و سجن الدنیا مقیدا بقیود البعد و المکان و سلاسل الحرکه و الزمان، لا یمکنه مشاهده الایات الافاقیه و الانفسیه علی وجه التمام و لا یتلوها دفعه واحده الا کلمه بعد کلمه، و حرفا بعد حرف، و یوما بعد یوم و ساعه بعد ساعه

. فیتلو آیه و یغیب عنه اخری، فیتوارد علیه الاوضاع، و یتعاقب له الشوون و الاحوال، و هو علی مثال من یقرا طومارا و ینظر الی سطر عقیب آخر، و ذلک لقصور نظره و قوه ادراکه عن الاحاطه بالتمام دفعه واحده قال تعالی: (و ذکرهم بایام الله ان فی ذلک لایات) (ابراهیم- 5). فاذا قویت بصیرته و تکحلت عینه بنور الهدایه و التوفیق کما یکون عند قیام الساعه فیتجاوز نظره عن مضیق عالم الخلق و الظلمات الی عالم الامر و النور فیطالع دفعه جمیع ما فی هذا الکتاب الجامع للایات من صور الاکوان و الاعیان کمن یطوی عنده السجل الجامع للسطور و الکلمات، و الیه الاشاره بقوله تعالی (یوم نطوی السماء کطی السجل للکتب) (الانبیا- 104) و قوله: (و السموات مطویات بیمینه). و انما قال بیمینه لان اصحاب الشمال و اهل دار النکال لیس لهم نصیب فی طی السماء بالقیاس الیهم و فی حقهم غیر مطویه ابدا، لتقید نفوسهم بالامکنه و الغواشی کما قال تعالی (لهم من جهنم مهاد و من فوقهم غواش) (الاعراف- 42) فلو کانت الاشاعره عنوا من قولهم هذا المعنی اعنی ذلک الکشف التام الذی بینه ذلک البعض، فنعم الوفاق، و الا فلا یتصور منه الا الرویه بالبصر و هو باطل عقلا و سمعا، ولکن قد عرفت ان هذا المعنی اللطیف الصحیح لیس بمراد الاشعری و اتباعه کما صرح به الرجلان و الشهرستانی فی الملل و غیرهم. ثم ان حمل الحائطیه و الحدثیه خبر رویه الباری تعالی مثل قوله (صلی الله علیه و آله) (انکم سترون ربکم کما ترون القمر لیله البدر لا تضامون فی رویته) و اشباهه علی رویه العقل الاول کما نقل عنهما الشهرستانی فی الملل علی ما قدمنا آنفا فلیس بصحیح ایضا. و ذلک لانهما حملا کلمه الرب فی الحدیث علی العقل الاول من حیث انه مرب لما دونه من الموجودات و هذا لاباس به کما برهن فی محله ان لکل نوع من الامور التی تلینا فردا مجردا عقلانیا علی صورته یسمی رب ذلک النوع و هو تعالی رب ارباب النوعیات، ولکنهما اخطئا فی هذا الرای ایضا من حیث انهما اختاره حذرا من الاشکال الوارد علی ظاهر الحدیث اعنی ما یتبارد الیه الذهن من ان کلمه الرب هو الله تعالی رب العالمین و قد کرا الی ما فرا منه، لان العقل الاول لا یمکن رویته بالابصار، لانه من الموجودات النوریه المحضه و المجردات الصرفه، و المفارقات مطلقا سواء کانوا عقولا او نفوسا لا یمکن رویتهم بالابصار، لانهم لیسوا بجسم و لا جسمانی، و لیس لهم جهه و کثافه و ثقل و غیرها من اوصاف الجسم. علی ان الاجسام المشفه و کثیرا من الاعراض مع

کونها فی جهه لا تری و حکم بما اشرنا الیه العقل و عاضده الشرع، فقد قام البرهان علی ان الصادر الاول لایکون الا عقلا، و العقل لایکون الا مجردا. و قد قال الله تعالی: (ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین و انزل جنودا لم تروها) (التوبه- 26) و قال تعالی: (فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها) (التوبه- 40 و قال تعالی: (یا ایها الذین آموا ذکروا نعمه الله علیکم اذا جائتکم جنود فارسلنا علیهم ریحا و جنودا لم تروها) (الاحزاب- 10) و الجنود فی الایات الملائکه، و ذلک ان الله تعالی قال: (لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره و یوم حنین اذا اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین ثم انزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین و انزل جنودا لم تروها و عذب الذین کفروا و ذلک جزاء الکافرین) (التوبه- 25 و 26). و من تلک المواطن بدر و قد قال الله تعالی: (و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمومنین الن یکفیکم ان یمدکم ربکم بثلاثه آلاف من الملائکه منزلین بلی ان تصبروا و تنقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسه آلاف من الملائکه مسومین) (آل عمران 123 -121).و قال تعالی. اذا تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکه مردفین) (الانفال- 10). و قد قال امیرالمومنین (علیه السلام) حین سئل عن العالم العلوی: صور عاریه عن المواد، خالیه عن القوه و الاستعداد، تجلی لها فاشرقت، و طالعها فتلالات، القی فی هویتها مثاله، و اظهر عنها افعاله. الحدیث. و هذه الصور قد یعبر عنهم بالعقول، و قد یعبر عنهم بالملائکه، و اذا کانوا عارین عن المواد لا یمکن رویتهم بالابصار، لما اشرنا الیه آنفا من ان المرئی بالبصر یجب ان یکون مادیا کثیفا، و قد قدمنا فی المباحث السابقه نبذه من الکلام فی ذلک (راجع ص 79 ج 2 من التکمله). و اما جواب الاقوال التی نقلها الشهرستانی من ان داود الجواری ذهب الی ان معبوده جسم و لحم و دم- الخ، و ان مضرو کهمش و الجهیمی اجازوا عی ربهم الملامسه والمصافحه، و ان المخلصین یعانقونه فی الدارین و غیرهما من اقوال المشبهه فهو انهم شبهوه تعالی بانفسهم. علی حذوما افاده مولانا الامام الخامس محمد بن علی الباقر (علیه السلام): هل سمی عالما قادرا الا لما وهب العلم للعلماء، و القدره للقادرین؟ و کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم. و فی روایه اخری عن الصادق (علیه السلام): کلما میزتموه باوهام الفی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم، و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله سبحانه زبانتین، فان ذلک کمالها، و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا یتصف بهما، و کذا حال العقلاء فیما یصفون الله سبحانه و تعالی به. و اما الروایات الموعوده فقد رویت عن ائمتنا المعصومین علیهم السلام فی ابطال رویته تعال بالابصار مطلقا روایات لطیفه دقیقه لو تامل فیها من کان له قلب سلیم و سر نقی علم ان تلک الدقائق الحکیمه و المعارف الحقه الالهیه، و الاشارات التوحیدیه و الاصول الکلیه العقلیه التی لم تبلغ الیها افکار اوحدی الناس فی تلک الاعصار فضلا عن غیرهم، و لا یدرکها الراسخون فی العلوم الالهیه و المعارف العقلیه الا بعد تلطیف سر، و تصفیه فکر، و تجرید ذهن، و مدد سماوی انما فاضت من سماء صدرو الذین هم المستضیئون بانوار الرحمن، و العارفون ببطون القرآن، و العالمون بالعلوم اللدینه المستفاضه من لدن مبدء العالم علیهم و هم الذین فتحوا ابواب الاستدال العقلی علی العلوم الربوبیه. و المتضلع فی اقوال علماء الشرع و مباحثهم الکلامیه المنقوله من الخاصه و العالمه علم ان قصاری استدلالهم علی اصول العقائد و غیرها کانت مقصوره بمفاهیم الایات و الاحادیث الظاهره ولم یعهد منهم اقامه نحو تلک البراهین العقلیه الماثوره عن آل محمد (صلی الله علیه و آله). فعلیک بمارواه عنهم ثقه الاسلام ابوجعفر الکلینی فی الکافی، و الشیخ الاجل الصدوق فی التوحید و الامامی، و الشیخ الجلیل الطبرسی فی الاحتجاج، و بما استنبط منها المتالهون من مطالب عرشه رقیقه، و نکات عقلیه انیقه مما یضی ء العقل و یقویه و یحییه. اذا شئت ان ترضی لنفسک مذهبا و تعرف صدق القول من کذب اخبار فوال اناسا قولهم و حدیثهم روی جدنا عن جبرئیل عن الباری و دونک شرح الحکیم المتاله المولی صدر الشیرازی، و شرح الحکیم المولی محمد صالح المازندارانی، و شرح الحکیم الفیض فی الوافی علی الصول الکافی و شرح الحکیم القاضی السعید القمی علی کتاب التوحید للصدوق، و شروح غیرهم من فحول العلماء علی الکافی و التوحید و غیرهما ممارویت عن ائمتنا الطاهرین حتی یتبین لک ان المعارف الحقه فی الاصول الاعتقادیه هی التی افادوها و بینوها لاهلها، و ان من حاد عنها فقد سلک طریقه عمیاء قاده الهوی الیها، و اطاع الوهم فاضله الجاده الوسطی و ان من عزی الی الامامیه غیر ماهداهم الیها ائمتهم فقد افتری. فقد یخلق بنا الان ان نذکر عده روایات فی ذلک الموضوع المعنون و نفسرها بقدر الوسع علی الا یجازوا الاختصار، دون التطویل و الاکثار عسی ان ینفع طالب الرشاد و باغی السداد فنقول و بالله التوفیق و علیه التکلان: ان الکلینی قدس سره قد نقل فی الباب التاسع من کتاب التوحید من جامعه اصول الکافی المترجم بباب ابطال الرویه احادیث عنهم علیهم السلام و اتی بطائفه منها الصدوق قدس سره فی التوحید و الامالی، و الشیخ الجلیل الطبرسی- ره- فی الاحتجاج، و العلامه المجلسی فی البحار، و نحن اخترنا منها ما نوردها ههنا و نبحث عن معانیها و نکشف القناع عن دقائقها و لطائفها بعون الله تعالی. الحدیث الاول و هو الحدیق الرابع من ذلک الباب من الکافی رواه باسناده عن احمد بن اساحاق قال: کتبت الی ابی الحسن الثالث (ع) اساله عن الرویه و ما اختلف فیه الناس، فکتب (علیه السلام): لایجوز الرویه مالم یکن بین الرائی و المرئی هواء ینفذه البصر فاذا انقطع الهواء عن الرائی و المرئی لم تصح الرویه، و کان فی ذلک الاشتباه. لان الرائی متی ساوی المرئی فی السبب الموجب بینهما فی الرویه وجب الاشتباه و کان ذلک التشبیه لان الاسباب لا بد من اتصالها بالمسببات. روی الحدیث الصدوق فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه التوحید عن الحسین بن احمد بن ادریس، عن ابیه، عن احمد بن اسحاق ایضا، و بینهما اختلاف فی الجمله و علی ما فی التوحید: قال: کتبت الی ابی الحسن الثالث (ع) عن الرویه و ما فیه الناس- فاذا انقطع الهواء و عدم الضیاء بین الرائی- و کان فی ذلک التشبیه- الخ. و قال المجلسی- ره- فی مراه العقول: و فی بعض النسخ لم ینفذه البصر. و رواه ایضا الشیخ الجلیل الطبرسی فی الاحتجاج عن احمد بن اسحاق عنه (علیه السلام): قال: کتبت الی ابی الحسن علی بن محمد علیهماالسلام اساله عن الرویه و ما فیه الخلق، فکتب (علیه السلام): لایجوز الرویه، و فی وجوب اتصال الضیاء بین الرائی و المرئی وجوب الاشتباه، و الله منزه عن الاشتباه، فثبت انه لایجوز علی الله تعالی الرویه بالابصار، لان الاسباب لابد من اتصالها بالمسببات. اقول: یعلم من عقد ذلک الباب فی الکافی و التوحید و فی الغرر و الدرر للشریف المرتضی علم الهدی، و فی اوائل المقالات للشیخ الاجل المفید، و فی غرها من الکتب الکلامیه و الروائیه، و من سوال الناس الائمه علهیم السلام عن الرویه سیما من سوال محمد بن عبید اباالحسن الرضا(ع) عن الرویه و ما ترویه العامه و الخاصه و من سوال عبدالسلام بن صالح الهروین عنه (علیه السلام) رواه الطبرسی فی الاحتجاج و الصدوق فی اول الباب الحادیعشر من عیون اخبار الرضا (

ع) قال: قلت لعلی بن موسی الرضا (علیه السلام): یا ابن رسول الله ما تقول فی الحدیث الذی یوریه اهل الحدیث ان المومنین یزورون ربهم الخ. و من سوال احمد بن اسحاق اباالحسن الثالث (ع) عن الرویه و ما اختلف فیه الناس و غیرها مماسیاتی طائفه منها و بیانها ان البحث عن الرویه کان دارجا و رائجا فی تلک الاعصار جدا. قال القاضی نور الله نور الله مرقده فی المجالس عند ترجمه اسماعیل بن علی ابن اسحاق بن ابی سهل بن نو بخت البغدادی نقلا عن النجاشی انه صنف کتابا فی استحاله رویه القدیم. اغتر کثیر من الناس بظاهر الایات و الاخبار، و تفننت الاراء فیها و کان محضر الائمه مختلف الناس یسالونهم عن الرویه و کان الائمه علیهم السلام یقودهم الی الصراط السوی، و یهدیهم الی مناهج الصدق ببراهین متقنه متفننه علی حسب اختلاف عقول الناس و وسعهم. ثم لما کان ذلک البحث دائرا و مال غیر فرقه الی التشبیه و الرویه بالابصار و کانت فطره الناس السلیمه تابی عن قول الرویه و التشبیه و اشباههما التجاوا الی الائمه الهداه المهدیین لعلمهم بانهم علیهم السلام خزنه علمه تعالی و عیبه وحیه، و بان عندهم نفاتیح الحکمه و علم الکتاب و فصل الخطاب، فتبصر ثم استقم. ابوالحسن الثالث هو الامام

العاشر علی بن محمد الهادی العسکری (ع) کما فی روایه الطبرسی فی الاحتجاج. و احمد بن اسحاق بن سهل القمی کان ثقه قال الکشی فی الرجال: انه عاش بعد وفاه ابی محمد (الحسن بن علی العسکری علیهماالسلام). ساله (علیه السلام) عن الرویه هل یجوزها ام لاوعما اختلف فیه الناس من جوازها عند بعض و استحالتها عن آخر، و المراد انه ساله (علیه السلام) عن المذهب الحق فی ذلک فکتب (ع) الیه بان رویته تعالی بالابصار مستحیله. لان الرویه تلازم تجسم الباری و تحیزه، و ذلک لان الرویه انما تتحقق اذا ان بین الرائی و المرئی هواء نیفذه البصر، فاذا انقطع الهواء عن الرائی و المرئی بان وقع بینهما حائل مثلا لم تصح الرویه، فاذا لابد ان یکون المرئی شبیها بالرائی من حیث انهما وقعا فی طرفی امتداد فاصل هو الهواء و تحقق بینهما الوضع بمعنی تمام المقوله علی هیئه مخصوصه لازمه للابصار. و المراد بالاشتباه هو هذا المعنی فی المقام ای کون المرئی شبیها بالرائی فی تلک الصفات الخاصه بالاجسام من الوضع و المحاذاه و التقابل و الطرف والجهه و غیرها یقال: اشتبه الشیئان اذا اشبه کل منهما الاخر، و کان ذلک الاشتباه تشبیهه تعالی بالاجسام و هو منزه عن ذلک فلا تدرکه الابصار. و انما یجب فی الرویه واس الالهواء بین الرائی و المرئی و کونهما طرفی الواسطه بحیث یساوی ای یسامت الرائی المرئی و ذلک کله یکون موجبا لکون المرئی شبیها بالاجسام، لان الهواء المتوسط سبب للرویه، و هی سبب لمسامته الرائی و المرئی فی طرفی الواسطه، و المسامته سبب لکون کل منهما فی حیز وجهه فهی اسباب لوجوب المشابهه بینه تعالی و الاجسام، و الاسباب لابد ان تکون متصله بمسبباتها غیر منفکه عنها. و بالجمله انه (علیه السلام) احتج علی بطلان رویته تعالی بالابصار بقیاسین: احدهما قیاس اقترانی مولف من متصلتین، و الاخر قیاس استثنائی مولف من شرطیه هی نتیجه الاول و حملیه، و صورتهما: کلما کان الشی ء مرئیا بالابصار وجب ان یکون طرف الهواء المتوسط و مقابلا للرائی، و کلما کان کذلک فهو جسم، ینتج کلما کان اشی ء مرئیا بالابصار فهو جسم، ثم نقول: لو کان الله تعالی مرئیا بالابصار فهو جسم، لکنه لیس بجسم فلیس بمرئی. ان قلت: قدیری الاشیاء و هی او الرائی تحت الماء الصافیه فلیس بینهما الا ماء نیفذها نور البصر، و لیس من شروط الابصار ان یکون الواسطه هواء لیس الا فکیف قال (علیه السلام): ما لم یکن بین الرائی و المرئی هواء ینفذه البصر؟ اقول: المذهب المنصور فی الابصار سواء کان بخروج الشعاع او الانطب الاو غیرهما انه لابد من توسط جسم شفاف کما سیاتی برهانه، و اما کونه هواء فقط فلیس بواجب ولکن لما کان اکثر ما یبصر بالقوه الباصره انما کان الهواء بینهما متوسطا و کان انس الناس به آکد لهج به (علیه السلام) علی سبیل ذکر مصداق لا علی سبیل الانحصار. و ذهب بعض اعاظم العصر الی ان الهواء فی الحدیث لیس الهواء الذی هو احد العناصر حیث قل: الهواء فی لغه العرب هو الخلاء العرفی قال الله تعالی: (و افئدتهم هواء) ای خالیه من العقل و التدبر، و قال جریر: و مجاشع قصب هوت جوافه ای خلت اجوافه، و فی الصحاح کل خال هواء، و هدا هو المراد هنا لا الهواء المصطلح للطبیعیین و هو جسم رقیق شفاف کما حمله علیه صدر المتالهین قدس سره و هذا الهواء الذی هو جسم رقیق عند العرف بمنزله العدم. و الحاصل انه لابد للرویه من فاصله بین الرائی و المرئی، و یتحقق الفاصله بعدم وجود جسم کثیف، و الاجسام الفلکیه غیر مانعه للرویه لانها اشف وارق من هذا الهواء المکتنف للارض، فهی بمنزله الهواء فیکون الهواء فی لغه العرب اقرب من البعد المفطور الذی یقول به بعض الفلاسفه، انتهی موضع الحاجه من نقل کلامه. اقول: لا کلام فی ان الهواء احد معانیه ما ذکره کما قدمنا البحث عن ذلک فی شرح الکت الالسباع، ولکن لیس هذا المعنی بمراد فی الحدیث، لبطلان الخلاء اولا، و عدم تحقق الرویه بلا واسطه جسم شفاف بین الرائی و المرئی ثانیا و ان ذهب بعض الی ان الواسطه کلما کانت ارق کانت الرویه اولی و اسرع کالمرئی فی الهواء و الماء ثم قال بالقیاس فلو کانت الواسطه خلاء محضا لکانت الرویه اکمل لکن حجته داحضه و الحق ان فی الرویه لابد من توسط جسم شفاف کما اختاره الحکیم المولی صدرا قدس سره فی آخر الباب الرابع من السفر الرابع من الاسفار، و اقام فیه برهانا بما لا مزید علیه حیث قال: (فصل) فی انه لابد فی الابصار من توسط الجسم الشفاف. و اعلم ان الحجه علی ذلک ان تاثیر القوی المتقلشه بالاجسام فی شی ء و تاثرها عنه لایکون الا بمشارکه الوضع و منشا ذلک ان التاثیر و التاثر لایکون الا بین شیئین بینهما علاقه علیه و معلولیه، و هذه العلاقه متحققه بالذات بین القوه و ما یتعلق به من ماده او موضوع او بدن لانها اما عله ذاته او عله تشخصه او کماله، و متحققه بالعرض بینها و بین ماله نسبه وضعیه الی ذلک المتعلق به، فان العلاقه الوضعیه فی الاجسام بمنزله العلاقه العلیه فی العقلیات اذا الوضع هو بعینه نحو وجود الجسم و تشخصه فاذا کان الجسمان بحیث یتجاوران بان یتصل طرفاهما فکانهما کانا جسما واحدا فاذا وقع تاثیر خارجی علی احدهما فیسری ذلک التاثیر الی الاخر کما تسخن بعض جسم بالنار فانه یتسخن بعضه الاخر ایضا بذلک التسخین، و کما استضاء سطح احدها بضوء النیر یستضی ء سطح آخر وضعه الی الاول کوضعه الی ذک النیر. و انما قیدنا التاثیر بالخارجی لان التاثیر الباطنی الذی لایکون بحسب الوضع لا یسری فیما یجاور الشی ء. فاذا تقرر هذا فنقول: ان الاحساس کالابصار و غیره هو عباره عن تاثر القوی الحاسه من الموثر الجسمانی، و هو الامر المحسوس الخارجی فلابدههنا من علاقه وضعیه بین ماده القوه الحاسه و ذلک الامر المحسوس، و تلک العلاقه لا یتحقق بمجرد الحاذاه من غیر توسط جسم مادی بینهما اذ لا علاقه بین امرین لا اتصال بینهما وضعا و لا نسبه بینهما طبعا، بل العلاقه اما ربط عقلی، او اتصال حسی فلابد من وجود جسم واصل بینهما. و ذلک الجسم ان کان جسما کثیفا مظلما تسخن فلیس هو فی نفسه قابلا للاثر النوری فکیف یوجب ارتباط المبصر بالبصر او ارتباط المنیر بالمستنیر فان الرابط بین الشیئین لابد و ان یکون من قبلهما، لا ان یکون منافیا لفعلهما، فاذا لابد ان یکون بینهما جسم مشف غیر حاجزو لا مانع لوقوع احد الاثرین

اعنی النور من النیر الی المستنیر او من البصر الی المبصر او تادیه الشبح من المبصر الی البصر. فعلی هذا یظهر فساد قول من قال: المتوسط کلما کان ارق کان اولی، فلو کان خلاء صرفا لکان الابصار اکمل حتی کان یمکن ابصارنا النمله علی الصماء. لا بما ذکروه فی جوابه بان هذا باطل فلیس اذا اوجب رقه المتوسط زیاده قوه فی الابصار لزم ان یکون عدمه یزید ایضا فی ذلک، فان الرقه لیست طریقه الی عدم الجسم لان اشتراط الرقه فی الجسم المتوسط لو کان لاجل ان لا یمنع نفوذ الشعاع فصح انه اذا ان رقه الجسم منشا سهوله النفوش کان عدم الجسم فیما بین الولی فی ذلک و کانت الرقه علی هذا التقدیر طریقا الی العدم. بل فساده لانه لو لم یکن بین الرائی و المرئی امر وجودی متوط موصل رابط لم یکن هناک فعل و انفعال. فان قلت: ان الشیخ اعترف بان هذا النوع من الفعل و الانفعال لا یحتاج الی ملاقات الفاعل و المنفعل، فلو قدرنا الخلاء بین الحاس و المحسوس فای محال یلزم من انطباع صوره المحسوس فی الحاس، بل الخلاء محال فی نفسه و الماء واجب.؟ قلنا: ان ملاقاتها، و ان لم یکن واجبا لکن یجب مع ذلک اما الملاقاه و اما وجود متوسط جسمانی بینهما یکون مجموع المتوسط و المنفعل فی حکم جسم واحد بعضه یقبل التاثیر لوجود الاستعداد فیه، بعضه لایقبل لعدم الاستعداد فلو فرض ان لیس بین النار و الجسم المتسخن جسم متوسط لم یتحقق هناک تسخین و تسخن، لعدم الرابطه و کذا لو لم یکن بین الشمس و الارض جسم متوسط لم یقبل الارض ضوء و لا سخونه، انتهی کلامه رفع مقامه. و قد اشار الی هذا البرهان اجمالا العلامه الخواجه نصیرالدین الطوسی فی شرحه علی اواخر النمط الثانی من الاشارات للشیخ الرئیس بقوله: الاجسام العنصریه قد تخلو عن الکیفیات المبصره و المسموعه و المشمومه و المذوقه و السبب فی ذلک ان حساس الحواس الاربه بهذه المحسوسات انما یکون بتوسط جسم کا کالهواء والماء- الخ. و العمری ان هذا کلام صدر من معدن تحقیق و اض من عین صافیه، و علیه جل علماء هذه الاعصار من افرنج و غیره ایضا، حیث ذهبوا بان الا ترهو حامل النور من الشمس و القمر و الکواکب، و هو منفوش بین السماء و الارض، فاذا اصاب النور الاجسام کالارض مثلا ینکسر قهرا، والانکسار مولد للحراره کما اختاره الریاضیون من سالف الدهر و بالجمله لو لم یکن بین الرائی و المرئی متوسط مشف لا یمکن الرویه، و المتوسط اما هواء او اتر او غیرها، و المخالف مکابر. ثم ان قوله (علیه السلام): الاسباب لابد من اتصالها بالمسببات حکم کلی اصیل عقلی رد علی من زعم ان القول بتاثیر الاسباب و الوسائط ینافی کونه تعالی مستغنیا عن غیره، و یفضی الی انکار معجزات الانبیاء علیهم السلام و الشرک بالله تعالی و غیرها من الاوهام الباطله. کما ذهب الیه الاشاعره و قالوا: ان استناد الاثار الصادره عن الانسان و عن الطبائع و غیرها من الممکنات جمیعا الی واجب الوجود ابتداء من غیر واسطه حتی تسخین النار و تبرید الماء، فلا النار سبب للاحراق و لا الماء للتبرید و لا الفکر لتحصیل النتیجه و هکذا الکلام فی سائر الاسباب فیقول بجواز تخلف الاحراق عن النار و التبرید عن الماء و النتیجه عن المقدمات الفکریه الا ان عاده الله جرت بترتب تلک الاثار عنها من غیر تاثیر لشی ء منها فیها. و العقل بفطره الاصلیه یکذب هذا القول و ینفر عنه و الکلمات الالهیه تنادی باعلی صوتها بشناعته، و الموحد مع انه یری الکل من الله تعالی و یقول بحقائق الایمان: لیس الموثر فی الوجود الا الله، یقول: ابی الله ان یجری الامور الا باسبابها، و یری ما سواه معدات مسخرات بامره تعالی، و الموثر فی الحقیقه هو تعالی و مع ذلک یقول: لایجوز تخلف المسببات عن الاسباب، و نعم ما قاله الحکیم السبزواری فی اللالی

المنتظمه عند الاقوال فی نتیجه القیاس: و الحق ان فاض من القدسی الصور و انما اعداده من الفکر قال تعالی فی القرآن الکریم: (الله الذی یرسل الریاح فتثیر سحابا فیبسطه فی السماء کیف یشاء و یجعله کسفا فتری الودق یخرج من خلاله) (الروم- 48) فهو تعالی ارسل الریاح ثم اسند الیها انها تثیر سحابا. و قال تعالی: (و هو الذی یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته حتی اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد میت فانزلنا به الماء فاخرجنا به من کل الثمرات کذلک نخرج الموتی لعلک تذکرون) (الاعراف- 57). و الایات الالهیه من هذا القبیل کثیره، و المخالف یخالف فطرته و یکذبها و نعم ما قیل: تذا لم تکن للمرء عین صحیحه فلا غرو ان یرتاب و الصبح مسفر الحدیث الثانی و هو الثانی من ذلک الباب من الکافی ایضا ریوی الکلینی قدس سره عن احمد بن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، عن صفوان بن یحیی قال: سالنی ابو قره المحدث ان ادخله الی ابی الحسن الرضا (ع)، فاستاذنته فی ذلک فاذن لی فدخل علیه، فساله عن الحلال و الحرام و الاحکام حتی بلغ سواله الی التوحید فقال ابو قره: انا روینا ان الله قسم الرویه و الکلام بین نبیین، فقسم الکلام لموسی و لمحمد الرویه، فقال ابوالحسن (علیه السلام): فمن

المبلغ عن الله الی الثقلین من الجن و الانس لا تدرکه الابصر و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء، الیس محمد؟ قال: بلی، قال: کیف یجی ء رجل الی الخلق جمیعا فیخبرهم انه جاء من عند الله و انه یدعوهم الی الله بامر الله فیقول: لا تدرکه الابصار و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء ثم یقول: انا رایته بعینی و احطت به علما و هو علی صوره البشر، اما تستحیون ما قدرت الزنادقه ان ترمیه (علیه السلام) بهذا ان یکون یاتی من عند الله بشی ء ثم یاتی بخلافه من وجه آخر. ثم قال ابوقره: فانه تعالی یقوله (و لقدر آه نزله اخری) فقال ابوالحسن (علیه السلام): ان بعد هذه الایه ما یدل عی ما رای حیث قال (ما کذب القواد ما رای) یقول ما کذب فواد محمد (صلی الله علیه و آله) مارات عیناه. ثم اخبر بما رای فقال (لقد رای من آیات ربه الکبری) فایات الله غیر الله، و قد قال الله: و لا یحیطون به علما، فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه فقال ابو قره: فنکذب بالروایات؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): اذا کانت الروایات مخالفه للقرآن کذبتها و ما اجمع المسلمون علیه انه لا یحاط به علما و لا تدرکه الابصار و لیس کمثله شی ء، انتهی الحدیث علی ما فی الکافی. اقول: روی الحدیث ابوجعفر محمد بن بابویه الصدوق الباب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید قال: حدثنا علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق قال: حدثنا محمد بن یعقوب الکلینی، عن احمد بن ادریس- الخ، و فیه: بین اثنین مکان بین نبیین. ال الثقلین الجن و الانس، لیس فیه کلمه من الجاره. قال: فیکف یجی ء رجل، مع کلمه الفاء، و یوقل لا تدرکه، مکان فیقول لا تدرکه. یاتی عن الله بشی ء، مکان یاتی من عند الله بشی ء، کذبت بها مکان کذبتها و ما اجتمع المسلمون مکان و ما اجمع المسلمون. و کذا رواه الطبرسی فی الاحتجاج و بین النسخ اختلاف فی الالفاظ فی الجمله و الحدیث علی ما فی الکافی و التوحید یکون علی مقدار خمس ما فی الاخیر. و قد صرح الشیخ الطبرسی فی الاحتجاج بان اباقره المحدث صاحب شبرمه و قد مضی فی شرح المختار 237 فی البحث الروائی عن الاخبار الناهیه عن العمل بالقیاس فی الدین ان عبدالله بن شبرمه القاضی کان یعمل بالقیاس، و قال ابوعبدالله (علیه السلام): ضل علم ابن شبرمه عن الجامعه الخ. ولکن ابن شبرمه هذا لم یدرک اباالحسن الرضا (ع) قال المحدث القمی- ره- فی ماده شبرم من السفینه: ابن شبرمه هو عبدالله البجلی الکوفی الضبی کان قاضیا لابی جعفر المنصور علی سواد الکوفه و کان شاعرا توفی سنه 144 ه. و قال

الاستاذ الشعرانی فی تعلیقته علی شرح المولی صالح المازندرانی علی الصول الکافی: ابوقره و شبرمه کلاهما مجهولان و لیس عبدالله بن شبرمه المتوفی سنه 144 علی عهدالصادق (علیه السلام) لانه لم یدرک الرضا (ع)، و قد ذکر ابن حجر فی التقریب موسی بن طارق القاضی المکنی بابی قره من الطبقه التاسعه و هو معاصر للرضا (ع) فلعله هو. انتهی کلامه مد ظله. و نقل فی شرح المذکور عن بعض الاصحاب ان اباقره هذا هو علی بن ابی قره ابوالحسن المحدث رزقه الله تعالی الاستبصار و معرفه هذا الامر اخیرا، ثم قال الشارح: و انما وصفه بالمحدث لئلا یتوهم انه ابوقره النصرانی اسمه یوحنا صاحب جاثلیق. قوله: فدخل علیه فساله عن الحلال و الحرام و الاحکام حتی بلع سواله الی التوحید، اقول: قد ذکرنا ان هذا الحدیث یکون فی الاحتجاج علی مقدار خمسه امثال ما فی الکافی، علی ان الطبرسی لم ینقل الحدیث بتمامه و لا باس بذکره علی ما فی الاحتجاج لا شتماله علی فوائد عظمی فی مسائل شتی. قال الطبرسی- ره-: و عن صفوان بن یحیی قال: سالنی ابوقره المحدث صاحب شبرمه ان ادخله الی ابی الحسن الرضا (ع) فاستاذنته فاذن له، فدخل فاساله عن اشیاء من الحلال و الحرام و الاحکام و الفرائض حتی بلغ کلامه (سواله-خ ل) الی التوحید. فقال: اخبرنی جعلنی الله فداک عن کلام الله تعالی لموسی. فقال: الله اعلم و رسوله بای لسان کلمه بالسریانیه ام بالعبرانیه. فاخذا ابوقره بلسانه فقال: انما اسالک عن هذا اللسان. فقال ابوالحسن (علیه السلام): سبحان الله مما تقول، و معاذ الله ان یشبه خلقه او یتکلم بمثل ما هم به یتکلمون، ولکنه عز و جل لیس کمثله شی ء و لا کمثله قائل فاعل. قال: کیف ذلک؟ قال: کلام الخالق لمخلوق لیس ککلام المخلوق لمخلوق، و لا یلفظ بشق فم و لا لسان، ولکن یقول له کن فکان بمشیته ما خاطب به موسی من الامر و النهی من غیر تردد فی نفس. فقال له ابوقره: فما تقول فی الکتب؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): التواره و الانجیل و الزبور و القرآن و کل کتاب انزل کان کلام الله انزله للعالمین نورا و هدی و هی کلها محدثه و هی غیر الله حیث یقول (او یحدث لهم ذکرا) و قال (ما یاتیهم من ذکر من ربهم محدث الا استمعوه وهم یلعبون) و الله احدث الکتب کلها الذی انزلها. فقال ابوقره: فهل تفنی؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): اجمع المسلمون علی ان ما سوی الله فان و ما سوی الله فعل الله، و التواره و الانجیل و الزبور و القرآن فعل الله، الم تسمع الناس یقولون رب القرآن و ان القرآن یوم القیامه یقول یا رب هذا فلان و هو اعرف به منه قد اظمات هاره و اسهرت لیله فشفعنی فیه و کذلک (فکذلک- خ ل) التواره و الانجیل و الزبور و هی کلها محدثه مربوبه احدثها من لیس کمثله شی ء هدی لقوم یعقلون، فمن زعم انهن لم یزلن فقد اظهر ان الله لیس باول قدیم و لا واحد و ان الکلام لم یزل معه، و لیس له بدو و لیس باله. قال ابوقره: فانا روینا ان الکتب کلها تجی ء یوم القیامه و الناس فی صعید واحد صفوف قیام لرب العالمین ینظرون حتی ترجع فیه لانها منه و هی جزء منه فالیه تصیر. قال ابوالحسن (علیه السلام): فهکذا قالت النصاری فی المتسیح ان روحه جزء منه و یرجع فیه، و کذلک قالت المجوس فی النار و الشمس انهما جزء مه و یرجع منه تعالی ربنا ان یکون متجزیا او مختلفا، و انما یختلف و یاتلف المتجزی لان کل متجز متوهم و القله و الکثره مخلوقه داله علی خالق خلقها. فقال ابوقره: فاناروینا ان الله قسم الرویه و الکلام بین نبیین، فقسم لموسی الکلام و لمحمد الرویه- الی آخر ما نقلناه عن الکافی و بعده: و ساله عن قوله تعالی (سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی). فقال ابوالحسن (علیه السلام): قد اخبر الله انه اسری به ثم اخبر لم اسری به فقال (لنریه من آیاتنا) فایات الله غیر الله فقد اعاد (اعذر- خ ل) و بین لم فعل ذلک به و ماراه. و قال (فبای حدیث بعدالله و آیاته یومنون) فاخبر انه غیرالله. فقال ابوقره: فاین الله؟ فقال (علیه السلام): الاین مکان و هذه مساله شاهد عن غائب، فالله لیس بغائب و لا یقدمه قادم، و هو بکل مکان موجود مدبر صانع حافظ یمسک السماوات و الارض. فقال ابوقره: الیس هو فوق السماء دون ماسواها؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): هو الله فی السماوات و فی الارض و هو الذی فی السماء اله و فی الاض اله، و هو الذی یصورکم فی الارحام کیف یشاء، و هو معکم اینما کنتم، و هو الذی استوی الی السماء و هی دخان، و هو الذی استوی الی السماء فسویهن سبع سموان، و هو الذی استوی الی العرض قد کان و لا خلق و هو کما کان اذ لا خلق لم ینتقل مع المنتقلین. فقال ابوقره: فما بالکم اذا دعوتم رفعتم ایدیکم الی السمائ؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): ان الله استعبد خلقه بضروب من العباده و الله مفازع یفزعون الیه و مستعبد فاستعبد عباده بالقول و العلم و العمل و التوجه و نحو ذلک استعبدهم بتوجه الصلاه الی الکعبه و وجه الیها الحج و العمره، واستعبد خلقه عند الدعاء و الطلب و التضرع ببسط الایدی و رفعها الی السماء لحال الاستانه و علامه العبودیه و التذلل. قال ابوقره: فمن اقرب الی الله الملائکه او اهل الارض؟ قال ابوالحسن (ع) ان کنت تقول بالشبر و الذراع فان الاشیاء کلها باب واحد هی فعله لا یشتغل ببعضها عن بعض یدبر اعلی الخلق من حیث یدبر اسفله و یدبر اوله من حیث یدبر آخره، من غیر عناء و کلفه، و لا مونه و لا مشاوره و لا نصب، و ان کنت تقول: من اقرب الیه فی الوسیله فاطوعهم له، و انتم تروون ان اقرب ما یکون العبد الی الله و هوساجد، و رویتم ان اربعه املاک التقوا: احدهم من اعلی الخلق، و احدهم من اسفل الخلق، و ادهم من شرق الخلق و احدهم من غرب الخلق، فسال بعضهم بعضا فکلهم قال: من عند الله ارسلنی بکذا و کذا، ففی هذا دلیل علی ان ذلک فی المنزله دون التشبیه و التمثیل. فقال ابوقره: اتقر ان الله محمول؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): کل محمول مفعول و مضاف الی غیره محتاج فالمحمول اسم نقص فی اللفظ، و الحامل فاعل و هو فی اللفظ ممدوح، و کذلک قول القائل: فوق و تحت و اعلی و اسفل، و قد قال الله تعالی (و له الاسماء الحسنی فادعوه بها) (الاعراف- 180) و لم یقل فی شی ء من کتبه انه محمول، بل هو الحامل فی البر و البحر و الممسک للسماوات و الارض، و المحمول ماسوی الله و لم نسمع احدا آمن بالله و عظمه قط قال فی دعائه: یا محمول. قال ابوقره: افتکذب بالروایه ان الله اذا غضب انما یعرف غضبه ان الملائکه الذین یحملون العرض یجدون ثقله عی کواهلهم، فیخرون سجدا، فاذا ذهب الغضب خف فرجعوا الی مواقفهم؟ فقال ابوالحسن (علیه السلام): اخبرنی عن الله تعالی منذلعن ابلیس الی یومک هذا و الی یوم القیامه غضبان هو علی ابلیس و اولیائه او عنهم راض؟ فقال: نعم هو غضبان علیه. قال: فمتی رضی فخف و هو فی صفتک لم یزل غضبانا علیه و علی اتباعه. ثم قال: ویحک کیف تجتری ء ان تصف ربک بالتغیر من حال الی حال و انه یجری علیه ما یجری علی المخلوقین سبحانه لم یزل مع الزائلین و لم یتغیر مع المتغیرین. قال صفوان: فتحیر ابوقره و لم یحر جوابا حتی قام و خرج. قوله (انا روینا) بضم الراء و تشدید الواو المکسوره مبنیه للمفعول من الترویه قال الشهاب الفیومی فی المصباح المنیر: روی البعیر الماء یرویه من باب رمی حمله فهو راویه، و الهاء فیه للمبالغه ثم اطلقت الراویه علی کل دابه یستقی الماء علیها، و منه قیل، رویت الحدیث اذا حملته و نقلته و یعدی بالتضعیف فیقال: رویت زیدا الحدیث، و یبنی للمفعول فیقال: رویت الحدیث. انتهی کلامه. قوله: (ان الله قسم الرویه والکلام بین نبیین فقسم الکلام لم

وسی و لمحمد الرویه) فهم ابوقره ان المراد بالرویه رویته تعالی بالابصار و لذا تصدی الامام (ع) علی عدم صحتها مستدلا علیه بما سیاتی شرحه. فجوابه (علیه السلام) انما کان علی حذو زعم ابی قره و الا فالرویه القلبیه التی هی الانکشاف التام للمخلصین و الکملین فلا کلام فی صحتها کمتا سیجی ء بیانه من الائمه الهداه المهدیین علیهم السلام ثم لما کان علی مشرب العرفان للحق سبحانه و تعالی فی کل خلق ظهور خاص به و هو تعالی متجل للعباد علی حسب استعداداتهم المتنوعه بالعطایا الاسمائیه الفائضه علیهم بالفیض المقدس، بل له تعال بحسب کل یوم هو فی شان شئونات و تجلیات فی مراتبه الالهیه و قد قال الامام جعفر الصادق (علیه السلام): ان الله تعالی قد یتجلی لعباده فی کلامه ولکنهم لایعلمون کما نقله عنه (علیه السلام) القیصری فی شرحه علی فصوص الحکم لمحی الدین فی اول فص حکمه سبوحیه فی کلمه نوحیه. و لما کان وجود العالم مستندا الی الاسماء لان کل فرد من افراد الموجودات تحت تربیه اسم خاص من اسماء الله تعالی و قد تقرر فی محله ان للاسماء دولا بحسب ظهوراتها و ظهور احکامها اتصف کل موجود بمقتضی الاسم الخاص الغالب علیه، فبتلک الاشارات یعلم اجمالا سر اتصاف بعض الانبیاء و الاولیاء ببعض الاوصاف دون بعض کما وصف آدم (ع) بصفی الله، و نوح (ع) بنجی الله، و ابراهیم (ع) بخلیل الله، و موسی (ع) بکلیم الله، و مثل ما وصف الامام علی بن الحسین (علیهما السلام) بالسجاد، و ابنه الامام ابوجعفر محمد (ع) بباقر العلوم. و لما کان خاتم النبیین (ص) منفردا بمقام الجمعیه الالهیه الذی ما فوقه الا مرتبه الذات الاحدیه لانه (صلی الله علیه و آله) مظهر اسم الله، و هو الاسم الحامع للاسماء و النعوت کلها، فتخصیص الکلام و سائر النعوت الکمالیه بموسی (ع) و غیره من الانبیاء غیر ثابته بل هی ثابته له (صلی الله علیه و آله) ایضا. قوله: (فقال ابوالحسن (ع) فمن المبلغ عن الله الثقلین من الجن و الانس لا تدرکه الابصار- الی قوله- و هو علی صوره البشر) لما زعم ابوقره الرویه بالابصرا احتج علیه الامام، ابوالحسن الرضا (علیه السلام): بتلک الایات المنزله من عند الله تعالی بلسان نبیه الخاتم و ساله علی صوره الاستفهام للتقریر بان مبلغها لیس محمد (صلی الله علیه و آله)؟ قال: بلی، ای هو (ص) مبلغها. ثم ساله علی صوره الاستفهام للانکار کیف یخبر الخلائق عن الله تعالی رسوله المبعوث الیهم بان الابصار لا تدرکه ثم یقول هو: و رایته بعینی کما تکلم المتکلمون فی رویته (صلی الله علیه و آله) ربه تعالی لیله الاسراء، فذهب بعضهم کابی الحسن الاشعری انه (صلی الله علیه و آله) راه بعینی

راسه. ثم ان ضمیر هو فی قوله: و هو علی صوره البشر، یرجع الی الله تعالی اعنی ان الجمله الاخیره مقوله الرجل ای النبی (صلی الله علیه و آله) کالا ولیین لا انها مقوله الامام (ع) حتی تکون حالیه، و انه (علیه السلام) رتب ثلاثه امور علی الایات الثلاث علی اللف و النشر المرتبین فرتب انا رایته بعینی علی لا تدرکه الابصار، و احطت به علما علی لا یحیطون به علما، و هو علی صوره البشر علی لیس کمثله شی ء. اما وجه دلاله الایه الاولی علی نفی الرویه بالعین فلان ادراک کل قوه من قوی ظاهریه کانت او باطنیه علی حسبها، فاذا سمعتی الاذن کلاما فقد ادرکته و اذا رات العین شیئا فقد ادرکته و ان کان المدرک فی الحقیقه هو النفس و القوی آلاتها، لان الادراک اذا تعلق بما یکون مادیا تدرکه النفس باله تخصه، و الا تدرکه النفس بذاتها، و علی الاول یکون حقیقه ذلک الشی ء متمثله عند المدرک ای النفس بواسطه الحس بانتزاعها صورته من نفس حقیقته علی تجرید بین فی محله. و لذا قال الشیخ فی الاشاره الثالثه من النمط الثالث من الاشارات: ادراک الشی ء هو ان یکون حقیقته متمثله عند المدرک یشاهدها ما به یدرک، و الفعل فی سیاق النفی کالنکره فی سیاقه یفید العموم، فالحجه ان النبی (صلی الله علیه و آله) اخبر عن الله بانه لا تد

رکه عین فکیف یقول هو: رایته تعالی بعینی و هل هذا الا التناقض فی قوله. و اما الایه الثانیه فوجه الاحتجاج بها ان النبی (صلی الله علیه و آله) اخبرهم بنهم لا یحیطون به علما، فکیف یقول هو بالتناقض: انی احطت به علما. سواء کانت الاحاطه بالابصار لان ابصار الشی ء احاطه ما علمیه به کما صرح به الامام (ع) فی قوله الاتی: فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه. او کانت بادراک آخر من غیر ابصار کالوهم و العقل فان احاطته تعالی بایه قوه مدرکه کانت مستحیله، فالایه الثانیه تدل علی نفی الرویه ایضا. و اما الایه الثالثه فوجه الاحتجاج بها انه تعالی اخرهم بامره تعالی بانه لیس کمثله شی ء فکیف یقول: انه تعالی علی صوره البشر. و هذا اشاره الی ردما رووا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) من ان الله تعالی خلق آدم علی صورته کما فی الملل و النحل للشهرستانی عند الکلام فی المشبهه (ص 48 طبع ایران 1288 ه)، و الی رد مارووا عنه (صلی الله علیه و آله) من انه قال: رایت ربی فی احسن صوره. نقله الشهرستانی ایضا فی ص 49 من الکتاب. و نقل بعضهم عنه (صلی الله علیه و آله) انه راه تعالی لیله المعراج علی صوره شاب حسن الوجه او علی صوره الشاب المراهق و نحوهما من المنقولات الظاهره فی انه تعالی علی صوره البشر. روی فی عیون

اخبار الرضا (ع) للصدوق و فی الاحتجاج للطبرسی قدس سرهما عن الحسین بن خالد انه قال: قلت للرضا (علیه السلام): ان الناس یقولون: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ان الله خلق آدم علی صورته، فقال: قاتلهم الله لقد حذفوا اول الحدیث ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مر برجلین یتسابان فسمع احدهما یقول: قبح الله وجهک و وجه من یشبهک فقال (صلی الله علیه و آله) له: یا عبدالله لاتقل هذا الاخیک فان الله خلق آدم علی صورته. روی لکلینی فی باب النهی عن الصفه بغیرما وصف به نفسه من جامعه الکافی باسناده عن ابراهیم بن محمد الخزاز و محمد بن الحسین قالا: دخلنا علی ابی الحسن الرضا (ع) فحکینا له ان محمد (صلی الله علیه و آله) رای ربه فی صوره الشاب الموفق فی سن ابناء ثلاثین سنه- الی ان قال: ثم قال (علیه السلام): یا محمد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یا محمد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) حین نظر الی عظمه ربه کان فی هیئه الشاب الموفق و سن ابناء ثلاثین سنه؟ یا محمد عظم ربی عز و جل ان یکون فی صفه المخلوقین- الی ان قال (علیه السلام): یا محمد ما شهد له الکتاب و السنه فنحن القائلون به. فبما حققنا دریت ان الایه الاولی مطابقه للسوال عن الرویه، و الاخیرتین انما ذکرنا علی نحو التمثیل و التنظیر، و هذا الداب لیس بعزیز فی الاحتجاجات و ان کان مورد السوال نفی الرویه، عل انه یمکن ارجاع الایات الثلاث الی دلالتها علی نفی الرویه ایضا ضمنا. اما وجه دلاله الاولیین علیه فقد علم، و اما دلاله الاخیره علیه فلانه لو تعلق الادراک بالبصر علیه تعالی لزم ان یکون مماثلا لاجسام کثیفه حتی یتحقق الرویه بالعین، لما علم فی شرح الحدیث الاول من ان الرویه انما تعلق علی الاجسام التی لا ینفذ عنها نور البصر، فلا تکون الا کثیفا ذاوضع وجهه فیلزم من القول بالرویه ان یکون له تعالی مماثل من الاجسام، لان کلما یدرک بالابصر فهو ذو مثل، و هذه الدقیقه مستفاده ضمنا و یویده قوله (علیه السلام) بعدذا: فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه. و یحتمل بعیدا ان یرجع ضمیر هو فی (و هو علی صوره البشر) الی الرجل ای النبی (صلی الله علیه و آله) بان تکون الجمله حالیه و الایات الثلاث استشهد بها لدلالتها علی نفی الرویه و منساقه الیه راسا، لا انه یستفاد ضمنا کما ذهب الیه جم غفیر من شراح الحدیث. فیکون المعنی انه (صلی الله علیه و آله) اخرهم عن الله تعالی بامره، لا تدرکه الابصار و لا یحیطون به علما و لیس کمثله شی ء، تدل کل واحده منها علی نفی رویته تعالی بالابصار، ثم یقول ذلک المخبر انا رایت الله بعینی و احطت به علما برویتی ایاه بعینی ایضا و الحال انه علی صوره البشر الاذا لم یکن للبشر ادراکه و احاطته بالابصار فیکف یجوز له (صلی الله علیه و آله) و هو من البشر ایضا. ولکن طبع الحدیث یابی عن هذا الاحتمال جدا کما لایخفی علی المتدرب بصناعه الکلام من متن الحدیث و اسلوبه، و المختار هو المتعین. و بعض نسخ الکافی بلا ضمیر هو، ای و احطت به علما علی صوره البشر فعلی هذا الوجه اما ان تتعلق علی بضمیر الفاعل فی احطت فیکون الرائی ای النبی (صلی الله علیه و آله) علی صوره البشر، و اما ان تتعلق بالضمیر المجرور فی به فیکون المرئی ای الله تعالی علی صوره البشر. و بما حققناه یعلم ان تلک النسخه لیست بصواب و اسقط الضمیر من الکاتب و کم له من نظیر. قوله (علیه السلام): (اما تستحیون ما قدت الزندقه ان ترمیه (علیه السلام) بهذا ان یکون یاتی من عند الله بشی ء ثم یاتی بخلافه من وجه آخر) و فی بعض النسخ ما تستحون و هی صحیحه ایضا لانها مخففه الاولی و لغه منها. و کلمه ما فی قوله: ما قدرت، نافیه. قوله: ان ترمیه (علیه السلام) بهذا ای تنسبه به و الضمیر یرجع الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال العلامه المجلسی- ره- فی مرآه العقول: و ارجاع الضمیر الی الله بعید جدا. و اقول: بل هووهم راسا لعدم مناسبته الحجه و لا لفظ الحدیث. قوله: ان یکون (اه) بدل لقوله هذا و بیان و تفصیل له. و المراد ان الزنادقه مع کفرهم و عنادهم لا ینسبونه (صلی الله علیه و آله) الی ما نسبتموه الیه من المناقضه فی اقواله و کذبه علی الله تاره یقول من امر الله لا تدرکه الابصار و تاره یقول انی رایته ببصری فیکف انتم مع اعترافکم بنبوته (صلی الله علیه و آله) ترمونه به. قوله: (ثم قال ابوقره فانه تعالی یقول و لقدر آه نزله اخری) لما بین الامام (ع) استحاله ادراکه تعالی بالابصار استدل ابوقره فی مقام المعارضه بقوله تعالی علی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) راه تعالی بعینه بناء علی ان ضمیر المفعول فی راه راجع الیه تعالی، فاجابه الامام (ع) بان القرآن یفسر بعضه بعضا و ان بعد هذه الایه ما یدل عی ما رای حیث قال تعالی (ما کذب الفواد ما رای) و فسرها (ع) بقوله ما کذب فواد محمد ما رات عیناه، ثم استشهد بالایه التالیه المبینه لما رات عیناه (صلی الله علیه و آله) (ما زاغ البصر و ما طغی لقدر ای من آیات ربه الکبری) فضمیر المفعول فی راه راجع الی المخلوق لا الی الخالق حیث قال: لقد رای من آیات ربه الکبری و آیات الله غیر الله. ثم احتج علیه بقوله تعالی (و لا یحیطون به علما) ثم فسره زیاده توضیح و بیان فی دلاله الایه علی نفی الرویه بالابصار بقوله: فاذا راته الابصار فقد احاط به العلم و وقعت المعرفه. ثم ان کثیرا من نسخ مخطوطه و مطبوعه الالکافی متفقه فی تانیث فعل احاط الی (فقد احاطت به العلم) ولکنها من تصحیف النساخ ظنا منهم ان ضمیر الفعل راجع الی الابصار، و هو و هم لان العلم فاعله و الا یلزم ان یکون العلم تمیرا و التمیز یجب ان یکون نکره. قال الجوهری فی الصحاح: احاط به علمه، و احاط به علما، و احاطت الخیل بفلان، و احتاطت به ای احدقت و فی الوحی الالهی (و لا یحیطون به علما) و (ان الله قد احاط بکل شی ء علما). قوله: (فقال ابوقره فتکذب بالروایات) لما استدل الامام (ع) بالدلیلین العقلی و النقلی عی استحاله رویته تعالی بالابصار و لم یبق لابی قره دلیل یستدل به علی مطلوبه اعترض علی الامام فقال علی صوره الاستفهام للانکا: افتکذب بالروایات؟ یعنی اذا لم تکن الروایات داله علی رویته تعالی لزم تکذیبها ای القول بعدم اسنادها الی النبی (صلی الله علیه و آله). فاجابه الامام بالتزامه فقال: اذا کانت مخالفه للقرآن کذبتها، و ذلک لانه لکتاب عزیز لایاتیه الباطل من بین یدییه و لا من خلفه تنزیل من حکیم حمید، فهو الاصل الصدق و المعیار الحق و لا یعراضه الاخبار المتخالفه المختلفه، و لایجوز التجاوز فی التوحید عما فی القرآن المجید و قد ادب الائمه علیهم السلام اصحابهم بذلک. ففی الحدیث الحادی و الثلاثین من الباب الاول من کتاب التوحید للصدوق- ره- باسناده عن الفضل بن شادان، عن ابن ابی عمیر قال: دخلت علی سیدی موسی ابن جعفر علیهماالسلام فقلت له: یا ابن رسول الله علمنی التوحید، فقال: یا ابااحمد لا تتجاوز فی التوحید ما ذکره الله تعالی فی کتابه فتهلک، الحدیث. فما وافقته من الاخبار و الا تضرب بالجدار، و لایخفی ان الاخبار التی یمکن الجمع بینها و بین الکتاب لیست بمخالفه له، و نسخه التوحید للصدوق: کذبت بها، و هی انسب بقول ابی قره فتکذب بالروایات مطابقه. قوله: (و ما اجمع المسلمون علیه انه لا یحاط به علما، و لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر). و لیس کمثله شی ء بعض آیه 10 من الشوری قوله تعالی: (فاطر السموات و الارض جعل لکم من انفسکم ازواجا و من الانعام ازواجا یذروکم فیه لیس کمثله شی ء و هو السمیع البصیر). و کلمه ما موصوله اسمی مبتداء و خبره کل واحد من انه لا یحاط به علما و لا تدرکه الابصار، و لیس کمثله شی ء، و لیست معطوفه علی القرآن حتی یکون التقدیر: اذا کانت الروایات مخالفه لما اجمع المسلمون علیه کذبتها، و لو کانت معطوفه علیه لوجب ان تقدم علی کذبتها. و معنی العباره ان القرآن لما کان منزلا من

عند الله تعالی و اجمع المسلمون قاطبه علی تسلیم ما فیه و منه قوله تعالی: لا یحیطون به علما، و لا درکه الابصار و لیس کمثله شی ء، لم یجز الاعراض عنه و خرقه بروایات تنافیه و تخالفه و من تمسلک بها خالف القرآن و اجماع المسلمین. و الی هنا تمت الحجه علی ابی قره علی اتم بیان و اکمل برهان فی استحاله ادراکه تعالی بالابصار ما فاه بشی ء من مناقضه او معارضه فی المساله اصلا، بل انتقل الی اساله اخری قد مناها من روایه الطبرسی فی الاحتجاج و فی آخرها: قال صفوان: فتحیر ابوقره و لم یحر جوابا حتی قام و خرج. تقدیم مطالب یلیق ان یشار الیها: الاول: ان قوله (علیه السلام): (فمن المبغ عن الله الی الثقلین من الجن و الانس و قوله (علیه السلام) (کیف یجی ء رجل الی الخلق جمیعا) افادا ثلاثه امور. الاول: ان الثقلین بفتحتین هما الجن و الانس و علیه اجماع اهل اللغه و التفسیر فی قوله تعالی: (سنفرغ لکم ایها الثقلان) (الرحمن- 33) و یفسر الثقلین بالجن و الانس آیات اخری من سوره الرحمن کقوله تعالی (خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار) و قوله تعالی (یا معشر الجن و الانس) الایه. و قوله تعالی فیومئذ لا یسئل عن ذنبه انس و لا جان). قال القاضی البیضاوی فی تف

سیر انوار التنزیل: الثقلان الانس و الجن سمیا بذلک لثقلهما علی الارض، او لرزانه رایهم و قدرهم، اولا نهما مثقلان بالتکلیف انتهی قوله. و الجن و الانس یونثان باعتبار انهما طائفه او جماعه، قال المرزوقی فی شرح قول ایاس بن مالک الطائی (الحماسه 194). کلا ثقلینا طامع بغنیمه و قد قدر الرحمن ما هو قادر قوله: کلا ثقلینا، ای کل واحد من جماعتینا، و الثقل (بالتحریک) الجماعه. و الثقلان الجن و الانس. الامر الثانی: ان الجن مکلفون بما کلف بها الانس. الامر الثالث: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم ایضا، و القرآن الکریم ناطق بذین فی عده مواضع. قال تعالی: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یاتوا بمثل هذا القرآن لا یاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا) (الاسراء- 91) وجه الاستدلال بالایه علیه انهم لو لم یکونوا مکلفین بما کلف بها الانس و لم یکن خاتم النبیین مبعوثا الیهم ایضا لما تحدیهم الله تعالی بالاتیان بمثل القرآن. و قال تعالی: (و یوم یحشرهم جمیعا یا معشر الجن قد استکثرتم من الانس و قال اولیاوهم من الانس ربنا استمتع بعضنا ببعض و بلغنا اجلنا الذی اجلت لنا قال النار مثویکم خالدین فیها الا ما شاء الله ان ربک حکیم علیم و کذلک نولی بعض الظالمین بعضا بما کانوا یکسبون یا معشر الجن و الانس الم یاتکم رسل منکم یقصون علیکم آیاتی و نیذرونکم لقاء یومکم هذا قالوا شهدنا علی انفسنا و غرتهم الحیوه الدنیا و شهدوا علی انفسهم انهم کانوا کافرین) (الانعام- 132 -130) ای اذکر یوم یحشرهم الله تعالی، بالیاء علی قرائه حفص عن عاصم، و علی قرائه ابی بکر عنه یوم نحشرهم بالنون، و ضمیرهم لمن یحشر من الثقلین. و وجه الاستدلال بهما بین، فان لهم حشرا و ثوابا و عقابا فهم مکلفون. و الایه الاخیره صریحه علی ان رسلا ارسلوا الیهم، و اما ان هولاء الرسل المبعوثون الی الانس فلاتدل علیه هذه الایه صریحه و ان دلت علی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم، لانهم مخاطبون بالقرآن، و لولا القرآن کتابهم و الرسول (صلی الله علیه و آله) بعث الیهم ایضا لما خوطبوا به و انما الکلام فی الرسل الذین کانوا قبله (صلی الله علیه و آله). و انما قلنا لا تدل الایه علیه صریحا، لامکان ارجاع الضمیر فی قوله: رسل منکم الی الانس خاصه لما سنشیر الیه بعید هذا، ولکن الایه ظاهره فی ان لکل طائفتین نبیا من جنسهما. و قال تعالیفی سوره الملک: (و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح و جعلناها رجوما للشیاطین) و اعتدنا لهم عذاب السعیر و للذین کفروا بربهم عذاب جهنم و بئس

المصیر اذا القوا سمعوا لها شهیقا وهی تفور تکاد تمیر من الغیظ کلما القی فیها فوج سالهم خزنتها الم یاتکم نذیر قالوا بلی قد جائنا نذیر فکذبنا و قلنا ما نزل الله من شی ء ان انتم الا فی ضلال کبیر و قالوالو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر فاعترفوا بذنبهم فسحقا لاصحاب السعیر). فالایات تدل علی ان للجن ثوابا و عقابا حیث قال تعالی: و اعتدنا لهم عذاب السعیر، ثم ان لهم نذیرا ایضا حیث قالوا بلی قد جائنا نذیر، و الذین کفروا یشملهم ایضا بدلیل قولهم لو کنا- نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر و قال تعالی اولا: و اعتدنالهم عذاب السعیر فاصحاب السعیر شامل للکافرین من الجن ایضا و تدل ایضا علی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعث الیهم بدلیل المخاطبه و الانذار، و اما ان جمیع نذرهم هل کانوا منهم او من الانس فلا تدل الایه علیه. و نظیر هذه الایات الدلاله علی انه کان لهم نذیر فی کل زمان قوله تعالی (و ان من امه الا خلافیها نذیر)(فاطر- 23) لان الجنه امه ایضا بلا کلام و القرآن ناطق بذلک. قال تعالی (فمن اظلم ممن افتری علی الله کذبا او کذب بایاته اولئک ینالهم نصیبهم من الکتاب حتی اذا جائتهم رسلنا یتوفونهم قالوا این ما کنتم تدعون من دون الله قالوا ضلوا عنا و شهدوا علی انفسهم انهم کانوا کافرین قال ادخلوا فی امم قد خلت من قبلکم من الجن و الانس فی النار کلما دخلت امه لعنت اختها حتی اذا ادارکوا فیها جمیعا قالت اخریهم لاولیهم ربنا هولاء اضلونا فاتهم عذابا ضعفا من النار قال لکل ضعف ولکن لاتعلمون و قالت اولیهم لاخریهم فما کان لکم علینا من فضل فذوقوا العذاب بما کنتم تکسبون) (الاعراف 39 -37) نعم و لقائل ان یقول: ان جمیع نذرهم لم یکونوا من الانس بدلیل قوله تعالی (و الجان خلقناه من قبل من نار السموم) (الحجر- 28). وجه الاستدلال ان الجان خلق من قبل خلق الانس من نار السموم، و قال تعالی (و ان من امه الا خلا فیها نذیر) فکان لهم نذیر و لم یکن خلق الانسان بعد، و الله تعالی اعلم، و ما اوتینا من العلم الا قلیلا. ثم ان الشیاطین فی سوره الملک هم بعض من طائفه الجن و کذا قوله تعالی (فوربک لنحشرنهم و الشیاطین ثم لنحضرنهم حول جهنم جثیا) (مریم- 71). و ذلک لانه تعالی قال: و لسلیمان الریح عاصفه تجری بامره الی الارض التی بارکنا فیها و کنا بکل شی ء عالمین و من الشیاطین من یغوصون له. یعملون عملا دون ذلک و کنا لهم حافظین) (الانبیاء- 83 -82) و کذا قال: (و لقد فتنا سلیمان- ای قوله: فسخرنا له الریح تجری بامره رخاء حیث اصاب و الشیاطین کل بناء و غواص و آخرین مقرنین فی الاصفاد) (ص، 39- 35). و اذا اضفناها الی قوله تعالی (ولسلیمن الریح غدوها شهر ورواحها شهر و ارسلنا له عین القطر و من الجن من یعمل بین یدیه باذن ربه و من یزغ منهم عن امرنا نذقه من عذاب السعیر یعملون له ما یشاء من محاریب و تماثیل و جفان کالجواب و قدور راسیات اعملوا آل داود شکرا و قلیل من عبادی الشکور فلما قضینا علیه الموت مادلهم علی موته الا دابه الارض تاکل منساته فلما خر تبینت الجن ان لو کانوا یعلمون الغیب مالبثوا فی العذاب المهین) (سباء، 14 -12) و الی قوله تعالی: (و حشر لسلیمان جنوده من الجن و الانس و الطیر فهم یوزعون) (النمل- 19) و الی قوله تعالی: (قال عفریت من الجن انا آتیک به قبل ان تقوم من مقامک) (النمل- 42) تنتج ان هولاء الشیاطین کانوا من الجن. و کذا اذا اضفنا قوله تعالی: (و لقد زینا السماء الدنیا بمصابیح و جعلناها رجوما للشیاطین) (الملک- 6) الی قوله تعالی: (قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن- الی قوله تعالی مخبرا عنهم: و انا لمسنا السماء فوجدناها ملئت حرسا شدیدا و شهبا و انا کنا مقاعد للسمع فمن یستمع الان یجدله شهابا رصدا)

(الجن، 10 -2) ینتج ان الشیاطین طائفه من الجن. و قال تعالی: (سنفرغ لکم ایها الثقلان) (الرحمن- 33) ای سنجرد لحسابکم و جزائکم و ذلک یوم القیامه قال القاضی: و فیه تهدید مستعار من قولک لمن تهدده: سافرغ لک فان المتجرد للشی ء کان اقوی علیه و احد فیه. و وجه الاستدلال به ظاهر. و کذا آیه اخری من تلک السوره و هی قوله تعالی (فیومئذ لا یسئل عن ذنبه انس و لا جان) بل المخاطب فیها الجن و الانس فی آیات فبای آلاء ربکما تکذبان، بدلیل قوله تعالی: سنفرغ لکم ایها الثقلان، و قوله تعالی: یا معشر الجن و الانس، و بعض آی اخری و علیه اجماع المفسرین، و لو لم یکن الرسول (صلی الله علیه و آله) مبعوثا الیهم ایضا لما خوطبوا بالقرآن الکریم. و قال تعالی فی سوره الجن: (قل اوحی الی انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا یهدی الی الرشد فامنا به و لن نشرک بربنا احد الی قوله تعالی مخبرا عنهم: و انا منا الصالحون و منادون ذلک کنا طرائق قددا و انا طننا ان لن نعجز الله فی الارض و لن نعجزه هربا انا لما سمعنا الهدی آمنا به فمن یومن بربه فلا یخاف بخسا و لا رهقا و انا منا المسلمون و منا القاسطون فمن اسلم فاولئک تحروا رشدا و اما القاسطون فکانوا لجهنم حطبا). و قال

تعالی آخر الاحقاف: (و اذا صرفنا الیک نفرا من الجن یستمعون القرآن فما حضروه قالوا انصتوا فلما قضی ولوا الی قومهم منذرین قالوا یا قومنا انا سمعنا کتابا انزل من بعد موسی مصد قالما بین یدیه یهدی الی الحق و الی طریق مستقیم یا قومنا اجیبوا داعی الله و آمنوا به یغفر لکم من ذبوبکم و یجرکم من عذاب الیم و من لا یجب داعی الله فلیس بمعجز فی الارض و لیس له من دونه اولیاء اولئک فی ضلال مبین). وجه الاستدلال بایات هاتین السورتین ظاهر و انها تدل مع کونهم مکلفین علی ان القرآن کتابهم ایضا فرسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم ایضا، بل ما فی الاحقاف تدل علی ان انبیاء السلف من الانس کانوا مبعوثین الیهم ایضا حیث قالوا یا قومنا انا سمعنا کتابا انزل من بعد موسی مصدقا لما بین یدیه، کما تدل علی ان هولاء النفر من الجن کانوا یهودا ما آمنو بعیسی (ع). و لعل هولاء النفرهم القوم الذین اخبر الله تعالی عنهم: (و من قوم موسی امه یهدون بالحق و به یعدلون) (الاعراف- 161) او ان هذه الایه تشملهم ایضا کقوله الاخر: (و ممن خلقنا امه یهدون بالحق و به یعدلون) (الاعراف- 282) و الله تعالی اعلم. و قال تعالی: (و لقد خلقناکم ثم صورناکم ثم قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجد الالا ابلیس لم یکن من الساجدین- الی قوله تعالی: قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعک منهم لاملان جهنم منکم اجمعین) (الاعراف، 19 -12) وجه الاستدلال به ان العقاب فرع التکلیف، و قال تعالی: لاملان جهنم منکم اجمعین، عدل عن الغیبه الی الخطاب لیشمل الحکم و الخطاب کلا الفریقین من الجن و الانس. نظیر قوله تعالی ایضا: و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس الی قوله: قال اذهب فمن تبعک منهم فان جهنم جزاوکم جزاء موفورا (الاسراء- 66 -64) و یفسره قوله تعالی آیات آخر ص: (فسجد الملائکه کلهم اجمعون الا ابلیس استکبرو کان من الکافرین- الی قوله تعالی: قال فالحق و الحق اقول لاملئن جهنم منک و ممن تبعک منهم اجمعین) (هود- 121) و قوله تعالی: (ولکن حق القول منی لاملئن جهنم من الجنه و الناس اجمعین) (السجده- 15) و قوله تعالی: (و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها) الایه (الاعراف- 180). و کذا یبین ان المراد کلا الفریقین قول امیرالمومنین (علیه السلام) (الخطبه الاولی من النهج): فقال سبحانه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس و قبیله- الخ، و فی بعض النسخ الا ابلیس و جنوده. و بالجمله ان الایات القرآنیه تدل علی ان الجن مکلفون

کالانس و لاریب ان من شرائط التکلیف ان یکون المکلف عاقلا، فلهم عقل و تمییز و لذا هدی هولا النفر من الجن عقولهم الی الهدایه و الرشد حیث قالوا (انا سمعنا قرآن عجبا یهدی الی الرشد فامنا به ولن نشرک بربنا احدا) و قال تعالی (و لقد ذرانا) الایه، و القلب فی القرآن بمعنی العقل. کما تدل انهم رجال و اناث کلانس حیث قال تعالی مخبرا عنهم: (و انه کان رجال من الانس یعوذون برجال من الجن) (الجن- 7) و اخبر تعالی ان بعضهم فرسانا و الاخر مشاه حیث قال: (و استفزز من استطعت منهم بصوتک و اجلب علیهم بخیلک و رجلک) (الاسراء- 67). فالایات تنتج بانهم لیسوا بمجردین، لان التکثر انما یصح فیما کان له ماده. علی ان الله تعالی صرح بذلک ایضا فی قوله: (و خلق الجان من مارج من نار) (الرحمن- 16) و قوله تعالی: (و الجان خلقناه من قبل من نار السموم) (الحجر- 28) و قوله تعالی: و لقد فتنا سلیمان- الی قوله تعالی: فسخرنا له الریح تجری بامره رخاء حیث اصاب و الشیاطین کل بناء و غواص و آخرین مقرنین فی الاصفاد) (الزمر 39 -35). وجه الاستدلال به ان کونهم مقرنین فی الاصفاد انما یصح مع عدم تجردهم، و قال تعالی (و تری المجرمین یومئذ مقرنین فی الاصفاد) (ابراهیم- 51) والله اعلم. و کذا القرآن یدل عی انهم یتو الدون، لدلاله الناریه علی ذلک، و قد قال الله تعالی: و اذا قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه افتتخذونه و ذریته اولیاء من دونی و هم لکم عدو بئس للظالمین بدلا) (الکهف- 49). و حیث قال عز من قائل: (فیهن قاصرات الطف لم یطمثهم انس قبلهم و لا جان) (الرحمن- 58). ثم اذا کانت الجن مادیه جسمانیه و مع ذلک انا لا نراهم و هم یرونا کما قال عز من قائل: (یا بنی آدم لا یفتننکم الشیطان کما اخرج ابویکم من الجنه ینزع عنهما لباسهما لیریهما سواتهما انه یریکم هو و قبیله من حیث لا ترونهم انا جعلنا الشیاطین اولیاء للذین لا یومنون) (الاعراف- 28) علمنا انهم من الاجسام اللطیفه و لیس بلازم ان یدک بالابصار کل ما هو جسم فان بعض الاجسام الذی قبلنا لا نراه بالعین کالهواء مثلا. و الشیطان فی الایه هو ابلیس و ابلیس من الجن بدلیل قوله تعالی: (و اذ قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس کان من الجن ففسق عن امر ربه) الایه المتقدمه. و قوله تعالی (و کذلک جعلنا لکل نبی عدوا شیاطین الانس و الجن) (الانعام- 113). و قوله تعالی (ثم قلنا للملائکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس لم

یکن من الساجدین- الی قوله تعالی مخبرا عنه: قال فبما اغویتنی لا قعدن لهم صراطک المستقیم- الی قوله تعالی: فوسوس لهما الشیطان لیبدی لهما من سواتهما) (الاعراف 21 -12) و کذا اذا اضفنا قوله تعالی: (و قال الشیطان لما قضی الامر ان الله وعدکم وعد الحق و وعدتکم فاخلفتکم و ما کان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی فلاتلومونی و لوموا انفسکم) الایه (ابراهیم- 28) الی قوله تعالی (و لقد صدق علیهم ابلیس ظنه فاتبعوه الا فریقا من المومنین و ما کان له علیهم من سلطان الا لنعلم من یومن بالاخره ممن هو منها فی شک) الایه (سبا- 21) ینتج ان الشیطان هو ابلیس. و قوله تعای: (و اذ قلنا للملائکه اسجدوا فسجدوا الا ابلیس- الی قوله تعالی: وعدهم و ما یعدهم الشیطان الا غرورا ان عبادی لیس لک علیهم سلطان و کفی بربک و کیلا) (الاسراء 68 -64) کالصریح بان الشیطان هو ابلیس. فقد تحصل من الایات المتقدمه ان الجن مکلفون و لهم عقل و تمییز و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث الیهم ایضا، و ان بعضهم مسلم و بعضهم قاسطو کافر لما اعترفوا فی سوره الجن بذلک حیث قالوا: (و انا منا المسلمون و منا القاسطون) و قال تعالی فی الایه المتقدمه من الکهف (فسجدوا الا ابلی کان من الجن) الخ، و قال تعالی (فسجدوا الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین) (البقره- 24) فبعض الجن کافر. و ان من کان من الجن و الانس شریرا متمردا عن الله تعالی فهو شیطان قال تعالی: (و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معکم) (البقره- 14) و قال تعالی: (و کذلک جعلنا لکل نبی عدوا شیاطین الانس و الجن) (الانعام- 13) و ان بعض انبیاء الانس مبعوثون الیهم ایضا، و ان نذیرا او نذرا من جنسهم بعثوا الیهم. ثم ههنا یخلق بنا ان یبحث عن مسائل: منها ان انبیاء الانس کیف بعثوا الی الجن و هما لیسامن جنس واحد، و قد مر فی شرح الخطبه 237 (ص 82 -79 ج 16) البحث عن لزوم التناسب و التجانس فی ذلک و قد قال تعالی: (و ما منع الناس ان یومنوا اذ جائهم الهدی الا ان قالوا ابعث الله بشر رسولا قل لو کان فی الارض ملائکه یمشون مطمئنین لنزلنا علیهم من السماء ملکا رسولا) (الاسراء- 98). و حیث انکر الناس ان یکون الرسل بشرا قال تعالی لرسوله (صلی الله علیه و آله) (قل) جوابا لشبهتهم (لو کان فی الارض) الایه و ذلک لتمکینهم من الاجتماع بالرسول و التلقی منه. و قریب من هذه الایه قوله تعالی: (و لو جعلناه ملکا لجعلناه رجلا) (الانعام- 10). و منها ان شیاطین الانس و الجن کیف یظلون غیرهم من الجن و الانس عن سواء الصراط، و علی ای نحو کان سلطانهم علیهم، و ما معنی قوله تعالی (من شر الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنه و الناس؟). و منها لم بعث بعض الانبیاء من الانس الیهم ایضا و بعضهم الاخر من جنسهم و ما سر التبعیض، او ان قوله تعالی: (یا معشر الجن و الانس الم یاتکم رسل منکم، الایه (الانعام- 131). لیس المراد ان بعث الی کل من الثقلین رسل من جنسهم بل انما المراد الرسل من الانس خاصه، ولکن لما جمعوا مع الجن فی الخطاب صح ذلک، نظیر قوله تعالی (یخرج منهما اللولو و المرجان) و المرجان یخرج من الملح دون العذب. او ان الرسل من الجن رسل الرسل الیهم لقوله تعالی: (و لوا الی قومهم منذرین). و منها ان الجن اذا کانوا مکلفین فلابد لهم فی کل زمان من نبی، قال الله تعالی (و لو انا اهلکناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا لولا ارسلت الینا رسولا فنتبع آیاتک من قبل ان نذل و نخزی) (طه- 136) و لما کان بدو خلقهم قبل الانس بلا ارتیاب فلابد من ان یکون لهم نبی من جنسهم من قبل بلا کلام، و یحمل قوله تعالی فی سوره الانعام (الم یاتکم رسل منکم) عی ظاهره. و غیرها من المسائل التی یحتاج عنوانها و حلها و البحث عنها و عن الروایات المر

ویه فی المقام الی تدوین کتاب علی حده، و لعلنا نبحث عن بعضها فی اثناء مباحثنا الاتیه. المطلب الثانی: ان احتجاجه (علیه السلام) علی ابی قره بقوله: ان بعد هذه الایه ما یدل علی مار آی- الخ، تحریض الناس علی التدبر فی آیات القرآن الکریم، و تعلیمهم باسلوب التنعم من تلک المادبه الالهیه و قد فهمنا بعمله هذا ان القرآن یفصسر بعضه بعضا. و قد مضی الکلام من سمیه و جده باب مدینه العلم امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذلک عند شرحنا علی المختار الاول من باب الکتب و الرسائل قال (علیه السلام): کتاب الله تبصرون به و تنطقون به و تسمعون به یفسر بعضه بعضا و یشهد بعضه علی بعض (ص 254 ج 2 من تکلمه المنهاج). و کذلک قد تبین فی (ص 89 منها) ان الله تعالی نزل القرآن تبیانا لکل شی ء، و قال عز من قائل: (و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شی ء) (النحل- 92) و قال تعالی (و ما فرطنا فی الکتاب من شی ء) (الانعام- 39). فکیف لایکون تبیانا لنفسه. و الله تعالی حث عباده علی التدبر فی کلامه، قال عز من قائل. (افلا یتدبرون القران و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) (النساء- 85). و قال تعالی: (افلا یتدبرون القران ام علی قلوب اقفالها) (محمد 27). و قال سبحانه: (کتاب انزلناه الیک

مبارک لیدبروا طایاته و لیتذکر اولو الالباب) (ص- 30). فمما بینا دریت ان من ذهب الی عدم جواز التدبر فی آیات الله و الاخذ بها الا بما ورد تفسیره عنهم علیهم السلام خالف کتاب الله، و قد ذهب الی هذا القول الاخباریون علی ما نقل الخوانساری فی روضات الجنات عند ترجمه محمد امین الاخباری الاسترابادی عن الشیخ عبدالله بن صالح السما هیجی البحرانی فی الفروق بین المجتهدین و الاخباریین (1). حیث قال: الفرق الخامس عشر انهم یجوزون الاخذ بظاهر الکتاب بل یرجحونه علی ظاهر الخبر و الاخباریون لا یجوزون الاخذ الا بما ورد تفسیره عنهم علیهم السلام، حتی ان بعض الاخباریین لایعد الکتاب من الادله ایضا و یقتصر علی السنه فقط، و هذا الفرق بینهما فی التمسک بالکتاب و عدمه انما هو فی الفروع و اما فی الاصول فانهم لا یجوزون اخذ العقائد من القرآن و اخبار الاحاد، و الاخباریون یقولون بعکس ذلک. و لایخفی علیک ان الاخباریین سلکوا فی الفروع و الاصول مسلکی الافراط و التفریط. و لو قیل بجواز اخذ الاصول من الکتاب لیلزم الدور لان اعتقاد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مبعوث من عند الله تعالی مثلا لو کان باخذ آیه (یا ایها النبی انا ارسلناک شاهدا) الایه، مثلا انما یصح اذا اعتقد

انه رسول الله و کلامه و حی من عنده تعالی، ولو کان الاعتقاد به من نفس هذه الایه و لم یثبت نبوته بعد مثلا لکان هو الدور. المطلب الثالث: انه (علیه السلام) فی جواب ابی قره لما ساله فتکذب بالروایات؟ قال: اذا کانت الروایات مخالفه للقرآن کذبتها. و ذلک ان القرآن هو معیار الحق و میزان الصدق، و هو الاصل فی المعارف و میزان کل شی ء بحسبه، فاذا کانت روایه لم یمضها القران و لو کانت من الکتب الاربعه لایجوز الاخذ بها. و ذهب الاخباریون الی ان جمله ما فیها صحیحه، فلو کانت دعواهم ان جمیع الروایات المنقوله فیها موافقه لکتاب الله ففیه القطع بان بعضها لا یوافقه الکتاب و لا العقل، فمجرد ان الروایه منقوله فیها لا یوجب صحتها و المعیار کتاب الله کما قدمنا البحث عن ذلک فی صدر هذه المسئله فی الرویه. المطلب الرابع قوله (علیه السلام): و ما اجمع المسلمون علیه الی آخره دلیل علی حجیه الاجماع ففی کل مساله تحقق فیها اجماع المسلمین علیها فلا یجوز التخلف عنها، و اجمعوا علی حجیه القرآن و هو ناطق بعدم ادراک الابصار ایاه تعالی، و المتبع الاجماع المحقق. و العجب من الاخباریین کیف یقتصرون فی الدله علی الکتاب و السنه بل بعضهم علی الثانی فقط کما دریت و یدعون الاجماع و الع المع شده اهتمامهم بالتمسک بالخبار، و هذا هو خبر مروی فی الکافی ذهب الخباریون الی ان جمله ما فیه صحیحه، و ینادی الامام (ع) باعلی صوته بان ما اجمع المسلمون علیه لایجوز الاعراض عنه، فهل هذا الاعراض عن الکتاب و السنه. المطلب الخامس ان اباقره لما زعم من الرویه، الرویه بالابصار احتج الامام (ع) علیه علی مقدار فهمه و حذاء زعمه بعدم رویته تعالی بها، و الافسیاتی اخبار اخر فی صحه رویته تعالی بمعنی آخر ادق و الطف لا یعقله الا الاوحدی من الناس. الحدیث الثالث رواه الکلینی قدس سره فی باب ابطال الرویه من جامعه الکافی عن محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد، عن ابی هاشم الجعفری، عن ابی الحسن الرضا (ع) قال سالته عن الله هل یوصف؟ فقال: اما تقرا القرآن؟ قلت: بلی، قال: اما تقرا قوله تعالی و لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار؟) قلت: بلی، قال: فتعرفون الابصار؟ قلت: بلی، قال: ما هی؟ قلت: ابصار العیون، فقال: ان اوهام القلوب اکبر من ابصار العیون، فهو لا تدرکه الاوهام و هو یدرک الاوهام. و قریب منه روایه اخری فی ذلک الباب من الکافی ایضا رواها عن محمد بن ابی عبدالله، عمن ذکره، عن محمد بن عیسی، عن داود بن القاسم ابی هاشم الجعفری قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار؟ فقال: یا اباهاشم اوهام القلوب ادق من ابصار العیون، انت قد تدرک بوهمک السند و الهند و البلدان التی لم تدخلها و لا تدرکها ببصرک، و اوهام القلوب لا تدرکه فکیف ابصار العیون. و قد رواهما الصدوق قدس سره فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید فروی الاول باسناده عن محمد بن الحسن بن احمد بن الولید، عن محمد بن الحسن الصفار، عن احمد بن محمد، عن ابی هاشم الجعفری، عن ابی الحسن الرضا (ع) و الثانی عن علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق، عن محمد بن ابی عبدالله علی حذو ما فی الکافی. و روی فی المجلس الرابع و الستین ما امالیه عن الحسین بن ابراهیم بن احمد ابن هشام المودب قال: حدثنا ابوالحسین محمد بن جعفر الاسدی، قال: حدثنی محمد ابن اسماعیل بن بزیع، قال: قال ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) فی قول الله عز و جل (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار) قال: لا تدرکه اوهام القلوب فکیف تدرکه ابصار العیون. بیان: ابوجعفر (علیه السلام) هو الامام التاسع محمد بن علی الرضا، بقرینه روایه ابی هاشم الجعفری عنه، و صرح به الصدوق فی التوحید حیث قال فی ذلک الاسناد: عن داود بن القاسم عن ابی هاشم الجعفری قال: قلت

لابی جعفر ابن الرضا (ع). الاوهام جمع وهم و هو یطلق فی الکتب الحکمیه علی القوه الوهمیه التی من شانها ادراک المعانی الجزئیه المتعلقه بالمحسوسات کعداوه زید و محبه عمرو قال الشیخ فی الشفاء: القوه المسماه بالوهم هی الرئیسه الحاکمه فی الحیوان حکما لیس فصلا کالحکم العقلی، ولکن حکما تخییلا مقرونا بالجزئیه و بالصوره الحسیه و عنه یصدرا کثرا الافعال الحیوانیه، انتهی کلامه. و کما ان العقل رئیس الوهم و مخدومه کذلک الوهم رئیس الحواس الظاهره و الباطنه و مستعملها و مستخدمها و لذا بینوا ان آلتها الدماغ کله ولکن الاخص بها التجویف الاوسط علی التفصیل الذی بین فی محله. ولکن المراد بالوهم فی تلک الروایات معناه اللغوی ای ما یقع فی القلب من الخاطر. قال الطریحی فی مجمع البحرین: الوهم ما یقع فی الخاطر یقال: و همت الشی ء اهمه و هما من باب ضرب ای وقع فی خلدی. و قال الفیومی فی المصباح: و همت و هما وقع فی خلدی، و الجمع اوهام. فالمراد باوهام القلوب ادراکاتها و منه قول الصادق و الباقر علیهاالسلام: کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم- الحدیث الذی ذکرناه فی صدر هذا البحث. و قد مر غیر مره ان القلب فی الایات و الاخبار بمع الالنفس و العقل. و الوهم بذلک المعنی اعنی الادراک المتعلق بالقوه العقلیه المتعلقه بالمعقولات فی الاخبار غیر عزیز بل شائع ذائع. و لا یبعد ان یقال: وجه التعبیر بالاوهام انما کان من جهه عدم احاطه العقول به تعالی اعنی ان هذا التعبیر یشیر ضمنا الی ان تلک الادراکات فی صفه الباری تعالی اوهام من الوهم بمعنی الغلط و خیالات لا انها حقائق و معقولات صحیحه. و انما ان ادراکات القلوب اکبر من ابصار العیون لان القلب اعنی العقل مجرد و العقل قد یا یحتاج فی ادراکه الی الماده و الجهه و غیرهما مما یحتاج الیها غیره من القوی المدرکه فی ادراکاتها. و لایخفی ان ادراک البصر مثلا مقصور علی ما هو محصور فی الماه و لابد ان یکون ذاجهه و وضع وضوء و لون و ان لایکون بعیدا مفرطا عن محسه الرویه و لا قریبا منها کذلک، و ان لایکون صغیرا جدا مما یحتاج فی رویتها الی الالات المکبره و ان لایکون بینهما حاجب مما قدمنا فی صدر هذا البحث من شرائط الابصار و اما العقل فیدرک ما هو مجرد عن الماده و الجهه و لا یشترط فی رویته وجود الواسطه و عدم الظلمه و عدم القرب و البعد المفرطین و لا عدم الحاجب، فانه یدرک مطلقا و لذا قال (علیه السلام): انت قد تدرک بوهمک ای بعقلک السند والهند- الخ، و المجرد عن الماده یکون ادق و الطف و اکبر وجودا من ادراکات البصر، لان مدرکاتها محبوسه محصوره. و فی نسخه مخطوطه مصححه من توحید الصدوق موجوده عندنا: ان اوهام القلوب اکثر من ابصار العیون، بالثاء المثلثه و هذا صحیح ایضا، و الکل یشیر الی معنی واحد ای اوسع وجودا. و بالجمله ان کل ما تدرکه اوهام القلوب لا تدرکه العیون، بخلاف العکس و ان العقل مجرد عن الماده و مدرکاتها کذلک، و سایر القوی لیست فی مرتبته، و کذلک مدرکاتها. فالمدرکات العقلیه ادق و اکبر و اکثر وجودا من الحسیه، قل کل یعمل علی شاکلته، فاذا لم یکن الوهم قادرا عی ادراکه تعالی و الاحاطه به فما ظنک بالعیون التی دون الوهم بمراحل، فنفی ادراکه تعالی بالوهم الذی هو اوسع وجودا و اتم ادراکا یستلزم نفی ادراکه بالابصار بطریق اولی، فان نفی الاعم یستلزم نفی الاخص، کما ان نفی الحیوان یستلزم نفی الانسان علی ما بین فی صنع المیزان. ثم لایخفی علی من ساعده التوفیق ان هذه الاخبار الصادره من اهل بین العصمه تشیر الی تجرد الروح الانسانی الذی به امتاز الانسان عن سائر الحیوانان و به کرم الله بنی آدم علیهم، فالحیوانات و ان کانت قویه فی ادراکاتها الحسیه لکنها عاجزه عن نیل ما

رزق به الانسان من تعقل المعقولات و ادراک الحقائق المجرده و المعانی اللطیفه الخفیه من فعل العقل، و الفرق بین المعانی الحسیه و بین المعانی العقلیه شرفا کالفرق بین الحاسه و العقل. و المراد من سوال ابی هاشم الجعفری اباالحسن الرضا (ع) عن الله هل یوصف یعنی هل یدرک سبحانه بالحواس و العقول ثم یوصف بان یقال: ان الله ذاته کذا و صفاته کذا و لا محاله ینجر ال محدودیته تعالی و الی وصفه بالصوره و التخطیط و غیرها من صفات خلقه کما یستفاد من الاخبار الوارده فی باب النهی عن الصفه بغیرما وصف به نفسه جل و علا کما فی الکافی و التوحید و غیرهما. ثم ان هذه الاخبار لا تفسر الابصار بالاوهام، بل لما انجر الکلام الی ادراک الابصار الحق تعالی قالوا علیهم السلام: ان اوهام القلوب لا تدرکه تعالی فکیف الابصار تقدر علی ادارکه، و کذا انه تعالی یدرک اوهام القلوب مع دقتها وسعتها فکیف لا یدرک الابصار و یظهرما قلنا بادنی تامی فی سیاق تلک الاخبار، فقدوهم من قال انها فسر الابصار بالوهام القلوب. نعم روایه اخری منقوله فی باب فی قوله تعالی، (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار) من الکافی و فی باب ما جاء فی الرویه من توحید الصدوق بسند واحد و متن واحد من غیر اختلاف ظاهره فی انها تفسر الابصار بابصار القلوب. ففیهما باسنادهما عن محمد بن یحیی العطار، عن احمد بن محمد بن عیسی، عن ابن ابی نجران، عن عبدالله بن سنان عن ابی عبدالله (علیه السلام) فی قوله (لا تدرکه الابصار) قال: احاطه النهم، الا تری الی قوله: (قد جائکم بصائر من ربکم) لیس یعنی بصیر العیون (فمن ابصر فلنفسه) لیس یعنی من البصر بعینه (و من عمی فعلیها) لیس یعنی عمی العیون انما عنی احاطه الوهم کما یقال: فلان بصیر بالشعر، و فلان بصیر بالفقه، و فلان بصیر بالدراهم، و فلان بصیر بالثیاب، الله العظم من ان یری بالعین، انتهی. و کانه (علیه السلام) اراد من قوله نذا مفسرا کما ان للعین بصرا کذلک للقلب بصر و بصر القلب یسمی بصیره، فالمراد من احاطه الوهم احاطه بصیره القلب و مع ذلک لا یبعد ان یقال: انه (علیه السلام) اراد من کلامه هذا التنبیه علی اراده ابصار القلوب بالایه ایضا لا ابصار العیون فقط، ای ان الابصار فی الایه تشمل ابصار العیون و القلوب کلیهما. و اشار (ع) فی صحه اراده ادراک القلبی من الابصار الی اطلاق البصر علی بصیره القلب فی القرآن الکریم بقوله: الا تری الی قوله تعالی (قد جائکم بصائر من ربکم) الخ، و الی اطلاقه علیها فی العرف ایضا بقوله: کما یقال:

فلا بصیر الخ. و قوله: انما عنی احاطه الوهم، ای انما اراد الله من قوله: (لا تدرکه الابصار) احاطه الوهم. ان قلت: هذه الاخبار تکذب ادراکه تعالی باوهام القلب، و قد رویت اخبار اخر ان القلوب تدرکه بحقائق الایمان فکیف التوفیق؟. قلت: المراد من الاخبار النافیه، ادراکه تعالی بالاکتناه و الاحاطه، و من الاخبار المثبته ادراکه بوجه بمعنی الانکشاف التام الحضوری و الشهود العلمی من غیر اکتناه کما نتلوها علیک مبینه. الحدیث الرابع فی الکافی عن محمد بن ابی عبدالله، عن علی بن ابی القاسم، عن یعقوب بن اسحاق قال: کتبت الی ابی محمد (ع) اساله کیف یعبد العبد ربه وهو لا یراه؟ فوقع (ع) یا بایوسف جل سیدی و مولای و المنعم علی و علی آبائی ان یری، قال: و سالته هل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه؟ فوقع (علیه السلام): ان الله تبارک و تعالی اری رسوله بقلبه من نور عظمته ما احب. اقول: هذا هو الحدیث الاول من باب فی ابطال الرویه من اصول الکافی و قریب منه الحدیث الثامن منه. قال: محمد بن یحبی و غیره عن احمد بن محمد بن عیسی، عن ابن ابی نصر، عن ابی الحسن الرضا (ع) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اسری بی الی السماء بلغ بی جبرئیل مکانا لم یطاه قط جبرئیل فکشف له لاراه الله من نور

عظمته ما احب و رواه الصدوق فی التوحید عن ابیه، عن محمد العطار، عن ابن عیسی، عن البزنطی عن الرضا (ع). بیان: محمد بن ابی عبدالله هو الذی اکثر المشایخ الثلاثه رضوان الله علیهم الروایه عنه، و علی بن ابی القاسم عبدالله بن عمران البرقی المعروف ابوه بما جیلویه یکنی اباالحسن، و ذهب المولی صالح المازندرانی و المولی صدرا الشیرازی فی شرحهما علی اصول الکافی الی ان یعقوب بن اسحاق هو الشیخ ابویوسف یعقوب بن اسحاق ابن السکیت الدورقی، و ابن السکیت هذا من اکابر علماء العربیه و عظماء الشیعه و هو من اصحاب الجواد و الهادی علیهماالسلام، و مولف کتاب اصلاح المنطق. قال ابن خلکان فی و فیات الاعیان: قال بعض العلماء: ما عبر لی جسر بغداد کتاب من اللغه مثل اصلاح المنطق و قال: قال ابوالعباس المبرد: ما رایت للبغدادیین کتابا احسن من کتاب ابن السکیت. و قال الشیخ الجلیل النجاشی فی الفهرست: یعقوب بن اسحاق السکیت ابویوسف کان مقدما عند ابی جعفر الثانی و ابی الحسن علیهماالسلام و کان یختصانه (و کان یخصانه- ظ)و له عن ابی جعفر (ع) روایه و مسائل، و قتله المتوکل لاجل التشیع و امره مشهور، و ان وجیها فی علم العربیه و اللغه ثقه مصدق لا یطعن علیه و له کتب العد کتبه. قال ابن الندیم فی الفهرست: و کان یعقوب بن السکیت یکنی بابی یوسف و کان مود بالولد المتوکل و یقال: ان المتوکل ناله بشی ء حتی مات فی سنه ست و اربعین و مائتین، و لیعقوب ابن یقال له: یوسف نادم المعتضد و خص به، انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و فی وفیات الاعیان و کان یمیل فی رایه و اعتقاده الی مذهب من یری تقدیم علی بن ابیطالب رضی الله عنه، قال احمدبن عبید: شاورنی ابن السکیت فی منادمته المتوکل فنهیته، فحمل قولی علی الحسد و اجاب الی ما دعی الیه من المنادمه فبینما هو مع المتوکل یوما جاء المعتز و الموید فقال المتوکل: یا یعقوب ایما احب الیک ابنای هذان ام الحسن و الحسین؟ فغض ابن السکیت من ابنیه و ذکر الحسن و الحسین رضی الله عنهما بما هما اهله، فامر الا تراک فداسوا بطنه فحمل الی داره فمات بعد غد ذلک الیوم، و کان ذلک فی سنه اربع و اربعین و مائتین- الی ان قال: و قد روی فی قتله غیر ما ذکرته اولا، فقیل: ان المتوکل کان کثیر التحامل علی علی بن ابیطالب رضی الله عنه و ابنیه الحسن و الحسین رضی الله عنهم اجمعین، و کان ابن السکیت من المغالین فی محبتهم و التوالی لهم، فما قال له المتوکل تلک المقاله قال ابن السکیت: و الله ان

قنبر خادم علی رضی الله عنه خیر منک و من ابنیک، فقال المتوکل: سلوا لسانه من قفاه، ففعلوا ذلک به فمات و ذلک فی لیله الاثنین لخمس خلون من رجب سنه اربع و اربعین و مائتین، و قیل: سنه ثلاث و اربعین. و بلغ ثمانیا و خمسین سنه. و قال المجلسی- ره- فی مراه العقول: و ظن اصحاب الرجال ان یعقوب ابن اسحاق هو ابن السکیت، و الظاهر انه غیره، لان ابن السکیت قتله المتوکل فی زمان الهادی (ع) و لم یلحق ابامحمد (ع). انتهی کلامه- ره-. اقول: ابومحمد فی الروایات هو الحسن بن عی العسکری الامام الحاد یعش والد الامام المنتظر علیهماالسلام. قال فی الکافی: ولد ابومحمد الحسن بن علی علیهماالسلام فی شهر رمضان و فی نسخه اخری فی شهر ربیع الاخر سنه اثنتین و ثلاثین و مائتین، و قبض (ع) یوم الجمعه لثمان لیال خلون من شهر ربیع الاول سنه ستین و مائتین و هو ابن ثمان و عشرین سنه. و فی الکافی ان والده اباالحسن الثالث علی بن محمد الهادی الامام العاشر (ع) قبض سنه اربع و خمسین و مائتین فکان ابومحمد (ع) عند وفات ابیه الهادی (ع) ابن اثنتین و عشین سنه، و عند وفاه ابن السکیت ابن اثنتین و عشر سنه، فابن السکیت لحق ابامحمد (ع) الا ان نقل ابن السکیت عنه (علیه السلام) مستغرب فی ظاهر الامر فلا یبعد احتمال المجلسی- ره- عن الصواب. فالظاهر ان یعقوب بن اسحاق هذا هو ابویوسف یعقوب بن اسحاق الکندی فیلسوف الغرب المتوفی- 246 هو لما کان هو و ابن السکیت فی الاسم والکنیه و اسم الوالد مشترکین، و کانا ایضا معاصرین اشتبه علی الشراح احدهما بالاخر. و مما یوید هذا الاحتمال الاحتجاج الذی وقع بین ابی محمد (ع) و بین الکندی لما اخذفی تالیف تناقض القرآن علی زعمه نقله المجلسی- ره- فی احتجاجات البحار عن مناقب ابن شهر آشوب قال: ابوالقاسم الکوفی فی کتاب التبدیل ان اسحاق الکندی کان فیلسوف العراق فی زمانه، اخذ فی تالیف تناقض القرآن و شغل نفسه بذلک و تفرد به فی منزله و ان بعض تلامذته دخل یوما علی الامام الحسن العسکری (ع) فقال له ابومحمد علیه السلام: اما فیکم رجل رشید یردع استاذکم الکندی عما اخذ فیه من تشاغله بالقرآن؟ فقال التلمیذ: نحن من تلمذته کیف یجوز منا الاعتراض علیه فی هذا او فی غیره؟ فقال ابومحمد (علیه السلام): اتودی الیه ما القیه الیک؟ قال: نعم، قال فصر الیه (فسر الیه- خ ل) و تلطف فی موانسته و معونته علی ما هو بسبیله، فاذا وقعت الموانسه فی ذلک فقل: قد حضرتنی مساله اسالک عنها فانه یستدعی ذلک منک فقل له: ان اتاک هذا المتکلم بهذا القرآن هل یجوز ان یکون مراده بما تکلم به منه غیر المعانی التی ظننتها انک ذهبت الیها؟ فانه سیقول: انه من الجائز لانه رجل یفهم اذا سمع، فاذا اوجب ذلک فقل له: فما یدریک لعله قد اراد غیر الذی ذهبت انت الیه فتکون واضعا لغیر معانیه، فصار الرجل الی الکندی و تلطف الی ان القی الیه (علیه- خ ل) هذه المساله فقال له: اعد علی فاعاد علیه فتفکر فی نفسه و رای ذلک محتملا فی اللغه و سائغا فی النظر. و مما یوید هلا الاحتمال ایضا ان السوال عن نحو هذه المساله انسب بحال الکندی من ابن السکیت لانه کان فیلسوفا حکیما، و قد عد ابن الندیم فی الفهرست من کتبه الفلسفیه اکثر من عشرین کتابا، و کانه اراد اختبار الامام فیه تعالی فاجابه (علیه السلام) بما یناسبه. ولکن مع ذلک کله ههنا کلاما یختلج بالبال و هو ان علی بن ابی القاسم لم یکن ممن یروی عن الکندی او یکون احد تلامذته و لم نجد فی الکتب الرجالیه و الفهارس من عده من تلامذته او رواته بل عدوه من رواه ابن السکیت و منهم المولی الاردبیلی- ره- فی جامع الرواه. ثم ان ابامحمد (ع) کان عند وفاه الکندی ابن اربع عشره سنه لما مضی من تاریخ وفاتهما، و عند وفاه ابن السکیت ابن اثنتین و عشره سنه کما دریت، فکان

الفاصله بین وفاه ابن السکیت و الکندی سنتین، فلو کان نقل ابن السکیت عنه (علیه السلام) مستغربا لکان کذلک الکلام فی نقل الکندی عنه کما لایخفی و قول المجلسی- ره- ان ابن السکیت لم یلحق ابامحمد لیس بصواب کما علم. و قال بعضهم فی تعلیقه علی جام الرواه المذکور آنفا فی المقام ما هذا لفظه فیه اشتباه لان یعقوب بن اسحاق السکیت لم یرو عن ابی محمد جزما اذ کما صرح المولف ایضا قتله المتوکل فکیف یمکن روایته عن ابی محمد (ع)، فالظاهر انه یعقوب بن اسحاق البرقی لانه من رواه العسکری کما صرح (مح) انتهی قوله. و فیه اولا ان ابن السکیت ادرک ابامحمد (ع) کما علم. و ثانیا ان یعقوب بن اسحاق البرقی لم یکن بابی یوسف، علی انه مجهول الحال عده الشیخ- ره- فی الفهرست بعنوان یعقوب بن اسحاق من اصحاب الهادی (ع) و بزیاده وصفه بالبرقی من اصحاب العسکری (ع)، و لم یعلم من هو و من روی عنه و لم یذکر احمد ان علی بن ابی القاسم روی عنه. و الله تعالی اعلم. و اما سوال ابی یوسف ابامحمد (ع) عن رویته تعالی ففیه کلام ایضا، لان السائل ان کان ابن السکیت فکیف لم یکن استحاله رویته تعالی بالابصار معلومه له و هو ادرک الجواد و العسکرین (ع) و قال النجاشی: و له عن ابی جعفر الثانی (ع)

روایه و مسائل. نعم ان ان السائل الکندی فلا ضیرفیه لانه ساله اختبارا و کیف فاجابه علیه السلام بان الله تعالی جل ان یری بالابصار، لما دریت آنفا ان ما یدرک بالابصار یجب ان یکون جسما کثیفا له ضوء و لون وجهه و مکان و سائر ما یشترط فی الابصار حتی یری، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا. ثم ساله من باب المکاتبه ایضا بدلیل مقابلته بالتوقیع هل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه و انما سال عن ذلک لان طائفه من الروایات و بعض آیات النجم تدل علی انه (صلی الله علیه و آله) رآه تعالی، و یتبادر و هم العامه فی امثال هذه المعانی الی ما یتوهمونها فی الاجسام فیزعمون ان کل ما هو موجود فهو مرئی فما لم یکن بمرئی فلیس بموجود، او ان کل ما هو مرئی فهو مرئی بالابصار فقط، و لایعلمون ان الرویه بین القلب اعنی العقل اتم و اکمل و اشرف و اقوی و ابقی من الرویه بعین الراس، و الفرق بین الرویتین کالفرق بین المدرکین من العقل و العین. فاجابه (علیه السلام) باتم بیان تعالی اری رسوله بقلبه من نور عظمته ما احب نفی رویته تعالی بالبصر و قال: اری رسوله بقلبه ما احب من نور عظمته. و رویه القلب اشرف من رویه العین، لعدم احتیاجها الی ما یشترط فی الابصار بالعین، بل هو انکشاف تام و وصول لایتانی بیانه بالقلم

یفهمه من کان له قلب و قال ابوالحسن الرضا (ع) فی الحدیث المقدم ذکره: فکشف له فاراه- الخ، کانه بیان لقول ابی محمد (ع) اری بقلبه ای الارائه ههنا هی الکشف التام. و قوله (علیه السلام): من نور عظمته، بیان لکلمه ما قدم علیها توسعه للظرف. و اسلوب الکلام یقتضی ارجاع ضمیر احب الیه تعالی لا الی رسوله. فبما حققنا فی المقام علمت ان اباالحسن (ع) احتج علی ابی قره فی الحدیث المقدم عی زنه معرفته و قدر عقله، و لو وجده الامام اهلا للاشارات الرقیقه لفسر له قوله تعالی (ما کذب الفواد ما رای) بما رای الفواد کما فی الحدیث الاتی. و علمت ایضا ان ما جاء فی الروایات بانه (صلی الله علیه و آله) راه تعالی، فالمراد رویته بالقلب من غیر احاطه لا بالبصر جمعا بین ما حکم به العقل الناصع و بین ظاهر النقل. فنعم ما اشار الیه العالم الجلیل الصدوق- ره- فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید حیث قال: حدثنا محمد بن الحسن بن احمد بن الولید، قال: حدثنا ابراهیم بن هاشم، عن ابن ابی عمیر، عن مرازم، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سمعته یقول: رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه عز و جل- یعنی بقلبه- و تصدیق ذلک ما حدثنا به محمد بن الحسن بن احمد بن الولید، قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار، عن محمد بن الحس البن ابی الخطاب، عن محمد بن الفضیل قال: سالت اباالحسن (ع) هل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه عز و جل؟ فقال: نعم بقلبه راه. اما سمعت الله عز و جل یقول (ما کذب الفواد ما رای) ای لم یره بالبصر ولکن راه بالفواد. انتهی ما افاده- ره- الحدیث الخامس فی الکافی: عده من اصحابنا، عن احمد بن محمد بن خالد، عن احمد بن محمد بن ابی نصر، عن ابی الحسن الموصلی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: جاء حبر الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین هل رایت ربک حین عبدته؟ قال فقال: ویلک ما کنت اعبدربا لم اره، قال: و کیف رایته؟ قال: ویلک لا تدرکه العیون فی مشاهده الابصار ولکن راته القلوب بحقائق الایمان. اقول: هذه الروایه جائت فی الجوامع بطرق متعدده بینها اختلاف لفظا و کما فی الجمله و ما اتی به الکلینی فی هذا الباب من جامعه الکافی جزء مما نقل فی الجوامع الاخر. ثم ان الظاهر ان ذلک الحبر هو ذعلب الیمانی و الحدیث بعض حدیث دعلب المشهور رواه الخاصه و العامه بالفاظ مختلفه متقاربه و اسناده متعدده. نعم لا یبعد ان یذهب الی ان ذلک السوال و الجواب وقع بینه (علیه السلام) و بین ذلک الحبر مره، و بینه و بین ذعلب مره اخری، ولکن مشارکتهما فی هیئه السوال و الجواب و نضد الالفاظ تاب

یان بظاهرهما عن ذلک الاحتمال. ففی باب التوحید من الکافی و فی الوافی ص 95 ج 1 فی باب جوامع التوحید و فی مراه العقول ص 91 ج 1: محمد بن ابی عبدالله رفعه عن ابی عبدالله علیه السلام قال: بینا امیرالمومنین یخطب علی منبر الکوفه اذقام الیه رجل یقال له: ذعلب دولسان بلیغ فی الخطب شجاع القلب فقال: یا امیرالمومنین هل رایت ربک؟ فقال: ویلک یا ذعلب ما کنت اعبد ربا لم اره. فقال: یا امیرالمومنین کیف رایته؟ قال: ویلک یا ذعلب لم تره العیون بمشاهده هذه الابصار، ولکن راته القلوب بحقایق الایمان، ویلک یا ذعلب ان ربی لطیف اللطافه لا یوصف باللطف، عظیم العظمه لا یوصف بالعظم، کبیر الکبریاء لا یوصف بالکبر، جلیل الجلاله لا یوصف بالغلظ، قبل کل شی ء لایقال قبله، و بد کل شی ء لایقال له بعد، شاء (شیا خ ل) الاشیاء لابهمه، دراک لا بخدیعه، فی الاشیاء کلها غیر متمازج بها و لا بائن منها، ظاهر لا بتاویل المبارشره، متجل لاباستهلال رویه، نائی لا بمسافه، قریب لا بمداناه، لطیف لا بتجسم، موجود لا بعد عدم، فاعل لا باضطرار، مقدر لا بحرکه مرید لا بهامه، سمیع لا باله، بصیر لا باداه، لا تحویه الا ماکن، و لا تضمنه الاوقات و لا تحده الصفات، و لا تاخذه السنات

، سبق الاوقات کونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله، بتشعیره المشاعر عرف ان لا مشعرله، و بتجهیره الجواهر عرف ان لا جوهر له، و بمضادته بین الاشیاء عرف ان لا ضدله، و بمقارنته بین الاشیاء عرف ان لا قرین له، ضاد النور بالظلمه، و الیبس بالبلل، و الخشن باللین، و الصرد بالحرور، مولف بین متعادیاتها، مفرق بین مدانیاتها، داله بتفریقها علی مفرقها و بتالیفها علی مولفها، و ذلک قول الله تعالی (و من کل شی ء خلقنا زوجین لعلکم تذکرون). ففرق بین قبل و بعد لیعلم ان لا قبل له و لا بعد، شاهده بغرائزها ان لا غریره لمغرزها، مخبره بتوقیتها ان لا وقت لموقتها، حجب بعضها عن بعض لیعلم ان لا حجاب بینه و بین خلقه، ان ربا اذ لا مربوب، و الها اذ لا مالوه، و عالما اذا لا معلوم و سمیعا اذ لا مسموع. انتهی ما فی الکافی. و رواه الصدوق فی باب اثبات حدوث العالم من کتابه فی التوحید بطریقین و کل واحد منهما یشتمل علی اکثرمما فی الکافی الا ان ما فی الکافی واقع فی اثناء الطریق الاول و اما الطریق الثانی فمبتدء بما فی الکافی. فعلی الثانی قال: حدثنا علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق- ره- قال: حدثنا محمد بن ابی عبدالله الکوفی قال: حدثنا محمد بن اسماعیل البرمکی قال: حدثنا الحسین بن الحسن قال: حدثنا عبدالله بن زاهر قال: حدثنی الحسین بن یحیی الکوفی قال: حدثنی قثم بن قتاده، عن عبدالله بن یونس، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: بینا امیرالمومنین (علیه السلام) یخطب علی منبر الکوفه اذ قام الیه رجل یقال له ذعلب ذرب اللسان بلیغ فی الخطاب شجاع القلب- الی آخر ما فی الکافی، الا ان فی التوحید شائی الاشیاء علی صوره الفاعل و یمکن ان یکون ما فی الکافی ایضا علی اسم فاعل منون کرام. و فی التوحید: لا تصحبه الاوقات. ضاد النور بالظلمه و الجسو بالبلل، لیعلم ان لا حجاب بینه و بین خلقه غیر خلقه. و جاء ذیل الحدیث بعد قوله و سمیعا اذ لا مسموع ابیات علی هذا الوجه: ثم انشا یقول: و لم یزل سیدی بالحمد معروفا و لم یزل سیدی بالجود موصوفا و کنت اذ لیس نور یستضاء به و لا ظلام علی الافاق معکوفا و ربنا بخلاف الخلق کلهم و کلما کان فی الاوهام موصوفا و من یرده علی التشبیه ممتثلا یرجع اخا حصر بالعجر مکتوفا و فی المعارج یلقی موج قدرته موجا یعارض طرف الروح مکفوفا فاترک اخا جدل فی الدین منعمقا قد باشر الشک فیه الرای مووفا و اصحب اخا ثقه حبا لسیده و بالکرامات من مولاه محفوفا امسی دلیل الهدی فی

الارض منتشرا و فی السماء جمیل الحال معروفا قال: فخر ذعلب مغشیا علیه ثم افاق و قال: ما سمعت بمثل هذا الکلام و لا اعود الی شی ء من ذلک، انتهی. اقول: و الابیات مذکوره فی الدیوان المنسوب الی الامیر (ع)، و بین النسختین اختلاف فی الجمله. و اما الطریق الاول فالظاهر من التوحید- ان لم یکن صریحا- ان حدیث ذعلب انما کان من جمله ما قالها (ع) فی او خطبه خطب بها الناس علی المنبر بعد ما بایعوه. قال الصدوق- ره-: حدثنا احمد بن الحسن القطان و علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق- ره- قالا: حدثنا احمد بن یحیی بن زکریا القطان، قال: حدثنا محمد بن العباس، قال: حدثنی محمد بن ابی السری قال: حدثنا احمد بن عبدالله بن یونس، عن سعد الکنانی، عن الاصبغ بن نباته قال: لما جلس علی (علیه السلام) الخلافه و بایعه الناس خرج الی المسجد متعمما بعمامه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، لا بسا برده رسول الله (صلی الله علیه و آله)، متنعلا نعل رسول الله (صلی الله علیه و آله)، متقلدا سیف رسول الله (صلی الله علیه و آله) فصعد المنبر فجلس علیه متمکنا ثم شبک اصابعه فوضعها اسفل بطنه ثم قال: یا معاشر الناس سلونی قبل ان تفقدونی هذا سفط العلم هذا لعاب رسول الله صلی الله علیه و آله هذا ما زقنی رسول الله زقازقا، سلونی فان عندی علم الاولین و الاخرین، اما و الله لو ثنیت لی الوساده فجلست علیها لافنیت لاهل التواره بتوراتهم حتی تنطق التوراه فتقول: صدق علی ما کذب لقد افتاکم بما انزل الله فی. و افتیت اهل الانجیل بانجیلهم حتی ینطق الانجیل فیقول: صدق علی ما کذب لقد افتاکم بما انزل الله فی. و افتیت اهل القرآن بقرآنهم حتی ینطق القرآن فیقول: صدق علی ما کذب لقد افتاکم بما انزل لله فی و انتم تتلون القرآن لیلا و نهارا فهل فیکم احد یعلم ما نزل فیه، و لولا آیه فی کتاب الله لاخبرتکم بما کان و ما یکون و ما هو کائن الی یوم القیامه و هی هذه الایه (یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب). ثم قال: سلونی قبل ان تفقدونی فو الله الذی فلق الحبه و برا النسمه لو سالتمونی عن آیه فی لیل انزلت، او فی نهارا نزلت، مکیها، و مدنیها، سفریها و حضریها، ناسخها، و منسوخها، محمها. و متشابهها، تاویلها، و تنزیلها لاخبرتکم. فقام الیه رجل یقال له: ذعلب و کان ذرب اللسان بلیغا فی الخطب شجاع القلب فقال: لقد ارتقی ابن ابیطالب مرقاه صعبه لاخجلنه الیوم لکم فی مسالتی ایاه فقال: یا امیرالمومنین هل رایت ربک؟ قال: ویلک یا ذعلب لم اکن بالذی اعبدربا لم اره. قال: فکیف رایته صفه لنا؟ قال: ویلک یا ذعلب الربی لا یوصف بالبعد، و لا بالحرکه، و لا بالسکون و لا بالقیام قیام انتصاب، و لا بمجی ء و لا ذهاب، لطیف الطافه لا یوصف باللطف، عظیم العظمه لا یوصف بالعظم، کبیر الکبریاء لا یوصف باکبر، جلیل الجلاله لا یوصف بالغلظ، رووف الرحمه لا یوصف بالرقه، مومن لا بعباده، مدرک لا بمحسه، قائل لا باللفظ، هو فی الاشیاء علی غیر ممازجه، خارج منها علی غیر مبائنه، فوق کل شی ء فلا یقال شی ء فوقه، و امام کل شی ء و لایقال له امام، داخل فی الاشیاء لا کشی ء فی شی ء داخل، و خارج منها لا کشی ء من شی ء خارج. فخر ذعلب ثم قال: تا لله ما سمعت بمثل هذا الجواب و الله لا عدت الی مثلها. ثم قال (علیه السلام): سلونی قبل ان تفقدونی. فقام الیه الاشعث بن قیس فقال: یا امیرالمومنین کیف یوخذ من المجوس الجزیه و لم ینزل علیهم کتاب و لم یبعث الیهم نبی؟ قال: بلی یا اشعث قد انزل الله علیهم کتابا، و بعث الیهم رسولا حتی ان لهم ملک سکر ذات لیله فدعا بابنته الی فراشه فارتکبها، فلما صبح تسامع به قومه فاجتمعوا الی بابه فقالوا: ایها الملک دنست علینا دیننا فاهلکته فاخرج نطهرک و نقیم علیک الحد. فقال لهم: اجتمعوا و اسمعوا کلامی فان یکن لی مخرج مما ارتکبت و الا فشانکم، فاجتمعوا فقال لهم: هل علمتم ان الله لم یخلق خلقا اکرم علیه من ابینا آدم و امنا حوائ؟ قالوا: صدقت ایها الملک. قال: افلیس قد زوج بنیه بناته و بناته من بنیه؟ قالوا: صدقت هذا هو الدین فتعاقدوا علی ذلک فمحی الله ما فی صدورهم من العلم و رفع عنهم الکتاب، فهم الکفره یدخلون النار بلا حساب و المنافقون اشد حالا منهم. قال الاشعث: و الله ما سمعت لمثل هذا الجواب، و الله لا عدت الی مثلها ابدا. ثم قال (علیه السلام): سلونی قبل ان تفقدونی. فقام الیه رجل من اقصی المسجد متوکیا علی عصاه فلم یزل یتخطی الناس حتی دنا منه، فقال: یا امیرالمومنین دلنی علی عمل اذا انا عملته نجانی الله من النار. فقال له: اسمع یا هذا ثم افهم ثم استیقن قامت الدنیا بثلاثه: بعالم ناطق مستعمل لعلمه، و بغنی لا یبخل بماله علی اهل دین الله، و بفقیر صابر. فاذا کتم العالم علمه، و بخل الغنی، و لم یصبر الققیر فعندها الویل و الثبور، و عندها یعرف العارفون بالله ان الدار قد رجعت الی بدئها ای الکفر بعد الایمان. ایها السائل فلا تغترن بکثره المساجد و جماعه اقوام اجسادهم مجتمعه و قلوبهم شتی. ایها الناس انما الناس ثلاثه: زاهد، و راغب، و صابر، فاما الزاهد فلا یفرح بشی ء من الدنیا اتاه و لا یحزن علی شی ء منها فاته، و اما الصابر فیتمناها بقلبه فان ادرک منها شیئا صرف عنها نفسه لم (لماظ) یعلم من سوء عاقبتها، و اما الراغب فلا یبالی من حل اصابها ام من حرام. قال له: یا امیرالمومنین فما علامه المومن فی ذلک الزمان؟ قال: ینظر الی ما اوجب الله علیه من حق فیتولاه، و ینظر الی ما خلفه فیتبر امنه و ان کان حمیما قریبا. قال: صدقت یا امیرالمومنین ثم غاب الرجل فلم نره فطلبه الناس فلم یجدوه فتبسم علی (علیه السلام) علی المنبر ثم قال: مالکم هذا اخی الخضر (ع). ثم قال: سلونی قبل ان تفقدونی فلم یقم الیه احد فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی نبیه (صلی الله علیه و آله). ثم قال للحسن (علیه السلام): یا حسن قم فاصعد المنبر فتکلم بکلام لا تجهلک قریش من بعدی فیقولون: ان الحسن بن علی لا یحسن شیئا، قال الحسن (علیه السلام): یا ابه کیف اصعد و اتکلم و انت فی الناس تسمع و تری؟ قال له: بابی و امی و اری (اواری ظ) نفسی عنک و اسمع و اری و انت لا ترانی. فصعد الحسن (ع) المنبر فحمد الله بمحامد بلیغه شریفه و صلی علی النبی (صلی الله علیه و آله) صلاه و جزه ثم قال: ایها الناس سمعت جدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: انا مدینه العلم و علی بابها و هل تدخل المدینه الا من بابها، ثم نزل، فوثب الیه علی (علیه السلام) فحمله و ضمه الی صدره. القال للحسین (علیه السلام): یا بنی قم فاصعد المنبر و تکلم بکلام لا تجهلک قریش من بعدی فیقولون: ان الحسین بن علی لا یبصر شیئا، و لیکن کلامک تبعا لکلام اخیک. فصعد الحسین (ع) المنبر فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی نبیه صلاه موجزه ثم قال: یا معاشر الناس سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو یقول: ان علیا هو مدینه هدی فمن دخله نجی و من تخلف عنها هلک. فوثب الیه علی (علیه السلام) فضمه الی صدره و قبله ثم قال: معاشر الناس اشهدوا انهما فرخا رسول الله و دیعته التی استودعنیها، و انا استودعکموها، معاشر الناس و رسول الله سائلکم عنهما. انتهی ما فی التوحید. و روی هذا الطریق فی اول المجلس الخامس و الخمسین من امالیه بهذا الاسناد فی التوحید. و اعلم ان کلامه (علیه السلام) فی جواب ذعلب مذکور فی النهج ایضا، و هو الکلام 177 من باب الخطب اوله: و من کلامه (علیه السلام) و قد ساله ذعلب الیمانی فقال: هل رایت ربک یا امیرالمومنین؟ فقال (علیه السلام): افاعبد ما لااری، قال: و کیف تراه- الخ. لکن ما فی النهج یکون قریبا مثلث ما فی الکافی و التوحید، علی ان نسخه النهج لا یوافقهما فی الالفاظ و العبارات و بینهما تفاوت الا فی صدر الروایه حیث قال (علیه السلام): لا تدرکه العیون بمشاهده العیان ولکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان. و اما سائر کلامه هذا لیس بمذکور فی النهج الا ان قوله (علیه السلام): قامت الدنیا بثلاثه: بعالم ناطق مستعمل علمه- الخ، شبیه بقوله (علیه السلام) لجابر بن عبدالله الانصاری: یا جابر قوام الدنیا باربعه: عالم مسعمل علمه- الخ، و هو الحکمه 372 من باب المختار من حکمه (علیه السلام) من النهج. تنبیه: قد قدمنا فی شرح المختار الاول من کتبه (علیه السلام) (ص 357 ج 2 من تکمله المنهاج) اختلاف الاقوال فی اول خطبه خطبها (ع) بعد ما بویع له بالخلافه و قد حققنا هنالک ان الخطب: 21 و 28 و 166 و 176 من النهج کانت جمیعا خطبه واحده، فبما نقلنا من روایه التوحید ههنا علمت ان کلامه فی جواب ذعلب ای ذلک الکلام 177 من باب الخطب ایضا کان منها، و ان الجمیع مما قالها فی جلسه واحده حین صعد المنبر بعد ما بویع له (علیه السلام) باخلافه. و روی الکلینی فی ذلک الباب من الکافی حدیثا عن ابی جعفر (ع) وقع بینه و بین رجل من الخوارج مثل ما وقع بین امیرالمومنین (علیه السلام) و ذعلب فاجاب الرجل بما یقرب من کلام امیرالمومنین (علیه السلام). قال: علی بن ابراهیم عن ابیه، عن علی بن معبد، عن عبدالله بن سنان، عن ابیه قال: حضرت اباجعفر (ع) فدخل علیه رجل من الخوارج فقال: یا با جعفر ای شی ء تعبد؟ قال: الله، قال: رایته؟ قال: بلی لم تره العیون بمشاهده الابصار ولکن راته القلوب بحقائق الایمان، لایعرف بالقیاس، و لا یدرک بالحواس، و لا یشبه بالناس، موصوف بالایات، معروف بالعلامات، لایجوز فی حکمه، ذلک الله لا اله الا هو، قال: فخرج الرجل و هو یقول: الله اعلم حیث بجعل رسالته. انتهی. و رواه الصدوق فی المجلس السابع و الاربعین ما امالیه و فی باب جاء فی الرویه من التوحید ایضا. و ابوجعفر هذا هو محمد بن علی الباقر (ع) لا الامام التاسع بقریبه روایه سنان عنه (علیه السلام) صرح به فی اسناد الامالی حیث قال: عن عبدالله بن سنان عن ابیه قال: حضرت اباجعفر محمد بن علی الباقر (ع). قال الصدوق فی التوحید بعد نقل حدیق ذعلب: فی هذا البحر الفاظ قد ذکرها الرضا (ع) فی خطبته، و هذا تصدیق قولنا فی الائمه علیهم السلام ان علم کل واحد منهم ماخوذ عن ابیه حتی یتصل ذلک بالنبی (صلی الله علیه و آله). انتهی قوله رحمه الله. اقول: ان ما یجب ان یعتقد و یذعن فیهم (ع) ان علمهم من معدن واحد لا یخالفون الحق و لا یختلفون فیه، و لقد اجاد الصدوق رحمه الله بما افاد، ولکن ذلک الحدیث المروی فی الکافی عن ابی جعفر (ع) منسوب الی امیرالمومنین (علیه السلام) علی نسق واحد. روی الطبرسی فی کتاب الاحتجاج فی باب احتجاج امیرالمومنین (علیه السلام) فیما یتعلق بتوحید الله و تنزیهه عما لا یلیق به ما هذا لفظه: و روی اهل السیر ان رجلا جاء الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین اخبرنی عن الله ارایته حین عبدته؟ فقال له امیرالمومنین: لم اک بالذی اعبد من لم اره، فقال له: کیف رایته یا امیرالمومنین؟ فقال له: ویحک لم تره العیون بمشاهده العیان، ولکن راته العقول بحقائق الایمان، معروف بالدلالات، منعوت بالعلامات لا یقاس بالناس، و لا یدرک بالحواس، فانصرف الرجل و هو یقول: الله اعلم الحدیث یجعل رسالته، انتهی. و الناقد فی الاحادیث یری ان ذینک الحدیثین واحد قاله احدهما علیهماالسلام و وقعت تلک الواقعه لاحدهما و تعددت من سهو الراوی فتامل و الله تعالی اعلم. اما بین الحدیث فیجوز قرائه الابصار بالفتح و الکسر، فعلی الاول جمع و علی الثانی مصدر، و فی نسختی النهج و الاحتجاج بمشاهده العیان، و المراد بالقلوب العقول. کما فی الاحتجاج، و قد بینا فی شرح المختار 237 من باب الخطب ان المراد من القلب فی الایات و الاخبار و اصطلاح الا لهیین هو اللطیفه القدسیه الربانیه التی یعبر عنها بالقوه العقلیه، لا الجسم اللحمی الصنوبری. قوله (علیه السلام): لا تدرکه العیون فی مشاهده الابصار. قد عرفت فی شرح الاحادیث المتقدمه ان ما تدرکه الابصار لابد من ان یکون جسما ذا ضوء و لون، و ما یقبل الضوء و اللون لابد من ان یکون کثیفا، فلزم من رویته تعالی بالابصار کونه جسما، و الجسم مرکب حادث ذو جهه و وضع، تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا. و اما قوله: ولکن راته القلوب بحقائق الایمان فاعلم ان السائل الحبر لما ساله (علیه السلام) هل رایت ربک حین عبدته و اجابه (علیه السلام) ما کنت اعبد ربا لم اره، حمل الرویه علی الرویه بالعین، لان المرتکز عند عامه الناس انما تکون الرویه بهذا المعنی لانهم یتبادرون الی الاحکام التی تحس بمحسه لحشرهم معها و انسهم بها. و اما التوجه الی ما وراء الطبیعه و السیر الی باطن عالم الشهود بقدم المعرفه فلا تیسر لهم الا بعد تنبیه و ایقاظ و ارشاد، و لما رای (ع) انه حمل الرویه علی ذلک بین له ان المراد من الرویه هو الرویه القلبیه لا العینیه، و قال (علیه السلام) راته القلوب بحقائق الایمان. و اما الرویه القلبیه بحقائق الایمان فلابد من ان نمهد مقدمه فی بیانه کی یتضح المراد و هی: ان حقیقته تعالی غیر معلومه لاحد بالعلم الحصولی الصوری کما انها غیر معلومه لاحد ایضا بالعلم الاکتناهی اعنی احاطته تعالی بالعقل او الحس او بغیرهما من القوی المدرکه، و اتفق علی امتنا ذینک العلمین به تعالی الحکماء الالهیون و العرفاء الشامخون. اما الاول فلان العلم الحصولی به تعالی انما یتمشی فیما له ماهیه حتی یصح تعدد انحاء الموجود لتلک الماهیه فیحصل نحو من وجوده فی الاذهان، و العلم الحصولی هو حصول صوره الشی ء و ارتسامه فی الذهن، و العلم باشی ء لیس الا نحو وجوده لدی الذات العاقله المجرده، فهذا الوجود الذهنی نحو من وجود ذلک الشی ء الخارجی، غایه الامر ان للذهنی بالنسبه الی الخارجی تجردا ما، ولکن الواجب تعالی لما کان حقیقته وجوده العینی الخاص و تعینه عین ذاته و انیته ماهیته لا یتطرق الیه التعدد و الکثره، فلا یرتسم فی الذهن، فلا یکون معلوما لاحد بالعلم الحصولی. و اما الثانی فلان ما سواه معلول له، و انی للمعلول ان یحیط بعلته و هو دونها و شان من شونها، و هو تعالی لشده نوریه وجوده الغیر المتنای العینی الخاص به و نهایه کماله وسعه عظمته و قاهریه ذاته و تسلطه عی من سواه حجب العقول المجرده و النفوس الکامله، فضلا عن الاوهام و الابصار عن الاحاطه به و اکتناه ذاته لقصورها و فتورها. و فی الحدیث: ان الله قد الحتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار، و ان الملا الاعلی یطلبونه کما تطلبونه انتم و فی الکتاب الالهی (لا یحیطون به علما و عنت الوجوه للحی القیوم) (طه- 110) والعلم به تعالی علی ما هو علیه مختص به. سبحان من تحیر فی ذاته سواه فهم خرد بکنه کمالش نبرده راه از ما قیاس ساحت قدسش بود چنانک موری کند مساحت گردون ز قعر چاه و کما ان ابصارنا عاجزه عن ان تملا من نور الشمس المشرقه و عن احاطه الرویه بها و اکتناهها، کذلک بصیرتنا عن اکتناه ذاته تعالی. علی ان هذا التمثیل للتقریب، کیف؟ و هو تعالی اجل و اعلی عن التشبیه و التمثیل و القیاس بخلوقاته (و لله المثل الاعلی و هو العزیز الحکیم) (النحل- 61). ای برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من نکته: فاذا کان الابصار عاجره عن ان تملاها من نور الشمس المشرقه فما ظنک برویه من هو فی شده نوریته فوق ما لا یتناهی بما لا یتناهی. و قد روی فی ذلک الکلینی فی باب ابطال الرویه من جامعه الکافی و الصدوق فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید عن احمد بن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، عن صفوان بن یحیی، عن عاصم بن حمید، عن ابیعبدالله (علیه السلام) قال: ذاکرت اباعبدالله (علیه السلام) فیما یروون من الرویه، فقال: الشمس جزء من سبعین جزئا من نور الکرسی، و الکرسی جزء من سبعین جزئا من نور العرش، و العرش جزء من سبعین جزئا من نور الحجاب، و الحجاب جزء من سبعین جزئا من نور الستر، فان کانوا صادقین فلیملووا اعینهم من الشمس لیس دونها سحاب. فاذا ساقنا البرهان الی ان العلم به تعالی حصولیا و اکتناهیا محال، فلا جرم یکون المراد من الرویه القلبیه بحقائق الایمان غیر هذین النحوین من العلم بل هی طور آخر ادق و الطف و هو: ان الرویه القلبیه به تعالی هی الکشف التام الحضوری و شهوده تعالی للعبد علی مقدار تقر به منه تعالی بقدم المعرفه و درج معارف العقل و عقائد حقانیه برهانیه، فانه عز و جل یتجلی للعبد بقدر و عائه الوجودی، لانه رب العباد و الطرق الی الله بعدد انفاس الخلائق، و هم فی وجودهم و بقائهم فی جمیع الاحوال و العوالم ربط محض و فقر صوف، و الاول تعالی لا ینفک فیضه علیهم طرفه عین، و یفیض علیهم علی مقدار قابلیتهم وسعه وجودهم و تقربهم، و العارف السالک یشهده علی مقدار حقائق ایمانه لا بالکنه، و هذا الشهود الوجودی و الانکشاف التام الحضوری ذو درجات (یرفع الله الذین آمنوا و الذین اوتوا العلم درجات) (المجادله- 12). و تنتهی هذه الدرجات الی مرتبه یقول العبد یقول العبد السالک النائل بها علی لسان صدق و قول حق: لو کشف الغطاء لما ازددت یقین

ا. قال یعقوب بن اسحاق الکندی فیلسوف العرب: اذا کانت العله الاولی متصله بنا لفیضه علینا و کنا غیر متصلین به الا من جهته، فقد یمکن فینا ملاحظته علی قدر ما یمکن للمفاض علیه ان یلا حظ المفیض، فیجب ان لا ینسب قدر احاطته بنا الی قدر ملاحظتنا له، لانها اغزر و اوفر و اشد استغراقا. و قال المحقق الشهر زوری فی الشجره الالهیه: الواجب لذاته اجمل الاشیاء و اکملها، لان کل جمال و کمال رشح وفیض و ظل من جماله و کماله، فله الجلال الارفع، و النور الاقهر، فهو محتجب بکمال نوریته و شده ظهوره، و الحکماء المتالهون العارفون به یشهدونه لا بالکنه، لان شده ظهوره و قوه لمعانه و ضعف ذواتنا المجرده النوریه یمنعنا عن مشاهدته بالکنه کما منع شده ظهور الشمس و قوه نورها ابصارنا اکتناهها، لان شده نوریتها حجابها، و نحن نعرف الحق الاول و نشاهده، لکن لا نحیط به علما کما ورد فی الوحی الالهی (و لا یحیطون به لما و عنت الوجوه للحی القیوم). نقلهما صدر المتالهین عنهما فی الفصل الثالث من المنهج الثانی من اول الاسفار. و المراد من حقائق الایمان مراتبه لان الایمان به فی کل مرتبه کان حقیقه و عقیده حقه. فان قول الاعرابی حیث سئل عن الدلیل علی وجود الصانع: البعره تدل علی البعیر و آثار الاقدام تدل علی المسیر، افسماء ذات ابراج و ارض ذات فجاج لا تدل علی وجود اللطیف الخبیر، مرتبه من مراتب الایمان، و هو استدلال بالاثار المحوجه الی السبب الدال علی وجوده تعالی، و هو اعتقاد صدق و ایمان حق. و قد سلک هذا المسلک امیرالمومنین (علیه السلام) فی مقام ارشاد من کان و عاء عقله یقتضی هذا القدر من الخطاب بقوله: البعره تدل علی البعیر، و الروثه تدل علی الحمیر و آثار الاقدام تدل علی المسیر فهیکل علوی بهذه اللطافه، و مرکز ثفلی بهذه الکثافه کیف لا یدلان علی اللطیف الخبیر؟ و کان قول الاعرابی ماخوذ من کلامه (علیه السلام) کما اشار الیه السید نعمه الله الجزائری فی تعلیقته علی اول کتابه الموسوم بالانوار النعمانیه. و استدلال المتکلمین بحدوث الاجسام و الاعرض علی وجود الخالق و بالنظر فی احوال الخلیقه علی صفاته تعالی واحده فواحده ایضا مرتبه من الایمان، و هذه المرتبه حقیقه من حقائق الایمان. و هذا الطریق ابراهیم الخلیل (ع) فی مقام هدایه العباد، فانه استدل بالافول الذی هو الغیبه المستلزمه للحرکه المستلزمه للحدوث المستلزم لوجود الصانع تعالی. و ما استدل به الحکماء الطبیعیون من وجود الحرکه علی محرک، و بامتناع اتصال المحرکات الالی نهایه علی وجود محرک اول غیر متحرک، ثم استدلوا من ذلک علی وجود مبداء اول ایضا حقیقه من حقائق الایمان و مرتبه من مراتبه و ما استدل به طائفه اخری ن الالهیین کالعرفاء الشامخین من ذاته علی ذاته من غیر الاستعلانه بالباطل الدور و التسلسل، اعنی برهان الصدیقین حق و حقیقته من مراتب حقائق الایمان. و اشیر الیه فی الکتاب الالهی (سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق او لم یکف بربک انه علی کل شی ء شهید) (فصلت- 55) فعرفوا بذاته ذاته و وحدانیته شهد الله انه لا اله الا هو، و بذاته عرفوا غیره، او لم یکف بربک انه علی کل شی ء شهید. و اعلم ان اظهر الموجودات و اجلاها عند اهل البصیره هو الله تعالی، و یستدلون بذاته علی وجود غیره لا بالعکس کما هو داب من لم یصل الی تلک المرتبه العلیاء و قد نطق ببرهان الصدیقین علی اوضح بیان امام الموحدین سید الشهداء ابوعبدالله الحسین (ع) فی دعاء عرفه: کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک، ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، مت غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک، و متی بعدت حتی تکون الاثار هی التی توصل الیک- الخ. و نعم قال العارف الشبستری: زهی نادان که الخورشید تابان ز نور شمع جوید در بیابان و لایخفی ان اتم مراتب الایمان و حقائقه هذه المرتبه الاخیره، و هی ایضا بحسب مراتب العرفان متفاوته، و قد کان الفائزون بهذه الرتبه العلیاء و النالون بهذه النعمه العظمی یکتمونها عن غیر اهلها مخافه ان تزل اقدام لم تسلک منازل السائرین، و تضطرب احلام لم ترق الی مقامات العارفین. قد روی الشیخ الجلیل السعید الصدوق قدس سرع فی باب ما جاء فی الرویه من کتابه فی التوحید حدیثا فی ذلک قال: حدثنا علی بن احمد بن محمد بن عمران الدقاق، قال: حدثنا محمد بن ابی عبدالله الکوفی، قال: حدثنا موسی بن عمران النخعی، عن الحسین بن یزید النوفلی، عن علی بن ابی حمزه، عن ابی بصیر، عن ابیعبدالله (علیه السلام) قال: قلت له: اخبرنی عن الله عز و جل هل یراه المومنون یوم القیامه؟ قال: نعم و قد راه قبل یوم القیامه. فقلت: متی؟ قال: حین قال لهم: (الست بربکم قالوا بلی) (الاعراف 173) ثم سکت ساعه ثم قال: ان المومنین لیرونه فی الدنیا قبل یوم القیامه الست تراه فی وقتک هذا؟ قال ابوبصیر: فقلت له: جعلت فداک فاحدث بهذا عنک؟ فقال: لا فانک اذا حدثت به فانکره منکر جاهل بمعنی ما نقوله ثم قدر ان ذلک تشبیه کفر، و لیست الرویه بالقلب کالرویه بالعین، تعالی الله عما یصفه المشبهون و الملحدون. بیان: قوله: فاحدث جمله استفهامیه او ان اداه الاستفهام محذوفه ای افا حدث بهذا عنک؟ و قوله (علیه السلام): کفر، فعل ماض جزاء للشرط اعنی اذا حدثت به. و المراد بالکفر، الکفر باهل البیت علیهم السلام، لان الجاهل بذلک المعنی الرقیق الذی اشار الیه الامام (ع) یعتقد انهم علیهم السلام قائلون بالتشبیه المحال. و فی الفتح الرابع من الفاتحه الاولی من شرح المیبدی علی الدیوان المنسوب الی الامیر (ع) ابیات منسوبه الی الامام السجاد (ع) انه قال: انی لاکتم من علمی جواهره کیلا یری الحق ذو جهل فیفتتنا و قد تقدم فی هذا ابوحسن الی الحسین و وصی قبله الحسنا و رب جوهر علم لوابوح به لقیل لی انت ممن یعبد الوثنا و لا ستحل رجال مسلمون دمی یرون اقبح ما یاتونه حسنا او المراد بالکفر، الکفر بالله باعتقاد تشبیه تعالی بسائر المرئیات بالابصار کما مر فی الحدیث الاول عن ابی الحسن الثالث (ع) ان الرائی متی ساوی المرئی فی السبب الموجب بینهما فی الرویه وجب الاشتباه و ان ذلک التشبیه، و ان الکفر بهذا المعنی انسب بسیاق العباره. و بما حققنا دریت ان معنی الرویه القلبیه هو الانکشاف التام الحضوری الذی شهد علی صحته العقل و النقل، و ان الرویه البصریه علی ان نحو کانت محاله فی حقه تعالی بشهاده العقل و النقل ایضا. فقد اخطا من فسر قوله تعالی: (ما کذب الفواد ما رای) (النجم- 12) بقوله: ان الله تعالی جعل بصر رسول الله فی فواه او خلق لفواده بصرا حتی راه تعالی رویه العین. و نسب هذا الرای الی النواوی من العامه. و یرد علیه جمیع ما یرد علی ادراکه تعالی بالعین، لان الا دراک البصری محال فیه تعالی سواء کانت قوه الابصار فی هذه البنیه المخصوصه اعنی العین او فی غیرها، و جعل العین فی القلب لایخرج الرویه عن الادراک البصری و لایدخلها و الرویه القلبیه، بل هی رویه بصریه بلا کلام. مثلا رویتنا زیدا فی المنام و ان لم تکن بعین الراس لکن ما یعتبر فیها حاله الیقظه معتبر فی المنام ایضا، فزید المرئی فی المنام محدود ذو جهه مسامت للرائی فرویته فی المنام بغیر هذه المحسه اعنی عین الراس لاتخرج عن احکام الرویه العینیه و لاتدخل فی الرویه القلبیه المجرده عن اوصاف الجسم. و لو اراد هذا القائل من کلامه ذلک المعنی اللطیف الصحیح الذی بیناه آنفا فنعم الوفاق ولکن صرح غیر واحد بانه لم یرده، و لفظه یابی عن حمله علیه. و دریت ایضا ان الذین ذهبوا الی عکس ما ذهب الیه النواوی ای الی جواز ان یحول الله تعالی قوه القلب الی العین فیعلم الله تعالی بها فیکون ذلک الادراک علما باعتبار انه بقوه القلب، و رویه باعتبار انه قدوقع بالمعنی الحال فی العین سلکوا طریقه عمیاء ایضا، و یرد علیهم الایراد من وجوه راینا الاعراض عنها اجدر. و لما کان هذا البحث الحکمی العقلی حاویا لتلک النکات الانیقه و المطالب الرقیقه، اکثرها کان مستفادا من کلمات الائمه الهداه علیهم السلام، راینا ان نشیر الیها علی حسب ما یقتضی المقام، و لعمری من ساعده التوفیق و اخذت الفطانه بیده اغتنم ذلک البحث العقلی الجامع لکثیر من ضوابط عقلیه تزیده بصیره و رقیا فی معرفه الله تعالی وفقها فی الاخبار المرویه فی الرویه و غیرها مما یغتر المنتسبون الی العلم بظاهرها. الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله. الترجمه: این نامه ایست که امیرالمومنین علی (علیه السلام) به جریر بن عبدالله بجلی گاهی که او را بسوی معاویه گسیل داشت تا از وی بیعت بگیرد، نوشت. معاویه در بیعت با آن بزرگوار به تسویف و مماطله می گذرانید و ببهانه های بیجا امروز و فردا می کرد، و بدین سبب جریر مدتی دراز در شام سرگردان بود و امیرالمومنین (علیه السلام) چون دید که معاویه در امر بیعت دودل است و به لعل و عسی روزگار می گذراند این نامه را به جریر نوشت: اما بعد ای جریر برسیدن نامه ام، معاویه را وادار که قبول بیعت یا امتناع آنرا یکسره کند، و فرا گیرش که در اطاعت یا عصیان بجزم سخن گوید، پس او را میان کارزاری که آواره اش کند، و یا گردن نهادنی که ارجش دهد و بهره اش رساند، (1) مخیر گردان اگر کارزار را برگزیند عهد امان بسویش افکن و اعلام جنگ در ده، و اگر بصلح گراید بیعت از وی بستان. والسلام.

شوشتری

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اقول: رواه (صفین نصر) و (عقد ابن عبد ربه)، و فی الثانی: (و خیره بین حرب معضله) فی (العقد): (مجلبه) رواه فی عنوان اخبار علی و معاویه. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی جریر بن عبدالله البجلی) عدوه فی الطوال، ففی (معارف ابن قتیبه) یتفل فی ذروه البعیر من طوله، و کانت (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) نعله ذراعا، و قال: اعتزل علیا (ع) و معاویه و اقام بالجزیره و نواحیها حتی توفی بالشراه سنه (54). (لما ارسله الی معاویه) عن (موفقیات ابن بکار): لما ارسله (علیه السلام) اقام عند معاویه اربعه اشهر. و فی (تاریخ الیعقوبی)ان الاشتر منع علیا(ع) من ارسال جریر الی معاویه، و قال: هواه هواهم و نیه نیتهم. فقال (علیه السلام): دعه یتوجه فان نصح کان ممن ادی امانته، و ان داهن کان علیه وزر من اوتمن و لم یود الامانه. و یاویحهم مع من یمیلون و یدعوننی! فوالله ما اردتهم الا علی اقامه الحق، و لم یردهم غیری الا علی باطل. هذا، و فی (الاغانی): قال علی بن زید: قال لی الحسن البصری: قول الشاعر: لو لا جریر هلکت بجیله نعم الفتی و بئست القبیله اهجاه ام مدحه؟ قلت: مدحه

وهجا قومه. فقال: ما مدح من هجی قومه. قوله (علیه السلام): (اما بعد، فاذا اتاک کتابی، فاحمل معاویه علی الفصل وخذه بالامر الجزم- الی قوله- (فخذ بیعته) روی هذا الکتاب نصر بن مزاحم فی. (صفینه)، فقال: و فی حدیث محمد و صالح بن صدقه قالا: و کتب علی (علیه السلام) الی جریر بعد ذلک: اما بعد، فاذا اتاک کتابی هذا، فاحمل معاویه علی الفصل،، و خذه بالامر الجزم، ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم محظیه. فلما انتهی الکتاب الی جریر، اتی معاویه فاقراه الکتاب، و قال له: انه لا یطبع علی قلب الا بذنب، و لا ینشرح (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) الا بتوبه، و لا اظن قلبک الا مطبوعا، اراک قد وقفت بین الحق و الباطل کانک تنتظر شیئا فی یدی غیرک. فقال معاویه: القاک بالفیصل اول مجلس. فلما بایعه اهل الشام، قال: الحق بصاحبک. و کتب الیه بالحرب. و قال نصر ایضا: قال الشعبی ان علیا (ع) حین قدم من البصره، نزع جریرا عن همدان، فاراد علی (علیه السلام) ان یبعث الی معاویه رسولا، فقال له جریر: ابعثنی، فان معاویه لم یزل لی مستنصحا و وادا- الی ان قال- قال (علیه السلام) له: ایت معاویه بکتابی فان دخل فی ما دخل فیه المسلمون، و الا فانبذ الیه، و اعلم انی لا ارضی به امیرا و ان العامه لا ترضی به خلیفه. فانطلق حتی اتی الشام، و قال: یا معاویه انه قد اجتمع لابن عمک اهل الحرمین، و اهل المصرین، و اهل الحجاز، و اهل الیمن، و اهل مصر، و اهل العروض، و عمان، و اهل البحرین، و الیمامه، و لم یبق الا هذه الحصون التی انت فیها لو سال علیها سیل من اودیته غرقها- الی ان قال- خطب معاویه و قال: ایها الناس قد علمتم انی خلیفه عمر، و انی خلیفه عثمان، و انی ولیه و قد قتل مظلوما و الله یقول: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا) و انا احب ان تعلمونی ذات انفسکم فی قتل عثمان. فقاموا باجمعهم، و اجابوا الی الطلب بدمه، و بایعوه علی ذلک. و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا ان معاویه قال لجریر: رایت رایا، اکتب الی علی ان یجعل لی الشام و مصر، فان حضرته الوفاه لم یجعل لاحد من بعده فی عنقی بیعه، و اسلم الیه هذا الامر، و اکتب الیه بالخلافه. قال جریر: (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اکتب ما شئت. فکتب معاویه الیه (علیه السلام) یساله ذلک. و ذکروا ان علیا (ع) کتب الی جریر. اما بعد، فان معاویه انما اراد بما طلب الا یکون لی فی عنقه بیعه، و ان یختار من امره ما احب، و قد کان المغیره اشار علی- و انا بالمدینه- ان استعمله علی الشام. فابیت ذلک علیه، و لم یکن الله لیرانی ان اتخذ المضلین عضدا، فان بایعک الرجل، و الا فاقبل. ثم یظهر مما نقلنا من مستند الکتاب من خبر محمد و صالح ان کلمه (هذا) سقطت من المصنف فی قوله: (کتابی هذا)، فالمقام یقتضیه، و ان کلمه (مخزیه) فی کلامه مصحفه (محظیه) و کیف تکون السلم مخزیه و قد قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافه … )؟! و فی (الصحاح): السلم: الصلح، یفتح و یکسر، و یذ کر و یونث. و الحرب تونث، و قال المبرد: قد تذکر، و انشد: و هو اذا الحرب هفا عقابه مرجم حرب تلتقی حرابه هذا، و مر فی فصل عثمان قوله (علیه السلام): (ان استعدادی لحرب اهل الشام و جریر عندهم اغلاق للشام، و صرف لاهله عن خیر ان ارادوه، و لکن قد وقت لجریر وقتا لا یقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا، و الرای عندی مع الاناه، فارودوا و لا اکره لکم الاعداد، و لقد ضربت انف هذا الامر و عینه، و قلبت ظهره و بطنه، فلم ار لی الا القتال او الکفر) مع شرحه.

مغنیه

اللغه: الفصل: الحکم القاطع لکل قول. و حرب مجلیه: تجلی العدو عن موقفه، و تلجثه الی العدول عنه. و سلم مخزیه: تفرض علیه شروط العدل فیستسلم لها مرغما. فانبذ الیه: ارم الیه عهد السلم و الامان و اعلن علیه الحرب. الاعراب: و السلام مبتدا و الخبر محذوف ای علیک. المعنی: فی شرح الرساله السادسه قلنا: ان الامام ارسلها لمعاویه مع جریر بن عبدالله. البجلی، و ایضا تقدم فی الخطبه 43: ان اصحاب الامام اشاروا علیه بالاستعداد لحرب معاویه بعد ارساله جریرا الی الشام، و انه اجاب بقوله: ان استعدادی لحرب اهل الشام و جریر عندهم اغلاق للشام.. و لکن وقت لجریر وقتا لایقیم بعده الا مخدوعا او عاصیا. و لما مضی الامد المضروب کتب الامام الی جریر هذه الرساله، و ملخصها: لا موجب للتاخیر و التطویل، و علیک ان تنهی الامر مع معاویه بکلمه واحده: البیعه او الحرب.

عبده

… فاحمل معاویه علی الفصل: الفصل الحکم القطعی و حرب مجلیه ای مخرجه له من وطنه و السلم المخزیه الصلح الدال علی العجز و الخطل فی الرای الموجب للخذی فانبذ الیه ای اطرح الیه عهد الامان و اعلنه بالحرب و الفعل من باب ضرب

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به جریر ابن عبدالله بجلی هنگامی که او را به شام برای بیعت گرفتن نزد معاویه فرستاده بود (بجلی منسوب است به بجیله نام قبیله ای در یمن که به جدشان بجیله ابن ثمار ابن ارش ابن عمرو ابن الغوث نسبت داده می شدند، علمای رجال جریر را نکوهش نموده به روایت و گفتار او اعتماد ندارند، و میگویند: رسالت و پیغام بردن او از جانب امام علیه السلام برای معاویه اگر چه در اول امر به نیکوئی او گواهی می دهد ولی جدائی او از آن حضرت و ملحق شدن به معاویه در آخر کار بدی او را ثابت می نماید مرحوم حاج شیخ عبدالله، مقانی در کتاب تنقیح المقال به طور تفصیل بیان فرموده خلاصه چون امام علیه السلام جریر را برای بیعت گرفتن از معاویه به شام فرستاد معاویه به بهانه ای جواب او را نداده امروز و فردا می نمود تا از مردم شام برای خود بیعت گرفت، و اصحاب آن حضرت که دانستند معاویه فرمان آن بزرگوار را اطاعت نخواهد نمود پیش از مراجعت جریر از شام و پاسخ آوردن گفتند: مصلحت در آن است که آماده جنگ با مردم شام شویم، و امام علیه السلام پیش از جواب آوردن جریر پیشدستی به جنگ با مردم شام را صلاح نمی دانست، و سبب آن را چنانکه در سخن چهل و سوم گذشت بیان فرمود، بنابراین برای یکسره شدن کار این نامه را برای بیعت گرفتن از معاویه به جریر نوشت(: پس از ستایش خداوند و درود بر پیغمبر اکرم نامه من که به تو رسید معاویه را وادار تا کارش را یکسره نموده به یک سو تصمیم گرفته آماده شود )سرگردانی را از خود دور نموده تو را معطل نداشته در بیعت کردن بهانه نجسته امروز و فردا نکند( پس از آن او را مخیر ساز بین جنگ خانمانسوزی که مردم را از روی جبر و نگرانی از وطن و سامان خود آواره می سازد و بین صلح و آشتی که خواری در بر دارد )چون آشتی دلیل بر ناتوانی است، در اینجا امام علیه السلام می خواهد بفهماند در هر دو صورت خواه جنگ کند یا آشتی غلبه و فیروزی با آن حضرت است، و او را به این بیان تهدید می نماید( پس اگر جنگ اختیار نمود پیمان امان را به سوی او بینداز، و اگر صلح و آشتی پذیرفت از او بیعت بگیر )به زودی وظیفه ات را انجام داده مراجعت نما ما را چشم به راه مگذار( درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

برخورد با مشرکین امام علیه السلام جریر فرزند عبدالله بجلی را به نمایندگی پیش معاویه فرستاد تا وضع او را روشن بکند و نامه قبل را برای معاویه نوشت معاویه هم برای تقویت خود و بهره گیری از فرصت جریر را نگاه داشت و او را سرگردان کرد. به همین جهت امام علیه السلام این نامه را به جریر نوشت و باو هشدار داد که فرصت را از دست ندهد. امام علیه السلام در این نامه با معاویه روش مشرکین را رفتار کرده چون از وضع او آگاه بوده است. برنامه محمد (صلی الله علیه و آله) با مشرکین را خدا در قرآن مجید مطرح کرده و امام علیه السلام از کلمات آن هم در نامه بهره گرفته است. (اگر از خیانت طائفه ای میترسی عهدنامه آنان را پیش آنها بینداز و مثل آنها عهد را نادیده بگیر، خدا بدون تردید خیانتکاران را دوست ندارد.) و امام علیه السلام بدون چشم پوشی و سهل انگاری سفارش میکند که کار بیعت با معاویه را یکطرفه کند و نتیجه را اعلام دارد.

سید محمد شیرازی

الی جریر بن عبدالله البجلی، لما ارسله الی المعاویه (اما بعد) ای بعد الحمد و الصلاه، (فاذا اتاک کتاب) هذا (فاحمل) ای الزم (معاویه علی الفصل) ای الحکم القطعی، فی انه یرضخ، او یابی، فقد بعث الامام جریرا الی معاویه بکتاب، لکن معاویه ارجاء الجواب، و جریر فی دمشق ینتظر الجواب، و یرید معاویه بالمماطله، تجهیز قواه، لیعلم انه هل یتمکن ان یقابل الامام ام لا؟ و لذا کتب الامام بهذا الکتاب الی جریر (و خذه بالامر الجزم) ای القطع فی احد الطرفین. (ثم خیره بین حرب مجلیه) ای مخرجه له من وطنه، ان ابی التسلیم لبیعتی (او سلم مخزیه) ای تخزیه و تذله عن کبریائه، و ذلک بقبوله البیعه، و الحرب و السلم مونثان سماعا، و لذا جی ء بوصفهما مونثا (فان اختار الجرب) و العصیان (فانبذ الیه) ای اعلمه من قبلی بالحرب، و انی اعامله معامله المحارب (و ان اختار السلم) و الرضوخ (فخذ بیعته) لی (و السلام).

موسوی

اللغه: احمل علی الامر: الزمه به و حمله علی الامر اغراه به. الفصل: الحکم القطعی و بدون تردد و اصله القطع و ابانه احد الشیئین عن الاخر. الجزم: القطع. المجلیه: من الاجلاء و هو الاخراج من الوطن قهرا. المخزیه: المهینه، المذله. انبذ الیه: اعلن علیه الحرب و اصل النبذ الالقاء و الرمی. الشرح: (اما بعد فاذا اتاک کتابی فاحمل معاویه علی الفصل و خذه بالامر الجزم ثم خیره بین حرب مجلیه او سلم مخزیه فان اختار الحرب فانبذ الیه و ان اختار السلم فخذ بیعته والسلام) هذه الرساله موجهه الی جریر بن عبدالله البجلی رسول الامام الی معاویه فی الشام و کان الامام قد ارسله لاخذ البیعه و لکن معاویه استعمل معه سیاسه التاخیر و التسویف و اخذ یماطل جریرا و یدافعه فلما استبطا الامام ذلک کتب هذه الرساله. اذا اتاک کتابی فلا تترک معاویه یتلاعب بک و یوخرک و یماطلک و لا یعطیک الجواب الحاسم بل الزمه بالقول الفصل و اجعله یختار و یحسم امره بین اعطاء البیعه او اعلان الحرب، اما الحرب التی تخرجه عن الشام و تجلیه عنها و اما السلم المخزیه لانه اعطی الطاعه و رضی البیعه بعد تریث و تاخیر و لم یکن السباق فی التسلیم بالامر و المبادره للبیعه و من

تاخر عن المبادره لیس له الا العزل المخزی … ثم امره انه اذا اختار الحرب فاعلنها علیه و ارمیها الیه ای آذنه بها و قد شبهه بالکافرین اذا اراد الحرب و مصداقا لقوله تعالی: (و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین). ثم اذا اختار البیعه فلیاخذ البیعه منه کما اخذت من المسلمین …

دامغانی

از نامه آن حضرت به معاویه در این نامه که قبلا هم بخشی از آن ضمن بیان چگونگی پیام فرستادن امیر المؤمنین (ع) همراه جریر بن عبد الله بجلی برای معاویه آمده است و همه سیره نویسان آن را نقل کرده اند و شیوخ متکلمان معتزلی هم در کتابهای خود آن را آورده اند، ابن ابی الحدید پس از ایراد مباحثی کلامی، مطلبی مختصر درباره چگونگی حضور جریر بن عبد الله پیش معاویه آورده است که چنین است:

جریر بن عبد الله بجلی پیش معاویه:

ما ضمن مباحث گذشته شرح این موضوع را که علی (علیه السلام) جریر را پیش معاویه گسیل فرمود به تفصیل آورده ایم. زبیر بن بکّار در کتاب الموفقیات می گوید که چون علی (علیه السلام) جریر را پیش معاویه گسیل داشت، جریر از کوفه بیرون آمد و تصور نمی کرد که هیچکس برای رفتن پیش معاویه بر او پیشی بگیرد. خودش می گوید: همین که پیش معاویه رسیدم او را در حالی دیدم که برای مردم خطبه می خواند، و آنان بر گرد او می گریستند و بر گرد پیراهن خون آلوده عثمان که بر نیزه ای همراه انگشتان قطع شده همسرش، نائله دختر فرافصه، آویخته بود، شیون می کردند. من نامه علی (علیه السلام) را به او دادم. در راه مردی همراه من بود که پا به پای من حرکت می کرد و چون توقف می کردم توقف می کرد، در این هنگام برابر معاویه ظاهر شد و این ابیات را برای او خواند: همانا پسر عموهایت عبد المطلب بدون آنکه دروغ باشد پیر شما را کشتند و تو سزاوارترین کس برای قیامی، قیام کن و ما همه این ابیات را در مباحث گذشته آورده ایم.

گوید: سپس نامه دیگری از ولید بن عقبه بن ابی معیط را که برادر مادری عثمان بود و از کوفه به طور پوشیده برای معاویه نوشته بود به او داده و آغاز آن نامه چنین بود: «ای معاویه همانا شانه و گردن پادشاهی به تصرف غیر در آمده است و نیستی آن نزدیک است» و ما این ابیات را ضمن مباحث گذشته آورده ایم.

جریر بن عبد الله گوید معاویه به من گفت: اینک همینجا بمان که مردم از مرگ و کشتن عثمان به هیجان آمده اند و صبر کن تا آرام بگیرند. و من چهار ماه ماندم. آنگاه نامه ای دیگر از ولید بن عقبه برای معاویه رسید که در آغازش این ابیات را نوشته بود: تو با نامه نوشتن برای علی می خواهی کار را اصلاح کنی و حال آنکه مثل تو همچون زنی است که می خواهد پوستی را که بر آن کرم افتاده و فاسد شده است دباغی کند...

گوید: چون این نامه برای معاویه رسید دو صفحه کاغذ سپید را به هم چسباند و آن را در هم پیچید و عنوان آن را چنین نوشت: «از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب» و به من داد. من که نمی دانستم چیست پنداشتم پاسخ نامه است. معاویه مردی از قبیله عبس را همراه من کرد و من نمی دانستم چه چیزی همراه دارد. از شام بیرون آمدیم و چون به کوفه رسیدیم مردم در مسجد جمع شدند و تردید نداشتند که آن نامه که همراه من است، طومار بیعت مردم شام است. ولی همینکه علی (علیه السلام) آن را گشود، نوشته ای در آن ندید. در این هنگام آن مرد عبسی برخاست و گفت: از قبایل قیس و غطفانیها و عبسیها چه کسانی حضور دارند. و سپس گفت: من به خدا سوگند می خورم که خود دیدم زیر پیراهن عثمان بیشتر از پنجاه هزار مرد محترم جمع شده اند و ریشهای ایشان از اشکهایشان خیس بود و همگان با یکدیگر پیمان بسته و سوگند خورده اند که کشندگان عثمان را در صحرا و دریا بکشند و من به خدا سوگند می خورم که پسر ابو سفیان آنان را با سپاهی که چهل هزار اسب خایه کشیده- اخته- همراه خواهد داشت، برای حمله به شما حرکت خواهد داد و خیال می کنید چه دلیرانی در آن سپاه خواهند بود.

آنگاه آن مرد عبسی نامه ای از معاویه را به علی (علیه السلام) تسلیم کرد، علی (علیه السلام) آن را گشود و در آن این ابیات را دید: مرا کاری و خبری فرا رسیده است که در آن اندوه جان نهفته است و مایه بریده شدن بینی افراد نژاده است، سوگ امیر مؤمنان و لرزشی چنان سنگین که گویی کوههای استوار برای آن فرو می ریزد. و این اشعار را هم در گذشته آورده ایم.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی جریر بن عبداللّه البجلی لما أرسله إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

که به جریر بن عبداللّه بجلی هنگامی که او را به سوی معاویه (برای اتمام حجّت نهایی)فرستاد نگاشت. {1) .سند نامه: از کسانی که قبل از سید رضی این نامه را نقل کردند نصر بن مزاحم در کتاب صفین و ابن عبد ربه در کتاب عقد الفرید است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 211) }

نامه در یک نگاه

محتوای نامه کاملا روشن است امام علیه السلام می خواهد فرستاده اش جریر،به معاویه اتمام حجت نهایی را بکند که اگر آماده بیعت است بیعت کند؛و اگر آماده بیعت نیست مفهومش این است که قصد جنگ دارد.

أَمَّا بَعْدُ،فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَهَ عَلَی الْفَصْلِ،وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ،ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِیَهٍ،أَوْ سِلْمٍ مُخْزِیَهٍ،فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَیْهِ،وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) هنگامی که نامه من به تو رسید معاویه را به حکم نهایی،دعوت کن و برای یک طرفه شدن کار،او را به یک نتیجه جزمی وادار ساز سپس او را میان جنگی آواره کننده یا تسلیمی رسواگر مخیر ساز،اگر جنگ را اختیار کرد به او اعلان جنگ کن و اگر راه صلح و سلامت را پیش گرفت از او بیعت بگیر و السلام.

در مسیر حلّ مشکل از طریق مسالمت آمیز

در تواریخ آمده است هنگامی که امیر مؤمنان علی علیه السلام به جریر مأموریت داد تا نزد معاویه برود و از او بیعت بگیرد،و او پیام امام علیه السلام را به معاویه رساند معاویه پیوسته امروز و فردا می کرد تا جایی که اصحاب امیر مؤمنان او را متهم به همکاری با معاویه کردند و امام علیه السلام درباره او فرمود:آنقدر جریر نزد معاویه درنگ کرده است که یا گنهکار است و یا فریب خورده!

لذا امام علیه السلام نامه مورد بحث را برای جریر مرقوم فرمود تا بیش از این معطل نشود و یکی از دو جواب را از معاویه بگیرد یا بیعت کند یا اعلان جنگ دهد امام علیه السلام در این نامه می فرماید:

«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) هنگامی که نامه من به تو رسید معاویه را به حکم نهایی دعوت کن و برای یک طرفه شدن کار،او را به یک نتیجه جزمی وادار ساز.سپس او را میان جنگی آواره کننده یا تسلیمی رسواگر مخیر ساز اگر جنگ را اختیار کرد به او اعلان جنگ کن و اگر راه صلح و سلامت را پیش گرفت از او بیعت بگیر و السلام»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِذَا أَتَاکَ کِتَابِی فَاحْمِلْ مُعَاوِیَهَ عَلَی الْفَصْلِ {1) .«فصل»در اصل به معنای جدایی است و به حکم قطعی که از قاضی و غیر قاضی صادر می شود،فصل گفته می شود،زیرا میان ارباب دعوا جدایی می افکند و مسائل مشتبه را از هم جدا می سازد. }، وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ،ثُمَّ خَیِّرْهُ بَیْنَ حَرْبٍ مُجْلِیَهٍ {2) .«مجلیه»از ماده«اجلاء»به معنای اخراج از وطن است و ریشه اصلی آن«جلاء»به معنای آشکار شدن می باشد و به همین مناسبت به خروج از شهر نیز اطلاق شده،گویی شخص در شهر مخفی است و با خروج آشکار می گردد و«جلاء»به معنای صیقل دادن نیز،نوعی آشکار شدن رنگ حقیقی است که در زیر زنگار پوشیده شده بود. }،أَوْ سِلْمٍ مُخْزِیَهٍ {3) .«مخزیه»از ریشه«خزی»است که به باب افعال رفته و«خزی»به معنای رسوایی و ذلت آمده است و شاید ریشه اصل رسوایی باشد که سبب ذلت هم می شود و جمعی از ارباب لغت ریشه اصلی آن را بد حالی حاصل از وقوع در بلا و رسوایی و ذلت دانسته اند. }،فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ {4) .«فانبذ»از ریشه«نبذ»بر وزن«سبز»در اصل به معنی دور افکندن اشیای بی ارزش است و گاه به معنی اعلام کردن نیز آمده؛گوئی سخنی به سوی طرف افکنده می شود خواه این سخن الغای پیمان باشد یا اعلان جنگ یا چیز دیگر و در جمله بالا به معنی اعلان جنگ است. }إِلَیْهِ،وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَیْعَتَهُ،وَ السَّلَامُ).

هنگامی که نامه امام علیه السلام در شام به جریر رسید آن را به دست معاویه داد و خود به پا خاست و برای مردم سخن گفت و تذکر داد که همه شما از وضع عثمان آگاهید و تمام بلاد بدون گفتگو با علی بیعت کرده اند؛یعنی با شخصی که اگر مسأله خلافت به اختیار خود ما گذاشته می شد کسی جز او را نمی پذیرفتید.

جریر بن عبداللّه کیست؟

جریر بن عبداللّه از مشاهیر صحابه از قبیله بجیله از قبایل یمن است.بجیله نام زنی بود معروف در آن قبیله که قبیله به نام او نامیده شد و گاهی منسوب به آن قبیله را بجلی می گویند.

جریر در سال دهم هجرت در رأس 150 تن از قبیله بجله نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد.پیغمبر او را احترام کرد و هنگامی که دست خود را برای بیعت گشود فرمود:بیعت به این شرط که به یکتایی خداوند و نبوّت من ایمان داشته باشی نماز را به پا داری و زکات را بپردازی خیر خواه مسلمانان باشی و روزه ماه رمضان را انجام دهی و والی مسلمین را اطاعت کنی.

سپس آن حضرت اوضاع منطقه زندگی او را سؤال کرد جریر عرض کرد:یا رسول اللّه اسلام در آن منطقه ظاهر شده و مردم بتها را شکستند.فرمود:بت «ذوالخلصه»چطور؟ عرض کرد این بت بزرگ به حال خود باقی است.حضرت وی را مأمور به نابود کردن آن ساخت.جریر با 200 تن از قبیله خویش به آنجا شتافت و بعد از چند روز بازگشت و عرض کرد:به خدا سوگند آن را ویران کردم و به پیش چشم عبادت کنندگانش آتش زدم.

جریر همراه قبیله بجیله در فتح قادسیه شرکت داشت و مؤثر بود.بعداً از سوی عثمان به عنوان فرماندار منطقه همدان نصب شد و بعد از قتل عثمان و رسیدن نامه امیر مؤمنان به او،مردم را به امامت حضرت و بیعت با او دعوت کرد و بعد از چندی به کوفه آمد و چون در میان مردم شام شهرتی داشت امام علیه السلام نامه خود را که برای معاویه نوشته بود بدست او داد که به شام برود؛ولی نتوانست نقش خود را به خوبی ایفا کند و به کوفه بازگشت.مردم عراق به او بدبین شدند و او را طرفدار معاویه شمردند.جریر از بدبینی عراقیان دلگیر شد و به جزیره قرقیسا رفت و از کارهای سیاسی و اجتماعی دوری گزید.

نامه9: افشای دشمنی های قریش و استقامت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه به معاویه در سال 36 هجری که شخصی به نام ابو مسلم آن را برد)

متن نامه

فَأَرَادَ قَومُنَا قَتلَ نَبِیّنَا وَ اجتِیَاحَ أَصلِنَا وَ هَمّوا بِنَا الهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الأَفَاعِیلَ وَ مَنَعُونَا العَذبَ وَ أَحلَسُونَا الخَوفَ وَ اضطَرّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعرٍ وَ أَوقَدُوا لَنَا نَارَ الحَربِ فَعَزَمَ اللّهُ لَنَا عَلَی الذّبّ عَن حَوزَتِهِ وَ الرمّی ِ مِن وَرَاءِ حُرمَتِهِ مُؤمِنُنَا یبَغیِ بِذَلِکَ الأَجرَ وَ کَافِرُنَا یُحامِی عَنِ الأَصلِ وَ مَن أَسلَمَ مِن قُرَیشٍ خِلوٌ مِمّا نَحنُ فِیهِ بِحِلفٍ یَمنَعُهُ أَو عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ القَتلِ بِمَکَانِ أَمنٍ وَ کَانَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إِذَا احمَرّ البَأسُ

ص: 368

وَ أَحجَمَ النّاسُ قَدّمَ أَهلَ بَیتِهِ فَوَقَی بِهِم أَصحَابَهُ حَرّ السّیُوفِ وَ الأَسِنّهِ فَقُتِلَ عُبَیدَهُ بنُ الحَارِثِ یَومَ بَدرٍ وَ قُتِلَ حَمزَهُ یَومَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعفَرٌ یَومَ مُؤتَهَ وَ أَرَادَ مَن لَو شِئتُ ذَکَرتُ اسمَهُ مِثلَ ألّذِی أَرَادُوا مِنَ الشّهَادَهِ وَ لَکِنّ آجَالَهُم عُجّلَت وَ مَنِیّتَهُ أُجّلَت فَیَا عَجَباً لِلدّهرِ إِذ صِرتُ یُقرَنُ بیِ مَن لَم یَسعَ بِقَدَمِی وَ لَم تَکُن لَهُ کسَابِقَتی التّی لَا یُدلِی أَحَدٌ بِمِثلِهَا إِلّا أَن یَدَعِّیَ مُدّعٍ مَا لَا أَعرِفُهُ وَ لَا أَظُنّ اللّهَ یَعرِفُهُ وَ الحَمدُ لِلّهِ عَلَی کُلّ حَالٍ وَ أَمّا مَا سَأَلتَ مِن دَفعِ قَتَلَهِ عُثمَانَ إِلَیکَ فَإنِیّ نَظَرتُ فِی هَذَا الأَمرِ فَلَم أَرَهُ یَسَعُنیِ دَفعُهُم إِلَیکَ وَ لَا إِلَی غَیرِکَ وَ لعَمَریِ لَئِن لَم تَنزِع عَن غَیّکَ وَ شِقَاقِکَ لَتَعرِفَنّهُم عَن قَلِیلٍ یَطلُبُونَکَ لَا یُکَلّفُونَکَ طَلَبَهُم فِی بَرّ وَ لَا بَحرٍ وَ لَا جَبَلٍ وَ لَا سَهلٍ إِلّا أَنّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجدَانُهُ وَ زَورٌ لَا یَسُرّکَ لُقیَانُهُ وَ السّلَامُ لِأَهلِهِ

ترجمه ها

دشتی

خویشاوندان ما از قریش می خواستند پیامبرمان صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بکشند، {در لیله المبیت، چهل نفر از قبائل گوناگون، قصد جان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را داشتند که امام علی علیه السّلام به جای آن حضرت خوابید و پیامبر هجرت کرد. که آیه 207 بقره: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ و از مردم کسانی هستند که جان خود را برای کسب خشنودی خدا با او معامله می کنند» در باره امام علی علیه السّلام نازل شد.} و ریشه ما را در آورند و در این راه اندیشه ها از سرگذراندند، و هر چه خواستند نسبت به ما انجام دادند.

و زندگی خوش را از ما سلب کردند، و با ترس و وحشت به هم آمیختند، و ما را به پیمودن کوه های صعب العبور مجبور کردند، {پیامبر و مسلمانان را با زن و فرزندانشان در درّه ای سوزان و بی آب و علف به نام شعب ابی طالب، سه سال زندانی و محاصره کردند. تا آنکه جبرئیل خبر داد که پیمان نامه قریش را موریانه خورده و أثری جز کلمه «بسمک اللّهم» از آن وجود ندارد، و زجر و شکنجه مسلمانان و فریاد کودکان و ناله گرسنگان، اهل مکّه را به شدّت ناراحت کرد، و محاصره شکسته شد، امّا بسیاری از یاران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و حضرت خدیجه در این محاصره وفات کردند.} و برای ما آتش جنگ افروختند ، امّا خدا خواست که ما پاسدار دین او باشیم، و شر آنان را از حریم دین باز داریم . مؤمن ما در این راه خواستار پاداش بود، و کافر ما از خویشاوندان خود دفاع کرد، دیگر افراد قریش که ایمان می آوردند و از تبار ما نبودند، هر گاه آتش جنگ زبانه می کشید، و دشمنان هجوم می آوردند یا به وسیله هم پیمانهایشان و یا با نیروی قوم و قبیله شان حمایت می شدند در امان بودند . پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اهل بیت خود را پیش می فرستاد تا به وسیله آنها، اصحابش را از سوزش شمشیرها و نیزه ها حفظ فرماید ، چنانکه عبیده بن حارث در جنگ بدر، و حمزه در احد، و جعفر در موته، {موته، سرزمینی در جنوب شرقی بحر المیّت کشور اردن امروز است که در سال هشتم هجری بین مسلمانان و روم جنگی در گرفت و حضرت جعفر به شهادت رسید.} شهید شدند. {عبیده بن حارث پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ بدر، و حمزه عموی پیامبر در احد، و جعفر پسر عموی پیامبر در جنگ موته به شهادت رسیدند.} کسانی هم بودند که اگر می خواستم نامشان را می آوردم، آنان دوست داشتند چون شهیدان اسلام، شهید گردند، امّا مقدّر چنین بود که زنده بمانند، و مرگشان به تأخیر افتاد .

شگفتا از روزگار! که مرا همسنگ کسی قرار داده که چون من پیش قدم نبوده، و مانند من سابقه در اسلام و هجرت نداشته است، کسی را سراغ ندارم چنین ادّعایی کند، مگر ادّعا کننده ای که نه من او را می شناسم و نه فکر می کنم خدا، او را بشناسد! در هر حال خدا را سپاسگزارم .

اینکه از من خواستی تا قاتلان عثمان را به تو بسپارم، پیرامون آن فکر کردم و دیدم که توان سپردن آنها را به تو یا غیر تو ندارم . {روزی امام علیه السّلام بر بالای منبر فرمود: کشندگان عثمان از جای برخیزند. بیش از ده هزار نفر از مهاجر و انصار به پا خاستند!.} سوگند به جان خودم! اگر دست از گمراهی و تفرقه بر نداری، به زودی آنها را خواهی یافت که تو را می طلبند، بی آن که تو را فرصت دهند تا در خشکی و دریا و کوه و صحرا، زحمت پیدا کردنشان را بر خود هموار کنی. و اگر در جستجوی آنان بر آیی بدان که شادمان نخواهی شد، و ملاقات با آنان تو را خوشحال نخواهد کرد، و درود بر اهل آن .

شهیدی

پس مردم ما- قریش- خواستند پیامبرمان را بکشند و ریشه ما را بکنند، و در باره ما اندیشه ها کردند و کارها راندند. از زندگی گوارامان باز داشتند و در بیم و نگرانی گذاشتند، و ناچارمان کردند تا به کوهی دشوار گذار بر شویم، و آتش جنگ را برای ما بر افروختند. امّا خدا خواست تا ما پاسدار شریعتش باشیم و نگاهدار حرمتش. مؤمن ما از این کار خواهان مزد بود، و کافر ما از تبار خویش حمایت می نمود. از قریش آن که مسلمان گردید، آزاری که ما را بود، بدو نمی رسید، چه یا هم سوگندی داشت که پاس او را می داشت یا خویشاوندی که به یاری وی همّت می گماشت، پس او از کشته شدن در امان بود- و از گزند نانگران- .

و رسول خدا (ص) چون کارزار دشوار می شد و مردم پای پس می نهادند، کسان خود را فراز می داشت و بدانان یارانش را از سوزش نیزه ها و شمشیرها باز می داشت ، چنانکه عبیده پسر حارث در نبرد بدر، و حمزه در احد، و جعفر در مؤته، شهید گردید، و آن که اگر خواهم نام او بگویم، خواست تا چون آنان فیض شهادت یابد لیکن اجل های آنان پیش افتاد و در مرگ او تأخیر رخ داد. شگفتا! از روزگار که کار بدانجا کشید تا مرا در پایه کسی در آرند که چون من پای پیش ننهاد- و دستی به جهاد نگشاد- نه چون من اسلامش دیرینه است و نه او را چنین پیشینه، جز آنکه کسی از روی ادعا چیزی را گوید که نه من می شناسم و نه خدا، و سپاس خدا را در هر حال و هرجا. امّا خواست تو در سپردن کشندگان عثمان، من در این کار نگریستم و دیدم بر سپردن آنان به تو یا جز تو توانا نیستم. و به جانم سوگند، اگر از گمراهی دست باز نداری و دور جدایی خواهی را به سر نیاری به زودی بینی

که آنان در پی تواند، و رنج جستن شان را در بیابان و دریا و کوه و صحرا بر تو نمی نهند، لیکن آن خواستنی است تو را ناخوشایند و دیداری نادلپسند، و سلام بر آنان که در خور سلامند.

اردبیلی

پس خواستند گروه ما کشتن پیغمبر ما را و از بیخ برکندند اصل عالی ما را و اراده کردند بما غموم و آلام را و کردند بما

نسخه نهج البلاغه (براساس ترجمه اردبیلی)، ص: 265

کارهای اشرار را و منع کردند ما را از آب شیرین و پوشانیدند لباس ترسرا و بیچاره ساختند ما را بسوی کوه و درشت در شعبهای مکه و بر افروختند از برای ما آتش جنگ را پس عزم کرد که خدا برای ما بر دفع کردن اعدا از ناحیه پیغمبر و انداختن دشمنان از پس حرمت آن سید بشر و منع ایشان از آن مؤمن ما همچو ابو طالب طلب کرد اجر جزیل را و کار فرما همچو حمزه و عباس قبل از اسلام حمایت میکرد از اصل جلیل ما بسبب خویشی و هر که مسلمان شده بود از قریش که خالی بود از آنچه ما در او بودیم از متاعب بهم سوگندی او یا بقرابتی که قایم نزد او پس آن بود از قتل بجای امنیت و از ایذا بموضع سلامت و بود پیغمبر خدا وقتی که سخت شد کارزار و باز پس شدند مردمان که پیش داشت اهل بیت خود را در معارک پس نگه داشت بایشان اصحاب خود را از گرمی شمشیرها و نیزه ها پس کشته شد عبیده بن حرث روز بدر و کشته شد حمزه در روز احد و کشته شد جعفر در روز موته و خواست کسی که اگر زیاد کنم نام او را مراد نفس نفیس خودش است مثل آن چیزی که اراده کردند آن شهدا شهادت و لیکن اجلهای ایشان شتابیده شده بود و مرگ آن کس مؤخر گردانیده شده پس ای عجب مر روزگار را چون کردیم بحالتی که همسر میشوم بکسی که سعی نمی کند در نصرت دین بکام پیش نهادن و نیست او را همچو سابقه من در اسلام که نزدیکی نمی جوید هیچیک بمثل آن بجز آنکه دعوی میکند دعوی کننده چیزی را که نمی شناسم آنرا از صفات کمال پس ستایش مر خدای راست در همه حال و امّا آنچه درخواستی ای معاویه از دفع کردن کشندگان عثمان بسوی تو پس بدرستی که من نظر کردم در این امر ندیدم آنرا که دست رس باشد مراد دفع کردن بسوی تو و نه بغیر تو و سوگند بزندگانی خودم که اگر باز نه ایستی از گمراهی خود و خصومت خود هر آینه بشناسی از پس اندک زمانی که طلب کنند تو را و رنج نیندازند تو را در طلب خود در صحرا و نه در دریا و نه در کوه و نه در زمین هموار مگر آنکه آن طلب طلبی باشد که غمگین بگرداند تو را یافتن آن و زیارتی که شاد نگرداند تو را رسیدن بآن و سلام خدا مر کسانی راست که از آهل آنند

آیتی

قوم ما (قریش) آهنگ کشتن پیامبر ما کردند و خواستند که ریشه ما برکنند. پس درباره ما بارها نشستند و راءی زدند و بسا کارها کردند. از زندگی شیرین منعمان نمودند و با وحشت دست به گریبانمان ساختند. ما را وادار کردند که بر کوهی صعب {2. مراد، شعب (دره) ابوطالب است که قریش، بنی هاشم را در آن محاصره کردند.} زیستن گیریم، سپس، برای ما آتش جنگ افروختند. ولی خداوند خواسته بود که ما از آیین بر حق او نگهداری کنیم و نگذاریم که کس به حریم حرمتش دست یازد. در میان ما، آنان که ایمان آورده بودند، خواستاران پاداش آن جهانی بودند و آنان که ایمان نیاورده بودند از خاندان و تبار خود حمایت می کردند. از قریشیان هر که ایمان می آورد از آن آزار که ما گرفتارش بودیم در امان بود. زیرا یا هم سوگندی بود که از او دفاع می کرد و یا عشیره اش به یاریش برمی خاست. به هر حال، از کشته شدن در امان بود.

چون کارزار سخت می شد و مردم پای واپس می نهادند، رسول الله (صلی الله علیه و آله) اهل بیت خود را پیش می داشت و آنها را سپر اصحاب خود از ضربتهای سخت شمشیر و نیزه می نمود. چنانکه عبیده بن الحارث {3. عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب، پسر عموی رسول خدا (ص) بود.} در روز بدر به شهادت رسید و حمزه {4. حمزه بن عبدالمطلب، عموی پیامبر (ص).} در روز احد، و جعفر{5. جعفر بن ابی طالب، پسر عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و برادر علی بن ابیطالب (ع)} در جنگ موته. یکی دیگر بود که اگر خواهم نامش را بیاورم. او نیز چون آنان خواستار شهادت می بود، ولی مرگ آنها زودتر فرا رسید و مرگ او به تاءخیر افتاد. و شگفتا از این روزگار که مرا قرین کسی ساخته که هرگز چون من برای اسلام قدمی برنداشته و او را در دین سابقه ای چون سابقه من نبوده است. سابقه ای که کس را بدان دسترس نیست، مگر کسی ادعایی کند که من او را نمی شناسم و نپندارم که خدا هم او را بشناسد. در هر حال، خدا را می ستایم.

و اما از من خواسته بودی که قاتلان عثمان را نزد تو فرستم، من در این کار اندیشیدم.

دیدم برای من میسر نیست که آنها را به تو یا به دیگری سپارم. به جان خودم سوگند، که اگر از این گمراهی بازنیایی و از تفرقه و جدایی باز نایستی، بزودی آنها را خواهی شناخت که تو را می جویند و تو را به رنج نمی افکنند که در بیابان و دریا و کوه و دشت به سراغشان روی.

البته تو در پی یافتن چیزی هستی که یافتنش برای تو خوشایند نیست و اینان کسانی هستند که دیدارشان تو را شادمان نخواهد کرد. سلام بر آنکه شایسته سلام باشد.

انصاریان

قوم ما خواستند پیامبرمان را از میان بردارند،و ریشه ما را بر اندازند،علیه ما نقشه ها کشیدند، و کارها کردند،در آسایش را به روی ما بستند،و ما را بر پلاس ترس نشاندند، مجبور به اقامت در کوههای صعب العبور نمودند،و بر علیه ما آتش جنگ افروختند .به خواست حق شرّ دشمن را از پیامبر و حریم حرمتش راندیم .اهل ایمان به امید پاداش الهی از رسول خدا پشتیبانی می کرد،و اهل کفر از ریشه خویشاوندی حمایت می نمود.آنان که غیر ما از قریش مسلمان شده بودند در آن سختی و رنجی که ما بودیم نبودند محض پیمانی که با کفار داشتند که شکنجه را از آنها باز می داشت، یا خویشاوندی که به یاری آنان بر می خاست،روی این حساب جایشان از کشته شدن امن بود .

رسول خدا-صلّی اللّه علیه و آله تنور جنگ گرم می شد،

و مردم قدم پس می گذاشتند اهل بیت خود را جلو می انداخت،و اصحاب خود را از حرارت شمشیر و نیزه حفظ می کرد .عبیده بن حارث در جنگ بدر،و حمزه در جنگ احد، و جعفر در جبهه موته کشته شدند،و کسی که اگر می خواستم نامش را می گفتم شهادت را خواست همان گونه که آنان خواستند،اما مدت آنان زودتر به سر رسید،و مرگ او به تأخیر افتاد .

عجبا از روزگار که انسانی نظیر مرا برابر قرارداد با کسی که مانند من برای اسلام قدم برنداشته، و برای او چون من سابقه ای در اسلام نیست،سابقه ای که کسی را به مثل آن دسترسی نیست، مگر آنکه ادّعا کند ادّعا کننده ای آنچه را من خبر ندارم،و گمان نمی برم که خداوند هم موضوع آن ادّعا را بشناسد.

در همه حال خدای را سپاس .

امّا آنچه را از من خواسته ای که کشندگان عثمان را به تو تحویل دهم،در این مسأله فکر کردم دیدم مرا میسّر نیست آنان را به سوی تو یا غیر تو فرستم .به جان خودم سوگند اگر از گمراهی و اختلاف دست برنداری،به همین زودی آنان را خواهی شناخت که به دنبال تو بر آیند،

و از این دنبال کردنشان در بیابان و دریا و کوه و دشت تو را به زحمت بیندازند،و این دنبال کردنی است که تو را ناراحت و آزرده کند،و زیارتی که دیدارش تو را تو را شاد ننماید.سلام بر آن که اهل اسلام است .

شروح

راوندی

و قد ذکر فی الکتاب الاول لمعاویه ان قومنا کما رایت و علم ارادوا قتل محمد صلی الله علی و آله لما ادعی النبوه، و کان ابوک منهم، و عزموا علی استیصالنا و اجتثاث اصلنا، و هموا نزول الهموم بنا، فدفعهم الله عنا. و کان بنو هاشم ینصرون محمدا (صلی الله علیه و آله) مومنهم و کافرهم اول مره الا ابالهب فمومنهم مثل ابی طالب فی جمیع الاحوال، و کافرهم کالعباس و حمزه فی اول الحال، فانهما قبل ان اسلما کانا یذبان عن محمد (صلی الله علیه و آله)، و لما امر الله نبیه بقتال الکفار کان یجعل اهل بیته و قایه للمسلمین، حتی قتل فی غزوه بدر عبیده ابن الحارث بن عبدالمطلب، و قتل عمی حمزه یوم الاحزاب باحد، و جعفر ابن ابی طالب اخی بموته. ثم اوما الی نفسه بانه کان یرجو الشهاده فی سبیل الله لما استشهدوا فاخر الله وقتی بان حفظنی لانی کنت خلیفه محمد صلی الله علیه و آله و وصیه، احفظ شریعته بعده الی ان یکون لی من یقوم مقامی، فحینذ یخلی تعالی بینی و بین اعدائی. ثم قال: و لم یکن قط لک یا معاویه سابقه و اثر فی الدین کما کان لی، الا ان تدعی شیئا کاذبا لا یعرف الله کون ذلک و وجوه منک، و لا یعرفه الناس. و الاجتیاح: الاهلاک. و هموا: ارادوا بنا الهموم، ای نزول الهموم بنا، فحذف

المضاف و اقیم المضاف الیه مقامه. و لو کان تلک الهمه منهم بخیر لقال و هموا بنا الهمم. و الافاعیل: الافعال القبیحه. و قوله منعونا العذب ای طیب العیش بین الاهل و الوطن. و احلسونا: الزمونا الخشیه. و اضطرونا: ای الجاونا الی امر صعب و منزل خشن فی دار الغربه. و الجبل الوعر: الصعب ارتقاوه الشدید الثبوت علیه و اللزوم به. فعزم الله لنا: ای اوجب علی الذب، ای علی الدفع عن حوزته، ای عن جانبه و ناحیته، ای عن محمد صلی الله علیه و آله. و ینبغی: یطلب. و یحامی: یحافظ. و من اسلم من قیش: ای الذین صاروا مسلمین منهم. خلو: ای خال. بحلف: ای عهد. یمنعه: ای یحفظه. او عشیره: ای قبیله. و قیل: یعنی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته کانوا یخافون دون الذین اسلموا من قریش، فانهم کانوا عاهدوا جماعه من الکفار او کانوا ذوی عدد کثیر، فکانوا لا یخافون للحلف و الکثره. و الظاهر انه علیه السلام یقول ذلک علی الاطلاق، ای کان المسلمون من جمله قریش خالین من هذا البلاء الذی انا فیه لما اسلموا اول مره، اما بعهد من الکفار او بعشیره لهم فیهم. و قوله اذا احمر الباس و احجم الناس معناه اذا اشتدت الحرب، و منه موت احمر: ای شدید، و هو ماخوذ من لون السبع، کان سبع اذا

اهوی الی الناس. و احجم: ای تاخر، یقال: حجمته عن الشی ء فاحجم ای کففته عنه فکف، و هو من النوادر، مثل کببته فاکب. و وقی: ای حفظ. و کان رجل یسمی بدرا حفر بئرا بذلک الموضع فسمیت تلک البئر بدرا. و یقال ایضا قلیب بدر علی ما هو التقدیر فی المعروف المعهود. و احد جبل علی ظهر مدینه الرسول صلی الله علیه و آله، و بقربه کانت الواقعه التی قتل فیها حمزه. و یقرن بی: ای یجعل قرینا لی او قرنا او یجعل مقرونا و مجموعا بی. و ادلی برحمه: اذا مت به، و ادلی بحجته: ای احتج بها. و ادلی بماله الی الحاکم: دفعه الیه. قوله و الحمد لله علی کل حال یذکر عند البلاء و الشده، و اما عند النعمه فیقال: الحمد لله بنعمته یتم الصالحات. و قوله: و لا اظن الله یعرفه نحو قوله و لنبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم و الصابرین، و الله یعلم کل شی ء قبل وجوده. و معناه حتی نعلم جهادکم موجودا.

و القتله جمع قاتل. و لم اره یسعنی دفعهم الیک: ای لم یکن لی ان اسلمهم الیک، و لم اررخصه فی دفعهم الیک و لا الی غیرک، یقال: وسعه الشی ء یسعه ای لم یضق علیه ذلک. و لعمری لئن لم تنزع: ای بقائی قسمی لئن لم ترجع یا معاویه عن غیک، ای جهلک و شقاقک ای خلافک.

کیدری

قوله علیه السلام: فاراد قومنا قتل نبینا الی آخره. الاجتیاح: الاهلاک. و احلسونا الخوف: ای الزموناها اراد بذلک قریشا حین اخرجوا بنی هاشم من مکه، و حبسوهم فی الشعب و حرموا علی انفسهم مکالمتهم و مبایعتهم و مخالطتهم، و کتبوا بذلک صحیفه و علقوها من باب الکعبه، فبعث الله الیه الارضه حتی اکلتها سوی اسم الله، و صارت ید الکاتب شلاء و هو منصور بن عکرمه. و اضطرونا الی جبل و عر: ای الجاونا الی امر صعب. فعزم الله لنا: ای اوجب علینا و حرضنا. علی الذب عن حوزته: ای علی الدفع عن ناحیه النبی صلی الله علیه و آله و من اسلم من قریش. خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه و عشیره تقوم دونه. ای کان من عد الهاشمین من مسلمی قریش خالیا فارغا من هذا البلاء الذی کان یخص بنی هاشم، لکونهم علی عهد من الکفار او لکثره عهدهم. و کافرنا یحامی عن الاصل: یعنی کان کفار بنی هاشم یذبون ایضا عن النبی صلی الله علیه و آله بسبب القرابه سوی ابی لهب و ابنه. و احمر الیاس: ای اشتد القتال و منه موت احمر ای شدید و هو ماخوذ من لون السبع، علی ما مر. احجم: ای تاخر. و اراد من لو شئت ذکرت اسمه: عنی به نفسه و ادلی برحمه مت بها و ادلی بحجته: احتج بها و ادلی بماله

الی الحاکم دفعه الیه. و لا اظن الله یعرفه: یعنی انه بخلاف ما ادعاه و اخبر به یعنی انه لم یکن، اذ لو کان لعرفه العالم لذاته.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به معاویه: اجتیاح: ریشه کن کردن احد: کوهی در مدینه هموم: تصمیمها حلس: پارچه ی نازکی که زیر جهاز شتر می گذارند وعر: صعب العبور حوزه: ناحیه، حوزه ی پادشاهی پایتخت و مرکز پادشاه است حلف: پیمانی که میان مردم بسته می شود احجام: تاخیر کردن در کاری موته: نام زمینی در سرزمین دمشق که پایین تر از شهر بلقاست. ادلاء بالشیئی: نزدیک شدن به آن (قبیله ی ما (قریش) خواستند پیامبرمان را بکشند، و ریشه ی ما را برکنند، غم و اندوه را به جانهای ما ریختند، و هر بدی را که می توانستند درباره ی ما انجام دادند، گوارایی زندگی را از ما منع کردند، ترس و بیم را همراه ما ساختند، ما را به پناه بردن به کوه صعب العبور مجبور کردند، برای ما آتش جنگ را برافروختند، پس خداوند اراده کرد که به وسیله ی ما، دینش را نگهدارد و شر آنان را از حریم آن، باز دارد، مومنان ما، در این راه خواهان ثواب بودند، و کافران ما، اصل و ریشه را حمایت می کردند و هر کس از قریش که ایمان می آورد از ناراحتیهایی که ما داشتیم در امان بود و این امر به خاطر هم پیمانها و عشیره هایشان بود که مورد حمایت قرار می گرفت و از خطر کشته شدن نیز به

دور بود. هرگاه آتش جنگ شعله می کشید و مردم هجوم می آوردند، پیامبر اکرم خاندان خود را در جلو لشکر قرار می داد تا اصحابش از آتش شمشیر و نیزه مصون بمانند، بدین سبب عبیده بن حارث در جنگ بدر و حمزه در روز احد به شهادت رسیدند، و جعفر در موته شربت شهادت نوشید، و کسان دیگری هم هستند که اگر می خواستم نامشان را می بردم که دوست داشتند همانند ایشان به شهادت برسند، اما قسمت چنان بود که زنده بمانند، و مرگشان به تاخیر افتد. شگفتا از این روزگار مرا همسنگ کسی قرار داده است که نه چون من به اسلام خدمت کرده و نه سابقه ای در دین چون من دارد سابقه ای که هیچ کس مثل آن را ندارد، من سراغ ندارم کسی را که چنین ادعایی بکند و گمان ندارم خدا هم چنین کسی را بشناسد و در هر حال خدای را می ستایم. این نامه گزیده ای است از نامه ای که حضرت در پاسخ نامه ی معاویه مرقوم فرموده اند. نامه ی معاویه از این قرار بود: از معاویه بن ابی سفیان به جانب علی بن ابیطالب: سلام بر تو، همانا من نزد تو، سپاس و ستایش می کنم خدایی را که جز او، خدایی نیست، پس از حمد خدا و نعت پیامبر، خداوند محمد (صلی الله علیه و آله) را به علم خویش مخصوص کرد و او را امین وحی خود قرار داد، و به سوی خل قخود فرستاد و از میان مسلمانان برایش یارانی برگزید، و او را به وجود آنان تایید فرمود، مقام و منزلت آنها در نزد رسول خدا به اندازه ی فضیلت و برتری آنان در اسلام بود، پس بافضیلت ترین ایشان در اسلام و خیرخواه ترینشان برای خدا و رسولش خلیفه ی بعد از او، و جانشین خلیفه ی وی و سومین خلیفه عثمان مظلوم می باشد، و تو به همه ی آنها حسد بردی و بر تمامشان شورش کردی، و تمام این مطالب از نگاههای خشم آلود و گفتارهای نامربوط و نفسهای دردناک و کندی کردنت درباره ی خلفا، شناخته می شود و در تمام این مدت با زور و اکراه کشانده می شدی چنان که شتر مهارشده برای فروش کشانده می شود، از همه گذشته نسبت به هیچ کسی حسد اعمال نکردی به اندازه آنچه نسبت به پسر عمویت عثمان به عمل آوردی، در حالی که او، به دلیل خویشاوندی و مصاهرتش با رسول خدا، از دیگران به این که بر وی حسد نبری سزاوارتر بود، اما رحمش را قطع کردی و نیکیهایش را به زشتی مبدل ساختی و مردم را بر او شوراندی در نهان و آشکار، کارهایی انجام دادی تا شترسواران از اطراف بر او حمله ور شوند، و اسبهای سواری به سوی وی رانده شد و در حرم رسول خدا بر علیه او اسلحه جمع شده در حالی که با تو در یک محله بود به قتل رسید و تو از میان خانه ی او هیاهوی دشمنان را می شنیدی اما برای دور کردن آنان از او چه با گفتار و چه با کردار از خود اثری نشان ندادی، به راستی سوگند یاد می کنم که اگر تو، در آن روز به دفاع از او می ایستادی و مردم را از قتل او، باز می داشتی، طرفداران عثمان هیچ فردی از انسانها را در خوبی با تو همسنگ نمی کردند، و این کار نیک تو از نزد آنها خاطره ی زشت دوری از عثمان و ستم بر او را که از تو می شناختند، برطرف می کرد، مطلب دیگری که باعث شده است، یاران عثمان را بر تو بدگمان کند آن است که کشندگان وی را به خود پناه داده ای، هم اکنون آنها بازوان و یاران و معاونان و دوستان نزدیک تو شده اند و به من چنین گفته شده است که تو خود را از خون عثمان تبرئه می کنی، پس اگر راست می گویی کشندگان وی را به ما تسلیم کن تا آنان را به قتل رسانیم و در این صورت ما از همه ی مردم سریعتر به سوی تو می آییم، و اگر این کار را نکنی هیچ چیز در مقابل تو و اصحاب تو بجز شمشیر نخواهد بود، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست، در جستجوی کشندگان عثمان کوهها و ریگستانها و خشکی و دریا را می گردیم تا این که یا خدا آنها را بکشد و یا ارواحمان را در این راه به خدا ملحق کنیم، والسلام. این نامه را به وسیله ی ابومسلم خولانی برای حضرت امیر (ع) به کوفه فرستاد و سپس امام (علیه السلام) در پاسخش این نامه را ارسال فرمود: از بنده ی خدا علی امیرالمومنین به معاویه بن ابی سفیان، اما بعد، برادر خولانی نامه ای از تو برای من آورد که در آن از پیامبر خدا و هدایت وحی که به وی انعام فرموده یادآوری کرده بودی، من نیز می ستایم خدایی را که به وعده ی خویش درباره ی او عمل کرد و او را به پیروزی نهایی رسانید، و سرزمینها را در اختیار او گذاشت و بر دشمنان و بدگویان از قومش غلبه اش داد، آنان که با او خدعه کردند و به او بد گفتند، و نسبت دروغگویی به او دادند و از روی دشمنی با او ستیزه کردند و برای بیرون راندن او، و یارانش از وطن، با هم همدست شدند و قوم عرب را بر جنگ با او گرد آوردند، و بر او شوراندند، و علیه او، و یارانش، کمال کوشش را به خرج دادند، و تمام امور را برایش واژگونه کردند، تا روزی که فرمان حق آشکار شد در حالی که دشمنان ناخشنود بودند، و سختگیرترین اشخاص نسبت به او فامیلش بودند، و هر که به او نزدیکتر، شدیدتر بود مگر کسانی که خدا نگهداریشان کرد، ای پسر هند، روزگار، عجایبی را در خود پنهان داشت که به وسیله ی تو آن را آشکار ساخت. آنگاه که از ابتلاءات و آزمایشهای خداوند نسبت به پیامبر و خانواده اش برای ما نوشتی، اقدام به کار ناروایی کردی، چرا که ما خود از همان اهل ابتلا بودیم، بنابراین تو در این کار مانند کسی هستی که خرما را به سرزمین هجر، که مرکز آن است ببرد، و یا کسی که معلم تیراندازی خود را به مسابقه ی با خود دعوت کند، و گفتی که خداوند برای پیابرش یاورانی برگزید و او را با آنها تایید کرد و مقام و منزلت آنان در نزد آن حضرت به اندازه فضیلتشان در اسلام بود، و به گمان تو بافضیلت ترین آنان در اسلام و خیرخواه ترین آنها برای خدا و پیامبرش خلیفه ابوبکر صدیق و عمر فاروق بود، به جانم سوگند موقعیت این دو نفر در اسلام عظیم است و مصایب آنها به سبب ناراحتیهایی که در اسلام متحمل شدند، شدید است، خدایشان رحمت کند و آنان را پاداشی نیکوتر از اعمالشان بدهد، اما تو مطالبی در نامه ات نوشتی که اگر تمام و کامل باشد به تو ربطی ندارد و تو از آن برکناری، و اگر ناقص و ناتمام باشد به تو صدمه و ضرری ندارد بلکه زیانش بر همان کسانی وارد می شود که در آن زمان بوده اند و تو را چه رابطه ای است با صدیق؟ زیرا صدیق کسی است که حق ما را تصدیق کند و بپذیرد، و باطل دشمنان ما را باطل داند، و تو را چه به فاروق؟ زیرا فاروق کسی است که میان ما و دشمنانمان فرق و امتیازی قائل شود، و نیز یادآور شدی که عثمان از حیث فضیلت در مرتبه ی سوم است، عثمان اگر نیکوکار بوده است، به زودی پروردگار بسیار آمرزنده ی را ملاقات می کند، که گناه را بزرگ نمی بیند و آن را می آمرزد، به جان خودم سوگند از خدا امیدوارم روزی که هر کس را به اندازه ی فضیلتش در اسلام و خیرخواهیش نسبت به خدا و پیامبرش پاداش دهد، بهره ی ما را از همه بیشتر عطا فرماید زیرا، آنگاه که محمد (صلی الله علیه و آله) مردم را به سوی ایمان به خدا و توحید فرا خواند ما اهلبیت، نخستین کسانی بودیم که به او ایمان آوردیم و آنچه را گفت پذیرفتیم و سالها با محرومیت بسر بردیم و از میان عرب در روی زمین کسی غیر از ما خدای را عبادت نمی کرد. فاراد قومنا … نار الحرب، و سپس این عبارات آمده است: و مخالفان در میان خود پیمان نامه ای علیه ما نوشتند که با ما غذا نخورند و آب نیاشامند و با ما ازدواج و هیچ داد و ستد نکنند. برای ما هیچ امنیتی در میان آنان نبود مگر این که پیامبر به آنها تحویل داده شود تا او را به قتل رسانند و مثله اش کنند، پس ما در امان نبودیم مگر در بعضی اوقات. سپس این جمله می آید: فعزم الله … بمکان امن، و بعد جملات دیگری است از این قرار: این وضع تا وقتی که خدا خواست ادامه داشت، و سپس خداوند پیامبرش را دستور به هجرت داد و پس از آن او را به کشتن مشرکان امر کرد، و بعد، این جمله می آید: فکان (ص) اذا احمر الباس … آخرت، و سپس به این مطالب می پردازد: و خدا صاحب اختیار احسان به آنها و منت گذاردن بر آنان می باشد به سبب آنچه از اعمال نیک که از خود باقی گذاشتند و تو غیر از آنها که نام بردی کسی را نشنیدی که خیرخواهتر برای خدا نسبت به اطاعت پیامبر و مطیع تر برای پیامبر در اطاعت از پروردگارش باشد، و نیز صابرتر بر آزار و زیانهای وارده در هنگام جنگ و ناملایمات با پیامبرش باشد، اما بدان که در میان مهاجرین، جز اینها نیز خیرخواهان بسیاری به چشم می خورند که تو هم ایشان را می شناسی، خدای جزای نیکوترین اعمالشان را به آنان بدهد، علاوه بر این، تو را چه رسد به این که میان مهاجران نسختین فرق بگذاری و برای آنها درجاتی قائل شوی و طبقات آنان را معرفی کنی؟ هیهات این کار از لیاقت تو، دور و از عهده ی تو خارج است مانند تیر نامناسبی که در میان بقیه تیرهای قمار صدای مخالفی سر دهد و همچون محکومی که در محکمه حکمی صادر کند، ای انسان از خود تجاوز مکن، کم ارزشی و نقص و توانایی خود را بشناس، تو که جایت آخر صف است چرا خود را جلو می اندازی؟ اگر بیچاره ای مغلوب شود بر تو، زیانی نیست و اگر ظفرمندی هم پیروز شود سودی برای تو ندارد، و تو با شدت در کویر گمراهی روانی و از اعتدال و میانه روی، بسیار منحرفی، من به تو خواری روا نمی دارم اما نعمت خدا را بازگو می کنم و به دنبال این مطالب، اولین عبارات نامه ی حضرت به معاویه تا جمله ی توکلت که از نیکوترین نامه هاست و بعد می فرماید تو در نامه ات نوشتی که برای من و اصحابم جز شمشیر نخواهد بود … و تا آنچه در نامه ی معاویه ذکر شد، و سپس از و لعمری که تا آخر نامه ی حضرت آمده است. این که مرحوم سیدرضی بسیاری از جمله های نامه ی امام را در نهج البلاغه نیاورده با آن که در کتابهای فراوان تاریخی نامه های امام بطور کامل یافت می شود، اشتباه بزرگی را مرتکب شده است. اکنون به شرح خود بپردازیم: باید توجه کرد که امیرالمومنین (علیه السلام) به هر قسمت از نامه ی معاویه پاسخی مفصل داده است و این فراز از سخنان امام (علیه السلام) مشتمل بر گرفتاریها و آزمایشهایی است که خود حضرت و نزدیکان او از بنی هاشم در راه اسلام متحمل شدند، و فضایلی را که مومنانشان در خدمت به اسلام و کافرانشان در حمایت از اصل نژاد و انسانیت کسب کردند، فصلی از این نامه پاسخی است از آن، که معاویه عده ای را بر ایشان برتری، و ترجیح داد، آنجا که در صدر نامه اش گفت: خداوند برای پیغمبرش اعوانی از مسلمانان برگزید و به آن وسیله وی را تایید فرمود، و نام آنها را ذکر کرد تا آنجا که گفت سومین شخصیت خلیفه ی مظلوم، عثمان است، جواب حضرت در مقابل این اظهارات معاویه از این عبارت شروع می شود: و لعمری الی لارجو … الاوفر، که ترجمه اش گذشت، و این کلمات اشاره به آن است که وی بافضیلت ترین جامعه است، زیرا هرگاه بهره ی افزونتر و ثواب بیشتر در مقابل فضیلتی باشد که انسان در اسلام کسب کرده است پس او بر تمام اهل اسلام برتری و فضیلت دارد. ان محمدا … و منیته اخرت، در این عبارت امام (علیه السلام) برتری خود و خانواده اش را بر دیگران شرح می دهد، و مدعای خود را مبنی بر افضلیت و برتری خویش در این جمله اثبات می فرماید که شرح مطلب از این قرار است، ما خانواده، نخستین کسانی بودیم که به خدا ایمان آوردیم و او را عبادت کردیم و آنچه را پیامبر آورده بود پذیرفتیم، خدا را پرستیدیم و بر بلایای او صبر کردیم و همراه پیامبر، علیه دشمنان جنگیدیم و همین حالات دلیل بر افضلیت ما بر دیگران است. ما نیز در گذشته اشاره داشتیم بر این که آن حضرت و خدیجه و سابقین دیگر از مسلمانان که در همان اوایل به آنها پیوستند اولین افرادی بودند که همراه پیغمبر اکرم خدا را عبادت کردند و سالها در مخفیگاههای مکه بطور پنهانی به عبادت خدا بسر بردند در حالی که کفار و مشرکین در اذیت و آزار آنان کوشش داشتند، و گفته شده است که مشرکان قریش هنگامی که حضرت رسول پیامبری خود را اظهار کرد به نکوهش او برنخاستند اما همین که به سب خدایان دروغینشان پرداخت به سرزنش و نکوهش او برخاستند و در اذیت و آزار وی زیاده روی کردند تا آنجا که کودکان خود را بر او شوراندند و آنان با سنگ بر او می زدند که پاهایش را خون آلود کردند، و به آزار شدید مسلمانان پرداختند تا آن که پیغمبر اکرم دستور داد برای فرار از آزار به طرف حبشه مهاجرت کنند، یازده مرد از مسلمانان به آن جا رفتند که از جمله ی آنها عثمان بن عفان، زبیر، عبدالرحمان بن عوف و عبدالله مسعود بودند، آنها رفتند و کفار قریش هم در تعقیب آنها شتافتند ولی نتوانستند ایشان را دستگیر کنند، پیش نجاشی پادشاه حبشه رفتند، و از او خواستند که مسلمانان مهاجر را به ایشان تحویل دهد اما او از این کار خودداری کرد، به این طریق پیوسته کفار به آزار پیغمبر خدا مشغول بودند و برای از میان برداشتن آن حضرت چاره جویی می کردند، احمد حنبل در مسندش از ابن عباس نقل کرده است که گفت: گروهی از قریش در حرم خداوند در حجر اسماعیل گرد هم آمدند و به لات و عزا و سومین معبودشان منات، سوگند یاد کردند که هر جا محمد (صلی الله علیه و آله) را ببینند یکپارچه و متحد بر سر او بریزند و تا وی را نکشند از هم جدا نشوند، ابن عباس گفت، حضرت فاطمه که از این قضیه آگاه شد خدمت حضرت آمد و به او اطلاع داد و گفت: پدرجان! این دشمنان هر جا تو را ببینند خواهند کشت و هر کدام قسمتی از دیه ی قتلت را به گردن خواهد گرفت، پیغمبر خدا فرمود: دخترم! آبی حاضر کن تا وضو بگیرم، آنگاه وضو گرفت و داخل مسجدالحرام شد، کفار که در کنار کعبه بودند چشمهای خود را بستند و گفتند: او همین است اما هیچ کدام به طرف او برنخاست، پس پیامبر جلو آمد و بالای سر آنان ایستاد، و کفی از خاک گرفت. و روی آنان پاشید و گفت: تباه باد این چهره ها و بر صورت هر کدام که از این خاک ریخت، در جنگ بدر با حالت کفر به قتل رسید، آری این است معنای گفتار امام: فاراد قومنا اهلاک نبینا و اجتیاح اصلنا … نار الحرب. و هموا بنا الهموم، دشمنان نسبت به ما اراده ی ضرر رساندن و انجام دادن کارهای زشت کردند به تعبیر دیگر اراده کردند که نسبت به ما کارهایی انجام دهند که سبب حزن و اندوه شود. و منعونا العذب، نشاط زندگی را از ما گرفتند، در جمله ی بعد امام (علیه السلام) واژه ی احلاس که از باب افعال و به معنای ویژه قرار دادن است، استعاره از این قرار داده است که دشمنان، ترس و بیم را ملازم و همراهشان ساخته بودند همچنان که آن پارچه ی نازک و رقیق همراه و چسبیده به بدن شتر می باشد، و آتش را هم استعاره از جنگ آورده و به آن اضافه اش کرده است زیرا جنگ از حیث آزار رسانیدن و از بین بردن همه چیز مانند آتش است، و واژه ی ایقاد که به معنای آتش افروزی می باشد به منظور ترشیح برای استعاره ی اخیر ذکر شده است. و اضطرونا الی جبل و عر، و کتبوا علینا بینهم کتابا، نقل شده است که وقتی حمزه و عمر مسلمان شدند و نجاشی از پیش خود، از مسلمانان حمایت کرد و ابوطالب هم از رسول خدا حمایت کرد، و اسلام در میان قبایل منتشر شد، پس مشرکان به منظور خاموش کردن نور خدا به کوشش پرداختند، و قبیله ی قریش گرد هم آمدند بین خود قرار گذاشتند که مکتوبی بنویسند و پیمان ببندد که به بنی هاشم و بنی عبدالمطلب زن نداده و از ایشان نیز زن نگیرند، به آنان چیزی نفروخته و از آنها چیزی نخرند، این عهدنامه را نوشتند و امضاء کردند، و برای محکم کاری آن را در میان کعبه آویزان کردند، در این هنگام بنی هاشم و فرزندان عبدالمطلب به شعب ابوطالب پناه آوردند، از میان بنی هاشم ابولهب خارج شد، و پشتیبان مشرکان شد، بنابراین مشرکان مواد غذایی و حق عبور و مرور را از آنها قطع کردند و از اول سال هفتم نبوت پیامبر، میان شعب در محاصره بودند و جز در اوقات معینی حق بیرون آمدن نداشتند تا این که سختی حالشان به نهایت رسید و از شدت گرسنگی صدای کودکانشان از پشت شعب شنیده می شد، و اما قریش در مقابل این اوضاع فلاکتبار، بعضی خوشحال بودند و عده ای ناراحت، سه سال به این منوال به سر بردند، تا سرانجام از طرف خدا به پیامبر وحی رسید که موریانه عهدنامه را جویده تنها نام خدا را باقی گذاشته و بقیه ی آن را که مطالبی ظالمانه و جائرانه بوده هم را محو ساخته است، پیامبر اکرم این خبر را به عمویش ابوطالب داد و به او گفت پیش قریش برود و آنان را از این امر آگاه سازد، ابوطالب رفت و به آنها گفت برادرزاده ام چنین می گوید، اکنون بیازمایید اگر راست گفته باشد از این عقیده ی ناپسندتان دست بردارید و اگر دروغ باشد من او را به شما تسلیم می کنم، آن وقت اگر بخواهید او را خواهید کشت و اگر بخواهید زنده اش خواهید گذاشت، قریش گفتند حرف منصفانه ات را می پذیریم، به دنبال عهدنامه رفتند دیدند چنان است که پیامبر خبر داده و متوجه شدند که خود، مردمی ظالم و قاطع رحمند، این بود معنای عبارات بالا: و اضطرونا الی جبل و عر … تا آخر. فغرم الله لنا، خدا درباره ی ما تصمیم قاطع گرفت و برای ما چنین مقرر کرد که از حوزه ی اسلام دفاع کنیم و دین را حمایت کنیم تا هتک حرمتش نشود، در این عبارت حمایت از حرمت دین را کنایه از جانبداری از آن آورده است. مومننا … عن الاصل، یعنی همه ی ما بنی هاشم از دین خدا دفاع می کردیم و پیامبرش را حمایت می کردیم، اما آنان که مسلمان و مومن بودند، به این عملشان امید پاداش از خداوند داشتند و آنان که در آن موقع ایمان نیاورده و کافر بودند، مانند عباس و حمزه و ابوطالب (به قولی) اینها به خاطر مراعات اصل و حفظ خویشاوندی، دشمنان را از پیامبر دفع می کردند. و من اسلم من قریش … یوم موته، حرف وا و در اول جمله ی حالیه است یعنی ما مشغول دفاع از دین خدا بودیم در حالی که مسلمانان قریشی که غیر از بنی هاشم و عبدالمطلب بودند، از قتل و ترس و سایر بلاها و مصیبتهایی که ما داشتیم برکنار و در امان بودند، بعضی به سبب عهد و پیمانی که با مشرکان داشتند و برخی دیگر به دلیل رابطه ی خویشاوندی و قبیله ای که با کافران داشتند از خطر دور ماندند، و به این دلیل که بنی هاشم و فرزندان عبدالمطلب در حفظ جان رسول خدا کوشش داشتند و جهات دیگر که ذکر شد فضیلت آنان و علی بن ابیطالب بر بقیه ی مسلمین روشن و واضح می شود، پس از آن که خداوند پیغمبرش را دستور داد که با مشرکان بجنگد، خانواده ی خود را جلو فرستاد و به سبب آنها، از اصحابش حرارت شمشیر و سرنیزه ها را دفع کرد. امام (علیه السلام) در سخنان خود، احمرار باس را کنایه از شدت جنگ آورده است به دلیل این که شدت در جنگ سبب ظهور سرخی خون در آن می باشد، اگر چه کثرت استعمال این لفظ (از روشنی معنایش) جنبه ی کنایه بودن را از بین برده است، و موت احمر (مرگ سرخ) کنایه از سختی آن است، و در جنگ و هر گونه شدتی که باعث خونریی شود، این کلمه استعمال می شود. بدر نام چاهی است که به اسم حفرکننده ی آن نامگذاری شده است. و اما قتل عبیده بن حرث بن عبدالمطلب که به دست عتبه بن ربیعه واقع شد از این قرار است هنگامی که در جنگ بدر، مسلمانان با مشرکان روبرو شدند، عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید حمله کردند و مبارز طلبیدند، گروهی از انصار به سوی آنها رو آوردند، اما آنها گفتند ما هماوردهای خویش از مهاجران را می خواهیم، حضرت رسول رو کرد به حمزه، و عبیده و امیرالمومنین (علیه السلام) و فرمود برخیزید، عبیده که سنش زیادتر بود با عتبه بن ربیعه مواجه شد، و حمزه با شیبه، علی (علیه السلام) هم با ولید به مبارزه پرداختند، دو نفر اخیر حریفان خود را به قتل رساندند اما عبیده و عتبه، دو ضربت با یکدیگر رد و بدل کردند و هیچ کدام نتوانست دیگری را از پای درآورد، حمزه و علی (علیه السلام) بر عتبه حمله برده و او را به قتل رساندند و سپس جنازه ی نیمه جان عبیده را در حالی که دستش بریده و مغز سرش روان بود به سوی پیامبر حمل کردند وقتی عبیده حضور حضرت رسید، عرض کرد: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) آیا من شهید نیستم؟ حضرت فرمود: آری تو شهید هستی، در این هنگام عبیده گفت: اگر ابوطالب زنده بود می دانست که من سزاوارترم به آنچه که در شعرش گفته است: (ما تا جایی تسلیم پیامبریم که حاضریم برای حمایت او، نزد وی به خا کو خون افتیم، و از زن و فرزندان خویش فراموش کنیم.) و حمزه بن عبدالمطلب را وحشی در جنگ احد که پس از واقعه ی بدر در سال سوم هجری واقع شد، به شهادت رساند، و سبب آن چنین بود که وقتی مشرکان شکست خورده ی جنگ بدر به مکه برگشتند کاروان شتری را که ابوسفیان رهبری آن را به عهده داشت دیدند که در دارالندوه ایستاده، اشراف قریش که هر کدام در مالکیت شتران شریک بودند، پیش ابوسفیان آمدند و گفتند: ما با طیب خاطر، حاضریم این شتران را بفروشیم و با سود آن لشکری برای حمله ی بر محمد (صلی الله علیه و آله) آماده کنیم، ابوسفیان گفت: من نخستین کسی هستم که با این امر موافقم، و فرزندان عبدمناف هم با من هستند، شتران را که هزار نفر بود، فروختند و از بهایش که پنجاه هزار دینار شد به هر کس از صاحب شتران سهم اصلیش را دادند، و سود سهام را گرد آوردند، و سپس رسولانی به سوی بقیه اعراب گسیل کردند و همه را برای جنگ فرا خواندند، پس سه هزار نفر جمع شدند و با خود هفتصد زره و دویست اسب و سه هزار شتر آوردند و گروهی از آنان شب را بر در خانه ی رسول خدا ماندند. در آن شب پیامبر خدا در خواب دید، زره محکمی به تن دارد و شمشیرش ذوالفقار شکست و گاوی ذبح شد و مثل این که به دنبال قوچی می رود، پس در تعبیر آن فرمود: زره، شهر مدینه و تعبیر گاو، آن است که برخی از اصحابش کشته خواهند شد و در هم شکستن شمشیر علامت مصیبتی است که بر خودش وارد خواهد شد، و مراد از قوچ، سردار لشکر کفار است که خدا او را می کشد. مصیبتی که بر خود حضرت وارد شد این بود که عتبه بن ابی وقاص سنگی به سوی وی پرتاب کرد، به چهار دندان جلوی او اصابت کرد و نیز بینی او شکست، و صورت مبارکش مجروح شد، و برخی گفته اند کسی که این کار را انجام داد، عمرو بن قمئیه بود، خلاصه آن روز بر مسلمانان روز بس دشواری بود. روایت شده است که در روز احد، هند با گروهی از زنان حاضر شد و به مثله کردن شهدای مسلمان پرداخت، گوشها و بینیهای آنان را برید و برای خود از آنها گردن بند ساخت و جگر حمزه را درآورد و میان دندانهای خود فشرد، اما چون نتوانست آن را بجود، دور انداخت و به این دلیل معاویه را پسر هند جگرخوار گفته اند. جعفر بن ابیطالب در واقعه ی موته به قتل رسید، زمان وقوع این جنگ در ماه جمادی الاولی سال هشتم هجرت بود، که پیامبر اکرم حرث بن عمیره ی ازدی را به سوی پادشاه بصری به ماموریت فرستاد و هنگامی که به سرزمین موته رسید، شرحبیل بن عمرو الغسانی متعرض او شد و، وی را به قتل رساند، و تا آن وقت هیچ فرستاده ای از آن حضرت کشته نشده بود، این مصیبت بر ایشان گران آمد، پس مسلمانان را به مدد خواست و لشکری به تعداد سه هزار نفر فراهم کرد، و فرمود: فرمانده ی شما زید بن حارثه است اما اگر او به قتل رسید، جعفر بن ابیطالب و پس از او عبدالله بن رواحه است، و اگر او نیز به قتل رسید، هر کس را بخواهید انتخاب کنید، و سپس به آنان دستور داد که نخست به محل کشته شدن حرث بوند و از آنجا مردم را به اسلام دعوت کنند، پس اگر مسلمان شدند دست از آنان بردارند ولی اگر اسلام را نپذیرفتند همه ی آنها را به قتل رسانند، دشمنان از قضیه آگاه شدند افراد فراوانی جمع کردند، تنها شرحبیل، بیش از صد هزار نفر فراهم کرد، مسلمانان که به موته رسیدند، با انبوه لشکر از کفار و مشرکین مواجه شدند، مبارزه آغاز شد، زید بن حارثه پرچم را به دوش گرفت، جلو رفت و به جنگ پرداخت تا به شهادت رسید و بعد از او پرچم را جعفر بلند کرد، او نیز جنگید تا دستهایش قطع شد و پرچم بر زمین افتاد، بعضی گفته اند: مردی رومی ضربتی بر او زد و او را دو نیم کرد، و در یکی از دو نصفه ی او هشتاد و یک جراحت یافت می شد، پیغمبر خدا جعفر را صاحب دو بال نامید که در بهشت با دو بال خود پرواز می کند، این نامگذاری به آن سبب بود که روز جنگ دو دستش در راه خدا بریده شد. و اراد من لو شئت ذکرت اسمه … اجلت، حضرت در این جمله اشاره به خود کرده است که مثل آنان که نامشان را برده، آرزوی شهادت داشت اما هنوز وقتش نرسیده بود به دلیل آن که برای هر فردی از افراد و جامعه ای از جوامع عمری و مدت مشخصی است که هر وقت اجلش سرآمد یک لحظه پس و پیش ندارد. پس از آن که دلیل برتری و فضیلت خود و خاندانش را بر دیگران روشن کرده، از گردش روزگار اظهار شگفتی می کند، که او را با این همه فضیلت در ردیف ناشایستگان و کسانی قرار داده است که هیچ گونه عملی که آنان را به خدا نزدیک کند، ندارند. الا، ان یدعی مدع ما لا اعرفه، مقصود از مدعی معاویه است که امکان دارد در دین و سابقه ی در اسلام، برای خود ادعای فضیلت کند که به کلی در او، وجود ندارد. و لا اظن الله یعرفه، امام (علیه السلام) پس از آن که فرمود من فضیلتی برای او در پیشگاه خدا نمی بینم، در این عبارت اظهار می دارد، گمان نمی کنم حتی در علم خدا هم فضیلتی برای وی وجود داشته باشد، یعنی اصلا او را فضیلتی نیست، تا مورد علم حق تعالی واقع شود، زیرا وقتی چیزی وجود نداشته باشد، در آینه ی علم الهی هم نمایان نخواهد بود، و پس از آن که فضیلت را برای خود و عدم آن را برای طرف مقابل خویش اثبات فرمود، به حمد و ثنای خدا پرداخته و، وی را به سبب این نعمت، شکر و سپاس کرد. واژه ی الا در این عبارت استثنای منقطع است زیرا ادعای مدعی از نوع مطالب گذشته نیست.

نزع عن الامر: از آن کار صرف نظر کرد. غی: گمراهی شقاق: مخالفت زور: زیارت کنندگان جمع زائر یا مصدر به معنای دیدار و اما آنچه از من خواسته ای که قاتلان عثمان را به تو بسپارم، پس در این باره اندیشیدم، دیدم برای من روا نیست آنها را به تو، یا به غیر تو بسپارم، و به جان خودم سوگند، اگر دست از اختلاف و گمراهیت برنداری، به زودی خواهی یافت که همانها به پیکار و تعقیب تو برخواهند خواست، و نوبت نمی دهند که برای دسترسی به آنان زحمت جستجو، در خشکی و دریا، و کوه و دشت را تحمل کنی، ولی بدان، این جستجویی است که یافتنش برای تو ناراحت کننده است و دیداری است که ملاقات آن، تو را خوشحال نخواهد کرد، سلام بر آنان که شایسته ی سلام می باشند.) پس از آن که معاویه در نامه ی خود، درخواست کرد که امام (علیه السلام) قاتلان عثمان را به وی تحویل دهد، حضرت در این نامه جواب می دهد که مفادش آن است: که در امر آنان اندیشیده و مصلحت را چنان دیده است که نمی تواند آنان را به معاویه و نه به غیر او تسلیم کند و این مطلب چند دلیل داشته است که اکنون به ذکر آنها می پردازیم: 1- تسلیم حق به صاحب حق، در موقعی که میان طرفین نزاع و درگیری است، در صورتی مصلحت خواهد بود که مدعا علیه مشخص شود، و معلوم شود که حق بر ضرر اوست، و این امر هنگامی ثابت می شود که طرفین دعوا به سوی حاکم و قاضی مراجعه کنند و مدعی شاهد اقامه کند یا شخصی منکر به ضرر خود اعتراف کند، و معلوم است که معاویه و طرف دعوایش این کار را نکرده بودند، و به این علت است که در جای دیگر می فرماید: ای معاویه تو، از من کشندگان عثمان را طلب می کنی، اکنون به تو می گویم به مردم مراجعه کن و آنان را به حکمیت نزد من بیاور، تا حق را برای تو و آنها ثابت کنم. 2- آنان که در قتل عثمان شرکت داشتند و یا به آن رضایت داشتند بسیار زیاد و مرکب از مهاجران و انصار بودند، چنان که روایت شده است: ابوهریره و ابودرداء نزد معاویه آمدند و گفتند: چرا با علی می جنگی، و حال آن که او به دلیل فضیلت و سابقه ای که در دین دارد به امر حکومت از تو سزاوارتر است، معاویه در پاسخ گفت: من ادعا ندارم که از وی افضلم، بلکه برای آن می جنگم که قاتلان عثمان را به من تسلیم کند، پس آن دو نفر از نزد او، خارج شدند، و به خدمت امیرالمومنین (علیه السلام) آمدند و عرض کردند: معاویه معتقد است که کشندگان عثمان نزد تو، و در میان لشکریان تو می باشند، بنابراین آنها را به وی تحویل بده و از آن به بعد اگر با تو جنگ کرد، می دانیم که او بر تو ستمکار می باشد، حضرت فرمود: من که روز قتل عثمان حاضر نبودم تا آنان را بشناسم، شما اگر می دانید بگویید، این دو شخص گفتند: به ما چنین رسیده است که محمد بن ابی بکر، عمار، مالک اشتر، عدی بن حاتم، عمرو بن حمق و فلان و … از جمله کسانی بودند که بر او داخل شدند. امام فرمود: پس دنبال آنان بروید و دستگیرشان سازید، این دو نفر نزد آن گروه رفتند، و اظهار داشتند که شما از کشندگان عثمان هستید، و امیرالمومنین دستور دستگیری شما را داده است، فریاد همه بلند شد و بیش از ده هزار نفر از میان لشکریان علی (علیه السلام) بلند شدند، در حالی که شمشیرها در دست داشتند، می گفتند: همه ی ما او را کشته ایم، ابوهریره و ابودرداء از این امر مبهوت و حیران شدند، و نزد معاویه برگشتند، در حالی که می گفتند: این کار هرگز سرانجام و پایانی نخواهد داشت، و داستان را برایش نقل کردند، حال موقعی که قاتلان و پشتیبانان آنها به این افزونی باشند، چگونه امام (علیه السلام) می تواند همه یا یکی از آنها را تسلیم معاویه کند؟ 3- در میان اصحاب آن حضرت که گواهی به استحقاقشان به بهشت داده شده، برخی اشخاصی بودند که عقیده داشتند

: عثمان به دلیل بدعتهایش مستحق قتل بوده است چنان که نضر بن مزاحم نقل کرده است که عمار در یکی از روزهای جنگ صفین در میان دوستان خود ایستاد و گفت: بندگان خدا! با من بیایید برویم نزد مردمی که از شخص ستمکاری خونخواهی می کنند که عده ای از نیکوکاران مخالف ظلم و ستم و امرکنندگان به نیکی و احسان، او را به قتل رسانده اند، این مردم، که اگر دنیایشان معمور باشد هیچ باکی ندارند اگر چه دین اسلام را در حال نابودی ببینند، اگر به ما بگویند: چرا عثمان را کشتید، خواهیم گفت به دلیل بدعتهایی که ایجاد کرد، اگر چه آنها خواهند گفت که هیچ بدعتی ایجاد نکرده است البته آنها حق دارند منکر شوند، زیرا عثمان دنیا را در اختیار آنان گذاشته بود می خوردند و می چریدند که اگر کوهها بر سرشان فرود می آمد باکی نداشتند، خوب، هنگامی که این مرد بزرگوار اقرار به شرکت در قتل عثمان می کند و دلیل بر این کار، بدعتهای او را می آورد، خیلی روشن است که امام (علیه السلام) در این امر فکر کرده و دیده است که جایز نیست این گروه باعظمت از مهاجرین و انصار و تابعان، کشته شوند در مقابل کشتن یک فردی که بدعتهای زیادی به وجود آورد که همه ی مسلمانان او را در این کارها سرزنش و نکوهش می کردند، و بارها او را از این اعمال زشت باز داشتند، و گوش نداد، پس این امور باعث کشتن او شد، و حضرت نمی توانست این گروه را به کسی تسلیم کند که از عثمان خونخواهی می کند زیرا این امر ضعف دین و از بین رفتن آن را در پی داشت. در آخر، سوگند یاد می کند و معاویه را تهدید می کند که اگر دست از این گمراهیش برندارد و از راههای باطل به سوی جاده ی مستقیم حقیقت نیاید همان مردمی که او در طلب آنهاست به جستجوی او و مجازات کردنش برخواهند خاست. کلمه ی یطلبونک، در سخن امام (علیه السلام) محلا منصوب است و مفعول دوم فعل تعرف به معنای تعلم می باشد، و دنباله ی سخنان آن حضرت، تهدید را کامل می کند، کلمه ی زور به معنای دیدار کردن، مصدر است و از این رو ضمیر آن را در کلمه ی لقیانه مفرد آورده است، و نیز احتمال می رود که جمع زائر باشد یعنی دیدارکنندگان و مفرد آوردن ضمیر به دلیل مفرد بودن ظاهر لفظ می باشد. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِیِّنَا وَ اجْتِیَاحَ أَصْلِنَا وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِیلَ وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ وَ اضْطَرُّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعْرٍ وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَی الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ [حَوْمَتِهِ]

حُرْمَتِهِ مُؤْمِنُنَا یَبْغِی بِذَلِکَ الْأَجْرَ وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَیْشٍ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِیهِ بِحِلْفٍ یَمْنَعُهُ أَوْ عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَکَانِ أَمْنٍ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَ أَحْجَمَ النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَیْتِهِ فَوَقَی بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّیُوفِ وَ الْأَسِنَّهِ فَقُتِلَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ یَوْمَ بَدْرٍ وَ قُتِلَ حَمْزَهُ یَوْمَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ یَوْمَ مُؤْتَهَ وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِی أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَهِ وَ لَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِیَّتَهُ [أُخِّرَتْ]

أُجِّلَتْ فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ إِذْ صِرْتُ یُقْرَنُ بِی مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ کَسَابِقَتِی الَّتِی لاَ یُدْلِی أَحَدٌ بِمِثْلِهَا إِلاَّ أَنْ یَدَّعِیَ مُدَّعٍ مَا لاَ أَعْرِفُهُ وَ لاَ أَظُنُّ اللَّهَ یَعْرِفُهُ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی کُلِّ حَالٍ وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلَیْکَ فَإِنِّی نَظَرْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ فَلَمْ أَرَهُ یَسَعُنِی دَفْعُهُمْ إِلَیْکَ وَ لاَ إِلَی غَیْرِکَ وَ لَعَمْرِی لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَیِّکَ وَ شِقَاقِکَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِیلٍ یَطْلُبُونَکَ لاَ یُکَلِّفُونَکَ طَلَبَهُمْ فِی بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ وَ لاَ جَبَلٍ

وَ لاَ سَهْلٍ إِلاَّ أَنَّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجْدَانُهُ وَ زَوْرٌ لاَ یَسُرُّکَ لُقْیَانُهُ وَ السَّلاَمُ لِأَهْلِهِ .

قوله ع فأراد قومنا یعنی قریشا .

و الاجتیاح الاستئصال و منه الجائحه و هی السنه أو الفتنه التی تجتاح المال أو الأنفس.

قوله و منعونا العذب أی العیش العذب لا أنهم منعوهم الماء العذب علی أنّه قد نقل أنهم منعوا أیّام الحصار فی شعب بنی هاشم من الماء العذب و سنذکر ذلک.

قوله و أحلسونا الخوف أی ألزموناه و الحلس کساء رقیق یکون تحت برذعه البعیر و أحلاس البیوت ما یبسط تحت حر الثیاب و

فِی الْحَدِیثِ کُنْ حِلْسَ بَیْتِکَ.

أی لا تخالط الناس و اعتزل عنهم فلما کان الحلس ملازما ظهر البعیر و أحلاس البیوت ملازمه لها قال و أحلسونا الخوف أی جعلوه لنا کالحلس الملازم.

قوله و اضطرونا إلی جبل وعر مثل ضربه ع لخشونه مقامهم و شظف منزلهم أی کانت حالنا فیه کحال من اضطر إلی رکوب جبل وعر و یجوز أن یکون حقیقه لا مثلا لأن الشعب الذی حصروهم فیه مضیق بین جبلین .

قوله فعزم اللّه لنا أی قضی اللّه لنا و وفقنا لذلک و جعلنا عازمین علیه.

و الحوزه الناحیه و حوزه الملک بیضته.

و حومه الماء و الرمل معظمه.

و الرمی عنها المناضله و المحاماه و یروی و الرمی من وراء حرمته و الضمیر فی حوزته و حومته راجع إلی النبیّ ص و قد سبق ذکره و هو قوله نبیّنا و یروی و الرمیا .

و قال الراوندیّ و هموا بنا الهموم أی هموا نزول الهم بنا فحذف المضاف و أقام المضاف إلیه مقامه و لیس ما قاله بجید بل الهموم منصوب هاهنا علی المصدر أی هموا بنا هموما کثیره و هموا بنا أی أرادوا نهبنا کقوله تعالی وَ هَمَّ بِها { 1) سوره یوسف 24. } علی تفسیر أصحابنا و إنّما أدخل لام التعریف فی الهموم أی هموا بنا تلک الهموم التی تعرفونها فأتی باللام لیکون أعظم و أکبر فی الصدور من تنکیرها أی تلک الهموم معروفه مشهوره بین الناس لتکرر عزم المشرکین فی أوقات کثیره مختلفه علی الإیقاع.

و قوله و فعلوا بنا الأفاعیل یقال لمن أثروا آثارا منکره فعلوا بنا الأفاعیل و قل أن یقال ذلک فی غیر الضرر و الأذی و منه قول أمیه بن خلف لعبد الرحمن بن عوف و هو یذکر حمزه بن عبد المطلب یوم بدر ذاک الذی فعل بنا الأفاعیل .

قوله یحامی عن الأصل أی یدافع عن محمد و یذب عنه حمیه و محافظه علی النسب.

قوله خلو ممّا نحن فیه أی خال و الحلف العهد .

و احمر البأس کلمه مستعاره أی اشتدت الحرب حتّی احمرت الأرض من الدم فجعل البأس هو الأحمر مجازا کقولهم الموت الأحمر.

قوله و أحجم الناس أی کفوا عن الحرب و جبنوا عن الإقدام یقال حجمت فلانا عن کذا أحجمه بالضم فأحجم هو و هذه اللفظه من النوادر کقولهم کببته فأکب .

و یوم مؤته بالهمز و مؤته أرض معروفه.

و قوله و أراد من لو شئت لذکرت اسمه یعنی به نفسه .

قوله إذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی إشاره إلی معاویه فی الظاهر و إلی من تقدم علیه من الخلفاء فی الباطن و الدلیل علیه قوله التی لا یدلی أحد بمثلها فأطلق القول إطلاقا عاما مستغرقا لکل الناس أجمعین.

ثمّ قال إلا أن یدعی مدع ما لا أعرفه و لا أظن اللّه یعرفه أی کل من ادعی خلاف ما ذکرته فهو کاذب لأنّه لو کان صادقا لکان علی ع یعرفه لا محاله فإذا قال عن نفسه إن کل دعوه تخالف ما ذکرت فإنی لا أعرف صحتها فمعناه أنّها باطله.

و قوله و لا أظن اللّه یعرفه فالظن هاهنا بمعنی العلم کقوله تعالی وَ رَأَی الْمُجْرِمُونَ اَلنّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها { 1) سوره الکهف 53. } و أخرج هذه الکلمه مخرج قوله تعالی قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ { 2) سوره یونس 18. } و لیس المراد سلب العلم بل العلم بالسلب کذلک لیس مراده ع سلب الظنّ الذی هو بمعنی العلم بل ظنّ السلب أی علم السلب أی و أعلم أن اللّه سبحانه یعرف انتفاءه و کل ما یعلم اللّه انتفاءه فلیس بثابت.

و قال الراوندیّ قوله ع و لا أظن اللّه یعرفه مثل قوله تعالی وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتّی نَعْلَمَ الْمُجاهِدِینَ مِنْکُمْ وَ الصّابِرِینَ { 3) سوره محمّد 31. } .

و اللّه یعلم کل شیء قبل وجوده و إنّما معناه حتّی نعلم جهادهم موجودا و لیست هذه الکلمه من الآیه بسبیل لتجعل مثالا لها و لکن الراوندیّ یتکلم بکل ما یخطر له من غیر أن یمیز ما یقول.

و تقول أدلی فلان بحجته أی احتج بها و فلان مُدْلٍ برحمه أی مت [مُؤْتٍ]

بها و أدلی بماله إلی الحاکم دفعه إلیه لیجعله وسیله إلی قضاء حاجته منه فأما الشفاعه فلا یقال فیها أدلیت و لکن دلوت بفلان أی استشفعت به و قال عمرُ لَمَّا اسْتَسْقَی بِالْعَبَّاسِ رحمه اللّه اللَّهُمَّ إِنَّا نَتَقَرَّبُ إِلَیْکَ بِعَمِّ نَبِیِّکَ وَ قَفِیَّهِ آبَائِهِ و کُبْرِ رِجَالِهِ دَلَوْنَا بِهِ إِلَیْکَ مُسْتَشْفِعِینَ { 1) الفائق 2:366.قفیه آبائه:تلوهم.و کبر قومه أقعدهم فی النسب. } قوله ع فلم أره یسعنی أی لم أر أنّه یحل لی دفعهم إلیک و الضمیر فی أره ضمیر الشأن و القصه و أره من الرأی لا من الرؤیه کقولک لم أر الرأی الفلانی .

و نزع فلان عن کذا أی فارقه و ترکه ینزع بالکسر و الغی الجهل و الضلال.

و الشقاق الخلاف.

الوِجدان مصدر وجدت کذا أی أصبته و الزور الزائر.

و اللُّقیان مصدر لقیت تقول لقیته لقاء و لقیانا.

ثمّ قال و السلام لأهله لم یستجز فی الدین أن یقول له و السلام علیک لأنّه عنده فاسق لا یجوز إکرامه فقال و السلام لأهله أی علی أهله.

و یجب أن نتکلم فی هذا الفصل فی مواضع منها ذکر ما جاء فی السیره من إجلاب قریش علی رسول اللّه ص و بنی هاشم و حصرهم فی الشعب.

و منها الکلام فی المؤمنین و الکافرین من بنی هاشم الذین کانوا فی الشعب محصورین معه ص من هم.

و منها شرح قصه بدر .

و منها شرح غزاه أحد .

و منها شرح غزاه مؤته

[الفصل الأول]

إجلاب قریش علی بنی هاشم و حصرهم فی الشعب

فأما الکلام فی الفصل الأول فنذکر منه ما ذکره محمّد بن إسحاق بن یسار فی کتاب السیره و المغازی فإنه کتاب معتمد عند أصحاب الحدیث و المؤرخین و مصنفه شیخ الناس کلهم.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ رَحِمَهُ اللَّهُ لَمْ یَسْبِقْ عَلِیّاً ع إِلَی الْإِیمَانِ بِاللَّهِ وَ رِسَالَهِ مُحَمَّدٍ ص أَحَدٌ مِنَ النَّاسِ اللَّهُمَّ إِلاَّ أَنْ تَکُونَ خَدِیجَهُ زَوْجَهُ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ وَ قَدْ کَانَ ص یَخْرُجُ وَ مَعَهُ عَلِیٌّ مُسْتَخْفَیْنِ مِنَ النَّاسِ فَیُصَلِّیَانِ الصَّلَوَاتِ فِی بَعْضِ شِعَابِ مَکَّهَ فَإِذَا أَمْسَیَا رَجَعَا فَمَکَثَا بِذَلِکَ مَا شَاءَ اللَّهُ أَنْ یَمْکُثَا لاَ ثَالِثَ لَهُمَا ثُمَّ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ عَثَرَ عَلَیْهِمَا یَوْماً وَ هُمَا یُصَلِّیَانِ فَقَالَ لِمُحَمَّدٍ ص یَا ابْنَ أَخِی مَا هَذَا الَّذِی تَفْعَلُهُ فَقَالَ أَیْ عَمِّ هَذَا دِینُ اللَّهِ وَ دِینُ مَلاَئِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ دِینُ أَبِینَا إِبْرَاهِیمَ أَوْ کَمَا قَالَ ع بَعَثَنِی اللَّهُ بِهِ رَسُولاً إِلَی الْعِبَادِ وَ أَنْتَ أَیْ عَمِّ أَحَقُّ مَنْ بَذَلْتُ لَهُ النَّصِیحَهَ وَ دَعَوْتُهُ إِلَی الْهُدَی وَ أَحَقُّ مَنْ أَجَابَنِی إِلَیْهِ وَ أَعَانَنِی عَلَیْهِ أَوْ کَمَا قَالَ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ إِنِّی لاَ أَسْتَطِیعُ یَا ابْنَ أَخِی أَنْ أُفَارِقَ

دِینِی وَ دِینَ آبَائِی وَ مَا کَانُوا عَلَیْهِ وَ لَکِنْ وَ اللَّهِ لاَ یَخْلُصُ { 1) لا یخلص إلیک بشیء؛أی لا یوصل إلیک؛یقال:خلصت إلیه،أی وصلت إلیه. } إِلَیْکَ شَیْءٌ تَکْرَهُهُ مَا بَقِیتُ فَزَعَمُوا { 2) ابن هشام:«و ذکروا». } أَنَّهُ قَالَ لِعَلِیٍّ أَیْ بُنَیَّ مَا هَذَا الَّذِی تَصْنَعُ قَالَ یَا أَبَتَاهْ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ صَدَّقْتُهُ فِیمَا جَاءَ بِهِ وَ صَلَّیْتُ إِلَیْهِ وَ اتَّبَعْتُ قَوْلَ نَبِیِّهِ فَزَعَمُوا أَنَّهُ قَالَ لَهُ أَمَا إِنَّهُ لاَ یَدْعُوکَ أَوْ لَنْ یَدْعُوَکَ إِلاَّ إِلَی خَیْرٍ فَالْزَمْهُ.

قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ ثُمَّ أَسْلَمَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَ صَلَّی مَعَهُ بَعْدَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع .

ثُمَّ أَسْلَمَ أَبُو بَکْرِ بْنُ أَبِی قُحَافَهَ فَکَانَ ثَالِثاً لَهُمَا ثُمَّ أَسْلَمَ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ وَ طَلْحَهُ وَ اَلزُّبَیْرُ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَصَارُوا ثَمَانِیَهً فَهُمُ الثَّمَانِیَهُ الَّذِینَ سَبَقُوا النَّاسَ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ بِمَکَّهَ ثُمَّ أَسْلَمَ بَعْدَ هَؤُلاَءِ الثَّمَانِیَهِ أَبُو عُبَیْدَهَ بْنُ الْجَرَّاحِ وَ أَبُو سَلَمَهَ بْنُ عَبْدِ الْأَسَدِ وَ أَرْقَمُ بْنُ أَبِی أَرْقَمَ ثُمَّ انْتَشَرَ اَلْإِسْلاَمُ بِمَکَّهَ وَ فَشَا ذِکْرُهُ وَ تَحَدَّثَ النَّاسُ بِهِ وَ أَمَرَ اللَّهُ رَسُولَهُ أَنْ یَصْدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ فَکَانَتْ مُدَّهُ إِخْفَاءِ رَسُولِ اللَّهِ ص نَفْسَهُ وَ شَأْنَهُ إِلَی أَنْ أُمِرَ بِإِظْهَارِ الدِّینِ ثَلاَثَ سِنِینَ فِیمَا بَلَغَنِی { 3) سیره ابن هشام 1:265. } .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ لَمْ تَکُنْ قُرَیْشٌ تُنْکِرُ أَمْرَهُ حِینَئِذٍ کُلَّ الْإِنْکَارِ حَتَّی ذَکَرَ آلِهَتَهُمْ وَ عَابَهَا فَأَعْظَمُوا ذَلِکَ وَ أَنْکَرُوهُ وَ أَجْمَعُوا عَلَی عَدَاوَتِهِ وَ خِلاَفِهِ وَ حَدَبَ عَلَیْهِ عَمُّهُ أَبُو طَالِبٍ فَمَنَعَهُ وَ قَامَ دُونَهُ حَتَّی مَضَی مُظْهِراً لِأَمْرِ اللَّهِ لاَ یَرُدُّهُ عَنْهُ شَیْءٌ قَالَ فَلَمَّا رَأَتْ قُرَیْشٌ مُحَامَاهَ أَبِی طَالِبٍ عَنْهُ وَ قِیَامَهُ دُونَهُ وَ امْتِنَاعَهُ مِنْ أَنْ یُسْلِمَهُ مَشَی إِلَیْهِ رِجَالٌ مِنْ أَشْرَافِ قُرَیْشٍ مِنْهُمْ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ شَیْبَهُ أَخُوهُ وَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ بْنُ هِشَامٍ وَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ الْمُطَّلِبِ وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْمُغِیرَهِ وَ أَبُو جَهْلٍ عَمْرُو بْنُ هِشَامٍ

وَ اَلْعَاصُ بْنُ وَائِلٍ وَ نَبِیهٌ وَ مُنَبِّهٌ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَمْثَالُهُمْ مِنْ رُؤَسَاءِ قُرَیْشٍ فَقَالُوا یَا أَبَا طَالِبٍ إِنَّ اِبْنَ أَخِیکَ قَدْ سَبَّ آلِهَتَنَا وَ عَابَ دِینَنَا وَ سَفَّهَ أَحْلاَمَنَا وَ ضَلَّلَ آرَاءَنَا فَإِمَّا أَنْ تَکُفَّهُ عَنَّا وَ إِمَّا أَنْ تُخَلِّیَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ فَقَالَ لَهُمْ أَبُو طَالِبٍ قَوْلاً رَفِیقاً وَ رَدَّهُمْ رَدّاً جَمِیلاً فَانْصَرَفُوا عَنْهُ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی مَا هُوَ عَلَیْهِ یُظْهِرُ دِینَ اللَّهِ وَ یَدْعُو إِلَیْهِ ثُمَّ شَرِقَ [شَرِیَ]

{ 1) ابن هشام:ثم شری الأمر بینه و بینهم»،قال أبو ذر:معناه«کثر و تزاید»،و أصله فی البرق،یقال:شری البرق:إذا کثر لمعانه. } الْأَمْرُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَهُمْ تَبَاعُداً وَ تَضَاغُناً { 2) التضاغن:المعاداه. } حَتَّی أَکْثَرَتْ قُرَیْشٌ ذِکْرَ رَسُولِ اللَّهِ ص بَیْنَهَا وَ تَذَامَرُوا فِیهِ وَ حَضَّ بَعْضُهُمْ بَعْضاً عَلَیْهِ فَمَشَوْا إِلَی أَبِی طَالِبٍ مَرَّهً ثَانِیَهً فَقَالُوا یَا أَبَا طَالِبٍ إِنَّ لَکَ سِنّاً وَ شَرَفاً وَ مَنْزِلَهً فِینَا وَ إِنَّا قَدْ اسْتَنْهَیْنَاکَ مِنِ اِبْنِ أَخِیکَ فَلَمْ تَنْهَهُ عَنَّا وَ إِنَّا وَ اللَّهِ لاَ نَصْبِرُ عَلَی شَتْمِ آبَائِنَا وَ تَسْفِیهِ أَحْلاَمِنَا وَ عَیْبِ آلِهَتِنَا فَإِمَّا أَنْ تَکُفَّهُ عَنَّا أَوْ نُنَازِلَهُ وَ إِیَّاکَ { 3) ننازله و إیاک:أی نحاربکما. } حَتَّی یَهْلِکَ أَحَدُ الْفَرِیقَیْنِ ثُمَّ انْصَرَفُوا فَعَظُمَ عَلَی أَبِی طَالِبٍ فِرَاقُ قَوْمِهِ وَ عَدَاوَتُهُمْ وَ لَمْ تَطِبْ نَفْسُهُ بِإِسْلاَمِ اِبْنِ أَخِیهِ لَهُمْ وَ خِذْلاَنِهِ فَبَعَثَ إِلَیْهِ فَقَالَ یَا ابْنَ أَخِی إِنَّ قَوْمَکَ قَدْ جَاءُونِی فَقَالُوا لِی کَذَا وَ کَذَا لِلَّذِی قَالُوا فَأَبْقِ عَلَیَّ وَ عَلَی نَفْسِکَ وَ لاَ تَحْمِلْنِی مِنَ الْأَمْرِ مَا لاَ أُطِیقُهُ قَالَ فَظَنَّ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَدْ بَدَا لِعَمِّهِ فِیهِ بَدَاءٌ وَ أَنَّهُ خَاذِلُهُ وَ مُسَلِّمُهُ وَ أَنَّهُ قَدْ ضَعُفَ عَنْ نُصْرَتِهِ وَ الْقِیَامِ دُونَهُ فَقَالَ یَا عَمِّ وَ اللَّهِ لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فِی یَمِینِی وَ الْقَمَرَ فِی شِمَالِی عَلَی أَنْ أَتْرُکَ هَذَا الْأَمْرَ مَا تَرَکْتُهُ حَتَّی یُظْهِرَهُ اللَّهُ أَوْ أَهْلِکَ ثُمَّ اسْتَعْبَرَ بَاکِیاً وَ قَامَ فَلَمَّا وَلَّی نَادَاهُ أَبُو طَالِبٍ أَقْبِلْ یَا اِبْنَ أَخِی فَأَقْبَلَ رَاجِعاً فَقَالَ لَهُ اذْهَبْ یَا اِبْنَ أَخِی فَقُلْ مَا أَحْبَبْتَ فَوَ اللَّهِ لاَ أُسَلِّمُکَ لِشَیْءٍ أَبَداً { 4) سیره ابن هشام 1:276-278. } .

قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ وَ قَالَ أَبُو طَالِبٍ یَذْکُرُ مَا أَجْمَعَتْ عَلَیْهِ قُرَیْشٌ مِنْ حَرْبِهِ لَمَّا قَامَ بِنَصْرِ مُحَمَّدٍ ص وَ اللَّهِ لَنْ یَصِلُوا إِلَیْکَ بِجَمْعِهِمْ

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ ثُمَّ إِنَّ قُرَیْشاً حِینَ عَرَفَتْ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ قَدْ أَبَی خِذْلاَنَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِسْلاَمَهُ إِلَیْهِمْ وَ رَأَوْا إِجْمَاعَهُ عَلَی مُفَارَقَتِهِمْ وَ عَدَاوَتِهِمْ مَشَوْا إِلَیْهِ بِعُمَارَهَ بْنِ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ الْمَخْزُومِیِّ وَ کَانَ أَجْمَلَ فَتًی فِی قُرَیْشٍ فَقَالُوا لَهُ یَا أَبَا طَالِبٍ هَذَا عُمَارَهُ بْنُ الْوَلِیدِ أَبْهَی { 1) دیوانه 176،177. } فَتًی فِی قُرَیْشٍ وَ أَجْمَلُهُ فَخُذْهُ إِلَیْکَ { 2) ابن هشام:«أنهد فتی»أی أشده و أقواه. } فَاتَّخِذْهُ وَلَداً فَهُوَ لَکَ وَ أَسْلِمْ لَنَا هَذَا اِبْنَ أَخِیکَ الَّذِی قَدْ خَالَفَ دِینَکَ وَ دِینَ آبَائِکَ وَ فَرِّقْ جَمَاعَهَ قَوْمِکَ لِنَقْتُلَهُ فَإِنَّمَا هُوَ رَجُلٌ بِرَجُلٍ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ وَ اللَّهِ مَا أَنْصَفْتُمُونِی { 3) ابن هشام:«فخذه فلک عقله و نصره». } تُعْطُونِّی ابْنَکُمْ أَغْذُوهُ لَکُمْ وَ أُعْطِیکُمْ ابْنِی تَقْتُلُونَهُ هَذَا وَ اللَّهِ مَا لاَ یَکُونُ أَبَداً فَقَالَ لَهُ اَلمُطْعِمُ بْنُ عَدِیِّ بْنِ نَوْفَلٍ وَ کَانَ لَهُ صَدِیقاً مُصَافِیاً وَ اللَّهِ یَا أَبَا طَالِبٍ مَا أَرَاکَ تُرِیدُ أَنْ تَقْبَلَ مِنْ قَوْمِکَ شَیْئاً لَعَمْرِی قَدْ جَهَدُوا فِی التَّخَلُّصِ مِمَّا تَکْرَهُ وَ أَرَاکَ لاَ تُنْصِفُهُمْ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ وَ اللَّهِ مَا أَنْصَفُونِی وَ لاَ أَنْصَفْتَنِی وَ لَکِنَّکَ قَدْ أَجْمَعْتَ عَلَی خِذْلاَنِی وَ مُظَاهَرَهِ { 4) ابن هشام:«و اللّه لبئس ما تسوموننی». } الْقَوْمِ عَلَیَّ فَاصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ { 5) مظاهره القوم،یرید إعانتهم. }

قَالَ فَعِنْدَ ذَلِکَ تَنَابَذَ الْقَوْمُ وَ صَارَتِ الْأَحْقَادُ وَ نَادَی بَعْضُهُمْ بَعْضاً وَ تَذَامَرُوا بَیْنَهُمْ عَلَی مَنْ فِی القَبَائِلِ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ الَّذِینَ اتَّبَعُوا مُحَمَّداً ص فَوَثَبَتْ کُلُّ قَبِیلَهٍ عَلَی مَنْ فِیهَا مِنْهُمْ یُعَذِّبُونَهُمْ وَ یَفْتِنُونَهُمْ عَنْ دِینِهِمْ وَ مَنَعَ اللَّهُ رَسُولَهُ مِنْهُمْ بِعَمِّهِ أَبِی طَالِبٍ وَ قَامَ فِی بَنِی هَاشِمٍ وَ بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ حِینَ رَأَی قُرَیْشاً تَصْنَعُ مَا تَصْنَعُ فَدَعَاهُمْ إِلَی مَا هُوَ عَلَیْهِ مِنْ مَنْعِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ الْقِیَامِ دُونَهُ فَاجْتَمَعُوا إِلَیْهِ وَ قَامُوا مَعَهُ وَ أَجَابُوهُ إِلَی مَا دَعَاهُمْ إِلَیْهِ مِنَ الدِّفَاعِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص إِلاَّ مَا کَانَ مِنْ أَبِی لَهَبٍ فَإِنَّهُ لَمْ یَجْتَمِعْ مَعَهُمْ عَلَی ذَلِکَ فَکَانَ أَبُو طَالِبٍ یُرْسِلُ إِلَیْهِ الْأَشْعَارَ وَ یُنَاشِدُهُ النَّصْرَ مِنْهَا الْقِطْعَهُ الَّتِی أَوَّلُهَا حَدِیثٌ عَنْ أَبِی لَهَبٍ أَتَانَا وَ کَانَفَهُ عَلَی ذَاکُمْ رِجَالٌ.

وَ مِنْهَا الْقِطْعَهُ الَّتِی أَوَّلُهَا أَ ظَنَنْتَ عَنِّی قَدْ خَذَلْتُ وَ غَالَنِی مِنْکَ الْغَوَائِلُ بَعْدَ شَیْبِ الْمُکْبَرِ.

وَ مِنْهَا الْقِطْعَهُ الَّتِی أَوَّلُهَا تَسْتَعْرِضُ الْأَقْوَامَ تُوسِعُهُمْ عُذْراً وَ مَا إِنْ قُلْتُ مِنْ عُذْرٍ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمْ یُؤْثَرْ عَنْ أَبِی لَهَبٍ خَیْرٌ قَطُّ إِلاَّ مَا یُرْوَی أَنَّ أَبَا سَلَمَهَ بْنَ عَبْدِ الْأَسَدِ الْمَخْزُومِیَّ لَمَّا وَثَبَ عَلَیْهِ قَوْمُهُ لِیُعَذِّبُوهُ وَ یَفْتِنُوهُ عَنِ اَلْإِسْلاَمِ هَرَبَ مِنْهُمْ فَاسْتَجَارَ بِأَبِی طَالِبٍ وَ أُمُّ أَبِی طَالِبٍ مَخْزُومِیَّهٌ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ وَالِدُ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَجَارَهُ فَمَشَی إِلَیْهِ رِجَالٌ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ وَ قَالُوا لَهُ یَا أَبَا طَالِبٍ هَبْکَ مَنَعْتَ مِنَّا ابْنَ أَخِیکَ مُحَمَّداً فَمَا لَکَ وَ لِصَاحِبِنَا تَمْنَعُهُ مِنَّا قَالَ إِنَّهُ اسْتَجَارَ بِی وَ هُوَ ابْنُ أُخْتِی وَ إِنْ أَنَا لَمْ أَمْنَعْ ابْنَ أُخْتِی لَمْ أَمْنَعْ اِبْنَ أَخِی فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُهُمْ وَ أَصْوَاتُهُ فَقَامَ أَبُو لَهَبٍ وَ لَمْ یَنْصُرْ أَبَا طَالِبٍ قَبْلَهَا وَ لاَ بَعْدَهَا فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ وَ اللَّهِ لَقَدْ أَکْثَرْتُمْ عَلَی هَذَا

الشَّیْخِ لاَ تَزَالُونَ تَتَوَثَّبُونَ عَلَیْهِ فِی جِوَارِهِ مِنْ بَیْنِ قَوْمِهِ أَمَا وَ اللَّهِ لَتَنْتَهُنَّ عَنْهُ أَوْ لَنَقُومَنَّ مَعَهُ فِیمَا قَامَ فِیهِ حَتَّی یَبْلُغَ مَا أَرَادَ فَقَالُوا بَلْ نَنْصَرِفُ عَمَّا تَکْرَهُ یَا أَبَا عُتْبَهَ فَقَامُوا فَانْصَرَفُوا وَ کَانَ وَلِیّاً لَهُمْ وَ مُعِیناً عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَبِی طَالِبٍ فَاتَّقَوْهُ وَ خَافُوا أَنْ تَحْمِلَهُ الْحَمِیَّهُ عَلَی اَلْإِسْلاَمِ فَطَمِعَ فِیهِ أَبُو طَالِبٍ حَیْثُ سَمِعَهُ قَالَ مَا قَالَ وَ أَمَّلَ أَنْ یَقُومَ مَعَهُ فِی نُصْرَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یُحَرِّضُهُ عَلَی ذَلِکَ وَ إِنَّ امْرَأً أَبُو عُتَیْبَهَ عَمُّهُ

وَ قَالَ یُخَاطِبُ أَبَا لَهَبٍ أَیْضاً عَجِبْتُ لِحِلْمٍ یَا اِبْنَ شَیْبَهَ عَازِبٍ

وَ زَاحِمْ جَمِیعَ النَّاسِ عَنْهُ وَ کُنْ لَهُ

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمَّا طَالَ الْبَلاَءُ عَلَی اَلْمُسْلِمِینَ وَ الْفِتْنَهُ وَ الْعَذَابُ وَ ارْتَدَّ کَثِیرٌ عَنِ الدِّینِ بِاللِّسَانِ لاَ بِالْقَلْبِ کَانُوا إِذَا عَذَّبُوهُمْ یَقُولُونَ نَشْهَدُ أَنَّ هَذَا اللَّهُ وَ أَنَّ اَللاَّتَ وَ اَلْعُزَّی هِیَ الْآلِهَهُ فَإِذَا خَلَوْا عَنْهُمْ عَادُوا إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَحَبَسُوهُمْ وَ أَوْثَقُوهُمْ بِالْقَدِّ وَ جَعَلُوهُمْ فِی حَرِّ الشَّمْسِ عَلَی الصَّخْرِ وَ الصَّفَا وَ امْتَدَّتْ أَیَّامُ الشَّقَاءِ عَلَیْهِمْ وَ لَمْ یَصِلُوا إِلَی مُحَمَّدٍ ص لِقِیَامِ أَبِی طَالِبٍ دُونَهُ فَأَجْمَعَتْ قُرَیْشٌ عَلَی أَنْ یَکْتُبُوا بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ بَنِی هَاشِمٍ صَحِیفَهً یَتَعَاقَدُونَ فِیهَا أَلاَّ یُنَاکِحُوهُمْ وَ لاَ یُبَایِعُوهُمْ وَ لاَ یُجَالِسُوهُمْ فَکَتَبُوهَا وَ عَلَّقُوهَا فِی جَوْفِ اَلْکَعْبَهِ تَأْکِیداً عَلَی أَنْفُسِهِمْ وَ کَانَ کَاتِبُهَا مَنْصُورَ بْنَ عِکْرِمَهَ بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافِ بْنِ عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ فَلَمَّا فَعَلُوا ذَلِکَ انْحَازَتْ هَاشِمٌ وَ اَلْمُطَّلِبُ فَدَخَلُوا کُلُّهُمْ مَعَ أَبِی طَالِبٍ فِی اَلشِّعْبِ فَاجْتَمَعُوا إِلَیْهِ وَ خَرَجَ مِنْهُمْ أَبُو لَهَبٍ إِلَی قُرَیْشٍ فَظَاهَرَهَا عَلَی قَوْمِهِ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَضَاقَ الْأَمْرُ بِبَنِی هَاشِمٍ وَ عَدِمُوا الْقُوتَ إِلاَّ مَا کَانَ یُحْمَلُ إِلَیْهِمْ سِرّاً وَ خُفْیَهً وَ هُوَ شَیْءٌ قَلِیلٌ لاَ یُمْسِکُ أَرْمَاقَهُمْ وَ أَخَافَتْهُمْ قُرَیْشٌ فَلَمْ یَکُنْ یَظْهَرُ مِنْهُمْ أَحَدٌ وَ لاَ یَدْخُلُ إِلَیْهِمْ أَحَدٌ وَ ذَلِکَ أَشَدُّ مَا لَقِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ أَهْلُ بَیْتِهِ بِمَکَّهَ .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَأَقَامُوا عَلَی ذَلِکَ سَنَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثاً حَتَّی جَهَدُوا أَلاَّ یَصِلَ إِلَیْهِمْ

شَیْءٌ إِلاَّ الْقَلِیلُ سِرّاً مِمَّنْ یُرِیدُ صِلَتَهُمْ مِنْ قُرَیْشٍ وَ قَدْ کَانَ أَبُو جَهْلِ بْنُ هِشَامٍ لَقِیَ حَکِیمَ بْنَ حِزَامِ بْنِ خُوَیْلِدِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی مَعَهُ غُلاَمٌ یَحْمِلُ قَمْحاً یُرِیدُ بِهِ عَمَّتَهُ خَدِیجَهَ بِنْتَ خُوَیْلِدٍ وَ هِیَ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ مُحَاصَرَهٌ فِی اَلشِّعْبِ فَتَعَلَّقَ بِهِ وَ قَالَ أَ تَحْمِلُ الطَّعَامَ إِلَی بَنِی هَاشِمٍ وَ اللَّهِ لاَ تَبْرَحُ أَنْتَ وَ طَعَامُکَ حَتَّی أَفْضَحَکَ بِمَکَّهَ فَجَاءَهُ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ الْعَاصُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی فَقَالَ مَا لَکَ وَ لَهُ قَالَ إِنَّهُ یَحْمِلُ الطَّعَامَ إِلَی بَنِی هَاشِمٍ فَقَالَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ یَا هَذَا إِنَّ طَعَاماً کَانَ لِعَمَّتِهِ عِنْدَهُ بَعَثَتْ إِلَیْهِ فِیهِ أَ فَتَمْنَعُهُ أَنْ یَأْتِیهَا بِطَعَامِهَا خَلِّ سَبِیلَ الرَّجُلِ فَأَبَی أَبُو جَهْلٍ حَتَّی نَالَ کُلٌّ مِنْهُمَا مِنْ صَاحِبِهِ فَأَخَذَ لَهُ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ لِحَی بَعِیرٍ فَضَرَبَهُ بِهِ فَشَجَّهُ وَ وَطِئَهُ وَطْئَا شَدِیداً فَانْصَرَفَ وَ هُوَ یَکْرَهُ أَنْ یَعْلَمَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ بَنُو هَاشِمٍ بِذَلِکَ فَیَشْمَتُوا فَلَمَّا أَرَادَ اللَّهُ تَعَالَی مِنْ إِبْطَالِ الصَّحِیفَهِ وَ الْفَرَجِ عَنْ بَنِی هَاشِمٍ مِنَ الضِّیقِ وَ الْأَزْلِ الَّذِی کَانُوا فِیهِ قَامَ هِشَامُ بْنُ عَمْرِو بْنِ الْحَارِثِ بْنِ حَبِیبِ بْنِ نَصْرِ بْنِ مَالِکِ بْنِ حِسْلِ بْنِ عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فِی ذَلِکَ أَحْسَنَ قِیَامٍ وَ ذَلِکَ أَنَّ أَبَاهُ عَمْرَو بْنَ الْحَارِثِ کَانَ أَخاً لِنَضْلَهَ بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافِ بْنِ قُصَیٍّ مِنْ أُمِّهِ فَکَانَ هِشَامُ بْنُ عَمْرٍو یُحْسَبُ لِذَلِکَ وَاصِلاً بِبَنِی هَاشِمٍ وَ کَانَ ذَا شَرَفٍ فِی قَوْمِهِ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فَکَانَ یَأْتِی بِالْبَعِیرِ لَیْلاً وَ قَدْ أَوْقَرَهُ طَعَاماً وَ بَنُو هَاشِمٍ وَ بَنُو الْمُطَّلِبِ فِی اَلشِّعْبِ حَتَّی إِذَا أَقْبَلَ بِهِ فَمَ اَلشِّعْبِ فَمَنَعَ بِخِطَامِهِ مِنْ رَأْسِهِ ثُمَّ یَضْرِبُهُ عَلَی جَنْبِهِ فَیَدْخُلُ اَلشِّعْبَ عَلَیْهِمْ ثُمَّ یَأْتِی بِهِ مَرَّهً أُخْرَی وَ قَدْ أَوْقَرَهُ تَمْراً فَیَصْنَعُ بِهِ مِثْلَ ذَلِکَ ثُمَّ إِنَّهُ مَشَی إِلَی زُهَیْرِ بْنِ أَبِی أُمَیَّهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ الْمَخْزُومِیِّ فَقَالَ یَا زُهَیْرُ أَ رَضِیتَ أَنْ تَأْکُلَ الطَّعَامَ وَ تَشْرَبَ الشَّرَابَ وَ تَلْبَسَ الثِّیَابَ وَ تَنْکِحَ النِّسَاءَ وَ أَخْوَالُکَ حَیْثُ قَدْ عَلِمْتَ لاَ یَبْتَاعُونَ وَ لاَ یُبْتَاعُ مِنْهُمْ وَ لاَ یَنْکِحُونَ وَ لاَ یُنْکَحُ إِلَیْهِمْ وَ لاَ یُوَاصَلُونَ وَ لاَ یُزَارُونَ أَمَا إِنِّی أَحْلِفُ لَوْ کَانَ أَخُوکَ أَبُو الْحَکَمِ بْنُ هِشَامٍ وَ دَعَوْتُهُ إِلَی مِثْلِ مَا دَعَاکَ

إِلَیْهِ مِنْهُمْ مَا أَجَابَکَ أَبَداً قَالَ وَیْحَکَ یَا هِشَامُ فَمَا ذَا أَصْنَعُ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ وَاحِدٌ وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ مَعِی رَجُلٌ آخَرُ لَقُمْتُ فِی نَقْضِ هَذِهِ الصَّحِیفَهِ الْقَاطِعَهِ قَالَ قَدْ وَجَدْتَ رَجُلاً قَالَ مَنْ هُوَ قَالَ أَنَا قَالَ زُهَیْرٌ ابْغِنَا ثَالِثاً فَذَهَبَ إِلَی مُطْعِمِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ فَقَالَ لَهُ یَا مُطْعِمُ أَ رَضِیتَ أَنْ یَهْلِکَ بَطْنَانِ مِنْ عَبْدِ مَنَافٍ جُوعاً وَ جَهْداً وَ أَنْتَ شَاهِدٌ عَلَی ذَلِکَ مُوَافِقٌ لِقُرَیْشٍ فِیهِ أَمَا وَ اللَّهِ لَئِنْ أَمْکَنْتُمُوهُمْ مِنْ هَذَا لَتَجِدَنَّ قُرَیْشاً إِلَی مَسَاءَتِکُمْ فِی غَیْرِهِ سَرِیعَهً قَالَ وَیْحَکَ مَا ذَا أَصْنَعُ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ وَاحِدٌ قَالَ قَدْ وَجَدْتَ ثَانِیاً قَالَ مَنْ هُوَ قَالَ أَنَا قَالَ ابْغِنِی ثَالِثاً قَالَ قَدْ وَجَدْتَ قَالَ مَنْ هُوَ قَالَ زُهَیْرُ بْنُ أُمَیَّهَ قَالَ أَنَا قَالَ ابْغِنَا رَابِعاً فَذَهَبَ إِلَی أَبِی الْبَخْتَرِیِّ بْنِ هِشَامٍ فَقَالَ لَهُ نَحْوَ مَا قَالَ لِلْمُطْعِمِ قَالَ وَ هَلْ مِنْ أَحَدٍ یُعِینُ عَلَی هَذَا قَالَ نَعَمْ وَ ذَکَرَهُمْ قَالَ فَابْغِنَا خَامِساً فَمَضَی إِلَی زَمْعَهَ بْنِ الْأَسْوَدِ بْنِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی فَکَلَّمَهُ فَقَالَ وَ هَلْ یُعِینُ عَلَی ذَلِکَ مِنْ أَحَدٍ قَالَ نَعَمْ ثُمَّ سَمَّی لَهُ الْقَوْمَ فَاتَّعَدُوا خُطُمَ اَلْحَجُونِ لَیْلاً بِأَعْلَی مَکَّهَ فَأَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ تَعَاقَدُوا عَلَی الْقِیَامِ فِی الصَّحِیفَهِ حَتَّی یَنْقُضُوهَا وَ قَالَ زُهَیْرٌ أَنَا أَبْدَؤُکُمْ وَ أَکُونُ أَوَّلَکُمْ یَتَکَلَّمَ فَلَمَّا أَصْبَحُوا غَدَوْا إِلَی أَنْدِیَتِهِمْ وَ غَدَا زُهَیْرُ بْنُ أَبِی أُمَیَّهَ عَلَیْهِ حُلَّهٌ لَهُ فَطَافَ بِالْبَیْتِ سَبْعاً ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَی النَّاسِ فَقَالَ یَا أَهْلَ مَکَّهَ أَ نَأْکُلُ الطَّعَامَ وَ نَشْرَبُ الشَّرَابَ وَ نَلْبَسُ الثِّیَابَ وَ بَنُو هَاشِمٍ هَلْکَی وَ اللَّهِ لاَ أَقْعُدُ حَتَّی تُشَقَّ هَذِهِ الصَّحِیفَهُ الْقَاطِعَهُ الظَّالِمَهُ وَ کَانَ أَبُو جَهْلٍ فِی نَاحِیَهِ اَلْمَسْجِدِ فَقَالَ کَذَبْتَ وَ اللَّهِ لاَ تُشَقُّ فَقَالَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ لِأَبِی جَهْلٍ وَ اللَّهِ أَنْتَ أَکْذَبُ مَا رَضِینَا وَ اللَّهِ بِهَا حِینَ کُتِبَتْ فَقَالَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ مَعَهُ صَدَقَ وَ اللَّهِ زَمْعَهُ لاَ نَرْضَی بِهَا وَ لاَ نُقِرُّ بِمَا کُتِبَ فِیهَا فَقَالَ اَلمُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ صَدَقَا وَ اللَّهِ وَ کَذَبَ مَنْ قَالَ غَیْرَ ذَلِکَ نَبْرَأُ إِلَی اللَّهِ مِنْهَا وَ مِمَّا کُتِبَ فِیهَا وَ قَالَ هِشَامُ بْنُ عَمْرٍو مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ هَذَا أَمْرٌ قُضِیَ بِلَیْلٍ وَ قَامَ مُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ إِلَی الصَّحِیفَهِ فَحَطَّهَا وَ شَقَّهَا فَوَجَدَ الْأَرَضَهَ قَدْ أَکَلَتْهَا إِلاَّ

مَا کَانَ مِنْ بِاسْمِکَ اللَّهُمَّ قَالُوا وَ أَمَّا کَاتِبُهَا مَنْصُورُ بْنُ عِکْرِمَهَ فَشُلَّتْ یَدُهُ فِیمَا یَذْکُرُونَ فَلَمَّا مُزِّقَتِ الصَّحِیفَهُ خَرَجَ بَنُو هَاشِمٍ مِنْ حِصَارِ اَلشِّعْبِ .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمْ یَزَلْ أَبُو طَالِبٍ ثَابِتاً صَابِراً مُسْتَمِرّاً عَلَی نَصْرِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ حِمَایَتِهِ وَ الْقِیَامِ دُونَهُ حَتَّی مَاتَ فِی أَوَّلِ السَّنَهِ الْحَادِیَهَ الْعَشَرَهَ مِنْ مَبْعَثِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَطَمِعَتْ فِیهِ قُرَیْشٌ حِینَئِذٍ وَ نَالَتْ مِنْهُ فَخَرَجَ عَنْ مَکَّهَ خَائِفاً یَطْلُبُ أَحْیَاءَ اَلْعَرَبِ یَعْرِضُ عَلَیْهِمْ نَفْسَهُ فَلَمْ یَزَلْ کَذَلِکَ حَتَّی دَخَلَ مَکَّهَ فِی جِوَارِ اَلمُطْعِمِ بْنِ عَدِیٍّ ثُمَّ کَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَعَ اَلْخَزْرَجِ مَا کَانَ لَیْلَهَ الْعَقَبَهِ .

قَالَ وَ مِنْ شِعْرِ أَبِی طَالِبٍ الَّذِی یَذْکُرُ فِیهِ رَسُولَ اللَّهِ ص وَ قِیَامَهُ دُونَهُ أَرِقْتَ وَ قَدْ تَصَوَّبَتِ النُّجُومُ وَ مِنْ ذَلِکَ قَوْلُهُ وَ قَالُوا لِأَحْمَدَ أَنْتَ امْرُؤٌ خَلُوفُ الْحَدِیثِ ضَعِیفُ السَّبَبِ

وَ إِنْ کَانَ أَحْمَدُ قَدْ جَاءَهُمْ

وَ رَوَی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ قَالَ لَمَّا فَرَغَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ قَتْلَی بَدْرٍ وَ أَمَرَ بِطَرْحِهِمْ فِی الْقَلِیبِ جَعَلَ یَتَذَکَّرُ مِنْ شِعْرِ أَبِی طَالِبٍ بَیْتاً فَلاَ یَحْضُرُهُ فَقَالَ لَهُ أَبُو بَکْرٍ لَعَلَّهُ قَوْلُهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ إِنَّا لَعَمْرُ اللَّهِ إِنْ جَدَّ جَدُّنَا لَتَلْتَبِسَنْ أَسْیَافُنَا بِالْأَمَاثِلِ { 1) دیوانه 111. } .

فَسُرَّ بِظَفَرِهِ بِالْبَیْتِ وَ قَالَ إِی لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدِ الْتَبَسَتْ.

و من شعر أبی طالب قوله ألا أبلغا عنی لؤیا رساله

و تلقوا بیع الأبطحین محمّدا

قلت کان صدیقنا علی بن یحیی البطریق رحمه اللّه یقول لو لا خاصّه النبوّه و سرها لما کان مثل أبی طالب و هو شیخ قریش و رئیسها و ذو شرفها یمدح ابن أخیه محمّدا و هو شاب قد ربی فی حجره و هو یتیمه و مکفوله و جار مجری أولاده بمثل قوله و تلقوا ربیع الأبطحین محمّدا

و مثل قوله و أبیض یستسقی الغمام بوجهه

فإن هذا الأسلوب من الشعر لا یمدح به التابع و الذنابی من الناس و إنّما هو من مدیح الملوک و العظماء فإذا تصورت أنّه شعر أبی طالب ذاک الشیخ المبجل العظیم فی محمد ص و هو شاب مستجیر به معتصم بظله من قریش قد رباه فی حجره غلاما و علی عاتقه طفلا و بین یدیه شابا یأکل من زاده و یأوی إلی داره علمت موضع خاصیه النبوّه و سرها و أن أمره کان عظیما و أن اللّه تعالی أوقع فی القلوب و الأنفس له منزله رفیعه و مکانا جلیلا

وَ قَرَأْتُ فِی أَمَالِی أَبِی جَعْفَرِ بْنِ حَبِیبٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ کَانَ أَبُو طَالِبٍ إِذَا رَأَی رَسُولَ اللَّهِ ص أَحْیَاناً یَبْکِی وَ یَقُولُ إِذَا رَأَیْتَهُ ذَکَرْتُ أَخِی وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ أَخَاهُ لِأَبَوَیْهِ وَ کَانَ شَدِیدَ الْحُبِّ وَ الْحِنْوِ عَلَیْهِ وَ کَذَلِکَ کَانَ عَبْدُ الْمُطَّلِبِ شَدِیدَ الْحُبِّ لَهُ وَ کَانَ أَبُو طَالِبٍ کَثِیراً مَا یَخَافُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص الْبَیَاتَ إِذَا عَرَفَ مَضْجَعَهُ یُقِیمُهُ لَیْلاً مِنْ مَنَامِهِ وَ یُضْجِعُ ابْنَهُ عَلِیّاً مَکَانَهُ فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ لَیْلَهً یَا أَبَتِ إِنِّی مَقْتُولٌ فَقَالَ لَهُ اِصْبِرَنْ یَا بُنَیَّ فَالصَّبْرُ أَحْجَی

فَأَجَابَ عَلِیٍّ ع فَقَالَ لَهُ أَ تَأْمُرُنِی بِالصَّبْرِ فِی نَصْرِ أَحْمَدَ.

[الفصل الثانی]

القول فی المؤمنین و الکافرین من بنی هاشم

الفصل الثانی فی تفسیر قوله ع مؤمننا یبغی بذلک الأجر و کافرنا یحامی عن الأصل و من أسلم من قریش خلو ممّا نحن فیه لحلف یمنعه أو عشیره تقوم دونه

فهم من القتل بمکان أمن

فنقول إن بنی هاشم لما حصروا فی الشعب بعد أن منعوا رسول اللّه ص من قریش کانوا صنفین مسلمین و کفارا فکان علی ع و حمزه بن عبد المطلب مسلمین .

و اختلف فی جعفر بن أبی طالب هل حصر فی الشعب معهم أم لا فقیل حصر فی الشعب معهم و قیل بل کان قد هاجر إلی الحبشه و لم یشهد حصار الشعب و هذا هو القول الأصح و کان من المسلمین المحصورین فی الشعب مع بنی هاشم عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبد مناف و هو و إن لم یکن من بنی هاشم إلا أنّه یجری مجراهم لأن بنی المطلب و بنی هاشم کانوا یدا واحده لم یفترقوا فی جاهلیه و لا إسلام .

و کان العبّاس رحمه اللّه فی حصار الشعب معهم إلاّ أنّه کان علی دین قومه و کذلک عقیل بن أبی طالب و طالب بن أبی طالب و نوفل بن الحارث بن عبد المطلب و أبو سفیان بن الحارث بن عبد المطلب و ابنه الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب و کان شدیدا علی رسول اللّه ص یبغضه و یهجوه بالأشعار إلاّ أنّه کان لا یرضی بقتله و لا یقار قریشا فی دمه محافظه علی النسب و کان سید المحصورین فی الشعب و رئیسهم و شیخهم- أبو طالب بن عبد المطلب و هو الکافل و المحامی.

اختلاف الرأی فی إیمان أبی طالب

و اختلف الناس فی إیمان أبی طالب { 1) ب:«فیه»،و ما أثبته من ا. } فقالت الإمامیّه و أکثر الزیدیه ما مات إلاّ مسلما .

و قال بعض شیوخنا المعتزله بذلک منهم الشیخ أبو القاسم البلخیّ و أبو جعفر الإسکافی و غیرهما.

و قال أکثر الناس من أهل الحدیث و العامّه من شیوخنا البصریین و غیرهم مات علی دین قومه و

یَرْوُونَ فِی ذَلِکَ حَدِیثاً مَشْهُوراً أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لَهُ عِنْدَ مَوْتِهِ قُلْ یَا عَمِّ کَلِمَهً أَشْهَدُ لَکَ بِهَا غَداً عِنْدَ اللَّهِ تَعَالَی فَقَالَ لَوْ لاَ أَنْ تَقُولَ اَلْعَرَبُ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ جَزِعَ عِنْدَ الْمَوْتِ لَأَقْرَرْتُ بِهَا عَیْنَکَ .

و روی أنّه قال أنا علی دین الأشیاخ.

و قیل إنّه قال أنا علی دین عبد المطلب و قیل غیر ذلک.

وَ رَوَی کَثِیرٌ مِنَ الْمُحَدِّثِینَ أَنَّ قَوْلَهُ تَعَالَی ما کانَ لِلنَّبِیِّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ وَ لَوْ کانُوا أُولِی قُرْبی مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُمْ أَصْحابُ اَلْجَحِیمِ وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِیمَ لِأَبِیهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَهٍ وَعَدَها إِیّاهُ فَلَمّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ { 1) سوره التوبه 113،114. } الْآیَهَ أُنْزِلَتْ فِی أَبِی طَالِبٍ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ اسْتَغْفَرَ لَهُ بَعْدَ مَوْتِهِ .

و رووا أن قوله تعالی إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ { 2) سوره القصص 56. } نزلت فی أبی طالب .

وَ رَوَوْا أَنَّ عَلِیّاً ع جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص بَعْدَ مَوْتِ أَبِی طَالِبٍ فَقَالَ لَهُ إِنَّ عَمَّکَ الضَّالَّ قَدْ قَضَی فَمَا الَّذِی تَأْمُرُنِی فِیهِ .

و احتجوا بأنّه لم ینقل أحد عنه أنّه رآه یصلی و الصلاه هی المفرقه بین المسلم و الکافر و أن علیا و جعفرا لم یأخذا من ترکته شیئا و

رَوَوْا عَنِ اَلنَّبِیِّ ص أَنَّهُ قَالَ إِنَّ اللَّهَ قَدْ وَعَدَنِی بِتَخْفِیفِ عَذَابِهِ لِمَا صَنَعَ فِی حَقِّی وَ إِنَّهُ فِی ضَحْضَاحٍ مِنْ نَارٍ.

و

رَوَوْا عَنْهُ أَیْضاً أَنَّهُ قِیلَ لَهُ لَوْ اسْتَغْفَرْتَ لِأَبِیکَ وَ أُمِّکَ فَقَالَ لَوْ اسْتَغْفَرْتُ لَهُمَا لاَسْتَغْفَرْتُ لِأَبِی طَالِبٍ فَإِنَّهُ صَنَعَ إِلَیَّ مَا لَمْ یَصْنَعَا وَ إِنَّ عَبْدَ اللَّهِ وَ آمِنَهَ وَ أَبَا طَالِبٍ جَمَرَاتٌ مِنْ جَمَرَاتِ جَهَنَّمَ .

فأما الذین زعموا أنّه کان مسلما فقد رووا خلاف ذلک و

أَسْنَدُوا خَبَراً إِلَی أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع أَنَّهُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ لِی جَبْرَائِیلُ إِنَّ اللَّهَ مُشَفِّعُکَ فِی سِتَّهٍ بَطْنٍ حَمَلَتْکَ آمِنَهَ بِنْتِ وَهْبٍ وَ صُلْبٍ أَنْزَلَکَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ حَجْرٍ کَفَلَکَ أَبِی طَالِبٍ وَ بَیْتٍ آوَاکَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ أَخٍ کَانَ لَکَ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ قِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا کَانَ فِعْلُهُ قَالَ کَانَ سَخِیّاً یُطْعِمُ الطَّعَامَ وَ یَجُودُ بِالنَّوَالِ وَ ثَدْیٍ أَرْضَعَتْکَ حَلِیمَهَ بِنْتِ أَبِی ذُؤَیْبٍ .

قلت سألت النقیب أبا جعفر یحیی بن أبی زید عن هذا الخبر و قد قرأته علیه هل کان لرسول اللّه ص أخ من أبیه أو من أمه أو منهما فی الجاهلیه فقال لا إنّما یعنی أخا له فی الموده و الصحبه قلت له فمن هو قال لا أدری.

قالوا و

قَدْ نَقَلَ النَّاسُ کَافَّهً عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ نُقِلْنَا مِنَ الْأَصْلاَبِ الطَّاهِرَهِ إِلَی الْأَرْحَامِ الزَّکِیَّهِ.

فوجب بهذا أن یکون آباؤه کلهم منزهین عن الشرک لأنّهم لو کانوا عبده أصنام لما کانوا طاهرین.

قالوا و أمّا ما ذکر فی القرآن من إبراهیم و أبیه آزر و کونه کان ضالا مشرکا فلا یقدح فی مذهبنا لأن آزر کان عم إبراهیم فأما أبوه فتارخ بن ناحور و سمی العم أبا کما قال أَمْ کُنْتُمْ شُهَداءَ إِذْ حَضَرَ یَعْقُوبَ الْمَوْتُ إِذْ قالَ لِبَنِیهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدِی قالُوا نَعْبُدُ إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ { 1) سوره البقره 133. } ثم عد فیهم إسماعیل و لیس من آبائه و لکنه عمه.

قلت و هذا الاحتجاج عندی ضعیف لأن المراد من قوله نقلنا من الأصلاب الطاهره إلی الأرحام الزکیه تنزیه آبائه و أجداده و أمهاته عن السفاح لا غیر هذا مقتضی

سیاقه الکلام لأن العرب کان یعیب بعضها بعضا باختلاط المیاه و اشتباه الأنساب و نکاح الشبهه.

و قولهم لو کانوا عبده أصنام لما کانوا طاهرین یقال لهم لم قلتم إنهم لو کانوا عبده أصنام لما کانوا طاهری الأصلاب فإنّه لا منافاه بین طهاره الأصلاب و عباده الصنم أ لا تری أنّه لو أراد ما زعموه لما ذکر الأصلاب و الأرحام بل جعل عوضها العقائد و اعتذارهم عن إبراهیم و أبیه یقدح فی قولهم فی أبی طالب لأنّه لم یکن أبا محمد ص بل کان عمه فإذا جاز عندهم أن یکون العم و هو آزر مشرکا کما قد اقترحوه فی تأویلهم لم یکن لهم حجه من هذا الوجه علی إسلام أبی طالب .

و احتجوا فی إسلام الآباء

بِمَا رُوِیَ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع أَنَّهُ قَالَ یَبْعَثُ اللَّهُ عَبْدَ الْمُطَّلِبِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَ عَلَیْهِ سِیمَاءُ الْأَنْبِیَاءِ وَ بَهَاءُ الْمُلُوکِ.

و

رُوِیَ أَنَّ اَلْعَبَّاسَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَالَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص بِالْمَدِینَهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا تَرْجُو لِأَبِی طَالِبٍ فَقَالَ أَرْجُو لَهُ کُلَّ خَیْرٍ مِنْ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ .

و

رُوِیَ أَنَّ رَجُلاً مِنْ رِجَالِ اَلشِّیعَهِ وَ هُوَ أَبَانُ بْنُ مَحْمُودٍ کَتَبَ إِلَی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا ع جُعِلْتُ فِدَاکَ إِنِّی قَدْ شَکَکْتُ فِی إِسْلاَمِ أَبِی طَالِبٍ فَکَتَبَ إِلَیْهِ وَ مَنْ یُشاقِقِ اَلرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُ الْهُدی وَ یَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ { 1) سوره النساء: } الْآیَهِ وَ بَعْدَهَا إِنَّکَ إِنْ لَمْ تُقِرَّ بِإِیمَانِ أَبِی طَالِبٍ کَانَ مَصِیرُکَ إِلَی اَلنَّارِ . و

قَدْ رُوِیَ عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدٍ [مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ]

الْبَاقِرِ ع أَنَّهُ سُئِلَ عَمَّا یَقُولُهُ النَّاسُ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ فِی ضَحْضَاحٍ مِنْ نَارٍ فَقَالَ لَوْ وُضِعَ إِیمَانُ أَبِی طَالِبٍ فِی کِفَّهِ مِیزَانٍ وَ إِیمَانُ هَذَا الْخَلْقِ فِی الْکِفَّهِ الْأُخْرَی لَرَجَحَ إِیمَانُهُ ثُمَّ قَالَ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیّاً ع کَانَ یَأْمُرُ أَنْ یُحَجَّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَبِیهِ { 2) فی الأصول:«و ابنه». } أَبِی طَالِبٍ فِی حَیَاتِهِ ثُمَّ أَوْصَی فِی وَصِیَّتِهِ بِالْحَجِّ عَنْهُمْ

وَ رُوِیَ أَنَّ أَبَا بَکْرٍ جَاءَ بِأَبِی قُحَافَهَ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص عَامَ الْفَتْحِ یَقُودُهُ

وَ هُوَ شَیْخٌ کَبِیرٌ أَعْمَی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ أَ لاَ تَرَکْتَ الشَّیْخَ حَتَّی نَأْتِیَهُ فَقَالَ أَرَدْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَأْجُرَهُ اللَّهُ أَمَا وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَأَنَا کُنْتُ أَشَدَّ فَرَحاً بِإِسْلاَمِ عَمِّکَ أَبِی طَالِبٍ مِنِّی بِإِسْلاَمِ أَبِی أَلْتَمِسُ بِذَلِکَ قُرَّهَ عَیْنِکَ فَقَالَ صَدَقْتَ .

و

رُوِیَ أَنَّ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ ع سُئِلَ عَنْ هَذَا فَقَالَ وَا عَجَباً إِنَّ اللَّهَ تَعَالَی نَهَی رَسُولَهُ أَنْ یُقِرَّ مُسْلِمَهً عَلَی نِکَاحِ کَافِرٍ وَ قَدْ کَانَتْ فَاطِمَهُ بِنْتُ أَسَدٍ مِنَ السَّابِقَاتِ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ وَ لَمْ تَزَلْ تَحْتَ أَبِی طَالِبٍ حَتَّی مَاتَ

وَ یَرْوِی قَوْمٌ مِنَ اَلزَّیْدِیَّهِ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ أَسْنَدَ الْمُحَدِّثُونَ عَنْهُ حَدِیثاً یَنْتَهِی إِلَی أَبِی رَافِعٍ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ سَمِعْتُ أَبَا طَالِبٍ یَقُولُ بِمَکَّهَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدٌ ابْنُ أَخِی أَنَّ رَبَّهُ بَعَثَهُ بِصِلَهِ الرَّحِمِ وَ أَنْ یَعْبُدَهُ وَحْدَهُ لاَ یَعْبُدَ مَعَهُ غَیْرَهُ وَ مُحَمَّدٌ عِنْدِی الصَّادِقُ الْأَمِینُ .

و قال قوم إن

قَوْلَ اَلنَّبِیِّ ص أَنَا وَ کَافِلُ الْیَتِیمِ کَهَاتَیْنِ فِی اَلْجَنَّهِ . إنّما عَنَی بِهِ أَبَا طَالِبٍ .

و قالت الإمامیّه إن ما یرویه العامّه من أن علیا ع و جعفرا لم یأخذا من ترکه أبی طالب شیئا حدیث موضوع و مذهب أهل البیت بخلاف ذلک فإن المسلم عندهم یرث الکافر و لا یرث الکافر المسلم و لو کان أعلی درجه منه فی النسب.

قالوا و

قَوْلُهُ ص لاَ تَوَارُثَ بَیْنَ أَهْلِ مِلَّتَیْنِ.

نقول بموجبه لأن التوارث تفاعل و لا تفاعل عندنا فی میراثهما و اللفظ یستدعی الطرفین کالتضارب لا یکون إلاّ من اثنین قالوا و حبّ رسول اللّه ص

لأبی طالب معلوم مشهور و لو کان کافرا ما جاز له حبّه لقوله تعالی لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ { 1) سوره المجادله 22. } الآیه.

قالوا و قد اشتهر و استفاض الحدیث و هو

قَوْلُهُ ص لِعَقِیلٍ أَنَا أُحِبُّکَ حُبَّیْنِ حُبّاً لَکَ وَ حُبّاً لِحُبِّ أَبِی طَالِبٍ فَإِنَّهُ کَانَ یُحِبُّکَ.

قَالُوا وَ خُطْبَهُ النِّکَاحِ مَشْهُورَهٌ خَطَبَهَا أَبُو طَالِبٍ عِنْدَ نِکَاحِ مُحَمَّدٍ ص خَدِیجَهَ وَ هِیَ قَوْلُهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنْ ذُرِّیَّهِ إِبْرَاهِیمَ وَ زَرْعِ إِسْمَاعِیلَ وَ جَعَلَ لَنَا بَلَداً حَرَاماً وَ بَیْتاً مَحْجُوجاً وَ جَعَلَنَا الْحُکَّامَ عَلَی النَّاسِ ثُمَّ إِنَّ مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ أَخِی مَنْ لاَ یُوَازَنُ بِهِ فَتًی مِنْ قُرَیْشٍ إِلاَّ رَجَحَ عَلَیْهِ بِرّاً وَ فَضْلاً وَ حَزْماً وَ عَقْلاً وَ رَأْیاً وَ نَبْلاً وَ إِنْ کَانَ فِی الْمَالِ قُلٌّ فَإِنَّمَا الْمَالُ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ عَارِیَّهٌ مُسْتَرْجَعَهٌ وَ لَهُ فِی خَدِیجَهَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ رَغْبَهٌ وَ لَهَا فِیهِ مِثْلُ ذَلِکَ وَ مَا أَحْبَبْتُمْ مِنَ الصَّدَاقِ فَعَلَیَّ وَ لَهُ وَ اللَّهِ بَعْدُ نَبَأٌ شَائِعٌ وَ خَطْبٌ جَلِیلٌ.

قالوا أ فتراه یعلم نبأه الشائع و خطبه الجلیل ثمّ یعانده و یکذبه و هو من أولی الألباب هذا غیر سائغ فی العقول.

قالوا و

قَدْ رُوِیَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ إِنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ أَسَرُّوا الْإِیمَانَ وَ أَظْهَرُوا الْکُفْرَ فَآتَاهُمُ اللَّهُ أَجْرَهُمْ مَرَّتَیْنِ وَ إِنَّ أَبَا طَالِبٍ أَسَرَّ الْإِیمَانَ وَ أَظْهَرَ الشِّرْکَ فَآتَاهُ اللَّهُ أَجْرَهُ مَرَّتَیْنِ.

و

فِی الْحَدِیثِ الْمَشْهُورِ أَنَّ جَبْرَائِیلَ ع قَالَ لَهُ لَیْلَهَ مَاتَ أَبُو طَالِبٍ اخْرُجْ مِنْهَا فَقَدْ مَاتَ نَاصِرُکَ.

قالوا و أمّا حدیث الضحضاح من النار فإنما یرویه الناس کلهم عن رجل واحد و هو المغیره بن شعبه و بغضه لبنی هاشم و علی الخصوص لعلی ع مشهور معلوم و قصته و فسقه أمر غیر خاف.

و قالوا و قد روی بأسانید کثیره بعضها عن العبّاس بن عبد المطلب و بعضها عن أبی بکر بن أبی قحافه أن أبا طالب ما مات حتّی قال لا إله إلاّ اللّه محمد رسول اللّه

وَ الْخَبَرُ مَشْهُورٌ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ عِنْدَ الْمَوْتِ قَالَ کَلاَماً خَفِیّاً فَأَصْغَی إِلَیْهِ أَخُوهُ اَلْعَبَّاسُ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا اِبْنَ أَخِی وَ اللَّهِ لَقَدْ قَالَهَا عَمُّکَ وَ لَکِنَّهُ ضَعُفَ عَنْ أَنْ یَبْلُغَکَ صَوْتُهُ.

و

رُوِیَ عَنْ عَلِیٍّ ع أَنَّهُ قَالَ مَا مَاتَ أَبُو طَالِبٍ حَتَّی أَعْطَی رَسُولَ اللَّهِ ص مِنْ نَفْسِهِ الرِّضَا .

قالوا و أشعار أبی طالب تدل علی أنّه کان مسلما و لا فرق بین الکلام المنظوم و المنثور إذا تضمنا إقرارا بالإسلام أ لا تری أن یهودیا لو توسط جماعه من المسلمین و أنشد شعرا قد ارتجله و نظمه یتضمن الإقرار بنبوه محمد ص لکنا نحکم بإسلامه کما لو قال أشهد أن محمّدا رسول اللّه ص فمن تلک الأشعار قوله { 1) دیوانه 152-154؛من قصیده أولها: ألا من لهمّ آخر اللیل معتم طوانی،و أخری النجم لما تفحّم. } یرجون منا خطه دون نیلها

فلا تحسبونا مسلمیه فمثله

إذا کان فی قوم فلیس بمسلم.

و من شعر أبی طالب فی أمر الصحیفه التی کتبتها قریش فی قطیعه بنی هاشم ألا أبلغا عنی علی ذات بینها

و لکننا أهل الحفائظ و النهی

إذا طار أرواح الکماه من الرعب.

و من ذلک قوله فلا تسفهوا أحلامکم فی محمد

و من ذلک قوله و قد غضب لعثمان بن مظعون الجمحی حین عذبته قریش و نالت منه أ من تذکر دهر غیر مأمون

أو تؤمنوا بکتاب منزل عجب

علی نبی موسی أو کذی النون { 1) بعده فی الدیوان: یأتی بأمر جلیّ غیر ذی عوج کما تبیّن فی آیات یاسین. } .

قَالُوا وَ قَدْ جَاءَ فِی الْخَبَرِ أَنَّ أَبَا جَهْلِ بْنَ هِشَامٍ جَاءَ مَرَّهً إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ سَاجِدٌ وَ بِیَدِهِ حَجَرٌ یُرِیدُ أَنْ یَرْضَخَ بِهِ رَأْسَهُ فَلَصِقَ الْحَجَرُ بِکَفِّهِ فَلَمْ یَسْتَطِعْ مَا أَرَادَ فَقَالَ أَبُو طَالِبٍ فِی ذَلِکَ مِنْ جُمْلَهِ أَبْیَاتٍ أَفِیقُوا بَنِی عَمِّنَا وَ انْتَهُوا

وَ مِنْهَا وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَاکَ فِی أَمْرِکُمْ. قالوا و قد اشتهر عن عبد اللّه المأمون رحمه اللّه أنّه کان یقول أسلم أبو طالب و اللّه بقوله نصرت الرسول رسول الملیک

قَالُوا وَ قَدْ جَاءَ فِی السِّیرَهِ وَ ذَکَرَهُ أَکْثَرُ الْمُؤَرِّخِینَ أَنَّ عَمْرَو بْنَ الْعَاصِ لَمَّا خَرَجَ إِلَی بِلاَدِ اَلْحَبَشَهِ لِیَکِیدَ جَعْفَرَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ أَصْحَابَهُ عِنْدَ اَلنَّجَاشِیِّ قَالَ تَقُولُ ابْنَتِی أَیْنَ أَیْنَ الرَّحِیلُ

قَالُوا فَکَانَ عَمْرٌو یُسَمَّی الشَّانِئَ ابْنَ الشَّانِئِ لِأَنَّ أَبَاهُ کَانَ إِذَا مَرَّ عَلَیْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص بِمَکَّهَ یَقُولُ لَهُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَشْنَؤُکَ وَ فِیهِ أُنْزِلَ إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ { 1) سوره الکوثر 3. } قَالُوا فَکَتَبَ أَبُو طَالِبٍ إِلَی اَلنَّجَاشِیِّ شِعْراً یُحَرِّضُهُ فِیهِ عَلَی إِکْرَامِ جَعْفَرٍ وَ أَصْحَابِهِ وَ الْإِعْرَاضِ عَمَّا یَقُولُهُ عَمْرٌو فِیهِ وَ فِیهِمْ مِنْ جُمْلَتِهِ أَلاَ لَیْتَ شِعْرِی کَیْفَ فِی النَّاسِ جَعْفَرٌ

فِی أَبْیَاتٍ کَثِیرَهٌ

قَالُوا وَ رُوِیَ عَنْ عَلِیٍّ ع أَنَّهُ قَالَ

قَالَ لِی أَبِی یَا بُنَیَّ الْزَمْ اِبْنَ عَمِّکَ فَإِنَّکَ تَسْلَمُ بِهِ مِنْ کُلِّ بَأْسٍ عَاجِلٍ وَ آجِلٍ ثُمَّ قَالَ لِی إِنَّ الْوَثِیقَهَ فِی لُزُومِ مُحَمَّدٍ فَاشْدُدْ بِصُحْبَتِهِ عَلَی أَیْدِیکَا .

و من شعره المناسب لهذا المعنی قوله إن علیا و جعفرا ثقتی

قالوا

وَ قَدْ جَاءَتِ الرِّوَایَهُ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ لَمَّا مَاتَ جَاءَ عَلِیٌّ ع إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَآذَنَهُ بِمَوْتِهِ فَتَوَجَّعَ عَظِیماً وَ حَزِنَ شَدِیداً ثُمَّ قَالَ لَهُ امْضِ فَتَوَلَّ غُسْلَهُ فَإِذَا رَفَعْتَهُ عَلَی سَرِیرِهِ فَأَعْلِمْنِی فَفَعَلَ فَاعْتَرَضَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ مَحْمُولٌ عَلَی رُءُوسِ الرِّجَالِ فَقَالَ وَصَلَتْکَ رَحِمٌ یَا عَمِّ وَ جُزِیتَ خَیْراً فَلَقَدْ رَبَّیْتَ وَ کَفَّلْتَ صَغِیراً وَ نَصَرْتَ وَ آزَرْتَ کَبِیراً ثُمَّ تَبِعَهُ إِلَی حُفْرَتِهِ فَوَقَفَ عَلَیْهِ فَقَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَکَ وَ لَأَشْفَعَنَّ فِیکَ شَفَاعَهً یَعْجَبُ لَهَا الثَّقَلاَنِ.

قالوا و المسلم لا یجوز أن یتولی غسل الکافر و لا یجوز للنبی أن یرق لکافر و لا أن یدعو له بخیر و لا أن یعده بالاستغفار و الشفاعه و إنّما تولی علی ع غسله لأن طالبا و عقیلا لم یکونا أسلما بعد و کان جعفر بالحبشه و لم تکن صلاه الجنائز شرعت بعد و لا صلی رسول اللّه ص علی خدیجه و إنّما کان تشییع و رقه و دعاء.

قالوا و من شعر أبی طالب یخاطب أخاه حمزه و کان یکنی أبا یعلی فصبرا أبا یعلی علی دین أحمد

و باد قریشا بالذی قد أتیته

جهارا و قل ما کان أحمد ساحرا.

قالوا و من شعره المشهور أنت النبیّ محمد

قالوا و من شعره المشهور أیضا قوله یخاطب محمّدا و یسکن جأشه و یأمره بإظهار الدعوه لا یمنعنک من حقّ تقوم به أید تصول و لا سلق بأصوات { 1) دیوانه 70-72. }

فإن کفک کفی إن بلیت بهم

و دون نفسک نفسی فی الملمات.

و من ذلک قوله و یقال إنها لطالب بن أبی طالب إذا قیل من خیر هذا الوری

و من ذلک قوله لقد أکرم اللّه النبیّ محمّدا

وَ قَوْلُهُ أَیْضاً وَ قَدْ یُرْوَی لِعَلِیٍّ ع

یَا شَاهِدَ اللَّهِ عَلَیَّ فَاشْهَدْ { 1) دیوانه 50. }

أَنِّی عَلَی دِیْنِ النَّبِیِّ أَحْمَدَ مَنْ ضَلَّ فِی الدِّینِ فَإِنِّی مُهْتَدٍ.

قالوا فکل هذه الأشعار قد جاءت مجیء التواتر لأنّه إن لم تکن آحادها متواتره فمجموعها یدلّ علی أمر واحد مشترک و هو تصدیق محمد ص و مجموعها متواتر کما أن کل واحده من قتلات علی ع الفرسان منقوله آحادا و مجموعها متواتر یفیدنا العلم الضروری بشجاعته و کذلک القول فیما روی من سخاء حاتم و حلم الأحنف و معاویه و ذکاء إیاس و خلاعه أبی نواس و غیر ذلک قالوا و اترکوا هذا کله جانبا ما قولکم فی القصیده اللامیه التی شهرتها کشهره قفا نبک.. و إن جاز الشک فیها أو فی شیء من أبیاتها جاز الشک فی قفا نبک.. و فی بعض أبیاتها و نحن نذکر منها هاهنا قطعه و هی قوله

أعوذ برب البیت من کل طاعن

وَ وَرَدَ فِی السِّیرَهِ وَ الْمَغَازِی أَنَّ عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ أَوْ شَیْبَهَ لَمَّا قَطَعَ رِجْلَ عُبَیْدَهَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ الْمُطَّلِبِ یَوْمَ بَدْرٍ أَشْبَلَ { 1) أشبل:عطف. } عَلَیْهِ عَلِیٌّ وَ حَمْزَهُ فَاسْتَنْقَذَاهُ مِنْهُ وَ خَبَطَا عُتْبَهَ بِسَیْفَیْهِمَا حَتَّی قَتَلاَهُ وَ احْتَمَلاَ صَاحِبَهُمَا مِنَ الْمَعْرَکَهِ إِلَی اَلْعَرِیشِ فَأَلْقَیَاهُ بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِنَّ مُخَّ سَاقِهِ لَیَسِیلُ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَوْ کَانَ أَبُو طَالِبٍ حَیّاً لَعَلِمَ أَنَّهُ قَدْ صَدَقَ فِی قَوْلِهِ کَذَبْتُمْ وَ بَیْتِ اللَّهِ نُخْلِی مُحَمَّداً

فَقَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص اسْتَغْفَرَ لَهُ وَ لِأَبِی طَالِبٍ یَوْمَئِذٍ وَ بَلَغَ عُبَیْدَهُ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص إِلَی اَلصَّفْرَاءِ فَمَاتَ فَدُفِنَ بِهَا

قَالُوا وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ أَعْرَابِیّاً جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فِی عَامِ جَدْبٍ فَقَالَ أَتَیْنَاکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ لَمْ یَبْقَ لَنَا صَبِیٌّ یَرْتَضِعُ وَ لاَ شَارِفٌ { 2) الشارف:الناقه. } یَجْتَرُّ ثُمَّ أَنْشَدَهُ أَتَیْنَاکَ وَ الْعَذْرَاءُ تَدْمَی لَبَانُهَا

فَقَامَ اَلنَّبِیُّ ص یَجُرُّ رِدَاءَهُ حَتَّی صَعِدَ اَلْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ وَ قَالَ اللَّهُمَّ اسْقِنَا غَیْثاً مُغِیثاً مَرِیئاً هَنِیئاً مَرِیعاً سَحّاً سِجَالاً غَدَقاً طَبَقاً قَاطِباً دَائِماً دَرّاً تُحْیِی بِهِ الْأَرْضَ وَ تُنْبِتُ بِهِ الزَّرْعَ وَ تُدِرُّ بِهِ الضَّرْعَ وَ اجْعَلْهُ سُقْیَا نَافِعاً عَاجِلاً غَیْرَ رَائِثٍ فَوَ اللَّهِ مَا رَدَّ رَسُولُ اللَّهِ ص یَدَهُ إِلَی نَحْرِهِ حَتَّی أَلْقَتْ السَّمَاءُ

أَرْوَاقَهَا وَ جَاءَ النَّاسُ یَضِجُّونَ الْغَرَقَ الْغَرَقَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ حَوَالَیْنَا وَ لاَ عَلَیْنَا فَانْجَابَ السَّحَابُ عَنِ اَلْمَدِینَهِ حَتَّی اسْتَدَارَ حَوْلَهَا کَالْإِکْلِیلِ فَضَحِکَ رَسُولُ اللَّهِ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ ثُمَّ قَالَ لِلَّهِ دَرُّ أَبِی طَالِبٍ لَوْ کَانَ حَیّاً لَقَرَّتْ عَیْنُهُ مَنْ یُنْشِدُنَا قَوْلَهُ فَقَامَ عَلِیٌّ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَعَلَّکَ أَرَدْتَ وَ أَبْیَضُ یُسْتَسْقَی الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ قَالَ أَجَلْ فَأَنْشَدَهُ أَبْیَاتاً مِنْ هَذِهِ الْقَصِیدَهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ یَسْتَغْفِرُ لِأَبِی طَالِبٍ عَلَی اَلْمِنْبَرِ ثُمَّ قَامَ رَجُلٌ مِنْ کِنَانَهَ فَأَنْشَدَهُ لَکَ الْحَمْدُ وَ الْحَمْدُ مِمَّنْ شَکَرَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ إِنْ یَکُنْ شَاعِرٌ أَحْسَنَ فَقَدْ أَحْسَنْتَ. قالوا و إنّما لم یظهر أبو طالب الإسلام و یجاهر به لأنّه لو أظهره لم یتهیأ له من نصره النبیّ ص ما تهیأ له و کان کواحد من المسلمین الذین اتبعوه نحو أبی بکر و عبد الرحمن بن عوف و غیرهما ممن أسلم و لم یتمکن من نصرته و القیام دونه

حینئذ و إنّما تمکن أبو طالب من المحاماه عنه بالثبات فی الظاهر علی دین قریش و إن أبطن الإسلام کما لو أن إنسانا کان یبطن التشیع مثلا و هو فی بلد من بلاد الکرامیه و له فی ذلک البلد وجاهه و قدم و هو یظهر مذهب الکرامیه و یحفظ ناموسه بینهم بذلک و کان فی ذلک البلد نفر یسیر من الشیعه لا یزالون ینالون بالأذی و الضرر من أهل ذلک البلد و رؤسائه فإنّه ما دام قادرا علی إظهار مذهب أهل البلد یکون أشدّ تمکنا من المدافعه و المحاماه عن أولئک النفر فلو أظهر ما یجوز من التشیع و کاشف أهل البلد بذلک صار حکمه حکم واحد من أولئک النفر و لحقه من الأذی و الضرر ما یلحقهم و لم یتمکن من الدفاع أحیانا عنهم کما کان أولا.

قلت فأما أنا فإن الحال ملتبسه عندی و الأخبار متعارضه و اللّه أعلم بحقیقه حاله کیف کانت { 1) وضع الشیخ المفید رساله فی إیمان أبی طالب،طبعت فی مجموعه نفائس المخطوطات،العدد الثالث من المجموعه الأولی.طبعت فی النجف سنه 1956. } .

و یقف فی صدری رساله النفس الزکیه { 2) هو محمّد بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسین بن علیّ بن أبی طالب،الملقب بالأرقط و بالمهدی و بالنفس الزکیه،خرج علی المنصور ثائرا لمقتل أبیه بالکوفه فی مائتین و خمسین رجلا،فقبض علی أمیر المدینه، و بایعه أهلها فانتدب المنصور لقتاله ولیّ عهده عیسی بن موسی،فسار إلیه،و انتهی الأمر بمقتله سنه 145- (مقاتل الطالبیین 232). } إلی المنصور و قوله فیها فأنا ابن خیر الأخیار و أنا ابن شر الأشرار و أنا ابن سید أهل الجنه و أنا ابن سید أهل النار .

فإن هذه شهاده منه علی أبی طالب بالکفر و هو ابنه و غیر متهم علیه و عهده قریب من عهد النبیّ ص لم یطل الزمان فیکون الخبر مفتعلا.

و جمله الأمر أنّه قد روی فی إسلامه أخبار کثیره و روی فی موته علی دین قومه أخبار کثیره فتعارض الجرح و التعدیل فکان کتعارض البینتین عند الحاکم و ذلک یقتضی التوقف فأنا فی أمره من المتوقفین.

فأما الصلاه و کونه لم ینقل عنه أنّه صلی فیجوز أن یکون لأن الصلاه لم تکن بعد قد فرضت و إنّما کانت نفلا غیر واجب فمن شاء صلی و من شاء ترک و لم تفرض إلاّ بالمدینه و یمکن أن یقول أصحاب الحدیث إذا تعارض الجرح و التعدیل کما قد أشرتم إلیه فالترجیح عند أصحاب أصول الفقه لجانب الجرح لأن الجارح قد اطلع علی زیاده لم یطلع علیها المعدل.

و لخصومهم أن یجیبوا عن هذا فنقول إن هذا إنّما یقال و یذکر فی أصول الفقه فی طعن مفصل فی مقابله تعدیل مجمل مثاله أن یروی شعبه مثلا حدیثا عن رجل فهو بروایته عنه قد وثقه و یکفی فی توثیقه له أن یکون مستور الحال ظاهره العداله فیطعن فیه الدارقطنی مثلا بأن یقول کان مدلسا أو کان یرتکب الذنب الفلانی فیکون قد طعن طعنا مفصلا فی مقابله تعدیل مجمل و فیما نحن فیه و بصدده الروایتان متعارضتان تفصیلا لا إجمالا لأن هؤلاء یروون أنّه تلفظ بکلمتی الشهاده عند الموت و هؤلاء یروون أنّه قال عند الموت أنا علی دین الأشیاخ.

و بمثل هذا یجاب علی من یقول من الشیعه روایتنا فی إسلامه أرجح لأنا نروی حکما إیجابیا و نشهد علی إثبات و خصومنا یشهدون علی النفی و لا شهاده علی النفی و ذلک أن الشهاده فی الجانبین معا إنّما هی علی إثبات و لکنه إثبات متضاد.

و صنف بعض الطالبیین فی هذا العصر کتابا فی إسلام أبی طالب و بعثه إلی و سألنی أن أکتب علیه { 1) ساقطه من ب. } بخطی نظما أو نثرا أشهد فیه بصحه ذلک و بوثاقه الأدله علیه فتحرجت أن أحکم بذلک حکما قاطعا لما عندی من التوقف فیه و لم أستجز أن أقعد عن تعظیم أبی طالب فإنی أعلم أنّه لولاه لما قامت للإسلام دعامه و أعلم أن حقه واجب علی کل مسلم فی الدنیا إلی أن تقوم الساعه فکتبت علی ظاهر المجلد

و لو لا أبو طالب و ابنه

فوفیته حقه من التعظیم و الإجلال و لم أجزم بأمر عندی فیه وقفه

قصه غزوه بدر

الفصل الثالث فی شرح القصه فی غزاه بدر و نحن نذکر ذلک من کتاب المغازی لمحمّد بن عمر الواقدی و نذکر ما عساه زاده محمّد بن إسحاق فی کتاب المغازی و ما زاده أحمد بن { 1) ا:«حسن». } یحیی بن جابر البلاذری فی تاریخ الأشراف .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ بَلَغَ { 2) إیاه الصبح:ضوءه،و أصله فی الشمس. } رَسُولَ اللَّهِ ص أَنَّ عِیرَ قُرَیْشٍ قَدْ فَصَلَتْ مِنْ مَکَّهَ تُرِیدُ اَلشَّامَ وَ قَدْ جَمَعَتْ قُرَیْشٌ فِیهَا أَمْوَالَهَا فَنَدَبَ لَهَا أَصْحَابُهُ وَ خَرَجَ یَعْتَرِضُها عَلَی رَأْسِ سِتَّهَ عَشَرَ شَهْراً مِنْ مُهَاجَرِهِ ع فَخَرَجَ فِی خَمْسِینَ وَ مِائَهٍ وَ یُقَالُ فِی مِائَتَیْنِ فَلَمْ یَلْقَ الْعِیرَ وَ فَاتَتْهُ ذَاهِبَهً إِلَی اَلشَّامِ وَ هَذِهِ غَزَاهُ ذِی الْعَشِیرَهِ رَجَعَ مِنْهَا إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَلَمْ یَلْقَ حَرْباً فَلَمَّا تَحَیَّنَ انْصِرَافُ الْعِیرِ مِنَ اَلشَّامِ قَافِلَهً نَدَبَ أَصْحَابُهُ لَهَا وَ بَعَثَ طَلْحَهَ بْنَ عُبَیْدِ اللَّهِ وَ سَعِیدَ بْنَ زَیْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَیْلٍ قَبْلَ خُرُوجِهِ مِنَ اَلْمَدِینَهِ بِعَشْرِ لَیَالٍ

یَتَجَسَّسَانِ خَبَرَ الْعِیرِ حَتَّی نَزَلاَ عَلَی کَشَدِ { 1) فی الإصابه:کسد بالسین المهمله و ما أثبته من الأصول یوافق ما فی المغازی. } الْجُهَنِیِّ بِالْمَوْضِعِ الْمَعْرُوفِ بِالنُّخْبَارِ { 2) فی مغازی الواقدی:«النخبار من وراء ذی المروه علی الساحل».و لم أجده فی یاقوت. } وَ هُوَ مِنْ وَرَاءِ ذِی الْمَرْوَهِ عَلَی السَّاحِلِ فَأَجَارَهُمَا وَ أَنْزَلَهُمَا فَلَمْ یَزَالاَ مُقِیمَیْنِ فِی خِبَاءِ وَبَرٍ حَتَّی مَرَّتْ الْعِیرُ فَرَفَعَهُمَا عَلَی نَشَزٍ مِنَ الْأَرْضِ فَنَظَرَا إِلَی الْقَوْمِ وَ إِلَی مَا تَحْمِلُ الْعِیرُ وَ جَعَلَ أَهْلُ الْعِیرِ یَقُولُونَ لِکَشَدٍ یَا کَشَدُ هَلْ رَأَیْتَ أَحَداً مِنْ عُیُونِ مُحَمَّدٍ فَیَقُولُ أَعُوذُ بِاللَّهِ وَ أَنَّی لِمُحَمَّدٍ عُیُونٌ بِالنُّخْبَارِ فَلَمَّا رَاحَتِ الْعِیرُ بَاتَا حَتَّی أَصْبَحَا ثُمَّ خَرَجَا وَ خَرَجَ مَعَهُمَا کَشَدٌ خَفِیراً حَتَّی أَوْرَدَهُمَا ذَا الْمَرْوَهِ وَ سَاحَلَتِ الْعِیرُ فَأَسْرَعَتْ وَ سَارَ بِهَا أَصْحَابُهَا لَیْلاً وَ نَهَاراً فَرَقاً مِنَ الطَّلَبِ وَ قَدِمَ طَلْحَهُ وَ سَعِیدٌ اَلْمَدِینَهَ فِی الْیَوْمِ الَّذِی لَقِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص قُرَیْشاً بِبَدْرٍ فَخَرَجَا یَعْتَرِضَانِ رَسُولَ اللَّهِ ص فَلَقِیَاهُ بِتُرْبَانَ وَ تُرْبَانُ بَیْنَ مَلَلَ وَ اَلسَّالَهِ عَلَی الْمَحَجَّهِ وَ کَانَتْ مَنْزِلَ عُرْوَهَ بْنِ أُذَیْنَهَ الشَّاعِرِ وَ قَدِمَ کَشَدٌ بَعْدَ ذَلِکَ عَلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ قَدْ أَخْبَرَ طَلْحَهُ وَ سَعِیدٌ رَسُولَ اللَّهِ ص بِمَا صَنَعَ بِهِمَا فَحَبَاهُ وَ أَکْرَمَهُ وَ قَالَ أَ لاَ أَقْطَعُ لَکَ یَنْبُعَ قَالَ إِنِّی کَبِیرٌ وَ قَدْ نَفِدَ عُمُرِی وَ لَکِنْ اقْطَعْهَا لاِبْنِ أَخِی فَأَقْطَعَهَا لَهُ { 3) الخبر فی الإصابه 3:377. } قَالُوا وَ نَدَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْمُسْلِمِینَ وَ قَالَ هَذِهِ عِیرُ قُرَیْشٍ فِیهَا أَمْوَالُهُمْ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یُغْنِیَکُمُوهَا فَأَسْرَعَ مَنْ أَسْرَعَ حَتَّی إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیُسَاهِمُ أَبَاهُ فِی الْخُرُوجِ فَکَانَ مِمَّنْ سَاهَمَ أَبَاهُ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ فَقَالَ سَعْدٌ لِأَبِیهِ إِنَّهُ لَوْ کَانَ غَیْرَ اَلْجَنَّهِ آثَرْتُکَ بِهِ إِنِّی لَأَرْجُو الشَّهَادَهَ فِی وَجْهِی هَذَا فَقَالَ خَیْثَمَهُ آثِرْنِی وَ قِرَّ مَعَ نِسَائِکَ فَأَبَی سَعْدٌ فَقَالَ خَیْثَمَهُ إِنَّهُ لاَ بُدَّ لِأَحَدِنَا مِنْ أَنْ یُقِیمَ فَاسْتَهِمَا فَخَرَجَ سَهْمُ سَعْدٍ فَقُتِلَ بِبَدْرٍ وَ أَبْطَأَ عَنِ اَلنَّبِیِّ ص بَشَرٌ کَثِیرٌ مِنْ أَصْحَابِهِ وَ کَرِهُوا خُرُوجَهُ وَ کَانَ فِی ذَلِکَ کَلاَمٌ کَثِیرٌ وَ اخْتِلاَفٌ وَ بَعْضُهُمْ تَخَلَّفَ مِنْ أَهْلِ النِّیَّاتِ وَ الْبَصَائِرِ لَمْ یَظُنُّوا أَنَّهُ یَکُونُ قِتَالٌ إِنَّمَا هُوَ الْخُرُوجُ لِلْغَنِیمَهِ وَ لَوْ ظَنُّوا أَنَّهُ یَکُونُ قِتَالٌ لَمَا تَخَلَّفُوا مِنْهُمْ أُسَیْدُ

بْنُ حُضَیْرٍ فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ أُسَیْدُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَرَّکَ وَ أَظْهَرَکَ عَلَی عَدُوِّکَ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ مَا تَخَلَّفْتُ عَنْکَ رَغْبَهً بِنَفْسِی عَنْ نَفْسِکَ وَ لاَ ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُلاَقِی عَدُوّاً وَ لاَ ظَنَنْتُ إِلاَّ أَنَّهَا الْعِیرُ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص صَدَقْتَ.

قَالَ وَ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی انْتَهَی إِلَی الْمَکَانِ الْمَعْرُوفِ بِالْبُقَعِ { 1) قال یاقوت«البقع:اسم بئر بالمدینه»،و قال الواقدی:«البقع من السقیا التی بنقب بنی دینار بالمدینه». } وَ هِیَ بُیُوتُ السُّقْیَا { 2) فی یاقوت:«عن عائشه رضی اللّه عنها أن رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم کان یستقی الماء العذب من بیوت السقیا،و فی حدیث آخر:کان یستعذب الماء العذب من بیوت السقیا،و السقیا:قریه جامعه من عمل الفرع،بینهما ممّا یلی الجُحفَه تسعه عشر میلا...و قال ابن الفقیه:السقیا من أسافل أودیه تهامه. } وَ هِیَ مُتَّصِلَهٌ بِبُیُوتِ اَلْمَدِینَهِ فَضَرَبَ عَسْکَرَهُ هُنَاکَ وَ عُرِضَ الْمُقَاتِلَهَ فَعُرِضَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عُمَرَ وَ أُسَامَهُ بْنُ زَیْدٍ وَ رَافِعُ بْنُ خَدِیجٍ وَ اَلْبَرَاءُ بْنُ عَازِبٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ ظُهَیْرٍ وَ زَیْدُ بْنُ أَرْقَمَ وَ زَیْدُ بْنُ ثَابِتٍ فَرَدَّهُمْ وَ لَمْ یُجِزْهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی أَبُو بَکْرِ بْنُ إِسْمَاعِیلَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ رَأَیْتُ أَخِی عُمَیْرَ بْنَ أَبِی وَقَّاصٍ قَبْلَ أَنْ یَعْرِضَنَا رَسُولُ اللَّهِ ص یَتَوَارَی فَقُلْتُ مَا لَکَ یَا أَخِی قَالَ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَرَانِی رَسُولُ اللَّهِ ص فَیَسْتَصْغِرَنِی فَیَرُدَّنِی وَ أَنَا أُحِبُّ الْخُرُوجَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یَرْزُقَنِی الشَّهَادَهَ قَالَ فَعُرِضَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَاسْتَصْغَرَهُ فَقَالَ ارْجِعْ فَبَکَی عُمَیْرٌ { 3) من أ و الواقدی. } فَأَجَازَهُ.

قَالَ فَکَانَ سَعْدٌ یَقُولُ کُنْتُ أَعْقِدُ لَهُ حَمَائِلَ سَیْفِهِ مِنْ صِغَرِهِ فَقُتِلَ بِبَدْرٍ وَ هُوَ ابْنُ سِتَّ عَشْرَهَ سَنَهً.

قَالَ فَلَمَّا نَزَلَ ع بُیُوتَ السُّقْیَا أَمَرَ أَصْحَابَهُ أَنْ یَسْتَقُوا { 4) ب:«یستسقوا»،و أثبت ما فی أ و الواقدی. } مِنْ بِئْرِهِمْ وَ شَرِبَ ع مِنْهَا کَانَ أَوَّلَ مَنْ شَرِبَ وَ صَلَّی عِنْدَهَا وَ دَعَا یَوْمَئِذٍ لِأَهْلِ اَلْمَدِینَهِ فَقَالَ

اللَّهُمَّ إِنَّ إِبْرَاهِیمَ عَبْدُکَ وَ خَلِیلُکَ وَ نَبِیُّکَ دَعَاکَ لِأَهْلِ مَکَّهَ وَ إِنِّی مُحَمَّدٌ عَبْدُکَ وَ نَبِیُّکَ أَدْعُوکَ لِأَهْلِ اَلْمَدِینَهِ أَنْ تُبَارِکَ لَهُمْ فِی صَاعِهِمْ وَ مُدِّهِمْ وَ ثِمَارِهِمْ اللَّهُمَّ حَبِّبْ إِلَیْنَا اَلْمَدِینَهَ وَ اجْعَلْ مَا بِهَا مِنَ الْوَبَاءِ بِخُمٍّ اللَّهُمَّ إِنِّی حَرَّمْتُ مَا بَیْنَ لاَبَتَیْهَا کَمَا حَرَّمَ إِبْرَاهِیمُ خَلِیلُکَ مَکَّهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خُمٌّ عَلَی مِیلَیْنِ مِنَ اَلْجُحْفَهِ .

وَ قَدِمَ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَامَهُ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ وَ بَسِیسُ بْنُ عَمْرٍو وَ جَاءَ إِلَیْهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَمْرِو بْنِ حَرَامٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدْ سَرَّنِی مَنْزِلُکَ هَذَا وَ عَرْضُکَ فِیهِ أَصْحَابَکَ وَ تَفَاءَلْتُ بِهِ إِنَّ هَذَا مَنْزِلُنَا فِی بَنِی سَلَمَهَ حَیْثُ کَانَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَ أَهْلِ حُسَیْکَهَ مَا کَانَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ هِیَ حُسَیْکَهُ { 1) حسیکه،ضبطه یاقوت بالتصغیر،و قال:«هو موضع بالمدینه فی طرق ذباب». } الذُّبَابِ وَ اَلذُّبَابُ { 2) ضبطه یاقوت:«بکسر أوله و باءین»،و قال:«جبل بالمدینه له ذکر فی المغازی و الأخبار». } جَبَلٌ بِنَاحِیَهِ اَلْمَدِینَهِ وَ کَانَ بِحُسَیْکَهَ یَهُودٌ وَ کَانَ لَهُمْ بِهَا مَنَازِلُ.

قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَمْرِو بْنِ حَرَامٍ فَعَرَضْنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ هَاهُنَا أَصْحَابَنَا فَأَجَزْنَا مَنْ کَانَ یُطِیقُ السِّلاَحَ وَ رَدَدْنَا مَنْ صَغُرَ عَنْ حَمْلِ السِّلاَحِ ثُمَّ سِرْنَا إِلَی یَهُودِ حُسَیْکَهَ وَ هُمْ أَعَزُّ یَهُودٍ کَانُوا یَوْمَئِذٍ فَقَتَلْنَاهُمْ کَیْفَ شِئْنَا فَذَلَّتْ لَنَا سَائِرُ { 3) ب:«الیهود». } یَهُودٍ إِلَی الْیَوْمِ وَ أَنَا أَرْجُو یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ نَلْتَقِیَ نَحْنُ وَ قُرَیْشٌ فَیُقِرَّ اللَّهُ عَیْنَکَ مِنْهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ خَلاَّدُ بْنُ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ لَمَّا کَانَ مِنَ النَّهَارِ رَجَعَ إِلَی أَهْلِهِ بِخَرْبَاءَ فَقَالَ لَهُ أَبُوهُ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ مَا ظَنَنْتُ إِلاَّ أَنَّکُمْ قَدْ سِرْتُمْ فَقَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص یُعْرَضُ النَّاسَ بِالْبَقِیعِ فَقَالَ عَمْرٌو نِعْمَ الْفَأْلُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ تَغْنَمُوا وَ أَنْ تَظْفَرُوا بِمُشْرِکِی قُرَیْشٍ إِنَّ هَذَا مَنْزِلُنَا یَوْمَ سِرْنَا إِلَی حُسَیْکَهَ

قَالَ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَدْ غَیَّرَ اسْمَهُ وَ سَمَّاهُ اَلسُّقْیَا قَالَ فَکَانَتْ فِی نَفْسِی أَنْ أَشْتَرِیَهَا حَتَّی اشْتَرَاهَا سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ بِبَکْرَیْنِ وَ یُقَالُ بِسَبْعِ أَوَاقٍ فَذُکِرَ لِلنَّبِیِّ ص أَنَّ سَعْداً اشْتَرَاهَا فَقَالَ رَبِحَ الْبَیْعُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَاحَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا لاِثْنَتَیْ عَشْرَهَ لَیْلَهً { 1) ساقطه من ب. } مَضَتْ مِنْ رَمَضَانَ وَ خَرَجَ اَلْمُسْلِمُونَ مَعَهُ ثَلاَثُمِائَهٍ وَ خَمْسَهٌ وَ تَخَلَّفَ ثَمَانِیَهٌ ضُرِبَ لَهُمْ بِسِهَامِهِمْ وَ أُجُورِهِمْ فَکَانَتِ الْإِبِلُ سَبْعِینَ بَعِیراً وَ کَانُوا یَتَعَاقَبُونَ الْإِبِلَ الاِثْنَیْنِ وَ الثَّلاَثَهَ وَ الْأَرْبَعَهَ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ مَرْثَدُ بْنُ أَبِی مَرْثَدٍ وَ یُقَالُ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ مَکَانَ مَرْثَدٍ یَتَعَاقَبُونَ بَعِیراً وَاحِداً وَ کَانَ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ وَ أَبُو کَبْشَهَ وَ أَنَسَهُ مَوَالِیَ اَلنَّبِیِّ ص عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ وَ اَلطُّفَیْلُ وَ اَلْحُصَیْنُ ابْنَا اَلْحَارِثِ وَ مِسْطَحُ بْنُ أُثَاَثَهَ عَلَی بَعِیرٍ لِعُبَیْدَهَ بْنِ الْحَارِثِ نَاضِحٍ { 2) الناضح:البعیر یستقی علیه الماء. } ابْتَاعَهُ مِنْ أَبِی دَاوُدَ الْمَازِنِیِّ وَ کَانَ مُعَاذٌ وَ عَوْفٌ وَ مُعَوِّذٌ بَنُو عَفْرَاءَ وَ مَوْلاَهُمْ أَبُو الْحَمْرَاءِ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ أُبَیُّ بْنُ کَعْبٍ وَ عُمَارَهُ بْنُ حِزَامٍ وَ حَارِثَهُ بْنُ النُّعْمَانِ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ خِرَاشُ بْنُ الصِّمَّهِ وَ قُطَبَهُ بْنُ عَامِرِ بْنِ حَدِیدَهَ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ عُتْبَهُ بْنُ غَزْوَانَ وَ طُلَیْبُ بْنُ عُمَیْرٍ عَلَی جَمَلٍ لِعُتْبَهَ بْنِ غَزْوَانَ یُقَالُ لَهُ اَلْعَبْسُ وَ کَانَ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ وَ سُوَیْبِطُ بْنُ حَرْمَلَهَ وَ مَسْعُودُ بْنُ رَبِیعٍ عَلَی جَمَلٍ لِمُصْعَبٍ وَ کَانَ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ کَعْبٍ وَ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ وَ سَلِیطُ بْنُ قَیْسٍ عَلَی جَمَلٍ لِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبٍ وَ کَانَ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ وَ قُدَامَهُ بْنُ مَظْعُونٍ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَظْعُونٍ وَ اَلسَّائِبُ بْنُ عُثْمَانَ عَلَی بَعِیرٍ یَتَعَاقَبُونَ وَ کَانَ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرُ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ عَلَی بَعِیرٍ وَ کَانَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ وَ أَخُوهُ وَ ابْنُ أَخِیهِ اَلْحَارِثُ بْنُ أَوْسٍ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ أَنَسٍ عَلَی جَمَلٍ لِسَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ نَاضِحٍ یُقَالُ لَهُ اَلذَّیَّالُ وَ کَانَ سَعِیدُ بْنُ زَیْدٍ وَ سَلَمَهُ بْنِ

سَلاَمَهَ بْنِ وَقْشٍ وَ عَبَّادُ بْنُ بِشْرٍ وَ رَافِعُ بْنُ یَزِیدَ عَلَی نَاضِحٍ لِسَعِیدِ بْنِ زَیْدٍ مَا تَزَوَّدُوا إِلاَّ صَاعاً مِنْ تَمْرٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی مُعَاذُ بْنُ رِفَاعَهَ عَنْ أَبِیهِ قَالَ خَرَجْتُ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص إِلَی بَدْرٍ وَ کَانَ کُلُّ ثَلاَثَهٍ یَتَعَاقَبُونَ بَعِیراً فَکُنْتُ أَنَا وَ أَخِی خَلاَّدُ بْنُ رَافِعٍ عَلَی بَکْرٍ لَنَا وَ مَعَنَا عُبَیْدَهُ بْنُ یَزِیدَ بْنِ عَامِرٍ فَکُنَّا نَتَعَاقَبُ فَسِرْنَا حَتَّی إِذَا کُنَّا بِالرَّوْحَاءِ إِذْ مَرَّ بِنَا بَکْرُنَا وَ بَرَکَ عَلَیْنَا وَ أَعْیَا فَقَالَ أَخِی اللَّهُمَّ إِنَّ لَکَ عَلَیَّ نَذْراً لَئِنْ رَدَدْتَنَا إِلَی اَلْمَدِینَهِ لَأَنْحَرَنَّهُ فَمَرَّ بِنَا اَلنَّبِیُّ ص وَ نَحْنُ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ فَقُلْنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ بَرَکَ عَلَیْنَا بَکْرُنَا فَدَعَا بِمَاءٍ فَتَمَضْمَضَ وَ تَوَضَّأَ فِی إِنَاءٍ ثُمَّ قَالَ افْتَحَا فَاهُ فَفَعَلْنَا فَصَبَّهُ فِی فِیهِ ثُمَّ عَلَی رَأْسِهِ ثُمَّ عَلَی عُنُقِهِ ثُمَّ عَلَی حَارِکِهِ ثُمَّ عَلَی سَنَامِهِ ثُمَّ عَلَی عَجُزِهِ ثُمَّ عَلَی ذَنَبِهِ ثُمَّ قَالَ ارْکَبَا وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَحِقْنَاهُ أَسْفَلَ مِنَ الْمُنْصَرَفِ وَ إِنَّ بَکْرَنَا لَیَنْفِرُ بِنَا حَتَّی إِذَا کُنَّا بِالْمُصَلَّی رَاجِعِینَ مِنْ بَدْرٍ بَرَکَ عَلَیْنَا فَنَحَرَهُ أَخِی فَقَسَمَ لَحْمَهُ وَ تَصَدَّقَ بِهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ سَعْدَ بْنَ عُبَادَهَ حَمَلَ فِی بَدْرٍ عَلَی عِشْرِینَ جَمَلاً.

قَالَ وَ رُوِیَ عَنْ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ أَنَّهُ قَالَ فَخَرَجْنَا إِلَی بَدْرٍ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ مَعَنَا سَبْعُونَ بَعِیراً فَکَانُوا یَتَعَاقَبُونَ الثَّلاَثَهُ وَ الْأَرْبَعَهُ وَ الاِثْنَانِ عَلَی بَعِیرٍ وَ کُنْتُ أَنَا مِنْ أَعْظَمِ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ع عَنْهُ غَنَاءً وَ أَرْجَلِهِمْ رُجْلَهً { 1) الرجله بالضم:القوّه علی المشی. } وَ أَرْمَاهُمْ لِسَهْمٍ لَمْ أَرْکَبْ خُطْوَهً ذَاهِباً وَ لاَ رَاجِعاً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَ فَصَلَ مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا اللَّهُمَّ إِنَّهُمْ حُفَاهٌ فَاحْمِلْهُمْ وَ عُرَاهٌ فَاکْسُهُمْ وَ جِیَاعٌ فَأَشْبِعْهُمْ وَ عَالَهٌ فَأَغْنِهِمْ مِنْ فَضْلِکَ فَمَا رَجَعَ أَحَدٌ مِنْهُمْ یُرِیدُ أَنْ یَرْکَبَ إِلاَّ وَجَدَ ظَهْراً لِلرَّجُلِ الْبَعِیرُ وَ الْبَعِیرَانِ وَ اکْتَسَی

مَنْ کَانَ عَارِیاً وَ أَصَابُوا طَعَاماً مِنْ أَزْوَادِهِمْ وَ أَصَابُوا فِدَاءَ الْأَسْرَی { 1) ا:«للأسری». } فَأَغْنَی بِهِ کُلَّ عَائِلٍ.

قَالَ وَ اسْتَعْمَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی الْمُشَاهِ قَیْسَ بْنَ أَبِی صَعْصَعَهَ وَ اسْمُ أَبِی صَعْصَعَهَ عُمَرُ بْنُ یَزِیدَ بْنِ عَوْفِ بْنِ مَبْذُولٍ وَ أَمَرَهُ اَلنَّبِیُّ ص حِینَ فَصَلَ مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا أَنْ یَعُدَّ اَلْمُسْلِمِینَ فَوَقَفَ لَهُمْ بِبِئْرِ أَبِی عُبَیْدَهَ یَعِدُهُمْ ثُمَّ أَخْبَرَ اَلنَّبِیَّ ص وَ خَرَجَ مِنْ بُیُوتِ السُّقْیَا حَتَّی سَلَکَ بَطْنَ الْعَقِیقِ ثُمَّ سَلَکَ طَرِیقَ اَلْمُکَیْمِنِ { 2) المکیمن،ضبطه یاقوت علی التصغیر،و قال:عقیق المدینه»و فی الواقدی:«المکتمن». } حَتَّی خَرَجَ عَلَی بَطْحَاءَ بْنِ أَزْهَرَ فَنَزَلَ تَحْتَ شَجَرَهٍ هُنَاکَ فَقَامَ أَبُو بَکْرٍ إِلَی حِجَارَهٍ هُنَاکَ فَبَنَی مِنْهَا مَسْجِداً فَصَلَّی فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَصْبَحَ یَوْمَ الْإِثْنَیْنِ وَ هُوَ هُنَاکَ ثُمَّ صَارَ إِلَی بَطْنِ مَلَلَ وَ تُرْبَانَ بَیْنَ اَلْحَفِیرَهِ وَ مَلَلَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ یَقُولُ لَمَّا کُنَّا بِتُرْبَانَ قَالَ لِی رَسُولُ اللَّهِ ص یَا سَعْدُ انْظُرْ إِلَی الظَّبْیِ فَأَفْوِقْ لَهُ بِسَهْمٍ وَ قَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَوَضَعَ رَأْسَهُ بَیْنَ مَنْکِبِی وَ أُذُنِی ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ سَدِّدْ رَمْیَتَهُ قَالَ فَمَا أَخْطَأَ سَهْمِی عَنْ نَحْرِهِ فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ خَرَجْتُ أَعْدُو فَأَخَذْتُهُ وَ بِهِ رَمَقٌ فَذَکَّیْتُهُ { 3) ذکیته.ذبحته. } فَحَمَلْنَاهُ حَتَّی نَزَلْنَا قَرِیباً وَ أَمَرَ بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ص فَقُسِّمَ بَیْنَ أَصْحَابِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مَعَهُمْ فَرَسَانِ فَرَسٌ لِمَرْثَدِ بْنِ أَبِی مَرْثَدٍ الْغَنَوِیِّ وَ فَرَسٌ لِلْمِقْدَادِ بْنِ عَمْرٍو الْبَهْرَانِیِّ حَلِیفِ بَنِی زُهْرَهَ وَ یُقَالُ فَرَسٌ لِلزُّبَیْرِ وَ لَمْ یَکُنْ إِلاَّ فَرَسَانِ لاِخْتِلاَفٍ عِنْدَهُمْ أَنَّ اَلْمِقْدَادَ لَهُ فَرَسٌ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ ضُبَاعَهَ بِنْتِ الزُّبَیْرِ عَنِ اَلْمِقْدَادِ

قَالَ کَانَ مَعِی یَوْمَ بَدْرٍ فَرَسٌ یُقَالُ لَهُ سَبْحَهُ وَ قَدْ رَوَی سَعْدُ بْنُ مَالِکٍ الْغَنَوِیُّ عَنْ آبَائِهِ أَنَّ مَرْثَدَ بْنَ أَبِی مَرْثَدٍ الْغَنَوِیَّ شَهِدَ بَدْراً عَلَی فَرَسٍ لَهُ یُقَالُ لَهُ اَلسَّیْلُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَحِقَتْ قُرَیْشٌ بِالشَّامِ فِی عِیرِهَا وَ کَانَتِ الْعِیرُ أَلْفَ بَعِیرٍ وَ کَانَ فِیهَا أَمْوَالٌ عِظَامٌ وَ لَمْ یَبْقَ بِمَکَّهَ قُرَشِیٌّ وَ لاَ قُرَشِیَّهٌ لَهُ مِثْقَالٌ فَصَاعِداً إِلاَّ بَعَثَ بِهِ فِی الْعِیرِ حَتَّی إِنَّ الْمَرْأَهَ لَتَبْعَثُ بِالشَّیْءِ التَّافِهِ وَ کَانَ یُقَالُ إِنَّ فِیهَا لَخَمْسِینَ أَلْفَ دِینَارٍ وَ قَالُوا أَقَلَّ وَ إِنْ کَانَ لَیُقَالُ إِنَّ أَکْثَرَ مَا فِیهَا مِنَ الْمَالِ لِآلِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ لِأَبِی أُحَیْحَهَ إِمَّا مَالٌ لَهُمْ أَوْ مَالٌ مَعَ قَوْمٍ قِرَاضٌ عَلَی النِّصْفِ وَ کَانَ عَامَّهُ الْعِیرِ لَهُمْ وَ یُقَالُ بَلْ کَانَ لِبَنِی مَخْزُومٍ فِیهَا مِائَتَا بَعِیرٍ وَ خَمْسَهُ أَوْ أَرْبَعَهُ آلاَفِ مِثْقَالٍ ذَهَباً وَ کَانَ یُقَالُ لِلْحَارِثِ بْنِ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلِ فِیهَا أَلْفَا مِثْقَالٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی هِشَامُ بْنُ عُمَارَهَ بْنِ أَبِی الْحُوَیْرِثِ قَالَ کَانَ لِبَنِی عَبْدِ مَنَافٍ فِیهَا عَشَرَهُ آلاَفِ مِثْقَالٍ وَ کَانَ مَتْجَرُهُمْ إِلَی غَزَّهَ مِنْ أَرْضِ اَلشَّامِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِی عَوْنٍ مَوْلَی اَلْمِسْوَرِ عَنْ مَخْرَمَهَ بْنِ نَوْفَلٍ قَالَ لَمَّا لَحِقْنَا بِالشَّامِ أَدْرَکَنَا رَجُلٌ مِنْ جُذَامَ فَأَخْبَرَنَا أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ کَانَ عَرَضَ لِعِیرِنَا فِی بَدْأَتِنَا وَ أَنَّهُ تَرَکَهُ مُقِیماً یَنْتَظِرُ رَجْعَتَنَا قَدْ حَالَفَ عَلَیْنَا أَهْلَ الطَّرِیقِ وَ وَادَعَهُمْ قَالَ مَخْرَمَهُ فَخَرَجْنَا خَائِفِینَ نَخَافُ الرَّصَدَ فَبَعَثْنَا ضَمْضَمَ بْنَ عَمْرٍو حِینَ فَصَلْنَا مِنَ اَلشَّامِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ مَعَ الْعِیرِ وَ کَانَ یُحَدِّثُ بَعْدَ ذَلِکَ یَقُولُ لَمَّا کُنَّا بِالزَّرْقَاءِ وَ اَلزَّرْقَاءُ بِالشَّامِ مِنْ أَذْرِعَاتٍ عَلَی مَرْحَلَتَیْنِ وَ نَحْنُ مُنْحَدِرُونَ إِلَی مَکَّهَ لَقِینَا رَجُلاً مِنْ جُذَامَ فَقَالَ قَدْ کَانَ عَرَضَ مُحَمَّدٌ لَکُمْ فِی بَدْأَتِکُمْ فِی أَصْحَابِهِ فَقُلْنَا مَا شَعَرْنَا قَالَ بَلَی فَأَقَامَ شَهْراً ثُمَّ رَجَعَ إِلَی یَثْرِبَ وَ أَنْتُمْ یَوْمَ عَرَضَ مُحَمَّدٌ لَکُمْ مُخِفُّونَ فَهُوَ الْآنَ أَحْرَی أَنْ یَعْرِضَ لَکُمْ إِنَّمَا یَعُدُّ لَکُمْ الْأَیَّامَ عَدّاً فَاحْذَرُوا عَلَی عِیرِکُمْ

وَ ارْتَئُوا آرَاءَکُمْ فَوَ اللَّهِ مَا أَرَی مِنْ عَدَدٍ وَ لاَ کُرَاعٍ وَ لاَ حَلْقَهٍ { 1) الحلقه هنا:السلاح. } فَأَجْمَعَ الْقَوْمُ أَمْرَهُمْ فَبَعَثُوا ضَمْضَمَ بْنَ عَمْرٍو وَ کَانَ فِی الْعِیرِ وَ قَدْ کَانَتْ قُرَیْشٌ مَرَّتْ بِهِ وَ هُوَ بِالسَّاحِلِ مَعَهُ بَکْرَانِ فَاسْتَأْجَرُوهُ بِعِشْرِینَ مِثْقَالاً وَ أَمَرَهُ أَبُو سُفْیَانَ أَنْ یُخْبِرَ قُرَیْشاً أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ عَرَضَ لِعِیرِهِمْ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَجْدَعَ بَعِیرَهُ إِذَا دَخَلَ وَ یُحَوِّلَ رَحْلَهُ وَ یَشُقَّ قَمِیصَهُ مِنْ قُبُلِهِ وَ دُبُرِهِ وَ یَصِیحَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ وَ یُقَالُ إِنَّمَا بَعَثُوهُ مِنْ تَبُوکَ وَ کَانَ فِی الْعِیرِ ثَلاَثُونَ رَجُلاً مِنْ قُرَیْشٍ فِیهِمْ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ مَخْرَمَهُ بْنُ نَوْفَلٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَتْ عَاتِکَهُ بِنْتُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ رَأَتْ قَبْلَ مَجِیءِ ضَمْضَمِ بْنِ عَمْرٍو رُؤْیَا أَفْزَعَتْهَا وَ عَظُمَتْ فِی صَدْرِهَا فَأَرْسَلَتْ إِلَی أَخِیهَا اَلْعَبَّاسِ فَقَالَتْ یَا أَخِی لَقَدْ وَ اللَّهِ رَأَیْتُ رُؤْیَا أَفْزَعَتْنِی { 2) الواقدی:«أفظعتها». } وَ تَخَوَّفْتُ أَنْ یَدْخُلَ عَلَی قَوْمِکَ مِنْهَا شَرٌّ وَ مُصِیبَهٌ فَاکْتُمْ عَلَیَّ مَا أُحَدِّثُکَ مِنْهَا رَأَیْتُ رَاکِباً أَقْبَلَ عَلَی بَعِیرٍ حَتَّی وَقَفَ بِالْأَبْطَحِ ثُمَّ صَرَخَ بِأَعْلَی صَوْتِهِ یَا آلَ غُدَرَ انْفِرُوا إِلَی مَصَارِعِکُمْ فِی ثَلاَثٍ فَصَرَخَ بِهَا ثَلاَثَ مَرَّاتٍ فَأَرَی النَّاسَ اجْتَمَعُوا إِلَیْهِ ثُمَّ دَخَلَ اَلْمَسْجِدَ وَ النَّاسُ یَتْبَعُونَهُ إِذْ مُثِّلَ بِهِ بَعِیرُهُ عَلَی ظَهْرِ اَلْکَعْبَهِ فَصَرَخَ مِثْلَهَا ثَلاَثاً ثُمَّ مُثِّلَ بِهِ بَعِیرُهُ عَلَی رَأْسِ أَبِی قُبَیْسٍ فَصَرَخَ بِمِثْلِهَا ثَلاَثاً ثُمَّ أَخَذَ صَخْرَهً مِنْ أَبِی قُبَیْسٍ فَأَرْسَلَهَا فَأَقْبَلَتْ تَهْوِی حَتَّی إِذَا کَانَتْ فِی أَسْفَلِ الْجَبَلِ ارْفَضَّتْ فَمَا بَقِیَ بَیْتٌ مِنْ بُیُوتِ مَکَّهَ وَ لاَ دَارٌ مِنْ دُورِهَا إِلاَّ دَخَلَتْهُ مِنْهَا فِلْذَهٌ { 3) الفلذه:القطعه من الحجاره. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ یُحَدِّثُ بَعْدَ ذَلِکَ فَیَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُ کُلَّ هَذَا وَ لَقَدْ رَأَیْتُ فِی دَارِنَا فِلْقَهً مِنَ الصَّخْرَهِ الَّتِی انْفَلَقَتْ مِنْ أَبِی قُبَیْسٍ وَ لَقَدْ کَانَ ذَلِکَ عِبْرَهً وَ لَکِنَّ اللَّهَ لَمْ یُرِدْ أَنْ نُسْلِمَ یَوْمَئِذٍ لَکِنَّهُ أَخَّرَ إِسْلاَمَنَا إِلَی مَا أَرَادَ.

قلت کان بعض أصحابنا یقول لم یکف عمرا أن یقول رأیت الصخره فی دور مکّه عیانا فیخرج ذلک مخرج الاستهزاء باطنا علی وجه النفاق و استخفافه بعقول المسلمین

زعم حتّی یضیف إلی ذلک القول بالخبر الصراح فیقول إن اللّه تعالی لم یکن أراد منه الإسلام یومئذ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالُوا وَ لَمْ یَدْخُلْ دَاراً وَ لاَ بَیْتاً مِنْ دُورِ بَنِی هَاشِمٍ وَ لاَ بَنِی زُهْرَهَ مِنْ تِلْکَ الصَّخْرَهِ شَیْءٌ قَالَ فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ إِنَّ هَذِهِ لَرُؤْیَا فَخَرَجَ مُغْتَمّاً حَتَّی لَقِیَ اَلْوَلِیدَ بْنَ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ وَ کَانَ لَهُ صَدِیقاً فَذَکَرَهَا لَهُ وَ اسْتَکْتَمَهُ فَفَشَا الْحَدِیثُ فِی النَّاسِ قَالَ اَلْعَبَّاسُ فَغَدَوْتُ أَطُوفُ بِالْبَیْتِ وَ أَبُو جَهْلٍ فِی رَهْطٍ مِنْ قُرَیْشٍ یَتَحَدَّثُونَ بِرُؤْیَا عَاتِکَهَ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ مَا رَأَتْ عَاتِکَهُ هَذِهِ فَقُلْتُ وَ مَا ذَاکَ فَقَالَ یَا بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَ مَا رَضِیتُمْ بِأَنْ تَتَنَبَّأَ رِجَالُکُمْ حَتَّی تَتَنَبَّأَ نِسَاؤُکُمْ زَعَمَتْ عَاتِکَهُ أَنَّهَا رَأَتْ فِی الْمَنَامِ کَذَا وَ کَذَا لِلَّذِی رَأَتْ فَسَنَتَرَبَّصُ بِکُمْ ثَلاَثاً فَإِنْ یَکُنْ مَا قَالَتْ حَقّاً فَسَیَکُونُ وَ إِنْ مَضَتِ الثَّلاَثُ وَ لَمْ یَکُنْ نَکْتُبُ عَلَیْکُمْ أَنَّکُمْ أَکْذَبُ أَهْلِ بَیْتٍ فِی اَلْعَرَبِ فَقَالَ لَهُ اَلْعَبَّاسُ یَا مُصَفِّرَ إِسْتِهِ أَنْتَ أَوْلَی بِالْکَذِبِ وَ اللُّؤْمِ مِنَّا فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ إِنَّا اسْتَبَقْنَا الْمَجْدَ وَ أَنْتُمْ فَقُلْتُمْ فِینَا السِّقَایَهُ فَقُلْنَا لاَ نُبَالِی تَسْقُونَ الْحُجَّاجَ ثُمَّ قُلْتُمْ فِینَا الْحِجَابَهُ فَقُلْنَا لاَ نُبَالِی تَحْجُبُونَ اَلْبَیْتَ ثُمَّ قُلْتُمْ فِینَا النَّدْوَهُ قُلْنَا لاَ نُبَالِی یَکُونُ الطَّعَامُ فَتُطْعِمُونَ النَّاسَ ثُمَّ قُلْتُمْ فِینَا الرِّفَادَهُ فَقُلْنَا لاَ نُبَالِی تَجْمَعُونَ عِنْدَکُمْ مَا تَرْفِدُونَ بِهِ الضَّعِیفَ فَلَمَّا أَطْعَمْنَا النَّاسَ وَ أَطْعَمْتُمْ وَ ازْدَحَمَتِ الرُّکَبُ وَ اسْتَبَقْنَا الْمَجْدَ فَکُنَّا کَفَرَسَیْ رِهَانٍ قُلْتُمْ مِنَّا نَبِیٌّ ثُمَّ قُلْتُمْ مِنَّا نَبِیَّهٌ فَلاَ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی لاَ کَانَ هَذَا أَبَداً.

قلت لا أری کلام أبی جهل منتظما لأنّه إذا سلم للعباس أن هذه الخصال کلها فیهم و هی الخصال التی تشرف بها القبائل بعضها علی بعض فکیف یقول لا نبالی لا نبالی و کیف یقول فلما أطعمنا للناس و أطعمتم و قد کان الکلام منتظما لو قال و لنا بإزاء هذه المفاخر کذا و کذا ثمّ یقول بعد ذلک استبقنا المجد فکنا کفرسی رهان و ازدحمت الرکب و لم یقل شیئا و لا عد مآثره و لعل أبا جهل قد قال ما لم ینقل

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالَ اَلْعَبَّاسُ فَوَ اللَّهِ مَا کَانَ مِنِّی غَیْرُ أَنِّی جَحَدْتُ ذَلِکَ وَ أَنْکَرْتُ أَنْ تَکُونَ عَاتِکَهُ رَأَتْ شَیْئاً فَلَمَّا أَمْسَیْتُ لَمْ تَبْقَ امْرَأَهٌ أَصَابَتْهَا وِلاَدَهُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ إِلاَّ جَاءَتْ فَقُلْنَ لِی أَ رَضِیتُمْ بِهَذَا الْفَاسِقِ الْخَبِیثِ یَقَعُ فِی رِجَالِکُمْ ثُمَّ قَدْ تَنَاوَلَ نِسَاءَکُمْ وَ لَمْ تَکُنْ لَکَ عِنْدَ ذَلِکَ غَیْرَهُ فَقُلْتُ وَ اللَّهِ مَا قُلْتُ إِلاَّ لِأَنِّی لاَ أُبَالِی بِهِ وَ لاَیْمُ اللَّهِ لَأَعْرِضَنَّ لَهُ غَداً فَإِنَّ عَادَ کَفَیْتُکُنَّ إِیَّاهُ فَلَمَّا أَصْبَحُوا مِنْ ذَلِکَ الْیَوْمِ الَّذِی رَأَتْ فِیهِ عَاتِکَهُ مَا رَأَتْ قَالَ أَبُو جَهْلٍ هَذِهِ ثَلاَثَهُ أَیَّامٍ مَا بَقِیَ قَالَ اَلْعَبَّاسُ وَ غَدَوْتُ فِی الْیَوْمِ الثَّالِثِ وَ أَنَا حَدِیدٌ مُغْضَبٌ أَرَی أَنْ قَدْ فَاتَنِی مِنْهُ أَمْرٌ أُحِبُّ أَنْ أُدْرِکَهُ وَ أَذْکُرَ مَا أَحْفَظَنِی بِهِ النِّسَاءُ مِنْ مَقَالَتِهِنَّ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَأَمْشِی نَحْوَهُ وَ کَانَ رَجُلاً خَفِیفاً حَدِیدَ الْوَجْهِ حَدِیدَ اللِّسَانِ حَدِیدَ النَّظَرِ إِذْ خَرَجَ نَحْوَ بَابِ بَنِی سَهْمٍ یَشْتَدُّ فَقُلْتُ مَا بَالُهُ لَعَنَهُ اللَّهُ أَ کُلُّ هَذَا فَرَقاً مِنْ أَنْ أُشَاتِمَهُ فَإِذَا هُوَ قَدْ سَمِعَ صَوْتَ ضَمْضَمِ بْنِ عَمْرٍو وَ هُوَ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ یَا آلَ لُؤَیِّ بْنِ غَالِبٍ اللَّطِیمَهَ قَدْ عَرَضَ لَهَا مُحَمَّدٌ فِی أَصْحَابِهِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ وَ اللَّهِ مَا أَرَی أَنْ تُدْرِکُوهَا وَ ضَمْضَمٌ یُنَادِی بِذَلِکَ فِی بَطْنِ الْوَادِی وَ قَدْ جَدَعَ أُذُنَیْ بَعِیرِهِ وَ شَقَّ قَمِیصَهُ قُبُلاً وَ دُبُراً وَ حَوَّلَ رَحْلَهُ وَ کَانَ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُنِی قَبْلَ أَنْ أَدْخُلَ مَکَّهَ وَ إِنِّی لَأَرَی فِی النَّوْمِ وَ أَنَا عَلَی رَاحِلَتِی کَأَنَّ وَادِیَ مَکَّهَ یَسِیلُ مِنْ أَسْفَلِهِ إِلَی أَعْلاَهُ دَماً فَاسْتَیْقَظْتُ فَزِعاً مَذْعُوراً فَکَرِهْتُهَا لِقُرَیْشٍ وَ وَقَعَ فِی نَفْسِی أَنَّهَا مُصِیبَهٌ فِی أَنْفُسِهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ الْجُمَحِیُّ یَقُولُ مَا رَأَیْتُ أَعْجَبَ مِنْ أَمْرِ ضَمْضَمٍ قَطُّ وَ مَا صَرَّحَ عَلَی لِسَانِهِ إِلاَّ شَیْطَانٌ کَأَنَّهُ لَمْ یَمْلِکْنَا مِنْ أُمُورِنَا شَیْئاً حَتَّی نَفَرْنَا عَلَی الصَّعْبِ وَ الذَّلُولِ وَ کَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یَقُولُ مَا کَانَ الَّذِی جَاءَنَا فَاسْتَنْفَرْنَا إِلَی الْعِیرِ إِنْسَاناً إِنْ هُوَ إِلاَّ شَیْطَانٌ قِیلَ کَیْفَ یَا أَبَا خَالِدٍ قَالَ إِنِّی لَأَعْجَبُ مِنْهُ مَا مَلَکْنَا مِنْ أَمْرِنَا شَیْئاً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَجَهَّزَ النَّاسَ وَ شُغِلَ بَعْضُهُمْ عَنْ بَعْضٍ وَ کَانَ النَّاسُ بَیْنَ رَجُلَیْنِ إِمَّا خَارِجٍ وَ إِمَّا بَاعِثٍ مَکَانَهُ رَجُلاً وَ أَشْفَقَتْ قُرَیْشٌ لِرُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ سُرَّ بَنُو هَاشِمٍ

وَ قَالَ قَائِلُهُمْ کَلاَّ زَعَمْتُمْ أَنَا کَذَبْنَا وَ کَذَبَتْ عَاتِکَهُ فَأَقَامَتْ قُرَیْشٌ ثَلاَثاً تَتَجَهَّزُ وَ یُقَالُ یَوْمَیْنِ وَ أَخْرَجَتْ أَسْلِحَتَهَا وَ اشْتَرَوْا سِلاَحاً وَ أَعَانَ قَوِیُّهُمْ ضَعِیفَهُمْ وَ قَامَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو فِی رِجَالٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ هَذَا مُحَمَّدٌ وَ الصُّبَاهَ مَعَهُ مِنْ شُبَّانِکُمْ وَ أَهْلِ یَثْرِبَ قَدْ عَرَضُوا لِعِیرِکُمُ وَ لَطِیمَتِکُمْ { 1) اللطیمه:التجاره؛و قیل:اللطیمه:العطر خاصّه. } فَمَنْ أَرَادَ ظَهْراً فَهَذَا ظَهْرٌ وَ مَنْ أَرَادَ قُوَّهً فَهَذِهِ قُوَّهٌ وَ قَامَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ فَقَالَ إِنَّهُ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی مَا نَزَلَ بِکُمْ أَمْرٌ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ طَمِعَ مُحَمَّدٌ وَ أَهْلُ یَثْرِبَ أَنْ یَعْرِضُوا لِعِیرِکُمْ فِیهَا خَزَائِنُکُمْ فَأَوْعِبُوا { 2) أوعبوا:استعدوا. } وَ لاَ یَتَخَلَّفْ مِنْکُمْ أَحَدٌ وَ مَنْ کَانَ لاَ قُوَّهَ لَهُ فَهَذِهِ قُوَّهٌ وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابَهَا مُحَمَّدٌ وَ أَصْحَابُهُ لاَ یَرُوعُکُمْ مِنْهُمْ إِلاَّ وَ قَدْ دَخَلُوا عَلَیْکُمْ بُیُوتَکُمْ وَ قَالَ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ وَ اللَّهِ مَا نَزَلَ بِکُمْ أَمْرٌ أَجَلُّ مِنْ هَذِهِ أَنْ یُسْتَبَاحَ عِیرُکُمْ وَ لَطِیمَهُ قُرَیْشٍ فِیهَا أَمْوَالُکُمْ وَ خَزَائِنُکُمْ وَ اللَّهِ مَا أَعْرِفُ رَجُلاً وَ لاَ امْرَأَهً مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ لَهُ نِشٌّ { 3) النش:وزن نواه من ذهب. } فَصَاعِداً إِلاَّ وَ هُوَ فِی هَذِهِ الْعِیرِ فَمَنْ کَانَ لاَ قُوَّهَ بِهِ فَعِنْدَنَا قُوَّهٌ نَحْمِلُهُ وَ نَقْوَاهُ فَحَمَلَ عَلَی عِشْرِینَ بَعِیراً وَ قَوِیَ بِهِمْ وَ خَلَّفَهُمْ فِی أَهْلِهِمْ بِمَعُونَهٍ وَ قَامَ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی سُفْیَانَ وَ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ فَحَضَّا النَّاسَ عَلَی الْخُرُوجِ وَ لَمْ یَدْعُوا إِلَی قُوَّهٍ وَ لاَ حُمْلاَنٍ فَقِیلَ لَهُمَا أَ لاَ تَدْعُوَانِ إِلَی مَا دَعَا إِلَیْهِ قَوْمُکُمَا مِنَ الْحُمْلاَنِ قَالاَ وَ اللَّهِ مَا لَنَا مَالٌ وَ مَا الْمَالُ إِلاَّ لِأَبِی سُفْیَانَ وَ مَشَی نَوْفَلُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الدَّیْلَمِیُّ إِلَی أَهْلِ الْقُوَّهِ مِنْ قُرَیْشٍ وَ کَلَّمَهُمْ فِی بَذْلِ النَّفَقَهِ وَ الْحُمْلاَنِ لِمَنْ خَرَجَ فَکَلَّمَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَبِیعَهَ فَقَالَ هَذِهِ خَمْسُمِائَهِ دِینَارٍ تَضَعُهَا حَیْثُ رَأَیْتَ وَ کَلَّمَ حُوَیْطِبُ بْنُ عَبْدِ الْعُزَّی فَأَخَذَ مِنْهُ مِائَتَیْ دِینَارٍ أَوْ ثَلاَثَمِائَهٍ ثُمَّ قَوِیَ بِهَا فِی السِّلاَحِ وَ الظَّهْرِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ذَکَرُوا أَنَّهُ کَانَ لاَ یَتَخَلَّفُ أَحَدٌ مِنْ قُرَیْشٍ إِلاَّ بَعَثَ مَکَانَهُ بَعْثاً فَمَشَتْ قُرَیْشٌ إِلَی أَبِی لَهَبٍ فَقَالُوا لَهُ إِنَّکَ سَیِّدٌ مِنْ سَادَاتِ قُرَیْشٍ وَ إِنَّکَ إِنْ تَخَلَّفْتَ عَنِ

النَّفِیرِ یَعْتَبِرُ بِکَ غَیْرُکَ مِنْ قَوْمِکَ فَاخْرُجْ أَوْ ابْعَثْ رَجُلاً فَقَالَ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی لاَ أَخْرُجُ وَ لاَ أَبْعَثُ أَحَداً فَجَاءَهُ أَبُو جَهْلٍ فَقَالَ أَقِمْ یَا أَبَا عُتْبَهَ فَوَ اللَّهِ مَا خَرَجْنَا إِلاَّ غَضَباً لِدِینِکَ وَ دِینِ آبَائِکَ وَ خَافَ أَبُو جَهْلٍ أَنْ یُسْلِمَ أَبُو لَهَبٍ فَسَکَتَ أَبُو لَهَبٍ وَ لَمْ یَخْرُجْ وَ لَمْ یَبْعَثْ وَ مَا مَنَعَ أَبَا لَهَبٍ أَنْ یَخْرُجَ إِلاَّ الْإِشْفَاقُ مِنْ رُؤْیَا عَاتِکَهَ کَانَ یَقُولُ إِنَّمَا رُؤْیَا عَاتِکَهُ أَخْذٌ بِالْیَدِ وَ یُقَالُ إِنَّهُ بَعَثَ مَکَانَهُ اَلْعَاصَ بْنَ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ کَانَ لَهُ عَلَیْهِ دَیْنٌ فَقَالَ اخْرُجْ وَ دَیْنِی عَلَیْکَ لَکَ فَخَرَجَ عَنْهُ

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی اَلْمَغَازِی کَانَ دَیْنُ أَبِی لَهَبٍ عَلَی اَلْعَاصِ بْنِ هِشَامٍ أَرْبَعَهَ آلاَفِ دِرْهَمٍ فَمَطَلَهُ بِهَا وَ أَفْلَسَ فَتَرَکَهَا لَهُ عَلَی أَنْ یَکُونَ مَکَانَهُ فَخَرَجَ مَکَانَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَخْرَجَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ دُرُوعاً لَهُمَا فَنَظَرَ إِلَیْهِمَا مَوْلاَهُمَا عَدَّاسٌ وَ هُمَا یُصْلِحَانِ دُرُوعَهُمَا وَ آلَهَ حَرْبِهِمَا فَقَالَ مَا تُرِیدَانِ فَقَالاَ أَ لَمْ تَرَ إِلَی اَلرَّجُلِ الَّذِی أَرْسَلْنَاکَ إِلَیْهِ بِالْعِنَبِ فِی کَرْمِنَا بِالطَّائِفِ قَالَ نَعَمْ قَالاَ نَخْرُجُ فَنُقَاتِلُهُ فَبَکَی وَ قَالَ لاَ تَخْرُجَا فَوَ اللَّهِ إِنَّهُ لَنَبِیٌّ فَأَبَیَا فَخَرَجَا وَ خَرَجَ مَعَهُمَا فَقُتِلَ بِبَدْرٍ مَعَهُمَا.

قلت حدیث العنب فی کرم ابنی ربیعه بالطائف قد ذکره أرباب السیره

وَ شَرَحَهُ اَلطَّبَرِیُّ فِی اَلتَّارِیخِ قَالَ لَمَّا مَاتَ أَبُو طَالِبٍ بِمَکَّهَ طَمِعَتْ قُرَیْشٌ فِی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ نَالَتْ مِنْهُ مَا لَمْ تَکُنْ تَنَالُهُ فِی حَیَاهِ أَبِی طَالِبٍ فَخَرَجَ مِنْ مَکَّهَ خَائِفاً عَلَی نَفْسِهِ مُهَاجِراً إِلَی رَبِّهِ یَؤُمُّ اَلطَّائِفَ رَاجِیاً أَنْ یَدْعُوَ أَهْلَهَا إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَیُجِیبُوهُ وَ ذَلِکَ فِی شَوَّالٍ مِنْ سَنَهِ عَشْرٍ مِنَ النُّبُوَّهِ فَأَقَامَ بِالطَّائِفِ عَشَرَهَ أَیَّامٍ وَ قِیلَ شَهْراً لاَ یَدَعُ أَحَداً مِنْ أَشْرَافِ ثَقِیفٍ إِلاَّ جَاءَهُ وَ کَلَّمَهُ فَلَمْ یُجِیبُوهُ وَ أَشَارُوا عَلَیْهِ أَنْ یَخْرُجَ عَنْ أَرْضِهِمْ وَ یَلْحَقَ بِمَجَاهِلِ الْأَرْضِ وَ بِحَیْثُ لاَ یُعْرَفُ وَ أَغْرَوْا بِهِ سُفَهَاءَهُمْ فَرَمَوْهُ بِالْحِجَارَهِ حَتَّی إِنَّ رِجْلَیْهِ لَتُدْمَیَانِ فَکَانَ مَعَهُ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ فَکَانَ یَقِیهِ بِنَفْسِهِ حَتَّی لَقَدْ شُجَّ فِی رَأْسِهِ.

وَ اَلشِّیعَهُ تَرْوِی أَنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ کَانَ مَعَهُ أَیْضاً فِی هِجْرَهِ اَلطَّائِفِ فَانْصَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ ثَقِیفٍ وَ هُوَ مَحْزُونٌ بَعْدَ أَنْ مَشَی إِلَی عَبْدِ یَالِیلَ وَ مَسْعُودٍ وَ حَبِیبٍ ابْنَیْ عَمْرِو بْنِ عُمَیْرٍ وَ هُمْ یَوْمَئِذٍ سَادَهُ ثَقِیفٍ فَجَلَسَ إِلَیْهِمْ وَ دَعَاهُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی نُصْرَتِهِ وَ الْقِیَامِ مَعَهُ عَلَی قَوْمِهِ فَقَالَ لَهُ أَحَدُهُمْ أَنَا أَمْرَطُ { 1) فی الطبریّ:«هو یمرط ثیاب الکعبه»،أی یمزقها. } بِبَابِ اَلْکَعْبَهِ إِنْ کَانَ اللَّهُ أَرْسَلَکَ وَ قَالَ الْآخَرُ أَ مَا وَجَدَ اللَّهُ أَحَداً أَرْسَلَهُ غَیْرَکَ وَ قَالَ الثَّالِثُ وَ اللَّهِ لاَ أُکَلِّمُکَ کَلِمَهً أَبَداً لَئِنْ کُنْتَ رَسُولاً مِنَ اللَّهِ کَمَا تَقُولُ لَأَنْتَ أَعْظَمُ خَطَراً مَنْ أَنْ أَرُدَّ عَلَیْکَ الْکَلاَمَ وَ لَئِنْ کُنْتَ کَاذِباً عَلَی اللَّهِ مَا یَنْبَغِی أَنْ أُکَلِّمَکَ فَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ عِنْدِهِمْ وَ قَدْ یَئِسَ مِنْ خَیْرِ ثَقِیفٍ وَ اجْتَمَعَ عَلَیْهِ صِبْیَانُهُمْ وَ سُفَهَاؤُهُمْ وَ صَاحُوا بِهِ وَ سَبُّوهُ وَ طَرَدُوهُ حَتَّی اجْتَمَعَ عَلَیْهِ النَّاسُ یَعْجَبُونَ مِنْهُ وَ أَلْجَئُوهُ بِالْحِجَارَهِ وَ الطَّرْدِ وَ الشَّتْمِ إِلَی حَائِطٍ { 2) الحائط هنا:البستان. } لِعُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ وَ شَیْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ وَ هُمَا یَوْمَئِذٍ فِی الْحَائِطِ فَلَمَّا دَخَلَ الْحَائِطَ رَجَعَ عَنْهُ سُفَهَاءُ ثَقِیفٍ فَعَمَدَ إِلَی ظِلِّ حَبَلَهٍ { 3) الحبله:الکرمه. } مِنْهُ فَجَلَسَ فِیهِ وَ ابْنَا رَبِیعَهَ یَنْظُرَانِ وَ یَرَیَانِ مَا لَقِیَ مِنْ سُفَهَاءِ ثَقِیفٍ قَالَ اَلطَّبَرِیُّ فَلَمَّا اطْمَأَنَّ بِهِ قَالَ فِیمَا ذَکَرَ لِی اللَّهُمَّ إِلَیْکَ أَشْکُو ضَعْفَ قُوَّتِی وَ قِلَّهَ حِیلَتِی وَ هَوَانِی عَلَی النَّاسِ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ أَنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفِینَ وَ أَنْتَ رَبِّی إِلَی مَنْ تَکِلُنِی إِلَی بَعِیدٍ فَیَتَجَهَّمَنِی أَمْ إِلَی عَدُوٍّ مَلَّکْتَهُ أَمْرِی فَإِنْ لَمْ یَکُنْ مِنْکَ غَضَبٌ عَلَیَّ فَلاَ أُبَالِی وَ لَکِنْ عَافِیَتُکَ هِیَ أَوْسَعُ لِی أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ بِهِ الظُّلُمَاتُ وَ صَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ مِنْ أَنْ یَنْزِلَ بِی غَضَبُکَ أَوْ یَحِلَّ عَلَیَّ سَخَطُکَ لَکَ الْعُتْبَی حَتَّی تَرْضَی لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إِلاَّ بِکَ .

فَلَمَّا رَأَی عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ مَا لَقِیَ تَحَرَّکَتْ لَهُ رَحِمُهُمَا فَدَعَوُا غُلاَماً نَصْرَانِیّاً لَهُمَا یُقَالُ لَهُ

عَدَّاسٌ فَقَالاَ لَهُ خُذْ قُطُفاً { 1) القطف:عنقود العنب.و هو فی الأصل:اسم لکل ما یقطف. } مِنْ هَذَا الْعِنَبِ وَ ضَعْهُ فِی ذَلِکَ الطَّبَقِ ثُمَّ اذْهَبْ بِهِ إِلَی ذَلِکَ الرَّجُلِ وَ قُلْ لَهُ فَلْیَأْکُلْ مِنْهُ فَفَعَلَ وَ أَقْبَلَ بِهِ حَتَّی وَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ فَوَضَعَ یَدَهُ فِیهِ فَقَالَ بِسْمِ اللَّهِ وَ أَکَلَ فَقَالَ عَدَّاسٌ وَ اللَّهِ إِنَّ هَذِهِ الْکَلِمَهَ لاَ یَقُولُهَا أَهْلُ هَذِهِ الْبَلْدَهِ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ أَیِّ الْبِلاَدِ أَنْتَ وَ مَا دِینُکَ قَالَ أَنَا نَصْرَانِیٌّ مِنْ أَهْلِ نَیْنَوَی قَالَ أَ مِنْ قَرْیَهِ الرَّجُلِ الصَّالِحِ یُونُسَ بْنَ مَتَّی قَالَ وَ مَا یُدْرِیکَ مَنْ یُونُسُ بْنُ مَتَّی قَالَ ذَاکَ أَخِی کَانَ نَبِیّاً وَ أَنَا نَبِیُّ فَأَکَبَّ عَدَّاسٌ عَلَی یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ وَ رَأْسِهِ یُقَبِّلُهَا قَالَ یَقُولُ ابْنَا رَبِیعَهَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ أَمَّا غُلاَمُکَ فَقَدْ أَفْسَدَهُ عَلَیْکَ فَلَمَّا جَاءَهُمَا قَالاَ وَیْلَکَ وَیْلَکَ یَا عَدَّاسُ مَا لَکَ تُقَبِّلُ رَأْسَ هَذَا الرَّجُلِ وَ یَدَیْهِ وَ قَدَمَیْهِ قَالَ یَا سَیِّدِی مَا فِی الْأَرْضِ خَیْرٌ مِنْ هَذَا فَقَدْ أَخْبَرَنِی بِأَمْرٍ لاَ یَعْلَمُهُ إِلاَّ نَبِیٌّ

{ 2) تاریخ الطبریّ 2:345،346(طبعه المعارف). }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ اسْتَقْسَمَتْ قُرَیْشٌ بِالْأَزْلاَمِ عِنْدَ هُبَلَ لِلْخُرُوجِ وَ اسْتَقْسَمَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ بِالْآمِرِ وَ النَّاهِی فَخَرَجَ الْقِدْحُ { 3) القدح هنا:السهم الذی کانوا یستقسمون به. } النَّاهِی فَأَجْمَعُوا الْمَقَامَ حَتَّی أَزْعَجَهُمْ أَبُو جَهْلٍ فَقَالَ مَا اسْتَقْسَمْتُ وَ لاَ نَتَخَلَّفُ عَنْ عِیرِنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا تَوَجَّهَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ خَارِجاً فَکَانَ بِذِی طُوًی أَخْرَجَ قِدَاحَهُ وَ اسْتَقْسَمَ بِهَا فَخَرَجَ النَّاهِی عَنِ الْخُرُوجِ فَلَقِیَ غَیْظاً ثُمَّ أَعَادَهَا الثَّانِیَهَ فَخَرَجَ مِثْلُ ذَلِکَ فَکَسَرَهَا وَ قَالَ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ قِدْحاً أَکْذَبَ وَ مَرَّ بِهِ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو وَ هُوَ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ فَقَالَ مَا لِی أَرَاکَ غَضْبَانَ یَا أَبَا حَکِیمَهَ فَأَخْبَرَهُ زَمْعَهُ فَقَالَ امْضِ عَنْکَ أَیُّهَا الرَّجُلُ قَدْ أَخْبَرَنِی عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ أَنَّهُ لَقِیَهُ مِثْلُ الَّذِی أَخْبَرْتَنِی فَمَضَوْا عَلَی هَذَا الْحَدِیثِ { 4) مغازی الواقدی 27. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ ضَمْرَهَ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ لِضَمْضَمٍ إِذَا قَدِمْتَ عَلَی قُرَیْشٍ فَقُلْ لَهَا لاَ تَسْتَقْسِمْ بِالْأَزْلاَمِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ عَنْ أَبِی بَکْرِ بْنِ سُلَیْمِ بْنِ أَبِی خَیْثَمَهَ قَالَ سَمِعْتُ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ یَقُولُ مَا تَوَجَّهْتُ وَجْهاً قَطُّ کَانَ أَکْرَهَ إِلَیَّ مِنْ مَسِیرِی إِلَی بَدْرٍ وَ لاَ بَانَ لِی فِی وَجْهٍ قَطُّ مَا بَانَ لِی قَبْلَ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ قَالَ قَدِمَ ضَمْضَمٌ فَصَاحَ بِالنَّفِیرِ فَاسْتَقْسَمْتُ بِالْأَزْلاَمِ کُلَّ ذَلِکَ یَخْرُجُ الَّذِی أَکْرَهُ ثُمَّ خَرَجْتُ عَلَی ذَلِکَ حَتَّی نَزَلْنَا مَرَّ الظَّهْرَانِ فَنَحَرَ اِبْنُ الْحَنْظَلِیَّهِ جَزُوراً مِنْهَا بِهَا حَیَاهٌ فَمَا بَقِیَ خِبَاءٌ مِنْ أَخْبِیَهِ الْعَسْکَرِ إِلاَّ أَصَابَهُ مِنْ دَمِهَا فَکَانَ هَذَا بَیِّناً { 1) فی الأصول:«بینه»و التصویب من الواقدی. } ثُمَّ هَمَمْتُ بِالرُّجُوعِ ثُمَّ أَذْکُرُ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ وَ شُؤْمَهُ فَیَرُدُّنِی حَتَّی مَضَیْتُ لِوَجْهِی وَ کَانَ حُکَیْمٌ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْنَا حِینَ بَلَغْنَا اَلثَّنِیَّهَ الْبَیْضَاءَ وَ هِیَ الثَّنِیَّهُ الَّتِی تُهْبِطُکَ عَلَی فَخٍّ وَ أَنْتَ مُقْبِلٌ مِنَ اَلْمَدِینَهِ إِذَا عَدَّاسٌ { 2) قال صاحب القاموس:عداس،کشداد. } جَالِسٌ عَلَیْهَا وَ النَّاسُ یَمُرُّونَ إِذْ مَرَّ عَلَیْنَا ابْنَا رَبِیعَهَ فَوَثَبَ إِلَیْهِمَا فَأَخَذَ بِأَرْجُلِهِمَا فِی غَرْزِهِمَا وَ هُوَ یَقُولُ بِأَبِی أَنْتُمَا وَ أُمِّی وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَرَسُولُ اللَّهِ ص وَ مَا تُسَاقَانِ إِلاَّ إِلَی مَصَارِعِکُمَا وَ إِنَّ عَیْنَیْهِ لَتَسِیلُ دَمْعاً عَلَی خَدَّیْهِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَرْجِعَ أَیْضاً ثُمَّ مَضَیْتُ وَ مَرَّ بِهِ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ فَوَقَفَ عَلَیْهِ حِینَ وَلَّی عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ فَقَالَ مَا یُبْکِیکَ قَالَ یُبْکِینِی سَیِّدَایَ أَوْ سَیِّدَا أَهْلِ { 3) الواقدی 28:«یبکینی سیدای و سیدا أهل الوادی». } الْوَادِی یَخْرُجَانِ إِلَی مَصَارِعِهِمَا وَ یُقَاتِلاَنِ رَسُولَ اللَّهِ ص فَقَالَ اَلْعَاصُ وَ إِنَّ مُحَمَّداً لَرَسُولُ اللَّهِ فَانْتَفَضَ عَدَّاسٌ انْتِفَاضَهً وَ اقْشَعَرَّ جِلْدُهُ ثُمَّ بَکَی وَ قَالَ إِی وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَرَسُولُ اللَّهِ إِلَی النَّاسِ کَافَّهً قَالَ فَأَسْلَمَ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهٍ وَ مَضَی وَ هُوَ عَلَی الشَّکِّ حَتَّی قُتِلَ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَی شَکٍّ وَ ارْتِیَابٍ وَ یُقَالُ رَجَعَ عَدَّاسٌ وَ لَمْ یَشْهَدْ بَدْراً وَ یُقَالُ شَهِدَ بَدْراً وَ قُتِلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ الْقَوْلُ الْأَوَّلُ أَثْبَتُ عِنْدَنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ مُعْتَمِراً قَبْلَ بَدْرٍ فَنَزَلَ عَلَی أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ فَأَتَاهُ أَبُو جَهْلٍ وَ قَالَ أَ تَتْرُکُ هَذَا وَ قَدْ آوَی مُحَمَّداً وَ آذَنَنَا بِالْحَرْبِ فَقَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ قُلْ مَا شِئْتَ أَمَا إِنَّ طَرِیقَ عِیرِکُمْ عَلَیْنَا قَالَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ مَهْ لاَ تَقُلْ هَذَا لِأَبِی الْحَکَمِ فَإِنَّهُ سَیِّدُ أَهْلِ الْوَادِی قَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ وَ أَنْتَ تَقُولُ ذَلِکَ یَا أُمَیَّهُ أَمَا وَ اللَّهِ لَسَمِعْتُ مُحَمَّداً یَقُولُ لَأَقْتُلَنَّ أُمَیَّهَ بْنَ خَلَفٍ قَالَ أُمَیَّهُ أَنْتَ سَمِعْتَهُ قَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَقُلْتُ نَعَمْ قَالَ فَوَقَعَ فِی نَفْسِهِ فَلَمَّا جَاءَ النَّفِیرُ أَبَی أُمَیَّهُ أَنْ یَخْرُجَ مَعَهُمْ إِلَی بَدْرٍ فَأَتَاهُ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ مَعَ عُقْبَهَ مِجْمَرَهٌ فِیهَا بَخُورٌ وَ مَعَ أَبِی جَهْلٍ مُکْحُلَهٌ وَ مِرْوَدٌ فَأَدْخَلَهَا عُقْبَهُ تَحْتَهُ فَقَالَ تُبَخِّرُ فَإِنَّمَا أَنْتَ امْرَأَهٌ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ اکْتَحِلْ فَإِنَّمَا أَنْتَ امْرَأَهٌ فَقَالَ أُمَیَّهُ ابْتَاعُوا لِی أَفْضَلَ بَعِیرٍ فِی الْوَادِی فَابْتَاعُوا لَهُ جَمَلاً بِثَلاَثِمِائَهِ دِینَارٍ مِنْ نَعَمِ بَنِی قُشَیْرٍ فَغَنِمَهُ اَلْمُسْلِمُونَ یَوْمَ بَدْرٍ فَصَارَ فِی سَهْمِ خُبَیْبِ { 1) الواقدی 29،و فی الأصول«حبیب»،و التصویب من الواقدی و الإصابه. } بْنِ یَسَافٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا مَا کَانَ أَحَدٌ مِمَّنْ خَرَجَ إِلَی الْعِیرِ أَکْرَهَ لِلْخُرُوجِ مِنَ اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرٍ وَ قَالَ لَیْتَ قُرَیْشاً تَعْزِمُ عَلَی الْقُعُودِ وَ أَنَّ مَالِی فِی الْعِیرِ تُلَفُّ وَ مَالُ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ أَیْضاً فَیُقَالُ لَهُ إِنَّکَ سَیِّدٌ مِنْ سَادَاتِهَا أَ فَلاَ تَرْدَعُهَا عَنِ الْخُرُوجِ قَالَ إِنِّی أَرَی قُرَیْشاً قَدْ أَزْمَعَتْ عَلَی الْخُرُوجِ وَ لاَ أَرَی أَحَداً بِهِ طُرْقٌ { 2) طرق،أی قوه. } تَخَلَّفَ إِلاَّ مِنْ عِلَّهٍ وَ أَنَا أَکْرَهُ خِلاَفَهَا وَ مَا أُحِبُّ أَنْ تَعْلَمَ قُرَیْشٌ مَا أَقُولُ عَلَی أَنَّ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ رَجُلٌ مَشْئُومٌ عَلَی قَوْمِهِ مَا أَعْلَمُهُ إِلاَّ یُحْرِزُ قَوْمَهُ أَهْلُ یَثْرِبَ وَ لَقَدْ قَسَمَ اَلْحَارِثُ { 3) ساقطه من الواقدی. } مَالاً مِنْ مَالِهِ بَیْنَ وُلْدِهِ وَ وَقَعَ فِی نَفْسِهِ أَنَّهُ لاَ یَرْجِعُ إِلَی مَکَّهَ وَ جَاءَهُ ضَمْضَمُ بْنُ عَمْرٍو وَ کَانَتْ لِلْحَارِثِ عِنْدَهُ أَیَادٍ فَقَالَ أَبَا عَامِرٍ إِنِّی رَأَیْتُ رُؤْیَا کَرِهْتُهَا وَ إِنِّی لَکَالْیَقْظَانِ عَلَی رَاحِلَتِی وَ أَرَاکُمْ أَنَّ وَادِیَکُمْ یَسِیلُ دَماً مِنْ أَسْفَلِهِ إِلَی أَعْلاَهُ فَقَالَ اَلْحَارِثُ مَا خَرَجَ أَحَدٌ وَجْهاً مِنَ الْوُجُوهِ أَکْرَهَ لَهُ مِنْ وَجْهِی هَذَا قَالَ یَقُولُ ضَمْضَمٌ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرَی لَکَ أَنْ تَجْلِسَ فَقَالَ لَوْ سَمِعْتُ

هَذَا مِنْکَ قَبْلَ أَنْ أَخْرُجَ مَا سِرْتُ خُطْوَهً فَاطْوِ هَذَا الْخَبَرَ أَنْ تَعْلَمَهُ قُرَیْشٌ فَإِنَّهَا تَتَّهِمُ کُلَّ مَنْ عَوَّقَهَا عَنِ الْمَسِیرِ وَ کَانَ ضَمْضَمٌ قَدْ ذَکَرَ هَذَا الْحَدِیثَ لِلْحَارِثِ بِبَطْنِ یَأْجِجَ { 1) الأصول:«تأجج»و أثبت ما فی الواقدی. } قَالُوا وَ کَرِهَتْ قُرَیْشٌ أَهْلُ الرَّأْیِ مِنْهُمْ الْمَسِیرَ وَ مَشَی بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ وَ کَانَ مِمَّنْ أَبْطَأَ بِهِمْ عَنْ ذَلِکَ اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرٍ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهٍ حَتَّی بَکَّتَهُمْ أَبُو جَهْلٍ بِالْجُبْنِ وَ أَعَانَهُ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ وَ اَلنَّضْرُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ کَلَدَهَ وَ حَضُّوهُمْ عَلَی الْخُرُوجِ وَ قَالُوا هَذَا فِعْلُ النِّسَاءِ فَأَجْمِعُوا الْمَسِیرَ وَ قَالَتْ قُرَیْشٌ لاَ تَدَعُوا أَحَداً مِنْ عَدُوِّکُمْ خَلْفَکُمْ { 2) الواقدی 30. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مِمَّا اسْتُدِلَّ بِهِ عَلَی کَرَاهَهِ اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرِ لِلْخُرُوجِ وَ عُتْبَهَ وَ شَیْبَهَ أَنَّهُ مَا عَرَضَ رَجُلُ مِنْهُمْ حُمْلاَناً وَ لاَ حَمَلُوا أَحَداً مِنَ النَّاسِ وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَأْتِیهِمْ حَلِیفاً أَوْ عَدِیداً وَ لاَ قُوَّهَ لَهُ فَیَطْلُبَ الْحُمْلاَنِ مِنْهُمْ فَیَقُولُونَ إِنْ کَانَ لَکَ مَالٌ وَ أَحْبَبْتَ أَنْ تَخْرُجَ فَافْعَلْ وَ إِلاَّ فَأَقِمْ حَتَّی کَانَتْ قُرَیْشٌ تَعْرِفُ ذَلِکَ مِنْهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا اجْتَمَعَتْ قُرَیْشٌ إِلَی الْخُرُوجِ وَ الْمَسِیرِ ذَکَرُوا الَّذِی بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ بَنِی بَکْرٍ مِنَ الْعَدَاوَهِ وَ خَافُوهُمْ عَلَی مَنْ یَخْلُفُونَهُ وَ کَانَ أَشَدَّهُمْ خَوْفاً عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ کَانَ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ إِنَّکُمْ وَ إِنْ ظَفِرْتُمْ بِالَّذِی تُرِیدُونَ فَإِنَّا لاَ نَأْمَنُ عَلَی مَنْ نُخْلِفُ إِنَّمَا نُخْلِفُ نِسَاءً وَ لاَ ذُرِّیَّهً وَ مَنْ لاَ طَعْمَ بِهِ فَارْتَئُوا آرَاءَکُمْ { 3) الواقدی:«رأیکم». } فَتَصَوَّرَ لَهُمْ إِبْلِیسُ فِی صُورَهِ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ الْمُدْلِجِیِّ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ قَدْ عَرَفْتُمْ شَرَفِی وَ مَکَانِی فِی قَوْمِی أَنَا لَکُمْ جَارٌ أَنْ تَأْتِیَکُمْ کِنَانَهَ بِشَیْءٍ تَکْرَهُونَهُ فَطَابَتْ نَفْسُ عُتْبَهَ وَ قَالَ لَهُ أَبُو جَهْلٍ

فَمَا تُرِیدُ هَذَا سَیِّدُ کِنَانَهَ هُوَ لَنَا جَارٌ عَلَی { 1) الواقدی:«علام نتخلف!». } مَنْ نُخْلِفُ فَقَالَ عُتْبَهُ لاَ شَیْءَ أَنَا خَارِجٌ { 2) الواقدی 31،32. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الَّذِی بَیْنَ بَنِی کِنَانَهَ وَ قُرَیْشٍ أَنَّ ابْناً لِحَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ أَحَدِ بَنِی مُعَیْطٍ بْنِ عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ خَرَجَ یَبْغِی ضَالَّهً وَ هُوَ غُلاَمٌ فِی رَأْسِهِ ذُؤَابَهٌ وَ عَلَیْهِ حُلَّهٌ وَ کَانَ غُلاَماً وَضِیئاً فَمَرَّ بِعَامِرِ بْنِ یَزِیدَ بْنِ عَامِرِ بْنِ الْمُلَوَّحِ بْنِ یَعْمُرَ أَحَدِ رُؤَسَاءِ بَنِی کِنَانَهَ وَ کَانَ بِضَجْنَانَ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ یَا غُلاَمُ قَالَ ابْنٌ لِحَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ فَقَالَ یَا بَنِی بَکْرٍ أَ لَکُمْ فِی قُرَیْشٍ دَمٌ قَالُوا نَعَمْ قَالَ مَا کَانَ رَجُلٌ یَقْتُلُ هَذَا بِرِجْلِهِ إِلاَّ اسْتَوْفَی فَاتَّبَعَهُ رَجُلٌ مِنْ بَنِی بَکْرِ فَقَتَلَهُ بِدَمٍ لَهُ فِی قُرَیْشٍ فَتَکَلَّمَتْ فِیهِ قُرَیْشٌ فَقَالَ عَامِرُ بْنُ یَزِیدَ قَدْ کَانَتْ لَنَا فِیکُمْ دِمَاءٌ فَإِنْ شِئْتُمْ فَأَدُّوا مَا لَنَا قِبَلَکُمْ وَ نُؤَدِّیَ إِلَیْکُمْ مَا کَانَ فِینَا وَ إِنْ شِئْتُمْ فَإِنَّمَا هُوَ الدَّمُ رَجُلٌ بِرَجُلٍ وَ إِنْ شِئْتُمْ فَتَجَافَوْا عَنَّا فِیمَا قِبَلَنَا وَ نَتَجَافَی عَنْکُمْ فِیمَا قِبَلَکُمْ فَهَانَ ذَلِکَ الْغُلاَمُ عَلَی قُرَیْشٍ وَ قَالُوا صَدَقَ رَجُلٌ بِرَجُلٍ فَلَهَوْا عَنْهُ أَنْ یَطْلُبُوا بِدَمِهِ فَبَیْنَا أَخُوهُ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصٍ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ إِذْ نَظَرَ عَامِرُ بْنُ یَزِیدَ وَ هُوَ سَیِّدُ بَنِی بَکْرٍ عَلَی جَمَلٍ لَهُ فَلَمَّا رَآهُ قَالَ مَا أَطْلُبُ أَثَراً بَعْدَ عَیْنٍ وَ أَنَاخَ بَعِیرَهُ وَ هُوَ مُتَوَشِّحٌ سَیْفَهُ فَعَلاَهُ بِهِ حَتَّی قَتَلَهُ ثُمَّ أَتَی مَکَّهَ مِنَ اللَّیْلِ فَعَلَّقَ سَیْفَ عَامِرِ بْنِ یَزِیدَ بِأَسْتَارِ اَلْکَعْبَهِ فَلَمَّا أَصْبَحَتْ قُرَیْشٌ رَأَوْا سَیْفَ عَامِرِ بْنِ یَزِیدَ فَعَرَفُوا أَنَّ مِکْرَزَ بْنَ حَفْصٍ قَتَلَهُ وَ قَدْ کَانَتْ تَسْمَعُ مِنْ مِکْرَزٍ فِی ذَلِکَ قَوْلاً وَ جَزِعَتْ بَنُو بَکْرٍ مِنْ قَتْلِ سَیِّدِهَا فَکَانَتْ مُعَدَّهً لِقَتْلِ رَجُلَیْنِ مِنْ قُرَیْشٍ سَیِّدَیْنِ أَوْ ثَلاَثَهٍ مِنْ سَادَاتِهَا فَجَاءَ النَّفِیرُ وَ هُمْ عَلَی هَذَا الْأَمْرِ فَخَافُوهُمْ عَلَی مَنْ تَخَلَّفَ بِمَکَّهَ مِنْ ذَرَارِیِّهِمْ فَلَمَّا قَالَ سُرَاقَهُ مَا قَالَ وَ هُوَ یَنْطِقُ بِلِسَانِ إِبْلِیسَ شَجَّعَ الْقَوْمَ { 2) الواقدی 31،32. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ سِرَاعاً وَ خَرَجُوا بِالْقِیَانِ وَ الدُّفُوفِ سَارَهُ مَوْلاَهُ عَمْرِو بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ عَزَّهُ مَوْلاَهُ أَسْوَدَ بْنِ الْمُطَّلِبِ وَ فُلاَنَهُ مَوْلاَهُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ یُغَنِّینَ فِی کُلِّ مَنْهَلٍ وَ یَنْحَرُونَ الْجُزُرَ وَ خَرَجُوا بِالْجَیْشِ یَتَقَاذَفُونَ بِالْحِرَابِ وَ خَرَجُوا بِتِسْعِمِائَهٍ وَ خَمْسِینَ مُقَاتِلاً وَ قَادُوا مِائَهَ فَرَسٍ بَطَراً وَ رِئاءَ النّاسِ کَمَا ذَکَرَ اللَّهُ تَعَالَی فِی کِتَابِهِ { 1) ذکر الواقدی بعدها الآیه: وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَراً وَ رِئاءَ النّاسِ... إلی آخر الآیه. } وَ أَبُو جَهْلٍ یَقُولُ أَ یَظُنُّ مُحَمَّدٌ أَنْ یُصِیبَ مِنَّا مَا أَصَابَ بِنَخْلَهٍ وَ أَصْحَابُهُ سَیَعْلَمُ أَ نَمْنَعُ { 2) الواقدی:«أمنع». } عِیرَنَا أَمْ لاَ

قُلْتُ سَرِیَّهُ نَخْلَهٍ سَرِیَّهٌ قَبْلَ بَدْرٍ وَ کَانَ أَمِیرُهَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ جَحْشٍ قُتِلَ فِیهَا عَمْرُو بْنُ الْحَضْرَمِیِّ حَلِیفُ بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ قَتَلَهُ وَاقِدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ التَّمِیمِیُّ رَمَاهُ بِسَهْمٍ فَقَتَلَهُ وَ أُسِرَ اَلْحَکَمُ بْنُ کَیْسَانَ وَ عُثْمَانُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ اسْتَاقَ اَلْمُسْلِمُونَ الْعِیرَ وَ کَانَتْ خَمْسَمِائَهِ بَعِیرٍ فَخَمَّسَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَسَمَ أَرْبَعَمِائَهٍ فِیمَنْ شَهِدَهَا مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ هُمْ مِائَتَا رَجُلٍ فَأَصَابَ کُلَّ رَجُلٍ بَعِیرَانِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتِ الْخَیْلُ لِأَهْلِ الْقُوَّهِ مِنْهُمْ وَ کَانَ فِی بَنِی مَخْزُومٍ مِنْهَا ثَلاَثُونَ فَرَساً وَ کَانَتِ الْإِبِلُ سَبْعَمِائَهِ بَعِیرٍ وَ کَانَ أَهْلُ الْخَیْلِ کُلُّهُمْ دَارِعٌ وَ کَانُوا مِائَهً وَ کَانَ فِی الرَّجَّالَهِ دُرُوعٌ سِوَی ذَلِکَ { 3) الواقدی 32،33. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ أَبُو سُفْیَانَ بِالْعِیرِ وَ خَافَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ خَوْفاً شَدِیداً حِینَ دَنَوْا مِنَ اَلْمَدِینَهِ وَ اسْتَبْطَئُوا ضَمْضَماً وَ النَّفِیرَ فَلَمَّا کَانَتِ اللَّیْلَهُ الَّتِی یُصْبِحُونَ فِیهَا عَلَی مَاءِ بَدْرٍ جُعِلَتِ الْعِیرُ تُقْبِلُ بِوُجُوهِهَا إِلَی مَاءِ بَدْرٍ وَ کَانُوا بَاتُوا مِنْ وَرَاءِ بَدْرٍ آخِرَ لَیْلَتِهِمْ وَ هُمْ عَلَی

أَنْ یُصْبِحُوا بَدْراً إِنْ لَمْ یَعْتَرِضْ لَهُمْ فَمَا أَقَرَّتْهُمُ الْعِیرُ حَتَّی ضَرَبُوهَا بِالْعَقْلِ { 1) العقل:جمع عقال؛و هو الرباط الذی تعقل به الدابّه. } عَلَی أَنَّ بَعْضَهَا لَیُثْنَی بِعِقَالَیْنِ وَ هِیَ تَرْجِعُ { 2) الواقدی:«ترجع». } الْحَنِینَ تَوَارُداً إِلَی مَاءِ بَدْرٍ وَ مَا إِنْ بِهَا إِلَی الْمَاءِ مِنْ حَاجَهٍ لَقَدْ شَرِبَتْ بِالْأَمْسِ وَ جَعَلَ أَهْلَ الْعِیرِ یَقُولُونَ إِنَّ هَذَا شَیْءٌ مَا صَنَعَتْهُ الْإِبِلُ مُنْذُ خَرَجْنَا قَالُوا وَ غَشِیَنَا تِلْکَ اللَّیْلَهَ ظُلْمَهٌ شَدِیدَهٌ حَتَّی مَا نُبْصِرُ شَیْئاً { 3) الواقدی 33،34. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ بَسْبَسُ بْنُ عَمْرٍو وَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ وَرَدَا عَلَی مَجْدِیٍّ بَدْراً یَتَجَسَّسَانِ { 4) الواقدی:«یتحسسان». } الْخَبَرَ فَلَمَّا نَزَلاَ مَاءَ بَدْرٍ أَنَاخَا رَاحِلَتَیْهِمَا إِلَی قَرِیبٍ مِنَ الْمَاءِ ثُمَّ أَخَذَا أَسْقِیَتَهُمَا یَسْقِیَانِ مِنَ الْمَاءِ فَسَمِعَا جَارِیَتَیْنِ مِنْ جِوَارِی جُهَیْنَهَ یُقَالُ لِإِحْدَاهُمَا بَرْزَهُ وَ هِیَ تَلْزَمُ صَاحِبَتَهَا فِی دِرْهَمٍ کَانَ لَهَا عَلَیْهَا وَ صَاحِبَتُهَا تَقُولُ إِنَّمَا الْعِیرُ غَداً أَوْ بَعْدَ غَدٍ قَدْ نَزَلَتْ وَ مَجْدِیُّ بْنُ عُمَرَ یَسْمَعُهَا فَقَالَ صَدَقْتَ فَلَمَّا سَمِعَ ذَلِکَ بَسْبَسُ وَ عَدِیٌّ انْطَلَقَا رَاجِعَیْنِ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص حَتَّی أَتَیَاهُ بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ فَأَخْبَرَاهُ الْخَبَرَ { 3) الواقدی 33،34. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی کَثِیرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ الْمُزَنِیُّ عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ وَ کَانَ أَحَدَ الْبَکَّاءِینَ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَقَدْ سَلَکَ فَجَّ اَلرَّوْحَاءِ مُوسَی النَّبِیُّ ع فِی سَبْعِینَ أَلْفاً مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَ صَلَّوْا فِی الْمَسْجِدِ الَّذِی بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هِیَ مِنَ اَلرَّوْحَاءِ عَلَی مِیلَیْنِ مِمَّا یَلِی اَلْمَدِینَهِ إِذَا خَرَجْتَ عَلَی یَسَارِکَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصْبَحَ أَبُو سُفْیَانَ بِبَدْرٍ قَدْ تَقَدَّمَ الْعِیرُ وَ هُوَ خَائِفٌ مِنَ الرَّصَدِ فَقَالَ یَا مَجْدِیُّ هَلْ أَحْسَسْتَ أَحَداً تَعْلَمُ وَ اللَّهِ مَا بِمَکَّهَ قُرَشِیٌّ وَ لاَ قُرَشِیَّهٌ لَهُ نَشٌّ

فَصَاعِداً وَ النَّشُّ نِصْفُ أُوقِیَّهٍ وَزْنُ عِشْرِینَ دِرْهَماً إِلاَّ وَ قَدْ بَعَثَ بِهِ مَعَنَا وَ لَئِنْ کَتَمْتَنَا شَأْنَ عَدُوِّنَا لاَ یُصَالِحُکَ رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ مَا بَلَّ بَحْرٌ صُوفَهً { 1) فی اللسان:«صوف البحر شیء علی شکل هذا الصوف الحیوانی واحدته صوفه،و من الأمثال قولهم:«لا آتیک ما بل بحر صوفه». } فَقَالَ مَجْدِیٌّ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ أَحَداً أَنْکَرَهُ وَ لاَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ یَثْرِبَ مِنْ عَدُوٍّ وَ لَوْ کَانَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهَا عَدُوٌّ لَمْ یَخْفَ عَلَیْنَا وَ مَا کُنْتُ لِأُخْفِیَهُ عَنْکَ إِلاَّ أَنِّی قَدْ رَأَیْتُ رَاکِبَیْنِ أَتَیَا إِلَی هَذَا الْمَکَانِ وَ أَشَارَ إِلَی مُنَاخِ عَدِیٍّ وَ بَسْبَسٍ فَأَنَاخَا بِهِ ثُمَّ اسْتَقَیَا بِأَسْقِیَتِهِمَا ثُمَّ انْصَرَفَا فَجَاءَ أَبُو سُفْیَانَ مُنَاخَهُمَا فَأَخَذَ أَبْعَاراً مِنْ أَبْعَار بَعِیرَیْهِمَا فَفَتَّهُاَ فَإِذَا فِیهَا نَوًی فَقَالَ هَذِهِ وَ اللَّهِ عَلاَئِفُ یَثْرِبَ هَذِهِ وَ اللَّهِ عُیُونُ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ مَا أَرَی الْقَوْمَ إِلاَّ قَرِیباً فَضَرَبَ وَجْهَ عِیرِهِ فَسَاحَلَ { 2) سار بها نحو الساحل. } بِهَا وَ تَرَکَ بَدْراً یَسَاراً وَ انْطَلَقَ سَرِیعاً وَ أَقْبَلَتْ قُرَیْشٌ مِنْ مَکَّهَ یَنْزِلُونَ کُلَّ مَنْهَلٍ یُطْعِمُونَ الطَّعَامَ مَنْ أَتَاهُمْ وَ یَنْحَرُونَ الْجَزُورَ فَبَیْنَا هُمْ کَذَلِکَ فِی مَسِیرِهِمْ إِذْ تَخَلَّفَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ وَ هُمَا یَتَرَدَّدَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ أَ لَمْ تَرَ إِلَی رُؤْیَا عَاتِکَهَ بِنْتِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَقَدْ خَشِیتُ { 3) ب:«سمعت»و أثبت ما فی أ و الواقدی. } مِنْهَا قَالَ الْآخَرُ فَأَذْکُرُهَا وَ ذَکَرَهَا فَأَدْرَکَهُمَا أَبُو جَهْلٍ فَقَالَ مَا تَتَحَادَثُونَ بِهِ قَالاَ نَذْکُرُ رُؤْیَا عَاتِکَهَ قَالَ یَا عَجَباً مِنْ بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَمْ یَرْضَوْا أَنْ تَتَنَبَّأَ عَلَیْنَا رِجَالُهُمْ حَتَّی تَنَبَّأَتْ عَلَیْنَا النِّسَاءُ أَمَا وَ اللَّهِ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَی مَکَّهَ لَنَفْعَلَنَّ بِهِمْ وَ لَنَفْعَلَنَّ قَالَ عُتْبَهُ إِنَّ لَهُمْ أَرْحَاماً وَ قَرَابَهً قَرِیبَهً ثُمَّ قَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ هَلْ لَکَ أَنْ تَرْجِعَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ أَ تَرْجِعَانِ بَعْدَ مَا سِرْنَا فَتَخْذُلاَنِ قَوْمَکُمَا وَ تَقْطَعَانِ بِهِمْ بَعْدَ أَنْ رَأَیْتُمْ ثَأْرَکُمْ بِأَعْیُنِکُمْ أَ تَظُنَّانِ أَنَّ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ یُلاَقُونَکُمَا کَلاَّ وَ اللَّهِ إِنَّ مَعِی مِنْ قَوْمِی مِائَهً وَ ثَمَانِینَ کُلُّهُمْ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی یُحِلُّونَ إِذَا أَحْلَلْتُ وَ یَرْحَلُونَ إِذَا رَحَلْتُ فَارْجِعَا إِنْ شِئْتُمَا قَالاَ وَ اللَّهِ لَقَدْ هَلَکْتَ وَ أَهْلَکْتَ قَوْمَکَ.

ثُمَّ قَالَ عُتْبَهُ لِأَخِیهِ شَیْبَهَ إِنَّ هَذَا رَجُلٌ مَشْئُومٌ یَعْنِی أَبَا جَهْلٍ وَ إِنَّهُ لاَ یَمَسُّهُ مِنْ قَرَابَهِ مُحَمَّدٍ مَا یَمَسُّنَا مَعَ أَنَّ مُحَمَّداً مَعَهُ الْوَلَدُ فَارْجِعْ بِنَا وَ دَعْ قَوْلَهُ { 4) الواقدی 33،35. } .

قُلْتُ مُرَادُهُ بِقَوْلِهِ مَعَ أَنَّ مُحَمَّداً مَعَهُ الْوَلَدُ أَبُو حُذَیْفَهَ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ کَانَ أَسْلَمَ وَ شَهِدَ بَدْراً مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَقَالَ شَیْبَهُ وَ اللَّهِ تَکُونُ عَلَیْنَا سُبَّهً یَا أَبَا الْوَلِیدِ أَنْ نَرْجِعَ الْآنَ بَعْدَ مَا سِرْنَا فَمَضَیْنَا ثُمَّ انْتَهَی إِلَی اَلْجُحْفَهِ عِشَاءً فَنَامَ جُهَیْمُ بْنُ الصَّلْتِ بْنِ مَخْرَمَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ فَقَالَ إِنِّی لَأَرَی بَیْنَ النَّائِمِ وَ الْیَقْظَانِ أَنْظُرُ إِلَی رَجُلٍ أَقْبَلَ عَلَی فَرَسٍ مَعَهُ بَعِیرٌ لَهُ حَتَّی وَقَفَ عَلَیَّ فَقَالَ قُتِلَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ أَبُو الْحَکَمِ وَ نَوْفَلُ بْنُ خُوَیْلِدٍ فِی رِجَالٍ سَمَّاهُمْ مِنْ أَشْرَافِ قُرَیْشٍ وَ أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو وَ فَرَّ اَلْحَارِثُ بْنُ هِشَامٍ عَنْ أَخِیهِ قَالَ وَ کَأَنَّ قَائِلاً یَقُولُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَظُنُّهُمْ الَّذِینَ یَخْرُجُونَ إِلَی مَصَارِعِهِمْ ثُمَّ قَالَ أَرَاهُ ضَرَبَ فِی لَبَّهِ بَعِیرِهِ فَأَرْسَلَهُ فِی الْعَسْکَرِ فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ وَ هَذَا نَبِیٌّ آخَرُ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ سَتَعْلَمُ غَداً مَنِ الْمَقْتُولُ نَحْنُ أَوْ مُحَمَّدٌ وَ أَصْحَابُهُ وَ قَالَتْ قُرَیْشٌ لِجُهَیْمٍ إِنَّمَا یَلْعَبُ بِکَ اَلشَّیْطَانُ فِی مَنَامِکَ فَسَتَرَی غَداً خِلاَفَ مَا رَأَیْتَ یُقْتَلُ أَشْرَافُ مُحَمَّدٍ وَ یُؤْسَرُونَ قَالَ فَخَلاَ عُتْبَهُ بِأَخِیهِ شَیْبَهَ فَقَالَ لَهُ هَلْ لَکَ فِی الرُّجُوعِ فَهَذِهِ الرُّؤْیَا مِثْلُ رُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ مِثْلُ قَوْلِ عَدَّاسٍ وَ اللَّهِ مَا کَذَبَنَا عَدَّاسٌ وَ لَعَمْرِی لَئِنْ کَانَ مُحَمَّدُ کَاذِباً إِنَّ فِی اَلْعَرَبِ لَمَنْ یَکْفِینَاهُ وَ لَئِنْ کَانَ صَادِقاً إِنَّا لَأَسْعَدُ اَلْعَرَبِ بِهِ لِلُحْمَتِهِ فَقَالَ شَیْبَهُ هُوَ عَلَی مَا تَقُولُ أَ فَنَرْجِعُ مِنْ بَیْنِ أَهْلِ الْعَسْکَرِ فَجَاءَ أَبُو جَهْلٍ وَ هُمَا عَلَی ذَلِکَ فَقَالَ مَا تُرِیدَانِ قَالاَ الرُّجُوعَ أَ لاَ تَرَی إِلَی رُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ إِلَی رُؤْیَا جُهَیْمِ بْنِ الصَّلْتِ مَعَ قَوْلِ عَدَّاسٍ لَنَا فَقَالَ لاَ تَخْذُلاَنِ وَ اللَّهِ قَوْمَکُمَا وَ تَقْطَعَانِ بِهِمْ قَالاَ هَلَکْتَ وَ اللَّهِ وَ أَهْلَکْتَ قَوْمَکَ فَمَضَیَا عَلَی ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا أَفْلَتَ أَبُو سُفْیَانَ بِالْعِیرِ وَ رَأَی أَنْ قَدْ أَحْرَزَهَا وَ أَمِنَ عَلَیْهَا أَرْسَلَ إِلَی قُرَیْشٍ قَیْسَ بْنَ إِمْرِئِ الْقَیْسِ وَ کَانَ مَعَ أَصْحَابِ الْعِیرِ خَرَجَ مَعَهُمْ مِنْ مَکَّهَ فَأَرْسَلَهُ أَبُو سُفْیَانَ یَأْمُرُهُمْ بِالرُّجُوعِ وَ یَقُولُ قَدْ نَجَتْ عِیرُکُمْ وَ أَمْوَالُکُمْ فَلاَ تُحْرِزُوا أَنْفُسَکُمْ

أَهْلَ یَثْرِبَ فَلاَ حَاجَهَ لَکُمْ فِیمَا وَرَاءَ ذَلِکَ إِنَّمَا خَرَجْتُمْ لِتَمْنَعُوا عِیرَکُمْ وَ أَمْوَالَکُمْ وَ قَدْ نَجَّاهَا اللَّهُ فَإِنْ أَبَوْا عَلَیْکَ فَلاَ یَأْبَوْنَ خَصْلَهً وَاحِدَهً یَرُدُّونَ الْقِیَانَ { 1) بعدها فی الواقدی:«فإن الحرب إذا أکلت انکلت». } فَعَالَجَ قَیْسُ بْنُ إِمْرِئِ الْقَیْسِ قُرَیْشاً فَأَبَتِ الرُّجُوعَ قَالُوا أَمَّا الْقِیَانُ فَسَنَرُدُّهُنَّ فَرَدَّوْهُنَّ مِنَ اَلْجُحْفَهِ { 2) الواقدی 36. } .

قلت لا أعلم مراد أبی سفیان برد القیان و هو الذی أخرجهن مع الجیش یوم أحد یحرضن قریشا علی إدراک الثأر و یغنین و یضربن الدفوف فکیف نهی عن ذلک فی بدر و فعله فی أحد و أقول من تأمل الحال علم أن قریشا لم یمکن أن تنتصر یوم بدر لأن الذی خالطها من التخاذل و التواکل و کراهیه الحرب و حبّ الرجوع و خوف اللقاء و خفوق الهمم و فتور العزائم و رجوع بنی زهره و غیرهم من الطریق و اختلاف آرائهم فی القتال یکفی بعضه فی هلاکهم و عدم فلاحهم لو کانوا قد لقوا قوما جبناء فکیف و إنّما لقوا الأوس و الخزرج و هم أشجع العرب و فیهم علیّ بن أبی طالب ع و حمزه بن عبد المطلب و هما أشجع البشر و جماعه من المهاجرین أنجاد أبطال و رئیسهم محمّد بن عبد اللّه رسول اللّه الداعی إلی الحق و العدل و التوحید المؤید بالقوه الإلهیه دع ما أضیف إلی ذلک من ملائکه السماء کما نطق به الکتاب .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَحِقَ الرَّسُولُ أَبَا سُفْیَانَ بِالْهِدَّهِ وَ اَلْهِدَّهُ عَلَی سَبْعَهِ أَمْیَالٍ مِنْ عَقَبَهِ عُسْفَانَ عَلَی تِسْعَهٍ وَ ثَلاَثِینَ مِیلاً مِنْ مَکَّهَ فَأَخْبَرَهُ بِمُضِیِّ قُرَیْشٍ فَقَالَ وَا قَوْمَاهْ هَذَا عَمَلُ عَمْرِو بْنِ هِشَامٍ یَکْرَهُ أَنْ یَرْجِعَ لِأَنَّهُ قَدْ تَرَأَّسَ عَلَی النَّاسِ وَ بَغَی وَ الْبَغْیُ مَنْقَصَهٌ وَ شُؤْمٌ وَ اللَّهِ لَئِنْ أَصَابَ أَصْحَابَ مُحَمَّدٍ النَّفِیرُ ذَلَلْنَا إِلَی أَنْ یَدْخُلَ مَکَّهَ عَلَیْنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ وَ اللَّهِ لاَ نَرْجِعُ حَتَّی نَرِدَ بَدْراً وَ کَانَتْ بَدْرٌ مَوْسِماً

مِنْ مَوَاسِمِ اَلْعَرَبِ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ یَجْتَمِعُونَ بِهَا وَ فِیهَا سُوقٌ تَسْمَعُ بِنَا اَلْعَرَبُ وَ بِمَسِیرِنَا فَنُقِیمُ عَلَی بَدْرٍ ثَلاَثاً نَنْحَرُ الْجُزُرَ وَ نُطْعِمُ الطَّعَامَ وَ نَشْرَبُ الْخَمْرَ وَ تَعْزِفُ عَلَیْنَا الْقِیَانُ فَلَنْ تَزَالَ اَلْعَرَبُ تَهَابُنَا أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلْفُرَاتُ بْنُ حَیَّانَ الْعِجْلِیُّ أَرْسَلَتْهُ قُرَیْشٌ حِینَ فَصَلَتْ مِنْ مَکَّهَ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ بْنِ حَرْبٍ یُخْبِرُهُ بِمَسِیرِهَا وَ فُصُولِهَا وَ مَا قَدْ حَشَدَتْ فَحَالَفَ أَبَا سُفْیَانَ فِی الطَّرِیقِ وَ ذَلِکَ أَنَّ أَبَا سُفْیَانَ لَصِقَ بِالْبَحْرِ وَ لَزِمَ اَلْفُرَاتُ بْنُ حَیَّانَ الْمَحَجَّهَ فَوَافَی اَلْمُشْرِکِینَ بِالْجُحْفَهِ فَسَمِعَ کَلاَمَ أَبِی جَهْلٍ وَ هُوَ یَقُولُ لاَ نَرْجِعُ فَقَالَ مَا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِکَ رَغْبَهً وَ إِنَّ الَّذِی یَرْجِعُ بَعْدَ أَنْ رَأَی ثَأْرَهُ مِنْ کُثُبٍ لَضَعِیفٌ فَمَضَی مَعَ قُرَیْشٍ فَتَرَکَ أَبَا سُفْیَانَ وَ جُرِحَ یَوْمَ بَدْرٍ جِرَاحَاتٍ کَثِیرَهً وَ هَرَبَ عَلَی قَدَمَیْهِ وَ هُوَ یَقُولُ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ أَمْراً أَنْکَدَ { 1) فی الأصول آکد،و أثبت ما فی الواقدی 36. } إِنَّ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ لَغَیْرُ مُبَارَکِ الْأَمْرِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ اَلْأَخْنَسُ بْنُ شُرَیْقٍ { 2) الواقدیّ:«و کان أعرابیا». } وَ اسْمُهُ أُبَیٌّ وَ کَانَ حَلِیفاً لِبَنِی زُهْرَهَ یَا بَنِی زُهْرَهَ قَدْ نَجَّی اللَّهُ عِیرَکُمْ وَ خَلَّصَ أَمْوَالَکُمْ وَ نَجَّی صَاحِبَکُمْ مَخْرَمَهَ بْنَ نَوْفَلٍ وَ إِنَّمَا خَرَجْتُمْ لِتَمْنَعُوهُ وَ مَالَهُ وَ إِنَّمَا مُحَمَّدٌ رَجُلٌ مِنْکُمْ ابْنُ أُخْتِکُمْ فَإِنْ یَکُ نَبِیّاً فَأَنْتُمْ أَسْعَدُ بِهِ وَ إِنْ یَکُ کَاذِباً یَلِی قَتْلَهُ غَیْرُکُمْ خَیْرٌ مِنْ أَنْ تَلُوْا قَتْلَ ابْنِ أُخْتِکُمْ فَارْجِعُوا وَ اجْعَلُوا خَبَثَهَا لِی فَلاَ حَاجَهَ لَکُمْ أَنْ تُخْرِجُوا فِی غَیْرِ مَا یُهِمُّکُمْ وَ دَعُوا مَا یَقُولُهُ هَذَا الرَّجُلُ یَعْنِی أَبَا جَهْلٍ فَإِنَّهُ مُهْلِکٌ قَوْمَهُ سَرِیعٌ فِی فَسَادِهِمْ فَأَطَاعَتْهُ بَنُو زُهْرَهَ وَ کَانَ فِیهِمْ مُطَاعاً وَ کَانُوا یَتَیَمَّنُونَ بِهِ فَقَالُوا فَکَیْفَ نَصْنَعُ بِالرُّجُوعِ حَتَّی نَرْجِعَ فَقَالَ اَلْأَخْنَسُ نَسِیرُ مَعَ الْقَوْمِ فَإِذَا أَمْسَیْتُ سَقَطْتُ عَنْ بَعِیرِی فَیَقُولُونَ نَحَلَ { 3) الواقدی:«نهش». } اَلْأَخْنَسُ فَإِذَا أَصْبَحُوا فَقَالُوا سِیرُوا فَقُولُوا لاَ نُفَارِقُ صَاحِبَنَا حَتَّی نَعْلَمَ أَ حَیٌّ هُوَ أَمْ مَیِّتٌ

فَنَدْفَنَهَ فَإِذَا مَضَوْا رَجَعْنَا إِلَی مَکَّهَ فَفَعَلَتْ بَنُو زُهْرَهَ ذَلِکَ فَلَمَّا أَصْبَحُوا بِالْأَبْوَاءِ رَاجِعِینَ تَبَیَّنَ لِلنَّاسِ أَنَّ بَنِی زُهْرَهَ رَجَعُوا فَلَمْ یَشْهَدْهَا زُهْرِیُّ { 1) الواقدی:«أحد من بنی زهره». } الْبَتَّهَ وَ کَانُوا مِائَهً وَ قِیلَ أَقَلَّ مِنْ مِائَهٍ وَ هُوَ أَثْبَتُ وَ قَالَ قَوْمٌ کَانُوا ثَلاَثَمِائَهٍ وَ لَمْ یَثْبُتْ ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ مُنْحَدَرَهُ { 2) الواقدی:فی منحدره». } مِنْ بَدْرٍ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ انْتَشَرَتِ الرِّکَابُ عَلَیْهِ فَجَعَلَ عَدِیٌّ یَقُولُ { 3) من الواقدی. } أَقِمْ لَهَا صُدُورَهَا یَا بَسْبَسُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ذَکَرَ أَبُو بَکْرِ بْنُ عُمَرَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ إِنَّ بَنِی عَدِیٍّ خَرَجُوا مِنَ النَّفِیرِ حَتَّی کَانُوا بِثَنِیَّهِ لَفْتٍ { 4) الواقدی 38. } فَلَمَّا کَانَ فِی السَّحَرِ عَدَلُوا فِی السَّاحِلِ مُنْصَرِفِینَ إِلَی مَکَّهَ فَصَادَفَهُمْ أَبُو سُفْیَانَ فَقَالَ کَیْفَ رَجَعْتُمْ یَا بَنِی عَدِیٍّ وَ لاَ فِی الْعِیرِ وَ لاَ فِی النَّفِیرِ قَالُوا أَنْتَ أَرْسَلْتَ إِلَی قُرَیْشٍ أَنْ تَرْجِعَ فَرَجَعَ مَنْ رَجَعَ وَ مَضَی مَنْ مَضَی فَلَمْ یَشْهَدْهَا أَحَدٌ مِنْ بَنِی عَدِیٍّ وَ یُقَالُ إِنَّهُ لاَقَاهُمْ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ فَقَالَ تِلْکَ الْمَقَالَهُ لَهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَمَّا رَسُولُ اللَّهِ ص { 4) الواقدی 38. } فَکَانَ صَبِیحَهَ أَرْبَعَ عَشْرَهَ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ فَجَاءَ أَعْرَابِیٌّ قَدْ أَقْبَلَ مِنْ تِهَامَهَ فَقَالَ لَهُ أَصْحَابُ اَلنَّبِیِّ ص هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِأَبِی سُفْیَانَ بْنِ حَرْبٍ قَالَ مَا لِی بِأَبِی سُفْیَانَ عِلْمٌ قَالُوا تَعَالَ فَسَلِّمْ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ أَ وَ فِیکُمْ رَسُولُ اللَّهِ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَأَیُّکُمْ رَسُولُ اللَّهِ قَالُوا هَذَا فَقَالَ أَنْتَ رَسُولُ اللَّهِ قَالَ نَعَمْ قَالَ فَمَا فِی

بَطْنِ نَاقَتِی هَذِهِ إِنْ کُنْتَ صَادِقاً فَقَالَ سَلَمَهُ بْنُ سَلاَمَهَ بْنِ وَقْشٍ نَکَحْتَهَا وَ هِیَ حُبْلَی مِنْکَ فَکَرِهَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَقَالَتَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ سَارَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی أَتَی اَلرَّوْحَاءَ لَیْلَهَ الْأَرْبِعَاءِ لِلنِّصْفِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ فَقَالَ لِأَصْحَابِهِ هَذَا سَجَاسِجُ یَعْنِی وَادِیَ الرَّوْحَاءِ هَذَا أَفْضَلُ أَوْدِیَهِ اَلْعَرَبِ { 1) الواقدی 39. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ صَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِالرَّوْحَاءِ فَلَمَّا رَفَعَ رَأْسَهُ مِنَ الرَّکْعَهِ الْأَخِیرَهِ مِنْ وَتْرِهِ لَعَنَ اَلْکَفَرَهَ وَ دَعَا عَلَیْهِمْ فَقَالَ اللَّهُمَّ لاَ تُفْلِتَنَّ أَبَا جَهْلِ بْنَ هِشَامٍ فِرْعَوْنَ هَذِهِ الْأُمَّهِ اللَّهُمَّ لاَ تُفْلِتَنَّ زَمْعَهَ بْنَ الْأَسْوَدِ اللَّهُمَّ أَسْخِنْ عَیْنَ أَبِی زَمَعَهَ اللَّهُمَّ أَعْمِ بَصَرَ أَبِی دُبَیْلَهَ { 2) الواقدی:«و أعمّ بصر أبی زمعه». } اللَّهُمَّ لاَ تُفْلِتَنَّ سُهَیْلَ بْنَ عَمْرٍو ثُمَّ دَعَا لِقَوْمٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَنْجِ سَلَمَهَ بْنَ هِشَامٍ وَ عَیَّاشَ بْنَ أَبِی رَبِیعَهَ وَ الْمُسْتَضْعَفِینَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ لَمْ یَدْعُ لِلْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ یَوْمَئِذٍ وَ أُسِرَ بِبَدْرٍ وَ لَکِنَّهُ لَمَّا رَجَعَ إِلَی مَکَّهَ بَعْدَ بَدْرٍ أَسْلَمَ وَ أَرَادَ أَنْ یَخْرُجَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَحُبِسَ فَدَعَا لَهُ اَلنَّبِیُّ ص بَعْدَ ذَلِکَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ { 3) یساف،بالکسر،و قد یفتح،و انظر القاموس. } رَجُلاً شُجَاعاً وَ کَانَ یَأْبَی اَلْإِسْلاَمَ فَلَمَّا خَرَجَ اَلنَّبِیُّ ص إِلَی بَدْرٍ خَرَجَ هُوَ وَ قَیْسُ بْنُ مِحْرَثٍ وَ یُقَالُ اِبْنُ الْحَارِثِ وَ هُمَا عَلَی دِینِ قَوْمِهِمَا فَأَدْرَکَا رَسُولَ اللَّهِ ص بِالْعَقِیقِ وَ خُبَیْبٌ مُقَنَّعُ فِی الْحَدِیدِ فَعَرَفَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ تَحْتِ الْمِغْفَرِ فَالْتَفَتَ إِلَی سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ هُوَ یَسِیرُ إِلَی جَنْبِهِ فَقَالَ أَ لَیْسَ بِخُبَیْبٍ بْنِ یَسَافَ قَالَ بَلَی فَأَقْبَلَ خُبَیْبٌ حَتَّی أَخَذَ

بِبِطَانِ { 1) البطان:حزام القتب. } نَاقَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ لَهُ وَ لِقَیْسِ بْنِ مِحْرَثٍ مَا أَخْرَجَکُمَا قَالَ کُنْتَ ابْنَ أُخْتِنَا وَ جَارَنَا وَ خَرَجْنَا مَعَ قَوْمِنَا لِلْغَنِیمَهِ فَقَالَ ص لاَ یَخْرُجَنَّ مَعَنَا رَجُلٌ لَیْسَ عَلَی دِینِنَا فَقَالَ خُبَیْبٌ لَقَدْ عَلِمَ قَوْمِی أَنِّی عَظِیمُ الْغَنَاءِ فِی الْحَرْبِ شَدِیدُ النِّکَایَهِ فَأُقَاتِلُ مَعَکَ لِلْغَنِیمَهِ وَ لاَ أُسْلِمُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ وَ لَکِنْ أَسْلِمْ ثُمَّ قَاتِلْ فَلَمَّا کَانَ بِالرَّوْحَاءِ جَاءَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِینَ وَ شَهِدْتُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ فَسُرَّ بِذَلِکَ وَ قَالَ امْضِهْ فَکَانَ عَظِیمَ الْغَنَاءِ فِی بَدْرٍ وَ فِی غَیْرِ بَدْرٍ وَ أَمَّا قَیْسُ بْنُ الْحَارِثِ فَأَبَی أَنْ یُسْلِمَ فَرَجَعَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَلَمَّا قَدِمَ اَلنَّبِیُّ ص مِنْ بَدْرٍ أَسْلَمَ وَ شَهِدَ أُحُداً فَقُتِلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص صَامَ یَوْماً أَوْ یَوْمَیْنِ ثُمَّ نَادَی مُنَادِیهِ یَا مَعْشَرَ الْعُصَاهِ إِنِّی مُفْطِرٌ فَأَفْطِرُوا وَ ذَلِکَ أَنَّهُ قَدْ کَانَ قَالَ لَهُمْ قَبْلَ ذَلِکَ أَفْطِرُوا فَلَمْ یَفْعَلُوا

{ 2) الواقدی 40،41. } .

قلت هذا هو سر النبوّه و خاصیتها إذا تأمل المتأملون ذلک و هو أن یبلغ بهم حبّه و طاعته و قبول قوله علی أن یکلفهم ما یشق علیهم فیمتثلوه امتثالا صادرا عن حبّ شدید و حرص عظیم علی الطاعه حتّی إنّه لینسخه عنهم و یسقط وجوبه علیهم فیکرهون ذلک و لا یسقطونه عن أنفسهم إلاّ بعد الإنکار التام و هذا أحسن من المعجزات الخارقه للعادات بل هذا بعینه معجزه خارقه للعاده أقوی و آکد من شق البحر و قلب العصا حیه.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی إِذَا کَانَ دُوَیْنَ بَدْرٍ أَتَاهُ الْخَبَرُ بِمَسِیرِ قُرَیْشٍ فَأَخْبَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِمَسِیرِهِمْ وَ اسْتَشَارَ النَّاسَ

فَقَامَ أَبُو بَکْرٍ فَقَالَ فَأَحْسَنَ ثُمَّ قَامَ عُمَرُ فَقَالَ فَأَحْسَنَ ثُمَّ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهَا قُرَیْشٌ وَ عِزُّهَا وَ اللَّهِ مَا ذَلَّتْ مُنْذُ عَزَّتْ وَ لاَ آمَنَتْ مُنْذُ کَفَرَتْ وَ اللَّهِ لاَ تُسَلِّمْ عِزَّهَا أَبَداً وَ لَتُقَاتِلَنَّکَ فَاتَّهِبْ لِذَلِکَ أُهْبَتَهُ وَ أَعِدَّ عُدَّتَهُ ثُمَّ قَامَ اَلْمِقْدَادُ بْنُ عَمْرٍو فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لِأَمْرِ اللَّهِ فَنَحْنُ مَعَکَ وَ اللَّهِ لاَ نَقُولُ لَکَ کَمَا قَالَتْ بَنُو إِسْرَائِیلَ لِنَبِیِّهَا اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنّا هاهُنا قاعِدُونَ { 1) سوره المائده 24. } وَ لَکِنِ اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقَاتِلاَ إِنَّا مَعَکُمْ مُقَاتِلُونَ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَوْ سِرْتَ بِنَا إِلَی بَرْکِ الْغَمَادِ لَسِرْنَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ بَرْکُ الْغَمَادِ مِنْ وَرَاءِ مَکَّهَ بِخَمْسِ لَیَالٍ مِنْ وَرَاءِ السَّاحِلِ مِمَّا یَلِی الْبَحْرَ وَ هُوَ عَلَی ثَمَانِ لَیَالٍ مِنْ مَکَّهَ إِلَی اَلْیَمَنِ .

فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص خَیْراً وَ دَعَا لَهُ بِخَیْرٍ ثُمَّ قَالَ ص أَشِیرُوا عَلَیَّ أَیُّهَا النَّاسُ وَ إِنَّمَا یُرِیدُ اَلْأَنْصَارَ وَ کَانَ یَظُنُّ أَنَّ اَلْأَنْصَارَ لاَ تَنْصُرُهُ إِلاَّ فِی الدَّارِ وَ ذَلِکَ أَنَّهُمْ شَرَطُوا أَنْ یَمْنَعُوهُ مِمَّا یَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَهُمْ وَ أَوْلاَدَهُمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَشِیرُوا عَلَیَّ فَقَامَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَقَالَ أَنَا أُجِیبُ عَنِ اَلْأَنْصَارِ کَأَنَّکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ تُرِیدُنَا قَالَ أَجَلْ قَالَ إِنَّکَ عَسَی أَنْ تَکُونَ خَرَجْتَ عَنْ أَمْرٍ قَدْ أُوحِیَ إِلَیْکَ وَ إِنَّا قَدْ آمَنَّا بِکَ وَ صَدَّقْنَاکَ وَ شَهِدْنَا أَنَّ مَا جِئْتَ بِهِ حَقٌّ وَ أَعْطَیْنَاکَ مَوَاثِیقَنَا وَ عُهُودَنَا عَلَی السَّمْعِ وَ الطَّاعَهِ فَامْضِ یَا نَبِیَّ اللَّهِ لِمَا أَرَدْتَ فَوَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَوْ اسْتَعْرَضْتَ بِنَا هَذَا الْبَحْرَ فَخُضْتَهُ لَخُضْنَاهُ مَعَکَ مَا بَقِیَ مِنَّا رَجُلٌ وَ صِلْ مَنْ شِئْتَ وَ خُذْ مِنْ أَمْوَالِنَا مَا أَرَدْتَ فَمَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِنَا أَحَبُّ إِلَیْنَا مِمَّا تَرَکْتَ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ مَا سَلَکْتُ هَذِهِ الطَّرِیقَ قَطُّ وَ مَا لِی بِهَا مِنْ عِلْمٍ وَ إِنَّا لاَ نَکْرَهُ أَنْ نَلْقَی عَدُوَّنَا غَداً إِنَّا لَصُبَّرٌ عِنْدَ الْحَرْبِ صِدْقٌ عِنْدَ اللِّقَاءِ لَعَلَّ اللَّهَ یُرِیکَ مِنَّا بَعْضَ مَا تَقَرُّ بِهِ عَیْنُکَ

{ 2) الواقدی 44 و فیه:«ما تقربه عینیک». }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَهَ عَنْ مَحْمُودِ بْنِ لَبِیدٍ قَالَ قَالَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ یَوْمَئِذٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّا قَدْ خَلَّفْنَا مِنْ قَوْمِنَا قَوْماً مَا نَحْنُ بِأَشَدَّ حُبّاً لَکَ مِنْهُمْ وَ لاَ أَطْوَعَ لَهُمْ رَغْبَهً وَ نِیَّهً فِی الْجِهَادِ وَ لَوْ ظَنُّوا أَنَّکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُلاَقٍ عَدُوّاً مَا تَخَلَّفُوا عَنْکَ وَ لَکِنْ إِنَّمَا ظَنُّوا أَنَّهَا الْعِیرُ نَبْنِی لَکَ عَرِیشاً فَتَکُونُ فِیهِ وَ نَعُدُّ عِنْدَکَ رَوَاحِلَکَ ثُمَّ نَلْقَی عَدُوَّنَا فَإِنْ أَعَزَّنَا اللَّهُ وَ أَظْهَرْنَا عَلَی عَدُوِّنَا کَانَ ذَلِکَ مَا أَحْبَبْنَا وَ إِنْ تَکُنِ الْأُخْرَی جَلَسْتَ عَلَی رَوَاحِلِکَ فَلَحِقْتَ مَنْ وَرَاءَنَا فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص خَیْراً ثُمَّ قَالَ أَ وَ یَقْضِی اللَّهُ خَیْراً یَا سَعْدُ { 1) مغازی الواقدی 45. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا فَرَغَ سَعْدٌ مِنَ الْمَشُورَهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص سِیرُوا عَلَی بَرَکَهِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ وَعَدَنِی إِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ وَ اللَّهِ لَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی مَصَارِعِ الْقَوْمِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا لَقَدْ أَرَانَا رَسُولُ اللَّهِ ص مَصَارِعَهُمْ یَوْمَئِذٍ هَذَا مَصْرَعُ فُلاَنٍ وَ هَذَا مَصْرَعُ فُلاَنٍ فَمَا عَدَا کُلُّ رَجُلٍ مِنْهُمْ مَصْرَعَهُ قَالَ فَعَلِمَ الْقَوْمُ أَنَّهُمْ یُلاَقُونَ الْقِتَالَ وَ أَنَّ الْعِیرَ تَفَلَّتَ وَ رَجَا الْقَوْمُ النَّصْرَ لِقَوْلِ اَلنَّبِیِّ ص { 1) مغازی الواقدی 45. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَمِنْ یَوْمِئِذٍ عَقَدَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْأَلْوِیَهَ وَ کَانَتْ ثَلاَثَهً وَ أَظْهَرَ السِّلاَحَ وَ کَانَ خَرَجَ مِنَ اَلْمَدِینَهِ عَلَی غَیْرِ لِوَاءٍ مَعْقُودٍ وَ سَارَ فَلَقِیَ سُفْیَانَ الضَّمْرِیَّ وَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص قَتَادَهُ بْنُ النُّعْمَانِ وَ مُعَاذُ بْنُ جَبَلٍ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنِ الرَّجُلُ فَقَالَ اَلضَّمْرِیُّ بَلْ وَ مَنْ أَنْتُمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص تُخْبِرُنَا وَ نُخْبِرُکَ فَقَالَ اَلضَّمْرِیُّ وَ ذَاکَ بِذَاکَ قَالَ نَعَمْ قَالَ اَلضَّمْرِیُّ فَاسْأَلُوا عَمَّا شِئْتُمْ فَقَالَ لَهُ ص أَخْبِرْنَا عَنِ قُرَیْشٍ قَالَ اَلضَّمْرِیُّ بَلَغَنِی أَنَّهُمْ خَرَجُوا یَوْمَ کَذَا مِنْ مَکَّهَ فَإِنْ کَانَ الْخَبَرُ صَادِقاً فَإِنَّهُمْ بِجَنْبِ هَذَا الْوَادِی ثُمَّ قَالَ

اَلضَّمْرِیُّ فَمَنْ أَنْتُمْ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص نَحْنُ مِنْ مَاءٍ وَ أَشَارَ بِیَدِهِ نَحْوَ اَلْعِرَاقِ فَجَعَلَ اَلضَّمْرِیُّ یَقُولُ مِنْ مَاءٍ مِنْ أَیِّ مَاءٍ مِنَ اَلْعِرَاقِ أَمْ مِنْ غَیْرِهِ ثُمَّ انْصَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی أَصْحَابِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَبَاتَ الْفَرِیقَانِ کُلٌّ مِنْهُمْ لاَ یَعْلَمُ بِمَنْزِلِ صَاحِبِهِ إِنَّمَا بَیْنَهُمْ قُوزٌ { 1) القوز من الرمل:العالی کأنّه جبل،و تشبه به أرداف النساء. } مِنْ رَمْلٍ { 2) الواقدی 46،و بعدها:«و کان قد صلی بالدبه،ثمّ صلی بسیر،ثمّ صلی بذات أجدال،صلی بخیف عین العلا،ثمّ صلی بالخبیرین،ثمّ نظر إلی جبلین...». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَرَّ رَسُولُ اللَّهِ ص بِجَبَلَیْنِ فَسَأَلَ عَنْهُمَا فَقَالُوا هَذَا مَسْلَحٌ { 3) الأصول:«مصلح»،و التصویب من الواقدی. } وَ مَخْرِئٌ فَقَالَ مَنْ سَاکِنُهُمَا فَقِیلَ بَنُو النَّارِ وَ بَنُو حَرَّاقٍ فَانْصَرَفَ عَنْهُمَا وَ جَعَلَهُمَا یَسَاراً { 4) الواقدی:«فانصرف من عند الخبیرین،فمضی حتّی قطع الخبر ف،و جعلها یسارا حتّی سلک فی المعترضه». } وَ لَقِیَهُ بَسْبَسُ بْنُ عَمْرٍو وَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ فَأَخْبَرَاهُ خَبَرَ قُرَیْشٍ وَ نَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَادِیَ بَدْرٍ عِشَاءَ لَیْلَهِ الْجُمُعَهِ لِسَبْعَ عَشْرَهَ مَضَتْ مِنْ رَمَضَانَ فَبَعَثَ عَلِیّاً ع وَ اَلزُّبَیْرَ وَ سَعْدَ بْنَ أَبِی وَقَّاصٍ وَ بَسْبَسَ بْنَ عَمْرٍو یَتَحَسَّسُونَ { 5) کذا فی الواقدی:و فی الأصول«یتجسسون»بالجیم،تصحیف. } عَلَی الْمَاءِ وَ أَشَارَ لَهُمْ إِلَی ظَرِیبٍ { 6) کذا فی الواقدی. } وَ قَالَ أَرْجُو أَنْ تَجِدُوا الْخَیْرَ عِنْدَ الْقَلِیبِ الَّذِی { 7) الأصول:«التی»،و التصویب من الواقدی. } یَلِی هَذَا اَلظَّرِیبَ { 8) قال الواقدی:«و القلیب:بئر بأصل الظریب،و الظریب:جبل صغیر. } فَانْدَفَعُوا تِلْقَاءَهُ فَوَجَدُوا عَلَی تِلْکَ الْقَلِیبِ رَوَایَا قُرَیْشٍ فِیهَا سِقَاؤُهُمْ فَأَسَرُوهُمْ وَ أَفْلَتَ بَعْضُهُمْ فَکَانَ مِمَّنْ عَرَفَ أَنَّهُ أَفْلَتَ عُجَیْرٌ فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ جَاءَ قُرَیْشاً بِخَبَرِ اَلنَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ فَنَادَی یَا آلَ غَالِبٍ هَذَا اِبْنُ أَبِی کَبْشَهَ وَ أَصْحَابُهُ وَ قَدْ أَخَذُوا سِقَاءَکُمْ فَمَاجَ الْعَسْکَرُ وَ کَرِهُوا مَا جَاءَ بِهِ { 9) الواقدی 46،47. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یُحَدِّثُ قَالَ کُنَّا یَوْمَئِذٍ فِی خِبَاءٍ لَنَا عَلَی جَزُورٍ نَشْوِی مِنْ لَحْمِهَا فَمَا هُوَ إِلاَّ أَنْ سَمِعْنَا الْخَبَرَ فَامْتَنَعَ الطَّعَامَ مِنَّا وَ لَقِیَ بَعْضُنَا بَعْضاً وَ لَقِیَنِی عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ فَقَالَ یَا أَبَا خَالِدٍ مَا أَعْلَمُ أَحَداً یَسِیرُ أَعْجَبَ مِنْ مَسِیرِنَا إِنَّ عِیرَنَا قَدْ نَجَتْ وَ إِنَّا جِئْنَا إِلَی قَوْمٍ فِی بِلاَدِهِمْ بَغْیاً عَلَیْهِمْ فَقُلْتُ أَرَاهُ لِأَمْرِ حم وَ لاَ رَأْیَ لِمَنْ لاَ یُطَاعُ هَذَا شُؤْمُ اِبْنِ الْحَنْظَلِیَّهِ فَقَالَ عُتْبَهُ أَبَا خَالِدٍ أَ تَخَافُ أَنْ تُبَیِّتَنَا الْقَوْمُ قُلْتُ لَأَنْتَ آمَنُ مِنْ ذَلِکَ قَالَ فَمَا الرَّأْیُ یَا أَبَا خَالِدٍ قُلْتُ نَتَحَارَسُ حَتَّی نُصْبِحَ وَ تَرَوْنَ رَأْیَکُمْ قَالَ عُتْبَهُ هَذَا الرَّأْیُ قَالَ فَتَحَارَسْنَا حَتَّی أَصْبَحْنَا فَقَالَ أَبُو جَهْلٍ هَذَا عَنْ أَمْرِ عُتْبَهَ کَرِهَ قِتَالَ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْعَجَبُ أَ تَظُنُّونَ أَنَّ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ یَعْتَرِضُونَ لِجَمْعِکُمْ وَ اللَّهِ لَأَنْتَحِیَنَّ نَاحِیَهً بِقَوْمِی فَلاَ یَحْرُسُنَا أَحَدٌ فَتَنَحَّی نَاحِیَهً وَ إِنَّ السَّمَاءَ لَتُمْطِرُ عَلَیْهِ قَالَ یَقُولُ عُتْبَهُ إِنَّ هَذَا لَهُوَ النَّکَدُ { 1) الواقدی 47. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَخَذَ مِنَ السِّقَاءِ مَنْ عَلَی الْقَلِیبِ یَسَارُ غُلاَمُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ وَ أَسْلَمَ غُلاَمٌ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ أَبُو رَافِعٍ غُلاَمُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ فَأُتِیَ بِهِمُ اَلنَّبِیُّ ص وَ هُوَ قَائِمٌ یُصَلِّی فَسَأَلَهُمْ اَلْمُسْلِمُونَ فَقَالُوا نَحْنُ سَقَّاءُ قُرَیْشٍ بَعَثُونَا نُسْقِیهِمْ مِنَ الْمَاءِ فَکَرِهَ الْقَوْمُ خَبَرُهُمْ وَ رَجَوْا أَنْ یَکُونُوا لِأَبِی سُفْیَانَ وَ أَصْحَابُ الْعِیرَ فَضَرَبُوهُمْ فَلَمَّا أَذْلَقُوهُمْ { 2) أذلقوهم:أوجعوهم ضربا. } بِالضَّرْبِ قَالُوا نَحْنُ لِأَبِی سُفْیَانَ وَ نَحْنُ فِی الْعِیرِ وَ هَذَا الْعِیرُ بِهَذَا الْقُوزِ فَکَانُوا إِذَا قَالُوا ذَلِکَ یُمْسِکُونَ عَنْ ضَرْبِهِمُ فَسَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ صَلاَتِهِ ثُمَّ قَالَ إِنْ صَدَقُوکُمْ ضَرَبْتُمُوهُمْ وَ إِنْ کَذَبُوکُمْ تَرَکْتُمُوهُمْ فَقَالَ أَصْحَابُهُ ع إِنَّهُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُونَ إِنَّ قُرَیْشاً قَدْ جَاءَتْ فَقَالَ لَقَدْ صَدَقُوکُمْ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ تَمْنَعُ عِیرَهَا وَ خَافُوکُمْ عَلَیْهَا ثُمَّ أَقْبَلَ ص عَلَی السِّقَاءِ فَقَالَ أَیْنَ

قُرَیْشٌ فَقَالُوا خَلْفَ هَذَا الْکَثِیبِ الَّذِی تَرَی قَالَ کَمْ هُمْ قَالُوا کَثِیرٌ قَالَ کَمْ عَدَدُهُمْ قَالُوا لاَ نَدْرِی قَالَ کَمْ یَنْحَرُونَ قَالُوا یَوْماً عَشْرَهَ وَ یَوْماً تِسْعَهً فَقَالَ الْقَوْمُ مَا بَیْنَ الْأَلْفِ وَ التِّسْعِمِائَهِ ثُمَّ قَالَ لِلسِّقَاءِ کَمْ خَرَجَ مِنْ أَهْلِ مَکَّهَ قَالُوا لَمْ یَبْقَ أَحَدٌ بِهِ طُعْمٌ إِلاَّ خَرَجَ فَأَقْبَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی النَّاسِ فَقَالَ هَذِهِ مَکَّهُ قَدْ أَلْقَتْ إِلَیْکُمْ أَفْلاَذَ کَبِدِهَا ثُمَّ سَأَلَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص هَلْ رَجَعَ مِنْهُمْ أَحَدٌ قَالُوا نَعَمْ رَجَعَ اِبْنُ أَبِی شُرَیْقٍ بِبَنِی زُهْرَهَ فَقَالَ ص رَاشِدُهُمْ { 1) الواقدی:«أرشدهم». } وَ مَا کَانَ بِرَشِیدٍ وَ إِنْ کَانَ مَا عَلِمْتُ لَمُعَادِیاً لِلَّهِ وَ لِکِتَابِهِ ثُمَّ قَالَ فَأَحَدٌ غَیْرُهُمْ قَالُوا نَعَمْ بَنُو عَدِیِّ بْنِ کَعْبٍ فَتَرَکَهُمُ رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ قَالَ لِأَصْحَابِهِ أَشِیرُوا عَلَیَّ فِی الْمَنْزِلِ فَقَالَ اَلْحُبَابُ بْنُ الْمُنْذِرِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ رَأَیْتَ مَنْزِلَکَ هَذَا أَ هُوَ مَنْزِلٌ أَنْزَلَکَهُ اللَّهُ فَلَیْسَ لَنَا أَنْ نَتَقَدَّمَهُ وَ لاَ نَتَأَخَّرَ عَنْهُ أَمْ هُوَ الرَّأْیُ وَ الْحَرْبُ وَ الْمَکِیدَهُ قَالَ بَلْ هُوَ الرَّأْیُ وَ الْحَرْبُ وَ الْمَکِیدَهُ قَالَ فَإِنَّ هَذَا لَیْسَ بِمَنْزِلٍ انْطَلِقْ بِنَا إِلَی أَدْنَی مِیَاهِ الْقَوْمِ فَإِنِّی عَالِمٌ بِهَا وَ بِقُلُبِهَا فَإِنَّ بِهَا قَلِیباً قَدْ عَرَفْتَ عُذُوبَهَ مَائِهَا وَ مَاؤُهَا کَثِیرٌ لاَ یُنْزَحُ نَبْنِی عَلَیْهَا حَوْضاً وَ نَقْذِفُ فِیهَا بِالْآنِیَهِ فَنَشْرَبُ وَ نُقَاتِلُ وَ نُعَوِّرُ { 2) یقال:عوّر البئر؛إذا کبسها بالتراب. } مَا سِوَاهَا مِنَ الْقُلُبِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ اِبْنُ عَبَّاسٍ یَقُولُ نَزَلَ جِبْرِیلُ عَلَی اَلنَّبِیِّ ص فَقَالَ الرَّأْیُ مَا أَشَارَ بِهِ اَلْحُبَابُ فَقَالَ یَا حُبَابُ أَشَرْتَ بِالرَّأْیِ وَ نَهَضَ وَ فَعَلَ کُلَّ ذَلِکَ { 3) الواقدی 48. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَعَثَ اللَّهُ السَّمَاءَ وَ کَانَ الْوَادِی دَهِساً أَیْ کَثِیرَ الرَّمْلِ فَأَصَابَ اَلْمُسْلِمِینَ مَا لَبَّدَ الْأَرْضَ وَ لَمْ یَمْنَعْهُمْ مِنَ الْمَسِیرِ وَ أَصَابَ قُرَیْشاً مَا لَمْ یَقْدِرُوا مَعَهُ أَنْ یَرْتَحِلُوا مِنْهُ وَ إِنَّمَا بَیْنَ الطَّائِفَتَیْنِ قُوزٌ مِنْ رَمْلٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ اَلْمُسْلِمِینَ تِلْکَ اللَّیْلَهَ النُّعَاسُ أُلْقِیَ عَلَیْهِمْ فَنَامُوا وَ لَمْ یُصِبْهُمْ مِنَ الْمَطَرِ مَا یُؤْذِیهِمْ.

قَالَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ لَقَدْ سَلَّطَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ النُّعَاسَ تِلْکَ اللَّیْلَهَ حَتَّی إِنِّی کُنْتُ لَأَتَشَدَّدُ وَ النُّعَاسُ یَجْلِدُ بِی الْأَرْضَ فَمَا أُطِیقُ إِلاَّ ذَلِکَ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ أَصْحَابُهُ عَلَی مِثْلِ ذَلِکَ الْحَالِ وَ قَالَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ إِنَّ ذَقَنِی بَیْنَ ثَدْیَیَّ فَمَا أَشْعُرُ حَتَّی أَقَعْ عَلَی جَنْبِی.

وَ قَالَ رِفَاعَهُ بْنُ رَافِعِ بْنِ مَالِکٍ لَقَدْ غَلَبَنِی النَّوْمُ فَاحْتَلَمْتُ حَتَّی اغْتَسَلْتُ آخِرَ اللَّیْلِ { 1) الواقدی 49،50. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا تَحَوَّلَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی الْمَنْزِلِ بَعْدَ أَنْ أَخَذَ السِّقَاءَ أَرْسَلَ عَمَّارَ بْنَ یَاسِرٍ وَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ مَسْعُودٍ فَأَطَافَا بِالْقَوْمِ ثُمَّ رَجَعَا إِلَیْهِ فَقَالاَ لَهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ الْقَوْمُ مَذْعُورُونَ فَزِعُونَ إِنَّ الْفَرَسَ لَیُرِیدُ أَنْ یَصْهَلَ فَیَضْرِبَ وَجْهَهُ مَعَ أَنَّ السَّمَاءَ تَسُحُّ عَلَیْهِمْ { 2) الواقدی 50. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا أَصْبَحُوا قَالَ مُنَبِّهُ بْنُ الْحَجَّاجِ وَ کَانَ رَجُلاً یُبْصِرُ الْأَثَرَ هَذَا وَ اللَّهِ أَثَرُ اِبْنِ سُمَیَّهَ وَ اِبْنِ أُمِّ عَبْدٍ أَعْرِفُهُمَا لَقَدْ جَاءَنَا مُحَمَّدٌ بِسُفَهَائِنَا وَ سُفَهَاءِ أَهْلِ یَثْرِبَ ثُمَّ قَالَ لَمْ یَتْرُکْ الْجُوعُ لَنَا مَبِیتاً لاَ بُدَّ أَنْ نَمُوتَ أَوْ نُمِیتَا { 3) بعدها فی الواقدیّ:قال أبو عبد اللّه:قد ذکرت قول منبه بن الحجاج: *لم یترک الجوع لنا مبیتا* لمحمّد بن یحیی بن سهل بن أبی حثمه،فقال:لعمری لقد کانوا شباعا؛لقد أخبرنی أبی أنّه سمع نوفل ابن معاویه یقول:نحرنا تلک اللیله عشر جزائر؛فنحن فی خباء من أخبیتهم نشوی السنام و الکبد و طیبه اللحم و نحن نخاف من البیات فنحن نتحارس إلی أن أضاء الفجر،فأسمع منبها یقول بعد أن أسفر:هذا ابن سمیه و ابن مسعود،و أسمعه یقول: لم یترک الخوف لنا مبیتا لا بدّ أن نموت أو نمیتا. . } .

یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ انْظُرُوا غَداً إِنْ لَقِیَنَا مُحَمَّدٌ وَ أَصْحَابُهُ فَاتَّقُوا عَلَی شُبَّانِکُمْ وَ فِتْیَانِکُمْ

بِأَهْلِ یَثْرِبَ فَإِنَّا إِنْ نَرْجِعْ بِهِمْ إِلَی مَکَّهَ یُبْصِرُوا مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ مَا فَارَقُوا مِنْ دِینِ آبَائِهِمْ { 1) الواقدی 50. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا نَزَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی الْقَلِیبِ بُنِیَ لَهُ عَرِیشٌ مِنْ جَرِیدٍ فَقَامَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ عَلَی بَابِ اَلْعَرِیشِ مُتَوَشِّحاً سَیْفَهُ فَدَخَلَ اَلنَّبِیُّ ص وَ أَبُو بَکْرٍ

{ 1) الواقدی 50. } .

قلت لأعجب من أمر العریش من أین کان لهم أو معهم من سعف النخل ما یبنون به عریشا و لیس تلک الأرض أعنی أرض بدر أرض نخل و الذی کان معهم من سعف النخل یجری مجری السلاح کان یسیرا جدا قیل إنّه کان بأیدی سبعه منهم سعاف عوض السیوف و الباقون کانوا بالسیوف و القسی و هذا قول شاذ و الصحیح أنّه ما خلا أحد منهم عن سلاح اللّهمّ إلاّ أن یکون معهم سعافات یسیره و ظلل علیها بثوب أو ستر و إلاّ فلا أری لبناء عریش من جرید النخل هناک وجها.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ صَفَّ رَسُولُ اللَّهِ ص أَصْحَابَهُ قَبْلَ أَنْ تَنْزِلَ قُرَیْشٌ فَطَلَعَتْ قُرَیْشٌ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَصِفُّ أَصْحَابَهُ وَ قَدْ أَتْرَعُوا حَوْضاً یُفْرِطُونَ فِیهِ مِنَ السَّحَرِ وَ قُذِفَتْ فِیهِ الْآنِیَهُ وَ دَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَایَتَهُ إِلَی مُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ فَتَقَدَّمَ بِهَا إِلَی الْمَوْضِعِ الَّذِی أَمَرَهُ أَنْ یَضَعَهَا وَ وَقَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَنْظُرُ إِلَی الصُّفُوفِ فَاسْتَقْبَلَ الْمَغَارِبَ وَ جَعَلَ الشَّمْسَ خَلْفَهُ وَ أَقْبَلَ اَلْمُشْرِکُونَ فَاسْتَقْبَلُوا الشَّمْسَ وَ نَزَلَ بِالْعُدْوَهِ الدُّنْیا مِنَ الْوَادِی وَ نَزَلُوا بِالْعُدْوَهِ { } الْیَمَانِیَّهِ وَ هِیَ الْقُصْوَی وَ جَاءَهُ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنْ کَانَ هَذَا عَنْ وَحْیٍ فَامْضِ لَهُ وَ إِلاَّ فَإِنِّی

أَرَی أَنْ تَعْلُوَا الْوَادِیَ فَإِنِّی أَرَی رِیحاً قَدْ هَاجَتْ مِنْ أَعْلاَهَا وَ أَرَاهَا بُعِثَتْ بِنَصْرِکَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ صَفَفْتُ صُفُوفِی وَ وَضَعْتُ رَایَتِی فَلاَ أُغَیِّرُ ذَلِکَ ثُمَّ دَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَمَدَّهُ اللَّهُ بِالْمَلاَئِکَهِ

{ 1) فی الواقدی 51:«فنزل علیه جبریل: إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُرْدِفِینَ، بعضهم علی إثر بعض. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی عُرْوَهُ بْنُ الزُّبَیْرِ قَالَ عَدَّلَ رَسُولُ اللَّهِ ص الصُّفُوفَ یَوْمَئِذٍ فَتَقَدَّمَ سَوَادُ بْنُ غُزَیَّهَ أَمَامَ الصَّفِّ فَدَفَعَ اَلنَّبِیُّ ص بِقِدْحٍ فِی بَطْنِهِ وَ قَالَ اسْتَوِ یَا سَوَادُ فَقَالَ أَوْجَعْتَنِی وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ أَقِدْنِی فَکَشَفَ ص عَنْ بَطْنِهِ وَ قَالَ اسْتَقِدْ فَاعْتَنَقَهُ وَ قَبَّلَهُ فَقَالَ مَا حَمَلَکَ عَلَی مَا صَنَعْتَ قَالَ حَضَرَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ مَا قَدْ تَرَی وَ خَشِیتُ الْقَتْلَ فَأَرَدْتُ أَنْ یَکُونَ آخِرُ عَهْدِی بِکِ وَ أَنْ اعْتَنَقْکَ

{ 2) الواقدی 52. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ أَبِی الْحُوَیْرِثِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ عَنْ رَجُلٍ مِنْ بَنِی أَوْدٍ قَالَ سَمِعْتُ عَلِیّاً ع یَخْطُبُ عَلَی مِنْبَرِ اَلْکُوفَهِ وَ یَقُولُ بَیْنَا أَنَا أُمِیحُ { 3) فی الأصول:«أمتح».و فی الواقدی:«أمیح یعنی أستقی،و هو من ینزع الدلاء،و هو المتح أیضا». } فِی قَلِیبِ بَدْرٍ جَاءَتْ رِیحٌ لَمْ أَرَ مِثْلَهَا قَطُّ شِدَّهً ثُمَّ ذَهَبْتُ فَجَاءَتْ أُخْرَی لَمْ أَرَ مِثْلَهَا إِلاَّ الَّتِی کَانَتْ قَبْلَهَا ثُمَّ جَاءَتْ رِیحٌ أُخْرَی لَمْ أَرَ مِثْلَهَا إِلاَّ الْأُولَیَیْنِ فَکَانَتِ الْأُولَی جِبْرِیلُ فِی أَلْفٍ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ الثَّانِیَهَ مِیکَائِیلُ فِی أَلْفٍ عَنْ مَیْمَنَتِهِ وَ الثَّالِثَهَ إِسْرَافِیلُ فِی أَلْفٍ عَنْ مَیْسَرَتِهِ فَلَمَّا هَزَمَ اللَّهُ أَعْدَاءَهُ حَمَلَنِی رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی فَرَسٍ فَجَرَتْ بِی فَلَمَّا جَرَتْ بِی خَرَرْتُ عَلَی عُنُقِهَا فَدَعَوْتُ رَبِّی فَأَمْسَکَنِی حَتَّی اسْتَوَیْتُ وَ مَا لِی وَ لِلْخَیْلِ وَ إِنَّمَا کُنْتُ صَاحِبَ الْحَشَمِ فَلَمَّا اسْتَوَیْتُ طَعَنْتُ فِیهِمْ بِیَدِی هَذِهِ حَتَّی اخْتَضَبَتْ مِنِّی { 4) الواقدی:«ذه». } ذِی یَعْنِی إِبْطَهُ

{ 5) الواقدی 52،53. } .

قلت أکثر الرواه یروونه فحملنی رسول اللّه علی فرسه و الصحیح ما ذکرناه لأنّه لم یکن لرسول اللّه ص فرس یوم بدر و إنّما حضرها راکب بعیر و لکنه لما اصطدم الصفان و قتل قوم من فرسان المشرکین حمل رسول اللّه ص علیا ع علی بعض الخیل المأخوذه منهم.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالُوا کَانَ عَلَی مَیْمَنَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص أَبُو بَکْرٍ وَ کَانَ عَلَی مَیْسَرَتِهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ کَانَ عَلَی مَیْمَنَهِ قُرَیْشٍ هُبَیْرَهُ بْنُ أَبِی وَهْبٍ الْمَخْزُومِیُّ وَ عَلَی مَیْسَرَتِهِمْ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ قِیلَ کَانَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ عَلَی مَیْسَرَتِهِمْ وَ قِیلَ بَلْ کَانَ عَلَی خَیْلِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ قِیلَ الَّذِی عَلَی الْخَیْلِ اَلْحَارِثُ بْنُ هِشَامٍ وَ قَالَ قَوْمٌ لَمْ یَکُنْ هُبَیْرَهُ عَلَی الْمَیْمَنَهِ بَلْ کَانَ عَلَیْهَا اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلِ

{ 1) فی الأصول:«عزیزه»،و هو خطأ،و هو أبو عزیز بن عمر بن هاشم،و انظر الإصابه 4:133، و الاستیعاب 4:1714. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ عَنْ یَزِیدَ بْنِ رُومَانَ وَ اِبْنِ أَبِی حَبِیبَهَ قَالاَ مَا کَانَ عَلَی مَیْمَنَهِ اَلنَّبِیِّ ص یَوْمَ بَدْرٍ وَ لاَ عَلَی مَیْسَرَتِهِ أَحَدٌ یُسَمَّی وَ کَذَلِکَ مَیْمَنَهُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ مَیْسَرَتُهُمْ مَا سَمِعْنَا فِیهَا بِأَحَدٍ { 1) فی الأصول:«عزیزه»،و هو خطأ،و هو أبو عزیز بن عمر بن هاشم،و انظر الإصابه 4:133، و الاستیعاب 4:1714. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هَذَا هُوَ الثَّبْتُ عِنْدَنَا قَالَ وَ کَانَ لِوَاءُ رَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ الْأَعْظَمُ لِوَاءَ اَلْمُهَاجِرِینَ مَعَ مُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ وَ لِوَاءُ اَلْخَزْرَجِ مَعَ اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ وَ لِوَاءُ اَلْأَوْسِ مَعَ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ کَانَ مَعَ قُرَیْشٍ ثَلاَثَهُ أَلْوِیَهٍ لِوَاءٌ مَعَ أَبِی عَزِیزٍ { } وَ لِوَاءٌ مَعَ اَلْمُنْذِرِ بْنِ الْحَارِثِ وَ لِوَاءٌ مَعَ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ { } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَطَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْمُسْلِمِینَ یَوْمَئِذٍ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أَحُثُّکُمْ عَلَی مَا حَثَّکُمْ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ أَنْهَاکُمْ عَمَّا نَهَاکُمُ اللَّهُ عَنْهُ فَإِنَّ اللَّهَ عَظِیمٌ شَأْنُهُ یَأْمُرُ بِالْحَقِّ وَ یُحِبُّ الصِّدْقَ وَ یُعْطِی عَلَی الْخَیْرِ أَهْلَهُ عَلَی مَنَازِلِهِمْ عِنْدَهُ

بِهِ یَذْکُرُونَ وَ بِهِ یَتَفَاضَلُونَ وَ إِنَّکُمْ أَصْبَحْتُمْ بِمَنْزِلٍ مِنْ مَنَازِلِ الْحَقِّ لاَ یَقْبَلُ اللَّهُ فِیهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ مَا ابْتَغَی بِهِ وَجْهَهُ وَ إِنَّ الصَّبْرَ فِی الْبَأْسِ مِمَّا یُفَرِّجُ اللَّهُ بِهِ الْهَمَّ وَ یُنْجِی بِهِ مِنَ الْغَمِّ تُدْرِکُونَ بِهِ النَّجَاهَ فِی الْآخِرَهِ فِیکُمْ نَبِیُّ اللَّهِ یُحَذِّرُکُمْ وَ یَأْمُرُکُمْ فَاسْتَحْیُوا الْیَوْمَ أَنْ یَطَّلِعَ اللَّهُ عَلَی شَیْءٍ مِنْ أَمْرِکُمْ یُمْقِتُکُمْ عَلَیْهِ فَإِنَّهُ تَعَالَی یَقُولُ لَمَقْتُ اللّهِ أَکْبَرُ مِنْ مَقْتِکُمْ أَنْفُسَکُمْ { 1) سوره غافر 10. } انْظُرُوا إِلَی الَّذِی أَمَرَکُمْ بِهِ مِنْ کِتَابِهِ وَ أَرَاکُمْ مِنْ آیَاتِهِ وَ مَا أَعَزَّکُمْ بِهِ بَعْدَ الذِّلَّهِ فَاسْتَمْسِکُوا بِهِ یَرْضَ رَبُّکُمْ عَنْکُمْ وَ أُبْلُوا رَبَّکُمْ فِی هَذِهِ الْمَوَاطِنِ أَمْراً تَسْتَوْجِبُونَ بِهِ الَّذِی وَعَدَکُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ مَغْفِرَتِهِ فَإِنَّ وَعْدَهُ حَقٌّ وَ قَوْلَهُ صِدْقٌ وَ عِقَابَهُ شَدِیدٌ وَ إِنَّمَا أَنَا وَ أَنْتُمْ بِاللَّهِ الْحَیِّ الْقَیُّومِ إِلَیْهِ أَلْجَأْنَا ظُهُورَنَا وَ بِهِ اعْتَصَمْنَا وَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْنَا وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ وَ یَغْفِرُ اللَّهُ لِی وَ لِلْمُسْلِمِینَ { 2) مغازی الواقدی 53. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص قُرَیْشاً تَصَوَّبُ مِنَ الْوَادِی وَ کَانَ أَوَّلَ مَنْ طَلَعَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ عَلَی فَرَسٍ لَهُ یَتْبَعُهُ ابْنُهُ فَاسْتَجَالَ بِفَرَسِهِ یُرِیدُ أَنْ یَبْنُوَا لِلْقَوْمِ مَنْزِلاً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص اللَّهُمَّ إِنَّکَ أَنْزَلْتَ عَلَیَّ اَلْکِتَابَ وَ أَمَرْتَنِی بِالْقِتَالِ وَ وَعَدْتَنِی إِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ وَ أَنْتَ لا تُخْلِفُ الْمِیعادَ اللَّهُمَّ هَذِهِ قُرَیْشٌ قَدْ أَقْبَلَتْ بِخُیَلاَئِهَا وَ فَخْرِهَا تُخَاذِلُ وَ تُکَذِّبُ رَسُولَکَ اللَّهُمَّ نَصْرَکَ الَّذِی وَعَدْتَنِی اللَّهُمَّ أَحِنْهُمُ الْغَدَاهَ وَ طَلَعَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ عَلَی جَمَلٍ أَحْمَرَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنْ یَکُ فِی أَحَدٍ مِنَ الْقَوْمِ خَیْرٌ فَفِی صَاحِبِ الْجَمَلِ الْأَحْمَرِ إِنْ یُطِیعُوهُ یُرْشَدُوا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ إِیمَاءُ بْنُ رَحْضَهَ قَدْ بَعَثَ إِلَی قُرَیْشٍ ابْناً لَهُ بِعَشْرِ جَزَائِرَ حِینَ مَرُّوا بِهِ أَهْدَاهَا لَهُمْ وَ قَالَ إِنْ أَحْبَبْتُمْ أَنْ یُمِدَّکُمْ بِسِلاَحٍ وَ رِجَالٍ فَإِنَّا مُعِدُّونَ لِذَلِکَ مُؤَدُّونَ فِعْلَنَا فَأَرْسِلُوا إِنْ وَصَلَتْکَ رَحِمٌ قَدْ قَضَیْتَ الَّذِی عَلَیْکَ وَ لَعَمْرِی لَئِنْ

کُنَّا إِنَّمَا نُقَاتِلُ النَّاسَ مَا بِنَا ضَعْفٌ عَنْهُمْ وَ لَئِنْ کُنَّا نُقَاتِلُ اللَّهَ بِزَعْمِ مُحَمَّدٍ فَمَا لِأَحَدٍ بِاللَّهِ طَاقَهٌ { 1) مغازی الواقدی 55. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی خُفَافُ بْنُ إِیمَاءِ بْنِ رَحْضَهَ قَالَ کَانَ أَبِی لَیْسَ شَیْءٌ أَحَبَّ إِلَیْهِ مِنْ إِصْلاَحٍ بَیْنَ النَّاسِ مُوَکَّلاً بِذَلِکَ فَلَمَّا مَرَّتْ بِهِ قُرَیْشٌ أَرْسَلَنِی بِجَزَائِرَ عَشْرٍ هَدِیَّهً لَهَا فَأَقْبَلْتُ أَسُوقُهَا وَ تَبِعَنِی أَبِی فَدَفَعْتُهَا إِلَی قُرَیْشٍ فَقَبِلُوهَا وَ وَزَّعُوهَا فِی القَبَائِلِ فَمَرَّ أَبِی عَلَی عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ وَ هُوَ سَیِّدُ النَّاسُ یَوْمَئِذٍ فَقَالَ یَا أَبَا الْوَلِیدِ مَا هَذَا الْمَسِیرُ قَالَ لاَ أَدْرِی وَ اللَّهِ غُلِبْتُ قَالَ فَأَنْتَ سَیِّدُ الْعَشِیرَهِ فَمَا یَمْنَعُکَ أَنْ تَرْجِعَ بِالنَّاسِ وَ تَحَمَّلَ دَمَ حَلِیفِکَ وَ تَحَمَّلَ الْعِیرَ الَّتِی أَصَابُوا بِنَخْلَهٍ فَتُوزِعَهَا عَلَی قَوْمِکَ فَوَ اللَّهِ مَا یَطْلُبُونَ قَبْلَ مُحَمَّدٍ إِلاَّ هَذَا وَ اللَّهِ یَا أَبَا الْوَلِیدِ مَا تَقْتُلُونَ بِمُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ إِلاَّ أَنْفُسَکُمْ

{ 2) الواقدی 56. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ عَنْ أَبِیهِ قَالَ مَا سَمِعْنَا بِأَحَدٍ سَارَ بِغَیْرِ مَالٍ إِلاَّ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ { 2) الواقدی 56. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ قَالَ لَمَّا نَزَلَ الْقَوْمُ أَرْسَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ إِلَی قُرَیْشٍ فَقَالَ ارْجِعُوا فَلَأَنْ یَلِی هَذَا الْأَمْرَ مِنِّی غَیْرُکُمْ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ تَلَوْهُ مِنِّی وَ أَنْ أَلِیَهُ مِنْ غَیْرِکُمْ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَلِیَهُ مِنْکُمْ فَقَالَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ قَدْ عَرَضَ نَصَفاً فَلَبَّوْهُ { 4) الواقدی:«یعترض». } وَ اللَّهِ لاَ تُنْصَرُونَ عَلَیْهِ بَعْدَ أَنْ عَرَضَ عَلَیْکُمْ مِنَ النَّصَفِ مَا عَرَضَ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ لاَ نَرْجِعُ بَعْدَ أَنْ أَمْکَنَنَا اللَّهُ مِنْهُمْ وَ لاَ نَطْلُبُ أَثَراً بَعْدَ عَیْنٍ وَ لاَ یَعْرِضُ { 5) الواقدی:«تخلیتهم»؛قال:«یعنی طردهم». } لِعِیرِنَا بَعْدَ هَذَا أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ نَفَرٌ مِنْ قُرَیْشٍ حَتَّی وَرَدُوا الْحَوْضَ مِنْهُمْ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ فَأَرَادَ اَلْمُسْلِمُونَ تَنْحِیَتَهُمْ { } عَنْهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص دَعَوْهُمْ فَوَرَدُوا الْمَاءَ

فَشَرِبُوا فَلَمْ یَشْرَبْ مِنْهُمْ أَحَدٌ إِلاَّ قُتِلَ إِلاَّ مَا کَانَ مِنْ حَکِیمِ بْنِ حِزَامٍ { 1) الواقدی 56. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ یَقُولُ نَجَا حَکِیمٌ مِنَ الدَّهْرِ مَرَّتَیْنِ لَمَّا أَرَادَ اللَّهُ تَعَالَی بِهِ مِنَ الْخَیْرِ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی نَفَرٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ هُمْ جُلُوسٌ یُرِیدُونَهُ فَقَرَأَ یَس وَ نَثَرَ عَلَی رُءُوسِهِمُ التُّرَابَ فَمَا أَفْلَتَ مِنْهُمْ أَحَدٌ إِلاَّ قُتِلَ مَا عَدَا حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ وَ وَرَدَ الْحَوْضَ یَوْمَ بَدْرٍ مَعَ مَنْ وَرَدَهُ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ فَمَا وَرَدَهُ إِلاَّ مَنْ قُتِلَ إِلاَّ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا اطْمَأَنَّ الْقَوْمُ بَعَثُوا عُمَیْرَ بْنَ وَهْبٍ الْجُمَحِیَّ وَ کَانَ صَاحِبَ قِدَاحٍ فَقَالُوا أَحْزِرْ { 2) فی الأصول:«احذر»تصحیف. } لَنَا مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فَاسْتَجَالَ بِفَرَسِهِ حَوْلَ الْعَسْکَرِ وَ صَوَّبَ فِی الْوَادِی وَ صَعِدَ یَقُولُ عَسَی أَنْ یَکُونَ لَهُمْ مَدَدٌ أَوْ کَمِینٌ ثُمَّ رَجَعَ فَقَالَ لاَ مَدَدٌ وَ لاَ کَمِینٌ وَ الْقَوْمُ ثَلاَثُمِائَهٍ إِنْ زَادُوا قَلِیلاً وَ مَعَهُمْ سَبْعُونَ بَعِیراً وَ مَعَهُمْ فَرَسَانِ ثُمَّ قَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ الْبَلاَیَا تَحْمِلُ الْمَنَایَا نَوَاضِحَ یَثْرِبَ تَحْمِلُ الْمَوْتَ النَّاقِعَ قَوْمٌ لَیْسَ لَهُمْ مَنَعَهٌ وَ لاَ مَلْجَأٌ إِلاَّ سُیُوفُهُمْ أَ لاَ تَرَوْنَهُمْ خُرْساً لاَ یَتَکَلَّمُونَ یَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الْأَفَاعِیِّ وَ اللَّهِ مَا أَرَی أَنْ یُقْتَلَ مِنْهُمْ رَجُلٌ حَتَّی یَقْتُلَ رَجُلاً فَإِذَا أَصَابُوا مِنْکُمْ عَدَدَهُمْ فَمَا خَیْرٌ فِی الْعَیْشِ بَعْدَ ذَلِکَ فَرَؤُا رَأْیَکُمْ

{ 3) الواقدی 59. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی یُونُسُ بْنُ مُحَمَّدٍ الظَّفَرِیُّ عَنْ أَبِیهِ أَنَّهُ قَالَ لَمَّا قَالَ لَهُمْ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ هَذِهِ الْمَقَالَهَ أَرْسَلُوا أَبَا أُسَامَهَ الْجُشَمِیَّ وَ کَانَ فَارِساً فَأَطَافَ بِالنَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ ثُمَّ رَجَعَ إِلَیْهِمْ فَقَالُوا لَهُ مَا رَأَیْتَ قَالَ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ جَلْداً وَ لاَ عَدَداً وَ لاَ حَلْقَهً { 4) الحلقه هنا:السلاح. } وَ لاَ کُرَاعاً وَ لَکِنِّی وَ اللَّهِ رَأَیْتُ قَوْماً لاَ یُرِیدُونَ أَنْ یَرِدُوا إِلَی أَهْلِیهِمْ رَأَیْتُ قَوْماً مُسْتَمِیتِینَ لَیْسَتْ مَعَهُمْ مَنَعَهٌ وَ لاَ مَلْجَأٌ إِلاَّ سُیُوفُهُمْ زُرْقَ الْعُیُونِ

کَأَنَّهُمْ الْحَصَا تَحْتَ الْحَجَفَ { 1) الحجف:التروس. } ثُمَّ قَالَ أَخْشَی أَنْ یَکُونَ لَهُمْ کَمِینٌ أَوْ مَدَدٌ فَصَوَّبَ فِی الْوَادِی ثُمَّ صَعِدَ ثُمَّ رَجَعَ إِلَیْهِمْ فَقَالَ لاَ کَمِینٌ وَ لاَ مَدَدٌ فَرَؤُا رَأْیَکُمْ { 2) مغازی الواقدی 57،58. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا سَمِعَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ مَا قَالَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ مَشَی فِی النَّاسِ فَأَتَی عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ فَقَالَ یَا أَبَا الْوَلِیدِ أَنْتَ کَبِیرُ قُرَیْشٍ وَ سَیِّدُهَا وَ الْمُطَاعُ فِیهَا فَهَلْ لَکَ أَلاَّ تَزَالَ تُذْکَرُ فِیهَا بِخَیْرٍ آخِرَ الدَّهْرِ مَعَ مَا فَعَلْتَ یَوْمَ عُکَاظٍ وَ عُتْبَهُ یَوْمَئِذٍ رَئِیسُ النَّاسِ فَقَالَ وَ مَا ذَاکَ یَا أَبَا خَالِدٍ قَالَ تَرْجِعُ بِالنَّاسِ وَ تَحَمَّلُ دَمَ حَلِیفِکَ وَ مَا أَصَابَهُ مُحَمَّدٌ مِنْ تِلْکَ الْعِیرِ بِبَطْنِ نَخْلَهٍ إِنَّکُمْ لاَ تَطْلُبُونَ مِنْ مُحَمَّدٍ شَیْئاً غَیْرَ هَذَا الدَّمِ وَ الْعِیرِ فَقَالَ عُتْبَهُ قَدْ فَعَلْتُ وَ أَنْتَ عَلَیَّ بِذَلِکَ ثُمَّ جَلَسَ عُتْبَهُ عَلَی جَمَلِهِ فَسَارَ فِی اَلْمُشْرِکِینَ مِنْ قُرَیْشٍ یَقُولُ یَا قَوْمِ أَطِیعُونِی وَ لاَ تُقَاتِلُوا هَذَا الرَّجُلَ وَ أَصْحَابَهُ وَ اعْصِبُوا هَذَا الْأَمْرَ بِرَأْسِی وَ اجْعَلُوا جُبْنَهَا { 3) فی الأصول:«حینها»،و أثبت ما فی الواقدی. } فِیَّ فَإِنَّ مِنْهُمْ رِجَالاً قَرَابَتُهُمْ قَرِیبَهٌ وَ لاَ یَزَالُ الرَّجُلُ مِنْکُمْ یَنْظُرُ إِلَی قَاتِلِ أَبِیهِ وَ أَخِیهِ فَیُورِثُ ذَلِکَ بَیْنَکُمْ شَحْنَاءَ وَ أَضْغَاناً وَ لَنْ تَخْلُصُوا إِلَی قَتْلِهِمْ حَتَّی یُصِیبُوا مِنْکُمْ عَدَدَهُمْ مَعَ أَنَّهُ لاَ آمَنُ أَنْ تَکُونَ الدَّائِرَهُ عَلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لاَ تَطْلُبُونَ إِلاَّ دَمَ الْقَتِیلِ مِنْکُمْ وَ الْعِیرَ الَّتِی أُصِیبَتْ وَ أَنَا أَحْتَمِلُ ذَلِکَ وَ هُوَ عَلَیَّ یَا قَوْمِ إِنْ یَکُ مُحَمَّدٌ کَاذِباً یَکْفِیکُمُوهُ ذُؤْبَانُ اَلْعَرَبِ وَ إِنْ یَکُ مَلِکاً کُنْتُمْ فِی مِلْکِ ابْنِ أَخِیکُمْ وَ إِنْ یَکُ نَبِیّاً کُنْتُمْ أَسْعَدَ النَّاسِ بِهِ یَا قَوْمِ لاَ تَرُدُّوا نَصِیحَتِی وَ لاَ تَسْفَهُوا رَأْیِی فَحَسَدَهُ أَبُو جَهْلٍ حِینَ سَمِعَ خُطْبَتَهُ وَ قَالَ إِنْ یَرْجِعِ النَّاسُ عَنْ خُطْبَهِ عُتْبَهَ یَکُنْ سَیِّدَ الْجَمَاعَهِ وَ کَانَ عُتْبَهُ أَنْطَقَ النَّاسِ وَ أَطْوَلَهُمْ لِسَاناً وَ أَجْمَلَهُمْ جَمَالاً ثُمَّ قَالَ عُتْبَهُ لَهُمْ أَنْشُدُکُمُ اللَّهَ فِی هَذِهِ الْوُجُوهِ الَّتِی کَأَنَّهَا الْمَصَابِیحُ أَنْ تَجْعَلُوهَا أَنْدَاداً لِهَذِهِ الْوُجُوهِ الَّتِی کَأَنَّهَا وُجُوهُ الْحَیَّاتِ فَلَمَّا فَرَغَ عُتْبَهُ مِنْ کَلاَمِهِ قَالَ أَبُو جَهْلٍ إِنَّ عُتْبَهَ یُشِیرُ عَلَیْکُمْ بِهَذَا

لِأَنَّ مُحَمَّداً ابْنُ عَمِّهِ وَ هُوَ یَکْرَهُ أَنْ یُقْتَلَ ابْنُهُ وَ ابْنُ عَمِّهِ امْتَلَأَ وَ اللَّهِ سَحْرُکَ یَا عُتْبَهُ وَ جَبُنْتَ حِینَ الْتَقَتْ حَلْقَتَا الْبِطَانِ { 1) حلقتا البطان،کنایه عن اشتداد الأمر. } الْآنَ تُخْذَلُ بَیْنَنَا وَ تَأْمُرُنَا بِالرُّجُوعِ لاَ وَ اللَّهِ لاَ نَرْجِعُ حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَ مُحَمَّدٍ فَغَضِبَ عُتْبَهُ فَقَالَ یَا مُصَفِّرَاً اسْتَهُ سَتَعْلَمُ أَیُّنَا أَجْبَنُ وَ أَلْأَمُ وَ سَتَعْلَمُ قُرَیْشٌ مَنِ الْجَبَانُ الْمُفْسِدُ لِقَوْمِهِ وَ أَنْشَدَ هَذَایَ وَ أَمَرْتُ أَمْرِی فَبُشْرَی بِالثُّکْلِ أُمِّ عَمْرٍو { 2) مغازی الواقدی 58،59. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ذَهَبَ أَبُو جَهْلٍ إِلَی عَامِرِ بْنِ الْحَضْرَمِیِّ أَخِی عَمْرِو بْنِ الْحَضْرَمِیِّ الْمَقْتُولِ بِنَخْلَهٍ فَقَالَ لَهُ هَذَا حَلِیفُکَ یَعْنِی عُتْبَهَ یُرِیدُ أَنْ یَرْجِعَ بِالنَّاسِ وَ قَدْ رَأَیْتَ ثَأْرَکَ بِعَیْنِکَ وَ تُخْذَلُ بَیْنَ النَّاسِ أَ قَدْ تَحَمَّلَ دَمَ أَخِیکَ وَ زَعَمَ أَنَّکَ قَابِلٌ الدِّیَهَ أَ لاَ تَسْتَحِی تَقْبَلُ الدِّیَهَ وَ قَدْ قَدَرْتَ عَلَی قَاتِلِ أَخِیکَ قُمْ فَانْشُدْ خَفِرَتِکَ فَقَامَ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ فَاکْتَشَفَ { 3) اکتشف:تعری. } ثُمَّ حَثَا عَلَی اسْتِهِ التُّرَابَ وَ صَرَخَ وَا عَمْرَاهْ یُخْزِی بِذَلِکَ عُتْبَهَ لِأَنَّهُ حَلِیفُهُ مِنْ بَیْنِ قُرَیْشٍ فَأَفْسَدَ عَلَی النَّاسِ الرَّأْیَ الَّذِی دَعَاهُمْ إِلَیْهِ عُتْبَهُ وَ حَلَفَ عَامِرٌ لاَ یَرْجِعُ حَتَّی یُقْتَلَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ لِعُمَیْرِ بْنِ وَهْبٍ حَرِّشْ بَیْنَ النَّاسِ فَحَمَلَ عُمَیْرٌ فَنَاوَشَ اَلْمُسْلِمِینَ لِأَنْ یَنْفُضَ الصَّفُّ فَثَبَتَ اَلْمُسْلِمُونَ عَلَی صَفِّهِمْ وَ لَمْ یَزُولُوا وَ تَقَدَّمَ اِبْنُ الْحَضْرَمِیِّ فَشَدَّ عَلَی الْقَوْمِ فَنَشَبَتِ الْحَرْبُ { 4) الواقدی 59. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی نَافِعُ بْنُ جُبَیْرٍ عَنْ حَکِیمِ بْنِ حِزَامٍ قَالَ لَمَّا أَفْسَدَ الرَّأْیَ أَبُو جَهْلٍ عَلَی النَّاسِ وَ حَرَّشَ بَیْنَهُمْ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ فَأَقْحَمَ فَرَسَهُ کَانَ أَوَّلَ مَنْ خَرَجَ إِلَیْهِ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ مِهْجَعٌ مَوْلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَقَتَلَهُ عَامِرٌ وَ کَانَ أَوَّلَ قَتِیلٍ قُتِلَ مِنَ اَلْأَنْصَارِ حَارِثَهُ بْنُ سُرَاقَهَ قَتَلَهُ حَیَّانُ بْنُ الْعَرْقَهِ { 5) الواقدی 60:«و یقال:عمیر بن الحمام،قتله خالد بن الأعلم العقیلی». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِی مَجْلِسِ وَلاَیَتِهِ یَا عُمَیْرَ بْنَ وَهْبٍ أَنْتَ

حَاذِرُنَا لِلْمُشْرِکِینَ یَوْمَ بَدْرٍ تَصْعَدُ فِی الْوَادِی وَ تُصَوِّبُ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی فَرَسِکَ تَحْتَکَ تُخْبِرُ اَلْمُشْرِکِینَ أَنَّهُ لاَ کَمِینَ لَنَا وَ لاَ مَدَدَ قَالَ إِی وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ أُخْرَی أَنَا وَ اللَّهِ الَّذِی حَرَّشْتُ بَیْنَ النَّاسِ یَوْمَئِذٍ وَ لَکِنَّ اللَّهَ جَاءَنَا بِالْإِسْلاَمِ وَ هَدَانَا لَهُ وَ مَا کَانَ فِینَا مِنَ الشِّرْکِ أَعْظَمُ مِنْ ذَلِکَ قَالَ عُمَرُ صَدَقْتَ { 1) مغازی الواقدی 60. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ کَلَّمَ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ وَ قَالَ لَیْسَ عِنْدَ أَحَدٍ خِلاَفٌ إِلاَّ عِنْدَ اِبْنِ الْحَنْظَلِیَّهِ فَاذْهَبْ إِلَیْهِ فَقُلْ لَهُ إِنَّ عُتْبَهَ یَحْمِلُ دَمَ حَلِیفِهِ وَ یَضْمَنُ الْعِیرَ قَالَ حَکِیمٌ فَدَخَلْتُ عَلَی أَبِی جَهْلٍ وَ هُوَ یَتَخَلَّقُ بِخَلُوقٍ طَیِّبٍ وَ دِرْعُهُ مَوْضُوعَهٌ بَیْنَ یَدَیْهِ فَقُلْتُ إِنَّ عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ بَعَثَنِی إِلَیْکَ فَأَقْبَلَ عَلَیَّ مُغْضَباً فَقَالَ مَا وَجَدَ عُتْبَهُ أَحَداً یُرْسِلُهُ غَیْرَکَ فَقُلْتُ وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ غَیْرُهُ أَرْسَلَنِی مَا مَشَیْتُ فِی ذَلِکَ وَ لَکِنِّی مَشَیْتُ فِی إِصْلاَحٍ بَیْنَ النَّاسِ وَ کَانَ أَبُو الْوَلِیدِ سَیِّدَ الْعَشِیرَهِ فَغَضِبَ غَضْبَهُ أُخْرَی قَالَ وَ تَقُولُ أَیْضاً سَیِّدُ الْعَشِیرَهِ فَقُلْتُ أَنَا أَقُولُهُ وَ قُرَیْشٌ کُلُّهَا تَقُولُهُ فَأَمَرَ عَامِراً أَنْ یَصِیحَ بِخَفْرَتِهِ وَ اکْتَشَفَ وَ قَالَ إِنَّ عُتْبَهَ جَاعَ فَاسْقُوهُ سَوِیقاً وَ جَعَلَ اَلْمُشْرِکِینَ یَقُولُونَ عُتْبَهُ جَاعٍ فَاسْقُوهُ سَوِیقاً وَ جَعَلَ أَبُو جَهْلٍ یُسَرُّ بِمَا صَنَعَ اَلْمُشْرِکُونَ بِعُتْبَهَ قَالَ حَکِیمٌ فَجِئْتُ إِلَی مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ فَقُلْتُ لَهُ مِثْلَ مَا قُلْتُ لِأَبِی جَهْلٍ فَوَجَدْتُهُ خَیْراً مِنْ أَبِی جَهْلٍ قَالَ نِعِمَّا مَشَیْتُ فِیهِ وَ مَا دَعَا إِلَیْهِ عُتْبَهُ فَرَجَعْتُ إِلَی عُتْبَهَ فَوَجَدْتُهُ قَدْ غَضِبَ مِنْ کَلاَمِ قُرَیْشٍ فَنَزَلَ عَنْ جَمَلِهِ وَ قَدْ کَانَ طَافَ عَلَیْهِمْ فِی عَسْکَرِهِمْ یَأْمُرُهُمْ بِالْکَفِّ عَنِ الْقِتَالِ فَیَأْبَوْنَ فَحَمِیَ فَنَزَلَ فَلَبِسَ دِرْعَهُ وَ طَلَبُوا لَهُ بَیْضَهً فَلَمْ یُوجَدْ فِی الْجَیْشِ بَیْضَهٌ تَسَعُ رَأْسَهُ مِنْ عِظَمِ هَامَتِهِ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ اعْتَجَرَ ثُمَّ بَرَزَ رَاجِلاً بَیْنَ أَخِیهِ شَیْبَهَ وَ بَیْنَ ابْنِهِ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُتْبَهَ فَبَیْنَا أَبُو جَهْلٍ فِی الصَّفِّ عَلَی فَرَسٍ أُنْثَی حَاذَاهُ عُتْبَهُ وَ سَلَّ سَیْفَهُ فَقِیلَ هُوَ وَ اللَّهِ یَقْتُلُهُ فَضَرَبَ بِالسَّیْفِ عُرْقُوبَ فَرَسِ أَبِی جَهْلٍ فَاکْتَسَعَتِ { 2) اکتسعت الفرس:سقطت من ناحیه مؤخرها و رمت به. } الْفَرَسُ

وَ قَالَ انْزِلْ فَإِنَّ هَذَا الْیَوْمَ لَیْسَ بِیَوْمِ رُکُوبٍ لَیْسَ کُلُّ قَوْمِکَ رَاکِباً فَنَزَلَ أَبُو جَهْلٍ وَ عُتْبَهُ یَقُولُ سَیَعْلَمُ أَیُّنَا شُؤْمُ عَشِیرَتِهِ الْغَدَاهَ قَالَ حَکِیمٌ فَقُلْتُ تَاللَّهِ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ دَعَا عُتْبَهُ إِلَی الْمُبَارَزَهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی اَلْعَرِیشِ وَ أَصْحَابُهُ عَلَی صُفُوفِهِمْ فَاضْطَجَعَ فَغَشِیَهُ النَّوْمُ وَ قَالَ لاَ تُقَاتِلُوا حَتَّی أُوذِنَکُمْ وَ إِنْ کَثَبُوکُمْ فَارْمُوهُمْ وَ لاَ تَسُلُّوا السُّیُوفَ حَتَّی یَغُشُّوکُمْ فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَدْ دَنَا الْقَوْمُ وَ قَدْ نَالُوا مِنَّا فَاسْتَیْقِظْ وَ قَدْ أَرَاهُ اللَّهُ إِیَّاهُمْ فِی مَنَامِهِ قَلِیلاً وَ قَلَّلَ بَعْضَهُمْ فِی أَعْیُنِ بَعْضٍ فَفَزِعَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ رَافِعٌ یَدَیْهِ یُنَاشِدُ رَبَّهُ مَا وَعَدَهُ مِنَ النَّصْرِ وَ یَقُولُ اللَّهُمَّ إِنْ تَظْهَرْ عَلَیَّ هَذِهِ الْعِصَابَهُ یَظْهَرِ الشِّرْکُ وَ لاَ یَقُمْ لَکَ دِینٌ وَ أَبُو بَکْرٍ یَقُولُ وَ اللَّهِ لَیَنْصُرَنَّکَ اللَّهُ وَ لَیُبَیِّضَنَّ وَجْهَکَ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ رَوَاحَهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی أُشِیرُ عَلَیْکَ وَ أَنْتَ أَعْظَمُ وَ أَعْلَمُ بِاللَّهِ مِنْ أَنْ یُشَارَ عَلَیْکَ إِنَّ اللَّهَ أَجَلُّ وَ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ یُنْشِدَ وَعْدَهُ فَقَالَ ع یَا اِبْنَ رَوَاحَهَ أَ لاَ أَنْشَدَ اللَّهَ وَعْدَهُ إِنَّ اللّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ وَ أَقْبَلَ عُتْبَهُ یَعْمِدُ إِلَی الْقِتَالِ فَقَالَ لَهُ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ مَهْلاً مَهْلاً یَا أَبَا الْوَلِیدِ لاَ تَنْهَ عَنْ شَیْءٍ وَ تَکُونَ أَوَّلَهُ { 1) مغازی الواقدی 60،61. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالَ خُفَافُ بْنُ إِیمَاءَ فَرَأَیْتُ أَصْحَابَ اَلنَّبِیِّ ص یَوْمَ بَدْرٍ وَ قَدْ تَصَافَّ النَّاسُ وَ تَزَاحَفُوا وَ هُمْ لاَ یَسُلُّونَ السُّیُوفَ وَ لَکِنَّهُمْ قَدْ انْتَضَوْا الْقَسِّیَّ وَ قَدْ تَتَرَّسَ بَعْضُهُمْ عَنْ بَعْضٍ بِصُفُوفٍ مُتَقَارِبَهٍ لاَ فُرَجَ بَیْنَهَا وَ الْآخَرُونَ قَدْ سَلُّوا السُّیُوفَ حِینَ طَلَعُوا فَعَجِبْتُ مِنْ ذَلِکَ فَسَأَلْتُ بَعْدَ ذَلِکَ رَجُلاً مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ فَقَالَ أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ ص أَلاَّ نَسُلَّ السُّیُوفَ حَتَّی یَغْشَوْنَا(2).

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا تَزَاحَفَ النَّاسُ قَالَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَبْدِ الْأَسَدِ الْمَخْزُومِیُّ حِینَ دَنَا مِنَ

الْحَوْضِ أُعَاهِدُ اللَّهَ لَأَشْرِبَنَّ مِنْ حَوْضِهِمْ أَوْ لَأَهْدِمَنَّهُ أَوْ لَأَمُوتَنَّ دُونَهُ فَشَدَّ حَتَّی دَنَا مِنَ الْحَوْضِ وَ اسْتَقْبَلَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَضَرَبَهُ فَأَطَنَّ { 1) أطن قدمه:قطعها. } قَدَمَهُ فَزَحَفَ اَلْأَسْوَدُ لِیُبِرَّ قَسَمَهُ زَعَمَ حَتَّی وَقَفَ فِی الْحَوْضِ فهَدَمَهُ بِرِجْلِهِ الصَّحِیحَهِ وَ شَرِبَ مِنْهُ وَ أَتْبَعَهُ حَمْزَهُ فَضَرَبَهُ فِی الْحَوْضِ فَقَتَلَهُ وَ اَلْمُشْرِکُونَ یَنْظُرُونَ ذَلِکَ عَلَی صُفُوفِهِمْ { 2) علی صفوفهم:أی علی حالتهم التی کانوا علیها. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ دَنَا النَّاسُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ فَخَرَجَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ وَ اَلْوَلِیدُ حَتَّی فَصَلُوا مِنَ الصَّفِّ ثُمَّ دَعَوْا إِلَی الْمُبَارَزَهِ فَخَرَجَ إِلَیْهِمْ فِتْیَانٌ ثَلاَثَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ هُمْ بَنُو عَفْرَاءَ مُعَاذٌ وَ مِعْوَذٌ وَ عَوْفٌ بَنُو الْحَارِثِ وَ یُقَالُ إِنَّ ثَالِثَهُمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ رَوَاحَهَ وَ الثَّابِتُ عِنْدَنَا أَنَّهُمْ بَنُو عَفْرَاءَ فَاسْتَحَی رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ ذَلِکَ وَ کَرِهَ أَنْ یَکُونَ أَوَّلَ قِتَالٍ لَقِیَ اَلْمُسْلِمُونَ فِیهِ اَلْمُشْرِکِینَ فِی اَلْأَنْصَارِ وَ أَحَبَّ أَنْ تَکُونَ الشَّوْکَهُ لِبَنِی عَمِّهِ وَ قَوْمِهِ فَأَمَرَهُمْ فَرَجَعُوا إِلَی مَصَافِّهِمْ وَ قَالَ لَهُمْ خَیْراً ثُمَّ نَادَی مُنَادِی اَلْمُشْرِکِینَ یَا مُحَمَّدُ أَخْرِجْ إِلَیْنَا الْأَکْفَاءَ مِنْ قَوْمِنَا فَقَالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا بَنِی هَاشِمٍ قُومُوا فَقَاتِلُوا بِحَقِّکُمْ الَّذِی بَعَثَ اللَّهُ بِهِ نَبِیَّکُمْ إِذْ جَاءُوا بِبَاطِلِهِمْ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللّهِ فَقَامَ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ فَمَشَوْا إِلَیْهِمْ فَقَالَ عُتْبَهُ تَکَلَّمُوا نَعْرِفْکُمْ وَ کَانَ عَلَیْهِمُ الْبَیْضُ فَأَنْکَرُوهُمْ فَإِنْ کُنْتُمْ أَکْفَاءَنَا قَاتَلْنَاکُمْ

{ 3) مغازی الواقدی 62،63. }

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی خِلاَفَ هَذِهِ الرِّوَایَهِ قَالَ إِنَّ بَنِی عَفْرَاءَ وَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ رَوَاحَهَ بَرَزُوا إِلَی عُتْبَهَ وَ شَیْبَهَ وَ اَلْوَلِیدِ فَقَالُوا لَهُمْ مَنْ أَنْتُمْ قَالُوا رَهْطٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَقَالُوا ارْجِعُوا فَمَا لَنَا بِکُمْ مِنْ حَاجَهٍ ثُمَّ نَادَی مُنَادِیهِمْ یَا مُحَمَّدُ

أَخْرِجْ إِلَیْنَا أَکْفَاءَنَا مِنْ قَوْمِنَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص قُمْ یَا فُلاَنُ قُمْ یَا فُلاَنُ قُمْ یَا فُلاَنُ

{ 1) سیره ابن هشام 2:265،و فیها:«قم یا عبیده بن الحارث،قم یا حمزه،قم یا علی». } .

قلت و هذه الروایه أشهر من روایه الواقدی و فی روایه الواقدی ما یؤکد صحه روایه محمّد بن إسحاق و هو قوله إن منادی المشرکین نادی یا محمد أخرج إلینا الأکفاء من قومنا فلو لم یکن قد کلمهم بنو عفراء و کلموهم و ردوهم لما نادی منادیهم بذلک و یدلّ علی ذلک قول بعض القرشیین لبعض الأنصار فی فخر فخر به علیه أنا من قوم لم یرض مشرکوهم أن یقتلوا مؤمنی قومک.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَقَالَ حَمْزَهُ أَنَا حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَدُ اللَّهِ وَ أَسَدُ رَسُولِهِ فَقَالَ عُتْبَهُ کُفْءٌ کَرِیمٌ وَ أَنَا أَسَدُ الْحَلْفَاءِ مَنْ هَذَانِ مَعَکَ قَالَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ وَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ الْمُطَّلِبِ فَقَالَ کُفْآنِ کَرِیمَانِ { 2) مغازی الواقدی 63. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالَ اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ حَدَّثَنِی أَبِی قَالَ لَمْ أَسْمَعْ لِعُتْبَهَ کَلِمَهً قَطُّ أَوْهَنَ مِنْ قَوْلِهِ أَنَا أَسَدُ الْحَلْفَاءِ یَعْنِی بِالْحَلْفَاءِ الْأَجَمَهَ.

قُلْتُ قَدْ رُوِیَ هَذِهِ الْکَلِمَهُ عَلَی صِیغَهٍ أُخْرَی وَ أَنَا أَسَدُ الْحَلْفَاءِ وَ رُوِیَ أَنَا أَسَدُ الأَحْلاَفِ.

قَالُوا فِی تَفْسِیرِهِمَا أَرَادَ أَنَا سَیِّدُ أَهْلِ اَلْحَلْفِ الْمُطَیَّبِینَ وَ کَانَ الَّذِینَ حَضَرُوهُ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ وَ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ بَنِی تَیْمٍ وَ بَنِی زُهْرَهَ وَ بَنِی الْحَارِثِ بْنِ فِهْرٍ خَمْسَ قَبَائِلَ وَ رَدَّ قَوْمٌ هَذَا التَّأْوِیلَ فَقَالُوا إِنَّ الْمُطَیَّبِینَ لَمْ یَکُنْ یُقَالُ لَهُمْ الْحَلْفَاءِ وَ لاَ الأَحْلاَفُ وَ إِنَّمَا ذَلِکَ لَقَبُ خُصُومِهِمْ وَ أَعْدَائِهِمْ الَّذِینَ وَقَعَ التَّحَالُفُ لِأَجْلِهِمْ وَ هُمْ بَنُو عَبْدِ الدَّارِ وَ بَنُو مَخْزُومٍ وَ بَنُو سَهْمٍ وَ بَنُو جُمَحٍ وَ بَنُو عَدِیِّ بْنِ کَعْبٍ خَمْسُ

قَبَائِلَ وَ قَالَ قَوْمٌ فِی تَفْسِیرِهِمَا إِنَّمَا عَنَی حِلْفَ الْفُضُولِ وَ کَانَ بَعْدَ حِلْفِ الْمُطَیَّبِینَ بِزَمَانٍ وَ شَهِدَ حِلْفَ الْفُضُولِ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ هُوَ صَغِیرٌ فِی دَارِ اِبْنِ جُدْعَانَ وَ کَانَ سَبَبُهُ أَنَّ رَجُلاً مِنَ اَلْیَمَنِ قَدِمَ مَکَّهَ بِمَتَاعٍ فَاشْتَرَاهُ اَلْعَاصُ بْنُ وَائِلٍ السَّهْمِیُّ وَ مَطَلَهُ بِالثَّمَنِ حَتَّی أَتْعَبَهُ فَقَامَ بِالْحَجَرِ وَ نَاشَدَ قُرَیْشاً ظُلاَمَتَهُ فَاجْتَمَعَ بَنُو هَاشِمٍ وَ بَنُو أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ بَنُو زُهْرَهَ وَ بَنُو تَمِیمٍ فِی دَارِ اِبْنِ جُدْعَانَ فَتَحَالَفُوا غَمَسُوا أَیْدِیَهُمْ فِی مَاءِ زَمْزَمَ بَعْدَ أَنْ غَسَلُوا بِهِ أَرْکَانَ اَلْبَیْتِ أَنْ یَنْصُرُوا کُلَّ مَظْلُومٍ بِمَکَّهَ وَ یَرُدُّوا عَلَیْهِ ظُلاَمَتَهُ وَ یَأْخُذُوا عَلَی یَدِ الظَّالِمِ وَ یَنْهَوْا عَنْ کُلِّ مُنْکَرٍ مَا بَلَّ بَحْرٌ صُوفَهً فَسُمِّیَ حِلْفَ الْفُضُولِ لِفَضْلِهِ وَ قَدْ ذَکَرَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَقَالَ شَهِدْتُهُ وَ مَا أُحِبُّ أَنَّ لِی بِهِ حُمْرَ النَّعَمِ وَ لاَ یَزِیدُهُ اَلْإِسْلاَمُ إِلاَّ شِدَّهً .

و هذا التفسیر أیضا غیر صحیح لأن بنی عبد الشمس لم یکونوا فی حلف الفضول فقد بان أن ما ذکره الواقدی أصح و أثبت.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ قَالَ عُتْبَهُ لاِبْنِهِ قُمْ یَا وَلِیدُ فَقَامَ اَلْوَلِیدُ وَ قَامَ إِلَیْهِ عَلِیٌّ وَ کَانَا أَصْغَرَ النَّفْرِ فَاخْتَلَفَا ضَرْبَتَیْنِ فَقَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ قَامَ عُتْبَهُ وَ قَامَ إِلَیْهِ حَمْزَهُ فَاخْتَلَفَا ضَرْبَتَیْنِ فَقَتَلَهُ حَمْزَهُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ ثُمَّ قَامَ شَیْبَهُ وَ قَامَ إِلَیْهِ عُبَیْدَهُ وَ هُوَ یَوْمَئِذٍ أَسَنَّ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَضَرَبَ شَیْبَهُ رِجْلَ عُبَیْدَهَ بِذُبَابِ السَّیْفِ فَأَصَابَ عَضَلَهَ سَاقِهِ فَقَطَعَهَا وَ کَرَّ حَمْزَهُ وَ عَلِیٌّ عَلَی شَیْبَهَ فَقَتَلاَهُ وَ احْتَمَلاَ عُبَیْدَهَ فَحَازَاهُ إِلَی الصَّفِّ وَ مُخُّ سَاقِهِ یَسِیلُ فَقَالَ عُبَیْدَهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ لَسْتُ شَهِیداً قَالَ بَلَی قَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ کَانَ أَبُو طَالِبٍ حَیّاً لَعَلِمَ أَنِّی أَحَقُّ بِمَا قَالَ حِینَ یَقُولُ کَذَبْتُمْ وَ بَیْتِ اللَّهِ نُخْلِی مُحَمَّداً

وَ نَزَلَتْ فِیهِمْ هَذِهِ الْآیَهُ هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِی رَبِّهِمْ

{ 1) دیوانه 110،و فیه:«نبزی محمّدا». }

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ أَنَّ عُتْبَهَ بَارَزَ عُبَیْدَهَ بْنَ الْحَارِثِ وَ أَنَّ شَیْبَهَ بَارَزَ حَمْزَهَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَقَتَلَ حَمْزَهُ شَیْبَهَ لَمْ یُمْهِلْهُ أَنْ قَتَلَهُ وَ لَمْ یُمْهِلْ عَلِیٌّ اَلْوَلِیدَ أَنْ قَتَلَهُ وَ اخْتَلَفَ عُبَیْدَهُ وَ عُتْبَهُ بَیْنَهُمَا ضَرْبَتَیْنِ کِلاَهُمَا أَثْبَتَ { 1) أثبته:جرحه. } صَاحِبَهُ وَ کَرَّ حَمْزَهُ وَ عَلِیٌّ ع عَلَی عُتْبَهَ بِأَسْیَافِهِمَا حَتَّی وَقَعَا عَلَیْهِ { 2) ابن هشام:«ذففا علیه». } وَ احْتَمَلاَ صَاحِبَهُمَا فَحَازَاهُ إِلَی الصَّفِّ

{ 3) سیره ابن هشام 2:265. } .

قُلْتُ

وَ هَذِهِ الرِّوَایَهُ تُوَافِقُ مَا یَذْکُرُهُ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع فِی کَلاَمِهِ إِذْ یَقُولُ لِمُعَاوِیَهَ

وَ عِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُ بِهِ أَخَاکَ وَ خَالَکَ وَ جَدَّکَ یَوْمَ بَدْرٍ .

وَ یَقُولُ فِی مَوْضِعٍ آخَرَ

قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِی أَخِیکَ وَ خَالِکَ وَ جَدِّکَ وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ .

وَ اخْتَارَ اَلْبَلاذُرِیِّ رِوَایَهَ اَلْوَاقِدِیِّ وَ قَالَ إِنَّ حَمْزَهَ قَتَلَ عُتْبَهَ وَ إِنَّ عَلِیّاً ع قَتَلَ اَلْوَلِیدَ وَ شَرِکَ فِی قَتْلِ شَیْبَهَ { 4) أنساب الأشراف 1:297. } .

و هذا هو المناسب لأحوالهم من طریق السن لأن شیبه أسن الثلاثه فجعل بإزاء عبیده و هو أسن الثلاثه و الولید أصغر الثلاثه سنا فجعل بإزاء علی ع و هو أصغر الثلاثه سنا و عتبه أوسطهم سنا فجعل بإزاء حمزه و هو أوسطهم سنا و أیضا فإن عتبه کان أمثل الثلاثه فمقتضی القیاس أن یکون قرنه أمثل الثلاثه و هو حمزه إذ ذاک لأن علیا ع لم یکن قد اشتهر أمره جدا و إنّما اشتهر الشهره التامه بعد بدر و لمن روی أن حمزه بارز شیبه و هی روایه ابن إسحاق أن ینتصر بشعر هند بنت عتبه ترثی أباها أ عینی جودا بدمع سرب

فإذا کانت قد قالت إن عتبه أباها أذاقه بنو هاشم و بنو المطلب حر أسیافهم فقد ثبت أن المبارز لعتبه إنّما هو عبیده لأنّه من بنی المطلب جرح عتبه فأثبته ثمّ ذفف { 1) ذفف علیه:أی أجهز. } علیه حمزه و علی ع

فَأَمَّا اَلشِّیعَهُ فَإِنَّهَا تَرْوِی أَنَّ حَمْزَهَ بَادَرَ عُتْبَهَ فَقَتَلَهُ وَ أَنْ اشْتَرَاکَ عَلِیٍّ وَ حَمْزَهَ إِنَّمَا هُوَ فِی دَمِ شَیْبَهَ بَعْدَ أَنْ جَرَحَهُ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ هَکَذَا ذَکَرَ مُحَمَّدُ بْنُ النُّعْمَانِ فِی کِتَابِ اَلْإِرْشَادِ . و هو خلاف ما تنطق به کتب أمیر المؤمنین ع إلی معاویه و الأمر عندی مشتبه فی هذا الموضع.

و

رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ النُّعْمَانِ عَنْ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع أَنَّهُ کَانَ یَذْکُرُ یَوْمَ بَدْرٍ وَ یَقُولُ أَخْتَلِفُ أَنَا وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُتْبَهَ ضَرْبَتَیْنِ فَأَخْطَأَتْنِی ضَرَبْتُهُ وَ أَضْرِبُهُ فَاتَّقَانِی بِیَدِهِ الْیُسْرَی فَأَبَانَهَا السَّیْفُ فَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی وَمِیضِ خَاتَمٍ فِی شِمَالِهِ ثُمَّ ضَرَبْتُهُ أُخْرَی فَصَرَعْتُهُ وَ سَلَبْتُهُ فَرَأَیْتُ بِهِ الرَّدْعَ { 2) الردع:«الزعفران». } مِنْ خَلُوقٍ فَعَلِمْتُ أَنَّهُ قَرِیبُ عَهْدٍ بِعُرْسٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ حِینَ دَعَا إِلَی الْبِرَازِ قَامَ إِلَیْهِ ابْنُهُ أَبُو حُذَیْفَهَ بْنُ عُتْبَهَ یُبَارِزُهُ فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص اجْلِسْ فَلَمَّا قَامَ إِلَیْهِ النَّفَرُ أَعَانَ أَبُو حُذَیْفَهَ عَلَی أَبِیهِ عُتْبَهَ بِضَرْبَهٍ

{ 3) مغازی الواقدی 64. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَخْبَرَنِی اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ عَنْ أَبِیهِ قَالَ شَیْبَهُ أَکْبَرُ مِنْ عَتَبَهِ بِثَلاَثِ سِنِینَ وَ حَمْزَهَ أَسَنَّ مِنْ اَلنَّبِیِّ ص بِأَرْبَعِ سِنِینَ وَ اَلْعَبَّاسِ أَسَنُّ مِنَ اَلنَّبِیِّ ص بِثَلاَثِ سِنِینَ

{ 4) مغازی الواقدی 65؛و الخبر هنا أوفی و أشمل. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ اسْتَفْتَحَ أَبُو جَهْلٍ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَقْطَعَنَا لِلرَّحِمِ وَ آتَانَا بِمَا لاَ یَعْلَمُ فَأَحِنْهُ الْغَدَاهَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ { 5) سوره الأنفال 19،و الخبر فی الواقدی 65،و تاریخ الطبریّ 2:441(طبعه المعارف). } الْآیَهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی عُرْوَهُ عَنْ عَائِشَهَ أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص جَعَلَ شِعَارَ اَلْمُهَاجِرِینَ یَوْمَ بَدْرٍ یَا بَنِی عَبْدِ الرَّحْمَنِ وَ شِعَارَ اَلْخَزْرَجِ یَا بَنِی عَبْدِ اللَّهِ وَ شِعَارَ اَلْأَوْسِ یَا بَنِی عَبْدِ اللَّهِ .

قَالَ وَ رَوَی زَیْدُ بْنُ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ع أَنَّ شِعَارَ رَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ یَا مَنْصُورُ أَمِتْ

{ 1) مغازی الواقدی 66. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ نَهَی رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْ قَتْلِ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ وَ کَانَ قَدْ لَبِسَ السِّلاَحَ بِمَکَّهَ یَوْماً قَبْلَ اَلْهِجْرَهِ فِی بَعْضِ مَا کَانَ یَنَالُ اَلنَّبِیَّ ص مِنَ الْأَذَی وَ قَالَ لاَ یَعْرِضُ الْیَوْمَ أَحَدٌ لِمُحَمَّدٍ بِأَذًی إِلاَّ وَضَعْتُ فِیهِ السِّلاَحَ فَشَکَرَ ذَلِکَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص قَالَ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ فَلَحِقْتُهُ یَوْمَ بَدْرٍ فَقُلْتُ لَهُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَدْ نَهَی عَنْ قَتْلِکَ إِنْ أَعْطَیْتَ بِیَدِکَ قَالَ وَ مَا تُرِیدُ إِلَیَّ إِنْ کَانَ قَدْ نَهَی عَنْ قَتْلِی فَقَدْ کُنْتَ أَبْلَیْتَهُ ذَلِکَ فَأَمَّا أَنْ أُعْطِیَ بِیَدِی فَوَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی لَقَدْ عَلِمَتْ نِسْوَهٌ بِمَکَّهَ أَنِّی لاَ أُعْطِی بِیَدِی وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّکَ لاَ تَدَعُنِی فَافْعَلْ الَّذِی تُرِیدُ فَرَمَاهُ أَبُو دَاوُدَ بِسَهْمٍ وَ قَالَ اللَّهُمَّ سَهْمُکَ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ عَبْدُکَ فَضَعْهُ فِی مَقْتَلِهِ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ دَارِعٌ فَفَتَقَ السَّهْمُ الدِّرْعَ فَقَتَلَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ اَلْمُجَذَّرَ بْنَ ذِیَادٍ قَتَلَ أَبَا الْبَخْتَرِیِّ وَ لاَ یَعْرِفُهُ وَ قَالَ اَلْمُجَذَّرُ فِی ذَلِکَ شِعْراً عَرَفَ مِنْهُ أَنَّهُ قَاتِلُهُ { 2) مغازی الواقدی 75. }

وَ فِی رِوَایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص نَهَی یَوْمَ بَدْرٍ عَنْ قَتْلِ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ وَ اسْمُهُ اَلْوَلِیدُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی لِأَنَّهُ کَانَ أَکَفَّ

النَّاسِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص بِمَکَّهَ کَانَ لاَ یُؤْذِیهِ وَ لاَ یَبْلُغُهُ عَنْهُ شَیْءٌ یَکْرَهُهُ وَ کَانَ فِیمَنْ قَامَ فِی نَقْضِ الصَّحِیفَهِ الَّتِی کَتَبَتْهَا قُرَیْشٌ عَلَی بَنِی هَاشِمٍ فَلَقِیَهُ اَلْمُجَذَّرُ بْنُ ذِیَادٍ الْبَلَوِیُّ حَلِیفُ اَلْأَنْصَارِ فَقَالَ لَهُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص نَهَانَا عَنْ قَتْلِکَ وَ مَعَ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ زَمِیلٌ لَهُ خَرَجَ مَعَهُ مِنْ مَکَّهَ یُقَالُ لَهُ جُنَادَهُ بْنُ مَلِیحَهَ فَقَالَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ زَمِیلِی قَالَ اَلْمُجَذَّرُ وَ اللَّهِ مَا نَحْنُ بِتَارِکِی زَمِیلِکَ مَا نَهَانَا رَسُولُ اللَّهِ ص إِلاَّ عَنْکَ وَحْدَکَ { 1) ابن هشام:«ما أمرنا رسول اللّه إلاّ بک وحدک». } قَالَ إِذاً وَ اللَّهِ لَأَمُوتَنَّ أَنَا وَ هُوَ جَمِیعاً لاَ تَتَحَدَّثُ عَنِّی نِسَاءُ أَهْلِ مَکَّهَ أَنِّی تَرَکْتُ زَمِیلِی حِرْصاً عَلَی الْحَیَاهِ فَنَاَزَلَهُ اَلْمُجَذَّرُ وَ ارْتَجَزَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ { 2) ابن هشام:«فقال أبو البختری حین نازله المجذّر،و أبی إلاّ القتال». } فَقَالَ لَنْ یُسْلِمَ ابْنُ حُرَّهَ زَمِیلَهُ حَتَّی یَمُوتَ أَوْ یَرَی سَبِیلَهُ.

ثُمَّ اقْتَتَلاَ فَقَتَلَهُ اَلْمُجَذَّرُ وَ جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرَهُ وَ قَالَ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ لَقَدْ جَهَدْتُ أَنْ یَسْتَأْسِرَ فَآتِیَکَ بِهِ فَأَبَی إِلاَّ الْقِتَالَ فَقَاتَلْتُهُ { 3) ابن هشام:«إلا أن یقاتلنی». } فَقَتَلْتُهُ

{ 4) الخبر فی سیره ابن هشام 2:270،271. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ نَهَی اَلنَّبِیُّ ص عَنْ قَتْلِ اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلٍ وَ قَالَ ائْسِرُوهُ وَ لاَ تَقْتُلُوهُ وَ کَانَ کَارِهاً لِلْخُرُوجِ إِلَی بَدْرٍ فَلَقِیَهُ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ فَقَتَلَهُ وَ لاَ یَعْرِفُهُ فَبَلَغَ اَلنَّبِیَّ ص ذَلِکَ فَقَالَ لَوْ وَجَدْتُهُ قَبْلَ أَنْ یُقْتَلَ لَتَرَکْتُهُ لِنِسَائِهِ وَ نَهَی عَنْ قَتْلِ زَمْعَهَ بْنِ الْأَسْوَدِ فَقَتَلَهُ ثَابِتُ بْنُ الْجَذَعِ وَ لاَ یَعْرِفُهُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ ارْتَجَزَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَالَ أَنَا عَدِیٌّ وَ اَلسَّحْلُ أَمْشِی بِهَا مَشْیَ الْفَحْلِ.

یَعْنِی دِرْعَهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَنْ عَدِیٌّ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الْقَوْمِ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ وَ مَا ذَا قَالَ ابْنُ فُلاَنٍ قَالَ لَسْتَ أَنْتَ عَدِیّاً فَقَالَ عَدِیُّ بْنُ أَبِی

الزَّغْبَاءِ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ عَدِیٌّ قَالَ وَ مَا ذَا { 1) من مغازی الواقدی. } قَالَ وَ اَلسَّحْلُ أَمْشِی بِهَا مَشْیَ الْفَحْلِ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص وَ مَا اَلسَّحْلُ قَالَ دِرْعِی فَقَالَ ص نِعْمَ اَلْعَدِیُّ عَدِیُّ بْنُ أَبِی الزَّغْبَاءِ

{ 2) مغازی الواقدی 76. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ قَالَ بِمَکَّهَ حِینَ هَاجَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی اَلْمَدِینَهِ یَا رَاکِبَ النَّاقَهِ الْقَصْوَاءِ هَاجَرَنَا

فَبَلَغَ قَوْلُهُ اَلنَّبِیَّ ص فَقَالَ اللَّهُمَّ أَکِبَّهُ لِمَنْخِرِهِ وَ اصْرَعْهُ فَجَمَحَ بِهِ فَرَسُهُ یَوْمَ بَدْرٍ بَعْدَ أَنْ وَلَّی النَّاسُ فَأَخَذَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَلَمَهَ الْعَجْلاَنِیُّ أَسِیراً وَ أَمَرَ اَلنَّبِیُّ ص عَاصِمَ بْنَ أَبِی الْأَقْلَحِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ صَبْراً

{ 3) مغازی الواقدی 76،77. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ یُحَدِّثُ یَقُولُ إِنِّی لَأَجْمَعُ أَدْرَاعاً یَوْمَ بَدْرٍ بَعْدَ أَنْ وَلَّی النَّاسُ فَإِذَا أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ کَانَ لِی صَدِیقاً فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ وَ کَانَ اسْمِی عَبْدَ عَمْرٍو فَلَمَّا جَاءَ اَلْإِسْلاَمُ تَسَمَّیْتُ عَبْدَ الرَّحْمَنِ فَکَانَ یَلْقَانِی بِمَکَّهَ فَیَقُولُ یَا عَبْدَ عَمْرٍو فَلاَ أُجِیبُهُ فَیَقُولُ إِنِّی لاَ أَقُولُ لَکَ عَبْدَ الرَّحْمَنِ إِنَّ مُسَیْلَمَهَ بِالْیَمَامَهِ { 4) الواقدی«یتسمی». } تَسَمَّی بِالرَّحْمَنِ فَأَنَا لاَ أَدْعُوکَ إِلَیْهِ فَکَانَ یَدْعُونِی عَبْدَ الْإِلَهِ فَلَمَّا کَانَ یَوْمُ بَدْرٍ رَأَیْتُهُ وَ کَأَنَّهُ جَمَلٌ یُسَاقُ وَ مَعَهُ ابْنُهُ عَلِیٌّ فَنَادَانِی یَا عَبْدَ عَمْرٍو فَأَبَیْتُ أَنْ أُجِیبَهُ فَنَادَانِی یَا عَبْدَ الْإِلَهِ فَأَجَبْتُهُ فَقَالَ أَ مَا لَکُمْ حَاجَهٌ فِی اللَّبَنِ نَحْنُ خَیْرٌ لَکَ مِنْ أَدْرُعِکَ هَذِهِ فَقُلْتُ امْضِیَا فَجَعَلْتُ أَسُوقُهُمَا أَمَامِی وَ قَدْ رَأَی أُمَیَّهُ أَنَّهُ قَدْ أَمِنَ بَعْضَ الْأَمْنِ فَقَالَ لِی أُمَیَّهُ رَأَیْتُ رَجُلاً فِیکُمْ الْیَوْمَ مُعَلَّماً فِی صَدْرِهِ بِرِیشَهِ نَعَامَهٍ مَنْ هُوَ فَقُلْتُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ

فَقَالَ ذَاکَ الَّذِی فَعَلَ بِنَا الْأَفَاعِیلَ ثُمَّ قَالَ فَمَنْ رَجُلٌ دَحْدَاحٌ قَصِیرٌ مُعَلَّمٌ بِعِصَابَهٍ حَمْرَاءَ قُلْتُ ذَاکَ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ یُقَالُ لَهُ سِمَاکُ بْنُ خَرَشَهَ قَالَ وَ بِذَاکَ أَیْضاً یَا عَبْدَ الْإِلَهِ صِرْنَا الْیَوْمَ جُزُراً لَکُمْ قَالَ فَبَیْنَا هُوَ مَعِی أُزْجِیهِ { 1) أزجیه:أسوقه. } أَمَامِی وَ مَعَهُ ابْنُهُ إِذْ بَصُرَ بِهِ بِلاَلٌ وَ هُوَ یَعْجِنُ عَجِیناً لَهُ فَتَرَکَ الْعَجِینَ وَ جَعَلَ یَفْتِلُ یَدَیْهِ مِنْهُ فَتَلاَ ذَرِیعاً وَ هُوَ یُنَادِی یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ رَأْسُ الْکُفْرِ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ قَالَ لِأَنَّهُ کَانَ یُعَذِّبُهُ بِمَکَّهَ فَأَقْبَلَتِ اَلْأَنْصَارُ کَأَنَّهُمْ عُوَّذٌ حَنَّتْ إِلَی أَوْلاَدِهَا حَتَّی طَرَحُوا أُمَیَّهَ عَلَی ظَهْرِهِ وَ اضْطَجَعْتُ عَلَیْهِ أَحْمِیهِ مِنْهُمْ فَأَقْبَلَ اَلْخَبَّابُ بْنُ الْمُنْذِرِ فَأَدْخَلَ سَیْفَهُ فَاقْتَطَعَ أَرْنَبَهَ أَنْفِهِ فَلَمَّا فَقَدَ أُمَیَّهُ أَنْفَهُ قَالَ لِی إِیهاً عَنْکَ أَیْ خَلِّ بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ فَذَکَرْتُ قَوْلَ حَسَّانَ أَوْ عَنْ ذَلِکَ الْأَنْفِ جَادِعٌ.

قَالَ وَ یَقْبَلُ إِلَیْهِ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ فَضَرَبَهُ حَتَّی قَتَلَهُ وَ قَدْ کَانَ أُمَیَّهُ ضَرَبَ خُبَیْبَ بْنَ یَسَافٍ حَتَّی قَطَعَ یَدَهُ مِنَ الْمَنْکِبِ فَأَعَادَهَا اَلنَّبِیُّ ص فَالْتَحَمَتْ وَ اسْتَوَتْ فَتَزَوَّجَ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافَ بَعْدَ ذَلِکَ ابْنَهَ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ فَرَأَتْ تِلْکَ الضَّرْبَهَ فَقَالَتْ لاَ یَشِلُّ اللَّهُ یَدَ رَجُلٍ فَعَلَ هَذَا فَقَالَ خُبَیْبٌ وَ أَنَا وَ اللَّهِ قَدْ أَوْرَدْتُهُ شُعُوبَ فَکَانَ خُبَیْبٌ یُحَدِّثُ یَقُولُ فَأَضْرِبُهُ فَوْقَ الْعَاتِقِ فَأَقْطَعُ عَاتِقَهُ حَتَّی بَلَغْتُ مُؤْتَزَرَهُ وَ عَلَیْهِ الدِّرْعُ وَ أَنَا أَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ یِسَافَ وَ أَخَذْتُ سِلاَحَهُ وَ دِرْعَهُ وَ أَقْبَلَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ فَتَعَرَّضَ لَهُ اَلْخَبَّابُ فَقَطَعَ رِجْلَهُ فَصَاحَ صَیْحَهً مَا سُمِعَ مِثْلُهَا قَطُّ وَ لَقِیَهُ عَمَّارٌ فَضَرَبَهُ ضَرْبَهً فَقَتَلَهُ وَ یُقَالُ إِنَّ عَمَّاراً لاَقَاهُ قَبْلَ ضَرْبَهِ اَلْخَبَّابِ فَاخْتَلَفَا ضَرَبَاتٍ فَقَتَلَهُ عَمَّارٌ وَ الْأُولَی أَثْبَتُ أَنَّهُ ضَرَبَهُ بَعْدَ أَنْ قُطِعَتْ رِجْلُهُ { 2) مغازی الواقدی 77،78. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ سَمِعْنَا فِی قَتْلِ أُمَیَّهَ غَیْرَ ذَلِکَ حَدَّثَنِی عُبَیْدُ بْنُ یَحْیَی عَنْ مُعَاذِ بْنِ

رِفَاعَهَ عَنْ أَبِیهِ قَالَ لَمَّا کَانَ یَوْمُ بَدْرٍ وَ أَحْدَقْنَا بِأُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ کَانَ لَهُ فِیهِمْ شَأْنٌ وَ مَعِی رُمْحِی وَ مَعَهُ رُمْحُهُ فَتَطَاعَنَّا حَتَّی سَقَطَتْ أَزِجَّتُهَا ثُمَّ صِرْنَا إِلَی السَّیْفَیْنِ فَتَضَارَبْنَا بِهِمَا حَتَّی انْثَلَمَا ثُمَّ بَصُرْتُ بِفَتْقٍ فِی دِرْعِهِ تَحْتَ إِبْطِهِ فَحَشَشْتُ السَّیْفَ فِیهِ حَتَّی قَتَلْتُهُ وَ خَرَجَ السَّیْفُ عَلَیْهِ الْوَدَکُ { 1) مغازی الواقدی 78،79. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ سَمِعْنَا وَجْهاً آخَرَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ قُدَامَهَ بْنُ مُوسَی عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَائِشَهَ بِنْتِ قُدَامَهَ قَالَتْ قَالَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ یَوْماً یَا قُدَامَ لِقُدَامَهَ بْنِ مَظْعُونٍ أَنْتَ الْمُشْلِی { 2) المشلی:المحرض. } بِأَبِی یَوْمَ بَدْرٍ النَّاسِ فَقَالَ قُدَامَهُ لاَ وَ اللَّهِ مَا فَعَلْتُ وَ لَوْ فَعَلْتُ مَا اعْتَذَرْتُ مِنْ قَتْلِ مُشْرِکٍ قَالَ صَفْوَانُ فَمَنْ یَا قُدَامَ الْمُشْلِی بِهِ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَ رَأَیْتُ فِتْیَهً مِنَ اَلْأَنْصَارِ أَقْبَلُوا إِلَیْهِ فِیهِمْ مَعْمَرُ بْنُ خُبَیْبِ بْنِ عُبَیْدٍ الْحَارِثِ یَرْفَعُ سَیْفَهُ وَ یَضَعُهُ فِیهِ فَقَالَ صَفْوَانُ أَبُو قِرْدٍ وَ کَانَ مَعْمَرٌ رَجُلاً دَمِیماً فَسَمِعَ بِذَلِکَ اَلْحَارِثُ بْنُ حَاطِبٍ فَغَضِبَ لَهُ فَدَخَلَ عَلَی أُمِّ صَفْوَانَ فَقَالَ مَا یَدَعُنَا صَفْوَانُ مِنَ الْأَذَی فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ وَ اَلْإِسْلاَمِ قَالَتْ وَ مَا ذَاکَ فَأَخْبَرَهَا بِمَقَالَهِ صَفْوَانَ لِمَعْمَرٍ حِینَ قَالَ أَبُو قِرْدٍ فَقَالَتْ أُمُّ صَفْوَانَ یَا صَفْوَانُ أَ تَنْتَقِصُ مَعْمَرَ بْنَ خُبَیْبٍ مِنْ أَهْلِ بَدْرٍ وَ اللَّهِ لاَ أَقْبَلُ لَکَ کَرَامَهً سَنَهً قَالَ صَفْوَانُ یَا أُمَّهْ لاَ أَعُودُ وَ اللَّهِ أَبَداً تَکَلَّمْتُ بِکَلِمَهٍ لَمْ أَلْقَ لَهَا بَالاً { 3) مغازی الواقدی 79. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ قُدَامَهَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَائِشَهَ بِنْتِ قُدَامَهَ قَالَتْ قِیلَ لِأُمِّ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ نَظَرَتْ إِلَی اَلْخَبَّابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بِمَکَّهَ هَذَا الَّذِی قَطَعَ رِجْلَ عَلِیِّ بْنِ أُمَیَّهَ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَتْ دَعُونَا عَنْ ذِکْرِ مَنْ قُتِلَ عَلَی اَلشِّرْکِ قَدْ أَهَانَ اللَّهُ عَلِیّاً بِضَرْبَهِ اَلْخَبَّابِ بْنِ الْمُنْذِرِ وَ أَکْرَمَ اللَّهُ اَلْخَبَّابَ بِضَرْبَتِهِ عَلِیّاً وَ لَقَدْ کَانَ عَلَی اَلْإِسْلاَمِ حِینَ خَرَجَ مِنْ هَاهُنَا فَقُتِلَ عَلَی غَیْرِ ذَلِکَ { 4) مغازی الواقدی 79،80،و انظر سیره ابن هشام 2:272،273. } .

فَأَمَّا مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَإِنَّهُ قَالَ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ أَخَذْتُ بِیَدِ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ یَدِ ابْنِهِ عَلِیِّ بْنِ أُمَیَّهَ أَسِیرَیْنِ یَوْمَ بَدْرٍ فَبَیْنَا أَنَا أَمْشِی بَیْنَهُمَا رَآنَا بِلاَلٌ وَ کَانَ أُمَیَّهُ هُوَ الَّذِی یُعَذِّبُ بِلاَلاً بِمَکَّهَ یُخْرِجُهُ إِلَی رَمْضَاءِ { 1) الرمضاء:الرمل الشدید الحراره من الشمس. } مَکَّهَ إِذَا حَمِیَتْ فَیُضْجِعُهُ عَلَی ظَهْرِهِ ثُمَّ یَأْمُرُهُ بِالصَّخْرَهِ الْعَظِیمَهِ فَتُوضَعُ بِحَرَارَتِهَا عَلَی صَدْرِهِ وَ یَقُولُ لَهُ لاَ تَزَالُ هَکَذَا أَوْ تُفَارِقَ دِینَ مُحَمَّدٍ فَیَقُولُ بِلاَلٌ أَحَدٌ أَحَدٌ لاَ یَزِیدُهُ عَلَی ذَلِکَ فَلَمَّا رَآهُ صَاحَ رَأْسُ الْکُفْرِ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ فَقُلْتُ أَیْ بِلاَلُ أَسِیرِی فَقَالَ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا فَقُلْتُ اسْتَمِعْ یَا ابْنَ السَّوْدَاءِ قَالَ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا ثُمَّ صَرَخَ بِأَعْلَی صَوْتِهِ یَا أَنْصَارَ اللَّهِ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ رَأْسُ الْکُفْرِ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا فَأَحَاطُوا بِنَا حَتَّی جَعَلُونَا فِی مِثْلِ الْمَسَکَهِ { 2) المسکه:السوار. } وَ أَنَا أَذُبُّ عَنْهُ { 3-3) ابن هشام:«فأخلف رجل السیف فضرب رجل ابنا فوقع و صاح أمیّه صیحه عظیمه ما سمعت بمثلها قط». } وَ یَحْذِفُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ عَلِیّاً ابْنَهُ بِالسَّیْفِ فَأَصَابَ رِجْلَهُ فَوَقَعَ وَ صَاحَ أُمَیَّهُ صَیْحَهً مَا سَمِعْتُ مِثْلَهَا قَطُّ { 3-3) ابن هشام:«فأخلف رجل السیف فضرب رجل ابنا فوقع و صاح أمیّه صیحه عظیمه ما سمعت بمثلها قط». } فَخَلَّیْتُ عَنْهُ وَ قُلْتُ انْجُ بِنَفْسِکَ وَ لاَ نَجَاءَ بِهِ فَوَ اللَّهِ مَا أُغْنِی عَنْکَ شَیْئاً قَالَ فَهَبَرُوهُمَا { 5) سیره ابن هشام 2:272،273. } بِأَسْیَافِهِمْ حَتَّی فَرَغُوا مِنْهُمَا قَالَ فَکَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ یَقُولُ رَحِمَ اللَّهُ بِلاَلاً أَذْهَبَ أَدْرُعِی وَ فَجَّعَنِی بِأَسِیرِی { } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ یُحَدِّثُ فَیَقُولُ لَمَّا کَانَ یَوْمَئِذٍ لَقِیتُ عُبَیْدَهَ بْنَ سَعْدِ بْنِ الْعَاصِ عَلَی فَرَسٍ عَلَیْهِ لَأْمَهٌ کَامِلَهٌ لاَ یُرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَاهُ وَ هُوَ یَقُولُ وَ کَانَتْ لَهُ صَبِیَّهٌ صَغِیرَهٌ یَحْمِلُهَا وَ کَانَ لَهَا بُطَیْنٌ وَ کَانَتْ مُقْسِمَهً أَنَا أَبُو ذَاتِ الْکَرِشِ أَنَا أَبُو ذَاتِ

الْکَرِشِ قَالَ وَ فِی یَدِی عَنَزَهٌ { 1) العنزه:شبیه العکازه،أطول من العصا و أقصر من الرمح،لها زج من أسفلها. } فَأَطْعَنُ بِهَا فِی عَیْنِهِ وَ وَقَعَ وَ أَطَؤُهُ بِرِجْلِی عَلَی خَدِّهِ حَتَّی أَخْرَجْتُ الْعَنَزَهَ مُتَعَقِّفَهً وَ أَخْرَجْتُ حَدَقَتَهُ وَ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ ص تِلْکَ الْعَنَزَهَ فَکَانَتْ تُحْمَلُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ صَارَتْ تُحْمَلُ بَیْنَ یَدَیْ أَبِی بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ عُثْمَانَ { 2) مغازی الواقدی 80. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ عَاصِمُ بْنُ أَبِی عَوْفِ بْنِ صُبَیْرَهَ السَّهْمِیُّ لَمَّا جَالَ النَّاسُ وَ اخْتَلَطُوا وَ کَأَنَّهُ ذِئْبٌ وَ هُوَ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ عَلَیْکُمْ بِالْقَاطِعِ مُفَرِّقِ الْجَمَاعَهِ الْآتِی بِمَا لاَ یَعْرِفُ مُحَمَّدٌ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا وَ یَعْتَرِضُهُ أَبُو دُجَانَهَ فَاخْتَلَفَا ضَرْبَتَیْنِ وَ یَضْرِبُهُ أَبُو دُجَانَهَ فَقَتَلَهُ وَ وَقَفَ عَلَی سَلَبِهِ یَسْلُبُهُ فَمَرَّ بِهِ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فَقَالَ دَعْ سَلَبَهُ حَتَّی یَجْهَضَ { 3) ا و الواقدی:نجهض». } الْعَدُوُّ وَ أَنَا أَشْهَدُ لَکَ بِهِ { 4) مغازی الواقدی 81. } قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقْبِلُ مَعْبَدُ بْنُ وَهْبٍ أَحَدُ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فَضَرَبَ أَبَا دُجَانَهَ ضَرْبَهً بَرَکَ مِنْهَا أَبُو دُجَانَهَ کَمَا یَبْرُکُ الْجَمَلُ ثُمَّ انْتَهَضَ وَ أَقْبَلَ عَلَی مَعْبَدٍ فَضَرَبَهُ ضَرَبَاتٍ لَمْ یَصْنَعْ سَیْفُهُ شَیْئاً حَتَّی یَقَعَ مَعْبَدٌ بِحُفْرَهٍ أَمَامَهُ لاَ یَرَاهَا وَ نَزَلَ أَبُو دُجَانَهَ عَلَیْهِ فَذَبَحَهُ ذَبْحاً وَ أَخَذَ سَلَبَهُ { 5) مغازی الواقدی 80،81. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا کَانَ یَوْمَئِذٍ وَ رَأَتْ بَنُو مَخْزُومٍ مَقْتَلَ مَنْ قُتِلَ قَالَتْ أَبُو الْحَکَمِ لاَ یَخْلُصُ إِلَیْهِ فَإِنَّ ابْنَیْ رَبِیعَهَ عَجِلاَ وَ بَطِرَا وَ لَمْ تُحَامِ عَنْهُمَا { 6) کذا فی ا،و فی ب و الواقدی:«علیهما». } عَشِیرَتُهُمَا فَاجْتَمَعَتْ بَنُو مَخْزُومٍ فَأَحْدَقُوا بِهِ فَجَعَلُوهُ فِی { 7) من الواقدی. } مِثْلِ الْحَرْجَهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یُلْبِسُوا لَأْمَهَ أَبِی جَهْلٍ رَجُلاً مِنْهُمْ فَأَلْبَسُوهَا عَبْدَ اللَّهِ بْنَ الْمُنْذِرِ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ فَصَمَدَ لَهُ عَلِیٌّ ع فَقَتَلَهُ وَ هُوَ یَرَاهُ أَبَا جَهْلٍ وَ مَضَی عَنْهُ وَ هُوَ یَقُولُ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ ثُمَّ أَلْبَسُوهَا أَبَا قَیْسِ بْنِ

الْفَاکِهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ فَصَمَدَ لَهُ حَمْزَهُ وَ هُوَ یَرَاهُ أَبَا جَهْلٍ فَضَرَبَهُ فَقَتَلَهُ وَ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ ثُمَّ أَلْبَسُوهَا حَرْمَلَهَ بْنَ عَمْرٍو فَصَمَدَ لَهُ عَلِیٌّ ع فَقَتَلَهُ ثُمَّ أَرَادُوا أَنْ یَلْبَسُوهَا خَالِدَ بْنَ الْأَعْلَمِ فَأَبَی أَنْ یَلْبَسَهَا قَالَ مُعَاذُ بْنُ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ فَنَظَرْتُ یَوْمَئِذٍ إِلَی أَبِی جَهْلٍ فِی مِثْلِ الْحَرْجَهِ وَ هُمْ یَقُولُونَ أَبُو الْحَکَمِ لاَ یَخْلُصُ إِلَیْهِ فَعَرَفْتُ أَنَّهُ هُوَ فَقُلْتُ وَ اللَّهِ لَأَمُوتَنَّ دُونَهُ الْیَوْمَ أَوْ لَأَخْلِصَنَّ إِلَیْهِ فَصَمَدْتُ لَهُ حَتَّی إِذَا أَمْکَنَتْنِی مِنْهُ غِرَّهٌ حَمَلْتُ عَلَیْهِ فَضَرَبْتُهُ ضَرْبَهً طَرَحْتُ رِجْلَهُ مِنَ السَّاقِ فَشَبَّهْتُهَا النَّوَاهَ تَنْزُو مِنْ تَحْتِ الْمَرَاضِخِ فَأَقْبَلَ ابْنُهُ عِکْرِمَهُ عَلَیَّ فَضَرَبَنِی عَلَی عَاتِقِی فَطَرَحَ یَدِی مِنَ الْعَاتِقِ إِلاَّ أَنَّهُ بَقِیَتْ جِلْدَهٌ فَذَهَبْتُ أَسْحَبُ یَدِی بِتِلْکَ الْجِلْدَهِ خَلْفِی فَلَمَّا آذَتْنِی وَضَعْتُ عَلَیْهَا رِجْلِی ثُمَّ تَمَطَّیْتُ عَلَیْهَا فَقَطَعْتُهَا ثُمَّ لاَقَیْتُ عِکْرِمَهَ وَ هُوَ یَلُوذُ کُلَّ مَلاَذٍ وَ لَوْ کَانَتْ یَدِی مَعِی لَرَجَوْتُ یَوْمَئِذٍ أَنْ أُصِیبَهُ وَ مَاتَ مُعَاذٌ فِی زَمَنِ عُثْمَانَ { 1) مغازی الواقدی 81. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرُوِیَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص نَفَلَ مُعَاذَ بْنَ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ سَیْفَ أَبِی جَهْلٍ وَ أَنَّهُ عِنْدَ آلِ مُعَاذِ بْنِ عَمْرٍو الْیَوْمَ وَ بِهِ فُلٌّ بَعْدَ أَنْ أَرْسَلَ اَلنَّبِیُّ ص إِلَی عِکْرِمَهَ بْنِ أَبِی جَهْلٍ یَسْأَلُهُ مَنْ قَتَلَ أَبَاکَ قَالَ الَّذِی قُطِعَتْ یَدُهُ فَدَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ ص سَیْفَهُ إِلَی مُعَاذِ بْنِ عَمْرِو لِأَنَّ عِکْرِمَهَ بْنَ أَبِی جَهْلٍ قَطَعَ یَدَهُ یَوْمَ بَدْرٍ { 2) مغازی الواقدی 81،82. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَا کَانَ بَنُو الْمُغِیرَهِ یَشْکُونَ أَنَّ سَیْفَ أَبِی الْحَکَمِ صَارَ إِلَی مُعَاذِ بْنِ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ وَ أَنَّهُ قَاتِلُهُ یَوْمَ بَدْرٍ { 2) مغازی الواقدی 81،82. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ سَمِعْتُ فِی قَتْلِهِ وَ أَخْذِ سَلَبِهِ غَیْرَ هَذَا حَدَّثَنِی عَبْدُ الْحَمِیدِ بْنُ جَعْفَرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْحَکَمِ بْنِ ثَوْبَانَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ قَالَ عَبَّأَنَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِلَیْلٍ فَأَصْبَحْنَا وَ نَحْنُ عَلَی صُفُوفِنَا فَإِذَا بِغُلاَمَیْنِ لَیْسَ مِنْهُمَا وَاحِدٌ إِلاَّ قَدْ

رُبِطَتْ حَمَائِلُ سَیْفِهِ فِی عُنُقِهِ لِصِغَرِهِ فَالْتَفَتَ إِلَیَّ أَحَدُهُمَا فَقَالَ یَا عَمِّ أَیُّهُمْ أَبُو جَهْلٍ قَالَ قُلْتُ وَ مَا تَصْنَعُ بِهِ یَا ابْنَ أَخِی قَالَ بَلَغَنِی أَنَّهُ یَسُبُّ رَسُولَ اللَّهِ ص فَحَلَفْتُ لَئِنْ رَأَیْتُهُ لَأَقْتُلَنَّهُ أَوْ لَأَمُوتَنَّ دُونَهُ فَأَشَرْتُ إِلَیْهِ فَالْتَفَتَ إِلَیَّ الْآخَرُ وَ قَالَ لِی مِثْلَ ذَلِکَ فَأَشَرْتُ لَهُ إِلَیْهِ وَ قُلْتُ لَهُ مَنْ أَنْتُمَا قَالاَ ابْنَا اَلْحَارِثِ قَالَ فَجَعَلاَ لاَ یَطْرِفَانِ عَنْ أَبِی جَهْلٍ حَتَّی إِذَا کَانَ الْقِتَالُ خَلَصَا إِلَیْهِ فَقَتَلاَهُ وَ قَتَلَهُمَا

{ 1) مغازی الواقدی 82،83. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَوْفٍ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ یَحْیَی بْنِ زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ قَالَ لَمَّا کَانَ یَوْمَئِذٍ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ نَظَرَ إِلَیْهِمَا عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ لَیْتَهُ کَانَ إِلَی جَنْبِی مَنْ هُوَ أَبْدَنُ مِنْ هَذَیْنِ الصَّبِیَّیْنِ فَلَمْ أَنْشَبْ أَنْ الْتَفَتُّ إِلَی عَوْفٍ فَقَالَ أَیُّهُمْ أَبُو جَهْلٍ فَقُلْتُ ذَاکَ حَیْثُ تَرَی فَخَرَجَ یَعْدُو إِلَیْهِ کَأَنَّهُ سَبُعٌ وَ لَحِقَهُ أَخُوهُ فَأَنَا أَنْظُرُ إِلَیْهِمْ یَضْطَرِبُونَ بِالسُّیُوفِ ثُمَّ نَظَرْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص یَمُرُّ بِهِمْ فِی الْقَتْلَی وَ هُمَا إِلَی جَانِبِ أَبِی جَهْلٍ

{ 2) مغازی الواقدی 83. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ رِفَاعَهَ بْنِ ثَعْلَبَهَ قَالَ سَمِعْتُ أَبِی یُنْکِرُ مَا یَقُولُ النَّاسُ فِی ابْنَیْ عَفْرَاءَ مِنْ صِغَرِهِمَا وَ یَقُولُ کَانَا یَوْمَ بَدْرٍ أَصْغَرُهُمَا ابْنَ خَمْسٍ وَ ثَلاَثِینَ سَنَهً فَهَذَا یَرْبِطُ حَمَائِلَ سَیْفِهِ- قال الواقدی و القول الأوّل أثبت { 3) مغازی الواقدی 83. } .

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ عَمَّارِ بْنِ یَاسِرٍ عَنْ رُبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذٍ قَالَتْ دَخَلْتُ فِی نِسْوَهٍ مِنَ اَلْأَنْصَارِ عَلَی أَسْمَاءَ أُمِّ أَبِی جَهْلٍ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ وَ کَانَ ابْنُهَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَبِیعَهَ یَبْعَثُ إِلَیْهَا بِعِطْرٍ مِنَ اَلْیَمَنِ فَکَانَتْ تَبِیعُهُ إِلَی الْأَعْطِیَهِ فَکُنَّا نَشْتَرِی مِنْهَا فَلَمَّا جَعَلَتْ لِی فِی قَوَارِیرِی وَ وَزَنَتْ لِی کَمَا وَزَنَتْ لِصَوَاحِبِی قَالَ اکْتُبْنَ لِی عَلَیْکُنَّ حَقِّی قُلْتُ نَعَمْ اکْتُبْ لَهَا عَلَی اَلرُّبَیِّعِ بِنْتِ مُعَوِّذٍ فَقَالَتْ أَسْمَاءُ خَلْفِی وَ إِنَّکِ

لاَبْنَهُ قَاتِلِ سَیِّدِهِ فَقُلْتُ لاَ وَ لَکِنْ ابْنَهُ قَاتِلِ عَبْدِهِ فَقَالَتْ وَ اللَّهِ لاَ أَبِیعُکِ شَیْئاً أَبَداً فَقُلْتُ أَنَا وَ اللَّهِ لاَ أَشْتَرِی مِنْکِ أَبَداً فَوَ اللَّهِ مَا هُوَ بِطِیبٍ وَ لاَ عَرْفٍ وَ اللَّهِ یَا بُنَیَّ مَا شَمِمْتُ عِطْراً قَطُّ کَانَ أَطْیَبَ مِنْهُ وَ لَکِنِّی یَا بُنَیَّ غَضِبْتُ { 1) مغازی الواقدی 84. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا وَضَعَتِ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ یُلْتَمَسَ أَبُو جَهْلٍ قَالَ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَوَجَدْتُهُ فِی آخِرِ رَمَقٍ فَوَضَعَتْ رِجْلِی عَلَی عُنُقِهِ فَقُلْتُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَخْزَاکَ قَالَ إِنَّمَا أَخْزَی اللَّهُ الْعَبْدَ اِبْنَ أُمِّ عَبْدٍ لَقَدْ ارْتَقَیْتَ یَا رُوَیْعِیَ الْغَنَمِ مُرْتَقًی صَعْباً لِمَنِ الدَّبْرَهُ قُلْتُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ قَالَ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَأَقْلَعُ بَیْضَتَهُ عَنْ قَفَاهُ وَ قُلْتُ إِنِّی قَاتِلُکَ قَالَ لَسْتُ بِأَوَّلِ عَبْدِ قَتَلَ سَیِّدَهُ أَمَا إِنَّ أَشَدَّ مَا لَقِیتُهُ الْیَوْمَ لَقَتْلُکَ إِیَّایَ أَ لاَ یَکُونُ وَلِیَّ قَتْلِی رَجُلٌ مِنَ الأَحْلاَفِ أَوْ مِنَ الْمُطَیَّبِینَ قَالَ فَضَرَبَهُ عَبْدُ اللَّهِ ضَرْبَهً وَقَعَ رَأْسُهُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ سَلَبَهُ وَ أَقْبَلَ بِسِلاَحِهِ وَ دِرْعِهِ وَ بَیْضَتِهِ فَوَضَعَهَا بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ أَبْشِرْ یَا نَبِیَّ اللَّهِ بِقَتْلِ عَدُوِّ اللَّهِ أَبِی جَهْلٍ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ أَ حَقّاً یَا عَبْدَ اللَّهِ فَوَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَهُوَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ حُمْرِ النَّعَمِ أَوْ کَمَا قَالَ ثُمَّ قَالَ إِنَّهُ أَصَابَهُ جَحْشٌ { 2) الجحش:الخدش،أو فوقه دون الجرح. } مِنْ دَفْعٍ دَفَعْتُهُ فِی مَأْدُبَهِ اِبْنِ جُدْعَانَ فَجَحِشَتْ رُکْبَتُهُ فَالْتَمَسُوهُ فَوَجَدُوا ذَلِکَ الْأَثَرَ { 3) الواقدی 84،85. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ أَبَا سَلَمَهَ بْنَ عَبْدِ الْأَسَدِ الْمَخْزُومِیَّ کَانَ عِنْدَ اَلنَّبِیِّ ص تِلْکَ السَّاعَهَ فَوَجَدَ فِی نَفْسِهِ وَ أَقْبَلَ عَلَی اِبْنِ مَسْعُودٍ وَ قَالَ أَنْتَ قَتَلْتَهُ قَالَ نَعَمْ اللَّهُ قَتَلَهُ قَالَ أَبُو سَلْمَهَ أَنْتَ وُلِّیتَ قَتْلَهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ لَوْ شَاءَ لَجَعَلَکَ فِی کُمِّهِ فَقَالَ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَقَدْ وَ اللَّهِ قَتَلْتُهُ وَ جَرَّدْتُهُ فَقَالَ أَبُو سَلْمَهَ فَمَا عَلاَمَتُهُ قَالَ شَامَهٌ سَوْدَاءُ بِبَطْنِ فَخِذِهِ الْیُمْنَی فَعَرَفَ أَبُو سَلَمَهَ النَّعْتَ فَقَالَ أَ جَرَّدْتَهُ وَ لَمْ یُجَرَّدْ قُرَشِیٌّ غَیْرُهُ فَقَالَ

اِبْنُ مَسْعُودٍ إِنَّهُ وَ اللَّهِ لَمْ یَکُنْ فِی قُرَیْشٍ وَ لاَ فِی حُلَفَائِهَا أَحَدٌ أَعْدَی لِلَّهِ وَ لاَ لِرَسُولِهِ مِنْهُ وَ مَا أَعْتَذِرُ مِنْ شَیْءٍ صَنَعْتُهُ بِهِ فَأَمْسَکَ أَبُو سَلَمَهَ { 1) مغازی الواقدی 85. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ سُمِعَ أَبُو سَلَمَهَ بَعْدَ ذَلِکَ یَسْتَغْفِرُ اللَّهَ مِنْ کَلاَمِهِ فِی أَبِی جَهْلٍ وَ قَالَ اللَّهُمَّ إِنَّکَ قَدْ أَنْجَزْتَ مَا وَعَدْتَنِی فَتَمِّمْ عَلَیَّ نِعْمَتَکَ قَالَ وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ مَسْعُودٍ یَقُولُ سَیْفُ أَبِی جَهْلٍ عِنْدَنَا مُحَلًّی بِفِضَّهٍ غَنِمَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ یَوْمَئِذٍ { 1) مغازی الواقدی 85. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ اجْتَمَعَ قَوْلُ أَصْحَابِنَا أَنَّ مُعَاذَ بْنَ عَمْرٍو وَ ابْنَیْ عَفْرَاءَ أَثْبَتُوهُ وَ ضَرَبَ اِبْنُ مَسْعُودٍ عُنُقَهُ فِی آخِرِ رَمَقٍ فَکُلٌّ شَرِکَ فِی قَتْلِهِ { } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص وَقَفَ عَلَی مَصْرَعِ ابْنَیْ عَفْرَاءَ فَقَالَ یَرْحَمُ اللَّهُ ابْنَیْ عَفْرَاءَ فَإِنَّهُمَا قَدْ شَرِکَا فِی قَتْلِ فِرْعَوْنِ هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ رَأْسِ أَئِمَّهِ الْکُفْرِ فَقِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنْ قَتَلَهُ مَعَهُمَا قَالَ الْمَلاَئِکَهُ وَ ذَفَّفَ عَلَیْهِ اِبْنُ مَسْعُودٍ فَکَانَ قَدْ شَرِکَ فِی قَتْلِهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مَعْمَرٌ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ اللَّهُمَّ اکْفِنِی نَوْفَلَ بْنَ الْعَدَوِیَّهِ وَ هُوَ نَوْفَلُ بْنُ خُوَیْلِدٍ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ أَقْبَلَ نَوْفَلٌ یَوْمَئِذٍ یَصِیحُ وَ هُوَ مَرْعُوبٌ قَدْ رَأَی قَتْلَ أَصْحَابِهِ وَ کَانَ فِی أَوَّلِ مَا الْتَقَوْا هُمْ وَ اَلْمُسْلِمُونَ یَصِیحُ بِصَوْتٍ لَهُ زَجَلٌ رَافِعاً عَقِیرَتَهُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ إِنَّ هَذَا الْیَوْمَ یَوْمُ الْعَلاَءِ وَ الرِّفْعَهِ فَلَمَّا رَأَی قُرَیْشاً قَدِ انْکَشَفَتْ جَعَلَ یَصِیحُ بِالْأَنْصَارِ مَا حَاجَتُکُمْ إِلَی دِمَائِنَا أَ مَا تَرَوْنَ مَنْ تَقْتُلُونَ أَ مَا لَکُمْ فِی اللَّبَنِ مِنْ حَاجَهٍ فَأَسَرَهُ جَبَّارُ بْنُ صَخْرٍ فَهُوَ یَسُوقُهُ أَمَامَهُ فَجَعَلَ نَوْفَلٌ یَقُولُ لِجَبَّارٍ وَ رَأَی عَلِیّاً ع مُقْبِلاً نَحْوَهُ یَا أَخَا اَلْأَنْصَارِ مَنْ هَذَا وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی إِنِّی لَأَرَی رَجُلاً إِنَّهُ لَیُرِیدُنِی قَالَ

جَبَّارٌ هَذَا عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ قَالَ نَوْفَلٌ تَاللَّهِ مَا رَأَیْتُ کَالْیَوْمِ رَجُلاً أَسْرَعَ فِی قَوْمِهِ فَصَمَدَ لَهُ عَلِیٌّ ع فَیَضْرِبُهُ فَیَنْشِبُ سَیْفَ عَلِیٍّ فِی حَجَفَتِهِ { 1) الحجفه:الترس. } سَاعَهً ثُمَّ یَنْزِعُهُ فَیَضْرِبُ بِهِ سَاقَیْهِ وَ دِرْعِهِ مُشَتَمِّرَهً فَیَقْطَعُهَا ثُمَّ أَجْهَزَ عَلَیْهِ فَقَتَلَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ لَهُ عِلْمٌ بِنَوْفَلِ بْنِ خُوَیْلِدٍ قَالَ عَلِیٌّ ع أَنَا قَتَلْتُهُ فَکَبَّرَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَجَابَ دَعْوَتِی فِیهِ

{ 2) مغازی الواقدی 86. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ اَلْعَاصُ بْنُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ یَبْحَثُ لِلْقِتَالِ فَالْتَقَی هُوَ وَ عَلِیٌّ ع وَ قَتَلَهُ عَلِیٌّ فَکَانَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَقُولُ لاِبْنِهِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ بْنِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ مَا لِی أَرَاکَ مُعْرِضاً تَظُنُّ أَنِّی قَتَلْتُ أَبَاکَ فَقَالَ سَعِیدٌ لَوْ قَتَلْتَهُ لَکَانَ عَلَی الْبَاطِلِ وَ کُنْتَ عَلَی الْحَقِّ قَالَ فَقَالَ عُمَرُ إِنَّ قُرَیْشاً أَعْظَمُ النَّاسِ أَحْلاَماً وَ أَکْثَرُهَا أَمَانَهً لاَ یَبْغِیهِمْ أَحَدٌ الْغَوَائِلَ إِلاَّ کَبَّهُ اللَّهُ لِفِیهِ { 3) مغازی الواقدی 86،87. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ عُمَرَ قَالَ لِسَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ مَا لِی أَرَاکَ مُعْرِضاً کَأَنِّی قَتَلْتُ أَبَاکَ یَوْمَ بَدْرٍ وَ إِنْ کُنْتُ لاَ أَعْتَذِرُ مِنْ قَتْلِ مُشْرِکٍ لَقَدْ قَتَلْتُ خَالِی بِیَدِی اَلْعَاصَ بْنَ هَاشِمِ بْنِ الْمُغِیرَهِ

وَ نَقَلْتُ مِنْ غَیْرِ کِتَابِ اَلْوَاقِدِیِّ أَنَّ عُثْمَانَ بْنَ عَفَّانَ وَ سَعِیدَ بْنَ الْعَاصِ حَضَرَا عِنْدَ عُمَرَ فِی أَیَّامِ خِلاَفَتِهِ فَجَلَسَ سَعِیدُ بْنُ الْعَاصِ حُجْرَهً { 4) حجره؛أی ناحیه. } فَنَظَرَ إِلَیْهِ عُمَرُ فَقَالَ مَا لِی أَرَاکَ مُعْرِضاً کَأَنِّی قَتَلْتُ أَبَاکَ إِنِّی لَمْ أَقْتُلْهُ وَ لَکِنَّهُ قَتَلَهُ أَبُو حَسَنٍ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع حَاضِراً فَقَالَ اَللَّهُمَّ غَفْراً ذَهَبَ الشِّرْکُ بِمَا فِیهِ وَ مَحَا اَلْإِسْلاَمُ مَا قَبْلَهُ فَلِمَا ذَا تُهَاجُ

الْقُلُوبُ فَسَکَتَ عُمَرُ وَ قَالَ سَعِیدٌ لَقَدْ قَتَلَهُ کُفْءٌ کَرِیمٌ وَ هُوَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ یَقْتُلَهُ مَنْ لَیْسَ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع یُحَدِّثُ فَیَقُولُ إِنِّی یَوْمَئِذٍ بَعْدَ مَا مُتِّعَ [اِرْتَفَعَ]

{ 1) الواقدی:«ارتفع». } النَّهَارُ وَ نَحْنُ وَ اَلْمُشْرِکُونَ قَدْ اخْتَلَطَتْ صُفُوفُنَا وَ صُفُوفُهُمْ خَرَجْتُ فِی إِثْرِ رَجُلٍ مِنْهُمْ فَإِذَا رَجُلٌ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَی کَثِیبِ رَمْلٍ وَ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ وَ هُمَا یَقْتَتِلاَنِ حَتَّی قُتِلَ اَلْمُشْرِکُ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ وَ اَلْمُشْرِکُ مُقَنَّعُ فِی الْحَدِیدِ وَ کَانَ فَارِساً فَاقْتَحَمَ عَنْ فَرَسِهِ فَعَرَفَنِی وَ هُوَ مُعَلَّمٌ فَنَادَانِی هَلُمَّ یَا اِبْنَ أَبِی طَالِبٍ إِلَی الْبِرَازِ فَعَطَفْتُ إِلَی الْبِرَازِ فَعَطَفْتُ عَلَیْهِ فَانْحَطَّ إِلَیَّ مُقْبِلاً وَ کُنْتُ رَجُلاً قَصِیراً فَانْحَطَطْتُ رَاجِعاً لِکَیْ یَنْزِلَ إِلَیَّ کَرِهْتُ أَنْ یَعْلُوَنِی فَقَالَ یَا اِبْنَ أَبِی طَالِبٍ فَرَرْتَ فَقُلْتُ قَرِیباً مَفَرُّ اِبْنِ الشَّتْرَاءِ فَلَمَّا اسْتَقَرَّتْ قَدَمَایَ وَ ثَبَتَ أَقْبَلَ فَاتَّقَیْتُ فَلَمَّا دَنَا مِنِّی ضَرَبَنِی بِالدَّرَقَهِ فَوَقَعَ سَیْفُهُ فَلَحِجَ { 2) الواقدی:یعنی«لزم». } فَأَضْرِبُهُ عَلَی عَاتِقِهِ وَ هُوَ دَارِعٌ فَارْتَعَشَ وَ لَقَدْ قَطَّ سَیْفِی دِرْعَهُ فَظَنَنْتُ أَنَّ سَیْفِی سَیَقْتُلُهُ فَإِذَا بَرِیقُ سَیْفٍ مِنْ وَرَائِی فَطَأْطَأْتُ رَأْسِی وَ یَقَعَ السَّیْفُ فَأَطَنَّ قِحْفَ رَأْسِهِ بِالْبَیْضَهِ وَ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَالْتَفَتُّ مِنْ وَرَائِی فَإِذَا هُوَ حَمْزَهُ عَمِّی { 3) الواقدی:«حمزه بن عبد المطلب». } وَ الْمَقْتُولُ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ

{ 4) مغازی الواقدی 87. }

قُلْتُ فِی رِوَایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ بْنِ یَسَارٍ أَنَّ طُعَیْمَهَ بْنَ عَدِیٍّ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ قَالَ وَ قِیلَ قَتَلَهُ حَمْزَهُ { 5) سیره ابن هشام 2:357. } .

وَ فِی رِوَایَهِ اَلشِّیعَهِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ شَجَرَهُ بِالرُّمْحِ فَقَالَ لَهُ وَ اللَّهِ لاَ تُخَاصِمُنَا فِی اللَّهِ بَعْدَ الْیَوْمِ أَبَداً وَ هَکَذَا رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ .

و

رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ قَالَ وَ خَرَجَ اَلنَّبِیُّ ص مِنَ اَلْعَرِیشِ إِلَی النَّاسِ یَنْظُرُ الْقِتَالَ فَحَرَّضَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ قَالَ کُلُّ امْرِئٍ بِمَا أَصَابَ وَ قَالَ وَ الَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ لاَ یُقَاتِلُهُمْ الْیَوْمَ رَجُلٌ فِی جُمْلَهٍ فَیُقْتُلُ صَابِراً مُحْتَسِباً مُقْبِلاً غَیْرَ مُدْبِرٍ إِلاَّ أَدْخَلَهُ اللَّهُ اَلْجَنَّهَ فَقَالَ عُمَیْرُ بْنُ الْحَمَامِ أَخُو بَنِی سَلِمَهَ وَ فِی یَدِهِ تَمَرَاتٌ یَأْکُلُهُنَّ بَخْ بَخْ فَمَا بَیْنِی وَ بَیْنَ أَنْ أَدْخُلَ اَلْجَنَّهَ إِلاَّ أَنْ یَقْتُلَنِی هَؤُلاَءِ ثُمَّ قَذَفَ التَّمَرَاتِ مِنْ یَدِهِ وَ أَخَذَ سَیْفَهُ فَقَاتَلَ الْقَوْمَ حَتَّی قُتِلَ

{ 1) سیره ابن هشام 2:268. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ حَدَّثَنِی عَاصِمُ بْنُ عَمْرِو بْنِ قَتَادَهَ أَنَّ عَوْفَ بْنَ الْحَارِثِ وَ هُوَ اِبْنُ عَفْرَاءَ قَالَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ ص مَا یُضْحِکُ الرَّبَّ مِنْ عَبْدِهِ قَالَ غَمْسُهُ یَدَهُ فِی الْعَدُوِّ حَاسِراً فَنَزَعَ عَوْفٌ دِرْعاً کَانَتْ عَلَیْهِ وَ قَذَفَهَا ثُمَّ أَخَذَ سَیْفَهُ فَقَاتَلَ الْقَوْمَ حَتَّی قُتِلَ

{ 2) سیره ابن هشام 2:268. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ اِبْنُ إِسْحَاقَ وَ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ ص کَفّاً مِنَ الْبَطْحَاءِ فَرَمَاهُمْ بِهَا وَ قَالَ شَاهَتِ الْوُجُوهُ { 3) بعدها فی ابن هشام:«ثم بعجهم بها». } اللَّهُمَّ أَرْعِبْ قُلُوبَهُمْ وَ زَلْزِلْ أَقْدَامَهُمْ فَانْهَزَمَ اَلْمُشْرِکُونَ لاَ یَلْوُونَ عَلَی شَیْءٍ وَ اَلْمُسْلِمُونَ یَتْبَعُونَهُمْ یَقْتُلُونَ وَ یَأْسِرُونَ

{ 2) سیره ابن هشام 2:268. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ هُبَیْرَهَ بْنُ أَبِی وَهْبٍ الْمَخْزُومِیُّ لَمَّا رَأَی الْهَزِیمَهَ انْخَزَلَ ظَهْرُهُ فَعُقِرَ فَلَمْ یَسْتَطِعْ أَنْ یَقُومَ فَأَتَاهُ أَبُو أُسَامَهَ الْجُشَمِیُّ حَلِیفُهُ فَفَتَقَ دِرْعَهُ وَ احْتَمَلَهُ وَ یُقَالُ ضَرَبَهُ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ بِالسَّیْفِ فَقَطَعَ دِرْعَهُ وَ وَقَعَ لِوَجْهِهِ وَ أَخْلَدَ إِلَی الْأَرْضِ وَ جَاوَزَهُ أَبُو دَاوُدَ وَ بَصُرَ بِهِ اِبْنَا زُهَیْرٍ الْجُشَمِیَّانِ مَالِکٌ وَ أَبُو أُسَامَهَ وَ هُمَا حَلِیفَاهُ فَذَبَّا عَنْهُ حَتَّی نَجَوْا بِهِ وَ احْتَمَلَهُ أَبُو أُسَامَهَ وَ مَالِکٌ یَذُبُّ عَنْهُ حَتَّی خَلَّصَاهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَمَاهُ کَلْبَاهُ الْحَلِیفَانِ

{ }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عُمَرُ بْنُ عُثْمَانَ عَنْ عُکَّاشَهَ بْنِ مِحْصَنٍ قَالَ انْقَطَعَ سَیْفِی یَوْمَ بَدْرٍ فَأَعْطَانِی رَسُولُ اللَّهِ ص عُوداً فَإِذَا هُوَ سَیْفٌ أَبْیَضُ طَوِیلٌ فَقَاتَلْتُ بِهِ حَتَّی هَزَمَ اللَّهُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ لَمْ یَزَلْ ذَلِکَ السَّیْفُ عِنْدَ عُکَّاشَهَ حَتَّی هَلَکَ.

قَالَ وَ قَدْ رَوَی رِجَالٌ مِنْ بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ عِدَّهٌ قَالُوا انْکَسَرَ سَیْفُ سَلَمَهَ بْنِ أَسْلَمَ { 1) ب:«أشهل»،و صوابه من أ و الواقدی و ابن هشام. } بْنِ حَرِیشٍ { 2) ا:«جریش»،و الصواب ما فی ب و الواقدی. } یَوْمَ بَدْرٍ فَبَقِیَ أَعْزَلَ لاَ سِلاَحَ مَعَهُ فَأَعْطَاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَضِیباً کَانَ فِی یَدِهِ مِنْ عَرَاجِینِ ابْنِ طَابٍ { 3) فی اللسان:«عذق ابن طالب نخله بالمدینه،و قیل:ابن طاب ضرب من الرطب هنا لک». } فَقَالَ اضْرِبْ بِهِ فَإِذَا هُوَ سَیْفٌ جَیِّدٌ فَلَمْ یَزَلْ عِنْدَهُ حَتَّی قُتِلَ یَوْمَ جِسْرِ أَبِی عُبَیْدٍ { 4) مغازی الواقدی 88. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ حَارِثَهَ بْنَ سُرَاقَهَ وَ هُوَ یَکْرَعُ فِی الْحَوْضِ سَهْمٌ غَرِبٌ { 5) سهم غرب علی الوصف:لا یدری رامیه. } مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ فَوَقَعَ فِی نَحْرِهِ فَمَاتَ فَلَقَدْ شَرِبَ الْقَوْمُ آخِرَ النَّهَارِ مِنْ دَمِهِ وَ بَلَغَ أُمَّهُ وَ أُخْتَهُ وَ هُمَا بِالْمَدِینَهِ مَقْتَلُهُ فَقَالَتْ أُمُّهُ وَ اللَّهِ لاَ أَبْکِی عَلَیْهِ حَتَّی یَقْدَمَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَسْأَلَهُ فَإِنْ کَانَ فِی اَلْجَنَّهِ لَمْ أَبْکِ عَلَیْهِ وَ إِنْ کَانَ فِی اَلنَّارِ بَکَیْتُهُ لَعَمْرُ اللَّهِ فَأَعْوَلْتُهُ فَلَمَّا قَدِمَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ بَدْرٍ جَاءَتْ أُمُّهُ إِلَیْهِ فَقَالَتْ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَدْ عَرَفْتُ مَوْضِعَ حَارِثَهَ فِی قَلْبِی فَأَرَدْتُ أَنْ أَبْکِیَ عَلَیْهِ ثُمَّ قُلْتُ لاَ أَفْعَلُ حَتَّی أَسْأَلَ رَسُولَ اللَّهِ ص عَنْهُ فَإِنْ کَانَ فِی اَلْجَنَّهِ لَمْ أَبْکِهِ وَ إِنْ کَانَ فِی اَلنَّارِ بَکَیْتُهُ فَأَعْوَلْتُهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص هَبَلْتِ أَ جَنَّهٌ وَاحِدَهٌ إِنَّهَا جِنَانٌ کَثِیرَهٌ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ إِنَّهُ لَفِی اَلْفِرْدَوْسِ الْأَعْلَی قَالَتْ فَلاَ أَبْکِی عَلَیْهِ أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ دَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَئِذٍ بِمَاءٍ فِی إِنَاءٍ فَغَمَسَ یَدَهُ فِیهِ وَ مَضْمَضَ فَاهُ ثُمَّ نَاوَلَ أُمَّ حَارِثَهَ بْنِ سُرَاقَهَ فَشَرِبَتْ ثُمَّ نَاوَلَتْ ابْنَتَهَا فَشَرِبَتْ

ثُمَّ أَمَرَهُمَا فَنَضَحَتَا فِی جُیُوبِهِمَا ثُمَّ رَجَعَتَا مِنْ عِنْدِ اَلنَّبِیِّ ص وَ مَا بِالْمَدِینَهِ امْرَأَتَانِ أَقَرَّ عَیْناً مِنْهُمَا وَ لاَ أَسَرَّ { 1) مغازی الواقدی 88. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یَقُولُ انْهَزَمْنَا یَوْمَ بَدْرٍ فَجَعَلْتُ أَسْعَی وَ أَقُولُ قَاتَلَ اللَّهُ اِبْنَ الْحَنْظَلِیَّهِ یَزْعُمُ أَنَّ النَّهَارَ قَدْ ذَهَبَ وَ اللَّهِ إِنَّ النَّهَارَ لَکَمَا هُوَ قَالَ حَکِیمٌ وَ مَا ذَا بِی إِلاَّ حُبّاً أَنْ یَأْتِیَ اللَّیْلُ فَیَقْصُرَ عَنَّا طَلَبُ الْقَوْمِ فَیُدْرِکَ حَکِیمٌ عُبَیْدَ اللَّهِ وَ عَبْدَ الرَّحْمَنِ بَنِی الْعَوَّامِ عَلَی جَمَلٍ لَهُمَا فَقَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ لِأَخِیهِ انْزِلْ فَاحْمِلْ أَبَا خَالِدٍ وَ کَانَ عُبَیْدُ اللَّهِ رَجُلاً أَعْرَجَ لاَ رِجْلَهَ { 2) الرجله؛بالضم:القوّه علی المشی. } بِهِ فَقَالَ عُبَیْدُ اللَّهِ إِنَّهُ لاَ رِجْلَهَ بِی کَمَا تَرَی وَ قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ اللَّهِ إِنَّ مِنْهُ لاَ بُدَّ أَلاَّ نَحْمِلَ رَجُلاً إِنْ مِتْنَا کَفَانَا مَا خَلَّفْنَا مِنْ عِیَالِنَا وَ إِنْ عِشْنَا حَمَلْنَا کُلَّنَا فَنَزَلَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ أَخُوهُ اَلْأَعْرَجُ فَحَمَلاَهُ فَکَانُوا یَتَعَاقَبُونَ الْجَمَلَ فَلَمَّا دَنَا مِنْ مَکَّهَ وَ کَانَ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ قَالَ وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُ هَاهُنَا أَمْراً مَا کَانَ یَخْرُجُ عَلَی مِثْلِهِ أَحَدٌ لَهُ رَأْیٌ وَ لَکِنَّهُ شُؤْمُ اِبْنِ الْحَنْظَلِیَّهِ إِنَّ جَزُوراً نُحِرَتْ هَاهُنَا فَلَمْ یَبْقَ خِبَاءٌ إِلاَّ أَصَابَهُ مِنْ دَمِهَا فَقَالاَ قَدْ رَأَیْنَا ذَلِکَ وَ لَکِنْ رَأَیْنَاکَ وَ قَوْمَکَ قَدْ مَضَیْتُمْ فَمَضَیْنَا مَعَکُمْ وَ لَمْ یَکُنْ لَنَا مَعَکُمْ أَمْرٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَارِثِ عَنْ مُخَلَّدِ بْنِ خُفَافٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ کَانَتِ الدُّرُوعُ فِی قُرَیْشٍ کَثِیرَهً یَوْمَئِذٍ فَلَمَّا انْهَزَمُوا جَعَلُوا یُلْقُونَهَا وَ جَعَلَ اَلْمُسْلِمُونَ یَتْبَعُونَهُمْ وَ یَلْقَطُونَ مَا طَرَحُوا وَ لَقَدْ رَأَیْتُنِی یَوْمَئِذٍ الْتَقَطْتُ ثَلاَثَ أَدْرُعٍ جِئْتُ بِهَا أَهْلِی فَکَانَتْ عِنْدَنَا بَعْدُ فَزَعَمَ لِی رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ وَ رَأَی دِرْعاً مِنْهَا عِنْدَنَا فَعَرَفَهَا قَالَ هَذِهِ دِرْعُ اَلْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ { 3) مغازی الواقدی 89،90. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ حُمَیْدٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ أُمَیَّهَ قَالَ أَخْبَرَنِی مَنْ انْکَشَفَ مِنْ قُرَیْشٍ یَوْمَئِذٍ مُنْهَزِماً وَ إِنَّهُ لَیَقُولُ فِی نَفْسِهِ مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا فَرَّ مِنْهُ إِلاَّ النِّسَاءَ { 4) مغازی الواقدی 90. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ کَانَ قُبَاثُ بْنُ أَشْیَمَ الْکِنَانِیُّ یَقُولُ شَهِدْتُ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ بَدْراً وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی قِلَّهِ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ فِی عَیْنِی وَ کَثْرَهِ مَنْ مَعَنَا مِنَ الْخَیْلِ وَ الرَّجُلِ فَانْهَزَمْتُ فِیمَنْ انْهَزَمَ فَلَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی اَلْمُشْرِکِینَ فِی کُلِّ وَجْهٍ وَ إِنِّی لَأَقُولُ فِی نَفْسِی مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا الْأَمْرِ فَرَّ مِنْهُ إِلاَّ النِّسَاءَ وَ صَاحَبَنِی رَجُلٌ فَبَیْنَا هُوَ یَسِیرُ مَعِی إِذْ لَحِقَنَا مَنْ خَلْفَنَا فَقُلْتُ لِصَاحِبِی أَ بِکَ نُهُوضٌ قَالَ لاَ وَ اللَّهِ مَا بِی قَالَ وَ عُقِرَ وَ تَرَفَّعْتُ فَلَقَدْ صَبَّحْتُ غَیْقَهَ قَالَ وَ غَیْقَهُ عَنْ یَسَارِ اَلسُّقْیَا بَیْنَهَا وَ بَیْنَ اَلْفَرْعِ لَیْلَهٌ وَ بَیْنَ اَلْفَرْعِ وَ اَلْمَدِینَهِ ثَمَانِیَهُ بُرُدٍ قَبْلَ الشَّمْسِ کُنْتُ هَادِیاً بِالطَّرِیقِ وَ لَمْ أَسْلُکِ الْمَحَاجَّ { 1) الواقدی:«المحاج». } وَ خِفْتُ مِنَ الطَّلَبِ فَتَنَکَّبَتْ عَنْهَا فَلَقِیَنِی رَجُلٌ مِنْ قَوْمِی بِغَیْقَهَ فَقَالَ مَا وَرَاءَکَ قُلْتُ لاَ شَیْءَ قُتِلْنَا وَ أُسِرْنَا وَ انْهَزَمْنَا فَهَلْ عِنْدَکَ مِنْ حُمْلاَنٍ قَالَ فَحَمَلَنِی عَلَی بَعِیرٍ وَ زَوَّدَنِی زَاداً حَتَّی لَقِیتُ الطَّرِیقَ بِالْجُحْفَهِ ثُمَّ مَضَیْتُ حَتَّی دَخَلْتُ مَکَّهَ وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی اَلْحَیْسَمَانِ بْنِ حَابِسٍ الْخُزَاعِیِّ بِالْغَمِیمِ فَعَرَفْتُ أَنَّهُ تَقَدَّمَ یَنْعَی قُرَیْشاً بِمَکَّهَ فَلَوْ أَرَدْتُ أَنْ أَسْبِقَهُ لَسَبَقْتُهُ فَتَنَکَّبْتُ { 2) ب.«فنکبت»،و أثبت ما فی الواقدی. } عَنْهُ حَتَّی سَبَقَنِی بِبَعْضِ النَّهَارِ فَقَدِمْتُ وَ قَدِ انْتَهَی إِلَی مَکَّهَ خَبَرُ قَتْلاَهُمْ وَ هُمْ یَلْعَنُونَ اَلْخُزَاعِیَّ وَ یَقُولُونَ مَا جَاءَنَا بِخَیْرٍ فَمَکَثْتُ بِمَکَّهَ فَلَمَّا کَانَ بَعْدَ اَلْخَنْدَقِ قُلْتُ لَوْ قَدِمْتُ اَلْمَدِینَهَ فَنَظَرْتُ مَا یَقُولُ مُحَمَّدٌ وَ قَدْ وَقَعَ فِی قَلْبِی اَلْإِسْلاَمُ فَقَدِمْتُ اَلْمَدِینَهَ فَسَأَلْتُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالُوا هُوَ ذَاکَ فِی ظِلِّ الْمَسْجِدِ مَعَ مَلَأٍ مِنْ أَصْحَابِهِ فَأَتَیْتُهُ وَ أَنَا لاَ أَعْرِفُهُ مِنْ بَیْنِهِمْ فَسَلَّمْتُ فَقَالَ یَا قُبَاثَ بْنَ أَشْیَمَ أَنْتَ الْقَائِلُ یَوْمَ بَدْرٍ مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا الْأَمْرِ فَرَّ مِنْهُ إِلاَّ النِّسَاءَ قُلْتُ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنَّ هَذَا الْأَمْرَ مَا خَرَجَ مِنِّی إِلَی أَحَدٍ قَطُّ وَ مَا تَرَمْرَمْتُ { 3) ما ترمرمت به؛أی ما نطقت به. } بِهِ إِلاَّ شَیْئاً حَدَّثَتْ بِهِ نَفْسِی فَلَوْ لاَ أَنَّکَ نَبِیٌّ مَا أَطْلَعَکَ اللَّهُ عَلَیْهِ هَلُمَّ حَتَّی أُبَایِعَکَ فَأَسْلَمْتُ { 4) مغازی الواقدی 90،91. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّهُ لَمَّا تَوَجَّهَ اَلْمُشْرِکُونَ إِلَی بَدْرٍ کَانَ فِتْیَانٌ مِمَّنْ تَخَلَّفَ عَنْهُمْ بِمَکَّهَ سُمَّاراً یَسْمُرُونَ بِذِی طُوًی فِی الْقَمَرِ حَتَّی یَذْهَبَ اللَّیْلُ یَتَنَاشَدُونَ الْأَشْعَارَ وَ یَتَحَدَّثُونَ فَبَیْنَا هُمْ کَذَلِکَ إِذْ سَمِعُوا صَوْتاً قَرِیباً مِنْهُمْ وَ لاَ یَرَوْنَ الْقَائِلَ رَافِعاً صَوْتَهُ یَتَغَنَّی أَزَادَ اَلْحَنِیفِیُّونَ بَدْراً مُصِیبَهً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَنْشَدَنِیهِ { 1) کذا فی أ و الواقدی،و فی ب:«و خیبرا». } وَ رَوَاهُ لِی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی عُبَیْدَهَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَمَّارِ بْنِ یَاسِرٍ قَالَ فَاسْتَمَعُوا الصَّوْتَ فَلاَ یَرَوْنَ أَحَداً فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهِ فَلَمْ یَرَوْا أَحَداً فَخَرَجُوا فَزِعِینَ حَتَّی جَازُوا اَلْحَجَرَ فَوَجَدُوا مَشِیخَهً مِنْهُمْ جِلَّهً سُمَّاراً فَأَخْبَرُوهُمْ الْخَبَرَ فَقَالُوا لَهُمْ إِنْ کَانَ مَا تَقُولُونَ فَإِنَّ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ یُسَمَّوْنَ اَلْحَنِیفِیَّهَ قَالَ فَلَمْ یَبْقَ أَحَدٌ مِنَ الْفِتْیَانِ الَّذِینَ کَانُوا بِذِی طُوًی إِلاَّ وُعِکَ فَمَا مَکَثُوا إِلاَّ لَیْلَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثاً حَتَّی قَدِمَ اَلْحَیْسَمَانُ { 2) کذا فی ا،و فی ب:«التراب و حسرا». } الْخُزَاعِیُّ بِخَبَرِ أَهْلِ بَدْرٍ وَ مَنْ قُتِلَ مِنْهُمْ فَجَعَلَ یُخْبِرُهُمْ فَیَقُولُ قُتِلَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ قُتِلَ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ قَالَ وَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ فِی اَلْحِجْرِ جَالِسٌ یَقُولُ لاَ یَعْقِلُ هَذَا شَیْئاً مِمَّا یَتَکَلَّمُ بِهِ سَلُوهُ عَنِّی فَقَالُوا صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ قَالَ نَعَمْ هُوَ ذَاکَ فِی اَلْحِجْرِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ أَبَاهُ وَ أَخَاهُ مَقْتُولَیْنِ وَ رَأَیْتُ سُهَیْلَ بْنَ عَمْرٍو وَ اَلنَّضْرَ بْنَ الْحَارِثِ أَسِیرَیْنِ رَأَیْتُهُمَا مَقْرُونَیْنِ فِی الْحِبَالِ { 3) الواقدی:«أنشدنی». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَلَغَ اَلنَّجَاشِیَّ مَقْتَلُ قُرَیْشٍ وَ مَا ظَفَّرَ اللَّهُ بِهِ { 1) الواقدی:«نبیه». } رَسُولَهُ فَخَرَجَ فِی ثَوْبَیْنِ أَبْیَضَیْنِ ثُمَّ جَلَسَ عَلَی الْأَرْضِ وَ دَعَا جَعْفَرَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ أَصْحَابَهُ فَقَالَ أَیُّکُمْ یَعْرِفُ { 2) الواقدی:«أین بدر». } بَدْراً فَأَخْبَرُوهُ فَقَالَ أَنَا عَارِفٌ بِهَا قَدْ رَعَیْتُ الْغَنَمَ فِی { 3) من أ و الواقدی. } جَوَانِبِهَا هِیَ مِنَ السَّاحِلِ عَلَی بَعْضِ نَهَارٍ وَ لَکِنِّی أَرَدْتُ أَنْ أَتَثَبَّتَ مِنْکُمْ قَدْ نَصَرَ اللَّهُ رَسُولَهُ بِبَدْرٍ فَاحْمَدُوا اللَّهَ عَلَی ذَلِکَ فَقَالَ بَطَارِقَتُهُ أَصْلَحَ اللَّهُ الْمَلِکَ إِنَّ هَذَا شَیْءٌ لَمْ تَکُنْ تَصْنَعُهُ یُرِیدُونَ لُبْسَ الْبَیَاضِ وَ الْجُلُوسَ عَلَی الْأَرْضِ فَقَالَ إِنَّ عِیسَی بْنَ مَرْیَمَ کَانَ إِذَا حَدَثَتْ لَهُ نِعْمَهٌ ازْدَادَ بِهَا تَوَاضُعاً { 4) الواقدی:115«تلبس ثوبین و تجلس علی الأرض؛فقال:إنی من قوم إذا أحدث اللّه لهم نعمه ازدادوا بها تواضعا.و یقال:إنّه قال:إن عیسی بن مریم علیه السلام کان إذا حدثت له نعمه ازداد بها تواضعا».و الخبر فی الواقدی 114. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا رَجَعَتْ قُرَیْشٌ إِلَی مَکَّهَ قَامَ فِیهِمْ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ لاَ تَبْکُوا عَلَی قَتْلاَکُمْ وَ لاَ تَنْحُ عَلَیْهِمْ نَائِحَهٌ وَ لاَ یَنْدُبُهُمْ شَاعِرٌ وَ أَظْهِرُوا الْجَلَدَ وَ الْعَزَاءَ فَإِنَّکُمْ إِذَا نُحْتُمْ عَلَیْهِمْ وَ بَکَیْتُمُوهُمْ بِالشِّعْرِ أَذْهَبَ ذَلِکَ غَیْظَکُمْ فَأَکَلَکُمْ ذَلِکَ { 5) من الواقدی 115. } عَنْ عَدَاوَهِ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ مَعَ أَنَّ مُحَمَّداً إِنْ بَلَغَهُ وَ أَصْحَابَهُ ذَلِکَ شَمِتُوا بِکُمْ فَتَکُونَ أَعْظَمَ الْمُصِیبَتَیْنِ وَ لَعَلَّکُمْ تُدْرِکُونَ ثَأْرَکُمْ فَالدُّهْنُ وَ النِّسَاءُ عَلَیَّ حَرَامٌ حَتَّی أَغْزُوَ مُحَمَّداً فَمَکَثَتْ قُرَیْشٌ شَهْراً لاَ یُبْکِیهِمْ شَاعِرٌ وَ لاَ تَنُوحُ عَلَیْهِمْ نَائِحَهٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ الْمُطَّلِبِ قَدْ ذَهَبَ بَصَرُهُ وَ قَدْ کَمَدَ عَلَی مَنْ قُتِلَ مِنْ وُلْدِهِ وَ کَانَ یُحِبُّ أَنْ یَبْکِیَ عَلَیْهِمْ فَتَأْبَی عَلَیْهِ قُرَیْشٌ ذَلِکَ فَکَانَ یَقُولُ لِغُلاَمِهِ بَیْنَ الْیَوْمَیْنِ وَیْلَکَ احْمِلْ مَعِی خَمْراً وَ اسْلُکْ بِی الْفَجَّ الَّذِی سَلَکَهُ أَبُو حَکِیمَهَ یَعْنِی زَمْعَهَ وَلَدَهُ الْمَقْتُولَ بِبَدْرٍ فَیَأْتِی بِهِ غُلاَمُهُ عَلَی الطَّرِیقِ عِنْدَ ذَلِکَ الْفَجِّ فَیَجْلِسُ فَیَسْقِیهِ الْخَمْرَ

حَتَّی یَنْتَشِیَ ثُمَّ یَبْکِیَ عَلَی أَبِی حَکِیمَهَ وَ إِخْوَتِهِ ثُمَّ یَحْثِی التُّرَابَ عَلَی رَأْسِهِ وَ یَقُولُ لِغُلاَمِهِ وَیْحَکَ اکْتُمْ عَلَیَّ فَإِنِّی أَکْرَهُ أَنْ تَعْلَمَ بِی قُرَیْشٌ إِنِّی أَرَاهَا لَمْ تُجْمِعِ الْبُکَاءَ عَلَی قَتْلاَهَا { 1) مغازی الواقدی 114. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی مُصْعَبُ بْنُ ثَابِتٍ عَنْ عِیسَی بْنِ مَعْمَرٍ عَنْ عَبَّادِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الزُّبَیْرِ عَنْ عَائِشَهَ قَالَتْ قَالَتْ قُرَیْشٌ حِینَ رَجَعُوا إِلَی مَکَّهَ لاَ تَبْکُوا عَلَی قَتْلاَکُمْ فَیَبْلُغَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فَیَشْمَتُوا بِکُمْ وَ لاَ تَبْعَثُوا فِی أَسْرَاکُمْ فَیَأْرَبَ { 2) فیأرب:فیشتد. } بِکُمُ الْقَوْمُ أَلاَ فَأَمْسِکُوا عَنِ الْبُکَاءِ.

قَالَ وَ کَانَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ الْمُطَّلِبِ أُصِیبَ لَهُ ثَلاَثَهٌ مِنْ وُلْدِهِ زَمْعَهُ وَ عَقِیلٌ وَ اَلْحَارِثُ بْنِ زَمْعَهَ فَکَانَ یُحِبُّ أَنْ یَبْکِیَ عَلَی قَتْلاَهُ فَبَیْنَا هُوَ کَذَلِکَ إِذْ سَمِعَ نَائِحَهً مِنَ اللَّیْلِ فَقَالَ لِغُلاَمِهِ وَ قَدْ ذَهَبَ بَصَرُهُ انْظُرْ هَلْ بَکَتْ قُرَیْشٌ عَلَی قَتْلاَهَا لَعَلِّی أَبْکِی عَلَی أَبِی حَکِیمَهَ یَعْنِی زَمْعَهَ فَإِنَّ جَوْفِی قَدْ احْتَرَقَ فَذَهَبَ الْغُلاَمُ وَ رَجَعَ إِلَیْهِ فَقَالَ إِنَّمَا هِیَ امْرَأَهٌ تَبْکِی عَلَی بَعِیرِهَا قَدْ أَضَلَّتْهُ فَقَالَ اَلْأَسْوَدُ تَبْکِی أَنْ یَضِلَّ لَهَا بَعِیرٌ

عَلَی بَدْرٍ سُرَاهُ بَنِی هَصِیصٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَشَتْ نِسَاءٌ مِنْ قُرَیْشٍ إِلَی هِنْدٍ بِنْتِ عُتْبَهَ فَقُلْنَ أَ لاَ تَبْکِینَ عَلَی أَبِیکِ وَ أَخِیکِ وَ عَمِّکِ وَ أَهْلِ بَیْتِکِ فَقَالَتْ حَلَأَنِی { 1) حلأنی:منعنی. } أَنْ أَبْکِیَهُمْ فَیَبْلُغَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فَیَشْمَتُوا بِنَا وَ نِسَاءَ بَنِی الْخَزْرَجِ لاَ وَ اللَّهِ حَتَّی أَثْأَرَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ وَ الدُّهْنُ عَلَیَّ حَرَامٌ إِنْ دَخَلَ رَأْسِی حَتَّی نَغْزُوَ مُحَمَّداً وَ اللَّهِ لَوْ أَعْلَمُ أَنَّ الْحُزْنَ یَذْهَبُ عَنْ قَلْبِی لَبَکَیْتُ وَ لَکِنْ لاَ یُذْهِبُهُ إِلاَّ أَنْ أَرَی ثَأْرِی بِعَیْنِی مِنْ قَتَلَهِ الْأَحِبَّهِ فَمَکَثَتْ عَلَی حَالِهَا لاَ تَقْرَبُ الدُّهْنِ وَ لاَ قَرُبْتُ فِرَاشَ أَبِی سُفْیَانَ مِنْ یَوْمَ حَلَفْتُ حَتَّی کَانَتْ وَقْعَهُ أُحُدٍ { 2) مغازی الواقدی 116،117. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَلَغَ نَوْفَلَ بْنَ مُعَاوِیَهَ الدِّیَلِیِّ وَ هُوَ فِی أَهْلِهِ وَ قَدْ کَانَ شَهِدَ مَعَهُمْ بَدْراً أَنَّ قُرَیْشاً بَکَتْ عَلَی قَتَلاَهَا فَقَدِمَ مَکَّهَ فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ لَقَدْ خَفَّتْ أَحْلاَمُکُمْ وَ سَفِهَ رَأْیُکُمْ وَ أَطَعْتُمْ نِسَاءَکُمْ أَ مِثْلُ قَتْلاَکُمْ یُبْکَی عَلَیْهِمْ هُمُ أَجَلُّ مِنَ الْبُکَاءِ مَعَ أَنَّ ذَلِکَ یَذْهَبُ غَیْظَکُمْ عَنْ عَدَاوَهِ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ فَلاَ یَنْبَغِی أَنْ یَذْهَبَ الْغَیْظَ عَنْکُمْ إِلاَّ أَنْ تُدْرِکُوا ثَأْرَکُمْ مِنْ عَدُوِّکُمْ فَسَمِعَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ کَلاَمَهُ فَقَالَ یَا أَبَا مُعَاوِیَهَ غُلِبْتُ وَ اللَّهِ مَا نَاحَتْ امْرَأَهٌ مِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ عَلَی قَتِیلٍ لَهَا إِلَی الْیَوْمِ وَ لاَ بَکَّاهُمْ شَاعِرٌ إِلاَّ نَهَیْتُهُ حَتَّی نُدْرِکَ ثَأْرَنَا مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ وَ إِنِّی لَأَنَا الْمَوْتُورُ الثَّائِرُ قُتِلَ ابْنِی حَنْظَلَهُ وَ سَادَهُ أَهْلِ هَذَا الْوَادِی أَصْبَحَ هَذَا الْوَادِی مُقْشَعِرّاً لِفَقْدِهِمْ { 3) مغازی الواقدی 118. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُعَاذُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْأَنْصَارِیُّ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَهَ قَالَ لَمَّا رَجَعَ اَلْمُشْرِکُونَ إِلَی مَکَّهَ وَ قَدْ قُتِلَ صَنَادِیدُهُمْ وَ أَشْرَافُهُمْ أَقْبَلَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبِ بْنِ عُمَیْرٍ الْجُمَحِیُّ حَتَّی جَلَسَ إِلَی صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فِی اَلْحِجْرِ فَقَالَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ قَبُحَ الْعَیْشُ

بَعْدَ قَتْلَی بَدْرٍ قَالَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ أَجَلْ وَ اللَّهِ مَا فِی الْعَیْشِ بَعْدَهُمْ خَیْرٌ وَ لَوْ لاَ دَیْنٌ عَلَیَّ لاَ أَجِدُ لَهُ قَضَاءً وَ عِیَالٌ لاَ أَدَعُ لَهُمْ شَیْئاً لَرَحَلْتُ إِلَی مُحَمَّدٍ حَتَّی أَقْتُلَهُ إِنْ مَلَأَتْ عَیْنِی مِنْهُ فَإِنَّهُ بَلَغَنِی أَنَّهُ یَطُوفُ فِی الْأَسْوَاقِ فَإِنَّ لِی عِنْدَهُمْ عِلَّهً أَقُولُ قَدِمْتُ عَلَی ابْنِی هَذَا الْأَسِیرِ فَفَرِحَ صَفْوَانُ بِقَوْلِهِ وَ قَالَ یَا أَبَا أُمَیَّهَ وَ هَلْ نَرَاکَ فَاعِلاً قَالَ إِی وَ رَبِّ هَذِهِ الْبَنِیَّهِ قَالَ صَفْوَانُ فَعَلَیَّ دَیْنُکَ وَ عِیَالُکَ أُسْوَهُ عِیَالِی فَأَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَیْسَ بِمَکَّهَ رَجُلٌ أَشَدُّ تَوَسُّعاً عَلَی عِیَالِهِ مِنِّی قَالَ عُمَیْرٌ قَدْ عَرَفْتَ ذَلِکَ یَا أَبَا وَهْبٍ قَالَ صَفْوَانُ فَإِنَّ عِیَالَکَ مَعَ عِیَالِی لاَ یَسَعُنِی شَیْءٌ وَ نَعْجِزَ عَنْهُمْ وَ دَیْنُکَ عَلَیَّ فَحَمَلَهُ صَفْوَانُ عَلَی بَعِیرِهِ وَ جَهَّزَهُ وَ أَجْرَی عَلَی عِیَالِهِ مِثْلَ مَا یُجْرِی عَلَی عِیَالِ نَفْسِهِ وَ أَمَرَ عُمَیْرٌ بِسَیْفِهِ فَشُحِذَ وَ سُمَّ ثُمَّ خَرَجَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ قَالَ لِصَفْوَانَ اکْتُمْ عَلَیَّ أَیَّاماً حَتَّی أَقْدَمَهَا وَ خَرَجَ فَلَمْ یَذْکُرْهُ صَفْوَانُ وَ قَدِمَ عُمَیْرٌ فَنَزَلَ عَلَی بَابِ اَلْمَسْجِدِ وَ عَقَلَ رَاحِلَتَهُ وَ أَخَذَ السَّیْفَ فَتَقَلَّدَهُ ثُمَّ عَمَدَ نَحْوَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِی نَفَرٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ یَتَحَدَّثُونَ { 1) الواقدی:«فنظر عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه،و هو فی نفر من أصحابه یتحدثون». } وَ یَذْکُرُونَ نِعْمَهَ اللَّهِ عَلَیْهِمْ فِی بَدْرٍ فَرَأَی عُمَیْراً وَ عَلَیْهِ السَّیْفُ فَفَزِعَ عُمَرُ مِنْهُ وَ قَالَ لِأَصْحَابِهِ دُونَکُمْ الْکَلْبَ هَذَا عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ عَدُوُّ اللَّهِ الَّذِی حَرَّشَ بَیْنَنَا یَوْمَ بَدْرٍ وَ حَزَّرَنَا لِلْقَوْمِ وَ صَعِدَ فِینَا وَ صَوَّبَ یُخْبِرُ قُرَیْشاً أَنَّهُ لاَ عَدَدٌ لَنَا وَ لاَ کَمِینٌ فَقَامُوا إِلَیْهِ فَأَخَذُوهُ فَانْطَلَقَ عُمَرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ قَدْ دَخَلَ اَلْمَسْجِدَ وَ مَعَهُ السِّلاَحُ وَ هُوَ الْغَادِرُ الْخَبِیثُ الَّذِی لاَ یُؤْمَنُ عَلَی شَیْءٍ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص أَدْخِلْهُ عَلَیَّ فَخَرَجَ عُمَرُ فَأَخَذَ بِحَمَائِلِ سَیْفِهِ فَقَبَضَ بِیَدِهِ عَلَیْهَا وَ أَخَذَ بِیَدِهِ الْأُخْرَی قَائِمَ السَّیْفِ ثُمَّ أَدْخَلَهُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَلَمَّا رَآهُ قَالَ یَا عُمَرُ تَأَخَّرْ عَنْهُ فَلَمَّا دَنَا عُمَیْرٌ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص قَالَ أَنْعِمْ صَبَاحاً فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص قَدْ أَکْرَمَنَا اللَّهُ عَنْ تَحِیَّتِکَ وَ جَعَلَ تَحِیَّتَنَا السَّلاَمَ وَ هِیَ تَحِیَّهُ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ قَالَ عُمَیْرٌ إِنَّ عَهْدَکَ بِهَا لَحَدِیثٌ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص قَدْ أَبْدَلَنَا

اللَّهُ خَیْراً فَمَا أَقْدَمَکَ یَا عُمَیْرُ قَالَ قَدِمْتُ فِی أَسِیرِی عِنْدَکُمْ تُفَادُونَهُ وَ تُقَارِبُونَنَا فِیهِ فَإِنَّکُمْ الْعَشِیرَهُ وَ الْأَصْلُ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص فَمَا بَالُ السَّیْفِ قَالَ عُمَیْرٌ قَبَّحَهَا اللَّهُ مِنْ سُیُوفٍ وَ هَلْ أَغْنَتْ مِنْ شَیْءٍ إِنَّمَا نَسِیتُهُ حِینَ نَزَلْتُ وَ هُوَ فِی رَقَبَتِی وَ لَعَمْرِی إِنَّ لِی لَهُمَا غَیْرَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص اصْدُقْ یَا عُمَیْرُ مَا الَّذِی أَقْدَمَکَ قَالَ مَا قَدِمْتُ إِلاَّ فِی أَسِیرِی قَالَ ص فَمَا شَرَطْتَ لِصَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فِی اَلْحِجْرِ فَفَزِعَ عُمَیْرٌ وَ قَالَ مَا ذَا شَرَطْتُ لَهُ قَالَ تَحَمَّلْتَ بِقَتْلِی عَلَی أَنْ یَقْضِیَ دَیْنَکَ وَ یَعُولَ عِیَالَکَ وَ اللَّهُ حَائِلٌ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ ذَلِکَ قَالَ عُمَیْرٌ أَشْهَدُ أَنَّکَ صَادِقٌ وَ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ کُنَّا یَا رَسُولَ اللَّهِ نُکَذِّبُکَ بِالْوَحْیِ وَ بِمَا یَأْتِیکَ مِنَ السَّمَاءِ وَ إِنَّ هَذَا الْحَدِیثَ کَانَ بَیْنِی وَ بَیْنَ صَفْوَانَ کَمَا قُلْتَ لَمْ یَطَّلِعْ عَلَیْهِ غَیْرُهُ وَ غَیْرِی وَ قَدْ أَمَرْتُهُ أَنْ یَکْتُمَهُ { 1) ا:«یکتم عنی». } لَیَالِیَ فَأَطْلَعَکَ اللَّهُ عَلَیْهِ فَآمَنْتُ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ شَهِدْتُ أَنَّ مَا جِئْتَ بِهِ حَقٌّ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی سَاقَنِی هَذَا الْمَسَاقَ وَ فَرِحَ اَلْمُسْلِمُونَ حِینَ هَدَاهُ اللَّهُ وَ قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ لَخِنْزِیرٌ کَانَ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْهُ حِینَ طَلَعَ وَ هُوَ السَّاعَهَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ بَعْضِ وُلْدِی وَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص عَلِّمُوا أَخَاکُمُ اَلْقُرْآنَ وَ أَطْلِقُوا لَهُ أَسِیرَهُ فَقَالَ عُمَیْرٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی کُنْتُ جَاهِداً عَلَی إِطْفَاءِ نُورِ اللَّهِ فَلَهُ الْحَمْدُ أَنْ هَدَانِی فَأْذَنْ لِی فَأَلْحَقَ قُرَیْشاً فَأَدْعُوَهُمْ إِلَی اللَّهِ وَ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَلَعَلَّ اللَّهَ یَهْدِیهِمْ وَ یَسْتَنْقِذُهُمْ مِنَ الْهَلَکَهِ فَأَذِنَ لَهُ فَخَرَجَ فَلَحِقَ بِمَکَّهَ وَ کَانَ صَفْوَانُ یَسْأَلُ عَنْ عُمَیْرِ بْنِ وَهْبٍ کُلَّ رَاکِبٍ یَقْدَمُ مِنَ اَلْمَدِینَهِ یَقُولُ هَلْ حَدَثَ بِالْمَدِینَهِ مِنْ حَدَثٍ وَ یَقُولُ لِقُرَیْشٍ أَبْشِرُوا بِوَقْعَهٍ تُنْسِیکُمْ وَقْعَهَ بَدْرٍ فَقَدِمَ رَجُلٌ مِنَ اَلْمَدِینَهِ فَسَأَلَهُ صَفْوَانُ عَنْ عُمَیْرٍ فَقَالَ أَسْلَمَ فَلَعَنَهُ صَفْوَانُ وَ لَعَنَهُ اَلْمُشْرِکُونَ بِمَکَّهَ وَ قَالُوا صَبَأَ عُمَیْرٌ وَ حَلَفَ صَفْوَانُ أَلاَّ یُکَلِّمَهُ أَبَداً وَ لاَ یَنْفَعَهُ وَ طَرَحَ عِیَالَهُ وَ قَدِمَ عُمَیْرٌ فَنَزَلَ فِی أَهْلِهِ وَ لَمْ یَأْتِ صَفْوَانَ وَ أَظْهَرَ اَلْإِسْلاَمَ فَبَلَغَ صَفْوَانَ فَقَالَ قَدْ عَرَفْتُ حِینَ لَمْ یَبْدَأْ بِی قَبْلَ مَنْزِلِهِ وَ قَدْ کَانَ رَجُلٌ

أَخْبَرَنِی أَنَّهُ ارْتَکَسَ لاَ أُکَلِّمُهُ مِنْ رَأْسِی أَبَداً وَ لاَ أَنْفَعُهُ وَ لاَ عِیَالَهُ بِنَافِعَهٍ أَبَداً فَوَقَعَ عَلَیْهِ عُمَیْرٌ وَ هُوَ فِی اَلْحِجْرِ فَقَالَ یَا أَبَا وَهْبٍ فَأَعْرَضَ صَفْوَانُ عَنْهُ فَقَالَ عُمَیْرٌ أَنْتَ سَیِّدٌ مِنْ سَادَاتِنَا أَ رَأَیْتَ الَّذِی کُنَّا عَلَیْهِ مِنْ عِبَادَهِ حَجَرٍ وَ الذَّبْحِ لَهُ أَ هَذَا دِینٌ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ فَلَمْ یُجِبْهُ صَفْوَانُ بِکَلِمَهٍ وَ أَسْلَمَ مَعَ عُمَیْرٍ بَشَرٌ کَثِیرٌ { 1) مغازی الواقدی 117-123. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ فِتْیَهٌ مِنْ قُرَیْشٍ خَمْسَهٌ قَدْ أَسْلَمُوا فَاحْتَبَسَهُمْ آبَاؤُهُمْ فَخَرَجُوا مَعَ أَهْلِهِمْ وَ قَوْمِهِمْ إِلَی بَدْرٍ وَ هُمْ عَلَی الشَّکِّ وَ الاِرْتِیَابِ لَمْ یُخْلِصُوا إِسْلاَمَهُمْ وَ هُمْ قَیْسُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ أَبُو قَیْسِ بْنُ الْفَاکِهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ زَمْعَهَ بْنِ الْأَسْوَدِ وَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ وَ اَلْعَاصُ بْنُ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ فَلَمَّا قَدِمُوا بَدْراً وَ رَأَوْا قِلَّهَ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص قَالُوا غَرَّ هَؤُلاَءِ دِینُهُمْ فَفِیهِمْ أُنْزِلَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِینُهُمْ { 2) سوره الأنفال 49. } ثُمَّ أُنْزِلَ فِیهِمْ إِنَّ الَّذِینَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمِی أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِیمَ کُنْتُمْ قالُوا کُنّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَهً فَتُهاجِرُوا فِیها { 3) سوره النساء 97 و ما بعدها. } إِلَی تَمَامِ ثَلاَثِ آیَاتٍ { 4) مغازی الواقدی 67. } .

قَالَ فَکَتَبَ بِهَا اَلْمُهَاجِرُونَ بِالْمَدِینَهِ إِلَی مَنْ أَقَامَ بِمَکَّهَ مُسْلِماً فَقَالَ جُنْدَبُ بْنُ ضَمْرَهَ الْخُزَاعِیُّ لاَ عُذْرَ لِی وَ لاَ حُجَّهَ فِی مُقَامِی بِمَکَّهَ وَ کَانَ مَرِیضاً فَقَالَ لِأَهْلِهِ أَخْرِجُونِی لَعَلِّی أَجِدُ رَوْحاً قَالُوا أَیَّ وَجْهٍ أَحَبُّ إِلَیْکَ قَالَ نِعْمَ اَلتَّنْعِیمُ فَخَرَجُوا بِهِ إِلَی اَلتَّنْعِیمِ وَ بَیْنَ اَلتَّنْعِیمِ وَ مَکَّهَ أَرْبَعَهُ أَمْیَالٍ مِنْ طَرِیقِ اَلْمَدِینَهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی خَرَجْتُ إِلَیْکَ مُهَاجِراً فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ { 5) سوره النساء 100. } الْآیَهَ فَلَمَّا رَأَی ذَلِکَ مَنْ کَانَ بِمَکَّهَ مِمَّنْ یُطِیقُ الْخُرُوجَ خَرَجُوا فَطَلَبَهُمْ أَبُو سُفْیَانَ فِی رِجَالٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ

فَرَدُّوهُمْ وَ سَجَنُوهُمْ فَافْتَتَنَ مِنْهُمْ نَاسٌ وَ کَانَ الَّذِینَ افْتَتَنُوا إِنَّمَا افْتَتَنُوا حِینَ أَصَابَهُمْ الْبَلاَءُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی فِیهِمْ وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ فَإِذا أُوذِیَ فِی اللّهِ جَعَلَ فِتْنَهَ النّاسِ کَعَذابِ اللّهِ { 1) سوره العنکبوت 10. } الْآیَهَ وَ مَا بَعْدَهَا فَکَتَبَ بِهَا اَلْمُهَاجِرُونَ بِالْمَدِینَهِ إِلَی مَنْ کَانَ بِمَکَّهَ مُسْلِماً فَلَمَّا جَاءَهُمْ الْکِتَابُ بِمَا أُنْزِلَ فِیهِمْ قَالُوا اللَّهُمَّ إِنَّ لَکَ عَلَیْنَا إِنْ أَفْلَتْنَا أَلاَّ نَعْدِلَ بِکَ أَحَداً فَخَرَجُوا الثَّانِیَهَ فَطَلَبَهُمْ أَبُو سُفْیَانَ وَ اَلْمُشْرِکُونَ فَأَعْجَزُوهُمْ هَرَباً فِی الْجِبَالِ حَتَّی قَدِمُوا اَلْمَدِینَهَ وَ اشْتَدَّ الْبَلاَءُ عَلَی مَنْ رُدُّوا مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَضَرَبُوهُمْ وَ آذَوْهُمْ وَ أَکْرَهُوهُمْ عَلَی تَرْکِ اَلْإِسْلاَمِ وَ رَجَعَ اِبْنُ أَبِی سَرْحٍ مُشْرِکاً فَقَالَ لِقُرَیْشٍ مَا کَانَ یُعْلِمُ مُحَمَّداً إِلاَّ اِبْنُ قَمْطَهَ { 2) کذا فی الأصول و مغازی الواقدی،و فی تفسیر القرطبیّ 10:177،اسمه جبر،و قیل سمه یعیش. } عَبْدٌ نَصْرَانِیٌّ لَقَدْ کُنْتُ أَکْتُبُ لَهُ فَأُحَوِّلُ مَا أَرَدْتُ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ إِنَّما یُعَلِّمُهُ بَشَرٌ { 3) سوره النحل 103. } الْآیَهَ

{ 4) مغازی الواقدی 67. } .

القول فی نزول الملائکه یوم بدر و محاربتها المشرکین

اختلف المسلمون فی ذلک فقال الجمهور منهم نزلت الملائکه حقیقه کما ینزل الحیوان و الحجر من الموضع العالی إلی الموضع السافل.

و قال قوم من أصحاب المعانی غیر ذلک.

و اختلف أرباب القول الأوّل فقال الأکثرون نزلت و حاربت و قال قوم منهم نزلت و لم تحارب و روی کل قوم فی نصره قولهم روایات.

فَقَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی حَدَّثَنِی عُمَرُ بْنُ عُقْبَهَ عَنْ شُعْبَهَ مَوْلَی اِبْنِ عَبَّاسٍ قَالَ سَمِعْتُ اِبْنَ عَبَّاسٍ یَقُولُ لَمَّا تَوَاقَفَ النَّاسُ أُغْمِیَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص

سَاعَهً ثُمَّ کُشِفَ عَنْهُ فَبَشَّرَ الْمُؤْمِنِینَ بِجَبْرَائِیلَ فِی جُنْدٍ مِنَ الْمَلاَئِکَهِ فِی مَیْمَنَهِ النَّاسِ وَ مِیکَائِیلَ فِی جُنْدٍ آخَرَ فِی مَیْسَرَهِ النَّاسِ وَ إِسْرَافِیلَ فِی جُنْدٍ آخَرَ فِی أَلْفٍ وَ کَانَ إِبْلِیسُ قَدْ تَصَوَّرَ لِلْمُشْرِکِینَ فِی صُورَهِ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ الْمُدْلِجِیِّ یَذْمُرُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ یُخْبِرُهُمْ أَنَّهُ لاَ غَالِبَ لَهُمْ مِنَ النَّاسِ فَلَمَّا أَبْصَرَ عَدُوُّ اللَّهِ الْمَلاَئِکَهَ نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ وَ قالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَری ما لا تَرَوْنَ فَتَشَبَّثَ بِهِ اَلْحَارِثُ بْنُ هِشَامٍ وَ هُوَ یَرَی أَنَّهُ سُرَاقَهُ لَمَّا سَمِعَ مِنْ کَلاَمِهِ فَضَرَبَ فِی صَدْرِ اَلْحَارِثِ فَسَقَطَ اَلْحَارِثُ وَ انْطَلَقَ إِبْلِیسُ لاَ یُرَی حَتَّی وَقَعَ فِی الْبَحْرِ وَ رَفَعَ یَدَیْهِ قَائِلاً یَا رَبِّ مَوْعِدَکَ الَّذِی وَعَدْتَنِی وَ أَقْبَلَ أَبُو جَهْلِ عَلَی أَصْحَابِهِ یَحُضُّهُمْ عَلَی الْقِتَالِ وَ قَالَ لاَ یَغُرَّنَّکُمْ خِذْلاَنُ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ إِیَّاکُمْ فَإِنَّمَا کَانَ عَلَی مِیعَادٍ مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ سَیَعْلَمُ إِذَا رَجَعْنَا إِلَی قُدَیْدٍ مَا نَصْنَعُ بِقَوْمِهِ وَ لاَ یَهُولَنَّکُمْ مَقْتَلُ عُتْبَهَ وَ شَیْبَهَ وَ اَلْوَلِیدِ فَإِنَّهُمْ عَجِلُوا وَ بَطِرُوا حِینَ قَاتَلُوا وَ أَیْمُ اللَّهِ لاَ نَرْجِعُ الْیَوْمَ حَتَّی نُقْرِنَ مُحَمَّداً وَ أَصْحَابَهُ فِی الْحِبَالِ فَلاَ أَلْفَیَنَّ أَحَداً مِنْکُمْ قَتَلَ مِنْهُمْ أَحَداً وَ لَکِنْ خُذُوهُمْ أَخْذاً نَعْرِفُهُمْ بِالَّذِی صَنَعُوا لِمُفَارَقَتِهِمْ دِینَکُمْ وَ رَغْبَتِهِمْ عَمَّا کَانَ یَعْبُدُ آبَاؤُهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عُتْبَهُ بْنُ یَحْیَی عَنْ مُعَاذِ بْنِ رِفَاعَهَ بْنِ رَافِعٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ إِنْ کُنَّا لَنَسْمَعُ لِإِبْلِیسَ یَوْمَئِذٍ خُوَاراً وَ دُعَاءً بِالثُّبُورِ وَ الْوَیْلِ وَ تَصَوَّرَ فِی صُورَهِ سُرَاقَهَ بْنِ جُعْشُمٍ حَتَّی هَرَبَ فَاقْتَحَمَ الْبَحْرَ وَ رَفَعَ یَدَیْهِ مَادّاً لَهُمَا یَقُولُ یَا رَبِّ مَا وَعَدْتَنِی وَ لَقَدْ کَانَتْ قُرَیْشٌ بَعْدَ ذَلِکَ تُعَیِّرُ سُرَاقَهَ بِمَا صَنَعَ یَوْمَئِذٍ فَیَقُولُ وَ اللَّهِ مَا صَنَعْتُ شَیْئاً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی أَبُو إِسْحَاقَ الْأَسْلَمِیُّ عَنِ اَلْحَسَنِ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ مَوْلَی بَنِی الْعَبَّاسِ عَنْ عُمَارَهَ اللَّیْثِیِّ قَالَ حَدَّثَنِی شَیْخٌ صَیَّادٌ مِنَ الْحَیِّ وَ کَانَ یَوْمَئِذٍ عَلَی سَاحِلِ الْبَحْرِ قَالَ سَمِعْتُ صِیَاحاً یَا وَیْلاَهْ یَا وَیْلاَهْ قَدْ مَلَأَ الْوَادِیَ یَا حَرْبَاهْ یَا حَرْبَاهْ فَنَظَرْتُ فَإِذَا سُرَاقَهُ بْنُ جُعْشُمٍ فَدَنَوْتُ مِنْهُ فَقُلْتُ مَا لَکَ فِدَاکَ أَبِی وَ أُمِّی فَلَمْ یَرْجِعْ إِلَیَّ شَیْئاً ثُمَّ أَرَاهُ اقْتَحَمَ الْبَحْرَ وَ رَفَعَ یَدَیْهِ مَادّاً یَقُولُ یَا رَبِّ مَا وَعَدْتَنِی فَقُلْتُ

فِی نَفْسِی جُنَّ وَ بَیْتِ اللَّهِ سُرَاقَهُ وَ ذَلِکَ حِینَ زَاغَتِ الشَّمْسُ وَ ذَلِکَ عِنْدَ انْهِزَامِهِمْ یَوْمَ بَدْرٍ { 1) مغازی الواقدی 70. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَالُوا کَانَتْ سِیمَاءُ الْمَلاَئِکَهُ عَمَائِمُ قَدْ أَرْخَوْهَا بَیْنَ أَکْتَافِهِمْ خَضْرَاءَ وَ صَفْرَاءَ وَ حَمْرَاءَ مِنْ نُورٍ وَ الصُّوفُ فِی نَوَاصِی خَیْلِهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ عَنْ مَحْمُودِ بْنِ لَبِیدٍ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ إِنَّ الْمَلاَئِکَهَ قَدْ سَوَّمَتْ فَسَوِّمُوا فَأَعْلَمَ اَلْمُسْلِمُونَ بِالصُّوفِ فِی مَغَافِرِهِمْ وَ قَلاَنِسِهِمْ { 2) مغازی الواقدی 70. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ قَالَ کَانَ أَرْبَعَهٌ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ ص یُعَلَّمُونَ { 3) یقال:رجل معلم بکسر اللام؛إذا علم مکانه فی الحرب بعلامه أعلمها. } فِی الزُّحُوفِ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ کَانَ یَوْمَ بَدْرٍ مُعَلَّماً بِرِیشَهِ نَعَامَهٍ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع مُعَلَّماً بِصُوفَهٍ بَیْضَاءَ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ مُعَلَّماً بِعِصَابَهٍ صَفْرَاءَ وَ کَانَ أَبُو دُجَانَهَ یُعَلَّمُ بِعِصَابَهٍ حَمْرَاءَ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ یُحَدِّثُ أَنَّ الْمَلاَئِکَهَ نَزَلَتْ یَوْمَ بَدْرٍ عَلَی خَیْلٍ بُلْقٍ عَلَیْهَا عَمَائِمُ صُفْرٌ فَکَانَتْ عَلَی صُورَهِ اَلزُّبَیْرِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرُوِیَ عَنْ سُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو قَالَ لَقَدْ رَأَیْتُ یَوْمَ بَدْرٍ رِجَالاً بِیضاً عَلَی خَیْلٍ بُلْقٍ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ مُعَلَّمِینَ یُقْبِلُونَ وَ یَأْسِرُونَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو أَسَدٍ السَّاعِدِیُّ یُحَدِّثُ بَعْدَ أَنْ ذَهَبَ بَصَرُهُ وَ یَقُولُ لَوْ کُنْتُ مَعَکُمْ الْآنَ بِبَدْرٍ وَ مَعِی بَصَرِی لَأَرَیْتُکُمْ الشِّعْبَ الَّذِی خَرَجَتْ مِنْهُ الْمَلاَئِکَهُ لاَ أَشُکُّ فِیهِ وَ لاَ أَمْتَرِی قَالَ وَ کَانَ أُسَیْدٌ یُحَدِّثُ عَنْ رَجُلٍ مِنْ بَنِی غِفَارٍ حَدَّثَهُ قَالَ أَقْبَلْتُ أَنَا وَ ابْنَ عَمٍّ لِی یَوْمَ بَدْرٍ حَتَّی صَعِدْنَا عَلَی جَبَلٍ وَ نَحْنُ یَوْمَئِذٍ عَلَی الشِّرْکِ نَنْظُرُ الْوَقْعَهَ وَ عَلَی مَنْ تَکُونُ الدَّبْرَهُ فَنَنْتَهِبَ مَعَ مَنْ یَنْتَهِبُ إِذْ رَأَیْتُ سَحَابَهً دَنَتْ مِنَّا فَسَمِعْتُ مِنْهَا

هَمْهَمَهَ الْخَیْلِ وَ قَعْقَعَهَ الْحَدِیدِ وَ سَمِعْتُ قَائِلاً یَقُولُ أَقْدِمْ حَیْزُومُ فَأَمَّا ابْنُ عَمِّی فَانْکَشَفَ قِنَاعُ قَلْبِهِ فَمَاتَ وَ أَمَّا أَنَا فَکِدْتُ أَهْلِکُ فَتَمَاسَکْتُ وَ أَتْبَعْتُ بَصَرِی حَیْثُ تَذْهَبُ السَّحَابَهُ فَجَاءَتْ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ أَصْحَابِهِ ثُمَّ رَجَعَتْ وَ لَیْسَ فِیهَا شَیْءٌ مِمَّا کُنْتُ أَسْمَعُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی خَارِجَهُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ ثَابِتِ بْنِ قَیْسِ بْنِ شَمَّاسٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ سَأَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص جَبْرَائِیلَ مَنِ الْقَائِلُ یَوْمَ بَدْرٍ أَقْبِلْ حَیْزُومُ فَقَالَ جَبْرَائِیلُ یَا مُحَمَّدُ مَا کُلَّ أَهْلِ السَّمَاءِ أَعْرِفُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَارِثِ عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَدِّهِ عُبَیْدَهَ بْنِ أَبِی عُبَیْدَهَ عَنْ أَبِی رُهْمٍ الْغِفَارِیِّ عَنِ اِبْنِ عَمٍّ لَهُ قَالَ بَیْنَا أَنَا وَ ابْنَ عَمٍّ لِی عَلَی مَاءِ بَدْرٍ فَلَمَّا رَأَیْنَا قِلَّهَ مَنْ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ کَثْرَهَ قُرَیْشٍ قُلْنَا إِذَا الْتَقَتِ الْفِئَتَانِ عَمَدْنَا إِلَی عَسْکَرِ مُحَمَّدٍ وَ أَصْحَابِهِ فَانْتَهَبْنَاهُ فَانْطَلَقْنَا نَحْوَ الْمَجْنَبَهِ الْیُسْرَی مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ نَقُولُ هَؤُلاَءِ رُبُعُ قُرَیْشٍ فَبَیْنَا نَحْنُ نَمْشِی فِی الْمَیْسَرَهِ إِذْ جَاءَتْ سَحَابَهٌ فَغَشِیَتْنَا فَرَفَعْنَا أَبْصَارَنَا لَهَا فَسَمِعْنَا أَصْوَاتَ الرِّجَالِ وَ السِّلاَحِ وَ سَمِعْنَا قَائِلاً یَقُولُ لِفَرَسِهِ أَقْدِمْ حَیْزُومُ وَ سَمِعْنَاهُمْ یَقُولُونَ رُوَیْداً تَتَاءَمُ أُخْرَاکُمْ فَنَزَلُوا عَلَی مَیْمَنَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص ثُمَّ جَاءَتْ أُخْرَی مِثْلَ تِلْکَ فَکَانَتْ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص فَنَظَرْنَا إِلَی أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ إِذَا هُمْ عَلَی الضَّعْفِ مِنْ قُرَیْشٍ فَمَاتَ ابْنُ عَمِّی وَ أَمَّا أَنَا فَتَمَاسَکْتُ وَ أَخْبَرْتُ اَلنَّبِیَّ ص بِذَلِکَ وَ أَسْلَمْتُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ مَا رُئِیَ اَلشَّیْطَانُ یَوْماً هُوَ فِیهِ أَصْغَرُ وَ لاَ أَحْقَرُ وَ لاَ أَدْحَرُ وَ لاَ أَغْضَبُ مِنْهُ فِی یَوْمِ عَرَفَهَ وَ مَا ذَاکَ إِلاَّ لِمَا رَأَی مِنْ نُزُولِ الرَّحْمَهِ وَ تَجَاوُزِ اللَّهِ تَعَالَی عَنِ الذُّنُوبِ الْعِظَامِ إِلاَّ مَا رَأَی یَوْمَ بَدْرٍ قِیلَ وَ مَا رَأَی

یَا رَسُولَ اللَّهِ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَ أَمَا إِنَّهُ رَأَی جِبْرِیلَ یُوَزِّعُ الْمَلاَئِکَهَ .

قَالَ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ یَوْمَئِذٍ هَذَا جَبْرَائِیلُ یَسُوقُ بِرِیحٍ کَأَنَّهُ دِحْیَهُ الْکَلْبِیُّ إِنِّی نُصِرْتُ بِالصَّبَا وَ أُهْلِکَتْ عَادٌ بِالدَّبُورِ { 1) مغازی الواقدی 72. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ یَقُولُ رَأَیْتُ یَوْمَ بَدْرٍ رَجُلَیْنِ أَحَدُهُمَا عَنْ یَمِینِ اَلنَّبِیِّ ص وَ الْآخَرُ عَنْ یَسَارِهِ یُقَاتِلاَنِ أَشَدَّ الْقِتَالِ ثُمَّ ثَلَّثَهُمَا ثَالِثٌ مِنْ خَلْفِهِ ثُمَّ رَبَّعَهُمَا رَابِعٌ أَمَامَهُ { 2) مغازی الواقدی 73. } .

قَالَ وَ قَدْ رَوَی سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ مِثْلَ ذَلِکَ قَالَ رَأَیْتُ رَجُلَیْنِ یَوْمَ بَدْرٍ یُقَاتِلاَنِ عَنِ اَلنَّبِیِّ ص أَحَدُهُمَا عَنْ یَمِینِهِ وَ الْآخَرُ عَنْ یَسَارِهِ وَ إِنِّی لَأَرَاهُ یَنْظُرُ إِلَی ذَا مَرَّهً وَ إِلَی ذَا مَرَّهً سُرُوراً بِمَا فَتَحَهُ { 3) الواقدی:«ظفره اللّه». } اللَّهُ تَعَالَی

{ 4) مغازی الواقدی 73. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی إِسْحَاقُ بْنُ یَحْیَی عَنْ حَمْزَهَ بْنِ صُهَیْبٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ مَا أَدْرِی کَمْ یَدٍ مَقْطُوعَهٍ وَ ضَرْبَهٍ جَائِفَهٍ لَمْ یُدْمِ کَلْمُهَا یَوْمَ بَدْرٍ قَدْ رَأَیْتُهَا { 5) مغازی الواقدی 73. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نِیَارٍ قَالَ جِئْتُ یَوْمَ بَدْرٍ بِثَلاَثَهِ رُءُوسٍ فَوَضَعْتُهَا بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَمَّا اثْنَانِ فَقَتَلْتُهُمَا وَ أَمَّا الثَّالِثُ فَإِنِّی رَأَیْتُ رَجُلاً طَوِیلاً أَبْیَضَ ضَرَبَهُ فَتَدَهْدَهَ { 6) تدهده:تدحرج،و فی الواقدی«تدهدی». } أَمَامَهُ فَأَخَذْتُ رَأْسَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَاکَ فُلاَنٌ مِنَ الْمَلاَئِکَهِ

{ 7) مغازی الواقدی 73. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اِبْنُ عَبَّاسٍ رَحِمَهُ اللَّهُ یَقُولُ لَمْ تُقَاتِلِ الْمَلاَئِکَهُ إِلاَّ یَوْمَ بَدْرٍ { 7) مغازی الواقدی 73. } .

قَالَ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی حَبِیبَهَ عَنْ دَاوُدَ بْنِ الْحُصَیْنِ عَنْ عِکْرِمَهَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ قَالَ کَانَ الْمَلَکُ یَتَصَوَّرُ فِی صُورَهٍ مَنْ یَعْرِفُهُ اَلْمُسْلِمُونَ مِنَ النَّاسِ { 1) الواقدی:«من تعرفون من الناس». } لِیُثَبِّتَهُمْ فَیَقُولُ إِنِّی قَدْ دَنَوْتُ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ فَسَمِعْتُهُمْ یَقُولُونَ لَوْ حَمَلُوا عَلَیْنَا مَا ثَبَتْنَا لَهُمْ وَ لَیْسُوا بِشَیْءٍ فَاحْمِلُوا عَلَیْهِمْ وَ ذَلِکَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا { 2) سوره الأنفال 12. } الْآیَهَ { 3) مغازی الواقدی 73،74. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ کَانَ اَلسَّائِبُ بْنُ أَبِی حُبَیْشٍ الْأَسَدِیُّ یُحَدِّثَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَیَقُولُ وَ اللَّهِ مَا أَسَرَنِی یَوْمَ بَدْرٍ أَحَدٌ مِنَ النَّاسِ فَیُقَالُ فَمَنْ فَیَقُولُ لَمَّا انْهَزَمَتْ قُرَیْشٌ انْهَزَمْتُ مَعَهَا فَیُدْرِکُنِی رَجُلٌ أَبْیَضُ طَوِیلٌ عَلَی فَرَسٍ أَبْلَقَ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ فَأَوْثَقَنِی رِبَاطاً وَ جَاءَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ فَوَجَدَنِی مَرْبُوطاً وَ کَانَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ یُنَادِی فِی الْعَسْکَرِ مَنْ أَسَرَ هَذَا فَلَیْسَ أَحَدٌ یَزْعُمُ أَنَّهُ أَسَرَنِی حَتَّی انْتَهَی بِی إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ لِی رَسُولُ اللَّهِ یَا اِبْنَ أَبِی حُبَیْشٍ مَنْ أَسَرَکَ قُلْتُ لاَ أَعْرِفُهُ وَ کَرِهْتُ أَنْ أُخْبِرَهُ بِالَّذِی رَأَیْتُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَسَرَهُ مَلَکٌ مِنَ الْمَلاَئِکَهِ کَرِیمٌ اذْهَبْ یَا اِبْنَ عَوْفٍ بِأَسِیرِکَ فَذَهَبَ بِی عَبْدُ الرَّحْمَنِ قَالَ اَلسَّائِبُ وَ مَا زَالَتْ تِلْکَ الْکَلِمَهُ أَحْفَظُهَا وَ تَأَخَّرَ إِسْلاَمِی حَتَّی کَانَ مِنْ إِسْلاَمِی مَا کَانَ

{ 4) مغازی الواقدی 74. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُنَا یَوْمَ بَدْرٍ وَ قَدْ وَقَعَ بِوَادِی خَلَصَ بِجَادٌ مِنَ السَّمَاءِ قَدْ سَدَّ الْأُفُقَ قَالَ وَ وَادِی خَلَصَ نَاحِیَهُ اَلرُّوَیْثَهِ قَالَ فَإِذَا الْوَادِی یَسِیلُ نَمْلاً فَوَقَعَ فِی نَفْسِی أَنَّ هَذَا شَیْءٌ مِنَ السَّمَاءِ أُیِّدَ بِهِ مُحَمَّدٌ فَمَا کَانَتْ إِلاَّ الْهَزِیمَهُ وَ هِیَ الْمَلاَئِکَهُ { 5) مغازی الواقدی 74،75. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ قَالُوا إِنَّهُ لَمَّا الْتَحَمَ الْقِتَالُ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَافِعٌ یَدَیْهِ یَسْأَلُ اللَّهَ النَّصْرَ وَ مَا وَعَدَهُ وَ یَقُولُ اللَّهُمَّ إِنْ ظَهَرَتْ عَلَیَّ هَذِهِ الْعِصَابَهُ ظَهَرَ الشِّرْکُ وَ لاَ یَقُومُ لَکَ دِینٌ وَ أَبُو بَکْرٍ یَقُولُ-وَ اللَّهِ لَیَنْصُرَنَّکَ اللَّهُ وَ لَیُبَیِّضَنَّ وَجْهَکَ فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی أَلْفاً مِنَ الْمَلائِکَهِ مُرْدِفِینَ عِنْدَ أَکْتَافِ الْعَدُوِّ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا أَبَا بَکْرٍ أَبْشِرْ هَذَا جَبْرَائِیلُ مُعْتَجِرٌ بِعِمَامَهٍ صَفْرَاءَ آخِذٌ بِعِنَانِ فَرَسِهِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ ثُمَّ قَالَ إِنَّهُ لَمَّا نَزَلَ الْأَرْضَ تَغَیَّبَ عَنِّی سَاعَهً ثُمَّ طَلَعَ عَلَی ثَنَایَاهُ النَّقْعُ یَقُولُ أَتَاکَ النَّصْرُ مِنَ اللَّهِ إِذْ دَعْوَتَهُ

{ 1) مغازی الواقدی 75،76. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُوسَی بْنُ یَعْقُوبَ عَنْ عَمِّهِ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا بَکْرِ بْنَ سُلَیْمَانَ بْنِ أَبِی خَیْثَمَهَ یَقُولُ سَمِعْتُ مَرْوَانَ بْنَ الْحَکَمِ یَسْأَلُ حَکِیمَ بْنَ حِزَامٍ عَنْ یَوْمِ بَدْرٍ فَجَعَلَ الشَّیْخُ یَکْرَهُ ذَلِکَ حَتَّی أَلَحَّ عَلَیْهِ فَقَالَ حَکِیمٌ الْتَقَیْنَا فَاقْتَتَلْنَا فَسَمِعْتُ صَوْتاً وَقَعَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَی الْأَرْضِ مِثْلَ وَقْعِ الْحَصَاهِ فِی الطَّسْتِ وَ قَبَضَ اَلنَّبِیُّ ص الْقَبْضَهَ فَرَمَی بِهَا فَانْهَزَمْنَا

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رَوَی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ ثَعْلَبَهَ بْنِ صَغِیرٍ قَالَ سَمِعْتُ نَوْفَلَ بْنَ مُعَاوِیَهَ الدُّؤَلِیَّ یَقُولُ انْهَزَمْنَا یَوْمَ بَدْرٍ وَ نَحْنُ نَسْمَعُ کَوَقْعِ الْحَصَی فِی الطِّسَاسِ بَیْنَ أَیْدِینَا وَ مِنْ خَلْفِنَا فَکَانَ ذَلِکَ أَشَدَّ الرُّعْبِ عَلَیْنَا. فأما الذین قالوا نزلت الملائکه و لم تقاتل فذکر الزمخشری فی کتابه فی تفسیر القرآن المعروف بالکشاف أن قوما أنکروا قتال الملائکه یوم بدر و قالوا لو قاتل واحد من الملائکه جمیع البشر لم یثبتوا له و لاستأصلهم بأجمعهم ببعض قوته فإن جبرائیل ع رفع مدائن قوم لوط کما جاء فی الخبر علی خافقه من جناحه

حتی بلغ بها إلی السماء ثمّ قلبها فجعل عالِیَها سافِلَها فما عسی أن یبلغ قوه ألف رجل من قریش لیحتاج فی مقاومتها و حربها إلی ألف ملک من ملائکه السماء مضافین إلی ثلاثمائه و ثلاثه عشر رجلا من بنی آدم و جعل هؤلاء قوله تعالی فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْناقِ { 1) سوره الأنفال 12. } أمرا للمسلمین لا أمرا للملائکه.

و رووا فی نصره قولهم روایات قالوا و إنّما کان نزول الملائکه لیکثروا سواد المسلمین فی أعین المشرکین فإنهم کانوا یرونهم فی مبدأ الحال قلیلین فی أعینهم کما قال تعالی وَ یُقَلِّلُکُمْ { 2) سوره الأنفال 44. } لیطمع المشرکون فیهم و یجترءوا علی حربهم فلما نشبت الحرب کثرهم اللّه تعالی بالملائکه فی أعین المشرکین لیفروا و لا یثبتوا و أیضا فإن الملائکه نزلت و تصورت بصور البشر الذین یعرفهم المسلمون و قالوا لهم ما جرت العاده أن یقال مثله من تثبیت القلوب یوم الحرب نحو قولهم لیس المشرکون بشیء لا قوه عندهم لا قلوب لهم لو حملتم علیهم لهزمتموهم و أمثال ذلک.

و لقائل أن یقول إذا کان قادرا علی أن یقلل ثلاثمائه إنسان فی أعین قریش حتی یظنوهم مائه فهو قادر علی أن یکثرهم فی أعین قریش بعد التقاء حلقتی البطان فیظنوهم ألفین و أکثر من غیر حاجه إلی إنزال الملائکه.

فإن قلت لعلّ فی إنزالهم لطفا للمکلفین قلت و لعلّ فی محاربتهم لطفا للمکلفین و أمّا أصحاب المعانی فإنهم لم یحملوا الکلام علی ظاهره و لهم فی تأویله قول لیس هذا موضع ذکره

القول فیما جری فی الغنیمه و الأساری بعد هزیمه قریش و رجوعها إلی مکّه

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا تَصَافَّ اَلْمُشْرِکُونَ وَ اَلْمُسْلِمُونَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَنْ قَتَلَ قَتِیلاً فَلَهُ کَذَا وَ کَذَا وَ مَنْ أَسَرَ أَسِیراً فَلَهُ کَذَا وَ کَذَا فَلَمَّا انْهَزَمَ اَلْمُشْرِکُونَ کَانَ النَّاسُ ثَلاَثَ فِرَقٍ فِرْقَهٌ قَامَتْ عِنْدَ خَیْمَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ کَانَ أَبُو بَکْرٍ مَعَهُ فِی الْخَیْمَهِ وَ فِرْقَهٌ أَغَارَتْ عَلَی النَّهْبِ تَنْتَهِبُ وَ فِرْقَهٌ طَلَبَتِ الْعَدُوَّ فَأَسَرُوا وَ غَنِمُوا فَتَکَلَّمَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ وَ کَانَ مِمَّنْ أَقَامَ عَلَی خَیْمَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا مَنَعَنَا أَنْ نَطْلُبَ الْعَدُوَّ زَهَادَهٌ فِی الْأَجْرِ وَ لاَ جُبْنٌ عَنِ الْعَدُوِّ وَ لَکِنَّا خِفْنَا أَنْ نُعَرِّیَ مَوْضِعَکَ فَیَمِیلَ عَلَیْکَ خَیْلٌ مِنْ خَیْلِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ رِجَالٍ مِنْ رِجَالِهِمْ وَ قَدْ أَقَامَ عِنْدَ خَیْمَتِکَ وُجُوهُ النَّاسِ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ النَّاسُ کَثِیرٌ وَ مَتَی تُعْطِ هَؤُلاَءِ لاَ یَبْقَی لِأَصْحَابِکَ شَیْءٌ وَ الْقَتْلَی وَ الْأَسْرَی کَثِیرٌ وَ الْغَنِیمَهُ قَلِیلَهٌ فَاخْتَلَفُوا فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلّهِ وَ اَلرَّسُولِ الْآیَهَ فَرَجَعَ اَلْمُسْلِمُونَ وَ لَیْسَ لَهُمْ مِنَ الْغَنِیمَهِ شَیْءٌ ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ فِیمَا بَعْدُ وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ { 1) سوره الأنفال 41. } فَقَسَمَهُ عَلَیْهِمْ بَیْنَهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رَوَی عُبَادَهُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ عُبَادَهَ عَنْ جَدِّهِ عُبَادَهَ بْنِ الصَّامِتِ قَالَ سَلَّمْنَا الْأَنْفَالَ یَوْمَ بَدْرٍ لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لَمْ یُخَمِّسْ رَسُولُ اللَّهِ ص بَدْراً وَ نَزَلَتْ بَعْدُ وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَاسْتَقْبَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْمُسْلِمِینَ

الْخُمُسَ فِیمَا کَانَ مِنْ أَوَّلِ غَنِیمَهٍ بَعْدَ بَدْرٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ أَبِی أُسَیْدٍ السَّاعِدِیِّ مِثْلَهُ

وَ رَوَی عِکْرِمَهُ قَالَ اخْتَلَفَ النَّاسُ فِی الْغَنَائِمِ یَوْمَ بَدْرٍ فَأَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْغَنَائِمِ أَنْ تُرَدَّ فِی الْمَقْسَمِ فَلَمْ یَبْقَ مِنْهَا شَیْءٌ إِلاَّ رُدَّ وَ ظَنَّ أَهْلُ الشَّجَاعَهِ أَنَّهُ ص یَخُصُّهُمْ بِهَا دُونَ غَیْرِهِمْ مِنْ أَهْلِ الضَّعْفِ ثُمَّ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ تُقْسَمَ بَیْنَهُمْ عَلَی سَوَاءٍ فَقَالَ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ تُعْطِی فَارِسَ الْقَوْمِ الَّذِی یَحْمِیهِمْ مِثْلَ مَا تُعْطِی الضَّعِیفَ فَقَالَ ص ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ وَ هَلْ تُنْصَرُونَ إِلاَّ بِضُعَفَائِکُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی مُحَمَّدُ بْنُ سَهْلِ بْنِ خَیْثَمَهَ قَالَ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ تُرَدَّ الْأَسْرَی وَ الْأَسْلاَبُ وَ مَا أَخَذُوا مِنَ الْمَغْنَمِ ثُمَّ أَقْرَعَ بَیْنَهُمْ فِی الْأَسْرَی وَ قَسَّمَ أَسْلاَبَ الْمَقْتُولِینَ الَّذِینَ یُعْرَفُ قَاتِلُوهُمْ بَیْنَ قَاتِلِیهِمْ وَ قَسَّمَ مَا وَجَدَهُ فِی الْعَسْکَرِ بَیْنَ جَمِیعِ اَلْمُسْلِمِینَ عَنْ فِرَاقٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الْحَمِیدِ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ سَأَلْتُ مُوسَی بْنَ سَعْدِ بْنِ زَیْدِ بْنِ ثَابِتٍ کَیْفَ فَعَلَ اَلنَّبِیُّ ص یَوْمَ بَدْرٍ فِی الْأَسْرَی وَ الْأَسْلاَبَ وَ الْأَنْفَالَ فَقَالَ نَادَی مُنَادِیهِ یَوْمَئِذٍ مَنْ قَتَلَ قَتِیلاً فَلَهُ سَلَبُهُ وَ مَنْ أَسَرَ أَسِیراً فَهُوَ لَهُ وَ أَمَرَ بِمَا وُجِدَ فِی الْعَسْکَرِ وَ مَا أُخِذَ بِغَیْرِ قِتَالٍ فَقَسَمَهُ بَیْنَهُمْ عَنْ فِرَاقٍ فَقُلْتُ لِعَبْدِ الْحَمِیدِ فَلِمَنْ أَعْطَی سَلَبَ أَبِی جَهْلٍ فَقَالَ قَدْ قِیلَ إِنَّهُ أَعْطَاهُ مُعَاذَ بْنَ عَمْرِو بْنِ الْجَمُوحِ وَ قِیلَ أَعْطَاهُ اِبْنَ مَسْعُودٍ .

قَالَ وَ أَخَذَ عَلِیٌّ ع دِرْعَ اَلْوَلِیدِ بْنِ عُتْبَهَ وَ بَیْضَتَهُ وَ مِغْفَرَهُ وَ أَخَذَ حَمْزَهُ سِلاَحَ عُتْبَهَ وَ أَخَذَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ سِلاَحَ شَیْبَهَ ثُمَّ صَارَ إِلَی وَرَثَتِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَتِ الْقِسْمَهُ عَلَی ثَلاَثِمِائَهٍ وَ سَبْعَهَ عَشَرَ سَهْماً لِأَنَّ الرِّجَالَ کَانَتْ ثَلاَثَمِائَهٍ وَ ثَلاَثَهَ عَشَرَ رَجُلاً وَ کَانَ مَعَهُمْ فُرْسَانٌ لَهُمَا أَرْبَعَهُ أَسْهُمٍ وَ قَسَمَ أَیْضاً فَوْقَ ذَلِکَ لِثَمَانِیَهِ أَسْهُمٍ لَمْ یَحْضُرُوا ضُرِبَ لَهُمْ بِسِهَامِهِمْ وَ أُجُورِهِمْ ثَلاَثَهٌ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ لاَ خِلاَفَ فِیهِمْ وَ هُمُ عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ خَلَّفَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی ابْنَتِهِ رُقَیَّهَ وَ مَاتَتْ یَوْمَ قَدِمَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ بِالْبِشَارَهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ طَلْحَهُ بْنُ عُبَیْدِ اللَّهِ وَ سَعْدُ بْنِ زَیْدِ بْنِ عَمْرِو بْنِ نُفَیْلٍ بَعَثَهُمَا رَسُولُ اللَّهِ ص یَتَجَسَّسَانِ خَبَرَ الْعِیرِ وَ خَمْسَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ هُمْ أَبُو لُبَابَهَ بْنُ عَبْدِ الْمُنْذِرِ خَلَّفَهُ عَلَی اَلْمَدِینَهِ وَ عَاصِمُ بْنُ عَدِیٍّ خَلَّفَهُ عَلَی قُبَاءَ وَ أَهْلِ اَلْعَالِیَهِ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ حَاطِبٍ أَمَرَهُ بِأَمْرٍ فِی بَنِی عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ وَ خَوَّاتُ بْنُ جُبَیْرٍ کُسِرَ بِالرَّوْحَاءِ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ الصِّمَّهِ مِثْلُهُ فَلاَ اخْتِلاَفَ فِی هَؤُلاَءِ وَ اخْتُلِفَ فِی أَرْبَعَهٍ غَیْرِهِمْ فَرُوِیَ أَنَّهُ ضُرِبَ لِسَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ بِسَهْمِهِ وَ أَجْرِهِ وَ قَالَ لَئِنْ لَمْ یَشْهَدْهَا لَقَدْ کَانَ فِیهَا رَاغِباً وَ ذَلِکَ أَنَّهُ کَانَ یَحُضُّ النَّاسَ عَلَی الْخُرُوجِ إِلَی بَدْرٍ فَنَهَشَ فَمَنَعَهُ ذَلِکَ مِنَ الْخُرُوجِ.

وَ رُوِیَ أَنَّهُ ضُرِبَ لِسَعْدِ بْنِ مَالِکٍ السَّاعِدِیِّ بِسَهْمِهِ وَ أَجْرِهِ وَ کَانَ تَجَهَّزَ إِلَی بَدْرٍ فَمَرِضَ بِالْمَدِینَهِ فَمَاتَ خِلاَفَ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَوْصَی إِلَیْهِ ع.

وَ رُوِیَ أَنَّهُ ضُرِبَ لِرَجُلَیْنِ آخَرَیْنِ مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ لَمْ یُسَمِّهِمَا اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ هَؤُلاَءِ الْأَرْبَعَهُ غَیْرُ مُجْمَعٍ عَلَیْهِمْ کَإِجْمَاعِهِمْ عَلَی الثَّمَانِیَهِ.

قَالَ وَ قَدِ اخْتُلِفَ هَلْ ضُرِبَ بِسَهْمٍ فِی الْغَنِیمَهِ لِقَتْلَی بَدْرٍ فَقَالَ الْأَکْثَرُونَ لَمْ یُضْرَبْ لَهُمْ وَ قَالَ بَعْضُهُمْ بَلْ ضُرِبَ لَهُمْ

حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ یَعْقُوبَ بْنِ زَیْدٍ عَنْ أَبِیهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص ضَرَبَ لِشُهَدَاءِ بَدْرٍ أَرْبَعَهَ عَشَرَ رَجُلاً قَالَ وَ قَدْ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَعْدِ بْنِ خَیْثَمَهَ أَخَذْنَا سَهْمَ أَبِی الَّذِی ضَرَبَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَ

قَسَّمَ الْغَنَائِمَ وَ حَمَلَهُ إِلَیْنَا عُوَیْمِرُ بْنُ سَاعِدَهَ

قَالَ وَ قَدْ رَوَی اَلسَّائِبُ بْنُ أَبِی لُبَابَهَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَسْهَمَ لِمُبَشِّرِ بْنِ عَبْدِ الْمُنْذِرِ قَالَ وَ قَدْ قَدِمَ بِسَهْمِهِ عَلَیْنَا مَعْنُ بْنُ عَدِیٍّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتِ الْإِبِلُ الَّتِی أَصَابُوا یَوْمَئِذٍ مِائَهً وَ خَمْسِینَ بَعِیراً وَ کَانَ مَعَهُ أُدُمٌ کَثِیرٌ حَمَلُوهُ لِلتِّجَارَهِ فَمَنَعَهُ اَلْمُسْلِمُونَ یَوْمَئِذٍ وَ کَانَ فِیمَا أَصَابُوا قَطِیفَهٌ حَمْرَاءُ فَقَالَ بَعْضُهُمْ مَا لَنَا لاَ نَرَی الْقَطِیفَهَ مَا نَرَی رَسُولَ اللَّهِ ص إِلاَّ أَخَذَهَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ تَعَالَی وَ ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَغُلَّ { 1) سوره آل عمران 161. } وَ جَاءَ رَجُلٌ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ فُلاَناً غَلَّ قَطِیفَهً فَسَأَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص الرَّجُلَ فَقَالَ لَمْ أَفْعَلْ فَقَالَ الدَّالُّ یَا رَسُولَ اللَّهِ احْفِرُوا هَاهُنَا فَحَفَرْنَا فَاسْتُخْرِجَتِ الْقَطِیفَهُ فَقَالَ قَائِلٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ اسْتَغْفِرْ لِفُلاَنٍ مَرَّتَیْنِ أَوْ مِرَاراً فَقَالَ ع دَعُونَا مِنْ أَبِی حُرٍّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ اَلْمُسْلِمُونَ مِنْ خُیُولِهِمْ عَشْرَهَ أَفْرَاسٍ وَ کَانَ جَمَلُ أَبِی جَهْلٍ فِیمَا غَنِمُوهُ فَأَخَذَهُ اَلنَّبِیُّ ص فَلَمْ یَزَلْ عِنْدَهُ یَضْرِبُ فِی إِبِلِهِ وَ یَغْزُو عَلَیْهِ حَتَّی سَاقَهُ فِی هَدْیِ اَلْحُدَیْبِیَهِ فَسَأَلَهُ یَوْمَئِذٍ اَلْمُشْرِکُونَ الْجَمَلَ بِمِائَهِ بَعِیرٍ فَقَالَ لَوْ لاَ أَنَّا سَمَّیْنَاهُ فِی الْهَدْیِ لَفَعَلْنَا قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص صَفِیٌّ { 2) الصفی من الغنیمه:نصیب الرئیس. } مِنَ الْغَنِیمَهِ قَبْلَ الْقِسْمَهِ فَتَنَفَّلَ سَیْفَهُ ذَا الْفَقَارِ یَوْمَئِذٍ کَانَ لِمُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ غَزَا إِلَی بَدْرٍ بِسَیْفٍ وَهَبَهُ لَهُ سَعْدُ بْنُ عُبَادَهَ یُقَالُ لَهُ اَلْعَضْبُ .

قَالَ وَ سَمِعْتُ اِبْنَ أَبِی سَبْرَهَ یَقُولُ سَمِعْتُ صَالِحَ بْنَ کَیْسَانَ یَقُولُ خَرَجَ رَسُولُ

اللَّهِ ص

یَوْمَ بَدْرٍ وَ مَا مَعَهُ سَیْفٌ وَ کَانَ أَوَّلَ سَیْفِ قَلَّدَهُ سَیْفُ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ غَنِمَهُ یَوْمَ بَدْرٍ .

وَ قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ کَانَ ذُو الْفَقَارِ لِلْعَاصِ بْنِ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ یُقَالُ لِمُنَبِّهٍ وَ یُقَالُ لِشَیْبَهَ وَ الثَّبْتُ عِنْدَنَا أَنَّهُ کَانَ لِلْعَاصِ بْنِ مُنَبِّهٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ إِذَا ذُکِرَ اَلْأَرْقَمُ بْنُ أَبِی الْأَرْقَمِ یَقُولُ مَا یَوْمِی مِنْهُ بِوَاحِدٍ فَیُقَالُ مَا هَذَا هُوَ فَیَقُولُ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْمُسْلِمِینَ أَنْ یَرُدُّوا یَوْمَ بَدْرٍ مَا فِی أَیْدِیهِمْ مِنَ الْمَغْنَمِ فَرَدَدْتُ سَیْفَ أَبِی عَائِذٍ الْمَخْزُومِیِّ وَ اسْمُ السَّیْفِ اَلْمَرْزُبَانُ وَ کَانَ لَهُ قِیمَهٌ وَ قَدْرٌ وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ یَرُدَّ إِلَیَّ فَکَلَّمَ اَلْأَرْقَمُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِیهِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ یَمْنَعُ شَیْئاً یَسْأَلُهُ فَأَعْطَاهُ السَّیْفَ وَ خَرَجَ بُنَیٌّ لَهُ یَفَعَهٌ { 1) غلام یفع و یفعه،إذا کان مترعرعا. } فَاحْتَمَلَهُ الْغُولُ فَذَهَبْتُ بِهِ مُتَوَرِّکَهً ظَهْراً فَقِیلَ لِأَبِی أَسِیدٍ وَ کَانَتِ الْغِیلاَنُ فِی ذَلِکَ الزَّمَانِ فَقَالَ نَعَمْ وَ لَکِنَّهَا قَدْ هَلَکَتْ فَلَقِیَ بُنَیَّ اَلْأَرْقَمِ بْنِ أَبِی الْأَرْقَمِ فَبَهِشَ { 2) بهش إلیه:خف إلیه. } إِلَیْهِ بَاکِیاً مُسْتَجِیراً بِهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ فَأَخْبَرَهُ فَقَالَتِ الْغُولُ أَنَا حَاضِنَتُهُ فَلَهَا عَنْهُ وَ الصَّبِیُّ یُکْذِبُهَا فَلَمْ یُعَرِّجْ عَلَیْهِ حَتَّی السَّاعَهِ فَخَرَجَ مِنْ دَارِی فَرَسٌ لِی فَقَطَعَ رَسَنَهُ فَلَقِیَهُ اَلْأَرْقَمُ بِالْغَابَهِ فَرَکِبَهُ حَتَّی إِذَا دَنَا مِنَ اَلْمَدِینَهِ أَفْلَتَ مِنْهُ فَتَعَذَّرَ إِلَیَّ أَنَّهُ أَفْلَتَ مِنِّی فَلَمْ أَقْدِرْ عَلَیْهِ حَتَّی السَّاعَهِ.

قَالَ وَ رَوَی عَامِرُ بْنُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ عَنْ أَبِیهِ أَنَّهُ سَأَلَ رَسُولَ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ سَیْفَ اَلْعَاصِ بْنِ مُنَبِّهٍ فَأَعْطَاهُ قَالَ وَ أَخَذَ ع مَمَالِیکَ حَضَرُوا بَدْراً وَ لَمْ یُسْهِمْ لَهُمْ وَ هُمْ ثَلاَثَهُ أَعْبُدٍ غُلاَمٌ لِحَاطِبِ بْنِ أَبِی بَلْتَعَهَ وَ غُلاَمٌ لِعَبْدِ الرَّحْمَنِ

بْنِ عَوْفٍ وَ غُلاَمٌ لِسَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ اسْتَعْمَلَ ص شُقْرَانَ غُلاَمَهُ عَلَی الْأَسْرَی فَأَخَذُوا مِنَ کُلِّ أَسِیرٍ مَا لَوْ کَانَ حُرّاً مَا أَصَابَهُ فِی الْمُقْسَمِ

وَ رَوَی عَامِرُ بْنُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ رَمَیْتُ سُهَیْلَ بْنَ عَمْرٍو یَوْمَ بَدْرٍ فَقَطَعْتُ نَسَاءَهُ فَاتَّبَعْتُ أَثَرَ الدَّمِ حَتَّی وَجَدْتُهُ قَدْ أَخَذَهُ مَالِکُ بْنُ الدُّخْشُمِ وَ هُوَ مُمْسِکٌ بِنَاصِیَتِهِ فَقُلْتُ أَسِیرِی رَمَیْتُهُ فَقَالَ أَسِیرِی أَخَذْتُهُ فَأَتَیْنَا رَسُولَ اللَّهِ فَأَخَذَهُ مِنَّا جَمِیعاً وَ أَفْلَتَ سَهْلَ اَلرَّوْحَاءِ فَصَاحَ ع بِالنَّاسِ فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهِ فَقَالَ ص مَنْ وَجَدَهُ فَلْیَقْتُلْهُ فَوَجَدَهُ هُوَ ص فَلَمْ یَقْتُلْهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَصَابَ أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نِیَارٍ أَسِیراً مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ یُقَالُ لَهُ مَعْبَدُ بْنُ وَهْبٍ مِنْ بَنِی سَعْدِ بْنِ لَیْثٍ فَلَقِیَهُ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ وَ کَانَ عُمَرُ یَحُضُّ عَلَی قَتْلِ الْأَسْرَی لاَ یَرَی أَحَداً فِی یَدَیْهِ أَسِیراً إِلاَّ أَمَرَ بِقَتْلِهِ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ یَتَفَرَّقَ النَّاسُ فَلَقِیَهُ مَعْبَدٌ وَ هُوَ أَسِیرٌ مَعَ أَبِی بُرْدَهَ فَقَالَ أَ تَرَوْنَ یَا عُمَرُ أَنَّکُمْ قَدْ غُلِبْتُمْ کُلاَّ وَ اَللاَّتِ وَ اَلْعُزَّی فَقَالَ عُمَرُ عِبَادَ اللَّهِ اَلْمُسْلِمِینَ أَ تَتَکَلَّمُ وَ أَنْتَ أَسِیرٌ فِی أَیْدِینَا ثُمَّ أَخَذَهُ مِنْ أَبِی بُرْدَهَ فَضَرَبَ عُنُقَهُ وَ یُقَالُ إِنَّ أَبَا بُرْدَهَ قَتَلَهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی أَبُو بَکْرِ بْنُ إِسْمَاعِیلَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَامِرِ بْنِ سَعْدٍ قَالَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص یَوْمَئِذٍ لاَ تُخْبِرُوا سَعْداً بِقَتْلِ أَخِیهِ فَیَقْتُلَ کُلَّ أَسِیرٍ فِی أَیْدِیکُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا جِیءَ بِالْأَسْرَی کَرِهَ ذَلِکَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص کَأَنَّهُ شَقَّ عَلَیْکَ أَنْ یُؤسَرُوا قَالَ نَعَمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ کَانَتْ أَوَّلَ

وَقْعَهٍ الْتَقَیْنَا فِیهَا بِالْمُشْرِکِینَ فَأَحْبَبْتُ أَنْ یُذِلَّهُمُ اللَّهُ وَ أَنْ یُثْخِنَ فِیهِمْ الْقَتْلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ اَلنَّضْرُ بْنُ الْحَارِثِ أَسَرَهُ اَلْمِقْدَادُ یَوْمَئِذٍ فَلَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ بَدْرٍ فَکَانَ اَلْأَثِیلُ عُرِضَ عَلَیْهِ الْأَسْرَی فَنَظَرَ إِلَی اَلنَّضْرِ بْنِ الْحَارِثِ فَأَبَّدَهَ الْبَصَرُ فَقَالَ لِرَجُلٍ إِلَی جَنْبِهِ مُحَمَّدٌ وَ اللَّهِ قَاتِلِی لَقَدْ نَظَرَ إِلَیَّ بِعَیْنَیْنِ فِیهِمَا الْمَوْتُ فَقَالَ الَّذِی إِلَی جَنْبِهِ وَ اللَّهِ مَا هَذَا مِنْکَ إِلاَّ رُعْبٌ فَقَالَ اَلنَّضْرُ لِمُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ یَا مُصْعَبُ أَنْتَ أَقْرَبُ مَنْ هَاهُنَا بِی رَحِماً کَلِّمْ صَاحِبَکَ أَنْ یَجْعَلَنِی کَرَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِی هُوَ وَ اللَّهِ قَاتِلِی إِنْ لَمْ تَفْعَلْ قَالَ مُصْعَبٌ إِنَّکَ کُنْتَ تَقُولُ فِی کِتَابِ اللَّهِ کَذَا وَ کَذَا وَ تَقُولُ فِی نَبِیِّهِ کَذَا وَ کَذَا قَالَ یَا مُصْعَبُ فَلْیَجْعَلْنِی کَأَحَدِ أَصْحَابِی إِنْ قُتِلُوا قُتِلْتُ وَ إِنْ مَنَّ عَلَیْهِمْ مَنَّ عَلَیَّ قَالَ مُصْعَبُ إِنَّکَ کُنْتَ تُعَذِّبُ أَصْحَابَهُ قَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ أَسَرَتْکَ قُرَیْشٌ مَا قُتِلْتَ أَبَداً وَ أَنَا حَیٌّ قَالَ مُصْعَبُ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرَاکَ صَادِقاً وَ لَکِنْ لَسْتُ مِثْلَکَ قَطَعَ اَلْإِسْلاَمُ الْعُهُودَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ عُرِضَتِ الْأَسْرَی عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَرَأَی اَلنَّضْرَ بْنَ الْحَارِثِ فَقَالَ اضْرِبُوا عُنُقَهُ فَقَالَ اَلْمِقْدَادُ أَسِیرِی یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَغْنِ اَلْمِقْدَادَ مِنْ فَضْلِکَ قُمْ یَا عَلِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَامَ عَلِیٌّ فَضَرَبَ عُنُقَهُ بِالسَّیْفِ صَبْراً وَ ذَلِکَ بِالْأَثِیلِ فَقَالَتْ أُخْتُهُ { 1) و اسمها قتیله،ذکرها التبریزی فی الحماسه. } یَا رَاکِباً إِنَّ اَلْأَثِیلَ مَظِنَّهٌ

فَلْیَسْمَعَنَّ اَلنَّضْرُ إِنْ نَادَیْتُهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص لَمَّا وَصَلَ إِلَیْهِ شِعْرُهَا رَقَّ لَهُ وَ قَالَ لَوْ کُنْتُ سَمِعْتُ شِعْرَهَا قَبْلَ أَنْ أَقْتُلَهُ لَمَا قَتَلْتُهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَا رَسُولَ اللَّهِ انْزِعْ ثَنِیَّتَیْهِ یَدْلَعُ لِسَانَهُ فَلاَ یَقُومُ عَلَیْکَ خَطِیباً أَبَداً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ أُمَثِّلُ بِهِ فَیُمَثِّلُ اللَّهُ بِی وَ إِنْ کُنْتُ نَبِیّاً وَ لَعَلَّهُ یَقُومُ مَقَاماً لاَ تَکْرَهُهُ فَقَامَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو بِمَکَّهَ حِینَ جَاءَهُ وَفَاهُ اَلنَّبِیِّ ص بِخُطْبَهِ أَبِی بَکْرٍ بِالْمَدِینَهِ کَأَنَّهُ کَانَ یَسْمَعُهَا فَقَالَ عُمَرُ حِینَ بَلَغَهُ کَلاَمُ سُهَیْلٍ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ یُرِیدُ قَوْلَهُ ص لَعَلَّهُ یَقُومُ مَقَاماً لاَ تَکْرَهُهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع یُحَدِّثُ فَیَقُولُ أَتَی جِبْرِیلُ اَلنَّبِیَّ ص یَوْمَ بَدْرٍ فَخَیَّرَهُ فِی الْأَسْرَی أَنْ یَضْرِبَ أَعْنَاقَهُمْ أَوْ یَأْخُذَ مِنْهُمْ الْفِدَاءَ وَ یُسْتَشْهَدَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فِی قَابِلٍ عِدَّتُهُمْ فَدَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص أَصْحَابَهُ وَ قَالَ هَذَا جِبْرِیلُ یُخَیِّرُکُمْ فِی الْأَسْرَی بَیْنَ أَنْ تُضْرَبَ أَعْنَاقُهُمْ أَوْ تُؤْخَذَ مِنْهُمْ الْفِدْیَهُ وَ یُسْتَشْهَدَ

مِنْکُمْ قَابِلاً عِدَّتُهُمْ قَالُوا بَلْ نَأْخُذُ الْفِدْیَهَ وَ نَسْتَعِینُ بِهَا وَ یُسْتَشْهَدَ مِنَّا مَنْ یَدْخُلُ اَلْجَنَّهَ فَقَبِلَ مِنْهُمْ الْفِدَاءَ وَ قُتِلَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ قَابِلاً عِدَّتُهُمْ بِأُحُدٍ.

قلت لو کان هذا الحدیث صحیحا لما عوتبوا فقیل لهم ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْری حَتّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ تُرِیدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللّهُ یُرِیدُ الْآخِرَهَ { 1) سوره الأنفال 67. } ثم قال لَوْ لا کِتابٌ مِنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّکُمْ فِیما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ { 2) سوره الأنفال 68. } لأنّه إذا کان خیرهم فقد أباحهم أخذ الفداء و أخبرهم أنّه حسن فلا یجوز فیما بعد أن ینکره علیهم و یقول إنّه قبیح

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا حَبَسَ الْأَسْرَی وَ جَعَلَ عَلَیْهِمُ شُقْرَانَ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص طَمِعُوا فِی الْحَیَاهِ فَقَالُوا لَوْ بَعَثْنَا إِلَی أَبِی بَکْرٍ فَإِنَّهُ أَوْصَلُ قُرَیْشٍ لِأَرْحَامِنَا فَبَعَثُوا إِلَی أَبِی بَکْرٍ فَأَتَاهُمْ فَقَالُوا یَا أَبَا بَکْرٍ إِنَّ فِینَا الْآبَاءَ وَ الْأَبْنَاءَ وَ الْإِخْوَانَ وَ الْعُمُومَهَ وَ بَنِی الْعَمِّ وَ أَبْعَدُنَا قَرِیبٌ کَلِّمْ صَاحِبَکَ فَلْیَمُنَّ عَلَیْنَا وَ یُفَادِنَا فَقَالَ نَعَمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ لاَ آلُوکُمْ خَیْراً ثُمَّ انْصَرَفَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص قَالُوا وَ ابْعَثُوا إِلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَإِنَّهُ مَنْ قَدْ عَلِمْتُمْ وَ لاَ یُؤْمَنُ أَنْ یُفْسِدَ عَلَیْکُمْ لَعَلَّهُ یَکُفُّ عَنْکُمْ فَأَرْسَلُوا إِلَیْهِ فَجَاءَهُمْ فَقَالُوا لَهُ مِثْلَ مَا قَالُوا لِأَبِی بَکْرٍ فَقَالَ لاَ آلُوکُمْ شَرّاً ثُمَّ انْصَرَفَ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص فَوَجَدَ أَبَا بَکْرٍ عِنْدَهُ وَ النَّاسُ حَوْلَهُ وَ أَبُو بَکْرٍ یُلِینُهُ وَ یَغْشَاهُ وَ یَقُولُ یَا رَسُولَ اللَّهِ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی قَوْمُکَ فِیهِمْ الْآبَاءُ وَ الْأَبْنَاءُ وَ الْعُمُومَهُ وَ الْإِخْوَانُ وَ بَنُو الْعَمِّ وَ أَبْعَدُهُمْ عَنْکَ قَرِیبٌ فَامْنُنْ عَلَیْهِمْ مِنَ اللَّهِ عَلَیْکَ أَوْ فَادِهِمْ قُوَّهً لِلْمُسْلِمِینَ فَلَعَلَّ اللَّهَ یَقْبَلُ بِقُلُوبِهِمْ إِلَیْکَ ثُمَّ قَامَ فَتَنَحَّی نَاحِیَهً وَ سَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یُجِبْهُ فَجَاءَ عُمَرُ فَجَلَسَ مَجْلِسَ أَبِی بَکْرٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هُمْ أَعْدَاءُ اللَّهِ کَذَّبُوکَ

وَ قَاتَلُوکَ وَ أَخْرَجُوکَ اضْرِبْ رِقَابَهُمْ فَهُمْ رُءُوسُ الْکُفْرِ وَ أَئِمَّهُ الضَّلاَلَهِ یُوَطِّئُ اللَّهُ بِهِمْ اَلْإِسْلاَمَ وَ یُذِلُّ بِهِمُ اَلشِّرْکَ فَسَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ لَمْ یُجِبْهُ وَ عَادَ أَبُو بَکْرٍ إِلَی مَقْعَدِهِ الْأَوَّلِ فَقَالَ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی قَوْمُکَ فِیهِمْ الْآبَاءُ وَ الْأَبْنَاءُ وَ العُمُومَهُ وَ الْإِخْوَانُ وَ بَنُو الْعَمِّ وَ أَبْعَدُهُمْ مِنْکَ قَرِیبٌ فَامْنُنْ عَلَیْهِمْ أَوْ فَادِهِمْ هُمْ عَشِیرَتُکَ وَ قَوْمُکَ لاَ تَکُنْ أَوَّلَ مَنْ یَسْتَأْصِلُهُمْ وَ أَنْ یَهْدِیهُمُ اللَّهُ خَیْرٌ مِنْ أَنْ یُهْلِکَهُمْ فَسَکَتَ ص عَنْهُ فَلَمْ یَرُدَّ عَلَیْهِ شَیْئاً وَ قَامَ نَاحِیَهً فَقَامَ عُمَرُ فَجَلَسَ مَجْلِسَهُ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا تَنْتَظِرُ بِهِمْ اضْرِبْ أَعْنَاقَهُمْ یُوَطِّئُ اللَّهُ بِهِمْ اَلْإِسْلاَمَ وَ یُذِلُّ أَهْلَ اَلشِّرْکِ هُمْ أَعْدَاءُ اللَّهِ کَذَّبُوکَ وَ أَخْرَجُوکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ اشْفِ صُدُورَ الْمُؤْمِنِینَ لَوْ قَدَرُوا مِنَّا عَلَی مِثْلِ هَذَا مَا أَقَالُونَا أَبَداً فَسَکَتَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یُجِبْهُ فَقَامَ نَاحِیَهً فَجَلَسَ وَ عَادَ أَبُو بَکْرٍ فَکَلَّمَهُ مِثْلَ کَلاَمِهِ الْأَوَّلِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ تَنَحَّی فَجَاءَ عُمَرُ فَکَلَّمَهُ بِمِثْلِ کَلاَمِهِ الْأَوَّلِ فَلَمْ یُجِبْهُ ثُمَّ قَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَدَخَلَ قُبَّتَهُ فَمَکَثَ فِیهَا سَاعَهً ثُمَّ خَرَجَ وَ النَّاسُ یَخُوضُونَ فِی شَأْنِهِمْ یَقُولُ بَعْضُهُمْ الْقَوْلُ مَا قَالَ أَبُو بَکْرٍ وَ آخَرُونَ یَقُولُونَ الْقَوْلُ مَا قَالَ عُمَرُ فَلَمَّا خَرَجَ قَالَ لِلنَّاسِ مَا تَقُولُونَ فِی صَاحِبَیْکُمْ هَذَیْنِ دَعُوهُمَا فَإِنَّ لَهُمَا مَثَلاً مَثَلُ أَبِی بَکْرٍ فِی الْمَلاَئِکَهِ کَمِیکَائِیلَ یَنْزِلُ بِرِضَا اللَّهِ وَ عَفْوِهِ عَلَی عِبَادِهِ وَ مِثْلُهُ فِی الْأَنْبِیَاءِ کَمِثْلِ إِبْرَاهِیمَ کَانَ أَلْیَنَ عَلَی قَوْمِهِ مِنَ الْعَسَلِ أَوْقَدَ لَهُ قَوْمُهُ النَّارَ فَطَرَحُوهُ فِیهَا فَمَا زَادَ عَلَی أَنْ قَالَ أُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ { 1) سوره الأنبیاء 67. } وَ قَالَ فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ { 2) سوره إبراهیم 14. } وَ کَعِیسَی إِذْ یَقُولُ إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ { 3) سوره المائده 118. } وَ مَثَلُ عُمَرَ فِی الْمَلاَئِکَهِ کَمَثَلِ جِبْرِیلَ یَنْزِلُ بِالسَّخَطِ مِنَ اللَّهِ وَ النَّقِمَهِ عَلَی أَعْدَاءِ اللَّهِ وَ مَثَلُهُ فِی الْأَنْبِیَاءِ کَمَثَلِ نُوحٍ کَانَ أَشَدَّ عَلَی قَوْمِهِ مِنَ الْحِجَارَهِ إِذْ یَقُولُ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی

الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیّاراً

{ 1) سوره نوح 26. }

فَدَعَا عَلَیْهِمْ دَعْوَهً أَغْرَقَ اللَّهُ بِهَا الْأَرْضَ جَمِیعاً وَ مَثَلُ مُوسَی إِذْ یَقُولُ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلی أَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلی قُلُوبِهِمْ فَلا یُؤْمِنُوا حَتّی یَرَوُا الْعَذابَ الْأَلِیمَ { 2) سوره یونس 88. } وَ إِنَّ بِکُمْ عَیْلَهً فَلاَ یَفُوتَنَّکُمْ رَجُلٌ مِنْ هَؤُلاَءِ إِلاَّ بِفِدَاءٍ أَوْ ضَرْبَهِ عُنُقٍ فَقَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِلاَّ سُهَیْلَ بْنَ بَیْضَاءَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ هَکَذَا رَوَی اِبْنُ أَبِی حَبِیبَهَ وَ هَذَا وَهَمٌ سُهَیْلُ بْنُ بَیْضَاءَ مُسْلِمٌ مِنْ مُهَاجَرَهِ اَلْحَبَشَهِ وَ شَهِدَ بَدْراً وَ إِنَّمَا هُوَ أَخٌ لَهُ وَ یُقَالُ لَهُ سُهَیْلٌ قَالَ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَسْعُودٍ فَإِنِّی رَأَیْتُهُ یُظْهِرُ اَلْإِسْلاَمَ بِمَکَّهَ قَالَ فَسَکَتَ اَلنَّبِیُّ ص قَالَ عَبْدُ اللَّهِ فَمَا مَرَّتْ عَلَیَّ سَاعَهٌ قَطُّ کَانَتْ أَشَدَّ عَلَیَّ مِنْ تِلْکَ السَّاعَهِ جَعَلْتُ أَنْظُرُ إِلَی السَّمَاءِ أَتَخَوَّفُ أَنْ تَسْقُطَ عَلَیَّ الْحِجَارَهُ لِتَقَدُّمِی بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ بِالْکَلاَمِ فَرَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَأْسَهُ فَقَالَ إِلاَّ سُهَیْلَ بْنَ بَیْضَاءَ قَالَ فَمَا مَرَّتْ عَلَیَّ سَاعَهٌ أَقَرَّ لِعَیْنِی مِنْهَا إِذْ قَالَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص ثُمَّ قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَیُشَدِّدُ الْقَلْبَ حَتَّی یَکُونَ أَشَدَّ مِنَ الْحِجَارَهِ وَ إِنَّهُ لَیُلَیِّنُ الْقَلْبَ حَتَّی یَکُونَ أَلْیَنَ مِنَ الزُّبْدِ فَقَبِلَ الْفِدَاءَ ثُمَّ قَالَ بَعْدُ لَوْ نَزَلَ عَذَابٌ یَوْمَ بَدْرٍ لَمَا نَجَا مِنْهُ إِلاَّ عُمَرُ کَانَ یَقُولُ اقْتُلْ وَ لاَ تَأْخُذِ الْفِدَاءَ وَ کَانَ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ یَقُولُ اقْتُلْ وَ لاَ تَأْخُذِ الْفِدَاءَ.

قلت عندی فی هذا کلام أما فی أصل الحدیث فلأن فیه أن رسول اللّه ص قال و مثله کعیسی إذ قال إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ و هذه الآیه من المائده و المائده أنزلت فی آخر عمره و لم ینزل بعدها إلاّ سوره براءه و بدر کانت فی السنه الثانیه من الهجره فکیف هذا اللّهمّ إلاّ أن یکون قوله تعالی وَ إِذْ قالَ اللّهُ یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونِی وَ أُمِّی إِلهَیْنِ الآیات قد کانت أنزلت أما بمکّه أو بالمدینه قبل بدر

فلما جمع عثمان القرآن ضمها إلی سوره المائده فلعله قد کان ذلک فینبغی أن ننظر فی هذا فهو مشکل.

و أمّا حدیث سهیل بن بیضاء فإنه یوهم مذهب موسی بن عمران فی أن النبیّ ص کان یحکم فی الوقائع بما یشاء لأنّه قیل له احکم بما تشاء فإنک لا تحکم إلاّ بالحق و هو مذهب متروک إلاّ أنّه یمکن أن یقال لعله لما سکت ص عند ما قال ابن مسعود ذلک القول نزل علیه فی تلک السکته الوحی و قیل له إلاّ سهیل بن بیضاء فقال حینئذ إلاّ سهیل بن بیضاء کما أوحی إلیه.

و أمّا الحدیث الذی فیه لو نزل عذاب لما نجا منه إلاّ عمر فالواقدی و غیره من المحدثین اتفقوا علی أن سعد بن معاذ کان یقول مثل ما قاله عمر بل هو المتبدئ بذلک الرأی و رسول اللّه ص بعد فی العریش و المشرکون لم ینفض جمعهم کل ذلک الانفضاض فکیف خص عمر بالنجاه وحده دون سعد و یمکن أن یقال إنّه کان شدید التألیب و التحریض علیهم و کثیر الإلحاح علی رسول اللّه ص فی أمرهم فنسب ذلک الرأی إلیه لاشتهاره به و إن شرکه فیه غیره.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مَعْمَرٌ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُبَیْرِ بْنِ مُطْعِمٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ لَوْ کَانَ مُطْعِمُ بْنُ عَدِیٍّ حَیّاً لَوَهَبْتُ لَهُ هَؤُلاَءِ النَّتْنَی { 1) قال ابن الأثیر فی النهایه 4:124:«یعنی أساری بدر،واحدهم نتن؛کزمن و زمنی،سماهم نتنی لکفرهم؛کقوله تعالی: إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ. . } قَالَ وَ کَانَتْ لِمُطْعِمِ بْنِ عَدِیٍّ عِنْدَ اَلنَّبِیِّ ص یَدٌ أَجَارَهُ حِینَ رَجَعَ مِنَ اَلطَّائِفِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ عَنْ سَعِیدِ بْنِ الْمُسَیَّبِ قَالَ أَمَّنَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنَ الْأَسْرَی یَوْمَ بَدْرٍ أَبَا عَزَّهَ عَمْرَو بْنَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَیْرٍ الْجُمَحِیَّ وَ کَانَ شَاعِراً فَأَعْتَقَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ قَالَ لَهُ إِنَّ لِی خَمْسَ بَنَاتٍ لَیْسَ لَهُنَّ شَیْءٌ فَتَصَدَّقْ بِی عَلَیْهِنَّ یَا مُحَمَّدُ فَفَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ وَ قَالَ أَبُو عَزَّهَ أُعْطِیکَ مَوْثِقاً أَلاَّ أُقَاتِلَکَ وَ لاَ أُکْثِرَ عَلَیْکَ أَبَداً فَأَرْسَلَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمَّا خَرَجَتْ قُرَیْشٌ إِلَی أُحُدٍ جَاءَ صَفْوَانُ بْنُ أُمَیَّهَ فَقَالَ اخْرُجْ مَعَنَا قَالَ إِنِّی قَدْ أَعْطَیْتُ مُحَمَّداً مَوْثِقاً أَلاَّ أُقَاتِلَهُ وَ لاَ أُکْثِرَ عَلَیْهِ أَبَداً وَ قَدْ مَنَّ عَلَیَّ وَ لَمْ یَمُنَّ عَلَی غَیْرِی حَتَّی قَتَلَهُ أَوْ أَخَذَ مِنْهُ الْفِدَاءَ فَضَمِنَ لَهُ صَفْوَانُ أَنْ یَجْعَلَ بَنَاتِهِ مَعَ بَنَاتِهِ إِنْ قُتِلَ وَ إِنْ عَاشَ أَعْطَاهُ مَالاً کَثِیراً لا یَأْکُلُهُ عِیَالُهُ فَخَرَجَ أَبُو عَزَّهَ یَدْعُو اَلْعَرَبَ وَ یَحْشُرُهَا ثُمَّ خَرَجَ مَعَ قُرَیْشٍ یَوْمَ أُحُدٍ فَأُسِرَ وَ لَمْ یُؤْسَرْ غَیْرُهُ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ إِنَّمَا خَرَجْتُ کُرْهاً وَ لِی بَنَاتٌ فَامْنُنْ عَلَیَّ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَیْنَ مَا أَعْطَیْتَنِی مِنَ الْعَهْدِ وَ الْمِیثَاقِ لاَ وَ اللَّهِ لاَ تَمْسَحُ عَارِضَیْکَ بِمَکَّهَ تَقُولُ سَخِرْتُ بِمُحَمَّدٍ مَرَّتَیْنِ { 1) مغازی الواقدی 105. } فَقَتَلَهُ.

قَالَ وَ رَوَی سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ یَوْمَئِذٍ إِنَّ الْمُؤْمِنَ لاَ یُلْدَغُ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَیْنِ یَا عَاصِمَ بْنَ ثَابِتٍ قَدِّمْهُ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَدَّمَهُ عَاصِمٌ فَضَرَبَ عُنُقَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ بَدْرٍ بِالْقُلُبِ أَنْ تُغَوَّرَ { 2) تغور:تملأ بالتراب. } ثُمَّ أَمَرَ بِالْقَتْلَی فَطُرِحُوا فِیهَا کُلُّهُمْ إِلاَّ أُمَیَّهَ بْنَ خَلَفٍ فَإِنَّهُ کَانَ مُسْمَناً { 3) المسمن:السمین خلقه. } انْتَفَخَ مِنْ یَوْمِهِ فَلَمَّا أَرَادُوا أَنْ یَلْقَوْهُ تَزَایَلَ لَحْمُهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص اتْرُکُوهُ { 4) مغازی الواقدی 106. }

وَ قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ انْتَفَخَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ فِی دِرْعِهِ حَتَّی مَلَأَهَا فَلَمَّا ذَهَبُوا یُحَرِّکُونَهُ تَزَایَلَ فَأَقَرُّوهُ وَ أَلْقَوْا عَلَیْهِ التُّرَابَ وَ الْحِجَارَهَ مَا غَیَّبَهُ { 1) سیره ابن هشام 2:279. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ نَظَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ یُجَرُّ إِلَی الْقَلِیبِ وَ کَانَ رَجُلاً جَسِیماً وَ فِی وَجْهِهِ أَثَرُ الْجُدَرِیِّ فَتَغَیَّرَ وَجْهُ ابْنِهِ أَبِی حُذَیْفَهَ بْنِ عُتْبَهَ فَقَالَ لَهُ اَلنَّبِیُّ ص مَا لَکَ کَأَنَّکَ سَاءَکَ { 2) ابن هشام:«قد دخلک من أمر أبیک شیء». } مَا أَصَابَ أَبَاکَ قَالَ لاَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ لَکِنِّی رَأَیْتُ لِأَبِی عَقْلاً وَ شَرَفاً کُنْتُ أَرْجُو أَنْ یَهْدِیَهُ ذَلِکَ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ فَلَمَّا أَخْطَأَهُ ذَلِکَ وَ رَأَیْتُ مَا أَصَابَهُ غَاظَنِی فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ کَانَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَبْقَی فِی الْعَشِیرَهِ مِنْ غَیْرِهِ وَ لَقَدْ کَانَ کَارِهاً لِوَجْهِهِ وَ لَکِنَّ الْحَیْنَ وَ مَصَارِعَ السَّوْءِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَ خَدَّ أَبِی جَهْلٍ الْأَسْفَلَ وَ صَرَعَهُ وَ شَفَانَا مِنْهُ فَلَمَّا تَوَافَوْا فِی الْقَلِیبِ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وَ هُمْ مُصْرَعُونَ جَعَلَ أَبُو بَکْرٍ یُخْبِرُهُ بِهِمْ رَجُلاً رَجُلاً وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَحْمَدُ اللَّهَ وَ یَشْکُرُهُ وَ یَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَنْجَزَ لِی مَا وَعَدَنِی فَقَدْ وَعَدَنِی إِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ ثُمَّ وَقَفَ عَلَی أَهْلِ الْقَلِیبِ فَنَادَاهُمْ رَجُلاً رَجُلاً یَا عُتْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ وَ یَا شَیْبَهَ بْنَ رَبِیعَهَ وَ یَا أُمَیَّهَ بْنَ خَلَفٍ وَ یَا أَبَا جَهْلِ بْنَ هِشَامٍ هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقًّا فَإِنِّی وَجَدْتُ مَا وَعَدَنِی رَبِّی حَقّاً بِئْسَ الْقَوْمُ کُنْتُمْ لِنَبِیِّکُمْ کَذَّبْتُمُونِی وَ صَدَّقَنِی النَّاسُ وَ أَخْرَجْتُمُونِی وَ آوَانِی النَّاسُ وَ قَاتَلْتُمُونِی وَ نَصَرَنِی النَّاسُ فَقَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ تُنَادِی قَوْماً قَدْ مَاتُوا فَقَالَ لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ مَا وَعَدَهُمْ رَبُّهُمْ حَقٌّ

{ 3) مغازی الواقدی 106،و سیره ابن هشام 2:282. }

وَ قَالَ اِبْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی إِنَّ عَائِشَهَ کَانَتْ تَرْوِی هَذَا الْخَبَرَ وَ تَقُولُ فَالنَّاسُ یَقُولُونَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لَقَدْ سَمِعُوا مَا قُلْتُ لَهُمْ وَ لَیْسَ کَذَلِکَ إِنَّمَا قَالَ لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ مَا وَعَدَهُمُ رَبُّهُمْ حَقٌّ

{ 4) سیره ابن هشام 2:280. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ حَدَّثَنِی حُمَیْدٌ الطَّوِیلُ عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ لَمَّا نَادَاهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ لَهُ اَلْمُسْلِمُونَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ تُنَادِی قَوْماً قَدْ أَنْتَنُوا فَقَالَ مَا أَنْتُمْ بِأَسْمَعَ لِمَا أَقُولُ مِنْهُمْ وَ لَکِنَّهُمْ لاَ یَسْتَطِیعُونَ أَنْ یُجِیبُونِی

{ 1) سیره ابن هشام 2:280. } .

قلت لقائل أن یقول لعائشه إذا جاز أن یعلموا و هم موتی جاز أن یسمعوا و هم موتی فإن قالت ما أخبرت أن یعلموا و هم موتی و لکن تعود الأرواح إلی أبدانهم و هی فی القلیب و یرون العذاب فیعلمون أن ما وعدهم به الرسول حق قیل لها و لا مانع من أن تعود الأرواح إلی أبدانهم و هی فی القلیب فیسمعوا صوت رسول اللّه ص فإذن لا وجه لإنکارها ما یقوله الناس.

و یمکن أن ینتصر لقول عائشه علی وجه حکمی و هو أن الأنفس بعد المفارقه تعلم و لا تسمع لأن الإحساس إنّما یکون بواسطه الآله و بعد الموت تفسد الآله فأما العلم فإنّه لا یحتاج إلی الآله لأن النفس تعلم بجوهرها فقط.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ انْهِزَامُ قُرَیْشٍ وَ تَوَلِّیهَا حِینَ زَالَتِ الشَّمْسُ فَأَقَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِبَدْرٍ وَ أَمَرَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ کَعْبٍ بِقَبْضِ الْغَنَائِمِ وَ حَمَلَهَا وَ أَمَرَ نَفَراً مِنْ أَصْحَابِهِ أَنْ یُعِینُوهُ فَصَلَّی الْعَصْرَ بِبَدْرٍ ثُمَّ رَاحَ فَمَرَّ بِالْأَثِیلِ قَبْلَ غُرُوبِ الشَّمْسِ فَنَزَلَ بِهِ وَ بَاتَ بِهِ وَ بِأَصْحَابِهِ جِرَاحٌ وَ لَیْسَتْ بِالْکَثِیرَهِ وَ قَالَ مَنْ رَجُلٌ یَحْفَظُنَا اللَّیْلَهَ فَأُسْکِتَ الْقَوْمُ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ قَالَ اجْلِسْ ثُمَّ أَعَادَ الْقَوْلَ الثَّانِیَهَ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ اِبْنُ عَبْدِ الْقَیْسِ فَقَالَ اجْلِسْ ثُمَّ مَکَثَ سَاعَهً وَ أَعَادَ الْقَوْلَ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَبُو سَبْعٍ { 2) فی الأصول:«سبیع»،و صوابه ما فی الواقدی؛و انظر ما فی الإستیعاب. } فَسَکَتَ.

ثُمَّ مَکَثَ سَاعَهً وَ قَالَ قُومُوا ثَلاَثَتُکُمْ فَقَامَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ وَحْدَهُ فَقَالَ لَهُ وَ أَیْنَ صَاحِبَاکَ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنَا الَّذِی کُنْتُ أُجِیبُکَ اللَّیْلَهَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَحَفَظَکَ اللَّهُ فَبَاتَ ذَکْوَانُ یَحْرُسُ اَلْمُسْلِمِینَ تِلْکَ اللَّیْلَهَ حَتَّی کَانَ آخِرُ اللَّیْلِ فَارْتَحَلَ { 1) مغازی الواقدی 107. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص صَلَّی الْعَصْرَ بِالْأَثِیلِ فَلَمَّا صَلَّی رَکْعَهً تَبَسَّمَ فَلَمَّا سَلَّمَ سُئِلَ عَنْ تَبَسُّمِهِ فَقَالَ مَرَّ بِی مِیکَائِیلُ وَ عَلَی جَنَاحِهِ النَّقْعُ فَتَبَسَّمَ إِلَیَّ وَ قَالَ إِنِّی کُنْتُ فِی طَلَبِ الْقَوْمِ وَ أَتَانِی جِبْرِیلُ عَلَی فَرَسٍ أُنْثَی مَعْقُودِ النَّاصِیَهِ قَدْ عَمَّ ثَنِیَتَیْهِ الْغُبَارُ فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ إِنَّ رَبِّی بَعَثَنِی إِلَیْکَ وَ أَمَرَنِی أَلاَّ أُفَارِقَکَ حَتَّی تَرْضَی فَهَلْ رَضِیَتْ فَقُلْتُ نَعَمْ { 2) مغازی الواقدی 107. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْأَسْرَی حَتَّی إِذَا کَانَ بِعِرْقِ الظَّبْیَهِ أَمَرَ عَاصِمَ بْنَ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الْأَقْلَحِ أَنْ یَضْرِبَ عُنُقَ عُقْبَهَ بْنَ أَبِی مُعَیْطِ بْنِ أَبِی عَمْرِو بْنِ أُمَیَّهَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ وَ کَانَ أَسَرَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سَلَمَهَ الْعَجْلاَنِیُّ فَجَعَلَ عُقْبَهُ یَقُولُ یَا وَیْلِی عَلاَمَ أُقْتَلُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ مِنْ بَیْنِ مَنْ هَاهُنَا فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِعَدَاوَتِکَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ فَقَالَ یَا مُحَمَّدُ مِنْکَ أَفْضَلُ فَاجْعَلْنِی کَرَجُلٍ مِنْ قَوْمِی إِنْ قَتَلْتَهُمْ قَتَلْتَنِی وَ إِنْ مَنَنْتَ عَلَیْهِمْ مَنَنْتَ عَلَیَّ وَ إِنْ أَخَذْتَ مِنْهُمْ الْفِدَاءَ کُنْتُ کَأَحَدِهِمْ یَا مُحَمَّدُ مَنْ لِلصِّبْیَهِ فَقَالَ النَّارُ قَدِّمْهُ یَا عَاصِمُ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَقَدَّمَهُ عَاصِمٌ فَضَرَبَ عُنُقَهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص بِئْسَ الرَّجُلُ کُنْتَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ کَافِراً بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ بِکِتَابِهِ مُؤْذِیاً لِنَبِیِّهِ فَأَحْمَدِ اللَّهَ الَّذِی قَتَلَکَ وَ أَقَرَّ عَیْنِی مِنْکَ

{ 3) مغازی الواقدی 107،108. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ رَوَی عِکْرِمَهُ مَوْلَی اِبْنِ عَبَّاسٍ عَنْ أَبِی رَافِعٍ قَالَ کُنْتُ غُلاَماً لِلْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ کَانَ اَلْإِسْلاَمُ قَدْ فَشَا فِینَا أَهْلَ الْبَیْتِ فَأَسْلَمَ اَلْعَبَّاسُ

وَ أَسْلَمَتْ أُمُّ الْفَضْلِ زَوْجَتُهُ وَ کَانَ اَلْعَبَّاسُ یَهَابُ قَوْمَهُ وَ یَکْرَهُ خِلاَفَهُمْ فَکَانَ یَکْتُمُ إِسْلاَمَهُ وَ کَانَ ذَا مَالٍ کَثِیرٍ مُتَفَرِّقٍ فِی قَوْمِهِ وَ کَانَ عَدُوُّ اللَّهِ أَبُو لَهَبٍ قَدْ تَخَلَّفَ عَنْ بَدْرٍ وَ بَعَثَ مَکَانَهُ اَلْعَاصَ بْنَ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ کَذَلِکَ کَانُوا صَنَعُوا لَمْ یَتَخَلَّفْ رَجُلٌ إِلاَّ بَعَثَ مَکَانَهُ رَجُلاً فَلَمَّا جَاءَ الْخَبَرُ عَنْ مُصَابِ أَصْحَابِ بَدْرٍ مِنْ قُرَیْشٍ کَبَتَهُ { 1) کبته اللّه:ذله و أخزاه. } اللَّهُ وَ أَخْزَاهُ وَ وَجَدْنَا فِی أَنْفُسِنَا قُوَّهً وَ عِزّاً.

قَالَ وَ کُنْتُ رَجُلاً ضَعِیفاً وَ کُنْتُ أَعْمَلُ الْقِدَاحَ { 2) ابن هشام:الأقداح. } أَنْحَتُهَا فِی حُجْرَهِ زَمْزَمَ فَوَ اللَّهِ إِنِّی لَجَالِسٌ أَنْحَتُ قِدَاحِی وَ عِنْدِی أُمُّ الْفَضْلِ جَالِسَهً وَ قَدْ سَرَّنَا مَا جَاءَنَا مِنَ الْخَبَرِ إِذْ أَقْبَلَ الْفَاسِقُ أَبُو لَهَبٍ یَجُرُّ رِجْلَیْهِ بِشَرٍّ حَتَّی جَلَسَ إِلَی طُنُبِ { 3) طنب الحجره:طرفها. } الْحُجْرَهِ فَکَانَ ظَهْرُهُ إِلَی ظَهْرِی فَبَیْنَا هُوَ جَالِسٌ إِذْ قَالَ لِلنَّاسِ هَذَا أَبُو سُفْیَانَ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَدْ قَدِمَ وَ کَانَ شَهِدَ مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ بَدْراً فَقَالَ أَبُو لَهَبٍ هَلُمَّ یَا ابْنَ أَخِی فَعِنْدَکَ وَ اللَّهِ الْخَبَرُ قَالَ فَجَلَسَ إِلَیْهِ وَ النَّاسُ قِیَامٌ حَوْلَهُ فَقَالَ یَا ابْنَ أَخِی أَخْبِرْنِی کَیْفَ کَانَ أَمْرُ النَّاسِ قَالَ لاَ شَیْءَ وَ اللَّهِ إِنْ هُوَ إِلاَّ أَنْ لَقِینَاهُمْ فَمَنَحْنَاهُمْ أَکْتَافَنَا فَقَتَلُونَا کَیْفَ شَاءُوا وَ أَسَرُونَا کَیْفَ شَاءُوا وَ أَیْمُ اللَّهِ مَعَ ذَلِکَ مَا لُمْتُ النَّاسَ لَقِینَا رِجَالاً بَیْضاً عَلَی خَیْلٍ بُلْقٍ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لاَ وَ اللَّهِ مَا تُبْقِی { 4) ابن هشام:«ما تلین شیئا»،أی ما تبقی شیئا. } شَیْئاً وَ لاَ یَقُومُ لَهَا شَیْءٌ قَالَ أَبُو رَافِعٍ فَرَفَعْتُ طُنُبَ الْحُجْرَهِ ثُمَّ قُلْتُ تِلْکَ وَ اللَّهِ الْمَلاَئِکَهُ قَالَ { 5-5) العباره فی ابن هشام:«فرفع أبو لهب یده،فضرب بها وجهی ضربه شدیده؛قال: و ثاورته،فاحتملنی فضرب بی الأرض،ثمّ برک علی یضربنی».و ثاورته،أی وثبت إلیه. } فَرَفَعَ أَبُو لَهَبٍ یَدَهُ فَضَرَبَ بِی الْأَرْضَ ثُمَّ بَرَکَ عَلَیَّ یَضْرِبُنِی { 5-5) العباره فی ابن هشام:«فرفع أبو لهب یده،فضرب بها وجهی ضربه شدیده؛قال: و ثاورته،فاحتملنی فضرب بی الأرض،ثمّ برک علی یضربنی».و ثاورته،أی وثبت إلیه. } وَ کُنْتُ رَجُلاً ضَعِیفاً فَقَامَتْ أُمُّ الْفَضْلِ إِلَی عَمُودٍ مِنْ عُمُدِ الْحُجْرَهِ فَأَخَذَتْهُ فَضَرَبَتْهُ عَلَی { } رَأْسِهِ فَشَجَّتْهُ شَجَّهً مُنْکَرَهً وَ قَالَتْ اسْتَضْعَفْتَهْ إِذْ غَابَ

سَیِّدُهُ فَقَامَ مُوَلِّیاً ذَلِیلاً فَوَ اللَّهِ مَا عَاشَ إِلاَّ سَبْعَ لَیَالٍ حَتَّی رَمَاهُ اللَّهُ بِالْعَدَسَهِ { 1) العدسه،قال أبو ذرّ الخشنی:«هی قرحه قاتله کالطاعون،و قد عدس الرجل،إذا أصابه ذلک». } فَقَتَلَتْهُ { 2) الخبر إلی هنا فی سیره ابن هشام 2:289،291. } .

وَ لَقَدْ تَرَکَهُ ابْنَاهُ لَیْلَتَیْنِ أَوْ ثَلاَثاً وَ مَا یَدْفِنَانِهِ حَتَّی أَنْتَنَ فِی بَیْتِهِ وَ کَانَتْ قُرَیْشٌ تَتَّقِی الْعَدَسَهَ وَ عَدْوَاهَا کَمَا یَتَّقِی النَّاسُ الطَّاعُونَ حَتَّی قَالَ لَهُمَا رَجُلٌ مِنْ قُرَیْشٍ وَیْحَکُمَا أَ لاَ تَسْتَحِیَانِ أَنَّ أَبَاکُمَا قَدْ أَنْتَنَ فِی بَیْتِهِ لاَ تُغَیِّبَانِهِ قَالاَ إِنَّا نَخْشَی هَذِهِ الْقُرْحَهَ قَالَ فَانْطَلِقَا وَ أَنَا مَعَکُمَا فَوَ اللَّهِ مَا غَسَّلُوهُ إِلاَّ قَذْفاً عَلَیْهِ بِالْمَاءِ مِنْ بَعِیدٍ مَا یَمَسُّونَهُ وَ أَخْرَجُوهُ فَأَلْقَوْهُ بِأَعْلَی مَکَّهَ إِلَی کِنَانٍ هُنَاکَ وَ قَذَفُوا عَلَیْهِ بِالْحِجَارَهِ حَتَّی وَارَوْهُ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَحَضَرَ اَلْعَبَّاسُ بَدْراً فَأُسِرَ فِیمَنْ أُسِرَ وَ کَانَ الَّذِی أَسَرَهُ أَبُو الْیُسْرِ کَعْبُ بْنُ عَمْرٍو أَحَدُ بَنِی سَلَمَهَ فَلَمَّا أَمْسَی الْقَوْمُ وَ الْأُسَارَی مَحْبُوسُونَ فِی الْوَثَاقِ وَ بَاتَ رَسُولُ اللَّهِ ص تِلْکَ اللَّیْلَهَ سَاهِراً فَقَالَ لَهُ أَصْحَابُهُ مَا لَکَ لاَ تَنَامُ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ سَمِعْتُ أَنِینَ اَلْعَبَّاسِ مِنْ وَثَاقِهِ فَقَامُوا إِلَیْهِ فَأَطْلَقُوهُ فَنَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص { 3) تاریخ الطبریّ 2:462(طبعه المعارف)،و الأغانی 4:205،206(طبعه دار الکتب). } .

قَالَ وَ رَوَی اِبْنُ عَبَّاسٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ کَانَ أَبُو الْیُسْرِ رَجُلاً مَجْمُوعاً وَ کَانَ اَلْعَبَّاسُ طَوِیلاً جَسِیماً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا أَبَا الْیُسْرِ کَیْفَ أَسَرْتَ اَلْعَبَّاسَ قَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدْ أَعَانَنِی عَلَیْهِ رَجُلٌ مَا رَأَیْتُهُ مِنْ قَبْلُ مَنْ هَیْئَتُهُ کَذَا قَالَ ص لَقَدْ أَعَانَکَ عَلَیْهِ مَلَکٌ کَرِیمٌ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی أَوَّلِ الْوَقْعَهِ فَنَهَی أَنْ یُقْتَلَ أَحَدٌ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ قَالَ حَدَّثَنِی بِذَلِکَ اَلزُّهْرِیُّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ ثَعْلَبَهَ حَلِیفُ بَنِی زُهْرَهَ

قَالَ وَ حَدَّثَنِی اَلْعَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَعْبَدِ بْنِ الْعَبَّاسِ عَنْ بَعْضِ أَهْلِهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسٍ رَحِمَهُ اللَّهُ

قَالَ وَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص لِأَصْحَابِهِ إِنِّی قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ رِجَالاً مِنْ بَنِی هَاشِمٍ وَ غَیْرَهُمْ قَدْ أُخْرِجُوا کُرْهاً لاَ حَاجَهَ لَنَا بِقَتْلِهِمْ فَمَنْ لَقِیَ مِنْکُمْ أَحَداً مِنْ بَنِی هَاشِمٍ فَلاَ یَقْتُلْهُ وَ مَنْ لَقِیَ أَبَا الْبَخْتَرِیِّ فَلاَ یَقْتُلْهُ وَ مَنْ لَقِیَ اَلْعَبَّاسَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَمَّ رَسُولِ اللَّهِ ص فَلاَ یَقْتُلْهُ فَإِنَّهُ إِنَّمَا خَرَجَ مُسْتَکْرَهاً فَقَالَ أَبُو حُذَیْفَهَ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ أَ نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ عَشَائِرَنَا وَ نَتْرُکُ اَلْعَبَّاسَ وَ اللَّهِ لَئِنْ لَقِیتُهُ لَأُلْحِمَنَّهُ { 1) لألحمنه،أی لأطعنن لحمه بالسیف،و لأخالطنه،و قال ابن هشام:لألحمنه بالسیف،أی لأضربنه به فی وجهه». } السَّیْفَ فَسَمِعَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَقَالَ لِعُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ یَا أَبَا حَفْصٍ یَقُولُ عُمَرُ وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَأَوَّلُ یَوْمٍ کَنَانِی فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَبِی حَفْصٍ أَ یُضْرَبُ وَجْهُ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ ص بِالسَّیْفِ فَقَالَ عُمَرُ یَا رَسُولَ اللَّهِ دَعْنِی أَضْرِبْ عُنُقَهُ بِالسَّیْفِ فَوَ اللَّهِ لَقَدْ نَافَقَ قَالَ فَکَانَ أَبُو حُذَیْفَهَ یَقُولُ وَ اللَّهِ مَا أَنَا بِآمِنٍ مِنْ تِلْکَ الْکَلِمَهِ الَّتِی قُلْتُ یَوْمَئِذٍ وَ لاَ أَزَالُ مِنْهَا خَائِفاً أَبَداً إِلاَّ أَنْ یُکَفِّرَهَا اللَّهُ عَنِّی بِشَهَادَهٍ فَقُتِلَ یَوْمَ اَلْیَمَامَهِ شَهِیداً { 2) تاریخ الطبریّ 2:450 طبعه المعارف،و سیره ابن هشام. } قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا اسْتَشَارَ أَبَا بَکْرٍ وَ عُمَرَ وَ سَعْدَ بْنَ مُعَاذٍ فِی أَمْرِ الْأُسَارَی غَلَظَ عُمَرُ عَلَیْهِمْ غِلْظَهً شَدِیدَهً فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَطِعْنِی فِیمَا أُشِیرُ بِهِ عَلَیْکَ فَإِنِّی لاَ آلُوکَ نُصْحاً قَدِّمْ عَمَّکَ اَلْعَبَّاسَ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ بِیَدِکَ وَ قَدِّمْ عَقِیلاً إِلَی عَلِیٍّ أَخِیهِ یَضْرِبْ عُنُقَهُ وَ قَدِّمْ کُلَّ أَسِیرٍ مِنْهُمْ إِلَی أَقْرَبِ النَّاسِ إِلَیْهِ یَقْتُلْهُ قَالَ فَکَرِهَ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ وَ لَمْ یُعْجِبُهُ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَلَمَّا قُدِمَ بِالْأَسْرَی إِلَی اَلْمَدِینَهِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص

افْدِ نَفْسَکَ یَا عَبَّاسُ وَ ابْنَیْ أَخَوَیْکَ عَقِیلَ بْنَ أَبِی طَالِبٍ وَ نَوْفَلَ بْنَ الْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ حَلِیفَکَ عُقْبَهَ بْنَ عَمْرٍو فَإِنَّکَ ذُو مَالٍ فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی کُنْتُ مُسْلِماً وَ لَکِنَّ الْقَوْمَ اسْتَکْرَهُونِی فَقَالَ ص اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِسْلاَمِکَ إِنْ یَکُنْ مَا قُلْتَ حَقّاً فَإِنَّ اللَّهَ یَجْزِیکَ بِهِ وَ أَمَّا ظَاهِرُ أَمْرِکَ فَقَدْ کَانَ عَلَیْنَا فَافْتَدِ نَفْسَکَ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَخَذَ مِنْهُ عِشْرِینَ أُوقِیَّهً مِنْ ذَهَبٍ أَصَابَهَا مَعَهُ حِینَ أُسِرَ فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ یَا رَسُولَ اللَّهِ احْسُبْهَا لِی مِنْ فِدَائِی فَقَالَ ص ذَاکَ شَیْءٌ أَعْطَانَا اللَّهُ مِنْکَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَإِنَّهُ لَیْسَ لِی مَالٌ قَالَ فَأَیْنَ الْمَالُ الَّذِی وَضَعْتَهُ بِمَکَّهَ حِینَ خَرَجْتَ عِنْدَ أُمِّ الْفَضْلِ بِنْتِ الْحَارِثِ وَ لَیْسَ مَعَکُمَا أَحَدٌ ثُمَّ قُلْتَ إِنْ أُصِبْتُ فِی سَفَرِی هَذَا فَلِلْفَضْلِ کَذَا وَ کَذَا وَ لِعَبْدِ اللَّهِ کَذَا وَ کَذَا وَ لِقُثَمَ کَذَا وَ کَذَا فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا عَلِمَ بِهَذَا أَحَدٌ غَیْرِی وَ غَیْرُهَا وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ ثُمَّ فَدَی نَفْسَهُ وَ ابْنَیْ أَخَوَیْهِ وَ حَلِیفَهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَدَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنَ اَلْأَثِیلِ زَیْدَ بْنَ حَارِثَهَ وَ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ رَوَاحَهَ یُبَشِّرَانِ النَّاسَ بِالْمَدِینَهِ فَجَاءَ یَوْمَ الْأَحَدِ فِی الضُّحَی وَ فَارَقَ عَبْدُ اللَّهِ زَیْداً بِالْعَقِیقِ فَجَعَلَ عَبْدُ اللَّهِ یُنَادِی عَوَالِیَ اَلْمَدِینَهِ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ أَبْشِرُوا بِسَلاَمَهِ رَسُولِ اللَّهِ وَ قَتْلِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ أَسْرِهِمْ قُتِلَ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو ذُو الْأَنْیَابِ فِی أَسْرَی کَثِیرٍ قَالَ عَاصِمُ بْنُ عَدِیٍّ فَقُمْتُ إِلَیْهِ فَنَحَوْتُهُ فَقُلْتُ أَ حَقّاً مَا تَقُولُ یَا اِبْنَ رَوَاحَهَ قَالَ إِی وَ اللَّهِ وَ غَداً یَقْدَمُ رَسُولَ اللَّهِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ مَعَهُ الْأَسْرَی مُقْرِنِینَ ثُمَّ تَتَبَّعَ دُورَ اَلْأَنْصَارِ بِالْعَالِیَهِ یُبَشِّرُهُمْ دَاراً دَاراً وَ الصِّبْیَانُ یَشْتَدُّونَ مَعَهُ وَ یَقُولُونَ قَتَلَ أَبُو جَهْلٍ الْفَاسِقُ حَتَّی انْتَهَوْا إِلَی

دُورِ بَنِی أُمَیَّهَ بْنِ زَیْدٍ وَ قَدِمَ زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ عَلَی نَاقَهِ اَلنَّبِیِّ ص الْقَصْوَاءِ یُبَشِّرُ أَهْلَ اَلْمَدِینَهِ فَلَمَّا جَاءَ الْمُصَلَّی صَاحَ عَلَی رَاحِلَتِهِ قُتِلَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ وَ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ وَ أَبُو جَهْلٍ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ وَ أُسِرَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو ذُو الْأَنْیَابِ فِی أَسْرَی کَثِیرَهٍ فَجَعَلَ النَّاسُ لاَ یُصَدِّقُونَ زَیْدَ بْنَ حَارِثَهَ وَ یَقُولُونَ مَا جَاءَ زَیْدٌ إِلاَّ فَلاَ حَتَّی غَاظَ اَلْمُسْلِمِینَ ذَلِکَ وَ خَافُوا قَالَ وَ کَانَ قُدُومُ زَیْدٍ حِینَ سَوَّوْا عَلَی رُقَیَّهَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص التُّرَابَ بِالْبَقِیعِ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الْمُنَافِقِینَ لِأُسَامَهَ بْنِ زَیْدٍ قُتِلَ صَاحِبُکُمْ وَ مَنْ مَعَهُ وَ قَالَ رَجُلٌ مِنَ الْمُنَافِقِینَ لِأَبِی لُبَابَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُنْذِرِ قَدْ تَفَرَّقَ أَصْحَابُکُمْ تَفَرُّقاً لاَ یَجْتَمِعُونَ مَعَهُ أَبَداً وَ قَدْ قُتِلَ عِلْیَهُ أَصْحَابِکُمْ وَ قُتِلَ مُحَمَّدٌ وَ هَذِهِ نَاقَتُهُ نَعْرِفُهَا وَ هَذَا زَیْدُ بْنُ حَارِثَهَ لاَ یَدْرِی مَا یَقُولُ مِنَ الرُّعْبِ وَ قَدْ جَاءَ فَلاَ فَقَالَ أَبُو لُبَابَهَ کَذَّبَ اللَّهُ قَوْلَکَ وَ قَالَتْ یَهُودُ مَا جَاءَ زَیْدٌ إِلاَّ فَلاَ قَالَ أُسَامَهُ بْنُ زَیْدٍ فَجِئْتُ حَتَّی خَلَوْتُ بِأَبِی فَقُلْتُ یَا أَبَتِ أَ حَقٌّ مَا تَقُولُ فَقَالَ إِی وَ اللَّهِ حَقّاً یَا بُنَیَّ فَقَوِیَتْ نَفْسِی فَرَجَعْتُ إِلَی ذَلِکَ الْمُنَافِقِ فَقُلْتُ أَنْتَ الْمُرْجِفُ بِرَسُولِ اللَّهِ وَ بِالْمُسْلِمِینَ لَنُقَدِّمَنَّکَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص إِذَا قَدِمَ فَلَیَضْرِبَنَّ عُنُقَکَ فَقَالَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ إِنَّمَا هُوَ شَیْءٌ سَمِعْتُ النَّاسَ یَقُولُونَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَقُدِّمَ بِالْأَسْرَی وَ عَلَیْهِمْ شُقْرَانُ وَ هُمْ تِسْعَهٌ وَ أَرْبَعُونَ رَجُلاً الَّذِینَ أَحْصَوْا وَ هُمْ سَبْعُونَ فِی الْأَصْلِ مُجْمَعٌ عَلَیْهِ لاَ شَکَّ فِیهِ إِلاَّ أَنَّهُمْ لَمْ یُحْصِ سَائِرَهُمْ وَ لَقِیَ النَّاسَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالرَّوْحَاءِ یُهَنِّئُونَهُ بِفَتْحِ اللَّهِ عَلَیْهِ فَلَقِیَهُ وُجُوهُ اَلْخَزْرَجِ فَقَالَ سَلَمَهُ بْنُ سَلاَمَهَ بْنِ وَقْشٍ مَا الَّذِی تُهَنِّئُونَهُ فَوَ اللَّهِ مَا قَتَلْنَا إِلاَّ عَجَائِزَ صُلْعاً فَتَبَسَّمَ اَلنَّبِیُّ ص فَقَالَ یَا ابْنَ أَخِی أُولَئِکَ الْمَلَأُ لَوْ رَأَیْتَهُمْ لَهِبْتَهُمْ وَ لَوْ أَمَرُوکَ لَأَطَعْتَهُمْ وَ لَوْ رَأَیْتَ فَعَالَکَ مَعَ فَعَالِهِمْ لاَحْتَقَرْتَهَا وَ بِئْسَ الْقَوْمُ کَانُوا عَلَی ذَلِکَ لِنَبِیِّهِمْ فَقَالَ سَلَمَهُ أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ غَضَبِهِ وَ غَضَبِ رَسُولِهِ إِنَّکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَمْ تَزَلْ عَنِّی مُعْرِضاً مُنْذُ کُنَّا بِالرَّوْحَاءِ

فِی بَدْأَتِنَا فَقَالَ ص أَمَّا مَا قُلْتَ لِلْأَعْرَابِیِّ وَقَعَتْ عَلَی نَاقَتِکَ فَهِیَ حُبْلَی مِنْکَ فَفَحَشْتَ وَ قُلْتَ مَا لاَ عِلْمَ لَکَ بِهِ وَ أَمَّا مَا قُلْتَ فِی الْقَوْمِ فَإِنَّکَ عَمَدْتَ إِلَی نِعْمَهٍ مِنْ نِعَمِ اللَّهِ تَزْهَدُهَا فَقَبِلَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَعْذِرَتَهُ وَ کَانَ مِنْ عِلْیَهِ أَصْحَابِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی اَلزُّهْرِیُّ قَالَ لَقِیَ أَبُو هِنْدٍ الْبَیَاضِیُّ مَوْلَی فَرْوَهَ بْنِ عَمْرٍو رَسُولَ اللَّهِ وَ مَعَهُ حَمِیتٌ مَمْلُوءٌ حَیْساً { 1) الحمیت:الزق یجعل فیه السمن و العسل و الزیت.و الحیس:تمر یخلط بسمط و أقط فیعجن و بدلک شدیدا حتّی یمتزج،ثمّ یندر نواه،و قد یجعل فیه سویق. } أَهْدَاهُ لَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّمَا أَبُو هِنْدٍ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَأَنْکِحُوهُ وَ أَنْکِحُوا إِلَیْهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَقِیَهُ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی ظَفَّرَکَ وَ أَقَرَّ عَیْنَکَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا کَانَ تَخَلُّفِی عَنْ بَدْرٍ وَ أَنَا أَظُنُّ بِکَ أَنَّکَ تَلْقَی عَدُوّاً وَ لَکِنِّی ظَنَنْتُ أَنَّهَا الْعِیرُ وَ لَوْ ظَنَنْتُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لَمَا تَخَلَّفْتُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَدَقْتَ.

قَالَ وَ لَقِیَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قَیْسٍ بِتُرْبَانَ { 2) تربان،بالضم،ذکره یاقوت،و قال:«واد فیه میاه کثیره،نزله رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم فی غزوه بدر. } فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَی سَلاَمَتِکَ وَ ظَفَرِکَ کُنْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ لَیَالِیَ خَرَجْتَ مَوْرُوداً أَیْ مَحْمُوماً فَلَمْ تُفَارِقْنِی حَتَّی کَانَ بِالْأَمْسِ فَأَقْبَلْتُ إِلَیْکَ فَقَالَ آجَرَکَ اللَّهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو لَمَّا کَانَ بِتَنَّوکَهَ بَیْنَ اَلسُّقْیَا وَ مَلَلَ کَانَ مَعَ مَالِکِ بْنِ الدُّخْشُمِ الَّذِی أَسَرَهُ فَقَالَ لَهُ خَلِّ سَبِیلِی لِلْغَائِطِ فَقَامَ مَعَهُ فَقَالَ سُهَیْلٌ إِنِّی أَحْتَشِمُ فَاسْتَأْخَرَ عَنِّی فَاسْتَأْخَرَ عَنْهُ فَمَضَی سُهَیْلٌ عَلَی وَجْهِهِ انْتَزَعَ یَدَهُ مِنَ اَلْقُرْآنِ وَ مَضَی فَلَمَّا أَبْطَأَ سُهَیْلٌ عَلَی مَالِکِ بْنِ الدُّخْشُمِ أَقْبَلَ فَصَاحَ فِی النَّاسِ فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهِ وَ خَرَجَ اَلنَّبِیُّ ص فِی طَلَبِهِ بِنَفْسِهِ وَ قَالَ مَنْ وَجَدَهُ فَلْیَقْتُلْهُ فَوَجَدَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص

بِنَفْسِهِ أَخْفَی نَفْسَهُ بَیْنَ شَجَرَاتٍ فَأَمَرَ بِهِ فَرُبِطَتْ یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ ثُمَّ قَرَنَهُ إِلَی رَاحِلَتِهِ فَلَمْ یَرْکَبْ سُهَیْلٌ خُطْوَهً حَتَّی قَدِمَ اَلْمَدِینَهَ

{ 1) أنساب الأشراف 1:303(طبعه المعارف). }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی إِسْحَاقُ بْنُ حَازِمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مِقْسَمٍ عَنِ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِیِّ قَالَ لَقِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص أُسَامَهَ بْنَ زَیْدٍ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی نَاقَتِهِ الْقُصْوَی فَأَجْلَسَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو مَجْبُوبٌ وَ یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَی سُهَیْلٍ قَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ أَبُو یَزِیدَ قَالَ نَعَمْ هَذَا الَّذِی کَانَ یُطْعِمُ الْخُبُزَ بِمَکَّهَ وَ قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ قَالَ أُسَامَهُ وَ هُوَ یَوْمَئِذٍ غُلاَمٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا الَّذِی کَانَ یُطْعِمُ النَّاسَ بِمَکَّهَ السَّرِیدَ یَعْنِی الثَّرِیدَ

{ 2) أنساب الأشراف 1:304. } .

قلت هذه لثغه مقلوبه لأن الألثغ یبدل السین ثاء و هذا أبدل الثاء سینا و من الناس من یرویها هذا الذی کان یطعم الناس بمکّه الشرید بالشین المعجمه.

قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُصْعَبُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الزُّبَیْرِیُّ عَنْ أَشْیَاخِهِ أَنَّ أُسَامَهَ رَأَی سُهَیْلاً یَوْمَئِذٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هَذَا الَّذِی کَانَ یُطْعِمُ السَّرِیدَ بِمَکَّهَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص هَذَا أَبُو یَزِیدَ الَّذِی یُطْعِمُ الطَّعَامَ وَ لَکِنَّهُ سَعَی فِی إِطْفَاءِ نُورِ اللَّهِ فَأَمْکَنَ اللَّهُ مِنْهُ .

قال و فیه یقول أمیه بن أبی الصلت الثقفی یا با یزید رأیت سیبک واسعا و سماء جودک تستهل فتمطر.

قال و فیه یقول مالک بن الدخشم { 1) البلاذری:«مالک ابن الدخشم بن مالک بن الدخشم بن مرضخه بن غنم-و هو قوقل-بن عوف ابن الخزرج. } و هو الذی أسره یوم بدر أسرت سهیلا فلا أبتغی

أی علی ذی العلم بسکون اللام و لکنه حرکه للضروره.

و کان سهیل أعلم مشقوق الشفه العلیا فکانت أنیابه بادیه فلذلک قالوا ذو الأنیاب .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا قَدِمَ بِالْأَسْرَی کَانَتْ سَوْدَهُ بِنْتُ زَمْعَهَ زَوْجُ اَلنَّبِیِّ ص عِنْدَ آلِ عَفْرَاءَ فِی مَنَاحَتِهِمْ عَلَی عَوْفٍ وَ مُعَوِّذٍ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ یُضْرَبَ الْحِجَابُ قَالَتْ سَوْدَهُ فَأَتَیْنَا فَقِیلَ لَنَا هَؤُلاَءِ الْأَسْرَی قَدْ أُتِیَ بِهِمْ فَخَرَجْتُ إِلَی بَیْتِی وَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِیهِ وَ إِذَا أَبُو یَزِیدَ مَجْمُوعَهً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ فِی نَاحِیَهِ الْبَیْتِ فَوَ اللَّهِ مَا مَلَکْتُ نَفْسِی حِینَ رَأَیْتُهُ مَجْمُوعَهً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ أَنْ قُلْتُ أَبَا یَزِیدَ أُعْطِیتُمْ بِأَیْدِیکُمْ أَلاَ مِتُّمْ کِرَاماً فَوَ اللَّهِ مَا رَاعَنِی إِلاَّ قَوْلُ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنَ الْبَیْتِ یَا سَوْدَهُ أَ عَلَی اللَّهِ وَ عَلَی رَسُولِهِ فَقُلْتُ یَا نَبِیَّ اللَّهِ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ إِنِّی مَا مَلَکْتُ نَفْسِی حِینَ رَأَیْتُ أَبَا یَزِیدَ مَجْمُوعَهً یَدَاهُ إِلَی عُنُقِهِ أَنْ قُلْتُ مَا قُلْتُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی خَالِدُ بْنُ إِلْیَاسَ قَالَ حَدَّثَنِی أَبُو بَکْرِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی جَهْمٍ قَالَ دَخَلَ یَوْمَئِذٍ خَالِدُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ أُمَیَّهُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَهَ مَنْزِلَ أُمِّ سَلَمَهَ وَ أُمُّ سَلَمَهَ فِی مَنَاحَهِ آلِ عَفْرَاءَ فَقِیلَ لَهَا أُتِیَ بِالْأَسْرَی فَخَرَجْتِ فَدَخَلْتِ عَلَیْهِمْ فَلَمْ تُکَلِّمُهُمْ حَتَّی

رَجَعْتِ فَتَجِدُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی بَیْتِ عَائِشَهَ فَقَالَتْ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ بَنِی عَمِّی طَلَبُوا أَنْ یُدْخَلَ بِهِمْ عَلَیَّ فَأُضِیفَهُمْ وَ أَدْهُنَ رُءُوسَهُمْ وَ أُلِمَّ مِنْ شَعَثِهِمْ وَ لَمْ أُحِبَّ أَنْ أَفْعَلَ شَیْئاً مِنْ ذَلِکَ حَتَّی أَسْتَأْمِرَکَ فَقَالَ ص لَسْتُ أَکْرَهُ شَیْئاً مِنْ ذَلِکِ فَافْعَلِی مِنْ هَذَا مَا بَدَا لَکِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنِ اَلزُّهْرِیِّ قَالَ قَالَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ الرَّبِیعِ کُنْتُ مُسْتَأْسَراً مَعَ رَهْطٍ مِنَ اَلْأَنْصَارِ جَزَاهُمُ اللَّهُ خَیْراً کُنَّا إِذَا تَعَشَّیْنَا أَوْ تَغَدَّیْنَا آثَرُونِی بِالْخُبُزِ وَ أَکَلُوا التَّمْرَ وَ الْخُبْزُ عِنْدَهُمْ قَلِیلٌ وَ التَّمْرُ زَادُهُمْ حَتَّی إِنَّ الرَّجُلَ لَتَقَعُ فِی یَدِهِ الْکِسْرَهُ فَیَدْفَعُهَا إِلَیَّ وَ کَانَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ یَقُولُ مِثْلَ ذَلِکَ وَ یَزِیدُ قَالَ وَ کَانُوا یَحْمِلُونَنَا وَ یَمْشُونَ.

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِهِ کَانَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ الرَّبِیعِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ خَتَنُ رَسُولِ اللَّهِ ص زَوَّجُ ابْنَتِهِ زَیْنَبَ وَ کَانَ أَبُو الْعَاصِ مِنْ رِجَالِ مَکَّهَ الْمَعْدُودِینَ مَالاً وَ أَمَانَهً وَ تِجَارَهً وَ کَانَ ابْناً لِهَالَهَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ أُخْتِ خَدِیجَهَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ وَ کَانَ اَلرَّبِیعُ بْنُ عَبْدِ الْعُزَّی بَعْلَ هَذِهِ فَکَانَتْ خَدِیجَهُ خَالَتَهُ فَسَأَلَتْ خَدِیجَهُ رَسُولَ اللَّهِ ص أَنْ یُزَوِّجَهُ زَیْنَبَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ یُخَالِفُ خَدِیجَهَ وَ ذَلِکَ قَبْلَ أَنْ یُنْزَلَ عَلَیْهِ الْوَحْیُ فَزَوَّجَهُ إِیَّاهَا فَکَانَ أَبُو الْعَاصِ مِنْ خَدِیجَهَ بِمَنْزِلَهِ وَلَدِهَا فَلَمَّا أَکْرَمَ اللَّهُ رَسُولَهُ بِنُبُوَّتِهِ آمَنَتْ بِهِ خَدِیجَهُ وَ بَنَاتُهُ کُلُّهُنَّ وَ صَدَّقَتْهُ وَ شَهِدْنَ أَنَّ مَا جَاءَ بِهِ حَقٌّ وَ دِنَّ بِدِینِهِ وَ ثَبَتَ أَبُو الْعَاصِ عَلَی شِرْکِهِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ زَوَّجَ عُتْبَهَ بْنَ أَبِی لَهَبٍ إِحْدَی ابْنَتَیْهِ رُقَیَّهَ أَوْ أُمَّ کُلْثُومٍ وَ ذَلِکَ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُنْزَلَ عَلَیْهِ فَلَمَّا أُنْزِلَ عَلَیْهِ الْوَحْیُ وَ نَادَی قَوْمَهُ بِأَمْرِ اللَّهِ بَاعَدُوه فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ إِنَّکُمْ قَدْ فَرَغْتُمْ مُحَمَّداً مِنْ هَمِّهِ أَخَذْتُمْ عَنْهُ بَنَاتِهِ وَ أَخْرَجْتُمُوهُنَّ مِنْ عِیَالِهِ فَرُدُّوا عَلَیْهِ بَنَاتِهِ فَأَشْغِلُوهُ بِهِنَّ فَمَشَوْا إِلَی أَبِی الْعَاصِ بْنِ الرَّبِیعِ فَقَالُوا فَارِقْ صَاحِبَتَکَ بِنْتَ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ نُزَوِّجُکَ أَیَّ

امْرَأَهٍ شِئْتَ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ لاَهَا اللَّهِ إِذَنْ لاَ أُفَارِقُ صَاحِبَتِی وَ مَا أُحِبُّ أَنَّ لِی بِهَا امْرَأَهً مِنْ قُرَیْشٍ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا ذَکَرَهُ یُثْنِی عَلَیْهِ خَیْراً فِی صِهْرِهِ ثُمَّ مَشَوْا إِلَی الْفَاسِقِ عُتْبَهَ بْنِ أَبِی لَهَبٍ فَقَالُوا لَهُ طَلِّقَ بِنْتُ مُحَمَّدٍ وَ نَحْنُ نُنْکِحُکَ أَیَّ امْرَأَهٍ شِئْتَ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ إِنْ أَنْتُمْ زَوَّجْتُمُونِی ابْنَهَ أَبَانِ بْنِ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ أَوْ ابْنَهَ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ فَارَقْتُهَا فَزَوِّجُوهُ ابْنَهَ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ فَفَارَقَهَا وَ لَمْ یَکُنْ دَخَلَ بِهَا فَأَخْرَجَهَا اللَّهُ مِنْ یَدِهِ کَرَامَهً لَهَا وَ هَوَاناً لَهُ ثُمَّ خَلَفَ عَلَیْهَا عُثْمَانُ بْنُ عَفَّانَ بَعْدَهُ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَغْلُوباً عَلَی أَمْرِهِ بِمَکَّهَ لاَ یُحِلُّ وَ لاَ یُحَرِّمُ وَ کَانَ اَلْإِسْلاَمُ قَدْ فَرَّقَ بَیْنَ زَیْنَبَ وَ أَبِی الْعَاصِ إِلاَّ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص کَانَ لاَ یَقْدِرُ وَ هُوَ بِمَکَّهَ أَنْ یُفَرِّقَ بَیْنَهُمَا فَأَقَامَتْ مَعَهُ عَلَی إِسْلاَمِهَا وَ هُوَ عَلَی شِرْکِهِ حَتَّی هَاجَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ بَقِیَتْ زَیْنَبُ بِمَکَّهَ مَعَ أَبِی الْعَاصِ فَلَمَّا سَارَتْ قُرَیْشٌ إِلَی بَدْرٍ سَارَ أَبُو الْعَاصِ مَعَهُمْ فَأُصِیبَ فِی الْأَسْرَی یَوْمَ بَدْرٍ فَأُتِیَ بِهِ اَلنَّبِیُّ ص فَکَانَ عِنْدَهُ مَعَ الْأُسَارَی فَلَمَّا بَعَثَ أَهْلُ مَکَّهَ فِی فِدَاءِ أُسَارَاهُمْ بَعَثَتْ زَیْنَبَ فِی فِدَاءِ أَبِی الْعَاصِ بَعْلِهَا بِمَالٍ وَ کَانَ فِیمَا بَعَثَتْ بِهِ قِلاَدَهً کَانَتْ خَدِیجَهُ أُمُّهَا أَدْخَلَتْهَا بِهَا عَلَی أَبِی الْعَاصِ لَیْلَهَ زِفَافِهَا عَلَیْهِ فَلَمَّا رَآهَا رَسُولُ اللَّهِ ص رَقَّ لَهَا رِقَّهً شَدِیدَهً وَ قَالَ لِلْمُسْلِمِینَ إِنْ رَأَیْتُمْ أَنْ تُطْلِقُوا لَهَا أَسِیرَهَا وَ تَرُدُّوا عَلَیْهَا مَا بَعَثَتْ بِهِ مِنَ الْفِدَاءِ فَافْعَلُوا فَقَالُوا نَعَمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ نَفْدِیکَ بِأَنْفُسِنَا وَ أَمْوَالِنَا فَرَدُّوا عَلَیْهَا مَا بَعَثَتْ بِهِ وَ أَطْلَقُوا لَهَا أَبَا الْعَاصِ بِغَیْرِ فِدَاءٍ

{ 1) سیره ابن هشام 2:296،297. } .

قلت قرأت علی النقیب أبی جعفر یحیی بن أبی زید البصری العلوی رحمه اللّه هذا الخبر فقال أ تری أبا بکر و عمر لم یشهدا هذا المشهد أ ما کان یقتضی التکریم و الإحسان

أن یطیب قلب فاطمه بفدک و یستوهب لها من المسلمین أ تقصر منزلتها عند رسول اللّه ص عن منزله زینب أختها و هی سیده نساء العالمین هذا إذا لم یثبت لها حقّ لا بالنحله و لا بالإرث فقلت له فدک بموجب الخبر الذی رواه أبو بکر قد صار حقا من حقوق المسلمین فلم یجز له أن یأخذه منهم فقال و فداء أبی العاص بن الربیع قد صار حقا من حقوق المسلمین و قد أخذه رسول اللّه ص منهم فقلت رسول اللّه ص صاحب الشریعه و الحکم حکمه و لیس أبو بکر کذلک فقال ما قلت هلا أخذه أبو بکر من المسلمین قهرا فدفعه إلی فاطمه و إنّما قلت هلا استنزل المسلمین عنه و استوهبه منهم لها کما استوهب رسول اللّه ص المسلمین فداء أبی العاص أ تراه لو قال هذه بنت نبیّکم قد حضرت تطلب هذه النخلات أ فتطیبون عنها نفسا أ کانوا منعوها ذلک فقلت له قد قال قاضی القضاه أبو الحسن عبد الجبار بن أحمد نحو هذا قال إنهما لم یأتیا بحسن فی شرع التکرم و إن کان ما أتیاه حسنا فی الدین.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا أَطْلَقَ سَبِیلَ أَبِی الْعَاصِ أَخَذَ عَلَیْهِ فِیمَا نَرَی أَوْ شَرَطَ عَلَیْهِ فِی إِطْلاَقِهِ أَوْ أَنَّ أَبَا الْعَاصِ وَعَدَ رَسُولَ اللَّهِ ص ابْتِدَاءً بِأَنْ یَحْمِلَ زَیْنَبَ إِلَیْهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ لَمْ یَظْهَرْ ذَلِکَ مِنْ أَبِی الْعَاصِ وَ لاَ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص إِلاَّ أَنَّهُ لَمَّا خُلِّیَ سَبِیلُهُ وَ خَرَجَ إِلَی مَکَّهَ بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص بَعْدَهُ زَیْدَ بْنَ حَارِثَهَ وَ رَجُلاً مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَقَالَ لَهُمَا کُونَا بِمَکَانِ کَذَا { 1) سیره ابن هشام:«کمونا ببطن یأجج»،و یأجج:اسم لمکانین:أحدهما علی ثمانیه أمیال من مکّه،و ثانیهما أبعد منه،و فیه بنی مسجد الشجره،و بینه و بین مسجد التنعیم میلان. } حَتَّی تَمُرَّ بِکُمَا زَیْنَبُ فَتَصْحَبَانِهَا حَتَّی تَأْتِیَانِی بِهَا فَخَرَجَا نَحْوَ مَکَّهَ وَ ذَلِکَ بَعْدَ بَدْرٍ بِشَهْرٍ

أَوْ شَیَّعَهُ { 1) من سیره ابن هشام.و شیعه أی قریب منه. } فَلَمَّا قَدِمَ أَبُو الْعَاصِ مَکَّهَ أَمَرَهَا بِاللُّحُوقِ بِأَبِیهَا فَأَخَذَتْ تَتَجَهَّزُ { 2) سیره ابن هشام 2:297،298. } قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَحُدِّثْتُ عَنْ زَیْنَبَ أَنَّهَا قَالَتْ بَیْنَا أَنَا أَتَجَهَّزُ لِلُّحُوقِ بِأَبِی لَقِیتْنِی هِنْدٌ بِنْتُ عُتْبَهَ فَقَالَتْ أَ لَمْ یَبْلُغْنِی یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ أَنَّکِ تُرِیدِینَ اللُّحُوقَ بِأَبِیکِ فَقُلْتُ مَا أَرَدْتَ ذَلِکِ فَقَالَتْ أَیْ بِنْتَ عَمِّ.لاَ تَفْعَلِی إِنْ کَانَتْ لَکِ حَاجَهٌ فِی مَتَاعٍ أَوْ فِیمَا یَرْفُقُ بِکِ فِی سَفَرِکِ أَوْ مَالٍ تَبْلُغِینَ بِهِ إِلَی أَبِیکِ فَإِنَّ عِنْدِی حَاجَتُکِ فَلاَ تَضْطَنِّی { 3) تضطنی،أی تستحی،و منه قول الطرماح: إذا ذکرت مسعاه والده اضطنی و لا یضطنی من شتم أهل الفضائل. } مِنِّی فَإِنَّهُ لاَ یَدْخُلُ بَیْنَ النِّسَاءِ مَا یَدْخُلُ بَیْنَ الرِّجَالِ قَالَتْ وَ أَیْمُ اللَّهِ إِنِّی لَأَظُنُّهَا حِینَئِذٍ صَادِقَهً مَا أَظُنُّهَا قَالَتْ حِینَئِذٍ إِلاَّ لِتَفْعَلَ وَ لَکِنْ خِفْتُهَا فَأَنْکَرْتُ أَنْ أَکُونَ أُرِیدُ ذَلِکَ قَالَتْ وَ تَجَهَّزْتُ حَتَّی فَرَغْتُ مِنْ جِهَازِی فَحَمَلَنِی أَخُو بَعْلِی وَ هُوَ کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ .

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ قَدَّمَ لَهَا کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ بَعِیراً فَرَکِبَتْهُ وَ أَخَذَ قَوْسَهُ وَ کِنَانَتَهُ وَ خَرَجَ بِهَا نَهَاراً یَقُودُ بَعِیرَهَا وَ هِیَ فِی هَوْدَجٍ لَهَا وَ تَحَدَّثَ بِذَلِکَ الرِّجَالُ مِنْ قُرَیْشٍ وَ النِّسَاءُ وَ تَلاَوَمَتْ فِی ذَلِکَ وَ أَشْفَقَتْ أَنْ تَخْرُجَ ابْنَهُ مُحَمَّدٍ مِنْ بَیْنِهِمْ عَلَی تِلْکَ الْحَالِ فَخَرَجُوا فِی طَلَبِهَا سِرَاعاً حَتَّی أَدْرَکُوهَا بِذِی طُوًی فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ سَبَقَ إِلَیْهَا هَبَّارُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ قُصَیٍّ وَ نَافِعُ بْنُ عَبْدِ الْقَیْسِ الْفِهْرِیُّ فَرَوَّعَهَا هَبَّارٌ بِالرُّمْحِ وَ هِیَ فِی الْهَوْدَجِ وَ کَانَتْ حَامِلاً فَلَمَّا رَجَعَتْ طَرَحَتْ مَا فِی بَطْنِهَا وَ قَدْ کَانَتْ مِنْ خَوْفِهَا رَأَتْ دَماً وَ هِیَ فِی الْهَوْدَجِ فَلِذَلِکَ أَبَاحَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ فَتْحِ مَکَّهَ دَمَ هَبَّارِ بْنِ الْأَسْوَدِ { 4) سیره ابن هشام 2:298،299. } .

قلت و هذا الخبر أیضا قرأته علی النقیب أبی جعفر رحمه اللّه فقال إذا کان رسول اللّه ص أباح دم هبار بن الأسود لأنّه روع زینب فألقت ذا بطنها فظهر الحال أنّه لو کان حیا لأباح دم من روع فاطمه حتی ألقت ذا بطنها فقلت أروی عنک ما یقوله قوم

إِنَّ فَاطِمَهَ رُوِّعَتْ فَأَلْقَتِ اَلْمُحْسِنَ { 1) ا:«محسنا». } . فقال لا تروه عنی و لا ترو عنی بطلانه فإنی متوقف فی هذا الموضع لتعارض الأخبار عندی فیه.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَبَرَکَ حَمُوهَا کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ وَ نَثَلَ { 2) نثل کنانته:أخرج ما فیها. } کِنَانَتَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ ثُمَّ أَخَذَ مِنْهَا سَهْماً فَوَضَعَهُ فِی کَبِدِ قَوْسِهِ وَ قَالَ أَحْلِفُ بِاللَّهِ لاَ یَدْنُو الْیَوْمَ مِنْهَا رَجُلٌ إِلاَّ وَضَعْتُ فِیهِ سَهْماً فَتَکِرُّ { 3) تکر عنه،أی ترجع،و فی ابن هشام:«فتکرر الناس عنه». } النَّاسُ عَنْهُ.

قَالَ وَ جَاءَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فِی جِلَّهٍ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ أَیُّهَا الرَّجُلُ اکْفُفْ عَنَّا نَبْلَکَ حَتَّی نُکَلِّمَکَ فَکَفَّ فَأَقْبَلَ أَبُو سُفْیَانَ حَتَّی وَقَفَ عَلَیْهِ فَقَالَ إِنَّکَ لَمْ تُحْسِنْ وَ لَمْ تُصِبْ خَرَجْتَ بِالْمَرْأَهِ عَلَی رُءُوسِ النَّاسِ عَلاَنِیَهً جِهَاراً وَ قَدْ عَرَفْتَ مُصِیبَتَنَا وَ نِکْبَتَنَا وَ مَا دَخَلَ عَلَیْنَا مِنْ مُحَمَّدٍ أَبِیهَا فَیَظُنُّ النَّاسُ إِذَا أَنْتَ خَرَجْتَ بِابْنَتِهِ إِلَیْهِ جِهَاراً أَنَّ ذَلِکَ عَنْ ذُلٍّ أَصَابَنَا وَ أَنَّ ذَلِکَ مِنَّا وَهْنٌ وَ لَعَمْرِی مَا لَنَا فِی حَبْسِهَا عَنْ أَبِیهَا مِنْ حَاجَهٍ وَ مَا فِیهَا مِنْ ثَأْرٍ وَ لَکِنِ ارْجِعْ بِالْمَرْأَهِ حَتَّی إِذَا هَدَأَتِ الْأَصْوَاتُ وَ تَحَدَّثَ النَّاسُ بِرَدِّهَا سُلَّهَا سَلاًّ خَفِیّاً فَأَلْحِقْهَا بِأَبِیهَا فَرَدَّهَا کِنَانَهُ بْنُ الرَّبِیعِ إِلَی مَکَّهَ فَأَقَامَتْ بِهَا لَیَالِیَ حَتَّی إِذَا هَدَأَ الصَّوْتُ عَنْهَا حَمَلَهَا عَلَی بَعِیرِهَا وَ خَرَجَ بِهَا لَیْلاً حَتَّی سَلَّمَهَا إِلَی زَیْدِ بْنِ حَارِثَهَ وَ صَاحِبِهِ فَقَدِمَا بِهَا عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص { 4) انظر سیره ابن هشام 2:299. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَرَوَی سُلَیْمَانُ بْنُ یَسَارٍ عَنْ أَبِی إِسْحَاقَ الدَّوْسِیِّ عَنْ

أَبِی هُرَیْرَهَ قَالَ بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص سَرِیَّهً أَنَا فِیهَا إِلَی عِیرٍ لِقُرَیْشٍ فِیهَا مَتَاعٌ لَهُمْ وَ نَاسٌ مِنْهُمْ فَقَالَ إِنْ ظَفِرْتُمْ بِهَبَّارِ بْنِ الْأَسْوَدِ وَ نَافِعِ بْنِ عَبْدِ قَیْسٍ فَحَرَّقُوهُمَا بِالنَّارِ حَتَّی إِذَا کَانَ الْغَدُ بَعَثَ فَقَالَ لَنَا إِنِّی کُنْتُ قَدْ أَمَرْتُکُمْ بِتَحْرِیقِ الرَّجُلَیْنِ إِنْ أَخَذْتُمُوهُمَا ثُمَّ رَأَیْتُ أَنَّهُ لاَ یَنْبَغِی لِأَحَدٍ أَنْ یُعَذِّبَ بِالنَّارِ إِلاَّ اللَّهُ تَعَالَی فَإِنْ ظَفِرْتُمْ بِهِمَا فَاقْتُلُوهُمَا وَ لاَ تُحْرِقُوهُمَا { 1) سیره ابن هشام 2:302. } .

قلت لقائل من المجبره أن یقول أ لیس هذا نسخ الشیء قبل تقضی { 2) ا«مضیّ». } وقت فعله و أهل العدل لا یجیزون ذلک و هذا السؤال مشکل و لا جواب عنه إلاّ بدفع الخبر أما بتضعیف أحد من رواته أو إبطال الاحتجاج به لکونه خبر واحد أو بوجه آخر و هو أن نجیز للنبی الاجتهاد فی الأحکام الشرعیه کما یذهب إلیه کثیر من شیوخنا و هو مذهب القاضی أبی یوسف صاحب أبی حنیفه و مثل هذا الخبر حدیث براءه و إنفاذها مع أبی بکر و بعث علی ع فأخذها منه فی الطریق و قرأها علی أهل مکّه بعد أن کان أبو بکر هو المأمور بقراءتها علیهم.

فَأَمَّا اَلْبَلاذُرِیِّ فَإِنَّهُ رَوَی أَنَّ هَبَّارَ بْنَ الْأَسْوَدِ کَانَ مِمَّنْ عَرَضَ لِزَیْنَبَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ ص حِینَ حُمِلَتْ مِنْ مَکَّهَ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَکَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَأْمُرُ سَرَایَاهُ إِنْ ظَفِرُوا بِهِ أَنْ یُحْرِقُوهُ بِالنَّارِ ثُمَّ قَالَ { 3) ساقطه من ب. } لاَ یُعَذِّبُ بِالنَّارِ إِلاَّ رَبُّ اَلنَّارِ وَ أَمَرَهُمْ إِنْ ظَفِرُوا بِهِ أَنْ یُقَطِّعُوا یَدَیْهِ وَ رِجْلَیْهِ وَ یَقْتُلُوهُ فَلَمْ یَظْفَرُوا بِهِ حَتَّی إِذَا کَانَ یَوْمُ الْفَتْحِ هَرَبَ هَبَّارٌ ثُمَّ قَدِمَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص بِالْمَدِینَهِ وَ یُقَالُ أَتَاهُ بِالْجِعْرَانَهِ حِینَ فَرَغَ مِنْ أَمْرِ حُنَیْنٍ فَمَثُلَ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ هُوَ یَقُولُ أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ فَقَبِلَ إِسْلاَمَهُ وَ أَمَرَ أَلاَّ یُعْرَضَ لَهُ وَ خَرَجَتْ سَلْمَی مَوْلاَهُ رَسُولِ اللَّهِ ص

فَقَالَتْ لاَ أَنْعَمَ اللَّهُ بِکَ عَیْناً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَهْلاً فَقَدْ مَحَا اَلْإِسْلاَمُ مَا قَبْلَهُ.

قَالَ اَلْبَلاذُرِیُّ فَقَالَ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ لَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص بَعْدَ غِلْظَتِهِ عَلَی هَبَّارٍ بْنِ الْأَسْوَدِ یُطَأْطِئُ رَأْسَهُ اسْتِحْیَاءً مِنْهُ وَ هَبَّارٌ یَعْتَذِرُ إِلَیْهِ وَ هُوَ یَعْتَذِرُ إِلَی هَبَّارٍ أَیْضاً { 1) أنساب الأشراف 1:398 مع اختلاف فی الروایه. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَأَقَامَ أَبُو الْعَاصِ بِمَکَّهَ عَلَی شِرْکِهِ وَ أَقَامَتْ زَیْنَبُ عِنْدَ أَبِیهَا ص بِالْمَدِینَهِ قَدْ فَرَّقَ بَیْنَهُمَا اَلْإِسْلاَمُ حَتَّی إِذَا کَانَ قَبْلَ اَلْفَتْحِ خَرَجَ أَبُو الْعَاصِ تَاجِراً إِلَی اَلشَّامِ بِمَالٍ لَهُ وَ أَمْوَالٍ لِقُرَیْشٍ أَبْضَعُوا { 2) ا:«أبضعوها معه». } بِهَا مَعَهُ وَ کَانَ رَجُلاً مَأْمُوناً فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ تِجَارَتِهِ وَ أَقْبَلَ قَافِلاً لَقِیَتْهُ سَرِیَّهٌ لِرَسُولِ اللَّهِ ص فَأَصَابُوا مَا مَعَهُ وَ أَعْجَزَهُمْ هُوَ هَارِباً فَخَرَجَتِ السُّرِّیَّهُ بِمَا أَصَابَتْ مِنْ مَالِهِ حَتَّی قَدِمَتْ بِهِ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ خَرَجَ أَبُو الْعَاصِ تَحْتَ اللَّیْلِ حَتَّی دَخَلَ عَلَی زَیْنَبَ ابْنَهِ رَسُولِ اللَّهِ ص مَنْزِلِهَا فَاسْتَجَارَ بِهَا فَأَجَارَتْهُ وَ إِنَّمَا جَاءَ فِی طَلَبِ مَالِهِ الَّذِی أَصَابَتْهُ تِلْکَ السَّرَیِهُ فَلَمَّا کَبَّرَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی صَلاَهِ الصُّبْحِ وَ کَبَّرَ النَّاسُ مَعَهُ صَرَخَتْ زَیْنَبُ مِنْ صِفَهِ النِّسَاءِ أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی قَدْ أَجَرْتُ أَبَا الْعَاصِ بْنَ الرَّبِیعِ فَصَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِالنَّاسِ الصُّبْحَ فَلَمَّا سَلَّمَ مِنَ الصَّلاَهِ أَقْبَلَ عَلَیْهِمْ فَقَالَ أَیُّهَا النَّاسُ هَلْ سَمِعْتُمْ مَا سَمِعْتُ قَالُوا نَعَمْ قَالَ أَمَا وَ الَّذِی نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِیَدِهِ مَا عَلِمْتُ بِشَیْءٍ مِمَّا کَانَ حَتَّی سَمِعْتُمْ إِنَّهُ یُجِیرُ عَلَی النَّاسِ أَدْنَاهُمْ ثُمَّ انْصَرَفَ وَ دَخَلَ عَلَی ابْنَتِهِ زَیْنَبَ فَقَالَ أَیْ بُنَیَّهُ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ وَ أَحْسِنِی قِرَاهُ وَ لاَ یَصِلَنَّ إِلَیْکِ فَإِنَّکِ

لاَ تَحَلَّیْنَ لَهُ ثُمَّ بَعَثَ إِلَی تِلْکَ السَّرِیَّهِ الَّذِینَ کَانُوا أَصَابُوا مَالَ أَبِی الْعَاصِ فَقَالَ لَهُمْ إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ مِنَّا بِحَیْثُ عَلِمْتُمْ وَ قَدْ أَصَبْتُمْ لَهُ مَالاً فَإِنْ تُحْسِنُوا وَ تَرُدُّوا عَلَیْهِ الَّذِی لَهُ فَإِنَّا نُحِبُّ ذَلِکَ وَ إِنْ أَبَیْتُمْ فَهُوَ فَیْءُ اللَّهِ الَّذِی أَفَاءَ عَلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ أَحَقُّ بِهِ فَقَالُوا یَا رَسُولَ اللَّهِ بَلْ نَرُدُّهُ عَلَیْهِ فَرَدُّوا عَلَیْهِ مَالَهُ وَ مَتَاعَهُ حَتَّی إِنَّ الرَّجُلَ کَانَ یَأْتِی بِالْحَبْلِ { 1) ابن هشام:«بالدلو». } وَ یَأْتِی الْآخَرُ بِالشَّنَّهِ { 2) الشنه:السقاء البالی. } وَ یَأْتِی الْآخَرُ بِالْإِدَاوَهِ { 3) الإداوه:المطهره التی یتوضأ بها. } وَ الْآخَرُ بِالشِّظَاظِ { 4) الشظاظ:عود یشد به فم الغراره. } حَتَّی رَدُّوا مَالَهُ وَ مَتَاعَهُ بِأَسْرِهِ مِنْ عِنْدِ آخِرِهِ وَ لَمْ یَفْقِدْ مِنْهُ شَیْئاً ثُمَّ احْتَمَلَ إِلَی مَکَّهَ فَلَمَّا قَدِمَهَا أَدَّی إِلَی کُلِّ ذِی مَالٍ مِنْ قُرَیْشٍ مَالَهُ مِمَّنْ کَانَ أَبْضَعَ مَعَهُ بِشَیْءٍ حَتَّی إِذَا فَرَغَ مِنْ ذَلِکَ قَالَ لَهُمْ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ هَلْ بَقِیَ لِأَحَدٍ مِنْکُمْ عِنْدِی مَالٌ لَمْ یَأْخُذْهُ قَالُوا لاَ فَجَزَاکَ اللَّهُ خَیْراً لَقَدْ وَجَدْنَاکَ وَفِیّاً کَرِیماً قَالَ فَإِنِّی أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهِ مَا مَنَعَنِی مِنَ اَلْإِسْلاَمِ إِلاَّ تَخَوُّفُ أَنْ تَظُنُّوا أَنِّی أَرَدْتُ أَنْ آکُلَ أَمْوَالَکُمْ وَ أَذْهَبَ بِهَا فَإِذْ سَلَّمَهَا اللَّهُ لَکُمْ وَ أَدَّاهَا إِلَیْکُمْ فَإِنِّی أُشْهِدُکُمْ أَنِّی قَدْ أَسْلَمْتُ وَ اتَّبَعْتُ دِینَ مُحَمَّدٍ ثُمَّ خَرَجَ سَرِیعاً حَتَّی قَدِمَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ اَلْمَدِینَهَ { 5) سیره ابن هشام 2:303،304. }

قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فَحَدَّثَنِی دَاوُدُ بْنُ الْحُصَیْنِ عَنْ عِکْرِمَهَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص رَدَّ زَیْنَبَ بَعْدَ سِتِّ سِنِینَ عَلَی أَبِی الْعَاصِ بِالنِّکَاحِ الْأَوَّلِ لَمْ یُحْدِثْ شَیْئاً { 6) سیره ابن هشام 2:304. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا فَرَغَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ أَمْرِ الْأُسَارَی وَ فَرَّقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِبَدْرٍ بَیْنَ الْکُفْرِ وَ الْإِیمَانِ أَذَلَّ رِقَابَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ الْمُنَافِقِینَ وَ اَلْیَهُودِ وَ لَمْ یَبْقَ بِالْمَدِینَهِ یَهُودِیٌّ وَ لاَ مُنَافِقٌ إِلاَّ خَضَعَتْ عُنُقُهُ.

وَ قَالَ قَوْمٌ مِنَ الْمُنَافِقِینَ لَیْتَنَا خَرَجْنَا مَعَهُ حَتَّی نُصِیبَ غَنِیمَهً وَ قَالَتْ یَهُودٌ فِیمَا بَیْنَهَا هُوَ الَّذِی نَجِدُ نَعْتَهُ فِی کُتُبِنَا وَ اللَّهِ لاَ تُرْفَعُ لَهُ رَایَهٌ بَعْدَ الْیَوْمِ إِلاَّ ظَهَرَتْ.

وَ قَالَ کَعْبُ بْنُ الْأَشْرَفِ بَطْنُ الْأَرْضِ الْیَوْمَ خَیْرٌ مِنْ ظَهْرِهَا هَؤُلاَءِ أَشْرَافُ النَّاسِ وَ سَادَاتُهُمْ وَ مُلُوکُ اَلْعَرَبِ وَ أَهْلُ اَلْحَرَمِ وَ الْأَمْنِ قَدْ أُصِیبُوا وَ خَرَجَ إِلَی مَکَّهَ فَنَزَلَ عَلَی أَبِی وَدَاعَهَ بْنِ ضُبَیْرَهَ وَ جَعَلَهُ یُرْسِلُ هِجَاءَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ رَثَی قَتْلَی بَدْرٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ فَقَالَ طَحَنَتْ رَحَی بَدْرٍ لِمَهْلِکِ أَهْلِهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَمْلاَهَا عَلَیَّ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ صَالِحٍ وَ اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ فَلَمَّا أَرْسَلَ کَعْبٌ هَذِهِ الْأَبْیَاتَ أَخَذَهَا النَّاسُ بِمَکَّهَ عَنْهُ وَ أَظْهَرُوا الْمَرَاثِیَ وَ قَدْ کَانُوا حَرَّمُوهَا کَیْلاَ یَشْمَتَ اَلْمُسْلِمُونَ بِهِمْ وَ جَعَلَ الصِّبْیَانُ وَ الْجَوَارِی یُنْشِدُونَهَا بِمَکَّهَ فَنَاحَتْ بِهَا قُرَیْشٌ

عَلَی قَتْلاَهَا شَهْراً وَ لَمْ تَبْقَ دَارٌ بِمَکَّهَ إِلاَّ فِیهَا النَّوْحُ وَ جَزُّ النِّسَاءِ شُعُورَهُنَّ وَ کَانَ یُؤْتَی بِرَاحِلَهِ الرَّجُلِ مِنْهُمْ أَوْ بِفَرَسِهِ فَتُوَقَّفُ بَیْنَ أَظْهُرِهِمْ فَیَنُوحُونَ حَوْلَهَا وَ خَرَجْنَ إِلَی السِّکَکِ وَ ضَرَبْنَ السُّتُورَ فِی الْأَزِقَّهِ وَ قَطَعْنَ { 1) من الواقدی. } فَخَرَجْنَ إِلَیْهَا یَنُحْنَ وَ صَدَّقَ أَهْلُ مَکَّهَ رُؤْیَا عَاتِکَهَ وَ جُهَیْمِ بْنِ الصَّلْتِ { 2) مغازی الواقدی 115،116. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الَّذِینَ قَدِمُوا مِنْ قُرَیْشٍ فِی فِدَاءِ الْأَسْرَی أَرْبَعَهَ عَشَرَ رَجُلاً وَ قِیلَ خَمْسَهَ عَشَرَ رَجُلاً وَ کَانَ أَوَّلَ مَنْ قَدِمَ اَلْمُطَّلِبُ بْنُ أَبِی وَدَاعَهَ ثُمَّ قَدِمَ الْبَاقُونَ بَعْدَهُ بِثَلاَثِ لَیَالٍ.

قَالَ فَحَدَّثَنِی إِسْحَاقُ بْنُ یَحْیَی قَالَ سَأَلْتُ نَافِعَ بْنَ جُبَیْرٍ کَیْفَ کَانَ الْفِدَاءُ قَالَ أَرْفَعُهُمْ أَرْبَعَهَ آلاَفٍ إِلَی ثَلاَثَهِ آلاَفٍ إِلَی أَلْفَیْنِ إِلَی أَلْفِ إِلاَّ قَوْماً لاَ مَالَ لَهُمْ مَنَّ عَلَیْهِمْ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی أَبِی وَدَاعَهَ إِنَّ لَهُ بِمَکَّهَ ابْناً کَیِّساً لَهُ مَالٌ وَ هُوَ مُغِلٌّ فِدَاءَهُ فَلَمَّا قَدِمَ افْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ کَانَ أَوَّلَ أَسِیرٍ افْتُدِیَ وَ ذَلِکَ أَنَّ قُرَیْشاً قَالَتْ لاِبْنِهِ اَلْمُطَّلِبِ بْنِ أَبِی وَدَاعَهَ وَ رَأَتْهُ یَتَجَهَّزُ یَخْرُجُ إِلَیْهِ لاَ تَعْجَلْ فَإِنَّا نَخَافُ أَنْ تُفْسِدَ عَلَیْنَا فِی أُسَارَانَا وَ یَرَی مُحَمَّدٌ تَهَالُکَنَا فَیَغْلِی عَلَیْنَا الْفِدْیَهَ فَإِنْ کُنْتَ تَجِدُ فَإِنَّ کُلَّ قَوْمَکَ لاَ یَجِدُونَ مِنَ السَّعَهِ مَا تَجِدُ فَقَالَ لاَ أَخْرُجُ حَتَّی تَخْرُجُوا فَخَادَعَهُمْ حَتَّی إِذَا غَفَلُوا خَرَجَ مِنَ اللَّیْلِ عَلَی رَاحِلَتِهِ فَسَارَ أَرْبَعَهَ لَیَالٍ إِلَی اَلْمَدِینَهِ فَافْتَدَی أَبَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فَلاَمَهُ قُرَیْشٌ فِی ذَلِکَ فَقَالَ مَا کُنْتُ لِأَتْرُکَ أَبِی أَسِیراً فِی أَیْدِی الْقَوْمِ وَ أَنْتُمْ مُضْجِعُونَ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ إِنَّ هَذَا غُلاَمٌ حَدَثٌ یُعْجَبُ بِنَفْسِهِ وَ بِرَأْیِهِ وَ هُوَ مُفْسِدٌ عَلَیْکُمْ إِنِّی وَ اللَّهِ غَیْرُ مُفْتَدٍ عَمْرَو بْنَ أَبِی سُفْیَانَ وَ لَوْ مَکَثَ سَنَهً

أَوْ یُرْسِلَهُ مُحَمَّدٌ وَ اللَّهِ مَا أَنَا بِأَعْوَذِکُمْ وَ لَکِنِّی أَکْرَهُ أَنْ أُدْخِلَ عَلَیْکُمْ مَا یَشُقُّ عَلَیْکُمْ وَ لَکِنْ یَکُونُ عَمْرٌو کَأُسْوَتِکُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَأَمَّا أَسْمَاءُ الْقَوْمِ الَّذِینَ قَدِمُوا فِی الْأَسْرَی فَإِنَّهُ قَدِمَ مِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ وَ عَمْرُو بْنُ الرَّبِیعِ أَخُو أَبِی الْعَاصِ بْنِ الرَّبِیعِ وَ مِنْ بَنِی نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ طَلْحَهُ بْنُ أَبِی طَلْحَهَ وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ قُصَیٍّ عُثْمَانُ بْنُ أَبِی حُبَیْشٍ وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی رَبِیعَهَ وَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ وَ هِشَامُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ فَرْوَهُ بْنُ السَّائِبِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ أُبَیُّ بْنُ خَلَفٍ وَ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ وَ مِنْ بَنِی سَهْمٍ اَلْمُطَّلِبُ بْنُ أَبِی وَدَاعَهَ وَ عَمْرُو بْنُ قَیْسٍ وَ مِنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ کُلُّ هَؤُلاَءِ قَدِمُوا اَلْمَدِینَهَ فِی فِدَاءِ أَهْلِهِمْ وَ عَشَائِرِهِمْ وَ کَانَ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ یَقُولُ دَخَلَ اَلْإِسْلاَمُ فِی قَلْبِی مُنْذُ قَدِمْتُ اَلْمَدِینَهَ فِی الْفِدَاءِ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقْرَأُ فِی صَلاَهِ الْمَغْرِبِ وَ الطُّورِ وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ فَاسْتَمَعْتُ قِرَاءَتَهُ فَدَخَلَ اَلْإِسْلاَمُ فِی قَلْبِی مُنْذُ ذَلِکَ الْیَوْمِ { 1) انظر مغازی الواقدی 133-141. } .

القول فی تفصیل أسماء أساری بدر و من أسرهم

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أُسِرَ مِنْ بَنِی هَاشِمٍ اَلْعَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَرَهُ أَبُو الْیُسْرِ کَعْبُ بْنُ عَمْرٍو وَ عَقِیلُ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَسَرَهُ عُبَیْدُ { 2) «عبیده»،و الصواب ما أثبته من أ و الواقدی و ابن هشام. } بْنُ أَوْسٍ الظُّفْرِیُّ وَ نَوْفَلُ بْنُ الْحَارِثِ

بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ أَسَرَهُ جَبَّارُ بْنُ صَخْرٍ وَ أُسِرَ حَلِیفٌ لِبَنِی هَاشِمٍ مِنْ بَنِی فِهْرٍ اسْمُهُ عُتْبَهُ فَهَؤُلاَءِ أَرْبَعَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ اَلسَّائِبُ بْنُ عُبَیْدٍ وَ عُبَیْدُ بْنُ عَمْرِو { 1) کذا فی الأصول و الواقدی،و أنساب الأشراف،و فی ابن هشام:«نعمان بن عمرو». } بْنِ عَلْقَمَهَ رَجُلاَنِ أَسَرَهُمَا سَلَمَهُ بْنُ أَسْلَمَ بْنِ حَرِیشٍ الْأَشْهَلِیُّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی بِذَلِکَ اِبْنُ أَبِی حَبِیبَهَ قَالَ وَ لَمْ یُقْدِمْ لَهُمَا أَحَدٌ وَ کَانَا لاَ مَالَ لَهُمَا فَفَکَّ رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْهُمَا بِغَیْرِ فِدْیَهٍ.

وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ الْمَقْتُولُ صَبْراً { 2) الواقدی:«قتل صبرا». } عَلَی یَدِ عَاصِمِ بْنِ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الْأَقْلَحِ بِأَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ أَسَرَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أَبِی سَلَمَهَ الْعِجْلاَنِیُّ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ أَبِی وَحْرَهَ بْنِ أَبِی عَمْرِو بْنِ أُمَیَّهَ أَسَرَّهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَقَدِمَ فِی فِدَائِهِ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ فَافْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَ اَلْحَارِثُ هَذَا لَمَّا أَمَرَ اَلنَّبِیُّ ص بِرَدِّ الْأُسَارَی ثُمَّ أَقْرَعَ بَیْنَ أَصْحَابِهِ عَلَیْهِمْ وَقَعَ فِی سَهْمِ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ الَّذِی کَانَ أَسَرَهُ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ أَسَرَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ صَارَ بِالْقُرْعَهِ فِی سَهْمِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأُطْلَقَهُ بِغَیْرِ فَدِیَهٍ أَطْلَقَهُ بِسَعْدِ بْنِ النُّعْمَانِ بْنِ أَکَّالٍ مِنْ بَنِی مُعَاوِیَهَ خَرَجَ مُعْتَمِراً فَحُبِسَ بِمَکَّهَ فَلَمْ یُطْلِقْهُ اَلْمُشْرِکُونَ حَتَّی أَطْلَقَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَمْرَو بْنَ أَبِی سُفْیَانَ

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ فِی کِتَابِ اَلْمَغَازِی أَنَّ عَمْرَو بْنَ أَبِی سُفْیَانَ أَسَرَهُ عَلِیٌّ ع یَوْمَ بَدْرٍ وَ کَانَتْ أُمُّهُ ابْنَهَ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ فَمَکَثَ فِی یَدِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقِیلَ لِأَبِی سُفْیَانَ أَ لاَ تَفْتَدِی ابْنَکَ عَمْراً قَالَ أَ یُجْمَعُ عَلَیَّ دَمِی وَ مَالِی قَتَلُوا حَنْظَلَهَ وَ أَفْتَدِی عَمْراً دَعُوهُ فِی أَیْدِیهِمْ فَلْیُمْسِکُوهُ مَا بَدَا لَهُمْ فَبَیْنَا هُوَ مَحْبُوسٌ بِالْمَدِینَهِ خَرَجَ

سَعْدُ بْنُ النُّعْمَانِ بْنِ أَکَّالٍ أَخُو بَنِی عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ مُعْتَمِراً وَ مَعَهُ امْرَأَهٌ { 1) ابن هشام:«مریه». } لَهُ وَ کَانَ شَیْخاً کَبِیراً لاَ یَخْشَی مَا صَنَعَ { 2) ابن هشام:«ما صنع به». } بِهِ أَبُو سُفْیَانَ وَ قَدْ عَهِدَ قُرَیْشاً أَلاَّ یَعْرِضَ لِحَاجٍّ وَ لاَ مُعْتَمِرٍ { 3) ابن هشام:لا یعرضون لأحد جاء حاجا أو معتمرا إلاّ بخیر». } فَعَدَا عَلَیْهِ أَبُو سُفْیَانَ فَحَبَسَهُ بِمَکَّهَ بِابْنِهِ عَمْرِو بْنِ أَبِی سُفْیَانَ وَ أَرْسَلَ إِلَی قَوْمٍ بِالْمَدِینَهِ هَذَا الشِّعْرَ أَ رَهْطُ اِبْنِ أَکَّالٍ أَجِیبُوا دُعَاءَهُ

فَمَشَی بَنُو عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ حِینَ بَلَغَهُمُ الْخَبَرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرُوهُ بِذَلِکَ وَ سَأَلُوهُ أَنْ یُعْطِیَهُمْ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ لِیَفُکُّوا بِهِ صَاحِبَهُمْ فَأَعْطَاهُمْ إِیَّاهُ فَبَعَثُوا بِهِ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ فَخَلَّی سَبِیلَ سَعْدٍ وَ قَالَ حَسَّانُ بْنُ ثَابِتٍ یُجِیبُ أَبَا سُفْیَانَ وَ لَوْ کَانَ سَعْدٌ یَوْمَ مَکَّهَ مُطْلَقاً

وَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ الرَّبِیعِ أَسَرَهُ خِرَاشُ بْنُ الصِّمَّهِ فَقَدِمَ فِی فِدَائِهِ عَمْرُو بْنُ أَبِی الرَّبِیعِ أَخُوهُ وَ حَلِیفٌ لَهُمْ یُقَالُ لَهُ أَبُو رِیشَهٍ افْتَدَاهُ عَمْرُو بْنُ الرَّبِیعِ أَیْضاً وَ عَمْرُو بْنُ الْأَزْرَقِ أَفْتَکَهُ عَمْرُو بْنُ الرَّبِیعِ أَیْضاً وَ کَانَ قَدْ صَارَ فِی سَهْمِ تَمِیمٍ مَوْلَی خِرَاشِ بْنِ الصِّمَّهِ وَ عُقْبَهُ بْنُ الْحَارِثِ الْحَضْرَمِیُّ أَسَرَهُ عُمَارَهُ بْنُ حَزْمٍ فَصَارَ فِی الْقُرْعَهِ لِأُبَیِّ بْنِ کَعْبٍ افْتَدَاهُ عَمْرُو بْنُ أَبِی سُفْیَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ أَسَرَهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ ابْنُ عَمِّهِ فَهَؤُلاَءِ ثَمَانِیَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ عَدِیُّ بْنُ الْخِیَارِ أَسَرَهُ خِرَاشُ بْنُ الصِّمَّهِ وَ عُثْمَانُ بْنُ عَبْدِ شَمْسٍ ابْنِ أَخِی عُتْبَهَ بْنِ غَزْوَانَ حَلِیفُهُمْ { 1) الواقدی:«حلیف لهم». } أَسَرَهُ حَارِثَهُ بْنُ النُّعْمَانِ وَ أَبُو ثَوْرٍ أَسَرَهُ أَبُو مَرْثَدٍ الْغَنَوِیُّ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهٌ افْتَدَاهُمْ جُبَیْرُ بْنُ مُطْعِمٍ .

وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ أَبُو عَزِیزِ بْنُ عُمَیْرٍ أَسَرَهُ أَبُو الْیُسْرِ ثُمَّ صَارَ بِالْقُرْعَهِ لِمُحْرِزِ بْنِ نَضْلَهَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ أَبُو عَزِیزٍ هَذَا هُوَ أَخُو مُصْعَبِ بْنِ عُمَیْرٍ لِأَبِیهِ وَ أُمِّهِ وَ قَالَ مُصْعَبُ لِمُحْرِزِ بْنِ نَضْلَهَ اشْدُدْ یَدَیْکَ بِهِ فَإِنَّ لَهُ أُمّاً بِمَکَّهَ کَثِیرَهَ الْمَالِ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَزِیزٍ هَذِهِ وَصَاتُکَ بِی یَا أَخِی فَقَالَ مُصْعَبٌ إِنَّهُ أَخِی دُونَکَ فَبَعَثَتْ فِیهِ أُمُّهُ أَرْبَعَهَ آلاَفٍ وَ ذَلِکَ بَعْدَ أَنْ سَأَلَتْ مَا أَغْلَی مَا تُفَادِی بِهِ قُرَیْشٌ فَقِیلَ لَهَا أَرْبَعَهُ آلاَفٍ وَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَامِرِ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ السَّبَّاقِ أَسَرَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَهَذَانِ اثْنَانِ قَدِمَ فِی فِدَائِهِمَا طَلْحَهُ بْنُ أَبِی طَلْحَهَ وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ قُصَیٍّ اَلسَّائِبِ بْنِ أَبِی حُبَیْشٍ بْنَ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی أَسَرَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ وَ عُثْمَانُ بْنُ الْحُوَیْرِثِ بْنِ عُثْمَانَ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی أَسَرَهُ حَاطِبُ بْنُ أَبِی بَلْتَعَهَ وَ سَالِمُ بْنِ شِمَاخٍ أَسَرَهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهٌ قَدِمَ فِی فِدَائِهِمْ عُثْمَانُ بْنُ أَبِی حُبَیْشٍ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ لِکُلِّ رَجُلٍ مِنْهُمْ.

وَ مِنْ بَنِی تَمِیمِ بْنِ مُرَّهَ مَالِکُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ أَسَرَهُ قُطْبَهُ بْنُ عَامِرِ بْنِ حَدِیدَهً فَمَاتَ فِی اَلْمَدِینَهِ أَسِیراً.

وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ خَالِدُ بْنُ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ أَسَرَهُ سَوَادُ بْنُ غُزَیَّهَ وَ أُمَیَّهُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ أَسَرَهُ بِلاَلٌ وَ عُثْمَانُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ کَانَ أَفْلَتَ یَوْمَ نَخْلَهٍ أَسَرَهُ وَاقِدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ التَّمِیمِیُّ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَالَ لَهُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَمْکَنَنِی مِنْکَ فَقَدْ کُنْتَ أَفْلَتَّ یَوْمَ نَخْلَهٍ وَ قَدِمَ فِی فِدَاءِ هَؤُلاَءِ الثَّلاَثَهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی رَبِیعَهَ افْتَدَی کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْوَلِیدِ بْنِ الْمُغِیرَهِ أَسَرَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَحْشٍ

فَقَدِمَ فِی فِدَائِهِ أَخَوَاهُ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ وَ هِشَامُ بْنُ الْوَلِیدِ فَتَمَنَّعَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَحْشٍ حَتَّی أَفْتَکَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فَجَعَلَ هِشَامُ بْنُ الْوَلِیدِ یُرِیدُ أَلاَّ یَبْلُغَ ذَلِکَ یُرِیدُ ثَلاَثَهَ آلاَفٍ فَقَالَ خَالِدٌ لِهِشَامٍ إِنَّهُ لَیْسَ بِابْنِ أُمِّکَ وَ اللَّهِ لَوْ أَبَی فِیهِ إِلاَّ کَذَا وَ کَذَا لَفَعَلْتُ فَلَمَّا افْتَدَیَاهُ خَرَجَا بِهِ حَتَّی بَلَغَا بِهِ ذَا الْحُلَیْفَهِ فَأَفْلَتَ فَأَتَی اَلنَّبِیَّ ص فَأَسْلَمَ فَقِیلَ أَ لاَ أَسْلَمْتَ قَبْلَ أَنْ تَفْتَدِیَ قَالَ کَرِهْتُ أَنْ أُسْلِمَ حَتَّی أَکُونَ أُسْوَهً بِقَوْمِی.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ الَّذِی أَسَرَ اَلْوَلِیدَ بْنَ الْوَلِیدِ سَلِیطُ بْنُ قَیْسٍ الْمَازِنِیُّ وَ قَیْسُ بْنُ السَّائِبِ أَسَرَهُ عَبْدَهُ بْنُ الْحَسْحَاسُ فَحَبَسَهُ عِنْدَهُ حِیناً وَ هُوَ یَظُنُّ أَنَّ لَهُ مَالاً ثُمَّ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ أَخُوهُ فَرْوَهُ بْنُ السَّائِبِ فَأَقَامَ أَیْضاً حِیناً ثُمَّ افْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فِیهَا عُرُوضٌ.

وَ مِنْ بَنِی أَبِی رِفَاعَهَ صَیْفِیُّ بْنُ أَبِی رِفَاعَهَ بْنِ عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَیْرِ بْنِ مَخْزُومٍ وَ کَانَ لاَ مَالَ لَهُ أَسَرَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَمَکَثَ عِنْدَهُمْ ثُمَّ أَرْسَلَهُ وَ أَبُو الْمُنْذِرُ بْنُ أَبِی رِفَاعَهَ بْنِ عَائِذٍ افْتُدِیَ بِأَلْفَیْنِ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ أَسَرَهُ وَ عَبْدُ اللَّهِ وَ هُوَ أَبُو عَطَاءِ بْنِ السَّائِبِ بْنِ عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ افْتُدِیَ بِأَلْفِ دِرْهَمٍ أَسَرَهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ وَ اَلْمُطَّلِبُ بْنُ حَنْظَلَهَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ عُبَیْدِ بْنِ عُمَیْرٍ بْنِ مَخْزُومٍ أَسَرَهُ أَبُو أَیُّوبَ الْأَنْصَارِیِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ مَالٌ فَأَرْسَلَهُ بَعْدَ حِینٍ وَ خَالِدُ بْنُ الْأَعْلَمِ الْعُقَیْلِیُّ حَلِیفٌ لِبَنِی مَخْزُومٍ وَ هُوَ الَّذِی یَقُولُ وَ لَسْنَا عَلَی الْأَعْقَابِ تُدْمَی کُلُومُنَا وَ لَکِنْ عَلَی أَقْدَامِنَا تَقْطُرُ الدَّمَا { 1) روایه ابن هشام 2:365: و لسنا علی الأدبار تدمی کلومنا و لکن علی أقدامنا یقطر الدّم. . } .

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ رُوِیَ أَنَّهُ کَانَ أَوَّلَ الْمُنْهَزِمِینَ { 1) ابن هشام:«أول من وی فارا منهزما». } أَسَرَهُ اَلْخَبَّابُ بْنُ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ وَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فَهَؤُلاَءِ عَشْرَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ أُبَیِّ بْنِ خَلَفٍ أَسَرَهُ فَرْوَهُ بْنُ أَبِی عَمْرٍو الْبَیَاضِیُّ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ أَبُوهُ أُبَیُّ بْنُ خَلَفٍ فَتَمَنَّعَ بِهِ فَرْوَهُ حِیناً وَ أَبُو غَزَّهَ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ وَهْبٍ أَطْلَقَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِغَیْرِ فِدْیَهٍ وَ کَانَ شَاعِراً خَبِیثَ اللِّسَانِ ثُمَّ قَتَلَهُ یَوْمَ أُحُدٍ بَعْدَ أَنْ أَسَرَهُ وَ لَمْ یَذْکُرْ اَلْوَاقِدِیُّ الَّذِی أَسَرَهُ یَوْمَ بَدْرٍ وَ وَهْبُ بْنُ عُمَیْرٍ بْنِ وَهْبٍ أَسَرَهُ رِفَاعَهُ بْنُ رَافِعِ الزُّرَقِیُّ وَ قَدِمَ أَبُوهُ عُمَیْرُ بْنُ وَهْبٍ فِی فِدَائِهِ فَأَسْلَمَ فَأَرْسَلَ اَلنَّبِیُّ ص لَهُ ابْنُهُ بِغَیْرِ فِدَاءٍ وَ رَبِیعَهُ بْنُ دَرَّاجٍ بْنِ الْعَنْبَسِ بْنِ وَهْبَانَ { 2) ابن هشام:«أهبان». } بْنِ وَهْبِ بْنِ حُذَافَهَ بْنِ جُمَحٍ وَ کَانَ لاَ مَالَ لَهُ فَأَخَذَ مِنْهُ بِشَیْءٍ یَسِیرٍ وَ أَرْسَلَ بِهِ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ أَسَرَهُ وَ اَلْفَاکِهُ مَوْلَی أُمَیَّهَ بْنِ خَلَفٍ أَسَرَهُ سَعْدُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ فَهَؤُلاَءِ خَمْسَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی سَهْمِ بْنِ عَمْرٍو أَبُو وَدَاعَهَ بْنِ ضُبَیْرَهَ وَ کَانَ أَوَّلَ أَسِیرٍ افْتُدِیَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ ابْنُهُ اَلْمُطَّلِبُ فَافْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ أَسَرَهُ وَ فَرْوَهُ بْنُ قَیْسِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ حُذَافَهَ بْنِ سَعِیدِ بْنِ سَهْمٍ أَسَرَهُ ثَابِتُ بْنُ أَقْزَمَ وَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ عَمْرُو بْنُ قَیْسٍ افْتَدَاهُ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ وَ حَنْظَلَهُ بْنُ قَبِیصَهَ بْنِ حَذَاقَهَ بْنِ سَعْدٍ أَسَرَهُ عُثْمَانُ بْنُ مَظْعُونٍ وَ اَلْحَجَّاجُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ قَیْسِ بْنِ سَعْدِ بْنِ سَهْمٍ أَسَرَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ فَأَفْلَتَ فَأَخَذَهُ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیُّ فَهَؤُلاَءِ أَرْبَعَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرِو بْنِ عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ وُدِّ بْنِ نَصْرِ بْنِ مَالِکِ أَسَرَهُ مَالِکُ بْنُ الدُّخْشُمِ وَ قَدِمَ فِی فِدَائِهِ مِکْرَزُ بْنُ حَفْصِ بْنِ الْأَحْنَفِ وَ انْتَهَی فِی فِدَائِهِ إِلَی إِرْضَائِهِمْ بِأَرْبَعَهِ آلاَفٍ فَقَالُوا هَاتِ الْمَالَ فَقَالَ نَعَمْ اجْعَلُوا رَجُلاً مَکَانَ رَجُلٍ

وَ قَوْمٌ یَرْوُونَهَا رَجُلاً مَکَانَ رَجُلٍ فَخَلَّوْا سَبِیلَ سُهَیْلٍ وَ حَبَسُوا مِکْرَزَ بْنَ حَفْصٍ عِنْدَهُمْ حَتَّی بَعَثَ سُهَیْلٌ بِالْمَالِ مِنْ مَکَّهَ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ زَمْعَهَ بْنِ قَیْسِ بْنِ نَصْرِ بْنِ مَالِکِ أَسَرَهُ عُمَیْرُ بْنُ عَوْفٍ مَوْلَی سُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو وَ عَبْدُ الْعُزَّی بْنُ مَشْنُوءِ بْنِ وَقْدَانَ بْنِ قَیْسِ بْنِ عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ وُدٍّ سَمَّاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بَعْدَ إِسْلاَمِهِ عَبْدَ الرَّحْمَنِ أَسَرَهُ اَلنُّعْمَانُ بْنُ مَالِکٍ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی فِهْرٍ اَلطُّفَیْلُ بْنُ أَبِی قُنَیْعٍ فَهَؤُلاَءِ سِتَّهٌ وَ أَرْبَعُونَ { 1) عدتهم فی ابن هشام«ثلاثه و أربعون». } أَسِیراً.

وَ فِی کِتَابِ اَلْوَاقِدِیِّ أَنَّهُ کَانَ الْأُسَارَی الَّذِینَ أُحْصُوْا وَ عُرِفُوا تِسْعَهً وَ أَرْبَعِینَ وَ لَمْ نَجِدِ التَّفْصِیلَ یَلْحَقُ هَذِهِ الْجُمْلَهُ { 2) مغازی الواقدی 133-139،و انظر أنساب الأشراف 1:301-306،و سیره ابن هشام 2:364-367. } .

وَ رَوَی اَلْوَاقِدِیُّ عَنْ سَعِیدِ بْنِ الْمُسَیَّبِ قَالَ کَانَتِ الْأُسَارَی سَبْعِینَ وَ أَنَّ الْقَتْلَی کَانَتْ زِیَادَهً عَلَی سَبْعِینَ إِلاَّ أَنَّ الْمَعْرُوفِینَ مِنَ الْأَسْرَی هُمُ الَّذِینَ ذَکَرْنَاهُمْ وَ الْبَاقُونَ لَمْ یَذْکُرِ الْمُؤَرِّخُونَ أَسْمَاءَهُمْ.

القول فی المطعمین فی بدر من المشرکین

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ الْمُتَّفَقُ عَلَیْهِ وَ لاَ خِلاَفَ بَیْنَهُمْ فِیهِ تِسْعَهٌ فَمِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَافٍ اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ وَ عُتْبَهُ وَ شَیْبَهُ ابْنَا رَبِیعَهَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ .

وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ وَ نَوْفَلُ بْنُ خُوَیْلِدٍ الْمَعْرُوفُ بِابْنِ الْعَدَوِیَّهِ .

وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ أَبُو جَهْلٍ عَمْرُو بْنُ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ .

وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ .

وَ مِنْ بَنِی سَهْمٍ نَبِیهٌ وَ مُنَبِّهٌ ابْنَا اَلْحَجَّاجِ .

فَهَؤُلاَءِ تِسْعَهٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ سَعِیدُ بْنُ الْمُسَیَّبِ یَقُولُ مَا أَطْعَمَ أَحَدٌ بِبَدْرٍ إِلاَّ قُتِلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ قَدْ ذَکَرُوا عِدَّهً مِنَ الْمُطْعِمِینَ اخْتُلِفَ { 1) ا و مغازی الواقدی:«و قد اختلف علینا فیهم». } فِیهِمْ کَسُهَیْلِ بْنِ عَمْرٍو وَ أَبِی الْبَخْتَرِیِّ وَ غَیْرِهِمَا { 2) مغازی الواقدی:و غیرهم». } .

قَالَ حَدَّثَنِی إِسْمَاعِیلُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ مُوسَی بْنِ عُتْبَهَ قَالَ أَوَّلُ مَنْ نَحَرَ لَهُمْ أَبُو جَهْلٍ بِمَرِّ الظَّهْرَانِ عَشْراً ثُمَّ أُمَیَّهُ بْنُ خَلَفٍ بِعُسْفَانَ تِسْعاً ثُمَّ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو بِقُدَیْدٍ عَشْراً ثُمَّ مَالُوا إِلَی مِیَاهٍ مِنْ نَحْوِ الْبَحْرِ ضَلُّوا الطَّرِیقَ فَأَقَامُوا بِهَا یَوْماً فَنَحَرَ لَهُمْ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ تِسْعاً ثُمَّ أَصْبَحُوا بِالْأَبْوَاءِ فَنَحَرَ لَهُمْ قَیْسٌ الْجُمَحِیُّ تِسْعاً ثُمَّ نَحَرَ عُتْبَهُ عَشْراً وَ نَحَرَ لَهُمْ اَلْحَارِثُ بْنُ عَمْرٍو تِسْعاً ثُمَّ نَحَرَ لَهُمْ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ عَلَی مَاءِ بَدْرٍ عَشْراً وَ نَحَرَ لَهُمْ مُقِیسُ بْنُ ضُبَابَهَ عَلَی مَاءِ بَدْرٍ تِسْعاً ثُمَّ شَغَلَتْهُمُ الْحَرْبُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَ اِبْنُ أَبِی الزِّنَادِ یَقُولُ وَ اللَّهِ مَا أَظُنُّ مُقِیساً کَانَ یَقْدِرُ عَلَی قَلُوصٍ وَاحِدَهٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَمَّا أَنَا فَلاَ أَعْرِفُ قَیْساً الْجُمَحِیَّ قَالَ وَ قَدْ رَوَتْ أُمُّ بَکْرٍ عَنِ اَلْمِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَهَ ابْنِهَا قَالَ کَانَ النَّفَرُ یَشْتَرِکُونَ فِی الْإِطْعَامِ فَیُنْسَبُ إِلَی الرَّجُلِ الْوَاحِدِ وَ یُسْکَتُ عَنْ سَائِرِهِمْ { 3) مغازی الواقدی 123،124. } .

وَ رَوَی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْحَاقَ أَنَّ اَلْعَبَّاسَ بْنَ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ کَانَ مِنَ الْمُطْعِمِینَ فِی بَدْرٍ وَ کَذَلِکَ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیِّ بْنِ نَوْفَلِ کَانَ یَعْتَقِبُ هُوَ وَ حَکِیمٌ وَ اَلْحَارِثُ بْنُ عَامِرِ بْنِ نَوْفَلٍ وَ کَانَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ یَعْتَقِبُ هُوَ وَ حَکِیمُ بْنُ حِزَامٍ فِی الْإِطْعَامِ وَ کَانَ اَلنَّضْرُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ کَلَدَهَ بْنِ عَلْقَمَهَ بْنِ عَبْدِ مَنَافِ بْنِ عَبْدِ الدَّارِ مِنَ الْمُطْعِمِینَ قَالَ وَ کَانَ اَلنَّبِیُّ ص یَکْرَهُ قَتْلَ

اَلْحَارِثِ بْنِ عَامِرٍ قَالَ یَوْمَ بَدْرٍ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْکُمْ فَلْیَتْرُکْهُ لِأَیْتَامِ بَنِی نَوْفَلِ فَقُتِلَ فِی الْمَعْرَکَهِ { 1) سیره ابن هشام 2:311. } .

القول فیمن استشهد من المسلمین ببدر

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ حَدَّثَنِی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ جَعْفَرٍ قَالَ سَأَلْتُ اَلزُّهْرِیِّ کَمْ اسْتُشْهِدَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ بِبَدْرٍ قَالَ أَرْبَعَهَ عَشَرَ { 2) فی مغازی الواقدی:«ثم عددهم علی،فهم هؤلاء الذین سمیت». } سِتَّهٌ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ ثَمَانِیَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ .

قَالَ فَمِنْ بَنِی الْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ قَتَلَهُ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ .

وَ فِی رِوَایَهِ اَلْوَاقِدِیِّ قَتَلَهُ عُتْبَهُ فَدَفَنَهُ اَلنَّبِیُّ ص بِالصَّفْرَاءِ .

وَ مِنْ بَنِی زُهْرَهَ عُمَیْرُ بْنُ أَبِی وَقَّاصٍ قَتَلَهُ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ فَارِسُ اَلْأَحْزَابِ وَ عُمَیْرُ بْنُ عَبْدِ وُدٍّ ذُو الشِّمَالَیْنِ حَلِیفٌ لِبَنِی زُهْرَهَ بْنِ خُزَاعَهَ قَتَلَهُ أَبُو أُسَامَهَ الْجُشَمِیُّ .

وَ مِنْ بَنِی عَدِیِّ بْنِ کَعْبٍ عَاقِلٌ بْنُ أَبِی الْبُکَیْرِ حَلِیفٌ لَهُمْ مِنْ بَنِی سَعْدِ بْنِ بَکْرٍ قَتَلَهُ مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ الْجُشَمِیُّ وَ مِهْجَعٌ مَوْلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ قَتَلَهُ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ مِهْجَعاً أَوَّلُ مَنْ قُتِلَ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ .

وَ مِنْ بَنِی الْحَارِثِ بْنِ فِهْرٍ صَفْوَانُ بْنُ بَیْضَاءَ قَتَلَهُ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ .

وَ هَؤُلاَءِ السِّتَّهُ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ .

وَ مِنَ اَلْأَنْصَارِ ثُمَّ مِنْ بَنِی عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ مُبَشِّرُ بْنُ عَبْدِ الْمُنْذِرِ قَتَلَهُ أَبُو ثَوْرٍ وَ سَعْدُ بْنُ خَیْثَمَهَ قَتَلَهُ عَمْرُو بْنُ عَبْدِ وُدٍّ وَ یُقَالُ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ وَ مِنْ بَنِی عَدِیِّ بْنِ النَّجَّارِ حَارِثَهُ بْنُ سُرَاقَهَ رَمَاهُ حِبَّانُ بْنُ الْعَرْقَهِ بِسَهْمٍ فَأَصَابَ حَنْجَرَتَهُ فَقَتَلَهُ.

وَ مِنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ النَّجَّارِ عَوْفٌ وَ مُعَوِّذٌ ابْنَا عَفْرَاءَ قَتَلَهُمَا أَبُو جَهْلٍ .

وَ مِنْ بَنِی سَلِمَهَ بْنِ حَرَامٍ عُمَیْرُ بْنُ الْحَمَّامِ بْنِ الْجَمُوحِ قَتَلَهُ خَالِدُ بْنُ الْأَعْلَمِ الْعُقَیْلِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ عُمَیْرَ بْنَ الْحَمَّامِ أَوَّلُ قَتِیلٍ قُتِلَ مِنَ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ أَوَّلَ قَتِیلٍ مِنْهُمْ حَارِثُ بْنُ سُرَاقَهَ .

وَ مِنْ بَنِی زُرَیْقٍ رَافِعُ بْنُ الْمُعَلَّی قَتَلَهُ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ .

وَ مِنْ بَنِی الْحَارِثِ بْنِ الْخَزْرَجِ یَزِیدُ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ قُسْحُمٍ { 1) الواقدی:«بسحم». } قَتَلَهُ نَوْفَلُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الدِّیَلِیُّ .

فَهَؤُلاَءِ الثَّمَانِیَهُ مِنَ اَلْأَنْصَارِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ عَنْ عِکْرِمَهَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ أَنَّ أَنَسَهَ مَوْلَی اَلنَّبِیِّ ص قُتِلَ بِبَدْرٍ .

وَ رُوِیَ [أَنَّ]

{ 2) من الواقدی. } مُعَاذَ بْنَ مَاعِص جَرَحَ بِبَدْرٍ فَمَاتَ مِنْ جِرَاحَتِهِ بِالْمَدِینَهِ وَ أَنَّ عُبَیْدَ بْنَ السَّکَنِ جَرَحَ فَاشْتَکَی جُرْحَهُ فَمَاتَ مِنْهُ حِینَ قَدِمَ { 3) مغازی الواقدی 142،143. } .

القول فیمن قتل ببدر من المشرکین و أسماء قاتلیهم

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَمِنْ بَنِی عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ حَنْظَلَهُ بْنُ أَبِی سُفْیَانَ بْنِ حَرْبٍ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ اَلْحَارِثُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ قَتَلَهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ عَامِرُ بْنُ الْحَضْرَمِیِّ قَتَلَهُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الْأَقْلَحِ وَ عُمَیْرُ بْنُ أَبِی عُمَیْرٍ وَ ابْنُهُ مَوْلَیَانِ لَهُمْ قُتِلَ سَالِمٌ مَوْلَی أَبِی حُذَیْفَهَ مِنْهُمْ عُمَیْرُ بْنُ أَبِی عُمَیْرٍ وَ لَمْ یَذْکُرِ اَلْوَاقِدِیُّ مَنْ قَتَلَ ابْنَهُ وَ عُبَیْدَهُ بْنُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ قَتَلَهُ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ وَ اَلْعَاصُ بْنُ سَعِیدِ بْنِ الْعَاصِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عُقْبَهُ بْنُ أَبِی مُعَیْطٍ قَتَلَهُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ صَبْراً بِالسَّیْفِ بِأَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

وَ رَوَی اَلْبَلاذِرِیُّ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص صَلَبَهُ بَعْدَ قَتْلِهِ فَکَانَ أَوَّلَ مَصْلُوبٍ فِی اَلْإِسْلاَمِ قَالَ وَ فِیهِ یَقُولُ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ عَیْنُ بَکِّی لِعُقْبَهَ بْنِ أَبَانٍ فَرْعِ فِهْرٍ وَ فَارِسِ الْفُرْسَانِ { 1) أنساب الأشراف 1:297،و فیه:«عین فابکی». } .

وَ عُتْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ قَتَلَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ شَیْبَهُ بْنُ رَبِیعَهَ قَتَلَهُ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ وَ حَمْزَهُ وَ عَلِیٌّ الثَّلاَثَهُ اشْتَرَکُوا فِی قَتْلِهِ وَ اَلْوَلِیدُ بْنُ عُتْبَهَ بْنِ رَبِیعَهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عَامِرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ حَلِیفٌ لَهُمْ مِنْ أَنْمَارٍ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ قَتَلَهُ سَعْدُ بْنُ مُعَاذٍ فَهَؤُلاَءِ اثْنَا عَشَرَ.

وَ مِنْ بَنِی نَوْفَلِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ اَلْحَارِثُ بْنُ نَوْفَلٍ قَتَلَهُ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافٍ { 2) فی ابن هشام:«إساف»بهمزه مکسوره،قال ابن حجر فی الإصابه:«و قد تبدل تحتانیه». } وَ طُعَیْمَهُ بْنُ عَدِیٍّ وَ یُکَنَّی أَبَا الرَّیَّانِ قَتَلَهُ حَمْزَهُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فِی رِوَایَهِ اَلْوَاقِدِیِّ وَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ ع فِی رِوَایَهِ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْحَاقَ { 3) سیره ابن هشام 2:357. } وَ رَوَی اَلْبَلاذُرِیُّ رِوَایَهً غَرِیبَهً أَنْ طُعَیْمَهَ بْنِ عَدِیِّ أُسِرَ یَوْمَ بَدْرٍ فَقَتَلَهُ اَلنَّبِیِّ ص صَبْراً عَلَی یَدِ حَمْزَهَ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ.

وَ مِنْ بَنِی أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ { 4) دجانه،کثمامه:سماک بن خرشه. } وَ قِیلَ قَتَلَهُ ثَابِتٍ بْنِ الْجِذْعِ { 5) الإصابه:الجدع. } وَ اَلْحَارِثُ بْنَ زَمْعَهَ بْنُ الْأَسْوَدِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عَقِیلُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنُ الْمُطَّلِبِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ وَ حَمْزَهَ شِرْکاً فِی قَتْلِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی أَبُو مَعْشَرٍ قَالَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَحْدَهُ وَ قِیلَ قَتَلَهُ أَبُو دَاوُدَ الْمَازِنِیِّ وَحْدَهُ وَ أَبُو الْبَخْتَرِیِّ وَ هُوَ اَلْعَاصِ بْنِ هِشَامٍ قَتَلَهُ المجذر بْنِ

زِیَادٍ وَ قِیلَ قَتَلَهُ أَبُو الْیُسْرِ وَ نَوْفَلُ بْنَ خُوَیْلِدِ بْنِ أَسَدِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی وَ هُوَ اِبْنُ الْعَدَوِیَّهِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع فَهَؤُلاَءِ خَمْسَهٌ.

وَ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ اَلنَّضْرِ بْنُ الْحَارِثِ بْنِ کَلَدَهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع صَبْراً بِالسَّیْفِ بِأَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ کَانَ الَّذِی أَسَرَهُ اَلْمِقْدَادِ بْنِ عَمْرٍو فَوَعَدَ اَلْمِقْدَادِ إِنَّ اسْتَنْقَذَهُ بِفِدَاءِ جَلِیلٌ فَلَمَّا قَدِمَ لِیُقْتَلَ قَالَ اَلْمِقْدَادُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّی ذُو عِیَالٍ وَ أَحَبَّ الدِّینِ فَقَالَ اللَّهُمَّ أَغْنِ اَلْمِقْدَادِ مِنْ فَضْلِکَ یَا عَلِیُّ قُمْ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ وَ زَیْدُ بْنُ ملیص مَوْلَی عَمْرِو بْنِ هَاشِمِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ مَنْ عَبْدِ الدَّارِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ قَتَلَهُ بِلاَلٍ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ.

وَ مِنْ بَنِی تَیْمِ بْنِ مُرَّهَ عُمَیْرٍ بْنُ عُثْمَانَ بْنِ عَمْرِو بْنِ کَعْبِ بْنِ سَعْدِ بْنِ تَیْمِ بْنِ مُرَّهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ عُثْمَانَ بْنِ مَالِکِ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ عُثْمَانَ قَتَلَهُ صُهَیْبٍ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ وَ لَمْ یَذْکُرْ اَلْبَلاذُرِیِّ عُثْمَانَ بْنِ مَالِکٍ .

وَ مِنْ بَنِی مَخْزُومٍ بْنِ یَقَظَهٍ ثُمَّ مِنْ بَنِی الْمُغِیرَهِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنُ عُمَیْرٍ بْنِ مَخْزُومٍ أَبُو جَهْلٍ عَمْرَو بْنَ هِشَامِ بْنِ الْمُغِیرَهِ ضَرَبَهُ مُعَاذِ بْنِ عَمْرِو بْنُ الْجَمُوحِ وَ معوذ وَ عَوْفٍ ابْنَا عَفْرَاءُ وَ ذفف { 2) ذفف علیه:أجهز. } عَلَیْهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ مَسْعُودٍ وَ اَلْعَاصُ بْنُ هَاشِمِ بْنِ الْمُغِیرَهِ خَالٍ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ قَتَلَهُ عَمْرُو بْنِ یَزِیدَ بْنِ تَمِیمٍ التَّمِیمِیِّ حَلِیفُ لَهُمْ قَتْلُهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ قِیلَ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع .

وَ مِنْ بَنِی الْوَلِیدِ بْنُ الْمُغِیرَهِ أَبُو قَیْسِ بْنُ الْوَلِیدِ بْنَ الْوَلِیدِ أَخُو خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع .

وَ مِنْ بَنِی الْفَاکِهَ بْنَ الْمُغِیرَهِ أَبُو قَیْسِ بْنُ الْفَاکِهِ بْنَ الْمُغِیرَهِ قَتَلَهُ حَمْزَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ قِیلَ قَتَلَهُ اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ .

وَ مِنْ بَنِی أُمَیَّهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ مَسْعُودٍ بْنُ أَبِی أُمَیَّهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع .

وَ مِنْ بَنِی عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنُ عُمَیْرٍ بْنِ مَخْزُومٍ ثُمَّ مَنْ بَنِی رِفَاعَهَ أُمَیَّهَ بْنِ عَائِذِ بْنِ رِفَاعَهَ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ وَ أَبُو الْمُنْذِرُ بْنُ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ مَعْنِ بْنِ عَدِیٍّ الْعَجْلاَنِیُّ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ زُهَیْرُ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ وَ اَلسَّائِبُ بْنِ أَبِی رِفَاعَهَ قَتَلَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنِ عَوْفٍ .

وَ مِنْ بَنِی أَبِی السَّائِبِ الْمَخْزُومِیُّ وَ هُوَ صَیْفِیِّ بْنِ عَائِذِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ مَخْزُومٍ السَّائِبِ بْنِ السَّائِبِ قَتَلَهُ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ وَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَبْدِ الْأَسَدِ بْنِ هِلاَلِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنِ مَخْزُومٍ قَتَلَهُ حَمْزَهُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ حَلِیفُ لَهُمْ مِنْ طَیِّئٍ وَ هُوَ عَمْرُو بْنُ شَیْبَانَ { 1) الواقدی:«سفیان». } قَتَلَهُ یَزِیدُ بْنُ قَیْسٍ وَ حَلِیفُ آخَرَ وَ هُوَ جَبَّارِ بْنِ سُفْیَانَ أَخُو عَمْرِو بْنُ سُفْیَانَ الْمُقَدَّمِ ذِکْرُهُ قَتَلَهُ أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نیار .

وَ مِنْ بَنِی عِمْرَانَ بْنِ مَخْزُومٍ حَاجِزِ { 2) فی البلاذری:«جابر». } بْنِ السَّائِبِ بْنِ عُوَیْمِرُ بْنُ عَائِذٍ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع .

وَ رَوَی اَلْبَلاذِرِیُّ أَنَّ حَاجِزاً هَذَا وَ أَخَاهُ عُوَیْمِرُ بْنِ السَّائِبِ بْنِ عُوَیْمِرُ قَتْلِهِمَا عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع { 3) أنساب الأشراف 1:300. } وَ عُوَیْمِرُ بْنِ عَمْرِو بْنِ عَائِذِ بْنِ عِمْرَانَ بْنِ مَخْزُومٍ قَتَلَهُ اَلنُّعْمَانِ بْنُ أَبِی مَالِکٍ فَهَؤُلاَءِ تِسْعَهَ عَشَرَ.

وَ مِنْ بَنِی جُمَحٍ بْنِ عَمْرِو بْنِ هصیص أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ قَتَلَهُ خُبَیْبُ بْنُ یِسَافٍ وَ بِلاَلٌ شِرْکاً فِیهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مُعَاذُ بْنِ رِفَاعَهَ بْنُ رَافِعِ یَقُولُ بَلْ قَتَلَهُ أَبُو رِفَاعَهَ بْنُ رَافِعٍ .

وَ عَلِیُّ بْنُ أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ قَتَلَهُ عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ وَ أَوْسٍ بْنِ الْمُغِیرَهِ بْنِ لَوْذَانَ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع وَ عُثْمَانَ بْنُ مَظْعُونٍ شِرْکاً فِیهِ فَهَؤُلاَءِ ثَلاَثَهً.

وَ مِنْ بَنِی سَهْمٍ مُنَبِّهٍ بْنِ الْحَجَّاجِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ قَتَلَهُ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ وَ نَبِیِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ اَلْعَاصُ بْنِ مُنَبِّهِ بْنِ الْحَجَّاجِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع وَ أَبُو الْعَاصِ بْنُ قَیْسِ بْنِ عَدِیِّ بْنِ سَعْدِ بْنِ سَهْمٍ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی أَبُو مَعْشَرٍ عَنِ أَصْحَابِهِ قَالُوا قَتَلَهُ عَلِیٌّ ع وَ عَاصٍ بْنِ أَبِی عَوْفِ بْنِ صبیره بْنِ سَعِیدِ بْنِ سَعْدٍ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ فَهَؤُلاَءِ خَمْسَهَ وَ مِنْ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ ثُمَّ مَنْ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ مُعَاوِیَهَ بْنِ عَبْدِ قَیْسٍ حَلِیفُ لَهُمْ قَتْلُهُ عُکَّاشَهَ بْنُ مِحْصَنٍ وَ مَعْبَدٍ بْنِ وَهْبٍ حَلِیفُ لَهُمْ مِنْ کَلْبٍ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ فَهَؤُلاَءِ اثْنَانِ.

فجمیع من قتل ببدر فی روایه الواقدی من المشرکین فی الحرب صبرا اثنان و خمسون رجلا قتل علی ع منهم مع الذین شرک فی قتلهم أربعه و عشرین رجلا و قد کثرت الروایه أن المقتولین ببدر کانوا سبعین و لکن الذین عرفوا و حفظت أسماؤهم من ذکرناه

وَ فِی رِوَایَهٍ اَلشِّیعَهِ أَنَّ زَمْعَهُ بْنُ الْأَسْوَدِ بْنُ الْمُطَّلِبِ قَتَلَهُ عَلِیٌّ وَ الْأَشْهُرُ فِی الرِّوَایَهِ أَنَّهُ قَتَلَهُ اَلْحَارِثِ بْنَ زَمْعَهَ وَ أَنْ زَمْعَهَ قَتَلَهُ أَبُو دُجَانَهَ { 1) انظر تسمیه من قتل من المشرکین ببدر فی الواقدی 143-151. } .

القول فیمن شهد بدرا من المسلمین

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ کَانُوا ثَلاَثَمِائَهٍ وَ ثَلاَثَهَ عَشَرَ رَجُلاً مَعَ الْقَوْمِ الَّذِینَ ضَرَبَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص بسهامهم وَ هُمْ غائبون وَ عِدَّتُهُمْ ثَمَانِیَهً قَالَ وَ هَذَا هُوَ الْأَغْلَبُ فِی الرِّوَایَهِ

قَالَ وَ لَمْ یَشْهَدْ بَدْراً مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ إِلاَّ قُرَشِیٌّ أَوْ حَلِیفُ لِقُرَشِیٍّ أَوْ أَنْصَارِی أَوْ حَلِیفُ لأنصاری أَوْ مَوْلَی وَاحِدٍ مِنْهُمَا وَ هَکَذَا مَنْ جَانِبِ اَلْمُشْرِکِینَ فَإِنَّهُ لَمْ یَشْهَدْهَا إِلاَّ قُرَشِیٌّ أَوْ حَلِیفُ لِقُرَشِیٍّ أَوْ مَوْلَی لَهُمْ.

قَالَ فَکَانَتْ قُرَیْشٌ وَ مَوَالِیهَا وَ حُلَفَاؤُهَا سِتَّهٌ وَ ثَمَانِینَ رَجُلاً وَ کَانَتِ اَلْأَنْصَارُ وَ مَوَالِیهَا وَ حُلَفَاؤُهَا مِائَتَیْنِ وَ سَبْعَهٌ وَ عِشْرِینَ رَجُلاً { 1) مغازی الواقدی 151،152. } .

فأما تفصیل أسماء من شهدها من المسلمین فله موضع فی کتب المحدثین أملک به من هذا الموضع

[الفصل الرابع]

قصه غزوه أحد

الفصل الرابع فی شرح قصه غزاه أحد و نحن نذکر ذلک من کتاب الواقدی { 2) أخبار غزوه أحد فی مغازی الواقدی ص 197 و ما بعدها. } رحمه اللّه علی عاداتنا فی ذکر غزاه بدر و نضیف إلیه من الزیادات التی ذکرها ابن إسحاق و البلاذری ما یقتضی الحال ذکره.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ لَمَّا رَجَعَ مِنْ حَضَرَ بَدْراً مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ إِلَی مَکَّهَ وَجَدُوا الْعِیرَ الَّتِی قَدِمَ بِهَا أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ مَنْ اَلشَّامِ مَوْقُوفَهٌ فِی دَارِ النَّدْوَهِ وَ کَذَلِکَ کَانُوا یَصْنَعُونَ فَلَمْ یُحَرِّکُهَا أَبُو سُفْیَانَ وَ لَمْ یُفَرِّقُهَا لِغَیْبَهِ أَهْلِ الْعَیْرِ وَ مَشَتْ أَشْرَافُ قُرَیْشٌ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ اَلْأَسْوَدُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ بْنِ أَسَدٍ وَ جُبَیْرُ بْنِ مُطْعِمٍ وَ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ اَلْحَارِثُ بْنِ هِشَامٍ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی رَبِیعَهَ وَ حُوَیْطِبِ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی فَقَالُوا یَا أَبَا سُفْیَانَ انْظُرْ هَذِهِ الْعِیرِ الَّتِی قَدِمْتُ بِهَا فاحتبستها { 3) الواقدی:«فاحتبسها». } فَقَدْ عَرَفْتُ أَنَّهَا أَمْوَالِ أَهْلِ مَکَّهَ وَ لطیمه { 4) اللطیمه:العیر تحمل الطیب و بز التجار. } قُرَیْشٍ وَ هُمْ طِیبُوا الْأَنْفُسِ یجهزون بِهَذِهِ الْعِیرَ جَیْشاً کَثِیفاً إِلَی مُحَمَّدِ فَقَدْ

تَرَی مَنْ قُتِلَ مِنْ آبَائِنَا وَ أَبْنَائِنَا وَ عَشَائِرِنَا فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ وَ قَدْ طَابَتْ أَنْفُسٍ قُرَیْشٍ بِذَلِکَ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ أَجَابَ إِلَی ذَلِکَ وَ بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ مَعِی فَأَنَا وَ اللَّهِ الْمَوْتُورُ وَ الثَّائِرِ { 1) الثائر:الذی یقوم بالثأر. } وَ قَدْ قُتِلَ ابْنِیَ حَنْظَلَهَ بِبَدْرٍ وَ أَشْرَافَ قَوْمِی فَلَمْ تَزَلْ الْعِیرَ مَوْقُوفَهٌ حَتَّی تُجْهِزُوا لِلْخُرُوجِ فَبَاعُوهَا فَصَارَتْ ذَهَباً عَیْناً وَ یُقَالُ إِنَّمَا قَالُوا یَا أَبَا سُفْیَانَ بِعْ الْعِیرَ ثُمَّ اعْزِلْ أَرْبَاحَهَا فَکَانَتْ الْعِیرَ أَلْفَ بَعِیرٍ وَ کَانَ الْمَالُ خَمْسِینَ أَلْفُ دِینَارٍ وَ کَانُوا یربحون فِی تِجَارَاتِهِمْ للدینار دِینَاراً وَ کَانَ متجرهم مِنَ اَلشَّامِ غَزَّهَ لاَ یَعُدُّونَهَا إِلَی غَیْرِهَا وَ کَانَ أَبُو سُفْیَانَ قَدْ حَبَسَ عِیرُ بَنِی زُهْرَهَ لِأَنَّهُمْ رَجَعُوا مِنْ طَرِیقِ بَدْرٍ وَ سَلَّمَ مَا کَانَ لمخرمه بْنِ نَوْفَلٍ وَ لِبَنِی أَبِیهِ وَ بَنِی عَبْدِ مَنَافِ بْنِ زُهْرَهَ فَأَبَی مَخْرَمَهَ أَنَّ یَقْبَلَ عَیَّرَهُ حَتَّی یُسَلَّمَ إِلَی بَنِی زُهْرَهَ جَمِیعاً { 2) ا:«جمعا». } وَ تَکَلَّمَ اَلْأَخْنَسِ فَقَالَ وَ مَا لِعِیرِ بَنِی زُهْرَهَ مِنْ بَیْنَ عِیرَاتِ قُرَیْشٍ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ لِأَنَّهُمْ رَجَعُوا عَنْ قُرَیْشٍ قَالَ اَلْأَخْنَسِ أَنْتَ أَرْسَلْتَ إِلَی قُرَیْشٍ أَنَّ ارْجِعُوا فَقَدْ أَحْرَزْنَا الْعِیرَ لاَ تَخْرُجُوا فِی غَیْرِ شَیْءٍ فَرَجَعْنَا فَأَخَذْتُ بَنُو زُهْرَهَ عَیِّرْهَا وَ أَخَذَ أَقْوَامٌ مِنْ أَهْلِ مَکَّهَ أَهْلِ ضَعُفَ لاَ عشائر لَهُمْ وَ لاَ مَنَعَهَ کُلُّ مَا کَانَ لَهُمْ فِی الْعِیرِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هَذَا یُبَیِّنَ أَنَّهُ إِنَّمَا أُخْرِجَ الْقَوْمُ أَرْبَاحِ الْعِیرَ قَالَ وَ فِیهِمْ أَنْزَلَ { 3) ا:«أنزلت». } إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ لِیَصُدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللّهِ الْآیَهَ.

قَالَ فَلَمَّا أَجْمَعُوا عَلَی الْمَسِیرِ قَالُوا نَسِیرُ فِی اَلْعَرَبِ فنستنصرهم فَإِنَّ عَبْدِ مَنَاهَ غَیْرَ مُتَخَلِّفِینَ عَنَّا هُمْ أَوْصَلَ اَلْعَرَبِ لأرحامنا وَ مَنِ اتَّبَعَنَا مِنَ اَلْأَحَابِیشِ فَأَجْمَعُوا عَلَی أَنْ یَبْعَثُوا أَرْبَعَهً مِنْ قُرَیْشٍ یَسِیرُونَ فِی اَلْعَرَبِ یَدْعُونَهُمْ إِلَی نَصَرَهُمْ فَبَعَثُوا عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ هُبَیْرَهُ بْنِ وَهْبٍ وَ اِبْنِ الزِّبَعْرَی وَ أَبَا عَزَّهَ الْجُمَحِیَّ فَأَبَی أَبُو عَزَهَ أَنْ یَسِیرٍ { 4) فی الواقدی:«فأطاع النفر و أبی أبو عزه». } وَ قَالَ مِنْ

عَلِیٍّ مُحَمَّدُ یَوْمَ بَدْرٍ وَ حَلَفْتُ أَلاَ أظاهر { 1) الواقدی:«لا أظاهر». } عَلَیْهِ عَدُوّاً أَبَداً فَمَشَی إِلَیْهِ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَقَالَ اخْرُجْ فَأَبَی وَ قَالَ عَاهَدْتُ مُحَمَّداً یَوْمَ بَدْرٍ أَلاَ أظاهر عَلَیْهِ عَدُوّاً أَبَداً وَ أَنَا أَفِی لَهُ بِمَا عَاهَدْتَهُ عَلَیْهِ { 2) من الواقدی. } مِنْ عَلِیٍّ وَ لَمْ یُمْنِ عَلَی غَیْرِی حَتَّی قَتَلَهُ أَوْ أَخَذَ مِنْهُ الْفِدَاءَ فَقَالَ صَفْوَانَ اخْرُجْ مَعَنَا فَإِنَّ تُسَلِّمُ أُعْطِکَ مِنَ الْمَالِ مَا شِئْتَ وَ إِنْ تُقْتَلْ تَکُنْ عِیَالِکَ مَعَ عِیَالِی فَأَبَی أَبُو عَزَهَ حَتَّی کَانَ الْغَدِ وَ انْصَرِفْ عَنْهُ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ آیِساً مِنْهُ فَلَمَّا کَانَ الْغَدُ جَاءَهُ صَفْوَانَ وَ جُبَیْرُ بْنِ مُطْعِمٍ فَقَالَ لَهُ صَفْوَانُ الْکَلاَمِ الْأَوَّلِ فَأَبَی فَقَالَ جُبَیْرٌ مَا کُنْتُ أَظُنُّ أَنِّی أَعِیشُ حَتَّی یَمْشِی إِلَیْکَ أَبُو وَهْبٍ فِی أَمْرِ تَأْبَی عَلَیْهِ فأحفظه فَقَالَ أَنَا أَخْرُجُ قَالَ فَخَرَجَ إِلَی اَلْعَرَبِ یَجْمَعُهَا وَ یَقُولُ إِیهِ بَنِی عَبْدِ مَنَاهَ الرزام { 3) ابن هشام 3:4:«إیها بنی عبد مناه».و الرزام:جمع رازم؛و هو الذی یثبت فی مکانه لا یبرحه،تقول:رزم البعیر،إذا ثبت فی مکانه. } وَ خَرَجَ النَّفْرِ مَعَ أَبِی عَزَّهَ فألبوا اَلْعَرَبِ وَ جَمَعُوا وَ بَلَغُوا ثَقِیفاً فأوعبوا { 4) ابن هشام:«لا تعدونی». } فَلَمَّا أَجْمَعُوا الْمَسِیرِ وَ تَأَلَّبَ مَنْ کَانَ مَعَهُمْ مِنَ اَلْعَرَبِ وَ حَضَرُوا وَ اخْتَلَفَتِ قُرَیْشٍ فِی إِخْرَاجِ الظَّعْنِ مَعَهُمْ قَالَ صَفْوَانُ بْنِ أُمَیَّهَ اخْرُجُوا بِالظَّعْنِ { 5) ب:«أرغبوا»،و أثبت ما فی أ و الواقدی،و أوعبوا،أی خرجوا للغزو. } فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ فَعَلَ فَإِنَّهُ أقمن أَنْ یحفظنکم وَ یذکرنکم قَتْلَی بَدْرٍ فَإِنْ الْعَهْدُ حَدِیثٌ وَ نَحْنُ قَوْمٌ موتورون مستمیتون لاَ نُرِیدُ أَنْ نَرْجِعَ إِلَی دِیَارِنَا حَتَّی نُدْرِکَ ثَأْرَنَا أَوْ نَمُوتَ دُونَهُ فَقَالَ عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ أَنَا أَوَّلُ مَنْ أَجَابَ إِلَی مَا دَعَوْتَ إِلَیْهِ وَ قَالَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ مِثْلَ ذَلِکَ فَمَشَی فِی ذَلِکَ

نَوْفَلُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الدیلی فَقَالَ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ هَذَا لَیْسَ بِرَأْیٍ أَنْ تَعَرَّضُوا حَرَمَکُمْ لِعَدُوِّکُمْ وَ لاَ آمَنُ أَنْ تَکُونَ الدَّبْرَهُ { 1) الدّبره:العاقبه. (2)من أ و الواقدی. } لَهُمْ فَتَفْتَضِحُوا فِی نِسَائِکُمْ فَقَالَ صَفْوَانَ لاَ کَانَ غَیْرَ هَذَا أَبَداً فَجَاءَ نَوْفَلٍ إِلَی أَبِی سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فَقَالَ لَهُ تِلْکَ الْمَقَالَهِ فَصَاحَتْ هِنْدٌ بِنْتُ عُتْبَهَ إِنَّکَ وَ اللَّهِ سَلِمْتَ یَوْمَ بَدْرٍ فَرَجَعْتُ إِلَی نِسَائِکَ نَعَمْ نَخْرُجُ فَنَشْهَدُ الْقِتَالِ فَقَدْ رُدَّتْ الْقِیَانَ مِنَ اَلْجُحْفَهِ فِی سَفَرِهِمْ إِلَی بَدْرٍ فَقَتَلْتُ الْأَحِبَّهِ یَوْمَئِذٍ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ لَسْتُ أُخَالِفُ قُرَیْشاً أَنَا رَجُلٌ مِنْهَا مَا فَعَلْتُ فَعَلْتَ فَخَرَجُوا بِالظَّعْنِ فَخَرَجَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ بِامْرَأَتَیْنِ هِنْدٌ بِنْتُ عُتْبَهَ بْنُ رَبِیعَهَ وَ أُمَیْمَهُ بِنْتِ سَعْدِ بْنِ وَهْبِ بْنِ أَشْیَمَ بْنِ کِنَانَهَ وَ خَرَجَ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ بِامْرَأَتَیْنِ بَرْزَهَ بِنْتُ مَسْعُودٍ الثَّقَفِیِّ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ الْأَکْبَرُ وَ البغوم بِنْتُ المعذل مِنْ کِنَانَهَ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ الْأَصْغَرُ وَ خَرَجَ طَلْحَهُ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ بِامْرَأَتِهِ سُلاَفَهَ بِنْتِ سَعْدٍ بْنِ شَهِیدٍ وَ هِیَ مِنْ اَلْأَوْسِ وَ هِیَ أُمُّ بَنِیهِ مُسَافِعَ وَ اَلْحَارِثُ وَ کِلاَب وَ اَلْجُلاَسِ بَنِی طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَ خَرَجَ عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ بِامْرَأَتِهِ أُمُّ حَکِیمٍ بِنْتُ الْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ وَ خَرَجَ اَلْحَارِثِ بْنِ هِشَامٍ بِامْرَأَتِهِ فَاطِمَهَ بِنْتِ الْوَلِیدِ بْنُ الْمُغِیرَهِ وَ خَرَجَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ بِامْرَأَتِهِ هِنْدٍ بِنْتِ مُنَبِّهٍ بْنِ الْحَجَّاجِ وَ هِیَ أُمُّ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنُ الْعَاصِ وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ اسْمُهَا رَیْطَهٍ وَ خَرَجْتُ خناس بِنْتُ مَالِکِ بْنِ الْمِضْرَبَ إِحْدَی نِسَاءِ بَنِی مَالِکِ بْنِ حِسْلٍ مَعَ ابْنِهَا أَبِی عَزِیزٍ بْنُ عُمَیْرٍ أَخِی مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ وَ خَرَجَ اَلْحَارِثِ بْنِ سُفْیَانَ بْنِ عَبْدِ الْأَسَدِ بِامْرَأَتِهِ رَمْلَهُ بِنْتُ طَارِقِ بْنِ عَلْقَمَهَ الکنانیه وَ خَرَجَ کِنَانَهَ بْنِ عَلِیِّ بْنِ رَبِیعَهَ بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عَبْدِ شَمْسِ بْنِ عَبْدِ مَنَافٍ بِامْرَأَتِهِ أُمُّ حَکِیمٍ بِنْتُ طَارِقٍ وَ خَرَجَ سُفْیَانَ بْنِ عویف بِامْرَأَتِهِ قُتَیْلَهُ بِنْتُ عَمْرِو بْنِ هِلاَلٍ وَ خَرَجَ اَلنُّعْمَانِ بْنِ عَمْرٍو وَ جَابِرٌ مِسْکٍ الذِّئْبُ أَخُوهُ بِأُمِّهِمَا

الدغینه وَ خَرَجَ غُرَابٍ بْنِ سُفْیَانَ بْنِ عویف بِامْرَأَتِهِ عَمْرَهُ بِنْتُ الْحَارِثِ بْنِ عَلْقَمَهَ الکنانیه وَ هِیَ الَّتِی رَفَعْتَ لِوَاءِ قُرَیْشٍ حِینَ سَقَطْتَ حَتَّی تَرَاجَعَتْ قُرَیْشٍ إِلَی لوائها وَ فِیهَا یَقُولُ حَسَّانَ وَ لَوْ لاَ لِوَاءُ اَلْحَارِثِیَّهِ أَصْبَحُوا یُبَاعَوْنَ فِی الْأَسْوَاقِ بِالثَّمَنِ الْبَخْسُ.

قَالُوا وَ خَرَجَ سُفْیَانَ بْنِ عویف بِعَشَرَهِ مِنْ وُلْدِهِ وَ حشدت بَنُو کِنَانَهَ وَ کَانَتْ الْأَلْوِیَهِ یَوْمَ خَرَجُوا مِنْ مَکَّهَ ثَلاَثَهُ عقدوها فِی دَارِ النَّدْوَهِ لِوَاءُ یَحْمِلُهُ سُفْیَانَ بْنِ عویف لِبَنِی کِنَانَهَ وَ لِوَاءُ اَلْأَحَابِیشِ یَحْمِلُهُ رَجُلٍ مِنْهُمْ وَ لِوَاءُ لِقُرَیْشٍ یَحْمِلُهُ { 1) ب:«یحمله»،و أثبت ما فی أ و الواقدی. } طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ وَ لُفَّهَا { 2) لفها،أی من اجتمع إلیها من القبائل. } کُلُّهُمْ مِنْ کِنَانَهَ وَ اَلْأَحَابِیشِ وَ غَیْرِهِمْ عَلَی لِوَاءُ وَاحِدٍ یَحْمِلُهُ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَ هُوَ الأثبت عِنْدَنَا.

قَالَ وَ خَرَجَتْ قُرَیْشٌ وَ هُمْ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ بِمَنْ ضَوَی { 3) ضوی إلیها:انضم إلیها،و فی أ و الواقدی:«انضم». } إِلَیْهَا وَ کَانَ فِیهِمْ مِنْ ثَقِیفٍ مِائَهَ رَجُلٍ وَ خَرَجُوا بِعِدَّهِ وَ سِلاَحٌ کَثِیرٌ وَ قادوا مِائَتَیْ فَرَسٌ وَ کَانَ فِیهِمْ سَبْعَمِائَهِ دَرَّاعٍ وَ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ بَعِیرٍ فَلَمَّا أَجْمَعُوا عَلَی الْمَسِیرِ کَتَبَ اَلْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ کِتَاباً وَ خَتَمَهُ وَ اسْتَأْجَرَ رَجُلاً مِنْ بَنِی غِفَارٍ وَ شَرَطَ عَلَیْهِ أَنَّ یَسِیرَ ثَلاَثاً إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص یُخْبِرُهُ أَنَّ قُرَیْشاً قَدِ اجْتَمَعَتْ { 4) ا:«أجمعت المسیر». } لِلْمَسِیرِ إِلَیْکَ فَمَا کُنْتَ صَانِعاً إِذَا حُلْواً { 5) ب:«خلوا»و أثبت ما فی أ و الواقدی. } بِکَ فَاصْنَعْهُ وَ قَدْ وَجَّهُوا وَ هُمْ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ وَ قادوا مِائَتَیْ فَرَسٍ وَ فِیهِمْ سَبْعَمِائَهِ دَرَّاعٍ وَ ثَلاَثَهُ آلاَفٍ بَعِیرٍ وَ قَدْ أوعبوا مِنَ السِّلاَحِ فَقَدِمَ اَلْغِفَارِیِّ فَلَمْ یَجِدْ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالْمَدِینَهِ وَجَدَهُ بِقُبَاءَ فَخَرَجَ حَتَّی وَجَدَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی بَابِ مَسْجِدِ قُبَاءَ یَرْکَبُ

حِمَارِهِ فَدَفَعَ إِلَیْهِ الْکِتَابَ فَقَرَأَهُ عَلَیْهِ أَبِی بْنِ کَعْبٍ وَ اسْتَکْتَمَ أَبَیَا مَا فِیهِ وَ دَخَلَ مَنْزِلِ سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ فَقَالَ أَ فِی الْبَیْتِ أَحَدٌ فَقَالَ سَعْدٌ لاَ فَتَکَلَّمَ بِحَاجَتِکَ فَأَخْبَرَهُ بِکِتَابِ اَلْعَبَّاسِ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ فَجُعِلَ سَعْدٌ یَقُولُ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ یَکُونَ فِی ذَلِکَ خَیْرٌ وَ أرجعت { 1) الواقدی:«و قد أرجفت». } یَهُودِ اَلْمَدِینَهِ وَ الْمُنَافِقُونَ وَ قَالُوا مَا جَاءَ مُحَمَّداً شَیْءٍ یُحِبُّهُ وَ انْصَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی اَلْمَدِینَهِ وَ قَدْ اسْتَکْتَمَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ الْخَبَرَ فَلَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ مَنْزِلِهِ خَرَجَتْ امْرَأَهُ سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ إِلَیْهِ فَقَالَتْ مَا قَالَ لَکِ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ مَا لَکَ وَ لِذَاکَ لاَ أُمَّ لَکَ قَالَتْ کُنْتُ أَسْتَمِعُ عَلَیْکُمْ وَ أَخْبَرْتُ سَعْداً الْخَبَرِ فَاسْتَرْجَعَ سَعْدٌ وَ قَالَ لاَ أَرَاکَ تستمعین عَلَیْنَا وَ أَنَا أَقُولُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص تَکَلَّمَ بِحَاجَتِکَ ثُمَّ أَخَذَ بِجَمْعٍ لمتها { 2) ا«لبتها». } ثُمَّ خَرَجَ یَعْدُو بِهَا حَتَّی أَدْرَکَ رَسُولَ اللَّهِ ص بالجسر وَ قَدْ بلحت فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأَتِی سَأَلْتَنِی عَمَّا قُلْتُ فَکَتَمْتُهَا فَقَالَتْ قَدْ سَمِعْتُ قَوْلَ رَسُولِ اللَّهِ ص ثُمَّ جَاءَتْ بِالْحَدِیثِ کُلَّهُ فَخَشِیتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَظْهَرَ مِنَ ذَلِکَ شَیْءٌ فَتَظُنُّ أَنِّی أَفْشَیْتُ سِرِّکَ فَقَالَ ص خَلِّ سَبِیلَهَا وَ شَاعَ الْخَبَرُ بَیْنَ النَّاسِ بِمَسِیرِ قُرَیْشٍ وَ قَدِمَ عَمْرِو بْنِ سَالِمٍ الْخُزَاعِیِّ فِی نَفَرٍ مِنْ خُزَاعَهَ سَارُوا مِنْ مَکَّهَ أَرْبَعاً فَوَافَوْا قُرَیْشاً وَ قَدْ عَسْکَرُوا بِذِی طُوًی فَأَخْبَرُوا رَسُولَ اللَّهِ ص الْخَبَرَ ثُمَّ انْصَرَفُوا وَ لَقُوا قُرَیْشاً بِبَطْنِ رابغ وَ هُوَ أَرْبَعٌ لَیَالٍ مِنَ اَلْمَدِینَهِ فنکبوا عَنْ قُرَیْشٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا أَصْبَحَ أَبُو سُفْیَانَ بِالْأَبْوَاءِ أَخْبَرَ أَنَّ عَمْرَو بْنِ سَالِمٍ وَ أَصْحَابِهِ رَاحُوا أَمْسِ ممسین إِلَی مَکَّهَ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ أَحْلِفُ بِاللَّهِ أَنَّهُمْ جَاءُوا مُحَمَّداً فخبروه بمسیرنا وَ عَدَدِنَا { 3) الواقدی:«فأخبروه بعددنا». } وَ حَذَّرُوهُ مِنَّا فَهُمْ الْآنَ یُلْزَمُونَ صَیَاصِیهِمْ فَمَا أَرَانَا نَصِیبٌ مِنْهُمْ شَیْئاً فِی وَجَّهْنَا فَقَالَ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ إِنَّ لَمْ یصحروا { 4) أصحروا:خرجوا إلی الصحراء؛و هو الفضاء المستوی الواسع. } لَنَا عَمَدْنَا إِلَی نَخْلٍ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ فقطعناه

فترکناهم وَ لاَ أَمْوَالٍ لَهُمْ فَلاَ یختارونها أَبَداً وَ إِنْ أصحروا لَنَا فَعَدَدْنَا أَکْثَرَ مِنْ عَدَدِهِمْ وَ سلاحنا أَکْثَرَ مِنْ سِلاَحَهُمْ وَ لَنَا خَیْلٌ وَ لاَ خَیْلَ مَعَهُمْ وَ نَحْنُ نُقَاتِلُ عَلَی وَتْرٍ عِنْدَهُمْ وَ لاَ وَتْرُ لَهُمْ عِنْدَنَا قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو عَامِرٍ الْفَاسِقُ قَدْ خَرَجَ فِی خَمْسِینَ رَجُلاً مِنَ اَلْأَوْسِ حَتَّی قَدِمَ بِهِمْ مَکَّهَ حِینَ قَدِمَ اَلنَّبِیُّ ص یحرضها وَ یُعَلِّمَهَا أَنَّهَا عَلَی الْحَقِّ وَ مَا جَاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ بَاطِلٌ فَسَارَتْ قُرَیْشٌ إِلَی بَدْرٍ وَ لَمْ یُسَرَّ مَعَهَا فَلَمَّا خَرَجَتْ قُرَیْشٌ إِلَی أَحَدٍ سَارَ مَعَهَا وَ کَانَ یَقُولُ لِقُرَیْشٍ إِنِّی لَوْ قَدِمْتَ عَلَی قَوْمِی لَمْ یَخْتَلِفْ عَلَیْکُمْ مِنْهُمْ اثْنَانِ وَ هَؤُلاَءِ مَعِی نَفَرٌ مِنْهُمْ خَمْسُونَ رَجُلاً فَصَدِّقُوهُ بِمَا قَالَ وَ طَمِعُوا فِی نَصَرَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَ النِّسَاءِ مَعَهُنَّ الدُّفُوفَ یحرضن الرِّجَالِ وَ یذکرنهم قَتْلَی بَدْرٍ فِی کُلِّ مَنْزِلٍ وَ جُعِلْتُ قُرَیْشٍ تُنْزَلُ کُلُّ مَنْهَلٍ یَنْحَرُونَ مَا نَحَرُوا مِنْ الْجَزْرِ مِمَّا کَانُوا جَمَعُوا مِنَ الْعَیْنِ وَ یَتَقَوَّوْنَ بِهِ فِی مَسِیرِهِمْ وَ یَأْکُلُونَ مِنْ أَزْوَادِهِمْ مِمَّا جَمَعُوا مِنْ الْأَمْوَالِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ قُرَیْشٌ لَمَّا مَرَّتْ بِالْأَبْوَاءِ قَالَتْ إِنَّکُمْ قَدْ خَرَجْتُمْ بِالظَّعْنِ مَعَکُمْ وَ نَحْنُ نَخَافُ عَلَی نِسَائِنَا فَتَعَالَوْا ننبش قَبْرُ أُمِّ مُحَمَّدٍ فَإِنَّ النِّسَاءَ عَوْرَهٌ فَإِنْ یَصُبُّ مِنْ نِسَائِکُمْ أَحَداً قُلْتُمْ هَذِهِ رُمَّهٍ أُمِّکَ فَإِنْ کَانَ بَرّاً بِأُمِّهِ کَمَا یَزْعُمُ فَلَعَمْرِی لنفادینکم بُرْمَهٍ أُمِّهِ وَ إِنْ لَمْ یَظْفَرْ بِأَحَدٍ مِنْ نِسَائِکُمْ فَلَعَمْرِی لیفدین رُمَّهٍ أُمِّهِ بِمَالٍ کَثِیرٍ إِنْ کَانَ بِهَا بَرّاً فَاسْتَشَارَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ أَهْلِ الرَّأْیِ مِنْ قُرَیْشٍ فِی ذَلِکَ فَقَالُوا لاَ تَذْکُرُ مِنْ هَذَا شَیْئاً فَلَوْ فَعَلْنَا نَبَشْتُ بَنُو بَکْرٍ وَ خُزَاعَهَ مَوْتَانَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ قُرَیْشٌ بِذِی الْحُلَیْفَهِ یَوْمَ الْخَمِیسِ صَبِیحَهَ عَشَرَ مِنْ مُخْرِجُهُمْ مِنْ مَکَّهَ وَ ذَلِکَ لِخَمْسِ لَیَالٍ مَضَیْنَ مِنْ شَوَّالٍ عَلَی رَأْسِ اثْنَیْنِ وَ ثَلاَثِینَ شَهْراً مِنَ الْهِجْرَهِ فَلَمَّا

أَصْبَحُوا بِذِی الْحُلَیْفَهِ خَرَجَ فُرْسَانِ مِنْهُمْ فَأَنْزِلُوهُمْ الْوِطَاءُ { 1) الوطاء:ما انخفض من الأرض. } وَ بَعْثِ اَلنَّبِیُّ ص عَیْنَیْنِ لَهُ آنِساً وَ مُؤْنِساً ابْنِی فَضَالَهَ لَیْلَهَ الْخَمِیسِ فاعترضا لِقُرَیْشٍ بِالْعَقِیقِ فَسَارَا مَعَهُمْ حَتَّی نَزَلُوا اَلْوِطَاءُ وَ أَتَیَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَخْبَرَاهُ وَ کَانَ اَلْمُسْلِمُونَ قَدْ ازدرعوا اَلْعَرْضِ { 2) العرض:الوادی. } وَ اَلْعَرْضِ مَا بَیْنَ اَلْوِطَاءُ بِأَحَدٍ إِلَی اَلْجُرْفِ إِلَی اَلْعَرْصَهِ عَرْصَهِ الْبَقْلِ الْیَوْمِ وَ کَانَ أَهْلُهُ بَنُو سَلَمَهَ وَ حَارِثَهُ وَ ظَفِرَ وَ عَبْدِ الْأَشْهَلِ وَ کَانَ الْمَاءُ یَوْمَئِذٍ بِالْجُرْفِ نشطه لاَ یرمم سَابِقٍ النَّاضِحِ مَجْلِساً وَاحِداً یَنْفَتِلْ الْجَمَلِ فِی سَاعَتِهِ حَتَّی ذَهَبَتْ بمیاهه عُیُونِ الْغَابَهِ الَّتِی حَفَرَهَا مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ { 3) کذا وردت العباره فی الأصول و فی الواقدی و فیها غموض. } وَ کَانَ اَلْمُسْلِمُونَ قَدْ أَدْخِلُوا آلَهٍ زَرْعِهِمْ لَیْلَهَ الْخَمِیسِ اَلْمَدِینَهِ فَقَدِمَ اَلْمُشْرِکُونَ عَلَی زَرْعِهِمْ فَخَلَّوْا فِیهِ إِبِلِهِمْ وَ خُیُولُهُمْ وَ کَانَ لِأُسَیْدِ بْنِ حُضَیْرٍ فِی اَلْعَرْضِ عِشْرُونَ نَاضِحاً تَسْقِی شَعِیراً وَ کَانَ اَلْمُسْلِمُونَ قَدْ حَذِرُوا عَلَی جِمَالِهِمْ وَ عُمَّالِهِمْ وَ آلَهِ حرثهم وَ کَانَ اَلْمُشْرِکُونَ یَرْعَوْنَ یَوْمَ الْخَمِیسِ فَلَمَّا أَمْسَوْا جَمَعُوا الْإِبِلِ وَ قصلوا عَلَیْهَا الْقَصِیلِ وَ قصلوا عَلَی خُیُولِهِمْ لَیْلَهَ الْجُمُعَهِ فَلَمَّا أَصْبَحُوا یَوْمَ الْجُمُعَهِ خَلُّوا ظَهْرِهِمْ فِی الزَّرْعِ وَ خَیْلِهِمْ حَتَّی تَرَکُوا اَلْعَرْضِ لَیْسَ بِهِ خَضْرَاءَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَمَّا نَزَلُوا وَ حَلُّوا الْعَقْدُ وَ اطْمَأَنُّوا بَعَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ إِلَی الْقَوْمِ فَدَخَلَ فِیهِمْ وَ حزر وَ نَظَرَ إِلَی جَمِیعِ مَا یُرِیدُ وَ کَانَ قَدْ بَعَثَهُ سِرّاً وَ قَالَ لَهُ إِذَا رَجَعْتَ فَلاَ تُخْبِرُنِی بَیْنَ أَحَدٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ إِلاَّ أَنْ تَرَی فِی الْقَوْمِ قِلَّهُ فَرَجَعَ إِلَیْهِ فَأَخْبَرَهُ خَالِیاً وَ قَالَ لَهُ رَأَیْتُ عَدَداً حزرتهم ثَلاَثُ آلاَفِ یَزِیدُونَ قَلِیلاً أَوْ یَنْقُصُونَ قَلِیلاً وَ الْخَیْلُ مِائَتَا فَرَسٍ وَ رَأَیْتُ دُرُوعاً ظَاهِرَهً حزرتها سَبْعُمِائَهِ دِرْعٍ قَالَ هَلْ رَأَیْتَ ظَعْناً قَالَ نَعَمْ رَأَیْتُ النِّسَاءَ مَعَهُنَّ الدِّفَافِ وَ الأکبار وَ هِیَ الطبول فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَرَدْنَ أَنْ یحرضن الْقَوْمِ وَ یذکرنهم قَتْلَی بَدْرٍ هَکَذَا

جَاءَنِی خَبَرُهُمْ لاَ تَذْکُرُ مِنَ شَأْنِهِمْ حَرْفاً حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ اللَّهُمَّ بِکَ أَحُولُ وَ بِکَ أَصُولُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ خَرَجَ سَلَمَهَ بْنِ سَلاَمَهَ بْنِ وقش یَوْمَ الْجُمُعَهِ حَتَّی إِذَا کَانَ بِأَدْنَی اَلْعَرْضِ إِذَا طَلِیعَهً خَیْلٌ اَلْمُشْرِکِینَ عَشْرَهَ أَفْرَاسٍ رکضوا فِی أَثَرِهِ فَوَقَفَ لَهُمْ عَلَی نَشَزٍ { 1) ب:«نشزه». } مِنَ اَلْحُرَّهِ فرشقهم بِالنَّبْلِ مَرَّهً وَ بِالْحِجَارَهِ أُخْرَی حَتَّی انْکَشَفُوا عَنْهُ فَلَمَّا وَلَّوْا جَاءَ إِلَی مزرعته بِأَدْنَی اَلْعَرْضِ فَاسْتَخْرَجَ سَیْفاً کَانَ لَهُ وَ دِرْعٌ حَدِیدٍ کَانَ لَهُ دُفِنَا فِی نَاحِیَهٍ الْمَزْرَعَهَ وَ خَرَجَ بِهِمَا یَعْدُو حَتَّی أَتَی بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ فَخَبَرَ قَوْمَهُ بِمَا لَقِیَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مُقَدَّمَ قُرَیْشٍ یَوْمَ الْخَمِیسِ لِخَمْسٍ خَلَوْنَ مِنْ شَوَّالٍ وَ کَانَتْ الْوَقْعَهِ یَوْمُ السَّبْتِ لِسَبْعٍ خَلَوْنَ مِنْ شَوَّالٍ وَ بَاتَتْ وُجُوهِ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ سَعْدُ بْنِ عُبَادَهَ فِی عُدَّهِ مِنْهُمْ لَیْلَهَ الْجُمُعَهِ عَلَیْهِمْ السِّلاَحَ فِی اَلْمَسْجِدِ بِبَابِ اَلنَّبِیِّ ص خَوْفاً مِنْ تَبْیِیتٍ اَلْمُشْرِکِینَ وَ حُرِسَتِ اَلْمَدِینَهِ تِلْکَ اللَّیْلَهَ حَتَّی أَصْبَحُوا وَ رَأَی رَسُولُ اللَّهِ ص رُؤْیَا لَیْلَهَ الْجُمُعَهِ فَلَمَّا أَصْبَحَ وَ اجْتَمَعَ اَلْمُسْلِمُونَ خَطَبَهُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنِ صَالِحٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ عُمَرَ بْنِ قَتَادَهَ عَنْ مَحْمُودِ بْنِ لَبِیدٍ قَالَ ظَهْرِ اَلنَّبِیِّ ص اَلْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی رَأَیْتُ فِی مَنَامِی رُؤْیَا رَأَیْتُ کَأَنِّی فِی دِرْعٍ حَصِینَهٍ وَ رَأَیْتُ کَأَنَّ سَیْفِی ذَا الْفَقَارِ انفصم { 2) ا و الواقدی:«انقصم». } مِنْ عِنْدِ ظُبَتِهِ وَ رَأَیْتُ بَقَراً تُذْبَحُ وَ رَأَیْتُ کَأَنِّی مُرْدِفٌ کَبْشاً فَقَالَ النَّاسُ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَمَا أَوَّلْتَهَا قَالَ أَمَّا الدِّرْعُ الْحَصِینَهُ فَالْمَدِینَهُ فَامْکُثُوا فِیهَا وَ أَمَّا

انْفِصَامَ { 1) ا و الواقدی:«انقصام». } سَیْفِی عِنْدَ ظُبَتِهِ فَمُصِیبَهٌ فِی نَفْسِی وَ أَمَّا الْبَقَرُ الْمَذْبَحُ فَقَتْلَی فِی أَصْحَابِی وَ أَمَّا أَنِّی مُرْدِفٌ { 2) ا:«و أمّا الکبش المردف». } کَبْشاً فَکَبْشُ الْکَتِیبَهِ نَقْتُلُهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ عَنِ اِبْنِ عَبَّاسٍ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ أَمَّا انْفِصَامَ سَیْفِی فَقَتَلَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَیْتِی.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی اَلْمِسْوَرِ بْنِ مَخْرَمَهَ قَالَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص وَ رَأَیْتُ فِی سَیْفِی فَلاَ فَکَرِهْتُهُ هُوَ الَّذِی أَصَابَ وَجْهِهِ ع .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ اَلنَّبِیُّ ص أَشِیرُوا عَلَیَّ وَ رَأَی ص أَلاَ یَخْرُجْ مِنَ اَلْمَدِینَهِ لِهَذِهِ الرُّؤْیَا وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُحِبُّ أَنْ یُوَافِقُ عَلَی مِثْلِ مَا رَأَی وَ عَلَی مَا عَبَرَ عَلَیْهِ الرُّؤْیَا فَقَامَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ أَبِی فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ کُنَّا نُقَاتِلُ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ فِی هَذِهِ الْمَدِینَهِ وَ نَجْعَلُ النِّسَاءُ وَ الذَّرَارِیُّ فِی هَذِهِ الصَّیَاصِی وَ نَجْعَلُ مَعَهُمْ الْحِجَارَهِ وَ اللَّهِ لَرُبَّمَا مَکَثَ الْوِلْدَانِ شَهْراً یَنْقُلُونَ الْحِجَارَهِ إعدادا لِعَدُوِّنَا وَ نشبک اَلْمَدِینَهِ بِالْبُنْیَانِ فَتَکُونَ کَالْحِصْنِ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ تُرْمَی الْمَرْأَهَ وَ الصَّبِیَّ مِنْ فَوْقَ الصَّیَاصِی وَ الْآطَامِ وَ نُقَاتِلُ بِأَسْیَافِنَا فِی السِّکَکِ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ مَدِینَتَنَا عَذْرَاءَ مَا فضت عَلَیْنَا قَطُّ وَ مَا خَرَجْنَا إِلَی عَدُوٍّ قَطُّ مِنْهَا إِلاَّ أَصَابَ مِنَّا وَ مَا دَخَلَ عَلَیْنَا قَطُّ إِلاَّ أَصَبْنَاهُ فَدَعْهُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَإِنَّهُمْ إِنْ أَقَامُوا أَقَامُوا بِشْرٍ مَحْبِسٍ وَ إِنْ رَجَعُوا رَجَعُوا خَاسِرِینَ مَغْلُوبِینَ لَمْ یَنَالُوا خَیْراً یَا رَسُولَ اللَّهِ أَطِعْنِی فِی هَذَا الْأَمْرِ وَ اعْلَمْ أَنِّی وَرِثْتُ هَذَا الرَّأْیِ مِنْ أَکَابِرِ قَوْمِی وَ أَهْلِ الرَّأْیِ مِنْهُمْ فَهُمْ کَانُوا أَهْلِ الْحَرْبِ وَ التَّجْرِبَهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ رَأْیُ رَسُولُ اللَّهِ ص مَعَ رَأْیِ اِبْنِ أَبِی وَ کَانَ ذَلِکَ رَأْیٌ الْأَکَابِرِ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص امْکُثُوا فِی اَلْمَدِینَهِ وَ اجْعَلُوا النِّسَاءُ وَ الذَّرَارِیُّ فِی الْآطَامِ فَإِنْ دَخَلَ عَلَیْنَا قَاتَلْنَاهُمْ فِی الْأَزِقَّهِ فَنَحْنُ أَعْلَمُ بِهَا مِنْهُمْ وَ رَمَوْا مِنْ فَوْقَ الصَّیَاصِی وَ الْآطَامِ وَ کَانُوا قَدْ شبکوا اَلْمَدِینَهِ بِالْبُنْیَانِ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ فَهِیَ کَالْحِصْنِ فَقَالَ فِتْیَانُ أَحْدَاثِ لَمْ یَشْهَدُوا بَدْراً وَ طَلَبُوا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ الْخُرُوجَ إِلَی عَدُوَّهُمْ وَ رَغِبُوا فِی الشَّهَادَهِ وَ أَحِبُّوا لِقَاءِ الْعَدُوِّ وَ قَالُوا اخْرُجْ بِنَا إِلَی عَدُوِّنَا وَ قَالَ رِجَالٌ مِنْ أَهْلِ النبه { 1) النبه:الفطنه،و فی ا:«النبه». } وَ أَهْلِ السِّنِّ مِنْهُمْ حَمْزَهُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ سَعْدُ بْنِ عُبَادَهَ وَ اَلنُّعْمَانُ بْنُ مَالِکِ بْنِ ثَعْلَبَهَ وَ غَیْرِهِمْ مِنَ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ إِنَّا نَخْشَی یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَظُنُّ عَدُوِّنَا أَنَا کَرِهْنَا الْخُرُوجَ إِلَیْهِمْ جُبُنّاً عَنْ لِقَائِهِمْ فَیَکُونُ هَذَا جُرْأَهً مِنْهُمْ عَلَیْنَا وَ قَدْ کُنْتُ یَوْمَ بَدْرٍ فِی ثَلاَثِمِائَهِ رَجُلٍ فظفرک اللَّهُ بِهِمْ وَ نَحْنُ الْیَوْمَ بَشَرٌ کَثِیرٌ وَ کُنَّا نَتَمَنَّی هَذَا الْیَوْمِ وَ نَدْعُو اللَّهَ بِهِ فَقَدْ سَاقَهُ اللَّهُ إِلَیْنَا فِی سَاحَتِنَا هَذِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمَّا رَأَی مِنَ إلحاحهم کَارِهٍ وَ قَدْ لَبِسُوا السِّلاَحَ یخطرون بِسُیُوفِهِمْ یتساومون کَأَنَّهُمْ الْفُحُولِ وَ قَالَ مَالِکُ بْنِ سِنَانٍ أَبُو أَبِی سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ یَا رَسُولَ اللَّهِ نَحْنُ وَ اللَّهِ بَیْنَ إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ إِمَّا یظفرنا اللَّهِ بِهِمْ فَهَذَا الَّذِی نُرِیدُ فَیُذِلَّهُمْ اللَّهِ لَنَا فَتَکُونُ هَذِهِ وَقْعَهِ مَعَ وَقْعَهِ بَدْرٍ فَلاَ یَبْقَی مِنْهُمْ إِلاَّ الشَّرِیدُ وَ الْأُخْرَی یَا رَسُولَ اللَّهِ یَرْزُقُنَا اللَّهُ الشَّهَادَهَ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا نُبَالِی أَیُّهُمَا کَانَ إِنْ کُلاًّ لَفِیهِ الْخَیْرِ فَلَمْ یَبْلُغُنَا أَنَّ اَلنَّبِیَّ ص رَجَعَ إِلَیْهِ قَوْلاً وَ سَکَتُّ وَ قَالَ حَمْزَهُ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ الَّذِی أُنْزِلَ عَلَیْهِ اَلْکِتَابُ لاَ أَطْعَمُ الْیَوْمَ طَعَاماً حَتَّی أجالدهم بِسَیْفِی خَارِجاً مِنَ اَلْمَدِینَهِ وَ کَانَ یُقَالُ کَانَ حَمْزَهَ یَوْمَ الْجُمُعَهِ صَائِماً وَ یَوْمَ السَّبْتِ فلاقاهم وَ هُوَ صَائِمٌ وَ قَالَ اَلنُّعْمَانِ بْنِ مَالِکِ بْنِ ثَعْلَبَهَ أَخُو بَنِی سَالِمٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنَا أَشْهَدُ أَنْ الْبَقَرِ الْمَذْبَحُ قَتْلَی مِنْ أَصْحَابِکَ وَ أَنِّی مِنْهُمْ فَلَمْ تَحْرِمْنَا اَلْجَنَّهُ فَوَ اللَّهِ الَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ

لأدخلنها قَالَ رَسُولُ اللَّهِ بِمَ قَالَ إِنِّی أُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولُهُ وَ لاَ أَفِرُّ یَوْمَ الزَّحْفِ فَقَالَ صَدَقْتَ فَاسْتُشْهِدَ یَوْمَئِذٍ.

وَ قَالَ إِیَاسِ بْنِ أَوْسِ بْنِ عَتِیکٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْأَشْهَلِ مِنَ الْبَقَرِ الْمَذْبَحُ نَرْجُو یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ نَذْبَحَ فِی الْقَوْمِ وَ یَذْبَحُ فِینَا فنصیر إِلَی اَلْجَنَّهِ وَ یَصِیرُونَ إِلَی اَلنَّارِ مَعَ أَنِّی یَا رَسُولَ اللَّهِ لاَ أُحِبُّ أَنْ تَرْجِعَ قُرَیْشٍ إِلَی قَوْمِهَا فَتَقُولُ حَصْرَنَا مُحَمَّدٍ فِی صَیَاصِی یَثْرِبَ وَ آطامها فَتَکُونُ هَذِهِ جُرْأَهً لِقُرَیْشٍ وَ قَدْ وَطِئُوا سعفنا فَإِذَا لَمْ نذب عَنْ عَرَضْنَا فَلَمْ ندرع وَ قَدْ کُنَّا یَا رَسُولَ فِی جَاهِلِیَّتِنَا وَ اَلْعَرَبِ یَأْتُونَنَا فَلاَ یَطْمَعُونَ بِهَذَا مِنَّا حَتَّی نَخْرُجُ إِلَیْهِمْ بِأَسْیَافِنَا فنذبهم عَنَّا فَنَحْنُ الْیَوْمَ أَحَقُّ إِذْ أمدنا اللَّهُ بِکَ وَ عَرِّفْنَا مَصِیرُنَا لاَ نحصر أَنْفُسِنَا فِی بُیُوتِنَا.

وَ قَامَ خَیْثَمَهَ أَبُو سَعْدِ بْنُ خَیْثَمَهَ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ قُرَیْشاً مَکَثَتْ حَوْلاً تَجْمَعُ الْجُمُوعَ وَ تَسْتَجْلِبُ اَلْعَرَبِ فِی بوادیها وَ مَنِ اتَّبَعَهَا مِنْ أحابیشها ثُمَّ جَاءُونَا قَدْ قادوا الْخَیْلِ وَ اعْتَلُّوا الْإِبِلِ حَتَّی نَزَلُوا بساحتنا فیحصروننا فِی بُیُوتِنَا وَ صیاصینا ثُمَّ یَرْجِعُونَ وافرین لَمْ یُکَلِّمُوا فیجرئهم ذَلِکَ عَلَیْنَا حَتَّی یشنوا الْغَارَاتِ عَلَیْنَا وَ یُصِیبُوا أطلالنا وَ یَضَعُوا الْعُیُونُ وَ الْأَرْصَادَ عَلَیْنَا مَعَ مَا قَدْ صَنَعُوا بحروثنا وَ یَجْتَرِئُ عَلَیْنَا اَلْعَرَبِ حَوْلَنَا حَتَّی یَطْمَعُوا فِینَا إِذَا رَأَوْنَا لَمْ نَخْرُجْ إِلَیْهِمْ فنذبهم عَنْ حَرِیمِنَا وَ عَسَی اللَّهُ أَنْ یظفرنا بِهِمْ فَتِلْکَ عَادَهُ اللَّهِ عِنْدَنَا أَوْ تَکُونُ الْأُخْرَی فَهِیَ الشَّهَادَهِ لَقَدْ أَخْطَأْتَنِی وَقْعَهِ بَدْرٍ وَ قَدْ کُنْتُ عَلَیْهَا حَرِیصاً لَقَدْ بَلَغَ مِنْ حِرْصِی أَنْ ساهمت ابْنِی فِی الْخُرُوجِ فَخَرَجَ سَهْمُهُ فَرِزْقُ الشَّهَادَهَ وَ قَدْ کُنْتُ حَرِیصاً عَلَی الشَّهَادَهِ وَ قَدْ رَأَیْتُ ابْنِیَ الْبَارِحَهَ فِی النَّوْمِ فِی أَحْسَنِ صُورَهٍ یُسَرِّحُ فِی ثِمَارِ اَلْجَنَّهِ وَ أَنْهَارِهَا وَ هُوَ یَقُولُ الْحَقُّ بِنَا ترافقنا فِی اَلْجَنَّهِ فَقَدْ وَجَدْتُ مَا وَعَدَنِی رَبِّی حَقّاً وَ قَدْ وَ اللَّهِ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَصْبَحْتُ مُشْتَاقاً إِلَی مُرَافَقَتَهُ فِی اَلْجَنَّهِ وَ قَدْ کَبِرَتْ سِنِّی وَ دَقَّ عَظْمِی وَ أَحْبَبْتُ

لِقَاءَ رَبِّی فَادْعُ اللَّهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ یَرْزُقَنِی الشَّهَادَهَ وَ مُرَافَقَهَ سَعْدٌ فِی اَلْجَنَّهِ فَدَعَا لَهُ رَسُولُ اللَّهِ بِذَلِکَ فَقَتَلَ بِأَحَدٍ شَهِیداً.

قَالَ أَنَسُ بْنُ قَتَادَهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ هِیَ إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ إِمَّا الشَّهَادَهِ وَ إِمَّا الْغَنِیمَهِ وَ الظَّفَرِ بِقَتْلِهِمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمُ الْهَزِیمَهِ.

فَلَمَّا أَبَوْا إِلاَّ الْخُرُوجُ وَ الْجِهَادِ صَلَّی رَسُولُ اللَّهِ یَوْمَ الْجُمُعَهِ بِالنَّاسِ ثُمَّ وَعَظَهُمْ وَ أَمَرَهُمْ بِالْجِدِّ وَ الاِجْتِهَادِ وَ أَخْبَرَهُمْ أَنَّ لَهُمْ الصَّبْرُ مَا صَبَرُوا فَفَرِحَ النَّاسُ حَیْثُ أَعْلَمَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص بِالشُّخُوصِ إِلَی عَدُوَّهُمْ وَ کَرِهَ ذَلِکَ الْمَخْرَجَ بَشَرٌ کَثِیرٌ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَمَرَهُمْ بِالتَّهَیُّؤِ لِعَدُوِّهِمْ ثُمَّ صَلَّی الْعَصْرَ بِالنَّاسِ وَ قَدْ حَشَدَ النَّاسُ وَ حَضَرَ أَهْلُ اَلْعَوَالِی وَ رَفَعُوا النِّسَاءِ إِلَی الْآطَامِ فَحَضَرَتِ بَنُو عَمْرِو بْنِ عَوْفٍ بلفها وَ النبیت وَ لُفَّهَا وَ تَلْبَسُوا السِّلاَحَ فَدَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص بَیْتَهُ وَ دَخَلَ مَعَهُ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرَ فعمماه وَ لبساه وَ صَفَّ [النَّاسُ]

{ 1) من الواقدی. } لَهُ مَا بَیْنَ حُجْرَتِهِ إِلَی مِنْبَرِهِ یَنْتَظِرُونَ خُرُوجَهُ فَجَاءَهُمْ سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ فَقَالاَ لَهُمْ قُلْتُمْ لِرَسُولِ اللَّهِ مَا قُلْتُمْ وَ استکرهتموه عَلَی الْخُرُوجِ وَ الْأَمْرُ یَنْزِلُ عَلَیْهِ مِنَ السَّمَاءِ فَرَدُّوا الْأَمْرَ إِلَیْهِ فَمَا أَمَرَکُمْ فافعلوه وَ مَا رَأَیْتُمْ فِیهِ [لَهُ]

{ 1) من الواقدی. } هَوًی أَوْ أَدَباً فَأَطِیعُوهُ فَبَیْنَا { } الْقَوْمُ عَلَی ذَلِکَ مِنَ الْأَمْرِ وَ بَعْضُ الْقَوْمِ یَقُولُ الْقَوْلُ مَا قَالَ سَعْدٌ وَ بَعْضُهُمْ عَلَی الْبَصِیرَهِ عَلَی الشُّخُوصَ وَ بَعْضُهُمْ لِلْخُرُوجِ کَارِهٍ إِذْ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدْ لَبِسَ لاَمَتَهُ وَ قَدْ لَبِسَ الدِّرْعَ فأظهرها وَ حَزْمٌ وَسَطِهَا بِمِنْطَقَهٍ مِنَ حَمَائِلِ سَیْفِ مِنْ أَدَمٍ کَانَتْ بَعْدَ عِنْدَ آلِ أَبِی رَافِعٍ مَوْلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ اعْتَمَّ وَ تَقَلَّدَ السَّیْفَ فَلَمَّا خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص نَدِمُوا جَمِیعاً

عَلَی مَا صَنَعُوا وَ قَالَ الَّذِینَ یلحون عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص مَا کَانَ لَنَا أَنْ نخالفک فَاصْنَعْ مَا بَدَا لَکَ وَ مَا کَانَ لَنَا أَنْ نستکرهک وَ الْأَمْرُ إِلَی اللَّهِ ثُمَّ إِلَیْکَ فَقَالَ قَدْ دَعَوْتُکُمْ إِلَی هَذَا الْحَدِیثَ فَأَبَیْتُمْ وَ لاَ یَنْبَغِی لِنَبِیٍّ إِذَا لَبِسَ لاَمَتُهُ أَنْ یَضَعَهَا حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَعْدَائِهِ قَالَ وَ کَانَتِ الْأَنْبِیَاءُ قَبْلَهُ إِذَا لَبِسَ النَّبِیِّ لاَمَتُهُ لَمْ یَضَعْهَا حَتَّی یَحْکُمَ اللَّهُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَعْدَائِهِ ثُمَّ قَالَ لَهُمْ انْظُرُوا مَا أَمَرْتُکُمْ بِهِ فَاتَّبِعُوهُ امْضُوا عَلَی اسْمِ اللَّهِ فَلَکُمْ النَّصْرِ مَا صَبَرْتُمْ.

قلت فمن تأمل أحوال المسلمین فی هذه الغزاه من فشلهم و خورهم و اختلافهم فی الخروج من المدینه و المقام بها و کراهه النبیّ ص للخروج ثمّ خروجه علی مضض ثمّ ندم القوم الذین أشاروا بالخروج ثمّ انخزال طائفه کثیره من الجیش عن الحرب و رجوعهم إلی المدینه علم أنّه لا انتصار لهم علی العدو أصلا فإن النصر معروف بالعزم و الجد و البصیره فی الحرب و اتفاق الکلمه و من تأمل أیضا هذه الأحوال علم أنّها ضد الأحوال التی کانت فی غزاه بدر و أن أحوال قریش لما خرجت إلی بدر کانت مماثله لأحوال المسلمین لما خرجوا إلی أحد و لذلک کانت الدبره فی بدر علی قریش .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مَالِکُ بْنُ عَمْرٍو النَّجَّارِیِّ مَاتَ یَوْمَ الْجُمُعَهِ فَلَمَّا دَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَبِسَ لاَمَتَهُ وَ خَرَجَ وَ هُوَ مَوْضُوعٌ عِنْدَ مَوْضِعٍ الْجَنَائِزِ صَلَّی { 1) ب:«فصلی»،و الصواب ما أثبته من أ و الواقدی. } عَلَیْهِ ثُمَّ دَعَا بِدَابَّتِهِ فَرَکِبَ إِلَی أَحَدٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَاءَ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ هُوَ مُتَوَجِّهٌ إِلَی أَحَدٍ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ قِیلَ لِی إِنَّکَ تُقْتَلُ غَداً وَ هُوَ یَتَنَفَّسُ مَکْرُوباً فَضَرَبَ اَلنَّبِیُّ ص بِیَدِهِ إِلَی صَدْرِهِ وَ قَالَ أَ لَیْسَ الدَّهْرَ کُلَّهُ غَداً قَالَ ثُمَّ دَعَا بِثَلاَثَهِ أَرْمَاحُ فَعَقَدَ ثَلاَثَهَ أَلْوِیَهٌ فَدَفَعَ لِوَاءُ اَلْأَوْسِ إِلَی أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ دَفَعَ لِوَاءُ اَلْخَزْرَجِ إِلَی اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ وَ یُقَالُ إِلَی سَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ وَ دَفَعَ لِوَاءُ اَلْمُهَاجِرِینَ

إِلَی عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ یُقَالُ إِلَی مُصْعَبِ بْنُ عُمَیْرٍ ثُمَّ دَعَا بِفَرَسِهِ فَرَکِبَهُ وَ تَقَلَّدَ الْقَوْسِ وَ أَخَذَ بِیَدِهِ قَنَاهٍ زُجَّ الرُّمْحُ یَوْمَئِذٍ مِنْ شَبَّهَ وَ اَلْمُسْلِمُونَ متلبسون السِّلاَحَ قَدْ أَظْهَرُوا الدُّرُوعُ فَهُمْ مِائَهَ دَارِعٌ فَلَمَّا رَکِبَ ص خَرَجَ اَلسَّعْدَانِ أَمَامَهُ یعدوان سَعْدِ بْنِ مُعَاذٍ وَ سَعْدُ بْنِ عُبَادَهَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا دَارِعٌ وَ النَّاسِ عَنْ یَمِینِهِ وَ شِمَالِهِ حَتَّی سَلَکَ عَلَی اَلْبَدَائِعِ ثُمَّ زُقَاقٍ الحسی حَتَّی أَتَی اَلشَّیْخَیْنِ وَ هُمَا أطمان کَانَا فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ فِیهِمَا شَیْخٌ أَعْمَی وَ عَجُوزِ عَمْیَاءُ یَتَحَدَّثَانِ فَسُمِّیَ الأطمان الشَّیْخَیْنِ فَلَمَّا انْتَهَی إِلَی رَأْسِ الثَّنِیَّهِ الْتَفَتَ فَنَظَرَ إِلَی کَتِیبَهٍ خَشْنَاءَ لَهَا زَجَلٌ { 1) الزجل،محرکه:رفع الصوت و الجلبه. } خَلْفَهُ فَقَالَ مَا هَذِهِ قَالَ هَذِهِ حُلَفَاءَ { 2) ب:«خلفاء». } اِبْنِ أَبِی مِنَ اَلْیَهُودِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ نَسْتَنْصِرُ بِأَهْلِ الشِّرْکُ عَلَی أَهْلِ الشِّرْکِ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص وَ عَرَضَ عَسْکَرَهُ بالشیخین فَعَرَضَ عَلَیْهِ غِلْمَانٍ مِنْهُمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ بْنُ الْخَطَّابِ وَ زَیْدُ بْنِ ثَابِتٍ وَ أُسَامَهُ بْنَ زَیْدٍ وَ اَلنُّعْمَانُ بْنِ بَشِیرٍ وَ زَیْدُ بْنِ أَرْقَمَ وَ اَلْبَرَاءُ بْنِ عَازِبٍ وَ أُسَیْدُ بْنُ ظُهَیْرٍ وَ عرابه بْنِ أَوْسٍ وَ أَبُو سَعِیدٍ الْخُدْرِیِّ وَ سَمُرَهَ بْنِ جُنْدَبٍ وَ رَافِعُ بْنِ خَدِیجٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَدَّهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ رَافِعٍ بْنِ خَدِیجٍ فَقَالَ ظُهَیْرٍ بْنِ رَافِعٍ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّهُ رَامَ یُعِینُنِی قَالَ وَ جَعَلْتُ أتطاول وَ عَلِیٌّ خُفَّانِ لِی فأجازنی رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمَّا أَجَازَنِی قَالَ سَمُرَهَ بْنِ جُنْدَبٍ لمری بْنِ سِنَانٍ الْحَارِثِیُّ وَ هُوَ زَوْجُ أُمَّهُ یَا أَبِیهِ أَجَازَ رَسُولُ اللَّهِ ص رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ وَ رَدَّنِی وَ أَنَا أصرع رَافِعاً فَقَالَ مُرِی یَا رَسُولَ اللَّهِ رُدِدْتُ ابْنِی وَ أَجَزْتَ رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ وَ ابْنِی یَصْرَعُهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص تصارعا فَصُرِعَ سَمُرَهَ رَافِعاً فَأَجَازَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ اِبْنُ أَبِی فَنَزَلَ نَاحِیَهً الْعَسْکَرِ فَجَعَلَ حلفاؤه وَ مَنْ مَعَهُ { 3) کذا فی أ و الواقدی و فی ب:«زمعه». } مِنَ الْمُنَافِقِینَ یَقُولُونَ لاِبْنِ أَبِی أَشَرْتَ عَلَیْهِ بِالرَّأْیِ وَ نَصَحْتُهُ وَ أَخْبَرْتُهُ أَنَّ هَذَا رَأْیٌ مَنْ

مَضَی مِنْ آبَائِکَ وَ کَانَ ذَلِکَ رَأْیَهُ مَعَ رَأْیُکَ فَأَبَی أَنْ یَقْبَلَهُ وَ أَطَاعَ هَؤُلاَءِ الْغِلْمَانِ الَّذِینَ مَعَهُ قَالَ فَصَادَفُوا مِنِ اِبْنِ أَبِی نِفَاقاً وَ غِشّاً فَبَاتَ رَسُولُ اللَّهِ ص بالشیخین وَ بَاتَ اِبْنِ أَبِی فِی أَصْحَابِهِ وَ فَرَغَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ عَرْضٍ مِنْ عَرَضِ وَ غَابَتْ الشَّمْسُ فَأَذَّنَ بِلاَلٌ بِالْمَغْرِبِ فَصَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَصْحَابِهِ ثُمَّ أَذِنَ بِالْعِشَاءِ فَصَلَّی رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَصْحَابِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص نَازِلٌ فِی بَنِی النَّجَّارِ وَ اسْتَعْمَلَ عَلَی الْحَرَسِ مُحَمَّدِ بْنِ مَسْلَمَهَ فِی خَمْسِینَ رَجُلاً یُطِیفُونَ بِالْعَسْکَرِ حَتَّی ادلج { 1) الادلاج:السیر فی آخر اللیل. } رَسُولُ اللَّهِ ص وَ کَانَ اَلْمُشْرِکُونَ قَدْ رَأَوْا رَسُولَ اللَّهِ ص حَیْثُ ادلج وَ نَزَلَ بالشیخین فَجَمَعُوا خَیْلِهِمْ وَ ظَهْرِهِمْ وَ اسْتَعْمَلُوا عَلَی حرسهم عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فِی خَیْلٍ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ وَ بَاتَتْ صاهله خَیْلِهِمْ لاَ تَهْدَأُ تَدْنُو طَلاَئِعُهُمْ حَتَّی تُلْصِقَ بِالْحُرَّهِ فَلاَ تَصْعَدُ فِیهَا حَتَّی تَرْجِعَ خَیْلِهِمْ وَ یهابون مَوْضِعٍ اَلْحُرَّهِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ مَسْلَمَهَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص قَالَ حِینَ صَلَّی الْعِشَاءَ مِنْ یحفظنا اللَّیْلَهَ فَقَالَ رَجُلٌ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ الْقَیْسِ فَقَالَ اجْلِسْ ثُمَّ قَالَ ثَانِیَهً مِنْ رَجُلٍ یحفظنا اللَّیْلَهِ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَبُو سَبْعٍ قَالَ اجْلِسْ ثُمَّ قَالَ ثَالِثَهً مِثْلَ ذَلِکَ فَقَامَ رَجُلٌ فَقَالَ مَنْ أَنْتَ فَقَالَ أَنَا اِبْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَمَکَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص سَاعَهً ثُمَّ قَالَ قُومُوا ثلاثتکم فَقَامَ ذَکْوَانُ بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَیْنَ صَاحِبَاکَ فَقَالَ ذَکْوَانَ أَنَا الَّذِی کُنْتُ أُجِیبُکَ اللَّیْلَهِ قَالَ فَاذْهَبْ حَفِظَکَ اللَّهِ.

قُلْتُ قَدْ تَقَدَّمَ هَذَا الْحَدِیثَ بِذَاتِهِ فِی غَزْوَهِ بَدْرٍ وَ ظَاهِرِ الْحَالِ أَنَّهُ مکرر

وَ أَنَّهُ إِنَّمَا کَانَ فِی غَزَاهِ وَاحِدَهً وَ یَجُوزُ أَنْ یَکُونَ قَدْ وَقَعَ فِی الغزاتین وَ لَکِنْ عَلَی بَعْدَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَلَبِسَ ذَکْوَانَ دِرْعَهُ وَ أَخَذَ دَرَقَتِهِ فَکَانَ یَطُوفُ عَلَی الْعَسْکَرِ تِلْکَ اللَّیْلَهِ وَ یُقَالُ کَانَ یَحْرُسُ رَسُولُ اللَّهِ ص لَمْ یُفَارِقْهُ.

قَالَ وَ نَامَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّی ادلج فَلَمَّا کَانَ فِی السَّحَرِ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ أَیْنَ الْأَدِلاَّءِ مِنْ رَجُلٍ یَدُلُّنَا عَلَی الطَّرِیقِ وَ یُخْرِجَنَا عَلَی الْقَوْمِ مِنْ کُثُبٍ فَقَامَ أَبُو خُثَیْمَهَ الْحَارِثِیِّ فَقَالَ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ یُقَالُ أَوْسُ بْنُ قیظی وَ یُقَالُ مُحَیِّصَهُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَثْبَتَ ذَلِکَ عِنْدَنَا أَبُو خُثَیْمَهَ خَرَجَ بِرَسُولِ اللَّهِ ص وَ رَکِبَ فَرَسَهُ فَسَلَکَ بِهِ فِی بَنِی حَارِثَهَ ثُمَّ أَخَذَ فِی الْأَمْوَالِ حَتَّی مَرَّ بِحَائِطٍ مُرْبِعٌ بْنِ قیظی وَ کَانَ أَعْمَی الْبَصَرِ مُنَافِقاً فَلَمَّا دَخَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص حَائِطِهِ قَامَ یَحْثِی التُّرَابِ فِی وُجُوهِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ یَقُولُ إِنْ کُنْتَ رَسُولِ اللَّهِ فَلاَ تَدْخُلْ حَائِطِی فَلاَ أَحَلَّهُ لَکَ.

قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ وَ قَدْ ذَکَرَ أَنَّهُ أَخَذَ حَفْنَهً مِنْ تُرَابٍ وَ قَالَ وَ اللَّهِ لَوْ أَعْلَمُ أَنِّی لاَ أُصِیبَ غَیْرُکَ یَا مُحَمَّدُ لَضَرَبْتُ بِهَا وَجْهَکَ { 1) سیره ابن هشام 3:9. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَضَرَبَهُ سَعْدِ بْنِ زَیْدِ الْأَشْهَلِیُّ بِقَوْسٍ فِی یَدِهِ فَشَجَّهُ فِی رَأْسِهِ فَنَزَلَ الدَّمُ فَغَضِبَ لَهُ بَعْضُ بَنِی حَارِثَهَ مِمَّنْ هُوَ عَلَی مِثْلِ رَأْیِهِ فَقَالَ { 2-2) الواقدی:«هی عداوتکم یا بنی عبد الأشهل لا تدعوها أبدا». } هِیَ عَلَی عَدَاوَتِکُمْ یَا بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ لاَ تدعونها أَبَداً لَنَا { 2-2) الواقدی:«هی عداوتکم یا بنی عبد الأشهل لا تدعوها أبدا». } فَقَالَ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ لاَ وَ اللَّهِ وَ لَکِنْ نفاقکم وَ اللَّهِ لَوْ لاَ أَنِّی لاَ أَدْرِی مَا یُوَافِقُ اَلنَّبِیِّ ص لَضَرَبْتُ عُنُقُهُ وَ عُنُقٌ مَنْ هُوَ عَلَی مِثْلِ رَأْیِهِ.

قَالَ وَ نَهَاهُمْ اَلنَّبِیُّ ص عَنِ الْکَلاَمِ فأسکتوا.

وَ قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص دَعُوهُ فَإِنَّهُ أَعْمَی الْبَصَرِ أَعْمَی الْقَلْبِ یَعْنِی مُرْبِعٌ بْنِ قیظی { 1) سیره ابن هشام 3:9. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ مَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص فَبَیْنَا هُوَ فِی مَسِیرِهِ إِذْ ذَبَّ فَرَسٍ أَبِی بُرْدَهَ بْنِ نیار بِذَنْبِهِ فَأَصَابَ کِلاَبُ سَیْفَهُ فَسَلْ سَیْفَهُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا صَاحِبَ السَّیْفِ شَمَّ { 2) شم سیفک،أی اغمده. } سَیْفَکَ فَإِنِّی أخال السُّیُوفُ ستسل الْیَوْمَ فَیَکْثُرُ سَلْهَا.

قَالَ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُحِبُّ الْفَأْلَ وَ یَکْرَهُ الطِّیَرَهُ قَالَ وَ لَبِسَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ اَلشَّیْخَیْنِ دِرْعاً وَاحِدَهً حَتَّی انْتَهَی إِلَی أَحَدٍ فَلَبِسَ دِرْعاً أُخْرَی وَ مغفرا وَ بَیْضَهٍ فَوْقَ الْمِغْفَرَ فَلَمَّا نَهَضَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ اَلشَّیْخَیْنِ زَحَفَ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَی تَعْبِئَهٍ حَتَّی انْتَهَوْا إِلَی مَوْضِعِ أَرْضٍ ابْنِ عَامِرٍ الْیَوْمَ فَلَمَّا انْتَهَی رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی مَوْضِعٍ الْقَنْطَرَهِ الْیَوْمَ جَاءَهُ وَ قَدْ حَانَتْ الصَّلاَهِ وَ هُوَ یَرَی اَلْمُشْرِکِینَ فَأَمَرَ بِلاَلاً فَأَذَّنَ وَ أَقَامَ وَ صَلَّی بِأَصْحَابِهِ الصُّبْحِ صُفُوفاً وَ انخزل { 3) انخزل،أی انفرد،و انظر اللسان. } عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی مِنْ ذَلِکَ الْمَکَانِ فِی کتیبته کَأَنَّهُ هیقه { 4) الهیق:ذکر النعام. } تَقَدَّمَهُمْ فَأَتْبَعَهُمْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حَرَامٍ فَقَالَ أُذَکِّرُکُمُ اللَّهَ وَ دِینِکُمْ وَ نَبِیُّکُمْ وَ مَا شرطتم لَهُ أَنْ تمنعوه مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ أَنْفُسَکُمْ وَ أَوْلاَدِکُمْ وَ نِسَاءَکُمْ فَقَالَ اِبْنُ أَبِی مَا أَرَی أَنَّهُ یَکُونُ بَیْنَهُمْ قِتَالٌ وَ إِنْ أَطَعْتَنِی یَا أَبَا جَابِرٍ لَتَرْجِعَنَّ فَإِنَّ أَهْلِ الرَّأْیِ وَ الْحِجَی قَدْ رَجَعُوا وَ نَحْنُ نَاصِرُوهُ فِی مَدِینَتَنَا وَ قَدْ خَالَفَنَا وَ أَشَرْتَ عَلَیْهِ بِالرَّأْیِ فَأَبَی إِلاَّ طَوَاعِیَهِ الْغِلْمَانِ فَلَمَّا أَبَی عَلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرٍو أَنَّ یَرْجِعَ وَ دَخَلَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ أَزِقَّهِ اَلْمَدِینَهِ قَالَ لَهُمْ أَبُو جَابِرٍ أَبْعَدُکُمْ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ سیغنی اَلنَّبِیِّ وَ الْمُؤْمِنِینَ عَنْ نَصَرَکُمُ فَانْصَرَفَ اِبْنُ أَبِی وَ هُوَ یَقُولُ أَ یَعْصِینِی وَ یُطِیعُ الْوِلْدَانِ وَ انْصَرَفَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو یَعْدُو حَتَّی لَحِقَ رَسُولَ اللَّهِ وَ هُوَ یُسَوِّی الصُّفُوفِ فَلَمَّا أُصِیبَ أَصْحَابِ

رَسُولِ اللَّهِ ص

سِرْ اِبْنُ أَبِی وَ أَظْهَرَ الشَّمَاتَهَ وَ قَالَ عَصَانِی وَ أَطَاعَ مِنْ لاَ رَأْیَ لَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَصِفُ أَصْحَابِهِ وَ جَعَلَ الرُّمَاهِ خَمْسِینَ رَجُلاً عَلَی عَیْنَیْنِ عَلَیْهِمْ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ وَ یُقَالُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ وَ الثَّبْتِ أَنَّهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ قَالَ وَ جَعَلَ أَحَداً خَلْفَ ظَهْرِهِ وَ اسْتَقْبَلَ اَلْمَدِینَهِ وَ جَعَلَ عَیْنَیْنِ عَنْ یَسَارِهِ وَ أَقْبَلَ اَلْمُشْرِکُونَ وَ اسْتَدْبَرُوا اَلْمَدِینَهِ فِی الْوَادِی وَ اسْتَقْبَلُوا أَحَداً وَ یُقَالُ جَعَلَ عَیْنَیْنِ خَلْفَ ظَهْرِهِ وَ اسْتَدْبَرَ الشَّمْسِ وَ اسْتَقْبَلَهَا اَلْمُشْرِکُونَ .

قَالَ وَ الْقَوْلَ الْأَوَّلَ أَثْبَتَ عِنْدَنَا أَنَّ أَحَداً کَانَ خَلْفَ ظَهْرِهِ وَ هُوَ ع مُسْتَقْبِلَ اَلْمَدِینَهِ قَالَ وَ نَهَی أَنْ یُقَاتِلَ أَحَدٌ حَتَّی یَأْمُرُهُمْ بِالْقِتَالِ فَقَالَ عُمَارَهَ بْنِ یَزِیدَ بْنِ السَّکَنِ أَنَّی نُغِیرَ عَلَی زَرْعٍ بَنِی قَیْلَهَ وَ لَمَّا نُضَارِبَ وَ أَقْبَلَ اَلْمُشْرِکُونَ قَدْ صَفُّوا صُفُوفِهِمْ وَ اسْتَعْمَلُوا عَلَی الْمَیْمَنَهِ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ عَلَی الْمَیْسَرَهِ عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ لَهُمْ مجنبتان مِائَتَا فَرَسٍ وَ جَعَلُوا عَلَی الْخَیْلِ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ وَ یُقَالُ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ عَلَی الرُّمَاهِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی رَبِیعَهَ وَ کَانُوا مِائَهَ رَامَ وَ دَفَعُوا اللِّوَاءَ إِلَی طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَ اسْمُ أَبِی طَلْحَهَ عَبْدِ اللَّهِ { 1) فی الواقدی:«عبد العزی بن عثمان». } بْنِ عَبْدِ الْعُزَّی بْنِ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ الدَّارِ بْنِ قُصَیٍّ وَ صَاحَ أَبُو سُفْیَانَ یَوْمَئِذٍ یَا بَنِی عَبْدِ الدَّارِ نَحْنُ نَعْرِفُ أَنَّکُمْ أَحَقُّ بِاللِّوَاءِ مِنَّا وَ أَنَا إِنَّمَا أَتَیْنَا یَوْمَ بَدْرٍ مِنْ اللِّوَاءِ وَ إِنَّمَا یُؤْتَی الْقَوْمِ مِنْ قَبْلِ لِوَائِهِمْ فَالْزَمُوا لواءکم وَ حَافِظُوا عَلَیْهِ وَ خَلُّوا بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُ فَإِنَّا قَوْمٌ مستمیتون موتورون نَطْلُبُ ثأرا حَدِیثٍ الْعَهْدَ وَ جَعَلَ یَقُولُ إِذَا زَالَتِ الْأَلْوِیَهِ فَمَا قِوَامُ النَّاسِ وَ بَقَاؤُهُمْ بَعْدَهَا فَغَضِبَتْ بَنُو عَبْدِ الدَّارِ وَ قَالُوا نَحْنُ نُسَلِّمُ لواءنا لاَ کَانَ هَذَا أَبَداً وَ أَمَّا الْمُحَافَظَهُ { 2) فی الواقدی:«فأما محافظه علیه». } عَلَیْهِ فَسَتَرَی ثُمَّ أَسْنَدُوا الرِّمَاحِ إِلَیْهِ وَ أَحْدَقَتْ بِهِ بَنُو عَبْدِ الدَّارِ

وَ أَغْلَظُوا لِأَبِی سُفْیَانَ بَعْضِ الْإِغْلاَظَ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ فَنَجْعَلُ لِوَاءُ آخَرَ قَالُوا نَعَمْ وَ لاَ یَحْمِلُهُ إِلاَّ رَجُلٌ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ لاَ کَانَ غَیْرَ ذَلِکَ أَبَداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَمْشِی عَلَی رِجْلَیْهِ یُسَوِّی تِلْکَ الصُّفُوفِ وَ یبوئ أَصْحَابِهِ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ یَقُولُ تَقَدَّمْ یَا فُلاَنُ وَ تَأَخَّرَ یَا فُلاَنُ حَتَّی إِنَّهُ لَیُرَی مَنْکِبِ الرَّجُلُ خَارِجاً فَیُؤَخِّرَهُ فَهُوَ یقومهم کَأَنَّمَا یَقُومُ الْقَدَّاحِ حَتَّی إِذَا اسْتَوَتْ الصُّفُوفِ سَأَلَ مِنْ یَحْمِلُ لِوَاءَ اَلْمُشْرِکِینَ قِیلَ عَبْدِ الدَّارِ قَالَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْوَفَاءِ مِنْهُمْ أَیْنَ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ قَالَ هَا أَنَا ذَا قَالَ خُذْ اللِّوَاءَ فَأَخَذَهُ مُصْعَبٍ فَتَقَدَّمَ بِهِ بَیْنَ یَدَیْ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْبَلاذِرِیُّ أَخَذَهُ مِنْ عَلِیٍّ ع فَدَفَعَهُ إِلَی مُصْعَبِ بْنُ عُمَیْرٍ لِأَنَّهُ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ { 1) أنساب الأشراف 1:317. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ قَامَ ع فَخَطَبَ النَّاسَ فَقَالَ ص أَیُّهَا النَّاسُ أُوصِیکُمْ بِمَا أَوْصَانِی بِهِ اللَّهُ فِی کِتَابِهِ مِنَ الْعَمَلِ بِطَاعَتِهِ وَ التَّنَاهِی عَنْ مَحَارِمِهِ ثُمَّ إِنَّکُمْ الْیَوْمَ بِمَنْزِلٍ أَجْرٌ وَ ذَخَرَ لِمَنْ ذَکَرَ الَّذِی عَلَیْهِ ثُمَّ وَطَّنَ نَفْسَهُ عَلَی الصَّبْرِ وَ الْیَقِینِ وَ الْجَدِّ وَ النَّشَاطُ فَإِنَّ جِهَادَ الْعَدُوِّ شَدِیدٌ کَرِیهِ قَلِیلٌ مِنَ یَصْبِرُ عَلَیْهِ إِلاَّ مَنْ عَزَمَ لَهُ عَلَی رُشْدِهِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ مَنْ أَطَاعَهُ وَ إِنَّ اَلشَّیْطَانَ مَعَ مَنْ عَصَاهُ فاستفتحوا أَعْمَالِکُمْ بِالصَّبْرِ عَلَی الْجِهَادِ وَ الْتَمِسُوا بِذَلِکَ مَا وَعَدَکُمْ اللَّهَ وَ عَلَیْکُمْ بِالَّذِی آمُرُکُمْ بِهِ فَإِنِّی حَرِیصٍ عَلَی رُشْدِکُمْ إِنَّ الاِخْتِلاَفِ وَ التَّنَازُعِ وَ التَّثْبِیطِ مِنْ أَمْرِ الْعَجْزِ وَ الضَّعْفُ وَ هُوَ مِمَّا لاَ یُحِبُّهُ اللَّهُ وَ لاَ یُعْطِی عَلَیْهِ النَّصْرَ وَ الظَّفَرَ أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ قُذِفَ فِی قَلْبِی أَنَّ مَنْ کَانَ عَلَی حَرَامٍ فَرَغِبَ عَنْهُ ابْتِغَاءَ مَا عِنْدَ اللَّهِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ ذَنْبَهُ وَ مَنْ صَلَّی عَلَی مُحَمَّدٍ { 2) ا،و الواقدی:«و من صلی علیّ». } صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ مَلاَئِکَتُهُ

عَشْراً وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنْ مُسْلِمٍ أَوْ کَافِرٍ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّهِ فِی عَاجِلِ دُنْیَاهُ أَوْ فِی آجِلِ آخِرَتِهِ وَ مَنْ کانَ یُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَعَلَیْهِ اَلْجُمُعَهُ یَوْمَ الْجُمُعَهِ إِلاَّ صَبِیّاً أَوِ امْرَأَهً أَوْ مَرِیضاً أَوْ عَبْداً مَمْلُوکاً وَ مَنِ اسْتَغْنَی عَنْهَا اسْتَغْنَی اللَّهُ عَنْهُ وَ اللّهُ غَنِیٌّ حَمِیدٌ مَا أَعْلَمُ مِنْ عَمَلٍ یُقَرِّبُکُمْ إِلَی اللَّهِ إِلاَّ وَ قَدْ أَمَرْتُکُمْ بِهِ وَ لاَ أَعْلَمُ مِنْ عَمَلٍ یُقَرِّبُکُمْ إِلَی اَلنَّارِ إِلاَّ وَ قَدْ نَهَیْتُکُمْ عَنْهُ وَ إِنَّهُ قَدْ نَفَثَ اَلرُّوحُ الْأَمِینُ فِی رُوعِی أَنَّهُ لَنْ تَمُوتَ نَفْسٌ حَتَّی تَسْتَوْفِیَ أَقْصَی رِزْقِهَا لاَ یَنْقُصُ مِنْهُ شَیْءٌ وَ إِنْ أَبْطَأَ عَنْهَا فِ اِتَّقُوا اللّهَ رَبَّکُمْ وَ أَجْمِلُوا فِی طَلَبِ الرِّزْقِ وَ لاَ یَحْمِلَنَّکُمُ اسْتِبْطَاؤُهُ عَلَی أَنْ تَطْلُبُوهُ بِمَعْصِیَهِ رَبِّکُمْ فَإِنَّهُ لاَ یَقْدِرُ عَلَی مَا عِنْدَهُ إِلاَّ بِطَاعَتِهِ قَدْ بَیَّنَ لَکُمُ الْحَلاَلَ وَ الْحَرَامَ غَیْرَ أَنَّ بَیْنَهُمَا شَبَهاً مِنَ الْأَمْرِ لَمْ یَعْلَمْهَا کَثِیرٌ مِنَ النَّاسِ إِلاَّ مَنْ عُصِمَ فَمَنْ تَرَکَهَا حَفِظَ عِرْضَهُ وَ دِینِهِ وَ مَنْ وَقَعَ فِیهَا کَانَ کَالرَّاعِی إِلَی جَنْبِ الْحِمَی أَوْشَکَ أَنْ یَقَعَ فِیهِ وَ یَفْعَلُهُ وَ لَیْسَ مُلْکُ إِلاَّ وَ لَهُ حِمًی أَلاَ وَ إِنَّ حِمَی اللَّهِ مَحَارِمُهُ وَ الْمُؤْمِنُ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ کَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ إِذَا اشْتَکَی تَدَاعَی إِلَیْهِ سَائِرِ جَسَدِهِ وَ السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ خَالِدِ بْنِ رَبَاحٍ عَنْ اَلْمُطَّلِبِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ أَوَّلُ مَنْ أَنْشَبْ الْحَرْبَ بَیْنَهُمْ أَبُو عَامِرٍ طَلَعَ فِی خَمْسِینَ مِنْ قَوْمِهِ مَعَهُ عَبِیدُ قُرَیْشٍ فَنَادَی أَبُو عَامِرٍ وَ اسْمُهُ عَبْدُ عَمْرٍو یَا لِلْأَوْسِ أَنَا أَبُو عَامِرٍ قَالُوا لاَ مَرْحَباً بِکَ وَ لاَ أَهْلاً یَا فَاسِقُ فَقَالَ لَقَدْ أَصَابَ قَوْمِی بَعْدِی شَرٌّ قَالَ وَ مَعَهُ عُبَیْدَ أَهْلِ مَکَّهَ فَتَرَامَوْا بِالْحِجَارَهِ هُمْ وَ اَلْمُسْلِمُونَ حَتَّی تراضخوا بِهَا سَاعَهً إِلَی أَنْ وَلَّی أَبُو عَامِرٍ وَ أَصْحَابُهُ وَ یُقَالُ إِنَّ الْعَبِیدِ لَمْ یُقَاتِلُوا وَ إِنَّهُمْ أَمَرُوهُمْ بِحِفْظِ عَسْکَرِهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ جَعَلَ نِسَاءِ اَلْمُشْرِکِینَ قَبْلَ أَنْ یَلْتَقِیَ الْجَمْعَانِ أَمَامَ صُفُوفِ اَلْمُشْرِکِینَ یَضْرِبْنَ بالأکبار { 1) الأکبار:جمع کبر،بفتحتین،و هو الطبل،معرب. } وَ الدِّفَافِ وَ الغرابیل { 2) الغرابیل:جمع غربال،و هو هنا الدف. } ثُمَّ یَرْجِعْنَ فِیکُنَّ إِلَی مُؤَخَّرِ الصَّفِّ حَتَّی

إِذَا دَنَوْا مِنْ اَلْمُسْلِمِینَ تَأَخَّرَ النِّسَاءِ فَقُمْنَ خَلْفَ الصُّفُوفِ وَ جَعَلْنَ کُلَّمَا وَلَّی رَجُلٍ حرضنه وَ ذکرنه قَتْلَی بَدْرٍ .

وَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ قُزْمَانُ مِنَ الْمُنَافِقِینَ وَ کَانَ قَدْ تَخَلَّفَ عَنْ أَحَدٍ فَلَمَّا أَصْبَحَ عَیَّرَهُ نِسَاءُ بَنِی ظَفَرٍ فَقُلْنَ یَا قُزْمَانُ قَدْ خَرَجَ الرِّجَالُ وَ بَقِیتُ اسْتَحْیِ یَا قُزْمَانُ أَ لاَ تَسْتَحْیِی مِمَّا صَنَعْتَ مَا أَنْتَ إِلاَّ امْرَأَهٌ خَرَجَ قَوْمِکَ وَ بَقِیَتْ فِی الدَّارِ فأحفظنه فَدَخَلَ بَیْتِهِ فَأَخْرَجَ قَوْسِهِ وَ جعبته وَ سَیْفُهُ وَ کَانَ یَعْرِفُ بِالشَّجَاعَهِ وَ خَرَجَ یَعْدُو حَتَّی انْتَهَی إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ یُسَوِّی صُفُوفَ اَلْمُسْلِمِینَ فَجَاءَ مِنْ خَلْفِ الصَّفَّ حَتَّی انْتَهَی إِلَی الصَّفِّ الْأَوَّلِ فَکَانَ فِیهِ وَ کَانَ أَوَّلَ مَنْ رَمَی بِسَهْمٍ مِنْ اَلْمُسْلِمِینَ جَعَلَ یُرْسِلُ نُبْلاً کَأَنَّهَا الرِّمَاحِ وَ إِنَّهُ لیکت کتیت { 1) الکتیت:صیاح الجمل. } الْجَمَلِ ثُمَّ صَارَ إِلَی السَّیْفِ فَفَعَلَ الْأَفَاعِیلَ حَتَّی إِذَا کَانَ آخِرُ ذَلِکَ قَتْلِ نَفْسِهِ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا ذَکَرَهُ قَالَ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ قَالَ فَلَمَّا انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ کَسَرَ جَفْنَ سَیْفِهِ وَ جَعَلَ یَقُولُ الْمَوْتُ أَحْسَنَ مِنْ الْفِرَارِ یَا لِلْأَوْسِ قَاتَلُوا عَلَی الْأَحْسَابِ وَ اصْنَعُوا مِثْلَ مَا أَصْنَعُ قَالَ فَیَدْخُلُ بِالسَّیْفِ وَسْطَ اَلْمُشْرِکِینَ حَتَّی یُقَالَ قَدْ قَتَلَ ثُمَّ یَطْلُعُ فَیَقُولُ أَنَا الْغُلاَمُ الظُّفْرِیِّ حَتَّی قُتِلَ مِنْهُمْ سَبْعَهٌ وَ أَصَابَتْهُ الْجِرَاحَهُ وَ کَثُرَتْ فِیهِ فَوَقَعَ فَمَرَّ بِهِ قَتَادَهَ بْنِ النُّعْمَانِ فَقَالَ لَهُ أَبَا الْغَیْدَاقُ قَالَ قُزْمَانُ لَبَّیْکَ قَالَ هَنِیئاً لَکَ الشَّهَادَهِ قَالَ قُزْمَانُ إِنِّی وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْتُ یَا أَبَا عَمْرٍو عَلَی دِینٍ مَا قَاتَلْتُ إِلاَّ عَلَی الْحُفَّاظِ أَنَّ تَسِیرَ قُرَیْشٍ إِلَیْنَا فتطأ سعفنا قَالَ فَآذَتْهُ الْجِرَاحَهُ فَقَتَلَ نَفْسَهُ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص إِنَّ اللَّهَ یُؤَیِّدُ هَذَا الدِّینَ بِالرَّجُلِ الْفَاجِرِ { 2) فی ابن هشام 3:37 عن ابن إسحاق:«حدّثنی عاصم بن عمر بن قتاده،قال:کان فینا رجل أتیّ لا یدری ممن هو؛یقال له قزمان؛و کان رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم یقول إذا ذکر له:«إنّه لمن أهل النار»،قال:«فلما کان یوم أحد قاتل قتالا شدیدا،فقتل وحده ثمانیه أو سبعه من المشرکین.و کان ذا بأس،فأثبتته الجراحه،فاحتمل إلی دار بنی ظفر.قال:فجعل رجال من المسلمین یقولون له:و اللّه لقد أبلیت الیوم یا قزمان فأبشر،قال:بما ذا أبشر؟فو اللّه إن قاتلت إلاّ علی أحساب قومی،و لو لا ذلک ما قاتلت،قال:فلما اشتدت علیه جراحته أخذ سهما من کنانته،فقتل به نفسه». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ تَقَدَّمَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی الرُّمَاهِ فَقَالَ احموا لَنَا ظُهُورِنَا فَإِنَّا نَخَافُ أَنْ نُؤْتَی مِنْ وَرَائِنَا وَ الْزَمُوا مَکَانَکُمْ لاَ تَبْرَحُوا مِنْهُ وَ إِنْ رَأَیْتُمُونَا نهزمهم حَتَّی نَدْخُلَ عَسْکَرِهِمْ فَلاَ تُفَارِقُوا مَکَانِکُمْ وَ إِنْ رَأَیْتُمُونَا نَقْتُلُ فَلاَ تعینونا وَ لاَ تَدْفَعُوا عَنَّا اللَّهُمَّ إِنِّی أُشْهِدُکَ عَلَیْهِمْ ارشقوا { 1) أرشق الرامی:رمی وجها،أی أطلق السهم إلی المکان المواجه له. } خَیْلِهِمْ بِالنَّبْلِ فَإِنْ الْخَیْلِ لاَ تُقْدِمْ عَلَی النَّبْلُ وَ کَانَ لِلْمُشْرِکِینَ مجنبتان مَیْمَنَهِ عَلَیْهَا خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ مَیْسَرَهُ عَلَیْهَا عِکْرِمَهَ بْنُ أَبِی جَهْلٍ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ عَمَلَ رَسُولِ اللَّهِ ص لِنَفْسِهِ مَیْمَنَهً وَ مَیْسَرَهً وَ دَفَعَ اللِّوَاءَ الْأَعْظَمَ إِلَی مُصْعَبِ بْنُ عُمَیْرٍ وَ دَفَعَ لِوَاءُ اَلْأَوْسِ إِلَی أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ لِوَاءُ اَلْخَزْرَجِ إِلَی سَعْدِ بْنِ عُبَادَهَ وَ قِیلَ إِلَی اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ فَجَعَلْتُ الرُّمَاهِ تَحْمِی ظُهُورِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ ترشق خَیْلٌ اَلْمُشْرِکِینَ بِالنَّبْلِ فَوَلَّتْ هَارِبَهً قَالَ بَعْضُ اَلْمُسْلِمِینَ { 2) الواقدی:«الرماه». } وَ اللَّهِ لَقَدْ رَمَقَتْ نَبْلَنَا یَوْمَئِذٍ مَا رَأَیْتُ سَهْماً وَاحِداً مِمَّا یُرْمَی بِهِ خَیْلِهِمْ یَقَعُ فِی الْأَرْضِ إِمَّا فِی فَرَسٍ أَوْ فِی رَجُلٍ وَ دَنَا الْقَوْمُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ وَ قَدَّمُوا طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ صَاحِبِ لِوَائِهِمْ وَ صَفُّوا صُفُوفِهِمْ وَ أَقَامُوا النِّسَاءُ خَلْفَ الرِّجَالِ یَضْرِبْنَ بَیْنَ أَکْتَافِهِمْ بالأکبار وَ الدُّفُوفَ وَ هِنْدَ وَ صَوَاحِبَهَا یحرضن وَ یذمرن { 3) یذمرن الرجال:یحضونهم علی القتال. } الرِّجَالِ وَ یَذْکُرْنَ مَنْ أُصِیبَ بِبَدْرٍ وَ یَقُلْنَ نَحْنُ بَنَاتُ طَارِقٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَرَزَ طَلْحَهَ فَصَاحَ مِنْ یُبَارِزُ فَقَالَ عَلِیٌّ ع لَهُ هَلْ لَکَ فِی مُبَارَزَتِی قَالَ نَعَمْ فبرزا بَیْنَ الصَّفَّیْنِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص جَالِسٌ تَحْتَ

الرَّایَهَ عَلَیْهِ دِرْعَانِ وَ مِغْفَرٌ وَ بَیْضَتُهُ فَالْتَقَیَا فَبَدَرَهُ عَلِیٌّ ع { 1) ب:«فبرزه»تحریف،و الصواب ما فی ا،و الواقدی. } بِضَرْبَهٍ عَلَی رَأْسِهِ فَمَضَی السَّیْفَ حَتَّی فَلَقَ هَامَتَهُ إِلَی أَنِ انْتَهَی إِلَی لِحْیَتِهِ فَوَقَعَ وَ انْصَرَفَ عَلِیٌّ ع فَقِیلَ لَهُ هَلاَّ ذففت { 2) ذففت علیه أجهز. } عَلَیْهِ قَالَ إِنَّهُ لَمَّا صُرِعَ اسْتَقْبَلَنِی بِعَوْرَتِهِ فعطفتنی عَلَیْهِ الرَّحِمِ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ سیقتله هُوَ کَبْشَ الْکَتِیبَهِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ طَلْحَهَ حُمِلَ عَلَی عَلِیٍّ ع فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ فَاتَّقَاهُ بالدرقه فَلَمْ یَصْنَعْ شَیْئاً وَ حَمَلَ عَلِیٌّ ع وَ عَلَی طَلْحَهَ دِرْعٌ وَ مِغْفَرٌ فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ فَقَطَعَ سَاقَیْهِ ثُمَّ أَرَادَ أَنْ یُذَفَّفَ عَلَیْهِ فَسَأَلَهُ طَلْحَهَ بِالرَّحِمِ أَلاَ یَفْعَلَ فَتَرَکَهُ وَ لَمْ یُذَفَّفَ عَلَیْهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُقَالُ إِنَّ عَلِیّاً ع دفف عَلَیْهِ وَ یُقَالُ إِنَّ بَعْضَ اَلْمُسْلِمِینَ مَرَّ بِهِ فِی الْمَعْرَکَهِ فَذَفَفَ عَلَیْهِ قَالَ فَلَمَّا قُتِلَ طَلْحَهَ سَرَّ رَسُولَ اللَّهِ ص وَ کَبَّرَ تَکْبِیراً عَالِیاً وَ کَبَّرَ اَلْمُسْلِمُونَ ثُمَّ شَدَّ أَصْحَابُ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَی کَتَائِبَ اَلْمُشْرِکِینَ فَجَعَلُوا یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ حَتَّی انْتَقَضَتْ صُفُوفِهِمْ وَ لَمْ یَقْتُلُ إِلاَّ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ وَحْدَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ حَمَلَ لِوَاءُ اَلْمُشْرِکِینَ بَعْدَ طَلْحَهَ أَخُوهُ عُثْمَانَ بْنِ أَبِی طَلْحَهَ وَ هُوَ أَبُو شَیْبَهَ فَارْتَجَزَ وَ قَالَ إِنَّ عَلِیَّ رَبِّ اللِّوَاءِ حَقّاً أَنْ تُخْصِبَ الصَّعْدَهَ أَوْ تَنْدَقَّا.

فَتَقَدَّمَ بِاللِّوَاءِ وَ النِّسْوَهِ خَلْفَهُ یحرضن وَ یَضْرِبْنَ بِالدُّفُوفِ فَحَمَلَ عَلَیْهِ حَمْزَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ رَحِمَهُ اللَّهُ فَضَرَبَهُ بِالسَّیْفِ عَلَی کَاهِلِهِ فَقَطَعَ یَدَهُ وَ کَتِفِهِ حَتَّی انْتَهَی إِلَی

مؤتزره فَبَدَا سِحْرِهِ { 1) السحر هنا:الرئه. } وَ رَجَعَ فَقَالَ أَنَا ابْنُ سَاقِی الْحَجِیجِ ثُمَّ حَمَلَ اللِّوَاءِ أخوهما أَبُو سَعْدِ بْنِ أَبِی طَلْحَهَ فَرَمَاهُ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ فَأَصَابَ حَنْجَرَتِهِ وَ کَانَ دراعا وَ عَلَیْهِ مِغْفَرٌ لاَ رَفْرَفَ عَلَیْهِ { 2) الواقدی:«له». } وَ عَلَی رَأْسِهِ بَیْضَتُهُ فأدلع لِسَانَهُ { 3) أدلع لسانه:أخرجه. } إدلاع الْکَلْبِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رُوِیَ أَنَّ أَبَا سَعْدٍ لَمَّا حُمِلَ اللِّوَاءِ قَامَ النِّسَاءُ خَلْفَهُ یَقُلْنَ ضَرْباً بَنِی عَبْدِ الدَّارِ ضَرْباً حُمَاهُ الْأَدْبَارَ ضَرْباً بِکُلِّ بتار.

قَالَ سَعْدُ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ فأحمل عَلَیْهِ فَأَقْطَعُ یَدَهُ الْیُمْنَی فَأَخَذَ اللِّوَاءَ بِالْیَدِ الْیُسْرَی فَأَضْرِبُهُ عَلَی یَدِهِ الْیُسْرَی فَقَطَعَتْهَا فَأَخَذَ اللِّوَاءَ بِذِرَاعَیْهِ جَمِیعاً وَ ضَمَّهُ إِلَی صَدْرِهِ وَ حَنَی عَلَیْهِ ظَهْرِهِ قَالَ سَعْدٌ فَأَدْخَلَ سیه الْقَوْسِ بَیْنَ الدِّرْعَ وَ الْمِغْفَرَ فَأَقْلِعْ { 4) الواقدی:«فاقتلع». } الْمِغْفَرَ فَأَرْمِی بِهِ وَرَاءَ ظَهْرِهِ ثُمَّ ضَرَبْتَهُ حَتَّی قَتَلَتْهُ وَ أَخَذْتُ أُسْلَبُهُ دِرْعَهُ فَنَهَضَ إِلَیَّ سُبَیْعُ بْنَ عَبْدِ عَوْفٍ وَ نَفَرٌ مَعَهُ فمنعونی سَلَبَهُ وَ کَانَ سَلَبَهُ أَجْوَدَ سُلِبَ رَجُلٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ دِرْعٍ فضفاضه وَ مِغْفَرٌ وَ سَیْفٌ جَیِّدٌ وَ لَکِنْ حِیلَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ هَذَا أَثْبَتُ الْقَوْلَیْنِ.

قلت شتان بین علی و سعد هذا یجاحش علی السلب و یتأسف علی فواته و ذلک یقتل عمرو بن عبد ود یوم الخندق و هو فارس قریش و صندیدها و مبارزه فیعرض عن سلبه فیقال له کیف ترکت سلبه و هو أنفس سلب فیقول کرهت أن أبز السبی ثیابه فکأن حبیبا عناه بقوله

إن الأسود أسود الغاب همتها

یوم الکریهه فی المسلوب لا السلب { 1) دیوانه 1:71،و روایته:«إن أسود الغیل». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ حَمَلَ لِوَاءُ اَلْمُشْرِکِینَ بَعْدَ أَبِی سَعْدِ بْنِ أَبِی طَلْحَهَ مُسَافِعُ بْنُ أَبِی طَلْحَهَ فَرَمَاهُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الأقلح فَقَتَلَهُ فَحَمَلَ إِلَی أُمِّهِ سُلاَفَهَ بِنْتِ سَعْدٍ بْنِ الشَّهِیدُ وَ هِیَ مَعَ النِّسَاءِ بِأَحَدٍ فَقَالَتْ مَنْ أَصَابَکَ قَالَ لاَ أَدْرِی سَمِعْتُهُ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ الأقلح فَقَالَتْ أقلحی وَ اللَّهِ أَیْ هُوَ مِنْ رَهْطِی وَ کَانَتْ مِنْ اَلْأَوْسِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ عَاصِماً لَمَّا رَمَاهُ قَالَ لَهُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ کِسْرَهً وَ کَانُوا یُقَالُ لَهُمْ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ بَنُو کَسَرَ الذَّهَبِ فَقَالَ لِأُمِّهِ لاَ أَدْرِی إِلاَّ أَنِّی سَمِعْتُهُ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ کِسْرَهً فَقَالَتْ سُلاَفَهَ أوسی وَ اللَّهِ کَسْرِی أَیْ أَنَّهُ مِنَّا فَیَوْمَئِذٍ نَذَرَتْ سُلاَفَهَ أَنْ تَشْرَبَ فِی قِحْفِ رَأْسِ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ الْخَمْرِ وَ جَعَلْتُ لِمَنْ جَاءَهَا بِهِ مِائَهٌ مِنَ الْإِبِلِ.

قُلْتُ فَلَمَّا قَتَلَهُ اَلْمُشْرِکُونَ فِی یَوْمِ الرَّجِیعِ أَرَادُوا أَنْ یَأْخُذُوا رَأْسَهُ فَیَحْمِلُوهُ إِلَی سُلاَفَهَ فحمته الدُّبُرِ { 2) الدبر:جماعه النحل أو الزنابیر. } یَوْمَهُ ذَلِکَ فَلَمَّا جَاءَ اللَّیْلُ فَظَنُّوا أَنَّ الدُّبُرِ لاَ تحمیه لَیْلاً جَاءَ الْوَادِی بسیل عَظِیمٌ فَذَهَبَ بِرَأْسِهِ وَ بَدَنُهُ اتَّفَقَ الْمُؤَرِّخُونَ عَلَی ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ ثُمَّ حَمَلَ اللِّوَاءِ بَعْدَ اَلْحَارِثِ أَخُوهُ کِلاَبِ بْنِ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ فَقَتَلَهُ اَلزُّبَیْرُ بْنُ الْعَوَّامِ ثُمَّ حَمَلَهُ أَخُوهُ اَلْجُلاَسِ بْنِ طَلْحَهَ بْنَ أَبِی طَلْحَهَ فَقَتَلَهُ طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ ثُمَّ حَمَلَهُ أَرْطَاهَ بْنِ عَبْدِ شُرَحْبِیلَ فَقَتَلَهُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ حَمَلَهُ شُرَیْحٍ بْنِ

قَانِطٍ

{ 1) الواقدی:«فارظ». }

فَقَتَلَ لاَ یُدْرَی مَنْ قَتَلَهُ ثُمَّ حَمَلَهُ صَوَابٍ غُلاَمٌ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ فَاخْتَلَفَ فِی قَاتِلِهِ فَقِیلَ قَتَلَهُ عَلِیُّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع وَ قِیلَ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ وَ قِیلَ قُزْمَانُ وَ هُوَ أَثْبَتَ الْأَقْوَالِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ انْتَهَی قُزْمَانُ إِلَی صَوَابٍ فَحَمَلَ عَلَیْهِ فَقَطَعَ یَدَهُ الْیُمْنَی فَاحْتَمَلَ اللِّوَاءِ بِالْیُسْرَی فَقَطَعَ الْیُسْرَی فَاحْتَضَنَ اللِّوَاءِ بِذِرَاعَیْهِ وَ عَضُدَیْهِ وَ حَنَی عَلَیْهِ ظَهْرُهُ وَ قَالَ یَا بَنِی عَبْدِ الدَّارِ هَلْ أَعْذَرْتُ فَحَمَلَ عَلَیْهِ قُزْمَانُ فَقَتَلَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا مَا ظَفِرَ اللَّهُ تَعَالَی نَبِیَّهُ فِی مَوْطِنٍ قَطُّ مَا ظُفُرَهُ وَ أَصْحَابُهُ یَوْمَ أُحُدٍ حَتَّی عَصَوْا اَلرَّسُولِ وَ تَنَازَعُوا فِی الْأَمْرِ لَقَدْ قُتِلَ أَصْحَابَ اللِّوَاءِ وَ انْکَشَفَ اَلْمُشْرِکُونَ مِنْهُمْ لاَ یَلْوُونَ وَ نِسَاؤُهُمْ یَدْعُونَ بِالْوَیْلِ بَعْدَ ضَرَبَ الدِّفَافِ وَ الْفَرَحِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَدْ رَوَی کَثِیرٌ مِنَ اَلصَّحَابَهِ مِمَّنْ شَهِدَ أَحَداً قَالَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی هِنْدٌ وَ صَوَاحِبَهَا منهزمات مَا دُونَ أَخْذِهِنَّ شَیْءٌ لِمَنْ أَرَادَهُ وَ لَکِنْ لاَ مَرَدَّ لِقَضَاءِ اللَّهِ قَالُوا وَ کَانَ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ کُلَّمَا أَتَی مِنْ قَبْلَ مَیْسَرَهَ اَلنَّبِیِّ ص لیجوز حَتَّی یَأْتِیَهُمُ مِنْ قَبْلَ السَّفْحِ تَرُدَّهُ الرُّمَاهِ حَتَّی فَعَلَ وَ فَعَلُوا ذَلِکَ مِرَاراً وَ لَکِنْ اَلْمُسْلِمِینَ أَتَوْا مِنْ قَبْلَ الرُّمَاهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَوْعِزْ إِلَیْهِمْ فَقَالَ قُومُوا عَلَی مَصَافِّکُمْ هَذِهِ فاحموا ظُهُورِنَا فَإِنْ رَأَیْتُمُونَا قَدْ غَنِمْنَا فَلاَ تُشْرِکُونَا وَ إِنْ رَأَیْتُمُونَا نَقْتُلُ فَلاَ تَنْصُرُونَا فَلَمَّا انْهَزَمَ اَلْمُشْرِکُونَ وَ تَبِعَهُمْ اَلْمُسْلِمُونَ یَضَعُونَ السِّلاَحَ فِیهِمْ حَیْثُ شَاءُوا حَتَّی أجهزوهم عَنْ الْمُعَسْکَرِ وَ وَقَعُوا ینتهبونه قَالَ بَعْضُ الرُّمَاهِ لِبَعْضِ لَمْ تُقِیمُونَ هَاهُنَا فِی غَیْرِ شَیْءٍ قَدْ هَزَمَ اللَّهُ الْعَدُوُّ وَ هَؤُلاَءِ إِخْوَانُکُمْ یَنْهَبُونَ عَسْکَرِهِمْ فَادْخُلُوا عَسْکَرَ اَلْمُشْرِکِینَ فاغنموا مَعَ إِخْوَانِکُمْ فَقَالَ بَعْضُهُمْ أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لَکُمْ احموا ظُهُورِنَا وَ إِنْ غَنِمْنَا فَلاَ تُشْرِکُونَا

فَقَالَ الْآخَرُونَ لَمْ یُرِدْ رَسُولُ اللَّهِ ص هَذَا وَ قَدْ أَذَلَّ اللَّهُ اَلْمُشْرِکِینَ وَ هَزَمَهُمْ فَادْخُلُوا الْعَسْکَرِ فَانْتَهَبُوا مَعَ إِخْوَانِکُمْ فَلَمَّا اخْتَلَفُوا خَطَبَهُمْ أَمِیرُهُمْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ وَ کَانَ یَوْمَئِذٍ مُعَلَّماً بِثِیَابٍ بَیْضَ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَمَرَهُمْ بِطَاعَهِ رَسُولِهِ وَ أَلاَ یُخَالِفُ أَمَرَهُ فَعَصَوْهُ وَ انْطَلَقُوا فَلَمْ یَبْقَ مَعَهُ إِلاَّ نُفَیْرٍ مَا یَبْلُغُونَ الْعَشَرَهِ مِنْهُمْ اَلْحَارِثُ بْنُ أَنَسِ بْنِ رَافِعٍ یَقُولُ یَا قَوْمِ اذْکُرُوا عَهْدَ نَبِیِّکُمْ إِلَیْکُمْ وَ أَطِیعُوا أَمِیرُکُمْ فَأَبَوْا وَ ذَهَبُوا إِلَی عَسْکَرِ اَلْمُشْرِکِینَ یَنْتَهِبُونَ وَ خَلُّوا الْجَبَلِ { 1) الواقدی:«عینین»،و هو الجبل. } وَ انْتَقَضَتْ صُفُوفِ اَلْمُشْرِکِینَ وَ اسْتَدَارَتْ رِحَالِهِمْ وَ دَارَتْ { 2) الواقدی:«و حالت». } الرِّیحُ وَ کَانَتْ إِلَی أَنْ انْتَقَضَ صِفْهُمْ صَبّاً فَصَارَتْ دَبُوراً فَنَظَرَ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ إِلَی خَلاَءٍ الْجَبَلِ وَ قِلَّهَ أَهْلِهِ فَکَّرَ بِالْخَیْلِ وَ تَبِعَهُ عِکْرِمَهَ بِالْخَیْلِ فَانْطَلَقَا إِلَی مَوْضِعِ الرُّمَاهِ فَحَمَلُوا عَلَیْهِمْ فَرَمَاهُمْ الْقَوْمِ حَتَّی أَصِیبُوا وَ رَمَی عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ حَتَّی فَنِیَتْ نَبْلُهُ ثُمَّ طَاعِنٌ بِالرُّمْحِ حَتَّی انْکَسَرَ ثُمَّ کَسَرَ جَفْنَ سَیْفِهِ فَقَاتَلَ حَتَّی قُتِلَ وَ أَفْلَتَ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ وَ أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نیار بَعْدَ أَنْ شَاهِداً قُتِلَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ جُبَیْرٍ وَ کَانَ آخِرُ مَنْ انْصَرَفَ مِنْ الْخَیْلِ فَلَحِقَا بِالْمُسْلِمِینَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ قَالَ لَمَّا قُتِلَ خَالِدٍ الرُّمَاهِ أَقْبَلَ بِالْخَیْلِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ یَتْلُوهُ فخالطنا وَ قَدْ انْتَقَضَتْ صُفُوفَنَا وَ نَادَی إِبْلِیسُ وَ تَصَوَّرَ فِی صُورَهِ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ ثَلاَثٌ صرخات فَابْتُلِیَ یَوْمَئِذٍ جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ بِبَلِیَّهٍ عَظِیمَهٌ حِینَ تَصَوَّرَ إِبْلِیسُ فِی صُورَتِهِ وَ إِنَّ جعیلا لَیُقَاتِلُ مَعَ اَلْمُسْلِمِینَ أَشَدَّ الْقِتَالِ وَ إِنَّهُ إِلَی جَنْبِ أَبِی بُرْدَهَ بْنِ نیار وَ خَوَّاتِ بْنِ جُبَیْرٍ قَالَ رَافِعِ بْنِ خَدِیجٍ فَوَ اللَّهِ مَا رَأَیْنَا دَوْلَهِ کَانَتْ أَسْرَعَ مِنْ دَوْلَهِ اَلْمُشْرِکِینَ عَلَیْنَا وَ أَقْبَلَ اَلْمُسْلِمُونَ عَلَی جُعَیْلَ بْنَ سُرَاقَهَ یُرِیدُونَ قَتْلَهُ یَقُولُونَ هَذَا الَّذِی صَاحَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ فَشَهِدَ لَهُ خَوَّاتُ بْنِ جُبَیْرٍ وَ أَبُو بُرْدَهَ أَنَّهُ کَانَ إِلَی جَنْبِهِمَا حِینَ صَاحَ الصَّائِحَ وَ أَنْ الصَّائِحَ غَیْرِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی رَافِعٍ قَالَ أَتَیْنَا مِنْ قَبْلَ أَنْفُسِنَا وَ مَعْصِیَهٍ نَبِیِّنَا وَ اخْتَلَطَ اَلْمُسْلِمُونَ وَ صَارُوا یُقْتَلُونَ وَ یَضْرِبَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً وَ مَا یَشْعُرُونَ بِمَا یَصْنَعُونَ مِنْ الدهش وَ الْعِجْلِ وَ قَدْ جُرِحَ یَوْمَئِذٍ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ جرحین ضَرَبَهُ أَحَدُهُمَا أَبُو بُرْدَهَ بْنُ نیار وَ مَا یَدْرِی یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا الْغُلاَمُ الْأَنْصَارِیِّ وَ کَرَّ أَبُو زعنه فِی حَوْمَهِ الْقِتَالِ فَضَرَبَ أَبَا بُرْدَهَ ضَرْبَتَیْنِ مَا یُشْعِرُ أَنَّهُ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا أَبُو زعنه حَتَّی عَرَفَهُ بَعْدَ فَکَانَ إِذَا لَقِیَهُ قَالَ انْظُرْ مَا صَنَعْتَ بِی فَیَقُولُ أَبُو زعنه وَ أَنْتَ فَقَدْ ضَرَبْتُ أُسَیْدُ بْنُ حُضَیْرٍ وَ لاَ تَشْعُرُ وَ لَکِنْ هَذَا الْجُرْحُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَذَکَرَ ذَلِکَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ هُوَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ یَا أَبَا بُرْدَهَ لَکَ أَجْرُهُ حَتَّی کَأَنَّکَ ضَرْبَکَ أَحَدٌ اَلْمُشْرِکِینَ وَ مَنْ قُتِلَ فَهُوَ شَهِیدٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الشَّیْخَانِ حسیل بْنِ جَابِرٍ وَ رِفَاعَهُ بْنُ وقش شَیْخَیْنِ کَبِیرَیْنِ قَدْ رَفَعَا فِی الْآطَامِ مَعَ النِّسَاءِ فَقَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ لاَ أَبَا لَکَ مَا نَسْتَبْقِی مِنْ أَنْفُسِنَا فَوَ اللَّهِ مَا نَحْنُ إِلاَّ هَامَّهٍ الْیَوْمِ أَوْ غَدٍ وَ مَا بَقِیَ مِنْ أَجِّلْنَا قَدْرِ ظمء { 1) یقال:ما بقی منه إلاّ ظمء دابه؛أی لم یبق من عمره إلاّ الیسیر. } دَابَّهٍ فَلَوْ أَخَذْنَا أَسْیَافَنَا فَلَحِقَنَا بِرَسُولِ اللَّهِ ص لَعَلَّ اللَّهَ یَرْزُقُنَا الشَّهَادَهِ قَالَ فَلَحِقَا بِرَسُولِ اللَّهِ ص فَأَمَّا رِفَاعَهَ فَقَتَلَهُ اَلْمُشْرِکُونَ وَ أَمَّا حسیل بْنِ جَابِرٍ فَالْتَفَتَ عَلَیْهِ سُیُوفِ اَلْمُسْلِمِینَ وَ هُمْ لاَ یَعْرِفُونَهُ حِینَ اخْتَلَطُوا وَ ابْنُهُ حُذَیْفَهَ یَقُولُ أَبِی أَبِی حَتَّی قُتِلَ فَقَالَ حُذَیْفَهُ یَغْفِرُ اللّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِینَ مَا صَنَعْتُمْ فَزَادَ بِهِ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ ص خَیْراً وَ أَمَرَ رَسُولُ اللَّهِ بِدِیَتِهِ أَنْ تَخْرُجَ وَ یُقَالُ إِنَّ الَّذِی أَصَابَهُ عُتْبَهَ بْنِ مَسْعُودٍ فَتَصَدَّقْ حُذَیْفَهَ ابْنُهُ بِدَمِهِ عَلَی اَلْمُسْلِمِینَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ یَوْمَئِذٍ اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ یَصِیحُ یَا آلِ سَلَمَهَ فَأَقْبَلُوا

عُنُقاً { 1) العنق:الجماعه من الناس. } وَاحِداً لَبَّیْکَ دَاعِیَ اللَّهِ لَبَّیْکَ دَاعِیَ اللَّهِ فَیَضْرِبُ یَوْمَئِذٍ جَبَّارِ بْنِ صَخْرٍ ضَرْبَهً فِی رَأْسِهِ مُثْقِلَهٍ وَ مَا یَدْرِی حَتَّی أَظْهَرُوا الشِّعَارُ بَیْنَهُمْ فَجَعَلُوا یَصِیحُونَ أَمِتْ أَمِتْ فَکَفَّ بَعْضُهُمْ عَنْ بَعْضٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ نسطاس مَوْلَی ضِرَارُ بْنُ أُمَیَّهَ مِمَّنْ حَضَرَ أَحَداً مَعَ اَلْمُشْرِکِینَ ثُمَّ أَسْلَمَ بَعْدُ وَ حَسُنَ إِسْلاَمُهُ فَکَانَ یُحَدِّثُ قَالَ قَدْ کُنْتَ مِمَّنْ خَلَّفَ فِی الْعَسْکَرِ یَوْمَئِذٍ وَ لَمْ یُقَاتِلْ مَعَهُمْ عَبْدِ إِلاَّ وَحْشِیٍّ وَ صَوَابٍ غُلاَمٌ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ فَکَانَ أَبُو سُفْیَانَ صَاحَ فِیهِمْ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ خَلُّوا { 2) ا و الواقدی:«خلفوا». } غِلْمَانُکُمْ عَلَی مَتَاعِکُمْ یَکُونُوا هُمُ الَّذِینَ یَقُومُونَ عَلَی رحالکم فَجَمَعَنَا بَعْضُهَا إِلَی بَعْضٍ وَ عَقَلْنَا الْإِبِلِ وَ انْطَلَقَ الْقَوْمُ عَلَی تعبئتهم مَیْمَنَهً وَ مَیْسَرَهً وَ أَلْبِسْنَا الرِّحَالُ الْأَنْطَاعَ وَ دَنَا الْقَوْمُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ فَاقْتَتَلُوا سَاعَهً وَ إِذَا أَصْحَابِنَا منهزمون فَدَخَلَ اَلْمُسْلِمُونَ مُعَسْکَرَنَا وَ نَحْنُ فِی الرِّحَالِ فأحدقوا { 3) ا و الواقدی:«فدخل أصحاب محمّد فی الرحال،فأحدقوا بنا». } بِنَا فَکُنْتُ فِیمَنْ أَسَرُّوا وَ انْتَهَبُوا الْمُعَسْکَرِ أَقْبَحَ انْتِهَابِ حَتَّی إِنَّ رَجُلاً مِنْهُمُ قَالَ أَیْنَ مَالٌ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَقُلْتُ مَا حَمَلَ إِلاَّ نَفَقَهٍ فِی الرَّحْلِ فَخَرَجَ یَسُوقُنِی حَتَّی أَخْرَجْتُهَا مِنْ الْعَیْبَهِ خَمْسِینَ وَ مِائَهَ مِثْقَالٍ ذَهَباً وَ قَدْ وَلَّی أَصْحَابِنَا وَ أَیِسْنَا مِنْهُمْ وَ انحاش النِّسَاءِ فَهُنَّ فِی حجرهن سَلَّمَ لِمَنْ أرادهن فَصَارَ النَّهْبِ فِی أَیْدِی اَلْمُسْلِمِینَ .

قَالَ نسطاس فَإِنَّا لَعَلَی مَا نَحْنُ عَلَیْهِ مِنْ الاِسْتِسْلاَمِ وَ نَظَرْتُ إِلَی الْجَبَلِ فَإِذَا خَیْلٌ مُقْبِلَهً تَرْکُضُ فَدَخَلُوا الْعَسْکَرِ فَلَمْ یَکُنْ أَحَدٌ یَرُدُّهُمْ قَدْ ضَیَّعْتَ الثُّغُورِ الَّتِی کَانَ بِهَا الرُّمَاهُ وَ جَاءُوا إِلَی النَّهْبِ وَ الرُّمَاهَ یَنْتَهِبُونَ وَ أَنَا أَنْظُرُ إِلَیْهِمْ متأبطی قِسِیَّهُمْ وَ جعابهم کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمْ فِی یَدَیْهِ أَوْ حِضْنِهِ شَیْءٍ قَدْ أَخَذَهُ فَلَمَّا دَخَلْتُ خَیْلُنَا دَخَلْتَ عَلَی قَوْمٍ غارین آمِنِینَ فَوَضَعُوا فِیهِمْ السُّیُوفُ فَقَتَلُوهُمْ قَتْلاً ذَرِیعاً وَ تَفَرَّقَ اَلْمُسْلِمُونَ فِی کُلِّ وَجْهٍ

وَ تَرَکُوا مَا انْتَهَبُوا وَ أَجِلُّوا عَنْ عَسْکَرِنَا فارتجعنا بَعْدَ لَمْ نَفْقِدُ مِنْهُ شَیْئاً وَ خَلُّوا أَسْرَانَا وَ وَجَدْنَا الذَّهَبِ فِی الْمَعْرَکَهِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ یَوْمَئِذٍ رَجُلاً مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ ضَمَّ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ إِلَیْهِ ضَمَّهِ ظَنَنْتُ أَنَّهُ سَیَمُوتُ حَتَّی أَدْرَکَتْهُ وَ بِهِ رَمَقٌ فوجأت { 1) وجأته؛أی ضربته. } ذَلِکَ اَلْمُسْلِمِ بِخَنْجَرٍ مَعِی فَوَقَعَ فَسَأَلْتُ عَنْهُ فَقِیلَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی سَاعِدَهَ ثُمَّ هَدَانِی اللَّهُ بَعْدَ لِلْإِسْلاَمِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَحَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْحَکَمِ قَالَ مَا عَلِمْنَا أَحَداً مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص الَّذِینَ أَغَارُوا عَلَی النَّهْبِ فَأَخَذُوا مَا أَخَذُوا مِنْ الذَّهَبِ بَقِیَ مَعَهُ مِنْ ذَلِکَ شَیْءٌ یَرْجِعُ بِهِ حَیْثُ غَشِیَنَا اَلْمُشْرِکُونَ وَ اخْتَلَفُوا إِلاَّ رَجُلَیْنِ أَحَدُهُمَا عَاصِمُ بْنُ ثَابِتِ بْنِ أَبِی الأقلح جَاءَ بِمِنْطَقَهٍ وَجَدَهَا فِی الْعَسْکَرِ فِیهَا خَمْسُونَ دِینَاراً فَشُدَّهَا عَلَی حَقْوَیْهِ مِنْ تَحْتِ ثِیَابِهِ وَ جَاءَ عَبَّادِ بْنِ بِشْرٍ بِصُرَّهٍ فِیهَا ثَلاَثَهَ عَشَرَ مِثْقَالاً أَلْقَاهَا فِی جَیْبِ قَمِیصَهُ وَ فَوْقَهَا الدِّرْعُ وَ قَدْ حَزَمَ وَسَطَهُ فَأَتَیَا بِذَلِکَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یُخَمِّسُهُ وَ نفلهما إِیَّاهُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی یَعْقُوبُ بْنِ أَبِی صَعْصَعَهَ عَنْ مُوسَی بْنِ ضَمْرَهَ عَنْ أَبِیهِ قَالَ لَمَّا صَاحَ اَلشَّیْطَانِ أَزَبُّ { 2) أزب العقبه:اسم لشیطان معروف ذکر فی حدیث العقبه.انظر القاموس. } الْعَقَبَهِ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ لَمَّا أَرَادَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ ذَلِکَ سَقَطَ فِی أَیْدِی اَلْمُسْلِمِینَ وَ تَفَرَّقُوا فِی کُلِّ وَجْهٍ وَ أَصْعَدُوا فِی الْجَبَلِ فَکَانَ أَوَّلَ مَنْ بَشَّرَهُمْ بِکَوْنِ رَسُولُ اللَّهِ ص سَالِماً کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ کَعْبٌ عَرَفْتُهُ فَجَعَلْتُ أَصِیحُ هَذَا رَسُولُ اللَّهِ وَ هُوَ یُشِیرُ إِلَیَّ بِإِصْبَعِهِ عَلَی فِیهِ أَنِ اسْکُتْ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَتْ عَمِیرَهَ بِنْتَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ عَنْ أَبِیهَا قَالَتْ قَالَ أَبِی لَمَّا انْکَشَفَ النَّاسُ کُنْتُ أَوَّلَ مَنْ عَرَفَ رَسُولُ اللَّهِ ص

وَ بَشَّرْتَ بِهِ اَلْمُسْلِمِینَ حَیّاً سَوِیّاً عَرَفْتَ عَیْنَیْهِ مِنَ تَحْتَ الْمِغْفَرَ فَنَادَیْتُ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ أَبْشِرُوا فَهَذَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَأَشَارَ إِلَیَّ رَسُولُ اللَّهِ ص أَنْ اصْمُتْ قَالَ وَ دَعَا رَسُولُ اللَّهِ ص بِکَعْبِ فَلَبِسَ لاَمَتَهُ وَ أُلْبِسَ کَعْباً لاَمَّهٍ نَفْسِهِ وَ قَاتِلُ کَعْبٍ قِتَالاً شَدِیداً جَرَحَ سَبْعَهَ عَشَرَ جُرْحاً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ خَالِدِ بْنِ رَبَاحٍ عَنْ اَلْأَعْرَجِ قَالَ لَمَّا صَاحَ اَلشَّیْطَانُ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ أَیُّکُمْ قَتَلَ مُحَمَّداً قَالَ اِبْنُ قَمِیئَهَ أَنَا قَتَلْتُهُ قَالَ نسورک { 1) نسورک:نلبسک السوار،و هذا ممّا کانت تفعله الأعاجم بملوکهم. } کَمَا تَفْعَلُ اَلْأَعَاجِمِ بأبطالها وَ جَعَلَ أَبُو سُفْیَانَ یَطُوفُ بِأَبِی عَامِرٍ الْفَاسِقِ فِی الْمَعْرَکَهِ هَلْ یَرَی مُحَمَّداً بَیْنَ الْقَتْلَی فَمَرَّ بِخَارِجَهٍ بْنِ زَیْدِ بْنِ أَبِی زُهَیْرٍ فَقَالَ یَا أَبَا سُفْیَانَ هَلْ تَدْرِی مَنْ هَذَا قَالَ لاَ قَالَ هَذَا خَارِجَهَ بْنِ زَیْدٍ هَذَا أُسَیْدٍ بَنِی الْحَارِثِ بْنُ الْخَزْرَجِ وَ مَرَّ بِعَبَّاسِ بْنِ عُبَادَهَ بْنِ نَضْلَهَ إِلَی جَنْبِهِ قَالَ أَ تَعْرِفُهُ قَالَ لاَ قَالَ هَذَا اِبْنُ قوقل هَذَا الشَّرِیفِ فِی بَیْتِ الشَّرَفِ ثُمَّ مَرَّ بذکوان بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَقَالَ وَ هَذَا مِنْ سَادَاتِهِمْ ثُمَّ مَرَّ بِابْنِهِ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی عَامِرٍ فَوَقَفَ عَلَیْهِ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ مِنْ هَذَا قَالَ هَذَا أَعَزَّ مِنَ هَاهُنَا عَلِیُّ هَذَا ابْنِی حَنْظَلَهَ قَالَ أَبُو سُفْیَانَ مَا نَرَی مَصْرَعَ مُحَمَّدٍ وَ لَوْ کَانَ قَتَلَ لرأیناه کَذَبَ اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ لَقِیَ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ فَقَالَ هَلْ تَبِینُ عِنْدَکَ قَتْلَ مُحَمَّدٌ قَالَ لاَ رَأَیْتُهُ أَقْبَلَ فِی نَفَرٍ مِنْ أَصْحَابِهِ مُصْعِدِینَ فِی الْجَبَلِ فَقَالَ أَبُو سُفْیَانَ هَذَا حَقٌّ کَذَبَ اِبْنَ قَمِیئَهَ زَعَمَ أَنَّهُ قَتَلَهُ.

قلت قرأت علی النقیب أبی یزید رحمه اللّه هذه الغزاه من کتاب الواقدی و قلت له کیف جری لهؤلاء فی هذه الوقعه فإنی أستعظم ما جری فقال و ما فی ذلک ممّا تستعظمه حمل قلب المسلمین من بعد قتل أصحاب الألویه علی قلب المشرکین فکسره

فلو ثبتت مجنبتا رسول اللّه اللتان فیهما أسید بن حضیر و الحباب بن المنذر بإزاء مجنبتی المشرکین لم ینکسر عسکر الإسلام و لکن مجنبتا المسلمین أطبقت إطباقا واحدا علی قلب المشرکین مضافا إلی قلب المسلمین فصار عسکر رسول اللّه ص قلبا واحدا و کتیبه واحده فحطمه قلب قریش حطمه شدیده فلما رأت مجنبتا قریش أنه لیس بإزائها أحد استدارت المجنبتان من وراء عسکر المسلمین و صمد کثیر منهم للرماه الذین کانوا یحمون ظهر المسلمین فقتلوهم عن آخرهم لأنّهم لم یکونوا ممن یقومون لخالد و عکرمه و هما فی ألفی رجل و إنّما کانوا خمسین رجلا لا سیما و قد ترک کثیر منهم مرکزه و شره إلی الغنیمه فأکب علی النهب قال رحمه اللّه و الذی کسر المسلمین یومئذ و نال کل منال خالد بن الولید و کان فارسا شجاعا و معه خیل کثیره و رجال أبطال موتورون و استدار خلف الجبل فدخل من الثغره التی کان الرماه علیها فأتاه من وراء المسلمین و تراجع قلب المشرکین بعد الهزیمه فصار المسلمون بینهم فی مثل الحلقه المستدیره و اختلط الناس فلم یعرف المسلمون بعضهم بعضا و ضرب الرجل منهم أخاه و أباه بالسیف و هو لا یعرفه لشده النقع و الغبار و لما اعتراهم من الدهش و العجله و الخوف فکانت الدبره علیهم بعد أن کانت لهم و مثل هذا یجری دائما فی الحرب.

فقلت له رحمه اللّه فلما انکشف المسلمون و فر منهم من فر ما کانت حال رسول اللّه ص فقال ثبت فی نفر یسیر من أصحابه یحامون عنه.

فقلت ثمّ ما ذا قال ثمّ ثابت إلیه الأنصار و ردت إلیه عنقا واحدا بعد فرارهم و تفرقهم و امتاز المسلمون عن المشرکین و کانوا ناحیه ثمّ التحمت الحرب و اصطدم الفیلقان { 1) الفیلق،کصیقل الجیش. } .

قلت ثمّ ما ذا قال لم یزل المسلمون یحامون عن رسول اللّه ص و المشرکون یتکاثرون علیهم و یقتلون فیهم حتّی لم یبق من النهار إلاّ القلیل و الدوله للمشرکین .

قلت ثمّ ما ذا قال ثمّ علم الذین بقوا من المسلمین أنه لا طاقه لهم بالمشرکین فأصعدوا فی الجبل فاعتصموا به.

فقلت له فرسول اللّه ص ما الذی صنع فقال صعد فی الجبال.

قلت له أ فیجوز أن یقال إنّه فر فقال إنّما یکون الفرار ممن أمعن فی الهرب فی الصحراء و البیداء فأما من الجبل مطل علیه و هو فی سفحه فلما رأی ما لا یعجبه أصعد فی الجبل فإنّه لا یسمی فارا ثمّ سکت رحمه اللّه ساعه ثمّ قال هکذا وقعت الحال فإن شئت أن تسمی ذلک فرارا فسمه فقد خرج من مکّه یوم الهجره فارا من المشرکین و لا وصمه علیه فی ذلک.

فقلت له

قَدْ رَوَی اَلْوَاقِدِیُّ عَنْ بَعْضِ اَلصَّحَابَهِ قَالَ لَمْ یَبْرَحْ رَسُولُ اللَّهِ ص ذَلِکَ الْیَوْمَ شِبْراً وَاحِداً حَتَّی تحاجزت الْفِئَتَانِ .

فقال دع صاحب هذه الروایه فلیقل ما شاء فالصحیح ما ذکرته لک ثمّ قال کیف یقال لم یزل واقفا حتّی تحاجزت الفئتان و إنّما تحاجزا بعد أن ناداه أبو سفیان و هو فی أعلی الجبل بما ناداه فلما عرف أنّه حی و أنّه فی أعلی الجبل و أن الخیل لا تستطیع الصعود إلیه و أن القوم إن صعدوا إلیه رجاله لم یثقوا بالظفر به لأن معه أکثر أصحابه و هم مستمیتون إن صعد القوم إلیهم و أنهم لا یقتلون منهم واحدا حتّی یقتلوا منهم اثنین أو ثلاثه لأنّهم لا سبیل لهم إلی الهرب لکونهم محصورین فی ذرو واحد فالرجل منهم یحامی عن خیط رقبته کفوا عن الصعود و قنعوا بما وصلوا إلیه من قتل من قتلوه فی الحرب و أملوا

یوما ثانیا یکون لهم فیه الظفر الکلی بالنبی ص فرجعوا عنهم و طلبوا مکّه .

وَ رَوَی اَلْوَاقِدِیُّ عَنْ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی فَرْوَهَ عَنْ أَبِی الْحُوَیْرِثِ عَنْ نَافِعِ بْنِ جُبَیْرٍ قَالَ سَمِعْتُ رَجُلاً مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ یَقُولُ شَهِدْتُ أَحَداً فَنَظَرْتُ إِلَی النَّبْلِ یَأْتِی مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی وَسَطِهَا کُلُّ ذَلِکَ یَصْرِفُ عَنْهُ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنِ شِهَابٍ الزُّهْرِیِّ یَقُولُ یَوْمَئِذٍ دُلُّونِی عَلَی مُحَمَّدٍ فَلاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا وَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص إِلَی جَنْبِهِ مَا مَعَهُ أَحَدٌ ثُمَّ جَاوَزَهُ وَ لَقِیَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ شِهَابٍ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَقَالَ لَهُ صَفْوَانُ ترحت { 1) ا:«نزحت». } هَلاَّ ضُرِبَتْ مُحَمَّداً فَقُطِعَتْ هَذِهِ الشَّأْفَهِ فَقَدْ أَمْکَنَکَ اللَّهُ مِنْهُ قَالَ اِبْنُ شِهَابٍ وَ هَلْ رَأَیْتَهُ قَالَ نَعَمْ أَنْتَ إِلَی جَنْبِهِ قَالَ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُهُ أَحْلِفُ بِاللَّهِ إِنَّهُ مِنَّا لممنوع خَرَجْنَا أَرْبَعَهَ تَعَاهَدْنَا وَ تَعَاقُدِنَا عَلَی قَتْلِهِ فَلَمْ نُخَلِّصَ إِلَی ذَلِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَرَوَی نَمْلَهٌ وَ اسْمُ أَبِی نَمْلَهٌ عَبْدِ اللَّهِ بْنُ مُعَاذٍ وَ کَانَ أَبُوهُ مُعَاذٍ أَخَا اَلْبَرَاءُ بْنُ مَعْرُورٍ لِأُمِّهِ قَالَ لَمَّا انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ ذَلِکَ الْیَوْمِ نَظَرَتْ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ مَا مَعَهُ أَحَدٌ إِلاَّ نُفَیْرٍ قَدْ أَحْدَقُوا بِهِ مِنْ أَصْحَابِهِ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ فَانْطَلِقُوا بِهِ إِلَی الشِّعْبِ وَ مَا لِلْمُسْلِمِینَ لِوَاءُ قَائِمٌ وَ لاَ فِئَهٍ وَ لاَ جَمَعَ وَ إِنْ کَتَائِبَ اَلْمُشْرِکِینَ لتحوشهم مُقْبِلَهً وَ مُدْبِرَهً فِی الْوَادِی یَلْتَقُونَ وَ یَفْتَرِقُونَ مَا یَرَوْنَ أَحَداً یَرُدُّهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی إِبْرَاهِیمُ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ شُرَحْبِیلَ الْعَبْدَرِیِّ عَنْ أَبِیهِ قَالَ حَمَلَ مُصْعَبٍ اللِّوَاءَ فَلَمَّا جَالَ اَلْمُسْلِمُونَ ثَبِّتْ بِهِ مُصْعَبٍ قَبْلَ اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ هُوَ فَارِسٌ فَضَرَبَ یَدِ مُصْعَبٍ فَقَطَعَهَا فَقَالَ مُصْعَبٌ وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ .

وَ أَخَذَ اللِّوَاءَ بِیَدِهِ الْیُسْرَی وَ حَنَی عَلَیْهِ فَضَرَبَهُ فَقَطَعَ الْیُسْرَی فَضَمَّهُ بِعَضُدَیْهِ إِلَی صَدْرِهِ

وَ هُوَ یَقُولُ وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ثُمَّ حَمَلَ عَلَیْهِ الثَّالِثَهَ بِالرُّمْحِ فَأَنْفَذَهُ وَ انْدَقَّ الرُّمْحُ وَ وَقَعَ مُصْعَبٍ وَ سَقَطَ اللِّوَاءُ وَ ابْتَدَرَهُ رَجُلاَنِ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ سُوَیْبِطٌ بْنِ حَرْمَلَهَ وَ أَبُو الرُّومِ فَأَخَذَهُ أَبُو الرُّومِ فَلَمْ یَزَلْ بِیَدِهِ حَتَّی دَخَلَ بِهِ اَلْمَدِینَهَ حِینَ انْصَرَفَ اَلْمُسْلِمُونَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ لَمَّا لَحْمُهُ الْقِتَالِ وَ خَلَصَ إِلَیْهِ وَ ذَبَّ عَنْهُ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ وَ أَبُو دُجَانَهَ حَتَّی کَثُرَتِ بِهِ الْجِرَاحَهُ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ مَنْ رَجُلٍ یَشْرِی نَفْسَهُ فَوَثَبَ فِئَهٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ خَمْسَهٌ مِنْهُمْ عُمَارَهَ بْنُ زِیَادِ بْنِ السَّکَنِ فَقَاتَلَ حَتَّی أَثْبَتَ وَ فَاءَتِ فِئَهٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ حَتَّی أجهضوا أَعْدَاءِ اللَّهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِعُمَارَهَ بْنِ زِیَادٍ ادْنُ مِنِّی حَتَّی وَسَّدَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قَدَّمَهُ وَ إِنْ بِهِ لِأَرْبَعَهٍ عَشَرَ جُرْحاً حَتَّی مَاتَ وَ جَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یذمر النَّاسَ وَ یَحُضُّهُمْ عَلَی الْقِتَالِ وَ کَانَ رِجَالٌ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ قَدْ أذلقوا { 1) أذلقوهم:أوجعوهم. } اَلْمُسْلِمِینَ بِالرَّمْیِ مِنْهُمْ حَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ وَ أَبُو أُسَامَهَ الْجُشَمِیِّ فَجَعَلَ اَلنَّبِیُّ ص یَقُولُ لِسَعْدِ ارْمِ فِدَاکَ أَبِی وَ أُمِّی فَرَمَی حَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ بِسَهْمٍ فَأَصَابَ ذَیْلِ أُمُّ أَیْمَنَ وَ کَانَتْ جَاءَتْ یَوْمَئِذٍ تَسْقِی الْجَرْحَی فَقَلَبَهَا وَ انْکَشَفَ ذَیْلَهَا عَنْهَا فَاسْتَغْرَبَ حَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ ضِحْکاً وَ شَقَّ ذَلِکَ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَدَفَعَ إِلَی سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ سَهْماً لاَ نَصْلَ لَهُ وَ قَالَ ارْمِ بِهِ فَرَمَی فَوَضَعَ السَّهْمُ فِی ثَغْرَهٍ نَحَرَ حَیَّانَ فَوَقَعَ مُسْتَلْقِیاً وَ بَدَتْ عَوْرَتُهُ.

قَالَ سَعْدٌ فَرَأَیْتُ اَلنَّبِیَّ ص ضَحِکَ یَوْمَئِذٍ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ وَ قَالَ اسْتَقَادَ لَهَا سَعْدٍ أَجَابَ اللَّهُ دَعْوَتَکَ وَ سَدَّدَ رَمْیَتِکَ وَ رَمَی یَوْمَئِذٍ مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ الْجُشَمِیِّ أَخُو أَبِی أُسَامَهَ الْجُشَمِیِّ اَلْمُسْلِمِینَ رَمْیاً شَدِیداً وَ کَانَ هُوَ وَ رَیَّانَ بْنِ الْعَرْقَهُ قَدْ أَسْرَعَا فِی أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أکثرا فِیهِمْ الْقَتْلَ یَسْتَتِرَانِ بِالصَّخْرِ وَ یُرْمَیَانِ

فَبَیْنَا هُمْ عَلَی ذَلِکَ أَبْصَرَ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ یَرْمِی مِنْ وَرَاءِ صَخْرَهٍ قَدْ رَمَی وَ أَطْلِعْ رَأْسَهُ فَیَرْمِیَهُ سَعْدٍ فَأَصَابَ السَّهْمُ عَیْنُهُ حَتَّی خَرَجَ مِنْ قَفَاهُ فَتَرَی { 1) ا:فتراءی». } فِی السَّمَاءِ قَامَهً ثُمَّ رَجَعَ فَسَقَطَ فَقَتَلَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَمَی رَسُولَ اللَّهِ ص عَنْ قَوْسِهِ یَوْمَئِذٍ حَتَّی صَارَتْ شظایا فَأَخَذَهَا قَتَادَهَ بْنِ النُّعْمَانِ وَ کَانَتْ عِنْدَهُ وَ أُصِیبَتْ یَوْمَئِذٍ عَیْنُ قَتَادَهَ حَتَّی وَقَعَتْ عَلَی وَجْنَتِهِ قَالَ قَتَادَهَ فَجِئْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ تَحْتِی امْرَأَهً شَابَّهً جَمِیلَهً أُحِبُّهَا وَ تُحِبُّنِی وَ أَنَا أَخْشَی أَنْ تُقَذِّرَ مَکَانَ عَیْنِی فَأَخَذَهَا رَسُولُ اللَّهِ ص فَرَدَّهَا وَ انْصَرَفَ بِهَا وَ عَادَتْ کَمَا کَانَتْ فَلَمْ تُضْرَبُ عَلَیْهِ سَاعَهً مِنْ لَیْلٍ وَ نَهَارٍ وَ کَانَ یَقُولُ بَعْدَ أَنْ أَسَنَّ هِیَ أَقْوَی عَیْنِی وَ کَانَتْ أَحْسَنَهُمَا.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ بَاشَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْقِتَالَ بِنَفْسِهِ فَرَمَی بِالنَّبْلِ حَتَّی فَنِیَتْ نَبْلُهُ وَ انْکَسَرَتْ سیه قَوْسِهِ وَ قَبْلَ ذَلِکَ انْقَطَعَ وَتْرِهِ وَ بَقِیَتْ فِی یَدِهِ قِطْعَهٌ تَکُونُ شِبْراً فِی سیه الْقَوْسِ فَأَخَذَ الْقَوْسَ عُکَّاشَهَ بْنُ مِحْصَنٍ یوتره لَهُ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ لاَ یَبْلُغُ الْوَتْرِ فَقَالَ مَدَّهُ یَبْلُغْ قَالَ عُکَّاشَهَ فَوَ الَّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لمددته حَتَّی بَلَغَ وَ طَوَیْتُ مِنْهُ لیتین أَوْ ثَلاَثَهً عَلَی سیه الْقَوْسِ ثُمَّ أَخَذَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَمَا زَالَ یُرَامِی الْقَوْمِ وَ أَبُو طَلْحَهَ أَمَامَهُ یَسْتُرُهُ مترسا عَنْهُ حَتَّی نَظَرْتُ إِلَی سیه قَوْسَهُ قَدْ تحطمت فَأَخَذَهَا قَتَادَهَ بْنِ النُّعْمَانِ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو طَلْحَهَ یَوْمَ أُحُدٍ قَدْ نثل کِنَانَتِهِ { 2) نثل کنانته:أخرج ما فیها. } بَیْنَ یَدَیِ اَلنَّبِیِّ ص وَ کَانَ رَامِیاً وَ کَانَ صِیتاً فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِصَوْتِ أَبِی طَلْحَهَ فِی الْجَیْشِ خَیْرٌ مِنْ أَرْبَعِینَ رَجُلاً وَ کَانَ فِی کِنَانَتِهِ خَمْسُونَ سَهْماً نثلها بَیْنَ یَدَیْ

رَسُولِ اللَّهِ ص وَ جَعَلَ یَصِیحُ نَفْسِی دُونَ نَفْسِکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَلَمْ یَزَلْ یَرْمِی بِهَا سَهْماً سَهْماً وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَطْلُعُ رَأْسَهُ مِنَ خَلْفِ أَبِی طَلْحَهَ بَیْنَ أُذُنِهِ وَ مَنْکِبِهِ یَنْظُرُ إِلَی مَوَاقِعِ النَّبْلِ حَتَّی فَنِیَتْ نَبْلُهُ وَ هُوَ یَقُولُ نَحْرِی دُونَ نَحَرَکَ جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاکَ قَالُوا إِنَّهُ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِیَأْخُذْ الْعُودَ مِنَ الْأَرْضِ فَیَقُولُ ارْمِ یَا أَبَا طَلْحَهَ فَیَرْمِی بِهِ سَهْماً جَیِّداً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ الرُّمَاهِ الْمَذْکُورُونَ مِنْ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص جَمَاعَهٌ مِنْهُمْ سَعْدُ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ وَ أَبُو طَلْحَهَ وَ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ وَ اَلسَّائِبُ بْنُ عُثْمَانَ بْنُ مَظْعُونٍ وَ اَلْمِقْدَادُ بْنِ عَمْرٍو وَ زَیْدُ بْنِ حَارِثَهَ وَ حَاطِبِ بْنِ أَبِی بَلْتَعَهَ وَ عُتْبَهُ بْنِ غَزْوَانَ وَ خِرَاشٍ بْنِ الصِّمَّهِ وَ قُطَبَهَ بْنِ عَامِرِ بْنِ حَدِیدَهً وَ بِشْرَ بْنُ الْبَرَاءِ بْنُ مَعْرُورٍ وَ أَبُو نَائِلَهَ مَلَکَانِ بْنِ سَلاَمَهَ وَ قَتَادَهُ بْنِ النُّعْمَانِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَمَی أَبُو رُهْمٍ الْغِفَارِیِّ بِسَهْمٍ فَأَصَابَ نَحْرِهِ فَجَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَبَصَقَ عَلَیْهِ فَبَرَأَ فَکَانَ أَبُو رُهْمٍ بَعْدَ ذَلِکَ یُسَمَّی المنحور

وَ رَوَی أَبُو عُمَرَ مُحَمَّدُ بْنِ عَبْدِ الْوَاحِدِ الزَّاهِدِ اللُّغَوِیِّ غُلاَمِ ثَعْلَبٍ وَ رَوَاهُ أَیْضاً مُحَمَّدُ بْنِ حَبِیبٍ فِی أَمَالِیهِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص لَمَّا فَرَّ مُعَظَّمٍ أَصْحَابِهِ عَنْهُ یَوْمَ أُحُدٍ کَثُرَتْ عَلَیْهِ کَتَائِبَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ قَصَدْتُهُ کَتِیبَهٍ مِنْ بَنِی کِنَانَهَ ثُمَّ مِنْ بَنِی عَبْدِ مَنَاهَ بْنِ کِنَانَهَ فِیهَا بَنُو سُفْیَانَ بْنِ عویف وَ هُمْ خَالِدٍ بْنِ سُفْیَانَ وَ أَبُو الشَّعْثَاءِ بْنِ سُفْیَانَ وَ أَبُو الْحَمْرَاءِ بْنِ سُفْیَانَ وَ غُرَابٌ بْنِ سُفْیَانَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَا عَلِیُّ اکْفِنِی هَذِهِ الْکَتِیبَهِ فَحَمَلَ عَلَیْهَا وَ إِنَّهَا لتقارب خَمْسِینَ فَارِساً وَ هُوَ ع رَاجِلٍ فَمَا زَالَ یَضْرِبُهَا بِالسَّیْفِ حَتَّی تَتَفَرَّقَ عَنْهُ ثُمَّ تَجْتَمِعُ { 1) ا:«یجمع». } عَلَیْهِ هَکَذَا مِرَاراً حَتَّی قُتِلَ بَنِی سُفْیَانَ بْنِ عویف الْأَرْبَعَهِ وَ تَمَامَ الْعَشَرَهِ مِنْهَا مِمَّنْ لاَ یَعْرِفُ بِأَسْمَائِهِمْ فَقَالَ جَبْرَئِیلُ ع

لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَا مُحَمَّدُ إِنَّ هَذِهِ الْمُوَاسَاهُ لَقَدْ عَجِبَتِ الْمَلاَئِکَهُ مِنْ مُوَاسَاهِ هَذَا الْفَتَی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ مَا یَمْنَعُهُ وَ هُوَ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهُ فَقَالَ جَبْرَائِیلُ ع وَ أَنَا مِنْکُمَا قَالَ وَ سَمِعَ ذَلِکَ الْیَوْمِ صَوْتُ مَنْ قَبْلَ السَّمَاءِ لاَ یَرَی شَخْصٌ الصَّارِخُ بِهِ یُنَادِی مِرَاراً لاَ سَیْفَ إِلاَّ ذُو الْفَقَارِ وَ لاَ فَتَی إِلاَّ عَلِیٌّ فَسُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَنْهُ فَقَالَ هَذَا جَبْرَائِیلُ.

قلت و قد روی هذا الخبر جماعه من المحدثین و هو من الأخبار المشهوره و وقفت علیه فی بعض نسخ مغازی محمّد بن إسحاق و رأیت بعضها خالیا عنه و سألت شیخی عبد الوهاب بن سکینه رحمه اللّه عن هذا الخبر فقال خبر صحیح فقلت فما بال الصحاح لم تشتمل علیه قال أ و کلما کان صحیحا تشتمل علیه کتب الصحاح کم قد أهمل جامعوا الصحاح من الأخبار الصحیحه.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ الْمَخْزُومِیُّ یَحْضُرُ { 1) یحضر فرسا:یجریه،و الحضر:ضرب من السیر. } فَرَساً لَهُ أَبْلَقَ یُرِیدُ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلَیْهِ لاَمَّهٍ کَامِلَهً وَ رَسُولُ اللَّهِ ص مُتَوَجِّهٌ إِلَی الشِّعْبِ وَ هُوَ یَصِیحُ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ فَیَقِفُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ یَعْثُرُ بِعُثْمَانَ فَرَسِهِ فِی بَعْضِ تِلْکَ الْحَفْرِ الَّتِی حَفَرَهَا أَبُو عَامِرٍ الْفَاسِقُ لِلْمُسْلِمِینَ فَیَقَعُ الْفَرَسِ لِوَجْهِهِ وَ سَقَطَ عُثْمَانَ عَنْهُ وَ خَرَجَ الْفَرَسِ غائرا فَیَأْخُذُهُ بَعْضُ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ یَمْشِی إِلَیْهِ اَلْحَارِثُ بْنِ الصِّمَّهِ فاضطربا سَاعَهً بِالسَّیْفَیْنِ ثُمَّ یُضْرَبُ اَلْحَارِثِ رِجْلَهُ وَ کَانَتْ دِرْعُهُ مُشَمَّرَهً فَبَرَکَ وَ ذفف { 2) ذفف علیه:أجهز. } عَلَیْهِ وَ أَخَذَ اَلْحَارِثِ

یَوْمَئِذٍ سَلَبَهُ دِرْعاً جَیِّداً وَ مغفرا وَ سَیْفاً جَیِّداً وَ لَمْ یَسْمَعْ بِأَحَدٍ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ سُلِبَ یَوْمَئِذٍ غَیْرِهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَنْظُرُ إِلَی قِتَالَهُمَا فَسَأَلَ عَنِ الرَّجُلِ قِیلَ عُثْمَانَ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِیرَهِ قَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أحانه { 1) أحانه:أهلکه. } وَ قَدْ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنَ جَحْشٍ أَسَرَّهُ مِنْ قَبْلَ بِبَطْنِ نَخْلَهٍ حَتَّی قَدِمَ بِهِ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَافْتَدَی وَ رَجَعَ إِلَی قُرَیْشٍ وَ غَزَا مَعَهُمْ أَحَداً فَقَتَلَ هُنَاکَ وَ یَرَی مَصْرَعَ عُثْمَانَ عُبَیْدِ بْنِ حَاجِزٍ الْعَامِرِیِّ أَحَدُ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ فَأَقْبَلَ یَعْدُو کَأَنَّهُ سَبْعَ فَیَضْرِبُ حَارِثِ بْنِ الصِّمَّهِ ضَرْبَهً عَلَی عَاتِقِهِ فَوَقَعَ اَلْحَارِثِ جَرِیحاً حَتَّی احْتَمَلَهُ أَصْحَابِهِ وَ یَقْبَلُ أَبُو دُجَانَهَ عَلَی عُبَیْدِ بْنِ حَاجِزٍ فتناوشا سَاعَهً مِنْ نَهَارٍ وَ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا یَتَّقِی بالدرقه سَیْفَ صَاحِبِهِ ثُمَّ حَمَلَ عَلَیْهِ أَبُو دُجَانَهَ فَاحْتَضَنَهُ ثُمَّ جَلَدَ بِهِ الْأَرْضَ وَ ذَبْحِهِ بِالسَّیْفِ کَمَا تُذْبَحُ الشَّاهُ ثُمَّ انْصَرَفَ فَلَحِقَ بِرَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یُرْوَی أَنَّ سَهْلِ بْنِ حُنَیْفٍ جَعَلَ یَنْضِحُ بِالنَّبْلِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ نبلوا سَهْلاً { 2) نبلوا سهلا؛أی أعطوه النبل. } فَإِنَّهُ سَهْلٍ وَ نَظَرَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِلَی أَبِی الدَّرْدَاءِ وَ النَّاسُ منهزمون فِی کُلِّ وَجْهٍ فَقَالَ نَعَمْ الْفَارِسُ عُوَیْمِرُ غَیْرَ أَنَّهُ لَمْ یُشْهِدْ أَحَداً .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی اَلْحَارِثُ بْنُ عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبِ بْنِ مَالِکٍ قَالَ حَدَّثَنِی مَنْ نَظَرَ إِلَی أَبِی سَبْرَهَ بْنِ الْحَارِثِ بْنِ عَلْقَمَهَ وَ لَقِیَ أَحَدٌ اَلْمُشْرِکِینَ فَاخْتَلَفَا ضَرَبَاتٍ کُلُّ ذَلِکَ یَرُوغُ أَحَدِهِمَا عَنِ الْآخَرِ قَالَ فَنَظَرَ النَّاسُ إِلَیْهِمَا کَأَنَّهُمَا سبعان ضَارِیَانِ یقفان مَرَّهً وَ یَقْتَتِلاَنِ أُخْرَی ثُمَّ تَعَانَقَا فَوَقَعَا إِلَی الْأَرْضِ جَمِیعاً فَعَلاَهُ أَبُو سَبْرَهَ فَذَبَحَهُ بِسَیْفِهِ کَمَا تُذْبَحُ الشَّاهُ وَ نَهَضَ عَنْهُ فَیُقْبِلُ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ هُوَ عَلَی فَرَسٍ أَدْهَمَ أَغَرَّ مُحَجَّلٍ یَجُرُّ قَنَاهٍ طَوِیلَهٍ فَطَعَنَ أَبَا سَبْرَهَ مِنْ خَلْفِهِ فَنَظَرْتُ إِلَی سِنَانٍ الرُّمْحُ خَرَجَ مِنْ صَدْرِهِ

وَ وَقَعَ أَبُو سَبْرَهَ مَیِّتاً وَ انْصَرَفَ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ یَقُولُ أَنَا أَبُو سُلَیْمَانَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَاتَلَ طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ یَوْمَئِذٍ عَنِ اَلنَّبِیِّ ص قِتَالاً شَدِیداً وَ کَانَ طَلْحَهُ یَقُولُ لَقَدْ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص حَیْثُ انْهَزَمَ أَصْحَابِهِ وَ کَثُرَ اَلْمُشْرِکُونَ فأحدقوا بِالنَّبِیِّ ص مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ فَمَا أَدْرِی أَقُومُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ أَوْ مِنْ وَرَائِهِ أَمْ عَنْ یَمِینِهِ أَمْ شِمَالِهِ فأذب بِالسَّیْفِ عَنْهُ هَاهُنَا وَ هَاهُنَا حَتَّی انْکَشَفُوا فَجَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ یَقُولُ لِطَلْحَهَ لَقَدْ أَوْجَبَ وَ رُوِیَ لَقَدْ أَنْحِبُ أَیْ قَضَی نَذْرِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رُوِیَ أَنَّ سَعْدَ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ ذَکَرَ طَلْحَهَ فَقَالَ یَرْحَمُهُ اللَّهِ إِنَّهُ کَانَ أَعْظَمُنَا غَنَاءً عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ قِیلَ کَیْفَ یَا أَبَا إِسْحَاقَ قَالَ لَزِمَ اَلنَّبِیِّ ص وَ کُنَّا نَتَفَرَّقَ عَنْهُ ثُمَّ نثوب إِلَیْهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُ یَدُورُ حَوْلَ اَلنَّبِیِّ ص یترس بِنَفْسِهِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ سُئِلَ طَلْحَهَ یَا أَبَا مُحَمَّدٍ مَا أَصَابَ إِصْبَعَکَ قَالَ رَمَی مَالِکُ بْنُ زُهَیْرٍ الْجُشَمِیِّ بِسَهْمٍ یُرِیدُ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ کَانَ لاَ تُخْطِئُ رَمْیَتَهُ فاتقیت بِیَدِی عَنْ وَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَصَابَ خنصری فَشَلٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا إِنَّ طَلْحَهَ قَالَ لَمَّا رُمِیَ حِسَّ { 1) حس،بالبناء علی الکسر؛کلمه من یفجؤه ما یؤلمه،و منه قولهم:ضرب فما قال:حس». } فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَوْ قَالَ بِسْمِ اللَّهِ لَدَخَلَ اَلْجَنَّهِ وَ النَّاسُ یَنْظُرُونَ [إِلَیْهِ]

{ 2) أنساب الأشراف 1:318. } مَنْ أَحَبَّ أَنْ یَنْظُرَ إِلَی رَجُلٍ یَمْشِی فِی الدُّنْیَا وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ فَلْیَنْظُرْ إِلَی طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ طَلْحَهَ مِمَّنْ قَضی نَحْبَهُ { 3) فی اللسان:«طلحه ممن قضی نحبه»النحب:النذر،کأنّه ألزم نفسه أن یصدق الأعداء فی الحرب فوفی به و لم یفسح،و قیل:هو النحب الموت،کأنّه یلزم نفسه أن یقاتل حتّی یموت». } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ طَلْحَهُ یُحَدِّثُ یَقُولُ لَمَّا جَالَ اَلْمُسْلِمُونَ تِلْکَ الْجَوْلَهِ ثُمَّ تَرَاجَعُوا أَقْبَلَ رَجُلٌ مِنْ بَنِی عَامِرِ بْنِ لُؤَیٍّ یُدْعَی شَیْبَهَ بْنَ مَالِکِ بْنِ الْمِضْرَبَ یَجُرُّ رُمْحَهُ وَ هُوَ عَلَی فَرَسٍ أَغَرَّ کُمَیْتُ مُدَجَّجاً فِی الْحَدِیدِ یَصِیحُ أَنَا أَبُو ذَاتَ الوذع دُلُّونِی عَلَی مُحَمَّدٍ فَأَضْرِبُ عُرْقُوبُ فَرَسِهِ فاکتسعت { 1) کذا فی أ و اللسان،و فی ب و الواقدی:«انکسعت»،و فی اللسان:«و حدیث طلحه یوم أحد:«فضربت عرقوب فرسه فاکتسعت به،أی سقطت». } [ بِهِ]

{ 2) من اللسان. } ثُمَّ أَتَنَاوَلَ رُمْحَهُ فَوَ اللَّهِ مَا أَخْطَأَتْ بِهِ عَنْ حَدَقَتُهُ فَخَّارٍ کَمَا یَخُورُ الثَّوْرُ فَمَا بَرِحْتُ بِهِ وَاضِعاً رِجْلِی عَلَی خَدِّهِ حَتَّی أزرته شُعُوبِ { 3) فی اللسان:«و فی حدیث طلحه:حتی أزرته شعوب،أوردته المنیه فزارها.و شعوب من أسماء المنیه. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ طَلْحَهُ قَدْ أَصَابَتْهُ فِی رَأْسِهِ المصلبه ضَرَبَهُ رَجُلٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ ضَرْبَتَیْنِ ضَرْبَهً وَ هُوَ مُقْبِلٌ وَ ضَرْبَهٍ وَ هُوَ مُعْرِضٌ عَنْهُ وَ کَانَ نَزُفُّ مِنْهَا الدَّمُ قَالَ أَبُو بَکْرٍ جِئْتُ اَلنَّبِیَّ ص یَوْمَ أُحُدٍ فَقَالَ عَلَیْکَ بِابْنِ عَمِّکَ فَأُتِیَ طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ وَ قَدْ نَزُفُّ الدَّمِ فَجَعَلْتُ أنضح فِی وَجْهِهِ الْمَاءَ وَ هُوَ مُغْشِیَ عَلَیْهِ ثُمَّ أَفَاقَ فَقَالَ مَا فَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص فَقُلْتُ خَیْراً هُوَ أَرْسَلَنِی إِلَیْکَ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ کُلَّ مُصِیبَهٍ بَعْدَهُ جَلَّلَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ الْفِهْرِیُّ یَقُولُ نَظَرْتُ إِلَی طَلْحَهَ بْنِ عُبَیْدِ اللَّهِ قَدْ حَلَقَ رَأْسَهُ عِنْدَ اَلْمَرْوَهِ فِی عُمْرَهٍ فَنَظَرْتُ إِلَی المصلبه فِی رَأْسِهِ فَکَانَ ضِرَارٍ یَقُولُ أَنَا وَ اللَّهِ ضَرَبْتُهُ هُوَ اسْتَقْبَلَنِی فَضَرَبْتُهُ ثُمَّ أَکِرُّ عَلَیْهِ وَ قَدْ أَعْرَضَ فَأَضْرِبُهُ ضَرْبَهً أُخْرَی

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا کَانَ یَوْمُ الْجَمَلِ وَ قَتَلَ عَلِیٌّ ع مَنْ قُتِلَ مِنْ النَّاسِ وَ دَخَلَ اَلْبَصْرَهِ جَاءَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلْعَرَبِ فَتَکَلَّمَ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ نَالَ مِنْ طَلْحَهَ فَزَبَرَهُ عَلِیٍّ ع وَ قَالَ إِنَّکَ لَمْ تَشْهَدْ یَوْمَ أُحُدٍ وَ عَظُمَ غِنَائِهِ عَنْ اَلْإِسْلاَمِ مَعَ مَکَانَهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَانْکَسَرَ الرَّجُلُ وَ سَکَتَ فَقَالَ لَهُ قَائِلٌ مِنَ الْقَوْمِ وَ مَا کَانَ غَنَاؤُهُ وَ بَلاَؤُهُ یَرْحَمُهُ اللَّهُ یَوْمَ أُحُدٍ فَقَالَ عَلِیٌّ ع نَعَمْ یَرْحَمُهُ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُ وَ إِنَّهُ لیترس بِنَفْسِهِ دُونَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ إِنَّ السُّیُوفَ لتغشاه وَ النُّبْلُ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ مَا هُوَ إِلاَّ جَنَّهٌ لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَقِیهِ بِنَفْسِهِ فَقَالَ رَجُلٌ لَقَدْ کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ یَوْماً قُتِلَ فِیهِ أَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَصَابَتْ رَسُولَ اللَّهِ ص فِیهِ الْجِرَاحَهُ فَقَالَ عَلِیٌّ ع أَشْهَدُ لَسَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ لَیْتَ أَنِّی غودرت مَعَ أَصْحَابِی بنحص { 1) ب:«بحصن،و صوابه من أ و الواقدی،و فیه:قال ابن أبی الزناد:نحص الجبل أسفله». } الْجَبَلِ ثُمَّ قَالَ عَلِیٌّ ع لَقَدْ رَأَیْتَنِی یَوْمَئِذٍ وَ إِنِّی لَأَذُبُّهُمْ فِی نَاحِیَهٍ وَ إِنَّ أَبَا دُجَانَهَ لَفِی نَاحِیَهٍ یَذُبُّ طَائِفَهً مِنْهُمْ حَتَّی فَرَّجَ اللَّهُ ذَلِکَ کُلِّهِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ انْفَرَدَتْ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ فِرْقَهٌ خَشْنَاءُ { 2) فرقه خشناء،أی کثیره السلاح. } فِیهَا عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فَدَخَلْتُ وَسْطَهُمْ بِالسَّیْفِ فَضَرَبْتُ بِهِ وَ اشْتَمَلُوا عَلَیَّ حَتَّی أَفْضَیْتُ إِلَی آخِرِهِمْ ثُمَّ کَرَرْتُ فِیهِمُ الثَّانِیَهَ حَتَّی رَجَعْتُ مِنْ حَیْثُ جِئْتُ وَ لَکِنَّ الْأَجَلَ اسْتَأْخَرَ وَ یَقْضِی اَللّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولاً

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی جَابِرُ بْنُ سُلَیْمٍ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ صَفْوَانَ عَنْ عُمَارَهَ بْنِ خُزَیْمَهَ قَالَ حَدَّثَنِی مَنْ نَظَرَ إِلَی اَلْحُبَابِ بْنِ الْمُنْذِرِ بْنِ الْجَمُوحِ وَ إِنَّهُ لیحوشهم { 3) یحوشهم،أی یجمعهم. } یَوْمَئِذٍ کَمَا تُحَاشِ الْغَنَمِ وَ لَقَدْ اشْتَمَلُوا عَلَیْهِ حَتَّی قِیلَ قَدْ قَتَلَ ثُمَّ بَرَزَ وَ السَّیْفُ فِی یَدِهِ وَ افْتَرَقُوا عَنْهُ وَ جَعَلَ یَحْمِلُ عَلَی فُرْقَهٍ مِنْهُمْ وَ إِنَّهُمْ لیهربون مِنْهُ إِلَی جَمْعٍ مِنْهُمْ

وَ صَارَ اَلْحُبَابِ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ کَانَ اَلْحُبَابِ یَوْمَئِذٍ مُعَلَّماً بِعِصَابَهٍ خَضْرَاءَ فِی مِغْفَرَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ طَلَعَ یَوْمَئِذٍ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی بَکْرٍ عَلَی فَرَسٍ مُدَجَّجاً لاَ یُرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَاهُ فَقَالَ مَنْ یُبَارِزُ أَنَا عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَتِیقٍ فَنَهَضَ إِلَیْهِ أَبُو بَکْرٍ وَ قَالَ أَنَا أُبَارِزُهُ وَ جَرَّدَ سَیْفَهُ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص شَمَّ سَیْفَکَ وَ ارْجِعْ إِلَی مَکَانِکَ وَ مَتِّعْنَا بِنَفْسِکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَا وَجَدْتُ لشماس بْنِ عُثْمَانَ شَبَهاً إِلاَّ اَلْجَنَّهُ یَعْنِی مِمَّا یُقَاتِلُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ یَوْمَئِذٍ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص لاَ یَأْخُذُ یَمِیناً وَ لاَ شِمَالاً إِلاَّ رَأَی شَمَّاسُ بْنُ عُثْمَانَ فِی ذَلِکَ الْوَجْهِ یَذُبُّ بِسَیْفِهِ عَنْهُ حَتَّی غُشِیَ رَسُولُ اللَّهِ ص فترس { 1) ترس بنفسه،أی جعل نفسه له کالترس. } بِنَفْسِهِ دُونَهُ حَتَّی قُتِلَ فَذَلِکَ قَوْلُ رَسُولِ اللَّهِ ص مَا وَجَدْتُ لشماس شَبَهاً إِلاَّ اَلْجَنَّهُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ لَمَّا وَلَّی اَلْمُسْلِمُونَ حِینَ عَطَفَ عَلَیْهِمْ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ مِنْ خَلْفِهِمْ کَانَ أَوَّلَ مَنْ أَقْبَلَ مِنْ اَلْمُسْلِمِینَ بَعْدَ التَّوْلِیَهِ قَیْسٍ بْنِ محرث مَعَ طَائِفَهٍ مِنْ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدْ کَانُوا بَلَغُوا بَنِی حَارِثَهَ فَرَجَعُوا سِرَاعاً فَصَادَفُوا اَلْمُشْرِکِینَ فِی کَثْرَتِهِمْ فَدَخَلُوا فِی حَوْمَتَهُمْ فَمَا أَفْلَتَ مِنْهُمْ رَجُلٌ حَتَّی قُتِلُوا کُلُّهُمْ وَ لَقَدْ ضاربهم قَیْسٍ بْنِ محرث فَامْتَنَعَ بِسَیْفِهِ حَتَّی قُتِلَ مِنْهُمْ نَفَراً فَمَا قَتَلُوهُ إِلاَّ بِالرِّمَاحِ نظموه وَ لَقَدْ وَجَدَ بِهِ أَرْبَعَ عَشْرَهَ طَعْنَهً جَائِفَهً { 2) الطعنه الجائفه:التی تبلع الجوف،و فی الواقدی:«قد جافته». } وَ عَشْرَ ضَرَبَاتٍ بِالسَّیْفِ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَبَّاسُ بْنُ عُبَادَهَ بْنِ نظله الْمَعْرُوفُ بِابْنِ قوقل وَ خَارِجَهُ بْنِ

زَیْدِ بْنِ أَبِی زُهَیْرٍ وَ أَوْسٍ بْنِ أَرْقَمَ بْنِ زَیْدٍ وَ عَبَّاسٍ رَافِعٍ صَوْتَهُ یَقُولُ یَا مَعْشَرَ اَلْمُسْلِمِینَ اللَّهِ وَ نَبِیُّکُمْ هَذَا الَّذِی أَصَابَکُمْ بِمَعْصِیَهِ نَبِیِّکُمْ وَعَدَکُمْ { 1) ا:«فیوعدکم». } النَّصْرَ فَمَا صَبَرْتُمْ ثُمَّ نَزَعَ مِغْفَرَهُ عَنْ رَأْسِهِ وَ خَلْعِ دِرْعَهُ وَ قَالَ لخارجه بْنِ زَیْدٍ هَلْ لَکَ فِی دِرْعِی وَ مغفری قَالَ خَارِجَهَ لاَ أَنَا أُرِیدُ الَّذِی تُرِیدُ فخالطوا الْقَوْمُ جَمِیعاً وَ عَبَّاسٍ یَقُولُ مَا عُذْرَنَا عِنْدَ رَبِّنَا إِنَّ أُصِیبَ نَبِیِّنَا وَ مِنَّا عَیْنٌ تَطْرِفُ قَالَ فَیَقُولُ { 2) الواقدی:«یقول». } خَارِجَهَ لاَ عُذْرَ لَنَا وَ اللَّهِ عِنْدَ رَبِّنَا وَ لاَ حُجَّهَ فَأَمَّا عَبَّاسٍ فَقَتَلَهُ سُفْیَانَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ السُّلَمِیُّ وَ لَقَدْ ضَرَبَهُ عَبَّاسٍ ضَرْبَتَیْنِ فَجَرَحَهُ جرحین عَظِیمَیْنِ فَارْتُثَّ یَوْمَئِذٍ جَرِیحاً فَمَکَثَ جَرِیحاً سَنَهً ثُمَّ استبل وَ أَخَذْتُ خَارِجَهَ بْنِ زَیْدِ الرِّمَاحِ فَجُرِحَ بِضْعَهَ عَشَرَ جُرْحاً فَمَرَّ بِهِ صَفْوَانَ بْنِ أُمَیَّهَ فَعَرَفَهُ فَقَالَ هَذَا مِنْ أَکَابِرِ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ وَ بِهِ رَمَقٌ فَأَجْهَزَ عَلَیْهِ وَ قُتِلَ أَوْسُ بْنِ أَرْقَمَ وَ قَالَ صَفْوَانُ مَنْ رَأَی خُبَیْبُ بْنُ یِسَافٍ وَ هُوَ یَطْلُبُهُ فَلاَ یُقْدَرُ عَلَیْهِ وَ مَثَلُ یَوْمَئِذٍ بِخَارِجَهٍ وَ قَالَ هَذَا مِمَّنْ أُغْرِیَ بِأَبِی یَوْمَ بَدْرٍ یَعْنِی أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ وَ قَالَ الْآنَ شَفَیْتَ نَفْسِی حِینَ قَتَلَتْ الْأَمَاثِلُ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ قَتَلْتَ اِبْنَ قوقل وَ قَتَلْتُ اِبْنَ أَبِی زُهَیْرٍ وَ قَتَلْتُ أَوْسُ بْنِ أَرْقَمَ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ مَنْ یَأْخُذُ هَذَا السَّیْفَ بِحَقِّهِ قَالُوا وَ مَا حَقُّهُ یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ یُضْرَبُ بِهِ الْعَدُوُّ فَقَالَ عُمَرُ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَأَعْرَضَ عَنْهُ ثُمَّ عَرَضَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِذَلِکَ الشَّرْطُ فَقَامَ اَلزُّبَیْرِ فَقَالَ أَنَا فَأَعْرَضَ عَنْهُ حَتَّی وَجَدَ { 3) أی غضبا. } عُمَرُ وَ اَلزُّبَیْرَ فِی أَنْفُسِهِمَا ثُمَّ عَرَضَهُ الثَّالِثَهِ فَقَامَ أَبُو دُجَانَهَ وَ قَالَ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ آخُذُهُ بِحَقِّهِ فَدَفَعَهُ إِلَیْهِ فَصَدَقَ حِینَ لَقِیَ بِهِ الْعَدُوُّ وَ أَعْطَی السَّیْفَ حَقَّهُ فَقَالَ أَحَدُ الرَّجُلَیْنِ إِمَّا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ أَوْ اَلزُّبَیْرُ وَ اللَّهِ لَأَجْعَلَنَّ هَذَا الرَّجُلِ الَّذِی أَعْطَاهُ السَّیْفَ وَ مَنَعَنِیهِ مِنْ شَأْنِی قَالَ فَاتَّبَعْتُهُ فَوَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ أَحَداً قَاتَلَ أَفْضَلُ

مِنْ قِتَالِهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُ یَضْرِبُ بِهِ حَتَّی إِذَا کُلِّ عَلَیْهِ وَ خَافَ أَلاَ یَحِیکُ { 1) لا یحیک:لا یؤثر. } عَمَدَ بِهِ إِلَی الْحِجَارَهِ فشحذه ثُمَّ یَضْرِبُ بِهِ الْعَدُوُّ حَتَّی یَرُدَّهُ { 2) ا:«رده». } کَأَنَّهُ منجل وَ کَانَ حِینَ أَعْطَاهُ رَسُولُ اللَّهِ ص السَّیْفَ مَشَی بَیْنَ الصَّفَّیْنِ وَ اخْتَالَ فِی مِشْیَتِهِ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص حِینَ رَآهُ یَمْشِی تِلْکَ الْمَشِیَّهُ إِنَّ هَذِهِ لَمِشْیَهٌ یُبْغِضُهَا اللَّهُ تَعَالَی إِلاَّ فِی مِثْلِ هَذَا الْمَوْطِنِ قَالَ وَ کَانَ أَرْبَعَهٌ مِنْ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص یَعْلَمُونَ فِی الزَّحُوفِ أَحَدُهُمْ أَبُو دُجَانَهَ کَانَ یَعْصِبُ رَأْسَهُ بِعِصَابَهٍ حَمْرَاءَ وَ کَانَ قَوْمِهِ یَعْلَمُونَ أَنَّهُ إِذَا اعتصب بِهَا أَحْسَنَ الْقِتَالِ وَ کَانَ عَلِیٌّ ع یَعْلَمُ بصوفه بَیْضَاءَ وَ کَانَ اَلزُّبَیْرُ یَعْلَمُ بِعِصَابَهٍ صَفْرَاءَ وَ کَانَ حَمْزَهُ یَعْلَمُ بریش نَعَامَهً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ أَبُو دُجَانَهَ یُحَدِّثُ یَقُولُ إِنِّی لَأَنْظُرُ یَوْمَئِذٍ إِلَی امْرَأَهٍ تَقْذِفُ النَّاسِ وَ تحوشهم حوشا مُنْکَراً فَرَفَعْتُ عَلَیْهَا السَّیْفُ وَ مَا أَحْسَبُهَا إِلاَّ رَجُلاً حَتَّی عَلِمْتُ أَنَّهَا امْرَأَهُ وَ کَرِهْتُ أَنْ أَضْرِبَ بِسَیْفِ رَسُولِ اللَّهِ ص امْرَأَهٌ وَ المَرْأَهُ عَمْرَهُ بِنْتُ الْحَارِثِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ کَعْبُ بْنِ مَالِکٍ یَقُولُ أَصَابَنِی الْجَرَّاحِ یَوْمَ أُحُدٍ فَلَمَّا رَأَیْتُ اَلْمُشْرِکِینَ یمثلون بِالْمُسْلِمِینَ أَشَدُّ الْمَثَلَ وَ أَقْبَحَهَا قُمْتُ فَتَنَحَّیْتُ عَنْ الْقَتْلَی فَإِنِّی لَفِی مَوْضِعِی أَقْبَلَ خَالِدُ بْنُ الْأَعْلَمِ الْعُقَیْلِیِّ جَامِعِ اللاَّمَّهِ یحوش اَلْمُسْلِمِینَ یَقُولُ اسْتَوْسِقُوا { 3) استوسقوا:اجتمعوا. } کَمَا یستوسق جُرِّبَ الْغَنَمِ وَ هُوَ مُدَجَّجٍ فِی الْحَدِیدِ یَصِیحُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ لاَ تَقْتُلُوا مُحَمَّداً ائسروه أَسْراً حَتَّی نَعْرِفُهُ مَا صَنَعَ وَ یَصْمِدُ لَهُ قُزْمَانُ فَیَضْرِبُهُ بِالسَّیْفِ ضَرْبَهً عَلَی عَاتِقِهِ رَأَیْتُ مِنْهَا سِحْرِهِ ثُمَّ أَخَذَ سَیْفَهُ وَ انْصَرَفَ فَطَلَعَ عَلَیْهِ مِنْ اَلْمُشْرِکِینَ فَارِسَ مَا أَرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَیْهِ فَحَمَلَ عَلَیْهِ قُزْمَانُ فَضَرَبَهُ ضَرْبَهً جزله اثْنَیْنِ فَإِذَا هُوَ اَلْوَلِیدُ بْنُ الْعَاصِ بْنِ هِشَامٍ الْمَخْزُومِیُّ ثُمَّ یَقُولُ کَعْبُ إِنِّی لَأَنْظُرُ یَوْمَئِذٍ وَ أَقُولُ مَا رَأَیْتُ مِثْلَ هَذَا الرَّجُلِ أَشْجَعُ

بِالسَّیْفِ ثُمَّ خَتَمَ لَهُ بِمَا خَتَمَ لَهُ بِهِ فَیُقَالُ لَهُ فَمَا خَتَمَ لَهُ بِهِ فَیَقُولُ مَنْ أَهْلِ اَلنَّارِ قَتْلُ نَفْسَهُ یَوْمَئِذٍ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی أَبُو النَّمِرِ الْکِنَانِیِّ قَالَ أَقْبَلْتُ یَوْمَ أُحُدٍ وَ أَنَا مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ قَدْ انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ وَ قَدْ حَضَرَتِ فِی عَشَرَهٍ مِنْ إِخْوَتِی فَقَتَلَ مِنْهُمْ أَرْبَعَهٌ وَ کَانَ الرِّیحُ لِلْمُسْلِمِینَ أَوَّلُ مَا الْتَقَیْنَا فَلَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ انکشفنا مُوَلِّینَ وَ أَقْبَلَ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص عَلَی نَهَبَ الْعَسْکَرِ حَتَّی بَلَغْتُ الْجَمَّاءِ ثُمَّ کَرَّتْ خَیْلُنَا فَقُلْتُ وَ اللَّهِ مَا کَرَّتْ الْخَیْلِ إِلاَّ عَنْ أَمْرِ رَأَتْهُ فکررنا عَلَی أَقْدَامِنَا کَأَنَّنَا الْخَیْلِ فَنُجِّدَ الْقَوْمَ قَدْ أَخَذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً یُقَاتِلُونَ عَلَی غَیْرِ صُفُوفِ مَا یَدْرِی بَعْضُهُمْ مِنْ یَضْرِبُ وَ مَا لِلْمُسْلِمِینَ لِوَاءُ قَائِمٌ وَ مَعَ رَجُلٍ مِنْ بَنِی عَبْدِ الدَّارِ لِوَاءَ اَلْمُشْرِکِینَ وَ أَنَا أَسْمَعُ شِعَارُ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ بَیْنَهُمْ أَمِتْ أَمِتْ فَأَقُولُ فِی نَفْسِی مَا أَمِتْ وَ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ إِنَّ أَصْحَابَهُ مُحْدِقُونَ بِهِ وَ إِنْ النَّبْلِ لَیَمُرُّ عَنْ یَمِینِهِ وَ یَسَارِهِ وَ یَقَعُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ یَخْرُجُ مِنْ وَرَائِهِ وَ لَقَدْ رَمَیْتَ یَوْمَئِذٍ بِخَمْسِینَ مرماه فَأَصَبْتُ مِنْهَا بَأْسَهُمْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ ثُمَّ هَدَانِی اللَّهُ إِلَی اَلْإِسْلاَمِ .

*قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنِ ثَابِتِ بْنِ وقش شَاکّاً فِی اَلْإِسْلاَمِ وَ کَانَ قَوْمِهِ یُکَلِّمُونَهُ فِی اَلْإِسْلاَمِ فَیَقُولُ لَوْ أَعْلَمُ مَا تَقُولُونَ حَقّاً مَا تَأَخَّرْتَ عَنْهُ حَتَّی إِذَا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ بَدَا لَهُ اَلْإِسْلاَمِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَحَدٍ وَ أَخَذَ سَیْفَهُ وَ أَسْلَمَ وَ خَرَجَ حَتَّی دَخَلَ فِی الْقَوْمَ فَقَاتَلَ حَتَّی أَثْبَتَ { 1) أثبت،أی جرح. } فَوَجَدَ فِی الْقَتْلَی جَرِیحاً مَیِّتاً فَدَنَوْا مِنْهُ وَ هُوَ بِآخِرِ رَمَقٍ فَقَالُوا مَا جَاءَ بِکَ یَا عَمْرُو قَالَ اَلْإِسْلاَمِ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ أَخَذْتُ سَیْفِی وَ حَضَرَتِ فَرَزَقَنِی اللَّهُ الشَّهَادَهَ وَ مَاتَ فِی أَیْدِیهِمْ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّهُ لِمَنْ أَهْلِ اَلْجَنَّهِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَکَانَ أَبُو هُرَیْرَهَ یَقُولُ وَ النَّاسُ حَوْلَهُ أَخْبِرُونِی بِرَجُلٍ یَدْخُلُ اَلْجَنَّهَ لَمْ یُصَلِّ لِلَّهِ تَعَالَی سَجْدَهً فَیَسْکُتُ النَّاسِ فَیَقُولُ أَبُو هُرَیْرَهَ هُوَ أَخُو بَنِی عَبْدِ الْأَشْهَلِ عَمْرِو بْنِ ثَابِتِ بْنِ وقش .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مخیرق اَلْیَهُودِیَّ مَنْ أَحْبَارِ یَهُودِ فَقَالَ یَوْمُ السَّبْتِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص بِأَحَدٍ یَا مَعْشَرَ یَهُودُ وَ اللَّهِ إِنَّکُمْ لتعلمون أَنَّ مُحَمَّداً نَبِیٌّ وَ أَنَّ نَصَرَهُ عَلَیْکُمْ حَقٌّ فَقَالُوا وَیْحَکَ الْیَوْمُ یَوْمُ السَّبْتِ فَقَالَ لاَ سَبْتٍ ثُمَّ أَخَذَ سِلاَحَهُ وَ حَضَرَ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص فَأُصِیبَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مخیرق خَیْرٌ یَهُودُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ مخیرق قَالَ حِینَ خَرَجَ إِلَی أَحَدٍ إِنْ أَصَبْتَ فأموالی لِمُحَمَّدٍ یَضَعُهَا حَیْثُ أَرَاهُ اللَّهُ فِیهِ فَهِیَ عَامَّهً صَدَقَاتِ اَلنَّبِیِّ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَاطِبُ بْنُ أُمَیَّهَ مُنَافِقاً وَ کَانَ ابْنُهُ یَزِیدَ بْنِ حَاطِبٍ رَجُلَ صِدْقٍ شَهِدَ أَحَداً مَعَ اَلنَّبِیِّ ص فَارْتُثَّ { 1) ارثت:حمل من المعرکه جریحا و به رمق. } جَرِیحاً فَرَجَعَ بِهِ قَوْمُهُ إِلَی مَنْزِلِهِ قَالَ یَقُولُ أَبُوهُ وَ هُوَ یَرَی أَهْلَ الدَّارِ یَبْکُونَ عِنْدَهُ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ صَنَعْتُمْ هَذَا بِهِ قَالُوا کَیْفَ قَالَ أغررتموه مِنْ نَفْسِهِ حَتَّی خَرَجَ فَقُتِلَ ثُمَّ صِرْتُمْ مَعَهُ إِلَی شَیْءٍ آخَرَ تعدونه جَنَّهِ یَدْخُلُ فِیهَا حَبَّهٌ مِنَ حَرْمَلٍ قَالُوا قَاتَلَکَ اللَّهِ قَالَ هُوَ ذَاکَ وَ لَمْ یُقِرَّ بِالْإِسْلاَمِ { 2) الخبر فی ابن هشام 3:37 عن عاصم بن عمر بن قتاده:«أن رجلا منهم کان یدعی حاطب ابن أمیّه بن رافع،و کان له ابن یقال له زید بن حاطب؛أصابته جراحه یوم أحد؛فأتی به إلی قومه و هو بالموت،فاجتمع إلیه أهل الدار؛فجعل المسلمون یقولون له من الرجال و النساء:أبشر یا بن حاطب بالجنه،قال:و کان حاطب شیخا قد عسا(أی کبر)فی الجاهلیه،فنجم یومئذ نفاقه،فقال:بأی شیء تبشرونه!أ بحقه من حرمل!غررتم و اللّه هذا الغلام من نفسه!. } .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ قُزْمَانُ عسیفا { 3) عسیفا،أی أجیرا. } مِنْ بَنِی ظَفَرٍ لاَ یُدْرَی مِمَّنْ هُوَ وَ کَانَ لَهُمْ مُحِبّاً

وَ کَانَ مُقِلاًّ وَ لاَ وَلَدَ لَهُ وَ لاَ زَوْجَهٍ وَ کَانَ شُجَاعاً یُعْرَفُ بِذَلِکَ فِی حروبهم الَّتِی کَانَتْ تَکُونُ بَیْنَهُمْ فَشَهِدَ أَحَداً وَ قَاتَلَ قِتَالاً شَدِیداً فَقُتِلَ سِتَّهً أَوْ سَبْعَهً فَأَصَابَتْهُ الْجَرَّاحِ فَقِیلَ لِلنَّبِیِّ ص إِنَّ قُزْمَانَ قَدِ أَصَابَتْهُ الْجَرَّاحِ فَهُوَ شَهِیدٌ فَقَالَ بَلْ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ فَجَاءُوا إِلَی قُزْمَانُ فَقَالُوا هَنِیئاً لَکَ أَبَا الْغَیْدَاقُ الشَّهَادَهَ فَقَالَ بِمَ تبشروننی وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْنَا إِلاَّ عَلَی الْأَحْسَابِ قَالُوا بشرناک بِالْجَنَّهِ قَالَ حَبَّهٌ وَ اللَّهِ مِنْ حَرْمَلٍ إِنَّا وَ اللَّهِ مَا قَاتَلْنَا عَلَی جَنَّهَ وَ لاَ عَلَی نَارٍ إِنَّمَا قَاتَلْنَا عَلَی أحسابنا ثُمَّ أَخْرَجَ سَهْماً مِنْ کِنَانَتِهِ فَجَعَلَ یتوجأ بِهِ نَفْسَهُ فَلَمَّا أَبْطَأَ عَلَیْهِ الْمِشْقَصَ أَخَذَ السَّیْفُ فَاتَّکَأَ عَلَیْهِ حَتَّی خَرَجَ مِنْ ظَهْرِهِ فَذَکَرَ ذَلِکَ لِلنَّبِیِّ ص فَقَالَ هُوَ مِنْ أَهْلِ اَلنَّارِ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ رَجُلاً أَعْرَجَ فَلَمَّا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ وَ کَانَ لَهُ بَنُونَ أَرْبَعَهَ یَشْهَدُونَ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص الْمَشَاهِدِ أَمْثَالُ الْأَسَدِ أَرَادَ قَوْمَهُ أَنْ یَحْبِسُوهُ وَ قَالُوا أَنْتَ رَجُلٌ أَعْرَجَ وَ لاَ حَرَجَ عَلَیْکَ وَ قَدْ ذَهَبَ بَنُوکَ مَعَ اَلنَّبِیِّ ص قَالَ بَخْ یَذْهَبُونَ إِلَی اَلْجَنَّهِ وَ أَجْلَسَ أَنَا عِنْدَکُمْ فَقَالَتْ هِنْدٌ بِنْتُ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ امْرَأَتَهُ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَیْهِ مُوَلِّیاً قَدْ أَخَذَ دَرَقَتِهِ وَ هُوَ یَقُولُ اللَّهُمَّ لاَ تَرُدَّنِی إِلَی أَهْلِی فَخَرَجَ وَ لَحِقَهُ بَعْضِ قَوْمِهِ یُکَلِّمُونَهُ فِی الْقُعُودِ فَأَبَی وَ جَاءَ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّ قَوْمِی یُرِیدُونَ أَنْ یحبسونی عَنْ هَذَا الْوَجْهِ وَ الْخُرُوجُ مَعَکَ وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ أَطَأَ بعرجتی هَذِهِ فِی اَلْجَنَّهِ فَقَالَ لَهُ أَمَّا أَنْتَ فَقَدْ عُذْرَکَ اللَّهِ وَ لاَ جِهَادٍ عَلَیْکَ فَأَبَی فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص لِقَوْمِهِ وَ بَنِیهِ لاَ عَلَیْکُمْ أَنْ تمنعوه لَعَلَّ اللَّهَ یَرْزُقُهُ الشَّهَادَهِ فَخَلَّوْا عَنْهُ فَقُتِلَ یَوْمَئِذٍ شَهِیداً وَ کَانَ أَبُو طَلْحَهَ یُحَدِّثُ یَقُولُ نَظَرْتُ إِلَی عَمْرِو بْنُ الْجَمُوحِ حِینَ انْکَشَفَ اَلْمُسْلِمُونَ ثُمَّ ثَابُوا وَ هُوَ فِی الرَّعِیلِ الْأَوَّلِ لَکَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَی ضِلْعِهِ وَ هُوَ یَعْرُجُ فِی مِشْیَتِهِ وَ هُوَ یَقُولُ أَنَا وَ اللَّهِ مُشْتَاقٌ إِلَی اَلْجَنَّهِ ثُمَّ أَنْظُرُ إِلَی ابْنِهِ یَعْدُو فِی أَثَرِهِ حَتَّی قُتِلاَ جَمِیعاً.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ عَائِشَهُ خَرَجَتْ فِی نِسْوَهٍ تستروح الْخَبَرَ وَ لَمْ یَکُنْ قَدْ ضَرَبَ الْحِجَابِ یَوْمَئِذٍ حَتَّی کَانَتْ بِمُنْقَطَعِ اَلْحُرَّهِ وَ هِیَ هَابِطَهً مِنْ بَنِی حَارِثَهَ إِلَی الْوَادِی لَقِیتُ هِنْداً بِنْتُ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ أُخْتَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ تَسُوقُ بَعِیراً لَهَا عَلَیْهِ زَوْجُهَا عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ وَ ابْنُهَا خَلاَّدٍ بْنِ عَمْرِو بْنُ الْجَمُوحِ وَ أَخُوهَا عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ { 1) الواقدی:«حرام». } أَبُو جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ فَقَالَتْ لَهَا عَائِشَهُ عِنْدَکَ الْخَبَرِ فَمَا وَرَاءَکَ فَقَالَتْ هِنْدٌ خَیْرٍ أَمَّا رَسُولُ اللَّهِ ص فَصَالَحَ وَ کُلِّ مُصِیبَهٍ بَعْدَهُ جَلَّلَ وَ اتَّخَذَ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ شُهَدَاءُ وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَی اللّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ وَ کانَ اللّهُ قَوِیًّا عَزِیزاً .

قُلْتُ هَکَذَا وَرَدَتْ الرِّوَایَهِ وَ عِنْدِی أَنَّهَا لَمْ تَقُلْ کُلِّ ذَلِکَ وَ لَعَلَّهَا قَالَتْ وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لاَ غَیْرُ وَ إِلاَّ فَکَیْفَ یُوَاطِئُ کَلاَمَهَا آیَهً مِنْ کَلاَمِ اللَّهِ تَعَالَی أُنْزِلَتْ بَعْدَ اَلْخَنْدَقِ وَ اَلْخَنْدَقِ بَعْدَ أُحُدٍ هَذَا مِنْ الْبَعِیدِ جِدّاً.

قَالَ فَقَالَتْ لَهَا عَائِشَهُ فَمَنْ هَؤُلاَءِ قَالَتْ أَخِی وَ ابْنَیَّ وَ زَوْجِی قَتْلَی قَالَتْ فَأَیْنَ تَذْهَبِینَ بِهِمْ قَالَتْ إِلَی اَلْمَدِینَهِ أقبرهم بِهَا حَلْ حَلْ تَزْجُرُ بَعِیرِهَا فَبَرَکَ الْبَعِیرِ فَقَالَتْ عَائِشَهُ لِثِقَلِ مَا حَمَلَ قَالَتْ هِنْدٌ مَا ذَاکَ بِهِ لَرُبَّمَا حَمْلِ مَا یَحْمِلُهُ الْبَعِیرَانِ وَ لَکِنِّی أَرَاهُ لِغَیْرِ ذَلِکَ فزجرته فَقَامَ فَلَمَّا وَجَّهْتُ بِهِ إِلَی اَلْمَدِینَهِ بِرِّکَ فوجهته رَاجِعَهً إِلَی أَحَدٍ فَأَسْرَعَ فَرَجَعْتُ إِلَی اَلنَّبِیِّ ص فَأَخْبَرْتُهُ بِذَلِکَ فَقَالَ إِنَّ الْجَمَلَ لِمَأْمُورٍ هَلْ قَالَ عَمْرٌو شَیْئاً قَالَتْ نَعَمْ إِنَّهُ لَمَّا وَجَّهَ إِلَی أَحَدٍ اسْتَقْبِلِ الْقِبْلَهَ ثُمَّ قَالَ اللَّهُمَّ لاَ تَرُدَّنِی إِلَی أَهْلِی وَ ارْزُقْنِی الشَّهَادَهَ فَقَالَ ص فَلِذَلِکَ الْجَمَلِ لاَ یَمْضِی إِنَّ مِنْکُمْ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ مَنْ لَوْ أَقْسَمَ عَلَی اللَّهِ لَأَبَرَّهُ مِنْهُمْ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ یَا هِنْدُ مَا زَالَتِ الْمَلاَئِکَهُ مِظَلَّهٌ عَلَی أَخِیکَ مِنْ لَدُنْ قُتِلَ إِلَی السَّاعَهِ یَنْظُرُونَ أَیْنَ یُدْفَنُ ثُمَّ مَکَثَ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی قَبْرُهُمْ ثُمَّ قَالَ یَا هِنْدُ قَدْ ترافقوا فِی اَلْجَنَّهِ

جَمِیعاً عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ بَعْلُکِ وَ خَلاَّدٍ ابْنِکَ وَ عَبْدُ اللَّهِ أَخُوکَ فَقَالَتْ هِنْدٌ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَادْعُ اللَّهَ لِی عَسَی أَنْ یَجْعَلَنِی مَعَهُمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ اصْطَبَحَ نَاسٌ یَوْمَ أُحُدٍ الْخَمْرِ مِنْهُمْ أَبِی فَقَتَلُوا شُهَدَاءُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرٌ یَقُولُ أَوَّلَ قَتِیلٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ یَوْمَ أُحُدٍ أَبِی قَتَلَهُ سُفْیَانَ بْنِ عَبْدِ شَمْسٍ أَبُو الْأَعْوَرِ السُّلَمِیُّ فَصَلَّی عَلَیْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص قَبْلَ الْهَزِیمَهَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرٌ یُحَدِّثُ وَ یَقُولُ اسْتُشْهِدَ أَبِی وَ جُعِلْتُ عَمَّتِی تَبْکِی فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَا یبکیها مَا زَالَتِ الْمَلاَئِکَهُ تَظَلُّ عَلَیْهِ بِأَجْنِحَتِهَا حَتَّی دُفِنَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عُبَیْدُ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ رَأَیْتُ فِی النَّوْمِ قَبْلَ یَوْمِ أُحُدٍ بِأَیَّامٍ مُبَشِّرُ بْنُ عَبْدِ الْمُنْذِرِ أَحَدٌ الشُّهَدَاءِ بِبَدْرٍ یَقُولُ لِی أَنْتَ قَادِمٍ عَلَیْنَا فِی أَیَّامِ فَقُلْتُ فَأَیْنَ أَنْتَ قَالَ فِی اَلْجَنَّهِ نسرح مِنْهَا حَیْثُ نَشَاءُ فَقُلْتُ لَهُ أَ لَمْ تُقْتَلْ یَوْمَ بَدْرٍ قَالَ بَلَی ثُمَّ أَحْیَیْتَ فَذَکَرَ ذَلِکَ لِرَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ هَذِهِ الشَّهَادَهَ یَا جَابِرُ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ ادْفِنُوا عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ وَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ وَ یُقَالُ إِنَّهُمَا وُجِدَا وَ قَدْ مُثِّلَ بِهِمَا کُلَّ مُثْلَهٍ قُطِعَتْ آرابهما { 1) الآراب:جمع إرب،بالکسر و السکون،و هو العضو. } عُضْواً عُضْواً فَلاَ تُعْرَفُ أَبْدَانِهِمَا فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص ادْفِنُوهُمَا فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ وَ یُقَالُ إِنَّمَا أُمِرَ بِدَفْنِهِمَا فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ لَمَا کَانَ بَیْنَهُمَا

مِنَ الصَّفَاءِ فَقَالَ ادْفِنُوا هَذَیْنِ الْمُتَحَابِّینَ فِی الدُّنْیَا فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ.

وَ کَانَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ رَجُلاً أَحْمَرَ أَصْلَعُ لَیْسَ بِالطَّوِیلِ وَ کَانَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ طَوِیلاً فَعُرِفَا وَ دَخَلَ السَّیْلِ بَعْدَ عَلَیْهِمَا وَ کَانَ قَبْرِهِمَا مِمَّا یَلِی السَّیْلِ فَحَفَرَ عَنْهُمَا وَ عَلَیْهِمَا نمرتان وَ عَبْدُ اللَّهِ قَدْ أَصَابَهُ جُرْحٌ فِی وَجْهِهِ فیده عَلَی وَجْهِهِ { 1) ا:«جرحه». } فأمیطت یَدَهُ عَنْ جُرْحَهُ فثعب { 2) ثعب الدم:سال. } الدَّمُ فَرُدَّتْ إِلَی مَکَانِهَا فَسَکَنَ الدَّمَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ جَابِرُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ یَقُولُ رَأَیْتُ أَبِی فِی حُفْرَتِهِ وَ کَأَنَّهُ نَائِمٌ وَ مَا تَغَیَّرَ مِنْ حَالِهِ قَلِیلٌ وَ لاَ کَثِیرٌ فَقِیلَ لَهُ أَ فَرَأَیْتَ أَکْفَانَهُ قَالَ إِنَّمَا کُفِّنَ فِی نَمِرَهٍ { 3) النمره:برده من صوف. } خَمْرٌ بِهَا وَجْهَهُ وَ عَلَی رِجْلَیْهِ الْحَرْمَلُ فَوَجَدْنَا النَّمِرَهِ کَمَا هِیَ وَ الْحَرْمَلُ عَلَی رِجْلَیْهِ کَهَیْئَتِهِ وَ بَیْنَ ذَلِکَ وَ بَیْنَ وَقْتٍ دَفْنِهِ سِتٌّ وَ أَرْبَعُونَ سَنَهً فشاورهم جَابِرٌ فِی أَنْ یُطَیِّبُهُ بِمِسْکٍ فَأَبَی ذَلِکَ أَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص وَ قَالُوا لاَ تُحَدِّثُوا فِیهِمْ شَیْئاً.

قَالَ وَ یُقَالُ إِنَّ مُعَاوِیَهَ لَمَّا أَرَادَ أَنْ یُجْرِیَ الْعَیْنَ الَّتِی أَحْدَثَهَا بِالْمَدِینَهِ وَ هِیَ کَظُلْمَهِ نَادَی مُنَادِیهِ بِالْمَدِینَهِ مَنْ کَانَ لَهُ قَتِیلٌ بِأَحَدٍ فَلْیَشْهَدْ فَخَرَجَ النَّاسُ إِلَی قَتْلاَهُمْ فَوَجَدُوهُمْ رِطَاباً یَتَثَنَّوْنَ فَأَصَابَتْ الْمِسْحَاهُ رَجُلٍ رَجُلٍ مِنْهُمْ فثعبت دَماً فَقَالَ أَبُو سَعِیدٍ الْخُدْرِیُّ لاَ یُنْکِرُ بَعْدَ هَذَا مُنْکِرٌ أَبَداً.

قَالَ وَ وَجَدَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَمْرِو بْنِ حِزَامٍ وَ عَمْرُو بْنُ الْجَمُوحِ فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ وَ وَجَدَ خَارِجَهَ بْنِ زَیْدِ بْنِ أَبِی زُهَیْرٍ وَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ فِی قَبْرٍ وَاحِدٍ فَأَمَّا قَبْرَ عَبْدِ اللَّهِ وَ عَمْرُو فَحَوَّلَ وَ ذَلِکَ أَنَّ الْقَنَاهَ کَانَتْ تَمُرُّ عَلَی قَبْرِهَا وَ أَمَّا قَبْرُ خَارِجَهَ وَ سَعْدُ فَتَرَکَ وَ ذَلِکَ لِأَنَّ مَکَانِهِ کَانَ مُعْتَزِلاً وَ سُوِّیَ عَلَیْهِمَا التُّرَابِ وَ لَقَدْ کَانُوا یَحْفِرُونَ التُّرَابِ فَکُلَّمَا حَفَرُوا قِتْرَهَ مِنْ تُرَابٍ فَاحَ عَلَیْهِمْ الْمِسْکَ.

قَالَ وَ قَالُوا إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ لِجَابِرِ یَا جَابِرُ أَ لاَ أُبَشِّرُکَ فَقَالَ بَلَی بِأَبِی وَ أُمِّی قَالَ فَإِنَّ اللَّهَ أَحْیَا أَبَاکَ ثُمَّ کَلَّمَهُ کَلاَماً فَقَالَ لَهُ تَمَنَّ عَلَی رَبِّکَ مَا شِئْتَ فَقَالَ أَتَمَنَّی أَنْ أَرْجِعَ فَأَقْتُلَ مَعَ نَبِیِّکَ ثُمَّ أَحْیَا فَأَقْتُلَ مَعَ نَبِیِّکَ فَقَالَ إِنِّی قَدْ قَضَیْتُ أَنَّهُمْ لاَ یَرْجِعُونَ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَتْ نَسِیبَهُ بِنْتُ کَعْبٍ أُمُّ عُمَارَهَ بْنِ غَزِیَّهَ بْنِ عَمْرٍو قَدْ شَهِدْتُ أَحَداً وَ زَوْجُهَا { 1) کذا فی أ و الواقدی،و فی ب:«و تزوجها». } غَزِیَّهَ وَ ابْنَاهَا عُمَارَهَ بْنِ غَزِیَّهَ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنِ زَیْدٍ وَ خَرَجْتُ وَ مَعَهَا شَنٍّ { 2) الشن:القربه الخلق الصغیره،یکون فیها الماء أبرد من غیرها. } لَهَا فِی أَوَّلِ النَّهَارِ تُرِیدُ تَسْقِی الْجَرْحَی فَقَاتَلْتُ یَوْمَئِذٍ وَ أَبْلَتِ بَلاَءٍ حَسَناً فجرحت اثْنَیْ عَشَرَ جُرْحاً بَیْنَ طَعْنَهً بِرُمْحٍ أَوْ ضَرْبَهً بِسَیْفٍ فَکَانَتْ أُمَّ سَعْدٍ بِنْتِ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ تُحَدِّثْ فَتَقُولُ دَخَلْتُ عَلَیْهَا فَقَالَتْ لَهَا یَا خَالَهٍ حَدِّثِینِی خَبَرَکَ فَقَالَتْ خَرَجَتْ أَوَّلِ النَّهَارِ إِلَی أَحَدٍ وَ أَنَا أَنْظُرُ مَا یَصْنَعُ النَّاسُ وَ مَعِی سِقَاءٌ فِیهِ مَاءٌ فَانْتَهَیْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ هُوَ فِی اَلصَّحَابَهِ وَ الدَّوْلَهُ وَ الرِّیحُ لِلْمُسْلِمِینَ فَلَمَّا انْهَزَمَ اَلْمُسْلِمُونَ انحزت إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَجَعَلْتُ أباشر الْقِتَالِ وَ أَذُبُّ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص بِالسَّیْفِ وَ أَرْمِی بِالْقَوْسِ حَتَّی خَلَصَتْ إِلَی الْجَرَّاحِ فَرَأَیْتُ عَلَی عَاتِقِهَا جُرْحاً أَجْوَفَ لَهُ غَوْرَ فَقُلْتُ یَا أُمَّ عُمَارَهَ مَنْ أَصَابَکَ بِهَذَا قَالَتْ أَقْبَلَ اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ قَدْ وَلَّی النَّاسُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص یَصِیحُ دُلُّونِی عَلَی مُحَمَّدٍ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَا فَاعْتَرَضَ لَهُ مُصْعَبُ بْنُ عُمَیْرٍ وَ نَاسٌ مَعَهُ فَکُنْتُ فِیهِمْ فَضَرَبَنِی هَذِهِ الضَّرْبَهُ وَ لَقَدْ ضَرَبْتُهُ عَلَی ذَلِکَ ضَرَبَاتٍ وَ لَکِنْ عَدُوَّ اللَّهِ کَانَ عَلَیْهِ دِرْعَانِ فَقَالَتْ لَهَا یَدَکَ مَا أَصَابَهَا قَالَتْ أُصِیبَتْ یَوْمَ اَلْیَمَامَهِ لَمَّا جُعِلْتُ اَلْأَعْرَابِ تنهزم بِالنَّاسِ نَادَتْ اَلْأَنْصَارِ أخلصونا فأخلصت اَلْأَنْصَارِ فَکُنْتُ مَعَهُمْ حَتَّی انْتَهَیْنَا إِلَی حَدِیقَهٍ الْمَوْتِ فَاقْتَتَلْنَا عَلَیْهَا سَاعَهً حَتَّی قُتِلَ أَبُو دُجَانَهَ عَلَی بَابِ الْحَدِیقَهِ وَ دَخَلَتْهَا

وَ أَنَا أُرِیدُ عَدُوَّ اللَّهِ مُسَیْلَمَهَ فَیَعْرِضُ لِی رَجُلٌ فَضَرَبَ یَدَیْ فَقَطَعَهَا فَوَ اللَّهِ مَا کَانَتْ ناهیه وَ لاَ عَرَجْتُ عَلَیْهَا حَتَّی وَقَفْتُ عَلَی الْخَبِیثِ مَقْتُولاً وَ ابْنَیْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ یَزِیدَ الْمَازِنِیِّ یَمْسَحُ سَیْفَهُ بِثِیَابِهِ فَقُلْتُ أَ قَتَلْتَهُ قَالَ نَعَمْ فَسَجَدْتُ شُکْراً لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ انْصَرَفْتُ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ ضَمْرَهُ بْنِ سَعِیدٍ یُحَدِّثُ عَنْ جَدَّتِهِ وَ کَانَتْ قَدْ شَهِدَتْ أَحَداً تَسْقِی الْمَاءَ قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ یَوْمَئِذٍ لَمَقَامُ نَسِیبَهُ بِنْتُ کَعْبٍ الْیَوْمَ خَیْرٌ مِنْ مَقَامِ فُلاَنٍ وَ فُلاَنٌ وَ کَانَ یَرَاهَا یَوْمَئِذٍ تُقَاتِلُ أَشَدَّ الْقِتَالِ وَ إِنَّهَا لحاجزه ثَوْبَهَا عَلَی وَسَطِهَا حَتَّی جُرِحَتْ ثَلاَثَهَ عَشَرَ جُرْحاً .

قلت لیت الراوی لم یکن هذه الکنایه و کان یذکرهما باسمهما حتّی لا تترامی الظنون إلی أمور مشتبهه و من أمانه المحدث أن یذکر الحدیث علی وجهه و لا یکتم منه شیئا فما باله کتم اسم هذین الرجلین.

قَالَ فَلَمَّا حَضَرَتْ نَسِیبَهُ { 1) الواقدی:فلما حضرتها». } الْوَفَاهُ کُنْتُ فِیمَنْ غَسَّلَهَا فَعَدَدْتُ جراحها جُرْحاً جُرْحاً فَوَجَدْتُهَا ثَلاَثَهَ عَشَرَ وَ کَانَتْ تَقُولُ إِنِّی لَأَنْظُرُ إِلَی اِبْنُ قَمِیئَهَ وَ هُوَ یَضْرِبُهَا عَلَی عَاتِقِهَا وَ کَانَ أَعْظَمَ جراحها لَقَدْ داوته سَنَهً ثُمَّ نَادَی مُنَادِی اَلنَّبِیِّ ص بَعْدَ انْقِضَاءِ أَحَدٌ إِلَی حَمْرَاءِ الْأَسَدِ فَشَدَّتْ عَلَیْهَا ثِیَابَهَا فَمَا اسْتَطَاعَتْ مِنْ نَزْفُ الدَّمِ وَ لَقَدْ مَکَثْنَا لَیْلَتِنَا نکمد الْجَرَّاحِ حَتَّی أَصْبَحْنَا فَلَمَّا رَجَعَ رَسُولُ اللَّهِ مَنْ حَمْرَاءَ الْأَسَدِ لَمْ یَصِلْ إِلَی بَیْتِهِ حَتَّی أَرْسَلَ إِلَیْهَا عَبْدِ اللَّهِ بْنِ کَعْبٍ الْمَازِنِیِّ یَسْأَلُ عَنْهَا فَرَجَعَ إِلَیْهِ فَأَخْبَرَهُ بِسَلاَمَتِهَا فَسُرَّ بِذَلِکَ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ الْجَبَّارِ بْنِ عُمَارَهَ بْنِ غَزِیَّهَ قَالَ قَالَتْ أُمُّ عُمَارَهَ

لَقَدْ رَأَیْتُنِی وَ انْکَشَفَ النَّاسُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص فَمَا بَقِیَ إِلاَّ نُفَیْرٍ مَا یُتِمُّونَ عَشْرَهَ وَ أَنَا وَ أَبْنَائِی وَ زَوْجِی بَیْنَ یَدَیْهِ نذب عَنْهُ وَ النَّاسُ یَمُرُّونَ عَنْهُ مُنْهَزِمِینَ فَرَآنِی وَ لاَ تُرْسُ مَعِی وَ رَأَی رَجُلاً مُوَلِّیاً مَعَهُ تُرْسُ فَقَالَ یَا صَاحِبَ التُّرْسِ أَلْقِ تُرْسَکَ إِلَی مَنْ یُقَاتِلُ فَأَلْقَی تُرْسَهُ فَأَخَذْتُهُ فَجَعَلْتُ أترس بِهِ عَلَی اَلنَّبِیِّ ص وَ إِنَّمَا فَعَلَ بِنَا الْأَفَاعِیلَ أَصْحَابِ الْخَیْلِ وَ لَوْ کَانُوا رَجَّالَهً مَثَلُنَا أصبناهم فَیُقْبِلُ رَجُلٌ عَلَی فَرَسٍ فَضَرَبَنِی وَ ترست لَهُ فَلَمْ یَصْنَعْ سَیْفُهُ شَیْئاً وَ وَلَّی وَ أَضْرِبُ عُرْقُوبُ فَرَسِهِ فَوَقَعَ عَلَی ظَهْرِهِ فَجَعَلَ اَلنَّبِیُّ ص یَصِیحُ یَا اِبْنَ عُمَارَهَ أُمِّکَ أُمِّکَ قَالَتْ فعاوننی عَلَیْهِ حَتَّی أَوْرَدَتْهُ شُعُوبِ { 1) شعوب:اسم المنیه. }

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ عَمْرِو بْنِ یَحْیَی عَنْ أَبِیهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ زَیْدٍ الْمَازِنِیِّ قَالَ جُرِحْتُ جُرْحاً فِی عَضُدِی الْیُسْرَی ضَرَبَنِی رَجُلٍ کَأَنَّهُ الرقل وَ لَمْ یَعْرُجُ عَلِیٌّ وَ مَضَی عَنِّی وَ جَعَلَ الدَّمُ لاَ یَرْقَأُ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص اعصب جَرَحَکَ فَتَقَبَّلْ أُمِّی إِلَیَّ وَ مَعَهَا عَصَائِبُ فِی حَقْوَیْهَا قَدْ أَعَدْتُهَا للجراح فَرُبِطَتْ جُرْحِی وَ اَلنَّبِیُّ ص وَاقِفٌ یَنْظُرُ ثُمَّ قَالَتْ انْهَضْ یَا بُنَیَّ فَضَارَبَ الْقَوْمُ فَجَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ وَ مَنْ یُطِیقُ مَا تطیقین یَا أُمَّ عُمَارَهَ قَالَتْ وَ أَقْبَلَ الرَّجُلُ الَّذِی ضَرَبَنِی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص هَذَا ضَارِبَ ابْنَکَ فَاعْتَرَضْتُ أُمِّی لَهُ فَضَرَبْتُ سَاقَهُ فَبَرَکَ فَرَأَیْتُ اَلنَّبِیَّ ص تَبَسَّمَ حَتَّی بَدَتْ نَوَاجِذُهُ ثُمَّ قَالَ اسْتَقَدْتُ یَا أُمَّ عُمَارَهَ ثُمَّ أَقْبَلْنَا نعلوه { 2) ب:«نعله»،و الصواب ما أثبته من أ و الواقدی. } بِالسِّلاَحِ حَتَّی أَتَیْنَا عَلَی نَفْسِهِ فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی ظفرک وَ أَقَرَّ عَیْنَکَ مِنْ عَدُوِّکَ وَ أَرَاکَ ثأرک بِعَیْنِکَ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی مُوسَی بْنُ ضَمْرَهَ بْنِ سَعِیدٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ أُتِیَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ فِی أَیَّامِ خِلاَفَتِهِ بمروط { 1) المرط،بالکسر:کساء من صوف أو خز أو کتان یؤتزر به،و ربما تلقیه المرأه علی رأسها و تتلفع به و جمعه مروط. } کَانَ فِیهَا مِرْطٌ وَاسِعٌ جَیِّدٌ فَقَالَ بَعْضُهُمْ إِنَّ هَذَا الْمِرْطِ بِثَمَنٍ کَذَا فَلَوْ أَرْسَلْتَ بِهِ إِلَی زَوْجَهُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ صَفِیَّهَ بِنْتِ أَبِی عُبَیْدٍ وَ ذَلِکَ حِدْثَانَ { 2) حدثان الأمر:ابتداؤه. } مَا دَخَلْتُ عَلَی اِبْنِ عُمَرَ فَقَالَ بَلْ أَبْعَثُ بِهِ إِلَی مَنْ هُوَ أَحَقُّ مِنْهَا أَمْ عُمَارَهَ نَسِیبَهُ بِنْتُ کَعْبٍ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ یَقُولُ مَا أَلْتَفِتْ یَمِیناً وَ شِمَالاً إِلاَّ وَ أَنَا أَرَاهَا تُقَاتِلُ دُونِی .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ رَوَی مَرْوَانُ بْنِ سَعِیدِ بْنِ الْمُعَلَّی قَالَ قِیلَ لِأُمِّ عُمَارَهَ یَا أُمَّ عُمَارَهَ هَلْ کُنَّ نِسَاءُ قُرَیْشٍ یَوْمَئِذٍ یُقَاتِلْنَ مَعَ أَزْوَاجِهِنَّ فَقَالَتْ أَعُوذُ بِاللَّهِ لاَ وَ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ امْرَأَهً مِنْهُنَّ رَمَتْ بِسَهْمٍ وَ لاَ حَجَرٌ وَ لَکِنْ رَأَیْتُ مَعَهُنَّ الدِّفَافِ وَ الأکبار یَضْرِبْنَ وَ یَذْکُرْنَ الْقَوْمِ قَتْلَی بَدْرٍ وَ مَعَهُنَّ مکاحل وَ مَرَاوِدَ فَکُلَّمَا وَلَّی رَجُلٍ أَوْ تکعکع نَاوَلْتَهُ إِحْدَاهُنَّ مِرْوَداً وَ مُکْحُلَهً وَ یَقُلْنَ إِنَّمَا أَنْتِ امْرَأَهٌ وَ لَقَدْ رَأَیْتُهُنَّ ولین منهزمات مشمرات وَ لَهَا عَنْهُنَّ الرِّجَالِ أَصْحَابِ الْخَیْلِ وَ نَجَوْا عَلَی مُتُونِ خَیْلِهِمْ وَ جَعَلْنَ یَتْبَعَنَّ الرِّجَالِ عَلَی أَقْدَامُهُنَّ فجعلن یَسْقُطْنَ فِی الطَّرِیقِ وَ لَقَدْ رَأَیْتُ هِنْداً بِنْتَ عُتْبَهَ وَ کَانَتِ امْرَأَهً ثَقِیلَهٍ وَ لَهَا خَلْقٌ قَاعِدَهً خاشیه مِنَ الْخَیْلِ مَا بِهَا مَشْیُ وَ مَعَهَا امْرَأَهً أُخْرَی حَتَّی کَثُرَ الْقَوْمِ عَلَیْنَا فَأَصَابُوا مِنَّا مَا أَصَابُوا فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُ مَا أَصَابَنَا یَوْمَئِذٍ مِنْ قَبْلَ الرُّمَاهُ وَ مَعْصِیَتُهُمْ لِرَسُولِ { 3) ا:«الرسول». } اللَّهِ صلی الله علیه و آله .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی اِبْنُ أَبِی سَبْرَهَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی صَعْصَعَهَ عَنِ اَلْحَارِثِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ سَمِعْتُ عَبْدَ اللَّهِ بْنِ زَیْدِ بْنِ عَاصِمٍ یَقُولُ شَهِدْتُ أَحَداً

مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص فَلَمَّا تَفَرَّقَ النَّاسُ عَنْهُ دَنَوْتُ مِنْهُ وَ أُمِّی تَذُبُّ عَنْهُ فَقَالَ یَا اِبْنَ عُمَارَهَ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ ارْمِ فَرَمَیْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ رَجُلاً مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ بِحَجَرٍ وَ هُوَ عَلَی فَرَسٍ فأصیبت عَیْنٍ الْفَرَسِ فَاضْطَرَبَ الْفَرَسُ حَتَّی وَقَعَ هُوَ وَ صَاحِبُهُ وَ جُعِلْتُ أعلوه بِالْحِجَارَهِ حَتَّی نُضِّدَتْ عَلَیْهِ مِنْهَا وِقْراً وَ اَلنَّبِیُّ ص یَنْظُرُ إِلَیَّ وَ یَتَبَسَّمُ فَنَظَرَ إِلَی جُرْحٍ بِأُمِّی عَلَی عَاتِقِهَا فَقَالَ أُمِّکَ أُمِّکَ اعصب جُرْحِهَا بَارَکَ اللَّهُ عَلَیْکُمْ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ لِمَقَامِ أُمِّکَ خَیْرٌ مِنْ مَقَامِ فُلاَنٍ وَ فُلاَنٌ وَ مَقَامُ ربیبک یَعْنِی زَوَّجَ أُمَّهُ خَیْرٌ مِنْ مَقَامِ فُلاَنٍ رَحِمَکُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ فَقَالَتْ أُمِّی ادْعُ لَنَا اللَّهَ یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ نرافقک فِی اَلْجَنَّهِ فَقَالَ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُمْ رُفَقَائِی فِی اَلْجَنَّهِ قَالَتْ فَمَا أُبَالِی مَا أَصَابَنِی مِنْ الدُّنْیَا

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ حَنْظَلَهُ بْنُ أَبِی عَامِرٍ تَزَوَّجَ جَمِیلَهَ بِنْتَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِی بْنِ سَلُولٍ فَأُدْخِلْتُ عَلَیْهِ فِی اللَّیْلَهِ الَّتِی فِی صَبِیحَتِهَا قِتَالِ أَحَدٌ وَ کَانَ قَدْ اسْتَأْذَنَ رَسُولَ اللَّهِ ص أَنْ یَبِیتَ عِنْدَهَا فَأَذِنَ لَهُ فَلَمَّا صَلَّی الصُّبْحَ غَداً یُرِیدُ اَلنَّبِیَّ ص فَلَزِمَتْهُ جَمِیلَهَ فَعَادَ فَکَانَ مَعَهَا فَأَجْنَبَ مِنْهَا ثُمَّ أَرَادَ الْخُرُوجَ وَ قَدْ أَرْسَلْتُ قَبْلَ ذَلِکَ إِلَی أَرْبَعَهٍ مِنْ قَوْمِهَا فأشهدتهم أَنَّهُ قَدْ دَخَلَ بِهَا فَقِیلَ لَهَا بَعْدَ لَمْ أُشْهِدْتُ عَلَیْهِ قَالَتْ رَأَیْتُ کَأَنَّ السَّمَاءِ فَرَّجْتَ فَدَخَلَ فِیهَا ثُمَّ أَطْبَقَتْ فَقُلْتُ هَذِهِ الشَّهَادَهَ فَأَشْهَدَتْ عَلَیْهِ أَنَّهُ قَدْ دَخَلَ بِی فَعَلِقَتْ مِنْهُ بِعَبْدٍ اللَّهِ بْنَ حَنْظَلَهَ ثُمَّ تَزَوَّجَهَا ثَابِتِ بْنِ قَیْسٍ بَعْدَ فَوَلَدَتْ لَهُ مُحَمَّدُ بْنِ ثَابِتِ بْنِ قَیْسٍ وَ أَخَذَ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی عَامِرٍ سِلاَحَهُ فَلَحِقَ بِرَسُولِ اللَّهِ ص بِأَحَدٍ وَ هُوَ یُسَوِّی الصُّفُوفِ فَلَمَّا انْکَشَفَ اَلْمُشْرِکُونَ اعْتَرَضَ حَنْظَلَهَ لِأَبِی سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ فَضَرَبَ عُرْقُوبَ فَرَسِهِ فاکتسعت الْفَرَسِ وَ یَقَعُ أَبُو سُفْیَانَ إِلَی الْأَرْضِ فَجَعَلَ یَصِیحُ یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ أَنَا أَبُو سُفْیَانَ بْنُ حَرْبٍ وَ حَنْظَلَهَ یُرِیدُ ذَبْحَهُ بِالسَّیْفِ فَأَسْمَعَ الصَّوْتَ رِجَالاً لاَ یَلْتَفِتُونَ إِلَیْهِ مِنْ الْهَزِیمَهِ حَتَّی عَایَنَهُ اَلْأَسْوَدِ بْنِ شُعُوبِ فَحَمَلَ عَلَی حَنْظَلَهَ بِالرُّمْحِ

فَأَنْفَذَهُ وَ مَشَی حَنْظَلَهَ إِلَیْهِ فِی الرُّمْحُ فَضَرَبَهُ ثَانِیَهً فَقَتَلَهُ وَ هَرَبَ أَبُو سُفْیَانَ یَعْدُو عَلَی قَدَمَیْهِ فَلَحِقَ بِبَعْضِ قُرَیْشٍ فَنَزَلَ عَنْ صَدْرٍ فَرَسِهِ وَ رَدِفَ وَرَاءَهُ أَبَا سُفْیَانَ فَذَلِکَ قَوْلُ أَبِی سُفْیَانَ یَذْکُرُ صَبْرُهُ وَ وُقُوفُهُ وَ أَنَّهُ لَمْ یَفِرُّ وَ ذَکَرَهُ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ { 1) سیره ابن هشام 3:21،22. } وَ لَوْ شِئْتَ نجتنی کُمَیْتُ طِمِرَّهٍ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ مَرَّ أَبُو عَامِرٍ الرَّاهِبُ عَلَی حَنْظَلَهَ ابْنَهُ وَ هُوَ مَقْتُولٌ إِلَی جَنْبِ

حَمْزَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ عَبْدُ اللَّهِ بْنَ جَحْشٍ فَقَالَ إِنْ کُنْتَ لأحدرک هَذَا الرَّجُلِ یَعْنِی رَسُولَ اللَّهِ ص مَنْ قَبَّلَ هَذَا الْمَصْرَعَ وَ اللَّهِ إِنْ کُنْتَ لَبَرّاً بِالْوَالِدِ شَرِیفِ الْخُلُقِ فِی حَیَاتِکَ وَ إِنْ مَمَاتِکَ لَمَعَ سَرَاهُ أَصْحَابِکَ وَ أَشْرَافَهُمْ إِنَّ جَزَی اللَّهُ هَذَا الْقَتِیلَ یَعْنِی حَمْزَهَ خَیْراً أَوْ جَزَی أَحَداً مِنْ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ خَیْراً فلیجزک ثُمَّ نَادَی یَا مَعْشَرَ قُرَیْشٍ حَنْظَلَهَ لاَ یُمَثَّلُ بِهِ وَ إِنْ کَانَ خَالَفَنِی وَ خَالَفَکُمْ فَلَمْ یَأْلُ لِنَفْسِهِ فِیمَا یَرَی خَیْراً فَمَثَلُ بِالنَّاسِ وَ تَرَکَ حَنْظَلَهَ فَلَمْ یُمَثَّلُ بِهِ.

وَ کَانَتْ هِنْدُ بِنْتُ عُتْبَهَ أَوَّلُ مَنْ مَثَّلَ بِأَصْحَابِ اَلنَّبِیِّ ص وَ أَمَرْتُ النِّسَاءِ بِالْمَثَلِ وَ بِجَدْعٍ الْأُنُوفَ وَ الْآذَانُ فَلَمْ تَبْقَ امْرَأَهٌ إِلاَّ عَلَیْهَا معضدان { 1) المعضد:الدملج،و هو حلی یلبس فی المعصم. } وَ مَسَکَتَانِ { 2) المسک:الأسوره من القرون و العاج. } وَ خدمتان { 3) الخدمه:الخلخال. } إِلاَّ حَنْظَلَهَ لَمْ یُمَثَّلُ بِهِ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنِّی رَأَیْتُ الْمَلاَئِکَهَ تَغْسِلُ حَنْظَلَهَ بْنُ أَبِی عَامِرٍ بَیْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ بِمَاءِ الْمُزْنِ فِی صِحَافٍ الْفِضَّهِ قَالَ أَبُو أُسَیْدٍ السَّاعِدِیُّ فَذَهَبْنَا فَنَظَرْنَا إِلَیْهِ فَإِذَا رَأْسُهُ یَقْطُرُ مَاءً فَرَجَعْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرْتُهُ فَأَرْسَلَ إِلَی امْرَأَتِهِ فَسَأَلَهَا فَأَخْبَرْتُهُ أَنَّهُ خَرَجَ وَ هُوَ جُنُبٌ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ أَقْبَلَ وَهْبِ بْنِ قَابُوسَ الْمُزَنِیِّ وَ مَعَهُ ابْنُ أَخِیهِ اَلْحَارِثِ بْنِ عُقْبَهَ بْنِ قَابُوسَ بِغَنَمٍ لَهُمَا مِنْ جَبَلِ مُزَیْنَهَ فَوَجَدَ اَلْمَدِینَهِ خَلُّوا فَسَأَلاَ أَیْنَ النَّاسُ قَالُوا بِأَحَدٍ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ ص یُقَاتِلُ اَلْمُشْرِکِینَ مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالَ لاَ نَبْتَغِیَ أَثَراً بَعْدَ عَیْنٍ فَخَرَجَا حَتَّی أَتَیَا اَلنَّبِیُّ ص بِأُحُدٍ فیجدان الْقَوْمِ یَقْتَتِلُونَ وَ الدَّوْلَهُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَصْحَابُهُ فَأَغَارَا مَعَ اَلْمُسْلِمِینَ فِی النَّهْبِ وَ جَاءَتْ الْخَیْلِ مِنْ وَرَائِهِمْ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ فَاخْتَلَطَ النَّاسِ فَقَاتَلاَ أَشَدَّ الْقِتَالِ فانفرقت فِرْقَهٍ مِنَ اَلْمُشْرِکِینَ فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ لِهَذِهِ الْفِرْقَهِ فَقَالَ وَهَبَ بْنِ قَابُوسَ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَامَ فَرَمَاهُمْ بِالنَّبْلِ حَتَّی انْصَرَفُوا ثُمَّ رَجَعَ فانفرقت فِرْقَهٌ

أُخْرَی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ لِهَذِهِ الْکَتِیبَهِ فَقَالَ اَلْمُزَنِیِّ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَامَ فذبها بِالسَّیْفِ حَتَّی وَلَّتْ ثُمَّ رَجَعَ فَطَلَعَتِ کَتِیبَهٌ أُخْرَی فَقَالَ اَلنَّبِیُّ ص مَنْ یَقُومُ لِهَؤُلاَءِ فَقَالَ اَلْمُزَنِیِّ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ قُمْ وَ أَبْشِرْ بِالْجَنَّهِ .

فَقَالَ اَلْمُزَنِیِّ مَسْرُوراً یَقُولُ وَ اللَّهِ لاَ أُقِیلُ وَ لاَ أَسْتَقْیِلُ فَجَعَلَ یُدْخِلُ فِیهِمْ فَیَضْرِبُ بِالسَّیْفِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَنْظُرُ إِلَیْهِ وَ اَلْمُسْلِمُونَ حَتَّی خَرَجَ مِنْ أَقْصَی الْکَتِیبَهِ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ اللَّهُمَّ ارْحَمْهُ ثُمَّ یَرْجِعُ فِیهِمْ فَمَا زَالَ کَذَلِکَ وَ هُمْ مُحْدِقُونَ بِهِ حَتَّی اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ أَسْیَافَهُمْ وَ رِمَاحُهُمْ فَقَتَلُوهُ فَوَجَدَ بِهِ یَوْمَئِذٍ عِشْرُونَ طَعْنَهً بِالرِّمَاحِ کُلَّهَا قَدْ خَلَصَتْ إِلَی مقتلی وَ مَثَّلَ بِهِ أَقْبَحَ الْمَثَلُ یَوْمَئِذٍ ثُمَّ قَامَ ابْنُ أَخِیهِ فَقَاتَلَ کَنَحْوِ قِتَالُهُ حَتَّی قُتِلَ فَکَانَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَقُولُ إِنَّ أَحَبَّ مِیتَهً أَمُوتُ عَلَیْهَا لِمَا مَاتَ عَلَیْهَا اَلْمُزَنِیِّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ بِلاَلٌ بْنَ الْحَارِثِ الْمُزَنِیُّ یُحَدِّثُ یَقُولُ شَهِدْنَا اَلْقَادِسِیَّهِ مَعَ سَعْدِ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ فَلَمَّا فَتَحَ اللَّهُ عَلَیْنَا وَ قَسَمْتَ بَیْنَنَا غنائمنا أَسْقَطَ فَتًی مِنْ آلِ قَابُوسَ مِنْ مُزَیْنَهَ فَجِئْتُ سَعْداً حِینَ فَزِعَ مِنْ نَوْمِهِ فَقَالَ بِلاَلٌ قُلْتُ بِلاَلٍ قَالَ مَرْحَباً بِکِ مِنْ هَذَا مَعَکَ قُلْتُ رَجُلٌ مِنْ قَوْمِی قَالَ مَا أَنْتَ یَا فَتَی مِنْ اَلْمُزَنِیِّ الَّذِی قُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ قَالَ ابْنَ أَخِیهِ قَالَ سَعْدٌ مَرْحَباً وَ أَهْلاً أَنْعَمَ اللَّهُ بِکَ عَیْناً لَقَدْ شَهِدْتُ مِنْ ذَلِکَ الرَّجُلُ یَوْمَ أُحُدٍ مَشْهَداً مَا شَهِدْتُ مِنْ أَحَدٍ قَطُّ لَقَدْ رَأَیْتُنَا وَ قَدْ أَحْدَقَ اَلْمُشْرِکُونَ بِنَا مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَسْطَنَا وَ الْکَتَائِبَ تَطْلُعُ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ وَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص یَرْمِی بِبَصَرِهِ فِی النَّاسِ یتوسمهم وَ یَقُولُ مَنْ لِهَذِهِ الْکَتِیبَهِ کُلَّ ذَلِکَ یَقُولُ اَلْمُزَنِیِّ أَنَا یَا رَسُولَ اللَّهِ کُلُّ ذَلِکَ یَرُدُّ الْکَتِیبَهِ فَمَا أَنْسَی آخِرِ مَرَّهٍ قَالَهَا فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص قُمْ

وَ أَبْشِرْ بِالْجَنَّهِ فَقَامَ وَ قُمْتُ عَلَی أَثَرِهِ یَعْلَمَ اللَّهُ أَنِّی أَطْلُبُ مِثْلَ مَا یُطْلَبُ یَوْمَئِذٍ مِنْ الشَّهَادَهِ فَخُضْنَا حَوْمَتَهُمْ حَتَّی رَجَعْنَا فِیهِمْ الثَّانِیَهَ فَأَصَابُوهُ رَحِمَهُ اللَّهُ وَ وَدِدْتُ وَ اللَّهِ أَنِّی کُنْتُ أَصَبْتَ یَوْمَئِذٍ مَعَهُ وَ لَکِنْ أَجْلِ { 1) الواقدی:«أجلی استأخر». } اسْتَأْخَرَ ثُمَّ دَعَا مَنْ سَاعَتِهِ بِسَهْمِهِ فَأَعْطَاهُ وَ فَضْلِهِ وَ قَالَ اخْتَرْ فِی الْمَقَامِ عِنْدَنَا أَوْ الرُّجُوعُ إِلَی أَهْلِکَ فَقَالَ بِلاَلٌ إِنَّهُ یُسْتَحَبُّ الرُّجُوعِ فَرَجَعَ.

فَقَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ سَعْدُ بْنِ أَبِی وَقَّاصٍ أَشْهَدُ لَرَأَیْتَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَاقِفاً عَلَی اَلْمُزَنِیِّ وَ هُوَ مَقْتُولٌ وَ هُوَ یَقُولُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْکَ فَإِنِّی عَنْکَ رَاضٍ ثُمَّ رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص قَامَ عَلَی قَدَمَیْهِ وَ قَدْ نَالَهُ ع مِنْ أَلَمِ الْجَرَاحِ مَا نَالَهُ وَ إِنِّی لَأَعْلَمُ أَنَّ الْقِیَامَ یَشُقُّ عَلَیْهِ عَلَی قَبْرِهِ حَتَّی وُضِعَ فِی لَحْدِهِ وَ عَلَیْهِ بُرْدَهٌ لَهَا أَعْلاَمٌ حُمْرِ فَمَدَّ رَسُولُ اللَّهِ ص الْبُرْدَهَ عَلَی رَأْسِهِ فخمره وَ أَدْرَجَهُ فِیهَا طُولاً فَبَلَغَتْ نِصْفِ سَاقَیْهِ فَأَمَرَنَا فَجَمَعَنَا الْحَرْمَلُ فَجَعَلْنَاهُ عَلَی رِجْلَیْهِ وَ هُوَ فِی لَحْدِهِ ثُمَّ انْصَرَفَ فَمَا حَالُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ أَنْ أَمُوتَ عَلَیْهَا وَ أَلْقَی اللَّهُ عَلَیْهَا مِنَ حَالٍ اَلْمُزَنِیِّ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ قَدْ خَاصَمَ إِلَیْهِ یَتِیمٌ مِنْ اَلْأَنْصَارِ أَبَا لُبَابَهَ بْنِ عَبْدِ الْمُنْذِرِ فَطَلَبَ بَیْنَهُمَا فَقَضَی رَسُولُ اللَّهِ ص لِأَبِی لُبَابَهَ فَجَزِعَ الْیَتِیمِ عَلَی الْعَذْقُ فَطَلَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص الْعَذْقُ إِلَی أَبِی لُبَابَهَ لِلْیَتِیمِ فَأَبَی أَنْ یَدْفَعَهُ إِلَیْهِ فَجَعَلَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَقُولُ لِأَبِی لُبَابَهَ ادْفَعْهُ إِلَیْهِ وَ لَکَ عَذْقٌ فِی اَلْجَنَّهِ فَأَبَی أَبُو لُبَابَهَ وَ قَالَ ثَابِتِ { 2) کذا فی الإستیعاب 1:203. } بْنِ أَبِی الدحداحه یَا رَسُولَ اللَّهِ أَ رَأَیْتَ إِنْ أَعْطَیْتَ الْیَتِیمِ عَذْقِهِ مِنْ مَالِی قَالَ لَکَ بِهِ عَذْقٌ فِی اَلْجَنَّهِ فَذَهَبَ ثَابِتٍ بْنِ الدحداحه فَاشْتَرَی مِنْ أَبِی لُبَابَهَ ذَلِکَ الْعِذْقَ بِحَدِیقَهٍ نَخْلٍ ثُمَّ رَدَّ الْعَذْقُ إِلَی الْغُلاَمِ

فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص رُبَّ عَذْقٌ مُذَلَّلٌ { 1) العذق بالفتح:النخله.و بالکسر:العرجون بما فیه من الشماریخ،و قد ورد هذا الحدیث فی اللسان«عذق». } لاِبْنِ الدحداحه فِی اَلْجَنَّهِ فَکَانَتْ تُرْجَی لَهُ الشَّهَادَهُ بِذَلِکَ الْقَوْلِ فَقُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ یَقْبَلُ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ فَارِساً یَجُرُّ قَنَاهٍ لَهُ طَوِیلَهٍ فَیَطْعَنُ عَمْرِو بْنِ مُعَاذٍ فَأَنْفَذَهُ وَ یَمْشِی عَمْرِو إِلَیْهِ حَتَّی غَلَبَ فَوَقَعَ لِوَجْهِهِ قَالَ یَقُولُ ضِرَارٍ لاَ تعدمن رَجُلاً زَوَّجَکِ مِنَ الْحُورِ الْعِینِ وَ کَانَ یَقُولُ زَوَّجْتُ یَوْمَ أَحَدَ عَشْرَهَ مِنَ أَصْحَابِ مُحَمَّدٍ الْحُورُ الْعِینُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ فَسَأَلْتُ شُیُوخِ الْحَدِیثِ هَلْ قُتِلَ عَشَرَهَ قَالُوا مَا بَلَغْنَا أَنَّهُ قَتَلَ إِلاَّ ثَلاَثَهً وَ لَقَدْ ضَرَبَ یَوْمَئِذٍ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ حِینَ جَالَ اَلْمُسْلِمُونَ تِلْکَ الْجَوْلَهَ بِالْقَنَاهِ وَ قَالَ یَا اِبْنَ الْخَطَّابِ إِنَّهَا نِعْمَهً مَشْکُورَهً مَا کُنْتُ لِأَقْتُلَکَ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ کَانَ ضِرَارٍ یُحْدِثُ بَعْدَ وَ یَذْکُرُ وَقْعَهِ أُحُدٍ وَ یَذْکُرُ اَلْأَنْصَارِ فیترحم عَلَیْهِمْ وَ یُذْکَرُ غناءهم فِی اَلْإِسْلاَمِ وَ شجاعتهم وَ إِقْدَامِهِمْ عَلَی الْمَوْتِ ثُمَّ یَقُولُ لَقَدْ قُتِلَ أَشْرَافُ قَوْمِی بِبَدْرٍ فَأَقُولُ مَنْ قَتَلَ أَبَا الْحَکَمِ فَیُقَالُ { 2) الواقدی:«فقال». } اِبْنُ عَفْرَاءُ مَنْ قَتَلَ أُمَیَّهَ بْنُ خَلَفٍ فَیُقَالُ خُبَیْبُ بْنُ یَسَافٍ مَنْ قَتَلَ عُقْبَهَ بْنِ أَبِی مُعَیْطٍ فَیُقَالُ عَاصِمُ بْنُ ثَابِتٍ مِنْ قَتَلَ فُلاَنَ بْنَ فُلاَنٍ فَیُسَمِّی لِی مِنَ اَلْأَنْصَارِ مِنْ أَسَرَّ سُهَیْلُ بْنُ عَمْرٍو فَیُقَالُ مَالِکِ بْنِ الدخشم فَلَمَّا خَرَجْنَا إِلَی أَحَدٍ وَ أَنَا أَقُولُ إِنَّ قَامُوا فِی صَیَاصِیهِمْ فَهِیَ مَنِیعَهٌ لاَ سَبِیلَ لَنَا إِلَیْهِمْ نُقِیمُ أَیَّاماً ثُمَّ نَنْصَرِفْ وَ إِنْ خَرَجُوا إِلَیْنَا مِنْ صَیَاصِیهِمْ أَصَبْنَا مِنْهُمْ فَإِنَّ مَعَنَا عَدَداً أَکْثَرَ مِنْ عَدَدِهِمْ وَ نَحْنُ قَوْمٌ موتورون خَرَجْنَا بِالظَّعْنِ یذکرننا قَتْلَی بَدْرٍ وَ مَعَنَا کُرَاعٍ وَ لاَ کُرَاعٍ مَعَهُمْ وَ سلاحنا أَکْثَرَ مِنْ سِلاَحَهُمْ فَقُضِیَ لَهُمْ أَنْ خَرَجُوا فَالْتَقَیْنَا فَوَ اللَّهِ مَا قُمْنَا لَهُمْ حَتَّی هَزَمَنَا وَ انکشفنا مُوَلِّینَ فَقُلْتُ

فِی نَفْسِی هَذِهِ أَشَدُّ مِنْ وَقْعَهِ بَدْرٍ وَ جُعِلْتُ أَقُولُ لِخَالِدِ بْنِ الْوَلِیدِ کُرٍّ عَلَی الْقَوْمِ فَیَقُولُ وَ تَرَی وَجْهاً نَکِرَ فِیهِ حَتَّی نَظَرْتُ إِلَی الْجَبَلِ الَّذِی کَانَ عَلَیْهِ الرُّمَاهِ خَالِیاً فَقُلْتُ یَا أَبَا سُلَیْمَانَ انْظُرْ وَرَاءَکَ فَعَطَفَ عِنَانَ فَرَسِهِ وَ کَرَّرْنَا مَعَهُ فَانْتَهَیْنَا إِلَی الْجَبَلِ فَلَمْ نَجِدْ عَلَیْهِ أَحَداً لَهُ بَالُ وَجَدْنَا نفیرا فأصبناهم ثُمَّ دَخَلْنَا الْعَسْکَرِ وَ الْقَوْمُ غَارُّونَ یَنْتَبِهُونَ عَسْکَرِنَا فأقحمنا الْخَیْلِ عَلَیْهِمْ فتطایروا فِی کُلِّ وَجْهٍ وَ وَضَعْنَا السُّیُوفُ فِیهِمْ حَیْثُ شِئْنَا وَ جُعِلْتُ أَطْلُبُ الْأَکَابِرِ مِنَ اَلْأَوْسِ وَ اَلْخَزْرَجِ قَتَلَهِ الْأَحِبَّهِ فَلاَ أَرَی أَحَداً هَرَبُوا فَمَا کَانَ حَلَبَ نَاقَهً حَتَّی تَدَاعَتْ اَلْأَنْصَارِ بَیْنَهَا فَأَقْبَلَتْ فخالطونا وَ نَحْنُ فُرْسَانِ فَصَبَرْنَا لَهُمْ وَ صَبَرُوا لَنَا وَ بَذَلُوا أَنْفُسَهُمْ حَتَّی عَقَرُوا فَرَسِی وَ تَرَجَّلْتَ فَقَتَلْتُ مِنْهُمْ عَشَرَهٌ وَ لَقِیتُ مِنْ رَجُلٍ مِنْهُمْ الْمَوْتَ النَّاقِعُ حَتَّی وَجَدْتُ رِیحَ الدَّمُ وَ هُوَ مُعَانِقِی مَا یُفَارِقُنِی حَتَّی أَخَذَتْهُ الرِّمَاحِ مِنْ کُلِّ نَاحِیَهٍ فَوَقَعَ فَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَکْرَمَهُمْ بِیَدِی وَ لَمْ یُهَنِّی بِأَیْدِیهِمْ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَ أُحُدٍ مِنْ لَهُ عِلْمٌ بذکوان بْنُ عَبْدِ قَیْسٍ فَقَالَ عَلِیٌّ ع أَنَا رَأَیْتَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَارِساً یَرْکُضُ فِی أَثَرِهِ حَتَّی لَحِقَهُ وَ هُوَ یَقُولُ لاَ نَجَوْتُ إِنْ نَجَوْتَ فَحَمَلَ عَلَیْهِ فَرَسِهِ وَ ذَکْوَانَ رَاجِلٍ فَضَرَبَهُ وَ هُوَ یَقُولُ خُذْهَا وَ أَنَا اِبْنُ عِلاَجٍ فَقَتَلَهُ فَأَهْوَیْتُ إِلَی الْفَارِسِ فَضَرَبْتُ رِجْلَهُ بِالسَّیْفِ حَتَّی قَطَعْتَهَا مِنْ نِصْفِ الْفَخِذِ ثُمَّ طَرَحَتْهُ عَنْ فَرَسِهِ فذففت عَلَیْهِ وَ إِذَا هُوَ أَبُو الْحَکَمِ بْنُ أَخْنَسِ بْنِ شَرِیقٍ بْنِ عِلاَجٍ بْنِ عَمْرِو بْنُ وَهْبٍ الثَّقَفِیِّ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالَ عَلِیٌّ ع لَمَّا کَانَ یَوْمُ أُحُدٍ وَ جَالَ النَّاسِ تِلْکَ الْجَوْلَهَ أَقْبَلَ أُمَیَّهُ بْنُ أَبِی حُذَیْفَهَ بْنِ الْمُغِیرَهِ وَ هُوَ دَارِعٌ مُقَنَّعُ فِی الْحَدِیدِ مَا یُرَی مِنْهُ إِلاَّ عَیْنَاهُ وَ هُوَ یَقُولُ یَوْمٌ بِیَوْمِ بَدْرٍ فَیَعْرِضُ لَهُ رَجُلٌ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فَقَتَلَهُ أُمَیَّهُ قَالَ عَلِیٌّ ع وَ أَصْمُدُ لَهُ فَأَضْرِبُهُ بِالسَّیْفِ عَلَی هَامَتِهِ وَ عَلَیْهِ بَیْضَهٍ وَ تَحْتَ الْبَیْضَهِ مِغْفَرٌ فَنَبَا سَیْفِی

وَ کُنْتُ رَجُلاً قَصِیراً وَ یَضْرِبُنِی بِسَیْفِهِ فأتقی بالدرقه فلحج سَیْفَهُ فَأَضْرِبُهُ وَ کَانَتْ دِرْعُهُ مُشَمَّرَهً فَأَقْطَعُ رِجْلَیْهِ فَوَقَعَ وَ جَعَلَ یُعَالِجُ سَیْفَهُ حَتَّی خَلَّصَهُ مِنْ الدرقه وَ جَعَلَ یناوشنی وَ هُوَ بَارِکْ حَتَّی نَظَرْتُ إِلَی فَتْقٍ تَحْتَ إِبْطِهِ فأحش فِیهِ بِالسَّیْفِ فَمَالَ فَمَاتَ وَ انْصَرَفَتْ .

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ فِی یَوْمِ أُحُدٍ انْتَمَی رَسُولُ اللَّهِ ص فَقَالَ أَنَا ابْنُ الْعَوَاتِکِ وَ قَالَ أَیْضاً أَنَا اَلنَّبِیُّ لاَ کَذِبٌ أَنَا ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ بَیْنَا عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ یَوْمَئِذٍ فِی رَهْطٍ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ قُعُودٌ مَرَّ بِهِمْ أَنَسُ بْنُ النَّضْرِ بْنِ ضَمْضَمٍ عَمُّ أَنَسِ بْنِ مَالِکٍ فَقَالَ مَا یُقْعِدُکُمْ قَالُوا قَتْلِ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ فَمَا تَصْنَعُونَ بِالْحَیَاهِ بَعْدَهُ قُومُوا فَمُوتُوا عَلَی مَا مَاتَ عَلَیْهِ ثُمَّ قَامَ فجالد بِسَیْفِهِ حَتَّی قُتِلَ فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ إِنِّی لَأَرْجُو أَنْ یَبْعَثَهُ اللَّهُ أُمَّهً وَحْدَهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَجَدَ بِهِ سَبْعُونَ ضَرْبَهً فِی وَجْهِهِ مَا عَرَفَ حَتَّی عَرَفْتُهُ أُخْتَهُ.

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ قَالُوا إِنَّ مَالِکَ بْنَ الدخشم مَرَّ عَلَی خَارِجَهَ بْنِ زَیْدِ بْنِ زُهَیْرٍ یَوْمَئِذٍ وَ هُوَ قَاعِدٌ وَ فِی حَشَوْتَهُ { 1) حشوه البطن:«أمعاؤه. } ثَلاَثَهَ عَشَرَ جُرْحاً کُلَّهَا قَدْ خَلَصَتْ إِلَی مَقْتَلِ فَقَالَ لَهُ مَالِکُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ قَالَ خَارِجَهَ فَإِنْ کَانَ مُحَمَّدٌ قَدْ قُتِلَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیَّ لاَ یُقْتَلُ وَ لاَ یَمُوتُ وَ إِنَّ مُحَمَّداً قَدْ بَلَّغَ رِسَالَهَ رَبِّهِ فَاذْهَبْ أَنْتَ فَقَاتَلَ عَنْ دِینِکَ.

قَالَ وَ مَرَّ مَالِکِ بْنِ الدخشم أَیْضاً عَلَی سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ وَ بِهِ اثْنَا عَشَرَ جُرْحاً کُلَّهَا قَدْ خَلَصَتْ إِلَی مَقْتَلِ فَقَالَ أَ عَلِمْتَ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ قُتِلَ فَقَالَ سَعْدٌ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً قَدْ بَلَّغَ رِسَالَهَ رَبِّهِ فَقَاتَلَ أَنْتَ عَنْ دِینِکَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ

قَالَ مُحَمَّدُ بْنِ إِسْحَاقَ وَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِی صَعْصَعَهَ الْمَازِنِیِّ أَخُو بَنِی النَّجَّارِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص یَوْمَئِذٍ مِنْ رَجُلٍ یَنْظُرُ مَا فَعَلَ سَعْدُ بْنُ الرَّبِیعِ أَ فِی الْأَحْیَاءِ هُوَ أَمْ فِی الْأَمْوَاتِ فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ أَنَا أَنْظُرُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا فَعَلَ فَنَظَرَ فَوَجَدَهُ جَرِیحاً فِی الْقَتْلَی وَ بِهِ رَمَقٌ فَقَالَ لَهُ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَنِی أَنْ أَنْظُرَ فِی الْأَحْیَاءِ أَنْتَ أَمْ فِی الْأَمْوَاتِ قَالَ أَنَا فِی الْأَمْوَاتِ فَأَبْلَغَ رَسُولِ اللَّهِ مِنِّی السَّلاَمَ وَ قُلْ لَهُ إِنَّ سَعْدَ بْنُ الرَّبِیعِ یَقُولُ جَزَاکَ اللَّهُ خَیْراً عَنَّا مَا جَزَی نَبِیّاً عَنْ أُمَّتِهِ وَ أَبْلِغْ قَوْمَکَ السَّلاَمُ عَنِّی وَ قُلْ لَهُمْ إِنَّ سَعْدَ بْنُ الرَّبِیعِ یَقُولُ لَکُمْ لاَ عُذْرَ لَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَنَّ یَخْلُصَ إِلَی نَبِیِّکُمْ وَ مِنْکُمْ عَیْنٌ تَطْرِفُ قَالَ فَلَمْ أَبْرَحْ عِنْدَهُ حَتَّی مَاتَ ثُمَّ جِئْتُ إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص فَأَخْبَرْتُهُ فَقَالَ اللَّهُمَّ ارْضَ عَنْ سَعْدِ بْنُ الرَّبِیعِ

قَالَ اَلْوَاقِدِیُّ وَ حَدَّثَنِی عَبْدُ اللَّهِ بْنِ عَمَّارٍ عَنِ اَلْحَارِثِ بْنِ الْفُضَیْلِ الْخَطْمِیُّ قَالَ أَقْبَلَ ثَابِتٍ بْنِ الدحداحه یَوْمَئِذٍ وَ اَلْمُسْلِمُونَ أَوْزَاعٌ قَدْ سُقِطَ فِی أَیْدِیهِمْ فَجَعَلَ یَصِیحُ یَا مَعْشَرَ اَلْأَنْصَارِ إِلَیَّ إِلَیَّ أَنَا ثَابِتٍ بْنِ الدحداحه إِنْ کَانَ مُحَمَّدٌ قَدْ قُتِلَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ قَاتَلُوا عَنْ دِینِکُمْ فَإِنَّ اللَّهَ مظهرکم وَ نَاصِرُکُمْ فَنَهَضَ إِلَیْهِ نَفَرٌ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَجَعَلَ یَحْمِلُ بِمَنْ مَعَهُ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ وَ قَدْ وَقَفْتُ لَهُمْ کَتِیبَهٍ خَشْنَاءَ { 1) کتیبه خشناء:کثیره السلاح. } فِیهَا رُؤَسَاؤُهُمْ خَالِدٍ بْنُ الْوَلِیدِ وَ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ وَ عِکْرِمَهُ بْنُ أَبِی جَهْلٍ وَ ضِرَارُ بْنُ الْخَطَّابِ وَ جَعَلُوا یناوشونهم ثُمَّ حَمَلَ عَلَیْهِ خَالِدُ بْنُ الْوَلِیدِ بِالرُّمْحِ فَطَعَنَهُ فَأَنْفَذَهُ فَوَقَعَ مَیِّتاً وَ قُتِلَ مَنْ کَانَ مَعَهُ مِنَ اَلْأَنْصَارِ فَیُقَالُ إِنَّ هَؤُلاَءِ آخِرُ مَنْ قُتِلَ مِنَ اَلْمُسْلِمِینَ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ. و قال عبد اللّه بن الزبعری یذکر یوم أحد ألا ذرفت من مقلتیک دموع و قد بان فی حبل الشباب قطوع { 2) سیره ابن هشام 3:104-106،و فیه:«من حبل الشباب». }

و شط بمن تهوی المزار و فرقت

و قال ابن الزبعری أیضا من قصیده مشهوره و هی

یا غراب البین أ سمعت فقل

فقتلنا النصف من ساداتهم

قلت کثیر من الناس یعتقدون أن هذا البیت لیزید بن معاویه و هو قوله لیت أشیاخی و قال من أکره التصریح باسمه هذا البیت لیزید فقلت له إنّما قاله یزید متمثلا لما حمل إلیه رأس الحسین ع و هو لابن الزبعری فلم تسکن نفسه إلی ذلک حتّی أوضحته له فقلت أ لا تراه یقول جزع الخزرج من وقع الأسل و الحسین ع لم تحارب عنه الخزرج و کان یلیق أن یقول جزع بنی هاشم من وقع الأسل فقال بعض من کان حاضرا لعله قاله فی یوم الحره فقلت المنقول أنّه أنشده لما حمل إلیه رأس الحسین ع و المنقول أنّه شعر ابن الزبعری و لا یجوز أن یترک المنقول إلی ما لیس بمنقول.

و علی ذکر هذا الشعر فإنی حضرت و أنا غلام بالنظامیه ببغداد فی بیت عبد القادر بن داود الواسطی المعروف بالمحب خازن دار الکتب بها و عنده فی البیت باتکین الرومی الذی ولی إربل أخیرا و عنده أیضا جعفر بن مکی الحاجب فجری ذکر یوم أحد و شعر ابن الزبعری هذا و غیره و أن المسلمین اعتصموا بالجبل فأصعدوا فیه و أن اللیل حال أیضا بین المشرکین و بینهم فأنشد ابن مکی بیتین لأبی تمام متمثلا لو لا الظلام و قله علقوا بها باتت رقابهم بغیر قلال { 1) روایه ابن هشام: *عللا تعلوهم بعد نهل* }

فلیشکروا جنح الظلام و دروذا

فهم لدروذ و الظلام موالی.

فقال باتکین لا تقل هذا و لکن قل وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتّی إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِی الْأَمْرِ وَ عَصَیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراکُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الْآخِرَهَ ثُمَّ صَرَفَکُمْ عَنْهُمْ لِیَبْتَلِیَکُمْ وَ لَقَدْ عَفا عَنْکُمْ وَ اللّهُ ذُو فَضْلٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ { 1) سوره آل عمران 152. } و کان باتکین مسلما و کان جعفر سامحه اللّه مغموصا علیه فی دینه.

تم الجزء الرابع عشر من شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید و یلیه الجزء الخامس عشر

تتمه الفصل الرابع فی قصه غزوه أحد

بسم الله الرحمن الرحیم { 1-1) ا:«و بک اعتمادی یا کریم». } و به ثقتی الحمد لله الواحد العدل { 1-1) ا:«و بک اعتمادی یا کریم». }

القول فی أسماء الذین تعاقدوا من قریش علی قتل رسول الله ص و ما أصابوه به فی المعرکه یوم الحرب

قال الواقدی

{ 3) قمیئه؛کسفینه،و هو عمرو بن قمیئه،ذکره صاحب تاج العروس،و قال:«شاعر؛و هو الذی کسر رباعیه النبیّ صلّی اللّه علیه و سلم یوم أحد». }

تعاقد من قریش علی قتل رسول الله ص عبد الله بن شهاب الزهری و ابن قمیئه { 4) کذا فی ا،و هو الوجه و الذی فی ب«و جنته»؛تحریف. } أحد بنی الحارث بن فهر و عتبه بن أبی وقاص الزهری و أبی بن خلف الجمحی فلما أتی خالد بن الولید من وراء المسلمین و اختلطت الصفوف و وضع المشرکون السیف فی المسلمین رمی عتبه بن أبی وقاص رسول الله ص بأربعه أحجار فکسر رباعیته و شجه فی وجهه حتی غاب حلق المغفر فی وجنتیه { 5) مغازی الواقدی ص 246 و ما بعدها. } و أدمی شفتیه { 6) أشظی رباعیته:کسرها. } .

قال الواقدی و قد روی أن عتبه أشظی { } باطن رباعیته السفلی قال و الثبت عندنا أن الذی رمی وجنتی رسول الله ص ابن قمیئه و الذی رمی شفته و أصاب رباعیته عتبه بن أبی وقاص .

قال الواقدی أقبل ابن قمیئه یومئذ و هو یقول دلونی علی محمد فو الذی یحلف به لئن رأیته لأقتلنه فوصل إلی رسول الله ص فعلاه بالسیف و رماه عتبه

بن أبی وقاص فی الحال التی جلله ابن قمیئه فیها السیف و کان ع فارسا و هو لابس درعین مثقل بهما فوقع رسول الله ص عن الفرس فی حفره کانت أمامه.

قال الواقدی أصیب رکبتاه جحشتا لما { 1) الجحش:الخدش،أو فوقه. } وقع فی تلک الحفره و کانت هناک حفر حفرها أبو عامر الفاسق کالخنادق للمسلمین و کان رسول الله ص واقفا علی بعضها و هو لا یشعر { 2) الواقدی:«و لا یشعر به». } فجحشت رکبتاه و لم یصنع سیف ابن قمیئه شیئا إلا وهز { 3) کذا فی الواقدی.و یقال:وهزه،أی ضربه بثقل یده،و فی الأصول:«و هن»تحریف. } الضربه بثقل السیف فقد وقع رسول الله ص ثم انتهض و طلحه یحمله من ورائه و علی ع آخذ بیدیه حتی استوی قائما .

قال الواقدی فحدثنی الضحاک بن عثمان عن حمزه بن سعید عن أبی بشر المازنی قال حضرت یوم أحد و أنا غلام فرأیت ابن قمیئه علا رسول الله ص بالسیف و رأیت رسول الله ص وقع علی رکبتیه فی حفره أمامه حتی تواری فی الحفره فجعلت أصیح و أنا غلام حتی رأیت الناس ثابوا إلیه.

قال فأنظر إلی طلحه بن عبید الله آخذا بحضنه حتی قام .

قال الواقدی و یقال إن الذی شج رسول الله ص فی جبهته ابن شهاب و الذی أشظی رباعیته و أدمی شفتیه عتبه بن أبی وقاص و الذی أدمی وجنتیه حتی غاب الحلق فیهما ابن قمیئه

و إنه سال الدم من الشجه التی فی جبهته حتی أخضل لحیته و کان سالم مولی أبی حذیفه یغسل الدم عن وجهه و رسول الله ص یقول کیف یفلح قوم فعلوا هذا بنبیهم و هو یدعوهم إلی الله تعالی فأنزل الله تعالی قوله لَیْسَ لَکَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ أَوْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ أَوْ یُعَذِّبَهُمْ { 4) سوره آل عمران 128. } الآیه .

قال الواقدی و روی سعد بن أبی وقاص قال { 1) الواقدی:«سمعته یقول:اشتد...». } قال رسول الله ص یومئذ اشتد غضب الله علی قوم دموا فا رسول الله ص اشتد غضب الله علی قوم دموا وجه رسول الله اشتد غضب الله علی رجل قتله رسول الله ص قال سعد فلقد شفانی من عتبه أخی دعاء رسول الله ص و لقد حرصت علی قتله حرصا ما حرصت علی شیء قط و إن کان ما علمت لعاقا بالوالد سیئ الخلق و لقد تخرقت صفوف المشرکین مرتین أطلب أخی لأقتله و لکنه راغ منی روغان الثعلب فلما کان الثالثه قال رسول الله ص یا عبد الله ما ترید أ ترید أن تقتل نفسک فکففت فقال رسول الله ص اللهم لا تحولن الحول علی أحد منهم قال سعد فو الله ما حال الحول علی أحد ممن رماه أو جرحه .

مات عتبه و أما ابن قمیئه فاختلف فیه [فقائل یقول قتل فی المعرک

و]

{ 2) من الواقدی.و المعرک و المعترک:موضع القتال. } قائل [یقول]

{ 2) من الواقدی.و المعرک و المعترک:موضع القتال. } إنه رمی بسهم فی ذلک الیوم فأصاب مصعب بن عمیر فقتله فقال خذها و أنا ابن قمیئه فقال رسول الله ص أقمأه الله فعمد إلی شاه یحتلبها فتنطحه بقرنها و هو معتلقها { 4) أنساب الأشراف 1:319. } فقتلته فوجد میتا بین الجبال لدعوه رسول الله ص و کان عدو الله رجع إلی أصحابه فأخبرهم أنه قتل محمدا .

قال و ابن قمیئه رجل من بنی الأدرم من بنی فهر .

و زاد البلاذری فی الجماعه التی تعاهدت و تعاقدت علی قتل رسول الله ص یوم أحد عبد الله بن حمید بن زهیر بن الحارث بن أسد بن عبد العزی بن قصی { } .

قال و ابن شهاب الذی شج رسول الله ص فی جبهته هو عبد الله

بن شهاب الزهری جد الفقیه المحدث محمد بن مسلم بن عبید الله بن عبد الله بن شهاب { 1) أنساب الأشراف 1:319. } و کان ابن قمیئه أدرم ناقص الذقن و لم یذکر اسمه و لا ذکره الواقدی أیضا.

قلت سألت النقیب أبا جعفر عن اسمه فقال عمرو فقلت له أ هو عمرو بن قمیئه الشاعر قال لا هو غیره فقلت له ما بال بنی زهره فی هذا الیوم فعلوا الأفاعیل برسول الله ص و هم أخواله ابن شهاب و عتبه بن أبی وقاص فقال یا ابن أخی حرکهم أبو سفیان و هاجهم علی الشر لأنهم رجعوا یوم بدر من الطریق إلی مکه فلم یشهدوها فاعترض عیرهم و منعهم عنها و أغری بها سفهاء أهل مکه فعیروهم برجوعهم و نسبوهم إلی الجبن و إلی الإدهان فی أمر محمد ص و اتفق أنه کان فیهم مثل هذین الرجلین فوقع منهما یوم أحد ما وقع.

قال البلاذری مات عتبه یوم أحد من وجع ألیم أصابه فتعذب به و أصیب ابن قمیئه فی المعرکه و قیل نطحته عنز فمات.

قال و لم یذکر الواقدی ابن شهاب کیف مات و أحسب ذلک بالوهم منه.

قال و حدثنی بعض قریش أن أفعی نهشت عبد الله بن شهاب فی طریقه إلی مکه فمات قال و سألت بعض بنی زهره عن خبره فأنکروا أن یکون رسول الله ص دعا علیه أو یکون شج رسول الله ص و قالوا إن الذی شجه فی وجهه عبد الله بن حمید الأسدی { 2) أنساب الأشراف 1:324. } .

فأما عبد الله بن حمید الفهری فإن الواقدی و إن لم یذکره فی الجماعه الذین

تعاقدوا علی قتل رسول الله ص إلا أنه قد ذکر کیفیه قتله.

قال الواقدی و یقبل عبد الله بن حمید بن زهیر حین رأی رسول الله ص علی تلک الحال یعنی سقوطه من ضربه ابن قمیئه یرکض فرسه مقنعا فی الحدید یقول أنا ابن زهیر دلونی علی محمد فو الله لأقتلنه أو لأموتن دونه فتعرض { 1) ا و الواقدی:«لیعرض». } له أبو دجانه فقال هلم إلی من یقی نفس محمد ص بنفسه فضرب فرسه فعرقبها فاکتسعت ثم علاه بالسیف و هو یقول خذها و أنا ابن خرشه حتی قتله و رسول الله ص ینظر إلیه و یقول اللهم ارض عن ابن خرشه کما أنا عنه راض .

هذه روایه الواقدی و بها قال البلاذری إن عبد الله بن حمید قتله أبو دجان ه { 2) أنساب الأشراف 1:324. } .

فأما محمد بن إسحاق فقال إن الذی قتل عبد الله بن حمید علی بن أبی طالب ع { 3) سیره ابن هشام 3:82. } و به قالت الشیعه .

و روی الواقدی و البلاذری أن قوما قالوا إن عبد الله بن حمید هذا قتل یوم بدر .

فالأول الصحیح أنه قتل یوم أحد

و قد روی کثیر من المحدثین أن رسول الله ص قال لعلی ع حین سقط ثم أقیم اکفنی هؤلاء لجماعه قصدت نحوه فحمل علیهم فهزمهم و قتل منهم عبد الله بن حمید من بنی أسد بن عبد العزی ثم حملت علیه طائفه أخری فقال له اکفنی هؤلاء فحمل علیهم فانهزموا من بین یدیه و قتل منهم أمیه بن أبی حذیفه بن المغیره المخزومی .

قال فأما أبی بن خلف فروی الواقدی أنه أقبل یرکض فرسه حتی إذا دنا من رسول الله ص اعترض له ناس من أصحابه لیقتلوه فقال لهم استأخروا

عنه ثم قام إلیه و حربته فی یده فرماه بها بین سابغه البیضه و الدرع { 1) الدرع السابغه:التی تجرها فی الأرض و علی کعبیک طولا و سعه،و تسبغه البیضه:ما توصل به البیضه من حلق الدروع فتستر العنق. } فطعنه هناک فوقع عن فرسه فانکسر ضلع من أضلاعه و احتمله قوم من المشرکین ثقیلا { 2) ثقیلا:مشرفا علی الموت. } حتی ولوا قافلین فمات فی الطریق و قال و فیه أنزلت وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی { 3) سوره الأنفال 17. } قال یعنی قذفه إیاه بالحربه .

قال الواقدی و حدثنی یونس بن محمد الظفری عن عاصم بن عمر عن عبد الله بن کعب بن مالک عن أبیه قال کان أبی بن خلف قدم فی فداء ابنه و کان أسر یوم بدر فقال یا محمد إن عندی فرسا لی أعلفها فرقا { 4) الفرق،بسکون الراء و بفتحها:مکیال ضخم لأهل المدینه معروف. } من ذره کل یوم لأقتلک علیها فقال رسول الله ص بل أنا أقتلک علیها إن شاء الله تعالی .

و یقال إن أبیا إنما قال ذلک بمکه فبلغ رسول الله ص بالمدینه کلمته فقال بل أنا أقتله علیها إن شاء الله .

قال و کان رسول الله ص فی القتال لا یلتفت وراءه فکان یوم أحد یقول لأصحابه إنی أخشی أن یأتی أبی بن خلف من خلفی فإذا رأیتموه فآذنونی و إذا بأبی یرکض علی فرسه و قد رأی رسول الله ص فعرفه فجعل یصیح بأعلی صوته یا محمد لا نجوت إن نجوت فقال القوم یا رسول الله ما کنت صانعا حین یغشاک أبی فاصنع فقد جاءک و إن شئت عطف علیه بعضنا فأبی رسول الله ص و دنا أبی فتناول رسول الله ص الحربه من الحارث بن الصمه ثم انتفض کما ینتفض البعیر قال فتطایرنا

عنه تطایر الشعاریر { 1) الشعاریر:الذباب. } و لم یکن أحد یشبه رسول الله ص إذا جد الجد ثم طعنه بالحربه فی عنقه و هو علی فرسه لم یسقط إلا أنه خار کما یخور الثور فقال له أصحابه أبا عامر و الله ما بک بأس و لو کان هذا الذی بک بعین أحدنا ما ضره قال و اللات و العزی لو کان الذی بی بأهل ذی المجاز لماتوا کلهم أجمعون أ لیس قال لأقتلنه فاحتملوه و شغلهم ذلک عن طلب رسول الله ص حتی التحق { 2) ا و الواقدی:«لحق». } بعظم أصحابه فی الشعب

قال الواقدی و یقال إنه تناول الحربه من الزبیر بن العوام قال و یقال إنه لما تناول الحربه من الزبیر حمل أبی علی رسول الله ص لیضربه بالسیف فاستقبله مصعب بن عمیر حائلا بنفسه بینهما و إن مصعبا ضرب بالسیف أبیا فی وجهه و أبصر رسول الله ص فرجه من بین سابغه البیضه و الدرع فطعنه هناک فوقع و هو یخور .

قال الواقدی و کان عبد الله بن عمر یقول مات أبی بن خلف ببطن رابغ { 3) بطن رابغ:واد من دون الجحفه،قال الواقدی:هو علی عشره أمیال من مکّه.یاقوت. } منصرفهم إلی مکه قال فإنی لأسیر ببطن رابغ بعد ذلک و قد مضی هوی من اللیل إذا نار تأجج فهبتها و إذا رجل یخرج منها فی سلسله یجتذبها یصیح العطش و إذا رجل یقول لا تسقه فإن هذا قتیل رسول الله ص هذا أبی بن خلف فقلت ألا سحقا و یقال إنه مات بسرف { 4) سرف،ککتف:موضع علی سبعه أمیال من مکّه،تزوج به رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم میمونه بنت الحارث،و هناک بنی بها؛و هناک توفیت-یاقوت. }

القول فی الملائکه نزلت بأحد و قاتلت أم لا

قال الواقدی حدثنی الزبیر بن سعید عن عبد الله بن الفضل قال أعطی رسول الله ص مصعب بن عمیر اللواء فقتل فأخذه ملک فی صوره مصعب فجعل رسول الله ص یقول له فی آخر النهار تقدم یا مصعب فالتفت إلیه الملک فقال لست بمصعب فعرف رسول الله ص أنه ملک أید به.

قال الواقدی سمعت أبا معشر یقول مثل ذلک.

قال و حدثتنی عبیده بنت نائل عن عائشه بنت سعد بن أبی وقاص عنه قال لقد رأیتنی أرمی بالسهم یومئذ فیرده عنی رجل أبیض حسن الوجه لا أعرفه حتی کان بعد فظننت أنه ملک.

قال الواقدی و حدثنی إبراهیم بن سعد عن أبیه عن جده سعد بن أبی وقاص قال رأیت ذلک الیوم رجلین علیهما ثیاب بیض أحدهما عن یمین رسول الله ص و الآخر عن شماله یقاتلان أشد القتال ما رأیتهما قبل و لا بعد.

قال و حدثنی عبد الملک بن سلیمان عن قطن بن وهب عن عبید بن عمیر قال لما رجعت قریش من أحد جعلوا یتحدثون فی أندیتهم بما ظفروا یقولون لم نر الخیل البلق و لا الرجال البیض الذین کنا نراهم یوم بدر .

قال و قال عبید بن عمیر { 1) فی ا«عبید اللّه»؛تحریف و التصویب عن ب. } لم تقاتل الملائکه یوم أحد .

قال الواقدی و حدثنی ابن أبی سبره عن عبد المجید بن سهیل عن عمر بن الحکم قال لم یمد رسول الله ص یوم أحد بملک واحد و إنما کانوا یوم بدر .

قال و مثله عن عکرمه .

قال و قال مجاهد حضرت الملائکه یوم أحد و لم تقاتل و إنما قاتلت یوم بدر .

قال و روی عن أبی هریره أنه قال وعدهم الله أن یمدهم لو صبروا فلما انکشفوا لم تقاتل الملائکه یومئذ

القول فی مقتل حمزه بن عبد المطلب رضی الله عنه

قال الواقدی کان وحشی عبدا لابنه الحارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف و یقال کان لجبیر بن مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف فقالت له ابنه الحارث إن أبی قتل یوم بدر فإن أنت قتلت أحد الثلاثه فأنت حر محمد و علی بن أبی طالب و حمزه { 1) کذا فی ا،و هو الوجه،و فی ب«أو»تحریف. } بن عبد المطلب فإنی لا أری فی القوم کفؤا لأبی غیرهم فقال وحشی أما محمد فقد علمت أنی لا أقدر علیه و أن أصحابه لن یسلموه و أما حمزه فو الله لو وجدته نائما ما أیقظته من هیبته و أما علی فألتمسه قال وحشی فکنت یوم أحد ألتمسه فبینا أنا فی طلبه طلع علی فطلع رجل حذر مرس { 2) المرس:الذی قد مارس الأمور و عالجها. } کثیر الالتفات فقلت ما هذا بصاحبی الذی ألتمس إذ رأیت حمزه یفری الناس فریا فکمنت له إلی صخره و هو مکبس له کتیت { 3) الکتیت:صوت فی صدر الرجل کصوت البکر من شده الغیظ. } فاعترض له سباع بن أم نیار و کانت أمه ختانه بمکه مولاه لشریف بن علاج بن عمرو بن وهب الثقفی و کان سباع یکنی أبا نیار فقال له حمزه و أنت أیضا یا ابن مقطعه البظور ممن یکثر علینا هلم إلی فاحتمله حتی إذا برقت قدماه رمی به فبرک علیه فشحطه شحط الشاه ثم أقبل علی مکبا حین رآنی فلما

بلغ المسیل وطئ علی جرف فزلت قدمه فهززت حربتی حتی رضیت منها فأضرب بها فی خاصرته حتی خرجت من مثانته و کر علیه طائفه من أصحابه فأسمعهم یقولون أبا عماره فلا یجیب فقلت قد و الله مات الرجل و ذکرت هندا و ما لقیت علی أبیها و عمها و أخیها و انکشف عنه أصحابه حین أیقنوا بموته و لا یرونی فأکر علیه فشققت بطنه فاستخرجت کبده فجئت بها إلی هند بنت عتبه فقلت ما ذا لی إن قتلت قاتل أبیک قالت سلنی فقلت هذه کبد حمزه فمضغتها ثم لفظتها فلا أدری لم تسغها أو قذرتها فنزعت ثیابها و حلیها فأعطتنیه ثم قالت إذا جئت مکه فلک عشره دنانیر ثم قالت أرنی مصرعه فأریتها مصرعه فقطعت مذاکیره و جدعت أنفه و قطعت أذنیه ثم جعلت ذلک مسکتین { 1) المسکه،بالتحریک:الأسوره.و المعضد:الدملج،و الخدمه،بالتحریک:الخلخال. } و معضدین و خدمتین حتی قدمت بذلک مکه و قدمت بکبده أیضا معها.

قال الواقدی و حدثنی عبد الله بن جعفر عن ابن أبی عون عن الزهری عن عبید الله بن عدی بن الخیار قال غزونا الشام فی زمن عثمان بن عفان فمررنا بحمص { 2) حمص:مدینه معروفه فی بلاد الشام. } بعد العصر فقلنا وحشی فقیل لا تقدرون علیه هو الآن یشرب الخمر حتی یصبح فبتنا من أجله و إننا لثمانون رجلا فلما صلینا الصبح جئنا إلی منزله فإذا شیخ کبیر قد طرحت له زربیه { 3) الزربیه:النمرقه؛أو البساط الذی یتکأ علیه؛واحده زربی،و الجماعه زرابی. } قدر مجلسه فقلنا له أخبرنا عن قتل حمزه و عن قتل مسیلمه فکره ذلک و أعرض عنه فقلنا ما بتنا هذه اللیله إلا من أجلک فقال إنی کنت عبدا لجبیر بن مطعم بن عدی فلما خرج الناس إلی أحد دعانی فقال قد رأیت مقتل طعیمه بن عدی قتله حمزه بن عبد المطلب یوم بدر فلم تزل نساؤنا فی حزن

شدید إلی یومی هذا فإن قتلت حمزه فأنت حر فخرجت مع الناس و لی مزاریق { 1) المزاریق.جمع مزراق؛و هو الرمح القصیر. } کنت أمر بهند بنت عتبه فتقول إیه أبا دسمه اشف و اشتف فلما وردنا أحدا نظرت إلی حمزه یقدم الناس یهدهم هدا فرآنی و قد کمنت له تحت شجره فأقبل نحوی و تعرض له سباع الخزاعی فأقبل إلیه و قال و أنت أیضا یا ابن مقطعه البظور ممن یکثر علینا هلم إلی و أقبل نحوه حتی رأیت برقان رجلیه ثم ضرب به الأرض و قتله و أقبل نحوی سریعا فیعترض له جرف فیقع فیه و أزرقه بمزراق فیقع فی لبته حتی خرج من بین رجلیه فقتله و مررت بهند بنت عتبه فآذنتها فأعطتنی ثیابها و حلیها و کان فی ساقیها خدمتان من جزع ظفار { 2) ظفار کقطام:بلد بالیمن ینسب إلیه الجزع. } و مسکتان من ورق و خواتیم من ورق کن فی أصابع رجلیها فأعطتنی بکل ذلک و أما مسیلمه فإنا دخلنا حدیقه الموت یوم الیمامه فلما رأیته زرقته بالمزراق و ضربه رجل من الأنصار بالسیف فربک أعلم أینا قتله إلا أنی سمعت امرأه تصیح فوق جدار قتله العبد الحبشی قال عبید الله فقلت أ تعرفنی فأکر بصره علی و قال ابن عدی لعاتکه بنت العیص قلت نعم قال أما و الله ما لی بک عهد بعد أن دفعتک إلی أمک فی محفتک التی کانت ترضعک فیها و نظرت إلی برقان قدمیک حتی کأنه الآن.

و روی محمد بن إسحاق فی کتاب المغازی قال علت هند یومئذ صخره مشرفه و صرخت بأعلی صوتها نحن جزیناکم بیوم بدر

فشکر وحشی علی عمری

حتی ترم أعظمی فی قبری { 1) ترم أعظمی:تبلی. } .

قال فأجابتها هند بنت أثاثه بن المطلب بن عبد مناف خزیت فی بدر و غیر بدر

قال محمد بن إسحاق و من الشعر الذی ارتجزت به هند بنت عتبه یوم أحد شفیت من حمزه نفسی بأحد قال محمد بن إسحاق حدثنی صالح بن کیسان قال حدثت أن عمر بن الخطاب قال لحسان یا أبا الفریعه لو سمعت ما تقول هند و لو رأیت شرها قائمه علی صخره ترتجز بنا و تذکر ما صنعت بحمزه فقال حسان و الله إنی لأنظر إلی الحربه تهوی و أنا علی فارع یعنی أطمه فقلت و الله إن هذه لسلاح لیس بسلاح العرب و إذا بها تهوی إلی حمزه و لا أدری [و لکن]

{ 2) فی ابن هشام:«یا بنت وقاع». } أسمعنی بعض قولها أکفیکموها فأنشده عمر بعض ما قالت فقال حسان یهجوها أشرت لکاع و کان عادتها لؤما إذا أشرت مع الکفر { 3) سیره ابن هشام 3:43. }

أخرجت مرقصه إلی أحد

و قال أیضا یهجوها لمن سواقط ولدان مطرحه

فی أبیات کرهت ذکرها لفحشها.

قال و روی الواقدی عن صفیه بنت عبد المطلب قالت کنا قد رفعنا { 1) مرقصه،أی مرقصه بکرها،و رقص البعیر أسرع فی سیره.و فی الدیوان:«معنقه». } یوم أحد فی الآطام و معنا حسان بن ثابت و کان من أجبن الناس و نحن فی فارع فجاء نفر من یهود یرومون الأطم فقلت دونک یا ابن الفریعه فقال لا و الله لا أستطیع القتال و یصعد یهودی إلی الأطم فقلت شد علی یدی السیف ثم برئت ففعل فضربت

عنق الیهودی و رمیت برأسه إلیهم فلما رأوه انکشفوا قالت و إنی لفی فارع أول النهار مشرفه علی الأطم فرأیت المزراق فقلت أ و من سلاحهم المزاریق أ فلا أراه هوی إلی أخی و لا أشعر ثم خرجت آخر النهار حتی جئت رسول الله ص و قد کنت أعرف انکشاف المسلمین و أنا علی الأطم برجوع حسان إلی أقصی الأطم فلما رأی الدوله للمسلمین أقبل حتی وقف علی جدار الأطم قال فلما انتهیت إلی رسول الله ص و معی نسوه من الأنصار لقیته و أصحابه أوزاع فأول من لقیت علی ابن أخی فقال ارجعی یا عمه فإن فی الناس تکشفا فقلت رسول الله ص قال صالح قلت ادللنی علیه حتی أراه فأشار إلیه إشاره خفیه فانتهیت إلیه و به الجراحه .

قال الواقدی و کان رسول الله ص یقول یوم أحد ما فعل عمی ما فعل عمی فخرج الحارث بن الصمه یطلبه فأبطأ فخرج علی ع یطلبه فیقول یا رب إن الحارث بن الصمه حتی انتهی إلی الحارث و وجد حمزه مقتولا فجاء فأخبر النبی ص فأقبل یمشی حتی وقف علیه فقال ما وقفت موقفا قط أغیظ إلی من هذا الموقف.

فطلعت صفیه فقال یا زبیر أغن عنی أمک و حمزه یحفر له فقال الزبیر یا أمه إن فی الناس تکشفا فارجعی فقالت ما أنا بفاعله حتی أری رسول الله ص فلما رأته قالت یا رسول الله أین ابن أمی حمزه فقال هو فی الناس قالت لا أرجع حتی أنظر إلیه قال الزبیر فجعلت أطدها إلی الأرض حتی دفن و قال رسول الله

ص لو لا أن تحزن نساؤنا لذلک لترکناه للعافیه یعنی السباع و الطیر حتی یحشر یوم القیامه من بطونها و حواصلها

قال الواقدی و روی أن صفیه لما جاءت حالت الأنصار بینها و بین رسول الله ص فقال دعوها فجلست عنده فجعلت إذا بکت یبکی رسول الله ص و إذا نشجت { 1) یقال:نشج الباکی،غص بالبکاء فی حلقه من غیر انتحاب. } ینشج رسول الله ص و جعلت فاطمه ع تبکی فلما بکت بکی رسول الله ص ثم قال لن أصاب بمثل حمزه أبدا ثم قال ص لصفیه و فاطمه أبشرا أتانی جبرائیل ع فأخبرنی أن حمزه مکتوب فی أهل السموات السبع حمزه بن عبد المطلب أسد الله و أسد رسوله

قال الواقدی و رأی رسول الله ص بحمزه مثلا شدیدا فحزنه ذلک و قال إن ظفرت بقریش لأمثلن { 2) یقال:مثل بفلان مثلا و مثله بالضم:نکل به. } بثلاثین منهم فأنزل الله علیه وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصّابِرِینَ { 3) سوره النحل:126. } فقال ص بل نصبر فلم یمثل بأحد من قریش .

قال الواقدی و قام أبو قتاده الأنصاری فجعل ینال من قریش لما رأی من غم رسول الله ص و فی کل ذلک یشیر إلیه أن اجلس ثلاثا فقال رسول الله ص یا أبا قتاده إن قریشا أهل أمانه من بغاهم العواثر کبه الله لفیه و عسی إن طالت بک مده أن تحقر عملک مع أعمالهم و فعالک مع فعالهم

لو لا أن تبطر قریش لأخبرتها بما لها عند الله تعالی فقال أبو قتاده و الله یا رسول الله ما غضبت إلا لله و رسوله حین نالوا منه ما نالوا فقال صدقت بئس القوم کانوا لنبیهم

قال الواقدی و کان عبد الله بن جحش قبل أن تقع الحرب قال یا رسول الله إن هؤلاء القوم قد نزلوا بحیث تری فقد سألت الله فقلت اللهم أقسم علیک أن نلقی العدو غدا فیقتلونی و یبقروا بطنی و یمثلوا بی فتقول لی فیم صنع بک هذا فأقول فیک قال و أنا أسألک یا رسول الله أخری أن تلی ترکتی من بعدی فقال له نعم فخرج عبد الله فقتل و مثل به کل المثل و دفن هو و حمزه فی قبر واحد و ولی ترکته رسول الله ص فاشتری لأمه مالا بخیبر

قال الواقدی و أقبلت أخته حمنه بنت جحش فقال لها رسول الله ص یا حمن { 1) یا حمن،مرخم«یا حمنه». } احتسبی قالت من یا رسول الله قال خالک حمزه قالت إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ { 2) سوره البقره:156. } غفر الله له و رحمه و هنیئا له الشهاده ثم قال لها احتسبی قالت من یا رسول الله قال أخوک عبد الله قالت إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ غفر الله له و رحمه و هنیئا له الشهاده ثم قال احتسبی قالت من یا رسول قال بعلک مصعب بن عمیر فقالت وا حزناه و یقال إنها قالت وا عقراه .

قال محمد بن إسحاق فی کتابه فصرخت و ولولت

قال الواقدی فقال رسول الله ص إن للزوج من المرأه مکانا ما هو لأحد.

و هکذا روی ابن إسحاق أیضا.

قال الواقدی ثم قال لها رسول الله ص لم قلت هذا قالت ذکرت یتم بنیه فراعنی فدعا رسول الله ص لولده أن یحسن الله علیهم الخلف

فتزوجت طلحه بن عبید الله فولدت منه محمد بن طلحه فکان أوصل الناس لولد مصعب بن عمیر.

القول فیمن ثبت مع رسول الله ص یوم أحد

قال الواقدی حدثنی موسی بن یعقوب عن عمته عن أمها عن المقداد قال لما تصاف القوم للقتال یوم أحد جلس رسول الله ص تحت رایه مصعب بن عمیر فلما قتل أصحاب اللواء و هزم المشرکون الهزیمه الأولی و أغار المسلمون علی معسکرهم ینهبونه ثم کر المشرکون علی المسلمین فأتوهم من خلفهم فتفرق الناس و نادی رسول الله ص فی أصحاب الألویه فقتل مصعب بن عمیر حامل لوائه ص و أخذ رایه الخزرج سعد بن عباده فقام رسول الله ص تحتها و أصحابه محدقون به و دفع لواء المهاجرین إلی أبی الردم أحد بنی عبد الدار آخر نهار ذلک الیوم و نظرت إلی لواء الأوس مع أسید بن حضیر فناوشوا المشرکین ساعه و اقتتلوا علی اختلاط من الصفوف و نادی المشرکون بشعارهم یا للعزی یا لهبل فأوجعوا و الله فینا قتلا ذریعا و نالوا من رسول الله ص ما نالوا لا و الذی بعثه بالحق ما زال شبرا واحدا إنه لفی وجه العدو و تثوب إلیه طائفه من أصحابه مره و تتفرق عنه مره فربما رأیته قائما یرمی عن قوسه أو یرمی بالحجر حتی تحاجزوا و کانت العصابه التی ثبتت مع رسول الله ص أربعه عشر رجلا سبعه من المهاجرین و سبعه من الأنصار أما المهاجرون فعلی ع و أبو بکر و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن أبی وقاص و طلحه بن عبید الله و أبو عبیده بن الجراح و الزبیر بن العوام

و أما الأنصار فالحباب بن المنذر و أبو دجانه { 1) أبو دجانه؛هو سماک بن خرشه. } و عاصم بن ثابت بن أبی الأقلح و الحارث بن الصمه و سهل بن حنیف و سعد بن معاذ و أسید بن حضیر .

قال الواقدی و قد روی أن سعد بن عباده و محمد بن مسلمه ثبتا یومئذ و لم یفرا و من روی ذلک جعلهما مکان سعد بن معاذ و أسید بن حضیر .

قال الواقدی و بایعه یومئذ علی الموت ثمانیه ثلاثه من المهاجرین و خمسه من الأنصار فأما المهاجرون فعلی ع و طلحه و الزبیر و أما الأنصار فأبو دجانه و الحارث بن الصمه و الحباب بن المنذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف و لم یقتل منهم ذلک الیوم أحد و أما باقی المسلمین ففروا و رسول الله ص یدعوهم فی أخراهم حتی انتهی منهم إلی قریب من المهراس

{ 2) المهراس:ماء بأحد. }

قال الواقدی و حدثنی عتبه بن جبیر عن یعقوب بن عمیر بن قتاده قال ثبت یومئذ بین یدیه ثلاثون رجلا کلهم یقول وجهی دون وجهک و نفسی دون نفسک و علیک السلام غیر مودع.

قلت قد اختلف فی عمر بن الخطاب هل ثبت یومئذ أم لا مع اتفاق الرواه کافه علی أن عثمان لم یثبت فالواقدی ذکر أنه لم یثبت و أما محمد بن إسحاق و البلاذری فجعلاه مع من ثبت و لم یفر و اتفقوا کلهم علی أن ضرار بن الخطاب الفهری قرع رأسه بالرمح و قال إنها نعمه مشکوره یا ابن الخطاب إنی آلیت ألا أقتل رجلا من قریش .

و روی ذلک محمد بن إسحاق و غیره و لم یختلفوا فی ذلک و إنما اختلفوا هل قرعه بالرمح و هو فار هارب أم مقدم ثابت و الذین رووا أنه قرعه بالرمح و هو هارب لم یقل

أحد منهم إنه هرب حین هرب عثمان و لا إلی الجهه التی فر إلیها عثمان و إنما هرب معتصما بالجبل و هذا لیس بعیب و لا ذنب لأن الذین ثبتوا مع رسول الله ص اعتصموا بالجبل کلهم و أصعدوا فیه و لکن یبقی الفرق بین من أصعد فی الجبل فی آخر الأمر و من أصعد فیه و الحرب لم تضع أوزارها فإن کان عمر أصعد فیه آخر الأمر فکل المسلمین هکذا صنعوا حتی رسول الله ص و إن کان ذلک و الحرب قائمه بعد تفرق.

و لم یختلف الرواه من أهل الحدیث فی أن أبا بکر لم یفر یومئذ و أنه ثبت فیمن ثبت و إن لم یکن نقل عنه قتل أو قتال و الثبوت جهاد و فیه وحده کفایه.

و أما رواه الشیعه فإنهم یروون أنه لم یثبت إلا علی و طلحه و الزبیر و أبو دجانه و سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت و منهم من روی أنه ثبت معه أربعه عشر رجلا من المهاجرین و الأنصار و لا یعدون أبا بکر و عمر منهم

روی کثیر من أصحاب الحدیث أن عثمان جاء بعد ثالثه إلی رسول الله ص فسأله إلی أین انتهیت فقال إلی الأعرض فقال لقد ذهبت فیها عریضه

{ 1) فی النهایه لابن الأثیر:«و فی حدیث أحد قال للمنهزمین:لقد ذهبتم فیها عریضه،أی واسعه». }

روی الواقدی قال کان بین عثمان أیام خلافته و بین عبد الرحمن بن عوف کلام فأرسل عبد الرحمن إلی الولید بن عقبه فدعاه فقال اذهب إلی أخیک فأبلغه عنی ما أقول لک فإنی لا أعلم أحدا یبلغه غیرک قال الولید أفعل قال قل له یقول لک عبد الرحمن شهدت بدرا و لم تشهدها و ثبت یوم أحد و ولیت و شهدت بیعه الرضوان و لم تشهدها فلما أخبره قال عثمان صدق أخی تخلفت عن بدر علی ابنه رسول الله ص و هی مریضه فضرب لی رسول الله ص بسهمی و أجری فکنت بمنزله من

حضر بدرا و ولیت یوم أحد فعفا الله عنی فی محکم کتابه و أما بیعه الرضوان فإنی خرجت إلی أهل مکه بعثنی رسول الله ص و قال إن عثمان فی طاعه الله و طاعه رسوله و بایع عنی بإحدی یدیه علی الأخری فکان شمال النبی خیرا من یمینی فلما جاء الولید إلی عبد الرحمن بما قال قال صدق أخی .

قال الواقدی و نظر عمر إلی عثمان بن عفان فقال هذا ممن عفا الله عنه و هم الذین تولوا یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعانِ و الله ما عفا الله عن شیء فرده قال و سأل رجل عبد الله بن عمر عن عثمان فقال أذنب یوم أحد ذنبا عظیما فعفا الله عنه و أذنب فیکم ذنبا صغیرا فقتلتموه و احتج من روی أن عمر فر یوم أحد بما روی أنه جاءته فی أیام خلافته امرأه تطلب بردا من برود کانت بین یدیه و جاءت معها بنت لعمر تطلب بردا أیضا فأعطی المرأه و رد ابنته فقیل له فی ذلک فقال إن أبا هذه ثبت یوم أحد و أبا هذه فر یوم أحد و لم یثبت.

و روی الواقدی أن عمر کان یحدث فیقول لما صاح الشیطان قتل محمد قلت أرقی فی الجبل کأنی أرویه و جعل بعضهم هذا حجه فی إثبات فرار عمر و عندی أنه لیس بحجه لأن

تمام الخبر فانتهیت إلی رسول الله ص و هو یقول وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ { 1) سوره آل عمران 144. } الآیه و أبو سفیان فی سفح الجبل فی کتیبته یرومون أن یعلوا الجبل فقال رسول الله ص اللهم إنه لیس لهم أن یعلونا فانکشفوا.

و هذا یدل علی أن رقیه فی الجبل قد کان بعد إصعاد رسول الله ص فیه و هذا بأن یکون منقبه له أشبه.

و روی الواقدی قال حدثنی ابن أبی سبره عن أبی بکر بن عبد الله بن أبی جهم اسم أبی جهم عبید قال کان خالد بن الولید یحدث و هو بالشام فیقول الحمد لله

الذی هدانی للإسلام لقد رأیتنی و رأیت عمر بن الخطاب حین جال المسلمون و انهزموا یوم أحد و ما معه أحد و إنی لفی کتیبه خشناء { 1) کتیبه خشناء:کثیره السلاح. } فما عرفه منهم أحد غیری و خشیت إن أغریت به من معی أن یصمدوا له فنظرت إلیه و هو متوجه إلی الشعب قلت یجوز أن یکون هذا حقا و لا خلاف أنه توجه إلی الشعب تارکا للحرب لکن یجوز أن یکون ذلک فی آخر الأمر لما یئس المسلمون من النصره فکلهم توجه نحو الشعب حینئذ و أیضا فإن خالدا متهم فی حق عمر بن الخطاب لما کان بینه و بینه من الشحناء و الشنئان فلیس بمنکر من خالد أن ینعی علیه حرکاته و یؤکد صحه هذا الخبر و کون خالد عف عن قتل عمر یومئذ ما هو معلوم من حال النسب بینهما من قبل الأم فإن أم عمر حنتمه بنت هاشم بن المغیره و خالد هو ابن الولید بن المغیره فأم عمر ابنه عم خالد لحا و الرحم تعطف.

حضرت عند محمد بن معد العلوی الموسوی الفقیه علی رأی الشیعه الإمامیه رحمه الله فی داره بدرب الدواب ببغداد فی سنه ثمان و ستمائه و قارئ یقرأ عنده

مغازی الواقدی فقرأ حدثنا الواقدی قال حدثنی ابن أبی سبره عن خالد بن ریاح عن أبی سفیان مولی ابن أبی أحمد قال سمعت محمد بن مسلمه یقول سمعت أذنای و أبصرت عینای رسول الله ص یقول یوم أحد و قد انکشف الناس إلی الجبل و هو یدعوهم و هم لا یلوون علیه سمعته یقول إلی یا فلان إلی یا فلان أنا رسول الله فما عرج علیه واحد منهما و مضیا.

فأشار ابن معد إلی أن اسمع فقلت و ما فی هذا قال هذه کنایه عنهما فقلت و یجوز ألا یکون عنهما لعله عن غیرهما قال لیس فی الصحابه من

یحتشم و یستحیا من ذکره بالفرار و ما شابهه من العیب فیضطر القائل إلی الکنایه إلا هما قلت له هذا وهم { 1) کذا فی ب:و الذی فی ا«ممنوع». } فقال دعنا من جدلک و منعک ثم حلف أنه ما عنی الواقدی غیرهما و أنه لو کان غیرهما لذکره صریحا و بان فی وجهه التنکر من مخالفتی له.

روی الواقدی قال لما صاح إبلیس أن محمدا قد قتل تفرق الناس فمنهم من ورد المدینه فکان أول من وردها یخبر أن محمدا قد قتل سعد بن عثمان أبو عباده ثم ورد بعده رجال حتی دخلوا علی نسائهم حتی جعل النساء یقلن أ عن رسول الله تفرون و یقول لهم ابن أم مکتوم أ عن رسول الله تفرون یؤنب بهم و قد کان رسول الله ص خلفه بالمدینه یصلی بالناس ثم قال دلونی علی الطریق یعنی طریق أحد فدلوه فجعل یستخبر کل من لقی فی الطریق حتی لحق القوم فعلم بسلامه النبی ص ثم رجع و کان ممن ولی عمر و عثمان و الحارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزیه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان و خارجه بن عمر بلغ ملل { 2) ملل؛کجبل:موضع بعینه. } و أوس بن قیظی فی نفر من بنی حارثه بلغوا الشقره { 3) الشقره:موضع معروف لبنی سلیم. } و لقیتهم أم أیمن تحثی { 4) یقال:حثا التراب فی وجهه یحثوه و یحثیه،إذا رماه به. } فی وجوههم التراب و تقول لبعضهم هاک المغزل فاغزل به و هلم .

و احتج من قال بفرار عمر بما

رواه الواقدی فی کتاب المغازی فی قصه الحدیبیه قال قال عمر یومئذ یا رسول الله أ لم تکن حدثتنا أنک ستدخل المسجد الحرام و تأخذ مفتاح الکعبه و تعرف مع المعرفین و هدینا لم یصل إلی البیت و لا نحر فقال رسول الله ص أ قلت لکم فی سفرکم هذا قال عمر لا قال أما إنکم ستدخلونه و آخذ مفتاح الکعبه و أحلق رأسی و رءوسکم ببطن مکه و أعرف مع المعرفین ثم أقبل علی عمر و قال أ نسیتم یوم

أحد

إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ عَلی أَحَدٍ { 1) سوره آل عمران 153. } و أنا أدعوکم فی أخراکم أ نسیتم یوم الأحزاب إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ { 2) سوره الأحزاب:10. } أ نسیتم یوم کذا و جعل یذکرهم أمورا أ نسیتم یوم کذا فقال المسلمون صدق الله و صدق رسوله أنت یا رسول الله أعلم بالله منا فلما دخل عام القضیه و حلق رأسه قال هذا الذی کنت وعدتکم به فلما کان یوم الفتح و أخذ مفتاح الکعبه قال ادعوا إلی عمر بن الخطاب فجاء فقال هذا الذی کنت قلت لکم قالوا فلو لم یکن فر یوم أحد لما قال له أ نسیتم یوم أحد إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لا تَلْوُونَ.

القول فیما جری للمسلمین بعد إصعادهم فی الجبل

قال الواقدی حدثنی موسی بن محمد بن إبراهیم عن أبیه قال لما صاح الشیطان لعنه الله أن محمدا قد قتل یحزنهم بذلک تفرقوا فی کل وجه و جعل الناس یمرون علی النبی ص لا یلوی علیه أحد منهم و رسول الله یدعوهم فی أخراهم حتی انتهت هزیمه قوم منهم إلی المهراس فتوجه رسول الله ص یرید أصحابه فی الشعب فانتهی إلی الشعب و أصحابه فی الجبل أوزاع یذکرون مقتل من قتل منهم و یذکرون ما جاءهم عن رسول الله ص قال کعب بن مالک فکنت أول من عرفه و علیه المغفر فجعلت أصیح و أنا فی الشعب هذا رسول الله ص حی فجعل یومئ إلی بیده علی فیه أی اسکت ثم دعا بلامتی { 3) اللأمه:الدرع. } فلبسها و نزع لامته.

قال الواقدی طلع رسول الله ص علی أصحابه فی الشعب بین السعدین

سعد بن عباده و سعد بن معاذ یتکفأ فی الدرع و کان إذا مشی تکفأ تکفؤا و یقال إنه کان یتوکأ علی طلحه بن عبید الله .

قال الواقدی و ما صلی یومئذ الظهر إلا جالسا للجرح الذی کان أصابه.

قال الواقدی و قد کان طلحه قال له إن بی قوه فقم لأحملک فحمله حتی انتهی إلی الصخره التی علی فم شعب الجبل فلم یزل یحمله حتی رفعه علیها ثم مضی إلی أصحابه و معه النفر الذین ثبتوا معه فلما نظر المسلمون إلیهم ظنوهم قریشا فجعلوا یولون فی الشعب هاربین منهم ثم جعل أبو دجانه یلیح إلیهم بعمامه حمراء علی رأسه فعرفوه فرجعوا أو بعضهم

قال الواقدی روی أنه لما طلع علیهم فی النفر الذین ثبتوا معه و هم أربعه عشر سبعه من المهاجرین و سبعه من الأنصار جعلوا یولون فی الجبل خائفین منهم یظنونهم المشرکین جعل رسول الله ص یتبسم إلی أبی بکر و هو علی جنبه و یقول له ألح إلیهم فجعل أبو بکر یلیح إلیهم و هم لا یعرجون حتی نزع أبو دجانه عصابه حمراء علی رأسه فأوفی { 1) أوفی:أشرف و علا. } علی الجبل فجعل یصیح و یلیح فوقفوا حتی عرفوهم و لقد وضع أبو برده بن نیار سهما علی کبد قوسه فأراد أن یرمی به رسول الله ص و أصحابه فلما تکلموا و ناداهم رسول الله ص أمسک و فرح المسلمون برؤیته حتی کأنهم لم تصبهم فی أنفسهم مصیبه و سروا لسلامته و سلامتهم من المشرکین .

قال الواقدی ثم إن قوما من قریش صعدوا الجبل فعلوا علی المسلمین و هم فی الشعب قال فکان رافع بن خدیج یحدث فیقول إنی یومئذ إلی جنب أبی مسعود الأنصاری و هو یذکر من قتل من قومه و یسأل عنهم فیخبر برجال منهم سعد بن

الربیع و خارجه بن زهیر و هو یسترجع { 1) استرجع:قال:إنا للّه و إنا إلیه راجعون. } و یترحم علیهم و بعض المسلمین یسأل بعضا عن حمیمه و ذی رحمه فیهم یخبر بعضهم بعضا فبینا هم علی ذلک رد الله المشرکین لیذهب ذلک الحزن عنهم فإذا عدوهم فوقهم قد علوا و إذا کتائب المشرکین بالجبل فنسوا ما کانوا یذکرون و ندبنا رسول الله ص و حضنا علی القتال و الله لکأنی أنظر إلی فلان و فلان فی عرض الجبل یعدوان هاربین قال الواقدی فکان عمر یحدث یقول لما صاح الشیطان قتل محمد أقبلت أرقی إلی الجبل فکأنی أرویه فانتهیت إلی النبی ص و هو یقول وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ الآیه و أبو سفیان فی سفح الجبل فقال رسول الله ص یدعو ربه اللهم لیس لهم أن یعلوا فانکشفوا .

قال الواقدی فکان أبو أسید الساعدی یحدث فیقول لقد رأیتنا قبل أن یلقی النعاس علینا فی الشعب و إنا لسلم لمن أرادنا لما بنا من الحزن فألقی علینا النعاس فنمنا حتی تناطح الحجف { 2) الحجف بالتحریک:جمع حجفه؛و هی الترس. } ثم فزعنا و کانا لم یصبنا قبل ذلک نکبه قال و قال الزبیر بن العوام غشینا النعاس فما منا رجل إلا و ذقنه فی صدره من النوم فأسمع معتب بن قشیر و کان من المنافقین یقول و إنی لکالحالم لَوْ کانَ لَنا مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ ما قُتِلْنا هاهُنا { 3) سوره آل عمران:154. } فأنزل الله تعالی فیه ذلک.

قال و قال أبو الیسر لقد رأیتنی ذلک الیوم فی رجال من قومی إلی جنب رسول الله ص و قد أنزل الله علینا اَلنُّعاسَ أَمَنَهً مِنْهُ ما منهم رجل إلا یغط غطیطا حتی إن الحجف لتناطح و لقد رأیت سیف بشر بن البراء بن معرور سقط من یده

و ما یشعر به حتی أخذه بعد ما تثلم و إن المشرکین لتحتنا و سقط سیف أبی طلحه أیضا و لم یصب أهل الشک و النفاق نعاس یومئذ و إنما أصاب النعاس أهل الإیمان و الیقین فکان المنافقون یتکلم کل منهم بما فی نفسه و المؤمنون ناعسون.

قلت سألت ابن النجار المحدث عن هذا الموضع فقلت له من قصه أحد تدل علی أن المسلمین کانت الدوله لهم بادئ الحال ثم صارت علیهم و صاح الشیطان قتل محمد فانهزم أکثرهم ثم ثاب أکثر المنهزمین إلی النبی ص فحاربوا دونه حربا کثیره طالت مدتها حتی صار آخر النهار ثم أصعدوا فی الجبل معتصمین به و أصعد رسول الله ص معهم فتحاجز الفریقان حینئذ و هذا هو الذی یدل علیه تأمل قصه أحد إلا أن بعض الروایات التی ذکرها الواقدی یقتضی غیر ذلک نحو روایته فی هذا الباب

أن رسول الله ص لما صاح الشیطان إن محمدا قد قتل کان ینادی المسلمین فلا یعرجون علیه و إنما یصعدون فی الجبل و إنه وجه نحو الجبل فانتهی إلیهم و هم أوزاع یتذاکرون بقتل من قتل منهم .

و هذه الروایه تدل علی أنه أصعد ص فی الجبل من أول الحرب حیث صاح الشیطان و صیاح الشیطان کان حال کون خالد بن الولید بالجبل من وراء المسلمین لما غشیهم و هم مشتغلون بالنهب و اختلط الناس فکیف هذا فقال إن الشیطان صاح قتل محمد دفعتین دفعه فی أول الحرب و دفعه فی آخر الحرب لما تصرم النهار و غشیت الکتائب رسول الله ص و قد قتل ناصروه و أکلتهم الحرب فلم یبق معه إلا نفر یسیر لا یبلغون عشره و هذه کانت أصعب و أشد من الأولی و فیها اعتصم و ما اعتصم فی صرخه الشیطان الأولی بالجبل بل ثبت و حامی عنه أصحابه و لقد لقی فی الأولی مشقه عظیمه من ابن قمیئه و عتبه بن أبی وقاص و غیرهما

و لکنه لم یفارق عرصه الحرب و إنما فارقها و علم أنه لم یبق له وجه مقام فی صرخته الثانیه.

قلت له فکان القوم مختلطین فی الصرخه الثانیه حتی یصرخ الشیطان قتل محمد قال نعم المشرکون قد أحاطوا بالنبی ص و بمن بقی معه من أصحابه فاختلط المسلمون بهم و صاروا مغمورین بینهم لقلتهم بالنسبه إلیهم و ظن قوم من المشرکین أنهم قد قتلوا النبی ص لأنهم فقدوا وجهه و صورته فنادی الشیطان قتل محمد و لم یکن قتل ص و لکن اشتبهت صورته علیهم و ظنوه غیره و أکثر من حامی عنه فی تلک الحال علی ع و أبو دجانه و سهل بن حنیف و حامی هو عن نفسه و جرح قوما بیده تاره بالسهام و تاره بالسیف و لکن لم یعلموا بأعیانهم لاختلاط القوم و ثوران النقع { 1) النقع:غبار الحرب. } و کانت قریش تظنه واحدا من المسلمین و لو عرفوه بعینه فی تلک الثوره لکان الأمر صعبا جدا و لکن الله تعالی عصمه منهم بأن أزاغ أبصارهم عنه فلم یزل هؤلاء الثلاثه یجالدون دونه و هو یقرب من الجبل حتی صار فی أعلی الجبل أصعد من فم الشعب إلی تدریج هناک فی الجبل و رقی فی ذلک التدریج صاعدا حتی صار فی أعلی الجبل و تبعه النفر الثلاثه فلحقوا به.

قلت له فما بال القوم الذین صعدوا الجبل من المشرکین و کیف کان إصعادهم و عودهم.

قال أصعدوا لحرب المسلمین لا لطلب رسول الله ص لأنهم ظنوا أنه قد قتل و هذا هو کان السبب فی عودهم من الجبل لأنهم قالوا قد بلغنا الغرض

الأصلی و قتلنا محمدا فما لنا و التصمیم علی الأوس و الخزرج و غیرهم من أصحابه مع ما فی ذلک من عظم الخطر بالأنفس قلت له فإذا کان هذا قد خطر لهم فلما ذا صعدوا فی الجبل.

قال یخطر لک خاطر و یدعوک داع إلی بعض الحرکات فإذا شرعت فیها خطر لک خاطر آخر یصرفک عنها فترجع و لا تتمها قلت نعم فما بالهم لم یقصدوا قصد المدینه و ینهبوها.

قال کان فیها عبد الله بن أبی فی ثلاثمائه مقاتل و فیها خلق کثیر من الأوس و الخزرج لم یحضروا الحرب و هم مسلمون و طوائف أخر من المنافقین لم یخرجوا و طوائف أخری من الیهود أولو بأس و قوه و لهم بالمدینه عیال و أهل و نساء و کل هؤلاء کانوا یحامون عن المدینه و لم تکن قریش تأمن مع ذلک أن یأتیها رسول الله ص من ورائها بمن یجامعه من أصحابه فیحصلوا بین الأعداء من خلفهم و من أمامهم فکان الرأی الأصوب لهم العدول عن المدینه و ترک قصدها.

قال الواقدی حدثنی الضحاک بن عثمان عن حمزه بن سعید قال لما تحاجزوا و أراد أبو سفیان الانصراف أقبل یسیر علی فرس له حوراء { 1) حوراء:واسعه العینین. } فوقف علی أصحاب النبی ص و هم فی عرض الجبل فنادی بأعلی صوته أعل هبل ثم صاح أین ابن أبی کبشه یوم بیوم بدر ألا إن الأیام دول.

و فی روایه أنه نادی أبا بکر و عمر أیضا فقال أین ابن أبی قحافه أین ابن الخطاب ثم قال الحرب سجال حنظله بحنظله یعنی حنظله بن أبی عامر بحنظله بن

أبی سفیان فقال عمر بن الخطاب یا رسول الله أجیبه قال نعم فأجبه فلما قال أعل هبل قال عمر الله أعلی و أجل .

و یروی أن رسول الله ص قال لعمر قل له الله أعلی و أجل فقال أبو سفیان إن لنا العزی و لا عزی لکم فقال عمر أو قال رسول الله ص قل له الله مولانا و لا مولی لکم فقال أبو سفیان إنها قد أنعمت فقال عنها یا ابن الخطاب فقال سعید بن أبی سفیان ألا إن الأیام دول و إن الحرب سجال فقال عمر و لا سواء { 1) و لا سواء:یعنی لا یستوی هذا و ذاک. } قتلانا فی الجنه و قتلاکم فی النار فقال أبو سفیان إنکم لتقولون ذلک لقد جبنا إذا و خسرنا ثم قال یا ابن الخطاب قم إلی أکلمک فقام إلیه فقال أنشدک بدینک هل قتلنا محمدا قال اللهم لا و إنه لیسمع کلامک الآن قال أنت عندی أصدق من ابن قمیئه ثم صاح أبو سفیان و رفع صوته إنکم واجدون فی قتلاکم عنتا و مثلا إلا أن ذلک لم یکن عن رأی سراتنا ثم أدرکته حمیه الجاهلیه فقال و أما إذ کان ذلک فلم نکرهه ثم نادی ألا إن موعدکم بدر الصفراء علی رأس الحول فوقف عمر وقفه ینتظر ما یقول رسول الله ص فقال له قل نعم فانصرف أبو سفیان إلی أصحابه و أخذوا فی الرحیل فأشفق رسول الله ص و المسلمون من أن یغیروا علی المدینه فیهلک الذراری و النساء فقال رسول الله ص لسعد بن أبی وقاص اذهب فأتنا بخبر القوم فإنهم إن رکبوا الإبل و جنبوا الخیل فهو الظعن إلی مکه و إن رکبوا الخیل و جنبوا { 2) جنوا الخل،أی ساقوها إلی جانبهم. } الإبل فهو الغاره علی المدینه و الذی نفسی بیده إن ساروا إلیها لأسیرن إلیهم ثم لأناجزنهم قال سعد فتوجهت أسعی و أرصدت نفسی إن أفرعنی شیء رجعت إلی النبی ص و أنا أسعی فبدأت بالسعی حین ابتدأت فخرجت فی آثارهم

حتی إذا کانوا بالعقیق { 1) العقیقی:موضع بالمدینه فیه عبور و نخیل.(یاقوت). } و أنا بحیث أراهم و أتأملهم رکبوا الإبل و جنبوا الخیل فقلت إنه الظعن إلی بلادهم ثم وقفوا وقفه بالعقیق و تشاوروا فی دخول المدینه فقال لهم صفوان بن أمیه قد أصبتم القوم فانصرفوا و لا تدخلوا علیهم و أنتم کالون و لکم الظفر فإنکم لا تدرون ما یغشاکم فقد ولیتم یوم بدر لا و الله ما تبعوکم و کان الظفر لهم فیقال إن رسول الله ص قال نهاهم صفوان فلما رآهم سعد علی تلک الحال منطلقین و قد دخلوا فی المکمن رجع إلی رسول الله ص و هو کالمنکسر فقال وجه القوم یا رسول الله إلی مکه امتطوا الإبل و جنبوا الخیل فقال ما تقول قلت ما قلت یا رسول الله فخلا بی فقال أ حقا ما تقول قلت نعم یا رسول الله قال فما بالی رأیتک منکسرا فقلت کرهت أن آتی المسلمین فرحا بقفولهم إلی بلادهم فقال ص إن سعدا لمجرب

قال الواقدی و قد روی خلاف هذا روی أن سعدا لما رجع رفع صوته بأن جنبوا الخیل و امتطوا الإبل فجعل رسول الله ص یشیر إلی سعد خفض صوتک فإن الحرب خدعه فلا تری الناس مثل هذا الفرح بانصرافهم فإنما ردهم الله تعالی .

قال الواقدی و حدثنی ابن أبی سبره عن یحیی بن شبل عن أبی جعفر قال قال رسول الله ص لسعد بن أبی وقاص إن رأیت القوم یریدون المدینه فأخبرنی فیما بینی و بینک و لا تفت فی أعضاد المسلمین فذهب فرآهم قد امتطوا الإبل فرجع فما ملک أن جعل یصیح سرورا بانصرافهم.

قال الواقدی و قیل لعمرو بن العاص کیف کان افتراق المسلمین و المشرکین یوم

أحد فقال ما تریدون إلی ذلک قد جاء الله بالإسلام و نفی الکفر و أهله ثم قال لما کررنا علیهم أصبنا من أصبنا منهم و تفرقوا فی کل وجه و فاءت لهم فئه بعد فتشاورت قریش فقالوا لنا الغلبه فلو انصرفنا فإنه بلغنا أن ابن أبی انصرف بثلث الناس و قد تخلف الناس من الأوس و الخزرج و لا نأمن أن یکروا علینا و فینا جراح و خیلنا عامتها قد عقرت من النبل فمضینا فما بلغنا الروحاء { 1) الروحاء:موضع علی أربعین میلا من المدینه. } حتی قام علینا عده منها و انصرفنا إلی مکه .

قال الواقدی حدثنی إسحاق بن یحیی بن طلحه عن عائشه قال سمعت أبا بکر یقول لما کان یوم أحد و رمی رسول الله ص فی وجهه حتی دخلت فی وجهه حلقتان من المغفر أقبلت أسعی إلی رسول الله ص و إنسان قد أقبل من قبل المشرق یطیر طیرانا فقلت اللهم اجعله طلحه بن عبید الله حتی توافینا إلی رسول الله ص فإذا أبو عبیده بن الجراح فبدرنی فقال أسألک بالله یا أبا بکر إلا ترکتنی فأنتزعه من وجه رسول الله ص قال أبو بکر فترکته و قال رسول الله ص علیکم صاحبکم یعنی طلحه فأخذ أبو عبیده بثنیته حلقه المغفر فنزعها و سقط علی ظهره و سقطت ثنیه أبی عبیده ثم أخذ الحلقه بثنیته الأخری فکان أبو عبیده فی الناس أثرم { 2) الأثرم:الذی لا أسنان له. } و یقال إن الذی نزع الحلقتین من وجه رسول الله ص عقبه بن وهب بن کلده و یقال أبو الیسر.

قال الواقدی و أثبت ذلک عندنا عقبه بن وهب بن کلده .

قال الواقدی و کان أبو سعید الخدری یحدث أن رسول الله ص

أصیب وجهه یوم أحد فدخلت الحلقتان من المغفر فی وجنتیه فلما نزعتا جعل الدم یسرب کما یسرب الشن { 1) الشن:القربه الخلق. } فجعل مالک بن سنان یمج الدم بفیه ثم ازدرده فقال رسول الله ص من أحب أن ینظر إلی من خالط دمه بدمی فلینظر إلی مالک بن سنان فقیل لمالک تشرب الدم فقال نعم أشرب دم رسول الله ص فقال رسول الله ص من مس دمه دمی لم تصبه النار

قال الواقدی و قال أبو سعید کنا ممن رد من الشیخین { 2) الشیخان:موضع بالمدینه؛کان به معسکر رسول اللّه صلی علیه و سلم بأحد،و هما أطمان سمیا به. } لم نجئ مع المقاتله فلما کان من النهار بلغنا مصاب رسول الله ص و تفرق الناس عنه جئت مع غلمان بنی خدره نعرض لرسول الله ص ننظر إلی سلامته فنرجع بذلک إلی أهلنا فلقینا الناس متفرقین ببطن قناه فلم یکن لنا همه إلا النبی ص ننظر إلیه فلما رآنی قال سعد بن مالک قلت نعم بأبی أنت و أمی و دنوت منه فقبلت رکبته و هو علی فرسه فقال آجرک الله فی أبیک ثم نظرت إلی وجهه فإذا فی وجنتیه مثل موضع الدرهم فی کل وجنه و إذا شجه فی جبهته عند أصول الشعر و إذا شفته السفلی تدمی و إذا فی رباعیته الیمنی شظیه و إذا علی جرحه شیء أسود فسألت ما هذا علی وجهه فقالوا حصیر محرق و سألت من أدمی وجنتیه فقیل ابن قمیئه فقلت فمن شجه فی وجهه فقیل ابن شهاب فقلت من أصاب شفتیه قیل عتبه بن أبی وقاص فجعلت أعدو بین یدیه حتی نزل ببابه ما نزل إلا محمولا و أری رکبتیه مجحوشتین { 3) یقال:جحش الجلد:سحجه؛و هو کالخدش أو فوقه. } یتکئ [علی]

{ 4) من ا. } السعدین سعد بن معاذ و سعد بن عباده حتی دخل بیته فلما غربت الشمس و أذن بلال بالصلاه خرج علی تلک الحال

یتوکأ علی السعدین سعد بن عباده و سعد بن معاذ ثم انصرف إلی بیته و الناس فی المسجد یوقدون النیران یتمکدون بها من الجراح ثم أذن بلال بالعشاء حین غاب الشفق فلم یخرج رسول الله ص فجلس بلال عند بابه ص حتی ذهب ثلث اللیل ثم ناداه الصلاه یا رسول الله فخرج و قد کان نائما قال فرمقته فإذا هو أخف فی مشیته منه حین دخل بیته فصلیت معه العشاء ثم رجع إلی بیته قد صفف له الرجال ما بین بیته إلی مصلاه یمشی وحده حتی دخل و رجعت إلی أهلی فخبرتهم بسلامته فحمدوا الله و ناموا و کانت وجوه الأوس و الخزرج فی المسجد علی النبی ص یحرسونه فرقا من قریش أن تکر.

قال الواقدی و خرجت فاطمه ع فی نساء و قد رأت الذی بوجه أبیها ص فاعتنقته و جعلت تمسح الدم عن وجهه و رسول الله ص یقول اشتد غضب الله علی قوم دموا وجه رسوله و ذهب علی ع فأتی بماء من المهراس و قال لفاطمه أمسکی هذا السیف غیر ذمیم فنظر إلیه رسول الله ص مختضبا بالدم فقال لئن کنت أحسنت القتال الیوم فلقد أحسن عاصم بن ثابت و الحارث بن الصمه و سهل بن حنیف و سیف أبی دجانه غیر مذموم.

هکذا روی الواقدی .

و

روی محمد بن إسحاق أن علیا ع قال لفاطمه بیتی شعر و هما أ فاطم هاء السیف غیر ذمیم فقال رسول الله ص لئن کنت صدقت القتال الیوم لقد صدق معک سماک بن خرشه و سهل بن حنیف

قال الواقدی فلما أحضر علی ع الماء أراد رسول الله ص أن یشرب منه فلم یستطع و قد کان عطشا و وجد ریحا من الماء کرهها فقال هذا ماء آجن فتمضمض منه للدم الذی کان بفیه ثم مجه و غسلت فاطمه به الدم عن أبیها ص فخرج محمد بن مسلمه یطب مع النساء و کن أربع عشره امرأه قد جئن من المدینه یتلقین الناس منهن فاطمه ع یحملن الطعام و الشراب علی ظهورهن و یسقین الجرحی و یداوینهم

قال الواقدی قال کعب بن مالک رأیت عائشه و أم سلیم علی ظهورهما القرب تحملانها یوم أحد و کانت حمنه بنت جحش تسقی العطشی و تداوی الجرحی فلم یجد محمد بن مسلمه عندهن ماء و رسول الله ص قد اشتد عطشه فذهب محمد بن مسلمه إلی قناه و معه سقاؤه حتی استقی من حسی قناه عند قصور التمیمیین الیوم فجاء بماء عذب فشرب منه رسول الله ص و دعا له بخیر و جعل الدم لا ینقطع من وجهه ع و هو یقول لن ینالوا منا مثلها حتی نستلم الرکن فلما رأت فاطمه الدم لا یرقأ و هی تغسل جراحه و علی یصب الماء علیها بالمجن أخذت قطعه حصیر فأحرقته حتی صار رمادا ثم ألصقته بالجرح فاستمسک الدم و یقال إنها داوته بصوفه محرقه و کان رسول الله ص بعد یداوی الجراح الذی فی وجهه بعظم بال حتی ذهب أثره و لقد مکث یجد وهن ضربه ابن قمیئه علی عاتقه شهرا أو أکثر من شهر و یداوی الأثر الذی فی وجهه بعظم

قال الواقدی و قال رسول الله ص قبل أن ینصرف إلی المدینه من یأتینا بخبر سعد بن الربیع فإنی رأیته و أشار بیده إلی ناحیه من الوادی قد شرع فیه اثنا عشر سنانا فخرج محمد بن مسلمه و یقال أبی بن کعب نحو تلک الناحیه قال فأنا وسط القتلی لتعرفهم إذ مررت به صریعا فی الوادی فنادیته فلم یجب ثم قلت إن رسول الله ص أرسلنی إلیک قال فتنفس کما یتنفس الطیر ثم قال

و إن رسول الله ص لحی قلت نعم و قد أخبرنا أنه شرع لک اثنا عشر سنانا فقال طعنت اثنتی عشره طعنه کلها أجافتنی أبلغ قومک الأنصار السلام و قل لهم الله الله و ما عاهدتم علیه رسول الله ص لیله العقبه و الله ما لکم عذر عند الله إن خلص إلی نبیکم و منکم عین تطرف فلم أرم { 1) لم أرم:لم أبرح. } من عنده حتی مات فرجعت إلی النبی ص فأخبرته فرأیته استقبل القبله رافعا یدیه یقول اللهم الق سعد بن الربیع و أنت عنه راض

قال الواقدی و خرجت السمداء بنت قیس إحدی نساء بنی دینار و قد أصیب ابناها مع النبی ص بأحد النعمان بن عبد عمر و سلیم بن الحارث فلما نعیا لها قالت فما فعل رسول الله ص قالوا بخیر هو بحمد الله صالح علی ما تحبین فقالت أرونیه أنظر إلیه فأشاروا لها إلیه فقالت کل مصیبه بعدک یا رسول الله جلل { 2) جلل،أی هینه. } و خرجت تسوق بابنیها بعیرا [تردهما إلی المدینه ]

{ 3) من الواقدی. } فلقیتها عائشه فقالت ما وراءک فأخبرتها { 4) فی الواقدی:قالت:أما رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم فبخیر لم یمت،و اتخذ اللّه من المؤمنین شهداء: وَ رَدَّ اللّهُ الَّذِینَ کَفَرُوا بِغَیْظِهِمْ لَمْ یَنالُوا خَیْراً وَ کَفَی اللّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتالَ . } قالت فمن هؤلاء معک قالت ابنای حل حل { 5) حل:زجر للبعیر. } تحملهما إلی القبر

قال الواقدی و کان حمزه بن عبد المطلب أول من جیء به إلی النبی ص بعد انصراف قریش أو کان من أولهم فصلی علیه رسول الله ص ثم قال رأیت الملائکه تغسله قالوا لأن حمزه کان جنبا ذلک الیوم و لم یغسل رسول الله ص الشهداء یومئذ و قال لفوهم بدمائهم و جراحهم فإنه لیس أحد یجرح فی سبیل الله إلا جاء یوم القیامه لون جرحه لون الدم و ریحه ریح المسک ثم

قال ضعوهم فأنا الشهید علی هؤلاء یوم القیامه و کان حمزه أول من کبر علیه أربعا ثم جمع إلیه الشهداء فکان کلما أتی بشهید وضع إلی جنب حمزه فصلی علیه و علی الشهید حتی صلی علیه سبعین مره لأن الشهداء سبعون

قال الواقدی و یقال کان یؤتی بتسعه و حمزه عاشرهم فیصلی علیهم و ترفع التسعه و یترک حمزه مکانه و یؤتی بتسعه آخرین فیوضعون إلی جنب حمزه فیصلی علیه و علیهم حتی فعل ذلک سبع مرات و یقال إنه کبر علیه خمسا و سبعا و تسعا .

قال الواقدی و قد اختلفت الروایه فی هذا و کان طلحه بن عبید الله و ابن عباس و جابر بن عبد الله یقولون صلی رسول الله ص علی قتلی أحد و قال أنا شهید علی هؤلاء فقال أبو بکر أ لسنا إخوانهم أسلمنا کما أسلموا و جاهدنا کما جاهدوا قال بلی و لکن هؤلاء لم یأکلوا من أجورهم شیئا و لا أدری ما تحدثون بعدی فبکی أبو بکر و قال إنا لکائنون بعدک

و قال أنس بن مالک و سعید بن المسیب لم یصل رسول الله ص علی قتلی أحد .

قال الواقدی و قال لأهل القتلی احفروا و أوسعوا و أحسنوا و ادفنوا الاثنین و الثلاثه فی القبر و قدموا أکثرهم قرآنا و أمر بحمزه أن تمد بردته علیه و هو فی القبر و کانت قصیره فکانوا إذا خمروا بها رأسه بدت رجلاه و إذا خمروا بها رجلیه انکشف وجهه فبکی المسلمون یومئذ فقالوا یا رسول الله عم رسول الله یقتل فلا یوجد له ثوب فقال بلی إنکم بأرض جردیه { 1) جردیه؛قال الواقدی:التی لیس بها شیء من الأشجار. } ذات أحجار و ستفتح یعنی الأریاف و الأمصار فیخرج الناس إلیها ثم یبعثون إلی أهلیهم و المدینه خیر لهم لو کانوا یعلمون

و الذی نفسی بیده لا تصبر نفس علی لأوائها و شدتها إلا کنت لها شفیعا أو قال شهیدا یوم القیامه.

قال الواقدی و أتی عبد الرحمن بن عوف فی خلافه عثمان بثیاب و طعام فقال و لکن حمزه لم یوجد له کفن و مصعب بن عمیر لم یوجد له کفن و کانا خیرا منی.

قال الواقدی و مر رسول الله ص بمصعب بن عمیر و هو مقتول مسجی ببرده خلق فقال لقد رأیتک بمکه و ما بها أحد أرق حله و لا أحسن لمه منک ثم أنت الیوم أشعث الرأس فی هذه البرده ثم أمر به فقبر و نزل فی قبره أخوه أبو الروم و عامر بن ربیعه و سویبطه بن عمرو بن حرمله و نزل فی قبر حمزه علی ع و الزبیر و أبو بکر و عمر و رسول الله ص جالس علی حفرته

قال الواقدی ثم إن الناس أو عامتهم حملوا قتلاهم إلی المدینه فدفن بالبقیع منهم عده عند دار زید بن ثابت و دفن بعضهم ببنی سلمه فنادی منادی رسول الله ص ردوا القتلی إلی مضاجعهم و کان الناس قد دفنوا قتلاهم فلم یرد أحد أحدا منهم إلا رجلا واحدا أدرکه المنادی و لم یدفن و هو شماس بن عثمان المخزومی کان قد حمل إلی المدینه و به رمق فأدخل علی عائشه فقالت أم سلمه ابن عمی یدخل إلی غیری فقال رسول الله ص احملوه إلی أم سلمه فحملوه إلیها فمات عندها فأمر رسول الله ص أن یرد إلی أحد فیدفن هناک کما هو فی ثیابه التی مات فیها و کان قد مکث یوما و لیله و لم یذق شیئا فلم یصل علیه رسول الله ص و لا غسله.

قال الواقدی فأما القبور المجتمعه هناک فکثیر من الناس یظنها قبور قتلی أحد و کان طلحه بن عبید الله و عباد بن تمیم المازنی یقولان هی قبور قوم من الأعراب کانوا

عام الرماده فی عهد عمر هناک فماتوا فتلک قبورهم و کان ابن أبی ذئب و عبد العزیز بن محمد یقولان لا نعرف تلک القبور المجتمعه إنما هی قبور ناس من أهل البادیه قالوا إنا نعرف قبر حمزه و قبر عبد الله بن حزام و قبر سهل بن قیس و لا نعرف غیر ذلک.

قال الواقدی و کان رسول الله ص یزور قتلی أحد فی کل حول و إذا لقوه بالشعب رفع صوته یقول السلام عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ و کان أبو بکر یفعل مثل ذلک و کذلک عمر بن الخطاب ثم عثمان ثم معاویه حین یمر حاجا و معتمرا.

قال و کانت فاطمه بنت رسول الله ص تأتیهم بین الیومین و الثلاثه فتبکی عندهم و تدعو .

و کان سعد بن أبی وقاص یذهب إلی ما له بالغابه فیأتی من خلف قبور الشهداء فیقول السلام علیکم ثلاثا و یقول لا یسلم علیهم أحد إلا ردوا علیه السلام إلی یوم القیامه

قال و مر رسول الله ص علی قبر مصعب بن عمیر فوقف علیه و دعا و قرأ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِیلاً { 1) سوره الأحزاب 23. } ثم قال إن هؤلاء شهداء عند الله یوم القیامه فأتوهم فزوروهم و سلموا علیهم و الذی نفسی بیده لا یسلم علیهم أحد إلی یوم القیامه إلا ردوا علیه .

و کان أبو سعید الخدری یقف علی قبر حمزه فیدعو و یقرأ و یقول مثل ذلک و کانت أم سلمه رحمها الله تذهب فتسلم علیهم فی کل شهر فتظل یومها فجاءت یوما و معها غلامها أنبهان فلم یسلم فقالت أی لکع أ لا تسلم علیهم و الله لا یسلم علیهم أحد إلا ردوا علیه إلی یوم القیامه .

قال و کان أبو هریره و عبد الله بن عمر یذهبان فیسلمان علیهم قالت فاطمه

الخزاعیه سلمت علی قبر حمزه یوما و معی أخت لی فسمعنا من القبر قائلا یقول و علیکما السلام و رحمه الله قالت و لم یکن قربنا أحد من الناس

قال الواقدی فلما فرغ رسول الله ص من دفنهم دعا بفرسه فرکبه و خرج المسلمون حوله عامتهم جرحی و لا مثل بنی سلمه و بنی عبد الأشهل فلما کانوا بأصل الحره قال اصطفوا فاصطفت الرجال صفین و خلفهم النساء و عدتهن أربع عشره امرأه فرفع یدیه فدعا فقال اللهم لک الحمد کله اللهم لا قابض لما بسطت و لا مانع لما أعطیت و لا معطی لما منعت و لا هادی لمن أضللت و لا مضل لمن هدیت و لا مقرب لما باعدت و لا مباعد لما قربت اللهم إنی أسألک من برکتک و رحمتک و فضلک و عافیتک اللهم إنی أسألک النعیم المقیم الذی لا یحول و لا یزول اللهم إنی أسألک الأمن یوم الخوف و الغناء یوم الفاقه عائذا بک اللهم من شر ما أعطیت و من شر ما منعت اللهم توفنا مسلمین اللهم حبب إلینا الإیمان و زینه فی قلوبنا و کره إلینا اَلْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ و اجعلنا من الراشدین اللهم عذب کفره أهل الکتاب الذین یکذبون رسلک و یصدون عن سبیلک اللهم أنزل علیهم رجسک و عذابک إله الحق آمین .

قال الواقدی و أقبل حتی نزل ببنی حارثه یمینا حتی طلع علی بنی عبد الأشهل و هم یبکون علی قتلاهم فقال لکن حمزه لا بواکی له فخرج النساء ینظرن إلی سلامه رسول الله ص فخرجت إلیه أم عامر الأشهلیه و ترکت النوح فنظرت إلیه و علیه الدرع کما هی فقالت کل مصیبه بعدک جلل و خرجت کبشه بنت عتبه بن معاویه بن بلحارث بن الخزرج تعدو نحو رسول الله ص و هو واقف علی فرسه و سعد بن معاذ آخذ بعنان فرسه فقال سعد یا رسول الله أمی فقال مرحبا بها فدنت حتی تأملته و قالت إذ رأیتک سالما فقد شفت { 1) شفت المصیبه؛أی هانت. } المصیبه فعزاها بعمرو

بن معاذ ثم قال یا أم سعد أبشری و بشری أهلیهم أن قتلاهم قد ترافقوا فی الجنه جمیعا و هم اثنا عشر رجلا و قد شفعوا فی أهلیهم فقالت رضینا یا رسول الله و من یبکی علیهم بعد هذا ثم قالت یا رسول الله ادع لمن خلفوا فقال اللهم أذهب حزن قلوبهم و آجر مصیبتهم و أحسن الخلف علی من خلفوا ثم قال لسعد بن معاذ حل أبا عمرو الدابه فحل الفرس و تبعه الناس فقال یا أبا عمرو إن الجراح فی أهل دارک فاشیه و لیس منهم مجروح إلا یأتی یوم القیامه جرحه کأغزر ما کان اللون لون دم و الریح ریح مسک فمن کان مجروحا فلیقر فی داره و لیداو جرحه و لا تبلغ معی بیتی عزمه منی فنادی فیهم سعد عزمه من رسول الله ص ألا یتبعه جریح من بنی عبد الأشهل فتخلف کل مجروح و باتوا یوقدون النیران و یداوون الجراح و إن فیهم لثلاثین جریحا و مضی سعد بن معاذ مع رسول الله ص إلی بیته ثم رجع إلی نسائه فساقهن فلم تبق امرأه إلا جاء بها إلی بیت رسول الله ص فبکین بین المغرب و العشاء و قام رسول الله ص حین فرغ من النوم لثلث اللیل فسمع البکاء فقال ما هذا قیل نساء الأنصار یبکین علی حمزه فقال رضی الله تعالی عنکن و عن أولادکن و أمر النساء أن یرجعن إلی منازلهن قالت أم سعد بن معاذ فرجعنا إلی بیوتنا بعد لیل و معنا رجالنا فما بکت منا امرأه قط إلا بدأت بحمزه إلی یومنا هذا و یقال إن معاذ بن جبل جاء بنساء بنی سلمه و جاء عبد الله بن رواحه بنساء بلحارث بن الخزرج فقال رسول الله ص ما أردت هذا و نهاهن الغد عن النوح أشد النهی.

قال الواقدی و جعل ابن أبی و المنافقون معه یشمتون و یسرون بما أصاب المسلمین و یظهرون أقبح القول و رجع عبد الله بن أبی إلی ابنه و هو جریح فبات یکوی الجراحه بالنار حتی ذهب عامه اللیل و أبوه یقول ما کان خروجک مع محمد إلی هذا

الوجه برأیی عصانی محمد و أطاع الولدان و الله لکأنی کنت أنظر إلی هذا فقال ابنه الذی صنع الله لرسوله و للمسلمین خیر إن شاء الله قال و أظهرت الیهود القول السیئ و قالوا ما محمد إلا طالب ملک ما أصیب هکذا نبی قط فی بدنه و أصیب فی أصحابه و جعل المنافقون یخذلون { 1) یخذلون عنه:یمنعون من نصرته. } عن رسول الله ص و أصحابه و یأمرونهم بالتفرق عنه و قالوا لأصحاب النبی ص لو کان من قتل منکم عندنا ما قتل حتی سمع عمر بن الخطاب ذلک فی أماکن فمشی إلی رسول الله ص یستأذنه فی قتل من سمع ذلک منهم من الیهود و المنافقین فقال له یا عمر إن الله مظهر دینه و معز نبیه و للیهود ذمه فلا أقتلهم قال فهؤلاء المنافقون یا رسول الله یقولون فقال أ لیس یظهرون شهاده أن لا إله إلا الله و أنی رسول الله قال بلی و إنما یفعلون تعوذا من السیف و قد بان لنا أمرهم و أبدی الله أضغانهم عند هذه النکبه فقال إنی نهیت عن قتل من قال لا إله إلا الله محمد رسول الله یا ابن الخطاب إن قریشا لن ینالوا ما نالوا منا مثل هذا الیوم حتی نستلم الرکن

{ 2) استلم الرکن:قبله أو لمسه بیده. } .

و

روی ابن عباس أن النبی ص قال إخوانکم لما أصیبوا بأحد جعلت أرواحهم فی أجواف طیر خضر ترد أنهار الجنه فتأکل من ثمارها و تأوی إلی قنادیل من ذهب فی ظل العرش فلما وجدوا طیب مطعمهم و مشربهم و رأوا حسن منقلبهم قالوا لیت إخواننا یعلمون بما أکرمنا الله و بما نحن فیه لئلا یزهدوا فی الجهاد و یکلوا عند الحرب فقال لهم الله تعالی أنا أبلغهم عنکم فأنزل وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ { 3) سوره آل عمران 169. } .

القول فیما جری للمشرکین بعد انصرافهم إلی مکه

قال الواقدی حدثنی موسی بن شیبه عن قطن بن وهیب اللیثی قال لما تحاجز الفریقان و وجه قریش إلی مکه و امتطوا الإبل و جنبوا الخیل سار وحشی عبد جبیر بن مطعم علی راحلته أربعا فقدم مکه یبشر قریشا بمصاب المسلمین فانتهی إلی الثنیه التی تطلع علی الحجون فنادی بأعلی صوته یا معشر قریش مرارا حتی ثاب الناس إلیه و هم خائفون أن یأتیهم بما یکرهون فلما رضی منهم قال أبشروا فقد قتلنا من أصحاب محمد مقتله لم نقتل مثلها فی زحف قط و جرحنا محمدا فأثبتناه بالجراح و قتلنا رأس الکتیبه حمزه بن عبد المطلب فتفرق الناس عنه فی کل وجه بالشماته بقتل أصحاب النبی ص و إظهار السرور و خلا جبیر بن مطعم بوحشی فقال أنظر ما تقول قال وحشی قد و الله صدقت قال قتلت حمزه قال إی و الله و لقد زرقته بالمزراق { 1) المزراق:الرمح القصیر،و زرقه،أی رماه. } فی بطنه فخرج من بین فخذیه ثم نودی فلم یجب فأخذت کبده و حملتها إلیک لتراها فقال أذهبت حزن نسائنا و بردت حر قلوبنا فأمر یومئذ نساءه بمراجعه الطیب و الدهن.

قال الواقدی و قد کان عبد الله بن أبی أمیه بن المغیره المخزومی لما انکشف المشرکون بأحد فی أول الأمر خرج هاربا علی وجهه و کره أن یقدم مکه فقدم الطائف فأخبر ثقیفا أن أصحاب محمد قد ظفروا و انهزمنا و کنت أول من قدم علیکم ثم جاءهم الخبر بعد أن قریشا ظفرت و عادت الدوله لها.

قال الواقدی فسارت قریش قافله إلی مکه فدخلتها ظافره فکان ما دخل علی قلوبهم من السرور یومئذ نظیر ما دخل علیهم من الکئابه و الحزن یوم بدر و کان ما دخل

علی قلوب المسلمین من الغیظ و الحزن یومئذ نظیر ما دخل علیهم من السرور و الجذل یوم بدر کما قال الله تعالی وَ تِلْکَ الْأَیّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النّاسِ { 1) سوره آل عمران 140. } و قال سبحانه أَ وَ لَمّا أَصابَتْکُمْ مُصِیبَهٌ قَدْ أَصَبْتُمْ مِثْلَیْها قُلْتُمْ أَنّی هذا قُلْ هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِکُمْ { 2) سوره آل عمران 165. } قال یعنی إنکم یوم بدر قتلتم من قریش سبعین و أسرتم سبعین و أما یوم أحد فقتل منکم سبعون و لم یؤسر منکم أحد فقد أصبتم قریشا بمثلی ما أصابوکم یوم أحد و قوله أَنّی هذا أی کیف هذا و نحن موعودون بالنصر و نزول الملائکه و فینا نبی ینزل علیه الوحی من السماء فقال لهم فی الجواب هُوَ مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِکُمْ یعنی الرماه الذین خالفوا الأمر و عصوا الرسول و إنما کان النصر و نزول الملائکه مشروطا بالطاعه و إلا یعصی أمر الرسول أ لا تری إلی قوله بَلی إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ یَأْتُوکُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هذا یُمْدِدْکُمْ رَبُّکُمْ بِخَمْسَهِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُسَوِّمِینَ { 3) سوره آل عمران 125. } فعلقه علی الشرط

القول فی مقتل أبی عزه الجمحی و معاویه بن المغیره بن أبی العاص بن أمیه بن عبد شمس

قال الواقدی أما أبو عزه و اسمه عمرو بن عبد الله بن عمیر بن وهب بن حذافه بن جمح فإن رسول الله ص أخذه أسیرا یوم أحد و لم یؤخذ یوم أحد أسیر غیره فقال یا محمد من علی فقال رسول الله ص إن المؤمن لا یلدغ من جحر مرتین لا ترجع إلی مکه تمسح عارضیک فتقول سخرت بمحمد مرتین ثم أمر عاصم بن ثابت فضرب عنقه

قال الواقدی و قد سمعنا فی أسره غیر هذا حدثنی بکیر بن مسمار قال لما انصرف المشرکون عن أحد نزلوا بحمراء الأسد فی أول اللیل ساعه ثم رحلوا و ترکوا أبا عزه مکانه حتی ارتفع النهار فلحقه المسلمون و هو مستنبه یتلدد و کان الذی أخذه عاصم بن ثابت فأمره النبی ص فضرب عنقه .

قلت و هذه الروایه هی الصحیحه عندی لأن المسلمین لم تکن حالهم یوم أحد حال من یتهیأ له أسر أحد من المشرکین فی المعرکه لما أصابهم من الوهن.

فأما معاویه بن المغیره

فروی البلاذری أنه هو الذی جدع أنف حمزه و مثل به و أنه انهزم یوم أحد فمضی علی وجهه فبات قریبا من المدینه فلما أصبح دخل المدینه فأتی منزل عثمان بن عفان بن أبی العاص و هو ابن عمه لحا فضرب بابه فقالت أم کلثوم زوجته و هی ابنه رسول الله ص لیس هو هاهنا فقال ابعثی إلیه فإن له عندی ثمن بعیر ابتعته منه عام أول و قد جئته به فإن لم یجئ ذهبت فأرسلت إلیه و هو عند رسول الله ص فلما جاء قال لمعاویه أهلکتنی و أهلکت { 1) البلاذری:«أهلکتنی و نفسک». } نفسک ما جاء بک قال یا ابن عم لم یکن أحد أقرب إلی و لا أمس رحما بی منک فجئتک لتجیرنی فادخله عثمان داره و صیره فی ناحیه منها ثم خرج إلی النبی ص لیأخذ له منه أمانا فسمع رسول الله ص یقول إن معاویه فی المدینه و قد أصبح بها فاطلبوه فقال بعضهم ما کان لیعدو منزل عثمان فاطلبوه به فدخلوا منزل عثمان فأشارت أم کلثوم إلی الموضع الذی صیره فیه فاستخرجوه من تحت خماره لهم فانطلقوا به إلی النبی ص فقال عثمان حین رآه و الذی بعثک بالحق ما جئت إلا لأطلب له الأمان فهبه لی فوهبه له و أجله ثلاثا

و أقسم لئن وجده بعدها یمشی فی أرض المدینه و ما حولها لیقتلنه و خرج عثمان فجهزه و اشتری له بعیرا ثم قال ارتحل و سار رسول الله ص إلی حمراء الأسد و أقام معاویه إلی الیوم الثالث لیعرف أخبار النبی ص و یأتی بها قریشا فلما کان فی الیوم الرابع قال رسول الله ص إن معاویه أصبح قریبا لم ینفذ فاطلبوه فأصابوه و قد أخطأ الطریق فأدرکوه و کان اللذان أسرعا فی طلبه زید بن حارثه و عمار بن یاسر فوجداه بالجماء { 1) الجماء؛تطلق علی ثلاثه مواضع بالمدینه. } فضربه زید بالسیف و قال عمار إن لی فیه حقا فرمیاه بسهم فقتلاه ثم انصرفا إلی المدینه بخبره و یقال إنه أدرک علی ثمانیه أمیال من المدینه فلم یزل زید و عمار یرمیانه بالنبل حتی مات.

قال و معاویه هذا أبو عائشه بنت معاویه أم عبد الملک بن مروان .

قال و ذکر الواقدی فی کتابه مثل هذه الروایه سواء.

قال البلاذری و قال ابن الکلبی إن معاویه بن المغیره جدع أنف حمزه یوم أحد و هو قتیل فأخذ بقرب أحد فقتل علی أحد بعد انصراف قریش بثلاث و لا عقب له إلا عائشه أم عبد الملک بن مروان قال و یقال إن علیا ع هو الذی قتل معاویه بن المغیره { 2) أنساب الأشراف 1:337،338 مع تصرف و اختصار. } .

قلت و روایه ابن الکلبی عندی أصح لأن هزیمه المشرکین کانت فی الصدمه الأولی عقیب قتل بنی عبد الدار أصحاب الألویه و کان قتل حمزه بعد ذلک لما کر خالد بن الولید الخیل من وراء المسلمین فاختلطوا و انتقض صفهم و قتل بعضهم بعضا فکیف یصح إن یجتمع لمعاویه کونه قد جدع أنف حمزه و کونه قد انهزم مع المشرکین فی الصدمه الأولی هذا متناقض لأنه إذا کان قد انهزم فی أول الحرب استحال أن یکون

حاضرا عند حمزه حین قتل و الصحیح ما ذکره ابن الکلبی من أنه شهد الحرب کلها و جدع أنف حمزه ثم حصل فی أیدی المسلمین بعد انصراف قریش لأنه تأخر عنهم لعارض عرض له فأدرکه حینه فقتل

القول فی مقتل المجذر بن زیاد البلوی و الحارث بن یزید بن الصامت

قال الواقدی کان المجذر بن زیاد البلوی حلیف بنی عوف بن الخزرج ممن شهد بدرا مع رسول الله ص و کانت له قصه فی الجاهلیه قبل قدوم النبی ص المدینه و ذلک أن حضیر الکتائب والد أسید بن حضیر جاء إلی بنی عمرو بن عوف فکلم سوید بن الصامت و خوات بن جبیر و أبا لبابه بن عبد المنذر و یقال سهل بن حنیف فقال هل لکم إن تزورونی فأسقیکم شرابا و أنحر لکم و تقیمون عندی أیاما قالوا نعم نحن نأتیک یوم کذا فلما کان ذلک الیوم جاءوه فنحر لهم جزورا و سقاهم خمرا و أقاموا عنده ثلاثه أیام حتی تغیر اللحم و کان سوید بن الصامت یومئذ شیخا کبیرا فلما مضت الأیام الثلاثه قالوا ما نرانا إلا راجعین إلی أهلنا فقال حضیر ما أحببتم إن أحببتم فأقیموا و إن أحببتم فانصرفوا فخرج الفتیان بسوید بن الصامت یحملانه علی جمل من الثمل { 1) الثمل بفتحتین:أی السکر. } فمروا لاصقین بالحره حتی کانوا قریبا من بنی عیینه { 2) الواقدی:«غصینه». } فجلس سوید یبول و هو ثمل سکرا فبصر به إنسان من الخزرج فخرج حتی أتی المجذر بن زیاد فقال هل لک فی الغنیمه البارده قال ما هی قال سوید بن الصامت أعزل لا سلاح معه ثمل فخرج المجذر بن زیاد بالسیف مصلتا فلما رآه الفتیان و هما أعزلان لا سلاح معهما ولیا و العداوه بین الأوس

و الخزرج شدیده فانصرفا مسرعین و ثبت الشیخ و لا حراک به فوقف المجذر بن زیاد فقال قد أمکن الله منک قال ما ترید بی قال قتلک قال فارفع عن الطعام و اخفض عن الدماغ فإذا رجعت إلی أمک فقل إنی قتلت سوید بن الصامت فقتله فکان قتله هو الذی هیج وقعه بعاث فلما قدم رسول الله ص المدینه أسلم الحارث بن سوید بن الصامت و أسلم المجذر فشهدا بدرا فجعل الحارث بن سوید یطلب المجذر فی المعرکه لیقتله بأبیه فلا یقدر علیه یومئذ فلما کان یوم أحد و جال المسلمون تلک الجوله أتاه الحارث من خلفه فضرب عنقه فرجع رسول الله ص إلی المدینه ثم خرج إلی حمراء الأسد فلما رجع من حمراء الأسد أتاه جبرائیل ع فأخبره أن الحارث بن سوید قتل المجذر غیله و أمره بقتله فرکب رسول الله ص إلی قباء فی الیوم الذی أخبره جبرائیل فی یوم حار و کان ذلک یوما لا یرکب فیه رسول الله ص إلی قباء إنما کانت الأیام التی یأتی فیها رسول الله ص قباء یوم السبت و یوم الإثنین فلما دخل رسول الله ص مسجد قباء صلی فیه ما شاء الله أن یصلی و سمعت الأنصار فجاءوا یسلمون علیه و أنکروا إتیانه تلک الساعه فی ذلک الیوم فجلس ع یتحدث و یتصفح الناس حتی طلع الحارث بن سوید فی ملحفه مورسه { 1) مورسه:مصبوغه بالورس و هو نبات بالیمن معروف. } فلما رآه رسول الله ص دعا عویم بن ساعده فقال له قدم الحارث بن سوید إلی باب المسجد فاضرب عنقه بمجذر بن زیاد فإنه قتله یوم أحد فأخذه عویم فقال الحارث دعنی أکلم رسول الله و رسول الله ص یرید أن یرکب و دعا بحماره إلی باب المسجد فجعل الحارث یقول قد و الله قتلته یا رسول الله و ما کان قتلی إیاه رجوعا عن الإسلام

و لا ارتیابا فیه و لکنه حمیه الشیطان و أمر وکلت فیه إلی نفسی و إنی أتوب إلی الله و إلی رسوله مما عملت و أخرج دیته و أصوم شهرین متتابعین و أعتق رقبه و أطعم ستین مسکینا إنی أتوب إلی الله یا رسول الله و جعل یمسک برکاب رسول الله ص و بنو المجذر حضور لا یقول لهم رسول الله ص شیئا حتی إذا استوعب کلامه قال قدمه یا عویم فاضرب عنقه و رکب رسول الله ص فقدمه عویم بن ساعده علی باب المسجد فضرب عنقه.

قال الواقدی و یقال إن الذی أعلم رسول الله قتل الحارث المجذر یوم أحد حبیب بن یساف نظر إلیه حین قتله فجاء إلی النبی ص فأخبره فرکب رسول الله ص یتفحص عن هذا الأمر فبینا هو علی حماره نزل جبرائیل ع فخبره بذلک فأمر رسول الله ص عویما فضرب عنقه-.

ففی ذلک قال حسان یا حار فی سنه من نوم أولکم أم کنت ویحک مغترا بجبریل { 1) دیوانه 318،و بعده: أم کنت یا بن ذیاد حین تقتله بغرّه فی فضاء اللّه مجهول و قلتم لن نری و اللّه مبصرکم و فیکم محکم الآیات و القیل محمّد و العزیز اللّه یخبره بما یکنّ سریرات الأقاویل. } .

فأما البلاذری فإنه ذکر هذا و قال و یقال إن الجلاس بن سوید بن الصامت هو الذی قتل المجذر یوم أحد غیله إلا أن شعر حسان یدل علی أنه الحارث { 2) أنساب الأشراف 1:332. } .

قال الواقدی و البلاذری و کان سوید بن الصامت حین ضربه المجذر بقی قلیلا ثم مات فقال قبل أن یموت یخاطب أولاده أبلغ جلاسا و عبد الله مالکه و إن دعیت فلا تخذلهما حار

اقتل جذاره إذ ما کنت لاقیهم

و الحی عوفا علی عرف و إنکار.

قال البلاذری جذره و جذاره أخوان و هما ابنا عوف بن الحارث بن الخزرج { 1) أنساب الأشراف 1:332. } .

قلت هذه الروایات کما تری و قد ذکر ابن ماکولا فی الإکمال أن الحارث بن سوید قتل المجذر غیله یوم أحد ثم التحق بمکه کافرا ذکره فی حرف المیم من هذا الکتاب و هذا هو الأشبه عندی

القول فیمن مات من المسلمین بأحد جمله

قال الواقدی ذکر سعید بن المسیب و أبو سعید الخدری أنه قتل من الأنصار خاصه أحد و سبعون و بمثله قال مجاهد .

قال فأربعه من قریش و هم حمزه بن عبد المطلب قتله وحشی و عبد الله بن جحش بن رئاب قتله أبو الحکم بن الأخنس بن شریق و شماس بن عثمان بن الشرید من بنی مخزوم قتله أبی بن خلف و مصعب بن عمیر قتله ابن قمیئه .

قال و قد زاد قوم خامسا و هو سعد مولی حاطب من بنی أسد بن عبد العزی و قال قوم أیضا إن أبا سلمه بن عبد الأسد المخزومی جرح یوم أحد و مات من تلک الجراحه بعد أیام.

قال الواقدی و قال قوم قتل ابنا الهبیب من بنی سعد بن لیث و هما عبد الله

و عبد الرحمن و رجلان من بنی مزینه و هما وهب بن قابوس و ابن أخیه الحارث بن عتبه بن قابوس فیکون جمیع من قتل من المسلمین ذلک الیوم نحو أحد و ثمانین رجلا فأما تفصیل أسماء الأنصار فمذکور فی کتب المحدثین و لیس هذا الموضع مکان ذکره

القول فیمن قتل من المشرکین بأحد

قال الواقدی قتل من بنی عبد الدار طلحه بن أبی طلحه صاحب لواء قریش قتله علی بن أبی طالب ع مبارزه و عثمان بن أبی طلحه قتله حمزه بن عبد المطلب و أبو سعید بن أبی طلحه قتله سعد بن أبی وقاص و مسافع بن طلحه بن أبی طلحه قتله عاصم بن ثابت بن أبی الأقلح و کلاب بن طلحه بن أبی طلحه قتله الزبیر بن العوام و الحارث بن طلحه بن أبی طلحه قتله عاصم بن ثابت و الجلاس بن طلحه بن أبی طلحه قتله طلحه بن عبید الله و أرطاه بن عبد شرحبیل قتله علی بن أبی طالب ع و قارظ { 1) الواقدی:«فارط»،و البلاذری:«قاسط. } بن شریح بن عثمان بن عبد الدار و یروی قاسط بالسین و الطاء المهملتین قال الواقدی لا یدری من قتله و قال البلاذری { 2) أنساب الأشراف:1:334. } قتله علی بن أبی طالب ع و صواب مولاهم قتله علی بن أبی طالب ع و قیل قتله قزمان { 3) أنساب الأشراف:«غیره». } و أبو عزیز بن عمیر أخو مصعب بن عمیر قتله قزمان فهؤلاء أحد عشر.

و من بنی أسد بن عبد العزی عبد الله بن حمید بن زهیر بن الحارث بن أسد قتله أبو دجانه فی روایه الواقدی و فی روایه محمد بن إسحاق قتله علی بن أبی طالب ع و قال البلاذری قال ابن الکلبی إن عبد الله بن حمید قتل یوم بدر

و من بنی زهره أبو الحکم بن الأخنس بن شریق قتله علی بن أبی طالب ع و سباع بن عبد العزی الخزاعی و اسم عبد العزی عمر بن نضله بن عباس بن سلیم و هو ابن أم أنمار الحجامه بمکه قتله حمزه بن عبد المطلب فهذان رجلان.

و من بنی مخزوم أمیه بن أبی حذیفه بن المغیره قتله علی ع و هشام بن أبی أمیه بن المغیره قتله قزمان و الولید بن العاص بن هشام قتله قزمان و خالد بن أعلم العقیلی قتله قزمان و عثمان بن عبد الله بن المغیره قتله الحارث بن الصمه فهؤلاء خمسه.

و من بنی عامر بن لؤی عبید بن حاجز قتله أبو دجانه و شیبه بن مالک بن المضرب قتله طلحه بن عبید الله و هذان اثنان.

و من بنی جمح أبی بن خلف قتله رسول الله ص بیده و أبو عزه قتله عاصم بن ثابت صبرا بأمر رسول الله ص فهذان اثنان.

و من بنی عبد مناه بن کنانه خالد بن سفیان بن عویف و أبو الشعثاء بن سفیان بن عویف و أبو الحمراء بن سفیان بن عویف و غراب بن سفیان بن عویف هؤلاء الإخوه الأربعه قتلهم علی بن أبی طالب ع فی روایه محمد بن حبیب .

فأما الواقدی فلم یذکر فی باب من قتل من المشرکین بأحد لهم قاتلا معینا و لکنه ذکر فی کلام آخر قبل هذا الباب أن أبا سبره بن الحارث بن علقمه قتل أحد بنی سفیان بن عویف و أن رشیدا الفارسی مولی بنی معاویه لقی آخر من بنی سفیان بن عویف مقنعا فی الحدید و هو یقول أنا ابن عویف فیعرض له سعد مولی حاطب فضربه ابن

عویف ضربه جزله باثنتین فأقبل رشید علی ابن عویف فضربه علی عاتقه فقطع الدرع حتی جزله اثنتین و قال خذها و أنا الغلام الفارسی فقال رسول الله ص و هو یراه و یسمعه أ لا قلت أنا الغلام الأنصاری قال فیعرض لرشید أخ للمقتول أحد بنی سفیان بن عویف أیضا و أقبل یعدو نحوه کأنه کلب یقول أنا ابن عویف و یضربه رشید أیضا علی رأسه و علیه المغفر ففلق رأسه و قال خذها و أنا الغلام الأنصاری فتبسم رسول الله ص و قال أحسنت یا أبا عبد الله فکناه رسول الله ص یومئذ و لا ولد له.

قلت فأما البلاذری فلم یذکر لهم قاتلا و لکنه عدهم فی جمله من قتل من المشرکین بأحد و کذلک ابن إسحاق لم یذکر من قتلهم فإن صحت روایه الواقدی فعلی ع لم یکن قد قتل منهم إلا واحدا و إن کانت روایه ابن حبیب صحیحه فالأربعه من قتلاه ع و قد رأیت فی بعض کتب أبی الحسن المدائنی أیضا أن علیا ع هو الذی قتل بنی سفیان بن عویف یوم أحد و روی له شعرا فی ذلک.

و من بنی عبد شمس معاویه بن المغیره بن أبی العاص قتله علی ع فی إحدی الروایات و قیل قتله زید بن حارثه و عمار بن یاسر .

فجمیع من قتل من المشرکین یوم أحد ثمانیه و عشرون قتل علی ع منهم ما اتفق علیه و ما اختلف فیه اثنی عشر و هو إلی جمله القتلی کعده من قتل یوم بدر إلی جمله القتلی یومئذ و هو قریب من النصف

القول فی خروج النبی ص و بعد انصرافه من أحد إلی المشرکین لیوقع بهم علی ما هو به من الوهن

قال الواقدی بلغ { 1) مغازی الواقدی 325 و ما بعدها. } رسول الله ص أن المشرکین قد عزموا أن یردوا إلی المدینه فینهبوها فأحب أن یریهم قوه فصلی الصبح یوم الأحد لثمان خلون من شوال و معه وجوه الأوس و الخزرج و کانوا باتوا تلک اللیله فی بابه یحرسونه من البیات فیهم سعد بن عباده و سعد بن معاذ و الحباب بن المنذر و أوس بن خولی و قتاده بن النعمان فی عده منهم فلما انصرف من صلاه الصبح أمر بلالا أن ینادی فی الناس أن رسول الله ص یأمرکم بطلب عدوکم و لا یخرج معنا إلا من شهد القتال بالأمس فخرج سعد بن معاذ راجعا إلی قومه یأمرهم بالمسیر و الجراح فی الناس فاشیه عامه بنی عبد الأشهل جریح بل کلها فجاء سعد بن معاذ فقال إن رسول الله ص یأمرکم أن تطلبوا عدوکم قال یقول أسید بن حضیر و به سبع جراحات و هو یرید أن یداویها سمعا و طاعه لله و لرسوله فأخذ سلاحه و لم یعرج علی دواء جراحه و لحق برسول الله ص و جاء سعد بن عباده قومه بنی ساعده فأمرهم بالمسیر فلبسوا و لحقوا و جاء أبو قتاده أهل خربا و هم یداوون الجراح فقال هذا منادی رسول الله ص یأمرکم بطلب العدو فوثبوا إلی سلاحهم و لم یعرجوا علی جراحاتهم فخرج من بنی سلمه أربعون جریحا بالطفیل بن النعمان ثلاثه عشر جرحا و بخراش بن الصمه عشر جراحات و بکعب بن مالک بضعه عشر جرحا و بقطبه بن عامر بن خدیج بیده تسع جراحات حتی وافوا النبی ص بقبر أبی عتبه و علیهم السلاح

و قد صفوا لرسول الله ص فلما نظر إلیهم و الجراح فیهم فاشیه قال اللهم ارحم بنی سلمه

قال الواقدی و حدثنی عتبه بن جبیره عن رجال [من]

{ 1) من الواقدی. } قومه أن عبد الله بن سهل و رافع بن سهل من بنی عبد الأشهل رجعا من أحد و بهما جراح کثیره و عبد الله أثقلهما جرحا فلما أصبحا و جاء سعد بن معاذ قومه یخبرهم أن رسول الله ص یأمرهم بطلب العدو قال أحدهما لصاحبه و الله إن ترکنا غزاه مع رسول الله ص لغبن و الله ما عندنا دابه نرکبها و لا ندری کیف نصنع قال عبد الله انطلق بنا قال رافع لا و الله ما بی مشی قال أخوه انطلق بنا نقصد و نجوز و خرجا یزحفان فضعف رافع فکان عبد الله یحمله علی ظهره عقبه و یمشی الآخر عقبه حتی أتوا رسول الله ص عند العشاء و هم یوقدون النیران فأتی بهما رسول الله ص و علی حرسه تلک اللیله عباد بن بشر فقال رسول الله ص لهما ما حبسکما فأخبراه بعلتهما فدعا لهما بخیر و قال إن طالت لکما مده کانت لکما مراکب من خیل و بغال و إبل و لیس ذلک بخیر لکما.

قال الواقدی و قال جابر بن عبد الله یا رسول الله إن منادیا نادی ألا یخرج معنا إلا من حضر القتال بالأمس و قد کنت حریصا بالأمس علی الحضور و لکن أبی خلفنی علی أخوات لی و قال یا بنی لا ینبغی لک أن تدعهن و لا رجل معهن و أخاف علیهن و هن نسیات ضعاف و أنا خارج مع رسول الله ص لعل الله یرزقنی الشهاده فتخلفت علیهن فاستأثر علی بالشهاده و کنت رجوتها فأذن لی یا رسول الله أن أسیر معک فأذن له رسول الله ص قال جابر فلم یخرج معه أحد لم یشهد القتال بالأمس غیری و استأذنه رجال لم یحضروا القتال فأبی ذلک

علیهم فدعا رسول الله ص بلواءه و هو معقود لم یحل من أمس فدفعه إلی علی ع و یقال دفعه إلی أبی بکر فخرج رسول الله ص و هو مجروح فی وجهه أثر الحلقتین و مشجوج فی جبهته فی أصول الشعر و رباعیته قد شظیت و شفته قد کلمت من باطنها و منکبه الأیمن موهن بضربه ابن قمیئه و رکبتاه مجحوشتان فدخل المسجد فصلی رکعتین و الناس قد حشدوا و نزل أهل العوالی { 1) العوالی:ضیعه بینها و بین المدینه أربعه أمیال. } حیث جاءهم الصریخ { 2) الصریخ:المغیث. } و دعا بفرسه علی باب المسجد و تلقاه طلحه بن عبید الله و قد سمع المنادی فخرج ینظر متی یسیر رسول الله ص فإذا هو و علیه الدرع و المغفر لا یری منه إلا عیناه فقال یا طلحه سلاحک قال قریبا قال طلحه فأخرج و أعدو فألبس درعی و آخذ سیفی و أطرح درقتی فی صدری و إن بی لتسع جراحات و لأنا أهتم بجراح رسول الله ص منی بجراحی فأقبل رسول الله ص علی طلحه فقال أین تری القوم الآن قال هم بالسیاله فقال رسول الله ص ذلک الذی ظننت أما إنهم یا طلحه لن ینالوا منا مثل أمس حتی یفتح الله مکه علینا قال و بعث رسول الله ص ثلاثه نفر من أسلم طلیعه فی آثار القوم فانقطع أحدهم و انقطع قبال نعل الآخر و لحق الثالث بقریش و هم بحمراء الأسد و لهم زجل { 3) زجل،أی صوت و جلبه. } یأتمرون { 4) یأتمرون:یتشاورون. } فی الرجوع إلی المدینه و صفوان بن أمیه ینهاهم عن ذلک و لحق الذی انقطع قبال نعله بصاحبه فبصرت قریش بالرجلین فعطفت علیهما فأصابوهما و انتهی المسلمون إلی مصرعهما بحمراء الأسد فقبرهما رسول الله ص فی قبر واحد فهما القرینان.

قال الواقدی اسماهما سلیط و نعمان .

قال الواقدی قال جابر بن عبد الله کانت عامه أزوادنا ذلک الیوم التمر و حمل سعد بن عباده ثلاثین بعیرا تمرا حتی وافت حمراء الأسد و ساق جزرا فنحروا فی یوم ثنتین و فی یوم ثلاثا و أمرهم رسول الله ص بجمع الحطب فإذا أمسوا أمرهم أن یوقدوا النیران فیوقد کل رجل نارا فلقد کنا تلک اللیله نوقد خمسمائه نار حتی نری من المکان البعید و ذهب ذکر معسکرنا و نیراننا فی کل وجه و کان ذلک مما کبت الله به عدونا.

قال الواقدی و جاء معبد بن أبی معبد الخزاعی و هو یومئذ مشرک إلی النبی ص و کانت خزاعه سلما { 1) سلما،أی مسالمون. } للنبی ص فقال یا محمد عز علینا ما أصابک فی نفسک و ما أصابک فی أصحابک و لوددنا أن الله تعالی أعلی کعبک و أن المصیبه کانت بغیرک ثم مضی معبد حتی یجد أبا سفیان و قریشا بالروحاء { 2) الروحاء:قطیعه کانت لعدی بن حاتم،علی نحو أربعین میلا من المدینه. } و هم یقولون لا محمدا أصبتم و لا الکواعب أردفتم فبئسما صنعتم و هم مجمعون علی الرجوع إلی المدینه و یقول قائلهم فیما بینهم ما صنعنا شیئا أصبنا أشرافهم ثم رجعنا قبل أن نستأصلهم و قبل أن یکون لهم وفر و کان المتکلم بهذا عکرمه بن أبی جهل فلما جاء معبد إلی أبی سفیان قال هذا معبد و عنده الخبر ما وراءک یا معبد قال ترکت محمدا و أصحابه خلفی یتحرقون علیکم بمثل النیران و قد اجتمع معه من تخلف عنه بالأمس من الأوس و الخزرج و تعاهدوا ألا یرجعوا حتی یلحقوکم فیثأروا منکم و قد غضبوا { 3) ا الواقدی:«و غضبوا». } لقومهم غضبا شدیدا و لمن أصبتم من أشرافهم قالوا ویحک ما تقول قال و الله ما أری

أن ترتحلوا حتی تروا نواصی { 1) ا الواقدی:«حتی تری نواصی الخیل». } الخیل و لقد { 2) الواقدی:«ثم قال معبد...». } حملنی ما رأیت منهم أن قلت أبیاتا قالوا و ما هی فأنشدهم هذا الشعر کادت تهد من الأصوات راحلتی

و قد کان صفوان بن أمیه رد القوم بکلامه قبل أن یطلع معبد و قال لهم صفوان یا قوم لا تفعلوا فإن القوم قد حربوا { 3) الأبیات فی ابن هشام 3:54.تهدّ،أی تسقط من الإعیاء.و الجرد:الخیل العتاق. و الأبابیل:الجماعات. } و أخشی أن یجمعوا علیکم من تخلف من الخزرج فارجعوا و الدوله لکم فإنی لا آمن إن رجعتم إلیهم أن تکون الدوله علیکم قال فلذلک قال رسول الله ص أرشدهم صفوان و ما کان برشید ثم قال و الذی نفسی بیده لقد سومت لهم الحجاره و لو رجعوا لکانوا کأمس الذاهب قال فانصرف القوم سراعا خائفین من الطلب لهم و مر بأبی سفیان قوم من عبد القیس یریدون المدینه فقال لهم هل أنتم مبلغو محمد و أصحابه ما أرسلکم به علی أن أوقر لکم أباعرکم زبیبا غدا بعکاظ إن أنتم جئتمونی قالوا نعم قال حیثما

لقیتم محمدا و أصحابه فأخبروهم أنا قد أجمعنا الرجعه إلیهم و أنا آثارکم و انطلق أبو سفیان إلی مکه و قدم الرکب علی النبی ص و أصحابه بالحمراء فأخبروهم بالذی أمرهم أبو سفیان فقالوا حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ فأنزل ذلک فی القرآن و أرسل معبد رجلا من خزاعه إلی رسول الله ص یعلمه أنه قد انصرف أبو سفیان و أصحابه خائفین وجلین فانصرف رسول الله ص بعد ثلاث إلی المدینه.

الفصل الخامس فی شرح غزاه مؤته

نذکرها من کتاب الواقدی و نزید علی ذلک ما رواه محمد بن إسحاق فی کتابه علی عادتنا فیما تقدم

قال الواقدی حدثنی { 1) أخبار غزوه مؤته فی الواقدی ص 401 و ما بعدها،و سیره ابن هشام 3:427 و ما بعدها. } ربیعه بن عثمان عن عمر بن الحکم قال بعث رسول الله ص الحارث بن عمیر الأزدی فی سنه ثمان إلی ملک بصری بکتاب فلما نزل مؤته عرض له شرحبیل بن عمرو الغسانی فقال أین ترید قال الشام قال لعلک من رسل محمد قال نعم فأمر به فأوثق رباطا ثم قدمه فضرب عنقه و لم یقتل لرسول الله ص رسول غیره و بلغ ذلک رسول الله ص فاشتد علیه و ندب الناس و أخبرهم بمقتل الحارث فأسرعوا و خرجوا فعسکروا بالجرف فلما صلی رسول الله ص الظهر جلس و جلس أصحابه حوله و جاء النعمان بن مهض الیهودی فوقف مع الناس فقال رسول الله ص زید بن حارثه أمیر الناس فإن قتل زید بن حارثه فجعفر بن أبی طالب فإن أصیب جعفر فعبد الله بن رواحه فإن أصیب ابن رواحه فلیرتض المسلمون من بینهم رجلا فلیجعلوه علیهم فقال النعمان بن مهض یا أبا القاسم إن کنت نبیا فسیصاب من سمیت قلیلا کانوا أو کثیرا إن الأنبیاء فی بنی إسرائیل کانوا إذا استعملوا الرجل علی القوم ثم قالوا إن أصیب فلان فلو سمی مائه أصیبوا جمیعا ثم جعل الیهودی یقول لزید بن حارثه اعهد فلا ترجع إلی محمد أبدا إن کان نبیا قال زید أشهد أنه نبی صادق فلما أجمعوا

المسیر و عقد رسول الله ص لهم اللواء بیده دفعه إلی زید بن حارثه و هو لواء أبیض و مشی الناس إلی أمراء رسول الله ص یودعونهم و یدعون لهم و کانوا ثلاثه آلاف فلما ساروا فی معسکرهم ناداهم المسلمون دفع الله عنکم و ردکم صالحین سالمین غانمین فقال عبد الله بن رواحه لکننی أسأل الرحمن مغفره

{ 1) سیره ابن هشام 3:429.ذات فرغ؛أی واسعه،و الزبد،أصله ما یعلو الماء إذا غلا؛ و أراد هنا ما یعلو الدم الذی ینفجر من الطعنه. } .

قلت اتفق المحدثون علی أن زید بن حارثه کان هو الأمیر الأول و أنکرت الشیعه ذلک و قالوا کان جعفر بن أبی طالب هو الأمیر الأول فإن قتل فزید بن حارثه فإن قتل فعبد الله بن رواحه و رووا فی ذلک روایات و قد وجدت فی الأشعار التی ذکرها محمد بن إسحاق فی کتاب المغازی ما یشهد لقولهم فمن ذلک ما رواه عن حسان بن ثابت و هو تأوبنی لیل بیثرب أعسر

رأیت خیار المؤمنین تواردوا

و منها قول کعب بن مالک الأنصاری من قصیده أولها { 1) شعوب:من أسماء المنیه. } نام العیون و دمع عینک یهمل

فتغیر القمر المنیر لفقده

قال الواقدی فحدثنی ابن أبی سبره عن إسحاق بن عبد الله بن أبی طلحه عن رافع بن إسحاق عن زید بن أرقم أن رسول الله ص خطبهم فأوصاهم فقال أوصیکم بتقوی الله و بمن معکم من المسلمین خیرا اغزوا باسم الله و فی سبیل الله قاتلوا من کفر بالله لا تغدروا و لا تغلوا و لا تقتلوا ولیدا و إذا لقیت عدوک من المشرکین فادعهم إلی إحدی ثلاث فأیتهن أجابوک إلیها فاقبل منهم و اکفف عنهم ادعهم إلی الدخول فی الإسلام فإن فعلوا فاقبل و اکفف ثم ادعهم إلی التحول من دارهم إلی المهاجرین فإن فعلوا فأخبرهم أن لهم ما للمهاجرین و علیهم ما علی المهاجرین و إن دخلوا فی الإسلام و اختاروا دارهم فأخبرهم أنهم یکونون کأعراب المسلمین یجری علیهم حکم الله و لا یکون لهم فی الفیء و لا فی الغنیمه شیء إلا أن یجاهدوا مع المسلمین فإن أبوا فادعهم إلی إعطاء الجزیه فإن فعلوا فاقبل منهم و اکفف عنهم فإن أبوا فاستعن بالله و قاتلهم و إن أنت حاصرت أهل حصن أو مدینه فأرادوا أن تستنزلهم علی حکم الله فلا تستنزلهم علی حکم الله و لکن أنزلهم علی حکمک فإنک لا تدری أ تصیب حکم الله فیهم أم لا و إن حاصرت أهل حصن أو مدینه و أرادوا أن تجعل لهم ذمه الله و ذمه رسول الله فلا تجعل لهم ذمه الله و ذمه رسول الله و لکن اجعل لهم ذمتک و ذمه أبیک و أصحابک فإنکم إن تخفروا ذممکم و ذمم آبائکم خیر لکم من أن تخفروا ذمه الله و ذمه رسوله .

قال الواقدی و حدثنی أبو صفوان عن خالد بن یزید قال خرج النبی ص مشیعا لأهل مؤته حتی بلغ ثنیه الوداع فوقف و وقفوا حوله فقال اغزوابسم الله فقاتلوا عدو الله و عدوکم بالشام و ستجدون فیها رجالا فی الصوامع معتزلین الناس فلا تعرضوا لهم و ستجدون آخرین للشیطان فی رءوسهم مفاحص فاقلعوها بالسیوف و لا تقتلن امرأه و لا صغیرا ضرعا { 1) الضرع:الصغیر من کل شیء. } و لا کبیرا فانیا و لا تقطعن نخلا و لا شجرا و لا تهدمن بناء .

قال الواقدی فلما دعا ودع عبد الله بن رواحه رسول الله ص قال له مرنی بشیء أحفظه عنک قال إنک قادم غدا بلدا السجود فیه قلیل فأکثروا السجود فقال عبد الله زدنی یا رسول الله قال اذکر الله فإنه عون لک علی ما تطلب فقام من عنده حتی إذا مضی ذاهبا رجع فقال یا رسول الله إن الله وتر یحب الوتر فقال یا ابن رواحه ما عجزت فلا تعجز إن أسأت عشرا أن تحسن واحده فقال ابن رواحه لا أسألک عن شیء بعدها

و روی محمد بن إسحاق أن عبد الله بن رواحه ودع رسول الله ص بشعر منه فثبت الله ما آتاک من حسن

قال محمد بن إسحاق فلما ودع المسلمین بکی فقالوا له ما یبکیک یا عبد الله قال و الله ما بی حب الدنیا و لا صبابه إلیها و لکنی سمعت رسول الله ص

یقرأ وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلاّ وارِدُها { 1) سوره مریم:71. } فلست أدری کیف لی بالصدر بعد الورود

{ 2) سیره ابن هشام 3:428،429. } . قال الواقدی و کان زید بن أرقم یحدث قال کنت یتیما فی حجر عبد الله بن رواحه فلم أر والی یتیم کان خیرا لی منه خرجت معه فی وجهه إلی مؤته و صب بی و صببت به فکان یردفنی خلف رحله فقال ذات لیله و هو علی راحلته بین شعبتی رحله إذا بلغتنی و حملت رحلی

فلما سمعت منه هذا الشعر بکیت فخفقنی بالدره و قال و ما علیک یا لکع أن یرزقنی الله الشهاده فأستریح من الدنیا و نصبها و همومها و أحزانها و أحداثها و ترجع أنت بین شعبتی الرحل.

قال الواقدی و مضی المسلمون فنزلوا وادی القری فأقاموا به أیاما و ساروا حتی نزلوا بمؤته و بلغهم أن هرقل ملک الروم قد نزل ماء من میاه البلقاء فی بکر و بهراء و لخم و جذام و غیرهم مائه ألف مقاتل و علیهم رجل من بلی فأقام المسلمون لیلتین ینظرون

فی أمرهم و قالوا نکتب إلی رسول الله ص فنخبره الخبر فإما أن یردنا أو یزیدنا رجالا فبینا الناس علی ذلک من أمرهم جاءهم عبد الله بن رواحه فشجعهم و قال و الله ما کنا نقاتل الناس بکثره عده و لا کثره سلاح و لا کثره خیل إلا بهذا الدین الذی أکرمنا الله به انطلقوا فقاتلوا فقد و الله رأینا یوم بدر و ما معنا إلا فرسان إنما هی إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ إما الظهور علیهم فذاک ما وعدنا الله و رسوله و لیس لوعده خلف و إما الشهاده فنلحق بالإخوان نرافقهم فی الجنان فشجع الناس علی قول ابن رواحه .

قال الواقدی و روی أبو هریره قال شهدت مؤته فلما رأینا المشرکین رأینا ما لا قبل لنا به من العدد و السلاح و الکراع و الدیباج و الحریر و الذهب فبرق بصری فقال لی ثابت بن أرقم ما لک یا أبا هریره کأنک تری جموعا کثیره قلت نعم قال لم تشهدنا ببدر إنا لم ننصر بالکثره.

قال الواقدی فالتقی القوم فأخذ اللواء زید بن حارثه فقاتل حتی قتل طعنوه بالرماح ثم أخذه جعفر فنزل عن فرس له شقراء فعرقبها ثم قاتل حتی قتل.

قال الواقدی قیل إنه ضربه رجل من الروم فقطعه نصفین فوقع أحد نصفیه فی کرم هناک فوجد فیه ثلاثون أو بضع و ثلاثون جرحا.

قال الواقدی و قد روی نافع عن ابن عمر أنه وجد فی بدن جعفر بن أبی طالب اثنتان و سبعون ضربه و طعنه بالسیوف و الرماح.

قال البلاذری قطعت یداه و لذلک

قال رسول الله ص لقد أبدله الله بهما جناحین یطیر بهما فی الجنه .

و لذلک سمی الطیار .

قال الواقدی ثم أخذ الرایه عبد الله بن رواحه فنکل یسیرا ثم حمل فقاتل

حتی قتل فلما قتل انهزم المسلمون أسوأ هزیمه کانت فی کل وجه ثم تراجعوا فأخذ اللواء ثابت بن أرقم و جعل یصیح بالأنصار فثاب إلیه منهم قلیل فقال لخالد بن الولید خذ اللواء یا أبا سلیمان قال خالد لا بل خذه أنت فلک سن و قد شهدت بدرا قال ثابت خذه أیها الرجل فو الله ما أخذته إلا لک فأخذه خالد و حمل به ساعه و جعل المشرکون یحملون علیه حتی دهمه منهم بشر کثیر فانحاز بالمسلمین و انکشفوا راجعین.

قال الواقدی و قد روی أن خالدا ثبت بالناس فلم ینهزموا و الصحیح أن خالدا انهزم بالناس.

قال الواقدی حدثنی محمد بن صالح عن عاصم بن عمر بن قتاده أن النبی ص لما التقی الناس بمؤته جلس علی المنبر و کشف له ما بینه و بین الشام فهو ینظر إلی معرکتهم فقال أخذ الرایه زید بن حارثه فجاءه الشیطان فحبب إلیه الحیاه و کره إلیه الموت و حبب إلیه الدنیا فقال الآن حین استحکم الإیمان فی قلوب المؤمنین تحبب إلی الدنیا فمضی قدما حتی استشهد ثم صلی علیه و قال استغفروا له فقد دخل الجنه و هو یسعی ثم أخذ الرایه جعفر بن أبی طالب فجاءه الشیطان فمناه الحیاه و کره إلیه الموت و مناه الدنیا فقال الآن حین استحکم الإیمان فی قلوب المؤمنین تتمنی الدنیا ثم مضی قدما حتی استشهد فصلی علیه رسول الله ص و دعا له ثم قال استغفروا لأخیکم فإنه شهید قد دخل الجنه فهو یطیر فیها بجناحین من یاقوت حیث شاء ثم قال أخذ الرایه عبد الله بن رواحه ثم دخل معترضا فشق ذلک علی الأنصار فقال رسول الله ص أصابته الجراح قیل یا رسول الله فما اعتراضه قال لما أصابته الجراح نکل فعاتب نفسه فشجع فاستشهد فدخل الجنه فسری عن قومه

و روی محمد بن إسحاق { 1) سیره ابن هشام 3:436. } قال لما ذکر رسول الله ص زیدا و جعفرا سکت عن عبد الله بن رواحه حتی تغیرت وجوه الأنصار و ظنوا أنه قد کان من عبد الله بعض ما یکرهون ثم قال أخذها عبد الله بن رواحه فقاتل حتی قتل شهیدا ثم قال لقد رفعوا لی فی الجنه فیما یری النائم علی سرر من ذهب فرأیت فی سریر ابن رواحه ازورارا عن سریری صاحبیه فقلت لم هذا فقیل لأنهما مضیا و تردد هذا بعض التردد ثم مضی.

قال و روی محمد بن إسحاق أنه لما أخذ جعفر بن أبی طالب الرایه قاتل قتالا شدیدا حتی إذا لحمه القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها ثم قاتل القوم حتی قتل { 2) بعدها فی ابن هشام 3:434،و هو یقول: یا حبّذا الجنّه و اقترابها طیّبه و باردا شرابها و الرّوم روم قد دنا عذابها کافره بعیده أنسابها *علیّ إذ لاقیتها ضرابها*. } فکان جعفر رضی الله عنه أول رجل عقر فرسه فی الإسلام .

قال محمد بن إسحاق و لما أخذ ابن رواحه الرایه جعل یتردد بعض التردد و یستقدم نفسه یستنزلها { 3) ابن هشام:«یستنزل نفسه». } و قال أقسمت یا نفس لتنزلنه

ثم ارتجز أیضا فقال یا نفس إلا تقتلی تموتی هذا حمام الموت قد صلیت

و ما تمنیت فقد أعطیت

إن تفعلی فعلهما هدیت و إن تأخرت فقد شقیت.

ثم نزل عن فرسه فقاتل فأتاه ابن عم له ببضعه من لحم فقال اشدد بهذا صلبک فأخذها من یده فانتهش { 1) انتهش منها:أخذ بفمه یسیرا. } منها نهشه ثم سمع الحطمه { 2) الحطمه:زحام الناس. } فی ناحیه من الناس فقال و أنت یا ابن رواحه فی الدنیا ثم ألقاها من یده و أخذ سیفه فتقدم فقاتل حتی قتل { 3) سیره ابن هشام 3:434،435. } .

قال الواقدی حدثنی داود بن سنان قال سمعت ثعلبه بن أبی مالک یقول انکشف خالد بن الولید یومئذ بالناس حتی عیروا بالفرار و تشاءم الناس به.

قال و روی أبو سعید الخدری قال أقبل خالد بالناس منهزمین فلما سمع أهل المدینه بهم تلقوهم بالجرف فجعلوا یحثون فی وجوههم التراب و یقولون یا فرار أ فررتم فی سبیل الله فقال رسول الله ص لیسوا بالفرار و لکنهم کرار إن شاء الله .

قال الواقدی و قال عبید الله بن عبد الله بن عتبه ما لقی جیش بعثوا مبعثا ما لقی أصحاب مؤته من أهل المدینه لقوهم بالشر حتی إن الرجل ینصرف إلی بیته و أهله فیدق علیهم فیأبون أن یفتحوا له یقولون ألا تقدمت مع أصحابک فقتلت و جلس الکبراء منهم فی بیوتهم استحیاء من الناس حتی أرسل النبی ص رجلا یقول لهم أنتم الکرار فی سبیل الله فخرجوا .

قال الواقدی فحدثنی مالک بن أبی الرجال عن عبد الله بن أبی بکر بن حزم عن أم جعفر بنت محمد بن جعفر عن جدتها أسماء بنت عمیس قالت أصبحت فی الیوم الذی أصیب فیه جعفر و أصحابه فأتانی رسول الله ص و قد منأت أربعین منا من أدم و عجنت عجینی و أخذت بنی فغسلت وجوههم و دهنتهم فدخلت علی

رسول الله ص فقال یا أسماء أین بنو جعفر فجئت بهم إلیه فضمهم و شمهم ثم ذرفت عیناه فبکی فقلت یا رسول الله لعله بلغک عن جعفر شیء قال نعم إنه قتل الیوم فقمت أصیح و اجتمع إلی النساء فجعل رسول الله ص یقول یا أسماء لا تقولی هجرا و لا تضربی صدرا ثم خرج حتی دخل علی ابنته فاطمه رضی الله عنها و هی تقول وا عماه فقال علی مثل جعفر فلتبک الباکیه ثم قال اصنعوا لآل جعفر طعاما فقد شغلوا عن أنفسهم الیوم

قال الواقدی و حدثنی محمد بن مسلم عن یحیی بن أبی یعلی قال سمعت عبد الله بن جعفر یقول أنا أحفظ حین دخل النبی ص علی أمی فنعی إلیها أبی فأنظر إلیه و هو یمسح علی رأسی و رأس أخی و عیناه تهراقان بالدمع حتی قطرت لحیته ثم قال اللهم إن جعفرا قدم إلی أحسن الثواب فاخلفه فی ذریته بأحسن ما خلفت أحدا من عبادک فی ذریته ثم قال یا أسماء أ لا أبشرک قالت بلی بأبی و أمی قال فإن الله جعل لجعفر جناحین یطیر بهما فی الجنه قالت بأبی و أمی فأعلم الناس ذلک فقام رسول الله ص و أخذ بیدی یمسح بیده رأسی حتی رقی علی المنبر و أجلسنی أمامه علی الدرجه السفلی و إن الحزن لیعرف علیه فتکلم فقال إن المرء کثیر بأخیه و ابن عمه ألا إن جعفرا قد استشهد و قد جعل الله له جناحین یطیر بهما فی الجنه ثم نزل فدخل بیته و أدخلنی و أمر بطعام فصنع لنا و أرسل إلی أخی فتغدینا عنده غداء طیبا عمدت سلمی خادمته إلی شعیر فطحنته ثم نشفته ثم أنضجته و آدمته بزیت و جعلت علیه فلفلا فتغدیت أنا و أخی معه و أقمنا عنده ثلاثه أیام ندور معه فی بیوت نسائه ثم أرجعنا إلی بیتنا و أتانی رسول الله ص بعد ذلک و أنا أساوم فی شاه فقال اللهم بارک له فی صفقته فو الله ما بعت شیئا و لا اشتریت إلا بورک فیه.

فصل فی ذکر بعض مناقب جعفر بن أبی طالب

روی أبو الفرج الأصفهانی فی کتاب مقاتل الطالبیین أن کنیه جعفر بن أبی طالب أبو المساکین و قال و کان ثالث الإخوه من ولد أبی طالب أکبرهم طالب و بعده عقیل و بعده جعفر و بعده علی و کل واحد منهم أکبر من الآخر بعشر سنین [و علی أصغرهم سنا]

{ 1) من مقاتل الطالبیین. } و أمهم جمیعا فاطمه بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف { 2) مقاتل الطالبیین 6،7 مع تصرف. } و هی أول هاشمیه ولدت لهاشمی و فضلها کثیر و قربها من رسول الله ص و تعظیمه لها معلوم عند أهل الحدیث.

و روی أبو الفرج لجعفر رضی الله عنه فضل کثیر و قد ورد فیه حدیث کثیر

من ذلک أن رسول الله ص لما فتح خیبر قدم جعفر بن أبی طالب من الحبشه فالتزمه { 3) التزمه:اعتنقه. } رسول الله ص و جعل یقبل بین عینیه و یقول ما أدری بأیهما أنا أشد فرحا بقدوم جعفر أم بفتح خیبر .

قال و قد روی خالد الحذاء عن عکرمه عن أبی هریره أنه قال ما رکب المطایا و لا رکب الکور { 4) الکور(بضم الکاف):الرحل بأداته. } و لا انتعل و لا احتذی النعال أحد بعد رسول الله ص أفضل من جعفر بن أبی طالب .

قال و قد روی عطیه عن أبی سعید الخدری قال قال رسول الله ص خیر الناس حمزه و جعفر و علی .

و قد روی جعفر بن محمد عن أبیه ع قال قال رسول الله ص خلق الناس من أشجار شتی و خلقت أنا و جعفر من شجره واحده أو قال من طینه واحده.

قال و بالإسناد قال رسول الله ص لجعفر أنت أشبهت خلقی و خلقی.

و قال أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الاستیعاب کانت سن جعفر ع یوم قتل إحدی و أربعین سنه.

قال أبو عمر و قد روی ابن المسیب أن رسول الله ص قال مثل لی جعفر و زید و عبد الله فی خیمه من در کل واحد منهم علی سریر فرأیت زیدا و ابن رواحه فی أعناقهما صدودا و رأیت جعفرا مستقیما لیس فیه صدود فسألت فقیل لی إنهما حین غشیهما الموت أعرضا و صدا بوجهیهما و أما جعفر فلم یفعل.

قال أبو عمر أیضا و روی عن الشعبی قال سمعت عبد الله بن جعفر یقول کنت إذا سألت عمی علیا ع شیئا و یمنعنی أقول له بحق جعفر فیعطینی { 1) الاستیعاب 81،82. } .

و روی أبو عمر أیضا فی حرف الزای فی باب زید بن حارثه أن رسول الله ص لما أتاه قتل جعفر و زید بمؤته بکی و قال أخوای و مؤنسای و محدثای

{ 2) الاستیعاب 191. } .

و اعلم أن هذه الکلمات التی ذکرها الرضی رحمه الله علیه ملتقطه من کتابه ع الذی کتبه جوابا عن کتاب معاویه النافذ إلیه مع أبی مسلم الخولانی و قد ذکره أهل السیره فی کتبهم

روی نصر بن مزاحم فی کتاب صفین عن عمر بن سعد عن أبی ورقاء قال جاء أبو مسلم الخولانی فی ناس من قراء أهل الشام إلی معاویه قبل مسیر أمیر المؤمنین ع إلی صفین فقالوا له یا معاویه علام تقاتل علیا و لیس لک

مثل صحبته و لا هجرته و لا قرابته و لا سابقته فقال { 1-1) صفین:«ما أقاتل علیا و أنا أدعی أن فی الإسلام مثل صحبته و لا هجرته و لا سابقته». } إنی لا أدعی أن لی فی الإسلام مثل صحبته و لا مثل هجرته و لا قرابته { 1-1) صفین:«ما أقاتل علیا و أنا أدعی أن فی الإسلام مثل صحبته و لا هجرته و لا سابقته». } و لکن خبرونی عنکم أ لستم تعلمون أن عثمان قتل مظلوما قالوا بلی قال فلیدفع إلینا قتلته لنقتلهم به و لا قتال بیننا و بینه قالا فاکتب إلیه کتابا یأته به بعضنا فکتب مع أبی مسلم الخولانی من معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب سلام علیک فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فإن الله اصطفی محمدا بعلمه و جعله الأمین علی وحیه و الرسول إلی خلقه و اجتبی له من المسلمین أعوانا أیده الله تعالی بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الإسلام فکان أفضلهم فی الإسلام و أنصحهم لله و رسوله الخلیفه من بعده ثم خلیفه خلیفته من بعد خلیفته ثم الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت و علی کلهم بغیت عرفنا ذلک فی نظرک الشزر و قولک الهجر و تنفسک { 3) المخشوش:الذی جعل فی عظم أنفسه الخشاش،و هو بالکسر عوید یجعل فی أنف البعیر یشد به الزمام لیکون أسرع فی انقیاده». } الصعداء و إبطائک عن الخلفاء تقاد إلی کل منهم کما یقاد الفحل المخشوش { 4) ألبت الناس:جمعتهم علیه. } حتی تبایع و أنت کاره ثم لم تکن لأحد منهم بأعظم حسدا منک لابن عمک عثمان و کان أحقهم ألا تفعل ذلک فی قرابته و صهره فقطعت رحمه و قبحت محاسنه و ألبت { 5) الهائعه:الصوت الشدید. } الناس علیه و بطنت و ظهرت حتی ضربت إلیه آباط الإبل و قیدت إلیه الإبل العراب و حمل علیه السلاح فی حرم رسول الله ص فقتل معک فی المحله و أنت تسمع فی داره الهائعه { } لا تردع الظن و التهمه عن نفسک بقول و لا عمل و أقسم قسما صادقا لو قمت فیما کان من أمره مقاما واحدا تنهنه الناس

عنه ما عدل بک من قبلنا من الناس أحدا و لمحا ذلک عندهم ما کانوا یعرفونک به من المجانبه لعثمان و البغی علیه و أخری أنت بها عند أنصار عثمان ظنین { 1) ظنین:متهم صفین. } إیواؤک قتله عثمان فهم عضدک و أنصارک و یدک و بطانتک و قد ذکر لی أنک تتنصل من دمه فإن کنت صادقا فأمکنا من قتلته نقتلهم به و نحن أسرع الناس إلیک و إلا فإنه لیس لک و لأصحابک إلا السیف و الذی لا إله إلا هو لنطلبن قتله عثمان فی الجبال و الرمال و البر و البحر حتی یقتلهم الله أو لتلحقن أرواحنا بالله و السلام { 2) 97،98. } .

قال نصر فلما قدم أبو مسلم علی علی ع بهذا الکتاب قام فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أما بعد فإنک قد قمت بأمر ولیته و و الله ما أحب أنه لغیرک إن أعطیت الحق من نفسک إن عثمان قتل مسلما محرما مظلوما فادفع إلینا قتلته و أنت أمیرنا فإن خالفک من الناس أحد کانت أیدینا لک ناصره و ألسنتنا لک شاهده و کنت ذا عذر و حجه فقال له علی ع اغد علی غدا فخذ جواب کتابک فانصرف ثم رجع من غد لیأخذ جواب کتابه فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء فیه قبل فلبست الشیعه أسلحتها ثم غدوا فملئوا المسجد فنادوا کلنا قتله عثمان و أکثروا من النداء بذلک و أذن لأبی مسلم فدخل فدفع علی ع جواب کتاب معاویه فقال أبو مسلم لقد رأیت قوما ما لک معهم أمر قال و ما ذاک قال بلغ القوم أنک ترید أن تدفع إلینا قتله عثمان فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح و زعموا أنهم قتله عثمان فقال علی ع و الله ما أردت أن أدفعهم إلیکم طرفه عین قط لقد ضربت هذا الأمر أنفه و عینه فما رأیته ینبغی لی أن أدفعهم إلیک و لا إلی غیرک فخرج أبو مسلم بالکتاب و هو یقول الآن طاب الضراب

و کان جواب علی ع من عبد الله علی أمیر المؤمنین إلی معاویه بن أبی سفیان أما بعد فإن أخا خولان قدم علی بکتاب منک تذکر فیه محمدا ص و ما أنعم الله به علیه من الهدی و الوحی فالحمد لله الذی صدقه الوعد و أیده { 1) صفین:«و تمم له النصر». } بالنصر و مکن له فی البلاد و أظهره علی أهل العداوه { 2) صفین:«العداء»و هو یوافق ما فی ا. } و الشنئان من قومه الذین وثبوا علیه و شنفوا { 3) شنف له،أی أبغضه. } له و أظهروا تکذیبه { 4) صفین:«التکذیب». } و بارزوه بالعداوه و ظاهروا علی إخراجه و علی إخراج أصحابه و أهله و ألبوا علیه[ العرب و جادلوهم علی حربه]

{ 5) من صفّین. } و جهدوا فی أمره کل الجهد و قلبوا له الأمور حَتّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ و کان أشد الناس علیه تألیبا { 6) صفین:«إلبا». } و تحریضا أسرته و الأدنی فالأدنی من قومه إلا من عصم الله و ذکرت أن الله تعالی اجتبی له من المسلمین أعوانا أیده الله بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الإسلام فکان أفضلهم زعمت فی الإسلام و أنصحهم لله و لرسوله الخلیفه و خلیفه الخلیفه و لعمری إن مکانهما فی الإسلام لعظیم و إن المصاب بهما لجرح فی الإسلام شدید فرحمهما الله و جزاهما أحسن ما عملا و ذکرت أن عثمان کان فی الفضل تالیا فإن یک عثمان محسنا فسیجزیه الله بإحسانه و إن یک مسیئا فسیلقی ربا غفورا لا یتعاظمه ذنب أن یغفره و لعمری إنی لأرجو إذا أعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الإسلام و نصیحتهم لله و لرسوله أن یکون نصیبنا فی ذلک الأوفر إن محمدا ص لما دعا إلی الإیمان بالله و التوحید له کنا أهل البیت أول من آمن به و صدقه فیما جاء فبتنا أحوالا کامله مجرمه { 7) مجرمه،أی کامله. } تامه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من

العرب غیرنا فأراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح أصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الأفاعیل و منعونا المیره { 1) المیره بالکسر:ما یجلب؛و یرید بالعذب الماء. } و أمسکوا عنا العذب و أحلسونا الخوف { 2) أحلسونا الخوف؛أی ألزموناه. } و جعلوا علینا الأرصاد و العیون و اضطرونا إلی جبل وعر و أوقدوا لنا نار الحرب و کتبوا بینهم کتابا لا یؤاکلوننا و لا یشاربوننا و لا یناکحوننا و لا یبایعوننا و لا نأمن منهم حتی ندفع إلیهم محمدا فیقتلوه و یمثلوا به فلم نکن نأمن فیهم إلا من موسم إلی موسم فعزم الله لنا علی منعه و الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته و القیام بأسیافنا دونه فی ساعات الخوف باللیل و النهار فمؤمننا یرجو بذلک الثواب و کافرنا یحامی عن الأصل و أما من أسلم من قریش فإنهم مما نحن فیه خلاء منهم الحلیف الممنوع و منهم ذو العشیره التی تدافع عنه فلا یبغیه أحد مثل ما بغانا به قومنا من التلف فهم من القتل بمکان { 3) انظر صفّین 100،111. } نجوه و أمن فکان ذلک ما شاء الله أن یکون ثم أمر الله تعالی رسوله بالهجره و أذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین فکان إذا احمر البأس و دعیت نزال { 4) دعیت نزال،کقطام؛أی تنازلوا للحرب. } أقام أهل بیته فاستقدموا فوقی أصحابه بهم حد الأسنه و السیوف فقتل عبیده یوم بدر و حمزه یوم أحد و جعفر و زید یوم مؤته و أراد من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی أرادوا من الشهاده مع النبی ص غیر مره إلا أن آجالهم عجلت و منیته أخرت و الله ولی الإحسان إلیهم و المنه علیهم بما أسلفوا من أمر الصالحات فما سمعت بأحد و لا رأیته هو أنصح فی طاعه رسوله و لا لنبیه و لا أصبر علی اللأواء { 5) اللأواء:الشده. } و السراء و الضراء و حین البأس و مواطن المکروه مع النبی ص من هؤلاء النفر الذین سمیت لک و فی المهاجرین خیر کثیر یعرف جزاهم الله خیرا بأحسن

أعمالهم و ذکرت حسدی الخلفاء و إبطائی عنهم و بغیی علیهم فأما البغی فمعاذ الله أن یکون و أما الإبطاء عنهم و الکراهیه لأمرهم فلست أعتذر إلی الناس من ذلک إن الله تعالی ذکره لما قبض نبیه ص قالت قریش منا أمیر و قالت الأنصار منا أمیر فقالت قریش منا محمد نحن أحق بالأمر فعرفت ذلک الأنصار فسلمت لهم الولایه و السلطان فإذا استحقوها بمحمد ص دون الأنصار فإن أولی الناس بمحمد أحق به منهم و إلا فإن الأنصار أعظم العرب فیها نصیبا فلا أدری أصحابی سلموا من أن یکونوا حقی أخذوا أو الأنصار ظلموا بل عرفت إن حقی هو المأخوذ و قد ترکته لهم تجاوزا لله عنهم و أما ما ذکرت من أمر عثمان و قطیعتی رحمه و تألیبی علیه فإن عثمان عمل ما قد بلغک فصنع الناس به ما رأیت و إنک لتعلم أنی قد کنت فی عزله عنه إلا أن تتجنی فتجن { 1) تجنی علیه:ادعی ذنبا لم یجنه. } ما بدا لک و أما ما ذکرت من أمر قتله عثمان فإنی نظرت فی هذا الأمر و ضربت أنفه و عینه فلم أر دفعهم إلیک و لا إلی غیرک و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک لا یکلفونک أن تطلبهم فی بر و لا بحر و لا سهل و لا جبل و قد أتانی أبوک حین ولی الناس أبا بکر فقال أنت أحق بمقام محمد و أولی الناس بهذا الأمر و أنا زعیم لک بذلک علی من خالف ابسط یدک أبایعک فلم أفعل و أنت تعلم أن أباک قد قال ذلک و أراده حتی کنت أنا الذی أبیت لقرب عهد الناس بالکفر مخافه الفرقه بین أهل الإسلام فأبوک کان أعرف بحقی منک فإن تعرف من حقی ما کان أبوک یعرف تصب رشدک و إن لم تفعل فسیغنی الله عنک و السلام.

{ 2) صفین 98-102. }

کاشانی

این نیز نامه آن حضرت است به جانب معاویه: (فاراد قومنا قلت نبینا) اراده کردند قوم ما به کشتن پیغمبر ما بدانکه مراد آن حضرت به این قوم، اهل قریشند که قصد حضرت رسول داشتند و بالاخره اخراج کردند بنی هاشم را از مکه و محبوس ساختند ایشان را در شعب ابیطالب و حرام کردند بر خود مکالمه و مبایعه و مخالطه را با ایشان و به این مضمون صحیفه ای نوشتند و بر در خانه کعبه آویختند و این در سال هفتم بود از نبوت، پس حق سبحانه ارضه فرستاد تا آن را بخورد سوای نام حق تعالی و دست کاتب شل شد و او منصور بن عکرمه بود از بنی عبدالدار، و سه سال بر این اقامت کردند و حق سبحانه اخبار فرمود پیغمبر خود را به خوردن ارضه آن صحیفه را سوای نام بزرگوار او، آن حضرت به ابی طالب اخبار کرد و ابوطالب اعلام ایشان نمود. حضرت امیر به جهت تنبیه فضیلت و سبق اسلام خود این قصه را با دیگر حالات اخبار معاویه نمود بر این نهج که: اراده کردند قوم ما به کشتن پیغمبر ما (و اجتیاح اصلنا) و از بیخ برکندن اصل عالی گوهر ما را (و هموا بنا الهموم) و اراده کردند به ما غموم و آلام را (و فعلوا بنا الافاعیل) و کردند به ما کارهای اشرار و کارهای ناصواب

(و منعونا العذب) و منع کردند ما را از آب شیرین و این کنایت است از طیب عیش. بعضی گفته اند که مراد به عذب معنی حقیقی است که (آب خوش) است (و احلسونا الخوف) و پوشانیدند به ما لباس ترس را (و اضطرونا الی جبل وعر) و مضطر و بیچاره ساختند ما را به سوی کوه درشت و شعبهای مکه (و او قدوا لنا) و برافروختند از برای ما (نار الحرب) آتش جنگ و کارزار را (فعزم الله لنا) پس عزم کرد خدای تعالی برای ما (علی الذب) بر دفع کردن اعدا (عن حوزته) از ناحیه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم (و الرمی من وراء حرمته) و برانداختن ایشان از پس حرمت آن سید بشر. یعنی دور گردانیدن ایشان از آن حریم مسرت اثر و منع ایشان نمودن از تعرض رسانیدن به نفس و عرض و مال آن شفیع روز محشر (مومننا یبغی بذلک الاجر) مومن ما همچو ابوطالب طلب کرد به آن دفع و رمی اجر جزیل را (و کافرنا یحامی عن الاصل) و کافر ما حمایت می کرد از اصل جلیل یا به سبب خویشی ایشان همچو حمزه و عباس و هشام بن عمرو بن عامر و زهیر بن امیه مخزومی و مطعم بن عبدی بن نوفل بن عبدمناف و ابوالبختری بن هشام زمعه بن اسود بن مطلب که در بدو اسلام متصف به صفت کفر بودند (و من اسلم من قریش) و آن

که مسلمان شده بود از قریش غیربنی هاشم و بنی عبدالمطلب (خلو مما نحن فیه) خالی بود از آنچه ما در او بودیم از مخاوف متاعب (بحلف یمنعه) به هم سوگندی او با مشرکان که مانع بود از تعرض کافران (او عشیره تقوم) یا به قرابتی که قائم بود (دونه) نزد او (فهم من القتل) پس ایشان بودن از قتل (بمکان امن) به جای امنیت و از ایذاء به موضع سلامت و رفاهیت (و کان رسول الله صلی الله علیه و اله) و بود رسول خدا صلی الله علیه و آله (اذا احمر الباس) وقتی که سخت شد کارزار (و احجم الناس) و باز پس شدند مردمان (قدم اهل بیته) که پیش داشت اهل بیت خود را در معارک (فوقی بهم) پس نگاه داشت به سبب تقدم ایشان (اصحابه) صحابه های خود را (حر السیوف و الاسنه) از گرمی شمشیرها و نیزه ها (فقتل عبیده بن الحارث) پس کشته شد عبیده بن جحارث بن عبدالمطلب (یوم احد) در روز جنگ احد به حربه وحشی حبشی (و قتل جعفر) و کشته شد جعفر طیار (یوم موته) در روز جنگ موته که دهی است نزدیک تلقا که قریب به شام است (و اراد من لو شئت) و خواست کسی که اگر خواهم (ذکرت اسمه) یاد کنم نام او را این کنایت است از نفس نفیس خودش صلوات الله علیه یعنی می خواستم من (مثل الذی ارادوا من الشهاده) مثل آن چیزی که اراده کردند آن کرام از شهادت (و لکن اجالهم) ولیکن اجل های ایشان (عجلت) شتابنده شده بود (و منیته اخرت) و مرگ آن کسی که موخر گردانیده شده. یعنی اجل من موخر بود (فیا عجبا للدهر) پس ای عجب مر روزگار را (اذ صرت یقرن بی) وقتی که گردیدم در حالتی که همسر می شود به من (من لم یسع بقدمی) کسی که سعی نمی کند در نصرت دین به گام پیش نهادن من در کارزار این کنایت است از عدم مماثله او در جهاد و عدم سعی او در اقامت دین کردگار. یعنی او پیروی من نمی کند در محاربه کفار و دفع فجار (و لم یکن له کسابقتی) و نیست او را همچه سابقه من در اسلام (التی لا بدلی احد بمثلها) آنچنان سابقه ای که نزدیکی نمی جوید به خدا هیچ یک از مردمان به مثل آن (الا ان یدعی مدع) مگر آنکه دعوی می کند، دعوی کننده ای (ما لا اعرفه) چیزی را از صفات کمال که نمی شناسم آن را به هیچ حال (و لا اظن الله) و گمان نمی برم به خدای متعال (یعرفه) آنکه شناسد آن چیز را. زیرا که واقع نیست مدعای آن مدعی نه در ماضی و نه در حال و نه در استقبال. (و الحمد لله) و شکر و سپاس مر خدای را است (علی کل حال) بر جمیع احوال.

(و اما ما سالت) و اما آنچه درخواستی ای معاویه (من دفع قتله عثمان الیک) از دفع کردن کشندگان عثمان به سوی تو و حکم به احضار ایشان نزد تو، با وجود آنکه معین نیستند ایشان (فانی نظرت فی هذا الامر) پس به درستی که من نظر کردم بر این کار و نیک تامل نمودم در آن. (فلم اره) پس نیافتم آن را (یسعنی دفعهم الیک) که دست رس باشد مرا دفع کردن ایشان به سوی تو (و لا الی غیرک) و نه به سوی غیر تو، به واسطه عدم اقتدار من به آن بی وجه شرع سید مختار، زیرا که تو ولی خون عثمان نیستی. آورده اند که چون معاویه قتله عثمان را از امیرالمومنین علیه السلام درخواست، آن حضرت بر بالای منبر رفت و فرمود که برخیزید ای قاتلان عثمان. برخاستند از مهاجر و انصار زیاده از ده هزار. پس بر هر تقدیر آن حضرت را میسر نبود تسلیم آن جماعت بسیار و دفع ایشان به آن تبه روزگار. و با وجود این در میان ایشان، کسانی بودند که رسول الله صلی الله علیه و آله گواهی داده بود- پیش جمعی کثیر- به دخول ایشان به جنات تجری تحتهاالانهار و وصول ایشان به درجه ابرار، و مع ذلک پیش جماعت بسیار از اصحاب رسول مختار به صحت رسیده بود که عثمان احداث بسیار در دین کرده بود و تغییر کثیر داده و استحلال بعضی از امور محرمه کرده و بعضی از ضروریات دین را منکر شده. پس بنابراین چگونه جمعی عظیم را از اصحاب سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله اجمعین به دست دشمن پرکین توان داد برای شخصی این چنین که اکثر مسلمین بر سلوک ناشایست او خشمگین بودند. بعد از آن تهدید می نماید معاویه را و تخویف او می کند از طلب قتله عثمان و می فرماید که: (و لعمری) و قسم به زندگانی من (لئن لم تنزع) اگر باز نایستی (عن غیک و شقاقک) از گمراهی و خصومت خود (لتعرفنهم عن قلیل) هر آینه بشناسی ایشان را از پس اندک زمانی (یطلبونک) که طلب می کنند تو را و جستجوی تو نمایند (لا یکلفونک طلبهم) و در رنج نیندازند تو را در طلب خود (فی بر و لا بحر) در بیابن و نه در دریا (و لا جبل و لا سهل) و نه در کوه و نه در زمین نرم و هموار، بلکه در هیچ مکان (الا انه) مگر آنکه آن طلب (طلب یسوئک) طلبی باشد که غمگین گرداند تو را (وجدانه) یافتن آن (و زور لا یسرک) و زایرانی که باشند که شاد نگرداند تو را (لقیانه) رسیدن به ایشان و بنابراین (زور) اسم جمع است به معنی زائرون و افراد ضمیر به اعتبار افراد لفظ است و می تواند بود که مصدر باشد یعنی زیارتی و ملاقاتی که شاد نگردانند تو را رسیدن به آن (والسلام لاهله) و درود و تحیت باد کسانی را که از اهل آن باشند از عباد.

آملی

قزوینی

در جمله نامه میگوید: پس خواستند قوم ما که پیغمبر ما را بکشند، و بیخ ما را براندازند و اندیشه کردند بما اندیشه ها، و کردند با ما کارها، و منع کردند ما را از خوشی عیش و لازم تن ما کردند لباس خوف، و مضطر ساختند ما را بکوهی درشت، یعنی شعب ابیطالب و افروختند برای ما آتش جنگ. پس خدای عزوجل عزم آن کرد برای ما. یعنی ما را عزیمت آن داد که دفع کردیم شر دشمن را از ناحیه رسول صلی الله علیه و آله و سلم و نگذاشتیم کسی را که فرصت یابد بر حریم حرمت او، مومن ما میطلبید باین کار مزد و عوض را، و کافر ما حمایت میکرد اصل و نسب را، قریش چون دیدند اسلام در میان قبایل فاش گردید اجتماع نمودند و عهد بستند که با بنی هاشم و بنی عبدالمطلب مناکحه و مبایعه نکنند، و کار بر ایشان تنگ سازند، پس جمیع بنی هاشم به ابوطالب پسوسته با او داخل شعب او گشتند، مگر ابولهب که او باعانت مشرکین قیام نمود، و توشه از ایشان بریدند، و در آن شعب سه سال محصور بودند، غیر موسم از آن شعب بیرون نیامدندی، و در آن ایام حمزه و عباس کافر بودند و بقولی ابوطالب نیز، و حمایت آنحضرت از راه حمیت و قرابت مینمودند. و آنان که اسلام آورده بودند از قریش غیر ما خالی و ایمن بودند از آن خوف که ما درآن بودیم، بهم قسمیکه داشتند از جمله مشرکان که بازمیداشت از ایشان شر مشرکان را، یا عشیرتیکه قایم بود پیش روی ایشان، و کس دست نداشت بر آنها، پس ایشان از قتل ایمن بودند. و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم وقتیکه سرخ میشد تنور جنگ، و مردم عنان از هول بازپس میکشیدند پیش میداشت اهل بیت خود را، پس محافظت کرد بایشان اصحاب خود را از گرمی شمشیرها و نیزه ها، پس کشته شد عبیده پسر عم آن حضرت روز بدر و کشته شد حمزه روز احد و کشته شد جعفرطیار روز موته و آن موضعی است در حوالی شام و خواست کسیکه اگر میخواستم نامش ذکر میکردم مثل آنچه ایشان خواستند، یعنی من نیز آرزوی شهادت داشتم، ولیکن اجلهای ایشان زودتر رسید، و مرگ من موخر گردید. ای عجب از روزگار که با من مقرون کرد و همسر گردانید کسی را که سعی نکرد در نصرت دین بقدم من، و نبود او را در اسلام همچو سابقت من که توسل نجوید کسی بمثل آن یعنی چنان سابقت و منزلت نتواند کسی دعوی کردن مگر آنکه ادعا کند مدعی آنچه من آنرا نمی شناسم و نه گمان کنم که خدای بشناسد، و حمد خدای را بر هر حال.

و اما اینکه طلب کردی که قاتلان عثمان را بتو دهم، پس من نظر کردم در این امر و ندیدم که روا باشد مرا و گنجایش داشته باشد که ایشان را بتو دهم و نه بغیر تو. و گفته اند: یعنی طاقت آن ندارم که ایشان بسیارند، و شوکت عظیم دارند چنانچه در بعضی از خطب گذشت (من قوله: و المجلبون علی حد شوکتهم یملکوننا و لا نملکهم) و گویند: جایز نبود تسلیم ایشان در عوض خون عثمان که بعضی از ایشان خلص مومنان بودند چون عمار و مالک و محمد بن ابی بکر و امثال ایشان، و بعضی را رسول صلی الله علیه و آله و سلم خبر داده بود که از اهل جنتند همچو عمار و قتل او نکردند مگر برای احداث او و بدعتها و او رار بزندگی من قسم اگر بازنایستی از گمراهی و خصومت خویش هرآینه بشناسی آن قاتلان را عنقریب ترا بطلبند، و زحمت طلب خود ترا ندهند، نه در بحر و نه در بر، و نه در کوه و نه در صحرا مگر اینکه این طلبی است که آزرده و غمگین کند ترا یافتن آن، و زیارتی است که شاد نکند ترا ملاقات آن، و این سخن مانند آن است که ملکی در جواب ملکی که او را تهدید دهد که اینک بطلب تو می آیم و تا ترا نیابم از پا نشینم گوید: تو زحمت مکش من بطلب تو هر جا هستی می آیم، اما چنان طلبی که تو نخواهی که ترا بیابم و چنان دیدنی که نخواهی با تو ملاقات کنم.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی معاویه،

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه:

«فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الی جبل وعر و او قدوا لنا نار الحرب، فعزم الله لنا علی الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته، مومننا یبغی بذلک الاجر و کافرنا یحامی عن الاصل و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه، او عشیره تقوم دونه، فهو من القتل بمکان امن.

و کان رسول الله صلی الله علیه و آله اذا احمر الباس و احجم الناس، قدم اهل بیته فوقی بهم اصحابه حر السیوف و الاسنه، فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر و قتل حمزه یوم احد و قتل جعفر یوم موته و اراد من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده، ولکن آجالهم عجلت و منیته اخرت.»

یعنی پس اراده کردند طایفه ی ما قریش کشتن پیغمبر ما را و برکندن و منقطع ساختن اصل ما را و اراده کردند درباره ی ما اراده های بسیار و کردند با ما کارهای بسیار و منع کردند از ما عیش را و لازم ما ساختند ترس را و مضطر گردانیدند ما را به سکنی کردن کوه درشتی که شعب ابوطالب باشد در مکه و برافروختند از برای ما آتش جنگ را، پس اراده کرد خدا از برای ما بر دفع کردن دشمنان از اطراف پیغمبر ما و برانداختن دشمنان از عقب احترام او، یعنی محافظت کردن حرمت او در حالتی که مومن طایفه ی ما مثل ابوطالب و حمزه طلب می کردند به آن دفع کردن، اجر را و کافر ما مثل عباس و سایر بنی هاشم، حمایت می کردند اصل و نسب را و کسی که اسلام آورده بود از سایر قریش، خالی بود از مشقتهایی که ما در آن بودیم، یا به سبب قسم خوارگی که با مشرکان داشت

بازمی داشت او را از شر ایشان، یا به سبب قبیله که می ایستادند نزد او، پس آنکس از کشته شدن در محل امن و سلامت بود.

و بود رسول خدا، صلی الله علیه و آله، که در وقتی که سرخ می شد و برمی افروخت آتش جنگ و بازمی ایستادند مردمان از جنگ، پیش وامی داشت اهل بیت خود را، پس وامی پایید به سبب ایشان اصحاب خود را از حرارت و مضرت شمشیرها و نیزه ها، پس کشته شد عبیده پسر حارث پسر عبدالمطلب در روز جنگ بدر و کشته شد حمزه در روز جنگ احد و کشته شد جعفر در روز جنگ موته. و اراده کرد و خواست کسی که اگر بخواهم ذکر می کنم نام او را، یعنی نفس نفیس امیرالمومنین علیه السلام، مانند آن چیزی که خواستند آن اشخاص مقتولین از شهید شدن و لکن اجلها و مرگهای ایشان مقدر بود در زود رسیدن و مرگ آن کس که امیرالمومنین علیه السلام باشد مقدر بود در تاخیر و دیر رسیدن.

«فیا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لایدلی احد بمثلها، الا ان یدعی مدع ما لااعرفه و لا اظن الله یعرفه و الحمد لله علی کل حال.»

و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک، فانی نظرت فی هذا الامر فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک. و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک، لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک، لایکلفونک طلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل، الا انه طلب یسووک وجدانه و زور لایسرک لقیانه و السلام لاهله.»

یعنی ای تعجب من از برای روزگار در وقتی که گردیده ام که همسر گردانیده شده است با من کسی که سعی و تلاش نکرده است در دین به پای من و به قدر من و نباشد از برای او مانند فضیلت و شرف من در اسلام، آن فضیلتی که نزدیکی نمی جوید احدی به مثل آن مگر اینکه ادعا کند ادعاکننده ای چیزی را که من نشناخته باشم آن را و گمان ندارم خدا را که بشناسد آن را، یعنی یقین دارم که نیست آن چیز تا بشناسد خدا آن را و شکر و سپاس از برای خداست بر هر حالی از احوال.

و اما آن چیزی که درخواست کردی تو از فرستادن کشندگان عثمان به سوی تو، پس به تحقیق که فکر کردم در این امر پس ندیدم که در وسع من و در خور من باشد فرستادن

ایشان به سوی تو و نه به سوی غیر تو، زیرا که جمعی کثیر و جمی غفیر دوست و یار و یاور ایشان باشند و سوگند به حیات خودم که اگر مفارقت نکنی از طغیان و سرکشی تو و شقاق و خلاف تو، هر آینه خواهی شناخت ایشان را در اندک زمانی در حالتی که طالب تو باشند، به کلفت و مشقت نیندازند تو را در طلب کردن ایشان در صحرا و دریا و در کوه و دشت، مگر طلب کردنی که بدحال گرداند تو را حصول آن و زیارت کردنی که خوش حال نگرداند تو را بر خوردن آن. و سلام باد از برای اهل سلام.

خوئی

اللغه: (الاجتیاح) اجوف واوی یقال: جاحه من باب قال و اجتاحه بمعنی ای اهلکه و استاصله. و الجوح: الاستیصال و الاهلاک. (الهم) بالفتح: واحد الهموم ای القصد، او ما تجیل لفعله و ایقاعه فکرک و الهم ایضا مصدر هممت باشی ء من باب نصر اذا نویته و عزمت علیه و قصدته. (الفعل) بالکسر اسم الحدث جمعه فعال مثل قدح و قداح و یجمع علی الافعال ایضا، و یجمع الافعال علی الافاعیل. و قیل: الافاعیل جمع افعوله و هی الفعل الذمی و یقال لمن اثر آثارا منکره: فعل الافاعیل. (العذب) بفتح اوله و سکون ثانیه: قال الراغب: ماء عذب: طیب بارد قال تعالی: (هذا عذب فرات سائغ شرابه- الفاطر 12). عذب الماء عذوبه من باب شرف: ساغ مشربه فهو عذوب و استعذبته رایته عذبا و جمعه عذاب مثل سهم و سهام. و العذب ایضا: المستساغ من الطعام. و الطیب من العیش. (احلسونا الخوف) قال المرزوقی فی شرح الحماسه: الحلس واحد من احلاس البیت. قال: قال الخلیل: و هو ما یبسط تحت حر المتاع من مسح وجوا لق و نحوهما. و فی الصحاح عن الاصمعی: الحلس للبعیر و هو کساء رقیق یکون تحت البرذعه، و احلاس البیوت ما یبسط تحت حر الثیاب. و فی الحدیث: کن حلس بیتک، ای لا تبرح، و قولهم: نحن احلاس

الخیل ای نقتنیها و نلزم ظهورها، و احلست البعیر ای البسته الحلس، و احلست فلانا یمینا اذا امررتها علیه. و احلست السماء ای مطرت مطرا دقیقا دائما. و فی النهایه الاثیریه: و فی حدیث الفتن عد منها فتنه الاحلاس، الاحلاس جمع حلس و هو الکساء الذی یلی ظهر البعیر تحت القتب، شبهها به للزومها و دوامها و منه حدیث ابی موسی قالوا: یا رسول الله فما تامرنا؟ قال: کونوا احلاس بیوتکم ای الزموها. و منه حدیث ابی بکر: کن حلس بیتک حتی یاتیک ید خاطئه او منیه قاضیه. فتحصل مما قدمنا فی الحلس ان المراد من قوله (علیه السلام) (احلسونا الخوف) انهم جعلوا الخوف لهم کالحلس ای جعلوه ملازما لهم من حیث ان الحلس ملازم ظهر البغیر، و احلاس البیوت ملازمه لها. او انهم البسوهم الخوف و هذا کالاول یفید انهم الزموهم الخوف. (و عر) بفتح اوله و سکون ثانیه: المکان الصلب الغلیظ ضد السهل، یقال و عر و طریق و عر و مطلب و عر و یقال بالفارسیه: دشوار و سخت. قالت کنزه (الحماسه 241): لهفی علی القوم الذین تجمعوا بذی السید لهم یلقوا علیا و لا عمرا فان یک ظنی صادقا و هو صادقی بشمله یحبسهم بما محبسا و عرا و الوعر ایضا: المکان المخیف الوحش. و الجبل الوعر: الصعب المرتقی. (الذ

ب): الدفع و المنع. (حوزته) فی الصحاح: الحوزه: الناحیه و حوزه الملک بیضته. (الحرمه) کلقمه: ما لا یحل انتهاکه. (یبغی) ای یطلب. و منه قوله (صلی الله علیه و آله): الا ان الله یحب بغاه العلم (ج 1 من الوافی ص 36) ای طلا به جمع باغ کهداه وهاد. (احجم الناس) ای نکصوا و تاخروا هیبه و کفوا عن الحرب قال الجوهری: حجمته عن الشی ء احجمه- بالضم- ای کففته عنه، یقال: حجمته عن الشی ء فاحجم ای کففته فکف، و هو من النوادر مثل کببته فاکب. (لم یسع) من السعی. (لا یدلی) واوی من دل و، یقال: ادلی بر حمه ای توسل بقرابته، و ادلی بحجته ای احضرها و احتج بها. و ادلی الی الحاکم بمال ای دفعه الیه لیجعله وسیله الی قضاء حاجته منه و فی القرآن الکریم: (و لاتاکلوا اموالکم بینکم بالباطل و تدلوا بها الی الحکام) (البقره- 189) و الاصل فی ذلک من دلوت الدلو و ادلیتها ثم استعیر للتوصل الی الشی ء. و فی الشفاعه یقال: دلوت بفلان ای استشفعت به و لایقال حینئذ ادلیت به. قال عصام بن عبیدالله کما فی الحماسه (الحماسه 402) و علی ما فی البیان و التبیین (ص 316 ج 2) قال همام الرقاشی: فقد جعلت اذا ما حاجتی نزلت بباب قصرک ادلوه باقوام قال المرزوقی فی معناه، اذا اتفق ما لابد لی منک ومن معونتک من حاجه او عارض سبب فانی معتمد علی غیری فی التنجز و الاستعساف، و معنی (ادلوها) من قولک دلوت الدلو اذا اخرجتها من البئر، ای اتسبب بغیری و اصون من التبذل عرضی. الاعراب: الضمیران فی حوزته و حرمته یرجعان الی النبی (صلی الله علیه و آله) کما یدل علیه سیاق الکلام، و قوله (علیه السلام) بعد ذلک (و القیام باسیافنا دونه فی ساعات الخوف و اللیل و النهار) علی ما مر فی ذکر سند الکتاب. (و من اسلم) الواو للحال فالجمله حالیه، اصحابه مفعول لفعل و قی و حر السیوف مفعول ثان له. قوله (علیه السلام) (ارد من) من فاعل اراد، و مثل الذی مفعوله و الضمیر فی منیته راجع الی من، و فی ارادوا و اجالهم الی عبیده و من بعده، و کلمه من فی من الشهاده بیانیه تبین المثل. المعنی: قد اشار (ع) فی هذا الکتاب المستطاب الی طائفه من فضائله و حمایه اهل بیت النبی من المسلم و الکافر النبی (صلی الله علیه و آله) عن الاعداء، و الی نبذه مما دار بین المسلمین و المشرکین و غیرها مما سنتلوها علیک. و قد اجاب (ع) عن کل فصل من کتاب معاویه بفصل و ذلک لما یلی: قوله (علیه السلام): (بسم الله الرحمن الرحیم من علی امیرالمومنین- الی قوله الا من عصمه الله منهم) قد اشار فی هذا الفصل بعد حمد الله و ثنائه الی ما فعل اهل العدی والشنان من قومه (صلی الله علیه و آله) به حیث کذبوه و بارزوه بالعدواه و شنفوا له ای ابغضوه حتی ظاهروا علی اخراجه من مکه و حرضوا العرب علی حربه (صلی الله علیه و آله)، و لم یقصروا فی ش ء ان یوذیه من قول او فعل الا فعلوه، و کانت عدواتهم به (صلی الله علیه و آله) واغره فی صدورهم حتی اجمعوا فی قتله، ولکن الله تعالی صدقه الوعد، و تمم له النصر و مکن له فی البلاد، و اظهره علیهم، قال من قائل (کتب الله لا غلبن انا و رسلی ان الله قوی عزیز) (المجادله- 22). ثم ذکر ان اسرته ای اهله کانوا اشد الناس به (صلی الله علیه و آله) البه عداوه، و فیه تعریض بما فعل ابوسفیان و شیعته به (صلی الله علیه و آله) من انحاء الایذاء و انواع المعاداه، و کان ابوسفیان یحث الناس و یحرضهم علی قتاله و قتله. ثم استثنی (ع) من الاسره من عصمهم الله، ای حفظهم و وقاهم من ایذائه صلی الله علیه و آله، بل وفقهم الله بنصره و عزم له علی منعه و الذب عن حوزته و المراد من قوله (علیه السلام): (الا من عصمهم الله منهم) هو من عصمهم الله بالاسلام منهم و کانوا یومئذ قلیلین، کما فی السیره الهشامیه (ص 264 ج 1 طبع مصره 1375 ه) قال ابن اسحاق: فلما بادی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قومه بالاسلام و صدع به کما امره الله لم یبعد منه قومه، و لم یردوا علیه- فیما بلغنی- حتی ذکر آلهتهم و عابها فلما فعل ذلک اعظموه و ناکروه و اجمعوا علی خلافه و عداوته الا من عصم الله تعالی منهم بالاسلام و هم قلیل مستخفون. او اراد بمن عصمهم الله نفسه و اباه اباطالب و العباس و حمزه ممن حدب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قام دونه و وقاه عن اذی الناس و حماه و ان لم یکن بعضهم اسلم بعد کما سیتضح لک بعید هذا. قوله (علیه السلام): (یا ابن هند فلقد- الی قوله: ان یغفره) اجاب (ع) بهذا الفصل عما کتب الیه معاویه من: (ان الله تعالی اجتبی له (صلی الله علیه و آله) من المسلمین اعوانا ایده الله بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام). غرضه ان هذا الامر کان له (علیه السلام) اوضح و ابین، و انه (علیه السلام) کان اعلم به من غیره، لانه (علیه السلام) کان صاحب لواء رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی کل زحف و کان اول من آمن به، و اول من صلی معه، و ما رای احد من المسلمین مثل عنائه فی الحروب و لم یشرکه احد فی حمایه الدین و الذب عن حوزته و فی خذلان اهل الکفر و العدوان و ادغام شیعه الشیطان. و العجب من معاویه یخبره (علیه السلام) بذلک و لم یکن له سعی فی الدین و لذا قال له الامیر (ع) تهکما به: یا ابن هند فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا. قوله (علیه السلام): (کجالب الترم الی هجر) مثل یضرب به لمن یجی ء بالعلم الی من هو اعلم منه، و یتی بشی ء الی من کان اصل ذلک الشی ء عنده، کما یقال بالفارسیه: لقمان را حکمت آموخت، قطره بدریا فرستاد، زیره به کرمان برد خرما به عربسان فرستاد، و لاریب ان هذا العمل خطاء و عامله مخطی ء. قال المیدانی فی فصل الکاف المفتوحه من الباب الثانی و العشرین من مجمع الامثال فی بیان مثل (کمستبضع التمر الی هجر): قال ابوعبیده: هذا من الامثال المبتذله و من قدیمها و ذلک ان هجر معدن التمر و المستبضع الیه مخطی ء، و یقال ایضا: کمستبضع التمر الی خیبر. قال النابغه الجعدی: و ان امرئا اهدی الیک قصیده کمستبضع تمرا الی اهل خیبرا و هجر محرکه اسم بلد معروف بالیمن. و قال آخر: اهدی کمستبضع تمرا الی هجر او حامل و شی ابراد الی یمن و قوله (علیه السلام): (او کداعی مسد ده الی النضال) مثل کالاول، ای کمن یدعو من یعلمه الرمی الی المناضله ای المراماه. و الغرض ان اخبار معاویه امیرالمومنین علیا (ع) بان الله اجتبی للرسول اعوانا من المسلمین ایده الله بهم، کمن جلب التمر الی هجر او کمن دعی مسد ده الی النضال، لانه (علیه السلام) کان لرسول الله (صلی الله علیه و آله) ظهیرا فی کل شده و عناء من ابتداء دعوته (صلی الله علیه و آله) الی الاسلام الی لقائه الملک العلام. و لذا قال (علیه السلام): یا ابن هند فلقد خبالنا الدهر منک عجبا، و لقد قدمت فا

فحشت اذا طفقت تخبرنا عن بلاء الله تعالی فی نبیه محمد (صلی الله علیه و آله) و فینا، فکنت فی ذلک کجالب التمر الی هجر- الخ، و لایخفی لطف کلامه (علیه السلام). قوله (علیه السلام): (و لعمر الله انی لارجو- الی قوله: نصیبنا فی ذلک الاوفر) معنی لعمر الله، احلف ببقاء الله و دوامه، و الغرض من هذا الفصل جواب عما قال معاویه (من ان الله اجتبی للرسول (صلی الله علیه و آله) اعوانا- الی قوله: علی قدر فضائله فی الاسلام). و لما کان امیرالمومنین (علیه السلام) عونا لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الشدائد، و لم یبلغ الی رتبه حمایته عن الدین و لا الی قدر فضیلته فی الاسلام و زنه نصیحته لله و لرسوله احد، و لا اخال انسانا ینکرها، قال (علیه السلام): انی لارجوا اذا اعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الاسلام و نصیحتهم لله و رسوله ان یکون نصیبنا فی ذلک الاوفر. قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 49 ج 2 طبع مصر 1246 ه): و الاشیاء التی استحق بها اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الفضل هی السبق الی الایمان، و الهجره، و النصره لرسول الله (صلی الله علیه و آله)، و القربی منه، و القناعه، و بذل النفس له و العلم بالکتاب و التنزیل، و الجهاد فی سبیل الله، و الورع، و الزهد، و القضاء و الحکم، و العفه، و العلم، و کل ذلک لعلی (علیه السلام) منه النصیب الاوفر و الحظ الاکبر مضافا الی ما ینفرد به من قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) حین آخی بین اصحابه: انت اخی، و هو (ص) لا ضدله و لاند، و قوله (صلی الله علیه و آله): انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبی بعدی، و قوله (صلی الله علیه و آله): من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه، ثم دعاه (صلی الله علیه و آله) و قد قدم الیه انس الطائر: اللهم ادخل الی احب خلقک الیک یاکل معی من هذا الطائر فدخل علیه علی (علیه السلام) الی آخر الحدیث، فهذا و غیره من فضائله. قوله (علیه السلام): (ان محمدا (صلی الله علیه و آله) لما دعی الی الایمان بالله و التوحید کنا اهل البیت اول من آمن به و صدق بما جاء به) توافرت الاخبار من الفریقین ان علیا امیرالمومنین (علیه السلام) کان اول ذکر اسلم مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اول من کان صلی معه (صلی الله علیه و آله). هذا لو سلمنا انه (علیه السلام) لم یکن اول من اسلم معه فقد قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 56 ج 2): حدثنا ابوکریب قال: حدثنا و کیع عن شعبه، عن عمرو بن مره، عن ابی حمزه مولی الانصار، عن زید بن ارقم قال: اول من اسلم من رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بن ابیطالب (ع). و بهذا الاسناد عن زید بن ارقم یقول: اول رجل صلی مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام). و فی السیره الهشامیه (ص 245 ج 1): قال ابن اسحاق: ثم ان اول ذکر من الناس آمن برسول الله (صلی الله علیه و آله) و صلی معه و صدق بما جائه من الله تعالی:

علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم رضوان الله و سلامه علیه، و هو یومئذ ابن عشر سنین. و فی السیره الحلبیه (ص 303 ج 1): فی المرفوع عن سلمان ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اول هذه الامه ورودا علی الحوض اولها اسلاما علی بن ابیطالب (ع). و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: حدثنا ابن حمید، قال: حدثنا ابراهیم ابن المختار عن شعبه، عن ابی بلج، عن عمرو بن میمون، عن ابن عباس قال: اول من صلی علی. و قال ایضا: حدثنا زکریا بن یحیی الضریر قال: حدثنا عبدالحمید بن بحر قال: اخبرنا شریک عن عبدالله بن محمد بن عقیل، عن جابر قال: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) یوم الاثنین و صلی علی یوم الثلاثاء. و قال الیعقوبی فی التاریخ: (ص 17 ج 2): کان اول من اسلم خدیجه بنت خویلد من النساء، و علی بن ابیطالب من الرجال. و قال ابوجعفر الطبری (ص 56 ج 2): حدثنا احمد بن الحسن الترمذی قال: حدثنا عبیدالله بن موسی قال: اخبرنا العلاء عن المنهال بن عمرو، عن عباد بن عبدالله قال: سمعت علیا یقول: انا عبدالله، و اخو رسوله، و انا الصدیق الاکبر لا یقولها بعدی الا کاذب مفتر، صلیت مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الناس بسبع سنین. و قال: حدثنی محمد بن عبیدالمحاربی قال: حدثنا سعید بن خثیم عن اسد بن عبده البجلی، الیحیی بن عفیف، عن عفیف قال: جئت فی الجاهلیه الی مکه فنزلت علی العباس بن عبدالمطلب قال: فلما طلعت الشمس و حلقت فی السماء و انا انظر الی الکعبه اقبل شاب فرمی ببصره الی السماء، ثم استقبل الکعبه فقام مستقبلها فلم یلبث حتی جاء غلام فقام عن یمینه، قال: فلم یلبث حتی جاء امراه فقامت خلفها، فرکع الشاب فرکع الغلام و المراه، فرفع الشاب فرفع الغلام و المراه فخر الشاب ساجدا فسجدا معه. فقلت: یا عباس امر عظیم فقال: امر عظیم، اتدی من هذا؟ فقلت: لا. قال: هذا محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب، ابن اخی، اتدری من هذا معه؟ قلت: لا. قال: هذا علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب، ابن اخی. اتدری من هذه المراه التی خلفهما؟ قلت: لا. قال: هذه خدیجه بنت خویلد زوجه ابن اخی و هذا حدثنی ان ربک رب السماء امرهم بهذا الذی تراهم علیه و ایم الله ما اعلم علی ظهر الارض کلها احدا علی هذا الدین غیر هولاء الثلاثه. اقول: و قدرواه ابن الاثیر فی اسد الغابه فی ترجمه عفیف هذا و هو عفیف الکندی. بیان: قوله: استقبل الکعبه، و اعلم ان الکعبه زادها الله شرفا لم تکن عندئذ قبله، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) صلی الی بیت المقدس بعد النبوه ثلاث عشره سنه بمکه و تسعه عشر شهرا بالمدینه، ثم صر الالله تعالی عن البیت المقدس الی الکعبه. و فی السیره الشهامیه (ص 606 ج 1 طبع مصر 1375 ه). قال ابن اسحاق: و یقال: صرفت القبله فی شعبان علی راس ثمانیه عشر شهرا من مقدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) المدینه. و فی ازاحه العله فی معرفه القبله لابی الفضل شاذان بن جبرئیل القمی: قال معاویه بن عمار: قلت لا بیعبدالله (علیه السلام): متی صرف رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الکعبه؟ قال: بعد رجوعه من بدر و کان یصلی بالمدینه الی بیت المقدس سبعه عشر شهرا ثم اعید الی الکعبه. و فی القانون المسعودی للعلامه ابی الریحان البیرونی (ص 256 ج 1 طبع حیدر آباد الدکن): صرف القبله عن بیت المقدس الی الکعبه لصلاه العصر کان فی الیوم السادس عشر من شعبان. و قول عفیف بانه (صلی الله علیه و آله) قام للصلاه مستقبل الکعبه یوافق ما روی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) طول مقامه بمکه یجعل الکعبه بینه و بین بیت المقدس اذا مکن کما رواه الشیخ الجلیل فی الاحتجاج باسناده الی ابی محمد العسکری (ع). و فی السیره النبویه لابن هشام: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمکه و قبلته الی الشام فکان اذا صلی بن الرکن الیمانی و الحجر الاسود، و جعل الکعبه بینه و بین الشام (ص 298 ج 1 طبع مصر 1375 ه). و لنا رساله مفرده فی الوقت و القبله اتینا فیها بجمیع ما یجب ان یعلم فیهما من طرق معرفه خط الزوال تنتهی الی ثلاثین طریقا، و طرق تحصیل سمت القبله و بیان اخبارهما و غیرها ببراهین هندسه و ادله فقهیه ما اخال بغاه العلم یستغنون عنها او یبغون لها بدلا. و قال ابوجعفر الطبری: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه عن ابن اسحاق قال: کان اول ذکر آمن برسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بن ابیطالب و هو یومئذ ابن عشر سنین و کان مما انعم الله به علی علی بن ابیطالب (ع) انه کان فی حجر رسول الله صلی الله علیه و آله قبل الاسلام. و قد تظاهرت الاخبار بانه (علیه السلام) قد ربی فی حجر رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الاسلام ففی السیرتین و تاریخ الطبری و غیر واحد من الکتب المدونه فی ذلک من الفریقین و قد اتی ابوجعفر الطبری بما اتی به ابن هشام فی السیره من غیر تغییر. قال الطبری: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه قال: حدثنی محمد بن اسحاق قال فحدثنی عبدالله بن ابی نجیح عن مجاهد بن جبر ابی الحجاج قال: کان من نعمه الله علی علی بن ابیطالب و ما صنع الله له و اراده به من الخیر ان قریشا اصابتهم ازمه شدیده و کان ابوطالب ذاعیال کثیر فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) للعباس عمه و کان من ایسر بنی هاشم: یا عباس ان اخاک اباطالب کثیرا العیال و قد اصاب الناس ما تری من هذه

الازمه فانطلق بنا فلنحفف عنه من عیاله آخذ من بنیه رجلا و تاخذ من بنیه رجلا فنکفهما عنه. قال العباس: نعم فانطلقا حتی اتیا اباطالب فقالا: انا نرید ان نخفف عنک من عیالک حتی ینکشف عن الناس ما هم فیه. فقال لهما ابوطالب: اذا ترکتما لی عقیلا فاصنعا ما شئتما، فاخذ رسول الله صلی الله علیه و آله علیا فضمه الیه، و اخذ العباس جعفرا فضمه الیه، فلم یزل علی بن ابیطالب مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعثه الله نبیا فاتبعه علی فامن به و صدقه. و لم یزل جعفر عند العباس حتی اسلم و استغنی عنه. و قال: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه قال: فحدثنی محمد بن اسحاق قال: و ذکر بعض اهل العلم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان اذا حضرت الصلاه خرج الی شعاب مکه و خرج معه علی بن ابیطالب مستخفیا من عمه ابیطالب و جمیع اعمامه و سائر قومه، فیصلیان الصلوات فیها، فاذا امسیا رجعا، فمکثا کذلک ماشاءالله ان یمکثا. ثم ان اباطالب عثر علیهما یوما و هما یصلیان، فقال لرسول الله (صلی الله علیه و آله): یا ابن اخی ما هذا الدین الذی اراک تدین به؟ قال: ای عم هذا دین الله و دین ملائکته و دین رسله و دین ابینا ابراهیم، او کما قال (صلی الله علیه و آله) بعثنی الله به رسولا الی العباد و انت یا عم احق من بذلت له النصیحه و دعوته الی الهدی و احق من اجابنی الیه و اعاننی علیه، او کما قال، فقال ابوطالب: یا ابن اخی ان لا استطیع ان افارق دینی و دین آبائی و ما کانوا علیه، ولکن و الله لا یخلص الیک بشی ء تکرهه ما حیبت انتهی ما رواه ابوجعفر عن ابن اسحاق و فی السیره الهشامیه اتی بمثل ما اتی به الطبری الا ان فیه (ما بقیت) مکان (ما حییت) یعنی ان اباطالب قال له (صلی الله علیه و آله) ولکن لا یوصل الیک مکروه مادام لی الحیاه و البقاء، ای ادفع عنک شر الناس و اذاهم، و سنشیر الی اسلام ابیطالب انشاءالله تعالی. و فی السیره و تاریخ الطبری: ذکروا ان اباطالب قال لعلی (علیه السلام): ای بنی ما هذا الدین الذی انت علیه؟ فقال: یا ابت، آمنت بالله و برسول الله (صلی الله علیه و آله) و صدقته بما جاء به، وصلیت معه لله و اتبعته، قالا: فزعموا انه قال له: اما انه لم یدعک الا الی خیر فالزمه. فی الارشاد للمفید قدس سره: فاما مناقب امیرالمومنین علی (علیه السلام) الغنیه لشهرتها و تواتر النقل بها و اجماع العلماء علیها عن ایراد اسانید الاخبار فهی کثیره یطول بشرحها الکتاب، و فی رسمنا منها طرفا کفایه عن ایراد جمیعها فی الغرض الذی وضعنا له هذا الکتاب ان شاءالله تعالی. فمن ذلک ان النبی (صلی الله علیه و آله) جمع خاصه اهله و عشیرته فی ابتداء الدعوه الی الاسلام

، فعرض علیهم الایمان، و استنصرهم علی اهل الکفر و العدوان، و ضمن لهم علی ذلک الحظوه فی الدنیا و الشرف و ثواب الجنان، فلم یجبه احد منهم الا امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع)، فنحله بذلک تحقیق الاخوه و الوزاره، و الوصیه و الوراثه و الخلافه، و اوجب له به الجنه. و ذلک فی حدیث الدار الذی اجمع علی صحته نفاد (نقله- خ ل) الاثار حین جمع رسول الله (صلی الله علیه و آله) بنی عبدالمطلب فی دار ابیطالب و هم اربعون رجلا یومئذ یزیدون رجلا او ینقصون رجلا فیما ذکره الرواه، و امر ان یصنع لهم طعاما فخذشاه مع مد من بر و یعد لهم صاع من اللبن، و قد کان الرجل منهم معروفا باکل الجذعه فی مقام واحد و بشرب الفرق من الشراب فی ذلک المقعد. فاراد علیه و آله السلام باعداد قلیل الطعام و الشراب لجماعتهم اظهار الایه لهم فی شعبهم و ریهم مما کان لا یشبع واحدا منهم و لا یرویه، ثم امر بتقدیمه لهم فاکلت الجماعه کلها من ذلک الیسیر حتی تملوا منه و لم یبین ما اکلوه منه و شربوه فیه فبهرهم بذلک و بین لهم آیه نبوته و علامه صدقه ببرهان الله تعالی فیه. ثم قال لهم بعد ان شبعوا من الطعام و رووا من الشراب: یا بنی عبدالمطلب ان الله بعثنی الی الخلق کافه و بعثنی الیکم خاصه فقال (و انذر عشیرتک الاقربین) و انا ادعوکم الی کلمتین خفیفتین علی اللسان ثقیلتین فی المیزان، تملکون بهما العرب و العجم، و تنقاد لکم بها الامم، و تدخلون بهما الجنه، و تنجون بهما من النار: شهاده ان لا اله الا الله و انی رسول الله. فمن یجیبنی الی هذا الامر و یوازرنی علیه و علی القیام به یکن اخی و وصیی و وزیری و وارث و خلیفتی من بعدی. فلم یجبه احد منهم. فقال امیرالمومنین: فقمت بین یدیه من بینهم و انا اذ ذاک اصغرهم سنا، و احمشهم ساقا، و ارمصهم عینا، فقلت: انا یا رسول الله او ازرک علی هذا الامر. فقال (صلی الله علیه و آله): اجلس. ثم اعاد القول ثانیه فاصمعتوا، فقمت انا و قلت مثل مقالتی الاولی، فقالی: اجلس ثم اعاد القول علی القوم ثالثه فلم ینطق احد منهم بحرف فقمت و قلت: انا اوازرک یا رسول الله علی هذا الامر، فقال: اجلس فانت اخی و وصیی و وزیری و وارثی و خلیفتی من بعدی. فنهض القوم و هم یقولون لابیطالب: یا اباطالب لیهنئک الیوم ان دخلت فی دین ابن اخیک، فقد جعل ابنک امیرا علیک. ثم قال- ره-: و هذه منقبه جلیله اختص بها امیرالمنمنین (ع) و لم یشرکه فیها احد من المهاجرین الاولین و لا الانصار و لا احد من اهل الاسلام، و لیس لغیره عدل لها من الفضل، و لا مقارب علی حال، و فی الخبر بها ما یفید ان به (علیه السلام) تمکن النبی (صلی الله علیه و آله) من تبلیغ الرساله، و اظهار الدعوه، و الصدع بالاسلام، و لولاه لم تثبت المله، و لا استقرت الشریعه، و لا ظهرت الدعوه. فهو (علیه السلام) ناصر الاسلام، و وزیر الداعی الیه من قبل الله عز و جل، و بضمانه لنبی الهدی علیه و آله السلام النصره تم له فی النبوه ما اراد و فی ذلک من الفضل ما لا یوازنه الجبال فضلا، و لا تعادله الفضائل کلها و قدرا. انتهی کالمه- ره- فی الارشاد. تنبیه: ما نقله المفید رحمه الله فی الارشاد اتی به ابوجعفر الطبری فی التاریخ فراجع الی- ص 62 ج 2- منه، فتبصر ان خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان من بدء الامر متعینا و صرح رسول الله (صلی الله علیه و آله) بان علیا (ع) هو اخوه وصیه و وزیره و وارثه و خلیفته من بعده فمن قال بغیره فقد سلک غیر سبیل الله و رسوله. و قال ابن الاثیر فی اسد الغابه: و هو یعنی امیرالمومنین علیا (ع) اول الناس اسلاما فی قول کثیر من العلماء علی ما نذکره- الی ان قال: حدثنا محمد بن عیسی حدثنا محمد بن بشار و ابن مثنی قالا: حدثنا محمد بن جعفر، حدثنا شعبه عن عمرو بن مره عن ابی حمزه من الانصار، عن زید بن ارقم قال: اول من اسلم علی. و روی باسناده عن ابی بلخ عن ابن عباس قال:

اول من اسلم علی. و باسناده عن انسب بن مالک قال: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) یوم الاثنین و اسلم علی یوم الثلاثاء. و باسناده عن حبه العرنی قال: سمعت علیا یقول: انا اول من صلی مع النبی (صلی الله علیه و آله). و باسناده عن ابی ایوب الانصاری قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لقد صلت الملائکه علی و علی علی سبع سنین و ذاک انه لم یصل معی رجل غیره. و الروایات من الفریقین فی انه (علیه السلام) کان اول من اسلم و اول من صلی معه صلی الله علیه و آله اکثر من ان یحصی. فان قلت: قد توجد روایات فی ان ابابکر کان اول من اسلم فکیف التوفیق؟ قلت: من تتبع الجوامع علم ان المسلم عند الفحول من المحققین هو ما قدمنا و من ذهب الی خلافه فحجته داحضه خلافه فحجته داحضه بلامریه و ریب، و لم یرض احد ممن جانب المراء و التعصب بتقدم اسلام ابی بکر، و کفاف فی ذلک قول جل من کبار اهل السنه برد من وهم ذلک. قال الحلبی الشافعی فی کتابه انسان العیون فی سره الامین و المامون المعروف بالسیره الحلبیه (ص 311- ج 1) بعد ما ذهب الی انه (علیه السلام) کان اول من اسلم: و قول بعض الحفاظ ان ابابکر اول الناس اسلاما هو المشهور عند الجمهور من اهل السنه لا ینافی ما تقدم من ان علیا اول الناس اسلاما بعد خدیجه، ثم مولاه زید بن حارثه، لان المراد اول رجل بالغ لیس من الموالی ابوبکر، و من الصبیان علی و من النساء خدیجه، و من الموالی زید بن حارثه، الی آخر ما قال. ثم ان اسلامه (علیه السلام) و هو ابن عشر سنین او ابن خمس عشر سنه، او ابن ثمان سنین و ان ان الاخیر فما دونه یخالف المشهور و یضاد المعروف و روایته شاذه مطروده انما کان لسعه قلبه و کمال عقله و شرح صدره، و لیس ذلک ممن اجتبیه الله تعالی بمستنکر، کیف و قد نطق القرآن الحکیم بنظائره: قال فی یحیی (علیه السلام): (یا یحیی خذ الکتاب بقوه و آتیناه الحکم صبیا) (مریم- 13) و فی عیسی (علیه السلام): (فاشارت الیه قالوا کیف نکلم من کان فی المهد صبیا قال انی عبدالله آتانی الکتاب و جعلنی نبیا و جعلنی مبارکا این ما کنت و اوصانی بالصلاه و الزکاه ما دمت حیا) الایات (مریم 34 -30). فکم ضل و نصب العداوه کالناصبه الذاهبه الی ان ایمانه (علیه السلام) فی تلک الحاله انما کان علی وجه التقلید و التلقین و ما کان بهذه المنزله لم یستحق صاحبه المدحه و لم یجب له به الثواب و کان هو حینئذ ابن سبع سنین فلم یکن کامل العقل و لا مکلفا فراجع الی البحار (ص 327 ج 9 من الطبع الکمبانی). علی ان ظاهر قوله تعالی: (و انذر عشیرتک الاقربین) یدل علی انه (علیه السلام) کان فی موضع التکلیف و کان ممن

دعاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی السلام، و قد تقرر فی الفقه امکان من بلغ عشرا عاقلا من الذکور ان یبدو منه بعض آثار التکلیف من انبات الشعر و حصول الاحتلام علامه البلوغ لیست بمنحصره فی العدد. ثم لو لم یکن دالا علی انه (علیه السلام) کان فی موضع التکلیف لیدل علی کمال فضله و حصول معرفته بالله و برسوله و علی انه (علیه السلام) کان من آیات الله الخارقه للعاده و علی اختصاصه و تاهیله لما رسخه الله له من الامامه و الحجه علی الخلق فجری فی خرق العاده مجری عیسی و یحیی علیهماالسلام کما قدمنا، فلولا انه (علیه السلام) کان کاملا و هو من ابناء عشر فما دونها لما کلفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) من الاقرار بنبوته، و لا دعاه الی الاعتراف بحقه، و لا افتتح به الدعوه قبل جمیع الرجال قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 400ج 1 طبع مصر 1346 ه): و قد تنوزع فی علی بن ابیطالب (ع)، فذهب کثیر من الناس الی انه لم یشرک بالله شیئا فیستانف الاسلام، بل کان تابعا للنبی (صلی الله علیه و آله) فی جمیع فعاله، مقتدیا به، و بلغ و هو علی ذلک. و ان الله عصمه و سدده و وفقه لتبعیته لنبیه (علیه السلام)، لانها کانا غیر مضطرین، و لا مجبورین علی فعل الطاعات، بل مختارین قادرین فاختارا طاعه الرب و موافقه امره و اجتناب منهیاته. و منهم من رای انه اول الآمن، و ان الرسول دعاه و هو موضع التکلیف بظاهر قوله عز و جل: (و انذر عشیرتک الاقربین) و کان بدوه بعلی (علیه السلام) اذ کان اقرب الناس الیه و تبعهم له. و منهم من رای غیرما وصفنا، و هذا موضع قد تنازع الناس فیه من الشیعه و قد احتج کل فریق لقوله. و منهم من قال بالنص فی الامام و الاختیار. و ارض (کذا) کل فریق و کیفیه اسلامه و مقدار سنیه قد اتینا علی الکلام فی ذلک علی الشرح و الایضاح فی کتابنا المترجم بکتاب الصفوه فی الامامه، و فی کتاب الاستنصار، و فی کتاب الزاهی، و غیره من کتبنا فی هذا المعنی. انتهی کلامه- ره-. اقول: اما قوله- ره-: فذهب کثیر من الناس الی انه (علیه السلام) لم یشرک بالله شیئا الخ، فکلام فی غایه الحسن و الجوده و المتانه لما برهنا فی شرح المختار 237 من باب الخطب ان النبی و وصیه یجب ان یکونا معصومین مطلقا فعلا و قولا و ذاتا من جمیع ما یابی و ینفرعته الطبع السلیم و العقل الناصع، و من جمیع الذنوب و انحاء الظلم و الشرک فان الشرک لظلم عظیم، و من جمیع ما یعتبر فی التبلیغ کالعصمه عن الخطاء فی تلقی الوحی و الرساله ان ان نبیا، عن الخطاء فی التبلیغ کالعصمه عن الخطاء فی تلقی الوحی و الرساله ان کان نبیا، و العصمع عن الخطاء فی التبل السواء کان نبیا او وصیا. و اما قوله: و منهم من رای انه اول من آمن- الخ، فقد دریت انه هو الحق. قوله: و ان الرسول دعاه و هو موضع التکلیف، فقد دریت تفصیل الکلام فیه و اما قوله: و ان بدوه بعلی- الخ، فنعم ما تمسک فیه بقوله: اذ کان اقرب الناس الیه. و اما قوله: و منهم قال بالنص- الخ، فقد علمت من مباحثنا السالفه یجب ان یکون الامام منصوبا و منصوصا من الله تعالی و رسوله. و اما قوله: و غیره من کتبنا فی هذا المعنی فمن ذلک الغیر رساله اثبات الوصیه لعلی بن ابیطالب (ع) و قد عدها النجاشی و غیره من مصنفی الکتب الرجالیه من کتبه و قد طبعت هذه الرساله فی عاصمه طهران سنه 1318 ه و قد شک فیها بانها هل هی تلک الرساله من المسعودی او هی غیرها لغیره. و قد عده العامه من علمائهم و علی ظهر کتابه مروج الذهب المطبوع فی مصر عدوه من الشافعیه، ولکنه و هم، و هو- ره- من کبار علماء الامامیه و من فقهائهم، و قد نقل اقواله الفقیه صاحب الجواهر قدس سره فی غیر موضع. کان رحمه الله معاصرا للصدوق و هو منسوب الی مسعود الصحابی والد عبدالله بن مسعود کما فی المقاله الثالثه من الفن الثالث من الفهرست لابن الندیم فراجع الی الکتب الرجالیه للامامیه کفهرست النجاشی و خلاصه العلامه و جامع الرواه للاردبیلی و رجال المامقانی و فی الفائده الثانیه من خاتمه المستدرک للمحدث النوری ص 310 و غیرها. قوله (علیه السلام): (فلبثنا احوالا مجرمه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من العرب غیرنا) الحول: السنه یجمع علی الاحوال، و المجردم التام الکامل ای سنین تامه و الربع: الدار و المحله و قیل: الربع المنزل فی الربیع خاصه. و قد مضی الخبر عن ابیجعفر الطبری آنفا فی ان امیرالمومنین (علیه السلام) صلی مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الناس بسبع سنین. قوله (علیه السلام): (فاراد قومنا قتل نبینا- الی قوله و اوقدوا لنا نار الحرب) ما لقی رسول الله (صلی الله علیه و آله) من قوله من الاذی اکثر من ان یحصی و اشهر من ان یذکر حتی قال (صلی الله علیه و آله): ما اوذی مثل ما اوذیت، کیف لا و قدرموه بالسحر و الجنون و هو خاتم النبیین و افضل الرسل و العقل الکل. ففی السیره النبویه لابن هشام: قال ابن اسحاق: ثم ان قریشا اشتد امرهم للشقاء الذی اصابهم فی عداوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و من اسلم معه منهم، فاغروا برسول الله (صلی الله علیه و آله) سفهائهم، فکذبوه و آذوه و رموه بالشعر و السحر و الکهانه و الجنون، و رسول الله (صلی الله علیه و آله) مظهر لامر الله لا یستخفی به، مباد لهم بما یکرهون من عیب دینهم و اعتزال اوثانهم و فراقه ایاهم علی کفرهم (ص 289 ج 1). ثم قال فی عدوان المشرکین و قسوه قریش علی من اسلم: قال ابن اسحاق: ثم انهم عدواء علی من اسلم و اتبع رسول الله (صلی الله علیه و آله) من اصحابه، فو ثبت کل قبیله علی من فیها من المسلمین، فجعلوا یحسبونهم و یعذبونهم بالضرب و الجوع و العطش، و برمضاء مکه اذا اشتد الحر من استضعفوا منهم یفتنونهم عن دینهم، فمنهم من یفتن من شده البلاء الذی یصیبه، و منهم من یصلب لهم و یعصمه الله منهم، ثم ذکر تعذیب قریش بلالا و عمار بن یاسر و اباه یاسرا و امه سمیه و غیرهم (ص 317 ج 1). و قال ابن اسحاق کما فی السیره لابن هشام: حدثنی حکیم بن جبیر عن سعید ابن جبیر قال: قلت لعبدالله بن عباس: اکان المشرکون یبلغون من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من العذاب ما یعذرون به فی ترک دینهم؟ قال: نعم و الله، ان کانوا لیضربون احدهم و یجیعونه و یعطشونه حتی ما یقدر ان یستوی جالسا من شده الضر الذی نزل به حتی یعطیهم ماسالوه من الفتنه حتی یقولوا له: اللات و العزی الهک من دون الله؟ فیقول: نعم حتی ان الجعل لیمر بهم فیقولون له: اهذا الجعل الهک من دون الله؟ فیقول: نعم اقتدائا منهم مما یبلغون من جهده. (ص 320 ج 1) و بالجمله ان ایذاء القوم بالمسلمین بلغ الی غایه، امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) المسلمین ان یهاجروا الی ارض الحبشه، فخرجوا مخافه الفتنه و فرارا الی الله بدینهم و اقام المسلمون بارض الحبشه حتی ولد لهم الاولاد و جمیع اولاد جعفر بن ابیطالب ولدوا بارض الحبشه و لم یزالوا بها فی امن و سلامه. و المروی عن احمد فی مسنده عن ابن عباس قال: ان الملا من قریش اجتمعوا فی الحجر فتعاهدوا باللات و العزی و مناه الثالثه الاخری، و قدراینا محمدا قمنا الیه قیام رجل واحد فلا یفارقه حتی یقتله. قال: فاقبلت فاطمه علیهاالسلام حتی دخلت علیه (صلی الله علیه و آله) فاخبرته بقولهم و قالت له لو قد راوک لقتلوک و لیس منهم رجل الا و قد عرف نصیبه من دمک، فقال: با بنی ارینی وضوئا فتوضا ثم دخل علیهم المسجد فلما راوه غضوا ابصارهم ثم قالوا: هو ذا، ثم لم یقم الیه منهم احد فاقبل (ص) حتی قام علی رووسهم فاخذ قبضه من تراب فحصیهم بها و قال: شاهت الوجوه، فما اصاب رجل منهم شی ء الا قتل یوم بدر کافرا. قال ابوجعفر الطبری: حدثنا ابن حمید قال: حدثنا سلمه عن محمد بن اسحاق (1) قال: لما رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما یصیب اصحابه من البلاء و ما هو فیه من العافیه بمکانه من الله و عمه ابیطالب و انه لا یقدر ان یمنعهم مما هم فیه من البلاء قال لهم: لو خرجتم الی ارض الحبشه فان بها ملکا لا یظلم احد عنده و هی ارض صدق حتی یجعل الله لکم فرجا مما انتم فیه. فخرج عند ذلک المسلمون من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی ارض الحبشه مخافه الفتنه و فرارا الی الله عز و جل بدینهم، فکانت اول هجره کانت فی الاسلام الی ان قال: و لما استقر بالذین هاجروا الی ارض الحبشه القرار بارض النجاشی و اطمانوا تامرت قریش فیما بینها فی الکید بمن ضوی الیها من المسلمین، فوجهوا عمرو بن العاص و عبدالله بن ابی ربیعه بن المیره المخزومی الی النجاشی لتسلیم من قبله و بارضه من الملسمین الیهم، فشخص عمرو و عبدالله الیه فی ذلک فنقذا لما ارسلهما الیه قومهما فلم یصلا الی ما امل قومهما من النجاشی، فرجعا مقبوحین و اسلم عمر بن الخطاب. فلما اسلم و کان رجلا جلدا جلیدا منیعا، و ان قد اسلم قبل ذلک حمزه بن عبدالمطلب و وجد اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی انفسهم قوه و جعل الاسلام یفشو فی القبائل، و حمی النجاشی من ضوی الی بلده منهم. اجتمعت قریش فائتمرت بینها ان یکتبوا بینهم کتابا یتعاقدون فیه علی ان لا ینکحوا الی بنی هاشم و بین المطلب و لا ینکحوهم، و لا یبیعوهم شیئا و لا یبتاعوا منهم. فکتبوا بذلک صحیفه و تعاهدوا و تواثقوا علی ذلک، ثم علقوا الصحیفه فی جوف الکعبه توکی البذلک الامر علی انفسهم. فلما لعلت ذلک قریش انحارت بنوهاشم و بنوالمطلب الی ابی طالب، فدخلوا معه فی شعبه و اجتمعوا الیه فی شعبه، و خرج من بنی هاشم ابولهب عبدالعزی بن عبدالمطلب الی ریش و ظاهرهم علیه فاقاموا علی ذلک من امرهم سنتین او ثلاثا حتی جهدوا لا یصل الی احد منهم شی ء الی الاسرا مستخفیا به ممن اراد صلتهم من قریش. و فی السیره النبویه لابن هشام عن ابن اسحاق: و کان کاتب الصحیفه منصور بن عکرمه، و یقال: النضربن الحارث، فدعا علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فشل بعض اصابعه. قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 22 ج 2): و همت قریش بقتل رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اجمع ملاها علی ذلک و بلغ اباطالب فقال: و الله لن یصلوا الیک بجمعهم حتی اوسد فی التراب دفینا و دعوتنی و زعمت انک ناصح و لقد صدقت و کنت ثم امینا و عرضت دینا قد علمت بانه من خیر ادیان البریه دینا فلما علمت قریش انهم لا یقدرون علی قتل رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ان اباطالب لا یسلمه و سمعت بهذا من قول ابیطالب، کتبت الصحیفه القاطعه الظالمه ان لا یبایعوا احدا من بنی هاشم و لا یناکحوهم و لا یعاملونهم حتی یدفعوا الیهم محمدا (صلی الله علیه و آله) فیقتلوه و تعاقدوا علی ذلک و تعاهدوا و ختموا علی الصحیفه بثمانین خاتما،و کان الذی کتبها منصور بن عکرمه فشلت یده. ثم حصرت قریش رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته من بنی هاشم و بنی المطلب بن عبدمناف فی الضعب الذی یقال له: شعب بنی هاشم بعد ست سنین من مبعثه. فاقام و معه جمیع بنی هاشم و بنی المطلب فی الشعب ثلاث سنین حتی انفق رسول الله (صلی الله علیه و آله) ماله، و النفق ابوطالب ماله، و انفقت خدیجه بنت خویلد مالها، و صاروا الی حد الضر و الفاقه. ثم نزل جبریل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال، ان الله بعث الارضه علی صحیفه قریش فاکلت کل ما فیها من قطیعه و لا ظلم (کذا) الا المواضع التی فیها ذکر الله فخبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) اباطالب ذلک، ثم خرج ابوطالب و معه رسول الله و اهل بیته حتی صار الی الکعبه فجلس بفنائها. و اقبلت قریش من کل اوب فقالوا: قد آن لک یا اباطالب ان تذکر العهد و ان تشتاق الی قومک و تدع اللجاج فی ابن اخیک. فقال لهم: یا قوم احضروا صحیفتکم فلعلنا ان نجد فرجا و سببا لصله الارحام و ترک القطیعه، و احضروها و هی بخواتیهم، فقال: هذه صحیفتکم علی العهد لم تنکروها؟ قالوا: نعم. قال: فهم احدثتم فیها حدثا؟ قالوا: اللهم لا. قال: فان محمدا علمنی عن ربه انه بعث الارضه فاکلت کلما فیها الا ذکر الله افرایتم ان کان صادقا ما ذا تصنعون؟ قالو

ا: نکف و نمسک. قال: فان کان کاذبا دفعته الیکم تقتلونه، قالوا: قد انصفت و اجملت. و فضت الصحیفه فاذا الارضه قداکلت کل ما فیها الا مواضع بسم الله عز و جل. فقالوا: ما هذا الا سحر و ما کنا قط اجد فی تکذیبه منا ساعنا هذه، و اسلم یومئذ خلق من الناس عظیم، و خرج بنوهاشم من الشعب و بنوالمطلب فلم یرجعوا الیه. انتهی کلام الیعقوبی. و قریب مما اتی به الیعقوبی ذکره ابن هشام فی السیره ص 377 ج 1 فعلم بما نقلنا ان قریشا حضرت رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته و فعلت تلک الافاعلیل بحماته و انصاره لیدفع الیهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیقتلونه کما قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی الکتاب: حتی ندفع النبی (صلی الله علیه و آله) و یمثلوا به. و الظاهر من سیاق الکلام و ما نقله المور خون فی ماجری علی المسلمین ان الجبل الوعر فی کلامه (علیه السلام) هو شعب ابیطالب. و المراد من الموسم فی قوله (علیه السلام): فلم نکن نامن فیهم الا من موسم الی موسم، هو موسم الحج و هو من اشهر الحرم و کان اهل الجاهلیه ایضا یحرمون فیه الظلم و القتال لحرمته. قوله (علیه السلام): (فمومننا یبغی بذلک الاجر) ای من آمن برسول الله (صلی الله علیه و آله) من بنی هاشم و بنی المطلب کابی طالب و حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیهما یطلب بما لقی من قریش من الاذی و بالذنوب والدفع سیما زمن الحصر فی الشعق الاجر من الله تعالی قال عز من قائل: (من عمل صالحا من ذکر اوانثی و هو مومن فلنحیینه حیوه طیبه و لنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون) (النحل- 100) و کان ابوطالب رضوان الله علیه سید المحصورین فی الشعب و رئیسهم و هو الکافی و المحامی و قد عینه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بقوله: انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنه. و قد روی الصدوق قدس سره فی المجلس الثالث و الستین من الامالی (ص 244 الطبع الناصری) عن محمد بن موسی بن المتوکل، عن محمد بن یحیی العطار، عن سهل بن زیاد الادمی، عن سنان، عن عمرو بن ثابت، عن حبیب بن ابی ثابت رفعه قال: دخل رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی عمه ابی طالب و هو مسجی فقال: یا عم کفلت یتیما، و ربیت صغیرا، و نصرت کبیرا، فجزاک الله عنی خیرا ثم امر علیا (ع) بغسله. اسلام ابی طالب رضوان الله علیه: قد اجمعت اصحابنا الامامیه رضوان الله علیهم ان اباطالب مات مسلما و قد تظافرت الروایات عن ائمتنا علیهم السلام بذلک. و ان عدم اظهاره الاسلام لم یکن من عناد، بل انما کان من حسن تدبیره فی دفع کیاد القوم عنه (صلی الله علیه و آله) و لمصلحه الذب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و التمکن من حمایته، و لایخفی انه کان بذلک اقدر علی اعانه النبی (صلی الله علیه و آله) التمکن من حمایته، و لایخفی انه کان بذلک اقدر علی اعانه النبی (صلی الله علیه و آله) لانه کان زعیما نبیها حازما سیاسا، فقد قال الشیخ الجلیل ابوالفتح الکراجکی فی کنز الفوائد (ص 84 طبع ایران 1322 ه): و روی انه قیل لاکثم بن صیفی و کان حکیم العرب: انک لاعلم اهل زمانک و احکمهم و اعقلهم و احلمهم. فقال: و کیف لا اکون کذلک و قد جالست اباطالب بن عبدالمطلب دهره، و هاشما دهره، و عبدمناف دهره، و قصیا دهره، و کل هولاء سادات ابناء سادات فتخلقت باخلاقهم، و تعلمت من حملهم، و اقتنیت سوددهم و اتبعت آثارهم. فقد روی الکلینی قدس سره فی الکافی باسناده عن علی بن ابراهیم، عن ابن ابی عمیر، عن هشام بن سالم، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ابن مثل ابی طالب مثل اصحاب الکهف اسروا الایمان و اظهروا الشرک، فاتاهم الله اجرهم مرتین (الحدیث 28 من ابواب تاریخ مولد النبی (صلی الله علیه و آله) و وفاته من اصول الکافی و ص 368 ج 1 من مراه العقول المجلسی- ره-، فی الامالی باسناده عن الطالقانی عن احمد الهمدانی، عن المنذر بن محمد، عن جعفر بن سلیمان، عن عبدالله بن الفضل الهاشمی، عن الصادق جعفر بن محمد علیهماالسلام کما فی البحار ص 15 ج 9 الطبع الکمبانی. قال العلامه المجلسی فی مرآه العقول فی بیان الحدیث: الم البالتحریک الحال العجیبه، و قی الایمان: التطوع القلبی بجمیع ماجاء به الرسول فان الاول لا یجتمع مع الجحد بخلاف الثانی کما قال تعالی: (جحدوا بها و استیقنتها انفسهم) (النمل- 14). و اظهروا الشرک ای عند من تجب التقیه عنده لا عند بجمیع الناس. مرتین مره للایمان و مره للتقیه عند وجوبها، فانها من افضل الطاعات لا سیما تقیه ابی طالب (ع) لانها صارت سببا لشده اقتداره علی اعانه الرسول (صلی الله علیه و آله). و الخبر یدل علی ان اصحالب الکهف کانوا مومنین و لم یحدث ایمانهم عند خروجهم، و هو المشهور ایضا بین المفسرین و غیرهم. انتهی کلامه. اقول: الظاهر ان قوله (علیه السلام): فاتاهم الله اجرهم مرتین، یشیر الی قوله تعالی: (اولئک یوتون اجرهم مرتین بما صبروا) (القصص آیه 56) و ان کلمه مرتین لایراد بها حقیقه التثنیه، بل المراد بها کثره الاجر، نظیر قولهم: لبیک سعدیک، ای کلما دعوتنی ذو اجابه بعد اجابه و ذو ثبات بمکانی بعد ثبات و قوله تعالی: (ثم ارج البصر کرتین ینقلب الیک البصر خاسئا و هو حسیر) (الملک آیه 5). و یوید ما ذهب الیه من ان اخفاء ابی طالب ایمانه کان من تقیه کلام الیعقوبی فی تاریخه المعروف من ان معاویه لما وجه بسر بن ارطاه الی المدینه و امره ان یقتل من لم

یکن لیدخل فی طاعته، انطلق جابر بن عبدالله الانصاری الی ام سلمه زوج النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: انی قد خشیت ان اقتل و هذه بیعه ضلال قالت: اذا فبایع فان التقیه حملت اصحاب الکهف علی ان کانوا یلبسون الصلب و یحضرون الاعیاد مع قولهم (ص 173 ج 2 طبع النجف). ولکن اخفاء ابی طالب الایمان و ان کان لمصلحه الذب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان به اقدر علی اعانته لکن عده تقیه لیس بمرضی فان التقیه کما عرفها الشهید- ره- فی القواعد: مجامله الناس بما یعرفون و ترک ما ینکرون حذرا من غوائلهم، و موردها الطاعه و المعصیه غالبا فمجامله الظالم فیما یعتقده ظلما و الفاسق المتظاهر بفسقه اتقاء شرهما من باب المداهنه الجائزه لاتکاد تسمی تقیه و کیف کان عمله تقیه و قد ذب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ابی الا ان یحامیه جهارا و اخبر قریشا بانه غیر مسلم رسول الله (صلی الله علیه و آله) الیهم و لا ارکه لشی ء ابدا حتی یهلک دونه، کما صرح به المورخون و اجمعا علیه و منهم ابن هشام فی السیره (ص 272 ج 1) فتامل. و فی الکافی باسناده عن الحسین بن محمد و محمدبن یحیی، عن احمد بن اسحاق عن بکر بن محمد الازدی، عن اسحاق بن جعفر، عن ابیه (علیه السلام) قال: قیل له: انهم یزعمون ان اباطالب کان کافرا، فقال (علیه السلام): کذبوا کیف کان کاف الو هو یقال: الم تعلموا انا وجدنا محمدا نبیا کموسی خط فی اول الکتب ثم قال: الکلینی: و فی حدیث آخر کیف یکون ابوطالب کافرا و هو یقول: لقد علموا ان ابننا لا مکذب لدینا و لا یعبا بقول (بقیل خ ل) الا باطل و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل اقول: و الخبر مروی فی الوافی (ص 159 ج 2) و مراه العقول (ص 367 ج 1) و فی البحار عن الامالی للصدوق و عن السید فخار بن معد الموسوی عن شاذان بن جبرئیل باسناده الی ابن الولید (ص 15 ج 9 الطبع الکمبانی). و المراد ان اشعار ابی طالب داله علی اسلامه و اقراره بنبوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لا فرق فی ذلک بین الکلام المنظوم و المنثور. و البیت الاول من ابیات قالها ابوطالب رضوان الله علیه فی قریش حین تظاهروا علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اجتمعوا و ائتمروا بینهم ان یکتبوا صحیفه یتعاقدون فیها علی بنی هاشم و بنی المطلب علی ان لا ینکحوا الیهم و لا ینکحوهم، و لا یبیعوهم شیئا و لا یبتاعوا منهم، کما مر خبر الصحیفه آنفا. و قد نقل الابیات ابن هشام فی السیره النبویه (ص 352 ج 1 طبع مصر 175 ه) و هی: الا ابلغا عنی علی ذات بیننا لویا و خصا من لوی بنی کعب الم تعلموا انا وجدنا محمدا نبیا کموسی خط فی اول الکتب و ان علیه فی العباد محبه و لا خیر ممن خصه الله بالحب و ان الذی الصقتم من کتابکم لکم کائن نحسا کراغیه السقب افیقوا افیقوا قبل ان یحفر الثری و یصبح من لم یجن ذنبا کذی الذنب و لا تبعوا امر الوشاه و تقطعوا او اصرنا بعد الموده و القرب و تستجلبوا حربا عوانا و ربما امر علی من ذاقه جلب الحرب فلسنا و رب البیت نسلم احمدا لعزاء من عض الزمان و لا کرب و لما تبن منا و منکم سوالف و اید اترت بالقساسیه الشهب بمعترک ضیق تری کسر القنا به و النسور الطخم یعکفن کالشرب کان مجال الخیل فی حجراته و معمعه الابطال معرکه الحرب الیس ابونا هاشم شد ازره و اوصی بنیه بالطعان و بالضرب و لسنا نمل الحرب حتی تملنا و لا تشتکی ما قد ینوب من النکب و لکننا اهل الحفائظ و النهی اذا طار ارواح الکماه من الرعب ثم قال بن اسحاق: فاقاموا علی ذلک سنتین او ثلاثا حتی جهدوا لا یصل الیهم شی ء الاسرا مستخفیا به من اراد صلتهم من قریش. و البیتان الاخران من ابیات قصیدئته اللامیه التی بلغت شهره کالشمس فی رابعه النهار، و القصیده طویله تنتهی الی اکثر من تسعین بیتا اتی بها ابن هشام فی السیره (ص 282- الی- 270 ج 1) بعض ابیات تلک القصیده مایلی: قال ابن هشام: فلما خشی ابوطالب دهماء العرب ان یرکبوه مع قومه قال قصیدته التی تعوذ فیها بحرم مکه و بمکانه منها و تودد فیها اشراف قومه و هو علی ذلک یخبرهم و غیرهم فی ذلک من شعره انه غیر مسلم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لا تارکه لشی ء ابدا حتی یهلک دونه فقال: و لما رایت القوم لاود فیهم و قد قطعوا کل العرا و الوسائل و قد صار حونا بالعداوه و الاذی و قد طاوعوا امر العدو المزایل و قد حالفوا قوما علینا اظنه یعضون غیضا خلفنا بالانامل صبرت لهم نفسی بسمراء سمحه و ابیض عضب من تراث المقاول و احضرت عند البیت رهطی و اخوتی و امسکت من اثوابه بالوصائل الی ان قال: کذبتم و بیت الله نترک مکه و نطعن امرکم فی بلابل کذبتم و بیت الله نبزی محمدا و لما نطاعن دونه و نناضل و نسلمه حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل الی ان قال: و ما ترک قوم، لا ابا لک، سیدا یحوط الذمار غیر ذرب مواکل و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل یلوذبه الهلاک من آل هاشم فی عنده فی رحمه و فواضل الی ان قال: لعمری لقد کلفت وجدا باحمد و اخوته ذاب المحب المواصل فلا زال فی الدنیا جمالا لاهلها و زینا لمن والاه رب المشاکل فمن مثله فی الناس ای مومل اذا قاسه الحکام عند التفاضل حلیم رشید عادل غیر طائش یوالی الها لیس عنه بغافل فو الله لولا ان اجی ء بسنه تجر علی اشیاخنا فی المحافل لکنا اتبعناه علی کل حاله من الدهر جدا غیر قول التهازل لقد علموا ن ابننا لا مکذب لدینا و لا یعنی بقول الا باطل فاصبح فینا احمد فی ارومه تقصر عنه سوره المتطاول حدبت بنفسی دونه و حمیته و دافعت عنه بالذرا و الکلاکل فایده رب العباد بنصره و اظهر دینا حقه غیر باطل و من ابیات تدل علی ان اباطالب مات مسلما ما نقله ابن هشام فی السیره ایضا (ص 269 ج 1) قال: فلما رای ابوطالب من قومه ما سره فی جهدهم معه و حدبهم علیه جعل یمدحهم و یذکر قدیمهم و یذکر فضل رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیهم و مکانه منهم لیشد لهم رایهم و لیحدبوا معه علی امره فقال: اذا اجتمعت یوما قریش لمفخر فعبد مناف سرها و صمیمها و ان حصلت اشراف عبدمنافها ففی هاشم اسرافها و قدیمها و ان فخرت یوما فان محمدا هو المصطفی من سرها و کریمها تداعت قریش غثها و سمینها علینا فلم تظفر وطاشت حلومها و کنا قدیما لا نقر ظلامه اذا الثنوا صعر الخدود نقیمها و نحمی حماها کل یوم کریهه و نضرب عن احجارها من یرومها بنا انتعض العود الذواء و انما باکنافنا تندی و تنمی ارومها قال الطبرسی قدس سره فی مجمع البیان فی تفسیر القرآن: قوله تعالی: (و هم ینهون عنه و ینئون عنه و ان یهلکون الا انفسهم و ما یشعرون) (الانعام آیه 26) قیل: عنی به اباطالب بن عبدالمطلب، و معناه یمنعون الناس عن اذی النبی (صلی الله علیه و آله) و لا یتبعونه عن عطا و مقاتل. و هذا لا یصح، لان هذه الایه معطوفه علی ما تقدمها (و منهم من یستمع الیک و جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی آذانهم و قرا و ان یروا کل آیه لا یومنوا بها حتی اذا جائک یجادلونک یقول الذین کفروا ان هذا الا اساطیر الاولین، و هم ینهون عنه- الخ) و ما تاخر عنه معطوف علیها(و لو تری اذ وقفوا علی النار- الخ). و کلها فی ذم الکفار المعاندین للنبی (صلی الله علیه و آله) هذا. و قد ثبت اجماع اهل البیت علهیم السلام علی ایمان ابی طالب و اجماعهم حجه لانهم احد الثقلین الذین امر النبی (صلی الله علیه و آله) بالتمسک بهما بقوله: ان تمسکتم بهما لن تضلوا. و یدل علی ذلک ایضا ما رواه ابن عمر ان ابابکر جاء بابیه ابی قحافه یوم الفتح الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاسلم فقال (صلی الله علیه و آله): الا ترکت فاتیته و کان اعمی؟ فقال ابوبکر: اردت ان یاجره الله تالی، و الذی بعثک بالحق لانا کنت باسلام ابی طالب اشد فرحا منی باسلام ابی التمس بذلک قره عینک. فقال (صلی الله علیه و آله) صدقت. و روی الطبری باسناده ان روساء قریش لما راوا ذب ابی طالب عن النبی (صلی الله علیه و آله) اجتمعوا علیه و قالوا: جئناک بفتی قریش جمالا وجودا و شهامه عماره بن الولید ندفعه الیک و تدفع الینا ابن اخیک الذی فرق جماعتنا و سفته احلامنا فنقتله. فقال ابوطالب: ما نصفتمنی تعطونی ابنکم فاغذوه و اعطیکم ابنی فتقتلونه بل فلیات کل امری ء منکم بولده فاقتله و قال: منعنا الرسول رسول الملیک ببیض تلالا کلمع البروق اذود و احمی رسول الملیک حمایه حام علیه شفیق و اقواله و اشعاره المنبئته عن اسلامه کثیره مشهوره لا تحصی فمن ذلک قوله: الم تعلموا انا وجدنا محمدا- البیت الیس ابوهاشم، البیت و قوله من قصیده: و قالوا لا حمد انت امرو خلوف اللسان ضعیف السبب الا ان احمد قد جائهم بحق و لم یاتهم بالکذب و قوله فی حدیث الصحیفه و هو من معجزات النبی (صلی الله علیه و آله): و قد کان فی امر الصحیفه عبره متی ما یخبر غائب القوم یعجب محی الله منها کفرهم و عقوقهم و ما نقموا من ناطق الحق معرب و امسی ابن عبدالله فینا مصدقا علی سخط من قومنا غیر معتب و قوله فی قصیده یحض اخاه حمزه علی اتباع النبی (صلی الله علیه و آله) و الصبر فی طاعته. فصبرا ابا یعلی علی دین احمد و کن مظهرا للدین و فقت صابرا فقد سرنی اذ قلت انک مومن فکن لرسول الله فی الله ناصرا و قوله من قصیده: اقیم علی نصر النبی محمد اقاتل عنه بالقنا و القنابل و قوله یحض النجاشی علی نصر النبی (صلی الله علیه و آله): تعلم ملیک الحبش ان محمدا وزیر لموسی والمسیح بن مریم اتی بهدی مثل الذی اتیابه و کل بامر الله یهدی و یعصم و انکم تتلونه فی کتابکم بصدق حدیث لا حدیث المرجم فلا تجعلوالله ندا و اسلموا و ان طریق الحق لیس بمظلم و قوله فی قصیده فی وصیته و قد حضرته الوفاه: اوصی بنصر النبی الخیر مشهده علیا ابنی و شیخ القوم عباسا و حمره الاسد الحامی حقیقته و جعفر ان یذودوا دونه الناسا کونوا فدی لکم امی و ما ولدت فی نصر احمد دون الناس اتراسا فی امثال هذه الابیات مما هو موجود فی قصائده المشهوره و وصایا و خطبه یطول بها الکتاب. علی ان اباطالب لم ینا عن النبی (صلی الله علیه و آله) قط بل کان یقرب منه و یخالطه و یقوم بنصرته فکیف یکون المعنی بقوله: و یناون عنه. و قال- ره- فی تفسیر تعالی: (انک لا تهدی من احببت ولکن الله یهدی من یشاء و هو اعلم بالمهتدین) (القصص آیه 56) قیل: نزلت قوله (انک لا تهدی من احببت) فی ابی طالب فان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یحب اسلامه فنزلت هذه الایه، و کان یکره اسلام وحشی قاتل حمزه فنزل فیه (یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه لله) الایه (الزمر- 54) فلم یسلم ابوطالب و اسلم وحشی و رووا ذلک عن ابن عباس و غیره. و فی هذا نظر کما تری، فان النبی (صلی الله علیه و آله) لایجوز ان یخالف الله سبحانه فی ارادته کما لایجوز ان یخالفه فی اوامره و نواهیه، اذا کان الله تعالی علی ما زعم القوم لم یرد ایمان ابی طالب و اراد کفره، و اراد النبی ایمانه فقد حصل غایه الخلاف بین ارادتی الرسول و المرسل، فکانه سبحانه یقول علی مقتضی اعتقادهم انک یا محمد ترید ایمانه و لاارید ایمانه، و لا اخلق فیه الایمان مع تکلفه بنصر تک و بذل مجهوده فی اعانتک و الذنب عنک و محبته لک و نعمته علیک، و تکره انت ایمان وحشی لقتله عمک حمزه و انا ارید ایمانه، و اخلق فی قلبه الایمان و فی هذا ما فیه. و قد ذکرنا فی سوره الانعام ان اهل البیت علیهم السلام قد اجمعوا علی ان اباطالب مات مسلما، و تظاهرت الروایات بذلک عنهم، و اوردنا هناک طرفا من اشعاره الداله علی تصدیقه للنبی (صلی الله علیه و آله) و توحیده، فان استیفاء ذلک جمیعه لا تتسع له الطوامیر، و ما روی من ذلک فی کتب المغازی و غیرها اکثر من ان یحصی یکاشف فیها من کاشف النبی (صلی الله علیه و آله) و یناضل معنه و یصحح نبوته. و قال بعض الثقات: ان قصائده من هذا المعنی التبی تنقثت فی عقد السحر و تعیر وجه الشعراء الدهر یبلع قدر مجلد و اکثر من هذا. و لا شک فی انه لم یختر تمام مجاهره الاعداء استصلاحا لهم و حسن تدبیره فی دفع کیادهم لئلا یلجئوا الرسول الی ما الجاوه الیه بعد موته. انتهی کلامه- ره-. و من تلک الاشعار قوله فی ابیات کثیره: انت النبی محمد قرم اعز مسود لمسودین اکارم طابوا و طاب المولد ما زلت تنطق بالصواب و انت طفل امرد و من تلک الابیات قوله یخاطب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یسکن جاشه و یحضه علی اظهار الدعوه و یغریه بها: لا یمنعنک من حق تقوم به اید تصول و لا سلق باصوات فان کفک کفی ان ملیت بهم و دون نفسک نفسی فی الملمات و اعلم ان هذه الاشعار ان لم تکن آحادها متواتره فمجموعها یدل علی تواتر معنوی اعنی انها تدل علی ان اباطالب مات مسلما. و نظیره غیر عزیز، مثلا ان الاخبار الداله علی شجاعه امیرالمومنین (علیه السلام) و ان لم تکن آحادها متواتره لفظا، فمجموعها یدل

علی امر واحد مشترک یفید العلم الضروری بشجاعه (علیه السلام)، و کذلک الکلام فی سخاء حاتم و نظائرها. ثم نقول: من جانب المراء و الاعتساف، و نظر نظره فی تلک القصائد بعین العدل و الانصاف. رای انها ما صدرت الا من قلب مومن بما قال، فان الکلام الصادر عمن لیس مومنا به لا یتجلی بتلک التجلیات الساطعه، و لا یسبک بتلک الا سالیب الباهره، بل یلوح منه التکلف و التعسف. و فی الکافی: علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن ابن ابی نصر، عن ابراهیم بن محمد الاشعری، عن عبید بن زراره، عن ابی عبدالله (علیه السلام). قال: لما توفی ابوطالب نزل جبرئیل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد اخراج من مکه فلیس لک فیها ناصر، و ثارت قریش بالنبی (صلی الله علیه و آله) فخرج هاربا حتی جاء الی جبل بمکه یقال له الحجون فصار الیه. (الحدیث 31 من ابواب تاریخ مولد النبی (صلی الله علیه و آله) من اصول الکافی، ص 369، ج 1 من مراه العقول، و فی الوافی فی باب ما جاء فی عبدالمطلب و ابی طالب ص 160 ج 2). و روی قریبا من هذه الروایه المجلسی- ره- فی البحار نقلا عن اکمال الدین باسناده عن ابن الولید، عن الصفار، عن ایوب بن نوح، عن العباس بن عامر، عن علی بن ابی ساره، عن محمد بن مروان، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان اباطالب اظهر الشرک و اسر الایمان. فلما حضرته الوفاه الوحی الله عز و جل الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) اخرج منها فلیس لک بها ناصر فهاجر الی المدینه. (ص 17 ج 9 الطبع الکمبانی) و فی الشرح المعتزلی: روی ان علی بن الحسین (علیهما السلام) سئل عن هذا، فقال: و اعجبا ان الله تعالی نهی رسوله ان یقر مسلمه علی نکاح کافر، و قد کانت فاطمه بنت اسد من السابقات الی الاسلام، و لم تزل تحت ابی طالب حتی مات. اقول: و ذلک ان اباطالب رضوان الله علیه توفی فی آخر السنه العارشه من المبعث بعد الخروج من الشعب بشهرین. و روی ان رجلا من رجال الشیعه و هو ابان بن محمود کتب الی علی بن موسی الرضا (علیه السلام): جعلت فداک انی قد شککت فی اسلام ابی طالب، فکتب الیه (و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المومنین) الایه (النساء- 116) و بعدها، ان لم تقر بایمان ابی طالب کان مصیرک الی النار. و جمله الامر ان الاخبار من ائمتنا علیهم السلام متظافره بانه مامات الا مسلما کاشعاره الداله علی ذلک، و انما بقی فی المقام اخبار مرویه من القوم، بانه مات کافرا و اتی بطائفه منها المفسرون منهم فی تفسیر قوله تعالی: (ما کان للنبی و الذین آمنوا معه ان یستغفروا للمشرکین و لو کانوا اولی قربی من بعد ما تبین لهم انهم اصح الالحجیم و ما کان استغفار ابراهیم لابیه الا عن موعده وعدها ایاه فلما تبین له انه عدو لله تبرا منه) الایه (التوبه- 116). و فی تفسیر قوله تعالی: (و هم ینهون عنه و ینئون عنه) الایه (الانعام- 26). و فی تفسیر قوله تعالی: (انک لا تهدی من احببت) الایه (القصص- 56). و تلک الاخبار المرویه عنهم تناقض بعضها و بعضها لا یناسب ذکره فی نزول الایات اصلا و لا حاجه الی نقلها و ردها و لا طائل تحت اطاله الکلام بعد وضوح الحق، فلو ان بیتا من ابی طالب رضوان الله علیه او روایه تدل بظاهر هما علی کفره فالجواب عنهما ما ذکرنا من ان اظهاره الشرک انما کان لمصلحه الذب عن رسول الله و من حسن تدبیره فی دفع کیاد القوم عنه (صلی الله علیه و آله). علی ان مقابلهما اجماع اهل البیت علیهم السلام علی اسلامه و قد علمت ان اجماعهم حجه، و اشعاره الداله صریحه علی اسلامه و ماذا اوجب علینا ان نعرض عن اشعاره المصرحه المنصوصه علی اسلامه و نتمسک بما هی تنبی ء بظاهرها علی کفره، و لیست بداله علیه و صریحه فیه، بل نعلم انه ابطن الاسلام فیها لیتمکن من صره النبی (صلی الله علیه و آله) و القیام دونه جمعا بین الطائفتین من اشعاره علی ما هدانا لهذا اهل بیت العصمه. او ان نعرض عن کلامه اهل البیت و هم ادری بما فی البیت و ناخذ بالمروی عن زید و عمرو المناقض بعضه بعضا. سبب اسلام حمزه رضوان الله علیه و کان سبب اسلامه ما نقل ابن هشام فی السیره النبویه ج 1 ص 291 و ابن الاثیر فی اسد الغابه عن ابن اسحاق من ان اباجهل اعترض رسول الله (صلی الله علیه و آله) عند الصفا فاذاه و شتمه و نال منه بعض ما یکره من العیب لدینه و التضعیف لامره، فلم یکلمه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و مولاه لعبدالله بن جدعان التمیمی فی مسکن لها فوق الصفا تسمع ذلک، ثم انصرف عنه فعمد لی ناد لقریش عند الکعبه فجلس معهم. فلم یلبث حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیه ان اقبل متوشحا قوسه راجعا من قنص له، و کان صاحب قنص یرمیه و یخرج له، و کان اذا رجع من قنصه لم یصل الی اهله حتی یطوف بالکعبه، و کان اذا فعل ذلک لم یمر علی ناد من قریش الا وقف و سلم و تحدث معهم، و کان اعز فتی فی قریش و اشد شکیمه، و کان یومئذ مشرکا علی دین قومه، فلما مر بالمولاه و قد قام رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرجع الی بیته، قالت له: یا اباعماره- و قد کان حمزه یکنی بابنیه: یعلی و عماره فکنی بابی یعلی تاره و بابی عماره اخری- لو رایت ما لقی ابن اخیک محمد آنفا من ابی الحکم به هشام- و ابوالحکم هو ابوالجهل- و جده ههنا جالسا فاذاه و سبه و بلغ منه ما یکره، ثم انصرف عنه و لم یکلمه محمد. فاحتمل حمزه الغضب لما اراد الله به من کرامته، فخرج یسعی و لم یقف علی احد کما کان یصنع یرید الطواف بالبیت، معدا لابی جهل اذا لقیه ان یوقع به، فلما دخل المسجد نظر الیه جالسا فی القوم، فاقبل نحوه حتی اذا قام علی راسه رفع القوس فضربه بها فشجه شجه منکره، ثم قال: اتشتمه و انا علی دینه اقول ما یقول، فرد ذلک علی ان استطعت؟ و قامت رجال من قریش من بنی مخزوم الی حمزه لینصروا اباجهل فقالوا: ما نراک یا حمزه، الا قد صبات، فقال حمزه: و ما یمنعنی و قد استبان لی منه ذلک انا اشهد انه رسول الله و ان الذی یقول الحق، فو الله لا انزع فامنعونی ان کنتم صادقین. فقال ابوجهل: دعو اباعماره فانی و الله لقد سببت ابن اخیه سبا قبیحا. و تم حمزه رضوان الله علیه علی اسلامه. فلما اسلم حمزه عرفت قریش ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قد عز و امتنع، و ان حمزه سیمنعه فکفوا عن بعض ما کانوا ینالون منه. اقول: و کان قبوله الاسلام قبل حصار الشعب. قوله (علیه السلام): (و کافر نایحامی عن الاصل) یعنی ان رجالا من بنی هاشم و بنی المطلب و ان کانوا کافرین و علی دین قومهم لکنهم کانوا یذبون عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یحامون عنه و یدفعون کیاد القوم عنه و یحولون بینه و بین ما اراد و امن البطش به لا من حیث الحمایه عن الاسلام، بل من حیث المراعاه لاصلهم و المحافظه علی نسبهم و قبیلتهم. و کان بعض هولاء المحامین فی حصار الشعب و لم یسلم بعد: العباس، و عقیل ابن ابی طالب، و طالب بن ابی طالب و نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب، و ابنه الحارث بن نوفل، و اخوه ابوسفیان بن الحارث بن عبدالمطلب، و کان ابولهب ابن عبدالمطلب عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کذلک ابنه یبغضانه، و کانا شدیدین علیه و نزل فی ابی لهب و امراته ام جمیل عمه معاویه حماله الحطب قوله تعالی (تبت یدا ابی لهب) السوره. و انما اجرینا بنی هاشم و بنی المطلب مجری واحدا لانهم کانوا یدا واحده لم یفترقوا فی جاهلیه ولا اسلام، و کان من المسلمین المحصورین فی الشعب هاشم ابن عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبدمناف. قوله (علیه السلام): (فاما من اسلم- الی قوله: ماشاءالله ان یکون) یعنی ان من اسلم من قریش کانوا آمنین مما نحن اهل البیت فیه من القتل و البلاء و الاذی و ذلک لان بعضهم کانوا علی حلف و عهد من الکفار، فمن اجل ذلک کانوا آمنین، و بعضهم الاخر لم یکن لهم العهد ولکنهم کانوا ذوی عشیره تقوم دونهم و تمنعهم من الاعداء. فالمراد ان البلیه انما کانت متوجهه الیه (علیه السلام)و الی سایر بنی هاشم و بنی المطلب لم یکونوا علی عهد و لم یکن من یقوم دونهم، و بذلک یعلم فضیلتهم فی حمایه رسول الله و ذبه عن کید الاعداء. قوله (علیه السلام): (ثم امرالله رسوله بالهجره) و قد تقدمت آنفا طائفه من الاخبار فی ان اباطالب رضوان الله علیه ماتفی آخر السنه العاشره من المبعث بعد الخروج من الشعب بشهرین انه لما توفی نزل جبرئیل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد اخرج من مکه فلیس لک فیها ناصر. و قد مضی کلامنا فی هجفرته (صلی الله علیه و آله) فی شرح المختار 234 من باب المخطب و هو قوله (علیه السلام): فجعلت اتبع ماخذ رسول الله- الخ (ص 126 ج 15) فراجع. قوله (علیه السلام): (و اذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین) قال الطبرسی فی المجمع: ان قوله تعالی (اذن للذین یقاتلون بانهم ظلموا و ان الله علی نصرهم لقدیر الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق) الایه (الحج- 42 و 43) هی اول آیه نزلت فی القتال، و کان المشرکون یوذون المسلمین و لا یزالب یجی ء مشجوج و مضروب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یشکون ذلک الی رسول الله(ص) فیقول لهم صلوات الله علیه و آله: اصبوا فانی لم اومر بالقتال حتی هاجر، فانزل الله علیه هذه الایه، انتهی کلامه. اقول: و قد مضی کلامنا فی نزول الامر لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فی القتال فی شرح المختار 234 من باب الخطب ایضا (ص 131 ج 15) فراجع. قوله (علیه السلام): (فکان اذا احمر الباس- الی قوله: حر الاسنه و السیوف) بین الباس و الناس جناس لا حق نحو قوله تعالی: ویل لکل همزه لمزه. و الباس: الحرب، قال حسان بن ثابت فی قصیده یعدد فیها اصحاب اللواء یوم احد: ولی الباس منکم اذا بیتم اسره من بین قصی صمیم و احمرار الباس کنایه عن شده الحرب و ذلک کانما شبهت الحرب بمحارب تلطخ بالدم السائل من مقادیم بدنه بکثره ما ورد علیه من طعن السیوف و الاسنه کما ان احمرار القنا کنایه عن شده الحرب کانه احمر من الدم السائل علیه لکثره الطعن، قال سوار بن المضرب فی حماسه 233: یدعون سوارا اذا احمر القنا و لکل یوم کریهه سوار او ان الحرب شبهت بانسان غضبان احمر وجهه و یقال: موت احمر و میته حمراه و سنه حمراء و سنون حمراوات یراد بها الشده، قالت عاتکه بنت زید فی حماسه 393: اذا اشرعت فیه الاسنه خاضها الی المئت حتی یترک الموت احمرا ای حتی یخوض الموت بها فیترکه احمر ای شدیدا. و یقال: الحسن احمر، ای طلب الجمال تتجسم فیه المشاق و الشدائد، قال بشار بن برد (ص 225 ج 1 من البیان و التبیین للجاحظ طبع مصر 1380 ه): و خذی ملا بس زینه و مصبغات فهی افخرو اذا دخلت تقنعی بالحمر ان الحسن احمر قال الجوهری فی الصحاح: و موت احمر یوصف بالشده و منه الحدیث کنا اذا احمر الباس. او ان الحرب شبهت بالنار و اتصفت بصفاتها اعنی حمره النار کقوله (علیه السلام) آنفا: و اوقدوا لنا نار الحرب. ففی النهایه الاثیریه: و فی الحدیث لو تعلمون ما فی هذه الامه من الموت الاحمر یعنی القتل لما فیه من حمره الدم او لشدته، یقال: موت احمر ای شدید، و منه حدیث علی کنا اذا احمر الباس اتقینا برسول الله (صلی الله علیه و آله) ای اذا اشتدت الحرب استقبلنا العدو به و جعلناه لنا و قایه: و قیل اراد اذا اضطرمت نار الحرب و تسعرت کما یقال فی الشر بین القوم: اضطرمت نارهم تشبیها بحمره النار، و کثیرا ما یطلقون الحمره علی الشده، و منه حدیث طهفه اطابتنا سنه حمراء ای شدیده الجذب، لان آفاق السماء تحمر فی سنی الجدب و القحط و منه حدیث حلیمه انها خرجت فی سنه حمراء قد برت المال انتهی کلامه. فالمعنی ان الحرب اذا اشتدت و نکص الناس عنها قدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) اهل بیته الی القتال فوقی (ص) باهل بیته اصحابه من حر الاسنه و السیوف. و حر السیوف و الاسنه کانه کنایه عن حده جزهما و شده و قوعهما، او کنایه عن شده القتال من حیث انهما اذا حرکتا غیر مره و قطعت الابدان و الرووس بهما و وقعتا علی المبارز کثیرا حرتا و حمیتا، لان من شان الحدید بل مطلق الجسم ذلک، او کنایه عن تعبهما، ففی النهایه الاثیریه: و فی حدیث علی (علیه السلام) انه قال لفاطمه: لو اتیت النبی فسالته خادما تقیک حرما انت فیه من العمل، و فی روایه حار ما انت فیه یعنی التعب و المشقه من خدمع البیت لان الحراره مقورنه بهما کما ان البرد مقرون بالراحه و السکون، و الحار: الشاق المتعب. انتهی. و اعلم ان المتفق عند الکل ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان فی جمیع الشدائد المتوجهه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسلمین اسبق و اقدم فی الوقایه و الحمایه، و کان یجاهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیقیه بنفسه و قد اقرا عداوه بشجاعته و سبقه علی اقرانه، و ما ولی قط عن احد مع طول ملاقاته الحروب و کثره من لاقاه من صنادید الاعداء. و کان کما قال ابنه الحسن المجتبی کما فی تاریخ الیعقوبی (ص 190 ج 2 طبع النجف) و مروج الذهب للمسعودی (ص 42 ج 2) و الخرائج و الجرائح للراوندی (ص 146 طبع ایران 1301 ه) و الارشاد للمفید (ص 170 طهران 1377 ه) فی صبیحه اللیله التی قبض فیها امیرالمومنین (علیه السلام) بعد ان حمد الله و اثنی علیه و صلی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی خطبه خطب بها الناس: لقد قبض فی هذه اللیله

رجل ما سبقه الاولون الا بفضل النبوه، و لا یدرکه الاخرون، و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان یبعثه المبعث فیکتنفه جبریل عن یمینه و میکائیل عن یساره فلا یرجع حتی یفتح الله علیه- الخ. قوله (علیه السلام): (فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر) قال یاقوت الحموی فی کتابه المترجم بمراصد الاطلاع فی معرفه الامکنه و البقاع: بدر بالفتح ثم السکون ماء مشهور بین مکه و المدینه اسفل وادی الصفراء بینه و بین الجار و هو ساحل البحر لیله به کانت الوقعه المشهوره بین النبی (صلی الله علیه و آله) و اهل مکه. و قال الجوهری فی الصحاح: بدر موضع یذکر و یونث و هو اسم ماء، و قال الشعبی: بدر بئر کانت لرجل یدعی بدرا و منه یوم بدر. اقول: بدر اقرب الی المدینه من مکه و الظاهر ان القول بانها ماء مشهور و الاخر بانها اسم بئر یشیران الی معنی فارد و انما الاختلاف فی التعبیر. و کانت وقعه بدر یوم الجمعه لسبع عشره لیله خلت من شهر رمضان من سنه اثنتین من الهجره و هی المذکوره فی القرآن الکریم حیث یقول جل اسمه فی الانفال: (کما اخرجک ربک من بیتک بالحق)- الخ، و المراد بالبیت فی الایه المدینه یعنی خروجه (صلی الله علیه و آله) منها الی البدر. و کان سببها- کما فی تاریخ الیعقوبی- ان اباسفیان بن حرب قدم من الشام بعیر لقریش تحمل تجارات و اموالا، فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) یعارضه، و جاء الصریح الی قریش بمکه یخبرهم الخبر، و کان الرسول بذلک ضمضم بن عمرو الغفاری، فخرجوا نافرین مستعدین و خالف ابوسفیان فنجی بالبعیر، و اقبلت قریش مستعده لقتال رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عدتهم الف رجل و قیل تسعمائه و خمسون. مقتل عبیده بن الحارث رضوان الله علیه: عبیده بضم العین و فتح الباء هو عبیده بین الحارث بن عبدالمطلب بن عبدمناف، یکنی اباالحارث و ابامعاویه. و کان اسن من رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعشر سنین، و کان اسلامه قبل دخول رسول الله (صلی الله علیه و آله) دار الارقم بن ابی الارقم فی مکه، و کان لعبیده قدر و منزله کبیره عند رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و کان عمره حین قتل ثلاثا و ستین سنه، قتله شیبه بن ربیعه. ففی الارشاد: روی علی بن هاشم عن محمد بن عبیدالله بن ابی رافع، عن ابیه عن جده ابی رافع مولی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: لما اصبح الناس یوم بدر اصطفت قریش امامها عتبه بن ربیعه و اخوه شیبه و ابنه الولید، فنادی عتبه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد اخرج الینا اکفائنا من قریش، فبدر الیهم ثلاثه من شبان الانصار، فقال لهم عتبه: من انتم؟ فانتسبوا اله فقال لهم: لا حاجه بنا الی مبارزتکم انما طلبنا بنی عمنا. فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) للانصار: ارجعوا الی مواقفکم ثم قال: قم یا علی قم یا حمزه قم یا عبیده، قاتلوا علی حقکم الذی بعث الله به نبیکم اذ جاوا بباطلهم لیطفوا نورالله. فقاموا فصفوا للقوم و کان علیهم البیض فلم یعرفوا فقال لهم عتبه: تکلموا فان کنتم اکفائنا قاتلناکم، فقال حمزه: انا حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله (صلی الله علیه و آله)، فقال عتبه: کفو کریم. و قال امیرالمومنین (علیه السلام): انا علی بن ابی طالب ابن عبدالمطلب، و قال عبیده: انا عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب. فقال عبته لابنه الولید: قم یا ولید فبرز الیه امیرالمومنین (علیه السلام) و کان اذا ذاک اصغری الجماعه سنا فاختلفا ضربتین اخطات ضربه الولید امیرالمومنین (علیه السلام) و اتقی بیده الیسری ضربه امیرالمومنین (علیه السلام) فابانتها- فروی انه (علیه السلام) یذکر بدرا و قتله الولید فقال فی حدیثه: کانی انظر الی و میض خاتمه فی شماله ثم ضربته ضربه اخری فصرعته و سلبته فرایت به ردعا من خلوق فعلمت انه قریب عهد بعرس. ثم بارز عتبه حمزه رضی الله عنه فقتله حمزه، و مشی عبیده و کان اسن القوم الی شیبه فاختلفا ضربتین فاصاب ذباب سیف شیبه عضله ساق عبیده فقطعها، و استنقذه امیرالمومنین و حمزه، و قتلا شیبه، و حمل عبیده من مکانه فمات بالصفراء. و فی اسد الغابه: قیل: ان عبیده کان اسن المسلمین یوم بدر فقطعت رجله فوضع رسول الله (صلی الله علیه و آله) راسه علی رکبته فقال: یا رسول الله لورآنی ابوطالب لعلم انی احق بقوله منه حیث یقول: و نسلمه حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل و عاد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) من بدر فتوفی بالصفراء. بیان: البیض جمع بیضه یقال بالفارسیه: کلاه خود. اصغری کلمه جمع اسقط نونه بالاضافه. ردعا من خلوق ای اثر منه و خلوق ای اثر منه و الخلوق ضرب من الطیب. و الصفراء اسم موضع قریب من بدر. قوله(علیه السلام): (و حمزه یوم احد) ای قتل حمزه فی غزوه احد و احد اسم جبل فی قرب المدینه. و کان یوم احد یوم بلاء و مصیبه و تمحیص اختبر الله المومنین و محن به المنافقین ممن کان یظهر الایمان بلسانه و هو مستخف بالکفر فی قلبه، و یوما اکرم الله فیه من اراد کرامته بالشهاده من اهل ولایته حتی خلص العدو الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فدث بالحجاره وقع لشقه فاصیبت رباعیته، و کلمت شفته و شج فی وجهه، فجعل الدم یسیل عی وجهه، و جعل یمسح الدم و هو یقول: کیف یفلح قوم خضبوا وجه نبیهم و هو یدعوهم الی ربهم، فانزل الله عز و جل فی ذلک (لیس لک من الامر شی ء) الایه (آل عمران- 123) کما نقله ابن هشام فی السیره عن ابن اسحاق و قتل فی ذلک الیوم من المسلمین احد و ثمانین رجلا، و من المشرکین ثمانیه و عشرون. و فی السیره لابن هشام ان حمزه بن عبدالمطلب قاتل یوم احد حتی قتل ارطاه بن عبد شرحبیل و کان احد النفر الذین یحملون اللواء، ثم مر به سباع بن عبدالعزی فقال له حمزه: هلم الی یا ابن مقطعه البظور. قال ابن هشام: قال وحشی: کنت غلاما لجبیر بن مطعم و انعمه طعیمه ابن عدی قد اصیب یوم بدر، فلما سارت قریش الی احد قال لی جبیر: ان قتلت حمزه عم محمد بعمی فانت عتیق. قال: وحشی: فخرجت مع الناس و کنت رجلا حبشیا اقذف بالحربه قذف الحبشه قلما اخطی ء بها شیئا، فلما التقی الناس خرجت انظر حمزه و اتبصره حتی رایته فی عرض الناس مثل الجمل الاورق یهد الناس بسیفه هدا، ما یقوم له شی ء فو الله انی لا تهیا له اریده و استتر منه بشجره او حجر لیدنو منی اذتقد منی الیه سباع بن عبدالعزی، فلما راه حمزه قال له: هلم الی یا ابن مقطعه البظور قال فضربه ضربه کان ما اخطار راسه. قال: و هززت حربتی حتی اذا رضیت منها دفعتها علیه فوقعت فی ثنته حتی خرجت من بین رجلیه، و ذهب لینوء نحوی فغلب و ترکته و ایاها حتی مات ثم اتیته فاخذت حربتی ثم رجعت الی العسکر فقعدت فیه و لم یکن لی بغیره حاجه و انما قتلته لا عتق. فلما قدمت مکه اعتقت. ثم اقمت حتی اذا افتتح رسول الله (صلی الله علیه و آله) مکه هربت الی الطائف، فمکثت بها، فلما خرج و فد الطائف الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیسلموا تعیت علی المذاهب، فقلت: الحق بالسام، او الیمن، او ببعض البلاد. فو الله انی لفی ذلک من همی اذ قال لی رجل: ویحک انه و الله ما یقتل احدا من الناس دخل فی دینه و تشهد شهادته، فلما قال لی ذلک خرجت حتی قدمت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) المدینه، فلم یرعه الا بی قائما علی راسه اتشهد بشهاده الحق فلما رآنی قال: اوحشی؟ قلت: نعم یا رسول الله. قال: اقعد فحدثنی کیف قتلت حمزه، فحدثته فلما فرغت من حدیثی قال: ویحک غیب وجهک فلا ارینک قال: فکنت اتنکب رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث کان لئلا یرانی حتی قبضه الله (صلی الله علیه و آله). هندو تمثیلها بحمزه قال ابن اسحاق: و وقعت هند بنت عتبه کما حدثنی صالح بن کیسان و النسوه اللاتی معها یمثلن بالقتلی من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) یجد عن الاذان و الانف حتی اتخذت هند من آذان الرجال و آنفهم خدما و قلائد، و اعطت خدمها و قلائدها و قرطتها وحشیا غلام جبیر بن مطعم، و بقرت عن کبد حمزه فلاکتها فلم تستطع ان تسیغها، فلفظتها ثم علت علی صخره مشرفه فصرخت باعلی صوتها فقالت: نحن جزیناکم بیوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر ما کان عتبه لی من صبر و لا اخی و عمه و بکری شفیت نفسی و قضیت نذری شفیت وحشی غلیل صدری فشکر و حشی علی عمری حتی ترم اعظمی فی قبری فاجابتها هند بنت اثاثه بن عباد بن المطلب فقالت: خزیت فی بدر و بعد بدر یا بنت وقاع عظیم الکفر صبحک الله غداه الفجر ملها شمیین الطوال الزهر بکل قطاع حسام یفری حمزه لیثی و علی صقری اذ رام شیب و ابوک غدری فخضبا منه ضواحی النحر و نذرک السوء فشر نذر و قال محمد بن اسحاق ما فی السیره لابن هشام: و من الشعر الذی ارتجزت به هند بنت عتبه ایضا یوم احد: شفیت من حمزه نفسی باحد حتی بقرت بطنه عن الکبد اذهب عنی ذاک ما کنت اجد من لذعه الحزن الشدید المعتمد و الحرب تعلوکم بشوبوب برد تقدم اقداما علیکم کالاسد بیان: قولها: ملها شمیین، مخفف من الهاشمیین و حذفت من لکثره استعمالها و لایجوز ذلک الا فیها وحدها. حزن الرسول (صلی الله علیه و آله) علی حمزه و توعده بالمشرکین بالمثله قال ابن اسحاق- کما فی السیره لابن هشام-: خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیما بلغنی یلتمس حمزه بن عبدالمطلب فوجده ببطن الوادی قد بقر بطنه عن کبده و مثل به فجدع انفه و اذناه. قال: فحدثنی محمد بن جعفر بن الزبیر، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال حین رای ما رای: لولا ان تحزن صفیه و یکون سنه من بعدی لترکته حتی یکون فی بطون السباع و حواصل الطیر، و لئن اظهرنی الله علی قریش فی موطن من المواطن لامثلن بثلاثین رجلا منهم. فلما رای المسلمون حزن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و غیظه علی من فعل بعمه ما فعل قالوا: و الله لئن نالله بهم یوما من الدهر لنمثلن بهم مثله لم یمثلها احد من العرب. قال ابن هشام: و لما وقف رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه قال: لن اصاب بمثلک ابدا، ما وقفت موقفا قط اغیظ الی من هذا، ثم قال (صلی الله علیه و آله). جائنی جبریل فاخبرنی ان حمزه ابن عبدالمطلب مکتوب فی اهل السماوات السبع حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله. ما نزل فی النهی عن المثله و البحث عنها و رد بعض الروایات المختلفه المنتسبه الیه (صلی الله علیه و آله) قال ابن اسحاق- علی ما فی السیره لابن هشام-: و حدثنی بریده بن سفیان ابن فروه الاسلمی عن محمد بن کعب القرظی، و حدثنی من لا اتهم عن ابن عباس ان الله عز و جل انزل فی ذلک من قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قول اصحابه (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خیر للصابرین و اصبروا ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فی ضیق مما یمکرون) (النحل الایه- 128) فعفا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و صبرو نهی الالمثله. قال ابن اسحاق: و حدثنی حمید الطویل عن الحسن عن سمره بن جندب قال: ما قام رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی مقام قط ففارقه حتی یامرنا بالصدقه و ینهانا عن المثله اقول: کل ما نقلنا عن محمد بن اسحاق منقول عن الواقدی و غیره ایضا و قد ذکرنا فی ذلک بعض الاقوال فی شرح المختار 236 من الخطب (ص 246 ج 15). و سیاتی فی وصیته (علیه السلام) للحسن و الحسین علیهماالسلام لما ضربه ابن ملجم، قوله (علیه السلام): و لا یمثل بالرجل فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: ایاکم و المثله ولو بالکلب العقور. و قال الشارح المعتزلی فی شرحه: فاما المثله فمنهی عنها امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یمثل بهبار بن الاسود لانه روع زینب حتی اجهضت، ثم نهی عن ذلک و قال: لامثله المثله حرام. و اعلم ان القول المروی بان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: لئن اظهرنی علی قریش فی موطن من المواطن لامثلن بثلاثین رجلا منهم کما فی السیره، او امثلن سبعین رجلا کما فی تفسیر الصافی للفیض- ره- ینافی مقام النبوه و عصمه النبی (صلی الله علیه و آله). و الصواب ان ذلک القول کان من المسلمین دون النبی (صلی الله علیه و آله) کما فی کتاب مجمع البیان لامنین الاسلام الطبرسی- ره- حیث قال: قال المسلمون: لئن امکننا الله منهم لنمثلن بالاحیاء فضلا عن الاموات، فنزلت (و ان عاقبتم فعاقبوا) الایه. و ظاهر الایه حیث خاطب بلفظ الجمع دون المفرد یویده بل یدل علیه و اما قول ابن اسحاق المذکور آنفا: و حدثنی من لا اتم عن ابن عباس: ان الله عز و جل انزل فی ذلک من قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قول اصحابه: (و ان عاقبتم) الایه، ففیه ما دریت من ان النبی اجل و اعلا من ان یختار ما لم یکن ما ذونا فیه و لم ینول فیه حکم سماوی بعد. قال ابن الاثیر فی النهایه: فیه- یعنی فی الحدیث- انه نهی عن المثله یقال: مثلت بالحیوان امثل به مثلا اذا قطعت اطرافه و شوهت به، و مثلت بالقتیل اذا جذعت انفه و اذنه او مذاکیره او شیئا من اطرافه، و الاسم المثله فاما مثل بالتشدید فهو للمبالغه و منه الحدیق نهی ان یمثل بالدواب ای تنصب فترمی او تقطع اطارفه و هی حیه، زاد فی روایه: و ان یوکل الممثول بها. و قیل: جعل بعض الاعضاء تمثیلا باعتبار کونه مشتقا من المثل فان المثل یصیر بسبب ما فعل الجانی به من الامر الفظیع مشهورا کالمثل. ثم ان النهی عن المثله انما یصح فیما لم یکن عن قصاص، و اما المثله قصاصا فلاباس فقد روی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مثل بالعرنیین فقطع ایدیهم و ارجلهم و سمل اعینهم لانهم قطعوا ایدی الرعاء و ارجلهم و سملوا اعینهم، و ان قیل ان ذلک کان قبل تحریم المثله. و قد قال الله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی الحر بالحر و العبد بالعبد و الانثی بالانثی الی قوله تعالی: و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب) (البقره 177). و قوله تعالی: (الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم و اتقوا الله اعلموا ان الله مع المتقین) (البقره 192) و قوله تعالی: و کتبنا علیهم فیها ان النفس بالنفس و العین بالعین و الانف بالانف و الاذن بالاذن و السن بالسن و الجروح قصاص) الایه (المائده 50) و قد افتی الفقهاء فی قصاص الطرف بذلک و فرعوا علیه ان الاذن الصحیحه تقطع بالصماء، و الانف الشام بالاخشم، و ذکر الشاب بذکر الشیخ، و ذکر المختون بالاغلف، و الفحل بمسلول الخصیتین و کذا یقلع عین الاعور بعین ذی العینین المماثله لها، و ان عمی بذلک الاعور، و الاعور هو ذو العین الواحده خلقه، او بافه او قصاص او جنایه، ای لو کان الجانی بعین واحده و المجنی علیه باثنتین قلعت عین الجانی و ان استلزم عماه، فان الحق اعماه. کما نطق بذلک خبر عن ابان ساله (علیه السلام) عن اعور فقا عین صحیح فقال (علیه السلام): تفقا عینه، قال: قلت: یبقی اعمی فقال: الحق اعماه. و غیرها مما حرر فی کتاب القصاص. و ذهب غیر واحد منهم الی ان الجانی اذا جمع بین التمثیل و القتل بضربات یقتص الولی منه فی الطرف ثم یقتص فی النفس. ففی الکافی و التهذیب و الفقیه عن محمد بن قیس عن احدهما علیهماالسلام فی رجل فقا عینی رجل و قطع انفه و اذنیه ثم قتله، فقال (علیه السلام): ان کان فرق بین ذلک اقتص منه ثم یقتل، و ان کان ضربه ضربه واحده ضربت عنقه و لم یقتص منه. و فی التهذیب عن حفص بن البختری قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن رجل ضرب علی راسه فذهب سمعه و بصره و اعتقل لسانه ثم مات فقال (علیه السلام): ان کان ضربه ضربه بعد ضربه اقتص منه ثم قتل، و ان کان اصابه هذا من ضربه واحده قتل و لم یقتص منه. و المراد بالطرف فی القصاص مادون النفس و ان لم یتعلق بالاطراف المشهوره من الید و الرجل و الاذن و الانف و غیرها کالجرح علی البطن و الظهر و غیرهما. و کما ان النبی عن المثله لا یشمل المثله قصاصا، کذلک لا یشملها اذا کانت عن حد مثل قطع الاصابع الاربع ما عدا الابهام من الید الیمنی للسارق اذا کانت سرقته اول مره و قطع رجله الیسری من مفصل القدم و ترک العقب یعتمد علیه حاله المشی و الصلاه لو سرق ثانیا، قال عز من قائل: (و السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما جزاء بما

کسبا نکالا من الله) (المائده 43). و نظیر ما قلنا ایضا ما ورد من النهی عن تعذیب البهائم و قتلها عبثا و مع ذلک ان جعفر بن ابی طالب فی غزوه موته اذا الحمه القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها، فکان جعفر اول رجل من المسلمین عقر فی الاسلام و لم یعب ذلک علیه احد لانه خاف ان یاخذها العدو فیقاتل علیها المسلمین. صلاه الرسول (صلی الله علیه و آله) علی حمزه رضوان الله علیه فی الکافی و الفقیه کما فی الوافی (ص 52 ج 13) باسناد عن ابان بن تغلب قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن الذی یقتل فی سبیل الله ایغسل و یکفن و یحنط؟ قال: یدفن کما هو فی ثیابه بدمه الا ان یکون به رمق ثم مات فانه یغسل و یکفن و یحنط و یصلی علیه، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی حمزه و کفنه و حنطه لانه کان جرد. و فی الکافی باسناده عن ابن سنان عن ابان بن تغلب قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: الذی یقتل فی سبیل الله یدفن فی ثیابه و لایغسل الا ان یدرکه المسلمون و به رمق یموت بهد، فانه یغسل و یکفن و یحنط، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفن حمزه فی ثیابه و لم یغسله ولکنه صلی علیه. و فی الکافی باسناه عن اسماعیل بن جابر، عن ابی جعفر (ع) قال: قلت له: کیف رایت الشهید یدفن بدمائه؟ قال. نعم فی ثیابه بدمائه و لا یحنط ولایغسل و یدفن کما هو، ثم قال: دفن رسول الله (صلی الله علیه و آله) عمه حمزه فی ثیابه بدمائه التبی اصیب فیها، و رداه النبی فقصر عن رجلیه فدعاله باذخر فطرحه علیه و صلی علیه سبعین صلاه، و کبر علیه سبعین تکبیره. و فی الکافی باسناده عن مثنی بن الولید، عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: صلی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه سبعین صلاه. و فیه باسناده عن ابی بصیر عن ابی جعفر (ع) قال: کبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه سبعین تکبیره. و فی السیره النبویه الابن هشام قال: قال ابن اسحاق: و حدثنی من لااتهم عن مقسم مولی عبدالله بن الحارث عن ابن عباس قال: امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) بحمزه فسجی ببرده ثم صلی علیه فکبر سبع تکبیرات ثم اتی بالقتلی، فیوضعون الی حمزه فصلی علیهم و علیه حتی صلی علیه ثنتین و سبعین صلاه. اقول: الروایه الاولی ناطقه بان حمزه کان جرد و کفنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الثالثه ناطقه بانه (صلی الله علیه و آله) دفنه فی ثیابه بدمائه التی اصیب فیها و ظاهرها ان کفنه کان ثیابه و الثانیه تومی الی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفنه بثوب آخر حالکونه فی ثیابه التبی اصیب فیها فینافی بعضها بعضا و التوفیق بینها ان حمزه رضوان الله علیه جر دعن بعض ثیابه ای جرده المشرکون عنه بعد قتله عن بعضها لاعن کلها حتی ترک عریا

نا، و ما بقی علیه من الثیاب لم یکن کافیا لکفنه، فکفنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بثوب آخر و لم یجرده عن ما بقی علیه من الثیاب کما تومی الیه الثانیه فصح ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کفنه بثوب آخر کما صح ان حمزه دفن فی ثیابه التی اصیب فیها ای دفن فی بعض ثیابه و جرد عن بضها. ثم ان بین روایات الکافی الناطقه بان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علیه سبعین صلاه و کبر سبعین تکبیره و بین ما فی السیره من ان رسول الله صلی علیه تنتین و سبعین صلاه تنافیا ظاهرا. فنقول: ان روایات الکافی موافقه لما بلغنا من ائمتنا علهیم السلام من ان التکبیر علی المیت المومن خمس تکبیرات و انما انتهی عددها الی سبعین تکبیره لان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کبر علیه خمس تکیبرات ثم کلما صلی لسائر القتلی اشرک حمزه فی صلاتهم کما فی صحیفه الرضا (ع) علی ما نقله الفیض فی الوافی (ص 67 ج 13) باسناده الی امیرالمومنین (علیه السلام) قال: رایت النبی (صلی الله علیه و آله) کبر علی عمه حمزه خمس تکبیرات و کبر علی الشهداء بعد خمس تکبیرات فلحق حمزه بسبعین تکبیره و وضع یده الیمنی علی الیسری، انتهی. فصلی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه اربع عشره مره لانه یحصل من ضرب خمسه فی اربعه عشر سبعون. نظیر ذلک صلاه امیرالمومنین (علیه السلام) علی سهل بن حنیف فانه (علیه السلام) کبر علیه

خمسا و عشرین تکبیره، ففی التهذیب باسناده الی عمرو بن شمر قال: قلت لجعفر ابن محمد علیهماالسلام: جعلت فداک انا نتحدث بالعراق ان علیا (ع) صلی علی سهل بن حنیف فکبر علیه ستا ثم التفت الی من کان خلفه فقال: انه ان بدریا قال: 380 فقال جعفر (علیه السلام): انه لم یکن کذا ولکنه صلی علیه خمسا ثم رفعه و مشی به ساعه ثم وضعه فکبر علیه خمسا، ففعل ذلک خمس مرات حتی کبر علیه خمسا و عشرین تکبیره. و فی الفقیه قال ابوجعفر (علیه السلام): کبر خمسا خمسا کلما ادرکه الناس قالوا: یا امیرالمومنین لم ندرک الصلاه علی سهل فیضعه فیکبر علیه خمسا حتی انتهی الی قبره خمس مرات. و اما قول ابن اسحاق من انه (صلی الله علیه و آله) صلی علیه ثنتین و سبعین صلاه فلا یوافق المذهب الحق لانه یلزم ان یکبر علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) اربع تکبیرات و کذا کبر علی الشهداء بعده اربع تکبیرات فلحق حمزه بثنتین و سبعین تکبیره ای صلی علیه ثمانی عشره مره و هو کما تری مخالف لا جماعنا و الصحاح المستفیضه و غیرها المتواتره ولو معنی من ائمتنا علیهم السلام، علی ان صلاه جنازه المومن خمس تکبیرات فما وردت بالاربع اما متاوله بالحمل علی الصلاه علی المنافقین ففی الکافی و التهذیب باسنادهما عن هشام بن سالم عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال:

کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یکبر علی قوم خمسا و علی قوم آخرین اربعا فاذا کبر علی رجل اربعا اتهم بالنفاق. و فی الکافی باسناده عن محمد بن مهاجر عن امه ام سلمه قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا صلی علی میت کبر فتشهد، ثم کبر فصلی علی الانبیاء و دعا، ثم کبر و دعا للمومنین، ثم کبر و انصرف، فلما نهاه الله عز و جل عن الصلاه علی المنافقین کبر فتشهد، ثم کبر فصلی علی النبیین صلی الله علیهم، ثم کبر و دعا للمومنین، ثم کبر الرابعه و انصرف و لم یدع للمیت. و فی التهذیب عن ابی الحسن الرضا (ع) قال: سالته عن الصلاه علی المیت فقال: اما المومن فخمس تکبیرات، و اما المنافق فاربع و لا سلام فیها، انتهی. و لایخفی علیک ان اهلی البیت ادری بما فیه. و اما محموله علی التقیه لانها مذهب جمیع العامه کما صرح به شیخ الطائفه قدس سره. علی ان صدر قول ابن اسحاق لا یوافق ذیله لانه قال اولا انه (صلی الله علیه و آله) صلی علیه فکبر سبع تکبیرات و لا ینتهی تکرار السبع مره بعد اخری الی ثنتین و سبعین. اللهم الا ان یقال انه صلی علیه فی الدفعه الاولی سبع تکبیرات و صلی ثلاث عشره صلاه اخری خمس تکبیرات، فلحق حمزه بثنتین و سبعین تکبیره. نحو ما روی الکشی باسناده عن الحسن الزید انه قال: کبر علی بن ابی طالب (ع) علی سهل بن حنیف سبع تکبیرات و کان بدریا، و قال: لو کبرت علیه سبعین لکان اهلا. و انما کبرا علیهما سبعا تشریفا لهما و انما وقع فی واقعه خاصه لایجوز التجاوز عنها فتامل جیدا. فان قلت: قد جائت روایت علی عدم جواز الصلاه علی المیت مرتین فصاعدا ففی التهذیب باسناده عن محمد بن احمد، عن ابی جعفر، عن ابیه، عن وهب بن وهب، عن جعفر، عن ابیه علیهماالسلام ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی جنازه فلما فرغ جائه ناس فقالوا: یا رسول الله لم ندرک الصلاه علیها فقال: لا یصلی علی جنازه مرتین ولکن ادعوالها. و فیه باسناده عن ابن کلوب، عن اسحاق بن عمار، عن ابی عبدالله (علیه السلام) ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی جنازه فلما فرغ جاء قوم فقالوا فاتتنا الصلاه علیها فقال: ان الجنازه لا یصلی علیه مرتین ادعو اله و قولوا له خیرا. ثم ان اطلاق الخبرین او عمومهما یقتضی عدم الفرق فی المنع بین ما لو صلیت ثانیا جماعه او فرادی فکیف التوفیق بین تلک الاخبار؟ قلت: یمکن ان یقال: التعدد یختص بمن له مزید کرامه، او یقال ان صلاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی حمزه و علی (علیه السلام) علی سهل انما کانت مختصه بهما فالاحتیاط ان یترک التعدد فی الصلاه علی الجنازه. و لم یذ الاحد منا الی القول بحرمه الصلاه علی الجنازه الواحده مرتین فصاعدا، بل ذهب بعضهم الی القول باستحباب التکرار علی الاطلاق لها، و افثی غیر واحد بالجواز لمن لم یدرک الصلاه علیها، ولکن المشهور علی کراهه الصلاه علیها مرتین فصاعدا، بل من محکی الغنیه الاجماع علیها، للخبرین المنقولین فی التهذیب، و لضعف سندهما حملا علی الکراهه. و فی التهذیب باسناده عن الفطحیه عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: المیت یصلی علیه ما لم یوار بالتراب و ان کان قد صلی علیه. و فیه عن یونس بن یعقوب عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سالته عن الجنازه لم ادرکها حتی بلغت القبرا صلی علیها؟ قال: ان ادرکتها قبل ان یدفن فان شئت فصل علیها. و فیه عن جابر عن ابی جعفر (ع)- فی روایه- ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) خرج الی جنازه امراه من بنی النجار فصلی علیها فوجد الحفره لم یمکنوا فوضعوا الجنازه فلم یجی ء قوم الا قال لهم: صلوا علیها. فتامل جیدا. و ان قلت: فما معنی الصلاه فی قول ابی جعفر المروی آنفا من الکافی عن زراره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی علی حمزه سبعین صلاه و مثله ما فی السیره حتی صلی علیه ثنتین و سبعین صلاه؟ قلت: الصلاه هذه بمعنی الدعاء ای دعاله سبعین مره بعد کل تکبیره، و یبینه قوله الاخر الم

وری آنفا ایضا من الکافی عن اسماعیل بن جابر انه (صلی الله علیه و آله) صلی علیه سبعین صلاه و کبر علیه سبعین تکبیره. و یعبر عن الدعاء للمیت فیما بین التکبیرات بالصلاه ففی التهذیب باسناده عن محمد بن یزید، عن ابی بصیر قال: کنت عند ابی عبدالله (علیه السلام) جالسا فدخل رجل فساله عن الکتبیر علی الجنائز فقال له: خمس تکبیرات، ثم دخل آخر فساله عن الصلاه علی الجنائز فقال له: اربع صلوات، فقال الاول: جعلت فداک سالتک فقلت خمسا و سالک هذا فقلت اربعا؟ فقال: انک سالتنی عن التکبیر و سالنی هذا عن الصلاه ثم قال: انها خمس تکبیرات بینهن اربع صلوات، ثم بسط کفه فقال: انهن خمس تکبیرات بینهن اربع صلوات. حث الرسول (صلی الله علیه و آله) علی طلب العلم حتی فی دفن القتلی قال ابن هشام فی السیره (ص 89 ج 2) قال ابن اسحاق: حدثنی محمد بن مسلم الزهری، عن عبدالله بن ثعلبه بن صعیر العذری حلیف بنی زهره ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی القتلی یوم احد قال: انا شهید علی هولاء انه ما من جریح یجرح فی الله الا و الله یبعثه یوم القیامه یدمی حرجه اللون لون دم و الریح ریح مسلک انظروا اکثر هولاء جمعا للقرآن فاجعلوه اما اصحابه فی القبر، و کانوا یدفنون الاثنین و الثلاثه فی القبر الواحد. قوله (علیه السلام): (و جعفر و زید یوم موته) ای قتلا فی غزوه موته و جعفر هو ابن ابی طالب بن عبدالمطلب و کان ثالث الاخوه من ولد ابی طالب اکبرهم طالب و بعده عقیل، و بعده جعفر، و بعده علی امیرالمومنین (علیه السلام) کل واحد منهم اکبر من الاخر بعشر سنین و امهم جمیعا فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف. و کان لجعفر رضوان الله علیه فضل کثیر، فقال ابن هشام فی السیره النبویه (ص 359 ج 2): و ذکر سفیان بن عیینه عن الاجلح، عن الشعبی: ان جعفر بن ابی طالب رضی الله عنه قدم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم فتح خیبر فقبل رسول الله بین عینیه و التزمه و قال: ما ادری بایهما انا اسر: بفتح خیبر، ام بقدوم جعفر. و کفی فی فضله ما قاله امیرالمومنین (علیه السلام) فی حقه فی زمره من مدحهم فی هذا الکتاب الذی نقلناه عن نصر من ان الله ولی الاحسان الیهم و المنان علیهم بما قد اسلفوا من الصالحات، فما سمعت باحد ولا رایت فیهم من هو انصح لله فی طاعه رسوله و لا اطوع لرسوله فی طاعه ربه و لا اصبر علی اللاواء و الضراء و حین الباس و مواطن المکروه مع النبی (صلی الله علیه و آله) من هولاء النفر- الخ. و قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 97 ج 2 طبع النجف): کان المشبهون برسول الله (صلی الله علیه و آله) جعفر بن ابی طالب، قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اشبهت خلقی و خلقی. الخ. وقال ابن عبدالبر فی کتاب الاستیعاب: کان سن جعفر یوم قتل احدی و اربعین سنه و قال ابن هشام فی السیره (ص 378 ج 2): و هو ابن ثلاث و ثلاثین سنه. و موته بالهمز و حکی ایضا غیر الهمز قریه من ارض البلقاء من الشام، و قیل: غزوه موته تسمی ایضا غزوه جیش الامراء لکثره جیش المسلمین فیها و ما لا قوه من الحرب الشدید مع الکفار. و زید هذا هو زید بن حارثه و کان جعفر و زید و عبدالله بن رواحه امراء الجیش لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان لعبدالله قصائد و اراجیز فی غزوه موته و تشجیع الناس علی قتال الخصم و سنتلو بعضها علیک. قال ابن واضح الاخباری فی کتابه المعروف بتاریخ الیعقوبی (ص 49 ج 2): و وجه- یعنی رسول الله (صلی الله علیه و آله)- جعفر بن ابی طالب، و زید بن حارثه، و عبدالله بن رواحه فی جیش الی الشام لقتال الروم سنه ثمان و روی بضهم انه (صلی الله علیه و آله) قال: امیر الجیش زید بن حارثه، فان قتل زید بن حارثه فجعفر بن ابی طالب، فان قتل جعفر بن ابی طالب فعبد الله بن رواحه، فان قتل عبدالله بن رواحه فلیرتض (1) المسلمون من احبوا، و قیل: بل کان جعفر المقدم، ثم زید بن حارثه، ثم عبدالله بن رواحه. و صار الی موضع یقال له موته من الشام من البلقاء من ارض دمشق فاخذ زید الرایه فقاتل حتی قتل. ثم

اخذها جعفر فقطعت یده الیمنی فقاتل بالیسری فقطعت یده الیسری ثم ضرب وسطه. ثم اخذها عبدالله بن رواحه فقتل. فرفع لرسول الله (صلی الله علیه و آله) کل خفض، و خفض له کل رفع حتی رای مصارعهم و قال: رایت سریر جعفر المقدم فقلت یا جبرئیل انی کنت قدمت زیدا فقال: ان الله قدم جعفرا لقرابتک، و نعاهم رسول الله(ص) فقال: انبت الله لجعفر جناحین من زبرجد یطیر بهما فی الجنه حیث یشاء، و اشتد جزعه، و قال: علی جعفر فلتبک البواکی. و تامر خالد بن الولید علی الجیش. قالت اسماء بنت عمیس الخثعمیه و کانت امراه جعفر و ام ولده جمیعا: دخل علی رسول الله و یدی فی عجین فقال: یا اسماء این ولدک؟ فاتیته بعبدالله و محمد و عون فاجلسهم جمیعا فی حجره و ضمهم الیه و مسح علی رووسهم و دمعت عیناه، فقلت: بابی و امی انت یا رسول الله لم تفعل بولدی کما تفعل بالایتام لعله بلغک عن جعفر شی ئ؟ فغلبته العربه و قال: رحم الله جعفرا، فصحت و اویلاه و اسیداه، فقال: لا تدعی بویل و لا حرب و کل ما قلت فانت صادقه، فصحت واجعفراه و سمعت صوتی فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فجائت و هی تصیح وا ابن عماه، فخرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) یجر ردائه ما یملک عبرته و هو یقول: علی جعفر فلتبک البواکی، ثم قال یا فاطمه اصنعی لعیال جعفر طعاما فانهم فی شغل فصنعت لهم طعاما ثلاثه ایام فصارت سنه فی بنی هاشم. قال ابن اسحاق کما فی السیره لابن هشام: بعث رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعثه الی موته فی جمادی الاولی سنه ثمان- الی ان قال: فتجهز الناس ثم تهیوا للخروج و هم ثلاثه آلاف، فلما حضر خروجهم و دع الناس امراء رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سلموا علیهم- یعنی بالامراء جعفرا و زیدا و عبدالله-. فلما و دع عبدالله بن رواحه من ودع من امراء رسول الله (صلی الله علیه و آله) بکی فقالوا: ما یبکیک یا ابن رواحه؟ فقال: اما و الله ما بی حب الدنیا و لا صبابه بکم، ولکنی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقرا آیه من کتاب الله عز و جل یذکر فیها النار (و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقتضیا) (مریم- آیه 74) فلست ادری کیف لی بالصدر بعد الورود. فقال المسلمون: صحبکم الله و دفع عنکم و ردکم الینا صالحلین فقال: عبدالله ابن رواحه: لکننی اسال الرحمن مغفره و ضربه ذات فرغ تقذف الزبدا او طعنه بیدی حران مجهزه بحربه تنفذ الاحشاء و الکبدا حتی یقال اذا مروا علی جدثی ارشده الله من غاز و قد رشدا قال ابن اسحاق: ثم ان القوم تهیوا للخروج فاتی عبدالله بن رواحه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فودعه ثم قال: فثبت الله ما آتاک من حسن تثبیت موسی و نصرا کالذی نصروا انی تفرست فیک الخیر نافله الله یعلم انی ثابت البصر انت الرسول فمن یحرم نوافله و الوجه منه فقد ازری به القدر و هذه الابیات فی قصیده له ثم خرج القوم و خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی اذا و دعهم و انصرف عنهم قال عبدالله بن رواحه: خلف السلام علی امری ء ودعته فی النخل خیر مشیع و خلیل تخوف الناس من لقاء هرقل و تشجیع ابن رواحه الناس علی القتال ثم مضوا حتی نزلوا معان من ارض الشام فبلغ الناس ان هر قل قد نزل ماب من ارض البلقاء فی مائه الف من الروم و انضم الیهم من لخم و جذام و القین و بهراء و بلی مائه الف منهم علیهم رجل من بلی ثم احد اراشه یقال له مالک بن زافله فلما بلغ ذلک المسلمین اقاموا علی معان لیلتین یفکرون فی امرهم، و قالوا: نکتب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فنخبره بعدد عدونا فاما ان یمدنا بالرجال و اما ان یامرنا بامره فنمضی له. فشجع الناس عبدالله بن رواحه و قال: یا قوم و الله ان التی تکرهون للتی خرجتم تطلبون الشهاده و ما نقاتل الناس بعدد و لا قوه و لا کثره ما نقاتلهم الا بهذا الدین الذی اکرمنا الله به، فانطلقوا هی احدی الحسنیین اما ظهور، و اما شهاده. فقال الناس: قدو الله صدق ابن رواحه، فمضی الناس حتی اذا کانوا بتخوم البلقاء لقیتهم جموع هر قل من الروم و العرب بقریه من قری البلقاء یقال لها مشارف ثم دنا العدو و انحاز المسلمون الی قریه یقال لها موته، فالتقی الناس عندها فتعبا لهم المسلمون فجعلوا علی میمنتهم رجلا من بنی عذره یقال له قطبه بن قتاده، و علی میسرتهم رجلا من الانصار یقال له عبایه (عباده- خ ل) بن مالک. ثم التقی الناس و اقتتلوا فقاتل زید بن حارثه برایه رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی شاط فی رماح القوم. ثم اخذها جعفر فقاتل بها حیت اذا الحمه القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها، ثم قاتل حتی قتل، فکان جعفر اول رجل من المسلمین عقر فی الاسلام. اقول: و قد مضی کلامنا فی البحث عن المثله آنفا من ان جعفرا رضوان الله علیه لما ذا عقرها. قال ابن اسحاق: و حدثنی یحیی بن عباد بن عبدالله بن الزبیر، عن ابیه عباد قال: حدثنی ابی الذی ارضعنی و ان احد بنی مره بن عوف و کان فی تلک الغزوه غزوه موته قال: و الله لکانی انظر الی جعفر حین اقتحم عن فرس له شقراء ثم عقرها ثم قاتل حتی قتل و هو یقول: یا حبذا الجنه و اقترابها طیبه و باردا شرابها و الروم روم قد دنی عذابها کافره بعیده انسابها علی اذ لا قیتها ضرابها قال ابن هشام: و حدثنی من اثق به من اهل العلم: ان جعفر بن ابیطالب اخذ اللواء بیمینه فقطعت، فاخذه بشماله فقطعت، فاحتضنه بعضدیه حتی قتل رضی الله عنه و هو ابن ثلاث و ثلاثین سنه، فاثابه الله بذلک جناحین فی الجنه یطیر بهما حیث شاء. فلما قتل جعفر اخذ عبدالله بن رواحه الرایه ثم تقدم بها و هو علی فرسه فجعل یستنزل نفسه و یتردد بعض التردد ثم قال: اقسمت یا نفس لتنزلنه لتنزلن او لتکر هنه ان اجلب الناس و شدوا الرنه مالی اراک تکرهین الجنه قد طال ما قد کنت مطمئنه هل انت الا نطفه فی شنه و قال ایضا: یا نفس الا تقتلی تموتی هذا حمام الموت قد صلیت و ما تمنیت فقد اعطیت ان تفعلی فعلهما هدیت یرید بقوله فعلهما صاحبیه جعفرا و زیدا. ثم نزل فلما نزل اتاه ابن عم له بعرق من لحم فقال: شد بهذا صلبک فانک قد لقیت فی ایامک هذه ما لقیت، فاخذه من یده ثم انتهس منه نهسه ثم سمع الحطمه فی ناحیه الناس فقال: و انت فی الدنیا، ثم القاه من یده ثم اخذ سیفه فتقدم فقاتل حتی قتل. و العرق بالفتح ثم السکون: العظم الذی علیه بعض اللحم. ثم اخذ الرایه ثابت بن اقران اخو بنی العجلان فقال: یا معشر المسلمین اصطلحوا علی رجل منکم. قالوا: انت، قال: ما انا بفاعل فاصطلح الناس

علی خالد بن الولید، فلما اخذ الرایه دافع القوم و حاشی بهم، ثم انحاز و انحیز عنه حتی انصرف بالناس. تنبو الرسول (صلی الله علیه و آله) بما حدث للمسلمین مع الروم قال ابن هشام فی السیره: قال ابن اسحاق: و لما اصیب القوم قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیما بلغنی: اخذ الرایه زید بن حارثه فقاتل بها حتی قتل شهیدا. ثم اخذها جعفر فقاتل بها حتی قتل شهیدا، قال: ثم صمت رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی تغیرت وجوه الانصار و ظنوا انه قد کان فی عبدالله بن رواحه بعض ما یکروهون، ثم قال: ثم اخذها عبدالله بن رواحه فقاتل بها حتی قتل شهیدا، ثم قال: لقد رفعوا الی فی الجنه فیما یری النائم علی سرر من ذهب فرایت فی سریر عبدالله بن رواحه ازورارا عن سریری صاحبیه، فقلت: عم هذا؟ فقیل لی: مضیا و تردد عبدالله بعض التردد ثم مضی. ثم نقل اسحاق روایه اسماء بنت عمیس التی نقلناها عن تاریخ الیعقوبی و الروایتان تختلفان فی بعض الالفاظ- الی ان قال: فقال (صلی الله علیه و آله): لا تغفلوا آل جعفر من ان تصنعوا لهم طعاما فانهم قد شغلوا بامر صاحبهم. ثم نقل رجوع الجیش الی المدینه و تلقی الرسول لهم و غضب المسلمین علیهم فقال: حدثنی محمد بن جعفر بن الزبیر عن عروه بن الزبیر قال: لما دنوا من حول المدینه تلقاهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسلمون، قال: و لقیهم الصبیان یشتدون و رسول الله (صلی الله علیه و آله) مقبل مع القوم علی دابه، فقال: خذوا الصبیان فاحملوهم و اعطونی ابن جعفر فاتی بعبدالله فاخذه فحمله بین یدیه قال: و جعل الناس یحثون عی الجیش التراب و یقولون یا فرار فررتم فی سبیل الله قال: فیقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیسوا بالفرار ولکنهم الکرار ان شاءالله تعالی. قال ابن اسحاق: و حدثنی عبدالله بن ابی بکر عن عامر بن عبدالله بن الزبیر، عن بعض آل الحارث بن هاشم و هم اخواله، عن ام سلمه زوج النبی (صلی الله علیه و آله) قال: قالت ام سلمه لامراه سلمه بن هشام بن العاص بن المغیره: مالی لااری سلمه یحضر الصلاه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) و مع المسلمین؟ قالت: و الله ما یستطیع ان یخرج کلما خرج صاح به الناس یا فرار فررتم فی سبیل الله حتی قعد فی بیته فما یخرج. و سمی ابن هشام فی السیره من استشهد یوم موته من المسلمین اثنی عشر رجلا منهم جعفر بن ابی طالب، و زید بن حارثه من بنی هاشم، و عبدالله بن رواحه، و عباد بن قیس من الانصار، ثم من بنی الحارث بن الخزرج. قوله (علیه السلام): (و الله من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده منع النبی غیر مره ولکن آجالهم عجلت، و منیته اجلت) اراد (علیه السلام): بقوله: (من لو شئت ذکرت اسمه) نفسه، و قول

ه: غیر مره متعلق بقوله اراد، و بین عجلت و اجلت جناس مضارع نحو بینی و بین کنی لیل دامس و طریق طامس. و المراد انه (علیه السلام) اخبر عن نفسه بانی اردت لله تعالی الشهاده فی سبیله مع النبی (صلی الله علیه و آله) غیر مره ای فی غزوات عدیده مثل هولاء النفر الذین رزقوها لکن آجالهم عجلت، ای جاء اجلهم و قضوا نحبهم، و منیتی اجلت، ای آخرت فان الاجال بید الله تعالی قال عز من قائل (ما تسبق من امه اجلها و ما یستاخرون) (الحجر- 7). و روی الشیخ الجلیل ابو الفتح الکراجکی فی کنز الفوائد (ص 137 طبع ایران 1322 ه) باسناده عن خالد بن یزید، عن ابی جعفر محمد بن علی، عن ابیه، عن الحسین بن علی، عن ابیه علیهم السلام قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم الاحزاب: اللهم انک اخدت منی عبیده بن الحارث یوم بدر، و حمزه بن عبدالمطلب یوم احد و هذا اخی علی بن ابیطالب، رب لا تذرنی فردا و انت خیر الوارثین. قوله (علیه السلام): (فیاعجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لا یدلی احد بمثلها) لما ذکر طائفه مما یدل علی سابقته فی الاسلام و تقدمه و افضلیته علی من سواه اردفعه بالتعجب من الدهر حیث انزله ثم انزله حتی قرنه بمن لم یکن له سعی فی الدفاع عن الدین، و حمایه بیضه الاسلام

بقدم مثل قدمه (علیه السلام)، و لم یکن له ساقه کسابقته التی لیس لاحد ان یتوسل بمثلها، و یحتج به. و قد قدمنا فی صدر شرح هذا الکتاب ان الاشیاء التی استحق بها اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الفضل هی السبق الی الایمان، و الهجره، و النصره لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و القربی منه، و القناعه، و بذل النفس له، و العلم بالکتاب و التنزیل، و الجهاد فی سبیل الله، و الورع، و الزهد، و القضاء، و الحکم، و العفه، و العلم، و کل ذلک کان لعلی (علیه السلام) منه النصیب الاوفر، و الحظ الاکبر، فاین لابن آکله الاکباد ان یوازنه و یوازیه و یقرن به؟! ثم اذا کان له (علیه السلام) فی جمیع ما یستحق اصحاب رسول الله(ص) فضلا النصیب الاور و السبق علی من سواه بحیث لا یدلی احد بمثلها فانی لغیره (علیه السلام) ان یتقدمه فی الخلافه؟ فهل هذا الا ازورار اعن الحق؟! فبما ذکرنا دریت انه (علیه السلام) اشار بقوله: من لم یسع بقدمی- الخ، الی معاویه ظاهرا، و الی من تقدم علیه من الخلفاء تلویحا و قد قال (علیه السلام) فی الشقشقیه: فیالله و للشوری متی اعترض الریب فی مع الاول منهم حتی صرت اقرن الی هذه النظائر؟ و فی الکافی باسناده عن السراد عن عبدالله بن سنان قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: ثلاثه هم شرار الخلق ابتلی بهم خیار الخلق: ابوسفیان بن حرب احدهم قاتل رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عاداه، و معاویه قاتل علیا و عاداه، و یزید بن معاویه لعنه الله قاتل الحسین بن علی علیهماالسلام و عاداه حتی قتله. (الوافی ص 58 ج 2). کلام معاویه بن یزید بن معاویه بن ابی سفیان فی جده و ابیه و یعجبنی ان نذکر فی المقام ما وصف معاویه بن یزید بن معاویه بن ابی سفیان فی خلافته جده و اباه، فانه کان ادری بما فیهما. نقل کلامه الیعقوبی فی التاریخ (ص 226 ج 2 طبع النجف) و العلامه الشیخ بهائالدین العاملی فی الکشکول و نحن ننقل عن الیعقوبی. قال: ثم ملک معاویه بن یزید بن معاویه و امه ام هاشم بنت ابی هاشم ابن عتبه بن ربیعه اربعین یوما و قیل بل اربعه اشهر، و کان له مذهب جمیل فخطب الناس فقال: اما بعد حمد الله و الثناء علیه ایها الناس انا بلینابکم. بلیتم بنا، فما نجهل کراهتکم لنا وطعنکم علینا، الا و ان جدی معاویه بن ابی سفیان نازع الامر من کان اولی به منه فی القرابه برسول الله (صلی الله علیه و آله) و احق فی الاسلام، سابق المسلمین، و اول المومنین، و ابن عم رسول رب العالمین، و ابا بقیه خاتم المرسلین، فرکب منکم ما تعلمون، و رکبتم منه ما لا تنکرون حتی اتته منیته، و صار رهنا بعمله. ثم قلد ابی و کان غیر خلیق للخیر، فرکب هواه، واستحسن خطاه، و عظم رجاوه فاخلفه الامل و قصر عنه الاجل، فقلت منعته، و انقطعت مدته، و صار فی حفرته رهنا بذنبه، و اسیرا بجرمه، ثم بکی و قال: ان اعظم الامور علینا علمنا بسوء مصرعه، و قبح منقلبه، و قد قتل عتره الرسول (صلی الله علیه و آله)، و اباح الحرمه، و حرق الکعبه و ما انا المتقلد امورکم، و لا المتحمل تبعاتکم، فشانکم امرکم، فو الله لئن کانت الدنیا مغنما لقد نلنا منها حظا. و ان تکن شرا فحسب آل سفیان ما اصابوا منها. قوله (علیه السلام): (الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه) یعنی ان من یدعی خلاف ما ذکرته فهو کاذب مختلف، و دعواه باطله زاهقه. و لما کان (ع) افضل الصحابه فی جمیع الصفات الکمالیه فما لا یعرفها فهی داحضه، فاشار بقوله: الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه، الی ان ما ادعاه مما لا یعرفه باطل. و ضمیر یعرفه یرجع الی ما کضمیر اعرفه، و المراد ان ما ادعاه مدع خلاف ما ذکرته غیر موجوده و ما لیس بموجود لا تتعلق المعرفه بوجوده و الظن بمعنی العلم و العرض العلم بالسلب ای الله یعلم ان ما دعاه مدع مما لا اعرفه لیس بموجود. قوله (علیه السلام): (و الحمد لله علی کل حال) تاسی (ع) فی کلامه هذا برسول الله (صلی الله علیه و آله): و هذا القول یومی الی اغتمامه (علیه السلام)، و ذلک ان ثقه الاسلام الکلینی رضوان الله علیه روی فی الکافی باسناده عن محمد، عن ابن عیسی، عن القاسم، عن جده، عن مثنی الحناط عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا ورد علیه امر یسره قال: الحمد لله علی هذه النعمه، و اذا ورد علیه امر یغتم به قال: الحمد لله علی کل حال. و روی هذه الروایه الفیض قدس سره فی باب الشکر من ابواب جنود الایمان من الوافی (ص 68 ج 3 عن الکافی ایضا. قوله (علیه السلام): (و ذکرت حسدی الخلفاء و ابطائی عنهم، و بغیی علیهم، فاما البغبی فمعاذ الله ان یکون) کلامه هذا الی قوله: ان حقی هو الماخوذ و قد ترکته لهم تجاوز الله عنهم، جواب عن قوله معاویه فی کتابه: فکلهم حسدت و علی کلهم بغیت- الی قوله: و فی ابطائک عن الخلفاء. و قد مضی کلامنا فی البحث عن الامامه فی المختار 237 ان الامام اجل شانا من ان یکون باغیا، فان البغی من الذنوب العظیمه و جمیع الذنوب اربعه اوجه لا خامس لها: الحرص، و الحسد، و الغضب، و الشهوه، فهذه منفیه عنه، فراجع الی (ص 44 من ج 15). و اما اجتماع الناس فی سقیفه بنی ساعده و اختلاف المهاجرین و الانصار فی البیعه و لم یغسل رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعد حتی غصبوا امیرالمومنین علیا (ع) حقه فقد ذکره الشارح الخوئی قدس سره فی المبا الالسالفه، و نحن اشرنا الی شرذمه منه فی المجلد الاسادس عشر (ص 382). و الیعقوبی فی التاریخ فی خبر السقیفه (ص 102 ج 2) بعد ما نقل کلام عبدالرحمن بن عوف فی فضل الانصار قال: و قام المنذر بن الارقم فقال: ما ندفع فضل من ذکرت و ان فیهم لرجلا لو طلب هذا الامر لم ینازعه فیه احد- یعنی علی بن ابیطالب (ع). الی ان قال: و جاء البراء بن عازب فضرب الباب علی بنی هاشم و قال: یا معشر بنی هاشم بویع ابوبکر، فقال بعضهم: ما کان المسلمون یحدثون حدثا نغیب عنه و نحن اولی بمحمد (صلی الله علیه و آله)، فقال العباس: فعلوها و رب الکعبه. و کان المهاجرون و الانصار لا یشکون فی علی (علیه السلام) فلما خرجوا من الدار قام الفضل بن العباس، و کان لسان قریش فقال: یا معشر قریش انه ما حقت لکم الخلافه بالتمویه و نحن اهلها دونکم، و صاحبنا اولی بها منکم، و قام عتبه بن ابی لهب فقال: - ما کنت احسب ان الامر منصرف- الی آخر الابیاب التی نقلنا فی (ج 16 ص 383) عن خزیمه بن ثابت الانصاری. ثم قال الیعقوبی: و تخلف عن بیعه ابی بکر قوم من المهاجرین و الانصار و مالوا مع علی بن ابی طالب منهم: العباس بن عبدالمطلب، و الفضل بن العباس و الزبیر بن العوام بن العاص، و خالد بن سعید، و المقداد بن عمرو، وسلمان الفارسی، و ابوذر الغفاری، و عمار بن یاسر، و البراء بن عازب، و ابی ابن کعب. قال: و کان خالد بن سعید غائبا فاتی علیا فقال: هلم ابایعک فو الله ما فی الناس احد اولی بمقام محمد منک. قال: فارسل ابوبکر الی عمر بن الخطاب و ابی عبیده بن الجراح و المغیره ابن شعبه فقال: ما الرای؟ قالوا: الرای ان تلقی العباس بن عبدالمطلب، فتجعل له فی هذا الامر نصیبا یکون له ولعقبه من بعده، فتقطعون به ناحیه علی بن ابی طالب حجه لکم علی علی اذا مال معکم، فانطلق ابوبکر و عمر و ابوعبیده بن الجراح و المغیره حتی دخلوا علی العباس لیلا. فحمد ابوبکر الله و اثنی علیه ثم قال: ان الله بعث محمدا نبیا، و للمومنین ولیا، فمن علیهم بکونه بین اظهرهم حتی اختار له ما عنده، فخلی علی الناس امورا لیختار و الانفسهم فی مصلحتهم مشفقین فاختارونی علیهم و الیا، ولامورهم راعیا، فولیت ذلک و ما اخاف بعون الله و تسدیده وهنا و لا حیره و لا جبنا، و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب. و ما انفک یبلغنی عن طاعن یقول الخلاف علی عامه المسلمین یتخذکم لجافتکون حصنه المنیع و خطبه البدیع، فاما دخلتم مع الناس فیما اجتمعوا علیه، و اما صرفتموهم عما مالوا الیه، و لقد جئن الو نحن نرید ان نجعل لک فی هذا الامر نصیبا یکون لک و یکون لمن بعدک من عقبک، اذ کنت عم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ان کان الناس قدراوا مکانک صاحبک فعدلوا بالامر عنکم علی رسلکم بنی هاشم فان رسول الله منا و منکم. فقال عمر بن الخطاب: ای و الله، و اخری انا لم ناتکم لحاجه الیکم ولکن کرها ان یکون الطعن فی ما اجتمع علیه المسلمون منکم، فیتفاقم الخطب بکم و بهم فانظروا لانفسکم. احتجاج العباس عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی ابی بکر و عمر فی امر البیعه) قال الیعقوبی: فحمد العباس الله و اثنی علیه و قال: ان الله بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) کما وصفت نبیا، و للمومنین ولیا، فمن علی اته به حتی قبض الله الیه و اختار له ما عنده، فخلی علی المسلمین امورهم لیختاروا لانفسهم مصیبین الحق، لامائلین بزیغ الهوی، فان کنت برسول الله فحقا اخذت و ان کنت بالمومنین فنحن منهم، فما تقدمنا فی امرک فرطا، لا حللنا وسطا، و لا برحنا سخطا، و ان کان هذا الامر انما وجب لک بالمومنین، فما وجب اذ کنا کارهین، ما ابعد قولک من انهم طعنوا علیک من قولک انهم اختاروک و مالوا الیک و ما ابعد تسمیتک خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) من قولک خلی علی الناس امورهم لیختاروا فاختاروک، فاما ما قلت انک تجعله لی فان کان حقا للمومنین فلیس لک ان تحکم فیه، و ان کان لنا فلم نرض ببعضه دون بعض، و علی رسلک فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) من شجره نحن اغصانها و انتم جیرانها، فخرجوا من عنده. و فی الجمل للمفید قرس سره (ص 45 طبع النجف) و قد عرفت الخاصه و العامه ما اظهره امیرالمومنین(ع) من کراهته من تقدم علیه و تظلمه منهم، فقال فی مقام بعد مقام: اللهم انی استعیذک (استعیدک. ظ) علی قریش فانهم ظلمونی حق و منعونی ارثی و تمالوا علی. و قال (علیه السلام): لم ازل مظلوما منذ قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قال: و قد عهد الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان الامه ستغدر بی من بعته، و قال: یا عمر لقد ظلمت الحجر و المدر. و قال: اللهم اجز قریشا عنی الجوازی فقد قطعت رحمی و دفعتنی عن حقیو اغرت بی سفهاء الناس و خاطرت بدمی. قوله (علیه السلام): (و اما ما ذکرت من امر عثمان و قطیعتی رحمه و تالیبی علیه- الی قوله: الا ان تتجنی فتجن ما بدالک) هذا الفصل جواب عن قول معاویه فی کتابه الیه (علیه السلام) مخاطبا له بقوله: ثم لم تکن لاحد منهم باعظم حسدا منک لابن عمک عثمان- الی قوله: و قد ذکر لی انک تنصل من دمه. و قد ذکرنا فی شرح المختار الاول من کتبه و رسائله (علیه السلام) الاحداث التی احدثها عثمان مما نقمها الناس منه و طعنوا علیه و صارت اسباب قتله (ص 203 ج 16). و نصح امیرالمومنین (علیه السلام) عثمان فی ص (311 ج 16 من) الواقدی و غیره، و کذا قوله (علیه السلام) (ما زلت اذب عن عثمان حتی انی لاستحی) المنقول من الطبری و غیره فی شرح المختار 238 من کلامه فی باب الخطب (ص 183 ج 16) و قوله (علیه السلام): و الله لقد دفع عنه حتی خشیت ان اکون آثما. و قد اشرنا فی (ص 351 ج 16) الی ان عثمان قتل نفسه باحداثه التی احدثها و ان امیرالمومنین (علیه السلام): الله قتله، و انه (علیه السلام) کان فی عزله عن قتله، و انه (علیه السلام) نصحه و نصره غیر مره و ما اراد عثمان منه نصحا و الالتاب من قوادحه حقیقه و لما خدع الناس مره بعد مره، و ان اهل البصره اتهموا علیا (ع) بدم عثمان اتباعا لتسویلات شیطانیه، و ان اسناد دم عثمان الیه تهمه و بهنان لیس الا و غیرها مما اشرنا الیها فراجع. و قال ابن الاثیر فی ماده عفو من النهایه: قالت ام سلمه لعثمان: لاتعف سبیلا کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لحبها، ای لا تطمسها. ثم قد بینا تقسیر قوله (علیه السلام): (الا ان تتجنی فتجن ما بدالک) فی شرح الکتاب السادس، فراجع. سند الکتاب و نقله علی صورته الکامله و ذکر ما وقع من الخط و الشتات فیه ما اتی به السید رضوان الله علیه من کتابه (علیه السلام) هذا فملتقط من کتاب طویل هو من محاسن کتابه (علیه السلام) بلا کلام کما سیتلی علیک و الرضی- ره- اسقط کثیرا من هذا الکتاب و اتی بشر ذمه قلیله منه، و هذه عادته رضوان الله علیه، لان غرضه التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه (علیه السلام). کتبه (علیه السلام) الی معاویه جواب کتابه الیه، و دفع معاویه کتابه الی ابی مسلم الخولانی فقدم به علی علی امیرالمومنین (علیه السلام) الکوفه و الکتابان مذکوران فی کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری التمیمی الکوفی المتوفی فی سنی المائه الثانیه من الهجره (ص 47، الطبع الناصری 1301 ه) و نقل عنه المجلسی رحمه الله فی المجلد الثامن من البحار (ص 547 الطبع الکمبانی) و الرضی توفی سنه 406 من الهجره. و نحن نورد ما اتی به نصر فی کتاب صفین: نصر: عن عمر بن سعد، عن ابی روق ان ابامسلم الخولانی قام الی معاویه فی اناس من قراء اهل الشام فقالوا یا معاویه علی ما تقاتل علیا و لیس لک مثل صحبته و لا قرابته و لا سابقته؟ قال لهم: ما اقاتل علیا و انا ادعی ان لی فی الاسلام مثل صحبته و لا هجرته و لا قرابته و لا سابقته، ولکن خبرونی عنکم الستم تعلمون ان عثمان قتل مظلوما؟ قالوا: بلی. قال: فلیدع الینا قتلته فنقتلهم به و لا قتال بیننا و بینه. قالوا: فاکتب کتابا یاتیه بعضنا. فکتب الی علی هذا الکتاب مع ابی مسلم الخولانی، فقدم به علی علی. ثم قام ابومسلم خطیبا، فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما بعدک فانک قدقمت بامر و تولیته و الله ما احب انه لغیرک ان اعظیت الحق من نفسک، ان عثمان قتل مسلما محرما مظلوما، فادفع الینا قتلته و انت امیرنا، فان خالفک احد من الناس کانت ایدینا لک ناصره، و السنتنا لک شاهده، و کنت ذا عذر و حجه. فقال له علی: اغد علی غدا فخذ جواب کتابک. فانصرف ثم رجع من الغد لیاخذ جواب کتابه، فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء فیه، فلبست الشیعه اسلحتها، ثم غدوا فملووا المسجد و اخذوا ینادون: کلنا قتل ابن عفان، و اذن لابی مسلم فدخل علی علی امیرالمومنین فدفع الیه جواب کتاب معاویه. فقال له ابومسلم: قد رایت قوما مالک معهم امر، قال: و ما ذاک؟ قال: بلغ القوم انک ترید ان تدفع الینا قتله عثمان فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح و زعموا انهم کلهم قتله عثمان. فقال علی (علیه السلام) و الله ما اردت ان ادفعهم الیک طرفه عین، لقد ضربت هذا الامر انفه و عینیه ما رایته ینبغی لی ان ادفعهم الیک و لا الی غیرک، فخرج بالکتاب و هو یقول: الان طاب الضراب. کتاب معاویه الی امیرالمومنین علی علیه السلام قال نصر بالسند المقدم: و کان کتاب معاویه الی علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابیطالب سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فان الله اصطفی محمدا بعلمه و جعله الامین علی وحیه، و الرسول الی خلقه، و اجتبی له من المسلمین اعوانا ایده الله بهم، فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام. فکان افضلهم فی اسلامه و انصحهم لله و لرسوله الخلیفه من بعده و خلیفه خلیفته و الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت، و علی کلهم بیت، عرفنا ذلک فی نظرک الشزر و فی قولک الهجر و فی تنفسک الصعداء، و فی ابطائک عن الخلفاء، تقاد الی کل منهمکما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع و انت کاره. ثم لم تکن لاحد منهم باعظم حسدا منک لابن عمک عثمان و کان احقهم ان لا تفعل ذلک به فی قرابته و صهره، فقطعت رحمه، و قبحت محاسنه، و البت الناس علیه، و بطنت و ظهرت حتی ضربت الیه آباط الابل، و قیدت الیه الخیل العراب و حمل علیه السلاح فی حرم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقتل معک فی المحله و انت تسمع فی داره الهائعه لا تردع الظن و التهمه عن نفسک فیه بقول و لا فعل. فاقسم صادقا ان لو قمت فیما کان من امره مقاما واحدا تنهنه الناس عنه ما عدل بک من قبلنا من الناس احد، ولمحی ذلک عندهم ما کانوا یعرفو البه من المجانبه لعثمان و البغی علیه. و اخری انت بها عند انصار عثمان ظنین ایوائک قتله عثمان، فهم عضدک و انصارک و یدک و بطانتک، و قد ذکر لی انک تنصل من دمه، فان کنت صادقا فامکنا من قتلته نقتلهم به و نحن اسرع الیک، و الا فانه لیس لک و لا لاصحابک الا السیف. و الذی لا اله الا هو لنطلبن قتله عثمان فی الجبال و الرمال و البر و البحر حتی یقتلهم الله او لتلحقن ارواحنا بالله، والسلام. جواب امیرالمومنین علیه السلام الی معاویه قال نصر: فکتب الیه علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان، اما بعد، فان اخا خولان قدم علی بکتاب منک تذکر فیه محمدا (صلی الله علیه و آله) و ما انعم الله علیه به من الهدی و الوحی، فالحمد لله الذی صدقه الوعد، و تمم له النصر و مکن له فی البلاد، و اظهره علی اهل العدی و الشنان من قومه الذین و ثبوا به (و ثبوا علیه- خ ل) و شنفوا له، و اظهروا له التکذیب، و بارزوه بالعداوه، و ظاهروا علی اخراجه و علی اخراج اصحابه، و البوا علیه العرب و جامعوهم علی حربه، و جهدوا فی امره کل الجهد، و قلبوا له الامور حتی ظهر امر الله و هم کارهون، و کان اشد الناس علیه البه اسرته و الادنی فالادنی من قومه

الا من عصمه الله منهم. یا ابن هند فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا، و لقد قدمت فافحشت، اذ طفقت تخربنا عن بلاء الله تعالی فی نبیه محمد (صلی الله علیه و آله) و فینا، فکنت فی ذلک کجالب التمر الی هجر، او کداعی مسدده الی النضال، و ذکرت ان الله اجتبی له من المسلمین اعوانا ایده الله بهم فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام، فکان الضلهم زعمت (کما زعمت- خ ل) فی الاسلام و انصحهم لله و رسوله الخلیفه و خلیفه الخلیفه، و لعمری ان مکانهما من الاسلام لعظیم، و ان المصاب بهما لجرح فی الاسلام شدید، رحمهما الله و جزاهما باحسن الجزاء (1). و ذکرت ان عثمان کان فی الفضل ثالثا، فان یکن عثمان محسنا فسیجزیه الله باحسانه، و ان یکن مسیئا فسیلقی ربا غفورا لا یتعاظمه ذنب ان یغفره. و لعمر الله (2) انی لارجوا اذا اعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الاسلام و نصیحتهم لله و لرسوله ان یکون نصیبنا فی ذلک الاوفر. ان محمد (صلی الله علیه و آله) لم دعا الی الایمان بالله و التوحید کنا اهل البیت اول من آمن به و صدق بما جاء به، فلبثنا احوالا مجرمه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من العرب غیرنا، فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا، و هموا بنا الهموم، و فعلوا بنا الافاعیل. فمنعونا المی

ره، و امسکوا عنا العذب، و احلسونا الخوف، و جعلوا علینا الارصاد و العیون، و اضطرونا الی جبل و عر، و اوقدوا لنا نار الحرب، و کتبوا علینا بینهم کتابا لا یوا کلونا، و لا یشاربونا، و لا یناکحونا، و لا یبایعونا، و لا نامن فیهم حتی ندفع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقتلونه و یمثلوا به، فلم نکن نامن فیهم الا من موسم الی موسم. فعزم الله لنا علی منعه و الذب عن حوزته، و الرمی من وراء حرمته، و القیام باسیافنا دونه فی ساعات الخوف و اللیل و النهار، فمومننا یرجو بذلک الثواب و کافرنا یحامی به عن الاصل. فاما من اسلم من قریش بعد فانهم مما نحن فیه اخلیاء فمنهم حلیف ممنوع او ذو غشیره تدافع عنه، فلا یبغیه احد بمثل ما بغانا به قومنا من التلف، فهم من القتل بمکان نجوه و امن، فکان ذلک ما شاء الله ان یکون. ثم امر الله رسوله بالهجره، و اذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین، فکان اذا احمر الباس و دعیت نزال، اقام اهل بیته فاستقدموا، فوقی اصحابه بهم حر الاسنه و السیوف. فقتل عبیده یوم بدر، و حمزه یوم احد، و جعفر و زید یوم موته، و اراد لله من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده مع النبی (صلی الله علیه و آله) غیر مره الا ان آجالهم عجلت، و منیته آخرت، و الله ولی الاحسان الیه

م، و المنان علیهم بما قد اسلفوا من الصالحات. فما سمعت باحد ولا رایت فیهم من هو انصح لله فی طاعه رسوله، و لا اطوع لرسوله فی طاعه ربه، و لا اصبر علی اللاواء و الضراء و حین الباس و مواطن المکروه مع النبی (صلی الله علیه و آله) من هولاء النفر الذین سمیت لک، و فی المهاجرین خیر کثیر نعرفه جزاهم الله باحسن اعمالهم. و ذکرت (فذکرت- خ ل) حسدی الخلفاء و ابطائی عنهم (بغیی علیهم، فاما البغی فمعاذ الله ان یکون. و اما الا بطاء عنهم و الکراهه لامرهم فلست اعتذر منه الی الناس، لان الله جل ذکره لما قبض نبیه (صلی الله علیه و آله) قالت قریش: منا امیر و قالت الانصار: منا امیر، فقالت قریش: منا محمد رسول الله فنحن احق بذلک الامر، فعرفت ذلک الانصار فسلمت لهم الولایه و السلطان فاذا استحقوها بمحمد صلی الله علیه و آله دون الانصار فان اولی الناس بمحمد (صلی الله علیه و آله) احق بها منهم و الا فان الانصار اعظم العرب فیها نصیبا فلا ادری اصحابی سلموا من ان یکونوا حقی اخذوا، او الانصار ظلموا عرفت ان حقی هو الماخوذ و قد ترکته لهم تجاوز الله عنهم. و اما ما ذکرت من امر عثمان و قطیعتی رحمه و تالیبی علیه، فان عثمان عمل ما بلغک، فصنع الناس ما قد رایت، و قد علمت انی کنت فی عزله عنه الا ان تتجنی فتجن ما

بدالک. و اما ما ذکرت من امر قتله عثمان فانی نظرت فی هذا الامر و ضربت انفه و عینیه، فلم ارد فعهم الیک و لا الی غیرک، و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک و لا یکلفونک ان تطلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل و قد کان ابوک اتانی حی ولی الناس ابابکر فقال: انت احق بعد محمد (صلی الله علیه و آله) بهذا الامر و انا زعیم لک بذلک علی من خالف علیک، ابسط یدک ابایعک فلم افعل. و انت تعلم ان اباک قد کان قال ذلک و اراده حتی کنت انا الذی ابیت لقرب عهد الناس بالکفر، مخالفه الفرقه بین اهل الاسلام،، فابوک کان اعرف بحقی منک فان تعرف من حقی ما کان یعرف ابوک تصب رشدک، و ان لم تفعل، فسیغنی (فسیغنینی ظ) الل عنک والسلام. انتهی کتابه الشریف بر مته علی ما اتی به نصر فی صفین و اذا قایست بینه و بین ما نقله الرضی رضوان الله علیه فی النهج یظهر لک انه- ره- اسقط کثیرا من فصول الکتاب و نقل فی النهج طائفه منه. ثم یوجد بعض فقرات هذا الکتاب فی الکتاب الثامن و العشرین من هذا الباب اوله قوله: و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه جوابا و هو من محاسن الکتاب، اما بعد فقد انانی کتابک تذکر فیه اصطفاء- الخ. (مجلد 18، صفحه 11، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) الترجمه: این کتاب نهم از باب کتب و رسائل امیر (ع) است که بمعاویه نوشت. روزی ابومسلم خولانی با گروهی از قاریان شام که از پیروان معاویه بودند بدو گفتند: تو که چون علی صحبت و قرابت با پیغمبر و سابقت در اسلام و هجرت نداری، از چه روی با وی سر کارزار داری؟. معاویه گفت: من ادعا نمی کنم که در این صفات از روی برتر یا با وی برابرم ولکن نه این است که عثمان بستم کشته شد؟ گفتند: آری چنین است، گفت: علی کشندگان عثمان را تسلیم ما کند تا کار به کارزار نکشد، گفتند: در این باره بدو نامه ای بنویس، معاویه نامه ای بامیر (ع) نوشت و خولانی را برای رساندن نامه بسویش گسیل داشت. خولانی نامه را بامیر (ع) رسانید و بدو گفت: اکنون زمام تولیت امور مسلمانان در دست تو است، و بخدا سوگند اگر از خود داد حق بدهی دوست ندارم که امر خلافت به دست دیگری جز تو باشد، همانا که عثمان مسلمان بود و خونش بستم ریخته شد تو امیر مائی کشندگانش را بما ده، چه اگر کسی بمخالفت با تو برخیزد دستهای ما بیاریت آماده، و زبانهای ما در حقت گواه، و مر تو را نیز در نزد خدا و مردم عذر و حجت خواهد بود. امام علی (علیه السلام) فرمود: فردا بیا و پاسخ نامه را بستان، چون فردا بیا الدید که مردم از نامه ی معاویه آگاه شده همگی با سلاح در مسجد گرد آمده ندا درمیدهند: ما همه کشندگان عثمانیم. خولانی بنزد امیر (ع) آمد، امیر بدو گفت: سوگند بخدا من نخواستم که بیک چشم بهم زدنی آنانرا بدست تو دهم چه این امر را نیک نگریستم و آن را زیر و رو کردم، سزاوار ندیدم که ایشان را بدست تو یا جز تو دهم. پس خولانی نامه بستاند و بسوی معاویه بازگشت و داستان را بدو بازنمود. (مجلد 18، صفحه 12) اینک ترجمه ی نامه ی معاویه بسم الله الرحمن الرحیم، از معاویه پور بوسفیان به علی بن ابیطالب: درود بر تو، با تو خدا را ستایش می کنم و نعمتهای او را سپاس می گذارم، آنکه جز او خدایی نیست، اما بعد همانا که خداوند بدانش خود محمد (صلی الله علیه و آله) را برگزید، و او را امین بر وحیش و رسول به خلقش گردانید و از مسلمانان یارانی برایش برگزید که بدستیاری آنان نیرویش داد و تاییدش فرمود، و رتبه ی آنان در نزد خدا و رسول باندازه فضلشان در اسلام بود، پس در میانشان بعد از پیمبر کسی که در اسلام برتر و در راه خدا و رسول مخلص تر است جانشین پیمبر و جانشین جانشین او است، سپس جانشین سوم عثمان که بستم کشته شد. و تو ای علی بر همه ی شان حسد بردی، و بهمه آنان ستم کردی، ما این معنی را از چپ چپ نگریستن، و بخشم و تند و تیز نگاه کردن، و از گفتار زشت، و از آه کشیدن و دم برآوردن دراز، و از درنگ و کندی نمودنت در یاری جانشینان پیمبر پی بردیم. تو آنی که چون شتر نر مهارکرده (چوب در بینی کشیده) بسوی (مجلد 18، صفحه 13، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) هر یک از خلفای رسول برای بیعتت برده اند سر باز زدی و از آن کاره بودی و بویژه بعثمان بیشتر از دیگران حسد ورزیده ای با اینکه از جهت رحامت و خویشاوندی و دامادی او به پیمبر از همه سزاوارتر بود که با وی چنان کاری نکنی پس قطع رحم کردی، و خوبیهای او را زشت گردانیدی، و مردم را بر او شورانیدی، و زیر و رو کرده ای تا از هر سوی مردم بدو رو آوردند، و بر علیه او در حرم رسول خدا حمل سلاح کردند، تا او را کشتند، و تو حاضر بودی و ناله و فریاد او را می شنیدی و حرفی نزدی و کاری نکردی تا گمان بد درباره تو نبرند و تهمت بتو نزنند و بدانند که به قتل او راضی نبودی. براستی سوگند یاد می کنم که اگر بیکسو می شدی و مردم را از کشتن عثمان بازمی داشتی یک تن ما از تو برنمی گشت، علاوه اینکه این عمل تو آنچه را که درباره ی تو راجع به عثمان می پنداشتند جبران می کرد و گمان بدشان را درباره ی تو محو می کرد و دیگر اینکه در نظر انصار عثمان، متهمی که کشندگانش را جا و پناه دادی که اکنون تو را بازوان و یارانند و همدستان و دوستان خاص. و با اینهمه شنیدم که خویشتن را از خون عثمان تبرئه می نمائی، اگر راست می گوئی ما را بر آنان دست ده تا ایشان را بقصاص خون عثمان بکشیم، آنگاه بسویت شتابیم، وگرنه تو و یارانت را طعمه ی شمشیر گردانیم. سوگند بانکه جز او خدائی نیست اگر قاتلان عثمان در کوهها و ریگستانها و دشت و دریا پراکنده شوند، هرآینه بر آنان دست یابیم تا اینکه خدا آنان بکشد، یا اینکه آنان جانهای ما را بخدا بپیوندند. (مجلد 18، صفحه 14) ترجمه ی نامه ی امیرالمومنین علی علیه السلام در پاسخ نامه ی معاویه بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده ی خدا علی امیر مومنان به معاویه پور بوسفیان: اما بعد همانا که بومسلم خولانی نامه ای از شما آورده که در او رسول خدا، و نعمت هدایت و وحی را که خدا باو انعام فرموده ذکر کرده ای، پس حمد خدائی را که به وعده اش درباره ی پیمبرش وفا کرد، و نصرتش را بر او تمام گردانید، و مر او را در شهرها تمکین داد، و بر قوم او- که دشمنی و کینه توزی با او داشتند، و بر او

حمله ها کردند، و بغض او را در دل انباشتند، و به دروغ نسبتش دادند، و به قتال با او قیام کردند، و بر اخراج او و اصحابش از مکه هم پشت شدند، و عرب را بر او تحریک کردند، و آنان را بر جنگ او گرد آوردند، و تمام کوشش در کار او نمودند، و کارها را بر او دگرگون کردند- پیروز گردانید، تا دین خدا- با اینکه آنان از آن بیزاری داشتند- آشکار شد و غالب گردید، و شدیدترین مردم بر او قوم او بویژه خویشان نزدیک او بودند، مگر کسانیکه خداوند آنان را حفظ کرد. ای فرزند هند! روزگار امر شگفتی از شما بر ما پوشیده داشت، پیش آمدی و بد نمودی و ناروا کردی که ما را از آزمایش خدا به پیمبرش محمد (صلی الله علیه و آله) و به ما، خبر می دهی چه در این کار چون آنکسی که خرما به هجر برد، یا آنکه بگستاخی استادش را که از او تیراندازی بیاموخت به تیراندازی بخواند. در آن کتاب گفتی: (خداوند از مسلمانان یارانی برای پیمبرش برگزید که بدستیاری آنان نیرویش داد و تاییدش فرمود و رتبه ی آنان در نزد خدا و رسول باندازه ی فضلشان در اسلام بود پس در میانشان بعد از پیمبر کسی که در اسلام برتر و در راه خدا و رسول مخلص تر است جانشین پیمبر و جانشین جانشین او است) بجانم (یا به دینم) سوگند که آن دو را در اسلام پایه ای بزرگ است، و از تیر مرگی که بدانها رسیده زخمی سخت در پیکر اسلام پدید آمده، خداوند رحمتشان کناد و نیکوترین پاداش دهاد. (مجلد 18، صفحه 13، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) و در آن نامه آورده ای که عثمان در فضل و رتبه سومین آنها بود، اگر عثمان نیکوکار بود خداوند او را به نیکو کاریش پاداش می دهد و اگر بدکار بود دیدار می کند پروردگار آمرزنده ای را که گران و بزرگ نیاید او را گناهی که بیامرزدش. بخدای لایزال قسم که همانا امیدوارم و آرزو دارم که چون خداوند مردم را به پایه ی فضائل آنان در اسلام، و نصیحشتان در راه خدا و رسول پاداش عطا کند بهره ی ما در آن از دیگران زیادتر باشد، چه محمد (صلی الله علیه و آله) چون مبعوث برسالت شد و به ایمان بخدا و توحید دعوت کرد ما اهل بیت او نخستین کسی بودیم که به او ایمان آوردیم، و بانچه آورده تصدیق کردیم. و چند سال تمام بود که در سرزمین عرب هیچ خانواده ای جز ما خدا را پرستش نمی کردند. و قوم ما خواستند که پیغمبر ما را بکشند، و بیخ و بن ما را براندازند، درباره ی ما چیزها اندیشیدند، و کارهایی بما روا داشتند، و آب و نان را بروی ما بستند، و توشه را از ما بریدند، و زندگی خوش را الما بازداشتند، و ما را همنشین و همدم ترس و بیم نمودند، و جاسوسان و دیده بانها بر ما گماشتند، و بکوهی سخت (شعب ابوطالب) ما را مضطر گردانیدند، و برای ما آتش جنگ برافروختند، و با هم پیمان بستند و همدست شدند و نوشته بمیان آوردند که کار را چنان بر ما تنگ گیرند حتی با ما نخورند و ننوشند و ازدواج نکنند، و از ایشان در تمام مدت سال جز در موسم حج ایمن نبودیم تا اینکه پیغمبر را بدست آنها دهیم که او را بکشند و مثله اش کنند. پس خداوند متعال ما را عزیمت آن داد که دست ستم آنان را از سر رسول (مجلد 18، صفحه 16) بریدیم، و شرشان را از ناحیه ی حضرتش بازداشتیم، و آنان را از حریم حرمتش دور کردیم، و در ساعات خوف، شب و روز با شمشیرها در حضور او ایستادگی نمودیم. مومن ما باین حفظ و حراست پیمبر طلب پاداش می کرد، و امیدوار ثواب بود، و کافر ما حمایت از اصل و نسب و دودمان خود می کرد. (مراد این است از بنی هاشم و بنی مطلب آنکه ایمان برسول آورد مثل ابوطالب پدر امیرالمومنین علی (علیه السلام) و حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیهما در حمایت پیغمبر امیدوار ثواب از خدا بودند و در راه خدا دین و پیغمبر را حفظ می کردند، بخصوص ابوطالب رضوان الله علیه که خد البسیار بزرگ به اسلام کرده و رنج و خدمت او از همه بیشتر بود و دین خود را از کفار نهان می داشت تا بهتر بتواند خدمت باسلام کند و پیغمبر او را کافل الیتیم خوانده که فرمود: انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنه، و آنکه از بنی هاشم ایمان نیاورده و کافر بود چون عباس عموی پیعمبر و عقیل و طالب فرزندان ابی طالب و حارث و پدرش نوفل و عمویش ابوسفیان فرزندان حارث بن عبدالمطلب که در شعب ابوطالب با پیغمبر و مومنین محصور بودند و حمایت از رسول می کردند نه بحساب دین و رسالت بلکه برای حفظ دودمان و اصل نسب و پس از خلاصی از شعب یکی پس از دیگری اسلام آوردند. و از بنی هاشم ابولهب و پسرش همدست با کفار بودند و آنان را کمک می کردند.) و از قریش کسانی که اسلام آورده بودند از خوفی که ما داشتیم و رنجی که در آن بودیم ایمن بودند، یا بسبب هم قسمی که با مشرکان داشتند که آنان را از شر مشرکان بازمی داشت، یا بسبب عشیره ای که پیش رویشان از آنها دفاع می کردند تا کسی بر آنان دست نیابد که از قتل در امان بودند، تا روزگاری بدین منوال بگذشت. سپس خداوند پیغمبرش را امر بهجرت فرمود، و بعد از آنش بقتال مشرکین اذن داد. و هنگامیکه جنگ سخت می شد و مردم از ترس عن الباز پس می کشیدند و رو می گردانیدند و دو طرف کارزار آماده جنگ می شدند، رسول خدا اهل بیت (مجلد 18، صفحه 13، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) خود را برپا می کرد و آنان را پیش می داشت که بایشان اصحاب خود را از گرمی و سوزش نیزه ها و شمشیرها حفظ می کرد، که عبیده بن حارث پسر عم آن حضرت در جنگ بدر کشته شد، و حمزه در روز احد، و جعفر طیار و زید بن حارثه در جنگ موته. و کسیکه اگر بخواهم اسمش را ببرم (مراد از این کس خود امیرالمومنین (علیه السلام) است و آنجناب خبر از خودش می دهد) چندین بار در جنگها با پیغمبر (ص) شهادتی را که آن شهداء خواستند نیز خواسته و آرزوی آن را داشته است جز اینکه روزگارشان بسر آمد که بدرجه ی رفیعه شهادت رسیدند ولی عمر وی بسر نیامده که مرگش بتاخیر افتاد. خداوند بایشان در ازای آن کارهای شایسته که پیش فرستاده اند نیکو احسان کننده و نعمت دهنده است. و کسی از حامیان پیمبر را مخلص تر بخدا در طاعت رسولش، و مطیع تر برسول در طاعت پروردگارش، و شکیباتر در محنتها و سختیها و هنگام ترس و مواطن مکروه با پیغمبر، از این چند تن که نام برده ام ندیدم و در مهاجرین خیر بسیار می شناسیم خداوند ایشان را نیکوترین پاداش دهاد.و در آن نامه گفتی که (من بر خلفا حسد برده ام، و از بیعت بانان کندی و خودداری نمودم، و بر ایشان ستم کردم) اما ستم معاذ الله که چنین باشد و من باحدی ستم کرده باشم. و اما در خودداری از بیعت و طاعت و در کراهت بامرشان، هیچ عذری پیش کسی نیاورم و پوزش نطلبم، زیرا خداوند چون قبض روح پیمبر کرد قریش گفتند امیر باید از ما باشد و انصار گفتند از ما: پس قریش گفتند: محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) از ما بود در نتیجه ما سزاواریم بامر خلافت و امارت، و انصار تسلیم شدند و امارت را بقریش تفویض کردند. پس سبب برکنار شدن انصار از امارت و استحقاق قریش آن را این بود که محمد (صلی الله علیه و آله) از قریش بود. و بهمین بیان آنکه در میان قریش به پیغمبر اولی و اقرب است بخلافت نیز باید احق و اولی باشد (مرادش از این گفتار خود آن بزرگوار است). وگرنه انصار در میان عرب از آن بهره ی بزرگ داشتند. (مجلد 18، صفحه 18) نمی دانم اصحابم بگرفتن حقم تن دردادند، یا انصار بمن ظلم کردند؟ همین قدر دانم که حق من گرفته شد، وا گذاشتم آن را بر ایشان خدا از ایشان درگذرد. اما آنچه درباره ی عثمان گفتی که (قطع رحم کردم، و مردم را بر او شورانیدم) تو خود دیده ای که عثمان در دین چه ها نمود، و با

مردم چه ها کرد که سرانجام کارهای او سبب قتلش شده، و تو خود دانی که من در قتل او شریک نبودم و از آن کناره گرفتم و عزلت اختیار کردم، مگر اینکه بخواهی افترا بمن زنی و بدروغ نسبت به جنایتم دهی پس هرچه خواهی بکن، و هرچه لدت خواست بگو. ای عجب از روزگار که با من قرین شد کسی (یعنی معاویه و خلفای گذشته) که در راه دین بپایه ی من قدم برنداشت و سابقه اش در اسلام چون سابقه من نبود، سابقه ای که کسی نتواند بمثل آن توسل جوید و دعوی چنان سابقت نماید مگر کسی که ادعا کند آنچه را که من نشناسمش، و گمان نکنم که خدای آن را بشناسد (کنایه از اینکه جز آن چه گفته ام وجود ندارد و صرف ادعا است اگر کسی ادعا کند دروغ گفته است) و حمد خدای را بر هر حال.

(لعمری) العمر بالفتح: الحیاه و الدین، قال فی اقرب الموارد: و منه لعمری فی القسم ای لدینی. (لم تنزع عن غیک) النزع عن الشی ء: الکف عنه. (الغی): الضلال (الشقاق) الخلاف. التکلیف: الامر بما یشق علیک من الکلفه بمعنی المشقه. (زور) بالفتح جاء مصدرا و غیر مصدر و علی الثانی یستوی فیه المفرد و المثنی و الجمع و المذکر و المونث. یقال: رجل زور و قوم زور و نساء زور. قال الجوهری الزور، الزائرون یقال: رجل زائر و قوم زور و زوار مثل سافر و سفر و سفار، و نسوه زور ایضا. زاره زورا من باب قال: اتاه بقصد الا لتقاء به. قال زیاد بن حمل کما فی کتاب الحماسه لابی تمام الطئی (الحماسه 577) او زیاد بن منقذ کما قاله الجوهری فی ماده قزم من الصحاح: زارت رویقه شعثا بعد ما هجعوا لدی نواحل فی ارساغها الخدم و قمت للزور مرتاعا و ارقنی فقلت اهی سرت ام عادنی حلم و الاصل فی ذلک زرت فلانا ای تلقیته بزوری او قصدت زوره نحو و جهته و الزور اعلی الصدر. (لقیان) بضم اللام و کسرها مصدر من لقیت فلانا من باب علم ای صادقته و رایته. الاعراب: و العمر بالفتح و الضم و ان کانا مصدرین بمعنی الا ان المفتوح منهما یستعمل فی القسم، فاذا ادخلت علیه اللام رفعته بالابتداء و اللام لتوکید الابتداء و الخبر محذوف و التقدیر لعمری قسمی او ما اقسم به، فان لم تات باللام نصبته نصب المصادر و فتحه الفاء فی (لتعرفنهم) لیست علامه النصب، بل هی لمکان النون المشدده الموکده، لان آخر الفعل المخاطب المذکر اذا کان موکذا بنونی التاکید یفتح لئلا یلتبس بالجمع المذکر و المفرد المونث اذا کانا موکدین بهما. و اختلف فی هذه الفتحه فقال ابن السراج و المبرد و الفارسی: بناء للترکیب و قال سیبویه و السیرافی و الزجاج: عارضه للساکنین و هما آخر الفعل والنون الاولی، و محل یطلبونک النصب مفعولا ثانیا لتعرفنهم بمعنی لتعلمنهم. (طلبهم) منصوب، ای لا یکلفونک فی طلبک ایاهم فی بر و لا بحر- الخ. (لقیانه) الضمیر فیه راجع الی الزور فان کان الزور مصدرا کما هو الظاهر من سیاق الکلام حیث جعل قبال الطلب فالامر ظاهر، و ان کان اسم جمع بمعنی الزارئین فافراد الضمیر باعتبار افراد لفظ الزور، و هذا لایخلو من تکلف. (مجلد 18، صفحه 3) (تتمئه المختار التاسع من کتبه (علیه السلام) و رسائله) قوله (علیه السلام): (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک- الی قوله: و لا الی غیرک) هذا الفصل جواب عن قول معاویه له (علیه السلام): فان کنت صادقا فامکنا من قتلته نقتلهم به

. و قد دریت من مباحثنا السالفه ان معاویه لم یجد شیئا یستغوی به الناس و یستمیل به اهوائهم الا ان قال لهم: قتل امامکم مظلوما فهلموا نطلب بدمه فاستجاب له جفاه طغام، عبید قزام، جمعوا من کل اوب، و تلقطوا من کل شوب. و ان عمار بن یاسر قال فی بعض ایام صفین- کما رواه ابوجعفر الطبری فی التاریخ و نقلناه فی ص 286 ج 15-: ایها الناس اقصدوا بنا نحو هولاء الذین یبغون دم ابن عفان، و یزعمون انه قتل مظلوما، و الله ما طلبتم بدمه ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمرووها، و علموا ان الحق اذا لزمهم حال بینهم و بین ما یتمرغون فیه من دنیاهم، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحقون. طاعه الناس و الولایه علیهم، فخدعوا اتباعهم ان قالوا: امامنا قتل مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره ملوکا، و تلک مکیده بلغوا بها ما ترون، و لو لا هی ما تبعهم من الناس رجلان، الخ. و ان معاویه لم یکن ولی دم عثمان حتی یطلبه، بل کان ولده اولیاء دمه و اشار امیرالمومنین (علیه السلام) الیه تلویحا: فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک. و ان معاویه لم یکن له ولایه شرعیه علی المسلمین، ثم لم یرافع الیه احد فی دم ابن عفان شیئا، و ما ترافع الیه الخصمان فیه فانی له ان یطلب قتله عثمان؟ و ان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یکن شریکا فی دمه، بل کان فی عزله عن قتله و لم یحضر قتل عثمان یوم قتل. (مجلد 18، صفحه 4) و نص ابوجعفر الطبری فی التاریخ انه لما حصر عثمان کان علی (علیه السلام) بخیبر فلو رای معاویه انه (علیه السلام) کان من قاتلیه فهو خطا، و علمت ان اسناد قتله الیه اختلاف بل فی مروج الذهب للمسعودی انه لما بلغ علیا (ع) انهم یریدون قتله بعث بابنیه الحسن و الحسین و مو الیه بالسلاح الی بابه لنصرته حتی ان القوم لما اشتبکوا جرح الحسن و شج قنبر. و کذا قال المسعودی: لما حصر الناس عثمان فی داره منعوه الماء فاشرف علی الناس و قال: الا احد یسقینا؟ فبلغ علیا (ع) طلبه للماء فبعث الیه بثلاث قرب ماء- الخ، فراجع الی (ص 330 ج 16). و لو رآه ولی المسلمین، و حاکم الشرع المبین طلب عنده حقا من غیره فقد کان واجبا علیه ان یرافع الدعوی الیه (علیه السلام) مع الشروط المعتبره فی الترافع و ما فعل معاویه ذلک. علی انما قتله خلق کثیر حتی شهد قتله ثمانماه من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) یرون ان عثمان کان یستحق القتلی باحداثه ففی کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری (ص 176 الطبع الناصری) مذکور انما جری بین عمار بن یاسر رضوان الله علیه و عمرو بن العاصی کلام طویل فی بعض ایام

صفین- الی ان قال عمرو لعمار: فعلی م تقاتلنا؟ او لسنا نعبد الها واحدا، و نصلی قبلتکم، و ندعو دعوتکم، و نقرء کتابکم، و نومن برسولکم؟ قال عمار: الحمد لله الذی اخرجها من فیک انها لی و لاصحابی القبله و الدین و عباده الرحمن و النبی (صلی الله علیه و آله) و الکتاب من دونک و دون اصحابک، الحمد لله الذی قررک لنا بذلک دونک و دون اصحابک، و جعلک ضالا مضلا لا تعلم هاد انت ام ضال، و جعلک اعمی و ساء خبرک علی ما قاتلتک علیه انت و اصحابک، امرنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان اقاتل الناکثین و قد فعلت، و امرنی ان اقاتل القاسطین فانتم هم و اما المارقین فما ادری ادرکهم ام لا؟ ایها الابتر الست تعلم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) (مجلد 18، صفحه 5، شرح بقیه جملات کتابه علیه السلام) قال لعلی (علیه السلام): من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من و الاه و عاد من عاداه و انا مولی الله و رسوله و علی بعده و لیس لک مولی. قال عمرو: لم تشتمنی یا اباالیقظان و لست اشتمک؟ قال عمار: و بم تشتمنی اتستطیع ان تقول انی عصیت الله و رسوله یوما قط؟. قال له عمرو: ان فیک لمسبات سوی ذلک. فقال عمار: ان الکریم من اکرمه الله: کنت وضیعا فرفعنی الله، و مملوکا فاعتقنی الله، و ضعیفا فقوانی الله، و فقیرا فاغنانی الله. وقال له عمرو: فما تری فی قتل عثمان؟ قال: فتح لکم باب کل سوء قال عمرو: فعلی قتله، قال عمار: بل الله رب علی قتله و علی معه، قال عمرو: کنت فیمن قتله من هنا عند ابن عقبه، قال: کنت مع من قتله و انا الیوم اقاتل معهم، قال عمرو: فلم قتلتموه؟ قال عمار: اراد ان یغیر دیننا فقتلناه، فقال عمرو: الا تسمعون قد اعترف بقتل عثمان؟ قال عمار: و قد قالها فرعون قبلک لقومه: الا تسمعون. و بالجمله اذا کان قتله عثمان هذا الجمع العظیم و کان فیهم کبار الصحابه من الانصار و المهاجرین و مثل عمار بن یاسر علی جلاله شانه و علو مقامه و ثباته فی الدین اعترف بالمشارکه فی قتله فکیف یسع امیرالمومنین (علیه السلام) دفعهم الی معاویه او الی غیره اولا، و مع فرض تمکنه من ذلک کیف یسوغه الشرع قتل جمع عظیم من الانصار و المهاجرین و کبار التابعین برجل احدث احداثا نقمها الناس منه و طعنوا علیه و قتلوه بها ثانیا. و لعل قوله (علیه السلام): (و اما ما ذکرت من امر عثمان فانی نظرت فی هذا الامر و ضربت انفه و عینیه فلم ار دفعهم الیک و لا الی غیرک) یشیر الی الوجه الاخیر خاصه. و روی ان اباهریره و ابالدرداء اتیا معاویه فقالا له: علی م تقاتل علیا (مجلد 18، صفحه 6) و هو احق بالامر منک لفضله و سابقته؟ فقال: لست اقاتله لانی افضل منه ولکن لیدفع الی قتله عثمان، فخرجا من عنده و اتیا علیه (علیه السلام) فقالا له: ان معاویه یزعم ان قتله عثمان عندک و فی عسرک فادفعهم الیه فان قاتلک بعدها علمنا انه ظالم لک. فقال علی (علیه السلام): انی لم احضر قتل عثمان یوم قتل ولکن هل تعرفان من قتله؟. فقالا: بلغنا ان محمد بن ابی بکر و عمارا و الاشتر و عدی بن حاتم و عمرو بن الحمق و فلانا ممن دخله علیه. فقال علی (علیه السلام): فامضیا الیهم فخذوهم، فاقبلا الی هولاء النفر و قالا لهم: انتم من قتل عثمان و قد امیرالمومنین باخذکم قال: فوقعت الصیحه فی العسکر بهذا الخبر فوثب من عسکر علی اکثر من عشره آلاف رجل فی ایدیهم السیوف و هم یقولون: کلنا قتله، فبهت ابوهریره و ابوالدرداء ثم رجعا الی معاویه و هما یقولان: لا یتم هذا الامر ابدا فاخبراه بالخبر. و قد مر قریب من هذه الروایه عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم فی صدر هذا الشرح قول علی (علیه السلام) لابی مسلم الخولانی: اغد علی غدا فخذ جواب کتابک- الی قول نصر: فلبست الشیعه اسلحتها ثم غدوا فملاوا المسجد و اخذوا ینادون: کلنا قتل ابن عفان. و فی روایه اخری: لما سئل علی (علیه السلام) تسلیمهم قال و هو علی المنبر: لیقم قتله عثمان، فقال اکثر من عشره آلاف رجل من المهاجرین و الانصار و غیرهم. فکیف یمکن تسلیم اکثر من عشره آلاف رجل جلهم من حماه الدین و قواعده الی من یطلب بدم رجل واحد قتلوه باحداثه التی نقموها منه؟. قوله (علیه السلام): (و لعمری لئن لم تنزع عن غیک- الی قوله: وزور لا یسرک لقیانه) هذا الفصل جواب عن قوله معاویه حیث قال فی کتابه مخاطبا له (علیه السلام): (و الذی لا اله الا هو لنطلبن قتله عثمان فی الجبال و الرمال و البر و البحر حتی (مجلد 18، صفحه 7، شرح بقیه جملات کتابه علیه السلام) یقتلهم الله او لتلحقن ارواحنا بالله. و لما کان معاویه شمخ بانفه و تجاوز عن حده و جعل الله تعالی عرضه فی یمینه و هدد الامیر و شیعته بقوله الشنیع اجابه الامیر (ع) و اخبره عن عاقبته السوی بقوله ذلک: ای لعمری قسمی لئن لم تنته و لم تکف عن ضلاللک و خلافک لتعلمن ان هولاء المسلمین الذین یجاهدون فی سبیل الله یطلبونک بعد زمان قبلی، و لا یشقون علیک ان تطلبهم فی البر و البحر و الجبال و الرمال، یعنی لا حاجه الی ان تلکف نفسک فی طلبهم، بل انهم یطلبونک، فلا یخفی لطف کلامه و عذوبته فی تهدیه (علیه السلام) معاویه قبال کلامه فی تهدیده امیرالمومنین (علیه السلام). ثم هدده بعاقبه هذا الطلب بقوله: ان هذا الطلب یسوئک وجدانه، وزور لا یس اللقیانه، و الظاهر ان قوله (علیه السلام): عن قلیل یطلبونک، اشاره الی ما سیوقع فی وقعه صفین، و سیاتی نحو قوله هذا کلامه (علیه السلام) فی آخر الکتاب الثامن و العشرین الذی کتبه الی معاویه ایضا جوابا، فسیطلبک من تطلب، و یقرب منک ما تستعبد- الخ. قوله (علیه السلام): (و قد کان ابوک اتانی حین ولی الناس ابابکر، الخ) قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 105 ج 2 طبع النجف) و کان فیمن تخلف عن بیعه ابی بکر ابوسفیان بن حرب و قال: ارضیتم یا بنی عبدمناف ان یلی هذا الامر علیکم غیرکم و قال لعلی بن ابی طالب: امدد یدک ابایعک و علی معه قصی فقال: بنی هاشم لا تطمعوا الناس فیکم و لا سیما تیم بن مره اوعدی فما الامر الا فیکم و الیکم و لیس لها الا ابوحسن علی اباحسن فاشدد بها کف حازم فاتک بالامر الذی یرتجی ملی و ان امرئا یرمی قصیا ورائه عزیز الحمی و الناس من غالب قصی و قال المفید فی الجمل (ص 42 طبع النجف): فی الفصل المترجم بقوله: انکار جماعه بیعه ابی بکر، بعد عد عده من المنکرین بیعته: و قال ابوسفیان بن حرب بن صخر باعلی صوته: یا بنی هاشم ارضیتم ان یلی علیکم بنو تیم بن مره حاکما علی العرب و متی طمعت ان تتقدم بنی هاشم فی الامر، انهضوا لدفع هولاء (مجلد 18، صفحه8) القوم عما تمالوا الیه ظلما لکم، اما و الله لان شئتم لاملانها علیکم خیلا و رجالا ثم قال: بنی هاشم، الابیات. و قال فی الارشاد (ص 90 طبع طهران 1377): و قد کان جاء ابوسفیان (یعنی بعد ما بدر الطلقاء بالعقد للرجل) الی باب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و علی و العباس متوفران علی النظر فی امره فنادی: بنی هاشم لا تطمعوا، الابیات، ثم نادی باعلی صوته: یا بنی هاشم یا بنی عبدمناف ارضیتم ان یلی علیکم ابوفصیل الرذل ابن الرذل اما و الله لو شئتم لاملانها علیهم خیلا و رجلا. فناداه امیرالمومنین (علیه السلام): ارجع یا اباسفیان فو الله ما ترید بما تقول و ما زلت تکید الاسلام و اهله و نحن مشاغیل برسول الله (صلی الله علیه و آله) و علی کل امری ء ما اکتسب و هو ولی ما احتقب. فانصرف ابوسفیان الی المسجد فوجد بنی امیه مجتمعین فحرضهم علی الامر و لم ینهضوا له. و کانت فتنه عمت، و بلیه شملت، و اسباب سوء اتفقت، تمکن بها الشیطان، و تعاون فیها اهل الافک و العدوان، فتخاذل فی انکارها اهل الایمان و کان ذلک تاویل قول الله عز و جل، و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه. خاتمه: یذکر فیها مسئله فقهیه و هی انه قد تقدم فی شرح هذا الکتاب (ص 383 ج 17) ان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی یوم احد کانوا یدفنون الاثنین و الثلاثه من القتلی فی قبر واحد. و کذلک قد تظافرت الاثار فی ان ابن سعد لعنه الله علیه لما رحل من کربلاء خرج قوم من بنی اسد کانوا نزولا بالغاضریه الی سیدالشهداء ابی عبدالله الحسین و اصحابه روحی لهم الفداء فصلوا علیهم و دفنوا الحسین (ع) حیث قبره الان و دفنوا ابنه علی بن الحسین عند رجله و حفروا للشهداء من اهل بیته و اصحابه الذین صرعوا حوله مما یلی رجلی الحسین (ع) و جمعوهم فدفنوهم جمیعا معا و دفنوا العباس بن علی (علیه السلام) فی موضعه الذی قتل فیه علی طریق الغاضریه حیث قبره الان. ففیهما دلاله علی جواز دفن میتین او اکثر فی قبر واحد، اما الاول فلانه (مجلد 18، صفحه 9، جواز دفن میتین او اکثر فی قبر واحد وعدمه) کان فی حضره رسول الله (صلی الله علیه و آله) بل کان باذنه حیث قال (علیه السلام): انظروا اکثر هولاء جمعا للقرآن فاجعلوه امام اصحابه فی القبر: و قال فی الخبر الاخر: المروی عنه (صلی الله علیه و آله) کما فی مدارک الاحکام فی شرح شرایع الاسلام: انه قال للانصار یوم احد: احفروا و اوسعوا و عمقوا و اجعلوا الاثنین و الثلاثه فی القبر الواحد. و اما الثانی فلان بنی اسد کانوا مسلمین بل لعلهم کانوا مومنین فلو لا علمهم بجواز ذلک من الشرع لما فعلوه. فی المقام، علی انه لم ینکر علیهم احد. و الجواز لا خلاف فیه و انما الکلام فی ان جواز ذلک فیما یقتضیه الضروره کما هی ظاهر المقامین سیما الثانی، او ان العمل جائز مطلقا، ثم لو لا الضروره اکان مکروها او محرما. و هل یفصل فی المقام بین ما کان المیتان رجلین او امراتین و بین ما کانا رجلا و امراه، و علی الثانی بین ما کانا اجنبیین و غیر اجنبیین و علی التقادیر کلها هل یجوز دفن اکثر من واحد فی قبر ابتداء او مطلقا. فالمنقول عن الشیخ قدس سره فی المبسوط: الاولی ان یفرد لکل واحد منهم قبر لما روی عنهم (ع) انه لا یدفن فی قبر واحد اثنان. و قال فیه: فان دعت الضروره الی ذلک جاز ان یجمع اثنان و ثلاثه فی قبر واحد کما فعل النبی (صلی الله علیه و آله) یوم احد. قال فاذا اجتمع هولاء جعل الرجل مما یلی القبله و الصبیان بعدهم ثم الخناثی ثم النساء، انتهی. و فی التهذیب: محمد بن الحسن الصفار قال: کتبت الی ابی محمد (ع) ایجوز ان یجعل (نجعل- مما) المیتین علی جنازه واحده و یصلی علیهما؟ فوقع (ع) لا یحمل الرجل مع المراه علی سریر واحد. و رواه فی الوسائل هکذا: قال: کنت الی ابی محمد (ع) ایجوز ان یجعل المیتین علی جنازه واحده فی موضع الحاجه و قله الناس و ان کان المیتان رجلا و امراه یحمل العلی سریر واحد و یصلی علیهما؟ فوقع (علیه السلام): لا یحمل الرجل مع المراه علی سریر واحد. فیستفاد من الخبر امران: احدهما جواز حمل المیتین الرجلین علی جنازه (مجلد 18، صفحه 10) و ثانیهما عدم جوازه اذا کان احدهما رجلا و الاخر امراه حتی حال الضروره. فیحکم علی ذلک فی دفنهما ایضا علی طریق الاولویه اعنی الجواز فی الصوره الاولی و عدمه فی الثانیه. و قد ذهب بعض العلماء الی حرمه دفن رجل اجنبی و امراه اجنبیه فی قبر واحد و لعله افتی به من ظاهر هذا الخبر و ان کان الخبر اعم شمولا فانه نهی عن حمل الرجل و المراه المیتین فی سریر مطلقا. کما ان الشیخ قدس سره حکم بجعل الرجل مما یلی القبله- الخ فی الدفن من الروایات الوارده فی الصلاه علی الجنائز المتعدده المختلفه الجنس. و الاصل یقتضی عدم جواز دفن المیتین فی قبر حال الاختیار کما هو المنقول عن ابن سیعد فی الجامع و المرسل المذکور فی المبسوط ظاهر فی عدم الجواز. اللهم الا ان یقال ان ادعاء الضروره فی واقعه احد غیر ثابت فاذنه (صلی الله علیه و آله) دلیل علی الجواز مطلقا من غیر کراهه. لکن العلماء قد ذهبوا الی القول بالکراهه فی حال عدم الضروره و بعدمها فی الضروره فمع الضروره تزول الکراهه قطعا. هذا اذا دفنا ابتداء واما اذا استلزم دفن میت فی قبر میت آخر بعد دفنه نبشه فحرام لتحریم النبش اولا، و لان الاول قد ملکه بالحیازه لکن قد یناقش علی الاول بان الکلام فی اباحه الدفن نفسه لا النبش و احدهما غیر الاخر، و علی الثانی بعدم ثبوت حق للاول و فی المسئله کلام بعد یطلب فی الکتب الفقهیه و الذی حری ان یقال فی المقام: ان دفن المیتین فی قبر واحد ابتداء مکروه اذا لم یقتض الضروره و معها تزول الکراهه. و اما دفن میت فی قبر آخر قبل ان یصیر رمیما فحرام. و اذا کان المیتان رجلا و امراه اجنبین فلا یترک الاحتیاط فی ان یفرد لکل واحد منهما قبر. (مجلد 18، صفحه 18) الترجمه: و اما آنچه درباره ی قاتلان عثمان گفتی و از من طلب کردی که ایشان را تسلیم تو کنم، من در این امر نظر نمودم و نیک آن را زیر و رو کردم ندیدم که تسلیمشان بتو و بغیر تو برایم گنجایش داشته و مقدور باشد. بجانم- یا بدینم- سوگند اگر از گمرهیت بازنایستی و از دعوی خلافت دست برنداری خواهی دید که کشندگان عثمان خودشان بطلب تو آیند و زحمتت نمی دهند که در صحرا و دریا و کوه و دشت ایشان را طلب کنی، جز اینکه طلب کردنشان تو را طلبی است که از آن خوشت نیاید و دیدارشان دیداری است که خوشنودت ننماید (کنایه از اینکه چنان کار را بر تو سخت کنند که دمار از روزگارت درآورند و زندگی در کام تو تلخ گردد). ای معاویه هنگامیکه مردم ابوبکر را و الی قرار دادند پدرت بوسفیان نزد (مجلد 18، صفحه 19، ترجمه کتاب علی علیه السلام الی معاویه) من آمد و بمن گفت: (تو بعد از محمد بخلافت و امارت سزاواری، برخیز و حق خود بستان و اگر کسی با تو مخالفت کند من کفالت و حمایتت نمایم، اکنون دست دراز کن تا با تو بیعت کنم) ولی من نپذیرفتم. و تو دانی که این سخن را پدرت بمن گفت و از من خواست، ولی من بودم که قبول نکردم از بیم اینکه مبادا تفرقه میان مسلمانان چون قریب العهد بکفر بودند رخ دهد. پس پدرت بحق من از تو آشناتر بود و تو اگر چون پدرت حق مرا شناسی راه راست را یافته ای وگرنه خداوند ما را کفایت کند و از تو بی نیاز گرداند. درورد بر آنکه سزاوار آنست.

شوشتری

(الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) اقول: رواه نصر بن مزاحم، مع زیاده و اختلاف، ففی (صفینه): قال علی (علیه السلام): ولعمر الله انی لارجو اذا اعطی الله الناس علی قدر فضائلهم فی الاسلام، و نصیحتهم لله و رسوله ان یکون نصیبنا فی ذلک الاوفر. ان (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) محمدا (صلی الله علیه و آله) لما دعا الی الایمان بالله و التوحید کنا اهل البیت اول من آمن به، و صدق بما جاء به، فلبثنا احوالا مجرمه و ما یعبد الله فی ربع ساکن من العرب غیرنا، فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا، و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل، فمنعونا المیره، و امسکوا عنا العذب، و احلسونا الخوف، و جعلوا علینا الارصاد و العیون، و اضطرونا الی جبل وعر، و اوقدوا لنا نار الحرب، و کتبوا علینا بینهم کتابا: لا یواکلونا، و لا یشاربونا، و لا یناکحونا، و لا یبایعونا، و لا نامن فیهم حتی ندفع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقتلوه، و یملثوا به. فلم نکن نامن فیهم الا من موسم الی موسم، فعزم الله لنا علی منعه، و الذب عن حوزته، و الرمی من وراء حرمته، و القیام باسیافنا دونه فی ساعات الخوف، باللیل و النهار، فمومننا یرجو بذلک الثواب، و کافرنا یحامی به عن الاصل، فاما من اسلم من قریش بعد، فانهم مما نحن فیه اخلیاء، فمنهم حلیف ممنوع او ذو عشیره تدافع عنه، فلا یبغیه احد بمثل ما بغانا به قومنا من التلف، فهم من القتل بمکان نجوه و امن. فکان ذلک ما شاء الله ان یکون، ثم امر الله رسوله (صلی الله علیه و آله) بالهجره، و اذن له بعد ذلک فی قتال المشرکین فکان اذا احمر الباس، و دعیت نزال اقام اهل بیته، فاستقدموا فوقی بهم اصحابه حر الاسنه و السیوف، فقتل عبیده یوم بدر، و حمزه یوم احد، و جعفر و زید یوم موته … قول المصنف (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه) اقول: جوابا عن کتاب کتبه معاویه الیه (علیه السلام) مع ابی مسلم الخولانی، و فیه: (ان الله اصطفی محمدا بعلمه و جعله الامین علی وحیه و الرسول الی خلقه، و اجتبی له من المسلمین اعوانا ایده الله بهم، فکانوا فی منازلهم عنده علی قدر فضائلهم فی الاسلام، فکان افضلهم فی اسلامه و انصحهم لله و لرسوله الخلیفه من بعده، و خلیفه (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) خلیفته، و الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت، و علی کلهم بغیت، عرفنا ذلک فی نظرک الشزر، و فی قولک الهجر، و فی تنفسک الصعداء، و فی ابطائک عن الخلفاء تقاد الی کل منهم، کما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع، و انت کاره … قوله (علیه السلام): (فاراد قومنا) ای: اریش، قال تعالی: (و کذب به قومک و هو الحق … ). (قتل نبینا) فی (السیر): لما علمت قریش ان اباطالب لا یخذل النبی (صلی الله علیه و آله)، و انه تجمع لعداوتهم مشوا بعماره بن الولید الیه، فقالوا: یا اباطالب هذا فتی قریش، و اجملهم فخذه، فلک عقله و نصرته، فاتخذه ولدا، و اسلم لنا ابن اخیک هذا الذی سفه احلامنا، و خالف دینک، و دین آبائک، و فرق جماعه قومک نقتله، فانما رجل برجل. فقال: و الله لبئس ما تسوموننی! اتعطونی ابنکم اغذوه لکم و اعطیکم ابنی تقتلونه؟ هذا، و الله لا یکون ابدا. اما تعلمون ان الناقه اذا فقدت ولدها لا تحن الی غیره، ثم نهرهم، فاشتد عند ذلک الامر و اشتدت قریش علی من فی القبائل من الصحابه الذین اسلموا، فوثبت کل قبیله علی من فیها من المسلمین یعذبونهم. و فی (المناقب): بعثت قریش الی ابی طالب: ادفع الینا محمدا حتی نقتله، و نملکک علینا. فانشا ابوطالب اللامیه التی یقول فیها: و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فلما سمعوا هذه القصیده ایسوا منه. (احتیاح) ای: استیصال. (اصلنا) و المراد: جمیعنا. (و هموا بنا الهموم) ای: ارادوا لنا ارادات. (و فعلوا بنا الافاعیل) العجیبه منقسوهالبشر و طغیانه، قال الشماخ: اذا استهلا بشوبوب فقد فعلت بما اصابا من الارض الافاعیل و قالوا: الرشی تفعل الافاعیل، و تنسی ابراهیم و اسماعیل. (و منعونا العذب) ای: الماء الطیب. (و احلسونا الخوف) ای: جعلوا الخوف کحلس لنا، و الحلس مسح یکون مبسوطا دائما، و الحلس للبعیر کساء رقیق تحت البرذعه، و المراد: اخافتهم دائما. (و اضطرونا الی جبل وعر) بالتسکین، ای: الصعب. (و اوقدوا لنا نار الحرب) لاهلاکنا، روی السروی عن عکرمه، و عروه بن الزبیر، قالا: رات قریش انه (صلی الله علیه و آله) یفشو امره فی القبائل، و ان حمزه اسلم، و ان عمرو بن العاص رد فی حاجته عند النجاشی، فاجمعوا امرهم و مکرهم علی ان یقتلوا رسول الله علانیه، فلما رای ذلک ابوطالب جمع بنی عبدالمطلب، و اجمع لهم امرهم علی ان یدخلوا النبی (صلی الله علیه و آله) شعبهم. فاجتمع قریش فی دار الندوه، و کتبوا صحیفه علی بنی هاشم: الا یکلموهم و لا یزوجوهم و لا یتزوجوا الیهم و لا یبایعوهم، او یسلموا الیهم النبی (صلی الله علیه و آله)، و ختم علیها اربعون خاتما، و علقوها فی جوف الکعبه- و فی روایه- عند زمعه بن الاسود. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فجمع ابوطالب بنی هاشم و بنی عبدالمطلب فی شعبه، و کانوا اربعین رجلا مومنهم اکافرهم ما خلا ابالهب، و اباسفیان (الهاشمی فکانا مع قریش) ثم قال: و کان ابوجهل و العاص بن وائل، و النضر بن الحارث بن کلده و عقبه بن ابی معیط یخرجون الی الطرقات، فمن راوا معه میره نهوه ان یبیع من بنی هاشم شیئا، و یحذرونه من النهب. فانفقت خدیجه علیهاالسلام علی النبی (صلی الله علیه و آله) فیه مالا کثیرا. ثم قال: و کانوا لا یامنون الا فی موسم العمره فی رجب، و موسم الحج فی ذی الحجه، فیشترون و یبیعون فیهما. ثم قال: فکان ابوالعاص بن الربیع، و هو ختن النبی (صلی الله علیه و آله) یجی ء بالعیر باللیل علیها البر و التمر. (فعزم الله لنا علی الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته) روی السروی عن مقاتل: لما رات قریش یعلو امره (صلی الله علیه و آله) قالوا: لا نری محمدا یزداد الا کبرا و تکبرا، و ان هو الا ساحر او مجنون. و توعدوه، و تعاقدوا: لئن مات ابوطالب لیجمعن قبائل قریش کلها علی قتله، و بلغ ذلک اباطالب فجمع بنی هاشم و احلافهم من قریش، فوصاهم بالنبی (صلی الله علیه و آله) و قال: ان ابن اخی کما یقول: اخبرنا بذلک آباونا و علماونا ان محمدا نبی صادق، و امین ناطق، و ان شانه اعظم شان، و مکانه من ربه اعلی مکان، فاجیبوا دعوته، و اجتمعوا علی نصرته، و راموا عدوه من وراء حوزته، فانه الشرف الباقی لکم الدهر. فمکثوا بذلک اربع سنین، و قال ابن سیرین ثلاث سنین. و فی کتاب (شرف المصطفی): فبعث الله علی صحیفتهم الارضه فلحستها، فنزل جبرئیل (علیه السلام) فاخبر النبی (صلی الله علیه و آله) بذلک، فاخبر النبی (صلی الله علیه و آله) اباطالب، فدخل ابوطالب علی قریش فی المسجد فعظموه و قالوا: اردت (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) مواصلتنا، و ان تسلم ابن اخیک الینا؟ قال: و الله ما جئت لهذا، ولکن ابن اخی اخبرنی و لم یکذبنی: ان الله تعالی قد اخبره بحال صحیفتکم، فابعثوا الی صحیفتکم فان کان حقا فاتقوا الله، و ارجعوا عما انتم علیه من الظلم و قطیعه الرحم، و ان کان باطلا دفعته الیکم. فاتوا بها و فکوا الخواتیم، فاذا فیها (باسمک اللهم) و اسم (محمد) فقط. فقال لهم ابوطالب: اتقوا الله و کفوا عما انتم علیه. فسکتوا و تفرقوا. فنزل: (ادع الی سبیل ربک … ). قال: کیف ادعوهم و قد صالحوا علی ترک الدعوه؟ فنزل: (یمحو الله ما یشاء و یثبت … ). فسال النبی (صلی الله علیه و آله) اباطالب الخروج من الشعب، فاجتمع سبعه نفر من قریش علی نقضها، و هم مطعم بن عدی بن نوفل بن عبدمناف الذی اجار النبی (صلی الله علیه و آله) لما انصرف من الطائف، و زهیر بن امیه المخزومی ختن ابی طالب علی ابنته عاتکه، و هشام بن عمرو بن لوی بن غالب و ابوالبختری بن هشام، و زمعه بن الاسود بن المطلب، و قال هولاء الخمسه: اخرقها الله، و عزموا ان یقطعوا یمین کاتبها، و هو منصور بن عکرمه بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار، فوجدوها شلا قد قطعها الله، فاخذ النبی (صلی الله علیه و آله) فی الدعوه، و فی ذلک یقول ابوطالب: و قد کان من امر الصحیفه عبره متی ما یخبر غائب القوم یعجب محا الله منها کفرهم و عقوقهم و ما نقموا من ناطق الحق معرب و اصبح ماقالوا من الامر باطلا و من یختلق ما لیس بالحق یکذب فامسی ابن عبدالله فینا مصدقا علی سخط من قومنا غیر معتب (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) (مومننا یبغی) ای: یطلب. (بذلک) ای: الجد فی حفظ النبی (صلی الله علیه و آله). (الاجر) من الله تعالی. (و کافرنا) من بنی هاشم، حتی مثل ابی لهب. (یحامی) بدفاعه. (عن الاصل) ای: عشیرته، روی (روضه الکافی) عن الصادق (علیه السلام)، قال: لما ارادت قریش قتل النبی (صلی الله علیه و آله) قالت: کیف لنا بابی لهب. فقالت ام جمیل: انا اکفیکموه، انا اقول له: انی احب ان تقعد الیوم فی البیت نصطبح. فلما ان کان من الغد، و تهیا المشرکون للنبی (صلی الله علیه و آله) قعد ابولهب و امراته یشربان، فدعا ابوطالب علیا (ع) فقال له: یا بنی اذهب الی عمک ابی لهب فاستفتح علیه، فان فتح لک فادخل، و ان لم یفتح لک فتحامل علی الباب و اکسره و ادخل علیه، فاذا دخلت علیه فقل له: یقول لک ابی: ان امرا عمه عین فی القوم، فلیس بذلیل. فدخل علیه، و قال له ذلک، فقال: صدق ابوک، فماذا یابن اخی؟ فقال: یقتل ابن اخیک، و انت تاکل و تشرب؟ فوثب و اخذ سیفه، فتعلقت به ام جمیل، فرفع یده و لطم وجهها لطمه ففقا عینها، فماتت و هی عوراء، و خرج ابولهب و معه السیف، فلما راته قریش عرفت الغضب فی وجهه، فقالت: مالک یا ابالهب؟ فقال: ابایعکم علی ابن اخی، ثم تریدون قتله؟ و اللات و العزی لقد هممت ان اسلم، ثم تنظرون ما اصنع. فاعتذروا الیه و رجع. و فی (کامل الجزری): عمد عقبه بن ابی معیط- و کان من اشد الناس اذی للنبی (صلی الله علیه و آله)- الی مکتل فجعل فیه عذره و جعله علی باب النبی (صلی الله علیه و آله) فبصر به طلیب بن عمیر بن وهب بن عبدمناف بن قصی- و امه اروی بنت عبدالمطلب- (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) و اخذ المکتل منه و ضرب به راسه، و اخذ باذنیه، فشکاه عقبه الی امه. فقال: قد صار ابنک ینصر محمدا. فقالت: و من اولی به منا، اموالنا و انفسنا دون محمد. (و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه او عشیره تقوم دونه فهو من القتل بمکان امن) فی (الکامل): بلغ من بالحبشه من المسلمین ان قریشا اسلمت، فعاد منهم قوم و تخلف قوم، فلما قربوا من مکه بلغهم ان اسلام اهل مکه باطل، فلم یدخل احد منهم الا بجوار او مستخفیا، فدخل عثمان فی جوار ابی احیحه سعید بن العاص بن امیه فامن بذلک، و دخل ابوحذیفه بن عتبه (بن ربیعه بن عبدشمس) بجوار ابیه، و کان الحصر فی الشعب مختصا ببنی هاشم و بنی عبدالمطلب. (و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا احمر الباس) ای: اشتد القتال. (و احجم الناس) جعل الجوهری (اجحم) بتقدیم الجیم (و احجم) بتقدیم الحاء بمعنی واحد، ای: کف الناس. (قدم اهل بیته) فی الحرب. (فوقی بهم اصحابه حر الاسنه و السیوف) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (حر السیوف و الاسنه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و انما قدمهم لیظهر علی العالم انهحم السابقون فی کل خیر، و قد تادب بذلک من الله تعالی حیث قال له اولا: (و انذر عشیرتک الاقربین)، (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فجمع بنی عبدالمطلب و انذرهم بالله، و انه ارسله الیهم، و قال له ثانیا: (و امر اهلک بالصلاه و اصطبر علیها … ) فکان یجی ء کل یوم علی باب علی و فاطمه علیهماالسلام و یقول: الصلاه اهل البیت ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا). کما انه (صلی الله علیه و آله) اخر المدعین فی قبال اهل بیته للامر عن سائر اصحابه لیعلم الناس تاخرهم. و فی (معارف ابن قتیبه): کانت قریش یوم احد فی ثلاثه آلاف، و النبی (صلی الله علیه و آله) فی سبعمائه، فظاهر یومئذ بین درعین، و اخذ سیفا فهزه، و قال: من یاخذه بحقه؟ فقال عمر: انا. فاعرض عنه، و قال الزبیر: انا. فاعرض عنه، فوجدا فی انفسهما. فقام ابودجانه فاعطاه ایاه مع انه لم یکن من المدعین جد باقی اصحابه. و فی (کامل الجزری) و انتهی انس بن النضر عم انس بن مالک الی عمر و طلحه (یوم احد) فی رجال من المهاجرین قد القوا بایدیهم فقال: ما یحبسکم؟ قالوا: قد قتل النبی (صلی الله علیه و آله). قال: فما تصنعون بالحیاه بعده؟ موتوا علی ما مات علیه. ثم استقبل القوم فقاتل حتی قتل، فوجد به سبعون ضربه و طعنه، و ما عرفته الا اخته، عرفته بحسن بنانه. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) و انتهت الهزیمه بجماعه المسلمین فیهم عثمان بن عفان و غیره الی الاعوص، فاقاموا به ثلاثا، ثم اتوا النبی (صلی الله علیه و آله) فقال لهم حین رآهم: لقد ذهبتم فیها عریضه. هذا، و نظیر کلامه (علیه السلام) فی هذا الکتاب کتاب انشاه المعتضد الخلیفه العباسی فی لعن معاویه رواه الطبری، فقال: قال المعتضد فی کتابه: ان الله عز و جل لما ابتعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بدینه، و امره ان یصدع اامره بدا باهله و عشیرته، فدعاهم الی ربه و انذرهم و بشرهم و نصح لهم و ارشدهم، فکان من استجاب له و صدق قوله و اتبع امره نفر یسیر من بنی ابیه من بین مومن بما اتی به من ربه و بین ناصر له، و ان لم یتبع دینه اعزازا له و اشفاقا علیه، لماضی علم الله فیمن اختار منهم، و نفذت مشیئته فیما یستودعه ایاه من خلافته و ارث نبیه، فمومنهم مجاهد بصنرته و حمیته یدفعون من نابذه، و ینهرون من عازه و عانده، و یتوثقون له ممن کانفه و عاضده، و یبایعون له من سمح بنصرته، و یتجسسون له اخبار اعدائه، و یکیدون له بظهر الغیب کما یکیدون له برای العین، حتی بلغ المدی وحان وقت الاهتداء، فدخلوا فی دین الله و طاعته و تصدیق رسوله، و الایمان به باثبت بصیره، و احسن هدی و رغبه، فجعلهم الله اهل بیت الرحمه، و اهل البیت الذین اذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا. (فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر) انما عد (ع) عبیده فی اهل بیت النبی مع کونه مطلبیا فانه عبیده بن الحارث بن المطلب، و اجتماعه مع النبی (صلی الله علیه و آله) فی عبدمناف، کبنی عبدشمس، لان بنی المطلب کانوامع بنی هاشم متفقین، (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) کبنی نوفل مع بنی عبدشمس، و لان الاصل فی النسبه الی النبی (صلی الله علیه و آله) الایمانو العمل، فصار سلمان بذلک مع عجمته من اهل بیته، و صار ابولهب مع کونه لبابا فی الهاشمیه اجنبیا عنه (صلی الله علیه و آله). و اختلفت الامامیه فی جواز اعطائهم الخمس، فالمشهور بینهم المنع، و اختصاص الخمس بالهاشمی. و ذهب الاسکافی، و المفید فی الغریه الی الجواز، استنادا الی ما روی عن الصادق (علیه السلام): (لو کان عدل ما احتاح هاشمی و لا مطلبی الی صدقه). و اختلف فی قاتل عبیده، فقال المفید و الواقدی و البلاذری: قاتله شیبه. و قال ابن اسحاق، و ابن قتیبه، و علی بن ابراهیم القمی: قاتله عتبه. فروی المفید مسندا عن ابی رافع، قال: لما اصبح الناس یوم بدر اصطفت قریش، و امامها عتبه بن ربیعه و اخوه شیبه و ابنه الولید، فنادی عتبه: یا محمد اخرج الینا اکفاءنا من قریش. فبدر الیهم ثلاثه من شبان الانصار، فقال لهم عتبه: من انتم؟ فانتسبوا له، فقال لهم: لا حاجه لنا الی (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) مبارزتکم، انما طلبنا بنی عمنا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) للانصار: ارجعوا الی مواقفکم. ثم قال: قم یا علی، قم یا حمزه، قم یا عبیده، قاتلوا علی حقکم الذی بعث الله به نبیکم، اذ جاووا بباطلهم (لیطفئوا نور الله). ققاموا فصفوا للقوم، و کان علیهم البیض فلم یعرفوا، فقال لهم عتبه: تکلموا، فان کنتم اکفاء قاتلناکم. فقال حمزه: انا حمزه بن عبدالمطلب اسد الله، و اسد رسوله. فقال عتبه: کفو کریم. و قال امیرالمومنین: انا علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب، و قال عبیده: انا عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب. فقال عتبه لابنه الولید: قم. فبرز الیه امیرالمومنبن- و کانا اذ ذاک اصغر الجماعه سنا- فاختلفا ضربتین، اخطات ضربه الولید امیرالمومنین (علیه السلام)، و اتقی بیده الیسری ضربه امیرالمومنین (علیه السلام)، فابانتها- فروی انه (علیه السلام) کان یذکر بدرا و قتله الولید، فقال: (کانی الی و میض خاتمه فی شماله ثم ضربته ضربه اخری فصرعته، و سلبته، فرایت به درعا من خلوق، فعلمت انه قریب عهد بعرس)- ثم بارز عتبه حمزه فقتله حمزه، و مشی عبیده- و کان اسن القوم- الی شیبه فاختلفا ضربتین، فاصاب ذباب سیف شیبه عضله ساق عبیده، فمات بالصفراء، و فی قتل عتبه و شیبه و الولید تقول هند بنت عتبه: ایا عین جودی بدمع سرب علی خیرخندف لم ینقلب تداعی له رهطه غدوه بنو هاشم و بنو المطلب یذیقونه حد اسیافهم یعرونه بعدما قد شجب و قال القمی: نظر عتبه الی اخیه شیبه و الی ابنه الولید، فقال: قم یا بنی. و طلبوا له بیضه تسع راسه فلم یجدوها لعظم هامته، فاعتجر بعمامته، ثم اخذ (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) سیفه، و تقدم هو و اخوه و ابنه، و نادی: یا محمد اخرج الینا اکفاءنا من قریش … قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا عبیده، علیک بعتبه. و قال لحمزه: علیک بشیبه. و قال لعلی (علیه السلام): علیک بالولید. فمروا حتی انتهوا الی القوم، فقال عتبه: من اننم؟ قال عبیده: انا عبیده. قال: کفو کریم. فمن هذان؟ قال: حمزه و علی. فقال: کفوان کریمان، لعن الله من اوقفنا و ایاکم هذا الموقف.- قال الشارح: و مراده ابوجهل- فقال شیبه لحمزه: من انت؟ قال: حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله. فقال له شیبه: لقد لقیت اسد الحلفاء، فانظر کیف تکون صولتک یا اسد الله؟ فحمل عبیده علی عتبه، فضربه علی راسه ضربه فلق هامته، و ضرب عتبه عبیده علی ساقه، فقطعها و سقطا جمیعا. و حمل حمزه علی شیبه، فتضاربا بالسیفین حتی تثلما، و کل و احد یتقی بدرقته، و حمل امیرالمومنین علی الولید، فضربه علی حبل عاتقه، فاخرج السیف من ابطه. ثم اعتنق حمزه و شیبه، فقال المسلمون لامیرالمومنین (علیه السلام): اما تری الکلب قد بهر عمک؟! فحمل علیه علی (علیه السلام) ثم قال: یا عم طاطی راسک.- و کان حمزه اطول من شیبه- فادخل حمزه راسه فی صدره، فضربه علی راسه فطن نصفه. ثم جاء الی عتبه، وبه رمق فاجهز علیه،و حمل علی (علیه السلام) و حمزه عبیده حتی اتیا به النبی (صلی الله علیه و آله)، فنظر الیه و استعبر، فقال عبیده للنبی (صلی الله علیه و آله): بابی انت و امی الست شهیدا؟ قال: بلی، انت اول شهید من اهل بیتی. فقال: لو ان عمک کان حیا لعلم انی اولی بما قال منه. قال: و ای اعمامی تعنی؟ قال: ابوطالب حیث یقول: کذبتم و بیت الله نبزی محمدا و لما نطاعن دونه و نناضل و ننصره حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل فقال النبی (صلی الله علیه و آله): اما تری ابنه علیا کاللیث العادی بین یدی الله و رسوله، و ابنه الاخر جعفر فی جهاد الله بارض الحبشه؟! فقال: اسخطت علی یا رسول (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) الله فی هذه الحاله؟ قال: لا، ولکن ذکرت عمی فانقبضت لذلک. و الصحیح القول الاخیر، لبیت هند بنت عتبه فی قتل ابیها (بنو هاشم و بنو المطلب) علی ما مر فی ابیاتها، فانه لا ینطبق الا علی القول الاخیر المشتمل علی ان عبیده صرع عتبه- و عبیده من بنی المطلب- و اجهز علیه امیرالمومنین (علیه السلام) و هو من بنی هاشم. و یشهد له قول هند بنت اثاثه المطلبیه فی جواب هند بنت عتبه، کما فی (سیره ابن هشام): حمزه لیثی و علی صقری اذ رام شیب و ابوک غدری فخضبا منه ضواحی النحر و یشهد له قول امیرالمومنین (علیه السلام) الی معاویه: (انا قاتل جدک)، ففی (النهح) فی العاشر من باب کتبه: (فانا ابوحسن قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا یوم بدر)، و فی (28) منها: (و سیوف هاشمیه قد عرفت مواقع نصالها فی اخیک و خالک و جدک و اهلک)، و فی (64) منها: (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد). و مما ذکرنا من اختلاف روایات الشیعه فی قاتل عبیده کروایات العامه، یظهر لک ما فی قول ابن ابی الحدید: ان الشیعه رووا کون قرن عبیده شیبه، فالقمی من قدماء الشیعه، و قد روی ان قرنه عتبه کما عرفت. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) هذا، و روی (طبقات ابن سعد) ان قوله تعالی: (هذان خصمان اختصموا فی ربهم … ) نزل فی علی و حمزه و عبیده، و فی عتبه و شیبه و الولید. و فی (معارف ابن قتیبه): بدر: کان اسم رجل من غفار رهط ابی ذر من بطن یقال لهم: بنو النار. (و قتل حمزه یوم احد) قال القمی: کان حمزه یحمل علی القوم، فاذا راوه انهزموا و لم یثبت له احد، و کانت هند بنت عتبه قد اعطت وحشیا عهدا: لئن قتلت محمدا او علیا او حمزه لاعتقنک. و کان وحشی عبدا لجبیر بن مطعم حبشیا، فقال: اما محمد فلا اقدر علیه، و اما علی فرایته رجلا کثیر الالتفات حذرا. فکمن لحمزه، فرآه یهذ الناس هذا، فمر به، فوطا علی حرف نهر، فسقط، فاخذ وحشی حربته، فهزها و رماها، فوقعت فی خاصرته، و خرجت من مثانته منغمسه بالدم، فسقط فاتاه، فشق بطنه و اخذ کبده و اتی الی هند، فقال لها: کبد حمزه. فاخذتها فی فیها فلاکتها. فجعلها الله فی فیها مثل الفضه. فلفظتها، و رمت بها. فبعث الله تعالی ملکا فردها الی موضعها، ابی الله ان یدخل شیئا من حمزه النار. فجاءت الیه هند، فقطعت مذاکیره و قطعت اذنیه و جعلتهما خرصین، و شدتهما فی عنقها، و قطعت یدیه و رجلیه … قال النبی (صلی الله علیه و آله): من له علم بعمی حمزه؟ فقال الحرث بن الصمه: انا اعرف موضعه. فجاء حتی وقف علیه، فکره ان یرجع الی النبی (صلی الله علیه و آله) فیخبره بذلک. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لامیرالمومنین (علیه السلام): اطلب عمک. فجاء حتی وقف علیه، فکره (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) ان یرجع، فجاء النبی (صلی الله علیه و آله)، فلما رای ما فعل به بکی، ثم قال: ما وقفت موقفا قط اغیظ علی من هذا المکان، لئن امکننی الله من قریش لامثلن بسبعین رجلا منهم. فنزل علیه جبرئیل (علیه السلام) بهذا: (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین). فقال: بل اصبر. (و قتل جعفر یوم موته) قال الجوهری: موته بالهمزه: اسم ارض قتل بها جعفر ابن ابی طالب رضی الله، و اما موته بالضم: فجنس من الجنون و الصرع یعتری الانسان، فاذا افاق عاد الیه کمال عقله، کالنائم و السکران. و فی (البلدان): موته من قری البقاء فی حدود الشام، و قیل: من مشارف الشام التی تنسب الیها المشرفیه من السیوف، کما فسر به ابن السکیت قول کثیر: ابی الله للشم الانوف کانهم صوارم یجلوها بموته صیقل و فی (کامل الجزری): کانت غزوه موته فی جمادی الاولی من سنه ثمان، تجهز الناس و هم ثلاثه آلاف حتی نزلوا (معان)، فبلغهم ان هرقل سار الیهم فی مائه الف من الروم، و مائه الف من المستعربه من لخم و جذام و بلقین و بلی، علیهم رجل من بلی یقال له: مالک بن رافله، و نزلوا (ماب) من ارض البلقاء. فاقام المسلمون بمعان لیلتین ینظرون فی امرهم، و قالوا: نکتب الی النبی (صلی الله علیه و آله) نخبره الخبر و ننتظر امره، فشجعهم عبدالله بن رواحه و قال: یا قوم و الله ان الذی تکرهون للذی خرجتم تطلبون الشهاده، و ما نقاتل الناس بعدد و لا قوه، و لا نقاتلهم الا بهذا الدین، فانطلقوا فما هی الا احدی الحسنیین (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) (اما ظهور، و اما شهاده). فالتقتهم جموع الروم و العرب بقریه من البلقاء یقال لها: مشارف، و انحاز المسلمون الی قریه یقال لها: موته. فالتقی الناس عندها، و کان علی میمنه المسلمین قطبه بن قتاده العذری، و علی میسرتهم عبایه بن مالک الانصاری، فاقتتلوا قتالا شدیدا، فقاتل زید بن حارثه برایه النبی (صلی الله علیه و آله) لم حتی شاط فی رماح القوم، ثم اخذها جعفر بن ابی طالب، فقاتل و هو یقول: یا حبذا الجنه و اقترابها طیبه و باردا شرابها و الروم روم قد دنا عذابها علی اذ لا قیتها ضرابها فلما اشتد القتال اقتحم عن فرس له شقراء فعقرها، ثم قاتل القوم حتی قتل، و کان جعفر اول من عقر فرسه فی الاسلام، فوجدوا به بضعا و ثمانین بین رمیه و ضربه و طعنه، فلما قتل اخذ الرایه عبدالله بن رواحه … قال ابن ابی الحدید: اتفق المحدثون علی ان زید بن حارثه هو کان الامیر الاول، و انکرت الشیعه ذلک، و قالوا: کان جعفر بن ابی طالب هو الامیر الاول، فان قتل فزید بن حارثه، فان قتل فعبدالله بن رواحه. و رووا فی ذلک روایات، و قد وجدت فی الاشعار التی ذکرها محمد بن اسحاق فی کتاب (المغازی) ما یشهد لقولهم، فمن ذلک ما رواه عن حسان بن ثابت و هو: و لا یبعدن الله قتلی تتابعوا بموته منهم ذوالجناحین جعفر و زید و عبدالله حین تتابعوا جمیعا و اسیاف المنیه تخطر رایت خیار المومنین تواردوا شعوب و خلق بعدهم یتاخر غداه غدوا بالمومنین یقودهم الی الموت میمون النقیبه ازهر اغر کضوء البدر من آل هاشم ابی اذا سیم الظلامه اصعر فطاعن حتی مال غیر موسد بمعترک فیه القنا متکسر (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فصار مع المستشهدین ثوابه جنان و ملتف الحدیقه اخضر و کنا نری فی جعفر من محمد وقارا و امرا حازما حین یامر و منها قول کعب بن مالک الانصاری: نام العیون و دمع عینک یهمل سحا کما و کف الرباب المسبل وجدا علی النفر الذین تتابعوا قتلی بموته اسندوا لم ینقلوا ساروا امام المسلمین کانهم طود یقودهم الهزبر المشبل اذ یهتدون بجعفر و لوائه قدام، اولهم و نعم الاول حتی تقوضت الصفوف و جعفر حیث التقی جمع الغواه مجدل فتغیر القمر المنیر لفقده و الشمس قد کسفت و کادت تافل قلت: لم یختص کون جعفر امیر الکل و الامیر الاول روایته بالشیعه، فقد روی ذلک کاتب الواقدی فی (طبقاته) مع کونه ناصبیا شدید النصب، فقال: اخبرنا بکر بن عبدالرحمن قاضی الکوفه، قال: اخبرنا عیسی بن المختار عن محمد بن عبدالرحمن بن ابی لیلی عن سالم بن ابی الجعد عن ابی الیسر عن ابی عامر قال: بعثنی النبی (صلی الله علیه و آله) الی الشام، فلما رجعت مررت علی اصحابی و هم یقاتلون المشرکین بموته قلت: و الله لا ابرح الیوم حتی انظر الی ما یصیر الیه امرهم. فاخذ اللواء جعفر بن ابی طالب، و لبس السلاح ثم حمل جعفر حتی اذاهم ان یخالط العدو رجع، فوحش بالسلاح ثم حمل علی العدو و طاعن حتی قتل، ثم اخذ اللواء زید بن حارثه، و طاعن حتی قتل، ثم اخذ اللواء عبدالله ابن رواحه و طاعن حتی قتل، ثم انهزم المسلمون اسوا هزیمه. (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) فظهر ان ما قاله من کون الامیر الاول زید مشهوری بین محدثیهم لا اتفاقی، و کانهم شهروا تقدم زید علی جعفر دفعا لعار تامیر النبی (صلی الله علیه و آله) زیدا، و ذاک علی صدیقهم و فاروقهم فی سرایا قبل ذلک، و تامیر ابنه اسامه فی مرض وفاته (صلی الله علیه و آله) ایضا علی الصدیق و الفاروق، و قد طعنا فی النبی (صلی الله علیه و آله) فی تامیرهما علیهما، حتی خطب النبی (صلی الله علیه و آله) فی مرض وفاته لما امر اسامه علیهما،و حث علی شخوصهما فی جیشه حتی لعن المتخلف عن جیشه،کما رواه (سقیفه الجوهری)، و صرح به (ملل الشهرستانی). فقال (صلی الله علیه و آله) لهم، کما فی (طبقات کاتب الواقدی): ان طعنتم فی اسامه بن زید فقد طعنتم قبل علی ابیه زید بن حارثه، و حق لهما الاماره. و من الطرائف ان الجزری قال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) اخبر عن تلک الواقعه، فقال: فقتل زید شهیدا فاستغفر له، ثم اخذ اللواء جعفر، فشد علی القوم حتی قتل شهیدا فاستغفر له … قال: ثم اخذ الرایه سیف من سیوف الله خالد بن الولید، فعاد بالناس. فمن یومئذ سمی خالد سیف الله … فلما رجع الجیش لقیهم النبی (صلی الله علیه و آله) فاخذ عبدالله بن جعفر فحمله بین یدیه، فجعل الناس یحثون التراب علی الجیش، و یقولون: یا فرار یا فرار … فذا کان خالد من سیوف الله، کیف یحثو المسلمون التراب علیه، و علی (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) جیشه، و یقولون لهم: یا فرار یا فرار؟ فهذا یدل علی انه کان من البائین بغضب الله- حسب قوله تعالی: (و من یولهم یومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فئه فقد باء بغضب من الله … )- لا من سیوف الله. و قد روی الواقدی عن ثعلبه بن ابی مالک، قال: انکشف خالد بن الولید یومئذ حتی عیروا بالفرار، و تشاءم الناس به. و روی عن ابی سعید الخدری، قال: اقبل خالد بن الولید بالناس منهزما، فلما سمع اهل المدینه بجیش موته قادمین تلقوهم بالجرف، فجعل الناس یحثون فی وجوههم التراب، و یقولون: یا فرار افررتم فی سبیل الله؟ ان اخواننا یدعون الکمال و یاتون بالتناقض، و اغلب تواریخهم هکذا مختلطه باحادیثهم الموضوعه، فهل صار خالد بن الولید- بانهزامه

یوم موته بالمسلمین او بهزیمه اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) فی احد حتی قتل منهم سبعون، و منهم حمزه سیدالشهداء عم النبی (صلی الله علیه و آله)، او باراده قتله لامیرالمومنین (علیه السلام) للاول، او بغدره ببنی جذیمه بعد فتح مکه بعد امانهم، فلما انتهی الخبر الی النبی (صلی الله علیه و آله) رفع یدیه الی السماء، کما فی الطبری ثم قال: اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید. ثم بعث امیرالمومنین (علیه السلام) فاعطاهم الدیه، و عوض اموالهم حتی میلغه کلابهم، و اعطاهم زیاده علی ما عینوا احتیاطا للنبی (صلی الله علیه و آله)، (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) ثم رجع و اخبر النبی (صلی الله علیه و آله) بما فعل. فقال: اصبت و احسنت، ثم قام و استقبل القبله قائما شاهرا یدیه حتی انه لیری بیاض ما تحت منکبیه، و هو یقول: (اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید) ثلاث مرات، او بغدره بمالک بن نویره و قتله له بغیر حق و زناه بامراته، حتی انکر ذلک عمر علی ابی بکر و علی خالد غایه الانکار- من سیوف الله؟ فلو کانوا لقبوه لاعماله سیف الشیطان کان- لعمر الله- اصدق و اقرب الی الحق و الحقیقه. و لم لم یقتد ابوبکر بالنبی (صلی الله علیه و آله) فی تبرئه من خالد مع قتله لطائفه من المشرکین کان النبی (صلی الله علیه و آله) آمنهم، و نفسه کان آمنهم حتی وضعوا اسلحتهم، فکیف لم یتبرا منه ابوبکر مع قتله لمومن آمنه؟ و لعمر الله ما لقبه سیف الله الا صدیقهم لما طلب عمر منه ان یقید من خالد لقتله مسلما، و یجری علیه الحد لزناه بامراته، فقال: ما کنت لاغمد سیفا سله الله. فان کان اخواننا وضعوا احادیث لتصحیح عمل صدیقهم، فما یفعلون باستهزاء فاروقهم لصدیقهم بتسمیته لخالد: سیف الله، بان فی سیف الله هذا رهقا و طغیانا؟ سبحان الله من تناقضاتهم، و الحمد لله علی فضحه للکاذب. فقالوا: ان النبی (صلی الله علیه و آله) سماه سیف الله فی انهزامه بالمسلمین، مع ان المسلمین تشاموا به و کانوا یحثون التراب فی وجهه لما رجع، کما مر من الواقدی. و من العجب انهم سموا خالدا مع اعماله تلک: سیف الله، و لا یسمون الاشتر به، مع مقاماته فی الجمل و صفین و النهروان و جهاده مع الناکثین و القاسطین و المارقین، و عدم کون احد اظهر آثارا منه حتی مثل عمار، مع ان (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) امیرالمومنین (علیه السلام) وصفه به محققا، فکتب الی اهل مصر لما بعثه الیهم: (فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه، و لا نابی الضریبه) مع کون امیرالمومنین (علیه السلام) کنفس النبی (صلی الله علیه و آله) بنص القرآن، و بالوجدان و العیان؟ و هل کل ذلک الا لعداوتهم مع اهل بیت نبیهم (ص)؟! ثم لم یختص اشعار (مغازی محمد بن اسحاق) الداله علی کون جعفر الامیر الاول بما قال ابن ابی الحدید، فیدل علیه ایضا ما نقله عنه ابن هشام فی (سیرته) عمن رجع من غزوه موته: کفی حزنا انی رجعت و جعفر و زید و عبدالله فی رمس اقبر قضوا نحبهم لما مضوا لسبیلهم و خلفت للبلوی مع المتغیر ثلاثه رهط قدموا فتقدموا الی ورد مکروه من الموت احمر و ایضا فلا ریب ان جعفرا کان افضل من زید، فکیف یقدم النبی (صلی الله علیه و آله) علیه المفضول؟ هل کان دین النبی (صلی الله علیه و آله)، او عمل النبی (صلی الله علیه و آله) علی خلاف مقتضی العقول؟ هذا، و کما کان النبی (صلی الله علیه و آله) یقدم اهل بیته فی اشتداد الحروب، کذلک اهل بیته کانوا هم الباقین معه (صلی الله علیه و آله) وقت انهزام الناس عنه (صلی الله علیه و آله). ففی (معارف ابن قتیبه): کان الذین ثبتوا یوم حنین مع النبی (صلی الله علیه و آله) بعد هزیمه الناس علی (علیه السلام) و العباس- و هو آخذ بحکمه بغلته- و ابنه الفضل، و ابوسفیان بن الحارث بن عبدالمطلب، و ایمن بن ام ایمن مولاه النبی (صلی الله علیه و آله)- و قتل یومئذ- و (الفصل السادس- فی النبوه الخاصه) ربیعه بن حارث بن عبدالمطلب، و اسامه بن زید مولی النبی (صلی الله علیه و آله) و هو و اخوه لامه ایمن، و ان لم یکونا من نفس بنی هاشم، بل من موالیهم، الا ان مولی القوم منهم، قال العباس: نصرنا رسول الله فی الحرب سبعه و قد فر من فرمنهمفاقشعوا و ثامننا لا قی الحمام بسیفه بما مسه فی الله لا یتوجع و اما هو (علیه السلام)، فمواساته مع النبی (صلی الله علیه و آله) و وقایته له بنفسه لا یحتاج الی بیان، ففی احد لما انهزم المسلمون، و قصد المشرکون لقتل النبی (صلی الله علیه و آله)، قال الطبری: ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم ففرق جمعهم، و قتل عمرو بن عبدالله الجمحی، ثم ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم ففرق جماعتهم، و قتل شیبه بن مالک احد بنی عامر بن لوی. فقال جبرئیل: یا رسول الله ان هذه للمواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. فسمعوا صوتا: لا سیف الا ذوالفقا ر و لا فتی الا علی ((مجلد 4، صفحه 330، الفصل الثامن- فی الامامه الخامه)) اقول: مر فی فصل النبوه الخاصه صدره و انه رواه (صفین نصر بن مزاحم). (و اراد من لو شئت ذکرت اسمه) یعنی (ع) نفسه. (مثل الذی ارادوا) یعنی عبیده و حمزه و جعفر. (من الشهاده، ولکن آجالهم عجلت) فاستشهدوا. (و منیته) ای: موته. (اجلت) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (اخرت) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخظیه المصححه). (فیا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی، و لم تکن له کسابقتی) فی الاسلام من بدئه الی یومه. قال سبط بن الجوزی فی (تذکرته): سوابقه (علیه السلام) اشهر من الشمس و القمر، و اکثر من الحصی، و المدر، و قد اخترت منها ما ثبت و اشتهر، و هی قسمان: قسم مستنبط من الکتاب، و قسم من السنه التی لیس فیها ارتیاب، و قد روی مجاهد ان ابن عباس سئل عن فضائله (علیه السلام) و قال السائل: اظنها ثلاثه آلاف فقال ابن عباس، هی الی الثلاثین الفا اقرب. ثم قال ابن عباس: لو ان الشجر اقلام، و البحور مداد، و الانس و الجن کتاب و حساب ما احصوا فضائل امیرالمومنین (علیه السلام). و روی عکرمه عن ابن عباس قال: ما انزل آیه فی القرآن الا و علی (علیه السلام) راسها و امیرها. اما نصوص الکتاب فمنها قوله تعالی فی المائده: (انما ولیکم الله ((مجلد 4، صفحه 331، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکوه و هم راکعون) ذکر الثعلبی فی تفسیره عن السدی، و غیره ان علیا (ع) مر به سائل، و هو فی المسجد راکع فاعطاه خاتمه فنزلت الایه. و روی الثعلبی مسندا عن ابی ذر قال: صلیت یوما صلاه الظهر و النبی (صلی الله علیه و آله) حاضر، فقام سائل فسال فلم یعطه احد شیئا، و کان علی (علیه السلام) قد رکع. فاوما الی السائل بخنصره. فاخذ الخاتم من خنصره و النبی (صلی الله علیه و آله) یعاین ذلک. فرفع راسه الی السماء و قال: اللهم ان اخی موسی سالک. فقال (رب اشرح لی صدری و یسر لی امری- الی- و اشرکه فی امری) فانزلت علیه (سنشد عضدک باخیک، و نجعل لکما سلطانا فلا یصلون الیکما بایاتنا) اللهم و انا محمد صفیک، و نبیک. فاشرح لی صدری و یسر لی امری، و اجعل لی وزیرا من اهلی علیا اشدد به ازری- او قال- ظهری فما استتم النبی (صلی الله علیه و آله) الکلمه حتی نزل جبرئیل (علیه السلام) من عنده تعالی. فقال: یا محمد اقرا: (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون)- الی ان قال- و قال حسان: اباحسن تفدیک روحی و مهجتی و کل بطی ء فی الهدی و مسارع فانت الذی اعطیت اذ کنت راکعا فدتک نفوس الخلق یا خیر راکع بخاتمک المیمون یا خیر سید و یا خیر شار ثم یا خیر بائع فانزل فیک الله خیر ولایه و بینها فی محکمات الشرائع و قال ایضا: ((مجلد 4، صفحه 332، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) من ذا بخاتمه تصدق راکعا و اسرها فی نفسه اسرارا و منها قوله تعالی فی آل عمران: (فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم)- الایه- قال جابر کما روی انه اهل السیر ان وفد نجران قدموا علی النبی (صلی الله علیه و آله) فقالوا: من ابوموسی؟ فقال: عمران. قالوا: فانت؟ قال: عبدالله. قالوا: فعیسی؟ فسکت ینتظر الوحی فنزل: (ان مثل عیسی عند الله کمثل آدم خلقه من تراب) فقالوا: لا نجد هذا فی ما اوحی الی انبیائنا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): کذبتم. و نزل: (فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم)- الایه- قالوا: انصفت. فمتی نباهلک؟ قال: غدا ان شاء الله. فانصرفوا، و قال بعضهم لبعض: ان خرج فی عده من اصحابه، فباهلوه لانه غیر نبی، و ان خرج فی اهل بیته فلا تباهلوه، فانه نبی صادق، و لئن باهلتموه لتهلکن. ثم بعث النبی (صلی الله علیه و آله) الی اهل المدینه و من حولها. فلم یبق بکر لم ترها الشمس الا خرجت، و خرج النبی) ص)، و علی (علیه السلام) بین یدیه، و الحسن (ع) عن یمینه، و الحسین (ع) عن لسماله و فاطمه علیها السلام خلفه، ثم قال: هلموا فهولاء ابناونا و اشار الی الحسن و الحسین علیها السلام و هذه نساونا یعنی فاطمه علیها السلام و هذه انفسنا یعنی نفسی و اشار الی علی (علیه السلام) فلما رای القوم ذلک خافوا و قالوا: اقلنا اقالک الله. فقال النبی (صلی الله علیه و آله)، و الذی نفسی بیده لو خرجوا لامتلا الوادی علیهم نارا- الی ان قال- و قال الثعلبی فی تفسیره: فقال اسقف نجران: یا معاشر النصاری! انی لاری وجوها لو سالوا الله ان یزیل جبلا من ((مجلد 4، صفحه 333، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) مکانه لازاله فلا تبتهلوا فتهلکوا. فرجعوا و صالحوا علی الفی حله. و منها قوله تعالی: (افمن کان علی بینه من ربه ویتلوه شاهد منه) روی الثعلبی فی تفسیره، عن زاذان عن علی (علیه السلام) قال: و الذی نفسی بیده ما من رجل من قریش جرت علیه المواسی الا و انا اعرف له آیه تسوقه الی الجنه او تقوده الی النار. فقال له رجل: فما آیتک التی نزلت فیک. فقال: (افمن کان علی بینه من ربه و یتلوه شاهد منه) فرسول الله علی بینه، و انا شاهد منه. و منها فی براءه: (یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین) قال علماء السیر معناه کونوا مع علی و اهل بیته قال ابن عباس علی سید الصادقین. و منها فی لم یکن (اولئک هم خیر البریه) قال مجاهد: هم علی و اهل بیته و محبوهم، و منها فی الصافات (وقفوهم انهم مسوولون) قال مجاهد: مسوولون عن حب علی (علیه السلام). و منها فی مریم (ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودا) روی الثعلبی فی تفسیره ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) (قل اللهم اجعل لی اندک عهدا، و اجعل لی فی صدور المومنین ودا) فانزل تعالی فیه هذه الایه. و قال فی قسم (السنه التی بلا ارتیاب) روی احمد بن حنبل فی مسنده، ((مجلد 4، صفحه 334، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) عن سعد بن ابی وقاص قال خلف النبی (صلی الله علیه و آله) علیا فی غزوه تبوک فی اهله. فقال یا رسول الله تخلفنی فی النساء و الصبیان. فقال: الا ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی غیر انه لانبی بعدی. و روی احمد بن حنبل فی فضائله ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: الا ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الا النبوه، و انت خلیفتی. و روی ایضا فی فضائله ان النبی (صلی الله علیه و آله) آخی بین المهاجرین و الانصار. فبکی علی (علیه السلام) و قال: لم تواخ بینی و بین احد. فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): انما آدخرتک لنفسی. انت منی بمنزله هارون من موسی، اما علمت ان اول من یدعی به یوم القیامه انا- الی ان قال- و ینادی مناد من تحت العرش: نعم الاب ابوک ابراهیم، و نعم الاخ اخوک علی. ابشر یا علی فانک ستکسی اذا کسیت، و تدعی اذا دعیت، و تحیی اذا حییت، و تقف علی عقر حوضی، تسقی من عرفت، فکان علی (علیه السلام) یقول: و الذی نفسی بیده لاذودن عن حوض النبی (صلی الله علیه و آله) اقواما من المنافقین کما تذاد غریبه الابل عن الحوض ترده. و روی فی فضائله ایضا عن اسماء بنت عمیس قالت: قال النبی (صلی الله علیه و آله): اللهم انی اقول کما قال اخی موسی: و اجعل لی وزیرا من اهلی علیا اشدد به ازری و اشرکه فی امری کی نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا. و روی هو فی مسنده، و مسلم و البخاری فی (صحیحیهما)، عن سهل بن سعد قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) یوم خیبر: لاعطین الرایه غدا رجلا یحلد الله و رسوله، و یحبه الله و رسوله یفتح الله علی یدیه، فبات الناس یدوکون ایهم یعطاها، فلما اصبحوا غدوا علی النبی (صلی الله علیه و آله) یرجو کل ان یعطاها فقال: این علی بن ابی طالب؟ فقیل: یا رسول الله هو ارمد، قال: فارسلوا الیه. فجاء فبصق فی عینه، و دعا له فبرا کان لم یکن به وجع فاعطاه الرایه. ((مجلد 4، صفحه 335، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و روی فی (قضائله)، عن ابن بریده قال: حاصرنا خیبر، فاخذ اللواء ابوبکر فلم یفتح له. ثم اخذه عمر من الغد،فرجع و لم یفتح له، و اصحاب الناس شده و جهد. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انی دافع اللواء غدا الی رجل یحبه الله و رسوله لا یرجع حتی یفتح الله علی یدیه و ذکر احمد بن حنبل ایضا فی (فضائله): انهم سمعوا تکبیرا من السماء فی ذلک الیوم و قائلا یقول: لا سیف الا ذوالفقار و لا قتی الا علی. و قال جابر بن عبدالله: حمل علی (علیه السلام) باب

خیبر وحده. فدحاه ناحیه ثم جاء بعده اناس یحملونه فلم یحمله الا اربعون رجلا. و فی (الطبری) قال ابورافع: خرج الی علی (علیه السلام) فی خیبر رجل. فضرب علیا فطرح ترسه من یده، فتناول علی (علیه السلام) بابا عند الحصن، فتترس به عن نفسه فلم یزل فی یده، و هو یقاتل حتی فتح الله علی یدیه. ثم القاه. فلقد رایتنی فی نفر سبعه انا ثامنهم نجتهد علی ان نقلب الباب. فلم نقدر علیه. و روی احمد بن حنبل فی (مسنده) عن علی (علیه السلام) قال: انطلقت انا و النبی (صلی الله علیه و آله) حتی اتینا الکعبه فقال لی النبی (صلی الله علیه و آله): اجلس فجلست فصعد علی کتفی. فذهبت لانهض به فلم اطق، و رای منی ضعفا فنزل، و جلس لی النبی (صلی الله علیه و آله) ثم قال: اصعد علی منکبی. فصعدت علی منکبیه فنهض بی، و انه لیخیل لی انی لو شئت ان انال افق السماء لنلته- الی ان قال- قال سعید بن المسیب: فلهذا کان علی (علیه السلام) یقول (سلونی عن طرق السماوات فانی اعرف بها من طرق الارضین و لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا). ((مجلد 4، صفحه 336، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و فی (نهایه الجزری) فی الحدیث: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام): (انت الذائد عن حوضی یوم القیامه تذود عنه الرجال کما یذاد البعیر الصاد) یعنی الذی به الصید، و هو داء یصیب الابل فی رووسها فتسیل انوفها، و ترفع رووسها و لا تقدر ان تلوی معه اعناقها یقال بعیر صاد ای ذو صاد. و فی (التذکره) ایضا: و روی الثعلبی فی (تفسیره): ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما اراد ان یهاجر الی المدینه خلف علیا(ع) بمکه لقضاء دیونه، و رد الودائع التی کانت عنده، و امره ان ینام تلک اللیله علی فراشه، و قال له: تسج ببردی الحضرمی لا یخلص الیک منهم احد، و لا یصیبونک بمکروه، و القوم قد احاطوا بالدار، فاوحی الله الی جبرئیل و میکائیل انی قد آخیت بینکما، و جعلت عمر احدکما اطول من عمر الاخر، فایکما یوثر صاحبه بالحیاه. فاختار کلاهما الحیاه. فاوحی الله تعالی الیهما: افلا کنتما مثل علی بن ابی طالب آخیت بینه و بین محمد فبات علی فراشه یفدیه بنفسه؟! اهبطا الی الارض. فاحفظاه من عدوه، فنزلا، جبرئیل عند راسه، و میکائیل عند رجلیه، و الملائکه تنادی: بخ بخ من مثلک یا ابن ابی طالب، و الله باهی بک ملائکته، فانزل تعالی فی شان علی (علیه السلام) (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه الله) و قال ابن عباس: انشدنی امیرالمومنین (علیه السلام) شعرا قاله تلک اللیله: وقیت بنفسی خیر من وطا الحصی و قد وطنت نفسی علی القتل و الاسر و روی الترمذی ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث جیشا و استعمل علیهم علیا فمضی فی السریه فاصاب جاریه من السبی. فتعاقد اربعه منهم اذا قدموا علی النبی (صلی الله علیه و آله) اخبروه. فلما قدموا علیه قام الاول فقال: یا رسول الله! الا ((مجلد 4، صفحه 337، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) تری الی علی فعل کذا و کذا، فاعرض عنه. ثم قام الثانی فقال کذلک فاعرض عنه، و قام الثالث، و الرابع، فقالا کذلک، فاعرض عنهما. ثم اقبل علیهم و الغضب یعرف فی وجهه، و قال: ما تریدون من علی؟!- قالها ثلاثا- علی منی و انا منه. و ذکر اهل السیر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث ابابکر یحج بالناس سنه تسع من الهجره، و قال له: ان المشرکین یحضرون الموسم و یطوفون عراه، و لا احب ان احج حتی لا یکون ذلک، و اعطاه اربعین آیه من صدر سوره براءه لیقراها علی اهل الموسم. فلما سار دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ع) فقال له: اخرج بهذه الایات من صدر براءه فاذا اجتمع الناس الی الموسم فاذن بها، و دفع الیه ناقته العضباء. فادرک ابابکر بذی الحلیفه، فاخذ منه الایات. فرجع ابوبکر الی النبی (صلی الله علیه و آله). فقال: بابی انت و امی هل نزل فی شی ء. فقال: لا، ولکن لا یبلغ عنی غیری او رجل منی. قال: و فی (فضائل احمد): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: ان جبرئیل جاءنی فقال: ابعث علیا- الخ. و فی (فهرست ابن الندیم): قال هشام بن الحکم:

ما رایت مثل مخالفینا عمدوا الی من ولاه الله من سمائه فعزلوه، و الی من عزله من السماء فولوه. قال ابن الندیم: یذکر هشام قصه مبلغ سوره البراءه، و مرد ابی بکر و ایراد علی (علیه السلام) بعد نزول جبرئیل (علیه السلام) قائلا للنبی (صلی الله علیه و آله) عن الله تعالی (انه لا یودیها عنک الا انت او رجل منک) فرد ابابکر و انفذ علیا(ع). و روی الزبیر بن بکار فی (موفقیاته) عن ابن عباس قال: انی لاماشی عمر بن الخطاب فی سکه من سکک المدینه اذ قال لی: یا ابن عباس! ما اری ((مجلد 4، صفحه 338، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) صاحبک الا مظلوما، فقلت فی نفسی: و الله لا یسبقنی بها. ققلت: فاردد الیه ظلامته. فانتزع یده من یدی و مضی یهمهم ساعه ثم وقف قلحقته، فقال: یا ابن عباس! ما اظن منعهم الا انه استصغره قومه. فقلت فی نفسی: هذه شر من الاولی. فقلت له: و الله ما استصغره الله و رسوله حین امراه ان یاخذ براءه من صاحبک. فاعرض عنی و اسرع. فرجعت عنه. و فی (تذکره سبط ابن الجوزی): ذکر احمد بن حنبل فی (فضائله): ان صاحب لواء المشرکین یوم احد لما قصد النبی (صلی الله علیه و آله) فداه علی (علیه السلام) بنفسه، و حمل علی صاحب اللواء فقتله، فنزل جبرئیل (علیه السلام). فقال: یا محمد! ان هذه لهی المواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): علی منیو انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. و روی فی (فضائله) ایضا عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): لینتهین بنوولیعه او لابعثن الیهم رجلا کنفسی، یمضی فیهم امری، و یقتل المقاتله، و یسبی الذریه. قال ابوذر: فما راعنی الا برد کف عمر من خلفی، فقال: من تراه یعنی؟ قلت: ما یعنیک و انما یعنی خاصف النعل علیا(ع). و رواه الترمذی فی (سننه). و روی عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی خطبه خطبها فی حجه الوداع: لاقتلن العمالقه فی کتیبه. فقال له جبرئیل: او علی بن ابی طالب. فقال: او علی بن ابی طالب. و روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: انا مدینه العلم و علی بابها. فمن اراد العلم فلیات الباب. و روی ایضا فی فضائله ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: کنت انا و علی نورا بین یدی الله تعالی قبل ان یخلق آدم باربعه آلاف عام، فلما خلق آدم قسم ذلک ((مجلد 4، صفحه 339، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) النور جزاین، فجزء انا و جزء علی. و روی ایضا فی (فضائله) عن علی (علیه السلام) قال: لما کانت لیله بدر قال النبی (صلی الله علیه و آله): من یستقی لنا من الماء؟ فاحجم الناس. فقمت فاحتضنت قربه. ثم اتبت قلیبا بعید القعر مظلما فانحدرت فیه، فاوحی الله تعالی الی جبرئیل و میکائیل و اسرافیل تاهبوا لصنره محمد و حزبه. فهبطوا من السماء لهم دوی یذهل من یسمعه. فلما حاذوا القلیب، و قفوا و سلموا علی من عند آخرهم. و روی ایضا فی (فضائله) عن سفینه مولی النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اهدت امراه من الانصار الی النبی (صلی الله علیه و آله) طیرا- و فی روایه طیرین- بین رغیفین فقال النبی (صلی الله علیه و آله): الهم ایتنی باحب خلقک الیک. فاذا الباب یفتح. فدخل علی (علیه السلام) فاکل معه، و قال الحاکم: حدیث الطائر صحیح یلزم البخاری و مسلما اخراجه فی (صحیحیهما) لان رجاله ثقات. و روی فی (فضائله) ایضا عن زید بن ارقم قال: کان لنفر من الصحابه ابواب شارعه فی المسجد. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): سدوا هذه الابواب الا باب علی بن ابی طالب. فتکلم الناس فی ذلک، فقام النبی (صلی الله علیه و آله): فحمد الله و اثنی علیه. ثم قال: (ما سددت شیئا و لا فتحته، ولکنی امرت بشی فاتبعته). و رواه الترمذی. و رواه الترمذی عن ابی سعید الخدری قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): (یا علی لا یحل لاحد ان یجنب فی هذا المسجد غیری، و غیرک). و عن جابر بن عبدالله. قال: دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا یوم الطائف. فانتجاه طویلا. فقال الناس: لقد طالت نجواه مع ابن عمه. فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله). فقال: (ما انتجیته، ولکن الله انتجاه). قال الترمذی: و معناه ان الله امرنی ان ((مجلد 4، صفحه340، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) اننجی معه. و روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن البراء بن عازب قال: کنا مع النبی (صلی الله علیه و آله)، فنزلنا بغدیر خم. فنودی فینا: الصلاه جامعه، و کسح للنبی (صلی الله علیه و آله) بین شجرتین. فصلی الظهر، و اخذ بید علی (علیه السلام) و قال (اللهم من کنت مولاه فهذا مولاه) فلقیه عمر بعد ذلک فقال: هنیئا لک یا ابن ابی طالب. اصبحت و امسیت مولای و مولی کل مومن و مومنه. و عن عبد الملک بن عطیه العوفی قال: اتیت زید بن ارقم. فقلت له: ان ختنا لی حدثنی عنک بحدیث فی شان علی یوم الغدیر، و انا احب ان اسمعه منک. فقال: انکم معشر اهل العراق فیکم ما فیکم. فقلت، لیس علیک منی باس، فقال: نعم. کنا بالجحفه. فخرج علینا النبی (صلی الله علیه و آله) ظهرا، و هو آخذ بعضد علی (علیه السلام). فقال: (ایها الناس الستم تعلمون انی اولی بالمومنین من انفسهم؟) فقالوا: بلی. فقال: (من کنت مولاه فعلی مولاه) قالها اربع مرات. و عن ریاح بن الحرث قال: جاء رهط الی علی (علیه السلام) فقالوا: السلام علیک یا مولانا، و کان بالرحبه، فقال: کیف اکون مولاکم، و انتم قوم عرب؟ قالوا: سمعنا النبی (صلی الله علیه و آله) یقول یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه) فقلت: من هولاء: فقیل: نفر من الانصار فیهم ابوایوب صاحب النبی (صلی الله علیه و آله). و عن

بریده قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): من کنت مولاه- او ولیه- فعلی ولیه- و فی روایه لما انشد علی (علیه السلام) الناس فی الرحبه قام خلق کثیر فشهدوا له بذلک -و فی لفظ- فقام ثلاثون رجلا فشهدوا. ((مجلد 4، صفحه 341، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و ذکر الغزالی فی کتاب (سر العالمین): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه) فقال عمر بن الخطاب: بخ بخ یا اباالحسن اصبحت مولای و مولی کل مومن و مومنه، و هذا تسلیم و رضی و تحکیم. ثم بعد هذا غلب الهوی حبا للریاسه، و عقد البنود، و خفقان الرایات، و ازدحام الخیول فی فتح الامصار، و امر الخلافه و نهیها، فحملهم علی الخلاف فنبذوه وراء ظهورهم، و اشتروا به ثمنا قلیلا فبئس ما یشترون- الی آخر ما فی تذکره السبط. و لو شئنا استقصاء ما فیه فقط لطال الکلام. (التی لا یدلی) ای: لا یحتج! (احد بمثلها الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه) لکون ادعائه کذبا و مینا. روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن سعید بن المسیب: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال- و قد آخی بین اصحابه- این علی بن ابی طالب، فجاء فقال: یا علی! انت اخی و انا اخوک. فان ناکرک احد فقل: انا عبدالله، و اخو رسول الله لا یدعیها بعدک الا کذاب. و روی (ارشاد) محمد بن محمد بن النعمان، عن حکیم بن جبیر، و غیره قالوا: شهدنا علیا (ع) علی المنبر یقول (انا عبدالله، و اخو رسول الله، ورثت نبی الرحمه، و نکحت سیده نساء اهل الجنه، و انا سید الوصیین، و آخر اوصیاء النبیین، لا یدعی ذلک غیری الا اصابه الله بسوء) فقال رجل من عبس کان جالسا بین القوم: (من لا یحسن ان یقول هذا: انا عبدالله، ((مجلد 4، صفحه 342، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) و اخو رسول الله) فلم یبرح من مکانه حتی تخبطه الشیطان. فجر برجله الی خارج المسجد. فسالنا قومه عنه ققلنا هل تعرفون به عرضا قبل هذا؟ قالوا: اللهم لا. و الاول و الثانی و ان لم یستطیعا ان یدعیا کونهما اخوی رسوله الا انهما انکرا له ذلک. ففی (خلفاء ابن قتیبه) فی قصه السقیفه: اخرج عمر و معه قوم علیا فمضوا به الی ابی بکر، فقالوا له: بایع. فقال: (ان لم افعل فمه). قالوا: اذن و الله الذی لا اله الا هو نضرب عنقک. قال: (اذن تقتلون عبدالله، و اخا رسوله)، قال عمر: اما عبدالله، فنعم، و اما اخو رسوله فلا. فلحق علی (علیه السلام) بقبر النبی (صلی الله علیه و آله) یصیح و یبکی و ینادی: (یا ابن ام ان القوم استضعفوننی، و کادوا یقتلوننی). و اما سوابق ذکروها للمتقدمین علیه (علیه السلام). فلعمر الله هی مفتعله اختلفها لهم معاویه. فلو کان للاول سابقه لما اقتصر الثانی لما اراد تولیته الخلافه یوم السقیفه علی قوله (امرک النبی بالصلاه بنا و انت صاحب غاره) و لذکر ما عدوه له. ثم قول عمر لابی بکر: (امرک النبی بالصلاه بنا) کیف یعقل صحته، و قد کان النبی (صلی الله علیه و آله) امر بخروجه فی جیش اسامه، و لعن المتخلف عنه، و انما کان النبی (صلی الله علیه و آله) قال فی شده مرضه: یصلی بکم احدکم فانی لا استطیع الخروج الیکم فبعثت ابنته عائشه الیه ان یتصدی هو للصلاه، ثم لما فهم النبی (صلی الله علیه و آله) ذلک قال لها: انتن صواحب یوسف، و خرج مع حاله تلک معتمدا علی امیرالمومنین (علیه السلام)، و الفضل بن العباس، و اخره و صلی بالناس ((مجلد 4، صفحه 343، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) جالسا دفعا للشبهه. و اما قوله: (انت صاحب غاره) فکونه صاحب الغار محقق الا انه بالعار و العوار اقرب لکونه سببا لاضطراب النبی (صلی الله علیه و آله) حتی نهاه، و خص جل و علا انزال سکینته بنبیه (صلی الله علیه و آله) دلاله علی عدم کون ابی بکر مومنا بالله، و الا فقد قال فی موضع آخر (فانزل الله سکینته علی رسوله و علی المومنین). (و الحمد لله علی کل حال) کان النبی (صلی الله علیه و آله) یقول فی النعمه و ما یسره (الحمد لله علی هذه النعمه) و کان یقول فی البلیه و ما یکرهه (الحمد لله علی کل حال). و حیث قال (علیه السلام) قبل ذلک: (یا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی) قال (و الحمد لله علی کل حال): ای حتی فی حال اقران الاجانب بی. و فی (المروج) و غیره: کتب محمد بن ابی بکر الی معاویه: کان اول من اجاب النبی (صلی الله علیه و آله) و اناب و آمن و صدق و اسلم و سلم اخوه و ابن عمه علی بن ابی طالب. صدقه بالغیب المکتوم، و آثره علی کل حمیم، و وفاه بنفسه کل هول، و حارب حربه، و سالم سلمه، فلم یبرح مبتذلا لنفسه فی ساعات اللیل و النهار، و الخوف و الجوع حتی برز سابقا لا نظیر له فی من اتبعه، و لا مقارب له فی فعله، و قد رایتک تسامیه، و انت انت و هو هو اصدق الناس نیه، و افضل الناس ذریه، و خیر الناس زوجه، و افضل الناس ابن عم. اخوه الشاری بنفسه یوم موته، و عمه سید الشهداء یوم احد، و ابوه الذاب عن رسول الله و عن ((مجلد 4، صفحه 344، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) حوزته، و انت اللعین ابن اللعین. لم تزل انت و ابوک تبغیان لرسول الله الغوائل، و تجهدان فی اطفاء نور الله. تجمعان علی ذلک الجموع، و تبذلان فیه المال، و تولبان علیه القبائل. علی ذلک مات ابوک، و علیه خلفته، و الشهید علیک. من یدنی

منک، و یلجا الیک من بقیه الاحزاب، و روساء النفاق، و الشاهد لعلی (علیه السلام) مع فضله المبین القدیم، انصاره الذین معه. الذین ذکرهم الله بفضله، و اثنی علیهم من المهاجرین و الانصار، و هم معه کتائب و عصائب. یرون الحق فی اتباعه، و الشقاء فی خلافه، فکیف- یا لک الویل- تعدل نفسک بعلی، و هو وارث رسول الله، و وصیه، و ابوولده. اول الناس له اتباعا، و اقربهم به عهدا یخبره بسره، و یطلعه علی امره، و انت عدوه، و ابن عدوه -الی ان قال- فکتب الیه معاویه: ذکرت فضل ابن ابی طالب، و قدیم سوابقه، و قرابته الی الرسول، و مواساته ایاه فی کل هول و خوف. فکان احتجاجک علی، و عیبک لی بفضل غیرک لا بفضلک. فاحمد ربا صرف هذا الفضل عنک، و جعله لغیرک فقد کنا و ابوک فینا نعرف فضل ابن ابی طالب، و حقه لازما لنا، فلما اختار الله لنبیه ما عنده، کان ابوک و فاروقه اول من ابتزه حقه و خالفه علی امره، علی کل ذلک اتفقا و اتسقا. ثم انهما دعواه الی بیعتهما فابطا عنهما، و تلکا علیهما فهما به الهموم، و ارادا به العظیم. ثم انه بایع لهما، و سلم لهما، و اقاما لا یشرکانه فی امرهما، و لا یطلعانه علی سرهما حتی قبضا، ثم قام ثالثهما عثمان، فهدی بهدیهما و سار بسیرهما. فخذ حذرک اا ابن ابی بکر، وقس شبرک بفترک تقصر عن ان توازی من یزن الجبال بحلمه، مهد ابوک مهاده، و بنی له ملکه و شاده فان یک ما نحن فیه صوابا، فابوک استبد به و نحن شرکاوه، و لو لا ما فعل ابوک من قبل ما خالفنا ابن ابی طالب و لسلمنا ((مجلد 4، صفحه 345، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) الیه، ولکن راینا اباک فعل ذلک به من قبلنا، فاخذنا بمثله. فعب اباک بما بدا لک اودع. و اقول: و لکون معاویه اقتدی بصدیقهم و فاروقهم فی فعاله، و انهما اسسا له قتاله مع امیرالمومنین (علیه السلام) و قتله للحسن (ع) و تمهیده لقتل الحسین (ع)، و اسر اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) و بناته بتلک الکیفیه قال الخطیب فی تاریخه: قال الربیع بن نافع: معاویه بن ابی سفیان ستر اصحاب رسول الله) (ص) فاذا کشف الرجل الستر اجترا علی ما وراءه. اف لهذا الدین المتضاد المتناقض یجعلون لعین النبی مقدما علی نفس النبی.

اقول: روی (صفین نصر)- و نقله ابن ابی الحدید ایضا- عن عمر بن سعد عن ابی ورق قال: جاء ابومسلم الخولانی فی ناس من قراء اهل الشام الی معاویه قبل مسیره، فقالواله: علام تقاتل علیا (ع) و لیس لک مثل صحبته و لا هجرته و لا قرابته و لا سابقته؟ فقال: انی لا ادعی ذلک ولکن خبرونی، الستم تعلمون ان عثمان قتل مظلوما؟ قالوا: بلی. قال: فلیدفع الینا قنلته و لا قتال معه. قالوا: فاکتب الیه. فکتب مع ابی مسلم الیه (علیه السلام)- الی ان قال فی جوابه (علیه السلام): و اما ما ذکرت من امر قتله عثمان فانی نظرت فی هذا الامر و ضربت انفه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و عینه، فلم ار دفعهم الیک و لا الی غیرک، و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک، لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک لا یکلفونک ان تطلبهم فی بر و لا بحر و لا سهل و لا جبل، و قد کان ابوک اتانی حین ولی الناس ابابکر، فقال: انت احق بمقام محمد و اولی الناس بهذا الامر، و انا زعیم لک بذلک علی من خالف، ابسط یدک ابایعک. فلم افعل، و انت تعلم ان اباک قال ذلک و اراده حنی کنت انا الذی ابیت، لقرب عهد الناس بالکفر مخافه الفرقه بین اهل الاسلام … (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک، فانی اظرت فی هذا الامر، فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک) هذا الکلام یدل علی کون عثمان عنده (علیه السلام) مهدور الدم، و سقوط القصاص عن قاتلیه، و به صرح شفاها لابی مسلم الخولانی. ففی (صفین نصر) فی ذاک الخبر: ان ابامسلم الذی جاء بکتاب معاویه الیه (علیه السلام)، و کتب (ع) معه هذا الکتاب- قال له (علیه السلام): انک قد قمت بامر ولیته، و ما احب انه لغیرک ان اعطیت الحق من نفسک، ان عثمان قتل مظلوما فادفع الینا قتلته و انت امیرنا، فان خالفک من الناس احد کانت ایدینا لک ناصره، و السنتنا لک شاهده، و کنت ذا عذر و حجه- فقال له علی (علیه السلام): اغد علی غدا فخذ جواب کتابک. فانصرف ثم رجع من غد لیاخذ جواب کتابه، فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء قبل فلبست الشیعه اسلحتها، ثم غدوا فملوا المسجد فنادوا کلنا قتله عثمان، و اکثروا من النداء بذلک، فقال ابومسلم له (علیه السلام): لقد رایت قوما ما لک معهم امر. قال (علیه السلام): و ما ذلک؟ قال: بلغ القوم انک ترید ان تدفع الینا قتله عثمان، فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح، و زعموا انهم کلهم قتله عثمان. فقال علی (علیه السلام): و الله ما اردت ان ادفعهم الیک طرفه عین قط، لقد ضربت هذا الامر انفه و عینه، فما رایته ان ینبغی لی ان ادفعهم الیک و لا الی غیرک. فخرج (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ابومسلم و هو یقول: الان طاب الضراب. فتری انه (علیه السلام) انکر اصل کون عثمان قتل ظلما و توجه قصاص علی قاتلیه، و لفهم ابی مسلم منه (علیه السلام) ذلک قال: الان طاب الضراب. و قد عرفت فی ما مر تصریحه (علیه السلام) لرسل اخر من معاویه الیه، ارادوا اقراره (علیه السلام) بکون قتل عثمان ظلما، بانی ما اقول: انه قتل ظلما. فقالوا: انا منک براء. و خرجوا من عنده (علیه السلام)، فقال (علیه السلام): (انک لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرین). بل روی الزبیر بن بکار فی (موفقیاته): عن عمر بن ابی بکر الدولی، عن عبدالله بن ابی عبیده بن محمد بن عمار بن یاسر، قال: بلغنی ان ابامسلم الخولانی قام الی معاویه فقال: علی ما تقاتل علیا و هو ابن عم رسول الله، و له من القدر فی الاسلام و السابقه و القرابه ما لیس لک، انما انت رجل طلیق ابن طلیق؟ فقال معاویه: انی و الله ما اقاتله و انا ادعی فی الاسلام مثل الذی یدعی، ولی من الاسلام مثل ما له، و لکنی اقاتله علی دم عثمان، فانا اطلبه بدمه. فخرج ابومسلم علی ناقته فضرب حتی انتهی الی الکوفه، فاناخها بالکناسه، ثم جاء یمشی حتی دخل علی علی (علیه السلام) و الناس عنده، فسلم ثم قال: من قتل عثمان؟ فقال علی (علیه السلام): النه قتله و انا معه. فخرج ابومسلم و لم یکلمه، حتی اتی ناقته فرکبها حتی اتی الشام … (و لعمری لنن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک) هو دال علی انه یکون لقاتلیه ان یقتلوا اولیاءه و طالبی ثاره، فضلا عن (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عدم توجه قصاص الیهم. (! و لا یکلفونک طلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل الا انه طلب یسووک وجدانه وزور) بالفتح مصدر زار. (لا یسرک لقیانه) یناسب کلامه (علیه السلام) قول الشاعر: روید بنی شیبان بعض و عیدکم تلاقوا غدا خیلی علی سفوان تلاقوا جبار لا تحید عن الوغی اذا ما غدت فی المازق المتدانی تلاقوهم فلتعرفوا کیف صبرهم علی ما جنت فیهم ید الحدثان روید ایضا هد بالعراق جیادنا کانک بالضحاک قد قام نادبه و کنا اذا دب العدو لسخطنا و راقبنا فی ظاهر لا نراقبه رکبنا له جهرا بکل مثقب و ابیض یستسقی الدماء مضاربه اولئک الالی شقوا العمی بسیوفهم عن العین حتی ابصر الحق طالبه

مغنیه

اللغله: قومنا: قریش. و الاجتیاح: الاستئصال. و هموا: قصدوا. و الهموم: الاحزان. و الافاعیل: الاسائات. و احلسونا: الزمونا. و عزم: اراد. و حوزه الله: دینه و شریعته، و حوزه النبی: جانبه و مکانته. و احمر الباس: اشتد القتال. و موته: مکان فی الشام. و سابقتی: فضیلتی. و یدلی: یتوسل. الاعراب: العذب صفه لمفعول محذوف ای العیش العذب، و خلو خبر من اسلم، و مثل الذی مفعول اراد، فیا عجبا ای یا عجبی احضر، المعنی: (فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا الخ).. کانت قریش- قبیله النبی و علی- تعیش بمکه، و تستاثر بکل الحقوق، و ما لاحد معها شی ء، و نشا محمد (صلی الله علیه و آله) فیها یتیم الام و الاب، فکفله جده عبدالمطلب سبع سنین، ثم عمه ابوطالب، و لما بلغ الاربعین من عمره اختاره الله لامره، فانفذه فی نفسه و زوجته خدیجه و ابن عمه علی و غلامه زید، ثم فی نفر قلیل. ثم انتشر ذکر الرسول (صلی الله علیه و آله) فی بلاد العرب، فاوجست قریش خیفه من رسالته، و نظرت الیها کثوره تجتاح سیطرتها، و تستاصل امتیازها من الجذور.. و اذن فلا بدع ان تحاول قریش قتل النبی، و تعتبره العدو الالد، و انه المعتدی و البادی ء. و ماذا ترقب و تنتظر من قریش و غیر قریش، بل منی و منک ایضا اذا حاول مرید ان یسلبک کرسی الحکم و ما لک من امر و نهی- ان کان لک شی ء منهما- و یساوی ببنک و بین من تستعبده و تستغله، یساویک به فی جمیع الحقوق و الواجبات؟. اما الحق و العدل و صالح الجماعه و الانسانیه و المسوولیه، اما هذه القیم و امثالها فکلام فارغ فی مفهوم اهل القوه و الثروه. هذا، الی ان قبیله النبی ارادت العیش معه بسلام، فعرضت علیه المال و السلطان علی ان یتنازل عن دعوه المساواه بین الناس، و انصاف الضعیف من القوی، فرفض و قال: ما جئتکم لاطلب اموالکم و الملک علیکم.. انما انا رحمه مهداه.. کلکم من آدم و آدم من تراب.. و کلمه لا اله الا الله لاتنفصل عن کلمه الناس کلهم اخوه و عیال الله و لایعبدون احدا سواه.. و افعلوا ما شئتم، فساصبر علی اذاکم حتی یحکم الله بینی و بینکم. و لما استیاسوا منه عمدوا الی ایذائه بالقول و بالفعل، فشنوا علیه و علی رسالته حرب الدعایات الکاذبه و الاضالیل، و من اراد التفصیل فلیرجع الی کتب السیره و التاریخ.. و لیس النقل من دابی الا لضروره، انا اقدرها.. آذوا النبی (صلی الله علیه و آله) و نکلوا بالکثیر من اصحابه، و لکن لم یبلغوا منه ما ارادوا، فازمعوا علی الخلاص منه، و خططوا لقتله بان یضربوه مجتمعین ضربه رجل واحد،ویذهب دمه هدرا.. فابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون. نحن وحوش: و بعد، فان اهل القوه و الثروه فعلوا الافاعیل ضد رسول الله، ما فی ذلک ریب، و نحن نلعنهم بعنف، و نتقرب الی الله بلعنهم و البرائه منهم دون ان نحاسب انفسنا و ننظر الی سلوکنا.. و هل من واحد منا- اذا کان له امتیاز و استعلاء- یضمن نفسه ان لایفعل مع المصلحین ما فعله عتاه قریش مع رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ و ای فرق بین ابی جهل، و بین من یبیع دینه للشیطان و لایقیم وزنا الا لصکوک البیع و الشرائ؟ و هل یحق لاحد ان یدعی الدین و الانسانیه، و هو لایشعر بالام من حوله و ما حوله؟ و الطامه الکبری ان لاتری الا همک و فر یستک، و فی الوقت نفسه تجهل دخیلتک و صفاتک. بالتالی فنحن وحوش کاسره، و لکن فی صوره انسان. (و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه الخ.).. کانت قریش بطونا و فروعا، و فی کل فرع منها فقراء و مستضعفون، فان اسلم واحد منهم کان فی امن و امان من اذی الطغاه بعشیرته او حلفائها و انصارها، اما آل البیت فقد تظاهرت علیهم قوی الشر حتی من العشیره و الاحلاف، و فی طلیعتهم عمه ابولهب الذی نزل فیه و فی امراته سوره خاصه، و لو لا ان یدفع الله عن نبیه بعمه ابی طالب لقضی علی الاسلام، و هو فی المهد، و قال اهل السیر و التاریخ: ان اباطالب عانی الکثیر الکثیر فی سبیل الاسلام و نبیه، و انه کان یستنجد باخیه ابی لهب، و یستثیر فیه النخوه و الحمیه شعرا و نثرا، لیدفع عن ابن اخیه محمد (صلی الله علیه و آله) فیرفض، بل وساهم بقسط و افر فی اذی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الکید له، و التالیب علیه، و السبب الاول زوجته ام جمیل اخت ابی سفیان التی وصفها القرآن بحماله الخطب، لانها توقد نار الفتنه و البغضاء ضد رسول الله (صلی الله علیه و آله). (و کان رسول الله اذا احمر الباس الخ).. کانت بدر المعرکه الاولی للمسلمین مع المشرکین، و الیها اشار سبحانه بقوله: و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله- 123 آل عمران و فیها قتل ابن عم النبی عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب. و فی ج 2 من اعیان الشیعه: قتل الامام فی یوم بدر علی اتفاق الروایات خمسه و ثلاثین رجلا من المشرکین. و قال عبدالکریم الخطیب فی کتاب علی ابن ابی طالب ص 131 و ما بعدها: حین نتفرس فی وجوه القتلی الذین اضیفوا الی علی نری انهم کان وجوه قریش، و اهل العزه و القوه فیها، کما انهم کانوا رووسا فی الکفر، و المحاده لله و رسوله، و انه قل ان یکون بیت من بیوت قریش لم ینله سیف علی فی تلک الوقعه.. انه بطلها و فارسها. و قتل عم النبی حمزه فی معرکه احد، و الیها اشار سبحانه بقوله: اذ تصعدون و لاتلوون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخراکم- 153 آل عمران. و قال الخطیب فی ص 137: لقد کان لعلی فی یوم احد من الاطاحه برووس ائمه الکفر من قریش ما کان له فی یوم بدر. و استشهد ابن عم النبی جعفر بن ابی طالب بموته، و کان حامل الرایه، قطعت یداه، و ما فر من المعرکه، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الله ابدله بهما جناحین یطیر بهما فی الجنه. (و اراد من لو شئت ذکرت اسمه الخ).. یشیر الامام الی نفسه، و انه تمنی الشهاده، و تلهف علیها تماما کما یتلهف معاویه علی الحکم و السلطان، و فی الخطبه 155: فقلت: یا رسول الله، الیس قلت لی یوم احد حیث استشهد من استشهد من المسلمین، و حیزت عنی الشهاده، فشق ذلک علی، فقلت لی: ابشر فان الشهاده من ورائک، فقال لی: ان ذلک لکذلک فکیف صبرک اذن؟ فقلت: یا رسول الله لیس هذا من مواطن الصبر، و لکن من مواطن البشری و الشکر. (فیا عجبا للدهر! اذ صرت یقرن الخ).. لقد بلغ من فعل الایام و عجائبها ان یقال: علی و معاویه!. هل یستوی الاعمی و البصیر ام هل تستوی الظلمات و النور؟ قال ابن ابی الحدید: یشیر الامام الی معاویه فی الظاهر، و الی من تقدم من الخلفاء فی الباطن بدلیل قوله: لایدلی اح بمثلها. و فی الخطبه 3 قال الامام بصراحه: متی اعترض الریب فی مع الاول حتی صرت اقرن الی هذه النظائر؟. و هذا هو الشان فی کل وضع فاسد (الا ان یدعی مدع) کذبا و زورا بان له مثل الامام فضیله و جهادا (و لا اظن الله یعرفه) حیث لا عین له و لا اثر، و علی حد ما قال ابن ابی الحدید: هذا من باب العلم بالسلب، لا سلب العلم.وتنزع: تنتهی. و الشقاق: الخلاف. و الزور: الزائرون. و اللقیان: اللقاء. الاعراب: و ضمیر انه للشان، و ضمیر لقیانه للزور، و افراده باعتبار اللفظ دون المعنی. المعنی: (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک الخ).. معاویه لایعترف بولایه الامام علی المسلمین، و مع هذا یلزمه بواجبات الوالی من رد المظالم و الاخذ علی ایدی الظالمین تماما کمن یقول لک: انا لا اعترف بمعرفتک بالفقه، و مع هذا علیک ان تفقه الناس!. و قد نبهه الامام الی هذا التناقض فی بعض ما ارسله الیه، و قال: قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل فیما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی، احملک و ایاهم علی کتاب الله، اما تلک التی ترید فانها خدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال. هذا، الی ان جماهیر المسلمین هی التی قتلت عثمان لاحداث نقموها علیه، بعد ان استعتبوه و اصر.. و هل فی مقدور احد علی وجه الارض ان یحاکم الجماهیر و یقتص منها؟ و معاویه یعرف ذلک، و لکنه یکذب علی نفسه.. و علی ایه حال فان الجماهیر التی یصر معاویه علی القصاص منها ستاتیه بنفسها، و تدور علیه دائره السوء، ان لم یرتدع عن غیه و ضلاله. و اشرنا فیما سبق الی ان معاویه تجاهل دم عثمان بعد ان تم له الحکم والامر حتی کانه لم یحارب علیا تحت رایه قمیص عثمان!. قال العقاد فی عبقریه الامام: علل معاویه ثورته علی الامام باتهامه بدم عثمان، فماذا صنع بقاتلیه حین صار الملک الیه، و وجب علیه ان ینفذ العقاب الذی من اجله ثار و استباح القتال؟. انه تبع علیا فیما صنع بقاتلی عثمان.. و قد ذکره بعض الناس بدم الخلیفه، و الحوا فی تذکیره فما زاده ذلک الا اصرارا علی الاغضاء و الاعفاء.

عبده

… نبینا و اجتیاح اصلنا: یحکی معامله قریش للنبی صلی الله علیه و سلم فی اول البعثه و الاجتیاح الاستئصال و الاهلاک وهموا الهموم قصدوا نزولها و الافاعیل جمع افعوله الفعله الردیئه و العذب هنی العیش و احلسونا الزمونا و اضطرونا الجاونا و الجبل الوعر الصعب الذی لا یرقی الیه کنایه عن مضایقه قریش لشعب ابی طالب حیث جاهروهم بالعداوه و حلفوا لا یزوجونهم و لا یکلمونهم و لا یبایعونهم و کتبوا علی ذلک عهدهم عداوه للنبی صلی الله علیه و سلم … علی الذب عن حورته: عزم الله اراد لنا ان نذب عن حوزته و المراد من الحوزه هنا الشریعه الحقه و رمی من وراء الحرمه جعل نفسه وقایه لها یدافع السوء عنها فهو من ورائها او هی من ورائه … من القتل بمکان امن: کان المسلمون من غیر آل البیت آمنین علی انفسهم اما بتحالفهم مع بعض القبائل او بالاستناد الی عشائرهم … آله اذا احمر الباس: احمرار الباس اشتداد القتال و الوصف لما یسیل فیه من الدماء و حر الاسنه بفتح الحاه شده وقعها … عبیده بن الحارث یوم بدر: عبیده ابن عمه و حمزه عمه و جعفر اخو الامام و موته بضم المیم بلد فی حدود الشام … الذی ارادوا من الشهاده: من لو شئت یرید نفسه … من لم یسع بقدمی: بقدم مثل قدمی جرت و ثبتت فی الدفاع عن الدین و السابقه فضله السابق فی الجهاد و ادلی الیه یرحمه توسل و بمال دفعه الیه و کلا المعنیین صحیح… عن غیک و شقاقک: تنزع کتضرب ای تنته … ورور لا یسرک لقیانه: الزور بفتح فسکون الزائرون و افراد الضمیر فی لقیانه باعتبار اللفظ

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (در پاسخ نامه ای که برای آن بزرگوار فرستاده و در آن درخواست نموده بود که کشندگان عثمان را تسلیم او نماید نوشته و در آن فضل و بزرگواری و سبقت و پیشی خود را به اسلام و ایمان گوشزد او می فرماید): پس (از آنکه مشرکین نگریستند که حبشه پناهگاه مسلمانان شد، و هر کدام از ایشان به آنجا می گریخت ایمن و آسوده می گشت و آنها که در مکه ماندند در پناه ابوطالب بودند، و اسلام آوردن حمزه نیز آنان را تقویت نمود، انجمن بزرگی تشکیل داده و قبیله قریش همگان بر کشتن پیغمبر صلی الله علیه و آله همدست شدند، و ابوطالب که بر این اندیشه آگهی یافت بنی هاشم و بنی عبدالمطلب را گرد آورده با زن و فرزند به دره کوهی که شعب ابوطالب گویند جای داد، و اولاد عبدالمطلب مسلمان و غیر مسلمانشان برای حفظ قبیله و فرمانبری از ابوطالب از یاری پیغمبر اکرم خودداری نکردند جز ابولهب که با دشمنان ساخت، و ابوطالب به همراهی خویشان به حفظ و نگهداری پیغمبر کوشیده هر دو سوی شعب یعنی دره کوه را دیدبان گماشت، و بیشتر فرزند خود علی علیه السلام را به جای پیغمبر اکرم می خوابانید، و حمزه شبها به گرد پیغمبر می گشت،

چون کفار قریش این احوال را دیده دانستند به آن حضرت دست ندارند چهل تن از بزرگانشان در دارالندوه نام موضعی در مکه که محل اجتماع بود گردآمده پیمان بستند که با بنی عبدالمطلب و بنی هاشم دوستی نکرده زن به ایشان ندهند و نگیرند، و چیزی به آنان نفروخته و نخرند، و آشتی نکنند مگر وقتی که پیغمبر را به ایشان بسپارند تا او را بکشند، و این پیمان را بر صحیفه ای نگاشته بر آن مهر نهاده آن را به ام الجلاس خاله ابوجهل سپردند تا نگاهدارد، و بعضی نقل کرده اند که آن را به در خانه کعبه آویختند، با این پیمان بنی هاشم در شعب ابوطالب محصور ماندند، و از اهل مکه جرات نداشت با آنان داد و ستد نماید جز اوقات حج که جنگ حرام بود و قبائل عرب در مکه حاضر می شدند، ایشان هم از شعب بیرون آمده خوردنی از عرب می خریدند و برمی گشتند، و قریش این را نیز روا نداشته چون آگاه می شدند که یکی از بنی هاشم می خواهد چیزی خریداری نماید بهای آن را بالا برده خودشان می خریدند، و اگر می دانستند کسی از قریش به سبب خویشاوندی با بنی عبدالمطلب خوردنی به شعب فرستاده او را آزار می رساندند، و اگر از آنانکه در شعب بودند کسی بیرون می آمد و بر او دست می یافتند او را شکنجه

می کردند، و از اشخاصی که برای آنها خوردنی می فرستادند ابوالعاص ابن ربیع و هشام ابن عمرو و حکیم ابن خرام ابن خویلد برادرزاده خدیجه بودند، سه سال بدین گونه گذشت، و گاه فریاد کودکان بنی عبدالمطلب از گرسنگی بلند می شد به طوری که بعضی از مشرکین از آن پیمان پشیمان گشتند، و پنج تن از آنان: هشام ابن عمرو و زهیر ابن ابی امیه و مطعم ابن عدی و ابوالبختری و زمعه ابن الاسود با یکدیگر قرار گذاشتند که نقض عهد کرده پیمان بشکنند و قرارداد پاره کنند، بامدادی که بزرگان قریش در کعبه گرد آمده از این مقوله سخن پیش آوردند، ناگاه ابوطالب با گروهی از همراهان خود از شعب بیرون آمده به کعبه رو آورد و بین آنها نشست، ابوجهل گمان کرد که ابوطالب بر اثر رنجی که در شعب دیده شکیبائی را از دست داده و آمده که پیغمبر صلی الله علیه و آله را تسلیم نماید، ابوطالب فرمود: ای مردم سخنی گویم که بر خیر شما است: برادرزاده ام محمد صلی الله علیه و آله به من خبر داده که خداوند موریانه را بر نامه ای که پیمان را بر آن نوشته اید گماشته، آنچه در آن نوشته شده خورده فقط نام خدا برجا گذاشته، اکنون آن نامه را حاضر کنید اگر او راست گفته شما را با او چه جای سخن است از دشمنی با او دست بدارید، و اگر دروغ گوید او را تسلیم می نمائیم

تا به قتل رسانید، گفتند: نیکو سخنی است، پس رفتند و آن نامه را از ام الجلاس گرفته آوردند و گشودند همه آن را موریانه خورده بود جز لفظ باسمک اللهم که در جاهلیت بر سر نامه ها می نگاشتند، و دست منصور ابن عکرمه نویسنده آن قرارداد شل شده بود، چون چنین دیدند شرمنده شدند، پس مطعم ابن عدی نامه را پاره کرد و گفت: ما از این نامه ستم رسان بیزاریم، آنگاه ابوطالب، به شعب بازگشت، روز دیگر مطعم ابن عدی به همراهی چهار تن دیگر از قریش با او همراه شده بودند به شعب رفته بنی عبدالمطلب را به مکه آورده و در خانه هاشان جای دادند، لکن مشرکین پس از بیرون آمدن حضرت رسول صلی الله علیه و آله از شعب باز بنابر عقیده نادرست خود چندانکه توانستند از دشمنی با آن بزرگوار خودداری نکرده در آزار او کوشیدند، خلاصه در نامه زیر امام علیه السلام برای بیدار کردن معاویه از خواب غفلت به این سرگذشت اشاره نموده می فرماید:( قبیله ما قریش خواستند پیغمبر ما را بکشند، و ریشه ما را بر کنند )نابود نمایند( و غمها و اندوه های برای ما پیش آوردند، و ناشایسته ها درباره ما به کار بردند، و ما را از آسایش وخوشی باز داشتند، و ترس و بیم را ویژه ما قرار دادند، و ما را به رفتن سوی کوه سخت (بی آب و علف، شعب ابوطالب) به ناچاری وارد نمودند (و در آنجا محصور کردند، در اول سال هفتم از بعثت پیغمبر اکرم) و آتش جنگ را برای ما افروختند، پس به خواست خداوند، ما شر دشمن را از پیغمبرش دفع کرده از حریم حرمت او دور نمودیم (نگذاشتیم آسیبی به آن بزرگوار برسد) مومن ما (که به پیغمبر ایمان آورده بود مانند ابوطالب و حمزه) پاداش پشتیبانی نمودن از پیغمبر (رضاء خشنودی خدا) را می طلبید، و کافر ما (که اسلام نیاورده بودند مانند عباس و مطعم ابن عدی) به جهت خویشی (با آن حضرت آن بزرگوار را) حمایت و کمک می نمود، و (غیر از بنی هاشم) آنکه از قریش مسلمان شده بود ترس و بیمی که ما از کفار و مشرکین داشتیم نداشت برای سوگند و پیمانی که با مشرکین بسته، یا به جهت خویشی با آنها بود که او را از بیم و ترس باز می داشت، داد از کشته شدن ایمن و آسوده بود. و چون (خداوند جنگ با مشرکین و دفع شر آنها را امر فرمود، و) کارزار سخت می شد که مردم از بیم و ترس باز می ایستادند، رسول خدا صلی الله علیه و آله اهل بیت خود را جلو وامیداشت، و به وسیله آنان یاران لشگریانش را از داغی نیزه و شمشیرها حفظ می نمود، پس عبیده ابن حارث ابن عبدالمطلب پسر عموی آن حضرت در جنگ بدر (نام چاهی که بدر نام نزدیک به مدینه در راه مکه کنده بود) کشته شد، و حمزه عموی آن بزرگوار در جنگ احد (نام کوهی است نزدیک مدینه) کشته گردید، و جعفر برادر من در جنگ موته (نام موضعی در اطراف شام) کشته شد، و کسی که اگر میخواستم نامش را ذکر می نمودم امام علیه السلام شهادت و کشته شدن در راه خدا را خواست مانند کشته شدنی که آنان خواستند (مرا نیز آرزوی شهادت و کشته شدن بود) ولکن عمر آنها زودتر بسر رسید، و مرگ کسی که نامش را ذکر نکردم به تاخیر افتاد (پیغمبر مرا خبر داد که تو نیز کشته خواهی شد، چنانکه در سخن یکصد و پنجاه و پنجم اشاره فرمود) پس (با این همه رنجها که برای نگهبانی پیغمبر اکرم و ترویج دین اسلام کشیدم) شگفتا از روزگار که در زمانی واقع شده ام که با من برابر می شود کسی که برای یاری دین مانند من کوشش نکرده، و سابقه و پیشی گرفتن مرا در اسلام ایمان به خدا و رسول نداشته است چنان سابقه ای که کس به مانند آن دسترسی ندارد مگر آنکه ادعا کننده ای معاویه ادعا کند درباره خود بگوید آنچه را که من نمی دانم، و گمان ندارم که خداوند هم آن

را بشناسد (چون سابقه ایمان به خدا و رسول برای غیر من دیگری را نبوده تا خدا آن را بشناسد) و به هر حال حمد و سپاس مخصوص خداوند است (که مصلحت دانسته مانند تو را برابر من قرار دهد که برخلاف حق و حقیقت آنچه که شایسته نیست ادعا کنی).و اما آنچه درخواست نمودی درباره فرستادن کشندگان عثمان به سوی تو، در این کار اندیشه نموده دیدم فرستادن ایشان به سوی تو و غیر تو از عهده من خارج است (زیرا عده آنان بیشمار و توانائیشان بسیار است، چنانکه در سخن یکصد و شصت و هفت اشاره نموده می فرماید: کیف لی بقوه و القوم المجلبون علی حد شوکتهم یملکوننا و لانملکهم یعنی چگونه مرا توانائی کشیدن انتقام از کشندگان عثمان است و حال آنکه گروهی که برای کشتن او گرد آمدند در نهایت قدرت خود باقی هستند، بر ما تسلط دارند و ما بر ایشان مسلط نیستیم. بعد آن او را تهدید نموده می فرماید:) سوگند به جان خودم اگر از گمراهی و دشمنی باز نایستی به زودی آنان را خواهی شناخت که تو را میطلبند و از این خواستنشان تو را در بیابان و دریا و کوه و دشت به رنج نیندازند (به سراغ تو خواهند آمد) مگر آنکه این طلبیدن و خواستن تو را آزرده خواهد ساخت، و ملاقات و دیدن این زیارت کنندگان تو را شاد ننماید (به طوری به سراغ تو خواهند آمد که خواهی گفت: ای کاش من ایشان را نطلبیده بودم) درود بر آنکه شایسته درود است (ابن ابی الحدید در شرح خود بر نهج البلاغه اینجا گفته: جائز نبود که امام علیه السلام بفرماید: و السلام علیک یعنی درود بر تو، زیرا آن حضرت معاویه را فاسق و گناهکار می دانست، و اکرام فاسق جائز و درست نیست از این جهت فرموده: والسلام لاهله یعنی درود بر آنکه شایسته آن است(.

زمانی

ضربه های دشمن به محمد (صلی الله علیه و آله) و اسلام مطلبی که برای امام علیه السلام دردآور است این است که ناگزیر باشد از خود ستایش کند و خویشتن را معرفی نماید. امام علیه السلام در این خطبه از شکنجه هائی که دیده از سختی هائی که مشاهده کرده و از سوابق خدمت خود نسبت به پیامبر عزیز اسلام (ص) و آئین آن حضرت سخن می گوید ولی درد بزرگش این است که در ردیف معاویه قرار گرفته و با یکدیگر مقایسه می شوند و راستی چه عذاب بزرگی است برای امام علی علیه السلام. رشد اسلام که آغاز شد، مردم مکه بر همه چیز خود: رسومات، آئین و ثروت می ترسیدند و بهمین جهت محمد (صلی الله علیه و آله) و یارانش را تحت فشار قرار دادند تا بکوههای مکه پناهنده شود. چندین مرتبه توسط ابوطالب عموی محمد (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت اعلام خطر کردند مکه دست از تبلیغ خدا و توحید و مخالفت با خدایان آنها بردارد اما ابوطالب با سکوت مطالب را نادیده می گرفت، سرانجام اعلام خطر شدیدتر شو و ابوطالب ناگزیر شد اعلام خطر را به پیامبر (ص) اطلاع دهد. وقتی مطلب به گوش محمد (صلی الله علیه و آله) رسید فرمود: (و الله لو وضعو الشمس فی یمینی و القمر فی شمالی ان اترک هذا الامر ما ترکته حتی یظهره الله و اهلک … ) به خدا سوگند اگر خورشید را

در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا من دست از تبلیغ اسلام بردارم قبول نمی کنم و آنقدر به تبلیغ ادامه می دهم تا دین خدا پیروز گردد یا من هلاک گردم … محمد (صلی الله علیه و آله) این مطلب را بیان داشت و با دل شکسته بلند شد وقتی حرکت کرد ابوطالب محمد (صلی الله علیه و آله) را صدا زد و عرض کرد: فرزند برادر برگرد. وقتی حضرت بازگشت ابوطالب گفت: پسر برادر! هر چه می خواهی بگو من نمی گذارم صدمه ای به تو وارد گردد. وقتی از ابوطالب مایوس شدند عماره بن ولید که از زیباترین مردم مکه بود را پیش ابوطالب آوردند و گفتند این جوان را بگیر و در عوض محمد (صلی الله علیه و آله) را بما بده تا از مخالفت وی با دین ما و ایجاد اختلاف آزاد گردیم، او را به قتل می رسانیم تا همه آسوده شوند. ابوطالب گفت: انصاف به خرج نداده اید. من جوان شما را نگاهداری کنم و شما فرزند مرا بقتل برسانید! وقتی از این راه مایوس شدند دست به شکنجه مسلمانان زدند و از سوی دیگر پیمانی امضا کردند که با فرزندان هاشم و مطلب نه ازدواج کنند، نه بیعت نمایند و نه همنشین گردند. پیمان را در خانه کعبه آویزان کردند. ابوطالب و بنی هاشم که در محاصره قرار گرفتند رهسپار شعب و کوه شدند. اخبار، خوراک و ارتباط با آنان ممنوع شد، این برنامه دو تا سه سال ادامه داشت. عده ای از مردم مکه بفکر مخالفت با معاهده افتادند و در مسجدالحرام علیه آن قیام کردند و آن را گرفته پاره کردند. مخالفت ابوجهل در این زمینه نتیجه ای نبخشید. نامه را که پاره کردند آن را موریانه خورده بود و فقط کلمه (باسمک اللهم) (بنام تو خدایا) محفوظ مانده بود. امام علیه السلام در نامه خود اشاره کرده که عده ای مومن بودیم و عده ای کافر ولی هر دو گروه در دره کوه بودیم و از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت می کردیم. علی علیه السلام و حمزه از مومنین بودند، عقیل، طالب وعده ای دیگر که بعضی از آنان حتی در بدگوئی از محمد (صلی الله علیه و آله) شعر گفته بودند (مثل نوفل بن حارث عبد المطلب) از کافران اما در حفظ جان محمد (صلی الله علیه و آله) متحد بودند. امام علیه السلام در نامه خود اشاره بکشته شدگان جنگ بدر می کند، جمع شرکت کنندگان در بدر از انصار و هم پیمانان آنها و دویست و هفتاد نفر از طائفه قریش و هم پیمانان آنها که در رکاب رسول خدا (ص) بودند هشتاد و شش نفر. چهارده نفر از مهاجران به قتل رسیدند و هشت نفر از انصار. در همین جنگ بود که خدا فرشتگان را بکمک مسلمانان فرستاد. ابن ابی الحدید در مورد جنگ بدر و احد هر دو می نویسد: شیطان در تضعیف روحیه

مسلمانان نقش بازی می کرد. در جنگ بدر در قیافه (سراقه بن جعشم) مشرکین را به جنگ تحریک می کرد و جبرائیل، میکائیل و اسرافیل در لشکر محمد (صلی الله علیه و آله) فعالیت داشتند و به آنان کمک می کردند در این باره داستانهای مختلفی نقل می کند. در جنگ احد شیطان فریاد زد: محمد (صلی الله علیه و آله) کشته شد. ابوسفیان وقتی این فریاد را شنید فریاد زد: چه کسی او را کشته است؟ ابن قمیئه گفت: من او را به قتل رسانیده ام. ابوسفیان گفت: همانند قهرمانان ایران بتو مدال میدهم. پس در میان کشتگان گشت ولی جسد آنحضرت را نیافت از خالد بن ولید پرسید آیا جسد محمد (صلی الله علیه و آله) را نیافتی؟ خالد بن ولید گفت: وی را دیدم در میان اصحاب خود رهسپار کوه بود. ابوسفیان گفت: حرف صحیحی است ابن قمیئه دروغ می گوید. امام علیه السلام در جنگ بدر و احد حداکثر جراحات و ناراحتیها را برای پیشبرد اسلام و حفظ جان عزیز محمد (صلی الله علیه و آله) بر خود تحمل کرد. معلولی در جنگ احد ابن ابی الحدید داستان جالبی نقل می کند: عمرو بن جموح که معلول بود و نمی توانست راه برود و چهار پسر خود را در رکاب محمد (صلی الله علیه و آله) به جنگ اعزام نموده بود تصمیم گرفت در جنگ شرکت کند، بستگانش نگذاشتند و گفتند: تو معلولی تکلیف نداری! فرزندانت هم در رکاب رسول خدا (ص) هستند. عمرو بن جموح گفت: مبارک است. و آنها به بهشت بروند و من پیش شما باشم!! عمرو پیش رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد من می خواهم به میدان بروم ولی بستگانم نمی گذارند (و الله انی لا رجوان اطابعر حتی هذه فی الجنه): بخدا سوگند امیدوارم با همین پای لنگ در بهشت گام بردارم. رسول خدا (ص) فرمود: جهاد بر تو واجب نیست و عمرو نپذیرفت سپس رسول خدا (ص) به فرزندان و بستگان عمرو بن جموح گفت او را رها کنید شاید شهادت نصیبش گردد. عمرو فرزندانش همه کشته شدند و رسول خدا (ص) همه را در حضور همسر و عمرو بن جموح را در قبر گذاشت و فرمود همگی در بهشت دوست خواهند بود. کیفر در حدود جنایت رسول خدا (ص) در جنگ احد مورد حمله قرار گرفت و در گودالی افتاد، ابن قمیئه که شمشیری حواله آن حضرت کرده بود فکر می کرد رسول خدا (ص) را به قتل رسانیده است، در صورتیکه در یکی از حفره هائی که مشرکین شبیه به خندق کنده بودند افتاد، دندان آنحضرت شکسته، پیشانیش شکافته و خون از بدن آن حضرت جاری بود در همین حال امام علی علیه السلام رسید دست محمد (صلی الله علیه و آله) را گرفت از جای بلند کرد و آنحضرت را نجات داد. رسول خدا (ص) به ابن قمیئه نفرین کرد، در نتیجه او برای دوشیدن شیر گوسفند خود رفته بود و گوسفند به او شاخ زد و او را کشت. محمد (صلی الله علیه و آله) از دشمن این چنین ضربه خورد و به وسیله حمله فرشتگان حمایت گردید و همین است منظور از آیه قرآن (تو تیراندازی نکردی، بلکه خدا بود که تیراندازی کرد.) همانطوریکه امام علیه السلام اشاره کرده حمزه در جنگ احد بدست وحشی کشته شد خبر به هند رسید گوش و بینی حمزه را برید و شکم آنحضرت را پاره کرد و جگرش را بیرون آورد و از ریزه های بدن حمزه گردنبند ساخت وقتی خبر به رسول خدا (ص) رسید که هند همسر ابوسفیان چه کرده است از جسد حمزه دیدار کرد و شدیدا غمناک شد. و فرمود اگر بر قریش پیروز شدم در برابر عملی که با حمزه انجام داده اند سی نفر از آنان را (مثله) می کنم. آیه قرآن نازل شد: (اگر مکافات می دهید به مقداری که شکنجه دیده اید مکافات کنید و اگر صبر داشته باشید برای صابران بهتر است.) در جنگ احد پس از شکست مسلمانان فقط هشت نفر باقی ماندند که تعهد کردند که تا پای جان از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت کنند از مهاجرین سه نفر و از انصار پنج نفر و یکی از مهاجرین امام علیه السلام بود. خدای عزیز در قرآن مجید به مطلب امام علیه السلام درباره انتظار خود برای مرگ و شهادت حمزه و جعفر چنین می گوید

: (دسته ای از مردم در مورد عهد با خدا صادق هستند: دسته ای جان داده اند و دسته ای دیگر منتظرند … )

ضربه های دشمن به محمد (صلی الله علیه و آله) و اسلام مطلبی که برای امام علیه السلام دردآور است این است که ناگزیر باشد از خود ستایش کند و خویشتن را معرفی نماید. امام علیه السلام در این خطبه از شکنجه هائی که دیده از سختی هائی که مشاهده کرده و از سوابق خدمت خود نسبت به پیامبر عزیز اسلام (ص) و آئین آن حضرت سخن می گوید ولی درد بزرگش این است که در ردیف معاویه قرار گرفته و با یکدیگر مقایسه می شوند و راستی چه عذاب بزرگی است برای امام علی علیه السلام. رشد اسلام که آغاز شد، مردم مکه بر همه چیز خود: رسومات، آئین و ثروت می ترسیدند و بهمین جهت محمد (صلی الله علیه و آله) و یارانش را تحت فشار قرار دادند تا بکوههای مکه پناهنده شود. چندین مرتبه توسط ابوطالب عموی محمد (صلی الله علیه و آله) به آن حضرت اعلام خطر کردند مکه دست از تبلیغ خدا و توحید و مخالفت با خدایان آنها بردارد اما ابوطالب با سکوت مطالب را نادیده می گرفت، سرانجام اعلام خطر شدیدتر شو و ابوطالب ناگزیر شد اعلام خطر را به پیامبر (ص) اطلاع دهد. وقتی مطلب به گوش محمد (صلی الله علیه و آله) رسید فرمود: (و الله لو وضعو الشمس فی یمینی و القمر فی شمالی ان اترک هذا الامر ما ترکته حتی یظهره الله و اهلک … ) به خدا سوگند اگر خورشید را

در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا من دست از تبلیغ اسلام بردارم قبول نمی کنم و آنقدر به تبلیغ ادامه می دهم تا دین خدا پیروز گردد یا من هلاک گردم … محمد (صلی الله علیه و آله) این مطلب را بیان داشت و با دل شکسته بلند شد وقتی حرکت کرد ابوطالب محمد (صلی الله علیه و آله) را صدا زد و عرض کرد: فرزند برادر برگرد. وقتی حضرت بازگشت ابوطالب گفت: پسر برادر! هر چه می خواهی بگو من نمی گذارم صدمه ای به تو وارد گردد. وقتی از ابوطالب مایوس شدند عماره بن ولید که از زیباترین مردم مکه بود را پیش ابوطالب آوردند و گفتند این جوان را بگیر و در عوض محمد (صلی الله علیه و آله) را بما بده تا از مخالفت وی با دین ما و ایجاد اختلاف آزاد گردیم، او را به قتل می رسانیم تا همه آسوده شوند. ابوطالب گفت: انصاف به خرج نداده اید. من جوان شما را نگاهداری کنم و شما فرزند مرا بقتل برسانید! وقتی از این راه مایوس شدند دست به شکنجه مسلمانان زدند و از سوی دیگر پیمانی امضا کردند که با فرزندان هاشم و مطلب نه ازدواج کنند، نه بیعت نمایند و نه همنشین گردند. پیمان را در خانه کعبه آویزان کردند. ابوطالب و بنی هاشم که در محاصره قرار گرفتند رهسپار شعب و کوه شدند. اخبار، خوراک و ارتباط با آنان ممنوع شد، این برنامه دو تا سه سال ادامه داشت. عده ای از مردم مکه بفکر مخالفت با معاهده افتادند و در مسجدالحرام علیه آن قیام کردند و آن را گرفته پاره کردند. مخالفت ابوجهل در این زمینه نتیجه ای نبخشید. نامه را که پاره کردند آن را موریانه خورده بود و فقط کلمه (باسمک اللهم) (بنام تو خدایا) محفوظ مانده بود. امام علیه السلام در نامه خود اشاره کرده که عده ای مومن بودیم و عده ای کافر ولی هر دو گروه در دره کوه بودیم و از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت می کردیم. علی علیه السلام و حمزه از مومنین بودند، عقیل، طالب وعده ای دیگر که بعضی از آنان حتی در بدگوئی از محمد (صلی الله علیه و آله) شعر گفته بودند (مثل نوفل بن حارث عبد المطلب) از کافران اما در حفظ جان محمد (صلی الله علیه و آله) متحد بودند. امام علیه السلام در نامه خود اشاره بکشته شدگان جنگ بدر می کند، جمع شرکت کنندگان در بدر از انصار و هم پیمانان آنها و دویست و هفتاد نفر از طائفه قریش و هم پیمانان آنها که در رکاب رسول خدا (ص) بودند هشتاد و شش نفر. چهارده نفر از مهاجران به قتل رسیدند و هشت نفر از انصار. در همین جنگ بود که خدا فرشتگان را بکمک مسلمانان فرستاد. ابن ابی الحدید در مورد جنگ بدر و احد هر دو می نویسد: شیطان در تضعیف روحیه

مسلمانان نقش بازی می کرد. در جنگ بدر در قیافه (سراقه بن جعشم) مشرکین را به جنگ تحریک می کرد و جبرائیل، میکائیل و اسرافیل در لشکر محمد (صلی الله علیه و آله) فعالیت داشتند و به آنان کمک می کردند در این باره داستانهای مختلفی نقل می کند. در جنگ احد شیطان فریاد زد: محمد (صلی الله علیه و آله) کشته شد. ابوسفیان وقتی این فریاد را شنید فریاد زد: چه کسی او را کشته است؟ ابن قمیئه گفت: من او را به قتل رسانیده ام. ابوسفیان گفت: همانند قهرمانان ایران بتو مدال میدهم. پس در میان کشتگان گشت ولی جسد آنحضرت را نیافت از خالد بن ولید پرسید آیا جسد محمد (صلی الله علیه و آله) را نیافتی؟ خالد بن ولید گفت: وی را دیدم در میان اصحاب خود رهسپار کوه بود. ابوسفیان گفت: حرف صحیحی است ابن قمیئه دروغ می گوید. امام علیه السلام در جنگ بدر و احد حداکثر جراحات و ناراحتیها را برای پیشبرد اسلام و حفظ جان عزیز محمد (صلی الله علیه و آله) بر خود تحمل کرد. معلولی در جنگ احد ابن ابی الحدید داستان جالبی نقل می کند: عمرو بن جموح که معلول بود و نمی توانست راه برود و چهار پسر خود را در رکاب محمد (صلی الله علیه و آله) به جنگ اعزام نموده بود تصمیم گرفت در جنگ شرکت کند، بستگانش نگذاشتند و گفتند: تو معلولی تکلیف نداری! فرزندانت هم در رکاب رسول خدا (ص) هستند. عمرو بن جموح گفت: مبارک است. و آنها به بهشت بروند و من پیش شما باشم!! عمرو پیش رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد من می خواهم به میدان بروم ولی بستگانم نمی گذارند (و الله انی لا رجوان اطابعر حتی هذه فی الجنه): بخدا سوگند امیدوارم با همین پای لنگ در بهشت گام بردارم. رسول خدا (ص) فرمود: جهاد بر تو واجب نیست و عمرو نپذیرفت سپس رسول خدا (ص) به فرزندان و بستگان عمرو بن جموح گفت او را رها کنید شاید شهادت نصیبش گردد. عمرو فرزندانش همه کشته شدند و رسول خدا (ص) همه را در حضور همسر و عمرو بن جموح را در قبر گذاشت و فرمود همگی در بهشت دوست خواهند بود. کیفر در حدود جنایت رسول خدا (ص) در جنگ احد مورد حمله قرار گرفت و در گودالی افتاد، ابن قمیئه که شمشیری حواله آن حضرت کرده بود فکر می کرد رسول خدا (ص) را به قتل رسانیده است، در صورتیکه در یکی از حفره هائی که مشرکین شبیه به خندق کنده بودند افتاد، دندان آنحضرت شکسته، پیشانیش شکافته و خون از بدن آن حضرت جاری بود در همین حال امام علی علیه السلام رسید دست محمد (صلی الله علیه و آله) را گرفت از جای بلند کرد و آنحضرت را نجات داد. رسول خدا (ص) به ابن قمیئه نفرین کرد، در نتیجه او برای دوشیدن شیر

گوسفند خود رفته بود و گوسفند به او شاخ زد و او را کشت. محمد (صلی الله علیه و آله) از دشمن این چنین ضربه خورد و به وسیله حمله فرشتگان حمایت گردید و همین است منظور از آیه قرآن (تو تیراندازی نکردی، بلکه خدا بود که تیراندازی کرد.) همانطوریکه امام علیه السلام اشاره کرده حمزه در جنگ احد بدست وحشی کشته شد خبر به هند رسید گوش و بینی حمزه را برید و شکم آنحضرت را پاره کرد و جگرش را بیرون آورد و از ریزه های بدن حمزه گردنبند ساخت وقتی خبر به رسول خدا (ص) رسید که هند همسر ابوسفیان چه کرده است از جسد حمزه دیدار کرد و شدیدا غمناک شد. و فرمود اگر بر قریش پیروز شدم در برابر عملی که با حمزه انجام داده اند سی نفر از آنان را (مثله) می کنم. آیه قرآن نازل شد: (اگر مکافات می دهید به مقداری که شکنجه دیده اید مکافات کنید و اگر صبر داشته باشید برای صابران بهتر است.) در جنگ احد پس از شکست مسلمانان فقط هشت نفر باقی ماندند که تعهد کردند که تا پای جان از محمد (صلی الله علیه و آله) حمایت کنند از مهاجرین سه نفر و از انصار پنج نفر و یکی از مهاجرین امام علیه السلام بود. خدای عزیز در قرآن مجید به مطلب امام علیه السلام درباره انتظار خود برای مرگ و شهادت حمزه و جعفر چنین می گوید:

(دسته ای از مردم در مورد عهد با خدا صادق هستند: دسته ای جان داده اند و دسته ای دیگر منتظرند … )

سید محمد شیرازی

یحکی علیه السلام معامله قریش للرسول صلی الله علیه و آله فی اول الدعوه (فاراد قومنا) ای العرب، او قریش (قتل نبینا) کما فعلوا فی لیله المبیت (و اجتیاح) ای استئصال (قطع اصلنا) فان الرسول صلی الله علیه و آله اصل اهل بیته (و هموا بنا الهموم) ای قصدوا انزالها بنا (و فعلوا بنا الافاعیل) جمع افعوله، و هی الفعله الردیئه، من الالجاء الی الشعب، و التعذیب، و الاهانه، و ما اشبه (و منعونا العذب) ای هنی ء العیش، او الماء العذب. (و احلسونا الخوف) ای الزمونا الخوف، بافعالهم و تهدیداتهم (و اضطرونا الی جبل و عز) کنایه عن الجاء الکفار لهم الی الشدائد، کالذی یضطر الی ان یصعد جبلا و عرا شدیدا حیث یلاقی الشدائد و المصائب (و اوقدوا لنا نار الحرب) ای حاربونا، و انما قیل نار الحرب، تشبیها لها بالنار التی تاکل الحطب و ما اشبه، و الحرب تاکل الناس و تحطمهم. (فعزم الله لنا) ای اراد لنا (الذب عن حوزته) ای نذب و ندفع عن شریعته (و الرمی من وراء حرمته) حرمه الله احکامه، و الرمی من ورائها کنایه عن الدفاع عنها، کالذی له حرمه فیرمی الاعداء من وائها لئلا یصلوا الیها (مومننا) الذی آمن بالرسول (یبغی بذلک) الدفاع (الاجر) و الثواب (و افرنا) اذا دافع عن الرسول، کما دافع ابولهب عنه صلی الله علیه و آله و سلم فی بعض الاوقات (یحامی عن الاصل) و الغشیره، فلم یکن لنا مدافع، لاجل مال او منصب او ما اشبه. (و من اسلم من قریش) غیر قبیله الرسول صلی الله علیه وآله و سلم و اهلبیته الادنین (خلو مما نحن فیه) ای خال عن الهمموم و الشدائد التی کنا نفاسینها بسبب اسلامنا (بحلف یمنعه) فله حلف مع عشیره یمنعه ذلک الحلف من ان یوذیه الکفار (او عشیره تقوم دونه) فان عشائرهم کانوا یحامون عنهم، فلا بتعرض احد لهم بسوء (فهو من القتل بمکان امن) لا یتجرء احد من قتله، فاهل البیت و اقارب الرسول صلی اله علیه و آله هم- فقط- قاسوا الشدائد. و کان رسول الله صلی الله علیه و آله اذا احمر البائس) ای اشتد القتال، فان القتال اذا اشتد جرت الدماء فیه کثیرا و ذلک احمراره (و احجم الناس) ای فروا و تقهقروا (قدم اهل بیته) للمبارزه، لانهم یفدونه الی اخر انفاسهم، و لذا کان حوله صلی الله علیه و آله یوم حنین عباس و اولاده و الامام علیه السلام، الی غیر هذا الموقف، من سائر المواقف (فوقی بهم اصحابه حر السیوف و الاسنه) جمع سنان، بمعنی: الرمح، ای جعل اهل بیته وقایه لاصحابه، فیلاقون حراره السیف و الرمح، دون اصحابه. (فقتل عبیده بن الحارث) ابن عم الامام علیه السلام (یوم بدر) و هو اول حرب بین الرسول صلی الله علیه و آله و بین الکفار (و قتل حمزه) بن عبدالمطلب عم الامام علیه السلام (یوم احد) و مثل بحسمه الشریف (و قتل جعفر) (بی) ابن ابی طالب، اخ الامام علیه السلام (یوم موته) و هی بلد علی حدود الشام، فی حرب بین الرسول صلی الله علیه و آله و الروم. (و اراد من … شئت ذکرت اسمه) (من) فاعل (اراد) و مصداقه (الامام علیه السلام) لم یسم نفسه تواضعا، ای انی اردت (مثل الذی ارادوا من الشهاده) و القتل فی سبیل الله تعالی (و لکن آجالهم عجلت) ای آجال من ذکرت اسمائهم من اقاربی (و منیته) ای موته، و الضمیر عائد الی الامام علیه السلام (اجلت) و تاخرت (فیا) قوم (عجبا) اصله عجبی، و یجوز فی مثله خمسه اوجه، قال ابن مالک: و اجعل منادی صح، ان یضف لیا کعبد عبدی عبد عبدا عبدیا (للدهر) و الزمان (اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی) ای بمثل وقوفی علی قدمی لاجل الدین، و المراد ب(من) معاویه. (و لم تکن له کسابقتی) اذ لا سابقه لمعاویه الا الکفر و القیام ضد الاسلام، لمحاربه الرسول صلی الله علیه و آله و سلم (التی لا ید لی احد بمثلها) ای لا یقول احد

بان لی مثل سابقه الامام، لعدم وجود مثل تلک السابقه فی احد من المسلمین (الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه) بان یکذب، فیقول عن نفسه سوابق مکذوبه. (و لا اظن الله یعرفه) اذ لا وجود لها، و هذا من باب السالبه بانتفاء الموضوع، کقوله سبحانه: اتعلمونه، بما لا یعلم فی السماوات و لفظه الظن من باب التواضع (و الحمد لله علی کل حال) حتی حال انی (صرت فرن بمثل معاویه) و انما یحمده سبحانه، لان البلایا موجب للاجر، و لذا ورد (الحمد لله الذی لا یحمد علی المکروه سواه).

(و اما ما سئلت من دفع قتله عثمان الیک) لقد وجد معاویه فی المطالبه بدم عثمان حین خدعه یخدع بها جماهیر اهل الشام البله، و بذلک یتمکن ان یشق عصر الطاعه، و یدعی الخلافه، فیجعل ذلک ذریعه الیما دار فی نفسه المشوبه من حب السلطه، و لذا طالب فی کتابه الامام علیه السلام بان یدفع الیه قتله عثمان لیقتلهم عوضه. (فانی نظرت فی هذا الامر فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک) و ذلک لان عثمان بسبب بدعه کان مهدور الدم، کما افتی بذلک طلحه و الزبیر و عائشه و من الیهم، و لا یقتصی من قتل مهدور الدم، و لا اقل من ان یکون الامر شبهه، و الحدود تدرء بالشبهات، و علی فرض وجوب القصاص، فلین معاویه حق الاقتصاص، و هل یصح لافراد الرعیه ان یطالبوا تنفیذ الحکم بایدیهم؟ بالاضافه الی ان القتله کانوا مجتهدین، و فتواهم ان للمجتهد المخطی اجرا و احدا. (و لعمری) قسم بنفسه الشریفه (لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک) ای: لم تنته عن ضلالک و مشاقتک ای مخافتک (لتعرفنهم) ای قتله عثمان (عن قلیل) ای بعد قلیل من الزمان (یطلبونک) عوض ما کنت انت تطلبهم، یریدون قتلک کما قتلوا عثمان (لا یکلفونک طلبهم) ای هم بانفسهم یاتون الیک، حتی لا تحتاج انت الی ان تتکلف فی طلبهم (فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل) ای لا تحتاج الی طلبهم فی هذه الاماکن و انما هم الطالبون لک (الا انه) ای: لطلبهم لک (طلب یسوئک وجدانه) ای وجدان هذا الطلب، بمعنی: ان تجده. (و زور) جمع زائر، ای انهم زائرون لک (لا یسرک لقیانه) ای لقائهم، و افراد الضمیر باعتبار کل واحد واحد کقوله سبحانه: (الی طعامک و شرابک لم یتسنه) (و السلام لاهله) ای اهل السلام المستحقین له.

موسوی

اللغه: الاجتیاح: الاستئصال و الهلاک. اصلنا: الاصل اسفل الشی ء ما یقابل الفرع. الافاعیل: الاساءات، الافعال المنکره. العذب: السائغ الطیب من العیش و الشراب و غیرها. احلسونا: من الحلس و هو کساء رقیق یکون تحت بردعه البعیر و هنا یقصد به الزمونا. اضطرونا: الجاونا. الوعر: المکان الصلب الغلیظ او المخیف، ضد السهل. او قد النار: اشعلها و الحرب ادارها. عزم الامر: جد فیه و العزم الثبات و الشده. الذب: الدفع و المنع. الحوزه: الناحیه و حوزه الله دینه و شریعته. الحرمه: ما لا یحل انتهاکه. یبغی: یطلب. الاجر: الثواب. یحامی: یدافع. خلو: خال. الحلف: العهد. یقوم دونه: یدفع عنه و یحامی فلا یسمح لاحد بالوصول الیه. احمرار الباس: اشتداد القتال. احجم الناس: تاخروا و نکصوا. و قی بهم: صان و ستر عن الاذی ای دفع بهم عن غیرهم. حر السیوف: شده وقعها. الاسنه: جمع السنان نصل الرمح. بدر: بالفتح ثم السکون ماء مشهور بین مکه و المدینه و فیه کانت اولی غزوات النبی ضد قریش. احد: بضم اوله و ثانیه مع اسم لجبل ظاهر المدینه کانت عنده الغزوه المشهوره. موته: موضع جنوبی شرقی بحر لوط کانت الواقعه بین المسلمین و الروم. آجالهم: جمع الاجل و هو وقت

الموت. عجلت: اسرعت. المنیه: الوفاه، الموت. یقرن بی: یجعل لی قرنا و مشابها و مقابلا و القرن: النظیر و الشبیه. لم یسع: من السعی و هو العمل و المشی. القدم: ما بین طرف ابهام الرجل و طرف العقب، و القدم التقدم فی الامر و قدم صدق سابقه صدق. السابقه: یقال له سابقه فی هذا الامر ای انه سبق الناس الیه. یدلی: یتوسل. الشرح: (فاراد قومنا نبینا و اجتیاح اصلنا و هموا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الی جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحرب) هذه الرساله رد علی رساله لمعاویه کان قد ارسلها الیه یطلب فیها زورا و بهتانا تسلیم قتله عثمان الیه و قد ذکر الامام خلالها اعمال الهاشمیین و جهادهم و بعض مناقبهم و ما مر علیهم من القهر و الاضطهاد فی ابتداء الدعوه … یذکر الامام ان قریشا ارادت قتل النبی و التقت بکل قبائلها علی التخلص منه و الانتهاء کلیا من الهاشمیین الذی وقفوا الی جانبه و من القی نظره سریعه علی ما جری من احداث فی ابتداء الدعوه و خصوصا فی مکه یستکشف مدی الخطر الذی کان یحیق بالنبی و آله و انه لو لا ابوطالب لم یستطع النبی ان یعلن کلمه الحق و یصرخ فی وجه قریش و یدعوها الی الایمان و لو قدر علی ذلک لم یامن علی نفسه من التلف و لکن وجود ابی طالب الذی اخذ علی نفسه حمایته و حمایه دعوته کان السند الاساس فی ذلک و استطاع النبی ان یصدع بالامر و یعلن الاسلام دون ان یمس شخصه الشریف باذی و قد حاربته قریش و حاصرته فی الشعب و کتبت صحیفه المقاطعه التی حرمت بموجبها الزواج من الهاشمیات و الهاشمیین و قطع العلاقات التجاریه و الاجتماعیه و غیرها و لکن کل ذلک لم یوثر علی النبی و دعوته بل بقی علی اصراره و الی جانبه شیخ الابطح ینصره و یشد عزیمته … لقد کانت الایام صعبه فی اشد ما تکون الایام صعوبه و قد هموا بنا الهموم ای قصدونا بکل الاساءات و الاعتداءات و تجاوزوا حدود الاعراف و القوانین و حاربونا بکل ما یملکون من وسائل. و منعونا العذب ای الحیاه الطیبه العذبه و ای حیاه هی تلک التی یحاصر فیها الانسان مع اهله و اسرته و الاقربین و یمنع من ممارسه حق فی الحریه و الحیاه العامه … یحاصر اقتصادیا و یحارب اجتماعیا و سیاسیا … و احلسونا الخوف ای جعلونا نعیش فی حاله خوف دائمه بحیث عاش الخوف فی قلوبنا لان الحصار الذی فرضته قریش و الصحیفه التی کتبتها لمقاطعه الهاشمیین و الاعمال التی کانت تصدر منهم کل ذلک یشکل تهدیدا للحایه و الوجود و

اضطرونا الی جبل و عر: ای الزمونا الی ان ننحاز الی شعاب مکه و نتخذها مقاما لنا و هی صعبه قاسیه. ثم اخیرا شنوا علینا الحرب ای اعلنوها و قاموا بها. (فعزم الله لنا علی الذب عن حوزته و الرمی من وراء حرمته مومننا یبغی بذل الاجر و کافرنا یحامی عن الاصل) اراد الله لنا ان ندفع عن دینه و شریعته و نقاتل من اجل المقدسات التی تتجسد کلها فی محمد و رسالته.. اننا بنی هاشم انتدبنا الله للدفاع عن الدین المتجسد بالنبی المومن منا یدفعه ایمانه و یطلب بذلک الاجر و الثواب و الکافر منا یدفع عن محمد غیره و حفظا للانساب من الاستئصال فالحمیه کانت تدفع کافرنا للوقوف فی وجه من یرید ان یقتل محمدا او یستاصله … (و من اسلم من قریش خلو مما نحن فیه بحلف یمنعه او عشیره تقوم دونه فهو القتل بمکان امن) هذا هو الفارق الکبیر بین الهاشمیین و غیرهم من المسلین ففی حین کان یتعرض الهاشمیون الی اقسی حمله و اعظم اضطهاد و یهددون بالموت کان من اسلم من قریش فی راحه من ذلک لا یتعرض لشی ء منه اما بالحلف- العهد- مع احدی البائل تمنعه من الاذی او الضرر او یکون له عشیره تدفع عنه و تمنع وصول الاذیه الیه و علی حال کان فی محل نجاه من الموت لا یصل الیه و لا یقترب منه

عکس الهاشمیین الذین تهددهم قریش بالقضاء علیهم و استئصال شافتهم … (و کان رسول الله- صلی الله علیه و آله- اذا احمر الباس و احجم الناس قدم اهل بیته فوقی بهم اصحابه حر السیوف و الاسنه فقتل عبیده بن الحارث یوم بدر و قتل حمزه یوم احد و قتل جعفر یوم موته و اراد من لو شئت ذکرت اسمه مثل الذی ارادوا من الشهاده و لکن آجالهم عجلت و منیته اجلت) هذه عاده اصحاب الرسالات و المبادی ء الانسانیه الکبری انهم فی شده الازمات و اذا احتاجت رسالاتهم الی دماء یقدمون ارواحهم دون رسالاتهم.. یقدمون علی التضحیه بانفسهم و اعز ما عندهم و اغلی ما یحبون من اجل اهدافهم … و هذا رسول الله عندما کان یشتد اوار الحرب و تدور رحاها و یتاخر الناس عن خوضها و الدخول فیها خوفا من الموت کان رسول الله یقدم اغلی احبته و اعزمهم عنده یحمی بهم اصحابه من السیوف و وقعها … ثم یذکر بعض تلک المواقع … ففی بدر ندب النبی عمه حمزه و عبیده بن الحارث و ابن عمه علی بن ابی طالب و قال لهم ابرزوا الی المشکرین فان الحمل الثقیل لا یقوم به الا اهله فنهضوا فی وجه المشرکین و قتل اثناءها عبیده شهیدا. و فی یوم احد اراد المشرکون استئصال شافه المسلمین فنهض النبی لهم و قدم عمه حمزه شهیدا فی سبیل الله و فی معرکه موته التی کانت بین المسلمین و الروم قدم النبی جعفرا شهیدا و سماه ذا الجناحین و هکذا نقرا سیره العظماء یقدمون اغلی احبتهم فی سبیل الدعوه … ثم ذکر انه علیه السلام اراد مثل ما ارادوا من الشهاده و لکن لم تکتب له یومذاک فان شهادتهم اسرعت الیهم بینما شهادته تاخرت عنه. (فیا عجبا للدهر اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی و لم تکن له کسابقتی التی لا یدلی احد مثلها الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه و الحمد لله علی کل حال) حق لعلی ان یاخذه العجب من الدهر و تقلباته و حق لنا ان نعجب … و ای حدث لا یثیر العجب … علی بسابقه ایمانه و جهاده و بذله و عطائه … علی ثالث ثلاثه یقوم بهم الاسلام … علی اول من اسلم و صلی و صام … علی اول من ضرب بسیف فی سبیل الله … علی بطل الاسلام و سیفه و فتاه … علی صاحب رایه رسول الله فی الغزوات … علی اصبح یقرن به غیره ممن اسلم خوف السیف … یقرن بعلی معاویه الطلیق الذی ضربه الامام حتی استسلم بل یقرن بعلی غیره من الخلفاء الذین لا یملکون سابقه و جهاده و نضاله … انه حقا شی ء یثیر العجب. یقول ابن ابی الحدید قوله: اذ صرت یقرن بی ما لم یسع بقدمی اشاره الی معاویه فی الظاهر و الی من تقدم علیه من الخلفاء فی الباطن و الدلیل علیه قوله: (التی لا یدلی احد بمثلها) فاطلق القول اطلاقا عاما مستغرقا لکل الناس اجمعین … و بالجمله اضحی یقرن بعلی غیره ممن لیس له ساحه جهاده و لا سابقه ایمانه و هذا هو مثار العجب ثم نفی ان یکون لاحد من الناس مثل هذه الدعوه الا ان یدعی امر الا یعرفه الامام و الامام یعرف کل دعوه فتکون هذه الدعوه کاذبه من حیث انها لم تقع تحت معلومات الامام. و قوله: و لا اظن الله یعرفها ای ان الله یعرف انتفاءها و عدم صحتها و کل ما یعلم الله انتفاوه فلیس بثابت. و بعباره موجزه ینفی ان یکون لاحد من الناس جهاده و سابقته و من ادعی ذلک فهو کاذب لانتفاء جهاد غیره و سابقته و هذا امر یعرفه الامام و یعلمه الله … و الحمد لله علی کل حال فی حال الجهاد و القتال و فی حال الایمان و الصبر علی البلاء و هو الذی یوفی الصابرین اجورهم بغیر حساب …

نزع عنه: کف و ارتدع. الغی: اظلال. الشقاق: الخلاف. لا یکلوفنک: من الکفه و هی المشقه. یسوءک: ضد یسرک. الوجدان: مصدر وجدت کذا ای اصبته. الزور: الزائر. لقیانه: بضم اللام و کسرها مصدر من لقیت فلانا ای صادفته و رایته. (و اما ما سالت من دفع قتله عثمان الیک فانی نظرت فی هذا الامر فلم اره یسعنی دفعهم الیک و لا الی غیرک) هذا رد من الامام علی طلب معاویه منه ان یسلمه قتله عثمان.. انه طلب فی منتهی الوقاحه و قدیما قیل: (اذا لم تستح فاصنع ما شئت) و معاویه لیس عنده امر ممنوع کل الابواب مشرعه امامه دون خجل او حیاء … لا یقر بخلافه الامام ثم یطالبه بتسلیمه قتله عثمان … و الامام یرد علیه بانی فکرت فی هذا الطلب فلم ار مبررا یوجب لی دفعهم الیک و لا الی غیرک و ذلک من منظور ان معاویه لیس ولیا للدم ثم ان اولیاء الدم یجب ان یرفعوا الدعوه و یطلبوا فصل القضاء و ذلک یوجب علیهم اعترافهم بالخلیفه و عندها ینظر فی الدعوه و یقتص من الجانی بعد ان تثبت الجریمه … ثم اخیرا فان الجماهیر هی التی قتلت عثمان لاحداث عملها و امور نقموها علیه فراح ضیحه ارتکابه للمخالفات القانونیه و لا یمکن الانتقام من شعب قام بثوره ضد ملک جائر … (و لعمری لئن لم تنزع عن غیک و شقاقک لتعرفنهم عن قلیل یطلبونک لا یکلفونک طلبهم فی بر و لا بحر و لا جبل و لا سهل الا انه طلب یسوءک وجدانه و زور لا یسرک لقیانه والسلام لاهله) اقسم الامام بحیاته و عمره لئن لم یکف معاویه عن ضلاله و انحرافه و ما هو فیه من شق عصا المسلمین و تفریق وحدتهم و تشتیت شملهم فان اولئک القوم الذین تریدهم و تطلبهم لن یکلفوک مشقه الطلب و السعی فی ای مکان فی بر او بحر او جبل او سهل بل هم سیطلبونک و یقصدونک و لکن ستری ما یسوءک عند لقائهم لان لقاءهم سیکون فی ساحات الحرب و القتال و هذه ساحات لا تسرک لانها ستاخذک و تقضی علیک و لا تدعک تهنا فی عیش او حیاه … ثم اخیرا سلم علی من یستحق السلام من اهل السلام تنبیها علی ان معاویه لیس منهم و لا یستحق السلام علیه … ترجمه جعفر بن ابی طالب جعفر بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف ابن عم رسول الله- صلی الله علیه و آله-. امه فاطمه بنت اسد و هی ام اخوته طالب و عقیل و علی و ام هانی ء کان اکبرهم طالب و اصغرهم علی و یکبر الواحد الاخر عشر سنوات. لم یسبقه الی الاسلام سوی الامام و خدیجه بنت خویلد زوجه رسول الله. الهجره الی الحبشه لما اشتد الضغط علی المسلمین و

کثر اذی المشرکین لهم و عملوا من اجل ان یردوهم عن دینهم قال لهم النبی (صلی الله علیه و آله): لو خرجتم الی ارض الحبشه فان بها ملکا لا یظلم عنده احد و هی ارض صدق حتی یجعل الله لکم فرجا مما انتم فیه فخرجوا و قد کان عددهم ثلاثه و ثمانین رجلا یراسهم جعفر بن ابی طالب و عندما دخلوا علی النجاشی اکرمهم و احسن جوارهم فعبدو الله لا یخافون علی ذلک احدا. جعفر فی مواجهه وفد قریش عرفت قریش بخبر هجره المسلمین الی الحبشه فهیات وفدا من عبدالله بن ابی ربیعه و عمرو بن العاص و جهزتهما بهدایا شملت مع النجاشی ملک الحبشه جمیع بطارقته و من له مقام عنده و قد تلکم وفد قریش و اراد من النجاشی ان یفتک بهم او یسلمهم الیهم فاستدعی عندها جعفرا و بعض المسلمین و دارت هذه المحاوره الرقیقه. قال النجاشی: ما هذا الدین الذی قد فارقتم فیه قومکم و لم تدخلوا فی دینی و لا فی دین احد من هذه الملل. فتکلم جعفر فقال: ایها الملک کنا قوما اهل جاهلیه نعبد الاصنام و ناکل المیته و ناتی الفواحش و نقطع الارحام و نسیی ء الجوار و یاکل القوی منا الضعیف فکنا علی ذلک حتی بعث الله الینا رسولا منا نعرف نسبه و صدقه و امانته و عفافه فدعانا الی الله لنوحده و نعبده و نخلع ما کنا نعبد نحن و

آباونا من دونه من الحجاره و الاوثان و امرنا بصدق الحدیث و اداء الامانه وصله الرحم و هکذا راح جعفر یعدد محاسن ما جاء به النبی. و بعد ان استمع النجاشی الیه قال له: هل معک مما جاء به عن الله من شی ء؟. فقال جعفر: نعم. فقال النجاشی: اقراه علی فقرا علیه صدرا من صوره (کهیعص) فبکی النجاشی و من کان حوله و قال: ان هذا و الذی جاء به عیسی لیخرج من مشکاه واحده فانطلقا فلا و الله لا اسلمهم الیکما … لقد فشل وفد قریش فی الوقیعه بالمسلمین و لکن عمروا اراد ان یعید الکره فعاد فی الیوم الثانی لیقول للنجاشی: ان المسلمین یقولون فی المسیح قولا عظیما فاستدعاهم النجاشی فقال: ماذا تقولون فی عیسی بن مریم؟. فقال جعفر: نقول فیه الذی جاءنا به نبینا- صلی الله علیه و اله- یقول: هو عبد الله و رسوله و روحه و کلمته القاها الی مریم العذراء البتول فعندما سمع النجاشی ذلک ضرب بیده الی الارض فاخذ منها عودا ثم قال: و الله ما عدا عیسی بن مریم ما قلت هذا العود و بهذا استقر المسلمون و کان جعفر هو رائد الاسلام و حامل رسالته الی تلک البلاد و قد اسلم النجاشی علی یدیه … بقی المهاجرون فی الحبشه الی السنه السابعه فعادوا منها و قد فتح الله للمسلمین خیبر فقال النبی و قد جاءته البشری بالفتح و قدوم جعفر فقال بعد ان التزم جعفرا و قبل ما بین عینیه قال: ما ادری بایهما ان افرح، بقدوم جعفر او بفتح خیبر. الشهاده فی موقعه موته فی السنه الثامنه من الهجره سمع النبی بان الروم یعدون العده لغزو المدینه و القضاء علی المسلمین فجهز النبی جیشا عدته ثلاثه آلاف مقاتل و امر علیهم جعفر بن ابی طالب فان قتل فزید بن حارثه فان قتل فعبدالله بن رواحه … خرج جیش الاسلام الی موته من ارض الاردن و قد التقوا بالروم فدارت معارک رهیبه سقط فیها الامراء الثلاثه شهداء فی سبیل الله. قال النبی فی حق جعفر: ان لجعفر بن ابی طالب جناحین یطیر بهما فی الجنه مع الملائکه و سمی ذو الجناحین لانه قاتل حتی قطعت یداه. کناه رسول الله- صلی الله علیه و آله- اباالمساکین و قال له: اشبهت خلقی و خلقی. ترجمه حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله و عمه و اخوه من الرضاعه ارضعتهما ثویبه مولاه ابی لهب ولد قبل النبی بسنتین و قیل: باربع و اسلم فی السنه الثانیه من البعثه. اسلام حمزه قال ارباب التاریخ و اصحاب السیر ان اباجهل مر برسول الله- صلی الله علیه و آله و هو جالس عند الصفا فاذاه و شتمه و نال منه و عاب دینه و مولاه

لعبدالله بن جدعان فی مسکن لها تسمع ذلک ثم انصرف عنه فجلس فی نادی قریش عند الکعبه فلم یلبث حمزه بن عبدالمطلب ان اقبل من قنصه متوشحا قوسه و کان اذا رجع لم یصل الی اهله حتی یطوف بالکعبه و کان یقف علی اندیه قریش و یسلم علیهم و یتحدث معهم و کان اعز قریش و اشدهم شکیمه فلما مر بالمولاه و قد قام رسول الله- صلی الله علیه و آله- و رجع الی بیته قالت له: یا اباعماره لو رایت ما لقی ابن اخیک محمد من ابی الحکم بن هشام فانه سبه و آذاه ثم انصرف عنه و لم یکلمه محمد. قال: فاحتمل حمزه الغضب لما اراد الله به من کرامته فخرج سریعا لا یقف علی احدکما کان یصنع یرید الطواف بالکعبه معدا لابی جهل اذا لقیه ان یقع به حتی دخل المسجد فرآه جالسا فی القوم فاقبل نحوه و ضرب راسه بالقوس فشجه شجه منکره و قال: اتشتمه و انا علی دینه اقول ما یقول فاردد علی ان استطعت … و بقی الحمزه الی جنب رسول الله حتی اذن الله للمسلمین بالهجره فکان حمزه من جمله المسلمین المهاجرین و آخی النبی بینه و بین زید بن حارثه و شهد حمزه موقعه بدر و قد ابلی بلاء حسنا فقد قتل شیبه بن ربیعه و شارک فی قتل عتبه بن ربیعه و اعز الله الاسلام بسیفه و سیف ابن اخلیه علی بن ابی طالب قال

ابن سعد فی طبقاته: اول لواء عقده رسول الله- صلی الله علیه و آله- حین قدم المدینه لحمزه بن عبدالمطلب بعثه سریه فی ثلاثین راکبا حتی بلغوا قریبا من سیف البحر یعترض لعیر قریش و هی منحدره الی مکه قد جاءت من الشام و فیها ابوجهل بن هشام فی ثلاثمایه راکب فانصرف و لم یکن بینهم قتال … شهادته: استشهد الحمزه بن عبدالمطلب فی موقعه احد سنه 3 للهجره و روی ابن اسحاق فی سیرته عن وحشی قاتل حمزه کیفیه مقتله و قد رماه بحربه عن بعد و بعد ان صرع مر علیه ابوسفیان فطعنه بحربه فی فمه و تقدمت هند زوجه ابی سفیان و بعض نساء قریش فاخذن یجد عن الاذان و الانف حتی اتخذت هند من آذان الرجال و آنفهم خدما (خلخال) و قلائد و اعطت خدمها و قلائدها و قرطها وحشیا و بقرت بطن الحمزه و اخرجت کبده فلاکتها فلم تستطع ان تسیغها فلفظتها. و لما رای رسول الله- صلی الله علیه و آله- ما رای من فعل الکفار بحمزه قال: لو لا ان تحزن صفیه- عمه النبی و اخت حمزه- و یکون سنه من بعدی لترکته حتی یکون فی بطون السباع و حواصل الطیر … ثم قال: لن اصاب بمثلک ابدا، ما وقفت موقفا قط اغیظ الی من هذا ثم قال: جاءنی جبریل فاخبرنی ان حمزه بن عبدالمطلب مکتوب فی اهل السموات السبع: حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله. و فی الاصابه: ان رسول الله عندما وقف علی حمزه قال: رحمک الله ای عم لقد کنت و صولا للرحم فعولا للخیرات و دفن باحد حیث استشهد. ترجمه عبیده بن الحارث عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب بن عبدمناف بن قصی و امه سخیله بنت خزاعی بن الحویرث بن حبیب بن مالک بن الحارث بن حطیط بن جشم بن قسی و هو ثقیف. قال ابن حجر فی الاصابه: اسلم قدیما و کان راس بنی عبدمناف حینئذ. و قال ابن سعد فی طبقاته: و کان عبیده اسن من رسول الله- صلی الله علیه و اله- بعشر سنین و کان یکنی اباالحارث و کان مربوعا اسمر حسن الوجه. اسلم عبیده بن الحارث قبل دخول رسول الله- صلی الله علیه و آله- دار الارقم بن ابی الارقم و قبل ان یدعو فیها هاجر الی المدینه مع المسلمین و آخی النبی بینه و بین عمیر بن الحمام الانصاری و قتلا جمیلا یوم بدر. و قال ابن سعد فی طبقاته: کان اول لواء عقده رسول الله- صلی الله علیه و آله- بعد ان قدم المدینه لحمزه بن عبدالمطلب ثم عقد بعده لواء عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب و بعثه فی ستین راکبا فلقوا اباسفیان بن حرب بن امیه فی رابغ … شهادته: برز فی معرکه بدر عتبه و شیبه ابنا ربیعه و الولید بن عبته و دعوا الی المبارزه فخرج الیهم عوف و معوذ ابنا عفراء و عبدالله بن رواجه کلهم من الانصار فقالوا: من انتم؟ قالوا: من الانصار. فقالوا: اکفاء کرام و ما لنا بکم من حاجه لیخرج الینا اکفاونا من قومنا. فقال النبی- صلی الله علیه و اله-: قم یا حمزه قم یا عبیده بن الحارث قم یا علی فقاموا و دنا بعضهم من بعض فبارز عبیده بن الحارث بن المطلب عبته و بارز حمزه شیبه و بارز علی الولید فاما حمزه فلم یمهل شیبه ان قتله و اما علی فلم یهمل الولید ان قتله و اختلف عبیده و عبته بینهما ضربتین کلاهما قد اثبت صاحبه و کر حمزه و علی علی عتبه. فقتلاه و احتملا عبیده الی اصحابه و قد قطعت رجله فلما اتوا به النبی- صلی الله علیه و آله- قال: الست شهیدا یا رسول الله قال: بلی ثم مات. و قال ابن سعد فی طبقاته: و کان عبیده یوم قتل ابن ثلاث و ستین سنه.

دامغانی

نامه آن حضرت (علیه السلام) به معاویه در این نامه که با عبارت «فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا و همّوا بنا الهموم و فعلوا بنا الافاعیل و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرّونا الی جبل وعر و اوقدوا لنا نار الحرب.» (قوم ما آهنگ کشتن پیامبرمان و کندن ریشه ما را کردند، چه بد اندیشه ها که درباره ما اندیشه کردند و چه کارها که کردند، ما را از زندگی خوش باز داشتند و جامه بیم بر ما پوشاندند و ناچارمان ساختند به کوهی دشوار پناه بریم و برای ما آتش جنگ بر افروختند.) شروع می شود ابن ابی الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات، مباحث مفصل تاریخی زیر را در بیش از سیصد صفحه آورده است که از ترجمه آن گریزی نیست.

ابن ابی الحدید چنین می گوید: واجب است در این فصل درباره موضوعات زیر سخن بگوییم، آنچه درباره هماهنگی قریش در مورد آزار پیامبر (ص) و بنی هاشم و شوراندن مردم بر ایشان و محاصر کردن آنان در دره آمده است. سخن درباره مؤمنان و کافران بنی هاشم که با پیامبر (ص) در آن دره محاصره شدند و اینکه آنان چه کسانی بودند، شرح جنگ بدر، شرح جنگ موته، شرح جنگ احد.

هماهنگی قریش بر ضد بنی هاشم و محاصره آنان در دره:

اینک درباره فصل اول آنچه را که محمد بن اسحاق بن یسار در کتاب السیره و المغازی آورده است نقل می کنیم، که کتاب مورد اعتماد در نظر همه مورخان و ارباب حدیث است و مصنف آن شیخ همه مردم است. محمد بن اسحاق که خدایش رحمت کناد می گوید: هیچکس از مردم در ایمان آوردن به خدا و پیامبری محمد (صلی الله علیه و آله) بر علی (علیه السلام) پیشی نگرفته است، فقط ممکن است خدیجه همسر رسول خدا (ص) در این مورد بر او پیشی گرفته باشد، ابن اسحاق می گوید: پیامبر (ص) در حالی که فقط علی همراه او بود پوشیده از مردم بیرون می رفتند و نمازها را در یکی از درّه های مکّه می گزاردند و چون روز را به شب می رساندند، بر می گشتند.

مدتها همینگونه رفتار می کردند و شخص سومی با آنان نبود تا آنکه ابو طالب روزی در حالی که آن دو نماز می گزاردند، ایشان را دید و به محمد (صلی الله علیه و آله) گفت: ای برادر زاده این کاری که انجام می دهید، چیست فرمود: ای عمو این دین خدا و دین فرشتگان و رسولان او و دین پدرمان ابراهیم است و افزود که خداوند مرا به پیامبری برای بندگان برانگیخته است و تو ای عمو جان سزاوار تر کسی هستی که من باید خیر خواهی خود را بر او عرضه دارم و او را به هدایت فرا خوانم، و شایسته تر کسی هستی که باید آن را بپذیرد و مرا بر آن کار یاری دهد. نقل است که ابو طالب گفته است: ای برادر زاده من نمی توانم از آیین خود و آیین پدران خویش و آنچه ایشان بر آن بوده اند، جدا شوم. ولی به خدا سوگند تا هنگامی که من زنده باشم هیچ ناخوشایندی به تو نخواهد رسید.

آورده اند که ابو طالب به علی فرموده است: پسر جان این چیست که انجام می دهی گفت: پدر جان من به خدا و پیامبرش ایمان آورده ام و آنچه را آورده است، تصدیق کرده ام و برای خداوند نماز می گزارم و از گفتار پیامبرش پیروی می کنم. چنین گفته اند که ابو طالب به او فرموده است، بدون تردید محمد (صلی الله علیه و آله) هرگز ترا جز به کار خیر دعوت نمی کند، همراه او باش.

ابن اسحاق می گوید: سپس زید بن حارثه برده آزاد کرده پیامبر (ص) مسلمان شد و او نخستین کسی است که پس از علی بن ابی طالب (ع) اسلام آورده و همراه پیامبر (ص) نماز گزارده است. پس از او ابو بکر بن ابی قحافه مسلمان شد و سومی آن دو بود، آنگاه عثمان بن عفان و طلحه و زبیر و عبد الرحمن و سعد ابن ابی وقاص مسلمان شدند و آنان همان هشت تنی هستند که در مکه پیش از همه مردم ایمان آوردند. پس از آن هشت تن ابو عبیده بن جراح و ابو سلمه بن عبد الاسد و ارقم بن ابی ارقم مسلمان شدند و سپس اسلام در مکه منتشر و نامش بر زبانها افتاد و آشکار شد و خداوند به پیامبر (ص) فرمان داد، با صدای بلند آنچه را که مأمور است اظهار کند. مدت پوشیده ماندن پیامبری پیامبر (ص) تا هنگامی که مأمور به آشکار ساختن دین شد آن چنان که به من خبر رسیده است سه سال بوده است.

محمد بن اسحاق می گوید: در آن هنگام قریش این کار پیامبر (ص) را به طور کلی زشت نمی شمرد، ولی همینکه بتها و الهه های ایشان را نام برد و بر آنان خرده گرفت، این کار را گناه بزرگ و بسیار زشت شمردند و بر دشمنی و ستیز با او هماهنگ شدند. ابو طالب عموی پیامبر (ص) به دفاع از او قیام کرد و خود را متوجه او ساخت تا آنکه پیامبر (ص) امر خدا را آشکار ساخت و هیچ چیز او را از آن کار باز نمی داشت.

ابن اسحاق می گوید: چون قریش طرفداری ابو طالب از پیامبر (ص) و قیام او را در دفاع و خود داری او را از تسلیم کردن آن حضرت دیدند، گروهی از اشراف قریش پیش او رفتند که از جمله ایشان عتبه بن ربیعه و برادرش شیبه و ابو سفیان بن حرب و ابو البختری بن هشام و اسود بن مطلب و ولید بن مغیره و ابو جهل عمرو بن هشام و عاص بن وائل و نبیه و منبه دو پسر حجاج و دیگر امثال ایشان که از سران قریش بودند و به او گفتند: ای ابو طالب این برادر زاده ات خدایان ما را دشنام می دهد و بر دین ما خرده می گیرد و خرد ما را سفلگی و اندیشه های ما را گمراهی می شمرد، یا او را از ما باز دار و کفایت کن، یا آنکه میان ما و او را آزاد بگذار. ابو طالب با آنان سخنی نرم گفت و به صورتی پسندیده برگرداند. آنان از حضور ابو طالب بازگشتند و پیامبر (ص) هم راه خویش را ادامه می داد و دین خدا را آشکار می کرد و مردم را بر آن فرا می خواند.

پس از آن کینه و ستیز میان قریش و رسول خدا (ص) افزون شد، بدانگونه که قریش میان خود درباره پیامبر (ص) بسیار سخن می گفتند و یکدیگر را به ستیز با آن حضرت وا می داشتند و برای بار دوم پیش ابو طالب رفتند و به او گفتند: ای ابو طالب تو میان ما دارای سن و سال و شرف و منزلتی و ما از تو خواهش کردیم برادر زاده ات را از در افتادن با ما باز داری ولی تو او را از آن کار باز نداشتی و به خدا سوگند که ما نمی توانیم نسبت به دشنام دادن به نیاکان خود و نابخرد شمردن خرد خویش و عیب گرفتن از خدایان خود شکیبا باشیم، اینک یا او را از ما باز دار یا اینکه با او و تو جنگ خواهیم کرد تا آنکه یکی از دو گروه نابود شود، و برگشتند. فراق و ستیز آن قوم بر ابو طالب گران آمد و از سوی دیگر راضی نبود و نمی توانست خود را راضی کند که برادر زاده را یاری ندهد و او را به ایشان تسلیم کند. بدین سبب به پیامبر (ص) پیام داد و چون آمد به او گفت: ای برادر زاده قوم تو پیش من آمدند و چنین و چنان گفتند، اینک نسبت به من و خودت مدارا کن و کاری را که یارای آن را ندارم بر من بار مکن.

گوید: پیامبر (ص) چنان گمان برد که برای عمویش تغییر عقیده ای پیش آمده است و او را یاری نخواهد داد و تسلیم خواهد کرد و پنداشت که ابو طالب از یاری دادن و دفاع از او ناتوان شده است، بدین سبب فرمود: ای عمو جان به خدا سوگند که اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپم نهند که این کار را رها کنم رها نخواهم کرد تا آنکه خداوند آن را ظاهر و پیروز فرماید یا من نابود شوم. سپس بغض گلویش را گرفت و گریان برخاست. همین که پیامبر (ص) پشت فرمود، ابو طالب او را صدا کرد و گفت: ای برادر زاده برگرد و پیامبر (ص) برگشت، ابو طالب به او گفت: برو و هر چه دوست می داری بکن که به خدا سوگند هرگز در قبال هیچ چیز ترا تسلیم نخواهم کرد.

ابن اسحاق می گوید: ابو طالب در مورد اینکه قریش بر جنگ با او هماهنگ شده بودند و این به سبب قیام ابو طالب به حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) بود اشعار زیر را سروده است: به خدا سوگند تا هنگامی که به خاک سپرده شوم، آنان با همه توان خویش به تو دست نخواهند یافت. کار خویش را انجام بده که بر تو بیمی نیست و از این خبر چشم تو روشن و بر تو مژده باد. مرا هم به آیین خود دعوت کردی و می گویی خیر اندیش منی، آری که راست می گویی و پیش از این هم همواره امین بوده ای...

محمد بن اسحاق می گوید: پس از اینکه قریش دانست که ابو طالب از تسلیم رسول خدا (ص) به آنان و یاری ندادن آن حضرت خود داری می کند و مصمم به دشمنی و دوری کردن از قریش است عماره بن ولید بن مغیره مخزومی را که زیباترین جوان قریش بود با خود پیش ابو طالب بردند و به او گفتند: ای ابو طالب این عماره بن ولید زیبا و دلیرترین جوان قریش است، او را برای خود و به فرزندی خویش بپذیر و از آن تو باشد و این برادر زاده ات را که با دین تو و آیین نیاکانت مخالف است و یگانگی و جماعت قوم ترا به پراکندگی کشانده است به ما بسپار تا او را بکشیم و در این صورت مردی در قبال مردی دیگر است.

ابو طالب گفت: به خدا سوگند که نسبت به من انصاف نمی دهید، فرزند خودتان را به من می دهید که او را برای شما پرورش دهم و فرزندم را به شما بدهم که او را بکشید به خدا سوگند که این کار هرگز صورت نخواهد گرفت. مطعم بن عدی بن نوفل که از دوستان با صفای ابو طالب بود به او گفت: ای ابو طالب به خدا سوگند ترا چنان نمی بینم که از قوم خود پیشنهادی را بپذیری و به جان خودم سوگند آنان کوشش کردند که از آنچه تو خوش نمی داری خود را کنار کشند، ولی می بینم که تو نسبت به ایشان انصاف نمی دهی، ابو طالب گفت: به خدا سوگند نه آنان نسبت به من انصاف دادند و نه تو انصاف می دهی، ولی چنان است که تو تصمیم بر زبون ساختن من و یاری دادن آن قوم بر ضد من گرفته ای، هر چه می خواهی بکن.

گوید: در این هنگام کینه ها به جوش آمد و آن قوم دشمنی را آغاز کردند و به یکدیگر گفتند و از یکدیگر یاری خواستند و قرار بر این نهادند که بر هر مسلمانی که در هر قبیله باشد هجوم برند، و در هر قبیله مسلمانانی را که میان ایشان بودند گرفتند و شکنجه می دادند و کوشش می کردند آنان را از دین برگردانند، و خداوند متعال پیامبر (ص) را در پناه عمویش ابو طالب محفوظ داشت. ابو طالب چون دید قریش چگونه رفتار می کند، میان بنی هاشم و بنی عبد المطلب قیام کرد و آنان را به دفاع از پیامبر (ص) و حمایت از آن حضرت فراخواند که پذیرفتند، جز ابو لهب که بر این کار با آنان هماهنگ نشد، و ابو طالب برای او اشعاری می سرود و می فرستاد و تقاضای یاری می کرد، از جمله قطعه ای است که مطلع آن چنین است: «سخنی از ابو لهب به ما رسیده است که در آن مورد مردانی هم یاریش می دهند»، و قطعه ای دیگر که مطلع آن چنین است: «آیا گمان می بری که من زبون شده ام و غائله های تو پس از سپید شدن موهایم به سبب سالخوردگی مرا فرو می گیرد»، و قطعه ای دیگر که مطلع آن چنین است: «ما عذر همه اقوام را می پذیریم و هر عذری هم که تو بگویی و بیاوری.» محمد بن اسحاق می گوید: هرگز از ابو لهب خیری ظاهر نشده است جز آنچه روایت شده است که چون خویشاوندان ابو سلمه بن عبد الاسد مخزومی خواستند او را بگیرند و شکنجه دهند و از اسلام او را برگردانند گریخت و به ابو طالب پناه برد.

مادر ابو طالب که مادر عبد الله پدر رسول خدا (ص) هم هست از قبیله بنی مخزوم است و ابو طالب به همین جهت به ابو سلمه پناه داد. مردانی چند از بنی مخزوم پیش ابو طالب رفتند و به او گفتند: بر فرض که برادر زاده ات محمد را از تسلیم کردن به ما باز می داری، اینک ترا چه می شود که این یکی را از ما باز می داری، گفت: او به من پناه آورده است و خواهر زاده من است و من اگر از خواهر زاده خود حمایت نکنم از برادر زاده خویش هم حمایت نکرده ام. در این هنگام صداهای ایشان بلند شد و صدای ابو طالب هم بلند شد ابو لهب که هرگز نه پیش از این موضوع و نه پس از آن ابو طالب را یاری نداده است از جای برخاست و گفت: ای گروه قریش به خدا سوگند نسبت به این مرد محترم بسیار سخن می گویید و همواره در مورد پناه دادن او اعتراض می کنید، شما را به خدا سوگند می دهم بس کنید و دست از او بردارید و گرنه ما هم همراه او قیام می کنیم تا به آنچه می خواهد برسد. آنان گفتند: ای ابو عتبه از هر کاری که تو ناخوش داشته باشی منصرف می شویم و برخاستند و رفتند. ابو لهب دوست ایشان بود و بر ضد رسول خدا (ص)، و ابو طالب آنان را یاری می داد و آنان بیم کردند و ترسیدند که مبادا تعصب خانوادگی او را به مسلمان شدن وا دارد. ابو طالب هم که این سخن را از ابو لهب شنید بر او طمع بست و امیدوار شد که شاید در یاری دادن به پیامبر (ص) همراه او قیام کند و برای تشویق او این ابیات را سرود: همانا مردی که ابو عتبه عمویش باشد باید از اینکه بر او ستمها فرو ریزد در امان باشد... همچنین قصیده دیگری خطاب به ابو لهب سروده است که ضمن آن گفته است: برای محمد (صلی الله علیه و آله) نزد تو خویشاوندی نزدیک است او هم پیمان و وابسته تو نیست بلکه از نژاده ترین افراد خاندان هاشم است...

محمد بن اسحاق می گوید: چون سختی و گرفتاری و شکنجه بر مسلمانان افزون و طولانی شد و کار به آنجا رسید که بسیاری از مسلمانان به زبان نه به اعتقاد و دل از اسلام برگشتند، و چون آنان را شکنجه می دادند می گفتند: گواهی می دهیم که این خداوند است و لات و عزّی الهه هستند، و چون از آنان دست بر می داشتند باز به اسلام برمی گشتند. آنان را زندانی می کردند و به ریسمان می بستند و در گرمای آفتاب روی سنگها و شنها می افکندند و روزگار سختی آنان همچنان ادامه داشت و مشرکان قریش به سبب قیام ابو طالب در حمایت از پیامبر (ص) به او دست نمی یافتند. قریش هماهنگ شدند که پیمانی میان خود درباره بنی هاشم بنویسند و در آن متعهد شوند که با آنان ازدواج و معامله و همنشینی نکنند. آن پیمان نامه را نوشتند و برای آنکه تأکید بیشتری در آن بشود آن را درون کعبه آویختند. نویسنده آن پیمان نامه منصور بن عکرمه بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار بن قصی بود، و چون عهد نامه را نوشتند همه افراد خاندان هاشم و مطلب از دیگران جدا شدند و همگی در آن دره با ابو طالب همراه شدند و فقط ابو لهب از آنان کناره گرفت و به قریش پیوست و آن قوم را بر ضد خویشاوندان خویش یاری داد.

محمد بن اسحاق می گوید: کار بر بنی هاشم سخت شد و دسترسی به خوراک نداشتند، مگر آنچه پوشیده و نهانی برای آنان برده می شد که بسیار اندک بود و کفاف قوت روزانه شان نبود. قریش آنان را سخت به وحشت انداخته بودند، آن چنان که هیچکس از ایشان آشکار نمی شد و هیچکس هم پیش ایشان نمی رفت، و این سخت ترین حالتی بود که پیامبر (ص) و اهل بیت آن حضرت در مکه می دیدند.

محمد بن اسحاق می گوید: دو یا سه سال بر آن حال بودند و درمانده شدند و قریش کوشش می کردند چیزی به آنان نرسد مگر اندک خوراکی که برخی از قریش به منظور رعایت پیوند خویشاوندی به آنان می رساندند. ابو جهل بن هشام، حکیم بن حزام بن خویلد بن اسد بن عبد العزی را همراه غلامی دید که انبان گندمی بر دوش می کشد. حکیم می خواست آن گندم را برای عمه خویش خدیجه دختر خویلد که همراه پیامبر (ص) در آن دره و در حال محاصره بود ببرد. ابو جهل به او در آویخت و گفت: آیا گندم برای بنی هاشم می بری به خدا سوگند تو و گندمت نباید از جای خود تکان بخورید تا ترا در مکّه رسوا سازم. در این هنگام ابو البختری، یعنی عاص بن هشام بن حارث بن اسد بن عبد العزی، رسید و به ابو جهل گفت: موضوع میان تو و او چیست ابو جهل گفت: او گندم برای بنی هاشم می برد. ابو البختری گفت: ای فلانی گندمی از عمه اش پیش او امانت بوده و پیام داده است که برایش بفرستد آیا از اینکه گندم خودش را برای او روانه کند، جلوگیری می کنی آزادش بگذار، ابو جهل نپذیرفت و کار به آنجا کشید که هر یک به دیگری دشنام داد. ابو البختری استخوان چانه شتری را برداشت و چنان ضربتی به ابو جهل زد که سرش را شکست و سخت او را در هم کوبید. ابو جهل برگشت که خوش نمی داشت پیامبر (ص) و بنی هاشم از آن موضوع آگاه شوند و آنان را سرزنش کنند و شاد شوند.

و چون خداوند متعال اراده فرمود که موضوع آن پیمان نامه از میان برود و بنی هاشم از آن سختی و تنگنا گشایش یابند هشام بن عمرو بن حارث بن حبیب بن نصر بن مالک بن حسل بن عامر بن لوی در آن باره به بهترین وجه قیام کرد، و چنان بود که پدرش عمرو بن حارث برادر مادری نضله بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بود و بدین سبب از پیوستگان به بنی هاشم شمرده می شد و میان قوم خود یعنی خاندان عامر بن لوی مردی شریف شمرده می شد. او معمولًا در حالی که شتری را گندم بار کرده بود، شبانه حرکت می کرد و خود را به دهانه دره ای که بنی هاشم در آن محاصره بودند می رساند، و چون بر دهانه دره می رسید لگام از سر شتر برمی داشت و ضربه ای به پهلوی شتر می زد و شتر وارد دره می شد و بار دیگر شتر را خرما بار می کرد و همانگونه می فرستاد. هشام پیش زهیر بن ابی امیه بن مغیره مخزومی رفت و به او گفت: ای زهیر آیا راضی هستی که خود خوراک بخوری و آشامیدنی بیاشامی و جامه ها بپوشی و با زنان همبستر شوی و داییهای تو چنان باشند که می دانی، نتوانند چیزی خرید و فروش کنند و نتوانند با کسی ازدواج کنند و کسی از ایشان زن نگیرد و هیچکس با ایشان پیوندی نداشته باشد و کسی به دیدارشان نرود. همانا سوگند می خورم که اگر آنان داییهای ابو الحکم بن هشام بودند و تو از او می خواستی همین کاری را که از تو خواسته است انجام دهد هرگز موافقت نمی کرد و پاسخ مثبت به تو نمی داد. او گفت: ای هشام وای بر تو من چه کنم که فقط یک مردم و به خدا سوگند اگر مرد دیگری همراه من می بود در شکستن مفاد این پیمان نامه قطع کننده پیوند خویشاوندی اقدام می کردم. هشام گفت: من مرد دیگری هم یافته ام. پرسید: او کیست گفت: خودم. زهیر گفت شخص سومی را هم برای ما جستجو کن. هشام پیش مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف رفت و به او گفت: ای مطعم آیا راضی هستی که دو خانواده بزرگ از نسل عبد مناف از سختی و گرسنگی بمیرند و تو در آن کار شاهد و موافق با قریش باشی همانا به خدا سوگند اگر در این مورد به قریش فرصت دهید خواهید دید که در انجام بدیهای دیگر نسبت به شما شتابان خواهند بود. مطعم گفت: ای وای بر تو من یک تنم چه می توانم بکنم هشام گفت: من برای این کار شخص دومی هم پیدا کرده ام. مطعم پرسید، او کیست هشام گفت: خودم. مطعم گفت: شخص سومی هم پیدا کن. هشام گفت: پیدا کرده ام. مطعم پرسید: او کیست هشام گفت: زهیر بن امیه. مطعم گفت: شخص جهارمی هم پیدا کن. هشام پیش ابو البختری رفت و همانگونه که با مطعم سخن گفته بود با او هم سخن گفت. ابو البختری گفت: آیا کس دیگری هم در این باره کمک خواهد کرد گفت: آری، و آن اشخاص را نام برد.

ابو البختری گفت: شخص پنجمی هم برای این کار پیدا کن. هشام پیش زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزی رفت و با او سخن گفت. زمعه گفت: آیا در این باره کس دیگری هم کمک خواهد کرد گفت: آری و ایشان را نام برد. آن گروه قرار گذاشتند شبانه در منطقه بالای مکه کنار کوه حجون جمع شوند. چون آنجا جمع شدند با یکدیگر پیمان بستند و هماهنگ شدند که موضوع آن عهدنامه را بشکنند. زهیر گفت: من این کار را آغاز می کنم و نخستین کس از شما خواهم بود که در این باره سخن خواهم گفت. فردای آن شب همینکه در انجمنهای خود حاضر شدند، زهیر بن ابی امیه که حله ای گرانبها پوشیده بود، نخست هفت بار گرد کعبه طواف کرد و سپس روی به مردم آورد و گفت: ای اهل مکه آیا سزاوار است که ما خوراک بخوریم و آشامیدنی بیاشامیم و جامه بپوشیم و حال آنکه بنی هاشم در شرف هلاک باشند، به خدا سوگند من از پای نمی نشینم تا این عهدنامه که مایه قطع پیوند خویشاوندی و ستم است دریده شود. ابو جهل که گوشه مسجد نشسته بود گفت: دروغ می گویی، به خدا سوگند که دریده نخواهد شد. زمعه بن اسود به ابو جهل گفت: به خدا سوگند تو دروغگوتری و به خدا سوگند که هنگامی که این پیمان نوشته شده، راضی نبودیم. ابو البختری هم گفت: آری به خدا سوگند زمعه راست می گوید، ما به این عهدنامه راضی نیستیم و به آنچه در آن نوشته شده است اقرار نداریم مطعم بن عدی گفت: آری به خدا سوگند این دو راست می گویند و هر کس جز این بگوید دروغ می گوید. ما از آن عهدنامه و هر چه در آن نوشته شده است به پیشگاه خداوند بیزاری می جوییم. هشام بن عمرو هم همچون ایشان سخن گفت. ابو جهل گفت: این کاری است که پیشاپیش و شبانه قرار گذاشته شده است. در این هنگام مطعم بن عدی برخاست و آن پیمان نامه را پاره کرد، و دیدند که موریانه همه آن را بجز کلمه «باسمک اللهم» را از میان برده است. گویند نویسنده آن پیمان نامه که منصور بن عکرمه بود دستش شل شده بود، و چون آن پیمان نامه دریده شد بنی هاشم از محاصره در آن دره بیرون آمدند.

محمد بن اسحاق می گوید: ابو طالب همچنان ثابت و پایدار و شکیبا در نصرت پیامبر (ص) بود و از آن حضرت حمایت و در دفاع از او قیام می کرد تا آنکه در آغاز سال یازدهم بعثت درگذشت و در این هنگام بود که قریش نسبت به آزار پیامبر (ص) طمع بست و تا حدودی به هدف خود نائل آمدند و پیامبر (ص) ترسان از مکه بیرون رفت و خود را بر قبایل عرب برای پناهندگی عرضه می فرمود و کار بدان گونه بود تا سرانجام در پناه مطعم بن عدی وارد مکه شد و پس از آن موضوع بیعت خزرجیان، در شب عقبه پیش آمد گوید: از جمله اشعار ابو طالب که در آن از پیامبر (ص) و قیام خود به دفاع از آن حضرت سخن گفته است این ابیات است: شب زنده دار و بی خواب ماندم و حال آنکه ستارگان غروب کردند، آری شب زنده دار ماندم و اندوه ها به سلامت نیایند، این به سبب ستم عشیره ای بود که ستم و نافرمانی کردند و سرانجام این نافرمانی ایشان برای آنان خطرناک است، آنان پرده های حرمت برادر خویش را دریدند و همه کارهای آنان نکوهیده و چرکین است... و همو اشعار زیر را هم سروده است: آنان به احمد گفتند تو مردی یاوه گوی و ناتوان هستی، هر چند که احمد برای آنان حق و راستی را آورده است و دروغی برای ایشان نیاورده است...

عبد اللّه بن مسعود روایت کرده است که چون پیامبر (ص) از کشتن کافران در جنگ بدر فارغ شد و فرمان داد جسد آنان را در چاه افکندند، به یاد بیتی از اشعار ابو طالب افتاد و یادش نیامد. ابو بکر عرضه داشت، ای رسول خدا (ص) شاید این بیت او در نظر داری که می گوید: به خدایی خدا سوگند که اگر کوشش ما تحقق پذیرد شمشیرهای ما اشراف و بزرگان را فرو می گیرد. پیامبر (ص) خوشحال شد و فرمود آری به خدایی خدا که چنین است. و از اشعار دیگر ابو طالب این ابیات اوست: هان پیامی از من که بر حق است به لویّ برسانید هر چند که پیام پیام دهنده سودی نمی رساند و کار ساز نیست...

می گوید [ابن ابی الحدید]: دوست ما علی بن یحیی البطریق که خدایش رحمت کناد می گفت: اگر ویژگی و راز نبوت نمی بود هرگز کسی چون ابو طالب که شیخ و سالار و شریف قریش است برادر زاده خود محمد (صلی الله علیه و آله) را که جوانی پرورش یافته در دامن او و یتیمی تحت کفالت او و به منزله فرزندش بوده است، چنین مدح نمی گفته است: «خاندان هاشم که همگی یکی پس از دیگری سالارهای قبیله کعب بن لوی هستند به او پناه می برند» یا بدینگونه نمی ستوده است که بگوید: سپید چهره ای که از ابر به آبروی او طلب باران می شود، فریادرس یتیمان و پناه بیوه زنان، درماندگان خاندان هاشم برگرد او می گردند و آنان پیش او در نعمت و بخششها قرار دارند. که با این اسلوب شعر افراد عادی و رعیت را نمی ستایند بلکه ویژه ستایش پادشاهان و بزرگان است، و هنگامی که در نظر بگیری که سراینده این شعر ابو طالب است، آن پیر مرد بزرگوار و پرشکوه، و آن را درباره محمد (صلی الله علیه و آله) سروده است که جوانی پناهنده به او بوده و از شرّ قریش در سایه او می آسوده است و ابو طالب او را از هنگامی که پسر بچه ای بوده است بر دوش و در آغوش خویش پرورانده است و پیامبر (ص) از زاد و توشه او می خورده و در خانه اش می زیسته است متوجه ویژگی و راز نبوت و بزرگی کار پیامبر (ص) می شوی که خداوند متعال در جانها و دلها چه منزلت بلند و پایگاه جلیلی برای آن حضرت نهاده است.

همچنین در کتاب امالی ابو جعفر محمد بن حبیب که خدایش رحمت کناد خوانده ام که ابو طالب هنگامی که پیامبر (ص) را می دید، گاهی می گریست و می گفت: هرگاه او را می بینم از برادرم یاد می کنم، و عبد الله برادر پدر و مادری ابو طالب بود که به شدت مورد علاقه و محبت ابو طالب و عبد المطلب بوده است. ابو طالب بسیاری از شبها که معلوم بود پیامبر (ص) کجا خفته است و بیم داشت که مبادا مورد حمله قرار گیرد. شبانه او را از خوابگاهش بلند می کرد و پسر خود علی را به جای او می خواباند. شبی علی به او گفت: پدر جان من کشته می شوم. ابو طالب در پاسخ او این ابیات را خواند: پسر جانم شکیبا باش که شکیبایی خردمندانه تر است و هر زنده ای فرجامش برای مرگ است... علی (علیه السلام) در پاسخ او چنین سرود: آیا در یاری دادن احمد مرا به شکیبایی فرمان می دهی و به خدا سوگند آنچه که من گفتم از بی تابی نبود، بلکه دوست داشتم که تو گواه یاری دادنم باشی و بدانی که همواره فرمانبردارت هستم. و من به پاس خداوند و برای رضای او همواره چه در کودکی و چه در جوانی و هنگام بالندگی در یاری دادن احمد که پیامبر (ص) ستوده هدایت است کوشش می کنم.

سخن درباره مؤمنان و کافران بنی هاشم:

فصل دوم درباره تفسیر و شرح این گفتار علی (علیه السلام) است که فرموده است: مؤمن ما در قبال این کار خواهان پاداش بود و کافر ما از ریشه و تبار خود حمایت می کرد، کسی از قریش که مسلمان می شد از این آزاری که ما گرفتارش بودیم بر کنار بود، به سبب هم سوگندی که او را پاس می داشت یا خویشاوندی که در دفاع از او قیام می کرد و آنان از کشته شدن در امان بودند.

می گوییم: بنی هاشم که پس از حمایت از پیامبر (ص) در قبال قریش در آن دره محاصره شدند دو گروه بودند. برخی مسلمان و برخی کافر، علی (علیه السلام) و حمزه بن عبد المطلب مسلمان بودند. در مورد جعفر بن ابی طالب اختلاف است که آیا در آن دره محاصره شده است یا نه، گفته شده است در آن هنگام او به حبشه هجرت کرده بوده است و در آن محاصره حضور نداشته است و همین گفتار صحیح است. از مسلمانانی که در آن دره با بنی هاشم در محاصره بود عبیده بن حارث بن مطلّب بن عبد مناف است. او هر چند از بنی هاشم نیست ولی در حکم ایشان است، زیرا خاندان مطلب و خاندان هاشم همواره متحد بودند و نه در دوران اسلام و نه در دوره جاهلی از یکدیگر جدا نشدند. عباس، که خدایش رحمت کناد، همراه ایشان در آن دره بود ولی بر آیین قوم خود بود. عقیل و طالب پسران ابو طالب هم، و نوفل بن حارث بن عبد المطلب و ابو سفیان برادرش و حارث پسر نوفل هم همچنان بودند. جز اینکه حارث نسبت به پیامبر (ص) سخت خشمگین بود و بر آن حضرت کینه می ورزید و با اشعار خود ایشان را نکوهش می کرد، ولی هرگز راضی به کشتن پیامبر (ص) نبود و با قریش هم در مورد خون آن حضرت فقط برای حفظ حرمت نسب موافقت نمی کرد. سرور و سالار و پیر مرد همه محاصره شدگان ابو طالب بن عبد المطلب بود و همو کفیل و حمایت کننده اصلی بود.

اختلاف نظر درباره ایمان ابو طالب:

مردم درباره ایمان ابو طالب اختلاف دارند. امامیه و بیشتر زیدیه معتقدند که ابو طالب مسلمان مرده است. برخی از مشایخ معتزلی ما هم همین عقیده را دارند که شیخ ابو القاسم بلخی و ابو جعفر اسکافی و کسانی دیگر از ایشانند. بیشتر مردم و اهل حدیث و عموم مشایخ بصری ما و دیگران معتقدند که او بر دین قوم خود مرده است، و در این باره حدیث مشهوری را نقل می کنند که پیامبر (ص) هنگام مرگ ابو طالب به او فرمود: ای عمو جان کلمه ای بگو که من خود در پیشگاه خداوند برای تو در آن مورد گواهی دهم. گفت: اگر نه این است که عرب خواهند گفت ابو طالب هنگام مرگ بی تابی کرد چشمت را با گفتن آن روشن می کردم. و روایت شده است که ابو طالب گفته است من بر آیین مشایخ هستم. و نقل شده است که او گفته است من بر آیین عبد المطلب هستم و چیزهایی دیگر هم گفته شده است. بسیاری از محدثان روایت کرده اند که این گفتار خداوند متعال که می فرماید: «پیامبر (ص) و مؤمنانی را که با اویند نسزد که برای مشرکان هر چند خویشاوند باشند آمرزش خواهی کنند. پس از اینکه برای آنان روشن شده است که ایشان دوزخی هستند، و آمرزش خواهی ابراهیم برای پدرش فقط به سبب وعده ای بود که به او داده بود و چون برای او روشن شد که وی دشمن خداوند است، از او بیزاری جست...» در مورد ابو طالب نازل شده است زیرا پیامبر (ص) پس از مرگ ابو طالب برای او آمرزش خواهی فرموده بود. و نیز روایت کرده اند که این گفتار خداوند که فرموده است: «همانا که تو نمی توانی هر که را دوست می داری هدایت کنی.» درباره ابو طالب نازل شده است.

و روایت کرده اند که علی (علیه السلام) پس از مرگ ابو طالب به حضور پیامبر (ص) آمد و عرض کرد که عموی گمراهت درگذشت، در مورد او چه فرمان می دهی و نیز اینچنین حجت آورده اند که هیچکس نقل نکرده که ابو طالب را در حال نماز دیده باشد و نماز چیزی است که فرق میان مسلمان و کافر را روشن می کند. همچنین می گویند علی و جعفر چیزی از میراث ابو طالب نگرفتند. از پیامبر (ص) روایت می کنند که فرموده است: «خداوند به من وعده فرموده است که به سبب آنچه ابو طالب در حق من انجام داده است از عذابش بکاهد و او بر کرانه آتش است.» همچنین روایت می کنند که به پیامبر (ص) گفته شد چه خوب است برای پدر و مادر خویش آمرزش خواهی کنی، فرمود: «اگر قرار باشد برای آن دو آمرزش خواهی کنم، بی شک برای ابو طالب آمرزش خواهی می کردم که او برای من نیکیهایی انجام داده است که آن دو انجام نداده اند، و همانا که عبد الله و آمنه و ابو طالب سنگریزه هایی از سنگریزه های دوزخند.»

اما کسانی که پنداشته اند ابو طالب مسلمان بوده است بر خلاف این روایت می کنند و خبری را به امیر المؤمنین (ع) اسناد می دهند که گفته است، پیامبر (ص) فرموده است: جبریل (ع) به من فرمود خداوند شفاعت ترا در شش مورد می پذیرد، شکمی که ترا حمل کرده و او آمنه دختر وهب است، و پشتی که ترا بر خود داشته و او عبد الله پسر

عبد المطلب است، و دامنی که ترا کفالت کرده و او ابوطالب است، و خانه ای که ترا پناه داده و او عبد المطلب است، و برادری که در دوره جاهلی داشتی، و پستانی که ترا شیر داده است و او حلیمه دختر ابو ذؤیب است، گفته شد: ای رسول خدا آن برادرت چه کار پسندیده داشت فرمود بخشنده بود، خوراک و نعمت به دیگران ارزانی می داشت.

می گویم: از نقیب ابو جعفر یحیی بن ابی زید به هنگامی که این خبر را پیش او می خواندم پرسیدم که آیا پیامبر (ص) را در دوره جاهلی برادری پدری یا مادری یا پدر و مادری بوده است گفت: نه. منظور از برادری، دوستی و محبت است. گفتم: او که خطاب برادری به او شده که بوده است گفت: نمی دانم.

همچنین می گویند: همگان از پیامبر (ص) نقل می کنند که فرموده است ما از پشتهای پاکیزه به شکمهای پاک منتقل شده ایم، و با توجه به این سخن واجب است که همه نیاکان آن حضرت از شرک پاک باشند که اگر بت پرست می بودند، پاک نبودند.

و می گویند: آنچه در قرآن درباره ابراهیم و پدرش آزر و اینکه او مشرکی گمراه بوده، آمده است در مذهب ما زیانی نمی زند، زیرا آزر عموی ابراهیم بوده و پدرش تارخ بن ناحور است. وانگهی در قرآن از عمو گاهی به پدر نام برده شده است، آنچنان که فرموده است: «آیا حضور داشتید هنگامی که یعقوب را مرگ فرا رسید و هنگامی که به پسرانش گفت: چه چیزی را پس از من پرستش و عبادت خواهید کرد گفتند: خدای ترا و خدای پدرانت ابراهیم و اسماعیل و اسحاق را، می پرستیم. پروردگار یگانه را، و ما مطیع فرمان اوییم.» و در این آیه اسماعیل را در زمره پدران و نیاکان بر شمرده است و حال آنکه او از نیاکان یعقوب نیست، بلکه عموی اوست.

می گوید [ابن ابی الحدید]: این احتجاج در نظر من سست است، زیرا مراد از گفتار پیامبر (ص) که فرموده است: «از پشتهای پاکیزه به ارحام پاک منتقل شده ایم مقصود پاک دانستن نیاکان پدری و مادری از زنا و ازدواج حرام است نه چیز دیگر، و این مقتضی سیاق سخن است، زیرا عرب در این مورد و اینکه در نسب کسی یا ازدواج او شبهه ای باشد بر یکدیگر خرده می گرفتند. و اینکه گفته اند اگر بت پرست می بودند طاهر نبودند صحیح نیست و به آنان گفته می شود چرا چنین می گویید که اگر بت پرست می بودند پشت و نسب ایشان طاهر نمی بود که این دو با یکدیگر منافاتی ندارد. اگر پیامبر (ص) آنچه را که ایشان می پندارند اراده فرموده بود سخن از اصلاب و ارحام نمی آورد، بلکه به جای آن از عقاید سخن می آورد. وانگهی عذری هم که در مورد ابراهیم و پدرش آورده اند در مورد ابو طالب صحیح نیست، زیرا او هم عموی پیامبر (ص) است و پدر آن حضرت نیست و هنگامی که در نظر آنان مشرک بودن عمو یعنی آزر جایز باشد، این سخن آنان در مورد اسلام ابو طالب نمی تواند حجت باشد.

همچنین در مورد مسلمانی نیاکان به روایتی که از جعفر بن محمد (ع) رسیده است حجت می آورند که فرموده است: خداوند عبد المطلب را روز قیامت در حالی مبعوث می فرماید که بر او چهره و پرتو پیامبران و فره پادشاهان است. روایت شده است که عباس بن عبد المطلب در مدینه از پیامبر (ص) پرسیده: درباره ابو طالب چه امیدی داری فرمود: از خداوند عز و جل برای او همه خیرها را امید دارم.

و روایت شده است که یکی از رجال شیعه که ابان بن محمود است برای علی بن موسی الرضا (ع) نوشت: فدایت گردم من در اسلام ابو طالب شک کرده ام، حضرت رضا برای او نوشت: «و هر کس با رسول خدا (ص) ستیز ورزد آن هم پس از آنکه هدایت برای او روشن شود و راهی غیر از راه مؤمنان را پیروی کند...» تا آخر آیه و پس از آن نوشت: اگر تو به ایمان ابو طالب اقرار نداشته باشی، سرانجامت به سوی آتش است.

همچنین از محمد بن علی الباقر (ع) روایت شده است که چون از ایشان درباره آنچه مردم می گویند که ابو طالب بر کرانه آتش است پرسیدند، فرمود: اگر ایمان ابو طالب را در یک کفه ترازو و ایمان این خلق را در کفه دیگر نهند، ایمان او فزون خواهد بود. و سپس فرمود: مگر نمی دانید که امیر المؤمنین (ع) در زنده بودن خود فرمان می داد همه ساله به نیابت از عبد الله و ابو طالب حج بگزارند و سپس در وصیت نامه خود هم وصیت فرمود که از سوی آنان حج گزارده شود.

و روایت شده است که سال فتح مکه ابو بکر دست پدرش ابو قحافه را که پیری فرتوت و نابینا بود گرفته بود و در پی خود به حضور پیامبر (ص) می آورد، پیامبر (ص) به او فرمود: چه خوب بود این پیر مرد را به حال خود می گذاشتی تا ما پیش او بیاییم. گفت: ای رسول خدا خواستم با این کار خداوند او را پاداش دهد. همانا سوگند به کسی که ترا به حق مبعوث فرموده است من از اسلام عمویت ابو طالب بیشتر شاد شدم تا اسلام پدرم که می دانستم مایه روشنی چشم تو است. فرمود: آری، راست می گویی.

و روایت شده است که از علی بن حسین (ع) در این مورد پرسیدند. فرمود: جای بسی شگفتی است- که چنین سؤالی می کنید- زیرا خداوند نهی فرموده است که پیامبر (ص) زن مسلمانی را به همسری شوهر کافر باقی بدارد و فاطمه دختر اسد از زنان پیشگام در مسلمانی است و تا هنگامی که ابو طالب در گذشت او همچنان همسرش بود.

گروهی از زیدیه روایت می کنند که محدثان حدیثی را که به ابو رافع برده آزاد کرده پیامبر (ص) اسناد داده اند نقل کرده اند که می گفته است: در مکه خودم شنیدم ابو طالب می گفت: محمد برادر زاده ام برایم نقل کرد که خدایش او را با فرمان به رعایت پیوند خویشاوندی گسیل فرموده است و محمد در نظر من راستگوی امین است. گروهی گفته اند این گفتار پیامبر (ص) که فرموده است: «من و کفالت کننده یتیم چون این دو انگشت من در بهشتیم» منظورش از کفالت کننده یتیم، ابو طالب است.

امامیه می گویند آنچه که عامه روایت کرده اند که علی (علیه السلام) و جعفر از میراث ابو طالب چیزی نگرفته اند حدیث مجعولی است و مذهب اهل بیت بر خلاف آن است. به عقیده ایشان مسلمان از کافر ارث می برد ولی کافر از مسلمان ارث نمی برد، هر چند از نظر نسب نزدیکترین درجه را داشته باشند. و گفته اند ما هم به موجب همین سخن رسول خدا (ص) که فرموده است «میان اهل دو دین میراث بردن نیست» حکم می کنیم که توارث باب تفاعل است، و ظاهرش این است که برای هر دو طرف است ولی در میراث اینچنین نیست و ما حکم می کنیم که فقط یک طرف یعنی طرفی که مسلمان است، ارث می برد نه اینکه هر دو از یکدیگر ارث می برند.

گویند: از سوی دیگر محبت پیامبر (ص) به ابو طالب چیزی معلوم و مشهور است و اگر ابو طالب کافر می بود، محبت نسبت به او برای پیامبر (ص) روا نبود، که خداوند متعال فرموده است: «هرگز قومی را که به خدا و روز قیامت ایمان آورده اند چنان نخواهی یافت که نسبت به کسانی که با خدا و رسولش دشمنی می کنند دوستی ورزند... تا آخر آیه.» گویند: و این حدیثی مشهور و متواتر است که پیامبر (ص) به عقیل فرموده است: «من ترا دو گونه دوست می دارم، یکی دوستی خودم نسبت به تو و دیگر دوستی به سبب آنکه پدرت ترا دوست می داشت.»

گویند: خطبه نکاح مشهوری که ابو طالب به هنگام ازدواج محمد (صلی الله علیه و آله) و خدیجه ایراد کرده است چنین است: «سپاس خداوندی را که ما را از ذریه ابراهیم و نسل اسماعیل قرار داده است و برای ما سرزمینی محترم و خانه ای که بر آن حج می گزارند معین فرموده است و ما را حاکمان بر مردم قرار داده است. و سپس همانا محمد بن عبد الله برادر زاده ام جوانی است که هیچ جوانمردی از قریش با او سنجیده نمی شود مگر اینکه محمد از لحاظ نیکی و فضیلت و خرد و دور اندیشی و اندیشه بر او برتری دارد، هر چند از لحاظ مال تهی دست است. و مال سایه از میان رونده و عاریتی است که باز گرفته می شود. اینک او را به خدیجه دختر خویلد رغبتی است و در خدیجه هم چنین رغبتی موجود است و هر کابین که دوست داشته باشید بر عهده من است و به خدا سوگند که برای محمد از این پس خبری شایع و کاری بس بزرگ خواهد بود.» گویند: آیا ابو طالب را چنان می بینی که با آنکه از خبر شایع و کار بس گران محمد (صلی الله علیه و آله) از پیش آگاه بوده است و خود از خردمندان است باز ممکن است با او ستیز و او را تکذیب کند، این کاری نادرست از لحاظ عقلهاست.

گویند: و از ابو عبد الله جعفر بن محمد (ع) روایت است که پیامبر (ص) فرموده است: اصحاب کهف ایمان خود را پوشیده و کفر را آشکار می داشتند، خداوند پاداش ایشان را دو چندان داد، ابو طالب هم ایمان خویش را پوشیده و کفر را آشکار می داشت خدایش پاداش او را دو چندان ارزانی خواهد داشت.

و در حدیث مشهور آمده است که جبریل (ع) در شبی که ابو طالب رحلت کرد به پیامبر (ص) فرمود: از مکه بیرون رو که یاورت در گذشت. گویند: حدیث کرانه آتش را همه مردم فقط از یک شخص روایت کرده اند و او هم مغیره بن شعبه است و دشمنی و کینه او با بنی هاشم و به ویژه با علی (علیه السلام) مشهور و معلوم است و داستان فسق او پوشیده نیست.

گویند: و روایاتی با سندهای فراوان که بعضی به عباس بن عبد المطلب و بعضی به ابو بکر بن ابی قحافه می رسد نقل شده است که ابو طالب نمرده است تا آنکه «لا اله الا الله، محمد رسول الله» گفته است. و این خبر هم مشهور است که ابو طالب هنگام مرگ سخنی آهسته می گفته است، عباس گوش خود را نزدیک او برده و گوش داده است و سپس سر خود را بلند کرده و به پیامبر (ص) گفته است، ای برادر زاده به خدا سوگند عمویت کلمه توحید گفت ولی صدایش ضعیف تر از آن است که به تو برسد. و از علی (علیه السلام) روایت شده که گفته است: ابو طالب نمرد تا آنکه پیامبر (ص) را از خود راضی کرد.

امامیه می گویند: اشعار ابو طالب هم دلالت بر آن دارد که مسلمان بوده است و هر گاه کلامی متضمن اقرار به اسلام باشد فرقی ندارد که نظم باشد یا نثر، مگر نمی بینی اگر مردی یهودی میان گروهی از مسلمانان شعری بالبداهه بسراید که متضمن اقرار او به پیامبری محمد (صلی الله علیه و آله) باشد حکم می کنیم که مسلمان است، همانگونه که به نثر بگوید «اشهد ان محمدا رسول الله»، از جمله اشعار ابو طالب این شعر اوست: آنان کار بزرگی را از ما امید دارند که برای رسیدن به آن ضربه های شمشیر و نیزه زدن با نیزه های استوار لازم است، گویا امید دارند که ما برای کشته شدن محمد سخاوت ورزیم و نیزه های گندم گون برافراشته به خون آغشته نشود، سوگند به خانه خدا که دروغ می گویید مگر آنکه جمجمه هایی را بشکافید و میان حطیم و زمزم در افتد... و از اشعار ابو طالب که در موضوع صحیفه ای که قریش در مورد قطع رابطه با بنی هاشم نوشتند سروده است ابیات زیر است: آیا نمی دانید که ما محمد را پیامبری همچو موسی یافته ایم که نامش در کتابهای پیشین آمده است و میان بندگان بر او محبتی است و در کسی که خداوندش به محبت مخصوص فرموده است هیچ ستمی نیست.

تا آنجا که می گوید: و ما هرگز از جنگ خسته نمی شویم مگر آنکه جنگ از ما خسته شود و هرگز از پیش آمدن مصیبتها گله نمی گزاریم... و در همین مورد ابیات زیر را هم سروده است: خیالهای خود را درباره محمد به سفلگی آلوده مکنید و فرمان گمراهان تیره بخت را پیروی مکنید. آرزو دارید که او را بکشید و حال آنکه این آرزوی شما همچون خوابهای شخص خفته است و به خدا سوگند او را نخواهید کشت مگر جدا شدن و خراشیدن جمجمه ها و چهره ها را ببینید...- تا آنجا که می گوید- پیامبری که او را از پیشگاه پروردگارش وحی می رسد و هر کس بگوید نه، دندان ندامت بر هم خواهد فشرد.

دیگر از اشعار او ابیاتی است که در مورد شکنجه عثمان بن مظعون سروده است و به پاس او خشم گرفته و چنین گفته است: آیا از یاد کردن روزگار بی امان افسرده شده ای و همچون شخص اندوهگین گریه می کنی یا از یاد کردن مردمی سفله و فرومایه که آن کسی را که به دین فرا می خواند در پرده ستم فرو می گیرند، خدای جمع شما را زبون کناد مگر نمی بینید که ما برای عثمان بن مظعون خشمگین شده ایم...- تا آنجا که می گوید- یا آنکه به کتاب شگفتی که بر پیامبری که همچون موسی یا یونس است نازل شده است ایمان آورید. و گویند: روایت شده است که ابو جهل بن هشام هنگامی که پیامبر (ص) در سجده بود سنگی برداشت و قصد کرد آن را بر سر پیامبر (ص) بکوبد. سنگ بر دستش چسبید و نتوانست قصد خود را انجام دهد.

ابو طالب در این باره ضمن ابیات دیگری چنین سروده است: ای پسر عموها به خود آیید و از گمراهی برخی از یاوه سرایان پرهیز و بس کنید و گرنه از بدبختیهایی که بر سر شما خواهد رسید بیمناکم، همانگونه که پیش از شما اقوام عاد و ثمود آن را چشیدند و چیزی از آنان باقی نماند. و از این شگفت تر برای شما موضوع سنگی است که بر دست آن مرد چسبید که با آن آهنگ مرد شکیبای پرهیزکار راستگو را داشت...

گویند: مشهور است که مأمون خلیفه عباسی می گفته است به خدا سوگند ابو طالب با سرودن این ابیات خود مسلمان شده است: پیامبر (ص) یعنی پیامبر خداوند را یاری می دهم با شمشیرهای سیمگونی که همچون برق می درخشد. من از رسول خدا (ص) دفاع و حمایت می کنم، حمایت شخصی که بر او مشفق است... گویند: در سیره چنین آمده است و بیشتر مورخان آن را نقل کرده اند که چون عمرو بن عاص به حبشه رفت که برای جعفر بن ابی طالب و یارانش پیش نجاشی حیله سازی کند چنین سرود: دخترم می گوید: آهنگ کجا داری کجا، و جدایی از من در نظر ناستوده نیست می گویم: رهایم کن و آزادم بگذار که من در مورد جعفر آهنگ رفتن پیش نجاشی دارم... عمرو عاص را دشمن پسر دشمن می نامیدند زیرا پدرش چنان بود که در مکه هرگاه پیامبر (ص) از کنارش می گذشت می گفت به خدا سوگند من ترا سرزنش می کنم و دشمن می دارم و در مورد او این آیه نازل شد که: «همانا دشمن بدگوی تو دم بریده و مقطوع النسل است.»

گویند: ابو طالب برای نجاشی شعری سرود و گسیل داشت و او را به گرامی داشتن جعفر و یارانش و روی گرداندن از آنچه عمرو عاص درباره او و یارانش می گوید تشویق کرد و از جمله آنها این ابیات است. ای کاش بدانم جعفر در برابر عمرو عاص و دیگر دشمنان نزدیک پیامبر (ص) میان مردم چگونه است، آیا احسان نجاشی جعفر و یارانش را شامل شده است یا در اثر فتنه انگیزیهای آن فتنه انگیز از آن کار باز مانده است. و قصیده ای مفصل است.

گویند: از علی (علیه السلام) روایت شده که گفته است پدرم به من گفت: پسر جان ملازم و همراه پسر عمویت باش که در پناه او از همه گرفتاری حال و آینده- این جهانی و آن جهانی- به سلامت خواهی ماند، و سپس این ابیات را برای من خواند: همانا وثیقه و اعتماد در پیوستن به محمد است، در مصاحبت با او استوار باش.

از اشعار دیگر ابو طالب که با همین معنی مناسبت دارد این شعر اوست: همانا علی و جعفر در پیشامدها و گرفتاریهای روزگار مورد اعتماد منند، کوتاهی مکنید، پسر عموی خود را که پسر برادر پدری و مادری من است یاری دهید، به خدا سوگند که من از یاری پیامبر (ص) خود داری نمی کنم و هیچیک از پسران والا تبارم از یاری او خود داری نمی کند. می گویند: روایت شده است که چون ابو طالب درگذشت، علی (علیه السلام) به حضور پیامبر (ص) آمد و مرگ پدر را به اطلاع آن حضرت رساند. پیامبر (ص) سخت افسرده و اندوهگین شد و فرمود: برو خودت او را غسل بده و چون او را بر تابوت نهادید مرا آگاه کن. علی چنان کرد. پیامبر (ص) هنگامی رسید که جنازه ابو طالب بر دوش مردان برده می شد، پیامبر (ص) فرمود: ای عمو جان پیوند خویشاوندی را رعایت کردی و پاداش پسندیده داده خواهی شد و همانا که مرا در کودکی پرورش دادی و کفالت فرمودی و در بزرگی یاری دادی و همکاری کردی. آنگاه تا کنار گور جنازه را تشییع فرمود و کنار جسد ایستاد و گفت: همانا به خدا سوگند برای تو چنان آمرزش خواهی و شفاعتی خواهم کرد که آدمی و پری از آن شگفت کنند.

امامیه می گویند: برای مسلمان جایز نیست که عهده دار غسل کافر شود و برای پیامبر (ص) هم جایز نیست که برای کافر ترحم آورد و دعای خیر کند و او را به آمرزش خواهی و شفاعت وعده دهد. و علی (علیه السلام) از این جهت عهده دار غسل ابو طالب شده است که طالب و عقیل هنوز مسلمان نشده بودند و جعفر هم در حبشه بود و هنوز نماز گزاردن بر جنازه ها واجب نشده بود و رسول خدا (ص) بر جنازه خدیجه هم نماز نگزارد، بلکه مراسم عبادت از تشییع و رقت و دعا کردن بوده است. گویند: و از اشعار ابو طالب که خطاب به برادر خود حمزه، که کنیه اش ابویعلی بوده، سروده است این ابیات است:

ای ابا یعلی بر دین احمد شکیبا باش و دین را آشکار ساز که شکیبا و موفق باشی، برگرد کسی باش که از پیشگاه خدای خود بر حق و با راستی و عزم استوار آمده است. و ای حمزه کافر مباش، هنگامی که گفتی مؤمنی، مرا شاد ساخت و برای رسول خدا (ص) فقط به پاس خداوند یاور باش... گویند: و از اشعار مشهور او این ابیات است: تو محمد پیامبری، دلاور نیرومند و سالار سروران گرامی که همگان پاک و پاک زاده اند، از تباری که ریشه اش هاشم بخشنده یگانه است... گویند: همچنین از اشعار مشهور ابو طالب که خطاب به محمد (صلی الله علیه و آله) سروده و آن حضرت را به آشکار ساختن دعوت فرمان داده و دلاوری خویش را هم در آن نهفته است، ابیات زیر است: مبادا دستهایی که به حمله پرداخته اند و هیاهو، ترا از حقی که بر آن قیام کرده ای باز دارد که اگر به آنان گرفتار شوی دست تو دست من است و جان من فدای جان تو در سختیها خواهد بود.

و از همین جمله اشعار او ابیات زیر است و گفته شده است سراینده این ابیات طالب پسر ابو طالب است: چون گفته شود گزیده تر مردم و نژاده ترین ایشان کیست...- تا آنجا که می گوید- گزیده ترین فرد خاندان هاشم احمد است که پیامبر خداوند در این دوره فترت است. و از همین جمله اشعار او این ابیات اوست: همانا خداوند محمد نبی را گرامی فرموده است و گرامی ترین خلق خدا میان مردم احمد است. خداوند نام او را برای تجلیل او از نام خویش مشتق فرموده است. آری دارنده عرش محمود است و این محمد است. و ابیات زیر هم از ابو طالب است، برخی هم آن را از علی (علیه السلام) دانسته اند: ای گواه خداوند برای من گواهی بده که من بر آیین احمد مرسلم و هر کس در دین گمراهی است من هدایت یافته ام. امامیه می گویند: همه این اشعار در حکم یک چیز متواتر است، زیرا بر فرض که یک یک آن به صورت متواتر نباشد مجموعه آن بر یک موضوع مشترک و واحد دلالت می کند و آن تصدیق به نبوت محمد (صلی الله علیه و آله) است و مجموع آن خبری متواتر را ثابت می کند. همانگونه که هر چند هر یک از دلیریها و جنگهای علی (علیه السلام) با شجاعان به صورت جداگانه نقل شده است، ولی از مجموعه آن یک خبر متواتر به دست ما می رسد و آن علم ضروری ما به شجاعت اوست. همینگونه است آنچه که درباره سخاوت حاتم و بردباری احنف و معاویه و تیز هوشی ایاس و نابسامانی ابو نواس و موارد دیگر آمده است.

و می گویند: همه اینها را یک طرف بگذارید، درباره قصیده لامیه ابو طالب چه می گویید که شهرت آن همچون شهرت قصیده «قفا نبک» است و اگر روا باشد و بتوان در قصیده ابو طالب یا بعضی از ابیات آن شک کرد می توان و روا خواهد بود که در قصیده «قفا نبک» یا برخی از ابیاتش شک کرد. اینک ما بخشی از آن قصیده را می آوریم: از هر سرزنش کننده که بر ما به بدی طعنه زند و یاوه سرایی کند به پروردگار خانه کعبه پناه می برم و از هر تبهکاری که از ما غیبت کند و در آیین ما آنچه را که ما قصد آن را نداریم ملحق سازد. سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته اید که ممکن است بدون آنکه در راه حفظ محمد نیزه بزنیم و جنگ کنیم بر او چیره شوند. او را چندان یاری می دهیم که همگی بر زمین افتیم و پسران و همسران خویش را به فراموشی می سپریم...- تا آنجا که می گوید- پروردگار بندگان با نصرت خود او را تأیید می فرماید و دین حقی را که باطل نیست، آشکار می سازد.

در کتابهای سیره و مغازی نقل شده است که چون عتبه بن ربیعه یا شیبه در جنگ بدر توانست پای عبیده بن حارث بن مطلب را قطع کند، بلا فاصله علی و حمزه به یاری او شتافتند و او را از چنگ عتبه رها کردند و عتبه را کشتند و عبیده را با خود از آوردگاه بیرون آوردند و به سایبانی که پیامبر (ص) زیر آن بود بردند و در حضور پیامبر (ص) بر زمین نهادند. مغز ساق پای عبیده بیرون می ریخت، در همان حال گفت: ای رسول خدا اگر ابو طالب زنده بود می دانست که در این اشعار خود راست گفته است: به خانه خدا سوگند به دروغ پنداشته اید که بدون آن که برای حفظ محمد نیزه بزنیم و جنگ کنیم دست از او برمی داریم. او را چندان یاری می دهیم که بر گردش بر زمین افتیم و پسران و همسران را به فراموشی می سپریم. گویند: پیامبر (ص) برای عبیده و ابو طالب آمرزش خواهی فرمود. عبیده همراه پیامبر (ص) تا منطقه صفراء رسید، آنجا درگذشت و همانجا به خاکش سپردند.

امامیه می گویند: و روایت است که مردی اعرابی در قحط سالی به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: ای رسول خدا در حالی به حضورت آمده ایم که برای ما کودکی که شیر خواره باشد باقی نمانده است و نه ماده شتری که پستانش قطره شیری تراوش کند، و سپس این ابیات را برای آن حضرت خواند: در حالی به حضرت آمده ایم که از پستان زنان از بی شیری خون می تراود و مادر کودک شیرخوار، کودک خود را فراموش کرده است...- تا آنجا که می گوید- و از چیزهایی که مردم می خوردند چیزی جز حنظل بی ارزش و گیاه- علف بی مایه- برای ما وجود ندارد و چاره ای جز گریز به حضورت برای ما نیست و مگر نه این است که گریز مردمان به پیشگاه رسولان است.

پیامبر (ص) در حالی که ردای خود را از پی می کشید برخاست و به منبر رفت و نخست خدای را سپاس و ستایش کرد و عرضه داشت: «بار خدایا بارانی فریاد رس و گوارا و خوش و فراوان و دانه درشت و پیوسته و همه جا گیر بر ما فرو فرست که زمین را با آن زنده سازی و گیاهان را برویانی و پستانها را پر شیر فرمایی. خدایا آن را بارانی فوری و سودمند و بدون آنکه به تأخیر افتد قرار بده.» گویند: به خدا سوگند هنوز پیامبر (ص) دستهای خود را که بر افراشته بود پایین نیاورده بود که آسمان ابرهای پر باران خود را آشکار ساخت و باران سیل آسا فرو بارید، و مردم آمدند و فریاد می کشیدند: ای رسول خدا بیم از غرق شدن است، غرق شدن.

پیامبر (ص) عرضه داشت: پروردگارا، باران بر اطراف ما ببارد نه بر خود ما. و ابرها از آسمان مدینه بر کنار رفت و بر گرد آن همچون تاجی حلقه زد. پیامبر (ص) چنان لبخند زد که دندانهای او آشکار شد، و فرمود: پاداش ابو طالب را خداوند ارزانی فرماید که اگر زنده می بود چشمش روشن می شد، اینک چه کسی اشعار او را برای ما می خواند علی برخاست و گفت: ای رسول خدا شاید این ابیات را اراده فرموده ای که گفته است: «سپید چهره ای که به آبروی او از ابر طلب باران می شود» فرمود: آری. و علی (علیه السلام) چند بیت از آن قصیده را برای ایشان خواند و پیامبر (ص) همچنان که بر منبر بود برای ابو طالب استغفار می فرمود. سپس مردی از قبیله کنانه برخاست و ابیات زیر را برای پیامبر (ص) خواند: ستایش تراست و ستایش از آن کسی است که سپاسگذاری کند و ما به سبب آبروی پیامبر (ص) با باران سیراب شدیم. او خداوند را که آفریدگار اوست فرا خواند و چشم به رحمت او دوخت و جز ساعتی بلکه کمتر طول نکشید که ما دانه های درشت باران را دیدیم... پیامبر (ص) فرمودند: اگر شاعری نیکو سروده باشد تو نیکو سرودی.

امامیه می گویند: ابو طالب اسلام خود را آشکار نساخت که اگر آن را آشکار می ساخت امکان یاری دادن پیامبر (ص) برای او آنچنان که فراهم بود فراهم نمی شد و همچون یکی از مسلمانانی می بود که از آن حضرت پیروی کرده بودند، مانند ابو بکر و عبد الرحمان بن عوف و دیگران، و امکان یاری دادن و دفاع از پیامبر (ص) را نمی داشت ابو طالب از این جهت امکان دفاع و حمایت از پیامبر (ص) را داشت که ظاهراً بر آیین قریش بود، هر چند در باطن مسلمان بود. همان طور که اگر انسانی مثلا در باطن شیعه و ساکن یکی از شهرهایی باشد که مذهب کرامیه دارند و او در آن شهر دارای احترام و سابقه باشد، و گروهی اندک از شیعیان در آن شهر سکونت داشته باشند که همواره از مردم و بزرگان و سران شهر آزار ببینند، تا هنگامی که آن مرد تظاهر به مذهب کرامیه کند و بدانگونه حرمت خویش را محفوظ بدارد و بر اظهار آن قدرت داشته باشد بیشتر می تواند از آن چند تن شیعه دفاع کند. ولی اگر تشیع خود را آشکار سازد و با مردم آن شهر ستیز کند حکم او هم همچون حکم یکی از آن شیعیان می شود و همان آزار و زیانی که به آنان می رسد به او هم می رسد و نمی تواند آنچنان که در نخست بوده است از آنان دفاع کند.

می گوید [ابن ابی الحدید]: اما در نظر من این موضوع مشتبه است و اخبار هم با یکدیگر تعارض دارد و خداوند به حقیقت حال او آگاه است که چگونه بوده است. در سینه من نامه محمد بن عبد الله نفس زکیه به منصور خارخار می کند که در آن نوشته است: «من پسر گزیده ترین گزیدگان و پسر سرور اهل بهشتم و من پسر بدترین بدان و پسر سالار دوزخیانم.» و این سخن گواهی او به کفر ابو طالب است و محمد نفس زکیه در واقع پسر ابو طالب است و نمی توان او را به دشمنی با ابو طالب متهم کرد و روزگارش به روزگار پیامبر (ص) نزدیک است و زمان چندان به دراز نکشیده است که این خبر ساختگی باشد.

خلاصه آنکه درباره مسلمانی ابو طالب همچنین درباره مردن او بر آیین قوم خود اخبار فراوانی رسیده است و جرح و تعدیل در این موضوع به تعارض پرداخته است. همچون تعارض دو دلیل با یکدیگر در نظر حاکم شرع که ناچار اقتضای آن توقف است و من در کار ابوطالب متوقفم.

اما اینکه گفته اند نقل نشده که ابو طالب نماز گزارده باشد، ممکن است در آن هنگام هنوز نماز واجب نبوده است، بلکه مستحب بوده و هر کس می خواسته است نماز می گزارده است و هر کس نمی خواسته است نمی گزارده است و نماز در مدینه واجب شده است. ممکن است اصحاب حدیث بگویند اگر اینگونه که شما می گویید جرح و تعدیل تعارض داشته باشند، در نظر دانشمندان اصول فقه، جانب جرح ترجیح دارد و باید آن را پذیرفت، زیرا آن کس که کسی را جرح می کند بر کاری آگاه است که معدل و کسی که آن شخص را عادل می داند بر آن آگاه نیست. البته ممکن است به ایشان چنین پاسخ داده شود که این سخن در اصول فقه درست است، به شرطی که در قبال تعدیل مجمل، طعن مفصلی وجود داشته باشد. مثال آن چنین است که مثلا شعبه از قول مردی حدیثی را نقل کند و با روایت خود از آن مرد او را توثیق کرده باشد و بدیهی است که اگر احوال آن مرد در نظر شعبه پوشیده باشد و ظاهرش منطبق بر عدالت باشد برای توثیق او کافی است، و در مقابل شعبه مثلا دار قطنی- نام محدثی است- بر آن مرد طعنه زند و بگوید اهل تدلیس بوده یا فلان گناه را مرتکب شده است و بدینگونه در قبال تعدیل مجملی، طعن مفصلی زده باشد. حال آنکه در مورد ابو طالب و مسأله ایمان و کفر او روایات مفصلی که با یکدیگر متعارض است رسیده و هیچکدام مجمل نیست، زیرا گروهی به تفصیل روایت می کنند که ابو طالب به هنگام مرگ شهادتین گفته است و گروهی دیگر به تفصیل روایت می کنند که گفته است من بر آیین مشایخ هستم. و همینگونه به شیعیانی که می گویند روایات ما درباره اسلام ابو طالب ارجح است پاسخ داده می شود، زیرا ما حکمی را که ایجاب است روایت می کنیم و بر اثبات آن شاهد می آوریم و گواهی می دهیم، و حال آنکه مدعیان ما بر نفی گواهی می دهند، و در مورد نفی شهادتی نیست و این بدان جهت است که به هر حال این گواهی در هر دو مورد برای اثبات چیزی است یا اثبات ایمان یا اثبات کفر، البته دو اثباتی که با یکدیگر متضاد هستند.

در این عصر یکی از سادات طالبی کتابی درباره اسلام ابو طالب تصنیف کرده است. او کتاب خود را برای من فرستاد و تقاضا کرد که چیزی به خط خودم به نظم یا نثر بنویسم و به صحت موضوع کتاب گواهی دهم و استواری و وثاقت دلایل او را تأیید کنم. من چون در مسأله ایمان ابو طالب متوقفم و رأی قاطعی ندارم، نخواستم در آن باره حکم قاطعی بدهم. از سوی دیگر برای خود جایز و روا ندانستم که از تعظیم ابو طالب خود داری کنم که به خوبی می دانم که اگر ابو طالب نمی بود هیچ پایه ای برای اسلام استوار نمی شد، و می دانم که حق ابو طالب تا هنگام قیامت بر گردن هر مسلمانی واجب است. بر پشت جلد آن کتاب این ابیات را که سروده ام نوشتم: اگر ابو طالب و پسرش- علی (علیه السلام)- نبودند هرگز پیکره دین آشکار و پایدار نمی شد. آن یکی در مکه پناه داد و حمایت کرد و این یکی در مدینه با مرگ پنجه در افکند. عبد مناف- یعنی ابو طالب- کفالت را عهده دار شد و چون در گذشت علی در کار تمام و کامل در آمد...- تا آنجا که می گوید- یاوه سرایی نادان و اینکه شخص بینایی خود را به کوری بزند به بزرگی ابو طالب زیانی نمی رساند، همانگونه که پندار کسی که پرتو روز را تاریکی پندارد به روشنی و پرتو بامداد زیانی نمی رساند. بدینگونه حق بزرگداشت او را به تمام پرداختم و از ابو طالب تجلیل کردم و در عین حال در کاری که در آن متوقف بودم حکم قطعی نکردم.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

که (آن را نیز)برای معاویه نگاشته. {1) .سند نامه: نویسنده کتاب مصادر نهج البلاغه پس از بیان چگونگی نوشتن این نامه می گوید:این داستان مشهوری است که در کتاب صفین نصر بن مزاحم آمده است و آنچه مرحوم سید رضی در اینجا آورده تنها قسمت پایانی این نامه است.سپس اضافه می کند:این نامه را افراد دیگری نیز در کتابهای خود آورده اند از جمله: 1.ابن عبد ربه در عقد الفرید. 2.بلاذری در کتاب انساب الاشراف. 3.شیخ مفید در کتاب الفصول المختاره آن مرحوم تنها قطعه ای از این نامه را آورده است. 4.خطیب خوارزمی در کتاب المناقب (باید توجّه داشت که سه نفر اوّل پیش از مرحوم سید رضی می زیسته اند).(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 217) }

نامه در یک نگاه

با توجّه به اینکه این نامه پاسخی است به نامه زشت و جسورانه معاویه به آن حضرت که مشتمل بر انبوهی از اهانت ها و شیطنت ها بوده است،نگاه نامه بیشتر به پاسخ سخنان شیطنت آمیز معاویه معطوف است.

در بخشی از این نامه،امام علیه السلام به این نکته اشاره می فرماید که به هنگام قیام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله گروه زیادی از جمله قریش،کمر به قتل او بستند و خداوند او را از چنگال آنان نجات داد و بیش از همه قریش بر ضد او قیام کردند.

در بخش دیگری از این نامه به این نکته اشاره می فرماید که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در جنگ ها خاندان خود را در خط اوّل قرار می داد و با فداکاری آنان،یارانش را حفظ می کرد.شهادت حمزه و جعفر و افراد دیگری از خاندان بنی هاشم را گواه این می شمرد.این در واقع پاسخی است به ادعای معاویه که افرادی غیر بنی هاشم؛مانند خلیفه اوّل و دوم را دلسوزترین افراد نسبت به اسلام شمرده است.

در بخش سوم،حضرت اظهار شگفتی می کند که چگونه روزگار او را در برابر کسی همچون معاویه قرار داده که نه به اسلام خدمت کرده و نه سابقه ای در دین دارد.

و بالاخره در چهارمین بخش نامه از عدم پذیرش درخواست معاویه مبنی بر تحویل دادن قاتلان عثمان سخن می گوید،زیرا اگر بناست قاتلان او محاکمه و مجازات شوند این کار در اختیار رییس حکومت اسلامی است نه یک فرد شورشی.

شایان ذکر است که نوشتن نامه از سوی معاویه و پاسخ علی علیه السلام داستانی دارد که برای روشن ساختن محتوای نامه امام علیه السلام بسیار مفید است و آن اینکه:ابو مسلم خولانی که در اصل اهل یمن بود زمان جاهلیّت را درک کرده بود؛ولی هرگز پیغمبر اسلام را ندید و عمدتاً در شام زندگی می کرد،با عده ای از مردم شام پیش از آنکه امام علیه السلام به سوی صفین حرکت کند نزد معاویه رفت و از او خواست که با علی علیه السلام که دارای مقام والایی از نظر همنشینی با پیغمبر و قرابت و خویشاوندی با اوست و هجرت و سبقت در اسلام دارد،جنگ نکند و به او گفت تو هرگز چنین موقعیّتی را نداری.

معاویه در پاسخ آنها به این بهانه متوسل شد که علی به قاتلین عثمان پناه داده اگر آنها را تحویل دهد تا قصاص شوند،با او جنگ نخواهد کرد.ابومسلم و همراهانش از معاویه خواستند که همین مطلب را در نامه ای برای علی علیه السلام بنویسد.

معاویه نامه ای به این مضمون نوشت و به ابومسلم داد تا به امیر مؤمنان برساند.

ابومسلم نامه را خدمت امام علیه السلام آورد و در حضور جمع به آن حضرت داد سپس بپا خاست و طی خطابه ای عرض کرد:من دوست ندارم ولایت امور مسلمین به دست غیر تو باشد؛امّا عثمان به ناحق کشته شد.قاتلان او را به دست ما بسپار اگر کسی مخالفت کرد نیروهای ما در اختیار توست.

امام علیه السلام پاسخ داد:فردا بیا جواب نامه ات را بگیر.ابومسلم فردا که برای گرفتن جواب نامه آمد دید که مسجد پر از جمعیت است و همه بطور دسته جمعی شعار می دهند:ما همه در قتل عثمان شرکت داشته ایم.

قابل توجّه اینکه اجتماع آن گروه عظیم در مسجد از این جهت بود که احساس کردند شاید امام علیه السلام بخواهد قاتلان عثمان را به معاویه تحویل دهد تا بهانه او بر مخالفت از بین برود،لذا همه آنها و طرفدارانشان در مسجد جمع شدند تا اعلام کنند قاتل عثمان یک یا چند نفر نبوده است؛ولی امام علیه السلام هم هرگز تصمیم نداشت که آن چند نفر را به معاویه بسپارد عملا نیز چنین کاری ممکن نبود.

در این موقع امام علیه السلام پاسخ مکتوب معاویه را به ابومسلم داد تا به شام ببرد؛ ولی ابومسلم با خود می گفت:«الان طاب الضراب؛اکنون برای ما جنگ کردن برای خونخواهی عثمان رواست». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 73 تا 75. }

ابومسلم و همراهانش گویا نمی خواستند این حقیقت را درک کنند که اوّلاً قتل عثمان بعد از یک قیام مردمی بر ضدّ او به خاطر کارهای ناروایش بوده نه کار یک یا چند فرد و ثانیاً به فرض که بخواهند قاتلین عثمان را محاکمه و قصاص کنند،

این کار مربوط به یک فرد شورشی؛مانند معاویه نیست باید رییس حکومت اسلامی که از سوی مهاجران و انصار برگزیده شده و مردم با او بیعت کرده اند انجام گیرد.

بخش اوّل

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِیِّنَا،وَ اجْتِیَاحَ أَصْلِنَا،وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِیلَ،وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ،وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ،وَ اضْطَرُّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعْرٍ، وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ،فَعَزَمَ اللّهُ لَنَا عَلَی الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ،وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ،مُؤْمِنُنَا یَبْغِی بِذَلِکَ الْأَجْرَ،وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ،وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَیْشٍ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِیهِ بِحِلْفٍ یَمْنَعُهُ،أَوْ عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ،فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَکَانِ أَمْنٍ.

ترجمه

قبیله ما (قریش) خواستند پیامبرمان را به قتل برسانند (که در رأس آنها ابوسفیان پدر معاویه بود) و ما را ریشه کن کنند،آنها انواع غم و اندوه را به جان ما ریختند و هرچه می توانستند درباره ما بدی کردند،ما را از زندگی شیرین (خود) باز داشتند و با ترس و وحشت قرین ساختند،و ما را مجبور کردند که به کوهی سنگلاخ و صعب العبور پناه بریم و آتش جنگ را بر ضد ما افروختند.(هنگامی که دشمنان اسلام با تمام قوا بپا خاستند) خداوند اراده نمود که بوسیله ما از شریعتش دفاع کند و با دفاع ما شر آنها را از حریم اسلام باز دارد (در این هنگام جمعیّت ما بنی هاشم به دو گروه تقسیم شده بودند؛گروهی ایمان آورده و گروهی هنوز به صف مؤمنان نپیوسته بودند؛ولی همه از اسلام دفاع می کردند) مؤمنان ما با این کار خواستار ثواب و اجر الهی بودند و کافران ما (که هنوز اسلام را نپذیرفته بودند) به خاطر دفاع از اصل و ریشه خود و خویشاوندی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دفاع می کردند اما سایر افراد قریش (غیر از خاندان ما) که اسلام آوردند

از این ناراحتی ها بر کنار بودند یا به این عنوان که با قبایلی پیمان ترک مخاصمه داشتند (و نمی خواستند با آنها بجنگند) و یا عشیره آنها (که ایمان نیاورده بودند) از آنها حمایت می کردند از این رو جان آنها در امان بود.

بنی هاشم نخستین حامیان اسلام

همان گونه که قبلا اشاره شد این نامه پاسخی است به نامه معاویه و از آنجا که معاویه در ابتدای نامه خود دم از اسلام و عظمت پیغمبر اکرم و یاران و انصار او زده و سعی کرده است موقعیّت خلفای سه گانه را بیش از حد بالا ببرد و از طرفی گویا فراموش کرده است که فرزند ابوسفیان،دشمن شماره یک اسلام است که آتش جنگهای مهم ضد اسلام را برافروخت.امام علیه السلام در این بخش از نامه چنین می فرماید:«قبیله ما (قریش) خواستند پیامبرمان را به قتل برسانند (که در رأس آنها ابوسفیان پدر معاویه بود) و ما را ریشه کن کنند.آنها انواع غم و اندوه را به جان ما ریختند و هر چه می توانستند درباره ما بدی کردند ما را از زندگی خوش و راحت باز داشتند و با ترس و وحشت قرین ساختند و ما را مجبور کردند که به کوهی سنگلاخ و صعب العبور پناه بریم و آتش جنگ را بر ضد ما افروختند»؛ (فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِیِّنَا،وَ اجْتِیَاحَ {1) .«اجتیاح»به معنای هلاک کردن،ریشه کن ساختن و ویران نمودن است از ریشه«جوح»بر وزن«قوم»به همین معنا گرفته شده است. }أَصْلِنَا،وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ {2) .«هموم»جمع«همّ»به معنای اندوه ها،نگرانی ها،نقشه ها و تصمیم هاست و در اینجا به معنای توطئه هایی است که قریش بر ضد پیغمبر کردند و مایه غم و اندوه فراوان شدند.اصل این واژه به معنای قصد کردن است و از آنجا که قصد در بسیاری از موارد توأم با نگرانی ها و اندوه هاست،به معنای اندوه و نگرانی نیز بکار رفته است. }وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِیلَ {3) .«الافاعیل»جمع«افعال»و آن جمع«فعل»است و در این گونه موارد به معنای کارهای بزرگ و دسیسه هاو توطئه هاست. }،

مَنَعُونَا الْعَذْبَ {1) .«العذب»به معنای شیرین و گواراست که گاه جنبه ظاهری دارد و گاه جنبه باطنی و معنوی. }،وَ أَحْلَسُونَا {2) .«احلسونا»از ریشه«حلس»بر وزن«حرص»گرفته شده که به معنای پارچه نازکی است که زیر جهاز شتر می گذارند و در واقع به بدن شتر چسبیده است.سپس به هر چیزی که ملازم با دیگری باشد اطلاق شده است؛مثلاً می گویند:فلان کس حلس البیت است؛یعنی از خانه بیرون نمی آید و جمله بالا«احلسونا الخوف»به این معناست که دشمنان ترس و وحشت را دائما بر ما مستولی می ساختند. }الْخَوْفَ،وَ اضْطَرُّونَا إِلَی جَبَلٍ وَعْرٍ {3) .«وعر»به معنی زمین سنگلاخ و صعب العبور است. }،وَ أَوْقَدُوا {4) .«اوقدوا»از ریشه«ایقاد»به معنای برافروختن آتش و از ریشه«وقود»به معنای شعله ور شدن گرفته شده است. }لَنَا نَارَ الْحَرْبِ).

این چند جمله اشاره به بخش عظیمی از تاریخ اسلام و رفتار دشمنان مخصوصاً قبیله قریش است که به اصطلاح قبیله پیغمبر بود.آزارهایی که در مکّه بر پیغمبر و یارانش رساندند،مسخره کردند،سنگ باران نمودند،یارانش را شکنجه کردند و سرانجام که از پیشرفت اسلام در قبایل اطراف مکّه به وحشت افتادند،تصمیم جدی گرفتند که مسلمانان را که گروه اندکی بودند در محاصره اجتماعی و اقتصادی قرار دهند،آن عهدنامه معروف را نوشتند که هیچ کس با مسلمانان رفت و آمد نکند،نه چیزی به آنان بفروشند نه بخرند،نه از آنها زن بگیرند نه زن بدهند.پای این عهدنامه را امضا کردند و برای تأکید در داخل خانه کعبه آویزان نمودند.مسلمانان به ناچار به شعب ابی طالب {5) .بر خلاف آنچه بعضی گمان می کنند،شعب ابی طالب،همان مکان قبرستان ابوطالب که الآن نزدیک پل حجون قرار دارد،نیست؛زیرا آنجا فاصله قابل توجهی تا خانه کعبه و مسجد الحرام دارد.شعب ابی طالب درّه ای بود در کنار کوه ابوقبیس در نزدیکی خانه کعبه و مسجد الحرام و لذا در تواریخ آمده که صدای گریه کودکان مسلمان از شدت گرسنگی و ناراحتی شبها از داخل شعب به کنار خانه کعبه می رسید. }که درّه ای سنگلاخ بود پناه بردند و سه سال در محرومیّت شدید،سخت ترین زندگی را داشتند.در آن حد که صدای کودکان گرسنه آنها در بیرون شعب مخصوصاً در شبها که محیط خاموش بود به خوبی شنیده می شد و سرانجام هنگامی که پیغمبر اکرم به وسیله ابوطالب به آنها خبر داد که تمام عهدنامه جز نام اللّه را موریانه خورده از مشاهده آن در وحشت فرو رفتند و گروهی طرفدار آزادی مسلمانان شدند و این محاصره شکسته شد.

جمله« وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ »اشاره به زندگی مسلمانان در مدینه است که جنگهای متعدّدی از سوی کفار قریش که باز در رأس آنها ابوسفیان پدر معاویه بود،تحمیل شد جنگهایی که فداکارترین فرد در حمایت از پیغمبر و اسلام در آنها علی علیه السلام بود؛جنگ بدر،احد،احزاب و مانند آن و خاندان معاویه در روشن ساختن آتش این جنگ ها بزرگ ترین سهم را داشتند.با این حال او دم از عظمت اسلام و پیغمبر اکرم و یاران و انصار او می زند و آنها را می ستاید و علی علیه السلام را به عنوان کسی که بر حسد بود معرفی می کند.

امام علیه السلام در ادامه این سخن برای ابطال ادعای واهی معاویه که خود را در نامه اش مدافع اسلام و مدافع مدافعان اسلام قلمداد کرده،دست او را گرفته به گذشته تاریخ اسلام بر می گرداند می فرماید:«(هنگامی که دشمنان اسلام با تمام قوا بر ضد ما بپا خاستند) خداوند اراده نمود که بوسیله ما از شریعتش دفاع کند و با دفاع ما شر آنها را از حریم اسلام باز دارد (در این هنگام جمعیّت ما بنی هاشم به دو گروه تقسیم شده بودند گروهی ایمان آورده و گروهی هنوز به صف مؤمنان نپیوسته بودند و همه از اسلام دفاع می کردند اما) مؤمنان ما با این کار خواستار ثواب و اجر الهی بودند و کافران ما (آنها که هنوز اسلام را نپذیرفته بودند) به خاطر دفاع از اصل و ریشه خود و خویشاوندی از پیغمبر اکرم دفاع می کردند»؛ (فَعَزَمَ اللّهُ لَنَا عَلَی الذَّبِّ {1) .«ذب»به معنای دفع کردن و دور ساختن و دفاع نمودن است. }عَنْ حَوْزَتِهِ،وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ.مُؤْمِنُنَا یَبْغِی بِذَلِکَ الْأَجْرَ،وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ).

جمله« وَ الرَّمْیِ مِنْ وَرَاءِ حُرْمَتِهِ »کنایه از حفظ حریم اسلام و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است؛زیرا تیراندازان در پشت سنگرها قرار می گیرند تا به دفاع از لشکر و حفظ

آنها بکوشند.به گفته مرحوم علّامه مجلسی واژه وراء در اینجا ممکن است به معنای جلو و پیشاپیش باشد (زیرا وراء گاه به این معنا آمده) و ممکن است به معنای پشت سر باشد،همان گونه که تیراندازان بر حسب ضرورتهای میدان جنگ گاهی در پیشاپیش لشکر قرار می گرفتند و گاهی در پشت سر به دفاع برمی خواستند.

جمله« وَ کَافِرُنَا یُحَامِی عَنِ الْأَصْلِ »به عقیده جمعی از مفسران نهج البلاغه اشاره به شخصیتهایی همچون عباس،ابوطالب،حمزه و امثال آنهاست که حتی قبل از آن که اسلام بیاورند،مدافع اسلام و پیغمبر اکرم به خاطر وفاداری به اصول عواطف خویشاوندی بودند.

جالب توجّه اینکه به گفته بعضی از محققان،هنگامی که عده ای ازمسلمانان در شعب ابی طالب در محاصره دشمن بودند،افرادی مانند عباس،عقیل بن ابی طالب و برادرش طالب بن ابی طالب و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب و پسرش حارث و برادرش ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب (او غیر از ابوسفیان بن حرب است)با مسلمانان در شعب به سر می بردند در حالی که هنوز اسلام را نپذیرفته بودند. {1) .منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه،ج 17،ص 365. }

البته بعضی معتقدند که ابوطالب و حمزه مدتها قبل از اظهار اسلام،مسلمان شده بودند و اسلام خود را به دلایلی پنهان می داشتند.

اینها همه در حالی بود که خاندان معاویه،ابوسفیان و دار و دسته اش در تمام صحنه ها بر ضد مسلمانان آشکارا و پنهان توطئه می کردند و معاویه گویا همه این مسائل مسلّم تاریخی را در نامه خود به فراموشی سپرده و دم از حمایتِ اسلام و حامیان آن می زند و افرادی را که از این صحنه ها غایب بودند به عنوان مدافعان صف اوّل می شمرد.

لذا امام علیه السلام می افزاید:«اما سایر افراد قریش (از غیر خاندان ما) که اسلام آوردند از این ناراحتی ها بر کنار بودند یا به این عنوان که با قبایلی پیمان ترک مخاصمه داشتند (و نمی خواستند با آنها بجنگند) و یا عشیره آنها (که ایمان نیاورده بودند) از آنها حمایت می کردند از این رو جان آنها در امان بود»؛ (وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ قُرَیْشٍ خِلْوٌ {1) .«خلو»به معنای خالی بودن و عاری بودن است. }مِمَّا نَحْنُ فِیهِ بِحِلْفٍ یَمْنَعُهُ،أَوْ عَشِیرَهٍ تَقُومُ دُونَهُ،فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَکَانِ أَمْنٍ).

به این ترتیب امام علیه السلام به این نکته مهم اشاره می فرماید که حامیان اصلی اسلام بنی هاشم بودند آنها که ایمان آوردند،و با جان و دل از اسلام و پیامبر دفاع می کردند و آنها که اسلام نیاورده بودند چون برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله عظمت و احترام قائل بودند از او دفاع می کردند؛اما دیگران از قریش از جمله خلفای سه گانه که معاویه در نامه اش بر خدمات و فداکاریهای آنها تکیه کرده هرگز در این صف قرار نداشتند.

البته چنان نبود که معاویه از تاریخ اسلام بی خبر باشد،بلکه برای توجیه افکارش خود را به بی خبری می زد.

بخش دوم

وَ کَانَ رَسُولُ اللّهِ-صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ-إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ،وَ أَحْجَمَ النَّاسُ، قَدَّمَ أَهْلَ بَیْتِهِ فَوَقَی بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّیُوفِ وَ الْأَسِنَّهِ،فَقُتِلَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ یَوْمَ بَدْرٍ،وَ قُتِلَ حَمْزَهُ یَوْمَ أُحُدٍ،وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ یَوْمَ مُؤْتَهَ،وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِی أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَهِ،وَ لَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ، وَ مَنِیَّتَهُ أُجِّلَتْ.فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ! إِذْ صِرْتُ یُقْرَنُ بِی مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی،وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ کَسَابِقَتِی الَّتِی لَا یُدْلِی أَحَدٌ بِمِثْلِهَا،إِلَّا أَنْ یَدَّعِیَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ،وَ لَا أَظُنُّ اللّهَ یَعْرِفُهُ.وَالْحَمْدُ للّهِ ِ عَلَی کُلِّ حَالٍ.

ترجمه

هر گاه آتش جمع شعله ور می شد و مردم حمله می کردند،رسول خدا صلی الله علیه و آله اهل بیت خود را پیشاپیش لشکر قرار می داد و بدین وسیله اصحابش را از آتش شمشیرها و نیزه ها مصون می داشت،عبیده بن حارث روز بدر شهید شد،و حمزه در روز احد،و جعفر در موته.کسی را هم سراغ دارم که اگر بخواهم می توانم نامش را ببرم که دوست داشت همانند آنان شهادت نصیبش شود؛ولی اجل آن گروه (عبیده بن حارث و حمزه و جعفر) به سر رسیده بود و مرگ او به تأخیر افتاد.

شگفتا از این روزگار که مرا هم سنگ کسانی قرار می دهد که هرگز چون من برای اسلام تلاش نکرده اند و سابقه درخشانی چون من ندارند.همان سوابقی که هیچ کس به مثل آن دسترسی پیدا نکرده است مگر اینکه کسی ادعای فضیلتی برای آنها کند که من آن از آن آگاه نیستم و گمان نمی کنم خدا هم از آن آگاه باشد (زیرا اصلاً چنین چیزی وجود نداشته تا خدا از آن آگاه باشد) و خدا را در هر حال شکر می گویم.

آنها که اسلام را یاری دادند

امام علیه السلام در این بخش از نامه آنچه را در بخش قبل به اجمال بیان فرموده بود، به تفصیل بیان می فرماید و نشان می دهد چه اشخاصی از بنی هاشم در راه اسلام فداکاری کردند و شربت شهادت نوشیدند،در حالی که کسانی که معاویه به عنوان پیشگامان و فداییان اسلام نام می برد،هیچ کدام به این مقام نرسیدند؛ می فرماید:«هر گاه آتش جنگ شعله ور می شد و مردم حمله می کردند،رسول خدا اهل بیت خود را پیشاپیش لشکر قرار می داد و بدین وسیله اصحابش را از آتش شمشیرها و نیزه ها مصون می داشت»؛ (وَ کَانَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ {1) .«البأس»در اصل به معنی شدت و قوت و قدرت است و به معنای مشکلات شدید و جنگ نیز آمده است و جمله«لا بأس به»یعنی«مشکلی ندارد»و در جمله بالا«احمر البأس»اشاره به جنگ و شعله ور شدن آن است. }وَ أَحْجَمَ {2) .«احجم»از ریشه«حجم»بر وزن«رجم»به معنای بازداشتن از چیزی است و جمله«احجم الناس»به معنای خودداری کردن مردم (از پیشگام شدن) در میدان جنگ است. }النَّاسُ قَدَّمَ أَهْلَ بَیْتِهِ فَوَقَی بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّیُوفِ الْأَسِنَّهِ). {3) .«اسنه»جمع«سنان»به معنای سرنیزه و«رُمح»به معنای نیزه است. }

تعبیر به«احْمَرَّ الْبَأْسُ؛جنگ سرخ می شد»اشاره به شعله ور شدن آتش جنگ است به سبب اینکه جنگ را به آتشی تشبیه می کنند که به هنگام شدت افروختگی کاملاً سرخ می شود و گاه گفته شده که سرخ شدن در اینجا کنایه از خونریزی است که به هنگام شدت جنگ آشکار می گردد.

جمله های مذکور نشان می دهد که بر خلاف روش فرماندهان در دنیای امروز که فرزندان و نزدیکان خود را به عقب جبهه می برند و بیگانگان را در صفوف

مقدم وا می دارند،پیغمبر اکرم عزیزترین بستگان خود را در صف مقدم قرار می داد تا ثابت کند چه اندازه به هدف خود معتقد است و در راه آن فداکاری می کند.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن نام سه نفر از بستگان نزدیک خود را که در سه جنگ مهم از جنگهای اسلامی شربت شهادت نوشیدند را ذکر می کند؛نخستین آنها«عبیده بن حارث»(پسر عموی پیغمبر که در روز بدر شهید شد) و دوم حمزه عموی پیغمبر که روز احد به شهادت رسید و سومین نفر جعفر بن ابی طالب پسر عموی دیگرش که در روز جنگ موته به افتخار شهادت نایل شد می فرماید:

«عبیده بن حارث روز بدر شهید شد و حمزه در روز احد و جعفر در موته شهید شد»؛ (فَقُتِلَ عُبَیْدَهُ بْنُ الْحَارِثِ یَوْمَ بَدْرٍ وَ قُتِلَ حَمْزَهُ یَوْمَ أُحُدٍ وَ قُتِلَ جَعْفَرٌ یَوْمَ مُؤْتَهَ).

بدر نام چاهی است که در میان مکّه و مدینه قرار داشت که به مدینه نزدیک تر بود و به اسم حفر کننده آن چاه نامگذاری شده بود.شهادت عبیده بن حارث بن عبدالمطلب که به دست عتبه بن ربیعه از مشرکان واقع شد چنین است:

هنگامی که مسلمانان در جنگ بدر با مشرکان روبه رو شدند مطابق رسم جنگ تن به تن،سه نفر از شجاعان لشکر مشرکان به نامهای عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید به میدان آمدند و مباز طلبیدند.چند نفر از انصار به سوی آنها حرکت کردند تا هر یک در مقابل یکی از آنان قرار گیرد؛ولی مشرکان گفتند ما هماوردهای خود را از مهاجران می خواهیم پیغمبر اکرم به حمزه،عبیده و امیر مؤمنان علیه السلام روی کرد و فرمود:آماده شوید و به سوی این سه نفر بروید عبیده با عتبه روبه رو شد و حمزه با شیبه و علی علیه السلام با ولید.علی علیه السلام با چند ضربت ولید را از پای در آورد و به قتل رساند و حمزه شیبه را به خاک افکند.

عبیده که سن بیشتری داشت در برابر عتبه قرار گرفت و ضرباتی میان آنها رد و بدل شد و سرانجام عبیده به روی خاک افتاد و نیمه جان بود.او را نزد پیغمبر اکرم بردند هنگامی که به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید عرض کرد:آیا من شهید

نیستم؟ حضرت فرمود:آری تو شهید راه خدا هستی.

اما حمزه بن عبدالمطلب در جنگ احد که بعد از واقعه بدر در سال سوم هجرت واقع شد به وسیله وحشی که اسم با مسمّایی داشت!به شهادت رسید.

سبب این جنگ را چنین نوشته اند که مشرکان بعد از شکست در جنگ بدر به مکّه برگشتند و با یکدگر (به رهبری ابوسفیان) هم قسم شدند که بخشی از شتران خود را بفروشند و وسائل حمله مجددی را به مسلمانان فراهم کنند در نتیجه سه هزار نفر از داخل و خارج مکّه با دویست اسب و سه هزار شتر و هفتصد زره گردآوری کرده آماده حرکت به سوی مدینه شدند.

داستان این جنگ بسیار مفصل است.همین مقدار می دانیم که بر اثر اشتباه بعضی از مسلمانان و سرپیچی از فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله سرانجام این جنگ به شکست مسلمانان پایان گرفت،دندان و صورت پیغمبر صلی الله علیه و آله بر اثر سنگی که «عتبه بن ابی وقاص»به سوی آن حضرت پرتاب کرد مجروح شد و حمزه مرد «شجاع لشکر اسلام»عموی باوفای پیغمبر اکرم شربت شهادت نوشید؛«هند» همسر ابوسفیان و مادر معاویه که با گروهی از زنان،لشکر دشمن را همراهی می کردند در پایان جنگ به مثله کردن شهدای مسلمان پرداختند،هند گوش و بینی را می برید و برای خود گردن بند می ساخت.جگر حضرت حمزه را از پهلویش بیرون آورد و به دندان گرفت و قصد خوردن آن را داشت؛ولی نتوانست و بیرون افکند و به همین دلیل مسلمانان او را هند جگرخوار و معاویه را پسر هند جگرخوار نامیدند.

اما جعفر بن ابی طالب در غزوه موته به قتل رسید.این جنگ که در سرزمین موته نزدیک شام (مرز شمالی جزیره العرب) در سال هشتم هجرت واقع شد،از اینجا نشأت گرفت که پیغمبر اکرم،رسولی از سوی خود به نام حارث بن عمیره به سوی حاکم بُصری فرستاد و او را دعوت به اسلام کرد.هنگامی که او به

سرزمین موته رسید به دستور حاکم بصری به قتل رسید و این بر خلاف سنتی بود که درباره رسولان اقوام به یکدیگر انجام شد،سنتی که تا امروز نیز برقرار است.این مصیبت بر مسلمانان گران آمد و لشکری به فرمان پیغمبر در حدود سه هزار نفر به فرماندهی زید بن حارثه مأمور مقابله با شامیان شدند.

پیغمبر اکرم دستور داده بود که اگر زید شهید شود جعفر پرچم را به دست گیرد و اگر جعفر شهید شود،عبداللّه بن رواحه بعد از او فرمانده لشکر شود و اگر او هم شهید شود مسلمانان یک نفر را از میان خود به فرماندهی قبول کنند.

لشکر حرکت کرد،نخست به محل کشته شدن فرستاده پیغمبر رسیدند و آنها را به سوی اسلام دعوت کردند؛ولی هنگامی که دشمنان آگاه شدند لشکر عظیمی در حدود یکصد هزار نفر فراهم کردند؛اما مسلمانان از انبوه لشکر دشمن که تعداد آنها قابل مقایسه با تعداد لشکر اسلام نبود نهراسیدند و به پیکار برخاستند و همان گونه که پیغمبر اکرم پیش بینی کرده بود،زید بن حارثه،جعفر بن ابی طالب و عبداللّه بن رواحه یکی بعد از دیگری به شهادت رسیدند.دشمن دستهای جعفر را قطع کرد و به همین جهت پیغمبر اکرم بعداً درباره او فرمود:

او با دو بال در فضای بهشت پرواز خواهد کرد.

سرانجام مسلمانان تدبیری اندیشیدند و چنین وانمود کردند که این سه هزار نفر مقدمه لشکر اسلام است و انبوه لشکر به زودی فرا می رسد و همین سبب شد که لشکر دشمن عقب نشینی کند و مسلمانان با تلفات محدودی به مدینه بازگشتند بی آنکه شکستی را تحمّل کرده باشند و در واقع این جنگ بدون پیروزی دشمن تمام شد.

از آنچه در بالا گفته شد به خوبی صدق کلمات امام علیه السلام در نامه مورد بحث روشن می شود که چگونه پیغمبر اکرم همه جا خاندان بنی هاشم را در پیشاپیش صفوف رزمندگان قرار می داد و دیگران-بر خلاف گفته معاویه-در صفوف بعد قرار داشتند.

امام علیه السلام در ادامه این نامه به صورت کنایه ای که از تصریح رساتر است اشاره به نفس مبارک خود می کند که او هم مشتاق شهادت در راه اسلام بود؛ولی خدا نخواست و اجلش فرا نرسیده بود می فرماید:«کسی هم بود که اگر بخواهم می توانم نامش را ببرم که دوست داشت همانند آنان شهادت نصیبش شود ولی اجل آن گروه (عبیده بن حارث و حمزه و جعفر) به سر رسیده بود و مرگ او به تأخیر افتاد»؛ (وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَکَرْتُ اسْمَهُ مِثْلَ الَّذِی أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَهِ وَ لَکِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ مَنِیَّتَهُ أُجِّلَتْ).

این جمله بر همان چیزی تأکید می کند که بارها از امیر مؤمنان علی علیه السلام شنیده شده بود که می گفت من به شهادت علاقه مندترم از کودک شیرخوار نسبت به پستان مادرش {1) .نهج البلاغه،خطبه 5.}؛و یا اینکه در پایان جنگ احد امام علیه السلام خدمت پیغمبر آمد و غمگین بود و عرضه داشت:جمعی از مسلمانان (از جمله عمویم حمزه) شهید شدند ولی شهادت نصیب من نشد.پیغمبر فرمود:« یا علی ابشر فان الشهاده من ورائک ؛ای علی بشارت باد بر تو،شهادت در انتظار توست (تو هم شهید راه خدا خواهی شد)». {2) .نهج البلاغه،خطبه 156.}

آن گاه امام بعد از آنکه دلیل برتری و فداکاری خود و خاندانش را بر دیگران روشن ساخت،از گردش روزگار که در واقع به معنای مردم روزگار است اظهار شگفتی می کند که او و خاندانش را با این همه فضیلت در ردیف کسانی قرار می دهد که هرگز چنین سوابقی را نداشته اند،می فرماید:«شگفتا از این روزگار که مرا هم سنگ کسانی قرار می دهد که چون من برای اسلام تلاش نکردند و سابقه درخشانی چون من ندارند،همان سوابقی که هیچ کس به مثل آن دسترسی پیدا نکرده است»؛ (فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ! إِذْ صِرْتُ یُقْرَنُ بِی مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی،وَ لَمْ تَکُنْ

لَهُ کَسَابِقَتِی الَّتِی لَا یُدْلِی {1) .«لا یدلی»از ریشه«ادلاء»به معنای ابراز داشتن و اعلان کردن است.گفته می شود:«ادلی برأیه»یعنی رأی خود را ابراز داشت.این واژه در اصل از ماده«دلو»گرفته شده و هنگامی که به باب افعال می رود به معنای افکندن و فرستادن دلو به چاه برای کشیدن آب است.سپس به هر گونه ابراز نظر کردن اطلاق شده است. }أَحَدٌ بِمِثْلِهَا).

بعضی چنین پنداشته اند که این جمله اشاره به این است که مردم،آن حضرت را با معاویه مقایسه کرده اند در حالی که منظور امام علیه السلام این نیست.نظر امام علیه السلام در واقع به نامه معاویه است که خلفای سه گانه پیشین را در نامه اش مطرح کرده و فضیلت آنان را به رخ امام علیه السلام کشیده است و گر نه معاویه در نامه اش هیچ اشاره ای به سوابق خود در اسلام ننموده،زیرا اصولاً سوابقی نداشت و اگر هم داشت، سابقه ای جز سوء او و خاندان ابوسفیان دشمن شماره یک اسلام نبود.

به هر حال امام علیه السلام از مردم روزگار و از جمله معاویه ابراز شگفتی می کند که چگونه او را با خلفای پیشین مقایسه می کنند.این سخن در واقع هماهنگ با چیزی است که در خطبه شقشقیه آمده است که می فرماید:« مَتَی اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّی صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَی هَذِهِ النَّظَائِر ؛چه زمانی در مورد مقایسه من با خلیفه اوّل و برتری من بر او شک و تردید واقع شد تا بخواهند مرا قرین این اشخاص (اعضای شورای معروف عمر برای خلافت بعد از او) قرار دهند».

گویا کسانی که سخن مولا را در اینجا ناظر به مقایسه با معاویه دانسته اند تحت تأثیر جمله دیگری از کلام حضرت در جای دیگر واقع شده اند.

ولی اگر به این نکته دقت شود که نامه امام علیه السلام در پاسخ به نامه معاویه است و در نامه معاویه سخن از برتری خلفای پیشین بوده است،روشن می شود که منظور امام علیه السلام همان است که ما در بالا گفتیم.

سپس در ادامه همین سخن امام علیه السلام با کنایه ای رساتر از تصریح چنین می فرماید:

«مگر اینکه کسی ادعای فضایلی برای آنها کند که من از آن فضایل آگاه نیستم و

گمان نمی کنم خدا هم از آن آگاه باشد(زیرا اصلاً چنین چیزی وجود نداشته تا خدا از آن آگاه باشد)»؛ (إِلَّا أَنْ یَدَّعِیَ مُدَّعٍ مَا لَا أَعْرِفُهُ،وَ لَا أَظُنُّ اللّهَ یَعْرِفُهُ).

این شبیه همان چیزی است که در آیه شریفه 18 سوره یونس آمده است که می فرماید:«آنها غیر از خدا چیزهایی را می پرستند که نه به آنها زیانی می رساند و نه سودی می بخشد و می گویند اینها شفیعان ما نزد خدا هستند».آن گاه اضافه می کند:« «قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللّهَ بِما لا یَعْلَمُ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ» ؛بگو آیا خدا را به چیزی خبر می دهید که در آسمانها و زمین سراغ ندارد».

آن گاه در پایان این فراز از نامه بعد از روشن شدن سوابق اهل بیت و مخالفان، خدا را شکر و سپاس می گوید و می فرماید:«و خدا را در هر حال شکر می گویم»؛ (وَ الْحَمْدُ للّهِ ِ عَلَی کُلِّ حَالٍ).

جمله« فَیَا عَجَباً لِلدَّهْرِ »به این معنا نیست که امام علیه السلام روزگار را سرنوشت ساز می داند و برای آن نقشی در حوادث می شمرد آن چنان که شاید دهریون اعتقاد داشتند،بلکه منظور از دهر (روزگار) در اینجا همان مردم زمانه است که مقام آن حضرت را نشناختند و او را با کسانی قرین ساختند و مقایسه کردند که هرگز گامی همچون گام امام علیه السلام در راه اسلام برنداشته بودند،بنابراین گله از مردم روزگار است هر چند ظاهراً از خود روزگار است.

به عبارت دیگر خوبی و بدی روزگار به وسیله خوبی و بدی مردم آن زمان مشخص می شود و به گفته شاعر:

یعیب الناس کلهم زمانا و ما لزماننا عیبا سوانا

نعیب زماننا و العیب فینا و لو نطق الزمان بنا هجانا

همه مردم بر زمان عیب می نهند در حالی که زمان ما عیبی جز خود ما ندارد.

ما بر زمان عیب می گیریم در حالی که عیب در ماست و اگر زمان زبان برآورد ما را هجو خواهد کرد.

جمله« مَنْ لَمْ یَسْعَ بِقَدَمِی »مفهومش این است که گامی همچون گام من بر نداشته و کنایه از این است که دیگران هرگز خدماتی را که من به اسلام کردم نکردند.

بخش سوم

وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلَیْکَ،فَإِنِّی نَظَرْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ،فَلَمْ أَرَهُ یَسَعُنِی دَفْعُهُمْ إِلَیْکَ وَ لَا إِلَی غَیْرِکَ،وَ لَعَمْرِی لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَیِّکَ وَ شِقَاقِکَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِیلٍ یَطْلُبُونَکَ،لَا یُکَلِّفُونَکَ طَلَبَهُمْ فِی بَرٍّ وَ لَا بَحْرٍ،وَ لَا جَبَلٍ وَ لَا سَهْلٍ،إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجْدَانُهُ،وَ زَوْرٌ لَایَسُرُّکَ لُقْیَانُهُ،وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه

اما آنچه از من خواسته ای که قاتلان عثمان را به تو بسپارم،من در این امر اندیشیدم و صلاح نمی دانم که آنان را به تو یا به دیگری تسلیم کنم (زیرا ارتباطی به تو ندارد نه ولیّ دم آنها هستی نه حاکم اسلام).به جانم سوگند اگر دست از گمراهی و نفاق افکنی بر نداری،به زودی کسانی را که تو از قاتلان عثمان می شمری خواهی شناخت که در تعقیب تو بر می آیند و به تو زحمت نمی دهند که برای دسترسی به آنان در صحرا و دریا و کوه و دشت به جستجوی آنها برخیزی؛ولی بدان که تعقیب آنها نسبت به تو چیزی است که یافتنش برای تو ناراحت کننده و دیداری است که ملاقاتش هرگز تو را خوشحال نخواهد ساخت و سلام بر آنان که اهل آنند.

تو را با قاتلان عثمان چکار؟!

می دانیم معاویه در کتاب خود از امام علیه السلام درخواست کرده بود که قاتلان عثمان را به وی تحویل دهد،درخواستی بی معنا و دور از منطق؛زیرا اگر باید

کسی به خاطر کشتن انسان بی گناهی قصاص شود این کار بر عهده امام مسلمین و خلیفه آنهاست و با موافقت ارباب دم-نه فردی شورشی که ولی دم او نیست- آن هم در صورتی که ثابت شود که مقتول بی گناه بوده و قاتلان گنه کار؛لذا امام علیه السلام در برابر این درخواست معاویه می فرماید:«اما آنچه از من خواسته ای که قاتلان عثمان را به تو بسپارم،من در این امر اندیشیدم و صلاح نمی دانم که آنان را به تو یا به دیگری تسلیم کنم (زیرا ارتباطی به تو ندارد نه ولیّ دم آنها هستی نه حاکم اسلام)»؛ (وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَهِ عُثْمَانَ إِلَیْکَ،فَإِنِّی نَظَرْتُ فِی هَذَا الْأَمْرِ، فَلَمْ أَرَهُ یَسَعُنِی {1) .«یسعنی»از ریشه«وُسع»به معنای ممکن بودن و امکان پذیر بودن و در توان بودن است. }دَفْعُهُمْ إِلَیْکَ وَ لَا إِلَی غَیْرِکَ).

به یقین مسأله خونخواهی عثمان بهانه ای بیش نبود،بهانه ای برای بیعت نکردن و شورش بر امام مسلمانان.این مسأله از نظر تاریخی به قدری روشن است که در میان مردم به صورت ضرب المثلی در آمده هنگامی که می خواهند بگویند فلان کس بهانه جویی می کند و فلان موضوع را بهانه مخالفت خود قرار داده می گویند:«او فلان مطلب را پیراهن عثمان کرده».به یقین اگر علی علیه السلام افرادی را به او تحویل می داد معاویه قناعت نمی کرد و باز افراد دیگری را می طلبید و همچنان بهانه جویی را ادامه می داد تا پایه های حکومت خود را در شام محکم کند و این نهایت ناجوانمردی در برابر امام مسلمین بود.

از اینکه بگذریم دلایل بسیاری در دست است که معاویه حق نداشت چنین تقاضایی کند و امام علیه السلام هرگز نمی بایست به چنین تقاضایی اعتنا کند.از این گذشته هرگز این کار عملی نبود،زیرا شورش مسلمانان بر ضد عثمان شورشی عام بود.شاهد این سخن داستانی است که شارح بحرانی در شرح نهج البلاغه خود آورده است،او می گوید:

«ابو هریره و ابو درداء نزد معاویه آمدند و گفتند:چرا با علی جنگ می کنی؟

حال آنکه او به دلیل فضیلت و سابقه ای که در اسلام دارد به امر حکومت از تو سزاوارتر است.معاویه در پاسخ گفت:من هرگز ادعا ندارم که از او برترم؛من برای آن می جنگم که قاتلان عثمان را به من تسلیم کند.آن دو نفر (که هر دو از افراد ساده ذهن بودند،بی آنکه از او سؤال کنند تو چه کاره ای که قاتلان عثمان را به تو تسلیم کند؟ رییس حکومتی یا ولیّ دم)،از نزد او خارج شده و به خدمت علی علیه السلام آمدند و عرض کردند:معاویه معتقد است که قاتلان عثمان نزد تو و در میان لشکریان توست آنها را به او تحویل بده و بعد از آن اگر با تو جنگ کرد می دانیم او ستمکار است.

امام علیه السلام فرمود:روز قتل عثمان حاضر نبودم تا قاتلانش را بشناسم اگر شما آنها را می شناسید به من معرفی کنید.

آنها گفتند:به ما چنین رسیده است که محمد بن ابی بکر،عمار یاسر،مالک اشتر،عدی بن حاتم،عمرو بن حمق و فلان و فلان از جمله کسانی بودند که بر عثمان داخل شدند.

امام علیه السلام فرمود:اگر چنین است بروید و دستگیرشان کنید.

این دو نفر ساده لوح نزد آن بزرگواران رفتند و اظهار داشتند شما از قاتلان عثمان هستید و امیر المؤمنین دستور دستگیری شما را داده است.

در این هنگام فریاد آنها بلند شد و بیش از ده هزار تن از میان لشکر علی علیه السلام برخاستند در حالی که شمشیر خود را کشیده در دست داشتند و می گفتند ما همه او را کشته ایم.

ابو هریره و ابو درداء از این جریان مبهوت و حیران شدند و نزد معاویه باز گشتند در حالی که می گفتند:این کار سرانجام و پایانی نخواهد داشت و داستان را برای معاویه نقل کردند. {1) .ترجمه شرح نهج البلاغه ابن میثم،ج 4،ص 628،ذیل نامه فوق.شبیه همین روایت را با مختصر تفاوتی ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح،ج 3،ص 61 نقل کرده است و مشابه آنرا در بالا از ابومسلم خولانی نقل کردیم. }

آیا وقتی قاتلان عثمان و مدافعان آنها به این کثرت باشند امام می تواند همه یا یکی از آنها را تسلیم معاویه کند به فرض که معاویه ولی دم عثمان باشد و خونخواهی در دست او قرار گیرد.

از آنجا که معاویه در پایان نامه اش امام را تهدید به جنگ کرده بود،برای اینکه این تهدید بی پاسخ نماند امام علیه السلام نیز در پایان نامه خود او را با جمله های کوبنده ای که آمیخته با انواع فصاحت و بلاغت است تهدید می کند و می فرماید:

«به جانم سوگند اگر دست از گمراهی و نفاق افکنی بر نداری،به زودی کسانی را که تو از قاتلان عثمان می شمری خواهی شناخت که در تعقیب تو بر می آیند و به تو زحمت نمی دهند که برای دسترسی به آنان در صحرا و دریا و کوه و دشت به جستجوی آنها برخیزی؛ولی بدان تعقیب آنها نسبت به تو چیزی است که یافتنش برای تو ناراحت کننده و دیداری است که ملاقاتش هرگز تو را خوشحال نخواهد ساخت و سلام بر آنان که اهل آنند»؛ (وَ لَعَمْرِی لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَیِّکَ {1) .«غیّ»و«غوایه»به معنای گمراهی و گمراه شدن و بیراهه رفتن است. }شِقَاقِکَ {2) .«شقاق»به معنای تفرقه و نفاق و ناسازگاری است و در اصل به معنای شکاف و جدایی میان دو چیز است. }لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِیلٍ یَطْلُبُونَکَ،لَا یُکَلِّفُونَکَ طَلَبَهُمْ فِی بَرٍّ وَ لَا بَحْرٍ،لَا جَبَلٍ وَ لَا سَهْلٍ،إِلَّا أَنَّهُ طَلَبٌ یَسُوءُکَ وِجْدَانُهُ،وَ زَوْرٌ {3) .«زَور»گاه معنای مصدری دارد؛یعنی دیدار کردن و ملاقات نمودن و گاه به معنای زائر است و در جمله بالا مناسب همان معنای مصدری است. }لَا یَسُرُّکَ لُقْیَانُهُ {4) .«لقیان»و«لقاء»مصدر است به معنای ملاقات نمودن. }،وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ).

امام علیه السلام در این گفتار حکیمانه خود به معاویه یادآور می شود که قاتلان عثمان آنچنان که تو فکر می کنی (به فرض که در لشکر من باشند) یکی دو تا نیستند بلکه گروه عظیمی هستند که به زودی به سراغ تو می آیند لازم نیست زحمت جستجوی آنها را بر خود هموار کنی.آری در آینده نزدیک تو را ملاقات خواهند

کرد اما ملاقاتی ناخوشایند،آمیخته با ضربات شمشیر و نیزه و این بهانه احمقانه را از دست تو خواهند گرفت.

به راستی هم چنین شد و اگر ساده لوحی جمعی از فریب خوردگان توطئه عمرو عاص به هنگام بالا بردن قرآنها بر سر نیزه ها نبود کار معاویه و حکومتش در شام یکسره شده بود.

باز هم درباره قتل عثمان

گرچه درباره قتل عثمان و قاتلان او و عواملی که سبب شورش مسلمانان بر ضد او شد بارها در این کتاب بحث کرده ایم،باز هم لازم است به نکته دیگری به صورت فشرده اشاره کنیم.

در میان یاران علی علیه السلام از میان کسانی که پیغمبر شهادت به بهشتی بودنشان داده بود، افرادی بودند که عقیده داشتند عثمان بدلیل بدعتهایش مستحق قتل است.

نصر بن مزاحم در کتاب خود (صفین) نقل می کند:عمار در یکی از روزهای جنگ صفین در میان دوستان خود ایستاد و گفت:ای بندگان خدا با من بیایید تا نزد مردمی برویم که از شخص ستمکاری خونخواهی می کنند و جمعی از نیکان مخالف ظلم و ستم و آمرین به نیکی و احسان او را کشته اند.این مردم اگر دنیایشان آباد باشد باکی ندارند،هر چند دین اسلام را در حال نابودی ببینند اگر به ما بگویند چرا عثمان را کشتید خواهیم گفت:بدلیل بدعتهایی بود که ایجاد کرد هر چند آنها خواهند گفت:هیچ بدعتی ایجاد نکرده است.البته آنها حق دارند منکر شوند،زیرا عثمان بیت المال را در اختیار آنها گذاشته بود،می خوردند و می چریدند و اگر کوهها بر سرشان فرود می آمد باکی نداشتند. {1) .صفین،ص 319. }

هنگامی که مرد بزرگواری مانند عمار که به یقین از بهشتیان بود،اقرار به شرکت در قتل عثمان می کند و دلیل آن را بدعتهای خطرناک او می داند،روشن است که امام اجازه نمی دهد اینگونه افراد از مهاجران و انصار و تابعان به دست معاویه داده شود تا آنها را به قتل برساند.

ریشه های قیام مسلمانان علیه عثمان را در پنج امر می توان جستجو کرد:

1.تعطیل شدن حدود و موازین الهی در دوران خلیفه سوم.

2.تقسیم بیت المال در میان بنی امیّه.

3.مسلط ساختن بنی امیّه بر مراکز حساس اسلامی.

4.ضرب و جرح یاران پیامبر صلی الله علیه و آله همچون عبداللّه بن مسعود و عمار یاسر.

5.تبعید شخصیت هایی مانند ابوذر،مالک اشتر،صعصعه بن صوحان و برادرش و عمرو بن حِمَق خُزاعی.

موج مخالفت با عثمان و اعتراض بر او چندان شدید و گسترده بود که حتی افرادی همچون عبدالرحمن بن عوف که پیروزی عثمان در شورای شش نفره عمر،مرهون ابتکار و خدعه او بود،علیه وی به اعتراض برخاستند.عبدالرحمن به همین جهت تا پایان عمرش با خلیفه سخن نگفت و حتی وقتی عثمان در دوران بیماری او برای عیادتش آمده بود از خلیفه روی برگردانید و حاضر به سخن گفتن با وی نشد. {1) .انساب الاشراف بلاذری،ج 5،ص 57؛تاریخ طبری،ج 5،ص 113؛العقد الفرید،ج 2،ص 258 و و 261 272. }

در این میان عایشه همسر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بیش از دیگران اعمال عثمان را تخطئه می کرد و حتی پس از ضرب عمار یاسر که به دستور عثمان صورت گرفت،عایشه جامه و کفش پیامبر صلی الله علیه و آله را بیرون آورد و گفت:مردم! هنوز لباس و کفش پیامبر صلی الله علیه و آله فرسوده نشده است اما شما سنّت او را فراموش کرده اید.

این جمله عایشه معروف است که در مورد عثمان می گفت:«اقْتُلُوا نَعْثَلاً قَتَلَ اللّهُ نَعْثَلاً؛این پیر کفتار را بکشید که خدا او را بکشد». {1) .النهایه ابن اثیر الجزری،ج 5،ص 80 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2،ص 77 و ج 6،ص 215.}

همچنین از زمره مخالفان عثمان باید از طلحه و زبیر نام برد که بیش از همه از او انتقاد می کردند و جای بسی شگفتی است که بعدها آن دو به همراهی عایشه برای خونخواهی عثمان،بر ضد خلیفه بر حق رسول خدا صلی الله علیه و آله یعنی امیرالمؤمنین علیه السلام که خود با او بیعت کرده بودند،جنگ جمل را به راه انداختند.

به هر حال تعداد کسانی که با گفتار خود بر ضد عثمان شوریدند و مقدمات قتل او را فراهم ساختند بیش از آن است که در اینجا نام برده شوند.

عوامل پنج گانه بالا سبب شد که از مراکز اسلامی مهم آن روز؛مانند کوفه، بصره و مصر افراد زیادی از مردم به عنوان آمر به معروف و ناهی از منکر رهسپار مدینه شوند و با دیگر همفکران خود چاره ای برای توبه و بازگشت خلیفه به اسلام واقعی یا کناره گیری او از خلافت بیندیشند.آنان خانه خلیفه را محاصره کرده و ضمن نامه ای خواستار توبه او شدند.

عثمان که از عمق اعتراض آگاه نبود کوشید تا با واسطه قرار دادن افراد بدنامی همچون مغیره بن شعبه و عمرو عاص غائله را پایان دهد؛ولی مردم آنها را نپذیرفته و بر ضد آنان شعار دادند.

پس از این بود که عثمان چند بار دست به دامان امیر المؤمنین علیه السلام شد و حضرت نیز هر بار با تدابیر حکیمانه خویش اوضاع را آرام می کرد؛ولی متأسفانه عثمان که فاقد اراده قوی بود و به شدت تحت تأثیر اشخاص فاسدی همچون مروان بن حکم قرار گرفته بود و در هر کاری با آنان مشورت می کرد،عملاً به تلاشهای امیر المؤمنین علیه السلام وقعی ننهاد.

در نهایت بار دیگر معترضان خانه خلیفه را محاصره کردند و این بار از ورود آب به آنجا به شدت جلوگیری نمودند.در این میان امیرمؤمنان علیه السلام به درخواست خلیفه و با کمک بنی هاشم مشک پر از آب روانه خانه عثمان کرد و در این جریان برخی از بنی هاشم به دلیل درگیری با محاصره کنندگان مجروح شدند.

عثمان در ایام محاصره نامه ای برای معاویه نوشت و از او درخواست کمک کرد؛ولی معاویه به نامه عثمان ترتیب اثر نداد و گفت که با یاران پیامبر صلی الله علیه و آله مخالفت نمی کند.

هدف محاصره کنندگان خانه خلیفه قتل او نبود بلکه می خواستند با جلوگیری از ورود آذوقه به آنجا،عثمان و دستیاران او را تسلیم خواسته های خویش کنند ولی سوء تدبیر مروان بن حکم که یک نفر از شورشیان را کشت، سبب شد که هجوم به داخل خانه آغاز گردد.

شدت هجوم به گونه ای بود که بنی امیّه که محافظان جان خلیفه و کارگزاران خلافت بودند،پا به فرار نهادند و ام حبیبه همسر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و دختر ابوسفیان (که خود از بنی امیّه بود) آنان را در خانه خود مخفی کرد.سه نفر از طرفداران خلیفه که فرصت فرار نیافته بودند در درگیری با مهاجران کشته شدند و سرانجام عثمان نیز به دست آنان به قتل رسید.در این میان اشخاصی همچون محمد بن ابی بکر و کنانه بن بُشر تحبیبی و سودان بن حمران مرادی و عمرو بن حِمَق خُزاعی و عمیر بن صابی نقش مهمتری داشتند. {1) .تاریخ طبری،ج 5،ص 118 به بعد و کامل ابن اثیر،ج 3،ص 70 به بعد.برای تحقیق بیشتر مراجعه شود به کتاب فروغ ولایت از استاد جعفر سبحانی،ص 327-335 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2، ص 129 تا 158،ذیل خطبه 30. }

نامه10: افشای چهره معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلیه أیضا

(نامه دیگری به معاویه در سرزمین صفّین در سال 36 هجری پیش از آغاز نبرد)

متن نامه

وَ کَیفَ أَنتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشّفَت عَنکَ جَلَابِیبُ مَا أَنتَ فِیهِ مِن دُنیَا قَد تَبَهّجَت بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَت بِلَذّتِهَا دَعَتکَ فَأَجَبتَهَا

ص: 369

وَ قَادَتکَ فَاتّبَعتَهَا وَ أَمَرَتکَ فَأَطَعتَهَا وَ إِنّهُ یُوشِکُ أَن یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنجِیکَ مِنهُ مِجَنّ فَاقعَس عَن هَذَا الأَمرِ وَ خُذ أُهبَهَ الحِسَابِ وَ شَمّر لِمَا قَد نَزَلَ بِکَ وَ لَا تُمَکّنِ الغُوَاهَ مِن سَمعِکَ وَ إِلّا تَفعَل أُعلِمکَ مَا أَغفَلتَ مِن نَفسِکَ فَإِنّکَ مُترَفٌ قَد أَخَذَ الشّیطَانُ مِنکَ مَأخَذَهُ وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ وَ جَرَی مِنکَ مَجرَی الرّوحِ وَ الدّمِ وَ مَتَی کُنتُم یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرّعِیّهِ وَ وُلَاهَ أَمرِ الأُمّهِ بِغَیرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِن لُزُومِ سَوَابِقِ الشّقَاءِ وَ أُحَذّرُکَ أَن تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرّهِ الأُمنِیّهِ مُختَلِفَ العَلَانِیَهِ وَ السّرِیرَهِ وَ قَد دَعَوتَ إِلَی الحَربِ فَدَعِ النّاسَ جَانِباً وَ اخرُج إلِیَ ّ وَ أَعفِ الفَرِیقَینِ مِنَ القِتَالِ لِتَعلَمَ أَیّنَا المَرِینُ عَلَی قَلبِهِ وَ المُغَطّی عَلَی بَصَرِهِ فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدخاً یَومَ بَدرٍ وَ ذَلِکَ السّیفُ معَیِ وَ بِذَلِکَ القَلبِ أَلقَی عدَوُیّ مَا استَبدَلتُ دِیناً وَ لَا استَحدَثتُ نَبِیّاً وَ إنِیّ لَعَلَی المِنهَاجِ ألّذِی تَرَکتُمُوهُ طَائِعِینَ وَ دَخَلتُم فِیهِ مُکرَهِینَ وَ زَعَمتَ أَنّکَ جِئتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثمَانَ وَ لَقَد عَلِمتَ حَیثُ وَقَعَ دَمُ عُثمَانَ فَاطلُبهُ مِن هُنَاکَ إِن کُنتَ طَالِباً فکَأَنَیّ قَد رَأَیتُکَ تَضِجّ مِنَ الحَربِ إِذَا عَضّتکَ ضَجِیجَ الجِمَالِ بِالأَثقَالِ وَ کأَنَیّ بِجَمَاعَتِکَ تدَعوُنیِ جَزَعاً مِنَ الضّربِ المُتَتَابِعِ وَ القَضَاءِ الوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعدَ مَصَارِعَ إِلَی کِتَابِ اللّهِ وَ هیِ َ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ أَو مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ

وَ کَیفَ أَنتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشّفَت عَنکَ جَلَابِیبُ مَا أَنتَ فِیهِ مِن دُنیَا قَد تَبَهّجَت بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَت بِلَذّتِهَا دَعَتکَ فَأَجَبتَهَا وَ قَادَتکَ فَاتّبَعتَهَا وَ أَمَرَتکَ فَأَطَعتَهَا وَ إِنّهُ یُوشِکُ أَن یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنجِیکَ مِنهُ مِجَنّ فَاقعَس عَن هَذَا الأَمرِ وَ خُذ أُهبَهَ الحِسَابِ وَ شَمّر لِمَا قَد نَزَلَ بِکَ وَ لَا تُمَکّنِ الغُوَاهَ مِن سَمعِکَ وَ إِلّا تَفعَل أُعلِمکَ مَا أَغفَلتَ مِن نَفسِکَ فَإِنّکَ مُترَفٌ قَد أَخَذَ الشّیطَانُ مِنکَ مَأخَذَهُ وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ وَ جَرَی مِنکَ مَجرَی الرّوحِ وَ الدّمِ وَ مَتَی کُنتُم یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرّعِیّهِ وَ وُلَاهَ أَمرِ الأُمّهِ بِغَیرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِن لُزُومِ سَوَابِقِ الشّقَاءِ وَ أُحَذّرُکَ أَن تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرّهِ الأُمنِیّهِ مُختَلِفَ العَلَانِیَهِ وَ السّرِیرَهِ وَ قَد دَعَوتَ إِلَی الحَربِ فَدَعِ النّاسَ جَانِباً وَ اخرُج إلِیَ ّ وَ أَعفِ الفَرِیقَینِ مِنَ القِتَالِ لِتَعلَمَ أَیّنَا المَرِینُ عَلَی قَلبِهِ وَ المُغَطّی عَلَی بَصَرِهِ فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدخاً یَومَ بَدرٍ وَ ذَلِکَ السّیفُ معَیِ وَ بِذَلِکَ القَلبِ أَلقَی عدَوُیّ مَا استَبدَلتُ دِیناً وَ لَا استَحدَثتُ نَبِیّاً وَ إنِیّ لَعَلَی المِنهَاجِ ألّذِی تَرَکتُمُوهُ طَائِعِینَ وَ دَخَلتُم فِیهِ مُکرَهِینَ وَ زَعَمتَ أَنّکَ جِئتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثمَانَ وَ لَقَد عَلِمتَ حَیثُ

ص: 370

وَقَعَ دَمُ عُثمَانَ فَاطلُبهُ مِن هُنَاکَ إِن کُنتَ طَالِباً فکَأَنَیّ قَد رَأَیتُکَ تَضِجّ مِنَ الحَربِ إِذَا عَضّتکَ ضَجِیجَ الجِمَالِ بِالأَثقَالِ وَ کأَنَیّ بِجَمَاعَتِکَ تدَعوُنیِ جَزَعاً مِنَ الضّربِ المُتَتَابِعِ وَ القَضَاءِ الوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعدَ مَصَارِعَ إِلَی کِتَابِ اللّهِ وَ هیِ َ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ أَو مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ

ترجمه ها

دشتی

1 افشای چهره معاویه

چه خواهی کرد، آنگاه که جامه های رنگین تو کنار رود، جامه هایی که به زیباییهای دنیا زینت شده است؟ دنیا تو را با خوشی های خود فریب داده، تو را به سوی خود خواند،!.

و تو به دعوت آن پاسخ دادی، فرمانت داد و اطاعت کردی . همانا به زودی تو را وارد میدان خطرناکی می کند که هیچ سپر نگهدارنده ای نجاتت نمی دهد.

ای معاویه از این کار دست بکش، و آماده حساب باش، و آماده حوادثی باش که به سراغ تو می آید. به گمراهان فرو مایه، گوش مسپار! اگر چنین نکنی به تو اعلام می دارم که در غفلت زدگی قرار گرفته ای ، همانا تو ناز پرورده ای هستی که شیطان بر تو حکومت می کند، و با تو به آرزوهایش می رسد، و چون روح و خون در سراسر وجودت جریان دارد .

معاویه! از چه زمانی شما زمامداران امّت و فرمانده هان ملّت بودید؟ نه سابقه درخشانی در دین، و نه شرافت والایی در خانواده دارید . پناه به خدا می برم از گرفتار شدن به دشمنی های ریشه دار! تو را می ترسانم از اینکه به دنبال آرزوها تلاش کنی، و آشکار و نهانت یکسان نباشد .

2 پاسخ به تهدید نظامی

معاویه! مرا به جنگ خوانده ای، اگر راست می گویی مردم را بگذار و به جنگ من بیا، و دو لشکر را از کشتار باز دار، تا بدانی پرده تاریک بر دل کدام یک از ما کشیده، و دیده چه کس پوشیده است؟ من ابوالحسن، کشنده جدّ و دایی و برادر تو در روز نبرد بدر، {جدّ معاویه، عتبه بن ربیعه، و دایی او، ولید بن عتبه، و برادر او، حنظله بن ابی سفیان، در آغاز نبرد در بدر به میدان آمدند، علی علیه السّلام در برابر دایی معاویه، «ولید» قرار گرفت و کار او را ساخت سپس به کمک «عبیده» رفت که با عتبه جدّ معاویه سخت درگیر بود او را نیز از پای در آورد و در ادامه نبرد برادر معاویه را کشت.} می باشم که سر آنان را شکافتم، امروز همان شمشیر با من است، و با همان قلب با دشمنانم ملاقات می کنم، نه بدعتی در دین گذاشته، و نه پیامبر جدیدی برگزیده ام، من بر همان راه راست الهی قرار دارم که شما با اختیار رهایش کرده، و با اکراه پذیرفته بودید !

3 پاسخ به خونخواهی دروغین معاویه

خیال کردی به خونخواهی عثمان آمده ای؟ در حالی که می دانی خون او به دست چه کسانی ریخته شده است.

اگر راست می گویی از آنها مطالبه کن ! همانا من تو را در جنگ می نگرم که چونان شتران زیر بار سنگین مانده، فریاد و ناله سر می دهی، و می بینم که لشکریانت با بی صبری از ضربات پیاپی شمشیرها، و بلاهای سخت، و بر خاک افتادن مداوم تن ها، مرا به کتاب خدا می خوانند در حالی که لشکریان تو، کافر و بیعت کنندگان پیمان شکنند !

شهیدی

چه خواهی کرد، اگر این جامه های رنگین که پوشیده ای به کنار شود- و آنچه درون توست آشکار-؟ از دنیایی که خود را زیبا نمایانده و با خوشیهایش فریبانده، تو را خواند و پاسخش دادی، و کشاند و در پی او افتادی، و فرمان داد و گردن نهادی ، و همانا به زودی بازدارنده ای تو را بایستاند، چنانکه هیچ سپریت از او نرهاند. پس از این کار دست باز دار و برگ- روز- حساب فراهم آر، و آماده باش چیزی را که به سر وقت تو آید، و مشنو از گمراهان آن را که نشاید، و گر نکنی تو را بیاگاهانم و از غفلتی که در آن به سر می بری واقفت گردانم. همانا تو ناز پرورده ای هستی که شیطانت در بند خود کشیده، و به آرزوی خویش رسیده و چون جان و خون در تو دمیده .

معاویه! از کی شما زمامداران رعیت و فرماندهان امت بوده اید؟ نه پیشینه ای در دین دارید و نه شرفی مهین از زمان پیشین ، و پناه به خدا از گرفتاری به شقاوت دیرین. تو را می ترسانم از این که سرسختانه در فریب آرزوها درون باشی و در آشکارا و نهان دو گون. خواهان جنگی؟ پس مردم را به یکسو بگذار و خود رو به من آر! و دو سپاه را از کشتار بزرگ معاف دار! تا بدانی پرده تاریک بر دل کدام یک از ما کشیده است و دیده چه کس پوشیده. من ابو الحسنم! کشنده جدّ و دایی و برادر تو که روز بدر بر آنان دست یافتم و سر آنان را شکافتم. آن شمشیر را همراه دارم و با همان دل از دشمنم دمار برآرم. دین خود را ترک نگفته ام و پیامبری تازه را نپذیرفته. من همان راهی را می روم که شما به اختیارش وانهادید، و در آن به ناخشنودی پا نهادید. پنداری خون عثمان را می خواهی! تو می دانی عثمان را چه کسانی کشتند. خواهان خون اویی، از آنان بخواه! می بینم که چون جنگ دندان به تو فرو برد به فریاد آیی- و- چون شتران که از سنگینی بار بنالند ناله نمایی، و می بینم لشکریانت با ناشکیبایی از ضربتهای دمادم و بلاهای سخت و بر خاک افتادن در پی هم، مرا به کتاب خدا بخوانند حالی که کافرند و در انکار، و یا بیعت کرده اند و از بیعت دست بردار.

اردبیلی

و چگونه باشی تو کار گذار هنگامی که باز شود از تو پرده های آن چیزی که تو در اوئی از محبت دنیا که آراسته گشت بزینت خود و فریب داد بلذت خود خواند تو را پس اجابت کردی آنرا و کشید تو را پس پیروی کردی آنرا و فرمود تو را پس فرمانبرداری کردی آنرا و بدرستی که نزدیکست که بدارد تو را دارنده که خدایست بر آنچه نجات ندهد تو را از آن هیچ سپری پس باز ایست از این کار و فراگیر استعداد حساب را برای روز شمار و دامن در میان زن برای چیزی که فرود می آید بتو از حرب یا موت و تمکین مده گمراهان را از شنوائی خودت و اگر نکنی آنچه من می گویم اعلام کنی آنچه غافل ساخته از نفس خودت پس بدرستی که تو طغیان کرده نعمتی و بتحقیق که فرا گرفته شیطان از تو مواضع گرفتن خود را و رسیده در تو بآرزوهای خود و جاری شده از تو در محل جاری شدن روح و خون و کی بودید شما ای معاویه سیاست کنندهای رعیت و حاکمان کار است بی تقدم سبقت گیرنده در آن و بی بزرگواری بلند و ارجمند و پناه می گیریم بخدا از لازم آمدن شقاوتهای سابقه این کنایتست از بی سعادتی آن شقی و می ترسانم تو را از آنکه باشی در نهایتی بی راهی رونده و فرو رفته در فریفتن آرزوها در حالتی که مختلف است آشکار و نهان تو مراد نفاق آن ملعونست و خواندی مرا بجنگ کردن پس بگذار مردمان را بطرفی و بیرون ای بسوی من و فرو گذار هر دو گروه را از کارزار تا دانسته شود که کدام از ما محل غلبه گناهست بر دل او و پوشیده شده بر بینائی او پس من که ابو الحسن ام کشنده جد توام و خال تو و برادر تو بشکستن من ایشان را در روز بدر و آن شمشیر که با آن کشتم با منست و بآن دل و جگر کارزار کرده با دشمن خود بدل نکرده ام دینی را با دین دیگر و پیدا نکرده ام بسر خود پیغمبری را و بدرستی که من بر راه خودم راستم که ترک کرده بودید شما آنرا در حالتی که بطوع و رغبت باز در آمدید در آن در حالتی که اکراه و اجبار کرده شده بودید و گمان بردی که تو آمده طلب کننده خون عثمان و بتحقیق که دانسته اید که کجا واقع است خون عثمان پس طلب کن خون او را از آنجا اگر هستی طلب کننده پس گویا من می نگرم تو که فریاد کنی از جنگ دلیران وقتی که گزیده باشد تو را آن حرب همچو فریاد کردن شتران از بار گران و گویا من می نگرم بجماعت تو که می خوانند مرا

که می خوانند مر ازاری نمودن از ضرب و طعن پیاپی و از حکمی که واقع شد بقتل دلیران و از مواضع افتادن ایشان پس از افتادن مواضع بسوی کتاب خدا و حال آنکه آن جماعت کافرند انکار کننده یا بیعت کننده اند عدول کننده

آیتی

چه می کنی اگر این حجابهای دنیوی، که خود را در آنها پوشیده ای، به کناری روند؟ دنیایی که آرایه هایش به زیبایی جلوه گرند و خوشیها و لذتهایش فریبنده است. دنیا تو را به خود فراخواند و تو پاسخش دادی، و تو را در پی خود کشید و از پی او رفتی و فرمانت داد و اطاعتش کردی. چه بسا، بناگاه، کسی تو را از رفتن باز دارد، به گونه ای که هیچ سپری تو را از آسیب او نرهاند. پس عنان بکش و از تاختن باز ایست، و برای روز حساب توشه ای برگیر، و برای رویارویی با حادثه ای که در راه است، دامن بر کمر زن، و به سخن گمراهان گوش فرامده. و اگر نکنی تو را از چیزی که از آن غافل مانده ای، می آگاهانم. تو مردی هستی غرقه در ناز و نعمت. شیطانت به بند کشیده و آرزوی خویش در تو یافته است و اینک در سراسر وجود تو چون روح و خون در جریان است.

ای معاویه، از چه زمان شما زمامداران رعیّت و والیان امر امّت بوده اید و حال آنکه، نه در دین سابقه ای دیرین دارید و نه در شرف مقامی رفیع. پناه می بریم به خدا از شقاوتی دامنگیر. و تو را بر حذر می دارم از اینکه، همچنان، مفتون آرزوهای خویش باشی و نهانت چون آشکارت نباشد.

مرا به جنگ فراخواندی. مردم را به یکسو نه، خود به تن خویش به پیکار من آی. دو سپاه را از آن معاف دار تا همگان بدانند که کدامیک از ما قلبش را زنگ گناه تیره کرده است و پرده غفلت بر دیدگانش افتاده.

من ابو الحسنم. کشنده نیای تو{6. جد مادری معاویه، عتبه بن ابی ربیعه.} و دایی تو{7. ولید بن عتبه} و برادر تو{8. حنطله بن ابی سفیان} در روز بدر سرشان شکافتم. اکنون همان شمشیر با من است و با همان دل با دشمن روبرو می شوم. نه دین دیگری برگزیده ام و نه پیامبری نو. بر همان راه و روشی هستم که شما به اختیار ترکش کردید و به اکراه در آن داخل شدید.

پنداشته ای که برای خونخواهی عثمان آمده ای، می دانی که خون عثمان در کجا ریخته شده، پس آن را از همانجا بطلب، اگر به خونخواهی او آمده ای. گویی چنان است که می بینمت که چون جنگ بر تو دندان فرو برد، می نالی آنسان، که شتران گرانبار از سنگینی بار خود می نالند. و می بینم که سپاهیانت درگیر و دار ضربتهای پیاپی و حوادث دردناک و سرنگون شدنها می نالند و مرا به کتاب خدا می خوانند، حال آنکه، مشتی کافرند و منکر یا بیعت کرده و بیعت شکسته.

انصاریان

اگر از دنیایی که در آن هستی پرده ها برداشته شود چه خواهی کرد؟ دنیایی که با زینت هایش خود را برابر تو آراسته،و به خوشی هایش فریبت داده،دعوتت نموده اجابت کردی، به سوی خودش کشانده به دنبالش شدی،فرمانت داده اطاعتش کردی .مسلّما نزدیک است که نگهدارنده ای بر موقفی نگاهت دارد که نجات دهنده ای از آن نجاتت ندهد.پس از حکومت دست بردار،و برای حساب آماده شو،و برای بلاهایی که به تو می رسد مهیّا باش،سخن گمراهان را مشنو،و اگر بدین صورت عمل نکنی تو را به آنچه نسبت به خود غفلت داری آگاه سازم ،زیرا ناز و نعمت

به طغیانت انداخته و شیطان راه خود را در تو پیش گرفته،و با اوضاع تو به آرزویش رسیده، و در وجودت همچون روح و خون روان گشته .

معاویه!از چه زمانی شما زمامدار رعیت،و والی امر امّت بوده اید،بدون پیشی داشتن در دین،و منهای شرفی بلند مرتبه ؟!پناه به خدا از دچار بودن به شقاوت دیرینه، تو را از اینکه روزگارت را در فریب آرزوهایت ادامه دهی،و ظاهر و باطنت دو تا باشد بر حذر می دارم .

مرا به جنگ دعوت کردی،مردم را واگذار و خود به جانب من بیا، و هر دو لشگر را از جنگ معاف کن،تا معلوم شود زنگ گناه قلب کدام یک از ما دو نفر را سیاه کرده، و بر دیده کدام یک پرده افتاده !منم ابو الحسن،قاتل جدّ و دایی و برادرت که آنان را در جنگ بدر درهم کوبیدم،هم اکنون آن شمشیر با من است،و با همان قلب دشمنم را دیدار می کنم، دینم را تبدیل ننموده،و پیامبر تازه ای انتخاب نکرده ام،و در همان راه حقّی هستم که شما آن را

به اختیار خود واگذاشتید،و ورودتان در آن به اجبار و اکراه بود .

به خیال خود به خونخواهی عثمان آمده ای در حالی که خبر داری عثمان کجا کشته شد،اگر خونخواه او هستی از همان جا خونخواهی کن .گویی تو را می بینم همچون شترانی که زیر بار گران ناله می زنند از گزش جنگ ناله و فریاد می زنی،و انگار لشگرت را می نگرم که از ضربت های پی در پی،و قضای بدی که بر سرشان فرود می آید، و نیز از افتادن بر خاک آن هم به دنبال هم،با جزع و زاری مرا به کتاب خدا می خوانند،لشگری که یا از نظر عقیده کافر و منکر حقّند،یا بیعت نموده و عهد بیعت را شکسته اند .

شروح

راوندی

و تکشف و انکشف کلاهما مطاوع کشف و انکشف. عیب فلان: ای ظهر. و تکشفت جلابیب ما انت فیه من دنیا: ای اذا ذهبت ثیاب و لباس یعنی مال هذه الدنیا الذی اجتمع علیه کاجتماع الجلباب و القمیص علی البدن. و تهجت: ای تزینت الدنیا بزینتها: ای بزینه تلک الجلابیب. و یوشک: یقرب. و المجن: الترس. و روی لا تنجیک منه منج فاقعس ای تاخر و الاهبه: العده. و شمر ازاره: رفعه، و شمر عن ساقه و شمر فی امره: ای خف، و تشمر للامر: تهیاله. و اغفلت: ای ترکت. و المترف: الذی اترفه النعم، ای اطغته. و الساسه جمع سائس، یقال: سست الرعیه ای ملکت امرهم. و الباسق: الطویل. و تمادی فی الجهل: تفاعل، من المدی و هو الغایه. و الغره: الغفله. و الامنیه: الطمع.

لتعلم اینا المرین علی قلبه و لنعلم اینا علی الروایتین ایا یکون رفعا بالابتدء، و لا یعمل فی لفظ الفعل الذی قبله و انما یعمل فی محله. ورین علی قلبه: ای غلب، ورین الرجل: اذا وقع فیما لا یستطیع الخروج منه. و قوله فانا قتل قاتل جدک و خالک و اخیک یوم بدر ای قتلتهم و هم کفار، و ان لم ترجع عما انت علیه کان حکمک حکمهم فاعاملک معاملتهم. و اخو معاویه هو حنظه بن ابی سفیان، و خاله هو الوعید بن عقبه، وجد معاویه من قبل الام عتبه، فان هندا کانت بنته، فقتلهم جمیعا امیرالمومنین علیه السلام. و شدخا: ای کسرا، یقال: شدخت راسه فانشدخ. و الشدخ: کسر الشی ء الاجوف. و المنهاج: الطریق الواضح.

و الثائر: الذی یطلب الدم. و یضج: یصوت. و روی: تدعونی جزعا. و الجاحده: المنکر. و الحائده: العادله عن الحق.

کیدری

قوله علیه السلام: و کیف انت صانع اذا انکشفت عنک جلابیب ما انت فیه الی آخره. ای زال عنک ما تلبست به من زخارف الدنیا. فاقعس: ای تاخر. و الاهبه: العده، و شمر: ای جد و استعد. و المترف: الذی اطغته النعم، فبطر لذلک. تمادی: تفاعل من المدی، و هو الغایه. و الغره: الغفله، و الامنیه: الطمع.

قاتل جدک: عنی جدا من قبل الام، و هو عتبه بن ابی ربیعه، ضربه عبیده بن الحارث، فقطع رجله و لم یمت فجاء علی و قتله. و خالک: هو الولید بن عتبه، قتله علی علیه السلام. و اخیک: هو حنظله بن ابی سفیان صنو معاویه من ابیه و امه، و فی غیر هذا الکتاب و عمک: و هو شیبه. و الشدخ: کسر الشی ء الاجوف.

الثائر: الطالب، حائده: ای عادله عن الحق.

ابن میثم

نامه دیگر امام (علیه السلام) به معاویه: جلباب: پوستین، روانداز تبهجت: آرایش کرد، زیبا نمود یوشک: نزدیک است وقفه علی ذنبه: او را بر گناهش آگاه کرد. مجن: سپر، به روایت دیگر منج: نجات دهنده قعس: تاخیر کرد اهبه: آنچه که برای امری تهیه و آماده می شود. شمر ثوبه: دامن به کمر زد اغفال: بی توجهی و ترک کردن مترف: کسی که فراوانی نعمت او را به گردنکشی وادار سازد. باسق: بالا تمادی فی الامر: وقت زیادی در کاری گذراندن غره: فریب و غفلت امنیه: آرزو (و چه خواهی کرد، هنگامی که پرده های دنیا از چشم تو برداشته شود، دنیایی که تو، در آن قرار داری و خود را به آرایش کردنش خوشایند جلوه داده و با لذتش فریب داده. تو را به خویش دعوت کرد، پس او را اجابت کردی، زمامت را کشید، تو هم پیروش شدی، تو را فرمان داد، اطاعتش کردی، به زودی نگاهدارنده ای تو را بر امری نگاهدارد که هیچ نجات دهنده ای نتواند رهایت کند، پس از این کار دست بردار و خود را آماده ی روز حساب کن، و برای آنچه از گرفتاریها که بر تو فرود می آید دامن به کمر زن، و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چیره مکن، و اگر آنچه گفتم انجام ندهی، تو را به آنچه از خود غافلی آگاه می کنم، تو فرو رفته در ناز و نعمتی، شیطان در تو جای گرفته و به آرزویش رسیده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است. ای معاویه! شما خاندان بنی امیه که نه پیشینه ای نیکو و نه شرافتی والا، دارید، از کجا و کی برای مدیریت جامعه و زمامداری مسلمانان شایستگی خواهید داشت؟، به خدا پناه می بریم از گذشته هایی که همراه با بدبختی بوده است، و تو را برحذر می دارم از این که پیوسته فریب آرزوها خورده و آشکار و نهانت ناهماهنگ باشد. اول این نامه چنین بوده است: از بنده ی خدا علی، فرمانروای مومنان به سوی معاویه بن ابی سفیان، سلام بر آن که پیرو هدایت باشد، همانا من با نوشتن این نامه به تو، خدایی را می ستایم که جز او، خدایی نیست. اما بعد، دیدی که دنیا در زمان گذشته چه کارها و دگرگونیهایی بر سر اهل خود آورد، و بهترین باقی مانده ی از دنیا، همان است که در گذشته بندگان نیکوکار از آن کسب کردند و کسی که دنیا و آخرت را با هم مقایسه کند در میان این دو، فاصله ی بسیار دوری را مشاهده خواهد کرد. ای معاویه، بدان که تو، ادعای امری کرده ای که شایسته ی آن نبودی و نیستی، نه در گذشته و نه در آینده، نه در این زمینه حرف روشنی داری که نتیجه ای داشته باشد و نه شاهدی از کتاب خدا و پیمانی از پیامبرش. در دنباله ی این نوشته قسمتهای فوق آمده که با این جمله آغاز می شود: و کیف انت صانع … در این نامه، حضرت معاویه را مخاطب قرار داده و برای این که او را از خواب غفلت بیدار کند، و به یاد گرفتاری آخرتش بیاندازد، از او می پرسد که هنگام فرا رسیدن مرگ و جدایی روح از بدنش چه چاره ای خواهد کرد؟ واژه جلابیت که پوششهای بدن است، استعاره از لذتهای مادی است که بر اثر بهره گیری از متاعهای دنیا نصیب دنیاداران می شود، زیرا این لذتها و متعلقات آنها مانع می شوند از آن که آدمی زندگی اخروی را که در پیش دارد ببیند چنان که لباس بدن را می پوشاند، و لفظ تکشف را که به معنای رفع مانع است. به منظور ترشیح آورده است و چون عبارت ما انت فیه، مجمل بوده آن را با ذکر دنیا و ویژگیهایش که خودآرایی کردن و جلوه نمایی است توضیح داده است و تبهج و خرسندی را به طریق مجاز، به دنیا اسناد داده، زیرا کسی که دنیا را با بهجت و مسرت و لذتبخش کرده است خدای تعالی می باشد، نه خود دنیا، و فعل خدعت، هم مجاز در افراد است و هم مجاز در ترکیب، مجاز در افراد، به این دلیل است که حقیقت فریب و خدعه در کارهای انسا نبا دیگران می باشد، اما در این جا آن را به دنیا نسبت داده که به سبب لذات آن چنین وانمود می شود که مقصود بالذات از خلقت دنیا این لذتهاست، و همین حال، کمال حقیقی می باشد، و حال آن که چنین نیست و این چنین وانمودی شباهت به خدعه و فریب حقیقی دارد، اما مجاز در ترکیب به این علت است که عمل خدعه و فریبکاری، از ناحیه ی خود دنیا نیست که چنین وانمود می شود، بلکه از عوامل دیگری است که منتهی به خدای سبحان می شود، و همچین این دو نوع مجاز در فعلهای دعتک، قادتک و امرتک وجود دارد. مجاز در افراد چنین است که نفس فعلهای دعوت و قیادت و فرمان دادن، حقیقتهای مسلمی هستند اما چون تصور کمال لذتهای دنیا، سبب جذب و کشش انسان به سوی آن می شود و لازمه ی آن هم پیروی و تبعیت است، از این رو این جاذب بودن تصور لذتهای فراوان دنیا را تشبیه به دعوت کردن و فرمان دادن و به جلو کشاندن فرموده است که لازمه اش پیروی و دنبال دنیا رفتن می باشد، بنابراین اطلاق این افعال بر آن، جذب و کشش مجازی است. و مجاز در ترکیب به این سبب است که این جاذبه و کشش که از تصور کمالات دنیا برای انسان حاصل می شود عمل خود دنیا و متاعهای آن نیست، بلکه در حقیقت کار خدا و آن کسی است که به انسان این آگاهی و درک لذت را عطا فرموده است، و چون پاسخگویی به دنیا و اطاعت و پیروی از آن، گناهی است که انسان را از حدود قرب الهی دور می سازد، لذا حضرت این امور را به عنوان سرزنش و توبیخ و مذمت معاویه ذکر کرده است. و انه یوشک، این جمله به معاویه هشدار می دهد و او را برحذر می دارد که با ادعا کردن امری که سزای وی نیست خود را وادار به گناه و نافرمانی حق تعالی نسازد، یعنی ای معاویه نزدیک است آگاه کننده ای تو را بر مرگ و آنچه لازمه ی آن است از کیفرهایی که بر اثر معاصی و گناهان به تو خواهد رسید آگاه سازد که تو از آن ترس و هراس داری ولی گریزی از آن نیست. ظاهر امر آن است که لذتهای دنیا همانند پرده ای جلو بصیرت، معصیتکار را می گیرد، و تا وقتی که در دنیا در حجاب بدن قرار دارد از آینده ی پس از مرگ غافل است اما همین که پرده برداشته شد و مرگ فرا رسید به آنچه از خیر و شر که از خود جلو فرستاده و آثار آن که سعادت یا شقاوت است مطلع و آگاه می شود، چنان که در قرآن به این مطلب اشاره فرموده است (یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضرا) تا آخر آیه، و بارها در گذشته به این مطلب اشاره شده است. به یک احتمال اطلاع دهنده و آگاه کننده خداوند سبحان است و به احتمال دیگر منظور، خود حضرت است که با توعید و تهدید به قتل در صورتی که دست از گمراهی و ضلالت خود برندارد، او را هشدار می دهد و با خبر می کند و روشن است که آگاهی او بر این امور پس از فرا رسیدن مرگ اثری ندارد و کسی او را از گرفتاری و کیفر اخروی نجات نمی دهد. آنگاه امام (علیه السلام) پس از تهدید و توبیخ معاویه او را امر می کند که دست از امر حکومت و خلافت بردارد، و سپس به امری پرداخته است که لازمه اش ترساندن و تخویف است و آن چنین است که به وی دستور می دهد که آماده ی حساب آخرت شود و توشه ی این سفر پرخطر را با خود بردارد که عبارت از اطاعت خدا و تقوای وی و دوری از معاصی و گناهان او می باشد و به منظور تاکید مطلب، آمادگی برای عالم دیگر را به تعبیر دامن به کمر زدن برای هر امری که نازل می شود تکرار فرموده است و مراد از آنچه نازل می شود، ممکن است جنگ باشد که امام یقین داشت که در آینده واقع می شود، و ممکن است مراد، مرگ یا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون این امور حتمی الوقوع می باشد، لذا به جای فعل مضارع به فعل ماضی: ما قد نزل بک، تعبیر فرموده است. و بعد او را منع می کند از این که گمراه کنندگان را بر شنوایی خود چیره کند، کنایه از این که گوش به وسوسه های آنان ندهد و اندیشه های آنها را که عمل به آن، سبب واقع شدن در گناه است به مورد اجراء نگذارد، زیرا کار گمراه کننده گمراه کردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و دیگر کسانی که معاویه را در کارهایش کمک می کردند. و الا تفعل اعلمک بما اغفلت من نفسک، کلمه ی (ما) مفعول فعل اغفلت و من نفسک تفسیر و بیان آن می باشد یعنی اگر آنچه گفتم انجام ندهی تو را آگاه خواهم کرد که در اثر غفلت کردن از نفست چه زیانهایی را باید تحمل کنی، و منظور از اغفال نفس، آن است که آن را به خودش واگذارد، و مهیای اطاعت خدا و کسب فضایل- که وی را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهایی بخشد- نکند، امام (علیه السلام) با این بیان که تو را آگاه خواهم کرد، معاویه را تهدید و توعید فرمود، و چنان که از سیاق کلام معلوم می شود، مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار، زیرا همین که وی در تنگنای جنگ و قتال قرار می گیرد، می فهمد که این امور بر اثر اغفال نفس و ترک اطاعت خدا به سرش آمده و آسایش و راحت او را گرفته است. فانک … الدم، در این جمله حضرت معاویه را به داشتن صفتهای ناپسندی مذمت می کند و با این مطلب به او می فهماند که هم اکنو ناز خویشتن در غفلت بسر می برد. یکی از ویژگیهای ناپسند معاویه صفت مترف است، به دلیل این که ترف که به معنای ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شایسته ایست که فضیلتی از فروع عفت می باشد. ویژگی ناپسند دیگر آن است که شیطان در وجود او، جایگاه خود را گرفته و از او به آرزوی خود، رسیده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمه ی این امور آن است که او، منبع تمام صفات رذیله است. و سپس به منظور ملامت و سرکوب کردن معاویه، به این که او کمتر از آن است که به مرتبه ی ولایت امر و خلافت برسد، با استفهام انکاری از وی سوال می کند که در چه زمانی خاندان بنی امیه، فرمانروایی امت و سیاست و تدبیر جامعه را به عهده داشته اند؟ بغیر قدم سابق، قدم سابق کنایه از پیشگامی در امور و شایستگی برای آن است و با این عبارت امام (علیه السلام) اشاره کرده است به این که در عرف متعارف، سابقه ی عزت و شرافت و پیشگامی در امور، شرط شایستگی در کارهاست و این جمله از سخن امام (علیه السلام) در حکم مقدمه ی صغرای مضمر از شکل اول می باشد که تقدیرش چنین است: شما هیچ گونه پیشقدمی در این امر ندارید، و تقدیر کبری این است، هر کس چنین باشد شایستگی سیاستمداری جامعه و فرمانروایی امت را ندارد، و نتیجه آن است که شما خاندان بنی امیه لیاقت ولایت امری و خلافت را ندارید، و امر روشنی است که در میان بنی امیه کسی که اهل شرف و شایسته ی برای این امر باشد در کل، وجود نداشته باشد. و بعد، به خدا پناه می برد، از شقاوتی که در گذشته از قلم قضای الهی صادر شده است تا به معاویه هشدار دهد که او نیز به دلیل معاصی و گناهانش در معرض این شقاوت قرار دارد، بنابراین از مخالفت فرمان حق تعالی و گناه دست بردارد، و سپس از دو مطلب، او را برحذر می دارد. 1- حرص و طمع زیاد و آرزوهای دراز در امور دنیا که دلیل بر غفلت و بی توجهی او به آخرت می باشد. 2- دورو بودن او، و این که آشکار و نهانش با هم یکی نیست که نشان نفاق او می باشد. دلیل اهمیت این دو امر و لزوم برحذر بودن از آن دو، آن است که لازمه ی اینها شقاوت و بدبختی آخرت می باشد.

رین: غلبه و پوشیدن مرین علی قلبه: کسی که گناهان بر او غالب شود و خصلتهای ناپسندی را که در وی وجود دارد از دیده ی بصیرتش بپوشاند، شدخ: شکستن چیز میان تهی تو مرا به جنگ دعوت کردی، پس مردم را کنار زن و خود به سوی من آی، و دو لشکر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود که گناه و معصیت بر دل کدام یک از ما غلبه یافته و جلو بصیرتش را پرده گرفته است. من ابوالحسن کشنده ی جد و دایی و برادرت هستم که آنها را در جنگ بدر، در هم شکستم و همان شمشیر با من است و با همان دل پرقدرت با دشمنم روبرو می شوم، دینم را عوض نکردم و پیامبر تازه ای نگرفتم، و در راهی می باشم که شما با اختیار آن را ترک گفتید، در حالی که با کراهت در آن داخل شده بودید. فدع الناس جانبا … ثائرا بعثمان. کلمه ی جانبا منصوب است بنابر ظرفیت. معاویه در نامه ای که به حضرت نوشته بود، وی را به جنگ با خود، دعوت کرده بود و امام (علیه السلام) با این جمله به او، پاسخ ساکت کننده ای می دهد، که دست از مردم بردار و تنها خودت بیا تا دو نفری بجنگیم و در قسمتی از عبارت بالا خطاب به معاویه می فرماید: اگر تنها با من بجنگی، آن وقت می فهمی که پرده ی جهل و نادانی، چهره ی قلب و آگاهی بصیرتت را در اثر حجابهای دنیا و پوششهای ظاهریش فرا گرفته است. دلیل این سخن امام (علیه السلام) آن است که هر کس یقین به احوال آخرت و برتری آن بر دنیا داشته باشد، در طلب آن به مبارزه برمی خیزد و در جنگ برای رسیدن به آن ثابت قدم می کوشد، اگر چه منجر به قتلش شود، و حتی بعضی اوقات، توجه به حیات آخرت سبب عشق و محبت به قتل و جان نثاری می شود، و چون امام (علیه السلام) از وضع معاویه متوجه شد که می خواهد وانمود کند، که تمام توجهش حق و آخرت است و علاقه ی فراوانی به ماندن در دنیا ندارد، از این رو، او را به مبارزه ی تن به تن دعوت کرد، تا هنگامی که در تنگنا قرار گیرد و از ترس فرار کند به او بفهماند که: خیر جنگ او برای طلب حق و آخرت نیست بلکه به منظور ریاست دنیا می جنگد و پرده های گناه و تمایلات شهوانی دیده ی بصیرت او را از یقین به آخرت و توجه به آن پوشانیده است، و همین فرارش از جنگ دلیل بر آن می باشد و در ضمن با این بیان وی را از آن خواری و بدبختی که بر سرش می آید تهدید می کند و برحذر می دارد و نیز امام (علیه السلام) با یادآوری این مطلب که عده ای از بنی امیه و منسوبین او را که موجوداتی توخالی بودند در جنگ بدر به قتل رسانیده به او هشدار می دهد که اگر

بر این خلافکاریهای خود پافشاری داشته باشد، به همان بلایی که بر سر آنان آمد، دچار خواهد شد. آنان که در جنگ بدر به دست حضرت علی (علیه السلام) کشته شدند، جد مادری معاویه عتبه بن ربیعه، پدر هند، و دایی اش ولید بن عتبه، و برادرش حنظله بن ابی سفیان بودند که هر سه نفر در آنجا به قتل رسیدند، و به منظور هشدار و بیم دادن بیشتر، وی را تهدید می کند که همان شمشیر جنگ بدر و همان دل و جرات سابق که در مقابل دشمنان داشت هم اکنون نیز با اوست، و برای این که به او بفهماند که تو ای معاویه منافق و دورو می باشی، خود را چنین معرفی می کند، که: دین و پیامبر خود را عوض نکرده و ثابت قدم در راهی گام برمی دارد که معاویه و فامیلش در مرحله ی نخست با زور و کراهت در آن داخل شدند اما بعدا با میل و رغبت و پیروی هوای نفسانی از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقیم و روشن اسلام می باشد.

ثائر: طالب خون ضجیج: فریاد و ناله حایده: عدول کننده به گمان خود، به خونخواهی عثمان آمده ای و حال آن که می دانی، خون وی کجا ریخته است، پس اگر طالب خون او می باشی از آنجا طلب کن، گویا تو را می بینم که از جنگ می ترسی، هنگامی که تو را دندان بگیرد و فریاد کنی مانند ناله کردن شتران از بارهای گران، و گویا لشکر تو را می بینم که بر اثر خوردن ضربتهای پیاپی و پیش آمد سخت که واقع خواهد شد و بر خاک افتادن پشت سر هم از بیچارگی مرا به کتاب خدا می خوانند در حالی که خود کافر و انکارکننده ی حقند، و یا بیعت کرده و دست از آن برداشته اند.) در پایان به امر شبهه ناکی که مهمترین سبب شعله ور شدن آتش آشوبهای عظیم، و انگیزه ی از هم پاشیدن امور دینی شد، اشاره کرده و آن، عبارت از اشتباه معاویه در خونخواهی عثمان می باشد که آن را دلیل عمده بر مخالفت خود به حضرت و سرپیچی از فرمان وی قرار داده بود، و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بیان فرموده است: الف- نخست این که من جزء قاتلان عثمان نیستم، بنابر این چیزی بر من نیست، مطالبه ی خون او متوجه کشندگان وی می باشد که خودت آنها را می شناسی. ب- با جمله ی ان کنت طالبا …، که مشروط و مفید شک است، اشاره به این می کند که تو ای معاویه حق نداری به خونخواهی عثمان قیام کنی. آنگاه او را به جنگ و سختیهایی که در پی دارد تهدید می کند و با سه تشبیه مطلبش را بیان می دارد: 1- فکانی قد رایتک، در این عبارت، خود امام (علیه السلام) در حالی که سخن می گوید مشبه است و از آن رو که حالت واقعی آینده ی معاویه را می بیند مشبه به است، توضیح آن که به علت کمال نفس و اطاعتش از امور آینده گویا آنها را مشاهده می کند، و وجه شباهت میان حالت نخست و حال دوم آن است که در هر دو حالت، آینده برای آن حضرت روشن است. 2- تضج ضجیح الجمال بالاثقال، چنان که شترها در زیر بارهای سنگین ناله و فریاد می کنند تو نیز داد و فریاد خواهی زد، وجه شبه سختی و شدت آزردگی است که در هر دو (معاویه گرفتار و شتر زیر بار) موجود است، و ضجه و ناله کنایه از آزردگی و رنج می باشد، و چون جنگ را تشبیه به درنده ی گزنده کرده، لذا برای عملی که جنگ انجام می دهد واژه ی عض را که به معنای گاز گرفتن است استعاره آورده است، وجه تشبیه آن است که این سختیها و سنگینی ها مثل فشار زیر دندانها باعث ایجاد درد می باشد. 3- و کانی بجماعتک، مشبه این جا نیز خود امام است اما مشبه به معنایی است که از حرف با، به معنای الصاق معلوم می شود، گویا عبارت امام چنین است: کانی متصل او ملتصق بجماعتک حاضر معهم، محل فعل یدعونی نصب است بنابر حالیت، و عامل در حال، معنای فعلی است که از کان فهمیده می شود، یعنی خودم را تشبیه می کنم به کسی که حاضر است در حالی که اصحاب تو، به خاطر ناراحتی که دارند او را به فریاد می خوانند، کلمه ی جزعا مفعول له است واژه ی قضا را به طریق مجاز، بر مقضی یعنی اموری که در نتیجه ی قضای الهی یافت می شود، اطلاق کرده، از باب اطلاق سبب بر مسبب. و مصارع بعد مصارع، کلمه مصرع در این جا، مصدر میمی و به معنای هلاکت است یعنی به سبب بی تابی از هلاکتهایی که به بعضی از آنها بعد از دیگری ملحق می شود، یا جزع و بی تابی که بعد از هلاکت پدران گذشته ی آنها برایشان وارد می شود، این از نشانه های آشکار، بر حقانیت آن حضرت است که پیش از وقوع قضیه، اطلاع داشت که قوم معاویه، او را به کتاب خدا می خوانند. و هی کافره، واو، حالیه است و عامل در حال یدعونی می باشد، کافره: عده ای از یاران معاویه که منکر حق بودند و این امر، اشاره به جمعی از منافقان است که در میان لشکر معاویه بودند. المبایعه الحایده، اینها جمعیتی هست

ند که با امام بیعت کرده بودند و پس از آن، به سوی معاویه رفته بودند. والسلام.

ابن ابی الحدید

وَ کَیْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشَّفَتْ عَنْکَ جَلاَبِیبُ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ دُنْیَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا دَعَتْکَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْکَ فَاتَّبَعْتَهَا وَ أَمَرَتْکَ فَأَطَعْتَهَا وَ إِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لاَ یُنْجِیکَ مِنْهُ [مُنْجٍ]

مِجَنٌّ فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ وَ خُذْ أُهْبَهَ الْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ وَ لاَ تُمَکِّنِ الْغُوَاهَ مِنْ سَمْعِکَ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْکَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِکَ فَإِنَّکَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ اَلشَّیْطَانُ مِنْکَ مَأْخَذَهُ وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ وَ جَرَی مِنْکَ مَجْرَی الرُّوحِ وَ الدَّمِ وَ مَتَی کُنْتُمْ یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ وَ وُلاَهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ وَ أُحَذِّرُکَ أَنْ تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرَّهِ الْأُمْنِیِّهِ مُخْتَلِفَ الْعَلاَنِیَهِ وَ السَّرِیرَهِ وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَی الْحَرْبِ فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَیَّ وَ أَعْفِ الْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْقِتَالِ لِتَعْلَمَ أَیُّنَا الْمَرِینُ عَلَی قَلْبِهِ وَ الْمُغَطَّی عَلَی بَصَرِهِ فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدْخاً یَوْمَ بَدْرٍ وَ ذَلِکَ السَّیْفُ مَعِی وَ بِذَلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّی مَا اسْتَبْدَلْتُ دِیناً وَ لاَ اسْتَحْدَثْتُ نَبِیّاً وَ إِنِّی لَعَلَی الْمِنْهَاجِ الَّذِی تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ وَ دَخَلْتُمْ فِیهِ مُکْرَهِینَ وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثْمَانَ وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَیْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ

مِنْ هُنَاکَ إِنْ کُنْتَ طَالِباً فَکَأَنِّی قَدْ رَأَیْتُکَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْکَ ضَجِیجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ وَ کَأَنِّی بِجَمَاعَتِکَ تَدْعُونِی جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَی کِتَابِ اللَّهِ وَ هِیَ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ أَوْ مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ .

الجلابیب جمع جلباب و هی الملحفه فی الأصل و استعیر لغیرها من الثیاب و تجلبب الرجل جلببه و لم تدغم لأنها ملحقه بدحرجه.

قوله و تبهجت بزینتها صارت ذات بهجه أی زینه و حسن و قد بهج الرجل بالضم و یوشک یسرع.

و یقفک واقف یعنی الموت و یروی و لا ینحیک مجن و هو الترس و الروایه الأولی أصح.

قوله فاقعس عن هذا الأمر أی تأخر عنه و الماضی قعس بالفتح و مثله تقاعس و اقعنسس.

و أهبه الحساب عدته و تأهب استعد و جمع الأهبه أهب.

و شمر لما قد نزل بک

أی جد و اجتهد و خف و منه رجل شمری بفتح الشین و تکسر.

و الغواه جمع غاو و هو الضال.

قوله و إلا تفعل یقول و إن کنت لا تفعل ما قد أمرتک و وعظتک به فإنی أعرفک من نفسک ما أغفلت معرفته.

إنک مترف

و المترف الذی قد أترفته النعمه أی أطغته

قد أخذ الشیطان منک مأخذه

و یروی مآخذه بالجمع أی تناول الشیطان منک لبک و عقلک و مأخذه مصدر أی تناولک الشیطان تناوله المعروف و حذف مفعول أخذ لدلاله الکلام علیه و لأن اللفظه تجری مجری المثل.

قوله و جری منک مجری الروح و الدم هذه

کلمه رسول الله ص إن الشیطان لیجری من ابن آدم مجری الدم .

ثم خرج ع إلی أمر آخر فقال لمعاویه و متی کنتم ساسه الرعیه و ولاه أمر الأمه ینبغی أن یحمل هذا الکلام علی نفی کونهم ساده و ولاه فی الإسلام و إلا ففی الجاهلیه لا ینکر رئاسه بنی عبد شمس و لست أقول بریاستهم علی بنی هاشم و لکنهم کانوا رؤساء علی کثیر من بطون قریش أ لا تری أن بنی نوفل بن عبد مناف ما زالوا أتباعا لهم و أن بنی عبد شمس کانوا فی یوم بدر قاده الجیش کان رئیس الجیش عتبه بن ربیعه و کانوا فی یوم أحد و یوم الخندق قاده الجیش کان الرئیس فی هذین الیومین أبا سفیان بن حرب و أیضا فإن فی لفظه أمیر المؤمنین ع ما یشعر بما قلناه و هو قوله و ولاه أمر الأمه فإن الأمه فی العرب هم المسلمون أمه محمد صلی الله علیه و آله .

قوله ع بغیر قدم سابق یقال لفلان قدم صدق أی سابقه و أثره حسنه.

قوله ع و لا شرف باسق أی عال .

و تمادی تفاعل من المدی و هو الغایه أی لم یقف بل مضی قدما.

و الغره الغفله و الأمنیه طمع النفس و مختلف السریره و العلانیه منافق .

قوله ع فدع الناس جانبا منصوب علی الظرف.

و المرین علی قلبه المغلوب علیه من قوله تعالی کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ { 1) سوره المطففین 14. } و قیل الرین الذنب علی القریب.

و إنما قال أمیر المؤمنین ع لمعاویه هذه الکلمه لأن معاویه قالها فی رساله کتبها

و وقفت علیها من کتاب أبی العباس یعقوب بن أبی أحمد الصیمری الذی جمعه من کلام علی ع و خطبه و أولها أما بعد فإنک المطبوع علی قلبک المغطی علی بصرک الشر من شیمتک و العتو من خلیقتک فشمر للحرب و اصبر للضرب فو الله لیرجعن الأمر إلی ما علمت وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ هیهات هیهات أخطأک ما تمنی و هوی قلبک فیما هوی فأربع علی ظلعک و قس شبرک بفترک تعلم أین حالک من حال من یزن الجبال حلمه و یفصل بین أهل الشک علمه و السلام.

فکتب إلیه أمیر المؤمنین ع أما بعد یا ابن صخر یا ابن اللعین یزن الجبال فیما زعمت حلمک و یفصل بین أهل الشک علمک و أنت الجاهل القلیل الفقه المتفاوت العقل الشارد عن الدین و قلت فشمر للحرب و اصبر فإن کنت صادقا فیما تزعم و یعینک علیه ابن النابغه فدع الناس جانبا و أعف الفریقین من القتال و ابرز إلی لتعلم أینا المرین علی قلبه المغطی علی بصره فأنا أبو الحسن حقا قاتل أخیک و خالک و جدک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب ألقی عدوی.

قوله ع شدخا الشدخ کسر الشیء الأجوف شدخت رأسه فانشدخ و هؤلاء الثلاثه حنظله بن أبی سفیان و الولید بن عتبه و أبوه عتبه بن ربیعه فحنظله أخوه و الولید خاله و عتبه جده و قد تقدم ذکر قتله إیاهم فی غزاه بدر .

و الثائر طالب الثأر و قوله قد علمت حیث وقع دم عثمان فاطلبه من هناک یرید به إن کنت تطلب ثأرک من عند من أجلب و حاصر فالذی فعل ذلک طلحه و الزبیر فاطلب ثأرک من بنی تمیم و من بنی أسد بن عبد العزی و إن کنت تطلبه ممن خذل فاطلبه من نفسک فإنک خذلته و کنت قادرا علی أن ترفده { 1) ترفده:تعینه. } و تمده بالرجال فخذلته و قعدت عنه بعد أن استنجدک و استغاث بک .

و تضج تصوت و الجاحده المنکره و الحائده العادله عن الحق.

و اعلم أن قوله و کأنی بجماعتک یدعوننی جزعا من السیف إلی کتاب الله تعالی إما أن یکون فراسه نبویه صادقه و هذا عظیم و إما أن یکون إخبارا عن غیب مفصل و هو أعظم و أعجب و علی کلا الأمرین فهو غایه العجب و قد رأیت له ذکر هذا المعنی فی کتاب غیر هذا و هو أما بعد فما أعجب ما یأتینی منک و ما أعلمنی بمنزلتک التی أنت إلیها صائر و نحوها سائر و لیس إبطائی عنک إلا لوقت أنا به مصدق و أنت به مکذب و کأنی أراک و أنت تضج من الحرب و إخوانک یدعوننی خوفا من السیف إلی کتاب هم به کافرون و له جاحدون.

و وقفت له ع علی کتاب آخر إلی معاویه یذکر فیه هذا المعنی أوله أما بعد فطالما دعوت أنت و أولیاؤک أولیاء الشیطان الحق أساطیر و نبذتموه وراء

ظهورکم و حاولتم إطفاءه بأفواهکم وَ یَأْبَی اللّهُ إِلاّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ { 1) سوره التوبه 32. } و لعمری لینفذن العلم فیک و لیتمن النور بصغرک و قماءتک و لتخسأن طریدا مدحورا أو قتیلا مثبورا { 2) مثبورا:هالکا؛أو مصروفا عن الخیر. } و لتجزین بعملک حیث لا ناصر لک و لا مصرخ { 3) المصرخ:المستغیث. } عندک و قد أسهبت فی ذکر عثمان و لعمری ما قتله غیرک و لا خذله سواک و لقد تربصت به الدوائر و تمنیت له الأمانی طمعا فیما ظهر منک و دل علیه فعلک و إنی لأرجو أن ألحقک به علی أعظم من ذنبه و أکبر من خطیئته فأنا ابن عبد المطلب صاحب السیف و إن قائمه لفی یدی و قد علمت من قتلت به من صنادید بنی عبد شمس و فراعنه بنی سهم و جمح و بنی مخزوم و أیتمت أبناءهم و أیمت نساءهم { 4) أیمت نساءهم؛أی ترکتهن بلا أزواج. } و أذکرک ما لست له ناسیا یوم قتلت أخاک حنظله و جررت برجله إلی القلیب { 5) القلیب:البئر. } و أسرت أخاک عمرا فجعلت عنقه بین ساقیه رباطا و طلبتک ففررت و لک حصاص { 6) الحصاص:شده العدو. } فلو لا أنی لا أتبع فارا لجعلتک ثالثهما و أنا أولی لک بالله ألیه بره غیر فاجره لئن جمعتنی و إیاک جوامع الأقدار لأترکنک مثلا یتمثل به الناس أبدا و لأجعجعن بک فی مناخک حتی یحکم الله بینی و بینک وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ و لئن أنسأ { 7) أنسأ اللّه فی أجلی؛أی أخره قلیلا. } الله فی أجلی قلیلا لأغزینک سرایا المسلمین و لأنهدن إلیک فی جحفل من المهاجرین و الأنصار ثم لا أقبل لک معذره و لا شفاعه و لا أجیبک إلی طلب و سؤال و لترجعن إلی تحیرک و ترددک و تلددک فقد شاهدت و أبصرت و رأیت

سحب الموت کیف هطلت علیک بصیبها { 1) الصیب:المطر المنصب. } حتی اعتصمت بکتاب أنت و أبوک أول من کفر و کذب بنزوله و لقد کنت تفرستها و آذنتک أنک فاعلها و قد مضی منها ما مضی و انقضی من کیدک فیها ما انقضی و أنا سائر نحوک علی أثر هذا الکتاب فاختر لنفسک و انظر لها و تدارکها فإنک إن فطرت و استمررت علی غیک و غلوائک { 2) الغلواء:الکبر. } حتی ینهد إلیک عباد الله أرتجت علیک الأمور و منعت أمرا هو الیوم منک مقبول یا ابن حرب إن لجاجک فی منازعه الأمر أهله من سفاه الرأی فلا یطمعنک أهل الضلال و لا یوبقنک سفه رأی الجهال فو الذی نفس علی بیده لئن برقت فی وجهک بارقه من ذی الفقار لتصعقن صعقه لا تفیق منها حتی ینفخ فی الصور النفخه التی یئست منها کَما یَئِسَ الْکُفّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ { 3) الممتحنه 12. } .

قلت سألت النقیب أبا زید عن معاویه هل شهد بدرا مع المشرکین فقال نعم شهدها ثلاثه من أولاد أبی سفیان حنظله و عمرو و معاویه قتل أحدهم و أسر الآخر و أفلت معاویه هاربا علی رجلیه فقدم مکه و قد انتفخ قدماه و ورمت ساقاه فعالج نفسه شهرین حتی برأ.

قال النقیب أبو زید و لا خلاف عند أحد أن علیا ع قتل حنظله و أسر عمرا أخاه و لقد شهد بدرا و هرب علی رجلیه من هو أعظم منهما و من أخیهما عمرو بن عبد ود فارس یوم الأحزاب شهدها و نجا هاربا علی قدمیه و هو شیخ کبیر

و ارتث { 1) ارتث جریحا:حمل من المعرکه رثیثا؛أی جریحا و به رمق. } جریحا فوصل إلی مکه و هو وقیذ { 2) الوقیذ:الشدید المرض،المشرف علی الهلاک. } فلم یشهد أحدا فلما برأ شهد الخندق فقتله قاتل الأبطال و الذی فاته یوم بدر استدرکه یوم الخندق .

ثم قال لی النقیب رحمه الله أ ما سمعت نادره الأعمش و مناظره فقلت ما أعلم ما ترید فقال سأل رجل الأعمش و کان قد ناظر صاحبا له هل معاویه من أهل بدر أم لا فقال له أصلحک الله هل شهد معاویه بدرا فقال نعم من ذلک الجانب و اعلم أن هذه الخطبه قد ذکرها نصر بن مزاحم فی کتاب صفین علی وجه یقتضی أن ما ذکره الرضی رحمه الله منها قد ضم إلیه بعض خطبه أخری و هذه عادته لأن غرضه التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه

و الذی ذکره نصر بن مزاحم هذه صورته من عبد الله علی أمیر المؤمنین إلی معاویه بن أبی سفیان سلام عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فإنک قد رأیت مرور الدنیا و انقضاءها و تصرمها و تصرفها بأهلها و خیر ما اکتسب من الدنیا ما أصابه العباد الصالحون منها من التقوی و من یقس الدنیا بالآخره یجد بینهما بعیدا و اعلم یا معاویه أنک قد ادعیت أمرا لست من أهله { 3-3) صفین:«لا فی القدم و لا فی الولایه». } لا فی القدیم و لا فی الحدیث { 3-3) صفین:«لا فی القدم و لا فی الولایه». } و لست تقول فیه بأمر بین یعرف له أثر { 5) من صفّین. } و لا علیک منه شاهد من کتاب الله { } و لست متعلقا بآیه من

کتاب الله و لا عهد من رسول الله ص فکیف أنت صانع { 1-1) صفین:«إذا انقشعت عنک جلابیب ما أنت فیه من دنیا أبهجت بزینتها،و رکنت إلی لذتها». } إذا تقشعت عنک غیابه ما أتت فیه من دنیا قد فتنت بزینتها و رکنت إلی لذاتها { 1-1) صفین:«إذا انقشعت عنک جلابیب ما أنت فیه من دنیا أبهجت بزینتها،و رکنت إلی لذتها». } و خلی بینک و بین عدوک فیها و هو عدو و کلب مضل جاهد ملیح { 3) أقعس عن هذا الأمر؛أی تأخر. } ملح مع ما قد ثبت فی نفسک من جهتها دعتک فأجبتها و قادتک فاتبعتها و أمرتک فأطعتها فاقعس { 4) کذا فی صفّین و ا،و فی ب:«یخبیک». } عن هذا الأمر و خذ أهبه الحساب فإنه یوشک أن یقفک واقف علی ما لا یجنک { 5) صفین:«فنعوذ». } مجن و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه أو ولاه لأمر هذه الأمه بلا قدم حسن و لا شرف تلید علی قومکم فاستیقظ من سنتک و ارجع إلی خالقک و شمر لما سینزل بک و لا تمکن عدوک الشیطان من بغیته فیک مع أنی أعرف أن الله و رسوله صادقان نعوذ { 6) صفین 121،122. } بالله من لزوم سابق الشقاء و إلا تفعل فإنی أعلمک ما أغفلت من نفسک إنک مترف قد أخذ منک الشیطان مأخذه فجری منک مجری الدم فی العروق و لست من أئمه هذه الأمه و لا من رعاتها و اعلم أن هذا الأمر لو کان إلی الناس أو بأیدیهم لحسدوناه و لامتنوا علینا به و لکنه قضاء ممن منحناه و اختصنا به علی لسان نبیه الصادق المصدق لا أفلح من شک بعد العرفان و البینه رب احکم بیننا و بین عدونا بالحق و أنت خیر الحاکمین { 7-7) صفین:«فکتب معاویهبسم اللّه الرحمن الرحیم». } .

قال نصر { } فکتب معاویه إلیه الجواب { } من معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب أما بعد فدع الحسد فإنک طالما لم تنتفع به و لا تفسد سابقه

جهادک بشره نخوتک فإن الأعمال بخواتیمها و لا تمحص سابقتک بقتال من لا حق لک فی حقه { 1) حق الرجل و أحقه؛إذا غلبه علی الحق. } فإنک إن تفعل لا تضر بذلک إلا نفسک و لا تمحق إلا عملک و لا تبطل إلا حجتک و لعمری إن ما مضی لک من السابقات لشبیه أن یکون ممحوقا لما اجترأت علیه من سفک الدماء و خلاف أهل الحق فاقرأ السوره التی یذکر فیها الفلق و تعوذ من نفسک { 2) صفین:«و تعوذ باللّه من شر نفسک». } فإنک الحاسد إذا حسد .

{ 3) صفین 123. }

کاشانی

(الی معاویه ایضا) این نیز نامه ای است که فرستاده است آن حضرت به جانب معاویه (و کیف انت صانع) و چگونه باشی تو ای معاویه کارگزار (اذا تکشفت عنک) چون باز شود از تو (جلابیب ما انت فیه من دنیا) حجابها و پرده های آن چیزی که تو در اویی از محبت دنیا (قد تبهجت بزینتها) مستحسن شد و آراسته گشت به زینت و آرایش خود (و خدعت بلذتها) و فریب داد به لذت خود (دعتک) خواند تو را به سوی خود (فاجبتها) پس اجابت کردی او را و روی به وی آوردی (و قادتک) و کشید تو را به خود (فاتبعتها) پس پیروی کردی او را (و امرتک) و امر کرد تو را به معصیت (فاطعتها) پس فرمانبرداری او را و هر زهر عذری که در کام تو ریخت خوردی (و انه یوشک) و به درستی که نزدیک است (ان یقفک واقف) که بدارد تو را دارنده ای که آن خدای تعالی است یا مراد نفس نفیس خودش باشد (علی ما لا ینجیک منه) بر آنچه نجات ندهد تو را (منج) هیچ نجات دهنده ای (فاقعس عن هذا الامر) پس باز ایست از این کار (و خذ اهبه الحساب) استعداد حساب را برای روز شمار (و شمر) و دامن در میان زن. یعنی مهیا و آماده شو (لما قد نزل بک) برای چیزی که فرود آید به تو از حرب یا مرگ (و لا تمکن الغواه) و تمکین مده گمراهان را (من سمعک) از شنوایی خودت این کنایت است از گوش کردن و آنچه با غواه می کرد از اتیان نمودن به انواع معاصی. و مراد به غواه عمرو بن عاص عاصی است و مروان مردود و ذوالکلاع حمیری و غیره. (و الا تفعل) و اگر نکنی آنچه من می گویم به تو از باز ایستادن از اشیاء منهیه (اعلمک) اعلام کنم تو را (ما اغفلت من نفسک) به آنچه غافل ساخته و فرو گذاشته از نفس خودت که آن اصول و فروع ایمان است (فانک) پس به درستی که تو (مترف) طغیان کرده نعمتی. یعنی نعمت تو را طاغی ساخته (قد اخذ الشیطان منک ماخذه) فرا گرفت دیو سرکش از تو موضع گرفتن خود را و شروع نمود در تو در جای شروع خود (و بلغ فیک) و رسیده است در تو آرزوهای شیطان (و جری منک) و جاری شده است از تو (مجری الروح و الدم) در محل جاری شدن روح و خون. یعنی در خون و گوشت تو درآمده (و متی کنتم یا معویه) و کی بودید شما ای معاویه (ساسه الرعیه) سیاست کننده های رعیت (و ولاه امر الامه) و والیان و حاکمان کار امت (بغیر قدم سابق) بی تقدمی سبقت گیرنده در آن کار (و لا شرف باسق) و بی بزرگواری بلند ارجمند بلند آثار یعنی پیش از این تو رتبه این امر نداشتی و شرفی و فضلی که باعث این باشد نیز در تو نبود، پس به چه حجت مرتکب این امر شدی؟ (و نعوذ بالله) و پناه می گیریم به خدا (من لزوم سوابق الشقاء) از لازم آمدن شقاوتهای سابقه و بدبختی های پیش گرفته این کنایت است از بی سعادتی آن شقی (و احذرک) و می ترسانم تو را (ان تکون متمادیا) از آنکه باشی در نهایت بی راهی رونده و بسیار فرو رفته (فی غره الامنیه) در فریفتن آرزوها (مختلف العلانیه و السریره) در حالتی که مختلف است آشکارا و نهان تو این کنایت است از نفاق او.

(و قد دعوت الی الحرب) و به تحقیق که خواندی مرا به جنگ کردن (فدع الناس جانبا) پس بگذار مردمان را در جانبی (و اخرج الی) و بیرون آی به سوی من (و اعف الفریقین) و فروگذار هر دو گروه را (من القتال) از کارزار کردن (لیعلم) تا دانسته شود (اینا المرین علی قلبه) که کدام یک از ما محل غلبه گناه است بر دل او (و المعطی علی بصره) و پوشیده شده است پرده ظلمت بر بینایی او (فانا ابوحسن) پس من که بوالحسنم (قاتل جدک) کشنده جد مادری تو هستم. که آن عتبه بن ابی ربیعه است که پدر هند بوده. (و خالک) و کشنده خال تو هستم که آن ولیدبن عتبه است (و اخیک) و به قتل آورنده برادر تو هستم که حنظله بن ابی سفیان است (شدخا یوم بدر) به شکستن من ایشان را در روز حرب بدر (و ذلک السیف معی) و آن شمشیر که سر ایشان را افکندم اکنون با من است (و بذلک القلب القی عدوی) و به آن دل و جگر کارزار کرده ام با دشمن خود (ما استبدلت دینا) بدل نکرده ام دین را به دین دیگر (و لا استحدثت نبیا) و پیدا نکرده ام از سر خود پیغمبری را (و انی) و به درستی که من (لعلی المنهاج الذی ترکتموه) بر راهی هستم که ترک کرده بودید شما آن را (طائعین) در حالتی که به طوع و اختیار مطیع بودید به آن ترک و آن را واگذاشته (و دخلتم فیه) و درآمده بودید در آن (مکرهین) در حالتی که با اکراه و اجبار شما را داخل گردانیده بودند در آن. یعنی به ظاهر مسلمان بودید و به باطن کافر.

(و زعمت) و گمان بردی (انک جئت ثائرا بعثمان) که تو آمدی در حالتی که طلب کننده خون عثمانی (و لقد علمت) و هر آینه دانسته ای (حیث وقع دم عثمان) که کجا واقع است خون عثمان و این اشارت است به طلحه و زبیر و اتباع ایشان (فاطلبه) پس طلب کن خون او را (من هناک) از آنجا که می دانی (ان کنت طالبا) اگر هستی جویای خون او (فکانی قد) پس گوییا که من به تحقیق (رایتک) می بینم تو را (تضج من الحرب) که فریاد کنی از جنگ دلیران (اذا غضتک) وقتیکه گزیده باشد تو را آن حرب (ضجیج الجمال بالاثقال) همچه فریاد کردن شتران به سبب بارهای گران (و کانی بجماعتک) و گوییا من می نگرم به جماعت تو (تدعونی) در حالتی که می خوانند مرا (جزعا من الضرب المتتابع) از جهت زاری نمودن از ضرب پیاپی و طعن پی در پی (و القضاء الواقع) و از حکمی که واقع شده به قتل دلیران (و مصارع بعد مصارع) و از مواضع افتادن ایشان بر خاک بعد از جای های افتادن دیگران بر عرصه هلاک (الی کتاب الله) به سوی کتاب یزدان که آن قرآن است (و هی کافره مجاهده) و حال آنکه جماعت کافری هستند انکارکننده ایمان (او مبایعه حائده) یا بیعت کننده اند عدول نماینده از آن این از اخبار غیبیه است که پیش از وقوع آن از آن حضرت صادر شده واز جمله معجزات و کرامات آن عالی جناب است. مروی است که در لیله الهریر از ضرب پیاپی دلیران کار به جایی کشید که اهل شام در مقام استغاثه درآمده فریاد الامان الامان درگرفتند و در آن شب سی و شش هزار کس از فریقین کشته شدند و آنچه آن حضرت به دست مبارک خود به قتل آورده بود پانصد و بیست و سه منافق بودند تا کار به جایی رسید که اهل شام شوم رو فریاد برآوردند و گفتند الله الله فی البقیه الله الله یحرم و الذریه. معاویه بعد از شنیدن این فریاد، بر تلی برآمده نگاهی کرد در آن معرکه دید که اهل عراق شمشیرهای برق آسای خون آشام بر مفارق اهل شام فرود می آورند که چکاچک آن هر که می شنوند بیخود شده می افتد. لرزه بر اعضای معاویه افتاد، نعره ای زد و عمروعاص را طلبید و گفت کجا شد و چیست چاره ما و تو. او حیله ای انگیخت تا سیصد مصحف را بر سر نیزه کردند و ایشان را به آن خواندند تا منجر شد به آن تفضیلی که سابقا سمت تحریر یافت و به این حیله بقیه السیف جان بردند.

آملی

قزوینی

و چه خواهی کردن وقتی که برداشته شود از تو پردهای این حال که تو در آنی از دنیای غدار که آراسته است خود را در نظر تو بزینت خود، و فریفته است ترا بلذت خود، خوانده ترا و تو اجابت نمودی او را، و کشید مهار ترا و تو سر در پی او نهادی، و فرمود ترا و تو اطالعت کردی، و بدرستیکه نزدیک است که بدارد ترا دارنده بر حالتی سخت که نرهاند ترا از آن حال هیچ سپری و مانعی یا رهاننده، و در بعضی نسخ بجای منج مجن آمده است پس بازایست از این کار و مهیا شو برای روز حساب و دامن بر میان زن برای این واقعه که اینک فرود آمد بر تو، و راه مده گمراهان را بر گوش خود و سخن ایشان مشنو، و اگر چنین نکنی اعلام کنم ترا آنچه غافل کرده ای خود را از آن که ترا نعمت و ناز در طغیان و غرور افکنده است بتحقیق گرفته است (شیطان) گلوی تو، و رسیده است در تو بارزوی خود، و جاری گشته است او در تو هر جا که روح و خون درشده است و چه وقت بودید شما ای معاویه حاکمان و ضابطان رعیت، و والیان امر امت بی حقی گذشته، بی شرفی بلندگشته، و پناه میبریم بخدا از اینکه لازم گردد بر ما رقم بدبختی در قضای گذشته او تعالی، و حذر می فرمایم ترا از اینکه روزگار بسر بری در غفلت آرزوها، و پنهانت مخالف باشد با آشکارا

و خواندی مرا بجنگ پس بگذار مردم را یکطرف و بیرون آی بسوی من و معاف دار هر دو لشکر را از زحمت جنگ تا دانسته شود کدام یک از ما دلش را زنگ گناه سیاه کرده است، و ضلالت بر چشمش پرده فروپوشیده است که من ابوحسنم کشنده جدت و خالت و برادرت کوفتم سر ایشان را روز بدر مراد عتبه پدر هند جد مادری معاویه و ولید پسر عتبه و حنظله بردار معاویه است و آن شمشیر با من است، و بان دل دلیر ملاقات میکنم با دشمن خود، نه دین خود تبدیل کرده ام، و نه پیغمبری نو گرفته ام و من بر همان راه و طریقه حقم که شما ترک دادید تا اختیار داشتید و داخل گشتید در آن چون مجبور شدید

و باعتقاد خود آمده ای از من خون عثمان طلب میکنی و ثار او میجوئی، و تو میدانی کجا کشته شد عثمان پس از آنجا بطلب اگر خون میطلبی نه قصد بغی و عدوان داری پس گویا من دیده ام ترا که شیون و فغان برگرفته ای از هول جنگ وقتی که دندان بتو فروبرد همچو افغان شتران زیر بار گران، و گویا می نگرم بجماعت لشکر تو که میخوانند مرا و درخواست میکنند از روی جزع و زاری از ضربت پی درپی که بر سر خورند، و از قضای بد که بر ایشان فرود آید، و بر خاک هلاک افکندشان نوبتها (مره بعد اخری) بکتاب خدای تعالی چنانچه واقع شد در حرب صفین و آن جماعت یا کافرند و منکر بخدا و کتاب. یعنی منافقان، یا بیعت کرده اند پس برگشته اند و عدول نموده از آن، و این خبر از جمله معجزات و کرامات آن حضرت است علیه السلام

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی معاویه ایضا.

و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه نیز.

«و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه، من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها، دعتک فاجبتها و قادتک فاتبعتها و امرتک فاطعتها و انه یوشک ان یقفک واقف علی ما لاینجیک منه منج، فاقعس عن هذا الامر و خذ اهبه الحساب و شمره لما قد نزل بک و لا تمکن الغواه من سمعک و ان تفعل اعلمک ما اغفلت من نفسک، فانک مترف قد اخذ الشیطان منک ماخذه و بلغ فیک امله و جری منک مجری الروح و الدم.»

یعنی چگونه باشد کار تو در وقتی که منکشف و زائل گردد از تو جامه های آنچنانی که باشی تو در آن از جانب دنیایی که به تحقیق زینت داد خود را به کمال زینت خود و فریب داد به سبب لذت خود، خواند تو را پس اجابت کردی تو او را و کشید تو را پس پیروی کردی تو او را و حکم کرد تو را پس اطاعت کردی تو او را و به تحقیق که نزدیک است که واقف و مطلع گرداند تو را مطلع سازنده ای که مرگ باشد بر چیزی که عقوبت آخرت باشد که نجات ندهد تو را از آن نجات دهنده ای، پس بازایست از این امر که ادعای ریاست باشد و برگیر مهیا شدن حساب روز حساب را و دامن تلاش به کمر بزن از برای آن چیزی که فرود می آید به یقین به تو از مرگ و تمکین مده گمراهان را از شنیدن تو سخنان ایشان را و اگر نمی کنی تو آنچه را که گفتم، خبر می دهم تو را آنچه را که غافل گشته ای از او از نفس تو، پس به تحقیق که تو طغیان کرده ی نعمتی به تحقیق که گرفته است شیطان از تو مکان گرفتن خود را و رسیده است در تو به آرزوی خود و روان است شیطان در تو در جای روان شدن روان و خون.

«و متی کنت، یا معاویه، ساسه الرعیه و ولاه امر الامه، بغیر قدم سابق و لاشرف باسق و

نعوذ بالله من لوازم سوابق الشقاء و احذرک ان تکون متمادیا فی غره الامنیه، مختلف العلانیه و السریره و قد دعوت الی الحرب، فدع الناس جانبا و اخرج الی و اعف الفریقین من القتال، لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره، فانا ابوحسن قاتل جدک و خالک و اخیک، شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی.»

یعنی در چه زمان بودی تو ای معاویه سیاست کننده و امر و نهی کننده ی رعیت و والی و حاکم بر کار مسلمانان، بدون سبقت سابقه و نه شرافت بلندی؟ و پناه می برم به خدا از لوازم شقاوتهای سابقه که شقاوت طینت باشد و می ترسانم تو را از اینکه باشی تو بر دوام در فریب آرزو و طمع نفس، در حالتی که مختلف باشد آشکار و نهان تو، یعنی منافق باشی. و به تحقیق که خواندی تو به سوی جنگ کردن پس واگذار مردمان را در طرفی و بیرون بیا به سوی من و فروگذار هر دو گروه لشکر را از جنگ کردن، تا تو بدانی که کدام یک از ما چرک و زنگ بر دل اوست و بر دیده ی اوست، پس منم پدر حسن کشنده ی جد تو و خال تو و برادر تو به شکافتن سرهای ایشان به شمشیر در روز جنگ بدر و آن شمشیر با من است و با آن دل ملاقات می کنم دشمن خود را.

«ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین.

و زعمت انک جئت ثائرا بعثمان و لقد علمت حیث وقع دم عثمان، فاطلبه من هناک ان کنت طالبا، فکانی قد رایتک تضج من الحرب اذا عضتک ضجیج الجمال بالاثقال و کانی بجماعتک تدعونی جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع، الی کتاب الله و هی کافره جاحده، او مبایعه حائده.»

یعنی تبدیل نکردم دینی را و از نو پدیدار نکردم پیغمبری و به تحقیق که من هر آینه باشم بر راه اسلام آنچنانی که واگذاشتید شما آن را در حالتی که رغبت دارید به واگذاشتن و حال آنکه داخل شدید در آن در حالتی که مجبور بودید در داخل شدن.

و گمان کرده ای تو که آمده ای به خونخواهی عثمان و هر آینه به تحقیق که تو دانسته ای مکانی را که واقع است خون عثمان در آن، پس بخواه خون عثمان را از آنجا اگر

باشی تو طالب خون. پس گویا می بینم تو را که ناله می کنی از جنگ در وقتی که بگزد جنگ تو را، مثل ناله کردن شتران به سبب سنگینی بار و گویا که من نگاه می کنم به جماعت تو در حالتی که تو می خوانی مرا از روی جزع کردن از ضرب شمشیر پیاپی و از قضای واقع شونده و از کشته به خاک اوفتادن بعد از کشته به خاک اوفتادن دیگر، به سوی کتاب خدا و حال آنکه جماعت تو کافر باشند، منکر حق باشند، یا بیعت کننده ی عدول کننده ی از آن باشند.

خوئی

اللغه: (تکشفت عنک) ای ارتفعت و زالت عنک و (انقشعت) و (تقشعت) بمعنی انکشفت و تکشفت یقال: انقشع السحاب و تقشع ای زال و انکشف. (جلابیب) جمع الجلباب بکسر الحیم و سکون اللام و تخفیف الباء و بکسر اللام و تشدید الباء ایضا: الملحفه و هی الثوب الواسع فوق جمیع الثیاب. و تجلبب الرجل جلببه ای لبس الحلباب و لم تدغم لانها ما حقه بدحرج. (تبهجت) ای تحسنت. (یوشک) بالکسر ای یقرب و یدنو و یسرع، یقال: اوشک یوشک ایشاکا فهو موشک، و الوشیک السریع. قال الجوهری فی الصحاح: و قد اوشک فلان ایشاکا ای اسرع السیر، و منه قولهم یوشک ان یکون کذا. قال جریر یهحو العباس بن یزید الکندی: اذا جهل الشقی فلم یقدر ببعض الامر اوشک ان یصابا و العلامه تقول: یوشک بفتح الشین و هی لغه ردیئه، انتهی کلامه. (یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه) ای یطلعک علیه. قال الجوهری فی الصحاح: وقفته علی ذنبه ای اطلعته علیه. (مجن) الترس: و بعض النسخ (منج) اسم الفاعل من قوله (علیه السلام) ینجیک. (اقعس عن هذا الامر) امر من قعس عنه قعسا من باب علم ای تاخر عنه کتقاعس و اقعنسس کما فی صحاح الجوهری، و علی نسخه نصر امر من ایس منه ایاسا من باب علم ای قنط و قطع الرجاء منه. الاهبه الالصحاح: تاهب: استعد، و اهبه الحرب عدتها، و الجمع اهب، شمر فقد مضی تفسیره و تحقیقه فی شرح المختار 237 من باب الخطب (ص 190 ج 16) فراجع. الغواه کالقضاه جمع غاو ای الضال. الاغفال: الاهمال و الترک. المترف مفعول، و فی الصحاح: اترفنه النعمه ای اطغته. و فی بعض النسخ مشکول علی هیئه الفاعل و الصواب ما قدمناه، قال الله تعالی: و ما ارسلنا فی قریه من نذیر الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به کافرون (سبا- 34). و قال تعالی: و ارجعوا الی ما اترفتم فیه (انبیاء- 14). الماخذ: المنهج و المسلک، و یروی علی هیئه الجمع اعنی الماخذ ایضا، و جائت الماخذ بمعنی المصائد ایضا. (ساسه) جمع سائس کبطله جمع باطل الا ان حرف العله فیها ابدلت الفا و اصلها سیسه. (باسق) ای عال رفیع، یقال: بسق فلان علی اصحابه ای علاهم و بسق النخل بسوقا ای طال و ارتفعت اغصانه و منه قوله تعالی: و النخل باسقات (ق 12-(قال هشام اخودی الرمه فی ابیات یرثی بها اخاه ذا الرمه و ابن عمه اوفی بن دلهم (الحماسه 264). نعوا باسق الافعال لا یخلفونه تکاد الجبال الصم منه تصدع (متمادیا) فاعل عن التمادی و اصله المدی ای الغایه، یقال: تمادی فلان فی غیه ای دامن عی فعله ولج و بلغ فیه المدی. الغره: الغفله. (الامنیه) بضم الهمزه واحده الامانی: ما یتمناه الانسان و یومل ادراکه و طمع الناس. الاعراب: (من دنیا) کلمه من بیانیه لکلمه ما، و ضمیر تبهجت و اخواتها یرجع الی الدنیا و ضمایر الخطاب الی من اجاب دعوتها. (یوشک) من افعال المقاربه، هو و اخواه کاد و کرب من النوع الاول منها الذی وضع للدلاله علی قرب الخبر للمسمی باسمها. و هی تعمل عمل کان الا ان خبرها یجب کونه جمله لیتوجه الحکم الی مضمونها وشذ مجیئه مفردا فواقف اسم لیوشک. و ان یقفک فی مضوع نصب خبر له قدم علی الاسم، و علی صله یقف. و الفاء فی فاقعس فصیحه، و تفعل و اعلمک مجزومان بان فی الالان اصلها ههنا ان لا. و کلمه من فی من نفسک بیانیه یفسر کلمه ما. و مفعول اغفلت العائد الی ما مخذوف ای ما اغفلته، او یقال من نفسک متعلق لاغفلت و ان لم نجد فی المعاجم الحاضره لدینا ان یقال اغفل منه و نحوه. (ماخذه) مفعول لقوله اخذ، و روی الماخذ بالجمع ایضا. و کذا مجری الروح و الدم لقوله جری. قوله: متی کنتم- الخ- استفهام علی سبیل الانکار، قوله: بغیر قدم سابق استفهام آخر ایضا علی سبیل التعنیف و العتاب و الانکار ای: ابغیر قدم سابق و شرف باسق. (مختلف العلانیه) خبر بعد خبر لق

وله ان تکون، و الخبر الاول متمادیا و قد دعوت، المفعول محذوف ای و قد دعوتنی او دعوتنا. المعنی: کتب (ع) هذا الکتاب الی معاویه لما اراد المسیر الی اهل الشام بعد ما شاور من کان معه فی ذلک و اورد کلامه (علیه السلام) فی المشاوره مع قومه و کلام عده من انصاره و اعوانه فی جوابه (علیه السلام) و کذا کلام بعض من المنافقین له (علیه السلام) و ما دار بینهم و بین اصحابه (علیه السلام) نصر فی کتاب صفین و لا باس بنقلهما لان کلمات انصاره فی المقام تزید القاری ایمانا. نصر بن مزاحم عن عمر بن سعد، عن اسماعیل بن یزید و الحارث بن حصیره عن عبدالرحمن بن عبید ابی الکنود قال: لما اراد علی (علیه السلام) المسیر الی اهل الشام دعا الیه من کان معه من المهاجرین و الانصار فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما بعد فانکم میامین الرای مراجیح الحلم مقاویل بالحق مبارکو الفعل و الامر و قد اردنا المسیر الی عدونا و عدوکم فاشیروا علینا برایکم. اقول: کلامه (علیه السلام) هذا مع و جازته و جودته و فصاحته و بلاغته لیس بمذکور فی النهج. کلام هاشم بن عتبه له علیه السلام فقام هشام بن عتبه بن ابی وقاص فحمد الله و اثنی علیه بما هو اهله ثم قال: اما بعد یا امیرالمومنین فانا بالقوم جد خبیرهم لک و لاشیاعک اعداء و هم لمن یطلب حرث

الدنیا اولیاء، و هم مقاتلوک و مجاهدوک لا یبقون جهدا مشاحه علی الدنیا و ضنا بما فی ایدیهم منها و لیس لهم اربه غیرها الا ما یخدعون به الجهال من الطلب بدم عثمان بن عفان، کذبوا لیسوا بدمه یثارون ولکن الدنیا یطلبون فسر بنا الیهم فان اجابوا الی الحق فلیس بعدالحق الا الضلال، و ان ابوا الا الشقاق فذلک الظن بهم و الله ما اراهم یبایعون و فیهم احد ممن یطاع اذا نهی و یسمع اذا امر. کلام عمار بن یاسر له علیه السلام نصر عمر بن سعد، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالرحمن بن عبید ابی الکنود ان عمار بن یاسر قام فذکر الله بما هو اهله حمده و قال: یا امیرالمومنین ان استعطت ان لا تقیم یوما واحدا فاشخص بنا قبل استعار نار الفجره و اجتماع رایهم علی الصدود و الفرقه، و ادعهم الی رشدهم و حظهم فان قبلوا سعدوا، و ان ابوا الا حربنا، فو الله ان سفک دمائهم و الجد فی جهادهم لقربه عند الله و هو کرامته منه. کلام قیس بن سعد له علیه السلام و فی هذا الحدیث: ثم قال قیس بن سعد بن عباده فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا امیرالمومنین انکمش بنا الی عدونا و لا تعرج فو الله لجهادهم احب الی من جهاد الترک و الروم لادهانهم فی دین الله و استذلالهم اولیاء الله من اص

حاب محمد (صلی الله علیه و آله) من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان اذا غضبوا علی رجل حبسوه او ضربوه او حرموه او سیروه و فیئنا لهم فی انفسهم حلال و نحن لهم فیما یزعمون قطین، قال: یعنی رقیق. کلام سهل بن حنیف له علیه السلام فقال اشیاخ الانصار منهم خزیمه بن ثابت و ابوایوب الانصاری و غیرهما: لم تقدمت اشیاخ قومک، و بداتهم یا قیس بالکلام؟ فقال: اما ان یعارف بفضلکم، معظم لشانکم ولکنی وجدت فی نفسی الضغن الذی جاش فی صدورکم حین ذکرت الاحزاب. فقال بعضهم لبعض: لیقم رجل منکم فلیجب امیرالمومنین عن ماعتکم فقالوا: قم یا سهل بن حنیف فقال سهل فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا امیرالمومنین نحن سلم لمن سالمت، و حرب لمن حاربت، و راینا رایک، و نحن کیف یمینک. و قد راینا ان تقوم بهذا الامر فی اهل الکوفه فتامرهم بالخشوص و تخبرهم بما صنع الله لهم فی ذلک من الفضل فانهم هم اهل البلد و هم الناس، فان استقاموا لک استقام لک الذی ترید و تطلب و اما نحن فلیس علیک منا خلاف، متی دعوتنا اجبناک، و متی امرتنا اطعناک. کلام اربد الفزاری له علیه السلام و قتله نصر عمر بن سعد، عن ابی مخنف، عن زکریا بن الحارث، عن ابی جیش عن معبد قال: قام علی (علیه السلام) خطیبا علی منبره فکنت تحت المنبر حین حرض الناس و امرهم بالمسیر الی صفین لقتال اهل الشام فبدا حمد الله و اثنی علیه ثم قال: سیروا الی اعداء السنن و القرآن سیروا الی بقیه الاحزاب و قتله المهاجرین و الانصار فقال رجل من بنی فزاره یقال له اربد فقال: اترید ان تسیرنا الی اخوانا من اهل الشام فنقتلهم لک کما سرت بنا الی اخواننا من اهل البصره فقتلناهم کلاها الله اذا لا نفعل ذلک. فقال الاشتر فقال: من لهذا ایها الناس؟ و هرب الفزاری و اشتد الناس علی اثره فلحق فی مکان من السوق تباع فیه البرازین فوطوه بارجلهم و ضربوه بایدیهم و نعال سیوفهم حتی قتل، فاتی علی (علیه السلام) فقیل: یا امیرالمومنین قتل الرجل قال: و من قتله؟ قالوا: قتله همدان و فیهم شوبه من الناس، فقال: قتیل عمیه لا یدری من قتله، دیته من بیت مال المسلمین. قال علاقه التمیمی: اعوذ بربی ان تکون منیتی کما مات فی سوق البرازین اربد تعاوده همدان خفق نعالهم اذا رفعت عنه ید وضعت ید کلام الاشتر له علیه السلام قال: و قام الاشتر فحمد الله و اثنی علیه فقال یا امیرالمومنین لا یهدنک ما رایت و لا یویسنک من نصرنا ما سمعت من مقاله هذا الشقی الخائن ان جمیع من تری من الناس شیعتک و لیسوا یرغبون بانفسهم عن نفسکو لا یحبون بقاء بعدک فان شئت فسر بنا الی عدوک و الله ما ینجو من الموت من خافه و لا یعطی البقاء من احبه و ما یعیش بامال الاشقی، و انا لعلی بینه من ربنا، ان نفسا لن تموت حتی یاتی اجلها، فکیف لا نقاتل قوما هم کما وصف امیرالمومنین و قد وثبت عصابه منهم علی طائفه من المسلمین فاسخلوا الله و اظلمت باعمالهم الارض و باعوا خلاقهم بعرض من الدنیا یسیر. فقال علی (علیه السلام): الطریق مشترک و الناس فی الحق سواء و من اجتهد رایه فی نصیحه العامه فله ما نوی و قد قضی ما علیه ثم نزل فدخل منزله. کلام ابن المعتم و حنظله العبسی المعروف بحنظله الکاتب له علیه السلام و کانا کاتبین لمعاویه و مخالفین لامیرالمومنین علی علیه السلام، و ما قال لهما قوم علی علیه السلام و امره بهدم دار حنظله و ما جری فی ذلک. نصر عمر بن سعد قال: حدثنی ابوزهیر العبسی، عن النضر بن صالح: ان عبدالله بن المعتم العبسی، و حنظله بن الربیع التمیمی لما امر علی (علیه السلام) الناس بالمسیر الی اشام دخلا فی رجال کثیر من غطفان و بنی تمیم علی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال له التمیمی، یا امیرالمومنین انا قد مشینا الیک بنصیحه فاقبلها منا و راینا لک رایا فلا ترده علینا: فانا نظرنا لک و لم معک اقم و کاتب هذا الرجل و لا تعجل الی قتال اهل الشام فانی و الله ما ادری و لا تدری لمن تکون اذا لقیتم الغلبه و علی من تکون الدبره؟ و قام ابن المعتم فتکلم و تکلم القوم الذین دخلوا معهما بمثل ما تکلم به. فحمد علی (علیه السلام) الله و اثنی علیه و قال: اما بعد فان الله وارث العباد و البلاد و رب السماوات و الارضین السبع و الیه ترجعون یوتی الملک من یشاء و ینزعه ممن یشاء و یعز من یشاء و یذل من یشاء. اما الدبره فانها علی الضالین العاصین ظفروا او ظفر بهم. و ایم الله انی لاسمع کلام قوم ما اراهم یریدون ان یعرفوا. معروفا و لا ینکروا منکرا. فقام الیه معقل بن قیس الیربوعی ثم الریاحی فقال: یا امیرالمومنین ان هولاء و الله ما اتوک بنصح و لا دخلوا علیک الا بغش فاحذرهم بانهم ادنا العدو. فقال له مالک بن حبیب: یا امیرالمومنین انه بلغنی ان حنظله هذا یکاتب معاویه فادفعه الینا نحبسه حتی تنقضی غزاتک ثم تنصرف. و قال الی علی (علیه السلام) عیاش بن ربیعه و قائد بن بکیر العبسیان فقالا: یا امیرالمومنین ان صاحبنا عبدالله بن المعتم قد بلغنا انه یکاتب معاویه فاحبسه او امکنا منه نحبسه حتی تنقضی غزاتک و تنصرف. فاخذا (یعنی ابن المعتم و حنظله الکاتب) یقولان: هذا جراء من نصرکم و اش العلیکم بالرای فیما بینکم و بین عدوکم. فقال لهما علی (علیه السلام) الله بینی و بینکم و الیه اکلکم و به استظهر علیکم اذهبوا حیث شئتم. ثم بعث علی (علیه السلام) الی حنظله بن الربیع المعروف بحنظله الکاتب و هو من الصحابه فقال: یا حنظله اعلی ام لی؟ قال: لا علیک و لا لک. قال: فما ترید؟ قال: اشخص الی الرها فانه فرج من الفروج اصمد له حتی ینقضی هذا الامر، فغضب من ذلک خیار بنی عمرو بن تمیم و هم رهطه. فقال: انکم و الله لا تغرونی من دینی دعونی فانا اعلم منکم. فقالوا: و الله لئن لم تخرج مع هذا الرجل لا ندع فلانه یخرج معک لام ولده و لا ولدها و لئن اردت ذلک لنقتلنک فاعانه ناس من قومه فاخترطوا سیوفهم، فقال: اجلونی حتی انظر فدخل منزلهه و اغلق بابه حتی اذا امسی هرب الی معاویه و خرج من بعده الیه من قومه رجال کثیر، و لحق ابن المعتم ایضا حتی اتی معاویه و خرج معه احدعشر رجلا من قومه، و اما حنظله فخرج بثلاثه و عشرین رجلا من قومه ولکنهما لم یقاتلا مع معاویه و اعتزلا الفریقین جمیعا فقال حنظله حین خرج الی معاویه: یسل عواه عند بابی سیوفها و نادی مناد فی الهجیم لاقبلا ساترککم عودا لاصعب فرقه اذا قلتم کلا یقول لکم بلا قال: فلما هرب حننظله امر علی (

ع) بداره فهدمت هدمها عر یفهم بکر بن تمیم و شبث بن ربعی. کلام عدی بن حاتم الطائی له علیه السلام نصر: عمر بن سعد، عن سعد بن طریف، عن ابی المجاهد، عن المحل بن خلیفه قال: قام عددی بن حاتم الطائی فبدا فحمد الله بما هو اهله و اثنی علیه ثم قال: یا امیرالمومنین ما قلت الا بعلم و لا دعوت الا حق و لا امرت الا برشد فان رایت ان تستانی هولاء القوم و تستدیمهم حتی یاتیهم کتبک و یقدم علیهم رسلک فعلت فان یقبلوا یصیبوا و یرشدوا و العافیه اوسع لنا و لهم و ان یتمادوا فی الشقاق و لا ینزعوا عن الغی فسر الیهم و قد قدمنا الیهم العذر و دعوناهم الی ما فی ایدینا من الحق فو الله لهم من الله ابعد و علی الله اهون من قوم قاتلناهم بناحیه البصره امس لما اجهدنا لهم الحق فترکوه ناوحناهم براکاء القتال حتی بلغنا منهم ما تحب و بلغ الله منهم رضاه فیما یری. کلام زید بن حصین الطائی له علیه السلام فقام زید بن حصین الطائی و کان من اصحاب البرانس المجتهدین فقال: الحمد لله حتی یرضی و لا اله الا الله ربنا و محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) نبینا اما بعد فو الله لئن کنا فی شک من قتال من خالفنا لا یصلح لنا النیه فی قتالهم حتی نستدیمهم و نستانیهم ما الاعمال الا فی تباب ولا السعی الا فی ضلال و الله یقول: (و اما بنعمه ربک فحدث) انا و الله ما ارتبنا طرفه عین فیمن یبتغون دمه فیکیف باتباعه القاسیه قلوبهم، القلیل فی الاسلام حظهم، اعوان الظلم، و مسددی اساس الجور و العدوان لیسوا من المهاجرین و لا الانصار و لا التابعین باحسان. فقال رجل من طی ء فقال: یا زید بن حصین اکلام سیدنا عدی بن حاتم تهجن؟ قال: فقال. ما انت باعرف بحق عدی منی ولکن لا ادع القول بالحق و ان سخط الناس، قال: فقال عدی بن حاتم: الطریق مشترک و الناس فی الحق سواء فمن اجتهد رایه فی نصیحه العامه فقد قضی الذی علیه. کلام ابی زبیب بن عوف له علیه السلام نصر عمر بن سعد، عن الحراث بن حصیره (حصین- خ ل) قال: دخل ابوزبیب بن عوف علی علی (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین لئن کنا علی الحق لانت اهدانا سبیلا و اعظمنا فی الخیر نصیبا و لئن کنا فی ضلاله انک لاثقلنا ظهرا و اعظمنا وزرا امرتنا بالمسیر الی هذا العدو و قد قطعنا ما بیننا و بینهم من الولایه و اظهرنا لهم العداوه نرید بذلک ما یعلم الله و فی انفسنا من ذلک ما فیها، الیس الذی نحن علیه الحق المبین، و الذی علیه عدونا الغی و الحوب الکبیر؟. فقال علی: شهدت انک ان مضیت معنا ناصرا لدعوتنا صحیح النیه فی نصرتنا قد قطعت عنم الولایه و اظهرت لهم العدواه کما زعمت فانک ولی الله تسبح فی رضوانه و ترکض فی طاعته فابشر ابازبیب. فقال له عمار بن یاسر: اثبت ابازبیب و لا تشک فی الاحزاب عدو الله و رسوله قال: فقال ابوزبیب ما احب ان لی شاهدین من هذه الامه فیشهدا لی علی ما سالت عنه من هذا الامر الذی اهمنی مکانکما. قال: و خرج عمار و هو یقول: سیروا الی الاحزاب اعداء النبی سیروا فخیر الناس اتباع علی هذا اوان طاب سل المشرفی و قودنا الخیل و هز السمهری کلام یزید بن قیس الارحبی عمر بن سعد، عن ابی روق قال: دخل یزید بن قیس الارحبی علی علی بن ابی طالب (ع) فقال: یاامیرالمومنین نحن علی جهاز وعده و اکثر الناس اهل التقوی و من لیس بمضعف و لیس به عله فمر منادیک فلیناد الناس یخرجوا الی معسکرهم بالنخلیله فان اخا الحرب لیس بالسوم و لا النوم و لا من اذا امکنه الفرص اجلها و استشار فیه و لا من یوخر الحرب فی النوب الی غد و بعد غد. کلام زیاد بن النضر له علیه السلام فقال زیاد بن النضر: لقد نصح لک یا امیرالمومنین یزید بن قیس و قال ما یعرف فتوکل علی الله وثق به و اشخص بنا الی هذا العدو راشدا معانا فان یرد الله بهم خیرا لا دعوک رغبه عنک الی من

لیس مثلک فی السابقه مع النبی (صلی الله علیه و آله) و القدم فی الاسلام و القرابه من محمد (صلی الله علیه و آله) و الا ینیبوا و یقبلوا و یابوا الا حربنا نجد حربهم علینا هینا و رجونا ان یصرعهم الله مصارع اخوانهم بالامس. کلام عبدالله بن بدیل له علیه السلام ثم قام عبدالله بن بدیل بن ورقاء الخزاعی فقال: یا امیرالمومنین ان القوم لو کانوا الله یریدون او لله یعملون ما خالفونا ولکن القوم انما یقاتلون فرارا من الاسوه و حبا للاثره و ضنا بسلطانهم و کرها لفراق دنیاهم التی فی ایدیهم و علی احن فی انفسهم و عداوه یجدونها فی صدورهم لوقایع اوقعتها یا امیرالمومنین بهم قدیمه قتلت فیها آبائهم و اخوانخم. ثم التفت الی الناس فقال: فکیف یبایع معاویه علیا و قد قتل اخاه حنظله و خاله الولید و جده عتبه فی موقف واحد و الله ما اظن ان یفعلوا و لا یستقیموا لکم دون ان تقصد فیهم المران و تقطع علی هامهم السیوف و تنثر حواجبهم بعمد الحدید و تکون امور جمه بین الفریقین. سب اصحاب علی علیه السلام معاویه و اتباعه و برائتهم عنهم و منعه علیه السلام ایاهم عن السب نصر: عمر بن سعد، عن عبدالرحمن، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالله ابن شریک قال: خرج حجر بن عدی و عمرو بن الحمق یظهران البرائه و اللعن الاهل الشام فارسل الیهما علی (علیه السلام) ان کفا عما یبلغنی عنکما فاتیاه فقالا یا امیرالمومنین السنا محقین؟ قال: بلی، قالا: فلم منعتنا من شتمهم؟ قال: کرهت لکم ان تکونوا لعانین شتامین تشتمون و تتبرون ولکن لو وصفتم مساوی اعمالهم فقلتم من سیرتهم کذا و کذا کان اصوب فی القول و ابلغ فی العذر و قلتم مکان لعنکم ایاهم و برائتکم منهم: اللهم احقن دمائنا و دمائهم و اصلح ذات بیننا و بینهم و اهدهم من ضلالتهم حتی یعرف الحق منهم من جهله، و یرعوی عن العی و العدوان من لهج به کان هذا احب الی و خیرا لکم. فقالا: یا امیرالمومنین نقبل عظتک و نتادب بادبک. و قال عمرو بن الحمق: انی و الله یا امیرالمومنین ما احببتک و لا بایعتک علی قرابه بینی و بینک و لا اراده مال توتینه و لا التماس سلطان برفع ذکری به ولکن احببتک لخصال خمس: انک ابن عم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و اول من آمن به، و زوج سیده نساء الامه فاطمه بنت محمد (صلی الله علیه و آله)، و ابوالذریه التی بقیت فینا من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و اعظم رجلا من المهاجرین سهما فی الجهاد، فلو انی کلفت نقل الجبال الرواسی، و نزح البحور الطوامی حتی یاتی علی یومی فی امر اقوی به ولیک و اوهن به عدوک ما رایت انی قد ادیت فیه کل الذی یحق علی من حقک.

فقال امیرالمومنین علی (علیه السلام): اللهم نور قلبه بالتقی و اهده الی صراط مستقیم لیت ان فی جندی مائه مثلک. فقال حجر: اذا و الله یا امیرالمومنین صح جندک، و قل فیهم من یغشک ثم قام حجر فقال: یا امیرالمومنین نحن بنو الحرب و اهلها الذین و نتجها قد ضارسناو ضارسناها و لنا اعوان ذو صلاح و عشره ذات عدد، و رای مجرب و باس محمود، و ازمتنا منقاده لک بالسمع و الطاعه، فان شرقت شرقنا، و ان غربت غربنا، و ما امرتنا به من امر فعلناه. فقال علی (علیه السلام): اکل قومک یری مثل رایک؟ قال: ما رایت منهم الا حسنا و هذه یدی عنهم بالسمع و الطاعه و بحسن الاجابه، فقال له علی (علیه السلام) خیرا. قال نصر: و فی حدیث عمر بن سعد قال: و کتب علی (علیه السلام) الی عماله: فکتب الی مخنف بن سلیم و کان عامله (علیه السلام) علی اصفهان و همدان کتابا و هو قوله (علیه السلام): کتابه علیه السلام الی مخنف بن سلیم و قد کان عامله علیه السلام علی اصفهان و همدان و هذا الکتاب لم یات به الرضی رضوان الله علیه فی النهج سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد فان جهاد من صدف عن الحق رغبه عن وهب فی نعاس العمی و الضلال اختیارا له فریضه علی العارفین ان الله یرضی عمن ارضاه و یسخط علی من عصاه و انا قد هممنا بالم

سیر الی هولاء القوم الذین عملوا فی عباد الله بغیر ما انزل الله و استاثروا بالفی ء و عطلوا الحدود و اماتوا الحق و اظهروا فی الارض الفساد و اتخذوا الفاسقین ولیجه من دون المومنین فاذا ولی لله اعظم احداثهم ابغضوه و اقصوه و حرموه، و اذا ظالم ساعدهم علی ظلمهم احبوه و ادنوه و بروه فقد اصروا علی الظلم و اجمعوا علی الخلاف و قدیما ما صدوا عن الحق، و تعاونوا علی الاثم و کانوا ظالمین فاذا اتیت بکتابی هذا فاستخلف علی عملک اوثق اصحابک فی نفسک و اقبل الینا لعلک تلقی هذا العدو المحل فتامر بالمعروف و تنهی عن المنکر و تجامع الحق و تباین الباطل فانه لا غناء بک و لا بک عن اجر الجهاد و حسبنا الله و نعم الوکیل و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، و کتب عبدالله بن ابی رافع سنه سبع و ثلاثین. قال نصر: فاستعمل مخنف عی اصبهان الحرث بن ابی الحرث بن الربیع، و استعمل علی همدان سیعد بن وهب و کلاهما من قومه و اقبل حتی شهد مع علی (علیه السلام) صفین. کتابه علیه السلام الی عبدالله بن عباس و قد کان عامله علی البصره و هذا الکتاب ایضا لیس فی النهج قال نصر: و کان علی (علیه السلام) قد استخلف ابن عباس علی البصره فکتب عبدالله بن عباس الی علی (علیه السلام) یذکر له اختلاف اهل

البصره فکتب الیه علی (علیه السلام): من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن عباس اما بعد فالحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد عبده و رسوله اما بعد فقد قدم علی رسولک و ذکرت ما رایت و بلغک عن اهل البصره بعد انصرافی و ساخبرک عن القوم هم من بین مقیم لرغبه یرجوها او عقوبه یخشاها فارغب راغبهم بالعدل علیه و الانصاف له و الاحسان الیه، و حل عقده الخوف عن قلوبهم فانه لیس الامراء اهل البصره فی قلوبهم عظم الا قلیل منهم و انته الی امری و لا تعده، و احسن الی هذا الحی من ربیعه و کل من قبلک فاحسن الیهم ما استطعت ان شاء الله و السلام. و کتب عبدالله بن ابی رافع فی ذی العقده سنه سبع و ثلاثین. کتابه علیه السلام الی الاسود بن قطنه و کتب الی الاسود بن قطنه: اما بعد فانه من لم ینتقع بما وعظ لم یحذرها هو غابر و من اعجبته الدنیا رضی بها و لیست بثقه فاعتبر بما مضی تحذر ما بقی و اطبخ للمسلمین قبلک من الطلاء ما یذهب ثلثاه و اکثر لنا من لطف الجند و اجعله مکان ما علیهم من ارزاق الجند فان للولدان علینا حقا، و فی الذریه من یخاف دعائه و هو لهم صالح و السلام. اقول: هذا الکتاب لیس بمذکور فی النهج ایضا و قد یاتی کتاب آخر له (علیه السلام) الی الاسود القطنه، و هو الکتاب 59، و جاء بعض النسخ قطیبه، و الاخر: قطبه. کتابه علیه السلام الی عبدالله بن عامر، و هذا الکتاب ایضا لا یوجد فی النهج قال نصر: و کتب (ع) الی عبدالله بن عامر: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن عامر، اما بعد فان خیر الناس عند الله عز و جل اقومهم لله بالطاعه فیما له و علیه اقولهم بالحق و لو کان مرا فان الحق به قامت السماوات و الارض و لتکن سریرتک کعلانیتک، ولیکن حکمک واحدا، و طریقتک مستقیمه فان البصره مهبط الشیطان فلا تفتحن علی ید احد منهم بابا لا نطیق سده نحن و لا انت و السلام. و کتب الی عبدالله بن عباس- الخ. هذا الکتاب هو الذی اتی به الرضی رضوان الله علیه فی موضعین الاول هو الکتاب 22 اوله: اما بعد فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته- الخ و الثانی هو الکتاب 66 اوله: اما بعد فان المرء لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته و انما ذکره مرتین لاختلاف الروایه فی صورته و سیاتی شرحه فی محله بعون الله تعالی. قال نصر: و کتب (ع) الی امراء الخراج: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی امراء الخراج: اما بعد فانه منن لم یحذر ما هو صائر الیه- الخ. و هو الکتاب 51 من النهج و سیاتی تفصیله و شرحه انشاء لله تعالی. قال نصر: و کتب الی معاویه- الخ. و هو الکتاب العاشر من النهج الذی نحن بصدد شرحه. و کتب الی عمرو بن العاص- الخ. و هو الکتاب 49 من النهج اوله: فانالدنیا مشغله عن غیرها- الخ. و سیاتی شرحه انشاء الله تعالی فقد ان لن ان نرجع الی شرح جمل الکتاب: قوله (علیه السلام): (بسم الله- ای قوله: باهلها) وعظ (ع) معاویه بعد تسمیه الله و تحمیده بان الدنیا منقضیه متصرمه و متصرفه باهلها انحاء التصرف فقد اشابت الصغیر و افنت الکبیر و ابنائها فیها کانما قد قضوا نحبهم و انصرمت آجالهم فان الموت قریب، و الدنیا دار مقر. و لیس الناس خلقوا: و بالجمله انه (علیه السلام) وعظه و ذکره بمرور الدنیا و تصرمها باهلها لعل العظمه و التذکره تنفعانه، ولکن معاویه زین له الحیاه الدنیا و صار قلبه اشد قسوه من الحجاره فانی له ان یذکر، و ینفعه نصحه (علیه السلام)، قال عز من قائل فی سوره الاعلی: فذکر ان نفعت الذکری سیذکر من یشخی و یتجنبها الاشقی الذی یصلی النار الکبری ثم لا یموت فیها و لا یحیی. قوله (علیه السلام) (و خیر ما بقی من الدنیا ما اصاب العباد الصادقون فیما مضی) هذه عظه اخری له. و کلمه من الجاره صله بقی لا انها بیانیه تبین ما، و ما الثانیه

خبر خیر، و العباد فاعل اصاب، و المضیر العائد الی ما الثانیه محذوف ای ما اصابه العباد لانه یجوز حذف العائد المنصوب اذا کان متصلا منصوبا و ناصبه فعل او وصف غیر صله الالف و اللام نحو یعلم ما یسرون و ما یعلنون ای یسرونه و یعلنونه. و لم یبین ما الثانیه لیذهب نفس السامع الی کل مذهب خیر و راسه التقوی کما اتی بها فی نسخه الشارح المعتزلی. و ما الثالثه یمکن ان تفسر اما بالزمان ای فی الزمان الذی مضی من عمرهم، قال تعالی: فاما من اوتی کتابه بیمینه فیقول هاوم اقروا کتابیه- الی قوله: کلوا و اشربوا هنیئا بما اسلفتم فی الایام الخالیه (الحاقه 25 -20) او بالامور و الافعال و نحوهما ای فی بین الامور التی مضت منهم و صدرت عنهم فتذکیر الفعل علی هذا الوجه باعتبار ظاهرها. قوله (علیه السلام): (و من نسی الدنیا نسیان الاخره یجد بینهما بونا بعیدا) کانت نسخه الشارح المعتزلی: (من یقس الدنیا بالاخره یجد بینهما بونا بعیدا) و معناهها واضح و الغرض ان العاق لا یبیع الدار الباقیه بالفانیه و لا یخرب الاولی لاجل الثانیه قال عز من قائل: ان هولاء یحبون العاجله و یذرون ورائهم یوما ثقیلا (الدهر- 28). و اما النسخه الاخری فمعناه ان من زهد فی الدنیا مثل من زهد فی الاخره یجد بین الدنیا و الاخره بونا بعیدا: ای یجد ذلک الذی ترک الدنیا بینه و بین من ترک الاخره فی الاخره بونا بعیدا فان الاول له درجات عند ربه و الثانی ینسی فی الاخره: قال تعالی: الذین اتخذوا دینهم لهوا و لعبا و غرتهم الحیوه الدنیا فالیوم ننسیهم کما نسوا لقاء یومهم هذا و ما کانوا بایاتنا یجحدون (الاعراف- 51). او یقال: من نسی حظوظ الدنیا و ترک الشهوات النفسانیه لاجل ان لا ینسی فی الاخره فیجد بینهما بونا بعیدا، و لعل غیری یفهم معنی آخر ادق و الطف مما تبادر الیه ذهنی. و معلوم ان غرضه (علیه السلام) ترغیب معاویه فی ما ینفعه: و تحذیره مما یوجب نکال الاخره. و نقل العباره الشارح البحرانی هکذا: (و من نفس لدنیا بشان الاخره- الخ) و الظاهر ان نفس فی نسخته تحریف یقس، لان نفس ثلاثیا او مزیدا لم یجی ء لمعنی یناسب المقام، او انه تحریف ینسی. قوله (علیه السلام) (و اعلم یا معاویه- الی قوله: من رسول الله) یعنی ان معاویه ادعی مقام الخلافه و الامامه و لیس من اهله و ذلک لان هذا المقام هو خلافه الله و خلافه الرسول و لابد لمن یدعیه شاهد من کتاب الله و عهد من الرسول و قد قدمنا طائفه من البحث عن الخلافه و اوصاف الامام فی شرح المختار 237 من باب الخطب و قد

حررنا هناک ان الامام یجب ان یکون منصوبا من عند الله تعالی، و معصوما من الذنوب مطلقا لما دریت ان ذلک المقام عهد الله و لا ینال عهده الظالمین فراجع. و قوله (علیه السلام): و لا لک علیه شاهد من کتاب الله، و لا عهد تدعیه من رسول الله، صریح بان الخلافه لیست زعامه عادیه عامیه تثبت بالشوری، بل هی رئاسه عامه الهیه فی امور الدین و الدنیا و الفائز بهذا المصب الالهی انما یفوز به بنص الله تعالی و رسوله. ثم ان معنی العباره علی نسخه الفاضل الشارح اعنی قوله (علیه السلام): (انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدیم و لا فی الحدیث) بین لا یحتاج الی لتفسیر و اما علی النسخه الاخری اعنی قوله (علیه السلام): (انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدم و لا فی الولایه، فلعل معناها: انک ادعیت امر الخلافه لست من اهله لا فی القدیم علی ان یقرا القدم بکسر القاف و فتح الدال بمعنی مقابل الحدوث، و یحتمل بعیدا ان یقرا بفتحهما نحو قوله الاتی فی هذا الکتاب: بغیر قدم سابق، و نحو ما مضی (ع) فی الکتاب السابق: اذ صرت یقرن بی من لم یسع بقدمی. و لا فی الولایه بکسر الواو ای الاماره لان الولایه الالهیه تلزم التدبیر و العلم بالدین و سائر ما یجب ان یکون صاحب هذه الرتبه واجدها و منها ان یکون ولی العهد بنص الله تعالی و رسوله و لم تکن لمعاویه الولایه. و لعل حرف التعریف فیها یشیر الی ان الولایه المعهوده یجب ان تکون لخلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یوید ما فسرنا قول عمار بن یاسر فی صفین حیث قال: ایها الناس اقصدوا بنا نحو هولاء الذین یبغون دم ابن عفان- الی قوله: و لم یکن للقوم (یعنی بهم معاویه و اتباعه) سابقه فی الاسلام یستحقون بها طاعه الناس و الولایه علیهم فخدعوا اتباعهم، الی آخر ما روینا عن الطبری فی ص 286 ج 15 ورواه نصر ایضا فی کتاب صفین ص 165 من الطبع الناصری. و اظن ان الاصل فی الموضعین هو النسخه التی نقلناها عن نصروا التی نقلها الشارح المذکور عنه مصحفه و ذلک نسختنا لا تخلوا من اعضال و غرابه و لما لم یکن الذهن یستانس بها فی جلی النظر حرفت الی ما تری کما هو داب الناس فی ماله غرابه. قوله (علیه السلام): فکیف انت صانع اذا- الی قوله: فاطعتها العباره فی نسخ النهج مذکوره بالواو مکان الفاء ای و کیف انت صانع و الصبواب الفاء دون الواو و ذلک لان العباره متفرعه علی ما قبلها و الفاء هذه فصیحه تنبی ء عن محذوف یدل علیه ما قبلها ای اذا لم یکن لک فی ادعائک هذا الامر شاهد من کتاب الله، و لا عهد من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و لا امر بین تعرف لک به اثره فکیف انت صانع- الخ. ای فماذا تفعل اذا ارتفعت و زالت عنک ما کانت تغطیک و تواریک من جلابیب ما انت فیه من دنیا فبقیت مکشوفا غیر مستور منها. و الغرض ان معاویه لم یکن له هذا الشان العظیم الالهی الا ان الدنیا فتنته بزینتها و غرته و خدعته فتجاوز عن حده فادعی ما لم یکن له و کانه (علیه السلام) اشار بقوله جلابیب حیث اتی بلفظ الجمع الی کثره اغتراه من الدنیا و توغله فیها و احاطتها به کان خدعتها ایاه فی کل مره کانت ملحفه غشبته. و بقوله: فاجبتها فاتبعتا، فاطعتها: الی انه استغشی ثیابها ایضا. ثم ان من تصدی لخدعه الغیر لابد له من ان یلبس الباطل فی ثیاب الحق و یزین المنکر و یزخرفه حتی یزور علیه الامر فیصطاده بتلک الشرک المموهه، و لذا قال (علیه السلام): قد تبعجت بزینتها و خدعت بلذتها. قوله (علیه السلام): (و انه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن) اجری (ع) المخاطب مجری الغافل عن شی ء ثم اخبره بذلک الشی ء کقول الشاعر: جاء شفیق عارض رمحه ان بنی عمک فیهم رماح و ذلک لان اعمال معاویه تشبه عمل من لم یقر بالموت و لم یذعن بالحساب و الجزاء فاخره تذکیرا له بان مطلعا یطلعه عن قریب علی ما لا یتقی منه بترس و لا ینجیه منه منج. و لم یبین کلمه اللیعم الموت و ما یتبعه من احوال ما بعد الموت و اهواله. و ما لزم معاویه مما اکتسبها من معاصی الله و التجاوز عن حدوده فانا صارت رینا علی قلبه فما له من محیص قال عز من قائل: ثم تفوی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون (البقره- 280) و قال تعالی: کل نفس بما کسبت رهینه. و الظاهر ان المراد من الواقف هو الله تعالی، او ملک الموت، او الموت، او انه (علیه السلام) اراد به نفسه و یخبره عن عواقبه النازله علیه فی صفین کقوله (علیه السلام) فی ذیل هذا الکتاب: کانی قد رایتک تضج من الحرب- الخ. و ان کان الخیر لا یناسب سیاق الکلام. قوله (علیه السلام): فاقعس عن هذا الامر الفاء فصیحه و اخذ (ع) ان ینفره و یحذره من سوء اعماله ای اذا کان الموت آتیک عن قریب و انت رهین ما اکتسبت فتاخر عما تدعیه و اقطع الرجاء منه و امسک عن اباطیلک، و تنح عن اضالیلک. قوله (علیه السلام): (و خذ اهبه الحساب) عطف علی قوله اقعس، ای تاب و استعد لحسابک یوم یقوم الناس لرب العالمین قال تعالی: اقترب للناس حسابهم و هم فی غفله معروضون (الانبیاء- 2) و قال عز من قائل: ان الینا ایابهم، ثم ان علینا حسابهم (الغاشیه: 25). قوله (علیه السلام): (و شمر لما قد نزل بک) عبر ما یاتی بلفظ الماضی لتحقق وقوعه عن قریب حتی کانه وقع. ثم انه

(ع) خوفه من سوء ماله و نکال مابه فی الاخره بقوله شمر لما قد نزل بک ای تهیا لامر هائل و خطب عظیم لما قد دریت من مباحثنا السالفه انه یقال: فلان شد عقد ازاره، او کشف عن ساقیه او شمر عن ساقیه، او شمر ذیله، او نحوها اذا نحوها اذا تهیا لامر هائل و خطب عظمیم و فظیع. و یمکن ان یکون رماده (علیه السلام) بقوله هذا تهدیده و انذاره من عواقبه و اخباره بما ینزل به و یفضحه فی وقعه صفین کقوله (علیه السلام) له فی ذیل کتابه هذا: فکانی قد رایتک تضج من الحرب- الخ. ولکن المعنی الاول اوفق بسیاق الکلام. قوله (علیه السلام): (و لا تمکن الغواه من سمعک) یقال مکنه و امکنه من الشی ء اذا جعل له علیه سلطانا و قدره. ای لا تسلطهم علی سمعک و لا تسمع منهم ما یوحون الیک و لا تشاورهم فانهم یغوونک فیردونک لان اتباع الارائالباطله مردیه و ذلک لان بعد الحق لیس الا الضلال. و من هولاء الغواه عبیدالله بن عمر لما علمت فی شرح المختار 236 من باب الخطب و شرح المختار الاول من باب الکتب ان عمر لما ضرب فی غلس الصبح و اشتبه الامر فی ضاربه سمع ابنه عبیدالله قوما یقولون قتله العلج فظن انهم یعنون الهرمزان فبادر عبیدالله الیه فقتله قبل ان یموت عمر، فسمع عمر بما فعل ابنه فقال: قد اخطا عبیدالله ان الذی ضربنی ابولولوه و ان عشت لاقیدنه به فان علیا لا یقبل منه الدیه و هو مولیه. فلما مات عمر و تولی عثمان طالبه علی (علیه السلام) بقود عبیدالله و قال: انه قتل مولای- یعنی الهرمزان- ظلما و انا ولیه، فقال عثمان: قتل بالامس عمر و الیوم تقتل ابنه حسب آل عمر مصابهم به و امتنع من تسلیمه الی علی. و قال علی: لئن امکننی الدهر منه یوما لاقتلنه به فلما ولی علی (علیه السلام) هرب عبیدالله الی الشام و التجا الی معاویه و خرج معه الی حرب صفین فقتله علی (علیه السلام) فی حرب صفین. و منهم ذو الکلاع، و منهم مروان بن الحکم طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله): و منهم عمرو بن العاصی و کثیر ممن اشرنا الیهم فی الشروح السالفه قد استحبوا الدنیا و اسروا الکفر و جعلوا قتل عثمان عرضه لاغراضهم النفسانیه و اهوائهم الشیطانیه فخدعوا اتباعهم بقولهم قتل امامنا مظلوما. قوله (علیه السلام): (و الا تفعل اعلمک ما اغفلت من نفسک) ای ان لا تردع نفسک عن الغی و الضلال و لا تتاخر عن هذا الامر الذی تدعیه و لا تتعظ بما وعظتک به و لا تفعل ما امرتک فانی اعلم نفسک التی اهملتها و ترکتها. و اهمال النفس ارخاء عنانها و ارسالها فیما تشاء و عدم روضها فی طاعه الله. و لا یخفی علی عاقل ان النفس ابیه العنان و لا تنقاد لحکم

العقل الا ان تروض و تمنع مما تهویه و تشتهیه فلو اهملت و لم تلجم لسلکت طریقه عمیاء فانها اماره بالسوء، فطوبی لامری ء الجم نفسها و امسکها عن معاصی الله و قادها الی طاعته تعالی. و لم یبین (ع) متعلق الاعلام اعنی انه لم یقل بماذا یعلمه لیعم جمیع تبعاتها. یعنی انک ان لم تنته عن اباطیلک و لم تمتثل امری لاذیقنک حر السیوف و شراره الموت حتی تعلم نفسک ما کانت علیها من الاوزار التی اکتسبتها باهمالک ایاها. و یمکن ان یکون من نفسک متعلق اغفلت فعلی متلعق الاعلام مذکور لکنه مبهم فیندرج فی حکم الاول. قوله (علیه السلام): (فانک مترف- الی قوله: و الدم) الظاهر من سیاق العباره دال علی ان الفاء تعلیلیه لقوله (علیه السلام): اعلمک، لا لقوله: اغفلت. ای اعلمک نفسک المهمله لانک ممن اطغته النعمه و استکن فیه الشیطان و تسلط علیه و فعل فیه ما شاء من الامال و الاهواء، و جری فیه مجری الروح و الدم، و المراد ان معاویه تجاوز عن حدود الله بترفه فلابد للامام المبسوط الید من ان یسده عن التجاوز اما بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر اولا، و اما بحر الاسنه و السیوف ان لم ینته عن التجاوز ثانیا و لذا قال (علیه السلام): و الا تفعل اعلمک- الخ. و قوله (علیه السلام): و جری منک مجری الروح و الدم اشاره الی ما روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الشیطان لیجری من بنی آدم مجری الدم. و حمل الروح علی معنی الروح البخاری اول من حمله علی النفس الناطقه المجرده لمکان مجحری و ذلک لان للنفس الناطقه تعلق تدبیر و تصرف للبدن و لا یقال انها جاریه فیه بخلاف الروح البخاری فانه لیس بمجرد بل جسم لطیف. قوله (علیه السلام): (و متی کنتم- الی قوله: سوابق الشقاء) هذا استفهام انکار، و قد قدمنا فی مباحثنا السالفه ان الفائز برتبه الخلافه یجب ان یکون فی جمیع الصفات الکمالیه افضل من غیره طول عمره، فلو کان لغیره سابقه الشرف و التقدم فی الامور لم یکن له اهلیه ذلک المقام. و قوله (علیه السلام): (بغیر قدم سابق و لا شرف باسق) استفهام علی سبیل التفریع و التعنیف و العتاب و الانکار ای هل کنتم ساسه الروعیه و ولاه امر الامه بغیر قدم سابق یعنی انی یکون کذلک ان یلی احد امور الامه بغیر قدم سابق و لا شرف سابق؟. و قوله (علیه السلام): (و نعوذ بالله- الخ) کانما یشیر الی ما جری فیه القضاء الالهی من لزوم سوابق الشقاء فانه لا یبدل و لا یغیر و نعم ما قال الخواجه عبدالله الانصاری بالفارسیه: الهی همه از آخر ترسند و عبدالله از اول زیرا آنچه رفته در اول، در آخر نمی شود مبدل. قوله (علیه السلام): (و احذرک ان تکون متمادیا فی غره الامنیه) ای اخوفک من ان تدوم و تستمر فی غفله الامال الباطله و الاهواء المردیه کادعائه الخلافه، ای انته عنه فان عاقبته وخیمه. قوله (علیه السلام): (مختلف العلانیه و السریره) ای احذرک ان تکون منافقا، و معلوم ان المنافق اضر بالدنی من الکافر فان من کان معلوم الحال یتقی منه، و المنافق یرد الناس عن صراط الله القهقری یظهر الایمان و یصیر الی الکفر. و کان لمعاویه فی ذلک النصیب الاوفر. و فی الکافی باسناده عن سیعد بن یسار، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): مثل المنافق مثل جذع النخل اراد صاحبه ان ینتفع به فی بعض بنائه فلم یستقم له فی الموضع الی اراد فحوله فی موضع آخر فلم یستقم له و کان آخر ذلک ان احرقه بالنار. رویه النبی صلی الله علیه و آله بنی امیه فی العظم علی صور قرود تصعد منبره و ترد الناس عن الاسلام … قال الفیض فی تفسیر الصافی عند قوله تعالی: و ما جعلنا الرویا التی اریناک الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فی القرآن و نخو فیم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا (الاسراء- 63): العیاشی عن الباقر (ع) انه سئل عن قوله تعالی: و ما جعلنا الرویا التی اریناک؟ فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اری ان رجالا من بنی تیم و عدی علی

المنابر یردون الناس عن الصراط القهقری، قیل: و الشجره الملعونه؟ قال: هم بنو امیه. و عن الصادق (علیه السلام) مثله الا انه قال: رای ان رجالا علی المنابر یردون الناس ضلال رزیق و زفر. اقول: و هما کنایتان عن الاولین و یتم و عدی جداهما. قال: و فی روایه اخری عنه (علیه السلام): ان رسول الله … قد رای رجالا من نار علی منابر من نایر یردون الناس علی اعقابهم القهقری، قال: و لسنا نسمی احدا، و فی اخری: انا لا نسمی الرجال ولکن رسول الله (صلی الله علیه و آله) رای قوما علی منبره یضلون الناس بعد علی الصراط القهقری. و فی روایه اخری قال: رایت الیله صبیان بنی امیه یرقون علی منبری هذا فقلت: یا رب معی؟ فقال: لا ولکن بعدک. و فی الکافی عن احدهما (علیه السلام): اصبح رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوما کئیبا حزینا، فقال: له علی (علیه السلام): ما لی اراک یا رسول الله کئیبا حزینا؟ فقال: و کیف لا اکون کذلک و قد رایت فی لیلتی هذه ان بنی تمیم و بنی عددی و بنی امیه یصعدون منبری هذا یردون الناس عن الاسلام القهقری، فقلت، یا رب فی حیاتی او بعد موتی؟ فقال: بعد موتک. اقول: معنی هذا الخبر مستفیض بین الخاصه و العامه الا ان العامه رووا تاره انه رای قوما من بنی امیه یرقون منبره و ینزون علهی نزو القرده فقا هو حظهم من الدنیا

یطعونه باسلامهم. و اخری ان قرودا تصعد منبره و تنزل فسائه ذلک و اغتم به. و القمی قال: نزلت لما رای النبی (صلی الله علیه و آله) فی نومه کان قرودا تصعد منبره فسائه ذلک و غمه غما شدیدا فانزل الله: و ما جعلنا الرویا التی اریناک الا فتنه لهم لیعمهوا فیها و الشجره المعونه کذا نزلت و هم بنو امیه. و العیاشی عن الباقر (ع) و ما جعلنا الرویا التی اریناک لا فتنه لهم لیعمهوا فیها و الشجره الملعونه فی القرآن یعنی بنی امیه. و مضمرا انه سئل عن هذه الایه فقال: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) نام فرای ان بنی امیه یصعدون منبره یصدون الناس کلما صعد منهم رجل رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) الذله و المسکنه فاستیقظ جروعا من ذلک فکان الذین رآهم اثنی عشر رجلا من بنی امیه فاتاهم فاتاه جبرئیل (علیه السلام) بهذه الایه، ثم قال جبرئیل: ان بنی امیه لا یملکون شیئا الا ملک اهل البیت ضعفیه. و فی الاحتجاج عن امیرالمومنین (علیه السلام) فی حدیث قال: اما ان معاویه و ابنه سیلیانها بعد عثمان ثم یلیها سبعه من ولد الحکم بن ابی العاص واحدا بعد واحد یکمله اثنی عشر امام ضلاله و هم الذین رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی منبره یردون الامه علی ادبارهم القهقری، عشره منهم من بنی امیه و رجلان اسسا ذلک لهم و علیهما اوزار هذه الامه الی یوم القیامه. و فی مقدمه الصحیفه السجادیه عن الصادق، عن ابیه، عن جده ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اخذته نعسه و هو علی منبره فرای فی منامه رجالا ینزون علی منبره نزو القرده یردون الناس علی اعقابهم القهقری فاستوی رسول الله (صلی الله علیه و آله) جالسا و الحزن یعرف فی وجهه فاتاه جبرئیل بهذه الایه: (و ما جعلنا الرویا التی اریناک) الایه یعنی بنی امیه. قال: یا جبرئیل اعلی عهدی یکونون و فی زمنی؟ قال: لا ولکن تدور رحی الاسلام من مهاجرک فتلبث بذلک عشرا ثم تدور رحی الاسلام علی راس خمس و ثلاثین مر مهاجرک فتلبث بذلک خمسا ثم لابد من رحی ضلاله فی قائمه علی قطبها ثم ملک الفراعنه، قال: و انزل الله فی ذلک: (انا انزلناه فی لیله القدر و ما ادریک ما لیله القدر لیله القدر خیر من الف شهر) تملکه بنو امیه لیس فیها لیله القدر فاطلع الله نبیه ان بنی امیه تملک سلطان هذه الامه و ملکها و طول هذه الامه فلو طاولتهم الجبال لطالوا علیها حتی یاذن الله بزوال ملکهم و هم فی ذلک مستشعرون عداوتنا اهل البیت و بغضنا اخبر الله نبیه بما یلقی اهل بیت محمد و اهل بیت محمد و اهل مودتهم و شیعتهم منهم فی ایامهم و ملکهم. اقول: انما اری (ص) رد الناس عن الاسلام القهقری لان الناس کانوا یظهورن الاسلام و کانوا یصلون الی القبله و مع هذا کانوا یخرجون عن الاسلام شیئا فشیئا کالذی یرتد عن الصراط السوی القهقری و یکون وجهه الی الحق حتی اذا بلغ غایه سعیه رای نفسه فی الجحیم. و فی الاحتجاج عن الحسن بن علی (علیه السلام) فی حدیث انه قال لمروان بن الحکم: اما انت یا مروان فلست انا سببتک و لا سببت اباک ولکن الله عز و جل لعنک و لعن اباک و اهل بیتک و ذریتک و ما خرج من صلب ابیک الی یوم القیامه علی لسان محمد (صلی الله علیه و آله): یا مروان ما تنکر انت و لا احد ممن حضر هذه الامه من رسول الله (صلی الله علیه و آله) لک و لابیک منم قبلک و ما زادک الله یا مروان بما خوفک الا طغیانا کبیرا و صدق الله و صدق رسوله یقول الله تعالی: (و الشجره الملعونه فی القرآن و نخوفهم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا) و انت یا مروان و ذریتک الشجره الملعونه فی القرآن. عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عن امیرالمومنین (علیه السلام) فی حدیث و جعل اهل الکتاب القائمین به و العاملین بظاهره و باطنه من شجره اصلها ثابت و فرعها فی السماء توتی اکلها کل حین باذن ربها ای یظهر مثل هذا العلم لمحتملیه فی الوقت بعد الوقت و جعل اعدائها اهل الشجره الملعونه الذین حاولوا اطفاء نور الله بافواهم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو علم المنافقون

لعنهم الله ما علیهم من ترک هذه الایات الیت بینت لک تاولیها لاسقطوها مع ما اسقطوا منه. اقول: و فی قوله سبحانه: فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا لطافه لا یخفی. انتهی ما اتی به الفیض قدس سره فی هذا المقام من تفسیره. جمیع ملک بنی امیه کان الف شهر کامله لما انجر الکلام الی ذکر الحدیث فی ان لیله القدر خیر من الف شر تملکها بنو امیه لیس فیها لیله القدر یعجبنی ان اذکر مقدار المده من الزمان و ما ملکت فیه بنو امیه من الاعوام علی التفصیل لیزداد القاری بصیره فی ما اخبره الله تعالی و رسوله و آل الرسول و قد ذکر المسعودی المتوفی سنه 346 ه فی مروج الذهب (ص 198 ج 2 طبع مصر 1346 ه): کان جمیع ملک بنی امیه الی ان بویع ابوالعباس السفاح الف شهر کامله لا تزید و لا تنقص لانهم ملکوا تسعین سنه و احدعشر شهرا و ثلاثه عشر یوما. قال السمعودی: و الناس متباینون فی تواریخ ایامهم و المعول عی ما نورده هو الصحیح عند اهل البحث و من عنی باخبار هذا العالم و هو ان معاویه بن ابی سفیان ملک عشرین سنه، و یزید بن معاویه ثلاث سنین و ثمانیه اشهر و اربعه عشر یوما، و معاویه ابن یزید شهرا و احدعشر یوما، و مروان بن الحکم ثمانیه اشهر و خمسه ایام، و عبدالملک بن مروان احدی و عشرین سنه و شهرا و عشرین یوما، و الولید بن عبدالملک تسع سنین و ثمانیه اشهر و یومین، و سلیمان بن عبدالملک سنتین و سته اشهر و خمسه عشر یوما، و عمر بن عبدالعزیز سنتین و خمسه اشهر و خمسه ایام، و یزید بن عبدالملک اربع سنین و ثلاثه عشر یوما، و هشام بن عبدالملک تسع عشره سنه و تسعه اشهر و تسعه ایام، و الولید بن یزید بن عبدالملک سنه و ثلاثه اشهر، و یزید بن الولید بن عبدالملک شهرین و عشره ایام و اسقطنا ایام ابراهیم بن الولید بن عبدالملک کاسقاطنا ایام ابراهیم بن المهدی ان یعد فی الخلفاء العباسیین، و مروان بن محمد بن مروان خمس سنین و شهرین و عشره ایام الی ان بویع السفاح فتکون الجمله تسعین سنه و احدعشر شهرا و ثلاثه عشر یوما، یضاف الی ذلک الثمانیه اشهر التی کان مروان یقاتل فیها بنی العباس الی انقتل فیصیر ملکهم احدی و تسعین سنه و تسعه اشهر و ثلاثه عشر یوما یوضع من ذلک ایام الحسن بن علی و هی خمسه اشهر و عشره ایام، و توضع ایام عبدالله بن الزبیر الی الوقت الذی قتل فیه و هی سبع سنین و عشره اشهر و ثلاثه ایام فیصیر الباقی بعد ذلک ثلاثا و ثمانین سنه و اربعه اشهر یکون ذلک الف شهر سواء. قال: و قد ذکر قوم ان تاویل قوله عز وجل: لیله القدر خیر من الف شهر ما ذکرناه من ایامهم. و قد ریو عن ابن عباس انه قال: و الله لیملکن بنو لعباس ضعف ما ملکته بنو امیه بالیوم یومین و بالشهر شهرین و بالسنه سنتین و بالخلیفه خلیفتین انتهی ما اردنا من نقل کلام المسعودی فی المروج. الترجمه: این نامه ایست که امیر (ع) در جواب نامه ی معاویه نوشت: معاویه به امیرالمومنین علی (علیه السلام) نوشت: تویی آنکه مهر غفلت و زنگ گناه بر دلش زده، و پرده هوی و هوس بر چشمش افکنده شد. بدی خوی تو، و گردنکشی و تجاوز سرشتت است. از این روی آماده جنگ باش، و برای ضرب و شکنجه دیدن شکیبا. قسم بخدا کار بجایی کشد که خود دانی، و عاقبت برای پرهیزکاران است. چه بسا دور است رسیدنت بارزویت و بخواسته دلت. پس از آنچه که از عهده ات خارج و از طاقتت دور است دست بدار و خودداری کن. و وجبت را به درنه ات اندازه گیر تا بدانی تفاوت حال تو و آنکه بردباریش همسنگ کوهها، و دانش او تمیز مردم گاه شک و شبهه میباشد، تا چه حد است، و السلام. نامه ی امیر علیه السلام در پاسخ معاویه امیر (ع) در جواب وی نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم از بنده خدا علی امیر مومنان به معاویه پورسفیان: اما بعد درود بر آنکه پیرو راه رشاد است ستایش

می کنم آنکه را جز او خدایی نیست. ای معاویه می بینی که دنیا با اهلش چگونه بسر می برد، بهترین توشه در روزگار آنست که بندگان شایسته گردآوردند، آنکه دنیا را باخرت بسنجد، و چشم از دنیا بپوشد و کار آخرت نماید تفاوت این سرا و آنسرا را بسیار می یابد. ای معاویه ادعای امری (مقام خلافت و امامت) می کنی که سزاوار آن نیستی نه در سابقگی، و نه در ولایت عهدی، و امر بین و حجتی نداری که بدان درباره ی تو مکرمت و برگزیدگی شناخته شود، و نه مر تو را برای این مقام از قرآن شاهدی است، و نه از رسول خدا عهدی، پس چه خواهی کرد آنگاه که پرده ها از تو برداشته شود و رسوا گردی، پرده های دنیاییکه خود را بزینتش آراسته و بلذتش فریفته است، و تو را خوانده و اجابتش کرده ای، و فاسارت را کشیده و پیرویش نموده ای و سر در پی او نهادی، و فرمانت داد و فرمان بردی. همانا بزودی کسی آگاهت کند بر آنچه که کسی نتواند از آن برهاندت- و یا بهیچ دافعی از خود نتوانی دفع کرد- پس از این ادعا دست بدار و دور شو، و برای حساب آماده باش، و بر آنچه که بر تو فرود آید دامن بر میان زن، و بحرف گمراهان گوش مده. و اگر چنین نکنی، جانت را که ترکش گفته ای و افسارش را رها کرده ای اعل الکنم بدانچه که خواهم اعلام کرد- یا بدانچه که خود را از آن غافل کرده ای اعلام خواهم کرد- که نعمت فراوان ترا سرکش کرده و در طغیان افکنده است و در تو شیطان راه یافته- یا اینکه دامهای خود را در تو نهاده- و بارزوی خود رسیده، و در تو چون جان و خون در جریان است. ای معاویه کی شما مدیر امور رعیت، و والی امر این امت بوده اید؟ آیا بی سابقه و اثر نیکو، و پایه بلند و ارجمند باید صاحب آن مقام باشید؟ بخدا پناه می برم از لزوم رقم بدبختی که از قلم قضای الهی گذشته است. بپرهیز از اینکه پیوسته در غفلت آرزوها بسر بری و دورو باشی. سند الکتاب و نقل صورته الکامله هذا الکتاب نقله نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین مسندا (ص 59، الطبع الناصری 1301 ه) و الرجل توفی قبل الرضی بماتی سنه تقریبا. و ما فی النهج بعض ما فی کتاب نصر علی ما هو عاده الرضی کما اشرنا غیر مره الی ان غرضه الاهم انتخاب کلامه الذی له براعه فی الفصاحه و البلاغه، و دونک الکتاب علی صورته الکامله التی نقلها نصر: کتب (ع) الی معاویه: بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان سلام علی من اتبع الهدی فانی احمد الله الذی لا اله الا هو. اما بعد

فانک قد رایت من الدنیا و تصریفها باهلها و الی ما مضی منها و خیر ما بقی من الدنیا ما اصاب العباد الصادقون فیما مضی و من نسی الدنیا نسیان الاخره یجد بینهما بونا بعیدا. و اعلم یا معاویه انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدم و لا فی الولایه و لست تقول فیه بامر بین تعرف لک به اثره، و لا لک علیه شاهد من کتاب الله و لا عهد تدعیه من رسول الله (صلی الله علیه و آله). فکیف انت صانع اذا انقشعت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد انتهت بزینتها، ور کنت الی لذتها، و خلی فیها بینک و بین عدو جاهد ملح مع ما عرض فی نفسک من دنیا قد دعتک فاجبتها، و قادتک فاتبعتها، و امرتک فاطعتها، فایس من هذا الامر، و خذ اهبه الحساب، فانه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا یحبنک منه مجن. و متی کنتم یا معاویه ساسه للرعیه، او ولاه لامر هذه الامه بغیر قدم حسن و لا شرف سابق علی قومکم، فشمر لما قد نزل بک، و لا تمکن الشیطان من بغیته فیک مع انی اعرف ان الله و رسوله صادقان فنعوذ بالله من لزوم سابق الشقا و الا تفعل اعلمک ما اغفلک من نفسک فانک مترف قد اخذ منک الشیطان ماخذه فجری منک مجری الدم فی العروق. و اعلم ان هذا الامر لو کان الی الناس او بایدیهم لحسدونا، و لامتنوا به علینا،

ولکنه قضاء ممن امتن به علینا علی لسان نبیه الصادق المصدق. لا افلح من شک بعد العرفان و البینه. اللهم احکم بیننا و بین عدونا بالحق و انت خیر الحاکمین. فکتب الیه (علیه السلام) معاویه: بسم الله الرحمن الرحیم، من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابی طالب اما بعد فدع الحسد فانک طالما لم تنفع به و لا تفسد سابقه قدمک بشره نخوتک، فان الاعمال بخواتیمها، و لا تمحق سابقتک فی حق من لا حق لک فی حقه فانک ان تفعل لا تضر بذلک الا نفسک، و لا تحمق الا عملک. و لا تبطل الا حجتک و لعمری ما مضی لک من السابقات لشبیه ان یکون ممحوقا لما اجترات علیه من سفک الدماء، و خلاف اهل الحق، فاقروا سوره الفلق و تعوذ بالله من شر نفسک فانک الحاسد اذا حسد. و اعلم ان بین صوره کتاب الامیر (ع) علی نسخه کتاب صفین التی نقلناه عنها و بین صورته علی نسخته التی نقله عنها الفاضل الشارح المعتزلی فی شرحه علی النهج بونا بعیدا و تفاوتا کثیرا و لسنا نعلم ان هذا الاختلاف الفاحش من این تطرق الی کتاب واحد و لم یحضرنی نسخه مصححه من کتاب صفین و لا نسخ متعدده منه لنحکم بتا علی صحه نسخه و لا یبعد ان یقال انه اذا دارالامر الی اختیار نسخه من بین النسخ و ترجیحها علی غیرها فالمختار هو ما فی النهج لمکانه الرضی فی معرفه فنون الکلام و اسالیبه کیف لا و قد کان عالما نبیلا، و شاعرا مفلقا، و ادیبا بارعا، و مترسلا قویا ماهرا، و فی تمیز فصیح الکلام من غیره اماما خریتا یشهد علی ذلک دیوان اشعاره و خطبته علی النهج و سائر آثاره. و اما الکتاب علی نسخه الشارح المعتزلی فهذه صورته: من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان سلام علی من اتبع الهدی فانی احمد الیک الله الذی الا اله الا هو اما بعد فانک قد رایت مرور الدنیا و انقضائها و تصرمها و تصرفها باهلها و خیر ما اکتسب من الدنیا ما اصابه العباد الصالحون منها من التقوی و من یقس الدنیا بالاخره یجد بینهما بیدا (بونا بعیدا- ظ). و اعلم یا معاویه انک قد ادعیت امرا لست من اهله لا فی القدیم و لا فی الحدیث و لست تقول فیه بامر بین یعرف له اثر و لا علیک منه شاهد و لست متعقا بایه من کتاب الله و لا عهد من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فکیف انت صانع اذا تقشعت عنک غیابه ما انت فیه من دنیا قد فتنت بزینتها، و رکنت الی لذاتها، و خلی بینک و بین عدوک فیها، و هو عدو کلب مضل جاهد ملیح ملح مع ما قد ثبت فی نفسک من حبها دعتک فاجبتها، و قادتک فاتبعتها، و امرتک فاطعتها، فاقعس عن هذا الامر،و خذ اهبه الحساب فانه یوشک ان یقفک واقف علی ما یخبیک مجن. و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه، او ولاه لامر هذه الامه بلا قدم حسن، و لا شرف تلید علی قومکم، فاستقیظ من سنتک و ارجع الی خالقک، و شمر لما سینزل بکم، و لا تمکن عدوک الشیطان من بغیه (بغیته- خ ل) فیک مع انی اعرف ان الله و رسوله صادقان نعوذ بالله من لزوم سابق الشقاء و الا تفعل فانی اعلمک ما اغفلت من نفسک انک مترف قد اخذ منک الشیطان ماخذه فجری منک مجری الدم فی العروق، و لست من ائمه هذه الامه و لا من رعاتها. و اعلم ان هذا الامر لو کان الی الناس او بایدیهم لحسدوناه، و لامتنوا علینا به، ولکنه قضاء ممن منحناه و اختصنا به علی لسان نبیه الصادق المصدق لا افلح من شک بعد العرفان و البینه رب احکم بیننا و بین عدونا بالحق و انت خیر الحاکمین. فکتب معاویه الیه الجواب من معاویه بن ابی سفیان … و لا تفسد سابقه جهادک بشره … و لا تمحص سابقتک بقتال من لا حق لک … فاقرا السوره التی یذکر فیها الفلق و تعوذ من نفسک فانک الحاسد اذا حسد.

(اعف) امر من الاعفاء، و فی بعض السنخ مشکول بضم الفاء و همزه الوصل ولکنه و هم و الصواب الاول یقال: اعفاه من الامر ای براه منه. و فی الصحاح: یقال: اعفنی من الخروج معک ای دعنی منه، و استعفاه من الخروج معه ای ساله الاعفاء. (المرین) اسم مفعول من ران کالمدین من دان، و فی النهایه الاثیریه: یقال: رین بالرجل رینا اذا وقع فیما لا یستطیع الخروج منه، و اصل الرین: الطبع و التغظیه و منه قوله تعالی: کلا بل ران علی قلوبهم (المطففین- 15) ای طبع و ختم، و منه حدیث علی (علیه السلام): لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره، و المرین المفعول به الرین، و منه حدیث مجاهد فی قوله تعالی: و ان احاطت به خطیئته (البقره- 77) قال: هو الران، و الران و الرین سواء کالذام و الذیم، و العاب و العیب. انتهی کلامه. و لا یخفی علیک ان این الاثیر اشار بقوله: (و منه حدیث علی (علیه السلام) لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره) الی هذه الفقره من ذلک الکتاب الذی نحن بصدد شرحه و ابن الاثیر هذا هو مبارک بن ابی الکرام اثیر الذین محمد الجزری توفی بموصل سنه 606 من الهجره. و فی الصحاح للجوهری: الرین الطبع و الدنس، یقال: ران علی قلبه ذنبه یرین رینا و ریونا الغلب. و قال ابوعبیده فی قوله تعالی: کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون ای غلب. و قال الحسن: هو الذنب علی الذنب حتی یسواد القلب. و قال ابوعبیده: کل ما غلبک فقد ران و رانک و ران علیک. و قال ابوزید: یقال: رین بالرجل اذا وقع فیما لا یستطیع الخروج منه و لا قبل له به، و ران النعاس فی العین و رانت الخمر علیه غلبته. و قال القنانی الاعرابی: رین به ای انقطع به و رانت نفسه ترین رینا ای خبثت و غث ت. انتهی قول الجوهری. (شدخا) قال الجوهری فی الصحاح: الشدخ کسر الشی ء الاجوف، تقول: شدخت راسه- من باب منع- فانشدخ، و شدخت الرووس شدد للکثره. انتهی (المنهاج) کالمعراج: الطریق الواضح الاعراب: (جانبا) منصوب علی الظرفیه لقوله دع، و اللام فی (لیعلم) جاره للتعلیل و الفعل المدخول بها ماول بان المصدریه مضمره الی المصدر المجرور باللام، و المعلل الافعال الثلاثه اعنی دع و اخویه التالیین له. (قاتل جدک) اما خبر بعد خبر للضمیر انا، او صفه لابی حسن نحو قوله تعالی: مالک یوم الدین فی کونه صفه لله رب العالمین. (شدخا) تمیز یبین ابهام النسبه فی قوله (علیه السلام) انا قاتل جدک. (ما استبدلت دینا) المبدل منه محذوف ای ما استبدلت دینا بدینی. المعنی: قوله (

ع): (و قد دعوت الی الحرب- الی قوله: و المغطی علی بصره) ای قد دعوتنا الی الحرب؛ و قد قدمنا فی شرح المختار 236 من باب الخطب ان امیرالمومنین علیا (ع) نادی یا معاویه علام یقتل الناس بینی و بینک؟ هلم احاکمک الی الله فاینا قتل صاحبه استقامت له الامور. و قد ذکرنا شعر المتنبی و حکایه سیف الدوله مع الاخشید المناسبه للمقام فراجع الی ص 316 ج 15. و افاد الشارخ المعتزلی فی المقام بقوله: و انما قال امیرالمومنین (علیه السلام) هذه الکلمه- یعنی: اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره- لان معاویه قالها فی رساله کتبها و وقفت علیها من کتاب ابی العباس یعقوب بن ابی احمد الصمیری الذی جمعه فی کلام علی (علیه السلام) و خطبه و اولها اما بعد فانک المطبوع علی قلبک المغطی علی بصرک، الشر من شیمتک، و العتو من خلیقتک، فشمر للحرب، و اصبر للضرب فو الله لیرجعن الامر الی ما علمت و العاقبه للمتقین، هیهات هیهات احظائک ما تمنی و هوی قلبک فیما هوی، فاربع علی ظلعک و قس شبرک بفترک تعلم این حالک من حال من تزن الجبال حلمه و یفصل بین اهل الشک علمه و السلام. فکتب الیه امیرالمومنین (علیه السلام): اما بعد یا ابن صخر، یا ابن اللعین، یزن الجبال فیما زعمت حلمک و یفصل بین اهل الشک علمک و انت الجاهل القلیل الفقه، المتفاوت العقل، الشارد عن الدین، و قلت: فشمر للحرب و اصبر فان کنت صادقا فیما تزعم و یعینک علیه ابن النابغه، فدع الناس جانبا و اعف الفریقین من القتال و ابرز الی لتعلم اینا المرین علی قلبه، المغطی علی بصره. فانا ابوالحسن حقا قاتل اخیک و خالک و جدک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی. قوله (علیه السلام): (فانا ابوحسن) کان یعرف و یکنی (ع) بابی حسن و من الامثال السائره من صدر الاسلام الی الان قولهم: قضیه لا اباحسن فیها. و لم یات بالاف و الام فی ابنه رعایه للتواضع. و هضم النفس لا استصغارا لابنه (علیه السلام) نعوذ بالله لان حرف التعریف یدل علی التعظیم و التجلیل فما کان یعبجه (علیه السلام) ادخاله علی اسم ابنه، و ان کان الاعداء یذکرونه بلا حرف التعریف احتقارا فقد قال الشیخ الاجل ابوالفتح الکراجکی المتوفی سنه 449 ه فی کتابه المترجم بکتاب التعجب (ص 44 طبع ایران 1322 ه): و من عجیب امرهم و ظاهر بغضهم لاهل البیت (ع) انهم اذا ذکروا الامام الحسن بن علی (علیه السلام) الذی هو ولد رسول الله و ریحانته و قره عینه و الذی نحله الامامه و شهد له بالجنه حذف من اسمه الالف و الام و یقال حسن بن علی و لا ولاده اولاد حسن استصغارا و احتقرا لذکره، ثم یقولون مع ذلک: الحسن البصری فیثبتون فی اسمه الالف و الام اجلالا له و اعظاما و تفخیما لذکره و اکراما و ذلک ان هذا البصری کان متجاوزا عن ولایه اهل البیت (ع) و هو القائل فی عثمان قتله الکفار و خذله المنافقون و لم یکن فی المدینه یوم قتله الا قاتل و خاذل فنسب جمیع المهاجرین و الانصار الی الفکر و النفاق، و تخلف عن الامام الحسن بن علی بن ابی طالب (ع) ثم خرج مع قتیبه بن مسلم فی جند الحجاج الی خراسان. قوله (علیه السلام): (قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی) و قد تکرر هذا الکلام منه (علیه السلام) فی عده کتبه الی معاویه: فقد یاتی فی آخر المختار 28 من هذا الباب قوله (علیه السلام): قد صحبتهم ذریه بدریه و سیوف هاشمیه قد عرفت مواقع نصالها فی اخیک و خالک و جدک و اهلک و ما هی من الظالمن ببعید، و فی المختار 64 من هذا الباب ایضا قوله (علیه السلام): و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد. و جده هذا هو جده لامه عند عتبه بن ربیعه بن عبدشمس فان عبته کان اباهند و خاله هو الولید بن عتبه، و اخوه هو خنظله بن ابی سفیان و قد مضی کلام عبدالله ابن بدیل رحمه الله تعالی فی صدر شرح هذا الکتاب: فکیف یبایع معاویه علیا و قد قتل اخاه حنظله و خاله الولید و جده عتبه فی موقف واحد. قوله (علیه السلام): (و دخلتم فیه مکرهین) قد مضی کلام ابی الیقظان عمار رحمه الله فی معاویه و اتباعه انهم ما اسلموا ولکن استسلموا و اسرو الفکر حتی وجدوا علیه اعوانا، و کذا کلام غیر واحد من الصحابه و من ثتنی علیهم الخناصر فیهم فی شرح المختار 236 من باب الخطب فراجع الی ص 370 ج 15. اقول: کلام ابی الیقظان ماخوذ من کلام امیرالمومنین (علیه السلام) کما یاتی فی المختار 16 من هذا الباب: فو الذی فلق الحبه و برا النسمه ما اسلموا ولکن استسلموا و اسروا الکفر وجدوا اعوانا علیه اظهروه. الترجمه: ما را بجنگ خوانده ای، اگر راست گویی مردم را بیکسوی نه و هر دو سپاه را از آن معاف دار و تنها با من درآی تا دانسته شود کدام یک از ما زنگ بر دلش زده و پرده هوس بر چشمش افکنده شد، که منم آن ابوحسنی که در جنگ بدر نیا و خالوی و برادرت را سرکوفتم و هریک را طعمه شمشیر کرده ام، همان شمشیر با من است و با همان دل بدشمن رو کنم. نه دینم را به دینی تبدیل کرده ام، و نه پیغمبری از نو گرفته ام، و من بر همان راه روشنم که شما باختیار ترکش گفته اید و باکراه بدان درآمدید.

(ثائرا بعثمان) ثار القتیل و بالقتیل ثارا او ثوره من باب منع: طلب دمه و قتل قاتله فهو ثائر، و قال الشاعر کما فی الصحاح: شفیت به نفسی و ادرکت ثورتی بنی مالک هل کنت فی ثورتی نکسا و قال الجوهری: الثائر: الذی لا یبقی علی شی ء حتی یدرک ثاره. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه (607) عند قول منصور بن مسجاح: ثارت رکاب العیر منهم بهجمه صفایا و لا بقیا لمن هو ثائر و الثائر لیس من حقه ان یبقی، و الاصل فی الثائر القاتل، فوضعه موضع الواتر المنتقم، یقال: ثارت فلانا و ثارت بفلان اذا قتلت قاتله. (عضتک) عضه عضا و عضیما من باب منع ای امسکه باسنانه و یقال: اعضضته سیفی ای ضببته به. و عضه الزمان ای اشتد علیه. و عض الشی ء ای لزمه و استمسک به. (ضجیج) مصدر من قولک ضج یضج من باب ضرب ای جلب و صاح و جزع من شی ء فالضجیح: الصیاح. (حائده) اجوف یائی من حاد یحید حیدا من باب باع یقال: حاد عن الطریق اذا مال عنه و عدل. الاعراب: (ثائرا) حال لضمیر جئت. و جزعا تمیز للنسبه فی تدعو. من الضرب متعلق بقوله جزعا، و القضاء عطف علی الضرب و کذا المصارع الاولی معطوفه علی الضرب مجروره بالفتح لانها غیر منصرفه و الثانیه مجروره بالاضافه. و جمله

(و هی کافره) حالیه و العامل فی الحال تدعو و ضمیر التانیث یرجع الی جماعه معاویه. و الی کتاب الله متعلق بتدعو. و جاحده صفه للکافره، و مبایعه معطوفه علی الکافره، و حائده صفه للمرایعه. المعنی: قوله (علیه السلام): (و زعمت انک- الی قوله: ان کنت طالبا) قد اشرنا فی الشروح السالفه غیر مره الی ان امیرالمومنین علی (علیه السلام) کان فی عزله عن دم عثمان و ابرا الناس منه و قد دریت فی شرح المختار الاول من باب کتبه (علیه السلام) ان عمرو بن العاص کان شدید التحریض و التالیب علی عثمان، و ان عثمان لما ابی ان یخلع نفسه تولی طلحه و الزبیر حصاره، و ان عائشه کانت اول من طعن علی عثمان و اطمع الناس فیه و کانت تقول: اقتلوا نعثلا فقد فجر، نقله الدینوری فی الامامه و السیاسه و کانت تقول للناس: ان فیکم فرعون هذه الامه تعنی به عثمان. و مراده (علیه السلام) من کلامه هذا ان معاویه ان کان صادقا فی قوله انه یطلب بدم عثمان و لم یکن غرضه استعواء الناس و لم یجعل دمه عرضه لاهوائه الردیه المردیه فلیطلبه من حیث وقع دمه یعنی من قلته و الب الناس علی قتله ای من طلحه و الزبیر و عائشه و عمرو بن العاصی و امثالهم. قوله: (فکانی قد رایتک- الخ) اخبار بما یاتی علی معاویه و اتباعه فی غزوه صفین من الذله و المسکنه و الهوان اولا بقوله جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع. و بحیله عمرو بن العاصی فی رفع مصاحف لما ظهرت هزیمه اهل الشام ثانیا. و قد اتینا بنبذه ما وقعت فی صفین فی شرح المختار 236 من باب الخطب و قال الیعقوبی فی التاریخ ص 164 ج 2 طبع النجف: ثم وجه علی (علیه السلام) الی معاویه یدعوه و یساله الرجوع ان لا یفرق الامه بسفک الدماء فابی الا الحرب فکانت الحرب فی صفین سنه سبع و ثلاثین و اقامت بینهم اربعین صباحا، و کان معل علی یوم صفین من اهل بدر سبعون رجلا و ممن بایع تحت الشجره سبعمائه رجل و من سائر المهاجرین و الانصار اربعمائه رجل، و لم یکن مع معاویه من الانصار الا النعمان ابن بشیر و مسلمه بن مخلد. قال: و صدقت نیات اصحاب علی (علیه السلام) فی القتال و قام عمار بن یاسر فصاح فی الناس فاجتمع الیه خلق عظیم فقال: و الله انهم لو هزمونا حتی یبلغوا بنا سعفات هجر لعملنا انا علی الحق و انهم علی الباطل: ثم قال: الا من رائح الی الجنه فتبعه خلق فضرب حول سرادق معاویه فقاتل القوم قتالا و قتل عمار بن یاسر و اشتدت الحرب فی تلک العشیه و نادی الناس قتل صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قد قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) تقتل عمارا الفئه الباغیه. قال: وزحف اصحاب علی (علیه السلام) و ظهروا علی اصحاب معاویه ظهورا شدیدا حتی لصقوا به فدعا معاویه بفرسه لینجو علیه فقال له عمرو بن العاص: الی این؟ قال: قد نزل ما تری فما عندک؟ قال: لم یبق الا حیله واحده ان ترفع المصاحف فتدعوهم الی ما فیها فتستکفهم و تسکر من حدهم و تفت فی اعضادهم. قال معاویه: فشانک فرفعوا المصاحف و دعوهم الی التحیکم بما فیها و قالوا ندعوکم الی کتاب الله فقال علی (علیه السلام): انها میکده و لیسوا باصحاب قرآن. و انما قال (علیه السلام): فکانی قد رایتک- الخ، لان الزمان و المکان و سائر الاجسام و الجسمانیات انما هی حجب لنا و اما الحجج الالهیه فانهم یرون الوقائع فی متن العالم علی ما هی علیه. ثم لا یخفی لطافه کلامه (علیه السلام) فی ذلک حیث اتی بلفظ الماضی و قال: قد رایتک و ما قال فکانی اری، لئلا یتوهم متوهم انه (علیه السلام) لما رای ما جری بینه و بین معاویه و تمهد لهما تفرس فیما سیکون لمعاویه و جنده من هزیمه و ذله و هوان. علی ان غایه ما یمکن ان یقال لمن کان له حزم لو تفرس فی نحوه هذه الامور ان یتفرس فی امور کلیه مثلا ان له ظفرا علی خصمه و اما ان یتفرس فی جزئیات الوقائع التی لا یعلمها الا الله و الراسخون فی العلم و لا یتیسر لغیرهم العلم بها عاده فلا: فانظر فی قوله (علیه السلام): و کانی بجماعتک تدعونی الی کتاب الله نظر درایه و انصاف هل یمکن ان یقال انه (علیه السلام) لما رای مقدمات الامور تفرس فی رفعهم المصاحف فیما یاتی من زمان طویل و امد مدید. و ما اری هذا الظن بمن له خبره فی الامور و من جانب المراء و التعصب و نظر بعینی العقل و الفهم. و قد نقل الیعقوبی فی التاریخ (ص 169 ج 2 طبع النجف) خطبه له (علیه السلام) لما قدم الکوفه بعضها قوله (علیه السلام): سلونی قبل ان تفقدونی فانی عن قلیل مقتول فما یحبس اشقاها ان یخضبها بدم اعلاها فلو الذی فلق الحبه و برا النسمه لا تسالونی عن شی ء فیما بینکم و بین الساعه و لا عن فئه تضل مائه او تهدی مائه الا انباتکم بناعقها و قادها و سائقها الی یوم القیامه- الخ. و قد مضی نحو کلامه هذا قوله (علیه السلام) فی الخطبه 99 لکانی انظر الی ضلیل قد نعق بالشام و فحص برایاته فی ضواحی کوفان الخ. و قوله (علیه السلام) فی الخطبه 187 ایها الناس سلونی قبل ان تفقدونی فلانا بطرق السماء اعلم منی بطرق الارض- الخ. قوله (علیه السلام): (و هی کافره جاحده او مبائعه حائده) کان اتباع معاویه صنفین و قوله (علیه السلام) و هی کافره جاحده یشیر الی المنافقین من جماعته، و قوله: او مبائعه حائده الی الذین بایعوه ثم نکثوا عهده یقال حاد عن الامر ای مال و عدل عنه. و قد روی الفریقا فی جوامعهم ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) انه یقاتل الناکثین و القاسطین و المارقین، و الناکثون اصحاب الجمل، و القاسطون اصحاب معاویه و المارقون خوارج نهروان. الترجمه: گویی که بخونخواهی عثمان آمدم، تو که خود دانی خونش را که ریخته است از آنکس بخواه. هان ای معاویه بدهان اژدهای جنگ بینمت که دندانش را در تو چنان فرو برده که بسان شتران زیر بار گران ناله ات درگرفته است، و سپاهت را که یا کفرکیشند و یا پیمان شکن بینمی که از دیدن ضربتهای پی در پی و قضای بوقوع پیوسته یکی پس از دیگری بر خاک هلاک افتاده مرا بکتاب خدا خوانند. بدان اگر مقام امامت و خلافت بدست مردم بودی و این کار بدیشان برگزار می شدی هرآینه بر ما رشک می بردند و منت می نهادند لکن این مشیت الهی و قضای آسمانی است که خداوند از زبان پیمبر راستگویش که خود براستیش تصدیق کرده است بما موهبت فرموده و ارزانی داشته است، آنکه پس از روشن شدن حق و اقامه بینه و برهان بر حقانیت آن دودل باشد و شک و شبهه نماید رستگار نخواهد شد. بار خدایا میان ما و دشمن ما بحق حکم بفرما که تو بهترین حاکمی. ترجمه نامه امیر (ع) در پاسخ نامه معاویه مطابق نسخه صیمری چنین است: ای پسر صخر، ای فرزند لعین، پنداری که کوهها هموزن حلم تو و تمیز اهل شک علم تو است و حال اینکه نادانی کم فهم و پریشان عقل و رمیده از دینی. بمن گفتی که آماده جنگ باش و صابر. اگر راستگویی و ابن نابغه (عمرو بن عاص) تو را کمک است مردم را بیک سوی نه و هر دو سپاه را از کارزار معاف دار و تنها با من درآی تا دانسته شود کدام یک از ما زنگ بر دلش زده و پرده هوس بر چشمش افکنده شد که منم همان ابوالحسن که در جنگ بدر برادر و خالو و نیایت را سر کوفتم و طعمه شمشیر کرده ام، همان شمشیر با من است و با همان دل بدشمن رو کنم. پاسخ معاویه به امیرالمومنین علیه السلام معاویه در جواب امیر (ع) نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب اما بعد، دست از حسد بردار که هیچگاه از آن سودی نبری، و گامی که در راه دین از پیش برگرفته ای به آز بزرگ منشی و خودخواهی تباه مکن که کارها وابسته به پایان است، و سابقه ات را در حق کسی که بر او حقی نداری نابود مگردان که اگر چنان کنی جز خویشتن را آزار نکنی، و جز کارت را نابود نگردانی، و جز حجتت را باطل ننمائی. بجانم سوگند آنهمه سابقه خدمت در دین که داشته ای بخونهایی که ریخته ای و خلاف با مردم حق کرده ای شسته ای و فرا آب داده ای. پس سوره قل اعوذ برب الفلق را بخوان و از شر نفس خود بخدا پناه ببر، چه تویی آن حاسدی که خدا در فلق فرمد: و من شر حاسد اذا حسد.

شوشتری

(و زعمت انک جئت ثائرا بعثمان) ای: طالبا لدمه. (و لقد علمت حیث وقع دم عثمان فاطلبه من هناک ان کنت طالبا) فجمیع الناس کانوا یعلمون ان المسبب لقتله انما کان طلحه و الزبیر، و عائشه، و من کان معهم. فقال ابن ابی کلاب لعائشه- و کان من اخوالها- لما قالت: لاطلبن بدم عثمان لما سمعت ان الناس قتلوه، و بایعوا امیرالمومنین (علیه السلام)- و الله ان اول من امال حرف عثمان لانت، و لقد کنت تقولین: اقتلوا نعثلا فقد کفر. (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) و لما بلغ اصحاب عائشه و طلحه و الزبیر ذات عرق فی مسیرهم الی البصره- و کان تبعهم مروان، و غیره من بنی امیه هربا من امیرالمومنین (علیه السلام)- و لم یکن معهم سعید بن العاص. فلقی سعید، مروان و اصحابه من بنی امیه فقال لهم- کما فی (کامل الجزری)- این تذهبون و تترکون ثارکم علی اعجاز الابل و رائکم- یعنی عائشه و طلحه و الزبیر- اقتلوهم ثم ارجعوا الی منازلکم. (فکانی قد رایتک تضج من الحرب اذا عضتک ضجیج الجمال بالاثقال) فی (تاریخ الطبری): لما قتلت الزباء جذیمه الابرش جدع قصیر انفه و اثر آثارا بظهره، و خرج الی الزباء. فقالت: ما الذی اری بک؟ فقال: زعم عمرو بن عدی انی غررت خاله، و زینت له

السیر الیک. ففعل بی ما ترین فاقبلت الیک. فاکرمته فلما عرف انها و ثقت به قال لها: ان لی بالعراق اموالا، و ظرائف، فابعثینی الیها. فلا طرائف کطرائف العراق- الی ان قال-: ثم عاد قصیر الثالثه الی العراق. فقال قصیر لعمرو بن عدی: اجمع لی ثقات اصحابک و جندک، و هیی لهم الغرائر، و المسوح، و احمل کل رجلین علی بعیر فی غرارتین، و اجعل معقد رووس الغرائر من باطنها ففعل- الی ان قال-: فخرجت الزباء فرات الابل تکاد قوائمها تسوخ فی الارض من ثقل احمالها فقالت: ما للجمال مشیها وئیدا اجندلا یحملن ام حدیدا ام صرفانا باردا شدیدا (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) قیل: ای: جنس من التمر. (و کانی بجماعتک تدعونی جزعا من الضرب المتتابع، و القضاء الواقع، و مصارع بعد مصارع الی کتاب الله) فی (صفین نصر بن مزاحم)- فی طی ذکر لیله الهریر-فقام علی (علیه السلام) خطیبا ثم قال: (ایها الناس! قد بلغ بکم الامر، و بعدوکم ما قد رایتم، و لم یبق منهم الا آخر نفس، و ان الامور اذا اقبلت اعتبر اخرها باولها و قد صبر لکم القوم علی غیر دین حتی بلغنا منهم ما بلغنا، و انا غاد علیهم بالغداه احاکمهم الی الله- عز و جل-) فبلغ ذلک معاویه فدعا عمرو بن العاص فقال: یا عمرو! انما هی اللیله حتی یغدو علینا علی بالفیصل. فما تری؟ قال: ان رجالک لا یقومون لرجاله، و لست مثله هو یقاتلک علی امر، و انت تقاتله علی غیره، انت ترید البقائ، و هو یرید الفنائ، و اهل العراق یخافون منک ان ظفرت بهم، و اهل الشام لا یخافون علیا ان ظفر بهم، و لکن الق الیهم امرا ان قبلوه اختلفوا، و ان ردوه اختلفوا. ادعهم الی کتاب الله حکما فی ما بینک و بینهم، فانک بالغ به حاجتک فی القوم، فانی لم ازل اوخر هذا الامر لوقت حاجتک الیه. فعرف ذلک معاویه. فقال: صدقت. (و هی) ای: تلک الدعوه. (کافره) بالله. (جاحده) لکتاب الله. (او مبایعه حائده) ای: مائله عن الاسلام. روی (نصر بن مزاحم): عن تمیم بن حذیم قال: لما اصبحنا من لیله الهریر لظرنا فاذا اشباه الرایات امام صف اهل الشام، وسط الفیلق من حیال موقف معاویه. فلما اسفرنا اذا هی المصاحف قد ربطت علی اطراف الرماح، (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) و هی عظام مصاحب العسکر، و قد شدوا ثلاثه ارماح جمیعا، و قد ربطوا علیها مصحف المسجد الاعظم یمسکه عشره رهط. و قال ابوجعفر، و ابوالطفیل استقبلوا علیا (ع) بمئه مصحف، و وضعوا فی کل مجنبه مئتی مصحف، و کان جمیعها خمسمئه اصحف قال ابوجعفر ثم قام الطفیل بن ادهم حیال علی (علیه السلام) و قام ابوشریح الجذامی حیال المیمنه، و قام و رقاء بن المعمر حیال المیسره. ثم نادوا، یا معشر العرب الله الله فی نسائکم و بناتکم. فمن للروم و الاتراک و اهل فارس غدا اذا فنیتم، الله الله فی دینکم، هذا کتاب الله بیننا و بینکم. فقال علی (علیه السلام): اللهم انک تعلم انهم ما الکتاب یریدون فاحکم بیننا و بینهم. قال ابن ابی الحدید: ان قوله (علیه السلام): (فکانی رایتک تضح من الحرب … ) اما ان یکون فراسه نبویه صادقه- و هذا عظیم- و اما ان یکون اخبارا عن غیب مفصل و هو اعظم و اعجب، و علی کلا الامرین فهو غایه العجب، و قد رایت له ذکر هذا المعنی فی کتاب غیر هذا و هو: (اما بعد، فما اعجب ما یاتینی منک، و ما اعلمنی بمنزلتک التی انت الیها صائر و نحوها سائر. و لیس ابطائی عنک الا لوقت انا به مصدق، و انت به مکذب و کانی اراک و انت تضج من الحرب، و اخوانک یدعوننی خوفا من السیف الی کتاب هم به کافرون و له جاحدون). و وقفت له (علیه السلام) علی کتاب آخر الی معاویه یذکر فیه هذا المعنی اوله: اما بعد. فطالما دعوت انت و اولیاوک اولیاء الشیطان الحق اساطیر، و نبذتموه وراء ظهورکم، و حاولتم اطفائه بافواهکم (و یابی الله الا ان یتم

نوره (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) و لو کره الکافرون) و لعمری لینفذن العلم فیک، و لیتمن النور بصغرک، و قمائتک و لتخسان طریدا مدحورا، او قتیلا مثبورا، و لتجزین بعملک حیث لا ناصر لک، و لا مصرخ عندک، و قد اسهبت فی ذکر عثمان و لعمری ما قتله غیرک، و لا خذله سواک، و لقد تربصت به الدوائر، و تمنیت له الامانی طمعا فی ما ظهر منک، و دل علیه فعلک. و انی لارجو ان الحقک به علی اعظم من ذنبه، و اکبر من خطیئته. فانا ابن عبدالمطلب صاحب السیف، و ان قائمه لفی یدی، و قد علمت من قتلت به من صنادید بنی عبدشمس، و فراعنه بنی سهم، و جمح و بنی مخزوم و ایتمت ابنائهم و ایمت نسائهم، و اذکرک ما لست له ناسیا، یوم قتلت اخاک حنظله، و جررت برجله الی القلیب، و اسرت اخاک عمرا فجعلت عنقه بین ساقیه رباطا، و طلبتک ففررت، و لک حصاص، فلولا انی لا اتبع فارا لجعلتک ثالثهما، و انا اولی لک بالله الیه بره غیر فاجره. لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار لاترکنک مثلا یتمثل به الناس ابدا، و لاجعجعن بک فی مناخک حتی یحکم الله بینی و بینک، و هو خیر الحاکمین. و لئن انسا الله فی اجلی قلیلا لاغزینک سرایا المسلمین، و لانهدن الیک فی جحفل من المهاجرین و الان

صار. ثم لا اقبل لک معذره و لا شفاعه، و لا اجیبک الی طلب و سوال، و لترجعن الی تحیرک، و ترددک و تلددک، فقد شاهدت و ابصرت و رایت سحب الموت کیف هطلت علیک بصیبها حتی اعتصمت بکتاب انت و ابوک اول من کفر و کذب بنزوله، و لقد کنت تفرستها، و آذنتک انک فاعلها، و قد مضی منها ما مضی، و انقضی من کیدک فیها ما انقضی، و انا سائر نحوک علی اثر هذا الکتاب. فاختر لنفسک، و انظر لها، و تدارکها، فانک ان (الفصل التاسع- فی اخباره(علیه السلام) بالملاحم … ) فرطت و استمررت علی غیک و غلوائک حتی ینهد الیک عباد الله، ارتجت علیک الامور، و منعت امرا هو الیوم منک مقبول. یا ابن حرب! ان لجاجک فی منازعه الامر اهله من سفاه الرای، فلا یطمعنک اهل الضلال، و لا یوبقنک سفه رای الجهال. فو الذی نفس علی بیده لئن برقت فی وجهک بارقه من ذی الفقار، لتصعقن صعقه لا تفیق منها حتی ینفخ فی الصور النفخه التی یئست منها (کما یئس الکفار من اصحاب القبور). قلت: کتابه (علیه السلام) هذا و ان کان بعد وقوع الامر الا انه تضمن انه (علیه السلام) قال لمعاویه انی اعلمتک قبل بانک تفعل ذلک.

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اقول: رواه نصر بن مزاحم الی قوله: (و قد دعوت الی الحرب … ) مع اختلاف و زیاده و نقصان، فقال فی سیاق کتبه (علیه السلام) الی معاویه من الکوفه: و کتب علی (علیه السلام) الی معاویه: (اما بعد، فانک قد رایت مرور الدنیا و انقضاءها و تصرمها باهلها، و خیر ما اکتسب من الدنیا ما اصابه العباد الصالحون منها من التقوی، و من یقس الدنیا بالاخره یجد بینهما بونا بعیدا، و اعلم یا معاویه انک قد ادعیت امرالست من اهله لا فی القدم و لا فی الحدث، و لست تقول فیه بامر بین تعرف لک به اثر، و لا لک علیه شاهد من کتاب الله، و لا عهد تدعیه، فکیف انت صانع اذا انقشعت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد فتنت بزینتها، و رکنت الی لذتها و خلی بینک و بین عدوک فیها، و هو عدو کلب مضل جاهد ملح مع ما قد ثبت فی نفسک من جهتها؟ دعتک فاجبتها، و قادتک فاتبعتها، و امرتک فاطعتها، فاقعس عن هذا الامر، و خذ اهبه الحساب، فانه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن. و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه او ولاه امر هذه الامه، بلا قدم حسن، و لا شرف سابق علی قومکم؟ فاستیقظ من سنتک و ارجع الی خالقک، و شمر لما سینزل بک، الا تمکن عدوک الشیطان من بغیه فیک. مع انی اعرف ان الله و رسوله صادقان، نعوذ بالله من لزوم سابق الشقاء، و الا تفعل فانی اعلمک ما اغفلت من نفسک: انک مترف قد اخذ منک الشیطان ماخذه فجری منک مجری الدم فی العروق، و لست من ائمه هذه الامه و لا من رعاتها. و اعلم ان هذا الامر لو کان الی الناس او بایدیهم، لحسدونا و امتنوا به علینا، و لکنه قضاء ممن منحناه و اختصنا به علی لسان نبیه الصادق المصدق. لا افلح من شک بعد العرفان و الله البینه. ربنا احکم بیننا و بین عدونا بالحق و انت خیر الحاکمین. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و کیف کان، فنقل العنوان عن (تاریخ دمشق ابن عساکر)فی ترجمه معاویه عن الکلبی و لم یحقق الناقل مقداره. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الیه ایضا) و الصواب: (الی معاویه ایضا) کما فی (ابن میثم)، و کذافی (ابن ابی الحدید). قوله (علیه السلام) (و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک حلابیب) ای: ملاحف. (ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها) (و حیل بینهم و بین ما یشتهون کما فعل باشیاعهم من قبل انهم کانوافی شک مریب). (دعتک فاجبتها و قادتک فاتبعتها و امرتک فاطعتها) (یوم یتذکر الانسان ما سعی و برزت الجحیم لمن یری فاما من طغی و آثر الحیاه الدنیا فان الجحیم هی الماوی). (و انه یوشک) ای: یقرب. (ان یقفک واقف علی ما لاینجیک منه مجن) هکذا فی (المصریه)، و فی (ابن ابی الحدید): (منج). و قال: و فی روایه (مجن). و الاولی اصح. و مثله (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (ابن میثم) الا انه جعل (منح) روایه. و کیف کان، فالمجن هو الجنه، قال تعالی (فلیس له الیوم ها هنا حمیم). (فاقعس) ای: تاخر. (عن هذا الامر و خذ اهبه الحساب) ای: استعداده و تهیئته، قال تعالی: (اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا). (و شمر) ای: جد وخف، کمن شمر عن ساقه، قال: قد شمرت عن ساق شمری. (لما قد نزل بک) من امر الاخره. (و لا تمکن الغواه من سمعک) فکان کذلک، فاشار علیه المغیره باستلحاق زیاد و باستخلاف یزید، ففعل. (و الا تفعل اعلمک ما اغفلت من نفسک فانک مترف) و قد وصف تعالی المترفین فی قوله: (و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال فی سموم و حمیم و ظل من یحموم لا بارد و لا کریم انهم کانوا قبل ذلک مترفین و کانوا یصرون علی الحنث العظیم) (و اذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمرناها تدمیرا). (قد اخذ الشیطان منک ماخذه و بلغ فیک امله) ( … انا جعلنا الشیاطین (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اولیاء للذین لایومنون). (و جری منک مجری الروح و الدم) و کان عمر یمدحه بترفه و شیطانیته، ففی (الاستیعاب): ذم معاویه عند عمر یومافقال: دعونا من ذم فتی قریش، من یضحک فی الغضب، و لا ینال ما عنده الا علی الرضا، و لا یاخذ ما فوق راسه الا من تحت قدمیه. (و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه و ولاه امر الامه بغیر قدم سابق) فی (مروج المسعودی): حبس معاویه صعصعه بن صوحان العبدی و ابن الکواء الیشکری و رجالا من اصحاب علی (علیه السلام) مع رجال من قریش، فقال: نشدتکم بالله الا ما قلتم حقا و صدقا، ای الخلفاء رایتمونی؟ فقال ابن الکواء: لولا انک عزمت علینا ما قلنا، لانک جبار عنید، لا تراقب الله فی قتل الاخیار، و لکنا نقول: انک ما علمنا: واسع الدنیا، ضیق الاخره، قریب الثری، بعید المرعی، تجعل الظلمات نورا و النور ظلمات- الی ان قال- ثم تکلم صعصعه فقال: تکلمت یا بن ابی سفیان فابلغت، و لم تقصر عما اردت، و لیس الامر علی ما ذکرت. انی یکون الخلیفه من ملک الناس قهرا، و دانهم کبرا و استولی باسباب الباطل کذبا و مکرا؟ اما و الله مالک فی یوم بدر اضرب و لا مرمی، و ما کنت فیه الا کما قال القائل: لا حلی و لا سیری. و لقد کنت انت و ابوک فی العیر و النفیر ممن اجلب علی النبی (صلی الله علیه و آله). و انما انت طلیق ابن طلیق، اطلقکم النبی، فانی تصلح الخلافه لطلیق؟ و فیه ایضا: قال معاویه لصعصعه: انت ذو معرفه بالعرب- الی ان (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) قال- و اخبرنی عن اهل الحجاز. قال: اسرع الناس فتنه، و اضعفهم عنها، و اقلهم غناء فیها، غیر ان لهم ثباتا فی الدین، و تمسکا بعروه الیقین، یتبعون الائمه الابرار و یخلعون الفسقه الفجار. فقال معاویه: من البرره و الفسقه؟ فقال: یابن ابی سفیان ترک الخداع من کشف القناع. علی و اصحابه من الائمه الابرار، و انت و اصحابک من اولئک الفسقه الفجار). (و لا شرف باسق) ای: طویل. و منه قوله تعالی: (و النخل باسقات … ). و قال الشاعر: و اذا ما الناس عدوا شرفا کنتم من ذاک فی مال رخی و فی (صفین نصر): جمع معاویه کل قرشی بالشام و قال لهم: لیس لاحد منکم فی هذه الحرب فعال یطول به لسانه غدا، فما بالکم؟ و این حمیه قریش؟ فغضب الولید بن عقبه فقال: و ای فعال ترید؟ و الله ما نعرف فی اکفائنا من قریش العراق من یغنی غنانا باللسان و لا االید. فقال معاویه: ان اولئک وقوا علیا بانفسهم. قال الولید: کلا بل علی وقاهم بنفسه. قال معاویه: ویحکم! اما منکم من یقوم لقرنه منهم مبارزه او مفاخره؟ فقال مروان: اما البراز فان علیا لا یاذن لحسن و لا لحسین و لا لمحمد بنیه، و لا لابن عباس و اخوته و یصلی هو بالحرب دونهم فلایهم نبارز؟ و اما المفاخره فبماذا نفاخرهم؟ ابالاسلام؟ ام بالجاهلیه؟ فان کان بالاسلام فالفخر لهم بالنبوه، و ان کان بالجاهلیه فالملک فیه للیمن، فان قلنا: قریش قالت العرب. فاقروا لبنی عبدالمطلب. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء) (الم تکن آیاتی تتلی علیکم فکنتم بها تکذبون قالوا ربنا غلبت علینا شقوتنا و کنا قوما ضالین ربنا اخرجنا منها فان عدنا فانا ظالمون قال اخسوا فیها و لا تکلمون). و فی (صفین نصر) مسندا عن ابن عمر قال: ارسل النبی (صلی الله علیه و آله) الی معاویه یدعوه، فجاء الرسول فقال: هو یاکل. فاعاد علیه الثانیه و الثالثه و یقول الرسول: هو یاکل. فقال: لا اشبع الله بطنه. و نظر النبی (صلی الله علیه و آله) یوما الی ابی سفیان و هو راکب و معاویه و اخوه، احدهما قائد و الاخر سائق، فلما نظر الیهم النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اللهم العن القائدو السائق و الراکب. (و احذرک ان تکون متمادیا) ای: مادا الی المدی و الغایه. (فی غره الامنیه) ای: الامل و الهوی (افرایت من اتخذ الهه هواه). (مختلف العلانیه و السریره) منافقا.

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و اما قوله (علیه السلام): (فدع الناس جانبا- الی قوله- و بذلک القلب القی عدوی) فرواه المدائنی مستقلا. و کیف یکون جزء ذاک الصدر، و ذاک عرفت کتبه (علیه السلام) من الکوفه، و هذا قاله له فی صقین کما ستری؟ (و قد دعوت الی الحرب فدع الناس جانبا و اخرج الی واعف الفریقین من القتال لیعلم اینا المرین علی قلبه) فی (الصحاح): قال ابوعبیده فی قوله تعالی: (کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون): ای: غلب، و کل ما غلبک فقد ران بک و رانک ران علیک. (و المغطی علی بصره) فی (صفین نصر): قام علی (علیه السلام) بین الصفین ثم نادی یا معاویه- یکررها- فقال: اسالوه ما شانه؟ قال: احب ان یظهر لی فاکلمه کلمه واحده، فبرز و معه عمرو بن العاص، فلما قارباه لم یلتفت الی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) عمرو و قال: ویحک علام یقتل الناس بینی و بینک، و یضرب بعضهم بعضا؟ ابرز الی فاینا قتل صاحبه فالامر له. فالتفت معاویه الی عمرو فقال: ما تری ابارزه؟ فقال عمرو: لقد انصلفک، و ان نکلت عنه لم تزل سبه علیک و علی عقبک ما بقی عربی. فقال معاویه: لیس مثلی یخدع عن نفسه. و الله ما بارز ابن ابی طالب رجلا قط الا سقی الارض من دمه. ثم انصرف راجعا حتی انتهی الی آخر الصفوف. و فیه عن الشعبی قال: ارسل علی (علیه السلام) الی معاویه: ان ابرز الی واعف الفریقین عن القتال، قاینا قتل صاحبه کان الامر له. قال عمرو: لقد انصفک الرجل. فقال معاویه: انی لاکره ان ابارز الاهوج الشجاع. لعلک طمعت فیها یاعمرو؟ فقال علی (علیه السلام): و انفساه! ایطاع معاویه و اعصی؟ ما قاتلت امه اهل بیت نبیها و مقره بنیها الاهذه الامه. و ذکروا ان معاویه قال یوما بعد صفین لعمرو بن العاص: اینا ادهی؟ قال: انا للبدیهه و انت للرویه. قال معاویه: قضیت لی علی نفسک فی الرویه، وانا ادهی منک فی البدیهه ایضا، قال عمرو: فاین کان دهاوک یوم رفعت المصاحف؟ قال معاویه: بها غلبتنی، افلا اسالک عن شی ء تصدقنی فیه؟ قال عمرو: و الله ان الکذب لقبیح فاسال عما بدالک اصدقک. قال: هل غششتنی منذ نصحتنی؟ قال: لا. قال: بلی و الله لقد غششتنی. اما انی لا اقول فی کل المواطن، ولکن قی موطن واحد. قال: و ای موطن؟ قال: یوم دعانی علی للمبارزه فاشرت علی بمبارزته، و انت تعلم من هو، قال: انما دعاک رجل عظیم الشرف فکنت من مبارزته علی احدی الحسنیین. اما ان تقتله فتکون قد قتلت قتال الاقران، و تزاد به شرفا الی شرفک و تخلو بملکک، و اما ان کان قتلک فکنت (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) تجعل الی مرافقه الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا. فقال معاویه: هذه شر من الاولی. و الله انی اعلم ان لو قتلته دخلت النار، و لو قتلنی دخلت النار. قال عمرو: فما حملک علی قتاله؟ قال: الملک، و الملک عقیم، و لن یسمعها منی احد بعدک. و فی (المروج): لما قتل العباس بن ربیعه الهاشمی رجلا من شجعان الشام تاسف معاویه علیه و قال: من قتل العباس فله ماله اوقیه من التبر، و مائه اوقیه من اللجین، و مائه برد. فانتدب له لخمیان و دعواه الی البراز، فقال علی (علیه السلام): یود معاویه انه ما بقی من بنی هاشم نافخ ضرمه الا طعن فی بطنه اطفاء لنور الله (و یابی الله الا ان یتم نوره)، اما و الله لیملکنهم منا رجال یسومونهم سوء الخسف حتی تعفو الاثار. و اخذ (ع) سلاح العباس و وثب علی فرسه، قلم یمهلهما ان قتلهما، فقال معاویه: قبح الله اللجاج انه لعقور، ما رکبته قط الا خذلت. فقال عمرو: المخذول و الله اللخمیان. فقال معاویه: اسکت ایها الرجل. فقال عمرو: و ان لم یکن رحم الله اللخمین، و لا اراه یفعل. فقال معاویه: ذلک اضیق لحجتک و اخسر لصفتک. قال: قد علمت ذلک الولا مصر لرکبت المنجاه، فانی اعلم ان علیا علی الحق و انا علی الباطل. فقال معاویه: مصر و الله اعمتک. و لو لا مصر لالفیتک بعیرا. ثم ضحک معاویه ضحکا ذهب به کل مذهب، قال عمرو: مم تضحک؟ قال معاویه: اضحک من حضور ذهنک یوم بارزت علیا و ابدائک سواتک. اما و الله لقد رایت الموت عیانا، و لو شاء ابن ابی طالب لقتلک، و لکنه ابی الا تکرما. فقال عمرو: اما و الله انی لعن یمینک حین دعاک علی الی البراز، فاحولت عیناک و بدا سحرک، و بدا (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) منک ما اکره ذکره، فاضحک او دع. و فی (صفین نصر): غلس علی (علیه السلام) یوما بصلاه الصبح بالناس، ثم زحف بهم الی اهل الشام. فقام ابرهه الحمیری- و کان من روساء اصحاب معاویه- فقال: یا معشر اهل الیمن، انی لاظن و الله ان الله قد اذن بفنائکم، ویحکم خلوا بین هذین الرجلین فلیقتتلا، فایهما قتل صاحبه ملنا معه جمیعا. فبلغ ذلک علیا (ع) فقال: صدق ابرهه، و و الله ما سمعت بخطبه- منذ وردت الشام- انا بها اشد سرورا منی بهذه. و بلغ کلام ابرهه معاویه، فتاخر آخر الصفوف و قال لمن حوله: انی لاظن ابرهه مصابا فی عقله. فاقبل اهل الشام یقولون: و الله لابرهه افضلنا رایا و دینا،ولکنکره معاویه مبارزه علی. و برز یومئذ عروه بن داود الدمشقی، فقال: یا اباالحسن، ان کان معاویه یکره مبارزتک فهلم الی فتقدم (ع) الیه، فقال له اصحابه: ذر هذا الکلب فانه لیس بخطر. فقال (علیه السلام) و الله ما معاویه الیوم باغلظ لی منه، دعونی و ایاه. ثم حمل علیه فضربه فقطعه قطعتین، سقطت احداهما یمنه و الاخری یسره، فارتج العسکران لهول الضربه، ثم قال (علیه السلام): یا عروه اذهب فاخبر قومک، اما و الذی بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بالحق لقد عاینت النار و اصبحت من النادمین. (فانا ابوالحسن قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا) فی (الصحاح) الشدخ: کسر الشی ء الاجوف. و فی (الاساس): شدخ الشی ء الاجوف او الرخص. اذا کسره او غمزه. و یقال شدخ الراس و الحنظل. و من المجاز شدخ دماءهم تحت قدمه. ای: ابطلها. و منه قیل لیعمر بن الملوح- الذی حکم بین خزاعه و قصی حین اقتتلوا، (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) فابطل دماء خزاعه، و قضی بالبیت لقصی-: الشداخ، و له یقول قصی: اذا خطرت بنو الشداخ حولی و مدالبحرمن لیث بن بکر (یوم بدر) اما اخوه حنظله و خاله الولید بن عقبه فقتلهما (ع) منفردا، و اما جده عتبه فقتله (علیه السلام) بمشارکه عبیده بن الحارث علی الاصح، من کون المقابل لعبیده عتبه، کما نقله الطبری عن محمد بن اسحاق دون ما رواه الواقدی من استقلال حمزه بقتل عتبه و مشارکته (علیه السلام) لعبیده فی قتل شیبه عم امه، فکلامه (علیه السلام) فی هذا الکتاب و فی الکتاب (64): (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد) یصدق الروایه الاولی. و یشهد له ایضا قول هند فی رثاء ابیها عتبه: تداعی له رهطه غدوه بنو هاشم و بنو المطلب فبنو هاشم هو (علیه السلام)، و بنو المطلب عبیده، و لو کان حمزه قتله منفردا لما کان لبنی المطلب فیه شرکه. و کیف کان، فشیبه ایضا قتل فی بدر، قتله حمزه او قتله عبیده بمشارکته (علیه السلام). و اما من قال مشیرا الی هند: فان تفخر بحمزه یوم ولی مع الشهداء محتسبا شهیدا فانا قد قتلنا یوم بدر اباجهل و عتبه و الولیدا و شیبه قد ترکنا یوم احد علی اثوابه علقا جسیدا فوهم من قائله، لعدم اطلاعه بالتاریخ، و ضل ابن طلحه الشافعی فی (مطالب سووله): فنسب الابیات الیه (علیه السلام)، و لم یتفطن البحار فنقل (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) ما فیه مقررا له. و کیف کان فقال اسید بن ایاس فی فعله (علیه السلام) ببدر بهم محرضا لهم علیه: فی کل مجمع غایه اخزاکم جذع ابر علی المذاکی القرح هذا ابن فاطمه الذی افناکم ذبحا و قتلا قعصه لم یذبح افناکم قعصا و ضربا یعتری بالسیف یعمل حده لم یصفح (و ذلک السیف معی) فی (صفین نصر): خطب علی (علیه السلام) فی صفین، فقال: و الذی نفسی بیده لنظر الی النبی (صلی الله علیه و آله) اضرب قدامه بسیفی، فقال: لا سیف الا ذوالفقا ر و لا فتی الا علی (و بذلک القلب القی عدوی) فی (الطبری): لما قتل علی (علیه السلام) اصحاب الالویه فی احد ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم ففرق جمعهم، و قتل عمرو بن عبدالله الجمحی، ثم ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی (علیه السلام): احمل علیهم. فحمل علیهم قفرق جماعتهم، و قتل شیبه بن مالک احد بنی عامر بن لوی، فقال جبرئیل: یا رسول الله، ان هذه للمواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. فسمعوا صوتا: لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی (ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا، و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین) فی (صفین نصر): قال عمار: و الله ما اسلم (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) القوم، ولکن استسلموا و اسروا الکفر، حتی وجدوا علیه اعوانا. و فیه: عن شامی قال: لمارایتمعاویه یبایع عند باب لد، ذکرت قول النبی (صلی الله علیه و آله): (شر خلق الله خمسه: ابلیس، و ابن آدم الذی قتل اخاه، و فرعون ذوالاوتاد، و رجل من بنی اسرائیل ردهم عن دینهم، و رجل من هذه الامه یبایع علی کفره عند باب لد)فلحقت بعلی (علیه السلام) فکنت معه. و فیه: خطب علی (علیه السلام) فی صفین، و قال: و ان من اعجب العجائب: ان معاویه و عمرو بن العاص اصبحا یحرضان الناس علی طلب الدین بزعمهما، و ایم الله ما اختلفت امه قط بعد نبیها الا ظهر باطلها علی اهل حقها، الا ما شاء. فقال عمار: اما امیرالمومنین (علیه السلام) فقد اعلمکم ان الامه لن تستقیم علیه. ثم تفرق الناس و قد نفذت بصائرهم. و فیه قیل لعلی (علیه السلام) حین اراد ان یکتب الکتاب بینه و بین معاویه و اهل الشام: اتقر انهم مومنون مسلمون؟ فقال: ما اقر لمعاویه و لا لاصحابه انهم مومنون و لا مسلمون، ولکن یکتب ما شاء، و یسمی نفسه و اصحابه ما شاء. و فیه: جاء رجل الی علی (علیه السلام) فقال: هولاء الذین نقتلهم، الدعوه واحده فبم نسمیهم؟ قال (علیه السلام): بما سماهم الله فی کتابه. اما سمعت الله یقول: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض- الی- و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جاءتهم البینات ولکن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) کفر … ) فلما وقع الاختلاف کنا نحن اولی بالله و بالکتاب و بالنبی و بالحق، فنحن الذین آمنوا، و هم الذین کفروا و شاء الله قتالهم، فقاتلناهم هدی بمشیه الله ربنا و ارادته.

مغنیه

اللغه: جلابیب: جمع جلباب، ضرب من اللباس. و تبهجت: صارت ذات بهجه و حسن. و یقفک: یطلعک او یحبسک. و المجن: الترس. و اقعس: تاخر. و الاهبه: العده. و شمر: اجتهد. و المترف: المتنعم. و السابق: الغالب. و الباسق: العالی. و متمادیا: مضی قدما لایلوی علی شی ء. و الغره- بکسر الغین- الغفله، و بضمها البیاض فی الجبهه. الاعراب: انه الضمیر للشان، و واقف اسم یوشک، و المصدر المنسبک من ان یقفک خبرها، و فاعل یقفک ضمیر مستتر یعود علی الواقف المتاخر لفظا و المتقدم رتبه، لان الاصل یوشک واقف ان یقفک، و الا کلمتان: ان الشرطیه و لا النافیه، المعنی: کتب الامام الی معاویه من جمله ما کتب: (و کیف انت صانع الخ).. لایخدعنک ما انت فیه من شهوات و ملذات، فان الموت امامک، و ما بعده ادهی و امر، فبادر العمل قبل الاجل ان کنت حقا من المومنین، و لاتصغ لمن یغریک بما یردیک.. و الامام یعلم ان معاویه وهب حیاته لدنیاه، و انه لایردعه عنها ای رادع، و لکن یقیم علیه الحجه و کفی، و الدلیل علی معرفه الامام بحقیقه معاویه و یاسه منه قوله: (فانک مترف قد اخذ الشیطان منک ماخذه، و بلغ فیک مامله، و جری منک مجری الروح و الدم). و کلمه مترف تشیر الی ان المرء کلما اسرف فی الملذات ازداد بعدا عن الروحیات، و تحکمت فیه الاهواء و الشهوات، و کفی شاهدا علی ذلک قوله تعالی: ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی- 6 العلق. (و متی کنتم یا معاویه ساسه الخ).. لاریب ان اباسفیان کان زعیما، و لکنه کان زعیم الشرک و الجاهلیه الجهلاء، و رئیس البغی و العدوان.. قاد الجیوش ضد الاسلام و ضد نبی الرحمه، و ضد کل عدل و خیر، و لما قهره الاسلام استسلم للقوه.. و فی ذات یوم نظر ابوسفیان الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) نظره حائره، و قال فی نفسه: لیت شعری بای شی ء غلبنی محمد!. فادرک الرسول ما یحاک فی صدره، و ضرب بکفه بین کتفیه و قال له: بالله غلبتک یا اباسفیان. و لما قامت دوله الامویین باسم الاسلام، و سنحت الفرصه عادوا الی طبیعتهم و جاهلیتهم الاولی. و بناء علی هذا یکون مراد الامام من السیاده و نفیها عن امیه السیاده الحقه العادله لا سیاده البغی و العدوان، و یومی ء الی ذلک قوله: (و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء) ای سوابق الاسواء کز عامه امیه التی هی شر و بلاء. و اذن فعلی معاویه ان یخجل من زعامه ابیه لا ان یفخر بها و یعتز، و هل فی حرب الرسول الاعظم (ص) فخر و مجد؟. (و احذر ان تکون الخ).. زعامتک یا معاویه کز عامه ابیک فسادا و ضلالا مع فارق واحد، و هو ان اباک کان حربا علی الاسلام جهره و بلا ریاء، و انت حرب علی الاسلام فی الواقع، و سلم له فی الظاهر.والمرین علی قلبه: من طغت الذنوب علی قلبه. و شدخا: کسرا. و استحدث: ابتدع. و المنهاج: الطریق الواضح. الاعراب: و جانبا نصب علی الظرفیه، المعنی: (و قد دعوت الی الحرب فدع الناس الخ).. فی کتاب الامامه و السیاسه لابن قتیبه ص 106 و ما بعدها طبعه 1957 ما نصه: قال علی لمعاویه: علام یقتتل الناس؟.. ابرز الی ودع الناس، فیکون الامر لمن غلب. قال ابن العاص لمعاویه: انصفک الرجل. فقال معاویه: طمعت فیها یا عمرو. قال ابن العاص: اتجبن عن علی و تتهمنی؟. و الله لا بارزن علیا و لو مت الف موته. فبارزه عمرو، و طعنه علی فصرعه، فاتقاه عمرو بعورته، فانصرف عنه علی حیاء و تکرما و تنزها. (فانا ابوحسن قاتل جدک) و هو عتبه بن ربیعه ابوهند ام معاویه، برز الیه یوم بدر عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب، و اشترک الامام فی قتله (و اخیک) و هو حنظله بن ابی سفیان، برز الیه حمزه، و اشترک الامام فی قتله (و خالک) هو الولید بن عتبه بن ربیعه قتله الامام (شدخا) کسرت رووسهم، و فصلتها عن اجسامهم (و ذلک السیف معی). انا من تعلم یا معاویه ما غیرت و لا بدلت ایمانا و عزما و جهادا (و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه الخ).. قال الشیخ محمد عبده: المنهاج هو طریق الدین الحق لم یدخل فیه ابوسفیان و معاویه الا بعد الفتح کرها. و قال طه حسین فی کتاب مرآه الاسلام: عند الفتح قال ابوسفیان: لا اله الا الله، و اظهر التردد فی الشهاده بان محمدا رسول الله، و لکنه اضطر آخر الامر ان یعلنها.والمراد بالحائده هنا الناکثه. الاعراب: و مکرهین حال، و کذا ثائرا، و جزعا مفعول من اجله لتدعونی و لیس تمییزا کما توهم بعض الشارحین، و الی کتاب الله متعلق بتدعونی. المعنی: (و زعمت انک جئت ثائرا بدم عثمان الخ).. و کل الناس یعرفون انک ما حملت قمیص عثمان، و حاربت تحت رایته الا لحاجه فی نفسک، و انت جعلت هذا القمیص مثلا لکل مکر و خداع علی مدی الایام، و لو کنت حقا تطلب بدم عثمان لطلبته من اصحاب الجمل، و من نفسک ایضا، لانک خذلته، و انت قادر علی نصرته. و قرات کلمه فی جریده الجمهوریه المصریه تاریخ 25- 1970 -11 لکاتب مصری، اسمه علی الدالی، تکلم بوحی التاریخ و بعیدا عن کل میل و تعصب، و مما جاء فی هذه الکلمه: بدا معاویه بتعکیر کلمه الماء فی عهد عثمان حتی یحقق اغراضه، فتقوم الفوضی فی البلاد، و لاتجتمع کلمه المسلمین، و بذلک یقفز الی السلطه.. و یقضی علی الشوری، و یجعل الخلافه کسرویه ارثا لاولاده، و لبنی امیه الساده. (فکانی قد رایتک تضج من الحرب الخ).. یشیر الامام بهذا الی ما سیحدث لمعاویه و جیشه فی صفین من الضعف و اللجوء الی المکر و الخدیعه برفع المصاحف. قال الشیخ محمد عبده: تفرس الامام فیما سیکون من معاویهو جنده، و کان الامر کما تفرس. و قال ابن ابی الحدید: اما ان یکون قوله هذا فراسه نبویه صادقه، و هو عظیم، و اما ان یکون اخبارا عن غیب مفصل، و هو اعظم و اعجب. (و هی کافره جاحده الخ).. هی تعود الی جماعه معاویه، و المعنی ان منهم من یضمر الکفر و یظهر الاسلام، و منهم من بایع الامام و نکث و حارب مع اهل الجمل بالبصره، ثم مع معاویه بصفین، و کلا الفریقین لا یومن بالقرآن و لایعمل به، و لکن یتخذ منه وسیله و اداه لاغراضه و ماربه.

عبده

… من دنیا قد تبهجت بزینتها: الجلابیب جمع جلباب و هو الثوب فوق جمیع الثیاب کالملحفه و تبهجت تحسنت و الضمیر فیه و فیما بعده للدنیا … ما لا ینجیک منه مجن: المجن الترس ای یوشک ان یطلعک الله علی مهلکه لک لا تتقی منها بترس و اقعس تاخر و الاهبه کالعده و زنا و معنی و الغواه قرناء السوء یزینون الباطل و یحملون علی الفساد … ما اغفلت من نفسک: ای انبهک بصدمه القوه الی ما لم تنتبه الیه من نفسک فتعرف الحق و تقلع عن الباطل و المترف من اطغته النعمه … یا معاویه ساسه الرعیه: ساسه جمع سائس و الباسق العالی الرفیع … متمادیا فی غره الامنیه: الغره بالکسر الغرور و الامنیه بضم الهمزه ما یتمناه الانسان و یومل ادراکه… اینا المرین علی قلبه: المرین بفتح فکسر اسم مفعول من ران ذنبه علی قلبه غلب علیه فغطی بصیرته … ابوحسن قاتل جدک: جد معاویه لامه عتبه بن ابی ربیعه و خاله الولید بن عتبه و اخوه حنظله بن ابی سفیان و شدخا ای کسرا قالوا هو الکسر فی الرطب و قیل فی الیابس … المنهاج الذی ترکتموه طائعین: المنهاج هو طریق الدین الحق لم یدخل فیه ابوسفیان و معاویه رضی الله عنهما الا بعد الفتح کرها… جئت ثائرا بعثمان: ثار به طلب بدمه و یشیر بحیث وقع دم عثمان ابی طلحه و الزبیر … ضجیج الحمال بالاثقال: تفرس فیما سیکون من معاویه و جنده و کان الامر کما تفرس الامام و الحائده العادله عن البیعه بعد الدخول فیها

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به معاویه (که در آن از کردار زشت او را سرزنش نموده و اندرز داده و ترسانده است): و چه خواهی کرد زمانی که از پیش روی تو برداشته شود پرده های دنیائی که در آن هستی که خود را برای دنیاپرستان به آرایش کردن خوشنما جلوه داده، و به خوشگذرانیش فریب داده، تو را به دوستی خود دعوت نموده پذیرفتی، و پیشروت گشت دنبالش رفتی، و به تو فرمان داد پیروی نمودی (خلاصه چه خواهی کرد با مرگ و عذاب و کیفر گناهان) و نزدیک است نگاهدارنده ای نگاهت دارد (مرگ رسیده آگاهت سازد) بر چیزی عذاب و کیفری که نجات دهنده ای نتواند رهایت نماید، پس با این پیشامد سخت از هوای نفس پیروی نکرده از این کار (ادعای خلافتی که لائق آن نیستی) دست بردار، و خود را برای روز حساب و بازپرسی آماده ساز، و برای آنچه به تو می رسد (مرگ و سختیهای بعد از آن) دامن به کمر زن چالاک شو و گمراهان (مانند عمرو ابن عاص و مروان) را به گوش خود توانائی مده (سخنانشان را گوش نداده پیرو دستورشان مباش) و اگر چنین نکنی این اندرز را نپذیری تو را به آنچه که از خود غفلت داری آگاه سازم، تو فرورفته در ناز و نعمتی نعمت تو را سرکش گردانیده و

از این رو شیطان در تو جای گرفته، و به آرزوی خود رسیده، و روان شده است در تو مانند روان شدن جان و خون (چنان بر تو مسلط است که کاری نکرده و سخنی نگوئی مگر به دستور و فرمان او، پس از این در سرزنش او می فرماید:) و شما بنی امیه ای معاویه کی لیاقت حکمرانی رعیت و زمامداری مسلمانان را داشتید بدون سابقه خیر و نیکوئی و بی دارا بودن بزرگواری و ارجمندی؟ (پیش از این در امری فضیلت و برتری نداشته ای که باعث شود ادعای خلافت و امارت نمائی) و به خدا پناه می برم از برقرار گشتن پیشینه های بدبختی (که شخص را پیرو شیطان و هوای نفس می سازد)! و تو را می ترسانم از اینکه همیشه فریب آرزوها خورده آشکار و نهایت دو گونه باشد (بترس از دنیاداری و نفاق و دوروئی. پس او را به جنگ تهدید نموده می فرماید):و مرا به جنگ خواندی، پس مردم را به یک سو گذاشته خود به سوی من بیا و دو لشگر را از جنگ باز دار تا دانسته شود معصیت و گناه بر دل کدام یک از ما غلبه یافته، و پرده غفلت جلو چشم و بینائیش آویخته (مردم را به حال خود واگذار تا دانسته شود کدام یک برای خداوند شمشیر زده و در راه حق ایستاده و فرار نمی کنیم) منم ابوالحسن کشنده جد تو (پدر و مادرت هند جگر خوار که عتبه ابن ربیعه باشد) و دائی تو ولید ابن عتبه و برادرت حنظله ابن ابی سفیان که آنها را در جنگ بدر تباه ساختم، و اکنون هم آن شمشیر با من است، و با همان دل دشمنم را ملاقات می کنم، و دین دیگری اختیار ننموده پیغمبر نو و تازه ای نگرفته ام (برخلاف هیچیک از احکام اسلام رفتار نمی نمایم) و من در راهی هستم که شما به اختیار آن را ترک نمودید و از روی اجبار به آن راه داخل شده بودید (گفتار و کردار من طبق احکام دین اسلام است که شما از اول امر با اختیار به آن نگرویدید، و چون مجبور شدید ظاهرا ایمان آورده و در باطن کافر ماندید).و به گمان خود آمده ای از من خونخواهی عثمان می نمائی با اینکه میدانی عثمان کجا کشته شده چه کسانی او را کشتند و اگر در واقع خوانخواه، هستی از آنجا (از اشخاصی که او را کشته اند مانند طلحه و زبیر و دیگران) خونخواهی کن، پس مانند آن است که می بینم تو را که (خونخواهی او را بهانه نموده ای، بلکه) از جنگ فریاد و شیون نموده می ترسی که به تو دندان فرو برد رو آورد مانند فریاد کردن شتران از بارهای گران، و چنان است که می بینم لشگر تو را که بر اثر خوردن ضربتهای پیاپی و پیشامد سخت که واقع خواهد شد و بر خاک افتادن پی هم از روی بیچارگی مرا به کتاب خدا دعوت می کنند (تا دست از جنگ بردارم، در بامداد لیله الهریر لشگر شام به دستور عمرو ابن عاص قرآنها بر سر نیزه ها زدند و از لشگر عراق صلح و آشتی درخواست نمودند، چنانکه در شرح خطبه سی و ششم گذشت، و این جمله فرمایش امام علیه السلام از اخبار غیبیه است که پیش از وقوع به معاویه گوشزد می فرماید) و آن لشگر کافر به حق و انکار کننده هستند (که با من بیعت نکرده اند) یا بیعت کرده و دست برداشته اند (منافقین عراق که بعد از بیعت نمودن با حضرت نقض عهد کرده به شام نزد معاویه رفتند).

زمانی

اندرز به معاویه با اینکه امام علیه السلام می داند پند و اندرز برای معاویه اثری ندارد اما از این نظر که رهبر است و باید وظیفه خود را انجام دهد با معاویه از مرگ، قیامت و حساب خدا سخن می گوید از پرهیز کردن از غرور، لذتها، و مقامها سخن می گوید. امام علیه السلام می خواهد وظیفه رسالت الهی را که مخصوص همه رهبران است اجراء کند. و همان ابلاغی را که خدا بر رسولان واجب کرده است. و از آنجا که گوشت، پوست و خون معاویه تحت نفوذ شیطان قرار گرفته است مطالب زنده ساز امام علیه السلام کوچکترین اثری در روح معاویه ندارد. و این مصیبت رهبران الهی است که همیشه در برابر آنان کارشکنی وجود داشته و مطالب الهی را نادیده گرفته و چه بسا تحریف کرده و مسیر جامعه را در سنگلاخ و شکست قرار داده است. خدا در قرآن چنین می فرماید: (هر پیامبر و رسولی را قبل از تو (محمد) فرستاده ایم وقتی مطلبی را بیان می داشته شیطان در مطلب وی اخلال می کرده و خدا نقشه شیطان را باطل می کند و آیات خود را محکم می گرداند. خدا دانا و حکیم است. بر اثر چنین اقدامی که شیطان می کند آنان را که زمینه انحراف در نهادشان وجود دارد و قلب آنان سخت گردیده است به آزمایش می کشاند و ستمگران از حقیقت دوراند. امام علیه السلام که در مکتب چنین قرآنی تربیت شده است نه از پند به معاویه غفلت می کند و نه از کارشکنی و انحراف او هراس دارد چون می داند کارشکنی یک مطلب طبیعی برای همه برنامه های الهی است. امام علیه السلام بعد از پند و اندرز به معاویه او را به وجدان خود ارجاع می دهد تا بر اثر حالت درونگرائی بخود آید. امام علیه السلام برای این منظور از معاویه می پرسد چه وقت ریاست داشته ای و از کدام شرافت معنوی و خانوادگی برخورداری؟

بار دیگر امام علیه السلام معاویه را بقضاوت وجدان دعوت میکند و میفرماید تو بر سر ریاست با من جنگ داری چرا بکشتن داده شوند تو بمیدان من بیا با یکدیگر جنگ میکنیم هر کس پیروز شد بر ریاست خود ادامه داد ولی معاویه که عشق بر ریاست چشم او را، گوشهای او را کر و مغزش را از فکر کردن باز داشته است. نمیتواند بوجدان خود مراجعه کند و حقیقت را درک نماید. امام علیه السلام وقتی میبیند قضاوت وجدان در معاویه اثر ندارد از تهدید استفاده میکند تا از ضعف وی که مخصوص کوتاه فکران است بهره گیرد و او را اصلاح نماید. بهمین منظور بشجاعت خود در جنگهای اسلام که بستگان معاویه را بقتل رسانیده و معاویه از آن حادثه ها خاطره تلخ دارد اشاره میکند. امام علیه السلام در جنگ بدر حنظله برادر معاویه، ولید دائی وی، و عتبه جد او را بقتل رسانیده بود و این کشته ها را بیاد معاویه می آورد و می فرماید بخاطر داری که چگونه آنها را مانند نی شکستم؟ همان شمشیر در دست من است و همان قلب در کالبدم. در عین اینکه امام علیه السلام تهدید میکند باز او را بوجدان خودش ارجاع می دهد. آیا دینی اختراع کردم؟ آیا مطلبی را بدین اضافه نمودم که کشتن من واجب باشد؟ من که

از اول با کمال میل باسلام گرویدم و تو بودی که زیر بار آن نرفتی بلکه بجنگ با آن برخاستی و از روی ناچاری اسلام آوردی. راستی که درد دل علی علیه السلام چقدر است!! سومین فردی باشد که اسلام آورده است و معاویه منافق حالا آنحضرت را با خلال در دین متهم میکند و بگوید در دین بدعت گذاشته ای و باید بقتل برسی! دینی که معاویه آن را نشناخته حافظ آن گردیده است!! و چه ظلمی به امام علی علیه السلام بالاتر از این که ناگزیر باشد خود را از تهمت بدعتگزاری در دین و اختراع دین جدید تبرئه کند.

دین، بازیچه سیاست این تنها درد علی علیه السلام نیست در هر عصری دین ملعبه بازیگران سیاست است. دین داران را باتهام بی دینی میکوبند و خود را همه کاره دین میدانند. فرعون برای شکنجه و فشار بموسی به نیروی دین تکیه کرد و گفت: (من میترسم دین شما تغییر یابد و یا در زمین اخلال شود.) امام علیه السلام بحربه معاویه برای کوبیدن امام علیه السلام توجه میکند و آن پیراهن عثمان و دفاع از خون وی است و باو میفرماید خودت میدانی که دست من بخون عثمان آلوده نشد طلحه و زبیر عامل این خون بودند و تو باید از آنان بازخواست کنی ولی با اینکه میدانی، مرا بخون وی متهم کرده ای طلحه و زبیر با دخالت مستقیم و تو بر اثر بی اعتنائی به عثمان او را بکشتن دادید. خود معاویه می داند و امام علیه السلام هم میداند که علی علیه السلام در خون عثمان بی گناه توده است مردم هم می دانند، اما اگر امام علیه السلام این مطلب را عنوان نکند و برائت خود را بیان ندارد و در تاریخ ثبت نگردد، احتمال دارد که پس از چند قرن تاریخ طور دیگری قضاوت کند و امام علیه السلام برای پیشگیری از یک خطر احتمالی نسبت به حیثیت خود، مطلب را صریحا بیان میدارد. ابن ابی الحدید راجع

بمطلب آخر امام علیه السلام که نسبت به آینده سخن میگوید (عجز شما بجائی خواهد رسید که قرآن را حاکم قرار خواهید داد) مینویسد این یک پیشگوئی پیامبرانه است که بسیار دقیق و مهم است و یا اطلاع از غیب است که باز مهم و عجیب است. چه فراست سیاسی (هوشیاری و زیرکی) باشد و چه خبر از غیب هر دو مهم است و در نامه های دیگر امام علیه السلام هم دیده شده است. هر چه باشد ارتباط امام علیه السلام را با نور الهی روشن میکند که خداحافظ وی بوده و آنحضرت را نسبت به آینده در جریان میگذاشته نه از طریق جبرئیل بلکه از طریق اطلاعاتی که محمد (صلی الله علیه و آله) قبلا در اختیار آنحضرت گذاشته است و یا از طریق درک باطنی که مخصوص اولیاء خداست و یا از هر دو طریق. آری این اولیاء خدا هستند که در هر حال متوجه خدا هستند و خدا هم نگهبان و حافظ آنها. (اولیاء خدا نه ترس دارند و نه غم.) و نه تنها امثال امام علی علیه السلام برای سرنوشت خود فکر نمیکنند، بلکه با آغوش باز باستقبال مرگ میروند و آنگاه که شمشیر بر فرق نازنینش میخورد میگوید: بخدای کعبه پیروز شدم. اگر غم دارد و ناله سر میدهد بخاطر کجروی و انحراف مسلمانان است، زیرا میداند بر اثر کجروی آنها مسیر جامعه عوض میگردد و تاریخ اسلام طور دیگری نوشته میشود. میداند که بر اثر نادانی و انحراف، زحمتهای وی و محمد (صلی الله علیه و آله) و تمام خون شهداء به هدر میرود و تکلیف امام علیه السلام است که بیش از پیش زحمتها را حفظ کند.

سید محمد شیرازی

الیه ایضا (و کیف انت) یا معاویه (صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه) جلابیب جمع جلباب، الثوب الذی فوق الثیاب و تکشف الجلابیب کنایه عن موته مخلفا ورائه امور الدنیا و زخارفها (من دنیا قد تبهجت) ای تحسنت (بزینتها) لک (و خدعت بلذتها) ای غرت الناس بسبب لذائذها، فارتکبوا معاصی الله سبحانه لاجلها (دعتک) الدنیا (فاجبتها) بالتناول من محرماتها (و قادتک) الی الضلاله (فاتبعتها) فضللت (و امرتک فاطعتها) خلافا الامر الله سبحانه. (و انه یوشک) ای یقرب (ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن) المجن الترس، و المراد ایقافه سبحانه له فی معرض الحساب و الهوان، حیث لا ترس ینجیه (فاقعس) ای تاخر (عن هذا الامر) ای امر الخلافه (و خذ اهبه الحساب) ای استعداد حساب الاخره و عدته (و شمر لما قد نزل بک) ای استعد للمحاربه و البلاء الذی نزل بک (و لا تمکن الغواه) جمع غاوی، بمعنی قرناء السوء (من سمعک) بان یقولوا لک ما شائوا فتسمع کلامهم. (و الا تفعل) ما امرتک (اعلمک ما اغفلت من نفسک) من الضعف، فانک اذا اصطدمت بالقوه تعرف ضعف قواک، و هکذا الانسان لا یعرف جهاته الا عند الامتحان (فانک مترف) المترف الذی اطغته النعمه (قد اخذ الشیطان منک

ماخذه) ای ما اراد اخذه، و تسلط الشیطان علی المترفین اکثر من تسلطه علی غیرهم (و بلغ فیک امله) اذ امل الشیطان ان یضل الناس (و جری) الشیطان (منک مجری الروح و الدم) کنایه عن تسلطه التام علیه. (و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه)؟ جمع سائس، بمعنی المدیر لشئونها (و ولاه امر الامه) ای انکم لا تصلحون لذلک (بغیر قدم سابق) ای لا سابقه لکم حتی تستحقون ذلک (و لا شرف باسق) ای عال رفیع، فقد کان ابو معاویه ابوسفیان رجلا جاهلا بخیلا احمق زانیه- کما هو مشهور فی قصه ابی سلول- و امه هند، حمقاء حقودا زانیه- کما هو مشهور فی قصه تلاوه النبی صلی الله علیه و آله و سلم آیه: اذا جائک المومنات علیها، الی قوله: و لا یزنین و ضحک الحاضرین- (و نعوذ بالله من لزوم سوابق الشقاء) ای ان یلزم الانسان ما سبق له من الشقوه، فیشقی بسبب ذلک (و احذرک) یا معاویه (ان تکون متمادیا فی غره الامنیه) ای مستمرا فی غرور الامل، اذ امله بالخلافه هو الذی اوجب له ذلک التمادی فی الغی و الضلال (مختلف العلانیه و السریره) فعلانیته طلب دم عثمان، و سریرته الطمع فی الخلافه

(و قد دعوت الی الحرب) قد کان معاویه اراد اظهار الشجاعه، فدعی الامام للمحاربه، فاجابه الامان بهذا الجواب (فدع الناس جانبا و اخرج الی) لنحارب انا و انت، حتی یظهرالشجاع. (و اعف الفریقین من القتال لیعلم اینا المرین علی قلبه) یقال: ران علی قلبه، اذا صدء قلبه- اذا صدء قلبه- کما یصدء الحدید- من الاثام و المعاصی (و المغطی علی بصره) فلا یری الحق، و هذا الکلام من الامام کالمباهله، فی غلبه الصادق علی الکاذب، و لذا جاء بلام التعلیل فی قوله علیه السلام (لیعلم) فلا یقال: ای ربط بین (اخرج) و بین (لیعلم)؟ (فانا ابوحسن) ای المعروف عندک، و عند الناس بالشجاعه (قاتل جدک) لامک عتبه بن ابی ربیعه (و خالک) الولید بن عته (و اخیک) حنظله بن ابی سفیان (شدخا) ای کسرا لهم (یوم بدر و ذلک القلب) القوی (القی عدوی ما استبدلت دینا) بان اعرض عن دینی السابق بدین جدید (و لا استحدثت نبیا) بان اتخذ نبیا جدیدا. (و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین) فان معاویه و اباه و قومه الکفار لعنهم الله لم یدخلوا فی الاسلام بالطوعه و الرغبه (و دخلتم فیه مکرهین) بعد فتح مکه حین راوان عدم اسلامهم یوجب قتلهم لما اقترفوه من الاثام و الاجرام مع الرسو

ل، قبل الفتح.

(و زعمت انک جئت ثائرا بعثمان) یقال ثار به اذا طلب بدمه (و لقد علمت حیث وقع دم عثمان) ای علی من لزم و من الذی اراقه (فاطلبه من هناک ان کنت طالبا) فان من اراق دم عثمان بالتحریض و الحث هم عائشه و طلحه و الزبیر. (فکانی قد رایتک تضج من الحرب) ای تصیح و تولول خوفا و هلعا (اذا عضتک) ای الحرب، تشبیه لها بالسبع الذی یعض الشخص باسنانه (ضجیج الجمال بالاثقال) ای مثل ما یضج الجمل بحمله الثقیل، لانه لا یطیقه، و قد کان کما قال الامام علیه السلام (و کانی بجماعتک تدعونی- جزعا من الضرب المتتابع) یاتی متعلق تدعونی فی قوله (الی) و معنی جزعا، انهم جزعا من ضربنا الذی یتبع بعضه بعضا، بهم. (و القضاء الواقع) علیهم بالقتل و الاباده (و مصارع بعد مصارع) اذ یقتل منهم جماعه بعد جماعه (الی کتاب الله) کما فعل معاویه باشاره عمرو بن العاص حیث امر برفع المصاحف خدعه و مکیده (و هی کافره جاحده) بالکتاب، اذ لا تعمل باحکامه (او مبایعه حائده) ای غادره حیث بایعت معی ثم حادت و مالت عن البیعه، و المراد انهم یرفعون المصاحف و هم بین کافر و بین غادر کالذین بایعوا الامام ثم التحقوا بمعاویه.

موسوی

اللغه: تکشفت عنک: ارتفعت و زالت عنک. الجلابیب: جمع جلباب بکسر الجیم و سکون اللام الثوب الواسع فوق جمیع الثیاب. تبهجت: تحسنت و تزینت. یوشک: بالکسر یقرب و یدنو. یوقفک واقف: یطلعک و وقفته علی ذنبه اطلعته علیه. المجن: الترس. اقعس: امر من قعس ای تاخر. الاهبه: بضم الهمزه العده و ما یهیا للامر و یستعد له. شمر: جد و اجتهد. مکنه من الشی ء: جعل له علیه سلطانا و قدره. الغواه: جمع غاو و هو الضال. المترف: الذی اطغته النعمه فحرفته عن طاعته الله. ساسه: جمع سائس الذی یدیر امور الناس و یسوسهم. الرعیه: الناس المحکومین للحاکم. الولاه: جمع وال و هو الذی یتولی الامور. قدم سابق: اعمال طیبه قدیمه. الباسق: العالی الرفیع. نعوذ: نستجیر. التمادی فی الامر: تطویل المده فیه. الغره: بالکسر الغفله. الامنیه: بضم الهمزه ما یتمناه الانسان و یامل ادراکه. الشرح: (و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها دعتک فاجبتها و قادتک فاتبعتها و امرتک فاطعتها) هذه الرساله کتبها الامام و بعث بها الی معاویه و هی موعظه بالغه و تذکیر بالاخره، یهجم الامام من خلالها علیه و یعریه و یذکره فیها انه قاتل

اهل بیته فاذا کان شجاعا فلیبرز الیه ثم هدده بالحرب و حذره منها … استفهم مستنکرا علی معاویه و موبخا له و منبها علی غفلته و انه مشغول فی ملذاته و دنیاه التی تسد علیه رویه الحق و الرضوخ الیه فان الموت اذا اتاه ظهرت له نتیجه تعلقه بالدنیا و قتاله من اجلها، فانه استجاب لها حین دعته و اتبعها حیث قادته و اطاعها عندما امرته فاضحی عبدا ذلیلا لها اغتر بها و بما فیها فاضحت له کالملحفه یلتحف بها … و بعباره اخری لیس لک عذر او حجه اذا اتاک الموت و سقطت عنک هذه الاوراق التی تتستر بها و تختبی ء خلفها … (و انه یوشک ان یقفک واقف علی ما لا ینجیک منه مجن) و انه عما قریب تنکشف الامور و یطلعک المطلع علی امور رهیبه بعد الموت من اهوال و فجائع لا یغنیک عنها مغنی و لا یحجزک من عذابها حاجز او مانع. (فاقعس عن هذا الامر و خذ اهبه الحساب و شمر لما قد نزل بک) ارتدع و تاخر عن طلب الخلافه التی لا تستحقها و لست من اهلها فان الخلافه لا تحل لطلیق … ثم امره بالاستعداد للحساب و ان یهیی ء اسباب النجاه من الاعمال الصالحات و ان یجد و یتاهب لنزول ما ینزل به من امور عظیمه و فظائع رهیبه … (و لا تمکن الغواه من سمعک) لا تجعل الضالین المضلین کعمرو

بن العاص و مروان بن الحکم و غیرهما یسیطرون علیک و یوجهون مسیرتک و یوشوشون لک فی الامور الباطله و ما یکون به انحرافک و ضلالک … (و الا تفعل اعملک ما اغفلت من نفسک فانک مترف قد اخذ الشیطان منک ماخذه و بلغ فیک امله و جری منک مجری الروح و الدم) ان لم تسمع کلامی و تفعل ما امرتک به من النظر الی آخرتک و الکف عن طلب الخلافه التی لست لها بکفی ء ساوقفک علی ما اغفلته من نفسک و تهذیبها و اخذها بما یجب علیها فاذیقک حر السیوف و طعم الحتوف. ثم بین له حقیقه نفسه فانه مترف قد اطغته النعمه فاخرجته عن طاعه الله الی معصیته و تسلط علیه الشیطان حتی اضحی جندیا من جنوده فکل ما اراده منه اردکه و تناوله من جمیع السبل و اخذه من جمیع الجهات حتی ری منه مجری الروح فی البدن و الدم فی العروق کنایه عن شده قربه منه بحیث اضحی الشیطان جزءا منه لا یحیا معاویه او یعیش بدونه … (و متی کنتم یا معاویه ساسه الرعیه و ولاه امر الامه؟ بغیر قدم سابق و لا شرف باسق) استنکر الامام علی معاویه طلبه الخلافه و هو لیس اهلا لها و لا تحل له و متی کنتم یا معاویه - انت و الاسره الامویه- ساسه الرعیه التی تقودونها و تنظمون امورها و تهتمون بها و متی کنتم ولاه امر الامه

تنصرفون فی شوونها و تتولون قضایاها و الامام یرید ان ینفی کونهم ساسه و قاده فی الاسلام او ساسه و قاده بالحق و العدل. ثم استدل علی ذلک بان من له حق ساسه الرعیه و تلی امر الامه هو من له جهاد قدیم زمن رسول الله و من قدم و بذل و من له کرامه کریمه عظیمه توهله لتسلم الریاسه و الریاده و القیاده و معاویه و اسرته قد تخلت عن تلک الصفات و تلبست بغیرها، انها حاربت النبی بکل وسیله و ارادت استئصال شافته و ان اباسفیان هو الذی جهز الجیوش و قادها لحرب رسول الله و بقی کذلک حتی عام فتح مکه فاستسلم للواقع لیحفظ حیاته و وجوده و مثله لا یستحق ان تیولی الامر او یقود الامه … (و نعوذ بالله من لزوم سوبق الشقاء) استجار الامام بالله من الشقاء اللازم المقدر علی المرء من قدیم و هذا تعریض بمعاویه و انه من الاشقیاء الذین کتب علیهم ذلک من قدیم فلن یخرجوا منه لخبثهم و فساد طینتهم. (و احذرک ان تکون متمادیا فی غره الامنیه مختلف العلانیه و السریره) اخوفک الله فلا تتمادی و تستمر فی الامانی الباطله و الاهواء الکاذبه بان تطلب الخلافه تمنی نفسک بها و تعمل لذلک فانها امینه باطله و رغبه فاسده کما احذرک ان تعیش النفاق فتعلن غیر ما تبطن و هذا کشف لحقیق

ه معاویه و حکایه عن واقعه فان الظاهر انه یطلب بدم عثمان و فی الواقع یطلب الخلافه فهو یظهر خلاف ما یبطن و هذه صفه اهل النفاق …

اعف: امر من الاعفاء و هو ترکه و اعفنی من الخروج معک ای دعنی منه. المرین: بفتح فکسر من ران و اصله الطبع و التغیطه. المغطی: المستور. الشدخ: کسر الشی ء الاجوف کالراس. المنهاج: الطریق الواضح. (و قد دعوت الی الحرب فدع الناس جانبا و اخرج الی و اعطف الفریقین من القتال لتعلم اینا المرین علی قلبه و المغطی علی بصره فانا ابوحسن قاتل جدک و اخیک و خالک شدخا یوم بدر و ذلک السیف معی و بذلک القلب القی عدوی، ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیا. و انی لعلی المنهاج الذی ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین) کان معاویه قد دعی الامام للحرب فاجابه الامام هنا بهذا الجواب الذی اخرسه و اقعده عن طلب امر لیس من اهله … دعاه علیه السلام ان یترک الفریقان الحرب فیما بینهما و ینزل معاویه فی مواجهه الامام و عندها یعلم من هو المطبوع علی قلبه فلا یفلح المغطی علیه بحجب المعاصی و البعد عن الله و السبب فی ذلک ان من یقف دفاعا عن حق و یجاهد عن عقیده و ایمان لا یفر و لا یهرب بل یضحی بفرح و سرور و یتمنی الشهاده و لا ینهزم و مثل هذا غالبا یکون النصر له و معاویه لن یثبت امام علی لانه لم یومن باخره و لم یحارب من اجل دین و انما یحارب من اجل الدنیا فلذا لن یقبل المواجهه و المخاطره بنفسه و یخسر دنیاه و هذا هو المغطی علی قلبه الذی اصیب بالرین و الشک … ثم زاد تهدیده له بانه هو هو ابوالحسن الذی قتل جده عتبه بن ربیعه و اخاه حنظله بن ابی سفیان و خاله الولید یوم بدر فقد کسر رووسهم بسیفه و لا یزال ذلک السیف بیده مستعدا لضرب امثالهم من ارحامهم و احفادهم و بذلک القلب القوی الشجاع المطمئن الی سلامه مقصده یلقی عدوه و یلقنه درس الموت الاحمر … ثم اشار علیه السلام الی ثباته علی الدین الذی ضحی من اجله ما استبدل به غیره و لا اتخذ نبیا بعد رسول الله صلی الله علیه و آله و انه علی الطریق الواضح و الشریعه الغراء التی رسمها النبی و هی دین الاسلام الذی ترکه الامویون باختیارهم و ملی ء حریتهم و انهم لم یدخلوا فیه عندما دخلوا مستسلمین مکرهین خوف السیف ان یطالهم … و کان هذا الکلام غمز فی معاویه و طعن فیه انه استبدل هذه الامور بغیرها او انه لم یومن بها ابدا.

الثائر: طالب الثار و هو قتل القاتل. تضج: تصیح و تصرخ. عضه: امسکه باسنانه. الاثقال: جمع ثقل المتاع و الاثقال الامتعه. الجزع: عدم الصبر، الحزن و الکدر. القضاء: الحکم. الجاحده: المنکره. حائده: عادله عن الحق و مائله عنه. (و زعمت انک جئت ثائرا بدم عثمان و لقد علمت حیث وقع دم عثمان فاطلبه من هناک ان کنت طالبا) هذا بیان لبطلان دعوه معاویه و انها دعوه کاذبه جاءت زورا و بهتانا حیث زعم معاویه انه یطلب ثار عثمان یرید ان یقتص من قتلته و یاخذ بثاره و امره الامام انک اذا کنت صادقا و جادا فی الطلب بدم عثمان فاطلبه ممن سفکه و اباحه و هو طلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه بل و نفسک حیث کنت تستطیع نصره فلم تنصره و انما تربصت به الدوائر و وقفت تراقت ما یجری حتی اذا قتل انقلبت تطلب بدمه کذبا.. انک ترفع شعار الثار لدم عثمان و تخفی وراءه امرا عظیما و هو طلب الخلافه و الوصول الیها و هکذا کان معاویه انتهازیا من الدرجه الاولی سن ابشع السنن و اقبحها علی الاطلاق و اضحی مدرسه فی هذا الحقل الانتهازی الفاسد … (فکانی قد رایتک تضج من الحرب اذا عضتک ضجیج الجمال بالاثقال و کانی بجماعتک تدعونی جزعا من الضرب المتتابع و القضاء الواقع و مصارع بعد مصارع الی کتاب الله و هی کافره جاحده او مبایعه حائده) و هذا احدی اخبارات علی بالغیب و ما اخباراته فی ذلک الا لکونه یستشرف الزمن و یطوی المستقبل لیحکی ما یجری فیه او یقع فی وقته. و هنا یخبر علیه السلام بما سینال معاویه من الذل نتیجه الحرب التی ستقع- و هی حرب صفین- حیث سیقع معاویه فی مازق کبیر و صعب حینما تعق الحرب و سوف یتضور منها ویئن من ثقلها لشدتها و ضراوتها کما تئن الجمال بالاحمال الثقیله کنایه عن ثقلها علیه و صعوبتها عنده ثم اخبر عما سیحدث مع جماعته من اهل الشام و علی راسهم عمرو بن العاص انه اخبار بغیب مجهول قراه الامام بوضوح قال عنه ابن ابی الحدید کلمه جیده قال: و اعلم ان قوله و کانی بجماعتک یدعوننی جزعا من السیف الی کتاب الله اما ان یکون فراسه نبویه صادقه و هذا عظیم و اما ان یکون اخبارا عن غیب مفصل و هو اعظم و اعجب و علی کلا الامرین فهو غایه العجب … فهذا اخبار منه بما سیلحق اهل الشام من الشده فی الضرب و القتل المتتالی واحدا اثر واحد حتی یدعوهم ذلک الی المکر و الخدیعه فیرفعوا کتاب الله کذبا و ینادون بالتحکیم ظلما و هم فرقتان فرقه منافقه و قد عبر عنها بالجاحده الکافره و اخری ناکثه للبیعه و هی التی عدلت عن بیعته و اعلنت علیه الحرب مع معاویه …

دامغانی

نامه آن حضرت به معاویه. در این نامه- که با عبارت «و کیف انت صانع اذا تکشفت عنک جلابیب ما انت فیه من دنیا قد تبهجت بزینتها و خدعت بلذتها...» (و چه خواهی کرد آنگاه که این جامه های این جهانی که در آن هستی و خود را با زیور خود آراسته و با خوشی خویش فریبا ساخته است، از تو برداشته شود...)- شروع می شود. ابن ابی الحدید، پس از توضیح درباره لغات و اصطلاحات و اشاره به اینکه این نامه در پاسخ نامه ای از معاویه نوشته شده است که ابن ابی الحدید آن را در کتاب ابو العباس یعقوب بن احمد صیمری دیده است و اینکه به نامه دیگری هم از علی (علیه السلام) به معاویه که متضمن همین معانی است دست یافته است، بحث تاریخی مختصری آورده که چنین است:

از نقیب ابو زید پرسیدم که آیا معاویه همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت داشته است گفت: آری، سه تن از پسران ابو سفیان در جنگ بدر شرکت کردند که حنظله و عمرو و معاویه اند. یکی از ایشان کشته و دیگری اسیر شد و معاویه از معرکه پیاده گریخت و چون به مکه رسید پاها و ساقهایش متورم شده بود و دو ماه خویشتن را مداوا کرد تا بهبود یافت.

نقیب ابو زید گفت: در این موضوع که علی (علیه السلام) حنظله را کشته و برادرش عمرو را اسیر کرده است هیچ کس اختلاف نکرده است. وانگهی کسانی که بسیار بزرگتر و مهم تر از آن دو و برادرشان- معاویه- بودند، از بدر پیاده گریختند که از جمله ایشان عمرو بن عبدود سوارکار جنگ احزاب است که در بدر شرکت داشت و با آنکه پیر مردی بود پیاده گریخت و او را در حالی که زخمی شده بود از معرکه بیرون برده بودند و هنگامی که به مکه رسید مشرف بر مرگ بود. او در جنگ احد شرکت نکرد و چون بهبود یافت، در جنگ خندق شرکت کرد و کشنده دلیران او را کشت و همان کسی که روز جنگ بدر عمرو بن عبدود از چنگ او گریخته بود، در جنگ خندق او را به چنگ آورد.

نقیب، که خدایش رحمت کناد، سپس به من گفت: آیا سخن طنز و لطیف اعمش را نشنیده ای؟ گفتم: نمی دانم چه چیز را در نظر داری. گفت: مردی از اعمش پرسید آیا معاویه از اهل بدر است و آن مرد در آن باره با یکی از دوستان خود مناظره می کرد، اعمش گفت: آری ولی همراه مشرکان و از آن طرف شرکت کرده بود.

ابن ابی الحدید سپس خطبه را به روایت نصر بن مزاحم در کتاب وقعه صفین آورده است و پاسخ معاویه را هم از همان کتاب نقل کرده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیه أیضا

از نامه های امام علیه السلام است

که آن را نیز به معاویه نوشته است. {1) .سند نامه: این نامه را نصر بن مزاحم که قبل از سید رضی می زیسته،در کتاب صفین آورده و بعد از سید رضی ابن عساکر در تاریخ دمشق در شرح حال معاویه آن را نقل کرده البته آنچه را مرحوم سید رضی آورده تمام نامه نیست و نامه آغازی دارد که در مصادر نهج البلاغه آمده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 220) نامه مزبور ذیلی هم دارد که در کتاب تمام نهج البلاغه آمده است. }

نامه در یک نگاه

این نامه در حقیقت از چهار بخش تشکیل یافته است:در بخش اوّل امام علیه السلام معاویه را نصیحت می کند و نسبت به سرنوشتش در قیامت و عواقب کارهایش هشدار می دهد،هر چند او را اسیر شیطان می داند و امید چندانی به هدایت او ندارد.

در بخش دوم این نکته را به معاویه گوشزد می کند که چگونه می خواهد

زمامداری امّت اسلامی را بر عهده بگیرد در حالی که نه سابقه درخشانی در اسلام دارد و نه از خانواده شریف و با تقوایی است.

در بخش سوم این نکته را گوشزد می فرماید که چرا دعوت به جنگ کرده ای مردم را رها کن و تنها به میدان بیا و با من نبرد تن به تن کن تا تکلیف مسلمانان روشن گردد و گذشته تاریخ اسلام را که طعم شمشیر را بر جد و برادر و دایی ات نشاندم به یاد تو آورد.

و بالاخره در بخش چهارم بهانه خونخواهی عثمان را مطرح می فرماید و می گوید:تو به خوبی می دانی چه کسی قاتل عثمان بوده است چرا به سراغ او نمی روی؟و در پایان می فرماید:می بینم که در میدان جنگ،ضجه و ناله لشکرت بلند می شود و شکست بعد از شکست دامنت را می گیرد و سرانجام به کتاب خدا پناه می بری در حالی که به آن ایمان نداری.

بخش اوّل

وَ کَیْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشَّفَتْ عَنْکَ جَلَابِیبُ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ دُنْیَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِینَتِهَا،وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا.دَعَتْکَ فَأَجَبْتَهَا،وَ قَادَتْکَ فَاتَّبَعْتَهَا،وَ أَمَرَتْکَ فَأَطَعْتَهَا.وَ إِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنْجِیکَ مِنْهُ مِجَنٌّ،فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ،وَ خُذْ أُهْبَهَ الْحِسَابِ،وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ،وَ لَا تُمَکِّنِ الْغُوَاهَ مِنْ سَمْعِکَ،وَ إِلَّا تَفْعَلْ أُعْلِمْکَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّکَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّیْطَانُ مِنْکَ مَأْخَذَهُ،وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ،وَجَرَی مِنْکَ مَجْرَی الرُّوحِ وَ الدَّمِ.

ترجمه

چه خواهی کرد آنگاه که لباسهای (پر زرق و برق) این دنیا را که در آن فرو رفته ای از تنت برگیرند،دنیایی که با زینتهایش خود را جلوه داده و با لذت هایش (تو را) فریب داده است؟!

این دنیا تو را فرا خواند و اجابتش نمودی و زمامت را به دست گرفت و به دنبالش رفتی،فرمانت داد اطاعتش کردی.(ولی بدان) این دنیای فریبنده به زودی تو را وارد میدان نبردی می کند که هیچ سپری در آنجا تو را نجات نخواهد داد حال که چنین است از این امر (حکومت) کناره گیر و آماده حساب الهی شو و دامن را در برابر حوادثی که بر تو نازل می شود در هم پیچ و به حاشیه نشینان فرومایه گوش فرا نده.هر گاه به این دستور و رهنمود عمل نکنی به تو اعلام می کنم که خود را در غفلت فرو برده ای،زیرا فزونی نعمت تو را به طغیان وا داشته (به همین دلیل) شیطان بر تو مسلط شده و به آرزوی خود درباره تو رسیده و همچون روح و خون در سراسر وجودت جریان یافته است.

شرح و تفسیر: نگاهی به آینده تاریک

نگاهی به آینده تاریک

همان گونه که در بالا گفتیم این نامه آغازی دارد که مرحوم سید رضی آن را در نهج البلاغه نیاورده است.امام علیه السلام در آغاز این نامه بعد از حمد و ثنای الهی و اشاره به زودگذر بودن دنیا و زندگی آن،خطاب به معاویه می فرماید:ای معاویه تو ادعای چیزی می کنی که اهلش نیستی؛نه در گذشته و نه در حال.نه دلیل بر مدعای خود (لیاقت حکومت بر مسلمانان) داری و نه شاهدی از قرآن مجید و نه سخنی از پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله.آن گاه دست او را گرفته و به عواقب زندگی دنیا برده و وقوف او را در قیامت در پیشگاه خدا در نظرش مجسم می کند شاید از خطاهای خود باز گردد و در صراط مستقیم گام نهد؛می فرماید:«چه خواهی کرد آن گاه که لباسهای (پر زرق و برق) این دنیا را که در آن فرو رفته ای از تنت برگیرند،دنیایی که با زینتهایش خود را جلوه داده و با لذت هایش (تو را) فریب داده است»؛ (وَ کَیْفَ أَنْتَ صَانِعٌ إِذَا تَکَشَّفَتْ عَنْکَ جَلَابِیبُ {1) .«جلابیب»جمع«جلباب»بر وزن«مفتاح»(این واژه به کسر جیم و فتح آن هر دو گفته می شود و به معنای چادر و پارچه ای است تمام بدن را می پوشاند و به پیراهن بلند و گشاد نیز اطلاق شده است). }مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ دُنْیَا قَدْ تَبَهَّجَتْ {2) .«تبهّجت»از ریشه«بهج»و«بهجه»به معنای زیبائی و طراوت گرفته شده و«تبهّج»به معنای مسرور شدن به سبب زیبایی است. }بِزِینَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا).

سپس می افزاید:«این دنیا تو را فرا خواند و اجابتش نمودی و زمامت را به دست گرفت و به دنبالش رفتی،فرمانت داد اطاعتش کردی»؛ (دَعَتْکَ فَأَجَبْتَهَا، قَادَتْکَ فَاتَّبَعْتَهَا،وَ أَمَرَتْکَ فَأَطَعْتَهَا).

امام علیه السلام در این عبارات تشبیهات جالبی برای دنیا فرموده،زرق و برق دنیا را به لباسهای رنگارنگی تشبیه کرده که در تن می پوشند و یا چادری که به سر می کشند.زینتهای دنیا را فریبنده و لذت هایش را مایه جلب و جذب به سوی

آن شمرده.هوس بازان و کسانی که از ماهیّت دنیا بی خبرند به زودی به سوی آن جلب می شوند و برای اینکه بتوانند به این زینت ها و لذات ادامه دهند سر بر فرمان دنیا می نهند و اوامرش را اطاعت می کنند.

آن گاه امام علیه السلام به عاقبت این ماجرا اشاره کرده می فرماید:«این دنیای فریبنده به زودی تو را وارد میدان نبردی می کند که هیچ سپری در آنجا تو را نجات نخواهد داد حال که چنین است از این امر (حکومت) کناره گیر و آماده حساب الهی شو و دامن را در برابر حوادثی که بر تو نازل میشود در هم پیچ و به حاشیه نشینان فرومایه گوش فرا نده»؛ (وَ إِنَّهُ یُوشِکُ {1) .«یوشک»از ماده«وشک»بر وزن«اشک»به معنای تند رفتن گرفته شده،بنابراین«یوشک»مفهومش این است که به زودی فلان امر تحقق می یابد (و صحیح آن«یوشِک»با کسر شین است و گاه با فتح شین گفته می شود). }أَنْ یَقِفَکَ وَاقِفٌ عَلَی مَا لَا یُنْجِیکَ مِنْهُ مِجَنٌّ {2) .«مجنّ»به معنای سپر است. }،فَاقْعَسْ {3) .«اقعس»صیغه امر است از ریشه«قعس»بر وزن«نفس»در اصل به معنای برآمدن سینه به طرف جلو و فرو رفتن پشت است.سپس به معنای عقب نشینی کردن از کاری آمده است و در عبارت بالا به همین معناست؛ یعنی:ای معاویه از امر خلافت عقب نشینی کن. }عَنْ هَذَا الْأَمْرِ،وَ خُذْ أُهْبَهَ {4) .«اهبه»به معنای وسائل انجام کاری است. }الْحِسَابِ،وَ شَمِّرْ {5) .«شمّر»از ریشه«تشمیر»و از ریشه«شمر»بر وزن«تمر»به معنای جمع کردن،برچیدن و آماده شدن آمده است و معادل آن در فارسی دامن همت به کمر زدن است. }لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ،وَ لَا تُمَکِّنِ الْغُوَاهَ {6) .«غواه»جمع«غاوی»به معنای گمراه است. }مِنْ سَمْعِکَ).

امام علیه السلام در این عبارات،هم ریشه انحرافات را برای معاویه بازگو می کند و هم راه درمان این درد را نشان می دهد؛می فرماید:بهترین راه این است که از حکومت شام کنار بروی و آماده حساب الهی شوی.

جمله« شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِکَ »یا اشاره به حوادث دردناکی است که در همین دنیا دامان معاویه و طرفدارانش را می گرفت و یا اشاره به حوادث روز قیامت است

(احتمال دوم مناسب تر به نظر می رسد) و در هر حال چون این حوادث قطعی الوقوع بوده به صورت فعل ماضی بیان شده است.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن معاویه به یک سلسله امور معنوی تهدید می کند می فرماید:«و اگر به این دستور و رهنمود عمل نکنی به تو اعلام می کنم که خود را در غفلت فرو برده ای،زیرا فزونی نعمت تو را به طغیان وا داشته (به همین دلیل) شیطان بر تو مسلط شده و به آرزوی خود درباره تو رسیده است و همچون روح و خون در سراسر وجودت جریان یافته»؛ (وَ إِلَّا تَفْعَلْ أُعْلِمْکَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّکَ مُتْرَفٌ {1) .«مترف»به معنای کسی است که دارای نعمت بسیار است و از آنجا که غالباً سبب طغیان می شود،مترف به معنای متنعّمان طاغی و گردن کش بکار می رود. }قَدْ أَخَذَ الشَّیْطَانُ مِنْکَ مَأْخَذَهُ،وَ بَلَغَ فِیکَ أَمَلَهُ،جَرَی مِنْکَ مَجْرَی الرُّوحِ وَالدَّمِ).

بعضی جمله« إِلَّا تَفْعَلْ ...»را اشاره به این دانسته اند که امام علیه السلام او را تهدید به جنگ می کند و منظور از اعلام،اعلام عملی است در حالی که هیچ یک از تعبیرات جمله های قبل و بعد از آن چنین مفهومی ندارد،بلکه مجموعه ای است از اندرزهای بیدارگر.

این نکته جالب است که معاویه در نامه اش امام علیه السلام را تهدید به جنگ نموده؛ ولی امام علیه السلام او را تهدید به سلطه شیطان بر او می کند و او را اندرز می دهد.

بخش دوم

وَ مَتَی کُنْتُمْ یَا مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ،وَ وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ؟ بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ، وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ،وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ.وَ أُحَذِّرُکَ أَنْ تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرَّهِ الْأُمْنِیِّهِ،مُخْتَلِفَ الْعَلَانِیَهِ وَ السَّرِیرَهِ.

ترجمه

ای معاویه!چه زمانی شما حاکمان و مدبران رعیّت و والیان امر امّت اسلامی بوده اید آن هم بدون پیشی گرفتن در اسلام و شرافت والای معنوی؛پناه به خدا می بریم از اینکه ریشه های شقاوت گذشته آثار پایدار بگذارد و تو را بر حذر می دارم از اینکه در طریق غفلت ناشی از آمال و آرزوهای دراز همچنان به راه خود ادامه دهی.تو را بر حذر می دارم از اینکه آشکار و نهانت یکسان نباشد (در ظاهر دم از اسلام بزنی ولی در باطن در افکار جاهلیّت غوطه ور باشی).

شرح و تفسیر: از غفلت بر حذر باش

از غفلت بر حذر باش

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود به عدم صلاحیّت معاویه و بنی امیّه برای حکومت بر امّت اسلام،هر چند بر بخشی از کشور اسلام باشد اشاره می کند،زیرا می داند مسأله خونخواهی عثمان و امثال آن بهانه ای بیش نیست؛هدف اصلی آن است که خود را بر مردم شام به عنوان یک حاکم اسلامی تحمیل کند؛می فرماید:

«ای معاویه چه زمانی شما حاکمان و مدبران رعیّت و والیان امر امّت اسلامی بوده اید آنهم بدون سبقت در اسلام و شرافت والای معنوی»؛ (وَ مَتَی کُنْتُمْ یَا

مُعَاوِیَهُ سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ،وَ وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ؟ بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ،وَ لَا شَرَفٍ بَاسِقٍ). {1) .«باسق»به معنای بلند و مرتفع از ریشه«بسوق»بر وزن«طلوع»گرفته شده. }

درست است که خاندان بنی امیّه و اجداد آنها زمانی حکمران بودند ولی این مربوط به زمان جاهلیّت و کفر و شرک است و تعبیر به« وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ »نشان می دهد که منظور امام علیه السلام،عصر ظهور اسلام است؛زیرا می دانیم که به هنگام ظهور اسلام خاندان بنی امیّه و در رأس آنها ابوسفیان در جبهه مخالف اسلام کار می کردند و مدافع مشرکان و کفار بودند.

تعبیر به« سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ »و« وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ »ممکن است از قبیل عطف تفسیری باشد و هر دو اشاره به همان حکومت اسلامی داشته باشد؛ولی این احتمال نیز وجود دارد که«سَاسَهَ الرَّعِیَّهِ»مربوط به دوران قبل از اسلام و تعبیر به«وُلَاهَ أَمْرِ الْأُمَّهِ»مربوط به ظهور بعد از اسلام باشد،زیرا قبل از اسلام بنی امیّه تنها زعیم قبیله خود بودند؛ولی رعیّت به معنای وسیع کلمه و به تعبیر دیگر«مردم مکّه» تحت زعامت عبدالمطلب و بعد از او ابوطالب قرار داشتند.

امام علیه السلام در تعبیر خود به« بِغَیْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ ...»به این واقعیّت اشاره می کند که حکومت و زمامداری بر امّت اسلامی نیاز به شرایطی دارد از جمله پیشگام بودن در اسلام و شرافت والای نسب در حالی که معاویه فرزند ابوسفیانی است که تا آخرین لحظه ها در برابر پیغمبر اکرم مقاومت کرد و داستان آلودگیهای مادر معاویه معروف است.

آن گاه امام علیه السلام در ضمن سه جمله به او هشدار می دهد؛نخست می فرماید:

«پناه به خدا می بریم از اینکه ریشه های شقاوت پیشین آثار پایدار بگذارد»؛ (وَ نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ).

این جمله احتمالا اشاره به آن است که معاویه به خاطر وراثت نامناسبی که از پدر و مادر (ابوسفیان و هند جگرخوار) داشت و سالیان دراز با پیغمبر اسلام

همراه پدرش مبارزه کرد،زمینه های شقاوت و انحراف در او آماده بود و جز با خودسازی و تلاش فراوان رهایی از آن ممکن نبود.

و در دومین جمله می افزاید:«و تو را بر حذر می دارم از اینکه در طریق غفلت ناشی از آمال و آرزوهای دراز همچنان به راه خود ادامه دهی»؛ (وَ أُحَذِّرُکَ أَنْ تَکُونَ مُتَمَادِیاً فِی غِرَّهِ {1) .«غرّه»به معنای غفلت،بی خبری و غرور است. }الْأُمْنِیِّهِ). {2) .«الامنیّه»به معنای آرزو است و ریشه اصلی آن«منی»بر وزن«رمی»به معنای تقدیر و فرض است و اینکه به آرزوها تمنی و امنیه گفته می شود به این دلیل است که انسان مطالبی را در عالم خیال خود برای آینده فرض و تقدیر می کند و به آن دل می بندد.واژه امنیه غالبا در مواردی به کار می رود که آرزوهای دست نیافتنی در میان است. }

این جمله نظر به همان چیزی دارد که بارها در روایات اسلامی به آن اشاره شده که آرزوهای دور و دراز،انسان را از خدا و روز جزا و حتی موقعیت خویش در دنیا غافل می سازد (و اما طول الامل فینسی الاخره). {3) .کافی،ج 2،ص 335،ح 3. }

و در سومین جمله می فرماید:«تو را بر حذر می دارم از اینکه آشکار و نهانت یکسان نباشد (در ظاهر دم از اسلام بزنی ولی در باطن در راه شرک و افکار جاهلیّت گام برداری)»؛ (مُخْتَلِفَ الْعَلَانِیَهِ وَ السَّرِیرَهِ).

این جمله اشاره به نفاق معاویه است که در ظاهر به عنوان خونخواهی عثمان و دفاع از مقام خلافت برخاسته بود ولی در باطن هدفی جز حکومت بر شام نداشت و می دانیم که حالت نفاق و دوگانگی ظاهر و باطن و گفتار و رفتار از شرک هم خطرناک تر است،زیرا مسلمانان تکلیف خود را با مشرکان و دشمنان اسلام می دانند در حالی که ممکن است منافقان را به خاطر پوششی که از اسلام در ظاهر دارند نشناسند و از پشت به آنها خنجر بزنند.

بخش سوم

وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَی الْحَرْبِ،فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَیَّ،وَ أَعْفِ الْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْقِتَالِ،لِتَعْلَمَ أَیُّنَا الْمَرِینُ عَلَی قَلْبِهِ وَالْمُغَطَّی عَلَی بَصَرِهِ! فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدْخاً یَوْمَ بَدْرٍ،وَ ذَلِکَ السَّیْفُ مَعِی،وَ بِذَلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّی،مَا اسْتَبْدَلْتُ دِیناً وَ لَا اسْتَحْدَثْتُ نَبِیّاً.وَ إِنِّی لَعَلَی الْمِنْهَاجِ الَّذِی تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ،وَ دَخَلْتُمْ فِیهِ مُکْرَهِینَ.

ترجمه

تو مرا به جنگ دعوت کردی (اگر راست می گویی) مردم را کنار بگذار و خودت تنها به میدان بیا و هر دو لشکر را از جنگ معاف کن تا بدانی چه کسی گناهان بر قلبش زنگار نهاده و چه کسی پرده بر دیده او افتاده است؟! من ابوالحسن هستم،قاتل جد و برادر و دایی تو در روز بدر،و بر مغز آنها کوبیدم و همان شمشیر اکنون با من است و با همان قلب (و همان جرأت و شهامت) با دشمنم روبه رو می شوم من نه بدعتی در دین گذاشته ام نه پیامبر جدیدی انتخاب کرده ام من بر همان طریقی هستم که شما پس از آنکه با اکراه آنرا پذیرفتید با میل خود ترکش کردید!

شرح و تفسیر: همواره بر طبق هدایت گام برمی دارم

همواره بر طبق هدایت گام برمی دارم

امام علیه السلام در این بخش از نامه به پاسخ بخش دیگری از نامه معاویه می پردازد؛ معاویه با کلمات زننده و جسورانه و بی ادبانه امام علیه السلام را تهدید به جنگ می کند و

حضرت را به عنوان کسی که بر چشمش پرده افکنده شده و قلبش زنگار گرفته نام می برد.راستی عجیب است کسی که از بازماندگان عصر جاهلیّت و فرزند سرسخت ترین دشمنان اسلام است به کسی که تمام وجودش از کودکی تا پایان عمر در خدمت اسلام بوده و شجاع ترین مرد عرب شمرده می شود این گونه جسورانه سخن بگوید.

به هر حال می فرماید:«تو مرا به جنگ دعوت کردی (اگر راست می گویی) مردم را کنار بگذار و خودت تنها به میدان بیا و هر دو لشکر را از جنگ معاف کن تا بدانی چه کسی گناهان بر قلبش زنگار نهاده و چه کسی پرده بر دیده او افتاده است»؛ (وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَی الْحَرْبِ،فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَ اخْرُجْ إِلَیَّ،وَ أَعْفِ الْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْقِتَالِ،لِتَعْلَمَ أَیُّنَا الْمَرِینُ عَلَی قَلْبِهِ،وَالْمُغَطَّی عَلَی بَصَرِهِ).

امام علیه السلام بی آنکه معاویه را صریحاً به تعبیراتی که خودش داشته خطاب نماید، پاسخ دندان شکنی به معاویه می دهد که اگر در تهدید به جنگ صادق است،به جای اینکه خون های مسلمین از دو طرف ریخته شود تک و تنها به میدان بیاید و در برابر امام علیه السلام قرار گیرد و به یقین معاویه پاسخی برای این پیشنهاد نداشت، زیرا هرگز خود را مرد چنین میدانی نمی دانست.

مرحوم مغنیه از کتاب الامامه و السیاسه نکته جالبی در اینجا نقل کرده که هنگامی که این پیام به معاویه رسید عمرو بن عاص به معاویه گفت:آیا تو می ترسی به میدان علی بروی؟ و اللّه من می روم،هر چند هزار بار کشته شوم؛لذا در ایام صفین عمرو بن عاص در برابر علی علیه السلام به میدان آمد و امام علیه السلام نیزه ای بر او زد و او به زمین افتاد در اینجا عمرو برای نجات خود چاره ای جز این ندید که لباس خود را بالا بزند و عورتش را آشکار سازد،چرا که می دانست امام علیه السلام حیا می کند و باز می گردد و از کشته شدن نجات می یابد.

به همین دلیل بعد از آن معاویه به عمرو بن عاص می گفت:دو چیز تو را از

مرگ نجات داد:اوّل عورتت و دوم حیای علی بن ابی طالب.

سپس امام علیه السلام در تأیید این سخن می فرماید:«من ابوالحسن هستم،قاتل جد و برادر و دایی تو در روز بدر،و بر مغز آنها کوبیدم و همان شمشیر اکنون با من است و با همان قلب (و همان جرأت و شهامت) با دشمنم روبرو می شوم»؛ (فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَ أَخِیکَ وَ خَالِکَ شَدْخاً یَوْمَ بَدْرٍ،وَ ذَلِکَ السَّیْفُ مَعِی، وَ بِذَلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَی عَدُوِّی).

می دانیم که«عتبه بن ربیعه»پدر هند که مادر معاویه بود روز جنگ بدر در برابر«عبیده بن حارث»(پسر عموی علی علیه السلام) قرار گرفت،امام علیه السلام به کمک عبیده شتافت و او را به قتل رساند،برادر معاویه به نام«شیبه بن ابوسفیان»در برابر حمزه قرار گرفت و امام علیه السلام به کمک حمزه او را به خاک افکند و دایی معاویه که«ولید بن عتبه»نام داشت به تنهایی در برابر امام علیه السلام قرار گرفت و امام علیه السلام او را بر خاک افکند.

با توجّه به اینکه«شدخ»به معنای شکستن چیز تو خالی است،این تعبیر امام علیه السلام بیانگر این حقیقت است که جد و برادر و دایی معاویه که در روز جنگ بدر کشته شدند جمجمه هایی تو خالی داشتند که خالی از مغز متفکّر بود.

در حالی که معاویه در نامه اش الفاظ تند و داغ ولی تو خالی بکار می برد، علی علیه السلام تعبیراتی ملایم تر و آمیخته با قوت و قدرت واقعی ذکر می کند.معاویه دعوت به جنگ گروهها می کند،علی علیه السلام او را دعوت به جنگ تن به تن؛یعنی معاویه را فرا می خواند.

معاویه بی آنکه ادعای خود را با یک مدرک تاریخی تأیید کند،سخن می گوید و علی علیه السلام دست او را گرفته به سوابق تاریخی روشن و آشکار از جنگ بدر می برد و به او گوشزد می کند که من همان علی بن ابی طالبم و شمشیرم همان شمشیر و قلب نیرومندم همان قلب است و شجاعتم همان شجاعت.

آن گاه به نکته دیگری اشاره می کند و آن ثبات و بقا در مسیر معنوی اسلام است می فرماید:«من نه بدعتی در دین گذاشته ام نه پیامبر جدیدی انتخاب کرده ام من بر همان طریقی هستم که شما پس از آنکه با اکراه آنرا پذیرفتید با میل خود ترکش کردید»؛ (مَا اسْتَبْدَلْتُ دِیناً،وَ لَا اسْتَحْدَثْتُ نَبِیّاً.وَ إِنِّی لَعَلَی الْمِنْهَاجِ الَّذِی تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ،وَ دَخَلْتُمْ فِیهِ مُکْرَهِینَ).

اشاره به اینکه ابوسفیان و دار و دسته اش روز فتح مکّه با اکراه اسلام را ظاهراً پذیرفتند و قراین تاریخی نشان می دهد که اعتقاد راستین به اسلام نداشت و لذا بعد از آنکه بنی امیّه حکومت را در زمان خلیفه سوم به دست گرفتند،بسیاری از اصول اسلام و سنّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را زیر پا گذاردند و بیت المال مسلمین را غارت کردند و نیازمندان را که مالک اصلی آن بودند محروم ساختند.

از آنچه در بالا گفته شد معلوم گردید که منظور امام علیه السلام از اینکه می فرماید:

«شما اسلام را با میل خود ترک کردید»،مربوط به بعد از پذیرش اسلام است؛ یعنی نخست با اکراه آن را پذیرفتید سپس پس از آنکه قدرت پیدا کردید سنت های پیغمبر را یکی پس از دیگری شکستید.شاهد این سخن آنکه امام علیه السلام می گوید:«من هرگز دینم را تغییر ندادم و سنّت را نشکستم»،بنابراین آنچه جمعی از شارحین نهج البلاغه گفتند که جمله« تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِینَ »راجع به عدم پذیرش اسلام قبل از فتح مکّه است با توجّه به سخنی که امام علیه السلام درباره خود می گوید تفسیر صحیحی به نظر نمی رسد.به خصوص که واژه ترک در جایی گفته می شود که انسان قبلاً چیزی را پذیرفته باشد یا به مکانی رفته باشد و یا آن را رها سازد.

نکته ها

1-مقایسۀ شجاعت امام علیه السلام با دشمنانش

از نکات جالبی که درباره میزان شجاعت معاویه و عمرو عاص در تواریخ

آمده این است که واقدی مورخ معروف-طبق آنچه ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود آورده،می نویسد:- بعد از آنکه علی علیه السلام شهید شد و معاویه بر عریکه قدرت نشست،روزی به عمرو عاص گفت:ای ابا عبد اللّه (کنیه عمرو عاص ابا عبد اللّه بود) هر زمان که تو را می بینم خنده ام می گیرد.عمرو گفت:برای چه؟ گفت:من به یاد روزی می افتم که علی در صفین به تو حمله کرد و تو از وحشت برای اینکه از مرگ حتمی نجات یابی عورت خود را آشکار ساختی (و علی حیا کرد و تو نجات یافتی) عمرو گفت:من هم از دیدن تو بیشتر خنده ام می گیرد،زیرا به یاد آن روز می افتم که علی فریاد زد و تو را به میدان دعوت کرد ناگهان نفس در سینه ات پیچید و زبان در دهانت قفل شد و آب دهانت در گلویت گیر کرد و لرزه بر اندامت افتاد و چیز دیگری از تو سر زد که نمی خواهم بگویم.معاویه گفت چگونه ممکن است چنین چیزی شده باشد در حالی که دو قبیله عک و اشعریون از من حمایت می کردند؟ عمرو گفت:تو خود می دانی که آنچه را گفتم واقع شد در حالی که آن دو قبیله هم اطراف تو را گرفته بودند حال فکر کن اگر به میدان می آمدی چه بر سرت می آمد معاویه که پاسخی برای این سخن نداشت گفت:ای ابا عبد اللّه شوخی را رها کن و سخنان جدی بگو،ترس و فرار از علی بر هیچ کس عیب نیست؛ (ان الجبن و الفرار من علی لا عار علی احد فیهما). {1) .از نکات جالب تاریخ اینکه شبیه این داستان درباره بسر بن ارطاه که او را یکی از شجاعان عرب می دانستند واقع شد.ابن عبد البر در کتاب استیعاب (ج 1،ص 164) آورده است که بسر با معاویه در صفین حضور داشت.معاویه بسر را تشجیع به جنگ با امیر مؤمنان کرد و به او گفت:«من شنیده ام تو آرزو داری با او روبه رو شوی اگر بر او پیروز شوی دنیا و آخرت در اختیار توست»و پیوسته او را تشجیع می کرد و به او وعده می داد تا اینکه بسر چشمش به امیر مؤمنان افتاد که در میدان جنگ بود.بسر به سوی امام علیه السلام آمد و با امام درگیر شد.حضرت با ضربه ای او را بر زمین افکند او نیز متوسل به همان چیزی شد که عمرو عاص متوسل شده بود؛ یعنی پیراهن خود را بالا زد و عورت خود را نمایان ساخت.امام از او چشم پوشید همان گونه که از عمرو عاص چشم پوشیده بود.(شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 6،ص 316 و 317)}

2-آیا معاویه در جنگ بدر حضور داشت؟

ابن ابی الحدید می گوید:از استادم نقیب پرسیدم آیا معاویه در جنگ بدر همراه مشرکان حاضر بود؟ گفت:آری سه نفر از اولاد ابوسفیان حنظله،عمرو و معاویه در این جنگ حضور داشتند یکی از آنها (حنظله) کشته شد و دیگری (عمرو) اسیر گشت و معاویه فرار کرد و پیاده به سوی مکّه به راه افتاد هنگامی که به مکّه رسید هر دو پای او ورم کرده بود و دو ماه معالجه کرد تا بهبودی یافت.

سپس استاد او می افزاید:هیچ یک از مورخان در این مسأله تردید ندارند که حنظله به دست علی علیه السلام کشته شد و برادرش عمرو اسیر گشت.علاوه بر این غیر از معاویه کسی در جنگ بدر فرار کرد،که از همه اینها شجاع تر بود و آن عمرو بن عبدود،یکه تاز میدان بود.او در جنگ بدر حضور داشت و با پای پیاده فرار کرد و هنگامی که به مکّه رسید بیمار بود و بعد از بهبودی در جنگ خندق شرکت کرد و به دست علی علیه السلام کشته شد و آنچه از دست امام علیه السلام روز بدر رفته بود روز خندق جبران شد.

سپس می افزاید:مردی از اعمش سؤال کرد:آیا معاویه از بدریون بود؟ گفت:

آری معاویه در جنگ بدر حضور داشت؛ولی در لشکر دشمن.

امام علیه السلام نیز در یکی از نامه های خود به داستان فرار معاویه اشاره می فرماید و می گوید:من چیزی را به خاطر تو می آورم که حتماً فراموش نکرده ای،در آن روز که برادرت حنظله کشته شد و برادر دیگرت را اسیر کردم و به سراغ تو آمدم فرار کردی و اگر نه این بود که من فرار کنندگان را تعقیب نمی کنم،تو سومین آنها بودی. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 84-85.}

بخش چهارم

وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ عُثْمَانَ.وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَیْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاکَ إِنْ کُنْتَ طَالِباً،فَکَأَنِّی قَدْ رَأَیْتُکَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْکَ ضَجِیجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ،وَ کَأَنِّی بِجَمَاعَتِکَ تَدْعُونِی جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ،وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ،وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ،إِلَی کِتَابِ اللّهِ،وَ هِیَ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ،أَوْ مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ.

ترجمه

تو گمان کردی برای انتقام خون عثمان آمده ای،درحالی که خوب می دانی خون او کجا (و به دست چه کسی) ریخته شد و اگر به راستی طالب خون او هستی،از همان جا که میدانی آنرا طلب کن،گویا تو را می بینم که از رویارویی در جنگ ضجه و ناله می کنی همچون شتران سنگین بار و گویا تو را مشاهده می کنم که با جمعیت خود بر اثر ضربات پی در پی و فرمان حتمی شکست و کشتگانی که پشت سر هم روی زمین می افتند،ناله و فریاد بر آورده ای و مرا به کتاب خدا دعوت می کنی و این در حالی است که جمعیت تو به آن کافر و منکرند یا بیعت خود را شکسته اند.

شرح و تفسیر: آینده ه شوم و تاریک دشمن !

آینده ه شوم و تاریک دشمن !

در آخرین بخش این نامه امام علیه السلام باز به از داستان قتل عثمان سخن می گوید که معاویه آن را بهانه ای برای تمرّد و مخالفت خود قرار داده بود و خونخواهی

عثمان را بهانه کرده بود می فرماید:«تو گمان کردی برای انتقام خون عثمان آمده ای درحالی که خوب می دانی خون او کجا (و به دست چه کسی) ریخته شد و اگر به راستی طالب خون او هستی،از همان جا که میدانی آن را طلب کن»؛ (وَ زَعَمْتَ أَنَّکَ جِئْتَ ثَائِراً {1) .«ثائر»به معنای خونخواه از ریشه«ثئر»بر وزن«سرد»به معنای خونخواهی گرفته شده و اینکه درباره بعضی از معصومین علیهم السلام گفته می شود:«یا ثار اللّه»یعنی ای کسی که خونخواهش خداست نه یک فرد و یک قبیله. }بِدَمِ عُثْمَانَ.وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَیْثُ وَقَعَ دَمُ عُثْمَانَ فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاکَ إِنْ کُنْتَ طَالِباً).

اشاره به اینکه اگر شرکای خون عثمان را می خواهی دوستان تو طلحه و زبیر بودند و اگر به دنبال کسانی هستی که او را تنها گذاشتند و فریاد استغاثه او را پاسخ ندادند،خودت بودی که عثمان به تو نوشت و از تو تقاضای کمک کرد؛ولی تو هیچ گامی برای او بر نداشتی،بنابراین تو در خونخواهی عثمان صادق نیستی و اگر صادق بودی مسیری غیر از این داشتی.

سپس امام علیه السلام آینده جمعیت معاویه و جنگ او را با یارانش چنین پیشگویی می کند،می فرماید:«گویا تو را می بینم که از رویارویی در جنگ ضجه و ناله می کنی همچون شتران سنگین بار»؛ (فَکَأَنِّی قَدْ رَأَیْتُکَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ إِذَا عَضَّتْکَ {2) .«عضّ»از ریشه«عضّ»به معنای دندان گرفتن گرفته شده است. }ضَجِیجَ الْجِمَالِ {3) .«جمال»جمع«جمل»به معنای شتر است؛مانند«جبال»که جمع«جبل»است. }بِالْأَثْقَالِ).

همان گونه که می دانیم این پیشگویی در جنگ صفین واقع شد و هنگامی که لشکر امام علیه السلام عرصه را بر لشکر معاویه تنگ کرده بودند و مالک اشتر به سراپرده معاویه نزدیک می شد و چیزی نمانده بود او را به قتل برساند،فریاد و ناله معاویه و همراهانش بلند شد.

و در پیشگویی دوم می فرماید:«و گویا تو را مشاهده می کنم که با جمعیت خود بر اثر ضربات پی در پی و فرمان حتمی شکست و کشتگانی که پشت سر هم

روی زمین می افتند،ناله و فریاد بر آورده ای و مرا به کتاب خدا دعوت می کنی و این در حالی است که جمعیت تو به آن کافر و منکرند یا بیعت خود را شکسته اند»؛ (وَ کَأَنِّی بِجَمَاعَتِکَ تَدْعُونِی جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ،وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ،وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ،إِلَی کِتَابِ اللّهِ،وَ هِیَ کَافِرَهٌ جَاحِدَهٌ،أَوْ مُبَایِعَهٌ حَائِدَهٌ). {1) .«حائده»به معنای مایل شونده از طریق مستقیم از ریشه«حید»بر وزن«صید»به معنای میل به یک طرف. این واژه به معنای بیعت شکن نیز بکار می رود. }

این پیشگویی نیز کاملا به وقوع پیوست و هنگامی که لشکر شام زیر ضربات یاران علی علیه السلام توان خود را از دست داده بودند و پی در پی روی خاک می افتادند، گروهی به همراهی عمرو عاص قرآنها را بر سر نیزه کردند و گفتند:ما تسلیم کتاب اللّه هستیم و هر چه بگوید سر بر فرمانش می نهیم.این در حالی بود که گروهی از شامیان در حقیقت کافر و منکر کتاب اللّه بودند؛زیرا با امام علیه السلام به حق بیعت نکرده بودند و گروه دیگری در میان آنها از بیعت کنندگان با امام علیه السلام بودند که بر خلاف تمام اصول شناخته شده اسلامی و رسم دیرینه ای که در میان عرب بود بیعت خود را شکستند و به معاویه و دشمنان امام علیه السلام پیوستند.

البته ممکن است کسانی ایراد کنند که این تعبیر امام علیه السلام راه سوء استفاده را به دشمن برای استفاده ناصواب از قرآن مجید به هنگام نزدیک شدن به شکست نهایی نشان داد؛ولی این سخن صحیح نیست،زیرا امام علیه السلام تنها اشاره مجمل و کمرنگی به این جریان می کند که برای معاویه و یارانش در آن زمان مفهوم نبود، زیرا تنها سخن از دعوت به کتاب اللّه به میان آورده،هر چند امروز برای ما که از ماجرای تاریخی آن آگاهیم،این اشاره اشاره گویایی است.

نکته: پیش بینی هایی که انجام شد

پیش بینی هایی که انجام شد

پیشگویی هایی که امام علیه السلام در این نامه کرده و برای معاویه نوشته است دقیقا

صورت گرفت،زیرا صبح روز سه شنبه دهم ماه صفر سال 37 هجری پس از نماز صبح دو لشکر به سختی با یکدگر نبرد کردند.لشکر شام سخت وامانده شد و لشکر امام علیه السلام که با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر پیش می رفت،چیزی نمانده بود که لشکر شام را به کلی متلاشی کند و معاویه را به قتل برسانند یا اسیر کنند.

عمار بن ربیعه می گوید:اشتر در میان یارانش ایستاد و گفت:«تمام خاندانم به فدایتان باد آنچنان به شدت حمله کنید که خدا را از خود خوشنود سازید و آیین حق را عزت بخشید به من نگاه کنید به هر سو حمله کردم حمله کنید».

اشتر چنان غرق در جنگ شده بود که کلاهش را از سر برداشت و بر قربوس زین (قسمت برجسته جلوی زین)گذارد و فریاد می زد:مؤمنان استقامت کنید.

ابن ابی الحدید در اینجا می گوید:آفرین به مادری که او را زاد اگر کسی سوگند یاد کند که بعد از علی علیه السلام در میان عرب و عجم کسی شجاع تر از اشتر نبوده، خلافی نگفته است.

سرانجام مالک اشتر و همراهانش لشکر شام را در هم پیچیدند،پرچم داران آنها را کشتند و تا لشکرگاه آنان پیش تاختند.این جنگ تا شب هم ادامه یافت که آن شب به نام«لیله الهریر» {1) .«هریر»در لغت به معنای زوزه کشیدن سگ به هنگان ناراحتی است و این اشاره به ناله و فریاد شامیان در آن شب دارد. }معروف شد.

در این هنگام اشتر فرمانده میمنه لشکر بود و ابن عباس فرمانده میسره و علی علیه السلام در قلب سپاه و نشانه های پیروزی و پیشرفت کاملا آشکار شد.

این جریان را به معاویه گزارش دادند و او عمرو عاص را طلبید و گفت امشب شبی است که تا فردا کار ما یکسره خواهد شد فکری کن و نقشه ای طرح نما.

عمرو گفت مردان تو توان مردان علی علیه السلام را ندارند به علاوه تو مثل علی علیه السلام نیستی هدف او شهادت در راه خداست و هدف تو دنیا،از همه گذشته عراقیان از

پیروزی تو وحشت دارند،زیرا می دانند تو به آنها ستم می کنی ولی شامیان از پیروزی علی علیه السلام ترسی ندارند،زیرا می دانند او مردی با محبّت است و به کسی ظلم و ستم نخواهد کرد.تنها راهی که به نظر من می رسد این است که لشکر تو به هنگام صبح قرآنها را بر نیزه کنند و بگویند ما به حکومت قرآن راضی هستیم، این کار میان لشکر علی علیه السلام اختلاف خواهد افکند و جنگ سرنوشت دیگری پیدا می کند.و چنین شد که شرح آن را در گذشته بیان کردیم. {1) .به شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2،ص 205-256 مراجعه شود. }

نامه11: آموزش نظامی به لشکریان

موضوع

و من وصیه له ع وصی بهاجیشا بعثه إلی العدو

(دستور العمل امام به لشکری که آن را به فرماندهی زیاد بن نضر حارثی، و شریح بن هانی به سوی شام و معاویه فرستاد)

متن نامه

فَإِذَا نَزَلتُم بِعَدُوّ أَو نَزَلَ بِکُم فَلیَکُن مُعَسکَرُکُم فِی قُبُلِ الأَشرَافِ أَو سِفَاحِ الجِبَالِ أَو أَثنَاءِ الأَنهَارِ کَیمَا یَکُونَ لَکُم رِدءاً وَ دُونَکُم مَرَدّاً وَ لتَکُن مُقَاتَلَتُکُم مِن وَجهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثنَینِ وَ اجعَلُوا لَکُم رُقَبَاءَ فِی صیَاَصیِ الجِبَالِ وَ مَنَاکِبِ الهِضَابِ لِئَلّا یَأتِیَکُمُ العَدُوّ مِن مَکَانِ مَخَافَهٍ أَو أَمنٍ وَ اعلَمُوا أَنّ مُقَدّمَهَ القَومِ عُیُونُهُم وَ عُیُونَ المُقَدّمَهِ طَلَائِعُهُم وَ إِیّاکُم وَ التّفَرّقَ فَإِذَا نَزَلتُم فَانزِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا ارتَحَلتُم فَارتَحِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا غَشِیَکُمُ اللّیلُ فَاجعَلُوا الرّمَاحَ کِفّهً وَ لَا تَذُوقُوا النّومَ إِلّا غِرَاراً أَو مَضمَضَهً.

ترجمه ها

دشتی

هر گاه به دشمن رسیدند، یا او به شما رسید، لشکرگاه خویش را بر فراز بلندی ها، یا دامنه کوه ها، یا بین رودخانه ها قرار دهید، تا پناهگاه شما، و مانع هجوم دشمن باشد ، جنگ را از یک سو یا دو سو آغاز کنید، و در بالای قلّه ها، و فراز تپّه ها، دیده بانهایی بگمارید، مبادا دشمن از جایی که می ترسید یا از سویی که بیم ندارید، ناگهان بر شما یورش آورد! و بدانید که پیشاهنگان سپاه دیدبان لشکریانند، و دیدبانان طلایه داران سپاهند .

از پراکندگی بپرهیزید، هر جا فرود می آیید، با هم فرود بیایید، و هر گاه کوچ می کنید همه با هم کوچ کنید، و چون تاریکی شب شما را پوشاند، نیزه داران را پیرامون لشکر بگمارید، و نخوابید مگر اندک، چونان آب در دهان چرخاندن و بیرون ریختن .

شهیدی

چون به سر وقت دشمن رفتید یا دشمن بر سر شما آمد، لشکرگاهتان را برفراز بلندیها، یا دامنه کوهها، یا بین رودخانه ها قرار دهید تا شما را پناه و دشمن را مانعی بر سر راه بود ، و جنگتان از یک سو یا دو سو آغاز شود، و در ستیغ کوهها و فراز پشته ها، دیده بانها بگمارید، مبادا دشمن از جایی آید که می ترسید یا جایی که از آن بیم ندارید، و بدانید که پیشروان لشکر، دیده های آنانند و دیده های پیشروان جاسوسانند. مبادا پراکنده شوید! و چون فرود می آیید، با هم فرود آیید، و چون کوچ کردید، با هم کوچ کنید، و چون شب شما را فرا گرفت، نیزه ها را گرداگرد خود بر پا دارید و مخوابید جز اندک، یا لختی بخوابید و لختی بیدار مانید.

اردبیلی

پس هنگامی که فرود آیید بدشمنان یا فرود آیند دشمنان بشما پس باید که باشد لشکرگاه شما در پیش مکانهای بلند یا پائین کوههای یا مواضع میل کردن آبها تا باشد آن مواضع شما را یاری دهنده ضرب سیوف و جای بازگشت بعد از فرار نمودن از ضرب و باید باشد کارزار شما از یک جهه یا دو جهه نه بیشتر و بگردانید برای خود نگاه بانان در سرهای کوهها و بدوشهای پشته ها تا نیاید بشما دشمن از جای ترس یا ایمنی و بدانید که پیش لشکر دیده های سیاه است و دیده های مقدّمه لشکر دیده بانان ایشانند و بپرهیزید از پراکنده شدن لشکر پس چون فرود آیید پس فرود آیید همه و هنگامی که کوچ کردید کوچ کنید همه و هر گاه فرود آید بشما شب پس بگردانید نیزه ها را گرداگرد خود نصب کرده و نه چشید خواب را بجز خواب اندک چون پاسبان

آیتی

چون بر دشمن فرود آمدید یا دشمن بر شما فرود آمد، باید که لشکرگاهتان بر فراز بلندیها یا دامنه کوهها یا در بین رودخانه ها باشد تا شما را پناهگاه بود و دشمن را مانع. و باید که جنگتان در یک سو باشد یا دو سو. و دیده بانها بر سر کوهها و تپه ها بگمارید تا مباد، که دشمن از جایی که می ترسید یا خود را در امان می دانید، بناگاه، بر شما تاخت آورد. بدانید که مقدمه لشکر، همان چشمان لشکر است، و چشمان مقدمه، طلایه داران هستند. از پراکندگی بپرهیزید. چون فرود می آیید همه فرود آیید، و چون کوچ می کنید همه کوچ کنید. هنگامی که شب در رسید، نیزه ها را گرداگرد خود قرار دهید. به خواب مروید یا اندک اندک بخوابید.

انصاریان

چون بر دشمن وارد شدید یا دشمن بر شما وارد شد ،باید لشگرگاه شما در محلّی بلند،یا دامنه کوهها،یا بین رودها قرار گیرد،تا شما را مدد باشد،و مانعی پیش رویتان برای برگرداندن شرّ دشمن.جنگ شما باید از یک طرف یا دو طرف باشد.

و بر قله کوهها و فراز تپّه ها نگهبانانی بگمارید، تا دشمن از نقطه خطر یا محلی که مورد اطمینان شماست به شما حمله نکند.بدانید مقدمه لشگر دیده بانان دشمن اند،و دیده بانان جاسوسان ارتش اند .از پراکندگی و تفرقه بپرهیزید،هرگاه فرود آیید همگان فرود آیید،و زمانی که کوچ کنید همه کوچ نمایید،و چون شب فرا رسد نیزه ها را گرداگرد خود نگاه دارید،خوابتان اندک باشد یا همانند مضمضه آب در دهان .

شروح

راوندی

و قوله فیکن معسکرکم فی قبل الاشراف یعنی اذا اردتم ان تحاربوا الاعداء فینبغی ان یکون ظهورکم الی مثل جبل عال لئلا یاخذکم العدو من خلفکم، یقال: انزل بقبل هذا الجبل ای بسفحه و مقدمه و اوله. و القبل: نقیض الدبر، و الشرف و ان علوا فانه مکان عال ایضا، و الجمع اشراف. و سفح الجبل: اسفله حیث یسفح فیه الماء و هو مضطجهه. و اثناء الانهار: ای منعطفاتها، و الاثناء جمع ثنی، و هو منعطف الوادی و نحوه. و الانهار یقال لمثل دجله و الفرات و النیل، و مثل ذلک یجعله الجیوش مستندا لهم. و اثناء الشی ء: تضاعیفه، واحدها ثنی. و المعسکر: موضع الجیش العظیم، و العسکر الجیش العظیم و الردء. و المقاتله بفتح التاء مصدر قاتل، و بکسرها القوم المقاتلون. و الرقباء جمع رقیب، و هو الحافظ علی مرباه. و فی صیاصی الجبال: اعالیه، و الصیاصی: الحصون، و صیاصی البقر: قرونها. و الهضاب جمع الهضبه و هی الجبل المنبسط علی وجه الارض. و مقدمه القوم: متقدمیهم. و العیون: الجواسیس. و الطلیعه: قطعه من الجیش تبعت لتطلع طلع العدو ورائهم. و قوله و اجعلوا الرماح کفه ای کفاحا، و ذلک اذا استقبلته، مواجهه. و الکف: الجمع، و کل ما جمعته فقد کففته. و الکفه للمستدیر من المجموعات. و الکفه بالضم للمستطیل. و ما ذقت الاغرارا: ای ما نمت الا قلیلا. و مضمضه: ای تحریکا للاجفان، و تمضمض النعاس فی عینه ای تحرک، و مضمضت عینی بنوم: ای ما نمت.

کیدری

قوله علیه السلام: فاذا نزلتم بعدو الی آخره. فی قبل الاشراف: ای قدام الجبال العالیه و سفح الجبل حضیضه و اسفل. و اثناء الانهار: منعطفاتها، و المعسکر: موضع العسکر، و هو الجیش العظیم. و المقاتله: بفتح التاء المصدر و بکسرها الفرقه او الجماعه المقاتلون. و صیاصی الجبال: اعالیها و الصیاصی الحصون، و صیاصی البقر قرونها. و الهضبه: الجبل المنبسط علی وجه الارض. و العیون: الجواسیس. و اجعلوا الرماح کفه: ای کفاحا او ما یکفون به و تدفعون، او مجموعه محفوفه بها انفسکم، فقیل: ای لتکن الرماح حولکم ککفه المیزان و کفه الصائد و ما اشبهها. و الغرار: النوم القلیل. و مضمضمه: ای تحریکا للاجفان و تمضمض النعاس فی عینه تحرک.

ابن میثم

از سفارشهای امام که به جمعی از لشکریانش فرمود، هنگامی که آنها را به سوی دشمن فرستاده بود: عین: جاسوس طلیعه الجیش: کسی که برای اطلاع از حال دشمن فرستاده می شود نفض الشعاب: جستجو کردن شکافهای کوه خمر: چیزی که تو را مخفی کند از قبیل درخت و کوه غیر آن اشراف: جمع شرف: مکان مرتفع. صیاصی الجبال: بلندیها و اطراف کوهها. قبلها: حرف اول و دوم مضموم یا اول مضموم و دوم ساکن: جلو مکانهای مرتفع. کمین: فرد، یا جمعیتی که در حیله ی جنگی خود را پنهان می کند تا غفله بر دشمن فرود آید. کتیبه: لشکر تعبیه: گردآوری و آماده کردن لشکر دهم: تعداد زیاد معسکر: به فتح کاف: لشکرگاه هضاب: جمع هضبه: کوه پهن شده بر روی زمین کفه: دایره ای شکل غرار: خواب اندک مضمضه: پیدایش چرت در چشم و کنایه از کم خوابی است. ترسه: جمع ترس: سپر رقباء: حافظان سفح الجبل: پایین کوه، جایی که آب در آن، می ریزد اثناء الانهار، جمع ثنی: محل تلاقی رودخانه ها ردء: یاور در جنگ (هنگامی که بر دشمن فرود آمدید، یا او بر شما فرود آمد، باید لشگرگاهتان را در جاهای بلند، یا پایین کوهها، و کنار رودخانه ها قرار دهید، تا شما را کمک باشد و دیگران را از دسترسی به شما باز دارد، باید از یکسو یا دو سو بر دشمن بتازید، و در بلندی کوهها، و لای تپه های مسطح برای خود نگهبانان و دیدبانها بگذارید، تا دشمن به سوی شما چه از جایی که می ترسید و چه از جایی که ایمن هستید نتواند بیاید. آگاه باشید که جلوداران لشکر دیدبانهای ایشانند و دیدبانهای جلوداران، جاسوسانشان می باشند، از پراکندگی برحذر باشید، پس هرگاه خواستید به جایی فرود آیید و هرگاه کوچ کنید به اتفاق کوچ کنید، و هرگاه شب شما را فرا گرفت، نیزه ها را دایره وار قرار دهید و به خواب نروید مگر اندکی، یا تنها چرتی که فقط چشمتان گرم شود.) هنگامی که امام (علیه السلام) لشکری به سرکردگی زیاد بن نضر حارثی همراه شریح بن هانی از نخیله ی کوفه به سوی شام فرستاد، در بین راه میان آن دو نفر اختلاف افتاد و هر کدام به شکایت از دیگری برای حضرت نامه ای نوشتند، حضرت در پاسخ هر دو این نامه را نوشتند که برگزیده اش ترجمه شد، ولی آغازش این بود: (پس از حمد خدا و نعت رسول، من زیاد بن نضر را جلودار و فرمانده لشکر و شریح را بر قسمتی از آن امیر قرار داده ام، حال اگر هر دو با هم باشید زیاد فرمانده کل است و اگر از هم جدا شدید هر کدامتان فرمانده گروهی هستید که برای شما مشخص کرده ام، و بدانید که جلوداران جمعیت جاسوسان آنان و جاسوسان جلوداران، آنها هستند که برای اطلاع بر دشمن فرستاده می شوند، پس وقتی که از بلاد خود بیرون شدید و به سرزمین دشمن نزدیک، پس غفلت نکنید از این که اشخاصی را جلو بفرستید که شکاف کوهها و لای درختان و مخفیگاهها از هر طرف را جستجو کنند، که مبادا دشمن، شما را فریب بدهد، یا در کمین شما قرار گیرد، و لشکر را به راه نیاندازید مگر از طرف صبح تا شب و آمادگی کامل، که اگر گروهی به شما حمله آوردند یا مکروهی شما را فرا گرفت خودتان را قبلا مجهز و آماده کرده باشید. سپس به دنبال این عبارت، جمله ی اول سخن بالا، می آید: فاذا نزلتم … او امن، و بعد می فرماید: شما را از تفرقه و جدایی برحذر می دارم، پس اگر خواستید به جایی فرود آیید، با هم فرود آیید و هرگاه بخواهید کوچ کنید به اتفاق کوچ کنید و موقعی که شب شما را فرا گرفت و فرود آمدید، لشکر خود را در حصار نیزه و سپرها قرار دهید پس آنها که در اطراف لشکر نصب کرده اید به جای مدافعان و تیراندازان خواهند بود، آری این کار را انجام دهید تا شما را غفلت فرا نگیرد و فریب دشمن را نخورید زیرا هیچ قومی در شب یا روز، لشکر خود را در احاطه ی نیزه ها و سپر قرار نداد مگر این که گویی لشکر در دژهای محکم قرار گرفته است، لشکرتان را خودتان حراست کنید، تا هنگام صبح جز اندکی نخوابید یا فقط چرتی بزنید که چشمتان گرم شود و پیوسته چنین باشید تا با دشمن روبرو شوید، هر روز کسی را بفرستید که مرا از حالتان آگاه کند، زیرا من به سرعت در پی شما می آیم، البته آنچه خدا می خواهد همان می شود، آرامش خود را در جنگ حفظ کنید و عجله نداشته باشید مگر پس از اتمام حجت و فرصت دادن به دشمن، تا من به شما نرسیده ام جنگ نکنید مگر، فرمان من به شما برسد و یا این که دشمن آغاز به حمله کند، انشاءالله.) اول این نامه که پس از ترجمه ی نامه ی متن ذکر شد، واضح و روشن است جز این که در عبارت نکته ای است که باید مورد توجه واقع شود، آنجا که از راه انداختن لشکر در غیر وقت صبح نهی می کند، حرف الا را با فاصله ی کوتاه، تکرار کرده و هر دو مفید حصر هستند اولی حصر در وقت و دومی حصر در حالت آمادگی و نظم کامل می باشد. در مجموع این نامه قوانین کلی و بسیار سودمندی از تعالیم و چگونگی فنون جنگی وجود دارد که اولا دلیل روشنی بر دروغگویی کسانی است که مدعی آگاه نبودن امام از رموز جنگ بوده اند، چنان که

در خطبه های گذشته خود حضرت این جریان را از طایفه ی قریش حکایت فرمود، و ثانیا کاربرد این تعالیم در جنگ، مستلزم پیروزی بر دشمن است و در این فصل از خطبه که در متن آمده مقداری از آنها ذکر شده است که اکنون شرح می دهیم: 1- نخست این که هنگام برخورد با دشمن، لشکرگاه خود را جلو مکانهای بلند و پایین کوهها و محل تلاقی رودخانه ها قرار دهند، و علت این امر را چنین فرموده است که این اماکن شما را از ناحیه ی پشت سر محافظت می کند و از حمله ی دشمن بر شما جلوگیری می کند. 2- دوم آن که تماما از یک سو بر دشمن حمله کنند و اگر نشد دو نیمه شوند و از دو سوی متقابل آغاز به جنگ کنند چنان که هر گروه در مقابله ی با دشمن، طرف پشت گروه دیگر را هم حفظ می کند، زیرا در این صورت اجتماعشان محفوظ می ماند، اما اگر از جهات مختلف حمله کنند از هم دیگر دور و متفرق می شوند و این امر باعث ضعف و زبونی آنها می شود. 3- برای محافظت خودشان اشخاصی را در مکانهای بلندی قرار دهند تا دشمن از جایی که گمان می رود و از جایی که گمان نمی رود بر آنان نتازد. 4- باید بدانند که جلوداران لشکر دشمن، جاسوس آنها می باشند و جاسوسهای جلوداران، ماموران اطلاعاتی آنها هستند پس وقت یکه مقدمه و ماموران اطلاعاتی را دیدند، غافل نباشند بلکه خود را مهیا کنند، زیرا پیدا شدن آنان نشانه ی نزدیک بودن دشمن و هجوم است. 5- لشکریان خود را از به هم پاشیدگی برحذر می دارد و امر می کند که در دو حالت فرود آمدن و کوچ کردن با هم باشند و از همدیگر جدا نشوند، که علتش روشن است. 6- به آنان دستور می دهد که هنگام استراحت در لشکرگاه، شمشیرها و نیزه های خود را در اطرافشان دایره وار بر زمین نصب کنند و مانند اشخاص مطمئن و بی خطر به خواب راحت نروند تا بتوانند با این دو دستورالعمل، خود را حفظ کنند و دشمن برای حمله غافلگیرانه، از خواب آنان استفاده نکند.

ابن ابی الحدید

فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِکُمْ فَلْیَکُنْ مُعَسْکَرُکُمْ فِی قُبُلِ الْأَشْرَافِ أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ کَیْمَا یَکُونَ لَکُمْ رِدْءاً وَ دُونَکُمْ مَرَدّاً وَ لْتَکُنْ مُقَاتَلَتُکُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَیْنِ وَ اجْعَلُوا لَکُمْ رُقَبَاءَ فِی صَیَاصِی الْجِبَالِ وَ مَنَاکِبِ الْهِضَابِ لِئَلاَّ یَأْتِیَکُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَهَ الْقَوْمِ عُیُونُهُمْ وَ عُیُونَ الْمُقَدِّمَهِ طَلاَئِعُهُمْ وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّفَرُّقَ فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا غَشِیکُمُ اللَّیْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ کِفَّهً وَ لاَ تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلاَّ غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَهً .

المعسکر بفتح الکاف موضع العسکر و حیث ینزل.

الأشراف

الأماکن العالیه و قبلها ما استقبلک منها و ضده الدبر.

و سفاح الجبال أسافلها حیث یسفح منها الماء.

و أثناء الأنهار ما انعطف منها واحدها ثنی و المعنی أنه أمرهم أن ینزلوا مسندین ظهورهم إلی مکان عال کالهضاب العظیمه أو الجبال أو منعطف الأنهار التی تجری مجری الخنادق علی العسکر لیأمنوا بذلک من البیات و لیأمنوا أیضا من إتیان العدو لهم

من خلفهم و قد فسر ذلک بقوله کیما یکون لکم ردءا و الردء العون قال الله تعالی فَأَرْسِلْهُ مَعِی رِدْءاً یُصَدِّقُنِی { 1) سوره القصص 34. } .

و دونکم مردا

أی حاجزا بینکم و بین العدو .

ثم أمرهم بأن یکون مقاتلتهم بفتح التاء و هی مصدر قاتل من وجه واحد أو اثنین أی لا تتفرقوا و لا یکن قتالکم العدو فی جهات متشعبه فإن ذلک أدعی إلی الوهن و اجتماعکم أدعی إلی الظفر ثم أمرهم أن یجعلوا رقباء فی صیاصی الجبال و صیاصی الجبال أعالیها و ما جری مجری الحصون منها و أصل الصیاصی القرون ثم استعیر ذلک للحصون لأنه یمتنع بها کما یمتنع ذو القرن بقرنه و مناکب الهضاب أعالیها لئلا یأتیکم العدو إما من حیث تأمنون أو من حیث تخافون.

قوله ع مقدمه القوم عیونهم المقدمه بکسر الدال و هم الذین یتقدمون الجیش أصله مقدمه القوم أی الفرقه المتقدمه و الطلائع طائفه من الجیش تبعث لیعلم منها أحوال العدو و قال ع المقدمه عیون الجیش و الطلائع عیون المقدمه فالطلائع إذا عیون الجیش .

ثم نهاهم عن التفرق و أمرهم أن ینزلوا جمیعا و یرحلوا جمیعا لئلا یفجأهم العدو بغته علی غیر تعبئه و اجتماع فیستأصلهم ثم أمرهم أن یجعلوا الرماح کفه إذا غشیهم اللیل و الکاف مکسوره أی اجعلوها مستدیره حولکم کالدائره و کل ما استدار کفه بالکسر نحو کفه المیزان و کل ما استطال کفه بالضم نحو کفه الثوب و هی حاشیته و کفه الرمل و هو ما کان منه کالحبل.

ثم نهاهم عن النوم إلا غرارا أو مضمضه و کلا اللفظتین ما قل من النوم.

و قال شبیب الخارجی اللیل یکفیک الجبان و یصف الشجاع.

و کان إذا أمسی قال لأصحابه أتاکم المدد یعنی اللیل.

قیل لبعض الملوک بیت عدوک قال أکره أن أجعل غلبتی سرقه.

و لما فصل قحطبه من خراسان و فی جملته خالد بن برمک بینا هو علی سطح بیت فی قریه نزلاها و هم یتغدون نظر إلی الصحراء فرأی أقاطیع ظباء قد أقبلت من جهه الصحاری حتی کادت تخالط العسکر فقال خالد لقحطبه أیها الأمیر ناد فی الناس یا خیل الله ارکبی فإن العدو قد قرب منک و عامه أصحابک لن یسرجوا و یلجموا حتی یروا سرعان { 1) سرعان الخیل:أوائلها. } الخیل فقام قحطبه مذعورا فلم یر شیئا یروعه و لم یعاین غبارا فقال لخالد ما هذا الرأی فقال أیها الأمیر لا تتشاغل بی و ناد فی الناس أ ما تری أقاطیع الوحوش قد أقبلت و فارقت مواضعها حتی خالطت الناس و إن وراءها لجمعا کثیفا قال فو الله ما أسرجوا و لا ألجموا حتی رأوا النقع { 2) النقع:الغبار. } و ساطع الغبار فسلموا و لو لا ذلک لکان الجیش قد اصطلم { 3) اصطلم:استؤصل و أبید. }

کاشانی

(جیشا له بعثه الی العدو) و این مکتوبی است از آن حضرت و وصیت نامه ای است که در آن وصیت فرموده، در محلی که فرستاده لشکریان خود را به سوی دشمن به این طریق که: ای قوم (فاذا نزلتم بعدو) پس چون شما فرود آیید به دشمنان (او نزل بکم عدو) یا فرود آیند به شما اهل عدوان (فلیکن معسکرکم) پس باید باشد لشکرگاه شما (فی قبل الاشراف) در پیش مکان های رفیع (او سفاح الجبال) یا پایین کوه های منیع (او اثناء الانهار) یا مواضع میل کردن جوی های آب (کیما تکون لکم ردء) تا باشد آن مواضع یاری دهنده در ضرب سیوف و حراب (و دونکم مردا) و نزد شما جای بازگشت بعد از فرار نمودن از ضراب (ولتکن مقاتلتکم) و باید که باشد کارزار شما (من وجه او اثنین) از یک جهت یا دو جهت تا با تمکین باشد و اقتدار زیرا که کارزار از جهات بسیار موجب ضعف است و پراکندگی بیشمار (و اجعلوا لکم رقباء) و بگردانید برای خود نگهبانان (فی صیاصی الجبال) در سر کوهها (و بمناکب الهضاب) و به دوش های پشتها و اطراف آن (لئلا یاتیکم العدو) تا نیاید به شما دشمن (من مکان مخافه) از جای ترس (او امن) یا از جای ایمن به مکر و فن چنانچه حضرت رسالت کرد در حینی که واقع شده

در روز احد در مقابله دشمن (و اعلموا) و بدانید ای مردمان (ان مقدمه القوم) آنکه پیش لشکر (عیونهم) دیده های سپاه است (و عیون المقدمه طلایعهم) و دیده های مقدمه لشگر دیده بانان ایشانند (و ایاکم و التفرق) و بپرهیزید از پراکنده شدن لشکریان (فاذا نزلتم) پس چون فرود آیید (فانزلوا جمیعا) پس فرود آیید به هیات مجموعی (و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا) و چون بار کنید و انتقال نمایید بار کنید و منتقل شوید همه به یکبار (و اذا غشیکم اللیل) و چون فرود آید به شما شب (فاجعلوا الرماح کفه) پس بگردانید نیزه ها را گرداگرد خود نصب کرده (و لا تذوقوا النوم) و نچشید خواب را (الا غرارا) مگر خواب اندک چون پاسبانان (او مضمضه) یا با حرکت اجفان مانند حرکت آب در دهان. مراد مقدمه خواب است.

آملی

قزوینی

باین کلمات وصیت کرده است لشگریرا وقتی که بدشمنی میفرستاده است پس هرگاه فرود آئید بر سر دشمنی، یا دشمن بر شما فرود آید، باید لشکرگاه شما در پیش مکانهای بلند باشد، یا در دامنهای کوهها یا در میان نهرها که راه ندهد و حایل بود تا آن شما را مددی باشد و پیش روی شما مانعی بود که شر دشمن از شما بگرداند و باید قتال شما با دشمن از یک روی باشد یا دو روی. یعنی نبادی که از چهار طرف دشمن بشما راه داشته باشد تا شما را در میان گیرد، لااقل دو طرف شما بکوه یا نهری و رودی و مانند آن باید محفوظ و ممنوع باشد. و برای خود پاسبانان و دیده بانان معین گردانید رد طرفهای بلند کوهها، و بر دوشهای پشتها، تا نیاید دشمن بر سر شما ناگاه آیند از جائی که خایف باشید از رهگذار آن یا ایمن و بدانید که مقدمه لشگر دیده های لشگر و جاسوسان سپاهند و دیده های مقدمه طلیعه لشگرند یعنی نفری چند که پیش پیش میروند مقدمه را تا جاسوسی کنند چنانچه مقدمه لشگر را جاسوسی میکنند، پس باید طلیعه از پیش و اطراف و بر بلندیها برای مقدمه دیده بانی و جاسوسی کنند و مقدمه از دنبال و لشگر از دنبال مقدمه روند تا از خطر و ضرر ایمن باشند و بحرانی میگوید: تعلیم میکند

ایشانرا که چون مقدمه لشگر خصم یا طلیعه ایشان بینند مهیا گردند و غافل نمانند هر چند ایشان کم باشند. و بپرهیزید از تفرق و پراگندگی و هرگاه فرود آئید مجتمعا فرود آئید و اگر کوچ کنید مجتمعا کوچ کنید، و هرگاه که شب فروپوشد شما را بگردانید نیزه ها را گرداگرد خود، و مچشید خواب را مگر اندکی یا بقدر مضمضه چنانچه تشنه که از آب متضرر گردد پس بان مضمضه کند

لاهیجی

و من وصیته وصی بها علیه السلام جیشا بعثه الی العدو

یعنی از وصیتی است که وصیت کرد امیرالمومنین علیه السلام به آن وصیت سپاهی را که برانگیخت آن را به سوی دشمن.

«فاذا نزلتم بعدو، او نزل بکم، فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف، او سفاح الجبال، او اثناء الانهار، کیما تکون لکم ردءا و دونکم مردا. و لتکن مقاتلتکم من وجه او اثنین و اجعلوا لکم رقباء فی صیاصی الجبال و مناکب الهضاب لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه، او امن.»

یعنی پس در وقتی که وارد شدید به دشمنی، یا وارد شد دشمن به شما، پس هر آینه باشد مکان لشکر شما در نزد بلندیها، یا دامن کوهها یا کنار رودخانه ها، تا اینکه بوده باشد از برای شما معین و پیش روی شما مانع میان شما و دشمن و هر آینه باید باشد محاربه ی شما از یکدسته یا دو دسته و بگردانید از برای شما دیده بانان به جهت قلعه های کوهها و بالای تلها، تا اینکه نیاید شما را دشمن از جای خوفناک، یا جای سلامتگاه.

«و اعلموا ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائعهم و ایاکم و التفرق، فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا و اذا غشیکم اللیل، فاجعلوا الرماح کفه و لا تذوقوا النوم الا غرارا او مضمضه.»

یعنی بدانید که به تحقیق که پیشرو طائفه دیده بان ایشان است و دیده بان پیشرو و قراولان ایشان است و دور دارید نفسهای شما را از متفرق شدن، پس در وقتی که فرود می آیید فرود آیید همگی و در وقتی که کوچ می کنید کوچ کنید همگی و در وقتی که فرو گیرد شما را شب بگردانید نیزه ها را مستدیر، یعنی بزنید در دور شما مانند دائره و نچشید خواب را مگر اندک از اوقات، یا به عنوان مضمضه کردن، یعنی به عنوان نعاس و چرت زدن که غلبه نکند شما را، مانند مضمضه که به حلق نمی رسد.

خوئی

اللغه: (احمد الیکما الله) قال المرزوقی فی شرح الحماسه 93: الحمد: الثناء علی الرجل بما فیه من الخصال المرتضاه، و بهذا المعنی فارق الشکر، لان الشکر لا یکون الا علی صنیع، انتهی. اقول: الظاهر من قوله و بهذا المعنی فارق الشکر انه اراد ان یبین مورد افتراق معنیی الحمد و الشکر و الا فالحمد اعم من الشکر لانک تحمد الانسان علی صفاته الذاتیه و علی عطائه و لا تشکره عی صفاته. و اما معنی قوله: الحمد الیکما الله فقال. ابن الاثیر فی النهایه: و فی کتابه (علیه السلام) اما بعد فانی احمد الیک الله ای احمده معک فاقام الی مقام مع. و قیل: معناه احمد الیک نعمه الله بتحدیثک ایاها. (ولیت) من التولیه یقال: ولی الامیر فلانا الامر اذا جعله والیا علیه. و فی صحاح الجوهری: ولاه الامیر عمل کذا، و ولاه بیع الشی ء و تولی العمل ای تقلد. (مقدمتی) فی الصحاح: مقدمه الجیش بکسر الدال: اوله. و فی النهایه الاثیریه و فی کتابه معاویه الی ملک الروم: لاکونن مقدمته الیک ای الجماعه التی یتقدم الجیش من قدم بمعنی تقدم، و قد استعیرت بکل شی ء فقیل: مقدمه الکتاب و مقدمه الکلام بکسر الدال و قد یفتح. (امرته علیها) ای جعلته امیرا علیها یقال: امره اذا ولاه الاما الو حکمه. (عیونهم) الیعون واحد العین بفتح العین، و معناه ههنا: الجاسوس و الراصد و یقال بالفارسیه دیدبان ففی الصحاح: العین: الدیدبان و الجاسوس. و فی النهایه الاثیریه: و فی الحدیث انه بعث بسبسه عینا یوم بدر ای جاسوسا. و اعتان له اذا اتاه بالخبر، و منه حدیث الحدیبیه کان الله قد قطع عینا من المشرکین ای کفی الله منهم من کان یرصدنا و یتجسس علینا اخبارنا. (طلائعهم) جمع طلیعه و طلیعه الجیش هو القوم الذین یبعثون لیطلعوا طلع العدو کالجواسیس. (لا تسئما) ای لا تملا، یقال سئم الشی ء یسئم سامه من باب علم ای مله و ضجر منه، و السامه: الملل و الضجر. (نقض) النقض بالقاف: الهدم، ولکنی اری ان النقض مصحف و الصواب النقض بالفاء ففی صحاح الجوهری: و قد تفضت المکان و استنفضته و تنفضته ای نظرت جمیع ما فیه قال زهیر: و تنفض عنها غیب کل حمیله و تخشی رماه الغوث من کل مرصد و استنفض الفوم ای بعثوا النفیضه، و یقال: اذا تکلمت لیلا فانفض ای التفت هل تری من تکره. و النفض بالتحریک: الجماعه یبعثون فی الارض لینظروا هل فیها عدو او خوف، و کذلک النفیضه نحو الطلیعه. و فی النهایه الاثیریه: و فی حدیث ابی بکر و الغار: انا انقض لک ما حولک ای احرس و اطوف هل تری طلبا. یقال: نقضت المکان و استنفضته و تنفضته اذا نظرت جمیع ما فیه. و النفضه بفتح الفاء و سکونها، و النفضیه قوم یبعثون متحسسین هل یرون عدوا او خوفا. (الشعاب) بکسر الشین جمع الشعب بکسرها ایضا ای الطریق فی الجبل. و ما انفرج بین الجبلین، و مسیل الماء فی بطن ارض. (الخمر) بالتحریک کلما سترک و واراک من الشجر و الجبال و نحوها، قال ابن الاثیر فی النهایه: و منه حدیث ابی قتاده فابغنا مکانا خمرا ای ساتر بتکاثف شجره. و فی الصحاح: تقول: تواری الصید منی فی خمر الوادی و فی البیان و التبیین للجاحظ ص 210 ج 3 قال الشاعر: ثم ارمیکم بوجه بارز لست امشی لعدوی بخمر (کمین) الکمین: القوم یکمنون اللعدو و یسنخفون فی مکمن لا یفطن له ثم ینتهزون غره العدو فینهضون علیه، من قولهم کمن کمونا من بابی نصر و علم اذا اختفی و تواری. و منه قولهم: هذا امر فیه کمن، ای دغل لا یفطن له. (الکتائب) جمع الکتیبه من کتبت ای جمعت، تقول: فلان کتب الکتائب تکتیبا ای عبی کتیبه کتیبه، و تکتبت الخیل ای تجمعت فالکتبیه من الجیش ما جمع فلم ینتشر، الحق الهاء بها لانه جعل اسما. و فی النهایه الاثیریه: فی حدیث السقیفه نحن انصار الله و کتیبه الاسلام، الکتیبه: القطعه العظیمه من الجیش، و الجمعت الکتائب. قال الفرار السلمی (الحماسه 38): و کتیبه لبستها بکتیبه حتی اذا التبست نفضت لها یدی فترکتهم تقص الرماح ظهورهم من بین منعفر و آخر مسند فی شرح المرزوقی علیها: هذا یتبجح بانه مهیاج شر و اذی، و جماع بین کتائب شتی تتقاتل من دونه، ثم یخرج هو من بینهم عیر مبال بما یجرون الیهم، و لا مفکر فیما ینتج من الشر فیهم، فیقول: رب کتیبه خلطتها بکتیبه، فلما اختلطت نقضت یدی منهم و لهم و خلیتهم و شانهم. فان دهمکم دهم دهمه امر ای فاجاه و غشیه من بابی منع و علم و فی الحماسه 71: و کم دهمتنی من خطوب ملمه صبرت علیها ثم لم اتخشع قال الجوهری فی الصحاح: الدهم: العدد الکثیر، و الجمع الدهوم و قال الشاعر: جئنا بدهم یدهم الدهوما مجر کان فوقه النجوما و فی النهایه الاثیریه: فی الحدیث لما نزل قوله تعالی تسعه عشر (المدثر- 31) قال ابوجهل: اما تستطیعون یا معشر قریش و انتم الدهم ان یغلب کل عشره منکم واحدا؟ الدهم: العدد الکثیر. و منه الحدیث محمد فی الدهم بهذا القوز و حدیث بشیر بن سعد فادرکه الدهم عند اللیل، و الحدیث الاخر من اراد اهل المدینه بدهم ای بامر عظیم و غائله: من امر یدهمهم ای یفجاهم.

(معسکر) علی هیئه المفعول: موضع السعکر ای الجیش و یقال بالفارسیه: لشکرگاه (قبل) فی الصحاح: القبل- بضم القاف و سکون الباء- و القبل- بضمهما-: نقیض الدبر و الدبر- کذلک و یقال: انزل بقبل هذا الجبل ای بسفحه. انتهی قوله. و فی النهایه: القبل: ما استقبلک من الشی ء فقبل الاشراف ما استقبلک منها. و جاء فی بعض النسخ قبیل مصغرا، و فی بعضها الاخر: قبل بکسر القاف و فتح الباء ولکن الاول هو الصواب. (الاشراف) جمع الشرف محرکه ففی الصحاح: الشرف: العلو و المکان العالی. و قال الشاعر: آتی الندی فلا یقرب مجلسی و اقود للشرف الرفیع حماری یقول: انی خرفت فلا ینتفع برایی، و کبرت فلا استطیع ان ارکب من الارض حماری الا من مکان عال و جبل مشرف عال. (سفاح) بکسر اوله جمع السفح بالفتح. و فی الصحاح: سفح الجبل اسفله حیث یسفح فیه الماء و هو مضطجعه، و قال المرزوقی فی شرح الحماسه33: فلما اتینا السفح من بطن حائل بحیث تلاقی طلحها و سیالها دعوا لنزار و انتمینا لطیی ء کاسد الشری اقدامها و نزالها ما هذا لفظه: و السفح اسفل الجبل و لاشتهاره بما وضع له اغنی عن اضافته الی الجبل. (اثناء الانهار) منعطفاتها، جمع الثنی بکسر الاول و سکون الثانی. و فی الصحاح: قال ابوعبید: النثی من الوادی و الجبل منعطفه. (ردئا الردء بالکسر فالکسون: العیون و الناصر، تقول: ردات الرجل ردئا من باب منع، و ارداته بمعنی اعنته. و ارداته بنفسی: اذا کنت له ردئا. و فی القرآن الکریم: و اخی هرون هو افصح منی لسانا فارسله معی ردئا یصدقنی انی اخاف ان یکذبون (القصص- 36) و جمع الردء ارداء. (رقباء) جمع الرقیب، و الرقیب الحافظ و الراصد و الحارس تقول رقبه رقوبا من باب نصر اذا رصده و حرسه، و رقیب الجیش طلیعتهم و عینهم ایضا. (صیاصی) جمع الصیصه و الصیصه و فی الصحاح: شوکه الحائک التی یسوی بها السداه و اللحمه، و منه صیصه الدیک التی فی رجله، و صاصی البقر قرونها، و ربما کانت ترکب فی الرماح مکان الاسنه. و الصیاصی: الحصون. انتهی. و فی النهایه الثیریه: فیه- یعنی فی الحدیث- انه ذکر فتنه تکون فی اقطار الارض کانها صیاصی بقر ای قرونها، و احدها صیصیه بالتخفیف. و قیل: شبه الرماح التی تشرع فی الفته و ما یشبهها من سائر السلاح بقرون بقر مجتمعه و منه حدیث ابی هریره اصحاب الدجال شواربهم کالصیاصی یعنی انها اطالوها و فتلوها حتی صارت کانها قرون بقر، و الصیصه ایضا الوتد الذی یقلع به التمر، و الصناره التی یغزل بها و ینسج. اقول: فبما ذکرنا من معانی الصیاصی یمکن ان یکون معنی صیاصی الجبال رووسها لان احد معانیها القرون و احد معانی القرون رووس الجبال، کما یمکن ان تکونا الاضافه من قبیل لجین الماء ای الجبال التی کالحصون او انها حصون لانه یمتنع بها کما ان ذا القرن یمتنع بقرنه. (مناکب) جمع المنکب بفتح المیم و کسر الکاف، و فی الصحاح: المنکب من الارض: الموضع المرتفع. (الهضاب) بکسر الهاء جمع الهضبه بفتحها، و فی الصحاح: الهضبه: الجبل المنبسط علی وجه الارض و الجمع هضب و هضاب. (الاترسه) الصواب التسه، و الاولی مصحفه. و الترسه جمع الترس و هی صفحه من الفولاد تحمل للوقایه من السیف و نحوه و یقال بالفارسیه: سپر، و فی الصحاح: الترس جمعه ترسه و تراس و اتراس قال یعقوب: و لا تقل اترسه. انتهی. (رماتکم) الرماه جمع الرامی کالمشاه جمع الماشی. و اصلها الرمیه کالطلبه ابدلت یاوها الفا. (لا تلفی) ای لا توجد. تقول: الفیت الشی ء اذا وجدته. قال تعالی: و اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفینا علیه آبائنا اولو کان آباوهم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون (البقره- 167). (کفه) بکسر الکاف ای مستدیره یحبث تحف العسکر و تصیر حصنا لهم. و فی الصحاح: کفه القمیص بالضم: ما استدار حول الذیل. و کان الاصمعی یقول: کل ما استطال فهو کفه بالضم نحو کفه الثوب و هی حاشیته، و کفه الرمل و جمعه کفاف، و کل ما استدار فهو کفه بالکسر نحو کفه المیزان، و کفه الصائد و هی حبالته، و کفه اللثه و هی ما انحدر منها. قال: و یقال: کفه المیزان ایضا بالفتح و الجمع کفف. انتهی. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه 56: ملات علیه الارض حتی کانها من الضیق فی عینیه کفه حابل و الکفه یجوز ان یرید به الحفیره التی ینصب الحابل فیها الحباله، و یجوز ان یرید بها قترته، و یجوز ان یرید بها عین الحباله لانها تجعل کالطوق و هذا اقرب لان الخلیل فسر الکفه علی ذلک. اقول: المراد منها ههنا ان یحفوا العسکر بالرماح و الترسه حتی تکون حصنا لهم کما بین فی نسخه نصر و سیتضح فی المعنی ایضا. و قد غلط بعض الشراح حیث فسر قوله (علیه السلام) فاجعلوا الرماح کفه بقوله: لیکون الرماح حولکم ککفه الیمزان ای مجموعه. (غرارا) الغرار بالکسر، احد معانیه: النوم القلیل، تقول العرب: ما نومه الاغرار. و قال تابط شرا کما فی دیوان الحماسه من اختیار ابی تمام (حماسه 165): و قالوا لها لا تنکیحه فانه لاول نصل ان تلاقی مجمعا قلیل غرار النوم اکبر همه دم الثار الیلقی کمیا مسفعا (مضمض) ههنا کنایه عن قله النوم) و الاصل فی المضمضه: تحریک الماء فی الفم و المضمضه فی النون ان تنام خفیفا ثم تستیقظ ثم تنام خفیفا و هکذا تشبها بمضمضه الماء فی الفم، و فی الصحاح: یقال: ما مضمضت عینی بنوم ای ما نمت، و تمضمض النعاس فی عینه، قال الراجز: و صاحب نبهته لینهضا اذا الکری فی عینه تمضمضا (حثیث) ای سرع، یقال: ولی حثیثا ای مسرعا، و فی القرآن الکریم یغشی الیل النهار یطلبه حثیثا (الاعراف- 54) (التوده) بضم التاء و فتح الهمزه و الدال: الرزانه و التانی و الرفق ما قبل العجله، و اصلها من واد کالتواد علی وزن التکرار. و فی الصحاح: اتاد فی مشیه و تواد فی مشیه و هو افتعل و تفعل من التوئده و اصل لتاء فی اتاد واو یقال: اتئد فی امرک ای ثبت و فی الحماسه 74: انی امرو مکرم نفسی و متئد من ان اقاذعها حتی اجازیها الاعراب: مقدمتی و زیاد مفعولان لقوله ولیت فاذا انتما خرجتما، الفاء فصیحه، و فی کل جانب متعلق بکل واحد من التوجیه و النفض فان دهمکم، الفاء تعلیلیه لقوله الا علی تعبیه و ضمیر یرون یرجع الی الرقباء و الفاء فی فاذا نزلتم فصبحه، فحفوا جواب اذا الثالثه، و الفاء فی فنزلتم تفریع علی غشیکم فما قوم حفوا، الفاء تعلیلیه لقوله: فحفوا عسکرکم بالرماح الخ. و قوله (علیه السلام): کیلا تصاب- الی قوله: غره: یمکن ان یکون تعلیلا لقوله حفوا کما یمکن ان یکون تعلیلا لقوله: و ما اقمتم و ان کان بالاول اوفق، حثیث السیر خبر ان، و قوله (علیه السلام) و لا شی ء الا ما شاء الله جمله معترضه وقعت بین اسم ان و خبرها. المعنی: کتابه هذا من محاسن کتبه (علیه السلام) لفظا و معنی و یا لیت الشریف الرضی رضوان الله علیه اتی بصورته الکامله فی النهج من دون التقاط بعضه و رفض بعضه الاخر. ثم ان الکتاب مشتمل علی قوانین کلیه اصیله لابد لمن تولی اماره جیش ان یستعملها فی الحرب کی یظفر علی الخصم. و لا تختص تلک القوانین بعصر دون عصر بل تعم الاعصار و الدهور، فلا مجال لاحد فی ان یقول: ان الکتاب یتضمن علی قوانین الحرب فی تلک الاعصار السالفه دون هذه الازمان غایه الامران ادوات الحرب تغیرت، و لو تامل فی الکتاب من تدرب فی فنون المحاربه یجد قائله بطلا محامیا و محاربا خریتا فی فنون الحرب، و امیرا لم یکن له فی طول دهره الا تعبیه العساکر و تهیئه سلاح الحرب و تعلیم فنون القتال، و اعمال الرویه فی کیفیه مقابله المقاتل فی المعارک، مع انه (علیه السلام) کان فی جمیع الصفات الکمالیه اماما و قدوه، فدونک بما تضمن الکتاب: قوله (علیه السلام): (و ان افترقتما فکل واحدا منکما امیر علی الطائفه التی ولیناه امرها) و قد دریت انه (علیه السلام) کتب الیهما هذا الکتاب بعد اعتزال شریح عن زیاد و تنحی زیاد عنه، ثم ان الشرکه فی امثال هذه الامور قلما تنفق، علی ان الاجتماع علی رایه واحده و امیر واحد اقرب الی الظفر علی الخصم من التساند فی الحرب و قد اجمعوا عی ان الشرکه ردیه فی ثلاثه اشیاء: فی الملک و الحرب و الزوجه. قوله (علیه السلام): (فاعلما ان مقدمه القوم عیونهم- الخ) قد اتی (ع) فی هذا الکتاب باحد و عشرین دستورا مما لابد ان یراعیها امیر الجیش طلبا للظفر علی الخصم و هی ما یلی: الاول: انا القوم لابد لهم من مقدمه. الثانی: ان المقدمه لابد من ان یکونوا کیاسا حذاقا بصراء لانهم عیون القوم فالمقدمه من القوم بمنزله العین من الجسد و کما ان العین جاسوس للبدن تحفظه من المهالک و تراقبه عن المهاوی کذلک المدقمه للقوم، ففی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه الدینوری (ص 117 ج 1 طبع مصر): ذکر عبدالملک بن صالح الهاشمی ان خالد بن برمک حین فصل مع قحطبه من خراسان، بینا هو علی سطح بیت فی قریه قد نزلاها و هم یتغدون نظر الی الصحراء فرای اقاطیع ظباء قد اقبلت من جهه الصحاری حتی کادت تخالط العسکر، فقال لقحطبه: ایها الامیر ناد فی الناس: یا خیل الله ارکبی، فان العدو قد نهد الیک و حث: و غایه اصحابک ان یسرجوا و یلجموا قبل ان یروا سرعان الخیل، فقام قحطبه مذعورا فلم یر شیئا یروعه و لم یعاین غبارا، فقال لخالد: ما هذا الرای؟ فقال خالد: ایها الامیر لا تنشاغل بی و ناد فی الناس، اما تری اقاطیع الوحش قد اقبلت و فارقت مواضعها حتی خالطت الناس! ان ورائها لجمعا کثیفا، قال: فو الله ما اسرجوا و لا الجموا حتی راوا ساطع الغبار فسلموا، و لو لا ذلک لکان الجیش قد اصطلم. الثالث: ان للمقدمه لابد من طلائع. الرابع: ان الطلائع عیون المقدمه کالکلام فی الطلائع بل الطلائع یجب ان یکونوا کیس من المقدمه لانهم عیون العیون. الخامس: ان یوجهوا الطلائع فی کل جانب یظن فیه کمین مره بعد مره کما یستفاد من قوله (علیه السلام) فلا تسئما ای لا تملا من کثره توجیه الطلائع. السادس: ان یبعثوا النفیضه کره بعد کره کما یستفاد من قوله (علیه السلام) فلا تسئما ایضا فی کل جانب یظن فیه عدو فی مکمن و اغترار لینظروا فی الشعاب و فی وراء الشجر و الخمر. و علل هذین القسمین بقوله کیلا یغتر کما عدو، او یکن لهم کمین و هذان القسمان فی الحقیقه متفرعان علی ما قبلهما و لذا

اتی بفاء الفصحیه بعد قوله فاعلما ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائهم. السابع: ان لا تسیر الکتائب فی اللیل لما فی اللیل من خوف الوقوع الی التهلکه فحصر السیر فی النهار بقوله الا من لدن الصباح الی المساء. الثامن: ان سیر الکتائب اذا کان فی اللیل فلابد من ان یکونوا علی تعیه ای علی تهیئه و تجهیر من قبل ان تسیر الکتائب و علل ذلک بقوله: فان دهمکم دهم او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی التعبیه. التاسع: اذا نزلوا بعدو او نزل العدو بهم فلیکن المعسکر فی قبل الاماکن العالیه او اسافل الجبال، او منعطفات الانهار و علل ذلک بقوله کیما یکون لکم ردئا و دونکم مردا. العاشر: ان تکون المقاتله من وجه واحد او اثنین و ذلک لان المقاتله اذ کانت من وجوه شتی تشتت القوی فیتطرق الوهن و الضغف فی الجند فیستلزم ظفر الخصم علیهم. و الغرض من هذا الکلام ان الجیش ینبغی لهم ان یجعلوا معسکرهم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کی لا یحمل علیهم الخصم من کل جانب بل من جانب واحد او من جانبین و الجوانب الاخر تکون مصونه بالجبال و الانهار. و ان لم توجد الجبال و الانهار فیحفر الخندق حول العسکر کما فعله الامام سیدالشهداء ابو عبدالله الحسین بن علی بن ابی طالب (ع) فی کربلاء. الحادی عشر: لابد للقوم من رقباء. الثانی عشر: ان یجعل الرقباء فی رووس الجبال و التلال و نحوهما من موضع مرتفع بحیث یرون للقوم، و السر فی ذلک انهم اذا کانوا فی مواضع مرتفعه علی مرئی قومهم یرون الخصم عن بعید فیخبرون قومهم لا ینزل الخصم علیهم بغته کما صرح (ع) بذلک لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن. الثالث عشر: ان یحذروا من التفرق لان الاجتماع یوجب الهیبه و العظمه تجاه الخصم فیستلزم وهنه و انکساره. و فی القرآن الکریم: و مثلهم فی الانجیل کزرع اخرج شطئه فازره فاسغلظ فاستوی علی سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار (آخر الفتح). و فرع علی التحذیر من التفرق قوله: فاذا نزلتم و اتی بالفاء الفصیحه ای اذا کان التفرق محذورا منه فانزلوا جمیعا و ارحلوا جمیعا. الرابع عشر: ان یحف العسکر بالرماح و الترسه کی تصیر الرماح و الترسه حصنا لهم و علل ذلک بقوله فما قوم حفوا عسکرهم برماحهم و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا فی حصون. الخامس عشر: ان الرماه یلون الترسه و الرماح. و المراد ان کل من تدرب فی فن من فنون الحرب یلی امره و لما امرهم بان یحفوا المعسکر بالرماح و الترسه اشار الی ان الرماه یلون الترسه و الرماح لان ذلک اربط للجاش و اتقن و آکد فی الحراسه. السادس عشر: اذا اقام الجیش فی منزل و ان کان الاقامه فی النهار فکذلک علیهم ان یحفوا العسکر بالترسه و الرماح و یجعلوا شان الترسه و الرماح علی الرماه و اشار الی هذا الدستور بقوله و ما اقمتم فکذلک فافعلوا، و انما قیدنا الاقامه بالنها لانه (علیه السلام) بعد ما امر بعمله فی اللیل بقوله: و اذا غشیکم لیل- الخ اتی بقوله: هذا و ما اقمتم- الخ. ثم انه (علیه السلام) بعد ذلک یقول: فما قوم حفوا عسکرهم برماح و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا کانهم فی حصون فاتی باللیل و النهار علی سبیل اللف و النشر المرتبین فقوله: من لیل یشیر الی قوله: و اذا غشیکم لیل، و قوله (علیه السلام): او نهار یشیر الی قوله: فما اقمتم فکذلک فافعلوا غایه الامر ان یقال فما اقمتم یعم الجدیدین، فلا ضیر، ایضا، ثم علله بقوله کیلا تصاب لکم غفله و لا تلفی لکم غره. و ذلک لانهم اذا اعتادوا ان یحفوا العسکر بالرماح و الترسه مهما اقاموا لا تفوتهم الکفه فی اللیل و لذا قال (علیه السلام): کیلا تصاب بکم غفله و لا تلفی لکم غره، و ان جعل قوله (علیه السلام): کیلا تصاب دلیلا لقوله فحفوا عسکرکم فالامر اوضح. السابع عشر: ان یحفظ الامیر قومهم بنفسه و لا یحمله علی غیره لانه اذا جانب السعکر لا یراقبهم غیره من افراد الجند کما ینبغی فربما ینجر الی فرار بعض او استیلاء الخضم علی غفله و غیرهما من المفاسد. و فی نوادر الراوندی باسناده عن موسی بن جعفر، عن آبائه (علیه السلام) قال: قال الحسن بن علی (علیه السلام): کان علی (علیه السلام) یباشر القتال بنفسه و لا یاخذ السلب (البحار الکمبانی ص 100 ج 21). الثامن عشر: ان یجتنبوا من النوم الطویل بل من القلیل ایضا الاغرارا او مضمضه لئلا یدهمم الخصم و هم نیام. التاسع عشر: ان علیهم التانی و الرفق فی الحرب و التحذر من العجله. ثم استثنی الحکم بالتانی بقوله الا ان تمکنکم فرصه بعد الاغدار و الحجه. العشرون: ان یقدموا الاعذار و الحجه و النصح قبل الحرب. الواحد و العشرون: ان لا یقدموا فی الحرب و لا یبتدووا فیه و سیجی ء الکلام فی هذین الوجهین فی المختارین 14 و 15 من هذا لباب ان شاء الله تعالی. ثم ان فی الفصل السابع و الثلاثین من الباب الثالث من مقدمه ابن خلدون مطالب مفیده فی الحروب و سیاستها و ما یتعلق بها و مذاهب الامم فیها و اقسامها، و قال فیه: و انظر وصیه علی رضی الله عنه و تحریضه لاصحابه یوم صفین تجد کثیرا من علم الحرب و لم یکن احد ابصر بها منه قال فی کلام له: فسووا صفوفکم کالبنیان المرصوص-

الخ. فمن شاء فلیطلبها (ص 270 طبع مصر). الترجمه: این کتاب یازدهم از باب مختار کتب و رسائل امیر (ع) است که در آن لشکریرا که بسوی دشمنی گسیل داشت بدستورهایی وصیت کرده است. امیر (ع) این نامه را به شریح بن هانی و زیاد بن نضر نوشت گاهی که آندو را بر لشکری امارت داد و در اثنای راه بمخالفت یکدیگر اقدام کردند و هر یک نامه ای بامیرالمومنین (علیه السلام) نوشت و از مخالفت دیگری حضرتش را اعلام کرد. و زیاد نامه نوشت که شریح از طاعت من سر باز زد و برای من حقی روا نمی دارد و امر امیر را سبک شمرده و پیمانش را ترک گفت، و شریح نامه نوشت: که زیاد تکبر نمود و بدخویی کرد و عجب و خودبینی و فخر او را به گفتار و کرداری که خداوند از آن خرسند نیست کشانید، و از امیر (ع) عزلش را درخواست کرد. چون نامه ی آندو بان بزرگوار رسید در جوابشان مرقوم فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم از بنده خدا علی امیرالمومنین به زیاد بن نضر و شریح بن هانی، درود بر شما، من با شما حمد می کنم خدایی را که نیست جز او خدایی اما بعد همانا که تولیت مقدمه لشگر را به زیاد برگزار کرده ام و او را امیر بر آنان گردانیدم. و شریح بر طائفه ای از ایشان امیر است. پس اگر کار شما به وفاق کشید زیاد بر مردم امیر است، و اگر به خلاف انجامید هر یکی بر طائفه ای که شما را بر آنها والی گردانیدم امیر خواهد بود. بدانید که مقدمه لشگر دیدبانشانند و طلیعه دیدبان مقدمه اند (مقدمه گروهی هستند که پیشاپیش لشگرند و جاسوسشان، و طلیعه نفری چند که جاسوس مقدمه اند) از این روی چون از شهر خود بدر رفتید از فرستادن طلیعه ها بگوشه و کنار و این سوی و آن سوی خودداری نکنید و از تفتیش و تجسس در دره ها و پشت درختها و کوهها و مانند آنها از هر سوی کوتاهی نکنید و از کثرت این کار ملال نگیرید که مبادا دشمن در کمین باشد و ناگهان شما را بفریبد و غفلت گیر کند. و باید که سپاه از شبروی برحذر باشند و فقط از بامداد تا شامگاه راه بپیمایند مگر اینکه اگر بخواهند شبروی کنند از پیش آمادگی داشته و خود را مجهز کرده باشند که اگر دشمن نابهنگام روی آورد شما نیز آماده و از پیش برای دفاع در تعبیه بوده و تهیه دیده باشید. پس هر گاه بر سر دشمن فرود آیید یا دشمن بر شما فرود آید باید لشکرگاه شما در پیش جاهای بلند یا دامنه ی کوهها یا در خم جویها باشد تا شما را از شر دشمنان مددی و در پیش رویتان از آنان سد و مانعی بود، و باید که کارزارتان از یک روی یا دو روی باشد (یعنی جهات دیگر باید بکوه یا به نهر محفوظ باشد که دشمن از هر طرف دست نیابد و حمله نکند). و دیده بانها و پاسبانهای لشگر را بر سر کوهها و بر بلندی پشته ها قرار دهید تا دشمن از رهگذر خوف یا امن بر سر شما ناگهان فرود نیابد. و باید که از پراکندگی بپرهیزید از این روی هر گاه فرود می آیید همگی یکبار فرود آیید، و اگر کوچ می کنید همگی یکبار کوچ کنید. و هر گاه شب فرارسد و فرود آمدید نیزه ها و سپرها را در گرداگرد لشکر دیوار لشکر کنید، و کار نیزه ها و سپرها را به تیراندازان واگذارید. و اگر روز هم در جایی فرود آمدید همین کار کنید تا مبادا که در غفلت باشید و ناگهان دشمن بر شما بتازد چه هیچ لشکری خواه در شب جایی فرود آیند و خواه در روز گرداگرد خود را به نیزه ها و سپرها نگرفتند مگر اینکه گویی در دیواری قرار گرفتند. و باید خودتان لشکر را بپایید، و بپرهیزید از خواب تا بیداری شب بروز آورید مگر اینکه خواب اندکی مضمضه کنید. و باید بدینسان که گفته ام خوی کنید و پایدار باشید تا با دشمن روبروی شوید. و باید هر روز از شما خبر داشته باشم. و من بخواست خدا بسرعت از پی شما خواهم آمد و باید در جنگ تانی کنید و از شتاب دوری جویید مگر اینکه گاهی فرصت شما را بشتاب در جنگ پس از آنکه حجت را بر خصم به پند و اندرز تمام کرده باشید دست دهد. و مبادا تا من نیامدم اقدام بجنگ کنید. مگر اینکه دشمن افتتاح و ابتدای به جنگ کند، یا اینکه دستور من بخواست خدا برسد. والسلام. سندها و نقلها علی صورتها الکامله علی روایه نصرفی صفین، و الحسن بن علی بن شعبه فی تحف العقول قد روی کلامه هذا نصر بن مزاحم المنقری الکوفی فی کتابه فی صفین مسندا (ص 66 من الطبع الناصری) و ما اتی به الرضی فی النهج فملتقط مما اتی به نصر فی صضین و اشرنا غیر مره الی ان عاده الرضی التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه (علیه السلام) و ان کان هذا الکتاب علی صورته الکامله من محاسن کتبه (علیه السلام). و قد دریت فی شروح الکتب السالفه ان نضرا فی نفسه ثقه، و فی نقلبه ثبت، و انه کان یعیش قبل الرضی بمائتی سنه تقریبا، فدونک الوصیه علی ما رواها نصر: نصر: عمر بن سعد، حدثنی یزید بن خالد بن قطن ان علیا (ع) حین اراد المسیر الی النخیله دعا زیاد بن النضر و شریح بن هانی و کانا علی مذحج و الاشعریین فقال: یا زیاد اتق الله فی کل ممسی و مصبح و خفف علی نفسک الدنیا الغرور و لا تامنها علی حال من البلاء. و اعلم انک ان لم ترع نفسک عن کثیر مما یجب مخ

افه مکروهه سمت بک الاهواء الی کثیر من الضر فکن لنفسک ما نعاوا دعا من البغی و الظلم و العدوان فانی قد ولیتک هذا الجند فلا تستطیلن علیهم و ان خیرکم عند الله اتقیکم، و تعلم من عالمهم (علم) جاهلهم و احلهم عن سفیههم فانک انما تدرک الخیر بالحلم و کف الاذی و الجهد. اقول: کلامه هذا مذکور فی النهج المعنون بقول الرضی: و من وصیه له (علیه السلام) وصی به شریح بن هانی لما جعله علی مقدمته الی الشام: اتق الله فی کل صباح و مساء و خف علی نفسک الدنیا- الخ. و هو المختار 56 من باب الکتب و الرسائل و بین النسختین اعنی بین ما فی النهج و کتاب صفین لنصر اختلاف فی الجمله و سیاتی شرحها و تحقیقها فی حلها ان شاء الله تعالی، فلنرجع الی ما اتی به نصر فی کتاب صفین. فقال زیاد: اوصیت یا امیرالمومنین حافظا لوصیتک مودبا بادبک، یری الرشد فی نفاذ امرک، و الغی فی تضییع عهدک. فامرهما ان یاخذا فی طریق واحد و لا یختلفا. و بعثهما فی اثنی عشر الفا، علی مقدمته شریح بن هانی علی طائفه من الجند و زیاد علی جماعه. فاخذ شریح یعتزل بمن معهه من اصحابه علی حده و لا یقرب بزیاد بن النضر. فکتب زیاد مع غلام له او مولی یقال له شودب: کتاب زیاد بن النضر الی امیرالمومنین علی علیه

السلام لعبدالله علی امیرالمومنین من زیاد بن النضر سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانک ولیتنی امر الناس و ان شریحا لا یری لی علیه طاعه و لا حقا و ذلک من فعله بی استخفافا بامرک و ترکا لعهدک. کتاب شریح بن هانی الیه علیه السلام و کتب شریح بن هانی- الیه (علیه السلام)- سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد فان زیاد بن النضر حین اشرکته فی امرک و ولیته جندا من جنودک تنکر و استکبر و مال به العجب و الخیلاء و الزهو الی ما لا یرضاه الرب تبارک و تعالی من القول و الفعل فان رای امیرالمومنین ای یعزله عنا و یبعث مکانه من یحب فلیفعل فانا له کارهون و السلام. کتابه علیه السلام الی زیاد بن النضر و شریح بن هانی فی جواب کتابهما و هذا الکتاب هو الذی اتی به الرضی فی النهج و عنونه بقوله و من وصیه له علیه السلام وصی بها جیشا بعثه الی العدو اعنی تلک الوصیه التی نحن بصدد شرححها الان علی صورته الکامله علی روایه نصر فکتب الیهما علی (علیه السلام): بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی زیاد بن الضنر و شریح بن هانی، سلم علیکما فانی احمد الیکما الله الذی لا اله الا هو: اما بعد فانی قد ولیت مقدمتی زیاد بن النضر و امرته علیها و شریح علی طائفه منها امیر، فان انتما جمعکهما باس فزیاد بن النضر علی الناس، و ان افترقتما فکل واحد منکما امیر علی الطائفه التی ولیناه امرها. فاعلما ان مقدمه القوم عیونهم، و عیون المقدمه طلائعهم. فاذا انتما خرجتما من بلاد کما فلا تسئما من توجیه الطلائع، من نقض (نقض- ظ) الشعاب و الشجر و الخمر فی کل جانب کیلا یغتر کما عدو، او یکون لهم کمین. و لا تسیرن الکتائب الا من لدن الصباح الی المساء الا علی تعبیه، فان دهمکم دهم، او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی التعبیه. و اذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کی ما یکون ذلک لکم ردئا، و تکون مقاتلتکم من وجه او اثنین. و اجعلوا رقبائکم فی صیاصی الجبال، و باعالی الاشراف، و مناکب الانهار یرون لکم لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن. و ایاکم و التفرق فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا، و اذا رحلتم فارحلوا جمیعا و اذا غشیکم لیل فنزلتم فحفوا عسکرکم بالرماح و الاترسه (و الترسه)، و رماتکم یلون ترستکم و رماحکم و ما اقمتم فکذلک فافعلوا کیلا تصاب لکم غفله، و لا تلفی لکم غره، فما قوم حفوا عسکرهم برماحهم و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا کانهم فی حصون. و احرسا عسکرکما بانفسکما، و ایاکما ان تذوقا نوما حتی تصبحا الا غرارا او مضمضه، ثم لیکن ذلک شانکما و دابکما حتی تنتهیا الی عدوکما، ولیکن عندی کل یوم خبرکما، و رسول من قبلکما، فانی و لا شی ء الا ما شاء الله حثیث السیر فی آثارکما، علیکما فی حربکما بالتوده، و ایاکم و العجله الا ان تمکنکم فرصه بعد الاعذار و الحجه، و ایاکما ان تقاتلا حتی اقدم علیکما الا ان تبدیا، او یاتیکما امری ان شاء الله و السلام. صوره الکتاب علی روایه ابن شعبه قد رواه ایضا الشیخ العالم الجلیل ابومحمد الحسن بن علی بن شعبه الحرانی المتوفی 332 ه فی تحف العقول عن آل الرسول (ص 44 طبع ایران 1303 ه) لکنه رحمه الله نقل ان هذا الکتاب کتبه الی زیاد بن النضر فقط فانه بعد ما اتی بالوصیه التی وصی بها زیاد بن النضر حین انقذه علی مقدمته الی صفین و هی قوله (علیه السلام): اتق الله فی کل ممسی و مصبح- الی قوله: و کیف الاذی و الجهد- کما رواها نصر قال: ثم اردفه بکتاب یوصیه فیه و بحذره. اعلم ان مقدمه القوم عیونهم، و عیون المقدمه طلائعهم، فاذا انت خرجت من بلادک، و دنوت من عدوک فلا تسام من توجیه الطلائع فی کل ناحیه و فی بعض الشعاب و الشجر و الخمرو فی کل جانب حتی لا یغیرکم عدوکم و یکون لکم کمین، و لا تسر الکتائب و القنابل من لدن الصباح الی المساء الا تعبیه، فان دهمکم امر او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی العتبیه، و اذا نزلتم بعدو فلیکن معسکرکم فی اقبال الاشراف، او فی سفاح الجبال، او اثناء الانهار کی ما تکون لکم ردئا و دونکم مردا. و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد و اثنین، و اجعلوا رقبائکم فی صیاصی الجبال، و باعلی الاشراف، و بمناکب الانهار یریئون لکم لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن، و اذا نزلتم فانزلوا جمیعا، و اذا رحلتم فارحلوا جمیعا. و اذا غشیکم اللیل فنزلتم فحفوا عسکرکم بالرماح و الترسه، و اجعلوا رماتکم یلون ترستکم کیلا تصاب لک غره، و لا تقلی لکم غفله. و احرس عسکرک بنفسک. و ایاک ان ترقد او تصبح الا غرارا او مضمضه، ثم لیکن ذلک شانک و دابک حتی تنتهی الی عدوک. و علیک بالتانی فی حربک. و ایاک و العجله الا ان تمکنک فرصه. و ایاک ان تقاتل الا ان یبدووک او یاتیک امری و السلام علیک و رحمه الله. ثم ان کتابه هذا علی روایه تحف العقول منقول فی ابواب الجهاد من البحار (ص 98 ج 21 من الطبع الکمابنی و فی ص 627 ج 8 منه ایضا) و علی روایه صفین لنصر منقول فی باب بغی معاویهو امتناع امیرالمومنین (علیه السلام) تامیره عن البحار (ص 477 ج 8 من ذلک الطبع).

شوشتری

اقول: رواه نصر بن مزاحم فی(صفینه) و ابن ابی شعبه فی(تحفه) (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و الدینوری فی(طواله). ففی الاول: عمرو بن سعد عن یزید بن خالد قال: ان علیا(ع) حین اراد المسیر من النخیله دعا زیاد بن النضر و شریح بن مانی - و کانا علی مذحج و الاشعریین- بعثهما فی اثنی عشر الفا علی مقدمته شریح علی طائفه و زیاد علی جماعه، فاخذ شریح یعتزل بمن معه من اصحابه علی حده و لا یقرب بزیاد، فکتب زیاد الیه(علیه السلام): اما بعد فانک و لیتنی امر الناس و ان شریحا لا یری لی علیه طاعه و لا حقا، و ذلک من فعله بی استخفافا بامرک و ترکا لعهدک. و کتب الیه شریح: اما بعد فان زیادا حین اشترکته فی امرک و ولیته جندا من جنودک تنکر و استکبر و مال به العجب و الخیلاء و الزهو الی ما لا یرضاه الرب تعالی، فان رای امیرالمومنین ان یعزله عنا و یبعث مکانه من یحب فلیفعل فانا له کارهون. فکتب(ع) الیهما: اما بعد فانی قد و لیت مقدمتی زیاد بن النضر و امرته علیها و شریح علی طائفه منها امیر، فان ائتما جمعکما باس فزیاد علی الناس و ان افترقتما فکل واحد منکما امیر علی الطائفه التی ولیناه امرها، و اعلما ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه

طلائعهم، فاذا انتما خرجتما من بلادکما فلا تساما من توجیه الطلائع و من نقض الشعاب و الشجر و الخمر فی کل جانب کیلا یغیرکما عدو او یکون لهم کمین، و لا تسیرن الکتائب من لدن الصباح الی المساء الا علی تعبئه، فان دهمکم دهم او غشیکم مکروه کنتم قد تقدمتم فی التعبئه، و اذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کیما یکون ذلک ردءا و تکون مقاتلتکم من وجه او اثنین، و اجعلوا رقباءکم فی صیاصی الجبال و باعالی (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) الاشراف و مناکب الانهار یرون لکم لئلا یاتیکم عدو من مکان مخافه او امن، و ایاکم و التفرق، و اذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا رحلتم فارحلوا جمیعا، و اذا غشیکم لیل فنزلتم فحفوا عسکرکم بالرماح و الاترسه، و رماتکم یلون ترستکم و رماحکم، و ما اقمتم فکذلک فافعلوا کیلا تصاب لکم غفله و لا تلفی لکم غره، فما قوم حفوا عسکرهم برماحهم و ترستهم من لیل او نهار الا کانوا کانهم فی حصون، و احرسا عسکرکما بانفسکما، و ایاکما ان تذوقوا نوما حتی تصبحا الا غرارا او مضمضه، ثم لیکن ذلک شانکما و دابکما حتی تنتهیا الی عدوکما، و لیکن عندی کل یوم خبرکما و رسول من قبلک

ما، فانی- و لا شی ء الا ما شاء الله- حثیث السیر فی آثارکما، و علیکما فی حربکما بالتوده و ایاکم و العجله الا ان تمکنکم فرصه بعد الاعذار و الحجه، و ایاکما ان تقاتلا حتی اقدم علیکما الا ان تبدآ او یاتیکما امری. و فی الثانی- بعد ذکر وصیته الی زیاد بن النضر- ثم اردفه بکتاب یوصیه و یحذره، و فیه: اعلم ان مقدمه القوم عیونهم … و فی الثالث: لما اجتمع الی علی(ع) قواصیه و انضمت الیه اطرافه تهیا للمسیر من النخیله، فدعا زیاد بن النضر و شریح بن هانی، فعقد لکل واحد منهما علی سته آلاف فارس و قال: لیس کل واحد منکما منفردا عن صاحبه، فان جمعتکما حرب فانت یا زیاد الامیر، و اعلما ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائعهم … قول المصنف: (و من وصیه له(علیه السلام) وصی بها جیشا) قد عرفت من روایه نصر المتقدمه انه(علیه السلام) کتب بالعنوان الی رئیسی جیشه زیاد بن النضر و شریح بن هانی فی جعلهم مقدمه له الی الشام. و کذا من روایه(التحف) (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) المتقدمه، و اما روایه الدینوری المتقدمه فالظامر انه اراد الاختصار و ذکر المجمل. (بعثه الی العدو) و هو معاویه و امل الشام. قوله(علیه السلام) (فاذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم)

ای مکان صعکرکم. (فی قبل) ای: استقبال. (الاشراف) ای: الامکنه العالیه. قال شاعر: کبر حتی لم یستطع ان یرکب حماره الامن مکان عال و اقود للشرف الرفیع حماری (او سفاح الجبال) فی(الصحاح): سفح الجبل اسفله حیث یسفح فیه الماء و هو مضطجعه. (او اثناء الانهار) فی(الصحاح): الثنی من الوادی و الجبل منعطفه. (کیما یکون لکم ردءا) ای: عونا علی الظفر. (و دونکم مردا) للعدو. (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد او اثنین) لئلا یحاصرکم العدو. (و اجعلوا لکم رقباء) ای رصدا. و قالوا: الاکلیل رقیب الثریا اذا طلعت احداهما عشاء غابت الاخری. (فی صیاصی الجبال) ای: حصونها. (او بمناکب الهضاب) جمع الهضبه: الجبل المنبسط علی وجه الارض، و مناکبها رووسها. (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه او امن) فی(کامل المبرد): کان المهلب یبث الاحراس فی الامن کما یبثهم فی الخوف، و یذکی العیون فی الامصار کما یذکیها فی الصحاری، و یامر اصحابه بالتحرز و یخوفهم البیات و ان بعد منهم العدو و یقول: احذروا ان تکادوا کما تکیدون و لا تقولوا غلبنا فالضروره تفتح باب الحیله. و لما اجتمعت الخوارج بارجان فنفحهم المهلب نفحه رج

عوا، فاکمن للمهلب فی غمض من غموض الارض یقرب من صعکره مائه فارس لیغتالوه، فسار المهلب یطوف بعسکره و یتفقد سواده، فوقف علی جبل فقال: ان من التدبیر لهذه المارقه ان تکون قد اکمنت فی سفح هذا الجبل کمینا، فبعث عشره فوارس فاطلعوا علی المکمنه، فلما علموا انهم قد علموا بهم قطعوا القنطره و یئسوا من ناحیته. قال قطری بن الفجاه- و هو احد روسائهم- لاصحابه: المهلب من قد عرفتموه ان اخذتم بطرف ثوب اخذ بطرفه الاخر، یمده اذا ارسلتموه و یرسله اذا مددتموه لا یبدوکم الا ان تبدووه الا ان یری فرصه فینتهزها، فهو اللیث المبر و الثعلب الرواغ و البلاء المقیم. (و اعلموا ان مقذمه القوم) فی(الصحاح): مقدمه الجیش- بکسر الدال- اوله. (عیونهم) فی(الصحاح): و العین الدیدبان و الجاسوس. (و عیون المقدمه طلائعهم) فی(الصحاح) طلیعه الجیش من یبعث (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) لیطلع طلع العدو. (و ایاکم و التفرق فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا) و فی (المروج): کانت سیاسه یعقوب بن اللیث الصفار انه کان بارض فارس و قد اباح الناس ان یرتعوا، ثم حدث امر اراد الرحیل من تلک الکوره، فنادی منادیه بقطع الدواب عن الرتع، فروی رجل ان اصحابه قد اسرع الی دابته و الحشیش فی فمها فاخرجه من فیها مخافه ان تلوکه بعد سماعه النداء، و اقبل علی الدابه مخاطبا لها بالفارسیه(دواب را از تر بریدند) یعنی قطعوا الدواب عن الرطبه. و روی فی عسکره فی ذلک الوقت رجل من قواده ذو مرتبه و الدرع الحدید علی بدنه لا ثوب بینه و بین بشرته، فقیل له فی ذلک، فقال: نادی منادی الامیر البسوا السلاح و کنت اغتسل من جنابه، فلم یسعنی التشاغل بلبس الثیاب. (و اذا عشیکم اللیل فاجعلوا الرماح کفه) بالضم، فعن الاصمعی: کل ما استطال نحو کفه الثوب و کفه الرمل فهو بالضم، و کل ما استدار نحو کفه المیزان و کفه الصائد و کفه اللثه فهو بالکسر. (و لا تذوقوا النوم الا غرارا) ای: قلیلا، و الاصل فیه الغرور، و هو ما یتغرغر به من الادویه. و عن الاصمعی: یقال غارت الناقه تغار غرارا قل لبنها، و منه غرار النوم و هو قلته. و قال اعرابی: لا اذوق النوم الاغرارا مثل حسو الطیرماء الثماد (او مضمضه) قال المروح السلمی: لما اتکان علی النمارق مضمضت بالنوم اعینهن غیر غرار (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و قال آخر علی نقل(الاساس): یمسح بالکفین وجها ابیضا اذا الکری فی عینه تمضمضا و علی نقل(الصحاح): و صاحب نبهته لینهضا اذا الکری فی عینه تمضمضا و لحسان علی ما فی(دیوانه): ما بال عینک یا حسان لم تنم ما ان تغمض الاموثم القسم

مغنیه

اللغه: المعسکر: موضع العسکر. و الاشراف: الاماکن العالیه. و قبلها: ما استقبلک منها. و سفاح الجبال- بکسر السین- اسافلها. و اثناء الانهار: ما انعطف منها. و الردء- بکسر الراء- العون. و المرد: من الرد و الدفع. و الصیاصی: الاعالی. و المناکب: المرتفعات. و الهضاب: الجبال. و الکفه- بکسر الکاف- المستدیره. و غرارا: قلیلا او خفیفا. و نوم المضمضه: ان تنام ثم تستیقظ ثم تنام، تماما کما تاخذ الماء بفمک ثم ترمیه. الاعراب: ایاکم و التفرق ایاکم مفعول لفعل محذوف وجوبا ای ایاکم احذر، و جمیعا حال، و غرارا صفه لمفعول مطلق محذوف ای ذوقا غرارا. المعنی: لیست الحرب مجرد رجال و سلاح.. انها عده و عدد، و تخطیط و دهاء، و تحصین و تمویه، و هجوم و انسحاب، و مناورات و استنزاف طاقات.. الی غیر ذلک من الاسباب التی لا بد منها للانتصار وکسب المعرکه، و قد اشار الامام فی وصیته هذه لبعض جنوده، اشار الی طرف من هذه الاسباب: 1- ان ینزلوا فی مکان حصین یامنون فیه مباغته العدو، و الیه اشار بقوله: (فلیکن معسکر کم فی قبیل الاشراف) ای فی مکان مرتفع یحمی ظهورکم، و تشرفون منه علی العدو (او سفاح الجبال، او اثناء الانهار) او فی مکان منخفض کسفح

جبل، او ما یجری مجری الخنادق بحیث لا یراکم العدو، و لاتصل سهامه الیکم و ضرباته لکم عن بعد. 2- ان یقاتلوا العدو کفرقه واحده او فرقتین علی الاکثر حسبما تستدعیه الظروف، لان توزیع القوه یعرضها للخطر، و توحیدها ادعی للنصر. و اشار الامام الی ذلک بقوله: (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد او اثنین). 3- ان یتابعوا اخبار العدو، و یتجسسوا علی قوته و تحرکاته، لان عملیات الاستطلاع هی التی تقرر نتیجه الحرب، و الذی لایعرف شیئا عن عدوه یقاتله، و هو مغمض العینین. و الی هذا اشار بقوله: (و اجعلوا لکم رقباء الخ). 4- ان یکونوا فی آرائهم و افعالهم، و فی حلهم وتر حالهم کرجل واحد، فان ذلک یبعث الهیبه و الرعب فی نفس العدو، و یجنب العسکر الکثیر من المخاطر. و هذا ما اراده بقوله: (و ایاکم و التفرق). 5- ان یقیموا علیهم فی اللیل حراسا، و ان یکون سلاحهم معدا و مهیئا، و ان لایناموا الا بقدر الحاجه و الضروره کیلا یهاجمهم العدو بغته، و هم لایشعرون. و الیه اوما بقوله: (و اذا غشیکم اللیل). و بعد فان هذه الوصایا او التعلیمات افضل ما یمکن ان یوجهه قائد لرجاله و جنوده فی العصر القدیم و الحدیث.

عبده

… کم فی قبیل الاشراف: قدام الجبال و الاشراف جمع شرف محرکه العلو و العلل و سفاح الجبال اسافلها و الاثناء منعطفات الانهار و الردو بکسر فسکون العون و المرد بتشدید الدال مکان الرد و الدفع … رقباء فی صیاصی الجبال: صیاصی اعالی و المناکب المرتفعات و الهضاب جمع هضبه بفتح فسکون الجبل لا یرتفع عن الارض کثیرا مع انبساط فی اعلاه … فاجعلوا الرماح کفه: مثل کفه المیزان فانصبوها مستدیره حولکم محیطه بکم کانها کفه المیزان و الغرار بکسر الغین النوم الخفیف و المضمضه ان ینام ثم یستیقظ ثم ینام تشبیها بمضمضه الماء فی الفم یاخذه ثم یمجه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است که لشگری را که به سوی دشمن فرستاده بود به آن سفارش می فرماید (و آن قسمتی از نامه ایست که در پاسخ نامه زیاد ابن نصر و شریح ابن هانی که هر دو از نیکان اصحاب امام علیه السلام بودند نوشته زمانی که ایشان را با دوازده هزار تن از لشگر عراق برای جنگ با لشگر شام فرستاده در بین راه با یکدیگر مخالفت نموده هر کدام نامه ای به کوفه نزد آن بزرگوار فرستاده از دیگری شکایت نمودند، آن حضرت در پاسخ هر دو نامه ای نوشت که از جمله آن قسمتی است که دستور جنگ با دشمن را به آنان گوشزد می نماید): پس هر گاه به دشمن برخوردید یا دشمن به شما برخورد باید لشگرگاه شما در جاهای بلند تپه ها یا دامنه کوهها یا کنار رودخانه ها باشد تا برای شما کمک بوده از دسترسی آنان جلوگیر باشد، و باید جنگ شما با دشمن از یکسو یا دو سو باشد (زیرا لازمه جنگیدن از چند طرف پراکندگی و ضعف و شکست است) و برای خودتان در بلندی کوهها و لای تپه های مسطح پاسبانان و دیدبانان بگذارید تا دشمن به طرف شما نیاید از جائیکه می ترسید مبادا بیاید یا از جائیکه ایمن هستید

(که از آنجا نمی آید، و ممکن است ناگهان از آنجا بیاید که دیدبانان آمدن دشمن را از دور دیده شما را آگهی میدهند تا درصدد جلوگیری برآئید( و بدانید جلوداران لشگر دیدبانان ایشانند و دیدبانان جلوداران لشگر )چند تنی که جلو لشگر می روند( جاسوسان هستند )خلاصه باید چند تن جاسوس جلو و دیدبانان لشگر دنبال آنها و لشگر پس از ایشان بروند تا از کار دشمن آگاه بوده در هر موضوع دانسته اقدام نمایند( و از جدا شدن و پراکندگی برهیزید، پس هر گاه در مکانی فرود آمدید، همگی فرود آئید، و هر گاه کوچ نمودید، همگی کوچ نمائید، و چون شب شما را فرا گرفت نیزه ها را در اطراف خویش گرداگرد )دائره مانند( قرار دهید )تا اگر دشمن شبیخون زند وسائل دفاع در دسترس باشد( و خواب را نچشید )به خواب راحت نروید( مگر اندک یا مانند آب در دهان گردانیدن و بیرون ریختن )چرت بزنید نه به آسوده بخوابید شاید دشمن بیدار و درصدد شبیخون باشد(.

زمانی

مقررات جنگ تن به تن در جنگهای تن بتن سربازان باین طور تقسیم میشوند: 1- طلیعه (دیدبانان) که راهیابی میکنند و به لشکر اطلاع میدهند که از کدام طرف حرکت کند تا بدام دشمن نیفتد. گروه طلیعه در اصطلاح عرب (عین) (کارآگاه: مامور مخفی) هم دارد که به دیده بان و مرکز پیشاهنگان لشکر وضع دشمن را گزارش میکند. 2- مقدمه لشکر که در حقیقت ذخیره پیشتازان است و راه را برای حرکت لشکر هموار میکند. 3- طلیعه که وضع را بمقدمه لشکر خبر داد، لشکر باید خود را آماده نبرد کند. آمادگی لشکر از نظر تقسیم بندی چنین است: میمنه (دست راست)، میسره (دست چپ) و قلب لشکر که در وسط راست و چپ قرار دارد. این سه گروه در میدان نبرد هستند و گروه ذخیره و مامور تدارکات عقب سرو در عین حال با پیشتازان در ارتباط. آنچه امام علیه السلام در نامه خود به سربازانی که آماده جبهه هستند سفارش میکند مربوط بامور دیدبان و طلیعه داران است و از این جهت که خود حضرت در جنگ شرکت نکرده و سفارش میکند که فقط از دو طرف با یک طرف حمله کنید بخاطر این است که جنگ محدود بوده و سربازان کم. امام علیه السلام در جمع نامه، روی اطلاعات و هوشیاری و بهره گیری از فنون جنگی تکیه دارد. بالای کوه و بلندیها را اشغال کردن و خواب را بر چشم حرام نمودن، دو مطلب اساسی برای دقت، توجه و بیداری است و آنچه ضامن حفظ موضع است اتحاد است. اختلاف نظر در هر کار بخصوص جنگ سبب هلاک و بدبختی است. خدای عزیز که به محمد (صلی الله علیه و آله) سفارش میکند با یاران خود مشورت کن نه بخاطر این است که آنحضرت نیازی به فکر مردم دارد، بلکه چون بحث جنگ است و نیاز بوحدت و هماهنگی است برای دلجوئی مردم و جلب آنان لازم است پیامبر (ص) برای آنان حساب دیگری قائل شود و همین است رمز پیشرفت در جنگ و یا پیروزی در خدمتهای اجتماعی. آنگاه که افراد خود را در کاری مسئول یافتند که ناگزیراند در آن باره اظهار نظر و انجام وظیفه کنند و حساب تحویل بدهند بیش از پیش میکوشند. اگر چه فرمایش امام علیه السلام مربوط بجنگهای تن بتن است اما عمده مطالب حضرت برای هر عصری مفید است.

سید محمد شیرازی

وصی بها جیشا بعثه الی العدو (فان نزلتم بعدو) بان ذهبتم الیهم (او نزل بکم) العدو، بان جاء الیکم (فلیکن معسکرکم فی قبیل الاشراف) جمع شرف- محرکه- العلو، ای قدام الجبال (او سفاح الجبال) سفح الجبل اسفله (او اثناء الانهار) ای: منعطفات النهر (کیما یکون لکم ردء) ای عونا، فان العدو لا یتمکن ان یعبر الشرف او الجبل او النهر لیحیط بکم (و دونکم مردا) ای مکان الرد الدفع، ترجعون الیه فتتحصنون. (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد) ای طرف واحد (او اثنین) لا اکثر، لئلا یتفرق العسکر، فان تفرق القوی موجب لضعفها (و اجعلوا لکم رقباء) جمع رقیب، و هو المراقب لحال العدو (فی صیاصی الجبال) ای اعالیها (و مناکب الهضاب) ای مرتفعات الاکام، فان مناکب جمع منکب، بمعنی المرتفع، و هضاب جمع هضبه، بمعنی: الجبل القلیل الارتفاع. (لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه) ای مکان تخافون منه (او امن) ای: تامنون من جهته (و اعلموا ان مقدمه القوم) الذین یذهبون مقدما علیهم لیختاروا لهم المکان المناسب (عیونهم) التی بها یرون المکان الصالح للقتال (و عیون المقدمه طلائعهم) فان من المقدمه یخرج بعضهم الاجرء الاعلم بالامور لیختار المکان، فاللازم ان تکون المقدمه الطلیعه فی کمال الالتفات و الوعی، او المراد انهم اذا راو طلائع العدو فلیتهیئوا، و لا یستسهلوا الامر. (و ایاکم و التفرق) و التشتت بینکم فان ذلک موجب لضعف قواکم (فاذا نزلتم) فی مکان (فانزلوا جمیعا، و اذا ارتحلتم) و اردتم السیر فارتحلوا جمیعا) لا ان ینزل بعض و یرتحل بعض حتی تختلف کلمتهم (و اذا غشیکم اللیل فاجعلوا الرماح کفه) ای مثل کفه المیزان مستدیره حولکم، حتی اذا هجم العدو یکونوا مستعدین للدفاع، لیس حمل السلاح الذی یحیط بهم (و لا تذوقوا النوم الا غرارا) هو النوم الخفیف (او مضمضه) بان یتراوح بین النوم و الیقظه، کالذی یتمضمض الماء، و یاخذه ثم یمجه، و هکذا.

موسوی

اللغه: المعسکر: بفتح الکاف موضع العسکر و حیث ینزل. قبل: ضد دبر، قدام. الاشراف: جمع شرف محرکه الاماکن العالیه. سفاح الجبال: اسافلها. الاثناء: و احدها ثنی و هو المنعطف. الردء: العون. المرد: بتشدید الدال مکان الرد و الدفع. الرقباء: جمع رقیب الحارس و الحافظ، الذی ینتقد اعماله لئلا یلام. الصیاصی: اصلها القرون ثم استعیر للحصون لانه یمتنع بها کما یمتنع ذو القرن بقرنه. المناکب: المرتفعات. الهضاب: جمع هضبه بفتح فسکون الجبل لا یرتفع عن الارض کثیرا مع انبساط فی اعلاه. المخافه: الفزع ضد الامن. مقدمه کل شی ء: اوله. العیون: واحد العین الجاسوس و الراصد. الطائع: جمع الطلیعه و هی عیون المقدمه. غشیکم: غطاکم و غشیکم اللیل ای اظلم و تغشی بثوبه تغطی به. الکفه: بکسر الکاف المستدیره. الغرار: بکسر الغین النوم الخفیف. المضمضه: ان ینام ثم یستیقظ ثم ینام تشبیها بمضمضه الماء فی الفم. الشرح: (فاذا نزلتم بعدو او نزل بکم فلیکن معسکرکم فی قبل الاشراف او سفاح الجبال او اثناء الانهار کیما یکون لکم ردءا و دونکم مردا) هذا الکتاب ارسله الامام الی زیاد بن النضر الحارثی حین سرحه علی مقدمه جیشه لقتال اهل الشام، و فی الکتاب خطط حربیه عظیمه صالحه لکل زمان تدلل علی ان الامام کان یملک ناصیه التخطیط لکل حرب یقودها و هو علی جانب کبیر فی الحرب و فنونها و سبل الانتصار فیها، و قد ذکر عده وصایا. 1- اوصاه اذا نزل بعدو او نزل به عدو ان یکون فی موقع محصن یحمیه و یدفع عنه مباغته العدو و اخذه بسهوله و ذلک بان یکون فی اماکن مشرفه تحمیهم و یشرفون منها علی العدو او فی سفوح الجبال او منعطفات الانهار و هی مراکز مهمه للمقاتل یحتاج من یقتحمها الی قوه ضاربه و عده و عدد و قد یعجز اذا وجد المدافع الشجاع فیرتد علی اعقابه و قد علل الامام السبب فی اختیار هذه المواقع بانها تکون لکم عونا و دونکم حاجزا ای هذه قوه دفاعیه طبیعیه تعینک فی دفع العدو و تاخیره و حجزه عنکم و تکون عونا لکم علیه … 2- (و لتکن مقاتلتکم من وجه واحد او اثنین) و هذا توجیه عسکری حکیم و هو ان تتوحد الجبهه و یکون القتال من جهه واحده او جهتین بعد ان یکونوا قد امنوا الجهات الاخری بحاجز جبلی او نهری او خندق او غیر ذلک و هذا التوحد یبعث القوه بینما التشعب و التعدد یضعف الهمه و یوهنها. 3- (و اجعلوا لکم رقباء فی صیاصی الجبال و مناکب الهضاب لئلا یاتیکم العدو من مکان مخافه او امن) ان یکون لهم حراس و حفظه

فی اعالی الجبال و علی رووس الهضاب هولاء یراقبون الافق و الارض و یعرفون کل حرکه و کل ما یمر بهم بل کل ما یرون یکونون علی علم به و ذلک خوفا من تسلل الاعداء من الثغرات الخطره التی یمکن ان یدخلوا منها فی حین غفله او من الاماکن الامنه التی لا یخطر بالبال ان یدخلوها و علی کل حال لابد من العیون التی تراقب و تحرس و تحفظ غدرات العدو و تسلله عبر بعض المواقع … 4- (و اعلموا ان مقدمه القوم عیونهم و عیون المقدمه طلائعهم) هذا بیان لاهیمه المقدمه بالنسبه الی الجیش لانها هی التی تستطلع الامور و تختبر قوه العدو و ضعفه و تری کل حرکاته و سکناته و لکن هناک ضمن المقدمه ایضا عیونها و هی الطلائع التی تتقدم علی المقدمه و تکشف مواقع العدو و تحرکاته و عدته و عدده و کل خصوصیاته حتی تنقل ذلک الی اصحابها فیعرفون کیف ید یرون المعرکه و من ای جهات الضعف یدخلون منها لضرب العدو … 5- (و ایاکم و التفرق: فاذا نزلتم فانزلوا جمیعا و اذا ارتحلتم فارتحلوا جمیعا) حذرهم التفرق فلا تنفصل هذه الفرقه عن تلک او هذه الفرقه تنزل و الاخری ترحل بل اذا رحلوا فلیرحلوا جمیعا و اذا نزلوا فلینزلوا جمیعا لان ذلک یرعب العدو و یخیفه. 6- (و اذا غشیکم اللیل فجعلوا الرماح کفه و لا تذوقوا النوم الا غرارا او مضمضه) اذا جن علیکم اللیل و اقبل بظلامه فاجعلوا الرماح مستدیره حولکم کالحلقه لتکون لکم جنه من هجوم الاعداء و ذلک باعتبار ان الرماه یدفعون مباشره الاعداء و یحفظون جندهم.. ثم نهاهم عن النوم الا النوم القلیل القلق الذی یقوم منه النائم بین لحظه و اخری و هو رفض للنوم المطمئن الذی لا یطلب صاحبه بشی ء بل شددوا الحراسه و لا تغفلوا عن الاعداء حتی فی زمن نومکم و استقرارکم و کونوا مستنفرین مهیئن لکل امر حادث و لکل غرض طاری ء …

دامغانی

از وصیت آن حضرت به لشکری که آن را به سوی دشمن گسیل فرمود در این گفتار- که با عبارت «فاذا نزلتم بعدوّ او نزل بکم» (و چون شما کنار دشمن فرو آیید یا دشمن کنار شما فرو آید...) شروع می شود- ابن ابی الحدید پس از شرح لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدی از گفتار شبیب خارجی و یکی از پادشاهان موضوع مختصر زیر را که خالی از لطف و جنبه تاریخی نیست آورده است.

هنگامی که قحطبه از خراسان با سپاهی که خالد بن برمک هم از ایشان بود حرکت کرد، روزی بر پشت بام خانه ای در دهکده ای که فرود آمده بودند نشسته بودند و چاشت می خوردند. به صحرا نگریستند و گله های آهو را دیدند که از صحرا آمدند و آن چنان نزدیک شدند که گویی وارد لشکرگاه گردیدند. خالد به قحطبه گفت: ای امیر میان مردم جار بزن که ای لشکر خدا سوار شوید، که دشمن به تو نزدیک شده است و هنوز عموم سپاهیان و یاران تو از زین بستن و لگام نهادن آسوده نشده با پشاهنگان سوار دشمن برمی خورند و آنان را خواهند دید.

قحطبه ترسان از جای خود برخاست ولی چیزی که او را بترساند ندید و گرد و خاکی مشاهده نکرد. به خالد گفت: این چه اندیشه است خالد گفت: ای امیر خود را با من سرگرم مدار و جار بزن، مگر این گله های پراکنده جانوران وحشی را نمی بینی که از جایگاه خود گریخته و چندان به ما نزدیک شده اند که می خواهند خود را میان مردم بیندازند، این دلیل آن است که از پی آنها لشکری گران در حرکت است. گوید: به خدا سوگند هنوز از زین و لگام بستن فارغ نشده بودند که گرد و غبار را دیدند و به سلامت ماندند و اگر چنان آماده نمی شدند، همه لشکر درمانده می شد.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

وصّی بها جیشا بعثه إلی العدو

از وصایا و سفارشهای امام علیه السلام است

به سپاهی که آنها را به سوی دشمن فرستاد {1) .سند نامه: این نامه را پیش از سید رضی،نصر بن مزاحم که حدود 200 سال قبل از سید رضی می زیسته،در کتاب صفین آورده و حسن بن شعبه حرّانی در تحف العقول و دینوری در کتاب الاخبار الطوال نقل کرده اند.ابن میثم بحرانی که از شارحان نهج البلاغه است این نامه را با اضافات قابل توجهی آورده که نشان می دهد از منبعی غیر از نهج البلاغه آورده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 224) نویسنده مصادر تصریح می کند که این نامه بخشی از نامه مفصل تری است که امام علیه السلام آن را به زیاد بن نضر حارثی و شریح بن هانی که فرمانده دو لشکر از لشکریان امام علیه السلام بودند نگاشت.در کتاب تمام نهج البلاغه نیز این نامه تحت شماره 1 از نامه امیر مؤمنان علی علیه السلام در ص 945 آمده است. }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در شرح سند نامه ذکر شده است،این نامه بخشی از نامه ای است که امام علیه السلام برای دو نفر از فرماندهان لشکر هنگام حرکت به سوی صفین مرقوم داشت و گفته شده که امام علیه السلام،مالک اشتر را امیر بر هر دو فرمانده قرار داد.

امام علیه السلام در این نامه تمام امور مهمّی را که مربوط به روشهای لشکرکشی و موضع گیری در برابر دشمن است و چگونگی استفاده از فرصت ها و پرهیز از کمین دشمن و چگونگی حمایت از لشکر در شبها به هنگام استراحت و مسائل دقیق دیگری از این قبیل را بیان فرموده است.به راستی دقت نظر امام علیه السلام به قدری عمیق است که برنامه تنظیمی حضرتش در هر عصر و زمان برای لشکریان اسلام قابل استفاده است.

فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِکُمْ،فَلْیَکُنْ مُعَسْکَرُکُمْ فِی قُبُلِ الْأَشْرَافِ،أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ،أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ،کَیْمَا یَکُونَ لَکُمْ رِدْءاً،وَ دُونَکُمْ مَرَدّاً.وَ لْتَکُنْ مُقَاتَلَتُکُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَیْنِ،وَ اجْعَلُوا لَکُمْ رُقَبَاءَ فِی صَیَاصِی الْجِبَالِ، وَ مَنَاکِبِ الْهِضَابِ،لِئَلَّا یَأْتِیَکُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ.وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَهَ الْقَوْمِ عُیُونُهُمْ،وَ عُیُونَ الْمُقَدِّمَهِ طَلَائِعُهُمْ.وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّفَرُّقَ:فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِیعاً وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِیعاً،وَ إِذَا غَشِیَکُمُ اللَّیْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ کِفَّهً،وَ لَا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَهً.

ترجمه

هنگامی که به دشمن رسیدید یا دشمن به سراغ شما آمد،لشکرگاه خود را در جلوی تپه ها یا دامنه کوهها یا کنار نهرها قرار دهید تا سبب حفاظت و ایمنی شما گردد و بهتر بتوانید از پیش رو به دفاع بپردازید و باید همواره پیکار شما با دشمن از یک سو یا دو سو باشد (نه بیشتر زیرا تعدّد جهات باعث تجزیه لشکر و تشتت قوا و آسیب پذیری آن می شود) مراقبان و دیدبانهایی بر قلّه کوهها و روی تپّه ها و بلندیها قرار دهید مبادا دشمن از جایی که محل خطر یا مورد اطمینان شماست ناگهان به شما حمله کند و بدانید مقدّمه لشکر چشمهای لشکرند،و چشمهای مقدّمه،پیشگامان و نیروی اطلاعاتی لشکرند.

از پراکندگی و تفرقه سخت بپرهیزید؛بنابراین هنگامی که توقف کردید و پیاده شدید،همه با هم پیاده شوید و هر گاه کوچ کردید همه با هم کوچ کنید و هنگامی که پرده های تاریکی شب شما را پوشاند،نیزه داران را با نیزه به صورت

دایره ای در اطراف لشکر قرار دهید (و لشکر در وسط آن استراحت کند) ولی خوابتان باید بسیار سبک و کوتاه باشد همچون شخصی که آب را جرعه جرعه می نوشد و یا مضمضه می کند.

شرح و تفسیر: آرایش صحیح لشکر

آرایش صحیح لشکر

امام علیه السلام در این نامه و دستور العمل هفت فرمان مهمّ جنگی را برای آرایش صحیح لشکر و پیروزی بر دشمن بیان فرموده که دقت نظر آن حضرت را در مسائل مربوط به فرماندهی لشکر نشان می دهد.

نخست می فرماید:«هنگامی که به دشمن رسیدید یا او به سراغ شما آمد، لشکرگاه خود را در جلو تپه ها یا دامنه کوهها یا کنار نهرها قرار دهید تا سبب حفاظت و ایمنی شما گردد و بهتر بتوانید از پیش رو به دفاع بپردازید»؛ (فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِکُمْ فَلْیَکُنْ مُعَسْکَرُکُمْ فِی قُبُلِ الْأَشْرَافِ {1) .«اشراف»جمع«شرف»بر وزن«هدف»به معنای مکان مرتفع است و تعبیر به«قبل الاشراف»یعنی در جلوی بلندیها. }،أَوْ سِفَاحِ {2) .«سفاح»در اصل به معنای ریزش آب است سپس به دامنه کوه«سفاح»گفته شده،زیرا آب از آن فرو می ریزد این واژه به عنوان کنایه در مورد زنا نیز بکار رفته است. }الْجِبَالِ،أَوْ أَثْنَاءِ {3) .«اثناء»جمع«ثنی»بر وزن«صنف»به معنای پیچ و خم است این واژه«اثناء»نیز به معنای وسط چیزی به کار می رود. }الْأَنْهَارِ،کَیْمَا یَکُونَ لَکُمْ رِدْءاً {4) .«ردء»به معنای یار و یاور است. }،وَ دُونَکُمْ مَرَدّاً). {5) .«مردّ»گاه به معنای مانع و گاه به معنای محل بازگشت به کار می رود و در جمله بالا-همان گونه که گفتیم - هر دو معنا قابل قبول است. }

امام علیه السلام هدف از این دستور را بیان فرموده،زیرا هنگامی که لشکر در کنار بلندی ها یا دامنه کوه یا کنار نهر باشد،این احتمال که دشمن لشکر را دور بزند و از عقب حمله کند و یا لشکر را به محاصره در آورد بسیار ضعیف خواهد بود.

امام علیه السلام در بیان دلیل این دستور به دو نکته اشاره می کند؛نخست اینکه این گونه موضع گیری به شما کمک می کند و دیگر اینکه مانع حمله دشمن است.

مفهوم جمله دوم روشن است،زیرا دشمن در چنین شرایطی نمی تواند از پشت سر حمله کند و مفهوم جمله اوّل ممکن است این باشد که اگر لشکرگاه در دامنه شیب داری باشد،حرکت به سوی دشمن آسان تر است و حرکت دشمن به سوی لشکر اسلام سخت تر،البته این سخن تنها در مورد دامنه کوه ها و تپه ها صادق است.

این احتمال نیز در معنای«مردّ»وجود دارد که منظور از«مردّ»محل بازگشت بوده باشد یعنی هر گاه گروهی از شما بخواهند ساعتی عقب نشینی کرده و استراحت کنند و آماده حمله مجدّد شوند،دامنه کوه ها و مانند آن محل بازگشت خوبی برای آنان خواهد بود.

این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که چنین موضعی فایده سومی نیز دارد و آن اینکه افراد بزدل و ترسو از لشکر خودی کمتر می توانند فرار کنند، زیرا پشت سر مانعی وجود دارد.

سپس امام علیه السلام به دستور دوم اشاره کرده می فرماید:«و باید همواره پیکار شما با دشمن از یک سو یا دو سو باشد (نه بیشتر،زیرا تعدّد جهات باعث تجزیه لشکر و تشتّت قوا و آسیب پذیری آن می شود)»؛ (وَ لْتَکُنْ مُقَاتَلَتُکُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَیْنِ).

به همین دلیل یکی از دام های دشمنان در گذشته و امروز این بوده که برای در هم شکستن مخالفین خود جبهه های متعدّدی در جنگهای نظامی یا سیاسی بگشایند تا نیروی مخالف را تجزیه و متشتّت کنند.ممکن است منظور از دو جبهه،دو جبهه مختلف مثلاً شرقی و غربی نباشد،بلکه دو جبهه باشد که به اصطلاح امروز به صورت دایره و گازانبری پیش می رود و نتیجه اش ممکن است به محاصره کامل دشمن بینجامد.

آن گاه در سومین دستور می فرماید:«مراقبان و دیدبان هایی بر قلّه کوهها و روی تپه ها و بلندیها قرار دهید مبادا دشمن از جایی که محل خطر یا مورد اطمینان شماست ناگهان به شما حمله کند»؛ (وَ اجْعَلُوا لَکُمْ رُقَبَاءَ فِی صَیَاصِی {1) .«صیاصی»جمع«صیصیه»یا«صیصه»در اصل به معنی شانه ای است که بافنده تار و پود پارچه خود را با آن نظم می بخشد و یا شاخکی که در پای بعضی از پرندگان است سپس به قلعه های محکم که بر فراز کوه ها ساخته می شود و نیز به قله کوه ها اطلاق شده است و در عبارت بالا معنی اخیر اراده شده است. }الْجِبَالِ،وَ مَنَاکِبِ {2) .«مناکب»جمع«منکب»بر وزن«مغرب»به معنای شانه و دوش است و با توجّه به اینکه هضاب جمع هضبه (بر وزن حمزه) به معنای کوه های پهن نسبتا مسطح است،«مناکب هضاب»به معنای قسمت های بالای این گونه کوه هاست که شانه کوه محسوب می شود. }الْهِضَابِ،لِئَلَّا یَأْتِیَکُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ).

امام علیه السلام در این دستور دو نقطه حساس را مورد توجّه قرار داده است؛یکی قلّه کوه ها و دیگر فراز تپه ها و بلندی ها،چرا که اشراف بر تمام اطراف دارند و قرار دادن دیده بان در آنجا جلوی حمله های غافلگیرانه را می گیرد.

تعبیر به« مَکَانِ مَخَافَهٍ أَوْ أَمْنٍ »ناظر به این است که حمله غافلیگرانه دشمن ممکن است از محلی باشد که انتظار آن نمی رود یا محلی که انتظار آن می رود، بنابراین باید دیده بان ها تمام این نقاط را زیر نظر داشته باشند.

در چهارمین دستور اشاره به یکی از تقسیمات مهم لشکر کرده می فرماید:«و بدانید مقدمه لشکر چشمهای لشکرند،و چشمهای مقدّمه،پیشگامان و نیروی اطلاعاتی لشکرند»؛ (وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَهَ الْقَوْمِ عُیُونُهُمْ،وَ عُیُونَ الْمُقَدِّمَهِ طَلَائِعُهُمْ).

در گذشته چنین معمول بود که هرگز انبوه لشکر همه با هم حرکت نمی کردند بلکه گروهی از زبده ها را به عنوان مقدمه به فاصله ای جلوتر می فرستادند و در میان این گروه افراد زبده تری بودند که پیشاهنگان و طلایه داران بودند که در واقع به عنوان نیروهای اطلاعاتی زبردست لشکر عمل می کردند و به محض آگاهی از وضع دشمن،فرمانده اصلی لشکر را با خبر می ساختند تا بتوانند موضع گیری صحیحی داشته باشند.

در دستور پنجم آنها را به شدت از تفرقه بر حذر می دارد می فرماید:«از پراکندگی و تفرقه سخت بپرهیزید،بنابراین هنگامی که توقف کردید و پیاده شدید،همه با هم پیاده شوید و هر گاه کوچ کردید همه با هم کوچ کنید»؛ (وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّفَرُّقَ:فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِیعاً،وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِیعاً).

با توجّه به اینکه امام علیه السلام این دستورات را به«زیاد بن نضر حارثی»و«شریح بن هانی»که سرکرده مقدمه لشکر بودند بیان می کند منظور این است که مقدمه لشکر به صورت پراکنده عمل نکنند و همه با هم باشند تا ضعف و فتور به آنها دست ندهد.

حضرت در ششمین دستور شیوه آسایش شبانه لشکر را بیان کرده و می فرماید:«و هنگامی که پرده های تاریکی شب شما را پوشاند،نیزه داران را با نیزه به صورت دایره ای در اطراف لشکر قرار دهید (و لشکر در وسط آن استراحت کند)»؛ (وَ إِذَا غَشِیَکُمُ اللَّیْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ کِفَّهً). {1) .«کفه»جمع«کفاف»به معنای شیئی مدوّر است و کفّه ترازو را به همین مناسبت کفّه می گویند که به صورت دایره می باشد. }

این همان چیزی است که در دنیای امروز نیز چه در میدان جنگ و چه در غیر آن افرادی را می گمارند که به اصطلاح کشیک دهند و از لشکر یا اماکن حساس در داخل شهرها و پادگان ها مراقبت به عمل آورند و به محض اینکه احساس خطری کنند،زنگ های بیدار باش را به صدا در بیاورند و امروز به عنوان نیروی حفاظت از آن یاد می شود.

در هفتمین و آخرین دستور به بدنه لشکر نیز توصیه می کند که هنگام استراحت شبانه به سراغ خواب عمیق نروند همانند کسانی که آسوده در خانه هایشان در بستر می خوابند.می فرماید:«ولی خوابتان باید بسیار سبک و کوتاه باشد همچون شخصی که آب را جرعه جرعه می نوشد و یا مضمضه

می کند»؛ (وَ لَا تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلَّا غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَهً).

درست شبیه کسی که در انتظار مسافر یا میهمان یا فرد عزیز دیگری است که شب وارد می شود اندکی می خوابد و بیدار می شود سپس می خوابد و باز بیدار می شود.لشکر اسلام در مقابل دشمن باید این گونه استراحت کنند مبادا دشمن با شبیخون ضایعات فراوانی به بار آورد.این معنا تشبیه به جرعه جرعه نوشیدن یا مضمضه آب در دهان است.

البته این نکات دقیق هفتگانه در بیان امام علیه السلام،دستوراتی درباره مقدمات لشکر و مسیر راه است؛امّا تاکتیک های مربوط به میدان جنگ را در بعضی از خطبه های گذشته بیان فرموده است.(به خطبه 11 در جلد اوّل صفحه 487 و خطبه 66 در جلد سوم صفحه 91 به بعد و خطبه 124 جلد پنجم صفحه 258 به بعد مراجعه شود).

ص: 371

نامه12: احتیاطهای نظامی نسبت به سربازان پیش تاز

موضوع

و من وصیه له ع وصی بهامعقل بن قیس الریاحی حین أنفذه إلی الشام فی ثلاثه آلاف مقدمه له

(دستور العمل نظامی، به معقل بن قیس ریاحی، که با سه هزار سرباز به عنوان پیشاهنگان سپاه امام به سوی شام حرکت کردند، معقل از بزرگان و شجاعان بنام کوفه بود)

متن نامه

اتّقِ اللّهَ ألّذِی لَا بُدّ لَکَ مِن لِقَائِهِ وَ لَا مُنتَهَی لَکَ دُونَهُ وَ لَا تُقَاتِلَنّ إِلّا مَن قَاتَلَکَ وَ سِرِ البَردَینِ وَ غَوّر بِالنّاسِ وَ رَفّه فِی السّیرِ وَ لَا تَسِر أَوّلَ اللّیلِ فَإِنّ اللّهَ جَعَلَهُ سَکَناً وَ قَدّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعناً فَأَرِح فِیهِ بَدَنَکَ وَ رَوّح ظَهرَکَ فَإِذَا وَقَفتَ حِینَ یَنبَطِحُ السّحَرُ أَو حِینَ یَنفَجِرُ الفَجرُ فَسِر عَلَی بَرَکَهِ اللّهِ فَإِذَا لَقِیتَ العَدُوّ فَقِف مِن أَصحَابِکَ وَسَطاً وَ لَا تَدنُ مِنَ القَومِ دُنُوّ مَن یُرِیدُ أَن یُنشِبَ الحَربَ وَ لَا تَبَاعَد عَنهُم تَبَاعُدَ مَن یَهَابُ البَأسَ حَتّی یَأتِیَکَ أمَریِ وَ لَا یَحمِلَنّکُمُ شَنَآنُهُم عَلَی قِتَالِهِم قَبلَ دُعَائِهِم وَ الإِعذَارِ إِلَیهِم.

ترجمه ها

دشتی

از خدایی بترس که ناچار او را ملاقات خواهی کرد، و سر انجامی جز حاضر شدن در پیشگاه او را نداری جز با کسی که با تو پیکار کند، پیکار نکن، در خنکی صبح و عصر، {بردین: دو سرما یعنی خنکی صبح و عصر} سپاه را حرکت ده، در هوای گرم لشکر را استراحت ده، و در پیمودن راه شتاب مکن. در آغاز شب حرکت نکن زیرا خداوند شب را وسیله آرامش قرار داده، و آن را برای اقامت کردن، نه کوچ کردن، تعیین فرموده است.

پس آسوده باش، و مرکب ها را آسوده بگذار، آنگاه که سحر آمد و سپیده صبحگاهان آشکار شد، در پناه برکت پروردگار حرکت . هر جا دشمن را مشاهده کردی در میان لشکرت بایست، نه چنان به دشمن نزدیک شو که چونان جنگ افروزان باشی، و نه آنقدر دور باش که پندارند از نبرد می هراسی، تا فرمان من به تو رسد ، مبادا کینه آنان پیش از آن که آنان را به راه هدایت فرا خوانید، و درهای عذر را بر آنان ببندید شما را به جنگ وا دارد .

شهیدی

، هنگامی که او را با سه هزار تن در مقدمه سپاه خود به شام فرستاد. از خدایی بترس که از دیدار او ناچاری، و جز آستانش پایانی نداری.

جنگ مکن، مگر با آن که با تو بجنگد. در خنکی بامداد و پسین، راه بسپار و در گرمگاه سپاه را فرود آر، و در رفتن شتاب میار! و سر شب راه مرو که خدا آن را خاص آسودن کرده است و بار گشودن، نه کوچ نمودن. پس سر شب خود را آسوده دار و بار کشت را از خستگی برآر! و چون شب را آسودی، هنگامی که سحر پدیدار شود یا سپیده بامداد آشکار، به راه بیفت در پناه برکت پروردگار ، و چون دشمن را دیدی در میان لشکرت بایست، و به دشمن چندان نزدیک مشو چون کسی که خواهد دست به جنگ برآرد، و نه چنان دور باش مانند آن که از کارزار بیم دارد، تا آنکه فرمان من به تو رسد ، و کینه آنان شما را واندارد که جنگ را آغاز کنید از آن پیش که به راه راستشان بخوانید و در عذر را به روی شان فراز کنید.

اردبیلی

هنگامی که فرستاد او را بشام در میان سه هزار کس در حالتی که مقدمّه لشکر بود مر آن حضرت را بترس از خدا که ناچار است مر تو را از رسیدن بجزای او و نیست هیچ نهایتی مر تو را غیر از او و کارزار مکن بجز با کسی که کارزار کرد با تو و سیر کن با هر دو طرف روز که وقت خفگی هواست او با مردمان و آسان کن کار را در رفتن و نرم روی کن در سیر و سیر مکن در اول شب پس بدرستی که خدا گردانید شبرا محل آرام و اندازه کرده آنرا جای ایستادن نه رفتن پس راحت ده بدن خود را و راحت ده پشت مرکب های خود را پس چون ایستادی هنگامی که منبسط شود سحر یا وقتی که گشوده شود صبح منوّر پس سیر کن بر برکت خدا پس چون برسی بدشمنان پس بایست نسبت باصحاب خود در میان ایشان و نزدیک مشو به آن گروه مثل نزدیک شدن کسی که خواهد چنگ فرو برد بجنگ و دور مشو از ایشان همچو دور شدن کسی که ترسد از سختی حرب دلیران تا آنکه بیاید بتو فرمان من و باید که باعث نشود شما را عداوت ایشان بر کارزار کردن ایشان پیش از خواندن ایشان و پیش از عذر آوردن بسوی ایشان

آیتی

سفارشی از آن حضرت (علیه السلام) به معقل بن قیس الریاحی فرمود آنگاه که او را به سه هزارسپاهی بر مقدمه به شام می فرستاد:

از خدایی که بناچار، روزی با او دیدار خواهی کرد و جز درگاه او پایانی نداری، بترس. جنگ مکن مگر با آنکه با تو بجنگد.

و لشکرت را در ابتدا یا انتهای روز به حرکت درآور و به هنگام گرمای نیمروز فرود آر. و مرکبها را خسته مدار، و در آغاز شب، لشکر را به حرکت در میاور که خداوند شب را برای آسودن قرار داده. و آن را برای درنگ کردن مقرر کرده نه سیر و سفر. به هنگام شب خود و مرکبت را از خستگی برآور. و چون برآسودی، یا هنگام سحر و یا زمان دمیدن سپیده به برکت خداوندی حرکت کن هرگاه با دشمن رویاروی شدی، خود در میانه لشکرت قرار گیر. و به دشمن چنان نزدیک مشو که پندارد قصد حمله داری و چندان دور مایست که چون کسی باشی که از جنگ بیمناک است تا فرمان من به تو رسد. کینه آنان تو را وادار نکند که پیش از آنکه به اطاعتشان فراخوانی و حجّت را بر آنان تمام کنی، جنگ را بیاغازی.

انصاریان

از خداوندی که ناگزیر از ملاقات با او هستی،و غیر او تو را نهایتی نیست پروا کن، جز با کسی که با تو بجنگد نجنگ،و در صبح و عصر که هوا ملایم است حرکت کن،لشگر را در وسط روز استراحت ده،راه را به آرامی طی کن،ابتدای شب حرکت مکن،که خداوند آن وقت را برای آرامش قرار داده،و برای استراحت نهاده نه برای کوچ کردن.بدن و مرکب خود را به شب آسوده دار.

چون شب را آسودی تا وقت سحر رسید یا بامداد در آمد بر اساس برکت حق حرکت کن .چون با دشمن روبرو شدی وسط لشگر بایست،و به دشمن مانند کسی که می خواهد جنگ کند نزدیک مشو،و از آنان همانند کسی که از جنگ می ترسد خود را دور مکن،تا فرمانم به تو برسد .و بغض و کینه شما را به جنگ با آنان وادار نکند پیش از آنکه آنان را به حق دعوت کنی و راه عذر را به رویشان ببندی .

شروح

راوندی

و المعقل فی اللغه: الملجا، و ظن بعض الناس ان المثل المعروف اذا جاء نهر الله بطل نهر مقعل انه قیس الریاحی، و لیس به و انما هو معقل بن یسار من الصحابه. و سر البردین: ای وقت الغداه و العشی. و غور القوم: اذا ناموا وقت القایله، و هو ماخوذ من الغایره، و هی نصف النهار. و غور: ای نزل فی الغایره، ای الظهیره. و روح ظهرک: ای خیولک و ابلک. و رفه فی السیر: ای ارح الخیل و الابل و الناس حتی تستریحوا. و جعل الله اللیل سکنا: ای یسکن فیه. و المقام: الاقامه. و الظعن: الارتحال، و روح اکثر من ارح، و کلاهما من الراحه. و قوله فاذا وقفت ای مع العدو، و واقف و استوقف: ای سال الوقف. و حین ینبطح السحر: ای ینفجر الفجر، یقال: بطحه ای القاه علی وجهه، فانبطح ای حین یتسع السحر. و ینفجر: ای ینشق الصبح، و السحر قبیل الصبح. و انشبت الشی ء فی الشی ء: ای اعلقته به فانتشب، و انشب الصائد: اعلق و انشبت الحرب بینهم و ناشبه الحرب: ای نابذه، و انشب بمعناه. و یهاب الباس: ای افزعهم. و شنانهم و شناتهم کلاهما مروی، فبالفتح مصدر و بسکون النون اسم الفاعل، و قد قری ء بهما قوله و لا یجر منکم شنان قوم ای بغض قوم. و شنان قوم: ای بغیض قوم، و روی سبابهم ای شتمهم. و الاعذار: اقامه العذر.

کیدری

قوله علیه السلام: و من وصیته لمعقل الریاحی حین انفذه الی الشام. ع- الذی یوجد فی التواریخ انه علیه السلام بعث معقلا الی حریث الخارجی برام هرمز و لم یوجد فی التواریخ انه بعثه الی الشام. البردان و الابردان: الغداه و العشی. و غور بالناس: ای انزل بهم لیغوروا ای لیقتلوا، و الغائره الظهیره. و روح ظهرک: ای ظهر ما ترکبه من خیلک و ابلک او ظهر نفسک لتستریح من تعب السفر. و رفه فی السیر: ای هون علیک و علی دابتک، و روح و لا تتعب. و جعل الله اللیل سکنا: ای یسکن فیه. الظعن: الارتحال، ینبطح: ای یتسع. ینفجر: ای ینشق، ینشب: یعلق.

ابن میثم

سفارش امام به معقل بن قیس ریاحی موقعی که او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر خود به سوی شام فرستاد: بردین: بامداد و پسین و ابردان نیز به همین معناست. تغویر: هنگام ظهر، قیلوله، غور: هنگام ظهر فرود آی. ترفیه: استراحت و آرامش سکن: آنچه که مایه ی آرامش یا محل آرامش باشد. ظعن: کوچ کردن انبطاح: پهن و گستردگی انشبت الشیئی بالشیئی: این را به آن متصل کردم. شنئان: کینه و دشمنی (بپرهیز از نافرمانی خدایی که ناگزیر به دیدارش خواهی شتافت، و بازگشتی برای تو جز به سوی او نیست و جنگ مکن مگر با کسی که با تو بجنگد. بامدادان و در هنگام عصر که هوا سرد است به سیر پرداز، و در وسط روز لشکر را به استراحت وادار و به آسانی راه برو، و در اول شب راه مرو، که خداوند آن را برای آرامش و آسایش قرار داده، و نه برای کوچ کردن. پس در اول شب، تن و مرکبت را آسوده بگذار و چون توقف کردی (شب استراحت نمودی) هنگامی که سحر آشکار می شود یا هنگامی که فجر طلوع می کند روانه شو، و هرگاه با دشمن روبرو شدی، در میان لشکر خود بایست و به دشمن نزدیک مشو، مانند کسی که می خواهد جنگ برپا کند، و از آنان دور مشو، مانند کسی که از جنگ می ترسد، تا وقتی که فرمان من به تو برسد، و نباید دشمنی با آنها شما را وادار به جنگ با آنان کند پیش از آن که ایشان را به سوی حق بخوانید و با آنها، اتمام حجت کنید.) روایت شده که حضرت، معقل را از مداین با سه هزار مرد فرستاد و به او فرمود از طریق موصل برو، تا در رقه با من ملاقات کنی و سپس مطالب بالا را برایش بیان کرد، تا آخر فصل، معقل از مداین خارج شد، تا رسید به منزل حدیثه که در آن اوقات محل فرود آمدن مردم بود، همان جایی که بعدا محمد بن مروان شهر موصل را بنا کرد و از آنجا گذشتند تا به رقه رسیدند و حضرت را آنجا ملاقات کردند. چون معقل بن قیس عازم سفر بود که برای خدای تعالی با دشمنان حق بجنگد لذا امام او را امر به تقوا کرده است که بهترین توشه ی راه خداست. الذی لابد لک من لقائه و لا منتهی لک دونه، در این سخن امام (علیه السلام) فایده های چندی است که اکنون به شرح آن می پردازم: 1- امام (علیه السلام) با توجه دادن معقل به این که ناگزیر به پیشگاه الهی خواهد رفت او را متوجه تقوای الهی کرده است. 2- جهاد و مبارزه را بر او سهل و آسان می کند، زیرا هنگامی که عقیده داشت، جهاد عبادتی است که آدمی را به خدا نزدیک می کند، و از طرفی ناچار به ملاقات پروردگار نائ لخواهد شد، ناهمواری جنگ و مبارزه بر او هموار می شود. 3- او را به تقوای الهی امر کرده و به لقای پروردگار هشدار داده است تا اوامر و نواهی که در وصیت ذکر شده سریعتر انجام شود، و آنها عبارتند از: الف: جنگ نکند مگر با کسی که با او بجنگد زیرا جنگ با غیر جنگ کننده، ظلم است. ب: این که بامداد و پسین را برای سیر و حرکت لشکر برگزیند زیرا در این دو وقت هوا سرد و مناسب راه رفتن است، و وسط روز به استراحت بپردازد به دلیل این که در این هنگام هوا گرم است و دشواری راه رفتن فراوان. ج: این که به آرامی حرکت کند تا ضعیف بتواند خود را به قوی برساند و به دلیل نیاز به نیروی زیاد و اجتماع تنگاتنگ، رنج و تعب بر مردم چیره نشود. د: و این که در اول شب راه نیفتد زیرا خدا شب را برای استراحت و خواب قرار داده است تا از رنج سفر بیاسایید، و آن را وقت کوچ کردن قرار نداده است، و نیز به سردار خود امر کرده است که در هنگام شب جسم خود را راحت سازد و مرکب خود را تیمار کند. از طریق مجاز و اطلاق اسم مظروف بر ظرف، لفظ ظعن را بر شب اطلاق کرده است. س: امر کرده است که بعد از استراحت در شب، سیر خود را از هنگامی قرار دهد که سحر فرا رسیده یا فجر طلوع می کند زیرا در آن وقت احتمال سفر خوش می رود. ط: و هنگام برخورد با دشمن، در میان یارانش قرار بگیرد تا طرفین لشکر بتوانند به او مراجعه کنند و دستورات او را بشنوند. امور دیگری که نهی فرموده عبارتند از این که به دشمن چنان نزدیک نشود که فکر کنند می خواهد آتش جنگ را برافروزد و آشوب بپا کند، تا بهتر بتواند آنها را به حق دعوت کند، و عذرش نزد خداوند پذیرفته تر باشد، دیگر این که از دشمن چنان زیاد، دور نشود که خیال کنند می ترسد و برای غلبه ی بر او جرات پیدا کنند، و برای این دو دستور اخیر مهلتی تعیین کرده و آن تا هنگامی است که امر و فرمان جدیدش به وی برسد، مطلب دیگر آن که بغض و عداوت آنان او را برآن ندارد که پیش از اتمام حجت و دعوتشان به سوی امام بر حق، با آنها آغاز به جنگ کند، چرا که در این صورت جنگ برای خدا نخواهد بود، بلکه به منظور هوا و هوس و عداوت و دشمنی خواهد بود، و از طاعت و عبادت خدا خارج خواهد شد. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

اِتَّقِ اللَّهَ الَّذِی لاَ بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ وَ لاَ مُنْتَهَی لَکَ دُونَهُ وَ لاَ تُقَاتِلَنَّ إِلاَّ مَنْ قَاتَلَکَ وَ سِرِ الْبَرْدَیْنِ وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ وَ رَفِّهْ فِی السَّیْرِ وَ لاَ تَسِرْ أَوَّلَ اللَّیْلِ فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَکَناً وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاَ ظَعْناً فَأَرِحْ فِیهِ بَدَنَکَ وَ رَوِّحْ ظَهْرَکَ فَإِذَا وَقَفْتَ حِینَ یَنْبَطِحُ السَّحَرُ أَوْ حِینَ یَنْفَجِرُ الْفَجْرُ فَسِرْ عَلَی بَرَکَهِ اللَّهِ فَإِذَا لَقِیتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِکَ وَسَطاً وَ لاَ تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ یُرِیدُ أَنْ یُنْشِبَ الْحَرْبَ وَ لاَ تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ یَهَابُ الْبَأْسَ حَتَّی یَأْتِیَکَ أَمْرِی وَ لاَ یَحْمِلَنَّکُمُ شَنَآنُهُمْ عَلَی قِتَالِهِمْ قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَیْهِمْ .

معقل بن قیس

کان من رجال الکوفه و أبطالها و له رئاسه و قدم أوفده عمار بن یاسر إلی عمر بن الخطاب مع الهرمزان لفتح تستر { 1) تستر،بضم أوله و سکون ثانیه و فتح ثالثه:أعظم مدینه بخوزستان. } و کان من شیعه علی ع وجهه إلی بنی ساقه فقتل منهم و سبی و حارب المستورد بن علفه الخارجی

من تمیم الرباب فقتل کل واحد منهما صاحبه بدجله و قد ذکرنا خبرهما فیما سبق و معقل بن قیس ریاحی من ولد ریاح بن یربوع بن حنظله بن مالک بن زید مناه بن تمیم .

قوله ع و لا تقاتلن إلا من قاتلک نهی عن البغی.

و سر البردین

هما الغداه و العشی و هما الأبردان أیضا.

و وصاه أن یرفق بالناس و لا یکلفهم السیر فی الحر.

قوله ع و غور بالناس انزل بهم القائله و المصدر التغویر و یقال للقائله الغائره.

قوله ع و رفه فی السیر أی دع الإبل ترد رفها { 1) أی ترد الماء کما شاءت. } و هو أن ترد الماء کل یوم متی شاءت و لا ترهقها و تجشمها السیر و یجوز أن یکون قوله و رفه فی السیر من قولک رفهت عن الغریم أی نفست عنه.

قوله ع و لا تسر أول اللیل قد ورد فی ذلک خبر مرفوع و فی الخبر أنه حین تنشر الشیاطین و قد علل أمیر المؤمنین ع النهی بقوله فإن الله تعالی جعله سکنا و قدره مقاما لا ظعنا یقول لما امتن الله تعالی علی عباده بأن جعل لهم اللیل لیسکنوا { 2) و هو قوله تعالی: هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِتَسْکُنُوا فِیهِ وَ النَّهارَ مُبْصِراً . سوره یونس 67. } فیه کره أن یخالفوا ذلک و لکن لقائل أن یقول فکیف لم یکره السیر و الحرکه فی آخره و هو من جمله اللیل أیضا و یمکن أن یکون فهم من رسول الله ص أن اللیل الذی جعل سکنا للبشر إنما هو من أوله إلی وقت السحر.

ثم أمره ع بأن یریح فی اللیل بدنه و ظهره و هی الإبل و بنو فلان مظهرون أی لهم ظهر ینقلون علیه کما تقول منجبون أی لهم نجائب.

قال الراوندی الظهر الخیول و لیس بصحیح و الصحیح ما ذکرناه.

قوله ع فإذا وقفت أی فإذا وقفت ثقلک و رحلک لتسیر فلیکن ذلک حین ینبطح السحر .

قال الراوندی فإذا وقفت ثم قال و قد روی فإذا واقفت قال یعنی إذا وقفت تجارب العدو و إذا واقفته و ما ذکره لیس بصحیح و لا روی و إنما هو تصحیف أ لا تراه کیف قال بعده بقلیل فإذا لقیت العدو و إنما مراده هاهنا الوصاه بأن یکون السیر وقت السحر و وقت الفجر.

قوله ع حین ینبطح السحر أی حین یتسع و یمتد أی لا یکون السحر الأول أی ما بین السحر الأول و بین الفجر الأول و أصل الانبطاح السعه و منه الأبطح بمکه و منه البطیحه و تبطح السیل أی اتسع فی البطحاء و الفجر انفجر انشق .

ثم أمره ع إذا لقی العدو أن یقف بین أصحابه وسطا لأنه الرئیس و الواجب أن یکون الرئیس فی قلب الجیش کما أن قلب الإنسان فی وسط جسده و لأنه إذا کان وسطا کانت نسبته إلی کل الجوانب واحده و إذا کان فی أحد الطرفین بعد من الطرف الآخر فربما یختل نظامه و یضطرب.

ثم نهاه ع أن یدنو من العدو دنو من یرید أن ینشب الحرب و نهاه أن یبعد منهم بعد من یهاب الحرب و هی البأس قال الله تعالی وَ حِینَ الْبَأْسِ { 1) سوره البقره 177. }

أی حین الحرب بل یکون علی حال متوسطه بین هذین حتی یأتیه الأمر من أمیر المؤمنین ع لأنه أعرف بما تقتضیه المصلحه .

ثم قال له لا یحملنکم بغضکم لهم علی أن تبدءوهم بالقتال قبل أن تدعوهم إلی الطاعه و تعذروا إلیهم أی تصیروا ذوی عذر فی حربهم.

و الشنئان البغض بسکون النون و تحریکها

نبذ من الأقوال الحکیمه فی الحروب

و فی الحدیث المرفوع لا تتمنوا العدو فعسی أن تبتلوا بهم و لکن قولوا اللهم اکفنا شرهم و کف عنا بأسهم و إذا جاءوک یعرفون أن یضجون فعلیکم الأرض جلوسا و قولوا اللهم أنت ربنا و ربهم و بیدک نواصینا و نواصیهم فإذا غشوکم فثوروا فی وجوههم.

و کان أبو الدرداء یقول أیها الناس اعملوا عملا صالحا قبل الغزو فإنما تقاتلون بأعمالکم.

و أوصی أبو بکر یزید بن أبی سفیان حین استعمله فقال سر علی برکه الله فإذا دخلت بلاد العدو فکن بعیدا من الحمله فإنی لا آمن علیک الجوله و استظهر بالزاد و سر بالأدلاء و لا تقاتل بمجروح فإن بعضه لیس منه و احترس من البیات فإن فی العرب غره و أقلل من الکلام فإن ما وعی عنک هو علیک و إذا أتاک کتابی فأمضه فإنما أعمل علی حسب إنفاذه و إذا قدم علیک وفود العجم فأنزلهم معظم عسکرک و أسبغ علیهم من النفقه و امنع الناس من محادثتهم لیخرجوا جاهلین کما دخلوا جاهلین و لا

تلحن فی عقوبه فإن أدناها وجیعه و لا تسرعن إلیها و أنت تکتفی بغیرها و اقبل من الناس علانیتهم و کلهم إلی الله فی سریرتهم و لا تعرض عسکرک فتفضحه و أستودعک الله الذی لا تضیع ودائعه.

و أوصی أبو بکر أیضا عکرمه بن أبی جهل حین وجهه إلی عمان فقال سر علی اسم الله و لا تنزلن علی مستأمن و قدم النذیر بین یدیک و مهما قلت إنی فاعل فافعله و لا تجعلن قولک لغوا فی عقوبه و لا عفو فلا ترجی إذا أمنت و لا تخاف إذا خوفت و انظر متی تقول و متی تفعل و ما تقول و ما تفعل و لا تتوعدن فی معصیه بأکثر من عقوبتها فإنک إن فعلت أثمت و إن ترکت کذبت و اتق الله و إذا لقیت فاصبر.

و لما ولی یزید بن معاویه سلم بن زیاد خراسان قال له إن أباک کفی أخاه عظیما و قد استکفیتک صغیرا فلا تتکلن علی عذر منی فقد اتکلت علی کفایه منک و إیاک منی من قبل أن أقول إیاک منک و اعلم أن الظن إذا أخلف منک أخلف فیک و أنت فی أدنی حظک فاطلب أقصاه و قد تبعک أبوک فلا تریحن نفسک و اذکر فی یومک أحادیث غدک.

و قال بعض الحکماء ینبغی للأمیر أن یکون له سته أشیاء وزیر یثق به و یفشی إلیه سره و حصن إذا لجأ إلیه عصمه یعنی فرسا و سیف إذا نزل به الأقران لم یخف نبوته و ذخیره خفیفه المحمل إذا نابته نائبه وجدها یعنی جوهرا و طباخ إذا أقری من الطعام صنع له ما یهیج شهوته و امرأه جمیله إذا دخل أذهبت همه

فی الحدیث المرفوع خیر الصحابه أربعه و خیر السرایا أربعمائه و خیر الجیوش أربعه آلاف

و لن یغلب اثنا عشر ألفا من قله إذا اجتمعت کلمتهم.

کان یقال ثلاثه من کن فیه لم یفلح فی الحرب البغی قال الله تعالی إِنَّما بَغْیُکُمْ عَلی أَنْفُسِکُمْ { 1) سوره یونس 23. } و المکر السیئ قال سبحانه وَ لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ { 2) سوره فاطر 43. } و النکث قال تعالی فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ { 3) سوره الفتح 10. } .

یقال خرجت خارجه بخراسان علی قتیبه بن مسلم فأهمه ذلک فقیل ما یهمک منهم وجه إلیهم وکیع بن أبی أسود یکفیک أمرهم فقال لا أوجهه و إن وکیعا رجل فیه کبر و عنده بغی یحقر أعداءه و من کان هکذا قلت مبالاته بخصمه فلم یحترس فوجد عدوه فیه غره فأوقع به.

و فی بعض کتب الفرس إن بعض ملوکهم سأل أی مکاید الحرب أحزم فقال إذکاء العیون و استطلاع الأخبار و إظهار القوه و السرور و الغلبه و إماته الفرق و الاحتراس من البطانه من غیر إقصاء لمن ینصح و لا انتصاح لمن یغش و کتمان السر و إعطاء المبلغین علی الصدق و معاقبه المتوصلین بالکذب و ألا تخرج هاربا فتحوجه إلی القتال و لا تضیق أمانا علی مستأمن و لا تدهشنک الغنیمه عن المجاوزه.

و فی بعض کتب الهند ینبغی للعاقل أن یحذر عدوه المحارب له علی کل حال یرهب منه المواثبه إن قرب و الغاره إن بعد و الکمین إن انکشف و الاستطراد إن ولی و المکر إن رآه وحیدا و ینبغی أن یؤخر القتال ما وجد بدا فإن النفقه علیه من الأنفس و علی غیره من المال

کاشانی

(لمعقل بن قیس الریاحی) این وصیت از جمله وصایای آن حضرت است که فرموده از برای معقل بن قیس ریاحی (حین انفذ الی الشام) وقتی که فرستاد او را به شام (فی ثلثه الاف) در میان سه هزار مرد (مقدمه له) تا باشد مقدمه لشکر آن حضرت. (اتق الله) بپرهیز از خدای تعالی (الذی لابد لک من لقائه) آن خدایی که ناچار است تو را از رسیدن به جزای او (و لا منتهی لک دونه) و هیچ نهایتی نیست مر تو را غیر از او و این اشارت است به ملازمت تقوا و آسان ساختن جهاد بر نفس خود (و لا تقاتلن الا من قاتلک) و مقاتله مکن مگر با کسی که درصدد محاربه برآید با تو (و سر البردین) و سیر کن در هر دو طرف روز که محل خنکی هوا است و کسر حدت گرمی آن (و غور بالناس) و در نیمروز خواب کن با مردمان به جهت استراحت از حرارت (و رفه فی السیر) و آسان کن کار را در رفتار، یعنی سلوک نرم روی را اختیار کن و جانب سرعت روی را بگذار (و لا تسر اول اللیل) و سیر مکن در اول شب تا نیفتی در مشقت و تعب (فان الله جعله سکنا) پس به درستی که خدای تعالی گردانیده است شب را محل آرام و راحت (و قدره مقاما) و اندازه کرده آن را جای ایستادن برای استراحت (لا ظعنا) نه جای کوچی کردن و متحمل حمل شدن به انواع مشقتها (فارح فیه بدنک) پس راحت ده در شب بدن خود را (و روح ظهرک) و راحت ده پشت مرکبهای خودرا یا پشت خود را از تعب (فاذا وقفت) پس چون توقف کردی (حین ینبطح السحر) در وقتی که منبسط شود سحر او (او حین ینفجر الفجر) یا هنگامی که گشوده شود صبح منور (فسر علی برکه الله) پس سیر کن به برکت خدا (فاذا لقیت العدو) پس چون برسی به دشمنان (فقف من اصحابک وسطا) پس بایست نسبت به اصحاب خود در میان ایشان به جهت استواء طرفین در وصول اوامر تو به ایشان (و لا تدن من القوم) و نزدیک مشو به آن گروه (دنو من یریدهم) چه نزدیک شدن کسی که خواهد (ان ینشب الحرب) که چنگ فرو برد به جنگ (و لا تباعد منهم) و دور مشو از ایشان (تباعد من یهاب الباس) همچو دور شدن کسی که ترسد از سختی حرب دلیران و به این امر قیام نمای (حتی یاتیک امری) تا آنکه بیاید به تو فرمان من در باب آنکه چه می باید کرد در باب دشمنان (و لا یحملنکم) و باید که باعث نشود شما را (شنانهم) عداوت و دشمنی ایشان (علی قتالهم) بر مقاتله کردن با ایشان (قبل دعائهم) پیش از خواندن ایشان (و الاعذار الیهم) و پیش از عذر آوردن به سوی ایشان. یعنی حجت گرفتن بر ایشان.

آملی

قزوینی

(معقل) را مقدمه لشگر خود کرده بود او را ابن سفارسشها می کند بترس از خدای که ناچار است ترا از ملاقات او تعالی، و نهایتی نیست ترا نرسیده باو عزوعلا. یعنی البته باو باید رسیدن و پاداش نیک و بد دیدن، و جنگ مکن مگر با کسی که با تو جنگ کند، و سیر کن در دو طرف روز که هوا خنک است، و میان روز مردم را فرود آور تا استراحت و خواب کنند، و برفاهت و آسانی سیر فرما لشگر را. و سیر مکن اول شب که آنرا خدای عزوجل وقت سکون و آرام گردانیده است و برای اقامت و قرار، نه سیر و رفتار آفریده است پس راحت ده در آن بدن خود را، و آسایش ده پشت مراکب خود را، و چون واقف شدی وقتی که پهن شد آثار روشنی سحر، یا شکاف صبح منور پس روانه شو بنام و برکت خدا و چون با دشمن ملاقت نمودی بایست در وسط اصحاب خود، و نزدیک مشو بدشمن نزدیک شدن کسی که خواهد و حریص باشد که آتش جنگ درگیراند، و دور مشو از ایشان دور شدن کسی که از جنگ و واقعه بترسد، یا از مردم جنگجو بهراسد تا فرمان من بتو بیاید، و بالجمله تعجیل مکن در جنگ چون باز خوری بلشکر خصم تا من بگویم چه کنی. و باید بغض ایشان ترا بر آن ندارد که قتال کنی با ایشان پیش از آن که براه حق بخوانی، و عذر خود تمام گردانی.

لاهیجی

و من وصیته علیه السلام لمعقل بن قیس الریاحی حین انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف، مقدمه له.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است مر معقل پسر قیس ریاحی را در وقتی که فرستاد او را به سوی شام با سه هزار نفر از لشکر که باشند پیشرو سپاه او.

«اتق الله الذی لابد لک من لقائه و لا منتهی لک دونه و لاتقاتلن الا من قاتلک. و سر البردین و غور الناس و رفه فی السیر و لا تسر اول اللیل، فان الله جعله سکنا و قدره مقاما، لاظعنا، فارح فیه بدنک و روح ظهرک، فاذا وقفت حین ینبطح السحر، او حین ینفجر الفجر، فسر علی برکه الله.»

یعنی بپرهیزید خدای آنچنانی که ناچار است مر تو را ملاقات جزای او و نیست انتهایی از برای تو غیر از او و مقاتله مکن مگر با کسی که مقاتله کند با تو و حرکت کن در سرمای صبح و عصر و قیلوله ی خواب نیم روز بده مردمان را، یعنی در نیم روز از برای استراحت منزل بکن و به رفاهیت و راحت باشد در حرکت کردن و حرکت مکن در ابتدای شب، پس به تحقیق که خدا گردانیده است ابتدای شب را جای قرار و مقدر کرده است در او درنگ را نه کوچ کردن را، پس راحت ده در آن بدن تو را و راحت ده پشت تو را و مرکب تو را، پس در وقتی که مطلع گشتی هنگام پهن شدن سحر را، یا هنگام طلوع صبح را پس حرکت بکن بر نهج خیر و برکت خدا.

«فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا و لاتدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس، حتی یاتیک امری و لا یحملنکم شنانهم علی قتالهم، قبل دعائهم و الاعذار الیهم.»

یعنی پس زمانی که برخوردی تو دشمن را پس بایست در وسط اصحاب تو و نزدیک مشو به دشمنان نزدیکی کسی که اراده کند چنگ فرو بردن و در آویختن در جنگ را و دوری مجو از دشمنان دوری کسی که بترسد جنگ را، تا اینکه برسد به تو حکم من و بار نکند شما را دشمنی کردن ایشان بر قتال و جنگ ایشان پیش از خواندن ایشان جنگ را و پیش از رساندن اقصی مراتب عذر جنگ را به سوی ایشان.

خوئی

اللغه: (دونه) قد مضی ذکر معانی دون فی شرح المختار السادس من کتبه (علیه السلام) و رسائله، و ههنا بمعنی سوی ای لیس لک سواه منتهی. (سر) امر من السیر کما ان قوله لا تسر نهی عنه و مشتق منه. (البردان): الغداه و العشی، قال الجوهری فی الصحاح: البردان: العصران، و کذلک الابردان و هما الغداه و العش، و یقال: ظلاهما و قال یعنی الشاعر-: اذا الارطی توسد ابردیه خدود جوازی، بالرمل عین اقول: البیت للشماخ بن ضرار نقله الجاحظ فی البیان و التبین ایضا (ص 251 ج 2) و الجوازی بقر الوحش، و العین جمع العیناء، و العصران ثنی علی التغلیب ای الصبح و العصر کقولک صلاه الظهرین و فسرهما ثانیا بقوله: و هما الغداه و العشی. قال ابن الاثیر فی النهایه: فیه- یعنی فی الحدیث-: من صلی البردین دخل الجنه، الردان و الابردان: الغداه و العشی و قیل: ظلاهما، و منه حدیث ابن الزبیر: کان یسیر بنا الابردین، و حدیثه الاخر مع فضاله بن ابی شریک: و سر بها البردین. اقول: و سیاتی روایه هشام بن سالم قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: سیروا البردین. (غور) امر من التغویر ماخوذ من الغائره ای الظهیره، و فی الصحاح: التغویر: القیلوله، یقال: غوروا ای انزلوا للقائله. قال ابوعبید: یقال للقائله: الغائره. و فی النهایه الاثیریه: و فی حدیث السائب لما ورد علی عمر بفتح نهاوند قال: ویح ما ورائک؟ فو الله ما بت هذه اللیله الا تغویرا، یرید بقدر النومه القلیه التی تکون عند القائله. یقال غور القوم اذا قالوا. (رفه) امر من الترفیه ای الاراحه و التخفیف و النفیس و التوسیع، او من رفه الراعی الابل اذا اوردها متی شاء، و فی الصحاح: رفهت الابل بالفتح ترفه رفها و رفوها اذا وردت الماء کل یوم متی شائت و الاسم الرفه بالکسر. و رافتها انا. و رفه ترفیها و رفاهیه علی فعالیه و رفهنیه و هو ملحق بالخماسی بالاف فی آخره و انما صارت یاء لسکره ما قبلها، و یقال بینی و بینک لیله رافهه و ثلاث لیال روافه اذا کان یسار فیهن سیرا لینا، و رفه عن غریمک ای نفس عنه، و الاول اوسع و اعم و باسلوب الکلام و سیاقه ادل و الصق، و سیاتی تقریر کل واحد منها فی المعنی. (سکنا) السکن بالتحریک: ما سکنت الیه. (ظعنا) الظعن: الارتحال، یقال: ظعن ظعنا و ظعنا من باب منع ای سار و رحل. و فی القرآن الکریم: و الله جعل لکم من بیوتکم سکنا و جعل لکم من جلود الانعام بیوتا تستخفونها یوم ظعنکم و یوم اقامتکم (النحل- 28). (ارح) علی وزن اقم امر من الاراحه. (روح) امر من الترویح. و الظهر هنا بمعنی الرکاب، لا بمعنی خلاف البطن. قال الجوهری فی الصحاح: الظهر: الرکاب. و بنو فلان مظهورن اذا کان لهم ظهر ینقلون علیه کما یقال منجبون اذا کانوا اصحاب نجائب. انتهی کلامه. و الرکاب: الابل التی یسار علیها، الواحده راحله و لا واحد لها من لفظها و الجمع الرکب مثال الکتب. فیکون معنی الترویح من قولهم روح فلان ابله ترویحا اذا ردها الی المراح. قال الجوهری: اراح ابله اری ردها الی المراح و کذلک الترویح. و لا یکون ذلک الا بعدالزوال انتهی. (ینبطح) یقال: انبطح الرجل اذا اسبطر علی وجهه متمدا علی وجهه الارض و ههنا کنایه عن الانبساط و التساع فینبطح ای ینبسط و یتسع و منه البطحاء و الابطح ای مسیل واسع فیه دقاق الحصی. و تبطح السیل ای اتسع فی البطحاء. (ینشب الحرب) ینشب مضارع من باب الافعال. فی الصحاح: نشب الشی ء فی الشی ء بالکسر- من باب علم- نشوبا ای علق. و انشبته انا فیه ای اعلقته فانتشب و انشب الصائد: اعلق، و یقال: نشبت الحرب بینهم. (یهاب) اجوف یاتی تقول: هابه یهابه هیبا و هیبه و مهابه اذا خافه و حذره فهو هائب و هیوب، و رجل مهیب ای یهابه الناس (الباس): الحرب. (الشنان): البغض و العدواه. الاعراب: البعض السنخ (بالسیر) الباء بمعنی فی. و مذکور فی نسختنا العتیقه فی السیر مکان بالسیر (فان الله) الفاء للتعلیل. و التی بعدها فصیحه للتفریع و النتیجه. (فسر) الفاء جواب اذا کالتی بعدها. (دنو) مفعول مطلق لقوله لا تدن. و کذلک تباعد لقوله و لا تباعد، و فی نسخه الطبری کما اشرنا الیها آنفا مذکور: بعد من یهاب، و هو بعضم الباء مفعول مطلق ایضا الا انه لیس من باب عامله اعنی لا تباعد علی وزان قوله تعالی: و الله انبتکم من الارض نباتا. (حتی یاتیک امری) غایه لکلا النهیین المقدمین و متعلق بکلا الفعلین اعنی لا تدن، و لا تباعد. (قبل) ظرف لقوله: و لا یحملکنم. المعنی: قد اتی (ع) فی هذه الوصیه بامور یدل بعضها علی کمال رافته بالناس، و الاخر علی نهایه بصارته فی الباس. و قد جمع (ع) فیها بین الاضداد و الف بین الاشتات. و اذا ضمت هذه الوصیه الی التی قبلها و اللاتی بعدها تزید المجاهد بصیره فی فنون الحرب، و مع ذلک تذکره بتقوی الله و تحذره عن اتباع الهوی و تنشطه و تشجعه فی الجهاد فی سبیل الله تعالی. و لو تامل فیها متامل و فکر فیها متفکر علم ان علیها مسحه من العلم الالهی و فیها عبقه من الکلام النبوی. و ان قائلها کان علی بینه من ربه و بصیره الالدین و لم یکن فی قلبه زیغ عن سواء الطریق. و ما کان همه الا اطفاء نار الفتنه و انقاذ الناس مما فیه الهلکه و انفاذهم الی ما فیه سعاده جمه. فانظر فی فقرات هذه الوصیه، افتتحا بتقوی الله و اختتمها بالکف عن القتال قبل الاعذار و الدعاء، و وسط فیها قوله: فسر علی برکه الله، و صدر فیا بالاوامر، و اردفعها بالنواهی و لعمری ان محاسنها فوق ان یحوم حولها العباره و انما هی تدرک و لا توصف و ستقف علی بعضها فی اثناء الشرح فلنتعرض لشرح فقرانها و جملها علی قدر الوسع و الاستطاعه. قوله (علیه السلام): (اتق الله- الی قوله: دونه) امره بتقوی الله اولا لانها خیر زاد و کان (ع) کثیرا ما یوصی اصحابه بتقوی الله ففی الکافی باسناده عن ابی الحسن موسی (ع) قال: کان امیرالمومنین (علیه السلام) یوصی اصحابه و یقول: اوصیکم بتقوی الله فانها غبطه الطالب الراجی وثقه الهارب اللاجی و استشعروا التقوی شعارا باطنا و اذکروا الله ذکرا خالصا تحبوا به افضل الحیاه و تسلکوا به طریق النجاه- الخ (ص 62 ج 14 من الوافی). و فی الفقیه عن سلیم بن قیس الهلالی قال: شهدت وصیه امیرالمومنین (علیه السلام) حین اوصی الی ابنه الحسن- یعنی حین ضربه ابن ملجم- و اشهد علی وصیته الحسین و محمدا و جمیع ولده و روس الشیعته- الی ان قال: قال (علیه السلام): ثم انی اوصیک یا حسن و جمیع ولدی و اهل بیتی و من بلغه کتابی من المومنین بتقوی الله ربکم (ص 79 ج 2 من الوافی). ثم وصف الله تعالی بما فیه تخویف و تشجیع و ذلک انه (علیه السلام) لما انفذ معقل بن قیس فی ثلاثه آلاف مقدمه له الی الشام توجه الی معقل امران: الاول اماره ثلاثه آلاف رجل، الثانی الجهاد فی سبیل الله. و الاماره سلطان قد توجب البغی و الطغیان الا من عصمه الله عن اتباع الشیطان، و الجهاد بذل النفس دونه تعالی و الجود بالنفس اقصی غایه الجود. فعلی الاول خوفه بقوله: الله الذی لابد لم من لقائه و لا منتهی لک دونه، ای خف الله تعالی و اتقه فانک لو عصیته و ظلمت من دونک من الجیش و عدلت عن العدل فیهم فاعلم انما لابد لم من لقاء الله تعالی و لیس منتهی لک غیره فاذا یجازیک و یعاقبک بما اسلفت من سوء اعمالک فکن علی حذر من طوع الهوی. و علی الثانی شجعه بذلک القول ایضا علی الجهاد ای لا تخف من الجهاد فانک لو تجود بنفسک فقتلت فی سبیل الله فاعلم انما تلقی الله تعالی و لیس لک سواه منتهی فاذا کان منتهی امرک الیه و لابد لک من لقائه فهو تعالی یجزیک بما قدمت. قال عز من قائل: و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون (البقره- 151) و قال تعالی: و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما- آتیهم الله من فضله و یستبشرون بنعمه من الله و فضل و ان الله لا یضیع اجر المومنین (آل عمران- 167). و قال تعالی: فلیقاتل فی سبیل الله الذین یشرون الحیوه النیا بالاخره و من یقاتل فی سبیل الله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما (النساء 77). قوله (علیه السلام): (و لا تقاتلن الا من قاتلک) فی الکافی و فی حدیث عبدالله بن جندب عن ابیه ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان یامر فی کل موطن لقینا فیه عدونا فیقول: لا تقاتلوا القوم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبدووکم حجه لکم اخری فذا هزمتموهم فلا تقتلوا لهم مدبرا و لا تجیزوا علی جریح و لا تشکفوا عوره و لا تمثلوا بقتیل. انتهی. و اقول: سیاتی تمام الکلام فی سیرته (علیه السلام) فی الحروب فی شرح المختار الرابع عشر من هذا الباب. ثم اعلم ان اولیاء الله شانهم اجل و قدرهم اعظم من ان یقاتلوا الناس لغیر رضا الله تعالی فانهم مامورون اولا لاحیاء النفوس و اناره العقول و الهدایه الی جناب الرب جل و علا الا ان طائفه من الناس لما استحوذ علیهم الشیطان طغوا و نهضوا الی یهدم بناء الدین، او صاروا جراثیم موذیه راسخه فی اصول شجره الفضیله التی غرسها النبی باذن الله تعالی فکان واجبا علی النبی اوالو لی ان یجتاحوا اصول الجراثیم لئلا تطرق المفاسد و الفواحش فی الاجتماع الانسانی و لذا تری ان الافتتاح فی کل غزوه انما کان من معاندی الانبیاء و الاولیاء. و اما الانبیاء و الاولیاء فکانوا یامرون جیوشهم قبل الغزوات بدعاء الکفار الی ما فیه حیاتهم الدائمه و سعادتهم الباقیه، و الاعذار الیهم، و اتمام الحجه علیهم، و بان لا یقاتلوا الا من قاتلهم لان قتال غیر المقاتل ظلم و هم مبروون عنه. و بما ذکرنا یعلم فضیله المجاهد فی سبیل الله و درجه سیف به ینتظم امور الناس و یومن الخائفون و یعبد الله المومنون، و سر بعض الایات القائله بانه لو لم یکن السیف لفسدت الارض کقوله تعالی: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض. و قوله تعالی: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا و کذا سر بعض الاخبار الذی ینادی باعلی صوته ان الناس لما ابوا ان یقبلوا امر الله رسوله بالقتال: ففی الکافی عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): خیول الغزاه فی الدنیا خیولهم فی الجنه وان اردیه الغزاه لسیوفهم. و قال النبی (صلی الله علیه و آله): اخبرنی جبرئیل بامر قرت به عینی و فرح به قلبی قال: یا محمد من غزا من امتک فی سبیل الله فاصا به قطره من السماء او صداع کتب الله له شهاده. و فیه: عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف، و لا یقیم الناس الا السیف، و السیوف مقالید الجنه و النار. اقول: یعنی ان الیف الذی یشهره المسلم مجاهدا فی سبیل الله فهو مقلاد الجنه ای مفتاحها له، و ان الذی یشهره الکافر مفتاح النار له. و فیه عن معمر عن ابی جعفر (ع) قال: الخیر کله فی السیف و تحت السیف و فی ظل السیف. و فیه عن عمر بن ابان، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان الله تالی بعث رسوله بالاسلام الی الناس عشر سنین فابوا ان یقبلوا حتی امره بالقتال فالخیر فی السیف و تحت السیف و الامریعود کما بدا. اقول: و قوله (علیه السلام): و الامر یعود کما بدا اشاره الی دوله القائم (ع) و الروایات فی ذلک کثیره جدا تشیر الی سر فارد و حقیقه واحده. قوله (علیه السلام): (و سر البردین) امره ان یسیر فی الغداه و العشی لان السیر فی طرفی النهار یکون اهون، و طی الطریق فیهما یکون اکثر، و التعب یکون اقل لبرد الهواء و طیبها فی هاتین الساعتین. فی الباب التا المن ابواب آداب السفر من حج الوسائل عن هشام بن سالم قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: سیروا البردین، قلت: انا نتخوف الهوام، قال: ان اصابکم شی ء فهو خیر لکم ثم انکم مضمونون. قوله (علیه السلام): (و غور بالناس) ای انزل بهم للقائله ای منتصف النار و ذلک لان السیر فی الغائره یستلزم شده الحر الموجبه للتعب و الکلال. و القائله هی وقت القیلوله و الاستارحه. قال تعالی: و حین تضعون ثیابکم من الظهیره (النور- 58). قوله: (و رفه بالسیر) سیاق الکلام یدل علی انه (علیه السلام) امره ان یرفه جیشه فی السیر ای یوسعهم فیه و یرفق بسیرهم و لا یوجفهم لا یتعب الرکاب و الرکبان، و لا یتاخر بعض الجیش عن بعض فلو لا التانی و الرفق فی السیر لا نجر الامر الی التفرقه و الکلال و غیرهما من المضار فی الجند و الدواب فکانه (علیه السلام) قال له: هون بالسیر و لا تتعب نفسک و لا دابتک بالوجیف. و ان اخذناه من قولهم: رفه الراعی الابل متی شاء فمتعلق رفه یکون خاصا ای رفه الرکاب بالسیر. فیکون توصیه له فی ان یراعی حالها فی السیر و لا یمنعها من الماء و الکلاء و یوسع فی الانفاق علیها، و من وصیه لقمان لابنه: و اذا قربت من المنزل فانزل عن دابتک و ابدا بعلفها فانها نفسک- الخ. رواها الکلینی فی الکافی و الصدوق فی الفقییه و اتی بها الفیض فی الوافی (ص 66 ج 8). و فی الباب التاسع من ابواب احکام الدواب من حج الوسائل عن السکونی عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: للدابه علی صاحبها سته حقوق: لا یحملها فوق طاقتها، و لا یتخذ ظهرها مجالس یتحدث علیها، و یبدا بعلفها اذا نزل، و لا یسمها، و لا یضربها فی وجهها فانها تسبح، و یعرض علیها الماء اذا مر به. قوله (علیه السلام): (و لا تسر اول اللیل- الی قوله: ظعنا) نهی عن السیر فی اول اللیل نهی کراهه لا نهی تحریم و کلامه هذا مما یستدل به فی الفقه علی کراه السیر اول اللیل کما استدل به العاملی رحمه الله علیها فی الباب التاسع من ابواب آداب السفر من حج الوسائل. ثم علل النهی بقوله: فان الله جعله سکنا ای موضعا تسکنون فیه وقت اقامتکم. و هذا اشاره الی قوله تعالی: و جعل اللیل سکنا (الانعام- 97). ثم اکده بقوله: و قدره مقاما لا ظعنا. اطلق لفظ الظعن علی اللیل مجازا لان اللیل لیس بزمان العظن لا انه لیس بظعن اطلاق اسم المظروف الذی هو الظعن علی الظرف الذی هو اللیل، بخلاف اطلاق المقام علیه لان المقام بضم المیم اسم زمان من الاقامه فاطلق علیه حقیقه. علی ان اول اللیل یکون حین تنشر الشیاطین کما وردت به روایات عن ائمتنا المصومین (علیه السلام): ففی الکافی باسناده عن جابر عن ابی جعفر (ع) قال: ان ابلیس علیه لعائن الله انما یبث جنوده من حین تغیب الشمس و حین تطلع فاکثروا ذکر الله تعالی فی هاتین الساعتین و تعوذوا بالله من شر ابلیس و جنوده و عوذوا صغارکم هاتین الساعتین فانهما ساعتا غفله. و فی الفقیه عن جابر عن ابی جعفر (ع) قال: ان ابلیس انما یبث جنود اللیل من حین تغیب الشمس الی مغیب الشفق و یبث جنود النهار من حین یطلع الفجر الی مطلع الشمس. و ذکر ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یقول: اکثروا ذکرالله تعالی فی هاتین الساعتین- الی آخر الحدیث المروی عن الکافی و رواهما الفیض فی الوافی (ص 232 ج 5). ان قلت: هل یدل الخبران علی کراهه السیر اول اللیل؟ قلت: لا کلام فی کراهه السیر اول اللیل و قد دلت علیها اخبارا خر ایضا کما دلت عی استحباب اختیار آخر اللیل للسیر ففی الباب التاسع من ابواب آداب السفر من حج الوسائل عن السکونی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): علیکم بالسفر باللیل فان الارض تطوی باللیل. و فیه عن حماد بن عیسی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال لقمان لابنه: یا بنی ایاک و السیر فی اول اللیل و سر فی آخره. و علی روایه الکلینی: ایاک و السیر فی اول اللیل و علیک بالتعریس و الدلجه و قد اتی بهما الطباطبائی قدس سره فی اول الحج من العروه الوثقی و افتی بهما کذلک، و سیاتی نقل روایات اخری داله علی کراهه السیر اول اللیل و استحبابه فی آخره و فی البردین عن قریب. و اما دلاله الخبرین علی ذلک فغیر معلومه لانهما یامران باکثار ذکر الله تعالی فی هاتین الساعتین و التعوذ بالله فیهما من شر ابلیس و جنوده فلا باس ان یسیر السائر فیهما ذاکرا متعودا، اللهم الا ان یقال: ان دلاله تلک الاخبار علی تحذیر السیر فی اول اللیل و کراهته فیه و علی انه ساعه غفله انما تکون من حیث انه وقت تنشر الشیاطین فاذا کانت هذه الساعه فی الحضر ساعه غفله ففی السفر اولی لان اضطراب البال فی السفر اکثروا انما کانت الساعه ساعه غفله لانها وقت اختتام الاعمال فالناس یعرضون ساعتئذ عما کانوا فیها من الاشغال و ینسلون فی الاقبال الی بیوتهم من کل جانب فیشتغلون بالاکتنان فتری الناس فیها اشتاتا فطائفه اسرعت الی تغلیق الدکاکین، و اخری الی التاهب للیل، و اخری کذا و کذا، و بعکسها فی الساعه الاخری اعنی حین تطلع الشمس فالناس فی هاتین الساعتین فی امور دنیاهم متوغلون، و الی کل جانب ینسلون فسمیتا لما ذکرنا ساعتی غفله. قوله (علیه السلام): (فارح فیه بدنک) ای اذا کان الله تعالی قدر اللیل سکنا و مقاما فارح فیه بدنک و لیرح الجیش ابدانهم. قوله (علیه السلام): (و روح ظهرک) بین الظهر و البدن ایهام التناسب نحو بیت السقط: و حرف کنون تحت راء و لم یکن بدال یوم الرسم غیره النقط ففی الحمع بین الحرف و الراء و الدال و النقط ایهام ان المراد منها معانیها، و لیس کذلک، الا ان النون فی ا لبیت کان علی معناه المتبادر من حروف المعجم و المراد من الحرف الناقه المهزوله، وراء اسم فاعل من رایته، و دال اسم فاعل من دلا الرکائب اذا رفق بسوقها. و النقط ما تقاطر علی الرسوم من المطر، شبه الناقه فی الدقه و الانحناء بنون و مدح حبیبته بانها تجل عن ان ترکب من النوق ما هی فی المضر و الانحناء کالنون یرکبها الاعرابی لزیاره الاطلال فیضرب ریتها اذ لا حراک بها من شده الهزال بل مراکب الحبیبه سمان ذوات اسمه. و کذلک فی المقام ان الجمع بین البدن و الظهر یوهم ان المراد من الظهر هو خلاف البطن و لیس کذلک بل المراد منه الرکاب ای روح رکابک فی اللیل بمعنی ردها ای المراح. فاراد (ع) بلفظ الظهر معناه البعید کقول القاضی ابی الفضل بن عیاض یصف ربیعا باردا: او الغزاله من طول المدی خرفت فما تفرق بین الجدی و الحمل

یعنی کان الشمس من کبرها و طول مدتها صارت خرفه قلیله العقل فنزلت فی برج الجدی فی اوان الحلول ببرج الحمل، اذ الجدی من البروج الشتویه، و الحمل من الربیعیه، و المراد من الغزاله معناها البعید ای الشمس، و معناها القریب: الرشا و کذلک الکلام فی قوله (علیه السلام): ظهرک، الا ان القاضی قد قرن بها ما یلایم المعنی القریب الذی لیس بمراد کالجدی و الحمل، و هو (علیه السلام) اتی بما یلایم کلا معنیی القریب و البعید اعنی روح و ان کان المراد ما یلایم البعید کما دریت فی اللغه، و ما یلایم القریب انما کان من قولهم روح فلان الرجل اذا اراحه ولکنه لیس بمراد. قوله (علیه السلام): فاذا وقفت- الی قوله: برکه الله) یمکن ان یفسر هذه الفقره علی ثلاثه اوجه: الاول ان الامیر علیه السلام امر معقل بن قیس بان یکون وقت انبساط السحر او انفجار الفجر یقظا و ذلک انه لما تولی من قبله (علیه السلام) اماره الیجش و صاره قائدهم فلابد له من ان یکون قبل ظعن القوم یقظان لیهیا اصحابه للسیر و یستعدهم للارتحال و یکون ناظر اعمالهم و فائما علیهم یراقبهم حتی لا یفوته بعض ما یصلح لهم. الثانی ان تکون صله وقف کلمه الی المحذوفه فمعناه اذا وقفت اللیل الی یحین ینبطح السحر فسر علی برکه الله: فکانه (علیه السلام) امره بان یر البدنه و یروح ظهره فی اللیل و نهاه عن السیر فیه الی ان ینبطح السحر. الثالث ان تکون صله الفعل کلمه علی ای اذا وقفت علی حین ینبطح السحر بمعنی اذا اطلت علی انبطاحه فسر علی برکه الله لان وقف مع علی یفید معنی الاطلاع یقال: وقفه علی ذنبه لذا اطلعه علیه، فکانه (علیه السلام) امره ان لا ینام هو و لا عسکره علی حد یفوتهم السحر نظیر قوله (علیه السلام) فی الوصیه السابقه: و لا تذوقوا النوم الا غرارا او مضمضه، فکان الوجه الاول انسب بسیاق الکلام من الاخیرین. ثم اعلم ان السحر یکون قبیل الصبح و هو علی قسمین: السحر الاعلی و هو ما قبل انصداع الفجر، و السحر الاخر و هو عند انصداعه و الظاهر من قوله (علیه السلام): ینبطح السحر ان المراد منه السحر الثانی فیول معنی کلامه الی انه (علیه السلام) امر ابن قیس بان یسیر اما فی السحر الثانی او حین انشق الفجر ای الفجر الصادق، فعلی هذا کانما السحر خارج عن اللیل حقیقه لان اللیل یتم حین انصداع الفجر و اما علی نسخه نصر فی صفین اعنی: فاذا کان السحر او حین ینبطح الفجر فسر: فالسحر خارج عن اللیل حکما لان الظاهر من قوله (علیه السلام): و لا تسر اول اللیل فان الله جعله ساکنا ان الدلیل اعنی قوله: فان الله جعله ساکنا راجع الی قوله اول اللیل فالکراهه تختص

باول اللیل فیستثنی آخر اللیل عن حکم الکراهه فکلامه (علیه السلام) هذا کغیره من روایات اخر مخصص لقوله تعالی: و جعل اللیل سکنا الایه المتقدمه، و الاخبار یامر بعضها بالسیر فی اللیل مطلقا و ینهی الاخر عن السیر فیه کذلک فقد تقرر فی اصول الفقه صحه تخصیص الکتاب بالسنه، و السنه بالسنه ایضا، فعلیک بطائفه من اخبار وردت فی المقام رواها العاملی قدس سره فی الباب التاسع من ابواب آداب السفر من حج الوسائل. باسناده عن جمیل بن دراج و حماد بن عثمان جمیعا، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الارض تطوی فی (عن- خ ل) آخر اللیل. و عن هشام بن سالم قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: سیروا البردین، قلت: ان نتخوف الهوام، قال: ان اصابکم شی ء فهو خیر لکم ثم انکم مضمونون. و عن السکونی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): علیکم بالسفر باللیل فان الاض تطوی باللیل. و عن حمران بن اعین قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): یقول الناس: تطوی لنا الارض باللیل کیف تطوی؟ قال: هکذا ثم عطف ثوبه. و عن یعقوب بن سالم رفعه الی علی (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اذا نزلتم فسطاطا او خبا فلا تخرجوا فانکم علی غره. قال امیرالمومنین (علیه السلام): اتقوا الخروج بعد نومه فان لله دوارا بینها یفعلون ما یومرون. و عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: بعثنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی الیمن فقال لی و هو یوصینی ما حار من استخار و لا ندم من استشار، یا علی علیک بالدلجه فان الارض تطوی باللیل ما لا تطوی بالنهار، یا علی اغد علی اسم الله فان الله تعالی بارک لامتی فی بکورها. و عن حماد بن عیسی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال لقمان لابنه: یا بنی اذا سافرت مع قوم فاکثر استشارتهم فی امرک- الی ان قال: و ایاک و السیر فی اول اللیل و سر فی آخره. قال و رواه الکلینی- الا انه قال: و ایاک و السیر فی اول اللیل و علیک بالتعریس و الدلجه من لدن نصف اللیل الی آخره. اقول: قد ذکر طائفه من وصیه لقمان لابنه و منها هذه النبذه التی رواها حماد عن الصادق (علیه السلام) ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار ص 135 ج 1 طبع مصر 1383 ه. بیان: قال الجوهری فی الصحاح: ادلج القوم اذا ساروا من اول اللیل، و الاسم الدلج بالتحریک و الدلجه و الدلجه ایضا مثل برهه من الدهر و برهه فان ساورا من آخر اللیل فقد ادلجوا بالتشدید (یعنی بتشدید الدال) و الاسم الدلجه و الدلجه. انتهی کلامه. و التعریس: نزول المسافر آخر اللیل للنوم و الاستارحه من قولهم عرس القوم اذا نزلوا فی السفر فی آخر اللیل للاسترا الکما فی مجمع البحرین و اقرب الموارد، و ربما استعمل الادلاج بالتخفیف لسیر آخر اللیل کقول الشاعر: اصبر علی السیر و الادلاج فی السحر. کما ان الادلاج بالتشدید قد یستعمل لسیر اللیل کله. و اقول: فبما قدمنا دریت وجه الجمع بین تلک الاخبار. ثم ان مقضتی الجمع ان تکون الدلجه اسما من ادلج القوم بتشدید الدال لان قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) لعلی: یا علی علیک بالدلجه فان الارض تطوی باللیل، ما لا تطوی بالنهار و ان کان لم یفرق بین اول اللیل و آخره الا ان روایه الصادق (علیه السلام) حکایه عن لقمان و ایاک و السیر فی اول اللیل و علیک بالتعریس و الدلجه من لدن نصف اللیل الی آخره تبین بان المراد من الدلجه فی قول الرسول (ع) هو اسم من الادلاج المشدد ای السیر فی آخر اللیل. و بما حققنا دریت ان ما ذهب الیه الطریحی فی ماده دلج من المجمع حیث قال: (فی الحدیث علیکم بالدلجه و هو سیر اللیل یقال ادلج بالتخفیف اذا سار من اول اللیل و بالتشدید اذا سار من آخره و الاسم منهما الدلجه باضم الفتح، و منهم من یجعل الادلاج للیل کله و کانه المراد هنا لما فی آخر الحدیث فان الارض تطوی و لم یفرق بین اول اللیل و آخره) لیس بصواب. الکلام فی حدوث الفجر و تعاکس الصبح و الشفق و البحث عن مسائل شتی متنوعه و اعلم ان الشمس اعظم جرما من الارض بکثیر و هی علی الحساب الذی اورده غیاث الدین جمشید الکاشی فی رسالته المفیده الانیقه المترجمه بسلم السماء ثلاثمائه و ست و عشرون مثلا للارض. و قد بین اسطرخس فی الشکل الثانی من کتابه فی جرمی النیرین ان الکره اذ اقبلت الضوء من کره اخری اعظم منها کان المستضی ء منها اعظم من نصفها فلما کانت الشمس و الارض کریتین و الشمس اعظم منها بکثیر فالارض تستضی ء اکثر من نصفها من الشمس دائما. و تحدث بین المستضی ء و المظلم من الارض دائره صغیره اذ الجزء المضی ء من الارض اعظم من النصف کما علمت فهی لا تنصف کره الارض و قد بین فی محله ان الدائره العظیمه هی التی تنصف الکره التی فرضت علیها. ثم اعلم ان ما یقبل الضوء یجب ان یکون کثیفا مانعا من نفوذ الضوء فیه فلو لم یکن مانعا کالهواء و الزجاج المشفین لم یقبلا الضوء فالارض لکثافتها المعانعه من نفوذ الضوء قابله له و کذا کره البخار المحیطه بها و اما ما فوق کره البخار من الهواء لا یستضی ء بضیاء الشمس اصلا لکونها مشفه فی الغایه و ینفذ النور فیها و لا ینعکس فاذا وقع ضوء الشمس علی الارض یستضی ء وجهها المواجه لها بها و لما کانت الارض کریه الش التقریبا و الشمس تقریبا و الشمس اعظم منها یکون ظلها علی شکل مخروط مستدیر فان الکره المنیره تو کانت مساویه للمستنیره یکون الظل علی شکل الاستوانه مستدیره لا المخروط المستدیر، ثم قاعده المخروط المستدیر من ظل الارض هی تلک الدائره الصغیره یحیط به هذه القاعده و سطح مستدیر یرتفع منها و یستدق شیئا فشیئا الی ان ینتهی فی افلاک الزهره و یکون لا محاله قاعده مخروط الظل نحو جرم الشمس و سهمه فی مقابله جرمها ابدا ففی متنصف اللیل یکون السهم علی دائره نصف النهار فوق الارض اما قائما علی سطح الافق الحسی ان کانت اشمس علی سمت الدقم، او مائلا الی جهه القطب الظاهر ان کانت عن سمت القدم فی جهه القطب الخفی، او الی جهه القطب الخفی ان کانت عن سمت القدم فی جهه القطب الظاهر، ولکن یتساوی بعده عن الشرق و الغرب فی جمیع الصور. و لا یخفی علی ذی دربه فی الفن ان هذا مخصوص بما اذا لم یتصل الصبح بالشفق اذ حینئذ قبل ان یمیل المخروط الی جانب الغرب یصیر الشعاع المحیط به مرئیا کما سنزیدک فیه بیانا. ثم ان کره البخار هواء متکاثف بسبب مخالطه الاجزاء الارضیه و المائیه المتصاعدتین من کرتیهما بحراره الشمس او غیرها علی شکل کره محیطه بالارض علی مرکزها و سطح مواز لسطحها و هی مختلفه القوام فما هو اقرب منهما الی الارض اکثف مما هو ابعد لان تصاعد الالطف اکثر بالطبع من الاکثف و قد بین فی الابعاد و الاجرام ان بعد سطحها الاعلی عن سطح الارض اثنان و خمسون میلا تقریبا. و مخروط الظل یثقب کره الخبار و لا یحیط بها و ذلک لان قاعده المخروط سطح دائره میحطها هو الفصل المشترک بین المضی ء و المظلم من کره الارض و تلک الدائره صغیره اعنی ان القاعده اصغر من عظیمه مفروضه علی کره الارض کما دریت فتکون اصغر کثیرا من عظیمه کره البخار لانها محیطه بالارض. فما وقع من کره البخار داخل هذا المخروط لا یستضی ء بضیاء الشمس و ما سواه من کره البخار مستنیره ابدا لکثافتها و احاطه الشمس بها لکنها لا تری فی اللیل لبعدها عن البصر. فاذا کانت الشمس تحت الارض قریبه من الافق فما یری من القطعه المستنیره من کره البخار فوق الافق ان کان فی الجانب الشرقی یسمی صبحا، و ان کان فی الجانب الغربی یسمی شفقا و هما متعاکسان ای متشابهان شکلا و متقابلان وضعا فان اول الصبح بیاض مستدق مستطیل منتصب، ثم بیاض عریض منبسط فی عرض الافق مستدیر کنصف دائره یضی ء به العالم، ثم حمره. و اول الشفق حمره، ثم بیاض عریض منبسط مستدیر، ثم بیاض مستدق مستطیل منتصب. و هما مختلفان لونا ایضا لاختلاف ما یستضی ء من الجو بضیاء الشمس بسبب اختلاف لون البخار فانه یکون فی اواخر اللیل مائلا الی الصفاء و البیاض لرطوبه المکتسبه من بروده اللیل، و الی الصفره فی اوائله لغلبه الحر الدخانی المکتسب من حراره النهار مع ان الکثیف کلما کان اکثر صفاء و بیاضا کان اضوء و الشعاع المنعکس عنه اقوی. و اعلم ان النوع الاول من الفجر اعنی ذلک البیاض المستدق المستطیل المنتصب یعرف بالصبح الاول، و الصبح الکاذب، و یلقب بذنب السرحان. اما بالاول فلسبقه لانه اول ما یری فوق الافق من نور الشمس. و اما بالکاذب فلکون ما یقرب من الافق بعد مظلما ای لو کان یصدق انه نور الشمس لکان المنیر ما یلی الشمس دون ما یبعد منها. و قیل: سمی بالکاذب لانه تعقبه ظلمه تکذبه فانه اذا طلع الصبح الثانی انعدم ضوء الصبح الاول. و فیه ان ضوء الصبح الاول لا یعدم بطلوع الصبح الثانی بل یخفی عن البصر لضعفه و غلبه الضوء الشدید الطاری اعنی ضوء الصبح الثانی علیه کما هو حکم النور الضعیف فی قبال القوی منه و لذا یخفی ضیاء الکواکب فی ضوء الشمس فلا صیح ان یقال ان ظلمه تعقبه و تکذبه ایضا لانه لا تعقبه ظلمه بل یکون وقتئذ ما قرب من الافق مظلما و انما یعقبه ضوء قوی علیه. و اما بدنب السرحان فلدقته و استطالته تشبیها له به اذا شاله و لاستطالته یسمی بالفجر المستطیل ایضا. قال المسعود بن السعد بن السلمان: و لیل کان الشمس زلت ممرها و لیس لها نحو المشارق مرجع نظرت الیه و الظلام کانه من الجو غربان علی الارض وقع فقلت لنفسی طال لیلی و لیس لی من الهم منجاه و فی الصبر مفزع اری ذنب السرحان فی الجو طالعا و هل ممکن قرن الغزاله تطلع؟ و مراده من الغزاله معناها البعید اعنی الشمس، قال الحفاظ: شود غزاله ی خورشید صید لاغر من گر آهویی چو تو اندر کنار من باشی و قال الخاقانی الشروانی فی قصیده مدح بها منوجهر شروانشاه (ص 379 طبع طهران 1336 ه ش): صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینه ی سکندری شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر ریخت بهر دریچه ای آغچه زر شش سری غالیه سای آسمان سود بر آتشین صدف از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و می کند یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری و النوع الثانی من الفجر اعنی ذلک البیاض العریض المنبسط فی عرض الافق المستدیر کنصف دائره یضی ء به العالم یسمی بالصبح الثانی، و الصبح الصادق، و الفجر المستطیر، و الصدیع. اما بالثانی فلکونه فی مقابل الاول، و اما بالصادق لان ضیائه اصدق من الضیاء الاول، و لانه فی ازاء الکاذب، و اما بالمستطیر فمن قولهم استطار الفجر اذا انتشر و تبین، و سیاتی قول رسول الله (صلی الله علیه و آله): لا یغرنکم الفجر المستقطیل فکلوا و اشربوا حتی یطلع الفجر المستطیر، و اما بالصدیع لانه انصداع ظلمه عن نور و الصدع: الشق و الفرق و الفصل کما مضی تفصیله فی شرح المختار 229 من باب الخطب (ص 9 ج 15). و قد وردت فی التعبیر عن الصدیع روایه عن الصادق (علیه السلام) رواها شیخ الطائفه الطوسی قدس سره فی التهذیب باسناده عن الحضرم قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) فقلت: متی اصلی رکعتی الفجر؟ قال: حین یعترض الفجر و هو الذی تسمیه العرب الصدیع (ص 53 ج 5 من الوافی). و لا یتعلق بالنوع الاول شی ء من الاحکام الشرعیه، و لا من العادات الرسمیه غالبا، بل یتعلق بالنوع الثانی منه کما یدل علیه بعض الایات القرآنیه و اخبار مستفیضه ان لم تکن متواتره وردت فی هذا المعنی و سیجی ء نقل طائفه منها ان شاء الله تعالی. و انما قیدنا الحکم بقولنا غالبا لان نبذه من عبادات نفلیه تتعلق بطلوع الفجر الاول: منها دخول وقت فضیله الوتر فان الفضل اوقاتها ما بین الفجرین کما رواه شیخ الطائفه قدس سره فی التهذیب (و فی الوافی ص 53 ج 5) باسناده عن اسماعیل بن سعد الاشعری قال: سالت ابالحسن الرضا (ع) عن ساعات الوتر فقال: احبها الی الفجر الاول- الحدیث. فان قوله (علیه السلام): احبها الی، یدل علی ان وقت فضیلته الفجر الاول. و فی الکافی و التهذیب باسنادهما عن ابن وهب قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن افضل ساعات الوتر فقال: الفجر الاول (ص 53 ج 5 من الوافی). و فی اوائل مفتاح الفلاح للشیخ الاجل العلامه البهائی قدس سره انه روی ان رجلا سال امیرالمومنین (علیه السلام) عن الوتر اول اللیل فلم یجبه فلما کان بین الصبحین خرج امیرالمومنین (علیه السلام) الی المسجد فنادی این السائل عن الوتر؟ ثلاث مرات، نعم ساعه الوتر هذه، ثم قام (ع) فاوتر. فان المراد من قوله: بین الصبحین هو بین الفجرین ای الکاذب و الصادق کما لا یخفی. و منها وقت نافلتی الصبح ففی التهذیب باسناده عن البزنطی قال: قلت لابی الحسن (علیه السلام): رکعتی الفجر اصلیهما قبل الفجر، و بعد الفجر، فقال: قال ابوجعفر (علیه السلام): احش بهما صلاه اللیل و صلهما قبل الفجر. (ص 53 ج 5 من الوافی). و فی الکافی و التهذیب باسنادهما عن زراره قال: قلت لابی جعفر (علیه السلام): الرکعتان اللتان قبل الغداه این موضعهما؟ فقال: قبل طلوع الفجر فاذا طلع الفجر فقد دخل وقت الغداه. (ص 53 ج 5 من الوافی). و فی التهذیب باسناده عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: سالته عن رکعتی الفجر قبل الفجر او بعد الفجر؟ فقال: قبل الفجر انهما من صلاه اللیل ثلاث عشره رکعه صلاه اللیل- الحدیث. (ص 53 ج 5 من الوافی). و فیه باسناده عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قلت: رکعتا الفجر من صلاه اللیل هی؟ قال: نعم. (ص 53 ج 5 من الوافی). و کذا غیرها من الروایات الوارده فی ذلک عن اصحاب العصمه (علیه السلام). و انما تدل علی ما اشرنا الیه؟ لان المراد من الفجر اذا اطلق هو الفجر الثانی، علی ان قوله (علیه السلام): (فاذا طلع الفجر فقد دخل وقت الغداه) قرینه داله علی ذلک. و ان قوله (علیه السلام): تحش بهما صلاه اللیل، و انهما من صلاه اللیل و غیرهما ترشدنا الی ان وقت النافلتین بین الفجرین، و قد علمت ان الوتر الذی هی من صلاه اللیل کان افضل اوقاتها بین الفجرین فنافلتا الصبح وقتهما بعد صلاه الوتر و قبل الفجر الثانی ای بین الفجرین فیتم المطلوب. نعم ان طلع الفجر الثانی و لم یکن قد صلی صلاهما الی ان یحمر الافق فان احمر و لم یکن قد صلی اخرهما الی بعد الفریضه، کما ورد بها روایات عنهم (ع). و بما قدمنا علمت ان الجنج الیه العلامه البیرونی فی القانون السمعودی)949 ج 2) من انه لا یتعلق بالفجر الاول شی ء من الاحکام الشرعیه و لا من العادات الرسمیه، لیس باطلاقه صحیحا. فالاحکام الشرعیه اکثرها متعلقه بالثانی فالمروی عن النبی (صلی الله علیه و آله): لا یغرنکم الفجر المستطیل فکلوا و اشروبا حتی یطلع الفجر المستطیر، فاول النهار طلوع الفجر الثانی، و یدل علیه القرآن الکریم: کلوا و اشربوا حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر ثم اتموا الصیام الی اللیل (البقره- 186) فالخیط الابیض بیاض الفجر المعترض الممدود المستطیل ای الفجر الثانی لانه اوسع ضیاء و یناسب قوله تعالی حتی یتبین، و الخیط الاسود سواد اللیل، قال ابودواود الایادی فی الخیط الابیض: و لما اضائت لنا غدوه و لاح من الصبح خیط انارا و قال آخر فی الخیط الاسود: قد کاد یبدو و بدت تباشره و سدف الخیط البهیم ساتره ففی الایه استعاره عجیبه و المراد حتی یتبین بیاض الصبح من سواد اللیل و عبرهما بالخیطین مجازا. و الظاهر ان وجه تشبیههما بالخیط لدقتهما کالخیط لان بیاض الصبح فی اول طلوعه یکون مشرقا خافیا فیزداد انتشارا، و سواد اللیل وقتئذ یکون منقضیا مولیا فیزداد استتارا فیهما جمیعا ضعیفان دقیقان کالخیط. و تحقیقه ان الفصل المشترک بین ما انفجر ای انشق من الضیاء و بین ما هو مظلم بعد یشبه خیطین اتصلا عرضا فالذی انتهی الیه الضیاء الخیط البیض و الذی ابتدا منه الضلام الخیط الاسود. و کلمه من بیانیه ای الخیط الابیض من الفجر، و استغنی به عن بیان الخیط الاسود لانه یعلم بالتبع، و قد مال بعض الی انها للتبعیض و قد علمت بما حققنا انه وهم. و روی ان عدی بن حاتم قال: لما نزلت: و کلوا و اشربوا حتی یتبین لکم الخیط الابیض الایه قلت للنبی (صلی الله علیه و آله) انی وضعت خیطین من شعر ابیض و اسود فکنت انظر فیهما فلا یتبین لی فضحک رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی رویت نواجده ثم قال: یا ابن حاتم انما ذلک بیاض النهار و سواد اللیل، و قد نقله المفسرون بالفاظ مختلفه تول الی ما نقلناه، فالایه تدل علی ان اول النهار طلوع الفجر الثانی. و فی الکافی باسناده عن حماد، عن الحلبی قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر فقال: بیاض النهار من سواد اللیل الخ. (ص 34 ج 7 من الوافی). و اعلم ان البیاض المستدق المستطیل المنتصب الموازی لذنب السرحان آخر الشفق قلما ان یتنبه له الناس و یدرکوه و السر فی ذلک ان الهواء حینئذ یکون کدرا جدا بسبب ما یکون

الناس فیه من الاشغال و بغلبه الحر الدخانی المکتسبه من حراره النهار، بخلاف الصبح فان الهواء فیه یکون مائلا الی الصفاء و البیاض لرطوبه المکتسبه من بروده اللیل و لعدم اشغال معتده تکدره فبتلک العوائق الطاریه ان ذنب السرحان لا یری فی الشفق، لا کما ذهب الیه العلامه ابوریحان البیرونی فی القانون المسعودی (ص 949 ج 2 طبع حیدرآباد الدکن 1374 ه) و تبعه المحقق الشریف و الفاضل الفخری و غیرهما حیث قال: و انما لا یتنبه الناس له لان وقته عند اختتام الاعمال و اشتغالهم بالاکتنان و اما وقت الصبح فالعاده فیه جاریه باستکمال الراحه و التهیو للتصرف فهم فیه منتظرون طلیعه النهار لیاخذوا فی الانتشار فلذلک ظهر لهم هذا و خفی ذلک. انتهی کلامه. کیف لم یکن هذا الدلیل علیلا و لو ینتظر احد غروب الشفق لا یدرک ذلک الخیط الشبیه بذنب السرحان غالبا کما یدرکه اول طلوع الصبح. و جمله الامر ان هذا الحکم ریاضی لا یخصص و لا یعتریه ریب و لا یشوبه عیب الا ان الطواری تمنعا عن ادراکه. فبما حققناه فی المقام دریت و هن ما ذهب الیه المولی احمد النراقی رحمه الله فی الخزائن حیث قال: اشکال ریاضی و هو ان الریاضیین عللوا الفجر الکاذب و نسبوه الی الشمس و ضوئها و لو

کان کذلک ینبغی ان یکون فی المغرب ایضا کذلک یعنی اذا غاب الشمس یطهر بعد قلیل بیاض مستطیل شبیه بذنب السرجان و لیس کذلک انتهی کلامه. فراجع الی (ص 165 من کتاب الخزائن الذی طبع فی طهران عاصمه ایران سنه 1380 ه) علی تصحیحنا و تعلیقنا علیه. و ان شئنا ثنینا البیان علی تحریر ادق و برهناه ببرهان هندسی اتم فتقول: ان ظل الارض مخروط مستدیر و المخروط المستدیر کما عرفه اقلیدس فی صدر الامقاله الحادیه عشر من الاصول ما یحوزه مثلث قائم الزاویه اثبت احد ضلعی الزاویه القائمه محورا لا یرول و ادیر المثلث الی ان یعود الی موضعه، و سهمه الضلع الثابت و قاعدته دائره و سهم المخروط مار بمرکز القاعده عمود علیها ابدا. و قد بین فی محله ان مرکز الشمس و الارض و سهم المخروط و هذا السطح قائم علی قاعده المخروط علی زوایا قوائم کما برهن فی الشکل الثامن عشر من المقاله الحادیه عشر من الاصول. ثم لیحدث من ذلک السطح مثلث حاد الزوایا قاعدته علی الافق و ضلعاه علی سطح مخروط الظل. اما کون المثلث حاد الزوایا فنقول ان زوایتی قاعدته حادتان لان سهم المخروط قائم علی القاعده و مار بمرکزها و قطر قاعدها المخروط قاعده المثلث فمنتصف القطر موقع عمود السهم فینقسم المثلث بمثلثین یکون سهم المخروط ضلعهما المشترک، و نصف قطر قاعده المخروط قاعده کل واحد منهما و الزوایتان اللتان بین السهم و نصفی القطر قائمتان لان السهم عمود علی القطر، فالزاویتان الاخریان اعنی زاویتی قاعده المثلث الاعظم حادتان لان المثلث علی البسیط المستوی تعدل زوایاه الثلاث قائمتین فاذا کانت احدی زوایاه قائمه فلابد من ان تکون کل واحده من زوایتیه الاخریین اقل من قائمه اعنی حاده و المثلثان متساویان زوایاهما کل لنظیره متساویه کما برهن فی الرابع، و فی الثانی و الثلاثین من اولی الاصول. و انما قیدنا المثلث علی البیسط المستوی لانه اذا کان علی کره امکن ان یبلغ جمیع زوایاه الثلاث الی اعظم من قائمتین کما برهن فی الشکل الحادی عشر من اولی اکرمانا لاووس. و انما کانت زوایه راسه حاده لانها لو لم تکن حاده لکانت اما قائمه او منفرجه فکان وتره اعظم من کل من ضلعی المخروط لانهما وترا حادتین و قد بین فی التاسع عشرمن اولی الاصول ان الزوایه العظمی من المثلث یوترها الضلع الاطول و کان وترها قطر قاعده المخروط الذی هو اصغر من قطر الارض و قد تبین فی الابعاد و الاجرام ان راس المخروط فی افلاک الزهره و ان بعد مقعر فلک الزهره اعظم من قطر الارض بکثیر. و انما کان قطر قاعده المخروط اصغر من قطر الارض لان الارض اصغر من الشمس بکثیر فتقبل منها الضوء و قد علمت ان الکره اذا قبلت الضوء من کره اخری اعظم منها کان المستضی ء منها اعظم من نصفها و لذا تحدث بین المستضی ء و المظلم من الارض دائره صغیره هی قاعده مخروط الظل فیکون قطره اصغر من قطر الارض. و اما کون قاعده المثلث علی الافق فلان قطر قاعده المخروط یکون دائما موازیا لافق موضع ما قریبا من الحسی، و فی المقام خاصه اذا کان نصف اللیل کان قطر قاعده المخروط موازیا لافق الناضر قریبا من الافق الحسی. فاذا دریت ما قدمنا لک فنقول: و لیفرض هذا المثلث فی سطح ممتد فیما بین المشرق و المغرب فوق الارض ان کان المطلوب تمیز الصبح، و بینهما تحتا ان کان المقصود تمیز الشفق، بحیث ان احد الضلعین علی القاعده یلی الشمس، و لا شک ان الاقرب من الضلع الذی یلی الشمس الی الناظر یکون موقع العمود الخارج من البضر الواقع علی ذلک الضلع ثم الاقرب فالاقرب منه، لا موضع اتصال الضلع بالافق، فاذن اول ما یری نور الشمس یری فوق الافق کخط مستقیم منطبق عی الضلع المذکور، و یکون ما یقرب من الافق بعد مظلما، و لدلک یسمی ذلک النور المرئی فی الشمرق بالصبح الاول و الصبح الکاذب. و ان شئت قلت ان اول ما یری من الشعاع المحیط بالمخروط اعنی اقربه الی موضع الناظر هو موضع خط یخرج من بصره الیه فی سطح دائره سمتیه اعنی دائره ارتفاع تمر بمرکز الشمس حالکون ذلک الخط عمودا علی الخط عمودا علی الخط المماس للشمس و الارض جمعا الذی هو فی سطح الفصل الشمترک بین الشعاع و الظل فیری الضوء مرتفعا عن الافق مستطیلا و ما بینه و بین الافق مظلما و هو الصبح الکاذب، فتبصر. ثم اذا قربت الشمس من الافق الشرقی جدا ینبسط النور فصار الافق منیرا یصیر الصبح صادقا ثم یزداد نوره لحظه فلحظه الی ان تظهر الحمره. و قد علمت ان الشفق یکون بعکس الصبح. و الحمره التی تری فوق الافق فی الصبح و الشفق انما تتکون من اختلاط النور القوی و الظلمه، ولیکن ذلک فی ذکرک حین تسیر بک قطار فی نفق السکه الحدیدیه، او سیاره فی نفق، سیما اذا کنت مواجها للشمس و کان النفق ذا طول فاذا ظهر مخرج النفق من بعید تری حمره کحمره الصحب و الشفق قد تکونت من اختلاط شعاع الشمس من خارج النفق و الظلمه فی داخله. و لنمثل لک مثالا توضیحا للمراد فلیفرض اب ح مثلث المخروط و ا ح الضلع الذی یلی الشمس و ب ح سطح الافق المرئی و د موضع الناظر و ه موقع عمود البصر و نخرج من موضع الناظر عمود ده علی ا ح و هذا العمود لا یمکن ان یقع علی ح لان زاویه د ح ه الداخله فی المثلث حاده کما دریت. و زاویتاه قائمتان لان د ه عمود فلیزم اذن تساوی الحاده و القائمه هف. و کذلک لا یمکن ان یقع خارجا عن جانب ح. مثلا ان یقع علی رلانه یلزم ان یجتمع فی مثلث د ر ح قائمه و منفرجه و قد بین امتناع اجتماعها فی مثلث مستو. اما الزوایه القائمه فلان د ر عمود بالفرض علی ضلع ا ح. و اما المنفرجه فلان زاویه د ح ه کانت حاده فد ح ر منفرجه لا محاله لانه برهن فی الثالث عشر من اولی الاصول اذا قام خط علی خط کیف کان حدثت عن جنبتیه زاویتان اما قائمتان او متساویتان معا لقائمتین فاذا کانت احداهما حاده بقیت الاخری منفرجه. و اما امتناع اجتماعهما فی مثلث مستو فلانه اذا کان احدی زوایاه قائمه فلابد من ان تعادل الاخریان قائمه فلو کانت احدهما منفرجه تعادل زوایاه الثلاث اکثر من قائمتین هف. و بمثل هذا البیان نقول: ان هذا العمود لا یمکن ان یقع علی ااعنی راس المخروط و لا خارجا من جانبه فیقع موقع العمود فیما بین نقطی ا ح، ثم نقول: ان- د ه وتر حاده و د ح وتر قائمه فالاول اقصر من الثانی بالتاسع عشر من اولی الاصول بل اقصر من کل خط یخرج الموضع الناظر الی ا ح لکونه وتر قائمه فیکون نقطه ه موقع العمود اقرب النقاط الی البصر فیکون خط د ه من بین الخطوط الخارجه من البصر الی ضلع ا ح اقل مسافه منها فیری اولا موقع العمود اعنی نقطه ه لقربه من البصر ثم بعض ما کان من الضلع المذکور فوق موقع العمود و تحته القریبین منه دون البعض الاخر لبعده عنه فلذلک یری بعض الاجزاء المرئی من الضلع المذکور کخط مستقیم شبیه بذنب السرحان اذا شال ذنبه. و اما ما یقرب من الافق فیکون بعد مظلما و لا یری نور الشمس الذی وراء الظل لبعده عن البصر لان لکل مبصر غایه من البعد و القرب اذا جاوزهما لم یبصر کما حقق فی محله و اشرنا الی شرایط الرویه فی شرحنا علی الکتاب الثامن فراجع. علی ان الهواء الذی عند الافق یکون اکثف و اغلظ بخلاف الهواء الذی ارتفع عنه و لا یخفی علیک ان للطافه الهواء و کثافته دخلا فی ظهور الضوء و عدمه. فان قلت: ما قدمت انما یتم لو کان خط د ه العمود الواقع علی ا ح شعاع البصر فتکون نقطه د بمنزله عین الناظر مرتفعه عن الافق علی حد قامته، و الاشکال فیه ان صوره مثلث د ح ه انما تنحقق لو کانت نقطه د علی سطح الافق الحسی لا مرتفعه عنه، و لو اعتبر کونها علیه فاین قامه الناظر؟ قلت: قامه الناظر فی امثال هذه الامور کنقطه لا تخل بالمقصود فلا یضرنا فی المقام اعتبار قامته و عدمه. و اما ما وعدنا من زیاده بیان فی اتصال الصبح بالفشق فی بعض الافاق فنقول: قد علم بالتجربه ان انحطاط الشمس عند اول طلوع الصبح الکاذب و آخر الشفق ثمانیه عشر درجه ففی الافاق التی یکون عروضها ثمانی و اربعین درجه و ثلاث و ثلاثین دقیقه شمالیه کانت او جنوبیه یتصل آخر الشفق و هو عند غایه انحطاط الشمس عن الافق باول الصبح الکاذب اذا کانت الشمس فی المنقلب الصیفی اعنی اول السرطان فی الافاق الشمالیه و اول الجدی فی الافاق الجنوبیه. و ذلک لان افقا کان عرضه 48 33 یکون تما عرضه 41 27 فاذا نقض مه المیل الکلی اعنی المیل المنقلب الصیفی و هو فی سنتنا هذه و هی سنه 1385 ه بلغ 23 27 تقریبا بقی 18 درجه، و تکون غایه انحطاط النقلب الصیفی فی هذا الافق 18 درجه لا محاله و لا یخفی علیک ان غایه انحاطه حینئذ قوس من نصف النهار بین المنقلب عند کونه تحت الارض و بین قطب اول السموت من الجانب الاقرب و لما کانت الشمس بلا عرض اعنی انها فی سطح دائره منطقه البروج دائما فاذا بلغت الی هذا المنقلب تکون غایه انحطاطها عن ذلک الافق 18 درحه فیکون آخر الشفق ای غایه انحطاطها مبدء الصبح الاول. و هذا اول عرض یتفق فیه اتصال الصبح بالشفق و فی الافاق التی جاوزت عروضها ذلک المقدار الی ان بلغ عرضها مثل تمام المیل الاعظم اعنی 66 33 یتناقص انحطاط الشمس عند الافق عند کونها فی المنقلب الصیفی عن ذلک المقدار ای یکون انحطاط اقل من 18 درجه فلا محاله تکون عن جنبتی المنقلب نقطتان غایه انحطاطهما تکون 18 درجه فمادامت الشمس فی القوس التی بین النقطتین یتصل الشفق بالصبح و طلوع الصبح یکون قبل تمام غروب الشفق فیتداخل الصبح و الشفق فیکون زمان ما من ساعاتهما و یکثر هذا الزمان کلما ازداد العرض لان العرض کلما کان الاکثر کانت تلک القوس الواقعه بین النقطتین اعظم. و اذا بلغ العرض مثل تمام المیل الکلی فما فوقها فلا یکون للشمس فی المنقلب الصیفی انحطاط اصلا لان مدارا المنقلب علی الاول یکون اعظم المدارات الابدیه الهظور و علی الثانی یدور فوق الافق. و بما … دریت ان قول الفاضل البرجندی فی شرح التذکره فی المقام حیث فسر نهایه المقدار فی کلام الخواجه: (و فیما جاوزت عروضها ذلک المقدار) بقوله: الی ان بلغ عرض تسعین، لیس بصواب. و الحق فیه التفصیل. ثم ان فی المقام مباحث انیقه و مطالب دقیقه حررناها فی رسالتنا المدونه فی الوقت و القبله فیرجع الطاب الیها. و لعلنا نشیر الی طائفه منها فی شرح کتابه (علیه السلام) الی امراء البلاد فی معنی الصلاه انشاء الله تعالی و الله تعالی نحمد و نستزید. تذییل: قد ذکرنا ان قوله تعالی: (حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر) یدل علی ان المراد من الفجر هو الثانی و قد رویت اخبار عدیده من ائمتنا المعصومین (ع) فیه: ففی الکفای عن علی بن مهزیار قال: کتب ابوالحسن بن الحصین الی ابی جعفر الثانی (ع) معی جعلت فداک قد اختلف موالوک فی صلاه الفجر فمنهم من یصلی اذا طلع الفجر الاول المستطیل فی السماء، و منهم من یصلی اذا اعترض فی اسفل الافق و استبان، و لست اعرف افضل الوقتین فاصلی فیه فان رایت ان تعلمنی افضل الوقتین و تحده لی و کیف اصنع مع القمر و الفجر لا یتبین معه حتی یحمر و صبح؟ و کیف اصنع مع الغیم؟ و ما حد ذلک فی السفر و الحضر؟ فعلت ان شاء الله تعالی. فکتب بخطه و قرائته: الفجر یرحمک الله هو الخیط الابیض المعترض لیس هو الابیض صعداء، فلا تصل فی سفر و لا حضر حتی تبینه فان الله تعالی لم یجعل خلقه فی شبهه من هذا فقال: (و کلوا و اشربوا حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر) و الخیط الابیض هو المعت الالذی یحرم به الاکل و الشرب فی الصوم و کذلک هو الذی یوجب به الصلاه. اتی به الفیض فی الوافی فی ص 51 ج 5. و العاملی فی باب ان اول وقت الصبح طلوع الفجر الثانی المعترض فی الافق دون الفجر الاول المستطیل من صلاه الوسائل، و رواه فی التهذیب بادنی تفاوت فی الفاظه. و فی التهذیب عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یصلی رکعتی الصبح و هی الفجر اذا اعترض الفجر و اضاء حسنا. و فی الفقیه، و روی ان وقت الغداه اذا اعترض الفجر فاضاء حسنا. رواه فی ذلک الباب من الوسائل ایضا. و فی کافی و التهذیب و الفقیه، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الصبح هو الذی اذا رایته (کان- نسخه الفقیه) معترضا کانه نباض سوری. اقول: النباض بتقدیم النون علی الباء من نبض الماء اذا سال و ربما قری ء بالباء فالیاء و المراد منه نهری سوری علی وزن بشری موضع بالعراق و قد دل علیه ما فی التهذیب عن هشام بن الهذیل، عن ابی الحسن الماضی (ع) قال: سالت عن وقت صلاه الفجر فقال: حین یعترض الفجر فتراه. مثل نهر سوری. رواه فی ذلک الباب من الوسائل ایضا. و فی التهذیب عن ابی بصیر المکفوف قال: سالت ابا عبدالله (علیه السلام) عن الصائم متی یحرم علیه الطعام، فقال: اذا کان الفجر کالقبطیه البیضاء، الخبر. اقول: القبطیه بضم القاف: الثوب من ثیاب مصر رقیقه بیضاء منسوب الی القبط و هم اهل مصر هذا فی الثیاب و اما فی الناس فقبطی بالکسر کما فی النهایه الاثیریه. و فی الباب التالی من ذلک الباب المقدم من الوسائل: عن زریق، عن ابی عبدالله (علیه السلام) انه کان یصلی الغداه بغلس عند طلوع الفجر الصادق اول ما یبدو قبل ان یستعرض. اقول: و الاخبار بهذا المضمون المرویه عن ائمتنا (ع) کثیره رویت اکثرها فی الکتب الاربعه و کتابی الصلاه و الصوم من الوسائل و غیرها من الجوامع تدل علی ما قدمنا من ان قوله تعی (حتی یتبین لکم) یدل علی ان المراد من الفجر الفحر الصادق و ان الاحکام الشرعیه و العادات الرسمیه انما تنعلق به لا بالکاذب. قوله (علیه السلام): فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) امره (علیه السلام) ان یقف عند لقاء العدو فی وسط الجیش و ذلک لان امیر الجیش اذا کان حینئذ فی وسط الجیس یکون نسبته الی کل جوانب علی السواء فکان اقدر علی ابلاغ اوامره و نواهیه الی الجمیع، و علی الاحاطه بهم و التسلط علیهم. علی ان امیر الجیش بمنزله القطب فیهم فینبغی لهم ان یکونوا حوله علی نسبه سواء، و یقوه بانفسهم و ینظروا امره و لا یبعدوا عنه بعدا ربما یوجب اختلال نظامهم. و انه بمنزله القلب من جسد العسکر فیجب علیه و علیهم العنایه التامه فی حفظه و حراسته و ذلک لان موت واحد من افراد الجیش لا یوجب اضمحلالهم بخلاف الامیر لانه من الاعضاء الرئیسه التی ینتفی الکل بانتفائه فهلاک رئیس القوم یوجب انهدامهم و انهزامهم فنعم ما قاله الشاعر: لک العز ان مولاک عز فان یهن فانت لدی بحبوحه الهون کائن فاذا کان فی وسط القوم فکانه فی حصن حصین یمنع الخصم عن الظفر علیه. قوله (علیه السلام): (و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب- الخ) بعد ما امره (علیه السلام) بما دریت اخذ ان ینهیه عن عده امور فمنها ان لا یدنو من القوم دنو من یرید ان یوقع الفتنه و یقیم الحرب و ذلک لما قدمنا من ان اولیاء الله ما امروا بسفک الدماء و قتل النفوس الا بعد ان ابی الناس الی نفورا و طغیانا فعند ذلک کان امر ربهم حتما مقضیا فی اجتیاحهم لئلا یختل بهم انتظام الاجتماع البشری و قد قیل: ان ما یزع السلطان اکثر مما یزع القرآن و ما یلتئم بالسنان لا ینتظم بالبرهان. و قد تقدم فی ص 39 ج 2 من التکمله، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف و لا یقیم الناس الا السیف و السیوف مقالید الجنه و النار. رواه الکلینی فی الکافی و قد تقدم و بیانه آنفا.و فی القرآن الکریم: و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض ولکن الله ذو فضل علی العالمین (البقره- 254)- و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا (الحج- 42) و الایتان مسوقتان الی الجهاد فی سبیل الله بالسیف کما یدل علیه سیاق الایات التی قبلهما فراجع. ثم انر فی سیره قائد العز المحجلین امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی حروبه، لا یاذن القوم ان یواجهوا الخصم الی حد یشعر باراده ایقاع الفتنه فتبصر ان الحجج الالیهه و الذین تولوا امور الین بعدهم باذنهم شانهم اجل مما توهمه الجاهلون و عزوهم الی کثیر مما لیس الافریه و اختلاق. و منها ان یتباعد عنهم تباعد من یوذن بخوفه من الباس ای الحرب لان ذلک یشعر بالوهن و الضعف و الخوف من العدو فیوجب ان یطمع العدو فیه. ثم ضرب له فی هذین النهیین غایه فقال: حتی یاتیک امری. و منها ان لا یحملن معقل بن قیس و اصحابه بغض القوم و عداوتهم ایاهم علی ان یقاتلوهم قبل ان یعذروا الیهم الدعاء و یمنحوهم الصنح و یتموا الحجه علیهم و یدعوهم الی الامام الحق. و فی الکافی (الوافی ص 16 ج 9) عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام): لما وجهنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الیمن فقال: یا علی لا تقاتل احدا حتی تدعوه الی الاسلام و ایم الله لئن یهدی الله علی یدیک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس و غربت و لک و لاوه. و یستحب ان یکون الدعوه بما فی النص کما یاتی تفصیله فی شرح المختار الخامس عشر من هذا الباب ان شاء الله تعالی. فلو کان القتال بمجرد عداوه الخصم یخرج کونه طاعه بل قتال فی سبیل هوی النفس و تشفیها فلا اقل من ان یکون مشوبا بغیر طاعه الله و قد قال تعالی و تقدس: فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا (آخر الکهف) و الجهاد عباده فلابد فیه من خلوص النیه. از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان منزه از دغل در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری برآورد و شتافت او خدو انداخت بر روی علی افتخار هر نبی و هر ولی او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزایش کاهلی گشت حیران آن مبارز زین عمل از نمودن عفو و رحم بی محل گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی آن چه دیدی بهتر از پیکار من تا شدی تو سست در اشکار من آن چه دیدی که چنین خشمت نشست تا چنین برقی نمود و باز جست آن چه دیدی که مرا زان عکس دید در دل و جان شعله ای آمد پدید آن چه دیدی بهتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان در شجاعت شیر ربانیستی در مروت خود ندانم کیستی در مروت ابر موسایی به تیه کامد از وی خوان و نان بی شبیه ای علی که جمله عقل و دیده ای شمه ای واگو از آن چه دیده ای تیغ علمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد بازگو دانم که این اسرار هوست زانکه بی شمشیر کشتن کار اوست بازگوی باز عرش خوش شکار تا چه دیدی این زمان از کردگار چشم تو ادارک غیب آموخته چشمهای حاضران بردوخته راز بگشا ای علی مرتضی ای پس از سوئالقضا حسن القضا یا تو واگو آنچه عقلت یافته است یا بگویم آنچه بر من تافته است از تو بر من تافت چون داری نهان میفشانی نور چون مه بی زبان لیک اگر در گفت آید قرص ماه شب روان را زودتر آرد براه از غلط ایمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول ماه بی گفتن چو باشد رهنما چون بگوید شد ضیا اندر ضیا چون تو بابی آن مدینه علم را چون شعاعی آفتاب حلم را باز باش ای باب بر جویای باب تا رسند از تو قشور اندر لباب باز باش ای باب رحمت تا ابد بارگاه ما له کفوا احد پس بگفت آن نومسلمان ولی از سر مستی و لذت با علی که بفرما یا امیرالمومنین تا بجنبد جان بتن همچون جنین بازگو ای باز پرافروخته با شه و با ساعدش آموخته بازگو ای باز عنقاگیر شاه ای سپاه اشکن بخود نی با سپاه امت وحدی یکی و صد هزار بازگو ای بنده بازت را شکار در محل قهر این رحمت ز چیست اژدها را دست دادن کار کیست گفت من تیغ از پی حق می زنم بنده ی حقم نه مامور تنم شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا من چو تیغم و آن زننده آفتاب مار میت اذ رمیت در حراب رخت خود را من زره برداشتم غیر حق را من عدم انگاشتم گفت امیرالمومنین با آن جوان که بهنگام نبرد ای پهلوان چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من نیم بهر حق شد و نیمی هوا شرکت اندر کار حق نبود روا گفت من تخم جفا می کاشتم من ترا نوعی دگر پنداشتم تو ترازوی احد خو بوده ای بل زبانه هر ترازو بوده ای من غلام آنچراغ شمع خو که چراغت روشنی پذرفت ازو عرضه کن بر من شهادت را که من مر تو را دیدم سرافراز زمن قرب پنجه کس ز خویش و قوم او عاشقانه سوی دین کردند رو او بتیغ حلم چندین خلق را واخرید از تیغ چندین حلق را تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر بل ز صد لشگر ظفرانگیزتر الترجمه: این وصیتی است که امیر (ع) بعمقل بن قیس ریاحی- هنگامیکه وی را با لشگری سه هزار نفری مقدمه خود کرده بود، و بسوی شام گسیل داشت- فرمود: بترس از خدائی که ناچار بازگشت بدو است، و سرانجامت تنها او است، جنگ مکن مگر با کسی که با تو سر جنگ دارد، و در دو طرف روز (صبح و عصر که هوا خنک است) راه میرو، و در نیم روز لشگر را فرود آر تا بیاسایند، و سبک و آسان راه میرو. و در اول شب سیر مکن که خدا آن را برای آرمیدن قرار داده و برای اقامت تقدیر فرموده نه کوچ کردن، پس در آن تنت و ستورانت را آسایش ده تا به پهن شدن آثار سحر، و پیدایش سپیده صبح آگاه شدی، با درخواست برکت از خدای سیر میکن، و چون دشمن را دیدی در میان لشگر قرار گیر، و بدشمن چندان نزدیک مشو چون نزدیک شدن کسی که آهنگ در گرفتن آتش جنگ دارد، و چندان از آنان دور مشو چون دور شدن کسی که از جنگ هراس دارد، تا فرمان من دررسد، و مبادا که دشمنی آنان، شما را پیش از آنکه با آنان اتمام حجت کنید، و مر ایشانرا براه حق بخوانید، و عذر خود را بدیشان تمام گردانید بجنگ وادارد. ذکر سندها و الکلام فی تلفیقها رواها نصر بن مزاحم المنقری التمیمی الکفوی الملقب بالعطار من معاصری محمد بن علی بن الحسین (علیهما السلام) باقر علوم الاولین و الاخرین فی کتاب صفین (ص 78 من الطبع ناصری) عن عمر بن سعد، عن ابی مخنف، عن نمیر بن وعله، عن ابی الوادک ان علیا بعث من المداین معقل بن قیس فی ثلاثه آلاف و قال له: خذ علی الموصل ثم نصیبین ثم القنی بالرقه فانی موافیها و سکن الناس و آمنهم، و لا تقاتل الا من قاتلک، و سر البردین، و غور بالناس، و اقم اللیل، و رفه فی السیر، و لا تسر اول اللیل، فان الله جعله سکنا، ارح فیه بدنک و جندک و ظهرک فاذا کان السحر و حین ینبطح الفجر فسر. فخرج- یعنی معقل بن قیس- حتی اتی الحدیثه- و هی اذ ذاک منزل الناس انما بنی مدینه الموصل بعد ذلک محمد بن مروان- فاذاهم بکبشین ینتطحان و مع معقل بن قیس رجل من خثعم یقال له شداد بن ابی ربیعه قتل بعد ذلک مع الحرویه فاخذ یقول: ایه ایه فقال معقل: ما تقول؟ قال: فجاء رجلان نحو الکبشین فاخد کل واحد منهما کبشا ثم انصرفا، فقال الخثعمی لمعقل: لا تغلبون و لا تغلبون. قال له: من این علمت ذلک؟ قال: اما ابصرت الکبشین احدهما منتصفا حتی اتی کل واحد منهما صاحبه فانطلق به، فقال المعقل: او یکون خیرا مما تقول یا اخا خثعم؟ ثم مضوا حتی اتوا علیا بالرفه. انتهی کلام نصر. اقول: وصیته (علیه السلام) لمعقل علی نسخه نصر لا تتجاوز عن قوله حین ینبطح الفجر فسر کما نقلناها عنه و ذیلها کان من وصیته (علیه السلام) لمالک الاشتر و قد رواها نصر فی صفین ایضا (ص 81) و سیاتی تمام وصیته للمالک فی شرح المختار الثالث عشر من هذا الباب اعنی المختار التالی لهذه الوصیه و قدمنا صوره وصیته (علیه السلام) لمالک المتضمنه لما فی ذیل هذه الوصیه لمعقل عن ابی جعفر الطبری فی شرح المختار 236 من باب الخطب ایضا فراجع الی ص 221 من ج 1 من تکمله المنهاج. فیما روینا عن اطبری و ما یاتی عن نصر فی صفین المتحدین فی صوره تلک الوصیه لمالک المتضمنه لذیل هذه الوصیه، علم ان هذه الوصیه لمعقل ملفقه من وصیتین صدرها من وصیته (علیه السلام) لمعقل و ذیلها لمالک. و الشریف الرضی قدس سره مال الی انها وصیه واحده قالها لمعقل و قد عملت ما فیه. علی ان اسقاط بعض عباراته (علیه السلام) و تلفیق بعض آخر الی خطبه او کتاب غیر عزیز فی النهج و قد دریت انه من عاده الرضی رحمه الله لان ما کان یهمه التقاط الفصیح من کلامه (علیه السلام) اللهم الا ان یقال انه ظفر بروایه اخری لا توافق ما فی تاریخ ابی جعفر الطبری و ما فی صفین لنصر وعد فیها جمیع هذه الوصیه وصیه لمعقل و لم نظفر بها. و الذی یسهل الخطب ان یقال ان الامیر (ع) کتب مضمونا واحدا و دستورا فاردا الی اکثر من واحد من امراء جیشه فان ما یجب ان یراعیها هذا من قوانین احرب یجب ان یراعیها ذاک ایضا غایه الارم ان نصرا لم ینقل وصیته (علیه السلام) لمعقل کامله و ذلک لان ظاهر کلام الشریف الرضی رحمه الله یابی عن ان یقال ان هذه الوصیه ملفقه من وصیتین و هو رحمه الله اجل شانا من ان یسند وصیته (علیه السلام) لمالک الی انه وصیته لمعقل، و المواضع التی اسقط بعض کلامه (علیه السلام) و لفق بعضه الاخر یغایر المقام فتامل.

شوشتری

اقول: المفهوم من کتب السیر ان وصیته(علیه السلام) الی معقل الی قوله(فسر علی برکه الله)، و اما ما بعده(فاذا لقیت العدو … )، فانما وصیته(علیه السلام) الی الاشتر حین بعثه مددا لزیاد بن النضر و شریح بن هانی- و کان(ع) قدمهما من قرقیسا الی معاویه. اما الاول، ففی(صفین نصر) عن ابی الوداک قال: ان علیا(ع) بعث معقل بن قیس فی ثلاثه آلاف و قال له: خذ علی الموصل ثم نصیبین ثم القنی بالرقه فانی موافیها. و سکن الناس و آمنهم، و لا تقاتل الا من قاتلک، و سر البردین و غور الناس و اقم اللیل و رفه فی السیر، و لا تسر اول اللیل فان الله جعله سکنا، ارح فیه بدنک و جندک و طهرک، فاذا کان السحر او حین ینبطح الفجر فسر. فخرج حتی اتی الحدیثه و هی اذ ذاک منزل الناس- انما بنی مدینه الموصل بعد ذاک مروان بن محمد- فاذا هم بکبشین ینتطحان و مع معقل رجل من خثعم یقال له شداد بن ابی ربیعه قتل بعد ذلک مع الحروریه، فاخذ یقول ایه ایه. فقال معقل: ما تقول؟ فجاء رجلان نحو الکبشین فاخذ کل واحد کبشا ثم انصرفا. فقال الخثعمی لمعقل: لا تغلبون و لا تغلبون. قال له معقل: من این علمت ذلک؟ قال: اما ابصرت الکبشین احدهما مشرق و الاخر مغرب التقیا فاقتتلا و انتظحا فلم یزل کل واحد منهما من صاحبه منتصفا حتی اتی کل واحد منهما صاحبه فانطلق به. ثم مضوا حتی اتوه(علیه السلام) بالرقه. و اما الثانی فروی نصر و الطبری ان علیا(ع) ارسل الی الاشتر ان (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) زیادا و شریحا ارسلا الی یعلمانی انهما لقیا اباالاعور السلمی فی جند من اهل الشام بسور الروم، فنبانی الرسول انه ترکهم متوافقین، فالنجا الی اصحابک النجا، فاذا اتیتهم فانت علیهم، و ایاک ان تبدا القوم بقتال الا ان یبدووک حتی تلقاهم و تسمع منهم، و لا یجر منک شنانهم علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم مره بعد مره، و اجعل علی میمنتک زیادا و علی میسرتک شریحا، وقف بین اصحابک وسطا و لا تدن منهم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس حتی اقدم الیک فانی حثیث السیرالیک ان شاء الله. قول المصنف: (و من وصیه له(علیه السلام) لمعقل بن قیس الریاحی) فی (الطبری): خرج المصتورد الخارجی علی المغیره لما کان والیا علی الکوفه من قبل معاویه، فقال المغیره لقبیصه رئیس شرطته: الصق لی بشیعه علی فاخرجهم مع معقل فان معقلا کان من روساء اصحابه، فاذا بعث بشیعته الذین کانوا یعرفون فاجتمعوا جمیعا استانس بعضهم الی بعض و تناصحوا و هم اشد استحلالا لدماء هذه المارقه و اجرا علیهم من غیرهم، و قد قاتلوا معهم قبل هذه المره- الی ان قال- فمشی المستورد و معقل کل منهما الی صاحبه و بید المستورد الرمح و بید معقل السیف، فاشرع المستورد الرمح فی صدر معقل حتی خرج السنان من طهره، فضربه معقل بالسیف علی راسه حتی خالط السیف ام الدماغ فخرا میتین. (حین انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف) قد عرفت من روایه نصر (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) انه(علیه السلام) انفذه من الطریق فی ثلاثه آلاف من المدائن و قال له: خذ علی محل الموصل ثم نصیبین ثم القنی بالرقه، فاتاه(علیه السلام) بالرقه. قوله(علیه السلام) (اتق الله الذی لا بد لک من لقانه) (یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه). (و لا منتهی لک دونه) (الا تزر وازره وزر اخری و ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری ثم یجزاه الجزاء الاوفی و ان الی ربک المنتهی). (و سر) امر من السیر. (البردین) ای: الغداه و العشی. (و غور بالناس) فی(الجمهره): غو روا اذا نزلوا فی الهاجره و اراحوا. (و رفه بالسیر) ای: وسع به علیهم من(رفه من خناقه). (و لا تسر اول اللیل فان الله جعله سکنا) (فالق الاصباح و جعل اللیل سکنا). (و قدره مقاما لا طعنا) ای: حرکه. (فارح) ای: اعط الراحه، قال النابغه: و صدر اراح اللیل عازب همه. فیه بدنک و روح طهرک) قال ابن ابی الحدید: امره(علیه السلام) ان یریح فی اللیل بدنه و ظهره و هی الابل. و(بنو فلان مظهرون) ای: لهم ظهر ینقلون علیه کما (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) تقول منجبون ای لهم نجائب. و قال الراوندی: (الظهور الخیول) و لیس بصحیح. قلت: الاظهر کون الطهر اعم من الخیل و الابل، فالعسکر معهم خیل یرکبون علیها و ابل یحملون علیها، فلو لم یکن الظهر هنا اعم لکان(ع) یقول (و روح ظهرک و خیلک). و ایضا قال فی(النهایه): فی حدیث الخیل: (و لم ینس حق الله فی رقابها و لا طهورها) حق الظهور ان یحمل علیها منقطعا به او یجاهد علیها، و منه الحدیث الاخر: (و من حقها افقار ظهرها … ). اللهم الا ان یقال ان الحدیثین اعم، لان فیهما(ظهور الخیل) و(ظهر الخیل)، و هو غیر الظهر المطلق، کما انه یمکن ان یقال اقتصر(ع) فی ترویج الابل لان اتعابها اکثر بحمل الاثقال بخلاف الخیل التی یرکبها الرجال. (فاذا وقفت حین ینبطح) ای: ینبسط. (السحر او حین ینفجر) ای: ینشق. (الفجر فسر علی برکه الله، فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) فی(عیون القتیبی): قرات فی الائین: من سنه الحرب ان یرتاد للقلب مکانا مشرفا، فان اصحاب المیحنه و المیسره لا یقهرون و لا یغلبون، و ان زالتا بعض الزوال ما ثبت القلب. (و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب) ای ینشی. الحرب، و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس) ای: یخاف الحرب. (حتی یاتیک امری) و قد عرفت ان فی روایه نصر(حتی اقدم علیک). (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (و لا یحملنکم شنانهم) ای: بغضهم. (علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم) (یا ایها الذین آمنوا کونوا قوامین لله شهداء بالقسط و لا یجرمنکم شنان قوم علی الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوی … ) (و لا یجرمنکم شنان قوم ان صدوکم عن المسجد الحرام ان تعتد وا … ).

مغنیه

اللغه: البردین: الغداه و العشی حیث یکون الوقت باردا. و غور بالناس: انزل بهم فی الغائره ای فی نصف النهار وقت شده الحر. ورفه: خفف و هون. و الظعن: السفر. و روح الابل: ردها الی المراح. و ینبطح: ینبسط. و الشنان البغضاء. و الاعذار: رفع الملامه. الاعراب: لاتقاتلن مضارع مبنی علی الفتح لاتصاله بنون التوکید، و محله الجزم بلا الناهیه، و البردین نصب علی الظرفیه: و لا ظعنا لا عاطفه، و سطا صفه لمحذوف ای موقفا وسطا، و قبل متعلق بقتالهم. المعنی: (و لاتقاتلن الا من قاتلک) الخطاب لقائد المحاربین، و هو معقل بن قیس الریاحی، و کان الامام قد انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف مقاتل.. و هذا هو الاسلام، لا عدوان الا علی من اعتدی، فلکل انسان- کائنا من کان- حرمته المحرومه حتی ینتهک هو حرمته بیده بعدوانه علی حرمه غیره (و سر البردین الخ).. لاتسر فی الهاجره، و لاتسرع الخطو وقت المسیر، و لاتسافر فی اللیل لانه للراحه، و لاتتعب نفسک و جندک و دوابک. و الغرض الرفق بالانسان و الحیوان (فاذا وقفت) ای تهیات للسفر فسر (حین ینبطح السحر) ای ینبسط و یمتد، و السحر قبیل الفجر (او حین ینفجر الفجر) یطلع و ینشق. (فاذا لقیت العدو فقف من اصحابکوسطا) اذ دارت رحی الحرب فکن فی قلب الجیش لا فی المقدمه و لا فی الموخره حیث یکون المقاتلون جمیعا بالنسبه الیک علی سواء، یمکنک ان تلقی الیهم الاوامر، و یمکنهم مراجعتک فیما اهمهم (و لا تدن من القوم) ای جیش العدو (دنو من یرید ان ینشب الحرب) علی کل حال (و لاتباعد عنهم) الی حیث یشعرون بانک خائف منهم.. و تجدر الاشاره الی ان هذه التعالیم الحربیه تتفق مع ایام زمان حیث لا صواریخ و الغام بریه و بحریه. (و لایحملنکم شنانهم الخ).. لایجوز البطش و ابتداء القتال اطلاقا، و مهما تکن الاسباب الا بعد التفاوض، و الیاس من السلم العادل، لان الاسلام دین السلم لا دین الحرب و العدوان، و دین الاخوه و المساواه لا دین عبید و سادات.

عبده

… من قاتلک و سر البردین: الغداه و العشی … و لا تسر اول اللیل: و غوار ای انزل بهم فی الغائره و هی القائله و نصف النهار ای وقت شده الحر ورفه ای هون و لا تتعب نفسک و لا دابتک و الظعن السفر … حین ینبطح السحر: ینبطح ینبسط محاز عن استحکام الوقت بعد مضی مده منه و بقاء مده … و لا یحملنکم شناتهم: الشنان البغضاء و الاعذار الیهم تقدیم ما یعذرون به فی قتالهم

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است به معقل ابن قیس ریاحی (که از یاران و شیعیان آن بزرگوار بوده) هنگامی که او را از مدائن با سه هزار تن به سوی لشگر شام فرستاده که جلودار سپاهیان آن حضرت باشد (و در آن روش جنگ با دشمن را به او می آموزد): بترس از خداوندی که تو را چاره ای نیست جز ملاقات پاداش و کیفر او، و تو را غیر از او پایانی نمی باشد (چون سر و کار تو جز با او نیست، پس برای رضاء و خشنودی او جهاد کن و ترس و بیم به خود راه نداده از کشته شدن در راه او باکی نداشته باش) و جنگ مکن مگر با کسی که با تو بجنگد (زیرا جنگ با کسی که نمی جنگد ستم است و شخص متقی و پرهیزکار ظلم به کسی روا ندارد) و در بامداد و پسین که هوا خنک است راه پیمائی کن، و در وسط روز که هوا گرم است مردم را (برای استراحت و آسایش) بازدار و آهسته بران (شتاب مکن تا ناتوانان همراه توانایان بیایند) و در اول شب راه مرو که خداوند آن را برای آرامش و استراحت و آسودگی قرار داده نه کوچ کردن چنانکه در قرآن کریم س 10 ی 67 می فرماید: هو الذی جعل لکم اللیل لتسکنوا فیه و النهار مبصرا، ان فی ذلک لایات لقوم یسمعون یعنی او است خداوندی که شب را برای شما بیافرید تا در آن آرامش یابید، و روز را روشن تا به انجام نیازمندیها بپردازید و در آفرینش شب و روز برای گروهی که سخنان حق را می شنوند نشانه های توحید و یگانگی حقتعالی است پس در اول شب تن و مرکبت را آسوده گذار، و چون پی بردی هنگامی را که سحر پیش از بامداد هویدا می گردد، یا هنگامی که بامداد آشکار می شود با برکت و نیکبختی که از جانب خدا می رسد روانه شو، و هر گاه با دشمن روبرو شدی میانه لشگر خود بایست و به دشمنان نزدیک مشو مانند نزدیک شدن کسی که می خواهد جنگ برپا کند، و از آنان دور مشو همچون دور شدن کسی که از جنگ می ترسد تا آنکه فرمان من به تو برسد (زیرا شروع به جنگ پیش از رسیدن فرمان شاید شایسته نبوده زیان آن بیش از سودش باشد، و دور شدن هم موجب دلیری حریف گردد) و باید پیش از خواندن آنان را به راه حق و حجت تمام کردن کینه و دشمنی شما را به جنگ با ایشان وادار نسازد (زیرا جنگ از روی کینه و دشمنی برای هوا و هوس است نه اطاعت و فرمانبری از خداوند، پس در این صورت اگر کسی کشته شود یا دیگری را بکشد گناهکار و معذب است).

زمانی

اصول اخلاق جنگی میدانیم که جنگهای اسلام همه دفاعی بوده است و در این جنگ هم امام علیه السلام میفرماید فقط با کسی جنگ کن که به جنگت بیاید. البته آمادگی برای جنگ که در قرآن به آن سفارش شده مطلب دیگری است و منظور آمادگی برای دفاع است. یکی از سفارشهای امام علیه السلام که زیاد روی آن تکیه دارد توجه به استراحت سربازان، وسائل نقلیه و بهره گیری از وقتهای مناسب است و در این مطلب به متن قرآن استدلال میکند: (خدا شب را برای آسایش شما در نظر گرفت … ) نکته ای را که نباید نادیده گرفت این است که ایمان هر قدر نیرومند باشد نمیتواند استراحت بدن را تامین کند و نیاز بدن را برطرف گرداند و بخصوص که لشکریان امام علیه السلام کم و بیش تن پرور بودند بی اعتنائی به آسایش آنها سبب میشد جبهه را رها کرده فرار کنند و بر فرض فرار نکنند وقتی سرباز استراحت نداشته باشد، از روی نشاط نمی جنگد. چشم خواب آلود هدف را خوب نمیبیند و اگر وجود سرباز خسته در جبهه به ضرر نباشد نفع نخواهد داشت. امام علیه السلام به فرمانده سپاه سفارش میکند که حافظ جان خود باشد و در عین حال رفتار خود را کنترل کند که دشمن از روش وی سوء استفاده نکند و تفسیر زننده ننماید. ناگفته پیداست رئیس و فرمانده قبل از اینکه مال خود باشد، مربوط به جامعه و ملت است و باید بیش از پیش حافظ جان خود باشد، نه برای حفظ خود بلکه بخاطر حفظ جامعه و هدف. از آنجا که هدف از جنگ رشد معنویت و تقویت اسلام است امام علیه السلام تاکید دارد قبل از آغاز جنگ باید با مطالب الهی آشنا شوند و به وظیفه خود آگاه شاید با تبلیغ هدف و آگاهی آنان از احکام الهی نیازی به جنگ نباشد. نکته مهمی که امام علیه السلام به آن تاکید دارد و روی آن سفارش دارد این است که سرباز اسلام نباید آلت دست غضب گردد، کینه و دشمنی را کنار بگذارد و هدف را تعقیب نماید، اگر چه کینه های شخصی ممکن است به جنگ داخلی منتهی شود ولی اینگونه جنگها را نباید به حساب اسلام گذاشت، زیرا اسلام دعوت به وحدت، اتحاد و اصلاح میکند: و هرگاه اصلاح ثمری نداد جنگ برای کوبیدن یاغی موضوع دیگری است. (اگر دو گروه از مومنین بجان هم افتادند میان آنها را اصلاح کنید اگر یکی یاغی شد نسبت به فردی که یاغی شده حمله کنید تا تسلیم دستور خدا گردد اگر تسلیم شد میان آنها را عادلانه اصلاح کنید … )

سید محمد شیرازی

وصی بها معقل بن قیس الریاحی حین انفذه الی الشام فی ثلاثه آلاف مقدمه له: (اتق الله الذی لابد لک من لقائه) ای لقاء حسابه و جزائه (و لا منتهی لک دونه) فان نهایه کل انسان الی حسابه تعالی و ثوابه او عقابه (و لا تقاتلن الا من قاتلک) فاترک الامنین فی القری و الاریاف و الاخبیه، و من لا یتعرض لک (و سر البردین) ای فی الغداه و العشی حیث الهواء و الارض باردتان، حتی لا یتاذی العسکر بالحر (و غور بالناس) ای انزل بهم فی الغائره، ای نصف النهار وقت شده الحر. (و رفه بالسیر) ای سر سیرا عادلا، لا سریعا حتی یتاذی الناس (و لا تسر اول اللیل) وقت منام الناس (فان الله جعله سکنا) ای وقتا للسکون، لتخفیف اتعاب النهار (و قدره مقاما) ای للاقامه (لا ضعنا) ای لا لاجل السفر (فارح فیه) ای فی اول اللیل (بدنک و روح ظهرک) ای ارح دابتک. (فاذا وقفت) ای قمت (حین ینبطح السحر) ای ینبسط (او حین ینفجر الفجر) ای یظهر، و الفجر هو الصبح (فسر علی برکه الله) بان یجعل الله سبحانه سیرک مبارکا، ذا ثبات و استمرار، و هذا هو الاصل فی البرکه (فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) و ذلک لیستوی اصحابه بالنسبه الیه فیکون اسهل فی الامر و النهی، و لئلا یقتل فیتشتت نظام الجیش (و لا تدن من القوم) ای لا تقترب من العدو (دنو من یرید ان ینشب الحرب) ای یهیجها (و لا تباعد عنهم) ای عن العدو (تباعد من یهاب الباس) ای یخاف الحرب حتی یوجب ذلک جرئه العدو و خوف جیشک، اذ یروک کالخائف (حتی یاتیک امری) بماذا ینبغی ان تفعل (و لا یحملنکم شنانهم) ای بغضکم للعدو (علی قتالهم قبل دعائهم) ایقبل ان تدعوهم الی المسالمه و نبذ الخلاف (و الاعذار الیهم) ای تقدیم ما یبین عذرکم فی قتالهم، فاللازم الاعذار و الدعاء ثم القتال.

موسوی

اللغه: المنتهی: النهایه و هی غایه الشی ء و آخره. سر البردین: الغداه و العشی امر بالسیر فی هذین الوقتین. غور: امر ماخوذ من الغائره و هی الظهیره و فی الصحاح التغویر القیلوله. رفه: من الترفیه و هی الاراحه و التخفیف و التوسعه. السکن: ما سکنت الیه ای اطماننت. الظعن: الارتحال و السفر. ارح: من الاراحه. روح الابل: ردها الی المراح. الظهر: الرکاب من فرس و ابل او غیرهما من الدواب. ینبطح: ینبسط و یتسع. السحر: وقت ما قبل الفجر الصادق. ینفجر: الماء یجری و الصبح ینکشف. الفجر: وقت انتشار الضوء الافقی من جهه المشرق. لا تدن: لا تقترب. نشب الشی ء بالشی ء: علق به و نشبت الحرب بین القوم ثارت. یهاب: یخاف و یحذر. الباس: الحرب. الشنان: البغض. الاعذار: تقدیم ما یوجب العذر فی حربهم. الشرح: (اتق الله الذی لابد لک من لقائه و لا منتهی لک دونه) هذه وصیه من وصایاه الکریمه اوصی بها معقل بن قیس الریاحی حین انفذ الی الشام فی ثلاثه آلاف مقدمه له و هی تحکی عن مدی اتصاله بالله و قربه منه و عن مدی محافظته علی الناس و رحمته بهم، ابتداها بهذا الامر: اتق الله فان تقوی الله خیر الزاد یحتاجها المجاهد اکثر مما یحتاجها ای فرد فی الامه

لانه قد یتعرض للاستفزاز و قد تطغی علیه قوته فینسی الله و قد تکون هناک عوامل الانتقام و غیرها فکان هذا القائد المجاهد بحاجه الی ربط بالله و ان یکون علی تقوی منه ثم ذکره بانه لابد له من لقاء الله و لابد و ان ینتهی الیه و اذا کان لابد من الصول الی الله و الانتهاء الیه فیجب ان یکون علی تقوی منه بحیث یکون فی خطه و علی منهاجه و ضمن التزامه … (و لا تقاتلن الا من قاتلک) لا تبتدا فی الحرب و لکن اذا قاتلک احد فقاتله و هذه رویه کریمه تحکی عمق حب السلم و ان الحرب ضروره و قتیه قد یوقتها الطرف الاخر … (و سر البردین و غور بالناس و رفه فی السیر) هذه اوامر من اجل مصلحه المقاتلین کی یکونوا فی اقوی قوتهم لم تستهلکها الحرکه نحو العدو. امره ان یسیر فی وقتی الغداه و العشی لما فی ذلک من بروده الجو و رطوبته التی لا تولم العسکر و ما معه من دواب و امره ان یریحهم فی وقت القیلوله لانه الوقت الذی یشتد فیه الحر فیکون السیر فیه صعبا شاقا و موجبا للارهاق و امره ثالثا ان یرفق بالسائرین کی لا یتفرقوا و لا یتخلف الضعیف … (و لا تسر اول اللیل فان الله جعله سکنا و قدره مقاما لا ظعنا فارح فیه بدنک و روح ظهرک فاذا وقفت حین ینبطح السحر او حین ینفجر الفجر فسر علی برکه الله) نهی عن السیر فی اول اللیل و علل ذلک بان الله جعله سکنا یستریح فیه الانسان من هموم النهار و مشاکله و ما یحصل فیه من التعب و المشقه و هذا اشاره الی قوله تعالی: (و جعل اللیل سکنا). ثم احد ذلک بانه لیس اللیل وقتا للسفر و الرحیل و اذا کان للراحه فلیرح بدنه و ابدان جنوده و کذلک لیرح رکائبه من افراس و جمال الی اماکن راحتها فی المراح کی تستعید قوتها و یتجدد نشاطها لقطع ما تبقی علیها من واجبات و مراده علی وجه الاجمال ان یرفق بنفسه و جنده و دوابهم. ثم امره اذا استیقظ من نومه حین یظهر السحر و یکون وقته او حین یظهر الفجر امره ان یغتنم احد هذین الوقتین فیسیر فیهما علی برکه الله الذی تطلبه و من اجله تسیر.. (فاذا لقیت العدو فقف من اصحابک وسطا) اذا عبات الصفوف و وقفت فی مواجهه العدو و کنت و ایاه فی حاله المقابله فوزع عساکرک و کن فی وسطهم تدیر المعرکه من القلب و تشرف منه علی کل کتائبک و تکون علی اتصال مستمر بهم … (و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد عنهم تباعد من یهاب الباس حتی یاتیک امری) امره ان یکون موقعه من العدو علی حد وسط فلا یقترب منهم حتی یشعرهم انه یرید ایقاد الحرب و اشعالها و لا یبتعد عنهم بعدا مفرطا یکون موهما لهم انه لخوفه منهم و فزعه من الحرب قد ابتعد عنهم و کذلک یجب ان یبقی حتی یاتیه امر الامام فانه اعرف بالمصلحه و ادری باوقات الحرب و عدمها … (و لا یحملنکم شنانهم علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم) لا تجعلوا بغضکم لهم سببا لشن الحرب علیهم و قتالهم بل ادعوهم الی العوده و التوبه و الی الوحده و الالفه و جمع الشمل … ادعوهم الی نبذ الفرقه فاذا تمردوا بعد دعوتکم لهم کان لکم العذر فی قتالهم …

دامغانی

از وصیت آن حضرت به معقل بن قیس ریاحی هنگامی که او را با سه هزار تن به عنوان مقدمه به شام گسیل فرمود. در این وصیت و سفارش- که با این عبارت شروع می شود: «اتق الله الذی لا بدّ لک من لقائه» (بپرهیز از خداوندی که ترا از دیدارش گریزی نیست...)- ابن ابی الحدید نخست چند سطری درباره معقل بن قیس نوشته است که از مردان نامدار و دلیران کوفه بوده و دارای ریاست و احترام، و عمار یاسر او را همراه هرمزان برای ابلاغ خبر فتح شوشتر پیش عمر گسیل داشته است. معقل از شیعیان و سرسپردگان علی (علیه السلام) بوده است و آن حضرت او را به نبرد بنی ساقه فرستاده است که گروهی از ایشان را کشته و اسیر گرفته است. معقل با مستورد بن علقه از قبیله تیم الرباب هم جنگ کرد و هر یک دیگری را کنار دجله کشت و ما خبر آن دو را در مباحث گذشته آوردیم.

ابن ابی الحدید سپس به نقل احادیثی از پیامبر (ص) در مورد چگونگی جنگ کردن و نصایحی از ابو بکر بن ابی قحافه به یزید بن ابی سفیان و عکرمه بن ابی جهل هنگامی که آنان را با سپاه به شام و عمان گسیل داشت آورده است و از کتابهای قدیم ایران و هند نیز یکی دو شاهد ارائه داده است.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

وصی بها معقل بن قیس الریاحی حین أنفذه إلی الشام

فی ثلاثه آلاف مقدمه له

از وصایای و سفارش های امام علیه السلام است

که معقل بن قیس ریاحی،در آن هنگام که او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر خویش به سوی شام فرستاد. {1) .سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه آمده است که در نبرد امام علیه السلام با شامیان هنگامی که به مدائن رسید،معقل بن قیس ریاحی را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر به سوی شام فرستاد و به او سفارش هایی فرمود که شریف رضی بخشی از آن را برگزیده است.بخش دیگری از این وصیّت را نیز نصر بن مزاحم در کتاب صفین آورده است و بدون شک مصدری که شریف رضی از آن نقل نموده غیر از کتاب صفین نصر است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 226) سپس می افزاید:مرحوم ابن میثم نیز در شرح خود بر نهج البلاغه اضافه ای را بر آنچه سید رضی آورده است نقل می کند که نشان می دهد از منبع دیگری اخذ کرده است.(شرح نهج البلاغه ابن میثم،ج 4، ص 380) و شگفتا اینکه در کتاب تمام نهج البلاغه چیزی اضافه بر آنچه سید رضی آورده است جز یکی دو کلمه در پایان آن دیده نمی شود.(تمام نهج البلاغه ص،744) }

نامه در یک نگاه

این نامه همانند سایر نامه هایی که امام علیه السلام به فرماندهان سپاهش می نویسد با

توصیه به تقوا و پرهیزکاری شروع می شود؛همان تقوایی که خمیر مایه هر گونه سعادت است.آن گاه دستوراتی در مورد بسیج نیروها و چگونگی حرکت به سوی دشمن و نخستین برخورد با آنها بیان می فرماید.

امام علیه السلام در این نامه مرتب تأکید می کند که آغازگر جنگ نباشید و چنان به دشمن نزدیک نشوید که احساس آمادگی جنگ کند و آنقدر دور نایستید که حمل بر ضعف و ترس نماید.لشگر را خسته نکنید.در مسیر راه،آغاز شب استراحت و سحرگاهان حرکت کنید و در وسط روز که هوا گرم است اطراق کنید و...وصایای دیگری که همه از روح بلند امام علیه السلام و صلح طلبی آن حضرت و رعایت اخلاق اسلامی حتی در مقابل دشمن حکایت می کند.

اتَّقِ اللّهَ الَّذِی لَا بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ،وَ لَا مُنْتَهَی لَکَ دُونَهُ.وَ لَا تُقَاتِلَنَّ إِلَّا مَنْ قَاتَلَکَ.وَ سِرِ الْبَرْدَیْنِ،وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ،وَ رَفِّهْ فِی السَّیْرِ،وَ لَا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّیْلِ، فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَهُ سَکَناً،وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعْناً،فَأَرِحْ فِیهِ بَدَنَکَ،وَ رَوِّحْ ظَهْرَکَ.فَإِذَا وَقَفْتَ حِینَ یَنْبَطِحُ السَّحَرُ،أَوْ حِینَ یَنْفَجِرُ الْفَجْرُ،فَسِرْ عَلَی بَرَکَهِ اللّهِ.فَإِذَا لَقِیتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِکَ وَسَطاً،وَ لَا تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ یُرِیدُ أَنْ یُنْشِبَ الْحَرْبَ.وَ لَا تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ یَهَابُ الْبَأْسَ،حَتَّی یَأْتِیَکَ أَمْرِی، وَ لَا یَحْمِلَنَّکُمْ شَنَآنُهُمْ عَلَی قِتَالِهِمْ،قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَیْهِمْ.

ترجمه

تقوای الهی را پیشه کن،همان خدایی که سرانجام باید به لقای او برسی و عاقبتی جز حضور در پیشگاهش نداری،جز با کسی که با تو بجنگد پیکار مکن، صبح و عصر که هوا خنک است،لشکر را به حرکت درآور و به هنگام گرمی روز به آنها استراحت ده و در پیمودن راه آرامش و رفاه لشکر را در نظر بگیر،در ابتدای شب حرکت مکن چرا که خداوند شب را وسیله آرامش قرار داده و آن را برای توقف تعیین نموده نه کوچ کردن؛بنابراین شب هنگام بدنت را آرام ساز و مرکب ها را نیز آسوده بگذار و پس از توقف به هنگام سحرگاه یا وقتی که سپیده می دمد به یاری خدا حرکت نما و هنگامی که دشمن را ملاقات کردی،در وسط یاران و قلب سپاهت قرار گیر،نه آنقدر به دشمن نزدیک شو مانند کسی که می خواهد آتش جنگ را برافروزد و نه آنقدر دوری کن،همانند کسی که از جنگ می ترسد (این گونه باش) تا فرمان من به تو برسد،مبادا عداوت شخصی شما با دشمن سبب شود که پیش از دعوت آنها به صلح و اتمام حجت جنگ را آغاز کنید.

شرح و تفسیر: دستورات لازم برای حرکت به سوی میدان نبرد

دستورات لازم برای حرکت به سوی میدان نبرد

امام علیه السلام در آغاز این نامه فرمانده لشکر (معقل بن قیس) را به تقوای الهی سفارش می کند و می فرماید:«تقوای خداوند را پیشه کن؛همان خدایی که سرانجام باید به لقای او برسی و عاقبتی جز حضور در پیشگاهش نداری»؛ (اتَّقِ اللّهَ الَّذِی لَا بُدَّ لَکَ مِنْ لِقَائِهِ،وَ لَا مُنْتَهَی لَکَ دُونَهُ).

این تعبیرات در حقیقت برگرفته از قرآن مجید است آنجا که می فرماید: «وَ اتَّقُوا اللّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّکُمْ مُلاقُوهُ» {1) .بقره،آیه 223.}و در جای دیگر می فرماید: «وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی». {2) .نجم،آیه 42.}

آری هر که باشی و به هرجا برسی عاقبت باید به لقای اللّه بشتابی و در محضر عدلش حضور یابی و حساب اعمال خود را پس دهی.

اگر امام علیه السلام نامه خود را با توصیه به تقوا و یادآوری معاد آغاز می کند،به جهت آثار مختلف آن است،زیرا از یک سو سبب می شود که دستورهای دنبال آن را مو به مو اجرا کند و از سوی دیگر چون برنامه لشکر،برنامه جهاد فی سبیل اللّه و سیر الی اللّه است،به آنها روحیه می دهد و آمادگی آنان را برای پیکار با دشمن بیشتر می کند.

آن گاه امام علیه السلام به ده دستور جنگی در مورد اعزام نیروها به میدان نبرد و چگونگی مقابله با دشمن،اشاره می فرماید که در واقع همه جنبه مقدماتی و آمادگی دارد؛نخست می فرماید:«جز با کسی که با تو بجنگد پیکار مکن»؛ (وَ لَا تُقَاتِلَنَّ إِلَّا مَنْ قَاتَلَکَ).

این دستور نخستین،بیانگر روح مسالمت جوی انسان است که نمی خواهد آغازگر جنگ،مسلمانان باشند و تا دشمن شروع نکند،آنها اقدام به جنگ نکنند.

قرآن مجید می فرماید:« وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» ؛و اگر تمایل به صلح نشان دهند،تو نیز از در صلح درآی؛و بر خدا توکل کن،که او شنوا و داناست». {1) .انفال،آیه 61.}

سپس در دومین،سومین و چهارمین دستور می افزاید:«صبح و عصر که هوا خنک است،لشکر را به حرکت درآور و به هنگام گرمی روز به آنها استراحت ده و در پیمودن راه آرامش و رفاه لشکر را در نظر بگیر»؛ (وَ سِرِ الْبَرْدَیْنِ {2) .«بردین»تثنیه«برد»به معنای سرماست و اشاره به صبح و عصر است که هوا نسبتاً خنک تر است. }،وَ غَوِّرْ {3) .«غوّر»از ماده«غور»بر وزن«قول»در منابع لغت دو معنا برای آن ذکر شده است:نخست خوابیدن در نیمه روز که گاه از آن تعبیر به قیلوله می شود و دوم فرو رفتن در باطن و عمق چیزی است و در جمله بالا معنای اوّل اراده شده است و گاه این واژه به معنای حمله و غارت کردن نیز بکار رفته است. }بِالنَّاسِ،رَفِّهْ {4) .«رفّه»از ریشه«ترفیه»و از ریشه«رفوه»به معنای آسایش و راحت بودن زندگی گرفته شده و رفاه نیز به عنوان یکی از مصدرهای این واژه ذکر شده است. }فِی السَّیْرِ).

بدیهی است هر گاه لشکر عجولانه و با شتاب به سوی میدان حرکت کند و ملاحظه سرما و گرما و استراحت را ننماید،هنگامی که وارد میدان می شود خسته و ناتوان است و پیکار با دشمن برای او بسیار دشوار.

آن گاه در پنجمین و ششمین دستور می فرماید:«در ابتدای شب حرکت مکن چرا که خداوند شب را وسیله آرامش قرار داده و آنرا برای توقّف تعیین نموده نه کوچ کردن،بنابراین شب هنگام بدنت را آرام ساز و مرکب ها را نیز آسوده بگذار و پس از توقف به هنگام سحر یا وقتی که سپیده می دمد به یاری خدا حرکت نما»؛( وَ لَا تَسِرْ أَوَّلَ اللَّیْلِ،فَإِنَّ اللّهَ جَعَلَهُ سَکَناً،وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لَا ظَعْناً،فَأَرِحْ فِیهِ بَدَنَکَ،رَوِّحْ ظَهْرَکَ.فَإِذَا وَقَفْتَ حِینَ یَنْبَطِحُ {5) .«ینبطح»از ریشه«بطح»بر وزن«فتح»به معنای گستردن است و جمله«ینبطح السحر»به معنای گسترش سحرگاهان و آشکار شدن نشانه های آن است.این واژه گاه به معنای دراز کشیدن در روی زمین نیز آمده است. }السَّحَرُ،أَوْ حِینَ یَنْفَجِرُ الْفَجْرُ،فَسِرْ

عَلَی بَرَکَهِ اللّهِ).

این سخن اشاره به همان چیزی است که بارها در قرآن مجید آمده است که شب را خداوند مایه آرامش قرار داده:« فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً »؛ خداوند شکافنده صبح است و شب را مایه آرامش قرار داده است». {1) .انعام،آیه 96.}همین مضمون در سوره یونس،آیه 67،قصص،آیه 73،غافر،آیه 61 و در آیات دیگر نیز آمده است.

در اینجا سؤالی مطرح است و آن اینکه قرآن شب را وسیله آسایش و آرامش قرار داده در حالی که امام علیه السلام سخن از آغاز شب می گوید و سحر را استثنا می کند.

پاسخ این سؤال با توجّه به یک نکته روشن می شود و آن اینکه منظور از شب تمام شب است به استثنای سحر که مقدار کمی از آخر شب است.از دستوراتی که درباره نماز شب داده شده به خوبی استفاده می شود که آخر شب مستثناست، لحظه بیداری و هشیاری و حرکت و جدیّت و استغفار و توبه است همان گونه که در آیه قرآن آمده است:« وَ الْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحارِ ». {2) .آل عمران،آیه 17.}

از اینکه امام علیه السلام روی اوّل شب تکیه می کند به نظر می رسد علت آن است که بسیاری عادت دارند کاری را که از عصر شروع کرده اند تا مدتی از شب ادامه دهند،امام علیه السلام می فرماید:شب که آغاز شد توقف کنید و به نماز بایستید و سپس استراحت کنید.

جمله« رَوِّحْ ظَهْرَکَ »به عقیده بعضی از مفسران اشاره به استراحت دادن مرکب های سواری مانند اسب است و بعضی آن را اشاره به شتران بارکش می دانند که نیازهای لشکر را با خود به سوی میدان جنگ می برد و مانعی ندارد که هر دو در این جمله مراد باشد.

باید توجّه داشت که یکی از معانی«ظهر»که در کتب لغت آمده حیواناتی است که بار بر دوش آنها می نهند و یا سوار بر آنها می شوند و اینکه بعضی از مفسران نهج البلاغه معنای«ظهر»را محدود به شتران بارکش یا محدود به اسبهای سواری کرده اند،درست به نظر نمی رسد.

آن گاه در هفتمین،هشتمین و نهمین دستور می فرماید:«و هنگامی که دشمن را ملاقات کردی در وسط یاران و قلب سپاهت قرار گیر نه آنقدر به دشمن نزدیک شو مانند کسی که می خواهد آتش جنگ را بر افروزد و نه آنقدر دوری کن همانند کسی که از جنگ می ترسد (این گونه باش) تا فرمان من به تو برسد»؛ (فَإِذَا لَقِیتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِکَ وَسَطاً،وَ لَا تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ یُرِیدُ أَنْ یُنْشِبَ {1) .«ینشب»از ریشه«نشوب»بر وزن«سجود»به معنای درگیر شدن و دخالت کردن در چیزی و گاه به معنای شعله ور شدن جنگ است و انشاب که از باب افعال است به معنای فرو بردن چنگ در گریبان کسی است و گاه به معنای برافروختن آتش جنگ می آید. }الْحَرْبَ.وَ لَا تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ یَهَابُ الْبَأْسَ،حَتَّی یَأْتِیَکَ أَمْرِی).

قرار گرفتن فرمانده لشکر در وسط آنها از یک سو مایه قوت قلب لشکر است و از سوی دیگر آسان تر می تواند فرمانش به تمام لشکر برساند.

در دهمین و آخرین دستور می فرماید:«مبادا عداوت شخصی شما با دشمن سبب شود که پیش از دعوت آنها به صلح و اتمام حجت با آنها پیکار کنید»؛ (وَ لَا یَحْمِلَنَّکُمْ شَنَآنُهُمْ {2) .«شنآن»مصدر است به معنای خصومت و دشمنی داشتن. }عَلَی قِتَالِهِمْ،قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ {3) .«اعذار»به معنای اتمام حجت کردن و راه عذر را بر دیگری بستن است. }إِلَیْهِمْ ).

معقل بن قیس کیست؟

بعضی از مورّخان گفته اند که او از مردان شجاع کوفه بود و فرماندهی بعضی

از لشکرها را در زمان عمر بن خطاب به عهده داشت و او از شیعیان امیر مؤمنان علی علیه السلام بود و حضرت او را به فرماندهی بعضی از سپاهیانش انتخاب می کرد و در روز جنگ جمل یکی از امیران لشکر بود.در ایمان و اخلاص او نسبت به امیر مؤمنان علی علیه السلام همین بس که قبل از جنگ صفین هنگامی که لشکر در نُخَیله (منزلگاهی نزدیک کوفه) اجتماع کرده بودند،امام علیه السلام خطبه ای درباره جهاد در برابر شورشیان شام ایراد فرمود،معقل عرض کرد:« و اللّه یا امیرالمؤمنین لا یتخلف عنک الا ظنین و لا یتربص بک الا منافق ؛به خدا سوگند ای امیر مؤمنان هیچ کس در این سفر از تو جدا نمی شود مگر فرد متهم و مورد سوء ظن و تردید نمی کند درباره تو مگر منافق».

در بعضی از روایات آمده است که در یکی از معرکه ها،مستورد که یکی از خوارج بود با معقل روبه رو شد.او نیزه ای بدست داشت و معقل شمشیری،او نیزه اش را در بدن معقل فرو کرد و معقل محکم با شمشیرش بر او کوفت و هر دو جان سپردند معقل به شهادت رسید و مستورد به جهنم. {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 225؛شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 3،ص 202؛تاریخ الامم و الملوک للطبری،ج 4،ص 144. }

نامه13: رعایت سلسله مراتب فرماندهی

موضوع

و من کتاب له ع إلی أمیرین من أمراء جیشه

(دستور العمل امام به دو تن از امیران لشکر، زیاد بن نضر و شریح بن هانی) {در یکی از مانورهای نظامی، وقتی میان دو تن از فرماندهان زیاد و شریح، اختلاف بالا گرفت امیر المؤمنین علیه السّلام مالک اشتر را به سمت فرماندهی کل برگزیده به سوی آنان فرستاد.}

متن نامه

وَ قَد أَمّرتُ عَلَیکُمَا وَ عَلَی مَن فِی حَیّزِکُمَا مَالِکَ بنَ الحَارِثِ الأَشتَرَ فَاسمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا وَ اجعَلَاهُ دِرعاً وَ مِجَنّاً فَإِنّهُ

ص: 372

مِمّن لَا یُخَافُ وَهنُهُ وَ لَا سَقطَتُهُ وَ لَا بُطؤُهُ عَمّا الإِسرَاعُ إِلَیهِ أَحزَمُ وَ لَا إِسرَاعُهُ إِلَی مَا البُطءُ عَنهُ أَمثَلُ

ترجمه ها

دشتی

من «مالک اشتر پسر حارث» را بر شما و سپاهیانی که تحت امر شما هستند، فرماندهی دادم. گفته او را بشنوید، و از فرمان او اطاعت کنید، او را چونان زره و سپر نگهبان خود برگزینید ، زیرا که مالک، نه سستی به خرج داده و نه دچار لغزش می شود. نه در آنجایی که شتاب لازم است کندی دارد، و نه آنجا که کندی پسندیده است شتاب می گیرد .

شهیدی

من، مالک اشتر پسر حارث را بر شما و سپاهیانی که در فرمان شماست، امیر کردم. گفته او را بشنوید و از وی فرمان برید! او را چون زره و سپر نگهبان خود کنید که مالک را نه سستی است و نه لغزش، و نه کندی کند آنجا که شتاب باید، و نه شتاب گیرد آنجا که کندی شاید.

اردبیلی

و بتحقیق که امیر ساختم بر شما و بر هر که در ناحیه شماست مالک بن حارث اشتر را پس بشنوید سخن او را و فرمان برید و بگردانید او را زره و سپر خود پس بدرستی که او از آن کسی است که ترسیده نمی شود ضعف و سستی او و افتادن و لغزیدن او و نه در جنبیدن او از آنچه شتافتن بآن اقربست باحتیاط و نه از شتافتن او بچیزی که دیر جنبیدن از آن اولیست

آیتی

من، مالک بن الحارث الاشتر را بر شما و همه سپاهیانی که در فرمان شماست امیر کردم. به سخنش گوش دهید و فرمانش برید. او را زره و سپر خود قرار دهید. زیرا مالک کسی است که نه در کار سستی می کند و نه خطا و نه آنجا که باید درنگ کند، شتاب می ورزد و نه آنجا که باید شتاب ورزد، درنگ می کند.

انصاریان

مالک بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و کسانی که تحت فرمان شما هستند فرمانروا کردم،دستورش را بشنوید و از او اطاعت کنید،و او را زره و سپر خویش قرار دهید ، چرا که او از افرادی نیست که سستی نماید و به خطا و لغزش افتد و کندی کند جایی که شتاب دوراندیشانه تر است،و شتاب نماید جایی که کندی لازم تر است .

شروح

راوندی

و الحیز: کل ناحیه، و اصله من الواو، من حازه ای جمعه، یقال: هو فی حیزک ای فی ناحیتک. و الاحزم: الاثبت، و هو افعل من الحزم، و هو ضبط الرجل امره و اخذه بالثقه. و هو امثل قومه: ای ادناهم للخیر و اخیرهم بالجمل.

کیدری

ج- حث امیرالمومنین علیه السلام مالک بن الحارث الاشتر الی اهل الرقه بلده بالشام حین قطعوا الجسر، و لم یتمکن امیرالمومنین مع عسکره من العبور، و الامیران اللذان بعثهما علی تقدمه العسکر هما زیاد ابن النضر و شریح بن الهانی، ثم ارسل الی اثرهما مالک الاشتر. الحیز: الناحیه و اصله من حاز ای جمع و الحزم، الاخذ بالثقه. امثل: ای احسن، و اخبر.

ابن میثم

نامه ی حضرت به دو نفر از امرای لشکرش: سقطه: لغزش و سقوط حزم: این که انسان در کار خود به صاحبان اندیشه مراجعه کرده و محکمترین آنها را برگزیند. امثل: به خوبی نزدیکتر (مالک بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و پیروانتان فرمانروا کردم، پس فرمانش را شنیده و پیروی کنید، و او را برای خود، زره و سپر قرار دهید، زیرا وی از کسانی است که بیم سستی و لغزش و سقوط در او نیست، او در هنگامی که سرعت در امری به احتیاط نزدیکتر است، کندی نمی کند و هنگامی که کندی در امری نیکوتر است شتاب و عجله از او سرنمی زند.) دو امیری که امام به آنها اشاره کرده، زیاد پسر نصر، و شریح پسر هانی می باشند، توضیح مطلب: وقتی که این دو نفر را به سرکردگی دوازده هزار رزمنده فرستاد، در میان راه به ابوالاعور سلمی که لشکری از اهل شام با خود داشت برخورد کردند، در این هنگام این دو فرمانده نامه ای به حضرت نوشته و او را از این امر مطلع کردند. امام (علیه السلام) مالک اشتر را خواست و به او فرمود زیاد بن نصر و شریح به من خبر داده اند که ابوالاعور را در سر حد روم همراه با لشکری از اهل شام ملاقات کرده اند و فرستاده ی ایشان می گوید: وقتی که از آنها جدا شده، دو لشکر، نزدیک به هم بوده اند، بنابراین ای مالک، یاران خود را فراخوان و به سوی آنان بشتاب، و چون بدانجا رسیدی، فرماندهی کل از آن توست، اما با دشمن تا هنگامی که برخورد نزدیک نداشته و گفته های ایشان را نشنیده ای و آنها جنگ را شروع نکرده اند، مبادا تو به جنگ با آنان بپردازی، و پیش از آن که بارها آنها را به سوی حق نخوانی و عذرهایشان را بررسی نکنی مبادا دشمنی با آنان تو را وادار به جنگ کند، زیاد را بر طرف راست و شریح را بر طرف چپ مامور کن و در میان اصحاب خود قرار گیر، و به دشمن، نه چنان نزدیک شو که فکر کنند تصمیم بر راه اندازی جنگ داری، و نه چنان دور شو که خیال کنند از جنگ بیم داری، تا موقعی که بر تو وارد شوم که من با سرعت به سوی تو روانم، به امید خدا. آنگاه نامه ی فوق را برای دو فرمانده خود به این عبارت مرقوم فرمود: اما بعد فانی امرت علیکما … تا آخر، امام (علیه السلام) به دو فرمانده ی خود چند دستور داده است که ذیلا بیان می شود: 1- دستور فرمانده شان مالک اشتر را در آنچه مصلحت اندیشی می کند بشنوند و پیروی کنند تا امورشان نظم بگیرد و در برخورد با دشمن سبب پیروزی آنان شود. 2- او را در جنگ، و نیز در اظهار اندیشه و رای، زره و سپر برای خود قرار دهند، زیرا او کسی است که نه، بیم ضعف و ناتوانیش در جنگ می رود و نه احتمال لغزش و خطا در اندیشه اش وجود دارد، نه در اموری که مصلحت است سریعتر انجام شود، کندی می کند و نه در آنچه که بهتر است، تاخیر افتد و کندی شود، عجله و شتاب می کند بلکه هر کاری را به جایش انجام می دهد. در این عبارت، لفظهای زره و سپر استعاره اند زیرا چنان که این دو، صاحبشان را در جنگ از تاثیر سلاح دشمن حفظ می کنند، او هم که دارای مهارت جنگی و اندیشه ی درست است یاران خود را از شر جنگ و نقشه های دشمن محافظت می کند. موفقیت بسته به لطف خداست.

ابن ابی الحدید

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَیْکُمَا وَ عَلَی مَنْ فِی حَیِّزِکُمَا مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا وَ اجْعَلاَهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً فَإِنَّهُ مِمَّنْ لاَ یُخَافُ وَهْنُهُ وَ لاَ سَقْطَتُهُ وَ لاَ بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ وَ لاَ إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ.

فصل فی نسب الأشتر و ذکر بعض فضائله

هو مالک بن الحارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن خزیمه بن سعد بن مالک بن النخع بن عمرو بن عله بن خالد بن مالک بن أدد و کان فارسا شجاعا رئیسا من أکابر الشیعه و عظمائها شدید التحقق بولاء أمیر المؤمنین ع و نصره

و قال فیه بعد موته رحم الله مالکا فلقد کان لی کما کنت لرسول الله صلی الله علیه و آله .

و لما قنت علی ع علی خمسه و لعنهم و هم معاویه و عمرو بن العاص و أبو الأعور السلمی و حبیب بن مسلمه و بسر بن أرطاه قنت معاویه علی خمسه و هم علی و الحسن و الحسین ع و عبد الله بن العباس و الأشتر و لعنهم.

و قد روی أنه قال لما ولی علی ع بنی العباس علی الحجاز و الیمن و العراق فلما ذا قتلنا الشیخ بالأمس و إن علیا ع لما بلغته هذه الکلمه أحضره و لاطفه و اعتذر إلیه و قال له فهل ولیت حسنا أو حسینا أو أحدا من ولد جعفر أخی أو عقیلا

أو واحدا من ولده و إنما ولیت ولد عمی العباس لأنی سمعت العباس یطلب من رسول الله ص الإماره مرارا فقال له رسول الله ص یا عم إن الإماره إن طلبتها وکلت { 1) وکلت إلیها،أی احتجت إلیها و عجزت. } إلیها و إن طلبتک أعنت علیها و رأیت بنیه فی أیام عمر و عثمان یجدون فی أنفسهم إذ ولی غیرهم من أبناء الطلقاء و لم یول أحدا منهم فأحببت أن أصل رحمهم و أزیل ما کان فی أنفسهم و بعد فإن علمت أحدا من أبناء الطلقاء هو خیر منهم فأتنی به فخرج الأشتر و قد زال ما فی نفسه.

و قد روی المحدثون حدیثا یدل علی فضیله عظیمه للأشتر رحمه الله و هی شهاده قاطعه من النبی ص بأنه مؤمن

روی هذا الحدیث أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب فی حرف الجیم فی باب جندب قال أبو عمر

{ 2) بسنده عن علیّ بن المدینی،عن یحیی بن سلیم عن عبد اللّه بن عثمان بن خثیم،عن مجاهد عن إبراهیم بن الأشتر.عن أبیه. }

لما حضرت أبا ذر الوفاه و هو بالربذه { 3) الربذه:قریه علی ثلاثه أمیال من المدینه المنوره قریبه من ذات عرق. } بکت زوجته أم ذر فقال لها ما یبکیک فقالت ما لی لا أبکی و أنت تموت بفلاه من الأرض و لیس عندی ثوب یسعک کفنا و لا بد لی من { 4) الاستیعاب:«للقیام». } القیام بجهازک فقال أبشری و لا تبکی فإنی سمعت رسول الله ص یقول لا یموت بین امرءین مسلمین ولدان أو ثلاثه فیصبران و یحتسبان فیریان النار أبدا و قد مات لنا ثلاثه من الولد و سمعت أیضا رسول الله ص یقول لنفر أنا فیهم لیموتن أحدکم بفلاه من الأرض یشهده عصابه من المؤمنین و لیس من أولئک النفر أحد إلا و قد مات فی قریه و جماعه فأنا لا أشک ذلک الرجل و الله ما کذبت و لا کذبت فانظری الطریق قالت أم ذر فقلت أنی و قد ذهب الحاج و تقطعت الطرق فقال اذهبی فتبصری قالت فکنت

أشتد { 1) أشتد:أعدو. } إلی الکثیب فأصعد فأنظر ثم أرجع إلیه فأمرضه فبینا أنا و هو علی هذه الحال إذ أنا برجال علی رکابهم { 2) الاستیعاب:«رحالهم». } کأنهم الرخم { 3) الرخم:جمع رخمه،الطائر المعروف. } تخب بهم رواحلهم فأسرعوا إلی حتی وقفوا علی و قالوا یا أمه الله ما لک فقلت امرؤ من المسلمین یموت تکفنونه قالوا و من هو قلت أبو ذر قالوا صاحب رسول الله ص قلت نعم ففدوه بآبائهم و أمهاتهم و أسرعوا إلیه حتی دخلوا علیه فقال لهم أبشروا فأنی سمعت رسول الله ص یقول لنفر أنا فیهم لیموتن رجل منکم بفلاه من الأرض تشهده عصابه من المؤمنین و لیس من أولئک النفر إلا و قد هلک فی قریه و جماعه و الله ما کذبت و لا کذبت و لو کان عندی ثوب یسعنی کفنا لی أو لامرأتی لم أکفن إلا فی ثوب لی أو لها و إنی أنشدکم الله ألا یکفننی رجل منکم کان أمیرا أو عریفا أو بریدا أو نقیبا قالت و لیس فی أولئک النفر أحد إلا و قد قارف بعض ما قال إلا فتی من الأنصار قال له أنا أکفنک یا عم فی ردائی هذا و فی ثوبین معی فی عیبتی من غزل أمی فقال أبو ذر أنت تکفننی فمات فکفنه الأنصاری و غسله النفر الذین حضروه و قاموا علیه و دفنوه فی نفر کلهم یمان { 4) الاستیعاب:83. } .

روی أبو عمر بن عبد البر قبل أن یروی هذا الحدیث فی أول باب جندب کان النفر الذین حضروا موت أبی ذر بالربذه مصادفه جماعه منهم حجر بن الأدبر و مالک بن الحارث الأشتر { 5) الاستیعاب:«و فتی من الأنصار دعتهم امرأته إلیه فشهدوا موته،و غمضوا عینیه،و غسلوه و کفنوه فی ثیاب الأنصاری،فی خبر عجیب حسن فیه طول». } .

قلت حجر بن الأدبر هو حجر بن عدی الذی قتله معاویه و هو من أعلام الشیعه و عظمائها و أما الأشتر فهو أشهر فی الشیعه من أبی الهذیل فی المعتزله .

قرئ کتاب الإستیعاب علی شیخنا عبد الوهاب بن سکینه المحدث و أنا حاضر فلما انتهی القارئ إلی هذا الخبر قال أستاذی عمر بن عبد الله الدباس و کنت أحضر معه سماع الحدیث لتقل الشیعه بعد هذا ما شاءت فما قال المرتضی و المفید إلا بعض ما کان حجر و الأشتر یعتقدانه فی عثمان و من تقدمه فأشار الشیخ إلیه بالسکوت فسکت.

و ذکرنا آثار الأشتر و مقاماته بصفین فیما سبق.

و الأشتر هو الذی عانق عبد الله بن الزبیر یوم الجمل فاصطرعا علی ظهر فرسیهما حتی وقعا فی الأرض فجعل عبد الله یصرخ من تحته اقتلونی و مالکا فلم یعلم من الذی یعنیه لشده الاختلاط و ثوران النقع { 1) النقع:الغبار. } فلو قال اقتلونی و الأشتر لقتلا جمیعا فلما افترقا قال الأشتر أ عائش لو لا أننی کنت طاویا

و یقال إن عائشه فقدت عبد الله فسألت عنه فقیل لها عهدنا به و هو معانق للأشتر فقالت وا ثکل أسماء و مات الأشتر فی سنه تسع و ثلاثین متوجها إلی مصر والیا علیها لعلی ع قیل سقی سما و قیل إنه لم یصح ذلک و إنما مات حتف أنفه.

فأما ثناء أمیر المؤمنین ع علیه فی هذا الفصل فقد بلغ مع اختصاره ما لا یبلغ بالکلام الطویل و لعمری لقد کان الأشتر أهلا لذلک کان شدید البأس جوادا

رئیسا حلیما فصیحا شاعرا و کان یجمع بین اللین و العنف فیسطو فی موضع السطوه و یرفق فی موضع الرفق

نبذ من الأقوال الحکیمه

و من کلام عمر إن هذا الأمر لا یصلح إلا لقوی فی غیر عنف و لین فی غیر ضعف.

و کان أنو شروان إذا ولی رجلا أمر الکاتب أن یدع فی العهد موضع ثلاثه أسطر لیوقع فیها بخطه فإذا أتی بالعهد وقع فیه سس خیار الناس بالموده و سفلتهم بالإخافه و امزج العامه رهبه برغبه.

و قال عمر بن عبد العزیز إنی لأهم أن أخرج للناس أمرا من العدل فأخاف ألا تحتمله قلوبهم فأخرج معه طمعا من طمع الدنیا فإن نفرت القلوب من ذاک سکنت إلی هذا.

و قال معاویه إنی لا أضع سیفی حیث یکفینی سوطی و لا أضع سوطی حیث یکفینی لسانی و لو أن بینی و بین الناس شعره ما انقطعت فقیل له کیف قال إذا مدوها خلیتها و إذا خلوها مددتها.

و قال الشعبی فی معاویه کان کالجمل الطب إذا سکت عنه تقدم و إذا رد تأخر.

و قال لیزید ابنه قد تبلغ بالوعید ما لا تبلغ بالإیقاع و إیاک و القتل فإن الله قاتل القتالین.

و أغلظ له رجل فحلم عنه فقیل له أ تحلم عن هذا قال إنا لا نحول بین الناس و ألسنتهم ما لم یحولوا بیننا و بین سلطاننا.

و فخر سلیم مولی زیاد عند معاویه بن زیاد فقال معاویه اسکت ویحک فما أدرک صاحبک بسیفه شیئا قط إلا و قد أدرکت أکثر منه بلسانی.

و قال الولید بن عبد الملک لأبیه ما السیاسه یا أبت قال هیبه الخاصه لک مع صدق مودتها و اقتیادک قلوب العامه بالإنصاف لها و احتمال هفوات الصنائع.

و قد جمع أمیر المؤمنین ع من أصناف الثناء و المدح ما فرقه هؤلاء فی کلماتهم بکلمه واحده قالها فی الأشتر و هی قوله لا یخاف بطؤه عما الإسراع إلیه أحزم و لا إسراعه إلی ما البطء عنه أمثل .

قوله ع و علی من فی حیزکما أی فی ناحیتکما.

و المجن الترس.

و الوهن الضعف.

و السقطه الغلطه و الخطأ.

و هذا الرأی أحزم من هذا أی أدخل فی باب الحزم و الاحتیاط و هذا أمثل من هذا أی أفضل

کاشانی

(الی امیرین من امراء جیشه) و از جمله نامه آن حضرت این نامه است که فرستاده مصحوب، مالک بن حارث به سوی دو امیر از امیران لشکر خود و ایشان زیاد بن نصر حارثی و شریح هانی بودند که ایشان را امیر و مقدمه لشکر گردانیده بود. (و قد امرت علیکما) و به تحقیق که امیر ساختم بر شما (و علی من کان فی حیزکما) و بر آن کسی که جای شما است، یعنی در ناحیه شما از مردمان دیگر (مالک بن الحارث الاشتر) مالک را که پسر حارث اشتر است (فاسمعا له) پس بشنوید سخن او را (و اطیعاه) و فرمان برید او را (و اجعلاه) و بگردانید او را (درعا و مجنا) زره و سپر در هر خوف و خطر این کنایت است از نگه داشتن ایشان را از دشمنان همچنانکه زره و سپر نگاه دارنده صاحب خودند. (فانه) پس به درستی که مالک (ممن لا یخاف وهنه) کسی است که ترسیده نمی شود ضعف او. یعنی کسی خوف ندارد سستی او را در معارک به جهت آنکه ثابت قدم است در مهالک. (و لا سقطته) و دیگر مخوف نیست افتادن و لغزیدن او یعنی هیچ کس ترسی و هراسی ندارد از افتادن او به واسطه رای صایب او. (و لا بطوه) و همچنین ترسی نیست از دیر جنبیدن او (عما الاسراع الیه احزم) از چیزی که شتافتن به آن به احتیاط اقرب است (و لا اسراعه) و نه از شتافتن او (الی ما البطو عنه امثل) به چیزی که دیر جنبیدن از او اولی و انسب است.

آملی

قزوینی

بدو امیر خود این نامه نوشت امیر کردم بر شما و بر هر کس که در مکان شما است مالک اشتر را، امر او بشنوید و اطاعت نمائید، و او را زره و سپر خود گردانید، زیرا که او آن نیست که بیم سستی در او باشد، یا افتادن و عاجز گشتن و نه آنکه ایستادگی و کندی کند از کاری که شتافتن و تعجیل در آن باحتیاط و هوشمندی اقرب است، و نه آنکه بشتابد بکاری که بازایستادن از آن پیش نظر عقل اصوب است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی امیرین من امراء جیشه

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی دو سردار از سردارهای سپاه او.

«و قد امرت علیکما و علی من فی حیزکما، مالک بن الحارث الاشتر، فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا، فانه ممن لایخاف وهنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل.»

یعنی امیر گردانیدم بر شما دو نفر و بر کسی که در تحت امارت شما است، مالک پسر حارث اشتر را، پس گوش گیرید امر او را و اطاعت کنید او را و بگردانید او را زره و سپر از برای شر دشمن، پس به تحقیق او از کسی است که ترسیده نشده است سستی او را و نه لغزیدن او را و نه کندی او را در چیزی که تند رفتن به سوی آن نزدیک تر به احتیاط بود و نه تند رفتن او را به سوی چیزی که کندی از آن نزدیک تر به خیر بود.

خوئی

اللغه: الحیز: اصله من الواو. و قد یقال: الحیز مخففا مثل هین و هین، و لین و لین. قال الجوهری: الحیز ما انضم الی الدار من مرافقها و کل ناحیه حیز، قال تعالی: و من یولهم یومئذ دبره الی متحرفا لقتال او متحیزا الی فئه فقد باء بغضب من الله، الایه (17، انفال) ای صائرا الی حیز. (درعا) الدرع بکسر الدال و سکون الراء مصنوع من حدید یلبس فی الحروب للوقایه من الضرب و الطعن، یقال بالفارسیه: زره مونثه و قد یذکر جمعه القلیل ادرع و ادراع فاذا کثرت فهی الدروع. رجل دارع ای لابس الدرع ای علیه درع کانه ذو درع مثل تامر، قال السموال بن عادیا الیهودی: و اسیافنا فی کل شرق و مغرب بها من قراع الدار عین فلول فی ابیات له اتی بها الحاحظ فی البیان و التبیین (ص 185 ج 3 طبع مصر) و درع المراه قمیصها و هو مذکر و الجمع ادراع قال الجوهری. (المجن) بالکسر: الترس و هو اسم آله من الجن و الجمع مجان بالفتح. و کذا المجنه و الجنه. و اصل الجن ستر الشی ء عن الحاسه و الترس یجن صاحبه و الجنه: الستره یقال: استجن بجنه ای استتر بستره. قال عز من قائل: اتخذوا ایمانهم جنه، و فی الکافی عن الصادق (علیه السلام): الصوم جنه، و فی التهذیب و الفقیه عن رسول الله (ص

): الصوم جنه من النار، و الولد مادام فی بطن امه جنین جمعه اجنه، قال تعالی: اذا انتم اجنه فی بطون امهاتکم، و الجنان بالفتح القلب لکونه مستورا عن الحاسه و کذا سمی الجن جنا لاستتارهم و اختفائهم عن الابصار و علی هذا القیاس مااشتق من الجن فانه لا یخلو فیه منی الاستتار. (الوهن): الضعف و (السقطه): الغله و الخطاء، و فی نسختی الطبری و نصر: فانه ممن لا یخاف رهقه و لا سقاطه (الرهق) محرکه: السفه، و النوک و الخفه و رکوب الشر و الظلم و غشیان المحارم، و فی نهایه الاثیریه: و فی حدیث علی (علیه السلام) انه وعظ رجلا فی صحبه رجل رهق، ای فیه خفه وحده، یقال: رجل فیه رهق اذا کان یخف الی الشر و یغشاه، و الرهق السفه، و غشیان المحارم و منه حدیث ابی وائل انه صلی علی امراه کانت ترهق ای تتهم بشر، و منه الحدیث سلک رجلان مفازه احدهما عابد و الاخر به رهق، انتهی. و فی القران الکریم: فمن یومن بربه فلا یخاف بخسا و لا رهقا (الجن- 14). و روی: و لا وهیه، و هو قریب من الوهن معنی. (السقاط) ککتاب قال الجوهری فی الصحاح: السقطه العثره و الزله و کذلک السقاط. قال سوید بن ابی کاهل: کیف یرجون سقاطی بعد ما جلل الراس، مشیب و صلع و قال المرزوقی فی شرح الحماسه 769: یقال لمن لم یات ماتی الکرام: هو یساقط. قال الشاعر: کیف یرجون. البیت. (احزم) الحزم: ضبط الرجل امره و اخذه بالثقه و الحذر من فواته من قولهم حزمت الشی ء ای شددته، و هذا الرای احزم من هذا ای ادخل فی باب الحزم و الاحتیاط. (امثل) قال ابن الاثیر فی النهایه: و فیه- یعنی فی الحدیث- اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الامثل فالامثل ای الاشرف فالاشرف و الاعلی فالاعلی فی الرتبه و المنزله. یقال هذا امثل من هذا ای افضل و ادنی الی الخیر، و اماثل الناس خیارهم، و منه حدیث التروایح قال عمر: لو جمع هولاء علی قاری ء واحد لکان امثل ای اولی و اصوب. الاعراب: من فی حیزکما: معطوف علی الضمیر المجرور المقدم و لذا اعاد الجار لان الضمیر المتصل بالجار لشده اتصاله به صار کالجزء له و لا یجوز العطف علی جزء الکلمه، مالک منصوب بامرت و مفعول له، و الاشتر صفه له، و الفاء الاولی للتسیب لان المعطوف بها متسبب عن المعطوف علیه، و لک ان تجعلها فصیحه و الثانیه للتعلیل، و کلمتا من موصولتان اسمیتان و لا یخاف فعل مجهول و ضمیر وهنه و سقطته راجعان الیه و افردا مراعاه للفظ نحو قوله تعالی: و منهم من یستمع الیک (الانعام- 26) و یسمی هذا الضمیر فی النحو بالعائد. و لا بطوه عطف علی وهنه ای لا یخاف بطوه، و عما صله للبطوء و ما موصوله و ضمیر الیه عائدها باعتبار اللفظ و احزم خبر للاسراع و کذا القیاس فی الجمله التالیه لها. المعنی: قد علمت بما قدمنا ههنا عن نصر و فی ص 221 ج 1 من التکمله عن الطبری ان الامیرین هما زیاد بن نضر و شریح بن هانی و قد مضی نقل کتابهما الی الامیر (ع) و کتابه (علیه السلام) الیهما فی شرح الکتاب الحادی عشر و سیاتی ایضا وصیه له (علیه السلام) وصی بها شریح بن هانی لما جعله علی مقدمته الی الشام و هو الکتاب السادس و الخمسون اوله: اتق الله فی کل صباح و مساء- الخ. قال ابن عبدالبر فی الاستیعاب: شریح بن هانی بن یزید بن الحارث الحارثی بن کعب، جاهلی اسلامی، یکنی اباالمقدام و ابوه هانی ء بن یزید، له صحبه قد ذکرناه فی بابه. و شریح هذا من اجله اصحاب علی رضی الله عنه. و قال فی باب هانی فی ترجمه ابیه: هانی بن یزید بن نهیک، و یقال هانی ء ابن کعب المذحجی، و یقال: الحارثی، و یقال: الضبی، و هو هانی ء بن یزید بن نهیک ابن درید بن سفیان بن الضباب، و هو سلمه بن الحارث بن ربیعه بن الحارث بن کعب الضبابی المذحجی الحارث. و هو والد شریح بن هانی ء، کان یکنی فی الجاهلیه اباالحکم لانه کان یحکم بینهم فکناه رسول الله صلی الله علیه و سلم بابی شریح، اذ وفد علیه، و هو مشهور بکنیته، شهد المشاهد کلها، روی عنه ابنه شریح بن هانی ء حدیثه عن ابن ابنه المقدام بن شریح بن هانی ء، عن ابیه، عن جده، و کانه ابنه شریح من اجله التابعین و من کبار اصحاب علی رضی الله عنه و ممن شهد معه مشاهده کلها. انتهی. قوله (علیه السلام): (و قد امرت علیکما و علی من فی حیز کما مالک بن الحارث الاشتر) ای جعلت مالکا امیرا علیکما و علی من کان فی کنفکما و تحت امارتکما و فی ناحیتکما و قد دریت بما قدمنا ان الامیر (ع) سرح زیادا و شریحا نحو معاویه فی اثنی عشر الفا. قوله (علیه السلام): (فاسمعا له و اطیعاه) تفریع علی تامیره مالکا علیهما و علی من فی حیزهما فامرهما ان یسمعا له و یطیعاه ای ان لا یخالفاه ما امرهما فان مخالفه الامیر فیما امر توجب التفرق الموجب للهمزیمه و قلما غلب قوم اجتمعت کلتهم. و قد استشار قوم اکثم بن صیفی فی حرب قوم ارادوهم و سالوه ان یوصیهم فقال: اقلوا الخلاف علی امرائکم، و اعلموا ان کثره الصیاح من الفشل و المرء یعجز لا محاله، تثبتوا فان احزم الفریقین الرکین، و ربت عجله تعقب ریثا، و اتزروا للحرب، و ادرعوا اللیل فانه اخفی للویل، و لا جماعه لمن اختلف علیه نقله ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار. ثم ان النسخ المطبوعه من النهج و بعض النسخ الخطیه ایضا تخالف ما اخترنا من قوله (علیه السلام) فی کلمه (اطیعاه) فانها موافقه فی عدم الضمیر المنصوب فیها و ما اتینا به هو ما اختاره السیدالرضی رحمه الله اعنی انها من نسخه قوبلت بنسخته رضوان الله علیه. قوله (علیه السلام): (و اجعلاه درعا و مجنا) عطف علی قوله (علیه السلام) اسمعا له، امرهما بعد الامر بالسمع و الاطاعه بان لا یفارقاه قط فانه لحسن تدبیره و طول باعه فی فنون الحرب درع و مجن ای واق و حافظ عن الخصم فخذرهما بابلغ وجه و احسن طور عن التابی لامره و المفارقه حتی انهما لو اقتحما فی الحرب دونه کانهما دخلاها بلا درع و لا مجن. و من کلامه (علیه السلام) هذا یعلم جلاله قدر الاشتر و عظم امره کیف لا و قد جعله لذلک الجیش الکثیف درعا و مجنا و لا یلیق بهذا الوصف عن مثل امیرالمومنین (علیه السلام) الا من کان بطلا محامیا و مجاهدا شدید الباس و رابط الجاش. و قال الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 257 ج 3 طبع القاهره): یعقوب بن داود قال: ذم رجل الاشتر، فقال له رجل من النخع: اسکت فان حیاته هزمت اهل الشام، و موته هزم اهل العراق. قوله (علیه السلام): (فانه ممن لا یخاف- الخ) الظاهر ان هذا التعلیل یتعلق بقوله (علیه السلام) امرت علیکما ای انما امرت مالکا علیکما و علی من فی حیزکما لانه ممن لا یخاف وهنه- الخ. فدل کلامه (علیه السلام) علی ان هذا الامر لا یصلح الا لمن اجتمعت فیه تلک الاوصاف. و یمکن ان یتعلق بقوله (علیه السلام) فاسمعا له و تالیبه و کان الاول اولی و اجدر یعنی ان مالکا ممن لا یخاف احد ضعفه و عثرته فی المعارک لثبات قدمه فی المهالک ثم وصفه بانه حازم فی الامور و بصیر فیها بحیث لا یبطی ء فیما الاسراع الیه اقرب الی الحزم، و کذلک لا یسرع فیما الابطاء عنه اولی و انسب بل یبطی ء عن ما ینبغی الابطاء عنه، و یسرع الی ما یلیق الاسراع الیه. ثم ان وصفه (علیه السلام) مالکا بهد یدل علی تثبته عند الهزائز، و شجاعته قبال الابطال و کثره حذاقته فی الامور حیث عرفه اولا بانه ممن لا یخاف وهنه و لا سقطته و ثانیا بانه یبطی ء فی محله و یسرع کذلک و لا ریب انه اذا کان قوم امیرهم جبانا فمحال ان یرتقوا الی المدارج العالیه و ینالوا المراتب السامیه فان الجبن بوجب الوهن الموجب للسقطه فی الامور کلها فامیر الجیش اذا ادرکه الجبن ادرکته الهزیمه بلا تراخ. و الخطیب اذا ادرکه الجبن کل عن التکلم بلا کلام بل ربما لم یقدر علی التقوه و او ان تقوه فکثیرا ما یهجز و کذا الحکم فی غیر الخطیب

ایضا و قد مضی طائفه من کلامنا فی ذلک فی شرح المختار 231 من باب الخطب ص 34 ج 1 من التکمله. قال ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار فی اخبار الجبناء (ص 165 ج 1 طبع مصر): کان خالد بن عبدالله من الجبناء خرج علیه المغیره ابن سعید صاحب المغیریه (من الرافضه) و هو من بجیله فقال من الدهش: اطعمونی ماء فذکره بعضهم فقال: عاد الظلوم ظلیما حین جد به و استطعم الماء لما جد فی الهرب و قال (ص 164 منه): ابومنذر قال: حدثنا زید بن وهب، قال: قال لی علی بن ابی طالب رضی الله عنه: عجبا لابن النابغه! یزعم انی تلعابه اعافس و امارس! اما و شر القول اکذبه، انه یسال فیلحف و یسال فیبخل فاذا کان عند الباس فانه امرو زاجر ما لم تاخذ السیوف ماخذها من هام القوم، فاذا کان کذلک کان اکبر همه ان یبرقط و یمنح الناس استه. قبحه الله و ترحه. اقول: و قد اتی الرضی رحمه الله فی النهج بکلامه (علیه السلام) هذا لابن النابغه الا ان بین النسختین تفاوتا فی الجمله کما و کیفا، و الرضی توفی 406 ه و ابن قتیبه 276 ه. قال: و قال عبدالملک بن مروان فی امیه بن عبدالله بن خالد: اذا صوت العصفور طار فواده و لیت حدید الناب عند الثرائد قال: قال ابن المقفع: الج المقتله، و الحرص محرمه فانظر فیما رایت و سمعت: من قتل فی الحرب مقبلا اکثر ام من قتل مدبرا؟ و انظر من یطلب الیک بالاجمال و التکرم احق ان تسخو نفسک له بالعطیه ام من یطلب بالشره و الحرص؟ قال: المدائنی قال: رای عمرو بن العاص معاویه یوما یضحک فقال له: مم تضحک یا امیرالمومنین اضحک الله سنک؟ قال: اضحک من حضور ذهنک عند ابدائک سوئتک یوم ابن ابی طالب اما و الله لقد وافقته منانا کریما، و لو شاء ان یقتلک لقتلک. قال عمرو: یا امیرالمومنین اما و الله انی لعن یمینک جین دعاک الی البراز فاحولت عیناک و ربا سحرک و بدا منک ما اکره ذکره لک فمن نفسک فاضحک اودع. اقول: و قد مضی کلامنا علی التفصیل فی دعوه امیرالمومنین علی علیه السلام معاویه الی البراز و الحیله الشنیعه التی احتال بها ابن النابغه فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 316 الی 319 ج 1). قال الشاعر: یفر الحبان عن ابیه و امه و یحمی شجاع القوم من لا یناسبه و الاخبار فی الجبناء کثیره جدا لا یخلوا کثرها عن لطاقه و انما اتینا بشر ذمه منها روما للتنوع فی الکلام الموجب لرفع الکلال. قوله علیه السلام: (و قد امرته بمثل الذی امرتکما الا یبدا القوم- الخ). قد دریت من الکتاب الذی ارس العلیه السلام الی الاشتر علی ما رواه نصر و ابوجعفر انه (علیه السلام) قال له: ایاک ان تبدا القوم بقتال الا ان یبدووک- الخ. فیکون کلامه علیه السلام بمثل الذی امرتکما بمعنی مثل الذی آمرکما الان. و سیاتی ان شاء الله تعالی تفصیل الکام فی نهیه علیه السلام امراء جیشه عن ان یبدووا القوم بقتال فی شرح الکتاب التالی لهذا الکتاب اعنی الکتاب الرابع عشر، و ترجمه مالک الاشتر رضوان الله علیه فی شرح الکتاب 38 اوله من عبدالله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا لله- الخ. ثم یبنغی ان یتامل الادیب الحادق فی الکتاب کیف نسجه الامیر (ع) علی اسلوب بلغ من البلاغه ما یعد فی السحر سیما ذیله: و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطوعنه امثل. الترجمه: یکی از کتابهای امیر علیه السلام است که بدو امیری از امیران سپاهس نوشته است: همانا که بر شما و بر هر که در کنف شما و در تحت امارت شما است مالک بن حارث اشتر را امیر گردانیدم پس بشنوید امر او را و فرمان برید. و وی را زره و سپر خود بگردانید، چه او کسی است که بیم سستی و لغزش در او نمی رود. و خوف درنگی در کاری که سرعت بدان باحتیاط نزدیکتر، و سرعت بکاری که تانی در آن بهتر است درباره ی او

راه ندارد. مصدر الکتاب و سنده نقل الکتاب مسندا ابوجعفر الطبری المتوفی (310 ه) فی التاریخ بادنی اختلاف و قد مضی نقله فی شرح الخطبه 236 فراجع الی ص 221 من ج 1 من تکمله المنهاج. و رواه مسندا نصر بن مزاحم المنفری فی کتاب صفین (ص 81 من الطبع الناصری)، و اتی به المجلسی فی المجلد الثامن من البحار (ص 478 من الطبع الکمبانی). و ما اتی به الرضی فی النهج فهو بعض هذا الکتاب و قد اسقط منه قریبا من سطر فدونک الکتاب بصورته الکامله علی ما رواه نصر و ان کان یوافق ما نقله الطبری تقریبا و قد نقل قبل. قال نصر: و قال خالد بن قطن: فلما قطع علی (علیه السلام) الفرات دعا زیاد بن النصر و شریح بن هانی فسرحهما امامه نحو معاویه علی حالهما الذی کانا علیه حین خرجا من الکوفه فی اثنی عشر الفا و قد کانا حیث سرحهما من الکوفه اخذا علی شاطی ء الفرات من قبل البر مما یلی الکفوه حتی بلغا عانات فبلغهم اخذ علی (علیه السلام) علی طریق الجزیره، و بلغهما ان معاویه اقبل فی جنود الشام من دمشق لاستقبال علی (علیه السلام) فقالا: لا و الله ما هذا لنا برای ان نسیر و بیننا و بین امیرالمومنین هذا البحر، و ما لنا خیر ان نلقی جموع اهل الشام بقله من عدتنا منقطعین من العدد و المدد فذهبوا لیعبروا العانات فمنعهم اهل عانات وجسوا عندهم السفن فاقبلوا راجعین حتی عبروا من هیت، ثم لحقوا علیا بقریه دون قرقیسیاء و قد ارادوا اهل عانات فتحصنوا منهم فلما لحقت المقدمه علیا قال: مقدمتی تاتی ورائی. فتقدم الیه زیاد و شریح فاخبراه الذی رایا، فقال: قد اصبتما رشد کما، فلما عبر الفرات قدمهما امامه نحو معاویه، فلما انتهوا الی معاویه لقیهم ابوالاعور فی جند اهل الشام فدعوهم الی الدخول فی طاعه امیرالمومنین فابوا، فبعثوا الی علی انا قد لقینا اباالاعور السلمی بسور الروم فی جند من اهل الشام فدعوناهم و اصحابه الی الدخول فی طاعتک فابوا علینا فمرنا بامرک. فارسل علی (علیه السلام) الی الاشتر فقال: یا مال ان زیادا و شریحا ارسلا الی یعلمانی انهما لقیا اباالاعور السلمی فی جند من اهل الشام بسور الروم فنبانی الرسول انه ترکهم متواقفین فالنجاء الی اصحابک النجاء، فاذا اتیتهم فانت علیهم و ایاک ان تبدا القوم بقتال الا ان یبدووک حتی تلقاهم و تسمع منهم و لا یجرمنکم شنانهم علی قتالهم قبل دعائهم و الاعذار الیهم مره بعد مره و اجعل علی میمنتک زیادا، و علی میسرتک شریحا، وقف بین اصحابک وسطا، و لا تدن منهم دنو من یرید ان ینشب الحرب، و لا تباعد منهم تباعد من یهاب الباس حتی اقدم الیک فانی حثیث السیر الیک ان شاء الله. و کان الرسول الحارث بن جمهان الجعفی. و کتب الیهما: اما بعد فانی قد امرت علیکما مالکا فاسمعا له و اطیعا امره فانه ممن لا یخاف رهقه و لا سقاطه و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا الاسراع الی ما البطو عنه مثل. و قد امرته بمثل الذی امرتکما الا یبدا القوم بقتال حتی یلقاهم فیدعوهم و یعذر الیهم.

شوشتری

(الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی امیرین من امراء جیشه) و هما زیاد بن النضر و شریح بن هانی، قدمهما (ع) امامه نحو معاویه، فاستقبلهما ابوالاعور السلمی فی جند من اهل الشام من قبل معاویه، فکتبا الیه (علیه السلام) بذلک، فبعث الاشتر مددا لهما و کتب الیهما بالعنوان مع زیاده و قد امرته بمثل الذی امرتکما به الا یبدا القوم بقتال حتی یلقاهم، فیدعوهم فیعذر الیهم. قوله (علیه السلام) و قد امرت علیکما یا زیاد و یا شریح و علی من فی حیزکما کان فی حیز کل منهما سته آلاف رجل مالک بن الحارث الاشتر و الاشتر من انقلب جفن عینه، کان مشتهرا باللقب. قال نصر بن مزاحم کما فی (صفینه) و ابومخنف کما فی (تاریخ الطبری): فخرج الاشتر حتی قدم علی القوم، فاتبع ما امره به علی (علیه السلام) و کف عن القتال، فلم یزالوا متوافقین حتی اذا کان عند المساء حمل علیهم ابوالاعور، فثبتوا و اضطربوا ساعه، ثم انصرف اهل الشام، ثم خرج هاشم بن عتبه فی خیل و رجال، و خرج الیهم ابوالاعور، فصبر بعضهم لبعض، ثم انصرفوا و بکر علیهم الاشتر، فقتل منهم عبدالله بن المنذر التنوخی قتله ظبیان بن عماره التمیمی، و کان ظبیان یومئذ حدث السن، و التنوخی فارس اهل الشام، و اخذ الاشتر یقول: و یحکم ارونی اباالاعور، و قال لسنان بن مالک النخعی: انطلق الیه فادعه الی المبارزه. فذهب فدعاه، فسکت عنه طویلا ثم قال: ان خفه الاشتر و سوء رایه هو الذی دعاه الی اجلاء عمال عثمان من العراق، و افترائه علیه یقبح محاسنه، و یجهل حقه، و یظهر عداوته، و من خفه الاشتر و سوء رایه انه سار الی عثمان فی داره و قراره، فقتله فیمن قتله، (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فاصبح متبعا بدمه، لاحاجه لی فی مبارزته. قال سنان: فقلت لابی الاعور: انک قد تکلمت فاستمع منی حتی اخبرک. فقال لی: لا حاجه لی فی جوابک و لا الاستماع منک اذهب عنی، و صاح بی اصحابه، فانصرفت عنه و لو سمع منی لا خبرته بعذر صاحبی و حجته، فرجعت الی الاشتر، فاخبرته انه قد ابی المبارزه، فقال لنفسه ننظر، فتوافقنا حتی اللیل، فلما اصبحنا نظرنا، فاذاهم قد انصرفوا. فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا ای: ترسا. کان (ع) قد بعث رجالا الی الکوفه لصد ابی موسی الاشعری عن تثبیط الناس، و کان لم یبال بهم حتی بعث (ع) الاشتر الیه ففر منه، و کان الناس یحتمون عن البراز الیه کما یحتمون عن البراز الیه (علیه السلام)، کما عرفته من قصه ابی الاعور. هذا، و فی (کامل المبرد): روی ان الحجاج لما ورد علیه ظفر المهلب و قتله لعبد ربه الصغیر و هرب قطری منه تمثل فقال: لله در المهلب، و الله لکانه ما وصف لقیط الایادی حیث یقول: و قلدوا امرکم لله درکم رحب الذراع بامر الحرب مضطلعا لا مترفا ان رخاء العیش ساعده و لا اذا عض مکروه به خشعا ما زال یحلب هذا الدهر اشطره یکون متبعا طورا و متبعا حتی استمرت علی شزر مریرته مستحکم الرای لا قحما و لا ضرعا فقال الیه رجل و قال: و الله لکانی اسمع هذا التمثبل من قطری فی المهلب، فسر بذلک سرورا تبین فی وجهه. و فی (الاغانی) قال ابوالمثلم فی صخر الغی: (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) لو کان للدهر مال عند متلده لکان للدهر صخر مال قینان آب الهضیمه آت العظیمه متلاف الکریمه لا سقط و لا وان حامی الحقیقه نسال الودیعه معتاق الوثیقه جلد غیر شیبان رقاء مرقبه مناع مغلبه رکاب سلهبه قطاع اقران بساط اودیه شهاد اندیه حمال الویه سرحان فتیان یحمی الصحاب اذا جد الضراب و یکفی القائلین اذا ما کیل الهانی و یترک القرن مصفرا انامله کان فی ریطتیه نضح ارقان یعطیک ما لا تکاد النفس تسلمه من التلاد و هوب غیر منان فانه ممن لا یخاف وهنه و لا سقطته و فی روایه الطبری و نصر رهقه و لا سقاطه. فی (صفین نصر): کان الاصبغ بن ضرار الازدی طلیعه و مسلحه لمعاویه، فبعث علی (علیه السلام) الاشتر، فاخذه اسیرا من غیر ان یقاتل، و کان علی (علیه السلام) ینهی عن قتل الاسیر الکاف، فغدا الاشتر به علی علی (علیه السلام) و قال له: هذا رجل من المسلحه لقیته بالامس، فوالله لو علمت ان قتله الحق لقتلته، و قد بات عندنا اللیله و حرکنا فان کان فیه القتل فاقتله و ان غضبنا فیه، و ان کنت فیه بالخیار فهبه لنا. قال: هو لک یا مالک، فاذا اصبت اسیرا فلا تقتله، فان اسیر اهل القبله لا یفاد و لا یقتل، فرجع به الاشتر الی منزله و قال: لک ما اخذنا منک لیس لک عندنا غیره. و لا بطوه عما الالسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء منه امثل فی (تاریخ الطبری): قیل لعلی (علیه السلام) بعد کتابه الصحیفه فی صفین: ان الاشتر لا (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) یقر بما فی الصحیفه، و لا یری الا قتال القوم. فقال (علیه السلام): انا و الله ما رضیت ایضا- الی ان قال: و اما الذی ذکرتم من ترک الاشتر امری و ما انا علیه، فلیس من اولئک، و لست اخافه علی ذلک، یا لیت فیکم مثله واحدا یری فی عدوی ما اری، اذن لخفت علی مونتکم، و رجوت ان یستقیم لی بعض اودکم. و اما ما رواه (الکافی) عن السجاد (ع) ان علیا کتب الی الاشتر و هو علی مقدمته یوم البصره بالا یطعن فی غیر مقبل، و لا یجهز علی جریح، و من اغلق بابه فهو آمن، فاخذ الکتاب، فوضعه بین یدیه علی القربوس من قبل ان یقراه ثم قال اقتلوا، فقتلهم حتی ادخلهم سکک البصره، ثم فتح الکتاب، فقراه، ثم امر منادیا فنادی بما فی الکتاب، فمحمول علی انه علم جوازه فی نفس الامر، و انه (علیه السلام) امر بما امر مصلحه، فروی عن الصادق (علیه السلام) ان سیره علی (علیه السلام) فی اهل البصره کانت خیرا لشیعته مما طلعت علیه الشمس، انه علم ان للقوم دوله، فلو سباهم لسبیت شیعته، و القائم یسیر فیهم بخلاف تلک السیره لانه لا دوله لهم بعده. و اما قول ابن ابی الحدید: روی ان علیا (ع) لما ولی بنی العباس علی الحجاز و الیمن و العراق قال الاشتر: فلماذا قتلنا الشیخ بالامس، و ان علیا لما بلغته هذه الکلمه احضره و لاطفه و اعتذر الیه و قال له: فهل ولیت حسنا او حسینا او احدا من ولد جعفر او عقیلا او واحدا من ولده، و انما ولیت ولد عمی العباس لانی سمعت العباس یطلب من النبی (صلی الله علیه و آله) الاماره مرارا، فقال له: یا عم ان الاماره ان طلبتها و کلت الیها، و ان طلبتک اعنت علیها، و رایت بنیه فی ایام (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) عمر و عثمان یجدون فی انفسهم ان ولی غیرهم من ابناء الطلقاء و لم یول احد منهم، فاحببت ان اصل رحمهم، و ازیل ما کان فی انفسهم، و بعد فان علمت احدا هو خیرا منهم فانی اولیه، فخرج الاشتر و قد زال ما فی نفسه. فمن روایاتهم المجعوله، فان فاروقهم و ان موه علی الاغبیاء و نبه الطلقاء فی اشتراطه علیه (علیه السلام)، کما علی عثمان الا یولی احدا من اقاربه، و هو (علیه السلام) کان یولیهم لاقامه العدل و الایمان، و عثمان لاقامه الکفر و الطغیان، فموه بالجمع بینهما کما موه بکونهما من بنی عبد مناف، و لازمه کون محمد (ع) و ابی سفیان مثلین، الا انه کان صوره ظاهر، فعثمان لم یول غیر اقاربه، کما ان فاروقهم لم یول هاشمیا فی ایامه لئلا یصل الامر الیه (علیه السلام) بذلک، کما اقربه لابن عباس. و کیف لم یکن الخبر مجعولا و ای عیب کان لو ولی (ع) الحسن و الحسین (ع)، و قد شهد القرآن بطهارتهما، و کونهما ابنی النبی (صلی الله علیه و آله)، و ممن باهل بهما. و کیف لم یکن مجعولا و قد قال نفسه ان مالکا کان شدید التحقق بولائه، و انه (علیه السلام) قال: کان مالک لی کما کنت للنبی، و ان معاویه قنت علیه کما قنت علیه (علیه السلام) و علی الحسینو علی ابن عباس، و انه اشهر فی الشیعه من ابی الهذیل فی المعتزله، و انه حضر مع استاذه الدباس عند ابن سکینه المحدث لقراءه الاستیعاب، فلما انتهی الی خبر حضور حجر و الاشتر لدفن ابی ذر و قولهما فی عثمان، قال استاذه: لتقل الشیعه بعد هذا ما شاءت، فما قال المرتضی و المفید الا بعض ما کان حجر و الاشتر (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) یعتقدانه فی عثمان و من تقدمه.

مغنیه

اللغه: فی حیزکما: فی امرتکما. و المجن: الترس. و الوهن: الضعف. و السقطه: الغلطه. و احزم: اولی، و الحازم: العاقل المجرب. و الامثل: الافضل. المعنی: قالوا: ان الامام بعث اثنی عشر الف مقاتل کمقدمه الی اهل الشام، و امر علیهم زیاد بن النضر و شریح بن هانی، ثم دعت الاسباب الی ان یرسل مالک الاشتر امیرا علی هذا الجند، فکتب الی زیاد و شریح: (و قد امرت علیکما الخ). قال ابن ابی الحدید: الاشتر هو مالک بن الحارث بن عبد یغوث.. و کان فارسا شجاعا، و من عظماء الشیعه، شدید التحقق بولاء امیرالمومنین و نصره ثم ذکر ابن ابی الحدید طرفا من فضائل الاشتر، و قال: روی المحدثون حدیثا یدل علی فضیله عظیمه للاشتر، و هی شهاده قاطعه من النبی (صلی الله علیه و آله) بانه مومن، و روی هذا الحدیث ابن عبد البر فی کتاب الاستیعاب، حرف الجیم باب: جندب. ثم ذکر ابن ابی الحدید الحدیث بکامله، و رجعت الی الاستیعاب فوجدت الحدیث بالحروف التی ذکرها ابن ابی الحدید، و الخصه فیما یلی مع الحرص و المحافظه علی المعنی. ثقلت الهموم و الاسقام علی ابی ذر فی منفاه بالربذه، و ظهرت علی وجهه دلائل الموت، فبکت ام ذر، فنا شدها ان تستودعه الله، و تبصر الطریق، و تخبر من یمر لیساع

دها علی تجهیزه و دفنه، و تبصر ام ذر نفرا من المسلمین، فسالتهم العون، و اسرعوا، و هم یفدون اباذر بابائهم و امهاتهم، و لما دخلوا علیه قال لهم: ابشروا فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنفر انا فیهم: لیموتن رجل منکم بفلاه من الارض یشهده عصابه من المومنین. و لیس من اولئک الا و قد هلک فی قریه و جماعه، و الله ما کذبت و لا کذبت. و لو کان عندی ثوب یسعنی کفنا لی و لا مراتی لم اکفن الا فی ثوب هو لی او لها، و انی انشدکم الله ان لایکفنی رجل منکم کان امیرا.. فکفنه رجل من الانصار. و قال صاحب الاستیعاب: کان الاشتر و حجر بن الابرد مع الذین جهزوا اباذر و دفنوه، و الذی وصفهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) بالمومنین. و قال ابن ابی الحدید: حجر بن الابرد هو حجر بن عدی الذی قتله معاویه، و کان من اعلام الشیعه و عظمائها. ابوذر و شیعه جبل عامل: تکلمت عن ابی ذر فی ج 2 ص 264 شرح الخطبه 128، و الان اعطف علی ما سبق: ان ادیبا جاء الی بیتی فی یومی هذا 1972 -11 -19 و قال: ما الدلیل علی ان اباذر هو الذی بذر التشیع فی جبل عامل؟ قلت: لا شی ء لذی سوی الشهره و الاشاعه. قال: اریدک ان تفکر فی ذلک، و تسجل ما تنتهی الیه من رای. و بعد انصرافه رایتنی افکر فیما قال من غیرقصد، و انتهیت الی ما یلی: من الواقع الثابت باتفاق المورخین و ارباب السیر ان اباذر کان یتشیع لعلی امیرالمومنین، و یجتهد فی الدعوه الیه سرا و جهرا، و انه نفی الی دمشق، و ان الجماهیر اقبلت علیه ایما اقبال، و ترددت اصداء کلماته و عظاته فی جمیع بلاد الشام، و کان یزداد عدد الذین یحضرون مجلسه یوما بعد یوم، و کان یغرس فی نفوسهم الثوره علی الطغاه، و حب آل الرسول منار العلم و العدل حتی احس معاویه ان الارض تمید من تحته. و کان اهل جبل عامل یقصدون دمشق فی اکثر ایامهم، یبیعون فیها ما عندهم من ناتج، و یشترون منها حاجاتهم، لقربها من جبلهم، و لانها مرکز الحکم و عاصمه الاقلیم، و کان خبر ابی ذر قد انتشر فی کل ناحیه من نواحی الشام، و تقصده الناس زرافات و وحدانا: فمن الجائز القریب جدا ان جماعه من العاملیین الذین کانوا یکثرون التردد علی دمشق قد اجتمعوا الیه، و استمعوا منه، و آمنوا بکلماته و عظاته، و بشروا بها بعد ان عادوا الی بلادهم، فانتشر فیها التشیع عن هذا الطریق. و اذن فلیس من الضروری- فی اسناد التشیع بجبل عامل الی ابی ذر- ان یذهب هو بنفسه الی هذا الجبل، فان اکثر الرسالات و الافکار تنتشر عن طریق النقباء و السفراء، کما نتشر الاسلام و غیر الاسلام. ثم تفرع عن النواه التی غرسها ابوذر، او عن شجرتها بطریق او باخر- اثنا عشر فرعا ای اماما. و لیس ذلک من قصدنا فی هذا المقام، و انما الغرض الاول و الاخیر هو ان نثبت امکان نسبه التشیع من حیث هو فی جبل عامل الی هذا الصحابی العظیم.

عبده

… حیز کما مالک بن الحارث الاشتر: الحیر ما یتحیر فیه الجسم ای یتمکن و المراد منه مقر سلطتهما … و اجعلاه درعا و مجنا: الدرع ما یلبس من مصنوع الحدید للوقایه من الضرب و الطعن و المجن الترس ای اجعلاه حامیا لکما و الوهن الضعف و السقطه الغلطه و احزم اقرب للحزم و امثل اولی و احسن

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به دو سردار (زیاد ابن نصر و شریح ابن هانی) از سرداران لشگرش (زمانی که ایشان ابوالاعور سلمی را که پیرو لشگر معاویه بود با لشگری انبوه در سورالروم ملاقات نمودند و او و همراهنانش را به پیروی امام علیه السلام دعوت کردند و آنها نپذیرفتند، پس سرگذشت را به حضرت نوشته توسط حارث ابن جمهان روانه داشتند، امیرالمومنین علیه السلام که نامه ایشان را خواند مالک اشتر را طلبیده فرمود: زیاد و شریح به من نامه ای نوشته و منتظر فرمان هستند باید به جانب آنها رفته بر آنان امیر و سردار باشی و زیاد را بر طرف راست و شریح را بر سمت چپ قرار ده تا من بخواست خداوند بزودی به تو برسم، و نامه ای به زیاد و شریح نوشته و آنها را به پیروی از مالک اشتر امر فرموده، و آن را به توسط حارث ابن جمهان از یاران امام علیه السلام است روانه داشت، و صورت نامه این است): مالک ابن حارث اشتر را بر شما و پیروان شما امیر و فرمانروا گردانیدم، پس فرمان او را شنیده پیروی نمائید، و او را برای خود زره و سپر قرار دهید، زیرا او از کسانی نیست که بیم سستی ناتوانی و لغزیدن خطاکاری و کندی از کاری که شتاب در آن به احتیاط و هوشمندی سزاوارتر است، و شتاب به کاری که کندی در آن نیکوتر است در او برود (مالک برای بدست آوردن رضاء و خشنودی خدا کوشش داشته و هیچگاه سستی به خود راه ندهد، و بیهوده سخن نگفته کاری انجام نخواهد داد).

زمانی

وقت شناسی مالک اشتر پسر حارث و از طائفه نخع بوده است. امام علیه السلام مرگ وی را برای خود ناگوار دانست و فرمود: خدا او را رحمت کند برای من همانند من بود نسبت به رسول خدا (ص) عظمت مالک از آنجا معلوم میشود که معاویه در قنوت نماز خود در ردیف امام علی علیه السلام، امام حسن علیه السلام، امام حسین علیه السلام و عبدالله بن عباس به او لعن می کرد. ابوذر در سال 39 هجرت در ربذه از دنیا رفت. همسر ابوذر بنام (ام ذر) میگوید وقتی مرگ ابوذر فرا رسید ناله کردم. ابوذر گفت سر راه قافله می ایستی و به آنها خبر میدهی می آیند مرا دفن میکنند. ام ذر میگوید با اینکه موقع قافله نبود سر راه آمدم، یک نگاه به راه داشتم و یک نگاه به ابوذر. قافله ای آمد و به آنها اطلاع دادم. وقتی فهمیدند ابوذر در بستر مرگ است پیش او شتافتند ابوذر گفت: در میان جمعیتی بودیم رسول خدا (ص) فرمود: (یکی از شماها در بیابان جان میدهد و گروهی از مومنین ناظر مرگ او هستند.) همه آن افراد مرده اند و تنها من مانده ام و اینک مرگ من فرا رسیده است اگر پارچه ای برای کفنم از مال خودم و یا همسرم بود مرا در آن دفع کنید. باید کسی مسول کفن من باشد که این شغلها را قبول نکرده باشد: فرماندهی، کدخدائی، پیک پست و سرپرستی طائفه. تنها یکی از جوانان قافله دارای شرط بود و به امر ابوذر او را در کفنی که مادرش با دست خود رشته و بافته بود کفن کرد. از جمله کسانی که در کفن ابوذر و دفن او شرکت داشتند حجر بن عدی بود. امام علیه السلام دو امتیاز بزرگ برای مالک معرفی میکند: سستی نمیپذیرد و موقع شناس است. مالک اشتر که در مکتب قرآن تربیت یافته است هیچگاه سستی به خود راه نمیدهد: (نه سستی کنید و نه غم داشته باشید، زیرا شما برترین ملت هستید). موقع شناس و حفظ وضع ملت به تناسب شرائط زمان و مکان یک قدرت فوق العاده است که خدا به همه کس نمیدهد. و ابوذر و مالک از کسانی هستند که چنین نعمتی را بدست آورده اند.

سید محمد شیرازی

(الی امیرین من امراء جیشه) هما زیاد بن النضر و شریح بن هانی بعثهما علی مقدمه له فی اثنی عشر الفا، فالتقیا بجند الشام، و کتبا الی الامام بذلک، فارسل الیهما الاشترلنجدتهما. (و قد امرت علیکما) ای جعلت امیرا (و علی من فی حیزکما) ای فی جانبکما من الجیش (مالک بن الحارث الاشتر فاسمعا له و اطیعا) ما یامر (و اجعلاه درعا و مجنا) ای ترسا تتحفظان به عن الاعداء (فانه ممن لا یخاف وهنه) ای لا یخاف ان یهن و یضعف (و لا سقطته) ای ان یسقط و یغلط فی المحاربه (و لا بطوئه عما الاسراع علیه احزم) ای اقرب الی احزم، و هو تدبیر الامر و الالتفات الی جهات العمل (و لا اسراعه الی ما البطوء عنه امثل) ای اولی و احسن.

موسوی

اللغه: حیزکما: ناحیتکما. الدرع: بکسر الدال ما یلبس فی الحروب للوقایه من الضرب و الطعن. المجن: بالکسر الترس. الوهن: الضعف. السقطه: العثره و الزله، الغلطه. البطء: التاخیر و عدم الاسراع فی الشی ء. احزم: اقرب للحزم و هی الشده و الانضباط. امثل: اصوب و احسن. الشرح: (و قد امرت علیکما و علی من فی حیزکما مالک بن الحارث الاشتر فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا فانه ممن لا یخاف و هنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل) هذا الکتاب ارسله الامام الی امیرین من امرائه هما زیاد بن النضر و شریح بن هانی ارسلهما مقدمه له عند توجهه لقتال معاویه فالتقیا بابی الاعور السلمی فی جند من اهل الشام فبعثا الی الامام ان یامرهما بامره فارسل الیهما هذه الرساله و امر علیهما و علی من معهما مالک الاشتر بعد ان زوده بالتوجیهات اللازمه لاتخاذ المواقف الحاسمه. و هذا الکتاب ینبی ء عن عظمه مالک و مدی ثقه الامام به و قد کتبنا عنه دراسه مستقله اخرجتها دار الاضواء تحت عنوان مالک الاشتر و عند الامام له و قد اتینا علی جمله من مناقبه و کلمات الامام فیه و بیان شخصیته العظیمه و هذا الکتاب من الشواهد علی علو رتبته و مقامه. قد جعلت علیکما و علی من تحت امرتکما مالک بن الحارث الاشتر امیرا فکونوا تحت امرته و اسمعا له ما یقول و اطیعا امره.. لا تناقشا فیما یذهب الیه بل نفذا امره و اجعلاه درعا و مجنا اجعلاه فی الواجهه علی راس الجیش فانه یدفع عنکما القتل و الضرب و هو صاحب الرای. ثم اعطاه ثقه کبیره قلما یعطیها الامام لاحد: فانه مما لا یخاف و هنه و لا سقطته فلیس بالضعیف الذلیل الذی یسقط امام الضرب و فی میدان المعرکه کما ان اخطاوه مامونه یفکر فی الامور فلا یعثر او تزل به القدم … و اخیرا اثنی علیه و اعطاه ثقته لیطمئن قلبیهما الی صحه هذه الاختیار. و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل. فهو حکیم یضع الامور مواضعها فان کان الاسراع فی امر هو المطلوب فانه لا یتاخر و لا یسوف بل یسرع فه و ینفذه بقوه و اذا کان البطء هو المطلوب و الاحسن فانه لا یبادر و لا یسرع بل یوخر الامور و یسوفها حتی یاتی وقتها …

دامغانی

از نامه ای از آن حضرت به دو امیر از امیران سپاهش در این نامه- که با این عبارت «و قد امّرت علیکما و علی من فی حیزکما مالک بن الحارث الاشتر...» (همانا بر شما و کسانی که در حوزه شمایند مالک بن حارث اشتر را فرمانده کردم...) شروع می شود- ابن ابی الحدید پیش از شرح لغات و اصطلاحات بحث تاریخی زیر را آورده است:

فصلی در نسب اشتر و پاره ای از فضایل او:

نام و نسب او مالک بن حارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن خزیمه بن سعد بن مالک بن نخع بن عمرو بن علّه بن خالد بن مالک بن ادد است. مالک مردی سوار کار و دلیر و سالاری از سران و بزرگان شیعه است و سخت پایبند دوستی و یاری دادن امیر المؤمنین علی (علیه السلام) بوده است و علی (علیه السلام) پس از مرگ مالک فرموده است: خداوند مالک را رحمت فرماید. او برای من همان گونه بود که من برای پیامبر (ص) بودم.

هنگامی که علی (علیه السلام) در قنوت نماز بر پنج تن نفرین و لعنت فرمود آن پنج تن معاویه و عمرو عاص و ابو الاعور سلمی و حبیب بن مسلمه و بسر بن ارطاه بودند، معاویه هم بر پنج تن لعن و نفرین می کرد که علی و حسن و حسین، علیهم السلام، و عبد الله بن عباس و اشتر بودند.

روایت شده است که چون علی (علیه السلام) پسران عمویش عباس را بر حجاز و یمن و عراق والی ساخت، مالک اشتر گفت: پس چرا دیروز (درگذشته) آن پیرمرد (عثمان) را کشتیم. چون این سخن او به اطلاع علی (علیه السلام) رسید مالک را احضار کرد و پس از مهربانی نسبت به او و عذرخواهی فرمود: آیا من حسن یا حسین یا یکی از فرزندان برادرم جعفر یا برادرم عقیل و یکی از پسرانش را ولایت داده ام؟ من از این جهت پسران عمویم عباس را ولایت دادم که خود شنیدم او چند بار از پیامبر امیری و ولایت را مطالبه کرد، پیامبر (ص) به او گفت: ای عمو، اگر تو به جستجوی امارت باشی موکل و نیازمند به حفظ آن خواهی بود و اگر آن به جستجوی تو برآید بر آن رنجه خواهی شد. وانگهی پسرانش را در دوره حکومت عمر و عثمان می دیدم از اینکه پسران اسیران آزاد شده فتح مکه به حکومت می رسند و کسی از آنان به حکومت نمی رسند دلگیرند. خواستم بدین گونه پیوند خویشاوندی را رعایت کنم و آنچه را در دل دارند زایل سازم. اینک هم اگر میان همان پسران اسیران آزاد شده افرادی بهتر از پسران عباس می شناسی بیاور. اشتر در حالی که آنچه در سینه داشت از میان رفته بود از حضور علی (علیه السلام) بیرون رفت.

محدثان حدیثی را نقل کرده اند که دلیل است بر فضیلت بزرگی برای مالک اشتر، که خدایش رحمت کناد، و آن شهادت و گواهی قاطع پیامبر (ص) بر مؤمن بودن اوست. این حدیث را ابو عمر بن عبد البر در کتاب استیعاب در حرف جیم در باب «جندب» آورده است. ابو عمر نقل می کند هنگامی که مرگ ابوذر در ربذه فرا رسید همسرش ام ذر گریست، ابوذر گفت: چه چیز ترا به گریه واداشته است گفت: به چه سبب نگریم که تو در فلاتی از زمین می میری و من جامه و پارچه ای که کفن ترا کفایت کند ندارم و مرا چاره ای از کفن کردن تو نیست. ابوذر گفت: گریه مکن و بر تو مژده باد که من خود شنیدم که رسول خدا، که درود بر او و خاندانش باد، می فرمود: «میان هیچ زن و شوی مسلمان دو یا سه فرزند نمی میرد که آنان شکیبایی ورزند و سوگ خود را در راه خدا حساب کنند و هرگز دوزخ و آتش را نبینند» و سه فرزند از ما مرده اند. همچنین از پیامبر (ص) شنیدم که خطاب به گروهی که من هم میان ایشان بودم فرمود: «بدون تردید یکی از شما در سرزمین فلات دور افتاده ای می میرد که گروهی از مؤمنان بر جنازه اش حاضر می شوند» همه آنان در شهر و دهکده و میان جماعتی درگذشته اند و هیچ تردید ندارم که آن مرد من هستم و به خدا سوگند که نه دروغ می گویم و نه به من دروغ گفته شده است، اینک هم به راه بنگر. ام ذر می گوید: گفتم از کجا، و حال آنکه حاجیان همه رفته اند و راهها را پیموده اند. ابوذر گفت: برو و بنگر. ام ذر می گوید: بر تپه های ریگی بالا می رفتم و می نگریستم و باز برای پرستاری از او برمی گشتم. در همین حال که بودیم ناگاه از دور مردانی پیدا شدند که همچون کرکس می نمودند و مرکوبهایشان ایشان را شتابان می آورد. آنان شتابان پیش من رسیدند و ایستادند و گفتند: ای کنیزک خدا ترا چه می شود گفتم: مردی از مسلمانان در حال مرگ است آیا او را کفن می کنید گفتند: او کیست گفتم: ابو ذر. گفتند: صحابی رسول خدا گفتم: آری. گفتند: پدر و مادرمان فدای او باد، و شتابان خود را پیش او رساندند و کنارش درآمدند. ابو ذر به آنان گفت: مژده بر شما باد که من خود از رسول خدا شنیدم خطاب به گروهی که من هم از آنان بودم، فرمود: «مردی از شما در سرزمین فلاتی می میرد و گروهی از مؤمنان بر جنازه اش حاضر می شوند.» همه آنان جز من در شهر یا دهکده و میان جمعیت درگذشته اند و به خدا سوگند که دروغ نمی گویم و به من دروغ گفته نشده است و اگر خودم یا همسرم پارچه و جامه ای می داشتیم که برای کفن من کافی می بود، جز در پارچه خودم یا او کفن نمی شدم و اینک شما را به خدا سوگند می دهم که هر کس از میان شما که امیر یا سالار گروه یا مأمور برید یا نقیب است مرا کفن نکند. همسر ابو ذر می گوید: میان آن جماعت هیچ کس نبود که مشمول یکی از مواردی که ابو ذر گفته بود نباشد، مگر جوانی از انصار و همو بود که به ابو ذر گفت: ای عموجان من ترا در همین ردای خودم و دو جامه ای که در جامه دان من و بافته مادرم است کفن خواهم کرد. ابو ذر گفت: آری تو مرا کفن کن و چون مرد کسانی که حاضر شده بودند او را غسل دادند و همان جوان انصاری او را کفن کرد و همراه آنان که همگی یمانی بودند او را به خاک سپردند.

ابو عمر بن عبد البر قبل از نقل این حدیث و در آغاز بحث می گوید: کسانی که هنگام مرگ ابو ذر به طور اتفاق در ربذه حاضر شدند گروهی بودند که حجر بن ادبر و مالک بن حارث اشتر همراهشان بودند.

می گوید [ابن ابی الحدید]: حجر بن ادبر همان حجر بن عدی است که معاویه او را کشت و او از افراد بسیار بزرگ و مشهور شیعه است. مالک اشتر هم میان شیعیان معروفتر از ابو الهذیل میان معتزله است.

کتاب استیعاب را در حضور شیخ ما، عبد الوهاب بن سکینه محدث می خواندند من هم حضور داشتم. همینکه خواننده کتاب به این خبر رسید، استاد من عمر بن عبد الله بن دبّاس که من همراه او برای شنیدن حدیث می رفتم، گفت: شیعه پس از این حدیث هر چه که می خواهد بگوید خواهد گفت و آنچه شیخ مفید و سید مرتضی گفته اند، چیزی جز برخی از معتقدات حجر بن عدی و مالک اشتر در مورد عثمان و کسان پیش از او- ابو بکر و عمر- نیست. شیخ عبد الوهاب بن سکینه به او اشاره کرد ساکت شود و او سکوت کرد.

ما آثار و مقامات مالک اشتر را در جنگ صفین ضمن مباحث گذشته آورده ایم. اشتر همان کسی است که در جنگ جمل با عبد الله بن زبیر دست به گریبان شد و مدتی همچنان که هر دو سوار بر اسبهایشان بودند، ستیز کردند و سرانجام هر دو بر زمین افتادند و عبد الله بن زبیر زیر اشتر قرار گرفت و فریاد می کشید که من و مالک را با هم بکشید ولی از شدت درگیری و گرد و خاک فهمیده نشد ابن زبیر چه می گوید. (مردم مالک را به اشتر می شناختند و از نامش آگاه نبودند.) اگر ابن زبیر می گفت من و اشتر را بکشید بدون تردید هر دو کشته می شدند. اشتر در این باره این اشعار را سروده است: ای عایشه اگر این نبود که سه روز بود گرسنه بودم و خواهر زاده ات را کشته می یافتی. بامدادی که نیزه ها از هر سو او را فرو گرفته بود و بانگ هیاهو چون فرو ریختن دژها بود، او فریاد می کشید من و مالک را بکشید، سیری و جوانی او موجب نجات او از چنگ من شد که من پیر مرد نسبتا ناتوان بودم.

و گفته می شود در جنگ جمل عایشه عبد الله بن زبیر را گم کرد و از او پرسید، گفتند: آخرین باری که او را دیدیم با اشتر گلاویز بود. عایشه گفت: وای بر اندوه بی پسر شدن اسماء.

اشتر در سال سی و نهم هجرت که از سوی علی (علیه السلام) به حکومت مصر می رفت، در راه درگذشت. گفته شده است به او شربت مسمومی خورانده شد و هم گفته اند این موضوع صحیح نیست و او به مرگ طبیعی درگذشته است.

ستایش امیر المؤمنین علی (علیه السلام) در این عهد نامه از مالک اشتر با همه اختصارش به جایی رسیده است که با سخن طولانی هم نمی توان به آن رسید: و به جان خودم سوگند که اشتر شایسته این مدح است، دلیر و نیرومند و بخشنده و سالار و بردبار و فصیح و شاعر بود و نرمی و درشتی را با هم داشت. گاه خشم و درشتی درشت بود، و گاه نرمی و مدارا نرمی می کرد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أمیرین من أمراء جیشه

از نامه های امام علیه السلام است

که به دو نفر از سران سپاهش نگاشته. {1) .سند نامه: این نامه در تاریخ طبری (ج 3،ص 564) و در کتاب صفین نصر بن مزاحم ص 153 آمده است. مصادر نهج البلاغه نیز به این دو که قبل از مرحوم سید رضی می زیستند نیز اشاره کرده است و در تاریخ طبری چنین آمده که امام علیه السلام این نامه را برای زیاد بن نضر و شریح بن هانی که دو فرمانده مقدمه سپاه امیر مؤمنان علی علیه السلام به سوی صفین بودند،نگاشته است.هنگامی که آنها به نیروهای معاویه نزدیک شدند با یکی از فرماندهان لشکر او که نامش ابو الاعور سلمی بود برخورد کردند و او را به اطاعت از امیر مؤمنان علیه السلام دعوت نمودند ولی او نپذیرفت جریان را بوسیله نامه ای به امام علیه السلام گزارش کردند امام علیه السلام مالک اشتر را به عنوان فرمانده همراه با این نامه نزد آنان فرستاد. }

نامه در یک نگاه

این نامه در واقع بیانگر دو چیز است؛نخست دستوری است به آن دو فرمانده لشکر که از مالک اشتر پیروی کنند و زیر نظر او قرار گیرند و دیگر اینکه اوصافی از مالک اشتر را بیان کرده که شایستگی او را برای هر فرماندهی نشان می دهد.

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَیْکُمَا وَ عَلَی مَنْ فِی حَیِّزِکُمَا مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ،فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا،وَ اجْعَلَاهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً،فَإِنَّهُ مِمَّنْ لَا یُخَافُ وَهْنُهُ وَ لَا سَقْطَتُهُ وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ،وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ.

ترجمه

من مالک بن حارث اشتر را بر شما و بر آنان که تحت فرمان شما هستند،امیر ساختم؛گوش به فرمانش دهید و از او اطاعت کنید.او را زره و سپر محکم خویش سازید،زیرا او کسی است که سستی در او راه ندارد و لغزش پیدا نمی کند،در جایی که سرعت لازم است کندی نخواهد کرد و در آنجا که کندی و آرامش لازم است سرعت و شتاب به خرج نمی دهد.

شرح و تفسیر: مالک فرماندهی لایق

مالک فرماندهی لایق

امام علیه السلام در این نامه که به زیاد بن نضر و شریح بن هانی نوشته است نخست به مأموریت مهم مالک اشتر اشاره کرده و می فرماید:«من مالک بن حارث اشتر را بر شما و بر آنان که تحت فرمان شما هستند،امیر ساختم گوش به فرمانش دهید و از او اطاعت کنید»؛ (وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَیْکُمَا وَ عَلَی مَنْ فِی حَیِّزِکُمَا {1) .«حیّز»به معنای مکان،حوزه و ناحیه است و از ریشه«حیازه»به معنای تملک کردن و در اختیار گرفتن است. }مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ،فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِیعَا).

سپس می افزاید:«او را زره و سپر محکم خویش سازید،زیرا او کسی است که

بیم سستی در او راه ندارد و لغزش پیدا نمی کند.در جایی که سرعت لازم است کندی نخواهد کرد و در آنجا که کندی و آرامش لازم است سرعت و شتاب به خرج نمی دهد»؛ (وَ اجْعَلَاهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً {1) .«مجنّ»به معنای سپر است،از ریشه«جنّ»بر وزن«فن»به معنای پوشانیدن گرفته شده است. }،فَإِنَّهُ مِمَّنْ لَایُخَافُ وَهْنُهُ وَ لَا سَقْطَتُهُ {2) .«سقطه»به معنای لغزش و سقوط است. }وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ {3) .«احزم»از ریشه«حزم»بر وزن«نظم»به معنای محکم کاری کردن گرفته شده. }،وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ). {4) .«امثل»به معنای افضل است. }

از تعبیر امام علیه السلام استفاده می شود که فرمانده لشکر باید کاملاً از نفرات خود حفاظت کند همچون زره و سپر برای افراد،آن گونه برنامه ریزی کند که ضایعات به حدّاقل برسد و کشته و مجروح کمتر باشد.

نکته دیگری که امام علیه السلام در این چند جمله بیان فرموده ویژگی های چهار گانه ای است که برای اشتر برشمرده که اگر در فرمانده ای جمع شود،آن فرمانده از هر نظر لایق و شایسته است.

1.اینکه سستی به خرج ندهد و در برابر فشارهای دشمن و سنگینی برنامه های جنگی مانند کوه استوار باشد.

2.در محاسبات خود کمتر دچار اشتباه شود،موقعیت نیروهای خودی و دشمن را به طور کامل ارزیابی کند و مطابق آن برنامه ریزی نماید.

3.در میدان جنگ مسائلی پیش می آید که دقیقه ها و ثانیه ها در آن سرنوشت ساز است و باید با سرعت هر چه تمام تر عمل کرد.فرمانده لایق باید این دقیقه ها و ثانیه ها را بشناسد و بر طبق آن موضع گیری کند.

4.به هنگام مبارزه لحظاتی پیش می آید که در آن خونسردی و ترک شتاب لازم است؛مثلاً در جایی که دشمن تدریجاً به دام می افتد،اگر کار عجولانه ای شود از دام بیرون خواهد رفت.در این گونه موارد باید خونسرد بود.

به یقین فرماندهی که این چهار وصف در او باشد فرمانده بسیار با ارزشی است و این همان چیزی است که در مالک اشتر به اضافه صفات دیگر جمع بود.

نکته ها

1-اشتر مردی شجاع،مدیر و مدبر

درباره مالک اشتر و شرح حال او به خواست خدا در ذیل بحث از نامه 53 عهدنامه معروف مالک اشتر سخن خواهیم گفت.در اینجا تنها اشاره ای به بعضی از ویژگی های او می شود.

ابن ابی الحدید در پایان همین نامه تحت عنوان«نبذ من الاقوال الحکیمه» سخنانی درباره مسائل مربوط به مدیریت و تدبیر امر جامعه بیان کرده و از افراد مختلفی سخنان کوتاهی در این زمینه بیان می کند سپس در پایان آن می گوید:

امیر مؤمنان علیه السلام همه آنچه را این گروه بیان کردند در یک جمله خلاصه کرده و درباره مالک اشتر بیان فرموده،آنجا که می گوید:« لا یخاف...وَ لَا بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَیْهِ أَحْزَمُ،وَ لَا إِسْرَاعُهُ إِلَی مَا الْبُطْ ءُ عَنْهُ أَمْثَلُ ؛در آنجا که سرعت لازم است کندی نمی کند و در آنجا که کندی و خونسردی سزاوارتر است شتاب نمی کند».

در ذیل همین نامه می گوید:ارباب حدیث روایتی نقل کرده اند که دلالت بر فضیلت مهمی درباره اشتر می کند و گواهی قاطع پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را نسبت به ایمان او نشان می دهد و آن اینکه هنگامی که ابوذر در ربذه در آستانه مرگ قرار گرفت (و همسرش بسیار بی تابی می کرد که بعد از مرگ وی چگونه وسائل غسل و کفن و دفن او را فراهم کند در حالی که در آن بیابان تنهاست) به همسرش گفت:بی تابی نکن که از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود:یکی از شما در بیابانی از دنیا خواهید رفت و گروهی از مؤمنان بر جنازه او حاضر می شوند و یقین دارم

آن فرد منم،بنابراین مراقب و منتظر باش که مؤمنانی از راه می رسند و امر کفن و دفن مرا بر عهده خواهند گرفت.

آن گاه از ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب نقل می کند،آن گروه که بعد از مرگ ابوذر ناگهان حاضر شدند،جماعتی بودند از جمله«حجر بن عدی»و«مالک اشتر»و این همان حجر بن عدی است که معاویه او را شهید کرد و از بزرگان و شخصیتهای شیعه بود.

همسر ابوذر می گوید:هنگامی که ابوذر از دنیا رفت ناگهان گروهی از سواران را دیدم که همچون عقاب به سرعت در کنار جنازه او حاضر شدند رو به من کردند گفتند:ای زن چه مشکلی داری؟ گفتم:مردی از مسلمانان از دنیا رفته او را کفن کنید.سؤال کردند:او کیست؟ گفتم:ابوذر گفتند:همان یار رسول خدا صلی الله علیه و آله ؟ گفتم:آری،گفتند:پدران و مادران ما به فدای او.سپس با سرعت مراسم کفن و دفن او را انجام دادند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 100 (با تلخیص). }

این حدیث هم دلیل روشنی بر عظمت ابوذر است و هم مالک اشتر.شرح بیشتر را درباره این شخصیت والا مقام و بی نظیر اسلامی که از وفادارترین دوستان امیر مؤمنان علیه السلام بود،امام علیه السلام در چهار موضع دیگر نهج البلاغه بیان فرموده است؛از جمله در نامه 34 و 38 و کلمات قصار شماره 443 و ذیل نامه 53 (فرمان مالک اشتر) که شرح آن را به خواست خدا خواهیم آورد.

2-شریح بن هانی حارثی و زیاد بن نضر

همان گونه که در بالا گفتیم امام علیه السلام این نامه کوتاه و پرمعنا را برای دو نفر از فرماندهان لشکری که به سوی میدان صفین فرستاده بود مرقوم داشت.

در مورد نفر اوّل یعنی شریح بن هانی،ابن عبد البر در استیعاب می گوید:او

از کسانی بود که جاهلیّت و اسلام را درک کرد و از صحابه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله محسوب می شود و از بزرگان اصحاب علی علیه السلام و یاران نزدیک او بود که در تمام میدانهای نبرد با آن حضرت همراهی می کرد. {1) .استیعاب،ج 2،ص 72. }

ذهبی در تاریخ خود آورده است که او در سال 78 در عصر حجاج شهید شد در حالی که یکصد و بیست سال از عمر او گذشته بود و از قاسم بن مخیمره نقل می کند که می گوید،من در طائفه بنی حارث مردی برتر از شریح بن هانی ندیدم. {2) .تاریخ اسلام ذهبی،ج 5،ص 423. }

اما در مورد زیاد بن نضر که دومین فرمانده این سپاه بود مرحوم محقق نمازی شاهرودی در مستدرک علم رجال الحدیث می نویسد:او از ارکان اصحاب امیر مؤمنان علی علیه السلام بود و حضرت او را امیر طائفه مذحج و اشعریین قرار داده بود و امام علیه السلام او را با شریح بن هانی همراه دوازده هزار نفر به عنوان مقدمه لشکر به سوی صفین فرستاد و از تاریخ طبری نقل می کند که امام علیه السلام به مالک اشتر دستور داد زیاد بن نضر را فرمانده میمنه لشکر و شریح بن هانی را فرمانده میسره لشکرش قرار بدهد و از جمله مأموریتهای او این بود که علی علیه السلام او را همراه عبداللّه بن عباس برای گفتگوی با خوارج فرستاد و در پایان می افزاید:از مجموع این امور استفاده می شود که او مردی عالم و با کمال و صاحب ایمان و عدالت بود. {3) .مستدرکات علم رجال الحدیث،ج 3،ص 455. }

نامه14: رعایت اصول انسانی در جنگ

موضوع

و من وصیه له ع لعسکره قبل لقاء العدو بصفین

(دستور امام پیش از رویارویی با دشمن در صفّین)

متن نامه

لَا تُقَاتِلُوهُم حَتّی یَبدَءُوکُم فَإِنّکُم بِحَمدِ اللّهِ عَلَی حُجّهٍ وَ تَرکُکُم إِیّاهُم حَتّی یَبدَءُوکُم حُجّهٌ أُخرَی لَکُم عَلَیهِم فَإِذَا کَانَتِ الهَزِیمَهُ بِإِذنِ اللّهِ فَلَا تَقتُلُوا مُدبِراً وَ لَا تُصِیبُوا مُعوِراً وَ لَا تُجهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ وَ لَا تَهِیجُوا النّسَاءَ بِأَذًی وَ إِن شَتَمنَ أَعرَاضَکُم وَ سَبَبنَ أُمَرَاءَکُم فَإِنّهُنّ ضَعِیفَاتُ القُوَی وَ الأَنفُسِ وَ العُقُولِ إِن کُنّا لَنُؤمَرُ بِالکَفّ عَنهُنّ وَ إِنّهُنّ لَمُشرِکَاتٌ وَ إِن کَانَ الرّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ المَرأَهَ فِی الجَاهِلِیّهِ بِالفَهرِ أَوِ الهِرَاوَهِ فَیُعَیّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِن بَعدِهِ

ترجمه ها

دشتی

با دشمن جنگ را آغاز نکنید تا آنها شروع کنند، زیرا بحمد اللّه حجّت با شماست، و آغازگر جنگ نبودنتان، تا آن که دشمن به جنگ روی آورد، حجّت دیگر بر حقّانیت شما خواهد بود . اگر به اذن خدا شکست خوردند و گریختند، آن کس را که پشت کرده نکشید، و آن را که قدرت دفاع ندارد آسیب نرسانید، و مجروحان را به قتل نرسانید.

زنان را با آزار دادن تحریک نکنید هر چند آبروی شما را بریزند، یا امیران شما را دشنام دهند، که آنان در نیروی بدنی و روانی و اندیشه کم توانند ، در روزگاری که زنان مشرک بودند مأمور بودیم دست از آزارشان برداریم، و در جاهلیّت اگر مردی با سنگ یا چوب دستی، به زنی حمله می کرد، او و فرزندانش را سرزنش می کردند .

شهیدی

به سپاهیان خود، پیش از دیدار دشمن در صفین با آنان مجنگید، مگر به جنگ دست یازند. چرا که- سپاس خدا را- حجّت با شماست، و رها کردنشان تا دست به پیکار گشایند حجّتی دیگر برای شما بر آنهاست. اگر به خواست خدا شکست خوردند و گریختند، آن را که پشت کرده مکشید و کسی را که دفاع از خود نتواند آسیب مرسانید، و زخم خورده را از پا در میارید. زنان را با زدن بر می انگیزانید هر چند آبروی شما را بریزند یا امیرانتان را دشنام گویند، که توان زنان اندک است و جانشان ناتوان و خردشان دستخوش نقصان. آن گاه که زنان در شرک به سر می بردند مأمور بودیم دست از آنان بازداریم، و در جاهلیّت اگر مردی با سنگ یا چوبدستی بر زنی حمله می برد، او و فرزندانی را که از پس او آیند بدین کار سرزنش می کردند.

اردبیلی

کارزار مکنید با ایشان تا ابتدا کنند پس بدرستی که شما بحمد خدا که بر حجتی و دلیلی روشنید و ترک کردن شما ایشان را تا ابتدا کنند بشما حجتی دیگر مر شما را برایشان پس هر گاه باشد گریختن بفرمان خدا پس مکشید پشت کننده را و مرسانید ضرب را بکسی را که عضو او نمایان باشد و مکشید مجروح را بر می گزانید خشم زنان را بآزار رسانیدن و اگر دشنام دهند عرضهای شما را و سست کنند امیران شما را پس بدرستی که ایشان ضعیفانند بقوتها و نفسها و عقلها بدرستی که بودیم که مامور می شدیم بدست بازداشتن از زنان ایشان و حال شرک آرندگان بودند و اگر بودی مردی که می گرفت از زنی در زمان جاهلیت سنگی را که بدان بوی خوش کنند پس سرزنش کرده می شد بآن و اولاد او نیز از پس او

آیتی

با آنان مجنگید تا آنان جنگ را بیاغازند. سپاس خدا را، که حجت با شماست. و اگر واگذارید تا آنان جنگ را آغاز کنند، این هم حجتی دیگر است به سود شما و زیان ایشان. هرگاه، به اذن خدا، روی به هزیمت نهادند، کسی را که پشت کرده و می گریزد، مکشید و آن را که از پای افتاده است، آسیب مرسانید و مجروح را زخم مزنید و زنان را میازارید و آنان را به خشم میاورید، هر چند، آبروی شما بریزند یا امیرانتان را دشنام دهند. که زنان به جسم ناتوان اند و به نفس و عقل ضعیف. حتی در زمانی که زنان مشرک بودند، ما را گفته بودند که از آنان دست باز داریم. در زمان جاهلیت، رسم بر آن بود که اگر مردی با سنگ یا چوبدستی به زنی تعرض می کرد او را و فرزندانش را، که پس از او می آمدند، عیب می کردند و سرزنش می نمودند.

انصاریان

دست به جنگ نزنید تا آنان شروع کنند،زیرا به حمد خدا حجّت با شماست، و جنگ نکردن از سوی شما تا شروع جنگ از جانب آنان حجّت دیگری از شما بر آنهاست .دشمن چون به اذن حق پای به هزیمت نهاد فراری را به قتل نرسانید،و ناتوان را آسیب نزنید، و زخمی را نکشید،و زنان را با آزردن به هیجان نیاورید گرچه متعرض آبروی شما شوند،یا به بزرگانتان ناسزا گویند،زیرا توان و جان و عقلشان ضعیف است .زمانی که در شرک بودند مأموریت داشتیم از آنان دست بداریم.و اگر در روزگار جاهلیّت مردی زنی را با سنگ یا چماق می زد،او و فرزندانش را به این عمل سرزنش می کردند .

شروح

راوندی

الوصیه: الامر الی الغیر بما یعمل به مقترنا بوعظ یصل تصرفه بما یکون بعد الموت فیما قبل الموت، مشتق من وصی الشی ء اذا وصله، و الجمع وصایا. و هزمت العدو: کسرته هزما و هزیمه. و الهزیمه: الرده. و قوله فاذا کانت الهزیمه باذن الله و ان لم یضف ذلک الی معاویه و اصحابه (او الی طلحه و الزبیر و اصحابهما و هذا اصح) فانه من حیث اللفظ یعلم انه للعدو. و لا تصیبوا معورا: ای مریبا، و الاعوار: الربیه، یعنی لا تقتلوا الا من تقطعون انه من جمله الاعداء فربما یختلط الجیشان و لا یتعارفان. و قیل: هو من اعور الصید اذا امکنک، و اعور الفارس اذا ظهر فیه موضع خلل للضرب، فهو معور، یعنی اذا هزموا و کان رجل منهزم منهم یمکنک قتله فلا تقتله فی حال انصرافه و انهزامه. و اجهزت علی الجریح: قتلته. و لا تجهزوا علی جریح: ای لا تتموا قتله، یقال: اجهزت علی الجریح: اذا اسرعت قتله و قد تممت علیه، و لا تقل: اجزت علی الجزیح. و هذه الوصیه لعسکره لا یجور ان تکون بصفین، و لعلها کانت بالجمل، لان هذه الاحکام التی امر بها تختص بالبغاه الذین لا یکون لهم رئیس وفیئه یرجعون الیه، فلا یجهز علی جرحاهم و لا یتبع مدبرهم، فاما اذا کان لهم رئیس فکلا الامرین

جائز فیهم. و قوله و لا تهیجوا النساء ای لا تئوروا غضبهن، و هاج الشی ء و هاجه غیره: ای اثاره، یتعدی و لا یتعدی، و هیجه للتکثیر. و روی و لا تهیجوا النساء ای لا تیبسوهن و لا تغیروا وجوههن بالخوف، یقال: هاج النبت اذا اصفر للیبس. و سببن: ای شتمن اعراضکم، ای نفوسکم. و القوی جمع قوه، و هی ضد الضعف. و ان کنا لنومر: ای انه یعنی ان الامر و الشان کنا قد امرنا النبی صلی الله علیه و آله بالکف عن ایذائهن و کن کافرات. و الروایه الصحیحه: و ان کان الرجل یتناول المراه، لان اللام انما یدخل بعد ان التی هی مخففه من الثقیله کما ذکر آنفا، و ان هذه للشرط. و قوله فیعیر ای یعاب جوابه. و الفهر: الحجر. و الهراوه: العصا. و العقب: ولد الرجل ذکرا و انثی. و قوله و عقبه من بعده عطف علی الضمیر المستکن فی قوله فیعیر من غیر ابراز الضمیر للجار و المجرور الواقع بینهما، فانه کالعذر لجواز ذلک، کقوله تعالی ما اشرکنا و لا آباونا، و لم یقل اشرکنا نحن و لا آباونا لوجود لا الواقعه بینهما، و لو لم یکن هذا الحائل فی الموضعین لوجب ابراز الضمیر فیهما.

کیدری

قوله علیه السلام: لا تقاتلوهم حتی یبدوکم بالقتال. یجب علی الامام ان یدفع اهل البغی و یجهز الجیش الیهم و یدعوهم الی الجماعه و یعرض اولا علیهم التوبه، و اذا انهزم اهل البغی فلا یجوز ان یقفوا الامام اثرهم، و لا من تتبع الامام، و لا یقتل المجروحون فان الغرض من هذا القتال دفع شرور اهل البغی و بالجرح یحصل الدفع، فلا یحتاج الی القتل و قد یقتل المجروحون اذا کان لهم مقدم، و متبوع یوون الیه. کانت الهزیمه: ای هزیمه العدو، معورا: ای مریبا ای لا تقتلوا الا من تقطعون انه من جمله الاعداء و ربما تختلط الجیشان و لا یتعارفان، و قیل هو من اعور الفارس اذا ظهر للخصم فیه موضع، للضرب، او انهزم ای اذا امکنک قتل منهزم فی حال انهزامه، فلا تقتله. و لا تجهزوا علی جریح: ای لا تتمنوا قتله. ج- هذه الوصیه لعسکره لا یجوز ان یکون بصفین و لعلها کانت بالجمل لان هذه الاحکام التی امر بها یختص بالبغاه الذین لا یکون لهم رئیس، و فئه یرجعون الیه، فلا یجهز علی جرحاهم، و لا یتبع مدبرهم، و اما اذا کان لهم رئیس فکلا الامرین جائز فیه. و لا تهیجوا النساء: ای لا تثوروا غضبهن. و ان کان الرجل لیتناول، ان هی المخففه من الثقیله، و الاسم مقدر، و کذلک فی ان کنا. والفهر: الحجر، ملا الکف یذکر و یونث و الجمع الافهار، و تصغیرها فهیره، و منه سمی عامربن فهیره. و الهراوه، العصا، و العقب: ولد الرجل ذکرا و انثی. قوله علیه السلام و عقبه من بعده: عطف علی الضمیر المستکن فی یعیر، و جاز ذلک، و حسن من غیر ابراز الضمیر للفصل الذی هو بها، و لو لا هو، لما حسن کما قاله الفارسی الفارس فی میدان النحو فی قوله تعالی: (ما اشرکنا و لا آباونا و لا حرمنا) ان الفصل بکلمه لا حسن ترک ابراز الضمیر.

ابن میثم

سفارش آن حضرت به لشکرش، قبل از برخورد با دشمن، در صفین هزیمه: فرار کردن اعور الصید: شکار، ناتوان شد. اعور الفارس: در بدن اسب سوار جای خالی از لباس و زره که ضربات شمشیر و نیزه در آن کارگر افتد پیدا شد، اسم فاعلش معور است یعنی آسیب زننده. اجهز علی الجریح: زخمی را به قتل رساند. اهجت الشیئی: آن را به حرکت درآوردم، پراکنده اش ساختم (اثار) فهر: سنگ صاف و مستطیل شکل هراوه: چوبی است مانند چماق، (گرز) عقب: فرزند، پسر یا دختر (تا دشمن با شما آغاز به جنگ نکند، شما با ایشان بجنگید (نجنگید)، زیرا شما بحمدالله علیه دشمنتان دلیل و حجت دارید و این هم که آغازگر جنگ آنها باشند، نه شما، دلیل دیگری بر ضرر آنها خواهد بود. پس اگر در جنگ به اذن خداوند، شکست و فراری رخ داد، گریخته را نکشید، درمانده را زخمی نکنید، و زخم خورده را از پا درنیاورید، زنان را با آزار کردن آشفته خاطر نسازید، اگر چه به شما دشنام دهند و آبروی شما را خدشه دار کنند، و به فرماندهان و سردارانتان ناسزا گویند، چرا که نیروها و نفوس، و خردهای ایشان اندک و ضعیف است و ما در گذشته با این که زنان مشرک بودند، وظیفه داشتیم که دست از آنان برداریم و اگر مردی زن را به سنگ یا چماق می زد او، و پس از وی فرزندانش مورد ملامت و سرزنش واقع می شدند.) نقل شده است که امام (علیه السلام) پیوسته یاران خود را هنگام برخورد با دشمن به این امور سفارش می فرمود. امام (علیه السلام) در این عبارات به چند امر سفارش کرده است که عبارتند از: 1- با دشمن نجنگند تا دشمن آغاز به جنگ کند، و اشاره کرده است به این که این عمل حجت دوم، علیه دشمن است، و حجت اول که پیروان حضرت علیه دشمنان دارند مضمون این آیه شریفه است: (فان بغث احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) پر واضح است که پیروان معاویه، از ستمکاران و یاغیان بودند و جنگ بر علیه آنان واجب بود. 2- به پیروان خود دستور می دهد که دشمنان را واگذارند تا آغاز جنگ از جانب آنها باشد، این حجت از دو جهت قابل توجیه است: الف- هنگامی که دشمنان شروع به جنگ کردند مصداق دخول در جنگ با خدا و رسول می باشند، چرا که پیامبر فرمود: حربک یا علی حربی، جنگ با تو، جنگ با من است، و این مطلب که اینها با کشتن انسانهایی که خداوند قتلشان را بدون تقصیر حرام کرده، سعی در ایجاد فساد، در روی زمین می کنند واقعیت می یابد، و هر که این امر، درباره اش تحقق یابد، مشمول این آیه ی قرآن می شود: (انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله) ب- طرفی که آغاز به جنگ می کند تجاوزگر به حساب می آید و هر کس چنین باشد، تجاوز علیه او، واجب است چنان که خداوند می فرماید: (فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه)، و چون اینها آغاز به جنگ کرده اند مصداق متجاوز می باشند، پس باید آنها را دفع کرد. 3- به یاران خود سفارش کرده است که در صورت تحقق حمله به اذن خداوند، اگر کسی از میان دشمنان از ترس جنگ فرار کرد، در صدد قتلش برنیایید، و ناتوان و درمانده ای را که پس از شکست دشمن، فرو افتاده و فرصت برای کشتنش باقی است، زخمی و مجروح نکنند. صید معور شکاری که درمانده و در دسترس صیاد می باشد، برخی گفته اند: معور به معنای مریب است، یعنی کسی که مورد شک است که آیا جنگنده است یا نه، خلاصه ی معنای عبارت آن است که نکشید مگر کسی را که می دانید، علیه شما می جنگد. 4- چهارم می فرماید: زخمی و مجروح را نکشید. این امور چهارگانه ای که در اینجا مورد نهی واقع شده، از احکام کفار در حال جنگ می باشد و امام (علیه السلام) بین بغات و کافران در این امور فرق گذاشته است اگر چه جنگ با بغات و قتل آنها را واجب دانسته است. اما آنچه که نصر بن مزاحم به دنبال جمله های قبل ذکر کرده است و به این امور ملحق می شود، ترجمه ی آن چنین است، عورت دشمن را مکشوف نکنید و مقتول را مثله نکنید، و هرگاه به مردان آنها برخوردید پرده دری نکنید و بدون اجازه ی صاحب خانه وارد آن نشوید و چیزی از اموال آنها برندارید. و لا تهیجوا النساء، حاصل معنا این که با آزار رساندن به زنان شرارت آنها را برانگیزانید اگر چه شرارت را به نهایت رسانند و به آبروریزی و دشنام فرمانروایان دست بزنند. سپس امام (علیه السلام) علت این مطلب را در چند امر بیان فرموده است: 1- زنان کم نیرو هستند و از مقاومت در مقابل مردان و جنگ با آنها ناتوانند لذا بدزبانی می کنند، چرا که سلاح شخص ناتوان و عاجز، زبان اوست. 2- زنان ضعیف النفس هستند، و چون روحیه ی صبر بر بلا ندارند، کوشش می کنند به هر طریق ممکن، گر چه به فحش و ناسزا باشد، بلا را از خود دور کنند. 3- کم خرد هستند، آن قدر عقل ندارند که بدانند، دشنام و ناسزا علاوه بر آن که سودی ندارد از رذایل اخلاقی نیز هست. 4- و نیز آزار رساندن به زنان موجب افزایش شرور، و برانگیختن طبایعی است که تسکین و فرونشاندن آن اراده شده است. و ان کنا … تا آخر، این که می فرماید: ما در زمان پیامبر (ص) که دشمنانمان مشرک بودند، از طرف اسلام مامور بودیم که زنانشان را نیازاریم، هشداری است به این که هنگام روبرویی با این دشمنان که اظهار اسلام می کنند، به طریق اولی نباید زنان را بیازاریم، اگر چه با ما مخالفند. حرف واو در وانهن حالیه است. و ان کان الرجل، تا آخر، در این عبارت مفسده ای که مترتب بر آزار و اذیت زنان در جنگ می باشد بیان داشته است که هر کس این عمل ناروا را انجام دهد، نه تنها در دنیا مایه ی ننگ او است، بلکه بعد از مرگ نیز نام ننگی برای او بازماندگانش است و سبب کیفر اخروی او نیز می باشد. این تعبیر امام برای آن است که هر چه بیشتر مردم را از این کار دور بدارد. و به همین منظور از زدن مرد زنان را به وسیله سنگ و چوب، بطور کنایه تعبیر به تناول فرموده است. حرف ان در هر دو مورد ان کنا، و ان کان مخففه از ثقیله است، و به این دلیل خبرش مصدر به لام است تا فرق باشد بین ان و ان نافیه.

ابن ابی الحدید

لاَ [تُقَاتِلُونَهُمْ]

تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ فَإِنَّکُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَی حُجَّهٍ وَ تَرْکُکُمْ إِیَّاهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ حُجَّهٌ أُخْرَی لَکُمْ عَلَیْهِمْ فَإِذَا کَانَتِ الْهَزِیمَهُ بِإِذْنِ اللَّهِ فَلاَ تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَ لاَ تُصِیبُوا مُعْوِراً وَ لاَ تُجْهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ وَ لاَ تَهِیجُوا النِّسَاءَ بِأَذًی وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَکُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَکُمْ فَإِنَّهُنَّ ضَعِیفَاتُ الْقُوَی وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ إِنْ کُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْکَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِکَاتٌ وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ الْمَرْأَهَ فِی اَلْجَاهِلِیَّهِ بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَهِ فَیُعَیَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ .

نهی أصحابه عن البغی و الابتداء بالحرب و

قد روی عنه أنه قال ما نصرت علی الأقران الذین قتلتهم إلا لأنی ما ابتدأت بالمبارزه .

و نهی إذا وقعت الهزیمه عن قتل المدبر و الإجهاز علی الجریح و هو إتمام قتله.

قوله ع و لا تصیبوا معورا هو من یعتصم منک فی الحرب بإظهار عورته لتکف عنه و یجوز أن یکون المعور هاهنا المریب الذی یظن أنه من القوم و أنه حضر للحرب و لیس منهم لأنه حضر لأمر آخر.

قوله ع و لا تهیجوا النساء بأذی أی لا تحرکوهن .

و الفهر الحجر و الهراوه العصا.

و عطف و عقبه علی الضمیر المستکن المرفوع فی فیعیر و لم یؤکد للفصل بقوله بها کقوله تعالی ما أَشْرَکْنا وَ لا آباؤُنا { 1) سوره الأنعام 148. } لما فصل بلا عطف و لم یحتج إلی تأکید

نبذ من الأقوال الحکیمه

و مما ورد فی الشعر فی هذا المعنی قول الشاعر { 2) من أبیات تنسب لعمر بن أبی ربیعه،ملحق دیوانه:498. } إن من أعظم الکبائر عندی

و قالت امرأه عبد الله بن خلف الخزاعی بالبصره لعلی ع بعد ظفره و قد مر ببابها یا علی یا قاتل الأحبه لا مرحبا بک أیتم الله منک ولدک کما أیتمت بنی عبد الله بن خلف فلم یرد علیها و لکنه وقف و أشار إلی ناحیه من دارها ففهمت إشارته فسکتت و انصرفت و کانت قد سترت عندها عبد الله بن الزبیر و مروان بن الحکم فأشار إلی الموضع الذی کانا فیه أی لو شئت أخرجتهما فلما فهمت انصرفت و کان ع حلیما کریما .

و کان عمر بن الخطاب إذا بعث أمراء الجیوش یقول بسم الله و علی عون الله

و برکته فامضوا بتأیید الله و نصره أوصیکم بتقوی الله و لزوم الحق و الصبر فقاتلوا فی سبیل الله من کفر بالله وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدِینَ و لا تجبنوا عند اللقاء و لا تمثلوا عند الغاره و لا تسرفوا عند الظهور و لا تقتلوا هرما و لا امرأه و لا ولیدا و توقوا أن تطئوا هؤلاء عند التقاء الزحفین و عند حمه النهضات و فی شن الغارات و لا تغلوا عند الغنائم و نزهوا الجهاد عن غرض الدنیا و أبشروا بالأرباح فی البیع الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم.

و استشار قوم أکثم بن صیفی فی حرب قوم أرادوهم و سألوه أن یوصیهم فقال أقلوا الخلاف علی أمرائکم و اثبتوا فإن أحزم الفریقین الرکین { 1) الرکین:العزیز الممتنع. } و رب عجله تهب { 2) الریث:الإبطاء؛و هو مثل. } ریثا.

و کان قیس بن عاصم المنقری إذا غزا شهد معه الحرب ثلاثون من ولده یقول لهم إیاکم و البغی فإنه ما بغی قوم قط إلا ذلوا قالوا فکان الرجل من ولده یظلم فلا ینتصف مخافه الذل.

قال أبو بکر یوم حنین لن نغلب الیوم من قله و کانوا اثنی عشر ألفا فهزموا یومئذ هزیمه قبیحه و أنزل الله تعالی قوله وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْکُمْ شَیْئاً { 3) سوره التوبه:25. } .

و کان یقال لا ظفر مع بغی و لا صحه مع نهم و لا ثناء مع کبر و لا سؤدد مع شح

قصه فیروز بن یزدجرد حین غزا ملک الهیاطله

و من الکلمات المستحسنه فی سوء عاقبه البغی ما ذکره ابن قتیبه فی کتاب عیون الأخبار إن فیروز بن یزدجرد بن بهرام لما ملک سار بجنوده نحو بلاد الهیاطله فلما انتهی إلیهم اشتد رعب ملکهم أخشنوار منه و حذره فناظر أصحابه و وزراءه فی أمره { 1) العیون:«أن تکفینی أهلی و ولدی». } فقال رجل منهم أعطنی موثقا من الله و عهدا تطمئن إلیه نفسی أن تکفینی الغم بأمر أهلی و ولدی و أن تحسن إلیهم و تخلفنی فیهم ثم اقطع یدی و رجلی و ألقنی فی طریق فیروز حتی یمر بی هو و أصحابه و أنا أکفیک أمرهم { 2) العیون:«أکفیک مئونتهم و أمرهم». } و أورطهم مورطا تکون فیه هلکتهم فقال له أخشنوار و ما الذی تنتفع به من سلامتنا و صلاح حالنا إذا أنت هلکت و لم تشرکنا فی ذلک فقال إنی قد بلغت ما کنت أحب أن أبلغ من الدنیا و أنا موقن أن الموت لا بد منه و إن تأخر أیاما قلیله فأحب أن أختم عملی بأفضل ما یختم به الأعمال من النصیحه بسلطانی و النکایه فی عدوی فیشرف بذلک عقبی و أصیب سعاده و حظوه فیما أمامی.

ففعل أخشنوار به ذلک و حمله فألقاه فی الموضع الذی أشار إلیه فمر به فیروز فی جنوده فسأله عن حاله فأخبره أن أخشنوار فعل به ما یراه و أنه شدید الأسف کیف لا یستطیع أن یکون أمام الجیش فی غزو بلاده و تخریب مدینته و لکنه سیدل الملک علی طریق هو أقرب من هذا الطریق الذی یریدون سلوکه و أخفی فلا یشعر أخشنوار حتی یهجم علیه فینتقم الله منه بکم و لیس فی هذا الطریق من المکروه إلا تغور { 3) التغور:إتیان الغور.و فی عیون الأخبار:تفویز یومین»؛أی السیر فی المفازه. } یومین ثم تفضون إلی کل ما تحبون.

فقبل فیروز قوله بعد أن أشار إلیه وزراؤه بالاتهام له و الحذر منه [و بغیر ذلک]

{ 1) من عیون الأخبار. } فخالفهم و سلک تلک الطریق فانتهوا بعد یومین إلی موضع من المفازه لا صدر لهم عنه و لا ماء معهم و لا بین أیدیهم و تبین لهم أنهم قد خدعوا فتفرقوا فی تلک المفازه یمینا و شمالا یلتمسون الماء فقتل العطش أکثرهم و لم یسلم مع فیروز إلا عده یسیره فانتهی إلیهم أخشنوار بجیشه فواقعهم فی تلک الحال التی هم فیها من القله و الضر و الجهد فاستمکنوا منهم بعد أن أعظموا { 2) عیون الأخبار:«و أعظموا النکایه». } الکنایه فیهم.

و أسر فیروز فرغب أخشنوار أن یمن علیه و علی من بقی من أصحابه علی أن یجعل له عهد الله و میثاقه ألا یغزوهم أبدا ما بقی و علی أن یحد فیما بینه و بین مملکتهم حدا لا یتجاوزه جنوده فرضی أخشنوار بذلک فخلی سبیله و جعلا بین المملکتین حجرا { 3) عیون الأخبار:«حدا لا تجاوزه»: } لا یتجاوزه کل واحد منهما.

فمکث فیروز برهه من دهره ثم حمله الأنف علی أن یعود لغزو الهیاطله و دعا أصحابه إلی ذلک فنهوه عنه و قالوا إنک قد عاهدته و نحن نتخوف علیک عاقبه البغی و الغدر مع ما فی ذلک من العار و سوء القاله { 4) القول فی الخیر،و القاله فی الشر،و فی عیون الأخبار المقاله:«». } .

فقال لهم إنما اشترطت له ألا أجوز الحجر الذی جعلناه بیننا و أنا آمر بالحجر فیحمل أمامنا علی عجل.

فقالوا أیها الملک إن العهود و المواثیق التی یتعاطاها الناس بینهم لا تحمل علی ما یسره المعطی لها و لکن علی ما یعلن به المعطی إیاها و إنما جعلت عهد الله و میثاقه علی الأمر الذی عرفه لا علی الأمر الذی لم یخطر له ببال فأبی فیروز و مضی فی غزوته حتی انتهی إلی الهیاطله و تصاف الفریقان للقتال

فأرسل أخشنوار إلی فیروز یسأله أن یبرز فیما بین صفیهم فخرج إلیه فقال له أخشنوار إنی قد ظننت أنه لم یدعک إلی مقامک هذا إلا الأنف مما أصابک و لعمری إن کنا قد احتلنا لک بما رأیت لقد کنت التمست منا أعظم منه و ما ابتدأناک ببغی و لا ظلم و ما أردنا إلا دفعک عن أنفسنا و حریمنا و لقد کنت جدیرا أن تکون من سوء مکافاتنا بمننا علیک و علی من معک و من نقض العهد و المیثاق الذی أکدته علی نفسک أعظم أنفا و أشد امتعاضا مما نالک منا فإنا أطلقناکم و أنتم أساری و مننا علیکم و أنتم علی الهلکه مشرفون و حقنا دماءکم و لنا علی سفکها قدره و إنا لم نجبرک علی ما شرطت لنا بل کنت أنت الراغب إلینا فیه و المرید لنا علیه ففکر فی ذلک و میز بین هذین الأمرین فانظر أیهما أشد عارا و أقبح سماعا إن طلب رجل أمرا فلم یقدر له و لم ینجح فی طلبته و سلک سبیلا فلم یظفر فیه ببغیته و استمکن منه عدوه علی حال جهد و ضیعه منه و ممن هم معه.

فمن علیهم و أطلقهم علی شرط شرطوه و أمر اصطلحوا علیه فاصطبر { 1) عیون الأخبار:«فاضطر». } بمکروه القضاء و استحیا من الغدر و النکث أن یقال نقض العهد و أخفر { 2) أخفر میثاقه:نقض عهده؛و فی عیون الأخبار:«خفر المیثاق». } المیثاق مع أنی قد ظننت أنه یزیدک لجاجه { 3) عیون الأخبار:«نجاحا». } ما تثق به من کثره جنودک و ما تری من حسن عدتهم و ما أجدنی أشک أنهم أو أکثرهم کارهون لما کان من شخوصک بهم عارفون بأنک قد حملتهم علی غیر الحق و دعوتهم إلی ما یسخط الله و أنهم فی حربنا غیر مستبصرین و نیاتهم علی مناصحتک مدخوله.

فانظر ما قدر غناء من یقاتل علی هذه الحال و ما عسی أن یبلغ نکایته فی عدوه إذا کان عارفا بأنه إن ظفر فمع عار و إن قتل فإلی النار و أنا أذکرک الله الذی جعلته

علی نفسک کفیلا و أذکرک نعمتی علیک و علی من معک بعد یأسکم من الحیاه و إشفائکم علی الممات و أدعوک إلی ما فیه حظک و رشدک من الوفاء بالعهد و الاقتداء بآبائک و أسلافک الذین مضوا علی ذلک فی کل ما أحبوه و کرهوه فأحمدوا عواقبه و حسن علیهم أثره.

و مع ذلک فإنک لست علی ثقه من الظفر بنا و بلوغ نهمتک { 1) التهمه:الحاجه و الشهوه. } فینا و إنما تلتمس أمرا یلتمس منک مثله و تنادی عدوا لعله یمنح النصر علیک فاقبل هذه النصیحه فقد بالغت فی الاحتجاج علیک و تقدمت بالإعذار إلیک و نحن نستظهر بالله الذی اعتذرنا إلیه و وثقنا بما جعلت لنا من عهده إذا استظهرت بکثره جنودک و ازدهتک عده أصحابک فدونک هذه النصیحه فبالله ما کان أحد من أصحابک یبالغ لک أکثر منها و لا یزیدک علیها و لا یحرمنک منفعتها مخرجها منی فإنه لیس یزری بالمنافع و المصالح عند ذوی الآراء صدورها عن الأعداء کما لا تحسن المضار أن تکون علی أیدی الأصدقاء.

و اعلم أنه لیس یدعونی إلی ما تسمع من مخاطبتی إیاک ضعف من نفسی و لا من قله جنودی و لکنی أحببت أن ازداد بذلک حجه و استظهارا فأزداد به للنصر و المعونه من الله استیجابا و لا أوثر علی العافیه و السلامه شیئا ما وجدت إلیهما سبیلا { 2) فی عیون الأخبار بعدها:«فأبی فیروز إلاّ تعلقا لحجته فی الحجر الذی جعله حدا بینه و بینه». } .

فقال فیروز لست ممن یردعه عن الأمر یهم به الوعید و لا یصده التهدد و الترهیب و لو کنت أری ما أطلب غدرا منی إذا ما کان أحد أنظر و لا أشد إبقاء منی علی نفسی و قد یعلم الله أنی لم أجعل لک العهد و المیثاق إلا بما أضمرت فی نفسی فلا یغرنک الحال التی کنت صادفتنا علیها من القله و الجهد و الضعف.

فقال أخشنوار لا یغرنک ما تخدع به نفسک من حملک الحجر أمامک فإن الناس لو کانوا یعطون العهود علی ما تصف من إسرار أمر و إعلان آخر إذا ما کان ینبغی لأحد أن یغتر بأمان أو یثق بعهد و إذا ما قبل الناس شیئا مما کانوا یعطون من ذلک و لکنه وضع علی العلانیه و علی نیه من تعقد له العهود و الشروط ثم انصرف.

فقال فیروز لأصحابه لقد کان أخشنوار حسن المحاوره و ما رأیت للفرس الذی کان تحته نظیرا فی الدواب فإنه لم یزل قوائمه و لم یرفع حوافره عن مواضعها و لا صهل و لا أحدث شیئا یقطع به المحاوره فی طول ما تواقفنا.

و قال أخشنوار لأصحابه لقد وافقت فیروز کما رأیتم و علیه السلاح کله فلم یتحرک و لم ینزع رجله من رکابه و لا حنی ظهره و لا التفت یمینا و لا شمالا و لقد تورکت أنا مرارا و تمطیت علی فرسی و التفت إلی من خلفی و مددت بصری فیما أمامی و هو منتصب ساکن علی حاله و لو لا محاورته إیای لظننت أنه لا یبصرنی و إنما أراد بما وصفا من ذلک أن ینشر هذان الحدیثان فی أهل عسکرهما فیشتغلوا بالإفاضه فیهما عن النظر فیما تذاکرا.

فلما کان فی الیوم الثانی أخرج أخشنوار الصحیفه التی کتبها لهم فیروز و نصبها علی رمح لیراها أهل عسکر فیروز فیعرفوا غدره و بغیه و یخرجوا من متابعته علی هواه فما هو إلا أن راوها حتی انتقض عسکرهم و اختلفوا و ما تلبثوا إلا یسیرا حتی انهزموا و قتل منهم خلق کثیر و هلک فیروز فقال أخشنوار لقد صدق الذی قال لا مرد لما قدر و لا شیء أشد إحاله لمنافع الرأی من الهوی و اللجاج و لا أضیع من نصیحه یمنحها من لا یوطن نفسه علی قبولها و الصبر علی مکروهها و لا أسرع عقوبه و أسوأ عاقبه من البغی و الغدر و لا أجلب لعظیم العار و الفضوح من الأنف و إفراط العجب { 1) عیون الأخبار 1:117-121. }

کاشانی

(لعسکره قبل لقاء العدو بصفین) این وصیتی است از جمله وصایای آن حضرت که فرموده به لشکر خود قبل از رسیدن به دشمن در موضع صفین (لا تقاتلوهم) کارزار مکنید با دشمنان دین (حتی یبدووکم) تا آنکه ابتدا کنند به حرب شما (فانکم بحمد الله) پس به درستی که شما به حمد خدا و شکر او (علی حجه) که بر دلیلی روشنید و بر برهانی هویدا (و ترککم ایاهم) و گذاشتن شما ایشان را (حتی یبدوکم) تا آنکه ابتدا کنند به حرب شما (حجه اخری) حجتی و برهانی دیگر است (لکم علیهم) مر شما را بر ایشان به جهت آنکه هرگاه ایشان ابتدا به حرب کردند متحقق شد محاربه کردن با ایشان به امر خدا و نص رسول که: یا علی حربک حربی و ثابت گردید فساد ایشان در زمین، و دیگر آنکه ابتداکننده به حرب متجاوز است از حد و متعدی از آن، پس واجب است اعتدا بر او به مثل آن، به نصل الهی که: (فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم) (فاذا کانت الهزیمه باذن الله) پس هرگاه که واقع شود هزیمت برایشان به فرمان یزدان (فلا تقتلوا مدبرا) پس مکشید پشت کننده گریزنده را (و لا تصیبوا معورا) و مرسانید ضرب و طعن را به کسی که عضو او نمایان باشد آماده برای ضرب شمشیر و سنان (و لا تجهزوا علی جریح) و مکشید مجروح افکار را (و لا تهیجوا النساء) و برمینگیزانید خشم زنان ایشان را (باذی) به رنج و آزار (و ان شتمن اعراضکم) و اگر چه دشنام دهند عرض های شما را و به واسطه آن عرض. شما را ببرند. (و سبین امرائکم) و سبب کنند امیران شما را. (فانهن) پس به درستی که زنان (ضعیفات القوی و الانفس و العقول) ضعیفانند به قوتها و نفس ها و عقل ها (ان کنا لنومر) به درستی که بودیم ما که مامور شدیم (بالکف عنهن) به باز ایستادن از ایشان در زمان حضرت پیغمبر آخرالزمان (و انهن لمشرکات) و حال آنکه ایشان مشرک بودند، و به علت کفر معلول (و ان کان الرجل) و اگر بودی مردی (لیتناول المرئه فی الجاهلیه) که می گرفت از زنی در زمان جاهلیت (بالفهر) سنگی را که بدان بوی خوش سایند (او الهراوه) یا عصایی را که دست گیرند (فیعیر بها) پس سرزنش کرده می شد او به آن کار (و عقبه من بعده) و نسل او بعد از آن، به آن کردار

آملی

قزوینی

با لشگر خود می گوید در حرب معاویه قتال مکنید با ایشان تا ایشان ابتداء کنند. زیرا که شما بحمد و منت خدا بر حجت و بصیرتید، و اینکه ترک دهید تا ایشان ابتداء بجنگ کنند حجتی دیگر است شما را بر ایشان. و الغرض عذر خود بر ایشان تمام کنید، و حجت مضاعف گردانید، و ایشان را بهدایت و موافقت خوانید، و جنگ سرمکنید، و شر برمینگیزید، تا ایشان ابتداء کنند تا بمضمون (البادی اظلم) ظالمتر باشند پس هرگاه هزیمت واقع شود باذن خدا، مکشید کسی را که پشت داده میگریزد، و زخم مرسانید کسی را که دست بر او می یابید، و مکشید زخم خورده را که در میان کشتگان افتاده بینید. و برمیانگیزانید زنان را بازاری هر چند دشنام دهند عرضهای شما را، و یاوه گویند با امرای شما که ایشان ضعیفند در قوتها و نفسها و عقلها بدرستی که ما مامور شدیم بعدم تعرض ایشان وقتی که مشرک بودند، در این وقت بطریق اولی لایق نباشد، و بدرستی که مردی در جاهلیت تعرض زن میکرد به سنگ یا عصا یعنی به سنگ و چماق او را میزد پس سرزنش میکردند او را و اولاد او را بعد از آن.

لاهیجی

و من وصیته علیه السلام

لعسکره قبل لقاء العدو بصفین.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است مر سپاه خود را پیش از برخوردن به دشمن در منزل صفین.

«لا تقاتلوهم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبدووکم، حجه اخری لکم علیهم، فاذا کانت الهزیمه باذن الله فلاتقتلوا مدبرا و لا تصیبوا معورا و لا تجهزوا علی جریح و لا تهیجوا النساء باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امراءکم، فانهن ضعیفات القوی و الانفس و العقول، ان کنا لنومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالفهر، او الهراوه، فیعیر بها و عقبه من بعده.»

یعنی مقاتله مکنید با ایشان تا اینکه ایشان ابتدا کنند به مقاتله ی شما، پس به تحقیق که شما هستید بحمدالله ثابت بر حجت و برهان در مقاتله ی ایشان، به تقریب عصیان و طغیان ایشان بر خلیفه ی به حق و امام به صدق و واگذاشتن شما ایشان را تا اینکه ابتدا کنند به مقاتله ی شما، باشد حجت و برهان دیگر از برای شما بر ایشان، زیرا که آنها محارب خواهند بود و شما مدافع و مقاتله ی ایشان بر سبیل دفاع واجب باشد، پس هرگاه متحقق شد شکست و فرار ایشان به امر خدا، پس مکشید از ایشان رو گرداننده ی از مقاتله را و جنایت مرسانید اظهار کننده ی عورت و عیبی را و مشتابید بر کشتن زخمداری و به هیجان و حرکت در میارید زنان را به سبب اذیت رساندن به ایشان و اگر چه دشنام دهند عرضهای شما را و دشنام دهند امیران شما را، پس به تحقیق که زنان قوتهای ایشان و نفسهای ایشان و عقلهای ایشان ضعیف است، به تحقیق که بودیم ما در عصر پیغمبر، صلی الله علیه و آله، که هر آینه مامور بودیم به باز ایستادن از ایشان و حال آنکه ایشان زنان

مشرکه بودند و به تحقیق که اگر بود مرد که می گرفت و می زد زن را در ایام جاهلیت به سنگ ریزه و عصا، پس توبیخ و سرزنش کرده می شد آن مرد و نسل و اولاد او بعد از او به سبب آن.

خوئی

اللغه: (یبداوکم) مهموز اللام من البدا یقال: بدا الشی و به یبدا بدئا من باب منع ای افتتحه و قدمه و البدا و البدی ء: الاول. و منه قولهم افعله بادی ء بدء علی وزن فعل، و بادی ء بدی ء علی وزن فعیل ای اول شی ء. الحجه بالضم: الذلیل و البرهان. و الجمع حجج و حجاج. قال تعالی: قل فلله الحجه البالغه (الانعام- 149) تقول: حاجه فحجه ای غلبه بالحجه. و احتج علی خصمه ای ادعی و اتی بالحجه. و احتج بالشی ء جعله حجه و عذرا له. و قال الراغب فی المفردات: الحجه الدلاله المبینه للحجه ای المقصد المستقیم، و الذی یقتضی صحه احد النقیضین. (الهزیمه) هزم العدو هزما من باب ضرب ای کسرهم و فلهم. و هزمت الجیش هزما و هزیمه فانهزموا ای وقعت علیهم الهزیمه. قال الراغب فی المفردات: اصل الهزم غمز الشی ء الیابس حتی ینحطم کهزم الشن، و هزم القثاء و البطیخ و منه الهزیمه لانه کما یعبر عنه بذلک یعبر عنه بالحطم و الکسر، قال تعالی: فهزموهم باذن الله- جند ما هنا لک مهزوم من الاحزاب. و اصابته هازمه الدهر ای کاسره کفاقره. و هزم الرعد تکسر صوته. (معور) من العوره. قال الجوهری فی الصحاح: العوره کل خلل یتخوف منه فی ثغر او حرب، و عورات الجبال شقوقها. هذا مکان معور ای یخاف فیه القطع. و قال ابن الاثیر فی النهایه: کل عیب و خلل فی شی ء فهو عوره و منه حدیث علی علیه السلام و لا تجهزوا علی جریح و لا تصیبوا معورا. اعور الفارس اذا بدا فیه موضع خلل للضرب فیه. انتهی. و قد اعور لک الصید و اعورک: امکنک. قال تابط شرا (الحماسه 77). اقول للحیان و قد صفرت لهم و طابی و یومی ضیق الحجر معور و قال المرزوقی فی شرحه: و معور من اعور لک الشی ء اذا بدت لک عورته و هی موضع المخافه. قال الله تعالی فی الحکایه عن المنافقین لما قعدوا عن نصره النبی صلی الله علیه و آله: ان بیوتنا عوره، ای واهیه یجب سترها و تحصینها بالرجال و کما قیل: یوم معور قیل: مکان معور ای مخوف. و یقال: عور المکان اذا صار کذلک. و قال بعضهم: کل ما طلبته فامکنک فقد اعورک و اعور لک. العوره: سواه الانسان، و ذلک کنایه و اصلها من العار و ذلک لما یلحق فی ظهوره من العار ای المذمه و لذلک سمی النساء عوره و من ذلک العوراء للکمه القبیحه. قاله الراغب فی المفردات فی غریب القرآن. (و لا تجهزوا علی جریح) الجریح فعیل بمعنی المفعول ای المجروح و هو المصاب بجرح، جمعه جرحی کقتیل و قتلی. یستوی فی المذکر و المونث یقال: رجل جریح و امراه جریح. اجهز علی الجریح اجهازا ای شد علیه و اسرع و اتم قتله. و فی الصحاح اجهزت علی الجریح اذا اسرعت قتله و قد تممت علیه، و لا تقل اجزت علی الجریح. انتهی. اقول: و ترده روایه الجامع الکافی المتقدمه (و لا تجیزوا علی جریح). و روایته الاخری باسناده، عن عبدالله بن شریک، عن ابیه قال: لما هزم الناس یوم الجمل قال امیرالمومنین (علیه السلام): لا تتبعوا مویا و لا تجهزوا علی جریح و من اغلق بابه فهو آمن، فلما کان یوم صفین قتل المقبل و المدبر و اجاز علی الجریح الحدیث. و روایته الاخری عن الصادق (علیه السلام): و جریحهم یجاز علیه (ص 18 ج 9 من الوافی) و الاجازه علی الجریج کالاجهاز علیه معنی. قال ابن الاثیر فی النهایه: و فیه- یعنی فی الحدیث- هل تنتظرون الا مرضا مفدسا او موتا مجهزا ای سریعا یقال: اجهز علی الجریح یجهز اذا اسرع قتله و منه حدیث علی (علیه السلام) لا یجهز علی جریحهم ای من صرع منهم و کفی قتاله لا یقتل لانهم مسلمون و القصد من قتالهم دفع شرهم فاذا لم یمکن ذلک الا بقتلهم قتلوا و منه حدیث ابن مسعود انه اتی علی ابی جهل و هو صریع فاجهز علیه. انتهی. ثم ان ما علیه اهل اللغه و ما ذهب الیه فقهاء الفریقین فی الکتب الفقیهه و شراح الاحادیث ان کلمه تجهزوا و یجهز و امثالهما فی المقام مشتقه من الاجهاز الا ان کلمه تجهزوا مشکوله فی نسخه مخطوطه من النهج قوبلت بنسخه السیدالرضی رضی الله عنه بفتح الجیم و کسر الهاء المشدده اعنی انها ماخوذه من التجهیز ولکن الوجه الاول انسب و اصوب و لذا اخترناه فی المتن. (لا تهیجوا) فی بعض النسخ مشکوله بضم التاء و فتح الهاء و کسر الیاء المشدده من التهییج، و فی بعضها بعضم التاء و کسر الهاء من الاهاجه، و نسخه الرضی رضوان الله علیه مشکوله بفتح التاء و کسر الهاء یقال: هاج الشی ء یهیج هیجا و هیاجه و هیاجا و هیجانا ای ثار و انبعث، و هاج الشی ء و بالشی ء اثاره و بعثه یتعدی و لا یتعدی. و کذا یقال: هیج الشی ء تهییجا اذا اثاره و بعثه الا ان کثره المبانی تدل علی کثره المعانی فلابد فی التهییج من زیاده الهیجان و مبالغته و تکثیره و الظاهر انه لا حاجه فی المقام الی المبالغه و التکثیر. و اما القرائه الثانیه فما وجدت لها معنی یناسب المقام و اظنها مصحفه فقرائه الرضی متعینه. (اعراضکم) الاعراض جمع العرض بکسر العین المهمله و سکون الراء احد معانیه النفس یقال: اکرمت عنه عرضی ای صنت عنه نفسی. قال عتبه بن بجیر الحارثی (باب الاضیاف من الحماسه، الحماسه 674): فقام ابوضیف کر الکانه و قد جد من فرط الفکاهه مازح الی جذم مال قد نهکنا سوامه و اعراضنا فیه بواق صحائح قال المرزوقی فی الشرح: یعنی بابی الضیف نفسه، و جعله کالمازح المفاکه لما اظهره من التطلق و البشاشه و اظهار السرور بما یاتی من توفیر الضیافه و الاحتفال فیه و ایناس الضیف و البسط منه محتفا بالضیافه، و یرید بالقیام غیر الذی هو ضد القعود و انما یرید به الاشتغال له بما یونسه و یرحب منزله و یطیب قلبه، علی ذلک قوله تعالی: اذا قمتم الی الصلوه، لانه لم یرد القیام المضاد للقعود بل اراد التهیوء و التشمر له، و الجذم: الاصل، و معنی نهکنا سوامه اثرنا فی السائمه من المال بما عودناها من النحر و التفریق و یقال: نهکه المرض اذا ضر به، و قوله: و اعراضنا فیه بواق صحائح ای نفوسنا باقیه علی حدها من الظلف و الصیانه، لم تشنها الافعال الذمیمه، و لا کسرتها التکالیف المبخله فهی سلیمه لا آفه بها و لا عار یکتنفها، و ان کانت اموالنا مشفوهه مفرقه، انتهی ملخصا. و فی الصحاح: یقال فلان نقی العرض ای بری من ان یشتم او یعاب، و قد قیل: عرض الرجل حسبه، انتهی. اقول: کثیرا ما یستعمل العرض فی الحسب و منه قول بشامه بن الغدیر: دافعت عن اعراضها فمنعتها ولدی فی امثالها امثالها ذوو العرض من القوم ای اشرافهم، و فلان عرب العرض ای لئیم الاسلاف و العرض ما یفتخر الانسان به من حسب او شرف و ما یصونه الانسان من نفسه او سلفه او من یلزمه امره او موضع المدح و الذم منه. (الفهر) بالکسر الحجر مل ء الکف یذکر و یونث و الجمع افهار و قیل هو الحجر مطلقا، و فی الحدیث: لما نزلت تبت یدا ابی لهب، جائت امراته و فی یدها فهر، نقله ابن الاثیر فی النهایه، قال مزرد بن ضرار (البیان و التبیین ج 3 ص 77): فجاء علی بکر ثفال یکده عصاه استه و ج ء العجایه بالفهر البکر الفتی من الابل، و الثفال: البطی ء، الوج ء: الضرب، العجایه: العصب یضرب حتی یلین، ای جاء علی بکر ثقیل فی مشیه و لم یکن له عصا یضربه بها حتی یسیر بل یخرک و یضرب استه علیه بشده نحو ضرب العجایه بالفهر. (الهراوه) بالکسر: العصاء الضخمه جمعها الهراوی بالفتح کالمطایا: تقول: هروته و تهریته اذا ضربته بها، قال فضاله بن شریک الاسدی (ص 15 ج 3 من البیان و التبیین): دعا ابن مطیع للبیاع فجئته الی بیعه قلبی لها غیر آلف فناولنی خشناء لما لمستها بکفی لیست من اکف الخلائف من الشثنات الکزم انکرت مسها و لیست من البیض الرقاق اللطائف معاوده حمل

الهراوی لقومها فرورا اذا ما کان یوم التسایف و فی هامشه: و کان من خبر الشعر ان عبدالله بن الزبیر کان قد ولی عبدالله ابن مطیع الکوفه فکان ینشر الدعوه و یتقبل البیعه لابن الزبیر، حتی اذا نهض المختار بن ابی عبید و دعا لنفسه، طرد عن الکوفه فیمن طرد عبدالله بن مطیع فقال فضاله الشعر، و قد رواه ابوالفرج فی الاغانی (164: 10) بروایه ابسط. و اعلم ان جمع الهراوه و الاداوه و امثالهما کان قیاسه هراوی و اداوی علی وزن فعائل نحو رساله و رسائل لکنهم تجنبوه و فعلوا به ما فعلوا بالمطایا و الخطایا و جعلوا فعائل فعالی و ابدلو هنا الواو لتدل علی انه قد کانت فی الواحده و او ظاهره قالوا اداوی و هراوی فهذه الواو بدل من الالف الزائده فی اداوه و هراوه و الالف الذی فی آخر الاداوی و الهراوی بدل من الواو التی فی اداوه و هراوه و الزموا الواو هاهنا کما الزموا الیاء فی المطایاء قاله الجوهری فی ادو من الصحاح. (عقبه) عقب الرجل و ولد ولده و فیها لغتان عقب و عقب بالتسکین و هی مونثه عن الاخفش کما فی صحاح الجوهری جمعها اعقاب. الاعراب: الفاء فی فانک لتعلیل النهی عن القتال بدوا، علی حجه خبر لان بحمد الله معترضه، حجه خبر للترک و اخری صفه للحجه، لکم و علیکم متعلقان بها، الفاء فی فلا تقتلوا جواب اذا، باذی متعلق بلا تهیجوا، الواو فی و ان شتمن للوصل و سببن عطف علی شتمن، و الفاء فی فانهن لتعلیل النهی عن هیجانهن باذی ان فی ان کنا مخففه عن المثقله و فیه ضمیر الشان و تلزم اللام خبرها فرقا بینها و بین ان الناقیه، الواو فی و انهن للحال، الواو فی و ان کان عطف علی ان کنا، و ان هذه مخففه من المثقله ایضا و قیل للشروط و هووهم، و اللام فی خبرها کالاولی و یعیر فعل مجهول ضمیره یرجع الی الرجل، و عقبه مرفوعه بیعیر بالعطف اعنی انها معطوفه علی الضمیر المستکن المرفوع فی فیعیر. و لما کان الضمیر المرفوع المتصل بارزا کان او مستترا ینزل من عامله منزله الجزء فالعلطف علیه لا یحسن فی فصیح الکلام الا بعد توکیده بتوکید لفظی مرادف له بان یکون بضمیر منفصل نحو قوله تعالی: لقد کنتم انتم و آباوکم فی ضلال مبین (الانبیاء 54) و اسکن انت و زوجک الجنه (البقره- 35) او بتو کید معنوی کقول الشاعر: دعوتهم اجمعون و من یلیکم برویتنا و کنا الظافرینا او بعد فاصل ای فاصل کان بین المعطوف علیه و المعطوف نحو قوله تعالی. جنات عدن یدخلونها و من صلح من آبائهم. (الرعد 23) و کقول الامیر (ع). فیعیر بها و عق المن بعده. او بعد فصل بلا الناقیه بین حرف العطف و المعطوف نحو قوله تعالی: لو شاء الله ما اشرکنا و لا آباونا (الانعام 148). المعنی: قد علم بما قدمنا من مصادر هذه الوصیه ان روایه نصرو الطبری هی اقرب الروایت الیها متنا من غیرها لکن روایتهما لم تخصها بصفین بل رویا عن جندب انه قال: ان علیا (ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا معه عدوه یقول تلک الوصیه و قد نص الرضی بانه (علیه السلام) وصی بها عسکره بصفین، نعم ان للکلینی قدس سره فیها روایتین ذکر فی احداهما انه (علیه السلام) قالها بصفین کما دریت الا ان روایته هذه تشمل علی ذیل هذه الوصیه من قوله (علیه السلام): و لا تهیجوا امراه باذی- الی آخرها. و الذی یسهل الخطب ان کلام الرضی لا یدل علی الحصر و التخصیص و قد انفق الرواه و تظافرت الروایات فی انه (علیه السلام) کان یامرهم فی کل موطن لقیهم العدو بها. و العاو الخارج علی الامام المعصوم (ع) ان کان من المسلمین یعرف فی کتاب الجهاد من الکتب الفقهیه بالباغی، و من هذه الوصیه و مما نتلوها علیک ان شاء الله تعالی یعلم طائفه من احکام القتال مع البغاه. و من البغاه الخارجین علی امیرالمومنین (علیه السلام) اصحاب الجمل حاربوه فی البصره و اتباع معاویه حاربوه فی صفین، و الخوارج حاربوه فی نهروان. و عن علی (علیه السلام) انه قال: امرت بقتال الناکثین و القاسطین و المارقین ففعلت ما امرت. و قد مر قوله فی اواخر الخطبه القاصعه: و قد امرنی الله بقتال اهل البغی و النکث و الفساد فی الارض فاما الناکثون فقد قاتلت. و اما القاسطون فقد جاهدت و اما المارقه فقد دوخت- الخ. و کذا قوله (علیه السلام) فی الخطبه الشقشقیه: فلما نهضت بالامر نکثت طائفه، و مرقت اخی، و فسق آخرون کانهم لم یسمعوا کلام الله سبحانه حیث یقول: تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین (القصص- 83) بلی و الله لقد سمعوها و وعوها ولکنهم حلیت الدنیا فی اعینهم وراقهم زبرجها- الخ. و فی المجلس الخامس عشر من امالی الطوسی قدس سره فی حدیث طویل ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لام سلمه: یا ام سلمه! اسمعی و اشهدی هذا علی بن ابی طالب سید المسلمین و امام المتقین و قائد الغر المحجلین و قاتل الناکثین و القاسطین و المارقین، قلت: یا رسول الله من الناکثون؟ قال (صلی الله علیه و آله): الذین یبایعون بالمدینه و ینکثون بالبصره. قلت: و من القاسطون؟ قال (صلی الله علیه و آله): معاویه و اصحابه من اهل الشام. قلت: و من المارقون؟ قال (صلی الله علیه و آله): اصحاب نهروان. الحدیث. فالناکثون اصحاب الجمل لانهم نکثوا بیعتهم، و القاسطون اهل الشام اتباع معاویه لانهم جاروا فی حکمهم و بغوا علیه، و المارقون الخوارج لانهم مرقوا من الدین کما یمرق السهم من الرمیه. و قد روی نصر بن مزاحم فی صفین (ص 176 من الطبع الناصری) فی حدیث طویل دار بین ابی الیقظان عمار بن یاسر رحمهما الله تعالی و بین عمرو بن عاص فی وقعه صفین ان اباالیقظان قال له: و ساخبرک علی ما قاتلتک علیه انت و اصحابک امرنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان اقاتل الناکثین و قد فعلت، و امرنی ان اقاتل القاسطین فانتم هم، و اما المارقین فما ادری ادرکهم ام لا، ایها الابتر الست تعلم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لعلی: من کنت مولاه فعلی مولا ه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه- الخ. و قال الشارح المعتزلی فی شرح النهج: روی ابراهیم بن دیزیل الهمدانی فی کتاب صفین عن یحیی بن سلیمان، عن یحیی بن عبدالملک بن حمید بن ابی غنیه عن ابیه، عن اسماعیل بن رجا، عن ابیه، و محمد بن فضیل، عن الاعمش، عن اسماعیل بن رجا، عن ابی سعید الخدری رحمه الله قال: کنا مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فانقطع شسع نعله فالقاها الی علی (علیه السلام) یصلحها، ثم قال: ان منکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله. قال ابوبکر: انا هو یا رسول الله؟ قال: لا، فقال عمر بن الخطاب، انا هو یا رسول الله؟ قال: لا ولکنه ذاکم خاصف النعل و ید علی (علیه السلام) یصلحها، قال ابوسعید، فاتیت علیا علیه السلام فبشرته بذلک فلم یحفل به کانه شی ء قد کان علمه من قبل. نقله عنه المجلسی رحمه الله فی ثامن البحار ص 457. اقول: الخبر المروی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) بان امیرالمومنین (علیه السلام) یقاتل بعده الناکثین و القاسطین و المارقین مما اتفقت علیه الامه و قد روی فی جوامع الفریقین بوجوه عدیده و طرق کثیره و قد افرد فی فتن البحار بابا لذلک (ص 454 ج 8) فهذا الخبر الدال علی الاخبار الصریح بالغیب من معجزاته و دلائل نبوته و هذا مما لا تخالجه شکوک و لا تمازجه ظنون. و انما یعرف الخارج علی الامام العادل بالباغی لقول رسول الله (صلی الله علیه و آله) عمار ابن یاسر رحمهما الله: انما تقتلک الفئه الباغیه، و هذا الخبر مما اتفقت الامه علی نقله و قد مضی الکلام فیه من ان هذا الحدیث لا تناله یدا لانکار، و قد رواه البخاری و المسلم فی صحیحهما و قال الحافظ السیوطی انه من الاخبار المتواتره و نقله اکثر من عشره من الصحابی. فراجع الی شرح المختار 236 من الخطب فی ترجمه عمار (ج 15 ص 299 -273). و لقوله تعالی: و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله فان فائت فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا ان الله یحب المقسطین (الحجرات- 10). ان قلت: فالایه تدل علی ان الخارجین علی الامام العادل مومنون و انتم قد ذهبتم فی المباحث السالفه الی انهم کافرون و ادعیتم علی انه مذهب الجل من الامامیه فکیف التوفیق و ما جوابک عن الایه؟ قلت: اولا الایه لا تدل علی انهم اذا اقتتلا بقیا علی الایمان و یطلق علیهما هذا الاسم و لا یمتنع ان یفسق احدی الطائفتین او تفسقا جمیعا- کما فی تفسیر المجمع- الی ان الادله القطعیه لما کانت ناطقه بعصمه امیرالمومنین علی (علیه السلام) و انه حجه الله علی خلقه و خلیفه رسوله و ان الفسق لا یتطرق علیه ابدا علمنا انه (علیه السلام) کان باقیا علی الایمان و ما کان باغیا علی احد بل الباغی غیره. و ثانیا انه تعالی انه سمی البغاه مومنین فی الظاهر کما قال: و ان فریقا من المومنین لکارهون یجادلونک فی الحق بعد ما تبین لهم کانما یساقون الی الموت و هم ینظرون (الانفال- 7) و هذه صفه المنافقین بلا خلاف فالایه لا تدل علی ان البغاه علی الایمان واقعا. و ثالثا ان خبر الاسیاف اعنی خبر حفض بن غیاث المروی فی الکافی و التهذیب و تفسیر علی بن ابراهیم عن ابی عبدالله(علیه السلام) دال علی ان الخارج علی الامام العادل باغ بالمعنی الذی ذهبنا الیه و اشهد الامام (ع) الایه علی ذلک المعنی و لا باس بنقل الخبر و ان کان طویلا لاشتماله علی فوائد کثیره من احکام الجهاد و وجوهه و غیرها، روی الکلینی فی کتاب الجهاد من الکافی باسناده عن المنقری، عن حفض بن غیاث، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال، سال رجل ابی صلوات الله علیه عن حروب امیرالمومنین (علیه السلام) و کان السائل من محبینا فقال له ابوجعفر (علیه السلام): بعث الله محمدا (صلی الله علیه و آله) بخمسه اسیاف: ثلاثه منها شاهره فلا تغمد حتی تضع الحرب اوزارها و لن تضع الحرب اوزارها حتی تطلع الشمس من مغربها فاذا طلعت الشمس من مغربها امن الناس کلهم فی ذلک الیوم فیومئذ لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا، و سیف منها مغمود سله الی غیرنا و حکمه الینا. و اما السیوف الثلاثه الشاهره فسیف علی مشرکی العرب قال الله عز و جل: (اقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم کل مرصد فان تابوا- یعنی آمنوا- و اقاموا الصلوه و آتوا الزکوه فاخوانکم فی الدین) فهولاء لا یقبل منهم الا القتل او الدخول فی الاسلام و اموالهم و ذراریهم سبی علی ما سن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فانه سبی و عفی و قبل الفداء. و السیف الثانی علی اهل الذمه قال الله تعالی: (و قولوا للناس حسنا) نزلت هذه الایه فی اهل الذمه ثم نسخها قوله عز و جل (قاتلوا الذین لا یومنون بالله و لا بالیوم الاخر و لا یحرمون ما حرم الله و رسوله و لا یدینون دین الحق من الذین اوتو الکتاب حتی یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون) فمن کان منهم فی الدار الاسلام فلن یقبل منهم الا الجزیه او القتل و مالهم فی ء و ذراریهم سبی و اذا قبلوا الجزیه علی انفسهم حرم علینا سبیهم، و حرمت اموالهم، و حلت لنا مناکحتهم، و من کان منهم فی دار الحرب حل لنا سبیهم و اموالهم، و لم تحل لنا مناکحتهم و لم یقبل منهم الا الدخول فی دار الاسلام او الجزیه او القتل. و السیف الثالث سیف علی مشرکی العجم یعنی الترک و الدیلم و الخزر قال الله عز و جل فی اول السوره التی یذکر فیها الذین کفروا ففص قصتهم ثم قال: (فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فداء حتی تضع الحرب اوزارها) فاما قوله: فاما منا بعد یعنی بعد السبی منهم، و اما فداء یعنی المفاداه بینهم و بین اهل الاسلام فهولاء لن یقبل منهم الا القتل او الدخول فی الاسلام و لا تحل لنا مناکحتهم ماداموا فی دار الحرب. و اما السیف المکفوف فسیف علی اهل البغی و التاویل قال الله عز و جل: (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) فلما نزلت هذه الایه قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل کما قاتلت علی التنزیل فسئل النبی (صلی الله علیه و آله) من هو؟ فقال: هو خاصف النعل یعنی امیرالمومنین صلوات الله علیه، و قال عمار بن یاسر: قالت بهذا الروایه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثلاثا و هذه الرابعه و الله لو ضربونا حتی یبلغوا بنا السعفات من هجر لعلمنا انا علی الحق و انهم علی الباطل، و کانت السیره فیهم من امیرالمومنین (علیه السلام) ما کان من رسول الله (علیه السلام) فی اهل مکه یوم فتح مکه فانه لم یسب لهم ذریه و قال: من اغلق بابه فهو آمن، و من القی سلاحه فهو آمن، و کذلک قال امیرالمومنین صلوات الله علیه یوم البصره نادی فیهم لا تسبوا لهم ذریه، و لا تجهزوا علی جریح، و لا تتبعوا مدبرا، و من اغلق بابه و القی سلاحه فهو آمن. و اما السیف المغمود فالسیف الذی یقوم به القصاص قال الله عز و جل: (النفس بالنفس و العین بالعین) فسله الی اولیاء المقتول و حکمه الینا فهذه السیوف التی بعث الله محمد (صلی الله علیه و آله) فمن جحدها اوجحد واحدا منها او شیئا السیرها و احکامها فقد کفر بما انزل الله علی محمد (صلی الله علیه و آله). انتهی الخبر الشریف و سیاتی بیاننا فیه ان شاء الله تعالی. و رابعا بعد الاغماض عن الاستشهاد بالایه علی هذا المعنی، و التمسک بهذا الخبر فی بیانها علمنا ایضا ان من حارب الامام العادل کافر بالایه علی هذا المعنی، و التمسک بهذا الخبر فی بیانها علمنا ایضا ان من حارب الامام العادل کافر بالادله التی اشرنا الی طائفه منها فی المجلد الاول من هذه التکمله (ص 379 -367) و فی المجلد الثالث منها (ص 76) فراجع. و سیاتی طائفه من الروایات الاخری المنقوله عن ائمه الدین الداله علی ذلک فی شرح المختار 16 من هذا الباب ان شاء الله تعالی. و نزیدک بصیره بنقل ما افاده علم الهدی فی الانتصار (ص 127 طبع طهران 1315) قال قدس سره: و مما انفردت به الامامیه القول بان من حارب الامام العادل و بغی علیه و خرج عن التزام طاعته یجری مجری محارب النبی (صلی الله علیه و آله) و خالف طاعته فی الحکم علیه بالکفر و ان اختلف احکامهما من وجه آخر فی المدافعه (المدافنه- خ) و الموارثه و کیفیه الغنیمه من اموالهم و خالف باقی الفقهاء فی ذلک و ذهب المحصلون منهم و المحققون الی ان محاربی الامام العادل فساق تجب البرائه منهم و قطع الولایه لهم من غیر انتهاء الی التکفیر. و ذهب قوم من حشو اصحاب الحدیث الی ان الباغی مجتهد و خطائه یجری مجری الخطاء فی سائر مسائل الاجتهاد. و الذی یدل علی صحه ما ذهبنا الیه اجماع الطائفه. و ایضا فان الامام عندنا یجب معرفته و تلزم طاعته کوجوب (لوجوب- خ) المعرفه بالنبی (صلی الله علیه و آله)، و لزوم طاعته کالمعرفه بالله تعالی و کما ان جحد تلک المعارف و التشکیک فیها کذلک هذه المعرفه. و ایضا فقد دل الدلیل علی وجوب عصمه الامام من کل القبائح و کل من ذهب الی وجوب عصمته ذهب الی کفر الباغی علیه و الخالف لطاعته، و التفرقه بین الامرین خلاف اجماع الامه. فان قیل: لو کان ما ذکرتم بالغا الی حد الکفر لوجب ان یکون مرتدا او ان تکون احکامه احکام المرتدین و اجمعت الامه علی ان احکام الباغی تخالف احکام المرتد و کیف یکون مرتدا و هو یشهد الشهادتین، و یقوم بالعبادات؟ قلنا: لیس یمتنع ان یکون الباغی له حکم المرتد فی الانسلاخ عن الایمان و استحقاق العقاب (العذاب- خ) العظیم و ان کانت الاحکام الشرعیه فی مدافنه و موارثه و غیر ذلک تخالف احکام المرتد، کما کان الکافر الذمی مشارکا للحربی فی الکفر و الخروج عن الایمان و ان اختلفت احکامهما الشرعیه. فاما اظهار الشهادتین فلیس بدال علی کمال الایمان الا تری ان من اظهرهما و جحد وجوب الفرائض و العبادات لا یکون مومنا بل کافرا و کذلک اقامه بعض العبادات من صلاه و غیرها، و من جحد اکثر العبادات و اوجبها من طاعه امام زمانه و نصرته لم ینفعه ان یقوم بعباده اخری و غیرها. و اما ما تذهب الیه قوم من غفله الحشویه من عذر الباغی و الحاقه باهل الاجتهاد فمن الاقوال البعیده من الصواب، و من المعلوم ضروره ان الامه اطبقت فی الصدر الاول علی ذم البغاه علی امیرالمومنین (علیه السلام) و محاربته و البرائه منهم و لم یقم لهم احد فی ذلک عذرا و هذ المعنی قد شرحناه فی کتبنا و فرغناه و بلغنا فیه النهایه و هذه الجمله ههنا کافیه. فان اعترض المخالف علی ما ذکرنا بالخبر الذی یرویه معمر بن سلیمان عن عبدالرحمن بن الحکم الغفاری، عن عدیسه بنت اهبان بن صیفی قالت: جاء علی (علیه السلام) الی ابی فقال: الا تخرج معنا؟ قال: ابن عمک و خلیلک امرنی اذا اختلف الناس ان اتخذ شیئا من خشب. او بالخبر الذی یروی عن ابی ذر رحمه الله علیه انه قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): کیف بک اذا رایت احجار الزیت و قد غرقت بالدم؟ قال: قلت: ما اختار الله لی و رسوله، قال: تلحق، او قال: علیک بمن انت منه، قال: قلت: افلا آخذ بسیفی و اضعه علی عاتقی؟ قال: شارکت القوم اذا، قلت فما تامرنی یا رسول الله؟ قال: الزم بیتک، قلت: فان دخل علی بیتی؟ قال: فان خفت ان یبهرک شعاع السیف فالق ردائک علی وجهک یبوء باثمه و اثمک. قلنا: هذان الخبران و امثالهما لا یرجع بهما عن المعلوم و المقطوع بالادله علیه بلا دلیل و هی معارضه بما هو اظهر منها و اقوی و اولی من وجوب قتال الفئه الباغیه و نصره الحق و معونه الامام العادل و لو لم یرو فی ذلک الا ما رواه الخاص و العام و الولی و العدو من قوله: حربک یا علی حربی و سلمک یا علی سلمی، و قد علمنا انه (علیه السلام) لم یرد ان نفس هذه الحرب تلک بل اراد تساوی تلک الاحکام فیجب ان یکون احکام محاربیه هی احکام النبی (صلی الله علیه و آله) الا ما خصصه الدلیل. و ما روی ایضا من قوله: اللهم انصر من نصره و اخذل من خذله. و لانه (علیه السلام) لما استنصره فی قتال اهل الجمل و صفین و نهروان اجابته الامه باسرها و وجوه الصحابه و اعیان التابعین و سارعوا الی نصرته و معونته (معاونته- خ) و لم یحتج احد علیه بشی ء مما تضمه هذان الخبران الخبیثان الضعیفان. علی ان الخبر الاول قد روی علی خلاف هذا الوجه لان اهدم بن الحارث (کذا) قال: قال لی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یا اهبان (کذا) اما انک ان بقیت بعدی ستری فی اصحابی اختلافا فان بقیت الی ذلک الیوم فاجعل سیفک یا اهبان من عراجین، و قد یجوز ان یرید (ع) بالاختلاف الذی یرجع الی القول و المذاهب دون المقاتله و المحاربه. علی ان هذا البخر ما یمنع من قتال اهل الرده عند بغیهم و مجاهرتهم فهو ایضا غیر مانع من قتال کل باغ و خارج عن طاعه الامام. فاما الخبر الثانی فمما یضعفه ان اباذر رحمه الله علیه لم یبلغ الی وقعه احجار الزیت لان ذلک انما کان محمد بن عبدالله بن الحسن فی اول ایام (یوم- خ) المنصوب و ابوذر مات فی ایام عثمان فکیف یقول له رسول الله (صلی الله علیه و آله): کیف بک فی وقت لا یبقی الیه. علی ان اباذر رضی الله عنه کان معروفا بانکار المنکر بلسانه و بلوغه فیه ابعد الغایات و المجاهدات فی انکاره و کیف یسمع من الرسول (صلی الله علیه و آله) ما یقتضی خلاف ذلک- انتهی کلامه قدس سره. ثم اعلم ان القوم ذهبوا الی ان فی الایه خمس فوائد: احداها ان البغاه علی الایمان لان الله سماهم مومنین. الثانیه وجوب قتالهم فقال: فقاتلوا التی تبغی. الثالثه القتال الی غایه و هو ان یفیئوا الی امر الله بتوبه او غیرها. الرابعه ان الصلح اذا وقع بینهم فلا تبعه علی اهل البغی فی دم و لا مال لانه ذکر الصلح اخیرا کما ذکره اولا و لم یذکر تبعه فلو کانت واجبه ذکرها. الخامسه ان فیها دلاله علی ان من کان علیه حق فمنعه بعد المطالبه به حل قتاله فان الله لما اوجب قتال هولاء لمنع حق کان کل من منع حقا بمثابتهم و علی کل احد قتالهم. اقول: اما الاولی فقد دریت مافیها، و علمت ان تسمیتهم البغاه لیس بالمعنی الذی مال الیه بعضهم من انه لیس بذم و لا نقصان و هم اهل الاجتهاد اجتهدوا فاخطاوا بمنزله طائفه خالفوا من الفقهاء او بالمعنی الاخر الذی مال الیها بعض آخر منهم من انهم فساق تجب البرائه منهم و قطع الولایه لهم من غیر انتهاء الی الکفر، بل الذی بالمعنی ذهبنا الیه من ان تسمیتهم بذلک ذم و کفر، و قد استدل علیه ایضا بقوله تعالی: و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون (التوبه آیه 12). و بقوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لائم ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله واسع علیم (المائده 60). و قد مضی وجه الاستدلال بهما فی شرح المختار 236 من الخطب (ص 377 ج 1 من التکمله). و قد روی الفریقا ان البنی (ص) قال یوم

خیبر: لاعطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله کرارا غیر فرار، فتبصر. و بقوله تعالی: یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم و ماویهم جهنم و بئس المصیر (التوبه 74). و ذلک لان المنافق من ظاهره الاسلام و کذلک الباغی لاظهاره الاسلام و خروجه عنه ببغیه علی امامه فهو حقیق باسم النفاق، و لذلک قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی (علیه السلام) لا یحبک الا مومن تقی و لا یبغضک الا منافق شقی رواه النسائی فی صحیحه و رویناه ایضا نحن فی اخبارنا، و من یحاربه لا یحبه قطعا فیکون منافقا و هو المطلوب، و لا یلزم من عدم جهادالنبی (صلی الله علیه و آله) للمنافقین عدم ذلک بعده. و اما الثانیه فصحیح، و قد یستدل ایضا علی قتال البغاه بقوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا اطیعو الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم (النساء 63) بعموم وجوب طاعه اولی الامر. و اما الثالثه فکا الثانیه. و اما الرابعه فلیست بصحیحه عندنا الامامیه فان الباغی اذا اتلف مالا او نفسا ضمنه نعم ان کان المتلف من اهل العدل فلا ضمان علیه لان الله تعالی اوجب علی اهل العدل قتالهم فکیف یوجب علیه القتال و یوجب علیه الضمان اذا اتلف مالا لهم او قتل نفسا منهم، کما اذا اتلف الحربی مالا او نفسا من اموال المسلمین و نفوسهم ثم اسلم فانه لا یضمن و لا یقاد لقوله تعالی: (قل للذین کفروا ان ینتهوا یغفر لهم ما قد سلف و ان یعدوا فقد مضت سنه الاولین (الانفال 40) و لخبر الجب. و تفصیل هذه الاحکام موکول علی الفقه و البحث عنها یوجب التطویل و الخروج عن موضوع الکتاب، علی ان الجهاد مشروط بحضور الامام العادل و امره و هو اعلم باحکام الله ممن غیره. و اما الخامسه فکا الرابعه لان العله التی ذکروها لجواز القتال مستنبطه لیست بحجه، و لان الحقوق متفاوته فلا یوجب قتال البغاه لمنع حق خاص، قتال کل من منع حقا من الحقوق. علی ان الایه کما افاد شیح الطائفه قدس سره فی المبسوط خطاب للامه دون آحاد الامه و لیس من حیث قال: فقاتلوا التی تبغی فاتی بلفظ الجمع ینبغی ان یتناول الجمیع لان ذلک یجری مجری قوله: (و السارق و السارقه فاقطعوا ایدیهما) و لا خلاف ان هذا خطاب للامه و نحن و ان وجبت علینا طاعه الامام فی قتال هولاء فان قتالنا تبع لقتال الامام و لیس لنا الانفراد بقتالهم. و اما ما وعدنا من بیان خبر الاسیاف فتقول: قوله (علیه السلام): شاهره ای مجرده من الغمد. قوله: حتی تضع الحرب اوزارها ای حتی تنقضی لان اهلها یضعون اسلحتهم حینئذ، و سمی السلاح وزرا لانه ثقل علی لابسه، او لان اصل الوزر ما یحمله الانسان فسمی السلاح اوزارا لانه یحمل قال الاعشی: و اعددت للحرب اوزارها رماحا طوالا و خیلا ذکورا و من نسج داود یحدو بها علی اثر الحی عیرا فعیرا قوله (علیه السلام): حتی تطلع الشمس من مغربها، قد جائت روایات فی علامات ظهور الامام القائم (ع) نقلها المحقق الفیض قدس سره فی الوافی (ص 114 -106 من ج 2) و المحدث الجلیل المجلسی فی البحار (ج 13 ص 172 -150 من الطبع الکمبانی) و اتی بطائفه منها الشیخ الاجل المفید فی الارشاد (ص 336 طبع طهران 1377 ه.) منها طلوع الشمس من المغرب. و کذلک قد جائت روایات اخری فی اشراط الساعه و قیام القیامه منها طلوع الشمس من المغرب، ففی الخرائج و الجرائح للراوندی (ص 195 طبع ایران 1301 ه.): قال النبی (صلی الله علیه و آله): عشر علامات قبل الساعه لابد منها: السفیانی، و الدجال، و الدخان، و خروج القائم، و طلوع الشمس من مغربها، و نزول عیسی بن مریم. الحدیث و فی اول کتاب الجهاد من المبسوط لشیخ الطائفه قدس سره انه روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: لا تنقطع الهجره حتی تنقطع التوبه و لا تنقطع التوبه حتی تطلع الشمس من مغربها. فان کانت کلمه امن فی قوله (علیه السلام) فاذا طلعت الشمس من مغربها امن الناس فعلا ثاثیا مجردا فالمراد ان الحرب لن تضع اوزارها حتی ان یظهر الامام القائم (ع) لان الله یملا به الارض عدلا بعد ما ملئت جورا و ظلما، روی علی ابن عقبه، عن ابیه قال: اذا قام القائم (ع) حکم بالعدل و ارتفع فی ایامه الجور و امنت به السبل و اخرجت الارض برکاته ورد کل حق الی اهله و لم یبق اهل دین حتی یظهروا الاسلام و یعترفوا بالایمان- الخ (الارشاد ص 343). لکن الصواب ان الکلمه فعل ماض من الایمان بقرینه قوله: فیومئذ لا ینفع نفسا ایمانها- الخ. و هذا اشاره الی قوله تعالی: یوم یاتی بعض آیات ربک لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسب فی ایمانها خیرا (الانعام- 160). و انما لم ینفعها ایمانها حینئذ لان باب التوبه ینسد بظهور آیات القیامه، و ان التکلیف یزول عند ظهورها، و قال عز من قائل: قل یوم الفتح لا ینفع الذین کفروا ایمانهم و لا هم ینظرون (السجده- 30)، و قال تعالی فلما راوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکین فلم یک ینفعهم ایمانهم لما راو باسنا (آخر الغافر). ثم انه (علیه السلام) جعل السیوف الشاهره مقابله جهاد اهل البغی و معلوم ان جهاد اهل البغی انما یکون باذن الامام (ع) فهو جار اذا کان الامام حضارا باسط الید، و اما جه الغیرهم من المشرکین فالظاهر من قوله (علیه السلام) ثلاثه منها شاهره دال علی جواز قتالهم فی زمان الغیبه ایضا و فی الحدیث کما فی مجمع البیان فی تفسیر سوره محمد (صلی الله علیه و آله) عن النبی: و الجهاد ماض مذ بعثنی الله الی ان یقاتل آخر امتی الدجال، لکن جهادهم لما کان مشروطا بوجود الامام او من نصبه کما حقق فی محله فالمراد انها شاهره الی قیام الساعه اذا حیف علی بیضه الاسلام الا انه لا یکون جهادا بل کان دفاعا و قد تجب المحاربه علی وجه الدفع من دون حضور الامام او من نصبه اذا خیف کذلک. قوله (علیه السلام) علی اهل الذمه، اهل الذمه هم الیهود و النصاری و المجوس و انما یجب جهادهم اذا اخلوا بشرائط الذمه. قوله (علیه السلام): و اذا قبلوا الجزیه علی انفسهم حرم علینا سبیهم، و حرمت اموالهم، و حلت لنا مناکحتهم. و اعلم انه لا خلاف فی عدم جواز نکاح غیر الکتابیه للمسلم و اما فی جواز الکتابیه فقد اختلفت الاقوال فیه و اتی بها العلامه قدس سره فی المختلف قال: قال المفید رحمه الله: نکاح الکافره محرم سواء الیهود و النصاری و المجوس و اطلق النکاح مع انه قسمه اولا الی نکاح المتعه و الدائم و ملک الیمین و مقتضی هذا تحریم الجمع. و قال الصدوق فی المقنع: و لا یتزوج الیهودیه و النصرانیه علی حره متعه و غیر متعه. و روی هذا الفظ فی کتاب من لا یحضره الفقیه عن ابی بصیر، عن الصادق (علیه السلام)، ثم روی عن الحسن التفلیسی، عن الرضا (ع) انه ساله یتمتع الرجل من الیهودیه و النصرانیه؟ قال: یتمتع. و سوغ الشیخ فی النهایه التمتع بالیهودیه و النصرانیه دون من عداهما من ضروب الکفار و مقتضاه تحریم المجوسیه. و قال سلار: یجوز نکاح الکتابیات متعه. و قال ابن ادریس: لا باس ان یعقد علی الیهودیه و النصرانیه هذا النکاح فی حال الاختیار فاما من عدا هذین الجنسین من سائر اصناف الکفار سواء کانت مجوسیه او غیرها، کافره اصل او مرتده، او کافره مله فلا یجوز العقد علیها و لا وطیها حتی تتوب من کفرها. و قال شیخنا ابوجعفر فی نهایته: یکره اتمتع بالمجرسیه و لیس ذلک بمحظور و هذا خبر اورده ایرادا لا اعتقادا لان اجماع اصحابنا بخلافه. و شیخنا المفید فی مقنعته یقول: لا یجوز العقد علی المجوسیه و قوله تعالی: و لا تمسکوا بعصم الکوافر)، و قوله تعالی: (و لا تنکخوا المشرکات حتی یومن) و هذا عام و خصصنا الیهودیه و النصرانیه بدلیل الاجماع و بقی الباقی علی عمومه. انتهی ما اردنا من نقل کلامه من المختلف. اقول: الاصل فی المساله قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اذا

جائکم المومنات مهاجرات فامتحنوهن الله اعلم بایمانهن فان علمتموهن مومنات فلا ترجعوهن الا الکفار لا هن حل لهم و لا هم یحلوا لهن و آتوهم ما انفقوا و لا جناح علیکم ان تنکحوهن اذا آتیتموهن اجورهن و لا تمسکوا بعصم الکوافر و اسئلوا ما انفقتم و لیسئلوا ما انفقوا ذلکم حکم الله یحکم بینکم و الله علیم حکیم (الممتحنه- 11). و فوله تعالی: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن و لامه مومنه خیر من مشرکه و لو اعجبتکم و لا تنکحوا المشرکین حتی یومنوا و لعبد مومن خیر من مشرک و لو اعجبکم اولئک یدعون الی النار و الله یدعوا الی الجنه و المفغره باذنه و یبین آیاته للناس لعلهم یتذکرون) (البقره 221 و 222). و قوله تعالی: (و من لم یستطع منکم طولا ان ینکح المحصنات المومنات فمن ما ملکت ایمانکم من فتیانکم من فیتاتکم المومنات) (النساء- 31) و کذلک قوله تعالی: (لا یستوی اصحاب النار و اصحاب الجنه) (الحشر- 21) و نحوها من آیات اخری. فالایه الاولی دلت اولا علی عدم جواز رجوع الزوجه اذا اسلمت الی زوجها الکافر، و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یمتحن من جائه من المومنان مهاجرات من دار الکفر الی دار الاسلام ثم یحبسها و یعطی ازواجهن مهورهن. و ثانیا علی ان المومنات لسن بحل

للکفار و ان الکفار لا یحلون لهن فهی داله علی منع النکاح مطلقا سواء کانا یهودیین او نصرانیین او مجوسیین او غیرها من اقسام الکفار، و سواء کان النکاح دائما او موجلا او ملک یمین و ثالثا. و ثالثا علی تحریم نکاح المسلم الکوافر بقوله و لا تمسکوا بعصم الکوافر و عمومها شامل علی جمیع اقسام الکفر و علی جمیع اقسام النکاح. و فی مجمع البیان: قال الزهری: و لما نزلت هذه الایه و فیها قوله: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر) طلق عمر بن الخطاب امراتین کانتاله بمکه مشرکتین قرینه بنت ابی امیه بن المغیره فتزوجها بعده معاویه بن ابی سفیان و هما علی شرکهما بمکه، و الاخری ام کلثوم بنت عمرو بن جرول الخزاعیه ام عبدالله بن عمر فتزوجها ابوجهم بن خذافه بن غانم رجل من قومه و هما علی شرکهما. و کانت عند طلحه بن عبیدالله اروی بنت ربیعه بن الحارث بن عبدالمطلب ففرق بینهما الاسلام حین نهی القرآن عن التمسکم بعصم الکوافر و کان طلحه قدها جروهی بمکه عند قومها کافره، ثم تزوجها فی الاسلام بعد طلحه خالد بن سعید بن العاص ابن امیه و کانت ممن فرت الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) من نساء الکفار فجسها و زوجها خالدا. و امیمه بنت بشر کانت عند ثابت بن الدحداحه ففرت منه و هو یومئذ کافر الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فزوجها رسول الله سهل بن حنیف فولدت عبدالله بن سهل. قال الشعبی و کانت زینب بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) امراه ابی العاص بن اربیع فاسلمت و لحقت بالنبی فی المدنیه و اقام ابوالعاص مشرکا بمکه ثم اتی المدینه فامنته زینب ثم اسلم فردها علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله). و قال الجبائی: لم یدخل فی شرط صلح الحدیبیه الا رد الرجال دون النساء و لم یجر للنساء ذکر و ان ام کلثوم بنت عقبه بن ابی معیط جائت مسلمه مهاجره من مکه فجاء اخواها الی المدینه فسالا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ردها علیهما فقال رسول الله ان الشرط بیننا فی الرجال لا فی النساء فلم یردها علیهما. قال الجبائی: و انما لم یجر هذا الشرط فی النساء لان المراه اذا اسملت لم تحل لزوجها الکافر فکیف ترد علیه و قد وقعت الفرقه بینهما. و الایه الثانیه داله صریحه ایضا علی عدم جواز نکاح المشرکین ای الکافرین و الیهود و النصاری من المشرکین قال عز من قائل: (و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهون قول الذین کفروا من قبل قاتلهم الله انی یوفکون اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسیح بن مریم و ما امروا الا لیعبدوا الها واحد لا اله الا هو سبحانه عما یشرکون) (التوبه- 32) فسماهم مشرکین نعم ان الظاهر من قوله: (خیر من مشرکه) و کذا (خیر من مشرک) یومی الی جواز نکاح المشرکه للمسلم و نکاح المشکر للمسلمه فتامل. ثم انه تعالی علق النهی علی الغایه التی هی الایمان و التعلیق یدل علی اشتراط الایمان فی النکاح، ثم اکد ذلک بقوله اولئک یدعون الی النار لان الغالب الزوج یدعو زوجته الی النار بل ربما یدعوا احدهما صاحبه الی النار و یاخذ احد الزوجین من دین الاخر. قال فی المجمع: و هی- یعنی هذه الایه- عامه عندنا فی تحریم مناکحه جمیع الکفار من اهل الکتاب و غیرهم و لیست بمنسوخه و لا مخصوصه. و الایه الثالثه دلت علی المطلوب ایضا حیث وصف الفتیات بالمومنات ای لا یجوز نکاح الفتیات الکفارات ان لم یستطع الناکح طولا. کما انها داله علی تحریم نکاح الکافره الحره علیه ان لم یستطع طولا حیث لم یجوز مع عدم الاستطاعه بالمحصنات ای المومنات الحرائر نکاح الحره من الکافرات. و الرابعه تدل بظاهرها علی نفی التساوی فی جمیع الاحکام التی من جملتها المناکحه. ان قلت: قد دلت آیه اخری علی جواز نکاح الکتابیات و هی قوله تعالی: (الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم و طعامکم حل لهم و المحصنات من المومنات و المحصنات من الذین اوتوا الکتاب ممن قبلکم اذا آتیتموهن اجورهن محصنین غیر مسافحین و لا متخذی اخدان و من یکفر بالایمان فقد حبط عمله و هو فی الاخره من الخاسرین (المائده- 8) فکیف التوفیق؟ قلت: قد نهت الایات المتقدمه عن نکاح الکوافر کما دریت و قد یجوز حمل هذه الایه علی من اسلم منهن و من الجائز ان فرق الشرع قبل ورود الایه بین المومنه التی لم تکن قط کافره، و بین من کانت کافره ثم آمنت ففی بیان ذلک و الجمع بین الامرین فی الاباحه فائده، کما فی الانتصار، و قد حکی الطبرسی فی مجمع البیان عن ابی القاسم البلخی ان قوما کانوا یتحرجون من العقد علی من اسلمت عن کفر فبین سبحانه انه لا حرج فی ذلک فلهذا افردهن بالذکر. و ان قیل: ان ظاهر الایه و سیاقه فی مقام الامتنان و التسهیل فتابی عن ذلک الحمل. قلنا: ان النکاح علی ثلاثه اقسام: نکاح المتعه، و الدائم، و ملک الیمین و قد نطق القرآن الکریم بنکاح المتعه فی قوله: (فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فریضه) (النساء- 25) و هو المنقول عن غیر واحد من الصحابه و التابعین و جماعه معروفه الاقوال منهم امیرالمومنین (علیه السلام) و عبدالله بن عباس و عبدالله بن مسعود و مجاهد و عطا و انهمن یقراون(فما استمتعتم به منهن الی اجل مسمی فاتوهن اجورهن) و قد روی عن جابر بن عبدالله الانصاری و سلمه بن الاکوع و ابی سعید الخدری و المغیره بن شعبه و سعید بن جبیر و ابن جریح انهم کانوا یفتون بها و قد اجاز الائمه من اهل البیت (ع) نکاح الکتابیات متعه لا دائما و اهل البیت ادری بما فیه فالایه باقیه علی الامتنان و التسهیل غایه الامر انها تبین حکم نکاح واحد من بین الثلاثه و لا ضیر فیه فان نکاح المتعه نکاح، و علی هذا المعنی یحمل ما وری ان عمارا نکح نصرانیه، و نکح طلحه نصرانیه، و نکح حذیفه یهودیه، علی انه قد ورد روایات علی انها منسوخه بقوله تعالی: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر) و قوله تعالی: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن) ففی الکافی باسناده عن ابن رئاب، عن زراره قال: سالت اباجعفر (ع) عن قول الله سبحانه: (و المحصنات من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم)؟ قال: هذه منسوخه بقوله: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر). و فیه باسناده عن ابن فضال، عن الحسن بن الجهم قال: قال لی ابوالحسن الرضا (علیه السلام): یا ابامحمد! ما تقول فی رجل یتزوج نصرانیه علی مسلمه؟ قلت: جعلت فداک و ما قولی بین یدیک؟ قال: لتقولن فان ذلک تعلم به قولی، قلت: لا یجوز مرویج نصرانیه علی مسلمه و لا علی غیر مسلمه، قال: و لم؟ قلت: لقول الله عز و جل: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن)، قال: فما تقول: فی هذه الایه: (و المحصنات من المومنات و المحصنات من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم)؟ قلت: فقوله: (و لا تنکحوا المشرکات) نسخت هذه الایه فتبسم ثم سکت. نعم ان فی نسخ الایه بالایتین کلاما و هو ان الفریقین رووا عده روایات فی ان المائده آخر سوره نزلت و آیه تحلیل نکاح الکتابیات منها و تقدیم الناسخ علی المنسوخ نزولا لیس بصحیح، ففی الاتقان للسیوطی: اخرج الترمذی و الحاکم عن عائشه قالت: آخر سوره نزلت المائده فما وجدتم فیها من حلال فاستحلوه الحدیث. و فی مجمع البیان: روی العیاشی باسناده، عن عیسی بن عبدالله، عن ابیه عن جده، عن علی (علیه السلام) قال: کان القرآن ینسخ بعضه بعضا و انما یوخذ من امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) باخذه و کان من آخر ما نزل علیه سوره المائده نسخت ما قبلها و لم ینسخها شی ء- الخ. لکن غیر واحده من الروایات ناطقه بان آخر السوره نزولا لیس المائده ففی الاتقان: اخرج مسلم عن ابن عباس قال: آخر سوره نزلت اذا جاء نصر الله و الفتح، و اخرج الترمذی و الحاکم عن عبدالله بن عمر قال: آخر سوره نزلت سوره المائده و التفح- یعنی اذا جاء نصر الله، و فی حدیث عثمان المشهور برائه من آخر القرآن نزولا، و فی مجمع البیان للطبرسی فی تفسیر سوره هل اتی ان التوبه آخر سوره نزولا و نزلت المائده قبلها. اقول: سلما ان المائده لیست آخر السوره نزولا اما ان نزولها کان بعد البقره فلا کلام فیه بل فی المجمع فی تفسیر السوره المذکوره ان البقره اول سوره نزلت بالمدینه فالاشکال فی تقدیم الناسخ علی المنسوخ باق بحاله، اللهم الا ان یقال یجوز ان یکون نزول الایتین الناسختین فی البقره بعد نزول الایه المنسوخه فی المائده الا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) جعلها بامر الله تعالی فی ذلک الموضع من سوره المائده کما ان آیه: (و اتقوا یوما ترحجعون فیه الی الله ثم توفی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون) آخر آیه نزلت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فجعلها راس الثمانین و المائتین من البقره بامر الامین جبرائیل (ع) کما فی المجمع و الکشاف و انوار التنزیل و غیرها. فتامل. و بالجمله لو لم نقل بنسخ الایه لکانت بیانا لنکاح المتعه و تجویزه کما دریت. و لقائل ان ینقول: ان قوله تعالی فی البقره: (و لا تنکحوا المشرکات حتی یومن) الایه غیر الکتابیه من عبده الاوثان و غیرهم من الذین لیس لهم کتاب بدلیل الافتراق بینهما فی قوله تعالی: (ما یود الذین کفروا من اهل الکتاب و لا المشرکین ان ینزل علیکم من خیر من ربکم)- الایه (البقره 100) و قوله تعالی: (لم یکن الذین کفروا من اهل الکتاب و المشرکین منفکین حتی تاتیهم البینه) (البینه- 2). قلت: قد دلت الایه المتقدمه من التوبه علی ان الیهود و النصاری من المشرکین و افتراقهما فی آیه لعنایه خاصه لا یدل علی عدم کون اهل الکتاب مشرکین. و بالجمله القول بجواز نکاح الکتابیه للمسلم بالدوام مشکل حدا و اما نکاحها متعه اعنی موجلا، او ملک یمین فلا باس به. و روایات الباب طائفه منها صریحه فی ان نکاح الکافره سواء کانت عابده وثن او مجوسیه او یهودیه او نصرانیه محرم منها روایه ابن الجهم المتقدمه المنقوله عن الکافی. و فیه ایضا باسناده عن ابن رئاب، عن زراره، عن ابی جعفر (ع) قال: لا ینبغی نکاح اهل الکتاب، قلت: جعلت فداک و این تحریمه؟ قال: قوله: (و لا تمسکوا بعصم الکوافر). و فیه باسناده، عن ابی جعفر (ع) قال: لا ینبغی للمسلم ان یتزوج یهودیه و لا نصرانیه و هو یجد مسلمه حره او امه. و اخری منها تجوز النکاح لکنها یحتمل وجوها من التاویل کما اشار الیها شیخ الطائفه فی التهذیب منها ان تکون هذه الاخبار خرجت مخرج التقیه لان کل من خالفنا یذهب الی اباحه ذلک فیجوز ان تکون هذه الاخبار وردت وفقا لهم. و منها ان تکون هذه الاخبار تناولت اباحه من لا تکون مستبصره معتقده للکفر متدینه به بل تکون مستضعفه فان نکاح من یجری هذا المجری جائز. و منها ان یکون ذلک اباحه فی حال الضروره و عند عدم المسلمه و یجری ذلک المجری اباحه المیته و الدم عند الخوف علی النفس. و منها ان تکون هذه اباحه فی العقد علیهن عقد المتعه و ان شئت تفصیلها فعلیک بالتهذیب. ثم ان فی خبر الاسیاف تفصیلا آخر فی المقام و هو ان اهل الذمه اذا قبلوا الجزیه حلت للمسلم مناکحتهم و اما اذا کانوا فی دار الحرب فلا. و مثله مروی عن النبی (صلی الله علیه و آله) ایضا ففی تفسیر القمی انه (صلی الله علیه و آله) قال: و انما یحل نکاح اهل الکتاب الذین یودون الجزیه و غیرهم لم تحل مناکحتهم. اقول: الخبران یدلان علی جواز نکاحهم مع انعقاد الذمه و انما لم یجز بدونه لانهم حینئذ محاربون فیشملهم الاحکام الوارده علی المحاربین. قوله (علیه السلام): فلن یقبل منهم الا الجزیه او القتل- الخ. اقول: اهل الکتاب ای الیهود و النصاری یجوز اقرارهم علی دینهم ببذل الجزیه و کذا حکم من لهم شبهه کتاب ای المجوس فیقرون علی دینهم ببذل الجزیه و متی امتنع اهل الکتاب من بذل الجزیه قوتلوا و سبیت ذراریهم ونسائهم و اموالهم تکون فیئا و اما من لا کتاب له ولا شبهه کتاب من عباد الاصنام و الاوثان و الکواکب و غیرهم فلا یقرون علی دینهم ببذل الجزیه. قوله (علیه السلام): و السیف الثالث سیف علی مشرکی العجم- الخ. اقول: لما ذکر الامام (ع) فی هذا الخبر احکام اهل الذمه علی حده علم ان المراد من مشرکی العرب و العجم منفردا و ذلک لان احکام المشرکین الذین لیس لهم کتاب واحده و لا تختلف احکامها باختلاف البلاد و الاقالیم و الالسنه و لم نجدی الکتب الفقهیه من تعرض بالتفصیل و التفریق بین مشرکی العرب و العجم و ما نعلم سبب انفراد مشرکی العجم بالذکر الا ان العلامه المجلسی قدس سره قال فی مرآه العقول: و انما افرده (علیه السلام) (یعنی السیف الثالث) بالذکر لعلمه بان قوله تعالی: (فضرب الرقاب) نزل فیه و المخاطب بالقتال فیه امه النبی (صلی الله علیه و آله) لانه لم یقاتلهم و انما قاتلهم الله. انتهی فتامل. قوله (علیه السلام): فسیف علی اهل البغی و التاویل- و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل کما قتلت علی التنزیل. اقول: فی حدیث علی (علیه السلام) ما من آیه الا و علمنی تاویلها ای معناها الخفی الذی هو غیر المعنی الظاهری لما تقرر من ان لکل آیه ظهرا و بطنا و المراد انه (صلی الله علیه و آله) اطلعه علی تلک الخفیات المصونه و الاسرار المکنونه. قاله الطریحی فی مجمع البحرین. قال المجلسی رحمه الله فی مرآه العقول: لعل کون قتال التاویل لکون الایه غیر نص فی خصوص طائفه اذ الباغی یدعی انه علی الحق و خصمه باغ. او المراد به ان آیات قتال الشمرکین و الکافرین یشمهلم فی تاویل القرآن. انتهی و اقول: هذا البیان یناسب قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل. و اما الظاهر من کلام ابی جعفر (ع) فسیف علی اهل البغی و التاویل فانما المراد ان الخارجین علی الامام العادل هم اهل البغی و التاویل و یوید ما ذکرنا قول امیرالمومنین (علیه السلام) فی کتابه الاتی (کتاب 55) الی معاویه خطابا الیه: فعدوت علی طلب الدنیا بتاویل القرآن فطلبتنی بما لم تجن یدی و لا لسانی الخ. حیث طلب معاویه القصاص لعثمان و اول قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی) الایه و نحوه من آیات اخری بما اراد حتی الب الناس علی امیرالمومنین (علیه السلام) و سیاتی کلامنا فی تحقیق التاویل فی تفسیر کتابه (علیه السلام) الی ابنه المجتبی (ع) عند قوله: و ان ابتدئک بتعلیم کتاب الله و تاویله الخ. قوله (علیه السلام): و قال عمار بن یاسر: قالت بهذه الرایه الخ. اقول: الرایه اشاره الی رایه معاویه فی بدر و احد وحنین. و هذه الرابعه یعنی وقعه صفین و قد مر کلامنا فی تفسیر قوله هذا و قوله: و الله لو ضربونا حتی یبلغوا بنا السعفات من هجر فی شرح المختار 236 (ج 15 ص 289 -285). فقدآن ان نشرح جمل الوصیه فتقول قوله: (لا تقاتلوهم حتی یبداوکم) نهی اصحابه عن الابتداء بالحرب و قد دریت من حدیث عبدالله بن جندب المنقول من الکافی ان امیرالمومنین علیا (ع) کان یامر اصحابه فی کل موطن لقیهم عدوهم بقوله: لا تقاتلوا القوم حتی یبدواکم: الخ. و انما نهاهم عن الابتداء بها لانه دعوه الی المبارزه و الداعی الیها باغ و قد قال (علیه السلام) لابنه الامام المجتبی (ع) کما یاتی فی باب المختار من حکمه (علیه السلام) (الحکمه 233): لا تدعون الی مبارزه و ان دعیت بها فاجب الداعی باغ و الباغی مصروع. انتهی و فی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 128 ج 1 طبع مصر): العتبی عن ابیه قال: قال علی بن ابی طالب (ع) لابنه الحسن: یا بنی لا تدعون احدا الی البراز و لا یدعونک احد الیه الا اجبته فانه بغی. و قال عز من قائل: یا ایها الناس انما بغیکم علی انفسکم (یونس 24) و من المثال القدیمه قولهم: لا ظفر مع بغی. اتی به ابن القتیبه فی کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 111 ج 1). و فی باب حکم طلب المبارزه من کتاب الجهاد من الوسائل باسناده عن ابن القداح عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: دعی رحل بعض بنی هاشم الی البراز فابی ان یبارزه فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): ما منعک ان تبارزه؟ فقال: کان فارس العرب و خشت ان یغلبنی، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): فانه بغی علیک و لو بارزته لغلبته و لو بغی جبل علی جبل لهدم الباغی. و فی هذا الباب من الوسائل ایضا: قال ابوعبدالله (علیه السلام): ان الحسین (الحسن خ ل) بن علی دعی رجلا الی المبارزه فعلم به امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: لئت عدت الی مثل هذا لا عاقبنک، و لئن دعاک احد الی مثلها فلم تجبه لا عاقبنک اما علمت انه بغی. و قد مضی فی شرح المختار 236 ان معاویه لما کیف امیرالمومنین و عسکره فی صفین عن الماء ثم اخذ اصحاب الامیر (ع) الماء عنهم و صار الماء فی ایدیهم قال بعضهم: لا نسقی معاویه و اتباعه الماء ارسل امیرالمومنین (علیه السلام) الیهم ان خذوا من الماء حاجتکم و ارجعوا الی عسکرکم و خلوا عن معاویه و عسکره فان الله عز و جل قد نصرکم علیهم بظلمهم و بغیهم (ص 227 ج 15). قوله: (فانکم بحمد الله علی حجه) علل النهی عن القتال بدوا بان اتباعه (علیه السلام) علی حجه و بینه و یقین من ربهم و انهم علی الطریق الواضح من حیث انهم شایعوا الامام الحق فهم علی الصراط السوی و الجاده الوسط. و اهل الحق لا یقاتلون احدا بغیر حق و حجج الله لم یومروا بالقتل و القتال بل امروا باحیاء النفوس و تزکیتها من الارجاس و الادناس و تعلیمهم الکتاب و الحکمه فانی لهم ان یبداوا بالقتال و قد قالوا: ان البادی بالحرب باغ. و انما قال: بحمد الله، لان الکون علی حجه من اعظم نعم الله تعالی لا تعادله نعمه فیجب علی المنعم علیه حمد المنعم. قوله: (و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه اخری لکم علیهم) قد علمت ان البادی بالحرب باغ و الامام الحق مطلقا علی حجه فانه ینظر بنور الله فاذا بداوا بالحرب فقد تحقق بغیهم علیه فیجب علیه قتالهم لقوله. تعالی: (فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله). ثم ان البادی بالحرب معتد فیجب علی الامام الاعتداء علیه لقوله تعالی: فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم (البقره- 191). و ان محارب الامام العادل محارب الله و رسوله فقد دریت من المباحث السالفه ان الفریقین نقلا عنه (صلی الله علیه و آله) انه قال لامیرالمومنین (علیه السلام): حربک یا علی حربی. علی ان الباغی علیه من الذین یسرن فی الارض فسادا فقد قال الله تعالی: انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله و یسعون الالارض فسادا ان یقتلوا او یصلبوا او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا من الارض ذلک لهم خزی فی الدنیا و لهم فی الاخره عذاب عظیم (المائده 38). و بالجمله ان وجود الامام (ع) حجه علیهم فیجب علیهم اتباع امره و اقتفاء اثره و التاسی به فاذا طغوا و اعرضوا عن امره و حاربوه و جازاهم علی فعالهم و طغیانهم تمت الحجه علیهم و انقطع عذرهم وفاء لحق الاعتداء فهم محاربون و الامام (ع) و عسکره حینئذ مدافعون فهذه حجه اخری لهم علیهم. ثم ینبغی للقاری ء الکریم الطالب نهج القویم ان یتامل فی سیره سفراء الله فی اهل البغی حق التامل و التدبر حتی یری بعین العدل و الانصارف انهم لم یکونوا فی سدد قتال الناس و قتلهم بل شانهم فی القتال و القتل شان من یجث نبات السوء من مزرعه، او کمن یقلع و یطرد اشواکا واقعه علی طریق ما نعه عن العبور عنها، او کمثل الذی یقتل جراثیم موذیه توذی شجره مثمره فی حدیقته. لان الله تعالی بعثم رحمه للناس کافه یدعوهم الی ما یحییهم حیاه طیبه، و یسلکهم الی الفوز و النجاح و السعاده الابدیه الا ان طائفه من اراذل الناس و اوباشهم و اشرارهم لما ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون و اتخذوا دین الله و عباده سخریا و ارادوا ان یطفوا نور الله بالسنتهم و اسنتهم و سیوفهم و رماحهم، و کانوا یضلون الناس و یغوونهم حق علیهم العذاب بایدی اهل الحق دفاعا عن حوزه الاسلام السامیه، قال تعالی: (و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن الله ذوفضل علی العالمین) (البقره 253) و قال عز من قائل: (و لو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم الله کثیرا) (الحج 42). و قد روی ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی الباب الثامن من کتاب الجهاد من الکافی باسناده عن السکونی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال امیرالمومنین صلوات الله علیه: بعثنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الیمن و قال لی: یا علی لا تقاتلن احدا حتی تدعوه و ایم الله لان یهدی الله عی یدیک رجلا خیر لک مما طلعت علیه الشمس و غربت و لک ولاوه یا علی. و قد مضی فی شرح المختار الثانی من باب الکتب (ص 57 ج 17) انه (علیه السلام) بینا یوصی اصحابه فی الجمل بقوله: لا تبداوا القوم بالقتال و لا تقتلوا مدبرا- الخ، اذ ظلهم نبل القوم الناکثین فقتل رجل من اصحابه فلما رآه قتیلا قال: اللهم اشهد، ثم رمی رجل عبدالله بن بدیل بن ورقاء الخزاعی فقتله فاتی به اخوه عبدالرحمن یحمله فقال علی (علیه السلام): اللهم اشهد، و تواتر علی عمار بن یاسر الرمی فقال: ماذا تنتظر یا امیرالمومنین و لیس لک عند القوم الا الحرب الخ. و فی الکافی (الباب الثامن من کتاب الجهاد) باسناده عن مسعده بن صدقه عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان اذا بعث امیرا له علی سریه امره بتقوی الله عز و جل فی خاصه نفسه ثم فی اصحابه عامه ثم یقول: اغز (اغزوا- ظ) بسم الله و فی سبیل الله، قاتلوا من کفر بالله، و لا تغدروا، و لا تغلوا، و لا تمثلوا، و لا تقتلوا ولیدا و لا متبتلا فی شاهق، و لا تحرقوا النخل، و لا تغرقوه بالماء، و لا تقعطوا شجره مثمره، و لا تحرقوا زرعا لانکم لا تدرون لعلکم تحتاجون الیه، و لا تعقروا من البهائم مما یوکل لحمه الا ما لابد لکم من اکله و اذا لقیتم عدوا للمسلیمن فادعوهم الی احدی ثلاث فان هم اجابوکم الیها فاقبلوا منهم و کفوا عنهم، و ادعوهم الی الاسلام فان دخلوا فیه فاقبلوه منهم و کفوا عنهم و ادعوهم الی الهجره بعد الاسلام فان دخلوا فیه فاقبلوه منهم و کفوا عنهم، و ان ابوا ان یهاجروا و اختاروا ادیانهم و ابوا ان یدخلوا الی دار الهجره کانوا بمنزله اعراب المومنین یجری علیهم ما یجری علی اعراب المومنی، و لا یجری لهم فی الفی ء و لا فی القسمه شی ء الا ان یهاجروا فی سب الالله. فان ابوا هاتین فادعوهم الی اعطاء الجزیه عن یدوهم صاغرون، فان اعطوا الجزیه فاقبل منهم و کف عنهم و ان ابوا فاستعن الله عز و جل علیهم و جاهدهم فی الله حق جهاده. و اذا حاصرت اهل الحصن فارادوک علی ان ینزلوا علی حکم الله عز و جل فلا تنزل لهم و لکن انزلهم علی حکمهم، ثم اقض فیهم بعد ما شئتم فانکم ان ترکتموهم علی حکم الله لم تدروا تصیبوا حکم الله بهم ام لا. و اذا حاصرتم اهل حصن فان اذنوک علی ان تنزلهم علی ذمه الله وذمه رسوله فلا تنزلهم و لکن انزلهم علی ذممکم و ذمم آبائکم و اخوانکم فانکم ان تخفروا ذممکم و ذمم آبائکم و اخوانکم کان ایسر علیکم یوم القیامه من ان تخفروا ذمه الله و ذمه رسوله. فهذا هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوصی سرایاه و عساکره بتقوی الله، و دعوه الکفار الی الاسلام فاین هو (ص) من این یخوض فی دماء الناس و قد طهره الله من الرجس تطهیرا، و قال له عز من قائل: (و لو کنت فظا غلیظ القلل لا نفضوا من حولک). و هو (ص) قد تادب باداب الله و فی الجامع الصغیر نقلا عن ابن عدی فی الکامل عن ابن مسعود انه (صلی الله علیه و آله) قال: ادبنی ربی فاحسن تادیبی. و من ادبه (صلی الله علیه و آله) انه بعد ما لقی فی دعوته من قومه ما لقی قال: اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون، وعلی روایه اخری: اللهم اغفر قومی فانهم لا یعلمون. و فی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 123 ج 1) ان النبی (صلی الله علیه و آله) فی بعض ایامه التی لقی فیها العدو انتظر حتی مالت الشمس ثم قال فی الناس فقال: لا تتمنوا لقاء العدو، و اسالو الله العافیه- الخ. و قال ابن هشام فی السیره: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی خیبر قال لاصحابه: قفوا ثم قال: اللهم رب السماوات و ما اظللن- الی قوله: فانا نسالک خیر هذه القریه و خیر اهلها و خیر ما فیها- الخ، و قد نقلناه فی شرح المختار الثانی من باب الکتب و الرسائل (ص 50 ج 17). فایاک ان تظن ان مثل حجج الله تعالی کمثل سلاطین الجور، و الذین یریقون الدماء نیلا الی اغراض دنیویه و هواجس نفسانیه. و هذا هو امیرالمومنین علی (علیه السلام) یعظ عسکره ان یدعوا الله ان یحقن دمائهم و دماء العدو، و یصلح ذات بینهما، و یهدی الاعداء من ضلالتهم. و کان (ع) ینهی جنوده عن ان یسبوا و یشتموا الاعداء فاین هو (علیه السلام) و الخوض فی الدماء، فقد روی نصر بن مزاحم المنقری فی صفین (ص 55 من الطبع الناصری) عن عمر بن سعد، عن عبدالرحمن، عن الحارث بن حصیره، عن عبدالله ابن شریک قال: خرج حجر بن عدی و عمرو بن الحمق یظهران البرائه و اللعن من اهل الشام، فارسل الیهما علی (علیه السلام) ان کفا عما یبلغنی عنکما. فاتیاه، فقالا: یا امیرالمومنین! السنا محقین؟ قال: بلی، قالا: فلم منعتنا من شتمهم؟ قال: کرهت لکم ان تکونوا العانین، شتامین، تشتمون، و تتبروون. و لکن لو وصفتم مساوی اعمالهم فقلتم من سیرتهم کذا و کذا، و من عملهم کذا و کذا کان اصوب فی القول، و ابلغ فی العذر، و قلتم مکان لعنکم ایاهم و برائتکم منهم: اللهم احقن دمائنا و دمائهم، و اصلح ذات بیننا و بینهم، و اهدهم من ضلالتهم، حتی یعرف الحق منهم من جهله، و یرعوی عن الغی و العدوان من لهج به، کان هذا احب الی، و خیرا لکم، فقالا: یا امیرالمومنین نقبل عظتکم و نتادب بادبک. و قد مضی فی شرح المختار الثانی من باب الکتب و الرسائل انه (علیه السلام) لما سار مع عسکره من المدینه الی البصره لقتال جند المراه و اتباع البهیمه بلغ الموضع المعروف بالزوایه فنزلوا و صلی (ع) اربع رکعات و عفر خدیه علی التربه و قد خالط ذلک دموعه ثم رفع یدیه یدعو: اللهم رب السماوات و ما اظلت- الی قوله: اللهم احقن دماء المسلمین. (ص 50 ج 17). و هذا هو الامام الحسن بن علی (علیه السلام) لم یرض ان یهرق فی امره محجمه دم کما علمنا من وصیته (علیه السلام) یوم حضرته الوفاه و قد تظافرت بنقلها الروایات. وهذا هو الامام الحسین بن علی (علیه السلام) لما رام مسلم بن عوسجه ان یرمی شمر بن ذی الجوشن حین سب الحسین (ع) بسهم منعه عن ذلک فقال له: لا ترمه فانی اکراه ان ابداهم رواه المفید فی الارشاد (ص 217 طبع طهران 1377 ه.). و کذا روی فی (ص 210) من الارشاد: ان الحر بن یزید الریاحی لما اخذهم بالنزول فی مکان علی غیر ماء و لا قریه- ساق الکلام الی ان قال: فقال زهیر بن القین انی و الله ما اراه یکون بعد الذی ترون الا اشد مما ترون یا ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان قتال هولاء القوم الساعه اهون علینا من قتال من یاتینا من بعدهم فلعمری لیاتینا بعدهم ما لا قبل لنا به فقال الحسین (علیه السلام): ما کنت لابداهم بالقتال ثم نزل. نعم ان الخوض فی دماء الناس انما هو من شان عبید الدنیا و اسره الهوی الذین اتخذوا دین الله دغلا، و عباد الله خولا، و مال الله دولا، ابتاع الشقی الجبار الذی یعالن الناس قائلا: و الله انی ما قاتلکتم لتصلوا و لا لتزکوا و لا لتصوموا و لا لتحجوا، و انما قاتلتکم لا تامر علیکم، و قد اعطانی الله ذلک و انتم کارهون. و قد قدمناه نبذه من الکلام فی ذلک فی شرحنا علی المختار 236 من باب الخطب (ص 227 و 252 و 300 ج 15) فراجع. قوله (علیه السلام): (فاذا کانت الهزیمه باذن الله) الهزیمه و ان کانت بحسب الظاهر علی ایدیهم و لکنها لیسد متحققه الا باذن الله تعالی و امره و لما کان ولی الله الاعظم علیه السلام موحدا فانیا فی الله لا یری من نفسه اثرا فی البین، و لا یری فی دار الوجود موثرا الا الله، لا حول و لا قوه الا بالله، و لا یری شیئا الا من عنده تعالی قال عز من قائل فی قصه طالوت و ما جری بینه و بین جالوت: (قال الذین یظنون انهم ملاقوا الله کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله و الله مع الصابرین و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا بنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین فهزموهم باذن الله (البقره- 252). و قال تعالی: (و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه) (الاعراف- 58). و قال تعالی مخاطبا لعیسی (علیه السلام): (و اذ تخلق من الطین کهیئه الطیر باذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا باذنی و تبری ء الاکمه و الابرص باذنی و اذ تخرج الموتی باذنی) (المائده- 112). و قال حکایه عن عیسی (علیه السلام): (انی اخلق لکم من الطین کهیئه الطیر فانفخ فیه فیکون طیرا باذن الله و ابری ء الاکمه و الابرص و احی الموتی باذن الله) (آل عمران- 45). و قال عز من قائل مخاطبا لرسوله الخاتم: (انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الی النور باذن ربهم) (ابراهیم- 2). و قال تعالی: (فلم تقتلوهم و لکن الله قتلهم و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی) (الانفال- 19). و الانسان له وجهه الهیه بها فاعلیته و وجهه نفسیه بها ینسب الافعال الی نفسه، و المومن الموحد السالک الی الله قد یرتقی بالریاضات و المجاهدات الی مرتبه لا یری لنفسه فیها اثرا، و لا یری موثرا الا الله، و ما یشاهد من دونه تعالی علی ظاهر الامر (کسراب بقیعه یحسبه الظمان ماء حتی اذا جائه لم یجده شیئا و وجد الله عنده فوفیه حسابه) (النور- 40) (قل کل من عند الله فما لهولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا) (النساء- 82). از سبب سازیش من سودائیم و زسبب سوزیش سوفسطائیم در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم این سببها بر نظرها پرده هاست که نه هر دیدار صنعش را سزا است دیده ای باید سبب سوراخ کن تا حجب را برکند از بیخ و بن تا مسبب بیند اندر لامکان هرزه بیند جهد و اسباب دکان هر چه خواهد آن مسبب آورد قدرت مطلق سببها بر درد قوله (علیه السلام): (فلا تقتلوا مدبرا) نهی (ع) اصحابه عن امور: نهاهم عن ان یقتلوا المدبر عن القتال کما نهاهم عن ان یتعبوا مولیا، و ان یطلبوا مدبرا علی ما رواه الکلینی الالجامع الکافی، و المسعودی فی مروج الذهب کما مر ذکرهما آنفا فی بیان المصادر، و ما یستفاد من ظواهر الاخبار و فتاوی العلماء فی المقام ان هذه الجمل الثلاث تشیر الی معنی فارد و تفید حکما واحدا و لذا یوجد واحده منها فی نسخه دون الاخرین الا ان السمعودی جمع بین نسختی و لا تتبعوا مولیا، و لا تطلبوا مدبرا. و ما وجدنا فی الجوامع الروایه من الکافی و التهذیب و الوسائل و البحار و الوافی مع طول افحص و کثره الطلب روایه جامعه لها او لاثنتین منها. اللهم الا ان یفسر قوله مولیا بمن عاد من البغی الی طاعه الامام و ترک المباینه فانه یحرم قتله و قتاله حینئذ فلا تکرار فی نسخه المسعودی علی هذا الوجه و لکنه کما تری. قوله (علیه السلام): (و لا تصیبوا معورا) قد تفرد الرضی رضوان الله علیه بنقله و ما وجدناه مع کثره التحری فی نسخه اخری عن غیره، الا ان ابن الاثیر اتی به فی النایه کما مر آنفا فی اللغله ان لم یکن النهج ماخذه. و لم یتعرض الفقهاء علی هذا الحکم فی احکام اهل البغی الخارجین علی الامام. و یمکن ان یفسر علی وجوه: احدها انه (علیه السلام) نهی اصحابه عن ان یقتلوا او یجرحوا من امکنتهم الفرصه فی قتله و جرحه بعد هزیمه العدو و انکسارهم کما نص علیه بقوله فاذا کانت الهزیمه باذن الله- الخ و قد بین فی اللغه انه یقال اعور لک الصید و اعورک اذا امکنک و الاصابه کنایه عن القتل او الجرح و کان المعنی الثانی اعنی الجرح انسب باسلوب الکلام. ثانیها انه (علیه السلام) نهاهم ان یقتلوا بعد انهزام العدو فارسا منهم اصیب قبل الانهزام بجراحه من قولهم اعور الفارس اذا بعدا فیه موضع خلل للضرب فیه و هذا الوجه یقرب من قوله و لا تجهزوا علی جریح معنی بخلاف الاول ففیه تکرار. اما لو فسرت الاصابه بالطعن و الجرح فلا تکرار فیه لان معنی العباره حینئذ انه نهاهم عن ان یطعنوا و یجرحوا بعد انهزام العدو من کان منهم جریحا ای لا تصیبوا جریحا بجراحه اخری کما فسره خواند میر بهذا الوجه فی روضه الصفا. ثالثها انه نهاهم عن ان یقتلوا او یجرحوا بعده العدو الذی صار مضطرا حتی افضاه الاضطرار الی ان یکشف عورته و یبدی سوئته وقایه لنفسه کما فعله عمرو بن العاص فی صفین حین اعترضه امیرالمومنین علی (علیه السلام) و قد اعرض عن قتله و تقدمت الحکایه فی شرح المختار 236 (ص 318 ج 15). رابعها ان یکون المراد بالمعور المریب ای الذی بشک فیه هل هو محارب ام لا ای لا تقتلوا الا من علمتم انه محارب لکم. لطیفه: فی کتاب الخرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 169ج 1 طبع مصر) قال المدائنی: رای عمرو بن العص معاویه یوما یضحک فقال له: مم تضحک یا امیرالمومنین اضحک الله سنک؟ قال: اضحک من حضور ذهنک عند ابدائک سوئتک یوم ابن ابی طالب، اما و الله لقد وافقته منانا کریما و لو شاء ان یقتلک لقتلک. قال عمرو: یا امیرالمومنین اما و الله انی لعن یمینک حین دعاک الی البراز فاحولت عیناک و رباک سحرک و بدا منک ما اکره ذکره لک فمن نفسک فاضحک اودع. قوله (علیه السلام): (و لا تجهزوا علی جریح) نهی (ع) جنوده ان یشدوا بعد انهزام العدو علی صریعهم و یسرعون الی قتله ای نهاهم عن قتل المجروح. و انما نهاهم (ع) عن ان یقتلوا مدبرا، او یصیبوا معورا، او یجهزوا علی الجرحی بعد ان هزموهم لانهم علی ظاهر الامر مسلمون، و کان القصد من قتالهم دفع شرهم و تفریق کلمتهم فاذا ولوا منهزمین فقد حصل القصد. و اعلم ان اهل البغی لا یقتل مدبرهم، و لا یصاب معورهم، و لا یجهز علی جریحهم و اصابه معورهم لانهم ربما عادوا الی الفئه و اجتمعوا و رجعوا الی قتال الامام العادل و هو مذهبنا الامامیه و خالفنا فیه بعض العامه. دلیلنا قوله تعالی: (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) الایه و هولاء الذین لهم فئه یرجعون الیها ما فاووا الی امر الله ولذا ان امیرالمومنین علیه السلام نادی یوم الجمل ان لا یتبع مدبرهم و لا یقتل، و لا یجهز علی جریحهم لان اهل الجمل قتل امامهم و لم تکن لهم فئه یرجعون الیها و انما رجع القوم الی منازلهم غیر محاربین و لا مخالفین و لا منابذین، و قتل اهل صفین مقبلین و مدبرین و اجاز علی جریحهم لان امامهم کان من المنظرین و کان لهم فئه یرجعون الیها و یلجئون الیها و اخبار الامامیه بذلک عن ائمتهم وردت متظافره. ففی الباب العاشر من کتاب الجهاد من الجامع الکافی باسناده عن حفص بن غیاث قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن الطائفتین من المومنین احداهما باغیه و الاخری عادله فهزمت العادله الباغیه؟ فقال: لیس لاهل العدل ان یتبعوا مدبرا، و لا یقتلوا اسیرا، و لا یجهزوا علی جریح، و هذا اذا لم یبق من اهل البغی احد و لم یکن لهم فئه یرجعون الیها فاذا کان لهم فئه یرجعون الیها فان اسیرهم یقتل، و مدبرهم یتبع، و جریحهم یجهز. و فی ذلک الباب منه: باسناده عن عقبه بن بشیر، عن عبدالله بن شریک، عن ابیه قال: لما هزم الناس یوم الجمل قال امیرالمومنین: لا تتبعوا مولیا و لا تجیزوا (لا تجهزوا- خ ل) علی جریح و من اغلق بابه فهو آمن، فلما کان یوم صفین قتل المقبل و المدبر و اجاز علی جریح. فقال ابان بن تغلب لعبد بن شریک: هذه سیرتان مختلفتان، فقال: ان اهل الجمل قتل طلحه و الزبیر، و ان معاویه کل قائما بعینه و کان قائدهم. رواه المجلسی فی المجلد الحادی و العشرین من البحار (ص 98 من الطبع الکمبانی) بسند آخر عن عقبه بن شریک نقلا عن رجال الکشی. و روی علی بن عشبه فی تحف العقول عن الامام العاشر ابی الحسن الثالث علی بن محمد (ع) فی باب احوبته (علیه السلام) لیحیی بن اکثم عن مسائله (ص 116 من الطبع الحجری 1303 ه.): ان یحیی بن اکثم قال له (علیه السلام): اخبرنی عن علی لم قتل اهل صفین و امر بذلک مقبلین و مدبرین و اجاز علی الجرحی، و کان حکمه یوم الجمل انه لم یقتل مولیا، و لا یجز علی جریح، و لم یامر بذلک و قال: من دخل داره فهو آمن، و من القی سلاحه فهو آمن لم فعل ذلک فان کان الحکم الاول صوابا فالثانی خطائ؟ قال (علیه السلام): و اما قولک: ان علیا قتل اهل صفین مقبلین و مدبرین و اجاز علی جریحهم، و انه یوم الجمل لم یتبع مولیا، و لم یجز علی جریح، و من القی سلاحه آمنه، و من دخل داره آمنه فان اهل الجمل قتل امامهم، و لم تکن لهم فئه یرجعون الیها و انما رجع القوم الی منازلهم غیر محاربین و لا مخالفین و لا منابذین رضوا بالکف عنهم فکان الحکم فیهم رفع السیف عنهم و الکف عن اذاهم اذ لم یطلبوا علیه اعوانا، و اهل صفین کانوا یرجعون الی فئه مستعده و امام یجمع لهم السلاح الدروع و الرماح و السیوف، و یسنی لهم العطاء، و یهنی ء لهم الانزال، و یعود مریضهم، و یجبر کسیرهم، و یداوی جریحهم، و یحمل راجلهم، و یکسو حاسرهم، و یردهم فیرحعون الی محاربتهم و قتالهم فلم یساوبین الفریقین فی الحکم لما عرف من الحکم فی قتال اهل التوحید لکنه شرح ذلک لهم فمن رغب عرض علی السیف او یتوب من ذلک. قوله (علیه السلام): (و لا تهیجوا النساء باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم فانهن ضغیفات القوی و الانفس و العقول) فی نسخه الکافی و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم و صلحائکم، و فی نسخه الطبری: و لا تهیجوا امراه باذی و ان شتمن اعراضکم و تناولن امرئکم و صلحائکم، و فی روایتی الکافی و صفین لنصر فانهنم ضعاف القوی و الانفس و العقول، و فی روایه الطبری: فانهن ضعاف القوی و الانفس و لم یات بالعقول. نهی علیه السلام عسکره ان یثیروا غضب نساء البغاه و شرورها و یحرکوهن و یوذوهن مطلقا حتی انهن ان شتمن اعراضهم و سببن امرائهم وجب علیهم الامساک عن رد السب الیهن و الکف عنهن و عدم الاعتناء بشتمهن وسبهن. و علل النهی بقوله فانهن ضعیفات القوی و الانفس و العقول یعنی لا یجوز اثاره من بلغن فی الضعف هذه الغایه. قال الشارح البحرانی: قوله: لا تهیجوا النساء المراد بذلک ان لا تثیروا شرورهن باذی و ان بلغن الغایه المذکوره من شتم الاعراض و سب الامراء و علل اولیوه الکف عنهم (کذا و الصواب الکف عنهن) بکونهن ضعیفات القوی ای ضعیفات القدر عن مقاومات الرجال و حربهم و سلاح الضعیف و العاجز لسانه، و بکونهن ضعیفات الانفس ای لا صبر لنفوسهن علی البلاء فیجتهدن فی دفعه بما امکن من سب و غیره، و بکونهن ضعیفات العقول ای لا قوه لعقولهن ان تری عدم الفائده فی السب و الشتم و انه من رذائل الاخلاق و انه یستلزم زیاده الشرور و اثاره الطباع التی یراد تسکینها و کفها. انتهی. اقول: ان امیرالمومنین (علیه السلام) اتی فی کلامه هذا بحکمین: الاول ان لا یهیج قومه نساء اهل البغی ابتداء و الثانی ان یکفوا عنهن اذا شتمنهم لمکان کلمه ان الوصیله فی قوله، و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم و اسلوب الکلام یدل علی ان قوله فانن ضعیفات القوی و الانفس و العقول دلیل للنهی اعنی انه متعلق بقوله و لا تهیجوا و ما اتی به الشارح المذکور فانما هو بیان لسبب شتمهن و سبهن و فحوی الکلام یابی عن ذلک. قوله: (ان کنا لنو البالکف عنهن و انهن لشمرکات) و فی نسخه الطبری: و لقد کنا و انا لنوم بالکف عنهن- الخ یعنی انا کنا فی عصر رسول الله (صلی الله علیه و آله) مامورین بالکف عنهن و الحال انهن کن مشرکات فالکف عنهن و عدم التعرض بهن و الحال انهن مسلمات علی ظاهر الامر اولی. فانظر ان الشارع کیف ادب الرجال فی رعایه حقوق النساء و عدم العترض بهن و لو کن مشرکات و لعمری ما فرط الشریعه المحمدیه بیان حق اجتماعی او نوعی غایه الامر ان الناس لتوغلهم فی الشهوات النفسانیه ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون حتی عموا و صموا و اعرضوا عن الصراط السوی و اتبعوا الشیطان المردی المغوی و اقتفوا آثار الذین سلکوا طریقه عمیاء و تعودوا قبول کل ما سمعوا من افواه اشباه الرجال و عبید الدنیا من غیر بصیره و فکره و دلیل و نعم ما قاله الشیخ الریئس ابن سینا: من تعود ان یصدق من غیر دلیل فقد انسلخ عن الفطره الانسانیه. و قد راینا فی عصرنا طائفه من منتحلی الاسلام، المتعصبین غایه التعصب، الجاهلین عن احکام الشریعه الاسلامیه حقیقه قد تعرضوا للنساء الکاشفات الرووس و الوجوه و کانوا یحثون الاسید)edicA(علیهن و یترکونهن فی الشوارع و الاسواق عراه حتی بلغ عملهم المنکر العلماء و منعوهم عنه. و هولاء الجهال ما تفقهوا فی الدین لکی یعلموا ان الشریعه الاسلامیه لم یجوز التعرض علی اعراض الناس و ان کن مشرکات بل حرم علیهم ان یقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و تلک الرویه النکراء و الطویه العوراء منها. لست اقول ان فعلهن هذها صواب و سیرتهن السیئه المشوهه القبیحه حسنه بل اقول ان المنکر لا یدفع بالمنکر و للاسلام فی کل موضوع منطق صواب و حجه بیضاء و لا حاجه فی دفع الفواحش و قمع المنکرات الی فعل عار عن حلیه العقل، بعید عن الحق، یستبشعه العقل السلیم و یشمئز منه الطباع. قوله (علیه السلام): (و ان کان الرجل- الخ) و فی نسخه الطبری: و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالهراوه او الحدید بعد الامر بالکف عنهن عقبه بقوله هذا تاکیدا للامر و تشدیدا للکف، و تنبیها لهم علی ان هذا العمل یورث اثرین قبیحین: احدهما فی حیاه مرتکبه حیث یعیر و یلام به، و الاخر بعد حیاته حیث یعیر عقبه به فمن عرف قدره و احب نفسه و اهله و عقبه لا یعمل ما یوجب شینه و لومه و تعبیر عقبه من بعده و بالجمله جعل حال الرجل الذی کان یضرب المراه فی الجاهلیه بالحجر و العصا یورث له و لعقبه تعییر الناس و ملامتهم عبره لهم فنفرهم عن ذلک العمل اشد تنفیر. علی انه (علیه السلام) نبههم بهذا الکلام ضمنا علی ان المراء اذا ارتکب فی الجاهلیه هذا العمل یول امره الی کذا و اجتنابکم عنه و انتم المسلمون کان اولی، یعنی ان شناعه هذا الامر بینه غایه الوضوح حتی ان الناس فی الجاهلیه کانوا یلومون فاعله فکیف انتم لا تکفون عن اذاهن و قد رزقتم الانتحال الی الشریعه السامیه المحمدیه. ثم ان فی حقوق المراه فی الاسلام و وظائفها الاجتماعیه و الانفرادیه و سائر آدابها التی بینها الشارع تعالی مبحثا ناتی به ان شاء الله تعالی فی شرح وصیته (علیه السلام) الاتیه لابنه المجتبی عند قوله: ایاک و مشاوره النساء فان رابهن الی افن- الخ. الترجمه: یکی از وصیتهای علی امیرالمومنین (علیه السلام) است که بسپاه خود در سرزمین صفین پیش از برخوردن به لشکر دشمن (معاویه و پیروانش) و در گرفتن جنگ بیان فرمود: با ایشان کارزار نکنید تا آنان آغار بجنگ کنند زیرا بحمدالله شما برحقید و حجت با شما است، و واگذاشتن شما ایشان را تا آغاز جنگ از آنها بشود حجتی دیگر مر شما را برایشان خواهد بود، و چون بخواست خدا بر آنان پیروز شدید و شکستشان دادید آنکه را پشت کرده و رو بفرار گذاشته مکشید، و آنکه را از در اضطرار بکشف عورت خود پناهنده شد (یا بر آنکه بعد از شکست دست یافته اید- یا آنکسی المعلوم نیست که دوست است یا دشمن- یا بر آنکه جراحت دیده و زخمی شده) مکشید و زخم مرسانید، و زخم خورده ای که در میان کشتگان می بینید بر کشتن او مشتابید و وی را نکشید، و زنانرا اگر چه عرض شما و بزرگان و پارسایان شما را دشنام دهند و یاوه گویند برمینگیزانید و اذیت و آزارشان نکنید و بدشنامشان اعتناء نکنید چه نیرو و جان و خردشان ضعیفست، همانا که ما در زمان پیمبر از پیمبر امر داشتیم که از آنها با اینکه مشرک بودند خودداری کنیم و دست بداریم (اکنونکه بظاهر مسلمانند) و اگر در زمان جاهلیت مردی زنی را بسنگ و چوبدستی میزد ویرا سرزنش می کردند و پس از مرگش فرزندانش را نکوهش می کردند، (زمان جاهلیت که چنین بود پس مسلمان باید حتما از این کار ناروا دست بردارد). بیان مصادر الوصیه و اسنادها بطرق کثیره من الفریقین و نقل نسخها قد رواها الفریقان فی الجوامع الروائیه باسناد عدیده و صور کثیره متفاوته و فی بعضها زیاده لم یذکرها الرضی رحمه الله. فقد رواها نصر بن مزاحم المنقری الکوفی المتوفی سنه 212 ه. فی کتاب صفین (ص 106 من الطبع الناصری) حیث قال: نصر عمر بن سعد و حدثنی رجل عن عبدالله بن جندب، عن ابیه ان علیا (ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا معه عدوه یقول: لا تقاتلوا القوم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبدووکم حجه اخری لکم علیهم، فاذا قاتلتموهم فهزمتموهم فلا تقتلوا مدبرا و لا تجهزوا علی جریح، و لا تکشفوا عوره، و لا تمثلوا بقتیل، فاذا وصلتم الی رحال القوم فلا تهتکوا سترا، و لا تدخلوا دارا الا باذنی، و لا تاخذوا شیئا من اموالهم الا ما وجدتم فی عسکرهم، و لا تهیجوا امراه الا باذنی، و ان شتمن اعراضکم و تناولن امرائکم و صلحائکم فانهن ضعاف القوی و الانفس و العقول و لقد کنا و انا لنومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالهرواه و الحدید فیعیر بها عقبه من بعده. و فی الجامع الکافی لثقه الاسلام الکلینی قدس سره المتوفی سنه 329 ه. کتاب الجهاد (ص 338 طبع 1315 ه.): و فی حدیث عبدالله بن جندب، عن ابیه ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان یامر فی کل موطن لقینا فیه عدونا فیقول: لا تقاتلوا القوم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه، و ترککم ایاهم حتی یبدوککم حجه لکم اخی فاذا هزمتموهم فلا تقتلوا مدبرا، و لا تجیزوا علی جریح و لا تکشفوا عوره و لا تمثلوا بقتیل. (الوافی ص 19 ج 9). و فی مروج الذهب للمسعودی المتوفی 346 ه. (ص 9 ج 2 طبع مصر 1346 ه.) قام علی (علیه السلام) (یعنی فی حرب الجمل) فقال: ایها الناس اذا هزمتموهم فلا تجهزوا علی جریح، و لا تقتلوا اسیرا، و لا تتبعوا مولیا، و لا تطلبوا مدبرا، و لا تشکفوا عوره، و لا تمثلوا بقتیل، و لا تهتکوا سترا، و لا تقربوا من اموالهم الا ما تجدونه فی عسکرهم من سلاح او کراع او عبد او امه و ما سوی ذلک فهو میراث لورثتهم علی کتاب الله. و قدر روی ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری المتوفی 310 ه. فی تاریخه (ص 6 ج 4 طبع مصر) باسناده عن عبدالرحمن بن جندب الازدی، عن ابیه ان علیا (ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا معه عدوه یقول: لا تقاتلوا القوم الی آخر ما نقلنا عن نصر- فان الروایتین متحدتان تقریبا، علی ان روایه الطبری قد نقلناها فی شرح المختار 236 (ص 222 ج 15) و فی البحار نقلا عن الکافی: و فی حدیث عبدالرحمن بن جندب، عن ابیه ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان یامر- الخ (ص 624 ج 8 من الطبع الکمبانی). و اقول: یشبه ان یکون عبدالله بن جندب حرف فی تاریخ الطبری بعبدالرحمن بن جندب، لان نصرا و الکلینی رویا هذه الروایه عن عبدالله بن جندب، عن ابیه بلا اختلاف و رواها الطبری عن ابن جندب، عن ابیه ایضا و صوره الروایه فی الجمیع واحده ولو لا عبدالرحمن مکان عبدالله فی التاریخ لکانت صوره السند ایضا واحده. و فی الجامع الکافی ایضا (ص 338 من کتاب الجهاد طبع 1315 ه.): و فی حدیث مالک بن اعین قال: حرض امیرالمومنین صلوات الله علیه الناس بصفین فقال: ان الله عز و جل قد دلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم و تشفی بکم علی الخیر، الا یمان بالله، و الجهاد فی سبیل الله، و جعل ثوابه مغفره للذنب، و مساکن طیبه فی جنات عدن. و قال جل و عز: ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص (الصف- 5) فسووا صفوفکم کالبنیان المرصوص فقدموا الدارع، و اخروا الاسر، وعضوا علی النواجد فانه انبا للسیوف عن الهام. و التووا اطراف الرماح فانه امور للانسه. و غضوا الابصار فانه اربط للجاش و اسکن للقلوب. و امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل و اولی بالوقار. و لا تمیلوا برایاتکم و لا تزیلوها و لا تجعلوها الا مع شجعانکم فان المانع للذمار و الصابر عند نزول الحقائق اهل الحفاظ. و لا تمثلوا بقتیل. و اذا وصلتم الی رحال القوم فلا تهتکوا سترا. و لا تدخلوا دارا. و لا تاخذوا شیئا عن اموالهم الا ما وجدتم فی عسکرهم. و لا تهیجوا امراه باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امرائکم و صلحائکم فانهن ضعاف القوی و الانفس و العقول و قد کنا نومر بالکف عنهن و هن مشکرات و ان کان الرجل لیتناول المراه فیعیر بها و عقبه من بعده. و اعلموا ان اهل الحفاظ هم الذین یحفون برایاتهم و یکتنفونها و یصیرون حفافیها و ورائها و امامها و لا یضیعونها. لا یتاخرون عنها فیسلموها. و لا یتقدمون علها فیفردوها. رحم الله امرئا واسی اخاه بنفسه و لم یکل قرنه الی اخیه فیجتمع علیه قرنه و قرن اخیه فیکتسب بذلک اللائمه و یاتی بدنائه و کیف لا یکون کذلک و هو یقاتل اثنین و هذا ممسک یده قد خلی قرنه علی اخیه هاربا منهه ینظر الیه و هذا فمن یفعله یمقته الله فلا تعرضوا لمقت الله عز و جل فانما ممرکم الی الله و قد قال الله عز و جل: لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قلیلا (الا حزاب- 17) و ایم الله لئن فررتم من سیوف العاجله لا تسلمون من سیوف الاجله فاستعینوا بالصبر و الصدق فانما ینزل النصر بعد الصبر فجاهدوا فی الله حق جهاده و لا قوه الا بالله (الوافی ص 19 ج 9). اقول: قد اتی الرضی رحمه الله ببعض هذا الحدیث المنقول من الکافی فی المختار 122 من باب الخطب اوله: فقدمواالدارع و اخروا الحاسر- الخ. و سیاتی نقل روایات اخر فی ذلک فی المختار المن هذا الباب انشاء الله تعالی. ثم علی روایتی الکافی کانت الوصیه ملفقه منهما صدرها من حدیث عبدالله بن جندب و ذیلها من حدیث مالک بن اعین.

شوشتری

اقول المصنف: (و من وصیه له(علیه السلام) لعسکره قبل لقاء العدو بصفین) هکذا فی(المصریه): و الصواب: (و من وصیه له(علیه السلام) لعسکره بصفین قبل لقاء العدو) کما فی(ابن ابی الحدید و ابن میثم). (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و کیف کان ففی(الطبری): امر علی(ع) فی انسلاخ المحرم من سنه (37) مرثد بن حارث الجشمی فنادی عند غروب الشمس: الا ان امیرالمومنین یقول لکم: (انی قد استدمتکم لتراجعوا الحق و تنیبوا الیه، و احتججت علیکم بکتاب الله عزوجل فدعوتکم الیه فلم تصاهوا عن طغیان و لم تجیبوا الی حق، و انی قد نبذت الیکم علی سواء ان الله لا یحب الخائنین). ففزع اهل الشام الی امرائهم و خرج معاویه و عمرو بن العاص یکتبان الکتائب و بات علی(ع) لیلته کلها یعبی الناس و یکتب الکتائب و یدور فی الناس یحرضهم. قال ابومخنف: حدثنی عبدالرحمن بن جندب الازدی عن ابیه ان علیا(ع) کان یامرنا فی کل موطن لقینا فیه عدوا فیقول: لا تقاتلوهم حتی یبداوکم، فانتم بحمد الله عز و جل علی حجه، و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه اخری لکم، فاذا قاتلتموهم فهزمتموهم فلا تقتلوا مدبراولا تجهزوا علی جریح و لا تکشفوا عوره و لا تمثلوا بقتیل، فاذا وصلتم الی رحال القوم فلاتهتکوا سترا و لا تدخلوا دارا الا باذن و لا تاخذوا شیئا من اموالهم الا ما وجدتم فی عسکرهم، و لا تهیجوا امراه باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امراءکم و صلحاءکم، فانهن ضعاف القوی و الانفس. و رواه نصر بن مزاحم مثله و زاد: و العقول و لقد کنا لنومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالهراوه او الحدید فیعیر بها عقبه من بعده. و روی(الکافی) فی باب ما یوصی(ع) عند القتال عن عبدالرحمن بن جندب عن ابیه انه(علیه السلام) کان یامر فی کل موطن لقینا فیه عدونا فیقول: لا (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) تقاتلوا القوم حتی یبداوکم، فانکم علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه لکم اخری. فاذا هزمتموهم فلا تقتلوا مدبرا و لا تجهزوا علی جریح و لا تمثلوا بقتیل. و فی حدیث مالک بن اعین قال: حرض علی(ع) الناس بصفین فقال: ان الله تعالی قد دلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم- الی ان قال- و اذا وصلتم الی رحال القوم فلا تهتکوا سترا و لا تدخلوا دارا و لا تاخذوا شیئا من اموالهم الا ما وجدتم فی عسکرهم، و لا تهیجوا المراه باذی و ان شتمن اعراضکم و سبین امراءکم و صلحاءکم، فانهن ضعاف القوی و الانفس و العقول، و قد کنا نومر

بالکف عنهن و انهن مشرکات، و ان کان الرجل لیتناول المراه فیعیر بها و عقبه من بعده. قوله(علیه السلام) (لا تقاتلوهم حتی یبداوکم فانکم بحمدالله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه اخری لکم علیهم) و کذلک ابنه الحسین(ع) یوصی اصحابه یوم الطف، ففی(الطبری): بعد ذکر ارسال عبیدالله بن زیاد للحر مع الف لادخاله الکوفه ثم اتباعه برسول ان ینزله(علیه السلام) علی غیر حصن و لا ماء: و اخذ الحر الحسین(ع) بالنزول فقال(علیه السلام): دعنا ننزل فی هذه القریه- یعنی نینوی- او هذه- یعنی الغاضریه- او هذه- یعنی شفیه- فقال: لا و الله ما استطیع ذلک، هذا رجل قد بعث عینا علی. فقال له زهیر: یابن رسول الله ان قتال هولاء اهون علینا من قتال من یاتینا من بعدهم، فلعمری لیاتینا من بعدهم ما لا قبل لنا به. فقال الحسین(علیه السلام): ما کنت لابدا هم بالقتال. (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و فیه- بعد ذکر امر الحسین(ع) فی صبیحه العاشر بجمع الحطب و القصب فی خلف خیمه النساء و القاء النار فیها لئلا یحمل العدو علیهن و مشاهده شمر ذلک فنادی شمر باعلی صوته: یا حسین استعجلت النار فی الدنیا قبل یوم القیامه فقال(ع) له یابن راعیه المعزی انت اولی بها صلیا-: فقال مسلم بن عوسجه للحسین(علیه السلام):

الا ارمیه یابن رسول الله بسهم، فانه قد امکننی و لیس یسقط منی سهم و الفاسق من اعظم الجبارین. فقال(ع) له: لا فانی اکره ان ابداهم. قال الجاحظ: ربما رایت بعض من یظن بنفسه العقل و التحصیل و الفهم و التمیز و هو من العامه و یظن انه من الخاصه، یزعم ان معاویه کان ابعد غورا من علی(ع) و اصح فکرا و اجود رویه و ابعد غایه و ادق مسلکا، و لیس الامر کذلک، و سار می الیک بجمله تعرف بها موضع غلطه و المکان الذی دخل علیه الخطا من قبله، کان علی(ع) لا یستعمل فی حروبه الاما و افق الکتاب و السنه، و کان معاویه یستعمل خلاف الکتاب و السنه و یستعمل جمیع المکائد حلالها و حرامها، و یسیر فی حروبه بسیره ملک الهند اذا لاقی کسری و سیره خاقان اذا لاقی رتبیل، و علی(ع) یقول فی حروبه(لا تبداوهم بالقتال حتی یبداوکم و لا تتبعوا مدبرا و لا تجهزوا علی جریح و لا تفتحوا بابا مغلقا) هذه سیرته فی ذی الکلاع و ابی الاعور السلمی و عمرو بن العاص و حبیب بن مسلمه، و فی جمیع الروساء کسیرته فی الحشو و الاتباع و السفله، و اصحاب الحروب ان قدروا علی البیات بیتوا و ان قدروا علی رضخ الجمیع بالجندل و هم نیام فعلوا، و لم یوخروا الحرق الی وقت الغرق، و ان امکن الهدم لم یتکلفوا الحصار، و لم یدعوا ان یضعوا المجانیق و العرادات و النقب و الشریب (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و الدبابات و الکمین، و لم یدعوا دس السموم و لا التضریب بین الناس بالکذب و طرح الکتب فی عساکرهم بالسعایات و توهیم الامور و ایحاش بعض من بعض و قتلهم بکل آله و حیله کیف وقع القتل و کیف دارت بهم الحال، فمن اقتصر من التدبیر علی ما فی الکتاب و السنه کان قد منع نفسه الطویل و العریض من التدبیر و مالا یتنامی من المکائد، و الکذب اکثر من الصدق و الحرام اکثر من الحلال. فعلی(ع) کان ملجما بالورع عن جمیع القول الا ما هو لله رضی، و ممنوع الیدین من کل بطش الا ما هو لله رضی، و لا یرضی الرضا الا فیما یرضاه الله و یحبه، و لا یری الرضا الا فیما دل علیه الکتاب و السنه دون ما یقول اصحاب الدهاء و النکراء و المکائد و الاراء. فلما ابصرت العوام کثره غرائب معاویه فی الخدع و ما اتفق له و تهیا علی یده و لم یروا ذلک من علی ظنوا بقصر عقولهم و قله علومهم ان ذلک من رجحان عند معاویه و نقصان عند علی(ع). (فاذا کانت الهزیمه) منکم للعدو باذن الله. (فلا تقتلوا مدبرا) من ولی عن الحرب. (و لا تصیبوا معورا) ای: معیوبا. (و لا تجهزوا علی جریج) قال الاصمعی: اجهزت علی الجریح اذا اسرعت قتله و قد تممت علیه. هذا، و قد عرفت من نقل المصنف و روایه(الکافی) و الطبری انه(علیه السلام) قال ذلک(اذا کانت الهزیمه فلا تقتلوا مدبرا و لا تجهزوا علی جریح) فی صفین، لکن ینافیه ما رواه الکلینی عن شریک قال: لما انهزم الناس یوم الجمل قال (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) علی(علیه السلام): لا تتبعوا مولیا و لا تجهزوا علی جریح، و لما کان یوم صفین قتل(ع) المقبل و المدبر و اجاز علی جریح، فقال ابان بن تغلب لعبدالله بن شریک: هذه سیرتان مختلفتان. فقال: ان اهل الجمل قتل طلحه و الزبیر و ان معاویه کان قائما بعینه و کان قائدهم. و یمکن الجمع بانه(علیه السلام) علق النهی فی الخبر فی صفین ایضا بحصول الهزیمه و لم تحصل و ان کانوا اشرفوا علی الانهزام، فان کان حصل بقتل معاویه او فراره کان الحکم فی صفین کالجمل بعدم قتل المدبر و ترک الاجهاز علی الجریح. و بالجمله الکلام صحیح فی تعلیقه. و اما فی(صفین نصر) عن الشعبی قال: اسر علی(ع) یوم صفین اسری فخلی سبیلهم، فاتوا معاویه و قد کان عمرو بن العاص قال لمعاویه فی اسری اسرهم اقتلهم فما شعروا الا باسراهم، فقال معاویه لعمرو: لو اطعناک لو قعنا فی قبیح فامر بتخلیه من فی یده. و کان علی(ع) اذا اخذ اسیرا من اهل الشام خلی سبیله الا ان یکون قد قتل من اصحابه احدا فیقتله به، فاذا خلی سبیله و عاد الثانیه قتله. و کان علی(ع) لا یجیز علی الجرحی و لا علی من ادبر بصفین لمکان معاویه فالظاهر کونه تصحیفا و الاصل یجیز علی الجرحی و علی من ادبر لا مر، و لما رواه(الکافی) ایضا عن حفص بن غیاث عن الصادق(ع) قال: لیس لاهل العدل ان یتبعوا مدبرا و لا یقتلوا اسیرا و لا یجهزوا علی جریح اذا لم یبق من اهل البغی احد، فاذا کان لهم فئه فان اسیرهم یقتل و مدبرهم یتبع و جریحهم یجهز علیه. (و لا تهیجوا النساء باذی و ان شتمن اعراضکم و سببن امراءکم) فی (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (الطبری) فی روایات سیف انه(علیه السلام) قال ذلک یوم الجمل ایضا، فروی انه(علیه السلام) لما ورد دار عبدالله بن خلف التی نزلتها عائشه قالت صفیه امراه عبدالله بن خلف- و کان زوجها قتل مع عائشه- له(علیه السلام): یا قاتل الاحبه یا مفرق الجمع، ایتم الله بنیک منک کما ایتمت ولد عبدالله. فقال(علیه السلام): اما لهممت ان افتح هذا الباب- و اشار الی باب من الدار- و اقتل من فیه، ثم افتح هذا- و اشار الی باب آخر- فاقتل من فیه، و کان اناس من الجرحی قد لجاوا الی عائشه، فاخبر علی(ع) بمکانهم عندها. فسکتت صفیه. فخرج علی(ع) فقال رجل من الازد: و الله لا تفلتنا هذه المراه، فغضب و قال: صه لا تهتکن سترا و لا تدخلن دارا و لا تهیجن امراه باذی و ان شتمن اعراضکم و سفهن امراءکم و صلحاءکم فانهن ضعاف، و لقد کنا نومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات، و ان الرجل لیکافی المراه و یتناولها بالضرب فیعیر بها عقبه من بعده. (فانهن ضعیفات القوی و الانفس و العقول) فی(صفین نصر): لما قتل الاشتر الاجلح ابن منصور من فرسان الشام قالت اخته: شفانا الله من اهل العراق قد ابادونا اما یخشون ربهم و لم یرعوا له دینا فقال(علیه السلام): اما انهن لیس یملکن ما رایتم من الجزع، اما انهم قد اضروا بنسائهم فترکوهن خزایا من قبل ابن آکله الاکباد، اللهم حمله آثامهم و اوزارهم و اثقالا مع اثقالهم. قالوا: و ماتت حزنا علی اخیها. (ان) مخففه من المثقله. (کنا لنومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات) فی(الطبری): مما صنع تعالی لنبیه ان الاوس و الخزرج کانا یتصاولان مع النبی تصاول الفحلین لا تصنع (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) احداهما شیئا الا صنعت الاخری مثلها، فلما اصابت الاوس کعب بن الاشرف الیهودی الذی کان عدو النبی(ص) قالت الخزرج: لا یذهبون بها فضلا علینا ابدا. فتذاکروا للنبی(ص) ابارافع بن ابی الحقیق الخیبری الذی کان فی العداوه ککعب و استاذنوه فی قتله فاذن لهم، فخرج منهم ثمانیه فقال(ص) لهم لا تقتلوا و لیدا او امراه. فخرجوا حتی قدموا خیبر فاتوا دار ابن ابی الحقیق لیلا فلم یدعوا بیتا فی الدار الا اغلقوه من خلفهم علی اهله حتی قاموا علی بابه فی علیه له، فاستاذنوا فخرجت الیهم امراته فقالت: من انتم؟ قالوا: نفر من العرب نلتمس المیره. قالت: ذاک صاحبکم فادخلوا علیه فلما دخلوا اغلقوا علیها الباب، فصاحت بهم فجعل الرجل منهم یرفع علیها السیف ثم یذکر نهی النبی(ص) فیکف یده ثم قتلوه. و فی(الاسد) - فی رباح اخی حنظله-: خرج رباح مع النبی(ص) فی غزوه و کان علی مقدمته خالد بن الولید، فمر هو و جمع علی امراه مقتوله مما اصاب المقدمه، فوقفوا ینظرون الیها و یتعجبون من خلقها، حتی جاء النبی(ص) فقال: ما کانت هذه تقاتل. ثم نظر فی وجوه القوم فقال لرجل: ادرک خالدا و قل له لا یقتلن ذریه و لا عسیفا. و فی الخبر: سقطت الجزیه عن النساء لعدم جواز قتلهن. (و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالفهر) فی(الصحاح): الفهر الحجر مل ء الکف یذکر و یونث. و فی(الجمهره): الفهر حجر یملا الکف، و هی مونثه یدلک علی ذلک تصغیرهم (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) ایاها فهیره. (او الهراوه) فی(الصحاح): الهراوه العصا الضخمه و الجمع الهراوی بفتح الواو. (فیعیر بها و عقبه من بعده) قال البحتری: و انی لئیم ان ترکت لا سرتی اوابد تبقی فی القراطیس و الصحف.

مغنیه

اللغه: معورا: عاجزا عن الدفاع یستطیع قتله کل انسان. و لاتجهزوا: لاتقتلوا. و لاتهیجوا: لاتثیروا. و الفهر: الحجر. و الهراوه: العصا. الاعراب: حجه اخری خبر لترککم، و ان کان ان مخففه، و مهمله عن العمل، و اللام فی لنومر فارقه بینها و بین ان النافیه، و مثلها و ان کان الرجل. المعنی: (لاتقاتلوهم حتی یبداوکم) تقدم مثله قبل قلیل فی الرساله 12. و فی شرح ابن ابی الحدید عن الامام انه قال: ما نصرت علی الاقران الذین قتلتهم الا لانی ما ابتدات احدا بقتال و مبارزه (فانکم بحمد الله علی حجه) و هی الایه 9 من سوره الحجرات: (فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله). (و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه اخری) لان البادی ء هو الظالم. قال الامام: للظالم غدا بکفه غصه کنایه عن الندم، و اشاره الی قوله تعالی: یوم یعض الظالم علی یدیه- 27 الفرقان. (فاذا کانت الهزیمه الخ).. من العدو فدعوا من هرب و شانه، و لاتتعرضوا له بسوء، و ایضا لاتتعرضوا للعاجز الذی لایستطیع الدفاع عن نفسه، و لاتقتلوا جریحا، و ایاکم و النساء و ان اسان الیکم بالقول.. و هذه هی تعالیم الاسلام، و لذا اسندها الامام الی نبی الرحمه بقوله:

(و ان کنا لنومر- ای کان رسول الله یامرنا- بالکف عنهن و انهن لمشرکات). و علق الشیخ محمد عبده علی ذلک بقوله: هذا حکم الشریعه الاسلامیه، لا ما یتوهمه جاهلوها من اباحه التعرض لاعراض الاعداء نعوذ بالله. و قال الامام جعفر الصادق (علیه السلام): نهی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یلقی السم فی بلاد المشرکین.. و عن قتل النساء و الولدان فی دار الحرب.. و عن الاعمی و الشیخ الفانی.. و ما بیت عدوا قط فی لیل. و بالمناسبه کانت اطائرات الامریکیه فی فیتنام تحلق فوق الغیوم و السحب الماطره، و تبذر فیها المواد السامه قبل ان ینزل منها الماء حتی اذا جاء الاوان امطرت سما قاتلا.. و بهذه العملیه و نحوها اتلفت ملیونی هکتار من الغابات بما فیها عدا الحقول و البساتین.. قال، عز من قائل: و تری الارض هامده فاذا انزلنا علیها الماء اهتزت و ربت و انبتت من کل زوج بهیج- 5 الحج. و علیه یحق لنا ان نسمی هذه الحرب حربا علی الله و عدله و حکمته.

عبده

… و لا تصیبوا معورا: المعور کمجرم الذی امکن من نفسه و عجز عن حمایتها و اصله اعور ابدی عورته و اجهز علی الجریح تمم اسباب موته … عنهن و انهن لمشرکات: هذا حکم الشریعه الاسلامیه لا ما یتوهمه جاهلوها من اباحتها التعرض لاعراض الاعداء نعوذ بالله … بالفهر او الهراوه: الفهر بالکسر الحجر علی مقدار ما یدق به الجوز او یملا الکف و الهراوه بالکسر العصا او شبه الدبوس من الخشب و عقبه عطف علی ضمیر یعیر

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است به لشگر خود پیش از روبرو شدن با دشمن لشگر شام در جنگ صفین (که در آن راه فیروزی را به آنان نمایانده و از آزار رساندن به زنان نهی می فرماید): با آنها لشگر شام نجنگید (شروع به جنگ ننمائید) تا اینکه ایشان جنگ با شما را آغاز نمایند، زیرا- سپاس خدا را که شما دارای حجت و دلیل هستید (چون آنان بر امام زمان خود یاغی گشته اند و جنگ با آنها واجب است، چنانکه در قرآن کریم س 49 ی 9 می فرماید: و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی الی امرالله فان فاءت فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا ان الله یحب المقسطین یعنی اگر دو گروه از مومنین زد و خورد نمایند بین آنها آشتی دهید، پس اگر یکی از آنها بر دیگری تعدی و ستم نمود به صلح و آشتی تن نداد با گروهی که افزونی جسته و ستم می کند بجنگید تا به حکم خدا و دستور او روآورند، پس اگر روآوردند بین آنها را به عدل و برابری آشتی دهید، و در همه کارها به عدل و راستی رفتار نمائید که خدا رفتار کنندگان به عدل و راستی را دوست می دارد یعنی آنان را از رحمت خود بهره مند گرداند) و شروع نکردن شما به جنگ با آنها تا اینکه آنان شروع به جنگ با شما نمایند این روش حجت و دلیل دیگری است برای شما بر آنها (زیرا شروع آنها به جنگ مانند جنگ با خدا و رسول است به دلیل آنکه حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرموده: یا علی حربک حربی یعنی ای علی جنگ با تو جنگ با من است و کسی را که با خدا و رسول جنگیده فساد و تباهکاری کند باید کشت، چنانکه در قرآن کریم س 5 ی 33 می فرماید: انما جزاء الذین یجاربون الله و رسوله و یسعون فی الارض فسادا ان یقتلوا او یصلبوا او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف او ینفوا من الارض ذلک لهم خزی فی الدنیا و لهم فی الاخره عذاب عظیم یعنی سزای آنانکه با خدا و رسول می جنگند و به فساد و تباهکاری در روی زمین می کوشند آن است که کشته یا به دار کشیده شوند یا دست راست و پای چپ آنها بریده شود یا از شهری به شهر دیگر آواره گردند که اینگونه در دنیا برایشان ذلت و خواری و در آخرت عذاب بزرگ بار آورد. و در س 2 ی 194 می فرماید: فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم و اتقوا الله و اعملوا ان الله مع المتقین یعنی هر که بر شما ستم کند در جنگ پیشدستی نماید پس شما مانند همان ستمی که او بر شما واداشته به او بنمائید، و از خدا بترسید، و بدانید خداوند با پرهیزکاران است( پس اگر )آنان شروع به جنگ نموده شما را به جنگ واداشتند، و( به امر و خواست خداوند برایشان فرار و شکست روی داد گریخته را نکشید، و درمانده را زخمی نکنید، و زخم خورده را از پا در می آورید، و زنان را با آزار رساندن به آنها بر می انگیزانید هر چند دشنام به شرافت و بزرگواری شما داده به سرداران و بزرگانتان ناسزا گویند، زیرا نیروها و جانها و خردهای ایشان ضعیف و سست است، ما )در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله( مامور شدیم که از ایشان دست بداریم و حال آنکه مشرکه بودند )پس در صورت اظهار اسلام حتما بایستی از تعرض به آنها خودداری نمود( و در زمان جاهلیت اگر مردی زنی را به سنگ یا چماق می زد بر اثر آن او را و بعد از او فرزندانش را سرزنش می نمودند.

زمانی

رعایت دشمن (در تمام آیات جهاد هیچ کجا آغاز کردن بجنگ را دستور نداده بلکه سفارش به آماده بودن است و آنگاه که دشمن جنگ را آغاز کرد و یا اینکه یاغیان دست بکشتار زدند جنگ لازم میگردد. چون هدف امام علیه السلام و اسلام در جنگ حفظ معنویت و رشد اسلام است و با فرصت دادن بدشمن و جنگ را آغاز نکردن چه بسا خود می آید و اصلاح می شود و بر فرض اصلاح نشدن، پیش وجدان خود شرمنده است که چرا جنگ را آغاز کرد و باز همین شرمندگی چه بسا موجب شکست وی گردد. نکته دیگر امام علیه السلام سفارش درباره طبقه ضعیف است: فراری، پناه آورده، مجروحان و زنان و امام علیه السلام شخصا این عمل را در بصره انجام داد. و در جنگهای دیگر هم بکار میبست. در بصره زن عبدالله بن خلف چشمش به علی علیه السلام افتاد گفت: یا علی ای قاتل دوستان ذلیل شوی همانطوریکه فرزندان عبدالله بن خلف را یتیم کردی خدا فرزندانت را یتیم کند. امام علیه السلام پاسخی باو نداد بلکه اشاره بگوشه خانه وی کرد و زن معنای اشاره امام علیه السلام را فهمید و ساک شد و بازگشت. در گوشه خانه، عبدالله بن زبیر و مروان بن حکم را مخفی کرده بود. و این معجزه ای است از آنحضرت که از پشت دیوار خبر میدهد و از سوی دیگر بزرگواری آنحضرت را نشان میدهد که در عین اینکه از مکان فرماندهان جنگ آگاه است، آنان را نادیده میگیرد نه بخاطر ترس، بلکه بخاطر پناه گرفتن آنان از یک زن مسلمان و از سوی دیگر امام علیه السلام کینه شخصی نداشته، بلکه هدف حفظ اسلام است و برطرف کردن آشوب بود که با کشته شدن (جمل) و انتقال عایشه جنگ خاتمه یافت و این امام علیه السلام است که باید عملا اسلام را زنده کند.

سید محمد شیرازی

لعسکره قبل لقاء العدو بصفین (لا تقاتلوهم حتی یبداوکم) فتکون الحجه لکم علیهم، اذ تکونوا بذلک مدافعین، الا مهاجمین (فانکم بحمد الله علی حجه) و من هو کذلک لا یحتاج الی الاسراع و السبق فی المحاربه، انما ذلک لمن یعلم انه لیس محقا فیرید السبق لئلا یسبقه المحق (و ترککم ایاهم حتی یبداوکم حجه اخری لکم علیهم) اذ لا یتمکنوا ان یقولوا بعد ذلک ان الطرف اعتدی علینا و نحن دافعنا (فاذا کانت الهزیمه) و الانکسار للاعداء (باذن الله) و لطفه (فلا تقتلوا مدبرا) ای من فر و ادبر. (و لا تصیبوا) بالقتل و الجرح (معورا) الذی امکن من نفسه و عجز عن حمایتها (و لا تجهزوا علی جریح) الاجهاز علی الجریح تتمیم اسباب موته و قتله (و لا تهیجوا النساء باذی) ای الا توذوا امره (و ان شتمن اعراضکم) العرض کل شی ء یحترمه الانسان من نفسه او اهله او اقربائه (و سببن امرائکم) و حکامکم. (فانهن ضعیفات القوی) فان الرجل اقوی من المرئه (و الانفس) فان روح الرجل اکثرمن روح المرئه، اذ ضعف جسدها یوجب ضعف نفسها (و العقول) فان المرئه امیل الی العاطفه، من العقل (ان) مخففه من الثقیله، و حذف اسمها، ای انا (کنا لنومر بالکف عنهن) ای عن النساء (و انهن لمشرکات) و ذلک فی زمن رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم. (و ان کان الرحل لیتناول المرئه فی الجاهلیه) ای یویها و یضربها (بالفهر) الحجر الصغیر بقدر املاء الکف او ما اشبه (او الهراوه) العصی (فیعیر بها) ای بهذه الفعله یلومه قومه، لم فعلت هذا مع المرئه؟ (و) یعیر (عقبه) ای نسله بفعل ابیه (من بعده) فاذا کان هذا حال الجاهلیه، و ذلک حال الاسلام مع المشرکات، فما اجدر بالعفو عن مثل المسلمه التی انحرفت فی الفتن.

موسوی

اللغه: الحجه: البرهان. هزم العدو: کسر و فل و اصل الهزم غمز الشی ء الیابس حتی یحتطم. المدبر: الهارب، الذی اعطی دبره للمعرکه و هرب. المعور: من العوره قال ابن الاثیر کل عیب و خلل فی شی ء فهو عروه و العوره سواه الانسان. اجهز علی الجریح: شد علیه و اسرع و اتم قتله. الجریح: المجروح المصاب بجرح. اهجت الشی ء: اثرته و حرکته. الشتم: السب. العرض: بکسر العین ما یفتخر الانسان به من حسب و شرف، ما یصونه الانسان. الفهر: بالکسر الحجر مل ء الکف. الهراوه: بالکسر العصا. یعیر: یعاب و یذام. عقب الرجل: ولده و ولد ولده و من یاتی من ذریته. الشرح: (لا تقاتلوهم حتی یبدووکم فانکم بحمد الله علی حجه و ترککم ایاهم حتی یبدووکم حجه اخری لکم علیهم) هذه وصیه لمقاتلیه ان حالفهم النصر ان یکونوا اهل ادب و اخلاق و خصوصا فی معرکه قائمه اخذت معها الاحبه و الاعزاء فقد ینتقم عندها المقاتل لنفسه و ینسی ربه، فهذه الوصیه نور یهدی المقال الی الله و ابتداها بهذا النهی عن البدء بقتال العدو … لا تقاتلوهم حتی یبدووکم لتتاکد الحجه علیهم و تقوی و تصبح حجه اخری فضلا عن الاولی … الحجه الاولی هی ان اصحابه مع الخلافه الشرعیه و مع الخلیفه الذی انعقدت له البیعه فالخارج عنها معتد من البغاه الذین یستحقون القتال و یجب ردهم الی ما اتفقت علیه الناس. و الحجه الاخری بعد هذه هی ابتداوهم لکم بالقتال فتقوم علیهم حجتان … (فاذا کانت الهزیمه باذن الله تقتلوا مدبرا و لا تصیبوا معورا و لا تجهزوا علی جریح) اذا کانت الهزیمه للاعداء باذن الله فلا تقتلوا مولیا هاربا فارا بنفسه و لا تقتلوا ایضا من وقع تحت ایدیکم و استطعتم الامساک به و امکنتکم الفرصه من اخذه. کما نهاهم ان یجهزوا علی جریح ای لا تشتدوا علیه فتتموا قتله … (و لا تهیجوا النساء باذی و ان شمتن اعراضکم و سببن امراءکم فانهن ضعیفات القوی و الانفس و العقول ان کنا لنومر بالکف عنهن و انهن لمشرکات و ان کان الرجل لیتناول المراه فی الجاهلیه بالفهر او الهراوه فیعیر بها و عقبه من بعده) و هذه نظره علویه عمیقه و احساس بشعور الاخرین حتی مع اساءتهم و اعتدائهم شعورا معهم بالمصاب الذی احاط بهم و انسجاما مع شخصیتهم الضعیفه … لا تهیجوا النساء باذی ای لا تثیروا شعور هن باذی یحصل منکم حتی و ان نلن من اعراضکم بان عابوکم بها و سببن امراءکم لانهن ضعیفات القوی ای قدره المراء ضعیفه لا تستطیع مواجهه الرجل فلذا تنتقم منه بسلاحها الذی بین یدیها و هو لسانها و اما کونهن ضعیفات الانفس فلانهن عاطفیات ینجررن بابسط نظره او کلمه طیبه انهن لا یملکن الا الدمعه و البسمه و بهما تتحول المراه من خط المواجهه الی خط الموافقه و اذا کانت العاطفه قویه مشبوبه تعطلت لغه العقول و توقف العمل بها اذ تقع تحت تاثیر تلک العاطفه فتخضع لها و تکون ضعیفه فی مواجهتها … ثم اراد ان یثیر حفائط جنده لیقوموا بهذا الامر و یمتثلوا ما قاله لهم من عدم اثاره النساء و ذلک من خلال ذکره لحالتین: الاولی: تذکیرهم بان المراه فی الجاهلیه کان لا یتعرض لها احد و ان سبت و شتمت و نالت من المقاتلین فاذا کانت فی الجاهلیه تعامل بهذا الاسلوب فلا یجوز ان تعامل و ظاهرها الاسلام بالاثاره و الازعاج … الثانیه: تذکیرهم بامر فیه العار الذی یلاحق الرجل المتعرض للمراه بحیث لو تناول احدهم امراه بحجر او عصا یعیر هو بذلک فی حیاته و یعیر به خلفه و ذریته من بعده …

دامغانی

از سفارشی از آن حضرت به لشکر خویش پیش از دیدار دشمن در این سفارش که با عبارت «لا تقاتلونهم حتّی یبدؤکم فانکم بحمد الله علی حجّه...» (با آنان جنگ مکنید تا آنان بر شما دست یازند- شروع کنند- که سپاس خدای را شما بر حجت هستید...) شروع می شود. ابن ابی الحدید پس از توضیح پاره ای از لغات و اصطلاحات و بیان نکاتی در مورد صرف و نحو، مباحث زیر را آورده است: از مواردی که این معنی در شعر آمده است این گفتار شاعر است که می گوید:

همانا از بزرگترین گناهان کبیره در نظر من کشتن بانوی آزاده سپید جوان است، کشتار و کشته شدن برای ما مردان مقرر شده است و برای پرده نشینان دامن بر زمین کشاندن- خرامیدن- است. پس از اینکه علی (علیه السلام) در جنگ جمل پیروز شد، چون از در خانه همسر عبد الله بن خلف خزاعی عبور فرمود، آن زن گفت: ای علی ای قاتل یاران محبوب، خوشامد بر تو مباد، خداوند فرزندانت را یتیم کند که فرزندان عبد الله بن خلف را یتیم کردی. علی (علیه السلام) پاسخی نداد، ولی ایستاد و اشاره به گوشه ای از خانه آن زن کرد، زن متوجه اشاره علی شد و سکوت کرد و بازگشت. او در خانه خود عبد الله بن زبیر و مروان بن حکم را پنهان کرده بود. علی (علیه السلام) به آنجا اشاره فرمود که آن دو پنهان بودند، یعنی اگر بخواهم آن دو را بیرون می کشم، و آن زن همینکه فهمید سکوت کرد و برگشت و علی (علیه السلام) بردبار و بزرگوار بود.

عمر بن خطاب هرگاه فرماندهان لشکرها را گسیل می داشت می گفت: به نام خدا و یاری و برکت خداوند و به امید تأیید و نصرت خداوند بروید، شما را به پرهیز از خداوند

و پای بندی به حق و صبر سفارش می کنم. در راه خدا با کسانی که به خدا کافرند جنگ کنید و ستم و عدوان مکنید که خداوند ستمگران را دوست نمی دارد. هنگام رویارویی با دشمن ترسو نباشید و به هنگام حمله و هجوم کسی را مثله مکنید و چون پیروز شدید در کشتار زیاده روی مکنید. هیچ مرد فرتوت و زن و کودکی را مکشید و بر حذر باشید که به هنگام رویارویی و گرمی حمله ها و هجوم این افراد را لگدکوب مکنید. به هنگام غارت کردن غل و غش مورزید، جهاد را از اغراض این جهانی پاک دارید، و بر شما مژده باد به سودهای معنوی در معامله ای که انجام داده اید که آن رستگاری بزرگ است.

قومی با اکثم بن صیفی درباره جنگ با گروهی دیگر مشورت کردند و از او خواستند آنان را نصیحت و به چیزی سفارش کند، او گفت: مخالفت با امیران خود را کم کنید و پایدار باشید که دور اندیش تر و شکیباتر دو گروه نیرومندتر است و چه بسا شتاب مایه درنگ و عقب ماندگی است. قیس بن عاصم منقری هر گاه به جنگ می رفت، سی تن از پسرانش او را همراهی می کردند و به آنان می گفت: هان از ستم و سرکشی بپرهیزید که هیچ قومی ستم نمی کند مگر آنکه خوار و زبون می شود و گاه نسبت به برخی از فرزندانش ستم می شد و از ترس زبونی انتقام گیری نمی کرد.

ابو بکر به روز جنگ چنین گفت: امروز از کمی جمعیت و به سبب اندکی مغلوب نخواهیم شد و شمار مسلمانان در آن جنگ دوازده هزار تن بود و به زشت تر صورتی گریختند و خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: «و روز جنگ حنین که بسیاری شما، شما را شیفته کرد و برای شما کاری نساخت» و گفته شده است با ستم پیروزی نیست و با آزمندی سلامتی نیست و با تکبر ستایشی نیست و با بخل ورزی سروری نیست.

داستان فیروز پسر یزدگرد هنگام جنگ او با شاه هیاطله:

از سخنان پسندیده که در بدفرجامی ستم گفته شده است مطلبی است که ابن قتیبه در کتاب عیون الاخبار آورده است: که چون فیروز، پسر یزدگرد، پسر بهرام به پادشاهی

رسید با لشکرهای خود آهنگ سرزمین هیاطله کرد. چون به سرزمین ایشان رسید، پادشاه آنان، که نامش اخشنوار بود، به شدت از او ترسید و با وزیران و یاران خود در کار او رایزنی کرد. مردی از آنان به اخشنوار گفت: اگر برای من به خدا سوگند خوری و عهدی کنی که آرام بگیرم و بدانم اندوه خاطرم را در مورد زن و فرزندانم کفایت می کنی و نسبت به آنان محبت می ورزی، کاری می کنم که آنان را به ورطه هلاک می کشانم، در آن صورت تو دستها و پاهای مرا قطع کن و مرا در راه فیروز بینداز و چون او و یارانش از کنار من بگذرند، من کار ایشان را از تو کفایت خواهم کرد. اخشنوار به او گفت: در صورتی که تو خود هلاک شوی و در پیروزی ما شریک نباشی از صلاح حال و سلامت ما چه بهره ای می بری گفت: من به آنچه از دنیا دوست داشته ام رسیده ام و یقین دارم که از مرگ چاره ای نیست و باقی مانده روزگار اندک است. بر فرض که مرگ چند صباحی دیرتر برسد، بدین سبب دوست می دارم کارنامه عمر خود را با بهترین اعمال که خیر خواهی نسبت به پادشاه خودم و درمانده ساختن دشمن است به پایان برم و خود به بهره و سعادت جهان دیگر برسم و اعقاب من به شرف برسند. اخشنوار نسبت به او چنان کرد و او را به جایی که گفته بود برد و در راه افکند. فیروز با سپاهیان خود از کنارش گذشت و از حالش پرسید. او به فیروز گفت: اخشنوار این کار را که می بیند بر سرش آورده است و او بسیار متأسف است که نمی تواند پیشاپیش سپاه فیروز در جنگ با اخشنوار و ویران کردن سرزمین او شرکت کند ولی شاه را به راهی که نزدیکتر و پوشیده تر است راهنمایی خواهد کرد، به گونه ای که اخشنوار بدون آنکه متوجه شود مورد هجوم قرار خواهد گرفت و خداوند به دست شما از او انتقام خواهد گرفت، و افزود در این راهی که می گویم هیچ ناخوشایندی جز اینکه دو روز در بیابان سپری کنید نیست و سپس به آنچه دوست می دارید دست خواهید یافت. با آنکه وزیران فیروز به او سفارش کردند که از آن مرد بر حذر باشد و او را متهم ساختند و سخنان دیگر هم گفتند، ولی او با رأی ایشان مخالفت کرد و همان راهی را که آن مرد پیشنهاد کرده بود پیمود. پس از دو روز به جایی از بیابان رسیدند که نه آب همراه داشتند و نه بیرون رفتن از آن بیابان ممکن بود و نزدیکی آنان هم نشانی از آب نبود و برای آنان روشن شد که ایشان را فریب داده اند. در آن بیابان به جستجوی آب از چپ و راست پرداختند، تشنگی بیشتر آنان را کشت و فقط شماری اندک با فیروز به سلامت ماندند. اخشنوار با سپاه خود به ایشان رسید و آنان را در آن حال درماندگی و سختی و

کمی شمار فرو گرفت و ایشان پس از تحمل درماندگی و رنج بسیار تسلیم شدند. فیروز اسیر شد و به اخشنوار پیشنهاد کرد بر او و باقیماندگان سپاهش منّت گزارد و آزادشان سازد و فیروز عهد و پیمان الهی می کند که دیگر هرگز تا زنده باشد با آنان جنگ نکند و میان کشور خود و کشور ایشان مرزی را مشخص کند که سپاهیانش از آن نقطه تجاوز نکنند. اخشنوار راضی شد و او را رها کرد و میان دو کشور مرزی مشخص کردند که هیچ یک از آن تجاوز نکنند (آنجا سنگی نهادند). فیروز مدتی بر آن عهد باقی ماند، ولی کبر و سرکشی او را بر آن واداشت که به جنگ هیاطله باز گردد و یاران خود را بر آن کار فرا خواند. ایشان او را منع کردند و گفتند تو با او پیمان بسته ای و ما بر تو از فرجام بد ستم و مکر می ترسیم، علاوه بر آنکه در این کار ننگ و عار نهفته است و موجب یاوه گویی است. فیروز گفت: من برای او شرط کرده ام که از آن سنگ درنگذرم، اینک می گویم آن سنگ را بر گردونه ای قرار دهند و پیشاپیش ما ببرند. گفتند: پادشاها عهد و پیمانی که مردم میان یکدیگر می نهند بر مبنای آنچه در سینه پنهان دارند نیست و فقط بر خواست دل پیمان دهنده استوار نمی باشد بلکه بر مبنای چیزی است که طرف مقابل آشکارا بیان می دارد و تو برای او عهد و پیمان و سوگند را بر مبنای چیزی که می شناسد، تعهد کرده ای نه بر مبنای چیزی که به خاطر او نگذشته است. فیروز نپذیرفت و به جنگ او رفت و چون به سرزمین هیاطله رسید و دو لشکر برای جنگ صف کشیدند، اخشنوار به فیروز پیام داد که از صف بیرون آید تا با او سخن گوید. فیروز پیش او رفت، اخشنوار گفت: گمان نمی کنم هیچ چیز جز غیرت و غرور از آنچه بر سرت آمده است ترا بر این کار واداشته باشد و به جان خودم سوگند اگر ما نسبت به تو آن گونه که تو می اندیشیدی، رفتار می کردیم با التماس چیزهای بزرگتری را می خواستی. ما نسبت به تو آغاز به ستم و ظلم نکردیم و فقط می خواستیم ترا از خویشتن دفع کنیم و از حریم خود دفاع کنیم، و حال آنکه شایسته بود در قبال آنکه ما بر تو و همراهانت منّت نهادیم و از شکستن عهد و میثاقی که به صورت استوار پذیرفتی، غیرت بیشتری داشته باشی تا شکستی که از ما به تو رسیده است، در صورتی که ما شما را که اسیر بودید رها ساختیم و در حالی که مشرف بر هلاک بودید بر شما منّت نهادیم و در حالی که بر ریختن خون شما توانا بودیم، خون شما را حفظ کردیم. وانگهی ما ترا مجبور به پذیرفتن شرطی که برای ما پذیرفتی نکردیم و این تو بودی که چنان پیشنهادی دادی و برای ما متعهد

شدی. اینک در این مورد بیندیش و بنگر که کدام یک دارای ننگ و عار بیشتر و زشت تر است. اینکه مردی در پی کاری باشد و بر آن دست و پیروزی نیابد و راهی را رفته باشد که به سبب بغی و ستم به نتیجه نرسیده باشد و دشمن بر او پیروز شده باشد و او و همراهانش را که در بدبختی و تباهی بوده اند دستگیر کرده باشد، در عین حال بر آنان منّت نهاده و با شرطی که خودشان پیشنهاد کرده اند با آنان صلح کرده باشد، اگر شخص مغلوب با سرنوشت ناخوشایند خود صبر و از شکستن پیمان و غدر و مکر خود داری کند، بهتر از آن نیست که گفته شود پیمان شکنی و سست عهدی کرده است و گمان می کنم چیزی که موجب فزونی لجبازی تو شده است اعتمادی است که بر بسیاری سپاهیان خود داری و به شمار و ساز و برگ ایشان متکی هستی، و حال آنکه من در این موضوع هیچ تردید ندارم که همه یا بیشتر سپاهیان تو این کار را ناخوش می دارند که ایشان را با خود آورده ای و می دانند که به ناحق آنان را بر این راه کشانده ای و به چیزی فراخوانده ای که خداوند را خشمگین می کند و در جنگ با ما بینش و شناختی ندارند و نیّت آنان در مورد خیر خواهی تو تباه است. اینک بنگر کسی که با چنین حال جنگ می کند، چه ارزشی دارد و بعید است دشمن را درمانده سازد. وانگهی خودش می داند، بر فرض که پیروز شود، همراه ننگ و عار است و اگر کشته شود مسیرش دوزخ است. من ترا به همان خداوندی که او را بر خود کفیل قرار دادی سوگندت می دهم و نعمتی را که بر تو و همراهانت ارزانی داشتم فرایادت می آورم که پس از ناامید شدن شما از زندگی و قرار گرفتن شما در پرتگاه مرگ- شما را رها ساختم- و ترا فرا می خوانم که به بهره و سعادت خودت در وفای عهد بنگری و به شیوه نیاکانت که در این باره در آنچه خوش و ناخوش می داشتند رفتار کنی که فرجام پسندیده و حسن اثر آن را در خود دیدند. با همه این احوال تو نمی توانی مطمئن باشی که بر ما پیروز می شوی و به خواسته خود در مورد ما می رسی و تو در صدد کاری هستی که دیگری هم در مورد تو در صدد همان کار است، و دشمنی را به جنگ فرا می خوانی که شاید پیروزی بر تو نصیب او شود. بنابراین، این پند و خیر اندیشی را که بر تو عرضه داشتم بپذیر که من در حجت آوردن بر تو مبالغه کردم و در پوزش خواهی و متوجه ساختن تو پیشگام شدم. ما به خداوندی که حجت بر او عرضه داشتیم پشتگرم هستیم و به آنچه از عهد خداوند که با ما بستی اعتماد داریم، بر فرض که تو بر بسیاری سپاهیان و شمار افزون یاران خود مستظهر باشی. و بر تو باد که این نصیحت را بپذیری و به خدا سوگند که هیچ یک از یاران تو بیشتر از آن در خیر خواهی تو مبالغه

نمی کند و افزون از آن نمی گوید، و نباید به بهانه آنکه این سخن را من می گویم از به کار بستن آن محروم بمانی زیرا در نظر خردمندان صدور مصالح و منافع از سوی دشمنان چیزی از ارزش آن نمی کاهد، همان گونه که صدور کارهای زیان بخش از سوی دوستان چیزی از زیان و صدمه آن کاهش نمی دهد. این را هم بدان که این گفتگوی من با تو از ناتوانی و کمی سپاه من سرچشمه نمی گیرد بلکه دوست دارم که برهان و استظهار خود را بیفزایم و از خداوند متعال یاری و نصرت یابم، و من تا هنگامی که راه به عافیت و سلامت داشته باشم هیچ گاه چیز دیگری را بر آن دو ترجیح نمی دهم. فیروز گفت: من از کسانی نیستم که تهدید و بیم دادن و ترس آنان را از کار باز می دارد، و اگر آنچه را که در طلب آن هستم غدر و فریب بدانم هیچ کس از خودم شایسته تر و سزاوارتر نیست که خویشتن را از آن کنار خواهم کشید و خداوند می داند که من برای تو عهد و میثاقی جز آنچه در ضمیر داشته ام نکرده ام و مبادا که مغرور شوی و آن حال ضعف و درماندگی و کمی سپاهیان ما را که در گذشته دیدی گولت بزند. اخشنوار به فیروز گفت: مبادا این خدعه و فریبی که ساز کرده ای و آن سنگ را پیشاپیش خود حرکت می دهی، ترا مغرور سازد که اگر قرار بر این باشد که مردم عهد و پیمان را بر مبنای اظهار موضوعی و پوشیده داشتن نیّت خود ببندند، نباید هیچ کس به هیچ عهد و امان اعتماد کند و نباید هیچ تعهدی را بپذیرند، پیمانها بر مبنای همان چیزی است که آشکار می گویند و بر نیّت کسی است که پیمان برای او بسته می شود. و برگشت. فیروز به یاران خود گفت: اخشنوار خوش گفتار بود و من برای اسبی هم که زیر او بود هیچ مانندگی ای میان اسبها ندیدم، که در تمام مدتی که ایستاده بودیم، پایش را تکان نداد. و سمهای خود را بلند نکرد و شیهه نکشید و هیچ کاری که موجب قطع گفتگو شود انجام نداد. اخشنوار هم به یاران خود گفت: همان گونه که دیدید من با فیروز ایستادم و سخن گفتم و او تمام سلاحها را بر تن داشت، با وجود آن تکان نخورد و پای خود را از رکابش بیرون نکشید و پشت خود را خم نکرد و به چپ و راست توجه نکرد، در حالی که من چند بار بر اسب خود حرکت کردم و این پا و آن پا نمودم و به پشت سر خود نگریستم و چشم به مقابل خود دوختم و او همچنان پا بر جا و بر یک حال بود و اگر گفتگوی او با من نبود، تصور می کردم مرا نمی بیند، فیروز و اخشنوار این سخنان را از این جهت می گفتند که میان مردم منتشر شود و با گفتگو درباره آن سرگرم شوند و درباره حقیقت گفتگوی آن دو نیندیشند. روز دوم اخشنوار صحیفه ای را که فیروز عهد خویش را برای ایشان بر آن نوشته بود بیرون آورد و بر نیزه ای نصب کرد تا لشکریان فیروز آن را ببینند و مکر و فریب او را بشناسند و از پیروی هوای نفس او خود را بیرون کشند، همینکه آن عهد نامه را دیدند میان ایشان اختلاف افتاد و لشکرگاه آنان درهم ریخت و اندکی درنگ کردند و سپس روی به گریز نهادند و گروهی بسیار از ایشان کشته شدند و فیروز هم هلاک شد.

اخشنوار گفت: چه نیکو و راست گفته است آن کس که گفته است، برای آنچه مقدر شده است باز دارنده ای نیست، و هیچ چیز چون هوس و لجبازی منافع اندیشه را از میان نمی برد و هیچ چیز تباه تر از پند و خیرخواهی به کسی که پذیرای آن نباشد نیست به ویژه که یارای صبر بر ناخوشایندی آن نداشته باشد. و هیچ چیز سرعت عقوبت و بد فرجامی ستم و فریب را ندارد و هیچ چیز به اندازه تکبر و خود شیفتگی موجب ننگ و رسوایی نیست.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

لعسکره قبل لقاء العدو بصفین

از سفارشهای امام علیه السلام است

به لشکرش پیش از روبه رو شدن با دشمن در صفین. {1) .سند نامه: نویسنده کتاب مصادر تصریح می کند که این وصیّت و سفارش به طور متواتر از امام علیه السلام نقل شده است امام علیه السلام بارها همین سخنان را به عنوان توصیه و سفارش به اصحاب و یارانش می نمود.گروهی از کسانی که قبل از سید رضی بوده اند آنرا در کتابهای خود نقل کرده اند از جمله طبری است که در کتاب تاریخ معروف خود در حوادث سال 37 از عبد الرحمن بن جندب از پدرش نقل می کند که علی علیه السلام در هر میدان نبردی که با دشمن روبه رو می شدیم همین سفارشها را به ما می فرمود و نیز نصر بن مزاحم در کتاب صفین خود همین مضمون را نقل کرده است،مرحوم کلینی نیز در کتاب فروع کافی در کتاب جهاد آن را از همان راوی (عبدالرحمن بن جندب از پدرش) آورده است همچنین مسعودی در مروج الذهب و ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح؛و بعد می افزاید با توجّه به این همه از راویان قبل از سید رضی نیازی نمی بینیم که نام کسانی را که بعد از سید رضی این نامه را از امام علیه السلام نقل کرده اند بیاوریم.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 217) }

نامه در یک نگاه

این نامه نیز مانند نامه های سابق مشتمل بر یک سلسله دستورات اخلاقی و انسانی درباره نبرد با دشمن است دستوراتی که بیانگر روح عطوفت و رأفت

اسلامی است و نشان می دهد مسائل اخلاقی در هیچ جا حتی در میدان جنگ نباید فراموش شود.دستوراتی که دنیای امروز بعد از گذشت 14 قرن هنوز در ابتدای راه آن است و تنها بخشی از آن را توصیه می کند،توصیه ای که هرگز با عمل همراه نبوده است.

مخصوصاً امام علیه السلام در این وصیّت درباره زنان سفارش زیادی می کند که کمترین آزاری به آنها نرسانند حتی اگر آنها دشنام عرضی به شما بدهند و رؤسای شما را سب و لعنت کنند.امام علیه السلام در این وصایای خود نخستین چیزی را که بر آن تاکید می کند این است که یارانش آغازگر جنگ نباشند،سفارشی که همه جا به یارانش می کرد.

لَا تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ،فَإِنَّکُمْ بِحَمْدِ اللّهِ عَلَی حُجَّهٍ،وَ تَرْکُکُمْ إِیَّاهُمْ حَتَّی یَبْدَؤُوکُمْ حُجَّهٌ أُخْرَی لَکُمْ عَلَیْهِمْ.فَإِذَا کَانَتِ الْهَزِیمَهُ بِإِذْنِ اللّهِ فَلَا تَقْتُلُوا مُدْبِراً،وَ لَا تُصِیبُوا مُعْوِراً،وَ لَا تُجْهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ،وَ لَا تَهِیجُوا النِّسَاءَ بِأَذًی، وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَکُمْ،وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَکُمْ،فَإِنَّهُنَّ ضَعِیفَاتُ الْقُوَی وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ؛إِنْ کُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْکَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِکَاتٌ؛وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ الْمَرْأَهَ فِی الْجَاهِلِیَّهِ بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَهِ فَیُعَیَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ.

ترجمه

با آنها نجنگید تا آنها جنگ را آغاز کنند،زیرا به حمد خدا شما دارای حجت و دلیل هستید (شما پیرو امام علیه السلام و پیشوایی می باشید که خدا و خلق بر آن اتفاق دارند)،بنابراین اگر آنها آغازگر جنگ باشند،حجت و دلیل دیگری برای شما بر ضد آنهاست و هنگامی که به اذن خدا دشمن شکست خورد فراریان را نکشید،و بر ناتوان ها ضربه ای وارد نکنید،و مجروحان را به قتل نرسانید،زنان را با اذیت و آزار به هیجان نیاورید،هر چند آنها به شما دشنام دهند و به سرانتان بدگویی کنند،زیرا آنها از نظر قوا ناتوان و از نظر روحیّه و عقل و خرد ضعیف اند و در آن زمان که زنان مشرکان (در عصر پیامبر) به ما بدگویی می کردند و دشنام می دادند (از سوی آن حضرت) دستور داده می شد که از آزار و اذیت آنها خودداری کنیم، حتی در زمان جاهلیّت اگر مردی دست به روی زنی بلند می کرد و سنگی به سوی او پرتاب می نمود و یا او را با چوب می زد،همین امر باعث ننگ او و فرزندانش می شد!

شرح و تفسیر: بخش دیگری از آداب اخلاقی در جنگ

بخش دیگری از آداب اخلاقی در جنگ

در اینکه مخاطبان این نامه جنگ جویان جمل هستند یا صفین در میان مورخان و شارحان نهج البلاغه گفتگوست.مرحوم علّامه مجلسی در بحارالانوار {1) .بحارالانوار،ج 32،ص 313. }این توصیه را مربوط به جنگ جمل می داند،هر چند در جای دیگر نیز برای صفین نقل کرده است.مسعودی در مروج الذهب نیز آن را مربوط به جنگ جمل می داند.

ابن میثم این مشکل را در شرح نهج البلاغه خود حل کرده و می گوید:«این سفارشی بود که امام علیه السلام برای تمام صحنه های جنگ بیان می فرمود و همه جا بر آن تکیه می کرد»و قبل از ابن میثم نصر بن مزاحم در کتاب صفین و طبری در تاریخ خود نیز آن را نقل کرده اند و با توجّه به اینکه محتوا یک دستور عام است این سخن بعید به نظر نمی رسد.

به هر حال امام علیه السلام در این سفارش بر پنج نکته تأکید فرموده است:

نخست می فرماید:«با آنها نجنگید تا آنها جنگ را آغاز کنند،زیرا بحمد اللّه شما دارای حجت و دلیل هستید (شما پیرو امام علیه السلام و پیشوایی هستید که خدا و خلق بر آن اتفاق دارند) بنابراین اگر آنها آغازگر جنگ باشند حجت و دلیل دیگری برای شما بر ضد آنهاست»؛ (لَا تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّی یَبْدَءُوکُمْ،فَإِنَّکُمْ بِحَمْدِ اللّهِ عَلَی حُجَّهٍ،وَ تَرْکُکُمْ إِیَّاهُمْ حَتَّی یَبْدَؤُوکُمْ حُجَّهٌ أُخْرَی لَکُمْ عَلَیْهِمْ).

این دستوری است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز به سپاهیان اسلام می داد و نتیجه اش همان است که امام علیه السلام در این گفتار بیان فرموده است که سپاه اسلام دارای دو دلیل روشن بر ضد دشمن می شوند؛نخست اینکه پیروی آنها از پیغبر اکرم صلی الله علیه و آله یا امام علیه السلام بر اساس موازین صحیح و منطقی بوده است.دیگر اینکه وقتی آنها

جنگ را آغاز کنند عملا دلیل دیگری بر ضد خود اقامه کرده اند،زیرا سبب کشتن افراد بی گناه و کوشیدن در ایجاد فساد بر روی زمین و مصداق محارب خدا و رسول می شوند،زیرا هر کس اسلحه به روی مردم بی گناه کشد محارب است.

بنابراین مشمول آیه شریفه «إِنَّما جَزاءُ الَّذِینَ یُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَساداً ...» {1) .مائده،آیه 33.}می شوند.

افزون بر این آنها مصداق آیه شریفه« «فَمَنِ اعْتَدی عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیْکُمْ» ؛هر کس به شما حمله کرد همانند حمله وی بر او حمله کنید». {2) .بقره،آیه 194.}

سپس امام علیه السلام به بیان سه دستور مهم دیگر می پردازد و می فرماید:«و هنگامی که به اذن خدا دشمن شکست خورد،فراریان را نکشید و بر ناتوان ها ضربه ای وارد نکنید و مجروحان را به قتل نرسانید»؛ (فَإِذَا کَانَتِ الْهَزِیمَهُ بِإِذْنِ اللّهِ فَلَا تَقْتُلُوا مُدْبِراً،وَ لَا تُصِیبُوا مُعْوِراً {3) .«معور»در اصل از ریشه«عار»و«عور»بر وزن«غور»به معنای عیب گرفته شده است.سپس به معنای نقاط آسیب پذیر به کار رفته و معور به کسی گفته می شود که توانایی دفاع از خود را ندارد و در برابر حمله مخالفین آسیب پذیر است و عضو جنسی را از این جهت عورت گفته اند که آشکار ساختن آن مایه عیب و عار است. }،وَ لَا تُجْهِزُوا {4) .«لا تجهزوا»از ریشه«اجهاز»به معنای تسریع در قتل مجروحان و پایان دادن به عمر آنهاست،شبیه چیزی که امروز به عنوان زدن تیر خلاص گفته می شود. }عَلَی جَرِیحٍ).

این سه دستور کاملا جنبه اخلاقی دارد زیرا هدف در هم شکستن حرکت دشمن است نه انتقام جویی.کسی که صحنه نبرد را ترک کرده و فرار می کند کشتن آن مفهومی ندارد همچنین آن کس که ناتوان و آسیب پذیر شده،وارد کردن ضربت بر او با اصول جوانمردی سازگار نیست؛مانند کسی که سلاح خود را از دست داده و یا از جنگیدن باز مانده و ناتوان شده و دیگر خطری از ناحیه او

احساس نمی شود؛همچنین مجروحانی که بر خاک افتاده اند و توان جنگیدن در آنها باقی نمانده،با اصول انسانی سازگار نیست.

علّامه تستری در شرح نهج البلاغه خود در اینجا سؤالی مطرح کرده و آن اینکه از بعضی روایات (مانند روایتی که مرحوم کلینی در جلد پنجم کافی نقل کرده) استفاده می شود که امام علیه السلام چنین دستوری را در جنگ جمل داد و در جنگ صفین عکس آن را فرمود و اجازه داد فراریان و مجروحان را بکشند.

ولی در روایت دیگری پاسخ این سؤال آمده است؛امام صادق علیه السلام می فرماید:

«لَیْسَ لِأَهْلِ الْعَدْلِ أَنْ یَتْبَعُوا مُدْبِراً وَ لَا یَقْتُلُوا أَسِیراً وَ لَا یُجْهِزُوا عَلَی جَرِیحٍ وَ هَذَا إِذَا لَمْ یَبْقَ مِنْ أَهْلِ الْبَغْیِ أَحَدٌ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُمْ فِئَهٌ یَرْجِعُونَ إِلَیْهَا فَإِذَا کَانَ لَهُمْ فِئَهٌ یَرْجِعُونَ إِلَیْهَا فَإِنَّ أَسِیرَهُمْ یُقْتَلُ وَ مُدْبِرَهُمْ یُتْبَعُ وَ جَرِیحَهُمْ یُجْهَزُ عَلَیْهِ ؛طرفداران عدالت، حق ندارند فراریان را دنبال کنند و اسیری را به قتل برسانند و مجروحی را بکشند و این در صورتی است که از لشکر دشمن کسی که جنگ را ادامه دهد باقی نمانده باشد،اما اگر هنوز گروهی دارند جنگ را ادامه می دهند (و از ناحیه آنها احساس خطر می شود) اسیرانشان به قتل می رسند و فراریان را دنبال می کنند و مجروحان را می کشند». {1) .کافی،ج 5،ص 33،ح 2. }

کوتاه سخن اینکه رعایت آن اصول انسانی مربوط به جایی است که لشکر دشمن متلاشی شده و احتمال بازگشت و حمله مجدد در کار نیست و می دانیم که در جنگ بصره لشکر دشمن به طور کامل متلاشی شد.

آن گاه امام علیه السلام در پنجمین دستور می فرماید:«زنان را با اذیت و آزار به هیجان نیاورید،هر چند آنها به شما دشنام دهند و به سرانتان بدگویی کنند»؛ (وَ لَا تَهِیجُوا النِّسَاءَ بِأَذًی،وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَکُمْ،وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَکُمْ).

آن گاه امام علیه السلام به بیان دلیل این دستور پرداخته می فرماید:«زیرا آنها از نظر قوا

ناتوان و از نظر روحیّه و عقل و خرد ضعیف اند»؛ (فَإِنَّهُنَّ ضَعِیفَاتُ الْقُوَی وَ الْأَنْفُسِ وَالْعُقُولِ).

از آنجا که زنان توان نبرد ندارند،کینه خود را با دشنام دادن ابراز می کنند و از آنجا که روح و خردشان ضعیف است،انتقام جویی را در بدگویی و بدزبانی نشان می دهند؛به همین دلیل افراد آگاه و بیدار نباید در برابر بدزبانی آنها واکنش نشان دهند.بگذارند عقده دل را با این سب و دشنام ها وا کنند و آرام بگیرند و به یقین اگر در برابر این سخنان زشت عکس العملی نشان داده شود،هیجان آنها بیشتر می شود و چه بسا سر از کفرگویی در آورند.

آن گاه امام علیه السلام اشاره به سیره و سنّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در برابر زنان مشرک می کند و می فرماید:«و در آن زمان که زنان مشرکان (در عصر پیامبر) به ما بدگویی می کردند و دشنام می دادند (از سوی آن حضرت) دستور داده می شد که از آزار و اذیت خودداری کنیم»؛ (إِنْ کُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْکَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِکَاتٌ).

آن گاه امام علیه السلام به نکته سومی در این باره اشاره کرده می فرماید:«حتی در زمان جاهلیّت اگر مردی دست به روی زنی بلند می کرد و سنگی به سوی او پرتاب می نمود و یا او را با چوب می زد،همین امر باعث ننگ او و فرزندانش می شد»؛ (وَ إِنْ کَانَ الرَّجُلُ لَیَتَنَاوَلُ الْمَرْأَهَ فِی الْجَاهِلِیَّهِ بِالْفَهْرِ {1) .«فهر»به معنای قطعه سنگ صافی است که مشت انسان را پر می کند و«فهر»بر وزن«شعر»به سنگ هایی گفته می شود که با آن ادویه را نرم می کنند. }أَوِ الْهِرَاوَهِ {2) .«هراوه»به معنای قطعه چوبی مانند عصا و چماق است. }فَیُعَیَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ {3) .«عقب»به معنی فرزند است خواه پسر باشد یا دختر. }مِنْ بَعْدِهِ).

هر گاه مردم عصر جاهلیّت چنین باشند و هرگاه مسلمانان در برابر مشرکان مأمور به خویشتن داری شوند،در عصر ظهور اسلام و در برابر زنان مسلمان ناآگاه،به طریق اولی باید خویشتن داری نشان دهند.

امام علیه السلام که این دستور را درباره زنان به لشکریان خود می داد،خودش در عمل به آن پیشگام بود.ر تاریخ جنگ جمل آمده است هنگامی که علی علیه السلام و لشکریانش پیروز شدند،از یکی از کوچه های بصره عبور می کرد همسر عبداللّه بن خلف (یکی از سرشناسان بصره) که بر در خانه خود ایستاده بود،رو به امام علیه السلام کرد و گفت: «یا قاتل الاحبه لا مرحبا بک ایتم اللّه منک ولدک کما ایتمت بنی عبداللّه بن خلف ؛ای قاتل دوستان!خوش نیامدی خدا فرزندانت را یتیم کند همان گونه که فرزندان عبداللّه بن خلف را یتیم کردی»امام علیه السلام هیچ پاسخی به او نداد ولی ایستاد و اشاره به گوشه ای از خانه آن زن کرد آن زن این اشاره پرمعنا را فهمید و ساکت شد و به خانه برگشت.او می دانست که آن زن،عبداللّه بن زبیر و مروان بن حکم را در خانه خود پنهان کرده است و امام علیه السلام هم به همان نقطه خانه که آنها پنهان بودند اشاره کرد؛یعنی اگر بخواهم این دو را بیرون می کشم و به سزای اعمالشان می رسانم ولی امام علیه السلام با حلم و کرمی که داشت از این کار صرف نظر فرمود. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 105. }

نکته ها

1-موقعیت زنان در نهج البلاغه

در چندین مورد از خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار نهج البلاغه نکوهشی از زنان دیده می شود و بعضی از ناآگاهان آن را به عنوان زن ستیزی تفسیر می کنند در حالی که قراینی همراه این بیانات امام علیه السلام است که نشان می دهد نظر امام علیه السلام به گروه خاصی است.

مثلاً بعضی از این عبارات بعد از جنگ جمل که یکی از آتش افروزانش یکی از همسران مشهور رسول خدا صلی الله علیه و آله بود،وارد شده که نشان می دهد هدف امام علیه السلام

نکوهش از چنین زنانی است که مسیر صحیح را رها کرده و آلت دست فرصت طلبان سیاسی مانند طلحه و زبیر می شوند،کاری که منجر به ریخته شدن خون هزاران نفر از مسلمانان شد و امام علیه السلام در پایان جنگ،آن زن را به احترام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با نهایت احترام همراه برادرش و گروهی از محافظان به مدینه بازگرداند.

در نامه مورد بحث نیز از زنانی نکوهش شده که زبان آنها آلوده به دشنام و بدگویی و سخنان زشت و خشن می شود.امام علیه السلام آنها را ضعیف العقل و ناتوان می شمرد.

بنابراین اگر قراین حالیه و مقالیه را در همه جا در نظر بگیریم پاسخ این گونه ایرادات روشن می شود.

و لذا در حدیثی در اصول کافی از امام باقر علیه السلام آمده است که بعد از اشاره به عیب و نقصان گروهی از زنان در پایان می فرماید:«إِلَّا الْمُسْلِمَاتُ مِنْهُنَّ؛غیر از زنان مسلمان». {1) .کافی،ج 5،ص 505،ح 4. }

و در حدیث دیگری از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم:«الاِمْرَأَهُ الصَّالِحَهُ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ رَجُلٍ غَیْرِ صَالِح؛یک زن صالحه برتر است از یک هزار مرد ناصالح». {2) .وسائل الشیعه،باب 89 از ابواب مقدمات نکاح،ح 2.}

در حدیث مفصلی از امام صادق علیه السلام که در کتاب کافی آمده نیز تقسیم بندی روشنی درباره زنان دیده می شود که امام علیه السلام گروهی از آنان را مایه سعادت مردان می داند و گروهی را اسباب غبن می شمارد؛(فَمَنْ یَظْفَرْ بِصَالِحِهِنَّ یَسْعَدْ وَ مَنْ یُغْبَنْ فَلَیْسَ لَهُ انْتِقَام). {3) .اصول کافی،ج 5،ص 323،ح 3 باب اصناف النساء. }

روایات سه گانه بالا و همچنین روایات دیگری که در همان باب از کافی (باب اصناف النساء) آمده قرینه روشنی است بر تفسیری که درباره سخنان علی علیه السلام در نهج البلاغه آوردیم.

2-اخلاق اسلامی در برابر دشمنان

آنچه در نامه بالا و بعضی از نامه های گذشته و آینده آمده است،بیانگر روش اسلام در میدان نبرد و در برابر دشمنان است.روشی که تمام موازین صحیح نبرد را آمیخته با مسائل اخلاقی نشان می دهد.بر خلاف روش دنیای مادی و روش دشمنان امام علیه السلام که هیچ قید و شرطی را در میدان جنگ پذیرا نبودند.ناجوانمردانه ترین کارها اگر به اهداف آنها کمک می کرد،مجاز بود؛و بهترین دستورهای انسانی و اخلاقی اگر در مسیر منافع آنها نبود،ممنوع شمرده می شد.این تفاوت را به خوبی می توان در طرز رفتار امام علیه السلام و طرز رفتار معاویه مشاهده کرد.

بعضی از تحلیل گران پیشین و امروز که افکارشان تحت تأثیر مکتب های مادی بوده و هست همین تفاوت را دلیل بر برتری سیاستهای معاویه بر سیاست امام علیه السلام می گیرند.

در اینجا بد نیست به سخنی از جاحظ در این زمینه گوش فرا دهیم او می گوید:بعضی از کسانی که خود را عاقل و دانا و فهیم می دانند و در واقع عوام هستند و خود را از خواص می پندارند،گمان می کنند که معاویه بهتر از علی علیه السلام فکر می کرد و در مسائل سیاسی دقیق تر می اندیشید در حالی که مطلب چنین نیست،زیرا علی علیه السلام در جنگهایش کاری جز آنچه موافق کتاب و سنّت بود انجام نمی داد در حالی که معاویه بر خلاف کتاب و سنّت عمل می کرد و هر گونه نیرنگی را اعم از حلال و حرام به کار می برد و در جنگهایش مطابق سیره پادشاهان ظالم غیر مسلمان عمل می کرد.علی علیه السلام دستور می داد که آغازگر جنگ نباشید،فراریان را تعقیب نکنید،مجروحان را به قتل نرسانید،درهای بسته را نگشایید و خودش این برنامه را در تمام جنگها به کار می برد در حالی که جنگ جویانی (همچون لشکر معاویه) به هیچ قید و شرط اخلاقی مقید نبودند،اگر دشمن در خواب بود به او حمله می کردند و از سوزاندن و غرق کردن دشمن پروا نداشتند هنگامی که

گروهی از عوام خدعه و نیرنگهای معاویه را دیدند و نتایج آن را بررسی کردند در حالی که علی علیه السلام مرتکب هیچ یک از آنها نشد به واسطه کوتاهی عقل و قلت علم و دانش تصور کردند این دلیل بر برتری سیاست معاویه بر سیاست علی علیه السلام است. {1) .شرح نهج البلاغه علّامه تستری،ج 13،ص 514. }

نکته مهمّی که نباید از آن غفلت کرد این است که علی علیه السلام-و تمام مردان الهی - مهمترین هدفشان حفظ ارزش ها بود و حتی آن را بر پیروزی در میدان جنگ ترجیح می دادند؛زیرا پیروزی موقتی بود و حفظ ارزش ها ماندگار است و اگر با این دید به برنامه های انبیا و اولیا نگاه کنیم پاسخ بسیاری از سؤالات روشن می شود.

بعضی سؤال می کنند چرا هنگامی که عمرو عاص و بصر بن ارطاه در زیر شمشیر علی علیه السلام قرار گرفته بود،حضرت به زندگانی این دو موجود کثیف و خونخوار پایان نداد،زیرا آنها پیراهن خود را بالا زده بودند و عورت خود را نمایان ساخته بودند.پاسخش این است که امام علیه السلام حفظ ارزشها را بر این امور مقدم می داشت و این یک مکتب عالی الهی و انسانی است که ممکن است بسیاری آن را برنتابند.

در دنیای امروز سخن از حفظ ارزش ها در میدان جنگ،زیاد به میان می آید؛ ولی بسیاری از سلاح ها جزء سلاح های ممنوعه شمرده می شود و دستوراتی درباره عدم حمله به غیر نظامیان و رفتار انسانی با اسیران داده شده است؛ولی همان گونه که بارها و بارها در تاریخ معاصر دیده ایم،به هنگام عمل هیچ یک از آنها به رسمیّت شناخته نمی شود.با سلاحهای کشتار جمعی مانند بمب اتم و سلاحهای شیمیایی گروه زیادی از انسانها را می کشند و غیر نظامیان را به خاک و خون می کشند واسیران جنگی را زیر بدترین شکنجه ها قرار می دهند و می توان

گفت اعمال اینها از اعمال کسانی که دم از ارزشها نمی زدند و مرتکب انواع خلافها می شدند بدتر است،زیرا در سخن؛از ارزشها حمایت کردن و در عمل مخالفت نمودن چیزی جز نفاق نیست و کسانی که چنین عمل می کنند جزء منافقانند.

نامه15: نیایش در جنگ

موضوع

و من دعاء له ع کان ع یقول إذالقی العدو محاربا

(دعای امام در میدان جنگ)

متن نامه

أللّهُمّ إِلَیکَ أَفضَتِ القُلُوبُ وَ مُدّتِ الأَعنَاقُ وَ شَخَصَتِ الأَبصَارُ وَ نُقِلَتِ الأَقدَامُ وَ أُنضِیَتِ الأَبدَانُ أللّهُمّ قَد صَرّحَ

ص: 373

مَکنُونُ الشّنَآنِ وَ جَاشَت مَرَاجِلُ الأَضغَانِ أللّهُمّ إِنّا نَشکُو إِلَیکَ غَیبَهَ نَبِیّنَا وَ کَثرَهَ عَدُوّنَا وَ تَشَتّتَ أَهوَائِنَارَبّنَا افتَح بَینَنا وَ بَینَ قَومِنا بِالحَقّ وَ أَنتَ خَیرُ الفاتِحِینَ

ترجمه ها

دشتی

خدایا! قلب ها به سوی تو روان شده، و گردن ها به درگاه تو کشیده، و دیده ها به آستان تو نگران، و گام ها در راه تو در حرکت، و بدن ها در خدمت تو لاغر شده است ، خدایا دشمنی های پنهان آشکار، و دیگهای کینه در جوش است ، خدایا به تو شکایت می کنیم از اینکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در میان ما نیست، و دشمنان ما فراوان، و خواسته های ما پراکنده است.

«پروردگارا! بین ما و دشمنانمان به حق داوری فرما که تو از بهترین داورانی»

شهیدی

خدایا دلها به سوی تو روانه است، و گردنها به درگاه تو کشیده، و دیده ها به آستان تو دوخته و گامها در راه تو نهاده، و تن ها در خدمت تو لاغر گردیده. خدایا دشمنیهای پوشیده آشکار است و در خروش، و دیگهای کینه در جوش. خدایا به تو شکوه آریم که پیامبرمان را میان خود نداریم، و دشمنان ما بسیار است و هر یکی مان چیزی را خواستار «خدایا! میان ما و دشمنانمان به حق داوری فرما، که تو بهترین داورانی.»

اردبیلی

بار الها بسوی تو رسیده است دلها و کشیده شده گردنها و باز مانده دیده ها از ترس تو و نقل کرده شد قدمها در عبادت و لاغر شده بدنها بار خدایا بتحقیق که ظاهر شد عداوت پنهانی و جوش زد دیگهای کینه ها در سینه ها بار الها بدرستی که شکایت می کنیم بسوی تو غایب بودن پیغمبر ما و بسیاری دشمن ما و و پراکندگی هواهای ما پروردگار ما حکم کن میان ما و میان گروه ما براستی و تو بهترین حکم کنندگانی

آیتی

بارخدایا، دلها به تو نزدیک شده و گردنها به سوی تو کشیده شده و چشمها به درگاه تو خیره و پاها به آستان تو به راه افتاده و بدنها نزار گردیده. بار خدایا، کینه های پنهان آشکار گشته و دیک کینه ها به جوشش آمده. بارخدایا، به تو شکوه می کنم، نبودن پیامبرمان را و فراوانی دشمنانمان را و پراکندگی خواستهایمان را. (ای پروردگار، ما میان ما و قوم ما بحق راهی بگشا که تو بهترین راهگشایان هستی)

انصاریان

خداوندا،دلهایمان به سوی تو کشیده،گردنمان به جانب تو دراز شده،چشمهامان به تو خیره شده،قدمها به سوی تو به راه افتاده،و بدنها در راه تو به لاغری رسیده است .خداوندا،دشمنی نهان ظاهر شده،و دیگهای کینه به جوش افتاده است .خداوندا،از نبود پیامبرمان،و زیادی دشمنان،و خواسته های پراکنده مان به تو شکایت می آوریم.«پروردگارا،بین ما و دشمنانمان به حق حکم فرما،که تو بهترین حکم کنندگانی » .

شروح

راوندی

و قوله الیک افضت القلوب ای افضت بسرها الیک و اتت، یقال: افضیت الی فلان بسری ای شافهته به، یقول: یا رب ان قلوبنا تناجیک باسرارها. و مدت اعناقها نحوک: ای ذلت و خضعت و رغبت الیک. و شخصت ابصارنا: ای ارتفعت نحو السماء کما امرت، و شخص بصره ارتفع بفتح عینه و جعل لا یطرف، و هذا عند ورود امر علی الناس یقلقهم. و انضیت الابدان: ای جعلت انضاء مهزولین. و صرح: ای ظهر، و هو لازم غیر متعد. و روی مکنون الشنان ای مستور العداوه. و جاشت: ای غلت و مراجل الاضعفان: ای قدور الاحقاد، و ذکر المراجل استعاره. و قوله اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا ای نخبر ملائکتک شکوانا و وجع قلوبنا من فتنه ظهرت بعد غیبه رسولنا صلی الله علیه و آله، و الاشتکاء: التوجع و ان کان مجازا من قولهم شکوت فلانا اذا اخبرت عنه بسوء فعله کان حسنا فصیحا، فانه علیه السلام شکی ما لقی من المنافقین الذین کانوا یطالبونه بالاحن البدریه، فقد کانوا یخفونها حال حیاه النبی صلی الله علیه و آله، فلما غاب علیه السلام لم یراعوا غیبته. و التقدیر: نشکو (فتن) غیبه نبینا، فحذف المضاف. و یوکد ذلک شکایته امرین آخرین بعده، فقال: و نشکوه کثره الاعداء. و تشتت الاهواء: ای تفرق ا

رادات قلوب اصحابه، و الاهواء جمع هوی النفس. و افتح بیننا: ای احکم بیننا، و الفتاح الحاکم.

کیدری

الیک افضت القلوب: یعنی باسرارها. و مدت الاعناق: ذلا و انقیادا. و شخصت الابصار: و یقال شخص بصره ای ارتفع بفتح عینه، و جعل لا یطرف عند ورود امر علی الناس بقلقله. و انضیت الابدان: هزلت. و صرح مکنون الشنان: ظهر مستور العداوه. و جاشت مراجل الاضغان: فی غایه البلاغه ای اشتد الغضب و الغضب هو غلیان دم القلب، اراده للانتقام، فشبه ذلک بارتفاع ما فی المرجل بالغلیان. و تشت الاهواء: اختلاف الارادات و الدواعی و تفرقها. و افتح: ای احکم، و الفتاحه الحکومه.

ابن میثم

هر وقت در جنگ با دشمن روبرو می شد می گفت: افضت القلوب: دلها از همه چیز برکنده و به سوی او خارج شد و سر خالص و نابش در ارتباط با اوست. شخوص البصر: به چیزی چشم دوختن بدون پلک زدن انضاء الابدان: لاغری بدنها صرح: آشکار شد، فعل لازم است. شنئان: دشمنی و کینه توزی مکتومه: پوشیده شده مراجل: دیگها جیشها: جوشش دیگها ضغن: کینه وافتح: حکم کن فاتح: حکم کننده (بارپروردگارا دلها به سوی تو گشوده شده، و گردنها کشیده شده و چشمها باز مانده و پاها به راه افتاده و بدنها نزار شده است، خدایا دشمنی پنهان آشکار شد و دیگ کینه ها به جوش آمد. بار الها نبودن پیامبرمان و بسیاری دشمنانمان و پراکندگی هواها و اندیشه هایمان را به تو شکایت می کنیم (پروردگارا بین ما و دشمنانمان به حق حکم کن، که تو بهترین حکم کنندگانی).) روایت شده است که هرگاه جنگ شدت می یافت و سوار مرکب می شد، نام خدا را بر زبان می آورد و سپس می فرمود: حمد خدا را بر نعمتها و فضایل همگانیش، پاک و منزه است آن که این مرکب را در اختیار ما گذاشت در حالی که ما توانش را نداشتیم و ما به سوی پروردگارمان می رویم، بعد رو به طرف قبله می کرد و دستهایش را بلند می کرد و می گفت: بارالها گامها را به سوی تو برداشتیم … تا آخرین کلمه: خیر الفاتحین، و بعد به یارانش می فرمود با برکت خدا راه بیفتید و سپس می گفت: الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله و الله اکبر، یا الله یا احد یا صمد، یا رب محمد، بسم الله الرحمن الرحیم و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، ایاک نعبد و ایاک نستعین، اللهم کف عنا ایدی الظالمین و این بود شعار حضرت در جنگ صفین. معمولا نظر امام (علیه السلام) بر این بوده است که جهاد را به عنوان عبادتی خالص برای خدا انجام دهد، و چون کمال عبادت و رمز سودمندیش آن است که همراه با یاد خدا و توجه باطن به سوی او باشد، به این دلیل، چنان که در این سخن و مواردی شبیه آن موجود است، روش حضرت در هنگام جهاد تضرع و زاری و توجه به حق تعالی بود، تا هم عبادتش را از روی خلوص و مطلوب انجام دهد و هم طلب پیروزی و نصرت برای غلبه بر دشمن، از خداوند کرده باشد، پس با تعبیر باز شدن دلها به سوی حق تعالی اشاره به کمال اخلاص برای خدا در حال جهاد کرده، و با کشیده شدن گردنها و خیره شدن چشمها به جانب ذات اقدس او لازمه ی اخلاص را که چنین وضع و هیات مخصوصی برای انسان حاصل می شود، اراده فرموده، و با جابجا شدن

گامها و لاغری جسدها اشاره به این مطلب کرده است که سفر جهاد و رنجهای فراوانش تنها برای خدا و وصول به قرب و رضایت او انجام یافته است، و ما عبارت: اللهم قد صرح …، اشاره کرده به این که علت جنگ آنان با وی اظهار دشمنی و عداوتهایی است که از زمان حیات پیامبر اکرم در سینه های آنها بوده، و شعله ور شدن آتش کینه هایی که از گذشته در جنگهای بدر و احد، و مکانهای دیگر در دلهایشان مانده، که تا کنون فرصت و جرات اظهار و به کار بردن آنها را نداشته اند. بنابراین کلمه ی دیگها استعاره از قلبهاست به این اعتبار که به سبب کینه و عداوتشان خون در دلهایشان در جوشش و غلیان است مثل جوشش آب در میان دیگها، و فعل جوشش به عنوان ترشیح ذکر شده است و چون در واقع غایب بودن رسول خدا، و فقدان آن حضرت، سبب آشکار شدن عداوت و ظاهر شدن کینه ها و افزایش یافتن دشمنان و اختلاف و تشتت افکار شده بود، ناچار امام (علیه السلام) از پیدا شدن این امور و شرور به خدا شکایت کرده و سپس با اقتباس از قرآن مجید، از درگاه حق تعالی می خواهد که میان او و میان آنها حکم فرماید، زیرا لازمه ی حکم کردن خداوند پیروزی حضرت و نصرت بر آنان می باشد، به دلیل این که او در جهاد و قتال با دشمنان برحق است. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

اَللَّهُمَّ إِلَیْکَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ وَ أُنْضِیَتِ الْأَبْدَانُ اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَکْنُونُ الشَّنَآنِ وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ الْأَضْغَانِ اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ غَیْبَهَ نَبِیِّنَا وَ کَثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ .

أفضت القلوب

أی دنت و قربت و منه أفضی الرجل إلی امرأته أی غشیها و یجوز أن یکون أفضت أی بسرها فحذف المفعول.

و أنضیت الأبدان

هزلت و منه النضو و هو البعیر المهزول .

و صرح انکشف و الشنئان البغضه.

و جاشت

تحرکت و اضطربت.

و المراجل جمع مرجل و هی القدر.

و الأضغان الأحقاد واحدها ضغن .

و أخذ سدیف مولی المنصور هذه اللفظه فکان یقول فی دعائه اللهم إنا نشکو

إلیک غیبه نبینا و تشتت أهوائنا و ما شملنا من زیغ الفتن و استولی علینا من غشوه الحیره حتی عاد فینا دوله بعد القسمه و إمارتنا غلبه بعد المشوره وعدنا میراثا بعد الاختیار للأمه و اشتریت الملاهی و المعازف بمال الیتیم و الأرمله و رعی فی مال الله من لا یرعی له حرمه و حکم فی أبشار المؤمنین أهل الذمه و تولی القیام بأمورهم فاسق کل محله فلا ذائد یذودهم عن هلکه و لا راع ینظر إلیهم بعین رحمه و لا ذو شفقه یشبع الکبد الحری من مسغبه فهم أولو ضرع و فاقه و أسراء فقر و مسکنه و حلفاء کئابه و ذله اللهم و قد استحصد زرع الباطل و بلغ نهایته و استحکم عموده و استجمع طریده و حذف ولیده و ضرب بجرانه فأتح له من الحق یدا حاصده تجذ سنامه و تهشم سوقه و تصرع قائمه لیستخفی الباطل بقبح حلیته و یظهر الحق بحسن صورته .

و وجدت هذه الألفاظ فی دعاء منسوب إلی علی بن الحسین زین العابدین ع و لعله من کلامه و قد کان سدیف یدعو به

کاشانی

(اذا لقی العدو محاربا) و بود آن حضرت که می فرمود این دعا را چون می رسید به دشمن در حالتی که حرب کننده بود به ایشان (اللهم الیک افضت القلوب) بار خدایا به سوی تو رسیده است دلها به مناجات و از غیر بگسسته و پیوسته به طاعات (و مدت الاعناق) و کشیده شد گردن ها به جانب تو، به طلب حاجات (و شخصت الابصار) و بازمانده دیده ها از ترس اخذ تو، به سیئات (و نقلت الاقدام) و نقل کرده شده قدم ها در عبادات (و انضیت الابدان) و لاغر شده بدن ها در طاعات (اللهم) بار خدایا (قد صرح مکنون الشنئان) به تحقیق که ظاهر شد عداوت نهان کرده شده (و جاشت مراجل الاضغان) و جوش زد دیگهای کینه ها در سینه ها (اللهم) خداوندا (انا نشکو الیک) به درستی که ما شکایت می کنیم به سوی تو (غیبه نبینا) از اندوه غایب شدن پیغمبر ما (و کثره عدونا) و بسیاری دشمن ما (و تشتت اهوائنا) و از پراکندگی هواهای ما (ربنا افتح بیننا) ای پروردگار ما حکم فرما میان ما (و بین قومنا) و میان گروه ستیزه شعار ما (بالحق) حکمی به راستی و صواب به آشکارا کردن کارهای ما را- ای وهاب- تا ممیز شود محق از مبطل و صواب از ناصواب (و انت خیر الفاتحین) و تو بهترین حکم کنندگان و آشکاراکنندگان اموری.

آملی

قزوینی

این دعا و مناجات وقتی که ملاقات میکرد با دشمن بعزم جنگ میفرمود الها بسوی تو کشیده است خود را دلها و بریده شده است از ماسوی و بسوی تو کشیده گشته است گردنها و بازمانده است دیدها، و نقل کرده شده است قدمها، و لاغر ساخته شده است بدنها، دلها براه تو آوردیم و از هر چیز بریدیم و گردنها بسوی تو کشیدیم، و قدمها سوی تو نقل دادیم، و تنها در راه تو گداختیم. الها ظاهر شد و پرده برانداخت عداوت پنهان میان ما و ایشان، و جوش زد دیگهای کینها در سینها. خدایا بتو شکایت میکنم از غایب بودن پیغمبر ما، و بسیاری دشمن ما و پراکندگی خاطرها و اراده های ما. پروردگار ما حکم کن و میانجیگری کن میان ما و قوم ما بحق، و تو بهترین حکم کنندگانی.

لاهیجی

و کان علیه السلام یقول

اذا لقی العدو محاربا

یعنی و بود امیرالمومنین علیه السلام که می گفت در وقتی که برمی خورد دشمن را در حالتی که حرب کننده بود:

«اللهم الیک افضت القلوب و مدت الاعناق و شخصت الابصار و نقلت الاقدام و انضیت الابدان. اللهم قد صرح مکنون الشنان و جاشت مراجل الاضغان.

اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا و تشتت اهوائنا. ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین.»

یعنی بار خدایا به سوی تو منتهی گردید دلها و کشیده شد گردنها و باز شد دیده ها و منتقل شد پاها و لاغر گردانیده شد بدنها، یعنی در انتظار رحمت و طلب عطوفت. بار خدایا به تحقیق که منکشف و آشکار گردید بغض و دشمنی پنهان و به جوشش درآمد دیگهای حسدها و کینه ها. بار خدایا به تحقیق که ما شکایت می کنیم به سوی تو از جهت غائب بودن پیغمبر ما، صلی الله علیه و آله و بسیار بودن دشمن ما و پراکنده بودن خواهشهای ما. پروردگارا بگشا میان ما و میان قوم ما حق را و تو بهترین گشایندگانی.

خوئی

اللغه: (افضت) بسکون الفاء من الافضاء، افضی فلان الی فلان: وصل الیه، و حقیقته انه صار فی فضائه ای فی ساحته، و فی القرآن الکریم: (و کیف تاخذونه و قد افضی بعضکم الی بعض و اخذن منکم میثاقا غلیظا) (النساء- 26). قال الشیخ الجلیل ابوعلی فی تفسیر المجمع: الافضاء الی الشی ء الوصول الیه بالملامسه و اصله من الفضاء و هو السعه. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه 249 لعدیل بن الفرخ العجلی: فاوصکیما یا ابنی نزار فتابعا وصیه مفضی النصح و الصدق و الود قوله: - مفضی النصح- ای واصل نصحه الیکم، و صائر فی فضاء وسعه و المعنی انکشافه و خلوصه، و فی القران: (و قد افضی بعضکم الی بعض.) افضی الی فلان سره، او بسره: اعمله به. و قال فی منتهی الارب: الافضاء راز را با کسی در میان آوردن. و کلمه افضت فی نسخه خطیه من النهج، و کذا فی بعض روایات کتاب صفین لنصر مشکوله بفتح الفاء و هی وهم و الصواب ما بیناه. (شخصت الابصار) ای ارتفعت اجفانها ناظره الی عفوک و رحمتک و فی روایه من کتاب نصر: اللهم الیک رفعت الابصار و فی روایه اخری: و رفعت الایدی و شخصت الابصار، کما تقدمت، و قد مر البحث عن معنی کلمه شخص فی شرح المختار الثالث من باب الکتب و الرسائل (ص 111 ج 17). (و نقلت الاقدام) بالنبون، و فی روایه من کتاب صفین (ص 256 من الطبع الناصری و قد ذکرناها فی شرح المختار 236 من باب الخطب ص 326 ج 15) ثقلت بالثاء المثلثه و لکنها محرقه لانها لا تناسب اسلوب العباره فی المقام علی انها لا تقید معنی صحیحا، الا ان یتکلف فی تاویلها غایه التکلف. (انضیت الابدان) ای هزلت، ناقص واوی، قال عارق الطائی (الحماسه 615): من مبلغ عمرو بن هند رساله اذا استحقبتها العیس تنضی من البعد ای اذا حملتها الابال العیس تهزل بعد المسافه. و قال ابن الاثیر فی النهایه: فی الحدیث ان المومن لینضی شیطانه کما ینضی احدکم بعیره ای یهزله و یجعله نضوا، و النضو الدابه التی اهزلتها الاسفار و اذهبت لحمها. و منه حدیث علی (علیه السلام) کلمات لو رکبتم فیهن المطی لا نضیتموهن، و حدیث ابن عبدالعزیز انضیتم الظهر ای هزلتموه. (قد صرح مکنون الشنان) قوله (علیه السلام): اللهم قد صرح- الی قوله: مراجل الاضغان، لیس بمذکور فی النسخ الاربع التی رواها نصر فی صفین، و کذا فی النسخه التی رواها المفید فی الجمل عن الواقدی. ثم ان کلمه صرح فی بعض النسخ مشکوله بضم الصاد و کسر الراء المشدده و فی بعضها بفتح الصاد و ضم الراء المخففه، و فی نسخه مخطوطه عندنا قوبلت بنسخه الرضی بفتح الصاد و فتح الراء المشدده و هذا هو الحق، یقال: صرح الحق عن محضه ای کشف عن خالصه، مثل فی ظهور الامر غب استتاره، و فی صحاح الجوهری: و فی المثل صرح الحق عن محضه ای انکشف. و فی اساس البلاغه للز مخشری: صرحت الخمره: ذهب عنها الزبد و صرح النهار ذهب سحابه و اضائت شمسه، قال الطرماح فی صفه ذئب. اذا امتل یعدو قلت ظل طخائه ذری الریح فی اعقاب یوم مصرح و فی الحماسه: قال سهل بن شیبان الزمانی (الحماسه 2): فلما صرح الشر فامسی و هو عریان و لم یبق سوی العدوان دناهم کما دانوا و قال المرزوقی فی الشرح: یقال: صرح الشی ء اذا کشف عنه و اظهره، و صرح هو اذا انکشف، و مثله بین الشی ء و بین هو ای تبین، و فی المثل (قد بین الصبح لذی عینین) و فعل بمعنی تفعل واسع، یقال وجه بمعنی توجه، و قدم بمعنی تقدم، و نبه بمعنی تنبه، و نکب بمعنی تنکب. انتهی ما اوردنا من نقل کلامه. و قری ء فی النسخه التی عورضت علی نسخه الرضی مکنون و مکتوم معا، و معنی احدهما قریب من الاخر الی المخفی و المستور و المغطی و نظائرها یقال: کن الشی ء من باب نصر اذا ستره فی کنه و اخفاه و غطاه، و الکن وقاء کل شی ء و ستره، و کتم الشی ء من باب نصر ایضا اخفاه و الشنان: العدواه و البغضاء. (جاشت مراجل الاضغان) جاشت ای غلت، و المراجل القدور جمع المرجل بمعنی القدر اسم آله علی وزن مفعل، و الاضعان: الحقاد جمع الضغن. قال ابن الاثیر فی النهایه: یقال: فتح الحاکم بین الخصمین اذا فصل بینهما، و الفاتح الحاکم. و فی تفسیری المجمع و غرائب القرآن ان ابن عباس قال: ما کنت ادری ما الفتح حتی سمعت بنت سیف بن ذی یزن و قد جری بینی و بینها کلام فقالت: انطلق افاتحک القاضی ای احاکمک الیه. و فی المفردات للراغب: فتح القضیه فتاحا فصل الامر فیها و اذال الاغلاق عنها قال تعالی: (ربنا افتح بیننا). الخ و منه الفتاح العلیم، قال الشاعر: و انی من فتاحتکم غنی. و قیل: الفتاحه بالضم و الفتح. انتهی. و قد قال (علیه السلام) فی الخطبه التی خطب بها الناس روواها الکلینی فی الکافی (ص 11 ج 14 من الوافی): اللهم فاحکم بیننا بالحق و انت خیر الحاکمین. و کذا فی خبر دعائم الاسلام الاتی ذکره. الاعراب: (الیک) ظرف لغو متعلق بکل واحد من الافعال الخمسه قدم توسعا للظرف و جاز ان یکون لقوله افضت مفعول محذوف و التقدیر اللهم الیک افضت القلوب سرها او بسرها، کما علم فی بیان اللغه. (مکنون) او (مکتوم) مرفوع فاعل لقوله صرح و قد دریت فی بیان اللغه ان فعل بمعنی تفعل واسع فی لغه العرب، و (مراجل) فاعل لقوله جاشت. (غیبه) منصوبه علی المفعولیه لقوله نشکو. و کل واحد من کثره و تشتت منصوب معطوف علیها. المعنی: قد تظافرت روایات فی انهم (ع) کثیرا ما کانوا یدعون بادعیه اذا لقوا العدو محاربا، و کذا عند اراده القتال کانوا یدعون بادعیه، کما کانوا یوصون عساکرهم بکلمات من تقوی الله، و اماته الباطل، و احیاء معالم الدین و الوفاء بالامان، و دعوه الاعداء الی الدین قبل الشروع بالقتال، و عدم الابتداء بالقتال و تعاهد الصلاه و الحفظ علیها، و الخلوص فی الجهاد، و عدم التعرض بالنساء، و حفظ اعراض الناس، و تعلیم آداب الجهاد و الترغیب فیه و غیرها مما لابد للمجاهد فی سبیل الله من مراعاتها و المحافظه علیها. قال ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 123 ج 1 طبع مصر): حدثنی محمد بن عبید قال: حدثنا معاویه عن ابی اسحاق، عن ابی رجاء قال: کان النبی (ع) یقول اذا اتشدت حلقه البلاء و کانت الضیقه: (تضیقی تفرجی) ثم یرفع یدیه فیقول: بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین، اللهم کف عنا باس الذین کفروا انک اشد باسا و اشد تنکیلا فما یخفض یدیه المبارکتین حتی ینزل الله النصر. قال: و حدثنی محمد بن عبید، عن معاویه، عن ابی اسحاق، عن موسی بن عقبه، عن سالم ابی نصر مولی عمرو بن عبیدالله و کان کاتبا له قال: کتب عبدالله بن ابی اوفی حین خرج الی الحروریه ان النبی (ع) فی بعض ایامه التی لقی فیها العدو انتظر حتی مالت الشمس ثم قام فی الناس فقال: لا تتمنوا لقاء العدو و اسالو الله العافیه فاذا لقیتموهم فاثبتوا و اصبروا و اعلموا ان الجنه تحت ظلال السیوف ثم قال: اللهم منزل الکتاب و مجری السحاب و هازم الاحزاب اهزمهم و انصرنا علیهم. قال: و قال ابوالنضر: و بلغنا انه دعا فی مثل ذلک فقال: اللهم انت ربنا و ربهم و هم عبیدک و نحن عبیدک و نواصینا و نواصیهم بیدک فاهزمهم و انصرنا علیهم. و قال ابن هشام فی السیره: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما اشرف علی خیبر قال لاصحابه: قفوا ثم قال: اللهم رب السماوات و ما اظللن- الی آخر ما نقلنا عنه فی شرح المختار الثانی من باب کتبه (علیه السلام) (ص 50 ج 17) قال ابن هشام: و کان (ص) یقولها لکل قریه دخلها. و قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 8 ج 2 طبع مصر) ان علیا (ع) لما خرج مع عسکره من مدینه الرسول الی البصره فساروا حتی نزلوا المو الالمعروف بالزوایه صلی اربع رکعات و عفر خدیه علی التربه و قد خالط ذلک دموعه ثم رفع یدیه یدعو: اللهم رب السماوات و ما اظلت الی آخر ما نقلنا عنه فی (ص 50 ج 17) ایضا، و قد بینا هناک ان کلامه هذا لیس بمذکور فی النهج بما ذکرناه هناک فراجع. و فی الباب التاسع عشر من کتاب الجهاد من الجامع الکافی للکلینی قدس سره عده من اصحابنا عن سهل بن زیاد، عن جعفر بن محمد، عن ابن القداح، عن ابیه المیمون، عن ابی عبدالله (علیه السلام) ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان اذا اراد التقال قال هذا الدعوات: اللهم انک اعلمت سبیلا من سبیلک جعلت فیه رضاک، و ندبت الیه اولیائک، و جعلته اشرف سبیلک عندک ثوابا، و اکرمها لدیک مابا، و احبها الیک مسلکا، ثم اشتریت فی من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیک حقا، فاجعلنی ممن اشتری فیه منک نفسه ثم وفی لک ببیعه الذی بایعک علیه غیر ناکث و لا ناقض عهدا و لا مبدلا تبدیلا بل استیجابا لمحبتک و تقربا به الیک فاجعله خاتمه عملی و صیر فیه فناء عمری و ارزقنی فیه لک به مشهدا توجب لی به منک الرضا، و تحط به عنی الخطایا، و تجعلنی فی الاحیاء المرزوقین بایدی العداه و العصاه تحت لواء الحق ورایه الهدی ماضیا علی نصرتهم قدما غیر مول دبرا، و لا محدث شکا، اللهم و اعوذ بک عند ذلک من الجبن عند موارد الاهوال. و من اضعف عند مساوره الابطال، و الذنب المحبط للاعمال فاحجم من شک او امضی بغیر یقین فیکون سعی فی تباب و عملی غیر مقبول. اقول: و کلامه هذا ایضا لیس بمذکور فی النهج. و فی الباب السادس و الاربعین من کتاب الجهاد من مستدرک الوسائل: صاحب الدعائم فی شرح الاخبار عن جعفر بن محمد (ع) انه قال: لما توافق الناس یوم الجمل خرج علی (علیه السلام) حتی وقف بین الصفین ثم رفع یده نحو السماء ثم قال: یا خیر من افضت الیه القلوب، و دعی بالالسن، یا حسن البلاء، یا جزیل العطاء احکم بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الحاکمین. و فی کتاب صفین لنصر (ص 118 من الطبع الناصری): الابیض بن الاغر عن سعد بن طریف، عن الاصبغ قال: ما کان علی فی قتال قط الانادی یا … ثم قال نصر: فحدثنی مالک بن اعین، عن زید بن وهب ان علیا خرج الیهم فاستقبلوه فقال: اللهم رب السقف المحفوظ المکفوف- الی آخر ما نقلنا عن ابی جعفر الطبری فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 255 ج 15) و اتی به الارضی فی النهج و هو المختار 169 من باب الخطب و بین النسخ الثلاث اختلاف فی الجمله. وفی مهج الدعوات لسید بن طاوس (ص 136 طبع ایران 1129 ه.) ان امیرالمومنین (علیه السلام) دعا فی یوم الجمل- و یروی انه دعا بهذا الدعاء یوم الجمل قبل الواقعه: اللهم انی احمدک و انت للحمد اهل علی حسن صنعک الی و تعطفک علی و علی ما وصلتنی به من نورک و تدارکتنی به من رحمتک و اسبغت علی من نعمتک فقد اصطنعت عندی یا مولای ما یحق لک به جهدی و شکری لحسن عفوک و بلائک القدیم عندی و تظاهر نعمائک علی، و تتابع ایادیک لدی، لم ابلغ احراز حظی و لا صلاح (اصلاح- خ ل) نفسی، و لکنک یا مولای بداتنی اولا باحسانک فهدیتنی لدینک، و عرفتنی نفسک، ثبتنی فی اموری کلها بالکفایه، و الصنع لی، فصرفت عنی جهد البلاء، و منعت منی محذور الاشیاء (القضاء- خ ل) فلست اذکر منک الا جمیلا، و لم ارمنک الا تفضیلا. یا الهی کم من بلاء و جهد صرفته عنی و اریتنیه فی غیری، فکم (و کم- خ ل) من نعمه اقررت بها عینی، و کم من صنیعه شریفه لک عندی. الهی انت الذی تجیب عند (فی- خ ل) الاضطرار دعوتی، و انت الذی تنفس عند الغموم کربتی، و انت الذی تاخذلی من الاعداء بظلامتی، فما وجدتک و لا اجدک بعیدا منی حین اریدک، و لا منقبضا عنی حین اسالک، و لا معرضا عنی حین ادعوک. فانت الهی اجد صنیعک عندی محمودا، و حسن بلائک عندی موجودا، و جمیع افعالک عندی جمیلا، یحمدک لسانی و عقلی و جوارحی و جمیع ما اقلت الارض منی. یا مولای اسالک بنورک الذی اشفقته من عظمتک، و عظمتک التی اشفقتها من مشیتک، و اسالک باسمک الذی علا ان تمن علی بواجب شکری نعمتک. رب ما احرصنی علی ما زهدتنی فیه و حثثتنی علیه ان لم تعنی علی دنیای بزهد و علی آخرتی بتقوای هلکت. رب دعتنی دواعی الدنیا من حرث النساء و البنین فاجبتها سریعا، و رکنت الیها طائا، و دعتنی دواعی الاخره من الزهد و الاجتهاد فکبوت لها، و لم اسارع الیها مسارعتی الی الحطام الهامد، و الهشیم البائد، و السراب الذاهب عن قلیل. رب خوفتنی و شوقتنی و احتجبت علی فما خفتک حق خوفک و اخاف ان اکون قد تثبطت عن السعی لک، و تهاونت بشی ء من احتجابک (احتجابک- خ ل). اللهم فاجعل فی هذه الدنیا سعیی لک و فی طاعتک، و املا قلبی خوفک، و حول تثبیطی و تهاونی و تفریطی، و کلما اخافه من نفسی فرقا منک، و صبرا علی طاعتک، و عملا به یا ذالجلال و الاکرام، و اجعل جنتی من الخطایا حصینه، و حسناتی مضاعفه فانک تضاعف لمن تشاء. اللهم اجعل درجاتی فی الجنان رفیعه، و اعوذبک ربی من رفیع المطعم و المشرب، و اعوذبک من شر ما اعلم و من الما لا اعلم، و اعوذ بک من الفواحش کلها ما ظهر منها و ما بطن، و اعوذ بک ربی ان اشتری الجهل بالعلم کما اشتری غیری او السفه بالحلم، او الجزع بالصبر، او الضلاله بالهدی، او الکفر بالایمان، یا رب من علی بذلک فانک تتولی (تولی- خ ل) الصالحین و لا تضیع اجر المحسنین و الحمدلله رب العالمین. اقول: و انما نقلنا الدعاء بطوله لانه من الادعیه العالیه المضامین کما لا یخفی علی المتامل و لم یات به الرضی فی النهج، و کم من ادعیه له (علیه السلام) و قد بلغت فی الفصاحه و البلاغه درجه رفیعه و مرتبه منیعه غیر مذکوره فی النهج. و فی الباب 46 من کتاب الجهاد من مستدرک الوسائل نقلا عن الجعفریات: اخبرنا عبدالله بن محمد قال: اخبرنا محمد بن محمد قال: حدثنی موسی بن اسماعیل قال: حدثنا ابی، عن ابیه، عن جده جعفر بن محمد، عن ابیه، عن جده علی بن الحسین عن ابیه، عن علی بن ابی طالب (علیه السلام): ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا لقی العدو عبی الرجال و عبی الخیل، و عبی الابل ثم یقول: اللهم انت عصمتی و ناصری و مانعی اللهم بک اصول و بک اقاتل. قال: و بهذا الاسناد عن علی بن ابی طالب (ع) قال: لما کان یوم خیبر بارزت مرحبا، فقلت ما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) علمنی ان اقوله: اللهم انصرنی و لا تن العلی، اللهم اغلب لی و لا تغلب علی، اللهم تولین و لا تول علی، اللهم اجعلنی لک ذاکرا لک شاکرا لک راهبا لک منیبا مطیعا اقتل اعدائک فقتلت مرحبا یومئذ و ترکت سلبه و کنت اقتل و لا آخذ السلب. قال: و بهذا الاسناد عن علی بن ابی طالب (علیه السلام): ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) دعا یوم الاحزاب: اللهم منزل الکتاب منشر السحاب واضع المیزان اهزم الاحزاب عنا و ذللهم، و فی نسخه: و زلزلهم. و قال المفید رحمه الله فی الارشاد: (ص 217 طبع طهران 1277 ه.) روی عن علی بن الحسین زین العابدین (ع) انه قال: لما اصبحت الخیل تقبل علی الحسین (ع) رفع یده و قال: اللهم انت ثقتی فی کل کرب، و انت رجائی فی کل شده و انت لی فی کل امر نزل بی ثقه و عده، کم من هم یضعف فیه الفواد و تقل فیه الحیله و یخذل فیه الصدیق و یشمت فیه العدو انزلته بک و شکوته الیک رغبه منی الیک عمن سواک ففر جنه عنی و کشفته فانتت ولی کل نعمه و صاحب کل حسنه و منتهی کل رغبه. و قد قال الشیخ قدس سره ان اباالقاسم جعفر بن محمد بن قولویه قال: حدثنی الحسین بن محمد بن عامر، عن رجل، عن ابن ابی عمیر، عن حفص البختری عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان من دعاء النبی (صلی الله علیه و آله) یوم الاحزاب: اللهم انت ثقتی فی کل کرب و انت رجائی الکل شده و انت لی فی کل امر نزل بی ثقه و عده کم من کرب یضعف عنه الفواد و تقل فیه الحیله و یخذل عنه القریب و یشمت به العدو تعنینی فیه الامور انزلته بک و شکوته الیک راغبا الیک فیه عمن سواک ففرجته شکوته فکفیتنیه فانت ولی کل نعمه و صاحب کل حاجه و منتهی کل رغبه لک الحمد کثیرا و لک المن فاضلا. انتهی. فکلام سیدالشهداء فی کربلاء مقتبس من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو (علیه السلام) تاسی به (صلی الله علیه و آله). کما ان اباعبدالله الصادق (ص) کان یدعوا بهذا الدعاء متاسیا بجده رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قد رواه السید ابن طاووس رحمه الله فی باب ادعیه الصادق (علیه السلام) من مهج الدعوات (ص 269) و نظائر هذه الادعیه و الاوراد و الاذکار عن ائمتنا الطاهرین (ع) اذا لقوا العدو کثیره و ما اتینا بها ههنا شرذمه و انموزجه عن ما رویت عنهم (ع) و نقل طائفه منها السید ابن طاووس فی مهج الدعوات و فی الجوامع الروائیه کالبحار و غیرها مذکوره باسنادها و سلسله رواتها صفحنا عن نقلها باسرها لئلا یفضی الی الاسهاب. و من کان طالب الامر السدید و سالک النهج الرشید یجب له ان یدین الله بما اوضحه حماه الدین و یعبده علی سیره حججه الهادین المهدیین الذین لایری فی فعلهم غی و لا فی منطقهم خطاء فانهم الحکماء الموبدون من عندالله و المودبون بتادیبه تعالی لا یرون فی جمیع احوالهم سواء فی السراء و الضراء و الشده و الرخاء و العافیه و البلاء الا الله تعالی، و لا یری منهم عمل الا له تعالی فطوبی لمن اقتفی اثرهم و اقتدی بهدیم. قوله (علیه السلام): (الیک افضت القلوب- الخ) قد ذکرنا فی ابحاثنا السالفه ان الجهاد عباده و انه من اعظم العبادات بل انه اشرف الاعمال بعد الاسلام کما هونص ما قاله الامیر (ع) (باب 15 من کتاب الجهاد من الکافی ص 337 من الطبع علی الحجر). فلو کانت مشوبه بالریاء لم یتقبل الله و قال عز من قائل: (فمن کان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا). ثم عند اقبال الجهاد یمتحن الرجال و یمیز الخبیث من الطیب فمن استعدله فقد انقاد المولی و ذل له. و لما کان بین النفس و البدن ارتباط تام، و اتصال کامل بحیث یتاثر کل واحد منهما عن لاخر کما قدمنا الحبث عنه فی شرح المختار 232 من باب الخطب (ص 53 ج 15) و ان قوی البدن کلها جنود للنفس فلا جرم ینقاد البدن للنفس و یحکی احوالها الطاریه لها و ان کان سر الحکایه مستورا عنا فانا نعلم علما یقینا ان الانسان اذا تحیر فی امر او خجل یطرق راسه، و اذا ادرک حقیقه و اطلع علی مبهم معضل یحرکه علواو سفلا، و اذا ادرکه کمه یحرکه یمینا و شمالا، و اذا صدق امرا یومیه الی قدامه و اذا انکره یوبیه الی خلفه، و اذا خاف من شی ء ینقبض البدن و تقف القوی عن اعمالها ان کان خوفا شدیدا، او یدبر و یفر ان کان خفیفا، و اذا غضب علی غیره یتسدل حاجباه و تنقبض ناصیته و تنبسط القوی و تبطش و تقوی علی حد تخرج الحدقتان محمرتین و یحمر البدن من جهه خروج الدم الی ظاهر البدن وقتئذ و اذا تعجب من امر یخرج شفته السفلی و یرفع حاجبه و یخرج حدقتیه، و اذا تعشق امرا عرضت له حاله اخری و قد یستفاد من حرکات الیدین و الحاجبین و العینین و الشفتین رموز و امور لا تحصی و حالات البدن الحاکیه احوال طاریه للروح لا تکاد تمکن ان تحرر و اذا تاملت فی الاحوال المختلفه العارضه للمصلی فی صلاته تنکشف لک اسرار اخری فانه فی تکبیره الاحرام یرفع یدیه الی حذاء شحمتی اذنه و یستقبل القبله ببطون یدیه و فی قنوته یرفع یدیه علی وجه آخر مع ذکر خاص و فی رکوعه یمد عنقه مع ذکر خاص و یفرج بین اصابعه و یملا بها رکبتیه، و فی سجوده یضمها و یجعل راسه بین کفیه و هکذا حالاته الاخری فی الصلاه لسنا الان فی مقام بیانها و نکتفی بذکر عده روایات رواها ثقه الاسلام الکلینی رحمه الله فی الکافی و نقلها الفیض رحمه الله فی باب الاشارات فی الدعاء من الوافی (ص 222 ج 5). روی الکلینی قدس سره باسناده عن ابی اسحاق، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: الرغبه ان تستقبل ببطن کفیک الی السماء، و الرهبه ان تجعل ظهر کفیک الی السماء و قوله: و تبتل الیه تبتیلا قال: الدعاء باصبع واحده تشیر بها و التضرع تشیر باصبعیک و تحرکهما، و الابتهال رفع الیدین و تمدهما و ذلک عند الدمعه ثم ادع. و روی عن مروک بیاع اللولو عمن ذکره، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ذکر الرغبه و ابرز باطن راحتیه الی السماء و هکذا الرهبه و جعل ظهر کفیه الی السماء و هکذا التضرع و حرک اصابعه یمینا و شمالا و هکذا التبتل و یرفع اصابعه مره و یضعها مره و هکذا الابتهال و مد یدیه (یده- خ ل) تلقاء وجهه الی القبله و لا یبتهل حتی تجری الدمعه. و روی باسناده عن العلاء، عن محمد قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: مر بی رجل و انا ادعو فی صلاتی بیساری فقال: یا اباعبدالله بیمینک فقلت: یا عبدالله ان لله تعالی حقا علی هذه کحقه علی هذه و قال: الرغبه تبسط یدیک و تظره باطنهما، و الرهبه تبسط یدیک تظهر ظهرهما، و التضرع تحرک السبابه الیمنی یمینا و شمالا، و التبتل تحرک السبابه الیسری ترفعها الی السماء رسلا و تضعها، و الابتهال تبسط یدک و ذراعک الی السماء، و الابتهال حین تری اسباب البکاء. و روی عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سالته عن الدعاء و رفع الیدین فقال: علی اربعه اوجه، اما التعوذ فتستقبل القبله بباطن کفیک، و اما الدعاء فی الرزق فتبسط کفیک و تفضی بباطنهما الی السماء، و اما التبتل فایماوک باصبعک السبابه، و اما الابتهال فرفع یدیک تجاوز بهما راسک، و دعاء التضرع ان تحرک اصبعک السبابه مما یلی وجهک و هو دعاء الخفیفه. و روی عن الخزاز، عن محمد قال: سالت اباجعفر (ع) عن قول الله تعالی (فما استکانوا لربهم و ما یتضرعون) قال: الاستکانه هی الخضوع و التضرع رفع الیدین و التضرع بهما. و روی عن محمد وزراره قالا: قلنا لابی عبدالله (علیه السلام): کیف المساله الی الله تعالی؟ قال: تبسط کفیک، قلنا: کیف الاستعاذه؟ قال: تفضی بکفیک، و التبتل الایماء بالاصبع، و التضرع تحریک الاصبع، و الابتهال ان تمد یدیک جمیعا. اقول: لما انجر کلامنا الی هنا اقبلنا شهر رجب المرجب من سنه ست و ثمانین و ثلاثمائه بعد الالف من الهجره علی هاجرها الف تحیه و صلاه و سلام، و قد خلت من الشهر تسع لیال و هذه لیله الثلثاء العاشره منه، و تذکرت دعاء کل یوم من رجب

المرجب الماثور عن الصادق (علیه السلام) رواه المجلسی رحمه الله فی المجلد العشرین من البحار (ص 342 من الطبع الکمبانی) قال: و من الدعوات کل یوم من رجب ما ذکره الطرازی ایضا فقال: دعاء علمه ابوعبدالله (علیه السلام) محمد السجاد و هو محمد بن ذکوان یعرف بالسجاد قالوا: سجد و بکی فی سجوده حتی عمی. روی ابوالحسن علی بن محمد البرسی رضی الله عنه قال: اخبرنا الحسین بن احمد بن شیبان قال: حدثنا حمزه بن القاسم العلوی العباسی قال: حدثنا محمد بن عبدالله بن عمران البرقی، عن محمد بن علی الهمدانی قال: اخبرنی محمد بن سنان، عن محمدالسجاد فی حدیث طویل قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام) جعلت فداک هذا رجب علمنی فیه دعاء ینفعنی الله به، قال: فقال ابوعبدالله (علیه السلام): اکتب: بسم الله الرحمن الرحیم و قل فی کل یوم من رجب صباحا و مساء و فی اعقاب صلواتک فی یومک و لیلتک: (یا من ارجوه لکل خیر، و آمن سخطه عند کل شر، یا من یعطی الکثیر بالقلیل، یا من یعطی من ساله، یا من یعطی من لم یساله و من لم یعرفه تحننا منه و رحمه اعطنی بمسالتی ایاک جمیع شر الدنیا و شر الاخره فانه غیر منقوص ما اعطیت و زدنین من فضلک یا کریم) قال: ثم مده ابوعبدالله (علیه السلام) یده الیسری فقبض علی لحیته و دعا بهذا الدعاءو هو یلوذ بسبابته الیمنی ثم قال بعد ذلک: (یا ذالجلال و الاکرام یا ذا المن و الطول حرم شیبتی علی النار). و فی حدیث آخر ثم وضع یده علی لحیته و لم یرفعها الا و قد امتلی ظهر کفه دموعا. انتهی. فان فی قوله: و هو یلوذ بسبابته الیمنی اشاره الی التبتل و التضرع و الالتجاء بتحریکها ففی النهایه الاثیریه یقال: لاذبه یلوذ اذا التجاء الیه و انضم و استغاث. و قال الطریحی فی المجمع: و قوله: و تلوذ بسبابتک ای تتضرع بسبابتک بتحریکها. ثم ان الجهاد یستلزم المتاعب من نصب السفر، و حمل الاثقال و اوزار الحرب، و سهر اللیالی لئلا یاتی العدو من مکان مخافه او امن و غیرها مما یقبل للمجاهدین علی انحاء شتی. و هو (علیه السلام) اشار الی الاول بقوله: الیک افضت القلوب ای ان هذه العباده التی هی اشرف الاعمال خالصه لوجهک الکریم، او انها افضت الیک بسرها و انما تشکو بثها و حزنها الیک و دخلت بفنائک و ساحتک و لا تعبد غیرک و لا تعرف الا ایاک و لا تقرع الا بابک و قدم الظرف للحصر. و الی الثانی بقوله: و مدت الاعناق و شخصت الاباصر لما دریت من ان قوی البدن جنود للقلب و ان البدن یحکی الحالات الطاریه علیه فاذا اخلصت القلوب و انقادت له و طارت و وصلت الیه تمد الاعناق تبعا

للقلوب اظهار للمذله و العبودیه و ترفع الابصار الیها کذلک لا تری غیرها و لا ترجوا الرحمه و الفیض الا من عنده. و الی الثالث بقوله: و نقلت الاقدام و انضیت الابدان الان متاعب السفر مستلزم للکلال و الهزال، و لا یخفی لطائف کلامه (علیه السلام) حیث جمع بین الافضاء و الانضاء، و کذا بین عده جوارح البدن. قوله (علیه السلام): (اللهم قد صرح مکنون الشنان) بین (ع) فی کلامه هذا ان مقاتله به کانوا یعاندونه و یبغضونه الا انهم کانوا لا یظهرون العداوه و البغضاء لعدم استطاعتهم بالاظهار اما لوجود النبی (صلی الله علیه و آله) و اما فقدانهم اعوانا و لما ارتحل النبی (صلی الله علیه و آله) او وجدوا اعوانا اظهروهما و سیاتی قوله (علیه السلام) فی المختار السادس عشر فی معاندیه: فوالذی فلق الحبه وبری ء النسمه مااسلموا ولکن استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا اعوانا علیه اظهروه. و قد تظافرت الاثار علی ان شبل اسد الله اباعبداله الحسین (ع) لمااحتج فی الطف علی شذاذ الاحزاب و نبذه الکتاب بما احتج الی ان انهی کلامه لهم بقوله: فبم تستحلون دمی؟ اجابوه بقولهم: بعضا لابیک. و انما استکنوا فی صدورهم عداوه امیرالمومنین (علیه السلام) لما راوا منه فی بدر واحد و غیرهما من المواطن و قد مضی فی الکتاب العاشر قوله (علیه السلام) لمعاویه: فانا ابوحسن قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا یوم بدر- الخ، و ناهیک فی ذلک عمل یزید براس ابن بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) ابرازا للعداه المستجنه فی صدره حیث دعا بقضیب خیزران فجعل ینکت به ثنایا الحسین و جعل یتمثل بابیات عبدالله بن الزبعری و اضاف بعض اشعاره الیها فقال: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرع من وقع الاسل لاهلوا و … فرحا ثم قال یا یزید لاتشل فقلنا الضعف من اشرافهم و عدلنا میل بدر فاعتدل لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ما کان فعل و قیل: انه قالها بعد وقعه الحره بدلیل قوله: جزع الخزرج فان المراد من الخزرج الانصار کانوا فی المدینه لان الانصار کانوا من قبیلتی الاوس و الخزرج و قد قتل الانصار فی وقعه الحره، و ان الابیات لیزید نفسه قالها عی وزن ابیات ابن الزبعری، و لکنه وهم و قد قال المبرد فی الکامل (ص 257 ج 2 طبع مصر): قال ابن الزبعری فی یوم اجد: لیت اشیاخی- الخ. و کذا قال ابن هشام فی السیره النبویه (ص 136 ج 2 طبع مصر 1375 ه.) ان ابن الزبعری قال فی یوم احد: لیت اشیاخی- الخ، و قد اتی بسته عشر بیتا قالها ابن الزبعری فی ذلک الیوم ثم بعده نقل خمسه عشر بیتا قالها حسان بن

ثابت الانصاری ردا علی ابن الزبعری و قد استشهد باحد من الانصار اثناعشر رجلا کما قال ابن هشام فی السیره (ص 122 ج 2) و لذا قال ابن الزبعری: جزع الخزرج. بیان: قوله: و عدلنا میل بدر فاعتدل، یعنی ان اشیاخهم الکافرین لما قتلوا فی بدر بایدی المسلمین صار قتلهم سببا لاعواج امرهم و شانهم و ما زال کان معوجا حتی ان من بقی منهم قتلوا جماعه من المسلمین فی احد فاستقام امرهم ای اعتدل المیل و الاعوجاج. و قال ابوعلی القالی فی الامالی (ص 142 ج 1 طبع مصر 1344 ه.): قال یعقوب بن السکیت: العرب تقول: لا فیمن میلک و جنفک و دراک و صغاک و صدغک و قذلک و ضلعک کله بمعنی واحد، یقال: ضلع فلان مع فلان ای میله، و قال غیره: فاما الضلع فخلقه تکون فی الانسان، و قرات علی ابی بکر بن درید لابی کبیر الهذلی: نضع السیوف علی طوائف منهم فنقیم منهم میل ما لم یعذل الطوائف: النواحی: الایدی و الارجل و الرووس، و قوله: میل ما لم یعدل، قال: میله فضله و زیادته، و انما یرید ان هولاء القوم کانوا غزوهم فقتلوهم فکان ذلک القتل میل علی هولاء القوم، ثم ان هولاء القوم المقتولین غزوهم بعد فقتلوهم فکان قتلهم لهم قیام (قامه- ظ) للمیل، و هذا کقول ابن البعری و اقمنا میل بدر فاعتدل یقولها فی یوم احد، یقول: اعتد لمیل بدر اذ قتلنا مثلهم یوم احد. انتهی. اقول: ما افاد القالی یرجع بالدقیق من النظر الی المعنی الذی تبادر الیه ذهننا اولا، ثم ان البیت قد نقل هکذا: قد قتلنا القرم من ساداتهم و قتلناه بدر فاعتدل و لکن المصراع الثانی محرف، و الصواب ما اخترناه و هو الذی اتی به ابن هشام فی السیره النبویه و القالی فی الامالی. قوله (علیه السلام): (و جاشت مراجل اضغانهم) شبه صدورهم بالقدور و بین انها اکنان الاضعفان ای ان مظروفها الاحقان الکامنه الواغره فیها فی حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قبل وجدان الاعوان و قد غلت الان بما تیسر لهم مما هی کالنار الموقده المغلیه لها. قوله: (علیه السلام): (اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا و تشتت اهوائنا) لما کان القوم لم یقدروا فی زمن رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی اظهار الضغائن و ابراز السرائر و تشتت الاهواء و بموته اصطلحوا علی الشفاق و النفاق و المعاده علی کلمه الله العلیا و حجته علی عباده و افتراق الکلمه شکی (ع) بلسانه و لسان تابعیه الیه تعالی غیبه نبیه. قوله (علیه السلام): (ربنا افتح- الخ) ثم انقطع الی الله تعالی و التجاء الیه و التجاء الیه و استغاث منه فساله عن نفسه و عن اتباعه ان یحکم بی الو تابعیه و بین اعدائهم بالحق و ان کان عالما بان الله سیفعله الا انه استفتح استنصارا من الله و رغبته منه الیه تعالی و اخبارا عن نفسه بانه علی الطریقه و عن اعدائه بانهم علی العمیاء و انهم فریق حق علیهم الضلاله. ثم انه (علیه السلام) طلب من الله تعالی ان یفرق بینه و بین اعدائه و یبعدهم عنه و یفصل بینهما لما دریت من ان الفتح هو الفصل فاذا حکم بینهما بالفصل یمیز الطیب من الخبیث و الحق بالباطل و عند ذلک یفتضح الباطل و یحل الی دار البوار فکان هذا القول دعاء علیهم و المراد انه (علیه السلام) دعا علیهم ان ینزل الله علیهم عذابا یدل علی کونهم مبطلین و علی انه (علیه السلام) و قومه محقین، و لم یصرح فی کلامه هذا ان ایهما علی الحق و ای فریق علی الباطل بل ابهم فی ذلک لانه ادل علی المقصود و اشد فی تبکیت الخصم و اوفق باسلوب المحاوره. و هذا الکلام اقتباس من القرآن العظیم حکاه الله تعالی عن نبیه شعیب صلوات الله علیه مع قومه حیث قال عز من قائل: (قال الملا الذین استکبروا من قومه لنخرجنک یا شعیب و الذین آمنوا معک من قریتنا او لتعودن فی ملتنا قال او لو کنا کارهین قد افترینا علی الله کذبا ان عدنا فی ملتکم بعد اذ نجینا الله منها و ما یکون لنا ان نعود فیها الا ان

یشاء الله ربنا وسع ربنا کل شی ء علما علی الله توکلنا ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین (الاعراف 88 و 89). و یعجبنی فی المقام نقل خطبه من عبدالله بن عباس رحمه الله فانه اجاد بما افاد و نطق بالحق و هدی الی الرشاد و السداد و اوصی وصیه مفضی النصح و الصدق و الوداد نقله نصر بن مزاحم فی کتاب صفین (ص 164 من الطبع الناصری) قال نصر قال عمر حدثنی خالد بن عبدالواحد الجزری قال: حدثنی من سمع عمرو بن العاص قبل الوقعه العظمی بصفین و هو یحرض اصحابه بصفین فقام محنیا علی قوس فقال- و بعد ما نقول قول عمرو بن العاص قال: ثم قال عبدالله بن العباس خطیبا فقال: الحمد لله رب العالمین الذی دحی تحتنا سبعا و سمک فوقنا سبعا ثم خلق فیما بینهن خلقا، و انزل لهم فیها رزقا، ثم جعل کل شی ء یبلی و یفنی غیر وجهه الحی القیوم الذی یحیی و یبقی، ثم ان الله بعث انبیاء و رسلا فجعلهم حججا علی عباده عذرا و نذرا، لا یطاع الا بعلمه و اذنه یمن بالطاعه علی من یشاء من عباده ثم یثیب علیها، و یعصی فیعفو و یغفر بحلمه، لا یقدر قدره، و لا یبلغ شی ء مکانه، احصی کل شی ء عددا و احاط بکل شی ء علما. ثم انی اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و اش الان محمدا عبده و رسوله صلی الله علیه امام الهدی و النبی المصطفی و قد ساقنا قدر الله الی ما قد ترون حتی کان فیما اضطرب من حبل هذه الامه و انتشر من امرها ان ابن آلکه الاکباد قد وجد من طغام اهل الشام اعوانا علی علی بن ابی طالب ابن عم رسول الله و صهره و اول ذکر صلی معه بدری، قد شهد مع رسول الله صلی الله علیه کل مشاهده التی فیها الفضل و معاویه و ابوسفیان مشرکان یعبدان الاصنام. و اعلموا و الله الذی ملک المک وحده فبان به و کان اهله لقد قاتل علی بن ابی طالب مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) و علی یقول: صدق الله و رسوله و معاویه و ابوسفیان یقولان: کذب الله و رسوله، فما معاویه فی هذه بابر و لا اتقی و لا ارشد و لا اصوب منه فی تلکم، فعلیکم بتقوی الله و الجد و الحزم و الصبر، و الله انکم لعلی الحق، و ان القوم لعلی الباطل فلا یکونن اولی بالجد فی باطلهم منکم فی حقکم. اما و الله انا لنعلم ان الله سیعذبهم بایدکم او بایدی غیرکم، اللهم ربنا اعنا و لا تخذلنا و انصرنا علی عدونا و لا تخل عنا و افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین، و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته اقول قولی و استغفر الله لی و لکم. الترجمه: امیرالمومنین (علیه السلام) با دشمن کا

رزارکننده روبرو می شد می گفت: بار خدایا دلهای ما بسوی تو کوچ کرده و در کوی تو آرمیده است و گردنها در بندگی تو کشیده شده و چشمها بروی تو گشوده گشت و پاها بجانب تو رهسپار شده و بدنها در راه تو نزار گردیده است، بار خدایا دشمنان ما دشمنیهای دیرینه را آشکار کردند و سینه هایشان که آکنده از کینه بود چون دیگ بجوش آمد، بار خدایا از نبودن پیغمبر خود و بسیاری دشمنان و پراکندگی و اختلاف اندیشه هایشان بتو شکایت آوریم (که قوم از نبودن پیغمبر میدان گرفتند و در پی اظهار دشمنی نهفته و ابراز کینه نهانی برآمدند. مهر درخشنده چو پنهان شود شب پره بازیگر میدان شود) پروردگار ما میان ما و این گروه بحق حکم بفرما (تا محق از مبطل برای همه آشکار شود) که تو بهترین حکم کنندگانی. مصادره و اسناده برق عدیده و مدارک نقله بصور اخری ممن کانوا قبل الرضی. رواه نصر بن مزاحم المنقری فی صفین باسناده عن عمرو بن شمر، عن جابر ابن نمیر الانصاری (ص 256 من الطبع الناصری) و فی نقله زیاده لم یات بها الرضی فی النهج و قد نقلنا نسخه نصر کامله فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 326 ج 15) فلا حاجه الی نقلها ثانیه. و رواه الشیخ الاجل المفید عن الواقدی فی الج ال(ص 165 من طبع النجف) و قد نقلنا نسخته فی شرح المختار الثانی من باب المختار من کتبه و رسائله (ص 55 ج 17). و رواه نصر بن مزاحم علی وجوه اخری تقرب مما سبق ذکره فی کتاب صفین ایضا بطرق عدیده (ص 118 و 119 من الطبع الناصری) و هی کمایلی: نصر، قیس بن الربیع، عن عبدالواحد بن حسان العجلی، عمن حدثه، عن علی (علیه السلام) انه سمع یقول یوم صفین: اللهم الیک رفعت الابصار، و بسطت الایدی، و دعت الالسن، و افضت القلوب، و تحوکم الیک فی الاعمال، فاحکم بیننا و بینهم بالحق و انت خیر الفاتحین، اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا، و قله عددنا، و کثره عدونا و تشتت اهوائنا، و شده الزمان، و ظهور الفتن، اعنا علیهم بفتح تعجله، و نصر تعز به سلطان الحق و تظهره. نصر، عمرو بن شمر، عن عمران، عن سوید قال: کان علی (علیه السلام) اذا ارادان یسیر الی الحرب قعد علی دابته و قال: الحمدلله رب العالمین علی نعمه علینا و فضله العظیم، سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا منقلبون. ثم یوجه دابته الی القبله ثم یرفع یدیه الی السماء ثم یقول: اللهم الیک نقلت الاقدام، و افضت القلوب، و رفعت الایدی، و شخصت الابصار، نشکو الیک غیبه نبینا، و کثره عدونا، و تشتت اهوائنا،ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق، و انت خیر الفاتحین، سیروا علی برکه الله، ثم یورد و الله من اتبعه حیاض الموت. نصر، عمرو بن شمر، عن جابر، عن تمیم قال: کان علی اذا سار الی القتال ذکر اسم الله حین یرکب ثم یقول: الحمدلله علی نعمه علینا و فضله العظیم سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون، ثم یستقبل القبله و یرفع یدیه الی الله ثم یقول: اللهم الیک نقلت الاقدام، و اتعبت الابدان، و افضت القلوب، و رفعت الایدی، و شخصت الابصار، ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین، سیروا علی برکه الله، ثم یقول: الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله و الله اکبر یا الله یا احد یا صمد یا رب محمد بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ایاک نعبد و ایاک نستعین اللهم کف عنا باس الظالمین فکان هذا شعاره بصفین رضی الله عنه. اقول: ما نقلنا عن کتاب صفین لنصره منقول فی البحار ایضا (ص 101 ج 21، و ص 628 ج 8 من الطبع الکمبانی). و قال السید علی بن طاووس قدس سره فی مهج الدعوات (ص 138 طبع ایران 1329 ه) نقلا عن کتاب صفین لعبدالعزیز الجلودی الازدی البصری المتفوی سنه 332 ه: کان علی (علیه السلام) اذا سار الی القتال ذکر اسم الله حین یرکب و لما قعد علی دابته قال: سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون الحمدلله علی نعمه علینا و فضله العظیم عندنا، ثم استقبل القبله و رفع یدیه و قال: بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین یا الله یا رحمن یا رحیم یا احد یا صمد یا اله محمد الیک نقلت الاقدام و افضت القلوب، و شخصت الابصار، و مدت الاعناق، و طلبت الحوائح، و رفعت الایدی، الله افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین، ثم قال: لا اله الا الله و الله اکبر، ثلاثا.

شوشتری

قول المصنف: و کان علیه السلام اذا لقی العدو محاربا رواه نصر ابن مزاحم فی (صفینه) فی ثلاث روایات: احداها: ما رواه مسندا عن سلام بن سوید: کان علی علیه السلام اذا اراد ان یسیر الی الحرب و قعد علی دابته قال: الحمد لله رب العالمین علی نعمه علینا و فضله العظیم (سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون) (ثم یوجه دابته الی القبله ثم یرفع یدیه الی السماء ثم یقول: اللهم الیک نقلت الاقدام، و افضت القلوب، و رفعت الایدی، و شخصت الابصار، (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) نشکو الیک غیبه نبینا، و کثره عدونا، و تشتت اهوائنا (ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین) (سیروا علی برکه الله. الثانیه: مسندا عن تمیم: کان علی علیه السلام اذا سار الی القتال ذکر اسم الله حین یرکب، ثم یقول: الحمد لله علی نعمه علینا و فضله العظیم (سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون) (ثم یستقبل القبله ثم یرفع یدیه الی الله ثم یقول: اللهم الیک نقلت الاقدام، و اتعبت الابدان، و افضت القلوب، و رفعت الایدی، و اشخصت الابصار (ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین

) سیروا علی برکه الله، ثم یقول: الله اکبر، الله اکبر، لا اله الا الله و الله اکبر، یا الله یا احد یا صمد، یا رب محمد، بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، ایاک نعبد و ایاک نستعین، اللهم کف عنا باس الظالمین فکان هذا شعاره بصفین. الثالثه: عن قیس بن الربیع عن عبدالواحد بن حسان عمن حدثه عن علی علیه السلام سمعه یقول یوم صفین اللهم الیک رفعت الابصار، و بسطت الایدی، و دعیت الالسن، و افضت القلوب، و تحوکم الیک فی الاعمال، فاحکم بیننا و بینهم بالحق و انت خیر الفاتحین. اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا، و قله عددنا، و کثره عدونا و تشتت اهوائنا، و شده الزمان، و ظهور الفتن، اعنا علیهم بفتح تعجله، و نصر تعز به سلطان الحق و تظهره. (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) و الخبر الاول مطلق فی کونه ای حرب، و الاخیران صرح فیهما بکونه فی صفین، لکن لم یذکر فیهما وقته. و روی خبرا آخر انه علیه السلام قاله یوم الهریر، فروی عن جابر بن عمیر الانصاری قال: و الله لکانی اسمع علیا علیه السلام یوم الهریر- و ذلک بعد ما طحنت رحی مذحج فیما بینها و بین عک و لخم و جذام و الاشعریین بامر عظیم تشیب منه النواصی، حتی استقلت الشمس و قام قائم الظهر- یقول لاصحابه متی نخلی بین مذین الحیین قد فنینا و انتم و قوف تنظرون، اما تخافون مقت الله. ثم انفتل الی القبله و رفع یدیه و نادی یا الله یا رحمن یا رحیم، یا واحد یا احد یا صمد، یا الله یا اله محمد، اللهم الیک نقلت الاقدام و افضت القلوب و رفعت الایدی و مدت الاعناق و شخصت الابصار و طلبت الحوائج، انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا و تشتت اهوائنا، ربنا افتح بیننا و بین الحق و انت خیر الفاتحین سیروا علی برکه الله، ثم نادی لا اله الا الله و الله اکبر کلمه التقوی. قال جابر: لا و الذی بعث محمدا بالحق نبیا ما سمعنا برئیس قوم منذ خلق الله السماوات و الارض، اصاب بیده فی یوم واحد ما اصاب، انه قتل فیما ذکر العادون زیاده علی خمسمائه من اعلام العرب یخرج بسیفه منحنیا فیقول معذره الی الله عزوجل و الیکم من هذا، لقد هممت ان افلقه و لکن حجزنی عنه انی سمعت الرسول یقول کثیرا لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی و انا قاتل به دونه. قال جابر: فکنا ناخذه فنقومه ثم یتناوله من ایدینا فیتقحم به فی عرض الصف، و لا و الله ما لیث باشد نکایه فی عدوه منه علیه السلام. و روی (صفین عبدالعزیز الجلودی)- کما فی (مهج علی بن طاوس)- (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) انه کان فی اول القتال، ففیه: فلما زحفوا باللواء قال علی علیه السلام: بسم الله الرحمن الرحیم، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین، یا الله یا رحمن یا رحیم یا احد یا صمد یا اله محمد، الیک نقلت الاقدام و افضت القلوب و شخصت الابصار و مدت الاعناق و طلبت الحوائج و رفعت الایدی، اللهم افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین. ثم قال لا اله الا الله و الله اکبر- ثلاثا (قلت: و حیث انه کان دعاء یکرر امکن دعاوه علیه السلام به فی کل ما روی، فعن جمل المفید دعا به یوم الجمل ایضا. کما انه روی الکلام عنه علیه السلام فی غیر وقت الحرب، فروی (رسائل الکلینی)- کما فی (المحجه) فیما کتبه علیه السلام بعد منصرفه من النهروان لما سالوه عن ابی بکر و عمر و عثمان- الی ان قال- فدعونی الی بیعه عثمان فبایعت مستکرها و صبرت محتسبا، و علمت اهل القنوت ان یقولوا: اللهم لک اخلصت القلوب، و الیک شخصت الابصار، و انت دعیت بالالسن، و الیک تحوکم الاعمال، فافتح بیننا و بین قومنا بالحق. اللهم انا نشکو الیک غییه نبینا، و کثره عدونا، و قله عددنا، و هواننا علی الناس، و شده الزمان، و وقوع الفتن بنا. اللهم ففرج ذلک بعدل تظهره، و سلطان حق تعرفه!. قال ابن ابی الحدید: کان سدیف هولی المنصور یقول اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا، و تشتت اهوائنا، و ما شملنا من زیغ الفتن، و استولی علینا من عشوه الحیره، حتی عاد فیئنا دوله بعد القسمه، و امارتنا غلبه بعد المشوره، و عدنا میراثا بعد الاختیار للامه، و اشتریت الملاهی (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) و المعازف بمال الیتیم و الارمله، و ارعی فی مال الله من لا یرعی له حرمه، و حکم فی ابشار المومنین اهل الذمه، و تولی القیام بامورهم فاسق کل محله، فلا ذائد یذودهم عن هلکه، و لا راع ینظر الیهم بعین رحمه، و لا ذو شفقه یشبع الکبد الحری من مسغبه، فهم او لو ضرع وفاقه، و اسراء فقر و مسکنه، و حلفاء کابه و ذله. اللهم و قد استحصد زرع الباطل و بلغ نهایته، و استحکم عموده، و استجمع طریده، و حذف ولیده، و ضرب بجرانه فاتح له من الحق یدا حاصده، تجذ سنامه و تهشم سوقه و تصرع قائمه، لیستخفی الباطل بقبح حلیته و یظهر الحق بحسن صورته. و وجدت هذه الالفاط فی دعاء منسوب الی علی بن الحسین علیه السلام، و لعله من کلامه و قد کان سدیف یدعو به. قلت: ان کان اصل الکلام من السجاد علیه السلام الا انه لابد ان یکون بعض فقراته من غیره، فهو لایقول عادت امارتنا غلبه بعد المشوره و عدنا میراثا بعد الاختیار للامه، فهل تلک المفاسد التی عدت الا نتیجه ذاک الاختیار یوم السقیفه و تلک المشوره یوم الدار؟ قوله علیه السلام اللهم افضت الیک هکذا فی (المصریه)، و الصواب: اللهم الیک افضت کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (القلوب ای: تطهر القلوب اسرارها لک. و مدت الاعناق ای: تتضرع لک و شخصت الابصار شخص بصره: اذا فتحه و جعله لا یطرف. و نقلت الاقدام ای: مسیرنا کان لک و انضیت الابدان یقال: انضیت (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) الثوب اذا ابلینه، و انضی قلان بعیره ای: هزله، و تقدیم الظرف للحصر، ای: ان وقوع جمیع هذه الامور کان مختصا لک. اللهم قد صرح ای: انکشف و ظهر مکتوم هکذا فی (المصریه)، و الصواب: مکنون کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (الشنان) ای: البغض. و جاشت من جاشت القدر ای: غلت مراجل جمع المرجل قدر من نحاس الاضغان. و روی نصر بن مزاحم فی (صفینه): لما اراد علی علیه السلام! الشخوص الی صفین التفت عبدالله بن بدیل الخزاعی الی الناس و قال: کیف یبایع معاویه علیا (ع) و قد قتل اخاه حنظله وخالهالولید وجده عتبه فی موقف واحد. اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا قالت سیده النساء مخاطبه لابیها او صفیه لابن اخیها کما فی (بیان الجاحظ): قد کان بعدک انباء و هنبثه لو کنت شاهدها لم تکثر الخطب انا فقدناک فقد الارض و ابلها فاحتل لقومک و اشهدهم و لا تغب و قالت اروی بنت عبدالمطلب کما فی (طبقات کاتب الواقدی): لعمرک ما ابکی النبی لموته و لکن لهرج کان بعدک آتیا و فی (انساب البلاذری): قالت ام الفضل: کنت جالسه عند النبی (صلی الله علیه و آله) و هو مریض، فبکیت فقال: ما یبکیک؟ قلت: اخشی علیک و لا ادری ما نلقی من (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) الناس بعدک. فقال: انتم المستضعفون!! و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله) له (علیه السلام): ان الامه ستغدر بک بعدی. و تشنت ای: تفرق اهوائنا، ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین الاصل فیه قول شعیب فیما حکی الله تعالی عنه. هذا، و روی (الکافی) انه علیه السلام کان اذا اراد القتال قال: اللهم انک اعلمت سبیلا من سبلک جعلت فیه رضاک، و ندبت الیه اولیاءک، و جعلته اشرف سبلک عندک ثوابا و اکرمها لدیک مابا، و احبها الیک مسلکا، ثم اشتریت فیه من الهومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیک حقا، فاجعلنی ممن اشتری فیه منک نفسه ثم و فی لک ببیعه الذی بایعک علیه، غیر ناکث و لا ناقض عهدا و لا مبدل تبدیلا، بل استیجابا لمحبتک و تقربا به الیک، فاجعله خاتمه عملی و صیر فیه فناء عمری، و ارزقی فیه لک و به مشهدا توجب لی به منک الرضا، و تحط به عنی الخطایا، و تجعلنی فی الاحیاء المرزوقین، بایدی العداه و العصاه، تحت لواء الحق و رایه الهدی، ماضیا علی نصرتهم قدما غیر هول دبرا و لا محدث شکا. اللهم و اعوذبک عند ذلک من الجبن عند هوارد الاهوال، و من الضعف عند مساوره الابطال، و من الذنب المحبط للاعمال، فاحجم من شک او امضی بغیر یقین، فیکون سعیی فی تباب و عملی غیر مقبول. و فی (زهر آداب الحصری) و (مجالس ثعلب): و من دعاء علی علیه السلام فی (الفصل السادس عشر- فی ادعیته (علیه السلام)) حروبه اللهم انت ارضی للرضی، و اسخط للسخط، و اقدر علی تغیر ما کرهت، و اعلم بما تقدر، لاتغلب علی باطل، و لا تعجز عن حق، و ما انت بغافل عما یعمل الظالمون

مغنیه

اللغه: افضت: وصلت. و شخصت: ارتفعت. و انضیت: هزلت. و صرح: انکشف. و جاشت: غلت. و المراجل: القدور. و الاضغان: الاحقاد. المعنی: قال الشریف الرضی: کان الامام (ع) یقول اذا لقی العدو محاربا: (اللهم الیک افضت- الی- الابدان). ابدا لا هدف للامام من الحرب الا وجه الله وحده، فلا نیه و لا خطوه و لا کلمه و لا شی ء من وراء القتال الا رضوان الله سبحانه، و غیظ من کفر بالله و عصاه: و لایطاون موطئا یغیظ الکفار و ینالون من عدو نیلا الا کتب لهم به عمل صالح- 120 التوبه. ثم بین الامام السبب الموجب لقتاله، بینه بقوله: (اللهم قد صرح مکنون الشنان) لک و فارت احقاد الجاهلیه فی صدور المنافقین علی نبیک الکریم، فاعلنوا الحرب من بعده علی اهل بیته (اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا الخ). و فیه ایماء الی ان المنافقین من قریش لم یجراوا فی عهد النبی (صلی الله علیه و آله) علی اظهار احقادهم علی رسول الله و رسالته، فاضمروها حتی اتیحت لهم الفرصه بموت الرسول الاعظم، فاقتصوا منه بشخص احب الخلق الی قلبه، و هم اهل البیت. و فیما سبق اشرنا الی ما جاء فی کتاب علی بن ابی طالب لعبد الکریم الخطیب ص 146، و هو ما نصفه بالحرف: حین یمتحن المسلمون بتلک الفتن التی اطلت براسها بعد وفاه النبی، و حین تقف قریش فی وجه بنی هاشم، و حین تذودهم عن الخلافه، ثم تنالهم بسیوفها، فقتل شیبهم و شبابهم و صبیانهم، و تشرد بعقائلهم و حرائرهم، و کانها انما تثار بهذا لقتلاها فی بدر و احد.

عبده

… اللهم افضت القلوب: افضت انتهت و وصلت و انضیت ابلیت بالهزیل و الضعف فی طاعتک … قد صرح مکتوم الشنان: صرح القوم بما کانوا یکتمون من البغضاء و جاشت غلت و المراجل القدور و الاضغان جمع ضغن هو الحقد

علامه جعفری

فیض الاسلام

امام علیه السلام هنگام برخورد به دشمن و آمادگی به جنگ (با خداوند مناجات و راز و نیاز نموده و از او یاری خواسته چنین) می گفت: خدایا به سوی تو دلها ی ما گشوده گشته، و گردنها مان کشیده شده، و چشمها مان باز مانده، و پاها مان براه افتاده، و بدنها مان نزار گردیده است (از غیر تو چشم پوشیده و در اطاعت و بندگیت از همه چیز گذشته ایم، پس ما را یاری فرما تا رضاء و خشنودی تو را به دست آوریم). خدایا با رفتن پیغمبرت از بین ما دشمنی پنهان آشکار گشت، و دیگهای کینه ها به جوش آمد. خدایا از نبودن پیغمبرمان و بسیاری دشمنان و پراکندگی خواهشها و اندیشه هامان به تو شکایت می کنیم (رنجش خود را از این مردم به تو اظهار می نمائیم تا آنان را به کیفر رسانی، پس از این رو از تو درخواست می کنیم آنچه را که حضرت شعیب بر اثر بدرفتاری امت از تو درخواست نمود و گفت در قرآن کریم س 7 ی 89 است: ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین یعنی) پروردگار ما بین ما و دشمنانمان بحق حکم فرما (حق و راستی را بین ما نمایان ساز تا ایشان بفهمند کدام یک بر حق می باشیم) و تو بهترین حکم کنندگان هستی (که حق را نمایان می سازی).

زمانی

دعای جنگی ارتباط با خدا در سستی و سختی یا نشاط و خوشی از روش شایستگان است و امام علیه السلام که دشمن را در حال جنگ میبیند با خدا سخن میگوید و در ضمن دعا هم خواست خود را از خدا میگوید، هم علت شعله ور شدن جنگ شدن جنگ را مطرح میکند و هم از خدا پیروزی میخواهد. امام علیه السلام تنها بذکر در قناعت نمیکند درمان را هم از خدا میخواهد. امام علیه السلام دعا کردن و درخواست نمودن را تعلیم میدهد: مردم از شما انتظار دارند، رنج برده اند و به سختی افتاده اند. با اینکه این ناراحتیها هست علت جنگ هم معلوم است: کینه های عمیق که باید برطرف گردد. نبودن رهبری صحیح مانند محمد (صلی الله علیه و آله) و بالاتر از همه پراکندگی هوای نفس که مهمترین عامل جنگها است. سرانجام امام علیه السلام پیروزی را از خدا میخواهد، نه به یاران و نه بشجاعت خود تکیه میکند بلکه پیروزی را از خدا میخواهد. خدای عزیز به پیامبر خود پیروزی بر همه ادیان عصر خود را نوید داده بود و امام علیه السلام هم همین پیروزی را از خدا میخواهد: (خدائی است که پیامبرش را فرستاد که مردم را با دین خود هدایت کند و دین حق را بر تمام ادیان پیروز گرداند و خدا برای گواه بودن کافی است.) خدا که به محمد (صلی الله علیه و آله) چنین وعده ای را داده بود و آثار آن ظاهر شد این سوره آمد: (وقتی پیروزی آمد و دیدی که مردم دسته دسته وارد دین خدا میشوند خدای را تسبیح کن و از خدا طلب مغفرت نما که او گناه پذیر است.) طلب مغفرت در این مورد یعنی آمادگی برای مرگ. آری محمد (صلی الله علیه و آله) که رسالت خود را بپایان رسانیده باید آماده مرگ گردد.

سید محمد شیرازی

کان علیه السلام یقول اذا لقی عدوا محاربا: (اللهم الیک افضت القلوب) ای انتهت بالتوجه و الاستکانه (و مدت الاعناق) لتنظر هل یاتی الفرج و النصر (و شخصت الابصار) ای توجهت نحو السماء، الذی هو جهه العلو، و منهیاتی النصر و الرزق (و نقلت الاقدام) اذ الذهاب الی الحرب ذهاب الی امره سبحانه (و انضیت) ای ابلیت بالضعف و الهزال (الابدان) فی طاعتک (اللهم قد صرح) ای ظهر (مکتوم الشنان) ای ان العداوه المکتوبه فی صدور الاعداء قد ظهرت. (و جاشت) ای غلت کما یغلی القدر (مراجل) جمع مرجل، بمعنی: القدر (الاضغان) جمع ضغن، بمعنی الحقد (اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا). هذا اظهار للضعف امام الله سبحانه لیتفضل بالقوه و الغلبه (و کثره عدونا، و تشتت) ای تفرق (اهوائنا) ای آرائنا، و المراد آراء انصاره علیه السلام (ربنا افتح بیننا و بن قومنا) المحاربین لنا، فتحا (بالحق) و القید توضیحی، و اظهار لما فی نفس الداعی من طلب الحق، اذ من المعلوم ان فتحه سبحانه بالحق (و انت خیر الفاتحین) الذی تفتح الطریق امام اهل الحق.

موسوی

اللغه: افضت: وصلت و دنت و قربت. مدت: تطاولت. الاعناق: جمع عنق وصله ما بین الراس و البدن. شخصت الابصار: ارتفعت نحو الشی ء بحیث لا تطرف. النضو: الدابه التی اهزلتها الاسفار و اذهبت لحمها و انضیت الابدان بمعنی هزلت. الابدان: الاجسام و الاجساد. صرح: انکشف و ظهر. المکنون: المستور. الشنان: البغض و الکراهیه. جاشت: غلت و اضطرابت. المراجل: جمع المرجل و هو القدر. الاضغان: الحقاد. الغیبه: البعد عن الشی ء، عدم الحضور. التشتت: التفرق. افتح: احکم. الشرح: (اللهم الیک افضت القلوب و مدت الاعناق و شخصت الابصار و نقلت الاقدام و انصیت الابدان) لم یقاتل الامام الا لله فهو علی صله به مستمره، الیه یتوجه و فی سبیله یجاهد و من هنا کانت ضرباته من اجل الله و کلماته من اجله، جهاده باللسان علی حد جهاده بالسنان، کان هناک الترابط المتین و اللقاء الحمیم بین المعرکه المسلحه و المعرکه فی الکلام … عندما یتوجه الامام الی العدو یتوجه الی الله بالدعاء و عندما یلتحم الجیشان یکون الدعاء.. و عندما تنتهی المعرکه یکون الدعاء. بین استعانه بالله و حاجه الیه و شکر لنعمه … و کلمات الامام فی ادعیته سواء فی الحرب او فی السلم صوره عمیقه عن النفس الشفافه الطاهره التی عرفت الله و عشقت مناجاته و حب اللقاء به … فی دعاء کمیل بن زیاد.. فی دعاء الصباح فی غیرهما من الادعیه تقرا النفس المشتاقه الی الله المحبه له التی تذوب امامه و تصغر امام عظمته.. استرحاما و استعطافا و شرح الحال الفقیره.. طلب المغفره.. التوبه.. و هکذا … و هذا الدعاء من الامام نموذج من تلک الادعیه التی تعددت و تکثرت عنه و عن اولاده … انطلق اللسان یحکی عن عمق ما فی القلب و بکلمه (اللهم) التی تحمل الانکسار، انکسار الحاجه من المنادی نحو المنادی و تحمل الاستعطاف و الرقه الیک یا رب وحدک لا شریک لک اتصلت بک القلوب و توجهت الیک و حلت بساحتک فالنیه الیک و الی الجهاد فی سبیلک، لقد تطاولت الاعناق و استشرفت ابواب رحمتک و کذلک ارتفعت الابصار ناظره الی جودک و کرمک و لا تلتفت الی سوی فضلک … الیک یا رب تحرکت الاقدام من مواطنها و اماکن سکنها قاصده رضاک و جهاد عدوک و الیک و من اجلک اتعبنا الابدان و اهز لناها فی هذا السفر المضنی الطویل … (اللهم قد صرح مکنون الشنان و جاشت مراجل الاضغان) هذا بیان لسبب قتال اعدائه له انهم کانوا یقاتلونه لبغضهم له و قد کان هذا البغض مستورا فی زمن رسول الله صلی الله علیه و اله و لکن الاحداث الان کشفته و اظهرته. و کذلک کانت نفوسهم تغلی علیه و تتقد، کانوا یتحرقون علی اخذ الثار منه لانه و ترهم فی آبائهم و اجدادهم و اقربائهم فی معارک الاسلام فی بدر و احد و الاحزاب فمنذ ذلک الوقت و ضرام الحقد یغلی فی النفوس و یتحینون الفرص للاخذ بثارهم و قد آن الاوان لذلک.. لقد حان الوقت الذی یستطیعون فیه القصاص من قاتل آبائهم و احبابهم … (اللهم انا نشکو الیک غیبه نبینا و کثره عدونا و تشتت اهوائنا ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین) ما اعظم هذا الکلمات و شده ربطها بما تقدم.. اللهم نداء و دعاء و استعطاف … بها یرتاح الانسان من المه و یرتفع عن حزنه.. بیان لاسباب الحرب التی شنها الاعداء علیه، انها غیبه رسول الله و شهادته التی جمعت العدو و وحدت و صفوفهم لقد کانوا زمن رسول الله مقهورین اذلاء اما الان و بعد فقده فقد تجمعوا و التقوا علی حرب اهله و فی مقابل اجتماعهم و کثرتهم هناک تفرقنا فی الاراء و الاهواء فلا یجمعنا وحده هدف و لا لقاء فی سبیل الله و هذا بیان لاختلاف مشارب اصحابه و توجهاتهم و ما هم علیه من عدم الوفاق. و اخیرا دعا بالنصر لمن کان الحق معه …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من دعاء له علیه السلام

کان یقول إذا لقی العدو محاربا

از دعاهای امام علیه السلام است.

که همواره به هنگام روبه رو شدن با دشمن در میدان جنگ می خواند. {1) .سند دعاء: این دعا را قبل از مرحوم سید رضی،جمع دیگر از معاریف در کتابهای خود نقل کرده اند از جمله نصر بن مزاحم در کتاب صفین آن را با چهار سند از امام علیه السلام نقل کرده است که اضافات قابل ملاحظه ای بر آنچه مرحوم سید رضی آورده است دارد. مرحوم شیخ مفید نیز آن را در کتاب النصره ذکر کرده و می فرماید:امام علیه السلام این دعا را روز جنگ جمل می خواند. در کتاب صفین عبد العزیز بن یحیی الجلّودی نیز مطابق نقل مرحوم علّامه مجلسی آمده است.(و سید بن طاووس آن را در محج الدعوات ذکر کرده است).و در روایات بالا گاه اشاره به جنگ جمل و گاه اشاره به جنگ صفین و یوم الهریر شده است و از بعضی استفاده می شود که امام علیه السلام هر زمان به سوی میدان جنگ حرکت می کرد این دعا را قرائت می فرمود.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 220) }

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این دعا ناراحتی خود را از بروز و ظهور جنگ،آشکار می سازد و از کثرت اعدا و پراکندگی مسلمانان در نبودن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به خدا شکایت

می برد وسرانجام از خداوند صلح و عدالت و پایان گرفتن جنگ را طلب می کند.

اینها همه نشان می دهد که اسلام هرگز طرفدار جنگ نیست و جنگ همواره امری تحمیلی محسوب می شود،زیرا آثار زیانبار جنگ ها گاهی در نسل های متوالی ادامه دارد؛مخصوصا در جنگ های امروز که آثار تخریبی ان بسیار بیش از گذشته است.

مثلا سالیان درازی است که آتش جنگ های جهانی خاموش شده؛ولی هنوز معلولان فراوان آن در گوشه و کنار جهان به چشم می خورند.

اللَّهُمَّ إِلَیْکَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ،وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ،وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ،وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ،وَ أُنْضِیَتِ الْأَبْدَانُ.اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَکْنُونُ الشَّنَآنِ،وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ الْأَضْغَانِ.اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ غَیْبَهَ نَبِیِّنَا،وَ کَثْرَهَ عَدُوِّنَا،وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا «رَبَّنَا افْتَحْ بَیْنَنا وَبَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ،وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ».

ترجمه

خداوندا! قلبها به تو پیوسته،گردن ها به سوی تو کشیده شده،چشم ها به جانب تو خیره گشته،قدم ها در راه تو جابجا شده و بدنها فرسوده گردیده است.

خداوندا!کینه نهانی این گروه آشکار شده و دیگ های دشمنی و عداوت در سینه آنان به جوش آمده است،خداوندا!شکایت خود را به سوی تو می آوریم که پیامبرمان از میان ما رفته،دشمنان ما فراوان گشته و خواسته ها و اهداف مان مختلف و متشتت شده است.

پروردگارا! میان ما و قوم ما به حق داوری کن (و درهای پیروزی،صلح و عدالت را به روی ما بگشا) که تو بهترین داوری کنندگانی.

شرح و تفسیر: دعای جامعی برای میدان نبرد

دعای جامعی برای میدان نبرد

همان گونه که در بالا اشاره شد حضرت هر زمان که در میدان جنگ در برابر دشمن قرار می گرفت،این دعا را می خواند.این نشان می دهد که امام علیه السلام همواره

یارانش را به این نکته توجّه می داد که این جنگ برای برتری جویی و غلبه بر دشمن به منظور رسیدن به مال و مقام نیست،بلکه جهادی است که از مهم ترین عبادتها محسوب می شود و باید به نام خدا و به یاد خدا در این میدان گام نهاد و پیروزی خود را از او خواست،با نیّتی خالص گام برداشت و با قلبی مملوّ از عشقِ خدا بر دشمنان حق حمله آورد.

نخست عرضه می دارد:«خداوندا! قلب ها به تو پیوسته،گردن ها به سوی تو کشیده شده،چشمها به جانب تو خیره گشته،قدم ها در راه تو جابجا شده و بدن ها فرسوده گردیده است»؛ (اللَّهُمَّ إِلَیْکَ أَفْضَتِ {1) .«افضت»از ریشه«افضاء»و«فضا»گرفته شده و به معنای وصول به چیزی است،گویی در فضاء او وارد شده است. }الْقُلُوبُ وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ وَ شَخَصَتِ {2) .«شخصت»از ریشه«شخوص»به معنی خیره شدن چشم است به چیزی به گونه ای که پلک را باز و بسته نکند. }الْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ وَ أُنْضِیَتِ {3) .«انضیت»از ریشه«انضاء»به معنای لاغر و نحیف کردن بدن انسان یا حیوان است و به معنای فرسوده و رنجور ساختن نیز آمده است. }الْأَبْدَانُ).

اشاره به اینکه هدف نهایی تویی و هر گامی که بر می داریم برای تو و به سوی توست.

آری مجاهدان اسلام در تمام برنامه هایی که دارند هدفشان خداست،لذا قرآن مجید می فرماید:

« «ما کانَ لِأَهْلِ الْمَدِینَهِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرابِ أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللّهِ وَ لا یَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ لا یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ وَ لا مَخْمَصَهٌ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لا یَطَؤُنَ مَوْطِئاً یَغِیظُ الْکُفّارَ وَ لا یَنالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَیْلاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صالِحٌ إِنَّ اللّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ* وَ لا یُنْفِقُونَ نَفَقَهً صَغِیرَهً وَ لا کَبِیرَهً وَ لا یَقْطَعُونَ وادِیاً إِلاّ کُتِبَ لَهُمْ لِیَجْزِیَهُمُ اللّهُ أَحْسَنَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ» ؛سزاوار نیست که اهل مدینه و کسانی از اعراب بادیه نشین که اطراف آنها هستند،از پیامبر خدا جدا

شوند؛و برای حفظ جان خویش،از جان او چشم بپوشند؛زیرا هیچ گونه تشنگی و خستگی و گرسنگی در راه خدا به آنها نمی رسد و هیچ گامی که موجب خشم کافران می شود بر نمی دارند،و ضربه ای از دشمن نمی خورند مگر اینکه به خاطر آن عمل صالحی برای آنها نوشته می شود؛زیرا خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند و هیچ مال کوچک یا بزرگی را (در این راه) صرف نمی کنند و هیچ سرزمینی را (به سوی میدان جهاد یا در بازگشت) نمی پیمایند جز اینکه برای آنها نوشته می شود؛تا خداوند آن را به عنوان بهترین اعمالشان،پاداش دهد». {1) .توبه،آیه 120 و 121. }

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن به انگیزه دشمنان برای جنگ با او اشاره می کند تا سربازانش به حقیقت امر آشنا گردند؛عرضه می دارد:«خداوندا کینه نهانی این گروه آشکار شده و دیگ های دشمنی و عداوت در سینه آنان به جوش آمده است»؛ (اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَکْنُونُ الشَّنَآنِ،وَ جَاشَتْ {2) .«جاشت»از ریشه«جیش»بر وزن«عیش»به معنای جوشیدن و به غلیان آمدن است.این واژه در غلیان ظاهری اشیا و یا غلیان معنوی و درونی؛مانند غلیان غم و غصه در درون سینه ها اطلاق می شود. }مَرَاجِلُ {3) .«مراجل»جمع«مرجل»بر وزن«منبر»به معنای دیگ است. }الْأَضْغَانِ). {4) .«اضغان»جمع ضغن به معنای کینه است. }

اشاره به اینکه اینها همان کینه های عصر جاهلیّت و زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است که در زمان پیروزی آن حضرت همه را مخفی داشتند و به ظاهر مسلمان شدند ولی کینه و عداوت را در دل پنهان می کردند و این منافقان بعد از زمان حیات پیامبر صلی الله علیه و آله زمینه را برای آشکار ساختن آن کینه ها مناسب دیدند.

چه کسی انکار می کند که معاویه،فرزند دشمن شماره یک پیغمبر صلی الله علیه و آله ابوسفیان و هند معروف به جگرخوار است و هم دستان او گروهی از منافقان و دشمنان اسلام در عصر ظهور اسلام و یا فرزندان آنها بودند و احقاد بدریّه و حنینیّه و غیر آن را در برابر امام علیه السلام بروز دادند.

این درسی است برای اصحاب و یارانش تا بدانند با که می جنگند و برای چه جهاد می کنند.

آن گاه در پایان این دعا بار دیگر دست توسّل را به دامان لطف پروردگار زده، با تعبیری که از صفای دل و نورانیّت باطن و محبّت به همه کس حتی به دشمن حکایت می کند عرضه می دارد:«خداوندا !شکایت خود را به سوی تو می آوریم که پیامبرمان از میان ما رفته،دشمنان ما فراوان گشته و خواسته ها و اهداف مان مختلف و متشتّت شده است.پروردگارا !میان ما و قوم ما به حق داوری کن (و درهای پیروزی،صلح و عدالت را به روی ما بگشا) که تو بهترین داوری کنندگانی»؛ (اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ غَیْبَهَ نَبِیِّنَا،وَ کَثْرَهَ عَدُوِّنَا،وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا «رَبَّنَا افْتَحْ 1بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَیْرُ الْفاتِحِینَ» ). {2) .اعراف،آیه 89.}

این تعبیرات بیانگر نهایت لطف و محبّت امام علیه السلام حتی نسبت به دشمنان فریب خورده و گمراه اوست تعبیر به«قَوْمِنا»و تعبیر به (داوری کن) به جای (پیروز نما) و تعبیراتی که با صیغه جمع بیان شده« غَیْبَهَ نَبِیِّنَا،وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا » همه نشان می دهد که هدف نهایی امام علیه السلام آن است که آنها به سوی حق باز گردند و با سایر مسلمانان دست به دست هم دهند و در برابر دشمنان بایستند.

نامه16: آموزش تاکتیک های نظامی

موضوع

و کان یقول ع لأصحابه عندالحرب

(دستور العمل امام به هنگام آغاز جنگ در سال 37 هجری در میدان صفّین)

متن نامه

لَا تَشتَدّنّ عَلَیکُم فَرّهٌ بَعدَهَا کَرّهٌ وَ لَا جَولَهٌ بَعدَهَا حَملَهٌ وَ أَعطُوا السّیُوفَ حُقُوقَهَا وَ وَطّئُوا لِلجُنُوبِ مَصَارِعَهَا وَ اذمُرُوا أَنفُسَکُم عَلَی الطّعنِ الدعّسیِ ّ وَ الضّربِ الطلّحَفیِ ّ وَ أَمِیتُوا الأَصوَاتَ فَإِنّهُ أَطرَدُ لِلفَشَلِ فَوَ ألّذِی فَلَقَ الحَبّهَ وَ بَرَأَ النّسَمَهَ مَا أَسلَمُوا وَ لَکِنِ استَسلَمُوا وَ أَسَرّوا الکُفرَ فَلَمّا وَجَدُوا أَعوَاناً عَلَیهِ أَظهَرُوهُ

ترجمه ها

دشتی

عقب نشینی هایی که مقدّمه هجوم دیگری است، و ایستادنی که حمله در پی دارد نگرانتان نسازد ، حق شمشیرها را اداء کنید، و پشت دشمن را به خاک بمالید، و برای فرو کردن نیزه ها، و محکم ترین ضربه های شمشیر، خود را آماده کنید، صدای خود را در سینه ها نگهدارید که در زدودن سستی نقش بسزایی دارد .

به خدایی که دانه را شکافت، و پدیده ها را آفرید، آنها اسلام را نپذیرفتند، بلکه به ظاهر تسلیم شدند، و کفر خود را پنهان داشتند و آنگاه که یاورانی یافتند آن را آشکار ساختند .

شهیدی

دشوار مشمارید گریزی را که پس آن بازگشتن بود یا پس نشستنی که در پی آن روی آوردن. حقّ شمشیرها را بگذارید و پهلوهای- دشمن- را به خاک در آرید، و بکوشید تا نیزه را هر چه کارگرتر فرو برید و ضربت را هر چه سخت تر و دم فرو بندید که دم فروبستن بد دلی را بیشتر دور کند. به خدایی که دانه را کفیده و جاندار را آفریده، اسلام را نپذیرفتند بلکه از بیم تسلیم شدند و کفر را نهفتند. چون یارانی بیابند کفر آشکار کنند- و از اسلام سر بتابند-.

اردبیلی

باید که سخت نباشد بر شما گریختنی که پس از بازگشتن باشد و نه جولان کردن که بعد از آن حمله کردن باشد و بدهید شمشیرها را حقهای آنها را که آن نیک زدنست و جای دهید برای پهلوهای کفار مواضع افتادن آن و حریص گردانید نفسهای خود را بر زدن نیزه با اثر و زدن سخت پر خطر و فرو میرانید آوازها را پس بدرستی که آن راننده تر است سرا از جگر و بحق خدا که شکافت دانه را و آفرید آدمیرا که اسلام نیاوردند بحقیقت و لیکن گردن نهاده اند از روی ظاهر و پنهان کرده اند کفر را پس چون یافتند یاران آشکار کردند او را

آیتی

بر شما گران نیاید، گریختنی که پس از آن بازگشتنی باشد، یا واپس نشستنی که از پی آن حمله ای بود. حقّ شمشیرهاتان را ادا کنید و پهلوهای دشمن را بر خاک هلاک آورید. همواره آزمند آن باشید که نیزه هایتان تن ها را بشکافد و ضربتهایتان سخت و کشنده باشد. آوازها را در سینه ها حبس کنید، که این سکوت سستی را از مرد جنگجو دور می کند. سوگند به کسی که دانه را شکافته و جانداران را آفریده، که اینان اسلام را نپذیرفته اند بلکه تسلیم شده اند. و کفر را در دل نهان داشته اند و چون یارانی بیابند، آشکارش سازند.

انصاریان

گریزی که از پی آن برگشتن،و گردشی که به دنبال آن حمله است شما را سخت نیاید ، حقّ شمشیرها را ادا کنید،پهلوی دشمن را به خاک رسانید،نفوس خود را برای زدن نیزه کاری،و ضربت شدید شمشیر تشویق کنید،صداها را در سینه خاموش نمایید،که برای دور کردن ترس و بد دلی مؤثر است .به خدایی که دانه را شکافت و انسان را به وجود آورد، اینان از روی حقیقت اسلام نیاوردند،اسلامشان از روی ترس بود و کفر را در درون خود پنهان داشتند، و چون یار و یاور یافتند آن را ظاهر نمودند !

شروح

راوندی

و قوله لا یشتدن علیکم فره بعدها کره ای اذا کان الاعداء مجتمعین او مجدین محترزین و علمتم ان انصرافا عنهم و هربا منهم کلیهما یغیر احوالهم فلا یکون ذلک الهرب شدیدا علی قلوبکم و لا تلک الجوله صعبا لدیکم، بان یری الناس ان ذلک جبن، فان بعد ذلک عطفه یکون منها الظفر. و الکره و الفره الفعله الواحده من الفرار، و هو الهرب، و من الکر و هو الرجوع، یقال: کره کرا فکر کرورا یتعدی و لا یتعدی. و الکره المره، و الجمع الکرات. و الکرتان المرتان، و المکر موضع الحرب. و التجوال: التطواف. و جال جولانا: ای دار، و تجاولوا فی الحرب: ای جال بعضهم علی بعض و حمل علی عدوه فی الحرب حمله، و هو من حملت علی بنی فلان ای افسدت ما بینهم. و قوله و اعطوا السیوف حقوقها کنایه عن ضرب الاعداء بالسیف بلا اتقاء و لا محاباه. و وطئوا للجنوب مصارعها: ای احملوا علی الموت انفسکم، فان عند بذل النفوس ینزل الفتح و النصر و الظفر، و المصرع الموضع الذی یصرع به المجروح فی الحرب (و الجمع مصارع) و جنب الانسان معروف، و الاضطجاع علی الجنب کنایه عن الهلاک و الموت. و توطین المصرع: هو ان یجعله کالوطن لجنبه و یتخذه وطنا له، فمعناه علی وجهین: قیل هو کنایه عن ایقنو بالموت، و من علم انه سیموت لا محاله لا یخاف من القتل و لا یهرب من الزحف. و الوجه الثانی ان یکون ایماء الی ما قدمناه. و روی و وطئوا ای مهدوا. و روی الدعس و الطلحف و النسبه فی الروایه الاخری للتحقیق و التمکین، کقول الشاعر: و الدهر بالانسان دواری … ای دوار جدا. فقوله و اذمروا انفسکم علی الطعن الدعسی و الضرب الطلحفی ای حثوا انفسکم علی ان تطعنوا الاعداء جدا و تضربوهم بالسیف جهدا، و علی ان تطعنوا و تضربوا ایضا، یعنی: اصبروا علی هذا و ذاک، یقال: ذمرته اذمره: حثثته، و الذمار ما یجب علی ارجل ان یتذمر فیه فیحمیه. و الدعس: الطعن الذی له اثر، یقال: رایت طریقا دعسا ای کثیر الاثار. و ضرب طلحف: ای شدید بزیاده اللام مثال حنجر. و الطلحف: هم یغشی القلب، و انما ادخل یاء النسب فی الکلمتین للمبالغه، کما یقال للثوب المحمر جیدا ثوب احمری. و امیتوا الاصوات: ای اقلوها، فان المیته مع السکوت و الصمت یسکن القلوب. و الفشل: الجبن و الضعف. و النسمه: الخلق، و برا ای خلق. اقسم علیه السلام ان معاویه و عمرو بن العاص و مروان بن الحکم و امثالهم ما دخلوا فی الاسلام حقیقه، و انما انقادوا و اظهروا کلمتی الشهادتین خوفا او طمعا. و اسر الشی ء من الاضداد یکون سرا و اعلانا، قال تعالی و اسروا الندامه. و فسرت علی الوجهین، و اسروا الکفر ای کتموه.

کیدری

و اعطوا السیوف حقوقها: ای اضربوا بها ضربا لا ابقاء فیه و لا محاباه. و وطنوا للجنوب مصارعها: ای استعدوا للقتل و طیبوا انفسکم له بحیث لا تبالون به و لا تخافون منه. و اذ مروا انفسکم: حرضوها. علی الطعن الدعسی: الدعس الطعن الذی له اثر، و طریق دعس کثیر الاثار، و قیل دعست الوعاء ای حشوته ای طعن یحشو الاحشاء. و ضرب طلحف: بزیاده اللام مثل خنجر ای شدید و الطلحف هم یغشی القلب، و ادخل یاء النسب فی الکلمتین للتحقیق و التمکین، کما یقال للثوب المحمر جدا ثوب احمری و قال الشاعر: و الدهر بالانسان دواری. ای دوار. و امیتوا الاصوات: الزموا السکوت، فانه یسکن القلوب، و یقارنه الهیبه، ثم اقسم ان البغاه ما اسلموا حقیقه و لا دخل الایمان فی قلوبهم لکن اظهروا الشهاده خوفا.

ابن میثم

در هنگام جنگ به یارانش می فرمود: فره: یک مرتبه فرار کردن. کره: بر وزن فعله از ماده ی کر به معنای بازگشت بر دشمن. جوله: دور زدن و تاخت و تاز. مصارع: مکانهای افتادن کشته ها. ذمرته، اذمره: او را وادار و تشویق کردم. دعسی: منسوب به دعس است و به معنای اثر می باشد. طلحفی، طلحف: شدید، حرف (یا) برای مبالغه است. نسمه: آفریده ها. (گریزی که پس از آن بازگشت، و تاخت و تازی که بعد از آن، هجوم و حمله به دشمن باشد، بر شما ناگوار نباشد، حقوق شمشیرها را بپردازید و پهلوهایتان را به جایگاه کشتن آشنا کنید، و نفوس خود را به نیزه افکندنهای کارگر و شمشیر زدنهای شدید وادار و تشویق کنید، صداهایتان را آرام کنید زیرا هر چه بیشتر، ترس و سستی را دور می کند، پس سوگند به خدایی که دانه را شکافته و آفریدگان را بوجود آورده است اینها اسلام نیاورده اند بلکه اظهار اسلام کردند، و کفر را پنهان داشتند و هنگامی که یاورانی پیدا کردند آن را آشکار کردند.) لا تشتدن علیکم … حمله، در معنای این جملات احتمالاتی است: 1- هرگاه برای فریب دشمن و فرصت دست یافتن بر او، مصلحت را در فرار کردن دیدید، نگران نباشید، فرار کنید. چون در میان عرب فرار در جنگ مایه ی ننگ و بدگویی است پس باکی از آن نیست و باید آسان تلقی شود. 2- احتمال دیگر آن است که اگر چنین اتفاق افتاد که فرار کردید و پس از آن حمله کردید شرمساری و ناراحتی برای شما پیش نیاید زیرا همین حمله ی پس از فرار، گناه آن را برطرف می کند، بنابراین در عبارت، امر به حمله شده پس از آن که فرار حاصل شده باشد و به همین معناست، عبارت و لا جوله بعدها حمله. 3- احتمال دیگر آن است که اگر دشمن پس از فرار برگشت و به شما حمله کرد نهراسید زیرا حمله ی دشمن پس از فرار از دلهای ناپاک و نیتهای ناصالح سرچشمه می گیرد، بنابر فرض سوم مقدم داشتن فرار به منظور تحقیر و کوچک شمردن، حمله ی پس از آن است و در واقع فرار دشمن را مهم شمرده است و همین احتمال در: و لا جوله بعدها حمله می باشد. در جمله های بعد به یاران خود دستورهایی می دهد از این قرار: 1- حقوق شمشیرها را ادا کنند، این مطلب کنایه از امر به این است که آنچه سزاوار انجام دادن است بجا آورند و فعل عطا استعاره از کارهایی است که به وسیله ی شمشیرها در این راه انجام می شود. 2- قتلگاههای خود را، وطن پهلوهایشان قرار دهند، جاهایی را که پس از کشتن در آن می افتند و پهلوهایشان در آن قرار می گیرد برای خود وطن بگیرند، کنایه از آن که بر کشته شدن در راه خدا تصمیم قطعی بگیرید و برای وقوع در ورطه ی هولناک جنگ، خود را آماده کنید، لازمه ی وطن گرفتن در جایی که پس از قتل در آن می افتد عزم جازم و اقدام لازم برای آن می باشد. 3- این که روحیه ی خود را آماده کنند که نیزه را بطور موثر بر دشمن فرود آورند، و ضربات شمشیر را با شدت وارد کنند، یعنی با یاد ثوابهایی که خدا برای مبارزان وعده داده، و نعمتهایی که برای ایشان فراهم فرموده، خود را راضی و دل را برای این امور محکم و استوار کنند. 4- از صداهایشان بکاهند، زیاد فریاد نزنند زیرا که داد و فریاد کردن از نشانه های ترس و سستی است و عدم آن علامت ثبات و مقاومت می باشد، در گذشته نیز به این مطلب اشاره شده است. در آخر چنان که روش معمول حضرت می باشد، سوگند بجا و مناسب یاد کرده است که این جامعه ی مخالف، هنگامی که در زمان پیامبر اکرم اظهار اسلام کردند فقط به همان زبان بود اما به قلب و دل اسلام نیاورده بودند بلکه به علت ترس از کشته شدن تظاهر به دیانت اسلام کرده و کفر را در دلهای خود پنهان داشتند، و هنگامی که پشت گرمی یافتند و یارانی پیدا کردند کفر خود را اظهار کردند، واین مطلب اشاره به منافقان بنی امیه است، مثل عمرو بن عاص و مروان و معاویه و جز آنها، و شبیه این کلام امام (ع)، سخنی از عمار یاسر نیز نقل شده است. توفیق با خداست.

ابن ابی الحدید

لاَ تَشْتَدَّنَّ عَلَیْکُمْ فَرَّهٌ بَعْدَهَا کَرَّهٌ وَ لاَ جَوْلَهٌ بَعْدَهَا حَمْلَهٌ وَ أَعْطُوا السُّیُوفَ حُقُوقَهَا وَ [وَطِّنُوا]

وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا وَ اذْمُرُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَی الطَّعْنِ الدَّعْسِیِّ وَ الضَّرْبِ الطِّلَحْفِیِّ وَ أَمِیتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ [وَ]

فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَکِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَیْهِ أَظْهَرُوهُ .

قال لا تستصعبوا فره تفرونها بعدها کره تجبرون بها ما تکسر من حالکم و إنما الذی ینبغی لکم أن تستصعبوه فره لا کره بعدها و هذا حض لهم علی أن یکروا و یعودوا إلی الحرب إن وقعت علیهم کسره.

و مثله قوله و لا جوله بعدها حمله و الجوله هزیمه قریبه لیست بالممعنه { 1) الممعنه؛من الإمعان؛و فی ب:«ممنعه»تحریف. } .

و اذمروا أنفسکم

من ذمره علی کذا أی حضه علیه و الطعن الدعسی الذی یحشی به أجواف الأعداء و أصل الدعس الحشو دعست الوعاء حشوته.

و ضرب طلحفی

بکسر الطاء و فتح اللام أی شدید و اللام زائده.

ثم أمرهم بإماته الأصوات لأن شده الضوضاء فی الحرب أماره الخوف و الوجل .ثم أقسم أن معاویه و عمرا و من والاهما من قریش ما أسلموا و لکن استسلموا خوفا من السیف و نافقوا فلما قدروا علی إظهار ما فی أنفسهم أظهروه و هذا یدل علی أنه ع جعل محاربتهم له کفرا.

و قد تقدم فی شرح حال معاویه و ما یذکره کثیر من أصحابنا من فساد عقیدته ما فیه کفایه

و أوصی أکثم بن صیفی قوما نهضوا إلی الحرب فقال ابرزوا للحرب و ادرعوا اللیل فإنه أخفی للویل و لا جماعه لمن اختلف و اعلموا أن کثره الصیاح من الفشل و المرء یعجز لا محاله.

و سمعت عائشه یوم الجمل أصحابها یکبرون فقالت لا تکبروا هاهنا فإن کثره التکبیر عند القتال من الفشل.

و قال بعض السلف قد جمع الله أدب الحرب فی قوله تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا لَقِیتُمْ فِئَهً فَاثْبُتُوا { 1) سوره الأنفال 45،46. } الآیتین.

و قال عتبه بن ربیعه لقریش یوم بدر أ لا ترونهم یعنی أصحاب النبی ص جثیا علی الرکب یتلمظون تلمظ الحیات.

و أوصی عبد الملک بن صالح أمیر سریه بعثها فقال أنت تاجر الله لعباده فکن کالمضارب الکیس الذی إن وجد ربحا تجر و إلا احتفظ برأس المال و لا تطلب

الغنیمه حتی تحوز السلامه و کن من احتیالک علی عدوک أشد حذرا من احتیال عدوک علیک.

و فی الحدیث المرفوع إنه ص قال لزید بن حارثه لا تشق جیشک فإن الله تعالی ینصر القوم بأضعفهم.

و قال ابن عباس و ذکر علیا ع ما رأیت رئیسا یوزن به لقد رأیته یوم صفین و کأن عینیه سراجا سلیط { 1) السلیط:زیت به یضاء. } و هو یحمس أصحابه إلی أن انتهی إلی و أنا فی کنف فقال یا معشر المسلمین استشعروا الخشیه و تجلببوا السکینه و أکملوا اللأمه ...الفصل المذکور فیما تقدم

کاشانی

(لاصحابه عند الحرب) آن حضرت می فرمود مر اصحاب خود را نزد محاربه این نصیحت را که: (لا تشتدن علیکم) باید که سخت نیاید بر شما (فره بعدها کره) گریختنی که بعد از او بازگشتن باشد. یعنی باید که حیای فرار مانع بازگشتن شما نباشد. (و لا جوله بعدها حمله) و نه جولان کردن که بعد از او حمله آوردن باشد (و اعطوا السیوف) و بدهید شمشیرها را (حقوقها) حق های آنرا. که آن نیک زدن آن است بر ابدان دلیران (و وطنوا للجنوب) و جای دهید برای پهلوهای فجار (مصارعها) مواضع افتادن آنها (و اذمروا انفسکم) و حریص گردانید نفس های خود را (علی الطعن الدعسی) بر زدن نیزه با اثر (و الضرب الطلحفی) و زدن سخت پرخطر (و امیتوا الاصوات) و بمیرانید آوازها را. یعنی آواز بلند مکنید (فانه اطرد للفشل) به درستی که آن راننده تر است ترس را از دل و جگر (و الذی فلق الحبه) و به حق آن خدایی که شکافت در زیر زمین دانه را (و برء النسمه) و بیافرید انسان را (ما اسلموا) مسلمان نشدند معاویه و عمروعاص و مروان و اتباع ایشان (و لکن استسلموا) ولیکن گردن نهاده اند از روی ظاهر از جهت ترس شمشیر (و اسروا الکفر) و پنهان داشته اند کفر را در ضمیر (فلما وجدوا اعوانا علیه) پس چونکه یافتند یاری کنندگان و نصرت دهندگان بر کفر (اظهروه) اظهار کردند آن کفر را و نمایان ساختند ما فی الضمیر خود را

آملی

قزوینی

سخت نیاید بر شما گریختنی که بعد از آن بازگشتنی باشد، و نه جولان کردنی. یعنی پشت دادنی که بعد از آن حمله کردنی باشد، و الغرض سپاهیان را ناچار این حالت می افتد چون دشمن زور آوردند مرکز خالی میکنند، و قدمی چند بازپس میروند بلکه جولان کنان میگریزند باز برمی گردند و حمله میکنند، و دشمن را از جا برمی کنند، کار جنگ است نه گاوتازی، و معرکه جان است نه خاکبازی، و هم تعلیم میدهد ایشانرا که اگر از هجوم دشمن قدمی بازپس گریزند بر آن حال نروند، بلکه بازگردند و تدارک آن نمایند. و حقوق شمشیرها بگذارید، یعنی خوب کار برید، و پهلوها بر زمین جای دهید. یعنی دشمن را بر خاک هلاک افکنید و حریص کنید نفسهای خود را بر طعنی که پیدا باشد اثرش، و ضربی که سخت باشد ضررش و آوازها بمیرانید و صدا کم برآورید که این دورکننده تر است ترس و بددلی را. بتجربه دیده اند که هر لشکر که آواز و اضطراب از ایشان بسیار شنیده شود زود شکسته شوند. و بحق آنکه شکافت دانه ار و بیافرید انسان را که اسلام نیاوردند آنقوم، بلکه گردن نهادند از بیم، و کفر پنهان داشتند، پس چون یافتند یاری دهندگان بر کفر ظاهر ساختند، و علم مخالفت برافراختند.

لاهیجی

و کان یقول علیه السلام لاصحابه عند الحرب.

یعنی و بود که می گفت امیرالمومنین علیه السلام مصاحبهای خود را نزد جنگ کردن.

«لاتشتدن علیکم فره بعدها کره و لا جوله بعدها حمله و اعطوا السیوف حقوقها و وطنوا للجنوب مصارعها و ادمروا انفسکم علی الطعن الدعسی و الضرب الطلحفی و امیطوا الاصوات، فانه اطرد للفشل و الذی فلق الحبه و برء النسمه ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر، فلما وجدوا علیه اعوانا اظهروه.»

یعنی باید صعب و دشوار نباشد بر شما فرار کردنی که بعد از آن برگشتن به سوی حرب باشد و نه برگشتن از دشمنی که بعد از آن حمله بر او باشد. یعنی چنانچه به ضرورت فراری و رجعتی از جنگ روی نماید، بعد از آن باید برگشتن به سوی جنگ و حمله کردن بر دشمن بر شما صعب و دشوار نباشد، چه بسیار وقت است که فتح و نصرت، در رجعت بعد از فرار و در حمله ی بعد از بازایستادن است. و عطا کنید به شمشیرها حقهای آنها را که زدن به دشمن باشد و مهیا سازید مر پهلوهای دشمنان را از برای مکان اوفتادن کشته ی شمشیرها و تحریض کنید نفسهای شما را بر نیزه زدنی که کارگر به اندرون باشد و شمشیر زدنی که پر خطر باشد و بمیرانید و ازاله کنید آوازها را، پس به تحقیق که ازاله ی آوازها منع کننده تر است مر جبن را. سوگند به آن چنان کسی که شق کرده است دانه ی گندم را و خلق کرده است انسان را، که اسلام نیاوردند ایشان و لکن طلب کردند سلامتی نفوس و اموال را به اظهار شهادتین و پنهان داشتند کفر را، پس در وقتی که یافتند بر اظهار کفر یاریگران را، آشکار کردند کفر را.

خوئی

اللغه: اشتد علیه الامر ای شق علیه و استصعبه، یقال: اشتد علیه المرض ای زاد و عظم، و هو تفتعل من الشد. الفره: الفرار، فعله للمره، و الکره: الجوع و الحمله فی الحرب. (الجوله) مصدر، ای الدوران فی الحرب یقال: جال القوم جوله اذا انکشفوا ثم کروا و قال عبدالشارق بن عبدالعزی الجهنی (الحماسه 152). سمعنا دعوه عن ظهر غیب فجلنا جوله ثم ارعوینا و قال الشارح المرزوقی: یقول: قرع اسماعنا فی اثناء التهیوء و التطالع دعوه تادت من مکان غائب عن عیوننا فدرنا دوره ثم رجعنا الی اماکننا. و فی منتهی الارب جال فی الحرب جوله بالفتح من باب نصر: گرد برآمد. (السیوف) جمع السیف معروف، و هو ماخوذ من قولهم: ساف اذا هلک لانه به یقع الهلک. قال القلقشندی فی صبح الاعشی (ص 139 ج 2 طبع مصر): السیف ان کان من حدید ذکر- و هو المعبر عنه بالفولاذ- قیل: سیف فولاذ. و ان کان من حدید انثی- و هو المعبر عنه فی زماننا بالحدید- قیل: سیف انیث، فان کان متنه من حدید انثی وحداه من حدید ذکر کما فی سیوف الفرنجه قیل: سیف مذکر، و یقال: ان الصاعقه اذا نزلت الی الارض وردت (بردت- ظ) صارت حدیدا، و ربما حفر علیها و اخرجت فطبعت سیوفا، فتجی ء فی غایه الحسن والمضاء. ثم ان کان عریض الصفیح قیل له: صفیحه، و ان کان محدقا (مدققا- ظ) لطیفا قیل له: قضیب، فان کان قصیرا قیل: ابتر، فان کان قصره بحیث یحمل تحت الثیاب و یشتمل علیه قیل: مشمل- بالکسر-. فان کان له حد واحد و جانبه الاخر جاف قیل فیه: صمصامه: - و بهذا کان یوصف سیف عمرو بن معدی کرب فارس العرب فان کان فیه حزوز مستلطیه (مطمئنه- ظ) قیل فیه: فقارات- بذلک سمی سیف رسول الله (صلی الله علیه و آله): ذاالفقار، یروی انه کان فیه سبع عشره فقاره. ثم تاره ینسب السیف الی الموضع الذی طبع فیه، فیقال فیما طبع بالهند: هندی و مهند و فیما طبع بالیمن یمان و فیما طبع بالمشارف و هی قری من قری العرب قریبه من ریف العراق- قیل له: مشرفی، فان کان من المعدن المسمی بقساس و هو معدن موصوف بجوده الحدید قیل له: قساسی. و تاره ینسب السیف الی صاحبه کالسیف السریحی- نسبه الی قین من قیون العرب اسمه: سریح معروف عندهم بحسن الصنعه. و یوصف السیف بالحسام و هو القاطع اخذا من الحسم و هو القطع، و بالصارم و هو الذی لا ینبو عن الصریبه. (وطنوا) بالنون کما فی النسخه الخطیه التی عندنا قوبلت علی نسخه الرضی، و فی نسخه الجامع الکافی و غیرها مما تلوناها علیک، یقال: وطن البلد توطینا ای اتخذه محلا و مسکنا یقیم به، و وطن نفسه علی الامر و للامر ای مهدها لفعله و ذللها و حملها علیه، قال سیار بن قصیر الطائی (الحماسه 30). لو شهدت ام القدید طعاننا بمرعش خیل الارمنی ارنت عشیه ارمی جمعهم بلبانه و نفسی و قد وطنتها فاطمانت و فی اساس البلاغه للزمشخری: وطنت نفسی علی کذا فتوطنت. قال: و لا خیر فیمن لا یوطن نفسه علی نائبات الدهر حین تنوب و فی غیر واحده من النسخ المطبوعه و الخطیه کتبت: وطئوا بالهمزه من التوطئه ای التمهید یقال وطا الامر اذا مهذه. و الجنوب جمع الجنب بالفتح فالکسون کفلس و فلوس یقال بالفارسیه: پهلو و قال الراعب فی المفرادات: اصل الجنب الجارحه و جمعه جنوب قال الله عز و جل (فتکوی بها جباههم و جنوبهم) و قال تعالی: (تتجافی جنوبهم عن المضاجع) و قال عز و جل: (قیاما و قعودا و علی جنوبهم) ثم یستعار فی الناحیه التی تلیها کعادتهم فی استعاره سائر الجوارح لذلک نحو الیمین و الشمال کقول الشاعر: من عن یمینی مره و امامی. المصارع جمع المصرع، یقال: صرعه علی الارض صرعا من باب منع ای طرحه علیها، و المصرع مکان اصرع، و مصارع القوم حیث قتلوا. (اذمروا) بالذال المعجمه اخت الدال المهمله، ذمره علی الامر بالتخفیف من باب نصر، و بالتشدید ایضا حضه مع لوم لیجد فیه یقال: القائد یذمر اصحابه فی الحرب ای سمعهم المکروه لیشحذهم و رایتهم یتذامرون فی الحرب و اقبل یتذمر ای یلوم نفسه علی التفریط فی فعله و هو ینشطها لئلا تفرط ثانیه، و فلان یتذمم و یتذمر و یرفع اذیاله و یتشمر، و هو ذمر من الاذمار، شجاع، قاله فی الاساس و ذمرته اذمره حثثته، ذمار اسم فعل للحض علی الحرب و تذامر القوم ای حث بعضهم بعضا و ذلک فی الحرب. (الدعسی) الدعس بالفتح فالسکون: الدفع فی الاصل، ثم یستعمل فی الطعن و شده الوطا و الجماع قاله المرزوقی فی شرحه علی الحماسه قال العباس بن مرداس (الحماسه 151): اذا ما حملنا حمله نصبوا لنا صدور المذاکی و الرماح الد واعسا و قال قتاده بن مسلمه الحنفی (الحماسه 258): و فی النفع ساهمه الوجوه عوابس و بهن من دعس الرماح کلوم قال الجوهری فی الصحاح، الدعس بالفتح: الاثر، یقال: رایت طریقا دعسا ای کثیر الاثار، و المدعاس الطریق الذی لینته الماره و الدعس: الطعن و قد یکنی به عن الجماع، و دعست الوعاء: حشونه، و المدعس: الرمح یدعس به، و یقال: المداعس الصم من الرمح، انتهی ما اردنا من نقل کلامه، یقال: بینهم مداعسه ای مطاعنه بالرماح، و فی القاموس: الدعس کالمنع: حشو الوعاء. و بما ذکرنا علمت ان الطعن بمعنی الضرب بالرماح فان الدعسی صفه للطعن و الدعس و الدواعس و المدعس و المداعس قد استعملت فی فصیح الکلام للرماح فقط، و قد قال الاشتر فی ابیات آت نقلها: فاصبروا للعطان بالاسل السمر و ضرب یجری به الامثال و الاسل بالتحریک فی الاصل نبات دقیق الاغصان تنخدمه الغرابیل و یقال للرماح الاسل علی التشبیه و المستدق اللسان و الذراع الاسله. (الطلخفی) بکسر الطاء و فتح اللام و سکون الخاء المعجمه، قال الجوهری فی ماده ط خ ف من الصحاح: ضرب طلخف بزیده اللام مثال حبجر ای شدید، و قال الصفی پوری فی منتهی الارب: ضرب طلخف کهزبر زدگی سخت، لام زائد است. و جائت الطلحفی فی غیر واحده من النسخ بالحاء المهمله و لکن نسختنا التی قوبلت علی نسخه الرضی مضبوطه بالمعجمه و المهلمه کالمعجمه معنی یقال: ضربته ضربا طلحیفا و طلحفا و طلحافا و طلحفی و طلحفا ای شدیدا، و قالوا ان اللام فی المهمله اصلیه، و قال فی القاموس بعد ضروب اللغات فی الطلحفی المهمله: و اللام اصلیه لذکرهم الطلحفی فی باب فعلی مع حبرکی و وهم الجوهری. اقول: زیاده اللام اول الکلمه وحشوها قلیله جدا و اما فی الاخر فقد ثبت فی الاعلام کزیدل وعبدل فی زید و عبد و لکن عدم زیادتها اولا وحشوا فمما لم یثبت بل لها نظیر و الجوهری ذهب الی ان اللام فی الطلخفی المعجمه زائده و لم یات بالمهمله فی الصحاح و ذکر الصفی پوری المعجمه فی ماده ط خ ف و صرح بان اللام زاده و المهمله فی ط ل ح ف و بین بانها اصیله، فاسناد الوهم الی الجوهری وهم. ثم ان المعجمه فی المعاجم التی عندنا مضبوطه علی الوجه المقدم ذکره الا فی اقرب الموارد فانه قال فی طلخف بالخاء المعجمه: ضرب طلخیف بالخاء: کالحاء فی لغاته. (امائه الصوت): اخفاوه. (الطرد): الابعاد، تقول طردته فاطرد ای ابعدته فابتعد. (الفشل) بالتحریک: ضعف مع جبن مصدر من فشل الرجل من باب علیم اذا جبن و ضعف و تراخی عند حرب او شده. قال الفیومی فی مصباح المنیر: فشل فشلا فهو فشل عن باب تعب و هو الجبان العضیف القلب. تقول: دعی الی القتال ففشل ای جبن، و ذهبت قوته فهو فشل و فشیل و فشل و قال الطرماح مستهزئا برجل: فقد بزمام بظر امک و احتفر بایر ابیک الفشل کراث عاسم و هو من ابیات الحماسه (628) و قد یروی فی البیت الفسل ایضا. و عزم علی کذا ثم فشل عنه ای نکل عنه و لم یمضه. و فی القرآن الکریم: (و لقد صدقکم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتی اذا فشلتم وتنازعتم فی الامر و عصیتم من بعد ما اریکم ما تحبون) (آل عمران 147) (و اطیعوا الله و رسوله و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم) (الانفال- 50). (اذ یریکهم الله فی منامک قلیلا و لو اریکهم کثیرا لفشلتم) (الانفال- 46). (اذ همت طائفتان منکم ان تفشلا) (آل عمران 123). (فلق): شق، و قال ابن الاثیر فی النهایه: فیه- یعنی فی الحدیث (من اعتق نسمه او فک رقبه) النسمه: النفس و الروح ای من اعتق ذا روح، و کل دابه فیها روح فهی سمه و انما یرید الناس و منه حدیث علی (علیه السلام) و الذی فلق الحبه و براء النسمه ای خلق ذات الروح و کثیرا ما کان یقولها اذا اجتهد فی یمینه، انتهی. الاعراب: النون المتقله من تشتدن نون تاکید، علیکم ظرف لغو متعلق بالفعل، فره فاعل الفعل (بعدها کره) خبر و مبتداء قدم الخبر توسعا للظروف و الجمله صفه للفره، و لا جوله بعدها حمله عطف علی فره بعدها کره و الکلام فیها کالاولی، و مفعول وطنوا محذوف ان اخذ التوطین بمعنی التمهید علی وجه ستعرفه ای وطنوا انفسکم، او ان حرف التعریف فی الجنوب بدل من المضاف الیه کما سیعلم وجهه فی المعنی، علی الطعن ظرف لغو متعلق بقوله: اذمراو، و یاء الدعسی للنسبه. و قال بعض المتاخرین فی تعالیقه علی النهج: الدعسی اسم من الدعس ای الطعن الشدید فان عنی ان کلمه الدعسی احدی اللغات فی الدعس غیر انها اسم للدعس لا یساعده المعاجم اللغویه و الکتب الادبیه، و الدعسی علی ای نحو کان صفه للطعن، و کذلک الطخفی صفه للضرب فان کانت بالخاء المعجمه فالیاء مشدده للنسبه، و ان کانت بالحاء المهمله فهی مقصوره احدی اللغات الخمس فیها، و الضمیر فی انه راجع الی المصدر اعنی الاماته المستفاد من قوله: امیتوا کقوله تعالی: اعدلوا هو اقرب للتقوی، و لا باس بتذکیر الضمیر لمکان المصدر، و کلمه اطرد للتفضیل و المفضل منه محذوف بقرینه المقام ای ان اماته الاصوات اطرد للفشل من اعلائها. (و الذی) کلمه الواو للقسم متعلقه محذوفا وجوبا فانها لا تدخل الا علی مظهر و لا تتعلق الا محذوف. فلق الحبه صله للذی و براء النسمه عطف علیها. (ما اسلموا) جواب للقسم، و کلمه ما نافیه. لما علم اللظرف و هو لوقوع لشی ء لوقوع غیره و الشی ء الاول فی المقام اظهارهم الکفر، و الثانی وجود الاعوان علیه المعنی: قوله (علیه السلام): (لا تشتدن علیکم فره بعدها کره و لا جوله بعدها حمله) قد علمت آنفا انه (علیه السلام) قد کان ینبه اصحابه علی ان لا یغتروا بفرار الاعداء من المعارک فان الفرار قد یکون عن حیله و خدعه فیولون الادبار لکی یفرجوا الذین یقاتلونهم و یغروهم و یغروهم باتباعهم آثارهم مهرعین و یخرجوهم من مکامنهم ظنا منهم بانهم انهزموا و ما کان فرارهم عن هزیمه و بعد ما افرجوهم برهه من الزمان یعطفون و یقبلون علیهم و یحملونهم حمله رجل واحد فیهزمونهم، کما کان هذا التنبیه هو المروی عن الکافی حیث ایقظ (ع) اصحابه بقوله: (لا یشدون علیکم کره بعد فره، و لا حمله بعد جوله) و ههنا ارشدهم الی ان الحرب خدعه، و فر و کر فان علموا ان مقضتی الحال فی القتال یوجب ان یولوهم الادبار و یخیلوهم و یروهم بانهم منهزمون حتی اذا امکنتهم. الفرصه من الحمله علیهم کروا علیهم دفعه واحده فلا یحسبوه عارا و لا یستحیوا منه، و لا یستعصب علیهم هذا النحو من الفرار الظاهری الموجب للظفر علی الخصم و انما الذی ینبغی ان یستصعب و یشق علی المجاهد و یستحیی منه هو ان تکون فره من غیر کره، بل لا یجوز الفرار اذا کان العدو علی الضعف او اقل. و قد مضی قول ثامن الائمه علی بن موسی الرضا (ع) فی شرح المختار 235 من باب الخطب (ص 178 ج 15) فی الفرار عن الزحف حیث قال (علیه السلام): و حرم الله الفرار من الزحف لما فیه من الوهن فی الدین، و لا استخفاف بالرسل صلوات الله و سلامه علیهم و الائمه العادله (علیه السلام)، و ترک نصرتهم علی الاعداء و العقوبه لهم علی انکار ما دعوا الیه من الاقرار بالربوبیه، و اظهار العدل، و ترک الحور، و اماته الفساد لما فی ذلک من جراه العدو علی المسلمین و ما یکون فی ذلک من السبی و القتل و ابطال حق الله تعالی و غیره من الفساد. و کذا فی المقام غیره من النصوص المتسفاضه المستفاد منها ان الفرار من الزحف من جمله الکبائر. و بما قدمنا علم وجه کون عباره النهج بعکس ما فی الکافی ففی الکافی کانت الکره مقدمه علی الفره و الحمله علی الجوله و ههنا کانت الکره متاخره من الفره، و الحمله من الجوله، و هناک ایقظهم بقوله: لا یشدون علیکم، و ههنا وصاهم بقوله: لا تشتدن علیکم. و اعلم ان قوله (علیه السلام): (لا تشدن علیکم فره بعدها کره) قول فی تفسیر قوله تعالی الا متحرفا لقتال فی الانفال حیث قال عز من قائل: (یا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زخفا فلا تولوهم الادبار و من یولهم یومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فئه فقد باء بغضب من الله و ماویه جهنم و بئس المصیر) (آیه 18،17). و الزحف الحیش الدعم الذی یری لکثرته کانه یزحف ای یدب دبیبا، و الزحف ایضا الدنو قلیلا قلیلا کما قال الازهری: اصل الزحف هو ان یزحف الصبی

علی استه قبل ان یقوم، شبه بزحف الصبی مشی الطائفتین یتمشی کل فئه مشیا رویدا الی الفئه الاخری یتدانی للضراب، و زحفا منصوب فی موضع الحال للکفار. و فی تفسیر المجمع: التحرف: الزوال عن جهه الاستواء الی جهه الحرف فالمعنی- و الله تعالی اعلم- اذا لقیتم الکفار للقتال و الحال انهم کثیر جم و انتم قلیل فلا تولوهم الادبار ای لا تجعلوا ظهورکم الیهم ای لا تفروا منهم فضلا عن ان تدانوهم فی العدد او تساووهم، و من یولهم یومئذ ای وقتئذ سواء کان نهارا او لیلا قد استحق و احتمل غضب الله و ماویه جهنم و بئس المصیر فالایه تدل علی ان الفرار من الرحف من کبائر المعاصی. و فی الکافی باسناده عن عقیل الخزاعی: ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال: الرعب و الخوف من جهاد المستحق للجهاد و المتوازرین علی الضلال، ضلال فی الدین و سلب للدنیا مع الذل و الصغار، و فیه استیجاب النار بالفرار من الزحف عند حضره القتال یقول الله عز و جل: (یا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زحفا فلا تولوهم الادبار). و استثنی جل و علا من حرمه الفرار حالتین احداهما اذا کان المجاهد متحرفا لقتال، فقال فی الکشاف: و هو الکر بعد الفر یخیل عدوه انه منهزم ثم یعطف علیه و هو باب من خدع الحربو مکائدها. و نحوه النیسابوری فی غرائب القرآن، و البیضاوی فی انوار التنزیل حیث قال فی معناه: یرید الکر بعد الفر و تعزیر العدو فانه من مکائد الحرب. و قال الطبرسی فی المجمع: و قیل معناه الا منعطفا مستطردا کانه یطلب عوره یمکنه اصابتها فیتحرف عن وجه و یری انه یفر ثم یکر و الحرب کر و فر. و القول الاخر فی تفسیر قوله تعالی: (الا متحرفا لقتال) هو ان من ولی دبره یبغی موقفا اصلح للقتال من الموقف الاول فهو خارج عن حرمه الفرار من الزحف و الحق انه شامل علی کلا القولین، ای ان الفار عن الزحف قد باء بغضب من الله الا ان یدبر عن القتال و ینحرف عن مضیق الی اتساع لتجول الخیل، او من معاطش الی میاه، او کانت الشمس او الریح فی وجهه فاستدبرها، او کان یوهم باستدباره خصمه انه منهزم منه لیغریه باتباعه فینفرد عن اشیاعه فکیر علیه فیقتله و ما اشبه ذلک. و ثانیتهما اذ کان متحیزا الی فئه، و التحیز طلب حیز یتمکن فیه و المعین او کان منحازا و منتقلا الی جماعه اخری من المسلمین ای غیر الجماعه التی کان فیها و هم الذین یریدون قتال الاعداء و الجهاد فی سبیل الله فهو یریدان یستعین بهم علیهم. و عن ابن عباس ان الفرار من الزحف فی غیر هاتین الصورتین من اکبر

الکبائر کما فی الکشاف و غرائب القرآن. و قدر روی اهل السنه عن ابی هریزه عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اجتنبوا السبع الموبقات، قالوا: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ما هن؟ قال: الشرک بالله، و السحر، و قتل النفس التی حرم الله الا بالحق، و اکل الربا، و اکل مال الیتیم، و التولی یوم الزحف، و قذف المحصنات الغافلات و المومنات. و قد مرت الارشاره الی ان مثل ذلک قد روی عن اهل بیت النبوه (علیه السلام) بروایات متکاثره متظافره و تقدم نقل شطر مما افاضه ابوالحسن الرضا (ع) فی علل تحریم الکبائر و منها الفرار عن الزحف. کما تقدم آنفا قول امیرالمومنین علی (علیه السلام) عن الکافی وصفین لنصر: و لیعلم المنهزم انه مسخط لربه و موبق نفسه و فی الفرار موجده الله علیه و الذل اللازم- الخ. الحرب خدعه: لا کلام فی ان الخدعه فی نفسها قبیحه تنفر الطباع عنها. روی الکلینی فی الکافی باسناده عن هشام بن سالم رفعه قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام): لو لا ان المکر و الخدیعه فی النار لکنت امکر الناس (الوافی ص 156 ج 3) و قد رفع قبحها فی الحرب فان الغرض الاسنی من الجهاد قمع اصول الفساد، و قطع فروعه و قد جوز الشارع تعالی التوصل بالخدعه فی حضره القتال الی ذلک، و تنفذه الاحلام و تقبله الطباع لذلک. قال الع

لامه قدس سره فی آخر المقصد الثانی من جهاد المنتهی (ص 913 من لا طبع الرحلی علی الحجر 1333 ه.) یجوز المخادعه فی الحرب و یجوز للمبارز ان یخدع قرنه لیتوصل بذلک الی قتله اجماعا، روی الجمهور ان عمرو بن عبدود بارز علیا (ع) فقال: ما احب قتلک یا ابن اخی، فقال علی (علیه السلام): لکنی احب ان اقتلک فغضب عمرو و اقبل علیه، فقال علی (علیه السلام): ما برزدت لاقاتل اثنین، فالتفت عمرو فوتبت علی (علیه السلام) فضربه، فقال عمرو: خدعتنی، فقال علی (علیه السلام): الحرب خدعه، انتهی ما اردنا من نقل کلامه. و روی شیخ الطائفه قدس سره فی باب ان الحرب خدعه من جهاد التهذیب باسناده عن اسحاق بن عمار، عن جعفر، عن ابیه (علیه السلام) ان علیا (ع) کان یقول: لان یخطفنی الطیر احب الی من ان اقول علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما لم یقل، سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول یوم الخندق: الحرب خدعه، یقول: تکلموا بما اردتم، (الوافی ص 21 ج 9). و فیه باسناده عن مصعده بن صدقه قال: حدثنی شیخ من ولد عدی بن حاتم عن ابیه، عن جده عدی بن حاتم و کان مع علی (علیه السلام) فی غروته ان علیا (ع) قال یوم التقی هو و معاویه بصفین فرفع بهم صوته یسمع اصحابه: و الله لاقتلن معاویه و اصحابه ثم قال فی آخر قوله: ان شاء الله خفض بها صوته فکنت منه قریبا فقلت: یا امیرالمومنین انک حلفت علی ما قلت ثم استثنیت فما اردت بذلک؟ فقال: ان الحرب خدعه و انا عند المومنین غیر کذوب فاردت ان احرض اصحابی علیهم لکیلا یفشلوا و لکی یطمعوا فیهم فافهم فانک تنفع بها بعد الیوم ان شاء الله، و اعلم ان الله عز و جل قال لموسی حیث ارسله الی فرعون: (فاتیاه فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی) و قد علم انه لا یتذکر و لا یخشی و لکن لیکون ذلک احرص لموسی (ع) علی الذهاب، (الوافی ص 95 ج 7 و ص 22 ج 9)، و رواه فی البحار عن تفسیر العیاشی (ص 98 ج 21 من الطبع الکمبانی). و فی الباب السابع و الثلاثین من اخلاق محتمشی للخواجه الطوسی قدس سره: کان النبی (صلی الله علیه و آله) اذا اراد سفر و روی الی غیره و قال: الحرب خدعه. و فی مروج الذهب للمسعودی (ص 6 ج 2) قال ابن عباس لعلی (علیه السلام): یا امیرالمومنین انت رجل شجاع اما سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: الحرب خدعه؟ فقال علی علیه السلام: بلی. و سیاتی تمام کلامهما فی شرح الکتاب السابع عشر ان شاء الله تعالی. و فی الجامع الصغیر للسیوطی عن ابی هریره، عن النبی (صلی الله علیه و آله): الحرب خدعه. و روی الکینی فی الکافی باسناده عن صفوان، عن ابی مخلد (محمد- خ) السراج، عن عیسی بن حسان قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: کل کذب مسوول عنه صاحبه یوما الا فی ثلاثه: رجل کائد فی حربه فهو موضوع عنه، او رجل اصلح بین اثنین یلقی هذا بغیر ما یلقی به هذا یرید بذلک الاصلاح فیما بینهما، او رجل وعد اهله شیئا و هو لا یرید ان یتم لهم، (الوافی ص 158 ج 3). و فی الکامل لابی العباس المبرد (ص 193 ج 2 طبع مصر) ناقلا عن المهلب قال: انه جاء عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) قوله: (کل کذب یکتب کذبا الا ثلاثه: الکذب فی الصلح بین الرجلین، و کذب الرجل لا مراته یعدها، و کذب الرجل فی الحرب یتوعد و یتهدد. و قال: و جاء عنه (صلی الله علیه و آله) انما انت رجل فخذل عنا فانما الحرب خدعه. قال: و قال (علیه السلام) فی حرب الخندق لسعد بن عباده و سعد بن معاذ و هما سیدالحیین الخزرج و الاوس: (ائتیا بنی قریظه فان کانوا علی العهد فاعلنا بذلک، و ان کانوا قد نقضوا ما بیننا فالحنا لی لحنا اعرفه و لا تفتا فی اعضاد المسلمین) فرجعا بغدر القوم فقالا یا رسول الله: عضل و القاره فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) للمسلمین: ابشروا فان الامر ما تحبون. قال الاخفش: سالت المبرد عن قولهما عضل و القاره فقال: هذان حیان کانا فی نهایه العدواه لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فارادا انهم فی الانحراف عنه و الغدر به کهاتین القبیلتین. قال ابن اسحاق: لما خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی بدر نزل قریبا منه فرکب هو و رجل من اصحابه یتعر فان اخبار قریش حتی وقف علی شیخ من العرب فساله عن قریش، و عن محمد و اصحابه، و ما بلغه عنهم، فقال الشیخ: لا اخبر کما حتی تخبرانی ممن انتما؟ فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اذا اخبرتنا اخبرناک، قال: اذاک بذاک؟ قال: نعم، قال الشیخ: فانه بلغنی ان محمدا و اصحابه خرجوا یوم کذا و کذا، فان کان صدق الذی اخبرنی فهم الیوم بمکان کذا و کذا- للمکان اخبرنی صدقنی فهم الیوم بمکان کذا و کذا- للمکان الذی فیه قریش- فلما فرغ من خبره قال: ممن انتما؟ فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): نحن ماء ثم انصرف عنه فجعل الشیخ یقول: نحن من ماء! من ماء العراق او ماء کذا او ماء کذا، نقله ابن هشام فی السیره النبوه (ج 1 ص 616 من طبع مصر 1375 ه.)، و ابن قتیبه الدینوری فی باب الحیل فی الحروب من کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 194 ج 1 طبع مصر 1383 ه.). و اعلم ان ما قدمناه من جواز الخدعه فی الحرب هو غیر الغدر بهم ای قتالهم و قتلهم بغته بعد الامان، و الغدر ترک الوفاء و نقض العهد، قال شیخ الطائفه قدس سره فی جهاد المبسوط: من اذم مشرکا او غیر مشرک ثم خفره و نقض ذمامه کان غادرا آثما. و انما لا یجوز الغدر بهم لقوله تعالی: (اوفوا بالعقود) ولقوله (صلی الله علیه و آله): (لا تغلوا و لا تمثلوا و لا تغدروا) و غیره من الاخبار الوارده فی النهی عن الغدر بهم ففی خبر رواه الکلینی قدس سره فی جامع الکافی باسناده عن طلحه بن زید، عن ابی عبدالله (صلی الله علیه و آله) قال: سالته عن قریتین من اهل الحرب لکل واحده منهما ملک علی حده اقتتلوا ثم اصطلحوا ثم ان احد الملکین غدر بصاحبه فجاء الی المسلمین فصالحهم علی ان یغزوا تلک المدنیه، فقال ابوعبدالله (علیه السلام): لا ینبغی للمسلمین ان یغدروا و لا یامروا بالغدر و لا یقاتلوا مع الذین غدروا و لکنهم یقاتلون المشرکین حیث و جدوهم و لا یجوز علیهم ما عاهد علیه الکفار. (جهاد الوسائل الباب 20) و الروایات عن الرسول (صلی الله علیه و آله) و عن ائمه الدین فی التحذیر عن الغدر و کرامیته کثیره. و قد نقل ابن قتیبه فی کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 117 ج 1 طبع مصر) قضیه معجبه فی خدعه مستغربه، و سوء عاقبه الغدر و البقی تابی نفسی الاتیان بها. قال: و قرات فی کتاب سیرالعجم ان فیروز بن یزدجرد بن بهرام لما ملک سار بجنوده نحو خراسان لیغزو اخشنوار ملک الهیاطله ببلخ، فلما انتهی الی بلاده اشتد رعب اخشنوار منه و حذره له، فناظر اصحابه و وزرائه فی امره. فقال له رجل منهم: اعطنی موثقا و عهدا تطمئن الیه نفسی ان تکفینی اهلی و ولدی و تحسن الیهم و تخلفنی فیهم، ثم اقعطع یدی و رجلی و القنی علی طریق فیروز حتی یمر بی هو و اصحابه فاکفیک موونتهم و شوکتهم و اورطهم مورطا تکون فیه هلکتهم. فقال له اخشنوار: و ما الذی تنتفع به من سلامتنا و صلاح حالنا اذا انت قد هلکت و لم تشرکنا فی ذلک؟ قال: انی قد بلغت ما کنت احب ان ابلغه من الدنیا و انا موقن بان الموت لابد مه و ان تاخر ایاما قلائل، فاحب ان اختم عمری بافضل ما تختم به الاعمار من النصحیه لاخوانی و النکایه فی عدوی فیشرف بذلک عقبی و اصیب سعاده و حظوه فیما امامی. ففعل به ذلک و امر به فلما مر به فیروز ساله عن امره فاخبره ان اخشنوار فعل ذلک به و انه احتال حتی حمل الی ذلک الموضع لیدله علی عورته و غرته، و قال: ان ادلک علی طریق هو اقرب من هذا الذی تریدون سلوکه و اخفی. فلا یشعر اخشنوار حتی تهجوا علیه فینتقم الله لی منه بکم، و لیس فی هذا الطریق من الطریق من المکروه الا تفویز یومین ثم تقضون الی کل ما تحبون. فقبل فیروز قوله بعد ان اشار علیه و زراوه بالاتهام له و الحذر منه و بغیر ذلک فخالفهم و سلک الطریق حتی انتهی بهم الی موضع من المفازه لا صدر عنه ثم بین لهم امره فتفرقوا فی المفازه یمینا و شمالا

یلتمسون الماء فقتل العطش اکثرهم و لم یخلص مع فیروز منهم الا عده یسیره فانهم انطلقوا معه حتی اشرفوا علی اعدائهم و هم مستعدون لهم فواقعهم علی تلک الحاله و علی ما بهم من الضر و الجهد فاستمکنوا منهم واعظموا النکایه فیهم. ثم رغب فیروز الی اخشنوار و ساله ان یمن علیه و علی من بقی ء من اصحابه علی ان یجعل لهم عهد الله و میثاقه لا یغزوه ابدا فیما یستقبل من عمره، و علی انه یحد فیما بینه و بین مملکته حدا لا تجاوزه جنوده، فرضی اخشنوار بذلک و خلی سبیله و انصرف الی مملکته. فمکث فیروز برهه من دهره کئیبا، ثم حمله الانف علی ان یعود لغزوه و دعا اصحابه الی ذلک فردوه عنه و قالوا: انک قد عاهدته و نحن نتخوف علیک عاقبه البغی و الغدر مع ما فی ذلک من العار و سوء المقاله. فقال لهم: انی شرطت له الا اجوز الحجر الذی جعلته بینی و بینه فانا آمر بالحجر لحیمل علی عجله امامنا. فقالوا له: ایها الملک ان العهود و المواثیق التی یتعاطاها الناس بینهم لا تحمل علی ما یسر المعطی لها و لکن علی ما یعلن المعطی، و انک انما جعلت له عهد الله و میثاقه علی الامر الذی عرفه لا علی امر لم یخطر بباله. فابی فیروز و مضی فی غزاته حتی انتهی الی الهیاطله و تصاف الفریق الللقتال فارسل اخشنوار الی فیروز یساله ان یبرز فیما بین صفیهم لیکلمه، فخرج الیه. فقال له اخشنوار: قد ظننت انه لم یدعک الی غزونا الا الانف مما اصابک و لعمری لئن کنا احتلنا لک بما رایت لقد کنت التمست منا اعظم منه، و ما ابتداناک ببغی و لا ظلم و لا اردنا الا دفعک عن انفسنا و عن حریمنا، و لقد کنت جدیرا ان تکون مکافاتنا بمننا علیک و علی من معک من نقض لعهد و المیثاق الذی و کدت علی نفسک اعظم انفا و اشد امتعاظا مما نالک منا فانا اطلقناکم و انتم اسری، و مننا علیکم و انتم مشرفون علی الهلکه، و حقنا دمائکم و بنا قدره علی سفکها، و انا لم نجیرک علی ما شرطت لنا بل کنت انت الراغب الینا فیه، و المرید لنا علیه، ففکر فی ذلک، و میل بین هذین الامرین فانظر ایهما اشد عارا و اقبح سماعا: ان طلب رجل امرا … له، و سلک سبیلا فلم یظفر فیها ببغیته، و استمکن منه عدوه علی حال جهد وضیعه منه و ممن معه فمن علیهم و اطلقهم علی شرط شرطوه و امر اصطلحوا علیه فاضطر لمکروه القضاء، و استحیا من النکث و الغدر، ام یقال امرو نکث العهد و ختر المیثاق؟ مع انی قد ظننت انه یزیدک نجاحا ما تثق به من کثره جنودک و ما تری من حسن عدتهم و طاعتهم لک و ما اجدنی اشک انهم او اکثرهم کارهون لما کان من شخوصک بهم عارفون بانک قد حملتهم علی غیر الحق، و دعوتهم الی ما یسخط الله فهم فی حربناغیر مستبصرین، و نیاتهم فی مناصحتک الیوم مدخوله، فانظر ما قدر غناء من یقاتل علی مثل هذه الحال، و ما عسی ان تبلغ نکایته فی عدوه اذا کان عارفا بانه ان ظفر فمع عار، و ان قتل فالی النار؟ فان اذکرک الله الذی جعلته علی نفسک کفیلا، و نعمتی علیک و علی من معک بعد یاسکم من الحیاه و اشفائکم علی الممات، و ادعوک الی ما فیه حظک و رشدک من الوفاء بالعهد و الاقتداء بابائک الذین مضوا علی ذلک فی کل ما احبوه او کروهو فاحمدوا عواقبه و حسن علیهم اثره. و مع ذلک انک لستعلی ثقه من الظفر بنا، و البلوغ لنهمتک فینا و انما تلتمس منا امرا نلتمس منک مثله، و تناوی ء عدوا لعله یمنح النصر علیک فقد بالغت فی الاحتجاج علیک، و تقدمت الاعدار الیک، و نحن نستظهر بالله الذی اعتززنا به و وثقنا بما جعلته لنا من عهده اذا استظهرت بکثره جنودک و ازدهتک عده اصحابک، فدونک هذه النصیحه فو الله ما کان احد من نصاحک ببالغ لک اکثر منها، و لا زائد لک علیها، و لا یحر منک منفعتها مخرجها منی فانه لا یزری بالمنافع عند ذوی الرای ان کانت من قبل الاعداء کما لا یجب المضار الیهم ان تکون علی ایدی الاولیاء. و اعلم انه لیس یدعونی الی ما تسمع من مقالتی ضعف احسه من نفسی، و لا قله من جنودی، و لکنی احببت ان ازداد بذلک حجه و استظهارا، و ازداد به من الله النصر و المعونه استیجابا، و لا اوثر علی العافیه و السلامه شیئا ما وجدت الیهما سبیلا. فابی فیروز الا تعلقا بحجته فی الحجر الذی جعله حدا بینه و بینه و قال: لست ممن یردعه عن الامر یهم به وعید، و لا یقتاده التهدد و الترهیب، و لو کنت اری ما اطلبک غدرا منی ما کان احد انظر و لا اشد اتقاء منی علی نفسی فلا یغرنک منا الحال التی صادفتنا علیها فی المره الاولی من القله و الجهد و الضعف. قال اخشنوار: لا یغرنک ما تخدع به نفسک من حملک الحجر امامک فان الناس لو کانوا یعطون العود علی ما تصف من اسرار امر و اعلان آخر اذا ما کان ینبغی لاحد ان یغتر بامان، و لا یثق بعهد، و اذا لما قبل الناس شیئا مما یعطونه من ذلک، و لکنه وضع علی العلانیه و علی نیه من تعقد العهود و الشروط له. فانصرفا یومهما ذلک فقال فیروز لاصحابه: لقد کان اخشنوار حسن المحاوره، و ما رایت للفرس الذی کان تحته نظیرا فی الدواب فانه لم یزل قوائمه و لم یرفع حوافره عن موضعها و لا صهل و لا

احدث شیئا یقطع به المحاوره فی طول ما توافقنا. و قال اخشنوار لاصحابه: لقد واقفت فیروز کما علمتم و علیه السلاح کله فلم یحرک راسه، و لم ینزع رجله من رکابه، و لا حنا ظهره، و لا التفت یمینا و لا شمالا و لقد تورکت انا مرارا، و تمطیت علی فرسی و تلفت الی من خلفی، و مددت بصری فی امامی و هو منتصب ساکن علی حاله، و لو لا محاورته ایای لظننت انه لا یبصرنی. و انما ارادا بما وصفا من ذلک ان ینتشر هذان الحدیثان فی اهل عسکریهما فیشغلوا بالاضافه فیهما عن النظر فیما تذاکراه. فلما کان فی الیوم الثانی اخرج اخشنوار الصحیفه التی کتبها لهم فیروز فرفعها علی رمح لینظر الیها اهل عسکر فیروز فیعرفوا غدره و بغیه و یخرجوا من متابعته، فانتقض عسکر فیروز و اختلفوا و ما لبثوا الا یسیرا حتی انهزموا و قتل منهم خلق کثیر و هلک فیروز، فقال اخشنوار: لقد صدق الذی قال: لا راد لما قدر، و لا اشد احاله لمنافع الرای من الهوی و اللجاج، و لا اضیع من نصیحه یمنحها من لا یوطن نفسه علی قبولها و الصبر علی مکروهها، و لا اسرع عقوبه و لا اسواء عاقبه من البغی و الغدر، و لا اجلب لعظیم العار و الفضوح من افراط الفخر و الانفه. و قد مضی وجه آخر فی تفسیر کلامه هذا فی ضمن بیان المصادر، و یحتمل الوجهین قوله (علیه السلام) المنقول من الکافی و نصر و الطبری و المفید آنفا فی ذکر المصادر: فلولا اقبالکم بعد ادبارکمن و کرکم بعد انحیازکم وجب علیکم ما وجب علی المولی یوم الزحف دبره و کنتم فیما اری من الهالکین. و الشارح البحرانی احتمل فی تفسیر قوله (علیه السلام): (و لا تشتدن علیکم فره بعدها کره) وجها آخر سوی الوجهین الذین اخترناهما فقال: و یحتمل ان یرید فلا تشتدن علیکم فره من عدوکم بعدها کره منه علیکم فان تلک الکره لما کانت عقیب الفره لم تکن الا عن قلوب مدخوله و نیات غیر صحیحه و انما قدم الفره فی هذا الاحتمال لان مقصده تحقیر تلک الکره بذکر الفره و کان ذکرها اهم فلذلک قدمت و کذلک قوله: و لا جوله بعدها حمله. انتهی. و اقول: قد علمت ان امیرالمومنین علیا تاره یوصی عسکره و یوقظهم بان لا یغرنکم فرار الخصم فانه ربما یکون من مکائد الحرب لان الخصم ربما یولیکم الدبر لیخیلکم انه منهزم ثم یعطف و یشد علیکم، کما رواه الکلینی فی الجامع الکافی عنه (علیه السلام) حیث قال: و لا یشدون علیکم کره بعد فره و لا حمله بعد جوله. و تاره یوصیهم و یحثهم اذا رایتم المصلحه فی ان تولوهم الادبار لکی توهموهم الانهزام حتی اذا امکنتهم الفرصه تکرون علیهم فلا

یشتد علیکم هذا النحو من الفرار الذی هو من مکائد الحرب ای لا تحسبوه عارا حتی یستصعب علیکم هذا الفرار کما هو المری فی النهج قال (علیه السلام): لا تشتدن علیکم فره بعدها کره، و لذا کانت العبارتان متعاکستین، و قد علمت ان قوله فی النهج کان ناظرا الی قوله تعالی الا متحفا لقتال، و الروایات کالایات یفسر بعضها بعضا، و روایه الکافی هذه و الروایه المتقدمه الحاویه قوله (علیه السلام): فلو لا اقبالکم بعد ادبارکم و کرکم بعد انحیازکم- الخ، و قوله تعالی الا متحرفا لقتال تدل علی ان معنی ما فی النهج هو الذی قدمناه اولا، و کان للجملتان معنی صحیح آخر ذکرناه فی ضمن بیان المصادر و کان معنیاهما متعاکسین ایضا، و لا یجری هذا الاحتمال الثالث فی قوله المروی فی الکافی، و لو یفسر ما فی النهج به لوجب ان یقال لا تشتدن علیکم کره بعد فره. علی ان لاسالیب الکلام معنی یتبادر الیه الذهن من غیر تکلف و مامن کلام الا امکن فیه تقدیره وجوه من المعانی البعیده فیخرج حینئذ عن الفصاحه و الجوده و بالجمله اذا تاملت فیما قدمنا و فی سیره اهل الحرب یطهر لک ان ما ینبغی ان تفسر الجملتان هو المعنیان المختاران. قوله (علیه السلام): (و اعطوا السیوف حقوقها) لا یخفی علیک ان هذا الفصل من مختار کلامه (علیه السلام) یفید ثلاثه مطالب: الاول ان الحرب خدعه فالفرار منها اذا کان موجبا لتغریر الخصمم و هلاکه لا ینبغی ان یستصعب و یحسب عارا، الثانی ان علی المجاهد ان یراعی امورا، الثالث ان هولاء المحاربین للامام کانوا کافرین الا انهم اسروا کفرهم، اما الاول فقد مضی مفصلا، و اما الثالث فسیاتی بیانه، اما الثانی فقذ ذکر اربعه منها: الاول ان یعطوا السیوف حقوقها هذا تحریض علی الجد فی القتال ای اذا ضربتم بها فاحکموا الضرب، و اضربوا ضربه منکره و اعطائها حقوقها کنایه عن هذا النحو من الضرب، فجعل للسیف حقا و هو ما ینبغی ان یستفاد منه ثم امرهم باعطاء حقها فاذا لم یضربوا بها علی ما کان الحری بها جدا فکانهم خانوها، کما یقال ایضا: ان سیف فلان لم یخنه، ای انه لشده حدته وجودته فعل ما اراد منه صاحبه کما قال نهشل بن حری النهشلی فی قصیده یرثی بها اخاه مالکا رحمه الله و قد قتل بصفین بحضره امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) قتله الفئه الباغیه: اخ ما جد لم یخزنی یوم مشهد کما سیف عمرو لم تخنه مضاربه و هون وجدی عن خلیلی اننی اذا شئت لاقیت امرء مات صاحبه قوله (علیه السلام): (و وطنوا للجنوب مصارعها) هذا هو الثانی من الامور امرهم بها، الظاهر من کلامه (علیه السلام)

انه حثهم و نشطهم علی الاحکام فی الضرب، و ان شئت قلت: هذا تاکید و تشدید فی الامر الاول ای ادوا حقوق السیوف و اضربوا بها ضربه و احکموا الضرب الی حد تطرحوا بها جنوب الاعداء علی مصارعهم و تجعلوا مصارعهم اوطانا لهم ای بحیث لا یقدر الصرعی ان یقوموا من الارض فکانهم اخذوها اوطانا لهم او مهدوا مصارعهم لجنوبهم ای اجعلوها ممهده لسقوطهم علیها بضروبکم المنکره و المال واحد و ان کان الاول الصق و انسب بسیاق الکلام ان لم یکن متعینا، هذا ما ینادی به اسلوب الکلام. و قال الشارح البحرانی: و المعنی ان یوطنوا لجنوبهم مصارعها ای یتخذوا مصارع جنوبهم اوطانا لها و هو کنایه عن الامر بالعزم الجازم علی القتل فی سبیل الله و الاقدام علی اهوال الحرب ذا کان اتخاذ المصارع اوطانا للجنوب مستلزما لذلک العزم و الاقدام. و احتذی علی مثاله المجلسی فی فتن البحار (ص 626 ج 8 من الطبع الکمبانی) حیث قال: ای اجعلوا مصارع الجنوب و مساقطها وطنا لها او وطیئا لها ای استعدوا للسقوط علی الارض و القتل کنایه علی العزم علی الحرب و عدم الاحتراز عن مفاسدها. انتهی. و هذا کما تری لا یناسب تحریض العسکر علی الجهاد و حثهم علی القتال، ارایت ان امر امیر عسکره بالاستعداد للسقوط علی الارض لا یوجب وهنهم؟ و لو سلم ان فیه تشجیعا بالعزم الجازم علی الاقدام علی اهوال الحرب و القتال فی سبیل الله تعالی فسوق الکلام یابی عن ذلک الحمل. قوله (علیه السلام): (و اذمروا انفسکم علی العطن الدعسی، و الضرب اللطخفی) هذا ثالث الامور امرهم بها، حثهم (ع) ان یحضوا و یوطنوا انفسهم علی الجد فی الطعن بالرماح و الضرب بالسیوف و یوبخوها علی الفشل و الضعف، حتی یتشمروا للطعن بالرماح علی الاعداء بحیث یظهر اثره و یحشی به اجوافهم، و یتهیاوا لایقاع الضرب الشدید بالسیوف علیهم. ثم بالتامل الصحیح فی سیاق هذه الامور الثلاثه یعلم ان مساقها واحد، و مفادها فارد، و الحق ان یقال انها ملتقطه من روایات شتی کما قد اتینا بها فی بیان مصادرها. قوله (علیه السلام): (و امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل) هذا رابع الامور امرهم بها، ای اخفضوا الاصوات و عنوها فان اخفائها اولی بالوقار و اطرد للفشل و اذهب بالوهل و ان شده الضوضاء فی الحرب اماره الخوف و الوجل. و فی کتاب الحرب من عیون الاخبار لابن قتیبه (ص 108 ج 1) ان قوما استشاروا اکثم بن صیفی فی حرب قوم ارادوهم و سالوه ان یوصیهم فقال: اقلوا الخلاف علی امرائکم، و اعلموا ان کثره الصیاح من الفشل، و المرء یعجز لا محاله تثبتوا فان احزم الفریقین الرکین، و ربه عجله تعقب ریثا، و اتزروا للحرب، و ادرعوا اللیل فانه اخفی للویل، و لا جماعه لمن اختلف علیه. و قال ابن قتیبه بعد نقل ما قاله اکثم: قال بعض الحکما: قد جمع الله لنا ادب الحرب فی قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم فئه فاثبتوا و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون و اطیعوا الله و رسوله و لا تنازعوا فتفشلوا و تذهب ریحکم و اصبروا ان اله مع الصابرین) (الانفال 49 -48). و قال: حدثنی محمد بن عبید قال: حدثنا معاویه بن عمرو، عن ابی اسحاق عن الاوزاعی قال: قال عتبه بن ربیعه یوم بدر لاصحابه: الا ترونهم- یعنی اصحاب النبی (ع)- جثیا علی الرکب کانهم خرس یتلمظون تملظ الحیات، قال: و سمعتهم عائشه یکبرون یوم الجمل فقالت: لا تکثروا الصیاح فاین کثره التکبیر عند اللقاء من الفشل. قوله (علیه السلام): (و الذی فلق الحبه- الخ) هذا هو المطلب الثالث الموعود بیانه و فی بعض النسخ: فالذی بالفاء و هو من تصرفات النساخ اتوا بالفاء لیرتبط الذیل بالصدر و قد غفلوا ان. کلامه هذا لیس بمقاله فارده بل ملتقطه من عده مقالات مرویه عنه (علیه السلام). و کان (ع) کثیرا ما یحلف بقوله و الذی فلق الحبه و برا النسمه اذا اجتهد فی یمینه و هذا مما لم یسمع من غیره ان یقسموا به و کان (ع) متفردا بانشائه و الحلف به. و قد دریت انه (علیه السلام) قال کلامه هذا فی صفین لما رفع عمرو بن العاص شقه قمیصه سوداء فی راس رمح فقال ناس: هذا لواء عقده له رسول الله (صلی الله علیه و آله)- الی آخر ما نقلنا فی ذکر مصادر هذا الفصل عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم المنقری و اشار (ع) بقوله: فاخذها فقد و الله قربه من المشرکین و قاتل به الینوم المسلمین) الی ان القوم کانوا کافرین. ثم ان سیاق الکلام یقتضی افراد الافعال و الضمائر الا انه عدل من الافراد الی الجمع تنبیها علی ان عمرو بن العاص و معاویه بن ابی سفیان و اشیاعهما و اشباههما ما اسلموا واقعا بقلوبهم و لکن استسلموا ای اظهروا الاسلام بالسنتهم فی زمن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و انقادوه خوفا من السیف و کانوا قد اسروا کفرهم لانهم لم یجدوا اعوانا علیه حتی یظهروه فلما وجدوهم اظهروه و کان کلامه (علیه السلام) المروی آنفا عن صفین لنصر حیث قال: (و قد نصبوا لنا الحرب وجدوا فی اطفاء نور الله و الله متم نوره و لو کره الکافرون) مشعرا بکفرهم کما لا یخفی. و قد مر کلام ابن الحنفیه المنقول عن کتاب صفین لنصر فی ذکر المصادر انه قال: لما اتاهم الله من اعلی الوادی و من اسفله و ملاء الاودیه کتائب است سلموا حتی وجدوا اعوانا، و کذا کلام عمار رضوان الله علیه، و سیاتی کلام الامیر (ع) فی الکتاب التالی الی معاویه: و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا و اسلمت له هذه الامه طوعا و کرها کنتم ممن دخل فی الدین اما رغبه و اما رهبه- الخ. و راجع الی باب ما ورد فی کفر معاویه و عمرو بن العاص و اولیائهما من المجلد الثامن من البحار (ص 571 -560 من الطبع الکمبانی). و قال الفاضل الشارح المعتزلی: و هذا یدل علی انه (علیه السلام) جعل محاربتهم له کفرا. انتهی. اقول: هذا الکلام من امیرالمومنین (علیه السلام) صریح فی ان القوم کانوا کافرین و لا یدل علی ان محاربه فهو کافر نعم ان محاربتهم له (علیه السلام) توجب کفرا و محاربیه کفره بالادله التی قدمناها فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 379 -367 ج 15) و فی شرح المختار الثانی من باب الکتب و الرسائل (ص 80 -76 ج 16). و ارسل معاویه کتابا الی امیرالمومنین علی (علیه السلام) و ذلک کان لما دعی الناس من حیله عمرو بن العاص و روغانه الی کتاب الله و کتب فیما کتبه فیه: و اقطع لهذه الفتن فاتق الله فیما دعیت له وارض بحکم القرآن ان کنت من اهله. والسلام. فکتب الیه امیرالمومنین علی (علیه السلام) کتابا جوابا عن کتابه، و من جملته: انک قد دعوتنی الی یحکم القرآن و لقد علمت انک لست من اهل القرآن- الخ. و قد نقلهما نصر فی کتاب صفین (ص 267). و روی نصر فی صفین (ص 167) عن یحیی، عن علی بن حزور، عن الاصبغ بن نباته قال: جاء رجل الی علی (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین هولاء القوم الذین نقاتلهم الدعوه واحده و الرسول واحد و الصلاه واحده و الحج واحد فبم نسمیهم؟ قال: نسمیهم بما سماهم الله فی کتابه، قال: ما کل ما فی الکتاب اعمله. قال: اما سمعت الله قال: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض- الی قوله- و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جائتهم البینات و لکن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من کفر) فلما وقع الاختلاف کنا نحن اولی بالله و بالکتاب و بالنبی و بالحق فنحن الذین آمنوا و هم الذین کفروا و شاء الله قتالهم فقاتلناهم هدی بسنه الله ربنا و ارداته اقول: و روایه نصر بن بن مزاحم فی صفین عن الاصبغ ظاهره فی ان الرجل سال الامیر (ع) عن القاسطین، و قد روی نحوه الشیخ الاجل المفید فی المجلس الثانی عشر من امالیه (ص 59 طبع النجف) ان الرجل ساله (علیه السلام) عن الناکثین حیث قال: حدثنا ابوالحسن بلال المهلبی رحمه الله یوم الجمعه للیلتین یقینا من شعبان سنه ثلاث و خمسین و ثلاثمائه قال: حدثنا محمد بن الحسین الحمید بن الربیع اللحمی قال: حدثنا سلیمان بن الربیع النهدی قال: حدثنا نصر بن مزاحم المنقری قال: حدثنا یحیی بن یحیی الاسلمی، عن علی بن الحزور، عن الاصبغ بن نباته رحمه الله قال: جاء رجل الی امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) بالبصره فقال: یا امیرالمومنین هولاء القوم الذین نقاتلهم- الخ- علی حذوا الروایه الاولی من نصر فی صفین. و من الممکن ان السوال وقع عن کل واحده من الطائفتین فقد ساله رجل عن الناکثین فی البصره، و ذلک الرجل او آخر ساله عن القاسطین، او السوال کان عن احداهما فاشتبه الامر علی الراوی و اسند تاره الی هولاء و تاره الی هولاء او یقال: ان ما فی کتاب صفین مطلق مرسل فانه قال یا امیرالمومنین هولاء القوم الذین نقاتلهم، فهو یشمل الطائفتین و لما رای نصر ان السوال الذی کان من الرجل عن الناکثین جار فی القاسطین ایضا فما سئل الامیر (ع) فی البصره اتی به فی صفین لاتحاد الححکم فیهما و الحق ان جواب الامیر (ع) الرجل جار فی محاربی علی (علیه السلام) سواء کانوا من الطوائف الثلاث الناکثین و القاسطین و المارقین او غیرهم. و فی بشاره المصطفی لشیعه المرضی (ص 235 من طبع النجف): باسناده عن الاصبغ بن نباته انه قال امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی بعض خطبه: ایها الناس اسمعوا قولی و اعقلوه- الی ان قال: لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) ان الناکثین و القاسطین و المارقین ملعونون علی لسان البنی الامی و قد خاب من افتری. الترجمه: امیر (ع) در هنگام کارزار به لشگریانش تعلیم می داد که: گریختن و عقب نشینی که پس از بازگشت و حمله بر دشمن باشد بر شما سخت و ناگوار نباشد و از آن ننگ نداشته باشید- یا اگر از دشمن شکست خوردید و رو بگریز گذاشتید از برگشتن و جنگیدن و تدارک گذشته کردن شرم نکنید و آنرا دشوار مپندارید، حق شمشیرها را بدهید، و پهلوی دشمنانرا بر خاک هلاک جای دهید، و خودتانرا بر نیزه زدنی که بدرون دشمن رسد و کارگر شود، و بشمشیر زدن سخت بر آنها وادار کنید و آماده سازید، و آوازها را بمیرانید و صدا بلند نکنید که ترس را بهتر و بیشتر راننده تر و دورکننده تر است، سوگند به آنکه دانه را شکافت و آدمی را آفرید این قوم منافق اسلام نیاوردند و از ترس و حفظ جان خود گردن نهادند و بظاهر دعوی اسلام کردند و کفر را در دل پنهان داشتند تا چون اکنون یاری کنندگان و پشتیبانان بر آن یافتند آشکارش کردند و پرچم مخالفت برافراشتند. المصدر: قوله هذا علی النضد المذکور ما وجدناه فیما حضرنی من

الکتب و الرسائل مع طول الفحص و کثره الطلب الا ان المجلسی رحمه الله قد نقله فی المجلد الثامن من البحار (ص 626 من الطبع الکمبانی) و فی المجلد الحادی و العشرین (ص 102 من ذلک الطبع) عن نهج البلاغه ایضا و لم یذکر ماخذا آخر. و کذا نقله المحدث النوری فی کتاب الجهاد من المستدرک عن النهج بلا ذکر سند آخر و فیه نقل- ازمروا- بالزای و لکنه تصحیف من الناسخ (ص 259 ج 2) و کذلک فی الموضع الثانی من البحار. نعم قد وجد متفرقا فی اقواله الاخر المرویه فی الجوامع الروائیه مما سنتلوها علیک، و لا بعد ان یکون هذا القول ملتقطا منها لما قد نبهناک علیه غیر مره من ان هذه عاده الرضی رضوان الله فی النهج فان غرضه کان التقاط الفصیح و البلیغ من کلامه و لعله نقله عن ماخذ لم یحضرنا و الله تعالی هو العالم، و لکن المتدرب فی اسالیب الکلام یعلم ان قوله (علیه السلام): (و الذی فلق الحبه- الخ) خارج من اسلوب ما قبله و سیاتی روایه نصر فی کتاب صفین المتضمنه هذا القول و یعلم انه فی روایه علی حده و بالجمله لو لم نقل ان عبارات هذا المختار ملفقه من احادیث شتی فکون ذیلها اعنی و الذی فلق الی آخره التقط من روایه آت نقلها و لفق الی ما قبله فمما لا ینبغی ان یرتاب فیه، فتقول: قد رویت عنه (علیه السلام) فی الجوامع الروائیه و المجامیع التی دونها القدماء فی امور متنوعه و علوم متفننه، و کتب المغازی و الملاحم و التواریخ و السیر روایات متظافره و وصایا متکاثره بطرق عدیده و اسناد کثیره فی آداب الحرب و رسومها و هی سنن کلیه لن تجد لها بمضی اللیالی و الایام و انصرام الشهور و الاعوام تبدیلا و لا تحویلا، اللهم الا فی آلات السلاح و اوزار الحرب و نذکر فی المقام ما وجدناها فی مظان ماخذها بالفحص و الطلب و فیها توجد ما اتی بها الرضی ههنا علی ان مصادر طائفه مما فی نهج البلاغه تعلم بنقلها طائفه من اقوالها التی حرض بها الناس علی الجهاد. ففی الباب الخامس عشر من کتاب الجهاد من فروع الکافی لقدوه المحدثین الکلینی قدس سره (ص 439 من الرحلی المطبوع علی الحجر) و فی الوافی (ص 20 ج 9): و فی کلام له آخر- یعنی امیرالمومنین (علیه السلام) بقوله له-. واذا لقیتم هولاء القوم غدا فلا تقاتلوهم حتی یقاتلوکم فاذا بداوکم فانهدوا الیهم، و علیکم السکینه و الوقار، و عضوا علی الاضراس فانه انباء للسیوف عن الهام، و غضوا الابصار، و مد واجباه الخیول و وجوه الرجال و اقلوا الکلام فانه الطرد للفشل و اذهب بالوهل، و وطنوا انفسکم علی المبارزه و المنازلهو المجاوله، و اثبتوا و اذکروا الله عز و جل کثیرا فان المانع للذمار عند نزول الحقائق اهل الحفاظ الذین یحفون برایاتهم، و یضربون حافتیها و امامها، و اذا حملتم فافعلوا فعل رجل واحد، و لا حمله بعد جوله، و من القی الیکم السلام فاقبلوا منه، … بالصبر فان بعد الصبر النصر من الله عز و جل، ان الارض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبه للمتقین. اقول: روی قوله (علیه السلام) فی هذه الروایه بلفظ: (اقلوا الکلام فانه اطرد للفشل) و روی فی کلامه المقدم ذکره من النهج بلفظ (امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل). و فی روایه اخری من الکافی اعنی حدیث مالک بن اعین الذی اتینا به فی مصادر الوصیه الرابعه عشره من المختار من باب الکتب و الرسائل بلفظ (امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل). و فی روایه نصر فی صفین (ص 106 من الطبع الناصری) بصوره: (و غضوا الابصار و اخفضوا الاصوات و اقلوا الکلام) و قد نقلنا روایته کامله فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ج 15 ص 222) و توافق روایه نصر روایه ابی جعفرالطبری فی التاریخ (ص 7 ج 4) و قد مضی نقل روایته فی شرح المختار 236 من باب الخطب ایضا (ج 15 ص 238). ثم انه (علیه السلام) علی روایه الکافی نبه اصحابه بقوله: (لا یشدون علیکم کره بعد فره، و لا حمله بعد جوله) علی ان ادبار الخصم ربما لا یکون عن هزیمه و ذلک لان الاعداء قد یولون الادبار عن الحرب خدعه لکی یغتر المقاتلون المقابلون فهم بادبارهم عنها فیحسبون انهم هزموا فیذهبون فی آثارهم متفرقین و بعد ما سلکوا مسافه کذلک یرجع الیهم الاعداء بغته و یحملون علیهم حمله ید واحده و رجل واحد فیهزمونهم. و علی روایه النهج وصی (ع) اصحابه کذلک بقلوه: (لا تشتدن علیکم فره بعدها کره، و لا جوله بعدها حمله) ای انکم اذا رایتم المصلحه فی الفرار لجذب العدو الی حیث تتمکنوا منه فلا یشق علیکم و لا تستصعبوه فان الحرب خدعه. او یقال فی تفسیر هاتین الجملتین انه (علیه السلام) نبه اصحاب فی الاولی علی ان یواظبوا انفسهم من الاعداء و ان فروا عن هزیمه واقعا، و ذلک لان الاعداء ربما ینهزمون ثم بکرون علی الفتئه الغالبه لما راو انهم خرجوا من مکامنهم و انتشروا فی معسکرهم و اطمانوا بالغلبه علی فرارهم و خرجوا من اوزار الحرب و اشتغلوا بانفسهم و غیرها مما لا یحصی کثره احوالها و اطوارها. و فی الثانیه حرضهم بانکم اذا اتفقت لکم الهزیمنه من العدو و فررتم فلا تستحیوا من الکره علیهم ثانیا و لا تحسبوا عارا فان هذه الکره یتدارک الفره و یناسب هذا التفسیر الثانی قوله المروی فی المستدرک عن فرات بن ابراهیم الاتی نقله: عاودوا الکر و استحیوا الفر. و فی الارشاد للمفید رحمه الله (ص 121 طبع طهران 1377 ه.): و من کلامه علیه السلام حین دخل البصره و جمع اصحابه فحرضهم علی الجهاد فکان مما قال: عباد الله انهدوا الی هولاء القوم منشرحه صدورکم بقتالهم فانهم نکثوا بیعتی، و اخرجوا ابن حنیف عاملی بعد الضرب المبرح، و العقوبه الشدیده، و قتلوا السیابحه، و مثلوا حکیم بن جبله العبدی، و قتلوا رجالا صالحین، ثم تتبعوا منهم من نجی یاخذونهم فی کل حائط و تحت کل رابیه، ثم یاتون بهم فیضربون رقابهم صبرا، مالهم قاتلهم الله انی یوفکون؟ انهدوا الیهم و کونوا اشداء علیهم، و القوهم صابرین محتسبین تعلمون انکم منازلوهم و مقاتلوهم و لقد وطنتم انفسکم علی الطعن الدعسی، و الضرب الطلحفی، و مبارزه الاقران، و ای امری ء منکم احس من نفسه رباطه جاش عند اللقاء و رای من احد من اخوانه فشلا فلیذب عن اخیه الذی فضل علیه کما یذب عن نفسه فلو شاء الله لجعله مثله. اقول: انه (علیه السلام) قال فی کلامه هذا: (و لقد وطنتم انفسکم علی الطعن الدعسی و الضرب الطلحفی) و هو یشابه قوله المقدم (و اذمروا انفسکم علی الطعن الدعسی و الضرب الطلخفی الا ان المفید روی اللحفی بالحاء المهمله، و قد روی قوله (علیه السلام) فی الجمل (ص 162 من طبع النجف) و نسخه فی الجمل: (و قد وطنتم انفسکم علی الضرب و الطعن) من غیر ذکر کلمتی الدعسی و الطلحفی، و قد مضی نقل نسخه الجمل هذه فی شرح المختار الثانی من کتبه و رسائله (ص 52 ج 17). و فی کتاب صفین لنصر (ص 120 من الطبع الناصری) عن عمر بن سعد، عن عبدالرحیم بن عبدالرحمن، عن ابیه ان علیا امیرالمومنین (علیه السلام) حرض الناس فقال: ان الله عز و جل قد دلکم علی تجاره نتجیکم من العذاب، و تشفی بکم علی الخیر: ایمان بالله و رسوله: و جهاد فی سبیله، و جعل ثوابه مغفره الذنوب، و مساکن طیبه فی جنات عدن و رضوان من الله اکبر، فاخبرکم بالذی یحب فقال: ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص فسووا صفوفکم کالبنیان المرصوص، و قدموا الدارع، و اخروا الحاسر، و عضوا علی الاضراس فانه انبا للسیوف عن الهام و اربط للجاش، و اسکن للقلوب، و امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل و اولی بالوقار، و التووا فی اطراف الرماح فانه امور للاسنه و رایاتکم فلا تمیلوها و لا تزیلوها و لا تجعلوها الا فی ایدی شجعانکم المانعی الذمار و الصبر عند نزول الحقائق، اهل الحفاظ الذین یحفون برایاتکم، و یکتنفونا یضربون خلفها و امامها و لا تضیغوها، اجزاء کل امری ء منکم رحمکم الله قرنه و واسی اخاه بنفسه، و لم یکل قرنه الی اخیه فیجتمع علیه قرنه و قرن اخیه فیکتسب بذلک لائمه و یاتی به دنائه، و انی هذا و کیف یکون هکذا؟ هذا یقاتل اثنین، و هذا ممسک یده قد خلی قرنه الی اخیه هاربا منه و قائما ینظر الیه من یفعل هذا یمقته الله فلا تعرضوا لمقت الله فانما مردکم الی الله قال الله لقوم: قلن لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قلیلا، و ایم الله لئن فررتم من سیف العاجله لا تسلمون من سیف الاخره، استعینوا بالصدق و الصبر فانه بعد الصبر ینزل النصر. و فیه ایضا (ص 130 من ذلک الطبع): عن عمر، عن مالک بن اعین، عن زید بن وهب ان علیا لما رای میمنته قد عادت الی موقفها و مضافها و کشف من بازائها حتی ضاربوهم فی مواقفهم و مراکزهم فاقبل حتی انتهی الیهم فقال: انی قد رایت جولتکم و انحیازکم عن صوفکم، و تحرزکم الجفاه الطغاه و اعراب اهل الشام، و انتم لهامیم العرب، و السنام الاعظم، و عمار اللیل بتلاوه القران و اهل دعوه الحق اذا ضل الخاطون فلو لا اقبالکم بعد ادبارکم، و کرکم بعد انحیازکم وجب علیکم ما وجب علی المولی یوم الزحف دبره، و کنتم فیما اری من الهالکین، و لقد هون علی بعض وجدی، و شفی بعض حاج نفسی انی رایتکم باخره حزتموهم کما حازوکم و ازلتموهم عن مصافهم کما ازالوکم، تحوزونهم بالسیوف لیرکب اولهم آخرهم کالابل المطروده الهیم فالان فاصبروا، انزلت علیکم السکینه و ثتبتکم الله بالیقین، و لیعلم المنهزم انه مسخط لربه، و موبق نفسه، و فی الفرار موجده الله علیه، الذل اللازم، و فساد العیش، و ان الفار لا یزید الفرار فی عمره، و لا یرضی ربه فموت الرجل محقا قبل اتیان هذه الخصال خیر من الرضا بالتلبس بها و الاقرار علیها. اقول: الروایه الاولی قد ذکر طائفه منها العلامه ابن خلدون فی الفصل السابع و الثلاثین من الباب الثالث من المقدمه و قال: انظر وصیه علی رضی الله عنه و تحریضه لاصحابه یوم صفین تجد کثیرا من علم الحرب و لم یکن احد ابصر بها منه قال فی کلام له: فسووا صفوفکم کالبنیان المرصوص- و فیه: و اخفتوا الاصوات فانه اطرد للفشل و اولی بالوقار (ص 275 طبع مصر). و قد رواها ابوجعفر الطبری فی تاریخه عن ابی مخنف (ص 11 ج 4) و لکن بین النسختین تفاوتا فی الجمله و اری ان نسخه نصر اصح و امتن و قد مضی نقل نسخه الطبری فی شرح المختار 236 من باب الخطب(ص 257 ج 15) و قد رواها المفید فی الارشاد (ص 127 طبع طهران 1377 ه.) و تخالف الاولیین فی الجمله، و هی روایه مالک بن اعین المرویه فی الباب الخامس عشر من جهاد الکافی (ص 338 من الطبع الرحلی المطبوع علی الحجره 1315 ه.) وقد اشرنا آنفا الی نقله فی مصادر المختار الرابع عشر من باب الکتب لا ان بین روایتی الکافی و نصر اختلافا کما و کیفا و قد اتی الکلینی قدس سره بزیاده فیها لم یات بها نصر فی صفین و هی من قوله: (و لا تمثلوا بقتیل- الی قوله: فیعیر بها و عقبه من بعده). و الروایه الثانیه مرویه فی الکافی ایضا بعد الروایه الاولی و ان کان یوجد بینهما اختلاف ایضا: فعلی نسخه الکافی: قال (علیه السلام): انی رایت جولتکم و انحیازکم عن صفوفکم تحوزکم الحافاه الطغاه و اعراب اهل الشام و انتم لهامیم العرب و السنام الاعظم و عمار اللیل بتلاوه القرآن، و دعوه اهل الحق اذا ضل الخاطئون فلو لا اقبالکم بعد ادبارکم، و کرکم بعد انحیازکم لوجب علیکم ما یجب علی المولی یوم الزحف دبره، و کنتم فیما اری من الهالکین و لقد هون علی بعض وجدی، و شفی بعض حاج صدری اذ رایتکم حزتموهم کما حازوکم فازلتموهم عن مصافهم کما ازالوکم و انتم تضربونهم بالسیوف حتی رکب اولهم آخرهم کالابل المطروده الیهم الان، فاصبروا نزلت علیکم السکینه، و ثبتکم الله بالیقین، و لیعلم المنهزم بانه مسخط ربه، و موبق نفسه، ان فی الفرار موجده الله (موجده الله علیه- خ) و الذل اللازم، و العار الباقی، و ان الفار لغیر مزید فی عمره، و لا محجور بینه و بین یومه، و لا یرضی ربه، و لموت الرجل محقا قبل اتیان هذه الخصال خیر من الرضا بالتلبیس بها، و الاقرار علیها. قوله: الیهم الان: فعلی نسخه صفین ظرف و النون مخففه، و علی نسخه الکافی من الانین و هی مثقله، و الفرق بین سائر العبائر ظاهر. و روایه نصر الثانیه مذکوره فی جهاد البحار ایضا (ص 99 ج 21 من الطبع الکمبانی) قال: و قال: نصر بن مزاحم، عن عمر بن سعد، عن مالک بن اعین، عن زید بن وهب ان علیا- الخ، فاسقط عمر بن سعد فی الطبع الناصری. ثم تجد روایه مالک بن اعین فی الکافی و التی نقلناها عن الکافی اولا مشترکتین فی جمله من الالفاظ و الجمل و العبارات کما ان نسختی نصر و الکافی منقولتان عن مالک بن اعین الا ان الاولی منهما ذکرت ان مالک بن اعین روی عن زید بن وهب، و الثانیه اکتفت بذکر مال. و قد مضی کلامنا فی شرح المختار 236 من الخطب (ص 257 ج 15) ان نسخه تاریخ الطیری اعنی الروایه الاولی من

کتاب صفین لنصر مذکوره فی النهج و هو المختار 122 من باب الخطب اوله: فقدموا الدارع و اخروا الحاسر و عضوا علی الاضراس فانه انبا للسیوف عن الهام- الی آخرهه، و نزیدک ههنا بیانا فتقول: ذلک المختار المذکور ملتقط و ملفق من عده روایات احداها هی الروایه الاولی من کتاب صفین التی رواها ثقه الاسلام الکلینی فی الکافی. و ابوجعفر الطبری فی التاریخ، و الشیخ الاجل المفید فی الارشاد کما مر آنفا و هذه الروایه التقطت و ذکرت فی صدرالمختار 122 المذکور من اوله الی قوله (علیه السلام): لا تسلموا من سیف الاخره. و الثانیه هی الروایه الثانیه من کتاب صفین لنصر التی رواها الکلینی فی الکافی ایضا و هی قوله (علیه السلام): انی رایت جولتکم و انحیازکم- الخ، و قد التقط منها قوله (علیه السلام): (و انتم لهامیم العرب- الی قوله: لا محجوز بینه و بین یومه) المذکور فی ذلک المختار. الثالثه ما رواها نصر فی صفین ایضا (ص 207 من الطبع الناصری) قال: حدثنی رجل عن مالک الجهنی، عن زید بن وهب ان علیا (ع) مر علی جماعه من اهل الشام بصفین فیهم الولدید بن عقبه و هم یشتمونه و یقصبونه فاخبروه بذلک فوقف فی ناس من اصحابه فقال: انهدوا الیهم و علیکم السکینه و سیما الصالحین و وقار الاسلام و الله لاقرب قوم من الجهل بالله عز و جل قوم قائدهم و مودبهم معاویه، و ابن النابغه، و ابوالاعور السملی و ابن ابی معیط شارب الخمر و المجلود حدا فی الاسلام و هم اولی یقومون فیقضبونی و یشتموننی، و قبل الیوم ما قاتلونی و شتمونی و انا اذ ذاک ادعوهم الی الاسلام و هم یدعوننی الی عباده الاصنام، فالحمدلله و لا اله الا الله، و قدیما ما عادانی الفاسقون ان هذا لهو الخطب الحلیل ان فساقا کانوا عندنا غیر مرضیین، و علی الاسلام و اهله متخوفین حتی خدعوا شطر هذه الامه فاشربوا قلوبهم حب الفتنه فاستمالوا اهوائهم بالافک و البهتان، و قد نصبوا لنا الحرب، وجدوا فی اطفاء نور الله و الله متم نوره و لو کره الکافرون، اللهم فانهم قد ردوا الحق فافضض جمعهم، و شتت کلمتهم، ابسلهم بخطایاهم فانه لا یذل من والیت، و لا یعز من عادیت. و قد اتی بذیلها المفید قدس سره فی الارشاد (ص 126 طبع طهران 1377 ه.) و یوجد اختلاف یسیر بینهما. الرابعه روایه رواها نصر فی صفین ایضا بعد الروایه الثالثه عن نمیر بن وعله عن عامر الشعبی ان علی بن ابی طالب (ع) مر باهل رایه فرآهم لا یزولون عن موقفهم فحرض الناس علی قتالهم و ذکر انهم غسان فقال: ان هولاء القوم لن یزولوا عن موقتهم دون طعن دراک یخرج منه النسیم و ضرب یفلق الهام و یطیح العظام، و تسقط منه المعاصم و الاکف حتی تصدع جباههم، و تنثر حواجبهم، علی الصدور و الاذقان، این اهل الصبر و طلاب الخیر؟ این من یشری وجهه لله عز و جل، فثابت الیه عصابه من المسلمین فدعا ابنه محمدا فقال له: امش نحو هذه الرایه مشیا رویدا علی هنیئتک حتی اذا اشرعت فی صدروهم الرماح فامسک یدک حتی یاتبک امری و رایی. و قد اتی بشطر من هذه الاروایه الشیخ الاجل المفید فی الارشاد (ص 127 و 128) من الطبع المقدم ذکره. و قد التقط من هاتین الروایتین قوله (علیه السلام): (اللهم فان ردوا الحق- الی قوله: و یندر السواعد و الاقدام) المذکور فی ذلک المختار. الخامسه روایه روها نصر فی صفین ایضا (ص 283 من الطبع الناصری) عن عمر بن سعد، عن اسحاق بن یزید، عن الشعبی ان علیا (ع) قال یوم صفین حین اقر الناس بالصلح: ان هولاء القوم لم یکونوا لیفیئوا الی الحق و لا لیجیبوا الی کلمه السواء حتی یرموا بالمناسر تتبعها العساکر، و حتی یرجموا بالکتائب تقفوها الجلائب و حتی یجر ببلادهم الخمیس یتلوه الخمیس حتی یدعق الخیول فی نواحی ارضهم و باحناء مساربهم و مسارحهم، و حتی تشن علیهم الغارات من کل فج، و حتی تلقاهم قوم صدق صبر لا یزیدهم هلاک من هلک من قتلاهم و موتاهم فی سبیل الله الا جدا فی طاعه الله، و حرصا علی لقاء الله، و لقد کنا مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) نقتل آبائنا و ابنائنا و اخواننا و اعمامنا ما یزیدنا ذلک الا ایمانا و تسلیما، و مضیا علی امض الالم، و جدا علی جهاد العدو، و الاستقلال بمبارزه الاقران، و لقد کان الرجل منا و الاخر من عدونا یتصاولان تصاول الفحلین، یتخالسان انفسهما ایهما سقی صاحبه کاس المنون فمره لنا من عدونا، و مره لعدونا منا، و لما رآنا الله صبرا صدقا انزل الله بعدونا الکبت، و انزل علینا النصر، و لعمری لو کنا ناتی مثل الذی اتیتم ما قام الدین و لا عز الاسلام، ایم الله لتجلبنها دما فاحفظوا ما اقول لکم- یعنی الخوارج. انتهی. و رواها الشیخ الاجل المفید فی الارشاد (ص 128 طبع طهران 1377 ه.) و بین النسختین اختلاف یسیر، و هی مرویه فی الکتاب المنسوب الی سلیم بن قیس الکوفی (ص 118 من طبع النجف) و هی تخالف روایتی نصر و المفید. و قد التقط من هذه الروایه قوله: (حتی یرموا بالمناسر- الی قوله: مساربهم و مسارحهم) المذکور فی ذیل ذلک المختار من النهج، و انما بقی من ذلک المختار قوله (علیه السلام): (الرائح الی الله کالظمان- الی قوله: الی دیارهم) فلم نجد ماخذه بعد و لعل الله یحدث بعد ذلک امرا، و العارف باسالیب الکلام المتدرب فیها یری تلفیقه و انضمامه من اسالیب شتی و ان کانت کلها مما افاضها المرتضی روحی له الفداء، و قد مرمنا الاشاره غیر مره الی ان غرض الرضی فی النهج کان التقاط الفصیح من کلامه و انتخاب بلیغه، ویالیت الرضی اتی فی النهج بجمیع الروایات المتقدمه لانها فوق کلام البشر و دون کلام الخالق و الکل فصیح بلیغ. و فی مستدرک الوسائل (الباب 32 من کتاب الجهاد ص 258 ج 2) للمحدث النوری رحمه الله قال: فرات بن ابراهیم الکوفی فی تفسیره عن ابراهیم بن بنان الخثعمی، عن جعفر بن محمد بن یحیی بن شمس، عن علی بن احمد بن الباهلی، عن ضرار بن الازوار ان رجلا من الخوارج سال ابن عباس عن علی بن ابی طالب (ع) فاعرض عنه ثم ساله فقال: لقد کان و الله علی امیرالمومنین (علیه السلام) یشبه القمر الزاهر، و الاسد الخادر- الی ان قال: و قد رایته یوم صفین و علیه عمامه بیضاء و کان عینیه سراجان هو یتوقف علی شرذمه شرذمه یحضهم و یحثهم الی ان انتهی الی و انا فی کنف من المسلمین فقال: معاشر الناس استشعروا الخشیه، و امیتوا الاصوات، و تجلببوا بالکسینه، و اکملوا اللامه، و قلقوا السیوف فی الغمد قبل السله، و الحظوا الشرز، و اطعنوا الخرز، و نافجوا بالظبی، و صلوا السیوف بالحظاء و الرماح بالنبال فانکم بعین الله مع ابن عم نبیکم عاودوا الکر، و استحیوا الفر فانه عار باق فی الاعقاب، و نار یوم الحساب، فطیبوا عن انفسکم نفسا و اطووا عن الحیاه کشحا و امشوا الی الموت مشیا- الی ان قال: الفسووا بین الرکب، و عضوا علی النواجد. و اضربوا القوابض (للقوانص- خ) بالصوارم، و اشرعوا الرماح بالجوانح شدوا فانی شادماهم (ماحم- خ) لا ینصرون. الخبر. و روی هذا الخبر اعنی خبر فرات بن ابراهیم فی تفسیره المجلسی فی الثامن من البحار (ص 518 من الطبع الکمبانی) بتمامه. و اتی به الرضی فی المختار الرابع و الستین من باب الخطب من النهج اوله: معاشر المسلمین استشعروا الخشیته و تجلببوا السکینه- الخ. و قد رواه المسعودی فی مروج الذهب (ص 20 ج 2 من طبع مصر 1346 ه.) و قد نقلنا نسخته فی شرح المختار 236 (ص 254 ج 15). و اتی به الخواجه نصیر الدین الطوسی قدس سره فی الباب السابع و الثلاثین من اخلاق محتشمی. و قال الجاحظ فی البیان و التبین (ص 285 ج 2 طبع مصر 1380 ه.): قال علی بن ابی طالب رضی الله عنه یومئذ (یعنی یوم صفین) عضوا علی النواجذ من الاضراس فانه انبی للسیوف عن الهام، انتهی، و لم ینقل من کلامه (علیه السلام) اکثر من ذلک کما هو دابه فی ذلک الکتاب غالبا من التقاط بعض الجمل و ترک الاخری. و نقل ما اتی به الجاحظ ابن قتیبه الدینوری فی کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 133 ج 1 من طبع مصر) و قال ایضا (ص 110 ج 1): ذکر ابن عباس علیا (ع) فقال: ما رایت رئیسا یوزن به، لرایته یوم صفین و کان عینیه سراجا سلیط و هو یحمس اصحابه الی ان انتهی الی و انا فی کثف فقال: معشر المسلمین استشعروا الخشیه، و عنوا الاصوات و تجلببوا الکسینه، و اکملوا اللوم و اخفوا الخون، و قلقلوا السیوف فی اغمادها قبل السله، و الحظور الشزر، و اطعنوا النبر، و نافحوا بالظبا، و صلوا السیوف بالخطا، و الرماح بالنبل و امشوا الی الموت مشیا سجحا، و علیکم بهذا الاسواد العظم، و الرواق المطنب فاضربوا ثبجه فان الشیطان راکد فی کسره، نافج خصییه، مفترش ذراعیه، قد قدم للوثبه یدا، و اخر للنکوص رجلا. و روی الکلینی قدس سره فی آخر الباب الخامس عشر من جهاد الکافی (ص 339 من الطبع علی الحجر) باسناده عن حریز، عن محمد بن مسلم، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال امیرالمومنین صلوات الله علیه لاصحابه: اذا لقیتم عدوکم فی الحرب فاقلوا الکلام و اذکروا الله عز و جل و لا تولوهم الادبار فتسخطوا الله تبارک و تعالی و تستوجبوا غضبه و اذا رایتم من اخوانکم المجروح و من قد نکل به اومن قد طمع عدوکم فیه فقوه بانفسکم. و روی ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 7 ج 4) و نصر فی صفین (ص 106) باسنادهما الی الحضرمی قال: سمعت علیا (ع) عرض فی الناس فی ثلاثه مواطن فی یوم الجمل و یوم صفین و یوم نهروان فقال: عباد الله اتقوا الله عز و جل و غضوا الابصار و اخفضوا الاصوات و اقلوا الکلام- الی آخر ما مضی فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 222 و 238 ج 15). فمن هذه الروایات دریت انه (علیه السلام) کان یامر اصحابه باخفاء الصوت تاره بقوله: امیتوا الاصوات، و اخری بقوله: امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل و مره بانه اطرد للفشل و اولی بالوقار، و اخری بقوله: و عنوا الاصوات، و هو من التعنیه ای الحبس و الاسر، و دفعه بقوله: فعموا الاصوات کما فی نسخه اخری، و هو من التعمیه بمعنی الخفاء، و اخری بقوله: اخفضوا الاصوات، و فی نسخه: اخفتوا الاصوات کما علم من نقلها مصادر صدر هذا المختار الذی نحن بصدر الشرح علیه و انما بقی ذکر ماخذ قوله (علیه السلام): و الذی فلق الحبه- الخ فتقول: رواهن نصر بن مزاحم فی کتاب صفین (ص 110 و 111 من الطبع الناصری) عن ابی عبدالرحمن المسعودی قال: حدثنی یونس بن الارقم بن عوف، عن شیخ من بکر بن وائل قال: کنا مع علی (علیه السلام) بصفین فرفع عمرو بن العاص شقه قمیصه سوداء فی راس رمح. فقال ناس: هذا لواء عقده له رسول الله صلی الله علیه و آله فلم یزالوا کذلک حتی بلغ علیا، فقال علی: هل تدرون ما امر هذا اللواء ان عدو الله عمرو بن العاص اخرج له رسول الله هذه الشقه فقال: من یاخذهابما فیها؟ فقال عمرو: و ما فیها یا رسول الله؟ قال: فیها ان لا تقاتل به مسلما، و لا تقربه من کافر، فاخذها فقد و الله قربه من المشرکین و قاتل به الیوم المسلمین، و الذی فلق الحبه و براء النسمه ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا اعوانا رجعوا الی عدواتهم منا الا انهم لم یدعوا الصلاه. اقول: و قد روی نحو کلامه هذا من ابی الیقظان عمار بن یاسر رحمه الله علیهما و الظاهر انه اقتبس من کلام امامه امیرالمومنین علی (علیه السلام) و قد رواه نصر فی صفین، کما روی نحوه من ابنه محمد ابن الحنفیه رضوان الله علیه فدونک ما روی عنهما. قال بعد نقل کلامه هذا: اخبرنی عبدالعزیز بن سیاه، عن حبیب بن ابی ثابت قال: لما کان قتال صفین قال رجل لعمار: یا اباالیقظان الم یقل رسول الله (صلی الله علیه و آله): قاتلوا الناس حتی یسلموا فاذا اسلموا عصموا منی دمائهم و اموالهم؟ قال: بلی، و لکن و الله ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر حتی وجدوا علیه اعوانا. نصر عن قطرب بن خلیفه، عن منذر الثوری قال: قال عمار بن یاسر: و الله ما اسلم القوم و لکن استسلموا و اسروا الکفر حتی وجدوا علیه اعوانا. نصر، عبدالعزیز قال حبیب بن ابی ثابت قال: حدثنی منذرالعلوی قال: قال محمد ابن الحنفیه لما اتاهم الله من اعلی الوادی و من اسفله و ملاء الاودیه کتائب: استسلموا حتی وجدوا اعوانا.

شوشتری

(الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) اقول: انما ذکره فی باب الکتب و الملحق بها من العهود و الوصایا لانه عطفه کسابقه علی قوله فی(14) و من وصیه له(علیه السلام) لعسکره)، و لو کان ذکره فی الاول او الثالث کان له وجه ایضا. قول المصنف: (و کان یقول(ع)) هکذا فی(المصریه) و مثله ابن ابی الحدید و لکن فی(ابن میثم): (و کان(ع) یقول). (لاصحابه عند الحرب) ظاهر ذیل العنوان(فو الذی … ) دلیل علی انه(علیه السلام) قاله فی صفین، لان معاویه هو الذی ما اسلم و لکن استسلم، الا ان الظاهر ان المصنف التقط من مواضع، فرواه(الکافی) بدون ذیله، فروی فی باب ما یوصی(ع) عند القتال انه(علیه السلام) قال: و اذا حملتم فاحملوا فعل رجل واحد، و علیکم بالتحامی، فان الحرب سجال، لا یشتدن علیکم کره بعد فره، و لا حمله بعد جوله، و من القی الیکم السلم فاقبلوا منه، و استعینوا بالصبر فان بعد الصبر النصر من الله عزوجل ان الارض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبه للمتقین. قوله(علیه السلام) (لا یشتدن علیکم فره بعدها کره و لا جوله بعدها حمله) لانجبار الاولی بالثانیه، و انما یجب ان یشتد علیهم فره بدون کره و جوله بدون حمله، ثم قد عرفت ان(الکافی) رواه بلفظ آخر. (و اعطوا السیوف حقوقها) اان المقصود من حملها الضرب بها، قال: (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) بایدی رجال لم یشیموا سیوفهم و لم تکثر القتلی بها حین سلت ای اذا سلوها لم یشیموها الا بعد کثره القتلی بها، و من لا یعطی السیف حقه یکون کمن قیل فیه: و ماتصنع بالسیف وضع سیفک خلخالا (و وطنوا) هکذا فی(المصریه) و نقله ابن میثم(و وطنوا) و نسب (و وطئوا) الی روایه. (للجنوب مصارعها) فسره بعضهم بان المراد جنوبهم، فیکون کنایه عن امرهم بالعزم علی القتل فی سبیل الله، و فسره بعضهم بان المراد جنوب الاعداء فیکون کنایه عن احکام الضرب لیحصل هلاکهم. (و اذ مروا) ای حثوا، و فی(الصحاح): تذامر القوم ای حث بعضهم بعضا، و ذلک فی الحرب. (انفسکم علی الطعن الدعسی) ای: الشدید، فعن ابی عبید: المداعس الصم من الریاح. (و الضرب الطلخفی) بالکسر فالفتح ای: الشدید، و مر فی سابقه عن (الارشاد) انه(علیه السلام) قال فی الجمل: (و لقد و طنتم انفسکم علی الطعن الدعسی و الضرب الطلخفی). و فی(الجمهره) ضرب طلخف و طلحف شدید و طلحفی و طلخفی (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) بالحاء و الخاء، و الطلخف رباعی ذکره ابن درید فی الرباعی. و قول ابن ابی الحدید: (اللام زائده) غلط، و انشا و همه ان(الصحاح) عنون طخف ثم قال و بزیاده اللام و هو اعم. (و امیتوا الاصوات) ای: اخفوها او اعدموما بالصمت. (فانه اطرد) ای: ادفع. (للفشل) ای الجبن. سمع ابوطاهر الجنابی ضوضاء صعکر المقتدر و دبادبهم و بوقاتهم و هم عشرون الفا و ابوطاهر فی مائه و خمسین رجلا ما کان یسمع لهم صوت حتی کان الخیل لیس لها حمحمه، فقال ابوطاهر لبعض اصحابه: ما هذا الزجل؟ قال: فشل. قال: اجل. (فو الذی) هکذا فی(المصریه) و الصواب: (و الذی) کما فی(ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و لانه لا معنی للتفریع له علی ما قبله. (فلق الحیه و برا) ای خلق. (النسمه) ای: الانسان. (ما اسلموا) لله. (و لکن استسلموا) للنبی(ص) لما قهرهم یوم فتح مکه. (و اسروا الکفر فلما وجدوا اموانا علیه) هکذا فی(المصریه) و مثله ابن (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) ابی الحدید و لکن فی(ابن میثم و الخطیه): (علیه اعوانا). (اطهروه). فی(صفین نصر): قال شیخ من بکر بن وائل: کنا مع علی(ع) بصفین فرفع عمرو بن العاص شقه خمیصه سوداء فی راس رمح، فقال ناس: هذا لواء عقده له النبی(ص). فبلغ علیا(ع) فقال: ان النبی اخرج هذه الشقه و قال: من یاخذها بما فیها؟ فقال عدو الله

عمرو: و ما فیها؟ قال: الا تقاتل بها مسلما و لا تفر بها من کافر. فاخذها و قد و الله فر بها من المشرکین و قاتل بها الیوم المسلمین، و الذی فلق الحبه ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا اعوانا رجعوا الی عداوتهم منا الا انهم لم یدعوا الصلاه. و فیه قال منذر العلوی: قال محمد بن الحنفیه لما اتاهم الله من اعلی الوادی و من اسفله و ملاوا الاودیه کتائب: استسلموا حتی وجدوا اعوانا. و فیه: قال حبیب بن ابی ثابت: قال رجل فی صفین لعمار: الم یقل النبی(صلی الله علیه و آله): قاتلوا الناس حتی یسلموا فاذا اسلموا عصموا منی دماءهم و اموالهم. قال: بلی و لکن و الله ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر حتی وجدوا علیه اعوانا. و مما یدل علی کفر معاویه ما رواه نصر مسندا عن رجل شامی قال: سمعت النبی(ص) یقول: شر خلق الله خمسه: ابلیس، و ابن آدم الذی قتل اخاه، و فرعون ذوالاوتاد، و رجل من بنی اسرائیل ردهم عن دینهم و رجل من هذه الامه یبایع علی کفره عند باب له قال الرجل: فلما رایت معاویه یبایع عند باب (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) له ذکرت قول النبی(ص) فلحقت بعلی(ع) فکنت معه. و ما رواه مسندا عن جابر الانصاری قال: قال النبی(صلی الله علیه و آله): یموت معاویه علی غیر ملتی. و ما رواه مسندا عن الحسن البصری قال: قال النبی(صلی الله علیه و آله): اذا رایتم معاویه یخطب علی منبری فاقلوه. قال الحسن: قال ابوسعید الخدری: فلم نفعل و لم نفلح.

مغنیه

ولا تشتدن: من الشده و الصعوبه. و المراد بالجوله هنا الهزیمه لقوله: بعدها حمله تماما مثل فره بعدها کره. و اذمروا: حرضوا. و الدعسی: یدعس قلوب الاعداء. و الطلحفی: الشدید. و النسمه: الخلق. الاعراب: بعدها خبر مقدم، و کره مبتدا موخر، و مثلها بعدها حمله، و قال میثم: الیاء فی الطلحفی للمبالغه، و ما اسلموا جواب القسم، و هو فو الذی فلق الحبه. المعنی: و قال الشریف الرضی: و کان الامام یقول لاصحابه عند الحرب: (لاتشتدن علیکم فره بعدها کره). فیه ایماء الی ان بعض اصحابه فروا من میدان القتال ثم صعب ذلک علیهم، فخفف عنهم الامام و قال: لا باس بالفرار ان دعت الیه الضروره علی ان یعود الفار الی مکانه فی المیدان، و المهم ان یکون علی نیه الجهاد و التضحیه.. و قد فر الصحابه عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی احد حتی خلص الیه المشرکون، و جرحوا وجهه الشریف، و کسروا رباعیته، وهشموا البیضه علی راسه، و ایضا فروا عنه یوم حنین حتی قال ابوسفیان شامتا: لاتنتهی هزیمتهم دون البحر. (و لا جوله بعدها حمله) عطف تفسیر علی ما قبلها (و اعطوا السیوف حقوقها) من الضرب فی هام المعتدین (و وطئوا للجنوب مصارعها) ای هیئوا بضرباتکم المحکمه اماکن لسقوط الاعداء

صرعی (و اذمروا انفسکم علی الطعن الدعسی، و الضرب الطلحفی) حرضوا انفسکم علی الجهاد و العزم ان تطعنوا الطعن القاتل، و تضربوا المیت (و امیتوا اصواتکم) لاترفعوها، و تقدم مثل هذا و الذی قبله مع الشرح فی الخطبه 122. (فو الذی فلق الحبه الخ).. قال المعتزلی ابن ابی الحدید: اقسم الامام ان معاویه و ابن العاص، و من والاهما من قریش ما اسلموا، و لکن استسلموا خوفا من السیف و نافقوا، فلما قدروا علی اظهار ما فی انفسهم اظهروه. و اتفق المسلمون کلمه واحده علی انه کان بین الصحابه منافقون، لن الله سبحانه انزل فیهم سوره خاصه. و قال المفسرون: ان جماعه من المنافقین الذین کانوا یصلون خلف النبی و یحاربون معه- اتفقوا علی اغتیاله و الفتک به، فاخبره الله عنهم فاحترز منهم، و نزل فیهم: و هموا بما لم ینالوا- 74 التوبه.

عبده

… فره بعدها کره: لا یشق علیکم الامر اذا انهزمتم متی عذتم للکره و لا تثقل علیکم الدوره من وجه العدو اذا کانت بعدها حمله و هجوم علیه … و وطئوا للجنوب مصارعها: وطئوا مهدوا للجنوب جمع جنب مصارعها اماکن سقوطها ای اذا ضربتم فاحکموا الضرب لیصیب فکانکم مهدتم للمضروب مصرعه و اذمروا علی وزن اکتیوا ای حرضوا … علی الطعن الدعسی: الدعسی اسم من الدعس ای الطعن الشدید و الطلحفی بفتحتین فسکون ففتح اشد الضرب و امانه الاصوات انقطاعها بالسکوت

علامه جعفری

فیض الاسلام

امام علیه السلام هنگام جنگ (درباره زد و خورد با دشمن) به یاران خود می فرمود: گریزی که در پی آن بازگشت، و شکستی که بعد از آن هجوم و حمله بد دشمن است بر شما ناگوار نباشد (ننگ ندانید، چنانکه اعراب تصور می کنند، زیرا بسا مصلحت در گریز است تا دشمنان سنگرهایشان رها کرده پیش آیند و شما از پشت سر حمله نموده و آنها را محاصره نمائید، یا آنکه اگر بر اثر هجوم دشمن گریختید نومید نشوید، بلکه سبب شکست خود را تدارک کرده باز گردید) و حقوق شمشیرها را بپردازید (با دلاوری شمشیر بر دشمن فرود آورید) و پهلوها ی آنها را بر زمین برسانید (آنان را به خاک افکنده نابود سازید) و به نیزه افکندنی که به اندرون دشمن کارگر شده و به شمشیر زدن استوار خود را وادار ساخته بسیار کوشش داشته باشید، و آوازها را بمیرانید (اضطراب و نگرانی به خود راه نداده با دل آرام رو به دشمن آورید) زیرا آن بیشتر ترس و نگرانی را دور می کند، سوگند به آنکه دانه را شکافت و انسان را آفرید (منافقین و دورویان مانند معاویه و عمرو ابن عاص و مروان و دیگران در باطن) اسلام نیاورند، ولی از ترس زیر بار رفتند (خود را مسلمان جلوه دادند) و کفر (شان) را پنهان داشتند، و هنگامی که برای آن یاری کنندگان یافتند آن را آشکار ساختند (پرچم مخالفت با دین و زد و خورد با ما را افراشتند).

زمانی

تاکتیک جنگی امام علیه السلام جنگ هم تاکتیک مخصوصی است که اطلاع از اصول آن برای گردانندگان جنگ مورد نیاز است و امام علیه السلام بگوشه ای از این تاکتیک اشاره میکند: فرار و عقب نشینی که روی نقشه باشد موجب میشود دشمن بدام بیفتد و نه تنها فرار و عقب نشینی بد نیست بلکه از نظر اصول جنگی گاه و بیگاه واجب است. به پهلو، روی خاک خوابیدن و حمله کردن اصل دیگری از اصول جنگ است. نکته دیگری که امام علیه السلام به آن توجه میدهد این است که باید آهسته صحبت کرد هر چند شعار باشد، نباید زیاد اجراء کرد بلکه کم و گاه بیگاه که برای اجراکننده خسته آور نباشد و از سوی دیگر برای دشمن بصورت عادت درنیاید. آنگاه که شعار است یا رجز با فریاد اجرا میشود ولی سخنرانیها و یا گفتگو میان افراد لشکر باید منظم و آهسته باشد چون بلند گفتن موجب افزایش کینه و اختلاف است و باصطلاح قرآن علامت حماقت و نادانی است. برای توجه شنوندگان، امام علیه السلام سوگند یاد میکند که معاویه و عمرو بن عاص نه اسلام آورده اند و نه بحرف خود عقیده دارند بلکه برای فریب مردم اظهار اسلام نموده اند و بهنگام لزوم عقیده واقعی را اعلام میدارند. و همین است روش منافقین در هر عصر: خدا از زبان آنان میگوید: (وقتی بمومنان میرسند میگویند: ایمان آورده ایم و آنگاه که پیش دوستان خود (شیاطین) میروند میگویند ما با شما هماهنگیم ما اینان را مسخره میکنیم. خدا آنانرا مسخره میکند و به آنها مهلت میدهد که در یاغی گری سرگردان بمانند.)

سید محمد شیرازی

لاصحابه عند الحرب (لا تشتدن علیکم) ای الا تشق علیکم (فره) ای فرار (بعدها کره) و رجوع، فلا تعتبروها انهزاما لتخلق فی نفوسکم الضعف و آثار الانکسار (و لا جوله) ای دوران من هنا الی هناک (بعدها حمله) و هجوم علی الاعداء (و اعطوا السیوف حقوقها) فی الضرب بها علی الاعداء (و وطئوا للجنوب) جمع جنب (مصارعها) ای هیئوا لجنوب الاعداء محل وقوعها، کنایه عن لزوم احکام الضرب حتی یسقط العدو بسببه الی مصرعه (و اذ مروا) ای حرضوا (انفسکم علی الطعن) فی الاعداء (الدعسی) ای الشدید اسم من الدعس ای الطعن الشدید (و الضرب الطلحفی) اشد الضرب- و الیاء فی اللفظین للمبالغه- (و امیتوا الاصوات) فلا تتکلموا عند الحرب (فانه) ای السکوت (اطرد للفشل) اذ المتکلم یتوجه بعض نفسه الی الکلام و الی المخاطب، فلا تتجه نفسه جمیعا الی المحاربه، فیتسرب الیه الفشل بخلاف الساکت (فو الذی فلق الحبه) ای شقها حتی اخرج من وسطها النبات (وبرا) ای خلق (النسمه) ای البشر (ما اسملوا) ای معاویه و من علی شاکلته (و لکن استسلموا) ای اظهروا الاسلام حقنا لدمائهم، و انتهازا للفرصه (و اسروا الکفر) ای اضمروه فی انفسهم (فما و جدوا اعوانا علیه) ای علی الکفر (اظهروه) ذلک بنقض احکام الاسلام، و هدم شریعه الدین.

موسوی

اللغه: اشتد علیه الامر: شق علیه و استصعبه. الفره: المره من الفرار و هو الهرب. الکره: الرجوع. الجوله: الدوره فی الحرب. الحمله فی الحرب: الکره فی الحرب. التوطین: اتخاذ المکان محل سکن له. التوطئه: التمهید. الجنوب: جمع الجنب و فی الاصل للجارحه و یستعار للجهه التی تلیها. المصارع: جمع مصرع مکان القتل. ذمره علی الامر: حثه علیه بشده و حرضه. الطعن فی المرح: ضربه و وخزه به. الدعسی: منسوب الی الدعس و هو الاثر و قیل الاصل معناه الدفع ثم یستعمل فی الطعن و الشده و الاثر و قیل ان اصل الدعس الحشو. الطلحفی: بکسر الطاء و فتح اللام اشد الضرب. امانه الصوت: اخفاوه. اطرد: من الطرد و هو الابعاد. الفشل: جبن مع ضعف القلب. فلق: شق. الحبه البزره. برا: خلق. النسمه: النفس و الروح. اسروا: ابطنوا. الاعوان: الانصار. الشرح: (لا تشتدن علیکم فره بعدها کره و لا جوله بعدها حمله) وصیته الی اصحابه المقاتلین کیف ینبغی ان یکون حاله عندما یلتقون مع الاعداء فی ساحات القتال و کیف تکون مواجهتهم لهم و استعدادهم و مقابلتهم … و باعتبار ان الفرار عار فقد هونه علیهم قائلا لا تستصعبوا فره من امام الاعداء تفرونها اذا اعقبتها کره علیهم تکون لصالحکم فالعار و الصعوبه انما یکون فی فر لا کر بعده کما انه لا عیب و لا صعوبه فی حمله یقوم بها الاعداء علیکم تنال منکم و تقهرکم موقتا اذا اعقبتها حمله منکم شدید علی اعدائکم تودبهم و تعذبهم.. فالحرب کر و فر و العیب کل العیب فی الفر بدون کر … (و اعطوا السیوف حقوقها) هذا تحریض شدید لهم عل الجد فی القتال و ان للسیف حقا علی صاحبه و هو ان یضرب به الاعداء ضربات فتک و قوه فی الاعناق و الاطراف … (و وطئوا للجنوب مصارعها) هیوا بضرباتکم الحاسمه لاجداث الاعداء و صرعاها موطنا دائما لا تقوم منها و بعباره اخری اجعلوا ضرباتکم تلحق اعداءکم فی قبورهم … (و اذمروا انفسکم علی الطعن الدعسی و الضرب الطلحفی) امرهم ان یشتدوا فی ضرب الاعداء ضربا یظهر اثره فی قتلاهم ضربا بالسیوف و طعنا بالرماح من اشد الطعن و الضرب … (و امیتوا الاصوات فانه اطرد للفشل) امرهم بخفض الاصوات و عدم ارتفاعها و علل ذلک بانها تدفع الجبن و الهلع فان القوی صامت هادی ء کالبحر فی سکونه و هدوه و اما الذی یهدد و یهدر و یتوعد و یرتفع صوته فدلیل خوفه و جنبه … (فو الذی فلق الحبه و برا النسمه ما اسلموا و لکن استسملوا و اسروا الکفر فلما وجدوا اعونا علیه اظهروه) اقسم علیه السلام و هو الصادق اقسم بالله الذی شق الحبه- البذره- فاخرج منها الزرع و الاشجار و کذلک اقسم بالله الذی خلق الانفس ان معاویه و عمرو بن العاص و من معهما لم یسملوا و لکن استسلموا خوفا من ان یطالهم سیف الاسلام فتذهب دماوهم، انهم ابطنوا الکفر و اخفوه فی نفوسهم فلما وجدوا له منفسا و استطاعوا اظهاره بعد ان وجدوا الاعوان علیه اظهروه و هذه الحرب هی التی اخرجت کفرهم کشفتهم علی حقیقتهم …

دامغانی

مکارم شیرازی

و کان یقول له علیه السلام

لأصحابه عند الحرب

از سخنان امام علیه السلام است

که به هنگام جنگ به یارانش توصیه می فرمود. {1) .سند نامه: این سخن در حقیقت بخشی از کلامی است که امام علیه السلام به یارانش در روزی از ایام صفین بیان فرمود و از کلام ابن ابی الحدید چنین استفاده می شود که این کلام،ادامه خطبه 62 (طبق شماره بندی نهج البلاغه صبحی صالح خطبه 64) است.به هر حال از جمله کسانی که قبل از سید رضی بخشی از آن را نقل کرده اند مرحوم کلینی در کتاب کافی در کتاب الجهاد است که چند جمله ای از آن را آورده و نصر بن مزاحم نیز در کتاب صفین خود قسمتی از آن را ذکر کرده است.شگفت آنکه در کتاب تمام نهج البلاغه نیز تنها بخشی از این کلام آمده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 232) }

نامه در یک نگاه

این نامه-یا صحیح تر این کلام-از سخنان امام علیه السلام است که در میدان جنگ به عنوان تعلیم فنون و رموز نبرد با دشمن برای یارانش بیان می فرمود.در وصایا و سفارش هایی که گذشت،آداب حرکت به سوی میدان جنگ و چگونگی موضع گیری در مقابل دشمن بیان شده بود.امام علیه السلام در این کلام فنون جنگ را به

یارانش می آموزد و در بخش آخر این کلام در واقع به سؤالی که بعضی از یارانش صریحاً مطرح می کردند یا در دل داشتند پاسخ می گوید که اگر ما با معاویه و یاران و انصارش می جنگیم،جنگ با مسلمانان محسوب نمی شود.اگر بنی امیّه و در رأس آنها ابوسفیان اظهار اسلام کردند در واقع تظاهری به اسلام بیش نبود، لذا هنگامی که اعوان و یارانی برای اظهار کفر یافتند آن را ظاهر ساختند.

لَا تَشْتَدَّنَّ عَلَیْکُمْ فَرَّهٌ بَعْدَهَا کَرَّهٌ،وَ لَا جَوْلَهٌ بَعْدَهَا حَمْلَهٌ،وَ أَعْطُوا السُّیُوفَ حُقُوقَهَا،وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا وَ اذْمُرُوا أَنْفُسَکُمْ عَلَی الطَّعْنِ الدَّعْسِیِّ،وَ الضَّرْبِ الطِّلَحْفِیِّ،وَ أَمِیتُوا الْأَصْوَاتَ،فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ.فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ،وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ،مَا أَسْلَمُوا وَ لَکِنِ اسْتَسْلَمُوا،وَ أَسَرُّوا الْکُفْرَ،فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَیْهِ أَظْهَرُوهُ.

ترجمه

از فرار و عقب نشینی هایی که بعد از آن حمله تازه ای به دشمن است نگران نباشید و همچنین از جولانی که بعد از آن،حمله صورت می گیرد ناراحت نشوید.حق شمشیرها را ادا کنید و جای در غلطیدن دشمن را مهیّا سازید.خود را برای زدن سخت ترین نیزه و شدیدترین ضربه شمشیر بر پیکر دشمن به هیجان در آورید،صداها را خاموش کنید که در بیرون راندن سستی بسیار مؤثّر است.

سوگند به آن کس که دانه را شکافته و انسانها را آفریده دشمنان ما،اسلام را هرگز نپذیرفتند،بلکه در ظاهر تسلیم شدند و کفر را در درون پنهان داشتند و هنگامی که یاورانی بر ضد اسلام یافتند،آنچه را پنهان کرده بودند آشکار ساختند.

شرح و تفسیر: تقویت عزم و اراده لشکر

تقویت عزم و اراده لشکر

امام علیه السلام در این گفتار پر مغز و پر محتوای خود شش دستور مهم جنگی را در عباراتی کوتاه بیان می کند.

در دستور اوّل و دوم چنین می فرماید:«از فرار و عقب نشینی هایی که پس از آن حمله تازه ای به دشمن است نگران نباشید و همچنین از جولانی که بعد از آن حمله صورت می گیرد ناراحت نشوید»؛ (لَا تَشْتَدَّنَّ عَلَیْکُمْ فَرَّهٌ {1) .«فره»به معنای یک بار فرار کردن است. }بَعْدَهَا کَرَّهٌ {2) .«کرّه»به معنای یک بار بازگشت و حمله بر دشمن است و علی علیه السلام را از این رو کرّار گفته اند که پیوسته به دشمن باز می گشت و حمله خود را تکرار می کرد. }،وَ لَا جَوْلَهٌ {3) .«جوله»به معنای جولان دادن و به این طرف و آن طرف حرکت کردن است.(این واژه هم معنای مصدری دارد و هم اسم مصدری).بعضی نیز«جوله»را به معنای فرار کوتاه مدت ذکر کرده اند؛ولی با توجّه به کلام امیر مؤمنان در بالا این معنا بعید به نظر می رسد. }بَعْدَهَا حَمْلَهٌ).

منظور از جمله اوّل این است که گاه شرایط ایجاب می کند که جنگجویان به طور موقّت فرار کنند تا دشمن به دنبال آنها بشتابد،ناگهان برگردند و او را غافلگیر ساخته با یک حمله شدید در هم بشکنند.در واقع نوعی عقب نشینیِ تاکتیکی است که در جنگ ها معمول است و گاه مخالفت با آن برای لشکر گران تمام می شود،لذا امام علیه السلام می فرماید:از چنین فرار و عقب نشینی نگران نباشید.در جمله دوم اشاره به جولان به این سمت و آن سمت قبل از حمله است،زیرا گاه می شود که سرباز شجاع برای حمله به دشمن محل خود را در میدان تغییر می دهد و جابه جا می کند تا نقطه ای را که از آن نقطه بهتر می تواند حمله کند به دست آورد و یا دشمن را خسته کند؛بنابراین نه فراری که بعد از آن،حمله مجدّدی است ایرادی دارد و نه جولانهایی که بعد از آن حملات شروع می شود.

به تعبیر دیگر بعضی از افراد مغرور تصوّر می کنند که فرار به هر صورت که باشد ننگ است و همچنین معطل کردن دشمن در میدان با جولانهای مکرّر؛ در حالی که هیچ یک عیب نیست،بلکه نوعی روش مبارزه و در بسیاری از موارد عامل پیروزی است.

آن گاه در سومین و چهارمین دستور می فرماید:«حق شمشیرها را ادا کنید و

جای در غلطیدن دشمن را مهیا سازید»؛ (وَ أَعْطُوا السُّیُوفَ حُقُوقَهَا،وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا). {1) .«مصارع»جمع«مصرع»به معنای محلی است که کسی بر زمین می افتد. }

شمشیر مهم ترین ابزار مبارزه و جنگ در آن زمان بود.هنگامی که شمشیرزن در برابر دشمن قرار می گیرد باید از این وسیله جنگی حداکثر استفاده را بنماید و ادای حقش همین است.

جمله« وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ ...»اشاره به این است که ضربات خود را چنان محکم بر دشمن وارد سازید که با همان ضربات نخستین بر خاک بیفتد؛گویی جایگایشان را از پیش برای فرو غلطیدن و به خاک افتادن فراهم ساخته اید.

بعضی نیز احتمال داده اند که اشاره به لشکر خودی است یعنی در عین اینکه هدفتان پیروزی بر دشمن است آماده شهادت در راه خدا نیز باشید و پهلوهای خود را برای قرار گرفتن بر خاک آماده سازید.

ولی با توجّه به جمله قبل و جمله بعد از آن،این معنا بعید به نظر می رسد، زیرا هر دو دعوت به ضربات کاری بر دشمن است.

حضرت در پنجمین و ششمین دستور که در واقع ادامه همان بحث ضربات کاری بر دشمن است می فرماید:«خود را برای زدن سخت ترین نیزه و شدیدترین ضربه شمشیر بر پیکر دشمن به هیجان در آورید»؛ (وَ اذْمُرُوا {2) .«اذمروا»امر است از ریشه«ذمر»بر وزن«امر»به معنای تهییج کردن و برانگیختن است. }أَنْفُسَکُمْ عَلَی الطَّعْنِ {3) .«الطعن»به معنی فرو کردن نیزه در بدن دشمن است.این واژه به صورت کنایی به معنی عیب جویی نیز به کار می رود. }الدَّعْسِیِّ {4) .«دعسیّ»از ریشه«دعس»بر وزن«درس»به معنای پر کردن و گاه به معنای اثر گذاشتن آمده است.این واژه در جایی که نیزه ای بر بدن دشمن فرو کنند و گویی جوف او را پر می کند و بر بدن او اثر می گذارد به کار رفته است. }،وَالضَّرْبِ الطِّلَحْفِیِّ). {5) .«طلحف»به معنای شدید است. }

در واقع امام علیه السلام جنگجویان را به استفاده کردن از تمام وسائل جنگی آن زمان ترغیب می کند آن هم استفاده در حد اعلی؛نیزه را چنان بر پیکر دشمن وارد کنند که در اندامش فرو رود و او را به خاک افکند و شمشیر را چنان بر بدن او وارد سازند که او را به خاک افکند و برای انجام این کار باید خود را تهییج کنند و هیجان لازم را در درون خویش به یاری خدا به وجود آورند،زیرا پیروزی از آن گروهی است که سخت تر می جنگند و سلاح خود را بر پیکر دشمن محکم تر می کوبند.

در هفتمین و آخرین دستور می فرماید:«صداها را خاموش کنید که در بیرون راندن سستی بسیار مؤثر است»؛ (وَ أَمِیتُوا الْأَصْوَاتَ،فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ).

آنها که در جنگ داد و فریاد می کنند از یک سو ممکن است نشانه ترس و وحشت در نظر دشمن باشد و سبب شود که روحیّه دشمن بالا رود و از سوی دیگر به همان اندازه که نیروی جسمی و فکری صرف در فریادها می شود از نیروی مبارزه با دشمن می کاهد به همین دلیل امام علیه السلام دستور می دهد که نیروی خود را صرف داد و فریاد نکنند و توجّه خود را به طور کامل معطوف به مبارزه با دشمن نمایند.

البته این کار منافات با تکبیرهایی که به هنگام پیروزی گفته می شود ندارد حتی آن تکبیرها هم باید محدود و حساب شده باشد و زیاده روی در آن بر خلاف این دستور است.

به همین دلیل در داستان جنگ بدر می خوانیم:هنگامی که مشرکان چشمشان به لشکر پیغمبر اسلام افتاد که با تعداد کم در مقابل آنها حاضر شده بودند تصور کردند که گروهی از مسلمانان در پشت تل ها کمین کرده اند تا در فرصت مناسب بیرون آیند و حمله کنند،لذا عمر بن وهب را با جماعتی برای تحقیق درباره این مطلب در اطراف میدان فرستادند.عمر بن وهب گرداگرد لشکر اسلام را

جستجو کرد سپس بازگشت و به سران مشرکان گفت:آنها هیچ کمین و مددکاری غیر خودشان ندارند؛ولی من گمان می کنم شترهای بارکش یثرب مرگ را برای شما با خود به ارمغان آورده اند.سپس افزود:« أَمَا تَرَوْنَهُمْ خُرْسٌ لَا یَتَکَلَّمُونَ یَتَلَمَّظُونَ تَلَمُّظَ الْأَفَاعِی مَا لَهُمْ مَلْجَأٌ إِلَّا سُیُوفَهُمْ وَ مَا أَرَاهُمْ یُوَلُّونَ حَتَّی یُقْتَلُوا وَ لَا یُقْتَلُونَ حَتَّی یَقْتُلُوا بِعَدَدِهِمْ فَارْتَئُوا رَأْیَکُم ؛آیا نمی بینید آنها خاموشند و سخن نمی گویند گویی زبان خود را همچون زبان مار افعی در اطراف دهان می گردانند آنها هیچ پناهگاهی جز شمشیرهایشان ندارند و هرگز فرار نخواهند کرد تا کشته شوند و کشته نمی شوند تا از ما به تعداد خودشان به قتل برسانند مطلب چنین است حال هر تصمیمی می خواهید بگیرید». {1) .بحارالانوار،ج 19،ص 252. }

سپس امام علیه السلام در پایان این گفتار نکته دیگری بیان می کند و در واقع پاسخی است به سؤال مقدّر یا سؤال مذکور در کلمات یارانش که معاویه و یارانش ظاهراً مسلمانند چگونه ما با مسلمانان بجنگیم؟ امام علیه السلام می فرماید:«سوگند به آن کس که دانه را شکافته و انسانها را آفریده دشمنان ما اسلام را هرگز نپذیرفتند،بلکه در ظاهر تسلیم شدند و کفر را در درون پنهان داشتند و هنگامی که یاورانی بر ضد اسلام یافتند،آنچه را پنهان کرده بودند آشکار کردند»؛ (فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ،وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ {2) .«نسمه»به معنای انسان و گاه به معنای روح و گاه به هر موجود ذی روحی اطلاق می شود.ریشه اصلی آن همان نسیم به معنای وزش ملایم باد است. }،مَا أَسْلَمُوا وَ لَکِنِ اسْتَسْلَمُوا،وَ أَسَرُّوا الْکُفْرَ،فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَیْهِ أَظْهَرُوهُ).

اینکه امام علیه السلام در سوگند خود و بیان صفات خداوند،روی شکافتن دانه ها در زیر خاک و آفرینش انسان تکیه می کند به دلیل آن است که از عجیب ترین و شگفت انگیزترین افعال خداوند همین است؛هسته ها هنگامی که با پوست های بسیار محکم در زیر خاک قرار می گیرند و رطوبت کافی به آنها می رسد،جنب و

جوشی در درون هسته آغاز می گردد و نطفه زنده شروع به نمو می کند و ساقه لطیفی از آن آشکار می گردد.همین ساقه لطیف هنگامی که جا را بر خود تنگ می بیند هسته را می شکافد و سر بیرون می کشد و از مادر خود جدا می گردد و راه نمو را پیش می گیرد تا زمانی که به صورت درخت برومندی در آید.همچنین هنگامی که نطفه انسان در رحم مادر قرار می گیرد،روز به روز آفرینش جدیدی می بیند و شکل تازه ای به خود می گیرد و با یک سلسله تحولات پیچیده و بسیار دقیق و ظریف و در عین حال سریع،مبدل به انسان کاملی می شود و هنگامی که رحم مادر را برای ادامه رشد و نمو کافی نمی بیند تصمیم بر خروج می گیرد و با هیجان و تب و تاب شدید مادر،قدم به عرصه دنیا می گذارد.

مطالعه درباره تولد گیاهان و انسانها به راستی انسان را به عظمت بی پایان خدا آشنا می سازد و به همین دلیل گاه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امامان معصوم علیهم السلام به هنگام سوگند،خدا را با این اوصاف یاد می کردند و نباید فراموش کرد که این در زمانی بود که علم گیاه شناسی و جنین شناسی هرگز متولد نشده بود.

نکته ها

1-اعتقادات و اعمال معاویه

در آخرین جمله گفتار بالا امام علیه السلام تصریح می کند که مخالفانش (معاویه و یارانش) هرگز اسلام را با دل و جان نپذیرفته بودند،بلکه به حکم اجبار به آن تن در دادند و هنگامی که یارانی پیدا کردند کفر درون را آشکار ساختند.

ممکن است این سخن بر بعضی از ناآگاهان از برادران اهل سنّت گران آید، ولی مطالعه کتب صحاح و سایر منابع معروف اهل سنّت نشان می دهد که واقعیّتی آشکار است؛ما در اینجا بخشی از روایاتی را که در منابع معروف آنان آمده درباره عقاید و اعمال معاویه بیان می کنیم بی آنکه چیزی بر آن بیافزاییم و

داوری را بر عهده خوانندگان می گذاریم.

1.در صحیح مسلم آمده است که عبد الرحمان بن عبد رب الکعبه می گوید:

وارد مسجد الحرام شدم دیدم عبداللّه بن عمرو عاص در سایه کعبه نشسته و مردم گرد او جمع شده اند به او گفتم:پسر عمویت معاویه دستور می دهد که ما اموالمان را در میان خود به باطل بخوریم و مسلمانان را به قتل برسانیم در حالی که خداوند می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَأْکُلُوا أَمْوالَکُمْ بَیْنَکُمْ بِالْباطِلِ ...»و می فرماید: «وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ ...» {1) .نساء،آیه 29.}عبداللّه ساکت شد سپس گفت:در اطاعت خدا از او اطاعت کن و در معصیت خدا با او مخالفت نما. {2) .صحیح مسلم،ج 6،ص 18. }

2.در تاریخ طبری آمده است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ابوسفیان را مشاهده کرد که سوار بر الاغی می آید،معاویه افسار آن را به دست دارد و یزید (برادر معاویه) از پشت سر آن را می راند (و در روایتی عتبه برادر معاویه زمام آن را در دست داشت و معاویه از پشت سر آن را می راند) رسول خدا صلی الله علیه و آله آنها را دید و فرمود:

« لعن اللّه القائد والراکب و السائق ؛خدا لعنت کند سوار و زمام دار و کسی که آن را از پشت سر می راند». {3) .تاریخ طبری،ج 8،ص 185،چاپ مؤسسه اعلمی،بیروت. }

3.و در تاریخ طبری نیز آمده است که روزی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله اشاره به نقطه ای از اطراف خود کرد و فرمود:از این سو مردی از امّت من می آید که بر غیر دین من محشور خواهد شد.ناگهان معاویه پیدا شد. {4) .تاریخ طبری،ج 8،186 چاپ مؤسسه اعلمی،بیروت. }

4.ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه از کتاب اخبار الملوک چنین نقل می کند:

روزی معاویه شنید مؤذن می گوید:« اشهد ان لا اله الا اللّه »معاویه سه بار آن را تکرار کرد؛ولی هنگامی که مؤذن گفت:« اشهد أنّ محمداً رسول اللّه »معاویه گفت:

عجب ای فرزند عبداللّه (منظورش پیغمبر اسلام بود) تو همت بلندی داشتی راضی نشدی جز اینکه اسم خودت را در کنار اسم خدا قرار دهی و شهادت به نبوّت را تکرار نکرد. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 10،ص 101. }

5.احمد بن حنبل در کتاب مسند خود از عبداللّه بن بریده نقل می کند که می گوید:من و پدرم وارد بر معاویه شدیم ما را بر فرشی (که در کنار او بود) نشاند سپس غذایی آوردند و خوردیم.سپس شراب آوردند معاویه از آن نوشید و به دست پدرم داد،پدرم گفت:از آن روزی که رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را حرام کرده هرگز از آن ننوشیده ام. {2) .مسند احمد،ج 5،ص 347. }

6.ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود می گوید:« قد طعن کثیر من اصحابنا فی دین معاویه و لم یقتصروا علی تفسیقه و قالوا عنه:انه کان ملحدا لا یعتقد النبوه و نقلوا عنه فی فلتات کلامه و سقطات الفاظه ما یدل علی ذلک ؛اصحاب ما (منظور ابن ابی الحدید گروه معتزله از اهل سنّت است) معاویه را فقط فاسق نمی دانند، بلکه اعتقادات او را نیز مخدوش می شمارند و گفته اند او ملحد بود و اعتقادی به نبوّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نداشت و سخنانی که گاه از زبان او می پرید و دلالت بر این معنا داشت را نقل کرده اند». {3) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج ص 5،129. }

7.مشکلات ایمان و عمل معاویه به اندازه ای بود که حسن بصری مطابق آنچه ابن عبد ربه در عقد الفرید آورده است می گوید:به خدا سوگند اگر عمرو بن عاص با معاویه بیعت نکرده بود امر حکومت برای او استقرار نمی یافت.معاویه به عمرو گفت:با من بیعت کن عمرو گفت:برای چه؟ برای آخرت؟ و اللّه آخرتی با تو نیست یا برای دنیا؟ به خدا سوگند دنیا نیز با تو نخواهد بود مگر اینکه من با تو شرکت کنم! معاویه گفت:تو شریک من در دنیا باش عمرو گفت:بنویس برای

من حکومت مصر و اطراف آن را.معاویه نوشت:سپس می افزاید:عتبه بن ابوسفیان وارد بر معاویه شد در حالی که با عمرو بن عاص درباره مصر سخن می گفت و عمرو به او گفت:من دینم را در مقابل حکومت مصر به تو می فروشم عتبه گفت:این مرد دینش را ثمن و بهای معامله قرار داد. {1) .عقد الفرید،ج 5،ص 87. }

8.ابن اثیر نیز در کامل التواریخ از حسن بصری نقل می کند که می گوید:چهار چیز در معاویه بود که حتی اگر تنها یکی از آنها را داشت موجب هلاکت (اخروی) وی می شد:نخست اینکه امر حکومت را با شمشیر به دست گرفت در حالی که بقایای صحابه و صاحبان فضیلت که از او برتر بودند وجود داشتند.دوم اینکه فرزند شراب خوارش را که لباس ابریشمین می پوشید و طنبور می زد، خلیفه بعد از خود کرد.سوم اینکه ادعا کرد زیاد برادر من است در حالی که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده بود:فرزند به پدر رسمیش ملحق می شود و نصیب فرد زناکار سنگ است.چهارم اینکه حجر بن عدی (آن مرد پاک ایمان) را به قتل رساند. {2) .کامل التواریخ،ج 3،ص 487. }

9.مطابق آنچه بیهقی در کتاب«محاسن و مساوی»آورده است،یک نفر مرد شامی از ابن عباس سؤال کرد ناکثین (پیمان شکنانی که پیامبر صلی الله علیه و آله از آنان خبر داده بود) چه کسانی بودند؟ ابن عباس گفت:کسانی که با علی علیه السلام در مدینه بیعت کردند سپس بیعت خود را شکستند و در بصره در جنگ جمل در برابر او حضور پیدا کردند و منظور از«قاسطین»معاویه و اصحاب اوست و«مارقین»اشاره به اهل نهروان است. {3) .المحاسن و المساوی،ص 43 چاپ بیروت (مطابق نقل شرح احقاق الحق،ج 15،ص 62). }

10.این قسمت را با سخن عجیبی که در مروج الذهب مسعودی و در موفقیّات زبیر بن بکار و در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید آمده است پایان

می دهیم (توجّه داشته باشید که در میان این سه نفر کسی وجود دارد مانند زبیر بن بکار که نه تنها تمایلی به اعتقادات شیعه نداشت بلکه با آنها مخالف بود).

مطرّف فرزند مغیره بن شعبه می گوید:همراه پدرم بر معاویه وارد شدم پدرم کراراً به سراغ او می رفت و با او به گفتگو می پرداخت سپس به منزل باز می گشت و از عقل و هوش و کیاست معاویه سخن می گفت ولی شبی از نزد او به منزل باز گشت بسیار ناراحت بود و غذا و شام نخورد من دیدم او بسیار غمگین است کمی مهلت دادم و دانستم که حادثه ای پیش آمده است،گفتم:چرا تو را امشب غمگین می بینم؟ گفت:فرزندم من از نزد کافرترین و خبیث ترین مردم می آیم.

گفتم:چه کسی؟ گفت:من با او (معاویه) خلوت کرده بودم و به او گفتم:ای امیر مؤمنان سنّی از تو گذشته اگر راه عدالت پیش گیری و کارهای خیر انجام دهی بهتر است و اگر برادرانت از بنی هاشم را در نظر بگیری و صله رحم بجا بیاوری بسیار مناسب است،زیرا آنها امروز هیچ خطری برای تو ندارند و این کار سبب می شود که نیک نامی و ثواب آن برای تو بماند.

معاویه گفت:هیهات هیهات کدام نام نیک،اخو تیم (ابوبکر که از قبیله تیم بود) به حکومت رسید و عدالت کرد،هنگامی که از دنیا رفت فراموش شد فقط کسی می گوید:ابوبکر چنین و چنان.سپس اخو عدی (عمر که از قبیله عدی بود) به حکومت رسید،ده سال تلاش و کوشش کرد و هنگامی که از دنیا رفت نام او هم فراموش شد جز اینکه بعضی می گویند عمر چنین و چنان کرد؛ولی ابن ابی کبشه (لقبی که مشرکان به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می دهند) همه روز پنج بار (بر فراز مناره ها) فریاد می زنند:(اشهد ان محمداً رسول اللّه) با این حال چه نام نیکی و چه عملی از من باقی می ماند؟ ای بی پدر«لَا وَ اللّهِ إِلَّا دَفْناً دَفْنا؛به خدا سوگند باید کاری کرد که این نام دفن شود و یا اینکه باید کاری کرد که بنی هاشم برای همیشه

دفن و فراموش شوند». {1) .الموفقیات،ص 576،چاپ وزارت اوقاف،بغداد،سال 1392؛مروج الذهب،،ج 2،ص 429،چاپ بیروت، سال 1982؛شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 5،ص 129. }

بار دیگر تکرار می کنیم که هیچ یک از نکات ده گانه بالا از ما نیست،ما عین عبارات دانشمندان اهل سنّت را درباره معاویه آوردیم بی آنکه چیزی به آن بیافزاییم.

2-فضائل امام علیه السلام از زبان دشمنش

با اینکه عمرو عاص صد در صد پشتیبان معاویه بود و اگر نقشه های شیطانی او نبود به یقین معاویه در کار خود پیروز نمی شد؛ولی با این حال از او صریح اللهجه تر بود و در موارد لزوم با صراحت از برتری فوق العاده علی علیه السلام نسبت به او و همچنین از لشکر شجاع آن حضرت سخن می گفت.

نصر بن مزاحم در کتاب صفین خود اشعار عجیبی از عمرو عاص نقل می کند که معاویه را در آن شدیداً تحقیر می کند از جمله درباره لشکریان علی علیه السلام چنین می گوید:

فَإِنْ وَرَدَتْ فَأَوَّلُهَا وُرُوداً فَإِنْ سَدَّتْ فَلَیْسَ بِذِی صُدُود

«هر گاه سواران لشکر علی علیه السلام وارد معرکه شوند،پیشگامند و اگر جلو لشکر دشمن خود را بگیرند،کسی قادر بر جلوگیری از آنها نیست».

سپس می افزاید:

وَ مَا هِیَ مِنْ أَبِی حَسَنٍ بِنُکْرٍ وَ لا هُوَ مِنْ مَسَائِکَ بِالْبَعِیدِ

«فضایل علی علیه السلام ناشناخته نیست و نقطه ضعفهای تو دور از نظر نیست».

آن گاه اشاره به درخواست معاویه از امیر مؤمنان علی علیه السلام نسبت به حکومت شام کرده می گوید:

وَ قُلْتَ لَهُ مُقَالَهَ مُسْتَکِینٍ ضَعِیفِ الْرُکْنِ مُنْقَطِعِ الْوَرِیدِ

دَعن لی الشَّامَ حَسْبُکَ یَا ابْنَ هِنْدٍ مِنَ السَّوْآهِ وَ الرَّأْیِ الزَّهِیدِ

وَ لَوْ أَعْطَاکَهَا مَا ازْدَدْتَ عِزّاً وَ لا لَکَ لَو أَجابَکَ مِنْ مَزِیدٍ

«تو همچون فقیر مستمند ناتوان درمانده ای از علی علیه السلام تقاضا کردی که شام را به تو واگذارد.همان نقطه ضعفها و تدبیر نادرستت برای تو کافی است.

و اگر حکومت شام را به تو وا گذارد چیزی عزیز نخواهی شد و اگر تقاضای تو را اجابت کند فزونی نخواهی یافت».

هنگامی که اشعار عمرو بن عاص به گوش معاویه رسید او را فرا خواند گفت:

از تو تعجب می کنم،تو فکر و تدبیر مرا نکوهش می کنی و علی علیه السلام را بزرگ می شمری در حالی که علی علیه السلام تو را رسوا ساخت.عمرو در پاسخ گفت:اما تحقیر فکر و رأی تو از من صادر شد؛ولی بزرگ شمردن علی علیه السلام چیزی نیست که بر تو مخفی باشد تو از آن نسبت به من آگاه تری با این تفاوت که تو آن را مخفی می داری و من آشکار می سازم.و اما رسوا شدن من به دست علی علیه السلام،او کسی نیست که اگر انسانی با او ملاقات کند رسوا شود. {1) .صفین،ص 472. }

نامه17: افشای چهره بنی امیّه و فضائل اهل بیت علیهم السّلام

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه جوابا عن کتاب منه إلیه

(نامه ای در جواب نامه معاویه در صحرای صفین ماه صفر سال 37 هجری)

متن نامه

وَ أَمّا طَلَبُکَ إلِیَ ّ الشّامَ فإَنِیّ لَم أَکُن لِأُعطِیَکَ الیَومَ مَا مَنَعتُکَ أَمسِ وَ أَمّا قَولُکَ إِنّ الحَربَ قَد أَکَلَتِ العَرَبَ إِلّا حُشَاشَاتِ أَنفُسٍ بَقِیَت أَلَا وَ مَن أَکَلَهُ الحَقّ فَإِلَی الجَنّهِ وَ مَن أَکَلَهُ البَاطِلُ فَإِلَی النّارِ وَ أَمّا

ص: 374

استِوَاؤُنَا فِی الحَربِ وَ الرّجَالِ فَلَستَ بِأَمضَی عَلَی الشّکّ منِیّ عَلَی الیَقِینِ وَ لَیسَ أَهلُ الشّامِ بِأَحرَصَ عَلَی الدّنیَا مِن أَهلِ العِرَاقِ عَلَی الآخِرَهِ وَ أَمّا قَولُکَ إِنّا بَنُو عَبدِ مَنَافٍ فَکَذَلِکَ نَحنُ وَ لَکِن لَیسَ أُمَیّهُ کَهَاشِمٍ وَ لَا حَربٌ کَعَبدِ المُطّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفیَانَ کأَبَیِ طَالِبٍ وَ لَا المُهَاجِرُ کَالطّلِیقِ وَ لَا الصّرِیحُ کَاللّصِیقِ وَ لَا المُحِقّ کَالمُبطِلِ وَ لَا المُؤمِنُ کَالمُدغِلِ وَ لَبِئسَ الخَلفُ خَلفٌ یَتبَعُ سَلَفاً هَوَی فِی نَارِ جَهَنّمَ وَ فِی أَیدِینَا بَعدُ فَضلُ النّبُوّهِ التّیِ أَذلَلنَا بِهَا العَزِیزَ وَ نَعَشنَا بِهَا الذّلِیلَ وَ لَمّا أَدخَلَ اللّهُ العَرَبَ فِی دِینِهِ أَفوَاجاً وَ أَسلَمَت لَهُ هَذِهِ الأُمّهُ طَوعاً وَ کَرهاً کُنتُم مِمّن دَخَلَ فِی الدّینِ إِمّا رَغبَهً وَ إِمّا رَهبَهً عَلَی حِینَ فَازَ أَهلُ السّبقِ بِسَبقِهِم وَ ذَهَبَ المُهَاجِرُونَ الأَوّلُونَ بِفَضلِهِم فَلَا تَجعَلَنّ لِلشّیطَانِ فِیکَ نَصِیباً وَ لَا عَلَی نَفسِکَ سَبِیلًا وَ السّلَامُ.

ترجمه ها

دشتی

1 افشای چهره بنی امیّه و فضائل اهل بیت علیهم السّلام

معاویه! اینکه خواستی شام را به تو واگذارم، همانا من چیزی را که دیروز از تو باز داشتم، امروز به تو نخواهم بخشید ، {در ادامه نبرد صفّین که شامیان خسته و متزلزل شدند و اثار شکست در آنها آشکار شد، معاویه با عمرو عاص مشورت کرد و گفت حال که همه چیز دارد از دست ما می رود، پس نامه ای به علی بنویسیم و از او بخواهیم که حکومت شام را به ما واگذارد و خود امام جامعه اسلامی باشد. عمرو عاص گفت علی نمی پذیرد امّا نوشتن نامه و طرح این تقاضا مانعی ندارد. پس از رسیدن این تقاضا نامه به دست امام علیه السّلام، نامه 17 را در پاسخ معاویه نوشت: (کتاب وقعه صفّین ص 468)} و امّا در مورد سخن تو که «جنگ، عرب را جز اندکی، به کام خویش فرو برده است» آگاه باش، آن کس که بر حق بود، جایگاهش بهشت، و آن که بر راه باطل بود در آتش است . امّا اینکه ادّعای تساوی در جنگ و نفرات جهادگر را کرده ای، بدان، که رشد تو در شک به درجه کمال من در یقین نرسیده است، و اهل شام بر دنیا حریص تر از اهل عراق به آخرت نیستند .

2 فضائل عترت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

و اینکه ادّعا کردی ما همه فرزندان «عبد مناف» هستیم، آری چنین است، امّا جدّ شما «امیّه» چونان جدّ ما «هاشم»، و «حرب» همانند «عبد المطلّب»، و «ابو سفیان» مانند «ابو طالب» نخواهند بود، هرگز ارزش مهاجران چون اسیران آزاد شده نیست، {در سال هشتم که مکّه فتح گردید، رسول خدا همه آنانکه با او جنگیدند را آزاد کرد و فرمود بروید همه شما را آزاد کردم از آن پس خاندان ابو سفیان را «أبناء الطّلقاء» نامیدند.} و حلال زاده همانند حرام زاده نمی باشد، و آن که بر حق است با آن که بر باطل است را نمی توان مقایسه کرد، و مؤمن چون مفسد نخواهد بود ، و چه زشتند آنان که پدران گذشته خود را در ورود به آتش پیروی کنند .

از همه که بگذریم، فضیلت نبوّت در اختیار ماست که با آن عزیزان را ذلیل، و خوارشدگان را بزرگ کردیم ، و آنگاه که خداوند امّت عرب را فوج فوج به دین اسلام در آورد، و این امّت برابر دین اسلام یا از روی اختیار یا اجبار تسلیم شد، شما خاندان ابو سفیان، یا برای دنیا و یا از روی ترس در دین اسلام وارد شدید، و این هنگامی بود که نخستین اسلام آورندگان بر همه پیشی گرفتند، و مهاجران نخستین ارزش خود را باز یافتند ، پس ای معاویه شیطان را از خویش بهره مند، و او را بر جان خویش راه مده. با درود .

شهیدی

و اما خواستن تو شام را از من، من امروز چیزی را به تو نمی بخشم که دیروز از تو بازداشتم و این که می گویی جنگ عرب را نابود گرداند و جز نیم نفسی برای آنان نماند، آگاه باش آن که در راه حق از پا در آید، راه خود را به بهشت گشاید، و آن را که باطل نابود گرداند، به دوزخش کشاند. امّا یکسان بودن ما در کارزار و در مردان پیکار، نه چنین است، که تو را دو دلی است و سعی من همراه با یقین است، و دلبستگی شامیان بدین جهان نه بیش از مردم عراق است بدان جهان. امّا گفته تو که ما فرزندان عبد منافیم، درست است.

که تبار ما یکی است، امّا امیّه در پایه هاشم نیست. و حرب را با عبد المطلب در یک رتبت نتوان آورد، و ابو سفیان را با ابو طالب قیاس نتوان کرد. آن که در راه خدا هجرت نمود چونان کسی نیست که رسول خدایش آزاد فرمود، و خاندانی را که حسبی است شایسته، همچون کسی نیست که خود را بدان خاندان بسته، و نه آن که حق با اوست با خواهان باطل یکسان و یک ترازوست، و نه با ایمان درستکردار چون دروغگویی دغلکار. بدا پسری که پیرو پدر شود و در پی او به آتش دوزخ در شود. و از این گذشته ما را فضیلت- بستگی به مقام- نبوّت است- که بزرگترین حجّت است- ارجمند را بدان خوار کردیم و خوار را بدان سالار ، و چون خدا عرب را فوج فوج به دین خویش در آورد و این امّت خواه و ناخواه سر در بند طاعت آن کرد، شما از آنان بودید که یا به خاطر نان، یا از بیم جان مسلمان گردیدید، و این هنگامی بود که نخستین مسلمانان در پذیرفتن اسلام پیش بودند، و مهاجران سبقت از دیگران ربودند. پس، نه برای شیطان از خود بهره ای بگذار و نه او را بر نفس خویش مستولی دار.

اردبیلی

و اما طلب کردن تو بمن شام را پس بدرستی که من نبودم که بدهم بتو امروز آنچه را منع کردم تو را دیروز و اما گفتار تو بدرستی که کارزار خود عرب را و نابود ساخت مگر بقیه های جانها که باقی مانده اند بدانید پس هر که خورد او را راستی پس او توجه نمود ببهشت و هر که خورد او را باطل پس بازگشت او آتش است و اما آنچه در نامه ثبت کرده از برابری در کارزار و نسای و مادر و مردان پس نیستی تو رونده بر شک از رفتن من بر یقین و نیستند اهل شام حریص تر بر دنیا از اهل عراق بر آخرت و اما گفتار تو که فرزندان منافیم پس همچنینیم ما و لیکن نبود امیه همچو هاشم و نه حرب همچو عبد المطّلب و نه ابو سفیان همچو ابو طالب و نه مهاجر همچو رها کرده شده و نه خالص همچو چسبانیده شده بپدر و راست گفتار همچو تبه روزگار و نه گرونده بحق مفسد بد خلق و هر آینه بد خلقیست خلقی که تابع می شود سلفی را که افتاده در آتش دوزخ و در دستهای ماست بعد از این همه فضایل مرتبه پیغمبری که خوار گردانیدیم بسبب آن ارجمندی را و بلند گردانیدیم بواسطه آن خوار بی مقدار را و وقتی که در آورد خدا عرب را در دین خود گروه گروه و اسلام آوردند مر او را این امت از روی رغبت و کراهت بودید از آنها که داخل شدند در دین یا از جهه رغبت کردن و یا از جهه ترس از قتل بر هنگامی که فوت شدند اهل سبق پیشی گرفتن خود و رفته بودند هجرت کنندگان که پیش ازین بودند بفضیلت طریقه خود پس مگردان برای شیطان در خود بهره و نه بر نفس خودت راهی و السّلام

آیتی

شام را از من می خواهی و من چیزی را که دیروز از تو منع می کرده ام امروز به تو نخواهم داد.

امّا اینکه می گویی که جنگ، عرب را خرد و تباه کرد و اکنون او را جز نیم نفسی نمانده است، بدان که هر کس که در راه حق کشته شده به بهشت رفته و هر که در راه باطل جان باخته به جهنم. اما این سخن تو که ما در جنگ و مردان جنگی برابریم، نه چنین است. تو اهل شکی و من مرد یقینم. و آن قدر که مردم شام به دنیا آزمندند، بیشتر از آن مردم عراق به آخرت دلبسته اند.

اما این سخنت که گویی، ما فرزندان عبد مناف هستیم، آری ما نیز چنین هستیم، ولی امیه کجا و هاشم کجا؟ حرب کجا و عبد المطلب کجا؟ ابو سفیان کجا و ابو طالب کجا؟ مهاجر در راه خدا را با آزاد کرده {9. پس از فتح مکه، رسول الله (صلی الله علیه و آله) همه کسانی را که با او جنگیده بودند آزاد کرد از این رو خاندان ابوسفیان را (طلقاء) یعنی آزاد شدگان یا (ابناء الطلقاء) فرزندان آزادشدگان می گفتند.} چه نسبت. و آنکه نسبی صریح و آشکار دارد، با آنکه خود را به خاندانی بسته است، هرگز برابر نباشد. آنکه بر حق است همتای آنکه بر باطل است نبود، و مؤ من کجا؟ و دغلکار کجا؟ و چه بد فرزندی است، آنکه پیرو پدرانی است که همه در دوزخ سرنگون شده اند. افزون بر اینها، ما را فضیلت نبوّت است که به نیروی آن عزیزان را ذلیل کردیم و ذلیلان را نیرو و توان بخشیدیم.

هنگامی که خداوند عرب را گروه گروه به دین خود درآورد و این امت برخی برضا اسلام آورد و برخی بکراهت، شما از آن گروه بودید که اگر اسلام را پذیرفتند یا به سبب رغبت به دنیا بود یا از بیم جان. و این به هنگامی بود که پیشی گرفتگان به سبب پیشی گرفتنشان، به پیروزی رسیده بودند و مهاجران، نخستین نصیب خود از فضیلت برده بودند. پس شیطان را از خود بهره مند مساز و او را بر نفس خود مسلط منمای.

انصاریان

اینکه حکومت شام را از من خواستی،من آنچه را دیروز در اختیارت قرار ندادم امروز هم به دستت نمی دهم .اما گفته ات:که«جنگ عرب را به کام خود فرو برده،و از او جز نیمه جانی باقی نمانده»،آگاه باش آن که در راه حق بمیرد مسیرش به جانب بهشت،و هر که در طریق باطل فنا شود راهش به سوی آتش است .اما اینکه گفته بودی:«ما و تو در وضع جنگ و نفرات برابریم»

تو در شک و تردید تیزروتر از من در عرصه یقین نیستی،و نه اهل شام به دنیا حریص تر از اهل عراق به آخرتند .و این که گفتی:«ما از فرزندان عبد منافیم»آری ما هم چنین هستیم،ولی با این فرق که نه امیّه مثل هاشم است،نه حرب همچون عبد المطّلب،و نه ابو سفیان مانند ابو طالب،و نه مهاجر الی اللّه چون اسیر آزاد شده، و نه فرزند اصل و نسب دار چون فرزند منسوب به پدر،و نه اهل حق مانند اهل باطل،و نه مؤمن چون مفسد .و چه بازماندگان بدی هستند آنان که تابع گذشتگان جهنّمی خود می باشند ! از این گذشته فضیلت نبوت به دست ماست که با آن عزیز را خوار،و ذلیل را بلند مقام ساختیم .خداوند چون عرب را دسته دسته وارد دین خود کرد،و این امت خواه و ناخواه تسلیم حق شدند،شما به دو علت اسلام آوردید:محض دنیا،یا ترس از جان، آنهم در زمانی که پیشی گرفتگان به اسلام پیروزی یافته بودند،و اولین مهاجران را فضل و برتری بود .

پس برای شیطان در وجودت بهره قرار مده،و راهش را به روی خود باز مگذار.و السلام .

شروح

راوندی

و روی الاحشاشه انفس و هی بقیه الروح فی المریض فی اصل الوضع. و روی: ان معاویه کان یطلب من امیرالمومنین علیه السلام لما عاد الامر الیه ان یدفع الیه الشام حتی یبایعه، و ابی علیه السلام ان یفعل ذلک، و قال عبدالله بن العباس: اعطه ذلک ثم اعزله بعد ان بایع فانه یخون فی امر فتعزله بسبب ذلک، و ان کان الرای الدنیاوی کان هذا عند اهل الدنیا الا ان علیا علیه السلام کان اعلم بالمصالح الدینیه و الدنیاویه، و قال: کنت ادفعه امس من ذلک الامر فلا اعطیه الیوم و ان فعلت فلا اعطیه الیوم و ان فعلت ذلک سائت ظنون الناس. و کان معاویه کتب الی علی علیه السلام هذه الاشیاء الاربعه: اولها طلبه الشام ثمنا للبیعه، و ثانیها زعم ان قریشا تفانوا و انا مشفق علی جمیعهم فکن انت مشفقا علیهم بان تترک الحرب جانبا. فقال علیه السلام فی جوابه: ان من قتل و کانت لک شفقه علیه فهو کان کافرا و لا اشفق علی الکفار فمردهم الی النار، و اما من یقتل من المومنین فی الجهاد فهو یصیر شهیدا و له الدرجات بذلک فی الجنه فلا موضع للشفقه. و ثالثها: قال معاویه ان اهل الشام معه و ان کان اهل الکوفه مع علی فهما عند المحاربه سواء. فاجاب علیه السلام انی متیقن فی الدین و ثبات قدمی فیه علی یقین، و انا اعلم اذا حاربتک کان ذلک رضاء الله و انت شاک فی ذلک، و حرص الشامیین علی دنیاهم لا یزید علی حرص الکوفیین الذین هم اهل العراق علی دینهم لحفظه و صلاحهم، و هم یقرون ما خاطبهم الله به فانهم یالمون کما تالمون و ترجون من الله ما لا یرجون. و رابعها: افتخر معاویه بان هاشما و عبدشمس من شجره واحده، فبین علیه السلام الفرق بینهما، فالرطب و الشوک کلاهما یکون من شجره واحده مع تباینهما، وعد آبائه الطاهرین وعد کل خبیث من آباء معاویه، فدفع علیه السلام فی صدر افتخاره بما یکون عنده غایه الفخر، و وصاه بوصیه حسنه. و الطلیق: من یوسر ثم یمن علیه فیطلق، وکان معاویه و ابوه من الطلقاء. و اللصیق و الملصق الدعی، و هو من ینسب الی قوم و لم یکن منهم. و الصریح: الرجل الخالص النسب. و یقال ادغل فی الاصل اذا ادخل فیه ما یخالفه و یفسده. و سلف الرجل: آباوه المتقدمون. و الخلف: من یجیی ء من بعد، یقال هو خلف ابیه اذا قام مقامه. و هوی فی النار: سقط فیها. و نعشنا: ای رفعنا. و افواجا: ای فوجا بعد فوج و الفوج: الجماعه الکثیره. و الرغبه مصدر غبت فی الشی ء اذا اردته، و الرغیبه: العطیه الکثیره التی یرغب فی مثلها. و قوله اما رغبه ای لما یرغب فیه، و رهبه ای للخوف، و کلاهما مفعول له. علی حین فاز اهل السبق بسبقهم، و حین بالنصب مضاف الی الجمله الفعلیه و قیل: هو مبنی علی الفتح فی مثل هذا الموضع، لاضافته الی الفعل الماضی. و الفوز: النجاه، و الظفر بالخیر. و روی فات اهل السبق سبقهم یقال: فات زید الناس کلهم ای سبقهم فی الفضل و فضلهم، و علی الخلافه فاته الامر. و النصیب: الحظ من الشی ء.

کیدری

قوله علیه السلام: و اما طلبک الی الشام فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس. حدثنی مولای و سیدی الشیخ الامام الاجل الافضل العلامه نصیرالدین، ظهیر الاسلام، عمده الحق ثمال الافاضل عبدالله بن حمزه الطوسی ادام الله ظل سموه و فضله للاسلام و اهله ممدودا و مشرع نکته و فوائده لعلماء العصر مشهود اقرات علیه بسافزوار بیهق، فی شهور ثلاث و سبعین و خمس مائه، عن الشیخ الامام عفیف الدین محمد بن الحسین الشوهانی سماعا عن شیخه الفقیه، علی بن محمد القمی، عن شیخه المفید عبدالجبار بن عبدالله بن علی المقری الرازی، عن الشیخ ابی جعفر الطوسی. عنه عن الشیخ الامام جمال الدین ابی الفتوح الرازی صاحب التفسیر عن المفید عبدالجبار ایضا، و عنه عن السید الامام الشریف ابی الرضا الراوندی عن الحلبی: عن جعفر، و عنه عن الشیخ الامام عمادالدین محمد ابن ابی القاسم الطبری عن الشیخ الامام ابی علی بن ابی جعفر الطوسی عن ابیه قال. حدثنی الشیخ المفید ابوعبدالله محمد بن محمد النعمان الحارثی، حدثنا ابوالحسن علی بن محمد الکاتب، حدثنا الحسن بن علی بن عبدالکریم، حدثنا ابراهیم بن محمد الثقفی، حدثنا عبدالله بن ابی هاشم، حدثنا عمرو ابن ثابت، عن جبله بن سحیم عن ابیه قال: لما بویع امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام، بلغه ان معاویه قد توقف فی اظهار البیعه له، و قال ان اقرنی علی الشام و اعمالی التی و لانیها عثمان بایعته، فجاء المغیره بن شعبه الی امیرالمومنین علیه السلام و قال له: یا امیرالمومنین! ان معاویه من قد علمت، و قد ولاه الشام من کان قبلک فوله انت کیما ینسق عری الامور، ثم اعزله ان بدالک. فقال امیرالمومنین علیه السلام: اتضمن لی عمری یا مغیره فیما بین تولیته الی خلعه، قال: لا، قال: لا یسالنی الله عز و جل عن تولیته علی رجلین من المسلمین لیله سوی او ما کنت متخذ المضلین عضدا لکنی ابعث الیه فادعوه الی ما فی یدی من الحق، فان اجاب فرجل من المسلمین له ما لهم و علیه ما علیهم فان ابی حاکمته الی الله فولی المغیره و هو یقول: فحاکمه، اذن فحاکمه اذن، و انشاء یقول: نصحت علیا فی ابن حرب نصیحه فرد فما منی له الدهر ثانیه و لم یقبل النصح الذی جئته به و کانت له تلک النصیحه کافیه و قالوا له ما ارخص النصح کله فقلت له ان النصیحه غالیه فقام قیس بن سعد رحمه الله و قال: یا امیرالمومنین! ان المغیره اشار الیک بامر لم یرد الله به، فقدم فیه رجلا و اخر فیه اخری، فا کان لک الغلبه تقرب الیک النصیحه، و ان کانت لمعاویه تقرب الیه بالمشوره، ثم انشا فی ذلک ابیاتا. الطلیق: من یوسر ثم یمن علیه فیطلق، فکان معاویه و ابوه من الطلقاء. و اللصیق و المصلق الدعی، و هو من ینسب الی قوم و لم یکن منهم. و الصریح: الخالص النسب. و ادغل فی الامر: ادخل فیه ما یخالفه و یفسده. نعشنا: رفعنا، علی حین: فان الظرف اذا اضیف الی الجمل سیما الی الفعل الماضی فانه یبنی علی الفتح و وجهه مذکور فی الدرر.

ابن میثم

نامه ی حضرت به معاویه در پاسخ نامه ای که به امام نوشته بود: حشاشه: اندک باقی مانده ی از روح طلیق: اسیری که آزاد شده و جلو راهش باز شده مدغل: کسی که باطنش آلوده ی به نوعی از فساد از قبیل نفاق و جز آن باشد. سلف الرجل: پدرهای پیشین آن مرد. صریح: پاک نسب لصیق: زنازاده ای که به غیر پدرش نسبت داده می شود خلفه: کسانی که بعد از او می آیند. نعشنا: بالا بردیم فوج: گروه، جماعت (پس از حمد خدا و نعت رسول، این که شام را از من درخواست کردی، بدان، که من هرگز آنچه را که دیروز از تو منع کرده ام، امروز به تو نخواهم بخشید، و اما این که گفته ای که جنگ، عرب را خورده، بجز نیمه جانهای باقی مانده، آگاه باش هر که را حق خورده رهسپار بهشت شده است و هر کس را که باطل خورده باشد به سوی دوزخ روان است، و اما این که من و تو در به جنگ و داشتن مردان یکسان هستیم، کوشش تو بر شک و تردید از کوشش من بر یقین و باور بیشتر نیست، و مردم شام نسبت به دنیا از مردم عراق نسبت به آخرت حریصتر نیستند، و این که گفته ای: ما فرزندان عبدمناف هستیم، ما نیز چنین می باشیم، اما نه امیه مانند هاشم است و نه حرب مانند عبدالمطلب، و نه ابوسفیان شبیه ابوطالب و نه مهاجر مانند آزادشده و نه پاکیزه نسب، مثل زنازاده و نه راستگو و درستکار مانند دروغگو و بدکردار و نه مومن همانند منافق و دورو، می باشد، بد فرزندی است، آن که پیروی کند پدری را که در آتش دوزخ افتاده است. علاوه بر اینها، در دست ماست فضل و بزرگواری نبوت و پیامبری، که به آن وسیله، ارجمند را خوار و ذلیل و بی مقدار را بلندمقام کردیم، و موقعی که خداوند عرب را گروه گروه در دین اسلام داخل کرد، و این امت، برخی با میل و عده ای از روی کراهت به اسلام گرویدند، شما از کسانی بودید که یا به سبب دنیادوستی و یا ترس، در دین داخل شدید و این هنگامی بود که پیشروان سبقت گرفته بودند و هجرت کنندگان نخست، بزرگواری خویش را دریافتند. بنابراین برای شیطان در خود بهره ای قرار مده و راه او را در وجودت باز مگذار.) روایت شده است که معاویه با عمروعاس مشورت کرد تا به علی (علیه السلام) نامه ای بنویسد و استانداری شام را از وی بخواهد، عمرو خندید و گفت: معاویه کجایی؟ آیا تو می توانی علی را بفریبی؟ معاویه گفت: مگر ما از فرزندان عبدمناف نیستیم؟ عمرو گفت آری چنین است اما آنها خاندان نبوتند، و تو نیستی، حالا می خواهی بنویسی، بنویس، پس معاویه مردی از اه لسکاسک به نام عبدالله بن عقبه را طلب کرد و به وسیله ی او نامه ای به این مضمون به امام (علیه السلام) نوشت و فرستاد: اما بعد، من بر تو چنین گمان می بردم که اگر می دانستی جنگ این چنین ما را رنج می دهد و تو را آزرده خاطر می کند نه تو، دست به این کار می زدی و نه ما، اکنون بر خردهایمان غلبه یافته ایم و آنچه برایمان باقی است آن است که از گذشته پشیمان و در آینده به فکر اصلاحیم، در گذشته، ولایت شام را از تو طلب کرده بودم، که فرمانی از تو بر گردنم نباشد و تو، آن را نپذیرفتی، اما خدا داد به من آنچه را که تو، از من منع کردی، و امروز از تو می خواهم، همان را که دیروز خواستم، چرا که تو از زندگی هیچ نمی خواهی، جز آنچه را که من امید می برم، و من از کشتن نمی ترسم مگر به آن اندازه که تو می ترسی. به خدا سوگند، لشکریان ضعیف شدند و مردان از بین رفتند و جنگ، عرب را می خورد بجز اشخاص باقی مانده ای که آخرین لحظات زندگی را می گذرانند و ما با شما در تجهیزات جنگی و افراد جنگجو همسان هستیم، و ما فرزندان عبدمناف هستیم و هیچ کدام را بر دیگری برتری نیست مگر آن مقدار فضیلتی که نه عزیزی را خوار می کند و نه آزادی را به بردگی می کشاند. والسلام. وقتی که امیرالمومنین نامه ی او را خواند، بسیار تعجب کرد و سپس به دنبال عبدالله بن ابی رافع کاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاویه بنویس: اما بعد نامه ات رسید، نوشته بودی که اگر می دانستیم جنگ بر ما و تو چنین خواهد کرد هیچ کدام آن را اختیار نمی کردیم، بدان که جنگ من و تو را نهایتی است که هنوز به آن نرسیده ایم. فاما طلبک علی الشام …، امام (علیه السلام) در این نامه از امور چهارگانه ای که نامه ی معاویه شامل آن بود پاسخ داده است: 1- معاویه با این جمله از نامه اش: اگر می دانستی …، به امام، مهربانی وی را طلب کرد و به وضع جنگ او را نزدیک ساخت و از این گفتارش برمی آید که از گزندگی و آزار جنگ ناله داشته و از ادامه ی آن می ترسیده است، اما حضرت او را چنین پاسخ می دهد: جنگ من و تو را پایانی است که هنوز به آن نرسیده ایم. از این پاسخ تهدیدآمیز چنین، فهمیده می شود که جنگ تا رسیدن به هدف ادامه دارد و آن هدف عبارت از پیروزی امام و هلاکت معاویه می باشد و لازمه ی این سخن به وحشت افتادن او، و ناامید شدن از وضع جنگ می باشد. 2- معاویه از امام درخواست کرده است که وی را بر فرماندهی شام همچنان ثابت بدارد و این درخواست را با نوعی از شجاعت نمایی بیا نکرده است که می خواهد بگوید از روی التماس و شرمندگی نیست. آنجا که می گوید: تو از زندگی چیزی را امید نمی بری جز آنچه من امیدوارم، و … یعنی هر دومان در امیدواری به ماندن در دنیا و ترس از مرگ یکسان هستیم، باز هم مقصودش آن است که از جنگ ناراحت نیست. و این که گفت: امروز همان را از تو می خواهم که دیروز طلب کردم، نیز باقی ماندن بر حکومت شام می باشد. توضیح: وقتی که مردم با امام برای خلافت بیعت کردند، معاویه از آن حضرت درخواست ابقای بر فرمانروایی شام کرد و چنان که نقل شده عبدالله عباس به امام عرض کرد یک ماه ایالت شام را به او واگذار تا بیعت کند و سپس برای همیشه او را بردار، زیرا پس از آن که با تو بیعت کرد و در فرمانرواییش ظلم و جور پیشه کرد، بهتر می توانی او را برکنار کنی، امام در پاسخ ابن عباس فرمود: خیر، هرگز ستمکاران را همکار خود قرار نمی دهم، و نیز روایت شده است که مغیره بن شعبه به امام عرض کرد: تو خلیفه ای و اطاعت خالصانه ی مردم از تو لازم است، فعلا معاویه و سایر فرمانداران را بر سر کارهایشان بگذار تا بعد که اطاعت آنان مسلم شد و لشکریانت منظم شدند، اگر خواستی می توانی هر کدام را برداری و دیگری را بجایش بگذاری و اگر خواستی هر کدام را در همان جا به حال خود می گذاری، امام (علیه السلام) در جوابش فرمود: باشد تا فکر کنم، مغیره آن روز از نزد حضرت بیرون رفت، اما فردا که آمد نقشه ی خود را عرض کرد و گفت: نظر من آن است که تمام عمالت را برکنار کنی تا معلوم شود که چه کسی از تو اطاعت می کند و در فرمانروایی خود استقلال بیابی و از نزد حضرت خارج شد، پس از رفتن او، ابن عباس آمد و امام (علیه السلام) دو اندیشه ی متناقض مغیره را برای او بیان فرمود، ابن عباس که رای اول او را پسندید عرض کرد: حرف دیروزش از روی صداقت و خیرخواهی بود، اما امروز در حق شما نیرنگ به کار برده است، ناگفته نماند که نظریه ی دنیاپسند و معقول برای حفظ موقعیت و به دست آوردن قدرت حکومت همان بود که ابن عباس هم پذیرفت، اما امیرالمومنین کسی نبود که در امور دینی حتی در کوچکترین امری سهل انگار و بی تفاوت باشد، و به دلیل این که باقی ماندن معاویه و امثال او بر ستمها و کارهایشان، انحراف از مسیر حق و تصرفات نامشروع در امور دینی و پایمال کردن حقوق جامعه ی اسلامی و انسانی را در پی داشت، حاضر نشد یک لحظه این امر را بپذیرد، این بود که درخواست معاویه را رد کرد و او را بر امارت شام برقرار نگذاشت، و چو ننخستین مرحله که درخواست وی را نپذیرفت و او را بر حکومت شام ابقا نکرد تنها به منظور اطاعت از فرمان الهی بود، نه از روی هوا و هوس، بار دوم هم که معاویه نامه نوشت، با آن که جنگهای پی در پی، آن چنان عرب را فرسوده کرده و بسیاری از مهاجران و انصار را از بین برده بود، التماس و خواهش وی تغییری در موضعگیری حضرت به وجود نیاورد، بلکه همان پاسخ اول را که منع از امارت شام بود به او داد و فرمود: چننی نیست که آنچه دیروز از تو منع کردم، امروز آن را به تو بدهم چرا که دلیل بر منع گذشته، که حفظ حریم اسلام بود، پیوسته باقی و برقرار است. 3- مطلب سوم که در نامه ی معاویه وجود داشت، یادآوری درباره ی ضعیف شدن سربازان و از بین رفتن مبارزان بود، و چون حفظ وجود این نیروها برای تقویت اسلام، امری است واجب، لذا معاویه فریبکارانه به این مطلب متوسل شده و نزد حضرت التماس کرده و او را به نگهداری آنان وادار فرموده است، اما، امام در پاسخ می گوید: الا و من اکله الحق فالی النار، اشکالی ندارد، هر کسی را که حق بکشد سر و کارش با آتش دوزخ است، این جمله در حقیقت کبرای قیاس مضمری است که صغرایش به دلیل روشن بودن حذف شده است و تقدیر آن چنین است: این لشکریانی را که ما کشته ایم حق، آنان را کشته است زیرا اهل باطل بوده اند، و هر کس را که حق بکشد، بازگشتش به آتش است و نتیجه اش این می شود: پس هر کس از این گروه کشته شده، سرانجامش دوزخ است، و این نتیجه که از این قیاس به دست می آید خود در حکم صغرای قیاس مضمری است که کبرایش این می شود: هر کس سرانجامش دوزخ است، پس، نه نگهداری و حفظ وی جایز است و نه برای فقدانش افسوس خوردن لازم می باشد. 4- و با این جمله که ما و شما در تجهیزات جنگی و افراد جنگجو مساوی هستیم، می خواهد نشان دهد که از این جنگها اگر چه شدت هم داشته باشد، نگران نمی شود، و اگر خسارت و هلاکتی به وجود آورده، برای هر دو لشکر می باشد، و به نظر خود، حضرت را به نوعی ارعاب و تهدید کرده است، امام در دو جمله چنین او را جواب می دهد: الف- تو در استحقاق داشتن خواسته ات شک و تردید داری و من به استحقاق خود یقین و باور دارم. ب- و مردم شام نسبت به دنیا از مردم عراق، نسبت به آخرت حریصتر نیستند. بیان جمله ی نخست آن است که تو، درباره ی امری که آن را طلب می کنی، شک داری که آیا مستحق آن هستی یا نه، اما من نسبت به آن یقین دارم و هر کس که نسبت به مطلوب خود شک دارد، در مبارزه ی برا یبدست آوردنش کوشاتر از کسی که به خواسته ی خود یقین دارد، نیست: نتیجه این که تو در امر مشکوکت کوشاتر از من بر آنچه یقین دارم نیستی، معنا و مفهومش آن است که من در کار خود از تو کوشاتر و سزاوارترم که غالب شوم، چون دارای بصیرت و یقین می باشم، پس یکسان بودنی که معاویه مدعی بود با این ترجیح که امام فرمود، تکذیب می شود. بیان جمله ی دوم: امام می فرماید: شامیان که منظورشان از جنگ، دنیاست، هرگز از هل اعراق که برای خدا و آخرت می جنگند در رسیدن به مقصود خود حریصتر و کوشاتر نیستند، بلکه اینها که مطلوبشان آخرت است که افضل و اشرف از دنیاست و هم به حصول آن یقین دارند در به دست آوردن محبوب خود، بسیار کوشاتر از آنها هستند که برای دنیای ناپایدار می جنگند و امید به جایی ندارند، چنان که خداوند حالت این گونه مردم را بیان می فرماید: (فانهم یالمون کما تالمون و ترجون من الله ما لا یرجون). با این بیان امام (علیه السلام) ادعای معاویه، مبنی بر آن که طرفین، در تجهیزات جنگی و داشتن مردان مبارز یکسان می باشند، تکذیب می شود، به دلیل این که اهل آخرت بر اهل دنیا شرافت دارند، و آن که حریصتر و کوشاتر است به پیروزی و غلبه سزاوارتر است. 5- معاویه با عبار

ت: و نحن بنو عبدمناف …، به یکسان بودن خودش با امام در شرافت و فضیلت اشاره می کند و این جمله از کلام او در حکم صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد، و کبرای آن در تقدیر چنین است: عده ای که از یک خانواده باشند هیچ کدامشان را بر دیگری فخر و مباهاتی نیست. حضرت در پاسخ این ادعای معاویه می فرماید: درست است که ما هر دو از بنی عبدمناف می باشیم، ولی میان من و تو، فرق زیادی وجود دارد، و پنج فرق بیان می کند، و برای بیان این فرقها و امتیازات، از اجداد دور شروع کرده و نزدیکتر آمده و در آخر به تدریج به امور نفسانی و کمالات ذاتی پایان داده است. 1- نخست به شرافت نسبی خود از طریق پدرانی پرداخته که از عبدمناف منشعب شده اند و نسب خود را چنان بیان می کند: ابوطالب پسر عبدالمطلب، پسر هاشم، پسر عبدمناف و نسب معاویه را هم، همین طور می گوید: ابوسفیان پسر حرب، پسر امیه، پسر عبدمناف و ظاهر است که هر کدام از سه نفر در سلسله ی پدران امام (علیه السلام) برتر و بالاتر هستند از آنان که در سلسله ی آباء معاویه قرار دارند، و ما اندکی از فضیلت هر کدام بر دیگری را در گذشته بیان داشتیم. 2- امتیاز دوم: شرافت و فضیلت او، به سبب مهاجرت با رسول خداست و پستی دشمنیش به دلیل این که آزادشده و پسر آزادشده است، و این فضیلت اگر چه امری است خارج از ذات، اما منشا آن نیکو پذیرفتن اسلام و داشتن نیت حق و صداقت باطنی است که امری نفسانی می باشد و پستی رذیلت طرف مقابلش امری عارضی و غیر ذاتی است اما این ویژگی برای هر دو طرف عمیقتر از ویژگی نخست می باشد زیرا در هر دو طرف حقیقتی است که در نسل گذشته واقع شده و آن واقعیت برای نسل بعد در یکطرف مایه ی افتخار و در طرف دیگر مایه ی شرمساری است. 3- امتیاز دیگر، شرافت وی از جهت سلامت و روشن بودن نسب است بر خلاف معاویه که زنازاده است و نسبی ناسالم دارد، این فرق از دو اعتبار بالا نزدیکتر است چون ملازم با طرفین است و نمی توان آن را از خود برطرف کرد. 4- راه امام برحق است و آنچه می گوید و باور دارد، درست و مطابق با واقع است، و راه و عملکرد دشمنش راه باطل و نادرستی است و این دو ویژگی در هر دو طرف از امتیازات بالا به هر کدام نزدیکتر است زیرا شرافتش از کمالات نفسانی و رذالتش نیز مربوط به امری باطنی است. 5- بالاترین و نزدیکترین امتیاز امام، شرافت ایمانی وی می باشد که ایمان حقیقی کامل کننده ی تمام جهات دینی و نفسانی است، و بی فضیلتی دشمنش به این دلیل

است که دارای باطنی خبیث می باشد که همراه با نفاق و صفات زشت هلاک کننده است، و ظاهر است که این دو خصیصه ی متقابل در یک طرف نزدیکترین کمالها، و در طرف دیگر نزدیکترین زشتیها برای آدمی است، این که در شمردن امتیازات و فرقهای میان خود و دشمنش به ذکر فضایل و رذایل نسبی و خارج از ذات آغاز فرمود به این علت بود که برای طرف مقابلش و نیز برای بقیه ی افراد جامعه ی آن روز، امری مسلم و روشنتر از امور باطنی و نفسانی بوده و پس از آن که ویژگیهای ناپسند دشمنش را بیان داشته، اشاره به این کرده است که وی در این کارهای خلاف، و صفتهای زشت پیرو نسل گذشته ای است که به جهنم رفته و در آتش کیفر الهی گرفتار است و در همان عبارت به بدگویی و مذمت خود او پرداخته می گوید: و لبئس الخلف … جهنم، این جمله در حکم کبرای قیاسی است که با وجود آن نیازی به ذکر صغرای آن نبوده است و تقدیرش این است: ای معاویه با توجه به مطالب یاد شده تو خلفی هستی که تابع گذشتگانت می باشی و هر کسی در کارها و صفتهای ناروا گذشتگانی را پیروی کند که سرنگون در جهنم می باشند او نیز مثل آنان در جهنم است و هر کس چنین باشد بدا به حالش، پس بدا به حالت! 6- مطلب ششم که در نامه ی معاویه وجود داشت این بود که ادعای خود را مبنی بر این که با امیرالمومنین در فضیلت و شرافت یکسان می باشد، با این بیان تاکید کرد که هیچ یک از ما، در این جهت امتیازی بر دیگری نداریم مگر به مقداری اندک و بی ارزش که نه باعث تبدیل عزت به ذلت و نه سبب بردگی شخص آزاد می شود، حضرت، در پاسخ وی می فرماید: و فی ایدینا بعد فضل النبوه … الذلیل. مسلم است که فضیلت نبوت که در این شاخه از بنی هاشم تحقق یافته به آنان قدرتی داده است که متکبران و گردنکشان را به خاک مذلت نشانده و خوارشدگان را عزیز و نیرومند کردند و بسیاری از آزادشدگان را به بند رقیت درآوردند، و این امتیاز در شاخه بنی امیه وجود نداشت. پس با این بیان امام، ادعای معاویه، به کلی باطل شد. آنگاه پس از اثبات بسیاری از امتیازات و فضایل برای خود و بقیه خاندانش، به اثبات پستی و بی فضیلتی در امری، برای طرف مقابل خود و بقیه ی فامیل او پرداخته است، که اکثر افراد عرب از آن امر کسب فضیلت و شرافت کرده اند و آن امر، دخول در اسلام است، که معاویه و فامیل او بنی امیه، اسلام آوردنشان برای خدا نبود بلکه از روی هوا و هوس و یا ترس از کشته شدن، اظهار اسلام کردند، در موقعی که سابقین در اسلام با تقدمشان به خدا رسیدند و مهاجران و انصار، آن همه فضیلت و شرافتهای سعادتبخش کسب کردند. و در آخر پس از بیان فرقهای میان او، و طرف مقابلش و اثبات فضایل برای خود و رذایل برای وی، به نصیحت او پرداخته و او را از دو کار منع فرموده است: الف- این که در وجود خود برای شیطان، بهره و نصیب قرار دهد، یعنی از هوا و هوس پیروی نکند. ب- شیطان را در وجود خود راه ندهد، کنایه از آن که تحت تاثیر شیطان واقع نشود و باب وسوسه های وی را بر روی خود، باز نکند، این که حضرت، معاویه را از این دو مطلب نهی فرموده است دلیل بر آن است که او در نفس خود برای شیطان بهره ای قرار داده و هم او را به خود راه داده بوده است، و این نهی حضرت از باب توبیخ و سرزنش او، بر این کارهای ناروا بوده است. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

وَ أَمَّا طَلَبُکَ إِلَی اَلشَّامِ فَإِنِّی لَمْ أَکُنْ لِأُعْطِیَکَ الْیَوْمَ مَا مَنَعْتُکَ أَمْسِ وَ أَمَّا قَوْلُکَ إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَکَلْتِ اَلْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِیَتْ أَلاَ وَ مَنْ أَکَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَی اَلْجَنَّهِ وَ مَنْ أَکَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَی اَلنَّارِ وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِی الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَی عَلَی الشَّکِّ مِنِّی عَلَی الْیَقِینِ وَ لَیْسَ أَهْلُ اَلشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَی الدُّنْیَا مِنْ أَهْلِ اَلْعِرَاقِ عَلَی الآْخِرَهِ وَ أَمَّا قَوْلُکَ إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ فَکَذَلِکَ نَحْنُ وَ لَکِنْ لَیْسَ أُمَیَّهُ کَهَاشِمٍ وَ لاَ حَرْبٌ کَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لاَ أَبُو سُفْیَانَ کَأَبِی طَالِبٍ وَ لاَ الْمُهَاجِرُ کَالطَّلِیقِ وَ لاَ الصَّرِیحُ کَاللَّصِیقِ وَ لاَ الْمُحِقُّ کَالْمُبْطِلِ وَ لاَ الْمُؤْمِنُ کَالْمُدْغِلِ وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ یَتْبَعُ سَلَفاً هَوَی فِی نَارِ جَهَنَّمَ وَ فِی أَیْدِینَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّهِ الَّتِی أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِیزَ وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِیلَ وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ اَلْعَرَبَ فِی دِینِهِ أَفْوَاجاً وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّهُ طَوْعاً وَ کَرْهاً کُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِی الدِّینِ إِمَّا رَغْبَهً وَ إِمَّا رَهْبَهً عَلَی حِینَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ وَ ذَهَبَ اَلْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ فَلاَ تَجْعَلَنَّ لِلشَّیْطَانِ فِیکَ نَصِیباً وَ لاَ عَلَی نَفْسِکَ سَبِیلاً وَ السَّلاَمُ .

یقال طلبت إلی فلان کذا و التقدیر طلبت کذا راغبا إلی فلان کما قال تعالی فِی تِسْعِ آیاتٍ إِلی فِرْعَوْنَ { 1) سوره النمل 12. } أی مرسلا .

و یروی إلا حشاشه نفس بالإفراد و هو بقیه الروح فی بدن المریض.

و روی ألا و من أکله الحق فإلی النار و هذه الروایه ألیق من الروایه المذکوره فی أکثر الکتب لأن الحق یأکل أهل الباطل و من روی تلک الروایه أضمر مضافا تقدیره أعداء الحق و مضافا آخر تقدیره أعداء الباطل و یجوز أن یکون من أکله الحق فإلی الجنه أی من أفضی به الحق و نصرته و القیام دونه إلی القتل فإن مصیره إلی الجنه فیسمی الحق لما کانت نصرته کالسبب إلی القتل أکلا لذلک المقتول و کذلک القول فی الجانب الآخر .

و کان الترتیب یقتضی أن یجعل هاشما بإزاء عبد شمس لأنه أخوه فی قعدد { 2) قعدد؛أی قریب الآباء من الجد الأکبر. } و کلاهما ولد عبد مناف لصلبه و أن یکون أمیه بإزاء عبد المطلب و أن یکون حرب بإزاء أبی طالب و أن یکون أبو سفیان بإزاء أمیر المؤمنین ع لأن کل واحد من هؤلاء فی قعدد صاحبه إلا أن أمیر المؤمنین ع لما کان فی صفین بإزاء معاویه اضطر إلی أن جعل هاشما بإزاء أمیه بن عبد شمس .

فإن قلت فهلا قال و لا أنا کانت قلت قبیح أن یقال ذلک کما لا یقال السیف أمضی من العصا بل قبیح به أن یقولها مع أحد من المسلمین کافه نعم قد یقولها لا تصریحا بل تعریضا لأنه یرفع نفسه علی أن یقیسها بأحد.

و هاهنا قد عرض بذلک فی قوله و لا المهاجر کالطلیق فإن قلت فهل معاویه

من الطلقاء قلت نعم کل من دخل علیه رسول الله ص مکه عنوه بالسیف فملکه ثم من علیه عن إسلام أو غیر إسلام فهو من الطلقاء ممن لم یسلم کصفوان بن أمیه و من أسلم کمعاویه بن أبی سفیان و کذلک کل من أسر فی حرب رسول الله ص ثم امتن علیه بفداء أو بغیر فداء فهو طلیق فممن امتن علیه بفداء کسهیل بن عمرو و ممن امتن علیه بغیر فداء أبو عزه الجمحی و ممن امتن علیه معاوضه أی أطلق لأنه بإزاء أسیر من المسلمین عمرو بن أبی سفیان بن حرب کل هؤلاء معدودون من الطلقاء.

فإن قلت فما معنی قوله و لا الصریح کاللصیق و هل کان فی نسب معاویه شبهه لیقول له هذا.

قلت کلا إنه لم یقصد ذلک و إنما أراد الصریح بالإسلام و اللصیق فی الإسلام فالصریح فیه هو من أسلم اعتقادا و إخلاصا و اللصیق فیه من أسلم تحت السیف أو رغبه فی الدنیا و قد صرح بذلک فقال کنتم ممن دخل فی هذا الدین إما رغبه و إما رهبه .

فإن قلت فما معنی قوله و لبئس الخلف خلفا یتبع سلفا هوی فی نار جهنم و هل یعاب المسلم بأن سلفه کانوا کفارا.

قلت نعم إذا تبع آثار سلفه و احتذی حذوهم و أمیر المؤمنین ع ما عاب معاویه بأن سلفه کفار فقط بل بکونه متبعا لهم .

قوله ع و فی أیدینا بعد فضل النبوه أی إذا فرضنا تساوی الأقدام فی مآثر أسلافکم کان فی أیدینا بعد الفضل علیکم بالنبوه التی نعشنا بها الخامل و أخملنا بها النبیه .

قوله ع علی حین فاز أهل السبق قال قوم من النحاه

حین مبنی هاهنا علی الفتح و قال قوم بل منصوب لإضافته إلی الفعل .

قوله ع فلا تجعلن للشیطان فیک نصیبا أی لا تستلزم من أفعالک ما یدوم به کون الشیطان ضاربا فیک بنصیب لأنه ما کتب إلیه هذه الرساله إلا بعد أن صار للشیطان فیه أوفر نصیب و إنما المراد نهیه عن دوام ذلک و استمراره

ذکر بعض ما کان بین علی و معاویه یوم صفین

و ذکر نصر بن مزاحم بن بشار العقیلی فی کتاب صفین أن هذا الکتاب کتبه علی ع إلی معاویه قبل لیله الهریر بیومین أو ثلاثه قال نصر أظهر علی ع أنه مصبح معاویه و مناجز له و شاع ذلک من قوله ففزع أهل الشام لذلک و انکسروا لقوله و کان معاویه بن الضحاک بن سفیان صاحب رایه بنی سلیم مع معاویه مبغضا لمعاویه و أهل الشام و له هوی مع أهل العراق و علی بن أبی طالب ع و کان یکتب بأخبار معاویه إلی عبد الله بن الطفیل العامری و هو مع أهل العراق فیخبر بها علیا ع فلما شاعت کلمه علی ع وجل لها أهل الشام و بعث ابن الضحاک إلی عبد الله بن الطفیل إنی قائل شعرا أذعر به أهل الشام و أرغم به معاویه و کان معاویه لا یتهمه و کان له فضل و نجده و لسان فقال لیلا لیستمع أصحابه ألا لیت هذا اللیل أطبق سرمدا

کأنی به فی الناس کاشف رأسه

فلما سمع أهل الشام شعره أتوا به معاویه فهم بقتله ثم راقب فیه قومه فطرده من الشام فلحق بمصر و ندم معاویه علی تسییره إیاه و قال معاویه لشعر السلمی { 1) المرجحنه:الأمر العظیم. } أشد علی أهل الشام من لقاء علی ما له قاتله الله لو صار خلف جابلق مصعدا لم یأمن علیا أ لا تعلمون ما جابلق یقوله لأهل الشام قالوا لا قال مدینه فی أقصی المشرق لیس بعدها شیء.

قال نصر و تناقل الناس کلمه علی ع لأناجزنهم مصبحا { 2) جالدوا:دافعوا. } فقال الأشتر قد دنا الفضل فی الصباح و للسلم رجال و للحروب رجال

فرجال الحروب کل خدب

قال فلما انتهی إلی معاویه شعر الأشتر قال شعر منکر من شاعر منکر رأس أهل العراق و عظیمهم و مسعر حربهم و أول الفتنه و آخرها قد رأیت أن أعاود علیا و أسأله إقراری علی الشام فقد کنت کتبت إلیه ذلک فلم یجب إلیه و لأکتبن ثانیه فألقی فی نفسه الشک و الرقه فقال له عمرو بن العاص و ضحک أین أنت یا معاویه من خدعه علی قال أ لسنا بنی عبد مناف قال بلی و لکن لهم النبوه دونک و إن شئت أن تکتب فاکتب فکتب معاویه إلی علی ع مع رجل من السکاسک یقال له عبد الله بن عقبه و کان من نافله أهل العراق أما بعد فإنک لو علمت أن الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت لم یجنها بعضنا علی

بعض و لئن کنا قد غلبنا علی عقولنا لقد بقی لنا منها ما نندم به علی ما مضی و نصلح به ما بقی و قد کنت سألتک الشام علی أن تلزمنی لک بیعه و طاعه فأبیت ذلک علی فأعطانی الله ما منعت و أنا أدعوک الیوم إلی ما دعوتک إلیه أمس فإنی لا أرجو من البقاء إلا ما ترجو و لا أخاف من الموت إلا ما تخاف و قد و الله فارقت الأجناد و ذهبت الرجال و نحن بنو عبد مناف لیس لبعضنا علی بعض فضل إلا فضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر و السلام.

فلما انتهی کتاب معاویه إلی علی ع قرأه ثم قال العجب لمعاویه و کتابه { 1-1) صفین:«ثم دعا عبید اللّه بن أبی رافع کاتبه،فقال:اکتب إلی معاویه». } و دعا عبید بن أبی رافع کاتبه فقال اکتب جوابه { 1-1) صفین:«ثم دعا عبید اللّه بن أبی رافع کاتبه،فقال:اکتب إلی معاویه». } أما بعد فقد جاءنی کتابک تذکر أنک لو علمت و علمنا أن الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض فإنی لو قتلت فی ذات الله و حییت ثم قتلت ثم حییت سبعین مره لم أرجع عن الشده فی ذات الله و الجهاد لأعداء الله و أما قولک إنه قد بقی من عقولنا ما نندم به علی ما مضی فإنی ما نقصت عقلی و لا ندمت علی فعلی و أما طلبک الشام فإنی لم أکن أعطیک الیوم ما منعتک أمس و أما استواؤنا فی الخوف و الرجاء فلست أمضی علی الشک منی علی الیقین و لیس أهل الشام بأحرص علی الدنیا من أهل العراق علی الآخره و أما قولک إنا بنو عبد مناف لیس لبعضنا فضل علی بعض فلعمری إنا بنو أب واحد و لکن لیس أمیه کهاشم و لا حرب کعبد المطلب و لا المهاجر کالطلیق و لا المحق کالمبطل و فی أیدینا بعد فضل النبوه التی أذللنا بها العزیز و أعززنا بها الذلیل و السلام.

فلما أتی معاویه کتاب علی ع کتمه عن عمرو بن العاص أیاما ثم دعاه

فاقرأه إیاه فشمت به عمرو و لم یکن أحد من قریش أشد إعظاما لعلی من عمرو بن العاص منذ یوم لقیه و صفح عنه فقال عمرو فیما کان أشار به علی معاویه ألا لله درک یا ابن هند

فلما بلغ معاویه شعر عمرو دعاه فقال له العجب لک تفیل رأیی و تعظم علیا و قد فضحک فقال أما تفییلی رأیک فقد کان و أما إعظامی علیا فإنک بإعظامه أشد معرفه منی و لکنک تطویه و أنا أنشره و أما فضیحتی فلم یفتضح امرؤ لقی أبا حسن { 1) صفین:«و ترجو أن یهابک بالوعید». } .

کاشانی

(الی معاویه جوابا عن کتاب منه) این نامه ای است که آن حضرت به معاویه فرستاده در جواب نامه ای که آن ملعون نوشته بود به آن حضرت و در آنجا طلب شام نموده تا از جنگ متقاعد شود. آورده اند که معاویه در این امر مشورت کرد به عمروعاص بی دین. عمرو بخندید و گفت ای معاویه کجایی تو که هنوز قرابت علی را ندانسته ای، معاویه گفت آیا ما از عبدمناف نیستیم؟ گفت بلی ولیکن نبوت ایشان را بود نه تو را، اگر می خواهی بنویس آنچه دلت خواهان آن است. او حسب و نسب خود را نوشت و بعضی از حالات و در نامه درج کرد که تو را بر من مزیتی نیست، با وجود این، شام را با من گذار و نزاع و جنگ را از میان بردار و باش در بیعت و طاعت من فرمانبردار و نامه را به مردی داد از سکاسک که او را عبیدالله بن عقبه می گفتند. و او را به جانب آن حضرت فرستاد. چون آن حضرت آن نامه را مطالعه نمود در جواب نوشته که: (و اما طلبک الی الشام) و اما طلب کردن تو به من شام را (فانی لم اکن) پس به درستی که نیستم من (لاعطیک الیوم) که بدهم به تو امروز (ما منعتک امس) آنچه منع کردم از تو دیروز زیرا که تو ملاحظه حلال و حرام نمی کنی و در نهایت ظلم و ستم و مکری، چون چنین کسی را نصب توان کرد به حکومت و فرومانروایی؟ (و اما قولک) و اما گفتن تو (ان الحرب قد اکلت العرب) که کارزار خورد عرب را و نابود ساخت ایشان را (الا حشاشات انفس بقیت) مگر بقیه های جان ها که مانده اند (الا و من اکله الحق) بدانکه هر که خورد او را راستی و به باد فنا داد (فالی الجنه) پس او توجه نمود به جانب بهشت عنبر سرشت (و من اکله الباطل) و هر که خورد او را امر باطل، که آن خلاف و نفاق است (فالی النار) پس او سزاوار است به سوی آتش سوزان (و اما استوائنا فی الحرب و الرجال) و اما آنچه در نامه ثبت کرده بودی از برای ما در کارزار و تساوی ما در مردان و اهل و تبار (فلست بامضی علی الشک) پس نیستی تو رونده تر بر شک (منی علی الیقین) از رفتن من بر یقین در طلب حق و استحقاق خلافت و امامت بیشتر است از رفتن تو در شک در طلب امر خلافت (و لیس اهل الشام) و نیستند شامیان شوم رو (باحرص علی الدنیا) حریص تر بر دنیا (من اهل العراق علی الاخره) ازاهل عراق بر آخرت. چه همت دنی اهل شام مصروف است بر متاع دنیا زیرا که غیر متیقنند به عقبی، به خلاف اهل عراق که منظور اصلی ایشان آخرت است نه دنیا به جهت تیقن ایشان بدان سرا و علم ایشان بر سرعت زوال این سرا. پس حرص اینها بیشتر باشد از آنها. (و اما قولک انا بنوا عبدمناف) و اما قول تو که ما فرزندان عبدمنافیم (فکذلک نحن) پس همچنانیم ما (و لکن لیسه امیه کهاشم) ولیکن نیست امیه که جد جد تو بود به مراتب هاشم که جد جد من بود (و لا ابوسفیان کابی طالب) و نه ابوسفیان که پدر تو بود همچو ابوطالب که پدر من بود. زیرا که بنی هاشم همه پاک بودند از شرک و آلودگی و بنی امیه ناپاک بودند و در نهایت پلیدی و آنان اصداف در نبوت و ولایت و عصمت بودند و اینان منابع خباثت و شرارت و معصیت. (و لا المهاجر کالطلیق) و نیست هجرت کننده با پیغمبر صلی الله علیه و آله مانند رها کرده شده از بند اسیری این تعریض است به ابوسفیان و معاویه که رسول الله صلی الله علیه و آله ایشان را در اوایل اسلام اسیر کرد و بعد از آن بر ایشان منت نهاده، واگذاشت. و اهل مکه را که (طلقا) گویند به واسطه همین است. (و لا الصریح کاللصیق) و نیست پاکیزه نسب همچه آمیخته و چسبانیده به پدر به مجرد دعوی و طلب این اشارت است بر اینکه امهات آنها محفوظ نبودند از زنا و فجور. (و لا المحق کالمبطل) و نه راست گفتار درست کردار- مراد نفس نفیس خودش است- همچو تبه کار بدکردار که مراد نفس معاویه است. (و لا المومن کالمدغل) و نه ایمان آورنده گرویده به حق مانند مفسد بد خلق (و لبئس الخلف) و هر آینه بدخلفی است در عالم. (خلف یتبع سلفا) خلفی که تابع می شود سلفی را (هوی فی نار جهنم) افتاده در آتش جهنم (و فی ایدینا بد) و در دستهای ما است بعد از این همه فضایل و کمالات (فضل النبوه) مزیت پیغمبری (التی اذللنا بها العزیز) که خوار گردانیدیم نسب ارجمند با مقدرا را (و نعشنا بها الذلیل) و بلند گردانیدیم به واسطه آن خوار بی مقدار را. چه معلوم است که هر که خلاف اهل بیت گزید خوار شد در دنیا به طعن و لعنت و در آخرت به آتش دوزخ به انواع عقوبت، و هر که پیروی ایشان کرد، در هر دو عالم قرین عزت شد و غریق رحمت. (و لما ادخل الله العرب) و چونکه درآورد خدای تعالی عرب را (فی دینه) در دین اسلام خود (افواجا) فوج فوج و گروه گروه (و اسلمت له هذه الامه) و گردن نهادند این امت برای او این امت باشکوه (طوعا و کرها) از روی رغبت و از روی کراهت (کنتم ممن دخل فی الدین) بودید شما از آن کسی که داخل شد در دین (اما رغبه) یا به جهت رغبت کردن در جاه و غنیمت (و اما رهبه) و یا به جهت ترسیدن از قتل

و محاربه (علی حین فاز اهل السبق بسبقهم) بر هنگامی که فیروزی یافته بودند سابقان به پیشی گرفتن خود (و ذهب المهاجرون و الاولون) و رفته بودند هجرت کنندگان که پیش از این زمان بودند (بفضلهم) به فضیلت طریقه خود و چون حال تو ای معاویه این است که شنیدی (فلا تجعلن للشیطان) پس، مگردان از برای شیطان (فیک نصیبا) در ذات خود بهره ای (و علی نفسک سبیلا) و بر نفس خودت راهی و فرجه ای، و از سر یقین قبول بیعت کن و متمسک به حبل ولای من شو.

آملی

قزوینی

معاویه بان حضرت نوشته بود که قتال عرب را فانی ساخت شام بمن گذار و مرا از بیعت معاف دار، با دیگر سخنان که از جواب ظاهر میگردد، و این نامه در جواب آن نوشت. اما اینکه از من شام طلب کردی من آن نیم که ترا بخشم امروز آنچه ندادم دیروز یعنی اگر میدادم پیش از این میدادم. و اما اینکه گفتنی که جنگها عرب را خورده و سترده است، مگر نیم جانی چند که باقی مانده است بدانکه هر که را حق خورد و در راه حق تلف شد راه بهشت سپرد، و هر که را باطل خورد به دوزخ رخت برد. و اما اینکه گفتی ما و تو در جنگ و مردان سپاه برابریم. یعنی چه صرفه از من در جنگ میبری، تو نیستی رونده تر بر شک از من بر یقین، و نیستند اهل شام حریصتر بر دنیا از اهل عراق بر آخرت و دین، یعنی یکسان چون باشیم که تو در شک مانده و دودل همچو خر در گل و من بر یقین رونده ام همچو آب روان و اگر اهل شام بر دنیا حریصند و برای آن قتال میکنند، اهل عراق بر آخرت حریصترند و بر جهاد اعداء دلیرتر، این وصف باعتبار بعضی از ایشان است، و در خطابیات اینگونه کلام مقبول خاص و عام است. و اما اینکه گفتی ما فرزندان عبدمنافیم یعنی در میان قریش صاحب شرف و جاهیم، یا با رسول خدا قرابت داریم، ما نیز از عبدمنافیم لیکن امیه پدر شما همچو هاشم پدر ما نیست، و حرب جد تو همچو عبدالمطلب جد ما نیست، و ابوسفیان همچو ابوطالب نیست، و نه مهاجر همچو طلیق است یعنی مرا با تو و پدرت نسبتی نیست که من برای نصرت رسول و دین او مهاجرت نمودم، و شما بجنگ رسول خدا کمر بستید و اسیر گشتید، و بر شما بخشوده رها نمودند، و نه صریح همچو لصیق یعنی نسب ما خالص است و نسب تو چسبانیده شده است بدعوی و حکایت تهمت هند در سیر و اخبار مشهور است، نه محق همچو مبطل و نه مومن همچو مدغل یعنی مفسد ناپاک درون و دغل و چه بدخلفی است آن ناخلف که تابع سلفی گردد که افتاده در آتش جهنم، یعنی پدران تو از اهل دوزخ بودند و تو نیز بر پی ایشان میروی. و بعد از این در دستهای ما هست فضیلت و مزیت پیغمبری که خوار گردانیدیم بان عزیز را، و برداشتیم بان خوار را. و چون داخل گردانید خدای عزوجل عرب را در دین خود فوج فوج، و اسلام آوردند او را این امت بطوع و کراهت، بودید شما از آنان که داخل شدند در دین یا برای طمع، یا از خوف و حذر، آنهم وقتیکه ظفر یافته بودند سابقان بسبقت اسلام خود و برده بودند مهاجران اولیان فضل خود را، پس مگردان برای شیطان در خود نصیبی، و نه بر نفس خود سبیلی، یعنی راه او بر خود مگشا، و او را بر هلاک خود دست مده.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه جوابا عن کتاب منه

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه در جواب مکتوب او.

«و اما طلبک الی الشام، فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس. و اما قولک ان الحرب قد اکلت العرب الا حشاشه انفس بقیت. الا و من اکله الحق فالی النار. و اما استواونا فی الحرب و الرجال فلست بامضی علی الشک منی علی الیقین و لیس اهل الشام باحرص علی الدنیا من اهل العراق علی الاخره. و اما قولک: انا بنوعبد مناف، فکذلک نحن، ولکن لیس امیه کهاشم و لا حرب کعبدالمطلب و لا ابوسفیان کابی طالب و لا المهاجر کالطلیق و لا الصریح کاللصیق و لا المحق کالمبطل و لا المومن کالمدغل و لبئس الخلف یتبع سلفا هوی فی نار جهنم.»

یعنی و اما طلبیدن و ترغیب کردن تو مرا به سوی شام، پس به تحقیق که نیستم من ببخشم امروز چیزی را که منع کردم از تو در دیروز، زیرا که سبب منع دیروز متابعت حق و محافظت دین بود، باقی است در امروز، پس منع نیز باقی باشد در امروز. و اما قول تو که جنگ کردن خورد طائفه ی عرب را مگر بقیه ی روح نفسهائی که باقی مانده اند، آگاه باش و کسی را که خورد او را و کشت او را جنگ به حق، پس رجوع او به سوی آتش است، تاسفی از برای او نباشد. و اما مساوی بودن ما در جنگ کردن و مردان، پس نیستی تو نافذتر بر شک خود در طمع منفعت و ریاست دنیا، از من بر یقین من در امید اجر

و مرتبت و رفع آخرت و نیستند اهل شام حریص تر به دنیا از اهل عراق بر آخرت. پس مساوی نباشیم در حرب کردن، زیرا که حرب شما به سبب طمع دنیا و شک و احتمال است و حرب ما از برای اجر آخرت و یقین و جزم است. و اما قول تو که ما پسران عبدمناف باشیم، پس هم چنان ما نیز پسران عبدمنافیم، ولکن نیست امیه که جد جد شما است مثل هاشم جد جد ما و نه حرب جد تو مثل عبدالمطلب جد من و نه ابوسفیان پدر تو مثل ابی طالب پدر من و نه مهاجران با پیغمبر که ما باشیم، مثل اسیران آزاد کرده ی پیغمبر که شما باشید و نه ظاهر نسب مثل ما، مثل مشتبه نسب مثل شما و نه صاحب حق مانند ما، مثل صاحب باطل مانند شما و نه مومن مانند ما، مثل منافق مانند شما و هر آینه بد جانشینی است ولد بر جا مانده که متابعت کند رفتگانی را که اوفتاده اند در آتش جهنم، مثل آبا و اجداد شما که به سبب شرک و نفاق اوفتاده اند در جهنم.

«و فی ایدینا بعد فضل النبوه التی اذللنا بها العزیز و نعشنا بها الذلیل و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا و اسلمت له هذه الامه طوعا و کرها، کنتم ممن دخل فی الدین، اما رغبه و اما رهبه، علی حین فاز اهل السبق بسبقهم و ذهب المهاجرون الاولون بفضلهم، فلاتجعلن للشیطان فیک نصیبا و لا علی نفسک سبیلا.»

یعنی و حال آنکه در دستهای ما است بعد از آن فضیلتها، مزیت فضیلت پیغمبری آن چنانی که ذلیل گردانیدیم به سبب آن هر عزیزی را و برداشتیم و بلند ساختیم هر خواری را و در وقتی که داخل گردانید خدا طایفه ی عرب را در دین اسلام خود فوج فوج و گردن به اطاعت نهادند از برای او این امت، از روی رغبت و از روی کراهت، بودید شما از کسانی که داخل شدند در دین اسلام، یا از جهت رغبت داشتن به دنیا و یا از جهت ترسیدن از عقوبت دنیا، بر هنگامی که رستگار گشتند اهل پیشی گرفتن، به سبب پیشی گرفتن ایشان در اسلام و رفتند اول هجرت کنندگان یعنی در عصر پیغمبر، صلی الله علیه و آله، با فضیلت و کرامت خودشان، پس البته مگردان از برای شیطان در تو بهره ای و نه بر نفس تو راهی.

خوئی

اللغه: (طلبک الی) قال فی اقرب الموارد: طلب الی: رغب، و قال الفاضل الشارح المعتزلی: یقال: طلبت الی فلان کذا و التقدیر طلبت کذا راغبا الی فلان کما قال تعالی (فی تسع آیات الی فرعون) ای مرسلا، و فی تعلیقه نسخه خطیه عندنا فسرت العباره هکذا: ای طلبک الشام قاصدا الی بذلک، و سیاتی وجه آخر فی بیان الاعراب. (حشاشات) جمع حشاشه بالضم، الحشاش و الحشاشه بقیه الروح فی المریض قال فی الاساس: و ما بقی مه الا حشاشه، قال ذوالرمه: فلما راین اللیل و الشمس حیه حیاه التی تقضی حشاشه نازع و فی الحماسه (502): فهل انت الا مستعیر حشاشه لمهجه نفس آذنت بفراق و قال المرزوقی فی الشرح، الحشاشه هی روح القلب، و رمق من حیاه النفس و قد آذنت بالمفارقه، و المهجه: خالصه النفس. و فی منتهی الارب: حشاش بالضم کغراب: بقیه ی جان در بیمار و جریح، حشاشه بالهاء کذلک. (الطلیق) قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی حدیث حنین: و خرج الیها و معه الطلقاء، هم الذین خلی عنهم یوم فتح مکه و الطلقهم و لم یسترقهم واحدهم طلیق فعیل بمعنی مفعول و هو الاسیر اذ اطلق سبیله، و منه حدیث الطقاء من قریش و العتقاء من ثقیف کانه میز قریشا بهذا الاسم حیث هو احسن من

العتقاء. (الصریح): الخالص من کل شی ء، قال الفیومی فی المصباح: صرح الشی ء بالضم صراحه و صروحه: خلص من تعلقات غیره فهو صریح، و عربی صریح خالص النسب و الجمع صرحاء، و کل خالص صریح، و منه قول صریح و هو الذی لا یفتقر الی اضمار او تاویل. و فی اقرب الموارد یقال: رجل صریح النسب ای خالصه. (اللصیق) اصل اللصیق: الذی فی قوم الملصق بهم و لیس منهم من قولک لصق الشی ء بغیره من باب تعب لصقا و لصوقا: لزق، و قال فی الاساس: و من المجاز: فلان ملصق و لصیق، دعی. (المدغل) اسم فاعل من الادغال، قال الجوهری فی الصحاح: الدغل بالتحریک: الفساد مثل الدخل، یقال: قد ادغل فی الامر اذا ادخل فیه ما یخالفه و یفسده. و فی النهایه الاثیریه: فیه- یعنی فی الحدیث- اتخذوا دین الله دغلا ای یخدعون الناس، و اصل الدغل الشجر الملتف الذی یکمن اهل الفساد فیه، و قیل: هو من قولهم: ادغلت فی هذا الامر اذا ادخلت فیه ما یخالفه و یفسده و منه حدیث علی (علیه السلام) لیس المومن بالمدغل هو اسم فاعل من ادغل. (نعشنا) نعشه الله ینعشه من باب منع ای رفعه، قال الجوهری: لا یقال انعشه الله، و سمی سریر المیت نعشا لارتفاعه و اذا لم یکن علیه میت محمول فهو سریر، قاله ابن الاثیر فی النهایه، وقال المروزقی فی شرحه علی الحماسه (368): النعش شبیه بالمحفه کان یحمل علیه الملک اذا مرض، ثم کثر حتی سمی النعش الذی فیه المیت نعشا. (رغبه) بالفتح فالسکون مصدر من قولک رغب فیه من باب علم اذا اراده بالحرص علیه و احبه. و (رهبه) کالرغبه ای الخوف مصدر رهب الرجل منه من باب علم اذا خاف منه. الاعراب: (و اما طلبک الی الشام) الواو عاطفه علی ما سبق فی الکتاب من قوله: و اما قولک انه قد بقی من عقولنا- الخ- کما دریت فی بیان الماخذ، و فی بعض النسخ: فاما طلبک، بالفاء کما فی نسخه نصر المقدم نقلها، و نسخه الرضی اصح، و یاء الی مشدده مدغمه من یاء الی الجاره و یاء ضمیر المتکلم المجرور و الشام منصوب مفعول للطلب. و العباره فی بعض السنخ مشکوله بجر الشام و تخفیف الی ای رغبتک الی الشام و نحوه، و کانها وهم و نسخه الرضی و اکثر المتون ما اخترناها و هو اوفق باسلوب الکلام، و اوثق فی تادیه المعنی، و اوجز و ابلغ فی الفحوی و المغزی. و امکن ان تکون کلمه الی بمعنی من ای طلبک منی الشام نحو قول عمرو ابن احمر الباهلی فی قصیده قالها بعد ما هرب من یزید بن معاویه لما بلغ عنه شی ء الیه. تقول و قد عالیت بالکور فوقها ایسقی فلا یروی الی بن احمر؟ ای تقول الناقه و قد رفعت الرجل و وضعته علی ظهرها: ایرکبنی عمرو بن احمر فلا یمل من رکوبی، و البیت فی جامع الشواهد. (اکلت) الضمیر یرجع الی الحرب و هی تونث و تذکر. (حشاشات) منصوب بالکسر لان المستثنی متصل، (الا) حرف تنبیه. (فالی النار) خبر لقوله من الموصوله فی من اکله. و الفاء فی فالی لتضمن من معنی الشرط، و قال ابن الحاجب فی البحث عن المبتداء و الخبر من الکافیه: و قد یتضمن المبتداء معنی الشرط فیصح دخول الفاء فی خبره و ذلک اما الاسم الموصول بفعل او ظرف او النکره الموصوفه بهما مثل الذی یاتینی او الذی فی الدار فله درهم و مثل کل رجل یاتینی او فی الدار فله درهم. (ما منعتک) ما موصول اسمی مفعول ثان لاعطیک (من علی الیقین) الظرفان متعلقان بامضی، و من اهل العراق علی الاخره متعلقان باحرص (امیه) غیر منصرف للعلمیه و التانیث، و کذلک سفیان لمکان الالف و النون الزائدتین کعثمان. (لبئس) بئس من افعال الذم، الخلف فاعله و خلف مخصوص بالذم و حمله یتبع سلفا، فی محل الرفع صفه لانه نکره، و جمله هوی فی نار جهنم فی محل الرفع صفه لسلف لذلک. فی اید خبر فضل النبوه قدم توسعا للظروف و الواو للحال فالجمله حالیه بعد مبنی علی الضم حذف المضاف الیه تقریته المقام کما سیعلم فی المعنی، نعشنا عطف علی قوله اذللنا. (کنتم) جواب لما، و افرد دخل للظاهر من، علی حین کقوله تعالی، دخل المدینه لی حین غفله من اهلها) (القصص- 16) و قال الفاضل ابوالبقاء یعیش بن علی بن یعیش فی تفسیر التبیان فی اعراب القرآن: علی حین غفله حال من المدینه و یجوز ان یکون حالا من الفاعل ای مختلسا. انتهی، ففی المقام جاز ان یکون علی حین حالا من ضمیر کنتم او من الدین و ان کالاول انسب بسیاق الکلام. (طوعا) و (کرها) مصدران فی موضع الحال و کذا رغبه و رهبه و ذو الحال فی الصوره الاولی الامه و فی الثانیه من. (و ذهب) عطف علی فاز، ای علی حین ذهب، و الباء فی بفضلهم للتعدیه اعنی صار فعل ذهب بها متعدیا، و فی باء التعدیه معنی المصاحبه ایضا، و لذلک اذا تعدی الفعل اللازم بباب الافعال یفید معنی، و اذا تعدی بباء الجر یفید معنی آخر یغایر الاول، مثلا اذا قلت اذهبت زیدا جعلت زیدا ذاهبا و ما ذهبت معه، و اذا قلت ذهبت بزید جعلته ذاهبا و انت ایضا ذاهب معه لمکان الباء، فتبصر من لطافه قوله (علیه السلام) و ذهب المهاجرون الاولون بفضهلم. و الاولون صفه للمهاجرین، و الباء فی بسبقهم سببیه. (نصیبا) مفعول لا تجعل، و للشیطان متعلق به و کذلک فیک

قدما علیه توسعا للظروف. (و لا علی نفسک سبیلا) معطوف علی الشیطان فسبیلا مفعول الفعل و علی نفسک متعلق به قدم علیه للظرفیه. المعنی: هذا الکتاب کتب قبل لیله الهریر کما هو الظاهر، قیل بیومین او ثلاثه جوابا عن کتاب کتبه معاویه الی امیرالمومنین علی (علیه السلام)، و انما کتبه معاویه الیه بعد ما بلغه قول علی (علیه السلام): لا ناجزنهم مصبحا، و تناقل الناس کلمته و فزع اهل الشام لذلک و انکسروا لقوله کما تقدم الکلام فیه من نصر و غیره آنفا. و معاویه قد اظهر فی کتابه الندامه و النفره علی انارته نار الحرب و اثارته ایاها و اقدامه علی اقبالها، و اعترف بانه اطاع نفسه فی ذلک و ادبر عن فتیا العقل، و فیه اشعار بجزعه من الحرب و اضطرابه من القتال و عدم نجدته فی الحراب. و اساء بامیرالمومنین علی (علیه السلام) الظن و خرج عن صوب الصواب و طریق الادب حیث خاطبه (علیه السلام) بقوله: فانی اظنک- الی قوله: لم یجنها بعض علی بعض و اشرکه فی اتباعه الهوی و خروجه عن الطریقه المثلی، بقوله: و انا و ان کنا قد غلبنا علی عقولنا. و طلب منه (علیه السلام) ثانیا ان یترک له الشام، و لا یطلب منه طاعه و لا بیعه کما کان طلبه منه کذلک من قبل. و شمخ بانفه و ارعد و ابرق فجعل نفسه عکم خلیفه الله بقوله: فانک لا تر المن البقاء- الخ. و استعطفه و دعاه الی الشفقه علی الناس و الکف من الباس بقوله: و قد و الله رقت- الخ و خوفه باستواء الفریقین فی الحرب و الرجال بقوله: و انا فی الحرب- الخ. ثم تبصبص و ابدی القرابه منه بان امیه و هاشم صنوان من اصل واحد. ثم تغطرس بان بنی عبدمناف لیس لبعضهم علی بعض فضل، و استثنی من ذلک فقال: الافضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر، فاجاب عنها امیرالمومنین علی (علیه السلام) بما تری: اما بعد فقد جائنی کتابک تذکر: (انک لو علمت و علمنا ان الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض) نقل کلام معاویه اولا فاجابه بقوله: فانا و ایاک منها فی غایه لم نبلغها، و انی لو قتلت فی ذات الله و حییت ثم قتلت ثم حیت سبعین مره لم ارجع عن الشده فی ذات الله و الجهاد لاعداء الله. و ضمیر منها یرجع الی الحرب، و کلمه لم تبلغها جائت فی نسخه نصر بتاء الخطاب و فی نسخه کنزالکراجکی بیاء الغیبه و فی سائر السنخ بنون المتکلم مع الغیر، و الاخیر انسب بسیاق الکلام، و المراد: انا نلتمس و نتنظر من الحرب غایه لم نبلغها بعد، ای انی اعلم ان الحرب ستشب الی حد یکون ما مضی منها دونه. و کلامه هذا اذعار معاویه و ارغامه فی قبال قوله ذلک، و تهدید وتخویف و ایعاد ایاه بان امره سیول الی اشد من ذلک و ان عاقبته وخیمه و ان عاقبه الذین اساووا السوای، و انبائه بنفسه ای انی لعلی بصیره و بینه من ربی و انی لعلی الطریق الواضح، ثم اکده بقوله: و انی لو قتلت فی ذات الله و حییت ثم قتلت ثم حییت سبعین مره لم ارجع عن الشده فی ذات الله و الجهاد لاعداء الله، و اعلمه بذلک ثبات قدمه فی الدین، و کونه علی النهج القویم و الصراط المستقیم، و عدم باسه من القتال و القتل فی سبیل الله و لو قتل وحیی سبعین مره، و عرف فی اثناء قوله معاویه و من سلکوا مسلکه و اتبعوا ماخذه بانهم کافرون لانهم اعداء الله. و اعلم ان اولیاء الله لکونهم علی بینه من ربهم لا یبالون وقعوا علی الموت او وقع الموت علیهم، و لا یخافون من القتل فی سبیل الله و لا من القتال فی سبیله، و یعلمون انهم لا یتربصون بالاعداء الا احدی السوئین، و ان الاعداء لا یتربصون بهم الا احدی الحسنیین اما الفتح و اما الشهاده کما قال الله تعالی خطابا لرسوله (صلی الله علیه و آله): (قل هل تربصون بنا الا احدی الحسنیین و نحن نتربص بکم ان یصیبکم الله بعذاب من عنده او بایدنا فتربصوا انا معکم متربصون) (التوبه 53). و اقتفی اثره (علیه السلام) فی قوله هذا: و انی لو قتلت فی ذات الله- الخ، الذین استضاووا من مشکاه وجوده، و اقتبسوا من نور علمه و ربوا فی بیته و حجره، و احتذوا حذوه، و اتبعوا سبیله سلام الله علیهم اجمعین: فهذا هو عمار بن یاسر فستمع ماذا یقول رضوان الله علیه: روی نصر فی صفین عن عمر قال: حدثنی عبدالرحمن بن جندب، عن جندب بن عبدالله قال: قال عمار بن یاسر بصفین فقال: امضوا عباد الله الی قوم یطلبون فیما یزعمون بدم الظالم لنفسه، الحاکم علی عباد الله بغیر ما فی کتاب الله انما قتله الصالحون المنکرون للعدوان الامرون بالاحسان فقال هولاء الذین لا یبالون اذا سلمت لهم دنیاهم لو درس هذا الدین: لم قتلتموه؟ فقلنا لاحداثه، فقالوا: انه ما احدث شیئا و ذلک لانه مکنهم من الدنیا فهم یاکلونها و یرعونها و لا یبالون لو انهدت علیهم الجبال، و الله ما اظنهم یطلبون دمه انهم لیعلمون انه لظالم و لکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمرووها، و علموا لو ان الحق لزمهم لحال بینهم و بین ما یرعون فیهم منها، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحقون بها الطاعه و الولایه فخدعوا اتباعهم بان قالوا قتل امامنا مظلوما لیکونوا بذلک جبابره و ملوکا، و تلک مکیده قد بلغوا بها ما ترون و لو لا هی ما بایعهم من الناس رجلان، اللهم التنصرنا فطال ما نصرت، و ان تجعل لهم الامر فادخر لهم بما احدثوا لعبادک العذاب الالیم، ثم مضی و مضی معه اصحابه فلما دنی من عمرو بن العاص فقال: یا عمرو بعت دینک بمصر تبا لک وطال ما بغیت الاسلام عوجا ثم حمل عمار و هو یقول: صدق الله و هو للصدق اهل و تعالی ربی و کان جلیلا رب عجل شهاده لی بقتل فی الذی قد احب قتلا جمیلا مقبلا غیر مدبر ان للقتل علی کل میته تفضیلا انهم عند ربهم فی جنان یشربون الرحیق و السلسبیلا من شراب الابرار خالطه المسک و کاسا مزاجها زنجبیلا و الابیات الثلاثه الاخیره تشیر الی قوله تعالی: (و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لکن لا تشعرون) (البقره- 152). و قوله تعالی: (و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون فرحین بما آتیهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون- الی قوله تعالی- و اتبعوا رضوان الله و الله ذوفضل عظیم) (آل عمران 170 -165). و قوله تعالی: (ان الابرار لفی نعیم علی الارائک ینظرون تعرف فی وجوهم نضره النعیم یسقون من رحیق مختوم ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون (المطففین 27 -24) وقوله تعالی: (و یسقون فیها کاسا کان مزاجها زنجبیلا عینا فیها تسمی سلسبیلا ((هل اتی- 18 و 19). قال نصر: ثم نادی عمار عبیدالله بن عمر و ذلک قبل مقتله فقال: یا ابن عمر صرعک الله بعت دینک بالدنیا من عدو الله و عدو الاسلام، قال: کلا و لکن اطلب بدم عثمان الشهید المظلوم، قال: کلا اشهد علی علمی فیک انک اصبحت لا تطلب بشی ء من فعلک وجه الله و انک ان لم تقتل الیوم فستموت غدا فانظر اذا اعطی الله العباد علی نیاتهم ما نیتک؟ ثم قال عمار: اللهم انک لتعلم انی لو اعلم ان رضاک ان اقذف بنفسی فی هذا البحر لفعلت، اللهم انک تعلم انی لو اعلم ان رضاک ان اضع ظبه سیفی فی بطنی ثم انحنی علیها حتی یخرج من ظهری لفعلت، اللهم و انی اعلم مما اعلمتنی انی لا اعلم الیوم عملا هو ارضی لک من جهاد هولاء الفاسقین، و لو اعلم الیوم عملا ارضی لک منه لفعلته. (ص 165 من الطبع الناصری). و قد نقل قوله هذا ابوجعفر الطبری فی تاریخه کما تقدم فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 284 ج 15). و تقدمت طائفه من کلمات قیمه من اصحاب علی (علیه السلام) فی شرح الکتاب العاشر فراجع. و لما جمع ریحانه رسول الله سیدالشهداء الحسین بن علی (علیه السلام) اصحابه عند قرب المساء من یوم التاسوعاء و قال لهم: انی قد اذنت لکم فانطلقوا جمیعا فی حل لیس علیکم منی ذمام هذا اللیل قد غشیکم فاتخذوه جملا فبعد ما قال اعوانه من اخوته و ابنائه و بنی اخیه و بنی عقیل و ابنی عبدالله بن جعفر ما قالوا، قام الیه مسلم بن عوسجه رضوان الله علیه فقال: انحن نخلی عنک و بما نعتذر الی الله فی اداء حقک اما و الله حتی اطعن فی صدورهم برمحی و اضربهم بسیفی ما ثبت قائمه فی یدی و لو لم یکن معی سلاح اقاتلهم به لقذفتهم بالحجاره و الله لا نخلیک حتی یعلم الله انا قد حفظنا غیبه رسوله فیک، اما و الله لو قد علمت انی اقتل ثم احیی ثم احرق ثم احیی ثم اذری یفعل ذلک بی سبعین مره ما فارقتک حتی القی حمامی دونک و کیف لا افعل ذلک و انما هی قتله واحده ثم هی الکرامه التی لا انقضاء لها ابدا. و قام زهیر بن القین رحمه الله علیه فقال: و الله لوددت انی قتلت ثم نشرت ثم قتلت حتی اقتل هکذا الف مره و ان الله عز و جل یدفع بذلک القتل عن نفسک و عن انفس هولاء الفتیان من اهل بیتک. تو مکن تهدیدم از کشتن که من تشنه ی زارم بخون خویشتن عاشقانرا هر زمانی مردنی است مردن عشاق خود یک نوع نیست او دو صد جان دارد از نور هدی و آندو صد را می کند هر دم فدا هر یکی جان را ستاند البها از نبی خوان عشره امثالها آزمودم مرگ من در زندگیست چون رهم زین زندگی پایندگیست ان فی موتی حیاتی یا فتی کم افارق موطنی حتی متی فرقنی لو لم تکن فی ذا السکون لم یقل انا الیه راجعون قال (علیه السلام) و اما قولک: (انه قد بقی من عقولنا ما نندم به علی ما مضی) نقل کلام معاویه ثم اجابه بقوله: (فانی ما نقضت عقلی و لا ندمت علی فعل) و ذلک لانه (علیه السلام) کان مامورا بقتاله من الله تعالی کما احتج (ع) بذلک علی معاویه فی الکتاب السابع (ص 223 ج 16) حیث قال معاویه: و انی احذرک الله ان تحبط عملک و سابقتک بشق عصا هذه الامه و تفریق جماعتها. فاجابه الامیر علیه السلام: فلعمری لو کنت الباغی علیک لکان لک ان تحذرنی ذلک، و لکنی وجدت الله تعالی یقول: (فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله) فنظرنا الی الفئتین ماالفئه الباغیه؟ فوجدناها الفئه التی انت فیها- الخ. علی ان الحجج الالهیه کما انهم معصومون من الذنب کذل معصومون من ان یفعلوا فعلا او یترکوا ما یوجب ندامتهم به لانهم ینظرون بنور الله و یحکمون بالعقل الناصع فاذا سکتوا فسکوتهم هو الصواب، و اذا نطقوا فنطقهم هو الصواب و اذا فعلوا ففعلهم هو الصواب و اذا ترکوا و کفوا فترکهم هو الصواب ثم من لم یکن عالما بعواقب الامور یندم من فعله لانه یفعل فعلا کان الصواب ترکه او یترک فعلا کان الصواب فعله فاذا ظهر له خلافه یندم به فاین هذا ممن کان بنهایه قربه من الله و کمال الاتصال بجنابه و تمام الحضور الی حضرته مصونا و معصوما عن جمیع ما تتقر عنها الطباع و قد تقدم البحث عن صفاتهم و عصمتهم فی شرح المختار 237 من باب الخطب و لذا قال (علیه السلام): فانی ما نقضت عقلی و لا ندمت علی فعلی، و فی بعض النسخ: فانی ما تقصت عقلی، ای ما انسبه الی النقصان. قال (علیه السلام): (و اما طلبک الی الشام فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس) طلب معاویه من الامیر (ع) الشام غیر مره کما اعترف به فی کتابه المتقدم الیه، و یخلوا بینه و بین العراق و هما منهم ان خلفاء الله تعالی انما یقاتلون اعداء الله لاقتراف الدیار و العقار و حطام الدنیا و قد روی نصر فی صفین (ص 255) ان رجلا من اهل الشام ینادی بین الصفین یا اباحسن یا علی ابرز الی فخرج الیه علی (علیه السلام) حتی اذا اختلف اعناق دابتیهما بین الصفین، فقال: یا علی ان لک قدما فی الاسلام و هجره فهل لک فی امر اعرضه علیک یکون فیه حق هذه الدماء و تاخیر هذه الحروب حتی تری من رایک؟ فقال له علی (علیه السلام): و ما ذاک؟ قال: ترجع الی

عراقک فنخلی بینک و بین العراق و نرجع الی شامنا فتخلی بیننا و بین شامنا. فقال له علی (علیه السلام): لقد عرفت انما عرضت هذا نصیحه و شفقه، و لقد اهمنی هذا الامر و اسهرنی و ضربت انفه و عینه فلم اجد الا القتال او الکفر بما انزل علی محمد (صلی الله علیه و آله) ان الله تبارک و تعالی لم یرض من اولیائه ان یعضی فی الارض و هم سکوت مذعنون لا یامرون بالمعروف و لا ینهون عن المنکر فوجدت القتال اهون علی من معالجه الاغلال فی جهنم، فرجع الشامی و هو یسترجع. اقول: و قد مضی کلامنا فی ذلک فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 322 ج 15)، و هذا من ابناء الدنیا یقصر الهمه فی الماء والکلاء و یتمرغ فی الاهواء و الامیال الشهوانیه، و ذلک رجل الهی و سفیر ربانی یرشد الناس من عباره و جیزه الی حقیقه اشرقت من صبح الازل فیها بیان علیه قیام اولیاء الله و نهضتهم فی قبال اعدائه قائلا: ان الله تبارک و تعالی لم یرض من اولیائه- الخ. و الحری بباغی الرشد ان ینظر حق النظر فی قوله (علیه السلام) فوجدت القتال اهون علی من معالجه الاغلال فی جهنم. و لقد سبق معاویه فی الطلب المذکور مسیلمه المتنبی الا ان هذا المفتری الکذاب طلب من النبی و ذاک طلب من الوصی سنه بسنه، ففی السیره النبویه لابن هشام (ص 600 ج2 طبع مصر 1375 ه.): و قد کان مسیلمه بن حبیب قد کتب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله): من مسیلمه رسول الله، الی محمد رسول الله سلام علیک، اما بعد فانی قد اشرکت فی الامر معک و ان لنا نصف الارض و لقریش نصف الارض و لکن قریشا قوم یعتدون. فقدم علیه رسولان له بهذا الکتاب. قال ابن هشام: قال ابن اسحاق: فحدثنی شیخ من اشجع عن سلمه بن نعیم ابن مسعود الاشجعی، عن ابیه نعیم، قال: سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لهماحین قراء کتابه: فما تقولان انتما؟ قالا: نقلو کما قال، فقال: اما و الله لو لا ان الرسل لا تقتل لضربت اعناقکما، ثم کتب (ص) الی مسیلمه: بسم الله الرحمن الرحیم: من محمد رسول الله الی مسلمه الکذاب: السلام علی من اتبع الهدی، اما بعد فان الارض لله یورثها من یشاء من عباده و العاقبه للمتقین. و هذه المشابهه بین مسیلمه و بین معاویه فی النبی و الوصی شبیهه بما وقع بین النبی (صلی الله علیه و آله) و سهیل بن عمرو یوم الحدیبیه، و بین الوصی (ص) و معاویه یوم صفین و ذلک ان صحیفه الصلح لما کتبت یوم الحدیبیه (هذا ما تصالح علیه محمد رسول الله و سهیل بن عمرو) قال سهیل: لا اجیبک الی کتاب تسمی رسول الله و لو علمت انک رسول الله لم اقاتلک انی اذا ظلمتک ان منعتک ان تطوف ببیت الله وانت رسول الله و لکن اکتب محمد بن عبدالله اجیبک. و لما کتبت صحیفه الصلح یوم صفین (هذا ما تقاضی علیه علی امیرالمومنین و معاویه بن ابی سفیان) قال معاویه: بئس الرجل انا ان اقررت انه امیرالمومین ثم قاتلته فمحوا کلمه امیرالمومنین، و قد مر تفصیله فی شرح المختار 236 ص 242 من ج 15 فراجع. و العجب لمعاویه تاره یحرض الناس و یالبهم علی قتال الحق مدعیا الطلب بدم عثمان، و یتخذ عمرو بن العاص العاصی الظالم المضل عضده و جعل مصرا طمعه له، و مره یطلب من امیرالمومنین (علیه السلام) الشام فاین هذا من ذاک؟ و لا یدری انه کان بای رای یعیش؟ بلی من کان میت القلب و اعماه حب الدنیا فهو یهیم فی کل واد من اودیه الاباطیل و الاضالیل و الاهواء المردیه و الاراء الردیه، قال عز من قائل: (و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون) ای عجب چون می نبینند این سپاه عالمی پر آفتاب چاشتگاه چشم باز و گوش باز و این ذکا حیرتم از چشم بندی خدا دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده ور نه بینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو زچشم انگشت را بردار هین وانگهانی هر چه می خواهی ببین نوح را گفتند امت کو ثواب؟ گفت او ز آنسوی و استغشوا ثیاب رو و سر در جامه ها پیچیده اند لاجرم با دیده و بی دیده اند و قوله: امس اشاره الی طلبه من امیرالمومنین علی (علیه السلام) حین بویع بالخلافه اقراره علی امره الشام، و نقل عن ابن عباس انه قال له (علیه السلام): و له شهرا و اعز له دهرا فانه بعد ان یبایعک لا یقدر علی ان یعدل فی امرته و لابد ان یجور فتعز له بذلک، فقال (علیه السلام): کلا و ما کنت متخذ المضلین عضدا. و قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 5 ج 2) اتی المغیره بن شعبه علیا فقال له: ان حق الطاعه النصحیه، و ان الرای الیوم تحوز به ما فی غد، و ان التصارع الیوم تضیع به ما فی غد، اقرر معاویه علی عمله، و اقرر ابن عامر علی عمله، و اقرر العمال علی اعمالهم حتی اذا اتتک طاعتهم و طاعه الجنود استبدلت او ترکت. قال (علیه السلام): حتی انظر، فخرج من عنده و عاد الیه من الغد فقال: انی اشرت علیک بالامس برای و تعقبته و انما الرای ان تعالجهم بالنزع فتعرف السامع من غیره و یستقل امرک، ثم خرج فتلقاه ابن عباس خارجا و هو داخل فملا انتهی الی علی (علیه السلام) قال: رایت المغیره خارجا من عدک فقیم جائک؟ قال: جائنی امس بکیت و کیت، و جائنی الیوم بذیت و ذیت، فقال: اما امس فقد نصحک و اما الیوم فقد غشک. قال:

فما الرای؟ قال: کان الرای ان تخرج حین قتل عثمان او قبل ذلک فتاتی مکه فتدخل دارک فتغلق علیک بابک فان العرب کانت لجائله مضطره فی اثرک لا تجد غیرک فاما الیوم فان بنی امیه سیحسنون الطلب بان یلزموک شعبه من هذا الامر و یشبهون فیک علی الناس، و قال المغیره: نصحته فلم یقبل فغششته و ذکر انه قال و اما ان فنصحته قبلها و لا انصحه بعدها. قال المسعودی: وجدت فی وجه آخر من الروایات ان ابن عباس قال: قدمت من مکه بعد مقتل عثمان بخمس لیال فجئت علیا ادخل علیه فقیل لی عنده المغیره بن شعبه فجلست بالباب ساعه فخرج المغیره فسلم علی، و قال: متی قدمت؟ قلت: الساعه، و دخلت علی علی و سلمت علیه، فقال: این لقیت الزبیر و طلحه؟ قلت: بالنواصف، قال: و من معهما؟ قلت: ابوسعید بن الحرث بن هشام بن قتیبه من قریش فقال علی: اما انهم لم یکن لهم بد ان یخرجوا یقولون نطلب بدم عثمان، و الله یعلم انهم قتله عثمان. فقلت: اخبرنی عن شان المغیره و لم خلا بک؟ قال: جائنی بعد مقتل عثمان بیومین فقال: اخلنی، ففعلت، فقال: ان النصح رخیص و انت بقیه الناس و انا لک ناصح و انا اشیر علیک ان لا ترد عمال عثمان عامک هذا، فاکتب الهیم باثباتهم علی اعمالهم فاذا بایعوا لک و اطمان امرک عزلت من حببت و اقررت من احببت، فقلت له: و الله لا اداهن فی دینی و لا اعطی الریاء فی امری. قال: لان کنت قد ابیت فانزع من شئت و اترک معاویه فان له جراه، و هو فی اهل الشام مسموع، و لک حجه فی اثباته، فقد کان عمر ولاه الشام کلها. فقلت: لا و الله لا استعمل معاویه یومین ابدا. فخرج من عندی علی ما اشار به ثم عاد قال: انی اشرت علیک بما اشرت به و ابیت علی فنظرت فی الامر و اذا انت مصیب لا ینبغی ان تاخذ امرک بخدعه و لا یکون فیه دنسه. قال ابن عباس: فقلت له: اما اول ما اشار علیک فقد نصحک و اما الاخر فقد غشک، و انا اشیر علیک ان تثبت معاویه فان بایع لک فعلی ان اقلعه من منزله. قال: لا و الله لا اعطیه الا السیف ثم تمثل: فما منه ان منها غیر عاجز بعار اذا ما غالت النفس غالها فقال: یا امیرالمومنین انت رجل شجاع اما سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: الحرب خدعه؟ فقال علی (علیه السلام): بلی، قلت: اما و الله لان اطعتنی لاصدرن بهم بعد ورود، و لاترکنهم ینظرون فی آثارهم الامر و لا یدرون ما کان وجهها من غیر نقص لک و لا اثم علیک. فقال: یا ابن عباس لست من هنیاتک و هنیات معاویه فی شی ء یسیر ما لک عندی الطاعه و الله ولی التوفیق. بیان: هنیات جمع هنیه علی التصغیر اصلها من ه ن ه، او من ه ن و، قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی حدیث ابن الاکوع قال له: الا تسمعنا من هناتک؟ ای من کلماتک او من اراجزک، و فی روایه من هنیاتک علی التصغیر، و فی اخری من هنیهاتک علی قلب الیائهاء. ثم اردف معاویه قوله: (و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک الیه امس) بقوله: (فانی لا ارجو من البقاء الا ما ترجو، و لا اخاف من الموت الا ما تخاف) اشاره الی انه مثل علی (علیه السلام) فی الخوف من القتل و الرجاء من البقاء یعنی انه لا یبالی من الموت، و لا یطمع فی الحیاه بل یقاتل لاحیاء حق او اماته باطل. و غرضه من هذا القول دفع ما یوهم فی طلبه الشام و موادعته الحرب من حصول الجبن و الفزع له، ای لا تظن من طلبی الشام ادخال الجبن فی فانی لا اخاف من الموت و القتل و لا اطمع فی الحیاه بل اطلب الموادعه لحقن دماء الناس. اقول: و قد ظهر صدق قوله حینما قام علی (علیه السلام) بین الصفین فی صفین ثم نادی یا معاویه یکررها، فقال معاویه: اسالوه ما شانه؟ قال: احب ان یظره لی فاکلمه کلمه واحده فبرز معاویه و معه عمرو بن العاص فلما قارباه لم یلتفت الی عمرو و قال لمعاویه: ویحک علی … یقتل الناس بینی و بینک و یضرب بعضهم بعضا؟ ابرز الی فاینا قتل صاحبه فالامر له. فالتفت معاویه الی عمرو فقال: ما تری یا اباعبدالله فیما ههنا ابارزه؟ فقال عمرو: لقد انصفک الرجل، و اعلم انه ان نکلت عنه لم تزل سبه علیک و علی عقبک ما بقی عربی. فقال معاویه: یا عمرو بن العاص لیس مثلی یخدع عن نفسه و الله ما بارز ابن ابی طالب رجلا قط الا سقی الارض من دمه، ثم انصرف معاویه راجعا حتی انتهی الی آخر الصفوف و عمرو معه. هذا هو روایه نصر فی صفین نقلناها بالفاظه (ص 140 من الطبع الناصری) و قد اتی بقریب منها المسعودی فی مروج الذهب (ص 25 ج 2) و قد تقدم نقله فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 316 ج 15). و نقل ابن قتیبه الدینوری فی باب اخبار الجبناء من کتاب الحرب من عیون الاخبار (ص 169 ج 1 طبع مصر) عن المدائنی قال: رای عمرو بن العاص معاویه یوما یضحک، فقال له: مم تضحک یا امیرالمومنین اضحک الله سنک؟ قال: اضحک من حضور ذهنک عند ابدائک سوئتک یوم ابن ابی طالب اما و الله لقد وافقته منانا کریما و لو شاء ان یقتلک لقتلک. قال عمرو: یا امیرالمومنین اما و الله انی لعن یمینک حین دعاک الی البراز فاحولت عیناک، و ربا سحرک، و بدا منک ما اکره ذکره لک، فمن نفسک فاضحک اودع. و نقله المسعودی فی مروج الذهب مفصلا (ص 65 ج 2). وحینما قام رجل من اصحاب علی (علیه السلام) و قال: و الله لاحملن معاویه حتی اقتله فاخذ فرسا فرکبه ثم ضربه حتی اذا قام علی سنابکه دفعه فلم ینهنه شی ء عن الوقوف علی راس معاویه و دخل معاویه خباء فنزل الرجل عن فرسه و دخل علیه فخرج معاویه من الخباء و طلع الرجل فی اثره فخرج معاویه حتی احاط قومه بالرجل فقتلوه، علی التفصیل الذی ذکره نصر فی صفین (ص 138). و حینما حمل امیرالمومنین علی (علیه السلام) و اصحابه علی القاسطین حمله واحده لم یبق لاهل الشام صف الا اهمد حتی افضی الامر الی معاویه و علی (علیه السلام) یضرب بسیفه و لا یستقبل احدا الا ولی عنه فدعا معاویه فرسه لینجو علیه فلما وضع رجله فی الرکاب لیفر من الحرب اشار علیه عمرو بن العاص برفع المصاحف علی الرماح ففعلوا ما فعلوا، نقله الدینوری فی الامامه و السیاسه (ص 127 ج 1). فانه لو لم یکن صادقا فی قوله: (فانی لا اخاف من الموت الا ما تخاف و لا ارجو من البقاء الا ما ترجو) لما ععرض عن المبارزه حین دعاه علی (علیه السلام) الی البراز، و لم ینصرف راجعا حتی ینتهی الی آخر الصفوف اولا، و لما دبر عن الرجل و لم یدخل خباء امره و لم یخرج منه اخری ثانیا، و لما فر من الحرب و لم یدعو فرسه لینجو علیه ثالثا. علی ان صاحبه عمرو بن العاص کان عارفا بحاله و قد امضی قوله ذلک حیث قال له فی صفین: ان رجالک لا یقومون لرجاله (یعنی رجال علی (علیه السلام)) و لست مثله هو یقاتلک علی امر و انت تقاتله علی غیره انت ترید البقاء و هو یرید الفناء، رواه نصر فی صفین (ص 256) و سلیم بن قیس کما تقدم نقله فی ماخذ هذا الکتاب. و انما قال (علیه السلام): لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس، لان معاویه فی الامس لم یکن لائقا باخذ زمام الامور و اعطاء ذلک المقام لکونه علی الباطل و هذه العله کانت باقیه فی الیوم فلم یصلح لتولیه امور المسلمین بعد. ثم قال امیرالمومنین (علیه السلام): اما قولک: (ان الحرب قد اکلت العرب الا حشاشات انفس بقیت) (الا فمن اکله الحق فالی النار) نقل کلام معاویه اولا ثم اجابه بقوله: الافمن- الخ، و النسخ فی عباره الجواب مختلفه: ففق نسخه خطیه عتیقه من النهج عندنا: الافمن اکله الحق فالنار اولی به، و هی قریبه من نسخه الرضی التی اخترناها فی المتن. و فی اکثر النسخ المطبوعه: الا و من اکله الحق فالی الجنه و من اکله الباطل فالی النار. اقول: الصواب ما اخترناها فی المتن من النسخه التی عندنا قوبلت علی نسخه الرضی رضوان الله علیه، و ما فی تلک النسخه الخطیه یویدها فانهما بمعنی فارد تقریبا. و اما النسخ

المطبوعه فیشبه ان تکون مصحفه عن اصلها، و لا یخلو حملها علی معنی صحیح من تکلف مثل ان یقال: من قتل فی سبیل الحق و الذب عنه فمصیره الی الجنه، و من هلک فی سبیل الباطل و الدفاع عنه فالی النار. او یضمر فی الجملتین مضافان، و التقدیر: الا و من اکله اعداء الحق فالی الجنه، و من اکله اعداء الباطل فالی النار، و نحوهما. و المعنی علی نسخه الرضی مستقیم لا اعوجاج فیه لان الاکل فی فصیح الکلام العربی کثیر اما یوتی به لافادته معنی الافناء و الازاله و الظهور علی امر ای من فناه الحق و غلب علیه فمصیره الی النار، و انما قال ذلک لان اتباع الحق قد قتلوا فی صفین خلقا کثیرا من احزاب معاویه فاشار (ع) الی ان مصیرهم الی النار و ان بلغ عددهم ما بلغ و لم یبق منهم الا حشاشات انفس، یقال: اکلت النار الحطب ای افنته، و قال اوس بن حجر کما فی ماده ا ک ل من الاساس: و قد اکلت اظفاره الصخر کلما تعنی علیه طول مرقی توصلا ای اکلت الصخر ای افنت الحجاره اظفاره. و قال الطریحی فی الجمع: اکلنا بنی فلان ای ظهرنا علیهم، و اصل الاکل للشی ء الافناء له ثم استعیر لافتتاح البلاد و سلب الاموال. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه عند قول خلف بن خلیفه (الحماسه 794):

لعمری لنعم الحی یدعو صریخهم اذا الجار و الماکول ارهقه الاکل و معنی ارهقه الاکل ضیق علیه وغشیه، و قد قیل: اکلت فلانا اذا غلبته و غلبته. و قد جائت بهذا المضمون من معنی الاکل اعنی الافناء روایات عن ائمتنا الطاهرین (ع) ففی باب الحسد من اصول الجامع الکافی لثقه الاسلام الکلینی قدس سره باسناده عن محمد بن مسلم قال: قال ابوجعفر (علیه السلام): ان الرجل لیاتی بای بادره فیکفر فان (و ان- خ ل) الحسد لیاکل الایمان کما یاکل النار الحطب. و روی باسناده عن جراح المدائنی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان الحسد یاکل الایمان- الخ، و اتی بهما الفیض قدس سره فی الوافی (ص 148 ج 3). و قد مضی فی المختار 84 من باب الخطب عن الامیر (علیه السلام): و لا تحاسدوا فان الحسد یاکل- الخ. و فی الجامع الصغیر للسیوطی عن النبی (صلی الله علیه و آله): الحسد یاکل الحسنات کما تاکل النار الحطب. و سیاتی من کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) لابنه الامام المجتبی قوله له و ایاک ان تغتر بما تری من اخلاد اهل الدنیا الیها و تکالبهم علیها- الی ان قال: فانما اهلها کلاب عاویه و سباع ضاریه یهر بعضها بعضا، و یاکل عزیزها ذلیلها، و یقهر کبیرها صغیرها- الخ. قال (علیه السلام): و اما استواونا فی الحرب و الرجال- الی قوله: علی الاخره، العلمت من نسخ ماخذ الکتاب انها کانت متفقه فی قوله: (و اما استواونا فی الحرب و الرجال) الا ما نقلناه اخیرا من نسخه نقلها الشارح البحرانی فانها کانت موافقه للمتن، و نسخه الرضی هی التی اخترناها فی المتن و توافقها نسختنا لخطیه المذکوره. و اظن ان الذین نقلوا عباره (و اما استواونا فی الخوف و الرجاء) نظروا بقول معاویه: (فانی لا ارجو من البقاء الا ما ترجو، و لا اخاف من الموت الا ما تخاف) و ظنوا ان قول الامیر (ع) فلست بامضی- الخ، جواب عنه فحرفوا الحرب و الرجال بالخوف و الرجاء، و قد غفلوا ان هذا الجواب لا یواففه، کما یشهد به التامل الصحیح، و ان قول معاویه: (فانی لا ارجو- الخ) انما هو تتمه قوله: (و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک) لما قد عرفت آنفا، و قد اجابه الامیر (ع) بقوله: و اما طلبک الی الشام- الخ. و معناه ان معاویه خوف الامیر (ع) و هدده باستواء الفریقین فی الحرب و الرجال و اوهم بذلک ثباته فی الحرب و بقائه علیها و عدم تزلزله و اضطرابه منها و من قوه کثره القتلی فی عسکره فاجابه الامیر (ع) بانک انما علی علم فی عدم کونک علی حق، و یقین فی انک لست بمحق، و انما تقاتل و تحارب لاقتراف حطام الدنیا و لست علی یقین فی وصولک الی الترجو و تتمنی بل، علی شک و تردید فیه، لانه امکن ان تظهر علینا فتصل الی امانیک الدینه الدنیویه، و امکن ان نظهر علیکم فتعاق عنها و تحرم، و کذلک الکلام فی احزابک من اهل الشام. و اما ان فعلی بینه من ربی، و یقین فی انی علی الصراط المستقیم و لیس بعده الا الضلال و …، و اقاتل و احارب علی یقین فی دینی و لیس الا احدی الحسنیین اما الظفر علیکم فهو جهاد فی سبیل الله، و اما القتل فی سبیل الله فمصیره الی الجنه و رضوان الله و هکذا الکلام فی اصحابی من اهل العراق. ثم من المعلوم ان من یعمل فعلا علی شک و تردید فیه لیس بامضی فیه ممن یعمله علی یقین، و من یفعل عملا لاقتراف الدنیا و حصول الامانی الفانیه الزائله لیس باحرص فیه ممن یفعله للتقرب الی الله تعالی، و الوصول الی النعم الاخرویه الدائمه و الحیاه الباقیه و الدرجات العالیه الابدیه الروحانیه، و این هذا من ذاک و نعم ما قاله الاشتر رضوان الله علیه فی ابیاته السالفه آنفا: طلب الفوز فی المعاد و فی ذا تستهان النفوس و الاموال فظهر ان اهل الشک و التردید لیسوا فی رتبه اهل الیقن و ان کانوا کثیرین عددا و قد قال عز و جل: (قل لا یستوی الخبیث و الطیب و لو اعجبک کثره الخبیث) (المائده 10

1) و قال تعالی: (کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله) (البقره 250) فما ادعاه معاویه من استواء الفریقین فی الحرب و الرجال اختلاق محض فان مثلهما کالاعمی و الاصم و البصیر و السمیع هل یستویان؟. و ان تهدیده علیا امیرالمومنین (علیه السلام) بما نسجه من استوائهما فی الحرب و الرجال اوهن من بیت العنکبوت، بل الخوف به اولی و الفزع به احری. قال (علیه السلام): و اما قولک: (انا بنو عبدمناف) فکذلک نحن و لکن لیس امیه کهاشم، و لا حرب کعبدالمطلب و لا ابوسفیان کابی طالب، و سیاتی نحو کلامه هذا فی الکتاب الثامن و العشرین الذی کتبه الامیر (ع) الی معاویه جوابا: منا النبی و منکم المکذب، و ما اسد الله و منک اسد الاحلاف، و منا سیدا شباب اهل الجنه و منک صبیه النار، و منا خیر نساء العالمین و منکم حماله الحطب- الخ. افتخر معاویه بانه من بنی عبدمناف، او اراد بذلک الاستعطاف من امیرالمومنین (علیه السلام)، او قصد الاستواء بقوله هذا تبخترا، حیث قال بعده: و لیس لبعضنا علی بعض فضل، او عنی بذلک انهما من بیت واحد فلیس لبعضهم فضل علی بعض ای انها فی الفضیله و الشرافه سواء فان استحق هذا منصبا کان ذلک للاخر ایضا، و ان ادعی هذا مقاما کان ذلک للاخر ایضا، و مال الوجهین الاخیرین

واحد و استفاده الوجه الثانی من الاولین من العباره لا تخلو من تکلف. و نقول اولا: ان معاویه و ان کل منتسبا الی عبدمناف بحسب الظاهر لکن دنیات اموره و رذیلات صفاته قد اخرجته من بیت الشرف حقیقه و کم من فعال خبیثه و اعمال غیر صالحه اوجبت القطع عن بیت و رحم و فی القرآن الکریم قال: (یا نوح انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح) (هود- 50)، و لا یخفی علیک ان الورد و الشوک من اصل واحد و لکن این هذا من ذاک. و ثانیا انه لما افتخر بانتسابه الی عبدمناف و ادعی الاستواء بینه و بین الامیر (ع) و انکر فضل بعض علی بعض من بیت عبدمناف اجابه الامیر (ع) بقوله: انا بنو اب واحد کما فی نسخه نصر فعلی هذه النسخه لم یمض الامیر (ع) ان معاویه من بنی عبدمناف کما لا یخفی و فیه نکته لطیفه نشیر الیها عن قریب، و علی نسخه الرضی اجابه بقوله: فکذلک نحن ای نسبنا ینتهی الیه ایضا و لکن بین آبائی و آبائک تفاوتا فاحشا، کما ان بین صفاتی و صفاتک فرقا ظاهرا و مسافه کثیره، و تفصیله ان امیه لیس کهاشم- الخ، بداء (ع) بذکر الاوصاف الخارجه و الفضائل الطاریه علیه من جهه آبائه، و الرذائل العارضه علی خصمه معاویه من جهه اسلافه، ثم اتی بالاوصاف الداخله علی اربعه اقسام الا الشرحها ان شاء الله تعالی، فلابد فی المقام من ذکر سلسلتی نسبهما الی عبدمناف فتقول: علی (علیه السلام) کان ابن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، و معاویه کان ابن صخر ابی سفیان بن حرب بن امیه بن عبدشمس بن عبدمناف. و آباء امیرالمومنین علی (علیه السلام) کانوا هل بیت شرف فی قومهم، و کان کل واحد منهم اشرف و افضل و اعلی من آباء معاویه بمراحل، اما ابوطالب (ع) فانه کان زعیما حازما نبیها سیاسا، و له فی دفع کیاد الاعداء عن النبی و الذنوب عنه (صلی الله علیه و آله) علی الاسلام و المسلمین حق عظیم، و جلاله شانه و حسن اسلامه اشرق من الشارق و ابلج من الصبح و قد ذکرنا طائفه من اشعاره السامیه الداله علی اسلامه، و حمایته عن الرسول (صلی الله علیه و آله) و المسلمین، و نبذه من روایات جائت فی فخامه امره و علو قدره فی شرح المختار التاسع من باب الکتب و الرسائل (ص 364 -351 ج 17) و قال الیعقوبی فی التاریخ: و کفل رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعد وفاه عبدالمطلب ابوطالب عمه فکان خیر کافل، و کان ابوطالب سیدا شریفا مطاعا مهیبا مع املاقه، قال علی بن ابی طالب (علیه السلام): ابی ساد فقیرا، و ما ساد فقیر قبله. و اما عبدالمطلب: ففی السیره النبویه لابن هشام (ص 142 ج 1) انه ولی السقایه و الرفاده بعد عمه المطلب فاقامها للناس و اقام لقومه ما کان آباوه یقیمون قبله لقومهم من امرهم، و شرف فی قومه شرفا لم یبلغه احد من آبائه و احبه قومه و عظم خطره فیهم، ثم ذکر الرویا التی اریها عبدالمطلب فی حفر زمزم، و نذره ذبح ولده و ما جری فیهما، الی ان قال: ثم لم یلبث عبدالله بن عبدالمطلب ابو رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان هلک و ام رسول الله (صلی الله علیه و آله) حامل به، فلما وضعته امه آمنه بنت وهب ارسلت الی جده عبدالمطلب: انه قد ولد لک غلام فاته فانظر الیه فاته فنظر الیه و حدثته بما رات حین حملت به و ما قیل لها فیه و ما امرت ان تسمیه. فیزعمون ان عبدالمطلب اخذه فدخل به الکعبه فقام یدعو الله و یشکر له ما اعطاه ثم خرج به الی امه فدفعه الیها و التمس لرسول الله (صلی الله علیه و آله) الرضعاء فاسترضع له امراه من بنی سعد بن بکر یقال لها حلیمه انبه ابی ذویب. و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مع امه آمنه وجده عبدالمطلب بن هاشم فی کلائه الله و حفظه، ینبته الله نباتا جسنا، لما یرید به من کرامته فلما بلغ رسول الله (صلی الله علیه و آله) ست سنین توفیت امه آمنه بالابواء بین مکه و المدینه فکان رسول الله (صلی الله علیه و آله) مع جده عبدالمطلب بن هاشم. و کان یوضع لعبدالمطلب فراش فی ظل الکعبه فکان بنوه یجلسون حول فراشه ذلک حتی یخرج الیه، لا یجلس علیه احد من بنیه اجلالا له، فکان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یاتی و هو غلام جفر حتی یجلس علیه فیاخذه اعمامه لیوخروه عنه فیقول عبدالمطلب اذا رای ذلک منهم: دعوا ابنی، فو الله ان له لشانا ثم یجلسه معه علی الفراش و یمسح ظهره بیده و یسره ما یراه یصنع فلما بلغ رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثمانی سنین هلک عبدالمطلب فیما یزعمون- یوصی به عمه اباطالب و ذلک لان عبدالله ابا رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اباطالب اخوان لاب و ام، امهما: فاطمه بنت عمرو بن عائذ، و کان ابوطالب هو الذی یلی امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعد جده فکان الیه و معه. بیان: السقایه اسقاء الحجیج الماء العذب، و الرفاده خرج کانت قریش تخرجه فی کل موسم من اموالها فتدفعه الیه فیصنع به طعاما للحاج یاکله من لم یکن له سعه و لا زاد. و قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 7 ج 2): و توفیت امه (صلی الله علیه و آله) بنت وهب بالابواء و کان عبدالمطلب جد رسول الله (صلی الله علیه و آله) یکلفه و عبدالمطلب یومئذ سید قریش غیر مدافع قد اعطاه الله من الشرف مالم یعط احدا، و سقاه زمزم و ذا الهرم و حکمته قریش فی اموالها، و اطعم فی المحل حتی اطعم الطیر و الوحوش فی الجبال قال ابوطالب: و نطعم حتی تاکل الطیر فضلنا اذا جعلت ایدی المفیضین ترعد و رفض عباده الاصنام، و وحد الله عز و جل، و وفی بالنذر، و سن سننا نزل القرآن باکثرها و جائت السنه من رسول الله بها، و هی: الوفاء بالنذور، و مائه ابل فی الذیه، و الا تنکح ذات محرم، و لا توتی البیوت من ظهورها، و قطع ید السارق، و النهی عن قتل المووده، و المباهله، و تحریم الخمر، و تحریم الزنا و الحد علیه، و القرعه، و الا یطوف احد بالبیت عریان، و اضافه الضیف، و الا ینفقوا اذا حجوا الا من طیب اموالهم، و تعظیم الاشهر الحرم، و نفی ذوات الرایات، فکانت قریش تقول: عبدالمطلب ابراهیم الثانی. و ذکر قریبا مما نقلنا عن الیعقوبی الحلبی فی السیره ناقلا عن ابن الجوز و زینی دحلان بهامشه (ص 21) ایضا، و قال دحلان: کان عبدالمطلب یامر اولاده بترک الظلم و البغی و یحثهم علی مکارم الاخلاق و ینهاهم عن دنیات الامور و کان یقول: لن یخرج من الدنیا ظلوم حتی ینتقم الله منه و تصیبه عقوبه، الی ان هلک رجل ظلوم من ارض الشام و لم تصبه عقوبه فقیل لعبدالمطلب فی ذلک ففکر و قال: و الله ان وراء هذه الدار دارا یجزی فیها المحسن باحسانه و یعاقب المسی ء باسائته. و اوصی عبدالمطلب الی ابنه الزبیر بالحکومه و امر الکعبه، و الی ابی طالب برسول الله (صلی الله علیه و آله) و سقایه زمزم، و قال له: قد خلفت فی ایدیکم الشرف العظیم الذی تطاون به رقاب الناس، و قال لابی طالب- و کان اسمه عبدمناف ای انه کان سمی جده الاعلی عبدمناف-: اوصیک یا عبدمناف بعدی بمفرد بید ابیه فرد فارقه و هو ضجیع المهد فکنت کالام له فی الوجد تدنیه من احشائها و الکبد فانت من ارجی بنی عندی لدفع ضیم او لشد عقد و توفی عبدالمطلب و لرسول الله (صلی الله علیه و آله) ثمانی سنین و لعبدالمطلب مائه و عشرون سنه و قیل: مائه و اربعون سنه، و اعظمت قریش موته، و غسل بالماء و السدر و کانت قریش اول من غسل الموتی بالسدر، ولف فی حلتین من حلل الیمن قیمتهما الف مثقال ذهب و طرح علیه المسک حتی ستره، و حمل علی ایدی الرجال عده ایام اعظاما و اکراما و اکبارا لتغییبه فی التراب و روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه قال: ان الله یبعث جدی عبدالملطب امه واحده فی هیئه الانبیاء و زی الملوک. اقول: قوله رضوان الله علیه: (فارقه و هو ضجیع المهد) ینافی ما نقلنا آنقا من ابن هشام من ان عبدالله ابا رسول الله (صلی الله علیه و آله) مات و قد کانت ام رسول الله حاملا به، فقد تنوزع فی ذلک فمنهم من قال: انه مات قبل مولد النبی (صلی الله علیه و آله)، و منهم من قال: انه مات بعد مولده بشهر و قیل: بشهرین، و منهم من قال: انه مات بعد مولده بسنه، و قیل: انه مات فی السنه الثانیه من مولده، و قیل: بل مات عبدالله و رسول الله ابن ثمان و عشرین شهرا. و قال الطبرسی فی تفسیر سوره و الضحی من المجمع: کان النبی (صلی الله علیه و آله) مات ابوه و هو ابن سنتین، و قال الکلینی فی باب تاریخ مولد النبی و وفاته (صلی الله علیه و آله): و توفی ابوه عبدالله بن عبدالمطلب بالمدینه عند اخواله و هو ابن شهرین، و ظاهر الحدیث الذی رواه الصدوق فی المجلس الخامس و الاربعین من امالیه (ص 158) عن ابن عباس انه مات قبل مولده حیث قال: فلما مات عبدالله و ولدت آمنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) اتیته- الخ. اکثر العلماء من الفریقین علی ان عبدالله مات بعد مولد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و قال الیعقوبی فی التاریخ: توفی عبدالله بن عبدالمطلب ابو رسول الله (صلی الله علیه و آله)- علی ما روی جعفر بن محمد- بعد شهرین من مولده، قال: و قال بعضهم: انه توفی قبل ان یولد و هذا غیر صحیح لان الاجماع علی انه توفی بعد مولده، انتهی، فقول الکلینی و من سلک مسلکه متخذ من الحدیث المروی عن الامام الصادق (علیه السلام). ثم ان ما نقل الیعقوبی عن النبی (صلی الله علیه و آله) فی جده عبدالمطلب توافقه عده روایات فی الکافی و اتی بها الفیض رحمه الله فی باب ما جاء فی عبدالمطلب و ابی طالب رضی الله عنهما من الوافی (ص 158 ج 2) ففی الکافی باسناده الی زراره، عن ابی عبدال ال(ع) قال: یحشر عبدالمطلب یوم القیامه امه وحده علیه سیماء الانبیاء و هیبه الملوک. و فیه باسناده عن مقرن، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان عبدالمطلب اول من قال بالبدا یبعث یوم القیامه امه وحده علیه بهاء الملوک و سیماء الانبیاء و غیرهما من روایات اخری. و ما نقل ابن هشام فی السیره من انه یوضع لعبدالمطلب فراش فی ظل الکعبه- الخ، توافقه روایه فی الکافی بهذا المضمون نقلها الفیض فی ذلک الباب من الوافی ایضا: روی الکلینی باسناده الی رفاعه، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان عبدالمطلب یفرش له بفناء الکعبه لا یفرش لاحد غیره و کان له ولد یقومون علی راسه فیمنعون من دنی منه فجاء رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو طفل یدرج حتی جلس علی فخدیه فاهوی بعضهم الیه لینحیه عنه، فقال له عبدالمطلب: دع ابنی فان الملک قد اتاه، (الوافی ص 159 ج 2). و اما هاشم: ففی السیره لابن هشام نقلا عن ابن اسحاق (ص 135 ج 1) ولی الرفاده و السقایه- یعنی بعد ان توفی ابوه عبدمناف- و ذلک ان عبدشمس کان رجلا سفارا، قلما یقیم بمکه و کان مقلا ذا ولد (کان لعبدمناف بنون خمسه و هم: عبدشمس، و هاشم، و المطلب، و نوفل، و ابوعمر و عبید) و کان هاشم موسرا، فکان فیما یزعمون- اذا حضر الحاج قام فی قریش فقال: (یا معشر قریش انکم جیران الله و اهل بیته، و انه یاتیکم فی هذا الموسم زوار الله و حجاج بیته و هم ضیف الله، و احق الضیف بالکرامه ضیفه، فاجمعوا لهم ما تصنعون لهم به طعاما ایامهم هذه التی لا بدلهم من الاقامه بها فانه و الله لو کان مالی یسع لذلک ما کلفتکموه) فیخرجون لذلک خرجا من اموالهم، کل امری ء بقدر ما عنده فیصنع به للحجاج طعاما حتی یصدروا منها. قال: و کان هاشم فیا یزعمون اول من سن الرحلتین لقریش رحلتی التشاء و الصیف، و اول من اطعم الثرید بمکه، و انما کان اسمه عمرا، فما سمی هاشما الا بهشمه الخبز بمکه لقومه، فقال شاعر من قریش او من بعض العرب (قیل هو عبدالله بن الزبعری، و قیل هو مطرود بن کعب): عمرو الذی هشم الثرید لقومه قوم بمکه مسنتین عجاف سنت الیه الرحلتان کلاهما سفر الشتاء و رحله الاصیاف المسنتون: الذین اصابتهم السنه، و هی الجوع و القحط و الجدب، و العجاف جمع عجف من العجف بمعنی الضعف و الهزال. ثم تفوی هاشم بغره من ارض الشام تاجرا فولی السقایه و الرفاده من بعده المطلب بن عبدمناف و کان اصغر من عبدشمس و هاشم و کان ذا شرف فی قومه و فضل و کانت قریش انما تسمیه الفیض لسماحته و فضله. و ذکر اکثر مما نقلن العن ابن هشام الیعقوبی فی التاریخ (ص 202 ج 1) فراجع، قال: و یقال: ان هاشما و عبدشمس کانا توامین فخرج هاشم و تلاه عبدشمس و عقبه ملتصق بعقبه فقطع بینهما بموسی فقیل: لیخرجن بین ولد هاذین من التقاطع مالم یکن بین احد. و اما بنوامیه فالتاریخ اصدق شاهد علی انهم لم یکونوا الا فی صدد اثاره فتنه، و اناره حرب، و ان شیمتهم کانت الخیلاء، و البخل، و النفاق، و ان دابهم کان الاستیلاء علی الناس و السلطان علیهم ظلما و جورا، و ان بینهم و بین بنی هاشم فی السجایا الانسانیه بونا بعیدا. و انی کلما طلبتهم فی کتب التواریخ و المغاری و السیر فما وجدتهم الا افظاظا غلاظ القلوب و قساتها، و ما رایت امانیهم الا ان تکونوا جبابره ملوکا. و هذا هو ابوسفیان کان صخرا، و قد حارب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان سببا لاثاره وقعه بدر کما تقدم عن الیعقوبی فی شرح المختار التاسع من باب الکتب (ص 369 ج 17) ففی السیره النبویه لابن هشام (ص 671 ج 1): قال ابن اسحاق: ثم قال الله عز و جل: (ان الذین کفروا ینفقون اموالهم لیصدوا عن سبیل الله الی قوله: الی جهنم یحشرون) یعنی النفر الذین مشوا الی ابی سفیان و الی من کان له مال من قریش فی تلک التجاره فسالوهم ان یقووهم بها علی حرب رسول الله (صلی الله علیه و آله) ففعلوا. و قال ابن الاثیر فی اسدالغابه ناقلا عن ابی احمد العسکری: هو الذی قاد قریشا کلها یوم احد و لم یقدمها قبل ذلک رجل واحد الا یوم ذات نکیف قادها المطلب. و قال الیعقوبی فی التاریخ: کانت وقعه احد فی شوال بعد بدر بسنه، اجتمعت قریش و استعدت لطلب ثارها یوم بدر و استعانت بالمال الذی قدم به ابوسفیان و قالوا: لا تنفقوا منه شیئا الا فی حرب محمد الی ان قال-: و خرج المشرکون وعدتهم ثلاثه آلاف و رئیسهم ابوسفیان بن حرب، و خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) و خرج المسلمون وعدتهم الف رجل حتی صاروا الی احد، و وافی المشرکون فاقتلوا قتالا شدیدا فقتل حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله رماه وحشی و مثلت به هند بنت عتبه (و هند کانت زوج ابی سفیان) و شقت عن کبده فاخذت منها قطعه فلاکتها و جدعت انفه فجزع علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) جزعا شدیدا و قال: لن اصاب بمثلک- الخ. و کان ابوسفیان یحرض قریشا علی التقال، و قال ابن اسحاق: و قد قال ابوسفیان لاصحاب اللواء من بنی عبدالدار یحرضهم بذلک علی القتال: یا بنی عبدالدار انکم قد ولیتم لوائنا یوم بدر فاصابنا ما قد رایتم و انما یوتی الناس من قبل رایاتهم اذا زالت زالو، فاما ان تکفونا لوائنا و اما ان تخ

لوا بیننا و بینه فنکفیکموه فهموا به و تواعدوه و قالوا: نحن نسلم الیک لوائنا، ستعلم غدا اذا التقینا کیف نصنع! و ذلک اراد ابوسفیان. و کانت زوجه هند و النسوه اللاتی معها یحرضن الکفار علی القتال فانه لما التقی الناس و دنا بعضهم من بعض قامت هند بنت عتبه فی النسوه اللاتی معها و اخذن الدفوف یضربن بها خلف الرجال و یحرضنهم فقالت هند فیما تقول: ویها بنی عبدالدار ویها حماه الادبار ضربا بکل بتار و تمثلت بابیات قالتها هند بنت طارق بن بیاضه الایادیه فی حرب الفرس لایاد: ان تقبلوا نعانق و نفرش النمارق او تدبروا نفارق فراق غیر وامق و کان ابوسفیان یشمت بالمسلمین بعد احد، کما قال ابن عباس و عکرمه لما اصیب المسلمین ما اصابهم یوم احد و صعد النبی (صلی الله علیه و آله) الجبل جاء ابوسفیان فقال: یا محمد لنا یوم و لکم یوم، فقال (صلی الله علیه و آله): اجیبوه فقال المسلمون: لا سواء قتلانا فی الجنه و قتلاکم فی النار، فقال ابوسفیان: لنا عزی و لا عزی لکم، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): قولوا: الله مولانا و لا مولی لکم، فقال ابوسفیان: اعل هبل، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): قولوا: الله اعلی و اجل، و ذکر قریبا منه ابن هشام فی السیره (ص 93 ج 2). و کان داب معاویه و شیمته ایضا کذلک الی ان اسلم بحسب الظاهر اما رغبه و اما رهبه فی یوم فتح مکه و بعد ما اسلم ظاهرا قد سفک دماء المسلمین و افرط فیه فقد قال السمعودی فی مروج الذهب (ص 66 ج 2): و قد کان بسر بن ارطاه العامری (کان بسر منصوبا من قبل معاویه، علی سفک الدماء) قتل بالمدینه و بین المسجدین خلقا کثیرا من خزاعه و غیرهم، و کذلک بالجرف قتل بها خلقا کثیرا من رجال همذان، و قتل بصنعاء خلقا کثیرا من الابناء، و لم یبلغه عن احد انه یمالی ء علیا او یهواه الا قتله. و نقل ما اصیب مه المسلمون یطول به الکتاب و ینجر الی الاسهاب، و نکتفی بنقل کتاب کتبه محمد بن ابی بکر الی معاویه ذکر فیه علیا و اباه، و معاویه و اباه بما تراه، قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 59 ج 2): لما صرف علی (علیه السلام) قیس بن سعد بن عباده عن مصر وجه مکانه محمد بن ابی بکر فلما وصل الیها کتب الی معاویه کتابا فیه: من محمد بن ابی بکر الی الغاوی معاویه بن صخر: اما بعد فان الله بعظمته و سلطانه خلق خلقه بلا عبث منه و لا ضعف فی قوته و لا حاجه به الی خلقهم لکنه خلقهم عبیدا و جعل منهم غویا و رشیدا و شقیا و سعیدا ثم اختار علی علم و اصطفی و انتخب منهم محمد (صلی الله علیه و آله) فانتخبه لعلمه و اصطفاه لرساتله و ائتمنه علی وحیه و بعثه رسولاو مبشرا و نذیرا فکان اول من اجاب و اناب و آمن و صدق و اسلم اخوه و ابن عمه علی بن ابی طالب صدقه بالغیب المکتوم و آثره علی کل حمیم و وقاه بنفسه کل هول و حارب حربه و سالم سلمه فلم یبرح مبتذلا لنفسه فی ساعات اللیل و النهار و الخوف و الجوع و الخضوع حتی برز سابقا لا نظیر له فیمن اتبعه و لا مقارب له فی فعله و قد رایتک تسامیه و انت انت و هو هو اصدق الناس نیه، و افضل الناس ذریه، و خیر الناس زوجه و افضل الناس ابن عم اخوه الشاری بنفسه یوم موته، و عمه سیدالشهداء یوم احد، و ابوه الذاب عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عن حوزته، و انت اللعین ابن اللعین لم تزل انت و ابوک تبغیان لرسول الله (صلی الله علیه و آله) الغوائل، و تجهدان فی اطفاء نور الله، تجمعان علی ذلک الجموع، و تبذلان فیه المال، و تولبان علیه القبائل، علی ذلک مات ابوک و علیه خلفته، و الشهید علیک من تدنی و یلجاء الیک من بقیه الاحزاب و روساء النفاق، و الشاهد لعلی مع فضله المبین القدیم انصاره الذین معه الذین ذکرهم الله بفضلهم، و اثنی علیهم من المهاجرین و الانصار و هم معه کتائب و عصائب یرون الحق فی اتباعه و الشقاء فی خلافه، فکیف یا لک الویل تعدل نفسک بعلی و هو وارث رسول الله (صلی الله علیه و آله) و وصیه و ابو ولده، اول الناس له اتباعا و اقربهم به عهدا، یخبره بسره و یطلعه علی امره، و انت عدوه و ابن عدوه فتمتع فی دنیاک ما استطعت بباطلک، و لیمددک ابن العاص فی غوایتک، فکان اجلک قد انقضی و کیدک قد وهی، ثم یتبین لک لمن تکون العاقبه العلیا، و اعلم انک انما تکاید ربک الذی آمنک کیده و یئست من روحه فهو لک بالمرصاد و انت منه فی غرور والسلام علی من اتبع الهدی. فاجابه معاویه فی کتاب ارسله الیه بما خلاصته: فقد کنا و ابوک فینا نعرف فضل ابن ابی طالب و حقه لازما لنا مبرورا علینا فلما قبض الله نبیه کان ابوک و افروقه اول من ابتزه حقه، و خالفه علی امره علی ذلک اتفقا و اتسقا، و لو لا ما فعل ابوک من قبل ما خالفنا ابن ابی طالب و لسلمنا الیه و لکنا راینا اباک فعل ذلک به من قبلنا فاخذنا بمثله فعب اباک بما بدالک اودع والسلام علی من اناب. و اتی بتفصیله المسعودی فی مروج الذهب فراجع، فاین ابوسفیان الضاری بدماء النبی (صلی الله علیه و آله) و المسلمین، و ابوطالب الذی کان کافل الرسول و حامیه و ذابا عنه و عن المسلمین. و این زوجه هند آکله الاکباد، و امراه ابی طالب فاطمه بنت اسد بن هاشم و ربت رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و قال الیعقوبی فی التاریخ (ص 10 ج 2) و یروی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) لما تو

فیت (یعنی فاطمه بنت اسد) و کانت مسلمه فاضله- انه قال: الیوم ماتت امی، و کفنها بقمیصه، و نزل علی قبرها، و اضطجع فی لحدها، فقیل له یا رسول الله لقد اشتد جزعک علی فاطمه، قال: انها کانت امی اذا کانت لتجیع صبیانها و تشبعنی، و تشعثهم و تدهننی و کانت امی. و بنوهاشم هم الذین کان النبی من بیتهم و هو (ص) ربی فی حجرهم و ما بعث الله نبیا الا فی منعه من قومه ففی المقدمه السادسه من مقدمه ابن خلدون (ص 91 طبع مصر): ان الله سبحانه اصطفی من البشر اشخاصا فضلهم بخطابه و فطرهم علی معرفته و جعلهم وسائل بینهم و بین عباده یعرفونهم بمصالحهم و یحرضونهم علی هدایتهم- ثم اخذ فی بیان علامات هذا الصنف من البشر فقال: و من علاماتهم ایضا ان یکونوا ذوی حسب فی قومهم، و فی الصحیح ما بعث الله نبیا الا فی منعه من قومه و فی روایه اخری فی تروه من قومه استدرکه الحاکم علی الصحیحین، و فی مسئله هرقل لابی سفیان کما هو فی الصحیح قال: کیف هو فیکم؟ فقال ابوسفیان: هو فینا ذو حسب، فقال هرقل: و الرسل تبعث فی احساب قومها، و معناه ان تکون له عصبه و شوکه تمنعه عن اذی الکفار حتی یبلغ رساله ربه و یتم مراد الله من اکمال دینه و ملته. و کلام ابن خلدون هذا قد عنون فی

الکتب الکلامیه ایضا، ثم ان المهدی الموعود ظهوره و قیامه من اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) فهو من بنی هاشم کما ان آبائه الکرام البرره (علیه السلام) من ذلک البیت. و قد قاتل ابوسفیان بن حرب الاموی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و فعل ما فعل. و ابنه معاویه قاتل خلیفه الرسول علیا المرتضی، و قتل بالسم ریحانه الرسول الحسن المجتبی. و زوجه هند کانت تحرض المشرکین علی قتال المسلمین و قتلهم و قد مثلت اسد الله و اسد رسوله حمزه و اکلت اکباد اوداء الله. و ابن معاویه یزید قتل سید شباب اهل الجنه ریحانه رسول الله الحسین بن فاطمه و اصحابه انصار الله بکربلاء، و قال السیوطی فی تاریخ الخلفاء (ص 307 طبع مصر): و فی قتله قصه فیها طول لا یحتمل القلب ذکرها فانا لله و انا الیه راجعون. انتهی. و بعد قتله فعل بمدینه الرسول ما فعل فقد قال السیوطی فی التاریخ المذکور و فی سنه ثلاث و ستین بلغه (یعنی یزید بن معاویه) ان اهل المدینه خرجوا علیه و خلعوه فارسال الیهم جیشا کثیفا و امرهم بقتالهم ثم المسیر الی مکه لقتال ابن الزبیر فجاوا و کانت وقعه الحره علی باب طیبه، و ما ادراک ما وقعه الحره؟ ذکرها الحسن مره فقال: و الله ما کاد ینجو منهم احد قتل فیها خلق من الصحابه رضی الله عنهم و من غیرهم

، و نهبت المدینه و افتض فیها الف عذراء فانالله و انا الیه راجعون، قال: قال (صلی الله علیه و آله): (من اخاف اهل المدینه اخافه الله، و علیه لعنه الله و الملائکه و الناس اجمعین) و کان سبب خلع اهل المدینه له ان یزید اسرف فی المعاصی. و قال عبدالله حنظله الغسیل: و الله ما خرجنا علی یزید حتی خفنا ان نرمی بالحجاره من السماء انه رجل ینکح امهات الاولاد و البنات، و الاخوات، و یشرب الخمر، و یدع الصلاه. قال: قال الذهبی: و لما فعل یزید باهل المدینه ما فعل مع شرب الخمر و اتیانه المنکر اشتد علیه الناس و خرج علیه غیر واحد و لم یبارک الله فی عمره و سار جیش الحره الی مکه لقتال ابن الزبیر و اتوا مکه فحاصروه و قاتلوه و رموه بالمنجنیق و احترقت من شراره نیرانهم استار الکعبه و سقفها- الی آخر ما نقل فراجع الی الکتاب. و الدجال الذی یقاتل المهدی المنتظر (ع) الهاشمی سفیانی ایضا ففی معانی الاخبار للصدوق رحمه الله عن الصادق (علیه السلام): قال: انا و آل ابی سفیان اهل بیتین تعادبنا فی الله: قلنا صدق الله و قالوا کذب الله، قاتل ابوسفیان رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قاتل معاویه علی بن ابی طالب (ع) و قاتل یزید بن معاویه الحسین بن علی (علیه السلام) و السفیانی قاتل القائم، رواه المجلسی فی البحار

(ح 8 ص 560 من الطبع الکمبانی). و هذه انموزجه من شیم بنی امیه، و تلک نبذه من خلال بنی هاشم و خلقهم العظیم. ثم ان الفاضل الشارح المعتزلی قال: کان الترتیب یقتضی ان یجعل هاشما بازاء عبدشمس لانه اخوه فی قعدد و کلاهما ولد عبدمناف لصلبه، و ان یکون امیه بازاء عبدالمطلب، و ان یکون حرب بازاء ابی طالب، و ان یکون ابوسفیان بازاء امیرالمومنین (علیه السلام) لان کل واحد من هولاء فی قعدد صاحبه الا ان امیرالمومنین (علیه السلام) لما کان فی صفین بازاء معاویه اضطر الی ان جعل هاشم بازاء امیه بن عبدشمس. انتهی. اقول: اولا ان سلسلتی نسب امیرالمومنین علی (علیه السلام) و معاویه الی عبدمناف لیستا متکافئتین حتی یجعل کل واحد من هذه السلسله فی قعدد صاحبه من السلسله الاخری فانها فی معاویه تجاوز حلقه فعلی (علیه السلام) ینتهی الی عبدمناف بثلاثه آباء و معاویه ینتسب الیه ظاهرا باباء اربعه. و ثانیا ان الامیر (ع) جعل نفسه بازاء معاویه، و اباه اباطالب بازاء ابیه ابی سفیان، وجده عبدالمطلب بازاء جده حرب، و ابا جده هاشم بازاء ابی جده امیه فلا یخفی حسن صنیعته (علیه السلام). و ثالثا ان فی صنیعته هذه اشاره لطیفه دقیقه الی عدم انتهاء نسب الخصم الی عبدمناف، ای عدم کونه من صمیم قریش فتبصر. و رابعا ان الا

میر (ع) کان فی بیان فضل اولاد عبدمناف الذین کانوا آبائه (علیه السلام) شرافه و کرامه و مجدا علی اولاده الذین کان معاویه ینتسب بهم الیه و لیس للتنظیر مزید اهتمام فی المقام. و خامسا ان فی ما فعل الامیر (ع) من جعل امیه بازاء هشام، و حرب بازاء عبدالمطلب، و ابی سفیان بازاء ابی طالب نکته تاریخیه اوجبت تنظیر کل واحد من الثلاثه قبال صاحبه و قد غفل الشارح المذکور عنها و هی ان هاشما بعد ابیه عبدمناف لما و لی ما کان الیه من السقایه و الرفاده و ساد قومه حسده امهیه ابن اخیه عبدشمس بن عبدمناف فتکلف ان یصنع کما یصنع هاشم فعجز فعیرته قریش و قالوا له: اتتشبه بهاشم؟ ثم دعا هاشما للمنافره فابی هاشم ذلک لسنه و علو قدره فلم تدعه قریش، فقال هاشم لامیه: انا فرک علی خمسین ناقه سود الحدق تنحر بمکه، و الجلاء عن مکه عشر سنین، فرضی امیه بذلک و جعلا بینهما الکاهن الخزاعی و کان بعسفان فحرجح کل منهما فی نفر فنزلوا علی الکاهن فقال قبل ان یخبروه خبرهم: و القمر الباهر، و الکوکب الزاهر، و الغمام الماطر، و ما بالجو من طائر، و ما اهتدی بعلم مسافر، من منجد و غائر، لقد سبق هاشم امیه الی المفاخر فنصر هاشم علی امیه فعاد هاشم الی مکه و نحر الابل و اطعم الناس وخرج امیه الی الشام فاقام بها عشر سنین فکانت هذه اول عداوه وقعت بین هاشم و امیه و توارث ذلک بنوهما. فقد اشار علی (علیه السلام) بقوله: (و لکن لیس امیه کهاشم) الی هذا التنظیر، و قد نقلنا هذه النکته التاریخیه من انسان العیون فی سیره الامین و المامون المعروف بالسیره الحلبیه (ص 5 ج 1 طبع مصر) و قد نقل قریبا منه ابوجعفر الطبری فی التاریخ، و ابن الاثیر فی الکامل. و اما ما اوجبت التنظیر بین عبدالمطلب و حب فهی ان حربا کان ندیم عبدالمطلب فی الجاهلیه و کان فی جوار عبدالمطلب یهودی فاغلظ ذلک الیهودی القول علی حرب فی سوق من اسواق تهامه فاغری علیه حرب من قتله، فلما علم عبدالمطلب بذلک ترک منادمه حرب و لم یفارقه حتی اخذ منه مائه ناقه دفعها لابن عم الیهودی ثم نادم عبدالله بن جدعان التمیمی. هذا ما نقلنا عن السیره النبویه لاحمد زینی دحلان (هامش السیره الحلبیه ص 22 ج 1) و تفصیل ذلک ما اتی به ابوجعفر فی التاریخ و ابن الاثیر فی الکامل من ان عبدالمطلب کان له جار یهودی یقال له: اذینه یتجر و له مال کثیر فغاظ ذلک حرب بن امیه، و کان ندیم عبدالمطلب فاغری به فتیانا من قریش لیقتلوه و یاخذوا ماله فقتله عامر بن عبدمناف بن عبدالدار، و صخر بن عمرو بن کعب

التیمی جد ابی بکر، و لم یعرف عبدالمطلب قاتله فلم یزل یبحث حتی عرفهما و اذاهما قد استجارا بحرب بن امیه، فانی حربا و لامه، و طلبهما منه فاخفاهما فتغالظا فی القول حتی تنافرا الی النجاشی ملک الحبشه فابی ان ینفر بینهما فجعلا بینهما نقیل بن عبدالعزی بن ریاح، فقال لحرب: یا اباعمرو اتنافر رجلا هو اطول منک قائمه، و اعظم منک هامه، و اوسم منک وسامه، و اقل منک ملامه، و اثر منک ولدا، و اجزل صفدا، و اطول منک مذودا؟ و انی لاقول هذا و انک لبعید الغضب، رفیع الصوت فی العرب، جلد المریره، جلیل العشیره، و لکنک نافرت منفرا. فغضب حرب و قال: ان من انتکاس الزمان ان جعلت حکما، فترک عبدالمطلب منادمه حرب، و نادم عبدالله بن جدعان و اخذ من حب مائه ناقه فدفعها الی ابن عم الیهودی، و ارتجع ماله الا شیئا هلک فغرمه من ماله. ثم قال زینی دحلان: و یروی ان حربا کان لا یلتقی من احد من روساء قریش او غیرهم فی … او مضیق الا تاخروا و تقدم هو، و لا یستطیع احد ان یتقدم علیه فالتقی حرب مع رجل من بنی تمصیم فی عقبه فتقدمه التمیمی، فقال حرب: انا حرب بن امیه فلم یلتفت الیه التمیمی و مر قبله فقال حرب: موعدک مکه فبقی التمیمی دهرا ثم اراد دخول مکه فقال: من یجی

رنی من حب بن امیه؟ فقیل له: عبدالمطلب بن هاشم فاتی التمیمی لیلا دار الزبیر بن عبدالمطلب فدق الباب فقال الزبیر لاخیه الغیداق: قد جائنا رجل اما مستجیر او طالب حاجه او طالب قری و قد اعطیناه ما اراد فخرج الزبیر فانشد الرجل: لاقیت حبا فی الثنیه مقبلا و الصبح ابلج ضوئه للباری فدعا بصوت و اکتنی لیروعنی و دعا بدعوته یرید فخاری فترکته کالکلب ینبح وحده و اتیت اهل معالم و فخار لیثا هزبرا یستجار بقربه رحب المنازل مکرما للجار و لقد حلفت بمکه و بزمزم و البیت ذی الاحجار و الاستار ان الزبیر لما نعی من خوفه ما کبر الحجاج فی الامصار فقال الزبیر للتمیمی: تقدم فانا لا نتقدم علی من نجیره فتقدم التمیمی و دخل المسجد فرآه حرب فقام الیه فلطمه فعدا علیه الزبیر بالسیف فعدا حرب حتی دخل دار عبدالمطلب فقال: اجرنی من الزبیر فاکفاء علیه جفنه کان ابوه هاشم یطعم الناس فیها فبقی تحتها ساعه ثم قال له عبدالمطلب: اخرج، فقال: کیف اخرج و سبعه من ولدک قد اجتمعوا بسوفهم علی الباب؟ فالقی علیه عبدالمطلب رداه ء فخرج علیهم فعلموا انه اجاره فتفرقوا. و الی هذه القصه اشار ابن عباس رضی الله عنهما حین دخل علی معاویه فی ایام خلافته و عنده وفود العرب فذکره کلاما فیه افتخار و ذکر فی کلامه حرب بن امیه فقال له ابن عباس: فمن اکفاء علیه اناء و احاره بردائه؟ فسکت معاویه. و اما التنظیر بین ابی طالب و ابی سفیان فظاهر مما قدمنا سالف من حمایه ابی طالب رضوان الله علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسملین و ذبه عن الرسول (صلی الله علیه و آله) و حسن تدبیره فی دفع کیاد القوم عنه، و آنفا من ایذاء ابی سفیان رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسلمین و بغیه لهم و تالیبه علیهم القبائل و جهده فی اطفاء نور الله و ولعه فی سفک الدماء. ثم بما بینا من وجه التنظیر علم ایضا ان بنی هاشم کانوا یومنون الخائفین و یودون الحقوق، و کان دارهم مامن الناس و ان بنی امیه کانوا علی خلافهم. قال (علیه السلام): (و لا المهاجر کالطلیق، و لا الصریح، و لا المحق کالمبطل، و لا المومن کالمدغل) بعد ما بین ما کانت طاریه علیهما من جهه آبائهما اخذ بذکر الصفات النفسانیه، فقال: و لا المهاجر کالطلیق یعنی بالمهاجر نفسه و بالطلیق معاویه و قد علمت فی شرح المختار الرابع و الثلاثین و الماتین من باب الخطب و هو قوله (علیه السلام): فجعلت ابتع ماخذ رسول الله (صلی الله علیه و آله)- الخ (ص 126 ج 15) ان رسول الله لما فجاه من الکفار ما احوجه الی الخروج من مکه استخلف علیا فی رد الودائع الی ارب

ابها و قضاء ما کان علیه من دین لمستحقیه و جمع بناته و نساء اهله و ازواجه و الهجره بهم الیه فقام علی (علیه السلام) به احسن القیام و بات علی فراش رسول الله (صلی الله علیه و آله) و وقاه بنفسه ثم رد کل ودیعه الی اهلها و اعطی کل ذی حق حقه و حفظ بنات رسول الله و حرمه و هاجر بهم ماشیا علی قدمیه یحوطهم من الاعداء و یکلاهم من الخصماء و یرفق بهم فی المسیر حتی اوردهم علیه (صلی الله علیه و آله) المدینه علی اتم صیانه و حراسه و رفق و رافه و حسن تدبیر. و کان معاویه و ابوه فی زمان مهاجره الرسول و الوصی (ع) مشرکین و قد اسلما یوم فتح مکه اما رغبه و اما رهبه و لما ظهر رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی اهل مکه قال لهم: فاذهوبا و انتم الطلقاء فمعاویه طلیق بن طلیق، و سیاتی ذکر فتحها عن قریب. قوله (علیه السلام): (و لا الصریح کاللصیق) یعنی بالصریح نفسه و باللصیق معاویه و قد علم فی بیان لغه الکتاب ان الصریح بمعنی خالص النسب، و اللصیق بمعنی الدعی فی قوم، الملصق بهم و لیس منهم. قال الفاضل الشارح المعتزلی: ان قلت: ما معنی قوله: و لا الصریح کاللصیق و هل کان فی نسب معاویه شبهه لیقول له هذا؟ قلت: کلا انه لم یقصد ذلک و انما و هل کان فی نسب معاویه شبهه لیقول له هذا؟ قلت: کلا انه لم یقصد ذلک و انما اراد الصریح بالاسلام و اللصیق فی الاسلام فالصریح فیه هو من اسلم اعتقادا و اخلاصا، و اللصیق فیه من اسلم تحت السیف او رغبه فی الدنیا و قد صرح بذلک فقال: کنتم من دخل فی هذا الذین اما رغبه و اما رهبه. انتهی. اقول: لو کان شرح عباره مبنیا علی الرای من دون دلاله سبکها و اسلوبها علیه، او لم یکن له شاهد من خارج لجاز ان تفسر علی آراء کثیره فائله خارجه عن حیطه المراد قطعا. ثم یقال له: ما اقتضی عدولک عن ظاهر اللفظ و ارتکابک علی هذا التکلف؟ و لم لا یجوز ان یکون معاویه ملصقا بقریش و مع ذلک کان ممن دخل فی الدین اما رغبه او رهبه، حتی لا تحمل العبارتان علی معنی واحد؟ فان قلت: اذا کان اللصیق بهذا المعنی ای انه لم یکن من قریش فلم قال الامیر (علیه السلام): (و اما قولک انا بنو عبدمناف فکذلک نحن) و لم یرده فی ادعائه بانه لیس من بنی عبدمناف، بل امضاه و اثبته بقوله فکذلک نحن؟. قلت: اولا انه (علیه السلام) علی نسخه نصر لم یمضه و لم یعترف بان معاویه من بنی عبدمناف بل قال: و اما قولک: (انا بنو عبدمناف لیس لبعضنا علی بعض فضل) (فعمری انا بنو اب واحد) و لا یخفی علیک ان الکافر و المسلم من اب واحد آدم (ع). و ثانیا هب انه قال: فکذلک نحن، و لکن لا ضیر فی ان یکون کلامه هذا مب

نیا علی المماشاه و فرش التسلیم ای سلمنا ان نسبک ینتهی الی عبدمناف و لکن بین آبائی و آبائک الی عبدمناف فی الشرافه و الجلاله فرقا فاحشا ثم نفی نسبه الیه بقوله: و لیس الصریح کاللصیق، و هذ الداب فی المحاورات لیس بعزیز. و قال … عمادالدین الحسن بن علی بن محمد بن الحسن الطبری فی الفصل الاول من الباب الخامس و العشرین من کتابه کامل السقیفه المشتهر بالکامل البهائی (ص 161 ج 2 طبع دارالعلم قم) و کذا قال صاحب الزام النواصب: ان بنی امیه لیسوا بصحیحی النسب الی عبدمناف، و نقل قولهما المجلسی فی المجلد الثامن من البحار (ص 383 من الطبع الکمبانی) قال: قال صاحب الکامل البهائی: ان امیه کان غلاما رومیا لعبدالشمس فلما الفاه کیسا فطنا اعتقه و تبناه فقیل امیه بن عبدالشمس کما کانوا یقولون قبل نزولا الایه: زید بن محمد، و لذا روی عن الصادقین (ع) فی قوله تعالی: (الم غلبت الروم) انهم بنوامیه، و من هنا یظهر نسب عثمان و معاویه و حسبهما و انهما لا یصلحان للخلافه لقوله (صلی الله علیه و آله): الائمه من قریش. و قال مولف کتاب الزام النواصب: امیه لم یکن من صلب عبدالشمس و انما هو من الروم فاستلحقه عبدالشمس فنسب الیه فبنوا امیه لیسوا من صمیم قریش و انما هم یلحقون بهم و یصدق ذلک قول امیرالمومنین (علیه السلام) ان بنی امیه لصاق و لیسوا صحیحی النسب الی عبدمناف و لم یستطع معاویه انکار ذلک. انتهی. اقول: قوله قبل نزول الایه اشاره الی قوله تعالی فی سوره الاحزاب: (فلما قضی زید منها وطرا زوجناکها- الی قوله عز و جل: ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین) و روایه الصادقین قد رواها الشیخ الجلیل ابوالفتح الکراجکی معاصر الشریف الرضی فی کنز الفوائد، و قد روی عن غیرهما من ائمتنا (ع) ایضا اتی بها المجلسی فی ثامن البحار (ص 379) روی الکراجکی قدس سره عن محمد بن العباس، عن ابن عقده، عن الحسن بن القاسم، عن علی بن ابراهیم بن المعلی، عن فضیل بن اسحاق، عن یعقوب بن شعیب، عن عمران بن میثم، عن عبایه، عن علی (علیه السلام) قال: قوله عز و جل: (الم غلبت الروم) هی فینا و فی بنی امیه. و روی عن محمد بن العباس، عن الحسن بن محمد بن جمهور العمی، عن ابیه، عن جعفر بن بشیر، عن ابن مسکان، عن ابی بصیر، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سالته عن تفسیر (الم غلبت الروم) قال: هم بنوامیه و انما انزلها الله الم غلبت الروم بنوامیه فی ادنی الارض و هم من بعد غلبهم سیغلبون فی بضع سنین لله الامر من قبل و من بعد و یومئذ یفرح الموم

نون بنصرالله عند قیام القائم. و اعلم ان الروایتین تشیر ان الی بطن من بطون الایه و لیس المراد من قوله انما انزلها الم غلبت الروم بنوامیه و قوله یفرح المومنون بنصر الله عند قیام القائم ان الایه نزلت هکذا اولا ثم حرفت و صحفت، و ذلک لما علمت من شرحنا علی المختار الاول من باب الکتب و الرسائل ان القرآن الذی فی ایدی الناس الیوم هو جمیع ما انزله الله تعالی علی رسوله و ما تطرق الیه زیاده و نقصان فراجع الی ص 295 -249 من المجلد السادس عشر. قال (علیه السلام): (و لا المحق کالمبطل) ای لیس ذاک کهذا، و یعنی بالمحق نفسه و بالمبطل معاویه، و کذا قوله (علیه السلام): (و کذا قوله (علیه السلام): (و لا المومن کالمدغل) انما یعنی بالمومن نفسه و بالمدغل معاویه. فالامیر (ع) بداء بذکر فضائله و رذائل خصمه من آبائهما اولا و ادرج الخصم فی سلک قریش علی سبیل المماشاه، ثم اتی باوصاف اربعه کمالیه کانت له علیه السلام، و ذکر مع کل واحده منها ضدها الذی کان لخصمه معاویه. و افاد الشارح البحر انی بانه (علیه السلام) ذکر الفرق بینهما من وجوه خمسه بداء فیها بالامور الخارجه اولا من کمالاته و فضائله و رذائل خصمه متدرجا منها الی الاقرب فالاقرب فالاول شرفه من جهه الاباء المتفرعین علی عبدمناف بعد السلم الاشتراک بینهما فی کونهما من بنی عبدمناف. الثانی شرفه من جهه هجرته مع الرسول (صلی الله علیه و آله) و خسه خصمه من جهه کونه طلیقا و ابن طلیق و هذه فضیله و ان کانت خارجیه الا انها تستلزم فضیله نفسانیه و هی حسن الاسلام و النیه الصادقه الحقه و کذلک ما ذکر من رذیله خصمه بدنیه عرضت له الا ان هذه الفضیله و الرذیله اقرب من الاعتبارین الاولین لکونهما حقیقیتین بالاباء و همیتین بالابناء دون هاتین. الثالث شرفه من جهه صراحه النسب و خسه خصمه من جهه کونه دعیا و هذان الاعتباران اقرب مما قبلهما لکونهما اعتبارین لازمین لهما دون الاولین. الرابع شرفه من جهه کونه محقا فیما یقوله و یعتقده و رذیله خصمه من جهه کونه مبطلا و هذان الاعتباران اقرب لکونهما من الکمالات و الرذائل الذاتیه دون ما قبلها. الخامس شرفه من جهه کونه مومنا، و المومن الحق هو المستکمل للکمالات الدینیه النفسانیه و خسه خصمه من جهه کونه مدغلا ای خبیث الباطن مشتملا علی النفاق و الرذائل الموبقه و ظاهر ان هذین الاعتبارین اقرب الکمالات و الرذائل الی العبد، و انما بداء بذکر الکمالات و الرذائل الخارجیه لکونهما مشتمله عند الخصم و اظهر له و للخلق من الامور الداخلیه. قال (علیه السلام): (و لبئس الخلف

خلف یتبع سلفا هوی فی نار جهنم) اسلوب الکلام ینادی باعلی صوته ان جمله یتبع صفه للخلف، و هی فی نار جهنم للسلف و الاتیان بالفعل المضارع فی الاولی، و الماضی فی الثانیه اصدق شاهد لما قلنا فاخبر (ع) بان سلف معاویه و منهم ابوسفیان هوی بکفره و شرکهه فی نار جهنم. علی ان السلف اذا کان علی سوی الصراط فنعم الخلف خلف یتبعه فلا یعاب علی خلف بهذا التباع و لا یذم به بل یمدح ففی هذا الکلام ذم للخلف و السلف معا. فبما حققنا دریت وهن ما جنح الیه الفاضل احمد زکی صوفت فی جمهره رسائل العرب (ص 480 ج 1) من انه (علیه السلام) لا یعیب علی معاویه بان سلفه کانوا کفارا بل بکونه متبعا لهم فقد نهج فی معاداه علی نهج اجداده فی معاداه اجداد علی. قال (علیه السلام): (و فی ایدینا بعد فضل النبوه التی اذللنا بها العزیز و نعشنا بها الذلیل) هذا رد علی قوله معاویه: (لیس لبعضنا علی بعض فضل الا فضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر) معناه: و الحال ان لنا فضلا آخر علیکم بعد الفضائل المتقدمه و هو فضل النبوه، و لما استثنی معاویه بقوله الا فضل لا یستذل به- الخ اجابه الامیر (ع) تبکیتا له و افحاما و ردا لادعائه الباطل بقوله: التی اذللنا بها العزیز کابی سفیان و ابی لهب و اضرابهما

، و رفعنا به الذلیل کاکثر الحصابه و التابعین کانوا خاملی الذکر و لما آمنوا رفع الله لهم ذکرهم. بل کان لابائه اعنی بنی هاشم فضل و شرف و مجد کانوا اعوانا للمظلوم و ان کان خاملا ذلیلا، و خصماء للظالم و ان کان عزیزا نبیها، و کانوا یودون کل ذی حق حقه و یذلون العزیز الظالم و ینعشون المظلوم الذلیل. و فی قوله (علیه السلام): و فی ایدینا بعد فضل النبوه اشاره الی انه ربی فی بیت النبوه و اقتبس من مشکاه الرساله، و ان نور النبوه کان فی بنی هاشم ینتقل عن واحد منهم بعد واحد حتی انتقل الی عبدالله بن عبدالمطلب والد رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ان بنی هاشم کانوا ببرکه هذا النور یذلون العزیز و یرفعون الذلیل، و کان لهم به شرف و فضل لم یکن لغیرهم، و ان من کان من بیت النبی (صلی الله علیه و آله) و اهله انما کان شانه اعانه المظلوم و اغاثته، و قمع الظلم و دفع الظالم، و الله اعلم حیث یجعل رسالته، و لا یخفی علیک ان هذا الفضل لا یعادله شی ء. قوله (علیه السلام) (و لما ادخل الله العرب الخ) بعد ما عرف (ع) نفسه و آبائه بانهم من بیت النوبه و لهم فضل النبوه و کانوا حماه الناس و رعاتهم عقبه بذکر رذیله للخصم بانه و اباه و اتباعهما- کما اتی بلفظه الجمع حیث قال کنتم- ممن دخلوا فی دین الله لا عن اخ

لاص بل کانوا متمردین عاصین کارهین الا انهم لما راوا ان دین الله استولی علی الناس و اظهره الله تعالی علی الدین کله لم یجدوا مخلصا و محیصا الا ان یستسلموا اما رغبه الی زخارف الدنیا، و اما رهبه من سیوف المسلمین و قد مضی فی ذلک کلام عمار و ابن الحنفیه فی المختار السابق عند قوله (علیه السلام): (و الذی فلق الحبه و بری ء النسمه ما اسلموا و لکن استسلما و اسروا الکفر فلما وجدوا علیه اعوانا اظهروه) فراجع. علی انهم انما اسلموا ظاهر بعد ما فاز اهل السبق بسبقهم و ذهب المهاجرون الاولون بفضلهم، و انما الفضل للمتقدم لانه اما فی فعله وداع الی الخیر و للسابق الی الاسلام و دعوه الناس الی الله فضیله علی غیره لا تنکر. و قوله (علیه السلام): (و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا) اشاره الی سوره النصر. و قوله (علیه السلام): (علی حین فاز اهل السبق بسبقهم و ذهب المهاجرون الاولون بفضلهم) اشاره الی قوله تعالی: (و السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار و الذین اتبعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضوا عنه و اعدلهم جنات تجری تحتها الانهار خالدین فیها ابدا ذلک الفوز العظیم) (التوبه 100). قوله (علیه السلام): (فلا تجعل للشیطان- الخ) معناه کما افاده الفاضل الشارح المعتزلی: لا تستلزم من

افعالک ما یدوم به کون الشیطان ضاربا فیک بنصیب لانه ما کتب الیه هذه الرساله الا بعد ان صار للشیطان فیه اوفر نصیب و انما المراد نهیه عن دوام ذلک و استمراره. فی صفین لنصر بن مزاحم (ص 110 من الطبع الناصری) ان عمارا جعل یقول (یعنی یوم صفین): یا اهل الاسلام اتریدون ان تنظروا الی من عادی الله و رسوله و جاهدهما و بغی علی المسلمین و ظاهر المشرکین فلما اراد الله ان یظهر دینه و ینصر رسوله اتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم و هو و الله فیما یری راهب غیر راغب و قبض الله رسوله (صلی الله علیه و آله) و انا لنعرفه بعداوه المسلم و موده المجرم، الا و انه معاویه فالعنوه لعنه الله، و قاتلوه فانه ممن یطفو نور الله و یظاهر اعداء الله. حدیث فتح مکه و ان اهل مکه الطلقاء لما صالح رسول الله (صلی الله علیه و آله) قریشا عام الحدیبیه کان فی اشراطهم انه من احب ان یدخل فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله) دخل فیه فدخلت خزاعه فی عقد رسول الله (صلی الله علیه و آله) و کنانه فی عقد قریش فاعانت قریش کنانه فارسلوا موالیهم فوثبوا علی خزاعه فقتلوا فیهم فجائت خزاعه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فشکوا الیه ذلک و کان ذلک مما هاج فتح مکه فاحل الله لنبیه قطع المده التی بینه و بینهم و قد کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال للناس کانکم بابی سفیان قد جاء لیشد العقد و یزید فی المده و سیلقی بدیل بن ورقاه فلقوا اباسفیان بعسفان و قد بعثته قریش الی النبی (صلی الله علیه و آله) لیشد العقد و یزید فی المده فلما لقی ابوسفیان بدیلا قال: من این اقبلت یا بدیل؟ و ظن انه اتی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: سرت فی هذا الساحل و فی بطن هذا الوادی قال: ما اتیت محمدا؟ قال: لا، فلما راح بدیل الی مکه فقال ابوسفیان: لئن کان جاء من المدینه لقد علف بها النوی فعمد الی مبرک ناقته و اخذ من بعرها ففته فرای فیه النوی فقال: احلف الله تعالی لقد جاء بدیل محمدا. ثم خرج ابوسفیان حتی قدم علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فدخل علی ابنته ام حبیبه فلما ذهب لیجلس علی فراش رسول الله (صلی الله علیه و آله) طوته عنه، فقال: یا بنیه ما ادری ارغبت بی عن هذا الفرش ام رغبت به عنی؟ قالت ام حبیبه: بل هو فراش رسول الله (صلی الله علیه و آله) و انت رجل مشرک نجس و لم احب ان تجلس علی فراش رسول الله (صلی الله علیه و آله). قال: و الله لقد اصابک یا بنیه بعدی شر. ثم خرج حتی اتی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فکلمه فقال: یا محمد احقن دم قومک و اجر بین قریش و زدنا فی المده. فقال (صلی الله علیه و آله): اغدرتم یا اباسفیان؟ قال: لا، قال: فنحن علی ما کنا علیه. فخرج ابوسفیان فلقی ابابکر فقال: اجرببن قریش. قال: ویحک و احد یجیر علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ ما انا بفاعل. ثم لقی

عمر بن الخطاب فقال له مثل ذلک. فقال عمر: اانا اشفع لکم الی رسول الله فو الله لو لم اجد الا الذر لجاهدتکم به. ثم خرج فدخل علی علی بن ابی طالب (ع) و عنده فاطمه بنت رسول الله سلام الله علیها و عندها حسن بن علی غلام یدب بین یدیها، فقال: یا علی انک امس القوم بی رحما،، و انی قد جئت فی حاجه فلا ارجعن کما جئت خائبا فاشفع لی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله). فقال: ویحک یا اباسفیان! و الله لقد عزم رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی امر ما نستطیع ان نکلمه فیه. فالتفت الی فاطمه (علیه السلام) فقال: یا بنت محمد هل لک ان تامری بنیک هذا فیجیر بین الناس فیکون سید العرب الی آخر الدهر؟ قالت: و الله ما بلغ بنی ذاک ان یجیر بین الناس، و ما یجیر احد علی رسول الله (صلی الله علیه و آله). و فی مجمع الطبرسی: دخل ابوسفیان بعد ما خرج من عند ابنته ام حبیبه علی فاطمه (علیه السلام) فقال: یا بنت سید العرب تجیرین بین قریش و تزیدین فی المده فتکونین اکرم سیده فی الناس؟ فقالت: جواری جوار رسول الله (صلی الله علیه و آله). اتامرین (فقال: اتامرین- ظ) ابنیک ان یجیرا بین الناس؟ قالت: و الله ما بلغ ابنای ان یجیرا بین الناس و ما یجیر علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) احد. فقال: یا اباالحسن انی اری الامور قد اشتدت علی فانصحنی. قال: و الله ما اعلم شیئا یغنی

عنک شیئا ولکنک سید بنی کنانه فقم فاجر بین الناس ثم الحق بارضک. قال: او تری ذلک مغنیا عنی شیئا؟ قال: لا و الله ما اظنه ولکنی لا اجد لک غیر ذلک. فقام ابوسفیان فی المجسد فقال: ایها الناس انی قد اجرت بین الناس، ثم رکب بعیره فانطلق فلما قدم علی قریش قالوا: ما ورائک؟ قال: جئت محمدا فکلمته فو الله ما رد علی شیئا ثم جئت ابن ابی قحافه فلم اجد فیه خیرا، ثم جئت ابن الحطاب فوجدته ادنی العدو، ثم جئت علیا فوجدته الین القوم و قد اشار علی بشی ء صنعته فو الله ما ادری هل یغنی ذلک شیئا ام لا؟ قالوا: و بم امرک؟ قال: امرنی ان اجیر بین الناس ففعلت، قالوا: فهل اجار ذلک محمد؟ قال: لا، قالوا: ویلک! اما و الله ان زاد علی بن ابی طالب علی ان لعب بک فما یغنی عنک ما قلت، قال: لا و الله ما وجدت غیر ذلک. ثم عزم رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی غزو مکه و قال: اللهم اعم الاخبار عنهم- یعنی قریشا- فکتب حاطب بن ابی بلتعه مع ساره مولاه ابی لهب الی قریش بخبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ما اعتزم علیه فنزل جبرئیل فاخبره بما فعل حاطب فوجه بعلی بن ابی طالب و الزبیر و قال خذ الکتاب منها فلحقاها و قد کانت تنکبت الطریق فوجد الکتاب فی مشعرها، و قیل فی فرجها فاتیا به الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاسر الی کل رئیس منهم بما اراد و امره ان یلقاه بموضع سماه و ان یکتم ما قال له فاسر الی خزاعی بن عبدنهم ان یلقاه بمزینه بالروحاء، و الی عبدالله بن مالک ان یلقاه بغفار بالسقیا، و الی قدامه بن ثمامه ان بلقا ببنی سلیم بقدید، و الی الصعب بن جثامه ان یلقاه ببنی لیث بالکدید. و خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم الجمعه حین صلی صلاه العصر للیلتین خلتا من شهر رمضان سته ثمان، و قیل لعشر مضین من رمضان، و استخلف علی المدینه ابالبابه ابن عبدالمنذر و لقیته القبائل فی المواضع التی سماها لهم و امر الناس فافطروا، و سمی الذین لم یفطروا العصاه و دعا بماء فشربه و تلقاه العباس بن عبدالمطلب فی بعض الطریق فلما صار بمر الظهران خرج ابوسفیان بن حرب یتجسس الاخبار و معه حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء و هو یقول لحکیم ما هذه النیران؟ فقال خزاعه احمشتها الحرب، فقال خزاعه: اقل و اذل و سمع صوته العباس فناده یا اباحنظله (یعنثی به اباسفیان) فاجابه فقال له: یا اباالفضل ما هذا الجمع؟ قال: هذا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاردفه علی بغلته و لحقه عمر بن الخطاب و قال: الحمد لله الذی امکن منک بغیر عهد و لا عقد فسبقه العباس الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: یا رسول الله هذا ابوسفیان الجاء لیسلم طائعا فقال له رسول الله (صلی الله علیه و آله): قل اشهد ان لااله الا الله و انی محمد رسول الله، فقال: اشهد ان لا اله الا الله، و جعل یمتنع من ان یقول و انک رسول الله فصاح به العباس فقال. و فی نقل آخر ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال له: یا اباسفیان الم یان لک ان تعلم ان لا اله الا الله؟ فقال: بابی انت و امی ما اوصلک و اکرمک و ارحمک و احلمک و الله لقد ظننت ان لو کان معه اله لاغنی یوم بدر و یوم احد فقال: ویحک یا اباسفیان الم یان لک ان تعلم انی رسول الله؟ فقال: بابی انت و امی اما هذه فان فی النفس منها شیئا، قال العباس: فقلت له ویحک اشهد بشهاده الحق قبل ان یضر عنقک فتشهد کما فی السیره لابن هشام (ص 403 ج 2). ثم سال العباس رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یجعل له شرفا و قال: انه یحب الشرف فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من دخل دارک یا اباسفیان فهو آمن. فلما ذهب لینصرف قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یا عباس احبسه بمضیق الوادی عند خطم الجبل حتی تمر به جنود الله فیراها، قال عباس: فخرجت حتی حبسته بمضیق الوادی حیث امرنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان احبسه و مرت القبائل علی رایاتها، کلما مرت قبیله قال: یا عباس من هذه؟ فاقول: سلیم، فیقول: ما لی و لسلیم، ثم تمر القبیله فیقول: با عباس من هولائ

؟ فاقول: مزینه، فیقول: ما لی و لمزینه، حتی نفدت القبائل ما تمر به قبیله الا یسالنی عنها فاذا اخبرته بهم قال: ما لی و لبنی فلان حتی مر رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی کتیبته الخضراء من المهاجرین و الانصار فی الحدید لا یری منهم الا الحدق فقال: سبحان الله من هولاء یا اباالفضل- یعنی به العباس-؟ قلت: هذا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی المهاجرین و الانصار، قال: ما لاحد بهولاء قبل و لا طاقه، و الله یا اباالفضل لقد اصبح ملک ابن اخیک الغداه عظیما، قال: قلت: ویحک یا اباسفیان انه لیس بملک انما هی النبوه، قال: فنعم اذن. و مضی ابوسفیان مسرعا حتی دخل مکه فاخبرهم الخبر و قال هو اصطلام ان لم تسلموا و قد جعل ان من دخل داری فهو آمن، فوثبوا علیه و قالوا: ما یسع دارک؟ فقال: و من اغلق بابه فهو آمن، و من دخل المسجد فهو آمن. و فتح الله علی نبیه و کفاه القتال و دخل مکه و دخل اصحابه من اربعه مواضع و احلها الله له ساعه من نهار. ثم قام رسول الله (صلی الله علیه و آله) فخطب فحرمها، و اجارت ام هانی بنت ابی طالب حموین لها: الحارث بن هشام، و عبدالله بن ابی ربیعه فاراد علی (علیه السلام) قتلهما، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یا علی قد اجرنا من اجارت ام هانی، و آمنهم جمیعا الا خمسه نفر امر بقتالهم و لو کانوا

متعلقین باستار الکعبه، و اربع نسوه. و هم: عبدالله بن عبدالعزی بن خطل من بنی تیم الاکرم بن غالب، و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) وجهه مع رجل من الانصار فشد علی الانصاری فقتله و قال: لا طاعه لک و لا لمحمد. و عبدالله بن سعد بن ابی سرح العامری و کان یکتب لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فصار الی مکه فقال: انا اقول کما یقول محمد و الله ما محمد نبی و لقد کان یقول لی اکتب (عزیز حکیم) فاکتب (لطیف خبیر) و لو کان بنیا لعلم فاواه عثمان و کان اخاه من الرضاع و اتی به الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فجعل یکلمه فیه و رسول الله (صلی الله علیه و آله) ساکت ثم قال: هلا قتلتموه؟ فقالوا: انتظرنا ان تومی، فقال: ان الانبیاء لا تقتل بالایماء. و مقیس بن صبابه احد بنی لیث بن کنانه و کان اخوه و کان اخوه قتل فاخذ الذیه من قاتله ثم شد علیه فقتله. و الحویرث بن نقیذ بن وهب بن بعد قصی کان ممن یوذی رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمکه و یتناوله بالقول القبیح. و النسوه: ساره مولاه بنی عبدالمطلب و کانت تذکر رسول الله (صلی الله علیه و آله) بالقبیح. و هند بنت عتبه، و قریبه و فرتا (کذا) جاریتا ابن خطل کانتا تغنیان فی هجاء رسول الله (صلی الله علیه و آله). و اسلمت قریش طوعا و کرها، و اخذ رسول الله (صلی الله علیه و آله) مفتاح البیت من عثمان ابن ابی طلحه و فتح الباب بیده و ستره ثم

دخل البیت فصلی فیه رکعتین ثم خرج فاخذ بعضادتی الباب فقال: لا اله الا الله وحده لا شریک له انجز وعده و نصر عبده و غلب لاحزاب وحده فلله الحمد و الملک لا شریک له. ثم قال: ما تظنون و ما انتم قائلون؟ قال سهیل: نظن خیرا و نقول خیرا اخ کریم و ابن عم کریم و قد ظفرت، قال: فانی اقول لکم کما قال اخی یوسف (لا تثریب علیکم الیوم). ثم قال: الاکل دم و مال و ماثره فی الجاهلیه فانه موضوع تحت قدمی هاتین الا سدانه الکعبه و سقایه الحاج فانهما مردودان الی اهلیهما، الا و ان مکه محرمه بحرمه الله لم تحل لاحد من قبلی و لا تحل لاحد من بعدی و انما حلت لی ساعه ثم اغلقت فهی محرمه الی یوم القیامه لا یختلی خلاها، و لا یعضد شجرها، و لا ینفر صیدها، و لا تحل لقطتها الا لمنشد، الا ان فی القتل شبه العمد الدیه مغلظه، و الولد لفراش و للعاهر الحجر. ثم قال: الا لبئس جیران النبی کنتم لقد کذبتم و طردتم و اخرجتم و آذیتم ثم ما رضیتم حتی جئتمونی فی بلادی تقاتلوننی فاذهبوا فانتم الطلقاء فخرج القوم فکانما انشروا من القبور. و دخل مکه بغیر احرام و امر بلالا ان یصعد علی الکعبه فاذن بعظم ذلک علی قریش و قال عکرمه بن ابی جهل و خالد بن اسید: ان ابن رباح ینهق علی

الکعبه، و تکلم قوم معهما فارسل الیهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقالوا: قد قلنا فنستغفر الله فقال: ما ادری ما اقول لکم ولکن تحضره الصلاه فمن صلی فسبیل ذلک و الا قدمته فضربت عنقه. و امر بکل ما فی الکعبه من صوره فمحیت و غلست بالماء، و نادی منادی رسول الله (صلی الله علیه و آله) من کان فی بیته صنم فلیکسره فکسروا الاصنام. و دعا رسول الله (صلی الله علیه و آله) بالنساء فبایعنه و نزلت علیه سوره اذا جاء نصر الله و الفتح فقال: نعیت الی نفسی. و اعلم انه قد مضی بحثنا الکلامی عن عمل عبدالله بن سعد بن ابی سرح و طرح بعض روایات وردت فیه فراجع الی شرح المختار الاول من باب الکتب و الرسائل (ص 213 -210 ج 16). و کدا قد تقدم وجه دلاله سوره النصر علی رحله رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی شرح المختار 233 من باب الخطب (ص 79 ج 15). و قیل لاهل مکه الطقاء لقوله (صلی الله علیه و آله) لهم: فاذهبوا و انتم الطلقاء، و لذا قالت عقیله بنی هاشم الصدیقه الصغری زینب فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی احتجاجها علی یزید بن معاویه: امن العدل یا ابن الطلقاء تخدیرک حرائرک و امائک و سوقک بنات رسول الله سبایا؟. و عن ابن مسعود قال: دخل النبی (صلی الله علیه و آله) یوم الفتح و حول البیت ثلاثمائه و ستون صنما فجعل یطعنها بعود فی یده و یقول: جاء الحق و ما یبدی ء اب

اطل و ما یعید، جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. و عن ابن عباس قال: لما قدم النبی (صلی الله علیه و آله) الی مکه ابی ان یدخل البیت و فیه الالهه فامر بها فاخرجت صوره ابراهیم و اسماعیل (ص) و فی ایدیهما الازلام، فقال (صلی الله علیه و آله): قاتلهم الله اما و الله لقد علموا انهما لم یستقسما بها قط، و جاء ابن الزبعری الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اسلم و قال: یا رسول الملیک ان لسانی راتق ما فتقت اذا انا بور اذ اباری الشیطان فی سنن الغی و من مال میله مثبور آمن اللحم و العظام لربی ثم قلبی الشهید انت النذیر اننی عنک زاجر ثم حیا من لوی و کلهم مغرور و ابن الزبعری هذا هو الذی تقدم الکلام فیه فی شرح المختار الخامس عشر من باب الکتب و الرسائل. طائفه من احتجاجات و محاضرات وقعت بین معاویه و غیره یناسب نقلها المقام و تفید زیاده تبصر فی آل ابی سفیان. لما استتمت البیعه لمعاویه من اهل الکوفه صعد المنبر فخطب الناس، و ذکر امیرالمومنین علیا (ع)، و نال منه و نال من الحسن (ع) ما نال، و کان الحسن و الحسین (ع) حاضرین فقام الحسین (ع) لیرد علیه فاخذ بیده الحسن (ع) و اجلسه ثم قال فقال: ایها الذاکر علیا انا الحسن و ابی علی، و انت معاویه و ابوک صخر، و امی فاطمه وامک هند، و جدی رسول الله وجدک حرب، و جدتی خدیجه و جدتک فتیله فلعن الله اخملنا ذکرا و الامنا حسبا و شرنا قدما و اقدمنا کفرا و نفاقا. فقالت طوائف من اهل المجسد: آمین آمین. و کذلک یقول مولف الکتاب نجم الدین الحسن الطبری الاملی: آمین آمین، و یرحم الله عبدا قال آمینا، و نقل القصه الشیخ الاجل المفید رحمه الله فی الارشاد (ص 173 طبع طهران 1377 ه) و من ذلک انه اجتمع عند معاویه عمرو بن العاص، و الولید بن عقبه، و عقبه ابن ابی سفیان، و المغیره بن شعبه، فقالوا: یا امیرالمومنین ابعث لنا الی الحسن ابن علی، فقال لهم: فیم؟ فقالوا: کی نوبخه و تعرفه ان اباه قتل عثمان، فقال لهم: انکم لا تنتصفون منه و لا تقولون شیئا الا کذبکم الناس، و لا یقول لکم شیئا ببلاغته الا صدقه الناس، فقالوا: ارسل الیه فانا سنکفیک امره، فارسل الیه معاویه، فلما حضر قال: یا حسن انی لم ارسل الیک ولکن هولاء ارسلوا الیک فاسمع مقالتهم واجب و لا تحرمنی فقال الحسن (ع) فلیتکلموا و نسمع. فقام عمرو بن العاص فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: هل تعلم یا حسن ان اباک اول من اثار الفتنه، و طلب الملک؟ فکیف رایت صنع الله به؟. ثم قال الولدی بن عقبه بن ابی معیط فحمد الله و اثنی

علیه ثم قال: یا بنی هاشم کنتم اصهار عثمان بن عفان فنعم الصهر کان یفضلکم و یقربکم، ثم بغیتم علیه فقتلتموه، و لقد اردنا یا حسن قتل ابیک فانقدنا الله منه، و لو قتلناه بعثمان ما کان علینا من الله ذنب. ثم قال عقبه فقال: تعلم یا حسن ان اباک بغی علی عثمان فقتله حسدا علی الملک و الدنیا فسلبها؟ و لقد اردنا قتل ابیک حتی قتله الله تعالی. ثم قال المغیره بن شعبه فکان کلامه کله سبا لعلی و تعظیما لعثمان. فقام الحسن (ع) فحمد الله تعالی و اثنی علیه و قال: بک ابدا یا معاویه لم یشتمنی هولاء ولکن انت تشتمنی بغضا و عداوه و خلافا لجدی (ص) ثم التفت الی الناس و قال: انشدکم الله، اتعلمون ان الرجل الذی شتمه هولاء کان اول من آمن بالله، و صلی للقبلتین، و انت یا معاویه یومئذ کافر تشرک بالله، و کان معه لواء النبی (صلی الله علیه و آله) یوم بدر و مع معاویه و ابیه لواء المشرکین؟ ثم قال: انشدکم الله و الاسلام اتعلمون ان معاویه کان یکتب الرسائل لجدی (ص) فارسل الیه یوما فرجع الرسول و قال: هو یاکل فرد الرسول الیه ثلاث مرات کل ذلک و هو یقول هو یاکل فقال النبی (صلی الله علیه و آله): لا اشبع الله بطنه، اما تعرف ذلک فی بطنک یا معاویه؟. ثم قال: و انشدکم الله اتعلمون ان معاویه کل یقود بابیه علی جمل و اخوه هذا یسوقه فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لعن الله الجمل و قائده و راکبه و سائقه؟ هذا کله لک یا معاویه. و اما انت یا عمرو: فتنازع فیک خمسه من قریش فغلب علیک الامهم حسبا و شرهم منصبا، ثم قمت وسط قریش فقلت: انی شانی ء محمد فانزل الله علی نبیه (صلی الله علیه و آله) (ان شانئک هو الابتر) ثم هجوت محمدا (صلی الله علیه و آله) بثلاثین بیتا من الشعر فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انی لا احسن الشعر ولکن العن عمرو بن العاص بکل بیت لعنه ثم انطلقت الی النجاشی بما علمت و عملت فاکذبک الله و ردک خائبا فانت عدو بنی هاشم فی الجاهلیه و الاسلام فلم نلمک علی بغضک. و اما انت یا ابن ابی معیط فیکف الومک علی سبک لعلی و قد جلد ظهرک فی الخمر ثمانین سوطا، و قتل اباک صبرا بامر جدی و قتله جدی بامر ربی، و لما قدمه للقتل قال: من للصبیه یا محمد؟ فقال: لهم النار، فلم یکن لکم عن النبی (صلی الله علیه و آله) الا النار و لم یکن لکم عند علی غیر السیف و السوط. و اما انت یا عقبه فکیف تعد احدا بالقتل؟ لم لا قتلت الذی وجدته فی فراشک مضاجعا لزوجتک ثم امسکتها بعد ان بغت. و اما انت یا اعور ثقیف ففی ای ثلاث تسب علیا: افی بعده من رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ ام فی حکم جائر؟ ام فی رغبه فی الدنیا؟ فان قلت شیئا من ذلک فقد کذبت اکذبک

الناس، و ان زعمت ان علیا قتل عثمان فقد کذبت و اکذبک الناس، و اما وعیدک فانما مثلک کمثل بعضوه وقفت علی نخله فقالت لها: استمسکی فانی ارید ان اطیر، فقالت لها النخله: ما علمت بوقوفک فکیف یشق علی طیرانک؟ و انت فما شعرنا بعداوتک فکیف یشق علینا سبک؟ ثم نفض ثیابه و قام. فقال لهم معاویه: الم اقل لکم انکم لا تنتصفون منه؟ فو الله لقد اظلم علی البیت حتی قام فلیس لکم بعد الیوم خیر. و قد نقلها ابوبکر بن علی القادری الحنفی فی ثمرات الاوراق فی المحاضرات (هامش المستطرف ص 55 ج 1 طبع مصر). و المراد من الالام الشانی ء الابتر هو العاص بن وائل السهمی، و کان عمرو ابنه علی النحو الذی بینه المجتبی (ع). و رویاه (لا اشبع الله بطنه) منقبه جلیله لمعاویه قد اصطلحت نقله الاثار بنقلها منهم ابن عبدالبر فی الاستیعاب، و ابن الاثیر فی اسد الغابه عن مسند ابی داود الطیالسی و غیره، و ما انکروه ثبوتها له. و قد روی الصدوق رحمه الله فی باب السبعه من کتابه الخصال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): المومن یاکل فی معاء واحده و الکافر یاکل فی سبعه امعاء، و روی السیوطی فی الجامع الصغیر عنه (صلی الله علیه و آله): المومن یشرب فی معی واحد و الکافر یشرب فی سبعه امعاء. (المعی) یذکر و یونت فا

لعباره فی الروایتین صحیحه، و سیاتی کلام صعصعه له، اتسع بطن من لا یشبع، و دعا علیه من لا یجمع. و الکلام فی حدیث العن کالروایه المتقدمه فی المنقبه المذکوره، و قد مضی نقل روایات اخری فی سائر مناقبه ایضا عن کتاب صفین لنصر بن مزاحم فی شرح المختار 236 (ص 374 -370 ج 15) منها عن البراء بن عاذب قال: اقبل ابوسفیان و معه معاویه، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اللهم العن التابع و المتبوع. و روی الصاوق رحمه الله فی باب السبع من الخصال عن ابی الطفیل عامر بن واثله ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لعن اباسفیان فی سبعه مواطن. فراجع. و من ذلک ان شریک بن الاعور دخل علی معاویه و هو یختال فی مشیته، فقال له معاویه: و الله انک لشریک و لیس لله من شریک، و انک ابن الاعور و الصحیح خیر من الاعور، و انک لدمیم و الوسیم خیر من الدمیم، فبم سودک (سدت) قومک؟ فقال له شریک: و الله انک لمعاویه و ما معاویه الا کلبه عوت فاستعوت فسمیت معاویه، و انک ابن حرب و السلم خیر من الحرب، و انک ابن صحرو السهل خیر من الصخر، و انک ابن امیه و ما امیه الا امه صغرت فسمیت امیه فکیف صرت امیرالمومنین؟ فقال له معاویه: اقسمت علیک الا ما خرجت عنی. نقلها فی ثمرات الاوراق ایضا (هامش المستطرف ص 59 ج1) و نقلها الابشیهی فی المستطرف (ص 57 ج 1). و فی تاریخ الخلفاء (ص 199) للسیوطی و فی المستطرف للابشیهی (ص 58 ج 1): اخرج عن الفضل بن سوید قال: وفد جاریه بن دقامه السعدی علی معاویه فقال له معاویه: انت الساعی مع علی بن ابی طالب، و الموقد النار فی شعلک تجوس قری عربیه تسفک دمائهم؟ قال جاریه: یا معاویه دع عنک علیا فما ابغضنا علیا منذا حببناه، و لا غششناه منذ صحبناه. قال: ویحک یا جاریه! ما کان اهونک عی اهلک اذ سموک جاریه! قال: انت یا معاویه کنت اهون علی اهلک اذ سموک معاویه و هی الانثی من الکلاب، قال: اسکت لا ام لک، قال: ام لی ولدتنی، اما و الله ان القلوب التی ابغضناک. بها لبین جوانحنا، و قوائم السیوف التی لقیناک بها بصفین فی ایدینا، قال: انک لتهددنی؟ قال: انک لم تملکنا قسره و لم تفتحنا عنوه، ولکن اعطیتنا عهودا و مواثیق فان وفیت لنا وفینا و ان ترغب الی غیر ذلک فقد ترکنا ورائنا رجالا مدادا، و ادرعا شدادا، و اسنه حدادا، فان بسطت الینا فترا من غدر زلفنا الیک بباع من ختر، قال معاویه: لا اکثر الله فی الناس امثالک یا جاربه، فقال له: قل معروفا فان شر الدعاء محیط اهله. و اخرج ابن عساکر عن عبدالملک بن عمیر قال: قدم جاریه بن قدامه السعدی علی معاویه فقال: من انت؟ قال: جاریه بن قدامه، قال: و ما عسیت ان تکون؟ هل انت الا نحله؟ قال: لا تقل، فقد شبهتنی بها حامیه اللسعه حلوه البصاق، و الله ما معاویه الا کلبه تعاوی الکلاب، و ما امیه الا تصغیر امه، (تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 199). و دخل عددی بن حاتم الطائی علی معاویه فقال له معاویه: ما فعلت الطرفات یعنی اولاده-؟ قال: قتلوا مع علی، قال: ما انصفک علی قتل اولادک و بقاء اولاده فقال عدی: ما انصفک علی (ما انصفت علیا) اذ قتل و بقیت بعده، فقال معاویه: اما انه قد بقی قطره من دم عثمان ما یحموها الا دم شریف من اشراف الیمن. فقال عدی: و الله ان قلوبنا التی ابغضناک بها لفی صدورنا، و ان اسیافنا التی قاتلناک بها لعلی عواتقنا، و لئن ادنیت الینا من الغدر فترا لندنین الیک من الشر شبرا و ان حز الحلقوم و حشرجه الخیزوم لاهون علینا من ان نسمع المسائه فی علی فسلم السیف لباعث السیف. فقال معاویه: هذه کلمات حکم فاکتبوها و اقبل علی عددی محادثا له کانه ما خاطبه بشی ء، ذکره المسعودی فی مروج الذهب (ص 54 ج 2). و خطب معاویه یوما فقال: ان الله تعالی یقول: (و ان من شی ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) فعلام تلومو

ننی اذا قصرت فی عطایاکم؟ فقال لا الاحنف: و انا و الله لا نلومک علی ما فی خزائن الله ولکن علی ما انزله الله من خزائنه فجعلته فی خزائنک حلت بیننا و بینه، نقله فی المستطرف (ص 58 ج 1). و دخل عقیل علی معاویه و قد کف بصره فاجلسه معه علی سریره ثم قال له: انتم معشر بنی هاشم تصابون فی ابصارکم، فقال له عقیل: و انتم معشر بنی امیه تصابون فی بصائرکم. اتی به فی المستطرف (ص 58 ج 1). و قال معاویه یوما: ایها الناس ان الله حبا قریشا بثلاث: فقال لنبیه: (و انذر عشیرتک الاقربین) و نحن عشیرته الاقربون، و قال تعالی: (و انه لذلکر لک و لقومک) و نحن قومه، و قال تعالی: (لایلاف قریش ایلافهم رحله الشتاء و الصیف) و نحن قریش. فاجابه رجل من الانصار فقال: علی رسلک یا معاویه فان الله تعالی یقول: (و کذب به قومک و هو الحق) و انتم قومه، و قال تعالی: (و لما ضرب ابن مریم مثلا اذا قومک منه یصدون) و انتم قومه، و قال تعالی: (و قال الرسول یا رب ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا) و انتم قومه ثلاثه بثلاثه. ذکره فی المستطرف (ص 58 ج 1). و من ذلک ان معاویه حج سنه 44 و لما صار الی المدینه اتاه جماعه من بنی هاشم و کلموه فی امورهم فقال: اما ترضون یا بنی هاشم ان نفر علیکم دمائکم و قد قتلتم عثمان جتی تقولوا ما تقولون فو الله لانتم احل دما من کذا و کذا و اعظم فی القول. فقال له ابن عباس: کلما قلت لنا یا معاویه من شر بین دفتیک و انت و الله اولی بذلک منا، انت قتلت عثمان ثم قمت تغمص علی الناس انک تطلب بدمه فانسکر معاویه، فقال ابن عباس و الله ما رایتک صدقت الا فزعت و انکسرت، قال فضحک معاویه، و قال: و الله ما احب انکم لم تکونوا کلمتمونی. ثم کلمه الانصار فاغلظ لهم فی القول و قال لهم: ما فعلت نواضحکم؟ قالوا فانیناها یوم بدر لما قتلنا اخاک و جدک و خالک، ولکنا نفعل ما اوصانا به رسول الله (صلی الله علیه و آله)، قال: ما اوصاکم به؟ قالوا: اوصانا بالصبر، قال: فاصبروا ثم ادلج معاویه الی الشام و لم یقض لهم حاجه. ذکره الیعقوبی فی التاریخ (ص 198 ج 2) ثم قال الیعقوبی: و اخرج معاویه المنابر الی المصلی فی العیدین و خطب الخطبه قبل الصلاه و ذلک ان الناس کانوا اذا صلوا انصرفوا لئلا یسمعوا لعن علی (علیه السلام) فقدم معاویه الخطبه قبل الصلاه و وهب فدکا لمروان بن الحکم لیغیظ بذلک آل رسول الله (صلی الله علیه و آله). قال السیوطی فی تاریخ الخلفاء (ص 201): و ابن عبدالبر فی الاستیعاب عن عبدالله بن محمد بن عقیل: قدم معاویه المدینه فلقیه ابوقتا الالانصاری، فقال معاویه: تلقانی الناس کلهم غیرکم یا معشر الانصار، قال: لم یکن لنا دواب فقال: فاین النواضح؟ قال: عقرناها فی طلبک و طلب ابیک یوم بدر، قال: نعم یا اباقتاده! ثم قال ابوقتاده: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لنا: انکم سترون بعدی اثره، فقال معاویه: فما امرکم عند ذلک؟ قال: امرنا بالصبر، قال: فاصبروا حتی تلقوه، فبلغ عبدالرحمن بن حسان بن ثابت ذلک فقال: الا ابلغ معاویه بن حرب امیرالمومنین نبا کلامی فانا صابرون و منظروکم الی یوم التغابن و الخصام و فی نسخه الاستیعاب: نثا کلای، و فی بعضها عنی کلامی. و من ذلک انه لم یکن احد احب الی معاویه ان یلقاه من ابی الطفیل عامر ابن واثله الصحابی الکنانی و کان فارس اهل صفین و شاعرهم، و کان من اخص الناس بعلی (علیه السلام) فقدم ابوالطفیل الشام یزور ابن اخ له من رجال معاویه فاخبر معاویه بقدومه، فارسل الیه، فاتاه و هو شیخ کبیر، فلما دخل علیه، قال له معاویه: انت ابوالطفیل عامر بن واثله؟ قال: نعم، قال معاویه: اکنت ممن قتل عثمان؟ قال: لا، ولکن ممن شهده فلم ینصره، قال: و لم؟ قال: لم ینصره المهاجرون و الانصار، فقال معاویه: اما و الله ان نصرته کانت علیهم و علیک حقا واجبا، و فرضا لازما فقال

ابوالطفیل: فما منعک اذ تربصت به ریب المنون ان لا تنصره و معک اهل الشام؟ فقال معاویه: اما طلبی بدمه نصره له؟ فضحک ابوالطفیل و قال: بلی ولکنک و عثمان کما قال عبید بن الابرص. لا الفینک بعد الموت تندبنی و فی حیاتی ما زودتنی زادا فدخل مروان بن الحکم، و سعید بن العاص، و عبدالرحمن بن الحکم فلما جلسوا نظر الیهم معاویه، ثم قال: اتعرفون هذا الشیخ؟ قالوا: لا، فقال معاویه: هذا خلیل علی بن ابی طالب و فارس صفین و شاعر اهل العراق هذا ابوالطفیل قال سعید بن العاص: قد عرفناه فما یمنعک منه؟ و شتمه الوقم فزجرهم معاویه، قال: مهلا فرب یوم ارتفع عن الاسباب قد ضقتم به ذرعا، ثم قال: اتعرف هولاء یا اباالطفیل؟ قال: ما انکرهم من سوء، و لا اعرفهم بخیر، و انشد. فان تکن العداوه قد اکنت فشر عداوه المرء السباب فقال معاویه: یا اباالطفیل ما ابقی لک الدهر من حب علی؟ قال: حب ام موسی و اشکو الی الله التقصیر. (و فی مروج الذهب: قال معاویه له: کیف وجدک علی خلیلک ابی الحسن؟ قال: کوجد ام موسی علی موسی و اشکو الی الله التقصیر) فضحک معاویه، قال: ولکن و الله هولاء الذین حولک لو سالوا عنی ما قالوا هذا فقال مروان: اجل و الله لا نقول الباطل، (الامامه و السیاسه للدینوری ص 192 ج 1، تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 200، مروج الذهب للمسعودی ص 62 ج 2) و کره ابوالفرج فی الاغانی علی التفصیل فراجع (ص 159 ج 13 من طبع ساسی). و دخل علی معاویه ضرار بن الخطاب فقال له: کیف حزنک عی ابی الحسن؟ قال: حزن من ذبح ولدها علی صدرها فما ترقا عبرتها و لا یسکن حزنها، نقله السمعود فی مروج الذهب (ص 62 ج 2). و اخرج العسکری فی کتاب الاوائل عن سلیمان بن عبدالله بن معمر قال: قدم معاویه مکه او المدینه فاتی السمجد فقعد فی حلقه فیها ابن عمر و ابن عباس و عبدالرحمن بن ابی بکر فاقبلوا علیه و اعرض عنه ابن عباس فقال معاویه: و انا احق بهذا الامر من هذا المعرض و ابن عمه، فقال ابن عباس: و لم؟ التقدم فی الاسلام، ام سابقه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله)، او قرابه منه؟ قال: لا ولکنی ابن عم المقتول، قال: فهذا احق به- یرید ابن ابی بکر- قال: ان اباه مات موتا، قال: فهذا احق به- یرید ابن عمر - قال: ان اباه قتله کافر، قال: فذاک ادحض لحجتک ان کان المسلمون عتبوا علی ابن عمک فقتلوه (تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 201). و اخرج ابن عساکر عن الاوزاعی قال: دخل خریم بن فاتک علی معاویه و مئزره مشمر- و کان حسن الساقین- فقال معاویه: لو کانت هات الالساقان لامره! فقال خریم: فی مثل عجیزتک یا امیرالمومنین (تاریخ الخلفاء ص 204). و اخرج ابن عساکر عن جعفر بن محمد، عن ابیه ان عقیلا دخل علی معاویه فقال معاویه: و هذا عقیل و عمه ابولهب، فقال عقیل: هذا معاویه و عمته حماله الحطب (تاریخ الخلفاء ص 204). و اخرج ابن عساکر عن حمید بن هلال ان عقیل بن ابی طالب سال علیا (ع) فقال: انی محتاج و انی فقیر فاعطنی، فقال: اصبر حتی یخرج عطائی مع المسلمین فاعطیک معهم فالح علیه، فقال لرجل: خذ بیده و انطلق به الی حوانیت اهل السوق فقل: دق هذه الاقفال، و خذ ما فی هذه الحوانیت، قال: ترید ان تتخذنی سارقا؟ قال: و انت ترید ان تتخذنی سارقا؟ ان آخذ اموال المسلمین فاعطیکها دونهم، قال: لا تین معاویه، قال: انت و ذاک، فاتی معاویه فساله و اعطاه مائه الف، ثم قال: اصعد علی المنبر فاذکر ما اولاک به علی و ما اولیتک فصعد فحمد الله و اثنی علیه، ثم قال: ایها الناس انی اخبرکم انی اردت علیا علی دینه فاختار دینه، و انی اردت معاویه علی دینه فاختارنی علی دینه. (تاریخ الخلفاء للسیوطی ص 204) و من ذلک انه وفد علی معاویه عقیل بن ابی طالب منتجعا و زائرا، فرحب به معاویه وسر بوروده لاختیاره ایاه علی اخیه- یعنی

امیرالمومنین علیا (ع)- و اوسعه حلما و احتمالا، فقال له: یا ابایزید- یعنی عقیلا- کیف ترکت علیا؟ فقال: ترکته علی ما یجب الله و رسوله، و الفیتک علی ما یکره الله و رسوله، فقال له معاویه: لو لا انک زائر منتجع جنابنا لرددت علیک ابایزید جوابا تالم منه. ثم احب معاویه ان یقطع کلامه مخافه ان یاتی بشی ء یخفضه، فوثب عن مجلسه و امر له ان ینزل و حمل الیه مالا عظیما، فلما کان من غد جلس و ارسل الیه فاتاه فقال له: یا ابایزید کیف ترکت علیا اخاک؟ قال: ترکته خیرا لنفسه منک و انت خیر لی منه، فقال له معاویه: انت و الله کما قال الشاعر: و اذا عددت فخار آل محرق فالمجد منهم فی بنی عتاب فمحل المجد من بنی هاشم منوط فیک یا ابایزید ما تغیرک الایام و اللیالی، فقال عقیل: اصبر لحرب انت جانیها لابد ان تصلی بحامیها و انت و الله یا ابن ابی سفیان کما قال الاخر: و اذا هوازن اقبلت بفخارها یوما فخرتهم بال مجاشع بالحاملین علی الموالی عزمهم و الضاربین الهام یوم القارع ولکن انت یا معاویه اذا افتخرت بنو امیه فبمن تفخر؟ فقال معاویه: عزمت علیک ابایزید لما امسکت فانی لم اجلس لهذا و انما اردت ان اسالک عن اصحاب علی فانک ذو معرفه بهم، فقال عق

یل: سل عما بدا لک، فقال: میز لی اصحاب علی و ابدا بال صوحان فانهم مخاریق الکلام، قال: اما صعصعه فعظیم الشان، عضب اللسان، قائد فرسان، قاتل اقران، یرتق ما فنق، و یفتق ما رتق، قلیل النظیر. و اما زید و عبدالله فانهما نهران جاریان یصب فیهما الخلجان، و یغاث بهما البلدان، رجلا جد لا لعب معه، و اما بنو صوحان فکما قال الشاعر: اذا نزل العدو فان عندی اسودا تخلس الاسد النفوسا فاتصل کلام عقیل بصعصعه فکتب الیه: بسم الله الرحمن الرحیم، ذکر الله اکبر و به یستفتح المستفتحون، و انتم مفاتیح الدنیا و الاخره، اما بعد فقد بلغ مولاک کلامک لعدو الله و عدوه فحمدت الله علی ذلک و سالته ان یفی ء بک الی الدرجه العلیا، و القضیب الاحمر، و العمود الاسود، فانه عمود من فارقه فارق الدین الازهر، و لئن نزعت بک نفسک الی معاویه طلبا لماله انک لذو علم بجمیع خصاله فاحذر ان تلعق بک ناره فیضلک عن الحجه فان الله قد رفع عنکم اهل البیت ما وضعه فی غیرکم، فما کان من فضل او احسان فبکم وصل الینا، فاجل الله اقدارکم و حمی اخطارکم، و کتب آثارکم، فان اقدارکم مرضیه، و اخطارکم محمیه و آثارکم بدریه، و انتم سلم الله الی خلقه، و وسیلته الی طرقه، اید علیه، و وجوه

جلیه، و انتم کما قال الشاعر: فما کان من خبر اتوه فانما توارثه آباء آبائهم قبل وهل ینبت الخطی الا وشیجه و تغرس الا فی منابتها النخل؟ نقله المسعود فی مروج الذهب (ص 75 ج 2). و حدث ابوجعفر محمد بن جریر الطبری، عن محمد بن حمید الرازی، عن ابی مجاهد عن محمد بن اسحاق بن ابی نجیح قال: لما حج معاویه طاف بالبیت و معه سعد فلما فرغ انصرف معاویه الی دار الندوه فاجلسه معه علی سریره، و وقع معاویه فی علی و شرع فی سبه فزحف سعد ثم قال: اجلستنی معک علی سریرک ثم شرعت فی سب علی! و الله لان تکون فی خصله واحده من خصال کانت لعلی احب الی من ان یکون لی ما طلعت علیه الشمس. و الله لان اکون صهر الرسول (صلی الله علیه و آله) لی من الواد ما لعلی احب الی من ان یکون لی ما طلعت علیه الشمس. و الله لان یکون رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لی ما قله یوم خیبر: (لاعطین الرایه غدا رجلا یحبه الله و رسوله و یحب الله و رسوله لیس بفرار یفتح الله علی یدیه) احب الی من ان یکون لی ما طلعت علیه الشمس. و الله لان یکون رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لی ما قال له فی غزوه تبوک: (الا ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبی بعدی) احب الی من ان یکون لی ما طلعت علیه الشمس و ایم الله لا دخلت الدارا ما بقیت و نهض. و نقله المسعودی فی مروج الذهب (ص 61 ج 2) ثم قال المسعودی: و وجدت فی وجه آخر من الروایات و ذلک فی کتاب علی بن محمد بن سلیمان النوفلی فی الاخبار عن ابن عائشه و غیره ان سعدا لما قال هذه المقاله لمعاویه و نهض لیقوم ضرط له معاویه و قال له: اقعد حتی تسمع جواب ما قلت کنت عندی قط الام منک الان فهلا نصرته و لم قعدت عن بیعته؟ فانی لو سمعت من النبی مثل الذی سمعت فیه لکنت خادما لعلی ما عشت، فقال سعد: و الله انی لاحق بموضعک منک، فقال معاویه: یابی علیک بنو غدره- و کان سعد فیما یقال لرجل من بنی عذره- قال النوفلی: و فی ذلک یقول السید الحمیری: سائل قریشا بها ان کنت ذاعمه من کان اثبتها فی الذین اوتادا من کان قادمها سلما و اکثرها علما و اطهرها اهلا و اولادا من وحد الله اذ کانت مکذبه تدعو مع الله اوثانا و اندادا من کان یقدم فی الهیجاء ان نکلوا عنها و ان بخلوا فی ازمه جادا من کان اعدلها حکما و اقسطها حلما و اصدقها وعدا و ایعادا ان یصدقوک فلم یعدوا اباحسن ان انت لم تلق للابرار حسادا ان انت لم تلق من تیم اخا صلف و من عدی لحق الله جحادا او من بنی عامر او من بنی اسد رهط العبید ذوی

جهل و اوغادا اورهط سعد و سعد کان قد علموا عن مستقیم صراط الله صدادا قوم تداعوا زنیما ثم سادهم لو لا خمول بنی زهر لما سادا و قال معاویه لعقیل: ان فیکم شبقا یا بنی هاشم، فقال له عقیل: منا فی الرجال و منک فی النساء، نقله القاضی نور الله الشهید فی المجلس الثالث من مجالس المومنین. و من ذلک ما جری بین معاویه و بین قیس بن سعد بن عباده حین کان عمالا علی مصر فکتب الیه معاویه: اما بعد فانک یهودی ابن یهودی و ان ظفر احب الفریقین الیک عزلک و استبدل بک، و ان ظفرا بغضهما الیک نکل بک و قتلک، و قد کان ابوک او ترقوسه و رمی غرضه فاکثر الجد و اخطا القصد فخذله قومه و ادرکه یومه ثم مات بحوران طریدا. فکتب الیه قیس بن سعد: اما بعد فانما انت وثنی ابن وثنی دخلت فی الاسلام کرها، و خرجت منه طوعا لم یقدم ایمانک و لم یحدث نفاقک و قد کان ابی اوتر قوسه و رمی غرضه فشغب به من لم یبلغ عقبه و لا شق غباره، و نحن اصنار الدین الذی منه خرجت و اعداء الدین الذی فیه دخلت، نقله المسعودی فی مروج الذهب (ص 62 ج 2). و دخل قیس بن سعد بعد وفاه علی و وقوع الصلح فی جماعه من الانصار علی معاویه فقال لهم معاویه: یا معشر الانصار بم تطلبون ما قبلی؟ فو الله لقد کنتم قلیلا معی، کثیرا علی، و لفللتم حدی یوم صفین حتی رایت المنایا تلظی فی اسنتکم و هجوتمونی فی اسلافی باشد من وقع الاسنه حتی اذا اقام الله ما حاولتم میله قلتم ارع وصیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) هیهات یابی الحقیر الغدره. فقال قیس: نطلب ما قبلک بالاسلام الکافی به الله لا بما نمت به الیک الاحزاب و اما عداوتنا لک فلو شئت کففتها عنک، و اما هجاونا ایاک فقول یزول باطله و یثبت حقه، و اما استقامه الامر فعلی کره کان منا، و اما فلنا حدک یوم صفین فانا کنا مع رجل نری طاعته لله طاعه، و اما وصیه رسول الله بنا فمن آمن به رعاها بعده، و اما قولک یابی الحقیر الغدره فلیس دون الله ید تحجزک منا یا معاویه، فقال معاویه: دعوه ارفعوا حوائجکم. نقله المسعودی فی مروج الذهب (ص 63 ج 2) ثم قال: و قد کان قیس بن سعد من الزهد و الدیانه و المیل الی علی بالموضع العظیم. لما قدم معاویه الکوفه صعد الممبنر فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: اما بعد ذلکم فانه لم تختلف امه بعد نبیها الا غلب باطلها حقها الا ما کان من هذه الامه فان حقها غلب باطلها. ثم نزل و احضر الناس لبیعته و کان الرجل یحضر فیقول: و الله یا معاویه انی لابایعک و انی لکاره لک فیقول: بایع فان الله قد جعل فی المکروه خیرا کثیرا، و یاتی الاخر فیقول: اعوذ بالله من نفسک، و اتاه قیس بن سعد بن عباده فقال: بایع قیس، قال: ان کنت لاکره مثل هذا الیوم یا معاویه؟ فقال له: مه رحمک الله، فقال: لقد حرصت ان افرق بین روحک و جسدک قبل ذلک فابی الله یا ابن ابی سفیان الا ما احب، قال: فلا یرد امرالله، فاقبل قیس علی الناس بوجهه فقال: (یا معشر الناس لقد اعتضتم الشر من الخیر، و استبدلتم الذل من العز، و الکفر من الایمان، فاصبحتم بعد ولایه امیرالمومنین و سید المسلمین و ابن عم رسول رب العالمین، و قد ولیکم الطلیق ابن الطلیق، یسومکم الخسف، و یسیر فیکم بالعسف، فیکف تجهل ذلک انفسکم ام طبع الله علی قلوبکم و انتم لا تعقلون) فجثا معاویه علی رکبتیه ثم اخذ بیده و قال: اقسمت علیک ثم صفق علی کف و نادی الناس: بایع قیس، فقال: کذبتم و الله ما بایعت و لم یبایع لمعاویه احد الا اخذ علیه الایمان فکان اول من استخلف علی بیعته. و دخل الیه سعد بن مالک فقال: السلام علیک ایها الملک. فغضب معاویه فقال: الا قلت السلام علیک یا امیرالمومنین؟ قال: ذاک ان کنا امرناک، انما انت منتز، (نقلهما الیعقوبی فی التاریخ ص 192 ج 2). حدث ابوالهیثم قال: حدثنی ابوالبشر محمد البشر الفزاری عن ابراهیم بن عقیل البصری قال: قال معاویه یوما و عنده صعصعه و کان قدم علیه بکتاب علی و عنده وجوه الناس: الارض و انا خلیفه الله فما آخذ من مال الله فهولی و ما ترکته منه کان جائزا لی، فقال صعصعه: تمنیک نفسک ما لا یکون جهلا معاوی لا تاثم فقال معاویه: یا صعصعه تعلمت الکلام قال: العلم بالتعلم و من لا یعلم یجهل، قال معاویه: ما احوجک الی ان اذیقک وبال امرک! قال: لیس ذلک بیدک ذلک بید الذی لا یوخر نفسا اذا جاء اجلها، قال معاویه: و من یحول بینی و بینک؟ قال: الذی یحول بین المرء و قلبه، قال معاویه: اتسع بطنک للکلام کما اتسع بطن البعیر للشعیر، قال: اتسع بطن عن لا یشبع و دعا علیه من لا یجمع، نقله المسعود فی مروج الذهب (ص 79 ج 2). و دخل صعصعه بن صوحان علی معاویه فقال له: یا ابن صوحان انت ذو معرفه بالعرب و بحالها فاخبرنی عن اهل البصره و ایاک و الحمل علی قوم لقوم فاجابه و اخبره عنهم، ثم قال: فاخبرنی عن اهل الکوفه، قال: قبه الاسلام و ذروه الکلام الی ان قال: غیر ان لهم ثباتا فی الذین تمسکا بعروه الیقین یتبعون الائمه الابرار و یخلعون الفسقه الفجار، فقال معاویه من البرره و الفسقه؟ فقال: یا ابن ابی سفیات ترک الخداع الکشف القناع، علی و اصحابه من الائمه الابرار و انت و اصحابک من اولئک، ثم احب معاویه ان یمضی صعصعه فی کلامه بعد ان بان فیه الغضب فقال: اخبرنی عن القبه الحمراء فی دیار مضر فاخبره عنها ثم استخبره عن دیار ربیعه، و عن مضر فاخبره عنهما ثم امسک معاویه فقال له صعصعه: سل یا معاویه و الا اخبرتک بما احید عنه، قال: و ما ذاک یا بن صوحان؟ قال: اهل الشام، قال: فاخبرنی عنهم قال: اطوع الناس لمخلوق، و اعصاهم للخالق، عصاه الجبار، و خلفه الاشرار، فعلیهم الدمار، و لهم سوء الدار، فقال معاویه: و الله یا ابن صوحان انک لحامل مدیتک منذ ازمان الا ان حلم ابی سفیان یرد عنک، فقال صعصعه: بل امر الله و قدرته ان امر الله کان قدرا مقدورا. نقله المسعودی فی مروج الذهب مفصلا و ما اتینا به ههنا ملتقط منه. و من ذلک ان معاویه حبس صعصعه بن صوحا العبدی، و عبدالله بن الکواء الیشکری و رجالا من اصحاب علی (علیه السلام) مع رجال من قریش فدخل علیهم معاویه یوما فقال: نشدتکم بالله الا ما قتلم حقا و صدقا ای الخلفاء رایتمونی؟ فبعد ما تکلم ابن الکواء فی مساوی معاویه قال صعصعه: تلکمت یا ابن ابی سفیان فابلغت و لم تقصر عما اردت و لیس الامر علی ما ذکرت انی یکون الخلیفه من هلک الناس قهرا، و دانهم کبرا، و استولی باسباب الباطل کذبا و مکرا؟ اما و الله مالک فی یوم بدر مضرب و لا مرمی و ما کنت فیه الا کما قال القائل (لاحلی و لاسیری) و لقد کنت انت و ابوک فی العیر و النفیر ممن اجلب علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و انما انت طلیق ابن طلیق اطلقکما رسول الله (صلی الله علیه و آله) فانی تصلح الخلافه لطلیق؟ فقال معاویه: لو لا انی ارجع الی قول ابی طالب حیث یقول: قابلت جهلهم حلما و مغفره و العفو عن قدره ضرب من الکرم لقتلتکم. (مروج الذهب ص 78 ج 2). دخل صعصعه علی معاویه اول ما دخل علیه و قد کان یبلغ معاویه عنه فساله عن نسبه فبین له نسبه، ثم قال له معاویه: اما و الله لقد کان یسوئنی ان اراک اسیرا! قال: و انا و الله لقد کان یسوئنی ان اراک امیرا، نقلهما القالی فی الامالی و القصه طویله عذبه غیر ممله (ص 227 ج 2) و قریب منها ما نقله المسعودی فی مروج الذهب (ص 76 ج 2) و لصعصعه بن صوحان اخبار حسان و کلام فی نهایه البلاغه و الفصاحه و الایضاح عن المعانی علی ایجاز و اختصار و قد جری بینه و بین معاویه کلام کثیر فی غیر موطن تکلم فیها بقبائح اعمال معاویه و خبث سریرته و سوء رویته و قد اتی الشیخ الاجل الطبرسی فی کتاب الاحتجاج طائفه من احتجاجات الامامین سیدی شباب اهل الجنه و ریحانتی الرسول الحسن و الحسین (ع)، و غیرهما من کبار الصحابه و التابعین علی معاویه بن ابی سفیان، و ما تلکم القوم بها معاویه من مساوی افعاله اکثر من ان تحصی و انما نقلنا نبذه منها فان القلیل ینبی ء عن الکثیر. و فیما نقلناها مواقع للتدبر و الاستبصار فی امر معاویه و اشیاعه و اتباعه کیف لعبوا بالقرآن. و رفعوا رایه البغی و الطغیان فاتخذوا دین الله دغلا، و مال الله دولا، و عباده خولا و الصالحین حربا، و الفاسقین حزبا، و قد قال السیوطی فی تاریخ الخلفاء انه اخرج السلفی فی الطیوریات عن عبدالله بن احمد بن حنبل قال: سالت عن علی (علیه السلام) و معاویه، فقال: اعلم ان علیا کان کثیر الاعداء ففتش له اعداوه عیبا فلم یجدوا فجاوا الی رجل قد حاربه و قاتله فاطروه کیادا منهم له. فما لهولاء القوم لا یکادون یفقهون حدیثا و یذرون طیبا من القول و یاخذون خبیثا فبعدا للمفترین و سحقا للممترین رب نعوذ بک من امانی الانفس و شرورها. اشاره: قد احتج صعصعه علی معاویه بان الطلیق لا یصلح للخلافه، و هذا حق و صعصعه رضوان الله علیه قد استنار من ضیاء القرآن، و اقتبس من مشکاه النبوه و الولایه و ذلک لان الطلقاء کانوا مشرکین قبل الا

سلام و عبدوا الاصنام و قد قال عز من قائل: (ان الشرک لظلم عظیم) (لقمان- 14) و قال الله تعالی: (لا ینال عهدی الظالمین) (البقره- 119) و الخلافه عهد الله تعالی فلا یناله الطلقاء، و تقدم بحثنا عن ذلک فی شرح المختار 237 من باب الخطب فراجع (ص 59 -49 ج 16). الترجمه: نصر بن مزاحم منقری کوفی در کتاب صفین و دیگر ارباب تاریخ آورده اند که امیرالمومنین علی (علیه السلام) روزی در صفین اظهار داشت که فردا بانبوه لشکرم فرمان کارزار دهم و به مقاتلت اقدام نمایم تا کار را یکسره کرده مردم را از جنگ و جوش رهائی داده امر را بخاتمت رسانم چون این خبر بمعاویه رسید و در شامیان که پیروان او بودند پراکنده شد همگی سخت مضطرب شدند و فزعی تمام در آنها درگرفت. و از آنسوی معاویه بن ضحاک نیز ابیاتی چند بسرود که بر فزعشان افزود معاویه در این خیال افتاد و در خاطر نهاد که نامه ای بامیر (ع) نویسد و از حضرتش بحیلت و خدیعت و مکر درخواست کند که ایالت شام را- که پیش از اینهم از وی خواسته بود- بدو واگذار کند و ویرا از بیعت معاف بدارد، باشد که از این درخواست دودلی در علی روی دهد و رقتی بی اساس بوی دست دهد که در دام فریب معاویه افتاده، دست از کارزار بردارد. سپس مکنون خاطرش را به عمروعاص مکشوف داشت عمرو از بلاهت وی بر عقلش بخندید و گفت: ای معاویه تو کجا تا توانی علی را فریب دهی؟ معاویه گفت: مگر من و او هر دو از دودمان عبدمناف نیستیم؟ گفت: آری ولی ایشانرا رتبت و فضیلت نبوت است و تو را نیست- یعنی امیر (ع) از مشکاه نبوت اقتباس معراف حقه الهیه کرده است و هیچگاه اهل نبوت و وحی گول مردم نخورند، چه در تمام صفات انسانیت از دیگران بهتر و برترند و در هوش و زیرکی سرور و سرآمد و بالاتر از همه هستند- و با این همه اگر خواهی نامه ای بنویسی بنویس (تا صدق گفتارم بر تو روشن آید). معاویه نامه ای نوشت و عبدالله بن عقبه را که از قبیله ی سکاسک بود با نامه بسوی امیر (ع) گسیل داشت مضمون نامه اش اینکه: اما بعد اگر ما و شما می دانستیم که جنگ کار را بدین غایت و خونریزی را بدین نهایت می رساند هیچگاه بان اقدام نمی کردیم ولکن نفوس هر دو ما بر عقول ما غلبه کرد- یعنی بخواهش نفسانی و از روی هوا و هوس آتش جنگ برافروختیم و بفرمان خرد ساز جنگ نکردیم- و اکنون وقت آن هست که از گذشته پشیمان شویم و رد پی اصلاح آینده برآییم. و پیش از این از شما خواستم که ایالت شام را بمن واگذار و از بیعت و طاعت معافم دار ولی شما از خواسته ی من سر باز زدید و نپذیرفتید و آنچه را که از من بازداشتید خداوند بمن عطا فرمود، و اکنون نیز همان خواسته ی پیش را خواهانم که تو از بقا نخواهی مگر آنچه را که من خواهم، و از فنا نمی ترسی مگر آنچه که من می ترسم سوگند بخدا که لشکریان نابود شدند و مردان جنگی از بین رفتند، و عرب طعمه ی جنگ گردید و نیم جانی بیش نمانده، و ما و شما در جنگ و مردان جنگی برابریم و هر دو از دودمان عبدمناف و یکی از ما بر دیگری برتری ندارد و اگر هم دارد نباید بدان ارجمندی را خوار و آزادی را بنده گرداند. و السلام. چون عبدالله بن عقبه نامه را بامیر (ع) رسانید و حضرت آن را بگشود و قرائت فرمود بخندید و گفت: شگفتم می آید از معاویه و نامه ی او و خدیعت و مکری که خواهد با من بکار برد، پس کاتبش عبیدالله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود پاسخ نامه اش بنویس: اما بعد (اینکه گفته ای اگر می دانستیم کار جنگ بدین حد خواهد رسید هیچیک بان تن درنمی دادیم) همانا که این جنگ را نهایت و سرانجامی است که هنوز بدان نرسیده ایم، و اگر من در راه ذات حق هفتاد بار کشته و زنده شوم از سختگیری و کوشش در راه خدا و جهاد با دشمنان خدا برنخواهم گشت. و اما آنکه گفته ای (هوای ما بر خرد ما چیره شد و اینک وقت آنست که از کرده ی پیش نادم و در راه اصلاح آینده باشیم) همانا که من از دائره ی فرمان خرد پای بدر ننهادم از کرده ی خود پشیمان نیستم. اما اینکه (شام را از من طلب کرده ای) همانا که من کسی نیستم که امروز بدهم بتو آنچه را که دیروز تو را از آن بازداشتم- چه در دیروز استحقاق آن نداشت و امروز هم بر آن حال باقی است-. اما اینکه گفته ای (جنگ عرب را خورده و در چنگش نیم جانی بیش نمانده) آگاه باش هر که را حق درربود و خورده و سترده است رخت بدوزخ کشد. اما آنکه گفته ای (در جنگ و سپاه جنگی یکسانیم) درست نیست چه تو به شک و تردید در کار خود استوارتر و گذرانده تر از من که به علم و یقینم نیستی، و مردم شام در اکتساب دنیا حریص تر از مردم عراق در کسب آخرت نیستند. اما اینکه گفتی (ما فرزندان عبدمنافیم) آری همه ی ما فرزندان یک پدریم ولی امیه پدر جد تو بمنزلت هاشم پدر جد من نیست، و حرب جد تو به مرتبت عبدالمطلب جد من نیست، و ابوسفیان پدر تو به پایه ی ابوطالب پدر من نیست- چه بنی هاشم خانواده ای نجیب و دلسوز و مهربان و یکتاپرست بودند و در شرافت و اصالت سرآمد عرب و همواره ملجا و مامن مردم، علاوه اینکه حاملین نور نبوت و صدفهای در ولایت بودند، اما بنی امیه جز خونخواری و بیدادگری و نخوت و حب شهوت و دنیاپرستی نمی دانستند. و مهاجر مانند طلیق نیست- مهاجر امیر (ع) که از مکه بمدینه هجرت فرمود چنانکه شرح آن بطور اجمال در شرح خطبه 234 گفته شد ص 167 -126 ج 15، و طلیق یعنی آزادشده و رهاشده از قید اسارت چون معاویه و پدرش و از این روی معاویه را طلیق ابن طلیق گویند. و نه خالص پاکیزه نسب مانند بسته و چسبیده بقومی است- چون بنی امیه از قریش نیستند چون امیه رومی بود و آزادشده ی عبدشمس بن عبدمناف و عرب او را بقاعده ی نسبت و محاورت ابن عبدالشمس گفتند، این ابن یعنی پسرخوانده نه پسر حقیقی لذا حضرت امیر (ع) امضاء نکرده که معاویه از عبدمناف است بلکه در جوابش فرمود: انا بنواب واحد چنانکه نصر در کتاب صفین روایت کرده بود. و نه صاحب حق مانند طرفدار باطل است، و نه مومن مثل منافق مفسد ناپاک است، و چه بدفرزندی است فرزندی که گدشتگانش را که اهل جهنمند تقلید و پیروی کند و راه آنان را پیش بگیرد- یعنی معاویه که گذشتگانش از کفر و شرک و نفاق در آتش دوزخند و او راه آنان را پیش گرفت. و حال آنکه بعد از این همه فضائل، در دست ما فضل نبوت است- که هیچ

فضیلتی با آن برابری نمی کند- که بدان گردنشکشان را خوار، و بیچارگان را بلند گردانیدیم. و چون خداوند عرب را دسته دسته بدینش درآورد و این امت برخی برضا و رغبت و برخی به بی میلی و کراهت اسلام آوردند، شما از کسانی بودید که یا بجهت طمع بدنیا و یا از ترس شمشیر داخل در دین شدید: علاوه آنهم در وقتیکه سابقان به سبقتشان در دین رستگار شدند، و هجرت کنندگانی که پیش از این بودند فضل و بزرگی را برده بودند پس برای شیطان در خود بهره ای و بر خویشتن راهی قرار مده. و السلام. الماخذ: روی الکتابین سلیم بن قیس الکوفی المتوفی حدود سنه 90 ه. کما فی الکتاب المنسوب الیه (174 من طبع النجف). و نصر بن مزاحم المنقری الکوفی المتوفی 212 ه. فی کتاب صفین (ص 252 من الطبع الناصری) و ابن قتیبه الدینوری المتوفی 276 ه. فی کتاب الامامه و السیاسه المعروف بتاریخ الخلفاء (ص 117 و 118 ج 1 من طبع مصر 1377 ه.). و علی بن الحسین بن علی المعروف بالمسعودی المتوفی 346 ه. فی مروج الذهب (ص 60 و 61 ج 2 من طبع مصر 1346 ه.). و الشیخ الجلیل ابوالفتح محمد بن علی المعروف بالکراجکی المتوفی 449 ه. و قد کان عاصر الرضی، فی کتابه کنزالفوائد (ص 201 من الطبع الحجری فی ای

ران 1322 ه.). و اتی المجلسی رحمه الله بروایه سلیم بن قیس فی ثامن البحار (ص 520 من الطبع الکمبانی)، و بروایه نصر فی ص 545 من ذلک المجلد. و لابد لنا من التبان ببعضها و الاشاره الی اختلاف نسخها لان معنی الکتاب الصحیح یتوقف علیهما، و بذلک یعرف ایضا صحه نسخ، و تحریف اخری، فدونک ما رواه نصر فی صفین عن عمر فی اسناده قال: و کان من اهل الشام بصفین رجل یقال له الاصبغ عن عمر فی اسناده قال: و کان من اهل الشام بصفین رجل یقال له الاصبغ بن ضرار الازدی، و کان یکون طلیعه و مسلحه لمعاویه، فندب علی له الاشتر فاخذه اسیرا من غیر ان یقاتل، و کان علی ینهی عن قتل الاسیر الکاف، فجاء به لیلا و شد و ثاقه و القاه مع اضیافه ینتظر به الصباح، و کان الاصبغ شاعرا مفوها، و نام اصحابه، فرفع صوته فاسمع الاشتر فقال: الا لیت هذا اللیل اطبق سرمدا علی الناس لا یاتیهم بنهار یکون کذا حتی القیامه اننی احاذر فی الاصباح ضرمه نار فیا لیل طبق ان فی اللیل راحه و فی الصبح قتلی او فکاک اساری و لو کنت تحت الارض ستین وادیا لما رد عنی ما اخاف حذاری فیا نفس مهلا ان للموت غایه فصبرا علی ما ناب یا ابن ضرار ااخشی و لی فی القوم رحم قریبه ابی الله ان اخشی و الاشتر جاری و لو انه کان الاسیر ببلده اطاع بها شمرت ذیل ازاری و لو کنت جار الاشعث الخیر فکنی و قل من الامر المخوف فراری و جار سعید او عدی بن حاتم و جار شریح الخیر قر قراری و جار المرادی العظیم و هانی ء و زحر بن قیس ما کرهت نهاری و لو اننی کنت الاسیر لبعضهم دعوت رئیس القوم عند عثاری اولئک قومی لا عدمت حیاتهم و عفوهم عنی و ستر عواری فغدا به الاشتر علی علی فقال: یا امیرالمومنین هذا رجل من المسلحه لقیته بالامس فو الله لو علمت ان قتله الحق قتلته، و قد بات عندنا اللیله و حرکنا فان کان فیه القتل فاقتله و ان غضبنا فیه و ان کنت فیه الخیار فهبه لنا، قال: هو لک یا مالک، فاذا اصبت اسیرا فلا تقتله فان اسیر اهل القبله لا یفاد، او لا یقتل، فرجع به الاشتر الی منزله و قال: لک ما اخذنا معک لیس لک عندنا غیره و قال: و ذکروا ان علیا اظهر انه مصبح غدا معاویه و مناجزه فبلغ ذلک معاویه و فزع اهل الشام لذلک و انسکروا لقوله، و کان معاویه بن الضحاک بن سفیان صاحب رایه بنی سلیم مع معاویه و کان مبغضا لمعاویه و کان یکتب بالاخبار الی عبدالله بن الطفیل العامری و یبعث بها الی علی (علیه السلام) فبعث الی عبدالله بن

الطفیل انی قائل شعرا اذعر بهاهل الشام و اذعر (ارغم- خ) به معاویه، و کان معاویه لا یتهمه و کان له فضل و نجده و لسان فقال لیلا لیسمع اصحابه: الا لیت هذا اللیل اطبق سرمدا علینا، و انا لا نری بعده غدا و یا لیته ان جائنا بصباحه وجدنا الی مجری الکواکب مصعدا حذرا علی انه غیر مخلف مدی الدهر مالبی الملبون موعدا فاما فراری فی البلاد فلیس لی مقام و لو جاوزت جابلق مصعدا کانی به فی الناس کاشف راسه علی ظهر خوار الرحاله اجردا یخوض غمار الموت فی مرحجنه ینادون فی نقع العجاج محمدا فوارس بدر و النضیر و خیبر و احد یردون الصفیح المهندا و یوم حنین جالدوا عن نبیهم فریقا من الاحزاب حتی تبددا هنا لک لا تلوی عجوز علی ابنها و ان اکثرت فی القول نفسی لک الفدا فقل لابن حرب ما الذی انت صانع اتثبت ام ندعوک فی الحرب قعددا؟ و ظنی بان لا یصبر القوم موقفا نقفه و ان لم نجز فی الدهر للمدا فلا رای الا ترکنا الشام جهره و ان ابرق الفجفاج فیها و ارعدا فلما سمع اهل الشام شعره اتوا به معاویه فهم بقتله، ثم راقب فیه قومه طرده عن الشام فلحق بمصر و ندم معاویه علی تسییره ایاه، و قال معاویه: و الله لقول السلمی (

لشعر السلمی- خ) اشد علی اهل الشام من لقاء علی ما له قاتله الله لو اصاب خلف جابلق مصعدا نقذه- و جابلق مدینه بالمشرق و جابلص مدینه بالمغرب لیس بعدهما شی ء. و قال الاشتر حین قال علی (علیه السلام): اننی مناجز القوم اذا اصبحت: قد دنا الفضل فی الصباح و للسلم رجال و للحرب رجال فرجال الحروب کل خدب مقحم لا تهده الاهوال یضرب الفارس المدحج بالسیف اذا فل فی الوغا الاکفال یا ابن هند شد الحیازیم للموت و لا یذهبن بک الامال ان فی الصبح ان بقیت لامرا تنفادی من حوله الابطال فیه عز العراق او ظفر الشام باهل العراق و الزلزال فاصبر و اللطعان بالاسل السمر و ضرب یجری به الامثال ان تکونوا قتلتم النفر البیض و غالت اولئک الاجال فلنا مثلهم و ان عظم الخطب قلیل امثالهم ابدال یخضبون الوشیح طعنا اذا جرت للموت بینهم اذیال طلب الفوز فی معاد و فی ذا تستهان النفوس و الاموال فلما انتهی الی معاویه شعر الاشتر قال: شعر منکر من شاعر منکر راس اهل العراق و عظیمهم و مسعر حربهم و اول الفتنه و آخرها، و قد رایت ان اکتب الی علی کتابا اساله الشام و هو الشی ء الاول الذی ردنی عنه و القی فی نفسه الشک و الرقه. فضحک عمرو بن العاص ثم قال: این انت یا معاویه من خدعه علی؟ فقال: السنا بنی عبدمناف؟ قال: بلی، و لکن لهم النبوه دونک و ان شئت ان تکتب فاکتب فکتب معاویه الی علی مع رجل من السکاسک یقال له عبدالله بن عقبه و کان من ناقله اهل العراق فکتب: اما بعد فانی اظنک ان لو علمت ان الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت و علمنا لم یجنها بعضنا علی بعض، و ان کنا قد غلبنا علی عقولنا فقد بقی لنا منها ما نندم به ما مضی و نصلح ما بقی، و قد کنت سالتک الشام علی ان لا تلزمنی لک طاعه و لا بیعه فابیت ذلک علی فاعطانی الله ما منعت، و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک الیه امس فانی لا ارجو من البقاء الا ما ترجو، و لا اخاف من الموت الا ما تخاف، و قد و الله رقت الاجناد و ذهبت الرجال، و نحن بنو عبدمناف لیس لبعضنا علی بعض فضل الا فضل لا یستذل به عزیز، و لا یسترق به حر والسلام. فلما انتهی کتاب معاویه الی علی (علیه السلام) قراه ثم قال: العجب لمعاویه و کتابه ثم دعا علی (علیه السلام) عبیدالله بن ابی رافع کاتبه فقال: اکتب الی معاویه: اما بعد فقد جائنی کتابک تذکر انک لو علمت و علمنا ان الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض، فانا و ایاک منها فی غایه لم تبلغها (لم نبلغها- ظ)، و انی لو قتلت الذات الله و حییت ثم قتلت ثم حییت سبعین مره لم ارجع عن الشده فی ذات الله و الجهاد لاعداء الله. و اما قولک: انه قد بقی من عقولنا ما نندم به علی ما مضی فانی ما نقضت عقلی، و لا ندمت علی فعلی، فاما طلبک الشام فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس. و اما استواونا فی الخوف و الرجاء فانک لست بامضی علی الشک منی علی الیقین، و لیس اهل الشام باحرص علی الدنیا من اهل العراق علی الاخره. و اما قولک: انا بنو عبدمناف لیس لبعضنا علی بعض فضل فلعمری انا بنو اب واحد و لکن لیس امیه کهاشم، و لا حرب کعبد المطلب، و لا ابوسفیان کابی طالب، و لا المهاجر کالطلیق، و لا المحق کالمبطل، و فی ایدینا فضل النبوه التی اذللنا بها العزیز، و اعززنا بها الذلیل. والسلام. نصر، عن عمر بن سعد، عن نمیر بن وعله قال: فلما اتی معاویه کتاب علی (علیه السلام) کتمه عن عمرو بن العاص ایاما ثم دعاه بعد ذلک فاقراه الکتاب فشمت به عمرو و لم یکن احد من قریش اشد تعظیما لعلی (علیه السلام) من عمرو منذ لقیه و صفح عنه فقال عمرو بن العاص فیما کان اشار به علی معاویه شعرا. الا للله درک یا ابن هند و در الامرین لک الشهود اتطمع الا ابا لک فی علی و قد قرع الحدید علی الحدید و ترجو ان تخبره

بشک و ترجو ان یها بک بالوعید و قد کشف القناع و جر حربا یشیب لهو لها راس الولید له جاواء مظلمه طحون فوارسها تلهب کالاسود یقول لها اذا دلفت الیه و قد ملت طعان القوم عودی فان وردت فاولها ورودا و ان صدرت فلیس بذی صدود و ما هی من ابی حسن بنکر و ما هی من مسائلک بالبعید و قلت له مقاله مستکین ضعیف الرکن منقطع الورید دعن الشام حسبک یا ابن هند من السوئات و الرای الزهید و لو اعطاکها ما ازددت عزا و لا لک لو اجابک من مزید و لم تکسر بذاک الرای عودا لرکته و لا مادون عود فلما بلغ معاویه قول عمرو دعاه فقال: یا عمرو اننی قد اعلم ما اردت بهذا قال: ما اردت؟ قال: اردت تفییل رایی و اعظام علی و قد فضحک، فقال: اما تفییلی رایک فقد کان، و اما اعظامی علیا فانک باعظامه اشد معرفه منی و لکنک تطویه و انا انشره، و اما فضیحتی فلم یفتضح امروء لقی اباحسن، و قد کان معاویه شمت بعمرو حیث لقی من علی (علیه السلام) ما لقی فقال عمرو فی شماته معاویه: معاوی لا تشمت بفارس بهمه لقی فارسا لا تعتریه الفوارس معاوی ان ابصرت فی الخیل مقبلا اباحسن یهوی دهتک الوساوس و ایقنت ان الموت حق و انه لنفسک ان لم تمض فی الرکض حابس

فانک لو لا قیته کنت بومه اتیح لها صقر من الجو آنس و ماذا بقاء القوم بعد اختباطه و ان امرئا یلقی علیا لایس دعاک فصمت دونه الاذن هاربا فنفسک قد ضاقت علیها الامالس و ایقنت ان الموت اقرب موعد و ان التی ناداک فیها الدهارس و تشمت بی ان نالنی حد رمحه و عضعضنی ناب من الحرب ناهس ابی الله الا انه لیث غابه ابو اشبل تهدی الیه الفرایس و انی امرو باق فلم یلف شلوه بمعترک تسفی علیه الروامس فان کنت فی شک فادهج عجاجه و الا فتلک الترهات البسابس و کتاب معاویه فی نسخه الامامه و السیاسه یخالف ما فی کتاب صفین فی الجمله ففیه: لو علمت ان الحرب تبلغ و لم یات بلفظه (و علمنا) کما اتی بها فی صفین. و فیه: فلنا منها ما نذم به- و کان فی صفین (ما نندم به). و فیه: و قد کنت سالتک الا یلزمنی- و کان فی صفین (و قد کنت سالتک الشام علی ان لا تلزمنی). و فیه: و انی ادعوک الی- و کان فی صفین (و انا ادعوک الیوم الی) و فیه: فانک لا ترجو من البقاء لا ما ارجو، و لا تخاف من الفناء الا ما اخاف- و کان فی صفین بعکس ذلک، و التامل الصحیح یقضی بان نسخه نصر کانت امتن و ابلغ. صوره کتاب امیرالمومنین علی علیه السلام علی ما فی الامامهو السیاسه: قال الدینوری: فلما انتهی کتابه- یعنی کتاب معاویه المقدم نقله- الی علی (علیه السلام)، دعا کاتبه عبیدالله بن ابی رافع، فقال: اکتب: اما بعد فقد جائنی کتابک تذکر انک لو علمت و علمنا ان الحرب تبلغ ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض، و انا و ایاک فی غایه لم نبلغها بعد، و اما طلبک الی الشام فانی لم اکن اعطیک الیوم ما منعتک امس، و اما استواونا فی الخوف و الرجاء فانک لست امضی علی الشک منی علی الیقی، و لیس اهل الشام باحرص من اهل العراق علی الاخره، و اما قولک: انا بنو عبدمناف فکذلک و لکن لیس امیه کهاشم، و لا حرب کعبدالمطلب و لا ابوسفیان کابی طالب، و لا المهاجر کالطلیق، و لا المحق کالمبطل، و فی ایدینا فضل النبوه التی قتلنا بها العزیز، و بعنابها الحر. والسلام. نسخه الکتابین علی ما فی کتاب سلیم بن قیس: قال سلیم: ثم ان علیا (ع) قام خطیبا فقال: ایها الناس انه قد بلغکم ما قد رایتم و بعدوکم کمثل فلم یبق الا آخر نفس و ان الامور اذا اقبلت اعتبر آخرها باولها و قد صبر لکم القوم علی غیر دین جتی بلغوا فیکم ما قد بلغوا و انا غاد علیهم بالغداه ان شاء الله و محاکمهم الی الله بلغ ذلک معاویه ففزع فزعا شدیدا و انکسر هو و جمیع اصحابه و اهل

الشام لذلک فدعا عمرو بن العاص فقال: یا عمرو انما هی اللیله یغدوا علینا فما تری؟ قال: اری الرجال قد قلوا، و مابقی فلا یقومون لرجاله و لست مثله و انما یقاتلک علی امر و انت تقاتله علی غیره انت ترید البقاء و هو یرید الفناء و لیس یخاف اهل الشام علیا ان ظفر بهم ما یخاف اهل العراق ان ظفرت بهم، و لکن الق الیهم امرا فان ردوه اختلفوا و ان قبلوه اختلفوا، ادعهم الی کتاب الله و ارفع المصاحف علی رووس الرماح فان بالغ حاجتک فانی لم ازل ادخرها لک. فعرفها معاویه و قال: صدقت و لکن قد رایت رایا اخدع به علیا طلبی الیه الشام علی الموادعه و هو الشی ء الاول الذی ردنی عنه. فضحک عمرو و قال: این انت یا معاویه من خدیعه علی؟ و ان شئت ان تکتب فاکتب. قال: فکتب معاویه الی علی (علیه السلام) کتابا مع رجل من اهل السکاسک یقال له عبدالله بن عقبه: اما بعد فانک لو علمت ان الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت و علمناه نحن لم یجنها بعضنا علی بعض و ان کنا قد غلبنا علی عقولنا فقد بقی منها ما نرم به ما مضی و نصلح ما بقی، و قد کنت سالتک الشام علی ان لا تلزمنی لک طاعه و لا بیعه فابیت ذلک فاعطانی الله ما منعت و انا ادعوک الی ما دعوتک الیه امس فانک لا ترجو من البقاء الا ما

ارجوه و لا تخاف من الفناء الا ما اخاف، و قد و الله رقت الاکباد و ذهب الرجال، و نحن بنو عبدمناف و لیس لبعضنا علی بعض فضل یستذل به عزیز و لا یسترق به ذلیل. والسلام. قال سلیم: فلما قراء علی (علیه السلام) کتابه ضحک و قال: العجب من معاویه و خدیعته لی فدعا کاتبه عبیدالله بن ابی رافع فقال له: اکتب: اما بعد فقد جائنی کتابک تذکر فیه انک لو علمت ان الحرب تبلغ بنا و بک الی ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض، و انا و ایاک یا معاویه علی غایه منها لم نبلغها بعد، و اما طلبک الشام فانی لم اعطک الیوم ما منعتک امس، و اما استواونا فی الخوف و الرجاء فانک لست بامضی علی الشک منی علی الیقین و لیس اهل الشام احرص علی الدنیا من اهل العراق علی الاخره، و اما قولک: انابنو عبدمناف لیس لبعضنا فضل علی بعض فکذلک نحن و لکن لیس امیه کهاشم، و لا حرب کعبدالمطلب، و لا ابوسفیان کابی طالب، و لا الطلیق کالمهاجر، و لا المنافق کالمومن، و لا المبطل کالمحق، فی ایدینا فضل النبوه التی ملکنا بها العرب، و استعبدنا بها العجم والسلام. و کتاب معاویه عل ینسخه المسعودی: (و انا و ان کنا قد غلبنا علی عقولنا فقد بقی لنا ما نرد به ما مضی) (علی ان لا تلزمنی لک طاعه و انا ادعوک الیوم) (و ذهبت الرجال) (و یسترق به حر، والسلام) و سائر العبارات یطابق نسخه سلیم. و کتاب امیرالمومنین علی (علیه السلام) علی نسخته (و انا و ایاک نلتمس منها غایه لم نبلغها بعد) و لیس اهل الشام علی الدنیا باحرص) (و لیس امیه) (و فی ایدینا فضل النبوه التی قتلنا بها العزیز و بعنا بها الحر والسلام) و سائر عباراته یوافق نسخه سلیم. و نسخه کتاب الامیر (ع) من الکراجکی فی الکنز تطابق نسخه المسعودی فی المروج، و اما نسخه کتاب معاویه ففی الکنز: (فقد بقی لنا ما نرم به ما مضی) کما فی نسخه سلیم (یستذل به عز و لا یسترق به حد (حر- ظ) والسلام) و البواقی توافق نسخه السمعودی. اقول: و بعد اللتیا و التی فلم نجد مع الجد فی الطلب و کثره الفحص و التتبع روایه تحوز جمیع ما فی نسخه الرضی فی النهج او توافق لها متنا، او تطابق اجوبتها ما اتی به معاویه فی کتابه و ان کان الاختلاف قلیلا و لا نشک فی ان الرضی نقل کلامه (علیه السلام) من ماخذ قیمه کانت تحضره، غایه الامر ان یکون مختار واحد ملفقا من ملتقطات عباراته الشتی. نعم علی ما نقله الفاضل البحرانی فی شرحه علی النهج تطابق اجوبه کتابه (علیه السلام) کتاب معاویه، قال: کتب الیه معاویه: اما بعد فانی اظنک لو علمت ان الحرب یبلغ بنا و بک ما بلغت و علمنا لم یجنها بعض علی بعض، و انا و ان کنا قد غلبنا علی عقولنا فقد بقی لنا منها ما نندم بها علی ما مضی و نصلح به ما بقی، و قد کنت سالتک الشام علی ان لا یلزمنی لک طاعه و لا بیعه و ابیت ذلک علی فاعطانی الله ما منعت و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک الیه امس فانک لا ترجو من البقاء الا ما ارجو و لا اخاف من القتل الا ما تخاف و قد و الله رقت الاجناد و ذهبت الرجال و اکلت الحرب العرب الا حشاشات نفس بقیت، و انا فی الحرب و الرجال سواء و نحن بنو عبدمناف و لیس لبعضنا علی بعض فضل الا فضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر. والسلام. فلما قرا علی (علیه السلام) کتابه تعجب منه و من کتابه ثم دعا عبیدالله بن ابی رافع کاتبه و قال له اکتب الیه اما بعد فقد جائنی کتابک تذکر- الفصل.

شوشتری

(الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه جوابا عن کتاب منه الیه) لیس فی (ابن ابی الحدید) و (الخطیه) کلمه (الیه)، روی الکتابین نصر بن مزاحم فی (صفینه)، و المسعودی فی (مروجه) و ابن قتیبه فی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (خلفائه)، و کذا عن البیهقی فی (محاسنه). ففی الاول- و نقله ابن ابی الحدید ایضا مع اختلاف-: ذکروا ان علیا (ع) اظهر یوما انه مصبح غدا معاویه و مناجزه، فبلغ ذلک معاویه و فزع اهل الشام لذلک و انکسروا لقوله- الی ان قال: - و قال الاشتر حین قال (علیه السلام) ذلک: قد دنا الفضل فی الصباح و للسل م رجال و للحروب رجال فرجال الحروب کل حدب مقحم لا تهده الاهوال یضرب الفارس المدجح بالسی -ف اذا فل فی الوغی الاکفال یابن هند شد الحیازیم للمو ت و لا یذهبن بک الامال ان فی الصبح ان بقیت لامرا تتفادی من هوله الابطال فیه عز العراق او ظفر الشا م باهل العراق و الزلزال فاصبروا للطعان بالاسل السم ر و ضرب یجری به الامثال ان تکونوا قتلتم النفر البی ض و غالت اولئک الاجال فلنا مثلهم و ان عظم الخط بقلیلامثالهم ابدال یخضبون الوشیج طعنا اذا جر ت الی الموت بینهم اذیال طلب الفوز فی المعاد و فی ذا تستهان النفوس و الاموال فلما انتهی الی معاویه شعر الاشتر قال: شعر منکر من شاعر منکر، راس اهل العراق و عظیمهم، و مسعر حربهم، و اول الفتنه و آخرها. و قد رایت ان اکتب الی علی کتابا اساله الشام- و هو الشی ء الاول الذی ردنی عنه- و القی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) فی نفسه الشک و الرقه. فضحک عمرو بن العاص و قال له: این انت من خدعه علی؟ فقال: السنا بنی عبدمناف؟ قال: بلی، ولکن لهم النبوه دونک، و ان شئت ان تکتب فاکتب. فکتب مع رجل من السکاسک یقال له: عبدالله بن عقبه- و کان من ناقله اهل العراق: اما بعد، فانی اظنک ان لو علمت و علمنا ان الحرب تبلغ بنا و بک ما علمت، لم یجنها بعضنا علی بعض، و انا و ان کنا قد غلبنا علی عقولنا، فقد بقی لنا ما نندم به علی ما مضی و نصلح به ما بقی، و قد کنت سالتک الشام علی الا یلزمنی لک طاعه و لا بیعه، فابیت ذلک علی فاعطانی الله ما منعت، و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک الیه امس، فانی لا ارجو من البقاء الا ما ترجو، و لا اخاف من الموت الا ما تخاف، و قد و الله رقت الا

جناد و ذهبت الرجال، و نحن بنو عبدمناف لیس لبعضنا علی بعض فضل، الافضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر. و السلام. فلما انتهی کتاب معاویه الی علی (علیه السلام) قراه، ثم قال: العجب لمعویه و کتابه. ثم دعا عبیدالله بن ابی رافع- کاتبه- فقال له: اکتب الی معاویه: (اما بعد، فقد جاءنی کتابک تذکر انک لو علمت و علمنا ان الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض، فانا و ایاک منها فی غایه لم تبلغها، و انی لو قتلت فی ذات الله و حییت، ثم قتلت ثم حییت سبعین مره لم ارجع عن الشده فی ذات الله، والجهاد لاعداء الله. واما قولک: انه قد بقی من عقولنا ما نندم به علی ما مضی، فانی ما نقصت عقلی و لا ندمت علی فعلی. فاما طلبک الشام فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس. و اما استواونا فی الخوف و الرجاء فانک لست بامضی علی الشک منی علی الیقین، و لیس اهل الشام باحرص علی الدنیا من اهل العراق علی الاخره. و اما قولک: انا بنو عبدمناف لیس لبعضنا علی بعض فضل، فعلمری انا بنو اب واحد، ولکن لیس امیه کهاشم، و لا حرب کعبدالمطلب، و لا ابوسفیان کابی طالب، و لا المهاجر (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) کالطلیق، و لا المحق کالمبطل،و فی ایدینا فضل النبوه التی اذللنا بها العزیز و اعززنا بها الذلیل). فلما اتی معاویه کتاب علی (علیه السلام) کتمه عن عمرو ایاما، ثم دعاه بعد ذلک فاقراه الکتاب، فشمت به. و لم یکن احد من قریش اشد تعظیما لعلی (علیه السلام) من عمرو، منذ یوم لقیه و صفح عنه. و فی الاخیر- بعد ذکر معنی ما مر عن نصر-: فقال معاویه لعمرو: قد علمت ان اعظامک لعلی لما فضحک، فقال عمرو: لم یفتضح امرو بارز علیا، و انما افتضح من دعاه الی البراز فلم یجبه. قوله (علیه السلام): (فاما طلبک الی الشام فانی لم اکن اعطیک الیوم ما منعتک امس) فی (الاستیعاب): نادی حوشب الحمیری علیا (ع) یوم صفین، فقال: انصرف عنا یابن ابی طالب، فانا ننشدک الله فی دمائنا و دمک، و نخلی بینک و بین عراقک، و تخلی بیننا و بین شامنا، و تحقن دماء المسلمین. فقال علی (علیه السلام): هیهات یابن ام ظلیم و الله لو علمت ان المداهنه تسعنی فی دین الله لفعلت، و لکان اهون علی فی المونه، و لکن الله لم یرض من اهل القرآن بالسکوت و الادهان، اذا کان الله یعصی و هم یطیقون الدفاع و الجهاد، حتی یظهر امر الله. و فی (الاغانی): سار زیاد بن الاشهب- و کان شریفا سیدا- الی امیر المومنین علی (علیه السلام) یصلح بینه و بین معاویه، فلم یجبه و فی ذلک یقول نابغه انی جعده یعتد علی معاویه: و قام زیاد عند باب ابن هاشم یرید صلاحا بینکم و یقرب (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و فی (صفین نصر): و خرج رجل من اهل الشام ینادی بین الصفین: یا اباالحسن ابرز لی. فخرج الیه علی (علیه السلام) حتی اذا اختلفت اعناق دابتیهما بین الصفین قال له: یا علی ان لک قدما فی الاسلام و هجره، فهل لک فی امر اعرضه علیک یکون فیه حقن هذه الدماء و تاخیر هذه الحروب، حتی تری من رایک؟ فقال له علی (علیه السلام): و ما ذاک؟ قال: ترجع الی عراقک، فنخلی بینک و بین العراق، و نرجع الی شامنا، و تخلی بیننا و بین شامنا. فقال له علی (علیه السلام): لقد عرفت انما عرضت هذا نصیحه و شفقه، و لقد اهمنی هذا الامر و اسهرنی، و ضربت انفه و عینه فلم اجد الا القتال، او الکفر بما انزل علی محمد (صلی الله علیه و آله) ان الله تعالی لم یرض من اولیائه ان یعصی فی الارض و هم سکوت مذعنون، لا یامرون بالمعروف و لا ینهون عن المنکر، فوجدت القتال اهون علی من معالجه الاغلال فی جهنم. فرجع الشامی و هو یسترجع. (و اما قولک: ان الحرب قد اکلت العرب الا حشاشات) فی (الصحاح): الحشاش و الحشاشه: بقیه الروح فی جسد المریض. (انفس بقیت) فی (المروج): اختلف فی عده من قتل من الفریقین، فعن یحیی بن معین: قتل من الشام تسعون الفا، و من اهل العراق عشرون الفا. و ذکر الهیثم بن عدی و الشرقی بن القطامی و ابومخنف: انه قتل من اهل الشام خمسه و اربعون الفا، و من اهل العراق خمسه و عشرون الفا، فیهم خمسه و عشرون بدریا. و کان الاحصاء للقتلی یقع بالقضیب. (الا و من اکله الحق فالی الجنه و من اکله الباطل فالی النار) هکذا فی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (المصریه) و لکن فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) انما هکذا: (الا من اکله الحق فالی النار). و لم یشر ابن میثم الی روایه اخری. و اما ابن ابی الحدید فقال: روایه (الا و من اکله الحق فالی النار) الیق من الروایه المذکوره فی اکثر الکتب … و اشار الی مثل ما فی (المصریه) و ظاهر کلامه کون النهح بلفط: (الا و من اکله الحق فالی النار)، حیث نسب مثل ما فی (المصریه) الی کتب اخری لا نسخ النهح، و یشهد له اقتصار ابن میثم- مع کون نسخته بخط المصنف- علی ما مر. و حینئذ المراد بقوله (علیه السلام) (من اکله الحق) ای: من امر الحق بقتله، و الاصل فیه قوله تعالی ( … و لا تقتلوا النفس التی حرم الله الا بالحق … ) و اما ما فی (المصریه) فالمراد واضح: ان من قتل فی سبیل الحق فالی الجنه، و من قتل فی سبیل الباطل فالی النار. و یمکن تاییده بما روی (صفین نصر): ان عتبه بن ابی سفیان- اخا معاویه- قال لجعده بن هبیره ابن اخت امیر المومنین (علیه السلام): ما اقبح بعلی ان یکون فی قلوب المسلمین اولی الناس بالناس، حتی اذا اصاب سلطانا افنی العرب! فقال له جعده: و اما قتل العرب فان الله کتب القتال، فمن قتله الحق فالی الله. و کیف کان، ففی (صفین نصر): ان الاحنف قال فی صفین لاصحابه (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) - و کان مع علی (علیه السلام)-: هلکت العرب. قالوا: و ان غلبنا؟ قال: نعم. قالوا: و ان غلبنا؟ قال: نعم. قالوا: ما جعلت لنا مخرجا. قال. ان غلبنا لم نترک بها رئیسا الا ضربنا عنقه، و ان غلبنا لم یعرج رئیس عن معصیه الله. (و اما استواونا فی الحرب و الرجال فلست بامضی علی الشک منی علی الیقین) فی (صفین نصر): نادی عتبه بن ابی سفیان جعده المخزومی ابن اخت علی (علیه السلام)، و اذن علی (علیه السلام) له فی الخروج الیه، و اجتمع الناس لکلامهما، فقال عتبه: یا جعده، و الله ما اخرجک علینا الا حب خالک، و انا و الله ما نزعم ان معاویه احق بالخلافه من علی (علیه السلام) لو لا امره فی عثمان، ولکن معاویه احق بالشام لرضا اهلها به، فاعفوا انا عنها، فو الله ما بالشام رجل به ظرف الا و هو اجد من معاویه فی القتال، و لیس بالعراق من له جد من مثل جد علی، و نحن اطوع لصاحبنا منکم لصاحبکم. فقال له جعده: ان کان لک خال مثلی لنسیت اباک، و اما رضاک الیوم بالشام فقد رضیتم بها امس. و اما قولک: انه لیس بالشام من رجل الا و هو اجد من معاویه، و لیس بالعراق لرجل مثل جد علی، فهکذا ینبغی ان یکون، مضی بعلی (علیه السلام) یقینه، و قصر بمعاویه شکه، و قصد اهل الحق خیر من جهد اهل الباطل. (و لیس اهل الشام باحرص علی الدنیا من اهل العراق علی الاخره) فی (صفین نصر): قیدت عک من اهل الشام ارجلها بالعمائم، ثم طرحوا حجرا بین ایدیهم و قالوا لا نفر حتی یفر هذا الحکر- ای: الحجر، فعک نقلب الجیم کافا- و فعل اهل العراق کذلک، و تجادلوا حتی ادرکهم اللیل، فقالت همدان: یا معشر عک انا و الله لا ننصرف حتی تنصرفوا. و قال عک مثل ذلک. فارسل (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) معاویه الی عک: ابروا قسم القوم. فانصرفت عک، ثم انصرفت همدان. و فیه: ارسل ابن حنش راس خثعم مع معاویه الی ابی کعب راس خثعم مع علی (علیه السلام): ان شئت توافقنا فلم نقتتل، فان ظهر صاحبک کنا معکم، و ان ظهر صاحبنا کنتم معنا الم یقتل بعضنا بعضا. فابی ابوکعب ذلک. و قال ابن حنش لقومه: قد عرضت لقومنا من اهل العراق الموادعه، صله لارحامهم و حفظا لحقهم، فابوا الا قتالنا- الی ان قال- فاشتد القتال و اخذ ابوکعب یقول لاصحابه: یا معشر خثعم خذموا- ای: اضربوهم فی سوقهم- و اخذ صاحب الشام یقول: یا اباکعب قومک فانصف. و فیه: خرج اثال بن حجل من عسکر علی (علیه السلام) و نادی: هل من مبارز؟ فدعا معاویه حجلا فقال: دونک الرجل. و کانا مستبصرین فی رایهما، فبرز کل واحد منهما الی صاحبه، فبدره الشیخ بطعنه، فطعنه الغلام و انتمی، فاذا هو ابنه! فنزلا فاعتنق کل واحد منهما صاحبه و بکیا، فقال له الاب: ای اثال، هلم الی الدنیا. فقال له الغلام: یا ابه هلم الی الاخره، و الله یا ابه لو کان من رایی الانصراف الی اهل الشام، لوجب علیک ان یکون من رایک لی ان تنهانی، و اسواتاه! فماذا اقول لعلی (علیه السلام) و للمومنین الصالحین؟ کن انت علی ما انت علیه، و انا اکون علی ما انا علیه. و انصرف حجل الی اهل الشام و اثال الی اهل العراق، فخبر کل واحد منهما اصحابه. (و اما قولک: انا بنو عبدمناف فکذلک) الاصل فی شبهه کون کل منهما ابن عبدمناف عمر، حیث اراد فی شوراه جعل عثمان فی مقابله (علیه السلام) فقال: (و لکن السته علیو عثمان ابنا عبدمناف … ) فیقال لعمر: علی قاعدتک یتساوی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) النبی (صلی الله علیه و آله) و ابوسفیان، فکل منهما ابنا عبدمناف. (ولکن لیس امیه) قال جاریه بن قدامه لمعویه فی منافره بینهما: ما معاویه الا کلبه تعاوی الکلاب، و ما امیه الا تصغیر الامه. (کهاشم) فی (الطبری): اسمه عمرو، و انما قیل له: هاشم، لانه اول من هشم الثرید لقومه بمکه و اطعمهم. و له یقول مطرود الخزاعی: و قال ابن الکلبی: یقول ابن الزبعری-: عمرو الذی هشم الثرید لقومه و رجال مکه مسنتون عجاف ذکروا ان قومه من قریش کانت اصابتهم لزبه وقحط، فرحل الی فلسطین فاشتری منها الدقیق، فقدم به مکه فامر به فخبز له، و نحر جزورا، ثم اتخذ لقومه مرقه ثرید بذلک الخبز. قال وهب بن عبدقصی فی ذلک: تحمل هاشم ما ضاق عنه و اعیی ان یقوم به ابن بیض اتاهم بالغرائر متانقات من ارض الشام بالبرالنفیض فاوسع اهل مکه من هشیم و شاب الخبز باللحم الغریض فظل القوم بین مکللات من الشیزی و حائرها یفیض فحسده امیه، و کان ذا مال، فتکلف ان یصنع صنیع هاشم، فعجز عنه فشمت به ناس من قریش، فغضب و نال من هاشم و دعاه الی المنافره، فکره هاشم ذلک لسنه و قدره، و لم تدعه قریش و احفظوه. قال: فانی انافرک علی خمسین ناقه سود الحدقه ننحرها ببطن مکه، و الجلاء عن مکه عشر سنین. فرضی بذلک امیه، و جعلا بینهما الکاهن الخزاعی، فنفر هاشما علی امیه، فاخذ هاشم عن امیه الابل، فنحرها و اطعمها من حضره، و خرج امیه الی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) الشام فاقام بها عشر سنین، فکانت هذه اول عداوه وقعت بین هاشم و امیه. و فی (لطائف الثعالبی): و قیل فی هاشم: ما احد کهاشم و ان هشم لا لا و لا کحاتم و ان حتم و فی (اثبات وصیه المسعودی)- فی خطبته (علیه السلام) فی انتقال نور النبی (صلی الله علیه و آله) من آدم ابا بعد اب الی ولادته-: حتی نقلت نوره الی هاشم خیر آبائه بعد اسماعیل، فای اب وجد و والد اسره و مجمع عتره و مخرج طهر و مرضع فخر جعلت- یا رب- هاشما! لقد اقمته لدن بیتک و جعلت له المشاعر و المتاجر. و قال الجاحظ- و قد نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر-: صنع امیه فی الجاهلیه صنعا لم یصنعه احد من العرب: زوج ابنه ابا عمرو امراته فی حیاته منه، فاولدها ابا معیط. و المقتیون فی الاسلام هم الذین نکحوا نساء آبائهم بعد موتهم. فاما ان یتزوجها فی حیاه الاب و یبنی علیها و هو یراه، فانه شی ء لم

یکن قط … و یاتی ان عبدالمطلب بن هاشم حرم زوجه الاب فی الجاهلیه، فامضاه الاسلام. و عن کتاب (هاشم و عبدشمس) للدباس: روی هشام الکلبی: ان امیه لما کان غلاما کان یسرق الحاج، فسمی حارسا. و عنه: قال عثمان لرجل من حضر موت: افرایت امیه؟ قال: نعم، رایت رجلا آدم دمیما قصیرا اعمی، یقال: انه کان انکد و ان فیه نکدا- ای: مشووما و فیه عسر- فقال عثمان: یکفیک من شر سماعه. و امر باخراجه. و عن (انساب قریش ابن بکار): اصطلحت قریش علی ان یولی هاشم (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) بعد موت ابیه السقایه و الرفاده، و ذلک ان عبدشمس کان یسافر و قل ان یقیم بمکه- و کان رجلا معیلا، و کان له ولد کثیر- و کان هاشم رجلا موسرا، فکان اذا حضر الحج قام فی قریش فقال: انکم جیران الله و اهل بیته، و انه یاتیکم فی هذا الموسم زوار الله یعظمون حرمه بیته، فهم لذلک ضیف الله، و احق ضیف بالکرامه ضیف الله، و قد خصکم الله بذلک و اکرمکم به، ثم حفظ منکم افضل ما حفظ جار من جاره، فاکرموا ضیفه و زواره، فانهم یاتون شعثا غبرا من کل بلد، ضوامر کالقداح و قد ارجفوا و تفلوا و قملوا و ارسلوا، فاقروهم و اعینوهم. فکانت قریش تترافد علی ذلک، و کان ااشم یخرج فی کل سنه مالا کثیرا، و کان یقول لقریش: فورب هذه البنیه لو کان لی مال یحمل ذلک لکفیتموه، الا و انی مخرج من طیب مالی و حلاله ما لم یقطع فیه رحم و لم یوخذ بظلم، و لم یدخل فیه حرام. و اسالکم بحرمه هذا البیت ا لا یخرج منکم رجل من ماله لکرامه زوار بیت الله و معونتهم الا طیبا، لم یوخذ ظلما، و لم یقطع فیه رحم، و لم یغتصب. فکانت قریش تخرج من صفو اموالها ما تحتمله احوالها، و تاتی بها الی هاشم فیضعه فی دار الندوه لضیافه الحاح، و کان هاشم یامر بحیاض من ادم، یجعل فی موضع زمزم من قبل ان تحتفر، یستقی فیها من البئار التی بمکه فیشرب الحاج، و کان یطعمهم اول ما یطعم قبل یوم الترویه بیوم، بمکه و منی و بجمع و بعرفه، و کان یثرد لهم الخبز و اللحم و السمن و السویق و التمر، و یحمل لهم الماء فیسقون بمنی- و الماء یومئذ قلیل- الی ان یصدروا. و قال الجاحظ: کان یقال لهاشم: القمر. کان بین مطرود الخزاعی و بعض قریش شی ء، فدعاه الی المحاکمه الی هاشم، و قال: الی القمر الساری المنیر دعوته و مطعمهم فی الازل من قمع الجزر و قال ابن بکار: قالوا لهاشم: عمرو العلی لمعالیه، و کان اول من سن (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) الرحلتین: رحله الی الحبشه و رحله الی الشام، و کانت قریش لا تعدو تجارتهم مکه، انما تقدم علیهم الاعاجم بالسلع فیشترونها منهم و یتبایعون بها بینهم، و یبیعون من حولهم من العرب حتی رحل هاشم الی الشام، فنزل بقیصر فکان یذبح کل یوم شاه، و یضع جفنه من ثرید یدعو الناس فیاکلون. و کان من احسن الناس خلقا و تماما، فذکر لقیصر و قیل له: هاهنا رجل من قریش یهشم الخبز ثم یصب علیه المرق و یفرغ علیه اللحم و یدعو الناس. و کانت الاعاجم و الروم تضع المرق فی الصحف تاتدم علیه بالخبز، فدعا به قیصر، فلما رآه و کلمه اعجب به، و جعل یرسل الیه فیدخل علیه، فلما رای مکانه منه ساله ان یاذن لقریش فی القدوم علیه بالمتاجر، و ان یکتب لهم کتاب الامان فی ما بینهم و بینه، ففعل. فبذلک ارتفع هاشم من قریش. (و لا حرب کعبدالمطلب) عن (الاغانی): ان معاویه قال لدغفل النسابه: ارایت عبدالمطلب کیف کان؟ قال: رایت رجلا نبیلا و ضیئا کان علی وجهه نور النبوه. و فی (الکافی): عن الصادق (علیه السلام): جاء النبی (صلی الله علیه و آله) و هو طفل یدرج حتی جلس علی فخذ عبدالمطلب، فاهوی بعض ولده الیه لینحیه عنه، فقال له: دع ابنی فان الملک قد اتاه. و عنه (علیه السلام): قال النبی (صلی الله علیه و آله): سن عبدالمطلب فی الجاه

لیه خمس سنن اجراها الله له فی الاسلام: حرم نساء الاباء علی الابناء، فانزل تعالی: (و لا تنکحوا ما نکح آباوکم من النساء … ). و وجد کنزا فاخرج منه الخمس (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و تصدق به، فانزل تعالی: (و اعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی و الیتامی و المساکین و ابن السبیل … ). و لما حفر زمزم سماها سقایه الحاج، فانزل تعالی: (اجعلتم سقایه الحاج و عماره المسجد الحرام کمن آمن بالله و الیوم الاخر … ). و سن فی القتل مائه من الابل، فاجری الله تعالی ذلک فی الاسلام. و لم یکن للطواف عدد عند قریش، فسن فیهم عبدالمطلب سبعه اشواط، فاجری الله تعالی ذلک فی الاسلام. و کان لا یستقسم بالازلام، و لا یعبد الاصنام، و لا یاکل ما ذبح علی النصب، و یقول: انا علی دین ابراهیم. و عنه (علیه السلام): ان عبدالمطلب اول من قال بالبداء. یبعث یوم القیامه و علیه بهاء الملوک و سیماء الانبیاء، و کان یفرش له بفناء الکعبه لا یفرش لاحد غیره، و کان له ولد یقومون علی راسه، فیمنعون من دنا منه. و فی (الطبری): تنافر عبدالمطلب بن هاشم و حرب بن امیه الی النجاشی الحبشی، فابی ان ینفر بینهما، فجعل بینهما نفیل بن

عبدالعزی العدوی، فقال لحرب: اتنافر رجلا هو اطول منک قامه، و اعظم منک هامه، و اوسم منک و سامه، و اقل منک لامه، و اکثر منک ولدا، و اجزل منک صفدا، و اطول منک مذودا؟ فنفره علیه. و رواه الجاحظ: قال نفیل لحرب: ابوک معاهر و ابوه عف و ذاد الفیل عن بلد حرام قال فی شرح قوله: (ابوک معاهر): ان امیه تعرض لامراه من زهره، فضربه (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) رجل منهم بالسیف، فاراد امیه اخراج زهره من مکه، فقام دونهم قیس بن عدی السهمی- و کانوا اخواله، و کان منیع الجانب- و صاح: (اصبح لیل). فذهبت مثلا، و نادی: (الان الظاعن مقیم). و فی هذه القصه یقول وهب بن عبدمناف جد النبی (صلی الله علیه و آله) لامه: مهلا امیه فان البغی مهلکه لا یکسبنک یوم ذکره شر تبدو کواکبه و الشمس طالعه یصب فی الکاس منه الصبر و المقر و فی (انساب البلادری): کان کعب بن لوی عظیم القدر فی العرب، فارخوا بموته اعظاما له، ثم بعام الفیل، ثم ارخوا بموت عبدالمطلب. و فی خبر النسابه مع ابی بکر: امنکم شیبه الحمد مطعم طیر السماء؟ قال: لا. و قال النبی (صلی الله علیه و آله): انا النبی لا کذب، انا ابن عبدالمطلب، ما عادانا بیت الا و قد خرب و لا کلب الا و قد جرب. و فی (ا

لکافی) عن الصادق (علیه السلام): لما اقبل صاحب الحبشه بالفیل یرید هدم الکعبه، مروا بابل لعبدالمطلب فاستاقوها، فتوجه عبدالمطلب الی صاحبهم یساله رد ابله، فقیل له: انه عظیم قریش، و هو رجل له عقل و مروه. فاکرمه و ادناه. ثم قال لترجمانه: سل ما حاجتک؟ فقال: ان اصحابک مروا بابل لی فاستاقوها فاحببت ان تردها علی. فتعجب من سواله رد الابل، و قال: هذا الذی زعمتم انه عظیم قریش و ذکرتم عقله، یدع ان یسالنی ان انصرف عن بیته الذی یعبده، اما لو سالنی ان انصرف عن هدمه لانصرفت. فاخبره الترجمان بمقاله الملک، فقال له عبدالمطلب: ان لذلک البیت ربا یمنعه، و انما سالتک رد ابلی. فامر بردها علیه، ثم مضی عبدالمطلب حتی لقی الفیل علی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) طرف الحرم، فقال له: محمود فحرک راسه، فقال له: اتدری لم جی ء بک؟ فقال براسه: لا. فقال: جاووا بک لتهد م بیت ربک، افتفعل؟ فقال براللله: لا. فانصرف عبدالمطلب و جاووا بالفیل لیدخل الحرم، فلما انتهی الی طرف الحرم امتنع … و عن (انساب ابن بکار): ان رکبا من جذام خرجوا صادرین عن الحج من مکه، فوجدوا رجلا من عالیه بیوت مکه یقال له: حذاقه، فربطوه و انطلقوا به، فتلقاهم عبدا

لمطلب مقبلا من الطائف و معه ابنه ابولهب یقود به- و حینئذ قد ذهب بصره- فلما نظر الیه حذافه هتف به، فقال لابنه: ویلک من هذا؟ قال: حذافه بن غانم العذری مربوطا مع رکب. قال: فالحقهم و اطلق الرجل. فلحقهم و قال لهم: قد عرفتم تجارتی و مالی، احلف لکم لاعطینکحا عشرین اوقیه ذهبا، و عشرا من الابل، و فرسا، و هذا ردائی رهنا. فقبلوا ذلک واطلقوا حذافه، قلما اقبل به و قربا سمع عبدالمطلب صوت ابی لهب، و لم یسمع صوت حذافه، فصاح بابنه: انک لعاص، ارجع لا ام لک فالله به. قال: یا ابتاه هذا الرجل معی. فناداه عبدالمطلب: یا حذافه، اسمعنی صوتک. قال:ها انا ذا بابی انت و امی یا ساقی الحجیج. اردفنی. فاردفه حتی دخل مکه، فقال حذافه یوصی ابنه خارجه بالانتماء الی بنی هاشم: اخارج اما اهلکن فلا تزل لهم شاکرا حتی تغیب قی القبر بنی شیبه الحمد الکریم فعاله یضی ء ظلام اللیل کالقمر البدر و عنه: ان عبدالمطلب اتی فی المنام، فقیل له: (احفر زمزم خبیئه الشیخ الاعظم). فاستیقظ فقال: (اللهم بین لی) فاری فی المنام مره اخری: (احفر مکتم، بین الرفث و الدم، فی مبحث الغراب فی قریه النمل مستقبله (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) الانصاب الحمر). فقام فمشی حتی جلس فی المسجد الحرام ینتطر ما سمی له من الایات، فنحر بقره بالجزوره فاقلتت من جازرها بحشاشه نفسها حتی غلبها الموت فی المسجد فی موضع زمزم، فاحتمل لحمها من مکانها، و اقبل غراب یهوی حتی وقع فی الفرث، یبحث عن قریه النمل، فقام عبدالمطلب یحفر، و قال: انی لحافر هذا البئر و مجاهد من صدنی عنها. فطفق یحفر هو و ابنه الحارث- و لیس له یومئذ ولد غیره- فیسفه علیهما الناس من قریش و ینازعونهما، و تناهی عنه ناس من قریش لما یعلمون من زعیق نسبه و صدقه، حتی اذا اتعبه الحفر نذران و فی له عشره من الولد ان ینحر احدهم. ثم حفر فادرک سیوفا دفنت فی زمزم حین دفنت، فلما رات قریش انه قد ادرک السیوف قالت له: اجدنا ما وجدت. فقال: هذه السیوف لبیت الله. ثم حفر حتی انبط الماء، فحفرها فی القرار، ثم بحرها حتی لا تنزف، ثم بنی علیها حوضا، و طفق هو و ابنه ینزعان فیملان ذلک الحوض، لیشرب منه الحاج، و کان قوم من قریش یکسرون الحوض حسدا له باللیل، فیصلحه حین یصبح، فلما اکثروا دعا ربه، فاری فقیل له: قل: (اللهم انی لا احلها لمغتسل، و هی لشارب حل وبل). ثم کفیتهم، فقام حین اختلفت قریش فی لمسجد، فنادی بالذی اری ثم انصرف، فلم یکن یفسد حوضه علیه احد من قریش الا رمی فی جسده بداء، حتی ترکوا حوضه ذلک و سقایته، ثم تزوج النساء فولد له عشره رهط، فقال: (اللهم انی کنت نذرت لا نحر احدهم و انی اقرع بینهم، فاصب بذلک من شئت) فاقرع بینهم فطارت القرعه علی عبدالله- و کان احب ولده الیه- فقال: اللهم هو احب الیک ام مائه من الابل … و قال: و یقال: کان یعرف فی عبدالمطلب سیماء النبوه، و هیبه الملک. و عن (سیره محمد بن اسحاق): لما انبط عبدالمطلب الماء فی زمزم (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) حسدته قریش، فقالت له: انها بئر ابینا اسماعیل، و ان لنا فیها حقا فاشرکنا معک. قال: ما انا بفاعل، ان هذا الامر خصصت به دونکم. قالوا: فانا غیر تارکیک. قال: فاجعلوا بینی و بینکم حکما احاکمکم الیه. قالوا: کاهنه بنی سعد بن هذیم. قال: نعم. و کانت باشراف الشام، فرکب عبدالمطلب فی نفر من عبدمناف، و خرج من کل قبیله من قریش قوم، و الارض اذ ذاک مفاوز، حتی اذا کانوا ببعض تلک المفاوز بین الحجاز و الشام، نفد ما کان مع عبدالمطلب و بنی ابیه من الماء، فعطشوا عطشا شدیدا، فاستسقوا قومهم فابوا ان یسقوهم، و قالوا: نحن بمفازه و نخشی علی انفسنا مثل الذی اصابکم، فلما رای

عبدالمطلب ما صنع القوم و خاف علی نفسه و اصحابه الهلاک، قال لاصحابه: ما ترون؟ قالوا: ما راینا الا تبع لرایک، فمرنا بما احببت. قال: فانی اری ان یحفر کل رجل منا حفره لنفسه بما معه الان من القوه، فکلما مات رجل دفنه اصحابه حتی یکون رجل واحد، فضیعه واحد ایسر من ضیعه رکب. قالوا: نعم ما اشرت. فقام کل رجل منهم فحفر حفیره و قعدوا ینتظرون الموت، ثم ان عبدالمطلب قال لهم: و الله ان لقاءنا بایدینا کذا للموت لعجز، قوموا فعسی الله ان یرزقنا ماء ببعض الارض، ارتحلوا. فارتحلوا و من معهم من قبائل قریش ینظرون ما هم صانعون، فتقدم عبدالمطلب الی راحلته فرکبها، فلما انبعث به انفجر من تحت خفها عین ماء عذب، فکبر و کبر اصحابه، ثم نزل فشرب هو و اصحابه و ملاووا اسقیتهم، ثم دعا القبائل من قریش، فقال لهم: هلموا الی الماء، فقد اسقانا الله فاشربوا. فقالوا: قد قضی الله لک علینا، و الله لا نخاصمک فی زمزم ابدا. ان الذی سقاک هذا الماء بهذه الفلاه هو سقاک زمزم فارجع الیها. و روی کاتب الواقدی فی (طبقاته): قصه اخری لعبدالمطلب فی ماء له (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) بالطائف، یقال له: ذوالهرم، مع جندب الثقفی، و انهما تنافرا الی الکاهن العذری بالشام، و نفد ماء عبدالمطلب و من معه، فانفجرت عین من تحت جران بعیر عبدالمطلب. و عن القمی رفعه، قال: کان فی الکعبه غزالان من ذهب و خمسه اسیاف، فلما غلبت خزاعه جرهما القت جرهم الاسیاف و الغزالین فی بئر زمزم، و القوا فیها الحجاره و طموها و عموا اثرها، فلما غلبت قصی علی خزاعه لم یعرفوا موضع زمزم و خفی علیهم موضعها. فلما بلغ عبدالمطلب و کان یفرش له فی فناء الکعبه، و لم یکن یفرش لاحد هناک غیره، فبینا هو نائم فی ظل الکعبه رای فی منامه: ان اتاه آت فقال له: احفر بره. فقال: و ما بره؟ ثم اتاه فی الیوم الثانی فقال له: احفر طیبه. فقال: و ما طیبه؟ ثم اتاه فی الیوم الثالث فقال: احفر المصونه؟ قال: و ما المصونه؟ ثم اتاه فی الیوم الرابع فقال: (احفر زمزم، لا تبرح و لا تذم، تسقی الحجیح الاعظم، عند الغراب الاعصم، عند قریه النمل. و کان عند زمزم جحر یخرج منه النمل، فیقع علیه غراب اعصم یلتقط النمل کل یوم، فلما رای عبدالمطلب هذه الرویا عرف موضع زمزم، فقال لقریش: انی عبرت فی اربع لیال فی حفر زمزم، و هی ماثرتنا و عزنا فهلموا نحفرها، فلم یجیبوه، فاقبل یحفرها هو بنفسه، و کان له ابن واحد و هو الحرث، و کان یعینه علی الح

فر، فلما صعب علیه ذلک تقدم الی باب الکعبه، ثم رفع یدیه و دعا الله تعالی، و نذر له ان رزقه عشره بنین ان ینحر احبهم الیه تقربا الیه تعالی، فلما ان حفر و بلغ الطوی- طوی اسماعیل- و علم انه قد وقع علی الماء، کبر و کبرت قریش و قالوا: یا اباالحرث هذه ماثرتنا و لنا فیها نصیب. فقال: لم تعینونی علی حفرها، هی لی و لولدی فی الدهر. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و فی (الطبری): کان سبب بدء الحلف الذی کان بین بنی هاشم و خزاعه- الذی افتتح النبی (صلی الله علیه و آله) بسبیه مکه و قال: لتنصب هذه السحابه بنصر بنی کعب- ان نوفل بن عبدمناف- و کان آخر من بقی من عبدمناف- ظلم عبدالمطلب علی ارکاح له- و هی الساحات- و کانت ام عبدالمطلب سلمی بنت عمرو النجاری من الخزرح فتنصف عبدالمطلب عمه فلم ینصفه، فکتب الی اخواله: یا طول لیلی لاحزانی و اشغالی هل من رسول الی النجاراخوالی فقدم علیه منهم ثمانون راکبا فاناخوا بفناء الکعبه، فلما رآهم نوفل قال لهم: انعموا صباحا. فقالوا له: لا نعم صباحک ایها الرجل! انصف ابن اختنا من طلامته. قال: افعل بالحب لکم و الکرامه. فرد علیه الارکاح، فدعا ذلک عبدالمطلب الی الحلف مع خزاعه- الی ان قال- و اسمه ایبه لانه کان فی راسه شیبه، و قیل له: عبدالمطلب، لان اباه کان شخص فی تجاره له الی الشام، فسلک طریق المدینه الیها، فلما قدم المدینه نزل علی زید بن عمرو الخزرجی- او عمرو بن زید الخزرجی علی اختلاف الروایات- فرای ابنته سلمی فاعجبته فخطبها الی ابیها، فانکحه و شرط علیه: الا تلد ولدا الا فی اهلها. ثم مضی هاشم لوجهته قبل ان یبنی بها، ثم انصرف راجعا، فبنی بها فی اهلها فحملت منه، ثم ارتحل الی مکه و حملها معه، فلما اثقلت ردها الی اهلها و مضی الی الشام، فمات بها بغزه، فولدت سلمی عبدالمطلب، فمکث بیثرب سبع سنین او ثمانی. ثم ان رجلا من بنی الحرث بن عبدمناف مر بیثرب، فاذا غلمان ینتضلون، فجعل شیبه اذا خسق قال: انا ابن هاشم، انا ابن سید البطحاء. فقال (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) له الحارثی: من انت؟ قال: انا شیبه بن هاشم. فلما اتی الحارثی مکه قال للمطلب، و هو جالس فی الحجر: تعلم انی وجدت غلمانا ینتضلون لیثرب، و فیهم غلام اذا خسق، قال: انا ابن هاشم، انا ابن سید البطحاء؟ فقال المطلب: و الله لا ارجع الی اهلی حتی آتی به. فقال له الحارثی: هذه ناقتی بالفناء فارکبها. فجلس المطلب علیها، فورد یثرب عشاء حتی اتی بنی عدی بن النجار، فاذا غلمان یضربون کره بین طهری مجلس، فعرف ابن اخیه، فقال للقوم: اهذا ابن هاشم؟ قالوا: نعم، هذا ابن اخیک، فان کنت ترید اخذه فالساعه قبل ان تعلم به امه، فانها ان علمت لم تدعه، وحلنا بینک و بینه. فدعاه و قال: یا بن اخی، انا عمک اردت الذهاب بک الی قومک. و اناخ راحلته، فما کذب ان جلس علی عجز الناقه، فانطلق به و لم تعلم به امه، حتی کان اللیل فقامت تدعو بحربها علی ابنه، فاخبرت ان عمه ذهب به. و قدم به المطلب ضحوه و الناس فی مجالسهم فجعلوا یقولون: من هذا؟ فقال: عبد لی. ثم خرج المطلب حتی اتی الجزوره، فاشتری حله فالبسها شیبه، ثم خرج به حین کان العشی الی مجلس بنی عبدمناف … و قال الجاحظ مع نصبه: و قد اعطی الله عبدالمطلب فی زمانه، و اجری علی یدیه، و اظهر من کرامته ما لا یعرف مثله الا لنبی مرسل، و ان فی کلامه لابرهه صاحب الفیل، و توعده ایاه برلد الکعبه، و تحقیق قوله من الله تعالی و نصره وعیده بحبس الفیل، و قتل اصحابه بالطیر الابابیل و حجاره السجیل حتی ترکوا کالعصف الماکول، لا عجب البرهانات و اسنی الکرامات- الی ان قال- و لو شئنا ان نذکر ما اعطی الله عبدالمطلب من تفجیر العیون، و ینابیع الماء من تحت کل

کل بعیره، و اخفائه بالارض القسی، و بما اعطی من المساهمه و عند المقارعه من الامور العجیبه و الخصال الباینه، لقلنا. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و روی ابن بکار عن ابن شهاب قال: اول ما ذکر من عبدالمطلب ان قریشا خرجت فاره من الحرب خوفا من اصحاب الفیل- و عبدالمطلب یومئذ غلام شاب- فقال: و الله لا اخرج من حرم الله ابغی العز فی غیره. فجلس فی البیت، و اجلت قریش عنه، فقال عبدالمطلب: اللهم ان المرء یم نع رحله فامنع حلالک لایغلبن صلیبهم و محالهم ابدا محالک فلم یزل تائبا فی الحرم حتی اهلک الله الفیل و اصحابه، فرجعت قریش و قد عظم فیهم بصیرته و تعظیمه. و فی (الکافی): ان عبدالمطلب قال لبعض موالیه لما جاء ابرهه: اعل الجبل فانظر، تری شیئا؟ فقال: اری سوادا من قبل البحر. فقال له: یصیبه بصرک اجمع؟ قال: لا، و اوشک ان یصیب. فلما ان قربت قال: هو طیر کثیر و لا اعرف، یحمل کل طیر فی منقاره حبه حصاه مثل حصاه الحذف او دونها. فقال عبدالمطلب: و رب عبدالمطلب ما ترید الا القوم. حتی لما صارت فوق رووسهم اجمع، القت الحصاه فوقعت کل حصاه علی هامه رجل، فخرجت من دبره فقتلته، فما انفلت منهم الا رجل واحد یخبر الن

اس، فلما اخبرهم القت علیه حصاه فقتلته. و فی (حیاه حیوان الدمیری): فی عنوان الغراب: ذکر المسعودی: ان امیه بن ابی الصلت کان مصحوبا یبدو له الجن، فخرح فی عیر من قریش، فمرت به حیه فقتلوها، فاعترضت لهم حیه اخری تطلب به ثارها، و قالت: قتلتم فلانا. ثم ضربت الارض بقضیب، فصصصفرت الابل فلم یقدروا علیها الا بعد عناء (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) شدید، فلما جمعوها جاءت ثانیه، فضربت فنفرت فلم یقدروا علیها الا بعد نصف اللیل، ثم جاءت فضربت ثالثه، فنفرتها فلم یقدروا علیها حتی کادوا ان یهلکوا عطشا و عناء، و هم فی مفازه لا ماء بها، فقالوا لامیه: هل عندک من حیله؟ قال: لعلها. ثم ذهب حتی جاوز کثیبا، فرای ضوء نار علی بعد فاتبعه، حتی اتی علی شیخ فی حناء، فشکا الیه ما نزل به و بصحبه- و کان الشیخ جنیا- فقال: فاذهب فان جاءتکم فقولوا: (باسمک اللهم) سبعا. فرجع الیهم، و قد اشرفوا علی الهلاک، فاخبرهم بذلک، فلما جاءتهم الحیه قالوا ذلک، فقالت: تبا لکم، من علمکم هذا؟ ثم ذهبت. و اخذوا ابلهم و کان فیهم حرب ابن امیه، فقتلته الجن بعد ذلک بثار الحیه المذکوره، و قالوا فیه: و قبر حرب بمکان قفر و لیس قرب قبر حرب قبرو فی (الاغانی): مر حرب ابن امیه و مرداس- ابوالعباس بن مرداس- بغیضه ملتفه الشجر، فاحرقا شجرها لیتخذاها مزرعه، فکانت تخرج من الغیضه حباب بیض فتطیر حتی تغیب، و مات حرب و مرداس عقیب ذلک، فتحدث قومهما: ان الجن قتلتهما لاحراقهما منازلهما من الغیضه. و ذلک قبل البعثه بحین. ثم کانت بین ابی سفیان بن الحرب و العباس بن مرداس منازعه فی هذه القریه. (و لا ابوسفیان کابی طالب) اما الاول فقال الجاحظ: قام ابوسفیان مقام ابیه فخالفه ابوالازیهر الدوسی، و کان عظیم الشان فی الازد، و کانت بینه و بین بنی الولید بن مغیره محاکمه فی مصاهره کانت بین الولید و بینه، فجاء هشام بن الولید و ابوالازیهر کان قاعدا فی مقعد ابی سفیان بذی المجاز، فضرب عنقه، فلم یدرکه به ابوسفیان عقلا و لا قودا فی بنی المغیره. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و لما کتب معاویه الی زیاد لما کان علی فارس بعد امیرالمومنین (علیه السلام) و هدده و عیره، اجابه زیاد: و اما تعییرک لی بسمیه فان کنت ابن سمیه، فانت ابن حمامه! و یاتی ان حمامه ام ابی سفیان کانت بغیا صاحبه رایه فی الجاهلیه. و اما الثانی فقال ابن بکار: کان کافل النبی (صلی الله علیه و آله) و حامیه من قریش، و ناصره و الر

فیق به، و الشفیق علیه و وصی عبدالمطلب فیه، و کان سید بنی هاشم فی زمانه، و لم یکن احد من قریش یسود فی الجاهلیه الا بمال، الا ابوطالب، و ابوطالب اول من سن القسامه فی دم عمرو بن علقمه، ثم اثبتتها السنه فی الاسلام، و کانت السقایه بیده، ثم سلمها الی اخیه العباس. و قال معاویه لعمرو بن العاص- بعد ضرب الخارجی صاحبه له ضربه عالج منها، و قتل الخارجی صاحب امیرالمومنین (علیه السلام) له، و عدم طفر صاحب عمرو به: نجوت و قد بل المرادی سیفه من ابن ابی- شیخ الاباطح- طالب و فی خبر الکندی رای النبی (صلی الله علیه و آله) فی اول امره یصلی و معه غلام و امراه، و سال العباس عنه، و اجابه بانه ابن اخیه محمد بن عبدالله یزعم انه نبی، و لم یتبعه الا هذا الغلام: و هو ابن اخی علی بن ابی طالب، و هذه المراه: و هی امراته خدیجه بنت خویلد. قال له: فما تفعلون؟ قال ننتظر ما یفعل الشیخ. یعنی: اباطالب. و کان السمه عبدمناف، فلما مات عبدالمطلب اوصی الیه بالنبی، و قال لابی طالب فی ابیات: اوصیک یاعبدمناف بعدی بواحد بعد ابیه فرد (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) فارقه و هو ضجیع المهد فکنت کالام له فی الوجد و عن ابن عساکر: قال جلهمه بن عرفه: قدمت

مکه و هم فی قحط، فقالت قریش: یا اباطالب اقحط الوادی، و اجدب العیال، فهلم لنستسقی. فخرج ابوطالب و معه غلام کان وجهه شمس دجی تجلت عنه سحابه قتماء، فاخذه و الصق طهره بالکعبه، و لاذ الغلام باصبعه و ما فی السماء قزعه، فاقبل السحاب من هاهنا و هاهنا و اغدق و انفجر الوادی، و اخصب النادی و البادی، فقال ابوطالب: و ابیض یستسقی الغمام بوجهه ثمال الیتامی عصمه للارامل تطوف به الهلاک من آل هاشم فهم عنده فی نعمه و فواضل لقد علموا ان ابننا لا مکذب لدینا و لا یعبا بقول الاباطل فایده رب العباد بنصره و اظهر دینا حقه غیر ناصل قلت: والظاهر ان اباطالب قال الابیات بعد ذلک، واشار فی قوله: (و ابیض … ) الی تلک الواقعه. و فی (تفسیر القمی): حمل علی (علیه السلام) و حمزه یوم بدر عبیده بن الحارث بن المطلب لما ارتث الی النبی (صلی الله علیه و آله)، فنظر الیه و استعبر، و قال له: انت اول شهید من اهل بیتی. فقال عبیده: اما ان عمک لو کان حیا لعلم انی اولی بما قال منه، حیث یقول: کذبتم و بیت الله نخلی محمدا و لما نطاعن دونه و نناضل و ننصره حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل فقال له النبی (صلی الله علیه و آله) اما تری ابنه کاللیث العادی بین یدی الله و رسوله، اابنه الاخر فی جهاد الله بارض الحبشه؟ فقال عبیده للنبی (صلی الله علیه و آله): اسخطت (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) علی فی هذه الحاله؟ قال: لا، ولکن ذکرت عمی فانقبضت. و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) و قد قیل له: انهم یزعمون ان اباطالب کان کافرا. فقال: کذبوا کیف؟ و هو یقول: الم یعلموا انا وجدنا محمدا نبیا کموسی خط فی اول الکتب و عنه (علیه السلام) فی خبر آخر: کیف یکون کافرا؟ و هو یقول: لقد علموا ان ابننا لا مکذب لدینا و لا نعبا بقیل الاباطل و اشتهر عن المامون قال: اسلم و الله ابوطالب بقوله: نصرت الرسول رسول الا له ببیض تلالا کلمع البروق اذب و احمی رسول الا له حمایه عم علیه شفیق و روی المهدی العباسی عن ابیه المنصور- کما رواه (تاریخ بغداد) فی عنوان معاویه بن عبیدالله کاتب المهدی- عن عطاء عن ابن عباس قال: عارض النبی (صلی الله علیه و آله) جنازه ابی طالب و قال له: وصلتک رحم و جزاک خیرا یاعم. و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): لما توفی ابوطالب قال جبرئیل للنبی (صلی الله علیه و آله): اخرج من مکه فلیس لک فیهاناصر. و فی (الکافی): عن الکاظم (ع) قال لدرست بن ابی منصور کان ابوطالب مستودعا للوصایا، فدفعها الی النبی (صلی الله علیه و آله)، فمات من یومه. هذا، و روی (نوادر

حج الکافی): عن داود الرقی قال: دخلت علی ابی (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) عبدالله (علیه السلام)، ولی علی رجل مال قد خفت تواه، فشکوت الیه ذلک، فقال لی: اذا صرت بمکه فطف عن عبدالمطلب طوافا، و صل رکعتین عنه، وطف عن ابی طالب طوافا، وصل عنه رکعتین، وطف عن عبدالله طوافا، و صل عنه رکعتین، وطف عن آمنه و صل عنها رکعتین، وطف عن فاطمه بنت اسد و صل عنها رکعتین، ثم ادع ان یرد علیک مالک. قال: ففعلت ذلک ثم خرجت من باب الصفا، و اذا غریمی واقف یقول: یا داود حبستنی، تعال فاقبض مالک. و اخواننا یعتقدون ان غیر فاطمه بنت اسد کل من فی الخبر کافر. (و لا الصریح کاللصیق) عن الزمخشری فی (ربیع الابرار): کان معاویه یعزی الی اربعه: مسافر بن ابی عمرو، و عماره بن الولید بن المغیره، و الصباح مغنی عماره، و العباس. و روی ابن ابی الحدید فی موضع آخر: ان عقیلا دخل بعد وفاه اخیه (علیه السلام) علی معاویه و حوله جلساوه فقال له: اخبرنی عن عسکری و عسکر اخیک، فقد وردت علیهما. قال: اخبرک. مررت و الله بعسکر اخی، فاذا لیل کلیل رسول الله، و نهار کنهار رسول الله (صلی الله علیه و آله)، ما رایت الا مصلیا و لا سمعت الا قاریا. و مررت بعسکرک فاستقبلنی قوم من المنافقین ممن نفر بالنبی (صلی الله علیه و آله) لیله العقبه، ثم قال لمعاویه: من هذا عن یمینک یا معاویه؟ قال: عمرو بن العاص. قال: هذا الذی اختصم فیه سته نفر فغلب علیه جزار قریش، فمن الاخر؟ قال: الضحاک بن قیس الفهری. قال: اما و الله لقد کان ابوه جید الاخذ لعسب التیوس، فمن هذا الاخر؟ قال: ابوموسی الاشعری. قال: هذا ابن السراقه. فلما رای معاویه انه قد اغضب جلساءه، علم انه ان استخبره عن نفسه، قال فیه سوءا فاحب ان یساله لیقول فیه ما یعلمه من السوء، فیذهب (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) بذلک غضب جلسائه، فقال له: فما تقول فی؟ قال: دعنی من هذا. قال: اتعرف حمامه؟ قال: و من حمامه؟ قال: قد اخبرتک. ثم قام فمضی، فارسل معاویه الی نسابه، فقال: من حمامه؟ قال: لی الامان؟ قال: نعم. قال: ام ابی سفیان ابیک کانت بغیا فی الجاهلیه صاحبه رایه. فقال معاویه لجلسائه: قد ساویتکم وزدت علیکم فلا تغضبوا. و فی (الطرائف) عن (مثالب هشام الکلبی): کانت لحمامه جده معاویه رایه بذی المجاز، و کان معاویه لاربعه- الی ان قال- و کانت امه من المغتلمات. و فی (تذکره سبط ابن الجوزی)- فی قصه طلب عمرو بن العاص و الولید بن عقبه و المغیره من معاویه ان یحضر الحسن (ع)

لتخجیله-: قال الحسن (ع) لمعاویه: (و قد علمت الفراش الذی ولدت علیه) قال الکلبی: عامه الناس علی ان معاویه من مسافر بن ابی عمرو لانه کان اشد حبا لهند. فلما حملت هند بمعاویه خاف مسافر ان یظهر انه منه، فهرب الی ملک الحیره هند بن عمرو، ثم ان اباسفیان قدم الحیره فلقیه مسافر، و هو مریض من عشقه لهند و قد سقی بطنه- الی ان قال- ثم مات مسافر من عشقه لهند- الی ان قال- و جری بین اسحاق بن طابه و یزید بن معاویه کلام بین یدی ابیه. فقال یزید لاسحاق: ان خیرا لک ان یدخل بنو حرب کلهم الجنه. اشار الی ان ام اسحاق کانت تتهم ببعض بنی حرب، فقال له اسحاق: ان خیرا لک ان یدخل بنوالعباس کلهم الجنه. فلم یفهم یزید مراده و فهمه معاویه، فلما قام اسحاق قال معاویه لیزید: کیف تشاتم الرجال قبل ان تعلم ما یقال فیک؟ قال: قصدت شین اسحاق. قال: و هو ایضا قصد شینک. قال: و کیف؟ قال: اما علمت ان بعض قریش فی الجاهلیه یزعمون انی للعباس؟ فسقط فی یدی یزید. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) و قال الشعبی: و قد اشار النبی (صلی الله علیه و آله) الی هند یوم فتح مکه بشی ء من هذا، فانها لما جاءت تبایعه- و کان قد اهدر دمها- قالت: علام ابایعک؟ فقال: علی الا تزنین. فقالت: و هل تزنی الحره؟ فعرفها النبی (صلی الله علیه و آله)، فنظر الی عمر فتبسم. هذا، و قالوا: من حمقی بنی امیه بکار بن عبدالملک بن مروان، و کان ابوه ینهاه الی ان یجلس الی خالد بن یزید. فجلس یوما الیه فقال بکار: انا و الله کما قال الاول: یرددنی بنی اللخناء تردیدا هذا و فی (اصنام ابن الکلبی): کانت لقریش اصنام فی جوف الکعبه، و کان اعظمها عندهم هبل، و کان فی جوف الکعبه قدامه سبعه اقدح، مکتوب فی اولها: (صریح) و الاخر: (ملصق). فاذا شکوا فی مولود، اهدوا هدیه، ثم ضربوا بالقداح فان خرج (صریح) الحقوه به، و ان خرج (ملصق) دفعوه. هذا، و یقال لربیعه و مضر: الصریحان من ولد نزار، و کان ولده اربعه: هما مع ایاد و انمار. و یقال لقصی و زهره ابنی کلاب: صریحا قریش. (و لا المحق کالمبطل) فی (مناقب ابن طلحه الشافعی): قدمت سوده بنت عماره الهمدانیه بعد علی (علیه السلام) علی معاویه، فجعل یونبها علی تحریضها علیه ایام صفین- الی ان قال- قال معاویه لها: ما حاجتک؟ قالت: ان الله سائلک عن امرنا، و لا یزال یقدم علینا من قبلک من یسمو بمکانک، و یبطش بسلطانک، فیحصدنا حصد السنبل، و یدوسنا دوس الحرمل، یسومنا الخسف و یذیقنا الحتف، و هذا بسر بن ارطاه قدم علینا فقتل رجالناو اخذ اموالنا فان عزلته عنا شکرناک و الا کفرناک. فقال معاویه: ایای تهددین بقومک؟ لقد هممت ان احملک علی قتب اشرس فاردک الیه، فینفذ فیک حکمه. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) فاطرقت سوده ساعه، ثم قالت: صلی الا له علی روح تضمنها قبر فاصبح فیه العدل مدفونا قد حالف الحق لا یبغی به بدلا فصار بالحق و الایمان مقرونا فقال معاویه: من هذا یا سوده؟ فقالت: هذا و الله امیرالمومنین علی بن ابی طالب و الله لقد جئته فی رجل کان ولاه صدقاتنا، فجار علینا، فجئته فصادفته قائما یصلی، فلما رآنی انفلت من صلاته، ثم اقبل علی برحمه و رفق و رافه و تعطف، و قال: الک حاجه؟ فقلت: نعم. و اخبرته، فبکی ثم قال: (اللهم انت الشاهد علی و علیهم انی لم آمرهم بظلم خلقک. و لا بترک حقک، ثم اخرج من جیبه قطعه جلد، فکتب فیها: (بسم الله الرحمن الرحیم … قد جاءتکم بینه من ربکم فاوفوا الکیل و المیزان و لا تبخسوا الناس اشیاءهم و لا تفسدوا فی الارض … ذلکم خیر لکم ان کنتم مومنین) فاذا قرات کتابی فاحتفط بما فی یدک من عملنا حتی یقدم من یقبضه منک. ثم رفع الرقعه الی فو الله ما ختمها بطین و لا خزمها، فجئت بالرقعه الی صاحبه، فانصرف عنا معزولا. (و لا المومن کالمدغل) ای: المفسد و الغاش (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون). و قد اجمعوا علی انه (علیه السلام) المراد من المومن فی الایه. و فی (صفین نصر) قال الاصبغ: جاء رجل الی علی (علیه السلام) فقال: هولاء القوم الذین نقاتلهم، الدعوه واحده و الرسول واحد و الصلاه واحده و الحج واحد، فبم نسمیهم؟ قال: بما سماهم الله فی کتابه- قال: ما کل ما فی الکتاب (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) اعلمه. قال: اما سمعت الله یقول: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض -الی- و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جاءتهم البینات و لکن اختلفوا فمنهم من آمن و منهم من کفر)؟ فلما وقع الاختلاف کنا نحن اولی بالله و بالکتاب و بالنبی و بالحق، فنحن الذین آمنوا، و هم الذین کفروا و شاء الله قتالهم، فقاتلناهم هدی بسنه الله ربنا و ارادته. و فی (مروج المسعودی): قال ابن بکار فی (موفقیاته): سمعت المدائنی یقول: قال المطرف بن المغیره بن شعبه: وفدت مع ابی الی معاویه، فکان ابی یتحدث عنده ثم ینصرف الی، فیذکر معاویه و یذکر عقله، و یعجب مما یری منه، اذ جاءت ذات لیله فامسک عن العشاء، فظننت انه لشی ء حدث فینا او فی عملنا، فقلت

له: ما لی اراک مغتما منذ اللیله؟ قال: یا بنی انی جئت من عند اخبث الناس. قلت له: و ما ذاک. قال: قلت له و قد خلوت به: انک قد بلغت مناک فلو اظهرت عدلا و بسطت خیرا فانک قد کبرت، و لو نظرت الی اخوتک من بنی هاشم فوصلت ارحامهم، فو الله ما عندهم الیوم شی ء تخافه. فقال لی: هیهات، ملک اخو تیم فعدل و فعل ما فعل، فو الله ماعدا ان هلک، فهلک ذکره، الا ان یقول قائل: ابوبکر. ثم ملک اخو عدی فاجتهد و شمر عشر سنین، فو الله ماعدا ان هلک، فهلک ذکره الا ان یقول قائل: قال عمر. ثم ملک اخونا عثمان فملک رجل لم یکن احد مثل نسبه، فعمل ما عمل و عمل به، فو الله ما عدا ان هلک، فهلک ذکره و ذکر ما فعل به، و ان اخا هاشم یصرح به فی کل یوم خمس مرات: اشهد ان محمدا رسول الله، فای عمل یبقی مع هذا، لا ام لک؟ و الله الا دفنا دفنا. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (و لبئس الخلف خلفا) هکذا فی (المصریه) و هو غلط، و الصواب: (خلف) کما هو القاعده و کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم). و فی (مقاتل ابی الفرج): لما بویع معاویه خطب فذکر علیا (ع)، فنال منه و نال من الحسن (ع)، فقام الحسین (ع) لیرد علیه، فاخذ الحسن (ع) بیده فاجلسه، ثم قام فقال: ایها الذاکر علیا، انا الحسن و ابی علی، و انت معاویه و ابوک صخر و امی فاطمه و امک هند، و جدی رسول الله و جدک حرب، و جدتی خدیجه و جدتک قتیله، فلعن الله الامنا ذکرا، و اخسنا حسبا و شرفا، و اقدمنا کفرا و نفاقا. فقال طوائف من المسجد: آمین. (یتبع سلفا فی نار جهنم) فی (لهوف ابن طاووس): لما جعل یزید ینکت بقضیبه ثنایا الحسین (ع) و یتمثل بابیات ابن الزبعری و یزید علیها: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل لاهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا یا یزید لا تشل قامت زینب و قالت فی ما قالت له: تهتف باشیاخک؟! فلتردن وشیکا موردهم، و لتودن انک شللت و بکمت و لم یکن فعلت ما فعلت و قلت ما قلت. (و فی ایدینا بعد فضل النبوه) فی (مناقب ابن طلحه الشافعی): قال جابر الانصاری: سمعت علیا (ع) ینشد و النبی (صلی الله علیه و آله) یسمع: انا اخو المصطفی لا شک فی نسبی (التی اذللنا بها العزیز) کابی سفیان ابیه. (و نعشنا) ای: رفعنا. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (بها الذلیل) کسلمان و مقداد و عمار، هذا و فی (تاریخ بغداد): قال اعراب من کلاب لدعبل- و کان هجاهم-: ممن انت؟ فکره دعبل ان یقول: من خزاعه فیهجوهم فقال: انا انتمی الی القوم الذین یقول فیهم الشاعر: اناس علی الخیرمنهم و جعفر و حمزه و السجاد ذوالثفنات اذا افتخروا یوما اتوا بمحمد و جبریل و القرآن و السورات فوثب الاعرابی و هو یقول: محمد و جبریل و القرآن و السورات! ما لی الی هولاء مرتقی، ما لی الی هولاء مرتقی. و فی (الاغانی): وفد عمر بن ابی ربیعه علی عبد الملک، فقال له: اخبرنی عن منازعتک اللهبی فی المسجد الجامع، فقد اتانی نبا ذلک، و کنت احب ان اسمعه منک. فقال: بینا انا جالس فی المسجد الحرام فی جماعه من قریش، اذ دخل علینا الفضل بن العباس بن عتبه فسلم و جلس، و وافقنی و انا اتمثل بهذا البیت: و اصبح بطن مکه مقشعرا کان الارض لیس بها هشام فاقبل علی، فقال: یا اخا بنی مخزوم و الله ان بلده تبحح بها عبدالمطلب، و بعث قیها النبی (صلی الله علیه و آله)، و فیها بیت الله تعالی، لحقیقه الا تقشعر لهشام. و ان اشعر من هذا البیت و اصدق، قول من یقول: انما عبدمناف جوهر زین الجوهر عبدالمطلب فاقبلت علیه فقلت: یا اخا بنی هاشم ان اشعر من صاحبک، الذی یقول: ان الدلیل علی الخیرات اجمعها ابناء مخزوم للخیرات مخزوم فقال لی: اشعر- و الله- من صاحبک، الذی یقول: (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) جبریل اهدی لنا الخیرات اجمعها آرام هاشم لا ابناء مخزوم فقلت فی نفسی: غلبنی و الله، ثم حملنی الطمع فی انقطاعه عنی، فقلت له: بل اشعر منه الذی یقول: ابناء مخزوم الحریق اذا حرکته تاره تری ضرما یخرح منه الشرار مع لهب من حاد عن حده فقد سلما فو الله ما تلعثم ان اقبل علی بوجهه، فقال: یا اخا بنی مخزوم، اشعر من صاحبک و اصدق، الذی یقول: هاشم بحراذا سما وطما اخمد حرالحریق و اضطرما و اعلم- و خیر القول اصدقه- بان من رام هاشما هشما فتمنیت و الله ان الارض ساخت بی، ثم تجلدت علیه، فقلت: یا اخا بنی هاشم اشعر من صاحبک، الذی یقول: ابناء مخزوم انجم طلعت للناس تجلو بنورها الظلما تجود بالنیل قبل تساله جودا هنیئا و تضرب البهما فاقبل علی باسرع من اللحظ، ثم قال: اشعر من صاحبک و اصدق، الذی یقول: هاشم شمس بالسعد مطلعها اذا بدت اخفت النجوم معا اختارنا الله فی النبی فمن قارعنا بعد احمد قرعا فاسودت الدنیا فی عینی، فانقطعت فلم اجد جوابا، ثم قلت له: یا اخا بنی هاشم ان کنت تفتخر علینا بالنبی (صلی الله علیه و آله)، فما تسعنا مفاخرتک. فقال: کیف لا نفتخر به و لو کان منک لفخرت به علی؟ فقلت: صدقت، انه

لموضع الفخار. و سررت بقطعه الکلام، ثم انه ابتدا المناقضه، ففکر هنیئه ثم قال: قد قلت فلم اجد بدا من الاستماع. ققلت: هات. فقال: (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) نحن الذین اذا سما بفخارهم ذو الفخر اقعده هناک القعدد افخر بنا ان کنت یوما فاخرا تلق الالی فخروا بفخرک افردوا قل یابن مخزوم لکل مفاخر منا المبارک ذو الرساله احمد ماذا یقول ذو و الفخار هنا لکم هیهات ذلک هل ینال الفرقد فحصرت و تبلدت، ثم قلت له: انظرنی. و افکرت ملیا ثم انشات اقول: لا فخرالا قد علاه محمد فاذا فخرت به فانی اشهد ان قد فخرت وفقت کل مفاخر و الیک فی الشرف الرفیع المقصد و لنا دعائم قد تناهی اول فی المکرمات جری علیها المولد من رامها حاشی النبی و اهله فی الارض غطغطه الخلیج المزبد دع و ذا ورح بفناء خود بضه مما نطقت به و غنی معبد مع فتیه تندی بطون اکفهم جودا اذا هز الزمان الانکد یتناولون سلافه عامیه طابت لشاربها و طاب المقعد فو الله لقد اجابنی بجواب کان اشد علی من الشعر، فقال لی: یا اخا بنی مخزوم اریک السها، و ترینی القمر. و هذا مثل، ای: تخرح من المفاخره الی شرب الراح- الی ان قال-

فقلت: لا اری شیئا اصلح من السکوت. فضحک و قام عنی. قال: فضحک عبد الملک حتی استلقی، و قال: یابن ابی ربیعه اما علمت ان لبنی عبدمناف السنه لاتطاق؟ قلت: قول عبد الملک نظیر قول معاویه: (انا بنو عبدمناف). (و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا) قال تعالی: (اذا جاء نصر الله و الفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا). (و اسلمت له هذه الامه طوعا و کرها) بعد فتح مکه. (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) (کنتم ممن دخل الدین اما رغبه و اما رهبه) لان اسلامهم کان بعد الفتح، و قال (صلی الله علیه و آله) بعد الفتح لاهل مکه کما فی (الطبری): (اذهبوا فانتم الطلقاء) فاعتقهم و قد کان الله امکنه من رقابهم عنوه و کانوا له فیئا. و انما قوله (علیه السلام): (اما رغبه و اما رهبه) نظیر قوله تعالی: (و انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین). و الا فمعلوم کون دخولهم فی الدین رهبه. (علی حین فاز اهل السبق بسبقهم و ذهب المهاجرون الاولون بفضلهم) فی (الطبری): قال العباس لابی سفیان قبل ان یرد النبی (صلی الله علیه و آله) مکه: ارکب عجز بغلتی لاستامن لک النبی (صلی الله علیه و آله)، فو الله لئن ظفر لیضربن عنقک- الی ان قال- فلما رای النبی (صلی الله علیه و آله) اباسفیان قال له: ویحک! الم یان لک ان تعلم الا

اله الا الله؟ فقال: و الله لقد ظننت ان لو کان مع الله غیره، لقد اغنی عنی شیئا. فقال: ویحک! الم یان لک ان تعلم انی رسول الله؟ فقال: اما هذه ففی النفس منها شی ء. فقال له العباس: ویلک! تشهد شهاده الحق قبل ان یضرب عنقک. فتشهد، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) للعباس: احبسه عند خطم الجبل بمضیق الوادی، حتی تمر علیه جنود الله- الی ان قال- ققال ابوسفیان للعباس: لقد اصبح ملک ابن اخیک عظیما. فقال له العباس: ویحک! انها النبوه. فقال: نعم اذن- الی ان قال- قال الواقدی: و امر النبی (صلی الله علیه و آله) بقتل سته نفر، و اربع نسوه، منهن هند ام معاویه- الی ان قال- فجاءته هند متنقبه متنکره، لحدثها و ما کان من صنیعها بحمزه، فی بیعه النساء- الی ان قال- قال لهن: (و لا تسرفن). فقالت هند: و الله ان کنت لاصیب من مال ابی سفیان الهنه الهنه. فقال لها النبی (صلی الله علیه و آله): و انک لهند؟ قالت: (الفصل الثانی و الثلاثون- فی القاسطین و ما یتعلق بصفین) انا هند، فاعف. قال: (و لا تزنین) قالت: و هل تزنی الحره؟ فقال: (و لا تقتلن اولادکن). فقالت: (ربیناهم صغارا و قتلتهم یوم بدر کبارا)، فانت و هم اعلم. فضحک عمر من قولها حتی استغرب. (فلا تجعلن للشیطان فیک نصیبا و لا علی نفسک سبیلا) بادعاء الب

اطل، فقد قال النبی (صلی الله علیه و آله)- کما رواه (صفین نصر): - اذا رایتم معاویه یخطب علی منبری، فاضربوا عنقه. و فیه: خرج عمار یوم الثالث، و خرج عمرو بن العاص، فجعل عمار یقول: یا اهل الاسلام اتریدون ان تنظروا الی من عادی الله و رسوله، و جاهدهما و بغی علی المسلمین، و طاهر المشرکین، فلما اراد الله ان یظهر دینه، و ینصر رسوله اتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم، و هو و الله ما یری راهب غیر راغب، و قبض الله رسوله و انا و الله لنعرفه بعداوه المسلم، و موده المجرم؟ الا و انه معاویه، فالعنوه لعنه الله، و قاتلوه فانه ممن یطفی نور الله، و یظاهر اعداء الله. و مر فی (11) فصل الامامه العامه: ان قوما استشهدوا فی سبیل الله من المهاجرین و الانصار، و لکل فضل، حتی اذا استشهد شهیدنا قیل: سید الشهداء و خصه رسول الله (صلی الله علیه و آله) سبعین تکبیره …

مغنیه

اللغه: حشاشات انفس: بقایا انفس. و الطلیق: من اطلق بعد اسر و اذلال. و اللصیق: الدعی. و المدغل: المفتن المفسد. و نعشنا: رفعنا. و افواجا: جماعات. الاعراب: خلف مبتدا، و هو المراد من الذم، و خبره جمله بئس الخلف، و یجوز ان یکون خبرا لمبتدا محذوف ای هو خلف، و جمله یتبع صفه، و افواجا حال، و طوعا و کرها مصدران فی موضع الحال ای طائعین و کارهین. المعنی: (فاما طلبک الی الشام). کتب معاویه الی الامام، و قال فیما قال: کنت سالتک الشام فابیت، و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک الیه امس. فقال الامام: (فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس). قال الشیخ محمد عبده معلقا علی هذا: کتب معاویه الی علی یطلب منه ان یترک له الشام.. فاجابه امیرالمومنین بما تری. و قال ابن قتیبه فی الامامه و السیاسه ص 95 طبعه سنه 1957: طلب معاویه من علی ان یجعل له الشام و مصر جبایه، فان حضرته الوفاه لم یجعل لاحد من بعده بیعه فی عنق معاویه. و نقل ذلک بعض الشارحین عن مروج الذهب للمسعودی، و کتاب صفین لنصر بن مزاحم، و کتاب قیس الکوفی. و لا عجب ان یطلب معاویه الشام طعمه، و لایحتاج طلبه هذا الی سند و اثبات، لانه بطبعه یحمل الدلیل علی صحته.. فان الذی یعطی مصر طعمه و جبایه لابن العاص یطلب الشام و اکثر من الشام لنفسه طعمه و حبایه.. و ایضا لا عجب ان یرفض الامام هذا الطلب، لان من حرم اموال المسلمین علی نفسه فبالاحری ان یحرمها علی غیره. و تقدم فی الخطبه 124 قوله: اتامروننی ان اطلب النصر بالجور.. لو کان هذا المال لی لسویت بینهم، فکیف و انما المال مال الله. و ایضا قال معاویه فی کتابه للامام: رقت الاجناد، و ذهبت الرجال، و اکلت الحرب العرب الا حشاشات انفس. فقال الامام: (و من اکله الحق فالی الجنه، و من اکله الباطل فالی النار). نحن سلم لمن سالم الحق و العدل، و حرب علی من حاربهما و عاندهما، و لا نساوم ابدا علی دین الله، و لانستسلم للباطل و اهله مهما کانت الظروف، و نستمیت دون الحق، و من مات فی نصرته فهو مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین، و من مات فی نصره البغی فمصیره الی النار و بئس القرار. و قال معاویه فی کتابه المذکور: انا و انت فی الحرب و الرجال سواء. یشیر بهذا الی انه یفاوض الامام، و یساومه علی الشام من مکان القوه، لا من مکان الضعف. فقال الامام: (فلست بامضی علی الشک منی علی الیقین الخ).. اما قولک عندک رجال و محاربون فصحیح، و اما قولک نحن فی الحرب سواء فبعید عن الصواب، لمکان الفرق بین من یحارب و هو علی بینه من امره، و یقین من حقه، و بین من یحارب و هو علی یقین بانه کاذب و مخادع فی حربه، او یشک- علی الاقل- فالاول ینطلق من موقع العقیده و الایمان، و یصنع الانتصارات بجراته و تضحیاته، کاهل العراق الذین یحاربون طلبا لمرضاه الله و ثوابه فی دار الخلود، و الثانی ینطلق من موقع الشک، و قلبه مفعم بالرعب، کاهل الشام الذین یحاربون معک طمعا بحطام الدنیا.. و اذن فلا مبرر للمقارنه و المعادله. و الی مثل هذا اشار سبحانه بقوله: و ترجون من الله ما لایرجون- 105 النساء. و ضمیر المخاطب فی الایه للمومنین، و ضمیر الغائب لاعدائهم الکافرین. و ایضا قال معاویه للامام فی کتابه: نحن بنو عبد مناف، و لیس لبعضنا فضل علی بعض. فقال الامام: (فکذلک نحن). تنقسم قریش الی بطون: منها بنوهاشم بن عبد مناف، و بنوامیه بن عبد شمس بن عبد مناف، و الامام هو علی بن ابی طالب بن عبدالمطب بن هاشم بن عبد مناف، و معاویه بن ابی سفیان بن حرب بن امیه بن عبد شمس بن عبد مناف (و لکن لیس امیه کهاشم الخ). قال الشیخ محمد عبده فی تعلیقه: صفات الخیر کلها لبنی هاشم، و صفات الشر لبنی امیه. و قال العقاد فی کتاب ابوالشهداء:

الهاشمیون و الامویون من ارومه واحده ترتفع الی عبد مناف، و لکن الاسرتین تختلفان فی الاخلاق، فبنو هاشم فی الاغلب اریحیون، و لا سیما ابناء فاطمه الزهراء، و بنوامیه فی الاغلب نفعیون، و لا سیما الاصلاء منهم.. کان الهاشمیون سراعا الی النجده و نصره الحق و التعاون علیه، و لم یکن بنوامیه کذلک. و قال احمد عباس صالح فی کتاب الیمین و الیسار ص 122 طبعه سنه 1972: لقد تربی معاویه فی حجر ابی سفیان راس القوی الرجعیه فی مکه، و تربی علی فی حجر النبی بکل ما تحمله النبوه من فداء و تضحیه و ایجابیه للخیر المطلق.. ان معاویه هو القطب الازلی الکامن فی الکون، قلب السلب المطلق-ای الشر- و قد تصادم القطبان- ای علی و معاویه- السالب و الموجب بقدر ما تتیح الامکانیه البشریه ان تکون سلبا مطلقا، او ایجابا مطلقا. (و لا المهاجر) الی الله و رسوله و هو الامام (کالطلیق) ابن الطلیق و هو معاویه (و لا الصریح) الواضح النسب (کاللصیق) بغیر ابیه. قال العقاد فی کتاب ابوالشهداء: فی نسل امیه شبهه نشیر الیها و لانزید، فهی محل الاشاره و المراجعه فی هذا المقام. دخل دغفل النسابه علی معاویه فقال له: من رایت من علیه قریش؟ قال: رایت عبدالمطلب بن هاشم، و رایت امیه بن

عبد شمس. فقال له معاویه: صفهما لی. قال: کان عبدالمطلب ابیض مدید القامه، حسن الوجه، فی جبینه نور النوبه و عز الملک.. و رایت امیه شیخا قصیرا نحیف الجسم ضریرا یقوده عبده ذکوان. قال معاویه: ذاک ابنه. قال دغفل: ذاک شی ء احد ثتموه، و اما الذی عرفت فهو الذی اخبرتک به). (و لبئس الخلف الخ).. انت معاویه، تفخر بابائک و اجدادک، و هم وقود النار (و فی ایدینا بعد فضل النبوه الخ).. اما الامام فانه یعتز بالله و بالاسلام الذی اذل الطغاه، و رفع من شان المستضعفین، و انصفهم من الاقویاء المعتدین (و لما ادخل الله العرب فی دینه الخ).. کنتم یا معاویه الد اعداء النبی (صلی الله علیه و آله) اطلقتم حوله الشائعات و الدعایات، و جمعتم لحربه الجیوش لا لشی ء الا لانه کان مع الضعیف ضد القوی، و مع الفقیر ضد الغنی، و لما انتشر الاسلام فی الجزیره العربیه و خاب منکم الامل استسلمتم للقوه، و قلتم: عسی ان یکون الاسلام تجاره رابحه فی الحیاه الدنیا.. و قد ظهرت احقادکم علی الرسول و الرساله فی مقاصدک و افعالک بعد ان اختار الله نبیه الی جواره. و تسال: ان بعض الناس یثنون علی معاویه فما هو السر؟. الجواب: جاء فی تاریخ الخلفاء للسیوطی عن الامام احمد بن حنبل: انه سال اباه عن

علی و معاویه؟ فقال: اعلم ان علیا کان کثیر الاعداء، ففتش له اعداوه عیبا فلم یجدوه، فجائوا الی رجل قد حاربه و قاتله فاطروه کیدا منهم لعلی. و بعد ان نقل العقاد هذا الخبر فی کتاب معاویه قال: هذه دخیله من دخائل النفس الصغیره لاتصدر الثناء عن حب للمثنی علیه، بل حقدا علی غیره، و کثیر من هذا الحقد تبعثه الفضائل، و لا تبعثه العیوب. ان تاریخ معاویه لایحتاج الی مزید من تفصیل، و انما یحتاج الی تصحیح الموازین التی توتی من قبلها احکام الناس علی الحوادث و الرجال.

عبده

… فاما طلبک الی الشام: کتب معاویه الی علی یطلب منه ان یترک له الشام و یدعوه للشفقه علی العرب الذین اکلتهم الحرب و لم یبق منهم الا حشاشات انفس جمع حشاشه بالضم یقیه الروح و یخوفه باستواء العدد فی رحال الفریقین و یفتخر بانه من امیه و هو و هاشم من شجره واحده فاجابه امیرالمومنین بما تری … و لا المهاجر کالطلیق: لطلیق الذی اسر فاطلق بالمن علیه او الفدیه و ابوسفیان و معاویه کانوا من الطلقاء یوم الفتح و المهاجر من آمن فی المخافه و هاجر تخلصا منها و الصریح صحیح النسب فی ذوی الحسب و اللصیق من ینتمی الیهم و هو اجنبی عنهم و الصراحه و الالتصاق بالنسبه الی الدین و المدغل المفسد … و نعشنا بها الذلیل: نعشنا رفعنا

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه در پاسخ نامه اش (دو یا سه روز پیش از وقعه لیله الهریر که در شرح خطبه سی و ششم بیان شد، در این نامه مقام و منزلت خود را بیان فرموده و نادرستی سخنانی را که با آن بزرگوار نوشته شرح داده و او را توبیخ و سرزنش نموده. شارح معتزلی عبدالحمید ابن هبه الله مدائنی مشهور به ابن ابی الحدید و عالم ربانی کمال الدین میثم ابن علی ابن میثم بحرانی رحمه الله هر یک در شرح نهج البلاغه خود در اینجا با مختصر تفاوت در عبارت نقل می فرمایند: معاویه اندیشه داشت که نامه ای به امیرالمومنین علیه السلام نوشته از آن حضرت درخواست ایالت شام نماید، اندیشه اش را با عمرو ابن عاص به میان نهاد، عمرو خنده کنان گفت: ای معاویه کجائی تو چه ساده ای که می پنداری مکر و حیله تو در علی علیه السلام کار فرما است، معاویه گفت: مگر ما از فرزندان عبدمناف نیستیم بین من و علی فرقی نیست که مکر حلیه من در او کارگر نباشد عمرو گفت: درست است ولکن سخن در نسب و نژاد نبود، بلکه در حسب و مقام و منزلتست ایشان را مقام نبوت و پیغمبری است، و تو را از این مقام نصیب و بهره ای نیست، و اگر می خواهی چنین نامه ای بنویسی بنویس تا به درستی گفتارم آگاه شوی پس معاویه عبدالله ابن عقبه را که از سکاسک نام قبیله ای در یمن بوده خواست و نامه ای به توسط او برای امیرالمومنین علیه السلام فرستاد و در آن نوشت: اگر ما می دانستیم که جنگ و خونریزی تا این حد بلاء و آسیب به ما وارد می سازد هیچیک به آن اقدام نمی نمودیم، اینک ما بر خردهامان غلبه یافتیم و راهی که برای ما باقی است آن است که از گذشته پشیمان و در آینده به فکر اصلاحیم، پیش از این ایالت شام را از تو خواستم بی آنکه طاعت و فرمانت را به گردن من نهی نپذیرفتی، امروز هم از تو همان را درخواست می کنم، و پوشیده نیست که تو از زندگی نمی خواهی مگر آنچه را که من به آن امیدوارم، و از نیستی نمی ترسی مگر آنچه را که من ترسناکم، سوگند به خدا که سپاهیان تباه کشته و جنگجویان از بین رفتند، و ما فرزندان عبدمناف هستیم و یکی از ما را بر دیگری برتری نیست که به آن وسیله ارجمندخوار و آزادبنده شود، والسلام عبدالله ابن عقبه که نامه را رساند امام علیه السلام آن را خوانده فرمود: شگفتا از معاویه و نامه او، پس عبدالله ابن ابی رافع کاتب و نویسنده و از خواص شیعیان خود را خواست و فرمود پاسخش را بنویس: پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم نامه ات رسید، نوشته ای اگر می دانستیم جنگ تا این حد آسیب به ما وارد می سازد هیچیک به آن اقدام نمی نمودیم، دانسته باش، جنگ، من و تو را نهایتی است که هنوز به آن نرسیده ایم، و من اگر در راه خدا و جنگ با دشمنان او هفتاد بار کشته و زنده شوم از کوشش دست بر ندارم، و اما اینکه گفتی خردی که برای ما باقی است آن است که از گذشته پشیمانیم، من برخلاف عقل کار نکرده و از کرده پشیمان نیستم.(: و اما اینکه از من شام را خواستی، پس من نبوده ام کسی که امروز ببخشم آنچه را که دیروز از تو منع کرده باز داشته ام )زیرا سبب منع و بازداشت که مخالفت حق و بی باکی تو در دین است باقی و برقرار می باشد( و اما گفتارت که جنگ عرب را خورده )کشته و تباه ساخته( است مگر نیم جانهائی که باقی مانده، آگاه باش هر که را حق خورده )در راه حق شهید شده( رهسپار بهشت گشته، و هر که را باطل و نادرستی خورده )به پیروی از هوای نفس کشته گشته( راه دوزخ پیماید )و در هر دو صورت تاسف و اندوه ندارد( و اما یکسان بودن ما در جنگ و مردان )لشگر( پس )درست نیست، زیرا( کوشش تو برای شک و تردید )به دست آوردن ریاست چند روزه دنیا( از من برای یقیین و باور )رسیدن به سعادت و نیکبختی آخرت( بیشتر نیست، و مرد شام به دنیا حریصتر از مردم عراق به آخرت نیستند، و اما سخن تو به اینکه ما فرزندان عبدمناف هستیم، پس ما چنین هستیم )چون امام علیه السلام فرزند ابوطالب ابن عبدالمطلب ابن هاشم ابن عبدمناف است، و معاویه پسر ابوسفیان ابن حرب ابن امیه ابن عبدالشمس ابن عبدمناف( لیکن امیه چون هاشم و حرب مانند عبدالمطلب و ابوسفیان همچون ابوطالب نیست )چون بنی هاشم به شرک و کفر آلوده نشدند و بنی امیه از این جهت ناپاک شدند، و بنی هاشم صدفهای در نبوت و ولایت بودند، و بنی امیه منابع شرارت و معصیت. ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: ترتیب مقتضی آن بود که امام علیه السلام هاشم را که برادر عبدشمس بود در ردیف او قرار دهد، و امیه را به ازاء عبدالمطلب، و حرب را به ازاء ابوطالب تا ابوسفیان به ازاء امیرالمومنین علیه السلام باشد، ولی چون آن حضرت علیه السلام در صفین برابر معاویه بوده هاشم را به ازاء امیه ابن عبدشمس قرار داده نفرموده: و لا انا کانت یعنی من مانند تو نیستم، زیرا زشت بود چنین گفته شود، چنانکه می گویند: شمشیر کاری تر از عصا است، بلکه زشت بود که این جمله را با یکی از مسلمانها بفرماید، بله گاهی این جمله را به اشاره می فرمود، زیرا آن حضرت برتر بود از اینکه خود را به کسی قیاس و مانند نماید، و در اینجا به جای جمله لا انا کانت در فرمایش خود به اشاره فرمود: و لا المهاجر کالطلیق یعنی( و نه هجرت کننده از مکه به مدینه مانند آزاد شده از بند اسیری است )زیرا امام علیه السلام همه جا و در هر حال همراه رسول اکرم بود، و معاویه در فتح مکه به سبب غلبه با شمشیر بنده شده بود و حضرت رسول به جهت اسلام آوردن بر او منت نهاده از آزادشدگانش قرار داد، چه آنکه اسلام نیاورده مانند صفوان ابن امیه و آنکه در ظاهر اسلام آورده مانند معاویه ابن ابی سفیان، و همچنین هر که در جنگ اسیر می گشت به سبب فداء یعنی مال دادن برای رهائی یا به وسیله منت نهادن آزاد می شد طلیق یعنی آزاد شده، خوانده می گشت( و نه پاکیزه نسب مانند چسبیده شده است )کسی که پدرانش معلوم و هویدا است مانند کسی که به غیر پدر نسبت داده شده نیست، ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: مراد از این جمله آن است که از روی اعتقاد و اخلاص اسلام آورده مانند کسی که اسلام آوردنش از ترس شمشیر یا به دست آوردن دنیا بوده نمی باشد. علامه مجلسی مولی محمد باقر رضوان الله علیه در مجلد هشتم کتاب بحارالانوار در ضمن شرح این نامه می فرماید: ابن ابی الحدید در اینجا برای حفظ ناموس معاویه خود را به نادانی زده، و بعضی از علمای ما در رساله ای که درباره امامت است بیان کرده که امیه از نسل عبدشمس نبوده، بلکه غلام رومی بوده که عبدشمس او را به خود نسبت داده، و در زمان جاهلیت هر گاه کسی را غلامی بود که می خواست او را به خود نسبت دهد آزادش نموده دختری از عرب را با او تزویج می نمود و آن غلام به نسب او ملحق می گشت، چنانکه پدر زبیر عوام به خویلد نسبت داده شده است، پس بنی امیه از قریش نیستند،

بلکه به آنان چسبیده شده اند، و این گفتار را تصدیق می نماید فرمایش امیرالمومنین علیه السلام در پاسخ نامه و ادعای معاویه که ما فرزندان عبدمناف هستیم، به اینکه هجرت کننده مانند آزاد شده، و پاکیزه مانند چسبیده شده نیست، و معاویه نتوانسته این فرمایش را انکار کند( و نه راستگو و درستکار مانند دروغگو و بد کردار است و نه مومن و گرویده بدین مانند منافق و دورو می باشد، و هر آینه بد فرزندی است فرزندی که پیروی کند پدر )یا خویشاوند( ی را که گذشته و در آتش جهنم افتاده )بد فرزندی هستی تو که پیروی می کنی از گذشتگانت که بر اثر کفر و شرک و دروغگوئی و دروئی به عذاب الهی گفتارند(. و با اینهمه فضائل و بزرگواریها در دست ما است فضل و بزرگواری نبوت و پیغمبری )پیغمبر از ما بنی هاشم مبعوث گردید( که به وسیله آن ارجمند را خوار و خوار را ارجمند گردانیدیم )دشمنان سعادت و نیکبختی را از بین برده و خواهانش را از عذاب و سختی دنیا و آخرت رهانیدیم( و چون خداوند عرب را گروه گروه بدین خود داخل گردانید، و دسته ای از این امت از روی میل و رغبت، و دسته ای به ناچاری تسلیم او شدند، شما از کسانی بودید که به جهت دنیا دوستی یا به جهت ترس از کشته شدن در دین داخل گشتید، هنگامی که پیشرونده ها به سبب پیرویشان فیروزی یافته و هجرت کنندگان پیش به سبب فضل و بزرگواریشان رفته بودند )و خود را از شرک و کفر رهانیده( پس )حال تو که چنین است( برای شیطان در خود بهره ای و به خویشتن راهی قرار مده )از شیطان پیروی نکرده این گونه سخنان زشت و نادرست ننویس و پیرو دستور خدا و رسول شو( و درود بر آنکه شایسته درود است )ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: چون نامه حضرت به معاویه رسید چند روزی آن را از عمرو ابن عاص پنهان داشت، و پس از آن او را خواسته نامه را برایش خواند، عمرو او را شماتت نموده از توبیخ و سرزنش امام علیه السلام نسبت به معاویه شاد گشت(.

زمانی

نقشه معاویه برای فریب امام علیه السلام فشار جنگ صفین معاویه را بر آن داشت تا واقعیات را منکر شود و بفکر فریب دادن امام علی علیه السلام بیفتد. معاویه بعمرو بن عاص مشاور خود گفت: فکر کرده ام بدیدار علی علیه السلام بروم و از او درخواست کنم مرا باستانداری شام ابقا کند. قبلا نوشته ام جواب نداده است بار دیگر نامه مینویسم تا موافقت کند و در این نامه از طریق تردید در موضع او و جلب ترحم وارد میشوم. عمرو بن عاص گفت: تو نمیدانی علی علیه السلام را فریب بدهی. معاویه گفت: مگر ما فرزندان بنی عبد مناف نیستیم؟ عمرو بن عاص گفت: چرا فرزندان عبد مناف هستید اما امام علی علیه السلام در خانواده نبوت پرورش یافته ولی تو از خاندان نبوت نیستی اگر مایلی نامه بنویس! آزمایش کن! معاویه که از اشعار مالک اشتر بخشم آمده بود و راهی برای فرار از تنگنا می جست نامه ای نوشت و امتیازات مشترک خود و علی علیه السلام را یادآوری کرد و از وضع مصیبت بار مردم سخن گفت و نامه را توسط عبدالله بن عقبه سکاسکی ارسال داشت. امام علیه السلام در آغاز نامه برای معاویه نوشت: از تعداد کشته شدگان و سختی جنگ نالیده ای بخدا سوگند اگر هفتاد مرتبه در راه خدا

کشته شوم باکی ندارم. نوشته ای فکر ما را از کار افتاده و از جنگ پشیمانیم باید بگویم نه عقل من ناقص شده و نه از کار خودم پشیمان گردیده ام … وقتی نامه بدست معاویه رسید ناراحت شد و از عمرو بن عاص خجالت کشید که پیشگوئی او صحیح بود و مدتها نامه را به عمرو بن عاص نشان نداد. وقتی عمرو عاص فهمید اشعاری در مذمت معاویه سرود. از جمله (آی بی پدر آیا طمع داری علی علیه السلام را فریب بدهی در حالیکه میدانی آهن بر روی آهن میکوبی). معاویه به عمرو بن عاص گفت: تعجب است که نان مرا میخوری و از علی علیه السلام ستایش میکنی! عمرو بن عاص گفت: درباره عظمت امام علی علیه السلام تو بهتر از من میدانی فرقی که هست این است که عظمت او را کتمان میکنی و من آشکار میسازم. و اینکه گفتی: ابوالحسن مرا مفتضح کرد باید بگویم هر کس بجنگ علی علیه السلام برود چنین است. معاویه اشاره میکند بداستان جنگ علی علیه السلام با عمرو بن عاص که وقتی دید نزدیک است بدست علی علیه السلام کشته شود خوابید و پیراهن خود را بالا زد. علی علیه السلام که در بحرانها هم بیاد خداست وقتی چشمش بعورت عمرو بن عاص افتاد صورت خود را برگرداند و عمرو فرصت را غنیمت شمرده فرار کرد. امام علیه السلام در نامه خود روی نفاق و عیبهای فکری و اجتماعی معاویه تکیه میکند بخصوص بقرآن اشاره میکند که مردم دسته دسته وارد دین میشدند اما معاویه و دودمانش هنوز در کفر و نفاق غرق بودند. (وقتی پیروزی خدا و فتح بدست آمد و دیدی مردم دسته دسته وارد دین اسلام میگردند، خدا را ستایش کن و استغفار کن خدا توبه پذیر است.

سید محمد شیرازی

(الی معاویه، جوابا عن کتاب منه، الیه علیه السلام) و ذلک بعد ما طالت الحرب، و خاف معاویه الفشل، فطلب من الامام الشام- بحجه ان الحرب اکلت العرب، و انه و الامام سیان، فمن الجدیران یاخذ الامام بعضا و یدع لمعاویه بعضا. (فاما طلبک الی الشام) بان ادعها لک (فان لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس) فان الامام لم یقر معاویه فی منصبه: اماره الشام، فکیف یعطیه الیوم، و قد ظهر خبث سریرته، و ما عرفه الامام منه، من عدم الدین، و تصرفه السی ء فی المسلمین (و اما قولک ان الحرب قد اکلت العرب) ای افنتهم (الاحشاشات انفس بقیت) جمع حشاشه بمعنی بقیه الروح (الا و من اکله الحق) بان قتل عن امر الدین و فی سبیله (فالی الجنه) و ذلک لا یضر (و من اکله الباطل) بان حارب ضد الدین (فالی النار) و هذا جزائه. (و اما استواونا فی الحرب و الرجال) اذ ترید بذلک تهدیدی، بانه لا غلبه لی علیک، اذ الجیشان متساویان (فلست بامضی علی الشک منی علی الیقین) فلسنا متساویین اذ الشاک لا یتمکن ان یخلص لمبدئه کما یتمکن المتیقن، و المعنی: لست علی الشک الذی انت فیه، باکثر مضیا و اقداما فی الامر، منی و انا علی یقین من عقیدتی و امری، هذا حالنا. (و) اما جنودنا ف(لیس اهل الشام) و هم جنودک (باحرص علی الدنیا من اهل العراق) جنودی (علی الاخره) لان اهل الاخره احرص علی الاخره، من اهل الدنیا علی الدنیا. (و اما قولک انا بنو عبدمناف) اراد معاویه ان یبین استوائه مع الاما فی النسیب (فکذلک نحن) من بنی عبدمناف، لا انتم (و لکن لیس امیه) جدک (کهاشم) جدی (و لا حرب) جدک الثانی (کعبدالمطلب) جدنا الثانی (و لا ابوسفیان) ابوک (کابی طالب) ابی، فقد کان آبائی ساده اشرافا، و آباوک اراذل اوباشا. (و لا المهاجر) یعنی نفسه الکریمه (کالطلیق) ای الذی اطلق، حیث ان معاویه اسلم عام الفتح، و اطلقهم الرسول صلی الله علیه و آله و سلم منا علیهم حیث قال لهم اذهبوا فانتم الطلقاء (و لا الصریح) یعنی نفسه الزکیه حیث ان نسبه صحیح لا مغمز فیه (کاللصیق) ای کالذی الصق بالقبیله و لیس منهم، فان امیه کما یذکر اهل التواریخ کان عبدا رومیا تبناه عبدالشمس و یقال ان بینها کان اتصال محرم، و هذا لیس بعیدا من سیره آل امیه فان اخلاقهم لا تشبه اخلاق العرب، فضلا عن قریش و الهاشمیین. (و لا المحق) یعنی نفسه الکریمه (کالمبطل) و هو معاویه (و لا المومن کالمدغل) ای المفسد، و هو معاویه (و لبئس الخلف خلف یتبع سلفا هوی فی نار جهنم) فان عاویه کان یتبع آبائه فی معاوضه الاسلام و قد هوی آبائه فی نار جهنم (و فی ایدینا بعد فضل النبوه) ای بقایا تعالیم النبی صلی الله علیه و آله و سلم، و ما فضل الله سبحانه هذا البطن من هاشم الذی فیه النبی صلی الله علیه و آله و سلم (التی اذللنا بها العزیز) من الکفار. (و نعشنا) ای رفعنا (بها الذلیل) اذ الاسلام الغی المیزات الا التقوی، کما قال سبحانه: (ان اکرمکم عند الله اتقاکم) فلا ذله بسبب الانتماء الی العشیره الفلانیه، او ما اشبه کما کان رائجا فی الجاهلیه، و بنو امیه لیسوا کذلک لعدم کونهم من هذا البطن، و لا لدیهم تعالیم الرسول صلی الله علیه و آله و سلم التی علمها لاهل بیته. (و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا) ای جماعه، جماعه حیث قوی الاسلام (و اسلمت له هذه الامه طوعا و کرها) ای بعضهم عن رغبه نفس، و بعضهم عن خوف و رهبه (کنتم ممن دخل فی الدین اما رغبه) فی مال و جاه (او رهبه) عن قتل و اهانه (علی حین فاز اهل السبق بسبقهم) ای بسبب سبقهم الی الاسلام، و کان المراد بذلک نفسه الکریمه الذی کان اول من اسلم. (و ذهب المهاجرون الاولون) الذین هاجروا مکه الی المدینه (بفضلهم) اذ فضلهم الله سبحانه علی من سواهم، بما لقوا من الاتعاب و ثبتوا فی مقابل الشدائد (فلا تجعلن للشیطان فیک نصیبا) کان جزئا منه للشیطان (و لا علی نفسک سبیلا) بان یکون متبعا له، و لعل الاول لنهیه عن اتباع الهوی، و الثانی لنهیه عن اتباع الشیطان، و الله العالم.

موسوی

اللغه: الحشاشات: جمع حشاشه بالضم بقیه الروح فی بدن المریض. استواونا: مساواتنا و اعتدالنا. احرص: الجشع و البخل و حرص علی الشی ء اشتد شرهه الیه و عظم تمسکه و بخله به. عبدمناف: والد هاشم و امیه. امیه: الجد الاعلی لمعاویه. هاشم: الجد الاعلی للامام علی. حرب: والد ابوسفیان و جد معاویه. عبد المطلب: و الد ابوطالب و جد الامام علی. ابوسفیان: صخر بن حرب والد معاویه بن ابی سفیان. ابوطالب: شیخ الابطح و والد الامام علی. المهاجر: من آمن فی المخافه و هاجر تخلصا منها. الطلیق: الاسیر اذا اطلق سبیله و طلقاء الفتح هم الذین ترکهم النبی و لم یسترقهم یوم الفتح. الصریح: الخالص من کل شی ء و یقال صریح النسب خالص النسب صحیحه. اللصیق: الدعی فی قوم الملصق بهم و لیس منهم. المدغل: من الدغل و هو الفساد من الداخل. الخلف: المتاخر من الاولاد و الاحفاد. السلف: ما تقدم من الاباء و الاجداد. الفضل: البقیه، الزیاده، الاحسان ابتداء. نعشنا: رفعنا. الافواج: جمع فوج الجماعه. الشرح: (و اما طلبک الی الشام فانی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس، و اما قولک: ان الحرب قد اکلت العرب الا حشاشات انفس بقیت، الا و من اکله الحق فالی الجنه و من اکله الباطل فالی النار) کان معاویه قد کتب الی الامام کتابا یطلب منه ان یعطیه الشام و ان یکون له فی عنقه بیعه. ثم انه فی ایام صفین الشدیده قال معاویه الی عمرو بن العاص: قد رایت ان اعادوا علیا و اساله اقراری علی الشام فقد کنت کتبت الیه ذلک فلم یجب الیه و لاکتبن ثانیه فالقی فی نفسه الشک و الرقه. فقال له عمرو بن العاص و ضحک: این انت یا معاویه من خدعه علی علیه السلام. قال: السنا بنی عبدمناف. قال: بلی و لکن لهم النبوه دونک و ان شئت ان تکتب فاکتب. فکتب معاویه الی علی علیه السلام مع رجل من السکاسک یقال له عبدالله بن عقبه و کان من نافله اهل العراق: اما بعد فانک لو علمت ان الحرب تبلغ بنا و بک ما بلغت لم یجنها بعضنا علی بعض و لئن کنا قد غلبنا علی عقولنا لقد بقی لنا منها ما نندم به علی ما مضی و نصلح به بقی و قد کنت سالتک الشام علی ان لا تلزمنی لک بیعه و طاعه فابیت ذلک علی فاعطانی الله ما منعت، و انا ادعوک الیوم الی ما دعوتک الیه امس فانی لا ارجو من البقاء الا ما ترجو و لا اخاف من الموت الا ما تخاف و قد و الله فارقت الاجناد و ذهبت الرجال و نحن بنو عبدمناف لیس لبعضنا علی بعض فضل الا فضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر والسلام … فلما وصل الکتاب الی الامام کتب الیه هذا الکتاب یرد فیه علیه و یفند دعواه … اولا: رفض علیه السلام ان یعطیه الشام الان کما رفض اعطاوها له بالامس و بهذا قطع امنیته و ما کان یحلم به فان علیها علیه السلام رجل المبدا و العقیده لم یکن لیداهن فی امره او یغیر موقفه. ثانیا: ان معاویه کتب الیه انه لم یبق الا انفس جریحه مکلومه نتیجه للحرب فرد علیه السلام رد الواثق بنفسه و بطریقه و بما یهدف الیه … رد الانسان الذی یجاهد فی سبیل الله و یعرف ان طریقه و طریق من معه الی الجنه … ان اصحابنا الذین استشهدوا فی سبیل الحق فالی الجنه و اما انت و من معک فلجهادکم فی سبیل الباطل فالی النار … (و اما استواونا فی الحرب و الرجال فلست بامضی علی الشک منی علی الیقین و لیس اهل الشام باحرص علی الدنیا من اهل العراق علی الاخره) و ثالثا: بین عدم المساواه فی الحرب فان علیها یحارب و هو علی یقین من انه یجاهد فی سبیل الله لانه الخلفیه الشرعی و واجبه قتال البغاه و ردهم الی الطاعه بینما معاویه یحارب و هو علی شک بل علی یقین من بغیه و فساده … و اما الرجال فان اهل العراق احرص علی الاخره و طلبها من حرص اهل الشام علی الدنیا و طلبهم لها، و من یکون

اشد حرصا علی الاخره لابد و ان ینتصر علی من یکون حریصا علی الدنیا … (و اما قولک: انا بنو عبدمناف فکذلک نحن و لکن لیس امیه کهاشم و لا حرب کعبدالمطلب و لا ابوسفیان کابی طالب) اراد معاویه بقوله: اننا و انتم من عبدمناف اراد استعطاف امیرالمومنین او مضاهاته فی شرف النسب فاجابه الامام لقد فرقت بیننا الاعمال و میزتنا المناقب و الصفات فلیس آبائی کابائک فاباء الامام اهل شرف و کرم بل کانوا اکرم الناس و اشرفهم اما ابوطالب فهو الذی منع قریشا من ایذاء النبی و دافع عنه اشد الدفاع. قال الیعقوبی عنه: و کان ابوطالب سیدا شریفا مطاعا مهیبا مع املاقه بینما کان ابوسفیان اشد الناس عداء للنبی و هو الذی جیش الجیوش لحرب المسلمین فی بدر و احد و الاحزاب و لم یسلم بل استسلم یحفظ خیط رقبته. و اما عبدالمطلب ففی سیره ابن هشام انه ولی السقایه و الرفاده … فاقمها للناس … و شرف فی قومه شرفا لم یبلغه احد من آبائه و احبه قومه و عظم خطره فیهم. و ینقل التاریخ رویاه فی حفر بئر زمزم و ما نذره من نذر یذبح فیه ولده. و اما عبداللمطلب فکان شیخ قریش یبسط له فی ظل الکعبه فراشا یجلس علیه و یتلف حوله بنوه و کان رسول الله یاتی فیجلس علی نفس الفراش فیریدون اخذه فیقول عبدالمطلب: دعوا ابنی فو الله ان له لشانا ثم یجلسه علی فراشه. و اما هاشم فهناک بیت القصید سن الرحلتین لقریش و کان اجود العرب و به قال الشاعر: عمرو الذی هشم الثرید لقومه قوم بمکه مسنتین عجاف سنت الیه الرحلتان کلاهما سفر الشتاء و رحله الاصیاف هذه لمحه سریعه عن آباء علی و اذهب و اقرا سیره آباء معاویه دناءه و موامره و اعتداء و تجاوز علی الحقوق، ان تزعموا فلا عن اسحقاق و ان تراسوا فبالباطل و الظلم فلا الاباء کالاباء و لا الامهات کالامهات و انی لعاقل ان یقیس الدر بالصدف و الذهب بالزخرف … (و لا المهاجر کالطلیق) اشار علیه السلام الی نفس و الی معاویه فعلی قد خرج مع المسلمین تارکا مکه مهاجرا الی المدینه و تکل منقبه عظیمه رفعت المهاجرین و منه الامام قال تعالی: (و السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار و الذین ابتعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضوا عنه و اعد لهم جنات تجری تحتها الانهار خالدین فیها ابدا ذلک الفوز العظیم). و این هذا من معاویه الطلیق الذی اسر فی فتح مکه فمن علیه رسول الله فاطلقه … (و لا الصریح کاللصیق) فالصریح هو الطاهر الخالص من عیوب الاباء و الامهات و ان عفه الامهات و طهاره الاباء کانت معروفه عند بنی هاشم عکس الامویین و کلام الامام یشیر الی غمز فی نسب معاویه و هذا ما تصدقه الروایات و تحکیه کتب الانساب. و قیل: ان الصریح اشاره الی نفسه مسلم خالص دون شک بینما معاویه لم یسلم عن اعتقاد و انما اسلم خوف السیف … (و لا المحق کالمبطل و لا المومن کالمدغل) و هذه ایضا من الصفات المتقابله فکل صفه کریمه فیه یقابلها صفه ذمیمه فی معاویه. فان علیها علی الحق لانه الخلیفه الذی تم انتخابه و بایعه المسلمون فانعقدت له البیعه و وجبت فی اعناق المسلمین و لا یمکن لاحد الخروج منها. اما معاویه فهو رجل باغ معتد خرج علی الجماعه و فرق وحده الامه فهو مبطل فی طلبه و فیما یذهب الیه و لا یتساوی المحق و المبطل فی میزان العدل و حکم العقل … و کذلک لا یتساوی المومن الذی اسلم عن عقیده راسخه و التزم احکام الله یشیر الی نفسه و بین المدغل الذی هو خبیث الباطن منافق فاسق. (و لبئس الخلف خلف یتبع سلفا هوی فی نار جهنم) و هذا ذم لمعاویه و لابائه بما فیهم ابوسفیان فانت یا معاویه لرذائلک بئس الخلف تتبع سلفا سقطوا فی نار جهنم فلرذائله تساوی مع اسلافه الذین سقطوا فی نار جهنم … (و فی ایدینا بعد فضل النبوه التی اذللنا بها العزیز و نشعنا بها الذلیل) هذا رد علی ما ورد فی کتاب معاویه الذی یقول فیه: لیس لبعضنا علی بعض فضل الا فضل لا یستذل به عزیز و لا یسترق به حر. فالامام یقول له: ان لنا فضلا آخر علیکم بعد الفضائل المتقدمه و هو فضل النبوه و لما استثنی معاویه ان یکون الفضل مما یستذل به او یسترق ذکر الامام ان هذا الفضل قد اذل العزیز من الطغاه و الظالمین کابی سفیان و ابی جهل و غیرهما کما ان به ارتفعت منازل الضعفاء و الفقراء و اصبحوا قاده و ساده. (و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا و اسلمت له هذه الامه طوعا و کرها کنتم ممن دخل فی الدین: اما رغبه و اما رهبه علی حین فاز اهل السبق بسبقهم و ذهب المهاجرون الاولون بفضلهم فلا تجعلن للشیطان فیک نصیبا و لا علی نفسک سبیلا، والسلام) بعد ذکره لفضائله و فضائل بنی هاشم علی بنی امیه اتبع علیه السلام ذلک بذکر رذیله امویه تکشف عن عدم قناعتهم بالاسلام کدین یحکم النفس و الضمیر و السلوک و ذلک بذکر ان العرب دخلت فی دین الله افواجا فمنهم من دخل عن ایمان و قناعه و منهم من دخل کرها عنه لما رای قوه الاسلام و اندفاع المسلمین و ما یتمتعون به من مقدره و فتوحات. و اما الامویون فانهم لم یدخلوا فی الاسلام الا لاحد امرین اما رغبه فی

الغنائم و المکاسب و المنافع و اما خوفا من حد السیف ان یطالهم و مثل هذا الدخول فی الاسلام انما هو دخول شکلا لا حقیقه و ظاهرا لا عمقا ففی حین کنتم هکذا فقد فاز اهل القدم السابقه ممن دخلوا الاسلام عن عقیده کالانصار و المهاجرین الذین دخلوا الاسلام لایمانهم و عقیدتهم بانه دین الله … ثم نهاه ان یستمر الشیطان فی تسییره و یبقی ضاربا معه بنصیب کما نهاه ان یجعل علی نفسه سبیلا من القتل او المطارده و الحرب …

دامغانی

از نامه ای از آن حضرت در پاسخ نامه معاویه به او در این نامه که با عبارت «و امّا طلبک الیّ الشام فانّی لم اکن لاعطیک الیوم ما منعتک امس» (اما خواستن تو شام را از من، من چیزی را که دیروز از تو باز داشته ام امروز آن را به تو نمی بخشم) شروع می شود. پس از توضیح پاره ای از لغات و اختلاف نسخه ها چند نکته تاریخی را طرح کرده است که به این شرح است: مقتضای حفظ ترتیب چنین بوده است که امیر المؤمنین (ع) در سخن خود هاشم را در قبال عبد شمس قرار دهد که هر دو برادر و پسران عبد مناف بوده اند، و اینکه امیه در قبال عبد المطلب و حرب در قبال ابو طالب و ابو سفیان در ردیف و قبال امیر المؤمنین (ع) قرار گیرند، که هر یک در طبقه و ردیف دیگری است، ولی چون علی (علیه السلام) در جنگ صفین در برابر و ردیف معاویه قرار گرفته است ناچار شده است هاشم را ردیف و برابر امیه بن عبد شمس قرار دهد.

می گوید [ابن ابی الحدید]: علی (علیه السلام) در این سخن خود تعریض زده و فرموده است: «مهاجر همچون اسیر آزاد شده نیست.» و ممکن است بپرسی مگر معاویه از طلقاء- اسیران آزاد شده- بوده است، می گویم آری، هر کس که رسول خدا (ص) در مکه با شمشیر بر او وارد شده باشد در واقع برده و اسیر بوده است و هر کس از آن گروه را که بر او منّت نهاده و آزادش فرموده است، چه اسلام آورده باشد مانند معاویه و چه اسلام نیاورده باشد مانند صفوان بن امیه، همگی از بردگان آزاد شده- طلقاء- شمرده می شوند، و همین گونه اند همه کسانی که در جنگهای پیامبر (ص) اسیر شده اند و پیامبر با گرفتن فدیه نظیر سهیل بن عمرو یا بدون گرفتن فدیه نظیر ابو عزه جمحی آنان را آزاد فرموده است یا اسیری را با آنان مبادله فرموده است نظیر عمرو بن ابی سفیان. همه آنان در زمره بردگان آزاد شده به شمار می آیند.

می گوید [ابن ابی الحدید]: اگر بپرسی معنی این گفتار علی (علیه السلام) چیست که فرموده است «و لا الصریح کاللصیق» (آن که والا تبار و نژاده است چون وابسته و خود را چسبانده نیست) آیا در نسب معاویه شبهه ای است که علی (علیه السلام) این سخن را به او می گوید می گویم هرگز علی (علیه السلام) این موضوع را اراده نفرموده است، بلکه منظور نسبت به اسلام است. صریح یعنی کسی که از روی اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است و لصیق کسی است که زیر شمشیر و برای منافع دنیایی مسلمان شده است و در چند جمله بعد تصریح فرموده و گفته است شما از کسانی هستید که یا از بیم یا برای دنیا مسلمان شده اید. و اگر بگویی معنی این گفتار علی (علیه السلام) چیست که فرموده است: «چه بد پسری است پسری که از نیاکانی پیروی کند که در آتش دوزخ درافتاده اند». مگر مسلمان را به کفر نیاکانش سرزنش می کنند می گویم آری، در صورتی که از آثار نیاکان خود پیروی کند و روش ایشان را داشته باشد و امیر المؤمنین معاویه را از این جهت سرزنش نفرموده است که نیاکانش کافرند، بلکه از این جهت که پیرو ایشان است سرزنش کرده است.

بیان برخی از آنچه میان علی و معاویه در جنگ صفین بوده است:

نصر بن مزاحم بن بشار عقیلی در کتاب صفین گفته است که این نامه را علی (علیه السلام) دو یا سه روز پیش از شب هریر برای معاویه نوشته است. نصر می گوید: و چون علی (علیه السلام) اظهار داشت که فردا بامداد بر معاویه حمله و با او جنگ خواهد کرد و این سخن شایع شد، شامیان به هراس افتادند و دلشکسته شدند. معاویه بن ضحاک بن سفیان پرچمدار قبیله بنی سلیم در حالی که همراه معاویه بود، مردم شام را خوش نمی داشت و بر آنان کینه می ورزید و دل بر هوای علی بن ابی طالب و عراقیان داشت و اخبار معاویه را برای عبد الله بن طفیل عامری که همراه عراقیان بود می نوشت و او آن را به علی (علیه السلام) گزارش می داد. چون سخن علی (علیه السلام) شایع شد و شامیان از آن به بیم افتادند، معاویه بن ضحاک به عبد الله بن طفیل پیام داد که من شعری خواهم گفت که شامیان را نگران سازم و با معاویه مخالفت کنم. معاویه بن ابی سفیان، معاویه بن ضحاک را متهم نمی ساخت که دارای فضل و دلیری و زبان آور بود، او شبانه برای اینکه یارانش بشنوند چنین سرود: ای کاش امشب بر ما جاودانه باقی بماند و ما فردایی از پی آن نبینیم، و ای کاش اگر بامدادان ما را فرا رسد ما را راه گریز و بر شدن به کهکشان باشد، برای گریز از علی که او در همه روزگار و ما دام که لبیک گویان لبیک می گویند هیچ وعده ای را خلاف نمی کند، برای من پس از آن در هیچ سرزمینی قرار نخواهد بود هر چند از جا بلقا هم فراتر روم... شامیان چون شعر او را شنیدند او را پیش معاویه آوردند که تصمیم به کشتن او داشت ولی قومش از او مراقبت کردند معاویه او را از شام تبعید کرد.

معاویه بن ضحاک به مصر رفت و معاویه بن ابی سفیان از تبعید او و رفتن او به مصر پشیمان شد و گفت: همانا شعر او برای مردم شام سخت تر از دیدار و رویارویی با علی است، خدایش بکشد او را چه می شود، اگر آن سوی جا بلقا هم برود از علی در امان نخواهد بود، و به شامیان می گفت: آیا می دانید جابلقا کجاست می گفتند: نه. می گفت: شهری در دورترین نقطه مشرق است که پس از آن چیزی نیست.

نصر می گوید: چون مردم این سخن علی (علیه السلام) را که گفته بود «بامداد بر آنان خواهم تاخت...» بازگو می کردند، اشتر این ابیات را سرود: بامدادان لحظه سرنوشت ساز فرا می رسد که برای صلح و سلامت جویی مردانی و

برای جنگ مردانی دیگرند، مردان جنگ دلیران استواری هستند که خویشتن را ناگهان در آوردگاه می افکنند، و بیمها آنان را سست نمی کند، سوار کار سرا پا مسلح را هنگامی که میان فرومایگان و درماندگان می گریزد با شمشیر خود فرو می کوبند، ای پسر هند کمر بندهایت را برای مرگ استوار ببند و آرزوها ترا از حقیقت بیرون نبرد، اگر زنده بمانی سپیده دمان کاری خواهد بود که از بیم آن دلیران خویشتنداری و پرهیز می کنند...

گوید: چون شعر اشتر به آگهی معاویه رسید، گفت: شعری ناهنجار از شاعری ناهنجار که سالار و بزرگ مردم عراق و برافروزنده آتش جنگ ایشان و آغاز و انجام فتنه است. اینک چنین مصلحت می بینم که سخن خود را با علی تکرار کنم و از او بخواهم که مرا در شام مستقر دارد، هر چند که این موضوع را برای او نوشته ام و نپذیرفته است و پاسخ نداده است. اینک برای بار دوم می نویسم و در دل او شک و رحمت برمی انگیزم. عمرو بن عاص، در حالی که می خندید، گفت: ای معاویه تو کجا و فریب دادن علی کجا. معاویه گفت: مگر ما همگی فرزندزادگان عبد مناف نیستیم گفت: چرا ولی نبوت از ایشان است و نه از تو، اگر هم می خواهی بنویسی، بنویس. معاویه همراه مردی از قبیله سکاسک به نام عبد الله بن عقبه که از پیکهای عراقیان بود، این نامه را برای علی (علیه السلام) نوشت: اما بعد، اگر تو می دانستی که جنگ در مورد ما و تو به اینجا رسید که رسیده است و اگر ما می دانستیم که چنین می شود، با یکدیگر به جنگ نمی پرداختیم، و هر چند که در این کار بر عقل و خرد ما چیره شدند ولی هنوز چندان باقی مانده است که بر آنچه گذشته است پشیمان باشیم و نسبت به آنچه باقی مانده است به فکر اصلاح باشیم و سازش. من از تو خواسته بودم بدون اینکه ملزم به بیعت و فرمانبرداری از تو باشم، شام را به من واگذاری. این کار را نپذیرفتی و خداوند آنچه را که تو بازداشتی به من ارزانی فرمود. امروز هم همان چیزی را که دیروز خواسته بودم از تو می خواهم. من از زندگی آرزویی جز همان آرزو که تو داری ندارم، از مرگ هم افزون از آنچه تو بیم داری بیم ندارم. به خدا سوگند سپاهیان کاسته شده اند و مردان از میان رفته اند و ما فرزندان عبد مناف بر یکدیگر فضیلتی نداریم، جز این فضیلت که عزیزی خوار و آزاده ای برده نگردد، و السلام.

چون نامه معاویه به علی (علیه السلام) رسید آن را خواند و گفت: جای شگفتی از معاویه و نامه اوست و دبیر خود عبید الله بن ابی رافع را خواست و فرمود پاسخ معاویه را این چنین بنویس: اما بعد، نامه ات رسید. گفته ای که اگر تو و ما می دانستیم که این جنگ چه بر سر تو و ما آورده است هیچ یک با دیگری درگیر نمی شدیم. من اگر در راه خدا کشته شوم و باز زنده شوم و باز کشته شوم و این کار هفتاد بار تکرار شود باز هم از کوشش در راه خدا و پیکار با دشمنان خدا باز نمی ایستم. اما اینکه گفته ای از عقل و خرد ما چندان باقی مانده است که بر آنچه گذشته است پشیمان شویم. عقل من هیچ گاه کاستی نداشته و بر آنچه اتفاق افتاده است پشیمان نیستم. اینکه شام را از من خواسته ای، من چنان نیستم که چیزی را که دیروز از تو بازداشته ام امروز به تو بدهم. اما اینکه ما با یکدیگر در بیم و امید یکسان باشیم و تو در شک خود همچون من در یقین خودم باشی صحیح نیست و مردم شام هم نسبت به دنیای خود حریص تر از مردم عراق نسبت به آخرت خود نیستند. اما این سخن تو که ما فرزندان عبد مناف را بر یکدیگر فضل و برتری نیست، هر چند به جان خودم سوگند که ما همگی پسران یک پدریم، ولی هرگز امیه چون هاشم و حرب چون عبد المطلب نیست و مهاجر با برده جنگی آزاد شده و کسی که بر حق است با آن کسی که بر باطل است، مساوی نیست. وانگهی فضیلت پیامبری در دست ماست که بدان وسیله نیرومند را خوار و زبون را نیرومند ساخته ایم، و السلام.

چون نامه علی (علیه السلام) به معاویه رسید، چند روزی آن را از عمرو بن عاص پوشیده داشت، سپس او را خواست و نامه را برایش خواند. عمرو او را سرزنش کرد. هیچ کس از قریش- که همراه معاویه بودند- همچون عمرو بن عاص از آن روزی که با علی رویاروی شده بود و علی (علیه السلام) از خون او درگذشته بود، در تعظیم علی کوشا نبود. عمرو در مورد آنچه به معاویه اشاره کرده بود این اشعار را سرود: ای پسر هند جای بسی شگفتی از تو و آنانی است که به تو این پیشنهادها را می دهند. ای بی پدر، آیا در فریب دادن علی جمع می بندی این آهن سرد به آهن کوفتن است. امیدواری او را با شک سرگردان کنی و آرزو می کنی که با تهدید تو بترسد، او پرده را کنار زده و جنگی را دامن زده است که از بیم آن موهای سر کودک سپید می شود...

چون این اشعار او به اطلاع معاویه رسید، او را خواست و گفت: شگفتا از تو که مرا سست رأی می دانی و در بزرگداشت علی می کوشی با آنکه ترا رسوا ساخته است. عمرو عاص گفت: اینکه ترا سست رأی خوانده ام همان گونه بوده است و اما بزرگداشت من از علی، تو به بزرگی او از من آگاه تری ولی پوشیده می داری و من آن را آشکار می سازم، اما رسوایی من، هر کس که یارای رویارویی با علی داشته باشد، رسوا نمی شود.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی معاویه جوابا عن کتاب منه إلیه

از نامه های امام علیه السلام است

که در پاسخ به نامه معاویه نگاشته. {1) .سند نامه: نویسنده مصادر نهج البلاغه می گوید:این نامه را جمعی از مؤلفان قبل از سید رضی در کتابهای خود آورده اند؛مانند:نصر بن مزاحم در کتاب صفین،بیهقی در المحاسن و المساوی،ابن قتیبه در الامامه و السیاسه،مسعودی در مروج الذهب و ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح و طبق گفته نصر بن مزاحم امام علیه السلام این نامه را دو یا سه روز قبل از لیله الهریر نگاشت (لیله الهریر شبی در اواخر جنگ صفین که آتش جنگ بر خلاف معمول خاموش نشد و تا صبح دو لشکر با هم جنگیدند و آثار شکست در لشکر معاویه ظاهر شد). (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 234) }

نامه در یک نگاه

به گفته نصر بن مزاحم در کتاب صفین،روزی امام علیه السلام فرمود:فردا صبح شخصاً پا به میدان می گذارم و با این گروه می جنگم.این سخن در میان لشکر شام منتشر شد و آنها در وحشت عمیقی فرو رفتند.

در این هنگام معاویه نامه ای برای امیر مؤمنان علی علیه السلام نوشت که خلاصه

مضمونش چنین است:«من گمان می کنم اگر می دانستی کار جنگ به اینجا می رسد اقدام بر جنگ نمی کردی و از گذشته پشیمان می شدی من از تو درخواست کرده ام که حکومت شام را به من واگذاری به این شرط که مستقل باشم نه با تو بیعت کنم و نه از تو اطاعت.این را نپذیرفتی و الآن من شام را در اختیار دارم و باز همان خواسته را از تو می کنم.ما همه از فرزندان عبد مناف هستیم،همواره عزیز و آزاد بوده ایم.

هنگامی که این نامه به امام علیه السلام رسید فرمود:راستی وضع معاویه و نامه اش هر دو عجیب است؛سپس کاتب خود عبیداللّه بن ابی رافع را فرا خواند و دستور داد نامه مورد بحث را برای معاویه بنویسند و به سخنان ناروای او پاسخ گویند. {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 238. }

البته مرحوم سید رضی آنگونه که دأب و عادت اوست،بخشی از نامه را که در آغاز آن بوده است ذکر نکرده ولی قسمت مهم و عمده نامه را آوره است. {2) .به کتاب تمام نهج البلاغه،ص 852 مراجعه شود. }

بخش اوّل

اشاره

وَ أَمَّا طَلَبُکَ إِلَیَّ الشَّامَ فَإِنِّی لَمْ أَکُنْ لِأُعْطِیَکَ الْیَوْمَ مَا مَنَعْتُکَ أَمْسِ.وَ أَمَّا قَوْلُکَ:إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَکَلَتِ الْعَرَبَ إِلَّا حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِیَتْ،أَلَا وَ مَنْ أَکَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَی الْجَنَّهِ،وَ مَنْ أَکَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَی النَّارِ.وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِی الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَی عَلَی الشَّکِّ مِنِّی عَلَی الْیَقِینِ،وَ لَیْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَی الدُّنْیَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَی الْآخِرَهِ،وَ أَمَّا قَوْلُکَ:إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ،فَکَذَلِکَ نَحْنُ،وَلَکِنْ لَیْسَ أُمَیَّهُ کَهَاشِمٍ،وَ لَا حَرْبٌ کَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ،وَ لَا أَبُو سُفْیَانَ کَأَبِی طَالِبٍ،وَ لَا الْمُهَاجِرُ کَالطَّلِیقِ،وَ لَا الصَّرِیحُ کَاللَّصِیقِ،وَ لَا الْمُحِقُّ کَالْمُبْطِلِ،وَ لَا الْمُؤْمِنُ کَالْمُدْغِلِ.وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ یَتْبَعُ سَلَفاً هَوَی فِی نَارِ جَهَنَّمَ.

ترجمه

و اما اینکه از من خواسته ای شام را به تو واگذارم (و در برابر آن نه بیعت کنی و نه اطاعت،بلکه فعال ما یشاء باشی بدان) من چیزی را که دیروز از تو منع کردم امروز به تو نخواهم بخشید و اما اینکه گفته ای جنگ (صفین) همه عرب را جز اندکی در کام خود فرو برده،آگاه باش آن کس که بر حق بوده (و در راه خدا شهید شده) جایگاهش بهشت است و آن کس که به راه باطل کشته شده در آتش است و اما اینکه ادعا کرده ای ما در جنگ و نفرات (از تمام جهات) یکسان هستیم،چنین نیست؛زیرا تو در شک (به مبانی اسلام) از من در یقین و ایمان (به آنها) فراتر نیستی؛و اهل شام بر دنیا از اهل عراق به آخرت حریص تر نیستند؛اما اینکه گفته ای ما همه فرزندان عبد مناف هستیم (بنابراین همه در شرافت و استحقاق

حکومت و پیشوایی مردم یکسانیم) من هم قبول دارم (که همه از نسل عبد مناف هستیم ولی امیّه هرگز همانند هاشم و حرب همچون عبدالمطلب و ابوسفیان چون ابوطالب نبودند و نیز هرگز مهاجران چون اسیران آزاد شده نیستند و نه فرزندان صحیح النسب همانند منسوبان مشکوک.آن کسی که طرفدار حق است هرگز چون کسی نیست که طرفدار باطل است و نه انسان با ایمان همچون فرد مفسد؛چه بد هستند نسلی که از نسل پیشین خود پیروی می کنند که در آتش دوزخ سرنگون شده اند (و به آنها افتخار دارند).

شرح و تفسیر: بدهکارانی در چهره طلبکار

بدهکارانی در چهره طلبکار

همان گونه که قبلا گفتیم،این نامه پاسخی است به نامه ای که معاویه خدمت آن حضرت نوشته و سخنانی طلب کارانه در آن آورده است.معاویه قاعدتا دستور می داد اینگونه نامه ها را بر فراز منابر یا در برابر لشکر بخوانند تا خود را از گناه بزرگی که مرتکب شده تبرئه نماید و نیز قاعدتا این نامه به دست یاران امام علیه السلام نیز افتاده است و امکان داشته افراد ظاهربین تحت تأثیر آن واقع شوند؛ بنابراین چاره ای نبوده جز اینکه امام علیه السلام انگشت مبارک بر فقرات مختلف این نامه بگذارد و جواب قاطع به آن بدهد.

به همین دلیل می بینیم که امام علیه السلام به چهار نکته اساسی در برابر چهار ادعای معاویه اشاره نموده و این چنین پاسخ می دهد.

نخست می فرماید:«و اما اینکه از من خواسته ای شام را به تو واگذارم (و در برابر آن نه بیعت کنی و نه اطاعت،بلکه فعال ما یشاء باشی بدان) من چیزی را که دیروز از تو منع کردم امروز به تو نخواهم بخشید»؛( وَ أَمَّا طَلَبُکَ إِلَیَّ الشَّامَ فَإِنِّی لَمْ أَکُنْ لِأُعْطِیَکَ الْیَوْمَ مَا مَنَعْتُکَ أَمْسِ).

زیرا آن منع بسبب حکم الهی بوده که امارت هیچ بخشی از حکومت اسلامی را نباید به ظالمان و مفسدان داد و این حکم همچنان به قوت خود باقی است؛ این مسأله امری سیاسی و گذرا نبوده که با تغییر شرایط سیاسی عوض شود.

این سخن در واقع پاسخی است به کسانی که می گویند آیا بهتر نبود امام علیه السلام به طور موقّت شام را به معاویه واگذار می کرد و بعد از استقرار حکومت خود از او پس می گرفت.

آنها که چنین می گویند،به این نکته توجّه ندارند که اگر امام علیه السلام حکومت شام (و طبق بعضی از نقل ها حکومت مصر،چون آن را نیز تقاضا داشت) به معاویه واگذار می کرد و پایه های حکومتش تقویت می شد،تکان دادن او از جایش امکان نداشت در حالی که ما می بینیم امام علیه السلام با لشکریانش در صفین او را تا آستانه شکست قطعی و دفع شر او از کشور اسلام پیش برد و اگر ناآگاهی و خباثت بعضی از کسانی که ظاهراً در لشکر امام علیه السلام بودند نبود،کار یکسره می شد.

سپس به پاسخ دومین بخش از نامه او پرداخته می فرماید:«و اما اینکه گفته ای جنگ (صفین) همه عرب را جز اندکی در کام خود فرو برده،آگاه باش آن کس که بر حق بوده (و در راه خدا شهید شده) جایگاهش بهشت است و آن کس که به راه باطل کشته شده در آتش است»؛ (وَ أَمَّا قَوْلُکَ:إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَکَلَتِ الْعَرَبَ {1) .طبق بعضی از روایات در جنگ صفین چهل و پنج هزار نفر از لشکر شام و بیست و پنج هزار نفر از لشکر عراق کشته شدند. }إِلَّا حُشَاشَاتِ {2) .«حشاشات»جمع«حشاشه»به معنای نفس آخر و واپسین دم است. }أَنْفُسٍ بَقِیَتْ،أَلَا وَ مَنْ أَکَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَی الْجَنَّهِ،وَ مَنْ أَکَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَی النَّارِ).

سپس به پاسخ سومین بخش از نامه او که گفته بود من با تو از نظر جنگ و لشکر یکسان هستیم (هر دو برای یک هدف می جنگیم و یک چیز می طلبیم) پرداخته و می فرماید:«و اما اینکه ادعا کرده ای ما در جنگ و نفرات (از تمام

جهات) یکسان هستیم،چنین نیست،زیرا تو در شک (به مبانی اسلام) از من در یقین و ایمان (به آنها) فراتر نیستی و اهل شام بر دنیا از اهل عراق به آخرت حریص تر نخواهند بود»؛ (وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِی الْحَرْبِ وَالرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَی {1) .«امضی»به معنای نافذتر و مؤثرتر در اقدام و عمل از«مضیّ»به معنای عبور و گذرکردن گرفته شده است. }عَلَی الشَّکِّ مِنِّی عَلَی الْیَقِینِ،وَ لَیْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَی الدُّنْیَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَی الْآخِرَهِ).

اشاره به اینکه دو تفاوت در میان یاران من و طرفداران توست:اینها همراه امام عادلی می جنگند که به وظیفه خود یقین دارد و آنها را در راه روشنی سیر می دهد در حالی که تو هدف روشنی نداری جز اینکه به مال و مقامی برسی.

دیگر اینکه همراهان تو گروهی دنیاپرستند که با وعده های مادی،سران آنها را به میدان کشیده ای و قدم به میدانی گذارده اند که شاید غنایمی نصیبشان شود در حالی که فرماندهان لشکر من نه وعده جایزه ای به آنها داده شده و نه حتی فکر آن را می کنند.

به تعبیر دیگر تو هرگز یقین به استحقاق خلافت بر مردم نداری در حالی که من یقین دارم و طرفداران تو برای دنیا می جنگند در حالی که پیروان من هدفشان خداست و برای اقامه حکومت الهی نبرد می کنند؛به این دو دلیل ما در کار خود کوشاتر و مصمم تریم در حالی که تو و پیروانت چنین نیستید.در نتیجه هرگز یکسان نخواهیم بود و پیروزی نهایی از آن ماست و همان گونه که امام علیه السلام پیش بینی کرده بود،سربازانش به مرز پیروزی رسیدند؛افسوس که گروهی ناآگاه به همراهی جمعی از منافقان نتیجه نهایی را عقیم گذاشتند.

آن گاه امام علیه السلام به چهارمین ادعای معاویه پرداخته و به آن پاسخ می گوید، و می فرماید:«اما اینکه گفته ای ما همه فرزندان عبد مناف هستیم (بنابراین همه در شرافت و استحقاق حکومت و پیشوایی مردم یکسانیم) من هم قبول دارم (که

همه از نسل عبد مناف هستیم»؛ (وَ أَمَّا قَوْلُکَ:إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ،فَکَذَلِکَ نَحْنُ).

آن گاه امام علیه السلام به تفاوت هایی که میان او و معاویه وجود داشته پرداخته و آن را در پنج قسمت بیان می دارد.

نخست اشاره به شرافت نسبی می کند و می فرماید:«ولی امیّه هرگز همانند هاشم و حرب همچون عبدالمطلب و ابوسفیان چون ابوطالب نبودند»؛ (وَ لَکِنْ لَیْسَ أُمَیَّهُ کَهَاشِمٍ،وَ لَا حَرْبٌ کَعَبْدِالْمُطَّلِبِ،وَ لَا أَبُوسُفْیَانَ کَأَبِی طَالِبٍ).

اشاره به اینکه جد اعلای تو امیّه و جدّ ادنای تو حرب و پدرت ابوسفیان بود که همگی در میان عرب به شرارت و پستی معروف بودند در حالی که جدّ اعلای من،هاشم و جدّ ادنای من عبدالمطلب و پدرم ابوطالب است که همه از سادات عرب و سخاوتمندان و پاکان و نیکان بودند؛چگونه می توان آنها را با یکدیگر یکسان دانست.

آن گاه به تفاوت دوم و سوم اشاره کرده می فرماید:«و نیز هرگز مهاجران چون اسیران آزاد شده نیستند و نه فرزندان صحیح النسب همانند منسوبان مشکوک»؛ (وَ لَا الْمُهَاجِرُ کَالطَّلِیقِ {1) .«طلیق»به معنای اسیر آزاد شده است از ریشه«طلاق»به معنای رهایی گرفته شده است. }،وَ لَا الصَّرِیحُ {2) .«صریح»به کسی گفته می شود که نسب او خالص و روشن باشد. }کَاللَّصِیقِ). {3) .«لصیق»نقطه مقابل صریح است و به معنای کسی است که نسب او روشن نیست و او را به شخص یا قبیله ای نسبت می دهند. }

اشاره به اینکه من از نخستین مهاجران از مکّه به مدینه ام که همواره در خدمت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بودم ولی تو و پدرت ابوسفیان همچنان در شرک و کفر در مکّه ماندید تا روزی که مکّه به وسیله لشکر اسلام فتح شد و پیامبر صلی الله علیه و آله حکم آزادی تو و سایر اسیران را با گفتن:«اذهبوا انتم الطلقاء»صادر فرمود.

از سوی دیگر نسب ما روشن است ولی درباره نسب تو بسیار گفتگوست؛ گروهی تو را فرزند ابوسفیان نمی دانند،بلکه فرزند نامشروع مسافر بن ابی عمرو

که از بردگان ابوسفیان بود می شناسند البته این سخن منافات با آنچه امام علیه السلام درباره پدر معاویه یعنی ابوسفیان فرموده است ندارد،زیرا آن جمله بر حسب ظاهر بیان شده و این جمله اشاره به این است که اگر در نسب تو دقت شود جای گفتگو وجود دارد.

گرچه ابن ابی الحدید این تفسیر را برای جمله اخیر با اعتقاد خود هماهنگ ندانسته و به سراغ تفسیر دیگری می رود و می گوید:منظور از صریح،کسی است که با اعتقاد راسخ اسلام را پذیرفته و لصیق،آن کسی است که از ترس شمشیر و یا به انگیزه علاقه به دنیا،اسلام را پذیرا شده است. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 118. }

گر چه این تفسیر خلاف ظاهر عبارت است ولی به فرض اینکه چنین باشد باز در این میان اعتراف به تفاوت آشکاری بین امام علیه السلام و معاویه خواهد بود.

آن گاه امام علیه السلام به ذکر تفاوت ها در صفات و افعال دینی و انسانی پرداخته می فرماید:«آن کسی که طرفدار حق است هرگز چون کسی نیست که طرفدار باطل است و نه انسان با ایمان همچون فرد مفسد»؛ (وَ لَا الْمُحِقُّ کَالْمُبْطِلِ،وَ لَا الْمُؤْمِنُ کَالْمُدْغِلِ). {2) .«مدغل»به معنای مفسد و فتنه انگیز است از ریشه«دغل»به معنای فتنه و فساد گرفته شده. }

اشاره به اینکه نه تنها نسب ما بنی هاشم با نسب بنی امیّه قابل قیاس نیست، صفات و اعمال ما نیز قابل مقایسه نیست ما همواره در راه حق گام برداشتیم و دودمان بنی امیّه بر طریق باطل؛ما خالصانه به اسلام و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ایمان آوردیم ولی شما منافقانه اظهار ایمان کردید (و مدارک آن در تاریخ اسلام ثبت است).

امام علیه السلام در پایان این فقره می فرماید:«چه بد هستند نسلی که از نسل پیشین خود پیروی می کنند که در آتش دوزخ سرنگون شده اند»؛ (وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ

یَتْبَعُ سَلَفاً هَوَی {1) .«هوی»از ریشه«هوی»به ضم ها و تشدید یا در اصل به معنای سقوط کردن از بلندی است و چون نتیجه آن هلاکت است،گاهی به هلاکت نیز اطلاق می شود. }فِی نَارِ جَهَنَّمَ).

قابل توجّه اینکه امام علیه السلام معاویه را تنها به انحراف اسلاف و جد و پدرش نکوهش نمی کند،بلکه تکیه سخن امام علیه السلام بر این است که این فرزند همان راه پدران را که اهل دوزخند پیروی می کند.

بخش دوم

اشاره

وَ فِی أَیْدِینَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّهِ الَّتِی أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِیزَ،وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِیلَ.

وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللّهُ الْعَرَبَ فِی دِینِهِ أَفْوَاجاً،وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّهُ طَوْعاً وَ کَرْهاً، کُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِی الدِّینِ:إِمَّا رَغْبَهً وَ إِمَّا رَهْبَهً،عَلَی حِینَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ،وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ.فَلَا تَجْعَلَنَّ لِلشَّیْطَانِ فِیکَ نَصِیباً،وَ لَا عَلَی نَفْسِکَ سَبِیلاً،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

(علاوه بر اینها) فضل و برتری نبوّت در اختیار ماست که با آن عزیزان (گردن کش و ظالم) را ذلیل،و ذلیلان (محروم و پاکباز) را عزیز و بلند مرتبه ساختیم و هنگامی که خداوند عرب را دسته دسته در دین خود داخل ساخت و این امّت از روی میل و رغبت یا (منافقان از روی)ترس و وحشت در برابر اسلام تسلیم شدند،شما از گروهی بودید که وارد اسلام شدید یا به انگیزه رغبت (در دنیا و نیل به مقام و منصب) و یا از روی ترس (از مجازات به سبب جنایات سابقتان) این در حالی بود که پیشگامان به جهت سبقتشان،رستگار شدند و مهاجران نخستین به فضل و برتری خویش نایل شدند بنابراین،شیطان را از خود بهره مند مساز و راه او را در وجود خویش باز مگذار و السلام.

شرح و تفسیر: نبوت افتخار برتر

نبوت افتخار برتر

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود اشاره به بخشی از نامه معاویه می کند که

گفته بود«لبعضنا فضل علی بعض؛ما هیچ کدام بر دیگری فضیلتی نداریم و به فرض که فضیلت مختصری هم باشد نه عزیز را ذلیل می کند و نه ذلیل را عزیز»و پاسخ کوبنده ای به او می دهد و می فرماید:«(علاوه بر اینها) فضل و برتری نبوّت در اختیار ماست که با آن عزیزان (گردن کش و ظالم) را ذلیل و ذلیلان (محروم و پاکباز) را عزیز و بلند مرتبه ساختیم»؛ (وَ فِی أَیْدِینَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّهِ الَّتِی أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِیزَ،وَ نَعَشْنَا {1) .«نعشنا»از ریشه«نعش»به معنای بالا بردن است و نعش میت رای به این سبب نعش می گویند که دارای ارتفاعی است یا اینکه به روی دستها بلند می شود،در جمله بالا منظور این است که افراد ذلیل اما باایمان و پاک دل در سایه اسلام به عزت رسیدند. }بِهَا الذَّلِیلَ).

اشاره به اینکه اسلام آمد،ابوسفیان ها و ابوجهل ها و امثال آنان را که سالیان دراز بر مردم حکومت ظالمانه داشتند خوار کرد و سلمان ها و مقدادها و عمار یاسرها و بلال ها را که غالبا برده و اسیر و ذلیل بودند،بر اوج عزت نشاند با این حال چگونه می گویی نبوّت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله اثر گذار در این زمینه نبود.

آن گاه امام علیه السلام دست معاویه را گرفته و به عصر پیامبر صلی الله علیه و آله می برد و چگونگی پذیرش اسلام را از ناحیه او و خاندانش نشان می دهد و می فرماید:«و هنگامی که خداوند عرب را دسته دسته در دین خود داخل ساخت و این امّت از روی میل و رغبت یا (منافقان از روی)ترس و وحشت در برابر اسلام تسلیم شدند،شما از گروهی بودید که وارد اسلام شدید یا به انگیزه رغبت (در دنیا و نیل به مقام و منصب) و یا از روی ترس (از مجازات به سبب جنایات سابقتان)»؛ (وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللّهُ الْعَرَبَ فِی دِینِهِ أَفْوَاجاً،وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّهُ طَوْعاً وَ کَرْهاً،کُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِی الدِّینِ:إِمَّا رَغْبَهً وَ إِمَّا رَهْبَهً).

اشاره به جریان فتح مکّه،همان گونه که قرآن مجید می گوید: «إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ* وَ رَأَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللّهِ أَفْواجاً* فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ

إِنَّهُ کانَ تَوّاباً» {1) .فتح،آیه 1-3. }در آن روز افراد بی غرض صفحه دل را از لوث عشق به بت ها پاک کردند و مخلصانه وارد اسلام شدند؛ولی مشرکان متعصّب و شیطان صفتانی که سال ها با اسلام در حال جنگ بودند به ظاهر و از روی ناچاری تسلیم شدند.

ابوسفیان دشمن شماره یک اسلام و پدر معاویه از کسانی بود که در آن روز ظاهراً مسلمان شد و خانواده و بستگان او نیز به پیروی او اظهار اسلام کردند.

از همان روز نقشه ها عوض شد و دشمنان اسلام به این فکر افتادند که از طریق نفوذ در صفوف مسلمانان،روزی به حکومت رسند و بر جای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تکیه زنند.تعبیر به«رغبه»در جمله بالا اشاره به همین معناست و این رغبت هیچ منافاتی با رهبت ندارد؛یعنی پذیرش اسلام از ناحیه آنها آمیزه ای از ترس و امید رسیدن به مقام در آینده بود.

آیا چنین اسلامی را می توان با اسلام امیر مؤمنان علی علیه السلام که در آغاز بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در برابر آن همه دشمنان و در زمان تنهایی پیامبر اکرم صورت گرفت،یکسان دانست؟

به همین دلیل امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«این در حالی بود که پیشگامان به جهت سبقتشان،رستگار شدند و مهاجران نخستین به فضل و برتری خویش نایل آمدند»؛ (عَلَی حِینَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ،وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ).

این سخن به چند گروه بودن مسلمانان که در قرآن مجید نیز آمده اشاره دارد در آنجا که می فرماید: «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» {2) .توبه آیه،100.}گروهی از پیشگامان در اسلام بودند که امام علیه السلام در این میان پیشگام پیشگامان بود و گروه دیگری اسلام را پذیرفتند و

اقدام به هجرت از مکّه به مدینه کردند.گروه سومی از پاکان در مدینه به آنها پیوستند و انصار و یاران پیامبر صلی الله علیه و آله بودند و گروه چهارمی که نسل بعدی آنها را تشکیل می دادند با میل و رغبت به آنها ملحق شدند؛ولی جایگاه معاویه در میان کدام یک از این چهار گروه بود؟ باید گفت هیچ کدام و عجب اینکه با این شرایط،خود را با امام علیه السلام و بنی هاشم مقایسه می کند و خویش را در اسلام هم ردیف علی علیه السلام می شمرد! و تاریخ اسلام از این شگفتی ها بسیار دارد.

در پایان امام علیه السلام به او هشدار می دهد و می فرماید:«بنابراین،شیطان را از خود بهره مند مساز و راه او را در وجود خویش باز مگذار و السلام»؛ (فَلَا تَجْعَلَنَّ لِلشَّیْطَانِ فِیکَ نَصِیباً،وَ لَا عَلَی نَفْسِکَ سَبِیلاً،وَ السَّلَامُ).

اشاره به اینکه با این سخنان،خود را فریب می دهی و با این مقایسه های نابه جا،شیطان را بر خود مسلط می سازی و در نتیجه موقعیت خویش را فراموش می کنی و می خواهی بر جای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تکیه زنی کاری که دنیا و آخرت تو را تباه خواهد کرد.

نکته: پیروان رسول خدا

پیروان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را با استفاده از آیه شریفه 100 از سوره برائت می توان به چند گروه تقسیم می کنند:

نخست:گروه سابقین؛یعنی پیشگامان اسلام و کسانی که در روزهای تنهایی پیغمبر صلی الله علیه و آله ایمان آوردند و دست بیعت به او دادند که از میان زنان،نخستین فرد، خدیجه کبری و از میان مردان علی علیه السلام بود.سپس افراد دیگری به آنها پیوستند.

سابقین افتخار بزرگی دارند،چرا که در آن شرایط جان خود را در طبق اخلاص گذارده تقدیم به اسلام و پیغمبر صلی الله علیه و آله کردند.

گروه دوم مهاجرانند که البته سابقین نیز جزء آنها بودند و آنها کسانی هستند که در مکّه به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ایمان آوردند و چون کار بر مسلمین در مکّه تنگ شد و جان پیغمبر صلی الله علیه و آله در خطر قرار گرفت به دنبال هجرت پیغمبر صلی الله علیه و آله به مدینه هجرت کردند؛یعنی از تمام زندگی و خانه و کاشانه خود چشم پوشیدند و به همراه خانواده به مدینه آمدند در حالی که نه در آنجا خانه ای داشتند نه وسیله ای برای امرار معاش و تا سالیان دراز با مشکلات دست و پنچه نرم می کردند و سرانجام خداوند گشایشی برایشان فراهم کرد.

البته گروه دیگری نیز بودند که قبل از هجرت مسلمین از مکّه به مدینه برای نجات از شر اشرار قریش و مشرکان به حبشه هجرت کردند و بعد از مدتی که اسلام در مدینه استقرار یافت از حبشه به مدینه آمدند.

گروه سوم انصارند که اهل مدینه بودند،اسلام آورند و مهاجران را با آغوش باز پذیرفتند و با اینکه غالبا زندگی سختی داشتند،با مهاجران مواسات کردند و آنچه را داشتند در واقع با آنان تقسیم نمودند.

البته در میان انصار هم سابقین و غیر سابقین وجود دارند که قرآن هم به آنها اشاره کرده: «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ» {1) .توجّه داشته باشید که در قرائت مشهور،انصار به کسره خوانده شده که عطف است بر مهاجرین،نه با ضمه که عطف بر سابقین باشد. }یعنی آنها که در پیوستن به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در مدینه پیشگام شدند و یا آنها که قبلاً به مکّه آمده بودند و در محل«عقبه»(در نزدیکی مکّه) با پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بیعت کردند.گروه مهاجران و انصار و سابقان را مجموعاً صحابه می نامند.

گروه چهارم کسانی هستند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را مشاهده نکردند و در واقع نسلی بعد از مهاجران و انصار بودند،این نسل دوم را تابعین می گویند که پیروی از مهاجران و انصار کردند و در قرآن به عنوان «وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ» {2) .توبه،آیه 100.}و به

عنوان «وَ آخَرِینَ مِنْهُمْ لَمّا یَلْحَقُوا بِهِمْ» {1) .جمعه،آیه 3.}و نیز به عنوان «وَ الَّذِینَ جاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ» {2) .حشر،آیه 10.}در قرآن مجید آمده است این گروه همان گونه که اشاره شد زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را درک نکردند و یا آن حضرت را ندیدند؛ولی صحابه را دیدند و درک کردند.

گروه پنجم تابعین تابعین اند؛آنها کسانی بودند که صحابه را نیز درک نکرده و ندیدند؛بلکه در واقع شاگرد تابعین هستند.

البته در اینکه این گروه های پنج گانه همه آنها افراد نیکی بودند و یا اگر در آغاز جزء نیکان بودند،در ادامه زندگی بر همان مسیر باقی ماندند یا نه سخن بسیار است که در بحث تنزیه صحابه آورده شده است. {3) .درباره تنزیه صحابه می توانید به تفسیر نمونه،ذیل آیه 100 سوره توبه تحت عنوان«آیا همه صحابه افراد صالحی بودند؟»بحث کافی شده است و همچنین در ذیل خطبه شقشقیه،خطبه سوم،ج 1،ص 376 تحت عنوان«آیا همه صحابه راه پیامبر را پیمودند؟»و نیز در همین جلد از شرح نهج البلاغه،ذیل نامه اوّل بحثهایی آورده ایم.برای شرح بیشتر می توانید به کتاب شیعه پاسخ می گوید در بحث تنزیه صحابه مراجعه کنید. }

نامه18: روش برخورد با مردم، (اخلاق اجتماعی)

موضوع

و من کتاب له ع إلی عبد الله بن عباس و هوعامله علی البصره

(نامه به فرماندار بصره عبد اللّه بن عباس در سال 36 هجری پس از جنگ جمل)

متن نامه

وَ اعلَم أَنّ البَصرَهَ مَهبِطُ إِبلِیسَ وَ مَغرِسُ الفِتَنِ فَحَادِث أَهلَهَا بِالإِحسَانِ إِلَیهِم وَ احلُل عُقدَهَ الخَوفِ عَن قُلُوبِهِم

ص: 375

وَ قَد بلَغَنَیِ تَنَمّرُکَ لبِنَیِ تَمِیمٍ وَ غِلظَتُک عَلَیهِم وَ إِنّ بنَیِ تَمِیمٍ لَم یَغِب لَهُم نَجمٌ إِلّا طَلَعَ لَهُم آخَرُ وَ إِنّهُم لَم یُسبَقُوا بِوَغمٍ فِی جَاهِلِیّهٍ وَ لَا إِسلَامٍ وَ إِنّ لَهُم بِنَا رَحِماً مَاسّهً وَ قَرَابَهً خَاصّهً نَحنُ مَأجُورُونَ عَلَی صِلَتِهَا وَ مَأزُورُونَ عَلَی قَطِیعَتِهَا فَاربَع أَبَا العَبّاسِ رَحِمَکَ اللّهُ فِیمَا جَرَی عَلَی لِسَانِکَ وَ یَدِکَ مِن خَیرٍ وَ شَرّ فَإِنّا شَرِیکَانِ فِی ذَلِکَ وَ کُن عِندَ صَالِحِ ظنَیّ بِکَ وَ لَا یَفِیلَنّ رأَییِ فِیکَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

بدان، که بصره امروز جایگاه شیطان، و کشتزار فتنه هاست. با مردم آن به نیکی رفتار کن، و گره وحشت را از دل های آنان بگشای . بد رفتاری تو را با قبیله «بنی تمیم» و خشونت با آنها را به من گزارش دادند، همانا «بنی تمیم» مردانی نیرومندند که هر گاه دلاوری از آنها غروب کرد، سلحشور دیگری جای آن درخشید، و در نبرد، در جاهلیّت و اسلام، کسی از آنها پیشی نگرفت ، و همانا آنها با ما پیوند خویشاوندی، و قرابت و نزدیکی دارند، که صله رحم و پیوند با آنان پاداش، و گسستن پیوند با آنان کیفر الهی دارد ، پس مدارا کن ای ابو العباس! امید است آنچه از دست و زبان تو از خوب و یا بد، جاری می شود، خدا تو را بیامرزد، چرا که من و تو در اینگونه از رفتارها شریکیم.

سعی کن تا خوش بینی من نسبت به شما استوار باشد، و نظرم دگرگون نشود، با درود .

شهیدی

بدان که بصره فرود آمد نگاه شیطان است، و رستنگاه آشوب و عصیان. پس، دل مردم آن را با نیکویی روشن ساز، و گره بیم را از دل آنان باز. به من خبر داده اند با تمیمیان درشتی کرده ای، و به آنان سخن سخت گفته ای حال آنکه مهتری از بنو تمیم در نگذشت جز آنکه مهتری به جای او نشست، و در جاهلیّت و اسلام کسی هماوردشان نگشت ، و آنان با ما هم پیوندند، و نزدیک و خویشاوند. ما در رعایت این خویشاوندی پاداش داریم و در بریدن آن گناهکاریم. پس، ابو العباس! خدایت بیامرزاد در آنچه بر زبان و دست تو جاری گردد، خوب باشد یا بد، کار به مدارا کن که من و تو در آن شریک خواهیم بود. چنان که گمانم به تو نیکو گردد و اندیشه بد در باره ات نرود.

اردبیلی

و بدانکه بصره محل فرود آمدن ابلیس است و موضع نشاندن فتنه ها پس حدیث کن اهل آنرا بنیکوئی کردن با ایشان و بگشا گره ترسرا از دلهای ایشان و بتحقیق رسید که بمن بدخوئی تو مر بنی تمیم را و و درشتی نمودن تو بر ایشان و بدرستی که بنی تمیم غایب نشد مر ایشان را ستاره بجز از اهل شرف که طالع شد برای ایشان اختری دیگر و بدرستی که ایشان مسبوق نشده اند بکینه کشیدن در زمان جاهلیت کفر و نه در حین اسلام و بدرستی که مر ایشان را آیا هست خویشی کشیده و پیوسته و نزدیکی خاصه در نسب ما ثواب داده شده ایم بر پیوستن بآن قرابت و گناه برداشته شده ایم بر بریدن از آن نسبت پس آهستگی کن ای پسر عباس رحمت کناد تو را خدا در آنچه جاری شد بر دست تو و زبان تو از نیک و بد پس بدرستی که ما شریکیم در آن و باش در نزد گمان شایسته من بتو باید که سست نشود رای من در شان تو و السلام

آیتی

بدان، که بصره جایگاه فرود آمدن ابلیس است و کشتگاه فتنه ها و آشوبها. پس، مردم آنجا را به نیکی کردن خوشدل نمای و گره وحشت از دلهایشان بگشای. به من خبر رسیده که با بنی تمیم بدخویی و درشتی کرده ای. از میان بنی تمیم ستاره ای غروب نکرد، مگر آنکه در میان آنها ستاره دیگری طلوع نمود. در جاهلیت و اسلام، در کینه جویی، کس همانند آنها نبوده است. ایشان را با ما پیوند خویشاوندی و قرابت خاص است، که اگر آن را مراعات کنیم، پاداش یابیم و اگر نکنیم، مرتکب گناه شده ایم. پس ای ابو العباس {10. ابوالعباس: کنیه عبدالله بن عباس است.} خدایت رحمت کناد، در آنچه از نیکی و بدی بر دست تو جاری می شود، مدارا کن، که ما هر دو در آن شریکیم و چنان باش که گمانم به تو نیکو گردد و اندیشه ام درباره تو بد نگردد.

انصاریان

بدان که بصره جای ورود شیطان،و کشتزار فتنه است،مردمش را به احسان امید ده،و گره ترس را از قلوبشان باز کن .

به من خبر رسیده که با بنی تمیم درشتی کرده ای و از در خشونت در آمده ای،بنی تمیم جمعیتی هستند که ستاره ای از ایشان غروب نکرد مگر اینکه ستاره ای دیگر به جایش طلوع نمود،کسی در زمان جاهلیت و اسلام به کینه جویی بر ایشان پیشی نگرفته ،اینان را با ما خویشاوندی متّصل و نزدیکی خاص است،ما را در صله رحم با آنان اجر است،و در قطع رحم مؤاخذه .

ابو العباس!خدایت رحمت کند،در آنچه بر زبان و دستت از خیر و شرّ جاری شود مدارا کن،که هر دو در این زمینه شریکیم،و در حسن ظنّم به وجود خودت پایدار باش،

و کاری مکن که نظرم از تو برگردد.و السلام .

شروح

راوندی

و قوله البصره مهبط ابلیس ای موضع هبوطه، یقال: هبط فلان ای نزل، و هبطه غیره انزله یتعدی و لا یتعدی. و فی الدعاء اللهم غبطا لا هبطا ای نسالک الغبطه و نعوذ بک ان نهبط عن حالنا. و مغرس الفتن: من غرست الشجر اغرسه، و الغریسه: النخله اول ما تنبت و المغرس موضع الغرس، یعنی ان الفتن تبدا منها و الشیطان ینزل بها، فان اهلها جنده و اعوانه. ثم قال لعبدالله بن العباس: احسن الی اهلها و لا تخوفهم، فان من کان علی مثل صفتهم یمیل الی الدین للرغبه لا للرهبه. و التنمر و التغیر: ان یصیر الانسان کالنمر لمن یصاحبه. و الوغم: الحقد و رحما ماسه: قرابه قریبه، و قد مست بک رحم فلان اذا کان بینکما قرابه. و الوزر: الاثم و الثقل. و نحن ماجورون علی صلتها و مازورون علی قطیعتها و الاجر: الثواب. و آجره الله یاجره فهو ماجور ای مثاب، و انما قال: مازور لمکان ماجور، و لو افرد لقال: موزورن، یقال: وزر الرجل یوزر فهو موزور، و مثله ورد فی الحدیث ارجعن مازورات غیر ماجورات. وصله الرحم یستحق بها الثواب المومن کما یستحق العقاب بقطعها. و قوله فاربع ای کف یا اباالعباس عن مثل الکلام الذی تکلمت به معهم وقف ان تعاملهم بالید کما جری علی یدک، فکانه کان

ضرب رجلا من بنی تمیم تعزیرا و تادیبا و اهل المروه یتجاوز عنهم بما دون الحد. و یقال ربع الرجل یربع اذا وقف و تحبس، و منه قولهم اربع ابهاما. و ابوالعباس کنیه عبدالله بن العباس، و العرب تدعو من تکرمه بالکنی، قال الشاعر: اکنیه حین انادیه لاکرمه و لا یفیلن رایی فیک: ای لا یضعف رایی فی حقک. فانی حسن الرای فی حقک، و لذلک قال: رحمک الله. و رجل قال: ای ضعیف الرای مخطی ء الفراسه، و قد فال رایه.

کیدری

قوله علیه السلام لابن عباس بلغنی تنمرک لبنی تمیم. قال الاصعمی تنمر له: ای تنکر و تغیر و اوعده لان النمر لا یلقاه الا و هو متنکر غضبان و قول الشاعر: قوم اذا لبسوا الحدید تنمروا حلقا و قدا. ای تشبهوا بالنمر لاختلاف القد و الحدید، و حقیقه تنمر تشبه بالنمر فی الشجاعه. و الوغم: التره و الحقد. ان لهم بنا رحما ماسه: القرابه بین بنی هاشم و بنی تمیم ان هاشم ابن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر بن کنانه بن مدکه بن الیاس بن مضر، و تمیم بن مر بن اد بن طانجه بن الیاس بن مضر. و مازورون علی قطعها: اصله موزورون لانه من وزر الرجل یوزر فهو موزور، الا انه قلب لیجانس، قوله ماجورون، و مثله فی الحدیث ارجعن مازورات غیر ماجورات. و اربع علی ظلعک: مثل، ای ارفق بنفسک و یقال: اربع ای اقم فی المربع، و قال الزمخشری: اربع علی ظلعک: ای ابق فی غمرک، قال کثیر: و کنت کذات الظلع لما تحاملت علی ظلعها یوم العثار استقلت یضرب فی النهی عن التحمل فوق الطاقه، فقوله اربع فیما جری علی یدک و لسانک ای توقف و تان فی مثل ما صدر منک، من التغضب و التنمر علی بنی تمیم، و ابوالعباس کنیه عبدالله بن العباس، و العرب تدعو بالکنی تکرمه قال الشاعر: اکنیه حین انادیه لاکرمه. و لا یفیلن رایی فیک: ای لا یضعفن رایی فی حقک.

ابن میثم

نامه ی حضرت به عبدالله عباس، وقتی که نماینده ی وی در بصره بود: تنمر: ناپسندی و دگرگونی اخلاق ماسه: نزدیک اربع: آرام باش و به جای خود قرار بگیر وغم: کینه ورزی مازورون: گناهکاران فال یفیل الرای: فکر، ناتوان شد و به خطا دچار گردید (بدان که بصره، جایگاه فرود آمدن شیطان و سرزمین رویش آشوبهاست بنابراین به مردمش وعده ی احسان و نیکی بده و گره ترس و بیم از گذشته را از دلهایشان باز کن. به من ابلاغ شده است که نسبت به بنی تمیم بداخلاقی و درشتی کرده ای، و حال آن که در میان ایشان، ستاره ای پنهان نشد مگر این که دیگری باز درخشید (مرد مبارزی را از دست دادند دیگری جایش را پر کرد)، و در جاهلیت و اسلام کسی به کینه جویی و خونخواهی بر ایشان پیشی نگرفته است، و ایشان را با ما خویشاوندی پیوسته و نزدیک است که ما را در پیوند آن پاداش و در جدایی از آن گناه می باشد، پس ای ابوالعباس خدا تو را بیامرزد. و در نیک و بدی که بر زبانت و دستت جاری می شود، مدارا کن، زیرا ما، در این امور با هم شریک می باشیم، و چنان باش که گمان نیکوی من به تو پایدار باشد و نطرم درباره ات، سست نشود). نقل شده است که وقتی ابن عباس از طرف امیرالمومنین به ولایت بصره ماموریت یافته بود، با مردم آنجا، بنای بدرفتاری را گذاشت، زیرا آنها در جنگ جمل، از دشمنان امام، و پیروان طلحه و زبیر و عایشه بودند، بنابراین ابن عباس نسبت به آنان تندی را آغاز کرد، و ایشان را از خود، دور کرد، و با یادآوری جنگ جمل آنها را مورد طعن و سرزنش قرار داد، تا آنجا که آنان را پیروان شتر و یاران عسکر، که نام شتر عایشه بود، و نیز حزب شیطان می نامید، این امر بر عده ای از بنی تمیم که از شیعیان حضرت بودند، از قبیل حارثه بن قدامه و غیره …، گران آمد، لذا حارثه نامه ای به شکایت از ابن عباس برای امام (علیه السلام) نوشت، با رسیدن شکایتنامه ی حارثه، علی (علیه السلام) برای ابن عباس چنین مرقوم فرمود: اما بعد فردا، بهترین مردم در نزد خدا، کسی است که آگاهیش به آنچه اطاعت خداست بیشتر باشد، خواه به سودش باشد، و خواه بر ضررش و نیز کسی که در راه حق نیرومندتر است، اگر چه تلخ باشد. آگاه باش که پایداری آسمان و زمین میان بندگان به علت حق است، پس باید عملت حکایت از راز درونیت کند و دستوراتت برای همه یگانه و روشت طریقه ی راست و مستقیم باشد. و اعلم ان البصره مهبط ابلیس، امام (علیه السلام) در اول نامه بصره را فرودگاه شیطان نامید و این مطلب

اشاره به فرود آمدن شیطان از بهشت در آنجا، و کنایه از آن است که به این دلیل آنجا مبدا اندیشه های باطل و افکار فاسده ای است که از ابلیس در آنجا به وجود آمده و لازمه ی این گونه افکار برانگیختن فتنه و آشوب می باشد. واژه ی مغرس را که به معنای رویشگاه درخت است، برای بصره استعاره آورده است به اعتبار این که آنجا، محل روییدن فتنه های بسیاری است، و برخی شارحان گفته اند: در عبارت مهبط ابلیس، نوعی لطف و زیبایی وجود دارد، زیرا قوه ی واهمه که ابلیس نفس عاقله است، هرگاه در فعالیت خود، از تحت تدبیر عقل و موافقت او خارج شود از مرحله ی عالم کمال فرود آمده و دستورهای عالیه ی آن را که در حقیقت، درهای بهشت می باشد ترک کرده و در نتیجه ی ترجیح دادن اندیشه های فاسد، به خسرانهای پست و مشارکت شهوت و غضب مبتلا خواهد شد و چون اهل بصره بیعت امام را شکستند و با وی مخالفت کردند به این سبب خردهای خود را از پذیرش اندیشه های مصلحت آمیز، به کلی برکنار کردند، و ابلیس و لشکریانش به سرزمین آنها فرود آمدند و آرای فاسد و باطل را به صورتهای حق به آنها نمایاندند. این بود که اهل بصره به ابلیس و یارانش پیوستند و در نتیجه این چنین مبتلا به سرنوشت سوء و شقاوت و بدبختی شدند و به این دلیل بصره محل نزول ابلیس و جایگاه رشد آشوب و فتنه هایی شد که از وسوسه های شیطان و آرای فاسده ی او به وجود آمد. پس از بیان موقعیت سرزمین بصره، برای ابن عباس، وی را دستور می دهد که به اهل بصره و ساکنین آن شهر، وعده ی احسان و نیکی بدهد و گره بیم و ترس را از دلهای آنان باز کند. نکته ی بلاغی در این عبارت آن است که واژه ی عقده، را که به معنای گره است استعاره از سختی و آزردگی بسیاری آورده است که ترس از مخالفت با بیعت آن حضرت، بر روحیه ی آنها وارد می کند. وجه تشبیه آن است که ترس از مخالفت گذشته پیوسته ملازم و همراه آنان و به دلهایشان بسته است مانند گره ریسمان و غیر آن، و ترشیح آن، باز کردن است که کنایه از برطرف کردن خوف، از وجود آنها می باشد. مقصود از این سفارشها که حضرت به ابن عباس درباره ی مردم بصره فرمود، آن است که دلهایشان از او رنجور نشود و به کین برنخیزند که مانند گذشته از اطاعت امام خارج شده و فتنه و آشوب بپا سازند. سپس به ابن عباس هشدار می دهد که از سختگیریش نسبت به بنی تمیم با اطلاع است و بطور ضمنی او را از این کار نهی می فرماید، و به دنبال این مطلب به شرح حال آنها پرداخته و برایشان ویژگیهایی ذکر کرده است، که با این خصوصیات لازم است رعایت حال و دلجویی آنان مورد توجه قرار گیرد و این ویژیها از این قرار است: 1- بنی تمیم مردمی هستند که در گذشته هرگز شخص بزرگی از آنان نمرده است مگر آن که شخص بزرگ دیگری به جایش قرار گرفته است و لفظ نجم ستاره را از شخص بزرگ استعاره آورده است زیرا سید قوم و بزرگ آنان پیشوایی است که با او راهنمایی می شوند و در انتخاب راههای صحیح و درست به او و اندیشه هایش اقتدا می کنند و در حالت غایب شدن و طلوع کردن هم به عنوان ترشیح آمده است. 2- انهم لم یسبقوا بوغم، خصوصیت دیگر بنی تمیم این بود که آنها چون مردمی با شخصیت و بلندپرواز بودند هیچ گونه آزاری را بر خود هموار نمی کردند بلکه چه در دوران جاهلیت و چه در زمان اسلام در مقابل کوچکترین آزاری به جوش و خروش و فریاد، در می آمدند و انتقام خود را می گرفتند و در این امر کسی بر آنان تقدم نداشت، بر خلاف مردمی که پست باشند و خود را حقیر و بی مقدار شمارند که چنانچه بر آنان ستمی رود معمولا اهمیتی نمی دهند و اگر هم اول خشمگین و عصبانی شوند، این حالت چندان دوام نمی یابد که کینه ی انتقام جویانه ای را در دلشان ایجاد کند. احتمال دیگر در عبارت فوق آن است که کلمه ی مضاف حذف شده و تقدیر آن چنین است: انهم لم یسبقوا بشفاء حقد من عدوهم، کسی بر ایشان به انتقام گرفتن و تشفی خاطرشان از دشمنشان پیشی نگرفته که از طرف ایشان انتقام بگیرد چون ایشان خود داری قوت و شجاعت می باشند. 3- ویژگی سوم، بنی تمیم با بنی هاشم رابطه ی خویشاوندی نزدیک دارند. بعضی گفته اند خویشاوندی آنان در پیوندشان به الیاس بن مضر تحقق می یابد زیرا هشام پسر عبدمناف و او پسر قصی بن کلاب پسر مره بن کعب پسر لوی بن غالب فهر بن مالک بن نضر بن کنانه بن حزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر می باشد و به منظور ترغیب و تشویق در ایجاد ارتباط و اتصال و مدارا کردن با آنها تذکر داده است، که پیوند با خویشان سبب پاداش در آخرت می باشد. مازورون، در اصل موزورون بوده، و برای این که با ماجورون تناسب داشته باشد واو تبدیل به همزه شده است و در حدیث آمده است لترجعن مازورات غیر ماجورات آن زنان در حالی برمی گردند که بار گناه بر دوش دارند و اجر و پاداشی ندارند. پس از بیان ویژگیهایی از اهل بصره که به آن دلیل باید نسبت به آنان رفق و مدارا شود به ابن عباس دستور می دهد که در گفتار و کردارش آرامش را حفظ کند و تفکر و اندیشه را از دست ندهد زیرا بردباری و تدبر در امور، انسان را بهتر، به درستی و صحت می رساند و خیر و شر را برایش مشخص می کند منظور از شر، که در کلام حضرت آمده است کیفر و عقوبت قولی یا عملی است که ابن عباس نسبت به آن مردم در مقابل خلافهای گذشته شان روا می داشت. فانا شریکان فی ذلک، چون در عبارت گذشته او را امر به تدبر و تفکر در گفتار و کردار کرد، جمله ی اخیر را به جای علت درستی این امر ذکر کرده است، به دلیل این که او نماینده ی حضرت است و هر کار نیک یا عمل زشتی را که انجام دهد امام هم در آن شریک می باشد زیرا آن حضرت سبب بعید است و والی وی سبب قریب. ابوالعباس که در سخن امام آمده، کنیه ی عبدالله عباس می باشد، و عرب کسی را که احترام می کند او را به کنیه اش خطاب می کند، بعضی گفته اند: اکنیه حین انادیه لاکرمه: هنگامی که او را ندا می کنم به کنیه می خوانم تا وی را احترام کرده باشم، با این که امام (علیه السلام) هنگامی که ابن عباس را به نمایندگی خود برگزید او را برای این کار شایسته و لایق می دانست در این جا به او خاطرنشان می سازد که همان حالت را حفظ کند و پیوسته شایستگی خود را که مورد حسن ظن امام بوده است با خود داشته باشد، و باید توجه داش تکه این امر امام دلیل بر آن نیست که ابن عباس در کارهایش عملی بر خلاف فرمان وی انجام داده و باعث تغییر حسن نظر او، درباره ی خود شده باشد بلکه فقط به این منظور است که در آینده تغییر روش ندهد. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

وَ اعْلَمْ أَنَّ اَلْبَصْرَهَ مَهْبِطُ إِبْلِیسَ وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَیْهِمْ وَ احْلُلْ عُقْدَهَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ قَدْ بَلَغَنِی تَنَمُّرُکَ لِبَنِی تَمِیمٍ وَ غِلْظَتُک عَلَیْهِمْ وَ إِنَّ بَنِی تَمِیمٍ لَمْ یَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلاَّ طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ وَ إِنَّهُمْ لَمْ یُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِی جَاهِلِیَّهٍ وَ لاَ إِسْلاَمٍ وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّهً وَ قَرَابَهً خَاصَّهً نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَی صِلَتِهَا وَ مَأْزُورُونَ عَلَی قَطِیعَتِهَا فَارْبَعْ أَبَا الْعَبَّاسِ رَحِمَکَ اللَّهُ فِیمَا جَرَی عَلَی یَدِکَ وَ لِسَانِکَ مِنْ خَیْرٍ وَ شَرٍّ فَإِنَّا شَرِیکَانِ فِی ذَلِکَ وَ کُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّی بِکَ وَ لاَ یَفِیلَنَّ رَأْیِی فِیکَ وَ السَّلاَمُ .

قوله ع مهبط إبلیس موضع هبوطه.

و مغرس الفتن

موضع غرسها و یروی و مغرس الفتن و هو الموضع الذی ینزل فیه القوم آخر اللیل للاستراحه یقال غرسوا و أغرسوا.

و قوله ع فحادث أهلها أی تعهدهم بالإحسان من قولک حادثت السیف بالصقال .

و التنمر للقوم الغلظه علیهم و المعامله لهم بأخلاق النمر من الجرأه و الوثوب و سنذکر تصدیق قوله ع لم یغب لهم نجم إلا طلع لهم آخر .

و الوغم التره و الأوغام الترات أی لم یهدر لهم دم فی جاهلیه و لا إسلام یصفهم بالشجاعه و الحمیه .

و مأزورون کان أصله موزورون و لکنه جاء بالألف لیحاذی به ألف مأجورون و قد قال النبی ص مثل ذلک .

قوله ع فاربع أبا العباس أی قف و تثبت فی جمیع ما تعتمده فعلا و قولا من خیر و شر و لا تعجل به فإنی شریکک فیه إذ أنت عاملی و النائب عنی.

و یعنی بالشر هاهنا الضرر فقط لا الظلم و الفعل القبیح.

قوله ع و کن عند صالح ظنی فیک أی کن واقفا عنده کأنک تشاهده فتمنعک مشاهدته عن فعل ما لا یجوز.

فال الرأی یفیل أی ضعف و أخطأ

فصل فی بنی تمیم و ذکر بعض فضائلهم

و قد ذکر أبو عبیده معمر بن المثنی فی کتاب التاج أن لبنی تمیم مآثر لم یشرکهم فیها غیرهم أما بنو سعد بن زید مناه فلها ثلاث خصال یعرفها العرب إحداها کثره العدد فإنه أضعف عددها علی بنی تمیم حتی ملأت السهل و الجبل عدلت مضر کثره و عامه العدد منها فی کعب بن سعد بن زید مناه و لذلک قال أوس بن مغراء

کعبی من خیر الکعاب کعبا

من خیرها فوارسا و عقبا تعدل جنبا و تمیم جنبا.

و قال الفرزدق أیضا فیهم هذه الأبیات لو کنت تعلم ما برمل مویسل

و قال أیضا تبکی علی سعد و سعد مقیمه بیبرین قد کادت علی الناس تضعف { 1) دیوانه 569. } و لذلک کانت تسمی سعد الأکثرین و فی المثل فی کل واد بنو سعد { 2) مجمع الأمثال 2:83؛و لفظه فیه:«فی کل أرض سعد بن زید»؛قاله الأضبط بن قریع. } .

و الثانیه الإفاضه فی الجاهلیه کان ذلک فی بنی عطارد و هم یتوارثون ذلک کابرا عن کابر حتی قام الإسلام و کانوا إذا اجتمع الناس أیام الحج بمنی لم یبرح أحد من الناس دینا و سنه حتی یجوز القائم بذلک من آل کرب بن صفوان و قال أوس بن مغراء و لا یریمون فی التعریف موقفهم حتی یقال أجیزوا آل صفوانا .

و قال الفرزدق إذا ما التقینا بالمحصب من منی

و الثالثه أن منهم أشرف بیت فی العرب الذی شرفته ملوک لخم قال المنذر بن المنذر بن ماء السماء ذات یوم و عنده وفود العرب و دعا ببردی أبیه محرق بن المنذر فقال لیلبس هذین أعز العرب و أکرمهم حسبا فأحجم الناس فقال أحیمر بن

خلف بن بهدله بن عوف بن کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم أنا لهما قال الملک بما ذا قال بأن مضر أکرم العرب و أعزها و أکثرها عدیدا و أن تمیما کاهلها { 1) کاهلها،أی أعلاها. } و أکثرها و أن بیتها و عددها فی بنی بهدله بن عوف و هو جدی فقال هذا أنت فی أصلک و عشیرتک فکیف أنت فی عترتک و أدانیک.

قال أنا أبو عشره و أخو عشره و عم عشره فدفعهما إلیه و إلی هذا أشار الزبرقان بن بدر فی قوله و بردا ابن ماء المزن عمی اکتساهما بفضل معد حیث عدت محاصله قال أبو عبیده و لهم فی الإسلام خصله-

قدم قیس بن عاصم المنقری علی رسول الله ص فی نفر من بنی سعد فقال له رسول الله ص هذا سید أهل الوبر.

فجعله سید خندف و قیس ممن یسکن الوبر.

قال و أما بنو حنظله بن مالک بن زید مناه بن تمیم فلهم خصال کثیره قال فی بنی دارم بن مالک بن حنظله و هو بیت مضر فمن ذلک زراره بن عدس بن زید بن دارم یقال إنه أشرف البیوت فی بنی تمیم و من ذلک قوس حاجب بن زراره المرهونه عند کسری عن مضر کلها و فی ذلک قیل و أقسم کسری لا یصالح واحدا من الناس حتی یرهن القوس حاجب.

و من ذلک فی بنی مجاشع بن دارم صعصعه بن ناجیه بن عقال بن محمد بن سفیان بن مجاشع و هو أول من أحیا الوئید قام الإسلام و قد اشتری ثلاثمائه موءوده فأعتقهن و رباهن و کانت العرب تئد البنات خوف الإملاق.

و من ذلک غالب بن صعصعه و هو أبو الفرزدق و غالب هو الذی قری مائه ضیف و احتمل عشر دیات لقوم لا یعرفهم و کان من حدیث ذلک أن بنی کلب

بن وبره افتخرت بینها فی أندیتها فقالت نحن لباب العرب و قلبها و نحن الذین لا ننازع حسبا و کرما فقال شیخ منهم إن العرب غیر مقره لکم بذلک إن لها أحسابا و إن منها لبابا و إن لها فعالا و لکن ابعثوا مائه منکم فی أحسن هیئه و بزه ینفرون من مروا به فی العرب و یسألونه عشر دیات و لا ینتسبون له فمن قرأهم و بذل لهم الدیات فهو الکریم الذی لا ینازع فضلا فخرجوا حتی قدموا علی أرض بنی تمیم و أسد فنفروا الأحیاء حیا فحیا و ماء فماء لا یجدون أحدا علی ما یریدون حتی مروا علی أکثم بن صیفی فسألوه ذلک فقال من هؤلاء القتلی و من أنتم و ما قصتکم فإن لکم لشأنا باختلافکم فی کلامکم فعدلوا عنه ثم مروا بقتیبه بن الحارث بن شهاب الیربوعی فسألوه عن ذلک فقال من أنتم قالوا من کلب بن وبره فقال إنی لأبغی کلبا بدم فإن انسلخ الأشهر الحرم و أنتم بهذه الأرض و أدرککم الخیل نکلت بکم و أثکلتکم أمهاتکم فخرجوا من عنده مرعوبین فمروا بعطارد بن حاجب بن زراره فسألوه ذلک فقال قولوا بیانا و خذوها فقالوا أما هذا فقد سألکم قبل أن یعطیکم فترکوه و مروا ببنی مجاشع بن دارم فأتوا علی واد قد امتلأ إبلا فیها غالب بن صعصعه یهنأ { 1) هنأ الإبل یهنؤها:طلاها بالهناء،و هو القطران. } منها إبلا فسألوه القری و الدیات فقال هاکم البزل قبل النزول فابتزوها من البرک و حوزوا دیاتکم ثم انزلوا فتنزلوا و أخبروه بالحال و قالوا أرشدک الله من سید قوم لقد أرحتنا من طول النصب و لو علمنا لقصدنا إلیک فذلک قول الفرزدق فلله عینا من رأی مثل غالب

فلم یجل عن أحسابها غیر غالب

جری بعنانی کل أبلج خضرم { 1) الأبلج:الواضح.و الخضرم:الجواد المعطاء. }

قال فأما بنو یربوع بن حنظله فمنهم ثم من بنی رباح بن یربوع عتاب بن هرمی بن ریاح کانت له ردافه الملوک ملوک آل المنذر و ردافه الملک أن یثنی به فی الشرب و إذا غاب الملک خلفه فی مجلسه و ورث ذلک بنوه کابرا عن کابر حتی قام الإسلام قال لبید بن ربیعه و شهدت أنجبه الأکارم غالبا کعبی و أرداف الملوک شهود { 2) لم أجده فی دیوانه. } و یربوع أول من قتل قتیلا من المشرکین و هو واقد بن عبد الله بن ثعلبه بن یربوع حلیف عمر بن الخطاب قتل عمرو بن الحضرمی فی سریه نخله فقال عمر بن الخطاب یفتخر بذلک سقینا من ابن الحضرمی رماحنا

و لها جواد العرب کلها فی الإسلام بدأ العرب کلها جودا خالد بن عتاب بن ورقاء الریاحی دخل الفرزدق علی سلیمان بن عبد الملک و کان یشنؤه لکثره بأوه { 3) الغل بالضم:طوق من حدید یجعل فی العنق،و الجمع أغلال. } و فخره فتهجمه و تنکر له و أغلظ فی خطابه حتی قال من أنت لا أم لک قال أ و ما تعرفنی یا أمیر المؤمنین أنا من حی هم من أوفی العرب و أحلم العرب و أسود العرب و أجود العرب و أشجع العرب و أشعر العرب فقال سلیمان و الله لتحتجن لما ذکرت أو لأوجعن ظهرک و لأبعدن دارک قال أما أوفی العرب فحاجب بن زراره رهن قوسه عن العرب کلها و أوفی و أما أحلم العرب فالأحنف بن قیس یضرب به المثل حلما و أما أسود العرب

فقیس بن عاصم قال له رسول الله ص هذا سید أهل الوبر.

و أما أشجع العرب فالحریش بن هلال السعدی و أما أجود العرب فخالد بن عتاب بن ورقاء الریاحی و أما أشعر العرب فها أنا ذا عندک قال سلیمان فما جاء بک لا شیء لک عندنا فارجع علی عقبک و غمه ما سمع من عزه و لم یستطع له ردا فقال الفرزدق فی أبیات أتیناک لا من حاجه عرضت لنا إلیک و لا من قله فی مجاشع { 1) دیوانه 491. } .

قلت و لو ذکر عتیبه بن الحارث بن شهاب الیربوعی و قال إنه أشجع العرب لکان غیر مدافع قالوا کانت العرب تقول لو وقع القمر إلی الأرض لما التقفه إلا عتیبه بن الحارث لثقافته بالرمح و کان یقال له صیاد الفوارس و سم الفوارس و هو الذی أسر بسطام بن قیس و هو فارس ربیعه و شجاعها و مکث عنده فی القید مده حتی استوفی فداءه و جز ناصیته و خلی سبیله علی ألا یغزو بنی یربوع و عتیبه هذا هو المقدم علی فرسان العرب کلها فی کتاب طبقات الشجعان و مقاتل الفرسان و لکن الفرزدق لم یذکره و إن کان تمیمیا لأن جریرا یفتخر به لأنه من بنی یربوع فحملته عداوه جریر علی أن عدل عن ذکره.

قال أبو عبیده و لبنی عمرو بن تمیم خصال تعرفها لهم العرب و لا ینازعهم فیها { 2) ا:«علیها». } أحد فمنها أکرم الناس عما و عمه و جدا و جده و هو هند بن أبی هاله و اسم أبی هاله نباش بن زراره أحد بنی عمرو بن تمیم کانت خدیجه بنت خویلد قبل

النبی ص تحت أبی هاله فولدت له هندا ثم تزوجها رسول الله ص و هند بن أبی هاله غلام صغیر فتبناه النبی ص ثم ولدت خدیجه من رسول الله ص القاسم و الطاهر و زینب و رقیه و أم کلثوم و فاطمه فکان هند بن أبی هاله أخاهم لأمهم ثم أولد هند بن أبی هاله هند بن هند فهند الثانی أکرم الناس جدا و جده یعنی رسول الله ص و خدیجه و أکرم الناس عما و عمه یعنی بنی النبی ص و بناته.

و منها أن لهم أحکم العرب فی زمانه أکثم بن صیفی أحد بنی أسد بن عمرو بن تمیم کان أکثر أهل الجاهلیه حکما و مثلا و موعظه سائره.

و منها ذو الأعواز کان له خراج علی مضر کافه تؤدیه إلیه فشاخ حتی کان یحمل علی سریر یطاف به علی میاه العرب فیؤدی إلیه الخراج و قال الأسود بن یعفر النهشلی و کان ضریرا و لقد علمت خلاف ما تناشی أن السبیل سبیل ذی الأعواز.

و منها هلال بن أحوز المازنی الذی ساد تمیما کلها فی الإسلام و لم یسدها غیره.

قال و دخل خالد بن عبد الرحمن بن الولید بن المغیره المخزومی مسجد الکوفه فانتهی إلی حلقه فیها أبو الصقعب التیمی من تیم الرباب و المخزومی لا یعرفه و کان أبو الصقعب من أعلم الناس فلما سمع علمه و حدیثه حسده فقال له ممن الرجل قال من تیم الرباب فظن المخزومی أنه وجد فرصه فقال و الله ما أنت من سعد الأکثرین و لا من حنظله الأکرمین و لا من عمرو الأشدین فقال أبو الصقعب فممن أنت قال من بنی مخزوم قال و الله ما أنت من هاشم المنتخبین و لا من أمیه المستخلفین

و لا من عبد الدار المستحجبین فبم تفخر قال نحن ریحانه قریش قال أبو الصقعب قبحا لما جئت به و هل تدری لم سمیت مخزوم ریحانه قریش سمیت لحظوه نسائها عند الرجال فأفحمه روی أبو العباس المبرد فی کتاب الکامل أن معاویه قال للأحنف بن قیس و جاریه { 1) ب:«حارثه»،و الصواب ما فی ا و الکامل. } بن قدامه و رجال من بنی سعد معهما کلاما أحفظهم فردوا علیه جوابا مقذعا و امرأته فاخته بنت قرظه فی بیت یقرب منهم و هی أم عبد الله بن معاویه فسمعت ذلک فلما خرجوا قالت یا أمیر المؤمنین لقد سمعت من هؤلاء الأجلاف کلاما تلقوک به فلم تنکر فکدت أن أخرج إلیهم فأسطو بهم فقال معاویه إن مضر کأهل العرب و تمیما کأهل مضر و سعدا کأهل تمیم و هؤلاء کأهل سعد { 2) الکامل 1:65. } .

و روی أبو العباس أیضا أن عبد الملک ذکر یوما بنی دارم فقال أحد جلسائه یا أمیر المؤمنین هؤلاء قوم محظوظون یعنی فی کثره النسل و نماء الذریه فلذلک انتشر صیتهم فقال عبد الملک ما تقول هذا و قد مضی منهم لقیط بن زراره و لم یخلف عقبا و مضی قعقاع بن معبد بن زراره و لم یخلف عقبا و مضی محمد بن عمیر بن عطارد بن حاجب بن زراره و لم یخلف عقبا و الله لا تنسی العرب هذه الثلاثه أبدا { 3) الکامل 1:308. } .

قال أبو العباس إن الأصمعی قال إن حربا کانت بالبادیه ثم اتصلت بالبصره فتفاقم الأمر فیها ثم مشی بین الناس بالصلح فاجتمعوا فی المسجد الجامع قال فبعثت و أنا غلام إلی ضرار بن القعقاع من بنی دارم فاستأذنت علیه فأذن لی فدخلت فإذا به فی شمله یخلط بزرا لعنز له حلوب فخبرته بمجتمع القوم فأمهل حتی أکلت العنز ثم غسل الصحفه و صاح یا جاریه غدینا فأتته بزیت و تمر فدعانی فقذرته

أن آکل معه حتی إذا قضی من أکله و حاجته وطرا وثب إلی طین ملقی فی الدار فغسل به یده ثم صاح یا جاریه اسقینی ماء فأتته بماء فشربه و مسح فضله علی وجهه ثم قال الحمد لله ماء الفرات بتمر البصره بزیت الشام متی نؤدی شکر هذه النعم ثم قال علی بردائی فأتته برداء عدنی 1فارتدی به علی تلک الشمله قال الأصمعی فتجافیت عنه استقباحا لزیه فلما دخل المسجد صلی رکعتین ثم مشی إلی القوم فلم تبق حبوه إلا حلت إعظاما له ثم جلس فتحمل جمیع ما کان بین الأحیاء فی ماله ثم انصرف 2.

قال أبو العباس و حدثنی أبو عثمان المازنی عن أبی عبیده قال لما أتی زیاد بن عمرو المربد فی عقب قتل مسعود بن عمرو العتکی و جاء زیاد بن عمرو بن الأشرف العتکی لیثأر به من بنی تمیم صف أصحابه فجعل فی المیمنه بکر بن وائل و فی المیسره عبد القیس و هم لکیز بن أفصی بن دعمی بن جدیله بن أسد بن ربیعه و کان زیاد بن عمرو العتکی فی القلب فبلغ ذلک الأحنف بن قیس فقال هذا غلام حدث شأنه الشهره و لیس یبالی أین قذف بنفسه فندب أصحابه فجاءه حارثه بن بدر الغدانی و قد اجتمعت بنو تمیم فلما أتی 3قال قوموا إلی سیدکم ثم أجلسه فناظره فجعلوا سعدا و الرباب فی القلب و رئیسهم عبس بن طلق الطعان المعروف بأخی کهمس و هو أحد بنی صریم بن یربوع فکانوا بحذاء زیاد بن عمرو و من معه من الأزد و جعل حارثه بن بدر الغدانی فی بنی حنظله بحذاء بکر بن وائل و جعل عمرو بن تمیم بحذاء عبد القیس فذلک حیث یقول حارثه بن بدر للأحنف سیکفیک عبس أخو کهمس

و نکفیک بکرا إذا أقبلت

بضرب یشیب له الأمرد

و لکیز بن أفصی تعم عبد القیس قال فلما تواقفوا بعث إلیهم الأحنف یا معشر الأزد من الیمن و ربیعه من أهل البصره أنتم و الله أحب إلینا من تمیم الکوفه و أنتم جیراننا فی الدار و یدنا علی العدو و أنتم بدأتمونا بالأمس و وطئتم حریمنا و حرقتم علینا فدفعنا عن أنفسنا و لا حاجه لنا فی الشر ما طلبنا فی الخیر مسلکا فتیمموا بنا طریقه مستقیمه { 1) الکامل:«قاصده». } فوجه إلیه زیاد بن عمرو تخیر خله من ثلاث إن شئت فانزل أنت و قومک علی حکمنا و إن شئت فخل لنا عن البصره و ارحل أنت و قومک إلی حیث شئتم و إلا فدوا قتلانا و أهدروا دماءکم و لیود مسعود دیه المشعره.

قال أبو العباس و تأویل قوله دیه المشعره یرید أمر الملوک فی الجاهلیه و کان الرجل إذا قتل و هو من أهل بیت المملکه ودی عشر دیات فبعث إلیه الأحنف سنختار فانصرفوا فی یومکم فهز القوم رایاتهم و انصرفوا فلما کان الغد بعث الأحنف إلیهم إنکم خیرتمونا خلالا لیس لنا فیها خیار أما النزول علی حکمکم فکیف یکون و الکلم { 2) الکلم:الجرح. } یقطر و أما ترک دیارنا فهو أخو القتل قال الله عز و جل وَ لَوْ أَنّا کَتَبْنا عَلَیْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَکُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِیارِکُمْ ما فَعَلُوهُ إِلاّ قَلِیلٌ { 3) سوره النساء 66. } و لکن الثالثه إنما هی حمل علی المال فنحن نبطل دماءنا و ندی قتلاکم و إنما مسعود رجل من المسلمین و قد أذهب الله عز و جل أمر الجاهلیه فاجتمع القوم علی أن یقفوا أمر مسعود و یغمدوا السیف و تودی سائر القتلی من الأزد و ربیعه فضمن ذلک الأحنف و دفع إلیهم إیاس بن قتاده المجاشعی رهینه حتی یؤدی هذا المال فرضی به القوم ففخر بذلک الفرزدق فقال لجریر

و منا الذی أعطی یدیه رهینه

و یقال إن تمیما فی ذلک الوقت مع بادیتها و حلفائها من الأساوره و الزط و السبابجه و غیرهم کانوا زهاء سبعین ألفا و فی ذلک یقول جریر سائل ذوی یمن و رهط محرق

قال الأحنف بن قیس فکثرت علی الدیات فلم أجدها فی حاضره تمیم فخرجت نحو یبرین إلی بادیه تمیم فسألت عن المقصود هناک فأرشدت إلی قبه فإذا شیخ جالس بفنائها مؤتزر بشمله محتب بحبل فسلمت علیه و انتسبت له فقال لی ما فعل رسول الله ص قلت توفی قال فما فعل عمر بن الخطاب الذی کان یحفظ العرب و یحوطها قلت توفی قال فأی خیر فی حاضرتکم بعدهما قال فذکرت له الدیات التی لزمتنا للأزد و ربیعه قال فقال لی أقم فإذا راع قد أراح علیه ألف بعیر فقال خذها ثم أراح علینا آخر مثلها فقال خذها فقلت لا أحتاج إلیها قال فانصرفت بالألف عنه و و الله ما أدری من هو إلی الساعه { 1) دیوانه 861.و الغاران،مثنی غار،و هو الجیش. }

کاشانی

(الی عبدالله بن العباس رحمه الله و هو عامله علی البصره) این نامه ای است از آن حضرت که فرستاده به سوی عبدالله بن عباس در حالتی که عامل آن حضرت بود بر اهل بصره و در آنجا درشتی بسیار می کرد بر بنی تمیم به جهت آنکه ایشان در روز جمل از گروه طلحه و زبیر بودند و به واسطه این، ایشان را حزب شیطان می خواند و چونکه شدت و غلظت او بر جمعی از شیعیان حارث بن قدام تمیمی و غیر آن دشوار بود از این جهت حارث شکایت او به آن حضرت نوشت و وی نامه فرستاد به عبدالله به این وجه که: (و اعلم ان البصره مهبط ابلیس) بدانکه بصره محل فرود آمدن ابلیس است (و مغرس الفتن) و موضع نشاندن نهال فتنه ها و تبلیس است. زیرا که گوشه ای است دور از والیان و مملو از مفسدان (فحادث اهلها) پس حدیث کن به اهل بصره (بالاحسان الیهم) به نیکویی کردن با ایشان (و احلل عقده الخوف) و بگشا گره ترس را (عن قلوبهم) از دلهای ایشان (و قد بلغنی) و به تحقیق که رسید به من (تنمرک لبنی تمیم) بدخویی کردن و در خشم نمودن قوم بنی تمیم را (و غلظتک علیهم) و درشتی نمودن تو بر ایشان (و ان بنی تمیم لم یغب لهم) و به درستی که بنی تمیم غایب نشده مر ایشان را اختری از برج شرف و خطر (الا طلع لهم اخر) مگر که طالع شد برای ایشان اختری دیگر (و انهم) و به درستی که ایشان (لم یسبقوا بوغم) مسبوق نشده اند به کینه کشیدن (فی جاهلیه و لا اسلام) در زمان جاهلیت کفر و نه در حین اسلام، بلکه همیشه ایشان رامشقتی و کینه کشی بوده (و ان لهم بنا) و به درستی که ایشان را است با ما (رحما ماسه) خویشی کشیده و پیوسته (و قرابه خاصه) و نزدیکی خاص گشته در نسب چه بنی هاشم و بنی تمیم به هم می رسند در الیاس بن مضر. زیرا که هاشم پسر عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس است و تمیم پسر مر بن ادبن طلحه بن الیاس می باشد. (نحن ماجورون) ما صواب داده شده ایم (علی صلتها) بر پیوستن بر آن قرابت (و مازورون) و گناه برداشته شده (علی قطیعتها) بر بریدن از آن نسب (فاربع یابن عباس) پس آهستگی کن در آنچه از تو ظاهر می شود ای پسر عباس و جانب تانی و رفق را از دست مگذار و در بعضی نسخ (اباالعباس) واقع شده برای اکرام. (فرحمک الله فیما جری) پس رحمت کناد خدا تو را در آنچه جاری شد (علی یدک و لسانک) بر دست تو و بر زبان تو (من خیر و شر) از نیک و بد (فانا شریکان فی ذلک) پس ما شریکیم در آن یعنی چون ولایت تو آنجا از قبل من است پس گوییا شریکم با تو در آنچه سر می زند از تو (و کن عند صالح ظنی بک) و باش نزد گمان شایسته من در حق تو. یعنی نوعی کن که ظن من در حق تو نیکو بود (و لا یفیلن رایی فیک) و باید که سست نشود رای من در شان تو (والسلام)

آملی

قزوینی

بدانکه بصره جای فرود آمدن شیطان و موضع نشانیدن درخت فتنه و عصیان است پس سخن کن با مردم آن بوعده احسان. و بگشا گره خوف از دل ایشان. و بمن رسید پلنگ خوئی کردن و درشتی نمودن تو با بنی تمیم بدرستیکه بنی تمیم غایب نشد از ایشان کوکبی مگر طلوع کرد کوکبی دیگر، پس آسمان قدر و منزلت ایشان هیچوقت از کوکبی رخشان خالی نبوده است، و کس بر ایشان بکینه کشیدن سبقت نگرفته، و گوی انتقام از میدان ایشان بیرون نبرده است، نه در جاهلیت و نه در اسلام و ایشانرا بما رحمی است چسبیده و نزدیک، و خویشی است خاص و ممتاز. ما ثواب یابیم بر صله آن، و گناه باشد ما را قطع آن. گویند: نسبت بنی هاشم با بنی تمیم به الیاس بن مضر منتهی شود، و ایشان روز جمل در نصرت طلحه و زبیر کوشش بلیغ نموده بودند ابن عباس از اینروی ایشانرا جفا کردی و حزب شیطان و شیعه عسکر یعنی جمل عایشه خواندی، اینحال بر بعضی از ایشان که از شیعیان امیرالمومنین علیه السلام بودند گران آمد حارثه بن قدامه بخدمت آنحضرت شکایت او نوشت. پس هموار باش رحمت کند بر تو خدا در هر چه میگذرد بر زبانت و دستت که ما و تو شریکیم در آن از آنروی که آنچه میکند بقوت و پشتی او میکند، و باش نزد گمان شایسته من بتو، یعنی چنان مکن که اعتقاد من بتو فاسد گردد، و باید ضعیف و سست نگردد رای من درباره تو،

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عبدالله بن العباس علیه السلام و هو عامله علی البصره.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام به سوی عبدالله پسر عباس رحمه الله و حال آنکه عبدالله بن عباس عامل و حاکم بود از جانب او علیه السلام بر اهل بصره.

«اعلم ان البصره مهبط ابلیس و مغرس الفتن فحادث اهلها بالاحسان الیهم و احلل عقده الخوف عن قلوبهم و قد بلغنی تنمرک لبنی تمیم و غلظتک علیهم و ان بنی تمیم لم یغب لهم نجم الا طلع لهم آخر و انهم لم یسبقوا بوغم فی جاهلیه و لا اسلام و ان لهم بنا رحما ماسه و قرابه خاصه، نحن ماجورون علی صلتها و مازورون علی قطیعتها، فاربع یابن العباس رحمک الله، فیما جری علی یدک و لسانک من خیر و شر، فانا شریکان فی ذلک، و کن عند صالح ظنی بک و لایفیلن فیک رایی، والسلام.»

یعنی بدان به تحقیق که شهر بصره محل فرود آمدن شیطان و کشت زار فتنه و فساد است، پس تازه و جوان گردان اهلش را به نیکوئی کردن به ایشان و بگشا گره ترس را از دلهای ایشان و به تحقیق که رسید به من خبر بدخویی کردن تو مر قبیله ی بنی تمیم را و درشتی کردن تو بر ایشان و به تحقیق که بنی تمیم غائب نگشت از ایشان ستاره ای و نمرد از ایشان بزرگی، مگر اینکه طالع گشت از برای ایشان ستاره ی بزرگی دیگر. یعنی ایشان همیشه از اهل شرف و کرامت و بزرگی باشند و به تحقیق که ایشان پیشی گرفته نشده اند به کینه ای نه در جاهلیت و نه در اسلام و به تحقیق که از برای ایشان نسبت به ما

قرابتی است پیوسته و خویشی است مختصه، زیرا که نسبت بنی هاشم و بنی تمیم می رسند به یکدیگر در الیاس بن مضر که جد اعلای حضرت امیر علیه السلام است و ما اجر و ثواب داشته شده ایم بر صله و احسان ایشان و وزر وبال داشته شده ایم بر قطع صله و عدم احسان ایشان، پس توقف کن و باز ایست ای پسر عباس، خدا رحمت کند تو را، در آن چیزی که جاری شد بر دست تو و زبان تو از نیک و بد، پس به تحقیق که ما شریک باشیم در نیک و بد کردن تو، به تقریب حاکم کردن تو و باش در نزد گمان شایسته ی من به تو، یعنی در شایستگی حکومت تو و باید سست نشود اعتقاد من درباره ی تو و سلام باد بر تو.

خوئی

اللغه: (مهبط) بکسر الباء کمجلس: موضع الهبوط، یقال: هبط هبوطا من باب ضرب ای انحدر و نزل، قال عز من قائل: (و قلنا اهبطوا بعظکم لبعض عدو) (البقره- 36)، (و مغرس) کمجلس ایضا موضع الغرس، یقال: غرس الشجر غرسا من ذلک الباب ایضا ای اثبته فی الارض، و یبنی اسما الزمان و المکان من الثلاثی الصحیح المجرد علی وزن مفعل بکسر العین اذا کانت عین مضارعه مکسوره، و علی مفعل بفتح العین اذا کانت عین المضارع مضمومه او مفتوحه الا احدی عشره لفظه اتت بکسر العین مع ان مضارعها مضموم، فالضابطه قائله بان المهبط و المغرس علی وزن مفعل بالکسر، ففتح العین فیهما کما اختاره الشیخ محمد عبده لیس بصحیح، و سختنا الیت قوبلت علی نسخه الرضی مشکوله بالکسر فیهما. (حادث اهلها بالاحسان الهیم) ای تعاهدهم تعدهم به، قال ابن الاثیر فی النهایه فی حدیث الحسن: حادثوا هذه القلوب بذکرالله (فانه سریعه الدثور) ای اجلوها به و اغلسوا الدرن عنها و تعاهدوها بذلک کما یحادث السیف بالصقال، ففی المقام امره الامیر (ع) ان یجلو قلوب اهلها و یغسل درن الاحقان و الضغائن و رین الوساوس الموذیه المودیه عنها بصقال لاحسان و ماء البر. (تنمرک) النمر سبع معروف اصغر من الاسد واخبث و اجرا منه و هو منقط الجلد نقطا سودا و بیضا سمی به للنمر التی فیه و منه النمره بفتح النون و کسر المیم و هی کساء فیه خطوط بیض و سود تلبسه الاعراب، و فی البیان و التبیین (ص 68 ج 2) ان عمر بن الخطاب سال عمرو بن معد یکرب عن سعد، قال: کیف امیرکم؟ قال: خیر امیر، نبطی فی حبوته، عربی فی نمرته، اسد فی تامورته، یعدل فی القضیه، و یقسم بالسویه، و ینفر فی السریه، و ینقل الینا حقنا کما تنقل الذره، فقال عمر: لشد ما تقارضتما الثناء. و التنمر: التشبه بالنمر اما فی لبس ثوب من النمره و نحوها یشبه جلده، و اما فی التخلق باخلاقه، و یفید کلا الوجهین قول عمرو بن معد یکرب: قوم اذا لبسوا الحدید تنمروا حلقا و قدا و هذا البیت من ابیات له مذکوره فی الحماسه (الحماسه 34) یرید بالحدید حلقا الدروع التی نسجت حلقتین حلقتین، و بالحدید قدا الیلب و هو شبه درع کان یتخذ من القد ای انهم اذا لبسوا الحدید الدروع و الیلب تشبهوا بالنمر فی افعالهم فی الحرب فکیون حلقا و قدا کل واحد منهما بدلا عن الحدید و یجوز ان یرید بتنمروا انهم تلونوا بالوان النمر لطول ثباتهم و ملازمتهم الحدید، و علی هذا الوجه یصح ان یکون انتصاب حلقا و قدا علی التمیز، و یروی خلقاو قدا ای انهم تشبهوا بالنمر فی اخلاقهم و خلقهم فیکون انتصابهما علی التمیز ایضا، هذا ما ذکره المرزوقی فی شرح الحماسه، و قال الجوهری فی الصحاح فی معنی البیت: ای تشبهوا بالنمر لاختلاف الوان القد و الحدید و لم یذکر الروایه الثانیه. و نقل الجوهری عن الاصمعی قال: تنمر له ای تنکر له و تغیر و اوعده لان النمر لا تلقاه ابدا لا غضبان. و فی کنز اللغه: تنمر- مانند پلنگ خشمناک شدن، و لبس فلان لفلان جلد النمر اذا تنکر له و اظهر الحقد و الغضب و قیل: کانت ملوک العرب اذا جلست لقتل انسان لبست جلود النمور ثم امرت بقتل من ترید قتله، و نقل الجاحظ فی البیان و التبین عن ابی الحسن مقاتل بن سلیمان بن بشیر الازدی الخراسانی صاحب التفسیر قال: سمعت یزید بن المهلب یخطب بواسط فقال: (یا اهل العراق، یا اهل السبق و السباق، و مکارم الاخلاق، ان اهل الشام فی افواههم لقمه دسمه، زببت لها الاشداق، و قاموا لها علی ساق، و هم غیر تارکیها لکم بالمراء و الجدال، فالبسوا لهم جلود النمور). (وغم) الوغم بالفتح فالسکون: الحرب و القتال و التره و الذخل الثقیل و احقد الثابت فی الصدر، قال ابن الاثیر المتوفی 606 ه ق) فی وغم من النهایه: و فی حدیث علی (علیه السلام): (ان بنی تمیم لم یسبقوا بوغم فی جاهلیه و لا اسلام) الوغم: الثره، و جمعها اوغام، و وغم علیه بالکسر ای حقد و توغم اذا اغتاظ. انتهی. (رحما) قال الراغب فی المفردات: الرحم رحم المراه و منه استعیر الرحم للقرابه لکونهم خارجین من رحم واحده یقال: رحم و رحم، قال تعالی: (و اقرب رحما)، انتهی، و فی الاساس للزمخشری: وقعت النطفه فی الرحم (هو الذی یصورکم فی الارحام) و هی منبت الولد و وعاوه فی البطن و بینهما رحم و رحم قال الهذلی: و لم یک فظا قاطعا لقرابه ولکن وصولا للقرابه ذا رحم (و اقرب رحما) و هی علاقه القرابه و سببها. (مازورون) من الوزر فاصله موزورون بالواو الا انه (علیه السلام) قال: مازورون طلبا للمطابقه بین ماجورین و مازورین، و نحوه قوله (علیه السلام) لاشعث بن قیس ان صبرت جری علیک القدر و انت ماجور و ان جزعت جری علیک القدر و انت مازور و سیاتی فی الحکمه 291. (اربع) بالباء الموحده قال الجوهری: ربع الرجل یربع- من باب منع- اذا وقف و تحبس و منه قولهم اربع علی نفسک و اربع علی ظلعک ای ارفق بنفسک و کف، و فی نسخه مخلوطه من النهج جائت الکلمه بالتاء المثناه (ارتع) و کانها مصحفه. (لا یفیلن) فال رایه یفیل فیاله و فیوله من باب ضرب اخطا و ضعف، و فیل رایه تقییلا: قبحه و ضعفه و خطاه، و رجل فائل الرای و فیل الرای ان ضعیفه، قال ابوالفرج محمد بن الحسین الکاتب: و اعلم انی فائل الرای مخطی ء ولکن قضاء لا اطیق غلابه الاعراب: (فحادث) الفاء فصیحه. (و ان بنی تمیم) الواو هنا واو الحال و لذا یجب ان تکسر ان فی المقام لان وقوع ان بعد واو الحال من المواضع التسعه التی یجب کسرها کما تقرر فی النحو فراجع الی شرح صدر الدین السید علی خان الکبیر علی الصمدیه فی النحو للشیخ البهائی العاملی قدس سرهما، و هذا نحو قوله تعالی: (کما اخرجک ربک من بیتک بالحق و ان فریقا من المومنین لکارهون) (الانفال- 6) و قال ابوالبقاء یعیش ابن علی فی تفسیره التبیان فی اعراب القرآن: الواو هنا- یعنی فی قوله تعالی و ان فریقا: للحال، و فی تفسیر الجلالین، و النیسابوری، و البیضاوی قوله تعالی (و ان فریقا من المومنین لکارهون) فی موضع الحال ای کما اخرجک فی حال کراهتهم. (و انهم. و ان لهم) معطوفان علی قوله و ان بنی تمیم، (لم یسبقوا) علی صیغه المجهول (ماسه) صفه لقوله رحما لانها مونثه)، (فاربع) الفاء فصیحه و التقدیر اذا کان حال البصره و شان بنی تمیم کذا فاربع، (اباالعباس) منصوب بالنداء و هو کنیه لابن عباس، (رحمک الله) جمله

معترضه، (فیما جری) متعق بقوله اربع (من خیر و شر) بیان لما، (فانا شریکان) تعلیل لقوله اربع (و کن) عطف علی اربع، (و السلام) خبره محذوف ای و السلام عیک، او و السلام علی من اتبع الهدی، و نحوهما. المعنی: کان ابن عباس عامل البصره و خلیفه امیرالمومنین علی (علیه السلام) فیها بعد وقعه الجمل فانه (علیه السلام) لما اراد الخروج من البصره بعد ان وضعت الحرب اوزارها استعمله و استخلفه علیها، و قد مضی تفصیل ذلک فی شرحنا علی المختار الثانی من کتبه (علیه السلام) (ص 95 ج 17)، و کان عامله علیها قبله عثمان بن حنیف. و البصره احدثها المسلمون و مصروها ایام عمر بن الخطاب، تفصیل ذلک مذکور فی کتاب احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم للمقدسی المعروف بالبشاری (ص 117 طبع لیدن)، و اتی باکثر منه تفصیلا و شرحا البلاذری فی کتابه فتوح البلدان (ص 370 -341 طبع مصر 1350 ه ق). و هذا الکتاب بعض ما کتبه (علیه السلام) الی ابن عباس و سیاتی نقله علی صورته الکامله. قوله (علیه السلام): (اعلم ان البصره مهبط ابلیس، و مغرس الفتن) قدم ذم (ع) البصره و اهلها من قبل هذا الکتاب ایضا حین اراد الخروج من البصره بعد الجمل و قد اشرنا الی الروایات الوارده فیه فی شرحنا علی المختار الثانی من کتبه (ص 89 -86 ج 17)، و قوله (ع

) انها مهبط ابلیس یحتمل وجوها: منها ان تکون فیه اشاره الی قوله تعالی لابلیس: (فاهبط منها فما یکون لک ان تتکبر فیها فاخرج انک من الصاغرین) (الاعراف- 14) و قوله تعالی: (قال اهبطوا بعضکم لبعض عدو و لکم فی الارض مستقر و متاع الی حین) (الاعراف- 25)، بان ابلیس لما اخرج من الجنه و هبط الی الارض کانت ارض البصره مهبطه ولکن الانصاف ان الکلام یابی عن هذا الوجه، و کلمه مهبط لا تدل علیه لانها اعم من ذلک و قد قال تعالی لقوم موسی (علیه السلام): (اهبطوا مصرا) (البقره- 60) و فی الاساس للزمخشری: هبط من بلد الی بلد، فالمهبط یاتی بمعنی موضع الورود و النزول و لا یعتبر فیه الانحدار من عال الی سافل مطلقا، نعم ان البهوط اذا استعمل فی الانسان و ابلیس ففیه نوع استخفاف بخلاف الانزال فان الله تعالی ذکر الانزال فی الاشیاء التی نبه علی شرفها کانزال الملائکه و القرآن و المطر و غیر ذلک، و الهبط ذکر حیث نبه علی الغض نحو: و قلنا اهبطوا بعضکم لبعض عدو، فاهبط منها فما یکون لک ان تتکبر فیها، اهبطوا مصرا، افاده الراغب فی المفردات. و منها ان تکون فیه اشاره الی ان البصره قریه بعیده عن العلماء و القراء و لم تکن مدینه فاضله و الا لم تکن مهبطه و ذلک لان العلماء حصون کحصون سور المدینه لها. و منها ان تکون فیه اشاره الی ان البصره موطن و محل له بان تکون لها خواص اوجبت له ان یتخذها موطنا له، و قد مضی فی شرح المختار الثانی من باب الکتب قول الامیر (ع) فیها: (الحمد لله الذی اخرجنی من اخبث البلاد و اخشنها ترابا، و اسرعها خرابا، و اقربها من الماء، و ابعدها من السماء، بها مغیض الماء و بها تسعه اعشار الشر، و هی مسکن الجن- الخ) (ص 88 ج 17) و کان البیس من الجن کما مضی البحث عن ذلک فی شرح المختار الثامن من باب الکتب (ص 295 -286 ج 17) و لما کان ابلیس و قبیله و جنوده اتخذوها موطنا لهم فهی مهبطهم و مغرس الفتن. و منها ان تکون فیه اشاره الی انها مهبط قوم تعلق ابلیس بهم فغرسوا اصول الفتن فی اراضی قلوبهم، و بذروا حبوب آراء ردیه فیها حتی اثمرت ما اثمرت ففیه اشاره الی هبوط جند المراه و اتباع البهیمه فیها، و اذا تاملت فیما جری علی امیرالمومنین علی (علیه السلام) منذ خلافته الظاهریه الی شهادته کلها مولده من هبوط اقوم فی البصره فانه اثار فتنه الجمل، و هی ولدت وقعه صفین، و هی ولدت وقعه نهروان، و هی ولدت امر شهادته (علیه السلام) فهم غرسوا بهبوطهم فیها شجره خبیثه اثمرت هذه الثمار السوء فکانت البصره لذلک مهبط ابلیسو مغرس الفتن. قوله (علیه السلام) (فحادث اهلها- الی قوله: عن قلوبهم) الفاء فصیحه کم مر ای اذا کانت البصره حالها کذا فحادث اهلها- الخ و من الفاء هذه، و من قوله و احلل عقده الخوف عن قلوبهم یستفاد ان اهل البصره لم یکونوا بعد آمنین، بل کانوا خائفین، و کانوا یتصربصون بهم ریب المنون، بل یستفاد من قوله انها مهبط ابلیس و مغرس الفتن، و من تقریع حادث اهلها علیه ذلک ایضا فاسلوب الکلام یدل علی اضطراب اوضاعها و احتمال اثاره فتنه فیها، و اقبال وقائع هائله علی اهلها و لذلک امیر الامیر (ع) ابن عباس بالاحسان الیهم و ازاله الخوف عنهم لئلا تحدث فتنه. ثم ان قوله هذا فی البصره ذم علی اهلها ایضا فانه یدل علی اتباعهم ابلیس بخروجهم عن حکومه سلطان العقل، و علی انهم اهل شقاق و نفاق، و علی ان فیهم اهل التفتین و حزب الشیطان. قوله (علیه السلام) (و ان بنی تمیم لم یغب لهم نجم الاطلع لهم آخر) النجم کثیرا ما یراد به فی لغه العرب سید القوم و مقتداهم و المشهور من الناس من حیث انهم یقتدون و یهتدون به و قال حسان بن ثابت فی قصیده یذکر فیها عده اصحاب اللواء یوم احد: تسعه تحمل اللواء و طارت فی رعاع من القنا مخزوم الی ان قال: لم تطبق حمله العواتق منهم انما یحمل اللواء النجوم ای انما یحمله الاشراف المشاهیر من الناس، و القصیده مذکوره فی السیره النبویه لابن هشام (ص 149 ج 2 طبع مصر 1375 ه)، و اتی الجاحظ فی البیان و التبین ابیاتها منها (ص 325 ج 2 طبع مصر 1380 ه)، و فی دیوان الحسان، و لما استعاره کلمه النجم لهذا المعنی رشح بمناسبه ظاهر اللفظ بقوله لم یغب و طلع، و المعنی کیف یجوز لنا التنمر لهم و الغلظه علیهم و الحال ان لهم هذه الخصال الثلاث: احدها انه لم یمت منهم سید الاقام لهم آخر منهم مقامه، و کانما یرید (ع) ان لهم سیدا مطاعا و امرا خیرا مدبرا یجمع شمل امورهم و یلم شعث آرائهم و اهوائهم، و ینقدهم من المهالک، و یمنعهم عن الهوی فیما یوجب شینهم، و هذا التدبیر و التحاد و الاقتداء بقدوه کذا کان لهم فی کل دوره فلا یببغی التنمر علی قوم هذا شانهم. و الثنانی انهم لم یسبقوا بوغم فی جاهلیه و لا اسلام یعنی بهذه الجمله انهم کانوا اهل باس و قوه و شجاعه و حمیه فی الجاهلیه و الاسلام و یناسبه معنی التمیم لغه فانه بمعنی الشدید کما فی نهایه الارب فی معرفه انساب العرب للقلقشندی، فلا ینبغی التنمر و الغلطه علی طائفه بلغوا فی الباس و القوه هذه المرتبه اما معناها المطابقی فالاولی ان یحمل الوغم علی الحقد و الغیظ لانه یناسب المقام و اسلوب الکلام و ذلک لان ابن عباس- کما دریت- انما تنکر علیهم باتباعهم الناکثین و یسمیهم حزب الشیطان و شیعه الجمل و انصار عسکر لذلک و اوجب عملهم هذا حقدا فی صدر ابن عباس و کانه کان یسمیهم بها تشفیا من غیظه، و یتنکر علیهم انتقاما منهم بفعلهم المنکر فنهاه الامیر (ع) عن ذلک و عرف له بنی تمیم بانهم لم یسبقوا بوغم فی جاهلیه و لا اسلام، ای لم یسبقهم احد کان له حقد و غیظ علیهم فیتنکر و یغلظ علیهم تشفیا منهم و نکایه فیهم لقوتهم و قهرهم، هذا هو الوجه الذی ینبغی ان یختار فی معناه هذه الجمله فی المقام. و امکن ان یفسر بوجوه اخری: منها ان یقال: لم یسبقهم احد بحقد لهم علیه لانهم لعلو همتهم و شرافه نفوسهم لا یهتمون باذی غیرهم و اسائته علیهم و لذلک لم یکن فی قلوبهم ضغن و عداوه علی احد. و منها ان یفسر الوغم بالتره فقال الجوهری فی الصحاح: الموتور الذی قتل له قتیل فلم یدرک بدمه تقول منه و تره یتره وترا وتره، وکذلک وتره حقه ای نقصه و قوله تعالی: (و لن یترکم اعمالکم) ای لن یتنقصکم فی اعمالکم کما تقول دخلت البیت و انت ترید دخلت فی البیت، انتهی، فالمعنی ان بنی تمیم لم یهدر لهم دم، و لم ینقص احد حقهم. و منها ان یفسر الوغم بالحرب و القتال کقول شقیق بن سلیک الاسدی یقول معتذرا الی ابی انس الضحاک بن قیس بن خالد الشیبانی الفهری (الحماسه 261): اتانی عن ابی انس وعید فسل لغیظه الضحاک جسمی و لم اعص الامیر و لم اربه و لم اسبق اباانس بوغم و قول شقیق یشابه قول ابی دلامه زند بن الجون شهد مع روح بن حاتم المهلبی الحرب فقال له روح: تقدم و قاتل فقال ابودلامه: انی اعوذ بروح ان یقدمنی الی البراز (القتال- خ ل) فتخزی بی بنو اسد ان البراز الی الاقران اعلمه مما یفرق بین الروح و الجسد الی آخر الابیات المذکوره فی الاغانی (ص 119 ج 9 طبع ساسی فی اخبار ابی دلامه) و فی عیون الاخبار (ص 164 ج 1) و فی شرح المرزوقی علی الحماسه (ص 778 ج 2). الثالث ان لهم بنا- ای ببنی هاشم رحما ماسه و قرابه خصاه لان نسب کل واحد من بنی هاشم و بنی تمیم ینتهی الی الیاس بن مضر: لان هاشما هو ابن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر بن کنانه خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر، کما فی السیره النبویه لابن هشام، و تمیما هو ابن مر بن اد بن طابخه بن الیاس بن مضر، کما فی نهایه الارب فی معرفه العرب للقلقشندی

. و یمکن ان تکون فیه اشاره الی مصاهره کانت بین الامیر (ع) و بین بنی تمیم فان احدی زوجاته کانت لیلی بنت مسعود الحنظلیه من بنی تیمم و ولدت له عبیدالله و ابابکر کما فی تاریخ الیعقوبی (ص 189 ج 2). ثم انه (علیه السلام) اکد مراعاه حق الرحم بقوله: نحن ماجورن علی صلتها و مازورون علی قطیعتها، و قد قال عز من قائل: (و اتقو الله الذی تسائلون به و الارحام ان الله کان علیکم رقیبا) (النساء- 2)، و قال تعالی: (فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فی الارض و تقطعوا ارحامکم) (محمد- 25). قوله (علیه السلام): (فاربع- الخ) قد تقدم فی الاعراب ان الفاء فصیحه متفرعه علی جمیع ما تقدم من هذا الکتاب ای اذا کانت البصره مهبط ابلیس و مغرس الفتن و کانت منزله بنی تمیم کذا فقف و تثبت و ارفق فیما یجری علی لسانک و یدک من خیر و شر و نافع و ضار، و لا تجعل به، امره ان یداری مع الرعیه فی اقواله و افعاله فان ما یجری علی اللسان و الید کنایه عنهما، و سمی ابن عباس بکتینه ابی البعس تکریما له و العرب یقصد بها التعظیم و بعض النفوس تانف ان تخاطب باسمها. قوله (علیه السلام): (فانا شریکان فی ذلک) علل التثبت بقوله هذا، ای اربع و تثبت فیما یجری عی یدک و لسانک لانا شریکان فی ذلک ای انا و انت شریکان الما جری علی یدک و لسانک، و انما کان الامیر (ع) شریکه فیه لانه کان سببا بعیدا فیما جری علی ید ابن عباس و لسانه و هو کان نائبا عنه و سببا قریبا فی افعاله و اقواله و کل ما صنع بالرعیه فانما هو باتکائه علیه (علیه السلام) و الا لما کان له مکنه و قدره علی ذلک. ثم ان قوله هذا یهدینا الی حقیقه اخری و هی ان الفرد الانسانی لما کان بمنزله عضو من هیکل اجتماعه و لم یکن تعیشه مرتبطا لشخصه خاصه بل یوثر اثرا من سنخ فعله و قوله فی الاجتماع فکل ما صدره عن یده و لسانه و له بقاء فی الاجتماع و یعمل به غیره و لو بعد مماته فهو شریک العامل فی ذلک الاثر الصادر منه قال عز من قائل: (و ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری ثم یجزیه الجزاء الاوفی) (النجم 43 -41). و قال تعالی: (سلام علی نوح فی العالمین انا کذلک نجزی المحسنین (الصافات 79 -78). و فی البحار (ص 181 من الجزء الثانی من ج 15) نقلا عن ثواب الاعمال للصدوق رحمه الله باسناده عن میمون القداح عن ابی جعفر (ع) قال: ایما عبد من عباد الله سن سنه هدی کان له اجر مثل اجر من عمل بذلک من غیر ان ینقص من اجورهم شی ء، و ایما عبد من عباد الله سن سنه ضلاله کان علیه مثل وزر من فعل دلک من غیر ان ینقص من اوزارهم شی ء. و قد عقد المجلسی بابا فی ذلک روی فیه عده روایات عن اهل بیت رسول الله صلوات الله علیهم اجمعین قریبه بهذا المضمون کلها تشیر الی هذه الحقیقه. و قد روی فی المجلد السابع عشر (ص 188) عن ابی عبدالله الصادق (علیه السلام) قال: لا یتکلم احد بکلمه هدی فیوخذ بها الا کان له مثل اجر من اخذ بها، و لا یتکلم بکلمه ضلاله فیوخذ بها الا کان علیه مثل وزر من اخذ بها. قوله (علیه السلام) (و کن عند صالح ظنی بک) ای کن مراقبا لنفسک فی ما یجری علی یدک و لسانک بحیث انک تری نفسک حاضره عند صالح ظنی بک فانظر فیما تفعل و تقول هل هو مرضی عندی ام لا فاذا رایت رضای فیه فافعل. قوله (علیه السلام): (و لا یفیلن رایی فیک) لما استعمله الامیر (ع) علی البصره، و استصلحه لذلک و کان ابن عباس من یثق الامیر (ع) به الا لما کان یستخلفه علی البصره نبهه علی ان لا یعمل ما یوجب سلب وثوقه به و ضعف رایه فیه. الترجمه: این نامه ایست که ولی الله الاعظم امیرالمومنین علی (علیه السلام) به عبدالله بن عباس که عامل و حاکم آنحضرت بر اهل بصره بود فرستاد. در روایت آمده که ابن عباس در بصره بر بنی تمیم درشتی و بدخوئی می کرد و آنان را پیروان جمل و یاران عسکر- که نام شتر عائشه بود- و حزب شیطان می نامید الآنروی که بنی تمیم در جنگ جمل از طرفداران و اتباع طلحه و زبیر و عائشه بودند. این رفتار ابن عباس بر گروهی از بنی تمیم که از شیعیان امیر (ع) بودند و از جمله ی آنان جاریه بن قدامه بود گران آمد نامه ای بامیر نوشته و از دست ابن عباس شکایت کردند، امیر (ع) این نامه را به ابن عباس نوشت: اما بعد بهترین مردم در نزد خدا آنکسی است که بطاعت او- خواه در آنچه آنکه به سود او است و خواه در آنچه که بزیان او است- عمل کننده تر باشد، و به گفتار حق اگرچه برای او ناگوار و تلخ باشد گویاتر، آگاه باش که آسمانها و زمین بحق و عدل برای بندگان برپا است، پس مطابق اندیشه ات کردار داشته باش، و با همه یکسان باش، و راه راست پیش گیر، و بدانکه بصره فرودگاه شیطان و جای نشانیدن درخت فتنه است پس اهل آن را وعده ی باحسان و نیکی ده- یعنی با آنان احسان و نیکی کن و به بخشش و دستگیری آنانرا دلشاد دار- و گره بیم از دلشان بگشا. بمن خبر رسید که با بنی تمیم پلنگ خوئی و درشتی روا میداری با اینکه بنی تمیم کسانی هستند که ستاره ای از ایشان غروب نکرد مگر اینکه دیگری از ایشان طلوع کرد- یعنی آنان همیشه دارای بزرگی پیشوا و از اهل شرف و کرامت بودند- و کسی بر ایشان الدر زمان جاهلیت و چه در اسلام سبقت نگرفته که به کینه توزی و خشم گرفتن و دشمنی بر آنان سخت گیرد و درشتی کند (یعنی آنان مردم شجاعت و حمیت و قوت و نبرد بودند)، و ایشانرا با ما رحامتی پیوسته و خویشی خاصی است (جد اعلای بنی هاشم و بنی تیم الیاس بن مضر است- و دیگر اینکه امیر (ع) با بنی تمیم رحامت بمصاهرت داشت) که به صله رحم پاداش خوب یا بیم و به قطع آن کیفر بد، پس ای ابوالعباس- خدا رحمتت کند- در نیک و بدی که از دست و زبانت جاری می شود آهستگی کن و تانی و رفق پیشه گیر و هموار باش و با رعیت مدارا کن که من و تو در نیک و بد تو شریکیم (زیرا ابن عباس عامل آنحضرت بود و آنچه می کرد باتکاء و اعتماد و پشت گرمی باو بود، و امیر (ع) سبب بعید در کارهای او است چنانکه ابن عباس سبب قریب و هر دو در آنها شریک) و باش در نزد گمان شایسته ی من بتو، و باید رای من درباره ی تو سست نگرد، و السلام. المصدر: روی ان ابن عباس کان قد اضر ببنی تمیم حین ولی البصره من قبل علی (علیه السلام) لما عرفهم به من العداوه یوم الجمل لانهم کانوا من شیعه طلحه و الزبیر و عائشه فتنکر علیهم و سماهم شیعه الجمل و انصار عسکر و حزب الشیطان فاشتد ذلک علی نفر من شیعه علی (علیه السلام) من بنی تمیم منهم جاریه بن قدامه فکتب بذلک الی علی (علیه السلام) یشکو ابن عباس فکتب (ع) الی ابن عباس: (اما بعد فان خیر الناس عند الله اعلمهم بطاعته فیماله و علیه، و اقولهم بالحق و ان کان مرا الا و انه بالحق قامت السماوات و الارض فیما بین العباد فلتکن سریرتک فعلا، ولیکن حملک واحدا، و طریقتک مستقیمه و اعلم ان البصره مهبط ابلیس- الخ. اقول: هکذا قال العالم الشارح البحرانی قدس سره فی شرحه علی النهج، و نقل عنه المحدث الجلیل المجلسی رضوان الله علیه فی ثامن البحار (ص 634 من الطبع الکمبانی) و اتی به الفاضل الهادی کاشف الغطا رحمه الله علیه فی مستدرک نهج البلاغه، و مدارکه، ولکن روی ابوالفضل نصر بن مزاحم المنقری الکوفی المتوفی (212 ه ق) فی کتابه صفین (ص 57 من الطبع الناصری) ان امیرالمومنین (علیه السلام) کتب الی عبدالله بن عامر: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن عامر اما بعد فان خیر الناس عند الله عز و جل قاومهم لله بالطاعه فیما له و علیه، و اقولهم بالحق و لو کان مرا، فان الحق به قامت السماوات و الارض ولتکن سریرتک کعلانیتک، ولیکن حکمک واحدا، و طریقتک مستقیمه، فان البصره مهبط الشیطان فلا تفتحن علی ید احد منهم بابا النطیق سده نحن و لا انت و السلام.

شوشتری

الکتاب و من کتاب له (علیه السلام) الی عبدالله بن العباس و هو عامله علی البصره: اقول: قال ابن میثم روی ان ابن عباس کان قد اضر ببنی تمیم حین ولی البصره للذی عرفهم به من العداوه یوم الجمل لانهم کانوا من شیعه طلحه و الزبیر و عائشه، فحمل علیهم ابن عباس فاقصاهم و تنکر علیهم و عیرهم (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) بالجمل حتی کان یسمیهم شیعه الجمل و انصار عسکر- اسم جمل عائشه کما فی (الدمیری) فاشتد ذلک علی نفر من شیعه علی (علیه السلام) من بنی تمیم منهم جاریه بن قدامه- و فی المصدر حارثه- فکتب بذلک الیه (علیه السلام) یشکوه، فکتب (ع) الیه: اما بعد، فان خیر الناس عند الله اعملهم بطاعته فی ما علیه و له، و اقولهم بالحق و ان کان مرا الا و انه بالحق قامت السماوات و الارض فیما بین العباد، فلتکن سریرتک کعلانیتک و لیکن حکمک واحدا و طریقک مستقیما، و اعلم ان البصره … و فی (صفین نصر): کان علی (علیه السلام) قد استخلف بعد الجمل ابن عباس علی البصره، فکتب الیه یذکر اختلافهم، فکتب (ع) الیه: اما بعد فقد قدم علی رسولک و ذکرت ما رایت و بلغک عن اهل البصره بعد انصرافی و ساخبرک عن القوم، هم من بین مقیم لرغبه یرجوها او عقوبه یخشاها، فارغب راغبهم بالعدل و الانصراف و الاحسان الیه، و حل عقده الخوف عن قلوبهم، فانه لیس لامراء البصره فی قلوبهم عظم الا قلیل منهم، وانته الی امری و لاتعده و احسن الی هذا الحی من ربیعه، و کل من قبلک فاحسن الیهم ما استطعت ان شاءالله. والسلام. و کتب عبیدالله بن ابی رافع فی ذی القعده سنه. و فیه ایضا: و کتب علی (علیه السلام) الی ابن عباس: اما بعد، فان خیر الناس عند الله عزوجل اقومهم لله بالطاعه فی ماله و علیه، و اقولهم بالحق و لو کان مرا، فان الحق به قامت السماوات و الارض، و لتکن سریرتک کعلانیتک، و لیکن حکمک واحدا و طریقتک مستقیمه، فان البصره مهبط الشیطان، فلاتفتحن علی ید احد بابا لایطیق سده نحن و لا انت، والسلام. (اعلم ان البصره مهبط ابلیس و مغرس القتن) روی کامل بن قولویه عن (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) ابی عبدالله (علیه السلام) قال: لما مضی الحسین بکی علیه جمیع ما خلق الله الا ثلاثه البصره و دمشق و آل عثمان. (فحادث) ای: عامل. (اهلها بالاحسان الیهم) فان الانسان اسیر الاحسان. (و احلل عقده الخوف من قلوبهم) لئلا یجرهم الی احداث فتنه. (و قد بلغنی) المبلغ کان جاریه بن قدامه کما قال ابن میثم لانه کان من تمیم و ان کان شیعته (علیه السلام). (تنمرک) ای: تنکرک کالنمر،و النمر لاتلقاه ابدا الا متنکرا غضبان، و قال الجوهری فی قول الشاعر: قوم اذا لبسوا الحدید تنمروا حلقا و قدا ای: تشبهوا بالنمر لاختلاف الوان القد و الحدید. (لبنی تمیم و غلظتک علیهم) انما تنمر لهم و غلظ علیهم لانهم کانوا اعوان اهل الجمل، فکان یسمیهم کما فی (ابن میثم): شیعه الجمل و انصار عسکر - اسم جمل عائشه- و حزب الشیطان، کما انهم فی وقت غارات معاویه و بعث ابن الحضرمی الی البصره کانوا من اعوانه. قال فی (المروج): راسل معاویه من بالعراق من تمیم لیثبوا بعلی (علیه السلام)، فبلغه ذلک فقال فی بعض مقاماته فی کلام له طویل: ان خبا یری الصلاح فسادا او یری الغی فی الامور رشادا (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) لقریب من الهلاک کما اهلک سابور بالسواد ایادا (و ان بنی تمیم لم یغب لهم نجم الا طلع لهم آخر) فی (تاریخ الیعقوبی): کانت الرئاسه فی تمیم، و کان اول رئیس منهم سعد بن زید مناه بن تمیم ثم حنظله بن مالک بن زید مناه بن تمیم. و فی (الصحاح): قال النبی (صلی الله علیه و آله): تمیم کاهل مضر و علیها المحمل. و فی (القاموس): حکام العرب فی الجاهلیه اکثم بن صیفی و حاجب بن زراره و الاقرع بن حابس و ربیعه بن مخاشن و ضمره بن ابی ضمره لتمیم. و فی (البیان): دخل الاحنف علی معاویه فاشار له علی الوساد فجلس علی الارض فقال له: ما منعک؟ قال: ان فیما اوصی قیس بن عاصم المنقری ولده ان قال: لاتغش السلطان حتی یملک، و لاتقطعه حتی ینساک، و لاتجلس له علی فراش و لا وساد، و اجعل بینک مجلس رجل او رجلین، فانه عسی ان یاتی من هو اولی بذلک المجلس منی. فقال: لقد اوتیت تمیم الحکمه مع رقه الحواشی. و فی (الصناعتین) لابی هلال: قال رجل من قریش لخالد بن صفوان التمیمی: ما اسمک؟ قال: خالد بن صفوان بن الاهتم. فقال: ان اسمک لکذب ما خلد احد، و ان اباک لصفوان و هو حجر، و ان جدک لاهتم- قلت و الاهتم من کسر ثنایاه- و ان الصحیح خیر من الاهتم. فقال له خالد: من ای قریش انت؟ (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) قال: من بنی عبدالدار. قال: فمثلک یشتم تمیما فی عزها و حسبها و قد هشمتک هاشم و امتک امیه و جمحت بک جمح و خزمتک مخزوم و اقصتک قصی، فجعلتک عبد دارها و موضع شنارها، تفتح لهم الابواب اذا دخلوها و تغلقها اذا خرجوا. هذا، و نظیر قوله (علیه السلام) (لم یغب لهم نجم الا طلع لهم آخر) قول ابی الطحان القینی: و انی من القوم الذین هم هم اذا مات منهم سید قام صاحبه نجوم سماء کلما غاب کوکب بدا کوکب تاوی الیه کواکبه اضاءت لهم احسابهم و وجوههم دجی اللیل حتی نظم الجزع ثاقبه و ما زال منهم حیث کانوا مسود تسیر المنایا حیث سارت کتائبه و فی (العیون) قال شبیب بن شیبه: انی لاعرف امرا لایتلاقی به اثنان الا وجب النجح بینهما. فقال له خالد بن صفوان: ما هو؟ قال: العقل، فان العاقل لایسال ما لایجوز و لایرد عما یمکن. فقال له خالد: نعیت الی نفسی، انا اهل بیت لایموت منا احد حتی یری خلفه. (و انهم لم یسبقوا بوغم) ای: تره و حقد. و فی (الاغانی): قدم عماره بن تمیم و محمد بن الحجاج سجستان لحرب ابن الاشعث، فلما قدماها هرب و لم یبق من اصحابه بسجستان الا نحو سبعمائه رجل من بنی تمیم کانوا مقیمین بها. فقال لهما ابوحزابه التمیمی الشاعر: ان الرجل قد هرب منکما و لم یبق من اصحابه احد. و انما (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) بسجستان من کان بها من بنی تمیم قبل قدومه. فقالا: ما لهم عندنا امان لانهم کانوا مع ابن الاشعث و خلعوا الطاعه. فقال: ما خلعوا الطاعه و لکنه ورد علیهم فی جمع عظیم لم یکن لهم بدفعه طاقه. فلم یجیباه الی ما اراد. فعاد الی قومه و حاصرهم اهل الشام فاستقلت بنوتمیم، فکانوا یخرجون الیهم فی کل یوم فیواقعونهم و یبیتون

هم باللیل و ینتهبون اطرافهم حتی ضجروا بذلک، فلما رای عماره فعلهم صالحهم و خرجوا الیه، فلما رای قلتهم قال: ما کنتم الا ما اری. قالوا: لا فان شئت ان نقیلک الصلح اقلناک وعدنا للحرب. فقال: انا غنی عن ذلک. فقال ابوحزابه: لله عینا من رای من فوارس اکر علی المکروه منهم و اصبرا و اکرم لو لاقوا سوادا مقاربا و لکن لقوا طما من البحر اخضرا فما برحوا حتی اعضوا سیوفهم ذری الهام منهم و الحدید المسمرا و حتی حسبناهم فوارس کهمس حیوا بعدما ماتوا من الدهر اعصرا و فی (البیان): ذکر مومل بن خاقان ان تمیم بن مر قال فی خطبته: ان تمیما لها الشرف العود، و العز الاقعس و العدد الهیضل، و هی فی الجاهلیه القدام و الذروه و السنام، و قد قال الشاعر: فقلت له و انکر بعض شانی الم تعرف رقاب بنی تمیم (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) و فیه ایضا: لما حضرت قیس بن عاصم الوفاه دعا بنیه فقال: یا بنی احفظوا عنی فلااحد انصح لکم منی، اذا مت فسودوا کبارکم و لاتسودوا صغارکم فیسفه الناس کبارکم، و لاتهونوا علیهم و علیکم باصلاح المال فانه منبهه للکریم و یستغنی به عن اللئیم، و ایاکم و مساله الناس فانها اخزی کسب الرجل. و فیه: سئل دغفل الن

سابه عن تمیم قال: حجر اخشن ان دنوت منه آذاک و ان ترکته اعفاک. و قال الراجز: ان تمیما اعطیت تماما و اعطیت ماثرا عظاما و عددا و حسبا قمقاما و بازخا من عزها قداما فی الدهر اعیی الناس ان یراما اذا رایت منهم الا جساما و الدل و الشیمه و الکلاما و اذرعا و قصرا وهاما عرفت ان لم یخلقوا طغاما و لم یکن ابوهم مسقاما لم ترف ی من یاکل الطعاما اقل منهم سقطا وذاما و فی (موفقیات ابن بکار): کان عبدالرحمن بن حسان معنی غریضا ذا کبر و نخوه، فکتب من المدینه الی مسکین بن عامر بن شریح بن عمرو بن عمرو ابن عدس بن زید بن عبدالله بن دارع یدعوه الی المفاخره و التهاجی فی کتاب- الی ان قال- فقال مسکین فی قصیده: فان یبل الشباب فکل شی ء سمعت به سوی الرحمن بال الا ان الشباب ثیاب لبس و ما الاموال الا کالظلال و ما ادری و ان جامعت قوما افیهم رغبتی ام فی الزیال (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) و عامله و ماتدری افیه یکون نجاحها ام فی الحیال لعلک یابن فرخ اللوم تنمی تروم الراسیات من الجبال فانک لن تنال المجد حتی ترد الماضیات من اللیالی ابی مضر الذی حدثت عنه و کل ربیعه الاثرین خالی و انی حین انسب من تمیم لفی الشم الشماریخ الطوال و آبائی بنوعدس بن زید و خالی البشر بشر بنی هلال کسانی عزتی عمرو بن عمرو ورد انی زراره بالفعال کفانا حاجب کسری و قوما هم البیض الکرام ذوو السبال و سار عطارد حتی اتاهم فاعطوه المنی غیر انتحال قال: (کفانا حاجب)، یعنی کفی العرب جمیعا امر کسری حیث منعهم ان یرعوا فی بلاد العجم الا بضمین، فرهنه قوسه فاطلقه. و ذوالقرنین آخاه لقیط و کان صفیه دون الرجال و ذو القرنین عمرو بن هند. هما حبیا بدیباج کریم و یاقوت یفصل بالمحال و کان الحازم القعقاع منا لزاز الخصم و الامرالعضال شریح فارس النعمان جدی و نازلها اذا دعیت نزال و قاتل خاله بابیه منا سماعه لم یبع حسبا بمال و ندمان ابن جفنه کان خالی ففارقه و لیس له بقال و یوم مظلم لبنی تمیم جلونا شمسه و الکف عال دعتنا الحنظلیه اذ لحقنا و قد حملت علی جمل ثقال فادرکها- و لم یعدل- شریح و اعوج عند مختلف العوالی فغرنا ان غیرتنا کذاکم اذا برز النساء من الحجال (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) متی ناسر و نوسر فی اناس و یوجع کلما عقد الحبال فنحن الذائدون اذا بدئنا و لایرضون منا بالبدال الی ان قال: کان قدور قومی کل یوم قباب الترک ملبسه الجلال امام الحی تحملها اثاف ململمه کاثباج الرئال کان الموقدین لها جمال طلاها الزفت و القطران طال بایدیهم معازف من حدید یشبهها مقیره الدوالی و قال فی قوله (متی ناسر و نوسر فی اناس): اسرت بنواسد رجلا من زراره و فی بنی زراره اسیر من بنی اسد فعوضوه به، فابت بنواسد حتی زادوهم فی فداء الزراری. و فی (بلاغات نساء البغدادی): قال معاویه لجروه بنت غالب التمیمیه: اخبرینی عن قومک. قالت: هم اکثر الناس عددا و اوسعهم بلدا و ابعدهم امدا، هم الذهب الاحمر و الحسب الافخر، اما بنوعمرو بن تمیم فاصحاب باس و نجده و تحاشد و شده، لایتخاذلون عند اللقاء و لایطمع فیهم الاعداء، سلمهم فیهم و سیفهم علی عدوهم، و اما بنوسعد بن زید مناه ففی العدد الاکثرون و فی النسب الاطیبون، یضرون ان غضبوا و یدرکون ان طلبوا، اصحاب سیوف و جحف و نزال و زلف، علی ان باسهم فیهم و سیفهم علیهم، و اما حنظله فالبیت الرفیع و الحسب البدیع و العز المنیع، المکرمون للجار و الطالبون بالثار و الناقضون للاوتار، و اما البراجم فاصابع مجتمعه و کف ممتنعه، و اما طهیه فقوم هوج و قرن لجوح، و اما بنوربیعه فصخره صماء و حیه رقشاء، یغزون غیرهم و یفخرون بقومهم، و اما بنو یربوع ففرسان (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) الرماح و اسود الصباح، یعتنقون الاقران و یقتلون الفرسان، و اما بنومالک فجمع غیر مفلول و عز غیر مجهول لیوث هراره و خیول کراره، و اما بنودارم فکرم لایدانی و شرف لایسامی و عز لایوازی. فقال لها معاویه: انت اعلم الناس بتمیم، فما قولک فی علی؟ قالت: حاز و الله الشرف حدا لایوصف و غایه لاتعرف، و بالله اسال اعفائی مما اتخوف. و فی (کامل المبرد): وجه الحجاج البراء بن قبیصه الی المهلب یستحثه فی مناجزه القوم، و کتب الیه انک لتحب بقاءهم لتاکل بهم- فقال المهلب لاصحابه: حرکوهم. فخرج فرسان من اصحابه الیهم فخرج الیهم جمع فاقتتلوا الی اللیل، فقال لهم الخوارج: اما تملون. فقالوا: لا حتی تملوا. قالوا: فمن انتم؟ قالوا: تمیم. قالت الخوارج: و نحن بنوتمیم. فلما امسوا افترقوا. فلما کان من الغد خرج عشره من اصحاب المهلب و خرج الیهم عشره من الخوارج، فاحتفر کل واحد منهم حفیره و اثبت قدمه فیها، فکلما قتل رجل منهم جاء رجل من اصحابه فاجتره و وقف مکانه حتی اعتموا. فقال لهم الخوارح: ارجعوا. فقالوا: بل ارجعوا انتم. فقالوا: ویلکم من انتم؟

قالوا: تمیم. قالوا: و نحن تمیم. فرجع براء بن قبیصه الی الحجاج فقال له: مه؟ قال: رایت قوما لایعین علیهم الا الله. و فی (الطبری): و فد الاحنف بن قیس و جاریه بن قدامه- من بنی ربیعه بن کعب- و الجون بن قتاده العبشمی و الحتات بن یزید ابومنازل- احد بنی حوی بن سفیان بن مجاشع- الی معاویه، فاعطی کل رجل منهم مائه الف (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) و اعطی الحتات سبعین الفا، فلما کانوا فی الطریق سال بعضهم بعضا فاخبروا بجوائزهم، فکان الحتات اخذ سبعین الفا، فرجع الی معاویه فقال: ما ردک؟ قال: فضحتنی فی بنی تمیم، اما حسبی بصحیح؟ او لست ذا سن؟ او لست مطاعا فی عشیرتی؟ فقال معاویه بلی. قال: فما بالک خسست بی دون القوم؟ فقال: انی اشتریت من القوم دینهم و وکلتک الی دینک و رایک فی عثمان - و کان عثمانیا- فقال: و انا فاشتر منی دینی. فامر له بتمام جائزه القوم و طعن فی جائزته- قلت ای طعن بالوباء فی اقامته لتحصیل ما امر به- فحبسها معاویه فقال الفرزدق فی ذلک: ابوک و عمی یا معاویه اورثا تراثا فیحتاز التراث اقاربه فما بال میراث الحتات اخذته و میراث حرب جامد لک ذائبه فلو ان هذا الامر فی جاهلیه علمت من المرء القلیل حلائبهو لو کان فی دین سوی ذا شناتم لنا حقنا او غص بالماء شاربه و لو کان اذ کنا و فی الکف بسطه لصمم عضب فیک مضاربه و قد رمت شیئا یا معاوی دونه خیاطیف علود صعاب مراتبه (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) و ما کنت اعطی النصف من غیر قدره سواک و لو مالت علی کتائبه الست اعز الناس قوما و اسره و امنعهم جارا اذا ضیم جانبه و ما ولدت بعد النبی و آله کمثلی حصان فی الرجال یقاربه ابی غالب و المرء ناجیه الذی الی صعصع ینمی فمن ذایناسبه و بیتی الی جنب الثریا فناوه و من دونه البدر المضی ء کواکبه انا بن الجبال الصم فی عدد الحصی و عرق الثری عرقی فمن ذا یحاسبه انا بن الذی احیی الوئید و ضامن علی الدهر اذ عزت لدهر مکاسبه و کم من اب لی یا معاوی لم یزل اغر یباری الریح ما ازور جانبه نمته فروغ المالکین و لم یکن ابوک الذی من عبدشمس یقاربه تراه کنصل السیف یهتز للندی کریما یلاقی المجد ما طر شاربه (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) طویل نجاد السیف مذ کان لم یکن قصی و عبدالشمس ممن یخاطبه فرد ثلاثین الفا علی اهله. و قال ابن ابی الحدید ذکر ابوعبیده فی (تاجه) ان لبنی تمیم ماثر لم یشرک

ها فیها غیرهم، اما بنوسعد بن زید مناه فلها ثلاث خصال یعرفها العرب: احداها کثره العدد حتی ملات السهل و الجبل، عدلت مضر کثره و عامه، العدد منها فی کعب بن سعد و لذلک قال سعد بن معزا: کعبی من خیرالکعاب کعبا من خیرها فوارسا و عقبا تعدل جنبا و تمیم جنبا و لذا کانت تسمی سعد الاکثرین و فی المثل (فی کل واد بنوسعد). و الثانیه: الافاضه فی الجاهلیه، کان ذلک فی بنی عطارد و هم یتوارثون ذلک کابرا عن کابر حتی قام الاسلام، و کانوا اذا اجتمع الناس ایام الحج بمنی لم یبرح احد حتی یجوز القائم بذلک من آل کرب بن صفوان، قال اوس بن معزا: و لایریمون فی التعریف موقفهم حتی یقال اجیزوا آل صفوانا و الثالثه: ان منهم اشرف بیت فی العرب الذی شرفته ملوک لخم، قال المنذر بن المنذر بن ماء السماء ذات یوم و عنده وفود العرب و دعا ببردی ابیه: لیلبس هذین اعز العرب و اکرمهم حسبا. فاحجم الناس. فقال احیمر بن خلف بن بهدله: انا لهما. قال الملک: بماذا؟ قال: بان مضر اکرم العرب و اعزها و اکثرها عدیدا، و ان تمیما کاهلها و اکثرها و ان بیتها و عددها فی بنی بهدله و هو جدی. قال: هذا فی اصلک و عشیرتک، فکیف فی عترتک و ادانیک؟ قال: انا (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) ابوعشره و اخو عشره و عم عشره. فدفعهما الیه. و الی هذا اشار الزبرقان فی قوله: و بردا ابن ماء المزن عمی اکتساهما بفضل معد حیث عدت محاصله و لهم فی الاسلام خصله. قدم قیس بن عاصم المنقری علی النبی (صلی الله علیه و آله) فی نفر من بنی سعد، فقال (صلی الله علیه و آله): هذا سید اهل الوبر. فجعله سید خندف و قیس ممن یسکن الوبر. و اما بنوحنظله بن مالک بن زید مناه بن تمیم فلهم خصال کثیره، فمن ذلک بیت زراره بن عدس بن زید بن دارم بن مالک بن حنظله، یقال انه اشرف البیوت فی بنی تمیم. و من ذلک قوس حاجب بن زراره المرهونه عند کسری عن مضر کلها و فی ذلک قیل: اقسم کسری لایصالح واحدا من الناس حتی یرهن القوس حاجب و من ذلک فی صعصعه بن ناجیه من مجاشع بن دارم، و هو اول من احیی الوئید. قام الاسلام و قد اشتری ثلاثمائه موءوده فاعتقهن و رباهن، و کانت العرب تئد البنات خوف الاملاق. و من ذلک غالب بن صعصعه ابوالفرزدق، قری مائه ضیف و احتمل عشر دیات لقوم لایعرفهم. و کان من حدیث ذلک ان بنی کلب بن وبره افتخرت بینها فی اندیتها، فقالت: نحن لباب العرب الذین لاینازعون حسبا و کرما. فقال شیخ منهم: ان العرب غیر مقره لکم بذلک، ان لها احسابا و ان لها لبابا و ان لها فعالا، و لکن ابعثوا مائه منکم فی احسن هیئه و بزه ینفرون من مروا به من العرب و یسالونه عشر دیات و لاینتسبون له، فمن قراهم و بذل لهم الدیات فهو الکریم الذی لاینازع فضلا. فخرجوا حتی قدموا ارض بنی تمیم و اسد، فنفروا الاحیاء حیا حیا و ماء فماء لایجدون احدا علی ما یریدون، (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) حتی مروا علی اکثم بن صیفی فسالوه ذلک فقال: من هولاء القتلی و من انتم و ما قصتکم، فان لکم لشانا باختلافکم فی کلامکم؟ فعدلوا عنه ثم مروا بعتیبه بن الحرث بن شهاب الیربوعی فسالوه ذلک، فقال: من انتم؟ قالوا: فقال: انی لابغی کلبا بدم فان انسلخ الاشهر الحرم و انتم بهذه الارض و ادرککم الخیل نکلت بکم و اثکلتکم امهاتکم. فخرجوا من عنده مرعوبین. فمروا بعطارد بن حاجب بن زراره فسالوه ذلک فقال: قولوا ابیاتا و خذوها. فقالوا: اما هذا فقد سالکم قبل ان یعطیکم. فترکوه و مروا ببنی مجاشع بن دارم فاتوا علی واد قد امتلا من البعیر فیها غالب بن صعصعه یهناها، فسالوه القری و الدیات فقال لهم: هاکم البذل قبل النزول، فابتزوها من البرک و خذوا دیاتکم ثم انزلوا. فنزلوا و اخبروه بالحال و قالوا: ارشدک الله من سید قوم لقد ارحتنا من طول النصب و لو المنا لقصدنا الیک، فذلک قول الفرزدق: فلله عینا من رای مثل غالب قری ماه ضیفا و لم یتکلم و اذ نبحت کلب علی الناس انهم احق بتاج الماجد المتکرم فلم یجز عن احسابها غیر غالب جری بعنانی کل ابلج خضرم و اما بنو یربوع بن حنظله فمنهم عتاب بن هرمی بن رباح، کانت له ردافه ملوک آل المنذر، و الردافه ان یثنی به فی الشرب و اذا غاب الملک خلفه فی مجلسه. و ورث ذلک بنوه کابرا عن کابر حتی قام الاسلام. و دخل الفرزدق علی سلیمان و کان یشناه لکثره باوه و اغلظ فی خطابه حتی قال: من انت لا ام لک؟ قال: او ما تعرفنی؟ انا من حی هم اوفی العرب و احلم العرب و اسود العرب و اجود العرب و اشجع العرب. فقال سلیمان: و الله (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) لتحجن لما ذکرت او لاوجعن ظهرک و لابعدن دارک. فقال: اما اوفی العرب فحاجب بن زراره رهن قوسه عن العرب کلها و اوفی، و اما احلم العرب فالاحنف یضرب به المثل حلما، و اما اسود العرب فالحریش بن هلال السعدی، و اما اجود العرب فخالد بن عتاب الریاحی، و اما اشعر العرب فها انا ذا عندک. قال سلیمان: فما جاء بک؟ لاشی ء لک عندنا. و غمه ما سمع من عزه و لم یستطع له ردا. قال ابن ابی الحدید: و لو ذکر الفرزدق عتیبه بن الحارث بن شهاب الیربوعی و قال انه اشجع العرب لثقافته بالرمح، و کان یقال له صیاد الفوارس، و سم الفوارس و هو الذی اسر بسطام بن قیس فارس ربیعه و شجاعها، مکث عنده فی القید حتی استوفی فداه و جز ناصیته و خلی سبیله علی ان لایغزو بنی یربوع. و لکن لم یذکره الفرزدق لانه کان تمیمیا، لان جریرا یفتخر به لانه من بنی یربوع، فحمله عداوه جریر علی ان عدل عن ذکره. قلت: لم یعلم کون وجهه ما ذکر، لان الانسان لایفتخر بعمه اذا کان فی مقابل ابن عمه، و اما اذا کان فی مقابل اجنبی فیفتخر به و لو کان من اعدائه، فهذا معاویه یفتخر ببنی هاشم و هو اعدی عدوهم فی قبال ابن الزبیر لکون امیه و هاشم من عبدمناف. ثم لم یذکر الفرزدق بدل الاحنف قیس بن عاصم المنقری، فقیل للاحنف ممن تعلمت الحلم؟ قال: من قیس. ثم ذکر قصه عجیبه فی حلمه. و کیف کان، فنقل (اجواد التنوخی) قصه (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) المنذر مع احیمر و بدل الاول بنعمان بن المنذر و الثانی بعامر بن احیمر و زاد: ان النعمان قال له: کیف انت فی نفسک؟ فقال: و اما فی نفسی- فوضع قدمه فی الارض و قال: من ازالها عن مکانها. فلم یقم الیه احد. ثم ما ذکره ابوعبیده فی فضائل تمیم فضائل دنیویه التی کانت العرب تفتخر بها و لم یکن لهم فضائل دینیه، و کلامه (علیه السلام) لایقتضی اکثر من فضائل دنیویه، و کیف نقول بفضائل دینیه لهم و قد نزل بذمهم القرآن، ففسر قوله تعالی (ان الذین ینادونک من وراء الحجرات اکثرهم لایعقلون) بهم. (حاقه) ففی (الطبری): قدم فی سنه (9) و فد تمیم علی النبی (صلی الله علیه و آله) حاقه عطارد بن حاجب بن زراره بن عدس التمیمی فی اشراف منهم، منهم الاقرع بن حابس و الزبرقان بن بدر و عمر بن الاهتم و الحتات بن فلان و نعیم بن زید و قیس بن عاصم و معهم عیینه بن حصین الفزاری، فلما دخل و فد تمیم المسجد نادوا (الله) النبی (صلی الله علیه و آله) الله من وراء الحجرات ان اخرج الینا یا محمد. فاذی صیاحهم النبی فخرج الیهم، فقالوا: جئناک لتفاخرنا فاذن لشاعرنا و خطیبنا؟ قال: نعم قد اذنت. فقام عطارد بن حاجب فقال: الحمدلله الذی له علینا الفضل و هو اهله الذی جعلنا ملوکا، و وهب لنا اموالا عظاما نفعل فیها المعروف، و جعلنا اعز اهل المشرق و اکثره عددا و ایسره عده، فمن مثلنا فی الناس، السنا برووس الناس و اولی فضلهم، فمن یفاخرنا فلیعدد مثل ما عددنا، و انا لو نشاء لاکثرنا الکلام ولکنا نحیی من الاکثار فما اعطانا، اقول هذا الان لتاتونا بمثل قولنا و بامر افضل من امرنا. الی ان قال بعد ذکر امر النبی (صلی الله علیه و آله) ثابت بن قیس الخزرجی ان یجیب خطیبهم، ثم قالوا: یا محمد ائذن لشاعرنا. فقال: نعم. فقام الزبرقان (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) بن بدر فقال: نحن الکرام فلاحی یعادلنا منا الملوک و فینا تنصب البیع و کم قسرنا من الاحیاء کلها عند النهاب و فضل العز یتبع و نحن نطعم عند القحط مطعمنا من الشواء اذا لم یونس القزع ثم تری الناس تاتینا سراتهم من کل ارض هویا ثم نصطنع فننحر الکوم غبطا فی ارومتنا للنازلین اذا ما انزلوا شبعوا فلاترانا الی حی نفاخرهم الا استقادوا و کاد الراس یقتطع انا ابینا و لایابی لنا احد انا کذلک عند الفخر نرتفع فمن یقادرنا فی ذاک یعرفنا فیرجع القول و الاخبار تستمع الی ان قال بعد ذکر امر النبی (صلی الله علیه و آله) حسانا ان یجیب شاعرهم و امتثاله، فلما فرغ حسان قال الاقرع بن حابس و ابی: ان هذا الرجل لموتی له، لخطیبه اخطب من خطیبنا و شاعره اشعر من شاعرنا و اصواتهم اعلی من اصواتنا. فلما فرغ القوم اسلموا و جوزهم النبی (صلی الله علیه و آله) فاحسن جوائزهم. و کیف لا و کانوا من اتباع جمل عائشه کما کان ابن عباس یقول لهم. و فی (الاغانی): قال ابن الزبیر: ان بنی تمیم کانوا وثبوا علی البیت قبل الاسلام بمائه و خمسین مبنه فاستلبوه، فاجتمعت العرب علیها لما انتهکت منه مالم ینتهکه احد قط فاجلتها من ارض تهامه. هذا، و فی (شعراء القتیبی): دس جریر رجلا الی الاقیشر و قال له: اذهب الیه و قل له انی جئت لاهجو قومک و تهجو قومی. فصار الیه بذلک فقال له الاقیشر: ممن انت؟ قال: من بنی تمیم. فقال الاقیشر: (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) فلااسدا نسب و لاتمیما و کیف یحل سب الاکرمینا و لکن التقارض حل بینی و بینک یابن مضرطه العجینا فسمی الرجل ابن مضرطه العجین. هذا، و فی (المروج): کان سابور لما یقتل العرب اتی علی بلاد البحرین - و فیها یومنذ بنوتمیم- فامعن فی قتلهم، ففروا و شیخهم یومئذ عمرو بن تمیم و له یومئذ ثلاثمائه سنه- و کان یعلق فی عمود البیت فی قفه قد اتخذت له - فارادوا حمله فابی و قال: انا هالک الیوم او غدا و ماذا بقی لی من فسحه العمر و لعل الله ینجیکم من صوله هذا الملک المسلط علی العرب. فترکوه. فصبحت خیل سابور الدیار فنظروا ارتحل اهلها و نظروا الی قفه فی شجره، فاقبل عمرو لما سمع الصهیل یصیح بصوت ضعیف، فاخذوه و جاووا به الی سابور، فنظر الی دلائل الهرم علیه قیل له: من انت ایها الشیخ الفانی؟ قال: انا عمرو بن تمیم بلغت من العمر ما تری و قد هرب الناس لاسرافک فی القتل و انا سائلک عن امر. قال: قل. قال: ما الذی یحملک علی قتل رعیتک و رجال العرب؟ فقال: اقتلهم لانا ملوک الفرس نجد فی مخزون علمنا ان العرب ستدال علینا و یکون لهم الغلبه علینا. فقال: ان کنت تعلم ذلک فلان تحسن الیهم لیکافئوک عند اداله الدوله لهم علی قومک باحسانک فهو احزم فی الرای، و ان کان باطلا فلم تستعجل الاثم و تسفک دماء رعیتک. فقال: صدقت و نصحت. فنادی منادیه بالامان و رفع السیف. (و ان لنا بها رحما ماسه و قرابه خاصه) الظاهر انه (علیه السلام) اشار الی کون هند بن ابی هاله التمیمی اخا فاطمه صلوات الله علیها لامها و خال ابنیه (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) الحسن و الحسین (ع) لامهما. و قال ابن میثم قیل تلک القرابه لاتصال هاشم و تمیم عند الیاس بن مضر. و هو کما تری، فولد الیاس مدرکه و طابخه و قمعه، و من کل منهم قبائل کثیره، و تمیم من طابخه کالرباب و ضبه و مزینه. و فی (فتوح البلاذری): ان سیاه الاسواری الذی کان علی مقدمه یزدجرد ثم دخل الاسلام و شهد مع ابی موسی حصار تستر لما صار هو و اصحابه الی البصره سالوا: ای الاحیاء اقرب نسبا الی النبی(ص)؟ فقیل: بنوتمیم. و کانوا علی ان یحالفوا الازد، فترکوهم و حالفوا بنی تمیم، ثم خطت لهم خططهم فنزلوا و حفروا نهرهم المعروف بنهر الاساوره. و فی (المعمرون) لابی حاتم: قال هشام: اخبرنی عن واحد من بنی تمیم. قالوا کانت الاتاوه- ای الخراج- من مضر فی الکبر و القعدد فی النسب، فصارت الی بنی عمرو بن تمیم فولیها ربیعه بن عزی بن بزی الاسیدی فطال عمره و هو ابوالحفاد و هو القائل: یا اباالحفاد افناک الکبر. (نحن ماجورون علی صلتها) فی (الکافی): عن ابی جعفر(علیه السلام): ان الرحم متعلقه یوم القیامه بالعرش تقول: اللهم صل من وصلنی و اقطع من قطعنی. و عن امیرالمومنین (علیه السلام): صلوا ارحامکم و لو بالتسلیم، یقول تعالی ( … اتقوا الله الذی تساءلون به و الارحام ان الله کان علیکم رقیبا). (و مازورون) و اصله (موزورون) لانه من الوزر، و انما قال (علیه السلام) (الفصل الخمسون- فی وصف الانصار و … ) (مازورون) لمکان (ماجورون). (علی قطیعتها) عنه (علیه السلام): ان الرحم معلقه بالعرش تقول: اللهم صل من وصلنی واقطع من قطعنی. (فاربع) ای: تحبس. (اباالعباس) هو کنیه ابن عباس. (رحمک الله) معترضه. (فیما جری علی لسانک و یدک) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (علی یدک و لسانک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (من خیر و شر) فان کان خیرا فاعمله، و ان کان شرا فاجتنبه. (فانا شریکان فی ذلک) لانه لولا السلطان ما قدر الوالی. (و کن عند صالح طنی بک) من اجراء الامور علی مجاریها الصحیحه. (و لایفیلن رایی فیک) ای: لایخطی فراستی فیک. یقال فال الرای یفیل ای ضعف. و مما قیل فی ذمهم: اذا ما تمیمی اتاک مفاخرا فقل عد عن ذا کیف اکلک للضب و لما راجز ابوالنجم العجلی العجاح بن روبه من زید بن تمیم قال له فیما قال: عیشی تمیم و اصغری فیمن صغر و باشری الذل و اعطی من عشر و امری الانثی علیک و الذکر

مغنیه

اللغه: حادث: فعل امر، عامل او تعهد. و التنمر: التنکر. و الوغم: الحرب و الحقد. و ماسه: قریبه. و مازورون: آثمون. اربع: ارفق او قف. و یفیل: یضعف. الاعراب: المصدر من ان البصره ساد مسد مفعولی اعلم، و ابا العباس ای یا اباالعباس، و السلام مبتدا و الخبر محذوف ای والسلام علیک. المعنی: قال الشریف الرضی: کان ابن عباس عاملا للامام علی البصره، فارسل الیه کتابا قال فیه: (ان البصره مهبط ابلیس، و مغرس الفتن). کنایه عن کثره ما یحدث فیها من فتن و ضلال، و انها ملجا لمن یفسد فی الارض، و یخرج علی النظام.. و فیها حدثت اول فتنه کبری فی الاسلام حیث استقبلت الجمل و اصحابه، و حاربت تحت لوائه، و جرات اهل الشام علی شق العصا (فحادث اهلها بالاحسان الیهم). ارفق بهم، و قربهم منک بالمعروف، عسی ان یسکنوا الیک فیسمعوا و یطیعوا: ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عدواه کانه ولی حمیم- 34 فصلت. (و احلل عقده الخوف عن قلوبهم). کان اهل البصره جنود الجمل و حماته، و لما انعقرت قوائمه ذلوا و استسلموا، و خافوا ان یعاملهم الامام بما یستحقون، فاوصی عامله علیهم ان یعاملهم بالحسنی، و یبدلهم من بعد خوفهم امنا (و قد بلغنی تنمرک لبنی تمیم الخ).. لانهم او الکثیر منهم کانوا الرکن الرکین للجمل و هودجه (و ان بنی تمیم لم یغب لهم نجم الخ).. و ان مات منهم سید قام سید. من هو العالم؟ (و انهم لم یسبقوا بوغم الخ).. لم یهدر لهم دم لشجاعتهم و باسهم علی حد تفسیر ابن ابی الحدید، و نقل هذا الشارح الکثیر من ماثر بنی تمیم و خصالهم التی ملات السهل و الجبل. و کان فی سابق الازمان کل من یحفظ المناقب و المثالب او یدونها- یعد من العلماء الاعلام. و العالم الطیب الیوم فی مفهوم الواعین الطیبین هو الذی یخدم الحیاه و یطورها، و یجعلها اکثر خصبا و عدلا و امنا. (و ان لهم بنا رحما ماسه). یشیر الی ان بنی هاشم یلتقون بالنسب مع بنی تمیم فی الیاس بن مضر.. و لکن الامام قال: القریب من قربته الاخلاق.. و رب قریب ابعد من بعید، و رب بعید اقرب من قریب.. و لکن هذا لایمنع من الاحسان لمن اساء. و من اقواله: عاتب اخاک بالاحسان الیه، واردد شره بالانعام علیه (و مازورون علی قطیعتها) المراد بالوزر هنا ترک الاولی و الارجح. الموظف: (فاربع اباالعباس الخ).. انت موظف مسوول عن الرعیه، و لایحق لای موظف ان یصدر عن ذاته و میوله، لان صفه الوظیفه تمحو الصفه الشخصیه، و من هنا راینا الانبیاء و المصلحین لایدخلون فی حسابهم المنافع الشخصیه (فانا شریکان فی ذلک). انت مسوول عمن لدیک امام الله و الناس، و انا مسوول عنک ایضا امام الله و الناس، لانی مهدت لک السبیل. و بکلمه قصیره کلانا مسوول علی اساس المهمه و الوظیفه.. و لکن اولاد الحرام روساء و مرووسین یتخذون من الوظیفه متجرا و مکسبا علی حساب الکادحین و المستضعفین. و تکلمنا حول هذا الموضوع فی شرح الخطبه 120 فقره: حول عشاق الکرسی.

عبده

… الی عبد الله بن عباس و هو عامله علی البصره: کان عبدالله بن عباس قد اشتد علی بنی تمیم لانهم کانوا مع طلحه و الزبیر یوم الجمل فاقصی کثیرا منهم فعظم علی بعضهم من شیعه الامام فشکی له … بلغنی تنمرک لبنی تمیم: تنمرک ای تنکر اخلاقک … نجم الا طلع لهم آخر: غیبوبه النجم کنایه عن الضعف و طلوعه کنایه عن القوه و الوغم بفتح فسکون الحرب و الحقد ای لم یسبقهم احد فی الباس و کان بین بنی تمیم و هاشم مصاهره و هی تستلزم القرابه بالنسل … علی قطیعتها فاربع: اربع ارفق وقف عند حد ما تعرف و قال رایه ضعف

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عبدالله ابن عباس هنگامی که او از جانب آن بزرگوار حاکم و فرمانروای بصره بود (عبدالله ابن عباس پسر عموی امام علیه السلام است که بیشتر علمای رجال او را حسن الحال و نیکو کردار و از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و از شیعیان و پیروان امیرالمومنین علیه السلام دانسته اند، چون فرمانروای بصره گردید با قبیله بنی تمیم که در جنگ جمل پیروی از طلحه و زبیر و عایشه کرده بودند، دشمنی و بدخوئی می نمود به طوریکه آنها را شیعه و پیرو جمل و انصار و یار عسکر نام شتر عایشه که از قبیله بنی تمیم بودند گران آمده از او رنجیدند، پس حادثه ابن قدامه که از شیعیان آن حضرت و از قبیله بنی تمیم بود به آن بزرگوار نامه ای نوشت و از او شکایت کرد، امام علیه السلام نامه ای به ابن عباس درباره مهربانی نمودن به قبیله بنی تمیم نوشت که از جمله آن این است: و ای پسر عباس بدانکه بصره جای فرود شیطان و کشتنگاه تباهکاریها است )فتنه جویان این شهر بسیارند( پس مردم آن سامان را با نیکوئی کردن به ایشان خرم و شاد گردان، و )به سبب بدخوئی آنان را نشورانده اگر ایشان را بر اثر کارهای ناشایسته پیش ترس و بیمی است

تو( گره ترس را از دلهاشان بگشا )طوری با آنها رفتار کن که بفهمند از کیفر کارهای گذشته آنان چشم

پوشیده ای(. و خبر بدخوئی و درشتی تو با قبیله بنی تمیم به من رسید، همانا بنی تمیم را کوکبی پنهان نشده مگر آنکه کوکب دیگری برایشان پدیدار گشته )آسمان فضل و بزرگواری و شجاعت و دلیری آنان از کوکب درخشان تهی نگردیده، و اگر بزرگی از آنها کشته شده دیگری جایش را گرفته( و در جاهلیت و اسلام کسی به کینه جوئی و خونخواهی بر ایشان پیشی نگرفته )از این رو با چنین مردی نبایستی آغاز درشتی و ناهمواری نمود( و )سبب دیگری که نبایستی با آنان بدخوئی کرد آن است که( ایشان را با ما خویشاوندی پیوسته و نزدیک است )چون نسب بنی هاشم و بنی تمیم به الیاس ابن مضر جد شانزدهم پیغمبر اکرم منتهی می شود، پس( ما را در پیوستن به آن خویشاوندی پاداش و در جدائی از آن گناه می باشد، پس ای ابوالعباس خدا تو را بیامرزد در نیک و بدی که بر دست و زبان تو جاری می شود )در گفتار و کردارت با رعیت( مدارا کن، زیرا ما در گفتار و کردار با هم شریکیم )چون تو از جانب من حکم میرانی( و چنان باش که گمان نیکوی من به تو باشد، و اندیشه ام درباره ات سست نگردد )هیچگاه سخن بیجا نگفته بی دستور من کاری انجام مده( و درود بر آنکه شایسته درود است )شارح بحرانی رحمه الله در اینجا می نویسد: ابوالعباس کنیه عبدالله ابن عباس بوده، و عرب چون بخواهد کسی را اکرام کند او را به کنیه می خواند(.

زمانی

راه پیشگیری از جنگ امام علیه السلام روش حکومتی را برای ابن عباس توضیح میدهد سختگیری و بداخلاقی با مردم صحیح نیست بخصوص با آنانکه طائفه دار و محترم هستند. متن نامه سفارش درباره بنی تمیم است که هم از نظر خانوادگی محترم هستند و هم از نظر خویشاوندی با رسول خدا (ص) و هم از نظر خدمت به جامعه چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام. و این یک مسئله طبیعی است در مدیریت که باید نسبت بشخصیتها احترام قائل شد و سعی کرد موضع آنان را در جامعه حفظ کرد. بی احترامی بشخصیتها و کوبیدن عظمت آنان موجب تزلزل قدرت و اختلاف در جامعه خواهد شد و حکومت امام علی علیه السلام نیاز شدید بحفظ وحدت دارد. بخصوص در شهر بصره که مرکز آشوب و فتنه خیز است و حفظ صلح و پیشگیری از آشوب یکی از وظایف الهی و اجتماعی است که بتعبیر قرآن (آشوب بدتر از قتل است.)

سید محمد شیرازی

(الی عبدالله بن عباس، و هو عامله علی البصره) (اعلم ان البصره مهبط ابلیس) و لعل ذلک باعتبار القائه الفتن هناک، یوم الجمل، کانه هبط هناک للاضلال و الاغواء (و مغرس الفتن) کان الفتن تخرج منها، و هذه العاده جاریه فیما اذا وقعت الثوره فی مدینه کثرت الفتن فیها الی مده مدیده، لهیجان النفوس المقتضی للفتن (فحارث اهلها بالاحسان الیهم) لیکون الکلام کلاما حسنا (و احلل عقده الخوف عن قلوبهم) کان الخوف، عقد فی قلوبهم، و لذا هم دائموا الخوف، و الترفق و اللین یوجب حل تلک العقده. (و قد بلغنی تنمرک لبنی تمیم) ای تنکرا اخلاقک لهم، فان بنی تمیم کانوا ضد الامام فی قصه الجمل، و لذا کان ابن عباس یسی ء الیهم انتقاما، فکتب بعض الشیعه الی الامام یخبره بذلک، فکتب الامام الی ابن عباس بهذا الکتاب (و غلظتک علیهم) ای تغلظ و تخشن فی معاملتهم. (و ان بنی تمیم لم یغب لهم نجم الا طلع لهم) نجم (آخر) کنایه عن ان بعضهم و انکانوا معادین الا ان بعضهم الاخر موالون (و انهم لم یسبقوا بوغم) ای حرب (فی جاهلیه و لا اسلام) فکانوا هم شجعان فی الجاهلیه و الاسلام، حتی ان قبیله لم تسبقهم فی الشجاعه، و مثل هذه فضیله تستحق التقدیر (و ان لهم بنا رحما ماسه) اذ کان بین تمیم و هاشم مصاهره، و هی تستلزم القرابه و الرحمیه (و قرابه خاصه) لا قرابه مطلق القبائل بعضهم مع بعض فی اجدادهم الاعالی (نحن ماجورون علی صلتها) ای صله تلک الرحم. (و مازورون) من الوزر، ای مذنبون (علی قطیعتها) و هذه جهه اخری توجب مراعاتهم (فاربع) ای ارفق (اباالعباس) لقب عبدالله بن عباس (رحمک الله) دعاء بلفظ الخبر (فیما جری علی لسانک و یدک) بالنسبه الی بنی تمیم (من خیر و شر) یعنی فی الاثابه و المعاقبه، فلا تحرمهم من الثواب، و لا تکثر علیهم من العقاب- فوق الذی یستحق المستحق منهم- فانا شریکان فی ذلک) ای فیما جری علی لسانک و یدک، علی الخلیفه احسان الوالی و اسائته، لنصبه ایاه. (و کن عند صالح ظنی بک) ای صدق ظنی الحسن فیک بانک تطیع امری (و لا یفیلن) ای لا یخطئن (رای فیک) بسوء صنیعک (و السلام) علیک.

موسوی

اللغه: مهبط ابلیس: موضع هبوطه و نزوله. المغرس: موضع الغرس یقال: غرس الشجره اذا اثبتها فی الارض. الفتن: جمع فتنه اختلاف الناس فی الاراء. حادث اهلها: تعهدهم و حادثوا القلوب بذکر الله اجلوها و اغسلوا درنها. احلل: من حل العقده اذا فکها و نقضها فانحلت. القعده: الامر المبرم. التنمر: سوء الاخلاق و تیغرها و هو ماخوذ من النمر الحیوان المعروف بشراسه خلقه. تمیم: قبیله عربیه. الغلظه: الخشونه: ضد الرقه. النجم: الکوکب و یطلق علی سید القوم و الشریف فیهم. الوغم: التره، و الحرب، الحقد الثابت فی الصدر. الرحم الماسه: القرابه القریبه. ماجورون: من الاجر و هو الثواب و العوض. مازورون: من الوزر و هو الاثم. اربع: قف، و تثبت، و کف. لا یفیلن: من فال رایه ضعف و اخطا. الشرح: (و اعلم ان البصره مهبط ابلیس و مغرس لفتن فحادث اهلها بالاحسان الیهم و احلل عقده الخوف عن قلوبهم) بعد ان انتصر الامام فی معرکه الجمل علی الناکثین و اراد الرحیل عنها الی الکوفه عین عبدالله بن عباس والیا علیها. و لما کان بنوتمیم من الذین جاهروا بعدائهم للامام و وقفوا فی الحرب الی جانب الناکثین و قاتلوا معهم حمل علیهم ابن عباس و اقصاهم و تنکر لهم و عیرهم بفعلهم فاشتد ذلک علی بعض بنی تمیم ممن هم اولیاء للامام فکتب بذلک حارثه بن قدامه الی الامام یشکو ابن عباس فکتب له الامام هذه الرساله. اعلم یا ابن عباس ان البصره محل نزول ابلیس و هی مهوی فواده و هی منشا الفتن و فیها غرست اصولها و ذلک باعتبار ان الفرقه الناکثه نزلت فیها و دارت رحی الحرب علی ارضها و فتحت منها ابواب الفتن بین المسلمین فلتسلط ابلیس علی الناکثین و تسخیره لهم و تحویلهم الی جند له فی المعصیه و التمرد فکانه لعنه الله قد نزل فیها … ثم امره بامر فیه مصلحه المجتمع و الدوله و ان کانت البصره مرتع ابلیس و محل الفتنه، امره ان یتعهدهم بما ینفعهم و یفیدهم و یرفع عنه اللوم و یکف عن ذمهم و تهدیدهم و ان لا یاخذهم بما سلف منهم بل یتسامح معهم و یصفح عنهم و یتجاوز عما کان و یستبدل اساءتهم بالاحسان الیهم … و بعباره اخری ازرع فی قلوبهم الطمانینه و الامن و انک لا تاخذ احدا منهم بما کان منه و هذه من خصائص امیرالمومنین الذاتیه انه یتجاوز عن سیئات الاخرین و اساءاتهم … (و قد بلغنی تنمرک لبنی تمیم و غلظتک علیهم) هذا ما وصل الی الامام عن ابن عباس و اوجب علیه ان یکتب له هذه الرساله و هی ان اخلاق ابن عباس قد تغیرت و ساءت

مع بنی تمیم فکان غلیظا علیهم یزدریهم و یحتقرهم و یعیبهم و هذه لم تعهد من ابن عباس من ذی قبل و انما اتخذ هذا الامر لموقفهم العدائی لامیرالمومنین و قتالهم له … (و ان بنی تمیم لم یغب لهم نجم الا طلع لهم آخر و انهم لم یسبقوا بوغم فی جاهلیه و لا اسلام و ان لهم بنا رحما ماسه و قرابه خاصه نحن ماجورون علی صلتها و مازورون علی قطیعتها) ذکر الامام ثلاث صفات یتمتع بها بنوتمیم توجب علی ابن عباس ان یغیر موقفه منهم. 1- انهم لم یفقدوا القیاده الرشیده منهم و لمیعدموا الزعامه بل کان اذا مات زعیم منهم لمع آخر مکانه، سد فراغه و ملا مکانه و من کانت هذه حالهم یجب ان لا یثاروا و لا یوخذوا بالازدراء و الاهانه. 2- انهم لشرف نفوسهم و ابائهم الذل لم یهدر لهم دم لا فی الجاهلیه و لا فی الاسلام فانهم یاخذون بثارهم و لا یحقدون علی احد او انهم لشرفهم لا یحقدون علی احد لان الضعیف هو الذی یحقد. 3- ان لهم قرابه و رحما ببنی هاشم و فسرت هذه القرابه من جهه اتصالهما بجد واحد و هو الیاس بن مضر احد اجدادهما المتقدمین و قیل: لان الامام کان صهرا لهم و علی کل حال رتب علیه السلام علی صله الرحم الاجر و الثواب ان وصلها و الاثم و الوزر ان قطعها و العاقل لا یختار علی رضا الله و ثوابه شیئا … (فاربع اباالعباس رحمک الله فیما جری علی لسانک و یدک من خیر و شر فانا شریکان فی ذلک و کن عند صالح ظنی بک و لا یفیلن رای فیک والسلام) امره علیه السلام ان یتثبت فیما یقوله و یتدبر فیما یتکلم و یحسب لکل کلمه او فعل حسابه فی میزان الخیر و الشر فان کان خیرا اقدم علیه و ان کان شرا کف عنه و لا یستعجل فیما یخطر له او یهم به لانه قد یضر بالمصلحه بالعامه و بسیاسه الدوله العادله. ثم بین له ان کل خطیئه یرتکبها ابن عباس فهو علیه السلام شریک له فیها فابن عباس بالمباشره و الامام بالتسبیب لانه هو الذی عینه فی مکانه الذی هو فیه. ثم اخیرا قال: له انی اظن بک الصلاح و الکفاءه لاداره البلاد فکن عند حسن ظنی بک و لا تعمل ما یوجب سوء الظن بک و قله الثقه بتصرفک والسلام … ترجمه عبدالله بن عباس عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن عم رسول الله- صلی الله علیه و آله-. و امه ام الفضل لبابه بنت الحارث الهلالیه اخت میمونه بنت الحارث ام المومنین. ولد قبل الهجره بثلاث سنین و توفی رسول الله و له من العمر ثلاث عشره سنه. و هو والد الخلفاء العباسیین و اخو اخوه عشره دکور من ام الفضل للعباس و هو آخرهم مولدا و قد مات کل واحد منهم فی بلد. کان یقال له: الحبر و البحر اخذ علمه عن الصحابه و لازم الامام و اغترف من نمیره فکان قطره من بحر الامام تولی اماره الحج سنه خمس و ثلاثین بامره عثمان و عثمان محصور و فی غیبته قتل. حضر مع الامام یوم الجمل و کان علی المیسره یوم صفین و شهد قتال الخوارج ولاه الامام علی البصره فکان اهلها سعداء به یفقههم فی الدین و یعلمهم احکامه و یعظهم و یعطی فقیرهم. و عندما اراد الحسین الخروج الی کربلاء اشار ابن عباس بخلاف ذلک و کان قد اضر فلم یخرج معه لذلک. و لما وقع النزاع بین ابن الزبیر و بین عبدالملک بن مروان اعتزل ابن عباس و محمد بن الحنیفه الناس فدعاهما ابن الزبیر لیبایعان فابیا علیه و قال کل منهما: لا نبایعک و لا نخالفک فهم بهما و کاد ان یحرق علیهما بیوتهما فاستنجدا بالمختار فکان الفرج و الخلاص علی یدیه فخرجا مع بنی هاشم الی الطائف. توفی ابن عباس بالطائف سنه ثمان و ستین و صلی علیه محمد بن الحنفیه.

دامغانی

از نامه آن حضرت به عبد الله بن عباس که کارگزارش بر بصره بوده است در این نامه که با این عبارت شروع می شود «و اعلم انّ البصره مهبط ابلیس و مغرس الفتن...» (و بدان که بصره جای فرود آمدن ابلیس و جای رویش آشوبهاست...) ابن ابی الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات، به مناسبت آنکه علی (علیه السلام) در این نامه نسبت به بنی تمیم سفارش فرموده است، بحث تاریخی اجتماعی زیر را آورده است:

فصلی درباره بنی تمیم و ذکر برخی از فضایل ایشان:

ابو عبیده معمر بن مثنی در کتاب التاج گفته است، بنی تمیم را فضایلی است که هیچ کس در آن با ایشان شریک نیست، و برای قبیله بنی سعد بن زید مناه سه خصلت است که همه اعراب آن را می شناسند: نخست، فراوانی شمار ایشان است. آن چنان که شمارشان بر بنی تمیم فزونی دارد و دشت و کوهستان را انباشته اند و از لحاظ فزونی نفرات، معادل قبیله مضر هستند و خاندانی که شمار بیشتری دارد خاندان کعب بن سعد بن زید مناه است و بدین جهت اوس بن مغراء چنین سروده است: «خاندان و تبار من از بهتر و گزیده تر قبیله کعب است چه از لحاظ سوار کاری و چه از لحاظ اعقاب، معادل و همسنگ تمیم است.

فرزدق هم در مورد ایشان این ابیات را سروده است: اگر بدانی در ریگزارهای مویسل [نام سرزمین و آبی است] و میان دهکده های عمان تا ذوات حجور چه کسانی سکونت دارند، خواهی دانست که قبایل بسیاری از آل سعد آنجا ساکن هستند که تسلیم فرمان هیچ امیری نشده اند.

همچنین فرزدق گفته است: «بر قبیله سعد گریه کن که در ناحیه یبرین مقیم بود و نزدیک بود شمارش بر همه مردم فزونی گیرد.» و به همین سبب به «سعد الاکثرین» هم نامیده شده اند و در مثل آمده است «در هر وادی بنی سعد زندگی می کنند» خصلت دوم این قبیله این است که در دوره جاهلی اجازه حرکت از عرفات در اختیار خاندان بنی عطارد بوده است و آنان این موضوع را از یکدیگر به ارث می برده اند و تا هنگام ظهور اسلام همانگونه بوده است. چون در موسم حج مردم در منی جمع می شده اند، هیچ کس برای رعایت احکام دین و حفظ سنّت از جای خود حرکت نمی کرده است تا آنکه سالار خاندان کرب بن صفوان حرکت کند و اجازه دهد. در همین مورد اوس بن مغراء چنین سروده است: «مردم برای وقوف در عرفات آهنگ جای خود نمی کنند تا گفته شود ای خاندان صفوان حرکت کنید.» فرزدق هم در این مورد چنین سروده است: بامدادان روز عید قربان چون در محصب منی به یکدیگر رسیدیم، از همانجا که در عرفات وقوف می کنند، مردم را چنان می بینی که چون ما حرکت کنیم آنان هم بر گرد ما حرکت می کنند و چون ما به مردم اشاره کنیم وقوف می کنند.

خصلت سوم این است که ایشان شریف ترین خاندان عرب هستند که پادشاهان لخم آنان را به شرف رسانده اند. منذر بن منذر بن ماء السمآء روزی که نمایندگان قبایل عرب پیش او بودند، دو جامه و برد پدرش محرق بن منذر را آورد و گفت: این دو برد را باید عزیزترین و گرامی ترین اعراب از لحاظ تبار بپوشد. مردم خاموش ماندند. احیمر بن خلف بن بهدله بن عوف بن کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم گفت: من شایسته آن دو جامه ام. پادشاه گفت: به چه سبب گفت: به این سبب که قبیله مضر گرامی ترین و نیرومندترین و پر شمارترین قبیله عرب است و تمیم از لحاظ شمار از همه شاخه های آن افزون و برترین ایشان است و شمار اصلی و خاندان شریف بنی تمیم در اعقاب بهدله بن عوف است که او جد من است. پادشاه گفت: این درباره اصل و عشیره ات پذیرفته است ولی در مورد عترت و نزدیکان وضع تو چگونه است گفت: من پدر ده پسر و برادر ده برادر و عموی ده تن ام. او آن دو برد- جامه- را به او سپرد و زبرقان بن بدر در این شعر خود به همین موضوع اشاره دارد که می گوید: آن دو جامه پسر ماء السماء را عموی من به سبب فضیلت فراوان به هنگام برشمرده شدن فضایل پوشید.

ابو عبیده می گوید: آنان را در اسلام هم خصلتی است که چنین است. قیس بن عاصم منقری همراه تنی چند از بنی سعد به حضور پیامبر (ص) آمد و رسول خدا درباره او فرمود: «این سالار مردم بادیه نشین است.» و بدین گونه او را سالار قبایل خندف و قیس که در بادیه ها سکونت دارند توصیف فرمود. ابو عبیده می گوید: برای قبیله بنی حنظله بن مالک بن زید مناه بن تمیم خصال فراوانی است و خاندان دارم بن مالک بن حنظله گزیده ترین خاندان مضر است و زراره بن عدس بن زید بن دارم برگزیده ترین خاندان بنی تمیم است و حاجب بن زراره هم دارای کمانی بود که از سوی تمام افراد قبیله مضر در گرو خسرو ساسانی بود و در این باره چنین سروده شده است: خسرو سوگند خورده است که با هیچ یک از مردم مصالحه نکند مگر آنکه حاجب بن زراره کمان خویش را در گرو او نهد. و از جمله ایشان در خاندان مجاشع بن دارم، صعصعه بن ناجیه بن عقال بن محمد بن سفیان بن مجاشع است. او نخستین کسی است که دخترکان بی گناهی را که اعراب از بیم تنگدستی و فقر زنده به گور می کردند زنده می ساخت. هنگامی که اسلام ظهور کرد، او سیصد دختر را از خانواده های ایشان خرید و آزاد کرد و پرورش و تربیت آنان را بر عهده گرفت.

غالب بن صعصعه هم که پدر فرزدق شاعر است، از همین خاندان و قبیله است. غالب همان کسی است که میزبانی صد میهمان ناشناس و پرداخت ده خونبها را برای قومی که آنان را نمی شناخت بر عهده گرفت. این داستان چنین است که افراد خاندان کلب بن وبره میان خود و در انجمنهای خویش افتخار می کردند و می گفتند ما خردمندان و برگزیدگان عرب هستیم و از لحاظ تبار و کرم کسی با ما برابری و ستیز نمی کند. پیر مردی از ایشان گفت: اعراب به این موضوع برای شما اقرار ندارند که خود دارای تباری نژاده و کارهای پسندیده و خردمندانی هستند. شما صد تن از افراد خود را در بهترین صورت و با جامه های مرتب گسیل دارید و آنان از قبایل اعراب که از کنارشان می گذرند بخواهند که از ایشان پذیرایی کنند و پرداخت ده خونبها را بر عهده بگیرند و نسبت و تبار خویش را هم نگویند. هر کس آن صد نفر را میهمان و پذیرایی کند و آن ده خونبها را بپردازد همو آن بزرگوار و کریمی است که در فضل او ستیزی نمی شود. آن صد تن بیرون آمدند و خود را به سرزمینهای قبایل بنی تمیم و اسد رساندند و میان یک یک قبایل و آبها حرکت کردند و هیچ کس را پیدا نکردند که آنچه را می خواهند برآورد. چون پیش اکثم بن صیفی رسیدند و از او تقاضا کردند، گفت: شما کیستید و کشته شدگان کیستند و داستان شما چیست زیرا با اختلافی که در گفتار دارید شما را داستانی است، آنان از پیش او رفتند و از کنار قتیبه بن حارث بن شهاب یربوعی گذشتند و خواسته خود را از او خواستند.

پرسید: شما کیستید گفتند: از قبیله کلب بن وبره ایم. گفت: من خود از قبیله کلب خونخواهم و در صورتی که ماههای حرام تمام شود و شما در این سرزمین باشید و سواران من به شما برسند مادرانتان را به مرگ شما سوگوار می کنم و شما را درمانده می سازم. ایشان ترسان از پیش او رفتند و از کنار عطارد بن حاجب بن زراره عبور کردند و تقاضای خود را طرح کردند. گفت: سخنی آشکار بگویید و خواسته خود را بگیرید. گفتند: این یکی پیش از آنکه چیزی به شما بدهد چیزی از شما خواست و رهایش کردند و رفتند. و چون از کنار خاندان مجاشع بن دارم گذر می کردند به صحرایی انباشته از شتر رسیدند که غالب بن صعصعه سرگرم قطران مالیدن به شتری بود. از او تقاضای میزبانی و پرداخت خونبها کردند. گفت: پیش از آنکه فرود آیید شتران مورد نیاز خود را از میان این شتران به اندازه خونبها جدا کنید، سپس فرود آیید. ایشان فرود آمدند و موضوع را به او گفتند و افزودند خداوندت ارشاد فرماید که چه سالار بزرگی هستی، ما را از رنج و تعب آسوده کردی و اگر می دانستیم از نخست پیش تو می آمدیم و آهنگ تو می کردیم.

همین داستان منظور نظر فرزدق است که می گوید: «شما را به خدا سوگند چشمهای چه کسی مانند غالب را دیده است که صد میهمان را پذیرایی کند و هیچ سخنی نگوید...» ابو عبیده می گوید: از قبیله بنی یربوع بن حنظله و از خاندان ریاح بن یربوع عتاب بن هرمیّ بن رباح، ردافت پادشاهان، یعنی پادشاهان خاندان منذر، را برعهده داشته است. ردافت پادشاه چنین بوده است که در باده نوشی پس از شاه او می نوشیده است و هرگاه پادشاه حضور نداشته است عهده دار کارهای او در مجلس می شده است، و این منصب را پسرانش یکی پس از دیگری به ارث بردند و تا هنگام ظهور اسلام این مقام پابرجا بوده است. لبید بن ربیعه چنین می گوید: «گزیدگان گرامی خاندان غالب و هم نشینان و همتاهای پادشاهان قوم و قبیله من هستند.» نخستین کسی که فردی از مشرکان را کشته است از خاندان یربوع بوده است و او واقد بن عبد الله بن ثعلبه بن یربوع هم سوگند عمر بن خطاب است که در سریه نخله عمرو بن حضرمی را کشت و عمر بن خطاب ضمن مباهات به این موضوع چنین سروده است: در سریه نخله هنگامی که واقد جنگ را برافروخت، نیزه های خود را از خون عمرو بن حضرمی سیراب ساختیم و عثمان بن عبد الله هم میان ما اسیر شد و غل و زنجیر و تازیانه با او ستیز می کرد. افراد بخشنده و شهره به جود اعراب هم از آن قبیله بوده اند. پیشتازترین اعراب در جود، خالد بن عتاب بن ورقاء ریاحی بوده است. فرزدق پیش سلیمان بن عبد الملک رفت، و سلیمان او را به سبب بسیار افتخار کردن بر خود خوش نمی داشت و با فرزدق ترشرویی کرد و خود را به ناشناسی زد و درشت سخن گفت و کار را به آنجا رساند که به او گفت: ای بی مادر تو کیستی فرزدق گفت: ای امیر المؤمنین آیا مرا نمی شناسی من از قبیله ای هستم که با وفاتر و بردبارتر و سرورتر و بخشنده تر و شجاع تر و شاعرتر عرب از ایشان است.

سلیمان گفت: به خدا سوگند باید بر آنچه گفتی حجت آوری و گرنه پشتت را - با تازیانه- به درد می آورم و ترا از خانه و دیارت تبعید می کنم. فرزدق گفت: با وفاترین فرد عرب حاجب بن زراره است که کمان خود را از سوی همه اعراب گرو گذارد و به آنچه تعهد کرده بود وفا کرد. بردبارترین عرب احنف بن قیس است که در بردباری به او مثل زده می شود. سرورتر همه اعراب- بادیه نشین- قیس بن عاصم است که پیامبر (ص) درباره او فرمود: «این سالار مردم با دیه است.» دلیر و شجاع ترین عرب جریش بن هلال سعدی است. بخشنده ترین عرب خالد بن عتاب بن ورقاء ریاحی است. اما شاعرترین عرب من هستم که اینک پیش تو ام. سلیمان گفت: چه چیزی ترا پیش ما آورده است برای تو پیش ما چیزی نیست، برگرد. سلیمان از شنیدن آن سخنان درباره عزت فرزدق که یارای رد کردن آن را نداشت غمگین شد و فرزدق ضمن اشعاری این بیت را هم گفته است: ما پیش تو برای نیازی که برای ما پیش آمده باشد و به تو نیازمند باشیم یا به سبب بینوایی و اندکی خاندان مجاشع نیامده ایم.

می گوید [ابن ابی الحدید]: اگر فرزدق عتیبه بن حارث بن شهاب یربوعی را هم نام می برد و می گفت دلیرترین اعراب است غیر قابل رد کردن بود. می گویند اعراب بادیه می گفته اند: اگر ماه بر زمین افتد کسی جز عتیبه بن حارث نمی تواند با شتاب آن را بگیرد و این به سبب مهارت او در نیزه زدن بوده است. به عتیبه لقب شکارچی دلیران و زهر کشنده سوار کاران داده بودند، و هموست که بسطام بن قیس را که سوار کار نامی و دلیر قبیله ربیعه بود به اسیری گرفت و بسطام مدتی پیش او در بند ماند تا آنکه عتیبه فدیه کامل از او گرفت و موهای جلو سرش را برید و سپس او را رها کرد، آن هم با این شرط که دیگر با بنی یربوع جنگ نکند. در کتابهای طبقات دلیران و جنگجویان نام عتیبه بن حارث مقدم بر همه آمده است ولی فرزدق از او با اینکه از قبیله تمیم است نام نبرده است، زیرا جریر هم، چون از بنی یربوع است، به او افتخار می کرده است و دشمنی فرزدق با جریر او را از بردن نام عتیبه بازداشته است.

ابو عبیده می گوید: برای خاندان عمرو بن تمیم هم خصالی است که همه اعراب برای آنان قبول دارند و هیچ کس در آن باره با ایشان ستیز نمی کند. یکی از آن خصال این است که گرامی ترین افراد از لحاظ عمو و عمه و جد پدری و جده از آن خاندان است و او هند بن ابی هاله است. نام اصلی ابی هاله، نبّاش بن زراره است و او یکی از افراد خاندان عمرو بن تمیم است. خدیجه دختر خویلد پیش از آنکه همسر پیامبر (ص) شود، همسر ابو هاله بوده است و هند را برای او آورده است. پس از آن خدیجه را پیامبر (ص) به همسری گرفت و هند پسر بچه ای بود که پیامبر (ص) او را به فرزندی خویش پذیرفت. سپس خدیجه برای پیامبر (ص) قاسم و طاهر و زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه را آورد و هند بن ابی هاله برادر مادری ایشان است. هند بن ابی هاله دارای پسری به نام هند شد، و این پسر از لحاظ جد و جده که پیامبر و خدیجه باشند و از لحاظ عمو و عمه یعنی پسران و دختران رسول خدا گرامی ترین افراد است.

دیگر از خصال ایشان این است که اکثم بن صیفی از ایشان است. او از خاندان اسد بن عمرو بن تمیم است و به روزگار خویش حکیم عرب بوده است و در دوره جاهلی امثال و حکم و مواعظ فراوانی که میان مردم متداول بوده است از او نقل شده است. از دیگر ویژگیهای ایشان این است که ذو الاعواز هم از ایشان است که او را خراجی بر عهده مردم مضر بود و آن را به او می پرداختند. او چندان پیر شد که بر سریری می نشاندند و از کنار آبهای اعراب عبور می دادند و خراج را به او پرداخت می کردند. اسود بن یعفر نهشلی که کور بود چنین سروده است: برخلاف آنچه تو می پیمایی من دانسته ام که راه همان راه ذو الاعواز است. هلال بن احوز مازنی هم که در اسلام بر همه تمیم سروری کرده است و کسی جز او بر آن قبیله سروری نکرده است از ایشان است.

گوید: خالد بن عبد الرحمان بن ولید بن مغیره مخزومی وارد مسجد کوفه شد، به گروهی رسید که ابو الصقعب تیمی هم که از قبیله تیم الرباب بود میان ایشان نشسته بود و خالد بن عبد الرحمان او را نمی شناخت. ابو الصقعب از داناترین مردم بود و خالد، همینکه علم و گفتارش را شنید، بر او رشک برد و گفت: از کدام قبیله ای گفت: از تیم الرباب هستم. خالد بن عبد الله پنداشت فرصتی یافته است. گفت: بنابراین به خدا سوگند تو نه از تیره سعد که از همه بیشترند هستی و نه از تیره حنظله که گرامی ترین افراد هستند و نه از تیره عمرو که شدیدترین مردمند. ابو الصقعب گفت: تو از کدام قبیله ای گفت: از بنی مخزوم. گفت: به خدا سوگند نه از خاندان برگزیده هاشم هستی و نه از بنی امیه که جویای خلافت بودند و نه از خاندان عبد الدار که پرده داران کعبه بوده اند، پس به چه چیز افتخار می کنی گفت: ما ریحانه قبیله قریش هستیم. ابو الصقعب گفت: چه استناد زشتی کردی، آیا می دانی چرا مخزوم را ریحانه قریش گفته اند برای اینکه زنان ایشان در نظر مردان گرم و دلپذیر بودند و بدین گونه او را محکوم ساخت.

ابو العباس مبرّد در کتاب الکامل روایت کرده است که معاویه بن ابی سفیان به احنف بن قیس و جاریه بن قدامه و تنی چند از مردان سرشناس بنی سعد که همراه آن دو بودند سخنی درشت گفت تا آنان را خشمگین سازد. آنان هم به او پاسخی زشت دادند. همسر معاویه، فاخته دختر قرظه، در حجره ای نزدیک آنان بود و سخن ایشان را شنید. فاخته که مادر عبد الله بن معاویه است همینکه آنان رفتند گفت: ای امیر المؤمنین از این اشخاص سبکسر سخنی شنیدم که تو به روی خود نیاوردی و نزدیک بود من بیرون آیم و بر آنان حمله آورم. معاویه گفت: قبیله مضر بزرگتر و مشهورتر قبایل عرب است و تمیم مشهورتر شاخه مضر است و سعد شهره تر شاخه تمیم است و این گروه روی شناس ترین افراد قبیله سعد هستند.

همچنین ابو العباس روایت می کند که عبد الملک بن مروان روزی از بنی دارم سخن به میان آورد، یکی از همنشین های او گفت: ای امیر المؤمنین آن قوم از لحاظ کثرت نسل و فراوانی ذریه بهره مند هستند، و به این سبب شهره شده اند. عبد الملک گفت: چرا این سخن را می گویی و حال آنکه از ایشان لقیط بن زراره و قعقاع بن معبد بن زراره و محمد بن عمیر بن عطارد بن حاجب بن زراره درگذشته اند و هیچ فرزندی باقی نگذاشته اند، در حالی که به خدا سوگند عرب هرگز این سه تن را فراموش نمی کند. ابو العباس مبرد همچنین می گوید اصمعی گفته است: جنگی در بادیه در گرفت که دامنه اش به بصره هم کشید و کار نخست به دشواری کشید، سپس درباره صلح گفتگو شد و همگان در مسجد جامع جمع شدند. مرا که نوجوانی بودم پیش ضرار بن قعقاع که از بنی دارم بود فرستادند که پیام ببرم. اجازه گرفتم اجازه داده شد و همینکه وارد شدم دیدم جامه کوتاه لنگ مانندی بر تن دارد و مشغول مخلوط کردن دانه و علف برای بزی شیری است که در خانه داشت. خبرش دادم که قوم جمع شده اند، درنگ کرد تا آن بز خوراکش را خورد و ظرف را شست و فریاد برآورد که ای کنیزک برای ما چاشت بیاور. کنیزک روغن و خرما آورد. ضرار مرا هم به خوردن دعوت کرد. خوش نداشتم که با او چیزی بخورم و او را کثیف پنداشتم، چون هر چه می خواست خورد، برخاست و با مقداری گل که در گوشه خانه بود دستهایش را پاک کرد و شست و گفت: ای کنیزک برای من آب بیاور. کنیز آب آورد آن را آشامید و باقیمانده اش را به صورت خود ریخت و سپس گفت: سپاس خدا را، آب فرات همراه خرمای بصره و روغن زیتون شام، چه هنگام می توانیم شکر این نعمتها را بگزاریم. سپس گفت: ردای مرا بیاور، کنیزک ردایی عدنی برای او آورد که آن را روی همان جامه لنگ مانند که بر تن داشت پوشید. اصمعی می گوید: من به سبب زشتی- کهنگی- جامه های او خود را از او کنار کشیدم، ضرار همینکه وارد مسجد شد نخست دو رکعت نماز گزارد و سپس پیش آن قوم رفت. هیچ حلقه ای از مردم باقی نماند مگر آنکه برای بزرگداشت او همگی برخاستند. او نشست و تمام خونبهایی را که میان قبایل بود پذیرفت که از اموال خودش بدهد و برگشت.

ابو العباس مبرد می گوید: ابو عثمان مازنی از قول ابو عبیده برای من نقل کرد که می گفته است: پس از کشته شدن مسعود بن عمرو عتکی زیاد بن عمرو بن اشرف عتکی به بازار مال فروشان بصره آمد که از بنی تمیم انتقام بگیرد. او یاران خود را به صف کرد. در میمنه افراد قبیله بکر بن وائل و در میسره افراد قبیله عبد القیس را قرار داد که اعقاب لکیز بن اقصی بن دعمی بن جدیله بن اسد بن ربیعه هستند. زیاد بن عمرو هم در قلب یاران خود ایستاد. چون این خبر به احنف بن قیس رسید، گفت: ابن زیاد بن عمرو نوجوان و خواهان نام است و اهمیت نمی دهد که خود را به چه گرفتاری افکند. احنف یاران خود را فرا خواند و در حالی که بنی تمیم جمع شده بودند، حارثه بن بدر غدانی هم پیش او آمد. احنف همینکه او را دید به حاضران گفت: برخیزید از سالار خود استقبال کنید. سپس او را کنار خود نشاند و با او رایزنی کرد. آنان افراد قبایل سعد و رباب را در قلب لشکر خود جای دادند و فرمانده ایشان عبس بن طلق طعّان بود که معروف به اخو کهمس و از افراد خاندان صریم بن یربوع بود. آنان در مقابل و روبه روی زیاد بن عمرو و همراهان ازدی او بودند. حارثه بن بدر غدانی هم به سرپرستی افراد بنی حنظله و مقابل قبیله بکر بن وائل قرار گرفت. قبیله عمرو بن تمیم را هم برابر افراد عبد القیس قرار دادند. حارثه بن بدر برای احنف این ابیات را خواند: عبس یعنی اخو کهمس در جنگ بازار مال فروشان کوفتن ازدیان را به زودی از تو کفایت می کند، عمرو هم با آرامی افراد قبیله لکیز بن اقصی و هر چه را فراهم ساخته اند کفایت خواهد کرد، ما هم با ضربه هایی که موی نوجوانان را سپید خواهد کرد، قبیله بکر را از تو کفایت می کنیم. لکیز بن اقصی همان قبیله عبد القیس هستند. گوید همینکه آنان رویاروی ایستادند، احنف به ایشان پیام داد که ای مردم قبیله ازد یمن و ای مردم قبیله ربیعه بصره، به خدا سوگند که شما برای ما محبوب تر از افراد قبیله تمیم کوفه اید، وانگهی شما همسایگان مایید و باید دست در دست با دشمن مقابله کنیم و این شما بودید که در گذشته نسبت به ما جنگ را آغاز کردید و حریم ما را زیر پا نهادید و بر ما آتش افروختید ما از خویشتن دفاع کردیم و تا هنگامی که به خیر و آشتی راهی باشد نیازی به جنگ و شر نداریم. اینک با ما راست باشید و راهی درست برگزینید. زیاد بن عمرو به احنف پیام داد یکی از این سه پیشنهاد را بپذیر، اگر می خواهی تو و قومت تسلیم فرمان ما شوید، و اگر می خواهی بصره را برای ما بگذار و تو و قومت هر کجا می خواهید کوچ کنید، و اگر می خواهید خونبهای کشته شدگان ما را بپردازید و از خونبهای کشته شدگان خود بگذرید و خونبهای مسعود هم باید ده برابر پرداخت شود.

مبرد می گوید: مقصودش این بوده است که باید خونبهای مسعود چون خونبهای پادشاهان و وابستگان ایشان در دوره جاهلی پرداخت شود. در روزگار جاهلی اگر کسی از افراد خانواده پادشاه کشته می شد خونبهای او ده خونبها بود. احنف پیام داد به همین زودی یکی از این پیشنهادها را می پذیریم، امروز برگردید. آنان پرچمهای خود را به اهتزاز درآوردند و رفتند. فردای آن روز احنف کسی را پیش آنان فرستاد و پیام داد شما ما را به پذیرش پیشنهادهایی مختار قرار داده اید و راه دیگری برای ما نیست. اما تسلیم شدن به فرمان شما در حالی که هنوز از زخمها خون می چکد چگونه ممکن است. اینکه سرزمین خود را ترک کنیم، این کار همانند کشته شدن است که خداوند متعال می فرماید: «و اگر ما بر آنان می نوشتیم- مقرر می داشتیم- که خویشتن را بکشید یا از دیار خویش بیرون روید جز گروهی اندک آن را انجام نمی دادند.» ولی پیشنهاد سوم شما که بر عهده گرفتن مال است، ما خونبهای خونهای خود را باطل می کنیم- می بخشیم- برای کشتگان شما خونبها می پردازیم، با توجه به اینکه مسعود هم مردی از مسلمانان است و خداوند سنّت جاهلی را از میان برده است قوم هماهنگ شدند که شمشیرها را غلاف کنند و دیگر کشته شدگان از قبیله های ازد و ربیعه را خونبها دهند و موضوع خونبهای مسعود هم فعلا متوقف بماند. احنف ضمانت پرداخت خونبهای کشتگان را رد کرد و ایاس بن قتاده مجاشعی را به عنوان گروگان به آنان سپرد تا آن مال را بپردازد. قوم بر آن راضی شدند، فرزدق به این موضوع افتخار کرده و خطاب به جریر این چنین سروده است: آن کس که برای آن دو لشکر عرب که از نسل معد بن عدنان بودند در جنگی که به جمجمه ها ضربت می زدند خود را گروگان قرار داد از ماست... و گفته می شود افراد قبیله تمیم و بادیه نشینان ایشان و هم سوگندان آنان از ایرانیان و هندیان و سندیان بیش از هفتاد هزار تن بودند و جریر در همین مورد چنین سروده است: از یمنی ها و دار و دسته محرق و ازدیان بپرس که چون خبر مرگ مسعود را به ما دادند هفتاد هزار مرد مسلح زره پوشیده و غرق در آهن به جانب ایشان آمدند.

احنف بن قیس می گوید: پرداخت دیه ها برای من بسیار و سنگین شد و میان اردوگاههای بنی تمیم آن اندازه شتر پیدا نکردم، ناچار به سوی یبرین و صحراها بنی تمیم رفتم و آنجا به جستجو پرداختم و مقصود خود را مسألت کردم، مرا به خیمه ای راهنمایی کردند. پیر مردی که لنگی بر کمر داشت و ریسمانی بر آن بسته بود آنجا نشسته بود، بر او سلام دادم و نسب خود را گفتم. به من گفت: رسول خدا، که درود خدا بر او و آلش باد، چه کرد گفتم: رحلت فرمود. پرسید: عمر بن خطاب که عرب را حفظ و احاطه می کرد چه کرد گفتم: درگذشت. گفت: بنابراین پس از آن دو چه خیری در شهر نشینی شما باقی مانده است احنف می گوید: تعهدی را که برای پرداخت خونبها به قبیله های ازد و ربیعه کرده بودم برای او گفتم. به من گفت: همین جا بمان. شامگاه ساربانی آمد که هزار شتر با خود پیش او آورد. آن مرد به من گفت: این شترها را برای خود بگیر. پس از آن ساربان دیگری با همان مقدار شتر آمد، گفت: این هزار شتر را هم بگیر. گفتم: نیازی به آن نیست. احنف می گوید: با هزار شتر که گرفتم از پیش او برگشتم و به خدا سوگند تا این ساعت نفهمیده ام که او که بود.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عبداللّه بن عباس و هو عامله علی البصره

از نامه های امام علیه السلام است

که به عبداللّه بن عباس در آن زمان که از طرف امام علیه السلام فرماندار بصره بود، نگاشته شد. {1) .سند نامه: نویسنده مصادر نهج البلاغه درباره این نامه می گوید:ابن میثم در شرح نهج البلاغه خود آن را نقل کرده؛ولی سیاق کلامش به خوبی نشان می دهد که این نامه را از غیر نهج البلاغه در اختیار داشته است و همچنین ابو هلال عسکری در کتاب صناعتین و باقلانی در اعجاز القرآن و سید امیر یحیی علوی در کتاب الطراز بخشی از این نامه را نقل نموده و با توجّه به تفاوتهای موجود روشن می شود که منبعی غیر از نهج البلاغه در اختیار داشته اند.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 241) }

نامه در یک نگاه

مرحوم ابن میثم در مقدمه شرح این نامه می نویسد که ابن عباس بعد از آنکه از طرف امیر مؤمنان علی علیه السلام والی بصره شد نسبت به بنی تمیم راه خشونت را پیش گرفت؛زیرا عداوت آنها را در روز جمل نسبت به امام علیه السلام و لشکر امام علیه السلام به خاطر داشت.آنها از پیروان طلحه و زبیر و عایشه در آن روز بودند و ابن

عباس به آنها حمله کرد و آنان را دور راند و آنها را پیروان شتر و یاران عسکر - نام شتر عایشه عسکر بود-و حزب شیطان می نامید.این کار بر گروهی از شیعیان امام علیه السلام از بنی تمیم سخت آمد که از جمله آنها جاریه بن قدامه بود.او نامه ای خدمت امام علیه السلام نوشت و از ابن عباس شکایت کرد و همین امر سبب شد که امام علیه السلام نامه مورد بحث را برای ابن عباس بنویسد.

در این نامه به چند امر اشاره می کند.

نخست اینکه بنی تمیم طایفه ای هستند که مردان شجاع بزرگی دارند و حتی در زمان جاهلیّت و پس از آن در عصر اسلام کسی در دلیری بر آنان پیشی نمی گرفت.دیگر اینکه با ما خویشاوندی دارند و دستور صله رحم ایجاب می کند ما با آنها نیکی کنیم.

سرانجام امام علیه السلام به این نکته اشاره می کند که آنچه از خیر و شر بر زبان و دست تو جاری شود نتیجه نیک و بد آن دامان مرا نیز می گیرد،بنابراین نسبت به بنی تمیم خوش رفتار باش.

وَ اعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَهَ مَهْبِطُ إِبْلِیسَ،وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ،فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَیْهِمْ،وَ احْلُلْ عُقْدَهَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ،وَ قَدْ بَلَغَنِی تَنَمُّرُکَ لِبَنِی تَمِیمٍ، وَ غِلْظَتُک عَلَیْهِمْ،وَ إِنَّ بَنِی تَمِیمٍ لَمْ یَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلَّا طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ،وَ إِنَّهُمْ لَمْ یُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِی جَاهِلِیَّهٍ وَ لَا إِسْلَامٍ،وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّهً،وَ قَرَابَهً خَاصَّهً،نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَی صِلَتِهَا وَ مَأْزُورُونَ عَلَی قَطِیعَتِهَا،فَارْبَعْ أَبَا الْعَبَّاسِ،رَحِمَکَ اللّهُ،فِیمَا جَرَی عَلَی لِسَانِکَ وَ یَدِکَ مِنْ خَیْرٍ وَ شَرٍّ! فَإِنَّا شَرِیکَانِ فِی ذَلِکَ،وَ کُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّی بِکَ،وَ لَا یَفِیلَنَّ رَأْیِی فِیکَ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

بدان بصره محل هبوط ابلیس و کشتزار فتنه هاست،به همین دلیل با اهل آن به نیکی رفتار کن و گره ترس و وحشت را از دلهای آنها بگشا (تا آتش فتنه خاموش شود و آنها احساس امنیت کنند) بدرفتاری تو با طائفه بنی تمیم و خشونت تو به آنها را به من گزارش داده اند (ولی بدان آنها فضایلی دارند از جمله اینکه) طائفه بنی تمیم کسانی هستند که هر گاه رییس نیرومندی از آنها غایب گردد (و از دنیا برود) مرد نیرومند دیگری در میان آنها ظاهر می شود،نه در عصر جاهلیّت و نه در عصر اسلام کسی در نبرد بر آنان پیشی نمی گرفت (علاوه بر این) آنها با ما پیوند خویشاوندی نزدیک و قرابت خاص دارند که ما نزد خداوند به وسیله صله رحم نسبت به آنها مأجور خواهیم بود و با قطع آن مؤاخذه خواهیم شد،بنابراین ای ابو العباس،خدا تو را رحمت کند خویشتن دار باش و مدارا کن در آنچه بر زبان و دست تو از خیر و شر جاری می شود،چرا که هر دو

در این امور شریک هستیم و سعی کن که حسن ظن من به تو پایدار بماند و نظرم درباره (شایستگی های تو برای امر حکومت) دگرگون نشود و السلام.

شرح و تفسیر: آتش فتنه را با مدارا خاموش کن

آتش فتنه را با مدارا خاموش کن

هنگامی که طلحه و زبیر به اتفاق عایشه با گروهی از ماجراجویان فاسد وارد بصره شدند و در آنجا پرچم مخالفت بر ضد امیر مؤمنان علی علیه السلام را برافراشتند، بصریان از آنان استقبال کرده و لشکر عظیمی را برای جنگ با امیر مؤمنان علیه السلام برپا کردند.فتنه عظیمی را برپا نمودند و سرانجام شکست خوردند و متلاشی شدند و شاید انتظار داشتند که امام علیه السلام بعد از پیروزیش دستور قتل گروهی از آنان را صادر کند؛ولی امام علیه السلام با آنها از در محبّت وارد شد همان کاری که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بعد از فتح مکّه کرد و همین باعث شد که آرامش کامل به بصره باز گردد.

امام علیه السلام در آغاز این نامه که به فرماندار بصره،ابن عباس،نگاشته است به همین معنا اشاره کرده و می فرماید:«بدان بصره محل نزول ابلیس و کشتزار فتنه هاست.به همین دلیل با اهل آن به نیکی رفتار کن و گره ترس و وحشت را از دل های آنها بگشا (تا آتش فتنه خاموش شود و آنها شرمنده گردند و احساس امنیت کنند)»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ الْبَصْرَهَ مَهْبِطُ إِبْلِیسَ،وَ مَغْرِسُ {1) .«مغرس»در اصل به معنای محل غرس درختان است.سپس به محل پیدایش هر امری اطلاق شده است. }الْفِتَنِ،فَحَادِثْ {2) .«حادث»صیغه امر از«محادثه»است و به معنای مراقبت و بررسی و زدودن زنگار است؛یعنی زنگار کینه ها را از قلبشان بدین وسیله بزدا. }أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَیْهِمْ،وَ احْلُلْ عُقْدَهَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ).

اینکه می فرماید:بصره مهبط و جایگاه فرود ابلیس و محل رویش فتنه هاست، اشاره به این است که آنجا اقوام گوناگونی زندگی می کنند که هم نسبت به یکدگر مشکل دارند و هم نسبت به بیرون این سرزمین و شاید به همین دلیل،

طلحه و زبیر و عایشه آنجا را برای فتنه انگیزی بر ضد امام امیر مؤمنان علیه السلام انتخاب کردند به خصوص اینکه آنجا مهم ترین بندر عراق است و بنادر معمولاً مرکز رفت و آمد اقوام مختلف اند.به همین دلیل افکار التقاطی و نفوذی و مفاسد اخلاقی در این گونه بندرگاه ها بیشتر است مگر اینکه اهالی آن تحت آموزش مستمر اخلاقی قرار گیرند.بعضی نیز معتقدند؛هنگامی که ابلیس به زمین فرود آمد،بصره را جایگاه نخستین خود انتخاب کرد؛ولی دلیلی برای این مطلب اقامه نکرده اند.

مهم این است که امام علیه السلام به ابن عباس دستور می دهد:بهترین راه برای آرام کردن این شهر آن است که به مضمون آیه شریفه «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ* وَ ما یُلَقّاها إِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُوا وَ ما یُلَقّاها إِلاّ ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ» {1) .فصلت،آیه 34 و 35.}عمل کند؛یعنی بدی هایی را که آنها در جنگ جمل داشتند با نیکی پاسخ گوید تا آنان شرمنده احسان او گردند و دست از هر گونه مخالفت بردارند به علاوه بخشی از مخالفت آنها ممکن است به علت ترس از انتقام و مکافات عمل باشد هنگامی که با آنها به نیکی رفتار شود آتش این خوف و ترس فرو می نشیند و آرامش جای آن را می گیرد.

امام علیه السلام به این معنا در کلمات قصار اشاره فرموده و به صورت اصل کلی می فرماید:

« عاتب اخاک بالاحسان الیه و اردد شره بالانعام علیه ؛برادرت را به هنگام خطا کردن با نیکی سرزنش کن و شر او را از طریق بخشش از خودت دور ساز». {2) .نهج البلاغه،کلمات قصار،شماره 158.}

سپس امام علیه السلام بعد از ذکر این مقدّمه وارد اصل مقصود می شود و می فرماید:

«بد رفتاری تو با طایفه بنی تمیم و خشونت تو به آنها را به من گزارش داده اند»؛ ( وَ قَدْ بَلَغَنِی تَنَمُّرُکَ {3) .«تنمّر»به معنای خشمگین شدن و بد رفتاری نمودن است و از ریشه«نمر»بر وزن«کبد»به معنای پلنگ است . }لِبَنِی تَمِیمٍ،وَ غِلْظَتُک عَلَیْهِمْ).

آن گاه امام علیه السلام صفاتی برای طایفه بنی تمیم ذکر می کند که دلیل بر شایستگی آنها برای عفو و گذشت و نیکی کردن است.

در نخستین صفت می فرماید:«طایفه بنی تمیم کسانی هستند که هر گاه رییس نیرومندی از آنها غایب گردد (و از دنیا برود) مرد نیرومند دیگری در میان آنها ظاهر می شود»؛ (وَ إِنَّ بَنِی تَمِیمٍ لَمْ یَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ إِلَّا طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ).

تعبیر به نجم (ستاره) اشاره به این است که آنها همیشه دارای شخصیت های برجسته ای بودند که اگر یکی از آنها از بین می رفته،دیگری جای او را می گرفته و به سبب همین،مردان مدیر و مدبّر همیشه در میان قبایل عرب درخشیده اند.

در دومین وصف آنها به شجاعتشان اشاره کرده و می فرماید:«و نه در عصر جاهلیّت و نه در عصر اسلام کسی در نبرد بر آنان پیشی نمی گرفت»؛ (وَ إِنَّهُمْ لَمْ یُسْبَقُوا بِوَغْمٍ {1) .«وغم»این واژه هم به معنای جنگ آمده و هم به معنای کینه. }فِی جَاهِلِیَّهٍ وَ لَا إِسْلَامٍ).

با توجّه به اینکه«وغم»در لغت هم به معنای جنگ تفسیر شده و هم به معنای حقد و حسد،این احتمال در تفسیر جمله بالا داده شده است که آنها جمعیتّی انتقام جوی کینه توزند و اگر کسی مزاحم آنان شود سخت در مقابل او می ایستند و فتنه برپا می کنند؛ولی با توجّه به اینکه امام علیه السلام در این چند جمله در مقام مدح آنهاست این تفسیر به نظر درست نمی رسد.

در سومین و آخرین وصف می فرماید:«(اضافه بر اینها) آنها با ما پیوند خویشاوندی نزدیک و قرابت خاص دارند که ما نزد خداوند بوسیله صله رحم نسبت به آنها مأجور خواهیم بود و با قطع آن مؤاخذه خواهیم شد»؛ (وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّهً {2) .«ماسّه»در اینجا به معنای نزدیک و قریب است از ریشه«مسّ»به معنای تماس گرفته شده است. }،وَ قَرَابَهً خَاصَّهً،نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَی صِلَتِهَا،وَ مَأْزُورُونَ {3) .«مازورون»به معنای گناه کاران از ماده«وزر»به معنای گناه گرفته شده است. }عَلَی قَطِیعَتِهَا).

مفسران نهج البلاغه دلیل این خویشاوندی را این می دانند که بنی تمیم و بنی هاشم

به واسطه جد اعلای آنها که الیاس بن مضَر بود (مطابق این بیان هاشم با سیزده واسطه به الیاس می رسد) همچنین بنی تمیم نیز با واسطه های زیادی به او می رسند؛ولی از آنجا که مسأله رحم در اسلام بسیار اهمیّت دارد امام علیه السلام حتی با این مقدار واسطه باز هم آنها را رحم قریب شمرده است.علاوه بر این،بعضی گفته اند که در میان هاشم و تمیم از طریق دامادی و ازدواج دو فامیل با یکدگر رابطه ای برقرار بود.و بعضی نیز گفته اند که یکی از همسران علی علیه السلام به نام لیلا بنت مسعود حنظلیه از بنی تمیم بود؛ولی با توجّه به اینکه ارتباط سببی به عنوان رحم شناخته نمی شود؛بلکه باید رابطه نسبی باشد،این دو تفسیر بعید به نظر می رسد.

ابن ابی الحدید و بعضی دیگر فضایل دیگری برای طائفه بنی تمیم نیز برشمرده اند که از مجموع آنها استفاده می شود که این طایفه به راستی طایفه ای ممتاز بوده اند.

در ضمن از کلام امام علیه السلام این نکته استفاده می شود که مسأله صله رحم در اسلام بسیار گسترده است که حتی با فاصله زیاد در اجداد باز هم مشمول این حکم اسلامی است که امام علیه السلام می فرماید:اگر آن را مراعات نکنی در پیشگاه خدا مسئول هستی و مراعات آن مایه خیر و برکت است.

در پایان این نامه،امام علیه السلام به ابن عباس دستور مدارا کردن و خویشتن داری در برابر مخالفان به طور کلی و بنی تمیم به طور خاص می دهد و می فرماید:

«بنابراین ای ابوالعباس،خدا تو را رحمت کند خویشتن دار باش و مدارا کن در آنچه بر زبان و دست تو از خیر و شر جاری می شود زیرا هر دو در این امور شریک هستیم و سعی کن که حسن ظن من نسبت به تو پایدار بماند و نظرم درباره (شایستگی های تو برای امر حکومت) دگرگون نشود؛و السلام»؛ (فَارْبَعْ {1) .«اربع»از ماده«ربوع»به معنای مدارا کردن و خویشتن داری نمودن است. }

أَبَا الْعَبَّاسِ،رَحِمَکَ اللّهُ،فِیمَا جَرَی عَلَی لِسَانِکَ وَ یَدِکَ مِنْ خَیْرٍ وَ شَرٍّ! فَإِنَّا شَرِیکَانِ فِی ذَلِکَ،وَ کُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّی بِکَ،وَ لَا یَفِیلَنَّ {1) .«یفیل»از ریشه«فیل»بر وزن«میل»به معنای نادرست یا ضعیف بودن است. }رَأْیِی فِیکَ،وَ السَّلَامُ).

منظور از خیر و شر،سود و زیان است؛یعنی کارهایی که ممکن است منشأ ظلم و یا زیانی شود و شر به معنای ظلم و ستم نیست؛زیرا ابن عباس کسی نبود که بر کسانی ظلم کند.

قابل توجّه اینکه امام علیه السلام در دستوری که درباره مدارا کردن با مخالفان می دهد به این نکته اشاره می فرماید که تو نماینده منی و هر کاری از تو سر زند،هم به حساب تو می نویسند و هم به حساب من،بنابراین باید کاملاً مراقب باشی.این سخن مانند آن است که به علمای دین گفته می شود مراقب کار خود باشید زیرا کارهایی که شما انجام می دهید هم به حساب خودتان می نویسند و هم به حساب اسلام.

امام علیه السلام در آن جمله آخر هشداری به ابن عباس نیز می دهد که اگر خویشتن داری و مدارا را پیشه نکند ممکن است نظر امام علیه السلام درباره او تغییر کند و این تأکید دیگری است بر دستوری که حضرت بیان فرمود.

در عبارت بالا امام علیه السلام ابن عباس را به عنوان«ابوالعباس»خطاب می کند و کنیه اوست و در عرب معمول است که هنگامی که می خواهند به کسی احترام بگذارند نام اصلی او را نمی برند بلکه او را به کنیه صدا می زنند یا به لقب و در اینجا امام علیه السلام احترام عبداللّه بن عباس را کاملا حفظ فرموده و او را به کنیه اش صدا زده است.

نکته: ویژگی های اهل بصره

ویژگی های اهل بصره

در خطبه های متعدّدی از نهج البلاغه از جمله،خطبه 13 و 14 مذمت های

شدیدی از اهل بصره شده و همان گونه که در نامه بالا نیز ملاحظه کردید، امیر مؤمنان علی علیه السلام بصره را مهبط شیطان و محل ورود ابلیس و پایگاه فتنه ها می شمرد ولی به قرینه بعضی از روایات که مدح فراوانی از اهل بصره اعم از زنان،مردان،کودکان و بزرگان شده،استفاده می شود که امام علیه السلام مقطع خاصی از زمان را در نظر داشته است؛همان زمانی که آتش جنگ جمل را برافروختند و از سرکشان و پیمان شکنانی همچون طلحه و زبیر حمایت کردند و گروه زیادی از مسلمان را به کشتن دادند.

بنابراین نکوهش های مزبور دلیل بر آن نیست که هر کس در آن شهر وارد شود و یا افراد بومی آن شهر همیشه و در طول تاریخ صفات نکوهیده ای دارند و اهل صلاح و سعادت نیستند.به خصوص اینکه در میان آنها دانشمندان،علما، قاریان و موالیان اهل بیت فراوان بوده و هستند.

برای توضیح بیشتر به جلد اوّل،ذیل خطبه 13 مراجعه فرمایید.

نامه19: هشدار از بد رفتاری با مردم

موضوع

و من کتاب له ع إلی بعض عماله

(نامه به یکی از فرمانداران به نام عمر بن ابی سلمه ارحبی که در فارس ایران حکومت می کرد)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ دَهَاقِینَ أَهلِ بَلَدِکَ شَکَوا مِنکَ غِلظَهً وَ قَسوَهً وَ احتِقَاراً وَ جَفوَهً وَ نَظَرتُ فَلَم أَرَهُم أَهلًا لِأَن یُدنَوا لِشِرکِهِم وَ لَا أَن یُقصَوا وَ یُجفَوا لِعَهدِهِم فَالبَس لَهُم جِلبَاباً مِنَ اللّینِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشّدّهِ وَ دَاوِل لَهُم بَینَ القَسوَهِ وَ الرّأفَهِ وَ امزُج لَهُم بَینَ التّقرِیبِ وَ الإِدنَاءِ وَ الإِبعَادِ وَ الإِقصَاءِ إِن شَاءَ اللّهُ

ترجمه ها

دشتی

پس از نام خدا و درود. همانا دهقانان مرکز فرمانداریت، از خشونت و قساوت و تحقیر کردن مردم و سنگدلی تو شکایت کردند. من در باره آنها اندیشیدم، نه آنان را شایسته نزدیک شدن یافتم، زیرا که مشرکند، و نه سزاوار قساوت و سنگدلی و بد رفتاری هستند، زیرا که با ما هم پیمانند ، پس در رفتار با آنان، نرمی و درشتی را به هم آمیز، رفتاری توأم با شدّت و نرمش داشته باش، اعتدال و میانه روی را در نزدیک کردن یا دور کردن، رعایت کن.

شهیدی

امّا بعد، دهقانان شهر تو شکایت دارند که با آنان درشتی می کنی و سختی روا می داری. ستمشان می ورزی و خردشان می شماری. من در کارشان نگریستم، دیدم چون مشرکند نتوانشان به خود نزدیک گرداند، و چون در پناه اسلامند نشاید آنان را راند. پس، در کار آنان درشتی و نرمی را به هم آمیز! گاه مهربان باش و گاه تیز، زمانی نزدیکشان آور و زمانی دورتر ان شاء اللّه.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که دهقانان اهل شهر تو شکایت کردند از تو از روی درشتی و سخت دلی و توئی حقیر شمردن و جفا کردن تو نظر کردم بدیده بصیرت پس ندیدم ایشان را سزاوار آنکه نزدیک گردانیده شوند بجهه شرک آن مجوسیان و نه آنکه دور گردانیده و جفا کرده شوند بجهه عهد ایشان پس بپوش برای ایشان پرده از نرمی که آمیخته باشی آنرا از سختی و بگردان روزگار را برای ایشان میانه سخت دلی و مهربانی و آمیخته کن برای ایشان میان نزدیک گردانیدن و بنهایت نزدیکی رسانیدن و میان دور ساختن و بغایت دوری گرداندن اگر خواست الهی باشد

آیتی

اما بعد. دهقانان شهر تو، از درشتخویی و سخت دلیت شکایت کرده اند که ایشان را تحقیر می کنی و برایشان ستم روا می داری. نگریستم و دیدم که آنان هنوز مشرک اند و سزاوار آن نیستند که به خود نزدیکشان سازی و چون در پناه اسلام اند نشاید که آنان را برانی یا برایشان ستم روا داری. پس شعار خود ساز، درشتی کردن را آمیخته به نرمخویی. و روشی پیش گیر، میان شدت و راءفت. گاه آنها را به خود نزدیک نمای و گاه از خود دور دار، اگر خدا خواهد.

انصاریان

اما بعد،دهقانان محدوده ات شکایت کرده اند که با آنان به خشونت و قساوت رفتار می کنی، و خوارشان شمرده و بر آنها ستم روا می داری.در کارشان اندیشه کردم آنان را سزاوار نزدیک کردن ندیدم چون مشرکند،و شایسته دور شدن و جفا نیافتم چون با ما پیمان بسته اند .پس برای آنان جامه ای از مدارا همراه با اندکی سختی بپوش،و رفتاری مخلوط از نرمی و شدت با آنان داشته باش، نه آنان را بسیار قریب و نزدیک آر،و نه بسیار بعید و دور گردان، اگر خدا بخواهد .

شروح

راوندی

و الدهقان معرب ان جعلت النون اصلیه، من قولهم: تدهقن الرجل، و له دهقنه بموضع کذا، صرفته لانه فعلال. و ان جعلته من الدهق لم تصرفه لانه فعلان، و الدهق الکسر و القطع، و الادهاق: الملو و القسوه. و القساوه: غلظ القلب و شدته، و حجر قاس: ای صلب. و الاحتقار: الاستصغار. و الجفوه: الجفاء، و یقال بالکسر ایضا. و روی و لم ارهم اهلا لان یدنوا و لا ان یقصوا ای لا یستحقون ان یکونوا مقربین و لا مبعدین مطرودین. و الجلباب: الثوب. تشوبه: تخلطه. و داول بهم من دالت الایام: ای دارت، و ادالها الله و تداوله الایدی: ای اخذته هذه مره و هذه اخری. و الرافه: الرحمه.

کیدری

الدهقان: معرب فان جعلت نونه اصلیه صرفته لانه فعلال و ان جعلته من الدهق لم تصرفه لانه فعلان. و داول بهم: من دالت الایام ای دارت.

ابن میثم

نامه ی حضرت به یکی از کارگزارانش: دهقان: معرب دهگان: مالک ده، کشاورز، اگر نونش اصلی باشد منصرف به کار می رود، وگرنه غیر منصرف است، به دلیل وضعیت و الف و نون زایدتان. قسوه: خشونت قلبی و سخت دلی اقصاه: او را دور کرد جفوه: ضد نیکی جلباب: روانداز، لباس رویی مداوله: غلبه دادن هر کدام از خشونت و مهربانی بر دیگری و هر بار یکی را گرفتن، از ماده ی اداله به معنای چرخاندن. (اما بعد، کشاورزان مردم شهر تو، از سختگیری و سنگدلی و حقیر شمردن و ستمگریت شکایت کرده اند و من اندیشیدم، نه آنها را به دلیل مشرک بودنشان اهل نزدیک شدن به تو دیدم و نه در خور دور شدن و مورد ستم واقع شدن، زیرا با ما دارای عهد و پیمان می باشند، بنابراین با ایشان مهربانی آمیخته با سختی را شعار خود قرار ده و با آنان بین سختدلی و مهربانی را انتخاب کن و به خواست خدا در میانشان به اعتدال رفتار کن، و حد متوسط بسیار دور کردن و بسیار نزدیک کردن را برگزین (نه زیاد آنها را نزدیک و نه زیاد از خود دورشان کن) نقل شده است که این کشاورزان، مجوسی بوده اند و هنگامی که نزد حضرت از سختگیری نماینده اش شکایت کردند امام (علیه السلام) درباره ی آنها فکر کرد و دید که آنها نه شایسته اند که بتوان بسیار نزدیکشان آورد، زیرا مردمی مشرک بودند و نه می توان کاملا آنان را از خود، دور کرد، چون عهد و پیمان بسته بودند و به این دلیل گرامی داشتن زیاد و بسیار نزدیک شدن به ایشان موجب شکست دین و وارد آوردن نقص در آن می باشد، و اگر به طور کلی آنها را از خود، دور کند، بر خلاف عهد و پیمانی است که با ایشان بسته است، از این رو به عامل خود دستور داد که حد اعتدال را رعایت کند و با آنها رفتاری نرم و آمیخته با مقداری شدت و خشونت داشته باشد هر کدام در جای مناسب خود و نیز هر یک از دو طرف، نرمی و خشونت، فایده ی مخصوص به خود را دارد که دیگری ندارد: الف- به کار بردن نرمی و مهربانی و نزدیک شدن با آن مردم باعث می شود که در کارها و زراعتهایشان که مصلحت معاش آنان می باشد، آرامش و اطمینان قلبی داشته باشند. ب- و از طرف دیگر، وقتی آن مهربانی و رافت با قدری سختگیری و دور کردن آنان آمیخته شود، هم خوار شمردن کافران که خواسته ی دین است، حاصل می شود و هم دشمنی و قصد تجاوز آنها، در هم شکسته می شود، و شر محتمل آنان نیز دفع می شود. با این دلایل بود که حضرت والی خود را نهی می کند از این که در حق آنها، شدت و قسوت داشت هباشد و برای همیشه آنان را از خود دور کند، و یا این که دائما با ایشان ملایمت و مهربانی داشته باشد، و همه وقت آنها را به خود نزدیک کند و دوستی تنگاتنگ داشته باشد. کلمه ی جلباب را استعاره آورده است از حالت متوسط میان نرمی و خشونت و هیات ملایمت خالص و سختگیری صرف، و واژه ی لین، به عنوان ترشیح ذکر شده است. به امید توفیق خداوند.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ دَهَاقِینَ أَهْلِ بَلَدِکَ شَکَوْا مِنْکَ غِلْظَهً وَ قَسْوَهً وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَهً وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنَّ یُدْنَوْا لِشِرْکِهِمْ وَ لاَ أَنْ یُقْصَوْا وَ یُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّینِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّهِ وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَیْنَ الْقَسْوَهِ وَ الرَّأْفَهِ وَ امْزُجْ لَهُمْ بَیْنَ التَّقْرِیبِ وَ الْإِدْنَاءِ وَ الْإِبْعَادِ وَ الْإِقْصَاءِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ .

الدهاقین الزعماء أرباب الأملاک بالسواد واحدهم دهقان بکسر الدال و لفظه معرب .

و داول بینهم أی مره هکذا و مره هکذا أمره أن یسلک معهم منهجا متوسطا لا یدنیهم کل الدنو لأنهم مشرکون و لا یقصیهم کل الإقصاء لأنهم معاهدون فوجب أن یعاملهم معامله آخذه من کل واحد من القسمین بنصیب

کاشانی

(الی بعض عماله) این نامه ای است از آن حضرت به سوی بعضی از عاملان خود. (اما بعد) اما پس از حمد رب العالمین و صلوات بر سیدالمرسلین (فان دهاقین اهل بلدک) پس به درستی که دهقانان اهل شهر تو (شکوا منک) شکایت کردند از دست تو (غلظه و قسوه) از روی درشتی و سخت دلی تو (و احتقارا و جفوه) و حقیر شمردن و جفا کردن تو (فنظرت) پس نظر کردم به دیده بصیرت (فلم ارهم) پس ندیدم ایشان را (اهلا لان یدنوا) سزاوار آنکه نزدیک گردانیده شوند (لشرکهم) به جهت شرک آن مجوسیان آتش پرست (و لا ان یقصوا و یجفوا) و نه آنکه دور گردانیده و جفا کرده شوند (لعهدهم) به جهت عهد کردن آن طایفه مجوس با مومنان و چون حال بر این منوال است: (فالبس) پس بپوش برای ایشان (جلبابا من اللین) پرده ای از نرمی (تشوبه) که آمیخته باشی آن را (بطرف من الشده) به طرفی از سختی (و داول لهم) و بگردان روزگار را برای ایشان (بین القسوه و الرافه) میان سخت دلی و مهربانی (فامزج لهم) پس آمیخته کن برای ایشان (بین التقریب و الادناء) میان نزدیک گردانیدن و به نهایت نزدیکی رساندن (و الابعاد و الاقصاء) و میان دور ساختن و به غایت دوری پرداختن (انشاء الله تعالی) اگر خواست الهی بوده باشد در این امر.

آملی

قزوینی

(دهقان) فارسی است معرب کرده اند بجای ارباب که صاحب زرع و غرسند و به (ده) منسوب و آن دهقانان مجوس بوده اند میفرماید که، دهاقین اهل شهر تو شکایت کردند از تو بعلت غلظت و قسوت تو با ایشان، و خوار داشتن و جفا نمودن، و من نظر کردم و تامل نمودم ندیدم ایشانرا اهل آن که نزدیک گردانیده شوند بلطف و اکرام زیرا که مشرکند، و نه آنکه دور کرده شوند و جفا کرده شوند، زیرا که در عهد و ذمت اسلامند، پس بپوش برای ایشان پرده و جامه از نرمیکه آمیخته باشی آنرا بچیزی از سختی و نوبت کن با ایشان میان سخت دلی و مهربانی گاه آن گاه این گاه مهرگاه کین، و بیامیز میان قرب دادن و نزدیک کردن و دور کردن و راندن اگر خدا خواهد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی بعض عماله.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی بعضی از حکام او.

«اما بعد فان دهاقین اهل بلدک شکوا منک قسوه و غلظه و احتقارا و جفوه، فنظرت فلم ارهم اهلا لان یدنوا لشرکهم و لا ان یقصوا و یجفوا لعهدهم، فالبس لهم جلبابا من اللین، تشوبه بطرف من الشده و داول بهم بین القسوه و الرافه و امزج لهم بین التقریب و الادناء و الابعاد و الاقصاء، ان شاء الله.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول، صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که مردمان دهات اهل ولایت تو شکایت کردند از تو از جهت سختی دل تو و درشتی کردن تو و حقیر گردانیدن و ستم کردن تو بر ایشان، پس فکر کردم، پس ندیدم ایشان را سزاوار اینکه نزدیک گردانیده شوند به مزید اکرام از جهت مشرک بودن ایشان، که مجوس باشند و نه اینکه بسیار دور کرده و ستم کرده شوند، به تقریب معاهد و ذمی بودن ایشان، پس بپوش از برای ایشان جامه ای از ملایمت و نرمی کردنی که مخلوط و ممزوج سازی آن را به پاره ای از سختی و نوبه بگذار با ایشان در میانه ی سختی کردن و نرمی کردن، یعنی گاهی قسی باشی و گاهی رووف و ممزوج ساز از برای ایشان میان تقرب و نزدیکی دادن ایشان و میان دور گردانیدن و راندن ایشان، اگر بخواهد خدا.

خوئی

اللغه: (دهاقین) بفتح الدال جمع دهقان بکسرها، فارسی معرب اصله دهگان مخفف دیهیگان ففی برهان قاطع، دهگان با کاف پارسی بر وزن و معنی دهقان است که زراعت کننده و مزارع باشد و دهقان معرب آنست، و مردم تاریخی و تاریخ دان را نیز گفته اند. انتهی. و کثیرا ما یستعمل فی الفارسیه علی صورتها المعربه قال الشاعر: دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشته ندروی و فی البیان و التبیین للجاحظ (ص 345 ج 3) قال فتی طیب من ولد یقطین: رب عقار باذر نجیبه اصطدتها من بیت دهقان قال ابن الاثیر فی النهایه: فی حدیث حذیفه انه استسقی ماء فاتاه دهقان بماء فی اناء من فضه، الدهقان بکسر الدال و ضمها: رئیس القریه، و مقدم السناء، و اصحاب الزراعه، و هو معرب و نونه اصلیه کقولهم تدهقن الرجل و له دهقنه موضع کذا، و قیل: النون زائده و هو من الدهق الامتلاء و منه حدیث علی (علیه السلام) اهدها الی دهقان. انتهی. اقول: قوله الدهقان بکسر الدال و ضمها مبنی علی اصلهم فی التعریب: عجمی فالعب به ما شئت، و الا فاصله بکسر الدال، و تفسیره برئیس القریه مبنی علی اصل الکلمه فانها مرکبه من ده و گان و احد معانی گان فی الفارسیه: الامیر و الرئیس والملک و قد تطلق علی الملک الظالم. و قال الفیومی فی المصباح: الدهقان معرب: یطلق علی رئیس القریه و علی التاجر و علی من له مال و عقار، و داله مکسوره، و فی لغه تضم و الجمع دهاقین و دهقن الرجل و تدهقن کثر ماله. انتهی. (قسوه) قسا قلبه یقسو من باب نصر قسوه: صلب و غلظ فهو قاس و قسی فالقسوه: غلظ القلب، قال الراغب فی المفردات: اصله من حجر قاس، و المقاساه معالجه ذلک، قال تعالی: (ثم قست قلوبکم- فویل للقاسشیه قلوبهم من ذکر الله) و قال تعالی: (و القاسیه قلوبهم- و جعلنا قلوبهم قاسیه) و قری ء قسیه ای لیست قلوبهم بخالصه من قولهم درهم قسی و هو جنس من الفضه المغشوشه فیه قساوه ای صلابه، قال الشاعر: صاح القسیات فی ایدی الصیاریف. (الغلظه) بتثلیث الغین: الخشونه و ضد الرفه، قال الراغب: اصله ان یستعمل فی الاجسام لکن قد یستعار للمعانی کالکبیر و الکثیر، قال تعالی: (و لیجدوا فیکم غلظه) و قال: (ثم نضطرهم الی عذاب غلیظ) و قال: (فاستغلظ فاستوی علی سوقه). (جفوه) تقول: جفوته اجفوه جفوه و جفاء ای فعلت به ما سائه و یقال علی المجاز: اصابته جفوه الزمان و جفاوته کما فی الاساس و الجفاء خلاف البر کما فی الصحاح، و الجفوه: ضد المواصله و الموانسه کما الالاقرب. (یدنوا) من الادناء، یقال: ادنی الشی ء اذا قربه الیه کثیرا، و منه قولهم: دخلت علی الامیر فرحب بی و ادنی مجلسی. (یقصوا) من الاقصاء خلاف الادناء ای الابعاد، یقال: اقصاه عنه اقصاء ای ابعده عنه کثیرا. (یجفوا) من قولک جفوت الرجل اجفوه جفاء ای اعرضت عنه او طردته فهو مجفو. (جلبابا) قال فی فتن البحار (ص 633 ج 8): الجلباب: الازار، و الرداء او الملحفه او المقنعه انتهی و قال الفیومی فی المصباح الجلباب ثوب اوسع من الخمار و دون الرداء و قال ابن الاعرابی: الجلباب ازار و قال ابن فارس: الجلباب ما یغطی به من ثوب و غیره، و الجمع جلابیب، و تجلببت المراه لبست الجلباب، انتهی ما فی المصباح قال الجوهری فی الصحاح الجلباب: الملحفه قالت امراه من هذیل ترثی قتیلا: تمشی النسور الیه و هی لاهیه مشی العذاری علیهن الجلابیب و المصدر الجلببه و لم تدعم لانها ملحقه و فی منتهی الارب فی لغه العرب: جلباب کسر داب و سنمار: پیراهن و چادر زنان، و معجر یا چادری که زنان لباس خود را بدان از بالا بپوشند جلابیب جمع. (تشوبه) ای تخلطه، یقال: شاب الشی ء یشوبه شوبا و شیابا من باب نصر ای خلطه، و فی المثل هو یشوب و یروب یضرب لمن یخلط فی القول و العمل. (طرف) بالتحریک طائفه من الشی ء و قطعه منه، قال تعالی: (لیقطع طرفا من الذین کفروا او یکبتهم فینقلبوا حائبین) (آل عمران- 124) قال فی الکشاف: لیهلک طائفه منهم بالقتل و الاسر و هو ما کان من یوم بدر من قتل سبعین و اسر سبعین من روساء قریش و صنادیدهم. (داول) امر من المداوله، فی القرآن الکریم: (و تلک الایام نداولها بین الناس) (آل عمران- 124) قال البیضاوی ای نصرفها بینهم ندیل لهولاء تاره و لهولاء اخری کقوله: فیوما علینا و یوما لنا و یوما نساء و یوما نسر و المداوله کالمعاروه یقال: داولت لا شی ء بینهم فتداولوه، انتهی، دالت الایام ای دارت، و الله یداولها بین الناس ای یدیلها، و الاداله الاداره، الماشی یداول بین قدیمه ای یراوح بینهما، و فی البحار: المداوله: المناوبه. (الرافه): الرحمه، قال تعالی: (لا تاخذکم بهما رافه فی دین الله) (النور- 3) (امزج) امر من مزج الشی ء بالشی ء مزجا و مزاجا اذا خلطه به و الادناء اشد قربا من التقریب، و الاقصاء اکثر بعدا من الابعاد. الاعراب: (فلم ارهم) ار، فعل للمتکلم وحده مجزوم بلم اصله ارای من رای یرای لکن الهمزه هذه لا تستعمل فی غیرالماضی و یقال: یری فالمتکلم وحده اری و اذا اسقطت لامه بالجازمه صار ار، قال تعالی: (الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل) و الامر منه: ر، ریا، روا، ری، ریا، رین، و قد یستعمل غیر الماضی علی الاصل، و الماضی علی غیر الاصل للضروره کقوله: و من یتملی العیش یرای و یسمع، و قول آخر: صاح هل ریت او سمعت براع. (اهلا) مفعول ثان لقوله لم ار، (لان) الجار متعلق بالاهل، (لشرکهم) اللام للتعلیل، و کذا لعهدهم، و الافعال الثلاثه منصوبه بحذف النون بان، (فالبس) الفاء فصیحه ای اذا کان امرهم علی هذا المنوال من الشرک و العهد فالبس- الخ. جمله (تشوبه … ) صفه لقوله جلبابا، (داول) معطوف علی البس و کذلک امزج. (ان شاء الله) متعلق بکل واحد من افعال الامر الثلاثه. المعنی: تقدم فی المصدر ان عمر بن ابی سلمه کان امیرا علی فارس من قبل امیرالمومنین (علیه السلام) و کان اهل فارس یومئذ مشرکین، و کشا اکابرهم و ارباب املاکهم الی امیرالمومنین (علیه السلام) غلظته و خشونته علیهم و احتقاره و استصغاره ایاهم فکتب (ع) الیه ان یسلک معهم مسلکا متوسطا بان تکون منزلته معهم بین منزلتین جلباب لین بطرف من الشده فلا یدنیهم کل الدنو لانهم لیسوا لذلک اهلا لکونهم مشرکین و لا یبعدهم کل الابعاد و لا یجفوهم لکونهم معاهدین، فان معاملتهم بذلک النهج بمنعهم عن التمرد و الطغیان عن المعاهده و الذمه، و یحفظ عظمه الدین و صولته و قوته فی اعینهم، و یجب تالیف قلوبهم و مراعاه شرائط المعاهده فی حقهم و عدم خلل فی انتظام امورهم. و جعل (ع) الاتصاف بهذا النهج الوسط جلبابا علی التجسیم و التشبیه تصویرا له کقوله تعالی: (فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف) (النحل- 114). و کلامه هدا وزان ما قاله لمعقل بن قیس فی الکتاب الثانی عشر: فقف من اصحابک وسطا و لا تدن من القوم دنو من یرید ان ینشب الحرب و لا تباعد منهم من یهاب الباس، و وزان قوله: الفقیه کل الفقیه من لم یقنط الناس من رحمه الله و لم یویسهم من روح الله و لم یومنهم من مکر الله. ثم قید اوامره بالمشیه اما تحریضا له الی العمل المطابق لاوامره، کانه قال ارجو منک ان تفعل بما اشرنا علیک، و اما تنبیها له علی ان ما اشرنا علیک من المماشاه معهم و معاملتهم بذلک النحو انما یجب ان یکون علی وجه یرضاه الله و یشائه، کانه (علیه السلام) یقوله: انی و ان کنت امرتک بها ولکنک تعاشرهم و تعیش فیهم و تری احوالهم و افعالهم فعلیک بعمل معهم یحبه الله و یرضاه و اما طلبا من الله تعالی المدد و التوفیق له بعمل ما امره بها. الترجمه: این نامه ایست که امیرالمومنین علی (علیه السلام) به عمر بن ابی سلمه که از جانب آن حضرت حاکم فارس بود نوشته است- و آن کتاب نوزدهم از باب کتب و رسائل نهج البلاغه است: اما بعد دهقانان شهر تو از درشتی و سنگ دلی و خوار داشتن و بدی تو شکایت کرده اند پس درباره ی شان نگریستم و اندیشه کردم نه آنانرا شایسته ی نزدیک گردانیدن دیدم زیرا که مشترکند. و نه سزاوار دور گردانیدن و طرد کردن از آنروی که با ایشان عهد بستیم و در ذمه ی ما هستند و چون امرشان بدین منوال است پس بپوش برایشان جامه ی نرمی که پود آن پاره ای از درشتی باشد و روزگار را برایشان میان سختدلی و مهربانی بگردان، و بیامیز با ایشان میان نزدیک گردانیدن و بنهایت نزدیکی رساندن، و میان دور ساختن و بغایت دور ساختن اگر خدا بخواهد (یعنی با اینهمه چون تو نزدیکی و با آنها حشر داری و کارشان را از نزدیک می نگری آنچنان با آنها رفتار کن که خدا بخواهد و مرضی او باشد). المصدر: قال الیعقوبی فی تاریخه (ص 179 ج 2 طبع النجف): کتب علی (علیه السلام) الی عمر بن ابی سلمه الارحبی: اما بعد فان دهاقین عملک شکوا غلظه و نظرت فی امرهم فما رایت خیرا فلتکن منزلتک بین منزلتین جلباب لین بطرف من الشده فی غیر ظلم و لا نقص، فان هم اجبونا صاغرین فخذ ما لک عندهمو هم صاغرون، و لا تتخذ من دون الله ولیا فقد قال الله عز و جل: (لا تتخذوا بطانه من دونکم لا یالونکم خبالا)، و قال جل و عز فی اهل الکتاب: (لا تتخذوا الیهود و النصاری اولیاء)، و قال تبارک و تعالی: (و من یتولهم منکم فانه منهم) و فرعهم بخراجهم و قاتل من ورائهم، و ایاک و دمائهم و السلام. انتهی. الظاهر انهما کتاب واحد نقل الرضی طائفه منه فی النهج علی ما هود ابه من التقاط الفصیح من کلامه (علیه السلام) و رفض ما عداه، و نقل الیعقوبی طائفه اخری منه فی تاریخه، الا ان صدره روی بروایتین مختلفتین فی الجمله و یویده ما فی شرح الفاضل البحرانی من ان المنقول ان هولاء الدهاقین کانوا مجوسا فان الامیر (ع) امره علی فارس و علی البحرین کما فی الاستیعاب و اسد الغابه فهذا الکتاب انما کتبه الیه لما کان عامله علی فارس لانهم کانوا مجوسا یعبدون النار، و هذا القول لا ینافی قول الامیر (علیه السلام): و قال جل و عز فی اهل الکتاب- الخ، لانهم کانوا اهل کتاب لما مر فی ذلک خبر مروی عنه (علیه السلام) من کتاب التوحید للصندوق قدس سره حیث قال الاشعث بن قیس للامیر (علیه السلام): یا امیرالمومنین کیف یوخذ من المجوس الجزیه و لم ینزل علیهم کتاب و لم یبعث الیهم نبی؟ قال: بلی یا اشعث قد انزل الله علیهم کتابا و بعث الیهم رسولا- الخ، فراجع الی شرحنا علی المختار الثامن من باب الکتب و الرسائل (ص 312 ج 17). ثم ان العامل المذکور قد عرف فی الکتب الرجالیه بابی حفص عمر بن ابی سلمه عبدالله بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم القرشی المخزومی ربیب رسول الله (صلی الله علیه و آله) امه ام سلمه هند المخزومیه زوج النبی (صلی الله علیه و آله) و شهد مع علی (علیه السلام) الجمل و استعمله علی البحرین و علی فارس و توفی بالمدینه ایام عبدالملک ابن مروان سنه ثلاث و ثمانین کما فی الاستیعاب و الاصابه و اسد الغابه، و قد یاتی کتاب آخر من امیرالمومنین علی (علیه السلام) الیه المعنون بقول الرضی و من کتاب له (علیه السلام) الی عمر بن ابی سلمه المخزومی و کان عامله علی البحرین- الخ. و هو الکتاب الثانی و الاربعون، و لا تنافی ظاهرا بین قولهم بکونه مخزومیا و بین قول الیعقوبی بکونه ارحبیا لانه یمکن ان یکون من المخزومی ثم احد ارحب بن دعام من همدان، و لم یذکر فی الکتب الرجالیه عمر بن ابی سلمه غیره الا عمر بن ابی سلمه ابن عبدالرحمن بن عوف الزهری قاضی المدینه ولکن لم یقل احد بان الامیر (ع) امره علی بلد او قربه او طائفه، علی انه قتل بالشام سنه اثنتین و ثلاثین مع بنی امیه کما فی التقریب لابن حجر و قد کانت اماره امیرالمومنین علی (علیه السلام) من سنه خمس و ثلاثین. و قد ذکر ابن سعد فی الطبقات الکبری (ص 171 ج 6 طبع بیروت) عمرو بن سلمه بن عمیره الهمدانی الارحبی و قال: انه روی عن علی (علیه السلام) و عبدالله و کان شریفا، ولکن الامیر (ع) لم یستعمله، ثم این هو و عمر بن ابی سلمه فالظن القوی المتاخم بالعلم بالفحص و الطلب حاصل لنا بان عمر بن ابی سلمه الارجبی هو عمر بن ابی سلمه المخزومی و الکتابان واحد. و الله هو العالم. ثم قد عثرنا فی هذه الایام و الاوان علی کتابین احدهما مترجم بمستدرک نهج البلاغه و مدارکه لمولفه العالم المتضلع: الهادی کاشف الغطاء، و الثانی بجمهره رسائل العرب لجامعها لافضال المتتبع: احمد زکی صفوت، اما الاول فقد خصص للنهج خاصه و قد اتی بمدارک کثیر من خطب النهج و رسائله کثیره لامیرالمومنین علی (علیه السلام) مع الاشاره الی ماخذه و مصادره غالبا من غیر النهج ایضا، و لعمری انهما قد بذلا الجهد فی تالیفهما و اجادا و افادا، ان الله لا یضیع اجر من احسن عملا ولکن مصدر هذا الکتاب لامیرالمومنین (علیه السلام) الی بعض عماله، و الذی قبله الی عبدالله بن عباس لیس بمذکور فیهما. و لیعلم انا- لله الحمد- قد وفقنا بالعثور علی کثیر من مصادر ما فی النهج، و خطب و رسائل و حکم للامیر (ع) بطرق عدیده و اسانید کثیره من الجوامع الروائیه التی الفها قبل الرضی علماونا الاقدمون، و هی تزید علی ما فی الکتابین المذکورین باضعفاف مضاعفه.

شوشتری

اقول: الاصل فیه ما رواه الیعقوبی فی (تاریخه): انه (علیه السلام) کتب الی عمر ابن ابی سلمه: اما بعد، فان دهاقین عملک شکوا غلظتک، و نظرت فی امرهم فما (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) رایت خیرا، فلتکن منزلتک بین منزلتین، جلباب لین بطرف من الشده فی غیر ظلم و لا نقص، فانهم احیونا صاغرین فخذ مالک عندهم و هم صاغرون، و لا تتخذ من دون الله ولیا فقد قال عز و جل (لا تتخذوا بطانه من دونکم لا یالونکم خبالا) و قال جل و عز فی اهل الکتاب (لا تتخذوا الیهود و النصاری اولیاء) و قال تبارک و تعالی (و من یتولهم منکم فانه منهم)، و قرعهم بخراجهم، و قابل فی ورائهم، و ایاک و دمائهم. و السلام. و نقل عن (تاریخ ابن واضح) ایضا. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله) قد عرفت من روایه الیعقوبی ان عمر بن ابی سلمه کان ربیب النبی (صلی الله علیه و آله). قوله (علیه السلام) (اما بعد فان دهاقین) جمع دهقان، و الظاهر کونه مرکبا من (ده) بمعنی القریه، و (القان) معرب (پان) مخفف (پاینده) بمعنی الحافظ. قال ابن درید: الدهقان فارسی معرب لیس من (دهق)- الخ-. فقول الجوهری: ان جعلت الدهقان من دهق لم تصرفه لانه فعلان، فی غیر محله. (اهل بلدک) الذی ولی علیهم،و فی (الاسد) استعمله علی (علیه السلام) علی فارس و البحر ین. (شکوا منک غلظه و قسوه) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لکن (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) فی (ابن میثم و الخطیه) (قسوه و غلظه)، و الاول احسن بقرینه قوله بعد. (و احتقارا و جفوه، و نظرت فلم ارهم اهلا لان یدنوا لشرکهم) قد عرفت من روایه الیعقوبی انه (علیه السلام) استدل لعدم اهلیتهم للادناء بایات ثلاث. (و لا ان یقصوا) ای: یبعدوا (و یجفوا لعهدهم) مع المسلمین (فالبس لهم جلبابا) فی (القاموس): هو القمیص و ثوب واسع للمراه دون الملحفه او ما تغطی به ثیابها من فوق کالملحفه او هو الخمار) (من اللین تشوبه) ای: تمزجه (بطرف) ای: مقدار (من الشده). (و داول) ای: ادر الامر، یقال: الله یداول الایام بین الناس مره لهم و مره علیهم (لهم بین القسوه و الرافه). (و امزج) ای: اخلط (لهم بین التقریب و الادناء و) بین (الابعاد و الاقصاء ان شاء الله) قال ابن نباته السعدی: شب الرعب بالرهب و امزج لهم کما یفعل الدهر حلوا بمر

مغنیه

اللغه: دهاقین: زعماء. و الجلباب: ضرب من اللباس. و داول. فسره الامام بقوله: بین القسوه و الرافه و بین الادناء و الاقصاء. الاعراب: دهاقین: جمع دهقان معرب ای اسم نکره تلقته العرب من العجم، و علیه یکون مصروفا. المعنی: (اما بعد، فان دهاقین اهل بلدک الخ).. الخطاب من الامام لبعض عماله. و لم یشر الشریف الرضی و ابن ابی الحدید و میثم الی اسم هذا العامل. و یری بعض الشارحین انه عمر بن ابی سلمه، و امه ام سلمه زوجه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و انه کان امیرا علی فارس، و اهلها کانوا آنذاک علی الشرک.. و مهما یکن فان ظاهر الکلام یدل علی ان نفرا من رووس المشرکین کان بینهم و بین المسلمین عهد و میثاق شکوا الی الامام غلظه عامله و قسوته، فکتب الیه ان لایسی ء الیهم لمکان العهد، و لایدنیهم منه لمکان الشرک، و یسلک معهم منهجا وسطا، و معنی هذا ان یدعهم و شانهم. و تسال: کیف نهی الامام عن ادناء المشرکین، و الله سبحانه یقول: لاینهاکم الله عن الذین لم یقاتلوکم فی الدین و لم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطوا الیهم- 8 الممتحنه؟. الجواب: الادناء شی ء و البر و العدل شی ء آخر، فلیس من الضروری اذا احسنت و عدلت مع انسان ان تقربه الیک، وترفع من شانه.

عبده

… منک غلظه و قسوه: الدهاقین الاکابر یامرون من دونهم و لا یاتمرون … لان یدنوا لشرکهم: لان یقربوا فانهم مشرکون و لا لان یبعدوا فانهم معاهدون … بطرف من الشده: تشوبه تخلطه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است. به بعض اشخاصی که از جانب آن بزرگوار حاکم و فرمانروا بودند (درباره مماشات با رعیتهائی که مشرک بوده و از آن حاکم شکایت نموده بودند): پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم، کشاورزان (دارای آب و زمین) شهریکه تو در آن حکمفرما هستی از درشتی و سخت دلی و خوار داشتن و ستمگری تو شکایت نموده اند (از رفتارت مرا آگاه ساخته اند) و من (در شکایت ایشان) اندیشه نمودم آنان را شایسته نزدیک شدن تو (اکرام و مهربانی زیاده) ندیدم به جهت آنکه مشرک هستند (گفته اند: آنها آتش پرست بوده اند) و نه در خور دور شدن و ستم کردن به جهت آنکه با مسلمانان پیمان بسته اند (جزیه میدهند و در پناه اسلامند) پس با ایشان مهربانی آمیخته با سختی را شعار خود قرار ده، و با آنها بین سختدلی و مهربانی رفتار کن (گاهی سخت و گاهی مهربان باش) و برایشان درهم کن بین نزدیک گردانیدن و زیاد نزدیک گردانیدن و دور ساختن و بسیار دور ساختن (حد اعتدال را از دست مده) اگر خدا بخواهد.

زمانی

نرمش یا شدت عمل؟ امام علیه السلام سفارش می کند که چون مشرک هستند نه زیاد با آنها نزدیک باش و نه آنان را طرد کن و از آنان فاصله بگیر. زیرا با نزدیک شدن، سوء استفاده می کنند و در فاصله گرفتن آزاد می مانند بخاطر آزاد ماندن با دشمن میسازند و دست بخیانت می زنند. رسول خدا (ص) در عین اینکه مامور بود با زبان خوش با آنان برخورد کند آنجا هم که لازم است با آنان شدت عمل به خرج بدهد حتی با آنان جنگ کند. و همین دو برنامه را امام علیه السلام بفرماندار خود سفارش می کند و در جای خود نرمش و در جای مناسب، شدت عمل.

سید محمد شیرازی

الی بعض عماله (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان دهاقین اهل بلدک) جمع دهقان- معرب ده بان- ای اصحاب الریف، فان (ده) بمعنی الریف، و (بان) بمعنی الحافظ له (شکوا منک غلظه و قسوه) فی اخلاقک و اعمالک معهم (و احتقارا) لهم (و جفوه) ای جفاء (و نظرت) ای فکرت فی امرهم (فلم ارهم اهلا لان یذلوا) ای یقربوا الیک (لشرکهم) و المروی انهم کانوا مجوسا (و لا ان یقصوا) ای یبعدوا و یهانوا (و یجفوا) ای یقطع الوال صلاته معهم (لعهدهم) ایلانهم معاهدون (فالبس لهم جلبابا) هو الثوب الواسع الذی یلبس فوق الثیاب، و المراد هنا (الاخلاق) لانها تحیط بالانسان. کالجلباب (من اللین تشوبه بطرف من الشده) ای تخلطه ببعض الشده. (و داول لهم) ای تراوح (بین القسوه) مره (و الرافه) مره (و امزج لهم) ای لیکن لک اخلاقا مختلفه ممزوجه (بین التقریب و الادناء) لهم منک (و الابعاد و الاقصاء ان شاء الله) و ذلک لان کونهم معاهدین یوجب اللین، و اذا اخذوا باللین طمعوا فی الامر و قویت شوکتهم مما یضر الاسلام فاللازم ان یمزج اللین ببعض الشده، حتی لا یفسدهم اللین.

موسوی

اللغه: الدهاقین: جمع دهقان فارسی معرب و اصله رئیس القریه و یطلق علی التاجر و صاحب المال و العقار. الغلظه: الخشونه، ضد الرقه. الجفوه: ضد المواصله و الموانسه خلاف البر. یدنوا: من الادناء و هو التقریب. الاقصاء: الابعاد. یجفوا: یعاملوا بخشونه. العهد: الذمه و الامان. الجلباب: ازار، ثوب یلبس فوق جمیع الثیاب کالعباءه. تشوبه: تخلطه و تمزجه. طرف: بالتریک طائفه من الشی ء و قطعه منه. الشده: نقیض اللین و الرخاء. داول: مره هذا و اخری ذاک و یرادهنا وسط بینهما. الرافه: الرحمه. امزج: امر من مزج الشی ء بالشی ء اذا خلطه. الشرح: (اما بعد فان دهاقین اهل بلدک شکوا منک غلظه و قسوه و احتقارا و جفوه و نظرت فلم ارهم اهلا لان یدنوا لشرکهم و لا ان یقصوا و یجفوا لعهدهم) هذه رساله الی عامله علی فارس و هو عمر بن ابی سلمه و کان اهلها مجوسا فکشوا خشونه امیرهم و قساوته و شده معاملته لهم فکتب الیه الامام هذا الکتاب. اما بعد فان ملاک الارض عندک و المتزعمین و اصحاب لنفوذ فیها اشتکوا لی منک خشونتک علیهم و شدتک و احتقارک و استصغارک لهم و تبعیدهم علی ساحتک … و انا قد نظرت و فکرت فی واقعهم فلم اجد مبررا یوهلهم ان تدنیهم و تقربهم

منک لشرکهم و الشرک اسفاف فی التفکیر و انحطاط فی العقل و یجب ان یصغر من یحمل ذلک و لا یجعل قریبا من اصحاب الولایه و کذلک فی المقابل نظرت فاذا له عهد و ذمام و ذمه فیجب ان یحفظوا من خلالها و بمقتضاها اذن هناک جانب سلبی و آخر ایجابی و یجب ان تتعامل بکلا الامرین و قد اشار الامام الی ذلک بقوله: (فالبس لهم جلبابا من اللین تشوبه بطرف من الشده و داول لهم بین القسوه و الرافه و امزج لهم بین التقریب و الادناء و الابعاد و الاقصاء ان شاء الله) امره باتخاذ الحد الوسط و الاعتدال فی معاملتهم، عاملهم باللین مع شی ء من الشده بحیث لا یطمعوا فی لینک فیخرجوا عن حدودهم و یمنعوا حقوقهم و یتمردوا علی الحکم ظنا منهم ان اللین انما کان عن ضعف … و امره ان لا یستعمل القسوه دائما و لا الرافه دائما بل تاره یاخذه هذا الجانب و اخری ذاک و کذلک یتسعمل معهم اسلوب تقریبهم مره و ابعادهم اخری لئلا یطمعوا بتقریبهم و لا یتذمروا بتبعیدهم مع مراعاه وجه المصلحه فیما یقتضیه الوقت …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

الی بعض عماله

از نامه های امام علیه السلام است

که به بعضی از فرماندهانش نگاشته {1) .سند نامه: این نامه در کتاب هایی قبل از سید رضی نیز آمده است از جمله در انساب الاشراف بلاذری (متوفای 279) و ابن واضح (معروف به یعقوبی متوفای 284) در تاریخ خود با تفاوت هایی و اضافاتی نسبت به آنچه در نهج البلاغه آمده آورده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 242) }

نامه در یک نگاه

مخاطب این نامه آن گونه که از تاریخ یعقوبی و تاریخ بلاذری استفاده می شود عمر بن ابو سلمه (مسلمه) ارحبی است که به گفته بعضی حاکم بر فارس و بحرین بود {2) .شرح نهج البلاغه ابن میثم،ذیل نامه فوق. }که نسبت به بعضی از گروه هایی که تحت حاکمیّت او قرار داشتند و از طایفه مجوس بودند،خشونت به کار برده بود و آنها شکایت نامه ای خدمت امام علیه السلام فرستادند.امام علیه السلام ناراحت شد و نامه مورد بحث را برای او مرقوم داشت

و او را دعوت به رعایت اعتدال و ترک خشونت فرمود.

جالب اینکه توصیه امام علیه السلام در این نامه درباره غیر مسلمین است،آنهایی که به عنوان«اهل ذمّه»در داخل کشور اسلام زندگی مسالمت آمیز داشتند و باید مورد رأفت و محبّت اسلامی قرار گیرند و جان و مال و عرض آنها محفوظ باشد،امام هیچ گونه خشونت را در حقّ آنها نمی پذیرد.

ولی از آنجا که نزدیکی بیش از حدّ به آنها ممکن بود سبب مشکلات دیگری شود امام علیه السلام دستور رعایت اعتدال را به این فرماندار می دهد.

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ دَهَاقِینَ أَهْلِ بَلَدِکَ شَکَوْا مِنْکَ غِلْظَهً وَ قَسْوَهً،وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَهً،وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ یُدْنَوْا لِشِرْکِهِمْ،وَ لَا أَنْ یُقْصَوْا وَ یُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ،فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّینِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّهِ،وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَیْنَ الْقَسْوَهِ وَ الرَّأْفَهِ،وَ امْزُجْ لَهُمْ بَیْنَ التَّقْرِیبِ وَ الْإِدْنَاءِ،وَ الْإِبْعَادِ وَ الْإِقْصَاءِ.

إِنْ شَاءَ اللّهُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) گروهی از زعما و کدخدایان اهل شهر تو از خشونت و قساوت و تحقیر و بد رفتاری تو شکایت کردند و من درباره آنها اندیشیدم،نه آنان را شایسته نزدیک شدن (بیش از حد) یافتم،زیرا مشرکند و نه سزاوار دوری و بدرفتاری؛چرا که با آنان پیمان بسته ایم (و اهل ذمّه هستند) بنابراین لباسی از نرمش همراه کمی شدت و خشونت برای آنان بر خود بپوشان و با رفتاری میان شدت و نرمش با آنها معامله کن و نزدیک ساختن و تقریب را با دور نمودن و ابعاد آنها با هم بیامیز؛إن شاء اللّه.

شرح و تفسیر

شمول رأفت اسلامی نسبت به همه شهروندان

همان گونه که در بالا گفته شد،مخاطب این نامه فرماندار فارس و بحرین بود که نسبت به گروهی از مجوس که در آنجا می زیستند با خشونت رفتار می کرد و آنها چون معتقد به عدالت و خلق نیکوی امام علیه السلام بودند به امام علیه السلام شکایت

کردند،امام علیه السلام این نامه را که در عین کوتاهی،بسیار پر محتواست و می تواند برنامه ای برای همه زمامداران باشد برای او مرقوم داشت.فرمود:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) گروهی از زعما و کدخدایان اهل شهر تو از خشونت و قساوت و تحقیر و بد رفتاری تو شکایت کردند و من درباره آنها اندیشیدم،نه آنان را شایسته نزدیک شدن (بیش از حد) یافتم،زیرا مشرکند و نه سزاوار دوری و بد رفتاری،چرا که با آنان پیمان بسته ایم (و اهل ذمّه هستند)»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ دَهَاقِینَ {1) .«دهاقین»جمع«دهقان»از ریشه فارسی«دهگان»یا«دهبان»گرفته شده که به معنای بزرگ ده،رییس، کدخدا و زعیم به کار می رود و گاه به هر کشاورزی نیز اطلاق می شود؛ولی در عبارت بالا معنای اوّل مناسب تر است،زیرا شکایت را رؤسا و بزرگان محل می نویسند. }أَهْلِ بَلَدِکَ شَکَوْا مِنْکَ غِلْظَهً وَ قَسْوَهً،وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَهً،وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ یُدْنَوْا لِشِرْکِهِمْ،وَ لَا أَنْ یُقْصَوْا وَ یُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ).

امام علیه السلام در تعبیرات خود روی چهار نقطه از اعمال ناروای آن فرماندار انگشت نهاده؛نخست خشونت و دیگر قساوت و بی رحمی و سوم تحقیر کردن آنها و چهارم بد رفتاری نسبت به آنهاست؛گر چه این چهار مفهوم با هم نزدیکند ولی تفاوتهای دقیقی با هم دارند.لذا امام علیه السلام به تمام آنها اشاره کرده و به دنبال آن نظر مبارک خود را چنین اعلام می کند که از یک سو باید توجّه داشت آنها مشرکند،زیرا مجوس به عنوان دوگانه پرست و ثنوی شناخته می شود،چون معتقد به دو مبدأ خیر و شر و یزدان و اهریمن بوده اند،هر چند زرتشتی های امروز مدعی هستند که ما موحّدیم نه مشرک،امّا منابع دینی آنها غیر از این را می گوید.به هر حال امام علیه السلام با ملاحظه تفاوت اعتقادی،نزدیک شدن بیش از حد به آنها را نهی می کند و در عین حال این نکته را یادآور می شود که آنها تحت پیمان ذمّه هستند؛یعنی با مسلمانان هم زیستی مسالمت آمیز دارند آنها متعهدند که به اسلام احترام بگذارند و حکومت اسلامی نیز متعهد است که از جان و ناموس آنها دفاع کند و نسبت به آنان خوش رفتاری نماید،بنابراین به خاطر این

پیمان ذمّه،جفا کردن و بدرفتاری در حق آنها جایز نیست.

آن گاه امام علیه السلام مطلب را روشن تر ساخته و چنین می فرماید:«بنابراین لباسی از نرمش همراه کمی شدت و خشونت برای آنان بر خود بپوشان و با رفتاری میان شدت و نرمش با آنها معامله کن و نزدیک ساختن و تقریب را با دور نمودن و ابعاد آنها با هم بیامیز؛ان شاء اللّه»؛ (فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً {1) .«جلباب»به کسر و فتح جیم هر دو قرائت می شود و برای آن معانی مختلفی ذکر شده گاه به معنای چادر «ملحفه»و گاه به معنای روسری«مقنعه»و گاه به معنای پیراهن بلند و گشاد معنا شده و در نامه مورد بحث جنبه کنایی دارد و منظور از آن پوشش معنوی است که مدیر و فرمانده گروه بر خود می پوشد که امام علیه السلام می فرماید ترکیبی از نرمش و شدت باشد. }مِنَ اللِّینِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّهِ،وَ دَاوِلْ {2) .«داول»صیغه امر است از«مداوله»به معنای گردانیدن و گردش دادن و چیزی را به جای دیگری نشاندن و یا شخصی را به جای شخص دیگری قرار دادن و در نامه بالا منظور این است که گاه با محبّت با آنها رفتار کن و گاه با کمی خشونت. }لَهُمْ بَیْنَ الْقَسْوَهِ وَ الرَّأْفَهِ،وَ امْزُجْ لَهُمْ بَیْنَ التَّقْرِیبِ وَ الْإِدْنَاءِ،وَ الْإِبْعَادِ الْإِقْصَاءِ.إِنْ شَاءَ اللّهُ).

بدیهی است اینگونه رفتار با افرادی که مسلمان نیستند ولی در سایه حکومت اسلامی باید زندگی سالمی داشته باشند،بهترین رفتار است؛از یک سو به آنان آرامش می دهد و هر گونه فکر طغیان و سرکشی را از وجودشان بر می چیند و از سویی دیگر رفتار حکومت اسلامی را حمل بر ضعف و ناتوانی که ممکن است آن هم سرچشمه طغیان گردد نخواهند کرد.این بهترین طریق رفتار با این اقلیت هاست.

بدیهی است آنچه امام علیه السلام در این نامه بیان فرموده منحصر به اشخاص و یا زمان و مکان معینی نیست بلکه برنامه حساب شده ای است که در همه جا کارآیی دارد.بلکه می توان گفت حکومت نسبت به افراد خودی نیز باید همین گونه معامله کند.اگر زیاد در مقابل آنها نرمش نشان دهد،ممکن است حمل بر ضعف او کنند و گروهی جرأت بر قانون شکنی پیدا نمایند و اگر قوانین را با خشونت و

شدت اجرا کند،سبب رمیدن مردم و از دست دادن عشق و علاقه آنها نسبت به حکومت خواهد شد.به هر حال اعتدال در میان نرمش و خشونت،یکی از اصول ثابت مدیریت و فرماندهی در تمام سطوح است.

حتی در مورد خداوند و سیاست الهی نسبت به بندگان همین اصل رعایت شده و آنها را بین خوف و رجا نگه می دارد،قرآن مجید می فرماید:

« «نَبِّئْ عِبادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ وَ أَنَّ عَذابِی هُوَ الْعَذابُ الْأَلِیمُ» ؛ای پیامبر! بندگانم را آگاه کن که آمرزنده مهربان منم*و (اینکه) عذاب من همان عذاب دردناک است». {1) .حجر،آیه 49 و 50.}

و در دعای معروف افتتاح می خوانیم:« وَأَیْقَنْتُ أَنَّکَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ فِی مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَهِ وَ أَشَدُّ الْمُعَاقِبِینَ فِی مَوْضِعِ النَّکَالِ وَ النَّقِمَه ؛یقین دارم تو در جای رحمت،ارحم الراحمینی و در جای کیفر،اشد المعاقبین هستی».

بعضی از مفسران نهج البلاغه در اینجا سؤالی مطرح کرده اند و آن اینکه امام علیه السلام چگونه دستور می دهد که غیر مسلمانان را زیاد به خود نزدیک نکن در حالی که قرآن با صراحت می گوید:آنهایی که از درِ جنگ با شما در نیامدند و شما را از سرزمین خود آواره نساختند (و هیچ گونه عداوت و دشمنی با شما نداشتند) خداوند از نیکی با آنها و اجرای عدالت در حقشان نهی نمی کند «لا یَنْهاکُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَیْهِمْ». {2) .ممتحنه،آیه 8.}

ولی پاسخ این ایراد روشن است و آن اینکه امام علیه السلام نمی فرماید به آنها نیکی نکن، بلکه می فرماید اعتدال را رعایت کن؛نه بیش از حد نزدیک شوند که جرأت بر مخالفت پیدا کنند و نه دور شوند که سبب رنجش و طغیانشان گردد.

نکته: اسلام و اهل ذمه

رابطه اسلام و مسلمین را با غیر مسلمانان می توان در چهار صورت خلاصه کرد

1.اهل ذمه:آنها صاحبان کتب آسمانی هستند که در داخل کشورهای اسلامی به صورت اقلیتی مذهبی زندگی می کنند هر گاه آنها تظاهر بر خلاف قوانین اسلام نکنند و به مسلمین احترام بگذارند مسلمانان نیز موظّفند آنها را محترم بشمارند.

حکومت اسلامی نیز موظف است جان و مال و ناموس آنها را حفظ کند.ذمه به معنای پیمان است در واقع آنها پیمان هم زیستی مسالمت آمیز با مسلمین دارند که یکی از شرایطش پرداختن مالیات کوچک و مختصری است به نام«جزیه» که در برابر این وجه مختصر؛حکومت اسلامی خدمات مهمی را در مورد آنها متعهد است و همان گونه که در نامه بالا دیدیم،امیر مؤمنان علی علیه السلام نامه اعتراض آمیزی به فرماندارش در مناطقی که اهل ذمه بودند می نویسد و او را دعوت به خوش رفتاری با آنها می کند.

احکام اهل ذمه در کتب فقهی در ذیل کتاب جهاد به صورت گسترده آمده است.

2.کفار حربی:آنها همان گونه که از نامشان پیداست کسانی هستند که در حال جنگ با مسلمانانند و به همین دلیل نه تنها احترامی ندارند بلکه مسلمانان مأمور به جهاد در مقابل آنان هستند.

احکام کفار حربی نیز در فقه اسلام در کتاب الجهاد به طور مشروح آمده است.

3.کفار معاهد:آنهایی هستند که در داخل کشورهای اسلامی زندگی نمی کنند ولی روابطی با مسلمانان از نظر تجاری،سیاسی و امثال آن دارند و حقوق یکدیگر را محترم می شمارند.مصداق بارز آن زمان ماست؛تمام کشورهایی که

رابطه سیاسی با مسلمانان دارند و مبادله سفیر،کاردار و امثال آن در کشور یکدیگر انجام می دهند.آنها نیز در هر کجا باشند چه به داخل کشورهای اسلامی سفر کنند چه در خارج تماس داشته باشند،همه چیزشان محترم است.

احکام این گروه نیز در همان کتاب جهاد و در کتب تفسیر،در تفسیر سوره برائت آمده است.

4.کفار مهادن:آنهایی هستند که در بیرون کشورهای اسلامی زندگی می کنند و معاهده و رابطه خاص سیاسی با مسلمانان ندارند ولی در حال جنگ و پیکار و مبارزه و مخالفت نیز نیستند.اسلام درباره آنها نیز دستور به خوش رفتاری و مسالمت داده از جمله در آیه 8 سوره ممتحنه درباره آنها فرموده است که نهی نمی کند خداوند از نیکی کردن و رفتار عادلانه با کسانی که با شما در حال جنگ نیستند و شما را از خانه و کاشانه خود بیرون نراندند.

ص: 376

نامه20: هشدار از خیانت به بیت المال

موضوع

و من کتاب له ع إلی زیاد ابن أبیه و هوخلیفه عامله عبد الله بن عباس علی البصره و عبد الله عامل أمیر المؤمنین ع یومئذ علیها و علی کور الأهواز وفارس وکرمان وغیرها

(نامه به زیاد بن ابیه، جانشین فرماندار بصره. ابن عباس از طرف امام فرماندار بصره بود و بر حکومت اهواز و فارس و کرمان و دیگر نواحی ایران نظارت داشت)

متن نامه

وَ إنِیّ أُقسِمُ بِاللّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِن بلَغَنَیِ أَنّکَ خُنتَ مِن فیَ ءِ المُسلِمِینَ شَیئاً صَغِیراً أَو کَبِیراً لَأَشُدّنّ عَلَیکَ شَدّهً تَدَعُکَ قَلِیلَ الوَفرِ ثَقِیلَ الظّهرِ ضَئِیلَ الأَمرِ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

همانا من، براستی به خدا سوگند می خورم، اگر به من گزارش کنند که در اموال عمومی خیانت کردی،

کم یا زیاد، چنان بر تو سخت گیرم که کم بهره شده، و در هزینه عیال، در مانده و خوار و سرگردان شوی! با درود .

شهیدی

و او در بصره نایب عبد اللّه پسر عباس بود، و عبد اللّه از جانب علی (علیه السلام) در اهواز و فارس و کرمان حکومت داشت. و همانا من به خدا سوگند می خورم، سوگندی راست. اگر مرا خبر رسد که تو در فیی ء مسلمانان اندک یا بسیار خیانت کرده ای، چنان بر تو سخت گیرم که اندک مال مانی و در مانده به هزینه عیال، و خوار و پریشانحال، و السلام.

اردبیلی

و او خلیفه عبد اللَّه بن عباس بود بر بصره و عبد اللَّه حامل امیر مؤمنان بود در آن روز بر اهل آن دیار و بر ناحیه های اهواز و فارس و کرمان و بدرستی که من سوگند می خورم بخدا سوگندی را راست که اگر برسد بمن که تو خیانت کرده در غنیمت مسلمانان چیزی کوچک یا بزرگ هر آینه حمله کنم بر تو حمله از روی غضب که بگذارم تو را اندک مال گران پشت حقیر کار در حال و مال

آیتی

از نامه آن حضرت (علیه السلام) این نامه را به زیاد بن ابیه {11. زیاد بن ابیه، یعنی زیاد فرزند پدرش، تا آنگاه که ابوسفیان او را در نسب به خود ملحق ساخت، از آن پس، زیاد بن ابوسفیانش خواندند.} نوشته است که از سوی عبد الله بن عباس بر بصره فرمان می راند وابن عباس خود از جانب علی (علیه السلام) فرمانروایی اهواز وفارس و کرمان را داشت:

به خدا سوگند می خورم، سوگندی راست که اگر به من خبر رسد که در غنایم مسلمانان به اندک یا بسیار خیانت کرده ای، چنان بر تو سخت گیرم که کم مایه مانی و بار هزینه عیال بر دوشت سنگینی کند و حقیر و خوار شوی. والسلام.

انصاریان

زمانی که در حکومت بصره جانشین عبد اللّه بن عباس بود،و عبد اللّه در آن وقت از جانب حضرت بر بصره و نواحی اهواز و فارس و کرمان حکمران بود.

به خدا قسم می خورم قسم صادقانه،اگر به من خبر رسد که در بیت المال مسلمانان در مالی اندک یا زیاد خیانت ورزیده ای،چنان بر تو سخت گیری کنم که تو را تهیدست و سنگین بار و ذلیل و پست کند!و السّلام .

شروح

راوندی

و الفی ء: الغنیمه و لاشدن علیک: ای لاحملن علیک، یقال: شد علیه فی الحرب یشد شدا ای حمل علیه. و الشده: الحمله. و الوفر: المال. و ضئیل الامر: ای حقیره، یقال: رجل ضئیل الجسم ای کان صغیر الجسم نحیفا.

کیدری

الضئیل: النحیف، استعاره للامر الحقیر.

ابن میثم

نامه ی حضرت به زیاد بن ابیه که در بصره قائم مقام عبدالله عباس بود، و در آن هنگام عبدالله از جانب امیرالمومنین (علیه السلام) حاکم شهرهای بصره و اهواز و فارس و کرمان بود شده: حمله کردن وفر: مال ضئیل: کوچک و حقیر (من صادقانه به خدا سوگند یاد می کنم که اگر به من خبر رسد که در بیت المال مسلمین چیزی اندک یا بسیار به خیانت برداشته ای، آن چنان بر تو سخت بگیرم که تو را، کم مایه و سنگین بار و ناچیز و ناتوان کند، والسلام.) زیاد بی پدر، پسر سمیه است که مادر ابی بکره نیز می باشد، و زنازاده ی ابوسفیان است، بعضی اوقات جزء اولاد او خوانده می شد بدون این که شرعا فرزندش باشد. روایت شده است وقتی درباره ی پدر زیاد از عایشه سوال شد او نخستین کسی بود که وی را پسر پدرش نامید. زیاد، در اوایل امر، نویسنده ی مغیره بن شعبه بود، و بعد نویسنده ی ابوموسی و سپس نویسنده ی ابن عامر و پس از آن، منشی ابن عباس شده یک زمانی هم با امیرالمومنین بود و حضرت او را والی فارس قرار داد و در این حال معاویه نامه ای به او نوشت و تهدیدش کرد، زیاد هم در پاسخ به معاویه چنین نوشت: آیا مرا تهدید می کنی و حال آن که میان من و تو، پسر ابوطالب قرار دارد؟ به خدا سوگند اگر نزد من بیایی ضربت شمشیر مرا سخت ترین چیز خواهی یافت، اما، پس از به شهادت رسیدن امیرالمومنین، معاویه او را برادر خود خواند، و، والی بصره و اطراف آن قرارش داد و پس از مغیره بن شعبه که از ولایت کوفه برداشته شد، زیاد را بر بصره و کوفه حاکم کرد، و او نخستین کسی بود که حکومت این دو استان نصیبش شد. امیرالمومنین (علیه السلام) با این نامه، زیاد را از خیانتی که ممکن است نسبت به اموال مسلمانان انجام دهد برحذر داشته و او را از عقوبت و کیفر آن در صورتی که چنین خیانتی واقع شود بیم می دهد و از این عقوبت بطور کنایه تعبیر به حمله کرده و شدت آن را چنین بیان داشته است که این عقوبت و مجازات سه ام در پی خواهد داشت که در اثر آن تمام کمالات دنیا و آخرت او را نابود می کند: 1- نخست این که ثروت اندوخته ی وی را می گیرد و مبتلا به نقصان و کمبود مال می شود. 2- کم آبرو می شود، عبارت: ضئیل الامر، کنایه از همین معناست. این دو امر، مربوط به سلب کمال دنیوی است. 3- بارهای گناه پشت وی را سنگین می کند، این مطلب مربوط به از بین رفتن سعادت اخروی او می باشد. حال اگر اشکال شود که سنگینی پشت وی زیر بار گناه، امری است که خود او انجام داده نه اینکه عقوبت و کیفر امام، آن را به وجود آورده باشد، پاسخ آن است که مجموع این سه امر، گرفتن مال و مقام همراه با سنگینی بار گناه، یک حالت و موقعیت خطرناک برای او ایجاد می کند که خودش باعث آن بوده و امام او را از این وضع برحذر می دارد، اگر چه بعضی اجزایش فعل خود او نباشد. می توان گفت: سرانجام این حالات برای او پدید می آید و لازم نیست که هر حالتی از فعل خود صاحب حالت باشد، احتمال دیگر این که سنگینی پشت کنایه از ناتوانی و عدم قدرت بر حرکت برای تامین حوایج دنیاییش باشد، یعنی تو را در امور دنیایت ناتوان و عاجز می کند. دانای حقیقی خداست.

ابن ابی الحدید

وَ إِنِّی أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً لَئِنْ بَلَغَنِی أَنَّکَ خُنْتَ مِنْ فَیْءِ الْمُسْلِمِینَ شَیْئاً صَغِیراً أَوْ کَبِیراً لَأَشُدَّنَّ عَلَیْکَ شَدَّهً تَدَعُکَ قَلِیلَ الْوَفْرِ ثَقِیلَ الظَّهْرِ ضَئِیلَ الْأَمْرِ وَ السَّلاَمُ .

سیأتی ذکر نسب زیاد و کیفیه استلحاق معاویه له فیما بعد إن شاء الله تعالی .

قوله ع لأشدن علیک شده مثل قوله لأحملن علیک حمله و المراد تهدیده بالأخذ و استصفاء المال.

ثم وصف تلک الشده فقال إنها تترکک قلیل الوفر أی أفقرک بأخذ ما احتجت من بیت مال المسلمین.

و ثقیل الظهر أی مسکین لا تقدر علی مئونه عیالک.

و ضئیل الأمر أی حقیر لأنک إنما کنت نبیها بین الناس بالغنی و الثروه فإذا افتقرت صغرت عندهم و اقتحمتک أعینهم

کاشانی

(الی زیاد بن ابیه) بدانکه زیاد پسر سمیه ام ابی بکره است که ابوسفیان او را پسر خود خوانده بود، چه دعوی می کرد که از او حاصل شده، از عایشه پرسیدند که او را پسر که خوانند؟ گفت پسر پدرش، از این جهت مسمی شد به (زیاد بن ابیه) و عبیدالله پسر ناجوانمرد او بود که لشکر بکربلا فرستاد برای شهادت امام مظلوم حسین بن علی علیهماالسلام. و حضرت امیر علیه السلام این نامه نوشت به سوی زیاد مذکور. (و هو خلیفه عبدالله بن العباس رحمه الله علی البصره) در وقتی که او خلیفه عبدالله بن عباس بود بر اهل بصره (و عبدالله عامل امیرالمومنین علیه السلام یومئذ علیها) و عبدالله، عامل امیرالمومنین بود در آن روز بر اهل آن دیار (و علی کور الاهواز و فارس و کرمان) و بر ناحیه های اهواز و فارس و کرمان. (و انی اقسم بالله) و به درستی که سوگند می خورم به خدا (قسما صادقا) سوگند راست و از سر یقین (لئن بلغنی) که اگر برسد به من ای زیاد (انک خنت من فی ء المسلمین) که تو خیانت کرده ای از غنیمت اهل شام (شیئا صغیرا او کبیرا) چیزی اندک یا بزرگ از آن اموال (لاشدن علیک) هر آینه حمله کنم بر تو (شده تدعک) حمله ای از روی غضب که بگذارد تو را (قلیل الوفر) در حالتی که باشی اندک مال (ثقیل الظهر) گران پشت به اثقال ضلال (ضئیل الامر) حقیر کار در حال و مال یعنی آن مال را از تو اخذ کنم و به مستحقان آن برسانم و بگذارم تو را در آن حال با انواع پریشانی بال و خیانت زده به مال قرین وزر و وبال، و این کلام لازم نمی آید که این احوال ثلاث، از قلت و ثقل ظهر و ضئول امر، از فعل امیرالمومنین باشد. زیرا که لازم نیست که حال از فعل فاعل باشد. (والسلام)

آملی

قزوینی

این نامه به زیاد نوشته است و مادر او سمیه است و پدرش معلوم نیست، او را ابوسفیان بخود ملحق گردانید، و حکایت او در کتب مذکور است از عایشه پرسیدند او را پسر که بخوانیم؟ گفت: پسر پدرش از آنجا به زیاد بن ابیه موسوم شد. یعنی پسر پدر خود، و او در اول خلیفه ابن عباس بود بر بصره و ابن عباس عامل آنحضرت بود در آنروز بر بصره و بر دیار اهواز و فارس و کرمان. و من قسم یاد میکنم بخدا قسمی راست که اگر بمن برسد که تو خیانت نموده از غنیمت مسلمانان چیزی خرد یا بزرگ چنان حمله کنم بر تو حمله کردنی سخت که رها کند ترا اندک مال، گران پشت، حقیر و خوار.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی زیاد بن ابیه و هو خلیفه عامله عبدالله بن العباس علی البصره و عبدالله یومئذ عامل امیرالمومنین علیه السلام علیها و علی کور الاهواز و فارس و کرمان.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی زیاد پسر پدرش که عائشه او را بدین کنیه خواند، به تقریب معلوم نبودن پدر او و زیاد قائم مقام حاکم امیر علیه السلام، عبدالله بن عباس بود بر بصره و عبدالله در آن روز حاکم امیرالمومنین علیه السلام بود بر بصره و بر شهرهای اهواز و فارس و کرمان:

«و انی اقسم بالله قسما صادقا، لئن بلغنی انک خنت من فی ء المسلمین شیئا، صغیرا او کبیرا، لاشدن علیک شده تدعک قلیل الوفر، ثقیل الظهر، ضئیل الامر و السلام.»

یعنی من و به تحقیق سوگند یاد می کنم به خدا سوگند راستی که اگر رسید به من خبر اینکه تو خیانت کرده ای در مال خراج مسلمانان، چیزی اندک یا بسیار را، هر آینه شدت و حمله می کنم بر تو شدت کردنی که واگذارد تو را در حالتی که تو اندک مال باشی و سنگین پشت و مسکین باشی و پست مرتبه باشی، سلام باد بر تو.

خوئی

اللغه: (خنت) مشتق من الخیانه بمعنی نقیض الامانه، یقال: خانه فی کذا یخونه خونا و خیانه و خانه و مخانه من باب نصر: اذا اوتمن فلم ینصح، قال الراغب فی المفردات: الخیانه و النفاق واحد الا ان الخیانه تقال اعتبارا بالعهد و الامانه، و النفاق یقال اعتبارا بالدین ثم یتداخلان، فالخیانه مخالفه الحق بنقض العهد فی السر، و نقیض الخیانه: الامانه، یقال: خنت فلانا و خنت امانه فلان و علی ذلک قوله: (لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتکم). (فیی ء) و قد تقدم معناه و الفرق بینه و بین العنیمه و الانفال علی التفصیل فی شرح المختار 230 من باب الخطب (ج 15 ص 23). (لاشدن علیک) شد علی العدو شدا و شده و شدودا من بابی نصر و ضرب ای حمل علیه، یقال: شدوا علیهم شده صادقه. (تدعک) ای تترکک. (الوفر) بالفتح فالسکون: المال الکثیر للواسع، و العنی، و الیسار، قال مالک بن الحارث الاشتر النخعی رضوان الله علیه (الحماسه 25): بقیت وفری و انحرفت عن العلا و لقیت اضیافی بوجه عبوس و قال آخر (البیان و التبین ص 359 ج 2): رایت الناس لما قل مالی و اکثرت الغرامه و دعونی فلما ان غنیت و ثاب وفری اذاهم- لا ابالک- راجعونی (الظهر) خلاف البطن، و هو من الحیوان اعلاه و من الانسان من لدن موخر الکاهل الی ادنی العجز، و من الارض ظاهرها یجمع علی اظهر و ظهور و ظهران. (ضئیل) فی النهایه لابن الاثیر: فی حدیث اسرافیل و انه لیتضائل من خشیه الله، و فی روایه لعظمه الله ای یتصاغر تواضعا له، و یقال: تضائل الشی ء اذا تقبض و انضمم بعضه الی بعض فهو ضئیل ای نحیف دقیق حقیر، و قال الطریحی فی مجمع البحرین: و مثله حدیث وصفه تعالی: هو اله یتضائل له المتکبرون، و ضول الشی ء بالهمز و زان قرب فهو ضیئل کقریب: صغیر الجسم قلیل اللحم، انتهی. قال جواس الکلبی (الحماسه 632): و کنت اذا اشرفت فی راس رامه تضائلت ان الخائف المتضائل یقول: انک حینئذ متی اشرفت فی راس هذه الهضبه تخاشعت و تذللت لاستشعارک الخوف الشدید و استظهارک بالاتقاء من اعدائک البلیغ، و الخائف هذا دابه و عادته قاله المزروقی فی الشرح. الاعراب: (لان) الالم للایذان و تسمی اللام الموذنه و الموطئه ایضا و هی توذن من اول الامر بان الجواب بعدها مبنی علی قسم قبلها لا علی الشرط سواء کان ذلک القسم مذکورا کما نحن فیه او مقدرا کقوله تعالی: (و ان لم ینتهوا عما یقولون لیمسن الذین کفروا منهم عذاب الیم) (المائده- 78) فقوله تعالی (لی

مسن) جواب قسم محذوف و سد مسد جواب الشرط الذی هو (و ان لم ینتهوا). و کقوله تعالی: (الم تر الی الذین نافقوا یقولون لاخوانهم الذین کفرا من اهل الکتاب لئن اخرجتم لنخرجن معکم. و لا نطیع فیکم احدا ابدا و ان قوتلتم لننصرنکم و الله یشهد انهم لکاذبون لئن اخرجوا لا یخرجون معهم و لئن قوتلوا لا ینصرونهم و لئن نصروهم لیولن الادبار ثم لا ینصرون) (الحشر- 14) فاللام فی لئن الاربعه للقسم و فی لیولن جواب القسم و استغنی به عن جواب الشرط فی المواضع الخمسه. (لاشدن) اللام لام جواب القسم نحو قوله تعالی فی سوره یوسف: (تاالله لقد آثرک الله علینا)، و فی سوره الانبیاء: (و تاالله لاکیدن اصنامکم) و کلامه (علیه السلام) کان وزان قوله تعالی: (لئن لم تنتهوا لنرجمنکم و لیمسنکم منا عذاب الیم) (یس- 19) و هذا الجواب للقسم سد مسد جواب الشرط الذی هو: لئن بلغنی فاستغنی به عن جواب الشرط. و حرف ان فی لان من اداه الشرط، و جمله بلغنی فعل الشرط، انک خنت- الخ- ماول بالمصدر فاعل بلغنی، شیئا مفعول به لقوله خنت، صغیرا و کبیرا صفتان له، جمله (تدعک) صفه للمصدر و یرجع ضمیر الفعل الیه و کل واحد من قلیل الوفر و اخویه حال للضمیر المنصوب فی تدعک، خبر السلام محذوف ای و السل العلی من اتبع الهدی، او السلام لاهله ککتبه اللاتیه. المعنی: زیاد بن ابیه هو زیاد بن ابی سفیان صخر بن حرب بن امیه، و یقال زیاد بن ابیه و زیاد بن امه و زیاد بن سمیه، و امه سمیه هی جاریه الحارث بن کلده و کان یطوها بملک الیمین کما فی الاستیعاب لابن عبدالبر، و اسد الغابه لابن الاثیر، و الاصابه لابن حجر. کان یکنی اباالمغیره، لیست له صحبه و لا روایه و کان رجلا عاقلا فی دنیاه، داهیه خطیبا له قدر و جلاله عند اهل الدنیا، کما فی الاستیعاب و روی باسناده عن ابیصالح عن ابن عباس قال: بعث عمر بن الخطاب زیادا فی اصلاح فساد وقع بالیمن فرجع من وجهه، و خطب خطبه لم یسمع الناس مثلها فقال عمرو بن العاصی: اما و الله لو کان هذا الغلام قرشیا لساق العرب بعصاه، فقال ابوسفیان: و الله انی لاعرف الذی وضعه فی رحم امه، فقال له لی بن ابی طالب: و من هو یا اباسفیان؟ قال: انا- الخ. و قال: قال الشاعر: زیاد لست ادری من ابوه ولکن الحمار ابوزیاد و قال ابن النیم فی اول الفن الاول من المقاله الثالثه من الفهرست (ص 131 طبع مصر): قال محمد بن اسحاق: قرات بخط ابی الحسن ابن الکوفی اول من الف فی المثالب کتابا زیاد بن ابیه فانه لما ظفر علیه و علی نسبه

عمل ذلک و دفعه الی ولده و قال: استظهروا به علی العرب فانهم یفکون عنکم انتهی کلامه. و قد روی ان اول من دعاه ابن ابیه عائشه حین سئلت لمن یدعی و سیاتی ان شاء الله تعالی تمام الکلام فی ذلک فی شرح المختار 44 من باب الکتب المعنون بقول الرضی و من کتاب له (علیه السلام) الی زیاد بن ابیه و قد بلغه ان معاویه کتب الیه یرید خدیعته باستلحاقه. ثم ان ما جعلناه بین الهلالین فی عنوان الکتاب لیس بمذکور فی نسخه الرضی و کانه هامشه الحقت بالمتن. و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ: امر علی (علیه السلام) ابن عباس علی البصره و ولی زیادا الخراج و بیت المال، و امر ابن عباس ان یسمع منه- الی آخر ما تقدم فی شرح المختار الثانی من باب الکتب و الرسائل (ص 96 ج 17). و قال ابن قتیبه فی الامامه و السیاسه (ص 85 ج 1): ذکروا ان علیا لما صار من البصره بعد فراغه من اصحاب الجمل استعمل علیها عبدالله بن عباس- و قال له: اوصیک بتقوی الله- الی ان قال: فلم یلبث علی (علیه السلام) حین قدم الکوفه و اراد المسیر الی الشام ان انضم الیه ابن عباس، و استعمل علی البصره زیاد بن ابی سفیان. و حاصل الفصل ان الامیر (ع) لما اطلع علی ان زیادا خان بیت المال وفیی ء المسلمین کما فی تاریخ الیعقوبی هدده و رعبه بانه ان لم یبعث الیه ما خان لیحملن علیه حمله صادقه تدعه قلیل المال بطرده عن المناصب، او باخذه ماله من یده تقاصا، و تدعه ثقیل الظهر باعمال شاقه و امور مزمنه مفضحه لا یقدر بها علی القیام و الارتقاء الی معالی الامور و کان من هذا القبیل قول سعد بن ابی وقاص فی جواب معاویه: فان الشر اصغره کثیر و ان الظهر تثقله الدماء او یفقره علی حد یصعب علیه مونه عیاله فان کون ثقل الظهر کنایه عن نحو هذا المعنی: غیر عزیز فی محاوراتهم، و منه حدیث امیرالمومنین (علیه السلام): من اراد البقاء و لا بقاء فلیباکر بالغداء، و لیجود الحذاء، و لیخفف الرداء، و لیقل من مجامعه النساء: قیل: و ما خفه الردائ؟ قال: قله الدین، ولکن اراده هذه الوجه من کلامه هذا لا یخلو من بعد فتامل. او تدعه ثقیل الظهر باوزاره و آثامه ای علی انه لا مال له ینتفع به، کانت علیه تبعاته و ذنوبه فهو فی الدنیا و الاخره من الخاسرین. و تدعه ضئیل الامر ای حقیرا خامل الذکر، دنی المرتبه، لا منزله و لا قدر له عند الناس، لانه انما کان له شان و نباهه بتولیه معالی الامور من قبل الامیر (ع) فاذا عزله عن منصبه مع کونه قلیل المال و معروفا بالخیانه فلا قدر له عندهم، بل لا یساوی فردا خامل الذکر لاشتهاره بالخیانه و عزله عن منصبه بخیانته. الترجمه: این نامه ایست که امیرالمومنین علی (علیه السلام) به زیاد بن ابیه نوشت در حالیکه از طرف عبدالله بن عباس عامل امیرالمومنین (علیه السلام) بر بصره حکومت داشت: و من سوگند راست بخدا یاد می کنم که اگر بمن خبر رسد تو از غنیمت مسلمانان چیزی خرد یا بزرگ خیانت کرده ای چنان بر تو سخت بگیرم که کم مال و گران پشت و ناجیز بمانی، و السلام. المصدر: اتی بالکتاب ابن واضح الاخباری الکاتب المعروف بالیعقوبی فی تاریخه (ص 180 ج 2 طبع النجف 1358 ه ق)، قال: کتب- یعنی امیرالمومنین (علیه السلام)- الی زیاد و کان عامله علی فارس: اما بعد فان رسولی اخبرنی بعجب، زعم انک قلت له فیما بینک و بینه ان الاکراد هاجت بک فسکرت علیک کثیرا من الخراج و قلت له: لا تعلم بذلک امیرالمومنین، یا زیاد و اقسم بالله انک لکاذب و لئن لم تبعث بخراجک لاشدن علیک شده تدعک قلیل الوفر، ثقیل الظهر، الا ان تکون لما کسرت من الخراج محتملا، انتهی. و الظاهر انهما کتاب واحد روی علی نسختین، و ان امکن ان یکون کل واحد منهما کتابا علی حیاله.

شوشتری

اقول: رواه الیعقوبی فی (تاریخه) فقال: کتب علی (علیه السلام) الی زیاد و کان عامله علی فارس: اما بعد، فان رسولی اخبرنی بعجب. زعم انک قلت له فیما بینک و بینه: ان الاکراد هاجت بک، فکسرت علیک کثیرا من الخراج، و قلت له: لا تعلم بذلک امیرالمومنین. یا زیاد و اقسم بالله انک لکاذب، و لئن لم تبعث بخراجک لاشدن علیک شده تدعک قلیل الوفر ثقیل الظهر، الا ان تکون لما کسرت من الخراج محتملا. و نقل عن تاریخ ابن واضح ایضا. قول المصنف: (و هو خلیفه عامله عبدالله بن عباس علی البصره) قد (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) عرفت من روایه الیعقوبی ان الکتاب الیه لما کان علی فارس. (و عبدالله عامل امیرالمومنین یومئذ علیها و علی کور الاهواز و فارس و کرمان) هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن میثم) (و عبدالله عامل له یومئذ) الخ مثلها و فی (ابن ابی الحدید) (و عبدالله یومئذ خلیفه امیرالمومنین علیها و علی کور الاهواز و فارس و کرمان و غیرها) و فی (الخطیه) (و عبدالله یومئذ عامل امیرالمومنین علیها) الخ. و کیف کان، فکور بالضم فالفتح جمع کوره ای: المدینه، و المراد بالاهواز الخوزستان کلا بقرینه اضافه (کور) الیها لا خصوص بلد سوق

الاهواز، قال صاحب العین: الاهواز سبع کور بین البصره و فارس لکل کوره منها اسم، و یجمعهن الاهواز، و لا یفرد الواحد منها بهوز، و کور الاهواز: سوق الاهواز، و رامهرمز، و ایذج، و عسکر مکرم، و تستر، و جندیسابور، و سوس، و سرق، و نهرتیری، و مناذر، و کان خراجها ثلاثین الف الف درهم، و کانت الفرس یقسط علیها خمسین الف الف درهم. و اما (فارس) ففی (البلدان): اقلیم فسیح اول حدودها من جهه العراق ارجان، و من جهه کرمان اسیرجان، و من جهه ساحل الهند سیراف، و من جهه السند مکران، و کورها المشهوره خمس، فاوسعها کوره اصطخر، ثم اردشیر خره، ثم کوره دار ابجرد، ثم کوره سابور، ثم قباد خره. و اما (کرمان) ففی (المعجم): ناحیه کبیره شرقیها مکران، و غربیها فارس، و شمالها مفازه خراسان، و جنبوها بحر فارس، قال البشاری: کرمان (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) اقلیم یشاکل فارس فی اوصاف، و البصره فی اسباب، و خراسان فی انواع، لانه قد تاخم البحر، و اجتمع فیه البرد و الحر، و الجوز و النخل، و کثرت فیه التمور و الارطاب، و الاشجار و الثمار، و من مدنه المشهوره جیرفت، و موقان، و خبیص، و بم، و السیرجان، و نرماسیر، و بردسیر، و بها یکون

التوتیا، و یحمل الی جمیع البلاد. و کان زیاد قبل کاتب ابی موسی ایام عمر، قال الجهشیاری: استکتب ابوموسی زیادا، فکتب الیه عمر یستقدمه، فاستخلف زیادا علی عمله، فکتب الیه یامره بالقدوم علیه، فلما قدم علیه ساله عمن استخلف فاعلمه، فقال استخلفت غلاما حدثا. فقال: انه ضابط لما ولی. فکتب الیه عمر یامره بالقدوم علیه و الاستخلاف علی العمل، فاستخلف زیاد عمران بن حصین. فقال عمر: لئن کان ابوموسی استخلف حدثا لقد استخلف الحدث کهلا. ثم دعا بزیاد فقال له: ینبغی ان تکتب الی خلیفتک بما یجب ان یعمل به. فکتب الیه کتابا و دفعه الی عمر، فنظر فیه ثم قال: اعد، فکتب غیره، فقال له: اعد، فکتب الثالث، فقال عمر: لقد بلغ ما اردت فی الاول، و لکنی ظننت انه قد روی فیه، ثم بلغ فی الثانی ما اردت، فکرهت ان اعلمه ذلک، و اردت ان اضع منه لئلا یدخله العجب. و فیه: کان عمر یملی علی کاتب بین یدیه، فکتب الکاتب غیر ما قال عمر، فقال له زیاد: قد کتب غیر ما قلت، فنظر فی الکتاب، فکان کما قال زیاد، فقال له عمر: انی علمت هذا. فقال: رایت رجع فیک و خطه، فرایت ما احارت کفه غیر ما رجعت به شفتک. و فیه: قال عمر لزیاد: هل انت حامل کتابی الی ابی موسی فی عزلک عن کتابته؟ اال: نعم ان لم یکن ذلک عن سخط. قال: لیس عن سخط، و لکنی اکره (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ان احمل فضل عقلک علی الرعیه. قوله (علیه السلام) (و انی اقسم بالله قسما صادقا لئن بلغنی انک خنت من فی ء المسلمین) قال الجوهری: الفی ء الخراج و الغنیمه (شیئاصغیرا او کبیرا) (و من یغلل یات بما غل یوم القیامه ثم توفی کل نفس ما کسبت و هم لا یظلمون) (لاشدن علیک) قال الجوهری: شد علیه ای: حمل علیه (شده) ای: حمله (تدعک) ای: تترکک (قلیل الوفر) قال ابن درید: الوفر الغنی، قال حاتم الطائی: و قد علم الاقوام لوان حاتما اراد ثراء المال کان له وفر (ثقیل الظهر) یاخذه بما خان (ضئیل الامر) ای: صغیره و نحیفه و خفیه. هذا، و نظیر کتابه (علیه السلام) الی زیاد فی معنی الخیانه فی الفی ء کتابه الی النعمان بن عجلان، فروی الیعقوبی ان النعمان ذهب بمال البحرین، فکتب (ع) الیه (اما بعد فانه من استهان بالامانه، و رغب فی الخیانه، و لم ینزه نفسه و دینه، اخل بنفسه فی الدنیا، و ما یشفی علیه بعد امر و ابقی و اشقی و اطول، فخف الله، انک من عشیره ذات صلاح، فکن عند صالح الظن بک، و راجع ان کان حقا ما بلغنی عنک، و لا تقلبن رایی فیک، و استنظف خراجک، ثم اکتب الی لیاتیک رایی و امری انشاء الله. فلما جاءه کتابه (علیه السلام) و علم انه قد علم حمل المال، و لحق بمعاویه.

مغنیه

اللغه: الشده- بفتح الشین- الحمله. و الوفر: المال. و ثقیل الظهر: من عجز عن نفقه عیاله. و الضئیل: الحقیر. المعنی: قال الشریف الرضی: کان عبدالله بن عباس عاملا للامام علی البصره و الاهواز و فارس، فاستعان بزیاد ابن ابیه فی تدبیر البصره نیابه عنه، و لما علم الامام بذلک کتب الی زیاد: (و انی اقسم بالله قسما صادقا لئن بلغنی انک خنت الخ).. و یدل هذا بظاهره ان زیادا ما خان، و لکن الامام خاف من خیانته فهدده و حذره من سوء العاقبه ان فعلها، و انه لایفلت من العقوبه، و ادناها ان ینتزع ما فی یده من مال، و یترکه فقیرا حقیرا.

عبده

… الاهواز و فارس و کرمان: کور جمع کوره و هی الناحیه المضافه الی اعمال بلد من البلدان و الاهواز تسع کور بین البصره و فار … شیئا صغیرا او کبیرا: فیئهم ما لهم من غنیمه او اخراج و الوفر المال و الضئیل الضعیف النحیف

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به زیاد ابن ابیه، هنگامی که در حکومت بصره قائم مقام و جانشین عبدالله ابن عباس بود، و عبدالله آن هنگام از جانب امیرالمومنین علیه السلام بر بصره و شهرهای اهواز و فارس و کرمان حکفرما بود (که در آن او را از خیانت به بیت المال مسلمانان منع کرده می ترساند، و اینکه او را زیاد ابن ابیه یعنی زیاد پسر پدرش نامیده اند برای آن است که پدرش معلوم نیست، او ادعا می کرد که ابوسفیان پدرش بوده و ابوسفیان هم او را در مجلس عمر ابن خطاب پسر خود خواند، چنانچه در شرح نامه چهل و چهارم بیان می شود، مادرش سمیه که مادر ابی بکره هم بود به زناء دادن شهرت داشت، گفته اند: عایشه اول کسی است که او را ابن ابیه خواند): و من سوگند یاد به خدا میکنم سوگند از روی راستی و درستی اگر به من برسد که تو در بیت المال مسلمانان به چیزی اندک یا بزرگ خیانت کرده و برخلاف دستور صرف نموده ای بر تو سخت خواهم گرفت چنان سختگیری که تراکم مایه و گران پشت و ذلیل و خوار گرداند (تو را از مقام و منزلت بر کنار نموده آنچه از بیت المال اندوخته ای می ستانم به طوریکه درویش گردیده و توانائی کشیدن به ارمونه و روزی عیال نداشته در پیش مردم خوار و پست گردی( و درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

اعلام خطر امام علیه السلام به کارگزارش عبدالله بن عباس از طرف امیرالمومنین علیه السلام استاندار منطقه بصره، اهواز، فارس، کرمان بود. وی زیاد بن ابیه را برای معاونت خود انتخاب کرده بود وقتی خبر بحضرت رسید امام علیه السلام زیاد را تهدید کرد که مراقب خود باشد و از خیانت در بیت المال پرهیز کند و هرگاه خیانت کرد امام علیه السلام تمام آنچه را برداشت کرده از وی بگیرد و بر اثر فشاری که می بیند نه خود را بتواند حفظ کند و نه در اجتماع آبرو داشته باشد. امام علیه السلام که می دانست زیاد از نظر خانوادگی ضعیف است و در حفظ بیت المال کوشا نخواهد بود، او را هشدار داد که بیش از پیش مراقب خود باشد. زیادی که مادر آن چنانی داشت و از پدر مشخصی محروم بود و بر اثر منتی که ابوسفیان بر او گذاشت وی را فرزند خود و برادر معاویه قرار داد در معرض خطر خیانت به بیت المال بود و امام علیه السلام قبل از اینکه انتخاب او را به عبدالله بن عباس اعتراض کند خود او را مخاطب قرار داده و باو هشدار می دهد. و امام علیه السلام که نسبت به بیت المال دقیق است با قاطعیت تمام سوگند یاد می کند و تجاوز به بیت المال را خیانت معرفی و تجاوزگر را مستحق تعقیب و فشار می داند. آری حفظ امانت منحصر بحفظ اسرار و اموال اشخاص نیست بلکه نمونه کامل امانت بیت المال است که از درآمد عمومی جمع آوری شده و همه مردم در آن سهیم اند. اینکه خدا از خیانت در امانت نهی کرده نظر به امانت بخصوصی ندارد، بلکه هر چه حق دیگران باشد چه حقوقی باشد، چه اسرار و چه اموال حفظ آن واجب و خیانت به آن از گناهان بزرگ است.

سید محمد شیرازی

(الی زیاد بن ابیه، و هو خلیفه عامله عبدالله بن عباس علی البصره، و عبدالله عامل امیرالمومنین یومئذ علیها و علی کور الاهواز و فارس و کرمان) کور: جمع کوره، بمعنی: الناحیه، لا یقال: کیف ولی الامام زیادا، و هو ولد الزنا، و ذلک لا یصلح لمجرد الامامه فکیف بالولایه؟ و قد اجیب عن ذلک بجوابات ذکرناها فی شرح العروه فی مساله التقلید، لعل اقربها: ان الاحکام کانت تدریجیه، بعضها لم یظهر الا بعد الرسول صلی الله علیه و آله و سلم، او فی زمان امام متاخر، کما ان بعضها لم یظهرالی الان، فیظهر فی زمان الامام المهدی علیه السلام، و لعل عدم الصلاحیه من هذا القبیل، و هذا لا ینافی ظهور الاحکام فی زمن الرسول صلی الله علیه و آله و سلم، اذ ان ظهور بعضها بمعنی ایداعها الی الامام علیه السلام، لا ان جمیعها ظهرت الی الناس کما لا یحفی. (و انی اقسم بالله قسما صادقا) ای عاملا بمقتضی القسم (لئن بلغنی انک خنت من فی المسلمین) ای غنائمهم (شیئا صغیرا او کبیرا) ای قلیلا کانت الخیانه او کثیره (لاشدن علیک شده تدعک قلیل الوفر) ای قلیل المال، بسبب ما جمعته منک (ثقیل الظهر) من العقاب، و هذا من باب التشبیه، فان العقاب یحمل علی الجسم کله، لکن لظهر حیث انه محل الحمل، جعل موضعا للعقاب الذی یتحمله الانسان (ضئیل الامر) ای ضعیفه، فان العزل عن المقام یوجب ضئاله امر الانسان، و عدم جاه له (و السلام).

موسوی

اللغه: خنت: من خان اذا لم یف بما عهد الیه یقال: خان العهد اذا نقضه. الفی ء: الغنیمه او الخراج. شد علی العدو: حمل علیه. تدعک: تترکک. الوفر: المال. ثقیل الظهر: مسکین لا تقدر علی مونه عیالک. ضئیل الامر: الحقیر الصغیر. الشرح: (و انی اقسم بالله قسما صادقا لئن بلغنی انک خنت من فی ء المسلمین شیئا صغیرا او کبیرا لاشدن علیک شده تدعک قلیل الوفر ثقیل الظهر ضئیل الامر والسلام) کان زیاد بن ابیه من اتباع الامام و شیعته و قد ولاه البصره بعد انتصاره علی اهل الجمل ثم وصلته الانباء بخیانته فکتب الیه الامام هذه الرساله یتهدده فیها و یتوعده و یحذره من الخیانه و عاقبتها القبیحه فی الدنیا و الاخره … یقسم الامام بالله و یوکده بانه اقسم صادقا انه اذا بلغه الامر و کان علی حقیقته من خیانته لاموال المسلمین و ما جلبته سیوفهم و افاءه الله علیهم سواء کان ذلک صغیرا ام کبیرا فانه سیحمل علیه حمله شدیده یترکه بحاله اسوا ما یکون یجرده من امواله و یحوله الی مسکین لا مال له و یثقل ظهره بما اخذه من حیث انه یقتص منه و اخیرا یجعله حقیرا صغیرا من حیث اسقاط منزلته من اعین الناس فان من اتهم بالخیانه و سلب منه ماله کان جدیرا بازدراء الناس له و احتقارهم و استصغار شانه … اقول: هذا الاسلوب العلوی من مفردات العدل الذی تمتع به الامام و انفرد عن غیره بهذه الخصائص الکریمه … انظر کیف لا تاخذه فی الله لومه لائم لا یراعی الا الله و لا یهمه الا امره و ارادته فمن هنا نجد هذه الحمله علی هذا الوالی کما یحمل علی غیره من ولاته ان شعر منه خیانه او بعض التقصیر …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی زیاد ابن أبیه و هو خلیفه عامله عبداللّه بن عباس علی البصره،

و عبداللّه عامل أمیر المؤمنین علیه السلام یومئذ علیها و علی کور الأهواز و فارس

و کرمان و غیرها:

از نامه های امام علیه السلام است

که به زیاد بن ابیه جانشین فرماندار حضرت عبداللّه بن عباس در بصره نوشته است و عبداللّه بن عباس در آن زمان فرمانداری بصره،اهواز،فارس، کرمان و دیگر نواحی آنجا را از طرف امام علیه السلام عهده دار بود. {1) .سند نامه: این نامه قبل از مرحوم سید رضی،در کتاب انساب الاشراف بلاذری و در تاریخ یعقوبی (با تفاوت هایی) آمده است.و در مصادر نهج البلاغه به کتاب اوّل اشاره شده و سپس افزوده است که این نامه را بیهقی در المحاسن و المساوی نیز نقل کرده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،صفحه 232) }

نامه در یک نگاه

از این نامه مخصوصاً با توجّه به صدر آن،که در تاریخ یعقوبی آمده،استفاده می شود که«زیاد»قصد خیانت در بیت المال و طفره رفتن از پرداختن تمام خراج

را داشت.امام علیه السلام از طریق بعضی از عیون خود از این امر آگاه شد و این نامه شدید اللحن را برای او نوشت که خراج را باید به طور کامل به بیت المال بپردازد و نزد امام علیه السلام بفرستد و امام علیه السلام او را تهدید کرد که اگر از این کار خودداری نماید او را شدیداً مجازات خواهد کرد.

از این نامه و مانند آن روشن می شود که امام علیه السلام عمال و مراقبینی بر تمام مسئولان حکومتی گماشته بود که مسائل مهم را مرتبا گزارش می دادند،و اگر مسئولی پا از مأموریت خود فراتر می نهاد امام علیه السلام به او هشدار می داد.

وَ إِنِّی أُقْسِمُ بِاللّهِ قَسَماً صَادِقاً،لَئِنْ بَلَغَنِی أَنَّکَ خُنْتَ مِنْ فَیْءِ الْمُسْلِمِینَ شَیْئاً صَغِیراً أَوْ کَبِیراً لَأَشُدَّنَّ عَلَیْکَ شَدَّهً تَدَعُکَ قَلِیلَ الْوَفْرِ،ثَقِیلَ الظَّهْرِ، ضَئِیلَ الْأَمْرِ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

صادقانه به خداوند سوگند یاد می کنم اگر به من گزارش رسد که از بیت المال مسلمین چیزی کم یا زیاد،به خیانت برداشته ای آنچنان بر تو سخت می گیرم که در زندگی تو را کم بهره،سنگین بار و حقیر و ذلیل سازد؛والسلام.

شرح و تفسیر: هشدار شدید به متخلّفان

هشدار شدید به متخلّفان

از تاریخ یعقوبی استفاده می شود که امام علیه السلام در آغاز این نامه چنین مرقوم داشت:« ان رسولی اخبرنی بعجب زعم انک قلت له فیما بینک و بینه:ان الاکراد هاجت بک فکسرت علیک کسیرا من الخراج و قلت له:لا تعلم بذلک امیر المؤمنین ؛ فرستاده من چیز تعجب آوری را به من خبر داد او می گوید:تو این سخن را به عنوان یک راز به او گفته ای که کردهای منطقه سرکشی کردند و از پرداختن بسیاری از خراج خودداری ورزیدند و گفته ای:این سخن را به امیر مؤمنان علیه السلام نگو (شاید به گمان اینکه امام علیه السلام از مقدار خراج که قرارداد شده دقیقا خبر نداشته باشد و هر چه برای او بفرستند می پذیرد)».

از این قسمت نامه به خوبی استفاده می شود که زیاد برای تقلیل خراج توطئه

کرده بود و به عنوان اینکه اکراد از پرداختن خراج به طور کامل خودداری کردند می خواست بخشی از خراج را به نفع خود بردارد و برای بیت المال نفرستد.

امام علیه السلام از توطئه او آگاه شد و این نامه شدید اللحن را برای او فرستاد و فرمود:

«صادقانه به خداوند سوگند یاد می کنم اگر به من گزارش رسد که از بیت المال مسلمین چیزی کم یا زیاد به خیانت برداشته ای آنچنان بر تو سخت می گیرم که در زندگی تو را کم بهره،سنگین بار و حقیر و ذلیل سازد.والسلام»؛ (وَ إِنِّی أُقْسِمُ بِاللّهِ قَسَماً صَادِقاً،لَئِنْ بَلَغَنِی أَنَّکَ خُنْتَ مِنْ فَیْءِ الْمُسْلِمِینَ شَیْئاً صَغِیراً أَوْ کَبِیراً، لَأَشُدَّنَّ عَلَیْکَ شَدَّهً تَدَعُکَ قَلِیلَ الْوَفْرِ،ثَقِیلَ الظَّهْرِ ضَئِیلَ الْأَمْرِ،وَ السَّلَامُ).

تعبیر امام علیه السلام به اینکه قسمی را یاد می کند که قسم صدق است مفهومش این نیست که ممکن است که قسم غیر صادقانه ای از امام علیه السلام صادر شود،بلکه نوعی تأکید بر جدی بودن این قسم است.

نکته دیگر این است که امام علیه السلام به او صریحا نفرمود تو خیانت کرده ای،بلکه سخن را به نحو مشروط بیان کرد که«اگر به من برسد که مرتکب چنین خیانتی شده ای»زیرا در این گونه موارد اگر پرده را از روی کار شخص متخلف کنار بزنند او جسورتر می شود.فصاحت و بلاغت ایجاب می کند که پرده را کمی کنار بزنند و مطلب را به صورت مشروط بیان کنند تا او جسور نشود و قصد فرار از منطقه و با خود بردن اموال را نکند.

این نکته نیز حایز اهمیت است که امام علیه السلام می فرماید،چنان بر تو سخت می گیرم که سه بلا بر سر تو بیاید نخست اینکه در زندگی کم بهره شوی،آبرویت بریزد و کاری به تو نسپارند.

دوم اینکه تو سنگین بار گردی که ممکن است منظور سنگین بار شدن در دنیا باشد؛یعنی مسئولیت خیانت بر دوش او قرار گیرد و به دنبال آن مجازات شود و یا بر اثر بی نوایی پشتش برای اداره زندگی شخصی خود سنگین گردد.بعضی از

شارحان نیز احتمال داده اند که منظور سنگینی پشت از نظر مسئولیت اخروی است همان گونه که در آیه شریفه آمده است:« «وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ وَ لَیُسْئَلُنَّ یَوْمَ الْقِیامَهِ عَمّا کانُوا یَفْتَرُونَ» ؛آنها بار سنگین (گناهان) خویش را بر دوش می کشند،و (همچنین) بارهای سنگین دیگری را اضافه بر بارهای سنگین خود؛و روز قیامت به یقین از دروغ هایی که به خدا می بستند سؤال خواهند شد». {1) .عنکبوت،آیه 13.}

ولی این احتمال بعید به نظر می رسد،زیرا امام علیه السلام می فرماید:من کاری می کنم که این عواقب سه گانه را برای تو به بار آورد و می دانیم مسئولیت روز قیامت بر اثر خیانت قطعی خواهد بود و نیازی به سخت گیری امام علیه السلام بر او نیست.

جمله« ضَئِیلَ الْأَمْرِ »با توجّه به اینکه«ضَئِیل»به معنای حقیر،ضعیف و کوچک است مفهومش این است که اگر خیانت کنی و مردم تو را به خیانت بشناسند،در آینده در میان مردم حقیر،ضعیف و سر به زیر خواهی بود.

اصولاً خیانت مخصوصاً خیانت در اموال به ویژه خیانت در بیت المال مایه رسوایی شدید در دنیا و آخرت است و این منحصر به زیاد نبود که در صورت خیانت سرنوشت های سه گانه ای را که امام علیه السلام در نامه بالا نوشته است پیدا کند، بلکه این سرنوشت ها در انتظار تمام خائنان مخصوصاً خائنان به بیت المال است.

پشت آنها از بار گناه و مسئولیت و مجازات سنگین می شود،بهره آنها کم و شخصیت آنها حقیر و بی مقدار خواهد شد.

نکته: چرا زیاد به این منصب گماشته شد

درباره تاریخچه زندگی«زیاد»سؤالات زیادی مطرح است نخست اینکه چرا

او را زید بن ابیه (زیاد فرزند پدرش) می گویند که حکایت از نامشروع بودن نطفه او دارد و دیگر اینکه چرا امیر مؤمنان علی علیه السلام در دوران حکومت خود چنان منصبی به او داد و یا لا اقل عبداللّه بن عباس که به یقین شناختی از او داشت او را به چنین مقامی نصب کرد و سرانجام اینکه پایان کار او به کجا کشید و دودمانش چه نقش تخریبی در تاریخ اسلام داشتند.

پاسخ این سؤالات را به خواست خدا در ذیل نامه 44 که تناسب بیشتری با این مطالب دارد بیان خواهیم کرد.

نامه21: سفارش به میانه روی

موضوع

و من کتاب له ع إلی زیاد أیضا

(نامه دیگری به زیاد در سال 36 هجری)

متن نامه

فَدَعِ الإِسرَافَ مُقتَصِداً وَ اذکُر فِی الیَومِ غَداً وَ أَمسِک مِنَ المَالِ بِقَدرِ ضَرُورَتِکَ وَ قَدّمِ الفَضلَ لِیَومِ حَاجَتِکَ أَ تَرجُو أَن یُعطِیَکَ اللّهُ أَجرَ المُتَوَاضِعِینَ وَ أَنتَ عِندَهُ مِنَ المُتَکَبّرِینَ وَ تَطمَعُ وَ أَنتَ مُتَمَرّغٌ فِی النّعِیمِ تَمنَعُهُ الضّعِیفَ وَ الأَرمَلَهَ أَن یُوجِبَ لَکَ ثَوَابَ المُتَصَدّقِینَ وَ إِنّمَا المَرءُ مجَزیِ ّ بِمَا أَسلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَی مَا قَدّمَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

ای زیاد، از اسراف بپرهیز، و میانه روی را برگزین، از امروز به فکر فردا باش، و از اموال دنیا به اندازه کفاف خویش نگهدار، و زیادی را برای روز نیازمندیت در آخرت پیش فرست .

آیا امید داری خداوند پاداش فروتنان را به تو بدهد در حالی که از متکبّران باشی؟

و آیا طمع داری ثواب انفاق کنندگان را دریابی در حالی که در ناز و نعمت قرار داری؟

و تهیدستان و بیوه زنان را از آن نعمت ها محروم می کنی؟ همانا انسان به آنچه پیش فرستاده، و نزد خدا ذخیره ساخته، پاداش داده خواهد شد. با درود .

شهیدی

میانه رو باش، و از زیاده روی دست بدار! و امروز، فردا را به خاطر آر و از مال نگاه دار چندان که تو را کارساز است، و زیادت را پیشاپیش فرست برای روزی که تو را بدان نیاز است. امید داری خدایت پاداش فروتنان دهد، و تو نزد او در گردنفرازان به شماری، و طمع بسته ای که ثواب صدقه دهندگان یابی، حالی که در نعمت غلتانی و آن را از بیچاره و بیوه زن دریغ می داری! آدمی پاداش یابد بدانچه کرده است و در آید بدانچه از پیش فرستاده است، و السلام.

اردبیلی

پس بگذار اسرافرا در صرف مال در آن حال که میانه رو باشی در آن و یاد کن در این روز فردا را و نگه دار از مال باندازه ضرورت خود و از پیش فرست زیادیت را برای روز احتیاج تو بآن آیا امید می داری که بدهد تو را خدا مزد متواضعان و حال آنکه تو نزد او از متکبران باشی و طمع داری در ثواب خدا و حال آنکه تو غلطانی در نعمت دنیا منع آنرا از عاجز بیچاره و از بیچاره و از بیوه زنان و یتیم بی پدر که واجب می گردانند برای تو ثواب تصدّق کنندگان را و جز این نیست که مرد جزا می شود به آن چه از پیش فرستاد و آینده است به آن چه به پیش داشته و تقدیم نموده و السّلام

آیتی

از زیاده روی بپرهیز و میانه روی پیشه کن. امروز به فکر فردایت باش. از مال به قدر نیازت نگهدار و آنچه افزون آید، پیشاپیش برای روزی که بدان نیازمند گردی، روانه دار. آیا امید آن داری که خداوندت پاداش متواضعان دهد، در حالی که، در نزد او از متکبران هستی. آیا در حالی که، خود در ناز و نعمت فرو رفته ای و آن را از ناتوانان و بیوه زنان دریغ می داری، طمع در آن بسته ای که ثواب صدقه دهندگانت دهند آدمی به آنچه پیشاپیش فرستاده، پاداش بیند و بر سر آن رود که از پیش روانه داشته. والسلام.

انصاریان

اسراف را بگذار و میانه رو باش،و امروز در اندیشه فرا به سر بر،از مال به اندازه

لازم برای خود نگاه دار،و زیادی را برای روز نیازمندی خود پیش فرست .

آیا امید داری خداوند اجر فروتنان را به تو بدهد در صورتی که نزد او از متکبران باشی؟و طمع داری ثواب انفاق کنندگان را در اختیارت قرار دهد در حالی که غرق در ناز و نعمتی،و افتادگان و بیوه زنان را از زیادی ثروتت بهره نمی دهی ؟!انسان را محض آنچه پیش فرستاده اجر می دهند،و به آنچه از قبل فرستاده وارد می شود.و السّلام .

شروح

راوندی

و الاسراف: کل ما لا یحل اکله، و الانفاق فی غیر طاعه الله. و المقتصد: من یحفظ الاقتصاد و یکون علی الطریقه المستقیمه. و روی اترجو ان یعطیک الله کما هو معنی الروایه الاخری. و المتمرغ فی النعیم: المتقلب فی النعمه، من مرغته فی التراب فتمرغ و منع، یتعدی الی مفعولین. یقال: منعت المال زیدا، ای تطمع ای یوجب الله لک ثواب من یتصدق، ای یعطی الصدقه و حالک انک تمنع المال اهله لا تعطی الرجل الضعیف و لا المراه التی لازوج لها و هی الارمله. و المرء مجزی بما سلف: ای یجزی بما تقدم من افعاله، ان خیرا فخیرا و ان شرا فشرا. و اسلف: ای بما قدمه، و کلاهما روی. و قادم علی ما قدم، و القادم فاعل قدم من سفره یقدم

کیدری

متمرغ: فی النعیم ای منقلب من تمرغ فی التراب.

ابن میثم

نامه ی دیگر حضرت که به زیاد بن ابیه مرقوم فرموده است: تمرغ: غلتیدن، زیر و رو شدن (اسرافکاری را کنار بگذار و میانه روی را پیشه کن، امروز به یاد فردایت باش، و به اندازه ی ضرورت زندگی نگهدار، و زیادی آن را برای روز نیازت پیش فرست، آیا امیدواری که خداوند، پاداش فروتنان را به تو دهد، در حالی که تو نزد او از متکبران می باشی و آیا طمع داری که پاداش صدقه دهندگان را به تو دهد، در حالی که تو در عیش و خوشگذرانی فرو رفته، ناتوان و بیچاره و بیوه زن و درویش را از آن بهره نمی دهی؟ و همانا که انسان به آنچه کرده است پاداش یابد، و به سوی آنچه پیش فرستاده روی آورد. والسلام.) امام (علیه السلام) در این نامه چند دستور به زیاد بن ابیه می دهد: 1- نخست او را به ترک اسراف امر می کند که به معنای زیاده روی و نقطه مقابل تفریط است که آن نیز از کارهای ناپسند می باشد، و لازمه ی این دستور، امر به اقتصاد و میانه روی در امور می باشد که از فضایل و کارهای پسندیده است. 2- امروز به یاد فردای قیامت و روز آخرت باشد، و این عمل، نفس را سرکوب می کند و او را از پرداختن کامل به دنیا و اشتغال به آن باز می دارد. 3- از مال و ثروت دنیا به اندازه ی نیازمندی در زندگی، بردارد و این دستور اشاره به آن است که در اندوختن مال دنیا و نگهداری آن میانه رو باشد. 4- تعداد زاید از ثروت دنیا را برای روز شدت نیازمندیش که آخرت و پس از مرگ است، به پیش بفرستد، و این دستور اشاره به انفاق مال در راه خدا می باشد، زیرا هر خردمندی می داند که صرف کردن مال زاید بر احتیاج دنیوی، در راه خدا و جلو فرستادن آن برای روز شدت نیازمندی، از مصلحتهای بسیار مهم است. امام (علیه السلام) پس از چهار دستور فوق، زیاد را مورد خطاب قرار داده و به طریق استفهام انکاری از او می پرسد که چگونه از خداوند امید به پاداش اهل تواضع دارد و حال آن که او، از متکبران است؟. این سوال انکاری اشاره به آن است که اجر و پاداش در مقابل انجام دادن عمل نیک و اتصاف به آن، نصیب انسان می شود، نه در انجام دادن کارهای خلاف و ضد فضیلت، پس برای نایل شدن به ثواب و پاداش اهل تواضع، تخلق به آن صفت ارزشمند لازم است و آن هم حاصل نمی شود مگر پس از فرود آمدن از قله های بلند تکبر و خودخواهی و همچنین با استفهام انکاری دیگر از او پرسیده است که با چه دلیل طمع ثواب صدقه دهندگان را دارد، با این که پیوسته در طلب جمع مال و خوشگذرانی است و حق ضعفا و یتیمان و بیوه زنان را از آن منع می کند؟ و این استفهام انکاری به منظور از بین بردن طمع او در ثواب نیکوکاران و مودیان حقوق مستحقان می باشد زیرا پاداش هر عمل نیکی از لوازم خود آن عمل و به اندازه ی آن است و این است معنای سخن امام (علیه السلام) که فرمود: انما المرء مجزی بما اسلف و قادم علی ما قدم که ترجمه ی آن گذشت و این عبارت از نیکوترین سخنان است و بسیار کوبنده می باشد.

ابن ابی الحدید

فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً وَ اذْکُرْ فِی الْیَوْمِ غَداً وَ أَمْسِکْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِکَ وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِیَوْمِ حَاجَتِکَ أَ تَرْجُو أَنْ یُعْطِیَکَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِینَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَکَبِّرِینَ وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِی النَّعِیمِ [أَنْ تَمْنَعَهُ]

تَمْنَعُهُ الضَّعِیفَ وَ الْأَرْمَلَهَ [ وَ ]

أَنْ یُوجِبَ لَکَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِینَ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِیٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَی مَا قَدَّمَ وَ السَّلاَمُ .

المتمرغ فی النعیم المتقلب فیه و نهاه عن الإسراف و هو التبذیر فی الإنفاق و أمره أن یمسک من المال ما تدعو إلیه الضروره و أن یقدم فضول أمواله و ما لیس له إلیه حاجه ضروریه فی الصدقه فیدخره لیوم حاجته و هو یوم البعث و النشور.

قلت قبح الله زیادا فإنه کافأ إنعام علی ع و إحسانه إلیه و اصطناعه له بما لا حاجه إلی شرحه من أعماله القبیحه بشیعته و محبیه و الإسراف فی لعنه و تهجین أفعاله و المبالغه فی ذلک بما قد کان معاویه یرضی بالیسیر منه و لم یکن یفعل ذلک لطلب رضا معاویه کلا بل یفعله بطبعه و یعادیه بباطنه و ظاهره و أبی الله إلا أن یرجع إلی أمه و یصحح نسبه و کل إناء ینضح بما فیه ثم جاء ابنه بعد فختم تلک الأعمال السیئه بما ختم وَ إِلَی اللّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ

کاشانی

(الیه ایضا) این نامه دیگر است که فرستاده به سوی زیاد مذکور بر مضمون مزبور به این طریق که: ای زیاد قناعت کن در صرف اموال (فدع الاسراف) پس بگذار اسراف را (مقتصدا) در آن حال که میانه رو باشی در صرف مال (و اذکر فی الیوم غدا) و یاد کن در امروز حال فردا را که آن اهوال قبر است و نشور (و امسک من المال) و نگه دار از مال (بقدر ضرورتک) و از پیش فرست زیادتی را، یعنی صرف کن آنچه زیاده است بر قدر ضروری به مستحقان آن (لیوم حاجتک) از برای روز حاجت خودت که قیامت است (اترجوا ان یوتیک الله) آیا امید می داری که بدهد تو را خدای تعالی (اجر المتواضعین) ثواب و مزد متواضعان (و انت عنده من المستکبرین) و حال آنکه تو باشی نزد او از متکبران و گردنکشان (و تطمع) و طمع می کنی در ثواب خدا (و انت متمرغ فی النعیم) و حال آنکه تو باشی غلطان در نعیم این جهان (تمنعه الضعیف) که منع می کنی آن را از عاجز بیچاره (و الارمله) و از زن بی شوهر و از یتیم بی پدر (ان یوجب لک) که از شان ایشان آن است که واجب گردانید برای تو (ثواب المتصدقین) ثواب صدقه دهندگان را هرگاه که تصدق کنی بر ایشان (و انما المرء مجزی) و به درستی که مرد جزا داده شده است (بما اسلف) به آنچه از پیش فرستاد (و قادم علی ما قدم) و آینده است بر آنچه تقدیم آن نموده برای معاد (والسلام)

آملی

قزوینی

این نیز از جمله نامه ایست که بزیاد نوشته پس اسراف بگذار و میانه رو باش، در امروز فردا را یاد کن، و نگهدار از مال بقدر ضرورت خود، پیش فرست زیادتی را برای روز حاجت خود. آیا امید میداری که ببخشد ترا خدا اجر متواضعان و تو نزد او از متکبران باشی، و طمع میکنی و حال آنکه در نعیم خدا می غلطیده باشی، و عاجزان و بیوه زنان را از آن نعیم نمیداده باشی که ثابت سازد خدای عزوجل برای تو ثواب تصدق کنندگان، شخص جزا نیابد در قیامت مگر بانچه پیش کرده است، و قدوم نکند مگر بر آنچه از پیش فرستاده است. برگ عیشی بگور خویش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست

لاهیجی

و من کتب له علیه السلام

الیه ایضا

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی زیاد نیز.

«فدع الاسراف مقتصدا و اذکر فی الیوم غدا و امسک من المال بقدر ضرورتک و قدم الفضل لیوم حاجتک. اترجو ان یوتیک الله اجر المتواضعین و انت عنده من المتکبرین؟ و تطمع و انت متمرغ فی النعیم، تمنعه الضعیف و الارمله ان یوجب لک ثواب المتصدقین؟ و انما المرء مجزی بما اسلف و قادم علی ما قدم. والسلام.»

یعنی پس واگذار اسراف کردن را در حالتی که وسط رفتار باشی، یعنی چنانکه اسراف و افراط نباید بکنی امساک که تفریط است نباید کرده باشی، بلکه میانه رفتار بکن که وسط عدل است و به یاد بیار در امروز دنیای فردای آخرت را و نگاه دار از مال به قدر احتیاج تو و پیش فرست و انفاق بکن زیاده بر احتیاج را، از برای روز احتیاج آخرت تو، آیا امید داری اینکه عطا کند تو را خدا ثواب تواضع دارندگان را و حال آنکه تو در نزد او از متکبران باشی؟ و آیا طمع داری تو و حال آنکه تو غلطیده به نعمت گذرانیدن باشی؟ در حالتی که منع کنی تو آن تنعم را از ناتوانان و زنان بیوه، اینکه واجب گرداند خدا از برای تو ثواب صدقه دهندگان را؟ و نیست مرد، مگر جزا داده شده ی به آن چیزی که پیش فروخته است از اعتقادات و واردشونده است در آخرت بر چیزی که پیش فرستاده است از اعمال. و سلام بر تو باد.

خوئی

اللغه: (الاسراف) السرف: ضد القصد، و قال الراغب: السرف تجاوز الحد فی کل فعل یفعله الانسان و ان کان ذلک فی الانفاق اشهر، قال تعالی: (و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا- و لا تاکلوها اسرافا و بدارا)، و یقال: تاره اعتبار بالقدره، و تاره بالکیفیه، و لهذا قال سفیان، ما انفقت فی غیر طاعه الله فهو سرف و ان کان قلیلا، قال الله تعالی: (و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین- و ان المسرفین هم اصحاب النار) ای المتجاوزین الحد فی امورهم، و سمی قوم لوط مسرفین من حیث انهم تعدوا فی وضع البذر فی الحرث المخصوص له المعنی بقوله تعالی: نسائکم حرث لکم، و قوله فی القصاص (فلا یسرف فی القتل) فسرفه ان یقتل غیر قاتله اما بالعدول عنه الی من هو اشرف منه او بتجاوز قتل القاتل الی غیره حسبما کانت الجاهلیه تفعله. قال السید نعمه الله الجزائری فی فروق اللغات: الاسراف و التبذیر: قیل التبذیر انفاق المال فیما لا ینبغی، و الاسراف صرفه زیاده علی ما ینبغی، و بعباره اخری الاسراف تجاوز الحد فی صرف المال و التبذیر اتلافه فی غیر موضعه فهو اعظم من الاسراف و لذا قال تعالی: (ان المبذین (المبذرین) کانوا اخوان الشیاطین) قیل: (ولس الاسراف متعلقا بالمال فقط بل بکل شی ء وضع فی غیر موضعه اللائق به، الا تری ان الله وصف قوم لوط بالاسراف لوضعهم البذر فی غیر المحرث فقال: (انکم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم مسرفون) و وصف فرعون بالاسراف بقوله: (انه کان عالیا من المسرفین). اقول: و یفهم من بعض الاخبار ان الاسراف علی ضربین: حرام و مکروه فالاول مثل اتلاف مال و نحوه فیما هو فوق المتعارف، و الثانی اتلاف شی ء ذی نفع بلا غرض و منه اهراق ما بقی من شرب ماء الفرات و نحوها خارج الماء و قد روی ذلک عن علی (علیه السلام). انتهی قوله. فتحصل ان الاسراف تجاوز الحد فی کل ما یفعلها الانسان من افعاله سواء کان متعلقه مالا او غیر مال، و التبذیر اتلافه و تضییعه فی غیر موضعه و اذا لم یکن علی سبیل الاتلاف و الافساد بان یکون صرفه علی الاصلاح لا یمسی تبذیرا. (مقتصدا) القصد و الاقتصاد واسطه الامور، قال سالم بن وابصه (الحماسه 244): علیک بالقصد فیما انت فاعله ان التخلق یاتی دونه الخلق قال المرزوقی فی الشرح: القصد: واسطه الامور، فما تعداه سرف و ما انحط عنه قصور، و لذلک قیل لمن لیس بجسیم و لا ضئیل، و لیس بقصیر و لا طویل: هو قصد و مقصد، و قال فی شرح الحماسه: القصد ما لا سرف فیه، و لذلک قیل: اقتصد فی کذا، و طریق قاصد اذا کان علی حد الاستواء، و من کلامهم ضل عن قصد الطریق، کما قیل. ضل عن سواء السبیل قال الراجز الحصین بکیر الربعی: انی اذا حار الجبان الهدره رکبت من قصد الطریق منحره قال ابن الاثیر فی النهایه: فی الحدیث ما عال مقتصد و لا یعیل ای ما افتقر من لا یسرف فی الانفاق و لا یقتر، انتهی و قال الامیر (ع) لهمام فی الخطبه 191 من النهج فی وصف المتقین: منطقهم الصواب، و ملبسهم الاقتصاد. (متمرغ) فی الصحاح: مرغته فی التراب تمریغا فتمرغ ای معکته و تمعک، قال ابن الاثیر فی النهایه: التمرغ: التقلب فی التراب، و منه حدیث عمار: (اجنبنا فی سفر و لیس عندنا ماء فتمرغنا فی التراب) ظن ان الجنب یحتاج ان یوصل التراب الی جمیع جسده کالماء. قال الزمخشری فی الاساس: مرغ دابته فتمرغ و هذا مراغ الدواب و مراغتها و متمرغها، و مرغته تمریغا اذا اشبعت راسه و جسده دهنا، و تمرغ بالدهن و من المجاز فلان یتمرغ فی النعیم، یتقلب فیه. (الارمله) قال الجوهری فی الصحاح: الارمل: الرجل الذی لا امراه و الارمله: المراه التی لا زوج لها، و قد ارملت المراه اذا مات عنها زوجها قال الشاعر- و هو جریر-. هذی الارامل قد قضیت حاجتها فمن لحا الهذا الارمل الذکر قال ابن السکیت: الارامل: المساکین من نساء و رجال، قال و یقام لهم و ان لم یکن فیهم نساء، و یقال: قد جائت ارمله من نساء و رجال محتاجین، قال و یقال للرجال المحتاجین الضعفاء: ارمله و ان لم یکن فیهم نساء، انتهی ما فی الصحاح. و قال المرزوقی فی شرح الحماسه (577) عند قول زیاد بن حمل: تری الارامل و الهلاک تتبعه یستن منه علیهم وابل رذم الارامل: جمع الارمل و الارمله لانه یقع علی الذکر و الانثی و هم الذین قد انقطع زادهم و ضاقت الاحوال بهم. و قال عند قول کعب بن زهیر (الحماسه 348): الا لهف الارامل و الیتامی و لهف الباکیات علی ابی الارال: جمع ارمل، و هذه الصفه یشترک فیها المونث و المذکر، و اشتقاقه من ارمل القوم اذا نفدت فقاتهم، و حقیقته صاروا من الفقر فی الرمل، کما یقال اترب الرجل، و الشهاده فی اشتراک الرجل و المراه فی هذه الصفه قول جریر: هذی الارامل- البیت. و قال الزمخشری فی الاساس: ارمل: افتقر وفنی زاده و هو من الرمل کادقع من الدفعاء، و منه الارمله، قال: و فی کتاب العین: و لا یقال شیخ ارمل الا ان یشاء شاعر فی تملیح کلامه کقول جریر: هذی الارامل- البیت. و ارملت المراه و رملت من زوجها و لا یکون الا مع الحاجه. ثم فی نسخ خطیه عندنا قد ضبط قوله (علیه السلام) هکذا: (اترجو ان یوتیک الله): (مجزی بما سلف) ولکن ما احترناه فی المتن مطابق لنسخه الرضی رضوان الله علیه. الاعراب: (مقتصدا) حال لضمیر دع، (غدا) مفعول لقوله اذکر، قوله ان یعطیک ماول منصوب مفعول لقوله ترجو، (و انت) الواو حالیه و الجمله حال لضمیر ترجو، (و تطمع) عطف علی قوله ترجو، و الجمله استفهامیه علی سبیل الانکار کالمعطوف علیها (و انت) الواو حالیه و الجمله حال لضمیر تطمع، قوله (ان یوجب) ماول منصوب مفعول لقوله تطمع اخر عن الحال بعکس الاولی، و ضمیر الفعل یرجع الی الله. المعنی: لما اخبر سعد امیرالمومنین علیا (ع) بان زیاد بن ابیه یکثر من الالوان المختلفه فی الطعام فی الیوم الواحد و تدهن کل یوم- الی آخر ما رواه الیعقوبی کما مر آنفا- امره ان یترک رذیله الاسراف، و یتصف بفضیله الاقتصاد الذی هو واسطه الامور. و اقول: ان لکل شی ء حدا هو بمنزله قاعدته فاذا کان علی قاعدته فله ثبات و قرار، و اذا جاوز عن حده اما الی الافراط و اما الی التفریط فلابد له من ان یسقط منکوسا و منکوبا و قد قال الامیر (علیه السلام): الیمین و الشمال مضله و الوسطی هی الجاده. و کما ان الله الحکیم خلق کل واحد من قاطبه الاشیاء علی قدر لائق به لو عدل عنه لاختل نظام العالم کذلک جعل لکل ما یتعلق بافعال بنی آدم و امور صالح الانسانیه حدا لو خرج الاجتماع الانسانی عنه لاختل نظامه و هو من الهالکین و ذلک الحد المتعلق بهذا النوع هو ما یحتویه الذکر الحکیم و قد قال عز من قائل: (ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم)، و ذلک الحد هو الوسط و القسط و العدل و الحق کما قالی تعالی: (و کذلک جعلناکم امه وسطا لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیدا) (البقره- 139) و قال: (لقد انزلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط)، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): بالعدل قامت السماوات و الارض، و قال امیرالمومنین علی (علیه السلام): بالحق قامت السماوات و الارض. و من تفحص فی ما اتی به خاتم الانبیاء دری ان الله تعالی کتب علی الناس الاقتصاد فی مطلق الامور حتی فی العبادات ففی القرآن الکریم: (لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط فتقعد ملوما محسورا) (الاسرا- 32). و قد روی الصدوق قدس سره فی الفقیه (ص 12 ج 13 من الوافی): باسناده عن جعفر بن محمد، عن ابیه، عن آبائه (علیه السلام) قال: قال علی (علیه السلام): الحیف فی الوصیه من الکبائر. و روی عن جعفر بن محمد عن ابیه (علیه السلام): ان رجلا من الانصار توفی و له صبیه صغار و له سته من الرقیق فاعتقهم عند موته و لیس له مال غیرهم فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاخبر فقال: ما صنعتم بصاحبکم؟ قالوا دفناه، قال: لو علمت ما دفناه مع اهل الاسلام ترک ولده یتکففون الناس؟. و فی باب الاقتصاد فی العباده من الوافی (ص 69 ج 3) نقلا عن الکافی باسناده عن ابی الجارود، عن ابی جعفر (ع) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان هذا الدین متین فاوغلوا فیه برفق، و لا تکرهوا عباده الله الی عباد الله فتکونوا کالراکب المنبت الذی لا سفرا قطع و لا ظهرا ابقی. ثم انه (علیه السلام) اتی بالحال اعنی مقتصدا اشاره الی ان زیادا کما یجب علیه الاعراض عن الاسراف الذی هو افراط کذلک یجب علیه ایضا الامساک الذی هو تفریط، بل علیه بعد ترک الاسراف الاقتصاد الذی هو وسط الافراط و التفریط. قوله (علیه السلام): (و اذکر فی الیوم غدا) نبهه بان لا تلهیه الامال و لا تشغله المشاغل فی الدنیا عن التاهب و التزود لغده و کنی بالغد عن بعد حیاته فی هذه الدار من البرزخ و یوم البعث، کما اراد بالیوم هذه الدنیا. قوله (علیه السلام): (و امسک- الی قوله: لیوم حاجتک) روی الیعقوبی فی تاریخه (ص 202 ج 2): ان رجلا قال للحسن بن علی (علیه السلام): انی اخاف الموت، قال. ذاک انک اخرت

مالک و لو قدمته لسرک ان تحلق به. قوله (علیه السلام): (اترجو- الخ) استفهام علی سبیل الانکار ای کیف ترجو ان یعطیک الله ذلک الاجر و الحال انت عنده کذلک، و کیف تطمع ان یوجب الله لک ذلک الثواب و الحال انت تتقلب و تتمعک فی النعیم تمنعه الضعیف و الارمله، و هذا تحریض له علی التواضع و شرکه الضعیف و الارمله فی عیشه و تنعمه. قوله (علیه السلام): (و انما المرء- الخ) بین الانسان و عمله خیرا کان او شرا ارتباط خاص لا یرجع الا الیه و لا یجزی الا به و لا یقدم الا الیه و نعم ما قیل بالفارسیه: نیک و بد هر چه کنی بهر تو خوانی سازند جز تو بر خوان بد و نیک تو مهمانی نیست قال الشارح المعتزلی فی المقام: قلت قبح الله زیاد کافا انعام علی (علیه السلام) و احسانه الیه و اصطناعه له بما لا حاجه الی شرحه من اعماله القبیحه بشیعته و محبیه و الاسراف فی لعنه، و تهجین افعاله، و المبالغه فی ذلک بما قد کان معاویه یرضی بالیسیر منه و لم یکن یفعل ذلک لطلب رضا معاویه کلا بل یفعله بطبعه و یعادیه بباطنه و ظاهره و ابی لله الا ان یرجع الی امه و یصحج نسبه و کل اناء ینضح بما فیه، ثم جاء ابنه بعده فختم تلک الاعمال السیئه بما ختم و الی الله ترجع الامور. انتهی. و سیاتی کلامنا ایضا فی قاتلی

حجج الله و معاندیهم فی شرح المختار 44 من هذا الباب ان شاء الله تعالی. الترجمه: این نیز نامه ایست که امیر (ع) به زیاد بن ابیه نوشت: پس ترک اسراف گوی و میانه رو باش، و در امروز یاد فردا کن و از مال بقدر ضرورت زندگی نگهدار و زیادی را برای روز نیازت پیش فرست، آیا امید داری که خدا بتو پاداش فروتنان دهد با اینکه نزد او از خودبینانی، و آیا آزمندی که برایت ثواب صدقه دهندگان واجب گرداند با اینکه در نعمت غلطیده ای و آنرا از ناتوان و بیچارگان و بیوه زنان بازمی داری، و همانا که مرد بانچه کرده است پاداش یابد، و بسوی آنچه پیش فرستاده است روی آورد. و السلام. المصدر: هذا الکتاب بعض ما کتبه الامیر (ع) الی زیاد بن ابیه و نقله کاملا الفاضل الشارح المعتزلی فی شرح المختار 44 من باب الکتب و الرسائل من الجزء السادس عشر من شرحه و هو المختار المعنون بقول الرضی: و من کتاب له (علیه السلام) الی زیاد بن ابیه و قد بلغه ان معاویه کتب الیه یرید خدیعته باستلحاقه. قال: کان علی (علیه السلام) اخرج الیه- یعنی الی زیاد- سعدا مولاه یحثه علی حمل مال البصره الی الکوفه، و کان بین سعد و زیاد ملاحاه و منازعه، و عاد سعد و شکاه الی علی (علیه السلام) و عابه فکتب علی (علیه السلام) الیه: اما بعد فان سعدا ذکر انک شتمته ظلما، و هددته و جبهته تجبر او تکبرا، فما دعاک الی التکبر؟ و قد قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): (الکبر رداء الله فمن نازع الله ردائه قمصه) و قد اخبرنی انک تکثر من الالوان المختلفه فی الطعام فی الیوم الواحد و تدهن کل یوم، فما علیک لو صمت الله ایاما، و تصدقت ببعض ما عندک محتسبا، و اکلت طعامک مرارا قفارا؟ فان ذلک شعار الصالحین، افتطمع و انت متمرغ فی النعیم تستاثر به علی الجار، و المسکین، و الضعیف، و الفقیر، و الارمله و الیتیم ان یحسب لک اجر المتصدقین؟ و اخبرنی انک تتکلم بکلام الابرار و تعمل عمل الخاطئین فان کنت تفعل ذلک فنفسک ظلمت، و عملک احبطت فتب الی ربک یصلح لک عملک، و اقتصد فی امرک و قدم الی ربک الفضل لیوم حاجتک و ادهن غبا فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: (ادهنوا غبا و لا تدهنوا رقما). فکتب الیه زیاد: اما بعد یا امیرالمومنین فان سعدا قدم علی فاساء القول و العمل فانتهرته و زجرته و کان اهلا لاکثر من ذلک، و اما ما ذکرت من الاسراف و اتخاذ الالوان من الطعام و النعم، فان کان صادقا فاثابه الله ثواب الصالحین، و ان کان کاذبا فوقاه الله اشد عقوبه الکاذبین، و اما قوله: انی اصف العدل و اخالفه الی غیره، فانی اذن الالاخسرین، فخذ یا امیرالمومنین بمقال قلته فی مقام قمته: (الدعوی بلا بینه کالسهم بلا نصل) فان اتاک بشاهدی عدل، و الا تبیین لک کذبه و ظلمه. اقول: قد تعرض الفاضل الشارح بان ما فی النهج بعض هذا الکتاب، و لا یخفی علیک انه لا یتضمن ما فی النهج علی صورته و الفاظه، و ان بین النسختین تفاوتا ظاهرا و نحن لم نظفر به فی الماخذ التی حضرتنا، و الظاهر انهما کتاب واحد، بل ما فی النهج بعض ذلک الکتاب الا انهما رویا علی روایتین کما ان الرضی نقل فی غیر موضع فی النهج کلاما له (علیه السلام) علی روایتین.

شوشتری

(الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) اقول: رواه الیعقوبی فقال: وجه علی رجلا الی بعض عماله مستحثا، فاستخف به فکتب الیه: اما بعد، فانک شتمت رسولی و زجرته و بلغنی انک تبخر، و تکثر من الادهان و الوان الطعام، و تتکلم علی المنبر بکلام الصدیقین، و تفعل اذا نزلت افعال المحلین، فان یکن ذلک کذلک فنفسک اضررت، و ادبی تعرضت، ویحک ان الله تعالی یقول: العظمه و الکبریاء ردائی، فمن نازعنیهما سخطت علیه، بل ما علیک ان تدهن رفیها، فقد امر رسول الله (صلی الله علیه و آله) بذلک، و ما حملک ان تشهد الناس علیک بخلاف ما تقول علی المنبر حیث یکثر علیک الشاهد، و یعظم مقت الله لک، بل کیف ترجو و انت متهوع فی النعیم، جمعته من الارمله و الیتیم، ان یوجب الله لک اجر الصالحین، بل ما علیک ثکلتک امک لو صمت لله ایاما، و تصدقت بطائفه من طعامک، فانها سیره الانبیاء و ادب الصالحین، اصلح نفسک، و تب من ذنبک، و اد حق الله علیک، و السلام. و رواه ابن ابی الحدید فی موضع آخر، فقال: اخرج علی (علیه السلام) سعدا مولاه الی زیاد یحثه علی حمل مال البصره الی الکوفه، و کان بین سعد و زیاد ملاحاه، و عاد سعد فشکاه الی علی (علیه السلام)، فکتب الی زیاد: اما بعد فان سعدا ذکر انک شتمته طلما، و هددته و جبهته تجبرا و تکبرا، فما دعاک الی التکبر و قد قال النبی (الکبر رداء الله فمن نازع الله رداءه قصمه)، و قد اخبرنی انک تکثر من الالوان المختلفه فی الطعام فی یوم واحد و تدهن کل یوم، فما علیک لو صمت (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) لله ایاما، و تصدقت ببعض ما عندک محتسبا، و اکلت طعامک مرارا قفارا، فان ذلک شعار الصالحین، افتطمع- و انت متمرغ فی النعیم تستاثر به علی الجار و المسکین و الضعیف و الفقیر و الارمله و الیتیم- ان یحسب لک اجر المتصدقین، و اخبرنی انک تتکلم بکلام الابرار و تعمل عمل الخاطئین، فان کنت تفعل ذلک فنفسک ظلمت، و عملک احبطت، فتب الی ربک یصلح لک عملک، و اقتصد فی امرک، و قدم الی ربک الفضل لیوم حاجتک، و ادهن غبا فانی سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: ادهنوا غبا و لا تدهنوا رقما. فکتب زیاد الیه (علیه السلام) ان سعدا قدم علی فاساء القول و العمل، فانتهرته و زجرته، و کان اهلا لاکثر من ذلک، و اما ما ذکرت من الاسراف و اتخاذ الالوان من الطعام و النعم، فان کان صادقا فاثابه الله ثواب الصالحین، و ان کان کاذبا فوفاه الله اشد عقوبه الکاذبین، و اما قوله انی اصف العدل و اخالفه الی غیره، فانی اذن من الاخسرین اعمالا، فخذ یا امیرالمومنین بمقاله قلتها فی مقام قمته (الدعوی بلا بینه کالسهم بلا نصل)، فان اتاک بشاهدی عدل، و الا تبین لک کذبه و ظلمه. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الیه ایضا) هکذا فی (المصریه و ابن میثم) ای: زیاد، و لکن فی ابن ابی الحدید (الی زیاد ایضا). قوله (علیه السلام) (فدع الاسراف مقتصدا) (و لا تبذر تبذیرا ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین). (و اذکر فی الیوم و غدا) (و لتنظر نفس ما قدمت لغد). (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) (و امسک من المال بقدر ضرورتک و قدم الفضل لیوم حاجتک) (یسالونک ماذا ینفقون قل العفو) (و ما تقدموا لانفسکم من خیر تجدوه عند الله هو خیرا و اعظم اجرا). (اترجو ان یعطیک الله اجر المتواضعین و انت عنده من المتکبرین) (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون). عن الصادق (علیه السلام): اوحی الله تعالی الی داود: یا داود کما ان اقرب الناس من الله تعالی المتواضعون، کذلک ابعد الناس من الله المتکبرون. و المراد ان الله تعالی لیس کالناس، فانهم یعطون اجرا لاحد باسم عمل لم یعمله اما للالتباس علیهم و اما لهوی. (و تطمع و انت متمرغ فی النعیم) استعاره من تمرغ الحمیر فی التراب (تمنعه الضعیف) عن تحصیل قوت (و الارمله) المراه التی لا زوج لها (ان یوجب لک ثواب المتصدقین) جزافا. ترجو النجاه و لم تسلک مسالکها ان السفینه لاتجری علی الیبس (و انما المرء مجزی بما اسلف) ان خیرا فخیر و ان شرا فشر (و قادم علی ما قدم) (یوم تجد کل نفس ماعملت من خیر محضرا و ما عملت من سوء).

مغنیه

اللغه: مقتصدا: معتدلا، و الفضل ما زاد عن الاعتدال. و متمرغ فی النعیم: متقلب فیه. الاعراب: مقتصدا حال من فاعل دع و هو انت، و غدا مفعول به لاذکر، لان الذکر حاصل الیوم لا فی الغد، و المصدر من ان یوجب مجرور بجار محذوف ای فی وجوب الثواب، و المجرور متعلق بتطمع. المعنی: (فدع الاسراف الخ).. المال وسیله لسد حاجات المعوزین، لا للتبذیر و الاسراف، و التضاهی و التباهی، و ما زاد عن حاجه المحتاجین ینفق فی مشروع عام، او یدخر للشدائد کالحرب وردع العدوان. (اترجو ان یعطیک الله الخ).. لکل عمل جزاوه الخاص، فالحسنی لمن احسن، و السوای لمن اساء، و العکس او المساواه هنا محال فی العدل الالهی.. و المتکبر یغریه المال و یطغیه، و یبذره علی ملذاته و شهواته، و یمنعه عن المحرومین الذین لا عم لهم و لا خال. و جزاء هذا من عندالله عذاب الحریق. و المتواضع یری نفسه مقصرا و مضیعا فی طاعه الله، و ان اقبلت الدنیا علیه بذلها فی سبیل الله، و ازداد له شکرا، و منه خوفا، و لعباده تواضعا. و له عند الله مثوبه و حسن ماب. و هذا ما اراده الامام بقوله: (المرء مجزی بما اسلف).

عبده

… قدم الفضل لیوم حاجتک: ما یفضل من المال فقدمه لیوم الحاجه کالاعداد لیوم الحرب مثلا او قدم فضل الاستقامه للحاجه یوم القیامه … مجزی بما اسلف: اسلف قدم فی سالف ایامه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به زیاد ابن ابیه (که در آن او را به اقتصاد و میانه روی و تواضع و فروتنی امر می فرماید): پس در صرف مال زیاده روی مکن میانه رو باش (بیشتر و کمتر از آنچه نیازمندی صرف مکن) در امروز به یاد فردا باش، و به اندازه نیازمندی خود از دارائی پس انداز نما، و زیاده بر آن را به جهت روز نیازمندیت آخرتت پیش فرست (در راه خدا به درویشان و مستمندان ببخش). آیا امیدواری که خدا پاداش فروتنان (که به دنیا و کالای آن دل نبسته و به دستور او رفتار می کنند) را به تو بدهد و حال آنکه تو نزد او از گردنکشان (که دل به دنیا بسته و خلاف دستور او را انجام میدهند) هستی؟ و آیا آزمندی که پاداش صدقه دهندگان (که از بینوایان دست می گیرند بدون بزرگی و خودنمائی) را برای تو واجب و لازم گرداند در حالیکه تو در عیش و خوشگذرانی غلطیده ناتوان و بیچاره و بیوه زن و درویش را از آن بهره نمی دهی؟ و جز این نیست که مرد پاداش داده می شود بکار پیش کرده، و وارد می گردد بر آنچه پیش فرستاده است، و درود بر آنکه شایسته درود است (ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: خدا خیر و نیکوئی را از زیاد دور گرداند، زیرا نعمت و نیکوئی و تعلیم و تربیت علی علیه السلام را نسبت به خود تلافی کرد به چیزیکه حاجت به بیان آن نیست از قبیل کردارهای زشت درباره پیروان و دوستان آن حضرت و زیاده روی در ناسزا گفتن و تقبیح کردار آن بزرگوار، و کوشش در این امور به آنچه را که معاویه به کمی از آن راضی بود، و این برای بدست آوردن رضاء و خشنودی معاویه نبود، بلکه این کارها را طبعا انجام می داد، و در ظاهر و باطن با آن حضرت دشمنی می نمود، و خدا نمی خواست مگر آنکه به مادرش بازگشته معلوم نبودن پدرش را هویدا نماید، و از هر ظرفی آنچه در آن است تراوش می کند، و پس از او فرزندش عبیدالله که برای کشتن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام از کوفه لشگر به کربلاء فرستاد آمده بد کرداریهای پدر را به اتمام رسانید، و بازگشت کارها به سوی خدا است یعنی ایشان را به بدترین عذاب و کیفر خواهد رسانید(.

زمانی

سفارش امام علیه السلام به زیاد بن ابیه امام علیه السلام در نامه خود به زیاد به چند نکته حساس توجه می دهد: پرهیز از اسراف که خدا از آن منع کرده است: (خدا اسرافکاران را دوست نمیدارد.) و در دو مورد فرعون را بعنوان نمونه اسراف معرفی میکند. بفکر روز قیامت باشید. خدای عزیز در قرآن کریم بیش از سیصد مورد کلمه (یوم) را با مضاف الیه های مختلف آورده است که همه به آمادگی برای قیامت توجه می دهد. برای نمونه: (کسی که بخدا و روز دیگر ایمان داشته و کار شایسته انجام دهد پاداشش نزد پروردگار او خواهد بود.) اعمالیکه انجام می شود متراکم می گردد و ذخیره ای است برای روز نیاز: (روز قیامت بانسان خبر می دهند آنچه را قبلا فرستاده و آنچه پس از وی میرسد.) زیاد بن ابیه با اینکه سالهای متمادی از وجود امام علیه السلام بهره برد حداکثر ظلم را به شیعیان نمود فرزند وی عبیدالله بن زیاد هم حداکثر ظلم را نسبت بدوستان آن حضرت روا داشت.

سید محمد شیرازی

الیه ایضا (فدع الاسراف) و کن (مقتصدا) ای متوسطا فی الانفاق، لا بالافراط و لا بالتفریط (و اذکر فی الیوم) ای الدنیا (غدا) ای الاخره الذی فیه تحاسب عما عملت (و امسک) ای احفظ (من المال بقدر ضرورتک) التی تحتاج الیها (و قدم الفضل) ای الزائد علی الضروره (لیوم حاجتک) فی الاخره (اترجو ان یعطیک الله اجر المتواضعین) الذین عملوا باوامره تواضعا و تخضعا (و انت عنده من المتکبرین) الذین لا یعملون بامره، فان من یتصرف المال بخلاف امره سبحانه متکبر علیه اذ عمل عملا یدل علی عدم الانقیاد، بل الکبر و اللجاج. (و تطمع- و انت متمرغ) ای متقلب (فی النعیم) اللذائذ و المشتهیات (تمنعه) ای النعیم (الضعیف) ای الفقیر (و الارمله) التی مات زوجها و بقیت فقیر بلا والی (ان یوجب) الله (لک ثواب المتصدقین) الذین تصدقوا باموالهم فی سبیله سبحانه. (و انما المرء مجزی بما اسلف) ای یجزی فی الاخره، بما قدم فی الدنیا (و قادم) ای یرد فی القیامه (علی ما قدم) و ارسل من الدنیا الی هناک (والسلام).

موسوی

اللغه: دع: اترک. الاسراف: صرف المال زیاده عما ینبغی و التبذیر انفاقه فیما لا ینبغی. الاقتصاد: الاعتال فی الامور فلا یسرف و لا یبخل. الفضل: ما یفضل من الشی ء، الزیاده. متمرغ: من مرغه بالتراب اذا معکه به و المتمرغ بالنعیم المتقلب فیه. النعیم: رغد العیش، و الدعه. الارمله: لمراه التی مات عنها زوجها و الارمل صفه یشترک فیها المذکر و المونث. مجزی: من الجزاء و هو الاجر و الثواب. اسلف: قدم. الشرح: (فدع الاسراف مقتصدا و اذکر فی الیوم غدا و امسک من المال بقدر ضرورتک و قدم الفضل لیوم حاجتک) احسن الامام الی زیاد بن ابیه فولاه البصره فاخذ زیاد یسرف فی الصرف و اطایب الطعام فکتب الامام الیه هذا الکتاب یامره فیه بعده اوامر. 1- دع الاسراف مقتصدا ای خذ طریق الاعتال فی صرف المال فلا تسرف زیاده عن اللزوم و لا تقتر لتصبح من البخلاء بل توسط فی ذلک. 2- نبهه ان لا تشغله الطیبات و الملذات بل یعمل فی هذا الیوم- فی الدنیا- الی الغد و هو ما بعد الموت و ما هو صائر الیه یوم القیامه. 3- امره ان یحفظ من المال بقدر ضرورته و حاجته فلا یدخر منه شیئا ازید من الحاجه. 4- ان یقدم ما زاد عن الضروره و ما هو بحاجه الیه یقدمه لیوم الفاقه و هو یوم القیامه فانه یوم یحتاج فیه الانسان الی اصغر عمل طیب یدفع به حر جهنم و نارها … (اترجو ان یعیطیک الله اجر المتواضعین و انت عنده من المتکبرین و تطمع و انت متمرغ فی النعیم تمنعه الضعیف و الارمله ان یوجب لک ثواب المتصدقین؟ و انما المرء مجری بما اسلف و قادم علی ما قدم، والسلام) استفهم علیه السلام مستنکرا علیه ما یذهب الیه من انه یرجو ان یعطیه اللهاجر المتواضعین بینما هو من المتکبرین فان من اراد ان یحصل علی اجر المتواضعین یجب ان یتصف بهذه الصفه لا ان یتصف بضدها و خلافها … و کذلک استنکر علیه ان یطلب اجر المتصدقین باموالهم بینما هو یعیش البطر و الاسترخاء و یتقلب فی صرف الاموال یمنعها المسکین و الفقیر و الارمله فهو یطلب اجرا لا یتفق و عمله و ما یقوم به اذن فلا اجر. ثم اعطاه کبری کلیه و قاعده عامه و هی ان بین العمل و الجزاء ارتباط خاص و تلازم تام لا ینفک فما عملت من خیر تجزی به خیرا تصدقت کتب الله لک اجر الصدقه … اقرضت محتاجا کتب الله لک اجر القرض و هکذا. کما ان هناک ارتباطا اشد بین ما یعمله الانسان فی الدنیا و ما یلاقیه فی الاخره فمن عمل عملا فی الدنیا قدم علیه فی الاخره فما قدمته فی حیاتک الدنیا وجدته فی آخرتک …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی زیاد أیضا

از نامه های امام علیه السلام است

که آن را نیز برای زیاد نوشته است. {1) .سند نامه: این نامه را بلاذری در انساب الاشراف آورده است و در واقع آنچه مرحوم سید رضی در اینجا ذکر کرده بخشی از نامه مفصلی است که امام علیه السلام برای زیاد فرستاد.در مصادر نهج البلاغه نیز تنها از همین منبع ذکر شده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 233) ابن ابی الحدید نیز در شرح نهج البلاغه خود در ذیل نامه 44 آنچه را بلاذری در انساب الاشراف آورده،با تفاوتهای قابل ملاحظه ای ذکر کرده و چون این تفاوت ها نسبتاً زیاد است حمل بر اختلاف نسخ بعید به نظر می رسد شاید ابن ابی الحدید منبع دیگری در اختیار داشته است که این نامه را با آن شرح و تفصیل از آن نقل نموده است. }

نامه در یک نگاه

از صدر این نامه که در انساب الاشراف بلاذری آمده،استفاده می شود که افرادی به امام علیه السلام خبر داده بودند که زیاد مرتکب کارهای خلافی می شود از جمله اینکه سفره رنگین با چند نوع غذا ترتیب می دهد و در برخورد با افراد،

متکبرانه برخورد می کند.امام علیه السلام در این نامه او را از اسراف،تکبر و دنیاپرستی بر حذر می دارد و به او تأکید می فرماید که به فکر آخرتش باشد.

فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً،وَ اذْکُرْ فِی الْیَوْمِ غَداً،وَ أَمْسِکْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِکَ،وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِیَوْمِ حَاجَتِکَ.أَ تَرْجُو أَنْ یُعْطِیَکَ اللّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِینَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَکَبِّرِینَ! وَ تَطْمَعُ-وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِی النَّعِیمِ؛ تَمْنَعُهُ الضَّعِیفَ وَ الْأَرْمَلَهَ-أَنْ یُوجِبَ لَکَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِینَ؟ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِیٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَی مَا قَدَّمَ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

(ای زیاد) اسراف را کنار بگذار و میانه روی را پیشه کن و از امروز به فکر فردا باش و از اموال دنیا به مقدار ضرورت برای خود نگاه دار و اضافه بر آن را برای روز نیازت از پیش بفرست،آیا تو امید داری که خداوند پاداش متواضعان را به تو دهد در حالی که نزد او از متکبران باشی؟ تو طمع داری که ثواب انفاق کنندگان را خداوند برای تو قرار دهد در صورتی که در زندگی پر نعمت و ناز قرار داری و مستمندان و بیوه زنان را از آن باز می داری و (بدان) انسان تنها به آنچه از پیش فرستاده جزا داده می شود و بر آنچه قبلا برای خود ذخیره کرده وارد می گردد؛و السلام.

شرح و تفسیر: امام علیه السلام باز هم«زیاد»را اندرز می دهد

امام علیه السلام باز هم«زیاد»را اندرز می دهد

همان گونه که قبلا اشاره شد این نامه مقدّمه ای دارد که با توجّه به آن،تفسیر آنچه را مرحوم سید رضی آورده می توان دریافت.در مقدمه این نامه چنین آمده

که سعد (فرستاده امیر مؤمنان علی علیه السلام) گفته است که تو به او دشنام داده ای و تهدید کرده ای و بر اثر کبر و غرور اجازه ملاقات به او نداده ای.چه چیز تو را به این تکبر فرا خوانده در حالی که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:بزرگی شایسته ذات پاک خداست و هر کس در این امر با خدا به منازعه برخیزد خدا او را در هم می شکند؟ (اضافه بر این) سعد به من خبر داده که تو انواع مختلف غذاها را در روز واحد بر سر سفره خود حاضر می کنی و همه روز بدن خود را با روغن مخصوص چرب می کنی (که در واقع نوعی وسیله آرایش آن روز بود). {1) .درباره استفاده از انواع روغن ها (و کرمها) برای نرم کردن موها و صورت و بدن و آنچه در آن زمان معمول بوده و آنچه مستحب و مکروه است،مرحوم صاحب وسائل در وسائل الشیعه در جلد اوّل که از باب 102 آداب الحمام شروع می شود،روایات فراوانی ذکر کرده است و از تعبیر امام علیه السلام در عبارت بالا بر می آید که زیاده روی در این کار برنامه افراد ثروتمند و متنعم بوده است. }

سپس امام علیه السلام به او دستور صدقه در راه خدا و کمک به ضعفا و فقرا می دهد و همچنین به او می فرماید:سخنان تو سخنان نیکان است اما عملت عمل خاطیان و گنهکاران.اگر واقعاً چنین باشد به خود ستم کردی و اعمالت را بر باد دادی.... {2) .این مضمون را بلاذری در انساب الاشراف و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود (ج 16،ص 196) آورده اند. }

با توجّه به آنچه در بالا آمد به سراغ تفسیر نامه مطابق آنچه مرحوم سید رضی آورده است می رویم.امام علیه السلام نخست چهار دستور ضمن عباراتی کوتاه و پر معنا به زیاد می دهد ابتدا می فرماید:«(ای زیاد) اسراف را کنار بگذار و میانه روی را پیشه نما»؛ (فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً).

اشاره به سفره های رنگین زیاد و تجمّل پرستی اوست که این کار برای همه مسلمانان نکوهیده است مخصوصاً برای حاکمان و منصوبین از طرف آنها.

البته اسراف منحصر به زیاده روی در غذا و امثال آن نیست،بلکه زیاده روی در همه چیز در اسلام نکوهش شده است حتی در عبادات که گاهی سبب خستگی و بی میلی نسبت به اطاعت و عبادت می شود.

امام صادق علیه السلام می فرماید:«وَ إِنَّ الْقَصْدَ أَمْرٌ یُحِبُّهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِنَّ السَّرَفَ أَمْرٌ یُبْغِضُهُ اللّهُ حَتَّی طَرْحَکَ النَّوَاهَ فَإِنَّهَا تَصْلُحُ لِلشَّیْءِ وَ حَتَّی صَبَّکَ فَضْلَ شَرَابِکَ؛ میانه روی چیزی است که خداوند متعال آن را دوست دارد و خداوند اسراف را مبغوض می شمرد حتی دور انداختن یک هسته خرما،زیرا به درد چیزی می خورد و حتی ریختن اضافه آب که در ظرف آب خوری باقی می ماند». {1) .بحارالانوار،ج 71،ص 346. }

آن گاه امام علیه السلام در دومین توصیه به او می فرماید:«و از امروز به فکر فردا باش»؛ (وَ اذْکُرْ فِی الْیَوْمِ غَداً).

این همان چیزی است که قرآن مجید بارها بر آن تکیه کرده است گاه می فرماید:« «وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ» ؛هر کار خیری را برای خودتان از پیش می فرستید آن را نزد خدا (در سرای دیگر) خواهید یافت». {2) .بقره،آیه 110.}

گاه می فرماید:« «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ» ؛ای کسانی که ایمان آورده اید،تقوای الهی پیشه کنید و هر کس باید بنگرد تا برای فردایش چه چیز از پیش فرستاده؛و تقوای الهی داشته باشید که خداوند از آنچه انجام می دهید آگاه است». {3) .حشر،آیه 18.}

پیداست هر گاه انسان توجّه داشته باشد که امروز را فردایی است،فردایی جاودان که نیاز او به اموال و ثروتهای دنیا در آن روز بسیار بیشتر است،به یقین به جای عیاشی و خوش گذرانی به کارهای خیر روی می آورد و بیش از حد نیاز خود را در این دنیا برای آن روز ذخیره می کند.

حضرت در سومین و چهارمین توصیه می فرماید:«و از اموال دنیا به مقدار ضرورت برای خود نگاه دار و اضافه بر آن را برای روز نیازت از پیش بفرست»؛

(وَ أَمْسِکْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِکَ وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِیَوْمِ حَاجَتِکَ).

در واقع آنچه را امام علیه السلام در جمله« وَ اذْکُرْ فِی الْیَوْمِ غَداً »با اشاره فرموده در دو جمله اخیر به تفصیل بیان داشته و به یاد فردا بودن را در این عبارت تفسیر می کند و آن نگاه داشتن مال به اندازه نیاز و از پیش فرستادن برای روز حاجت به خصوص اینکه انسان می داند مال و ثروت هر چه باشد در این دنیا فانی می شود و اگر فانی نشود به هنگام مرگ از انسان جدا می گردد و کمترین چیزی از آن را نمی تواند با خود ببرد حتی بعضی از اقوام گذشته که بسیاری از اموال نفیس سلاطین و ثروتمندان را همراه آنها دفن می کردند،در واقع گنجی می ساختند برای نسلهای بعد و کمترین چیزی از آن عاید آنها نشد.

شبیه همین معنا با تعبیر جالب و پر معنای دیگری در وصیّت نامه معروف آن حضرت به امام حسن علیه السلام (نامه 31) آمده است آنجا که می فرماید:« فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَی ظَهْرِکَ فَوْقَ طَاقَتِکَ،فَیَکُونَ ثِقْلُ ذَلِکَ وَبَالاً عَلَیْکَ،وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَهِ مَنْ یَحْمِلُ لَکَ زَادَکَ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ،فَیُوَافِیکَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ ؛بیش از تاب و تحمل خود بار (ثروت و اموال) را بر دوش مگیر که سنگینی آن بر تو وبال خواهد بود و هر گاه نیازمندی را یافتی که می تواند زاد و توشه تو را تا قیامت بر دوش گیرد و فردا که به آن نیازمند شوی به تو باز گرداند این را غنیمت شمار و این زاد و توشه را بر دوش او بگذار».

آنچه در چهار صفت بالا آمد در واقع اشاره به همان چیزی است که بعضی از آگاهان،به امام علیه السلام درباره اسراف کاری زیاد و خیانتش نسبت به بیت المال خبر داده بودند.

سپس امام علیه السلام به یکی دیگر از نقاط ضعف او که همان تکبر در برابر ارباب رجوع و مستضعفان است،اشاره کرده و می فرماید:«آیا تو امید داری که خداوند پاداش متواضعان را به تو دهد در حالی که نزد او از متکبران باشی؟»؛ (أَ تَرْجُو أَنْ یُعْطِیَکَ اللّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِینَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَکَبِّرِینَ!).

به یقین کسی که امید به پاداش گروهی از مؤمنان دارد باید همانند آنها عمل کند و تناقض در رفتار و خواست درونی خود نداشته باشد.این درست به آن می ماند که شخص کشاورزی امید به برداشت محصول فراوان از زمین زراعتی خود داشته باشد در حالی که نه بذری افشانده و نه آبیاری کرده است.

امام علیه السلام در واقع روی نقطه بسیار حساسی در اینجا انگشت گذارده است که به تعبیر خود آن حضرت در حدیثی که در غرر الحکم از وی نقل شده:«احذر الکبر فانه رأس الطغیان و معصیه الرحمن؛از کبر بپرهیز،زیرا سرچشمه طغیان ها و معاصی الهی است»اشاره دارد. {1) .غررالحکم،ح 2609. }

به تعبیر دیگر از همان حضرت:«أَقْبَحُ الْخُلُقِ التَّکَبُّرُ؛زشت ترین اخلاق تکبر است». {2) .همان مدرک،ح 2898. }

در تعبیر دیگری از امام باقر و امام صادق علیهما السلام می خوانیم:«لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّهَ مَنْ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ حَبَّهٍ مِنْ خَرْدَلٍ مِنْ کِبْر؛کسی که در قلبش به اندازه دانه خردلی از کبر باشد،هرگز داخل در بهشت نخواهد شد». {3) .اصول کافی،ج 2،ص 310.}

آن گاه امام علیه السلام بار دیگر به مسأله انفاق در راه خدا بر می گردد و می فرماید:«تو طمع داری که ثواب انفاق کنندگان را خداوند برای تو قرار دهد در صورتی که در زندگی پر نعمت و ناز قرار داری و مستمندان و بیوه زنان را از آن باز می داری»؛ (وَتَ طْمَعُ-وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ {4) .«متمرّغ»به معنای کسی است که در خاک می غلطد از ریشه«تمرّغ»به معنای در خاک غلط زدن گرفته شده است. }فِی النَّعِیمِ،تَمْنَعُهُ الضَّعِیفَ وَ الْأَرْمَلَهَ {5) .«ارمله»به زنی گفته می شود که شوهرش از دنیا رفته است (بیوه زن) و«ارمل»به مردی گفته می شود که زوجه اش از دنیا رفته است این واژه گاهی به معنای از دست دادن زاد و توشه نیز به کار می رود و در اصل از ریشه«رمل»به معنای شن گرفته شده گویی این گونه افراد از شدت ناتوانی،فقر و نیاز به زمین می چسبند. واژه«ارامل»به مساکین نیز اطلاق می شود. }-أَنْ یُوجِبَ لَکَ

ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِینَ؟).

این حالت مخصوص به زیاد نبود و نیست،بسیارند کسانی که به هنگام دعا از خدا تقاضای پاداش های بسیاری می کنند؛ولی در عمل چیزی که سبب آن باشد انجام نمی دهند و در واقع این تقاضا و دعا نوعی نفاق و دوگانگی خواسته ها و اعمال است که برای رسیدن به سعادت باید از وجود انسان ریشه کن شود آنچه را می خواهد،هماهنگ با آن عمل کند،هرچند از خدا بیش از آن را طلب نماید.

آن گاه امام علیه السلام نامه را با بیان قاعده ای کلی که شامل تمام توصیه های گذشته و فراتر از آن می شود،به پایان می برد و می فرماید:«و (بدان) انسان تنها به آنچه از پیش فرستاده جزا داده می شود و بر آنچه قبلا برای خود ذخیره کرده وارد می گردد و السلام»؛ (وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِیٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَی مَا قَدَّمَ،وَ السَّلَامُ).

نکته ها

1-رابطۀ اعمال و پاداش ها

آنچه از تعلیمات قرآن مجید استفاده می شود این است که اساس کار در قیامت بر رابطه میان اعمال و پاداش ها و کیفرهاست یا مشاهده اعمال و نتیجه آنها می باشد؛ «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ* وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» {1) .زلزال،آیه 7 و 8.}در حالی که بسیاری از مردم اساس را شفاعت و عفو الهی و مانند آن می دانند و به همین دلیل چندان به اعمال خود توجّه ندارند و همین طرز فکر گاهی آنها را در ترک واجبات و ارتکاب محرّمات سهل انگار می کند.به یقین شفاعت حق است، عفو الهی یک واقعیّت است؛ولی اینها اساس نجات در روز قیامت نیست.آن روز«یوم الدین»است یوم جزا و گرفتن نتیجه اعمال.

امام علیه السلام نیز در نامه بالا به این مسأله تأکید فرموده و می گوید:تنها انسان به

اموری جزا داده می شود که از پیش فرستاده و بر اموری وارد می گردد که قبلا ذخیره نموده است.

اگر اساس را بر این بگذاریم،به یقین اعمال ما بسیار پاک تر خواهد شد.

2-«زیاد»مرد نمک نشناس

درباره زیاد و فرزندش عبیداللّه و زشتی های اعمال و عقاید آنها سخن بسیار است که بخش قابل ملاحظه ای از آن در ذیل نامه 44 به خواست خدا خواهد آمد ولی در اینجا سزاوار است اشاره کوتاهی با ذکر کلامی از ابن ابی الحدید به این مسأله داشته باشیم:

«خداوند روی زیاد را سیاه کند که آن همه محبّت و احسان علی علیه السلام را با اعمال زشت و جنایات در مورد شیعیان و دوستان علی علیه السلام و اسراف در لعن آن حضرت تلافی کرد،او در برابر معاویه در نکوهش از اعمال امیر مؤمنان علی علیه السلام به قدری زیاده روی کرد که معاویه انتظار آن را نداشت؛ولی او برای خوش آیند معاویه این کار را نکرد،بلکه با طبع کثیف و قلب پر از عناد خود این کار را انجام می داد و خدا می خواست که او را رسوا کند و او را به مادرش باز گرداند تا از نسب او خبر دهد! آری! از کوزه همان برون تراود که در اوست.و بعد از او فرزندش (عبیداللّه) آمد و اعمال زشت پدر را (نسبت به شیعیان و خاندان آن حضرت) آن گونه که می دانیم به نهایت رساند». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 139،ذیل نامه21. }

ص: 377

نامه22: سفارش به آخرت گرایی

موضوع

و من کتاب له ع إلی عبد الله بن العباس رحمه الله تعالی و کان عبد اللّه یقول « ماانتفعت بکلام بعدکلام رسول الله صلی اللّه علیه وآله ،کانتفاعی بهذا الکلام »

(نامه به ابن عباس فرماندار بصره در سال 36 هجری که گفت پس از سخنان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هیچ سخنی را همانند این نامه سودمند نیافتم)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ المَرءَ قَد یَسُرّهُ دَرکُ مَا لَم یَکُن لِیَفُوتَهُ وَ یَسُوؤُهُ فَوتُ مَا لَم یَکُن لِیُدرِکَهُ فَلیَکُن سُرُورُکَ بِمَا نِلتَ مِن آخِرَتِکَ وَ لیَکُن أَسَفُکَ عَلَی مَا فَاتَکَ مِنهَا وَ مَا نِلتَ مِن دُنیَاکَ فَلَا تُکثِر بِهِ فَرَحاً وَ مَا فَاتَکَ مِنهَا فَلَا تَأسَ عَلَیهِ جَزَعاً وَ لیَکُن هَمّکَ فِیمَا بَعدَ المَوتِ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا انسان گاهی خشنود می شود به چیزی که هرگز از دستش نمی رود، و ناراحت می شود برای از دست دادن چیزی که هرگز به آن نخواهد رسید. ابن عباس! خوشحالی تو ازچیزی باشد که در آخرت برای تو مفید است، و اندوه تو برای از دست دادن چیزی از آخرت باشد ، آنچه از دنیا به دست می آوری تو را خوشنود نسازد، آنچه در دنیا از دست می دهی زاری کنان تأسّف مخور، و همّت خویش را به دنیا پس از مرگ واگذار .

شهیدی

به عبد اللّه پسر عباس. عبد اللّه می گفت پس از گفته رسول خدا (ص) از هیچ گفته ای چنین سود نبردم. اما بعد، گاه آدمی را شاد می کند دست یافتن بر آنچه از دست او رفتنی نبود، و ناخشنودش می سازد از دست شدن آنچه او را به دست آمدنی نبود.

پس شاد باش بدانچه از آخرتت به دست آورده ای و اندوهناک باش بر آنچه از دست داده ای. بدانچه از دنیا به دست آری فراوان شادمان مباش و بدانچه از دست داده ای ناشکیبا و نالان. تو را در بند آن باید که پس از مرگ شاید.

اردبیلی

و بود که می گفت عبد اللَّه عباس که منتفع نشدم بسختی بعد از کلام رسول خدا همچون نفع گرفتن باین کلام اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که مرد شاد می گرداند او را دریافتن چیزی که نبود که فوت شود ازو بجهه وجوب وقوع آن و اندوهناک می گرداند او را فوت آنچه نبود که دریابد آنرا پس باید شادی تو بچیزی باشد که دریابی از فواید آن جهان و باید که باشد اندوه تو بر آنچه فوت شد از تو از مقاصد آخرت و آنچه یافتی از متاع دنیای خود پس بسیار مگردان بآن شادی را در آنچه فوت شد از متاع دنیا پس اندوه مخور بر آن از روی جزع و باید که باشد قصد تو در آنچه پس از مرگ است

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) این نامه را به ابن عباس نوشته و او می گفت که پس از سخن رسول الله (صلی الله علیه و آله) از هیچ سخنی بدین پایه سود نبرده ام:

اما بعد. گاه آدمی را دست یافتن به چیزی که برای او مقدّر بوده، شادمان می سازد، و گاه از دست دادن چیزی که دست یافتن به آن برایش مقدر نبوده است، غمگین می کند. پس باید شادمانی تو به چیزی باشد که برای آخرتت به دست آورده ای، و اندوهت به چیزی باشد که از آخرتت از دست داده ای. به آنچه از دنیا به دست آورده ای فراوان شادی مکن، و بر آنچه از دنیایت از دست میدهی، تاءسف مخور و زاری منمای. و باید همه همّ تو منحصر به کارهای پس از مرگ باشد.

انصاریان

و ابن عباس می گفته:بعد از کلام رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله از هیچ سخنی به اندازه این سخن بهره مند نشدم.

اما بعد،انسان را گاهی دست یافتن به چیزی که از دست رفتنی نبود شاد می نماید،و از دست رفتن آنچه که به دست آمدنی نبود ناراحت می سازد.پس به آنچه از آخرتت به آن رسیده ای شاد باش،

و به آنچه از آخرتت از دست رفته به غم بنشین .به آنچه از دنیا به آن می رسی زیاد خوشحال مباش،و به آنچه از دنیا از دستت می رود بیش از اندازه غمگین مشو.و باید همه سعیت برای بعد از مرگ باشد .

شروح

راوندی

و الدرک: اللحاق: ای ان الانسان یفرح اذا نال شیئا و ذاک مما لا یفته فانه رزقه، و یحزن اذا لم یدرک شیئا و لا یکون ذلک رزقه، و ینبغی ان یکون اسفه و حزنه علی ما یفوته من امر الاخره، و ذلک یصح فی کلی الرزقین طالب و مطلوب.

کیدری

ابن میثم

نامه ی حضرت به عبدالله عباس: درک: پیوستن و رسیدن و لا تاس: غمگین مباش عبدالله عباس درباره ی این نامه پیوسته می گفت: پس از سخنان پیامبر اکرم، از هیچ کلامی به اندازه ی این سخن سود نبرده ام. (بعد از حمد خدا و نعت رسول، گاهی انسان از رسیدن به چیزی مسرور و خوشحال می شود که در اصل بنا نبوده به دستش نیاید و از دست نیاوردن چیزی ناراحت می شود که نمی بایست آن را به دست آورد، پس باید خوشحالیت به اموری باشد که از آخرت به دست آوردی و اندوهت از اموری باشد که مربوط به آخرت است و آن را به دست نیاوردی پس نسبت به آنچه از دنیا کسب کرده ای بسیار شاد مباش و نسبت به آنچه از دنیا به دست نیاورده ای غمناک و بی تاب مباش، و باید هم و غمت تنها برای پس از مرگ باشد.) در این نامه امام (علیه السلام) ابن عباس را از دو کار نهی فرمود. نخست این که نسبت به آنچه از امور دنیا به دست می آورد زیاد شاد نشود و دیگر آن که مباد، درباره ی امور دنیا که از او فوت شده بسیار تاسف بخورد، و بیان فرموده است که انسان از به دست آوردن چه چیز باید خوشحال شود، و با از دست دادن چه مطلبی باید اظهار و اندوه و ناراحتی کند. فان المرء … لیدرکه، این عبارات اشاره به نهی از دو عمل بالا کرده، و جمله ی خبری به معنای نهی و انشاء است و لفظ ما در هر دو مورد شامل مطلب دنیوی می شود. ما لم یکن لیفوته، این فراز اشاره به این است که آنچه از امور دنیا به دست می آورد، امری حتمی در قضای الهی بوده، بنابراین رسیدن به آن شایسته خوشحالی زیاد نیست. ما لم یکن لیدرکه، نیز حکایت از این می کند آنچه از دنیا از دستش رفته امری حتمی بوده که باید به دستش نمی آمد، بنابراین تاسف بر آن، سودی که ندارد هیچ بلکه خودش زیان و ضرر معجلی می باشد. در آخر او را مورد خطاب قرار داده و به منظور خیرخواهی و نصیحت آنچه را که باید بر آن اندوهناک شد و یا شایسته ی خوشحالی است و آنچه را که سزاوار هیچ کدام نیست به این قرار بیان فرموده است: آنچه دارای اهمیت است امور اخروی است که باید انسان برای از دست دادنش غمگین و از به دست آوردنش شاد و مسرور باشد و آنچه به دست آوردنش نباید مایه ی سرور و شادی شود امور دنیوی است زیرا که فناپذیر است و نزدیک شدن به آن سبب دور شدن از آخرت می باشد و آنچه هم که ارزش تاسف خوردن ندارد، امور دنیوی است که آدمی به آن دست نمی یابد چون دور شدن از آن باعث نزدیک شدن انسان به امور آخرت می باشد. اگر اشکال شود که چرا امام فرمود باید از آنچه از آخرت به دست آوردی خوشحال باشی، با این که آنچه از آخرت به دست می آید پس از مرگ است نه در دنیا، پاسخ این فرمایش امام به دو احتمال توجیه می شود. 1- چنان نیست که تمام امور آخرت فقط پس از مرگ تحقق یابد بلکه کمالات نفسانی، حقایق علمی و اخلاق پسندیده و شادمانی به این امور که در دنیا نصیب انسان می شود از حقایق اخروی است. 2- احتمال دیگر این که در عبارت امام مضاف تقدیر گرفته شود: … بما نلت من اسباب آخرتک، کلمه ی اسباب مقدر باشد که اسباب خوبیهای آخرت در دنیا حاصل می شود و سرانجام بیان فرموده که آنچه باید به آن اهمیت داد و همیشه مورد علاقه و توجه انسان باشد، احوال پس از مرگ است که برای رسیدن به سعادت دائمی آن عالم باید در انجام اعمال خیر کوشید و برای رهایی از بدبختی آن جهان نیز باید به اخلاص و عمل صالح پرداخت، به امید توفیق از خداوند متعال.

ابن ابی الحدید

و کان ابن عباس یقول ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول الله ص کانتفاعی بهذا الکلام أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ یَسُرُّهُ دَرْکُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ وَ یَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیُدْرِکَهُ فَلْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِکَ وَ لْیَکُنْ أَسَفُکَ عَلَی مَا فَاتَکَ مِنْهَا وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْیَاکَ فَلاَ تُکْثِرْ بِهِ فَرَحاً وَ مَا فَاتَکَ مِنْهَا فَلاَ تَأْسَ عَلَیْهِ جَزَعاً وَ لْیَکُنْ هَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ .

یقول إن کل شیء یصیب الإنسان فی الدنیا من نفع و ضر فبقضاء من الله و قدره تعالی لکن الناس لا ینظرون حق النظر فی ذلک فیسر الواحد منهم بما یصیبه من النفع و یساء بفوت ما یفوته منه غیر عالم بأن ذلک النفع الذی أصابه کان لا بد أن یصیبه و أن ما فاته منه کان لا بد أن یفوته و لو عرف ذلک حق المعرفه لم یفرح و لم یحزن.

و لقائل أن یقول هب أن الأمور کلها بقضاء و قدر فلم لا ینبغی للإنسان أن یفرح بالنفع و إن وقع بالقدر و یساء بفوته أو بالضرر و إن وقعا بقدر أ لیس العریان یساء

بقدوم الشتاء و إن کان لا بد من قدومه و المحموم غبا { 1) الغب من الحمی:ما تأخذ یوما و تدع یوما. } یساء بتجدد نوبه الحمی و إن کان لا بد من تجددها فلیس سبب الاختیار فی الأفعال مما یوجب أن لا یسر الإنسان و لا یساء بشیء منها.

و الجواب ینبغی أن یحمل هذا الکلام علی أن الإنسان ینبغی أن لا یعتقد فی الرزق أنه أتاه بسعیه و حرکته فیفرح معجبا بنفسه معتقدا أن ذلک الرزق ثمره حرکته و اجتهاده و کذلک ینبغی ألا یساء بفوات ما یفوته من المنافع لائما نفسه فی ذلک ناسبا لها إلی التقصیر و فساد الحیله و الاجتهاد لأن الرزق هو من الله تعالی لا أثر للحرکه فیه و إن وقع عندها و علی هذا التأویل ینبغی أن یحمل قوله تعالی ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَهٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ إِلاّ فِی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِکَ عَلَی اللّهِ یَسِیرٌ لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ وَ اللّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ { 2) سوره الحدید 22،23. } .

من النظم الجید الروحانی فی صفه الدنیا و التحذیر منها و الوصاه بترک الاغترار بها و العمل لما بعدها ما أورده أبو حیان فی کتاب الإشارات الإلهیه و لم یسم قائله دار الفجائع و الهموم و دار

للمرء رزق لا یفوت و لو

کاشانی

(الی عبدالله بن عباس) و از جمله نامه آن حضرت به سوی عبدالله بن عباس (و کان عبدالله یقول) و بود عبدالله که می فرمود (ما انتفعت بکلام) منتفع نشدم به هیچ کلامی (بعد کلام رسول الله صلی الله علیه و آله) بعد از کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله (کانتفاعی بهذا الکلام) همچو نفع گرفتن من به این کلام که: (اما بعد) اما پس از حمد الهی و درود بر حضرت رسالت پناهی (فان المرء) پس به درستی که مرد (قد یسره) شاد می گرداند او را (درک ما لم یکن لیفوته) دریافتن چیزی که نبود فوت شود از او به جهت وجوب وجود در قضای خدای قدیر (و یسونه) و اندوهناک می گرداند او را (فوت ما لم یکن لیدرکه) فوت شدن چیزی که نبود که دریابد آن را به موجب تقدیر و ظاهر است که فرح به چیزی که ناچار است وصول او، و اندوه بر چیزی که ضروری است فوات و عدم حصول آن جهل است در نظر عقول و چون طبیعت انسان مجبول است به آنکه شاد گردد به ادراک مطالب و اندوه خورد بر فوت مارب (فلیکن سرورک) پس باید که شاد شوی تو (بما نلت من اخرتک) به آن چیزی که باشد در بابی از فواید آن جهان به این مضمون که (قل بفضل الله و رحمته فبذلک فلیفرحوا) (ولیکن اسفک) و باید که باشد اندوه تو (علی ما فاتک منها) بر چیزی که فوت شود از تو از مقاصد جاودانی آن جهانی یعنی کمالات باقیه نفسانی و ملکات فاضله انسانی که موجب مزیت درجات باشد بر درگاه ربانی (و ما نلت من دنیاک) و آنچه یافتی تو از متاع دنیای خود (فلا تکثر به فرحا) پس بسیار مگردان به سبب آن فرح و شادی را یعنی فرحان و شادان مباش بر نیل متاع این جهان که (لا تفرح ان الله لا یحب الفرحین) (و ما فاتک منها) و آنچه فوت شد تو را از مال و جاه و مال دنیا (فلا تاس علیه جزعا) پس اندوهگین مباش بر آن از روی جزع کردن و ناشکیبایی نمودن بر فروت آن که (لکیلا تاسوا علی ما فاتکم) (ولیکن همک) و باید که باشد همت تو (فیما بعد الموت) در چیزی که بعد از مرگ به کار آید و بر آن رستگاری آخرت را شاید

آملی

قزوینی

و از جمله نامه ابن عباس است و او میگفته است: من منتفع نشدم بکلامی بعد از کلام رسول خدا همچو انتفاعی که از این کلام یافتم. بدرستیکه آدمی را شاد می سازد ادراک آنچه نخواستی از او فوت شدن، و غمگین میگرداند فوت آنچه نخواستی آن را دریافتن، یعنی آنچه مییابد از نفع دنیا چون لابد مقدراست که بیابد اینهمه شاد چرا میشود، و آنچه نمییابد هم مقدراست که نیابد چندین غم بیهوده چرا میخورد، پس باید شادی تو بچیزی باشد که دریابی آنرا از نفع آخرت، و اندوه و تاسف تو بر چیزی که فوت شود از نفع آخرت. و آنچه درمی یابی از دنیای خود بسیار بان شاد مشو، و آنچه فوت می شود از تو از دنیا اندوه مخور بر آن جزع کنان، و باید همه همت تو در کار بعد از مرگ باشد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عبدالله بن عباس و کان ابن عباس یقول: «ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول الله، صلی الله علیه و آله، کانتفاعی بهذا الکلام».

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عبدالله بن عباس و بود ابن عباس که می گفت منتفع نشدم من به کلامی بعد از کلام رسول الله، صلی الله علیه و آله، مثل منتفع شدن من به این کلام.

«اما بعد، فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته و یسوه فوت ما لم یکن لیدرکه، فلیکن سرورک بما نلت من آخرتک ولیکن اسفک علی ما فاتک منها و ما نلت من دنیاک فلا تکثر به فرحا و مافاتک منها فلا تاس علیه جزعا، ولیکن همک فیما بعد الموت.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول، صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که مرد را خوشحال می گرداند دریافتن چیزی که سزاوار نبود که فوت کرده باشد آن را و بدحال می گرداند او را فوت شدن چیزی که سزاوار بود که دریافته باشد آن را، پس باید هر آینه باشد خوشحالی تو به چیزی که رسیده ای به آن از وسیله ی ثواب آخرت تو و هر آینه باید باشد تاسف تو بر چیزی که فوت شده است از تو از وسائل ثواب آخرت تو. و چیزی که رسیده ای به آن از دنیای تو، پس بسیار خوش وقت مباش به آن و آن چیزی که فوت شده است از تو از دنیا، پس محزون مشو بر آن از روی ناشکیبا بودن و هر آینه باید باشد حزن و اندوه تو از برای بعد از مردن تو.

خوئی

اللغه: (درک) بالتحریک و یسکن ایضا: اللحاق و الوصول الی الشی ء بعد طلبه، قال الزمخشری فی الاساس: (و اللهم اعنی علی درک الحاجه) ای علی ادراکه و قال ابن الاثیر فی النهایه: فی الحدیث (اعوذ بک من درک الشقاء) الدرک: اللحاق و الوصول الی الشی ء و ادرکته ادراکا و درکا، و منه الحدیث: لو قال ان شاء الله لم یحنث و کان درکا له فی حاجته. و قال الفیومی فی المصباح: الذرک بفتحتین و سکون الراء لغه من ادرکت الشی ء و ادرکته اذا طلبته فلحقته. (نلت) من النیل یقال: نال من عدوه ینال و ینیل من بابی ضرب و علم نیلا و نالا و ناله بلغ منه مقصوده و منه قیل: نال من امراته ما اراد و نال من مطلوبه المراد و یتعدی بالهمزه الی اثنین فیقال: انلته مطلوبه فناله و المطلوب منیل، و الرجل نائل. (فلا تاس علیه) ای لا تحزن، یقال: اسی علیه اسی من باب علم ان حزن فهو آس و اسیان و هی آسیه و اسیانه، و اسی لفلان ای حزن له. (ترحا) علی روایه الشیخ فی الکشکول، بفتحتین: ضد الفرح. الاعراب: الضمیر فی لم یکن فی الموضعین یرجع الی ما و کذا ضمیر الفعلین یفوت و یدرک، و المضیر المنصوب فیهما یرجع الی المرء بقرینه قوله مافاتک، و امکن ان یرجع ضمیر الافعال الی المرء، و المضیران المنصوبان الی ما. المعنی: قد شرحه العالم الجلیل المولی محمد صالح المازندرانی فی شرحه علی روضه الکافی بقوله: یعنی ان المرا یکون من هذه الحاله و هی انه تسره اصابه ما ینفعه، و یحزنه فواته، و ما ینفع علی قسمین: اخدهما ما ینفع فی الاخره، و ثانیهما ما ینفع فی الدنیا، و العاقل البیب ینبغی ان یسر باصابه الاول، و یحزن بفواته و الیه اشار بقوله: فلیکن سرورک بما قدمت من عمل صالح او حکم بالعدل او قول بالحق ولیکن اسفک و حزنک فیما فرطت فیه من ذلک فان هذا السرور ابدی و هذا الحزن مع کونه ندامه و عباده موجب للزیاده و التدارک، و ان لا یحزن بفوات الثانی، و لا یسر باصابته و الیه اشار بقوله: ودع مافاتک من الدنیا فلا تکثر علیه حزنا و ما اصابک منها فلا تنعم به سرورا کما یسر و ینعم اهل الدنیا یقال: نعم العود کفرح اذا اخضر و نضر، ثم امر بما هو کالسبب بجمیع ذلک بقوله: ولیکن همک فیما بعد الموت و السلام لان التذکیر بهادم اللذات و التخویف بذکره تنفیر عن محبه الدنیا و الحزن بفواتها و ترغیب فی محبه الاخره و اعمل لها و الحزن بفواتها. انتهی. و اقول: هذا الکتاب مقتبس من قول الله عز و جل: (ما اصاب من مصیبه الا باذن الله) (التغابن- 12)، و قوله تعای: (ما اصاب من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبراها ان ذلک علی الله یسیر لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم و الله لا یحب کل مختال فخور) (الحدید- 24)، نعم کل ما افاده رسول الله و اهل بیته انما هو مقتبس من القرآن الکریم و ما روی عنهم (ع) فانما هو بیان بطون الایان و حقائقها المستوره عن غیرهم، و اصل الجمیع القرآن و لابد من ان یرجع المروی عنهم الیه، ان الله تعالی یقول: (و نزلنا علیک الکتاب تبیانا لکل شی ء) (النحل- 92) و فی الکافی باسناده عن المعلی بن خنیس قال: قال ابو عبدالله (علیه السلام) ما من امر یختلف فیه اثنان الاوله اصل فی کتاب الله ولکن لا تبلغه عقول الرجال، (الوافی ص 61 ج 1). و فیه باسناده عن ابی الجارود قال: قال ابوجعفر (علیه السلام) اذا حدثتکم بشی ء فاسالونی من کتاب الله، ثم قال فی بعض حدیثه ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) نهی عن القیل و القال و فساد المال و کثره السوال فقیل له: یا ابن رسول الله این هذا من کتاب الله؟ قال: ان الله تعالی یقول: (لا خیر فی کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس،) و قال: (و لا توتوا السفهاء اموالکم التی جعل الله لکم قیاما)، و قال: (لا تسئلوا عن اشیاء ان تبدلکم تسوئکم) (الوافی ص 61 ج 1). و حاصل الفصل ان امیرالمومنین (علیه السلام) اشار فیه الی حقیقه و فرع علیها امرین، و الحقیقه: ان ما یناله الانسان او یفوته فانما کان بقضاء الله المحتوم المقطوع ان یناله او یحرمه فلا یصح الفرح و الجزع بما کان حصوله و فواته کذلک، و قد قال (علیه السلام) کما یاتی فی الحکمه 439: الزهد کله بین کلمتین من القرآن قال الله سبحانه: لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم و من لم یاس علی الماضی و لم یفرح بالاتی فقد اخذ الزهد بطرفیه. و نحوه ما رواه ثقه الاسلام الکلینی فی الکافی باسناده، عن زراره، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام) علی المنبر: لا یجد احدکم (احد- خ ل) طعم الایمان حتی یعلم ان ما اصابه لم یکن لیخطئه، و ما اخطاه لم یکن لیصیبه، (الوافی ص 54 ج 3). و باسناده عن صفوان الجمال، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان امیرالمومنین علیه السلام یقول: لا یجد عبد طعم الایمان حتی یعلم ان ما اصابه لم یکن لیخطئه و ان ما اخطاه لم یکن لیصیبه و ان الضار النافع و هو الله تعالی (الوافی ص 54 ج 3). و روی باسناده عن الثمالی، عن سعید بن قیس الهمدانی قال: نظرت یوما فی الحرب الی رجل علیه ثوبان فحرکت فرسی فاذا هو امیرالمومنین (علیه السلام) فقلت: یا امیرالمومنین فی مثل هذا الموضع؟ فقال: نعم یا سید بن قیس انه لیس من عبد الا و له من الله تعالی واقیه معه ملکان یحفظانه من این یسقط من راس جبل او یقع فی بئر فاذا نزل القضاء خلیا بینه و بین کل شی ء (الوافی ص 64 ج 3). و روی نصر بن مزاحم المنقری فی کتاب صفین (ص 128 من الطبع الناصری) عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن ابی اسحاق قال: خرج علی یوم صفین و فی یده عنزه فمر علی سعید بن قیس فقال له سعید: اما تخشی یا امیرالمومنین ان یغتالک احد و انت قرب عدوک؟ فقال له علی (علیه السلام): انه لیس من احد الا علیه من الله حفظه یحفظونه من ان یتردی فی قلیب او یخر علیه حائط او تصیبه آفه فاذا جاء القدر خلوا بینه و بینه. و قال ابن قتیبه الدینوری فی الامامه و السیاسه (ص 162 ج 1) فی مقتل امیرالمومنین (علیه السلام) جاء رجل من مراد الی علی (علیه السلام) فقال له یا امیرالمومنین احترس فان هنا قوما یریدون قتلک، فقال: ان لکل انسان ملکین یحفظانه فاذا جاء القدر خلیاه. و هذه الاخبار فی الحفظه ماخوذه من قول الله عز و جل: (له معقبات من بین یدیه و من خلفه یحفظونه من امرالله) (الرعد- 13) و قوله تعالی: (ان علیکم لحافظین کراما کاتبین یعلمون ما تفعلون) (الانفطار 13 -11)، و قوله عز من قائل: (و هو القاهر فوق عباده و یرسل علیکم حفظه حتی اذا جاء احدکم الموت توفته رسلنا و هم لا یفرطون) (الانعام- 62). و المروی ایضا عن الباقر (ع) فی قوله: له معقبات من بین یده و من خلفه یحفظونه من امر الله: من امر الله یقول بامر الله من ان یقع فی رکی، او یقع علیه حائط او یصیبه شی ء حتی اذا جاء القدر خلوا بینه و بینه الی المقادیر و هما ملکان یحفظانه باللیل و ملکان بالنهار یتعاقبانه. و المومن العارف بسر القدر لا یفرح بما ناله و لا یحزن علی مافاته لعلمه بان قضاء الله و قدره فی نظام العالم اوجبا وقوع الاول و فوت الثانی فلم یکن الاول لیفوته و لا الثانی لیدرکه و قد قال (علیه السلام): جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین فالحزن علی فوات شی ء محتوم علیه ان یفوته، و الفرح بحصول شی ء مقطوع الحصول لماذا؟ و للعارف قلب مطمئن لا یری الا الله و لا یرجو الا ایاه و لا یخاف الا منه، و لا یحسد و لا یعادی احدا و لا یحزن و لا یبطر، و قد ورد فی الخبر کما فی تفسیر النیسابوری فی سوره الحدید: من عرف سر الله فی القدر هانت علیه المصائب، و نعم ما فی تفسیر المجمع من ان فی قوله تعالی: (لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم) اشاره الی اربعه اشیاء: الاول حسن الخلق لان من استوی عنده وجود الدنیا و عدمها لا یحسد و لا یعادی و لا یشاح فان هذه من اسباب سوء الخلق و هی من نتائج حب الدنیا، و ثانیها استحقار الدنیا و اهلها اذا لم یفرح بوجودها و لم یحزن لعدمها، و ثالثها تعظیم الاخره لما ینال فیها من الثواب الدائم الخالص من الشوائب، و رابعها الافتخار بالله دون اسباب الدنیا. قال: و یروی ان علی بن الحسین (علیهما السلام) جائه رجل فقال له: ما الزهد؟ قال: الزهد عشره اجزاء: فاعلی درجه الزهد ادنی درجه الورع، و اعلی درجه الورع ادنی درجه الیقین، و اعلی درجه الیقین ادنی درجه الرضا، و ان الزهد کله فی آیه من کتاب الله: لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم. قال: و قیل لبزرجمهر: ما لک ایها الحکیم لا تاسف علی مافات و لا تفرح بما هو آت؟ فقال: ان الفائت لا یتلافی بالعبره، و الاتی لا یستدام بالحبره. و عن عبدالله بن مسعود قال: لئن الحس جمره احرقت ما احرقت و ابقت ما ابقت احب الی من ان اقول لشی ء کان لم یکن، او لشی ء لم یکن لیته کان. انتهی. و نعم ماقیل: لا تطل الحزن علی فائت فقلما یجدی علیک الحزن سیان محزون علی ما مضی و مظهر حزنا لما لم یکنو المروی عن الامام الصادق (علیه السلام): یا ابن ام ما لک تاسوا علی مفقود لا یرده الیک الفوت، و مالک تفرح بموجود لا یترکه فی یدک الموت. و التفریع الاول ان ما ینبغی ان یسر المرء به هو ما ناله من الحقائق التی تفیده فی ما بعد موته و ینبغی له ان یاسف علی فوتها، و الثانی ان ما ناله من الدنیا و مافاته منها هو ملا قدرله ان یفرح به او یجزع علیه، ثم اکد الاول بقوله ولیکن همک فمیا بعدالموت. قال الفاضل الشارح المعتزلی فی المقام: و لقائل ان یقول: هب ان الامور کلها بقضاء و قدر فلم لا ینبغی للانسان ان یفرح بالنفع و ان وقع بالقدر، و یساء بفوته او بالضرر و ان وقعا بقدر؟ الیس العریان یساء بقدوم الشتاء و ان کان لابد من قدومه، و المحموم غبا یساء بتجدد نوبه الحمی و ان کان لابد من تجددها؟ فلیس سبب الاختیار فی الافعال مما یوجب ان یسر الانسان و لا یساء بشی ء منها. قال: و الجواب ینبغی ان یحمل هذا الکلام علی ان الانسان ینبغی ان لا یعتقد فی الرزق انه اتاه بسعیه و حرکته فیفرح معجبا بنفسه معتقدا ان ذلک الرزق ثمره حرکته و اجتهاده، و کذلک ینبغی ان لا یساء بفوات ما یفوته من المنافع لائما نفسه فی ذلک ناسبه اله الی التقصیر و فساد الحیله و الاجتهاد لان

الرزق هو من الله تعالی لا اثر للحرکه فیه و ان وقع عندها و علی هذا التاویل ینبغی ان یجمل قوله تعالی: ما اصاب من مصیبه- الخ، انتهی کلامه. و اقول: الظاهر ان المراد من الاسی و الفرح المنهیین ما بلغ حد الجزع و البطر و الاختیال المنسیه عن ذکرالله بقرینه قوله تعالی فی ذیل الایه: (و الله لا یحب کل مختال فخور). لا ما لا یملک رده و لا یستطاع دفعه من الاسی و الفرح لا یخلو منهما بشر علی الغریزه و النفطره تکوینا، نظیر ما رواه الکلینی فی الکافی و الصدوق فی الفقیه: لما مات ابراهیم ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) هملت عین رسول الله بالدموع ثم قال النبی (صلی الله علیه و آله) تدمع العین و یحزن القلب (یحزن القلب و تدمع العین- کما فی الفقیه) و لا نقول ما یسخط الرب (ص 88 ج 13 من الوافی). ثم ان الاسی و الفرح فی کلامه (علیه السلام) و فی قوله عز و جل یعمان حصول الرزق و فوته و غیره مما لم یکن برزق فلا وجه لاختصاصهما بالرزق فقط، اللهم الا ان یقال: ان الشارح المذکور اراد من الرزق اعم مما تری به الحیوان من الاغذیه و الاشربه کما هو مذهب الاعتزال و الشارح منهم فان الرزق عند المعتزله هو کلما صح انتفاع الحیوان به بالتغذی او غیره کما اشار الیه العلامه الشیح البهائی فی شرح الحدیث الثالث عشر من کتابه الاربعین. و لیعلم ان ما مضی من القول بان قضاء الله و قدره اوجبا ما اوجبا و ان ما اصاب المرا لم یکن لیخطئه، ما اخطاه لمیکن لیصیبه و نظائرها لا تنافی ما ورد فی القرآن و الاخبار من الحث علی الدعاء و الطلب الی الله تعالی و الا لما امرنا الله تعالی و رسوله و اهل البیت بالسوال و الدعاء و قد قال عز من قائل: (ما یعبوا بکم ربی لو لا دعاوکم) (آخر الفرقان)، و قال: (و قال ربکم ادعونی استجب لکن ان الذین یستکبرون عن عبادتی سیدخلون جهنم داخرین) (المومن، الغافر- 60) و قال تعالی: (ادعوا ربکم تضرعا و خفیه انه لا یحب المعتدین و لا تفسدوا فی الارض بعد اصلاحها و ادعوه خوفا و طمعا ان رحمت الله قریب من المحسنین ((الاعراف- 55 و 56)، و قال تعالی: (و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان فلیتجیبوا لی و لیومنوا بی لعلهم یرشدون) (البقره- 184). و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) الا ادلکم علی سلاح ینجیکم من اعدائکم و یدر ارزاقکم؟ قالوا: بلی یا رسول الله، قال: تدعون ربکم باللیل و النهار فان سلاح المومن الدعاء. و قال امیرالمومنین (علیه السلام): الدعاء ترس المومن و متی تکثر قرع الباب یفتح لک. و قال الصادق (علیه السلام): الدعاء انفذ من السنان الحدید. و قال الکاظم (علیه السلام): ان الدعاء یرد ما قدر و ما لم یقدر، قلت (ای قال الراوی) ما قدر فقد عرفته فما لم یقدر؟ قال (علیه السلام) حتی لا یکون. و قال (علیه السلام): علیکم بالدعاء فان الدعاء و الطلب الی الله تعالی یرد البلاء و قد قدر و قضی فلم یبق الا امضاوه فاذا دعی الله و سئل صرفه صرفه. و روی زراره عن ابی جعفر (ع) قال: الا ادلکم علی شی ء لم یستنن فیه رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قلت: بلی، قال: الدعاء یرد القضاء و قد ابرم ابراما و ضم اصابعه. و عن سید العابدین (علیه السلام): ان الدعاء و البلاء لیتوافقان الی یوم القیامه ان الدعاء لیرد البلاء و قد ابرم ابراما. و عنه (علیه السلام): الدعاء یدفع البلاء النازل و ما لم ینزل. و قد اتی بهذه الروایات الفقیه الحبر المحقق احمد بن فهد الحلی قدس سره فی اول کتاب عده الداعی و نجاج الساعی و الروایات فی ذلک کثیره جدا و الکتب المولفه فیه غیره عزیزه، نعم ان القضاء ینقسم الی قضاء ثابت محتوم لا یتغیر و قضاء متغیر و ما نحن فیه من الثانی فاباک ان تظن ان الدعاء ینافی القول بالقضاء فانه (یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب) (الرعد- 41)، و فی ضمن هذه الایاه روایات دقیقه و مطاب انیقه لعلنا نبحث عنها فی شروحنا الاتیه فی فصل نعقد فی ذلک الشاء الله تعالی. و قد قدمنا نبذه من البحث عن استجابه الدعاء فی شرحنا علی المختار 236 من باب الخطب (ص 362 -359 ج 15) فراجع. الترجمه: این نامه ایست که امیر (ع) به عبدالله عباس نوشت و او می گفت که من بعد از گفتار رسول خدا به هیچ گفتاری چون این کلام امیر بهره نبردم: اما بعد براستی مرد را رسیدن چیزی باو که نمی بایستی از او فوت شود شاد می کند، و فوت چیزی که نمی بایستی آن را بدست آورد اندوهگین می سازد، پس باید شادی تو به آنچه باشد که برای آخرتت اندوختی، و اندوه تو بفوت چنان چیزی، و آنچه که از دنیا عایدت شده بسیار به آن شادمانی مکن، و آنچه که از آن از تو فوت شد بی تابی مکن، و باید همتت برای بعد از مرگ مصروف باشد. المصدر: رواه مسندا ابوالفضل نصر بن مزاحم المنقری المتوفی 212 ه فی کتاب صفین (ص 58 من الطبع الناصری) قال: و فی حدیث عمر بن سعد قال: و کتب علی (علیه السلام) الی عماله فکتب: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن عباس اما بعد فان الانسان قد یسره ما لم یکن لیفوته و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه و ان جهد، فلیکن سرورک فیما قدمت من حکم او منطق او سیره، ولیکن اسفک علی ما فرطت لله فیه من ذلک، ودع ما فاتک من الدنیا فلا تکثر به حزنا، و ما اصابک فیها فلا تبغ به سرورا، ولیکن همک فیما بعد الموت، و السلام. و نقله الیعقوبی المتوفی حدود 300 من الهجره فی تاریخه (ص 181 ج 2) و قال: کتب ابوالاسود الدئلی- و کان خلیفه عبدالله بن عباس بالبصره- الی عامله علی (علیه السلام) یعلمه ان عبدالله اخذ من بیت المال عشره آلاف درهم فکتب الیه یامره بردها فامتنع فکتب یقسم له بالله لتردنها فلما ردها عبدالله بن عباس اورد اکثرها کتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فان المرا یسره درک ما لم یکن لیفوته، و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه فما اتاک من الدنیا فلا تکثر به فرحا، و ما فاتک منها فلا تکثر علیه جزعا و اجعل همک لما بعد الموت. و السلام. قال الیعقوبی: فکان ابن عباس یقول: ما اتعظت بکلام قط اتعاظی بکلام امیرالمومنین (علیه السلام). انتهی. و رواه ثقه الاسلام الکلینی المتوفی 329 ه فی الروضه من الکافی (ص 219 الطبع الحجری 1301 ه) و هو حدیث 327 منها، قال: عده من اصحابنا، عن سهل ابن زیاد، عن علی بن اسباط رفعه قال: کتب امیرالمومنین (علیه السلام) الی ابن عباس اما بعد فقد یسر المرا ما لم یکن لیفوته، و یحزنه ما لم یکن لیصیبه ابدا و ان جهد، فلیکن سرورک بما قدمت من عمل صالح او حکم او قول، ولی الاسفک فیما فرطت فیه من ذلک ودع ما فاتک من الدنیا فلا تکثر علیه حزنا و ما اصابک منها فلا تنعم به سرورا ولیکن همک فیما بعد الموت، و السلام. و اتی الفیض بروایه الکلینی فی الوافی (ص 63 ج 14) فی باب مواعظ امیرالمومنین (علیه السلام)، و المجلسی فی مرآه العقول (ص 354 ج 4 من المطبوع علی الحجر). و رواه علی بن شعبه المتوفی 332 ه فی تحف العقول (ص 46 الطبع الحجری 1297 ه و ص 197 من الطبع المترجم بالفارسی فی طهران 1384 ه) و ما رواه قریب من النهج و یخالفه قوله: فلیکن سرورک بما نلته من آخرتک ولیکن اسفک علی مافات منها، و ما نلته من الدنیا و لا تکثرن به فرحا، و مافاتک منها و لا تاسفن علیه حزنا، ولیکن همک فمیا بعد الموت، انتهی. و رواه ابوعلی اسماعیل بن القاسم القالی البغدادی المتوفی 356 ه فی الامالی (ص 94 ج 2 طبع مصر) المعنون بقوله: کتاب علی بن ابی طالب الی ابن عباس رضی الله عنهما بموعظه من احس المواعظ، و حدثنا ابوبکر بن درید رحمه الله قال حدثنا العکلی عن ابیه قال: بلغنی عن ابن عباس انه قال: کتب الی علی بن ابی طالب رضی الله عنه بموعظه ما سررت بموعظه سروری بها! اما بعد، فان المرء یسره درک ما لم یکن لیفوته، و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه،

فما نالک من دنیاک فلا تکثر به فرحا، و مافاتک منها فلا تتبعه اسفا، فیکن سرورک بما قدمت، و اسفک علی ما خلفت، و همک فیما بعد الموت. و نثله القاضی ابوبکر الباقلانی المتوفی 403 ه فی کتاب اعجاز القرآن (هامش الاتقان للسیوطی ج 1 ص 105 طبع مصر 1318 ه) قال: کتب علی الی عبدالله بن عباس و هو بالبصره: اما بعد فان المرء یسر بدرک ما لم یکن لیحرمه و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه فلیکن سرورک بما قدمت من اجر او منطق، ولیکن اسفک فیما فرطت فیه من ذلک و انظر مافاتک من الدنیا فلا تکثر علیه جزعا، و ما نلته فلا تنعم به فرحا ولیکن همک لما بعد الموت. و نقله العلامه الشیخ بهاء الدین العاملی فی المجلد الثالث من الکشکول (ص 248 طبع نجم الدوله، و ص 562 من طبع قم) قال: قال ابن عباس ما اتعظت بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمثل کتاب کتبه الی علی بن ابی طالب (علیه السلام): اما بعد فان الانسان یسره درک ما لم یکن لیفوته، و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه فلا تکن بما نلت من دنیاک فرحا، و لا بمافاتک منها ترحا، و لا تکن ممن یرجو الاخره بغیر عمل، و یرجو التوبه بطول الامل، فکان وقد، و السلام. و رواه سبط ابن الجوزی فی التذکره (ص 89 من الطبع الرحلی الناصری 1285 ه) قال: (فصل) فی ذکر قصه جرت له (علیه السلام) مع عبدالله بن عباس رضی الله عنه: اخبرنا ابوالحسن بن النجار المقری قال: حدثنا محمد بن ابی منصور قال: حدثنااحمد بن علی بن سوار قال: حدثنا احمد بن عبدالواحد بن محمد الحریری قال: حدثنا احمد بن محمد الجندی قال: حدثنا ابوحامد محمد بن هارون الخضرمی قال: حدثنا ابراهیم بن سعد الجواهری قال: حدثنا المامون عبدالله بن هارون عن ابیه هارون، عن ابیه محمد المهدی، عن ابیه ابی الجعفر المنصور، عن ابیه محمد بن علی، عن ابیه علی بن عبدالله، عن ابیه عبدالله بن عباس قال: ما انتفعت بکلام احد بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) کانتفاعی بکلام کتب به امیرالمومنین کتب الی: سلام علیک اما بعد فان المرء یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه و یسره درک ما لم یکن لیفوته فلیکن سرورک بما نلت من امر آخرتک ولیکن اسفک علی مافاتک منها و مافاتک من الدنیا فلا تاسفن علیه ولیکن همک فیما بعد الموت، و السلام. قال السبط: و قد روی السدی هذا عن اشیاخه و قال عقیبه: کان الشیطان قد نزع بین ابن عباس و بین علی (علیه السلام) مده ثم عاد الی موالاته- الخ. انتهی. و قد نقله الرضی رضوان الله علیه فی اواخر هذا الباب بروایه اخری و هو المختار السادس و الستون منه، قال: و من کتاب کتبه (علیه السلام) الی عبدالله بن العباس رحمه الله و قد مضی هذا الکتاب فیما تقدم بخلاف هذه الروایه: اما بعد فان العبد یفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته، و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه، فلا یکن افضل ما نلت فی نفسک من دنیاک بلوغ لذه او شفاء غیظ ولکن اطفاء باطل او احیاء حق، ولیکن سرورک بما قدمت، و اسفک علی ما خلفت و همک فیما بعد الموت. و قد نقل المجلسی رحمه الله روایتی النهج فی المجلد الثامن من البحار (ص 633 و 634 من الطبع الکمبانی)، و سیاتی ذکر القصه التی اشار الیها الیعقوبی و سبط ابن الجوزی فی شرح المختارین 40 و 41 من هذا الباب، الاول منهما معنون بقول الرضی و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله: اما بعد فقد بلغنی عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک- الخ، و الثانی و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله: اما بعد فانی کنت اشرکتک- الخ، و انما نقلت النسخ التی وجدتها بحذافیرها لما رایت من الاختلاف فیها، و من ان ذکر مواقع الاختلاف کان اطول من نقلها.

شوشتری

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اقول: رواه نصر بن مزاحم فی (صفینه)، و الکلینی فی (روضته)، و الیعقوبی فی (تاریخه)، و سبط ابن الجوزی فی (تذکرته)، و نقل عن (مجالس ثعلب) و (امالی القالی) و (محاضرات الراغب) و (دستور القاضی القضاعی). قال الاول: و کتب (ع) الیه: اما بعد، فان الانسان قد یسره ما لم یکن لیفوته، و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه و ان جهد. فلیکن سرورک فیما قدمت من حکم او منطق او سیره، و لیکن اسفک علی ما فرطت فیه من ذلک، ودع ما فاتک من الدنیا فلا تکثر به حزنا، و ما اصابک فیها فلا تبغ به سرورا، و لیکن همک فیما بعد الموت. و قال الثانی: عده من اصحابنا عن سهل بن زیاد عن علی بن اسباط رفعه قال: کتب امیرالمومنین (علیه السلام) الی ابن عباس: اما بعد، فقد یسر المرء ما لم یکن لیفوته، و یحزنه ما لم یکن لیصیبه ابدا و ان جهد، فلیکن سرورک بما قدمت من عمل صالح او حکم او قول، و لیکن اسفک علی ما فرطت فیه من ذلک، ودع ما فاتک من الدنیا فلا تکثر علیه حزنا، و ما اصابک منها فلا تنعم به سرورا، و لیکن همک فیما بعد الموت. و السلام. و قال الثالث: و کتب ابوالاسود- و کان خلیفه ابن عباس بالبصره- الی علی(ع) یعلمه ان عبدالله اخذ من بیت المال عشره آلاف درهم، فکتب (ع) (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الیه یامره بردها، فامتنع فکتب یقسم له بالله لیردنها، فلما ردها او رد اکثرها کتب الیه: اما بعد، فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته، و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه، فما اتاک من الدنیا فلا تکثر به فرحا، و ما فاتک منها فلا تکثر علیه جزعا، و اجعل همک لما بعد الموت. و السلام. فکان ابن عباس یقول: ما اتعظت بکلام قط اتعاظی بکلام امیرالمومنین. روی الرابع مسندا عن المامون عن آبائه عن ابن عباس قال: ما انتفعت بکلام احد بعد النبی (صلی الله علیه و آله) کانتفاعی بکلام کتب به امیرالمومنین (علیه السلام) الی: اما بعد، فان المرء یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه، و یسره درک ما لم یکن لیفوته، فلیکن سرورک بما نلت من امر آخرتک، و لیکن اسفک علی ما فاتک منها، و ما فاتک من الدنیا فلا تاسفن علیه، و لیکن همک فیما بعد الموت. و روی السدی هذا عن اشیاخه، و قال عقیبه: کان الشیطان قد نزغ بین ابن عباس و بینه (علیه السلام) ثم عاد الی موالاته. قول المصنف: فی الاول (و کان ابن عباس) هکذا فی (المصریه) اخذا عن (ابن ابی الحدید) و فی (ابن میثم): (و کان عبدالله). (یقول ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول الله) و من کلامه (صلی الله علیه و آله) له الذی انتفع به ما رواه الیعقوبی عنه قال: اردفنی النبی (صلی الله علیه و آله) ثم قال لی: یا غلام! الا اعلمک کلمات ینفعک الله بهن. قلت: بلی. قال: احفظ الله یحفظک، احفظ الله تجده (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) امامک، اذکر الله فی الرخاء یذکرک فی الشده، و اذا سالت فاسال الله، و اذا استعنت فاستعن بالله، جف القلم بما هو کائن، و لو جهد الخلق علی ان ینفعوک بشی ء لم یکتبه الله لم یقدروا علیه، و لو جهدوا ان یضروک بشی ء لم یکتبه الله علیک لم یقدروا علیه، فعلیک بالصدق فی الیقین، ان فی الصبر علی ما تکره خیرا کثیرا، و اعلم ان النصر مع الصبر، و ان الفرج مع الکرب، و ان مع العسر یسرا. (کانتفاعی بهذا الکلام) قد عرفت انه روی هذا الکلام عنه سبط بن الجوزی و کذا الیعقوبی. قوله فی الثانی (و قد تقدم ذکره بخلاف هذه الروایه) هکذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن ابی الحدید) (و قد مضی هذا الکلام فیما تقدم بخلاف هذه الروایه) و مثله (ابن میثم) لکن فیه (هذا الکتاب) و قد عرفت ان المقدم روایه الاخیرین، و هذه روایه الاولین ممن نقلنا کلامه. قوله (علیه السلام) فی الاول (اما بعد، فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه) و فی الثانی (اما بعد فان المرء) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (العبد) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته، و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه) معناهما واحد و انما اختلف لفظهما، و المراد ان سروره و فرحه و کذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) مساءته و حزنه کانا هدرا و فی غیر محلهما. و فی (مطالب سوول ابن طلحه الشافعی) قال علی (علیه السلام): الشی ء شیئان شی ء قصر عنی لم ارزقه فیما مضی و لا ارجوه فیما بقی، و شی ء لا انا له دون وقته و لو استعنت علیه بقوه اهل السماوات و الارض، فما اعجب امر هذا الانسان یسره درک ما لم یکن لیفوته و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه، و لو انه فکر لابصر، و لعلم انه مدبر، و اقتصر علی ما تیسر و لم یتعرض لما تعسر، و استراح قلبه مما استوعر، فبای هذین افنی عمری، فکونوا اقل ما تکونون فی الباطن احوالا احسن ما تکونون فی الظاهر احوالا، فان الله تعالی ادب عباده المومنین ادبا حسنا فقال جل من قائل (یحسبهم الجاهل اغنیاء من التعفف تعرفهم بسیماهم لا یسالون الناس الحافا). و فی الاول (فلیکن سرورک بما نلت من امر آخرتک) (و ان الدار الاخره لهی الحیوان). (و لیکن اسفک علی ما فاتک منها) و من اسماء یوم القیامه التغابن لان الانسان یری مغبونیته فیما فاته من الاخره. (و ما نلت من دنیاک فلا تکثر به فرحا و ما فاتک منها فلا تاس علیه جزعا) قال تعالی (لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم). و فی (الاغانی) قال اعشی همدان: فلا تاسفن علی ما مضی و لا یحزننک ما یدبر فان الحوادث تبلی الفتی و ان الزمان به یعثر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فیوما یساء بما نابه و یوما یسر فیستبشر و من کل ذلک یلقی الفتی و یمنی له منه ما یقدر

مغنیه

اللغه: الدرک- بفتح الراء- اللحاق. و لا تاس: لاتحزن. الاعراب: اما- بفتح الهمزه و تشدید المیم- قیل: هی حرف شرط بمعنی مهما یکن من شی ء، و فی منظومه ابن مالک: اما کمهما یک من شی ء وفا لتلوتلوها وجوبا الفا. و قال ابن هشام فی المغنی: تاتی ایضا للتفصیل و التوکید. و یجوز ان تکون اما للشرط و یکون المعنی هکذا مهما یکن من شی ء فان المرء الخ.. و یجوز ان تکون للتوکید، و المعنی اوکد بعد حمد الله ان المرء الخ. و الوجه الاول ارجح لکسر همزه ان. و فرحا تمییز. و جزعا مفعول مطلق لتاس. المعنی: ارسل الامام کتابا لابن عباس جاء فیه: (اما بعد، فان المرء قد یسره الخ). و نقل الشریف الرضی عن ابن عباس انه قال: ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) کانتفاعی بهذا الکلام. و یتلخص بانه من العبث ان تفرح بما هو آت لا محاله، و ان تحزن علی ما فات، لان الفائت لایرجع بالحزن، و الاتی لایستدام بالفرح، و الذی ینفعک بالاخره، و یبقی ببقاء الله هو الاثر الطیب الذی تترکه لاخیک الانسان. و اذن (فلیکن سرورک بما نلت من آخرتک) و هو الذی اشرنا الیه من العمل لخدمه الحیاه، و الاخلاص لله و عباده و عیاله (و ما نلت من دنیاک) کمنصب و عقار و عمار (فلاتکثر به فرحا) لانه یعود علیک بالشر و الوبال، و بالاخص اذا کان من حرام. و تقدم مثله فی الخطبه 112 و غیرها، و یاتی ایضا.

عبده

… ما لم یکن لیدرکه: قد یسر الانسان بشی ء و قد حتم فی قضاء الله انه له و یحزن بفوات شی ء و محتوم علیه ان یفوته و المقطوع بحصوله لا یصح الفرح به کالمقطوع بفواته لا یصح الحزن له لعدم الفائده فی الثانی و نفی الغائله فی الاول و لا تاس ای لا تحزن

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عبدالله ابن عباس که می گفته: پس از سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله از سخنی مانند این سخن سودی نبردم (که در آن او را به شادی و افسردگی در امر آخرت پند داده): پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم، مرد را شاد مینماید رسیدن به آنچه که مقدر نبوده است از دست بدهد، و اندوهناک می سازد او را در نیافتن آنچه که شایسته نبوده است دریابد (سود و زیان دنیا را باعث قضاء و قدر است، نه سعی و کوشش در به دست آوردن سود و نه نادرستی اندیشه و تنبلی در زیان بردن، ولی مردم با بصیرت و بینائی نمی نگرند و نمی دانند سود و زیان به هر که مقدر شده خواهد رسید، چنانکه در قرآن کریم س 57 ی 22 می فرماید: ما اصاب من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبراها، ان ذلک علی الله یسیر ی 23 لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لاتفرحوا بما اتیکم و الله لایحب کل مختال فخور یعنی غم و اندوهی در زمین مانند گرانی و خشکسالی و در نفسهای شما مانند بیماری و درویشی و مرگ فرزندان رخ نخواهد داد مگر آنکه در لوح محفوظ نوشته شده پیش از آنکه آن نفسها را بیافرینیم، و ثبت این امور هر چه هم بسیار باشد بر خدا آسان است و این برای آن است تا شما بر آنچه از دستتان رفت اندوهگین نشوید و به آنچه به شما برسد شاد نگردید، و خدا دوست نمی دارد یعنی از رحمت خود دور می سازد هر گردنکشی را که بر اثر روآوردن دنیا بنازد و سرفرازی نماید( پس )با اینکه دانستی سود و زیان دنیا به سبب قضاء و قدر است، چون شادی از سود و اندوه به زیان فطری بشر است( باید شادیت به سود آخرت باشد که )وسیله آن را در دنیا( دریافته ای، و اندوهت برای سود آخرت از دست رفته باشد، و به آنچه از دنیا در رفته ای بسیار شاد شو )زیرا دنیا و آنچه در آن است بالاخره نابودشدنی است( و به آنچه از دنیا از دست رفته اندوهگین و ناشکیبا مباش، و باید کوشش تو در کار بعد از مرگ باشد )باید سعی کنی تا وسائل آمرزش و نیکبختی زندگانی جاوید بعد از مرگ را دریابی(.

زمانی

حوادث پیش بینی نشده امام علیه السلام در این نامه می خواهد این آیه قرآن را به ابن عباس بفهماند: (حوادث جهان خوب و بد قبل از اینکه اجراشود برای شما تنظیم گردیده است. بنابراین شما نباید به خاطر چیزی که از دست می دهید ناراحت باشید و به آنچه بدست می آورید خوشحال شوید! خدا خودخواهان و فخر فروشان را نمی پسندد.) با توجه به این آیه و فرمایش امام علیه السلام یک نتیجه کلی بدست می آید که حوادث دنیا یکی پس از دیگری در حال اجراء شدن است و ما نمی توانیم آنها را تغییر بدهیم، ناله، فریاد، خوشحالی و خنده نقشی در حادثه ها ندارند. وقتی حوادث دنیا روی جریان خود می چرخد و ما نمی توانیم در سرنوشت خود دخالت کنیم، نباید به فکر آن هم باشیم، زیرا چه بسا به فکر بودن، ناراحتی را اضافه می کند. امام علیه السلام تاکید دارد که باید به فکر آخرت و حوادث آن بود و خود را برای آن روز آماده کرد خوب و بد دنیا می گذرد، فکر کردن ما هم درباره دنیا اگر ضرر نداشته باشد برای ما نفعی نخواهد داشت. بنابراین به همان نسبت که در موضوع قیامت دقت می کنیم و به فکر آن هستیم باید نسبت به امور دنیا بی تفاوت و بی توجه باشیم تا هم حوادث دنیا برای ما قابل هضم باشد و هم در برابر نعمتها خود را گم نکنیم و از خدا غافل نشویم و هم از حوادث مختلف دنیا برای آخرت بهره ببریم و از فرصتهای گوناگون سود آخرت را تکمیل گردانیم که روز آخرت، قابل بازگشت برای اندوختن سود نیست.

سید محمد شیرازی

الی عبدالله بن العباس، و کان عبدالله یقول: ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول الله، کانتفاعی بهذا الکلام. (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان المرء قد یسره) و یفرحه (درک) ادراک (ما لم یکن لیفوته) بان قدر ان یصل الیه، و الحال ان المقطوع بوصوله لا ینبغی الفرح له، اذ الانسان یفرح بالامور المحتمله لا المقطوعه، الا تری لا یفرح الانسان باشراق الشمس و ما اشبه؟ (و یسووه) و یحزنه (فوت ما لم یکن لیدرکه) اذ قدر ان لا یصل الیه الانسان، و الحال ان المقطوع بفوته لا حزن علیه الا تری ان الانسان لا یحزن بفوت السلطنه منه، لانها مقطوعه العدم. (فلیکن سرورک بما نلت من آخرتک) اذ هو محتمل الوصول و العدم (و لیکن اسفک) و حزنک (علی ما فاتک منها) ای من الاخره، لانها کانت محتمله الوصول ففاتت (و ما نلت) و ادرکت (من دنیاک فلا تکثر فیه فرحا) اذ الدنیا المقدره تصل الی الانسان قطعا (و ما فاتک منها فلا تاس) ای لا تحزن (علیه جزعا) و حزنا اذ الدنیا التی لم تقدر لا تصل الی الانسان قطعا (و لیکن همک فیما بعد الموت) لتحصل اکبر قدر ممکن من الثواب.

موسوی

اللغه: سره: اعجبه و افرحه. الدرک: بالتحریک اللحاق و الوصول الی الشی ء. فاته الشی ء: ذهب عنه فلا یستطیع ادراکه. ساءه: احزنه، ضد سره. یدرکه: یناله و یصیبه. نلت: بلغت مقصودک منها. لا تاس: لا تحزن. الجزع: اشد الحزن. همک: قلقک و حزنک. الشرح: (اما بعد فان المرء قد یسره درک ما لم یکن لیفوته و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه، فلیکن سرورک بما نلت من آخرتک و لیکن اسفک علی ما فاتک منها و ما نلت من دنیاک فلا تکثر به فرحا و ما فاتک منها فلا تاس علیه جزعا و لیکن همک فیما بعد الموت) هذا الکلام موعظه رحیمه و نصیحه غالیه کریمه … و توجیه من انسان واثق بالله ادرک افعاله و حکمتها فامن بکل ما جری و استسلمت روحه لما کان … یقول لابن عباس- و ان کان یرید کل فرد منا- یقول له: لا تفرح بما نلت و ادرکت الا اذا کان ینفعک فی الاخره و لا تاسف او تحزن علی شی ء یفوتک الا اذا کنت تنتفع به فی الاخره. الانسان قد یفرح بما قدر الله له و کان لابد له من الحصول علیه و قد بحزن و یتاثر لامر کان من المقدر له ان لا یدرکه فالمقدار له الحصول علیه یفرح به مع انه حاصل له لا محاله و المقدر له عدم الحصول علیه یحزنه مع انه لا محاله سوف لن یحصل علیه، و هذا لجهل الانسان و عدم ادراکه لحکمه الله فی تقدیر الامور. ثم انه علیه السلام بین موارد الفرح و بین موارد الحزن اذا اردت ان تفرح و تسر فافرح بما ینفعک فی آخرتک من صلاه و صوم و حج و صله رحم و اعانه فقیر و اغاثه ملهوف و غیر ذلک من وجوه البر و لیکن اسفک و حزنک علی معصیه ارتکبتها او اثم فعلته او امر حرام اقدمت علیه لانه یضر باخرتک و یلزم منه الشقاء الدائم و العذاب الباقی … و اما ما یفوتک من الدنیا فلا تحزن علیه و ما یاتیک منها فلا تفرح به لان اثر ذلک موقت و هذا ماخوذ من قوله تعالی: (لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم و الله لا یحب کل مختال فخور … ). ثم امره بامر فیه سعادته و هو ان یصرف کل همه و یعمل لما بعد الموت فان فی ذلک الیوم اما سعاده دائمه او شقاء دائم فهو الذی یستحق الاهتمام و الاعتناء.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عبداللّه بن العباس رحمه اللّه تعالی،

و کان عبد اللّه یقول:«ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله،کانتفاعی بهذا الکلام!»

از نامه های امام علیه السلام است

که به عبداللّه بن عباس رحمه اللّه علیه مرقوم داشته و عبداللّه همواره می گفت:پس از سخنان پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله از هیچ سخنی به اندازه این سخن سود نبردم. {1) .سند نامه: به گفته نویسنده مصادر نهج البلاغه،این نامه از روایات متواتری است که گروه زیادی قبل از سید رضی و بعد از او در کتاب های خود آورده اند.از جمله کسانی را که قبل از سید رضی نام می برد:نصر بن مزاحم در کتاب صفین،مرحوم کلینی در روضه الکافی،بلاذری در انساب الاشراف و یعقوبی در کتاب تاریخش و بعد از مرحوم سید رضی گروه دیگری را نیز نام می برد و از مجموع این نقلها استفاده می شود که نامه،نامه بسیار مشهور و معروفی بوده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 234) }

نامه در یک نگاه

هدف اصلی این نامه آن است که امام علیه السلام مخاطب خود،ابن عباس و به یک معنا تمام رهروان راه حق را به این نکته مهم توجّه دهد که سرور و شادی انسان

نباید نسبت به مواهب مادی دنیا که در دسترس او قرار می گیرد باشد،و غم و اندوه او نباید مربوط به مواهبی که از دست می رود بوده باشد،بلکه سرور و شادی باید فقط برای نیل به مواهب معنوی و اخروی،و تأسف و اندوه به جهت از دست رفتن آنها باشد.

روح این نامه همان چیزی است که در قرآن مجید در سوره حدید آمده است:

« لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ »؛این به جهت آن است که برای آنچه از دست داده اید تأسف نخورید،و به آنچه به شما داده شده است دلبسته و شادمان نباشید». {1) .حدید،آیه 23.}

اگر این دستور را انسان در زندگی به کار بندد هرگز دگرگونی های روزگار و طوفان های زندگی او را تکان نخواهد داد.

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ یَسُرُّهُ دَرْکُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ،وَ یَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیُدْرِکَهُ،فَلْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِکَ،وَ لْیَکُنْ أَسَفُکَ عَلَی مَا فَاتَکَ مِنْهَا،وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْیَاکَ فَلَا تُکْثِرْ بِهِ فَرَحاً،وَ مَا فَاتَکَ مِنْهَا فَلَا تَأْسَ عَلَیْهِ جَزَعاً،وَ لْیَکُنْ هَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) انسان گاه مسرور می شود به خاطر رسیدن به چیزی که هرگز از دستش نمی رفت! و ناراحت می شود به سبب از دست دادن چیزی که هرگز به او نمی رسید،حال که چنین است شادی و سرور تو باید به خاطر چیزی باشد که در مسیر آخرت به دست آورده ای و تأسف و اندوهت به سبب امور معنوی و اخروی باشد که از دست داده ای.

بنابراین به خاطر آنچه از دنیا به دست آورده ای زیاد خوشحال نباش و آنچه را از دنیا از دست داده ای بر آن تأسف نخور و جزع نکن؛تمام همّت خود را به آنچه بعد از مرگ و پایان زندگی است متوجه ساز.

شرح و تفسیر: خوشحالی و تأسف بیجا

خوشحالی و تأسف بیجا

در این نامه،امام علیه السلام نخست به دو نکته مهم و سرنوشت ساز که در سراسر زندگی انسان تأثیر گذار است اشاره کرده و می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) انسان گاه مسرور می شود به سبب رسیدن به چیزی که هرگز از دستش

نمی رفت! و ناراحت می شود به سبب از دست دادن چیزی که هرگز به او نمی رسید»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ یَسُرُّهُ دَرَکُ {1) .«درک»در بسیاری از نسخه های نهج البلاغه«درک»بر وزن«نمک»آمده است؛ولی در بعضی«درک»بر وزن«ارک»آمده است و هر دو به یک معناست و آن به دست آوردن چیزی است. }مَا لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ وَیَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیُدْرِکَهُ).

مواهب دنیا بر دو گونه است؛بخشی از آن با سعی و کوشش به دست می آید و با سستی و تنبلی از دست می رود.بخشی دیگر چنان است که بدون سعی و کوشش در اختیار او قرار می گیرد و قسمتی چنان است که به هر حال از دست می رود،هر چند نهایت سعی و تلاش را بنماید.

بخش اوّل محدوده اختیارات انسان است و آیه شریفه «وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعی» {2) .نجم،آیه 39.}اشاره به آن دارد؛ولی بخش دوم محدوده قضا و قدر حتمی است که از تحت اختیار انسان بیرون است.

امام علیه السلام در حقیقت به این نکته اشاره می کند که بسیاری از چیزهایی که مایه مسرت انسان است از بخش دوم است.به هر حال اموری بوده که طبق قضا و قدر الهی در اختیار او قرار می گرفته،بنابراین مسرور شدن به سبب آن بیهوده است؛مثل اینکه کسی به سبب طلوع آفتاب مسرور شود و در نقطه مقابل اموری است که با هیچ سعی و کوششی به دست نمی آید و اگر کسی به خاطر از دست رفتن آن غمگین شود،بیهوده غمگین شده؛مثل اینکه برای غروب آفتاب غمگین گردد که چرا آفتاب چهره خود را پنهان کرد.

مواهب مادّی اعم از اموال،ثروت ها،مقامات و پیروزی ها و همچنین شکست ها،ناکامی ها و از دست رفتن امکانات،در بسیاری از مواقع از همین قبیل است؛نه آمدنش اختیاری بوده و نه از دست رفتنش،نه آمدنش باید مایه سرور باشد و نه از دست رفتنش مایه تأسف.

هنگامی که ما از این دیدگاه به حوادث زندگی خود نگاه کنیم و پیروزی ها و شکست ها را از این منظر ببینیم،نه پیروزی ها موجب شادی و ذوق زدگی می شود و نه شکست ها مایه اندوه و غم.

آن گاه امام علیه السلام چنین ادامه می دهد:«حال که چنین است شادی و سرور تو باید به خاطر چیزی باشد که در مسیر آخرت به دست آورده ای و تأسف و اندوهت به سبب امور معنوی و اخروی باشد که از دست داده ای»؛( فَلْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِکَ،وَ لْیَکُنْ أَسَفُکَ عَلَی مَا فَاتَکَ مِنْهَا).

دلیل آن هم روشن است مواهب مادی چه اختیاری و چه غیر اختیاری به سرعت رو به فنا می رود و حتی در زمان وجودش قابل اعتماد نیست و دائما در معرض آفت ها و آسیب هاست و محرومیّت های مادی نیز زودگذر و پایان پذیر است؛آنچه همیشه باقی می ماند،مواهب اخروی است و آنچه برای از دست رفتنش باید تأسف خورد،همین مواهب جاودانی است.

امام علیه السلام در پایان در یک نتیجه گیری شفاف و روشن می فرماید:«بنابراین آنچه از دنیا به دست آورده ای زیاد به آن خوشحال نباش و آنچه را از دنیا از دست داده ای بر آن تأسف نخور و جزع نکن؛تمام همّت خود را برای آنچه بعد از مرگ و پایان زندگی است قرار ده»؛ (وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْیَاکَ فَلَا تُکْثِرْ بِهِ فَرَحاً،وَ مَا فَاتَکَ مِنْهَا فَلَا تَأْسَ عَلَیْهِ جَزَعاً،وَ لْیَکُنْ هَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ).

در پایان این نامه لازم است توجّه کنیم که مواهب دنیا بر دو قسم است و مواهب آخرت یک نوع بیش نیست،مواهب دنیا گاه با تلاش و کوشش به دست می آید و گاه بدون تلاش و کوشش،و به تعبیر بعضی:«گر نستانی به ستم می دهند»و از آنجا که انسان در بسیاری از مواردی که به نعمتی می رسد یا از نعمتی محروم می شود،نمی داند دقیقا از کدام قسم است به همین دلیل امام علیه السلام می فرماید:به آنچه می رسی زیاد مسرور و شادمان مباش چه بسا از آن نوع

مواهبی بوده که هرگز از دست نمی رفت،همچنین از آنچه محروم می شوی نگران نباش چه بسا چیزی بوده که هرگز به دست نمی آمده است؛ولی تمام همّت خود را برای آخرت بگمار که آن را جز با سعی و تلاش و کوشش به کسی نمی دهند.همان گونه که امام علیه السلام در جای دیگر از نهج البلاغه می فرماید:« لَا تَکُنْ مِمَّنْ یَرْجُو الْآخِرَهَ بِغَیْرِ عَمَل ؛از کسانی مباش که امید نجات درآخرت دارد و عمل صالحی انجام نمی دهد». {1) .نهج البلاغه کلمات قصار 105. }

نکته ها

1-پاسخ به یک سؤال

در تعبیر امام علیه السلام در نامه بالا آمده بود که باید شادی تو برای اموری باشد که از آخرت بدست آورده ای در حالی که می دانیم آخرت در آینده به دست می آید نه در دنیا.

ولی باید توجّه داشت که اولاً بسیاری از امور معنوی است که انسان در دنیا به دست می آورد و نوعی امور اخروی محسوب می شود؛مانند موفقیّت در سیر و سلوک الی اللّه.ثانیاً این جمله ناظر به اسباب نائل شدن به مواهب اخروی است؛ کسی که دارای اعمال صالح و صفات پسندیده در این دنیاست می توان گفت که به مواهب اخروی نائل شده است؛زیرا اسبابش را از امروز فراهم ساخته است و به تعبیر دیگر نائل شدن به اسباب،نوعی نیل به مسببات است.

2-انسان فاعل مختار است

در بحث جبر و اختیار ثابت شده است که طبق دلایل عقلی و آیات فراوان در قرآن مجید و روایات اهل بیت علیهم السلام انسان در اعمال خود فاعل مختار است و

محال است انسان مجبور بر گناه باشد و خداوند عادل او را مجازات کند و ممکن نیست مجبور بر اعمال صالح باشد و خداوند پاداشی به عنوان استحقاق به او بدهد؛ولی بی شک در زندگی انسان اموری وجود دارد که از اختیار او بیرون است و خداوند هرگز نه او را مجازات می کند و نه پاداشی می دهد؛مثل اینکه انسان در چه زمان و چه مکان و از کدام پدر و مادر و با چه خصوصیات جسمانی متولد شود.این امور ممکن است در چگونگی اعمال انسان اثر بگذارد ولی تأثیر قطعی و غیر قابل اجتناب نمی گذارد و به تعبیر دیگر این امور ممکن است زمینه هایی برای اعمال صالح و غیر صالح فراهم سازد؛اما حرف آخر را اراده انسان می زند که تصمیم می گیرد کاری را انجام دهد یا ندهد.

البته آنها که زمینه های مساعدتری برای اعمال صالح دارند نسبت به آنها که از زمینه های نامساعدتری برخوردارند پاداش کمتری دارند و به عکس آنها که زمینه های مساعدتری برای گناه دارند و آن را ترک می کنند پاداش بیشتری از کسانی که زمینه های نامساعدتری دارند،خواهند داشت که با ذکر دو مثال می توان آن را روشن ساخت؛بسیاری از مردم به مسجد می روند ولی همسایه مسجد با کسی که در یک کیلومتری آن قرار دارد یکسان نیست.

مسلمانان روزه می گیرند ولی پاداش کسی که مزاج قوی و نیرومندی دارد با کسی که مزاج ضعیفی دارد نمی تواند یکسان باشد.شرح این مطلب در کتب مختلف آمده است.

نامه23: پندهای جاودانه

موضوع

و من کلام له ع قاله قبل موته علی سبیل الوصیه لماضربه ابن ملجم لعنه الله

(وصیّت امام علیه السّلام در لحظه های شهادت در ماه رمضان سال 40 هجری)

متن نامه

وصَیِتّیِ لَکُم أَلّا تُشرِکُوا بِاللّهِ شَیئاً وَ مُحَمّدٌ ص فَلَا تُضَیّعُوا سُنّتَهُ أَقِیمُوا هَذَینِ العَمُودَینِ وَ أَوقِدُوا هَذَینِ المِصبَاحَینِ وَ خَلَاکُم ذَمّ أَنَا بِالأَمسِ صَاحِبُکُم وَ الیَومَ عِبرَهٌ لَکُم وَ غَداً مُفَارِقُکُم إِن أَبقَ فَأَنَا ولَیُّ دَمی وَ إِن أَفنَ فَالفَنَاءُ مِیعادی وَ إِن أَعفُ فَالعَفوُ لِی قُربَهٌ وَ هُوَ لَکُم حَسَنَهٌ فَاعفُوا أَلا تُحِبّونَ أَن یَغفِرَ اللّهُ لَکُم وَ اللّهِ مَا فجَأَنَیِ مِنَ المَوتِ وَارِدٌ کَرِهتُهُ وَ لَا طَالِعٌ أَنکَرتُهُ وَ مَا

ص: 378

کُنتُ إِلّا کَقَارِبٍ وَرَدَ وَ طَالِبٍ وَجَدَوَ ما عِندَ اللّهِ خَیرٌ لِلأَبرارِ

قال السید الشریف رضی الله عنه أقول و قدمضی بعض هذاالکلام فیما تقدم من الخطب إلا أن فیه هاهنا زیاده أوجبت تکریره

ترجمه ها

دشتی

سفارش من به شما، آن که به خدا شرک نورزید، و سنّت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را تباه نکنید. {امام علی علیه السّلام شخصی به نام «سعد» را برای جمع آوری بیت المال و مالیات، نزد زیاد بن ابیه به بصره فرستاد.

زیاد به جای پرداخت امانت ها با فرستاده امام به اختلاف و نزاع پرداخت، فرستاده امام به کوفه مراجعت کرد و شکایتی بر ضد زیاد نوشت و به امام تسلیم داشت که آن حضرت نامه 21 را نوشت.}.

این دو ستون دین را بر پا دارید، و این دو چراغ را روشن نگهدارید، آنگاه سزاوار هیچ سرزنشی نخواهید بود .

من دیروز همراهتان بودم و امروز مایه عبرت شما می باشم، و فردا از شما جدا می گردم، اگر ماندم خود اختیار خون خویش را دارم، و اگر بمیرم، مرگ وعده گاه من است، اگر عفو کنم، برای من نزدیک شدن به خدا، و برای شما نیکی و حسنه است، پس عفو کنید.

«آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد؟» به خدا سوگند! همراه مرگ چیزی به من روی نیاورده که از آن خشنود نباشم، و نشانه های آن را زشت بدانم، بلکه من چونان جوینده آب در شب که ناگهان آن را بیابد، یا کسی که گمشده خود را پیدا کند، از مرگ خرسندم که: «و آنچه نزد خداست برای نیکان بهتر است»

می گویم: (شبیه این کلمات در خطبه ها گذشت که جهت برخی مطالب تازه آن را آوردیم)

شهیدی

، پس از آنکه ابن ملجم- که لعنت خدا بر او باد- او را ضربت زده بود سفارش من به شما این است که: چیزی را همتای خدا مدارید و محمد (صلی الله علیه و آله)، سنّت او را ضایع مگذارید. این دو ستون را بر پا کنید، از هر نکوهشی بکنارید. من دیروز یارتان بودم و امروز موجب عبرت شمایم، و فردا از شما جدایم. اگر ماندم در خون خود مرا اختیار است، و اگر مردم، مرگ مرا وعده گاه دیدار است. اگر ببخشم، بخشش موجب نزدیکی من است به خدای باری، و- اگر شما ببخشید- برای شما نیکوکاری. پس ببخشید! «آیا دوست نمی دارید که خدا شما را بیامرزد.» به خدا که با مردن چیزی به سر وقت من نیامد که آن را نپسندم، و نه چیزی پدید گردید که آن را نشناسم، بلکه چون جوینده آب به شب هنگام بودم که ناگهان به آب رسد، یا خواهانی که آنچه را خواهان است بیابد «و آنچه نزد خداست، نیکوکاران را بهتر است.»

[می گویم، پاره ای از این سخنان در خطبه ها گذشت، لیکن اینجا در آن زیادتی است که موجب تکرار آن گردید.]

اردبیلی

و از کلام حضرتست که فرموده پیشک مرگ خود وقتی که زخم زد او را پسر ملجم که لعنت خدا بر او باد بر طریق وصیّت کردن وصیت من مر شما را آنست که شرک نیارید بخدا چیزی را و دیگر محمّد است پس باید که ضایع نگردانی طریقه او را بپای دارید این هر دو ستون را و بر افروزید این هر دو چراغرا خالی باد از شما مذمت هر دو سرا من دیروز مصاحب شما بودم و امروز عبرت روزگارم برای شما و فردا مفارقت کننده ام از شما اگر باقی مانم پس من ولی خون خودم و اگر فانی شوم پس نیستی وعده گاه منست و اگر عفو کنم پس از عفو نزدیکی جستن است بخدا و عفو برای شما نیکوئیست در عقبتی پس عفو کنید از خطای مردمان آیا دوست نمی دارید که بیامرزد خدا برای شما بخدا که نیامد بمن از جانب مرگ فرود آینده که کراهت داشته باشم از آن و نه طلوع کننده که منکر دارم آنرا و نبودم در اشتیاق بمرگ که همچو جوینده آبی که فرود آید بآب و طلب کننده که بیابد و آنچه نزد خدایست بهتر است برای نیکوکاران و بتحقیق که گذشت برخی از این کلام در آنچه پیش گذشت از خطبه ها مگر آنکه در آن کلام است که اینجا مذکور شد زیادتی که واجب گردیند

آیتی

سخنی از آن حضرت (علیه السلام) هنگامی که ابن ملجم، لعنه الله علیه، او را ضربت زد کمی پیش ازوفاتش این وصیت را بیان فرمود:

شما را وصیت می کنم که به خدا هیچ شرک میاورید و سنت محمد (صلی الله علیه و آله) را ضایع مگذارید و این دو ستون را همواره برپای دارید، تا کسی را یارای نکوهش شما نباشد.

من دیروز یار و مصاحب شما بودم و امروز مایه عبرت شما هستم و فردا از میان شما می روم. اگر زنده بمانم، خود اختیار خون خود را دارم و اگر بمیرم، مرگ میعادگاه من است. اگر عفو کنم، موجب تقرب من به خداست و برای شما حسنه است. پس عفو کنید: (آیا دوست ندارید که خدا بیامرزدتان){12. سوره 24، آیه 22.}

به خدا سوگند، چون بمیرم، چیزی که آن را ناخوش دارم، به سراغم نخواهد آمد یا کسی که دیدارش را نخواسته باشم بر من آشکار نخواهد شد. من همانند تشنه ای هستم که به طلب آب می رود و آب می یابد. (آنچه نزد خداوند است برای نیکان بهتر است.){13. سوره 3، آیه 198.}

شریف رضی گوید:

من می گویم: بعضی از این سخنان پیش از این در خطبه ها گذشت ولی در اینجا چیزهایی افزون شده که تکرار آن را سبب می شد.

انصاریان

سفارشم به شما این است که چیزی را شریک خدا قرار ندهید و سنّت محمّد-صلّی اللّه علیه و آله-را ضایع نکنید،این دو ستون دین را بر پا دارید و این دو چراغ را روشن نگاه بدارید،که دیگر بر شما نکوهشی نخواهد بود .

من دیروز همنشین شما بودم،امروز برای شما عبرتم،و فردا از شما جدا می شوم.اگر زنده بمانم صاحب خون خویشم،و اگر بمیرم مگر وعده گاه من است،و اگر ببخشم بخشیدن برای من موجب قرب،و برای شما حسنه است،پس ببخشید«آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد »؟! به خدا قسم چیزی از مرگ به طور ناگهانی به من روی نیاورد که پسند من نباشد،و مسأله ای آشکار نشود که آن را نشناسم.نسبت به مرگ چون جویای آب بودم که ناگهان به آب رسیده،یا جویای متاعی که به آن دست یافته«و آنچه نزد خداست برای نیکان بهتر است ».

می گویم:قسمتی از این سخن پیش از این(در سخن 149)گذشت،ولی چون در این سخن اضافه ای بود لازم به تکرار دیدم .

شروح

راوندی

و قوله اقیموا هذین العمودین ای الشهادتین و ما ینفعهما و عمود البیت معروف. و ما فجانی: ای ما اتانی غفله. و القارب: من یکون بینه و بین الماء لیله و ورد: ای دخل الماء، و الابرار: المطیعون.

کیدری

قال الرضی رحمه الله، و قد مضی بعض هذا الکلام فیما تقدم من الخطب، الا ان فیه ههنا زیاده اوجبت تکریره. اقیموا هذین العمودین: ای التوحید و اتباع سنه محمد صلی الله علیه و آله. ج- یعنی الشهادتین و ما یتبعهما. ع- یعنی القرآن و العتره. و خلاکم ذم: ای جاوزکم و هو مثل ما فجائنی من الموت. وارد کرهته، و لا طالع انکرته: دلیل علی مقام عال من مقامات الاولیاء فان اولیاء الله لا یکرهون الموت. و القارب: من یکون بینه و بین الماء لیله.

ابن میثم

نامه ای که حضرت پیش از شهادت به عنوان وصیت بیان فرمود، هنگامی که ابن ملجم فرقش را شکافته بود: فجاه الامر: ناگهانی به سوی او آمد. قارب: جوینده ی آب و به قولی کسی که بین او و بین آب مدت یک شب راه باشد. (سفارشم به شما این است که به خدا شرک نیاورید و سنت رسول خدا را تباه نکنید، این دو ستون دین را که توحید و نبوت است برپا دارید، هیچ گونه نکوهشی بر شما نخواهد بود. من دیروز یار و رفیق شما بودم. اما امروز مایه ی عبرتم، و فردا هم از شما جدا می شوم، اگر نمردم و ماندم من خود صاحب اختیار خونم می باشم و اگر از دنیا رفتم پس مرگ وعده گاه من است و اگر از قاتلم درگذرم عفو و گذشت برای من مایه ی قرب به خدا و برای شما حسنه است پس شما عفو داشته باشید خدا می فرماید (الا تحبون ان یغفر الله لکم) به خدا سوگند از آمدن مرگ برای من پیشامد ناگهانی که آن را ناخوش داشته باشم به وجود نیامد و امری که آن را نپسندم بر من ظاهر نشد و نیستم مگر مانند جوینده ی آب که به آن دست یافته باشد و جستجوگری که به مقصودش رسیده است (و ما عند الله خیر للابرار). مرحوم سیدرضی فرموده است: برخی از قسمتهای این گفتار در خطبه های گذشته آمده بود اما به دلیل این که این نامه متضمن فزونیهایی بود تکرارش را لازم دانستیم. این سخنان را حضرت در یکی از روزهای پیش از شهادتش بیان فرمود و بعد از این انشاءالله شرح مفصل شهادت و وصیتهای وی در محل مناسبتری ذکر خواهد شد. امام (علیه السلام) در این گفتار به دو مطلب سفارش فرموده است که پایه های استوار اسلام می باشند: 1- هیچ گونه شرک به خدا نیاورند یعنی توحید خالص داشته باشند که شهادت به آن نخستین مطلوب دیانت و شریعت است چنان که در گذشته بیان شد. 2- توجه کامل به موضوع نبوت و محافظت سنت پیامبر، و در سابق معلوم شد که لزوم پیروی از تمام آنچه رسول خدا آورده است از سنت به حساب می آید. پس محافظت بر کتاب خدا از امور واجب می باشد، و برپا داشتن این دو وظیفه ی بزرگ موجب رفع نکوهش می شود، به دلیل آن که این دو اصل مثل دو ستون خانه سبب پابرجایی اسلام هستند، لذا واژه ی عمود را بر آنها استعاره آورده است. و خلاکم ذم، این جمله حکم ضرب المثل دارد افعل کذا و خلاک ذم، این کار را انجام بده دیگر چیزی بر تو نیست یعنی معذور هستی و نکوهشی بر تو نیست. امام پس از ذکر مقدمات خبر مرگ خود را به اطرافیان داده و با یادآوری حالات مختلف و دگرگونی وضع خود در سه وقت از زمان آنان را به پند و عبرت گرفتن وادار کرده، در گذشته یا دیروز رفیقشان بود و او را به نیرومندی و دلیری می شناختند و بر دشمنان غالب و قاهر بود و زمام امور کشورداری و کارهای شریعت و دیانت در دست او قرار داشت، هم اکنون مایه ی عبرت شده، و در آینده ی بسیار نزدیک از آنها جدا می شود. به دنبال این هشدار رفتار با قاتلش را به فرضی که از دنیا برود یا بماند شرح می دهد و چنان به نظر می رسد که در این قسمت از گفتار حضرت تقدیم و تاخیری صورت گرفته باشد که تقدیر آن چنین است: اگر باقی ماندم اختیار خون خودم را دارم، پس اگر بخواهم قصاص می کنم و اگر بخواهم عفو می کنم، و اگر عفو کنم برای من مایه ی تقرب به خداست اما اگر از دنیا رفتم وعده گاه من مرگ است در این صورت اگر شما کشتن قاتلم را بخواهید او را بکشید و اگر عفو را بخواهید که آن برای شما حسنه است پس عفو کنید. در عبارت متن، نخست دو حالت بقا و فنای خود را ذکر کرده و سپس حکم آنها را با هم بیان فرموده و به منظور تشویق بازماندگانش به عفو و گذشت. آیه ی شریفه را ذکر کرده و سپس سوگند یاد می کند که با آمدن مرگ امری که آن را دوست ندارد و وارد شنونده ای که او را نشناسد پیش نیامده است. آری صداقت گفتار وی امری روشن است به دلیل آن که وی پس از رسول خدا سرور اولیای خدا بود که از ویژگیهای ایشان محبت بسیار و شوق فراوان به اموری است که خداوند برای اولیایش در باغهای بهشت مهیا کرده است و کسی که چنین باشد چگونه دوست ندارد ورود مرگ را که باب رسیدن به محبوب وی و سبب دست یافتن به شریفترین مطالب حقه ی جاودانه ای است که در تمام دوران عمر سعی و کوشش خود را مصروف به آن داشته است؟ و چگونه مرگ را نشناسد و حال آن که پیوسته در یاد و انتظار آن بوده است؟ سپس خود را که مورد هجوم مرگ واقع شده و به آن سبب به کمال آنچه خداوند از خوبیهای جاودانه برایش مهیا کرده رسیده، تشبیه به تشنه ای کرده است که وارد آب شده باشد، زیرا همان طور که وقتی شخص بسیار تشنه ای پس از پیمودن راهها در طلب آب به آن وارد شود تمام سختیهای عطش تشنگی و رنج راه برایش آسان می شود، او نیز با فرا رسیدن مرگ آن چنان با نعمتهای جاوید همدم و سرگرم می شود که تمام ناگواریهای دنیا و دشواریهای پیش از مرگ برایش آسان و گوارا می شود و لطیفه ی دیگری نیز در این تشبیه نهفته می باشد که خوبیها و نعمتها را از نظر گوارایی تشبیه به آب کرده است. و نیز چون به خاطر ظفر یافتن به مقاصد اخروی خود، دلش شاد و چشمش روشن می شود همچنان که جوینده و طالب امری، هنگامی که مطلوب خود را به دست می آورد، دلشاد و خرسند می شود، لذا حالت خود را در هنگام مرگ به چنین شخصی هماننده کرده است. واضح است که خوشحالی و سرور انسان در برابر دست یافتن به مقاصد خود مختلف و متفاوت می باشد زیرا خواسته ها از جهت ارزشمندی و نفاست یکسان نیست و چون امور آخرت و پس از مرگ مهمترین و باارزشترین مقاصد و خواسته های انسان است پس لازم است شادی و سرور و چشم روشنی که در نتیجه ی وصول به آن برای انسان حاصل می شود کاملترین شادیها و عالیترین بهجتها باشد. آنگاه از آیه ی شریفه ی قرآن استفاده فرموده و به این مطلب اشاره کرده است که آنچه از خوبیها که آدمی در دنیا می خواهد، تنها نزد خداوند پیدا می شود که او برای دوستان نیکوکارش از هر خواسته ای که طلب می کنند بهتر است. توفیق از خداوند است.

ابن ابی الحدید

وَصِیَّتِی لَکُمْ أَلاَّ تُشْرِکُوا بِاللَّهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّدٌ ص فَلاَ تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ وَ خَلاَکُمْ ذَمٌّ أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ وَ الْیَوْمَ عِبْرَهٌ لَکُمْ وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِیُّ دَمِی وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِیعَادِی وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِی قُرْبَهٌ وَ هُوَ لَکُمْ حَسَنَهٌ فَاعْفُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَکُمْ { 1) سوره النور 22. } وَ اللَّهِ مَا فَجَأَنِی مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ کَرِهْتُهُ وَ لاَ طَالِعٌ أَنْکَرْتُهُ وَ مَا کُنْتُ إِلاَّ کَقَارِبٍ وَرَدَ وَ طَالِبٍ وَجَدَ وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ { 2) سوره آل عمران 198. } .

[قال الرضی رحمه الله تعالی أقول و قد مضی بعض هذا الکلام فیما تقدم من الخطب إلا أن فیه هاهنا زیاده أوجبت تکریره ]

فإن قلت لقائل أن یقول إذا أوصاهم بالتوحید و اتباع سنه النبی ص

فلم یبق شیء بعد ذلک یقول فیه أقیموا هذین العمودین و خلاکم ذم لأن سنه النبی ص فعل کل واجب و تجنب کل قبیح فخلاهم ذم فما ذا یقال.

و الجواب أن کثیرا من الصحابه کلفوا أنفسهم أمورا من النوافل شاقه جدا فمنهم من کان یقوم اللیل کله و منهم من کان یصوم الدهر کله و منهم المرابط فی الثغور و منهم المجاهد مع سقوط الجهاد عنه لقیام غیره به و منهم تارک النکاح و منهم تارک المطاعم و الملابس و کانوا یتفاخرون بذلک و یتنافسون فیه فأراد ع أن یبین لأهله و شیعته وقت الوصیه أن المهم الأعظم هو التوحید و القیام بما یعلم من دین محمد ص أنه واجب و لا علیکم بالإخلال بما عدا ذلک فلیت من المائه واحدا نهض بذلک و المراد ترغیبهم بتخفیف وظائف التکالیف عنهم فإن الله تعالی یقول یُرِیدُ اللّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ { 1) سوره البقره 185. }

و قال ص بعثت بالحنیفیه السهله السمحه.

قوله و خلاکم ذم لفظه تقال علی سبیل المثل أی قد أعذرتم و سقط عنکم الذم .

ثم قسم أیامه الثلاثه أقساما فقال أنا بالأمس صاحبکم أی کنت أرجی و أخاف و أنا الیوم عبره لکم أی عظه تعتبرون بها و أنا غدا مفارقکم أکون فی دار أخری غیر دارکم.

ثم ذکر أنه إن بقی و لم یمت من هذه الضربه فهو ولی دمه إن شاء عفا و إن شاء اقتص و إن لم یبق فالفناء الموعد الذی لا بد منه.

ثم عاد فقال و إن أعف و التقسیم لیس علی قاعده تقسیم المتکلمین و المعنی منه مفهوم و هو إما أن أسلم من هذه الضربه أو لا أسلم فإن سلمت منها فأنا ولی دمی إن شئت عفوت فلم أقتص و إن شئت اقتصصت و لا یعنی بالقصاص هاهنا القتل بل ضربه بضربه فإن سرت إلی النفس کانت السرایه مهدره کقطع الید.

ثم أومأ إلی أنه إن سلم عفا بقوله إن العفو لی إن عفوت قربه .

ثم عدنا إلی القسم الثانی من القسمین الأولین و هو أنه ع لا یسلم من هذه فولایه الدم إلی الورثه إن شاءوا اقتصوا و إن شاءوا عفوا.

ثم أومأ إلی أن العفو منهم أحسن بقوله و هو لکم حسنه بل أمرهم أمرا صریحا بالعفو فقال فاعفوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَکُمْ و هذا لفظ الکتاب العزیز و ینبغی أن یکون أمره بالعفو فی هذا الکلام محمولا علی الندب .

ثم أقسم ع أنه ما فجأه من الموت أمر أنکره و لا کرهه فجأنی الشیء أتانی بغته.

ثم قال ما کنت إلا کقارب ورد و القارب الذی یسیر إلی الماء و قد بقی بینه و بینه لیله واحده و الاسم القرب فهم قاربون و لا یقال مقربون و هو حرف شاذ

کاشانی

(قبیل موته) این کلام آن حضرت است که فرموده پیش از موت خود یعنی قریب به رحلت (لما ضربه ابن ملجم) در وقتی که ضرب زد او را ابن ملجم (لعنه الله) که لعنت کناد خدا او را و دور گرداناد از رحمت خود و این کلام را ایراد نموده (علی سبیل الوصیه) بر سبیل وصیت، به این وجه: (وصیتی لکم ان لا تشرکوا بالله شیئا) وصیت من از برای شما آن است که شریک نسازید و انباز نگیرید به خدای تعالی هیچ چیز را (و محمد صلی الله علیه و آله فلا تضیعوا سنته) و محمد صلی الله علیه و آله پس ضایع مسازید طریقه هدایت و آثار او را (اقیموا هذین العمودین) و به پای دارید این هر دو ستون را که اصل ایمان است (و اوقدوا هذین المصباحین) و برفروزید و روشن گردانید این هر دو چراغ را که نور توحید احدی است و لمعه نبوت محمدی (و خلاکم ذم) یعنی خالی باد از شما مذمت و نکوهش هر دو سرا این کلام از ممادح عرب است. (انا بالامس صاحبکم) من دیروز بودم مصاحب شما (و الیوم عبره لکم) و امروز عبرت روزگارم برای شما (و غدا مفارقکم) و فردا مفارقت کننده ام از شما (ان ابق) اگر باقی مانم و از این ضربت جان به سلامت برم (فانا ولی دمی) پس من ولی خون خودم هستم، آنچه خواهم، با قاتل خود به جای اورم (و ان افن) و اگر فانی شوم و از این سرای فانی، روی به نزهتگاه باقی آورم (فافناء میعادی) پس فنا و نیستی وعده گاه من است، (و ان اعف) و اگر عفو کنم و از سر قصاص او درگذرم (فالعفو لی قربه) پس عفو کردم مرا نزدیکی جستن است به خدای تعالی (و هو لکم حسنه) و عفو برای شما نیکویی است در عقبی (فاعفوا) پس عفو کنید و درگذرید ازخطا (الا تحبون) آیا دوست نمی دارید (ان یغفر الله لکم) آنکه بیامرزد خدای تعالی گناهان را از برای شما (و الله ما فجئنی من الموت) به خدا سوگند که به ناگاه نیامد به من از جانب مرگ (وارد کرهته) فرود آمده که مکروه شمارم آن را (و لا طالع انکرته) و نه طلوع کننده که منکر دارم آن را زیرا که آن (وارد) مالوف و محبوب من است و آن (طالع) مقصود و مرغوب من (و ماکنت) و نبودم در اشتیاق به موت (الا کقارب ورد) مگر همچون جوینده آبی که فرود آید به آب و (قارب) در اصل لغت کسی را می گویند که میان او و آب یک شب باشد، و این اشارت است به شدت شوق او به موت. (و طالب وجد) و همچو طلب کننده ای که بیابد آنچه مطلوب او است (و ما عند الله خیر للابرار) و آنچه نزد خدا است از نعیم آن جهان، بهتر است برای نیکوکاران. این دلیل است بر مقامات عالیه و حالات رفیعه آن ذات عالی. زیرا که آن چیزی که مقتضای جبلت بشریت است آن است که از مرگ گریزان باشد، و آن حضرت آن را مشتاق بود و خواهان. (و قد مضی بعض هذا الکلام) و به تحقیق که گذشت بعضی از این کلام میمنت انجام (فیما تقدم) در آنچه پیش از این واقع شد (من الخطب) از خطبه های آن حضرت (الا ان فیه هیهنا) مگر آن است که در این کلام که اینجا مذکور شد (زیاده) زیادتی بود نسبت به کلام سابق (اوجبت تکریره) که واجب گردانید مکرر گردانیدن آن و یک بار دیگر متذکر آن شدن

آملی

قزوینی

این کلام پیشترک از موت خود گفت بعد از ضربت ابن ملجم وصیت من شما را این است که شریک نسازید با خدای عزوجل چیزی را، و اما رسول او ضایع مکنید سنت او را، برپای دارید این دو ستون را که اصل بنیان ایوان ایمان است، و دیگر ذمی نیست شما را، و دور است از شما بعد از آن دو شرط مذمتها، اینکلمه در میان (عرب) برای مدح مثل است و شرح آن پیش در بعضی خطب گذشت من دیروز یار و همراه شما بودم، و امروز عبرتم برای شما بچشم عبرت در من مینگیرید اگر صاحب دید باشد چنین آفتابی را چنان ذره چگونه تاریک گردانید و نور جهانتابش از نظر مردم بپوشید، و فردا از شما جدا خواهم شدن و در خاک ماوی خواهم نمودن، اگر بمانم خود ولی خون خودم، و اگر نمانم فنا و موت وعده گاه من است، و اگر عفو کنم عفو مرا موجب قربت است و شما را حسنه و مثوبت، پس عفو کنید آیا دوست نمیدارید که خدای بیامرزد شما را؟ بخدا قسم بر من نتاخت ناگاه از مرگ آینده که او را کاره باشم، و نه ظاهر شده که او را نشناسم و آشنا نباشم و بد دارم و نیستم من مگر همچو جویای آب که بر سر آب برسد، و طلبکار مرادی که مراد خود بیابد، و آنچه نزد خدا است بهتر است برای نیکوکاران از آنچه در دار فنا است سید رضی الله عنه میگوید، و بتحقیق گذشت بعضی از این کلام در خطبهای پیش مگر آنکه در آن اینجا زیادتی است که واجب گردانید تکرار آنرا.

لاهیجی

و من کلام له علیه السلام

قبیل موته علی سبیل الوصیه.

و از کلام امیرالمومنین علیه السلام است پیشترک از رحلت او بر سبیل وصیت کردن.

«وصیتی لکم ان لاتشرکوا بالله شیئا و محمد صلی الله علیه و آله، فلاتضیعوا سنته. اقیموا هذین العمودین و خلاکم ذم. انا بالامس صاحبکم و الیوم عبره لکم و غدا مفارقکم، ان ابق فانا ولی دمی و ان افن فالفناء میعادی و ان اعف فالعفو لی قربه و هو لکم حسنه، فاعفوا! «الا تحبون ان یغفر الله لکم؟»

و الله ما فجانی من الموت وارد کرهته و لا طالع انکرته و ما کنت الا کقارب ورد و طالب وجد. و ما عندالله خیر للابرار.»

یعنی وصیت من مر شما را این است که شریک نگردانید با خدا چیزی را و اما محمد، صلی الله علیه و آله، پس ضایع و باطل مکنید و بیکار مگذارید شریعت او را، برپا دارید این دو ستون دین را و اگر برپا داشتید، ساقط است از شما مذمت شرعی و عقلی. من در دیروز مصاحب شما بودم، امروز محل عبرت شما باشم که باید پند گیرید از حال من به سبب رحلت من از دنیا به سوی آخرت و فردا جدا شونده ام از شما و اگر نیست گردیدم از دنیا، پس نیستی از دنیا وعده گاه من است که خدای تعالی وعده داده است به آن و خلفی در وعده ی خدا نیست و اگر باقی ماندم پس من صاحب اختیار خون و جنایت خود

باشم و اگر عفو کردم و گذشتم پس عفو کردن از برای من قربت و طاعت است و آن عفو از برای شما حسنه و ثواب است. یعنی اگر من باقی نماندم و شما عفو کردید، پس درگذرید از خون من، آیا دوست نمی دارید اینکه بیامرزد خدا مر شما را، یعنی عفو و گذشت موجب غفران خدا است.

سوگند به خدا که ناگاه در نیامد به من از مرگ واردی و سببی که کراهت از او داشته باشم و نه ظاهر شونده ای که انکار از او داشته باشم، یعنی من راغب بودم به مرگ و نبودم من مگر مثل تشنگان نزدیک به آبگاه که وارد آبگاه شوند و مگر مثل جویندگان چیزی که بیابند آن را و آنچه در نزد خدا است بهتر است از برای نیکوکاران.

و گویا در دو فقره ی «ان ابق» و «ان افن» تقدیم و تاخیری در اصل روایت یا نسخه شده باشد که فقره ی «ان افن» مقدم باشد چنانکه بر این نهج ترجمه شده است. و الله اعلم.

خوئی

قال الرضی رضوان الله علیه: اقول: و قد مضی بعض هذا الکلام فیما تقدم من الخطلب الا ان فیه ههنا زیاده اوجبت تکریره، انتهی. اقول: و العباره فی بعض نسخ النهج فی المقام هکذا: (اقیموا هذین العمودین و اوقدوا هذین المصباحین) کما انها فی نسخه الکافی کذلک، و فی بعض نسخ النهج: (و هو لکم حسنه) کما انها مطابق لنسخ لا کافی ایضا، ولکن ما فی المتن فی کلا الموضعین مطابق لنسخه الرضی. المعنی: قوله (علیه السلام): (و هو لکم حسبه) و من کلامه (علیه السلام) کما اتی به ابوعثمان الجاحظ فی البیان و التبیین (ص 74 ج 4 طبع مصر) و سنذکره ان شاء الله تعالی بتمامه فی شرح المختار 191 فی باب المختار من حکمه (علیه السلام): انما المرء فی الدنیا غرض تنتضل فیه المنایا، و هو قوله (علیه السلام): فاستقبل المصیبه بالحسبه تستخلف بها نعمی، و الحسبه بکسر الحاء اذا کانت عند المکروهات هی البدار الی طلب الاجر و تحصیله بالتسلیم و الصبر، اسم من الاحتساب، قال الجوهری فی الصحاح: احتسب بکذا اجرا عند الله و الاسم الحسبه بالکسر و هی الاجر و الجمع الحسب، انتهی. و قال ابن الاثیر فی النهایه: و فیه (یعنی فی الحدیث) من صام رمضان ایمانان و احتسابا ای طلبا لوجه الله و ثوابه، و الاحتساب من الحسب کالعتداد من العد، و انما قیل لمن ینوی بعمله وجه الله احتسبه لان له حینئذ ان یعتد عمله فجعل فی حال مباشره الفعل کانه معتد به، و الحسبه اسم من الاحتساب کالعده من الاعتداد، و الاحتساب فی الاعمال الصالحات و عند المکروهات هو البدار الی طلب الاجر و تحصیله بالتسلیم و الصبر او باستماع انواع البر و القیام بها علی الوجه المرسوم فیها طلبا للثواب المرجو منها، و منه حدیث عمر: ایها الناس احتسبوا اعمالکم فان من احتسب عمله کتب له اجر عمله و اجر حسبته، و منه الحدیث من مات له ولد فاحتسبه ای احتسب الاجر بصیره علی مصیبته یقال: احتسب فلان ابناله اذا مات کبیرا و افترطه اذا مات صغیرا و معناه اعتد مصیبته فی جمله بلایا الله التی یثاب علی الصبر علیها. و لا یخفی علی البصیر باسالیب الکلام، و العارف بمواقع اللغه ان لکمه الحسبه بالباء فی المقام شانا لیس للحسنه بالنون، و التشابه الکلمتین اوجب تصحیف الاولی بالثانیه، و لم یتعرض احد من شراح النهج و الکافی لهذه الدقیقه و انما کانت نسخهم حسنه بالنون. قوله (علیه السلام): (ان ابق فانا ولی دمی) کانت العباره علی نسخه المسعودی فی مروج الذهب: (ان افق فانا ولی دمی) و کلمه افق مشتقه من الافاقه اصله من ف و ق، قال ابن الاثیر فی النهایه: افاق اذا رجع الی ما کان قد شغل عنه و عاد الی نفسه و منه افاقه المریض و المجنون و المغشی علیه و النائم. قوله (علیه السلام): (و ان افن فالفناء میعادی) و ذلک لان کل نفس ذائقه الموت، و کل من علیها فان و لا یبقی الا وجه ربک ذوالجلال و الاکرام، و ان الموت ضروری امره و الوجه فیه هو کما افاده المحقق الطوسی قدس سره قال: ان السبب الموجب للموت فی جمیع الحیوانات هو ان الدبل الذی تورده الغاذیه و ان کان کافیا فی قیامه بدلا عما یتحلل فاضلا عن الکفایه بحسب الکمیه لکنه غیر کاف بحسب الکیفیه، و بیان ذلک ان الرطوبه الغریزیه الاصلیه انما تخمرت و نضجت فی اوعیه الغذاء اولا، ثم فی اوعیه المنی ثانیا، ثم فی الارحام ثالثا، و الذی تورده الغاذیه لم یتخمر و لم ینضج الا فی الاول دون الاخیرین فلم یکمل امتزاجها، و لم یصل الی مرتبه المبدل عنها فلم یقم مقامها کما یجب بل صارت قوتها انقص من قوه الاولی و کان کمن یفقد زیت سراج فاورد بدله ماء فمادامت الکیفیه الاولی الاصلیه غالبه فی الممتزج علی الثانیه المکتسبه کانت الحراره الغریزیه آخذه فی زیاده الاشتعال مورده علی الممتزج اکثر مما یتحلل فینمو الممتزج، ثم اذا صارت مکسوره السوره بظوهر الکیفیه الثانیه وقفت الحراره الغریزیه و ما قدرت علی ان یورد اکثر مما یتحلل و اذا غلبت الثانیه انحط الممتزج و هرم و ضعفت الحراره الی ان یبقی له اثر صالح الکیفیه الاولی فیقع الموت ضروره، و ظهر من ذلک ان الرطوبه الغریزیه الاصلیه من اول تکونها آخذه فی النقصان بحسب الکیفیه، و ذلک هو السبب الموجب لفساد الممتزج لا غیر فحصل المرام و ذلک ما اردنا بیانه. انتهی. و قیل بالفارسیه: جان قصد رحیل کرد و گفتم که مرو گفتا چه کنم خانه فرومی آید و قال الشیخ العراف السعدی: چار طبع مخالف سرکش چند روزی بوند با هم خوش چون یکی زین چهار شد غالب جان شیرین برآید از قالب قوله (علیه السلام): (و الله ما فجئنی من الموت- الخ) و ذلک لان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون، و انما یکره الموت من تعلق بالدنیا و نسی حظه الاوفر فی العقبی و اما اولیاء الله فهم فی النیا کمن لیس منها کما قاله (علیه السلام) فی بعض الخطب الماضیه، و لو لا الاجل الذی کتب الله علیهم لم تسقر ارواحهم فی اجسادهم طرفه عین شوقا الی الثواب و خوفا عن العقاب کما القاه (علیه السلام) علی همام، و قد اخذ من مادبته الشیخ الرئیس فی قوله فی النمط التاسع من الاشارات فی مقامات العارفین فکانهم و هم فی جلابیب من ابدانهم قد نضوها و تجردوا عنها الی عالم القدس. و قال الشیخ العارف السعدی: از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا سخن روح پرور است هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است ابنای روزگار بصحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است ثم عقب (ع) کلامه بقوله: (و ما عند الله خیر للابرار) و کانه بیان العله فی عدم خوفه من الموت و هذا اقتباس من قول الله عز و جل: (لکن الذین اتقوا ربهم لهم جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها نزلا من عند الله و ما عند الله خیر للابرار) (آل عمران- 199) فقد اشار (ع) الی انه من الابرار و ان الایه شامله علیه، و قد وصف الله الابرار فی عده مواضع من القرآن الکریم، (ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و کفر عنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار) (آل عمران- 193) (ان الابرار یشربون من کاس کان مزاجها کافورا) (هل اتی- 6)، (ان الابرار لفی نعیم) (الانفطار- 14)، (کلا ان کتاب الابرار لفی علیین و ما ادریک ما علیون کتاب مرقوم یشهده المقربون ان الابرار لفی نعیم علی الارائک ینظرون تعرف فی وجوههم نضره النعیم یسقون من رحیق مختوم ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون ومزاجه من تسنیم عینا یشرب بها المقربون (المطففین). فمن کان من الابرار بل قدوتهم و امامهم و کانت له بعد ارتحاله من سجن الدنیا تلک المقامات المنیعه الخالده و الدرجات الرفیعه الدائمه فکیف لا یکون مع الموت کقارب ورد و صالب وجد، و حق له ان یقول: مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ و نعم منا نظمه العارف الرومی فی المثنوی: چون بلال از ضعف شد همچون هلال رنگ مرگ افتاد بر روی بلال جفت او دیدش بگفتا وا حرب پس بلالش گفت نی نی وا طرب تاکنون اندر حرب بودم ز زیست تو چه دانی مرگ چه عیشست و چیست این همی گفت و رخش در عین گفت نرگس و گلبرگ و لاله می شکفت تاب رو و چشم پر انوار او می گواهی داد بر گفتار او گفت جفتش الفراق ای خوش خصال گفت نی نی الوصالست الوصال گفت جفت امشب غریبی می روی از تبار و خویش غائب می شوی گفت نی نی بلکه امشب جان من می رسد خوش از غریبی در وطن گفت ایجان و دلم وا حسرتا گفت نی نی جان من یا دولتا گفت آن رویت کجا بینیم ما گفت اندر حلقه ی خاص خدا گفت ویران گشت این خانه دریغ گفت اندر مه نگر منگر بمیغ کرد ویران تا کند معمورتر قوم انبه بود و خانه مختصر انبیا را تنگ آمد این جهان چون شهان رفتند اندر لامکان مردگانرا این جهان بنمود فر ظاهرش رفت و بمعنی تنگتر روح از ظلم طبیعت بازرست مرد زندانی ز فکر حبس جست و قد مضی بیان باقی کلامه هذا فی شرح الخطبه المقدم ذکرها من الشارح الخوئی رحمه الله، و سیاتی فی شرح المختار 77 من هذا الباب مباحث متعلقه بالمقام ان شاء الله تعالی. الترجمه: از سخنان امیرالمومنین (علیه السلام) که پیشتر از بدرود زندگانی، زمانی که از ضربت پسر ملجم در بستر بیماری افتاده بود بر سبیل وصیت فرموده است: وصیتم بشما این است که چیز را همتای خدا ندانید (شرک بخدا نیاورید) و سنت پیمبر را تباه نکنید، و این دو ستون دین را که توحید و حفظ سنت پیمبر است برپا بدارید، از شما نکوهش دور باد- من دیروز یار شما بودم و امروز مایه ی پند برای شما و فردا از شما جدا می شوم، اگر از بیماری نجات یافتم و در اینجهان باقی ماندم من خود ولی خونم می باشم و اگر نماندم مرگ میعاد من است، اگر قاتلم را عفو کنم پس عفو برای من موجب قربت است و برای شما موجب پیشگیری بطلب ارج و تحصیل آن بتسلیم و صبر است پس عفو کنید آیا دوست ندارید که خدا شما را بیامرزد؟ بخدا قسم از پیش آمد مرگ واردی که الرا ناخوش داشته باشم بمن روی نیاورد، و چیزی را که آن را بد داشته باشم بر من ظاهر نشد، و نیستم من مگر چون جویای آب که باب برسد، و چون طالبی که مطلوبش را یافته است و آنچه که نزد خدا است بهتر است برای نیکوکاران. سیدرضی گوید: که پاره ی از این گفتار در باب خطب گذشت، جز اینکه در اینجا کلامی بیشتر بود که در پیش نیاوردیم از این روی تکرار آن واجب شد. المصدر: کلامه هذا قد روی فی الجوامع الروائیه و غیرها علی صور مختلفه و وجوه کثیره و قد مضی بعضه فیما تقدم من الخطبه 147 اولها: ایها الناس کل امری ء لاق ما یفر منه فی فراره، و الاجل مساق النفس، و الهرب منه موافاته- الخ، و هی فی شرح الخوئی رحمه الله اعنی منهاج البراعه جحعلت الخطبه 149 فراجع الی ص 111 من المجلد التاسع منه، و هذه الخطبه مرویه فی الجامع الکافی لثقه الاسلام الکلینی قدس سره، و نقلها الفیض رضوان الله علیه فی باب الاشاره و النص علی الحسن بن علی (علیه السلام) (ص 80 ج 2)، و تجدها فی مرآه العقول فی ص 222 من المجلد الاول منه، و قد اتی بها الشارح الخوئی فی شرح الخطبه المتقدمه من النهج ص 127 ج 9 من المنهاج فلا حاجه الی تکریرها. و قال المسعودی فی مروج الذهب (ص 48 ج 2): و قد ذکر

جماعه من اهل النقل عن ابی عبدالله جعفر بن محمد، عن ابیه محمد بن علی بن الحسین بن علی (علیه السلام) ان علیا (ع) قال فی صبیحه اللیله التی ضربه فیها عبدالرحمن بن ملجم بعد حمد الله و الثناء علیه و الصلاه علی رسوله (صلی الله علیه و آله): کل امری ء ملاقیه ما یفر منه و الاجل تساق النفس الیه، و الهرب منه موافاته، و کم اطردت الایام اتحینها عن مکنون هذا الامر فابی الله عز و جل الا اخفائه هیهات علم مکنون، اما وصیتی فلا تشرکوا به شیئا، و محمد لا تضیعوا سنته، اقیموا هذین العمودین، حمل کل امری ء منکم مجهوده، و خفف عن الحمله رب رحیم و دین قویم و امام علیم، کنا فی اعصار ودی ریاح تحت ظل غمامه اضمحل راکدها فحطها من الارض حیا و بقی من بعدی خیرها و استکنه بعد حرکه کاظمه بعد نطق لبعظکم هدوئی و خفوت اطرافی انه اوعظ لکم من نطق البلیغ، و دعتکم وداع امری ء مرصد لتلاق و غدا ترون و یکشف عن ساق علیکم السلام الی یوم المرام کنت بالامس صاحبکم، و الیوم عظه لکم، غدا افارقکم ان افق فانا ولی دمی، و ان امت فالقیامه میعادی و العفو اقرب للتقوی الا تحبون ان یغفرالله لکم و الله غفور رحیم، انتهی ما فی المروج. و سناتی بطائفه من وصایاه (علیه السلام) مع بیان مصادرها و ماخذها، و بیان ما فی المن غریب الحدیث ان شاء الله تعالی فی شرح المختار السابع و السبعین المعنون بقول الرضی: و من وصیته (علیه السلام) للحسن و الحسین (ع) لما ضربه ابن ملجم لعنه الله: اوصیکما بتقوی الله و ان لا تبغیا الدنیا و ان بغتکما- الخ، و لم نظفر بعد فی جامع روائی علی روایه شامله علی قوله (علیه السلام): و الله ما فجانی من الموت- الخ، و ان کان الرضی فی نقله ثقه ثبتا و کفی بالنهج سندا ان مثل الرضی اسنده الی امیرالمومنین (علیه السلام) و لا اخال ان من کان عارفا بمقامه الشامخ و جلاله قدره علما و عملا ان یتفوه بنسبه الوضع و الاختلاق الیه. و لا یخفی ان الماخذ التی کانت للرضی لم یصل الینا الا بنذه منها، و بعد نقول انا لم نظفر علیه و عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود و لعل الله یحدث بعد ذلک امرا و یوفقنا بالظفر علیه فنذکره فی شرح وصیته التیه لابنیه (علیه السلام). علی ان ابن الاثیر فی لغه قرب من النهایه قال: القارب: الذی یطلب الماء و منه حدیث علی (علیه السلام): و ما کنت الا کقارب ورد، و طالب وجد.

شوشتری

(الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) (قال الرضی: اقول: و قد مضی بعض هذا الکلام فی ما تقدم من الخظب، الا ان فیه ها هنا زیاده اوجبت تکریره). اقول: قد عرفت فی سابقه ان (الکافی و المروج) رویا مقدارا من زیاده ذکرت ها هنا الی قوله: (ان یغفر الله لکم). قول المصنف: (و من کلام له (علیه السلام)- الی- (لما ضربه ابن ملجم لعنه الله) هکذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن میثم): (و من کلام له (علیه السلام) قاله قبیل موته- لما ضربه ابن ملجم لعنه الله- وصیه) وفی (ابن ابی الحدید): (و من کلام له (علیه السلام) قاله قبیل موته- لما ضربه ابن ملجم- علی سبیل الوصیه). هذا، و فی (الصحاح) فی (جوب): و تجوب قبیله من حمیر، حلفاء لمراد، و منهم ابن ملجم لعنه الله، قال الکمیت: الا ان خیر الناس بعد ثلاثه قتیل التجوبی الذی جاء من مصر و هو و هم منه، و قتیل التجیبی هو عثمان لا هو (علیه السلام)، و البیت لیس للکمیت و لم یتفطن لذاک (القاموس) مع تهالکه علی تخطئته، و لکن تنبه له محشی (الصحاح). فقال: البیت للولید بن عقبه، و صواب انشاده: قتیل التجیبی الذی جاء من مصر و انما غلطه فی ذلک انه ظن ان الثلاثه ابوبکر و عمر و عثمان، فطن انه (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله

(ع) و وصایاه) فی علی فقال: التجوبی- بالو او- و انما الثلاثه النبی و ابوبکر و عمر، لان الولید رثی بهذا الشعر عثمان و قاتله کنانه بن بشر التجیبی، و اما قاتل علی فهو التجوبی. ثم نقل عن البکری ان الابیات لنائله زوجه عثمان. قلت: و صرح (الطبری) بانها للولید، و انه رد علیه الفضل بن عباس فی ابیات و منها: الا ان خیر الناس بعد محمد وصی النبی المصطفی عند ذی الذکر و اول من صلی و صنو نبیه و اول من اردی الغواه لدی بدر قوله (علیه السلام): (و صیتی لکم- الی- (و غدا مفارقکم) مر فی السابق لکن لیس هنا: (و اوقدوا هذین المصباحین) فی (ابن میثم) و هو فی (ابن ابی الحدید)، و نقلته (المصریه) عنه، و فی (ابن میثم) ایضا: (انا بالامس کنت صاحبکم). (ان ابق فانا و لی دمی، و ان افن فالفناء میعادی) فی (الارشاد): لما ادخل ابن ملجم علیه (علیه السلام) نظر الیه ثم قال: النفس بالنفس، فان انا مت فاقتلوه کما قتلنی، و ان انا عشت رایت فیه رایی. فقال ابن ملجم: و الله لقد ابتعته بالف و سممته بالف، فان خاننی فابعده الله. و نادته ام کلثوم: یا عدو الله قتلت امیر المومنین! قال: انما قتلت اباک. قالت: یا عدو الله انی لارجو الا یکون علیه باس. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) قال لها: فاراک انما تبکین علی اذن؟! لقد و الله ضربته ضربه لو قسمت بین اهل الارض لاهلکتهم. فاخرج من بین یدیه (علیه السلام) وان الناس ینهشون لحمه باسنانهم کانهم سباع و هم یقولون: یا عدو الله ماذا فعلت؟ اهلکت امه محمد و قتلت خیر الناس. و انه لصامت لم ینطق فذهب به الی الحبس، و جاء الناس الیه (علیه السلام) فقالوا له: مرنا بامرک فی عدو الله، لقد اهلک الامه و افسد المله. فقال (علیه السلام) لهم: ان انا عشت رایت فیه رایی، و ان هلکت فاصنعواما یصنع بقاتل النبی: اقتلوه ثم حرقوه بعد ذلک بالنار. فلما قضی (ع) نحبه و دفن جلس الحسن (ع) و امران یوتی بابن ملجم فجی ء به، فلما و قف بین یدیه قال له: یا عدو الله قتلت امیرالمومنین و اعظمت الفساد فی الدین. ثم امر به فضربت عنقه، و استوهبت ام الهیثم بنت الاسود النخعیه جثته منه لتتولی احراقها، فوهبها لها فاحرقتها بالنار. (و ان اعف) علی فرض بقائی. (فالعفو لی قربه) قال تعالی: ( … و ان تعفوا اقرب للتقوی … ). (و هو لکم حسنه فاعفوا) ( … و ان تعفوا و تصفحوا و تغفروا فان الله غفور رحیم). ( … الا تحبون ان یغفر الله لکم … ) من الایه (22) من النور. (و الله ما فجانی من الموت و ارد کرهته، و لا طالع انکرته) فی (العیون) نعی الی الصادق (علیه السلام) ابنه اسماعیل- و هو اکبر اولاده- و هو یرید ان یاکل و قد اجتمع ندماوه، فتبسم ثم دعا بطعامه و قعد مع ندمائه، و جعل یاکل (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) احسن من اکله سایر الایام و یحث ندمائه و یضع بین ایدیهم، و یعجبون منه، لا یرون للحزن اثرا، فلما فرغ قالوا: یا بن رسول الله لقد راینا عجبا، اصبت بمثل هذا الابن و انت کما نری! قال: و مالی لا اکون کما ترون و قد جائنی خبر اصدق الصادقین: انی میت و ایاکم، ان قوما عرفوا الموت فجعلوه نصب اعینهم، لم یصصصکروا ما یخطفه الموت منهم، و سلموا لامر خالقهم عز و جل. (و ما کنت الا کقارب) قال الخلیل- کما فی (الصحاح)-: القارب: طالب الماء لیلا، و لا یقال ذلک لطالب الماء نهارا. قال الجوهری: و قد اقرب القوم: اذا کانت ابلهم قوارب، فهم قابون، و لا یقال: مقربون. قال ابوعبید: و هذا الحرف شاذ. (ورد) الماء. (و طالب و جد) مطلوبه، قال الصادق (علیه السلام)- کما فی (العیون)-: الموت للمومن کاطیب ریح یشمه فینعس لطیبه، و ینقطع التعب و الالم کله عنه. ( … و ما عند الله خیر للابرار) (روی الصدوق فی (امالیه) عن حبیب بن عمر و قال: دخلت علی علی (علیه السلام) فقلت له: ماجرحک هذا بشی ء و ما بک من باس. فقال لی: یا حبیب انا و الله مفارقکم الساعه. فبکیت عند ذلک و بکت ام کلثوم و کانت قاعده عنده، قال لها: ما یبکیک یا بنیه؟ فقالت: ذکرت یا ابه انک تفارقنا الساعه فبکیت عند ذلک. فقال: یا بنیه لا تبکی فو الله لو ترین ما یری ابوک ما بکیت. قال حبیب فقلت: وما تری یا امیرالمومنین؟ قال: یا حبیب اری ملائکه السماوات و النبیین بعضهم فی اثر بعض و قوفا الی ان یتلقونی، و هذا اخی محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) جالس عندی یقول: اقدم فان امامک خیر لک مما (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) انت فیه قال حبیب: فما خرجت من عنده حتی توفی، فلما کان من الغد و اصبح الحسن (ع) قام خطیبا علی المنبر، فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس فی هذه اللیله نزل القرآن، و فی هذه اللیله رفع عیسی، و فی هذه اللیله قتل یوشع، و فی هذه اللیله مات امیرالمومنین (علیه السلام) و الله لا یسبق ابی احد کان قبله من الاوصیاء و لا من یکون بعده، و ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان لیبعثه فی السریه فیقاتل جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره، و ما ترک صفراء و لا بیضاء الا سبعمائه درهم فضلت من عطائه، کان یجمعها لیشتری بها خادما لاهله. و رواه (اسد الغابه) الی

قوله: فان امامک خیر مما انت فیه عن عمرو ذی مرقال، و الاصل و احد، و احدهما تحریف. و روی الشیخان فی (امالیهما) عن الاصبغ قال: لما ضربه (علیه السلام) ابن ملجم غدونا علیه، انا و الحرث بن سوید و سوید بن غفله و جماعه معنا، فقعدنا علی الباب فسمعنا البکاء فبکینا، فخرج الینا الحسن (ع) فقال: یقول لکم امیر المومنین: انصرفوا الی منازلکم. فانصرف القوم غیری و اشتد البکاء من منزله، فبکیت فخرج الحسن (ع) فقال: الم اقل لکم انصرفوا؟ فقلت: لا و الله یابن رسول الله، ما تتابعنی نفسی و لا تحملنی رجلی ان انصرف، حتی اری امیر المومنین (ع). فلبثت فدخل و لم یلبث ان خرج فقال لی: ادخل. فد خلت فاذا هو (علیه السلام) مستند معصوب الراس بعمامه صفراء قد نزف و اصفر و جهه، ما ادری و جهه اصفر ام العمامه؟ فاکببت علیه فقبلته و بکیت، فقال لی: لا تبک یا اصبغ فهاو الله الجنه. فقلت له: جعلت فداک انی اعلم و الله انک تصیر الی الجنه، و انما ابکی لفقدانی ایاک … (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و روی الثانی فی خبر. ان ابن ملجم ضربه و هو ساجد علی الضربه التی کانت من عمرو، و احتمل (ع) فادخل داره، فقعدت لبابه عند راسه و جلست ام کلثوم عند رجلیه، ففتح عینیه فنظر الیهما فقال: الرفیق الاعلی خیر مستقرا، ضربه بضربه او العفو ان کان ذلک، ثم عرق ثم افاق فقال: رایت النبی (صلی الله علیه و آله) یامرنی بالرواح الیه عشاء- ثلاث مرات-. و روی القرحه عن ابی بصیر قال: سالت اباجعفر (ع) عن قبر امیر المومنین (ع) فقال: دفن مع ابیه نوح فی قبره. قلت: من تولی دفنه؟ فقال: النبی (صلی الله علیه و آله) مع کرام الکاتبین، بالروح و الریحان. و فی (مطالب سوول ابن طلحه الشافعی): و دخل ابن ملجم المسجد و رمی بنفسه بین النیام، و اذن علی (علیه السلام) و دخل المسجد فجعل ینبه من بالمسجد من النیام، لم صار الی محرابه فوقف فیه و استفتح و قرا، فلما رکع و سجد سجده ضربه علی راسه ضربه و قعت علی ضربه عمر و بن عبدود … و فی (تذکره سبط ابن الجوزی) نقلا مقتله (علیه السلام) عن جمع من اهل السیر منهم محمد بن اسحاق و هشام بن محمد و السدی: فلما حصل فی المحراب هجموا علیه فضربه ابن ملجم و هو یقول (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه الله) و هرب و ردان و شبیب … و فی (امالی الشیخ، الصفحه 232) و بهذا الاسناد عن السجاد (علیه السلام): لما ضرب (ع) کان مع ابن ملجم آخر و قعت ضربته علی الحایط، و اما ابن ملجم فضربه فوقعت الضربه و هو ساجد علی راسه، علی الضربه التی کانت، (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) فخرج الحسن و الحسین علیهماالسلام و اخذا ابن ملجم و اوثقاه، و احتمل (ع) فادخل داره فقعدت لبابه عند راسه و ام کلثوم عند رجلیه، فقتح عینیه فنظر الیهما فقال: الرفیق الاعلی خیر مستقر و احسن مقیلا … و یاتی فی الاتی زیاده اعثم الکوفی، و فی (الاستیعاب): فخرج (ع) لصلاه الصبح فبدره شبیب- الی ان قال- و اختلفوا هل ضربه فی الصلاه او قبل الدخول فیها؟ و هل استخلف من اتم بهم الصلاه او هو اتمها؟ و الاکثر انه استخلف جعده ابن هبیره فصلی بهم تلک الصلاه. و مر فی العنوان الاول من الفصل خبر فضائل شهر رمضان عن النبی (صلی الله علیه و آله): (کانی بک و انت تصلی لربک و قد انبعث اشقی الاولین و الاخرین - شقیق عاقر ناقه ثمود- فضربک ضربه فخضب منها لحیتک) و هو الصحیح، یشهد له العقل، فکان ابن ملجم یصف ضربته بانه ضرب ضربه لو ضربها اهل المشرق و المغرب لهلکوا، و کان شحذ سیفه شهرا و سقاه السم شهرا، فلابد انه احتاط لتمکنه من ضربه کامله، و لو کان فی الطریق کیف امکنه ذلک؟ قول المصنف: (قال الرضی: اقول) هکذا فی (المصریه) و کله زائد لعدم و جوده فی (ابن میثم و الخطیه) و انما اقتصر ابن ابی الحدید علی: (قال الرضی) ان شاء من نفسه. (و قد مضی بعض هذا الکلام) من قوله (و صیتی لکم- الی قوله- و غدا مفارقکم). (فی ماتقدم من الخطب) فی (145). (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) (الا ان فیه ها هنا زیاده اوجبت تکریره) من قوله: (ان ابق … ).

مغنیه

اللغه: القارب: طالب الماء لیلا، و السفینه الصغیره. الاعراب: المصدر من ان لاتشرکوا خبر وصیتی ای وصیتی لکم التوحید، و محمد مبتدا، و جمله لاتضیعوا خبر، و عبره خبر لمبتدا محذوف ای و انا الیوم عبره، و کذا مفارقکم. المعنی: قال الشریف الرضی: اورد الامام هذا علی سبیل الوصیه لما ضربه ابن ملجم، و قد مضی بعضه. یشیر الرضی الی ما جاء فی الخطبه 147، و یاتی الحدیث مفصلا عن استشهاد الامام (ع) فی الرساله 46 (وصیتی لکم ان لاتشرکوا بالله شیئا). و کلمه شی ء هنا تفید العموم و الشمول، لانها نکره فی سیاق النفی. و المعنی لتکن جمیع اقوالکم و افعالکم خالصه لوجه الله، و لاتخافوا او ترجوا احدا الا الله، و لاتستمسکوا الا بحبله وحده لا شریک له. (و محمد (صلی الله علیه و آله) فلاتضیعوا سنته الخ).. و سنه محمد عمل و جهاد لاتصوف و رهبانیه، و اخوه و تعاون لاطوائف و مذاهب، و حریه و کرامه لا عبودیه و استسلام. (و خلاکم ذم) لا باس علیکم و لا لوم اذا قمتم بواجب التوحید و سنه الرسول. و قال ابن ابی الحدید: یرد الامام بهذا علی الذین کلفوا انفسهم امورا من النوافل شاقه جدا.. و هم یتلون قوله تعالی: یرید الله بکم الیسر و لایرید بکم العسر. و قول الرسول الکریم: بعثت بالحنفیه السهله السمحه. و نعطف علی ذلک هذه الروایه: دخل رسول الله یوما الی المسجد فرای رجلا یتعبد الاوقات کلها! فقال له: من یسعی علیک؟ قال: اخی. فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): اخوک اعبد منک. (انا بالامس صاحبکم) ادافع عنکم، و ادبر امورکم، و اهدیکم سبیل الرشاد (و الیوم عبره لکم) ملقی علی فراش الموت لا املک لنفسی نفعا و لا ضرا (و غدا مفارقکم) بلا رجعه الی دار الفناء. و تقدم هذا و المعطوف علیه بالحرف الواحد فی الخطبه 147 (ان ابق فانا الخ).. ان سلمت من هذه الضربه رایت رایی فی صاحبها: اما عفوا و اما قصاصا، و الا فالموت غایه الاحیاء الا وجهه الکریم. الامام یوصی بقاتله: (و هو-ای العفو- لکم حسنه، فاعفوا الا تحبون ان یغفر الله لکم). علی یامر بالعفو عن قاتله، و فی روایه انه قال: اطیبوا طعامه، و الینوا فراشه.. فهل هذه اریحیه وجود، او رحمه و رافه؟ کلا، انها رغبه فی الجزاء الاکبر، و الثواب الاوفر، لان العفو اقرب للتقوی، و التقوی مثل الامام الاعلی، و لذا قال، و هو فرح باستشهاده بین یدی الله: فزت و رب الکعبه. و من قبل عاتب الامام و طالب رسول الله (صلی الله علیه و آله) بوعده له یوم احد بالشهاده، کما فی الخطبه 154 و من اقواله: اکرم الموت القتل، و الذی نفس ابن ابی طالب بیده لالف ضربه بالسیف اهون من میته علی فراش. و اذن فلا بدع ان یعفو الامام عن قاتله، و ان بدا هذا العفو کانه عطاء و رحمه. (و الله ما فجئنی من الموت الخ).. کان الامام یتطلع الی الشهاده شوقا، و یعلم انها آتیه لاریب فیها، لان الصادق الامین (ص) وعده بها، و ما لوعده مترک، و کان ینتظرها بفارغ الصبر، و یقول: ما ینتظر اشقاها ان یخضب هذه من دم هذا، کما فی الاستیعاب لابن عبد البر، باب علی. و قال اکثر من مره: و الله لیخضبنها من فوقها. و بهذا نجد تفسیر قوله: ما فجئنی من الموت الخ. ثم اوما الی السبب الموجب لحبه الموت بقوله تعالی: و ما عند الله خیر للابرار- 198 آل عمران و علی صفوه الابرار و امام الاخیار. و لنا عوده الی حدیث شهادته فی الرساله 46.

عبده

… و محمد صلی الله علیه و آله: و محمد عطف علی ان لا تشرکوا مرفوع … العمودین و خلاکم ذم: عداکم الذم و جاوزکم اللوم بعد قیامکم بالوصیه … کنت الا کقارب ورد: القارب طالب الماء لیلا کما قال الخلیل و لا یقال لطالبه نهارا یرید انه علیه السلام مستعد للموت راغب فی لقاء الله و لیس یکره ما یقبل علیه منه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از سخنان آن حضرت علیه السلام است که نزدیک بدرود زندگانی به طرز وصیت و سفارش نموده پس از آنکه ابن ملجم ملعون شمشیر بسر آن بزرگوار زده بود (و در آن ترغیب به عفو فرموده): وصیت و سفارش من به شما آن است که چیزی را با خدا انباز و همتا قرار ندهید، و سنت محمد صلی الله علیه و آله را ضائع و تباه نسازید (برخلاف دستور آن حضرت رفتار ننمائید) و این دو ستون (شرک نیاوردن به خدا و رفتار طبق گفتار پیغمبر اکرم) را برپا نگاهدارید (که استواری بنای دین مقدس اسلام بر این دو ستون است) و این دو چراغ را بیفروزید (تا در تاریکی نادانی و گمراهی سرگردان نشوید) نکوهش و سرزنشی بر شما نیست. من دیروز یار و همنشین شما بودم (با تن درست و توانائی و دلیری) و امروز برای شما عبرت و پند هستم (با همه دلاوری و بزرگی از پا افتاده ام) و فرد از شما دور می شوم (می میرم)! اگر ماندم صاحب اختیار خون خود می باشم (به خواست خویش می خواهم ابن ملجم را به کیفر رسانده یا می بخشم) و اگر مردم مرگ وعده گاه من است (اختیاری ندارم شما به وظیفه شرعیه خود رفتار نمائید) و اگر (خواستم او را) ببخشم بخشش برای من طاعت و بندگی (موجب قرب و نزدیکی به رحمت خدا) است ، و (اگر شما خواستید او را ببخشید) بخشش برای شما نیکوکاری است، پس شما او را ببخشید (زیرا خداوند در قرآن کریم س 24 ی 22 می فرماید: الا تحبون ان یغفرالله لکم و الله غفور رحیم یعنی) آیا دوست ندارید که خدا شما را بیامرزد؟ در حالیکه خدا آمرزنده و مهربانست

(نکته ای که باید یادآوردی شود آن است که امر امام علیه السلام در اینکه ابن ملجم را عفو نمائید در معرض بیان حکم مستحبی است، و تردید آن حضرت در اینجا که اگر مردم یا نمردم منافات ندارد به اینکه آن بزرگوار به زمان مرگ خویش عالم و دانا بوده، چنانکه در شرح سخن یکصد و چهل و نهم بیان شد). سوگند به خدا از مرگ نمی آید به سوی من آینده ای که از آن رنجشی داشته باشم، و نه پیدا شونده ای که آن را نخواسته باشم آماده مرگ هستم چون نیکبختی همیشگی از پس مرگ است، و دلبند به این زندگی نیستم و (برای مرگ) نمی باشم مگر مانند جویای آب که به آب برسد، و مانند خواهانی که (خواسته خود را) دریابد (زیرا نیکوئی و نیکبختی از پس مرگ است، چنانکه در قرآن کریم س 3 ی 198 می فرماید: و ما عندالله خیر للابرار یعنی و آنچه نزد خدا است )نعمتهای جاودانی( برای نیکوکاران بهتر است )از کالاهای دنیا. سیدرضی علیه الرحمه می فرماید: می گویم: پاره ای از این سخن پیش از این در سخن یکصد و چهل و نهم باب خطبه ها گذشت، ولی اینجا در این سخن افزونی بود که دوباره گوئی آن را لازم گردانید. از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است که چگونه در دارائیهایش رفتار شود و آن را پس از بازگشت از جنگ صفین نوشته: این است آنچه که بنده خدا علی ابن ابیطالب پیشوای مومنین درباره دارائی خود به آن فرمان داده برای به دست آوردن رضاء و خشنودی خدا که به سبب آن مرا به بهشت داخل نماید، و بر اثر آن آسودگی آخرت را به من عطاء فرماید.

زمانی

سفارش امام علیه السلام درباره قاتل خود امام علیه السلام که سراسر زندگی در سنگر تبلیغات اسلامی انجام وظیفه می کرد در آستانه مرگ هم این وظیفه را تعقیب می کند و به اطرافیان نکته های لازم را تذکر می دهد: حفظ توحید، نبوت و مقررات اسلام. ابن ابی الحدید می گوید در صدر اسلام پارسائی به حد افراط رسیده بود عده ای تمام شب را نماز می خواندند، عده ای همیشه روزه بودند گروهی دیگر همیشه نگهبان مرز بودند دسته ای دیگر با اینکه جهاد بر آنها واجب نبود به جبهه می رفتند عده ای دیگر زن و خوراک و لباس را ترک کرده و در این کارها به یکدیگر فخر می کردند و در این مسیرها مسابقه گذاشته بودند. امام علیه السلام که مشاهده می کرد زهد از مسیر خارج شده و به گوشه گیری، انزوا و رهبانیت رسیده است تاکید می کند که توحید و نبوت را حفظ نمائید، واجبات الهی را نگهداری کنید برای شما کافی است، زیاده روی در عبادت موجب انحراف خواهد شد. خدا که آئین اسلام را آورد می خواست مردم از آن سختی های آئین یهود و نصاری بیرون بیایند که فرمود: (خدا آسایش مذهبی شما را در نظر گرفته، نه سختی را.) از وضع زندگی من پند بگیرید! دیروز در میان شما بودم، امروز وسیله اندرز شما شده ام و فردا از میان شما می روم. عزرائیلی که به علی علیه السلام اجازه زندگی نمی دهد به شما هم اجازه نخواهد داد. نه تنها بزرگان را می برد بلکه تمام موجودات را نابود می سازد. (تمام موجودات نابود می شوند مگر خدای عزیز و خدائی که دارای شکوه و عظمت است باقی خواهد ماند.) در حوادث و ظلمهائی که به انسان می شود و انسان قدرت انتقام پیدا می کند اگر از انتقام و قصاص صرف نظر کند از نظر معنوی سود بیشتری عائد وی می گردد و عمل او موجب می شود که گروههای دیگری به اسلام گرایش پیدا کنند. خدای عزیز در قرآن مجید می فرماید: (از تو می پرسند در راه خدا چه چیزی انفاق کنند بگو عفو.) از این آیه معلوم می شود که عفو از انحراف دیگران در ردیف انفاق در راه خداست و امام علیه السلام عفو از ابن ملجم قاتل خود را به بازماندگان خود سفارش می کند و بعد می گوید: (آیا دوست ندارید که خدا گناهان شما را بیامرزد.) امام علیه السلام در پایان مطلب اعلام میدارد که از مرگ نمی ترسم و چون برای مرگ آماده بوده ام غافلگیر نشده ام و همیشه در انتظار بهره آخرتی بوده ام و (آنچه خدا برای نیکوکاران در نظر می گیرد بهتر از هر چیز است.) امام علیه السلام که همیشه مشغول خواندن قرآن است و آیات عذاب و نعمتهای بهشتی را در برابر خود مجسم می بیند در هر حال متوجه خدا و ثواب آخرت است حتی می خواهد از قاتل خود بگذرد تا سود بیشتری برای روز قیامت بیاندوزد.

سید محمد شیرازی

قاله قبل موته، علی سبیل الوصیه، لما ضربه ابن ملجم لعنه الله (وصیتی لکم) ایها الاولاد، و الوصیه النصیحه، سواء کانت فی حال الحیاه، او لما بعد الممات (ان لا تشرکوا بالله شیئا) ای لا تجعلوا له شریکا (و محمد صلی الله علیه و آله فلا تضیعوا سنته) ای شریعته و دینه (اقیموا هذین العمودین) التوحید و العمل بالاسلام (و خلاکم ذم) ای جاوزکم اللوم، فلا ذم علیکم بعد هذین الامرین، ترکتم ما ترکتم، و اخذتم ما اخذتم (انا بالامس) الذی کنت صحیحا معافی (صاحبکم) و الخلیفه الامر و الناهی فیکم. (و الیوم عبره لکم) تعتبرون بی، و تعرفون بسبب حال الدنیا و عدم امکان الرکون الیها (و غدا مفارقکم) الی الاخره (ان ابق) فی الحیاه، و لم امت من هذه الضربه (فانا ولی دمی) ای الجرح الذی جرحنی ابن ملجم، افعل به ما اشاء من العفو و الانتقام (و ان اقن) و امت من هذه الضربه، (ف)لیس عجیبا ذلک اذ (الفناء میعادی) مصدر میمی، ای وعدت بذلک، فکل حی فان، (و ان اعف) عن ابن ملجم قبل ان اموت (فالعفو لی قربه) یقربنی الله بذلک الی رضاه و فضله، لقوله سبحانه: (و ان تعفو اقرب للتقوی) و قوله تعالی: (خذ العفو). (و هو) ای العفو، ان عفوتم بعدی (لکم حسنه) لان العفو مستحب مثاب علیه، (فاعفوا الا تحبون ان یغفر الله لکم)؟ بسبب عفوکم، او کما تحبون عفو الله، فاعفوا، و لا یخفی: ان هذا لا ینافی الانتقام من ابن ملجم کما حدث بعد الامام، اذ الامر اللارشاد لا للایجاب، و لا ینافی وجود الغفران فی العفو، وجوده فی القصاص، لان لکل من الطرفین مصلحه، و لذا یوجب کل واحد منهما الثواب. (و الله ما فجئنی) ای ما ورد علی فجئه و بغته (من الموت) ای: بسببه (وارد کرهته) اذ الکراهه اما لمفارقه الدنیا، او لملاقات الاخره، و کلاهما کان محبوبا للامام (و لا طالع انکرته) و اشمئززت منه (و ما کنت الا کقارب) هو الطالب للماء لیلا (ورد) الماء، و یجد مطلوبه (و طالب وجد) ما کان یطلبه، فقد کان علیه السلام شائقا الی لقاء الله، متضجرا من الدنیا (و ما عند الله خیر للابرار) من الدنیا، و ابرار جمع بر، بمعنی: المحسن. (قال السید الشریف، رحمه الله، اقول: و قد مضی بعض هذا الکلام فیما تقدم من الخطب الا ان فیه ههنا زیاد اوجبت) تلک الزیاده (تکریره) ای ذکره ثانیا.

موسوی

اللغه: ضیع الشی ء: فقده، و اهمله. العمود: ما یقوم علیه البیت و غیره. اوقدوا: اشعلوا. المصباح: السراج. خلاکم ذم: کالمثال یقال: افعل کذا و خلاک ذم ای فقد اعذرت و سقط عنک الذم. عبره: عظه. فجاتی: باغتنی. الوارد: خلاف الصادر، صار الی الشی ء و ادناه و بلغه. طالع: من طلع الشی ء اذا ظهر. انکره: جهله، جحده. القارب: طالب الماء لیلا. الشرح: (وصیتی لکم: ان لا تشرکوا بالله شیئا، و محمدا- صلی الله علیه و آله- فلا تضیعوا سنته اقیموا هذین العمودین و اوقدوا هذین المصباحین و خلاکم ذم) هذه الوصیه قالها علیه السلام لاهله صبیحه اللیله التی ضربه فیها عبدالرحمن بن ملجم لعنه الله و فیها قیم عالیه تردهم الی الله و الی رسوله و فیها موعظه بالغه ان یعتبروا بحاله و کیف انه کان علی استعداد تام للموت و لما بعده … اوصی اهله ان لا یشرکوا بالله شیئا لان الشرک ظلم عظیم و هو من الذنوب التی لا تغفر و اوصاهم برسول الله من خلال الوصیه بسنه رسول الله بان یعملوا بها و یقوموا مبضمونها و یبادروا الی احیاءها و نشرها … اوصاهم ان یقموا هذین العمودین اللذین یرتکز علیماالاسلام و اللذین یشکلان العمود الفقر للدین و الشریعه. اوقدوا هذین المصباحین و خلاکم ذم ای اعملوا بهذین المصباحین المنیرین اللذین علی اساسهما تسعدوا و تنجحوا و لا ملامه علیکم و لا ذم یلحقکم بعد ذلک … (انا بالامس صاحبکم و الیوم عبره لکم و غدا مفارقکم ان ابقی فانا ولی دمی و ان افنی فالفناء میعادی و ان اعف فالعفو لی قربه و هو لکم حسنه فاعفوا الا تحبون ان یغفر الله لکم) نعی علیه السلام الیهم نفسه و وعظهم بحاله باعتبار اوقاته الثلاثه الامس و الیوم و الغد. فانا بالمس صاحبکم الذی تعرفونه بالقوه و الشجاعه و اداره البلاد و سیاسه العباد. و انا الیوم عبره لکم و موعظه ترون کیف قلت حیلتی و خمدت قوتی و توقفت الحیاه فی بدنی و انا غدا مفارقکم و تارککم الی عالی الاخره حیث رحمه الله و رضوانه … ثم بین امره مع قاتله فذکر انه ان بقی علی قید الحیاه و لم تقض علیه الضربه فهو ولی دمه و بیده زمام امره یری فی عدوی رایه و یحکم فیه بما احب الله و اراد و الله احب العفو و انا اعفو عنه ترغیبا لهم فی ذلک و ان کانت الاخری- التی لا تبقی حیاه و یکون فیها الموت- فهذا الموت امر طبیعی و کل حی سیصل الیه و هو میعاد الجمع و ما اجمل ان تعفوا عنه لانکم اولیاء الدم و العفو ان کان لی فهو قربه و ان کان لکم فهو حسنه تثابون علیها و استشهد علی ذلک بالایه ترغیبا لهم و بهذه الصیغه الاستفهامیه الترغیبه (الا تحبون ان یغفر الله لکم) اذن فاغفروا للذین ظلموا و لمن هم تحت ایدیکم و منهم هذا الظالم المتمرد الذی جنی هذه الجنایه الفظیعه التی اهتزت لها المساوات و اضطربت لها الارض … (و الله ما فجانی من الموت وارد کرهته و لا طالع انکرته و ما کمنت الا کقارب ورد و طالب وجد و ما عند الله خیر للابرار) اقسم علیه السلام انه لم یفاجا بالموت بامر ورد علیه کرهه و لا طلع امر جدید انکره و لم یعرفه لانه علیه السلام کان علی بینه مما وصل الیه الان و قد کان یترقبه و یعد لکل امر یقع فیه علاجه و ما ینتفع به … لقد کان الامام علی بینه واضحه من امر الموت و ما بعده و ما یصلح شانه فی ذلک الیوم … کان یعمل لذلک و یعرف کل ما ینفع فیه فلذا لم یفاجا بما یکون فیه ثم شبه نفسه بالقارب الذی ورد ای طالب الماء الذی وصل الی ما یطلب فهو علیه السلام کان یبحث عن عالم الحقیقه و الخلود و الوصول الی رحمه الله و قد ادرک ما سعی الیه و وصل الی ما کان یعمل من اجله. و کذلک شبه نفسه بطالب امر ضائع منه فوجده و هو علیه السلام کان یطلب الوصول الی الله و الانتقال من هذه الدار الفانیه و کان یقول: متی ینبعث اشقاها یشیر الی قاتله و استشهد بالایه الکریمه تدلیلا علی انه قد وجد مطلوبه (و ما عند الله خیر للابرار) ما عند الله من ثواب و اجر و نعیم و خلود افضل للابرار و الاتقیاء من الدنیا و ما فیها من عذاب و شقاء …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کلام له علیه السلام

قاله قبل موته علی سبیل الوصیه لما ضربه ابن ملجم لعنه اللّه

از سخنان امام علیه السلام است

که پس از ضربت ابن ملجم ملعون و قبل از شهادتش به عنوان وصیّت بیان فرمود. {1) .سند این کلام: این وصیّت را مرحوم کلینی در کتاب کافی با تفاوت هایی ذکر کرده و می گوید:هنگامی که امیر مؤمنان علی علیه السلام ضربت خورد،گروهی از عیادت کنندگان اطراف بستر او را گرفته بودند.کسی عرض کرد:ای امیر مؤمنان،وصیتی فرما:امام علیه السلام فرمود:متکایی برای من بیاورید تا بر آن تکیه کنم سپس بیان نسبتاً مشهوری فرمود که آنچه مرحوم سیّد رضی آورده است بخشی از آن است. بخشی از این کلام را مسعودی در مروج الذهب و نیز در کتاب اثبات الوصیه و ابن عساکر در تاریخ خود در حوادث مربوط به شهادت آن حضرت آورده است. }

گفتار امام علیه السلام در یک نگاه

این وصیّت نامه در عین اختصار از چهار بخش تشکیل شده است.

در بخش اوّل،امام علیه السلام توصیه به تمسک به دو رکن مهم اسلام:توحید و نبوّت کرده و می فرماید:هیچ گونه شرک به زندگی خود راه ندهید و سنّت پیغمبر

اکرم صلی الله علیه و آله را ضایع مکنید.

در بخش دوم،از دوران زندگانی خود سخن می گوید و آن را به سه مرحله تقسیم می کند که هر یک در مقایسه با دیگری درس عبرتی است برای مخاطب و می فرماید:روزی که سالم بودم و روزی که در بسترم و روزی که از میان شما می روم سه روز عبرت انگیز است.

در بخش سوم،امام علیه السلام طرز رفتار با قاتلش را که آمیخته با نهایت محبّت و عطوفت است،بیان می کند که اگر زنده بماند،او را عفو خواهد کرد و اگر از بستر شهادت برنخیزد،گر چه اولیای دم می توانند قصاص کنند،باز هم توصیه به عفو می فرماید.

و در بخش چهارم چگونگی برخورد خود را با مرگ شرح می دهد و می فرماید:

من هرگز مرگ (شهادت) را ناخوش نداشتم و همچون تشنه ای که به سرچشمه می رسد از ورود به آن شادم.

وَصِیَّتِی لَکُمْ:أَنْ لَا تُشْرِکُوا بِاللّهِ شَیْئاً؛وَ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ.

أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ،وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ،وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ! أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ،وَالْیَوْمَ عِبْرَهٌ لَکُمْ،وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ.إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِیُّ دَمِی، وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِیعَادِی،وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِی قُرْبَهٌ،وَ هُوَ لَکُمْ حَسَنَهٌ، فَاعْفُوا:«أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَکُمْ»وَ اللّهِ مَا فَجَأَنِی مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ کَرِهْتُهُ، وَ لَا طَالِعٌ أَنْکَرْتُهُ؛وَ مَا کُنْتُ إِلَّا کَقَارِبٍ وَرَدَ،وَ طَالِبٍ وَجَدَ؛«وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ».

ترجمه

وصیّت من به شما این است که چیزی را همتای خدا قرار ندهید،و سنّت محمد صلی الله علیه و آله را ضایع نکنید این دو ستون استوار را برپا دارید و این دو چراغ پر فروغ را روشن نگه دارید و دیگر نکوهشی بر شما نیست.

من دیروز یار و همنشین شما بودم و امروز (که در بستر شهادت افتاده ام) عبرتی برای شما هستم و فردا از شما جدا خواهم شد (و دنیا را وداع می گویم).

اگر زنده بمانم،ولیّ خون خویشم (و می توانم قصاص یا عفو کنم) و اگر از دنیا چشم بپوشم فنا (در دنیا) میعاد و قرارگاه من است و اگر عفو کنم،عفو برای من موجب قرب به خداست و برای شما حسنه و نیکی در نزد خداست؛بنابراین عفو کنید«آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد».

به خدا سوگند چیزی از نشانه های مرگ به طور ناگهانی به من روی نیاورده که من از آن ناخشنود باشم و طلایه ای از آن آشکار نشده که من آن را زشت بشمارم.

من نسبت به مرگ همچون کسی هستم که شب هنگام در جستجوی آب باشد و ناگهان در میان (یأس و)تاریکی ها به آب برسد و یا همچون کسی که گمشده (نفیس) خود را ناگهان پیدا کند (چرا که من به این واقعیّت معتقدم) که«آنچه نزد خدا (در سرای دیگر) است برای نیکان بهتر است».

شرح و تفسیر: چند وصیت پر ارزش

چند وصیت پر ارزش

همان گونه که در بالا اشاره شد آنچه مرحوم سید رضی در اینجا آورده است، بخشی از سخن مشروح تری است که امام علیه السلام در آخرین ساعات عمرش به عنوان سرمایه ای گرانبها برای همه امّت اسلامی به یادگار گذاشت.در بخش اوّل این وصیّت چنین می فرماید:«وصیّت من به شما این است که چیزی را همتای خدا قرار ندهید و سنّت محمد صلی الله علیه و آله را ضایع نکنید،این دو ستون استوار را برپا دارید و این دو چراغ را روشن نگه دارید و دیگر نکوهشی بر شما نیست»؛ (وَصِیَّتِی لَکُمْ أَنْ لَا تُشْرِکُوا بِاللّهِ شَیْئاً؛وَ مُحَمَّدٌ صلی الله علیه و آله فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ.أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ،وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ،وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ!).

با توجّه به اینکه امام علیه السلام تأکید بر این دارد که مطلقا چیزی را همتای خدا قرار ندهید،تمام شاخه های شرک را بدین وسیله نفی می کند؛اعم از شرک در ذات و صفات و افعال،شرک در عبادت و غیر آن و اگر توحیدی خالص از انواع شرک باشد تمام روح و جان انسان را روشن می کند و از او وجودی ملکوتی و به تمام معنا روحانی می سازد.

حضرت در دومین تأکیدی که بر عدم تضییع سنّت پیغمبر دارد،عمل به تمامی آن را لازم می شمرد به عکس کسانی که در آن زمان و هر زمان اهل تبعیض اند و در واقع خود را فریب می دهند،نمی خواهد به سراغ جهاد واجب و

امر به معروف و نهی از منکر بروند،به نماز شب و نوافل روی می آورند.حاضر نیستند از محرمات چشم بپوشند و فقط به عزاداری شهیدان بسنده می کنند.

جالب توجّه اینکه امام علیه السلام این دو اصل اساسی را گاه به ستون های خیمه تشبیه کرده و گاه به دو چراغ نورانی؛خیمه های کوچک معمولاً یک ستون دارد ولی خیمه های بزرگ و تشکیلاتی دارای دو ستون معمولاً در کنار هر ستونی چراغی آویزان است و یا به گفته بعضی نور از آن ستون ها برمی خیزد.به هر حال خیمه دین بدون این دو اصل برپا نمی شود و فضای آن بدون این چراغ ها ظلمانی و کاملا تاریک است.

و اما جمله« خَلَاکُمْ ذَمٌّ »همان گونه که در شرح خطبه 149 در جلد پنجم نوشته ایم،در میان اعراب به صورت ضرب المثل در آمده و مفهومش این است که ملامت و نکوهش و مذمتی بر شما نیست،چرا که وظیفه خود را انجام داده اید؛یعنی شما آنچه را که گفتم انجام دهید دیگر هیچ مشکلی ندارید؛اما اینکه نخستین کسی که این جمله را به کار برد چه کسی بود،شرح آن را در همان جلد نوشته ایم.

سپس امام علیه السلام در بخش دوم این خطبه در عباراتی بسیار کوتاه و پر معنا، زندگی خود را درس عبرت بزرگی دانسته و برای یارانش بیان می کند و می گوید:

«من دیروز یار و همنشین شما بودم و امروز (که در بستر شهادت افتاده ام) عبرتی برای شما هستم و فردا از شما جدا خواهم شد (و دنیا را وداع می گویم)»؛ (أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ،وَ الْیَوْمَ عِبْرَهٌ لَکُمْ،وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ).

یعنی من که فاتح خیبر و احزاب و بدرم و دیروز به صورت انسانی نیرومند در میان شما بودم،با گذشت یک روز دگرگون شدم و اکنون با فرق شکافته از بیداد ابن ملجم در بستر شهادت هستم و همین فرق شکافته من به شما درس بی وفایی دنیا می دهد و فردا که جای خالی مرا ببینید،احساس می کنید که دنیا تا

چه اندازه بی اعتبار است؛به همین سادگی مردی شجاع و قهرمانی بی بدیل از دنیا چشم می پوشد و در برابر حوادث تسلیم می گردد.

در تاریخ بشر،شبیه این حادثه کم نیست که افراد یا گروهها و کشورهای نیرومندی با گذشت زمان کوتاهی به کلی دگرگون شدند و از نسیمی دفتر ایام برای آنها به هم خورد و به گفته شاعر:

شبانگه به دل قصد تاراج داشت سحرگه نه تن سر نه سر تاج داشت

به یک گردش چرخ نیلوفری نه نادر به جا ماند و نی نادری

آری نادر شاه در اوج عظمت در حالی که قصد حمله به بعضی از کشورها را داشت،شب در بستر خوابیده بود،آشپز او که از عصبانیّت نادر نسبت به بعضی از مواد غذایی ترسیده بود با کارد سر او را برید و صبحگاهان همه چیز تمام شد.

از همه روشن تر،سرگذشت اقوام پیشین است که به طور مکرّر در قرآن مجید آمده است.فرعون ها،نمرودها و قوم عاد و ثمود که در عین عظمت و قدرت با مشیت و اراده الهی در چند لحظه به علت اعمالشان مورد غضب الهی قرار گرفتند یا در میان امواج دفن شدند،یا صیحه آسمانی و یا زلزله ای ویران گر آنها را در هم کوبید.

این مسأله منحصر به بدان عالم نیست،نیکان و بدان همه مشمول بی اعتباری دنیا هستند.

آن گاه امام علیه السلام در سومین بخش در ارتباط با قاتل خود سخن می گوید و با پیامی کریمانه و بسیار محبّت آمیز به فرزندان و یاران خود درباره او توصیه می کند و می فرماید:«اگر زنده بمانم،ولیّ خون خویشم (و می توانم قصاص یا عفو کنم) و اگر از دنیا چشم بپوشم فنا (در دنیا) میعاد و قرارگاه من است و اگر عفو کنم،عفو برای من موجب قرب به خدا و برای شما (در صورتی که از میان شما بروم) حسنه و نیکی در نزد خداست؛بنابراین عفو کنید.آیا دوست ندارید

خدا شما را بیامرزد»؛ (إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِیُّ دَمِی،وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِیعَادِی،وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِی قُرْبَهٌ،وَ هُوَ لَکُمْ حَسَنَهٌ،فَاعْفُوا «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَکُمْ» ). {1) .نور،آیه 22.}

آنچه امام علیه السلام در جمله اخیر فرمود،برگرفته از آیه شریفه سوره نور است که در ذیل آیات«افک»آمده است،هنگامی که گروهی از منافقان به همسر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تهمت زدند و قرآن مجید او را به کلی تبرئه کرد و از تهمت ها مبرّا نمود.

بعضی از ثروتمندان اصحاب قسم یاد کردند که بعد از این حادثه از کمک مادی به افرادی که دامن به این شایعه دروغین زده بودند خودداری کنند آیه شریفه نازل و به آنها دستور گذشت داد و در ذیل آن فرمود:«آیا دوست ندارید خداوند شما را بیامرزد»یعنی همان گونه که انتظار عفو الهی دارید دیگران هم انتظار عفو از شما را در برابر کارهای خلافی که انجام داده اند دارند.

به یقین قصاص در اسلام اصلی است که به گفته قرآن،مایه حیات جامعه در گروی آن است؛ولی در عین حال ترک قصاص و عفو کردن درباره کسانی که شایسته عفوند،فضیلتی است بسیار بزرگ و مقامی است والا.

سرانجام در چهارمین و آخرین بخش از این وصیّت،موضع خود را در برابر مرگ و شهادت بیان می کند؛همان چیزی که در موارد دیگری از نهج البلاغه نیز منعکس است و آن اینکه من نه تنها از مرگ نمی ترسم،بلکه عاشق بی قرار مرگی هستم که در راه خدا و برای خدا باشد.می فرماید:«به خدا سوگند چیزی از نشانه های مرگ به طور ناگهانی به من روی نیاورده که من از آن ناخشنود باشم و طلایه ای از آن آشکار نشده که من آن را زشت بشمارم من نسبت به مرگ همچون کسی هستم که شب هنگام در جستجوی آب باشد و ناگهان در میان تاریکی ها به آن برسد و یا همچون کسی که گمشده (بسیار نفیس) خود را ناگهان پیدا کند (چرا که من به این واقعیّت معتقدم) که آنچه نزد خداست (در سرای

دیگر) برای نیکان بهتر است»؛ (وَ اللّهِ مَا فَجَأَنِی مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ کَرِهْتُهُ،وَ لَا طَالِعٌ أَنْکَرْتُهُ،وَمَا کُنْتُ إِلَّا کَقَارِبٍ وَرَدَ،وَ طَالِبٍ وَجَدَ؛ «وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ» ).

جمله اخیر برگرفته از آیه شریفه 198 سوره آل عمران است.در آغاز آیه،از پاداش پرهیزکاران سخن می گوید و سرانجام با جمله مزبور آیه را پایان می دهد.

آنچه در بخش اخیر این وصیّت نامه آمده همان است که امیر مؤمنان علی علیه السلام بارها در نهج البلاغه و غیر آن بیان فرموده.امام علیه السلام جای خود دارد،مؤمنان عادی هم هرگز از مرگ نمی ترسند مخصوصاً اگر مرگ آمیخته با شهادت در راه خدا باشد.کسانی از مرگ می ترسند که یا ایمان به زندگی پس از مرگ ندارند و مرگ را فنا و نابودی همه چیز می پندارند و از آن وحشت می کنند یا اینکه ایمان به زندگی پس از مرگ دارند ولی پرونده اعمالشان به گونه ای سیاه و تاریک است که می دانند مرگ برای آنان آغاز ناراحتی و عذاب است؛اما آنها که هم ایمان به آخرت دارند و هم پرونده اعمالشان پاک و نورانی است،دلیلی ندارد که از مرگ بترسند،بلکه به بیان امام علیه السلام در خطبه 5 نهج البلاغه علاقه آنها به مرگ از علاقه طفل شیرخوار به پستان مادر هم بیشتر است (و اللّه لابن ابی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی امه).

بی جهت نیست که طبق روایت مشهور هنگامی که عبد الرحمن ملجم مرادی فرق نازنین امام علیه السلام را در محراب عبادت شکافت،امام علیه السلام فرمود:«فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَه؛به پروردگار کعبه رستگار شدم».

با توجّه به اینکه«قارب»طبق آنچه در لسان العرب و بعضی از کتب آمده است به معنای کسی است که شبانه به دنبال آب می رود و یا کسی که فاصله میان او و سرچشمه آب یک شب راه است،استفاده می شود که جمله« کقارب ورد و طالب وجد »اشاره به این است که من مرگ و شهادت را همچون تشنه کامی که زودتر از آنچه فکر می کرد به سرچشمه آب رسید،به دست آوردم و گمشده خود

را که سالها در انتظارش بودم یافتم.

چقدر تفاوت است میان این سخن و سخن زورمندان از خدا بی خبر که وقتی در چنگال مرگ گرفتار می شوند،می لرزند و فریاد می کشند و ذلیلانه تقاضای بازگشت به دنیا می کنند.

مرحوم سید رضی در پایان این نامه می گوید:« قال السید الشریف رحمه اللّه علیه:أقول:و قد مضی بعض هذا الکلام فیما تقدم من الخطب،إلا أن فیه هاهنا زیاده أوجبت تکریره ؛بخشی از این سخن در گذشته در ضمن خطبه های پیشین (خطبه 149) گذشت ولی به جهت اضافه ای که در اینجا بود آن را تکرار نمودیم».

نکته ها

1-قصاص یا عفو؟

همان گونه که در بالا اشاره شد حکم قصاص در اسلام برای حفظ جامعه انسانی از شر اشرار تشریع شده است و همان گونه که قرآن کریم می فرماید:

«وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاهٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ» {1) .بقره،آیه 179.}و آنها که در زمان ما با حکم قصاص مخالفت می کنند،در واقع ترحم بر پلنگ تیز دندان دارند و به بی گناهان جامعه که گرفتار این گرگ صفتان می شوند،اهمّیّتی نمی دهند.همواره افراد شروری پیدا می شوند که اگر احساس امنیت از قصاص کنند،کسی نمی تواند جلودار آنها باشد.یکی از عوامل افزایش قتل نفس در بعضی از جوامع همان الغای حکم حکیمانه قصاص است.

ولی اسلام برای اینکه جلو خشونت ها را تا حد ممکن بگیرد و کسانی را که بر اثر هیجان های آنی یا فریب خوردن،دست به قتل نفس زده اند از نظر دور ندارد، در کنار حکم قصاص،حکم عفو را قرار داده است و اولیای خدا همواره این

گزینه را انتخاب می کردند و به همین دلیل امام علیه السلام در وصیّت بالا فرزندان و یاران نزدیک خود را توصیه به عفو قاتل می کند آن هم قاتلی همچون ابن ملجم.

در اینجا این سؤال پیش می آید که با این توصیه امام علیه السلام چرا فرزندان گرامی آن حضرت قصاص را ترجیح دادند؟ پاسخ این سؤال با توجّه به یک نکته روشن می شود و آن اینکه احساسات مردم در برابر این جنایت به قدری شدید بود که عفو ابن ملجم سبب ناآرامی جامعه آن روز می شد و عاشقان امام علیه السلام قدرت تحمل چنین عفوی را نداشتند.به علاوه اگر ابن ملجم را زندانی می کردند،جمعیت هجوم بر زندان می بردند و اگر آزادش می گذاشتند او را قطعه قطعه می کردند پس بهتر این بود که با قصاص آرامش به جامعه باز گردد.

2-معنای«لا تضیعوا سنته»

اساس اسلام همان است که امام علیه السلام در این وصیّت نامه پر نور و پر محتوا بیان فرمود:توحید و حفظ سنّت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله توحید در همه ابعاد،به ویژه توحید در عبودیّت و افعال و خدا را سرچشمه تمام خیرات و برکات دانستن و تنها دست به دامان کبریایی او دراز کردن؛خداوندی که شفاعت شفیعان نیز به اذن او انجام می گیرد و روزی همه بندگان به دست اوست.مرگ و حیات از ناحیه او و عزت و ذلت به فرمان اوست.

حفظ سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله به آن است که نه تنها در سخن،بلکه در عمل پیاده شود.با نهایت تأسف گروهی تنها به نام اسلام قناعت کرده و سنّت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را به کلی فراموش کرده اند.

گروه دیگری با انواع تفسیر به رأی ها و توجیه ها و به اصطلاح قرائت های جدید و نو آنچه را می خواستند بر سنّت تحمیل کرده و هوای نفس خود را جانشین سنّت کرده اند تا آنجا که امام علیه السلام در وصیّت دیگری که در همان بستر

شهادت فرموده است می گوید:نکند دور افتادگان از قرآن به قرآن عمل کنند و شما تربیت شدگان در سایه قرآن آن را به فراموشی سپارید.دیگران امانت و صداقت از خود نشان دهند و شما خیانت و کذب.دیگران در دنیای خود متّحد باشند و شما در دین خود مختلف و پراکنده؛« وَاللّهَ اللّهَ فِی الْقُرْآنِ،لَایَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَیْرُکُمْ ». {1) .نامه47. }

از این بیم داریم،آن روز که« لا یبقی من الاسلام الا اسمه و لا یبقی من القرآن الا رسمه »نزدیک باشد.

نامه24:وصیّت اقتصادی نسبت به اموال شخصی/ضرورت حفظ اموال

موضوع

و من وصیه له ع بما یعمل فی أمواله کتبها بعدمنصرفه من صفین

(پس از بازگشت از جنگ صفّین این وصیّت نامه اقتصادی را در 20 جمادی الاوّل سال 37 هجری نوشت)

متن نامه

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبدُ اللّهِ عَلِیّ بنُ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرُ المُؤمِنِینَ فِی مَالِهِ ابتِغَاءَ وَجهِ اللّهِ لِیُولِجَهُ بِهِ الجَنّهَ وَ یُعطِیَهُ بِهِ الأَمَنَهَ

مِنهَافَإِنّهُ یَقُومُ بِذَلِکَ الحَسَنُ بنُ عَلِیّ یَأکُلُ مِنهُ بِالمَعرُوفِ وَ یُنفِقُ مِنهُ بِالمَعرُوفِ فَإِن حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَینٌ حیٌّ قَامَ بِالأَمرِ بَعدَهُ وَ أَصدَرَهُ مَصدَرَهُ وَ إِنّ لاِبنیَ فَاطِمَهَ مِن صَدَقَهِ عَلِیّ مِثلَ ألّذِی لبِنَیِ عَلِیّ وَ إنِّی إِنّمَا جَعَلتُ القِیَامَ بِذَلِکَ إِلَی ابنیَ فَاطِمَهَ ابتِغَاءَ وَجهِ اللّهِ وَ قُربَهً إِلَی رَسُولِ اللّهِ ص وَ تَکرِیماً لِحُرمَتِهِ وَ تَشرِیفاً لِوُصلَتِهِ وَ یَشتَرِطُ عَلَی ألّذِی یَجعَلُهُ إِلَیهِ أَن یَترُکَ المَالَ عَلَی أُصُولِهِ وَ یُنفِقَ مِن ثَمَرِهِ حَیثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِی َ لَهُ وَ أَلّا یَبِیعَ مِن أَولَادِ نَخِیلِ هَذِهِ القُرَی وَدِیّهً حَتّی تُشکِلَ أَرضُهَا غِرَاساً

ص: 379

وَ مَن کَانَ مِن إِمائی اللاّتی أَطُوفُ عَلَیهِنّ لَهَا وَلَدٌ أَو هیِ َ حَامِلٌ فَتُمسَکُ عَلَی وَلَدِهَا وَ هِیَ مِن حَظّهِ فَإِن مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِیَ حَیّهٌ فَهِی َ عَتِیقَهٌ قَد أَفرَجَ عَنهَا الرّقّ وَ حَرّرَهَا العِتقُ

قال الشریف قوله ع فی هذه الوصیه وألا یبیع من نخلها ودیه الودیه الفسیله وجمعها ودی. و قوله ع حتی تشکل أرضها غراسا هو من أفصح الکلام والمراد به أن الأرض یکثر فیهاغراس النخل حتی یراها الناظر علی غیرتلک الصفه التی عرفها بهافیشکل علیه أمرها ویحسبها غیرها

ترجمه ها

دشتی

و با کسی که این اموال در دست اوست شرط می کنم که اصل مال را حفظ کرده تنها از میوه و درآمدش بخورند و انفاق کنند، و هرگز نهال های درخت خرما را نفروشند، تا همه این سرزمین یک پارچه به گونه ای زیر درختان خرما قرار گیرد که راه یافتن در آن دشوار باشد .

و زنان غیر عقدی من که با آنها بودم و صاحب فرزند یا حامله می باشند {اشاره به تفکّر: پولی گامی POLYGAMY )چند همسری) وقتی بر أثر ناهماهنگی نسل در یک جامعه، تعداد زنان بیشتر باشند یا به علّت جنگهای فراوان، زنان فراوانی بدون شوهر بمانند، تنها راه فساد زدائی و کنترل مفاسد جامعه، تعدّد زوجات (پولی گامی) است که تفکّر مونوگامی MONOGAMY )تک همسری) ردّ و نقد می شود.}، پس از تولّد فرزند، فرزند خود را برگیرد که بهره او باشد، و اگر فرزندش بمیرد، ما در آزاد است، و کنیز بودن از او برداشته شده، و آزادی خویش را باز یابد .

( «ودّیه» بمعنی نهال خرما، و جمع آن «ودیّ» بر وزن «علیّ» می باشد ، و جمله امام نسبت به درختان

«حتّی تشکل ارضها غراسا»

از فصیح ترین سخنان است یعنی زمین پر درخت شود که چیزی جز درختان به چشم نیایند)

شهیدی

این چیزی است که بنده خدا، علی پسر ابو طالب، دستور می دهد در باره مال خود، و بدان خشنودی خدا را می خواهد تا وی را به بهشت در آرد و آسوده اش دارد.

حسن بن علی نگهداری مال مرا عهده دار شود. خود از آن مصرف نماید و به دیگری ببخشد آن سان که روا بود و شاید. اگر برای حسن حادثه ای پدید آید و حسین زنده باشد، او بدین کار بپردازد، وصیّت را انجام دهد چنانکه باید. دو پسر فاطمه- حسن و حسین- را از صدقه علی همان است که از آن دیگر پسران است. من انجام این کار را به عهده پسران فاطمه می گذارم تا خشنودی خدا را به دست آرم و به فرستاده او نزدیکی جویم و پاس حرمت او و خویشاوندی او را بدارم. و با کسی که این کار را بدو واگذار کرده، شرط می کند که اصل مال را به حال خود نهد و از میوه آن انفاق کند چنانکه بدو فرمان داده اند و راه را نشان داده، و این که نهالهای تازه خرما بنان این ده ها را نفروشد تا بسیار شود و شناختن آن بر کسی که نخست بارش دیده دشوار. و هر یک از کنیزانم را که با او بوده ام، اگر فرزندی بود یا باردار باشد، کنیز را به فرزند دهند، و بهره او را حساب کنند. اگر فرزندش بمیرد و کنیز زنده باشد، آزاد است. کنیز بودن از او برداشته و او آزادی خویش را داشته.

[فرموده امام در این وصیت که از خرما بنان، «ودیّه» را نفروشند، «ودیّه» خرما بن است، جمع آن ودیّ ، و فرموده او «حتّی تشکل أرضها غراسا.» از فصیحترین سخنان است و مقصود آن است که خرما بن در زمین بسیار شود تا کسی که زمین را از این پیش دیده، آن را نشناسد و شناخت آن بر وی دشوار گردد، و پندارد که زمین دیگر است.]

اردبیلی

تکرار آنرا یعنی ذکر کردن آن را (واز وصیّت آن حضرت است) در چیزی که عمل کرده شود در اموال او نوشت آنرا بعد از بازگشتن از صفین این آن چیزیست که امر کرده بآن بنده خدا علی بن ابی طالب پیشوای مؤمنان در مال خود برای طلب رضای خدا تا داخل سازد او سبحانه مرا بسبب آن ببهشت و بدهد بآن امنیت و جمعیت بعضی ازین وصیت اینست که قیام نماید بآن حسن بن علی بخورد از آن نیکوئی و بر وجه شرع و انفاق کند از آن در نیکوئی پس اگر حادث شود بحسن حادثه و حسین زنده است قیام نماید بآن کار پس از آن و باز گرداند آن امر را جای بازگردانیدن آن و بدرستی که مرد و پسر فاطمه راست از صدقه علی مانند آنچه مر پسران علی راست و بدرستی که من گردانیدم تولیت این امر را به پسران فاطمه که حسن و حسین اند برای طلب رضای خدا و نزدیکی برسول خدا و گرامی داشتن مرحومت آن حضرت را و بزرگوار گردانیدن به پیوند با کرامت او را و بشرط میکند آنرا بکسی که می گرداند او را متولّی آن کار که بگذارد مال را بر اصلهای خود یعنی مال را بحال خود بگذارد و خرج کند از آن مال هر جا که فرموده شده است بآن و راه نموده شده است مر آنرا و آنکه نفر او شد از درختهای خرمای این ده ها نهال خرما بن آنرا تا مشتبه شود زمین آن قریه ها از روی نشانیدن آن درختها بغیر آن بجهه کثرت آن درختها و هر که باشد از کنیزان من که می گردیدم برگرد ایشان بمباشرت مر آنرا فرزندی یا هست آن زن آبستن پس باز داشته شود بر فرزند خود و نفقه او از نصیب خود پس اگر بمیرد فرزندان آن زن و زن زنده باشد پس آن زن آزادست بتحقیق که گشوده شده است ازو بندگی و آزاد کرده است او را آزاد کردن من و گفتار آن حضرت در این وصیّت و آن لا یبیع تا آخر پس بدرستی که ودیّه نهال خرد خرماست و جمع آن ودی است و قول آن حضرت حتی تشکل تا آخر آن از فصیح ترین کلام است و مراد بآن اینست که زمین بسیار شود در آن نشاندن خرما بنان تا بمرتبه که بیند آنرا نظر کننده بر غیر این صفت که شناخته است آنرا پس مشتبه می شود بر او که بیند آنرا نظر کننده بر غیر این صفت که شناخته است آنرا پس مشتبه می شود بر او حال آن زمین و گمان میکند آنرا غیر آن

آیتی

وصیتی از آن حضرت (علیه السلام) که پس از او با اموالش چه کنند آن را هنگامی که از صفین باز می گشت نوشته است:

این وصیتی است که بنده، خدا، علی بن ابیطالب، امیرالمؤ منین، درباره دارایی خود بدان فرمان داده است. برای خشنودی خداوند تا او را به بهشت برد و در سرای امن خود فرود آورد.

از این وصیت:

حسن بن علی به انجام دادن این وصیت قیام می کند. خود از دارایی من هزینه می کند آنسان، که شایسته است، و از آن انفاق می کند آنسان، که شایسته است. اگر برای حسن حادثه ای پیش آید و حسین زنده باشد، او کار را بر عهده خواهد گرفت و وصیتم را مانند برادرش به انجام خواهد رسانید.

نصیب دو پسر فاطمه از صدقه علی همان مقدار است که دیگر فرزندان علی را.

و اگر پسران فاطمه را برای این کار تعیین کرده ام، برای خشنودی خدا و تقرب به رسول الله (صلی الله علیه و آله) و پاس حرمت و شرف خویشاوندی اوست. و با کسی که این کار را بر عهده دارد، شرط می کنم که اصل مال را به همان گونه که هست باقی گذارد و از ثمره آن هزینه کند، به شیوه ای که بدان ماءمور شده و راهنمایی گشته است. دیگر اینکه، نهالهای نخلهای آن قریه ها را نفروشد تا به قدری فراوان گردند که شناختن نخلستانها برای کسی، که آنها را پیش از این دیده است، دشوار باشد.

از کنیزان من هر که با او همبستر بوده ام و صاحب فرزندی باشد یا فرزندی در شکم داشته باشد، به فرزندش واگذار می شود و مادر بهره فرزند است. اگر فرزندش بمیرد و او زنده باشد آزاد می شود و نام کنیز از او برداشته می شود و آزادی نصیب او گردد.

شریف رضی گوید:

سخن آن حضرت که می گوید از نخلها (ودیّه) را نفروشند، (ودیّه) نهال نخل است و جمع آن (ودیّ) است و آنجا که می فرماید (حتی تشکل ارضها غراسا) از فصیحترین سخنان است. مراد این است، که نخلها چنان بسیار شود که کسی که آن را پیش از این به گونه دیگر دیده است، اکنون شناختش برای او دشوار باشد و پندارد که زمین دیگر است.

انصاریان

این برنامه ای است که بنده خدا علی بن ابی طالب أمیر المؤمنین در باره مال خود دستور می دهد، و به آن خشنودی حق را می طلبد تا او را به بهشت در آورد،و آسایش و امنیت عطا نماید .

به این وصیت حسن بن علی اقدام می کند،برای خودش از این اموال به طور شایسته مصرف می نماید، و به نحوی که سزاوار است به مستحقّان می پردازد .اگر مرگ حسن برسد و حسین زنده باشد، وصی من بعد از او حسین است،و به وصیتم به مانند حسن عمل می کند.

سهم دو فرزند فاطمه از به جا مانده اموال علی به مانند نصیب سایر پسران علی است، و اینکه اجرای وصیت را به عهده دو پسر فاطمه گذاشتم محض جلب خشنودی حق، و تقرّب به پیامبر،و بزرگداشت احترام او،و شرافت خویشاوندی با آن حضرت است .

و با کسی که این وصیت را به عهده او گذاشته شرط می کند که اصل مال را باقی گذارد، و به آن صورت که مأمور و راهنمایی شده از در آمد آن انفاق کند،و از نهالهای تازه روییده این دهات نفروشد تا تبدیل به انبوهی از درختان گردد به طوری که تماشا گرانش آن منطقه را به غیر از وضعی که قبلا دیده اند ببینند .

و هر یک از کنیزانم را که با آنان بوده ام و از من فرزندی آورده یا حامله می باشد

به فرزندش واگذارند و بابت بهره ارث او به شمار آرند،و اگر در زمان حیات کنیز فرزندش بمیرد آن کنیز از قید کنیزی آزاد است،زیرا کنیزی از او برداشته شده و حرّیت(فرزند)او را آزاد نموده است .

مؤلف گوید:در وصیت امام«ان لا یبیع من نخلها ودیّه»«ودیّه»یعنی فسیله و نهال خرما، و جمع آن«ودیّ»است .و گفتار حضرت:«حتّی تشکل ارضها غراسا»این گفتار از فصیح ترین و نیکوترین کلام است،منظور آن است که در آن دهات آن قدر درخت خرما زیاد شود تا اینکه تماشاگر با دیدن آنها ببیند غیر آنچه را دیده بود،و امر بر او مشتبه شود و گمان کند این زمین غیر آن زمین است که قبلا دیده است .

شروح

راوندی

و الامنه: الامن. فان حدق بالحسن حدث: ای موت. و اصدره: ای اصدر ذلک الامر الحسین مصدر الحسن ای مثل ما اصدر الحسن قبله، فالهاء فی المصدر ضمیر الحسن، یعنی قضی الحسین الامر کما کان یقضیه الحسن، و هو کقوله تعالی و الله انبتکم من الارض نباتا ای انباتا. و قیل: هو مصدر، بضم المیم، و الروایه الصحیحه بفتح المیم. و یجوز ان یکون الضمیر فی مصدره لذلک الامر الذی وصی علیه السلام به ایضا، یعنی وضع کل شی ء موضعه، فالضمیران للامر علی هذا. و الاول احسن. و الاصدار: ضد الایراد. و الابتغاء: الطلب. و القربه: التقرب. و قوله من امائی اللاتی اطوف علیهن کنایه عن الوطی. و حررها: اعتقها. و الرق من الملک: العبودیه. و قوله من اولاد نخل هذه القری کنایه حسنه عن النخیلات التی ینبت من النوی تحت اشجار النخل، و یسمی الفسیل. و الودی: و هی صغار النخل. و قوله حتی تشکل ارضها غراسا قد فسره الرضی (رضی الله عنه)، و له وجه آخر، قال الکسائی: اشکل النخل ای طاب رطبه، و اشکل العنب اینع بعضه، و الامر ان یکونان لالتفاف الاشجار الکثیره.

کیدری

قال الرضی قوله علیه السلام فی هذه الوصیه ان لا یبیع من نخیلها ودیه: الودیه الفسیله و جمعها ودی و قوله علیه السلام حتی تشکل ارضها غراسا هو من افصح الکلام و المراد به ان الارض یکثر فیها غراس النخل حتی یراها الناظر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها فیشکل علیه امرها و یحسبها غیرها. واصدره مصدره: الضمیران للامر و یجوز ان یکون الثانی للحسن علیه السلام، و مصدره روی بفتح المیم و ضمها. الودی: علی فعیل صغار الفسیل الواحده ردیه. حتی یشکل ارضها غراسا: یقال اشکل النخل ای طاب رطبه و ادرک و تشکل العنب اینع بعضه.

ابن میثم

وصیت امام است که چگونه در مالش تصرف شود و آن را پس از مراجعت از جنگ صفین نوشت: یولجنی: مرا داخل کند حررها: او را آزاد کرد امنه: امنیت، آسایش (این است آنچه بنده ی خدا علی بن ابیطالب فرمانروای مومنان درباره ی دارایی خود، دستور داده است برای جلب رضایت و خشنودی خداوند که او را داخل بهشت کند و آسودگی و امنیت به وی عطا فرماید، (قسمت دیگر از این وصیتنامه این است) و حسن بن علی به این امر قیام کند: از آن مطابق دستور و، وجه پسندیده بخورد و ببخشد، پس اگر برای حسن پیش آمدی کند، در زنده بودن حسین، (ع) او پس از حسن به انجام امور قیام کند و راه درست را برود و پسران فاطمه (علیه السلام) آن اندازه سهم از این مال دارند که برای پسران علی است و این که تصدی این کار را به دو پسر فاطمه وا گذاشتم به منظور به دست آوردن خشنودی خداوند و تقرب به پیغمبر اکرم و پاس احترام او، و شرافت خویشاوندی با او می باشد و بر کسی که متصدی این امر شده لازم است که اصل مال را چنان که هست باقی بگذارد و درآمد و ثمره ی آن را مطابق دستور مصرف کند، و نباید نهالی از نهالهای درخت خرمای این روستاها را بفروشد تا حدی که بر اثر رشد و زیادی درختها، زمینش کامل اشکل بگیرد و پوشیده از نخل شود و هر یک از کنیزانم که با او همبستر شدم و فرزندی دارد یا باردار است کنیز به همان فرزندش واگذار می شود و بهره ی اوست، و اگر فرزندش بمیرد و خود زنده باشد آزاد است بند بردگی از گردنش برداشته شود و آزادی فرزند موجب آزادی مادر شود.) مرحوم سیدرضی می گوید این که امام در این وصیت می فرماید: ان لا یبیع من نخیلها، ودیه، ودیه به معنای نهال خرماست و جمعش ودی می باشد و جمله ی حتی تشکل ارضها غراسا در نهایت فصاحت است و مقصود آن است که آن چنان رویش نخلها در زمین زیاد شود که بیننده آن را غیر از آنچه که شناخته بوده ببیند و امر بر او اشتباه شود می پندارد که این زمین غیر آن زمین است. این وصیت حضرت به روایات مختلف بعضی با جملاتی بیشتر و برخی کمتر ذکر شده و مرحوم سیدرضی قسمتهایی از آن را حذف کرده است و ما اکنون اصل آن را به روایتی که بیشتر مورد اطمینان است می آوریم عبدالرحمن بن حجاج می گوید: حضرت موسی بن جعفر وصیت امیرالمومنین (علیه السلام) را برای من فرستاده و آن از این قرار است: این است آنچه بنده ی خدا علی (علیه السلام) برای جلب رضایت خداوند در مال خود وصیت کرد و به آن دستور داد، امید است که خداوند متعال به آن سبب مر ادر بهشت خود داخل و از آتش دوزخ دور کند، در روزی که بعضی چهره ها سفید و نورانی و برخی سیاه و ظلمانی می باشند: آنچه از اموالم را که در ینبع و اطراف آن دارم صدقه قرار دادم و بردگانی که در آنجا دارم نیز صدقه اند بجز ابورباح و ابی یبرو، که آزاد هستند و هیچ کس را در آنان حقی و برایشان راهی نیست، اینها موالی هستند پنج سال است که در آنجا کار می کنند، نفقه و مخارج آنان و خانواده شان از همان ملک می باشد و تمام اموالی که در وادی القری است برای فرزندان فاطمه می باشد و با بردگانش صدقه اند و آنچه در (دیمه) مال من است و نیز اهل آن همه صدقه اند جز این که برای بردگان آنجا، همان است که برای صاحبانشان نوشتم. و نیز آنچه در ادنیه مال من است و اهلش صدقه است و قصد هم، چنان که دانسته اید صدقه در راه خداست. آنچه که از اموالم صدقه بودنش را نوشتم امری است واجب و قطعی، خواه من زنده باشم یا مرده باید در راه رضای خدا انفاق شود و نیز به خویشاوندانم از بنی هاشم و بنی المطلب و مستحقان دور و نزدیک داده شود، و فرزندم حسن (ع) به این امر قیام کند خود بطور شایسته از آن مصرف کند و آنچه را که صلاح بداند در مواردی که رضای خدا باشد خرج و صرف کند و اگر بخواهد برای ادای دین قسمتی از اموال را بفروشد مانعی نیست، و نیز می تواند آن را به عنوال ملک خودش بفروشد، و بطور کلی تصدی ثروتهای فرزندان علی (علیه السلام) بر عهده ی حسن بن علی (علیه السلام) است و چنانچه خانه ی حسن (ع) محل مصرف صدقات نبود و خواست آنها را بفروشد مانعی ندارد و اگر فروخت قیمتش را بر سه قسم تقسیم کند بخشی را در راه خدا صرف کند و قسمتی را در میان بنی هاشم و فرزندان مطلب بخش کند و یک سوم را هم میان اولاد ابوطالب خداپسندانه تقسیم کند، و اگر برای حسن پیشامدی شد و حسین (ع) زنده بود کارها به عهده ی وی خواهد بود و او چنان که حسن را دستور دادم انجام دهد و برای اوست آنچه را برای حسن نوشتم و بر عهده ی اوست آنچه بر عهده حسن می باشد و بعد به این جمله متن می رسد. و ان الذی لبنی فاطمه … و تشریفا لوصلته (که ترجمه اش گذشت) سپس می فرماید: و اگر برای حسن و حسین پیشامدی شد هر کدام آخرین بود به فرزندان علی نگاه کند، اگر در میان آنها شخص امین و درستکار بود در صورتی که بخواهد او را بر این کار مامور کند، و اگر چنین کسی نیافت، در میان فرزندان دو پسر فاطمه نگاه کند و به هر کس در آن میان خواست که هدایت و اسلام و امانتش را پسندید واگذار کند آنگاه شرط می کند که هر کس بر این امر مامور شود، باید اصل مال را باقی بگذارد و ثمرات آن را برای رضای خدا در راههای خیر مصرف کند و به خویشاوندان از بنی هاشم و بنی المطلب و نزدیک و دور انفاق کند و نخلهای نورس خرما را از این آبادیها که نوشتم نفروشد. در دنباله این مطلب می گوید: هیچ کس را بر این وصیت راهی نیست و این است آنچه علی درباره ی اموال خود برای رضای خدا دستور داد روزی که وارد مسکن شد، و نباید هیچ چیز از آن فروخته شود و نه بخشش شود و نه ارث برده شود، پیوسته و در هر حال از خداوند تبارک و تعالی طلب یاری می شود، و برای هیچ مسلمانی که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارد جایز نیست که در آنچه وصیت کرده ام تغییری بدهد و مخالفت امر من کند خواه دور باشد یا نزدیک، و شهادت دادند بر این وصیتنامه ابوسمره بن ابرهه، صعصعه بن صوحان، سعید بن قیس و هیاج بن ابی هیاج و نوشت آن را علی بن ابیطالب با دست خود، در تاریخ 10 جمادی الاول سال 37. بیشتر عبارات این وصیتنامه روشن است و نیازی به شرح ندارد ولی چند نکته وجود دارد که اکنون به شرح آن می پردازیم: 1- در این عبارات راه و رسم نوشتن وصیتنامه و کیفیت وقف، و ترتیب وقفنامه بطور کامل بیان شده است. 2- این که درباره ی تصرفات وصی خود امام حسن می فرماید: خود بطور شایسته از آن مصرف کند مراد آن است که در آنچه خرج زندگی خود می کند حد اعتدال و میانه روی را که خداوند اجازه داده، رعایت کند نه اسراف و تبذیر به عمل آورد و نه بخل و پستی به خرج دهد، و این که می گوید: در معروف انفاق کند منظور راههای درست و شناخته شده در دین است نه مواردی که شرع مقدس اجازه نمی دهد. 3- جمله ی: اگر برای حسن پیشامدی رخ داد کنایه از فرا رسیدن مرگ است واژه ی امر در قام الامر به دو معناست: الف- مراد دستور و فرمانش باشد یعنی امرش را در موارد خود اجرا کند. ب- مراد جنس امور یعنی کارهایی باشد که حضرت او را امر به تصرف در آنها کرده است. 4- ضمیر (ها) در بعده به امام حسن و در اصدره به کلمه ی امر که قیام به آن می کند برمی گردد و ضمیر در مصدره دو وجه دارد. الف- اول این که مرجعش حسن (ع) باشد یعنی امام حسین امر وی را چنان اجرا کند که امام حسن اجرا می کرد، و در مال وی چنان قضاوت کند که او می کرد مصدر در این عبارت به معنای اصدار است چنان که در آیه ی قرآن نبات که ثلاثی مجرد است به معنای انبات (رویاندن) که مزید است آمده: (و الله ابنتکم من الا

رض نباتا) و نیز ممکن است که مصدر را به معنای محل اجرا بگیریم یعنی امام حسین امر او را در مواردی اجرا کند که امام حسن اجرا می کرد. ب- احتمال دوم آن که مرجع ضمیر مطلبی باشد که حضرت به آن وصیت فرموده است و معنایش این است حسین هر چیزی را به جایش بگذارد. 5- این که، فرمود: اصل مال را به حال خود بگذارد، کنایه از آن است که آن را به وسیله ی بخشش به دیگران یا فروختن و وجوه دیگر تملیکات از وقت خارج نکند. 6- فرمود از نخلهای نورس این روستا هیچ نهالی را نفروشد تا این که زمینها از بسیاری درختها شکل بگیرد، دو حکمت در این عبارت نهفته است: الف- ممکن است که روزی قبل از آن که زمین از جهت روییدن درختهای کامل شکل بگیرد، برخی درختها و نهالهایش خشک شود که لازم باشد جای آن را درخت دیگری بگیرد بنابراین تا وقتی که زمین درختهایش بزرگ و کامل نشده که دیگر نیازی به جانشین ندارد و نباید نهالها را بفروشند. ب- درخت خرما پیش از آن که زمینش از درختان و نهالها شکل بگیرد ریشه هایش در زمین سخت و محکم نشده و اگر نهالی که از پای نخل جوشیده، از زیر کنده شود، درخت ضعیف می شود و ممکن است از میوه دادن بیفتد، اما وقتی که ریشه اش در زمین محکم شد کندن قلمه ی آن ضرر زیادی ندارد و این در هنگامی است که زمین با روییدن درختها شکل بگیرد و کامل شود، و یا چنان که مرحوم سیدرضی شرح و تفسیر کرده، وقتی است که تشخیص زمین بر بیننده از بسیاری درختها مشکل شود. 7- نکته ی هفتم درباره ی کنیزانی که با آنها همبستر شده است و آنان در آن هنگام هفده تن بودند، دستور می دهد: آن که نه فرزند دارد و نه آبستن می باشد، در راه خدا آزاد، و کسی را بر وی حقی نیست و آن که دارای فرزند و یا آبستن باشد از بابت سهم الارث فرزندش آزاد است و اگر با زنده بودن مادر، فرزندش بمیرد او نیز از جانب من آزاد خواهد بود. این که حضرت فرمود: ام ولد از طریق سهم الارث آزاد می باشد، و کنیز فرزند مرده را هم خود، آزاد اعلام فرمود، بر طبق این قاعده است که ام ولد بعد از مرگ مولایش به رقیت باقی است و فروختنش جایز است و این رای او و عقیده ی تمام امامیه است و شافعی هم در اول عقیده اش این بود اما بعد، برگشت و گفت با مرگ مولایش آزاد می شود و فروختنش جایز نیست، جمهور فقهای اهل سنت نیز بر این رای اتفاق دارند، و حتی طبق مذهب شافعی اگر فروخته شود و قاضی صحت بیعش را امضا کند حکم قاضی از اثر می افتد و کنیز آزاد است. توفیق از خداوند

است.

ابن ابی الحدید

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فِی مَالِهِ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ لِیُولِجَهُ بِهِ اَلْجَنَّهَ وَ یُعْطِیَهُ بِهِ الْأَمَنَهَ .

قد عاتبت العثمانیه و قالت إن أبا بکر مات و لم یخلف دینارا و لا درهما و إن علیا ع مات و خلف عقارا کثیرا یعنون نخلا قیل لهم قد علم کل أحد أن علیا ع استخرج عیونا بکد یده بالمدینه و ینبع و سویعه و أحیا بها مواتا کثیرا ثم أخرجها عن ملکه و تصدق بها علی المسلمین و لم یمت و شیء منها فی ملکه أ لا تری إلی ما تتضمنه کتب السیر و الأخبار من منازعه زید بن علی و عبد الله بن الحسن فی صدقات علی ع و لم یورث علی ع بنیه قلیلا من المال و لا کثیرا إلا عبیده و إماءه و سبعمائه درهم من عطائه ترکها لیشتری بها خادما لأهله قیمتها ثمانیه و عشرون دینارا علی حسب المائه أربعه دنانیر و هکذا کانت المعامله بالدراهم إذ ذاک و إنما لم یترک أبو بکر قلیلا و لا کثیرا لأنه ما عاش و لو عاش لترک أ لا تری أن عمر أصدق أم کلثوم أربعین ألف درهم و دفعها إلیها و ذلک لأن هؤلاء طالت أعمارهم فمنهم من درت علیه أخلاف التجاره و منهم من کان یستعمر الأرض و یزرعها و منهم من استفضل من رزقه من الفیء { 1) الفیء:الغنیمه. } .

و فضلهم أمیر المؤمنین ع بأنه کان یعمل بیده و یحرث الأرض و یستقی الماء و یغرس النخل کل ذلک یباشره بنفسه الشریفه و لم یستبق منه لوقته و لا لعقبه قلیلا و لا کثیرا و إنما کان صدقه و قد مات رسول الله ص و له ضیاع کثیره جلیله جدا بخیبر و فدک و بنی النضیر و کان له وادی نخله و ضیاع أخری کثیره بالطائف فصارت بعد موته صدقه بالخبر الذی رواه أبو بکر فإن کان علی ع معیبا بضیاعه و نخله فکذلک رسول الله ص و هذا کفر و إلحاد و إن کان رسول الله ص إنما ترک ذلک صدقه فرسول الله ص ما روی عنه الخبر فی ذلک إلا واحد من المسلمین و علی ع کان فی حیاته قد أثبت عند جمیع المسلمین بالمدینه أنها صدقه فالتهمه إلیه فی هذا الباب أبعد و روی و یعطینی به الأمنه و هی الأمن مِنْهَا فَإِنَّهُ یَقُومُ بِذَلِکَ اَلْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَیْنٌ حَیٌّ قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ وَ إِنَّ لاِبْنَیْ فَاطِمَهَ مِنْ صَدَقَهِ عَلِیٍّ مِثْلَ الَّذِی لِبَنِی عَلِیٍّ وَ إِنِّی إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِیَامَ بِذَلِکَ إِلَی ابْنَیْ فَاطِمَهَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ وَ قُرْبَهً إِلَی رَسُولِ اللَّهِ ص وَ تَکْرِیماً لِحُرْمَتِهِ وَ تَشْرِیفاً لِوُصْلَتِهِ وَ یَشْتَرِطُ عَلَی الَّذِی یَجْعَلُهُ إِلَیْهِ أَنْ یَتْرُکَ الْمَالَ عَلَی أُصُولِهِ وَ یُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَیْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِیَ لَهُ وَ أَلاَّ یَبِیعَ مِنْ أَوْلاَدِ نَخِیلِ هَذِهِ الْقُرَی وَدِیَّهً حَتَّی تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً

وَ مَنْ کَانَ مِنْ إِمَائِی اللاَّتِی أَطُوفُ عَلَیْهِنَّ لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِیَ حَامِلٌ فَتُمْسَکُ عَلَی وَلَدِهَا وَ هِیَ مِنْ حَظِّهِ فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِیَ حَیَّهٌ فَهِیَ عَتِیقَهٌ قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ.

قال السید الرضی رحمه الله تعالی قوله ع فی هذه الوصیه و ألا یبیع من نخلها ودیه الودیه الفسیله و جمعها ودی.

قوله ع حتی تشکل أرضها غراسا هو من أفصح الکلام و المراد به أن الأرض یکثر فیها غراس النخل حتی یراها الناظر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها فیشکل علیه أمرها و یحسبها غیرها

جعل للحسن ابنه ع ولایه صدقات أمواله و أذن له أن یأکل منه بالمعروف أی لا یسرف و إنما یتناول منه مقدار الحاجه و ما جرت بمثله عاده من یتولی الصدقات کما قال الله تعالی وَ الْعامِلِینَ عَلَیْها { 1) سوره التوبه 60. } .

ثم قال فإن مات الحسن و الحسین بعده حی فالولایه للحسین و الهاء فی مصدره ترجع إلی الأمر أی یصرفه فی مصارفه التی کان الحسن یصرفه فیها ثم ذکر أن لهذین الولدین حصه من صدقاته أسوه بسائر البنین و إنما قال ذلک لأنه قد یتوهم متوهم

أنهما لکونهما قد فوض إلیهما النظر فی هذه الصدقات قد منعا أن یسهما فیها بشیء و إن الصدقات إنما یتناولها غیرهما من بنی علی ع ممن لا ولایه له مع وجودهما ثم بین لما ذا خصهما بالولایه فقال إنما فعلت ذلک لشرفهما برسول الله ص فتقربت إلی رسول الله ص بأن جعلت لسبطیه هذه الرئاسه و فی هذا رمز و إزراء بمن صرف الأمر عن أهل بیت رسول الله ص مع وجود من یصلح للأمر أی کان الألیق بالمسلمین و الأولی أن یجعلوا الرئاسه بعده لأهله قربه إلی رسول الله ص و تکریما لحرمته و طاعه له و أنفه لقدره ص أن تکون ورثته سوقه یلیهم الأجانب و من لیس من شجرته و أصله أ لا تری أن هیبه الرساله و النبوه فی صدور الناس أعظم إذا کان السلطان و الحاکم فی الخلق من بیت النبوه و لیس یوجد مثل هذه الهیبه و الجلال فی نفوس الناس للنبوه إذا کان السلطان الأعظم بعید النسب من صاحب الدعوه ع .

ثم اشترط علی من یلی هذه الأموال أن یترکها علی أصولها و ینفق من ثمرتها أی لا یقطع النخل و الثمر و یبیعه خشبا و عیدانا فیفضی الأمر إلی خراب الضیاع و عطله العقار.

قوله و ألا یبیع من أولاد نخیل هذه القری أی من الفسلان الصغار سماها أولادا و فی بعض النسخ لیست أولاد مذکوره و الودیه الفسیله.

تشکل أرضها

تمتلی بالغراس حتی لا یبقی فیه طریقه واضحه .

قوله أطوف علیهن کنایه لطیفه عن غشیان النساء أی من السراری و کان ع یذهب إلی حل بیع أمهات الأولاد فقال من کان من إمائی لها ولد منی أو هی حامل منی و قسمتم ترکتی فلتکن أم ذلک الولد مبیعه علی ذلک الولد و یحاسب بالثمن من حصته من الترکه فإذا بیعت علیه عتقت علیه لأن الولد إذا اشتری الوالد عتق الوالد

عنه و هذا معنی قوله فتمسک علی ولدها أی تقوم علیه بقیمه الوقت الحاضر و هی من حظه أی من نصیبه و قسطه من الترکه.

قال فإن مات ولدها و هی حیه بعد أن تقوم علیه فلا یجوز بیعها لأنها خرجت عن الرق بانتقالها إلی ولدها فلا یجوز بیعها.

فإن قلت فلما ذا قال فإن مات ولدها و هی حیه و هلا قال فإذا قومت علیه عتقت.

قلت لأن موضع الاشتباه هو موت الولد و هی حیه لأنه قد یظن ظان أنه إنما حرم بیعها لمکان وجود ولدها فأراد ع أن یبین أنها قد صارت حره مطلقا سواء کان ولدها حیا أو میتا

کاشانی

(فیما یعمل فی امواله) این از جمله وصیت آن حضرت است آن چیزی که عمل کرده شود در مال های او (کتبها) نوشت این وصیت را (بعد منصرفه من صفین) پس از بازگشتن او از جنگ صفین. (هذا ما امر به) این آن چیزی است که امر کرد به آن (عبد الله علی بن ابی طالب امیرالمومنین) بنده خدا علی بن ابی طالب که امیر مومنان است. (فی ماله) در مال خود (ابتغاء وجه الله) به جهت طلب کردن رضای حضرت ذوالجلال و بعد از آن به طریق التفات از غیبت به تکلم می فرماید که این وصیت کردم (لیولجنی به الجنه) تا داخل سازد او سبحانه مرا به سبب آن به بهشت (و یعطینی به الامنه) و بدهد به من امنیت و جمعیت را. و در بعضی نسخ (لیولجه و یعطیه) واقع شده به طریق غیبت بر وفق کلام ماسبق. بعضی از آن وصیت این است که: (و انه یقوم بذلک الحسن بن علی) به تحقیق که باید قیام نماید به این امر موصوف حسن بن علی. (یاکل منه بالمعروف) بخورد از آن مال به وجه نیکو که موافق شریعت غراء باشد (و ینفق منه فی المعروف) و به نفقه بدهد و خرج نماید از آن مال در طریق حق (فان حدث بحسن حدث) پس اگر حادث شود به حسن حادثه ای و نازله ای که به همه کس روی می نماید (و حسین حی)

و حال آنکه حسین زنده باشد (قام بالامر بعده) برخیزد به آن امر بعد از حسن (و اصدره مصدره) و بازگرداند آن امر را به جای بازگشتن آن، که آن تصرفی حق است واکلی و انفاقی موافق شریعت غراء و می تواند بود که ضمیر (مصدره) راجع به حسن باشد. یعنی بازگرداند حسین آن امر را به جای بازگردانیدن حسن، که آن فعل حسن و عمل جمیل است (و ان لابنی فاطمه) به درستی که مر هر دو پسر فاطمه را است یعنی حسن و حسین (من صدقه علی) از صدقه علی از آنچه گذاشته است از پس خود (مثل الذی لبنی علی) مثل آن چیزی که مر پسران علی را است از آن صدقه. یعنی باید که طریق سویه منظور دارند و راه افراط و تفریط را مسدود نمایند. (و انی انما جلت بذلک) و به درستی که من گردانیدم تولیت این امر را (الی ابنی فاطمه) به هر دو پسر فاطمه یکی بعد از دیگری (ابتغاء وجه الله) به جهت طلب کردن رضای الهی (و قربه الی رسول الله صلی الله علیه و آله) و تقرب به حضرت رسالت پناهی (و تکریما لحرمته) و گرامی داشتن حرمت او (و تشریفا لوصلته) و بزرگوار گردانیدن پیوند با کرامت او (و یشترط) و شرط می کند (علی الذی یجعله الیه) بر آن کسی که می گرداند او را متولی آن امر (ان یترک المال علی اصوله) که بگذارد مال را بر اصل های خود. یعنی اصل مال را به حال خود واگذارد. و این کنایت است از عدم اخراج آن به بیع یا هبه یا به وجهی از وجوه و تملیکات. (و ینفق من ثمره) و انفاق کند از فایده آن (حیث امر به) در جایی که مامور شده باشد به انفاق آن (و هدی له) و راه نموده به سوی آن (و ان لا یبیع) و آنکه نفروشد (من اولاد نخل هذه القری) از درختهای خرمای این دهها (و دیه) و نهال خورد خرمابن آن را (حتی تشکل ارضها غراسا) تا مشتبه شود زمین آن قریه ها از نظر نشانیدن آن درختها به غیر آن چه کثرت اشجار در اثمار موجب عدم معرفت است به حال سابق آن زمین و سبب اشتباه است به غیر آن. (و ان کان فی امائی) و هر که باشد از کنیزان من (اللاتی اطوف علیهن) که می گردیدم به گرد ایشان به مباشرت (لها ولد) مر آنرا فرزندی (اوهی حامل) یا باشد آبستن (فتمسک علی ولدها) پس بازداشته شود بر فرزند خود و محافظت و تربیت آن نماید. (و هی من حظه) و این امه و نفقه او از نصیب آن فرزند است (فان مات ولدها) پس اگر بمیرد فرزند او (و هی حیه) در حالتی که او زنده باشد (فهی عتیقه) پس آن حره است و آزاد (و قد افرج عنها الرق) به تحقیق که گشوده شده است

از او رقیت و منفک است از او بندگی (و حررها العتق) و آزاد کرده است او را آزاد کردن و سید رضی الدین رضی الله عنه می فرماید که: (قوله علیه السلام فی هذه الوصیه ان لا یبیع من نخلها ودیه) گفتار آن حضرت صلوات الله علیه در این وصیت که (ان لا یبیع من نخلها ودیه) (فان الودیه الفسیله) پس به درستی که ودیه به معنی فسیله است که آن نهال خورد خرمابن است (و جمعها ودی) و صیغه جمع آن (ودی) است (و قوله حتی تشکل ارضها غراسا هو من افصح الکلام) و قول آن حضرت که (حتی تشکل ارضها غراسا) از فصیح ترین کلام است (و المراد به) و مراد آن حضرت به این کلام (ان الارض) آن است که زمین (یکثر فیها غراس النخل) بسیار می شود در او نهال درخت خرما (حتی یراها الناظر) تا آنکه می بیند آن را نظرکننده (علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها) به غیر آن صفتی که شناخته بود آن را به آن هیات (فیشکل علیه امرها) پس مشکل می شود بر او کار آن زمین از روی غرابت آن (و یحسبها غیرها) و می پندارد آن را غیر آن به جهت کثرت اشجار آن

آملی

قزوینی

این وصیت درباره اموال خود کرده است، نوشت این را بعد از رجوع از (صفین) این وصیتی است که امر کرده بان بنده خدا (علی بن ابی طالب امیرالمومنین) در مال خود برای طلب رضای خدا تا درآرد مرا بجنت، و عطا کند ایمنی از عقوبت. و قیام میکند باین امر حسن میخورد از آن بر وجه حسن و صواب، و انفاق میکند از آن در راه خدا و طلب ثواب، پس اگر حادث شود به حسن حادثه و حسین زنده باشد قیام میکند بامر بعد از او، و میرساند آنرا بمصارف و مراجع آن، یا بانجا که (حسن علیه السلام) صرف میکرد، و بدرستی که نصیب دو پسر فاطمه از صدقه علی مثل نصیب پسران علی است، و من تولیت این وقف بدو پسر فاطمه گذاشتم برای طلب رضای خدا و تقرب برسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و تکریم حرمت او و تشریف وصلت او. و الحاصل چون این دو فرزند از دختر رسولند اختیار و تولیت این امر بایشان گذاشتم، ولیکن ایشان نیز از آن مال آنقدر بردارند که اولاد دیگر را میدهند. فاعل یشترط آنحضرت است یا حسن علیه السلام است یعنی شرط میکند بر کسی که او را متولی این مال می سازد که بگذارد این مال را بر اصول خود، و خرج کند از میوه و حاصل آن در آن مصارف که مامور است بان، و راه نموده شده است بان، و اینکه نفروشد از زادهای نخلستان این دیه ها یک خرما بنی را، تا در اشتباه اندازد بیننده را زمین آن از انبوهی درخت و هر یک از کنیزان من که بر ایشان طوف میکنم بمواقعه او را فرزندی باشد، یا حامله باشد بازداشته میشود بر فرزندش، و او در نصیب فرزند خود است، یعنی او را بحصه فرزند دهند و بیرون نکنند و نفروشند، و اگر بمیرد فرزندش و او زنده باشد آزاد است، از او یکسو شده است بندگی، و محرر کرده است او را آزادی. و بالجمله او بعد از من آزاد است هر چند فرزندش نمانده باشد. و فاضل بحرانی گوید، این مبنی بر مذهب آنحضرت است که ام ولد یعنی ام ولد فرزندمرده بعد از سید همان بنده است و جایز است او را بفروشند، و این است مذهب امامیه و قول قدیم شافعی، و قول جدید او آن است که آزاد میشود بموت سید هر چند فرزند ندارد و جایز نیست بیع او، و فقهاء جمهور بر این اتفاق دارند. و بدانکه مذهب امامیه آن است که ام ولد آزاد میگردد بعد از موت سید از نصیب ولد خود هر چند آن ولد را بعد از سید بزاید مگر آنکه ولد از او مرده بیاید که در این صورت بر رقیت باقی باشد، و قول جمهور آن است که هر ام که از مولی فرزند بیارد آزاد است هر چند فرزندش مرده باشد، و ظاهر وصیت علی الخصوص لفظ (و حررها العتق) دلالت کند که او باصل شرع آزاد نیست از او که فرزندی ندارد تا از نصیب او آزاد گردد، و غالبا کنیزان مدخوله آنحضرت همه فرزندی یا حملی وقت وصیت داشته اند، و الا بعید مینماید که مدخوله خود را بنده گذارد علی الخصوص آنکه فرزندی پیش از وصیت آورده است و فرزند مانده است، بلکه او در قوله (فان مات ولدها) داخل است و اگر هیچ یک را فرزند پیش از وصیت نمرده بوده است باین تاویل حاجت نیست، و مراد آن است که هر یک که فرزندش بعد از این بمیرد در حیاه من یا بعد از من او نیز آزاد است اگر چه فرزندی ندارد که در نصیب او حساب شود سید رضی الله عنه میگوید (ودیه) بر وزن (غنیه) یعنی (فسیله) (نهال خرما) مگر (خرما) همچو اکثر اشجار از پهلوی خود شاخها میجهاند، پس بزرگ میشود، و میگوید (حتی تشکل) فصیحتر کلامی است، و مراد آن است که بگذارد تا بخیل در آن بسیار شود، و (فسیلها) بزرگ شوند تا هر که آن باغ را بیند بر آن وصف متشبه شود بر اوامر آن، و پندارد غیر آن باغ است که پیش از این دیده بود.

لاهیجی

و من وصیه له علیه السلام

بما یعمل فی امواله. کتبها بعد منصرفه من صفین.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است به عملی که باید کرده شود در مالهای او. نوشت این وصیت نامه را بعد از برگشتن او از جنگ صفین.

«هذا ما امر به عبدالله علی بن ابی طالب امیرالمومنین فی ماله، ابتغاء وجه الله، لیولجنی به الجنه و یعطینی الامنه.»

یعنی این است آن چیزی که حکم کرده است به آن بنده ی خدا علی پسر ابی طالب امیرمومنان در مال خود، از برای طلب کردن رضا از ذات خدا که داخل گرداند مرا به سبب آن به بهشت و ببخشد به من امن از عذاب را.

منها، یعنی بعضی از آن وصیت است:

«و انه یقوم بذلک الحسن بن علی یاکل منه بالمعروف و ینفق منه فی المعروف، فان حدث بحسن حدث و حسین حی، قام بالامر بعده و اصدره مصدره. و ان لابنی فاطمه من صدقه علی، مثل الذی لبنی علی و انی انما جعلت القیام بذلک الی ابنی فاطمه ابتغاء وجه الله و قربه الی رسوله صلی الله علیه و آله و تکریما لحرمته و تشریفا لوصلته. و یشترط علی الذی یجعله الیه ان یترک المال علی اصوله و ینفق من ثمره حیث امر به و هدی له و ان لایبیع من نخیل هذه القری ودیه حتی تشکل ارضها غراسا و من کان من امائی اللاتی اطوف علیهن لها ولد، او هی حامل، فتمسک علی ولدها و هی من حظه، فان مات ولدها و هی حیه فهی عتیقه، قد افرج عنها الرق و حررها العتق.»

یعنی و به تحقیق که می ایستد به امر وصیت امام حسن، پسر علی علیهماالسلام، می خورد و به مصرف خود می رساند بر وجه مشروع و انفاق می کند و می خوراند از آن مال در وجوه برکه فقرا و مساکین و امثال آن باشد. پس اگر پدیدار شد در امام حسن علیه السلام مرگ و امام حسین علیه السلام زنده باشد، می ایستد به اجرای امر وصیت، بعد از او جاری می سازد امر وصیت را در مصدر و موقع آن. و به تحقیق که از برای دو پسر فاطمه هست از مال وقف علی، مثل آن چیزی که هست از برای سایر پسران علی، نه اینکه این مال وصیت به تقریب امام بودن ایشان بر ایشان حرام باشد، مثل صدقات واجبه مانند زکات و به تحقیق که من نگردانیدم ایستادن به امر وصیت را به سوی پسران فاطمه مگر از جهت طلب کردن رضای ذات خدا و تقرب به سوی رسول او، صلی الله علیه و آله و مگر از جهت گرامی داشتن مر احترام او را و شرافت داشتن مر قرابت و خویشی او را. و شرط می کند علی علیه السلام بر آن کسی که می گرداند مر وصیت را به سوی او، اینکه واگذارد مال وصیت را بر اصلهای خود، یعنی منتقل نسازند به بیع و مانند آن و انفاق کنند از حاصل آن در جائی که امر شده است به انفاق در آن و راه نموده شده است از برای انفاق و اینکه نفروشد از نخلستان این دهات وقفی، نخلهای کوچک را که نخلهای بزرگ می جهاند، تا اینکه زمین آن دهات مشتبه و ملتبس بشود به نخلستان، به سبب غرس شدن نخل. و کسی که باشد از کنیزان من، آن کنیزانی که من طواف و نزدیکی به ایشان کرده ام، از برای او ولدی، یا اینکه او حامله باشد، پس قیمت کرده می شود آن کنیز بر ولدش و آن کنیز از نصیب و رسد آن ولد آزاد می گردد، پس اگر مرد ولد آن کنیز و حال آنکه او زنده باشد، پس آن کنیز آزاد است. به تحقیق که منکشف و برداشته گشته است از او بنده بودن و آزاد گردانیده است او را آزاد بودن.

خوئی

اللغه: (لیولجه) ای لیندخله، و منه الولجه بالتحریک موضع او کهف تستریفیه الماره من مطر و غیره. (الابتغاء): الطلب، قال الجوهری فی الصحاح: ابتغیت الشی ء و تبغیته اذا طلبته و بغیته (حدث) بالتحریک: الحادث. (اصدره مصدره) یصح المصدر بفتح المیم و ضمه معا، و الفتح اصح و اختاره الرضی رضوان الله علیه، کما فی النسخه التی قوبلت علی نسخه، ففی الصحاح: اصدرته فصدر ای رجعته فرجع، و الموضع المصدر و منه مصادر الافعال. (الوصله) بالضم: الصله و القرابه. و فیه (الوادی) علی فعیل صغار الفسیل، الواحده ودیه، و الفسیله و الفسیل علی فعیله و فعیل صغار النخل و الجمع الفسلان، انتهی، و فی العباره کنایه حسنه عن النخیلات التی تنبت من النوی تحت اشجار النخل، او تنبت من اوصلها، و کان حملها علی ما تنبت من اصولها اولی و انسب. (تشکل) قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی وصیه علی (علیه السلام): (و ان لا یبیع من اولاد نخل هذه القری ودیه حتی تشکل ارضها غراسا) ای حتی یکثر غراس النخل فیها فیراها الناظر علی غیر الصفه التی عرفها به فیشکل علیه امرها. انتهی. و قال الکسائی: اشکل النخل طاب رطبه و اشکل العنب اینع بعضه. (الغراس) بالکسر: فصیل النخل، و یقال للنخله اول ما ینبت غریسه، و یقال: للجلده الرقیقه التی تخرج مع الولد اذا خرج من بطن امه غرس بالکسر. (قد افرج عنها الرق) کلمه افرج مشکوله فی اکثر النسخ المطبوعه و شروحها بضم الهمزه و کسر الراء ولکنها فی نسخه الرضی بفتحههما و لذا اخترناه فی المتن و هذا هو الصحیح ففی الصحاح للجوهری: افرج الناس عن طریقه ای انکشفوا. الاعراب: (ابتغاء) منصوب فی کلا الموضعین لانه مفعولا له للفعلین: امر و جعلت و کل واحد و من قربه و تکریما و تشریفا منصوب معطوف علی الابتغاء الثانی مفعول له. (لیولجه) منصوب بان الناصبه المقدره، و یعطیه منصوب معطوف علی یولج، و ضمیر الفعلین یرجع الیه (علیه السلام)، و فی بعض النسخ من المخطوطه و غیرها لیولجنی و یعطینی ففیه التفات من ضمیر الغیبه الی ضمیر المتکلم و ما فی المتن مطابق لنسخه الرضی و مختاره، و ضمیر به فی کلا الموضعین الاخیرین یصح ان یرجع الی اما کالاول او الی الابتغاء. (یاکل منه بالمعروف) حال للحسن (ع) فان الجمله الفعلیه اذا کانت مبدوئه بمضارع مثبت بدون قد فلابد من ضمیر رابط وحده او معها فمع الواو، و الاولی کما نحن فیه، و الثانیه کقوله تعالی: (لم توذوننی و قد تعلمون انی رسول الله). (و ینفق) معطوف علی یاکل. (و حسین حی) جمله اسیمه حالیه و الرابط هو الواو، (قام) جواب ان، (اصدر) عطف علی قام، و الضمیران فی اصدره و مصدره یرجعان الی الامر، (مثل) منصوب اسم لان (لابنی) ظرف مستقر خبر لها. الظاهر ان ضمیر (یشترط) یرجع الی الامیر (ع) غایه الامر ان فی الکلام التفاتا من التکلم الی الغیبه، او عطف علی امر به فلا یلزم الفتات و یویده ما فی النسخه الاتی نقلها من الاتیان بالفعل الماضی: و انه شرط، و جاز ان یرجع الی الامام الحسن (ع) بقرینه یقوم و یاکل او الی الامام الحسین (ع) فانه اقرب المراجع او انه راجع الی من ینقوض الامور الیه خلفا بعد سلف، ولکن الصواب هو الاول کما یدل علیه اسلوب الکلام و صوره الوصیه. جمله (ان یترک) مفعول یشترط، و ینفق عطف علی یترک، و ان لا یبیع عطف علی ان یترک. (تشکل) منصوب بان الناصبه المقدره وجوبا، (ارضها) مرفوعه علی الفاعلیه لتشکل، (غراسا) منصوب علی التمیز، من موصول اسمی یستوی فیه المذکر و المونث من جاره بیانیه لمن، (لها ولد) حال للاماء و کذلک جمله هی حامل، و لم یقل حامله لکونها صفه خاصه للانثی، فتمسک خبر الموصول الاسمی و قد دریت فی المباحث السالفه ان الفاء یدخل فی خبر الموصول الاسمی فی عده مواضع و هذا منها و هی من حظه حالیه لضمیر تمسک، و هی حیه ایضا حال لها، فهی عتیقه جواب ان، و ادخل افاء لکون الجمله اسمهی، (قد افرج) صفه للعتیقه لکونها نکره و کذلک التالیه. المعنی: هذه الوصیه قد رویت فی الجوامع الروائیه بصور مختلفه فی الجمله و لعلنا ناتی بها و نبینها مع ذکر مصادرها و اسانیدها فی شرح وصیته الاتیه للامامین الحسن و الحسین (ع) لما ضربه ابن ملجم، کما وعدناه فی شرح المختار المقدم و ما اتی بها الرضی رضوان الله علیه ملتقط منها کما هو دابه و عنایته فی کلام الامیر (ع). و اعلم ان جمیع وصایاه (علیه السلام) لاولاده و بما یعمل فی امواله علی ما استقصیناه انما هی کانت بعد منصرفه من صفین، و ذلک لما کان یعلم من دنو شهادته، و لعلک تقول ان کان علم الامام فی زعمک علی هذا المنوال فلم قال (علیه السلام): (فان حدث بحسن حدث و حسین حی) و لم یجزم بما هو آت و جار فی مستقبل الزمان؟ قلت: انه (علیه السلام) تکلم بما هو متعارف الناس فی محاوراتهم و قد مضی بحثنا عن طور علم الامام فی المجلد الخامس عشر فی شرح قوله (علیه السلام): (فجعلت اتبع ماخذ رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاطا ذکره حتی انتهیت الی العراج) علی انه یاتی البحث عن ذلک فی شرح الوصیه الاتیه زیاده ایضاح فی ذلک ان شاء الله تعالی. قوله (علیه السلام): (یاکل منه بالمعروف- الخ) لعل کلامه هذا لدفع ما عسی یتوهم من ان هذه الصدقه حرام علی الحسن بن علی (علیه السلام) کالزکاه فقال (علیه السلام): انه یکال منها بالمعروف و ینفق منها بالمعروف فانها مال ابیه وقف علیه قوله (علیه السلام): (فان حدث بحسن حدث) ای ان ادرکه الموت بقرینه قوله: و حسین حی. قوله: (و ان لابنی فاطمه من صدقه- اه) یعنی انهم فیها شرع واحد، لا تختص ببعض دون بعض و لا مزیه لابنی فاطمه فی منافعها علی غیرهما، نعم انما جعلت القیام بذلک ای من یتولی امرها و یتصدی علیها الیهما بتلک الوجوه الاربعه من ابتغاء وجه الله- الخ، او المراد منه دفع التوهم المتقدم. قال الشارح المعتزلی: ثم بین لماذا خصهما بالولایه؟ فقال: انما فعلت ذلک بشرفهما برسول الله (صلی الله علیه و آله) فتقربت الی رسول الله بان جعلت لسبطیه هذه الریاسه و فی هذا رمز و ازراء بمن صرف الامر عن اهل بیت رسول الله (صلی الله علیه و آله) مع وجود من یصلح للامر ای کان الالیق بالمسلمین و الاولی ان یجعلوا الریاسه بعده لاهله قرابه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و تکریما لحرمته و طاعه له و انفه لقدره (صلی الله علیه و آله) ان تکون ورثته سوقه یلیهم الاجانب و من لیس من شرجته و اصله، الا تری ان هیبه الرساله و النبوه فی صدور الناس اعظم اذا کان السلطان و الحاکم فی الخلق من بیت النبوه، و لیس یوجد مثل هذه الهیبه و الجلال فی نفوس الناس للنبوه اذا کان السلطان الاعظم بعید النسب من صاحب الدعوه (علیه السلام)، انتهی، و نعم ما قال. و کان لامیرالمومنین (علیه السلام) فیهما شان خاص و قصد تام و مزید اهتمام و زیاده عنایه یخصهما بها دون سائر بنیه تشریفا لوصله رسول الله (صلی الله علیه و آله) و تنبیها و اعلاما بمقامهما الشامخ و منزلتهما السامیه حتی انه (علیه السلام) کان یضن بهما علی الحرب و القتال لئلا ینقطع نسل رسول الله (صلی الله علیه و آله) من هذه الامه فان نسله من الحسن و الحسین و تسعه من اولاد الحسین بعد ابیهم ابی الائمه علی (علیه السلام) هم حجج الله تعالی واحدا بعد واحد علی عباده و لم یتخل الارض من حجه لله علی عباده قط و لا یخرج الحجه من بیت النبوه قط، و قد روی نصر بن مزاحم فی اواخر صفین عن عبدالرحمن بن جندب قال: لما اقبل علی (علیه السلام) من صفین اقبلنا معه فاخذ طریقا غیر طریقنا الذی اقبلنا فیه، ثم اخذ بنا طریق البر علی شاطی ء الفرات حتی انتهینا الی هیت و اخذنا علی صندودا فبات بها ثم غدا و اقبلنا معه حتی جزنا النخیله و راینا بیوت الکوفه- ای ان قال: ثم مضی غیر بعید فلقیه عبدالله بن ودیعه الانصاری فدنی منه و ساله فقال: ما سمعت الناس یقول فی امرنا هذا؟ قال: منهم المعجب به، و منهم الکاره له، و الناس کما قال الله تعالی: (و لا یزالون مختلفین) فقال له: فما یقول ذوو الرای؟ قال: یقولون: ان علیا کان له جمع عظیم ففرقه، و حصن حصین فهدمه و حتی متی یبنی مثل ما قد هدم، و حتی متی یجمع مثل ما قد فرق؟ فلو انه کان مضی بمن اطاعه اذ عصاه من عصاه فقاتل حتی یظهره الله او یهلک اذا کان ذلک هو الحزم. فقال علی (علیه السلام): انا هدمت ام هم هدموا؟ ام انا فرقت ام هم فرقوا؟ و اما قولهم: لو انه مضی بمن اطاعه اذ عصاه من عصاه فقاتل حتی یظفر او یهلک اذا کان هو الحزم، فو الله ما غفلت عن ذلک الرای و ان کنت سخی النفس بالدنیا طیب النفس بالموت و لقد هممت بالاقدام فنظرت الی هذین قد استقدمانی فعلمت ان هذین ان هلکا انقطع نسل محمد (صلی الله علیه و آله) من هذه الامه فکرهت ذلک و اشفقت علی هذین ان یهلکا و لو علمت ان هولاء مکانی لم یستقد ما- یعنی بذلک ابنیه السحن و الحسین- و ایم الله لئن لقیتهم بعد یومی لقیتهم و لیس هما معی فی عسکر و لا دار. قوله (علیه السلام): (و یشترط- الخ) شرط (ع) علی من یفوض الامر الیه و یتولی امور اموال الصدقه شرطین: الاول ان لا یبیعها و لا یوهبها و لا یتصرف فیها تصرفات اخری تخرجها عن اصلها بل یترکها علی اصلها و ینفق ثمرها حیث امره الله من سبیل الله و وجوهه و ذوی الرحم من بنی هاشم و بنی المطلب و القریب و البعید فان الوقف تحبیس الاصل و تسبیل الثمره. و الثانی ان لا یبیع من صغار النخیل ما لم یکثر غراسها و ذلک لان الحاجه ربما تسوق الیها بحدوث آفه فی النخیل فتغرس الفسیله مکانها او لان قلع الفسلان ما لم تکثر النخیل و لم تکامل بعد یضرها بخلاف ما اذا بلغت الی حد تشکل ارضها غراسا، سیما اذا قلنا ان المراد من اولاد النخیل و فصیلها و غراسها نخیلات تنبت من اصولها کما هو الظاهر من العباره، لا ما تنبت من النوی، او لان النخیل قبل ان تشکل ارضها غراسا منظنه للفساد من حیث قلتها و عدم التفافها، و اذا کثرت و کثفت و النفت لا تسلط علیها آفات من البرد و الحر و الجدب و نحوها و لا تضرها عندئذ قلع الفسلان. قوله (علیه السلام): (و من کان من امائی- الخ) الطواف علیهن کنایه عن غشیانهن ای نکاحهن یعنی ان الامه التی لها ولد منی سائر الاماء من الترکه فمن کان من امائی اللاتی لها ولد منی، او هی حامل منی فهی تتعلق بولدها لا یجوز لسائر الورثه التصرف فیها مطلقا کما تدل علیه قوله (علیه السلام) فتمسک علی ولدها، فاذا صارت من میراث ولدها من ترکتی تقوم و تباع علی الولد فتتحرر قهرا لان الولد لا یملک العمودین ومتی ملکهما عتقا و لا یحتاج فی ذلک الی عتق الولد کما تحکم به الروایات الوارده عنهم (ع) فی الباب نقلها و البحث عنها یجرنا الی الاطناب و الخروج عن موضوع الکتاب و کلامه هذا صریح فی ان ام الولد لا تتحرر بمجرد موت مولاها المتسولد بل تنعتق من نصیب ولدها من ترکه ابیه، و هذا من مذهبنا الامامیه، و للعامه فیها اختلاف. قوله (علیه السلام): (فان مات ولدها- الخ) و اعلم ان ام الولد قبل موت مولاها المستولد مملوکه له لا تخرج بمجرد صیرورتها ام الولد عن الرقیه و یجوز له التصرف فیها بما شاء من وطیها و استخدامها و عتقها فی کفاره و غیرها سوی التصرف الذی یخرجها عن ملکه بغیر العتق فلا یجوز له بیعها و لا هبتها و لا نحوهما من الناقلات، ثم ان مات ولدها قبل موت مولاها رجعت طلقا فتعود الی حکمها الاول الذی کان لغیر ام ولد فیجوز لمولاها التصرف فیها مطلقا، و ان مات ولدها بعد موت مولاها و لو کانت حیاته برهه قلیله من الزمان کما انها کانت حاملا به و وضعته حیا و مات بعد ساعه فحکمها حکم ام الولد التی قد دریت آنفا انها تجعل من حظه من ترکه ابیه و تعنق علیه لا انها ترجع بموته حینئذ طلقا کالصوره المتقدمه حتی تعود مملوکه الی الورثه نعم ان ولدته میتا بعد موت مولاها سقطا کان او غیر سقط فلا یصدق به انها ام ولد و ان ولدها مات. فتقول: انه (علیه السلام) اراد بقوله فان مات ولدها و هی حیه فهی عتیقه- الخ دفع ما عسی یتوهم بان ام الولد اذا مات ولدها بعد موت مولاها سیما اذا کات حاملا به و وضعته بعد موت مولاها ثم مات ترجع طلقا کما اذا مات فی حیاته فقال (علیه السلام): لیس حکمها فی هذه الحاله کالصوره المتقدمه بل انها عتیقه قد افرج عنا الرق و حررها العتق و ذکر الفعلین علی هیئه الماضی اشاره لطیفه الی انها کانت عتیقه منذ موت مولاها فتامل، و فی ما اشرنا الیها احکام اخری خاصه و مباحث فقهیه تطلب فی الکتب الفقهیه. ثم ان فی اصل الوصیه مواقع لبحث عن مسائل فقهیه و غیرها اعرضنا عنه خوفا للاطاله و لعلنا ناتی بطائفه منها فی شروح الوصایا الاتیه و نکتفی الان ببیان بعض اللغات و العبارات: (نیبع): قال فی القاموس: ینبع کینصر حصن له عیون و نخیل و زرع بطریق حاج مصر، و قال یاقوت فی معجم البلدان: ینبع بالفتح ثم السکون و الباء الموحده مضمومه و عین مهمله بلفظ ینبع الماء قال عرام بن الاصبغ السلمی هی عن یمین رضوی لمن کان منحدرا من المدینه الی البحر علی لیله من رضوی من المدینه علی سبع مراحل و هی لبنی حسن بن علی و کان یسکنها الانصار و جهینه و لیث و فیها عیون عذاب غریزه و وادیها یلیل و بها منبر و هی قریه غناء و وادیها یصب فی غیقه، و قال غیره: ینبع حصن به نحیل و ماء و زرع و بها وقوف لعلی بن ابی طالب (ع) یتولاها ولده، و قال ابن درید: ینبع بین مکه و المدینه، و قال غیره: ینبع من ارض تهامه غزاها النبی (صلی الله علیه و آله) فلم یلق کیدا و هی قریبه من طریق الحاج الشامی اخذ اسمه من الفعل المضارع لکثره ینابیعها، و قال الشریف بن سلمه بن عایش الینبعی: عددت بها مائه و سبعین عینا، و عن جغفر ابن محمد (ع) قال: اقطع النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ع) اربع ارضین القفیران و بیرقیس و الشجره و اقطع عمر ینبع و اضاف الیها غیرها انتهی ما فی المعجم. (حجج) ای سنوات جمع الحجه ای السنه، (بدیمه) و فی التهذیب: بدعه و هی بالعین المهمله عین قریب المدینه، (غیر ان زریقا له مثل ما کتبت لاصحابه) و فی التهذیب: غیر ان رقیقها لهم مثل ما کتبت لاصحابهم، و فی اول کتاب الوقوف من التهذیب باسناده عن ربعی بن عبدالله، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: تصدق امیرالمومنین (علیه السلام) بدار له بالمدینه فی بنی زریق فکتب: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما تصدق به علی بن ابی طالب و هو حی سوی تصدق بداره التی فی بنی زریق صدقه لا تباع و لا توهب حتی یرثها الله الذی یرث السماوات و الارض، و اسکن هذه الصدقه خالاته ما عشن و عاش عقبهن فاذا انقرضوا فهی لذوی الحاجه من المسلمین، انتهی، و بنی زریق بالتصغیر بطن من الانصار (بادنیه) و فی التهذیب: باذینه. (و الفقیرین کما قد علمتم) و فی التهذیب: و القصیره کما قد علمتم، و قال المجلسی رحمه الله فی کتاب الوصایا من مرآه العقول (ص 135 ج 4 من الطبع الحجری) قوله (علیه السلام): العفرتین، و فی بعض النسخ الفقیرتین، و فی بعضها الفقرتین قال فی تاریخ المدینه: موضعان بالمدینه یقال لهماالفقران، عن جعفر الصادق (علیه السلام) اقطع النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ص) اربع ارضین الفقرین و بئر قیس و الشجره، و قال: الفقیر اسم حدیقه بالعالیه قرب بنی قریظه من صدقه علی بن ابی طالب (ع)، قال ابن شبه فی کتاب علی (علیه السلام): الفقیر لی کما قد علمتم صدقه فی سبیل الله، و اهل المدینه ینطقون مفردا مصغرا. انتهی ما فی المرآه. (واجبه بتله) بتقدیم الباء، قال فی القاموس: صدقه بتله منقطعه عن صاحبها (سری الملک) السری، النفیس و الشریف، و فی نسخه التهذیب: شراء الملک (ولد علی) جمع الولد کاسد و اسد. قوله (علیه السلام): (فیبع ان شاء لا حرج علیه) قال فی مرآه العقول: ظاهره جواز اشتراط بیع الوقف متی شاء الموقوف علیه و هو خلاف ما هو المقطوع به فی کلام الاصحاب الا ان یحمل علی انه (علیه السلام) انما وهبها لهما و کتب الوقف لنوع من المصلحه قال: قال فی الدروس: لو شرط بیعه متی شاء اوهبته او نقله بوجه من وجوه التملک بطل. قوله (علیه السلام) (و ان حدث بحسن و حسین حدث- الی قوله: یرضی به) و فی التهذیب: و ان حدث بحسن و حسین حدث فان الاخر منهما ینظر فی بنی علی فان وجد فیهم من یرضی بهدیه (بهداه- خ ل) و اسلامه و امانته فانه یجعله الیه ان شاء و ان لم یرفیهم بعض الذی یرید فانه فی بنی ابنی فاطمه فان وجد فیهم من یرضی بهدیه و اسلامه و امانته فانه یجعله الیه ان شاء، و ان لم یرفیهم بعض الذی یرید فانه یجعله الی رجل من آل ابی طالب یرضی به. قوله (علیه السلام): (و ان مال محمد بن علی علی ناحیه) قال بعض شراح الحدیث: یمکن ان یقرا ان مشدده و یکون المراد ان مال محمد ابن الحنفیه لیس داخلا فیما سبق من ان ولد علی و اموالهم الی الحسن، و لعله (علیه السلام) علم انه لم یتابع الحسن کباقی اولاده، او انه لا یحتاج الی معاونه الحسن لرشده و کمال عقله، و یمکن ان یقرا ان المخففه و یکون المراد ان الامر الی الحسن و الحسین (ع) فی جمیع ما سبق و ان مال محمد ابن الحنفیه الی جانب و لم یرض بذلک. و قوله: و هو الی ابنی فاطمه ای النظر فی الامور المذکوره الیهما و هو تاکید لما سبق و الله اعلم، انتهی کلامه. قوله (علیه السلام): (کتب لی عقتاء) و فی التهذیب: کتبت عتقاء، بدون کلمه لی (مسکن) بکسر الکاف موضوع من ارض الکوفه، کما فی الصحاح، و قوله (علیه السلام): (هذا ما قضی به علی فی ماله الغد من یوم قدم مسکن) یعنی ان ذلک کان فی غد من یوم ورودنا و قدومنا الموضع الذی یقال له مسکن، ارخ الکتابه و ذکر الشهور و سائر الخصوصیات لانها توجب زیاده الوثوق بها. قوله (علیه السلام): (ابوسمر) فی نسخه الکافی کان بالسین المهمله، و فی التهذیب بالمعجمه، و قال فی مرآه العقول: قال ابن حجر فی التقریب فی حرف الشین المعجمه: ابوشمر بکسر اوله و سکون المیم الضبعی المصری. و لیعلم ان فی العتق فضلا کثیرا و ثوابا جزیلا، و الشارع تعالی جعل لعتق العبید و الاماء اسبابا عددیده لکی یخرج عباد الله عن الرقیه و یکونوا احرارا، منها: التدبیر، و منها المکاتبه بقسمیها، و منها التعق فی کفاره، و منها التحریر و هذه الاقسام تعمهم، و منها ما یخص الاماء و هو صیروته امهات اولاد. و قد قال الله تعالی: (فلا اقتحم العقبه و ما ادریک ما العقبه فک رقبه- الایه)، و قد روی شیح الطائفه فی اول کتاب العتق من التهذیب باسناده عن حفص بن البختری عن ابی عبدالله جعفر بن محمد (ع) انه قال فی الرجل: یعتق المملوک قال: یعتق الله بکل عضو منه عضوا من النار، و قال: یستحب للرجل ان یتقرب عشیه عرفه و یوم عرفه بالعتق و صدقه. و باسناده عن زراره، عن ابی جعفر محمد بن علی (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من اعتق مسلما اعتق الله العزیز الجبار بکل عضو منه عضوا من النار. و باسناده عن ابراهیم بن ابی البلاد، عن ابیه رفعه قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من اعتق مومنا اعتق الله العزیز الجبار بکل عضو له (منه- خ ل) عضوا من النار فان کانت انثی اعتق الله العزیز الجبار بکل عضوین منها عضوا من النار لان المراه نصف الرجل، و غیرها من النصوص المرویه فی الجوامع الروائیه من الفریقین. الترجمه: از جمله ی وصیت امیرالمومنین- علیه الصلاه و السلام- است بانچه که در اموال او عمل شود، و این وصیت را بعد از برگشتن از جنگ صفین فرموده است: این است آنچه که بنده ی خدا علی بن ابی طالب در مال خود برای طلب وجه الله فرموده و حکم کرده است تا خداوند وی را بدین کار ببهشت برد، و امن و آسایش بخشد. از جمله ی آن وصیت اینکه: حسن بن علی باید متصدی آن باشد و بمضمون وقف عمل نماید، از آن بوجه پسندیدهو مطابق دستور شرع بخورد و ببخشد، پس اگر برای حسن پدیده ی مرگ پیش آمد و حسین زنده است باید حسین مانند او بانجام کار آن قیام کند و تولیت را در عهده بگیرد، و همانا که برای این دو فرزند فاطمه (حسن و حسین) از مال وقف علی مثل آنچیزیست که برای دیگر فرزندان علی است- یعنی باید همه از آن بهره ببرند نه اینکه چون صدقه و زکاه بر حسن و حسین حرام باشد و یا آندو را بر دیگری مزیتی از این حیث باشد- و همانا که تولید و تصدق وقف را بدو فرزند فامطه از جهت طلب وجه الله، و تقرب برسول خدا، و گرامی داشتن حرمت او، و بزرگداشت و تشریف به وصلت او قرار داده ام، و آنکه تولیت را عهده دار است باید که اصل مال را بهیچ وجه منتقل نسازد و آن را بهمانطور باقی بگذارد و درآمد و ثمره ی آنرا مطابق دستور مصرف کند، و باید که اولاد نخل را (نهالهای ریزی که از ریشه ی درختهای بزرگ یا از خسته خرما می روید) نفروشد تا اینکه درختها بزرگ و ابنوه شوند بحدی که کثرت اشجار سبب اشتباه و عدم معرفت بحال سابق آن زمین شود. و کنیزکانی که بانها مباشرت کردم آنکه از من فرزنددار یا باردار است باید از مال فرزندش که از ترکه ی من ارث می برد محسوب شود و آزاد گردد، و اگر فرزندش مرد و خود زنده است آزاد است. المصدر و نقل الوصیه علی صورتها الکامله رواها ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی کتاب الوصایا من الجامع الکافی (ص 247 من الطبع الحجری، باب 35 من کتاب الوصایا) عن ابی علی الاشعری عن محمد بن عبدالجبار و محمد بن اسماعیل، عن الفضل بن شاذان، عن صفوان بن یحیی، عن عبدالرحمن بن الحجاج. و شیخ الطائفه الطوسی قدس سره فی کتاب الوقوف من التهذیب (ص 319 من الطبع علی الحجر) عن الحسین بن سعید، عن صفوان، عن عبدالرحمن بن الحجاج و بینهما اختلاف فی الجمله و دونک الوصیه علی نسخه الکافی قال عبدالرحمن ابن الحجاج: بعث الی ابوالحسن (ع) بوصیه امیرالمومنین (علیه السلام) و هی: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اوصی به فی ماله عبدالله علی ابتغاء وجه الله لیدخلنی به الجنه و یصرفنی به عن النار، و یصرف النار عنی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه. انه ما کان لی من مال بینبع یعرف لی فیها و ما حولها صدقه، و رقیقها غیر ان رباحا، و ابانیزر، و جبیرا عتقاء لیس لاحد علیهم سبیل فهم موالی یعملون فی المال خمس حجج و فیه نفقتهم و رزقهم و ارزاق اهالیهم. و مع ذلک ما کان لی بوادی القری کله من مال لبنی فاطمه و رقیقها صدقه، و ما کان لی بدیمه و اهلها صدقه غیر ان زریقا له مثل ما کتبت لاصحابه، و ما کان لی بادنیه و اهلها صدقه، و الفقیرین کما قد علمتم صدقه فی سبیل الله. و ان الذی کتبت من اموالی هذه صدقه واجبه بتله حیا انا او میتا ینفق فی کل نفقه یبتغی بها وجه الله فی سبیل الله و وجهه و ذوی الرحم من بنی هاشم و بنی المطلب و القریب و البعید فانه یقوم علی ذلک الحسن بن علی یاکل منه بالمعروف و ینفقه حیث یراه الله عز و جل فی حل محلل لا حرج علیه فیه فان اراد ان یبیع نصیبا من المال فیقضی به الدین فلیفعل ان شاء و لا حرج علیه فیه، و ان شاء جعله سری الملک. و ان ولد علی و موالیهم و اموالهم الی الحسن بن علی بن و ان کان دار الحسن ابن علی غیر دار الصدقه فبدا له ان یبیعها فلیبع ان شاء لا حرج علیه فیه، و ان باع فانه یقسم ثمنها ثلاثه اثلاث: فیجعل ثلثها فی سبیل الله، و یجعل ثلثا فی بنی هاشم و بنی المطلب، و یجعل الثلث فی آل ابی طالب، و انه یضعه فیهم حیث یراه الله، و ان حدث بحسن حدث و حین حی فانه الی حسین بن علی. و ان حسینا یفعل فیه مثل الذی امرت به حسنا له مثل الذی کتبت للحسن و علیه مثل الذی علی الحسن. و ان لبنی ابنی فاطمه من صدقه علی مثل الذی لبنی علی و انی انما جعلت الذی جعلت لبنی فاطمه ابتغاء و الله عز و جل و تکریم حرمه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و تعظیمها و تشریفها و رضاها، و ان حدث بحسن و حسین حدث فان الاخر منهما ینظر فی بنی علی فان وجد فیهم من یرضی بهداه و اسلامه و امانته فانه یجعله الیه ان شاء، و ان لم یرفیهم بعض الذی یریده فانه یجعله الی رجل من آل ابی طالب یرضی به، فان وجد آل ابی طالب قد ذهب کبرواوهم و ذوورایهم فانه یجعله الی رجل یرضاه من بنی هاشم. و انه یشترط علی الذی یجعله الیه ان یترک المال علی اصوله و ینفق ثمره حیث امرته به من سبیل الله و وجهه و ذوی الرحم من بنی هاشم و بنی المطلب و القریب و البعید، لا یباع منه شی ء و لا یوهب و لا یورث. و ان مال محمد بن علی علی ناحیه و هو الی بنی فاطمه. و ان رقیقی الین فی صحیفه صغیره التی کتبت لی عقتاء. هذا ما قضی به علی بن ابی طالب فی امواله هذه الغد من یوم قدم مسکن ابتغاء وجه الله و الدار الاخره و الله المستعان علی کل حال و لا یحل لامری ء مسلم یومن بالله و الیوم الاخر ان یقول فی شی ء قضیته من مالی و لا یخالف فیه امری من قریب و لا بعید. اما بعد فان ولائدی اللاتی اطوف علیهن السبعه عشر منهن امهات اولاد معهن اولادهن، و منهن حبالی، و منهن من لا ولد له فقضائی فی الان حدث بی حدث انه من کان منهمن لیس لها ولد و لیست بحبلی فهی عتیق لوجه الله عز و جل لیس لاحد علیهن سبیل، و من کان منهن لها ولد او حبلی فتمسک علی ولدها و هی من حظه (حصته- خ ل) فان مات ولدها و هی حیه فهی عتیق لیس لاحد علیها سبیل، هذا ما قضی به علی فی ماله الغذ من یوم قدم مسکن شهد ابوسمر بن ابرهه و صعصعه بن صوحان و یزید بن قیس و هیاج بن ابی هیاج و کتب علی بن ابی طالب بیده لعشر خلون من جمادی الاولی سنه سبع (تسع- خ ل) و ثلاثین.

شوشتری

(الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) قال الرضی: قوله (علیه السلام) فی هذه الوصیه: (ان لا یبیع من نخیلها و دیه) الودیه: الفسیله، و جمعها ودی. و قوله (علیه السلام) ما (حتی تشکل ارضها غراسا) هو من افصح الکلام، و المراد به ان الارض یکثر فیها غراس النخل، حتی یراها الناطر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها، فیشکل علیه امرها، و یحسبها غیرها. اقول: الاصل فیها و فی ما اسقط منها- کما یشهد له قوله: (منها)- ما (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) رواه کتاب (وصیایا الکافی) باب صدقاتهم (ع) عن عبدالرحمن بن الحجاج، قال: بعث الی ابوالحسن (ع) بوصیه امیرالمومنین (علیه السلام) و هی: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما اوصی به فی ماله عبدالله علی ابتغاء وجه الله، لید خلنی به الجنه و یصرفنی به عن النار، و یصرف النار عنی (یوم تبیض وجوه و تسود وجوه) انه ما کان لی من مال بینبع یعرف لی فیها و ما حولها صدقه و رقیقها، غیر ان رباحا و ابانیزر و جبیراعتقاء لیس لاحد علیهم سبیل، فهم موالی یعملون فی المال خمس حجج، و فیه نفقتهم و رزقهم و ارزاق اهالیهم مع ذلک، و ما کان لی بوادی القری کله من مال لبنی فاطمه و رقیقها صدقه، و ما کان لی بدیمه و اهلها صدقه، غیر ان زریقا له مثل ما کتبت لاصحابه، و ما کان لی بادینه و اهلها صدقه، و الفقیرین کما قد علمتم صدقه فی سبیل الله، و ان الذی کتبت من اموالی هذه صدقه واجبه بتله حیا انا او میتا، ینفق فی کل نفقه یبتغی بها وجه الله فی سبیل الله و وجهه، و ذوی الرحم من بنی هاشم و بنی المطلب و القریب و البعید، و انه یقوم علی ذلک الحسن بن علی، یاکل منه بالمعروف و ینفقه حیث یراه الله عز و جل، فی حل محلل لا حرج علیه فیه فان اراد ان یبیع نصیبا من المال فیقضی به الدین، فلیفعل ان شاء و لا حرج علیه فیه، و ان شاء جعله سری الملک، و ان ولد علی و موالیهم و اموالهم الی الحسن بن علی، و ان کانت دار الحسن بن علی غیر دار الصدقه فبدا له ان یبعیها، فلیبع ان شاء لا حرج علیه فیه، و ان باع فانه یقسم ثلاثه اثلاث، فیجعل ثلثها فی سبیل الله، و یجعل ثلثا فی بنی هاشم و بنی المطلب، و یجعل الثلث فی آل ابی طالب، و انه یضعه فیهم حیث یراه الله، و ان حدث بحسن حدث و حسین ح فانه الی حسین بن علی، و ان حسینا یفعل فیه (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) مثل الذی امرت به حسنا، مثل الذی کتبت للحسن، و علیه مثل الذی علی الحسن، و ان لبنی ابنی ااطمه من صدقه علی مثل الذی لبنی علی، و انی انما جعلت الذی لبنی فاطمه ابتغاء وجه الله عز و جل و تکریم حرمه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و تعظیمها و تشریفها و رضاها، و ان حدث بحسن و حسین فان الاخر منهما ینظر فی بنی علی، فان و جد فیهم من یرضی بهداه و اسلامه و امانته، فانه یجعله الیه ان شائ، و ان لم یر فیهم بعض الذی یریده، فانه یجعله الی رجل من آل ابی طالب یرضی به، فان و جد آل ابی طالب قد ذهب کبراوهم و ذو و رایهم، فانه یجعله الی رجل یرضاه من بنی هاشم. و انه یشرط علی الذی یجعله الیه ان یترک المال علی اصوله، و ینفق ثمره حیث امرته به، من سبیل الله و وجهه و ذوی الرحم من بنی هاشم و بنی المطلب و القریب و البعید، لا یباع منه شی ء و لا یوهب و لا یورث، و ان مال محمد بن علی الی ناحیه- و هو الی بنی فاطمه- و ان رقیقی الذین فی صحیفه صغیره التی کتبت لی عتقاء. هذا ما قضی به علی بن ابی طالب فی امواله هذه الغد من یوم قدم مسکن ابتغاء وجه الله و الدار الاخره، و الله المستعان علی کل حال، و لا یحل لامری مسلم یومن بالله و الیوم الاخر ان یقول فی شی ء قضیته من مالی، و لا یخالف فیه امری من قریب و لا بعید. اما بعد، فان و لائدی اللاتی اطوف علیهن السبعه عشر منهن امهات اولاد معهن اولادهن، و منهن حبالی و منهن من لا ولد لها، فقضائی فیهن ان حدث بی حدث: انه من کان منهن لیس لها و لد و لیست بحبلی، فهی عتیق لوجه الله عز و جل لیس لاحد علیهن سبیل، و من کان منهن لها و لد او حبلی، فتملللک علی و لدها و هی من حطه، فان مات و لدها و هی حیه فهی عتیق لیس لاحد علیها سبیل. هذا ما قضی به علی فی ماله الغد (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) من یوم قدم مسکن. شهد ابوسمر بن ابرهه و صعصعه بن صوحان و یزید بن قیس و هیاج بن ابی هیاج، و کتب علی بن ابی طالب بیداه لعشر خلون من جمادی الاولی، سنه سبع و ثلاثین. و رواه (التهذیب) فی اول و قوفه و صدقاته. قول المصنف: (و من وصیه له (علیه السلام) بما یعمل فی امواله) المفهوم من روایه (الکافی) و (التهذیب) المتقدمه ان بعض امواله (علیه السلام) کان بینبع، و بعضها بوادی القری، و بعضها بدیمه و بعضها بادینه، و بعضها بالقصیره او الفقیرین، علی اختلاف (التهذ یب) و (الکافی)، و الصواب: الثانی. ففی (المعجم) عن جعفر بن محمد (علیه السلام): ان النبی (صلی الله علیه و آله) اقطع علیا اربع ارضین: الفقیرین و بئر قیس و الشجره. و من صدقاته (علیه السلام): سویقه، فقال ابوالفرج: لما خرج محمد بن صالح الحسنی علی المتوکل

فظفر به، اخرب سویقه- و هی منزل للحسنیین، و هی من صدقات امیرالمومنین (علیه السلام)- و عقر بها نخلا کثیرا و حرق منازل لهم بها، و اثر فیهم و فیها آثارا قبیحه. و من صدقاته (علیه السلام): ینبع، ففی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): قسم النبی (صلی الله علیه و آله) الفی ء فاصاب علی (علیه السلام) ارضا، فاحتفربها عینا فخرج ماء ینبع فی السماء کهیئه عنق البعیرفسماها ینبع، فجائالبشیر یبشر، فقال (علیه السلام): بشر الوارث هی صدقه بته بتلاء فی حجیج بیت الله و عابر سبیل الله. و من صدقاته (علیه السلام): داره فی المدینه، و کتب فی وقتها: تصدق بداره فی بنی زریق صدقه لا تباع و لا توهب و لا تورث، حتی یرثها الذی یرث السماوات (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و الارض، و اسکن هذه الصدقه خالاته ما عشن و عاش عقبهن، فاذا انقرضوا فهی لذوی الحاجه من المسلمین. رواه (الفقیه). و روی ابن طاووس: انه (علیه السلام) وقف امواله، و کانت غلته اربعین الف دینار، و باع سیفه و قال: من یشتری سیفی؟ و لو کان عندی عشاء ما بعته. و روی احمد بن حنبل فی (مسنده) ایضا بلوغ غلات صدقاته اربعین الفا. (کتبهابعد منصرفه من صفین) انصرافه (علیه السلام) من صفین کان فی صفر (37) فکان رحیلهم بعد کتابه الصلح. و فی (الطبری): کتبت الصحیفه- فی ما قیل- یوم الاربعاء (13) صفر سنه (37) و منه یظهر ان الاصح فی تاریخ الخبر سنه سبع و ثلاثین، کما فی (الکافی) دون تسع و ثلاثین، کما فی (التهذیب). و یشهد له ایضاقول المبرد فی (کامله): رووا ان علیا (ع) لما اوصی الی الحسن (ع) فی وقف امواله و ان یجعل فیها ثلاثه. من موالیه، وقف فیها عین ابی نیزر و البغیبغه، هذا غلط لان وقفه لهذین الموضعین لسنتین من خلافته. قوله (علیه السلام): (هذا ما امر به عبدالله علی بن ابی طالب امیرالمومنین) هکذا فی (المصریه) اخذا من (ابن ابی الحدید) و لیس فی (ابن میثم) کلمه (عبدالله). (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) (ابتغاء وجه الله لیولجه) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) و لکن فی (ابن میثم و الخطیه): (لیولجنی). (به الجنه، و یعطیه) و فی (ابن میثم): (و یعطینی). (به) هکذا فی (المصریه) و لیس فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (الا منه) فی (کامل المبرد) قال ابونیزر: جائنی علی (علیه السلام) و انا اقوم بالضیعتین: عین ابی نیزر و البغیبغه- الی ان قال- ثم اخذ (ع) المعول و عاد الی العین، فاقبل یضرب فیها و جعل یهمهم، فانثالت کانها عنق جزور فخرج مسرعا فقال: اشهد الله انها صدقه، علی بدواه و صحیفه. فعجلت بها الیه فکتب

بعد البسمله: هذا ما تصدق به علی امیرالمومنین، تصدق بالضیعتین المعروفتین بعین ابی نیزر و البغیبغه علی فقراء اهل المدینه و ابن السبیل، لیقی الله بهما و جهه حر النار یوم القیامه لا تباعا و لا توهبا حتی (یرثهما الله و هو خیر الوارثین) الا ان یحتاج الیهما الحسن و الحسین فهما طلق و لیس لاحد غیرهما. فرکب الحسین (ع) دین فحمل الیه معاویه بعین ابی نیزر مائتی الف دینار، فابی ان یبیع و قال: انما تصدق بها ابی لیقی الله بها و جهه حر النار، و لست بائعها بشی ء. و صح عندی ان ابانیزر من ولد النجاشی فرغب فی الاسلام صغیرا، فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم و کان معه فی بیوته، فلما توفی النبی (صلی الله علیه و آله) صار مع فاطمه و ولدها (ع). (منها) قد عرفت من الروایه ما حذف منها. (و انه یقوم بذلک الحسن بن علی، یاکل منه بالمعروف و ینفق فی المعروف) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (وینفق منه فی المعروف) کما فی (ابن ابی (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) الحدید و ابن میثم و الخطیه). ثم قد عرفت ان روایه (الکافی) بدلت قوله: (و ینفق فی المعروف) بقوله: (و ینفقه حیث یراه الله عز و جل، فی حل محلل لا حرج علیه فیه). و مثله (التهذیب) لکن فیه: (و ینفقه حیث یرید الله … ). (فان حدث بحسن حدث) ای: موت. (و حسین حی، قام بالامر بعده و اصدره مصدره) فی روایه (الکافی) و (التهذیب) بدل قوله: (قام بالامر بعده … ) بقوله: (فانه الی حسین بن علی و ان حسینا یفعل فیه مثل الذی امرت به حسنا، و له مثل الذی کتبت للحسن و علیه مثل الذی علی الحسن). (و ان لبنی فاطمه) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و ان لا بنی فاطمه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و فی روایه (الکافی): (و ان لبنی ابنی فاطمه). (من صدقه علی مثل الذی لبنی ملی) و بنو علی (علیه السلام) من غیر فاطمه علیهاالسلام العباس و جعفر و عبدالله و عثمان من ام البنین بنت حزام الکلابی، قتلوا مع الحسین (ع) بالطف، و عبیدالله و ابوبکر من لیلی بنت مسعود النهشلی، قتل عبیدالله بالمذار، قتله اصحاب المختار، و قتل ابوبکر بالطف، و یحیی من اسماء بنت عمیس، و منها ایضا فی قول عون، و فی آخر محمد الاصغر، و عمر من ام حبیب بنت ربیعه التغلبیه، و محمد الاوسط من امامه بنت ابن العاص (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) العبشمی- کما فی الطبری)- و محمد الاکبر و هو ابن الحنیفه من خوله بنت جعفر الحنفی، و العقب انما کان لثلاثه منهم: ابن الحنفیه و العباس و عمر. (و

انی انما جعلت القیام بذلک الی ابنی فاطمه ابتغاء وجه الله، و قربه الی رسول الله، و تکریما لحرمته، و تشریفا لوصلته) قال ابن ابی الحدید: فی هذا رمز و ازراء بمن صرف الامر عن اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) مع و جود من یصلح للامر منهم، ای: کان الالیق بالمسلمین و الاولی ان یجعلوا الریاسه لاهله بعده قربه النبی (صلی الله علیه و آله) و تکریما لحرمته و طاعه له، و انفه لقدره ان تکون و رثته سوقه یلیهم الاجانب و من لیس من شجرته و اصله، الا تری ان هیبه الرساله و النبوه فی صدور الناس اعظم اذا کان السلطان و الحاکم فی الخلق من بیت النبوه، و لیس یوجد مثل هذه الهیبه و الجلال فی نفوس الناس اذا کان السلطان الاعظم بعید النسب من صاحب الدعوه؟ قلت: ان اخواننا بدلوا الناموس الالهی فی الانبیاء و خلفائهم، الم یقل الله تعالی فیهم عامه: (ذریه بعضها من بعض)؟ الم یقل فی ابنی رسول الله(ص) مع ابیهما و امهما: ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا)؟ الم یقل فیهم: (فمن حاجک فیه من بعد ما جائک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علی الکاذبین)؟ (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و اصایاه) الم یقل نبیهم (صلی الله علیه و آله): انی تارک فیکم الثقلین: کتاب الله و عترتی اهل بیتی، و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض، و ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا ابدا؟ او لم یقل نبیهم (صلی الله علیه و آله): مثل اهل بیتی فیکم کمثل سفینه نوح: من رکبها نجا و من ترکها غرق؟ الی غیر ذلک مما یکفی کل و احد منها فی اتمام الحجه علیهم. و اما ما فی (الطبری): (ذکر ان جندب بن عبدالله دخل علی علی (علیه السلام) فقال له: ان فقدناک-و لا نفقدک-نبایع الحسن؟ فقال: ما آمرکم و لا انهاکم، انتم ابصر) فالامام امام بایعه الناس ام لم یبایعه کالنبی نبی بایعه الناس ام لا، و انما البیعه التزام و تعهد بنصرهم کما بایع الانصار البنی (ص) لیله العقبه، و کما بایعه المهاجرون و الانصار تحت الشجره، مع انه (علیه السلام) قال لهم: (انتم ابصر، انا اهل بیت نبیکم و انا کنا احق من غیرنا) و علم عدم و فائهم ببیعتهم لو بایعوه، کما لم یفوا ببیعته (علیه السلام)، و کیف، و نکث طلحه و الزبیر من عشرتهم و ستتهم ببیعته (علیه السلام). و قد روی ابوالفرج فی (مقاتله): ان الحسن (ع) خطب الناس بعد ابیه (علیه السلام) و قال لهم-بعد و صف ابیه بانه کان یقاتل جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره، و لم یسبقه الاولون بعمل و لا یدرکه الاخرون بعمل-: ایها الناس، من عر

فنی فقد عرفنی، و من لم یعرفنی فانا الحسن بن محمد، انا ابن البشیر، انا ابن النذیر، انا ابن الداعی الی الله باذنه، انا ابن السراج المنیر، انا من اهل البیت الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، و من الذین (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) افترض الله مودتهم فی کتابه: ( … و من یقترف حسنه نزد له فیها حسنا … ) فاقتراف الحسنه مودتنا اهل البیت. و روی ابوالفرج ایضا: ان الحسن (ع) لما سلم الامرالی معاویه امره ان یخطب و ظن انه سیحصر، فقال فی خطبته: انما الخلیفه من سار بکتاب الله و سنه نبیه (صلی الله علیه و آله) و لیس الخلیفه بالجائر، ذلک ملک ملک ملکا یتمتع فیه قلیلا ثم تنقطع لذته وتبقی تبعته: (وان ادری لعله فتنه لکم ومتاع الی حین). و روی: ان الحسن (ع) قال لسفیان بن اللیل: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (یرد علی الحوض اهل بیتی و من احبهم کهاتین-یعنی: السبابتین-او کهاتین -یعنی: السبابه و الوسطی-احدهما علی الاخری) ابشر یاسفیان فان الدنیا تسع البر و الفاجر حتی یبعث الله امام الحق من آل محمد(ص). و روی ابوالفرج: ان الحسن (ع) کتب الی معاویه کتابا-و فی کتابه بعد ذکر وفاه جده (صلی الله علیه و آله) و دفع قریش باقی العرب عن ادعاء خلافته بکون النبی (صلی الله علیه و آله) من قر

یش-: ثم حاججنا قریشا بمثل ما حاجت به العرب فلم تنصفنا قریش انصاف العرب لها، انهم اخذوا هذا الامر دون العرب بالانتصاف و الاحتجاج، فلما صرنا اهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله) و اولیاوه الی محاجتهم و طلب النصف منهم، باعدونا و استولوا بالاجتماع علی ظلمنا و مراغمتنا و العنت منهم لنا، فالموعد الله و هو الولی النصیر، و قد تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فی حقنا و سلطان نبینا-الی ان قال-کتب معاویه فی جوابه: رایتک صرحت بتهمه ابی بکر الصدیق و عمر الفاروق و ابی عبیده الامین … فتنبه لحقیقه الامر ان کنت لا تتناوم. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و روی محمد بن یعقوب فی (کافیه) مسنداعن ابی الجارود عن ابی جعفر(ع) قال: فرض الله علی العباد خمسا اخذوا اربعا و ترکوا واحده-الی ان قال بعد ذکر الاربع: الصلاه و الزکاه و الصوم و الحج التی اخذوها، و الواحده التی ترکوها: الولایه، و ان علیا لما حضره الموت دعا و لده-: و کانوا اثنی عشر ذکرا فقال لهم: یا بنی ان الله تعالی قد ابی الا ان یجعل فی سنه من یعقوب، و ان یعقوب دعا و لده و کانوا اثنی عشر ذکرا فاخبرهم بصاحبهم، الا و انی اخبرکم بصاحبکم: الا ان هذین الحسن و الحسین ابنا رسول الله(ص) فا

سمعوا لهما و اطیعوهما و وازروهما، فانی قد ائتمنتهما علی ما ائتمنی علیه النبی (صلی الله علیه و آله) من دینه الذی ارتضاه لنفسه. هذا و فی (الارشاد) عن الزبیر بن بکار قال: کان الحسن بن الحسن و الیا علی صدقات علی (علیه السلام) فی عصره، فسار یوما الحجاج-و هو اذ ذاک امیر المدینه-فقال له الحجاج: ادخل عمر بن علی معک فی صدقه ابیه فانه عمک و بقیه اهلک. فقال له الحسن: لا اغیر شرط علی (علیه السلام) و لا ادخل فیها من لم یدخله. فقال له الحجاج: اذن ادخله انا معک. فنکص الحسن عنه حین غفل ثم توجه الی عبد الملک، فوقف ببابه یطلب الاذن فمر به یحیی بن ام الحکم، فساله عن مقدمه فاخبره، فقال له: انی سانفعک عند عبد الملک. فلما دخل الحسن علی عبد الملک رحب به، و کان الحسن قد اسرع الیه الشیب، و یحیی فی المجلس، فقال له عبد الملک: لقد اسرع الیک الشیب یا ابامحمد، فقال له یحیی: و ما یمنعه؟ شیبه امانی اهل العراق، یفد علیه الرکب یمنونه الخلافه. فاقبل الیه الحسن و قال له: بئس و الله الرفد رفدت، لیس کما قلت و لکنا اهل بیت یسرع (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) الینا الشیب. و عبد الملک یسمع فاقبل علیه و قال له: هلم بما قدمت له. فاخبره بقول الحجاج، فقال: لیس ذلک له، ااکتب الیه کتابا لا یتجاوزه. فکتب الی الحجاج: و احسن صله الحسن. فلما خرج من عنده لقیه یحیی، فقال له الحسن: ما هذا الذی وعدتنی به؟ فقال یحیی: ایها عنک فو الله لا یزال یهابک، و لولا هیبتک ما قضی لک حاجه، و ما الوتک رفدا. هذا، و کما جعل (ع) امر صدقاته الیهما علیهماالسلام لکونهما ابنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الی بنیهما بعدهما، کذلک جعلت الصدیقه علیهاالسلام امر صدقاتها الیهما علیهماالسلام و الی بنیهما بعده (علیه السلام)، ففی (الکافی) عن ابی بصیر: قال لی ابو جعفر: الا اقرئک وصیه فاطمه علیهاالسلام قلت: بلی. فاخرج کتابا فقراه: هذا ما اوصت به فاطمه بنت محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) اوصت بحوایطها السبعه: العواف و الدلال و البرقه و المثیب و الحسنی و الصافیه و ما لام ابراهیم الی علی بن ابی طالب (ع) فان مضی علی (علیه السلام) فالی الحسن (ع) فان مضی الحسن (ع) فالی الحسین (ع) فان مضی الحسین، فالی الاکبر من ولدی، شهد الله علی ذلک و المقداد بن الاسود و الزبیر بن العوام، و کتب علی بن ابی طالب. (و یشترط علی الذی یجعله الیه ان یترک المال علی اصوله) حسب قضیه الوقف. (وینفق من ثمره حیت امر به، وهدی له) و الوقف علی حسب ما یوقفها صاحبها. (و الا ببیع من اولاد نخیل هذه القری)

ینبع و دیمه و وادی القری و غیرها. (و دیه) ای: نخله صغیره. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) (حتی تشکل ارضها غراسا) و قد فسره المنصف. (و من کان من امائی اللانی اطوف علیهن) قال الواقدی-کما فی (تذکره السبط-: ترک علی (علیه السلام) اربعه حرائر: امامه و اسماء و ام البنین و لیلی التمیمیه، و ثمانی عشره ام ولد. (لها و لد او هی حامل فتمسک) بلفط المجهول، ای: تحبس تلک السریه. (علی ولدها) ای: تباع علیه. (وهی من حظه) قد عرفت ان روایه الکلینی: فان و لائدی اللاتی اطوف علیهن السبع عشره منهن امهات اولاد معهن اولادهن، و منهن حبالی، و منهن من لا ولد له، فقضائی فیهن ان حدث بی انه من کان منهن لیس لها ولد و لیست بحبلی، فهی عتیق لوجه الله عز و جل، لیس لاحد علیهن سبیل، و من کان منهن لها ولد او حبلی فتمسک علی ولدها، و هی من حظه. فاسقط المصنف علی تلک الروایه بین قوله: (اطوف علیهن) و قوله: (لها ولد) فقرات. هذا، وعد مصعب الزبیری فی (نسب قریشه) احدی عشره بنتا بناته (علیه السلام) کل واحده لام ولد، و هن: زینب الصغری و ام کلثوم الصغری و رقیه و ام هانی و ام الکرام و ام جعفر-و اسمها جمانه-و ام سلمه و میمونه و خدیجه و فاطمه و امامه. کما انه عد فی بنیه (علیه السلام) محمد الاصغر، و قال: درج. و لابد بمقتضی کلامه (علیه السلام) ان بعضا من البنات کانت وقت وفاته (علیه السلام) حملا، و لم یعین ذلک فی التاریخ. و لا یبعد ان یکون ثمانی عشر-فی خبر الواقدی المتقدم-مصحف (اثنتی عشره) فیتفق کلام الواقدی و الزبیری. ثم اذا کانت اثنتا عشره من امائه امهات اولاد وقت وفاته (علیه السلام) و کان الجمیع سبع عشره، تکون خمس منهن غیر ذات ولد و غیر حامل، (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) اعتقهن (ع) معجلات بمقتضی تلک الروایه. (فان مات ولدها و هی حیه فهی متیقه، قد افرج عنها الرق، و حررها العتق) و لیست کالتی مات ولدها فی حیاه سیدها تعود رقا، و اما ما نسبوا الیه (علیه السلام) من بیع امهات الاولاد بعد موالیهن فبهتان، و انما فعل (ع) ذلک فی من اشتری جاریه نسیه و اولدها، و مات و لم یخلف بقدر ثمنها، فتباع فی ثمن رقبتها. قول المصنف: (قال الرضی) هکذا فی (المصریه) و لیس من کلام المصنف بدلیل خلو (الخطیه) عنه، و انما هو من انشاء الشراح، و فی (ابن میثم: (قال السید). و فی (ابن ابی الحدید): (قال السید الرضی). (قوله (علیه السلام) فی هذه الوصیه: (ان) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و ان) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (لایبیعمن نخیلها) هکذافی (المصریه) و الصواب: (من نخلها) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (و دیه الودیه) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فان الودیه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (الفسیله) ای: صغیر النخل، و قالوا: الفحل من الفصیل و الفحال من الفسیل. (و جمعها) و دی علی و زن فعیل، و الظاهر ان مراده بالجمع الجنس. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) (و قوله (علیه السلام) (حتی نشکل ارضها غراسا) هو) هکذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن میثم و الخطیه): (فهو) وحینئذ فهو بتوهم اما، (ابن ابی الحدید): (و فی قوله (علیه السلام): حتی تشکل ارضها غراسا هو). (من افصح الکلام-الی-و یشکل علیه امرها و یحسبها غیره) قال جریر: فما زالت القتلی تمج دمائها بدجله حتی ماء دجله اشکل و الاشکل دم فیه بیاض و حمره سمی به لا لتباسه.

مغنیه

اللغه: یولجه: یدخله. الامنه: الامن. و المراد بالحدث هنا الموت، و بالوصله القرابه. و الودیه: النخله الصغیره تنبت علی جذر النخله الکبیره. و تشکل: تمتلی ء. و من حظه: من نصیبه. الاعراب: ابتغاء مفعول من اجله، و غراسا تمییز. شعار علی سیف و معول: کان الصحابه فی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله) یمارسون الحیاه و یکافحون کسائر الناس فکان منهم التاجر و الفلاح و العامل و الراعی و الحطاب و صاحب الصنعه، و ما کانوا یعتمدون علی الفی ء و کفی. و کان الامام قبل الخلافه و بعدها یحیی الارض الموات بکد الیمین و عرق الجبین، و یستعمرها بالحرث و الزرع و الغرس و السقی بیده الشریفه. قال ابن ابی الحدید فی شرح هذه الوصیه: قد علم کل احد ان علیا (ع) استخرج عیونا بکد یده فی المدینه و ینبع و سویعه، و احیا بها مواتا کثیرا، ثم اخرجها عن ملکه، و تصدق بها علی المسلمین، و لم یمت و شی ء منها فی ملکه. و فی کتاب الاستیعاب لابن عبد البر: قتل علی، و لا مال احتجبه، و لا دنیا اصبا بها. لقد عمل علی فی الارض من اجل الجائعین تماما کما جاهد بالسیف فی سبیل الله و الدین. و اذا کان شعار الاشتراکیین المطرقه و المنجل فان شعار علی السیف و المعول، هذا للمعوزین،وذاک للمعتدین علی اقوات العباد و ارزاقهم، و کلاهما بمنزله سواء عندالله و فی منطق الحیاه و تقدمها.. و غریبه الغرائب ان شیعه علی یکثرون الکلام و التالیف فی فضائله و مناقبه، و یجهلون ان یتجاهلون عمله و نضاله فی الارض من اجل الانتاج و منافع الناس، و یرکزون همهم و اهتمامهم علی النصوص و الاقوال.. و لا سر- فیما نعتقد- الا لانهم او الکثیر منهم یستهلکون و لاینتجون، و فی الوقت نفسه یتطلعون بشوق الی المدیح و الثناء مکافاه علی الکسل و الاسترخاء. (هذا ما امر به عبدالله علی بن ابی طالب الخ).. جعل الامام فی وصیته الولایه علی صدقاته التی انشاها بیده- للامام الحسن، و من بعده للامام الحسین، و اشترط علی الولی شرطین: الاول ان (یاکل منه بالمعروف) ای بمقدار الحاجه و الضروره کای انسان یتولی الصدقات او اموال الایتام.. هذا اذا کان فی حاجه ماسه، قال تعالی: و من کان فقیرا فلیاکل بالمعروف- 6 النساء. و فی الحدیث: ان رجلا سال النبی (صلی الله علیه و آله) عن یتیم فی حجره: هل یاکل من ماله؟ قال له: کل بالمعروف. الشرط الثانی ان (ینفق منه بالمعروف) ای علی ذوی الحاجات بما یسدها من غیر تجاوز. (و ان لا بنی فاطمه من صدقه علی الخ).. یحق لاولاد الامام ان یاکلوا بالم

عروف من ثمار ما تصدق و اوقف، سواء اکانوا من سیده النساء ام من غیرها. و کانوا- علی روایه الشیخ المفید- 27 ذکرانا و اناثا: اربعه من سیده النساء، و الباقون من امهات شتی (و یشترط علی الخ).. الولی ان لایتصرف فی اصول الوقف کالشجر و ما ینبت علی جذوره، لایتصرف ببیع و لا هبه، او بای نحو یضر بالاعیان، و له التصرف فی الثمار علی وجهها.. و هذا الشرط حتم حتی و لو سکت عنه، لانه من طبیعه آثار العقد تماما کالاستمتاع بین الزوجین بالنسبه الی عقد الزواج. اما الحدیث عن العبید و الاماء فی عصرنا فمضیعه للوقت، و تکثیر کلام بلا جدوی.

عبده

… یولجه به الجنه: یولجه یدخله و الامنه بالتحریک الامن … حدث بحسن حدث: الحدث بالتحریک الحادث ای الموت و اصدره اجراه کما کان یجری علی ید احسن … لحرمته و تشریفا لوصلته: الوصله بالضم الصله و هی هنا القرابه … و یشترط: ضمیر الفعل الی علی او الحسن و الذی یجعله الیه هو من یتولی المال بعد علی او الحسن بوصیته و ترک المال علی اصوله ان لا یباع منه شی ء و لا یقطع منه عرس … هذه القری ودیه: الودیه کهدیه واحده الودی ای صغار النخل و هو هنا الفسیل و السر فی النهی ان النخله فی صغرها لم یستحکم جذعها فی الارض فقلع فسیلها یضربها

علامه جعفری

فیض الاسلام

قسمتی از آن وصیت است: و (پس از من) حسن ابن علی سفارش مرا انجام می دهد (وصی من است) از مال و دارائیم به طور شایسته (طبق دستور شرع در نیازمندیهای خود) صرف می کند، و به مستحقین و سزاواران می بخشد، و اگر برای حسن پیشامدی نمود (از دنیا رفت) و حسین زنده است وصی من بعد از حسن او است، و سفارشم را مانند او انجام می دهد. و برای دو پسر فاطمه (حسن و حسین علیهماالسلام) از بخشش علی علیه السلام آن می باشد که برای سائر پسران علی است از دارائی من به همان مقدار که به دیگر برادران می دهند بردارند و اینکه تصدی این کار را به دو پسر فاطمه دادم برای به دست آوردن خشنودی خدا و تقرب به پیغمبر اکرم و پاس احترام او و شرافت خویشاوندی با آن حضرت است. و (امام علیه السلام) شرط می کند با آنکه تصدی این مال را به او داده حسن علیه السلام اینکه این مال را به همان طوری که هست باقی بگذارد (نفروشد) و میوه آن را در آنچه به آن مامور گشته و راه نموده شده است صرف نماید، و شرط می کند که نهالی از زاده های درخت خرمای این دهها را نفروشد تا اینکه از جهت روئیدن نخلها زمین آن دهها مشتبه شود (انبوهی درخت بیننده را به گمان اندازد که این زمین غیراز زمینی است که پیشتر دیده(. و هر یک از کنیزانم را که به آنها، همبستر بودم و فرزندی آورده یا باردار باشد آن کنیز به فرزندش واگذار می شود و از جمله نصیب و بهره او است ام ولد یعنی کنیز فرزنددار به بهای وقت به فرزندش واگذار می شود، و چون کنیز به فرزندش واگذار شده آزاد می گردد و اگر فرزند آن کنیز بمیرد و خود او زنده باشد نیز آزاد است )و فروش او جائز نیست، زیرا( کنیزی از او برداشته شده، و آزادی )انتقال به فرزند( او را آزاد نموده است )سیدرضی رحمه الله فرماید:( فرمایش آن حضرت علیه السلام در این وصیت: ان لایبیع من نخلها ودیه یعنی شرط می کند که نهالی از درختهای کوچک آن ده را نفروشد ودیه به معنی فسیله نهال خرما است، و جمع آن ودی می باشد، و فرمایش آن حضرت علیه السلام: حتی تشکل ارضها غراسا یعنی تا اینکه از جهت روئیدن نخلها زمین آن دهها مشتبه شود، این فرمایش از فصیحترین کلام و نیکوترین گفتار است، و مراد آن است که در آن دهها روئیدن درخت خرما بسیار شود تا اینکه بیننده آنها را غیر آنچه که شناخته بود ببیند، و امر بر او اشتباه شود، و )از بسیاری درخت( پندارد که این زمین غیر آن زمین است )که پیشتر دیده بود(.

زمانی

درآمد امام علی علیه السلام امام علیه السلام هر چه از غنیمتهای جنگی سهم می برد به اضافه هدیه هائی که به وی می رسید در اختیار درماندگان می گذاشت. امام علیه السلام راه درآمد دیگری داشت که مخصوص به خود آنحضرت بود و این راه، آباد کردن زمین های بایر حفر چشمه، چاه و ایجاد نخلستانها. آنگاه که نخلستانی به ثمر می رسید و قابل فروش می گردید آن را می فروخت و پول آنرا در اختیار فقرا می گذاشت و در این مورد که امام علیه السلام می خواهد درباره اموال خود سفارش کند همین نوع اموال را مورد توجه قرار داده: آنچه از دسترنج خود آماده ساخته نخلستان، چشمه و چاه. اگر چه امام علیه السلام رهبر مملکت اسلامی است و دستش به بیت المال بند است اما ذره ای از آن را برای خود منظور نمی دارد و برای مخارج شخصی هم از عرق ریختن و کار کردن بهره می برد. آری علی علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته این آیه در هر حال در مقابلش مجسم است: (میزان عدل الهی را در روزی که چشم ها خیره می گردد بر قرار می نمائیم.) مبارزه امام علیه السلام با تبعیض امام علیه السلام در حدود سی سال پس از فاطمه علیهاالسلام زندگی کرد و در طول این مدت ازدواج کرد چه بازنان آزاد و چه با کنیزان و از این نظر که هم از فاطمه علیهاالسلام بچه داشت هم از زنان دیگر، فرزندان فاطمه علیهاالسلام را وصی خود قرار داد تا رعایت احترام فاطمه علیه السلام و محمد (صلی الله علیه و آله) و فرزندان آنان را نموده باشد. کنیزانی که امام علیه السلام خریداری می کرد و با آنها همبستر می شد، با فرزنددار شدن آزاد می شدند. زیرا فرزند چنین زنانی آزاد است و آنگاه که شوهر چنین کنیزی از دنیا می رود به فرزندش می رسد و آزاد می گردد. در عین حال فرزند کنیز از اموال دیگر هم ارث میبرد و امام علیه السلام سفارش می کند سهم آنان محفوظ باشد و کنیزانی که فرزنددار شده اند آزاد گردند. امام علیه السلام برای وصی خود حق الزحمه قرار داده و شرط می کند که خواسته های آنحضرت را اجراء کند و از جمله خواسته ها حفظ اصول مال: باغ و چشمه. برای حفظ اصول درختها امام علیه السلام سفارش می کند که درختهای کوچکی که بر سر ریشه های درخت سبز می شود بیرون آورده نشود و فروش نرود که سود بیشتری عائد ورثه گردد. یکی از وظائف اسلامی این است که انسان در مورد مال و ثروتی که دارد وصیت کند بدهی ها و بستانکاریهای خود را بیان دارد و وصیت نامه را پیش هر کس که مورد اطمینان اوست بگذارد. و امام علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته سعی می کند وصیت خود را دقیق انجام دهد. خدا این طور سفارش می کند: (برای شما واجب است که به هنگام مرگ اگر مالی باقی می گذارید برای پدر و مادر و نزدیکان خود سفارش کنید که طبق مقررات اسلامی عمل کنند.) خدا سفارش می کند که وصیتنامه باید در حضور دو نفر عادل نوشته و ثبت گردد. سید رضی (ره) درباره کلمه (حتی تشکل ارضها غراسا) می نویسد از فصیح ترین کلمه هاست.

سید محمد شیرازی

(بما یعمل فی امواله، کتبها بعد منصرفه) ای انصرافه و رجوعه (من صفین) (هذا) الاتی فی الوصیه (ما امر به عبدالله علی بن ابی طالب فی ماله) ای بالنسبه الی ماله (ابتغاء وجه الله) ای عملته رغبه فی ثوابه سبحانه (لیولجه) ای یدخله الله تعالی (به) ای بسبب هذا الامر و هذا العمل (الجنه و یعطیه به الامنه) ای الامن فی الاخره، من العذاب و النار. (منها): (و انه یقوم بذلک) ای بشئون ذلک الوقف الذی اوقفه الامام علیه السلام (الحسن بن علی یاکل منه بالمعروف) ای بالقدر المتعارف اکله لمتولی الوقف حسب تعبه فیه و مقدار اجرته العادله. (و ینفق) الباقی (فی المعروف) من وجوه البر و الخیرات (فان حدث بحسن حدث) ای مات علیه السلام (و حسین حی) بعد فی دار الدنیا (قام) الحسین علیه السلام (بالامر) ای امر الوقف (بعده و اصدره) ای: اجری الوقف (مصدره) ای فی المورد المقرر له، من الاکل و الانفاق (و ان لابنی فاطمه) علیهم السلام، ای الحسن و الحسین (من صدقه علی) علیه السلام، ای ما وقفه (مثل الذی لبنی علی) من سائر زوجاته، فکلهم شرکاء فی الاکل. (و انی انما جعلت) التولیه علی الوقف و (القیام بذلک الی ابنی فاطمه ابتغاء وجه الله) ای طلب ثوبه، لانهما حب الیه تعالی، من سائر الاولاد (و قربه) ای تقربا (الی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم) حیث انهما و لداه (و تکریما لحرمته) ای حرمه الرسول صلی الله علیه و آله و سلم (و تشریفا لوصلته) ای صلته و قرابته معهما (و یشترط) فاعله (علی) علیه السلام (علی الذی یجعله الیه) ای المتولی المنصوب علی الوقف، من الحسن علیه السلام و سائر المتولین (ان یترک المال علی اصوله) و کان المال ارضا و نخلات (و ینفق من ثمره، حیث امر به) ای فی المکان الذی امر به، من الاکل و الانفاق فی وجوه الخیر (و هدی له) ای اوقع فی قلبه ان ینفقه فی ذلک السبیل الخیری (و ان لا یبیع من اولاد نخل هذه القری) الموقوفه (ودیه) ای فسیلا، و هو النخل الصغیر (حتی تشکل ارضها غراسا) ای یکثر النخل فی الارض. (و من کان من امائی) ای جواری (اللاتی) جمع التی (اطوف علیهن) ای الا مسهن (لها ولد او هی حامل) فاذا انا مت (فتمسک علی ولدها) ای تحفظه و هی القیمه علی شئونها (و هی من حظه) ای تعتق هی من نصیب ارث الولد (فان مات ولدها و هی حیه فهی عتیقه) لا سبیل للورثه علی استملاکها (قد افرج عنها الرق) ای العبودیه، قد ارتفعت عنها (و حررها العتق) ای اطلقها فهی حره، بعد ذلک. (قوله علیه السلام، فی هذه الوصیه: ان لا یبیع من نخلها و دیه الفسیله و جمعها (ودی) قوله علیه السلام: حتی تشکل ارضها غراسا، هو من افصح الکلام. و المراد ان الارض یکثر فیها غراس النخل، حتی یراها الناظر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها، فیشکل علیه امرها، و یحسبها غیرها).

موسوی

قال الشریف: قوله علیه السلام فی هذه الوصیه (و الا یبیع من نخلها ودیه)، الودیه: الفسیله، و جمعها ودی. و قوله علیه السلام: (حتی تشکل ارضها غراسا) هو من افصح الکلام، و المراد به ان الارض یکثر فیها غراس النخل حتی یراها الناظر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها فیشکل علیه امرها و یحسبها غیرها. اللغه: الابتغاء: الطلب و ابتغیت الشی ء طلبته. لیولجه: لیدخله. الامنه: الامن. الحدث: بالتحریک الحادث ای الموت. اصدره مصدره: اجراه کما کان یجری من قبل. الحرمه: ما وجب القیام به من الحقوق. الوصله: بالضم الصله و القرابه. ترکها علی اصولها: ای لا یقطع منها شیئا لئلا تفسد. ینفق: یصرف. هدی له: ارشد الیه. الودیه: کهدیه واحده الودی ای الفسیل و هو صغار النخیل. یشکل: من اشکل اذا اشتبه. الغراس: بالکسر فصیل النخیل. امائی: جمع امه و هی العبده. اطوف علیهن: کنایه عن غشیانهن. الحظ: النصیب. عتیقه: معتوقه محرره. افرج عن الشی ء: اطلق سراحه و حرره. الرق: العبودیه. حررها: جعلها حره. العتق للعبد: تحریره و اطلاقه من رق العبودیه. الشرح: (هذا ما امر به عبد الله علی بن ابی طالب امیرالمومنین فی ماله ابتغاء وجه الله لیولجه به الجنه و یعطیه به الامنه) هذه وصیه الامام الی اولاده کتبها بعد منصرفه من صفین یبین لهم فیها کیف یتصرفون بامواله و ممتلکاته و هی من الدروس المفیده لکل عاقل ینظر لنفسه و یرید وجه الله بعمله و یبحث عما ینفعه فی الدار الاخره … بین علیه السلام الوجه الداعی الی هذه الوصیه انه لم یقصد بذلک الا القربه لله و طلب ثوابه لیدخله الجنه بها و یمن علیه بالامن یوم الخوف من الفزع الاکبر فی مواقف القیامه و هذا الهدف من انبل الاهداف لدی المسلم یجب ان یسعی باستمرار الیه و یقصر النظر علیه … (فانه یقوم بذلک الحسن بن علی یاکل منه بالمعروف و ینفق منه بالمعروف فان حدث بحسن حدث و حسین حی قام بالامر بعده و اصدره مصدره) جعل الحسن وصیا له و قائما مقامه و المتولی لشوون هذه الصدقه و نص علی جواز ان یاکل منها لینفی ما ربما یخطر بالبال من ان من عهد الیه بالوصیه لا یجوز ان یتناول منها شیئا و قد امره علیه السلام ان یصرف علی نفسه بالمعروف ای بقدر الحاجه بدون اسراف و لا تقتیر و کذلک ینفق منها و یصرف علی غیره بهذا الشکل بالمعروف و بما جرت به العاده کالصدقات و القربات و صله الارحام و مساعده المحتاجین … ثم بین ان الولایه اذا مات الامام الحسن فهی للحسین فانه

یقوم مقام الحسن و یفعل بالاموال ما کان یفعله الحسن من الوجوه التی رسمت لها و وضعت فیها … (و ان لا بنی فاطمه من صدقه علی مثل الذی لبنی علی و انی انما جعلت القیام بذلک الی ابنی فاطمه ابتغاء وجه الله و قربه الی رسول الله صلی الله علیه و آله و تکریما لحرمته و تشریفا لوصلته) بین علیه السلام تساوی اولاده جمیعا فی جواز تناولهم من هذه الاموال بدون فرق بین ابنائه من الزهراء او ابنائه من غیرها. ثم شرح الاسباب و الدواعی التی دفعته لاختصاص ابنی الزهراء بتولیه هذه الاموال و الاشراف علیها و القیام بشوونها … انه اراد التقرب الی الله من خلال هذا التخصیص لهما لانهما اقرب اولاده الی الله و اعزهما علیه کما ورد ذلک فی الایات النازله فیهما و فی ابیهما و امهما فهما حجتا الله علی الخلق و سیدی شباب اهل الجنه. و کذلک تقربا من رسول الله بابنی ابنته و اعز الخلق علیه فان رسول الله کان یحبهما و یوصی بحبهما و یثنی علیهما و یوصی لهما و یقول انهما ریحانتی من الدنیا. ثم بین ان للرسول حرمه و کرامه فانا جعلت ابنی ابنته ارید ان اصله بهذا العمل و اکرمه به قال ابن ابی الحدید: (ثم بین لماذا خصهما بالولایه؟) فقال: انما فعلت ذلک لشرفهما برسول الله صلی الله علیه و آله فتقربت الی رسول الله صلی الله علیه و آله بان جعلت لسبطیه هذه الریاسه و فی هذا رمز و ازراء بمن صرف الامر عن اهل بیت رسول الله صلی الله علیه و آله مع وجود من یصلح للامر، ای کان الالیق بالمسلمین و الاولی ان یجعلوا الریاسه بعده لاهله قربه الی رسول الله صلی الله علیه و آله و تکریما لحرمته و طاعته له و انفه لقدره صلی الله علیه و آله ان تکون ورثته سوقه یلیهم الاجانب و من لیس من شجرته و اصله الا تری ان هیبه الریاسه و النبوه فی صدور الناس اعظم اذا کان السلطان و الحاکم فی الخلق من بیت النبوه و لیس یوجد مثل هذه الهیبه و الجلال فی نفوس الناس للنبوه اذا کان السلطان الاعظم بعید النسب من صاحب الدعوه علیه السلام … (و یشترط علی الذی یجعله الیه ان یترک المال علی اصوله و ینفق من ثمره حیث امر به و هدی له و الا یبیع من اولاد نخیل هذه القری ودیه حتی تشکل ارضها غراسا) اشترط علیه السلام علی من جعله ولیا علی هذا المال ان یترکه کما استمله من ید صاحبه فلا یقطعه او یقتلعه و یبیعه خشبا نعم یصرف من ثمره و یوزع منه بسب ما رسم له فی مصاریفه و عین له صاحبه من مواقعه فان ذلک هو مقتضی الوقف لانه تحبیس الاصل و تسبیل الثمره فالاصل لا یتغیر او یتبدل عما اوقف فلا یجوز بیعه و لا تحل هبته و لا یجوز تغیره عما هو علیه نعم الثمره و النماء یصرف حسب ما عین الواقف کما و کیفا و شکلا … و کذلک اشترط ان لا یبیع من اولاد نخیل هذه القری ودیه ای لا یقتلع فسیلا و یبیعه بل یبقیها کما هی حتی تقوی و تکثر و تغطی الفراغ بحیث لو رآها احد لذهب الی انها غیر الاولی لکثرتها و کثافتها … (و من کان من امائی اللاتی اطوف علیهن- لها ولد او هی حامل فتمسک علی ولدها و هی من حظه فان مات ولدها و هی حیه فهی عتیقه قد افرج عنها الرق و حررها العتق) کنی بالطواف علی امائه عن وطئهن فقضی فیهن ان حدث فیه حدث الموت فمن کانت منهن ام ولد او جبلی لم تورث بل تقوم علی ولدها و تجعل له و باعتبار ان العمودین- الاب و الام- لا یملکان فتحرر بهذا الاعتبار و تطلق لها الحریه و هذا الامر یجری حتی لو مات ولده و هی حیه- بعد موت مولاها- فانها تطلق حریتها و لا تعود الی الرقیه لانها بعد ان دخلت فی ملک ولدها و قومت علیه تحررت و ان مات بعد ذلک فلا تعود الی الرقیه …

دامغانی

از وصیت آن حضرت که با اموال او چه کنند و آن را پس از بازگشت از صفین مرقوم فرموده است در این وصیت که با این عبارت شروع می شود «هذا ما امر به عبد الله علی بن ابی طالب امیر المؤمنین فی ماله ابتغاء وجه الله لیولجه به الجنّه و یعطیه به الامنه» (این چیزی است که بنده خدا علی بن ابی طالب، امیر المؤمنین، درباره اموال خود دستور می دهد و برای خشنودی خدا و اینکه او را به بهشت درآورد و امانش دهد.)

ابن ابی الحدید در شرح خطبه، نخست چنین اظهار داشته است: طرفداران عثمان در این مورد عتاب آغاز کرده و گفته اند ابو بکر مرد و دینار و درهمی باقی نگذارد و حال آنکه علی (علیه السلام) درگذشت و اموال بسیاری از خود به جا گذارد و مقصود ایشان نخلستانها است. در پاسخ آنان گفته می شود، همگان می دانند که علی (علیه السلام) با دسترنج خود و به تن خویش در مدینه و ینبع و سویعه آبهای فراوانی استخراج و زمینهای بسیاری را احیاء و آباد کرده است و سپس آنها را از تملک خود بیرون کرده و به عنوان صدقه جاریه برای مسلمانان وقف فرموده است و در حالی که چیزی از آن در اختیارش باشد نمرده است.

مگر نمی بینی که کتابهای اخبار و سیره متضمن منازعه زید بن علی و عبد الله بن حسن در مورد سرپرستی اوقاف و صدقات علی (علیه السلام) است، و علی (علیه السلام) هیچ چیزی نه کم و نه بیش برای فرزندانش به ارث نگذاشته است جز بردگان و کنیزکانش و هفتصد درهم از مقرری خود که آن را هم برای خریدن خادمی برای اهل خانه خویش کنار نهاده بود و بهای آن خادم بیست و هشت دینار بود. به حساب آنکه هر صد درهم چهار صد دینار باشد و در آن هنگام چنین معامله می شده است. وانگهی اگر ابو بکر چیزی میراث ننهاده است، نه کم و نه بیش، بدین سبب است که چندان زندگی نکرده است، اگر او هم بیشتر زنده می ماند بدون تردید میراث باقی می نهاد. مگر نمی بینی که عمر برای ام کلثوم چهل هزار درهم مهر قرار داد و به او پرداخت کرد و این بدین سبب است که اینان عمری درازتر داشتند، بر گروهی از ایشان سودهای بازرگانی فرو ریخت و گروهی دیگر از صحابه به آبادی زمین و کشاورزی پرداختند و گروهی دیگر از سهم غنایم و منافع عمومی دارای روزی و ثروت فراوان شدند. و امیر المؤمنین علی (علیه السلام) ثروت بیشتری داشته است از این سبب که به دست خویش کار و کشاورزی و آبیاری و احداث نخلستان می فرمود و همه این کارها را به نفس شریف خویش انجام می داد. وانگهی هیچ چیز از آن را نه کم و نه بیشی برای خود و روزگار خود و اعقاب خود نیندوخت و اموالش همه وقف و صدقه بود.

پیامبر (ص) هم رحلت فرمود، در حالی که دارای زمینهای زراعتی فراوانی در خیبر و فدک و محل سکونت بنی نضیر بود و دارای نخلستان و آب و زمین بسیار دیگری در طائف بود که فقط طبق خبر واحدی، که آن را ابو بکر نقل کرده است، پس از رحلت آن حضرت صدقه و وقف بر مسلمانان بوده است. بنابراین اگر بتوان به سبب دارا بودن آب و زمین و نخلستان بر علی (علیه السلام) عیب گرفت، نسبت به پیامبر هم همین سخن را باید گفت و این کفر و الحاد است و اگر فرض شود که پیامبر (ص) آن را صدقه قرار داده و وقف فرموده است، همان طور که گفته شد این خبر را کسی جز یک تن از مسلمانان- ابو بکر- روایت نکرده است و حال آنکه در مورد اموال علی (علیه السلام) به روزگار زنده بودنش این موضوع در نظر همه مسلمانان مدینه ثابت شده بود که وقف و صدقه است و در این صورت بر آن حضرت هیچ تهمتی در این باره وارد نیست و او از هر تهمتی به دور است.

ابن ابی الحدید سپس می گوید: علی (علیه السلام) ولایت و سرپرستی اموال صدقه و وقف خود را به پسر خود حسن (ع) واگذار کرده و به او اجازه داده است از در آمد آن به صورت پسندیده، یعنی دور از اسراف، بهره مند شود و به میزان نیاز خود همان گونه که کارگزاران زکات از منافع و اصل آن بهره می برند، بهره مند باشد. همان گونه که خداوند متعال در مورد مصرف زکات و صدقات فرموده است «و برای کارگزاران آن.» علی (علیه السلام) سپس فرموده است: اگر حسن مرد و حسین پس از او زنده بود سرپرستی امور صدقات با حسین (ع) است و باید آن را در همان مصارفی که حسن (ع) صرف می کرده است صرف کند. علی (علیه السلام) تصریح فرموده است که برای این دو پسرش هم سهم آنان از منافع صدقات همچون فرزندان دیگر محفوظ است. این سخن را از این جهت فرموده است که ممکن است کسی گمان کند آن دو چون سرپرست و ناظر مصرف منافع آن صدقات هستند، از اینکه سهمی چون دیگر فرزندان داشته باشند محروم هستند و باید منافع آن بین دیگر فرزندانی که سرپرستی صدقات را بر عهده ندارند تقسیم شود.

سپس درباره علت اعطای سرپرستی صدقات به این دو فرموده است که به سبب شرافتی که آن دو از لحاظ نسبت به رسول خدا دارند این کار را انجام داده ام و خواسته ام با قرار دادن این سرپرستی برای دو نوه پیامبر به رسول خدا تقرب جویم و در این سخن رمز و اعتراضی نهفته است نسبت به کسانی که فرماندهی حکومت را از خاندان پیامبر در ربودند آن هم با وجود داشتن کسی که برای حکومت شایسته بوده است، یعنی سزاوارتر و لایق تر برای مسلمانان این بوده است که پس از رسول خدا به منظور تقرب به پیامبر و گرامی داشتن حرمت و اطاعت او احترام به منزلت آن حضرت، حکومت را برای افراد خاندان پیامبر بگذارند و اجازه ندهند که وارثان رسول خدا رعیت باشند و اشخاص دور و کسانی که از شجره و ریشه پیامبر نیستند بر آنان حاکم باشند. مگر نمی بینی اگر سلطان و حاکم مسلمانان از خاندان پیامبر باشد هیبت و حرمت رسالت و نبوت در سینه های مردم بزرگتر و بیشتر است و در صورتی که سلطان اعظم مسلمانان از صاحب شریعت دارای نسب دوری باشد در سینه های مردم چنان هیبت و جلالی نسبت به مقام پیامبری احساس نمی شود. سپس شرط کرده است که کسی که سرپرست این اموال و صدقات است باید درختان را همچنان پابرجا بدارد و از درآمد میوه های آن هزینه کند و نباید درختان خرما و دیگر درختان میوه دار را قطع کند که از فروش چوب آن بهره مند گردد و این کار موجب خرابی نخلستان و از بین رفتن ارزش زمین می گردد.

ابن ابی الحدید در ادامه چند نکته فقهی درباره کنیزکان فرزند دار یا حامله را که امیر المؤمنین در این وصیت خود مورد اشاره قرار داده اند طرح کرده است که خارج از بحث ماست.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

بما یعمل فی أمواله،کتبها بعد منصرفه من صفین:

از وصایا و سفارشهای امام علیه السلام است

که درباره اموال (و موقوفاتش) بعد از بازگشت از صفین مرقوم فرموده است. {1) .سند وصیّت نامه: بر حسب آنچه در مصادر نهج البلاغه آمده این وصیّت را مرحوم کلینی پیش از شریف رضی در کتاب فروع کافی،ج 7،ص 49 از عبدالرحمن بن حجاج نقل کرده (ولی آنچه در کافی موجود است با آنچه در نهج البلاغه آمده تفاوت بسیار دارد) و شیخ طوسی رحمه الله بعد از شریف رضی در کتاب تهذیب آن را آورده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 254) از کتاب تمام نهج البلاغه چنین استفاده می شود که وصیّت نامه،بسیار مفصل تر از آنچه سید رضی آورده است بوده و در واقع آنچه در نهج البلاغه آمده گوشه ای از آن وصیّت نامه است ولی گوشه ای گویا و پرمعنا. (برای آگاهی بیشتر به کتاب تمام نهج البلاغه،ص 988 مراجعه شود). }

وصیّت نامه در یک نگاه

قسمت عمده این وصیّت نامه همان گونه که از لحن آن پیداست در واقع وقف نامه است نه وصیّت نامه.تنها بخش کوچکی مربوط به وصیّت می شود و

حاصل آن بیان متولی وقف یعنی فرزندان رشید امیر مؤمنان علیه السلام امام حسن علیه السلام و بعد از او امام حسین علیه السلام و مصارف موقوفه و چگونگی تقسیم آن و نیز نحوه اداره نخلستان هاست.از مجموع این وصیّت نامه استفاده می شود که امام نخلستان های متعدّدی در مناطق مختلف داشته که یا از سهمیه غنایم جنگی به دست آمده بود و یا با تلاش و کار و کوشش خود آن حضرت که همه آنها را وقف خاص و در مواردی وقف عام نمود تا استفاده آن فراگیر باشد.

تنها در بخش اخیر وصیّت نامه اشاره ای به کنیزان شده که چگونه راه آزادی به روی آنها گشوده شود.

در ضمن از کلام سیّد رضی در ذیل نامه استفاده می شود که آنچه را مرحوم سیّد نسبت به آن اهتمام می ورزیده بخش هایی است که از نظر فصاحت و بلاغت برجستگی خاصی داشته است.

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللّهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فِی مَالِهِ،ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،لِیُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّهَ،وَ یُعْطِیَهُ بِهِ الْأَمَنَهَ.مِنْهَا:فَإِنَّهُ یَقُومُ بِذَلِکَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ،وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ،فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَیْنٌ حَیٌّ،قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ،وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ.وَ إِنَّ لِابْنَیْ فَاطِمَهَ مِنْ صَدَقَهِ عَلِیٍّ مِثْلَ الَّذِی لِبَنِی عَلِیٍّ،وَ إِنِّی إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِیَامَ بِذَلِکَ إِلَی ابْنَیْ فَاطِمَهَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،وَ قُرْبَهً إِلَی رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله،وَ تَکْرِیماً لِحُرْمَتِهِ، وَ تَشْرِیفاً لِوُصْلَتِهِ.وَ یَشْتَرِطُ عَلَی الَّذِی یَجْعَلُهُ إِلَیْهِ أَنْ یَتْرُکَ الْمَالَ عَلَی أُصُولِهِ،وَ یُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَیْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِیَ لَهُ،وَ أَلَّا یَبِیعَ مِنْ أَوْلَادِ نَخِیلِ هَذِهِ الْقُرَی وَدِیَّهً حَتَّی تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً.وَ مَنْ کَانَ مِنْ إِمَائِی-اللاتِی أَطُوفُ عَلَیْهِنَّ-لَهَا وَلَدٌ،أَوْ هِیَ حَامِلٌ،فَتُمْسَکُ عَلَی وَلَدِهَا وَ هِیَ مِنْ حَظِّهِ،فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِیَ حَیَّهٌ فَهِیَ عَتِیقَهٌ،قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ،وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ.

ترجمه

این دستوری است که بنده خدا علی بن ابی طالب امیر مؤمنان در مورد اموالش (موقوفاتش) صادر کرده و هدفش جلب خوشنودی خداوند است تا از این طریق او را وارد بهشت کند و امنیت و آرامش سرای دیگر را به او عطا فرماید.سرپرستی این موقوفه بر عهده حسن بن علی است که به طور شایسته (دور از اسراف و تبذیر) از درآمد آن مصرف کند و بخش دیگری از آن را (در راه خدا) انفاق نماید و اگر برای«حسن»حادثه ای رخ دهد،و (برادرش) حسین زنده باشد سرپرستی آن را بعد از وی به عهده می گیرد و همان کاری را که حسن

انجام می داد،برادرش انجام می دهد.پسران فاطمه همان مقدار از این موقوفه سهم دارند که پسران علی (از غیر فاطمه علیها السلام) سهم دارند و من سرپرستی آن را به پسران فاطمه واگذاردم فقط به برای خدا و به جهت تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و تکریم احترام او و گرامی داشت پیوند خویشاوندیش

(بنده خدا علی بن ابی طالب) با کسی که این اموال در دست اوست شرط می کند که اصل این اموال را حفظ کند و تنها از میوه و درآمدش در راهی که به او دستور داده شده و راهنمایی گردیده انفاق نماید و (شرط نمود که) چیزی از اولاد نخل های این آبادی ها را نفروشد تا همه این سرزمین زیر پوشش نخل قرار گیرد (و یک پارچه آباد شود) و هر کدام از کنیزانم که با آنها آمیزش داشته ام صاحب فرزند یا باردار است،از سهم ارث فرزندش آزاد می شود و اگر فرزندش بمیرد و او زنده باشد،او نیز آزاد است و بند بردگی از گردنش برداشته شده و به آزاد شدگان ملحق می شود.

شرح و تفسیر: دستور حساب شده ای برای سرپرستی موقوفه

دستور حساب شده ای برای سرپرستی موقوفه

همان گونه که قبلا نیز اشاره شد این وصیّت نامه عمدتا وقف نامه است و لذا ارکان وقف از جمله واقف،موقوف علیهم،متولی و...در آن یکی پس از دیگری بازگو شده است.

نخست سخن از واقف و هدف اصلی او به میان آمده است،می فرماید:«این دستوری است که بنده خدا علی بن ابی طالب امیر مؤمنان در مورد اموالش (و موقوفاتش) صادر کرده و هدفش جلب خوشنودی خداوند است تا از این طریق او را وارد بهشت کند و امنیت و آرامش سرای دیگر را به او عطا فرماید»؛ (هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللّهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فِی مَالِهِ،ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،لِیُولِجَهُ بِهِ

الْجَنَّهَ،وَ یُعْطِیَهُ بِهِ الْأَمَنَهَ).

از این عبارت به خوبی استفاده می شود که یکی از شرایط وقف که قصد قربت است در این وقف نامه مورد توجّه قرار گرفته است و بلا فاصله بعد از ذکر نام واقف به آن اشاره شده است.

تعبیر امیر مؤمنین علیه السلام بعد از ذکر نام مبارک خود برای این است که نشان دهد این وقف نامه در ایام حکومتش تحریر یافته هر چند آن حضرت بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله همیشه به عنوان امیر مؤمنان-از سوی آگاهان-شناخته می شد.

سپس امام علیه السلام در بخش دیگری از این وصیّت نامه (وقف نامه) که مرحوم سید رضی آن را با تعبیر به«منها»جدا ساخته است چهار نکته را بیان می کند:در بیان شخص متولی و حق التولیه و مصارف وقف و کسانی که بعد از وفات یا شهادت متولی اوّل،قائم مقام او می شوند می فرماید:«سرپرستی این موقوفه بر عهده حسن بن علی است که به طور شایسته (دور از اسراف و تبذیر) از درآمد آن مصرف کند و بخش دیگری از آن را (در راه خدا) انفاق نماید و اگر برای حسن حادثه ای رخ دهد،و (برادرش) حسین زنده باشد سرپرستی آن را بعد از وی به عهده می گیرد و همان کاری را که حسن انجام می داد،برادرش انجام می دهد»؛ (مِنْهَا:فَإِنَّهُ یَقُومُ بِذَلِکَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ،وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ، فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَیْنٌ حَیٌّ،قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ).

جمله« یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ ؛از آن به طور شایسته مصرف می کند»ممکن است اشاره به حق التولیه باشد و ممکن است اشاره به استفاده از موقوفه به عنوان موقوف علیهم؛ولی احتمال اوّل با توجّه به جمله هایی که در آینده می آید شایسته تر است.

از جمله« وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ »به خوبی استفاده می شود که این موقوفه هم جنبه وقف خاص داشته و هم وقف عام؛بخشی از آن تعلق به فرزندان آن

حضرت داشته و بخشی دیگر به همه نیازمندان و مؤمنان.

جمله« وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ »اگر ضمیر«مصدره»به موقوفه برگردد،مفهومش این است که امام حسین علیه السلام نیز همان گونه که امام حسن علیه السلام درباره درآمد موقوفه عمل می کرد،عمل کند و اگر ضمیر به امام حسن علیه السلام برگردد مفهومش این است که همان روش امام حسن علیه السلام را دنبال کند،گر چه نتیجه هر دو یکی است؛ولی از نظر تفسیر عبارت،با هم متفاوتند و در هر حال احتمال اوّل قوی تر به نظر می رسد. {1) .عبارتی که در روایت کافی به جای این روایت آمده،نشان می دهد که تفسیر دوم مناسب تر است زیرا در عبارت کافی چنین آمده:«و ان حدث بحسن حدث و حسین حی...و ان حسینا یفعل فیه مثل الذی امرت به حسناً»که مفهومش این است که امام حسین علیه السلام همان برنامه ای را در مورد موقوفه اجرا می کند که امام حسن علیه السلام دستور اجرای آن را داشت.(کافی،ج 7،ص 50) }

آن گاه امام علیه السلام به سراغ شرح بیشتری برای موقوف علیهم می رود و می فرماید:

«پسران فاطمه علیها السلام همان مقدار از این موقوفه سهم دارند که پسران علی (از غیر فاطمه علیها السلام) سهم دارند»؛ (وَ إِنَّ لِابْنَیْ فَاطِمَهَ مِنْ صَدَقَهِ عَلِیٍّ مِثْلَ الَّذِی لِبَنِی عَلِیٍّ).

این جمله دو تفسیر دارد:نخست همان که در بالا اشاره شد که استفاده امام حسن و امام حسین علیهما السلام از حق التولیه،مانع استفاده آنها از درآمد آن موقوفه به عنوان موقوف علیهم نیست.آنها هم متولی هستند و هم در زمره موقوف علیهم.

تفسیر دوم اینکه امتیازی در استفاده از این موقوفه میان هیچ یک از فرزندان علی علیه السلام نیست؛چه آنها که از نسل فاطمه علیها السلام هستند و چه آنها که از همسران دیگر امیر مؤمنان علیه السلام.

امام علیه السلام در این جمله نمی فرماید:«فرزندان من از نسل فاطمه»بلکه می گوید فرزندان فاطمه علیها السلام و این برای نهایت احترام به مقام شامخ آن حضرت است.

امام علیه السلام در ادامه،به بیان این نکته می پردازد که چرا تولیت را به فرزندان فاطمه علیها السلام سپرده است نه سایر فرزندانش؛می فرماید:«و من سرپرستی آن را به

پسران فاطمه واگذاردم فقط برای خدا و به جهت تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و تکریم احترام او و گرامی داشت پیوند خویشاوندیش»؛ (وَ إِنِّی إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِیَامَ بِذَلِکَ إِلَی ابْنَیْ فَاطِمَهَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،وَ قُرْبَهً إِلَی رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله،وَ تَکْرِیماً لِحُرْمَتِهِ، وَ تَشْرِیفاً لِوُصْلَتِهِ).

در واقع امام علیه السلام چهار دلیل بر این انتخاب بیان فرموده که همه با هم مرتبط است:جلب خشنودی خدا،تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله،اکرام و احترام او و بزرگداشت پیوند خویشاوندیش.

به گفته ابن ابی الحدید هنگامی که کارها بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به نزدیک ترین افراد شایسته او سپرده شود،پذیرش آن از سوی مردم بهتر خواهد بود،زیرا آنها بهتر از هر کس دیگر از آیین پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله باخبرند و بهتر از هرکس می توانند آن را پاسداری نمایند.

ابن ابی الحدید در شرح این سخن می گوید:«در این تعبیر امام علیه السلام رمز و اشاره و انتقادی است به کسانی که امر (خلافت) را از اهل بیت رسول اللّه علیهم السلام برگرداندند.در حالی که مناسب تر و اولی این بود که ریاست را بعد از او به خاندان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برای تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله بسپارند و اجانب را در این کار مقدم ندارند،زیرا هیبت نبوّت و رسالت در صورتی که سلطان حاکم در خلق از بیت نبوّت بود بیشتر می شد تا اینکه حکومت به دست کسانی باشد که از نسب صاحب دعوت دور باشند». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج ص 15،149. }

در اینجا ممکن است این سؤال مطرح شود که چرا امام علیه السلام متولیان بعد از امام حسن و امام حسین علیهما السلام را معین نفرموده است.

پاسخ سؤال این است که امام علیه السلام بیان فرموده و در روایاتی که تمام این وصیّت نامه در آن آمده است به طور مشروح دیده می شود ولی مرحوم سید رضی که برنامه

گزینشی در نقل کلمات آن حضرت داشته آن قسمت را حذف کرده است به طور خلاصه امام علیه السلام بعد از امام حسن و امام حسین علیهما السلام نخست تولیت را به سایر فرزندانش و اگر در میان فرد مناسبی نبود به مردان دیگری از آل ابی طالب که مورد قبول بوده باشند منتقل می کند و در صورتی که در میان آنها هم فرد مورد قبولی برای این کار نبود به سراغ فردی از بنی هاشم می رود. {1) .برای اطلاع بیشتر به فروع کافی،ج 7،ص 50 مراجعه فرمایید. }

در آخرین بخش از این وقف نامه،امام علیه السلام از چگونگی نگهداری و رسیدگی به این موقوفات سخن می گوید و دو دستور مهم در این زمینه صادر می کند؛نخست می فرماید:«(بنده خدا علی بن ابی طالب) با کسی که این اموال در دست اوست شرط می کند که اصل این اموال را حفظ نماید و تنها از میوه و درآمدش در راهی که به او دستور داده شده و راهنمایی گردیده انفاق کند»؛ (وَ یَشْتَرِطُ عَلَی الَّذِی یَجْعَلُهُ إِلَیْهِ أَنْ یَتْرُکَ الْمَالَ عَلَی أُصُولِهِ،وَ یُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَیْثُ أُمِرَ بِهِ وَهُدِیَ لَهُ).

آنچه را امام علیه السلام در اینجا بیان فرموده قاعده ای کلی در تمام موقوفه هاست که باید اصل آن مال سالم بماند و تنها درآمدش در موارد وقف صرف شود.حتی این تعبیر گاه به هنگام اجرای صیغه عقد وقف،گفته می شود که« ان لا یباع و لا یوهب »یا در تعریف وقف می گویند:« الوقف حبس العین و تسبیل الثمره » ولی امام علیه السلام به عنوان تأکید آن را بیان فرموده مبادا کسانی از موقوف علیهم به این فکر باشند که بخشی از نخلستان را بفروشند و از ثمن آن استفاده کنند.

در دومین دستور می فرماید:«و (شرط نمود که) چیزی از اولاد نخل های این آبادی ها را نفروشد تا همه این سرزمین زیر پوشش نخل قرار گیرد (و یک پارچه آباد شود)»؛ (وَ أَلَّا یَبِیعَ مِنْ أَوْلَادِ نَخِیلِ هَذِهِ الْقُرَی وَدِیَّهً حَتَّی تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً).

«ودیه»به معنای نهال کوچکی است که از کنار نخل بیرون می آید و تدریجاً ریشه می دواند و قوی تر می شود تا زمانی که جدا کردن آن میسر باشد آن گاه آن را

جدا کرده و در جای مناسبی غرس می کنند و تعبیر به«أَوْلَادِ نَخِیلِ»به همین مناسبت است و این کار دو فایده دارد:نخست اینکه فضاهای خالی نخلستان بدین وسیله پر می شود و به گفته امام علیه السلام« تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً ».

این جمله همان گونه که مرحوم سید رضی در پایان وصیّت نامه آن را توضیح داده مفهومش این است که آنقدر از نهال های جدید نخل استفاده شود و نخلستان پر درخت شود که برای بیننده تشخیص آن مشکل گردد که آیا این همان نخلستان سابق است.

به هر حال تأکید امام علیه السلام بر گسترش عمران و آبادی این موقوفات،قابل توجّه است به خصوص اینکه گفته می شود اگر نهال های کنار نخل را به زودی قطع کنند و برای فروش آماده کنند گاهی به خود نخل آسیب می رساند،بنابراین لازم است آن را تا زمان معینی حفظ کنند و بعد طبق دستور امام علیه السلام و مطابق مفاد وقف نامه آن را در همان نخلستان و در همان سرزمینی که پرورش یافته و از همه جا برای رشد و نمو آن مساعدتر است بنشانند.

این دستور نه تنها برای موقوفات امام علیه السلام که برای تمام موقوفات قابل توجّه است،هر چند متأسفانه متولیان سودجو گاه برعکس آن عمل کرده و نخلستان را در معرض آفات قرار می دهند،چرا که اگر نخلستان پر نخل نباشد سرما و گرما زودتر به آن آسیب می رساند؛اما هنگامی که تمام زمین نخلستان پر از نخل شود، آفات و آسیب های آن کمتر خواهد بود.

این سخن بدان معنا نیست که فاصله های معقول در میان درختان نادیده گرفته شود که آن هم سبب تضعیف باغ می شود.

در ضمن به این نکته باید توجّه کرد که بچه های نخل ممکن است جزء منافع محسوب شوند و حرمت بیع وقف شامل آن نگردد؛ولی با این حال امام علیه السلام می فرماید تا زمانی که خود نخلستان آن را نیاز دارد به خارج از نخلستان نفروشند.

امام علیه السلام در پایان این وصیّت نامه و بعد از بیان مسائل مربوط به موقوفات به مسائل مربوط به همسران کنیز خود پرداخته و وضع آنها را روشن می سازد، به گونه ای که بعد از او همه آزاد شوند؛می فرماید:«و هر کدام از کنیزانم که با آنها آمیزش داشته ام صاحب فرزند یا باردار است،از سهم ارث فرزندش آزاد می شود و اگر فرزندش بمیرد و او زنده باشد،او نیز آزاد است و بند بردگی از گردنش برداشته شده و به آزاد شدگان ملحق می شود»؛ (وَ مَنْ کَانَ مِنْ إِمَائِی - اللَّاتِی أَطُوفُ عَلَیْهِنَّ {1) .تعبیر به«اطوف علیهن»تعبیر کنایی زیبایی است برای آمیزش جنسی،زیرا از طواف یک نوع گردش فهمیده می شود که هنگامی که با«علی»همراه باشد همان گردش دورانی است به خصوص اینکه طبق گفته لسان العرب این تعبیر معمولا در حرکت شبانه به کار می رود و اگر مربوط به روز باشد باید با قرینه ای همراه گردد. }-لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِیَ حَامِلٌ،فَتُمْسَکُ عَلَی وَلَدِهَا وَ هِیَ مِنْ حَظِّهِ، فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِیَ حَیَّهٌ فَهِیَ عَتِیقَهٌ،قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ،وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ).

در آن زمان امام علیه السلام چندین کنیز که در حکم همسران آن حضرت بودند در اختیار داشت و فرزندان متعدّدی از آنها متولد شدند و شاید هدف امام علیه السلام از تکثیر اولاد این بود که آل علی و بنی هاشم فزونی یابند و خطراتی که از سوی دشمنان آنها را تهدید می کرد سبب انقراض این نسل شریف نگردد.

به هر حال امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه تکلیف کنیزانی را که فرزندی داشتند یا باردار بودند معین نموده و طبق قاعده فقهی معروف که مورد اتفاق همه فقهاست،این گونه کنیزان از سهم الارث فرزندشان آزاد می شوند و یا به تعبیر دیگر جزء سهم الارث فرزند قرار می گیرند و بلافاصله آزادی شامل حال آنها می شود،زیرا هیچ کس نمی تواند مالک پدر و مادر خود شود.

ولی درباره کنیزانی که صاحب فرزند نبودند،در این عبارت حکمی ذکر نشده و در روایات دیگری که از این وصیّت نامه در کتاب کافی و جز آن به گونه مشروح تری آمده،تکلیف آنها نیز مشخص شده است که امام علیه السلام دستور آزادی

همه آنها را داده اند ولی مرحوم سید رضی به خاطر تلخیص و گزینش،تنها به این بخش قناعت کرده است.

این نشان می دهد که تا چه حد امام علیه السلام به آزادی بردگان و کنیزان اهمیّت می داده و در طول تاریخ زندگی پر برکتش نیز-طبق بعضی از روایات-هزار برده از دست رنج خود خرید و آزاد کرد (أَنَّهُ علیه السلام أَعْتَقَ أَلْفَ نَسَمَهٍ مِنْ کَدِّ یَدِه). {1) .بحارالانوار،ج 41،ص 32،روایت 3.}

مسأله برنامه تدریجی اسلام برای آزادی بردگان در اسلام،مسأله ای است بسیار دامنه دار که نشان می دهد اسلام اصل را بر آزادی انسانها گذاشته حتی در آن جامعه ای که تار و پودش با مسأله بردگی پیوند داشت؛ولی برای رسیدن به این هدف برنامه مفصل و دراز مدتی چیده بود،زیرا اعلام آزادی فوری همه آنها تنش های زیادی ایجاد می کرد و حتی سبب بیچارگی و نابودی بسیاری از بردگان می شد. {2) .برای توضیح بیشتر به تفسیر نمونه،ج 21،ص 412-423.}

جمله« فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا »اشاره به این نکته است که تصور نشود که اگر کنیزی باردار یا صاحب فرزند بود و فرزندش بعد از مرگ مولی از دنیا رفت،آن کنیز به حالت بردگی بازگشت می کند؛امام علیه السلام می فرماید:بردگی از او برداشته شده و آزادی به سراغ او آمده است؛یعنی دیگر او قابل بازگشت نیست».

***

مرحوم سیّد رضی در پایان این وصیّت نامه می گوید:« قال الشریف:قوله علیه السلام فی هذه الوصیه:«و ألا یبیع من نخلها ودیه»،الودیه:الفسیله،و جمعها ودیّ.

و قوله علیه السلام:حتّی تشکل أرضها غراسا»هو من أفصح الکلام،والمراد به أن الأرض یکثر فیها غراس النخل حتی یراها الناظر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها فیشکل علیه أمرها و یحسبها غیرها ».تعبیر امام علیه السلام به«ودیه»به معنای نهال نخل است که جمع آن«ودی»(بر وزن علی) است.

و جمله دیگر حضرت که می فرماید:« حتی تشکل أرضها غراسا »از فصیح ترین سخنان است و مفهوم آن این است که آنقدر درختان و نهال های خرما زیاد شود و صحنه نخلستان را بپوشاند به گونه ای که هر کس آن را قبلا دیده باشد تشخیص آن بر او مشکل شود و گمان کند به سرزمین دیگری گام نهاده است».

نکته ها

1-پاسخ به دو سؤال

درباره این وصیّت نامه چند سؤال مطرح است:

1.از تعبیر وصیّت نامه استفاده می شود که امام علیه السلام اموال قابل ملاحظه ای داشته است که آنها را در حیات خود وقف نموده است،با توجّه به زهد فوق العاده آن حضرت،این اموال از کجا بدست آمده بود؟

همان گونه که در بالا نیز به طور اشاره بیان کردیم،امام علیه السلام سه منبع درآمد داشت؛ یکی منبع سهم غنایم که عاید همه سربازان اسلام می شد و گاه مبلغ قابل توجّهی را تشکیل می داد.دوم اینکه خراج اراضی خراجیه که تعلق به عموم مسلمانان داشت، نه خصوص جنگ جویان و مقدار آن بعد از فتوحات اسلامی بسیار زیاد بود، سهمی از آن نیز به امام علیه السلام تقدیم می شد.سوم اینکه امام علیه السلام سالیان دراز به غرس اشجار و تربیت نخلستان پرداخت و باغهای متعدّدی ایجاد کرد سپس آنها را به صورت وقف خاص و عام در آورد،بخشی را برای فرزندان خود و آل ابی طالب و بنی هاشم و بخشی را به عنوان انفاق فی سبیل اللّه قرار داد و اگر مالی از آن حضرت به ارث باقی ماند،مقدار کمی بود.

در روایات نیز آمده است که برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز اموال و باغاتی بود که خلفا به بهانه اینکه پیغمبران چیزی از خود به ارث نمی گذارند تمام آنها را جزء بیت المال کردند.

ابن عبد ربه در استیعاب می گوید:«قتل علی و لا مال احتجبه و لا دنیا اصابها؛ علی علیه السلام به شهادت رسید در حالی که نه مالی اندوخته بود و نه مواهب دنیوی برای خود فراهم ساخته بود». {1) .استیعاب،ج 3،ص 1126.}

ابن ابی الحدید نیز از بعضی خرده گیران نقل می کند که بر امیر مؤمنان علی علیه السلام خرده گرفته اند و گفته اند:ابو بکر از دنیا رفت و دینار و درهمی از خود به یادگار نگذاشت؛ولی هنگامی که علی علیه السلام چشم از دنیا پوشید،نخلستان های بسیاری از خود به یادگار گذاشت.سپس در پاسخ آن می نویسد:همه می دانند که علی علیه السلام چشمه های متعدّدی با زحمت خود در شهر مدینه،ینبع و سویعه احداث کرد و به وسیله آن زمین های مواتی را آباد نمود.سپس همه آنها را از ملک خود خارج ساخت و وقف مسلمین کردو از دنیا نرفت در حالی که چیزی از آنها در ملکش باشد.

آن حضرت چیزی از مال،کم یا زیاد برای فرزندانش به ارث نگذاشت مگر چند غلام و کنیز (که دستور آزادی آنها را داده بود) و هفتصد درهم از سهم او از بیت المال که برای به دست آوردن خادمی برای خانواده اش ذخیره کرده بود. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 146. }

2.سؤال دیگر اینکه چگونه امام علیه السلام می فرماید:حسن را متولی وقف ساختم و اگر حسن چشم از جهان بپوشد و حسین زنده باشد،او جانشین برادر خود خواهد شد.مگر امام علیه السلام از طریق علم غیب نمی دانست که شهادت امام حسین علیهما السلام سالها بعد از شهادت امام حسن علیه السلام خواهد بود؟

پاسخ این سؤال و سؤالات فراوان دیگری از این قبیل یک جمله است و آن اینکه امامان در کارهای عادی خود تکیه بر علم عادی داشتند که از مجاری معمولی حاصل می شود،نه علم غیب؛همان گونه که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز در مسائل مربوط به زندگی خود و یارانش تکیه بر علم حاصله از مجاری عادی داشت و از علم غیب جز در موارد استثنایی استفاده نمی فرمود.

2-اهمیت وقف در اسلام

اهتمام امیر مؤمنان علی علیه السلام به امر وقف و پیشگام بودن در این کار خیر به خوبی نشان می دهد که این مسأله ارزش فوق العاده ای در اسلام دارد.

گر چه وقف را اسلام ابداع نکرد و قبل از اسلام نیز در مذاهب دیگر اوقاف بسیاری وجود داشت ولی اسلام اهمیّت خاصی برای آن قائل شد و تحت عنوان صدقات جاریه بر آن تأکید کرد.

در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم که از کنار باغستانی عبور می کرد، مردی را دید که مشغول غرس درختی است.پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود:می خواهی غرسی بهتر از این را به تو یادآوری کنم؟ سپس اذکار مهمی را به او تعلیم فرمود.

آن مرد عرض کرد:ای رسول خدا من تو را گواه می گیرم که تمام این باغ را بر فقهای مسلمین از اهل صفه وقف کردم.در اینجا این آیات شریفه نازل شد:

«فَأَمّا مَنْ أَعْطی وَ اتَّقی* وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنی* فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری {1) .لیل،آیه 5-7.}» {2) .بحارالانوار،ج 100،صحفه 182،ح 4. }به این ترتیب، وقف به عنوان یک سنّت حسنه اسلامی مورد تأیید قرار گرفت.

در بعضی از روایات از جابر ابن عبداللّه نقل شده که تمام صحابه که اموالی داشتند،وقفی از خود به یادگار گذاشتند.

در امالی شیخ طوسی از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمود:«خَیْرُ مَا یُخَلِّفُهُ الرَّجُلُ بَعْدَهُ ثَلَاثَهٌ وَلَدٌ بَارٌّ یَسْتَغْفِرُ لَهُ وَ سُنَّهُ خَیْرٍ یُقْتَدَی بِهِ فِیهَا وَ صَدَقَهٌ تَجْرِی مِنْ بَعْدِهِ؛بهترین چیزی که انسان بعد از خود به یادگار می گذارد سه چیز است:

فرزند نیکوکاری که برای انسان استغفار کند و سنّت نیکی که مردم در آن به او اقتدا نمایند و صدقه ای که بعد از او جریان داشته باشد». {3) .وسائل الشیعه،ج 13،کتاب الوقوف و الصدقات،باب ح 1،10. }

احادیث در این زمینه فراوان است و باید توجّه داشت که یکی از طرق پیشگیری از تکاثر و ثروت اندوزی،گسترش دادن سنّت وقف است که اموال را از چنگ افراد معدود بیرون می آورد و منافع آن را در اختیار نیازمندان قرار می دهد.

نامه25: اخلاق اجتماعی کارگزاران اقتصادی/حمایت از حقوق حیوانات

موضوع

و من وصیه له ع کان یکتبها لمن یستعمله علی الصدقات

(دستور العمل امام به مأموران جمع آوری مالیات در سال 36 هجری)

متن نامه

قال الشریف وإنما ذکرنا هنا جملا لیعلم بها أنه علیه السلام کان یقیم عماد الحق ، ویشرع أمثله العدل ، فی صغیر الأمور وکبیرها ودقیقها وجلیلها.

انطَلِق عَلَی تَقوَی اللّهِ وَحدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ وَ لَا تُرَوّعَنّ مُسلِماً وَ لَا تَجتَازَنّ عَلَیهِ کَارِهاً وَ لَا تَأخُذَنّ مِنهُ أَکثَرَ مِن حَقّ اللّهِ فِی مَالِهِ فَإِذَا قَدِمتَ عَلَی الحیَ ّ فَانزِل بِمَائِهِم مِن غَیرِ أَن تُخَالِطَ أَبیَاتَهُم ثُمّ امضِ إِلَیهِم بِالسّکِینَهِ وَ الوَقَارِ حَتّی تَقُومَ بَینَهُم فَتُسَلّمَ عَلَیهِم وَ لَا تُخدِج بِالتّحِیّهِ لَهُم ثُمّ تَقُولَ عِبَادَ اللّهِ أرَسلَنَیِ إِلَیکُم ولَیُّ اللّهِ وَ خَلِیفَتُهُ لِآخُذَ مِنکُم حَقّ اللّهِ فِی أَموَالِکُم فَهَل لِلّهِ فِی أَموَالِکُم مِن حَقّ فَتُؤَدّوهُ إِلَی وَلِیّهِ فَإِن قَالَ قَائِلٌ لَا فَلَا تُرَاجِعهُ وَ إِن أَنعَمَ لَکَ مُنعِمٌ فَانطَلِق مَعَهُ مِن غَیرِ أَن تُخِیفَهُ أَو تُوعِدَهُ أَو

ص: 380

تَعسِفَهُ أَو تُرهِقَهُ فَخُذ مَا أَعطَاکَ مِن ذَهَبٍ أَو فِضّهٍ فَإِن کَانَ لَهُ مَاشِیَهٌ أَو إِبِلٌ فَلَا تَدخُلهَا إِلّا بِإِذنِهِ فَإِنّ أَکثَرَهَا لَهُ فَإِذَا أَتَیتَهَا فَلَا تَدخُل عَلَیهَا دُخُولَ مُتَسَلّطٍ عَلَیهِ وَ لَا عَنِیفٍ بِهِ وَ لَا تُنَفّرَنّ بَهِیمَهً وَ لَا تُفزِعَنّهَا وَ لَا تَسُوأَنّ صَاحِبَهَا فِیهَا وَ اصدَعِ المَالَ صَدعَینِ ثُمّ خَیّرهُ فَإِذَا اختَارَ فَلَا تَعرِضَنّ لِمَا اختَارَهُ ثُمّ اصدَعِ الباَقیِ َ صَدعَینِ ثُمّ خَیّرهُ فَإِذَا اختَارَ فَلَا تَعرِضَنّ لِمَا اختَارَهُ فَلَا تَزَالُ کَذَلِکَ حَتّی یَبقَی مَا فِیهِ وَفَاءٌ لِحَقّ اللّهِ فِی مَالِهِ فَاقبِض حَقّ اللّهِ مِنهُ فَإِنِ استَقَالَکَ فَأَقِلهُ ثُمّ اخلِطهُمَا ثُمّ اصنَع مِثلَ ألّذِی صَنَعتَ أَوّلًا حَتّی تَأخُذَ حَقّ اللّهِ فِی مَالِهِ وَ لَا تَأخُذَنّ عَوداً وَ لَا هَرِمَهً وَ لَا مَکسُورَهً وَ لَا مَهلُوسَهً وَ لَا ذَاتَ عَوَارٍ وَ لَا تَأمَنَنّ عَلَیهَا إِلّا مَن تَثِقُ بِدِینِهِ رَافِقاً بِمَالِ المُسلِمِینَ حَتّی یُوَصّلَهُ إِلَی وَلِیّهِم فَیَقسِمَهُ بَینَهُم وَ لَا تُوَکّل بِهَا إِلّا نَاصِحاً شَفِیقاً وَ أَمِیناً حَفِیظاً غَیرَ مُعنِفٍ وَ لَا مُجحِفٍ وَ لَا مُلغِبٍ وَ لَا مُتعِبٍ ثُمّ احدُر إِلَینَا مَا اجتَمَعَ عِندَکَ نُصَیّرهُ حَیثُ أَمَرَ اللّهُ بِهِ فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِینُکَ فَأَوعِز إِلَیهِ أَلّا یَحُولَ بَینَ نَاقَهٍ وَ بَینَ فَصِیلِهَا وَ لَا یَمصُرَ لَبَنَهَا فَیَضُرّ فَیُضِرّ ذَلِکَ بِوَلَدِهَا وَ لَا یَجهَدَنّهَا رُکُوباً وَ لیَعدِل بَینَ صَوَاحِبَاتِهَا فِی ذَلِکَ وَ بَینَهَا وَ لیُرَفّه عَلَی اللّاغِبِ وَ لیَستَأنِ بِالنّقِبِ وَ الظّالِعِ وَ لیُورِدهَا مَا تَمُرّ بِهِ مِنَ الغُدُرِ وَ لَا یَعدِل بِهَا عَن نَبتِ الأَرضِ إِلَی جَوَادّ الطّرُقِ وَ لیُرَوّحهَا فِی

ص: 381

السّاعَاتِ وَ لیُمهِلهَا عِندَ النّطَافِ وَ الأَعشَابِ حَتّی تَأتِیَنَا بِإِذنِ اللّهِ بُدّناً مُنقِیَاتٍ غَیرَ مُتعَبَاتٍ وَ لَا مَجهُودَاتٍ لِنَقسِمَهَا عَلَی کِتَابِ اللّهِ وَ سُنّهِ نَبِیّهِ ص فَإِنّ ذَلِکَ أَعظَمُ لِأَجرِکَ وَ أَقرَبُ لِرُشدِکَ إِن شَاءَ اللّهُ

ترجمه ها

دشتی

ما بخشی از این وصیت را آوردیم تا معلوم شود که امام ارکان حق را به پا می داشت و فرمان به عدل صادر می کرد، در کارهای کوچک یا بزرگ، با ارزش یا بی مقدار

1. اخلاق اجتماعی کارگزاران اقتصادی

با ترس از خدایی که یکتاست و همتایی ندارد حرکت کن.

در سر راه هیچ مسلمانی را نترسان، یا با زور از زمین او نگذر، و افزون تر از حقوق الهی از او مگیر .

هر گاه به آبادی رسیدی، در کنار آب فرود آی، و وارد خانه کسی مشو، سپس با آرامش و وقار به سوی آنان حرکت کن، تا در میانشان قرار گیری، به آنها سلام کن، و در سلام و تعارف و مهربانی کوتاهی نکن . سپس می گویی:

«ای بندگان خدا، مرا ولیّ خدا و جانشین او به سوی شما فرستاده، تا حق خدا را که در اموال شماست تحویل گیرم، آیا در اموال شما حقّی است که به نماینده او بپردازید؟» اگر کسی گفت: نه، دیگر به او مراجعه نکن، و اگر کسی پاسخ داد: آری، همراهش برو، بدون آن که او را بترسانی، یا تهدید کنی، یا به کار مشکلی وادار سازی، هر چه از طلا و نقره به تو رساند بردار ، و اگر دارای گوسفند یا شتر بود، بدون اجازه اش داخل مشو، که اکثر اموال از آن اوست.

آنگاه که داخل شدی مانند اشخاص سلطه گر، و سختگیر رفتار نکن، حیوانی را رم مده، و هراسان مکن، و دامدار را مرنجان ، حیوانات را به دو دسته تقسیم کن و صاحبش را اجازه ده که خود انتخاب کند، پس از انتخاب اعتراض نکن، سپس باقی مانده را به دو دسته تقسیم کن و صاحبش را اجازه ده که خود انتخاب کند و بر انتخاب او خرده مگیر، به همین گونه رفتار کن تا باقی مانده، حق خداوند باشد . اگر دامدار از این تقسیم و انتخاب پشیمان است، و از تو درخواست گزینش دوباره دارد، همراهی کن، پس حیوانات را درهم کن، و به دو دسته تقسیم نما، همانند آغاز کار،تا حق خدا را از آن برگیری .

در تحویل گرفتن حیوانات، حیوان پیر و دست و پا شکسته، بیمار و معیوب را به عنوان زکات نپذیر، و به فردی که اطمینان نداری، و نسبت به اموال مسلمین دلسوز نیست، مسپار، تا آن را به پیشوای مسلمین برساند و او در میان آنها تقسیم گرداند .

2. حمایت از حقوق حیوانات

در رساندن حیوانات آن را به دست چوپانی که خیر خواه و مهربان، امین و حافظ، که نه سختگیر باشد و نه ستمکار، نه تند براند و نه حیوانات را خسته کند، بسپار ، سپس آنچه از بیت المال جمع آوری شد برای ما بفرست، تا در نیازهایی که خدا اجازه فرموده مصرف کنیم. هر گاه حیوانات را به دست فردی امین سپردی، به او سفارش کن تا: «بین شتر و نوزادش جدایی نیفکند، و شیر آن را ندوشد تا به بچّه اش زیانی وارد نشود. در سوار شدن بر شتران عدالت را رعایت کند ، و مراعات حال شتر خسته یا زخمی را که سواری دادن برای او سخت است بنماید. آنها را در سر راه به درون آب ببرد، و از جاده هایی که دو طرف آن علف زار است به جادّه بی علف نکشاند، و هر چند گاه شتران را مهلت دهد تا استراحت کنند، و هر گاه به آب و علفزار رسید، فرصت دهد تا علف بخورند و آب بنوشند» تا آنگاه که به اذن خدا بر ما وارد شوند، فربه و سر حال، نه خسته و کوفته، که آنها را بر أساس رهنمود قرآن، و سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تقسیم نماییم.

عمل به دستورات یاد شده مایه بزرگی پاداش و نیز هدایت تو خواهد شد. ان شاء اللّه .

شهیدی

[آن را برای کسی می نوشت که بر گرفتن زکاتش می گماشت. در اینجا جمله هایی را می آوریم تا بدانند او ستون حق را بر پا داشت و در کارهای خرد و بزرگ، باریک و سترگ، نشانه های عدالت را برای مردمان به جای گذاشت.] برو با ترس از خدا، که یگانه است و بی همتا، مسلمانی را مترسان! و اگر او را خوش نیاید، بر سر وی مران! و بیش از حقّ خدا از مال او مستان! چون به قبیله رسی، بر سر آب آنان فرود آی و به خانه هاشان در میای! پس آهسته و آرام سوی ایشان رو تا به میان آنان رسی و سلامشان کن و در درود گفتن کوتاهی مکن! سپس بگو: بندگان خدا، مرا ولیّ خدا و خلیفه او سوی شما فرستاد تا حقی را که خدا در مالهاتان نهاد از شما بگیرم، آیا خدا را در مالهای شما حقّی است تا آن را ادا سازید و به ولی او بپردازید؟ اگر کسی گفت: نه! متعرّض او مشو، و اگر کسی گفت: آری! با او برو، بی آنکه او را بترسانی یا بیمش دهی، یا بر او سخت گیری یا کار را بر او سخت گردانی! آنچه از زر یا سیم به تو دهد، بگیر ، و اگر او را گاو و گوسفند و شترهاست، بی رخصت او میان آن در مشو که بیشتر آن رمه، او راست، و چون به رمه رسیدی چونان کسی به میانشان مرو که بر رمه چیرگی دارد یا خواهد که آنها را بیازارد، و چارپایان را از جای مگریزان و مترسان، و با خداوند آن در گرفتن حقّ خدا بد رفتاری مکن! پس مال را دو بخش کن و خداوند مال را مخیّر گردان و هر بخش را برگزید، بپذیر و بر او خرده مگیر. پس، مانده را دو بخش کن و او را مخیّر گردان و هر بخش را که برداشت متعرّض او مشو. پس پیوسته چنین کن تا آنچه از مال او باقی می آید، حقّ خدا را ادا کردن شاید. پس حقّ خدا را از او بگیر- و اگر گمان زیاد کند- و خواهد آنچه را قسمت شده به هم زند، بپذیر. سپس هر دو بخش را به هم بیامیز و همچون بار نخست قسمت کن نیز، تا حقّ خدا را از مال او بستانی ، و آنچه کلانسال است یا پیر و فرسوده، یا شکسته پا و پشت و یا بیماری اش ناتوان نموده و یا عیبی در او بوده، مگیر! و چون مال مسلمانان را با کسی روانه می داری، بدان بسپار که به دینداری او اطمینان داری تا به ولی مسلمانان رساند و او میان آنان بخش گرداند ، و بر آن مگمار جز خیرخواهی مهربان، و درستکاری نگاهبان که نه بر آنان درشتی کند و نه زیانشان رساند، و نه مانده شان سازد و نه خسته شان گرداند. پس آنچه فراهم گشته شتابان نزد ما روانه دار تا چنانکه خدا فرموده بخش گردانیم- و به مستحقّانش برسانیم-. پس اگر امین تو آن را گیرد و رساندنش را تعهّد کند، بدو سفارش کن که میان ماده شتر و بچّه شیرخوارش جدایی نیفکند، و ماده را چندان ندوشاند که شیرش اندک ماند و بچه اش را زیان رساند، و در سوار شدن به خستگی اش نیندازد، و میان آن و دیگر اشتران عدالت را برقرار سازد ، و باید شتر خسته را آسوده گرداند و آن را که کمتر آسیب دیده، یا از رفتن ناتوان گردیده، آرام راند. و چون بر آبگیرها گذرد به آبشان در آرد و راهشان را از زمینهای گیاهناک به جاده ها نگرداند، و در ساعتهایی آنها را آسوده بگذارد، و به هنگام خوردن آب و چریدن گیاه مهلتشان دهد تا به اذن خدا فربه و تناور، نه خسته و نه از بیماری لاغر، نزد ما رسند و به دستور کتاب خدا و سنّت پیامبر او (ص) آن را پخش کنیم، که این کار پاداش تو را بسیار گرداند و به رستگاری ات نزدیکتر رساند، ان شاء اللّه.

اردبیلی

و بدرستی که ما ذکر کرده ایم پاره از آن جمله ها اینجا تا دانسته شود بآن وصیت که آن حضرت بود که بپای می داشت ستون راستی را وضع میکرد مثالهای عدالت را در کارهای بزرگ آن و کوچک و بسیار آن و اندک آن روانه شو بر پرهیزگاری خدای یگانه هیچ شریکی نیست مر او را و مترسان مسلمانی را و مگذر بر زمین مسلمانی در حالتی که آن مسلمان کراهت داشته باشد

دیگر از او بیشتر از حق خدا در مال او پس هر گاه آنی بر سر قبیله پس فرود آی نزد آب ایشان بی آنکه اختلاط کنی بخانه های ایشان پس برو بسوی ایشان بآرام تن و قرار دل تا آنکه بایستی در میان ایشان پس سلام کنی بر ایشان و کم مگردان تحیت را برای ایشان پس بگوی ای بندگان خدا فرستاد مرا بسوی شما دوست و جانشین رسول خدا او تا بگیرم از شما حق خدا را که در مالهای شماست از زکات و خمس پس آیا هست در مالهای شما حقی واجب پس بگزارید بسوی ولی خدا پس اگر گوید گوینده که نیست حق خدا نزد ما پس باز مگردان باو سخن را و بقول او اعتماد کن آری برای تو بلی گوینده پس برو با او از جهه گرفتن آن بی آنکه ترس دهی او را یا سخت گیری با او یا تکلیف نمائی او را بدشواری پس بگیر آنچه بتو دهد از جنس طلا یا نقره و اگر باشد او را چهارپایان یا شتر پس داخل مشو در میان آنها بجز بفرمان او پس بدرستی که بیشتر آن مر او راست پس چون آبی بنزد آن اموال پس داخل مشو در آن همچون داخل شده مسلّط شده و ستم نماینده بر آن و نه مانند مر و درشت کردار بر او و فرمان چهارپایان را و مترسان آنها را و بدی مرسان خداوندان آنرا در اخذ زکات از آن و مال را بدو قسم کن پس مخیر گردان صاحب آنرا پس اگر اختیار کنی قسمی را پس فرا پیش مرو مر آن چیز را که اختیار کرده پس قسمت کن باقی را بدو و قسمت پس مخیر ساز او را پس چون اختیار کند قسمی را پس فرا پیش مرو آنچه را اختیار کرده پس همیشه این چنین باش تا باقی ماند آن چیزی که در وفا کردن باشد مر حق خدا را در مال او پس بگیر حق خدا را از او پس اگر طلب فسخ آن قسمت کند از تو پس فسخ کن آنرا پس بیامیز آن دو را بهم پس بکن مانند آنچه کردی اول بار تا فرا گیری حق خدا را در مال او و فرا مگیر شتری را که گذشته باشد از هشت سال و نه بسیار پیر و نه دست و پا شکسته و نه سل داشته شده و نه صاحب عیب و یک چشم و و امین مساز بر آن قسمت بجز کسی که اعتماد داشته باشی بدین او در آن حال که باشی مهربان بمال مسلمانان تا برساند آنرا بولی ایشان مرا و نفس نفیس خودش است پس قسمت کند آنرا میان ایشان و وکیل مساز بر آن صدقه مگر نیکخواه مهربان و امین نگهبان نه درشتی نماینده را و نه راننده مال بعنف و نه رنجاننده و نه جفا کننده پس فرود آر بشتاب بسوی ما آنچه جمع شده نزد تو تا بگردانیم آنرا جائی که امر کرد خدا بآن پس چون بگیرد آن صدقه را امین تو پس امر کن بسوی او که حایل نشود میان شتر ماده و میان بچه شتر آن و ندوشد شیر شتر ماده را بتمامی پس ضرر خواهد رسانید بفرزند او و جهد بسیار نکند بآن از روی سواری و باید که عدالت رعایت کند میان همراهان آن در سواری و میان آنها و باید که آسان گرداند کار را بر بهایم وامانده از رفتار و باید که درنگ کند و آهستگی بشتر سوده پای و بتنگ آمده از رفتار بسیار و باید که فرود آورد آنها را به آن چه می گذرند بآن از حوضهای آب تا بیاشامند و نگرداند آنها را از گیاه و زمین بسوی میانه های راهها تا بچرند و باید که راحت دهد آنها را در چراگاهها که بفراغت بچرند و باید که مهلت دهد آنها را نزد اندک آب صاف و گیاهان تا آنکه ببارد آنها را بفرمان خدا فربه های مغزدار نه رنج داده شدگان و نه مشقت دیدگان تا قسمت کنم آنرا بر نهج کتاب خدا و؟؟

پیغمبر او پس بدرستی که این بزرگتر است مر مزد تو را و نزدیکتر است برشد و صواب تو اگر خواهد خدا

آیتی

سفارشی از آن حضرت (علیه السلام) آن را برای کسی می نوشت که به گرفتن زکاتش می فرستاد جمله هایی از آن را در اینجامی آوریم تا همگان بدانند که علی (علیه السلام) ستون حق را برپای می داشتو نشانه های عدالت را در کارهای خرد و کلان و کلی و جزئی آشکار می نمود:

در حرکت آی، با پرهیزگاری و ترس از خداوندی که یگانه است و او را شریکی نیست. زنهار، مسلمانی را مترسانی و اگر خود نخواهد به سراغش مروی و بیش از آنچه حق خداوند است، از او مستانی. چون به قبیله ای برسی بر سر آب آنها فرود آی و به خانه هایشان داخل مشو. آنگاه با آرامش و وقار به سوی ایشان رو تا به میانشان برسی. سلامشان کن و تحیّت گوی و در سلام و تحیّت امساک منمای. سپس، بگوی که ای بندگان خدا، ولیّ خدا و خلیفه او مرا به نزد شما فرستاده تا سهمی را که خدا در اموالتان دارد بستانم. آیا خدا را در اموالتان سهمی هست، که آن را به ولیّ خدا بپردازید؟ اگر کسی گفت: نه، به سراغش مرو و اگر کسی گفت: آری، بی آنکه او را بترسانی یا تهدیدش کنی، یا بر او سخت گیری، یا به دشواریش افکنی، به همراهش برو و آنچه از زر و سیم دهد، بستان و اگر او را گاو و گوسفند و شتر باشد، جز به اجازت صاحبانش به میان رمه مرو، زیرا بیشتر آنها از آن اوست و چون به رمه چارپایان رسیدی، مانند کسی مباش که خود را بر صاحب آنها مسلط می شمارد یا می خواهد بر او سخت گیرد. چارپایی را رم مده و مترسان و صاحبش را در گرفتن آن مرنجان. پس مال را هر چه هست به دو بخش کن و صاحب مال را به گزینش یکی از آن دو بخش مخیّر گردان و در آنچه برای خود برمی گزیند، متعرضش مشو. سپس، باقی را باز به دو بخش کن و باز او را در گرفتن یکی از آن دو بخش مخیر نمای و در آنچه برای خود برمی گزیند سرزنش منمای. و پیوسته چنین کن تا آن قسمت، که حق خداوند در آن است، بر جای ماند. پس سهم خدا را از او بستان و اگر پنداشت که مغبون شده و خواست آنگونه قسمت کردن را بر هم زند، از او بپذیر و بار دیگر دو قسمت را یکی کن و باز قسمت از سر گیر. تا سهم خدا را از مال او معین کنی و بستانی. و ستور پیر و سالخورده و پای و پشت شکسته و بیمار و لاغر و معیوب را مگیر.

و چون مال مسلمانان را می فرستی، آن را به کسی بسپار که به دینداری او مطمئن باشی تا آن را به ولیّ امر مسلمانان برساند و او میان مسلمانان قسمت نماید. و به نگهداری آنها مگمار، مگر مردی نیکخواه و مهربان و امین را که نیکو نگهبانی کند. کسی که با ستوران درشتی نکند و آنها را تند نراند و خسته شان نگرداند. پس، هر چه گرد آورده ای، زود به نزد ما فرست تا ما نیز در جایی که خداوند مقرر فرموده، صرف نماییم.

چون امین تو ستوران زکات را گرفت، از او بخواه که در راه میان مادر و کره شیرخواره اش جدایی نیفکند و آن قدر آن را ندوشد که کره اش را زیان رسد و با سوار شدن بر آنها خسته نکند و میان آن شتر که بر آن سوار می شود یا آن را می دوشد و دیگر شترها عدالت ورزد. و چنان کند که شتر خسته بیاساید و با شتری که پایش مجروح شده و رفتن نتواند بمدارا رفتار کند و آنها را بر سر آبگیرها برد و آب دهد و از راههایی براند که به علفزارها نزدیک باشد، نه از راههای خشک و عاری از گیاه، و ساعتها مهلت آسایش دهد تا آب خورند یا علف بچرند. تا به اذن خدا آنها را به ما برساند، فربه و پرتوان نه خسته و لاغر، و ما آنها را، چنانکه در کتاب خدا و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله) آمده، تقسیم کنیم. اگر چنین کنی، اجر تو بزرگ باشد و تو را به رستگاری، ان شاء الله، نزدیکتر سازد.

انصاریان

،ما قسمتی از این وصیت را اینجا آوردیم تا معلوم شود امام هماره ستون حق را بر پا می داشت،و در امور کوچک و بزرگ، و ظاهر و باطن نمونه های عدالت را می افراشت .

بر مبنای تقوای خداوندی که یکتا و بی شریک است حرکت کن،مسلمانی را به وحشت نینداز، و بدون رضای او بر وی گذر مکن،و اضافه تر از حقّی که خداوند در مالش قرار داده از او نگیر .

چون به قبیله ای رسیدی در منطقه آب آنان در آی و به خانه هایشان مرو، با آرامش و وقار به جانب آنان برو تا در میانشان قرار گیری،و به آنان سلام کن، و در تحیّت به ایشان کوتاهی مکن ،بگو:بندگان خدا!ولیّ و خلیفه خدا مرا به سوی شما فرستاده تا حق خدا را که در اموال شما نهفته از شما بگیرم،آیا در اموال شما خداوند را حقّی هست تا آن را به ولیّ او ادا کنید ؟ اگر کسی گفت:حقّی نیست،به او مراجعه مکن.و اگر کسی گفت:هست،همراهش برو بدون اینکه او را به وحشت اندازی یا تهدید کنی یا قرین سختی و فشار نمایی،و آنچه از طلا و نقره به عنوان زکات می دهد بگیر .اگر برای او گاو و گوسپند و شتر باشد بدون اجازه اش کنار حیوانات مرو، چرا که بیشتر آنها مال اوست.وقتی نزد چهارپایان رسیدی نه مانند مالکی که بر آنها سلطه دارد به آنها نظر کن،

و نه مثل کسی که بر او سختگیری نماید،چهار پایان را رم مده و به وحشت مینداز،و مالکش را به خاطر آنها ناراحت مکن .حیوانات را دو دسته قرار داده،سپس صاحبش را آزاد بگذار، هر قسمت را پذیرفت تو هم بپذیر و بر او ایراد مگیر،سپس باقی مانده را دو قسمت کن، و باز مالکش را آزاد بگذار،او هر دسته را اختیار کرد متعرضش مشو.پیوسته این تقسیم کردن را ادامه بده تا به اندازه حقی که از خداوند در مال اوست بماند،سپس حق خدا را از او دریافت دار .

و اگر به هم خوردن آن تقسیم را درخواست کرد بپذیر،و دو قسمت را یکی کن،دو باره برنامه تقسیم را از سر بگیر،تا حق خدا را از مال او دریافت داری .شتر پیر و از پا افتاده و دست و پا شکسته و بیمار و مسلول و عیب دار را به عنوان زکات قبول مکن.

غیر از کسی را که به او اعتماد داری بر آنها امین قرار مده،امینی که نسبت به اموال مسلمانان درستکار باشد، تا جایی که آن اموال را به حاکم مسلمانان برساند و حاکم هم بین مردم پخش کند .جز خیرخواه و مهربان و امین و حافظ چوپانی بر حیوانات مگمار،که با حیوانات درشتی نکند و آنها را به جبر و مشقّت نراند،

و نرنجانده و خسته ننماید .هر آنچه نزد تو جمع شد به سرعت به سوی ما فرست تا آن را در محلی که خدا دستور داده مصرف کنیم.وقتی آن اموال را به امین سپردی به او سفارش کن بین شتر و بچه شیر خواره اش فاصله نیندازد،و آن قدر شیرش را ندوشد که به بچّه او زیان رسد،شتر را با سواری گرفتن خسته و درمانده نکند، و در دوشیدن شیر و سواری گرفتن بین آن شتر و شترهای دیگر مساوات را رعایت نماید ،باید زمینه استراحت حیوان خسته را فراهم کند،و آن شتری را که به پایش آسیب رسیده و از حرکت ناتوان شده آرام و آهسته براند، و آنها را به آبگاههایی که شتران بر آن عبور می کنند وارد سازد،و از کناره راههای علف دار به به جاده های بی گیاه نبرد،و ساعاتی به آنان استراحت دهد،و باید آنها را کنار آبهای کم و گیاهان بیابان واگذارد ،تا به اذن حق چاق و استخوان دار و پر مغز نزد ما آیند،نه رنجیده و خسته،تا آنها را به فرمان قرآن و روش پیامبر صلّی اللّه علیه و آله تقسیم کنیم،که این عمل باعث بزرگی اجر توست،و به رشد و هدایتت نزدیک تر است، اگر خدا بخواهد .

شروح

راوندی

استعمل السلطان فلانا علی الشام: ای ولاه علیها، و حقیقه استعمله طلب الیه العمل. و علی الصدقات: ای علی جمع الصدقات و اخذها. و شرع امثله الحق و العدل: ای سنها و دخلها و سلکها. و قوله انطلق علی تقوی الله ای اذهب معتمدا علی التقوی. و الانطلاق: الذهاب. ورعت الرجل و روعته: ای افزعته، و روی و لا تروعن، و فی هذا تاکید و تشدید لیس فی قوله و لا تروعن. و یحرم علینا ان یخوف مسلما بالقلیل و بالکثیر. و روی و لا تجتازن علیه کارها ای لا تمر علی ارض انسان و مواشیه و هو لمرورک فیها و علیها کاره. و لا تختارن: ای لا تلزم من یعطی الزکاه دفع شاه بعینها او بعیر بعینه. و الضمیر فی علیه لقوله مسلما، و کارها حال من الضمیر فی علیه. و الحی: القبیله. فاذا قدمت: ای دخلت فانزل بمائهم، ای انزل به، یعنی انزل بقریب منهم علی راس مائهم، فان عاده احیاء العرب و اهل البوادی ان یکون بینهم و یین مائهم شی ء قلیل. و انما قید نزوله بمائهم لیکون ابعد من الریبه منهم به و اقرب الی علمهم و معرفتهم به. و ابیاتهم: ای خیامهم. و لا تخدج التحیه: ای لا تنقضها، یقال: اخدجت الناقه اذا القت ولدها قبل تمام الایام و ان کان تام الخلق. و روی (و لا تخدج بالتحیه) من اخدجت السحابه، اذا قل مطرها، ثم تعدی بالباء. و خدجت الناقه: القت ولدها قبل تمامه، و به سمی الرجل خدیجا و المراه خدیجه. و الاسم الخداج. و انعم له: ای قال له نعم. و العسف: المضی فی ضلال، ثم قیل للظلم: عسف، و لا تعسفه ای لا تظلمه، و العسوف: الظلوم، و اصله من العسف، و هو الاخذ علی غیر الطریق. و لا ترهقه: ای لا تکلفه عسرا. و الماشیه: البقر و الغنم. و العنیف: الراعی الذی لیس اله رفق بالانعام. و اصدع المال صدعین: ای اجعل الغنم و البقرا و الابل علی نصفین مباینین متمیزین، یقال: صدعت الابل صدعتین ای فرقتین، و کل واحده صدعه. و العود: المسن من الابل، و هو الذی جاوز فی السن البازل. و الهرمه: الکبیره السن و المسکسوره التی انکسرت احدی قوائمها. و یقال ناقه کسیره ایضا. و المهلوسه: التی قد هلسها المرض و اذهب لحمها، و الهلاس: السل. و ذات عوار: ای معیبه، و العوار: العیب، یقال سلعت ذات عوار بفتح العین، و قد یضم عن ابی زید. و الظاهر من کلامه انه علیه السلام یامره باخراج کل واحده من هذه الاصناف الخمسه من المسنه و الهرمه و الکسیره و المهلوسه و المعیبه من القطیع قبل ان یصدع صدعین. و التعنیف: الاخذ بالعنف. و الشفیق: المشفق.

و المجحف: الذی یسوق المال سوقا عنیفا یذهب لحمه، یقال: اجحف به ای ذهب به. و سیل جحاف: اذا جرف کل شی ء و جمعه و ذهب به. و الملغب: المتعب، و اللغوب الاعیاء. و قوله ثم احدر الینا ما اجتمع عند ای انحدر بها الینا، من حدرت السفینه احدرها حدرا: اذا ارسلتها الی اسفل. و لا یقال: احدرتها. و حدرت الیک الشی ء: ای هبطت به الیک. و او عز الیه: ای مر من جعلته راعیها ان لا یحول، ای لا یمنع بین ناقه و ولدها. و بخط الرضی (رضی الله عنه) و بین فصیلها، و الاحسن ان یقال: المال بین زید و عمر، و لا یعاد بین ثانیا اذا کان الاسم الاول مظهرا، و اذا کان احدهما مضمرا فلابد من تکراره، تقول: المال بینه و بین زید و بین زید و بینه. و لا یمصر لبنها: ای لا یحلب لبنها کله بحیث لا یترک منه شیئا فانه یضربولدها و قیل ان ترک شی ء من اللبن فی الضرع یکون سبب اجتماع کثیر منه فیه. و قال ابن السکیت المصر حلب کل ما فی الضرع، و التمصر: حلب بقایا اللبن فی الضرع. و لیرفه: ای لیرح و یترک اللاغب، و هو المعنی لیستریح، و الترفیه: الترک فی الراحه. و لیستان: ای لیفعل الاناه و الرفق به. و النقب: البعیر الذی دق اخفافه لکثره المشی، یقال: نقب البعیر اذا رقت اخفافه، و نقب الخف الملبوس ای تخرق. و الظالع: الغامز، و ظلع البعیر تظلع غمز فی مشیه فهو ظالع، و الانثی ظالعه. و الغدر جمع غدیر الماء. و النطاف: المیاه القلیله. و الاعشاب جمع العشب، و هو النبات. و البدن: السمان، و الواحد بادن. و البدن: السمن و الاکتناز، یقال: بدن یبدن اذا ضخم و المنقیات التی من سمنها یصیر لها نقی، و هو المخ، یقال: انقت الابل ای سمنت و صار فیها نقی و هو مخ العظم و شحم العین من السمن، و النقو کل عظم ذی مخ فی قول الفراء. و المجهودات: التی اجهدت و اتعبت.

کیدری

و لا تخدج بالتحیه لهم: اخدجت الناقه ای القت ولدها قبل تمام الایام، و ان کان تام الخلق و اخدجت الساحبه قل مطرها اراد لا تبخل بالسلام علیهم، و لا تقله بک افشه. و ان انعم لک منعم: ای قال لک نعم. تعسفه: ای تظلمه، ترهقه، تکلفه عسرا و اراد بالماشیه الغنم و البقر. و اصدع الباقی صدعین: ای فرقه فرقتین. و العود: المسن من الابل و هو الذی جاوز فی السن البازل. و الهزمه: الکبیره السن، المکسوره: التی انکسرت احدی قوائمها. و المهلوسه: التی بها الهلاس و هو السل. و العوار: العیب بفتح العین و قد یضم عن ابی زید، و الظاهر من کلامه علیه السلام انه یامر باخراج کل واحده من هذه الاصناف الخمسه من القطیع قبل ان تفرقها فرقتین. و المجحف: الذی یسوق المال سوقا عنیفا تذهب لحمه، یقال، اجحف به ای ذهب به، و سیل جحاف ای یجرف کل شی ء و یذهب به. و الملغب: المتعب، و اللغوب الاعیاء. و اوعز الیه، ای مره وظفه. و لا یمصر لبنها، ای لا یحلب لبنها کله بحیث لا یترک منها شیئا فانه یضر بولدها قال ابن السکیت: حلب کل ما فی الضرع، و التمصر حلب بقایا اللبن فی الضرع. و لیرفه علی اللاغب: ای لیرج المعیی و الترفیه الترک فی الراحه. و لیستان: من الاناه، و هو الرفق. و النقب: البعیر الذی رق اخفاقه و المنقی ذو النقی و هو المخ.

ابن میثم

از سفارشهای حضرت که برای متصدیان جمع آوری زکات و صدقات می نوشت: روعه: او را ترساند لا تخدج بالتحیه: سلام را ناقص ادا مکن و بنا به روایت دیگر: تخدج التحیه، از اخدجت السحابه: ابر دانه های بارانش کم شد. انعم له: گفت: بلی عسف: با خشونت و بدون دلیل گرفتن ارهاق: مکلف کردن به امر سخت و مشکل ماشیه: گوسفند و گاو عنیف: کسی که نامهربان است صدعت المال صدعین: مال را دو قسمت کردم عود: شتر پیر، و آن شتری است که از سن (بازل) که دندان و نیشش بیرون آمده گذشته باشد. هرمه: کهنسال استان: مهربانی کرد نقب: شتری که سمهایش نازک شده باشد. غدر: برکه های آب، جمع غدیر مکسوره: آن که یکی از چهار دست و پایش شکسته باشد مهلوسه: بیمار مسلول عوار به فتح عین: عیب و گاهی به ضم نیز خوانده می شود. مجحف: کسی که با شدت حیوانی را می راند تا گوشتش را ببرد. ملغب: به زحمت اندازنده لغوب: رنجور کردن او عزت الیه بکذا: او را به این کار دستور دادم. حال بین الشیئین: مانع شد مصر: دوشیدن تمام شیر از پستان تمصر: دوشیدن باقیمانده ی شیر ترفیه: در آسایش قرار دادن بدن: چاقها، جمع بادن منقیات: حیواناتی که بر اثر چریدن استخوانهایش پرمغز و چربی آن زیاد شد. نطاف: آبهای اندک اعشاب: گیاهان، جمع عشب نقو: استخوان پرمغز ما، در این جا برخی از جمله هایی از این وصیتنامه را آوردیم تا معلوم شود که آن حضرت اساس حق را بپا می داشت و مظاهر عدالت را در کارهای کوچک و بزرگ و امور، ریز و درشت، به عنوان قانون رعایت می کرد: (با توجه به تقوای الهی و احساس مسوولیت در برابر خدای یکتا، حرکت کن و هیچ مسلمانی را مترسان و بر سرزمین او، با اکراه مگذر، و از او بیش از حق خداوند که در مال وی می باشد مگیر، پس هرگاه به سرزمین قبیله ای رسیدی، در کنار آب فرود آی، بدون این که وارد خانه هایشان شوی، و بعد با آرامش و، وقار به سوی آنان برو، و بر آنان سلام کن و از اظهار تحیت بر آنان کوتاهی مکن، و سپس به ایشان بگو: ای بندگان خدا، مرا ولی خدا و خلیفه ی او به سوی شما فرستاده است تا از شما حق خود را که در اموالتان می باشد بگیرم آیا چنین حقی از خدا در مالهای شما وجود دارد که به ولیش بپردازید؟ پس اگر کسی گفت: نه، به او مراجعه نکن و اگر پاسخ مثبت داد، همراهش برو، بدون این که وی را بترسانی و تهدید کنی یا او را به کار مشکلی مکلف کنی و بر او سخت بگیری پس هر چه از طلا یا نقره به تو داد، بگیر و اگر دارای گوسفند یا شتر باشد، بی اجازه ی او داخل آن مشو زیرا بیشتر آن مال اوست و هنگامی که داخل شدی مانند شخص مسلط و سختگیر رفتار مکن و حیوانی را فراری مده و مترسان و در میان آنها صاحبش را ناراحت مکن، آنها را به دو گروه تقسیم کن و مالکش را مخیر کن که هر کدام را می خواهد برگزیند، و در انتخاب کردنش بر او اعتراض مکن سپس قسمت باقیمانده را دو نیمه کن و وی را مخیر کن یکی را انتخاب کند باز هم به او در این گزینش خرده مگیر، و بر همین منوال تقسیم کن تا آنجا که باقیمانده تنها به اندازه ی حق خدا باشد و آن را بگیر باز هم اگر خواست که از نو تقسیم کنی بپذیر پس آنها را با هم مخلوط کن و مانند گذشته تقسیم کن تا حق خداوند را از مال وی بگیری، حیوانهای پیر و دست و پا شکسته و بیمار و معیوب را مگیر، و آنها را به غیر از کسی که به دینش اطمینان داری و نسبت به مال مسلمانان دلسوز است وامگذار تا آن را به پیشوای مسلمین برساند و در میانشان تقسیم کند نگهداری آنها را جز به شخص خیرخواه و مهربان و امین و حافظ که نه سختگیر است و نه اجحافگر، نه تند می راند و نه آنها را خسته می کند واگذار مکن، و هر چه را جمع آوری کردی به زودی به سو یما روانه کن تا در مصارفی که خداوند فرمان داده مصرف کنیم، آنگاه که آن را به دست امین خود می دهی، به او سفارش کن که بین شتر و نوزادش جدایی نیاندازد و شیرش را تا آخر ندوشد که به بچه اش زیان وارد شود، و زیاد بر آن سوار نشود که خسته اش کند و در سواری و دوشیدن میان آن و شتران دیگر عدالت و برابری را رعایت کند، آسایش بیشتر خسته را فراهم کرده، آن را که پایش سائیده شده و از رفتن ناتوان شده به آرامش و آهستگی براند آنها را به برکه ها و آبگاههایی وارد کند که شترها بر آنها می گذرند و از زمین گیاهدار به جاده های بی گیاه منحرفشان نکند، و ساعتهایی آنها را استراحت دهد و چون به آبهای اندک و علفزار برسد مهلت دهد تا آب بنوشند و علف بخورند تا وقتی که به ما می رسند به اذن خدا فربه و سرحال باشند نه خسته و کوفته، تا آنها را بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبرش بخش و قسمت کنیم، این برنامه سبب بزرگی پاداش و هدایت رستگاری تو خواهد بود. انشاءالله.) در این فصل امام (علیه السلام) به نماینده ی خود که عامل جمع آوری زکات و صدقات بود، روش گرفتن آن را از صاحبانش و رعایت عدل و داد را در این مورد آموخته است و او را دستور داده است که با مالداران با مهربانی و نرم یرفتار کند. یادآوری می شود که رفق و مدارا با مردم اگر چه از مهمترین دستورهای پیامبر اسلام است به دلیل آن است که سبب تالیف قلوب است و توجه جامعه را به سوی او و گفته هایش جلب می کند، اما در این مورد از اهمیت بیشتری برخوردار است و نیاز فراوانتری به آن احساس می شود، توضیح آن که هدف از این سفارشها و راهنماییها آن است که از مردم عزیزترین دستاوردشان که مال و منالشان باشد گرفته شود، از این رو برای جلب رضایت آنان تا این تکلیف سخت را بپذیرند نیاز به نرمی و ملایمت و مهربانی بیشتر است. لذا امام (علیه السلام) در این سخنان، کارگزارش را سفارش به انجام رفق و مدارا و آسان گرفتن کار، می فرماید تا دلهای صاحبان اموال را برای ادای حقوق الهی جلب کند. چند نکته برجسته در این سفارشنامه وجود دارد که به ذکر آنها می پردازیم: 1- چون حرکت و اقدام به منظور جمع آوری زکات و صدقات، عملی دینی و از جمله ی عبادتهاست از این رو لازم است که به قصد تقرب به پیشگاه خداوند و خالصا لوجه الله انجام پذیرد، به این دلیل نماینده ی خود را امر می کند که در حرکت خود به سوی آن، تنها متوجه به خدا و تقوای او باشد بدون کوچکترین توجهی به غیر او. 2- مانند فرمانروایان ستمکار، در دل مسلمانان رعب و ترس ایجاد نکند، و از اختیارات خود سوء استفاده نکند، چنان که گوسفندی یا شتری بدون رضایت او بگیرد، یا این که روی زمین یا میان گله ی گوسفند و شتران او در حالی که صاحبش ناراحت می شود وارد نشود. کلمه ی کارها حال از ضمیر در علیه که در محل جر است می باشد. 3- به او دستور می دهد که هرگاه به سرزمین یکی از قبایل وارد می شود، سرجوی و محل آب آنها که عاده با خانه هایشان فاصله دارد، فرود آید و بر در خانه های آنان فرود نیاید زیرا باعث زحمت آنها می شود. 4- از عبارت امض الیهم، تا جمله ی و لا تسوءن صاحبها، آنچه موجب مصلحت و سزاوار است که در حق آنان عمل کند به وی آموخته است. کارهایی که سبب شفقت بر آنهاست از قبیل وقار و آرامش و ایستادن در میان جمع آنان توام با گفتارهایی از قبیل سلام گفتن و ابلاغ رسالت آن حضرت و چگونگی گفتارها مثل کامل کردن تحیت و با نرمی و ملاطفت سخن گفتن تمام اینها دستوراتی است که امر به انجام دادنشان فرموده، و جمله ی فوق شامل منهیات و کارهایی هم هست که دستور ترکش را داده است از جمله ی آنها: مسلمانی را نترساند و به آینده اش بدبین نکند و بر او سخت نگیرد و تکلیف شاق بر او محول نکند، بدون اذن

او در میان شتران و گوسفندانش داخل نوشد، و مانند زورمداران و ستمکاران بر آنان وارد نشود و حیوانی را رم ندهد و با زجر دادن و زدنشان صاحب آنها را آزرده خاطر نکند که تمام اینها بر خلاف نظر شارع است. 5- نکته ی پنجم: امام در این دستورنامه نهی از آزردن حیوانات و داخل شدن بدون اجازه ی صاحبشان را دلیل ذکر کرده است که اکثر حیوانات مال صاحبشان است، و این امر به جای مقدمه ی صغرای قیاس مضمر از شکل اول می باشد که نتیجه ی آن، نهی فوق است و کبرای آن چنین می شود: هر کس که بیشترین مال، از آن او باشد برای تصرف در آن از دیگران شایسته تر است و لازمه اش آن است که تصرف دیگران و داخل شدن آنان بدون اذن او جایز نیست. 6- و اصدع المال … فی ماله، در این جمله ها روش استخراج صدقه و بیرون کشیدن زکات از میان شتران و گوسفندان را بیان فرموده است که آنها را دو نیمه کند و صاحبشان را بر انتخاب هر کدام از آنها آزاد گذارد و هنگامی که یکی را برگزید بر او خرده نگیرد، و به او نگوید که (این نشد، دوباره انتخاب کن)، و سپس نیمه ی دیگر را دو قسمت کند و او را برای گزینش مختار گذارد و این تقسیمات را ادامه دهد تا آنجا که یکی از دو قسمت به مقدار زکات واجب یا اندکی بیشتر رسد که در این صورت صاحب مال را آزاد می گذارد که هر طرف را می خواهد برگیرد و طرف دیگر اگر به اندازه ی حق واجب الهی یا اندکی کمتر باشد نماینده ی امام تصرف کند و اگر بیشتر باشد زیادیش را به صاحب مال برمی گرداند و در آخرین انتخاب هم اگر پشیمان شود و بخواهد دوباره انتخاب کند او را آزاد بگذارد تا نگرانی که احیانا به سبب از دست دادن قدری از مال و ثروتش برایش پیدا شده برطرف شود و تسکین خاطر یابد. 7- امام (علیه السلام) نماینده ی خود را از گرفتن حیواناتی که دارای برخی عیبها مثل پیری و شکستگی و مسلولیت و دیگر بیماریهای درونی باشد منع کرده تا رعایت حق الهی که بسیار مهم است شده باشد و هم با مصارف هشتگانه که در قرآن ذکر شده است مناسبت داشته باشد که عبارتند از فقرا و مساکین و جز آنها. قطب الدین راوندی رحمه الله علیه می گوید ظاهر سخن امام آن است که قبل از آن که دست به تقسیم بزند باید حیواناتی که دارای، عیبهای یاد شده باشند از میان گله بیرون آورند و بعد تقسیمها را شروع کنند. 8- دستور داده است که برای نگهداری و محافظت اموال صدقه، کسی را انتخاب کند که مورد اطمینان باشد، دیانتش کامل و خیرخواه خدا و رسولش باشد و نسبت به حیوانات مهربان باشد در کار خود نه ضعیف و نه تجاوزگر و نه سختگیر باشد و تمام اینها از اموری است که برای حفظ حقوق واجب الهی لازم است. 9- و نیز به نماینده ی خود دستور می دهد که آنچه از مال زکات جمع کرده به زودی به سوی او حمل کند و این مطلب دو دلیل دارد: الف- احتیاج زیادی به صرف و خرج کردن در مواردش احساس می شود. ب- تا این که مبادا پیش از رسیدن به مستحقان به عللی تلف شود و از بین برود. 10- آخرین نکته سفارش به رعایت حال حیوانات فرموده است که نماینده اش به امینی که برای حفظ آنها مامور کرده بگوید: میان ناقه و بچه اش فاصله ایجاد نکند و تمام شیرش را ندوشد، زیرا این دو عمل به طفل زیان وارد می کند، زیاده از حد از او سواری نگیرد و چنان نباشد که زحمتها را منحصر به یکی کند و بقیه را معاف دارد زیرا این کار بسیار ضرر دارد اما رعایت حد اعتدال ضرر سواری را کاهش می هد و حکایت از مهربانی طبیعی می کند و همچنین استراحت دادن به حیوان خسته و آسان گرفتن بر زخمی و سم ساییده و لنگ لازم است، و نیز دستور می دهد که در مسیر راه آنها را به علفزارها و محل آب داخل کند و در ساعتهای آسایش به آنها فرصت تنفس و استراحت دهد تا وقتی که به محل معین رسیدند چاق و سرحال باشند و درباره ی هدف از این امر و نهی ها می فرماید: تا این که آنها را بر طبق کتاب خدا و روش پیامبرش تقسیم کنیم، این مطلب با این که از وضع و حال آن حضرت، برای هر کسی معلوم و مشخص است اما چون در رعایت حال این حیوانات سفارش زیاد فرمود، ممکن است برای برخی اوهام فاسده، این تصور پیدا شود که شاید به سبب غرض شخصی که نفعش به خودش می رسد، و بر خلاف کتاب خدا و سنت پیامبر است این همه اصرار دارد، لذا فرموده است: طبق کتاب خدا و سنت پیامبر تقسیم کنیم، و سپس نماینده ی خود را تشویق کرده است به این که این اعمال پاداش او را نزد خداوند زیاد می کند و هدایت و رشد او را به راه خداوند نزدیکتر می کند. این که پاداش وی را می افزاید به دلیل آن است که این کارها مشقت و رنج او را زیاد می کند و زیادی مشقت باعث زیادی اجر و مزد می باشد، و این که رشد و هدایتش را نزدیکتر می کند به این سبب است که در این امر به دنبال امام رفته و پیروی از هدایت و ارشاد او کرده است که در قبل آگاهی از آن نداشت. توفیق از خداوند است.

ابن ابی الحدید

و إنما ذکرنا هنا جملا منها لیعلم بها أنه ع کان یقیم عماد الحق و یشرع أمثله العدل فی صغیر الأمور و کبیرها و دقیقها و جلیلها انْطَلِقْ عَلَی تَقْوَی اللَّهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ وَ لاَ تُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً وَ لاَ تَجْتَازَنَّ عَلَیْهِ کَارِهاً وَ لاَ تَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَکْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِی مَالِهِ فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَی الْحَیِّ فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْیَاتَهُمْ ثُمَّ امْضِ إِلَیْهِمْ بِالسَّکِینَهِ وَ الْوَقَارِ حَتَّی تَقُومَ بَیْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَیْهِمْ وَ لاَ تُخْدِجْ بِالتَّحِیَّهِ لَهُمْ ثُمَّ تَقُولَ عِبَادَ اللَّهِ أَرْسَلَنِی إِلَیْکُمْ وَلِیُّ اللَّهِ وَ خَلِیفَتُهُ لآِخُذَ مِنْکُمْ حَقَّ اللَّهِ فِی أَمْوَالِکُمْ فَهَلْ لِلَّهِ فِی أَمْوَالِکُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلَی وَلِیِّهِ فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ لاَ فَلاَ تُرَاجِعْهُ وَ إِنْ أَنْعَمَ لَکَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُخِیفَهُ أَوْ تُوعِدَهُ أَوْ تَعْسِفَهُ أَوْ تُرْهِقَهُ فَخُذْ مَا أَعْطَاکَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّهٍ فَإِنْ کَانَ لَهُ مَاشِیَهٌ أَوْ إِبِلٌ فَلاَ تَدْخُلْهَا إِلاَّ بِإِذْنِهِ فَإِنَّ أَکْثَرَهَا لَهُ فَإِذَا أَتَیْتَهَا فَلاَ تَدْخُلْ عَلَیْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَیْهِ وَ لاَ عَنِیفٍ بِهِ وَ لاَ تُنَفِّرَنَّ بَهِیمَهً وَ لاَ تُفْزِعَنَّهَا وَ لاَ تَسُوءَنَّ صَاحِبَهَا فِیهَا وَ اصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَیْنِ ثُمَّ خَیِّرْهُ فَإِذَا اخْتَارَ فَلاَ تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِیَ صَدْعَیْنِ ثُمَّ خَیِّرْهُ فَإِذَا اخْتَارَ فَلاَ تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ فَلاَ تَزَالُ کَذَلِکَ حَتَّی یَبْقَی مَا فِیهِ وَفَاءٌ لِحَقِّ اللَّهِ فِی مَالِهِ فَاقْبِضْ حَقَّ اللَّهِ مِنْهُ

فَإِنِ اسْتَقَالَکَ فَأَقِلْهُ ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِی صَنَعْتَ أَوَّلاً حَتَّی تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِی مَالِهِ وَ لاَ تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لاَ هَرِمَهً وَ لاَ مَکْسُورَهً وَ لاَ مَهْلُوسَهً وَ لاَ ذَاتَ عَوَارٍ وَ لاَ تَأْمَنَنَّ عَلَیْهَا إِلاَّ مَنْ تَثِقُ بِدِینِهِ رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِینَ حَتَّی یُوَصِّلَهُ إِلَی وَلِیِّهِمْ فَیَقْسِمَهُ بَیْنَهُمْ وَ لاَ تُوَکِّلْ بِهَا إِلاَّ نَاصِحاً شَفِیقاً وَ أَمِیناً حَفِیظاً غَیْرَ مُعْنِفٍ وَ لاَ مُجْحِفٍ وَ لاَ مُلْغِبٍ وَ لاَ مُتْعِبٍ ثُمَّ احْدُرْ إِلَیْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ نُصَیِّرْهُ حَیْثُ أَمَرَ اللَّهُ بِهِ فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِینُکَ فَأَوْعِزْ إِلَیْهِ أَلاَّ یَحُولَ بَیْنَ نَاقَهٍ وَ بَیْنَ فَصِیلِهَا وَ لاَ یَمْصُرَ لَبَنَهَا فَیَضُرَّ [فَیُضِرَّ]

ذَلِکَ بِوَلَدِهَا وَ لاَ یَجْهَدَنَّهَا رُکُوباً وَ لْیَعْدِلْ بَیْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِی ذَلِکَ وَ بَیْنَهَا وَ لْیُرَفِّهْ عَلَی اللاَّغِبِ وَ لْیَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ وَ لْیُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ وَ لاَ یَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلَی جَوَادِّ الطُّرُقِ وَ لْیُرَوِّحْهَا فِی السَّاعَاتِ وَ لْیُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ حَتَّی تَأْتِیَنَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِیَاتٍ غَیْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لاَ مَجْهُودَاتٍ لِنَقْسِمَهَا عَلَی کِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ ص فَإِنَّ ذَلِکَ أَعْظَمُ لِأَجْرِکَ وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِکَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ .

و قد کرر ع قوله لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه ص فی ثلاثه مواضع من هذا الفصل الأول قوله حتی یوصله إلی ولیهم لیقسمه بینهم .

الثانی قوله ع نصیره حیث أمر الله به .

الثالث قوله لنقسمها علی کتاب الله و البلاغه لا تقتضی ذلک و لکنی أظنه 1أحب أن یحتاط و أن یدفع الظنه عن نفسه فإن الزمان کان فی عهده قد فسد و ساءت ظنون الناس لا سیما مع ما رآه من عثمان و استئثاره بمال الفیء.

و نعود إلی الشرح قوله ع علی تقوی الله علی لیست متعلقه بانطلق بل بمحذوف تقدیره مواظبا.

قوله و لا تروعن أی لا تفزعن و الروع الفزع رعته أروعه و لا تروعن بتشدید الواو و ضم حرف المضارعه من روعت للتکثیر.

قوله ع و لا تجتازن علیه کارها أی لا تمرن ببیوت أحد من المسلمین یکره مرورک و روی و لا تختارن علیه أی لا تقسم ماله و تختر أحد القسمین و الهاء فی علیه ترجع إلی مسلما و تفسیر هذا سیأتی فی وصیته له أن یصدع المال ثم یصدعه فهذا هو النهی عن أن یختار علی المسلم و الروایه الأولی هی المشهوره .

قوله ع فانزل بمائهم و ذلک لأن الغریب یحمد منه الانقباض و یستهجن فی القادم أن یخالط بیوت الحی الذی قدم علیه فقد یکون من النساء من لا تلیق رؤیته و لا یحسن سماع صوته و من الأطفال من یستهجن أن یری الغریب انبساطه علی أبویه و أهله و قد یکره القوم أن یطلع الغریب علی مأکلهم و مشربهم و ملبسهم و بواطن أحوالهم و قد یکونون فقراء فیکرهون أن یعرف فقرهم فیحتقرهم أو أغنیاء أرباب ثروه کثیره فیکرهون أن یعلم الغریب ثروتهم فیحسدهم ثم أمره أن یمضی إلیهم غیر متسرع و لا عجل و لا طائش نزق حتی یقوم بینهم فیسلم علیهم

و یحییهم تحیه کامله غیر مخدجه أی غیر ناقصه أخدجت الناقه إذا جاءت بولدها ناقص الخلق و إن کانت أیامه تامه و خدجت ألقت الولد قبل تمام أیامه و روی و لا تحدج بالتحیه و الباء زائده .

ثم أمره أن یسألهم هل فی أموالهم حق لله تعالی یعنی الزکاه فإن قالوا لا فلینصرف عنهم لأن القول قول رب المال فلعله قد أخرج الزکاه قبل وصول المصدق إلیه.

قوله و أنعم لک أی قال نعم.

و لا تعسفه أی لا تطلب منه الصدقه عسفا و أصله الأخذ علی غیر الطریق.

و لا ترهقه لا تکلفه العسر و المشقه.

ثم أمره أن یقبض ما یدفع إلیه من الذهب و الفضه و هذا یدل علی أن المصدق کان یأخذ العین و الورق کما یأخذ الماشیه و أن النصاب فی العین و الورق تدفع زکاته إلی الإمام و نوابه و فی هذه المسأله اختلاف بین الفقهاء.

قوله فإن أکثرها له کلام لا مزید علیه فی الفصاحه و الرئاسه و الدین و ذلک لأن الصدقه المستحقه جزء یسیر من النصاب و الشریک إذا کان له الأکثر حرم علیه أن یدخل و یتصرف إلا بإذن شریکه فکیف إذا کان له الأقل.

قوله فلا تدخلها دخول متسلط علیه قد علم ع أن الظلم من طبع الولاه و خصوصا من یتولی قبض الماشیه من أربابها علی وجه الصدقه فإنهم یدخلونها دخول متسلط حاکم قاهر و لا یبقی لرب المال فیها تصرف فنهی ع عن مثل ذلک.

قوله و لا تنفرن بهیمه و لا تفزعنها و ذلک أنهم علی عاده السوء یهجهجون { 1) یقال:هجهج بالسبع:صاح به،و بالجمل زجره. } بالقطیع حتی تنفر الإبل و کذلک بالشاء إظهارا للقوه و القهر و لیتمکن أعوانهم من اختیار الجید و رفض الردیء.

قوله و لا تسوءن صاحبها فیها أی لا تغموه و لا تحزنوه یقال سؤته فی کذا سوائیه و مسائیه .

قوله و اصدع المال صدعین و خیره أی شقه نصفین ثم خیره فإذا اختار أحد النصفین فلا تعرضن لما اختار ثم اصدع النصف الذی ما ارتضاه لنفسه صدعین و خیره ثم لا تزال تفعل هکذا حتی تبقی من المال بمقدار الحق الذی علیه فأقبضه منه فإن استقالک فأقله ثم اخلط المال ثم عد لمثل ما صنعت حتی یرضی و ینبغی أن یکون المعیبات الخمس و هی المهلوسه و المکسوره و أخواتهما یخرجها المصدق من أصل المال قبل قسمته ثم یقسم و إلا فربما وقعت فی سهم المصدق إذا کان یعتمد ما أمره به من صدع المال مره بعد مره.

و العود المسن من الإبل و الهرمه المسنه أیضا و المکسوره التی أحد قوائمها مکسوره العظم أو ظهرها مکسور و المهلوسه المریضه قد هلسها المرض و أفنی لحمها و الهلاس السل و العوار بفتح العین العیب و قد جاء بالضم .

و المعنف ذو العنف بالضم و هو ضد الرفق و المجحف الذی یسوق المال سوقا عنیفا فیجحف به أی یهلکه أو یذهب کثیرا من لحمه و نقیه { 2) النقی،بکسر النون و سکون القاف:المخ. } .

و الملغب المتعب و اللغوب الإعیاء .

و حدرت السفینه و غیرها بغیر ألف أحدرها بالضم.

قوله بین ناقه و بین فصیلها الأفصح حذف بین الثانیه لأن الاسمین ظاهران و إنما تکرر إذا جاءت بعد المضمر کقولک المال بینی و بین زید و بین عمرو و ذلک لأن المجرور لا یعطف علیه إلا بإعاده حرف الجر و الاسم المضاف و قد جاء المال بین زید و عمرو و أنشدوا بین السحاب و بین الریح ملحمه قعاقع و ظبی فی الجو تخترط { 1) الملحمه:الحرب،و القعاقع:حکایه أصوات الترسه فی الحرب.و الظبی:جمع ظبه،و هو حدّ السیف. } .

و أیضا بین الندی و بین برقه ضاحک غیث الضریک و فارس مقدام { 2) برقه ضاحک:موضع بعینه. } .

و من شعر الحماسه و إن الذی بینی و بین بنی أبی و بین بنی عمی لمختلف جدا { 3) دیوان الحماسه 30:172،و البیت للمقنع الکندی. } .

و لیس قول من یقول إنه عطف بین الثالثه علی الضمیر المجرور بأولی من قول من یقول بل عطف بین الثالثه علی بین الثانیه لأن المعنی یتم بکل واحد منها.

قوله ع و لا تمصر لبنها المصر حلب ما فی الضرع جمیعه نهاه من أن یحلب اللبن کله فیبقی الفصیل جائعا ثم نهاه أن یجهدها رکوبا أی یتعبها و یحملها مشقه ثم أمره أن یعدل بین الرکاب فی ذلک لا یخص بالرکوب واحده بعینها لیکون ذلک أروح لهن لیرفه علی اللاغب أی لیترکه و لیعفه عن الرکوب لیستریح و الرفاهیه الدعه و الراحه.

و النقب ذو النقب و هو رقه خف البعیر حتی تکاد الأرض تجرحه أمره أن یستأنی بالبعیر ذی النقب من الأناه و هی المهله.

و الظالع الذی ظلع أی غمز فی مشیه.

و الغدر جمع غدیر الماء و جواد الطریق حیث لا ینبت المرعی.

و النطاف جمع نطفه و هی الماء الصافی القلیل.

و البدن بالتشدید السمان واحدها بادن.

و منقیات ذوات نقی و هو المخ فی العظم و الشحم فی العین من السمن و أنقت الإبل و غیرها سمنت و صار فیها نقی و ناقه منقیه و هذه الناقه لا تنقی

کاشانی

(کان یکتبها لمن یستعمله علی الصدقات) این وصیتی است که نوشته آن را برای کسی که عامل می گردانید او را بر صدقات مستحقین (و انما ذکرنا منها جملا ههنا) و به درستی که ما ذکر کرده ایم پاره ای از آن را در این مقام (لیعلم بها) تا دانسته شود به آن وصیت (انه علیه السلام کان یقیم عماد الحق) که آن حضرت علیه السلام بود که به پای می داشت ستون راستی را. (و یشرع امثله العدل) و وضع می کرد مثال های عدالت را (فی صغیر الامور و کبیرها) در کارهای کوچک و کارهای بزرگ (و دقیقها و جلیلها) و کارهای اندک و کارهای بسیار. و آن جمل این است که: (انطلق علی تقوی الله) روانه شو بر پرهیزگاری و ترسکاری از خدا (وحده لا شریک له) که یگانه ای است که انبازی نیست او را (و لا تروعن مسلما) و مترسان مسلمانان را تا ایمن باشی از عقوبات نیران (و لا تجتازن علیه) و مگذر بر زمین مسلمان و بوستان او (کارها) در حالتی که کراهیت داشته باشد ان مسلمان از مرور تو بر آن و در بعضی روایت (لا تختارن) است. یعنی گزین مکن بهترین مال او را هرگاه که او کاره آن باشد. (و لا تاخذن منه) و مگیر از او (اکثر من حق الله) بیشتر از حق خدا (فی ماله) که در مال او باشد (فاذا قدمت علی الحی) پس چون آیی بر سر قبیله (فانزل بمائهم) پس فرود آی به کنار آب ایشان (من غیر ان تخالط ابیاتهم) بی آنکه اختلاط کنی به خانه های شیخ و شاب ایشان (ثم امض الیهم) پس برو به سوی ایشان (بالسکینه و الوقار) به آرام تن و قرار دل (حتی تقوم بینهم) تا آنکه بایستی در میان ایشان (فتسلم علیهم) پس سلام کنی بر ایشان (و لا تخدج التحیه لهم) و کم مگردان تحیت و درود را برای ایشان (ثم تقول) پس بگویی که (عباد الله) ای بندگان خدا (ارسلنی الیکم ولی الله) فرستاد مرا به سوی شما ولی خدا (و خلیفته) و خلیفه برگزیده او (لاخذ منکم) تا بگیرم از شما (حق الله فی اموالکم (حق خدا را که در مال های شما است از زکات و خمس (فهل لله فی اموالکم) پس آیا هست خدای را در مال های شما (من حق) حقی واجب (فتودوه الی ولیه) تا ادا کنید و برسانید به سوی ولی خدا (فان قال قائل لا) پس اگر در جواب گوید گوینده ای که نیست حق خدا نزد ما (فلا تراجعه) پس بازمگرد به او. یعنی دوم بار آن سخن را اعاده مکن و به قول اول اکتفا کن. (و ان انعم لک) و اگر بلی گوید برای تو (منعم) بلی گوینده ای (فانطلق معه) پس برو با آن کس از جهت اخذ آن حق (من غیر ان تخفیه) بی آنکه ترس دهی او را (او توعده) و یا بیم نمایی او را (او تعسفه) یا سخت گیری کنی با او (او ترهقه) یا تکلیف نمایی او را به دشواری (فخذ ما اعطاک) پس بگیر آنچه بدهد به تو (من ذهب او فضه) از جنس طلا و نقره (فان کانت له ماشیه) پس اگر باشد او را چهارپایان از گاو و گوسفند (اوابل) یا شتر (فلا تدخلها الا باذنه) پس داخل مشو در میان آنها مگر به اذن او (فان اکثرها له) به درستی که بیشتر آن مال از آن او است (فاذا اتیتها) پس چون آیی به نزد آن اموال (فلا تدخلها) پس داخل مشو در آن (دخول متسلط علیه) مثل داخل شدن گماشته شده ستم نماینده بر او (و لا عنیف به) و نه مثل درآمدن مرد درشت کردار با او (و لا تنفرون بهیمه) و مرمان چهارپایان را (و لا تفز عنها) و مترسان ایشان را (و لا تسوئن صاحبها فیها) و بدی مرسان خداوندان چهارپایان را در اخذ زکات آن (و اصدع المال صدعین) پس قسمت کن آن مال را به دو قسم (ثم خیره) بعد از آن مخیر کن صاحب آن را بی اجبار (فان اختار) پس اگر اختیار کرد یکی از آن دو بخش را (فلا تعرضن لما اختاره) پس فراپیش میا مر آن چیزی را که اختیار کرده باشد آن را (ثم اصدع الباقی) پس قسمت کن آن باقیمانده را (صدعین ثم خیره) به دو قسم، پس مخیر ساز او را (فاذا اختار فلا تعرضن) پس هرگاه که اختیار یکی از آن دو کند پس متعرض مشو (لما اختار) مر آن چیزی را که اختیار کرده (فلا تزال کذلک) پس همیشه باش همچنین. یعنی باز قسمت کن باقی را به دو بخش بر دستور اول (حتی) تا آنکه باقی ماند (ما فیه وفاء لحق الله فی ماله) چیزی که در او وفا کردن باشد مر حق خدا را از مال او (فاقبض حق الله منه) پس بگیر حق خدا را از مال او (فان استقالک) پس اگر طلب کند از تو فسخ آن قسمت را و ابطال آن را (فاقله) پس فسخ کن و باطل ساز آن قسمت را (ثم اخلطها) پس بیامیز هر دو حصه را به هم (ثم اصنع مثل الذی صنعت اولا) پس بکن مانند آنچه کردی در اول بار (حتی تاخذ) تا آنکه فراگیری (حق الله فی ماله) حق خدا را که این در مال او باشد (و لا تاخذن عودا) و مگیر شتری را که در گذشته باشد از هشت سال (و لا هرمه) و نه ضعیف پر بسیار سال (و لا مکسوره) و نه دست و پا شکسته (و لا مهلوسه) و نه سل داشته شده (و لا ذات عوار) و نه صاحب عیب یک چشم را. (و لا تامنن علیها) و امین مساز بر آن قسمت (الا من تثق بدینه) مگر کسی را که اعتماد داشته باشی به دین و دیانت او (رافقا بمال المسلمین) در آن حال که باشد مهربان به مال مسلمانان (حتی یوصله الی ولیهم) تا آنکه برساند آن را به والی ایشان. که مراد نفس نفیس خودش است صلوات الله علیه (فیقسمه بینهم) تا قسمت کند آن ولی ایشان آن مال را میان اصناف ثمانیه از فقیران و غازیان و غیر ایشان (و لا توکل بها) و وکیل مساز به اخذ آن صدقه (الا ناصحا شفیقا) مگر نیکوخواه مهربان را (و امینا حفیظا) و امین نگهبان را (غیر معنف) نه درشتی نماینده را (و لا مجحف) و نه راننده مال به عنف (و لا ملغب) و نه رنجاننده (و لا متعب) و نه جفاکننده (ثم احذر) پس فرود آر به شتاب (الینا) به سوی ما (ما اجتمع عندک) آنچه جمع شده نزد تو از مال خدا (نصیره) تا بگردانیم آن را (حیث امر الله به) در جایی که حق تعالی فرمود به صرف آن مال و امر به شتاب درآوردن مال به جهت دو امر است: یکی آنکه تا زود حاجت مستحقان برآید و دیگر خوف آنکه مبادا به تلف آید (فاذا اخذها امینک) و چون بگیرد آن صدقه را امین تو (فاوعز الیه) پس امر کن به سوی او (الا یحول بین ناقه و بین فصیلها) که حایل نشود میان شتر ماده و شتر بچه او، و او را از شیر خوردن منع نکند (و لا یمصر لبنها) و ندوشد شیر شتر ماده را به تمامی (فیضر ذلک بولدها) پس ضرر خواهد رسانید به فرزند او (و لا یجهدنها رکوبا) و جهد بسیار نکند به او، و او را مشقت نرساند از نظر سواری (ولیعدل بین صواحباتها) و باید که عدالت رعایت نماید میان همراهان آنها (فی ذلک) در سواری (و بینها) و میان آنها. یعنی طریق عدالت را با همه آنها مرعی دارد. (ولیرفه) و باید که آسان گرداند کار را (علی اللاغب) بر بهایم وامانده، در رفتار (ولیستان بالنقب) و باید که درنگ کند و آهستگی نماید به شتر سوده پای (و الظالع) و به تنگ آمده از رفتار بسیار (ولیوردها) و باید که فرود آورد آنها را (ما تمر به من الغدر) به آنچه می گذرند به آن از حوض های آب تا بیاشامند (و لا یعدل بها) و نگرداند آنها را (عن نبت الارض) از گیاه زمین (الی جواد الطرق) به سوی میان های راهها، تا بچرند و قوت گیرند در رفتار (ولیروحها) و باید که راحت دهد آنها را (فی الساعات) در چراگاه هایی که به فراغت اکل و شرب نمایند (ولیمهلها) و باید که مهلت دهد آنها را (عند النطاف) نزد آب اندک صافی (و الاعشاب) و نزد گیاه ها (حتی تاتینا بها) تا آنکه بیاورد به ما آنها را (بدنا منقیات) فربه های مغزدار (غیر مشعبات) نه رنج داده شدگان (و لا مجهودات) و نه مشقت دیدگان (لنقسمها) تا قسمت کنیم آنها را (علی کتاب الله) بر نهج کتاب الهی (و سنه نبیه صلی الله علیه و اله) و طریقه مطهره حضرت رسالت پناهی صلی الله علیه و آله (فان ذلک) پس به درستی که آن قسمتی که حاصل شد به سعی تو (اعظم لاجرک) بزرگتر است برای ثواب تو (و اقرب لرشدک) و نزدیکتر است به رشد و ثواب تو (ان شاء الله) اگر مشیت خدا تعلق گرفته باشد به آن

آملی

قزوینی

از جمله وصیت و سفارشی است که نوشته است برای کسی که او را عامل صدقات یعنی زکوات میکرده است، و برای آن ذکر کردیم اینجا چیزی از آن تا دانسته شود که آنحضرت برپا میداشت ستون بنیان حق را، و وضع میکرد مثالها و ارقام عدل را در خرد و بزرگ امور و در خفی و جلی و جزئی و کلی روانه شو بر تقوی خداوندی که یگانه است بی شریک، و مترسان مسلمانی را، و مگذار بر او بیرضای او، و مستان از او بیشتر از حق خدای در مال او. پس چون آمدی بقبیله ای فرود آی بر سر آب ایشان بی آنکه درآمیزی با خانهاشان، بعد از آن برو نزد ایشانه بارام و وقار تا بیاستی میانشان، پس سلام کن بر ایشان، و ناقص مکن تحیت را بر ایشان، بعد از آن میگوئی ای بندگان خدا فرستاده است مرا بسوی شما ولی خدا و خلیفه او تا بستانم از شما حق خدا را، آیا خدای را در اموال شما حقی هست که برسانید بولی خدا یا ولی آن حق و مال اگر گفت گوینده: نه نیست، بازمگردان سخن بر او و اگر گفت: آری هست برو با او بی آنکه او را بترسانی یا بیم دهی یا سخت گیری و بیراهی کنی یا در جفا اندازی، پس بگیر آنچه دهد ترا از نقره و طلا و اگر او را گاو و گوسفند یا شتر باشد داخل مشو در آن مگر باذن او، زیرا که اکثر آن مال اوست، و هرگاه رفتی بر سر آن مواشی داخل مشو بر آنها داخل شدن کسی که تسلط جوید بر آن، یا عنف و تعدی کند بان، و مرمان چارپایی را و مترسان و صاحب او را مرنجان در آن و جدا کن آنها را بدو حصه، پس او را مخیر ساز هر کدام خواهد اختیار کند، و چون اختیار کرد متعرض مشو آنچه را او اختیار کرده است، پس از آن باقی را دو قسمت کن و او را مخیر ساز، و چون اختیار کرد متعرض آن مشو، و هم چنین پیوسته قسمت میکنی، تا آنقدر بماند که وفا بحق خدا از مال او کند، بستان حق خدا را از او، پس اگر التماس کند فسخ آن قسمت را قبول کن و آن قسمت فسخ کن، و باز هر دو را در هم آمیز بعد از آن آن کن که اول کردی تا چندان که بستانی حق خدا را در مال او و مستان شتر پیر و نه کهن سال ضعیف گشته، و نه و دست پا و اعضا شکسته و نه بمرض گداخته شده یا مسلول گشته، و نه صاحب عیب و علت یا یک چشم و امین مدان بر آن مال و اعتماد مکن مگر بکسی که وثوق بدین او داشته باشی، رفق و همواری میکرده باشد با مال مسلمانان، تا برساند بولی ایشان، پس قسمت کند او میان ایشان و موکل مگردان بان مگر مردی ناصح شفیق و امین ضابط و حفیظ که عنف نکند و ضرر نرساند، و خسته نگرداندشان، و تعب نفرماید پس روانه کن زود بسوی ما آنچه مجتمع شده است نزد تو تا بگردانیم آنرا در هر جا که امر کرده است خدای بان و چون گرفت آنها را امین تو برای آوردن سفارش کن که مانع نشود میان ناقه و شتربچه بطمع شیر، و ندوشد بقیه شیرش را پس ضرر رساند آن به بچه او، و خسته نکند آنرا از سواری کردن، و باید قسمت عدل کند میان ناقهای دیگر در سواری و هم شیر دوشیدن و میان او، نه شیر یکی تمام دوشد و همه راه بر او سوار شود، و باید رفاهت دهد خسته شده را، و تانی و آهستگی کند با حیوانی که پایش سوده شده است، یا از رفتن عاجز گشته است و باید وارد سازد بهایم را بر هر آب که میگذرد بر آن از غدیرها، و نگرداند راهشان را از زمین با گیاه بجاده های راهها که غالبا از علف و گیاه خالی می باشد، و باید راحت دهدشان و بگذارد تا خستگی بیندازند در ساعتها. یعنی ساعت بساعت راحتشان دهد. و گفته اند (ساعت) اینجا مصدر (ساعت الابل) است یعنی رها گشت تا بچرد، و عادت اینست که هر بهایم بجائی میراند هر ساعت درنگی میکند تا او بچرد چنانچه میگوید: و باید مهلت دهدشان نزد آبها و گیاهها تا بیارد بسوی ما آنها را باذن خدا فربه و پرمغز، نه مانده شده از تعب، و نه خسته شده از مشقت و جفا، تا قسمت کنیم آنها را بر طبق کتاب خدا و سنت نبی او صلی الله علیه و آله که اینطور که گفتیم بزرگتر است برای اجر تو، و نزدیکتر است بکار صواب تو ان شاء الله.

لاهیجی

و من وصیه له علیه السلام

کان یکتبها لمن یستعمله علی الصدقات و انما ذکرنا منها جملا لیعلم بها انه علیه السلام کان یقیم عماد الحق و یشرع امثله العدل فی صغیر الامور و کبیرها و دقیقها و جلیلها.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام بود که نوشت این وصیت را از برای کسی که گردانیده بود او را عامل و مباشر بر جمع کردن مالهای زکات. و ذکر نکردیم از وصایای حضرت علیه السلام پاره ای را مگر از جهت اینکه دانسته شود به سبب آنها که به تحقیق بود علیه السلام که برپا می داشت ستون حق را و ظاهر می کرد احکام عدالت را در امور کوچک و بزرگ و پنهان و آشکار.

«انطلق علی تقوی الله وحده لاشریک له و لا تروعن مسلما و لا تجتازن علیه کارها و لاتاخذن منه اکثر من حق الله فی ماله، فاذا قدمت علی الحی، فانزل بمائهم من غیر ان تخالط ابیاتهم، ثم امض الیهم بالسکینه و الوقار، حتی تقوم بینهم فتسلم علیهم و لا تخدج بالتحیه لهم، ثم تقول: عباد الله! ارسلنی الیکم ولی الله و خلیفته، لاخذ منکم حق الله فی اموالکم، فهل لله فی اموالکم من حق فتودوه الی ولیه؟ فان قال قائل: لا، فلاتراجعه. و ان انعم لک منعم فانطلق معه من غیر ان تخیفه او توعده او تعسفه او ترهقه، فخذ ما اعطاک من ذهب او فضه.»

یعنی رفتار کن بر نهج تقوی و پرهیزکاری خدای یگانه که نیست شریک از برای او و به فزع و ملامت مینداز مسلمانی را و مگذر بر مسلمی در حالتی که کراهت داشته باشد در گذشتن تو بر او و مگیر از او بیشتر از حق خدا در مال او، پس در هنگامی که می رسی بر قبیله ای پس فرود بیا به آبگاه ایشان، بدون اینکه داخل خانه های ایشان گردی، پس برو به سوی ایشان به آرام تن و جان، تا اینکه بایستی در میان ایشان، پس سلام کن بر ایشان و کم مکن از تحیت و تعظیم از برای ایشان. پس می گویی تو که ای بندگان خدا، فرستاده است مرا به سوی شما ولی خدا و خلیفه ی خدا از برای اینکه بگیرم از شما حق خدا در مالهای شما را، پس آیا هست از برای خدا در اموال شما حقی؟ پس اگر هست برسانید آن را به سوی ولی خدا. پس اگر گفت گوینده ای که نیست، پس برمگرد به سوی او و اگر گفت آری مر تو را آری گوینده ای، پس برو با او، بدون اینکه بترسانی او را، یا وعده دهی او را به شری، یا ستم کنی بر او، یا دشوار گیری بر او. پس بگیر آنچه را که می دهد به تو از زر و یا از سیم.

«و ان کانت له ماشیه او ابل، فلا تدخلها الا باذنه، فان اکثرها له، فاذا اتیتها فلا تدخلها دخول متسلط علیه و لا عنیف به و لاتنفرن بهیمه و لاتفزعنها و لاتسوءن صاحبها فیها و اصدع المال صدعین، ثم خیره، فاذا اختار فلا تعرضن لما اختار، ثم اصدع الباقی صدعین، ثم خیره، فاذا اختار فلاتعرضن لما اختار، فلا تزال بذلک حتی یبقی ما فیه وفاء لحق الله فی ماله، فاقبض حق الله منه، فان استقالک فاقله ثم اخلطهما، ثم اصنع مثل الذی صنعت اولا، حتی تاخذ حق الله فی ماله.»

یعنی و اگر باشد از برای او گاو و گوسفند یا شتر، پس داخل آنها مشو مگر به اذن او، پس به تحقیق که بیشتر آنها از اوست. یعنی کمتر آن مال زکات است. پس در هنگامی که بیایی به نزد آنها، پس داخل مشو در آنها داخل شدن غلبه کننده بر صاحب مال و نه ستم کننده به آن و مرمان چهارپایان را و به فریاد مینداز آنها را و بد حال مگردان صاحب آنها را درباره ی آنها، پس شق کن و بخش کن مال را به دو بخش، پس مختار گردان او را در اختیار کردن هر یک از آنها، پس در وقتی که اختیار کرد بخشی را، پس متعرض مشو مر چیزی را که اختیار کرده است. پس باز بخش کن باقی مانده را به دو بخش، پس باز مختار گردان او را، پس در وقتی که اختیار کرد بخشی را، پس متعرض مشو مر چیزی را که اختیار کرده است، پس همیشه عمل کن به آن نسبت تا اینکه باقی بماند چیزی که در آن وفا باشد به ادای مال خدا که در مال اوست، پس بگیر حق خدا را از او، پس اگر طلب کند باطل کردن آن تقسیم را، پس باطل کن آن قسمت را، پس ممزوج ساز دو مال را، پس عمل کن مثل عملی که در اول کرده بودی، تا اینکه بگیری حق خدا را که در مال اوست. «و لاتاخذن عودا و لا هرمه و لا مکسوره و لا مهلوسه و لا ذات عوار و لا تامنن علیها الا من تثق بدینه، رافقا بمال المسلمین حتی یوصله الی ولیهم، فیقسمه بینهم. و لا توکل بها، الا ناصحا شفیقا و امینا حفیظا، غیر معنف و لا مجحف و لا ملغب و لا متعب، ثم احدر الینا ما اجتمع عندک نصیره حیث امر الله به، فاذا اخذها امینک فاوعز الیه ان لایحول بین ناقه و بین فصیلها و لا یمصر لبنها، فیضر ذلک بولدها و لا یجهدنها رکوبا و لیعدل بین صواحباتها فی ذلک و بینها.»

یعنی و باید نگیری تو مسن از شتر را و نه پیری را و نه شکسته ای را و نه مریضه ی لاغر را و نه صاحب عیب را. و امین مگردان بر آنها مگر کسی را که اعتماد داشته باشی به دین او، در حالتی که مهربان باشد با مال مسلمانان، تا اینکه برساند مال مسلمانان را به سوی ولی و صاحب اختیار ایشان، پس قسمت می کند ولی میان ایشان و موکل مگردان به آنها مگر نیکخواه مهربان را. و امین نگاهبانی را که نه شدت کننده باشد و نه ستم کننده باشد و نه خسته کننده باشد و نه زحمت دهنده باشد، پس روانه گردان به سوی ما آنچه را که جمع شده است در نزد تو. به مصرف می رسانیم آن را در جائی که خدا امر کرده است به آن، پس در هنگامی که گرفت آنها را امین تو، پس وصیت کن به سوی او که مانع نشود میانه ی شتر ماده و میانه ی بچه ی او و بسیار ندوشد شیر آن را، تا اینکه ضرر رساند به ولد او و به مشقت نیندازد آنها را از جهت سوار شدن و هر آینه به عدل رفتار کند میان آن شترانی که صاحب سواری شده اند و میانه ی آنها که سواری نشده اند، یعنی در بعضی اوقات بر آنها سوار شود و در بعضی دیگر به آنهائی که سواری نشده اند.

«و لیرفه علی اللاغب و لیستان بالنقب و الطالع و لیوردها ما تمر به من الغدر و لا یعدل بها عن نبت الارض الی جواد الطرق و لیروحها فی الساعات و لیمهلها عند النطاف و الاعشاب، حتی تاتینا بها باذن الله، بدنا، منقیات غیر متعبات و لا مجهودات، لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه، صلی الله علیه و آله، فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ان شاء الله تعالی.»

یعنی و هر آینه باید آسان گیرد بر خسته شده و تانی کند و انتظار کشد به جرب دار و لنگ وامانده و وارد گرداند آنها را به جایی که بگذرند در آن مکان به غدیرها و حوضهای آب و میل ندهد آنها را از علفزار به سوی جاده ی راهها و راحت دهد آنها را در چند ساعتی و مهلت دهد آنها را در نزد آبها و گیاهها، تا اینکه بیاورد آنها را به نزد ما، به اذن خدا فربه و پاکیزه، پاک از عیب، بدون زحمت کشیده و نه مشقت دیده، تا اینکه قسمت کنیم آنها را بر نهج حکم کتاب خدا و طریقه ی رسول او، صلی الله علیه و آله. پس به تحقیق که جمع کردن مال خدا بزرگتر است از برای ثواب تو و نزدیکتر است از برای رشادت تو، اگر بخواهد خدای تعالی.

خوئی

اللغه: (و لا تروعن) من الروع بالفتح بمعنی الفزع، و الکلمه مشکوله فی اکثر السنخ بضم التاء و فتح الراء و کسر الواو المشدده من الترویع، و فی نسخه الرضی بفتح التاء و ضم الراء من الروع کما اخترناها فی المتن، و معناها علی الوجهین واحد ففی الصحاح: رعت فلانا و روعته فارتاع ای افزعته ففزع. (و لا تختارن) بالخاء المعجمه و الراء المهمله من الاختیار علی نسخه الرضی رضوان الله علیه، و فی نسخ (تجتازن) بالجیم و الزای المعجمه من الاجتیاز بمعنی السلوک من قولک جزت الموضع اجوزه جوازا ای سلکته و سرت فیه. (الحی) واحد احیاء العرب اصله من ح ی و. (تخدج) بالخاء المعجمه و الجیم، قال ابن الاثیر فی النهایه: خدجت الناقه اذا القت ولدها قبل اوانه و ان کان تام الخلق و اخدجته اذا ولدته ناقص الخلق و ان کان لتمام الحمل، و منه حدیث سعد (انه اتی النبی (صلی الله علیه و آله) بمخدج سقیم) ای ناقص الخلق، و منه حدیث علی (علیه السلام): (تسلم علیهم و لا تخدج التحیه لهم) ای لا تنقصها، انتهی، و قال الجوهری فی الصحاح: و فی الحدیث کل صلاه لا یقرا فیها بام الکتاب فهی خداج ای نقصان، و اخدجت الناقه اذا جائت بولدها ناقص الخلق و ان کانت ایامه تامه فهی مخدج و الولد مخدج، و منه

حدیث علی (علیه السلام) فی ذی الثدیه مخدج الید ای ناقص الید. انتهی. (تخیفه) من الاخافه بمعنی التخویف و اصلها الخوف، یقال: وجع مخیف ای یخیف من رئآه. (توعده) من الایعاد یستعمل فی الشر، قال الجوهری فی الصحاح: الوعد یستعمل فی الخیر و الشر، قال الفراء یقال: وعدته خیرا، و وعدته شرا، قال الشاعر: الا عللانی کل حی معلل و لا تعدانی الشر و الخیر مقبل فاذا اسقطوا الخیر و الشر قالوا فی الخیر: الوعد و العده و فی الشر: الایعاد و الوعید، قال الشاعر: و انی و ان اوعدته او وعدته لمخلف ایعادی و منجز موعدی (تعسفه) من العسف بمعنی الاخذ علی غیر الطریق، کما فی الصحاح، و قال ابن الاثیر فی النهایه: العسف، الجور، و فی الحدیث: لا تبلغ شفاعتی اماما عسوفا ای جائرا ظالما، و العسف فی الاصل ان یاخذ المسافر علی غیر طریق و لا جاده و لا علم، و قیل: هو رکوب الامر من غیر رویه فتقل الی الظلم و الجور، انتهی. (ترهقه) من الارهاق، یقال: ارهقه طغیانا ای اغشاه ایاه، و یقال: ارهقنی فلان اثما حتی حملته، قال ابوزید: ارهقه عسرا ای کلفه ایاه، یقال: لا ترهقنی لا ارهقک الله ای لاعسرنی لا عسرک الله، قاله فی الصحاح. (الماشیه) جمعها المواشی و هی اسم یقع علی الابل والبقر و الغنم و اکثر ما یستعمل فی الغنم، قاله فی النهایه. (عنیف به) العنف بالضم فالسکون- ضد الرفق تقول: منه عنف علیه بالضم و عنف به ایضا، و العنیف الذی لیس له رفق برکوب الخیل و الجمع عنف، قاله فی الصحاح. و فی النهایه: فی الحدیث ان الله یعطی علی الرفق ما لا یعطی علی العنف هو بالضم: الشده و المشقه و کل ما فی الرفق من الخیر ففی العنف من الشر مثله. (تنفرن) نفرت الدابه من کذا نفورا و نفارا من بابی نصرو ضرب: جزعت و تباعدت فهی نافر و نفور و نفره جعله نافرا. (لا تفزعنها) اصلها من الفزع بمعنی الذعر، و رویت فی نسخه الرضی علی وجهین بضم التاء و کسر الزاء من الافزاع و بضم التاء و فتح الفاء و کسر الزاء المشدده من التفزیع، و الافزاع بمعنی الاخافه و الاغاثه من الاضداد و کذلک التفزیع، یقال: فزعه ای اخافه، و فزع عنه ای کشف عنه الخوف، و منه قوله تعالی: (حتی اذا فزع عن قلوبهم) ای کشف عنها الفزع، قاله فی الصحاح. (و اصدع) الصدع: الشق، (استقالک) الاستقاله طلب الاقاله اصلها من ق ی ل، یقال: اقاله یقیله اقاله و تقایلا اذا فسخا البیع و عاد المبیع الی مالکه و الثمن الی المشتری اذا کمان قد ندم احدهما او کلاهما. (عودا) بفتح العین المهملهو سکون الواو، قال فی الصحاح: العود: المسن من الابل و هو الذی جاوز فی السن البازل و المخلف، و جمعه عوده، و قد عود البعیر، و فی المثل: ان جرجر العود فزده و قرا، و الناقه عوده، و یقال: راحم بعود اودع ای استعن علی حربک باهل السن و المعرفه فان رای الشیخ خیر من مشهد الغلام، انتهی. (هرمه) مونثه هرم من الهرم بالتسکین بمعنی کبر السن. (مهلوسه) الهلاس بالضم السل و قد هلسه المرض یهلسه هلسا ای اضعفه و رجل مهلوس العقل ای مسلوبه، و یقال: السلاس فی العقل و الهلاس فی البدن. (عوار) قال فی النایه فی حدیث الزکاه: (لا یوخذ فی الصدقه هرمه و لا ذات عوار) العورا بالفتح: العیب و قد یضم. (ملغب) فاعل من الالغاب بمعنی الاتعاب و الاعیاء. (او عز الیه) و عز الیه فی کذا ان یفعل او یترک یعز و عزا- من باب ضرب- تقدم و اشار، و اوعز الیه ایعازا بمعنی و عز الیه. (الفصیل) ولد الناقه اذا فصل عن امه و الجمع فصلان و فصال. (و لا یمصر لبنها) قال فی الصحاح: المصر: حلب باطراف الاصابع، قال ابن السکیت: المصر حلب کل ما فی الضرع، و التمصر حلب بقایا اللبن فی الضرع. و قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی حدیث علی (علیه السلام): (و لا یمصر لبنها فیضر ذلک بولدها) و المصر الحلب بثلاث اصابع یرید لا یکثر من اخذ لبنها. (لا یجهدنها) من الجهد بالفتح ای المشقه یقال: جهد دابته و اجهدها اذا حمل علیها فی السیر فوق طاقتها. (اللاغب) فاعل من اللعقوب بمعنی التعب و الاعیاء. (و یستان) من الاناه اصلها الونی یقال: استانیت بکم ای انتظرت و تربصت. (النقب) یقال: نقب البعیر بالکسر اذا رقت اخفافه، و قال ابن الاثیر فی النهایه: النقب: رقه الاخفاف و منه حدیث علی (علیه السلام) (: و یستان، بالنقب و الضالع) ای یرفق بهما و یجوز ان یکون من الجرب. اقول یعنی ان یکون النقب مشتقا من النقبه بالضم و هی اول ما یبدو من الجرب و قال فی ماده ظلع منها: الظلع بالسکون العرج و قد ظلع یظلع ظلعا فهو ظالع، و منه حدیث الاضاحی، و لا العرجاء البین ظلعها، و فی حدیث علی (علیه السلام): و لیستان بذات النقب و الظالع ای بذات الجرب و العرجاء، انتهی و سیاتی البحث عن ذلک فی المعنی. (الغدر) بضمتین جمع الغدیر، و فی الصحاح الغدیر: القطعه من الماء یغادرها السبل و هو فعیل فی معنی مفاعل من غادره، او مفعل من اغدره، و یقال: هو فعیل بمعنی فاعل لانه یغدر باهله ان ینقطع عند شده الحاجه الیه، قال الکمیت: و من غدره نبز الاولون اذ لقبوه الغدیر الغدیر و الجمع غدران و غدر. (جواد) بتشدید الدال جمع الجاده بتشدیدها ایضا یمعنی معظم الطریق. (النظاف) جمع النطفه بمعنی الماء الصافی قل او کثر، و اما النطقه بمعنی ماء الرجل فجمعها نطف. (الاعشاب) جمع العشب بالضمم فالسکون و هو الکلاء الرطب. (بدنا) البدن کطلب جمع بادن کطالب، یقال بدن بدنا و بدنا و بدونا من باب نصر اذا عظم بدنه بکثره لحمه فهو بادن للمذکر و المونث، و قد یقال فی المونث بادنه، و البدن: السمن، و البدنه بالفتحات ناقه او بقره تنحر بمکه سمیت بذلک لانهم کانوا یسمنونها. الاعراب: (علی تقوی الله) متعلق بمقدر ای اذهب معتمدا علی تقوی الله، مثلا، (وحده) حال لله ای موحدا، (امض الیهم) فی بعض النسخ: امض علیهم (بالتحیه) قرئت بالوجهین بالباء و عدمها (صدعین) مفعول مطلق عددی (بذلک) فی اکثر النسخ: کذلک، و ما فی المتن مطابق لنسخه الرضی، (و لا یمصر) منصوب بان لانه معطوف علی قوله لا یحول ای او عز الیه ان لا یمصر لبنها و فی سائر النسخ مجزومه و هی وهم (رکوبا) بضم الراء و فتحها تمیز (منقیات) و اخواتها صفات للبدن لانها تذکر و تونث. (مجلد 19، صفحه 3) المصدر: روی هذه الوصیه ثقه الاسلام الکلینی رضوان الله علیه فی باب ادب المصدق من کتاب الزکاه من الجامع الکافی عن علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن حماد بن عیسی عن حریز، عن برید بن معاویه عن ابی عبدالله (علیه السلام). و رواها شیخ الطائفه الطوسی قدس سره فی باب من الزیادات فی الزکاه من التهذیب عن الکلینی بذلک الاسناد، و الکتابان من اصح الجوامع الروائیه عند الامامیه، و من الکتب الاربعه المعتبره عندهم علیها مدار استنباطهم و الیها مراجع اجتهادهم. ثم ان قول السید- ره: (و انما ذکرناهنا جملا منها) صریح فی انه اختار منها فصولا و حذف منها فصولا، فالوصیه طویله ولکنا لم نجدها بطولها مع طول الفحص و کثره البحث فی ما حضرنا من الجوامع الروائیه و ما اتی بها الکلینی و الشیخ قریب مما فی النهج. و العلامه المجلسی- ره- بعد نقلها من النهج فی ثامن البحار (ص 640 من الطبع الکمبانی، فی باب کتب امیرالمومنین (علیه السلام) و وصایاه الی عماله و امراء اجناده) و فی المجلد العشرین منه (فی باب ادب المصدق من کتاب الزکاه ص 24). قال: اقول: اخرجته من الکافی فی کتاب احواله (علیه السلام) بتغییر ما رواه فی کتاب الغارات عن یحیی بن صالح عن الولید بن عمرو عن عبدالرحمن بن سلیمان عن جعفر بن محمد قال: بعث علی (علیه السلام) مصدقا من الکوفه الی بادیتها، الی آخرما قال و نقل طائفه من الروایه. (مجلد 19،صفحه 4) و نقل الروایه من کتاب الغارات المحدث النوری- ره- فی باب ما یستحب للمصدق و العامل استعماله من الاداب من کتاب الزکاه من مستدرک الوسائل. و الروایات یخالف بعضها بعضا فدونکها علی نسختی الکافی و التهذیب و نجعل ما فی التهذیب بین الهلالین. قال الکلینی بالاسناد المقدم ذکره عن برید بن معاویه قال: سمعت اباعبدالله علیه السلام یقول: بعث امیرالمومنین صلوات الله علیه مصدقا من الکوفه الی بادیتها فقال له: یا عبدالله (یا اباعبدالله) انطلق و علیک بتقوی الله وحده لا شریک له و لا توثرن دنیاک علی آخرتک و کن حافظا لما ائتمنک علیه راعیا لحق الله فیک حته تاتی نادی بنی فلان فاذا قدمت فانزل بمائهم من غیر ان تخالط ابیاتهم، ثم امض الیهم بسکینه و وقار حتی تقوم بینهم فتسلم علیهم، ثم قل لهم: یا عباد الله ارسلنی الیکم ولی الله لاخذ منکم حق الله فی اموالکم فهل لله فی اموالکم من حق فتودون الی ولیه (فهل لله فی اموالکم حق فتودوه الی ولیه) فان قال لک قائل: لا فلا تراجعه و ان انعم لک منهم منعم فانطلق معه من غیر ان تخیفه اوتعده الا خیرا فاذا اتیت ما له فلا تدخله الا باذنه فان اکثره له فقل له: یا عبدالله اتاذن لی فی دخول مالک؟ فان اذن لک (ا الله) فلا تدخل (فلا تدخله) دخول متسلط علیه فیه و لا عنف به فاصدع المال صدعین ثم خیره ای الصدعین شاء فایهما اختار فلا تعرض له، ثم اصدع الباقی صدعین ثم خیره فایهما اختار فلا تعرض له و لا تزل کذلک حتی یبقی ما فیه وفاء لحق الله تبارک و تعالی من ماله فاذا بقی ذلک فا قبض حق الله منه، و ان استقالک فاقله ثم اخلطها و اصنع مثل الذی صنعت اولا حتی تاخذ حق الله فی ماله فاذا قبضته فلا توکل به الا ناصحا شفیقا امینا حفیظا غیر معنف بشی ء منها ثم احدر کل ما اجتمع (ثم احدرما اجتمع) عندک من کل ناد الینا نصیره حیث امر الله عز و جل فاذا انحدربها رسولک فاو عز الیه ان لایحول بین ناقه و فصیلها و لا یفرق بینهما و لا یمصرن (و فی نسخه من التهذیب: و لا یمص لبنها) فیضر ذلک بفضیلها، و لا یجهد (مجلد 19، صفحه 5، فی شرح جملات الکتاب) بها رکوبا، و لیعدل بینهن فی ذلک، ولیورد هن کل ماء یمر به، و لا یعدل (و لا یبدل) بهن عن نبت الارض الی جواد الطریق (الطرق) فی الساعه التی تریح و تغبق، ولیرفق بهن جهده حتی یاتینا باذن الله سحاحا سمانا غیر متعبات و لا مجهدات فیقسمهن باذن الله علی کتاب الله و سنه نبیه (صلی الله علیه و آله) علی اولیاء الله فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ینظر الله الیها و الیک و الی جهدک و نصیحتک لمن بعثک و بعثت فی حاجه فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ما ینظر الله الیها و الیک و الی جهدک و نصیحتک لمن بعثک و بعثت فی حاجه فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ما ینظر الله الی ولی له یجهد نفسه بالطاعه و النصیحه له و لا مامه (و النصیحه لامامه) الا کان معنا فی الرفیق الا علی، قال: ثم بکی ابوعبدالله (علیه السلام) ثم قال: یا برید لا و الله (یا برید و الله) ما بقیت لله حرمه الا انتهکت و لا عمل بکتاب الله، و لا سنه نبیه فی هذا العالم، و لا اقیم فی هذا الخلق حد منذ قبض الله امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه، و لا عمل بشی ء من الحق الی یوم الناس هذا. ثم قال: اما و الله لاتذهب الایام و اللیالی حتی یحیی الله الموتی و یمیت الاحیاء و یرد الله الحق الی اهله و یقیم دینه الذی ارتضاه لنفسه و نبیه فابشروا ثم ابشروا فو الله ما الحق الا فی ایدیکم. و الروایه علی نسخه کتاب الغارات علی ما فی المستدرک تنتهی الی الرفیق الا علی و لم ینقل بعده، توافق النسختین المذکورتین تقرییا. و روی شطرا منها الشیخ قدس سره فی المسئله 26 من زکاه الخلاف هکذا: انزل مائهم من غیر ان تخالط ابیاتهم ثم قل: هل لله فی اموالکم من حق؟ فان

اجابک مجیب فامض معه و ان لم یجبک فلا تراجعه. انتهی. و احتمال النقل من حیث المعنی بعید، ثم حرفت کلمتا مائهم و ابیاتهم فی النسخ المطبوعه من الخلاف بما لهم و اموالهم. المعنی: قد اوصی (ع) من یستعمله علن جبایه الصدقات بامور یراعی بعضها فی حق نفسه، و بعضها فی الرعیه، و بعضها فی الانعام. و یستفاد منها احکام عدیده فقیه و آداب کثیره اخلاقیه اجتماعیه، و قوانین عدلیه حقه الهیه لایاتیهیا الباطل من (مجلد 19، صفحه 6) بین یدیها و لا من خلفها. و هذا هو السلطان العادل الذی کان ظل الله تعالی فی ارضه، و لله در الرضی قائلا: لیعلم بها انه (علیه السلام) کان یقیم عماد الحق و یشرع امثله العدل فی صغیر الامور و کبیرها و دقیقها و جلیلها، و لاریب ان السیاسه اذا کانت بیده او بید من یقوم مقامه و یجلس مجلسه و یجری اوامره ممن حاز هذه الرتبه العظمی و الدرجه العلیا کان الزمان نورانیا، و اذا خلی الزمان عن تدبیر مدبر الهی کانت الظلمات غالبه. قوله (علیه السلام): (انطلق علی تقوی الله وحده لا شریک له) کان من دابه (علیه السلام) فی اکثر وصایاه ان یصدرها بالامر بتقوی الله و قد مضی الکلام فی ذلک فی شرح المختار الثانی عشر فراجع. قوله (علیه السلام): (و لا تروعن مسلما) لما جعله (علیه السلام) والیا علی جبایه الصدقات و الولایه اماره توجب البغی و الطغیان علی الناس الا والیا عصمه الله تعالی عن اتباع الهوی نهاه عن ان یفزع مسلما. و قد ذاق المسلمون فزعا شدیدا مره بعد مره فی اماره الثالث حتی ضاق علیهم العیش فاجمعوا علی قتله و قتلوه. قوله (علیه السلام): (و لا تختارن عیله کارها الخ) ای لا تختارن علی المسلم امرا یکرهه بل ارفق به وخیره الخ، و ان کان مفهومه اعم منه یشمل النهی عن الختیار علیه کل ما یکرهه. هذا علی نسخه الرضی، و اما علی نسخ اخری اعنی تجتازن بالجیم و الزای المعجه فمعناه لاتسلک و لا تسر علی ارض المسلم او ماله اوبیته و نحوها یکره مرورک بها، فکلمه کارها علی الاول منصوب علی المفعولیه، و علی الثانی منصوب علی الحال من الضمیر المجرور و المراد من حق الله الزکاه. و هذا هو الملک العادل الالهی ینهی عامله عن ان یمر ببیوت احد من المسلمین یکره مروره بها و ان کان ذلک المسلم من رعاه الاغنام و من اهل البادیه (مجلد 19، صفحه 7، فی شرح جملات الکتاب) من طبقه انزل العوام و ما هذا الادب الله رسوله، و این هذا و من ملک ینتحل الی الاسلام و یامر عماله ان یجتازوا علی احبار الامه و حمله القرآن لیلا و ینهبوا بیوتهم اغتیالا، و ینفوهم من او طان الو یمیلوا علیهم میلا، و القرآن الفرقان ینادی باعلی صوته: یا ایها الذین آمنو لاتدخلو بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا و تسلموا علی اهلها ذلکم خیر لکم لعلکم تذکرون فان لم تجدوا فیها احدا فلا تدخلوها حتی یوذن لکم و ان قیل لکم اجعوا فارجعو هو ازکی لکم و الله بما تعملون علیم (النور 29،28). و فی تفسیر الدر المنثور: اخرج ابن شیبه و الحکیم الترمذی و ابن ابی حاتم و الطبرانی و ابن مردویه عن ابی ایوب قال: قلت: یارسول الله ارایت قول الله: حتی تستانسوا و تسلموا علی اهلها، هذا التسلیم قد عرفناه فما الاسنئناس؟ قال: یتکلم الرجل بتسبیحه و تکبیره و تحمیده و بتنحنح فیوذن اهل البیت. و فی تفسیر مجمع البیان: روی ان رجلا قال للنبی (ع) استاذن علی امی؟ فقال: نعم، قال: انها لیس لها خادم غیری افاستاذن علیها کلما دخلت؟ قال: اتحب ان تراها عریانه؟ قال الرجل: لا، قال: فاستاذن علیها. قوله (علیه السلام): (فاذا قدمت علی الحی فانزل بمائهم من غیر ان تخالط ابیاتهم الخ). و فی روایه اخری عنه (علیه السلام) کما فی المجلد العشرین من البحار (ص 23 من الطبع الکمبانی) انه قال: یوخذ صدقات اهل البادیه علی میاههم و لایساقون. یعنی لایساقون من مواضعهم التی هم فیها الی غیرها. و هذاا دب آخر غیر ما فی النهج و اما ما فی النهج فمعناه انه (علیه السلام) امره ان لایخالط بیوتهم ابتداء بل ینزل بمیاهم اولاثم یمض الیهم بالسکینه و الوقار. امره بالنزول بمائهم لان من عاده عرت البادیه بل من عاده غیر العرب من اهل البادیه ایضا ان تکون میاههم بارزه عن بیوتهم، و لاریب ان الانسان یکر ان یخالط غیره بیته علی حین غفله من اهله و ذلک اتنفر الطباع الانسانیه عن ان یطلع الغیر علی حین غفله من اهله و ذلک لتنفر الطباع الانسانیه عن ان یطلع الغیر علی اسراره و بواطن احواله. (مجلد 19، صفحه 8) علی ان النزول کذلک بوجب خوف النسوان و فزع الاطفال و لذا اردفه ان یقدم علیهم بعد النزول بمائهم بالسکنیه و الوقار و یسلم علیهم تحیه کامله قال تعالی: و اذا دخلتم بیوتا فسلموا علی انفسکم تحیه من عند الله مبارکه طیبه. و قال (صلی الله علیه و آله): السلام اسم من اسماء الله فافشوه بینکم الخبر. و بالجمله ان تلک الامور توجب تالیف قلوبهم، وعدم نفارهم من اداء حق الله فی مالهم، و فوائد کثیره اخری التخفی علی اولی النهی. قوله (علیه السلام): (ثم تقول: عباد الله الخ) امره ان یرفق بالرعیه فی اخذ حق الله فی اموالهم بان یقول: ارسلنی الیکم ولی الله و خلیفته لا خذ منکم حق الله فی اموالکم، و فی الکلام ملاطیفه توجب استیناسهم و ذلک لان ولی الله و خلیفته لایظلم احدا و لا یعدل عن الحق مثقال ذره، و لا یسلط ظالما علی احد من آحاد الرعیه. ثم امره ان یسالهم هل تعلقت باموالهم زکاه فیودوه الی ولی الله ام لا؟ فان قال قائل من رب المال: لا، فلا یراجعه بل ینصرف عنه لان القول قول رب المال مالم یعلم کذبه و الاصل یعاضده، و لانها عباده یقبل قوله فیها فلا یفتقر اداوهاالی الیمین کغیرها من العبادات، و لانه امین، و لان له و لایه الاخراج فیکون قوله مقبولا کالوکیل، و نحوه روایه غیاث بن ابراهیم: کان علی (علیه السلام) اذا بعث مصدقه قال: اذا اتیت علی رب المال فقل له تصدق رحمک الله مما اعطاک الله فان ولی عنک فلا تراجعه انتهی فلو قال رب المال: لم یحل علی مالی الحول او قد اخرجت ما وجب علی او تلف ما ینقص تلفه النصاب او لا حق علی او ان المال عندی ودیعه او نحو ذلک قبل منه و لم یکن علیه بینه و لا یمین کما انه (علیه السلام) امر عمله بقبول قول رب المال و لم یامر باستظهار و لا بالیمین و الیه ذهب فقهاونا الامامیه فراجع الی زکاه الشرایع و القواعد و شروحهما و الی خلاف الشیخ و منتهی العلامه، و ان انعم لک منعم ای ان قال: نعم فی مالی زکاه فانطلق معه من غیر ان تخیفه الخ و فی المقام روایات انیقه فی باب ادب المصدق (مجلد 19، صفحه 9، فی شرح جملات الکتاب) البحار (ص 22 ج 20) قوله (علیه السلام): (فخذما اعطاک من ذهب او فضه) یمکن ان سیتفاد من هذا الکلام جواز اخراج الزکاه من قیمه الانعام ذهبا و ورقا کما سیتفاد منه جواز اخراج قیمه الغلات کذلک بل ای شی ء کانت القیمه لان ذکر قیمه خاصه لایخاصها بها کما لایخفی، و المقصود من الزکاه دفع حاجه الفقیر و کما یحصل بدفع العین فکذا یحصل بدفع القیمه حتی ان العلامه قال فی المنتهی: اذا کان البعیر بقیمه الشاه فاخرجه اجزا عندنا و عند الشافعی اما نحن فللمساواه فی القیمه الخ و قال فی البحث السابع من المقصد الثانی من زکاه المنتهی: یجوز اخراج القیمه فی الزکاه سواء کان ما وجبت الزکاه فیه ذهبا او فضه اواحد الحیوانات و هو اختیار الشیخ رحمه الله و اکثر علمائنا انتهی. و قال فی القواعد: یجوز اخراج القیمه فی الاصناف التسعه و العین افضل. و قد قسم المفید رحمه الله کما فی المختلف للعلامه قدس سره الاموال الی الانعم و غیرها و منع من اخراج القیمه فی الاول ال ان تعدم الاصناف المخصوصه کما فی المعتبر للمحقق قدس سره، و سوغه فی الثانی فانه الظاهر من کلام ابن الجنید فانه قال: و لا باس بان یخرج عن الواجب من الصدقه و الحق فی ارض العنوه ذهبا و ورقا بقیمه الواجب یوم اخذه. و یرد هما قوله (علیه السلام) هذا، و اطلاق روایات اخری مذکوره فی محلها. بل یستفاد من اطلاقها جواز اخراج القیمه فی الزکوات کلها و فی الفطره ای شی ء کانت القیمه. و قال الشافعی و اصحابه: اخراج القیمه فی الزکاه لا یجوز و انما یخرج المنصوص علیه و لفقهاء العامه فی المقام وجوه اخری من الامتلاف فراجع الی المسئله 58 من زکاه خلاف الشیخ. ثم ان قوله (علیه السلام) فخذ ما اعطاک من ذهب اوفضه، یفید جواز الاخراج من القیمه فهل یعتبر قیمه وقت تعلق الزکاه بالمال، اوقیمه یوم اخذها، اویقید ذلک بما اذا لم یقوم المالک الزکاه لی نفسه، و لو قومها علی نفسه و ضمن القیمه فالو اجب هو ما ضمنه زاد السوق قبل الاخراج او انخفض و البحث مشبعامو کول الی الفقه. (مجلد 19، صفحه 10) و لقال ان یقول: ان قوله (علیه السلام) فان کان له ماشیه اوابل فلا تدخلها الا باذنه- الخ، ظاهر فی انه جعل زکاه الانعام مقابل غیرها من الزکوات فجوز اخراج القیمه فی الاولی دون الثانیه و لم یشعر کلامه فی الثانیه الی جواز اخراج القیمه اصلا بل یظهر منه خلافه کماذهب الیه المفید- ره- و غیره. و لکن یجاب عنه بان اطلاق قوله (علیه السلام) فهل لله فی اموالکم من حق، یشمل القسمین کلیهما و کذلک اطلاق قوله: فخذ ما اعطاک من ذهب وفضه، و قوله: فان کان له ماشیه اوابل- الخ- یفسر احد القسمین اعنی زکاه الانعام کما هو الظاهر من کلمه الفاء علی هذا التقدیر ای ان اعطاک زکاه الانعام من جنسها من المواشی و الابل فحکمها کذلک و یجب ان تکون سیرتک فیها کذلک فلیتامل جیدا. ثم ان الماشیه و الابل تعم انواعهما من معز وضان و بقر و جاموس و عراب و بخاتی و لا تشمل الماشیه البغال و الحمیر و الرقیق و الخیل فلا یجب فیها الزکاه بل و لا یستحب فی اناث الخیل السائمه فقط عن کل عتیق دیناران و عن کل برذون دینار واحد. و کذا لاتشمل بقر الوحش لانها تنصرف باطلاقها الی الا هلیه، و خالف فیه بعض العامه فراجع الی المسئله 62 من زکاه الخلاف، و الی زکاه المنتهی. قوله (علیه السلام): (فان اکثرها له الخ) علل اذنه بان اکثر الماشیه و الابل له. و اقاد الفاضل الشارح المعتزلی بان قوله: فان اکثرها له، کلام لا مزید علیه فی الفصاحه و الریاسه و الدین و ذلک لان الصدقه المستحقه جزء یسیر من النصاب و الشریک اذا کان له الاکثر حرم علیه ان یدخل و یتصرف الا باذن شریکه فکسف اذ کان له الاقل، انتهی. اقول: کلام الامیر (ع) هذا ظاهر فی ان الزکاه تجب فی عین المال لا الذمه، کما ان قوله (علیه السلام): و اصدع المال صد عین ثم خیره- الخ- ظاهر ایضا فی ان الخیار الی رب المال لا الی الساعی اعنی ان رب المال مخیر فی ان (مجلد 19، صفحه 11، کیفیه استخراج الزکاه من المال) یعین ذلک فی ای جزء شاء کما ذهب الیهما شیخ الطائفه قدس سره فی زکاه الخلاف (مسئله 28) و نص بالاول العلامه فی القواعد و المحقق فی الشرائع و المعتبر بقولهما: الزکاه تجب فی العین لا فی الذمه و الروایات الاخری صریحه ایضا بان الفریضه تتعلق بالاعیان لا بالذمه و الاصل برائه الذمه. و هو المشهور من الامامیه بل لم ینقل الخلاف فیه صریحا عن احد منهم بل ادعی غیر واحد منهم الاجماع علیه. ثم المراد بوجوبها فی العین تعلقها بها اعنی ان العین هی مورد هذا الحق لا الذمه، لا وجوب اخراج الزکاه منها لما علمت آنفا من جواز اخراج القیمه فی الزکوات کلها. و فی المقام بحث فقهی اتی به صاحب الجواهر- ره- فی زکاه الجواهر، و الفقیه الهمدانی- ره- فی کتاب الزکاه من مصباح الفقیه. اعرضنا عنه خوفا للاطناب و لخروجه عن موضوعه الکتاب فلیرجع الطالب الیهما. قوله (علیه السلام): (و اصدع المال صد عین الخ) ثم علم الساعی کیفیه است

خراج الزکاه من المال و امره ان یفرقها فرقتین و یخیر رب المال فی اختیار احدی الفرقتین و ان لا یتعرض لما اختارو هکذا الی ان یبقی منها مقدار حق الله فیها. ثم امره بتسهیل الامر له و عدم تشدیده علیه بقوله (فان استقالک فاقله) ثم امره ان یستانف العمل راسا بعد الاقاله بان یخلط المال ثم یصدعه صدعین و یخیره فی اختیار ای شقین شاء، ثم یقسم الشق الباقی قسمین و هکذا الی ان ینتهی احد الصدعین الی مقدار الواجب من حق الله فیقبض. قال الشیخ- ره- فی المسئله 21 من زکاه الخلاف: یفرق المال فرفتین و یخیر رب المال و یفرق الاخر کذلک و یخیر رب المال الی ان یبقی مقدار ما فیه کمال ما یجب علیه فیوخذ منه، و قال عمر بن الخطاب: یفرق المال ثلاث فرق یختار رب المال واحده منها و یختار الساعی الفریضه من الاخری، و قال الشافعی: لا یفرق المال ذکر ذلک فی القدیم، دلیلنا اجماع الفریقه و الخبر المروی عن امیرالمومنین علیه الصلاه والسلام فیما قاله لعامله عند تولیته ایاه و وصاه به و هو (مجلد 19، صفحه 12) معروف. انتهی. ثم ان اطلاق کلامه (علیه السلام) فی خیار رب المال فی اخراج الفریضه من ای صدعین شاء یقتضی عدم الفرق فی جواز الاخراج من احد الصدعین بین ما اذا تساوت قیمتها او اختلفت و بهذا التعمیم جزم غیر واحد من الامامیه منهم العلامه فی جمله من کتبه کما حکی و المحقق فی المعتبر و الشرایع حیث قال فیه: و المالک بالخیار فی اخراج الفریضه من ای الصنفین شاء. و قال صاحب المدارک: و هو متجه لصدق الامتثال باخراج مسمی الفریضه و انتفاء ما یدل علی اعتبار ملاحظه القیمه مطلقا کما اعترف به الاصحاب فی النوع المتحد. انتهی. ثم یستفاد من کلامه (علیه السلام): و اصدع المال صدعین، الخ فرع فقهی آخر کما ذکره العلامه فی المنتهی (ص 481) فی زکاه الابل و استشهد بهذا الکلام حیث قال: لو اجتمع فی مال ما یمکن اخراج الفریضتین کا الماتین یعنی الماتین من الابل یتخیر المالک ذهب الیه علماونا ان شاء اخرج الحقاق الاربع، و ان شاء اخرج خمس بنات لبون- ثم نقل اقوال العالمه فیه الی ان قال: لنا ما رواه الجمهور فی قول النبی (ع) فی کتاب الصدقات: فاذا کانت ماتین ففیها اربع حقاق او خمس بنات لبون ای الصنفین وجدت اخذت. و قوله (علیه السلام) لمعاذ: ایاک و کرائم اموالهم. و من طریق الخاصه ما رواه الشیخ فی الحسن عن برید بن معاویه قال سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: بعث امیرالمومنین (علیه السلام) مصدقا من الکوفه الی بادیتها- فنقل الروایه بکما لها ثم قال بعده: و لان الامتثال یحصل مع اخراج المالک ای النصفین شاء فیخرج به عن العهده، و لانها زکاه ثبت فیها الخیار فکان ذلک للمالک- الخ. قوله (علیه السلام): (و لا تاخذن عودا الخ) ثم نهی (ع) الساعی عن ان یاخذ فی الفریضه تلک المعیبات الخمس. قد علمت فی بیان اللغه ان العود المسن من الابل و هو الذی جاوز فی السن البازل و المخلف و الهرم هو کبر السن. و فی منتهی الا رب: یقال: جمل بازل و ناقه بازل- و این در سال نهم باشد- و لیس بعده سن یسمی (مجلد 19، صفحه 13، فی ان المصدق بکسر الدال ام بالفتح؟) و یقال بعد ذلک بازل عم و بازل عامین. مخلف کمحسن: شتر که از نه سالگی درگذشته باشد عود: کلانسال از شتر و گوسپند، هرم ککتف: نیک پیر خرف. قال العلامه قدس سره فی زکاه المنتهی (ص 485 ج 1): مسئله و لا یوخذ المریضه من الصحاح و لا الهرمه من غیرها و لا الهرمه الکبیره و لا ذات العوار من السلیم و ذات العور هی المعیبه و لا نعلم فیه خلافا قال الله تعالی: و لاتیموا الخبیث منه تنفقون. و روی الجمهور عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: لا یوخذ فی الصدقه هرمه و لا ذات عوار و لا تیس الا ان یشاء المصدق. و من طریق الخاصه ما رواه الشیخ فی الصحیح عن محمد بن قیس عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: و لا یوخذ هرمه و لاذات عوار الا ان یشاء المصدق، و لان فی ذلک ضررا للفقراء. انتهی. اقول: قوله- ره-: و لا الهرمه من غیرها و لا الهرمه الکبیره یشیر الی قوله علیه السلام: و لا تاخذن عودا و لا هرمه. و المشهور فی المصدق بکسر الدال و ذکره الخطائی بفتحها، قال: و کان ابوعبید یرویه الا ان یشاء المصدق بفتح الدال یرید صاحب الماشیه، افاده ابن الاثیر فی النهادیه، و الطریحی فی الجمع و النراقی قدس سره فی المستند ثم قال: و احتمله- یعنی فتح الدال- فی الذخیره. اقول: لکن الصواب هو الاول کما علیه المشهور فان المراد من قول النبی (صلی الله علیه و آله) و صحیحی ابی بصیر و محمد بن بصیر و محمد بن قیس الا ان یشاء المصدق ان تلک المعیبات لا یوخذ فی الفریضه الا ان یقبلها المصدق لان العالمین علی الزکاه من و الاصناف الثمانیه من مستحقی الزکاه قال الله تعالی: انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل فریضه من الله و الله علیم حکیم (التوبه: 61) فهو یکون مستحقا للزکاه فیعطیها بدل الصحیح من الماشیه و الابل و لیس فی ذلک ضرر للفقراء فالروایات قائله بجواز اخذ تلک المعیبات مع مشیه المصدق بمعنی قبوله

ایاها له، و کیف یصح الروایه علی معنی الا ان یشاء صاحب الماشیه مع ان قوله فی ذلک لایسمع و الا صحاب صر حوا من غیر ذکر خلاف بل ادعو الاجماع (مجلد 19، صفحه 14) علیه انه لا یکفی الفریضه المریضه من الصحاح و الهرمه من الفتیات و ذات العوار من السلیمه مضافا الی قوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم و مما اخرجنا لکم من الارض و لا تیمموا الخبیث منه تنفقون و لستم باخذیه الا ان تغمضوا فیه و اعلموا ان الله غنی حمید (البقره: 272) علی ان اطلاق المصدق بالکسر علی الساعی الذی یاخذ الفریضه مما اجمعت علیه ائمه اللغه و عامه الرواه. و قال ابن الاثیر فی النهایه: و خالف اباعبید عامه الرواه فقالوا: بکسر الدال و هو عامل الزکاه الذی یستو فیها من اربابها یقال: صدقهم یصدقهم فهو مصدق. و فی الکافی فی باب آداب المصدق باسناده عن محمد بن خالد انه سال اباعبدالله علیه السلام عن الصدقه، فقال: ان ذلک لا یقبل منک، فقال: انی احمل ذلک فی ما لی فقال له ابوعبدالله (علیه السلام): مر مصدقک ان لایحشر من ماء الی ماء. الحدیث. و فی ذلک الباب منه ایضا باسناده عن حریز، عن محمد، عن ابی عبدالله (علیه السلام) انه سئل ایجمع الناس للمصدق ام یاتیهم علی مناهلهم؟ قال: لا بل یاتیهم علی مناهلهم فیصدقهم. و فیه ایضا باسناده عن غیاث بن ابراهیم، عن جعفر، عن ابیه، (ع) قال: کاه علی (علیه السلام) اذا بعث مصدقه قال: اذا اتیت علی رب المال فقل له: تصدق رحمک الله مما اعطاک الله، فان ولی عنک فلا تراجعه. و قال الجوهری فی الصحاح: المصدق الذی یصدقک فی حدیثکک و الذی یاخذ صدقات الغنم، و المتصدق الذی یعطی الصدقه و فی اساس البلاغه للزمخشری: اخذ المصدق الفریضه، قال: ود المصدق من بنی عبران القبائل کلها غنم و فی منتهی الارب: تصدیق: راستگو داشتن کسیرا و صدقات گرفتن مصدق کمحدق صدقات گیرنده نعتست از آن. فبماقد منا علم ایضا ان ضبط المصدق فی الروایه کماذهب الیه ابوموسی علی (مجلد 19، صفحه 15، هل یجوز للهاشمی ان یکون عاملا؟) ما فی النهایه الا ثیریه علی تشدید الصاد و الدال معا و کسر الدال بمعنی صاحب المال و اصله المتصدقی فادغمت التاء فی الصاد، لیس بصواب ایضا. قال قطب الدین الراوندی رحمه الله تعالی- علی ما نقله عنه الشارح البحرینی- ره-: الظاهر من کلامه (علیه السلام) انه کان یامر باخراج کل واحد من هذه الاصناف المعیبه من المال قبل ان یصدع بصدعین. انتهی. و قال الشارح المعتزلی: و ینبغی ان یکون المعیبات الخمس و هی المهلوسه والمکسوره و اخواتهما یخرجها المصدق من اصل المال قبل قسمته و الا فربما وقعت فی سهم المصدق اذا کان یعتمد ما امره به من صدع المال مره بعد مره انتهی. اقول: اذا کان اخذ تلک المعیبات فی الفریضه منهیا عنه فهی خارجه عن الفریضه راسا سواء اخرجت قبل صدع المال اوبعده نعم اخراجها قبل الصدع تسهیل للامر و الا، فلیس هو احد الاحکام او الا داب المعتبره فی الزکاه کمالم یتعرض علیها احد من الفقهاء فی الکتب الفقهیه. ثم ان للامام ان یستاجر الساعی باجره معلومه مده معلومه و ان یجعل له جعاله علی عمله اذا اوفی العمل دفع الیه العوض فلم یکن له فی هذا الوجه اخذ شی ء من الصدقات، و اما فی غیر هذا الوجه فر بمالم تقع الفریضه فی سهمه بل تقع فی سهم الفقرا فلو یخلو فی کلام الشارح المعتزلی و الا فر بما وقعت فی سهم المصدق من دغدغه لان کلامه ینبی ان النهی عن اخذ المعیبات الخمس فی الفریضه یکون من حیث وقوعها فی سهم المصدق و قد علمت تحقیق القول فیه. ثم انه هل یجوزللها شمی ان یکون عاملا؟ منع اصحابنا الامامیه من ذلک لان ما یاخذه زکاه وهی محرمه علیهم و لما سال الفضل بن العباس و المطلب ابن ربیعه النبی (صلی الله علیه و آله) ان یولیهما العماله قال لهما: الصدقه اوساخ الناس و انها لا تحل لمحمد و ال محمد، کما فی المنتهی، و فی صحیحه العیس بن القاسم عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان اناسا من بنی هاشم اتوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فسالوه ان یستعملهم (مجلد 19، صفحه 16) علی صدقات المواشی و قالوا: یکون لنا هذا السهم الذی جعله الله عز و جل للعاملین علیها فنحن اولی به، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یا بنی عبدالمطلب ان الصدقه لا تحل لی و لا لکم ولکن قد وعدت الشفاعه. و قال الشیخ قدس سره: هذا مع تمکنهم من الخمس اما مع قصورهم فیجوز لهم. اقول: مرادهم من عدم جواز کون الهاشمی عاملا اذا لم یکن الزکاه من الهاشمیین لان زکاه غیر الهاشمیین محرمه علی بنی هاشم لا مطلق الزکاه، کما فی زکاه الفطره. قال العلامه فی المنتهی: قد وقع الخلاف بین الفقهاء فی وجه استحقاق العاملین علی الزکاه، فعندنا انه یستحق نصیبا من الزکاه، و به قال الشافعی و قال ابوحنیفه: یعطی عوضا و اجره لا زکاه. لنا: قوله تعالی: (انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها) و العطف بالواو یقتضی التسویه فی المعنی و الاعراب و ما رواه الجمهور عن النبی (صلی الله علیه و آله) ان الله تعالی لم یرض فی قسمتها نبی مرسل و لا ملک مقرب حتی قسمها بنفسه فجز اها ثمانیه اجزاء، و من طریق الخاصه ما رو الزراره و محمد بن مسلم فی الحسن عن ابی عبدالله (علیه السلام) قالا: قلناله ارایت قوله تعالی: (انما الصدقات للفقراء) الایه اکل هولاء یعطی؟ فقال: ان الامام یعطی هولاء جمیعا، و عن سماعه قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن الزکاه لمن یصلح ان یاخذها؟ قال: هی تحل للذین وصف الله تعالی فی کتابه: للفقراء والمساکین الی اخرها. ولانه لواستحقها علی سبیل الاجره لا فنقر الی تقدیر العمل او المده و تعیین الاجره و ذلک. و لانه لو کان اجره لما منع منها الهاشمی. احتج ابوحنیفه بانه لایعطی الا مع العمل و لو فرقها المالک او الا مام لم یکن له نصیب، و لا نه یاخذها مع الغنی و الصدقه لا تحل لغنی. و الجواب کونهم لا یاخذون الا مع العمل لا ینافی استحقاقهم منها و نحن ندفعها الیهم علی. (مجلد 19، صفحه 17، الشرائط المعتبره فی العامل) وجه استحقاقهم لها بشرط العمل لا نها عوض عن عملهم لعدم اعتبار التقدیر و اعطاوه لا ینا فی غناه لا نه یاخذها باعتبار عمله لا باعتبار فقره کما یعطی ابن السبیل مع غنائه فی بلده و یدخل فی العاملین الکاتب و القسام و الحساب و الحافظ و العریف اما الامام و القاضی و نائب الامام فلا. انتهی. ثم ان النهی عن اخذ المعیبات منصرف عما اذا کان النص الکله کذلک فلو کان کله کذلک لم یکلف شراء الصحیح، علی ان قوله تعالی (منه) فی الایه یدل علی ان الخبیث بعض المال، و کذا الظاهر من قوله تعالی (و لا تیمموا) فان القصد الی الخبیث ظاهر فی وجود غیره ایضا، کما ان المرجع فی صدق الاصناف المعیبه الی العرف فان صدق المعیب علی مثل العرج القلیل او مقطوع الاذن او القرن و نحوها بحیث یشملها النهی فی الایه و فی قوله (علیه السلام) و فی الاخبار الاخری مشکل بل خلافه ظاهر او متعین. قوله (علیه السلام): (و لا تامنن علیها الا من تثق به، الخ) ثم اکده بقوله: و لا توکل بها الا ناصحا شفیقا و امینا حفیظا الخ. نهی (ع) عامله عن ان یولی علی مال المسلمین من لیس محلا للامانه، و الامانه احد الشروط المعتبره فی العاملین و قد اشتر طوافی العمل البلوغ و العقل و الاسلام و العداله و الفقه و اعتبر بعضهم الحریه ایضا و قد علمت آنفا انه لا یجوز للها شمی ان یکون عاملا، و یقتصر فی الفقه فیمن یتولاه علی ما یحتاج الیه. قال فی المدارک: لاریب فی اعتبار استجماع العامل لهذه الصفات الاربع التکلیف و الایمان و العداله و الفقه لان العماله تتضمن الاستیمان علی مال الغیر و لا امانه لغیر العدل، و لقول امیرالمومنین (علیه السلام) فی الخبرالمتقدم: فاذا قبضته فلا توکل به الا ناصحا شفیقا و امینا حفیظا. و انما یعتبر الفقه فیمن یتولی ما یفتقر الیه و المراد منه معرفته بما یحتاج الیه من قدر الوجب و صفته و مصرفه و یختلف ذلک باختلاف حال العمل بالنسبه الی ما یتولاه من الاعمال. قال: و یظهر من المحقق فی المعتبر المیل الی عدم اعتبار الفقه فی العامل و الا کتفاء فیه بسوال العلماء و استحسنه فی (مجلد 19، صفحه 18) البیان و لا باس به. قال: و شرط کونه غیر هاشمی انما یعتبر فی العامل الذی یاخذ النصیب لا فی مطلق العماله فلو کان العامل من ذوی القربی و تبرع بالعمل او دفع الیه الامام شیئا من بیت المال جاز، لان المقتضی للمنع الاخذ من الزکاه و هو منتف هنا. و کذا لو تولی عماله قبیله او مع قصور الخمس، و یدل علی اعتبار هذا الشرط ما رواه الشیخ فی الصحیح عن العیص بن القاسم عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان اناسا من بنی هاشم اتوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فسالوا ان یستعملهم علی صدقات المواشی الخبر. قال: و حکی الشیخ فی المبسوط عن قوم جواز کون العامل هاشمیا لانه یاخذ علی وجه الاجره، فکان کسائر الاجارات و هو ضعیف جدا قاله فی المختلف و الظاهر ان القوم الذین نقل الشیخ عنهم من الجمهور اذلا اعرف قولا لعلمائنا فی ذلک. قال: و اختلف الا صحاب فی اعتبار شرط الحریه فذهب الشیخ الی اعتباره و استدل له فی المعتبر بان العامل یستحق نصیبا من الزکاه و العبد لایملک و مولاه لم یعمل ثم احاب عنه بان عمل العبد کعمل المولی، و قوی العلامه فی المختلف عدم اعتبار هذا الشرط لحصول الغرض بعمله و لان العماله نوع اجاره و العبد صالح لذلک مع اذن سیده، و یظهر من المحقق فی المعتبر المیل الیه و لا باس به، اما المکاتب فلا ریب فی جواز عمالته لانه صالح للملک و التکسب انتهی کلامه- ره-. قال العلامه- ره- فی المنتهی فی وجه اشتراط الاسلام بان الکافر لیس اهلا للامانه قال الله تعالی (یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا بطانه من دونکم) و رفع ابوموسی الاشعری الی عمر حسابا فاستحسنه فقال من کتب هذا؟ فقال: کاتبی، قال: فاین هو؟ قال: علی باب المسجد، فقال: اجنب هو؟ قال: لا ولکنه نصرانی فقال: لا تاتمنوهم و قد خونهم الله و لا تقربوهم و قد بعدهم الله و لان ذلک ولایه علی المسلمین و قد قال الله تعالی: (و لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلا). قوله (علیه السلام) (حتی توصله الی ولیهم فیقسمه بینهم) ان بنی الفعل الاول علی (مجلد 19، صفحه 19، فروع فقهیه) الخطاب فهو رجع الی العامل، و علی الغیبه الی من فی قوله: الا من تثق به و اما الثانی فالصواب فیه ان یقرا علی الغیبه لکی یرجع الی الولی و اراد بالولی نفسه. قال الله تبارک و تعالی: انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوه و یوتون الزکاه و هم راکعون (المائده) و الا من الادله الواضحه علی ان امیرالمومنین (علیه السلام) بعد النبی (ع) بلا فصل فراجع الی کتب التفسیر. و افاد الفاضل الشارح المعتزلی فی المقام حیث قال: قدکر (ع) قوله: لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه (صلی الله علیه و آله) فی ثلاثه مواضع من هذا الفصل الاول قوله:، حتی یوصله الی ولیهم لیقسمه بینهم، الثانی قوله: نصیره حیث امر الله به، الثالث قوله: لیقسمها علی کتاب الله، و البلاغه لا تقتضی ذلک ولکنی اظنه احی ان یحتاط و ان یدفع الظنه عن نفسه فان الزمان کان فی عهده قد فسد و ساعت ظنون الناس لاسیما مع ما رواه من عثمان و استیثاره بمال الفی ء. قوله (علیه السلام) (ثم احدر الینا الخ) ثم امر (ع) المصدق بان یسوق الیه سریعا ما اجتمع عنده من حق الله یقال: حدر یحدر کینصر و یضرب اذا اسرع، انما امره کذلک لان فی تاخیره خوف التلف، اولشده احتیاج المستحقین الیه. و فی المقام یبحث عن فروع فقهیه: احدها ان الظاهر من کلامه (علیه السلام): احدر الینا حجو النقل مال الزکاه الی بلد آخر. و ثانیها حمل الزکاه و جوبا الی الولی (ع) او الی من قام مقامه. و ثالثها عدم جواز التصرف فی الزکاه للساعی، و فی الفروع اختلاف بین الفقهاء و نکتفی بنقل طائفه من اقوالهم دون ادلتهم تفصیلا. اما الفرع الاول ففی المختلف قال الشیخ فی الخلاف: لایجوز نقل مال الزکاه من بلد الی بلد مع وجود مستحقه فان نقله کان ضامناله ان هلک، و ان لم یجدله مستحقا جازله نقله و لا ضمان علیه اصلا. و فی المبسوط: و اذا وجب علیه زکاه فعلیه ان یفرقها فی فقراء اهل بلده فان نقلها الی بلد آخرمع وجود المستحق (مجلد 19، صفحه 20) فی بلده و وصل الیهم اجزاه و ان هلک ضمن و ان لم یجد مستحقا فی بلده جاز حملها الی بلد آخر و لاضمان علی حال و لا فرق بین ان ینقلها الی قریب او بعید فانه لا یجوز نقلها عن البلد مع وجود المستحق الا بشرط الضمان و مع عدم المستحق یجوز بالاطلاق. و فی النهایه: متی لم یجد من تجب علیه الزکاه مستحقا عزلها من ماله و انتظر بها مستحقها فان لم یکن فی بلده جاز ان یبعث بها الی آخر فان اصیب فی الطریق اجزاه، و ان کان قد وجد فی بلده مستحقا فلم یعطه و آثر من یکون فی بلد آخر کان ضامنا لها ان هلکت وجب علیه اعادتها. وقال المفید: اذا جاء الوقت فعدم المستحق عزلها من ماله الی ان یجد من یستحقها من اهل الفقر و الایمان و ان قدر علی اخراجها الی بلد یوجد فیه مستحق اخرجها و لم ینتظر بها وجود مستحقها ببلده الا ان یغلب علی ظنه فوت وجوده و یکون اولی بها ممن یحمل الیه من اهل الزکاه فان هلکت فی الطریق المحمول فیها الی مستحقها اجزات عن صاحب المال و لا یجزیه ذلک اذا حملها الاستحقاق و وضعها فی بعض من یوثر منهم دون من حضره. و قال صاحب الوسیله فیها: اذا وجد المستحق فی بلده کره له نقلها الی آخر فان نقل ضمن، و ان لم یوجد لم یضمن. و قال ابوالصلاح: و اهل المصر اولی من قطان غیره، فان لم یکن فی المصر من یتکامل فیه صفات مستحقها اخرجت الی من یستحقها، و اذا ارید حملها الی مصر آخر مع فقد من یستحقها فی المصر فلا ضمان علی مخرجها فی هلاکها و ان کان السبیل مخوفا لم یجز حملها الا باذن الفقیر فان نقلت من غیر اذنه فهی مضمونه حتی تصل الیه، و ان کان فی مصره من یستحقها فحملها الی غیره فهی مضمونه حتی تصل الی من حملت الیه الا ان یکون حملها الیه باذنه فیسقط الضمان. (مجلد 19، صفحه 21، فروع فقهیه) و اما الثانی ففی المختلف ایضا قال المفید رحمه الله تعالی: فرض علی

الامه حمل الزکاه الی النبی (صلی الله علیه و آله) و الامام خلیفته و قائم مقامه فاذا غاب الخلیفه کان الفرض حملها الی من ینصبه خلیفه من خاصته فاذا عدم السفراء بینه و بین رعیته وجب حملها الی الفقهاء المامونین من اهل ولایته. و قال ابوالصلاح: یجب علی کل من تعین علیه فرض زکاه او فطره او خمس او انفال ان یخرج ما وجب علیه من ذلک الی سلطان الاسلام المنصوب من قبله تعالی او الی من ینصبه لقبض ذلک من شیعته لیضعه مواضعه، فان تعذر الامر ان فالی الفقیه المامون فان تعذر و اثر المکلف تولی ذلک بنفسه فمستحق الزکاه و الفطر الفقیر المومنین، و هذا الکلام منهما یشعر بوجوب حمل الزکاه الی الامام او نائبه او الفقیه علی ما رتبناه. و قال ابن البراج: و اذا کان الامام ظاهرا وجب حمل الزکاه الیه لیفرقها فی مستحقها، فان کان غائبا فانه یجوز لمن وجبت علیه ان یفرقها فی خمسه اصناف و هو ید ل علی الوجوب ایضا. و قال الشیخ رحمه الله تعالی: الاموال ضربان: ظاهره و باطنه الدنانیر و الدراهم و اموال التجارات، فالما لک بالخیار بین ان یدفعها الی الامام او من ینوب عنه و بین ان یفرقها بنفسه علی مستحقها بلاخلاف فی ذلک. و اما زکاه الاموال الظاهره مثل المواشی و الغلات فالافضل حملها

الی الامام اذا لم یطلبها، و ان تولی ففرقها بنفسه فقد اجز اعنه. و قال السید المرتضی: الافضل و الاولی اخراج الزکاه لاسیما فی الاموال الظاهر کالمواشی و الحرث و الغرس الی الامام و الی خلفائه النائبین عنه (و ان تولی ظ) من وجبت علیه بنفسه من دون الامام جاز. ثم قال العلامه رحمه الله تعالی: و الحق الاستحباب الامع الطلب فیجب کما اختاره الشیخ و هو قول ابن ادریس، الی ان قال: لو طلبها الامام فلم یدفعها الیه و فرقها بنفسه قال الشیخ لا یجزیه و هو الذی یقتضیه قول کل من اوجب الدفع الیه مع غیر الطلب، و قیل: یجزیه. (مجلد 19، صفحه 22) لنا انها عباده لم یات بها علی وجهها المطلوب شرعا فیبقی فی عهده التکلیف اما انها عباده فظاهر، و اما انه فعلها علی غیر الوجه المطلوب فللاجماع علی وجوب الدفع الی الامام مع الطلب فاذا فرقها بنفسه لم یات به علی وجهه. احتج الا خرون بانه دفع مالا الی مستحقه فیخرج عن العهده، و الجواب انما یخرج عن العهده لو دفعه الیه علی الوجه المطلوب منه. و اما الفرع الثالث ففی المنتهی: اذا قبض الساعی الصدقه و حملها الی الامام او فرقها ان کان قد اذن له فی التفریق فلیس له ان ینتفع منها شیئا الا مع الحاجه و العذر کما اذا مرضت الشاه فیخاف علیها التلف قبل اتصالها الی المستحق او کان التفریق مخوفا او احتاج فی نقله الی مونه یستوعبه فاما لغیر عذر فلا یجوز لقوله (علیه السلام) لمعاذبن جبل: اعلمهم ان علیهم صدقه توخذ من اغنیائهم فترد. فی فقرائهم، و لما بعث امیرالمومنین (علیه السلام) المصدق قال له: ثم احدر ما اجتمع عندک من کل ناد الینا نصیره حیث امر الله عز و جل، و لما عدل عن البیع الذی هو الا رفق الی الاشق دل علی ان الواجب ذلک، اما مع العذر فلا باس لاجل الضروره، و قد روی الشیخ رحمه الله تعالی عن محمد بن خالد عن ابی عبدالله (علیه السلام) بیع الصدقه، و هو محمول علی ما قلناه، اذا ثبت هذا فان باع لا للضروره لم یصح البیع فان کانت العین باقیه استرجعت و ان نقصت ضمن الارش، و ان کانت تالفه ضمن المشتری المثل فان تعذر او لم یکن مثله ضمن القیمه. قوله (علیه السلام): (فاذا اخذها امینک الخ) فیه زیاده تاکید لقوله الماضی آنفا: و لا تامنن علیها الا من تثق بدینه، حیث ذکره بالوصف مشعرا بذلک من کونه امینا ثم امره ان یوعز الی امینه و یوصی الیه بحال الماشیه و الابل بان یراعی فیها عده امور: احدها ان لا یحول بین ناقه و فصیلها طمعا فی اللبن. و ثانیها ان لا یحلب کل ما فی ضرعها فیضر ذلک بولدها فیبقی جائعا. و ثالثها ان لا یتعبنها رکوبا. (مجلد 19، صفحه 23، یراعی فی الماشیه و الابل عده امور) و رابعها ان یعدل بین صواحباتها و بینها فی الرکوب ای لا یخص بالرکوب واحده بل تاره یرکب علیها و اخری علی غیرها. هذا اذا جعلنا ذلک مشیرا الی الرکوب کما هو الظاهر المنساق من العباره، و یمکن ان یکون مشیرا الی کل واحد من الرکوب و حلب الضرع ای کما یجب علیه العدل بینها فی الرکوب یجب علیه العدل فی الحلب ایضا بان لا یخص واحده منها فی ذلک بل تاره یحلب هذه و اخری اخری. و خامسها ان یرفه علی اللاغب ای ان یریح المعیی و یدعه و یعفه عن الرکوب لیستریح. و سادسها ان یستانی بالنقب، و هو الذی رقت اخفافه فیشق علیه المشی لان الارض تجرحه حینئذ، و کذلک ان یستانی و یرفق بالظالع و هو الذی یظلع ای یغمز فی مشیه. و سابعها ان یوردها ما تمر به من الغدر ای لا یمنعها من الماء. و ثامنها ان لا یعدل بها عن نبت الارض الی جواد الطریق ای لایمنها من الکلاء. و کانت نسختا الکافی و التهذیب فی هذا القسم هکذا: و لا یعدل- او و لا یبدل- بهن عن نبت الارض الی جواد الطریق فی الساعه التی تریح و تغبق. و صاحب المدارک- ره- نقل الخبر بطوله من الکاف فی زکاه المدارک (ص 281 من الطبع علی الحجر) و قال بعد نقل الخبر: و نقلنا هذا الحدیث بطوله لما فیه من الفوائد، ثم قال: قال ابن ادریس- ره- فی سرائره بعد ان اورد هذا الخبر: قوله علیه السلام: و لا تعدل بهن عن نبت الارض الی جواد الطرق فی الساعه التی تریح فیها و تعنق قال محمد بن ادریس:: سمعت من یقول: تریح و تغبق بالغین المعجمه و الباء یعتقد انه من الغبوق و هو الشرب بالعشی، و هذا تصحیف فاحش و خطاء قبیح و انما هو بالعین غیر المعجمه و النون المفتوحه و هو ضرب من سیر الابل شدید قال الراجز: یا ناق سیری عنقا فسیحا الی سلیمان فتستریحا (مجلد 19، صفحه 24) لان معنی الکلام انه لا یعدل بهن عن نبت الارض الی جواد الطرق فی الساعات التی لها فیها راحه و لا فی یالساعات التی علیها فیها مشقه و لاجل هذا قال تریح من الراحه و لو کان من الرواح لقال تروح و ما کان یقول تریح و لان الرواح عند العشاء یکون قریبا منه و الغبوق و هو شرب العشی علی ما ذکرناه و لم یبق له معنی و انما المعی ما قلناه و انما اوردت هده اللفظه فی کتابی لانی سمعت جماعه من اصحابنا الفقهاء یصحفونها. انتهی کلامه- ره- انتهی ما اتی به السید- ره- فی المدارک. و قال الفیض قدس سره فی الوافی (ص 22 ج 6) فی بیان الحدیث: و الغبوق بالغین المعجمه و الباء الموحده شرب آخر النهار، و ضبطه صاحب کتاب السرائر تعنق بالعین المهمله و النون من العنق و هو شده سیر الابل و جعل جعله تغبق تصحیفا فاجشا و خطاء قبیحا معللا بان یریح من الراحه لیس من الرواح. ثم قال الفیض- ره- قال استاذنا رحمه الله: کون ذلک تصحیفا غیر معلوم بل یحتمل الامرین. انتهی کلام الفیض. و مراده من استاذه هو استاذه فی العلوم النقلیه السید ما جد بن هاشم الصادقی البحرانی طاب ثراه کما نص علیه فی ص 14 ج 6 من زکاه الوافی. و تاسعها ان یروحها فی ساعات الرواح. و عاشرها ان یمهلها عند وصولها الی النطاف و الاعشاب، و النطاف المیاه القلیله الصافیه جمع النطفه، و الاعشاب جمع العشب و هو الکلاء الرطب. ثم ان کلامه (علیه السلام): (و لا یمصر لبنها فیضر ذلک بولدها و لا یجهدنها رکوبا) یفید ان للساعی ان ینتفع من الصدقه علی مقدار الحاجه کما تقدم الکلام آنفا فی الفرع الثالث. و ینبغی التامل جدا فی ما امره (علیه السلام) و نهاه فی حق البهائم سیما فیما ایوصی من رعایهی العدل فی الرکوب و الحلب فیها لیعلم ان الله یحب العدل فی حقها ایضا، و انه سبحانه بین کل ما یتعلق بافعال المکلفین و لم یترک شیئا الا و له فیه (مجلد 19، صفحه 25، حق الدابه علی صاحبها) حکم. و هذا هو خلیفته اوصی فی اخس خلیقته ما اوصی، فما ظنک باشرفها و اکرمها. فلنذکر فی المقام عده روایات منقوله من ائمه الدین (ع) فی حق الدابه علی صاحبها و آداب رکوبها و حملها، ففی الکافی و الفقیه (الوافی ص 66 ج 8) عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال لقمان لابنه: یا بنی اذا سافرت مع قوم فاکثر استشارتهم فی امرک و امورهم- الی ان قال: و لا تنامن علی دابتک فان ذلک سریع فی دبرها و لیس ذلک من فعل الحکماء الا تکون فی محمل یمکنک التمدد لا سترخاء المفاصل، و اذا قربت من المنزل فانزل عن دابتک و ابدا بعلفها قبل نفسک فانها نفسک الخ. قال الفیض قدس سره: الدبر محرکه قرحه الدابه، و انما جعل الدابه نفسه لان هلاکها یستلزم هلاکها. و فی الخصال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) للدابه علی صاحبها خصال ست: یبدا بعلفها اذا نزل، و یعرض علیها الماء اذا مربه، و لایضرب و جهها فانها تسبح بحمد ربها، و لا یقف علی ظهرها الا فی سبیل الله عز و جل، و لا یحملها فوق طاقتها، و لا یکلفها من المشی الا ما تطیق. و فی البحار- باب حق الدابه علی صاحبها و آدابها و حملها ص 701 ج 14 من طبع الکمبانی- من المحاسن عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: قال رسول الله(صلی الله علیه و آله): لاتضربوا وجوه الدواب و کل شی ء فیه الروح فانه یسبح بحمد الله. و فیه من مجالس الصدوق عن الصادق (علیه السلام) قال: للدابه علی صاحبها سبعه حقوق: لا یحملها فوق طاقتها، و لا یتخذ ظهرها مجلسایتحدث علیها، و یبدا بعلفها اذا نزل، و لا یسمها فی وجهها فانها تسبح، و یعرض علیها الماء اذا مر به، و لایضربها علی النفار، و یضربها علی العثار لانها تری مالا ترون. و فیه من المحاسن و الفقیه عن ابن فضال عن حماد اللحام قال: مر قطار لابی عبدالله (علیه السلام) فرای زامله قد مالت فقال: یا غلام اعدل علی هذا الجمل فان الله یحب العدل. (مجلد 19، صفحه 26) و فیه من نوادر الراوندی عن علی (علیه السلام) قال: للدابه علی صاحبهاست خصال: یبدا بعلفها اذا نزل، و یعرض علیها الماء اذا مر به، و لایضربها الا علی حق و لا یحملها الا ما تطیق، و لا یکلفها من السیر الا طاقتها، و لا یقف علیها فواقا و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لا تتخذوا ظهور الدواب کراسی فرب دابه مرکوبه خیر من راکبها و اطوع لله تعالی و اکثر ذاکرا. و فیه من الفقیه قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الله تبارک و تعالی یحب الفرق و یعین علیه فاذا رکبتم الدواب العجاف فانز لوها منازلها فان کانت الارض مجدبه فانجوا علیها و ان کانت مخصبه فانزل وها منازلها فقال (علیه السلام): من مسافر منکم بدابه فلیبدا حین ینزل بعلفها و سیقها. و فی الکافی باسناده عن عمرو بن جمیع عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لا تتورکوا علی الدواب و لا تتخذوا ظهورها مجالس. و فی البحار عن ابی الدرداء ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: من قال اذا رکب دابه: (بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شی ء فی الارض و لا فی السماء سبحانه لیس سمی له سبحان الذی سخرلنا هذا و ما کناله مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله علیهم السلام) الا قالت الدابه: بارک الله علیک من مومن خففت علی ظهری و اطعت ربک و احسنت الی نفسک بارک الله لک و انجح حاجتک. و قد مضی کلام الامیر (ع) حین یرکب فی شرح المختار الخامس عشر من باب الکتب (ص 169 ج 18) فراجح و فی المقام روایات عدیده اتی بها المجلسی- ره- فی البحار فراجح (ص 701 ج 14- الی ص 708 من طبع الکمبانی). قوله (علیه السلام) (حتی یاتینا باذن الله الخ) ثم ذکر (ع) غایه ما امر العامل ان یوصی الی امینه بما مر فی امر الدواب، ای له یراعی فیها بتلک الامور حتی یاتینا الخ. فقول: حتی یاتینا متعلق بقوله: فاو عز الیه، و المنقیات اسم فاعل من انقت الابل اذا سمنت یقال انقت الابل ای سمنت و صارت ذات نقی بکسر النون (مجلد 19، صفحه 27، فرع فقهی) فسکون القاف ای ذات مخ. ثم اتبعه (علیه السلام) تشدیدا فی حفظ مال المسحقین و تاکیدا لما اوصی مرارا من قسمته علی ما اوجب الله تعالی بقوله: (لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه (صلی الله علیه و آله)) ثم وعده بما یترب علی علمه هذا من الاجر العظیم و القرب من الرشد و الهدایه و الصواب و قال (علیه السلام): (ان ذلک اعظم اجرا) لان فیه کثره مشقه لاتخفی و لان ذلک احفظ لمال المستحقین فثواب حافظه و اجره اقرب رشد لان فیه اتباع ولی الامر علی نهج رضا فیه اکثر، و لان اختیار عمل فیه کثره مشقه یدل غالبا علی خلوص العامل و صدق نیته فی اطاعه الامر. و کفی فی اعظم الاجر ما وعد (ع) علی ما فی روایتی الکافی و التهذیب المقدمتین فی ذکر المصدر حیث قال (علیه السلام): فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ینظر الله الیها و الیک و الی جهدک و نصیحتک لمن بعثک و بعثت فی حاجه فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ما ینظر الله الی ولی له یجهد نفسه بالطاعه و النصیحه له و لا مامه الا کان معنا فی الرفیق الا علی. قال الفیض قدس سره فی الوافی (ص 22 ج 6) فی بیان الرفیق الاعلی: ای فی الفرقه العالمیه و هم الانبیا و المرسلون و الملائکه المقربون. فرع فقهی روی المسلم فی آخر کتاب الزکاه من صحیحه باسناده عن عبدالله بن ابی اوفی قال: کان کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا اتاه قوم بصدقتهم قال: (اللهم صل علیهم) فاتاه ابی ابواوفی بصدقه فقال: (اللهم صل علی آل ابی اوفی) انتهی. اقول: قوله (صلی الله علیه و آله) اللهم صل علیهم یشیر الی قوله تعالی: (خذ من اموالهم صدقه تطهرهم و تزکیهم بها وصل علیهم ان صلوتک سکن لهم و الله سمیع علیم- توبه 104) ثم ان الامیر (ع) لم یامر العامل بالدعا بعد اخذ الصدقه لصاحبها سرح فی المقام بانه ذکر هنا جملا منها کما دریت، و نسخه الکافی کالتهذیب کانت قریبه منه، و مع فرض ذکره ذکره فی الوصیه القول بوجود مشکل بل الحق فی المقام ان الدعا مستحب و لیس الدعا موقتا. (مجلد 19، صفحه 28) قال العالامه ره فی المنتهی (ص 515)، مسئله و اذا الساعی او الامام الصدقه دعا لصاحبها قال الله تعالی: خذ من اموالهم صدقه تطهرهم و تزکیم بها و صل علیهم) و تردد الشیخ فی الوجوب فقال فی الخلاف به و هو مذهب داود بن علی بن خلف الاصبهانی لظاهر الایه و قال فی المبسوط بالاستحاب و هو مذهب اکثر الجمهور و هو اولی لان النبی (صلی الله علیه و آله) لما بعث معاذا الی الیمن قال له: اعلمهم ام علیهم صدقه توخذ من اغنیائهم فترد فی فقرائهم، و لم یامره بالدعا و لو کان واجبا لذکره، و لانه برائه للذمه و لان الفقرا لو اخذوا الصدقه بانفسهم لم یجب علیهم الدعا فتاتیهم اولی (کذا فی المنتهی و فی العباده تصحیف) (الظاهر: فنائبهم م) و لان هذا ادا عباده فلا یجب الدعاء لها کالصلاه، و الایه محموله علی الاستحباب و لا شی ء موقت فی هذا الدعاء و ای دعا ذکره کان حسنا. و فی المستند للنراقی- قده- یستحب الدعاء مطلقا فظاهر و اما من جهه خصوص المورد فلفتوی جمع من الاصحاب، و لا یجب قطعا للاصل و عدم الدلیل سوی الایه المخصوص بالنبی (صلی الله علیه و آله) خطابا و تعلیلا بقوله سبحانه: (فان صلوتک سکن لهم) مضافا الی عدم معلومیه شمول مرجع الضمیر لجمیع المومنین و عدم صراحه الایه فی کون الصلاه المامور بها لاجل ادا الزکاه و بعد مضیها بل عدم ظهورها فیه ایضا. کلام فی الرجعه و اعلم ان ظاهر قوله (علیه السلام) فی ذیل هذه الوصیله علی نسختی الکافی و التهذیب حیث قال (علیه السلام): - اما و الله لاتذهب الایام و اللیالی حتی یحیی الله الموتی و یمیت الاحیاء و یرد الله الحق الی اهله و یقیم دینه الذی ارتضاه لنفسه و نبیه فابشروا ثم ابشروا فو الله ما الحق الا فی ایدیکم- یدل علی الرجعه. (مجلد 19، صفحه 29، کلام فی الرجعه) و قال الفیض- ره- فی الوافی (ص 22 ج 6): قوله یحیی الله الموتی و یمیت الاحیا، اما محمول علی الحقیقه بنا علی الرجعه، و اما تجوز، شبه الشیعه لقلتهم و خفائهم و عدم تمکنهم من اضهار دینهم بالموتی انتهی کلامه- ره. اقول: حمل العباره علی التجوز بعید من صوب الصواب جدا و تکلفه واضح و لو جاز حمل العباره علی هذا النحو من التجوز لایبقی لظاهر الالفاظ معنی، و لا للرجعه محل لا مکان حمل کل خبر قائل بالرجعه علی نحو هذا المعنی المتکلف فیه. ثم ان لعلما الامامیه رسائل عدیده منفرد فی اثبات الرجعه و ربما اتوا بالبحث عنها فی اثناء کتبهم الکلامیه تمسکوا فی اثباتها بعده آیات و بروایات کثیره. و قال المحدث الخبیر الشیخ الحر العاملی طیب الله رمسه فی اول کتابه فی الرجعه المسمی بالا یقاظ من الهجعه بالبرهان علی الرجعه، و هو اطول کتاب عمل فی الرجعه مما حضرنا من المولفات فیها ما هذا لفظه: و قد نقل جماعه من علمائنا اجماع الامامیه علی اعتقاد صحتها و اطباق الشیعه الاثنی عشریه علی نقل احادیثها و روایتها و تاولوا معارضها علی شذوذ و ندور بالحمل علی التقیه اذ لا قائل بها من غیر شیعه الامامیه و ذلک دلیل واضح علی صحتها و برهان ظاهر علی ثبوتها و نقل روایتها. وقال فی آخر کتابه هذا: فهذا ما خطر بالبال و اقتضاه الحال من الکلام فی اثبات الرجعه و دفع شبهاتها علی ضعفها و عدم صراحتها فی ابطال الرجعه و قوه احادیث الرجعه و ادلتها کما رایت فانها و صلت الی حد التواتر بل تجاوزت بمراتب فاوجبت القطع و الیقین بل کل حدیث منها موجب لذلک لکثره القرائن القطعیه من موافقه القرآن و الا دله و السنه النبویه و تعاضدها و کثرتها و صراحتها و اشتمالها علی ضروب من التاکیدات و موافقتها لا جماع الامامیه و اطباق جمیع الراوه و المحدثین علی نقلها و وجودها فی جمیع الکتب المعتمده و المصنفات المشهوره المذکور سابقا و غیرها، و عدم وجود معارض صریح لها اصلا و عدم (مجلد 19، صفحه 30) احتمالها للتقیه، و استحاله اتفاق رواتها علی الکذب، و لعدم قول احد من العامه المخالفین للامامیه بها، و لعداله اکثر رواتها و جلالتهم، و لصحه طرق کثیره من احادیثها، و لکون اکثر رواتها من اصحاب الاجماع الذین اجتمعت الامامیه علی تصحیح ما یصح عنهم و تصدیقهم و اقرا وا لهم بالعلم و الفقه، و للعلم القطعی بان کثیرا من هذه الاحادیث کانت مرویه فی الاصول المجمع علی صحتها التی عرضت علی الائمه (علیه السلام) فصححوها و امروا بالعمل بها، و لکثره تصانیف علما الامامیه فی اثبات الرجعه، و لم یبلغنا ان احدا منهم صرح بردها و انکارها فضلا عن تالیف شی ء فی ذلک. و انی مع قله تتبعی لواردت الان لا ضفت الی احادیث هذه الرساله ما یزید علیها فی العدد فتتضاعف الا لانی لم انقل من رسائل المتاخرین شیئا مع انه حضرنی منها ثلاث رسائل و فیما ذکرنا بل فی بعضه کفایه ان شاءالله تعالی فقد ذکرنا فی هذه الرساله من الاحادیث و الایات و الادله ما یزید علی سته مائه و عشرین، و لا اظن شیئا من مسائل الاصول و الفروع یوجد فیه من النصوص اکثر من هذه المسئله. انتهی کلامه- ره. و قال الاحسائی فی شرح الزیاره الجامعه (ص 268 من الطبع علی الحجر 1276 ه) فی شرح قول الامام (ع) (مصدق برجعتکم) بعد نقل طائفه من الکلام فی الرجعه: من النصوص الکثیره منها ما تقدم ذکره عن السید نعمه الله الجزائری انه قال: وقفت علی ستمائه و عشرین حدیثنا فی هذا الباب و الشیخ عبدالله بن نورالله البحرانی الذی تقدم ذکره و بعض کلامه و قلنا یاتی تمامه قال: و کیف یشک مومن بحقیقه الائمه الاطهار (ع) فیما تواتر عنهم فی قریب من ماتی حدیث صریح رواها نیف و اربعون من الثقات العظام و العلماء الاعلام فی ازید من خمسین من مولفاتهم کثقه الاسلام الکلینی، و الصدوق محمد بن بابویه، و الشیخ ابی جعفر الطوسی، و المرتضی و النجاشی و الکیاشی و العیاشی و علی بن ابراهیم و سلیم الهلالی و الشیخ المفید و الکراجکی و النعمانی و الصفار (مجلد 19، صفحه 31، کلام فی الرجعه) و سعد بن عبدالله و ابن قولویه و علی بن عبدالحمید و السید علی بن الطاووس و ولده صاحب کتاب زوائد الفرائد، و محمد بن علی بن ابراهیم و فرات بن ابراهیم مولف کتاب التنزیل و التحریف و ابی الفضل الطبرسی و ابی طالب الطبرسی و ابراهیم بن محمد بن العباس بن مروان و البرقی و ابن شهر آشوب و الحسن بن سلیمان و القطب الراوندی و العلامه الحلی و السید بها الدین و علی بن عبدالکریم و احمد بن داود بن سعید و الحسن بن علی بن ابی حمزه و الفضل بن شاذان و الشیخ الشهید محمد بن مکی و الحسین بن حمدان و الحسن بن محمد بن الجمهور العمی مولف کتاب الواحده و الحسن بن محبوب و جعفر بن محمد بن مالک الکوفی و طهر بن عبدالله و شاذن بن جبرئیل صاحب کتاب الفضائل و مولف کتاب العتیق و مولف الکتاب الخطب و غیرهم من مولفی الکتب عندنا و لم نعرف مولفه علی التعیین و لذا لم ننسب الاخبار الیهم و ان کان موجودا فیها- الی ان قال البحرانی المذکور: و لنذکر لمزید التشیید و التاکید اسماء بعض من تعرض لتاسیس هذا المدعی و صنف فیه او احتج علی المنکرین او خاصم المخالفین سوی ما ظهر مما قد منافی ضمن الاخبار و الله الموفق فمنهم احمد بن داود بن سعید الجرجانی قال الشیخ فی الفهرست: له کتاب المتعه و الرجعه، و منهم الحسن بن علی بن ابی حمزه البطائی و عد النجاشی من جمله کتبه کتاب الرجعه، و منهم الفضل بن الشاذان النیسا بوری ذکر الشیخ فی الفهرست و النجاشی ان له کتابا فی اثبات الرجعه. و منهم الصدوق محمد بن علی بن بابویه فانه عد النجاشی ان له کتابا فی اثبات الرجعه. و منهم محمد بن مسعود العیاشی ذکر النجاشی و الشیخ فی فهرست کتابه فی الرجعه. و منهم الحسن بن سلیمان علی ما رویناعنه الاخبار. و اما سائر الاصحاب الکتب من اصحاب فانهم ذکروها فیما صنفوا فی الغیبه و لم یفردوا لها رساله و اکثر اصحاب الکتب من اصحابنا افردوا کتابا فی الغیبه و قد عرفت سابقا من روی ذلک من عظماء الاصحاب و اکابر المحدثین الذین لیس فی جلالتهم شک و لا ارتیاب. و قال العلامه- ره فی خلاصه الرجال فی ترجمه میسر بن عبدالعزیز: و قال العقیقی (مجلد 19، صفحه 32) اثنی علیه و آل محمد (صلی الله علیه و آله) و هو ممن یجاهد فی الرجعه انتهی. و قال علم الهدی سید المرتضی: ان الذی تذهب الشیعه الامامیه الیه ان الله تعالی یعید عند ظهور امام الزمان المهدی (ع) قوما ممن کان قد تقدم موته من شیعته لیفوزوا بثواب نصرته و معونته و مشاهده دولته، و یعید ایضا قوما من اعدائه لینتقم منهم فیلتذوا بما یشاهدون من ظهور الحق و علو کلمه اهله. و الدلاله علی صحه هذا المذهب ان الذی ذهبوا الیه مما لا شبهه علی عاقل فی انه مقدور لله تعالی غیر مستحیل فی نفسه فانا نری کثیرا من مخالفینا ینکرون الرجعه انکار من یراها مستحیله غیر مقدوره، و اذا ثبت جواز الرجعه و دخولها تحت المقدور فالطریق الی اثباتها اجماع الامامیه علی وقوعها فانهم لایختلفون فی ذلک و اجماعهم قد بینا فی مواضع من کتبنا انه حجه لدخول قول الامام (ع) فیه الی آخر ما قال، و قد نقل کلامه تماما المجلسی- ره- فی الثالث عشر من البحار الکمبانی (ص 235) قال المجلسی- ره- (ص 231 ج 13 من البحار الکمبانی): اعلم یا اخی انی لا اظنک ترتاب بعد ما مهدت و او ضحت لک فی القول بالرجعه التی اجمعت الشیعه علیها فی جمیع الاعصار و اشتهرت بینهم کالشمس فی رابعه النهار حتی نظومها فی اشعارهم و احتجوا بها علی المخالفین فی جمیع امصارهم و شنع المخالفون علیهم فی ذلک و اثبتوه فی کتبهم و اسفارهم، منهم الرازی و النیسا بوری و غیرهما، و قد مر کلام ابن ابی الحدید حیث اوضح مذهب الامامیه فی ذلک و لولا مخافه التطویل من غیر طائل لاوردت کثیرا من کلماتهم فی ذلک. و کیف یشک مومن بحقیقه الائمه الاطهار (ع) فیما تواتر عنهم فی قریب من ماتی حدیث صریح- الی آخر ما تقدم من الشیخ البحرانی المذکور آنفا. (مجلد 19، صفحه 33، الترجمه کتابه علیه السلام) الترجمه: از جمله وصیت آن حضرت (علیه السلام) است که آنرا برای کسیکه او را بر گرفتن زکاه عامل می گردانید می نوشت، و ما در اینجا پاره از آنرا آورده ایم تا به آن دانسته شود که آن حضرت ستون حق را بپا می داشت و در کارهای کوچک و بزرگ و پنهان و آشکار احکام عدل را ظاهر می کرد. برو بر تقوی خدای یکتا بی همتا، مسلمانی را مترسان، و آنچه را ناخوش دارد بر او مگزین، و بیش از حقی که خدا در مال او دارد از او مگیر، و چون به قبیله ای رسیدی به کنار آبشان فرود آی بدون اینکه به خانهایشان درآیی، و بعد از آن برو به سویشان به آرامی تن و جان تا در میانشان بایستی پس بر آنان سلام کن و تحیت و درود را بر ایشان کم و ناقص مگردان، بعد از آن می گویی ای بندگان خدا ولی خدا ولی خدا و خلیفه او مرا به سوی شما فرستاده تا حق خدا را در اموال شما از شما بستانم آیا در اموال شما برای خدا حقیست که آنرا به ولی او بدهید؟ اگر کسی گفت: نه باز مگرد بر او و دوباره سخن را بر او اعاده مکن، و اگر کسی گفت: آری هست با او برو بدون اینکه او را بیم دهی و بترسانی، یا بر او سخت گیری یا دشواری را بر او تکلیف کنی آنچه که از طلا و نقره به تو داده بگیر، اگر او را گاو و گوسفند و شتر است بدون اذنش داخل در آنها مشو زیرا بیشتر آنها مال او است و هر گاه با اذن و بر سر آنها رفتی چون کسی که بر آنها تسلط دارد و درشت کردار است مرو، و حیوانی را مرمان و مترسان و صاحبش را در حق آن مرنجان. و مال را بو بخش کن و صاحبش را مخیر کن تا هر کدام بخش را که خواهد اختیار کند و چون اختیار کرد متعرض آنچه را اختیار کرده است مشو، دوباره آن را باقی به دو قسم کن باز او را مخیر کن تا هر کدام قسم را که خواهد اختیار کند و چون اختیار کرده معترض آنچه را اختیار کرده است مشو و همچنین پیوسته اینکار را می کنی تا آنقدر بماند که وفا کند به حق خدا در مال او، پس حق خدا را از او می گیری پس اگر خواهش فسخ کرده بپذیر و دوباره آنها را در هم آمیز، (مجلد 19، صفحه 34) سپس آنچنان کن که در اول کردی تا حق خدا در مال او بگیری. و نگیر شتر پیر را و نه کهنسال را و نه شکسته را و نه سل دار یا به مرض از پای درافتاده را و نه عیبناک را. و امین مگردان بر آن مالها مگر کسی را که بدین او وثوق داری که به مال مسلمانان رفق و مدارا کند و مهربان باشد تا مال را به ولی مسلمانان برساند که در میانشان قسمت کند، و وکیل مگردان بر آن مواشی وابل مگر کسی را که نیکو خواه و مهربان و امین و نگهبان باشد، درشتی به آنها نکند و زیان نرساند، نرنجاند و خسته نکند، پس آنچه که از اموال زکاه در نزد تو گرد آمده زود آنها را به سوی ما بفرست تا در هر جا که خدا بدان امر فرموده است بگردانیم و صرف کنیم. پس چون آنها را امین تو برای آوردن گرفت به او سفارش کن که به طمع شیر میان شتر و بچه شیرخوارش جدائی نیندازد، و همه شیر آنرا ندوشد که به بچه اش ضرر برسد، و آنرا به سوار شدن خسته نگرداند، و بین او و دیگران شتران در سوار شدن و دوشیدن به عدل رفتار کند (یعنی گاهی بر او سوار شود و گاهی بر دیگران و گاهی از او بدوشد و گاهی از دیگران نه شیر یکی را تمام بدوشد و در همه راه بر یکی سوار شود) و باید آسان گرداند و رفاهت دهد خسته را و او را آسایش دهد، وبر حیوانی که پایش سوده شد و از رفتار وامانده و به تنگ آمده آهستگی کند و درنگ و تانی نماید، و باید آنها را به غدیرها و حوضهای آب که میگذرند فرود آورد و وارد سازد و آنها را از زمین گیاهدار به راههایی که از گیاه خالی است نگرداند، و باید آنها را در هر چند ساعتی در چراگاهها راحت ندهد تا به فراغت اکل و شرب نمایند، و باید آنها را در نزد آبها و گیاهها مهلت دهد تا به اذن خدا فربه و پر مغزنه رنج دیده و خسته در نزد ما آورد که آنها را علی کتاب الله و سنت پیمبر خدا قسمت کنیم که به اینطور گفتیم عمل شود انشاءالله برای پاداش تو بزرگتر و برشد و رستگاریت نزدیکتر است.

شوشتری

(الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اقول: و رواه الکلینی فی باب ادب المصدق: عن علی بن ابراهیم عن ابیه عن حماد بن عیسی عن برید بن معاویه قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول بعث امیرالمومنین (علیه السلام) مصدقا من الکوفه الی بادیتها فقال له: یا عبدالله انطلق و علیک بتقوی الله وحده لا شریک له، و لا توثرن دنیاک علی (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) آخرتک، و کن حافظا لما ائتمنتک علیه راعیا لحق الله فیه، حتی تاتی نادی بنی فلان، فاذا قدمت فانزل بمائهم من غیر ان تخالط ابیاتهم، ثم امض الیهم بسکینه و وقار حتی تقوم بینهم و تسلم علیهم، ثم قل لهم: یا عبادالله ارسلنی الیکم ولی الله، لاخذ منکم حق الله فی اموالکم، فهل لله فی اموالکم من حق فتودون الی ولیه. فان قال لک قائل، لا، فلا تراجعه، و ان انعم لک منهم منعم فانطلق معه من غیر ان تخفیه او تعده الا خیرا، فاذا اتیت ماله فلا تدخله الا باذنه فان اکثره له، فقل: یا عبدالله اتاذن لی فی دخول مالک، فان اذن لک فلا تدخله دخول متسلط علیه فیه و لا عنف به، فاصدع المال صدعین، ثم خیره ای الصدعین شائ، فایهما اختار فلا تعرض له ثم اصدع الباقی صدعین ثم خیره

فایهما اختار فلا تعرض له، و لا تزال کذلک حتی یبقی ما فیه وفاء لحق الله تعالی من ماله، فاذا بقی ذلک فاقبض حق الله منه و ان استقالک فاقله، ثم اخلطها و اصنع مثل الذی صنعت اولا، حتی تاخذ حق الله فی ماله، فاذا قبضته فلا توکل به الا ناصحا شفیقا امینا حفیظا غیر معنف لشی ء منها، ثم احدر کلما اجتمع عندک من کل ناد الینا، نصیره حیث امر الله عز و جل، فاذا انحدر بها رسولک فاوعز الیه الا یحول بین ناقه و بین فصیلها، و لا یفرق بینهما و لا یمصرن لبنها فیضر ذلک بفصیلها، و لا یجهد بها رکوبا و لیعدل بینهن فی ذلک، و لیوردهن کل ماء یمر به، و لا یعدل بهن عن نبت الارض الی جواد الطریق فی الساعه التی فیها تریح و تغبق، و لیرفق بهن جهده حتی یاتینا باذن الله تعالی سحاحا سمانا غیر متعبات و لا مجهدات، فیقسمن باذن الله علی کتاب الله تعالی و سنه نبیه علی اولیاء الله، فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک، ینظر الله الیها و الیک و الی جهدک و نصیحتک لمن بعثک، و بعثت فی حاجته، فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: ما ینظر الله الی ولی له، یجهد نفسه بالطاعه (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و النصیحه له و لامامه الا کان معنا- الخبر-. و رواه الشیخ

ان فی (المقنعه) و (التهذیب) کما رواه (الکافی)، و روته (غارات الثقفی) عن یحیی بن صالح عن ابی العباس الولید بن عمرو عن عبدالرحمن بن سلیمان عن الصادق (علیه السلام) ایضا. قول المصنف: (و من وصیه له (علیه السلام) کان یکتبها لمن یستعمله علی الصدقات) و کذلک کان (ع) یعین لعمال خراجه آداب الخرج. روی البلاذری فی (فتوحه) عن مصعب بن یزید الانصاری عن ابیه قال: بعثنی علی (علیه السلام) علی ما سقی الفرات- فذکر رساتیق و قری، فسمی نهر الملک و کوثی و بهر سیر و الردمقان و نهر جویر و نهر درقیط و البهقباذات- و امرنی ان اضع علی کل جریب زرع غلیظ من البر و درهما و نصفا و صاعا من طعام، و علی کل جریب وسط درهما، و علی کل جریب من البر رقیق الزرع ثلثی درهم، و علی الشعیر نصف ذلک، و امرنی ان اضع علی البساتین التی تجمع النخل و الشجر علی کل جریب عشره دراهم، و علی جریب الکرم اذا اتت علیه ثلاث سنین و دخل فی الرابعه و اطعم عشره دراهم، و ان الغی کل نخل شاذ عن القری یاکله من مر به، و ان لا اضع علی الخضروات شیئا، المقائی، و الحبوب و السماسم، و القطن، و امرنی ان اضع علی الدهاقین الذین یرکبون البراذین و یتختمون بالذهب علی الرجل ثمانیه و اربعین درهما، و علی اوسطهم من التجار علی راس کل رجل اربعه و عشرین درهما فی السنه، و ان اضع علی الاکره و سائر من بقی منهم علی الرجل اثنی عشر درهما. و روی عن الحسن بن صالح قال: بلغنی ان علیا (ع) الزم اهل (اجمه برس) اربعه آلاف درهم و کتب لهم بذلک کتابا فی قطعه ادیم. قال احمد بن (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) حماد الکوفی (اجمه برس) بحضره صرح نمرود ببابل. (و انما ذکرنا هنا جملا منها) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و انما ذکرنا منها جملا ههنا) کما (فی ابن ابی الحدید و ابن میثم). (لیعلم بها انه (علیه السلام) کان یقیم عماد الحق) یعرف ذلک منه (علیه السلام) کل احد حتی اقر بذلک فاروقهم. قال ابن قتیبه قال یوم الشوری لعلی (علیه السلام): و انک احری القوم ان ولیتها ان تقیم علی الحق المبین و الصراط المستقیم. و کان (ع) فی زمان اماره المتقدمین علیه ایضا کذلک، فاقام الحد علی الولید بن عقبه اخا عثمان لامه فی خلافه عثمان رغما لانفه، و اراد قتل عبدالله بن عمر فی خلافه عثمان قصاصا بهرمزان ملک تستر لانه قتل بغیر حق، و ابی عثمان عن اجراء الحد علیه ففر منه (علیه السلام) و خرج من المدینه، کما انه لما وصل الامر الیه (علیه السلام) فر الی معاویه، و لذلک کانوا لا یرضون بولایته (علیه السلام) للامر، و لذا قالت سیده النساء علیهاسلام یوم السقیفه: ما نقموا من ابی الحسن الا تنمره فی ذات الله. (و یشرع امثله العدل فی صغیر الامور و کبیرها و دقیقها و جلیلها) فی خبر (الکافی) المتقدم- بعدما مر- ثم بکی ابو عبدالله (علیه السلام) و قال لبرید: لا و الله ما بقیت لله حرمه الا انتهکت، و لا عمل بکتاب الله و سنه نبیه فی هذا العالم، و لا اقیم فی هذا الخلق حد منذ قبض الله امیرالمومنین، و لا عمل بشی ء من الحق الی یوم الناس هذا. ثم قال: اما و الله لا تذهب الایام و اللیالی حتی یحیی الله (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) الموتی و یمیت الاحیاء و یرد الحق الی اهله و یقیم دینه الذی ارتضاه لنفسه - الخبر-. و فی (مقنعه المفید): روی اسماعیل بن مهاجر عن رجل من ثقیف قال: استعملنی علی (علیه السلام) علی بانقیا و سواد من سواد الکوفه فقال لی- و الناس حضور- انظر خراجک فجد فیه و لا تترک منه درهما، فاذا اردت ان تتوجه الی عملک فمر بی، فاتیته فقال: ان الذی سمعت منی خدعه، ایاک ان تضرب مسلما او یهودیا او نصرانیا فی درهم خراج او تبیع دابه عمل فی درهم فانا امرنا ان ناخذ منهم العفو، و لا تجمع بین متفرق و لا تفرق بین مجتمع. و رواه ابوحاتم السجستانی فی (وصایاه) هکذا: حدثونا ان ابی نعیم عن اسماعیل بن ابراهیم بن المهاجر عن عبدالملک بن عمیر عن رجل من ثقیف قال: استعملنی علی بن ابی طالب (ع) علی عکبری و لم یکن السواد یسکنه المصلون، فقال لی بین ایدیهم: استوف خراجهم منهم فلا یجدوا فیک ضعفا و لا رخصه، ثم قال لی: رح الی عند الظهر. فرحنا الیه فلم اجد علیه حاجبا و وجدته جالسا و عنده قدح و کوز من مائ، فدعا بظبه- یعنی جرابا صغیرا- فقلت فی نفسی: لقد امننی حین یخرج الی جوهرا، فاذا علیه خاتم فکسر الخاتم فاذا فیها سویق فصبه فی القدح فشرب منه و سقانی، فلم اصبر و قلت: اتصنع هذا بالعراق، طعام العراق اکثر من ذلک؟ فقال، انما اشتری قدر ما یکفینی، و اکره ان یفنی فیضع فیه غیری، و انی لم اختم علیه بخلا علیه، و انما حفظی لذاک و انما اکره ان ادخل بطنی الا طیبا، و انی قلت لک بین ایدیهم الذی قلت لانهم یوم خدع و انا آمرک الان بما تاخذهم به ان انت فعلت الا (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اخذک الله به دونی، و ان بلغنی عنک خلاف ما آمرک به عزلتک، لا تبیعن لهم رزقا یاکلونه و لا کسوه شتاء و لا صیف و لاتضربن رجلا سوطا فی طلب درهم فانا لم نومر بذلک، و لا تبیعن لهم دابه یعلمون علیها، انا امرنا ان ااخذ منهم العفو. قال: اذن اجیک کما ذهبت. قال: و ان فعلت. و فی (بلاغات البغدادی)- فی وفود اروی بنت الحارث بن عبدالمطلب علی معاویه و کلام بینهما، قالت اروی لمعاویه: تامر لی بالفی دینار و الفی دینار و الفی دینار. قال: ما تصنعین یا عمه بالفی دینار؟ قالت: اشتری بها عینا فواره فی ارض خواره تکون لولد الحارث، قال: نعم الموضع وضعتها، فما تصنعین بالفی دینار؟ قالت: ازوج بها فتیان بنی عبدالمطلب من اکفائهم. قال: نعم الموضع وضعتها، فما تصنعین بالفی دینار؟ قالت: استعین بها علی عسر المدینه و زیاره بیت الله الحرام. قال: نعم الموضع وضعتها، هی لک نعمه و کرامه ثم قال: اما والله لو کان علی ما امر لک بها. قالت: صدقت ان علیا (ع) ادی الامانه و عمل بامر الله و اخذ به، و انت ضیعت امانتک و خنت الله فی ماله، فاعطیت مال الله من لا یستحقه، و قد فرض الله الحقوق لاهلها و بینها فلم تاخذ بها، و دعانا علی (علیه السلام) الی اخذ حقنا الذی فرض الله لنا، فشغل بحربک عن وضع الامور مواضعا، و ما سالتک من مالک شیئا فتمن به، انما سالتک من حقنا، و لانری اخذ شی ء غیر حقنا، اتذکر علیا فض الله فاک و اجهد بلاک. ثم علا بکاها و قالت: الا یا عین و یحک فاسعدینا الا اابکی امیرالمومنینا و فیه- فی وفود سوده بنت عماره علی معاویه بعد ذکر کلام بینهما- قالت سوده لمعاویه: قدم علینا بسر بن ارطاه من قبلک فقتل رجالی و اخذ مالی، تقول: فو هی بما استعصم الله منه و الجا الیه فیه، ولو لا الطاعه لکان فینا عز و منعه، فاما عزلته عنا فشکرناک، و اما لا، فعر فناک. فقال لها معاویه: (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اتهد دیننی بقومک؟ لقد هممت ان احملک علی قتب اشرس فاردک الیه ینفذ فیک حکمه. فاطرقت تبکی ثم قالت: صلی الاله علی جسم تضمنه قبر فاصبح فیه العدل مدفونا قد حالف الحق لا یبغی به بدلا فصار بالحق و الایمان مقرونا قال لها معاویه: و من ذلک؟ قالت: علی بن ابی طالب علیه السلام. قال: و ما صنع بک حتی صار عندک کذلک؟ قالت: قدمت علیه فی رجل ولاه صدقاتنا فکان بینی و بین الرجل ما بین الغث و السمین، فاتیته لاشکوه الیه فوجدته قائما یصلی، فلما نظر الی انفتل من صلاته ثم قال لی برافه و تعطف: الک حاجه؟ فاخبرته فبکی ثم قال: اللهم انک انت الشاهد علی و علیهم، انی لم آمرهم بظلم خلقک و لا بترک حقک! ثم اخرج من جیبه قطعه جلد، فکتب (قد جائتکم بینه من ربکم فاوفوا الکیل و المیزان بالقسط و اا تبخسوا الناس اشیائهم و لا تعثوا فی الارض مفسدین بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین و ما انا علیکم بحفیظ). اذا قرات کتابی هذا فاحتفظ بما فی یدیک من عملنا حتی یقدم علیک من یقبضه منک- الخبر-. و قولها یقول فوهی بما استعصم الله منه ای تکلمی بالسب له علیه السلام و استعیذ بالله من ذلک. قوله علیه السلام انطلق علی تقوی الله وحده لا شریک له (و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب). و لا تروعن ای: لا تفزعن مسلما و لا تجتازن ای: لا تمرن علیه کارها (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و لاتاخذن منه اکثر من حق الله فی ماله لانه ظلم. فاذا قدمت علی الحی فانزل بمائهم من غیر ان تخالط ابیاتهم لکون ذلک اذی لهم ثم امض الیهم بالسکینه من السکون و الوقار من الوقر حتی تقوم بینهم فتسلم علیهم فالسلام من آداب الاسلام، قال تعالی: (فاذا دخلتم بیوتا فسلموا علی انفسکم تحیه من عند الله مبارکه طیبه کذلک یبین الله لکم الایات لعلکم تعقلون). و لا تخدج من الاخداج بالتحیه لهم هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و الصواب: التحیه لهم کما فی (ابن میثم) لتصدیق (النهایه) له، فقال: و فی حدیث علی علیه السلام لا تخدج التحیه لهم ای: لا تنقصها، یقال اخدجت الناقه ولدها اذا ولدته ناقص الخلق، و خدجت الناقه اذا القت ولدها قبل اوانه و ان کان الخلق. ثم تقول عباد الله ارسلنی الیکم ولی الله و خلیفته لاخذ منکم حق الله فی اموالکم انما قال علیه السلام عباد الله دون ایها الناس و قال ولی الله و خلیفته دون علی امیرالمومنین و قال حق الله دون الصدقات لیکون الاضافه الی الله تعالی فی المواضع الثلاثه لتسهیل الاعطاء علی نفوسهم، فان اعطاء المال شدید علی النفوس، و لذا قال تعالی لنبیه (صلی الله علیه و آله) فی اخذ الصدقات من الناس: (و صل علیهم ان صلاتک سکن لهم) کما انه علیه السلام اتی بلفظه الله ظاهرا فی الاخرین مع تقدم ذکره تاکیدا لذلک. فهل لکم من حق فتودوه الی ولیه و فی (العقد) عن بعضهم قال: وقف (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) علینا اعرابی فقال: اخ فی کتاب الله، و جار فی بلاد الله، و طالب خیر من رزق الله، فهل فیکم من مواس فی الله؟ فان قال قائل لا فلا تراجعه فقوله مقبول ما دام لم یعلم کذبه و مینه، و لا یحتاج الی بینه او یمین. و ان انعم لک منعم ای: قال قائل نعم لک عندی حق الله فانطلق معه من غیر ان تخیفه بالشده علیه و هکذا فی (المصریه) و الصواب: او کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه توعده بایذائه او تعسفه قال الجوهری: العسف الاخذ علی غیر الطریق، قال البحتری: حیث لا عند مجتبی منه الطاط و لا فی سیاق جابیه عسف او ترهقه ای: تعسره. هذا، و فی (تاریخ الطبری) قال مسلم العجلی: مررت بالمسجد فجاء رجل الی سمره بن جندب- و کان زیاد یستخلفه علی البصره اذا سار الی الکوفه و علی الکوفه اذا سار الی البصره و اقره معاویه بعد زیاد سته اشهر- فادی زکاه ماله، ثم دخل، فجعل یصلی فی المسجد، فجاء رجل فضرب عنقه فاذا راسه فی المسجد و بدنه ناحیه، فمر ابوبکره فقال: قول الله، سبحانه: (قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی) فما مات سمره حتی اخذه الزمهریر فمات شر میته. فخذ ما اعطاک من ذهب او فضه من زکاه النقدین او قیمه الغلات الاربعه (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) فان کان هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فان کانت) کما فی (ابن ابی الحدید و ثم و الخطیه) له ماشیه الماشیه تطلق علی الغنم و البقر و الابل، و المراد هنا الاولان او ابل فلاتدخلها الا باذنه فان اکثرها له، فاذا اتیتها فلا تدخل علیها هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فلاتدخلها) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم)دخولمتسلط علیه و لا عنیف به قال الجوهری: العنیف: الذی لیس له رفق برکوب الخیل. و لا تنفرن بهیمه و لا تفز عنها فانه ظلم و عمل قبیح. و لا تسون صاحبها فیها قال بعضهم فی وصف مصدقهم. یا کروانا صک فاکبانا فشن بالسلح فلما شنا بل الذنابی عبسا مبنا اابلی تاکلها، مصنا خافض سن و مشیل سنا قال ابن السکیت: معنی قوله خافض سن ان المصدق یاخذ ابنه لبون و یقول انها ابنه مخاض، و مشیل سنا ان للمصدق ابنه لبون فیاخذ حقه. و اصدع المال صدعین قال الجوهری الصدعه بالکسر: الصرمه من الابل و الفرقه من الغنم، یقال صدعت الغنم صدعتین ای: فرقتین. ثم خیره بین الصدعین فاذا اختار احدهما فلا تعرضن لما اختاره منهما. ثم اصدع الباقی مما اختاره صدعین ثم خیره بین الصدعین فاذا (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اختار احدهما فلا تعرضن لما اختاره منهما. فلا تزال کذلک تصدع بالباقی صدعین ثم تخیره فاذا اختار فلم یکن لک التعرض له حتی یبقی ما فیه وفاء لحق الله فی ماله واحد او اکثر فاقبض حق الله منه مما ترکه فان استقالک من القیل من اقاله البیع بمعنی فسخه. فاقله ثم اخلطهما ما بقی و ما اختار ثم اصنع مثل الذی صنعت اولا من صدع المال ایدعه و اختیاره حتی تاخذ حق الله فی ماله مما بقی و اعرض عنه. هذا آداب الاسلام لعمال الصدقات، لایجوز لهم ان یختاروا من انعام من وجبت علیه الزکاه و انما الاختیار لمالکیها. و کان عمال ابی بکر یختارون ما اعجبهم ولو کان من مال غیر المالک مختلطا به، فان تکلم المالک فی ذلک رموه بالارتداد و قتلوه. ففی (کامل الجزری): کان زیاد بن لبید قد ولی من قبل ابی بکر صدقات بنی عمرو بن معاویه، فقدم علیهم فکان اول من انتهی الیه منهم شیطان بن حجر، فاخذ منهم بکره و وسمها، فاذا الناقه للعداء بن حجر اخیه و کان اخوه قد اوهم حین اخرجها و کان اسمها شذره و ظنها غیره، فقال العداء: هذه ناقتی، فقال اخوه، صدق فاطلقها و خذ غیرها، فاتهمه زیاد بالکفر و مباعده الاسلام، فمنعهما عنها و قال: صارت فی حق الله، فلجا فی اخذها فقال لهما زیاد: لا تکونن (شذره) علیکم کالبسوس. فنادی العدائ، یا آل عمرو ااضام و اضهد، ان الذلیل من اکل فی داره. و نادی حارثه بن سراقه بن معد یکرب، فاقبل حارثه الی زیاد و هو واقف فقال له: اطلق بکره الرجل و خذ غیرها. فقال زیاد: ما الی ذلک سبیل، فقال حارثه: ذاک اذا کنت یهود یا- و اطلق عقالها و بعثها و قام دونها- فامر زیاد شبابا من حضر اوت و السکون فمنعوه و کتفوه و کتفوا اصحابه و اخذوا البکره، و تصایحت کنده و غضبت بنو معاویه لحارثه و اظهروا امرهم، و غضبت حضر موت و السکون لزیاد (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و توافی عسکران عظیمان- الی ان قال- و نهد زیاد الیهم لیلا فقتل منهم و تفرقوا. و لا تاخذن عودا بلفتح ای: مسنه. قال الجزری: فی حدیث حسان قد آن لکم ان تبعثوا الی هذا العود، هو الجمل کبیر مسن مدرب فشبه نفسه به، و فی حدیث جابر فعمدت الی عنز لاذبحها فثغت فقال علیه السلام لا تقطع درا و لا نسلا فقلت: انما هی عوده علفناها البلح و الرطب فسمنت عود البعیر و الشاه اذا اسنا. و لا هرمه قال ابن درید: الهرم: بلوغ الغایه فی السن. هذا، و لیست جمله و لاتاخذن عودا و لا هرمه فی روایه الکلینی و الشیخین. و لا مکسوره لکونها ناقصه و یجب اداء سالمه و لا مهلوسه قال الجوهری: الهلاس: السل، یقال هلسه المرض. و لا ذات عوار بالفتح ای: العیب. و یقال فی الامرین المکروهین کسیر و عویر و کل غیر خیر. و لا تامذن علیها فی ارسالک لها الی الا من تثق بدینه رافقا بمال المسلمین حتی یوصله الی ولیهم غیر معنف و لا مجحف بتقدیم الجیم. قال الجوهری: (الفصل الخامس عشر-

فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اجحف به ای: ذهب به، و کان اسم جحفه میقات الشام مهیعه، فاجحف السیل باهلها فسمیت جحفه. و لا ملغب قال الجوهری: الغبته ای: انصبته. و لا متعب ثم احدر الینا و الاصل فی الحدر ارسال السفینه الی اسفل، و هنا کنایه عن الاسراع، فالارسال الی اسفل یحصل سریعا. ما اجتمع عندک نصیره حیث امر الله هکذا فی (المصریه)، و الصواب: امر الله به کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و (الخطیه)، ای: من موارد الصدقات. فاذا اخذها امینک فاو عز الیه قال الجوهری: او عزت الیه فی کذا و کذا ای: تقدمت، و کذلک و عزت الیه تو عیزا، و قد یخفف فیقال و عزت الیه و عزا. الا یحول بین ناقه و بین فصیلها الفصیل ولد الناقه اذا فصل عن امه. و لا یمصر لبنها قال ابن السکیت: المصر: حلب کل ما فی الضرع فیضر ذلک بولدها فیضعف فیموت. فی (ادب کاتب الصولی): قال الحجاج یوما للدهاقین- و قد اجتمعوا عنده- کم کان عمر یجبی السواد؟ قالوا مائه الف الف درهم. قال: فکم جباه زیاد؟ قالوا مائه الف الف. قال: فکم نجبیه نحن الیوم؟ قال: ثمانین الف الف. فقال: لم ذلک؟ فقال له دهقان الفلوجیین: هذا کله لبیتین قاله شاعرکم ابن (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام)

بالحق والعدل … ) حلزه. قال: و هما؟ قوله: لا تکسع الشول باغبارها انک لاتدری من الناتج و اصبب لاضیافک البانها فان شر اللبن الوالج فاستعمل عمالکم هذا فخربت الدنیا. و معنی البیتین ان العرب کانت اذا اخصبت عاما لم تستقص الحلب و ترکت فی الضروع بقیه و کسعت الضروع بالماء البارد لیتراد اللبن فیکون اقوی لظهورها، فان کان فی العام المقبل جدب کان فیها فضل و قوه حتی لا ینقطع اللبن، فقال هذا الشاعر لا تکسع الشول و هی النوق باغبارها و هی بقایا البانها انک لاتدری من الناتج ای: لعله ان یغار علیک فتوخذ او تموت فیاخذها الوارث، ای: یعمل العمال هذا و اخذوا العاجل و لم یعمروا للطعام المقبل فنقص الخراج لذلک. و لا یجهدنها رکوبا و لیعدل بین صواحباتها فی ذلک و بینها و قد عرفت ان روایه (الکافی) و لا یجهد بها رکوبا و لیعدل بینهن فی ذلک. و لیرفه ای: یجعل الرفاهیه علی اللاغب الذی حصل له التعب و الاعیاء و لیستان ای: ینتظر بالنقب ای: بعیر رقت اخفافه و الظالع ای: بعیر غمز فی مشیه. و لیوردها الماء ما تمر به من الغدر جمع الغدیر، قدر من الماء یغادره السیل. و فی (الصحاح): و یقال الغدیر فعیل بمعنی فاعل لانه یغدر باهله، ای: ینقطع عند شده الحاجه الیه، قال الکمیت: (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و من غدره نبزه الاولون اذ لقبوه الغدیر الغدیرا و لایعدل بها عن نبت الارض الی جواد بتشدید الدال من الجدد جمع الجاده الارض الغلیظه الطرق و لیروحها ای: یجعل لها راحه او یردها الی المراح فی الساعات ای: ساعات الترویح. و فی روایه (الکافی) فی الساعه التی فیها تریح و تغبق. ثم ابن ادریس جعل تعنق فی (الکافی) بالعین و النون، من العنق ای: السیر الشدید للالبل، فقال: معناه لایعدل بهن عن نبت الارض الی جواد الطرق فی الساعات التی لها فیها راحه و لا فی الساعات التی علیها فیها مشقه، و بعضهم صحفه فقراه تغبق بالغین المعجمه و الباء من الغبوق، و هو الشرب بالعشی. قلت: لا معنی لما قال: فاذا کان لایعدل بها عن النبت فی ساعه الراحه و فی ساعه الشده فای ساعه تسیر، و ایضا الاعناق لا یحصل فی النبت بل فی الجاده. و لیمهلها عند النطاف جمع النطفه الماء الصافی قل او اکثر و الاعشاب جمع العشب: الکلاء الرطب حتی تاتینا هکذا فی (المصریه و ابن میثم)، ولکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) حتی یاتینا بها باذن الله ای: بتقدیره بدنا بضم الدال و سکونه، ای: سمان منقیات ذات نقی ای: مخ غیر متعبات و لا مجهودات جهد دابته اذا حمل علیها فوق طاقتها لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه علی الاصناف المستحقین. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (فان ذلک) ای: رعیک ما ذکرت لک (اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ان شاء الله) لیست کلمه (ان شاء الله فی نسخه (ابن میثم).

مغنیه

اللغه: لاتروع: لاتفزع. لاتجتاز: لاتمر. لاتخدج: لاتبخل. و انعم: قال نعم. و العسف: الجور. و الرهق: تکلیف ما لایطاق. و صدعین: نصفین. و العود: المسن. و الهرم: اسن. و المهلوسه: الضعیفه او المریضه. و العوار: العیب. و الملغب و المتعب بمعنی. و احدر: اسرع. و الفصیل: ولد الناقه. و لایمصر لبنها: لایحلب کل ما فی الضرع. و النقب: ما نقب خفه. و الظالع: الاعرج او البطی ء فی مشیه. و الغدر: جمع غدیر. و النطاف: الماء القلیل. و بدنا: سمانا، لان البدین سمین. الاعراب: علی تقوی الله متعلق بانطلق، و علی هنا بمعنی مع مثل: و یطعمون الطعام علی حبه، وحده حال من کلمه الجلاله، و کارها حال من ضمیر علیه، و اکثر صفه لمفعول محذوف ای لاتاخذ منه شیئا اکثر من حق الله، و رکوبا تمییز، و بدنا حال. المعنی: کان الامام (ع) یزود کل واحد من الجباه و السعاه فی اموال الصدقه یزوده بالتعلیمات التالیه: 1- ان یکون امینا مخلصا، لایستبیح للدوله و الرعیه حقا من حقوقها. و عبر الامام عن ذلک بتقوی الله، لانها الاساس لکل خلق کریم بخاصه الامانه و الاخلاص. 2- ان یکون مع الذی فی ماله الحق- هینا لینا لان الدوله للجمیع و رعایتهم و توفیر الامن و العدل لکل فرد، و العامل فیها اجیر موتمن یتحمل التبعات، و یواخذ اذا اساء استعمال المهنه و الوظیفه. و هذا ما اراده الامام بقوله: (و لاتروعن مسلما الخ).. 3- ان لایاخذ اکثر من الحق المفروض، لان التجاوز بغی و عدوان. 4- ان لاینزل ضیفا علی احد، فلیس کل الناس یملکون اسباب الضیافه، او یسعهم ان یطردوا الضیف و یصارحوه بعجزهم. 5- ان لایدع مجالا یدع مجالا للنقد و الملاحظه علیه بقول او فعل، و ان یکون فی تحیته و جمیع حرکاته مبشرا لا منفرا. (فان قال قائل: لا) حق لله فی مالی (فلا تراجعه) لان الزکاه فی الاسلام عباده تماما کالصوم و الصلاه، و لا واسطه بین الله و عباده، و لایجوز لمخلوق ان یتکلم باسم الخالق، و یقیم نفسه وکیلا عنه فیما یعود الی عبادته تعالی و الاخلاص له (و ان انعم الخ).. صاحب المال و قال، علی لله حق فیما وهب و اعطی، فاذهب معه الی امواله التی فیها الحق، و عامله کاخ متواضع، لا کمتسلط او نظیر، لانه هو الشریک الاکبر و الذی کدح و ناضل. و تجدر الاشاره الی ان الامام لایوصی الجابی بذلک حرصا علی تحصیل المال، بل لان موظف الدوله یجب ان یکون و دیعا و رقیقا مع اصحاب العلاقات، تمتاما کما یجب ان یکون امینا و نزیها، فان تقاعس عن خدمه الناس، و اضفی من وظیفته علی نفسه هیبه و هاله وجب ان یعاقب بما هو اهل له. (و اصدع المال صدعین الخ).. اقسم المال الذی فیه حق الله نصفین، و اجعل الخیار لصاحبه فی احدهما، ثم اقسم النصف الذی ترکه شطرین، و افعل ما فعلت فی المره الاولی، و هکذا حتی یبقی مقدار ما فی ماله من الحق، فاقبضه، و هلم به الینا، و ان شاء ان یستانف و یعید القسمه من جدید فاستجب لمشیئته شریطه ان لایقع النقص و الاجحاف فی حق الله، فیختص المالک بالسلیم، و یعطیک السقیم. (و لا توکل بها الا ناصحا شفیقا الخ).. ضمیر بها یعود ماشیه الصدقات. و الامام یوصی بها و بالرفق فی الحیوان علی وجه العموم، فلا یرهقه فی المسیر و لا الحمل و الرکون، و لایحرم الصغیر من لبن امه، و تجب مراعاه الهزیل و المریض بما یستدعیه ضعفه و مرضه، و لایجار علیه اذا تلکا فی السیر. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): للدابه علی صاحبها خصال ست: ان یبدا بعلفها اذا نزل، و یعرض علیها الماء اذا مر به، و لایضرب وجهها، و لایقف علی ظهرها الا فی سبیل الله، و لایحملها فوق طاقتها، و لایکلفها من المشی الا ما تطیق.

عبده

… و لا تروعن مسلما: روعه ترویعا خوفه و الاجتیاز المرور ای لا تمر علیه و هو کاره لک لغلظه فیک … و لا تخدج بالتحیه لهم: اخدجت السحابه قل مطرها ای لا تبخل … و ان انعم لک منعم: قال لک نعم او تعسفه تاخذه بشده و ترهقه تکلفه ما یصعب علیه … و اصدع المال صدعین: اقسمه قسمین ثم خیر صاحب المال فی ایهما … فان استقالک فاقله: ای فان ظن فی نفسه سوء الاختیار و ان ما اخذت منه الزکاه اکرم مما فی یده و طلب الاعفاء من هذه القسمه فاعفه منها و اخلط و اعد القسمه … و لا تاخذن عودا: العود بفتح فسکون المسنه من الابل و الهرمه اسن من العود و المهلوسه الضعیفه هلسه المرض اضعفه و العوار بفتح العین و تضم العیب … معنف و لا مجحف: المجحف من یشتد فی سوقها حتی تهزل و الملغب المعیی من التعب … احدر الینا ما اجتمع عندک: حدر یحدر کینصر و یضرب اسرع و المراد سق الینا سریعا … بین ناقه و بین فصیلها: فصیل الناقه ولدها و هو رضیع و مصر اللبن تمصیرا قلله ای لا یبالغ فی حلبها حتی یقل اللبن فی ضرعها … و لیرفه علی اللاغب: ای لیرح ما لغب ای اعیاه التعب و لیستان ای یرفق من الاناه بمعنی الرفق و النقب بفتح فکسر ما نقب خفه کفرح ای تخرق و ظلع البعیر غمز فی مشیته … ما تمر من الغدر: جمع غدیر ما غادره السیل من المیاه … ولیمهلها عند النطاف: النطاف جمع نطفه المیاه القلیله ای یجعل لها مهله لتشرب و تاکل … متعبات و لا مجهودات: البدن بضمتین جمع بادنه ای سمینه و المنقیات اسم فاعل من انقت الابل اذا سمنت و اصله صارت ذات نقی بکسر فسکون ای مخ

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است که (نشان می دهد راه گرفتن و جمع آوری زکوه را و مهربانی با کسانی که زکوه می پردازند، و آزار نرساندن به شترهائیکه بابت زکوه گرفته می شود، و) آن را می نوشته برای کسی که متصدی جمع آوری زکوات قرار می داد، و ما در اینجا جمله هائی از آن وصیت را یادآوری کردیم تا به آن دانسته شود که امام علیه السلام ستون حق را برپا می داشت، و نمونه های عدل (برابری و درستی) را در کارهای کوچک و بزرگ و پنهان و آشکار هویدا می نمود: برو با پرهیزکاری و ترس از خدای یگانه بی همتا (در گفتار و کردارت خدا را در نظر داشته باش) و چون فرمانروا هستی مسلمانی را مترسان (چنانکه عادت و روش حکمرانان ستمگر است) و بر (زمین و باغ) او گذر مکن در صورتیکه کراهت داشته به دلخواه او نباشد، و بیشتر از حقی که خدا در دارائی او دارد امر فرموده بپردازد از او مگیر، پس چون به قبیله ای رسیدی بر سر آب آنها فرود آی بدون آنکه به خانه هاشان درآئی، بعد از آن با آرامش به سوی ایشان برو تا بین آنان بایستی، پس بر آنها سلام کن، و درود بر ایشان را کوتاه منما (با آنان بی اعتنائی و کم احترامی مکن) پس از آن می گوئی: ای بندگان خدا، دوست و خلیفه خدا مرا به سوی شما فرستاده تا حق و سهم خدا را از دارائیتان (زکاتیکه به اموالتان تعلق گرفته) از شما بستانم، آیا خدا را در دارائیتان حق و سهمی هست که آن را به ولی او بپردازید؟ پس اگر گوینده ای گفت: نیست زکوه به من تعلق نگرفته به او مراجعه نکن دوباره سراغش مرو و اگر گوینده ای به تو گفت: هست، همراهش برو بدون آنکه او را بترسانی و بیم دهی، یا بر او سخت گرفته او را به دشواری واداری، پس بگیر آنچه از طلا و نقره به تو میدهد، و اگر گاو و گوسفند و شتر داشته باشد بی اجازه او نزد آنها مرو، زیرا بیشتر آنها مال او است، و چون نزد چهارپایان رسیدی به آنها نگاه مکن مانند کسی که بر صاحب آنها تسلط دارد، و نه مانند کسی که بر او سخت گیرد، و چهارپائی را نرانده مترسان، و صاحب آن را در (گرفتن) آن مرنجان، و مال را به دو بخش قسمت کن، پس (صاحب) او را مختار گردان (تا هر کدام را می خواهد اختیار نماید) پس هر گاه (یکی از آن دو را) اختیار نمود متعرض آنچه اختیار کرده مشو (نگو چرا این را گزیدی) پس از آن باقی مانده را دو بخش گردان، و باز او را مختار گردان (تا هر کدام را می خواهد اختیار کند) پس هر گاه (یکی از آن دو را) اختیار نمود متعرض آنچه اختیار کرده مشو، و همچنین پیوسته قسمت نما تا آن مقدار بماند که حق خدا زکوه در مال او می باشد، پس (با این گونه رفتار) حق خدا را از او دریافت کن، و اگر (گمان کرد آنچه تو بابت زکوه دریافت نموده ای بهتر است از آنچه او برای خود اختیار کرده، و) فسخ و به هم زدن آن تقسیم را خواست، تو فسخ کن و باز دو قسمت را در هم آمیز، پس از آن دوباره آنچه به جا آورده بودی بجا آور تا حق خدا را در مال او بستانی. و شتر پیر از کار افتاده و (دست و پا) شکسته و عیب دار (یک چشم و مانند آن) را بابت زکوه مگیر ابن میثم رحمه الله از قطب الدین راوندی ابوالحسین سعد ابن هبته الله ابن الحسن از بزرگان علمای امامیه و نویسنده کتابهای بسیار از آن جمله کتاب منهاج البراعه در شرح بر نهج البلاغه که از اهل راوند قریه ای بین کاشان و اصفهان بوده و قبر او در قم جانب شرقی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام می باشد نقل نموده که فرموده: ظاهر فرمایش امام علیه السلام آن است که آن حضرت امر می فرماید به جدا کردن عیب دار پیش از آنکه آن را به دو بخش قسمت نماید و چون آنها را بابت زکوه دریافت نمودی( امین قرار مده بر آنها مگر کسی را که به دین او اطمینان داشته باشی )

باورداشته باشی که در گفتار و کردار طبق دستور دین رفتار می نماید( در حالی که به مال مسلمانان درستکار باشد تا آنکه آن را به فرمانروایشان برساند، و او بین آنان پخش نماید، و بر آنها نگهدار مگردان مگر درستکار و مهربان که درشتی نکرده به سختی نراند و نرنجاند و خسته نگرداند، پس آنچه نزد تو گرد آید زود به سوی ما فرست تا آن را به جائیکه خداوند امر فرموده صرف نمائیم، و چون آنها را امین تو )برای آوردن نزد ما( گرفت به او سفارش کن که بین شتر و بچه شیر خواره اش جدائی نیندازد، و شیرش را بسیار ندوشد که به بچه اش زیان رساند، و با سواری آن را خسته و وامانده نسازد، و در دوشیدن و سواری بین آن و شترهای دیگر برابر رفتار نماید نه آنکه شیر یکی را دوشیده همه راه بر یکی سوار شود و باید آسایش خسته را فراهم ساخته آن را که پایش سوده و از رفتن ناتوان گردیده به آرامش و آهسته براند، و آنها را به برکه ها و آبگاههائی وارد سازد که شترها بر آنها می گذرند، و آنها را از زمین گیاهدار به راههای بی گیاه نبرد )تا در طی راه چریده در رفتار توانا باشند( و باید آنها را ساعتها )هر چند ساعت یکبار یا در چراگاهها( راحتی و آسایش دهد )تا آسوده بچرند( و باید آنها رانزد آبهای اندک و گیاهها مهلت دهد و واگذارد تا اینکه به اذن و فرمان خدا فربه و استخواندار پر مغز، بیایند نه رنجیده و خسته گردیده تا آنها را به دستور کتاب خدا (قرآن کریم) و روش پیغمبرش صلی الله علیه و آله (بین مستحقین) تقسیم و پخش نمائیم، پس آنچه گذشت برای پاداش تو (از خدا) بسیار شایان و برای هدایت و رستگاریت بسیار زیبنده است، اگر خدا بخواهد.

زمانی

امام علیه السلام و دریافت مالیات امام علیه السلام در این نامه وظیفه (عاملین زکاه) را که خدا در قرآن بیان داشته توضیح می دهد. در جمع مطلب امام علیه السلام به این نکته توجه می دهد که فردی که زکاه (مالیات اسلامی) می گیرد نه تنها نباید به زور متوسل شود بلکه باید با لطف و مرحمت کار خود را آغاز کند و با محبت ادامه دهد تا پرداخت کننده به اصل اسلام بیشتر علاقمند گردد. امام علیه السلام درباره حیوانهائی هم که بابت زکاه گرفته می شد سفارش می کند. این سفارش در عصری شده که هنوز بحثی درباره (حمایت حیوانات) به میان نیامده بوده و هنوز فکر جامعه به آن نرسیده بوده است. از این نظر که زکاه ده یک و یا بیست یک (به تفاوت وضع آبخوردن زمین) باید دریافت گردد امام علیه السلام سفارش می کند، مال را تقسیم کنید و آنقدر تقسیم کنید تا بخواست خود برسید و در این تقسیم انتخاب را به عهده صاحب مال بگذار. نکته ای که در مورد دریافت مالیات اسلامی خدای عزیز در قرآن بیان کرده امام علیه السلام به آن اشاره نفرموده است این نکته است: (آی رسول ما از مردم مالیات بگیر و در حق آنان دعا کن که دعای شما موجب تسلی خاطر آنان خواهد بود)

سید محمد شیرازی

(کان یکتبها لمن یستعمله علی الصدقات) ای لجمع الزکوات، قال الشریف: و انما ذکرنا هنا جملا، لیعلم بها انه علیه السلام کان یقیم عماد الحق و یشرع امثله العدل، فی صغیر الامور و کبیرها، و دقیقها و جلیلها). (انطلق) ایها العامل (علی تقوی الله وحده لا شریک له) بان تکون التقوی ملازمه لک فی جمیع اعمالک و افعالک (و لا تروعن) ای تخیفن لاجل اخذ الزکاه (مسلما و لا تجتازن علیه) ای لا تمر علی مسلم (کارها) ای: فی حالکونه کارها لمرورک من ارضه (و لا تاخذن منه اکثر من حق الله فی ماله) ای مقدار الزکاه (فاذا قدمت علی الحی) القبیله، او القریه (فانزل بمائهم) علی حافه بئریستقون منها، او ستر لهم (من غیر ان تخالط ابیاتهم) فلا تدخل فی وسط الحی براحلتک. (ثم امض الیهم بالسکینه) ای الهدوء فی المشی (و الوقار) ای: مشیه الاحترام (حتی تقوم بینهم فتسلم علیهم) لا دخول متسلط متکبر (و لا تخدج بالتحیه لهم) ای لا تبخل، یقال اخدجت السحابه اذا قل مطرها (ثم تقول: عباد الله ارسلنی الیکم ولی الله و خلیفه) یعنی الامام امیرالمومنین علیه السلام (لاخذ منکم حق الله فی اموالکم فهل لله فی اموالکم من حق) ای الزکاه (فتودوه الی ولیه) علی علیه السلام؟ (فان قال قائل: لا، فلا تراجعه) حملا لفعل المسلم علی الصحیح، و لقوله علی الصدق (و ان انعم لک منعم) ای قال لک نعم، عندی حق الله (فانطلق معه) ای اذهب معه لاخذ الزکاه (من غیر ان تخیفه) فی الکلام (او توعده) من (الایعاد) و هو الوعد بالشر (او تعسفه) ای تاخذه بشده (او ترهقه) ای تکلفه ما یصعب علیک. (فخذ ما اعطاک من ذهب او فضه) اذا کان عنده منهما ما یبلغ التصاب مع اشتراط سائر الشرائط الموجبه للزکاه (فانکان له ماشیه) ای دابه زکویه تمشی کالبقر و الغنم (او ابل فلا تدخلها) ای لا تدخل و فی محلها (الا باذنه فان اکثرها له) و من ام الاقل یجب ان یراعی حق من له الاکثر (فاذا اتیتها) و دخلت فیها باذنه (فلا تدخل علیها دخول متسلط علیه) کدخول الجبابره و المتکبرین (و لا عنیف به) ای بشده و عنف (و لا تنفرن بهیمه) فان الاسلام یامر برعایه الحیوان، کما یامر بالاحسان الی الانسان. (و لا تفز عنها) ای تخیفن البهیمه (و لا تسون صاحبها فیها) بان تعمل مع البهیمه عملا یتاذی بذلک صاحبها، کما یفعل بعض الناس من حملها بصوفها، او الضغط علی کلاها، او ما اشبه (و اصدع المال صدعین) ای: اقسمه قسمین (ثم خیره) ای خیر المالک فی اختیار ای القسمین اراد. (فاذا اختار) المالک قسما (فلا تعرضن لما اختاره) ای لا تاخذ من مختاره شیئا (ثم اصدع الباقی) الذی لم یختره (صدعین) ای قسمین (ثم خیره) فی قبول الی القسمین (فاذا اختار) قسما (فلا تعرضن لما اختاره) ثانیا (فلا تزال کذلک) تقسم المال قسمین قسمین (حتی یبقی ما فیه وفاء لحق الله فی ماله) فاذا کان المال عشرین مثلا، و الحق خمسه تقسم العشرین عشره عشره ثم تقسم العشره التی لم یختارها خمسه خمسه، فیختار هو خمسه، و انت تاخذ الخمسه الباقیه، و لا یخفی ان لیس المراد التقسیم الحقیقی، اذ فی کثیر من الا حیان یلزم الکسر مثل خمسه و عشرین اذا ارید تقسیمه قسمین. (فاقبض حق الله منه) ای المقدارالمفروض زکاه (فان استقالک) بان طلب منک ان تجعل ما اخذته فی ضمن الاغنام ثانیا، و التقسیم من اول (فاقله) ای فاقبل کلامه (ثم اخلطهما) ما اخذت انت و ما بقی له (ثم اصنع مثل الذی صنعت اولا) من تقسیم المال قسمین قسمین و هکذا. (حتی تاخذ حق الله فی ماله) و فی هذا لنحو من الاخذ، روعی المالک خیر مراعات (و لا تاخذن عودا) ای المسنه من الابل (و لا هرمه) هی الاسن من العود (و لا مکسوره) رجلها او یدها او قرنها او ما اشبه (و لا مهلوسه) ای الضعیفه (و لا ذات عوار) ای ذات عیب (ولا تامنن علیها) ای علی البهیمه الماخوذه (الا من تثق بدینه) فی حالکونه (رافقا بمال المسلمین) فلا یوذیها (حتی یوصله الی و لیهم) ای ولی المسلمین، و هو الامام نفسه (فیقسمه بینهم) کما امر الله سبحانه. (و لا توکل بها) حتی ترید تسلیمها لا یصالها الی الامام (الا ناصحا شفیقا و امینا حفیظا) یحفظها و لا یخون فیها، و یخاف علیها من العطب و ینصح للمسلمین فلا یحیف علیهم (غیر معنف) من العنف بمعنی الشده (و لا مجحف) یجحف بحقها ای یظلم فی اعطاء الکلاء و الماء و ما اشبه. (و لا ملغب) یورث تعب الحیوان (و لا متعب) اللغوب اشد التعب، ففی الکلام تدرج من الاعلی الی الاسفل (ثم احدر) ای ارسلها الینا سریعا (الینا ما اجتمع عندک) من الزکوات (نصیره) ای نصرفه (حیث امر الله به) فی قوله عز و جل (انما الصدقات..). (فاذا اخذها امینک) یرید ان یاتینا به (فاوعز الیه) ای امره (الا یحول بین ناقه و فصیلها) ای ولدها الرضیع (و لا یمص لبنها) ای لا یبالغ فی حلبها حتی یقل اللبن فی الضرع، للولد (فیضر ذلک بولدها) اذ یقل رضاعه فیهزل و یمرض (و لا یجهدنها رکوبا) فیما اذا کان ابلا، ای لا یرکبها رکوبا مجهدا موجبا لتعبها. (و لیعدل بین صواحباتها فی ذلک) الرکوب (و بینها) فیرکب هذه مره و تلک مره (و لیرفه علی اللاغب) ای لیرح ما لغب بمعنی تعب (و لیستان) من الانات، بمعنی لیرفق (بالنقب) ای بالحیوان الذی جرح خفه (و الظالع) ای الذی تعب او جرح حتی اخذ یغمز فی مشیته (و لیوردها) ای الماشیه (ما تمر به من الغدر) جمع غدیر، و هو: الماء الموجود فی منخفضات الارض، ای یاتی بالماشیه الی الغدران، لتشرب العطشی منها. (و لا یعدل بها عن نبت الارض) ای محل النبات فیها (الی الجواد الطریق) جمع جاده، و هی التی لا نبت فیها، لکونها مسیر القوافل (و لیروحها فی الساعات) ای یعطیها الراحه فی ساعات الاسرتاحه (و لیمهلها) ای یعطیها المهله و لا یسیر بها (فی النطاف) جمع نطفه، و هی: الماء القلیل فی الطریق، و المهله لاجل ان تشرب. (و الاعشاب) ای مواضع الکلاء (حتی تاتینا باذن الله بدنا) جمع بادنه ای سمینه (منقیات) اسم فاعل من انقت الابل اذا سمنت، و اصله بمعنی صارت ذات نقی ای مخ (غیر متعبات) ای لم تتبع (و لا مجهودات) من الجهد، بمعنی النصب (لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه صلی الله علیه و آله) بین الفقراء و سائر المصالح (فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ان شاء الله) کلمه تبرک، و انکان الاصل فیها الاستثناء.

موسوی

اللغه: روعه: افزعه و خوفه من الروع و هو الخوف. الاجتباز: المرور. قدم المدینه: اتاها. الحی: محله القوم- البطن من بطون العرب. خالطه: مازجه و داخله، عاشره. السکینه: الوقار، الطمانینه، المهابه. الوقار: الرزانه و الحلم. لا تخدج بالتحیه: لا تنقص منها و لا تخبل بها. اداه: اوصله، فتودوه: فتوصلوه. انعم لک: قال لک نعم. تخیفه: تفزعه. العسف: الاخذ بالشده، و العسف الجور. الارهاق: التلکیف بما فیه العسر و المشقه. الماشیه: جمعها المواشی اسم یقع علی الابل و البقر و الغنم و اکثر ما یستعمل فی الغنم. الابل: الجمال. تسلط علیه: صار مسلطا علیه ای قاهرا قادرا علیه. العنف: بالضم الشده و المشقه: ضد الرفق. نفرت الدابه: جزعت و تباعدت. البهیمه: کل ذات اربع قوائم من دواب البر و الماء ما عدا السباع و الطیور و تطلق علی کل ما لا نطق له. الفزع: الذعر. ساءه: احزنه و غمه. اصدع: اقسم من الصع و هو الشق و صدعین شقین و قسمین. خیره: اترک له حریه الاختیار. تعرض: تصدی. استقالک: طلب الاقاله و الاقاله فسخ العقد و رجوع کل عوض الی صاحبه. العود: بفتح فسکون المسن من الابل. الهرمه: من الابل اسن من العود. المهلوسه: الضعیفه. العوار: بفتح العین العیب. المعتف: ذو العنف، الشده، ضد الرفق. المجحف: من یشتد فی سوق الابل حتی تهزل. الملغب: المتعب و اللغوب الاعیاء. احدر: اسرع. نصیره: نحوله الی اهله و اصل التصییر تحویل الشی ء من حال الی اخری. اوعزت الیه: امرته. حال بین هذا و ذاک: ای حجز بینهما. الفصیل: ولد الناقه. لا یمصر لبنها: لا یحلب کل ما فی الضرع. الضر: ضد النفع، الشده و الضیق، و سوء الحال، النقصان یدخل فی الشی ء. لا یجهدنها: من الجهد بالفتح و هی المشقه. یرفه: من الرفاهیه و هی الدعه و الراحه. اللاغب: من اللغوب التعب و الاعیاء. ولیستان: ای یرفق من الاناه بمعنی الرفق. النقب: البعیر الذی رقت اخفافه. الظالع: من الظلع و هو العرج او الذی یعمز فی مشیه. الغدر: جمع غدیر و هو مجمع الماء من السیل. عدل عن کذا: مال عنه الی غیره. جواد: بتشدید الدال جمع الجاده و هی وسط الطریق. روحها: انعشها، و ارحها. النطاف: جمع النطفه الماء الصافی قل او کثر. الاعشاب: جمع عشب بضم فسکون و هو الکلا الرطب. البدن: بضم الباء و تشدید الدال السمان واحدها بادن. المنقیات: اسم فاعل من انقت الابل اذا سمنت و اصله صارت ذات نقی بکسر ای مخ. مجهودات: متعبات تعبا شدیدا. لاجرک: لثوابک و جزائک. الرشد: الاستقامه علی طریق الحق، ضد الغی. الشرح: (انطلق علی تقوی الله وحده لا شریک له و لا تروعن مسلما و لا تجتازن علیه کارها و لا تاخذن منه اکثر من حق الله فی ماله) هذه الوصیه الشریفه من اعظم من الوصایا فی اقامه عماد الحق کما قال الشریف و فیها من الاداب الاجتماعیه و الاخلاقیه و السلوکیه مع الناس ما یجعلها تکتب بماء الذهی و توجب علی من یتولی امر الامه حفظها لیامر بها من یتولی جیایه الصدقات من الناس … تتضمن هذه الوصیه، وصیه للجابی بحق نفسه و وصیه له فی حق الناس و الثالث وصیه له بحق المال الذی یاخذه … ابتدا علیه السلام بالوصیه بتقوی الله اقل له: انطلق علی تقوی الله … لیکن مسیرک و انطلاقتک من اولها مزودا بتقوی الله فلا تفارقها فی کل حرکه تقوم بها فانه وحده لا شریک له … اراد ان یربطه بالله الواحد الاحد کی یعتمد علیه و لا یتوکل علی سواه و یخشاه فی کل حرکاته و یراقبه فی کل اعماله. و لا تروعن مسلما ای لا تخیفه او تفزعه فان اخافه المسلم حرام و هذا نهی له عما یفعله اعوان السلاطین و لا تهم الظالمین عندما یریدون من الرعیه امرا فانهم یستعملون الترهیب و التخویف ظنا منهم ان ذلک هیبه الحاکم و قوه شوکته … و لا تجتازن علیه کارها ای لا تمرن فی ارض مسلم او بساتینه اذا کان یکره مرورک بها لان ذلک لا یجوز لحرمه دخول ارض المسلم بدون رضاه … و نهاه ان یاخذ اکثر من حق الله المفروض علیه. (فاذا قدمت علی الحی فانزل بمائهم من غیر ان تخالط ابیتهم ثم امض الیهم بالسکینه و الوقار حتی تقوم بینهم فتسلم علیهم و لا تخدج بالتحیه لهم) ما اروع هذه التعالیم و اجملها انها تنم عن عمق الشعور مع المسلمین و تحکی ادب المسلم مع المسلمین … هذا الجابی للصدقات یجب ان یکون مودبا بادب الاسلام و اخلاقیاته و لا یجوز ابدا اذا کان موکلا من قبل السلطه ان یتخلی عن آدابه و اخلاقه … و الامام یامره انک اذا دخلت محله قوم تقصدهم لجمع الصدقات فانزل علی مائهم و من عاده المیاه ان تکون خارج المحله و الحی التی یقطنون، فلا یدخل علیهم الحی مباشره اذ لعلهم یکرهون للغریب ان یخالطهم و یقف علی بعض امورهم التی لا یرغبون کشفها و اطلاع احد علیها … ثم امره ان ینزل علی مائهم و یکون ذلک توطئه للدخول الی حیهم ثم یمضی الیهم بهدوء و دعه و علی رزانه و رضانه فاذا اصبح بینهم سلم علیه بتحیه الاسلام تحیه کامله تامه لیس مشوبه بالعبوس او الشده او ای امر آخر مقترن بهاینم عن التکبر و الجبروت … (ثم تقول) عبدالله ارسلنی الیکم ولی الله و خلیفته لاخذ منکم حق الله فی اموالکم فهل لله فی اموالکم من حق فتودوه الی ولیه فان قال قائل: لا، فلا تراجعه و ان انعم لک منعم فانطلق معه من غیر ان تخیفه او توعده او تعسفه او ترهقه فخذ ما اعطاک من ذهب او فضه فان کان له ماشیه او ابل فلا تدخلها الا باذنه فان اکثرها له فاذا اتیتها فلا تدخل علیها دخول متسلط علیه و لا عنیف به و لا تنفرن من بهیمه و لا تفزعنها و لا تسوءن صاحبها فیها) بهذه الصیغه الطیبه و العباره الندیه الطریه التی تحمل العطف و الرقه و الحنان یتوجه جابی الصدقه الی الناس.. عباد الله و ما اجمله من نداء … انه یردهم الی الله الذی اعطاهم و خولهم هذه الخیر … ارسلنی ولی الله و خلیفته الذی یتولی تنفیذ امر الله لاخذ منکم حق الله المفروض فی کتابه علیکم (و آتوا الزکاه) … فهل لله فی اموالکم من حق ای هل وجبت الزکاه فی اموالکم فتودوها الی ولی الله لیودیها الی اربابها و المستحقین لها … و هنا بهذه البساطه و السهوله و بدون تردد او استقصاء اخبار ان قال قائل: لا لیس فی اموالنا حق فلا تراجعوه.. لا تقل له لماذا؟ و کیف؟ و لا تبحث بعد ان نفی وجوب الصدقه فی ماله. لا تبحث عن صحه نفیه و کذبه بل اقبل قوله و تجاوز عنه. و اما اذا قال لک احدهم نعم ان فی اموالی حق لله فانطلق معه بدون ان تخیفه علیها او علی نفسه او علی امر متعلق به و لا تتوعده بشر او بسوء او تاخذه بشده و عنف او امر فیه ارهاق او ما لا یطیق فاذا کان المال ذهبا او فضه فخذ ما اعطاک و اقبضه منه لسهوله القبض من العین النقدیه … و ان کان مشایه- ابل- بقر- غنم- فلا تدخل علیها بدون اذنه و قد علل الامام سبب ذلک بان اکثرها له لان الحق الشرعی- الزکاه- جزء من المجموع و هو قلیل من کثیر قال ابن ابی الحدید: کلام لا مزید علیه فی الفصاحه و الریاسه و الدین و ذلک لان الصدقه المستحقه جزء یسیر من النصاب و الشریک اذا کان له الاکثر حرم علیه ان یدخل و یتصرف الا باذن شریکه فکیف اذا کان له الاقل. ثم لما کان الرزق یعادل الروح کما یقولون نبهه الی مراعاه شوون هذه الماشیه بحیث لا یوذی صاحبها بها فان صاحبها یتعهدها و یرعاها و یحفظها و لا یوذیها فهو علیه السلام یقول لهذا الجابی اذا دخلت باذن صاحبها فلا تدخل علیها دخول متسلط کما یدخل الجبابره الظالمین الذین یستقلون بالتصرف فیاخذون ما یشاون قهرا عن اصحابها مع الشده علیهم و العنف بهم و کذلک لا تصرخ بها لتنفرها و تهیجها لانتقاء الافضل کما هی عاده الظالمین و لا توذی صاحبها فیها کان تضربها فتوذی صاحبها بضربک لها … (و اصدع المال صدعین ثم خیره فاذا اختار فلا تعرضن لما اختاره ثم اصدع الباقی صدعین ثم خیره فاذا اختار فلا تعرضن لما اختاره فلا تزال کذلک حتی یبقی ما فیه وفاء لحق الله فی ماله فاقبض حق الله منه فان استقالک فاقله ثم اخلطهما ثم اصنع مثل الذی صنعت اولا حتی تاخذ حق الله فی ماله) هذا بیان لتعیین حق الله فی المال و هذه طریقه عادله حکیمه لا تظلم المالک و لا تبخص الحق الشرعی حقه ان یقسم المال الی قسمین و یخیر المالک فی الحصه التی یختارها له ثم ما لم یختاره یقسم الی قسمین و یخیر ایضا المالک و هکذا حتی بقی بمقدار الحق الشرعی الواجب فیاخذه الجابی … ثم انه علیه السلام عالج قضیه یمکن ان تحدث فی بعض الحالات و عند بعض الناس کان یندم و یری الغبن فی تعیین الصدقه التی تعینت فهنا الامام لا یقول للجابی خذ الحق و انصرف بل یقول له عد من جدید الی القسمه فاخلط الماشیه و اقسمها کما قسمتها اولا و عین الحق الشرعی کما عینته و طیب خاطر الرجل باعاده التعیین للحق الشرعی … (و لا تاخذن عودا) و هذا لحفظ حق الله ان لا یاخذ مسنا کبیرا فی السن. (و لا هرمه) و هی التی اکبر سنا من العود. (و لا مکسوره و لا مهلوسه و لا ذات عوار) لا تقبض المعیبه فی قوائمها و لا الضعیفه الهزیله و لا ذات العیب فان ذلک یقلل قیمتها و لا یجبر قلب آخذها من ارباب الصدقات المسحقین لها … (و لا تامنن علیها الا من تثق بدینه رافقا بمال المسلمین حتی یوصله الی ولیهم فیقسمه بینهم و لا توکل لها الا ناصحا شفیقا و امینا حفیظا غیر معنف و لا مجحف و لا ملغب و لا متعب ثم احدر الینا ما اجتمع عندک نصیره حیث امر الله به) هذا بیان حال حارسها و موصلها الی ولی الامر و اشترط علیه ان لا یاتمن علیها الا صاحب الدین الملتزم لئلا یقع فی الخیانه و ان یکون من اهل الرفق و اللین فلا یعنف بها فیهزلها، یجب ان یکون المتولی لشوون ماشیه الصدقه ناصحا یترقب موارد صلاحها رحیما باموال المسلمین محافظا علیها.. لا یاخذها بالشده و العنف و لا یکلفها سیرا مضنیا یهزلها او یمیتها او یکون موجبا لاعیائها او متعبا لها. و بعباره موجزه یجب ان یراعی شوون الماشیه لما یصلحها و یرفع عنها کل ما یجحف بها او یضر … ثم امره ان یسرع فی ایصال ما اجتمع عنده لیوزعه علی اهله لئلا یتاخر عن مستحق حقه … (فاذا اخذها امینک فاوعز الیه الا یحول بین ناقه و بین فصیلها و لا یمصر لبنها فیضر ذلک بولده) و هذا تاکید علی من یتولی ماشیه الصدقه ان لا یفصل بین ناقه و ابنها کما نهاه ان یحلب جمیع حلیبها و لا یترک للفصیل شیئا فیضر به … (و لا یجهدنها رکوبا و لیعدل بین صواحبتها فی ذلک و بینها و لیرفه علی اللاغب و لیستان بالنقب و الظالع) نهاه ان یخصها بالرکوب فیتعبها تعبا شدیدا بل امره ان یجعل رکوبه مفرقا بینها و بین غیرها من النیاق و یعدل بینها بصوره طبیعیه رحیمه. و اما من وقع فی الاعیاء فیرفه عنه ای لا یرکب ظهر و یتانی و یرفق بالنقب و هو من ضعفت اخفافه بحیث یوذیها ما تعق علیه و کذلک یرفق بالظالع و هو الاعرج الذی یتاخر عن غیره و لا یلتحق به … (و لیودرها ما تمر به من الغدر و لا یعدل بها عن نبت الارض الی جواد الطرق و لیروحها فی الساعات و لیمهلها عند النطاف و الاعشاب حتی تاتینها باذن الله بدنا منقیات غیر متعبات و لا مجهودات لنقسمها علی کتاب الله و سنه نبیه صلی الله علیه و آله فان ذلک اعظم لاجرک و اقرب لرشدک ان شاء الله) و هذه ایضا تعالیم تحفظ الماشیه و تراعی شوونها و هی ان المتولی لامرها اذا مر بغدیر ماء ان یسقیها منه و یوردها علیه. و لا یاخذ الطریق الاجرد الذی لا نبت فیه و یترک اماکن النبات التی علی مقربه منه و کذلک ینبغی ان یریحها فی بعض الساعات فانها ارواح تکل و تتعب فیجب ان ترتاح فی بعض الساعات و لا یهجل او یسرع فی اخراجها اذا وقعت علی ماء او عشب بل یمهلها حتی تاخذ نصیبها منه. فاذا فعل ذلک وصلت الینا سمانا مکتنزه غیر متعبه و لیس بها اعیاء فنقسمها باذن الله علی اربابها کما فصل الکتاب الکریم و السنه النبویه حیث قال تعالی: (انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل فریضه من الله و الله علیم حکیم). ثم رغبه فی ذلک بان الله یزید ثوابه و یضاعف اجره و یکون ذلک الفعل منه دلیل هدی و عقل نافذ و اقرب الی طریق الحق …

دامغانی

از عهدنامه ای از آن حضرت که برای کسانی که به کارگزاری جمع آوری صدقات می گمارد می نوشت. ما -سید رضی (ره)- اینجا عباراتی از آن را می آوریم تا معلوم شود که آن حضرت ستون حق را همواره بر پای می داشته است. در این عهدنامه که با عبارت «انطلق علی تقوی الله وحده لا شریک له» (با ترس و پرهیز از خداوند یکتایی که انبازی ندارد حرکت کن) شروع می شود، هر چند که هیچ گونه بحث تاریخی مطرح نشده است، ولی نشان دهنده اعتقاد پاک زمامدار معصوم در مسأله مهم اقتصادی است که چگونه در کمال نرمی و مهربانی باید با پرداخت کننده زکات برخورد کرد و هیچ گونه درشتی و تندخویی و تنگ نظری انجام نداد. ضمنا توضیح این نکته هم سود بخش است که پیش از سید رضی و پس از او این عهد نامه در منابع مهم فقهی و تاریخی نقل شده است. به نقل استاد محترم سید عبد الزهراء حسینی خطیب، ثقه الاسلام کلینی آن را در فروع کافی، جلد سوم، صفحه 536 در کتاب الزکاه با عنوان «ادب کارگزار زکات» از برید بن معاویه از قول امام صادق (ع) نقل می کند که فرموده است: امیر المؤمنین (ع) کارگزار زکاتی را از کوفه برای جمع آوری زکات به دشتها و صحراهای اطراف گسیل فرمود و این عهد نامه را برای او مرقوم فرمود. برید بن معاویه می گوید: امام صادق (ع) گریست و فرمود: ای برید به خدا سوگند هیچ حرمتی برای خداوند باقی نماند مگر آنکه پس از شهادت علی (علیه السلام) دریده شد و به کتاب خدا و سنّت پیامبر در این جهان پس از او عمل نشد و هیچ حدی اجرا نشد و تا امروز به چیزی از حق عمل نشده است.

دیگر از کسانی که پیش از سید رضی آن را نقل کرده اند، ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات است که مجلسی آن را در کتاب الزکاه بحار الانوار و محدث نوری در مستدرک الوسائل، جلد اول، صفحه 516 آورده اند. همچنین شیخ مفید آن را در المقنعه صفحه 542 و محمد بن ادریس در السرائر صفحه 107 نقل کرده اند.

دیگر از راویان این عهد نامه شیخ طوسی (ره) در تهذیب الاحکام، جلد 1، صفحه 386 است. این عهدنامه را زمخشری هم در ربیع الابرار در باب پنجاه و دوم به صورتی که اندکی با نقل سید رضی تفاوت دارد- و لابد دلیل بر آن است که از منبع دیگر غیر از نهج البلاغه نقل می کند- آورده است.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

بما یعمل فی أمواله،کتبها بعد منصرفه من صفین:

از وصایا و سفارشهای امام علیه السلام است

که درباره اموال (و موقوفاتش) بعد از بازگشت از صفین مرقوم فرموده است. {1) .سند وصیّت نامه: بر حسب آنچه در مصادر نهج البلاغه آمده این وصیّت را مرحوم کلینی پیش از شریف رضی در کتاب فروع کافی،ج 7،ص 49 از عبدالرحمن بن حجاج نقل کرده (ولی آنچه در کافی موجود است با آنچه در نهج البلاغه آمده تفاوت بسیار دارد) و شیخ طوسی رحمه الله بعد از شریف رضی در کتاب تهذیب آن را آورده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 254) از کتاب تمام نهج البلاغه چنین استفاده می شود که وصیّت نامه،بسیار مفصل تر از آنچه سید رضی آورده است بوده و در واقع آنچه در نهج البلاغه آمده گوشه ای از آن وصیّت نامه است ولی گوشه ای گویا و پرمعنا. (برای آگاهی بیشتر به کتاب تمام نهج البلاغه،ص 988 مراجعه شود). }

وصیّت نامه در یک نگاه

قسمت عمده این وصیّت نامه همان گونه که از لحن آن پیداست در واقع وقف نامه است نه وصیّت نامه.تنها بخش کوچکی مربوط به وصیّت می شود و

حاصل آن بیان متولی وقف یعنی فرزندان رشید امیر مؤمنان علیه السلام امام حسن علیه السلام و بعد از او امام حسین علیه السلام و مصارف موقوفه و چگونگی تقسیم آن و نیز نحوه اداره نخلستان هاست.از مجموع این وصیّت نامه استفاده می شود که امام نخلستان های متعدّدی در مناطق مختلف داشته که یا از سهمیه غنایم جنگی به دست آمده بود و یا با تلاش و کار و کوشش خود آن حضرت که همه آنها را وقف خاص و در مواردی وقف عام نمود تا استفاده آن فراگیر باشد.

تنها در بخش اخیر وصیّت نامه اشاره ای به کنیزان شده که چگونه راه آزادی به روی آنها گشوده شود.

در ضمن از کلام سیّد رضی در ذیل نامه استفاده می شود که آنچه را مرحوم سیّد نسبت به آن اهتمام می ورزیده بخش هایی است که از نظر فصاحت و بلاغت برجستگی خاصی داشته است.

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللّهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فِی مَالِهِ،ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،لِیُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّهَ،وَ یُعْطِیَهُ بِهِ الْأَمَنَهَ.مِنْهَا:فَإِنَّهُ یَقُومُ بِذَلِکَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ،وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ،فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَیْنٌ حَیٌّ،قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ،وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ.وَ إِنَّ لِابْنَیْ فَاطِمَهَ مِنْ صَدَقَهِ عَلِیٍّ مِثْلَ الَّذِی لِبَنِی عَلِیٍّ،وَ إِنِّی إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِیَامَ بِذَلِکَ إِلَی ابْنَیْ فَاطِمَهَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،وَ قُرْبَهً إِلَی رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله،وَ تَکْرِیماً لِحُرْمَتِهِ، وَ تَشْرِیفاً لِوُصْلَتِهِ.وَ یَشْتَرِطُ عَلَی الَّذِی یَجْعَلُهُ إِلَیْهِ أَنْ یَتْرُکَ الْمَالَ عَلَی أُصُولِهِ،وَ یُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَیْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِیَ لَهُ،وَ أَلَّا یَبِیعَ مِنْ أَوْلَادِ نَخِیلِ هَذِهِ الْقُرَی وَدِیَّهً حَتَّی تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً.وَ مَنْ کَانَ مِنْ إِمَائِی-اللاتِی أَطُوفُ عَلَیْهِنَّ-لَهَا وَلَدٌ،أَوْ هِیَ حَامِلٌ،فَتُمْسَکُ عَلَی وَلَدِهَا وَ هِیَ مِنْ حَظِّهِ،فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِیَ حَیَّهٌ فَهِیَ عَتِیقَهٌ،قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ،وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ.

ترجمه

این دستوری است که بنده خدا علی بن ابی طالب امیر مؤمنان در مورد اموالش (موقوفاتش) صادر کرده و هدفش جلب خوشنودی خداوند است تا از این طریق او را وارد بهشت کند و امنیت و آرامش سرای دیگر را به او عطا فرماید.سرپرستی این موقوفه بر عهده حسن بن علی است که به طور شایسته (دور از اسراف و تبذیر) از درآمد آن مصرف کند و بخش دیگری از آن را (در راه خدا) انفاق نماید و اگر برای«حسن»حادثه ای رخ دهد،و (برادرش) حسین زنده باشد سرپرستی آن را بعد از وی به عهده می گیرد و همان کاری را که حسن

انجام می داد،برادرش انجام می دهد.پسران فاطمه همان مقدار از این موقوفه سهم دارند که پسران علی (از غیر فاطمه علیها السلام) سهم دارند و من سرپرستی آن را به پسران فاطمه واگذاردم فقط به برای خدا و به جهت تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و تکریم احترام او و گرامی داشت پیوند خویشاوندیش

(بنده خدا علی بن ابی طالب) با کسی که این اموال در دست اوست شرط می کند که اصل این اموال را حفظ کند و تنها از میوه و درآمدش در راهی که به او دستور داده شده و راهنمایی گردیده انفاق نماید و (شرط نمود که) چیزی از اولاد نخل های این آبادی ها را نفروشد تا همه این سرزمین زیر پوشش نخل قرار گیرد (و یک پارچه آباد شود) و هر کدام از کنیزانم که با آنها آمیزش داشته ام صاحب فرزند یا باردار است،از سهم ارث فرزندش آزاد می شود و اگر فرزندش بمیرد و او زنده باشد،او نیز آزاد است و بند بردگی از گردنش برداشته شده و به آزاد شدگان ملحق می شود.

شرح و تفسیر: دستور حساب شده ای برای سرپرستی موقوفه

دستور حساب شده ای برای سرپرستی موقوفه

همان گونه که قبلا نیز اشاره شد این وصیّت نامه عمدتا وقف نامه است و لذا ارکان وقف از جمله واقف،موقوف علیهم،متولی و...در آن یکی پس از دیگری بازگو شده است.

نخست سخن از واقف و هدف اصلی او به میان آمده است،می فرماید:«این دستوری است که بنده خدا علی بن ابی طالب امیر مؤمنان در مورد اموالش (و موقوفاتش) صادر کرده و هدفش جلب خوشنودی خداوند است تا از این طریق او را وارد بهشت کند و امنیت و آرامش سرای دیگر را به او عطا فرماید»؛ (هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُاللّهِ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ فِی مَالِهِ،ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،لِیُولِجَهُ بِهِ

الْجَنَّهَ،وَ یُعْطِیَهُ بِهِ الْأَمَنَهَ).

از این عبارت به خوبی استفاده می شود که یکی از شرایط وقف که قصد قربت است در این وقف نامه مورد توجّه قرار گرفته است و بلا فاصله بعد از ذکر نام واقف به آن اشاره شده است.

تعبیر امیر مؤمنین علیه السلام بعد از ذکر نام مبارک خود برای این است که نشان دهد این وقف نامه در ایام حکومتش تحریر یافته هر چند آن حضرت بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله همیشه به عنوان امیر مؤمنان-از سوی آگاهان-شناخته می شد.

سپس امام علیه السلام در بخش دیگری از این وصیّت نامه (وقف نامه) که مرحوم سید رضی آن را با تعبیر به«منها»جدا ساخته است چهار نکته را بیان می کند:در بیان شخص متولی و حق التولیه و مصارف وقف و کسانی که بعد از وفات یا شهادت متولی اوّل،قائم مقام او می شوند می فرماید:«سرپرستی این موقوفه بر عهده حسن بن علی است که به طور شایسته (دور از اسراف و تبذیر) از درآمد آن مصرف کند و بخش دیگری از آن را (در راه خدا) انفاق نماید و اگر برای حسن حادثه ای رخ دهد،و (برادرش) حسین زنده باشد سرپرستی آن را بعد از وی به عهده می گیرد و همان کاری را که حسن انجام می داد،برادرش انجام می دهد»؛ (مِنْهَا:فَإِنَّهُ یَقُومُ بِذَلِکَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ،وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ، فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَثٌ وَ حُسَیْنٌ حَیٌّ،قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ).

جمله« یَأْکُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ ؛از آن به طور شایسته مصرف می کند»ممکن است اشاره به حق التولیه باشد و ممکن است اشاره به استفاده از موقوفه به عنوان موقوف علیهم؛ولی احتمال اوّل با توجّه به جمله هایی که در آینده می آید شایسته تر است.

از جمله« وَ یُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ »به خوبی استفاده می شود که این موقوفه هم جنبه وقف خاص داشته و هم وقف عام؛بخشی از آن تعلق به فرزندان آن

حضرت داشته و بخشی دیگر به همه نیازمندان و مؤمنان.

جمله« وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ »اگر ضمیر«مصدره»به موقوفه برگردد،مفهومش این است که امام حسین علیه السلام نیز همان گونه که امام حسن علیه السلام درباره درآمد موقوفه عمل می کرد،عمل کند و اگر ضمیر به امام حسن علیه السلام برگردد مفهومش این است که همان روش امام حسن علیه السلام را دنبال کند،گر چه نتیجه هر دو یکی است؛ولی از نظر تفسیر عبارت،با هم متفاوتند و در هر حال احتمال اوّل قوی تر به نظر می رسد. {1) .عبارتی که در روایت کافی به جای این روایت آمده،نشان می دهد که تفسیر دوم مناسب تر است زیرا در عبارت کافی چنین آمده:«و ان حدث بحسن حدث و حسین حی...و ان حسینا یفعل فیه مثل الذی امرت به حسناً»که مفهومش این است که امام حسین علیه السلام همان برنامه ای را در مورد موقوفه اجرا می کند که امام حسن علیه السلام دستور اجرای آن را داشت.(کافی،ج 7،ص 50) }

آن گاه امام علیه السلام به سراغ شرح بیشتری برای موقوف علیهم می رود و می فرماید:

«پسران فاطمه علیها السلام همان مقدار از این موقوفه سهم دارند که پسران علی (از غیر فاطمه علیها السلام) سهم دارند»؛ (وَ إِنَّ لِابْنَیْ فَاطِمَهَ مِنْ صَدَقَهِ عَلِیٍّ مِثْلَ الَّذِی لِبَنِی عَلِیٍّ).

این جمله دو تفسیر دارد:نخست همان که در بالا اشاره شد که استفاده امام حسن و امام حسین علیهما السلام از حق التولیه،مانع استفاده آنها از درآمد آن موقوفه به عنوان موقوف علیهم نیست.آنها هم متولی هستند و هم در زمره موقوف علیهم.

تفسیر دوم اینکه امتیازی در استفاده از این موقوفه میان هیچ یک از فرزندان علی علیه السلام نیست؛چه آنها که از نسل فاطمه علیها السلام هستند و چه آنها که از همسران دیگر امیر مؤمنان علیه السلام.

امام علیه السلام در این جمله نمی فرماید:«فرزندان من از نسل فاطمه»بلکه می گوید فرزندان فاطمه علیها السلام و این برای نهایت احترام به مقام شامخ آن حضرت است.

امام علیه السلام در ادامه،به بیان این نکته می پردازد که چرا تولیت را به فرزندان فاطمه علیها السلام سپرده است نه سایر فرزندانش؛می فرماید:«و من سرپرستی آن را به

پسران فاطمه واگذاردم فقط برای خدا و به جهت تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله و تکریم احترام او و گرامی داشت پیوند خویشاوندیش»؛ (وَ إِنِّی إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِیَامَ بِذَلِکَ إِلَی ابْنَیْ فَاطِمَهَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ،وَ قُرْبَهً إِلَی رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله،وَ تَکْرِیماً لِحُرْمَتِهِ، وَ تَشْرِیفاً لِوُصْلَتِهِ).

در واقع امام علیه السلام چهار دلیل بر این انتخاب بیان فرموده که همه با هم مرتبط است:جلب خشنودی خدا،تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله،اکرام و احترام او و بزرگداشت پیوند خویشاوندیش.

به گفته ابن ابی الحدید هنگامی که کارها بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به نزدیک ترین افراد شایسته او سپرده شود،پذیرش آن از سوی مردم بهتر خواهد بود،زیرا آنها بهتر از هر کس دیگر از آیین پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله باخبرند و بهتر از هرکس می توانند آن را پاسداری نمایند.

ابن ابی الحدید در شرح این سخن می گوید:«در این تعبیر امام علیه السلام رمز و اشاره و انتقادی است به کسانی که امر (خلافت) را از اهل بیت رسول اللّه علیهم السلام برگرداندند.در حالی که مناسب تر و اولی این بود که ریاست را بعد از او به خاندان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برای تقرب به رسول اللّه صلی الله علیه و آله بسپارند و اجانب را در این کار مقدم ندارند،زیرا هیبت نبوّت و رسالت در صورتی که سلطان حاکم در خلق از بیت نبوّت بود بیشتر می شد تا اینکه حکومت به دست کسانی باشد که از نسب صاحب دعوت دور باشند». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج ص 15،149. }

در اینجا ممکن است این سؤال مطرح شود که چرا امام علیه السلام متولیان بعد از امام حسن و امام حسین علیهما السلام را معین نفرموده است.

پاسخ سؤال این است که امام علیه السلام بیان فرموده و در روایاتی که تمام این وصیّت نامه در آن آمده است به طور مشروح دیده می شود ولی مرحوم سید رضی که برنامه

گزینشی در نقل کلمات آن حضرت داشته آن قسمت را حذف کرده است به طور خلاصه امام علیه السلام بعد از امام حسن و امام حسین علیهما السلام نخست تولیت را به سایر فرزندانش و اگر در میان فرد مناسبی نبود به مردان دیگری از آل ابی طالب که مورد قبول بوده باشند منتقل می کند و در صورتی که در میان آنها هم فرد مورد قبولی برای این کار نبود به سراغ فردی از بنی هاشم می رود. {1) .برای اطلاع بیشتر به فروع کافی،ج 7،ص 50 مراجعه فرمایید. }

در آخرین بخش از این وقف نامه،امام علیه السلام از چگونگی نگهداری و رسیدگی به این موقوفات سخن می گوید و دو دستور مهم در این زمینه صادر می کند؛نخست می فرماید:«(بنده خدا علی بن ابی طالب) با کسی که این اموال در دست اوست شرط می کند که اصل این اموال را حفظ نماید و تنها از میوه و درآمدش در راهی که به او دستور داده شده و راهنمایی گردیده انفاق کند»؛ (وَ یَشْتَرِطُ عَلَی الَّذِی یَجْعَلُهُ إِلَیْهِ أَنْ یَتْرُکَ الْمَالَ عَلَی أُصُولِهِ،وَ یُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَیْثُ أُمِرَ بِهِ وَهُدِیَ لَهُ).

آنچه را امام علیه السلام در اینجا بیان فرموده قاعده ای کلی در تمام موقوفه هاست که باید اصل آن مال سالم بماند و تنها درآمدش در موارد وقف صرف شود.حتی این تعبیر گاه به هنگام اجرای صیغه عقد وقف،گفته می شود که« ان لا یباع و لا یوهب »یا در تعریف وقف می گویند:« الوقف حبس العین و تسبیل الثمره » ولی امام علیه السلام به عنوان تأکید آن را بیان فرموده مبادا کسانی از موقوف علیهم به این فکر باشند که بخشی از نخلستان را بفروشند و از ثمن آن استفاده کنند.

در دومین دستور می فرماید:«و (شرط نمود که) چیزی از اولاد نخل های این آبادی ها را نفروشد تا همه این سرزمین زیر پوشش نخل قرار گیرد (و یک پارچه آباد شود)»؛ (وَ أَلَّا یَبِیعَ مِنْ أَوْلَادِ نَخِیلِ هَذِهِ الْقُرَی وَدِیَّهً حَتَّی تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً).

«ودیه»به معنای نهال کوچکی است که از کنار نخل بیرون می آید و تدریجاً ریشه می دواند و قوی تر می شود تا زمانی که جدا کردن آن میسر باشد آن گاه آن را

جدا کرده و در جای مناسبی غرس می کنند و تعبیر به«أَوْلَادِ نَخِیلِ»به همین مناسبت است و این کار دو فایده دارد:نخست اینکه فضاهای خالی نخلستان بدین وسیله پر می شود و به گفته امام علیه السلام« تُشْکِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً ».

این جمله همان گونه که مرحوم سید رضی در پایان وصیّت نامه آن را توضیح داده مفهومش این است که آنقدر از نهال های جدید نخل استفاده شود و نخلستان پر درخت شود که برای بیننده تشخیص آن مشکل گردد که آیا این همان نخلستان سابق است.

به هر حال تأکید امام علیه السلام بر گسترش عمران و آبادی این موقوفات،قابل توجّه است به خصوص اینکه گفته می شود اگر نهال های کنار نخل را به زودی قطع کنند و برای فروش آماده کنند گاهی به خود نخل آسیب می رساند،بنابراین لازم است آن را تا زمان معینی حفظ کنند و بعد طبق دستور امام علیه السلام و مطابق مفاد وقف نامه آن را در همان نخلستان و در همان سرزمینی که پرورش یافته و از همه جا برای رشد و نمو آن مساعدتر است بنشانند.

این دستور نه تنها برای موقوفات امام علیه السلام که برای تمام موقوفات قابل توجّه است،هر چند متأسفانه متولیان سودجو گاه برعکس آن عمل کرده و نخلستان را در معرض آفات قرار می دهند،چرا که اگر نخلستان پر نخل نباشد سرما و گرما زودتر به آن آسیب می رساند؛اما هنگامی که تمام زمین نخلستان پر از نخل شود، آفات و آسیب های آن کمتر خواهد بود.

این سخن بدان معنا نیست که فاصله های معقول در میان درختان نادیده گرفته شود که آن هم سبب تضعیف باغ می شود.

در ضمن به این نکته باید توجّه کرد که بچه های نخل ممکن است جزء منافع محسوب شوند و حرمت بیع وقف شامل آن نگردد؛ولی با این حال امام علیه السلام می فرماید تا زمانی که خود نخلستان آن را نیاز دارد به خارج از نخلستان نفروشند.

امام علیه السلام در پایان این وصیّت نامه و بعد از بیان مسائل مربوط به موقوفات به مسائل مربوط به همسران کنیز خود پرداخته و وضع آنها را روشن می سازد، به گونه ای که بعد از او همه آزاد شوند؛می فرماید:«و هر کدام از کنیزانم که با آنها آمیزش داشته ام صاحب فرزند یا باردار است،از سهم ارث فرزندش آزاد می شود و اگر فرزندش بمیرد و او زنده باشد،او نیز آزاد است و بند بردگی از گردنش برداشته شده و به آزاد شدگان ملحق می شود»؛ (وَ مَنْ کَانَ مِنْ إِمَائِی - اللَّاتِی أَطُوفُ عَلَیْهِنَّ {1) .تعبیر به«اطوف علیهن»تعبیر کنایی زیبایی است برای آمیزش جنسی،زیرا از طواف یک نوع گردش فهمیده می شود که هنگامی که با«علی»همراه باشد همان گردش دورانی است به خصوص اینکه طبق گفته لسان العرب این تعبیر معمولا در حرکت شبانه به کار می رود و اگر مربوط به روز باشد باید با قرینه ای همراه گردد. }-لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِیَ حَامِلٌ،فَتُمْسَکُ عَلَی وَلَدِهَا وَ هِیَ مِنْ حَظِّهِ، فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِیَ حَیَّهٌ فَهِیَ عَتِیقَهٌ،قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ،وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ).

در آن زمان امام علیه السلام چندین کنیز که در حکم همسران آن حضرت بودند در اختیار داشت و فرزندان متعدّدی از آنها متولد شدند و شاید هدف امام علیه السلام از تکثیر اولاد این بود که آل علی و بنی هاشم فزونی یابند و خطراتی که از سوی دشمنان آنها را تهدید می کرد سبب انقراض این نسل شریف نگردد.

به هر حال امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه تکلیف کنیزانی را که فرزندی داشتند یا باردار بودند معین نموده و طبق قاعده فقهی معروف که مورد اتفاق همه فقهاست،این گونه کنیزان از سهم الارث فرزندشان آزاد می شوند و یا به تعبیر دیگر جزء سهم الارث فرزند قرار می گیرند و بلافاصله آزادی شامل حال آنها می شود،زیرا هیچ کس نمی تواند مالک پدر و مادر خود شود.

ولی درباره کنیزانی که صاحب فرزند نبودند،در این عبارت حکمی ذکر نشده و در روایات دیگری که از این وصیّت نامه در کتاب کافی و جز آن به گونه مشروح تری آمده،تکلیف آنها نیز مشخص شده است که امام علیه السلام دستور آزادی

همه آنها را داده اند ولی مرحوم سید رضی به خاطر تلخیص و گزینش،تنها به این بخش قناعت کرده است.

این نشان می دهد که تا چه حد امام علیه السلام به آزادی بردگان و کنیزان اهمیّت می داده و در طول تاریخ زندگی پر برکتش نیز-طبق بعضی از روایات-هزار برده از دست رنج خود خرید و آزاد کرد (أَنَّهُ علیه السلام أَعْتَقَ أَلْفَ نَسَمَهٍ مِنْ کَدِّ یَدِه). {1) .بحارالانوار،ج 41،ص 32،روایت 3.}

مسأله برنامه تدریجی اسلام برای آزادی بردگان در اسلام،مسأله ای است بسیار دامنه دار که نشان می دهد اسلام اصل را بر آزادی انسانها گذاشته حتی در آن جامعه ای که تار و پودش با مسأله بردگی پیوند داشت؛ولی برای رسیدن به این هدف برنامه مفصل و دراز مدتی چیده بود،زیرا اعلام آزادی فوری همه آنها تنش های زیادی ایجاد می کرد و حتی سبب بیچارگی و نابودی بسیاری از بردگان می شد. {2) .برای توضیح بیشتر به تفسیر نمونه،ج 21،ص 412-423.}

جمله« فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا »اشاره به این نکته است که تصور نشود که اگر کنیزی باردار یا صاحب فرزند بود و فرزندش بعد از مرگ مولی از دنیا رفت،آن کنیز به حالت بردگی بازگشت می کند؛امام علیه السلام می فرماید:بردگی از او برداشته شده و آزادی به سراغ او آمده است؛یعنی دیگر او قابل بازگشت نیست».

***

مرحوم سیّد رضی در پایان این وصیّت نامه می گوید:« قال الشریف:قوله علیه السلام فی هذه الوصیه:«و ألا یبیع من نخلها ودیه»،الودیه:الفسیله،و جمعها ودیّ.

و قوله علیه السلام:حتّی تشکل أرضها غراسا»هو من أفصح الکلام،والمراد به أن الأرض یکثر فیها غراس النخل حتی یراها الناظر علی غیر تلک الصفه التی عرفها بها فیشکل علیه أمرها و یحسبها غیرها ».تعبیر امام علیه السلام به«ودیه»به معنای نهال نخل است که جمع آن«ودی»(بر وزن علی) است.

و جمله دیگر حضرت که می فرماید:« حتی تشکل أرضها غراسا »از فصیح ترین سخنان است و مفهوم آن این است که آنقدر درختان و نهال های خرما زیاد شود و صحنه نخلستان را بپوشاند به گونه ای که هر کس آن را قبلا دیده باشد تشخیص آن بر او مشکل شود و گمان کند به سرزمین دیگری گام نهاده است».

نکته ها

1-پاسخ به دو سؤال

درباره این وصیّت نامه چند سؤال مطرح است:

1.از تعبیر وصیّت نامه استفاده می شود که امام علیه السلام اموال قابل ملاحظه ای داشته است که آنها را در حیات خود وقف نموده است،با توجّه به زهد فوق العاده آن حضرت،این اموال از کجا بدست آمده بود؟

همان گونه که در بالا نیز به طور اشاره بیان کردیم،امام علیه السلام سه منبع درآمد داشت؛ یکی منبع سهم غنایم که عاید همه سربازان اسلام می شد و گاه مبلغ قابل توجّهی را تشکیل می داد.دوم اینکه خراج اراضی خراجیه که تعلق به عموم مسلمانان داشت، نه خصوص جنگ جویان و مقدار آن بعد از فتوحات اسلامی بسیار زیاد بود، سهمی از آن نیز به امام علیه السلام تقدیم می شد.سوم اینکه امام علیه السلام سالیان دراز به غرس اشجار و تربیت نخلستان پرداخت و باغهای متعدّدی ایجاد کرد سپس آنها را به صورت وقف خاص و عام در آورد،بخشی را برای فرزندان خود و آل ابی طالب و بنی هاشم و بخشی را به عنوان انفاق فی سبیل اللّه قرار داد و اگر مالی از آن حضرت به ارث باقی ماند،مقدار کمی بود.

در روایات نیز آمده است که برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز اموال و باغاتی بود که خلفا به بهانه اینکه پیغمبران چیزی از خود به ارث نمی گذارند تمام آنها را جزء بیت المال کردند.

ابن عبد ربه در استیعاب می گوید:«قتل علی و لا مال احتجبه و لا دنیا اصابها؛ علی علیه السلام به شهادت رسید در حالی که نه مالی اندوخته بود و نه مواهب دنیوی برای خود فراهم ساخته بود». {1) .استیعاب،ج 3،ص 1126.}

ابن ابی الحدید نیز از بعضی خرده گیران نقل می کند که بر امیر مؤمنان علی علیه السلام خرده گرفته اند و گفته اند:ابو بکر از دنیا رفت و دینار و درهمی از خود به یادگار نگذاشت؛ولی هنگامی که علی علیه السلام چشم از دنیا پوشید،نخلستان های بسیاری از خود به یادگار گذاشت.سپس در پاسخ آن می نویسد:همه می دانند که علی علیه السلام چشمه های متعدّدی با زحمت خود در شهر مدینه،ینبع و سویعه احداث کرد و به وسیله آن زمین های مواتی را آباد نمود.سپس همه آنها را از ملک خود خارج ساخت و وقف مسلمین کردو از دنیا نرفت در حالی که چیزی از آنها در ملکش باشد.

آن حضرت چیزی از مال،کم یا زیاد برای فرزندانش به ارث نگذاشت مگر چند غلام و کنیز (که دستور آزادی آنها را داده بود) و هفتصد درهم از سهم او از بیت المال که برای به دست آوردن خادمی برای خانواده اش ذخیره کرده بود. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 146. }

2.سؤال دیگر اینکه چگونه امام علیه السلام می فرماید:حسن را متولی وقف ساختم و اگر حسن چشم از جهان بپوشد و حسین زنده باشد،او جانشین برادر خود خواهد شد.مگر امام علیه السلام از طریق علم غیب نمی دانست که شهادت امام حسین علیهما السلام سالها بعد از شهادت امام حسن علیه السلام خواهد بود؟

پاسخ این سؤال و سؤالات فراوان دیگری از این قبیل یک جمله است و آن اینکه امامان در کارهای عادی خود تکیه بر علم عادی داشتند که از مجاری معمولی حاصل می شود،نه علم غیب؛همان گونه که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز در مسائل مربوط به زندگی خود و یارانش تکیه بر علم حاصله از مجاری عادی داشت و از علم غیب جز در موارد استثنایی استفاده نمی فرمود.

2-اهمیت وقف در اسلام

اهتمام امیر مؤمنان علی علیه السلام به امر وقف و پیشگام بودن در این کار خیر به خوبی نشان می دهد که این مسأله ارزش فوق العاده ای در اسلام دارد.

گر چه وقف را اسلام ابداع نکرد و قبل از اسلام نیز در مذاهب دیگر اوقاف بسیاری وجود داشت ولی اسلام اهمیّت خاصی برای آن قائل شد و تحت عنوان صدقات جاریه بر آن تأکید کرد.

در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم که از کنار باغستانی عبور می کرد، مردی را دید که مشغول غرس درختی است.پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود:می خواهی غرسی بهتر از این را به تو یادآوری کنم؟ سپس اذکار مهمی را به او تعلیم فرمود.

آن مرد عرض کرد:ای رسول خدا من تو را گواه می گیرم که تمام این باغ را بر فقهای مسلمین از اهل صفه وقف کردم.در اینجا این آیات شریفه نازل شد:

«فَأَمّا مَنْ أَعْطی وَ اتَّقی* وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنی* فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری {1) .لیل،آیه 5-7.}» {2) .بحارالانوار،ج 100،صحفه 182،ح 4. }به این ترتیب، وقف به عنوان یک سنّت حسنه اسلامی مورد تأیید قرار گرفت.

در بعضی از روایات از جابر ابن عبداللّه نقل شده که تمام صحابه که اموالی داشتند،وقفی از خود به یادگار گذاشتند.

در امالی شیخ طوسی از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمود:«خَیْرُ مَا یُخَلِّفُهُ الرَّجُلُ بَعْدَهُ ثَلَاثَهٌ وَلَدٌ بَارٌّ یَسْتَغْفِرُ لَهُ وَ سُنَّهُ خَیْرٍ یُقْتَدَی بِهِ فِیهَا وَ صَدَقَهٌ تَجْرِی مِنْ بَعْدِهِ؛بهترین چیزی که انسان بعد از خود به یادگار می گذارد سه چیز است:

فرزند نیکوکاری که برای انسان استغفار کند و سنّت نیکی که مردم در آن به او اقتدا نمایند و صدقه ای که بعد از او جریان داشته باشد». {3) .وسائل الشیعه،ج 13،کتاب الوقوف و الصدقات،باب ح 1،10. }

احادیث در این زمینه فراوان است و باید توجّه داشت که یکی از طرق پیشگیری از تکاثر و ثروت اندوزی،گسترش دادن سنّت وقف است که اموال را از چنگ افراد معدود بیرون می آورد و منافع آن را در اختیار نیازمندان قرار می دهد.

نامه26: اخلاق کارگزاران مالیاتی/امانت داری

موضوع

و من عهد له ع إلی بعض عماله و قدبعثه علی الصدقه

(نامه به برخی از مأموران مالیات که در سال 36 هجری برای فرماندار اصفهان مخنف بن سلیم فرستاده شد) {طبق نقل قاضی نعمان در دعائم الاسلام ج 1 ص 252 و الغارات ج 2 ص 450 این شخص مخنف سلیم ازدی بود که بعدها از طرف امام علیه السّلام استاندار اصفهان شد و در جنگ صفّین شرکت کرد و سعید بن وهب را جانشین خود قرار داد و در ادامه نبرد در صفّین به شهادت رسید. (کتاب صفّین ص 104).}

متن نامه

أَمَرَهُ بِتَقوَی اللّهِ فِی سَرَائِرِ أَمرِهِ وَ خَفِیّاتِ عَمَلِهِ حَیثُ لَا شَهِیدَ غَیرُهُ وَ لَا وَکِیلَ دُونَهُ وَ أَمَرَهُ أَلّا یَعمَلَ بشِیَ ءٍ مِن طَاعَهِ اللّهِ فِیمَا ظَهَرَ فَیُخَالِفَ إِلَی غَیرِهِ فِیمَا أَسَرّ وَ مَن لَم یَختَلِف سِرّهُ وَ عَلَانِیَتُهُ وَ فِعلُهُ وَ مَقَالَتُهُ فَقَد أَدّی الأَمَانَهَ وَ أَخلَصَ العِبَادَهَ وَ أَمَرَهُ أَلّا یَجبَهَهُم وَ لَا یَعضَهَهُم وَ لَا یَرغَبَ عَنهُم تَفَضّلًا بِالإِمَارَهِ عَلَیهِم فَإِنّهُمُ الإِخوَانُ فِی الدّینِ وَ الأَعوَانُ عَلَی استِخرَاجِ الحُقُوقِ وَ إِنّ لَکَ فِی هَذِهِ الصّدَقَهِ نَصِیباً مَفرُوضاً وَ حَقّاً مَعلُوماً وَ شُرَکَاءَ أَهلَ مَسکَنَهٍ وَ ضُعَفَاءَ ذوَیِ فَاقَهٍ وَ إِنّا مُوَفّوکَ حَقّکَ فَوَفّهِم حُقُوقَهُم وَ إِلّا تَفعَل فَإِنّکَ مِن أَکثَرِ النّاسِ خُصُوماً یَومَ القِیَامَهِ

ص: 382

وَ بُؤسَی لِمَن خَصمُهُ عِندَ اللّهِ الفُقَرَاءُ وَ المَسَاکِینُ وَ السّائِلُونَ وَ المَدفُوعُونَ وَ الغَارِمُونَ وَ ابنُ السّبِیلِ وَ مَنِ استَهَانَ بِالأَمَانَهِ وَ رَتَعَ فِی الخِیَانَهِ وَ لَم یُنَزّه نَفسَهُ وَ دِینَهُ عَنهَا فَقَد أَحَلّ بِنَفسِهِ الذّلّ وَ الخزِی َ فِی الدّنیَا وَ هُوَ فِی الآخِرَهِ أَذَلّ وَ أَخزَی وَ إِنّ أَعظَمَ الخِیَانَهِ خِیَانَهُ الأُمّهِ وَ أَفظَعَ الغِشّ غِشّ الأَئِمّهِ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

1 اخلاق کارگزاران مالیاتی

او را به ترس از خدا در اسرار پنهانی، و اعمال مخفی سفارش می کنم، آنجا که هیچ گواهی غیر از او، و نماینده ای جز خدا نیست ، و سفارش می کنم که مبادا در ظاهر خدا را اطاعت، و در خلوت نافرمانی کند، و اینکه آشکار و پنهانش، و گفتار و کردارش در تضاد نباشد، امانت الهی را پرداخته، و عبادت را خالصانه انجام دهد .

و به او سفارش می کنم با مردم تند خو نباشد، و به آنها دروغ نگوید، و با مردم به جهت اینکه بر آنها حکومت دارد بی اعتنایی نکند، چه اینکه مردم برادران دینی، و یاری دهندگان در استخراج حقوق الهی می باشند . بدان! برای تو در این زکاتی که جمع می کنی سهمی معیّن، و حقّی روشن است، و شریکانی از مستمندان و ضعیفان داری، همانگونه که ما حق تو را می دهیم،).

تو هم باید نسبت به حقوق آنان وفادار باشی، اگر چنین نکنی در روز رستاخیز بیش از همه دشمن داری، و وای بر کسی که در پیشگاه خدا، فقرا و مساکین، و درخواست کنندگان و آنان که از حقّشان محرومند، و بدهکاران و ورشکستگان و در راه ماندگان، دشمن او باشند و از او شکایت کنند .

2 امانت داری

کسی که امانت الهی را خوار شمارد، و دست به خیانت آلوده کند، خود و دین خود را پاک نساخته، و درهای خواری را در دنیا به روی خود گشوده، و در قیامت خوارتر و رسواتر خواهد بود ، و همانا بزرگ ترین خیانت! خیانت به ملّت، و رسواترین دغلکاری، دغلبازی با امامان است، با درود .

شهیدی

او را می فرمایم که از خدا بترسد در کارهای نهانش و کرده های پنهانش، آنجا که جز خدا کسی نگرنده نیست و جز او راه برنده ، و او را می فرمایم تا آشکار طاعت خدا را نگزارد و در نهان خلاف آن را آرد، و آن کس که نهان و آشکار و کردار و گفتار او دو گونه نبود، امانت را گزارده و عبادت را خالص به جای آورده. و او را می فرمایم که- زیر دستان خود را- نرنجاند و دروغگوشان نداند، و به خاطر امیر بودن روی از ایشان برنگرداند، که آنان در دین برادرانند- و یار- و در به دست آوردن حقوق- مسلمانان- مددکار. و تو را در این زکات بهری معین است و حقّی معلوم و روشن و شریکانی داری درویش و ناتوان و پریش. ما حقّ تو را به تمام می پردازیم، پس باید حقوق آنان را تمام به آنان برسانی و گرنه روز رستاخیز دارای بیشترین خصمانی ، و بدا به حال آن کس که نزد خدا که خصمان او مستمند باشند و گدا، و دریوزه کنان و رانده شدگان، و وامداران، و تهیدستان در راه ماندگان ، و آن که کار امانت را سبک شمارد، و در آن خیانت روا دارد و جان و دین خود را از خیانت پاک ننمایند، در این جهان در خواری و رسوایی را به روی خویش گشاید و به آخرت خوارتر و رسواتر در آید ، و بزرگترین خیانت، خیانت به مسلمانان است و زشت ترین دغلکاری ناراستی کردن با امام ایشان، و السّلام.

اردبیلی

می فرمایم او را بپرهیزگاری از معاصی خدا در کارهای پوشیده او و کردار مخفی او در جائی که هیچ گواهی نیست جز او و نه نگهبانی بجز از او و می فرمایم او را که عمل نکند بچیزی از فرمانبری خدا در آنچه ظاهر سازد پس مخالفت کند بغیر آن چیز در آنچه در نهان بآن پردازد و کسی که مختلف نباشد نهان و آشکارای او و کردار و گفتار او پس بتحقیق که گزارد حق امانت را و اخلاص بجای آورد در عبادت حضرت عزّت و می فرمایم او را آنکه متوجه نسازد فعل مکروه را بایشان و دروغ نگوید و راه تهمت نپوید و رغبت نگرداند از ایشان جهه افزونی جستن بواسطه حاکم بودن بر ایشان پس بدرستی که ایشان برادرانند در دین خدا و یاری دهندگانند بر بیرون آوردن حقهای مستحقین و بدرستی که مر تو راست درین صدقه بهره فرض کرده شده و حقی دانسته شده و شریکانی که درویشند و ناتوانانی که صاحبان فقر و احتیاجند و بدرستی که ما گزارنده ایم حق تو را بتمام پس تمام برسان بایشان حقهای ایشان را و اگر حقوق ایشان را نرسانی پس بدرستی که تو باشی از پیشترین مردمان روز قیامت از روی خصمی و از روی سختی مر کسی را که دشمن او باشند نزد خدا درویشانند و مسکینان و و خواهندگان و دفع کرده شده گان زکات که عاملانند و قرض داران و راه گذریان و کسی که استخفاف کند بامانت و چرا کنند در مرعای خیانت و پاک نسازد نفس خود را و دین خود را از خیانت پس بتحقیق که فرود آورده بنفس خود در دنیا و او در آخرت خوارتر و رسواتر باشد و بدرستی که بزرگترین خیانت خیانت کردن این امت است و زشتترین خیانت خیانت امامان ایشان و السّلام

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به یکی از کارگزاران خود هنگامی که او را برای گردآوری زکات فرستاد:

او را به ترس از خدا فرمان می دهم، چه در امور نهانی و چه اعمال پوشیده از نظرها. جایی که جز خدای ناظر اعمال او نیست و جز خدای کارسازی نبود.

فرمانش می دهم که به آشکارا اطاعت خداوند نکند و در نهان کاری به خلاف آن. زیرا کسی که نهان و آشکارش و گفتار و کردارش یکی باشد، امانت خدا را ادا کرده و در عبادتش اخلاص ورزیده. او را فرمان می دهم که مردم را نرنجاند و دروغگویشان نخواند و تهمت ننهد. و به این دستاویز که بر آنان امارت دارد، روی از ایشان برمتابد. زیرا آنها برادران دینی او و در گرفتن حقوق خداوند یاران او هستند.

تو را در این صدقه نصیبی است ثابت و حقی است معلوم و نیز مسکینان و ناتوانان و بینوایان با تو شریک اند. من حق تو را بتمامی می پردازم، تو نیز، حق آنان را بتمامی بپرداز. که اگر چنین نکنی در روز جزا مدعیان تو از همه بیش است و بدا به حال کسی که مدعیانش، در پیشگاه عدل الهی، فقیران و مسکینان و سائلان و رانده شدگان و وامداران و در راه ماندگان باشند. هر که امانت را بی ارج شمارد و در مزرع خیانت چرد و خود و دین خود را از لوث آن پاکیزه نسازد، خود را در دنیا گرفتار خواری و رسوایی ساخته و در آخرت خوارتر و رسواتر است. بزرگترین خیانت، خیانت به مسلمانان است و بزرگترین دغلکاری، دغلکاری با پیشوایان. والسلام.

انصاریان

او را به تقوای الهی در امور پنهانی و کارهای مخفی دستور می دهم،آنجا که احدی جز خدا شاهد و کسی غیر او وکیل نیست .و او را فرمان می دهم که در آشکار چیزی از طاعت حق را بجای نیاورد که در پنهان خلاف آن را انجام دهد.کسی که پنهان و آشکارش و گفتار و کردارش دو گونه نیست،امانت را ادا کرده،و عبادت خالصانه به جا آورده .

و به اوامر می کنم که مردم را نرنجاند،و آنان را دروغگو نشمارد،و محض اینکه امیر و حاکم است از آنان روی نگرداند،چه اینکه آنان برادران دینی،و در استخراج حقوق یار و مدد کارند .

تو را در این زکات سهمی ثابت و حقّی معلوم و شریکانی از مستمندان و ناتوانانی بینوا هست،ما حق تو را به طور کامل می پردازیم، تو هم باید حق آنان را تمام و کمال به آنان برسانی،که اگر این کار را انجام ندهی در قیامت بیشترین دشمن را خواهی داشت ،و بدا به حال کسی که فقرا و مساکین و سائلان و محرومان از حق و ورشکستگان و از راه ماندگان در پیشگاه خداوند شاکی و دشمن او باشند !و کسی که امانت را سبک شمارد،و به آن خیانت ورزد،جان و دینش را از آن پاک نکند خود را در دنیا به ذلّت و خواری انداخته ،و در آخرت خوارتر و رسواتر خواهد بود.

و قطعا بزرگترین خیانت،خیانت به ملّت،و رسواترین تقلّب تقلّب با پیشوایان اهل اسلام است.

و السلام .

شروح

راوندی

و لا وکیل دونه: ای لا حفیظ سوی الله تعالی. و امره ان لا یجبههم ای لا یوذیهم و لا یضرب شیئا علی جبهه انسان، یعنی لا یقول مکروها فی وجهه، ای امر علی علیه السلام المعهود له به، یقال جبهته بالمکروه اذا استقبلته به، و الجبه: الرد. و لا یعضههم: ای لا یرمیهم ببهتان و کذب، یقال: عضهه یعضهه عضها: اذا رماه بالبهتان، و اعضهت جئت بالبهتان. و لا یرغب عنهم تفضلا: ای لا یطلب الفضل علیهم و التکبر بسبب الامراه، و لا یتطاول علیهم غیر معتد بهم. و الاماره: الولایه. و ان لک نصیبا: ای حظا مفروضا مبینا وجوبه، قال تعالی و العالمین علیها. و شرکاء عطف علی قوله حقا معلوما، و اهل مسکنه بدل من شرکاء. و المسکنه: الفقر و الذله و الضعف، و یقال تمسکن کما یقال تمندل علی تمفعل، و هو شاذ، و القیاس: تسکن و تندل مثل تعلم و تشجع. و الفاقه: الفقر. و بوسا: ای عذابا و شده، و البوس ضد النعمه، بئس الرجل یباس بوسا: اذا اشتدت حاجته، فهو بائس، و یوم بوس ضد یوم نعم. و الفقیر: من لا شی ء له. و المسکین: من له شی ء لا یکفیه. و یفسران علی عکسه ایضا. و المدفوع و المدفع: الفقیر و الذلیل، لان کلا یدفعه عن نفسه. و الغارم: الذی علیه الدین، و یقال: خذ من غریم السوء ما یسنح و یکون الغریم ایضا الذی علیه الدین، و قد غرم الرجل الدیه اذا کان بین قومین (دم) فصالح رجل بینهما و احتمل تلک الدیه لاصلاح ذات البین، فهو غارم. و ابن السبیل: المنقطع به فی السفر و ان کان موسرا فی بلده. و لم ینزه نفسه: ای لم یبعدها عن المعاصی و اخل بنفسه فی الدینا، و یقال خل الرجل افتقر و ذهب ماله و اخل به مثله. و یقال ما اخلک الی هذا ای ما احوجک. و روی احل نفسه ای اباح نفسه و استهان، و اهان بمعنی، و یقال استهان ای طلب الاهانه. و اخزی: ای اهون. وافظع الغش: ای اشد الخیانه غش الائمه، المصدر مضاف الی المفعول و الفاعل محذوف، ای غش الرعیه الائمه، و یجوز ان تکون الاضافه فیه الی الفاعل، و یتغیر معناه. و الخیانه اعم من الغش. یقال: غشه یغشه غشا ضد نصحه.

کیدری

قوله علیه السلام و لا دلیل دونه: ای لا حفیظ سوی الله. و لا یجبههم: یقال جبهته ای صککت جبهته و جبهته بالمکروه استقبلته به، و الجبه الرد. و عضهه عضها: ای رماه بالبهتان.

ابن میثم

عهدنامه ی امام (علیه السلام) به یکی از عاملانش که او را برای جمع آوری زکات و صدقه معمور کرده بود: جبهته بالمکروه: او را به کار ناپسند وادار کردم عضهته عضها: دروغ و بهتان را به او نسبت دادم. فاقه، بوس و فظع: سختی و شدت (او را سفارش می کنم که در نهانیها و کردارهای پوشیده اش، پرهیزکاری و ترس از مخالفت خدا را پیشه کند، آنجا که غیر از خدا حاضر و ناظر نیست و جز او نگهبان و وکیلی نمی باشد. و سفارش می کنم. چنان نباشد که در کارهای آشکار و ظاهر اطاعت از خدا کند و در امور پنهانی مخالفت او را انجام دهد. کسی که نهان و آشکارایش، کردار و گفتارش با هم اختلاف ندارد حقا که امانت را رعایت کرده و عبادت را خالص انجام داده است. او را سفارش می کنم که صاحبان اموال را به زحمت نیاندازد و به آنان بهتان نزند و نسبت به دروغ ندهد و به سبب فرمانروایی بر آنها، از روی سرکشی از آنان روی برنگرداند، زیرا آنان از نظر دینی، برادر و در تهیه و استخراج حقوق الهی یاورند، و برای تو در این مال زکات، بهره ی ثابت و حق آشکاری است و نیز کسانی از بینوایان و ناتوانان در این اموال با تو شریکند، ما که حق تو را می دهیم تو نیز حق آنان را بپرداز، وگرنه روز قیامت تو از همه ی مردم دشمن دارتر خواهی بود، و بدا بر حال کسی که خصم او، نزد خداوند تهیدستان و بیچارگان و دریوزه گان و دفع شدگان و بدهکاران و در راه ماندگان باشند، و هر کس که امانت را خوار دارد و به خیانت آلوده شود و نفس خود و دیانتش را از آن پاک نکند، در دنیا خواری و رسوایی را بر خود، روا داشته و در آخرت نیز خوارتر و رسواتر خواهد بود، و بزرگترین خیانت، خیانت به ملت و سخت ترین حیله گری و نیرنگ، دغلکاری با پیشوایان است.) در این عهدنامه امام (علیه السلام) دستورهایی صادر فرموده است که بعضی مربوط به ادای حق خداست و بعضی دیگر درباره ی مهربانی و احترام نسبت به مردم و صاحبان اموال می باشد تا رضایت آنان را جلب و نظم جامعه را حفظ کند اما آنچه مربوط به حق خدای تعالی است دو امر می باشد: 1- در امور پنهانی و کارهای غیر آشکار خود از مخالفت فرمان الهی بپرهیزد که این است تقوای حقیقی و سودمند. حیث لا شهید غیره و لا وکیل دونه، در این جمله که جایگاه و موضع پنهان داشتن عمل، و پوشاندن کارها را بیان فرموده و این که گواه و صاحب اختیاری بجز خداوند نیست هدف حضرت، هشدار و ترساندن اوست که حق تعالی به رازهای پنهانی بندگان و کارهای پوشیده ی آنها آگاه است و توهم نشود که هر کس مخفیانه عملی انجام داد یا رازی در دل داشت تنها خودش آگاه است و دیگری از آن خبر ندارد، آری تنها خداست که بر تمام اسرار، آگاه و در کلیه ی امور صاحب اختیار است. 2- در فرمانبرداری از دستورهای خداوند ظاهر و باطن خود را یکی کند و عبادتهایی را که در آشکار انجام می دهد خالی از خودنمایی و ریا و سمعه بجای آورد. حرف (ما) در عبارت فیما، موصول و به معنای الذی می باشد و احتمال می رود که مصدریه باشد. و من لم یختلف … العباده، امام (علیه السلام) با ذکر این جمله نماینده ی خود را بر این امر تشویق و وادار می کند که حالت نهان و آشکار، و کردار و گفتارش را یگانه کند زیرا این عمل سبب اخلاص در عبادت خداوند، و ادای امانت او می شود که با زبان پیامبرش و پیشوایان دینی بندگان خود را بر آن مکلف کرده و بدیهی است که این مطلب موجب کسب ثواب از نزد پروردگار و امان یافتن از خشم و عذاب الهی می باشد. دستورهایی که درباره ی رفتار با مردم و مهربانی کردن نسبت به آنان صادر فرموده، نیز دو قسم می باشد که قسمتی به صاحبان اموال تعلق دارد که باید زکات بدهند و قسمت دیگر راجع به رفتار با مستحقان است. آنچه درباره ی رفتار با زکات دهندگا نفرموده آن است که با آنها برخورد ناروا نکند و نسبت دروغگویی به ایشان ندهد، و به دلیل ریاست و فرمانروایی که بر آنها دارد با برتر شمردن خود از آنان رو برنگرداند و بر آنها فخرفروشی و اظهار بلندمقامی نکند. نصب تفضیلا از باب مفعول له می باشد. انهم الاخوان … الحقوق، در این عبارت حضرت برای اثبات فرمایش خود به قیاس مضمر از شکل اول استدلال کرده که صغرای آن جمله ی متن است و کبرایش چنین است که: هر کس برادر دینی و یاور و معین در تهیه صدقات و حقوق باشد لازم است اموری که گفته شد درباره اش رعایت شود. این که صاحبان اموال در استخراج مالیات و صدقات کمک و یاورند، به این دلیل است که اموال را آنها به دست می آورند و صدقات را آنها می دهند و روشن است که این مطلب در صورتی تحقق می یابد که مورد احترام و مهربانی واقع شوند و کارهای ناپسندی که بیان فرمود درباره ی آنان انجام نگیرد تا ناراضی و از مسیر حق منحرف نشوند و از دادن زکات و صدقات خودداری نکنند که در مقدار آن کاهش پیدا خواهد شد و ممکن است عبارت فوق را شامل حال لشکریان و سربازان نیز بدانیم. بخش بعدی درباره ی حقوق مستحقان است: و ان لک … و اما موفوک حقک، در این عبارت برای حسن رفتار با مستحقان و کمال رعایت حقوق آنها دلیل آورده است. جمله ی مذکور در متن در حکم صغرای شکل اولی است که تقدیر کبرایش این است: هر کس را که در مالی بهره ای معین و واجب باشد و در آن بهره، شرکایی هم نیازمند و بینوا داشته باشد و حق خود را هم از آن مال بطور کامل بستاند، بر او لازم است که حق شریکان خود را نیز کاملا پرداخت کند. این مقدمه ی کبری که تقدیرش بیان شد، در سخن امام، با قیاس دیگری که مرکب از دو متصله است مورد استدلال واقع شده که صغرای این قیاس از این قرار است: اگر حق این شرکای خود را ندهی، کسی خواهی بود که دشمنانش اکثر مردم هستند یعنی فقرا و مساکین و سایر مستحقان و هر کس دشمنانش بیشتر مردم باشند یعنی همه ی اصناف، پس بدا بر حالش در نزد خداوند، روز قیامت و نتیجه ی این قیاس، قضیه ی متصله ای است که از مقدم صغری و تالی کبری ترکیب یافته به این قرار: اگر حق آنان را ندهی بدا به حالت، این بیان را امام (علیه السلام) به منظور تهدید فرموده، و عامل زکات را بیم داده است از آن که درباره ی مستحقان از کوچکترین ستمی دوری کند. کلمه ی شرکاء عطف است بر حقا معلوما، و اهل المسکنه صفت آن است و بوسا مصدر و مفعول مطلق، گروههایی که مورد مصرف صدقات هستند هشت گروهنند که در قرآن شمرده شده اند (انما الصدقات للفقراء تا و ابن السبیل). واژه ی فقیر بر طبق قول ابن عباس و جمعی دیگر از مفسران، شخص خودداری است که عفت خود را حفظ می کند و از کسی سوال نمی کند اما مسکین شخصی است که سوال می کند. اصمعی گفته است: فقیر کسی است که به اندازه ی خوراکش دارد، اما مسکین آن است که هیچ ندارد. عاملون، کارگزاران که در جمع آوری صدقات کوشش دارند، و امام مزد کار آنان را به اندازه ی بقیه ی گروهها می پردازد. مولفه قلوبهم: عده ای از اشراف عرب که پیغمبر در آغاز اسلام از آنها دلجویی می کرد و سهمی از زکات به آنان می داد تا در مقابل خویشان خود از پیامبر و اسلام دفاع کنند و در برابر دشمنان آنها را یاری کنند مثل، عباس بن مرداس، و عیینه بن حصن، و جز اینها، و بعدها که مسلمانان قدرت پیدا کردند، از کمک و یاری آنان بی نیاز شدند. و فی الرقاب، یعنی در آزاد کردن بندگان، ابن عباس گفته است: منظور بندگان مکاتب می باشند که سهمی به آنها داده می شود تا به صاحبان خود بدهند و آزاد شوند، و قرضداران کسانی هستند که مدیون شده اند در حالی که نه اسراف و ولخرجی داشته و نه مال را در راه معصیت مصرف کرده اند. و مراد از فی سبیل الله جنگاوران و مرزداران می باشد و ابن السبیل: در سفرمانده که مالی برای مصرف خود ندارد، به او نیز از صدقات داده می شود اگر چه در وطنش دارای ثروت باشد. در این عهدنامه امام (علیه السلام) برای کارگزار خود کسانی از مستحقان را که شفقت و مهربانی درباره ی آنان را لازم می داند به یک فرض پنج طایفه و به فرض دیگر چهار گروه ذکر کرده است: فرض نخست آن است که سائلان را در مساکین داخل بدانیم، و منظور از دفع شدگان هم عاملان زکات باشند و قرضدار و ابن السبیل هم که در آخر ذکر شده است پس پنج گروه می شوند، و این که امام از عاملان تعبیر به دفع شدگان فرموده، یا به این دلیل است که دفع می شوند یعنی برای جمع آوری مالیات دور فرستاده می شوند، و یا به این علت است که وقتی پیش صاحبان اموال می آیند که زکات بگیرند صاحبان اموال آنها را از خود می رانند و دور می کنند و سبب این که حضرت جمع کنندگان زکات را به این صفت ذلت و خواری تعبیر فرموده این است که تواضع داشته باشند و نسبت به صاحبان اموال یا مستحقان زکات دلجویی و مهربانی کنند و ریاست و تسلط باعث فخر و تکبرشان نشود. فرض دیگر که در سخن امام چهار طایفه ذکر شده، در صورتی است که منظور از دفع شدگان نیز فقرای سوال کننده باشند، به دلیل این که در هنگام سوال از مردم، مورد طرد و دفع واقع می شوند، چنان که یکی از شارحان نهج البلاغه بیان کرده است. در هر حال این که حضرت به ذکر همین چند طایفه قناعت کرده و بقیه را ذکر نفرموده است به این دلیل می باشد که اینها از بقیه ی گروهها بیچاره تر و ضعیفتر هستند. و من استهان … و اخری، این جمله در حکم کبرای قیاس مضمری است که به منظور تهدید و بیم دادن از خیانت، در صورتی که حقوق مستحقان را ندهد، بر لزوم ذلت و خواری دنیا و آخرت استدلال شده است، و تقدیر اصل قیاس این است: اگر حقوق آنها را ندهی، امانت را سبک شمرده ی و به خیانت گراییده ای و هر کس چنین باشد در دنیا خود را خوار و زیانکار کرده و در آخرت ذلیلتر و خوارتر خواهد بود. روایت دیگر در متن سخن امام به جای احل، اخل بنفسه آمده یعنی آنچه سزاوار وی بوده ترک کرده است، و روایت دیگر: احل نفسه ذکر کرده، یعنی نفس خود را آزاد گذاشته است و بنابر دو روایت اخیر اذل مبتدای موخر و فی الدنیا خبر مقدم می باشد. خیانت یکی از صفات ناپسند و طرف تفریط فضیلت امانت است چنان که غش یکی از خصال ناروا و نقطه ی مقابل درستی و خیرخواهی می باشد، البته خیانت اع ماز غش است و بالاخره این دو، رذیله ی اخلاقی از شاخه های صفت زشت فحور و گناهکاریند. و ان اعظم الخیانه …، در این عبارت که آخرین مطلب است خیانت به امت و امام را بزرگترین خیانت و دردناکترین نادرستی می داند، زیرا ضرر آن دامنگیر تمام جامعه ی مسلمین و سبب خیانت خاص نسبت به پیشوای مسلمانان می شود که او بافضیلت ترین مردم و سزاوارترین آنان به نصیحت و خیرخواهی می باشد و هرگاه مطلق خیانت اگر چه در حق کمترین انسان و درباره ی کوچکترین امری ممنوع اعلام شود و انجام دهنده ی آن مستحق کیفر و مجازات باشد، پس چنین خیانت بزرگی به عقاب و کیفر شدید سزاوارتر خواهد بود، و تمام این وعیدها و بیم دادنها به منظور آن است که طرف خطاب را از خیانت و سبک شمردن امانت دور و برحذر دارد. به امید توفیق الهی.

ابن ابی الحدید

[آمُرُهُ]

أَمَرَهُ بِتَقْوَی اللَّهِ فِی سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِیَّاتِ عَمَلِهِ حَیْثُ لاَ [شَاهِدَ]

شَهِیدَ غَیْرُهُ وَ لاَ وَکِیلَ دُونَهُ وَ [آمُرُهُ]

أَمَرَهُ أَلاَّ یَعْمَلَ بِشَیْءٍ مِنْ طَاعَهِ اللَّهِ فِیمَا ظَهَرَ فَیُخَالِفَ إِلَی غَیْرِهِ فِیمَا أَسَرَّ وَ مَنْ لَمْ یَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلاَنِیَتُهُ وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ فَقَدْ أَدَّی الْأَمَانَهَ وَ أَخْلَصَ الْعِبَادَهَ وَ [آمُرُهُ]

أَمَرَهُ أَلاَّ یَجْبَهَهُمْ وَ لاَ یَعْضَهَهُمْ وَ لاَ یَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَهِ عَلَیْهِمْ فَإِنَّهُمُ الْإِخْوَانُ فِی الدِّینِ وَ الْأَعْوَانُ عَلَی اسْتِخْرَاجِ الْحُقُوقِ وَ إِنَّ لَکَ فِی هَذِهِ الصَّدَقَهِ نَصِیباً مَفْرُوضاً وَ حَقّاً مَعْلُوماً وَ شُرَکَاءَ أَهْلَ مَسْکَنَهٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِی فَاقَهٍ وَ إِنَّا مُوَفُّوکَ حَقَّکَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ فَإِنَّکَ مِنْ أَکْثَرِ النَّاسِ خُصُوماً یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَ بُؤْسَی لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَ اللَّهِ الْفُقَرَاءُ وَ الْمَسَاکِینُ وَ السَّائِلُونَ وَ الْمَدْفُوعُونَ وَ الْغَارِمُونَ وَ ابْنُ السَّبِیلِ وَ مَنِ اسْتَهَانَ بِالْأَمَانَهِ وَ رَتَعَ فِی الْخِیَانَهِ وَ لَمْ یُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِینَهُ عَنْهَا فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ الذُّلَّ وَ الْخِزْیَ فِی الدُّنْیَا وَ هُوَ فِی الآْخِرَهِ أَذَلُّ وَ أَخْزَی وَ إِنَّ أَعْظَمَ الْخِیَانَهِ خِیَانَهُ الْأُمَّهِ وَ أَفْظَعَ الْغِشِّ غِشُّ الْأَئِمَّهِ وَ السَّلاَمُ .

حیث لا شهید و لا وکیل دونه

یعنی یوم القیامه .

قوله ألا یعمل بشیء من طاعه الله فیما ظهر أی لا ینافق فیعمل الطاعه فی الظاهر و المعصیه فی الباطن.

ثم ذکر أن الذین یتجنبون النفاق و الریاء هم المخلصون .

و ألا یجبههم لا یواجههم بما یکرهونه و أصل الجبه لقاء الجبهه أو ضربها فلما کان المواجه غیره بالکلام القبیح کالضارب جبهته به سمی بذلک جبها.

قوله و لا یعضههم أی لا یرمیهم بالبهتان و الکذب و هی العضیهه و عضهت فلانا عضها و قد عضهت یا فلان أی جئت بالبهتان قوله و لا یرغب عنهم تفضلا یقول لا یحقرهم ادعاء لفضله علیهم و تمییزه عنهم بالولایه و الإمره یقال فلان یرغب عن القوم أی یأنف من الانتماء إلیهم أو من المخالطه لهم.

و کان عمر بن عبد العزیز یدخل إلیه سالم مولی بنی مخزوم و عمر فی صدر بیته فیتنحی عن الصدر و کان سالم رجلا صالحا و کان عمر أراد شراءه و عتقه فأعتقه موالیه فکان یسمیه أخی فی الله فقیل له أ تتنحی لسالم فقال إذا دخل علیک من لا تری لک علیه فضلا فلا تأخذ علیه شرف المجلس و هم السراج لیله بأن یخمد فوثب إلیه رجاء بن حیوه لیصلحه فأقسم علیه عمر بن عبد العزیز فجلس ثم قام عمر فأصلحه فقال له رجاء أ تقوم أنت یا أمیر المؤمنین قال نعم قمت و أنا عمر بن عبد العزیز و رجعت و أنا عمر بن عبد العزیز

قال رسول الله ص لا ترفعونی فوق قدری فتقولوا فی ما قالت النصاری فی ابن مریم فإن الله عز و جل اتخذنی عبدا قبل أن یتخذنی رسولا.

ثم قال إن أرباب الأموال الذین تجب الصدقه علیهم فی أموالهم إخوانک فی الدین و أعوانک علی استخراج الحقوق لأن الحق إنما یمکن العامل استیفاؤه بمعاونه رب المال و اعترافه به و دفعه إلیه فإذا کانوا بهذه الصفه لم یجز لک عضههم و جبههم و ادعاء الفضل علیهم .

ثم ذکر أن لهذا العامل نصیبا مفروضا من الصدقه و ذلک بنص الکتاب العزیز فکما نوفیک نحن حقک یجب علیک أن توفی شرکاءک حقوقهم و هم الفقراء و المساکین و الغارمون و سائر الأصناف المذکوره فی القرآن و هذا یدل علی أنه ع قد فوضه فی صرف الصدقات إلی الأصناف المعلومه و لم یأمره بأن یحمل ما اجتمع إلیه لیوزعه هو ع علی مستحقیه کما فی الوصیه الأولی و یجوز للإمام أن یتولی ذلک بنفسه و أن یکله إلی من یثق به من عماله.

و انتصب أهل مسکنه لأنه صفه شرکاء و فی التحقیق أن شرکاء صفه أیضا موصوفها محذوف فیکون صفه بعد صفه.

و قال الراوندی انتصب أهل مسکنه لأنه بدل من شرکاء و هذا غلط لأنه لا یعطی معناه لیکون بدلا منه .

و قال أیضا بؤسی أی عذابا و شده فظنه منونا و لیس کذلک بل هو بؤسی علی وزن فعلی کفضلی و نعمی و هی لفظه مؤنثه یقال بؤسی لفلان قال الشاعر أری الحلم بؤسی للفتی فی حیاته و لا عیش إلا ما حباک به الجهل.

و السائلون

هاهنا هم الرقاب المذکورون فی الآیه و هم المکاتبون یتعذر علیهم أداء مال الکتابه فیسألون الناس لیتخلصوا من ربقه الرق و قیل هم الأساری یطلبون فکاک أنفسهم و قیل بل المراد بالرقاب فی الآیه الرقیق یسأل أن یبتاعه الأغنیاء فیعتقوه و المدفوعون هاهنا هم الذین عناهم الله تعالی فی الآیه بقوله وَ فِی سَبِیلِ اللّهِ 1و هم فقراء الغزاه سماهم مدفوعین لفقرهم و المدفوع و المدفع الفقیر لأن کل أحد یکرهه و یدفعه عن نفسه و قیل هم الحجیج المنقطع بهم سماهم مدفوعین لأنهم دفعوا عن إتمام حجهم أو دفعوا عن العود إلی أهلهم.

فإن قلت لم حملت کلام أمیر المؤمنین ع علی ما فسرته به قلت لأنه ع إنما أراد أن یذکر الأصناف المذکوره فی الآیه فترک ذکر المؤلفه قلوبهم لأن سهمهم سقط بعد موت رسول الله ص فقد کان یدفع إلیهم حین الإسلام ضعیف و قد أعزه الله سبحانه فاستغنی عن تألیف قلوب المشرکین و بقیت سبعه أصناف و هم الفقراء و المساکین و العاملون علیها و الرقاب و الغارمون و فی سبیل الله و ابن السبیل.

فأما العاملون علیها فقد ذکرهم ع فی قوله و إن لک فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا فبقیت سته أصناف أتی ع بألفاظ القرآن فی أربعه أصناف منها و هی الفقراء و المساکین و الغارم و ابن السبیل و أبدل لفظتین و هما الرقاب و فی سبیل الله بلفظتین و هما السائلون و المدفوعون.

فإن قلت ما یقوله الفقهاء فی الصدقات هل تصرف إلی الأصناف کلها أم یجوز صرفها إلی واحد منها.

قلت أما أبو حنیفه فإنه یقول الآیه قصر لجنس الصدقات علی الأصناف المعدوده فهی مختصه بها لا تتجاوزها إلی غیرها کأنه تعالی قال إنما هی لهم لا لغیرهم کقولک إنما الخلافه لقریش فیجوز أن تصرف الصدقه إلی الأصناف کلها و یجوز أن تصرف إلی بعضها و هو مذهب ابن عباس و حذیفه و جماعه من الصحابه و التابعین و أما الشافعی فلا یری صرفها إلا إلی الأصناف المعدوده کلها و به قال الزهری و عکرمه .

فإن قلت فمن الغارم و ابن السبیل.

قلت الغارمون الذین رکبتهم الدیون و لا یملکون بعدها ما یبلغ النصاب و قیل هم الذین یحملون الحمالات فدینوا فیها و غرموا و ابن السبیل المسافر المنقطع عن ماله فهو و إن کان غنیا حیث ماله موجود فقیر حیث هو بعید.

و قد سبق تفسیر الفقیر و المسکین فیما تقدم .

قوله فقد أحل بنفسه الذل و الخزی أی جعل نفسه محلا لهما و یروی فقد أخل بنفسه بالخاء المعجمه و لم یذکر الذل و الخزی أی جعل نفسه مخلا و معناه جعل نفسه فقیرا یقال خل الرجل إذا افتقر و أخل به غیره و بغیره أی جعل غیره فقیرا و روی أحل بنفسه بالحاء المهمله و لم یذکر الذل و الخزی و معنی أحل بنفسه أباح دمه و الروایه الأولی أصح لأنه قال بعدها و هو فی الآخره أذل و أخزی .

و خیانه الأمه مصدر مضاف إلی المفعول به لأن الساعی إذا خان فقد خان الأمه کلها و کذلک غش الأئمه مصدر مضاف إلی المفعول أیضا لأن الساعی إذا غش فی الصدقه فقد غش الإمام

کاشانی

(الی بعضی عماله) و از جمله عهدنامه آن حضرت است به بعضی از عاملان خود (و قد بعثه علی الصدقه) در حالتی که فرستاده بود او را بر جمع کردن صدقه (امره بتقوی الله) امر می کنم او را به پرهیزگاری خدای تعالی (فی سرائر اموره) در کارهای پوشیده او (و خفیات اعماله) و کردارهای نهان او (و حیث لا شهید غیره) در جایی که هیچ شاهدی و حاضری نباشد غیر از او سبحانه (و لا وکیل دونه) و هیچ نگهبانی نباشد به جز او (و امره) و امر می فرمایم او را (الا یعمل بشی ء من طاعه الله) که عمل نکند به چیزی از طاعت خدا (فیما ظهر) در آنچه ظاهر سازد (فیخالف الی غیره) پس مخالفت کند به غیر آن چیز (فیما اسره) در آنچه در نهان به آن پردازد، یعنی باید که نهان او با آشکار موافق باشد در کردار و در طاعت آفریدگار (و من لم یختلف) و کسی که مختلف نباشد (سره و علانیته) نهان و آشکار او (و فعله و مقالته) و کردار و گفتار او (فقد ادی الامانه) پس به تحقیق که ادا کرد حق امانت را (و اخلص العباده) و اخلاص به جای آورد در عبادت حضرت عزت (و امره) و امر می نمایم او را (الا یجبههم) آنکه متوجه نسازد فعل مکروه را به ایشان و نرنجاند ایشان را به درشتی و آزار (و لا یعضههم) و دروغ نگوید و راه تهمت نپوید نسبت به ایشان (و لا یرغب عنهم تفضلا) و رغبت نگرداند از ایشان به جهت افزونی جستن (بالاماره علیهم) به حاکم بودن بر ایشان (فانهم) پس به درستی که ایشان (الاخوان فی الدین) برادرانند در دین خدا (و الاعوان) و یاری دهندگانند (علی استخراج الحقوق) به بیرون آوردن حق های مستحقین (و ان لک فی هذه الصدقه)- و این التفات است از غیبت به خطاب- یعنی به درستی که تو را در این صدقه (نصیبا مفروضا) بهره ای است فرض کرده شده (و حقا معلوما) و حقی است دانسته شده (و شرکاء اهل مسکنه) و تو را است در این صدقه شریکانی که درویشند (و ضعفاء ذوی فاقه) و ضعیفانی که صاحبان فقر و احتیاجند (و انا موفوک حقک) و به درستی که ما ادا کننده ایم حق تو را به تمام (فوفهم حقوقهم) پس تمام برسان به ایشان حق های ایشان را (و الا) و اگر حقوق ایشان را نرسانی به ایشان (فانک) پس به درستی که تو باشی آن زمان (من اکثر الناس) از بیشترین مردمان (خصوما) از حیث خصومت و دشمنی (یوم القیامه) در روز قیامت (و بوسا) و از نظر سختی (لمن خصمه عند الله) مر کسی را که دشمن او نزد خدا (الفقراء) فقیرانی باشند که از قوت سال عاجز بوده باشند (و المساکین) و مسکینانی که هیچ چیز نداشته باشند (و السائلون) و درویشانی که خواهنده طعام باشند از مردمان (و المدفوعون) و دفع کرده شدگان زکات که عاملانند (و الغارمون) و قرض داران که دین را انفاق کرده باشند در غیر عصیان (و ابن السبیل) و راه گذریان که منقطع باشند در سفر، از اوطان (و من استهان بالامانه) و کسی که استخفاف کند در امانت (و رتع فی الخیانه) و چراکند در مرعای خیانت (و لم ینزه نفسه و دینه) و پاک نسازد نفس خود و دین خود را (عنها) از رذالت خیانت (فقد اخل بنفسه) پس به تحقیق که فرود آورده باشد به نفس خود (فی الدنیا) در سرای دنیا (الخزی) رسوایی و فضیحت را (و هو فی الاخره) و او در سرای عقبی (اذل و اخزی) خوارتر و رسواتر باشد با انواع عقوبت (و ان اعظم الخیانه) و به درستی که بزرگترین خیانت (خیانه الامه) خیانت کردن امت است (و افظع الغش) و زشت ترین خیانت (غش الائمه) خیانت امامان ایشان است زیرا که مدار خیانت ایشان بر اغماض عین است از فرموده خدا و پیغمبر آخر زمان و به واسطه آن رعایا نیز پیروی ایشان نموده مشغول می شوند به آن فلاجرم فضایح و قبایح ایشان بیشتر و زشت تر است نزد یزدان. (والسلام)

آملی

قزوینی

این عهد هم در مثل آن است کسی را می فرستاده است برای جمع صدقات و زکوات اطراف او را این وصیتها کرده است امر کرد او را بتقوای خدا در پنهانهای امور او و پوشیده های اعمال او، جایی که گواه نیست آنجا غیر او، و موکلی نیست بجز او، و امر کرد که نکند کاری از طاعات در ظاهر و عیان پس مخالف آن و غیر آن کند در پنهان، و هر که مختلف نباشد پنهان و عیانش، و کردار و گفتارش او بتحقیق گزارده است امانت را، و خالص ساخته است عبادت را. این کلمات اثری تمام دارد در موعظت کسی که او را بعملی میفرستند، و از کار او خبر ندارند میان او است و خدا، و سیما و بعضی مردم که از طور ایشان ظاهر باشد که اهتمام بسیار باصلاح ظاهر و تحصیل نیک نامی میکنند که ایشان بچنین وصیتها محتاجترند و عالم در هر مقام کلامی خاص و با هر کس خطابی معین کند که درباره او آن اهم و الزم بود. مثلا این شخص چون عیان او نیکو است با او باید گفتن که هر که پنهانش با عیان مختلف نیست او امانت گزارده است، و از خیانت دور شده و اگر عیانش نیکو نبود با او این خطاب مناسب نباشد (جبهه کمنعه ضرب جبهته وردها و لقیه بما یکره) (عضه کمنع عضها و یحرک کذب و سحر و نم و جاء بالافک و البهتان کاعضه و فلانا بهته و قال فیه مالم یکن) و امر کرد او را که دست رد بر پیشانی آن جماعت ننهد. یعنی نرنجاند و خوار نکند، و با ایشان دروغ و سخن بد نگوید یا تهمت ننهد. مثلا گوید شتر شما یا مزروع شما از این بیش است پنهان کرده اید، و از زکاه گریزانیده اید و رغبت از ایشان نگرداند. یعنی خود را از ایشان بی نیاز نداد، و روی از ایشان نگرداند از روی بزرگی جستن و ترفع بامیری و حکومت، زیرا که ایشان برادرانند در دین، و یاری دهندگانند بر بیرون آوردن حقوق و عمارت زمین. یعنی این اموال تحصیل میکنند و دیار معمور میدارند تا ما صدقات و خراج از ایشان بازیافت میکنیم پس از غیبت عدول به خطاب نموده میگوید: و بدرستی که ترا در این صدقه نصیبی است ثابت، و حقی است معلوم، و ترا شریکان است در این مال که همه مساکین و ضعفااند، صاحب فقر و احتیاج، و ما تمام میرسانیم بتو حق ترا، پس تو نیز حق ایشان تمام برسان، و اگر نه تو در روز قیامت از همه مردمان خصم بیشتر خواهی داشتن و بدا حال کسی که خصم او نزد خدای همه فقراء و مساکین و سائلان و بینوایان باشند که از درها میرانندشان یا عاملان. چنانکه گفته اند، و قرضداران که در غیر عصیان قرض برآورده اند و رهگذریان مسافر که از خانه و مال خود دور گشته در میان راه درمانده اند، مگر شارح کاشی و (بوسا) را عطف بر (خصوما) کرده است و هر که خوار گیرد امر امانت را و بچرد در خیانت بی مبالات و پاک نسازد نفس و دین خود را از خبث این صفت، بتحقیق که فرود آورده است نفس خود را در دنیا بمنزل خواری و رسوائی و او در قیامت خوارتر و رسواتر است، و بدرستی بزرگترین خیانتی خیانت امت است، و رسواتر و زشتتر غشی و دغلی غش امامان صاحب ولایت و هر که در صدقات خیانت کند هر دو خیانت کرده است، هم مال امت خورده است و هم با امام امت غش کرده است.

لاهیجی

و من عهد له علیه السلام

الی بعض عماله و قد بعثه علی الصدقه،

و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است به سوی بعضی از کارکنانش و حال آنکه برانگیخته بود او را بر جمع کردن زکات.

«آمره بتقوی الله فی سرائر اموره و خفیات اعماله، حیث لا شهید غیره و لا وکیل دونه. و آمره ان لایعمل بشی ء من طاعه الله فیما ظهر فیخالف الی غیره فیما اسر و من لم یختلف سره و علانیته و فعله و مقالته، فقد ادی الامانه و اخلص العباده. و آمره الا یجبههم و لا یعضههم و لا یرغب عنهم تفضلا بالاماره علیهم، فانهم الاخوان فی الدین و الاعوان علی استخراج الحقوق.»

یعنی امر می کنم او را به ترسیدن از خدا در نهانیهای کارهای او و پنهانی عملهای او، در جایی که حاضری نیست غیر از خدا و نگاهبانی نیست سوای خدا. و امر می کنم او را به اینکه عمل نکند به چیزی از طاعت خدا در وقتی که آشکار است، پس مخالفت کند به سوی غیر او در وقتی که پنهان است از مردم و کسی که مختلف نیست نهان او و آشکار او و کردار و گفتار او، پس به تحقیق که ادا کرده است امانت خدا را و خالص و پاک گردانیده است عبادت را. و امر می کنم او را به اینکه مواجه نشود به نحو بد آینده ی ایشان و بهتان نزند ایشان را و رونگرداند از ایشان از روی زیادتی داشتن بر ایشان، به سبب منصب امارت، پس به تحقیق که ایشان برادرانند در دین و یاریگرانند در بیرون آوردن حقهای مستحقین.

«و ان لک فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا و حقا معلوما و شرکاء اهل مسکنه و ضعفاء ذوی فاقه و انا موفوک حقک فوفهم حقوقهم و الا فانک من اکثر الناس خصوما یوم القیامه و بوسا لمن خصمه عند الله الفقراء و المساکین و السائلون و المدفوعون و الغارم و ابن السبیل! و من استهان بالامانه و رتع فی الخیانه و لم ینزه نفسه و دینه عنها، فقد احل بنفسه الخزی فی الدنیا و هو فی الاخره اذل و اخری و ان اعظم الخیانه (خیانه) الامه و افظع الغش غش الائمه و السلام.»

یعنی و به تحقیق که از برای تو است در این مال زکاه رسد واجبی و حق معینی و شریکان اهل فقری و ضعیفان صاحبان احتیاجی و به تحقیق که ما رساننده ایم به تو حق تو را، پس برسان تو به ایشان حق ایشان را و اگر نرسانی پس به تحقیق که خواهی بود از بیشتر دشمن دارندگان مردمان در روز قیامت، یعنی بیشتر مردمان که فقرا و مساکین و ضعفا و ذوی الحقوق باشند، دشمنان تو خواهند بود در روز قیامت و شدت و مضرت حاصل است از برای کسی که دشمنی کنند با او در نزد خدا، فقیران و مسکینان و سوال کنندگان و ممنوع شدگان زکات و قرض داران و از راه واماندگان. و کسی که خوار گرداند امانت را و بچرد و بخورد در خیانت کردن امانت و پاک نسازد نفس خود را و دین خود را از خیانت کردن، پس به تحقیق که جا داده است نفس خود را در فضیحت و رسوایی در دنیا و حال آنکه او در آخرت خوارتر و رسواتر است و به تحقیق که بزرگتر خیانت کردن، خیانت کردن این امت است و زشت ترین مغشوش کردن و چشم پوشاندن، چشم پوشی امامان و پیشوایان است و سلام بر تو باد.

خوئی

المصدر: رواه القاضی نعمان المصری رحمه الله تعالی المتوفی 363 ه ق- مسندا فی دعائم الاسلام کما فی الباب 12 من کتاب الزکاه من مستدرک الوسائل للمحدث المتضلع الحاج المیرزا حسین النوری الطبرسی- ره- (ص 516 ج 1)، و فی باب ادب المصدق من کتاب الزکاه من البحار للعلامه المجلسی- ره- (ص 22 ج 20 من الطبع الکمبانی) و نقله من النهج فی المجلد الثامن من البحار (ص 642) و المنقول عن الدعائم ان امیرالمومنین علیا (ع) اوصی مخنف بن سلیم الازدی و قد بعثه علی الصدقه بوصیه طویله امره فیها بتقوی الله ربه فی سرائر اموره و خفیات اعماله و ان یتلقاهم (یلقاهم- نسخه) ببسط الوجه ولین الجانب، و امره ان یلزم التواضع و یجتنب التکبر فان الله یرفع المتواضعین و یضع المتکبرین. ثم قال له (و قال له. خ) یا مخنف بن سلیم ان لک فی هذه الصدقه حقا و نصیبا مفروضا (نصیبا و حقا مفروضا. خ) و لک فیها شرکاء فقراء و مساکین و غارمون و مجاهدون و ابناء سبیل و مملو کون و متالفون و انا موفوک حقک فوفهم حقوقهم و الا فانک من اکثر الناس یوم القیامه خصما و بوسا لامری ء خصمه مثل هولاء. انتهی. اقول: لم نجد الوصیه بطولها فیما عندنا من الجوامع الروائیه و غیرها مع کثره الفحص و الجد فی الطلب، و لم یحضرنا دعائم الاسلام و لعل الله یحدث بعد ذلک امرا. اللغه: (لا یجبههم) ای لا یزجرهم اصله من الجبه بمعنی مقابله الانسان بما یکرهه. قال ابن الاثیر فی النهایه: الجبه هو الاستقبال بالمکروه و اصله من اصابه الجبه یقال: جبهته اذا اصبت جبهته. انتهی قوله. و قال الشارح المعتزلی: و ان لا یجبههم: لا یواجههم بما یکرهونه و اصل الجبه لقاء الجبهه او ضربها فلما کان المواجه غیره بالکلام القبیح کالضارب جبهته سمی بذلک جبها. انتهی. و فی القاموس: جبهه کمنعه ضرب جبهته ورده اولقیه بما یکره. انتهی. و فی منتهی الارب جبهه (من باب فتح): زد بر پیشانی او و رد کرد آن را، و بمکروه پیش آمد او را و نا بایست آورد به روی. انتهی. و قال امیه بن ابی الصلت فیی ابن له عقه: غذوتک مولودا و علتک یافعا تعل بما ادنی الیک و تنهل اذا لیله نابتک بالشکو لم ابت لشکوک الا ساهر اتململ کانی انا المطروق دونک بالذی طرقت به دونی و عینی تهمل فلما بلغت السن و الغایه التی الیها مدی ما کنت فیک اومل جعلت جزائی منک جبها و غلظه کانک انت المنعم المتفضل فلیتک اذا لم ترع حق ابوتی فعلت کما الجار المجاور یفعل تراه معدا للخلاف کانه برد علی اهل الصواب موکل (و لا یعضههم) ای لا یرمیهم بالبهتان و الکذب و فی القاموس عضه کمنع عضها و یحرک و عضیهه و عضهه بالکسر کذب و سحر و نم و جاء بالافک و البهتان کاعضه و فلانا بهته و قال فیه مالم یکن انتهی. و قال المتوکل اللیثی (الحماسه 442 من شرح المرزوقی.) احذر وصال اللئیم ان له عضها لذا حبل وصله انقطعا و قال المرزوقی فی شرحه: احذر مواصله اللئیم و مواخانه لانه اذا انقطع حبل وصله و انصرم ما یجمعک و ایاه من وده یتکذب علیک و یخلق من الافک فیک مالم تکتسبه لا بیدک و لا لسانک، و العضه ذکر القبیح کذبا و زورا و یقال: عضهته اذا رمیته بالزور. و اعضه الرجل اتی بالعضیهه و هی الافک، و من کلامهم یا للعضیهه و یا للافیکه. (بوسا) قال الجوهری فی الصحاح نقلا عن ابی زید فی کتاب الهمزه: بئس الرجل یباس بوسا و بئیسا اشتدت حاجته فهو بائس. انشد ابوعمرو: بیضاء من اهل المدینه لم تذق بئسا و لم تتبع حموله مجحد و هو اسم وضع موضع المصدر. و قال الشارح المعتزلی: قال الراوندی بوسا ای عذابا وشده ثم خطاه بقوله: فظنه منو نا و لیس کذلک بل هو بوسی علی وزن فعلی کفضلی و نعمی و هی لفظه مونثه یقال: بوسی بغلان، قال الشاعر: اری الحلم بوسی للفتی فی حیاته و لا عیش الا ما حباک به الجهل انتهی قوله. و اقول: نسخه الرضی تطابق ما اختاره الراوندی و اللغه ایضا توافقه و انتصابه علی المصدر کما یقال سحقالک و بعدا لک، قما صححه الراوندی لیس بخطاء. نعم ما فسره الراوندی بقوله: ای عذابا وشده: مخدوش لان العذاب و الشده لیس من معانی البوس بل هما من معانی الباس. (الفقراء و المساکین) قال عز من قائل: انما الصدقات للفقراء و المساکین الایه (التوبه 60) قد ذهب جماعه الی انهما مترادفان، ولکن الحق کما هو الظاهر من کلام الحق تعالی انهما متغا یران و ذهب الیه اکثر العلماء ولکنهم اختلفوا فی معناهما علی اقوال کثیره بعد ما اتفقوا علی استحقهاقهما من الزکاه و الا صح ان المسکین اسوا حالا من الفقیر و انه المحتاج الذی یسال و الفقیر المحتاج الذی لا یسال، لما رواه الکلینی قدس سره فی الصحیح عن محمد بن مسلم عن احدهما علیهماالسلام انه ساله عن الفقیر و المسکین فقال: الفقیر الذی لا یسال و المسکین الذی هو اجهد منه الذی یسال. و عن ابی بصیر قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): قول الله عز و جل: انما الصدقات للفقراء و المساکین، قال: الفقیر الذیی لا یسال الناس و المسکین اجهد منه و البائس اجهدهم. اقول: یعطی معنی المسکین الذی قاله الامام (ع) من انه الذی اجهد منه قوله تعالی: (او مسکینا ذا متربه) و ذکر اهل اللغه و التفسیر: المتربه الحاجه الشدیده. و من انه الذی یسال قوله تعالی: فانطلقوا و هم یتخافتون ان لا یدخلناها الیوم علیکم و الیتامی و المساکین- القلم- 26، و قوله تعالی: (و اذا حضر القسمه اولوا القربی و الیتامی و المساکین فارزقوهم منه و قولوا لهم قولا معروفا- النساء- 10) و قوله معروفا تعالی: (و لا یاتل اولوا الفضل منکم و السعه ان یوتوا اولی القربی و المساکین و المهاجرین فی سبیل الله الایه- النور- 23). و یعطی معنی الفقیر من انه الذی لا یسال قوله تعالی: (للفقراء الذین احصروا فی سبیل الله لا یستطیعون ضربا فی الارض یحسبهم الجاهل الجاهل اغنیاء من التعغف تعرفهم بسیماهم لا یسالون الناس الحافا- البقره- 277) و قوله تعالی: (ان ان تبدوا الصدقات فنعما هی و ان تخفوها و توتوها الفقراء فهو خیر لکم- البقره- 275)، و قوله تعالی: (للفقراء المهاجرین الذین اخرجوا من دیارهم و اموالهم یبتغون فضلا من الله و رضوانا- الایه- الحشر- 9). ثم ان المسکین بحسب النسبه اعم من الفقیر لان الفقیر مقابل الغنی ای الذی لیس له مال و المسکین من کانت به المسکنه ایضا. و بعد فی المقام بحث طویل الذیل اعرضنا عنه لخروجه من موضوع الکتاب و خوفا من الاسهاب و الاطناب، فراجع الی تفاسیر القرآن الکریم الکتب الفقهیه، و قد اشبع الکلام السید صاحب المدارک عند قول المحقق- ره- و فی زکاه الشرایع: اصناف المستحقین للزکاه سبعه: الفقراء و المساکین الخ. (ص 277 من الطبع الرحلی علی الحجر.) (المدفوعون) جمع المدفوع من دفعه اذا نحاه و ابعده ورده. قیل: المراد منه هنا الفقیر لان کل احد یکرهه و یدفعه عن نفسه و سیاتی بقیه الکلام فیه فی المعنی. و قال المجلسی- ره- فی البحار (ص 643 ج 8 من الطبع الکمبانی) و فی بعض النسخ: المدقعون بالقاف، قال فی القاموس: المدقع کمحسن الملصق بالدقعاء و هو التراب. انتهی. و اقول: منه قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) لنساء: انکن اذا جعتن دقعتن و اذا شبعتن خجلتن، ولکن الصواب ما اخترناه و هو الذی موافق لنسخه الرضی- ره-. (الغارم) الذی علاه الدین لا یجد القضاء. (رتع) کمنع ای اکل و شرب ما شاء فی خصب وسعه. (فقد اخل بنفسه فی الدنیا و هو فی الاخره اذل و اخزی) هذا هو المطابق للنسخه التی قوبلت بنسخه الشریف الرضی- ره- و هو اخل بالخاء المعجمه من غیر ذکر الخزی کما فی بعض النسخ، ومن غیر ذکر الذل و الخزی کما فی نسخ اخری. و فی اکثر النسخ المطبوعه فقد احل بنفسه فی الدنیا الذل و الخزی بالحاء المهمله فی احل، و فی بعضها الاخر فقد اذل نفسه فی الدنیا الخزی. و فی نسخه اخری مخطوطه، فقد احل بنفسه فی الدنیا الخزی. و جعل بعضهم الخزی بضم الخاء و فتح الزای جمع الخزیه بفتح الخاء ای البلیه ولکن الصواب ما اخترناه موافقا للرضی- ره-. قال فی القاموس: اخل بالشی ء اجحف و بالمکان و غیره غاب عنه و ترکه و الوالی بالثغور قلل الجند بها و بالرجل لم یف له و الخله الحاجه و الفقر و الخاصاصه، و فی المثل: الخله تدعو الی السله ای الی السرقه. خل و اخل بالضم احتاج و رجل مخل و مختل و خلیل و اخل معدم فقیر و اختل الیه احتاج و ما اخلک الله الیه ما احوجک و الاخل الا فقر. و ما یناسب المقام هو المعنی الاول اعنی الا جحاف. (الامنه) قال الجوهری فی الصحاح: الامنه الا من و منه امنه نعاسا و الا منه ایضا الذین یثق بکل احد و فی منتهی الارب: امنه محرکه بی بیمی و راستی ضد خیانت و بمعنی امنه کهمزه است ثم قال: امنه کهمزه آنکه بر هر کس ایمن باشد و اعتماد کند و آنکه به روی هر کس اعتماد کند در هر کاری انتهی. و هذا المعنی الاخیر هو المراد ان قلنا ان المصدر مضاف الی الفاعل، و ان قلنا انه مضاف الی المفعول به فمعناها هو الذی یثق بکل احد کما سیاتی. و فی عده نسخ من المخطوطه و المطبوعه الامه مکان الامنه الا نسخه الرضی رضوان الله علیه و هی التی اخترناها. الاعراب: کلمه امره المواضع الثلاثه من العهد مشکوله فی نسخه عندنا قوبلت بنسخه الرضی بفتح الهمزه و المیم و الراء، و فی غیرها من النسخ التی عندنا آمره بمد الهمزه و ضم المیم و الراء، فعلی الاول فعل ماض مغایب و علی الثانی متکلم من المضارع، و الصواب هو الاول و ذلک لان اسلوب کلامه (علیه السلام) فی هذا العهد علی وزان عهده الذی کتبه الی محمد بن ابی بکر حین ولاه مصر و هو: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما عهد عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر حین ولاه مصر امره بتقوی الله و الطاعه فی السر و العلانیه الی ان قال (علیه السلام): و امره ان یدعو من قبله الی الطاعه و الجماعه- الی ان قال (علیه السلام): و امره ان یجبی خراج الارض- الی ان قال (علیه السلام): و امره ان یحکم بین الناس بالحق- الی آخر العهد. اتی به فی جمهره رسائل العرب (ص 532 ج 1) ناقلا عن تاریخ الطبری (ص 231 ج 5) و شرح ابن ابی الحدید (ص 25 ج 2) فضمیر امر یرجع الی الاسم الظاهر و هو عبدالله علی امیرالمومنین (علیه السلام) و کذا الکلام فی هذا العهد لانه کما دریت طویل و لم یذکره الرضی کاملا، و کانت الکلمه علی نسخه الرصی علی هیئه الماضی فالمختار هو المتعین (فیخالف) الفعل منصوب لانه وقع بعد الفاء التی وقعت جوابا للنفی اعنی لایعمل و قد قر رفی النحو ان المضارع ینصب بان مضمره وجوبا بعد الفاء التی وقعت جوابا لنفی او طلب، قال ابن مالک فی باب اعراب الفعل من الالفیه: و بعد فا جواب نفی او طلب محضین ان و سترها حتم نصب (تفضلا) انتصب علی المفعول له. و الظاهر ان قوله بالاماره متعلق بلا یرغب و ان امکن تعلقه بالافعال الثلاثه جمیعا. (فانهم الا خوان) تعلیل لما امره ثالثا. قال الشارح الفاضل المعتزلی: انتصب اهل مسکنه لانه صفه شرکاء و فی التحقیق ان شرکاء صفه ایضا موصوفها محذوف فیکون صفه بعد صفه و قال: قال الراوندی: انتصب اهل مسکنه لانه بدل من شرکاء. ثم خطاه بقوله: و هذا غلط لانه لا یعطی معناه لیکون بدلا منه. انتهی. و اقول: ان ذوی فاقه بدل لقوله ضعفاء و لا ضیر فی کون اهل مسکنه بدلا لقوله شرکاء فان اهل مسکنه فی المقام هو المقصود بالذات قال ابن مالک: التابع المقصود بالحکم بلا واسطه هو المسمی بدلا و کونه مقصودا بالذات لایستلزم ان یکون المتبوع ساقطا راسا او یجعل فی حکم الساقط کما یشاهد فی بعض کتب النحو الا فی بدل الغلط و ذلک لان فی ذکر المتبوع اعنی المبدل منه فائده لا محاله لم تحصل لو لم یذکر صونا لکلام الفصحاء عن اللغو و لا سیما کلامه تعالی و کلام نبیه (صلی الله علیه و آله) فادعاء کونه غیر مقصود بالنسبه مع کونه منسوبا الیه فی الظاهر و اشتماله علی فائده یصح ان ینسب الیه لاجلها دعوی خلاف الظاهر، کما افاده العالم الادیب الرضی رحمه الله تعالی فی شرحه علی الکافیه. و تلک الفائده هی تقویه الحکم و تقریره لانه بمنزله اسناد الحکم الی المحکوم علیه مرتین کما افاده الفاضل العالم السید علیخان رحمه الله تعالی فی شرحه علی الصمدیه. ثم ان قول الفاضل الشارح: لانه لا یعطی معناه لیکون بد لا منه، لا یجری فی بدل الغلط، علی ان بعض النحاه ذهب الی ان اثنین فی قوله تعالی: (و لا تتخذوا الهین اثنین) بدل کل معللا بقوله: لعدم اشتراط بدل الکل ان یکون متحدا مع المبدل فی المفهوم بل فی المصداق فمن حکم انه بدل بعض متمسکا بان مفهومه بعض من مفهوم الهین فقد اخطا، اتی به الفاضل المیرزه ابوطالب فی تعلیقته علی باب النعت من شرح السیوطی علی الالفیه. (فقد اخل) جواب لقوله: و من استهان. (و افظع) منصوب بان معطوف علی اعظم. (خیانه الامنه) مصد مضاف الی الفاعل، او مصدر مضاف الی المفعول به و ان کان الاول اولی، و اما اذا کانت الامه مکان الا منه فالثانی لیس الا. المعنی: قد اوصی امیرالمومنین (علیه السلام) مخنف بن سلیم الازدی بهذا الوصیه لما بعثه علی الصدقه. قال الاسترابادی فی کتاب رجاله الکبیر: مختلف بن سلیم الازدی عربی کوفی و فی (د) مخنف بن سلیم الازدی (ی- جخ) من خواصه عربی. و فی (ق) فی اصحابه من الیمن مخنف بن سلیم الازدی و کذا فی (صه) نقلا عنه و فی الجامع مخنف بن سلیم الازدی بن الحارث بن عوف بن ثعلبه بن الدول بن سعد بن مناه ابن غامد الغامدی و لاه علی بن ابی طالب (ع) اصفهان روی عنه ابنه ابو رمله واسمه عامر عداده فی اهل البصره و قیل فی اهل الکعبه. مخنف بکسر المیم و سکون الخاء المعجمه و فتح النون و بالفاء. سلیم بضم السین و فتح اللام. و الدول بضم الدال و باللام. و غامد بالغین المعجمه و رمله بفتح الراء و باللام. انتهی کلام الاسترابادی. و اقول: ما حصل لنا من الجوامع و المجامیع ان امیرالمومنین (علیه السلام) اوصی مخنف بن سلیم بهذه الوصیه لما بعثه علی الصدقه، و کتب الیه کتابا لما کان عامله علی اصبهان و همدان و ذلک ان الامیر (ع) لما اج الان یسیر الی الشام لقتال معاویه کتب الی عماله یستفز هم فکتب الی مخنف: سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد فان جهاد من صدف عن الحق رغبه عنه، وهب فی نعاس العمی و الضلال اختیارا به، فریضه علی العارفین، ان الله یرضی عمن ارضاه و یسخط علی من عصاه. و انا قد هممنا بالسیر الی هولاء القوم الذین عملوا فی عباد الله بغیر ما انزل الله، و استاثروا بالفی ء و عطلوا الحدود، و اما توا الحق، و اظهروا فی الارض الفساد، و اتخذوا الفاسقین و لیجه من دون المومنین، فاذا ولی الله اعظم احداثهم ابغضوه و اقصوه و حرموه و اذا ظالم ساعدهم علی ظلمهم احبوه و ادنوه و بروه، فقد اصروا علی ظلمهم و اجمعوا علی الخلاف و قدیما صدوا عن الحق و تعاونوا علی الاثم و کانوا ظالمین فاذا اتیت بکتابی هذا فاستخلف علی عملک اوثق اصحابک فی نفسک و اقبل الینا لعلک تلقی معنا هذا العدو المحل فتامر بالمعروف و تنهی عن المنکر، و تجامع المحق، و تباین المبطل فانه لاغنی بنا و لابک عن اجر الجهاد و حسبنا الله و نعم الوکیل. و کتبه عبیدالله ابی رافع فی سنه سبع و ثلاثین. فاستخلف مخنف علی اصبهان الحارث بن ابی الحارث بن الربیع، و استعمل علی همدان سعید بن وهبو کلا هما من قومه، و اقبل حتی شهد مع علی (علیه السلام) صفین، نقله فی جمهره رسائل العرب (ص 458 ج 1) عن شرح ابن ابی الحدید (ص 282 ج 1). قوله (علیه السلام): (امره بتقوی الله الخ) امره (علیه السلام) فی هذا الوصیه باوامر بعضها یبین وظیفته مع الخالق تعالی و بعضها یبین وظیفه مع الخلق، و ذکر للاول امرین احدهما قوله (علیه السلام): امره بتقوی الله الخ، و قد تقدم منا انه (علیه السلام) کان یوصی فی اکثر کتبه و عهوده و وصایاه اولا بتقوی الله و کان هذا من دابه (علیه السلام) امتثالا لامر الله سبحانه و اقتداء بکلامه حیث قال: و لقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله (النساء 132) فراجع الی شرح المختار الثانی عشر من باب الکتب (ص 84 ج 18) و الی شرح المختار الخامس و العشرین. و قد افاد بعض الاماجد ان جمیع خیرات الدنیا و الاخره جمعت فی کلمه واحده هی التقوی. انظر الی القرآن ما علق علیها من خیر و ثواب و اضاف الیها من سعاده و کرامه دنیویه و اخرویه: الاول الثناء علیها قال الله سبحانه: و ان تصبروا و تتقوا فان ذلک من عزم الامور. الثانی الحفظ و الحراسه من الاعداء و الماکرین قال الله تعالی: و ان تصبروا و تتقوا لایضرکم کیدهم شیئا. الثالث التایید و النصر قال الله تعالی: ان الله مع

الذین اتقوا. الربع النجاه من النار قال الله سبحانه: ثم ننجی الذین اتقوا. الخامس الخلود فی الجنه قال الله تعالی: اعدت للمتقین. السادس النجاه من الشدائد و الرزق الحلال قال الله تعالی: (و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب. السابع اصلاح العمل قال عز شانه: یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و قولوا قولا سدیدا یصلح لکم اعمالکم. الثامن غفران الذنب قال الله جل جلاله: و یغفرلکم ذنوبکم. التاسع محبه الله تعالی عز اسمه: ان الله یحب المتقین. العاشر قبول الاعمال قال الله عم نواله: انما یتقبل الله من المتقین. الحادی عشر الاکرام و الا عزاز قال الله تبارک و تعالی: ان اکرمکم عند الله اتقیکم. الثانی عشر البشاره عند الموت قال الله عظم شانه: ان الذین آمنوا و کانوا یتقون لهم البشری فی الحیوه الدنیا و فی الاخره. و لاجل اجتماع تلک الخصال قال الله سبحانه: و لقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله. و افاه نحوه مع زیادات من روایات و اشارات الشیخ العالم الربانی جمال الدین احمد بن فهد الحلی قدس سره فی اواخر کتاب عده الداعی و نجاح الساعی (ص 226) فراجع. و المروی فی مجمع البیان فی تفسیر القرآن عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: جماع التقوی فی قوله تعالی: (ان الله یامر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی یعظکم لعلکم تذکرون) (النخل 91). قال: و قیل: المتقی الذی اتقی ما حرم علیه و فعل ما اوجب علیه. و قیل: هو الذی یتقی بصالح اعماله عذاب الله. و سال عمر بن الخطاب کعب الاحبار عن التقوی فقال: هل اخذت طریقا ذاشوک؟ فقال: نعم، قال: فما عملت فیه؟ قال: حذرت و تشمرت فقال کعب: ذلک التقوی. و نظمه بعض الناس فقال: خل الذنوب صغیرها و کبیرها فهو التقی و اصنع کماش فوق ار ض الشوک یحذر ما یری لا تحقرن صغیره ان الجبال من الحصی و روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: انما سمی المتقون لترکهم مالا باس به حذرا للوقوع فیما به باس. و قال عمر بن عبدالعزیز: التقی ملجم کالمحرم فی الحرم. و قال بعضهم: التقوی ان لا یراک الله حیث نهاک و لا یفقدک حیث امرک. انتهی ما فی المجمع فی المقام، و قد اتی به فی اول سوره البقره. و اقول: ما نقله من سئوال عمر عن التقوی اتی به السیوطی فی الدر المنثور ایضا لکنه قال: اخرج ابن ابی الدنیا فی کتاب التقوی عن ابی هریره ان رجلا قال له: ما التقوی؟ قال: هل اخذت طریقا ذا شوک؟ قال: نعم قال: فکیف صنعت؟ قال اذا رایت اشوک عدلت عنه او جاوزته او قصرت عنه قال: ذاک التقوی انتهی. فلیتامل. ثم ان قول الشاعر: لا تحقرن صغیره ان الجبال من الحصی، کانه یشیر الی قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث نزل بارض قرعاء فقال لاصحابه: ایتونا یحطب فقالوا یا رسول الله نحن بارض قرعاء مابها من حطب قال: فلیات کل انسان بما قدر علیه فجائوا به حتی رموا بین یدیه بعضه علی بعض فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): هکذا تجتمع الذنوب ثم قال: ایاکم و المحقرات من الذنوب فان لکل شی ء طالبا الا و ان طالبها یکتب ماقدموا و آثارهم و کل شی ء احصیناه فی امام مبین. رواه الکلینی قدس سره فی الکافی. و اتی به الفیض فی باب استصغار الذنب و الاصرار علیه من الوافی (ص 168ج 3). و فی اول سوره البقره من تفسیر الدر المنثور روایات و حکایات مفیده فی التقوی ولکن راسها ماوصفه امام المتقین علی امیرالمومنین (علیه السلام) لهام بن شریح بن یزید بن مره رضوان الله علیه و هو المختار 191 من باب الخطب من النهج اوله: روی ان صاحبا لامیرالمومنین (علیه السلام) یقال له همام کان رجلا عابدا الخ. و قد رواه ثقه الاسلام الکلینی فی باب المومن و علاماته و صفاته من اصول الکافی ص 979 ج 2 من الکافی المشکول. و رواه الصدوق- ره فی المجالس ایضا. و الشیخ الکراجکی- ره فی کنز الفواید. و هو مروی ایضا فی کتاب سلیم بن قیس الکوفی ص 190 من طبع النجف. و راجع ایضا الی باب صفای الشیعه و اصنافهم من المجلد الخامس عشر من البحار (ص 154 من الطبع الکمبانی). و الی باب صفات المومن و علاماته من الوافی (ص 33 ج 3). و مراه العقول (ص 201 ج 2) من المطبوع علی الحجر. ثم اوصی (ع) ان یکون تقواه فی سرائر امره و خفیات عمله و ذلک لان الانسان یابی عن اتیان الفواحش فی مرئی الناس صونا عن ان یتطرق الیه ما لا یرضی مما یضره و یمنعه من الوصول الی ما یهویه و یشتهیه. ثم علل ذلک تنبیها له بقوله: (حیث لاشهید غیره و لا وکیل دونه) فمن عرف انه تعالی شهید و وکیل لا غیر و انه بده اللازم و معه اینما کان فهو لا یفعل الا ما اجازه تعالی و امره به فهذا العرفان و الشهود اشد بمراحل من الحضور مع الناس بل این هذا من ذلک فلا یرتکب المعاصی الا الغافل الذی لایدری انه من هو و بین یدی من هو و مع من هو، فهو من الذین قال عز من قائل: استحوذ علیهم الشیطان فانساهم ذکر الله. و بما قد مناه دریت ان ما ذهب الیه الشارح المعتزلی و فسر کلامه علیه السلام حیث لا شهید و لا وکیل بقوله یعنی یوم القیمه و هم، لانه تعالی شهید و وکیل فی الدنیا و الاخره. و تفسیر الکلام هو ما بیناه لا غیر و ما فسره الشارح المذکور یشابه کلام الظاهریین من المتکلمین. و روی ثقه الاسلام الکلینی- ره- فی الجامع الکافی عن اسحاق بن عمار قال قال ابوعبدالله (علیه السلام): یا اسحاق خف الله کانک تراه و ان کنت لا تراه فانه یراک، و ان کنت تری انه لا یراک فقد کفرت و ان کنت تعلم انه یراک ثم برزت له بالمعصیه فقد جعلته من اهون الناظرین علیک. و ما اجاد قول العرف عبدالرحمن الجامی فی سبحه الابرار حیث قال: در مقامی که کنی قصد گناه گر کند کودکی از دور نگاه شرم داری ز گنه درگذری پرده عصمت خود را ندری شرم بادت ز خداوند جهان که بود واقف اسرار جهان بر تو باشد نظرش بیگه و گاه تو کنی در نظرش قصد گناه و قد مضی بحثنا عن رویته تعالی فی المختار الثامن من کتبه (علیه السلام) و رسائله (ص 242 ج 17) فراجع. و سیاتی نقل رسالتنا منفرده فی لقائه تعالی فارتقب. قوله: (ع) (و امره ان لا یعمل- الخ) هذا ثانی الامرین الذین ذکرهما بیانا لوظیفه العبد مع خالقه تعالی و حاصله ان العبد یجب له الاجتناب من الریاء و السمعه و النفاق، ثم عرف الامین و المخلص ترغیبا للعباد الیهما بقوله: (و من لم یختلف سره- الخ.) و قد روی ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی الجامع الکافی باسناده عن مسع بن عبدالملک عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ما زاد خشوع الجسد علی القلب فهو عندنا نفاق. رواه فی آخر باب صفه النفاق و المنافق من کتاب الایمان و الکفر من اصول الکافی (ص 289 ج 2 من الکافی المشکول). و الظاهر ان المراد بالامانه فی المقام هو امانه العمل علی الصدقات بان یقال: لما کان (ع) بعث مخنف بن سلیم علی الصدقه و اتخذه امینا علی حفظها فی غیابه و بعض الناس یخالف سرهم علانیتهم قال ذلک تحریضا للامین الی اداء الامانه و اخلاص العباده و لکلامه هذا اثر تام لمن یبعث علی عمل و حفظ مال و نحو هما حیث لا یعلم ما یعمل الا الله الشهید الحفیظ. قوله: (ع) (و امره ان لا یجبههم- الخ) اخذ (ع) فی بیان وظیفه العامل مع الخلق امره ان لا یواجههم بما یکرهونه و لایقول فیهم ما لم یکن فیهم بان یقول مثلا: ما تعلق به الزکاه من اموالکم کان اکثر من ذلک و انما کتمتموها منی او ما تدعون من انکم ادیتم الزکاه لااتقبل منکم و انما تقولون به فرارا من الزکاه و نحوها، و ان لا یعرض عنهم تفضلا بالاماره علیهم ای لا یوجب امارته علیهم هذه الامور کما هو داب من غرته الاماره. ثم علل علیه السلام ما امره به بقوله: (فانهم الاخوان فی الدین و الاعوان علی استخراج الحقوق) فالا عراض عنهم و مقابلتهم بما یکرهون و الا فک فیهم یوجب تفرقهم و تنفر طباعهم، و تعطیل الحقوق و تفرقه الاخوان مستلزمه لتخریب البلدان، و تضییع الحقوق یودی الی مفاسد کثیره، و قد اکد علیه السلام فی مواضع کثره بتادیه حقوق الاخوان و مراعاه احوالهم، و بین منزلتهم ببیانات شافیه وافیه، و کلامه (علیه السلام) فی ذلک فی النهج مشحون. قوله (علیه السلام): (و ان لک فی هذه الصدقه- الخ) و ذلک لان مخنف کان عامله علی الصدقه و قد قال عز من قائل فی سوره التوبه: (انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل فریضه من الله و الله علیم حکیم. ثم قال له: ان لک و لغیرک فی هذه الصدقات نصیبا مفروضا فوف حقوقهم کما انا موفوک حقک فکما تحب اخذ حقک کاملا محفوظا فاحفظ حقوقهم و لا تخنهم و ادها الیهم، و وصف الشرکاء باهل مسکنه و الضعفاء بذوی فاقه تحریضا للعامل علی الشفقه علیهم و حفظ اموالهم و تادیه حقوقهم و عدم خیانته ایاهم. ثم حذره عن سوء الخاتمه و نکال الاخره بقوله: (و الا فانک- الخ) ای و ان لم توف حقوقهم فانک من اکثر الن الخصوصا یوم القیامه. ای یکون خصومک اکثر الناس و هم مسحقوا الزکاه من الفقراء و المساکین و غیرهم من اصناف المستحقین. ثم شدد التحذیر بقوله (و بوسا لمن خصمه- الخ) و الخصم هم اصناف المستحقین للزکاه کما هو الظاهر من کلامه (علیه السلام) و هم فی القرآن الکریم ثمانیه الا ان المحقق- ره- مال فی الشرایع و جماعه الی انهم سبعه اصناف ظنا منهم ان الفقراء و المساکین صنف واحد و ان هذین اللفظین اعنی الفقراء و المساکین مترادفان و قد دریت فی بیان اللغه انه و هم و الحق انهما متغایران کما اختاره اکثر العلماء. و ذکر امیرالمومنین (علیه السلام) اربعه اصناف منهم بلفظ القرآن و هم: الفقراء و المساکین و الغارمون و ابن السبیل و اشار الی العاملین بقوله: و ان لک فی هذه الصدق نصیبا مفروضا فهولاء خمسه اصناف و بقیت ثلاثه اصناف منهم و هم المولفه قلوبهم و الرقاب و فی سبیل الله، و بقی من کلامه (علیه السلام) ایضا السائلون و المدفوعون. فقال الشارح البحرینی: انه (علیه السلام) قد ذکرههنا فی مفرض ایجاب الشفقه و الرحمه له خمسه: و هم الفقراء و المساکین و یدخل فیه السائلون، ثم المدفوعن و یشبه ان یرید بهم العاملین علیها و سماهم مدفوعین باعتبار انم یدفعون لجبایه الصدقات او لانهم اذا اتوا الی من الزکاه علیه فسالوه هل علیه زکاه ام لا دفعهم عن نفسه و ذکرهم هنا بهذا الوصف لکونه وصف ذل و انقهار و کونه (علیه السلام) فی معرض الامر بالشفقه علیهم. قال بعض الشارحین: ارادبهم الفقراء السائلین لکونهم یدفعون عند السئوال، ثم الغارم و ابن السبیل و انما ذکر هولاء الخمسه او الاربعه لکونهم اضعف حالا من الباقین. انتهی کلامه. ولکنک علمت بما قدمنا ان الامیر (ع) اشار الی العاملین علیها بقوله و ان لک فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا فلا حاجه الی التکلف الذی ارتکبه. و قال الشارح المعتزلی: انه (علیه السلام) انما اراد ان یذکر الاصناف المذکوره فی الایه فترک ذکر المولفه قلوبهم لان سهمهم سقط بعد موت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقد کان یدفع الیهم حین الاسلام ضعیف و قد اعزه الله سبحانه فاستغنی عن تالیف قلوب المشرکین و بقیت سبعه اصناف و هم الفقراء و المساکین و العاملون علیها و الرقاب و الغارمون و فی سبیل الله و ابن السبیل فاما العاملون علیها فقد ذکره (علیه السلام) فی قوله: و ان لک فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا، فبقیت سته اصناف اتی (ع) بالفاظ القرآن فی اربعه اصناف منها و هی: الفقراء و المساکین و الغارم و ابن السبیل و ابدل لفظتین و هما الرقال و فی سبیل الله بلفظتین و هما السائلون و المدفوعون. و قال: و السائلون ههنا الرقاب المذکورون فی الایه و هم المکاتبون یتعذر علیهم اداء مال الکتابه فیسئلون الناس لیتخلصوا من ربقه الرق و قیل: هم الاساری یطلبون فکاک انفسهم. و المدفوعون ههناهم الذین عناهم الله تعالی فی الایه بقوله: و فی سبیل الله، و هم فقراء الغزاه سماهم مدفوعین لفقرهم و المدفوعع و المدفع الفقیر لان کل احد یکرهه و یدفعه عن نفسه، و قیل: هم الحجیج المنقطع بهم سماهم مدفوعین لانهم دفعوا عن اتمام حجهم او دفعوا عن العود الی اهلهم انتهی کلامه. و اقول: ان فی اختصاص سهم المولفه قلوبهم بزمان النبی (صلی الله علیه و آله) کلاما اولا، و کذا فی اختصاص المولفه قلوبهم بالمشرکین ثانیا، و کذا فی اختصاص الرقاب بالمکاتبین ثالثا، و کذا فی اختصاص سبیل الله بفقراء الغزاه رابعا، و فی کل واحد منها بحث فقهی یطول بالورود فیها الکتاب و ینجر الی الاسهاب و انما الغرض الاشاره الیها حتی یراجع الی محالها من شاء. ثم ان اسلوب کلامه (علیه السلام) علی نسخه النهج یحکی بانه لیس فی مقام بیان اصناف مستحقی الزکاه حتی یوجه کلامه بتلک الوجوه، بل اتی باربعه اصناف منهم هم اسوء حالا من غیرهم ترغیبا للعامل الی مراعاه احوالهم و الشفقه علیهم. و السائلون و المدفوع الالفقراء و المساکین الا ان السائل و المدفوع اسوء حالا من الفقراء و المسکین و المدفوع هو المطرود الذی یدفعه الناس و یطردونه و هو اسوء حالا من السائل و یویده ما نقلنا من البحار آنفا من ان هذه الکلمه فی بعض النسخ کانت المدقعین مکان المدفوعین و المدقع الملصق بالتراب. فکانه (علیه السلام) قال: بوسا لمن خصمه عند الله هولاء الذین بلغوا الی هذا المبلغ من الفقر و الضعف و العجز. نعم علی نسخه الدعائم کما تقدم فی المصدر قد اتی بحمیع اصناف المستحقین حیث قال: و ان لک فی هذه الصدقه حقا الی قوله: و لک فیها شرکاء فقراء و مساکین و غارمون و مجاهدون و ابناء سبیل و مملو کون و متالفون- الخ فعلی نسخه الدعائم معنی العباره بین لایقبل التاویل و التوجیه. و بعد اللتیا و التی فان ابیت الا حمل کلامه فی النهج علی اصناف المستحقین ایضا فلابد من شمول السائلین و المدفوعین علی الاصناف الثلاثه الباقیه اعنی المولفه قلوبهم و الرقاب و فی سبیل الله باحد الوجوه المتقدمه او نحوها، و لاوجه لاخراج المولفه قلوبهم. ثم انه (علیه السلام) قال فی الوصیه المتقدمه لعامله: (ثم احدر الینا ما اجتمع عندک نصیره حیث امر الله به) و قال لعامله فی هذه الوصیه: (و انا مو فوک حقک فوفهم حقوق

هم) و ظاهر کلامه ههنا یشعر بانه (علیه السلام) امر عامله هذا اعنی مخنف ان ینقل الصدقات الی مستحقی بلدها اصفهان او همدان و نواحیهما، و قد مر بعض المسائل الفقهیه المربوطه فی الوصیه المتقدمه منها جواز نقل مال الزکاه من بلد الی بلد آخر فراجع. قوله (علیه السلام): (و من استهان بالامانه- الخ) لایخفی لطف کلامه (علیه السلام): (و رتع فی الخیانه) فکانه (علیه السلام) شبه الخائن بدابه ترعی فی مرعی لا تتدبر فی ما کلها و مشربها و سوء خاتمتها. قوله (علیه السلام): (فقد اخل بنفسه) ای اجحف بنفسها فالخائن لایخون الا نفسه و کل نفس بما کسبت رهینه و اذا کشف الغطاء عن هذه النفس الدنیه فی یوم تبلی السرائر فهی اذل و اخزی لانها لیست فی الاخره الا ما کانت فی الاولی و لا نتعبک بالبحث عن الجزاء فی المعاد و ان شئت فراجع الی کتابنا المسمی بالقیامه و نکتفی ههنا بنقل حدیث شریف من الکلمه العلیاء خاتم الانبیاء محمد المصطفی (ص) یهدی الی الرشد لمن کان له قلب، رواه حمله الاحادیث فی جوامعهم الروائیه و نحن ناتی به من کتاب الامالی للعالم الجلیل قدوه المحدثین الشیخ الصدوق ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی قدس سره و هو الحدیث الرابع من المجلس الاول منه رواه باسناده عن العلاء بن محمد بن الف العن ابیه عن جده قال قال قیس بن عاصم: وفدت مع جماعه من بنی تمیم الی النبی (صلی الله علیه و آله) فدخلت و عنده الصلصال بن الدلهمس فقلت: یا نبی الله عظنا موعظه ننتفع بها فانا قوم نعبر فی البریه، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یا قیس ان مع العزد لا، و ان مع الحیاه موتا و ان مع الدنیا آخره و ان لکل شی ء حسیبا و علی کل شی ء رقیبا و ان لکل حسنه ثوابا و لکل سیئه عقابا، و لکل اجل کتابا و انه لابد لک یا قیس من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت فان کان کریما اکرمک و ان کان لئیما اسلمک ثم لا یحشر الا معک و لا تبعث الا منه و لا تسئل الا عنه فلا تجعله الا صالحا فانه ان صلح انست به و ان فسد لا تستوحش الا منه و هو فعلک. فقال: یا نبی الله احب ان یکون هذا الکلام فی ابیات من الشعر نفخربه علی من یلینا من العرب و ندخره فامر النبی صلی الله علیه و آله من یاتیه بحسان قال: فاقبلت افکر فیما اشبه هذه العظه من الشعر فاستتب لی القول قبل مجی ء الحسان فقلت: یا رسول الله قد حضرتنی ابیات احسبها توافق ما ترید فقلت: تخیر خلیطا من فعالک انما قرین الفتی فی القبر ما کان یفعل و لابد بعد الموت من ان تعده لیوم ینادی المرء فیه فیقبل فان کنت مشغولا بشی ء فلا تکن بغیر الذی یرضی به الله تشغل فلن یصحب الانسان من بعد موته و من قبله الا الذی کان یعمل الا انما الانسان ضیف لاهله یقیم قلیلا بینهم ثم یرحل و هذا الحدیث و ان کان کله نورا و کل واحده من جملها تفتح با بامن الحقیقه و تشیر الی سر لاهله و مع ذلک فینبغی لک التامل جدا فی قوله (صلی الله علیه و آله): و ان مع الدنیا آخره و لم یقل: و ان بعد الدنیا آخره حتی یجعل الاخره فی طول الدنیا الزمانی فافهم، و فی قوله: من قرین یدفن معک و هو حی، و قوله: لا یحشر الا معک، و قوله: لا تستوحش الا منه، لا سیما فی قوله: و هو فعلک ای ذلک القرین الحی المحشور معک هو فعلک. و نعم ما قیل: نهفته معنی نازک بسی است در خط یار تو فهم آن نکنی ای ادیب من دانم و فی آخر الباب الخامس من ارشاد القلوب للدیلمی- ره- قال قیس بن عاصم وفدت علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی جماعه من تمیم فقال لی: اغتسل بماء و سدر فاغتسلت ثم رجعت الیه فقلت: یا رسول الله عظنا موعظه ننتفع بها فقال: یا قیس ان مع العز ذلا- الخ انتهی. و قال ابن الاثیر فی اسد الغابه: انه اسلم فامره النبی صلی الله علیه و آله ان یغتسل بماء و سدر. و من الحدیث یعلم ان قیس بی عاصم کان رجلا فهیما عاقلا لائقا بان یخاطب بهذه الجمل و یلقی الیه تلک الصحفیه المکرمه و الموعظه الحسنه بل الحکمه العالیه المتعالیه، و کان و فوده الی النبی (صلی الله علیه و آله) سنه تسع من الهجره و هو الذی قال فیه رسول الله: هذا سید اهل الوبر. و کان سیدا شریفا جوادا عاقلا مشهورا بالحلم، و هو الذی رثاه عبده الطبیب بقوله: علیک سلام الله قیس بن عاصم و رحمته ماشاء ان یترحما تحیه من اولیته منک نعمه اذا راز عن شحط بلادک سلما فما کان قیس هلکه واحد ولکنه بنیان قوم تهدما و کان قیس بن عاصم قد حرم علی نفس الخمر فی الجاهلیه و کان سبب ذلک انه غمز عنکه ابنته و هو سکران و سب ابویها، و رای القمر فتکلم، و اعطی الخمار کثیرا من ماله، فلما افاق اخبر بذلک فحرمها علی نفسه و قال فیها اشعارا منها قوله: رایت الخمر صالحه و فیها خصال تفسد الرجل الحلیما فلا و الله اشربها صحیحا و لا اشفی بها ابدا سقیما و لا اعطی بها ثمنا حیاتی و لا ادعولها ابدا ندیما فان الخمر تفضح شاربیها و تجنیهم بها الامر العظیما و اراد بالرجل الحلیم نفسه فانه کان بالحلم مشهورا، قیل للاحنف بی قیس ممن تعلمت الحلم؟ قال: من قیس بی عاصم المنقری رایته یوما قاعدا بفناء داره محتبیا بحمائل سیفه یحدث قومه اذا اتی برجل مکتوف، و آخر مقتول فقیل له: هذا ابن اخیک قتل ابنک، قال: فو الله ما حل حبوته و لا قطع کلامه، فلما اتمه التفت الی ابن اخیه، فقال: یا ابن اخی بئس ما فعلت اثمت بربک و قطعت رحمک و قتلت ابن عمک و رمیت نفسک بسهمک ثم قال لابن له آخر: قم یا بنی فوار اخاک و حل کتاف ابن عمک و سق الی امک مائه ناقه دیه ابنها فانها غریبه. و لما حضرته الوفاه دعا بنیه فقال: یا بنی احفظوا عنی فلا احد انصح لکم منی اذا مت فسو دوا کبارکم و لا تسو دوا صغارکم فیسفه الناس کبارکم و تهونون علیهم، و علیکم باصلاح المال فانه منبهه للکریم و یستغنی به عن اللئیم، و ایاکم و مساله الناس فانها آخر کست الرجل و اوصی عند موته فقال: اذا انامت فلا تنوحوا علی فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لم ینح علیه. و کان قیس هذا اول من و ادوجاء الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: انی و ادت ثمانی بنات لی فی الجاهلیه فقال: اعتق عن کل واحده منهن رقبه قال: انی صاحب ابل قال (علیه السلام): ان شئت عن کل واحده منهن بدنه. کما فی الاصابه. و فی اسد الغابه: روی عنه انه قال للنبی: انی و ادت اثنتی عشره بنتا او ثلاث عشره بنا فقال له النبی (صلی الله علیه و آله) اعتق عن کل واحده منهن نسمه. وفی المقام ینبغی ان یبحث عن الدیه ولکن الکلام یجز الکلام. و یلیق ان ینظر فی شان قیس هذا حیث کان اول الامر ممن یادبناته قال عز من قائل: (و اذا بشر احدهم بالانثی ظل وجهه مسودا و هو کظیم یتواری من القوم من سوئما بشربه ایمسکه علی هون ام یدسه فی التراب الاساء ما یحکمون) (النخل 60) ثم هدی بالقرآن الکریم الی الدین القویم، نعم ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم، و کان ممن حرم علی نفسه الخمر فی الجاهلیه و من امره هذا و من حلمه و کلامه یعلم فخامه قدره و قدر ذکائه و فطنته. و قد کان غیر واحد من اولی الدرایه حرموا علی انفسهم الخمر فی الجاهلیه منهم عثمان بن مظعون و قال: لااشرب شرابا یذهب عقلی، و یضحک بی من هو ادنی منی، و یحملنی ان انکح کریمتی. و منهم العباس بن مرداس فانه قیل له: الاتاخذ من الشراب فانه یزید فی قوتک و جراتک، قال: لا اصبح سید قومی و امسی سفیهها لا و الله لایدخل جو فی شی ء یحول بینی و بین عقلی ابدا. و قد اتی بعده منهم ابن الا فی ترجمه العباس هذا من اسد الغابه. قوله (علیه السلام): (و ان اعظم الخیانه- الخ) و ذلک لان الخیانه فی نفسها قبیحه و ان کان فی حق من لا یثق بک، فهی فی حق من اعتمد علیک و وثق بک و استامنک اقبح و افحش و اعظم عقوبه و نکالا فی الاولی و الاخره، و کذلک الکلام الالغش. و کذلک علی نسخث الامه مکان الامنه ولکن فی الامنه لطفا لیس فی الامه کما هو مختارنا الموافق لنسخه الرضی رضوان الله علیه. و معنی العباره علی هذا الوجه یصح ان کان المصدر مضافا الی المفعول و قد اختاره الفاضل الشارح المعتزلی حیث قال: و خیانه الامه مصدر مضاف الی المفعول به لان الساعی اذا خان فقد خان الامه کلها، و کذلک غش الائمه مصدر مضاف الی المفعول ایضا لان الساعی اذا غش فی الصدقه فقد غش الامام انتهی. و اقول: قد تقدم ان العباره اذا کانت الامه فالجمله الاولی لا تحتمل الا اضافه المصدر الی المفعول به، و تجعل الثانیه علی وزانها ایضا حتی یصیر الکلام علی نسق واحد. ولکن حق التدبر فی الکلام و سیاق العهد و اسلوبه تنادی بان الصواب هو الامنه و ان الاضافه فی الجملتین الی الفاعل اولی ان لم تکن متعینه. و انظریا باغی الرشاد و طالب السداد فی هذا العهد الشریف حیث صدره (علیه السلام) بتقوی الله فی بواطن الامور و الاعمال مشیرا الی ان الله هو الشهید الوکیل فینبغی لعبد الله ان یکون عند الله مطلقا و لایکون من الغافلین اولا، ثم امر بترک الریاء و النفاق المودی الی الاخلاص ثانیا، ثم امر بالشفقه علی الرعیه و نهی عن التکبر و التطاول علیهم بسبب الاماره علیهم ثالثا، ثم اوصی فی حفظ حقوقهم و تادیتها الیهم ان احت الا یکون خصمه عند الله یوم القیامه هولاء المساکین رابعا، ثم حذر من استهان بالامانه بعذاب الاخره، و خیانته لنفسه خامسا، و کما صدر عهده بتقوی الله تعالی کذا عقبه بالزهد فی الدنیا و تزکیه النفس عن الادران النفسانیه و الا وساخ الدنیویه حیث قال: و لم ینزه نفسه و دینه عنها الخ. سادسا، و ختمه بذم خیانه الامنه و غش الائمه سابعا، نعم هکذا و الله کلام من اجتباه الله تعالی لیستنقذ عباده من الضلاله و الجهاله. و الحمد لله ولی التوفیق و بیده ازمه التحقیق. ثم ان لمستحقی الزکاه من الاصناف الثمانیه شروطا مذکوره مشروحه فی الکتب الفقیهیه فلا نتعبک بعنوانها و البحث عنها. الترجمه: از جمله عهد آنحضرت (علیه السلام) است که آنرا به یکی از عمالش هنگامی که او را برای جمع زکاه فرستاد مرقوم فرمود: امر کرد او را که در امور پنهان و اعمال پوشیده اش با تقوی باشد چه گواهی جز خدا و وکیلی سوای او نیست. و امر کرد او را که در آشکار طاعتی بجا نیاورد که در پنهان خلاف آنرا مرتکب شود و هر که پنهان و آشکارش و کردار و گفتارش دوگونه و خلاف هم نیست امانت را ادا کرد و عبادت را به اخلاص گذرانده. و امر کرد او را که دست رد به پیشانی مردم نزند و نابایست و ناخوش بر آنها پیش نیاورد و بدانها بهتان نزند و بر آنها دروغ نبندد و از جهت امارت و حکومت بر آنها از ایشان روی برنگرداند چه آنان برادران دینی و یاوران بر گرفتن حقوق هستند. و همانا که برای تو در این زکاه بهره واجب و حقی معلوم است، و مر تو را انبازان درویش، و ناتوان تهیدست در این مال است، و ما حق تو را به تمام می دهیم پس تو هم حق ایشانرا به تمام و کمال بپرداز، و گرنه خصم تو در روز رستاخیز مردم بسیار خواهند بود. و بدا به کسی که خصم او نزد خدا فقرا و مساکین وسائلان و رانده شدگان و وامداران و رهگذریان باشند، و آنکه امانت را خوار دارد و در خیانت چرا کند و خودش را و دینش را از آن پاک نسازد به خودش در دنیا ستم کرد و در آخرت هم خویشتن را زبون و رسوا ساخت. و همانا که بزرگترین خیانت خیانت کسی است که دیگران بروی اعتماد دارند، و زشت ترین غش کردن غش کردن پیشوانیان است.

شوشتری

(الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) قول المصنف: (و من عهد له (علیه السلام) الی بعض عماله و قد بعثه علی الصدقه) المراد به مخنف ابن سلیم الازدی، ابو جد ابی مخنف لوط بن یحیی بن سعید الاخباری کما رواه القاضی النعمان فی (دعائمه). قوله (علیه السلام) (آمره بتقوی الله فی سرائر امره) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (اموره) کما فی (ابن میثم و الخطیه). (و خفیات عمله) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (اعماله) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (حیث لا شاهد) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (لا شهید) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (غیره) من البشر، فلا ینافی شهود الملکین (اذ یتلقی المتلقیان عن الیمین و عن الشمال قعید ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید) فالملکان منه و قبله (و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید). (و لا وکیل دونه) حتی انبیائه (الله حفیظ علیهم و ما انت علیهم بوکیل) (و ما جعلناک علیهم حفیظا و ما انت علیهم بوکیل). ثم ان قوله (علیه السلام): (حیث لا شهید غیره و لا وکیل دونه) طرف لقوله (بتقوی الله) کقوله (فی سرائر امره و خفیات عمله)، فقول ابن ابی الحدید یعنی حیث لا شهید و لا وکیل دونه یوم القیامه خطا. (و آمره ان لا یعمل بشی ء من طاعه الله فیما ظهر، فیخالف الی غیره فیما اسر) کما علیه کثیر من الناس بل اکثرهم. و فی (المروج): یحکی انه ورد علی الرشید یوما کتاب صاحب البرید بخراسان- و یحیی بن خالد بن یدیه- یذکر فیه ان الفضل بن یحیی یتشاغل بالصید و ادمان اللذات عن النظر فی امور الرعیه، فلما قراه الرشید رمی به لیحیی و قال له: یا ابت اقرا هذا الکتاب، و اکتب الیه کتابا یردعه عن مثل هذا، فمد یده الی دواه الرشید و کتب الی الفضل علی ظهر کتاب صاحب البرید: (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) حفظک الله یا بنی و امتع بک! قد انتهی الی الخلیفه ما انت علیه من التشاغل بالصید و مداومه اللذات عن النظر فی امور الرعیه ما انکره، فعاود ما هو ازین بک، فانه من عاد الی ما یزینه و یشینه لم یعرفه اهل دهره الا به، و السلام. و کتب فی اسفله هذه الابیات: انصب نهارا فی طلاب العلا و اصبر علی فقد لقاء الحبیب حتی اذا اللیل بدا مقبلا و استترت فیه وجوه العیوب فبادر اللیل بما تشتهی فانما اللیل نهار الاریب کم من فتی تحسبه ناسکا یستقبل اللیل بامر عجیب القی علیه اللیل استاره فبات فی لهو و عیش خصیب و لذه الاحمق مکشوفه یسعی بها کل عدو رقیب و الرشید ینظر الی ما یکتب یحیی فلما فرغ قال له: ابلغت یا ابت؟ فلما ورد الکتاب علی الفضل لم یفارق المسجد نهارا الی ان انصرف عن عمله. (و من لم یختلف سره و علانیته و فعله و مقالته فقد ادی الامانه) و الواجب علیه اداوها (و اخلص العباده) الواجب الاخلاص فیها. (و آمره ان لا یجبههم) جبهه: صک جبهته (و لا یعضههم) عضهه: رماه بالبهتان (و لا یرغب عنهم تفضلا بالاماره علیهم) کان (ع) نفسه کذلک، فلما وصفه ضرار الضبابی لمعاویه قال له فیما قال: و کان فینا کاحدنا، یجیبنا اذا سالنا و یبتدئنا اذا سکتنا، و نحن مع تقریبه لنا اشد ما یکون صاحب لصاحب هیبه، لا نبتدوه بالکلام لعظمته- الخ-. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (فانهم الاخوان فی الدین) قال تعالی: (انما المومنون اخوه) (و الاعوان علی استخراج الحقوق) هذه الفقره تشهد علی ان المراد من قوله (علیه السلام) (و امره الا یجبههم) اعوانه الذین معه کاتبه و حاسبه و حارسه و سائقه لا من یاخذ منهم الصدقات. (و ان لک) فی روایه (الدعائم): (یا مخنف بن سلیم ان لک)- الخ-.

(فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا و حقا معلوما) حیث ان العمال لجمع الصدقات احد الاصناف الثمانیه الذین ذکرهم الله تعالی فی مصرف الزکوات فقال: (انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها)- الایه. (و شرکاء) باقی الاصناف (اهل) بالنصب بیان لشرکاء (مسکنه) المراد باهل مسکنه الفقراء و المساکین. (و ضعفاء ذوی فاقه) و المراد بهم (فی الرقاب) و (الغارمون) و (ابن السبیل) و (فی السبیل). (و انا موفوک حقک فوفهم حقوقهم) بان لا تخون و تخفی مقدارا مما معک و لا تحمل الجمیع الی للصرف بین اهله. و مما بینا ظهر لک ما فی کلام ابن ابی الحدید، الکلام دال علی انه (علیه السلام) فوض الی العامل الصرف، فان الکلام لیس فی ذاک المقام، بدلیل قوله (علیه السلام) (و انا موفوک حقک). (و الا فانک من اکثر الناس خصوما یوم القیامه) هکذا فی (المصریه)، و فیها (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) تقدیم و تاخیر، ففی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (یوم القیامه خصوما). و کیف کان، فورد فی عله کون زکاه کل الف خمسه و عشرین ان الله تعالی خلق الخلق کلهم، فعلم صغیرهم و کبیرهم، و علم غنیهم و فقیرهم، فجعل من کل الف انسان خمسه و عشرین مسکینا (فجعل فی کل الف درهم خمسه و عشرین درهما) فلو علم ان ذلک لا یسعهم لزادهم لانه خالقهم و هو اعلم بهم. (و بوسا) ای: حال سوئ، و قال ابن ابی الحدید: قال الراوندی (بوسا) ای: عذابا و شده فظنه منونا و لیس کذلک بل هو (بوسی) علی وزن فعلی کفضلی و نعمی قال الشاعر: اری الحلم بوسی للفتی فی حیاته و لا عیش الا ما حباک به الجهل فلت: (بوسی) علی وزن فعلی تکتب بالیائ، و اما بوسا منونا فتکتب بالالف، فلابد ان الراوندی رآه بالالف فی النسخ الصحیحه، و یشهد له ان ابن میثم نسخته بخط المصنف نقله بالالف و قال: انه منصوب علی المصدر، و من این ان الشعر لم یکن (بوسا) بالتنوین فحرفه، مع ان کون الشعر بلفظ (بوسی) اعم من الحصر، و ان الشعر لم یعلم قائله و لعله لبعض المتاخرین، فیکون الاستشهاد به غلطا، مع انه لم یعلم استعمال (بوسی) منکره بل معرفه، ففی (الصحاح) و البوسی خلاف النعمی، و فی (الجمهره) و البوسی (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) مثل الطوبی اشتقاقها من البوس. (لمن خصمه عندالله الفقراء و المساکین) اختلف فی کون الفقیر و المسکین ایهما اسوا حالا، و الصواب: الثانی کما دلت علیه الاخبار، و قال یونس: قلت لاعرابی افقیر انت؟ قال: بل مسکین، و اما قوله تعالی: (و اما السفینه فکانت لمساکین یعملون فی البحر) فالمراد بالمساکین فیها، الاشخاص الذین لا حیله لهم فی امورهم و اهل ذله، کما فی قولهم (مسکین ابن آدم مکتوم الاجل مکنون العلل محفوظ العمل)- الخ-. (و السائلون و المدفوعون) قال ابن ابی الحدید: السائلون الرقاب، و المدفوعون فی سبیل الله، لانه (علیه السلام) اراد ذکر الاصناف المذکوره فی الایه الا (المولفه) لسقوط سهمهم بعد النبی (صلی الله علیه و آله) بعزه الاسلام، فذکر العاملین فی (و ان لک فی هذه الصدقه نصیبا) و اتی بالفقراء و المساکین و الغارم و ابن السبیل بلفظ القرآن، فلابد انه (علیه السلام) ابدل الرقاب و فی السبیل بالسائلین و المدفوعین، فان فی السبیل، فقراء الغزاه، سماهم مدفوعین لفقرهم، و المدفوع و المدفع الفقیر، لان کل احد یدفعه عن نفسه. قلت: لم یقل احد ان المدفوع الفقیر بل المدفع بتشدید الفائ، و (فی السبیل) لیس خصوص فقراء الغزاه بل مطلق امر الخیر یکون سبیلا الی الله تعالی، کما ان (فی الرقاب) المکاتب العاجز، و العبد تحت الشده عند مولاه، (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و من این علم انه (علیه السلام) اراد الاستقصائ، و لم یکن ذکر (ع) السائلین و المدفوعین مریدا بهم الفقراء و المساکین الذین هم الاصل و لزیاده التقبیح، بحبس حقوقهم. کما ان ما احتمله ابن میثم من کون المراد بالمدفوعین العمال، لانهم یدفعون لجبایه الصدقات خطا، فان خطابه (علیه السلام) مع العمال، یبین لهم شرکائهم الذین هم الاصل. (و الغارم) و هو المدیون فی غیر المعصیه (و ابن السبیل) المسافر الذی نفدت نفقته و لا وسیله له الی بلده. (و من استهان بالامانه) ای: عدها هینه مع شدتها و عظمها، فقد قال تعالی: (انا عرضنا الامانه علی السماوات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا). (و رتع) کبهیمه فی المرتع (فی الخیانه) و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله): (من خان فی امانه لا یموت علی ملتی). (و لم ینزه نفسه و دینه عنها) ای: عن دنس الخیانه (فقد احل بنفسه فی الدنیا الذل و الخزی) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (فقد اذل نفسه فی الدنیا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم)، لکن الغریب ان الاول قال فی الشرح: قوله (فقد احل بنفسه الذل و الخزی) و قریب منه فی الثانی (و هو فی الاخره اذل و اخزی) من الدنیا. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (و ان اعظم الخیانه خیانه الامه و افظع الغش غش الائمه و السلام) بمعنی ان الخیانه مع ای مسلم عظیم جرمه، و العامل الخائن خان جمیع الامه و المسلمین، و غش کل احد قبیح، و العامل الغاش غش الامام، و خیانتهم اکبر خیانه، و غشه اقبح غش و فی نسخه ابن میثم (و افظع الغبن غبن الائمه).

مغنیه

اللغه: یجبههم: یستقبلهم و یفاجئهم. و یعضههم: لمرمیهم بالزور و البهتان. و البوس: الفقر و الشده. و الغارمون: العاجزون عن وفاء دیونهم. الاعراب: آمره فعل مضارع، و الفاعل ضمیر مستتر یعود الی الامام ای ان الامام عبر عن نفسه بضمیر الغائب، و هذا کثیر فی لغه العرب، و الهاء تعود علی العامل، و المصدر من ان لایعمل مجرور بالباء المحذوفه، و مثله ان لایجبههم، و شرکاء عطف علی نصیبا ای و ان لک فی هذه الصدقه شرکاء، و اهل مسکنه صفه لشرکاء، و لایجوز جعل اهل بدلا بحال، لان بدل الکل یستغنی به عن المبدل منه مثل جاء زید اخوک، و هنا لایستغنی من حیث المعنی عن کلمه شرکاء. و خصوما تمییز، و بوسا عطف علیه. المعنی: (امره بتقوی الله- الی- دونه). یستطیع الانسان ان یخون و یغدر دون ان یشعر به مخلوق. و فی مثل هذه الحلال لا رادع و لا زاجر الا من الداخل، و هو الایمان بالله و الخوف من حسابه و عذابه، و الامام یحذر عماله من الخیانه و معصیه الله فی الخفاء، لانه بکل شی ء علیم. و فی الحدیث: خف الله کانک تراه، فان کنت لاتراه فانه یراک (امره الا یعمل بشی ء الخ).. لاتطع الله فی الظاهر دون الباطن، بل اطعه فیهما معا، و کل ظاهر یخالف باطنافهو تلبیس و تضلیل (و من لم یختلف سره- الی- العباده). کل من تنسجم اقواله و افعاله مع حقیقته و واقعه فهو مخلص و امین، بل و مثل اعلی یجب ان یحتذی فی ذلک کائنا من کان. (و امره ان لایجبههم الخ).. علی موظف الدوله ان لایستقبل احدا من الرعیه بما یکره، و یستعلی علیه بالمنصب و المرکز، و یلقی الیه الاوامر فی عنجهیه و عجرفه کتیوس الموظفین، لانه اجیر لا امیر.. و الرعیه هی السید و الاصل و العمود الفقری للدوله و خزینتها (و ان لک فی هذه الصدقه- الی- ذوی الفاقه) یشیر الی الایه 60 من سوره التوبه: انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل و العاملون الجباه، و الفقراء و المساکین هم الذین اشار الیهم الامام بقوله: اهل مسکنه و ضعفاء ذوی فاقه، و المولفه قلوبهم یستعان بهم للذب عن الاسلام، و الغارمون العاجزون عن وفاء دیونهم، و فی الرقاب تحریر العبید، و ابن السبیل الغریب بلا نفقه، و فی سبیل الله و وجوه البر و الاحسان. (و انا موفوک حقک فوفهم حقوقهم). ابدا لا ادع احدا یعتدی علی سهمک من الصدقات، و یغتصبه منک، فحقیق بک- اذن- ان تحرص علی حقوق الاخرین، و لاتخونهم فی شی ء (و الا تفعل الخ).. فجزاوک عندنا التادیب، و عندالله عذاب الحریق حیث یخاصمک لدیه تعالی سائر الشرکاء الذین ذکرتهم الایه 60 من سوره التوبه (فقد احل بنفسه الذل و الخزی الخ).. لان کل نفس بما کسبت رهینه. (و ان اعظم الخیانه خیانه الامه). و قد تکون خیانه الامه بدرهم یختلسه موظف من مال الدوله، او رشوه یقبضها من مزور کاذب، او محتکر غاصب، و هذه من اعظم الخیانات، و فساد کبیر، ما فی ذلک ریب. و اعظم منها و من کل الجرائم مجتمعه التامر علی کیان الامه و تقویضها من الاساس بالعماله لسفاحی الشعوب و اعداء الله و الانسانیه. و ما اکثر العملاء فی الشرق، و بالخصوص فی بلاد المسلمین، و بالاخص عندنا نحن العرب.. و هل من دلیل علی ذلک اقوی و ادل من وجود السیده اسرائیل التی تنقض لیل نهار بطائراتها و دباباتها علینا تقتل و تدمر، و تحتل و تشرد علی مسمع و مرای من قاده العرب و العروبه.. و ما زادهم هذا و ذاک الا تناحرا و تثلیما!.

عبده

… فیخالف الی غیره فیما اسر: فیخالف هو مصب النهی … و آمره ان لا یجبههم: جبهه کمنعه ضرب جبهته و عضه فلانا کفرح بهته نهی عن المخاشنه و التقریع و لا یرغب عنهم لا یتجافی … عند الله الفقراء و المساکین: بئس کسمع بوسا اشتدت حاجته و من کان خصمه الفقراء فلابد ان یباس لانهم لا یعفون و لا یتسامحون فی حقهم لتقرح قلوبهم من المنع عند الحاجه … بنفسه فی الدنیا الخزی: جمع خزیه بفتح الخاء ای بلیه الجمع بضم ففتح کنونه ونوب

علامه جعفری

فیض الاسلام

از عهد و پیمانهای آن حضرت علیه السلام است به یکی از کارگردانانش (در پرهیزکاری و مهربانی با رعیت و اداء حقوق زیردستان و مستمندان) هنگامی که او را برای جمع آوری زکوه فرستاده: کارگردان خود را در نهانیها (اندیشه ها) و کردار پوشیده اش به پرهیزکاری و ترس از خدا دستور می دهم جائیکه غیر از خدا حاضر و ناظر نیست، و به جز او نگهبان و کسی که به او واگزار می شود نمی باشد. و او را امر می کنم که در ظاهر کاری از فرمان خدا بجا نیاورد که در باطن غیر آن را انجام دهد (منافق و دورو نباشد) و کسی که پنهان و آشکار و کردار و گفتارش دو گونه نبود امانت را اداء کرده (دستور الهی را انجام داده) و عبادت و بندگی را با اخلاص و حقیقت (نه از روی ریاء و خودنمائی) به جا آورده است. و به او امر نموده دستور می دهم که ایشان (رعیتها و زیردستان) را نرجاند، و به آنها دروغ نگوید (یا به آنها دروغ نبندد، مانند آنکه بگوید شتر یا درو شده از کشتتان بیش از این است که برای گریز از زکوه پنهان کرده اید) و به سبب فرمانروائی بر آنها از روی سرکشی از آنان روی بر نگرداند (خود را از ایشان بی نیاز نداند) زیرا اینان در دین برادر و هم کیشند، و برای آماده کردن و پیدایش حقوق یاوران هستند (ایشان زمین را آب داده کشت می نمایند و چهارپایان را تربیت و پرستاری می کنند تا این اموال گرد می شود و ما از آنها زکوه دریافت می نمائیم، بنابراین نباید ایشان را رنجاند). و تو را در این زکوه بهره ثابت و حقی آشکاری است، و شریک و انبازهائی داری از درویشان و ناتوانان نیازمند، و همانطور که ما حق تو را تمام می پردازیم تو (نیز) حقوق ایشان را تمام بپرداز، و اگر چنین نکنی (از حقوقشان بکاهی) در روز رستخیز تو از همه مردم بیشتر دشمن خواهی داشت، و بدا به حال کسی که دشمن او نزد خدا درویشان و تهی دستان و در یوزه گران و بینوایان رانده شده، و وام دار اینکه در غیر معصیت وام گرفته اند و مسافرین و رهگذران درمانده دور از مال و خانه و اهل بیت باشند!! و کسی که امانت (دستور الهی) را خوار دارد، و در خیانت چرا کند (بی باک باشد) و خود و دینش را از آن پاک نسازد در دنیا رسوائی را به خود واداشته و در آخرت خوارتر و رسواتر است، و بزرگترین خیانت و نادرستی خیانت به امت، و زشت ترین دغل، دغل با پیشوایان است (و هر که در حقوق بینوایان و مستمندان دست درازی کند هم به امت خیانت کرده و هم به امام و پیشوای خود دغل نموده است( و درود بر آنکه شایسته درود است.

زمانی

مبارزه با خودخواهی و ریا امام علیه السلام در نامه بیست و پنجم ماموریت داده است که نماینده امام علیه السلام مالیاتها را گرفته برای امام علیه السلام بفرستد ولی در این نامه ماموریت می دهد که حقوق الهی دریافت و در منطقه خرج گردد و بدین ترتیب وضع ماموریت تفاوت می کند. در این که در هر دو ماموریت حقوق الهی امانت است تردیدی نیست ولی در نامه قبل نماینده مامور بوده امانت را بدست امام علیه السلام برساند و در این نامه مامور باید امانت را در موارد شرعی مصرف نماید. در این ماموریت اضافه بر رعایت امانت و رعایت حقوق پرداخت کنندگان وضع نماینده در موقع مصرف مورد توجه قرار گرفته است. در چنین مواردی خیانت، ریاء، و خودخواهی مهمترین خطر برای نماینده است به همین جهت امام علیه السلام نامه را با توجه به پرهیز از ریاء و نفاق و برخورداری از اخلاص آغاز می کند. نکته هائی که خدای عزیز در قرآن مجید به آن سفارش فراوان کرده است. در قرآن مجید درباره خودنمائی و ریا چنین می خوانیم: (منافقین به خدا نیرنگ می زنند، خدا هم به آنان نیرنگ می زند، موقعی که به نماز می ایستند با بی حالی نماز می خوانند، کارها را ریائی انجام می دهند و کمتر به فکر خدا هستند.) در آیه دیگر خدا ریاکاران را مستوجب عذاب دانسته است. اخلاص آنقدر عظمت دارد که شیطان در برابر آن خود را شکست خورده اعلام می دارد و می گوید: (به عزت تو تمام بندگان را گمراه می کنم مگر بندگان مخلص تو را.) امام علیه السلام سفارش می کند که پرداخت کنندگان حقوق الهی همه، برادران دینی تو هستند و باید آبروی آنان را حفظ کنید و نسبت به آنان خودخواهی، ریا و نفاق پیشه نسازید. از آنجا که پول غالبا یاغیگری و خودخواهی می آورد امام علیه السلام سفارش میکند که نسبت به دریافت کنندگان زکاه که همه فقیر، غلام، ورشکسته و راهمانده هستند رعایت شود. بی اعتنائی به آنان موجب دادخواهی در پیشگاه عدل الهی خواهد بود. می دانیم که یکی از موارد مصرف حقوق بیت المال (عاملین) است عاملین کارگزاران بیت المال هستند که در برابر کاری که انجام می دهند می توانند حقوق بگیرند و به همین جهت امام علیه السلام نماینده را صاحب سهم در بیت المال معرفی کرده است. بار دیگر امام علیه السلام در پایان مطلب به این نکته توجه می دهد که حقوق بیت المال امانت امام علیه السلام و امت است و کوتاهی در حفظ این امانت موجب زیان دنیا و آخرت خواهد بود.

سید محمد شیرازی

الی بعض عماله، و قد بعثه الی الصدقه (امره بتقوی الله) ای بان یخافه سبحانه (فی سرائر امره) ای ما ینجزه من الامور المخفیه (و خفیات عمله) ای اعماله المخفیه، فان التقوی فی ذلک اهم، من التقوی فی الامور العلانیه (حیث لا شهید غیره) ای لا یشهد العمل الخفی غیره سبحانه (و لا وکیل دونه) ای لیس هناک من یوکل الامور الیه مطلقا سوی الله تعالی، و یحتمل ان یکون (لا شهید) بهذا المفاد ایضا، ای لا شهید بقول مطلق الا الله تعالی. (و امره ان لا یعمل بشی ء من طاعه الله فیما ظهر فیخالف الی غیره فیما اسر) ای اخفی بان لا یکون باطنه مخالفا لظاهره، فمحل النهی هو المخالفه فی الباطن، لا العمل بالطاعه فی الظاهر (و من لم یختلف سره و علانیته و فعله و مقالته) ای فعله مع قوله (فقد ادی الامانه) الملقات علی عاتقه من اطاعه الله سبحانه فی کل حال (و اخلص العباده) لله تعالی، اذ لو کان مرائیا اختلف ظاهره و باطنه، و سره و علنه. (و امره ان لا یجبههم) ای لا یضرب علی جبهه الذین یرید اخذ الصدقه منهم (و لا یعضههم) ای لا یبهتهم، کما هی عاده الامراء اذا غضبوا علی الرعیه بهتوها لیبرروا موقفهم فی الانتقام (و لا یرغب عنهم) ای لا یتجافی و لا یبتعد (تفضلا بالاماره علیهم) بان یترفع علیهم بسبب الاماره (فانهم) و ایاه (الاخوان فی الدین و الاعوان علی استخراج الحقوق) فهم یعطون و هذا یاخذ (و ان لک فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا) فرضه الله سبحانه بقوله و العاملین علیها. (و حقا معلوما) بینه الله سبحانه اذ جعله احد المصارف الثمانیه (و شرکاء اهل مسکنه) لانه تعالی اردفه بقوله (و المساکین) (و ضعفاء ذوی فاقه) ای فقر و حاجه لانه سبحانه اردفه بهم فی قوله0 انما الصدقات للفقراء … و العالمین علیها) (و انا موفوک حقک) ای نعطیک ما تستحق (فوفهم حقوقهم) بان لا تتعدی علی اصحاب الاموال فی قول او فعل، و لا علی اصحاب الزکاه بنقص حقهم فی الاخذ (و الا تفعل) من توفیه حق الناس (فانک من اکثر الناس خصوما یوم القیامه) اذ کل الفقراء خصومه (و یوسا) ای فقرا و یاسا (لمن خصمه عند الله الفقراء و المساکین) و المسکین اشد حالا من الفقیر (و المدفوعون) ای الذین یجب ان یدفع الیهم من سائر المصالح (و الغارم) و هو المدیون (و ابن السبیل) الذی تمت نفقته فی السفر فبقی حائرا لا یعلم کیف یرجع الی اهله (و من استهان بالامانه، بعدم توفیه الناس حقوقهم (و لم ینزه نفسه) ای شرفه النفسی و سمعته عند الناس (ودینه) عندالله تعالی (عنها) ای عن الخیانه (فقد احل بنفسه فی الخزی) جمع خزیه، ای البلیه و الفضیحه (و هو فی الاخره اذل و اخزی) مما علیه فی الدنیا (و ان اعظم الخیانه خیانه الامه) فی اموال الفقراء و سائر المصالح (و افضع الغش) ای: اسوئه (غش الائمه) ای الولات و الخلفاء (و السلام).

موسوی

اللغه: السرائر: جمع السریره ما یسره الانسان من امره، النیه. الخفیات: من خفی الشی ء اذا استتر و لم یظهر. الشهید: الذی لا یغیب شی ء عن عمله. مقالته: کلامه. ادی: اوصل. یجبههم: من الجبه و هو الاستقبال بالمکروه و اصله من اصابه الجبهه. بعضههم: یرمیهم بالبهتان و العضه ذکر القبیح کذبا و زورا. رغب عنه: اعرض عنه و ترکه. التفضل: من تفضل علیه ادعی الفضل علیه. الاعوان: المساعدون. النصیب: الحظ. المفروض: المحدود، ما اوجبه الله علی عباده. المسکنه: الفقر، و الذل و الضعف. فاقه: حاجه. موفوک: من وفاه حقه اذا اداه الیه تاما. خصوما: جمع خصم و هو المنازع. بوسی: فعلی ای عذابا و شده. السائلون: جمع سائل المستعطی. المدفوعون: جمع المدفوع من دفعه اذا نحاه و ابعده ورده و یراد به هنا الفقیر. الغارمون: جمع غارم الذی عجز عن وفاء دینه الذی علیه. ابن السبیل: المنقطع فی غیر بلده و لا یجد ما یوصله الیها. استهان به: اسحقره و استهزا به و استخف به. رتع: سرح علی هواه یاکل و یشرب فی خصب وسعه. ینزه عن کذا: یباعد و یصان، یترفع عما یذم. الخزی: بکسر الخاء. سکون الزای اشد الذل. افظع: من فظع الامر فظاعه اشتدت شناعته و جاوز المقدار فی ذلک. الشرح: (امره بتقوی الله فی سرائر امره و خفیات عمله حیث لا شهید غیره و لا وکیل دونه و امره الا یعمل بشی ء من طاعه الله فیما ظهر فیخالف الی غیره فیما اسر و من لم یختلف سره و علانیته و فعله و مقالته فقد ادی الامانه و اخلص العباده) یقول بعض شراح النهج ان هذه الوصیه کتبها الامام الی مخنف بن سلیم الازدی لما بعثه علی الصدقه و المهم عندنا عموم الخطاب و لیس خصوص السبب. وصیه بتقوی الله هذه التقوی التی جمعت فیها خیرات الدنیا و الاخره. و لیست التقوی فی خصوص ما یظهر للناس بل هی تتجسد اکثر فی السر عندما لا یکون من رقیب او حسیب … عندما یختفی الانسان عن العیون و یشعر ان عین الله تراه و ترعاه و تحصی علیه انفاسه و حرکاته فلا یتعدی المرسوم له و لا یدخل فی الحرام … تتجسد التقوی و تظهر عندما تشتد رقابه الانسان علی نفسه فیترک کل معصیه و یقوم بکل طاعه و الامام هنا یامر هذا الرجل بتقوی الله فی سر ما ینوی و فی کل عمل یخفی علی الناس عندما لا یکون الا الله هو الناظر و المراقب … و نهاه عن مخالفه ظاهره لباطنه و هو المعبر عنه بالنفاق ففی الظاهر یبدو علیه الالتزام و الطاعه بینما فی السر یعیش التهتک و المعصیه. ثم رغبه فی وحده السر و العلانیه و الفعل و القول لما لهذه الوحده من اثر من حیث انه یکون قد ادی الامانه المفروضه علیه لانه جابی الصدقه فیجب ان یکون امینا و کذلک یخرج من عملیه الریاء التی تبطل العمل و تفسده … (و امره الا یجبههم و لا یعضههم و لا یرغب عنهم تفضلا بالاماره علیهم فانهم الاخوان فی الدین و الاعوان علی استخراج الحقوق) و هذا امر له لا یواجههم بما یکرهون او یرمیهم بامر لیس فیهم بان یقول لهم: ان الزکاهاکثر مما تدفعون او ان الله لا یتقبلها منکم و هکذا و لا یتجافی عنهم او یعرض عن مجالستهم لظنه انه احسن منهم و افضل لمنزل الاماره و مکانه منها حیث انه المتولی لجمع الصدقه و قد علل له عدم التطاول علیهم و التجافی عنهم بامرین. الاول: انهم الاخوان فی الدین فالعقیده وحدت الاتجاه و لمت الشمل و جعلت للمسلم علی المسلم حق الاحترام و التقدیر و العشره الحسنه و غیر ذلک من الحقوق … الثانی: انهم المساعدون فی استخراج الحقوق المالیه و تقدیمها الی الفقراء و المساکین و فی ذلک اعظم خدمه یسدیها هولاء الی هذه الطبقه، انهم باخراج هذه الحقوق یرفعون عوز الفقراء و فی ذلک صلاح المجتمع و عماره البلاد و مثل هولاء یجب معاملتهم بالحسنی و اللین دون اهانه او ازعاج او ترفع علیهم … (و ان لک فی هذه الصدقه نصیبا مفروضا و حقا معلوما و شرکاء اهل مسکنه و ضعفاء ذوی فاقه و انا موفوک حقک فوفهم حقوقهم و الا تفعل فانک من اکثر الناس خصوما یوم القیامه و بوسی لمن- خصمه عند الله- الفقراء و المساکین و السائلون و المدفوعون و الغارمون و ابن السبیل) بین علیه السلام ما لهذا العامل من النصیب … ان له صنیبا واجبا محددا مقدرا لکونه عاملا علی الصدقات و لکن لیس مستقلا یتصرف فی هذا المال کیف یشاء بل له شرکاء من الفقراء و المساکین و اصحاب الحاجه و اذا کانوا شرکاء له کیف یستاثر لنفسه بمالهم و کیف یحوزه دونهم و یستبد به من غیر ان یوصله الیهم … یقول له الامام: ان لک حقا نحن نقدسه لک و نحفظه و نعطیک ایاه و لکن یجب ان تعطی لشرکائک حقوقهم ثم هدده بعذاب الله ورده الیه و بین له انه اذا لم یودی لهم حقهم الجیش الکبیر من الفقراء و المساکین و السائلین الذین اضطرتهم حالاتهم السیئه الی الطلب و الاستجداء و کذلک المدفوعون الذین یردون عن الابواب و لا یعطون ما یسالون. و الغارمون و هم الذین وقعوا تحت الدیون و عجزوا عن وفائها. و ابن السبیل و هو المنقطع فی غیر بلده الذی لم یملک مصرفه و ما یوصله الی اهله … ان هذا الجیش الکثیف کله یقف یوم القیامه خصما لهذا الجابی الذی منعهم حقهم و استاثر به دونهم … (و من استهان بالامانه و رتع فی الخیانه و لم ینزه نفسه و دینه عنها فقد احل بنفسه الذل و الخزی فی الدنیا و هو فی الاخره اذل و اخزی و ان اعظم الخیانه خیانه الامه و افظع الغش غش الائمه والسلام) حذره من عاقبه الخیانه و عدم الالتزام بالامانه فان من اکل الاموال الموتمن علیها و تمتع بها و کانها امواله و ملک یمینه و لم یرفع نفسه عن هذا السقوط المهین و یحفظ دینه عن هذه الخیانه فقد انزل بنفسه الذل و الخزی فی الدنیا حیث تسقط منطلته و یشار الیه بالخیانه و اکل اموال الفقراء و المساکین فتزدریه العیون و تحتقره النفوس. و اما فی الاخره فهو اذل و اخزی لانه لیس بعد العرض و کشف الامور- امام الله و الناس یوم الحساب- اشد خزیا و عارا ثم کان عاقبته النار التی هی مرکز الخزی و مقام العذاب. و ان اعظم الخیانه خیانه الامه لانها خیانه عامه لجمیع الناس فی مصالحهم و منافعهم و ما یفیدهم فتعظم لعظم اثرها و شمولها و عمومها. و افظع الغش غش الائمه لان الغش اذا کان حراما مطلقا فیشتد و یعظم اذا کان مع انسان عظیم یمثل جهه کالائمه فان غشهم لا ینحصر فیهم بل یعود غشا لجمیع الناس باعتبار ان الائمه اولیاء فی تصریف الزکاه و ایصالها الی مستحقیها. و هذا کله تنفیر عن الخیانه و تحریص علی الالتزام بالامانه و الوفاء بها …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

کان یکتبها لمن یستعمله علی الصدقات

قال الشریف:و إنما ذکرنا هنا جملا لیعلم بها أنه علیه السلام کان یقیم عماد الحق،و یشرع أمثله العدل،فی صغیر الأمور و کبیرها و دقیقها و جلیلها.

از وصایای امام علیه السلام است

که آن را برای مأموران جمع آوری زکات مرقوم می داشت.

مرحوم شریف رضی می گوید:ما بخشی از این نامه را در اینجا آوردیم تا معلوم گردد،امام علیه السلام همواره ارکان حق را به پا می داشت و فرمان به عدل می داد؛در کارهای کوچک و بزرگ؛پر ارزش یا کم ارزش. {1) .سند نامه: این نامه را مرحوم کلینی در باب«ادب المصّدّق»از کتاب الزکاه در کتاب کافی به سند معتبر نقل کرده است و شیخ الطائفه شیخ طوسی نیز در باب«الزیادات فی الزکاه»آن را با همان سند از کلینی آورده است.نویسنده کتاب الغارات (ابراهیم ثقفی) نیز آن را به سند خود از امام صادق علیه السلام نقل کرده است.صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه می گوید:این وصیّت نامه در میان علما و دانشمندان قبل از سید رضی معروف بوده است و از جمله کسانی که وی به آن اشاره می کند مرحوم شیخ مفید در مقنعه است.سپس اضافه می کند:(کسانی بعد از سید رضی مانند) ابن ادریس در سرائر آن را از مقنعه نقل کرده و زمخشری نیز در ربیع الابرار آن را با تفاوت های مختصری ذکر کرده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 257) }

نامه در یک نگاه

این وصیّت نامه که امام علیه السلام همواره به دست عاملان جمع آوری زکات می داد، مشتمل بر نکات بسیار دقیق و ظریف و حساب شده ای است که ادب اسلامی و نهایت رعایت عدالت را درباره همه مسلمین و از آن فراتر حتّی درباره حیوانات نشان می دهد.

در بخش اوّل این نامه،به مأموران جمع آوری زکات توصیه می کند که با قصد قربت و نیّت خالصانه و تقوای الهی حرکت کنند و هرگز به تهدید و تخویف متوسّل نشوند و بیش از حق الهی را از کسی نگیرند.

در بخش دوم به نکات ظریف و دقیقی در مورد نخستین برخورد با مردمی که زکات در اموال آنهاست،اشاره می کند که آمیخته با نهایت لطف و محبّت و ادب است.

در بخش سوم چگونگی جدا کردن حق اللّه از اموال مردم از طریق قرعه را شرح می دهد تا هیچ گونه اجحافی به کسی در این قسمت نشود.

در بخش چهارم دستورات متعدّدی می دهد درباره خوش رفتاری با چهارپایانی که به عنوان زکات گرفته می شوند که برتر و بالاتر از حقوقی است که مدعیان حمایت حیوانات اظهار می کنند.

مرحوم کلینی بعد از آنکه این نامه را از امام صادق علیه السلام از علی علیه السلام نقل می کند می افزاید:امام صادق علیه السلام در اینجا گریست و به راوی که برید بن معاویه است فرمود:ای برید به خدا سوگند که همه حرمتها (بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله) بر باد رفت و عمل به کتاب اللّه و سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله به فراموشی سپرده شد و بعد از شهادت امیر مؤمنان صلی الله علیه و آله،هیچ حقی در میان مردم برپا داشته نشد.

جالب اینکه نویسنده مصادر بعد از ذکر این بخش از کلام امام صادق علیه السلام می گوید:به خداوند متعال سوگند یاد می کنم که پیش از اینکه به روایت مرحوم

کلینی در کافی راجع به گریه امام صادق علیه السلام هنگام ذکر این روایت،دست یابم بارها به هنگام مطالعه این نامه گریه کردم و اشک ریختم. {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 258. }

بخش اوّل

اشاره

انْطَلِقْ عَلَی تَقْوَی اللّهِ وَحْدَهُ لَاشَرِیکَ لَهُ،وَ لَا تُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً وَ لَا تَجْتَازَنَّ عَلَیْهِ کَارِهاً،وَ لَا تَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَکْثَرَ مِنْ حَقِّ اللّهِ فِی مَالِهِ،فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَی الْحَیِّ فَاَنْزِلْ بِمَائِهِمْ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْیَاتَهُمْ،ثُمَّ امْضِ إِلَیْهِمْ بِالسَّکِینَهِ وَ الْوَقَارِ؛ حَتَّی تَقُومَ بَیْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَیْهِمْ،وَ لَا تُخْدِجْ بِالتَّحِیَّهِ لَهُمْ،ثُمَّ تَقُولَ:عِبَادَ اللّهِ، أَرْسَلَنِی إِلَیْکُمْ وَلِیُّ اللّهِ وَ خَلِیفَتُهُ،لآِخُذَ مِنْکُمْ حَقَّ اللّهِ فِی أَمْوَالِکُمْ،فَهَلْ للّهِ ِ فِی أَمْوَالِکُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلَی وَلِیِّهِ فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ:لَا،فَلَا تُرَاجِعْهُ،وَ إِنْ أَنْعَمَ لَکَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُخِیفَهُ أَوْ تُوعِدَهُ أَوْ تَعْسِفَهُ أَوْ تُرْهِقَهُ فَخُذْ مَا أَعْطَاکَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّهٍ.

ترجمه

(تو ای مأمور جمع آوری زکات)با تقوا و احساس مسئولیت در برابر خداوند یکتا و بی همتا حرکت کن و در مسیر خود هیچ مسلمانی را مترسان و از سرزمین او در حالی که از تو ناخشنود باشد،نگذر و بیش از حق خداوند در اموالش را از وی نگیر.

هنگامی که وارد آبادی قبیله شدی در کنار سرچشمه یا چاه آب فرود آی، بی آنکه داخل خانه های آنها شوی سپس با آرامش و وقار به سوی آنان برو تا در میان آنها قرار گیری به آنها سلام کن و از اظهار محبّت و تحیّت چیزی فروگذار ننما و بعد از سلام و تحیّت به آنها می گویی:ای بندگان خدا! ولیّ خدا و خلیفه اش مرا به سوی شما فرستاده تا حق خدا را که در اموالتان است از شما بگیرم،آیا در اموال شما حقی برای خدا وجود دارد که به ولیّش بدهید،اگر کسی

(از آنها) گفت:نه (چیزی به اموالم تعلق نمی گیرد) دیگر به او مراجعه نکن و اگر کسی گفت:آری،همراهش برو بی آنکه او را بترسانی یا تهدید کنی یا بر او سخت گیری نمایی یا کار او را مشکل سازی.

شرح و تفسیر: اعتماد به مردم در گردآوری مالیات اسلامی

اعتماد به مردم در گردآوری مالیات اسلامی

امام علیه السلام در این نامه نخست دستوری کلی و جامع در عبارات کوتاهی به گردآورندگان زکات می دهد.سپس وارد جزئیات می شود که این خود یکی از روشهای پسندیده فصاحت و بلاغت است،می فرماید:«با تقوا و احساس مسئولیت در برابر خداوند یکتا و بی همتا حرکت کن و در مسیر خود هیچ مسلمانی را نترسان و از سرزمین او در حالی که از تو ناخشنود باشد،نگذر و بیش از حق خداوند در اموالش را از وی نگیر»؛ (انْطَلِقْ عَلَی تَقْوَی اللّهِ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ،وَ لَا تُرَوِّعَنَّ {1) .«لا تروعنّ»از ریشه«روع»بر وزن«قول»به معنای ترساندن گرفته شده،بعضی از علما نیز گفته اند که «روع»ممکن است به معنای شدت ترساندن باشد. }مُسْلِماً وَ لَا تَجْتَازَنَّ {2) .«تجتازنّ»از ریش«اجتیاز»به معنای عبور کردن گرفته شده است. }عَلَیْهِ کَارِهاً،وَ لَا تَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَکْثَرَ مِنْ حَقِّ اللّهِ فِی مَالِهِ).

امام علیه السلام در این عبارت،افزون بر دستور به تقوا سه مطلب مهم را یادآور می شود؛نخست اینکه:مأمور جمع آوری زکات نباید مردم را بترساند و با خشونت رفتار کند،زیرا در گذشته مأموران اخذ مالیات هنگامی که وارد منطقه ای می شدند،مردم از ترس اینکه مبالغ سنگینی از آنها بخواهند که در طاقت آنها نباشد،در وحشت فرو می رفتند؛ولی هنگامی که بنا بر ارفاق باشد،نه تنها نمی ترسند بلکه از آنها استقبال می کنند.

در دستور دوم می فرماید:نه تنها نباید آنها را بترسانی،بلکه نباید از حضور تو ناخشنود باشند تو را مأمور از طرف امیری بخشنده و مهربان،جواد و کریم بدانند و حضورت را گرامی دارند.

در جمله سوم پیش از آنکه بفرماید حق خدا را به طور کامل بگیر،می فرماید:

بیش از حق خداوند از آنها نگیر و این تأکید بر نهایت تقوا و پرهیز از گرفتن بی دلیل اموال مردم است.

آن گاه امام علیه السلام بعد از این دستور کلی وارد جزئیات می شود و تمام مسیر گردآوری کنندگان زکات و کیفیت برخورد آنها را با مردمی که حقوق الهی در اموالشان است به طرز جالبی شرح می دهد و می فرماید:«و هنگامی که وارد آبادی قبیله شدی در کنار سرچشمه یا چاه آب فرود آی بی آنکه داخل خانه های آنها شوی»؛ (فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَی الْحَیِّ {1) .«حیّ»گاه به معنای موجود زنده می آید و گاه به معنای قبیله چرا که مجموع قبیله به منزله انسان واحد زنده ای شمرده می شود و در استعمالات امروز به معنای منطقه مسکونی نیز بکار می رود. }فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْیَاتَهُمْ).

اشاره به اینکه نباید خود را بر مردم تحمیل کنی،چرا که ممکن است وضع مساعدی نداشته باشند که از میهمان پذیرایی کنند درحالی که طبیعت آنها پذیرایی از میهمان است و یا اینکه نخواهند از نزدیک از وضع مالی آنها با خبر شوی و یا اینکه اگر وارد بر شخصی شوی دیگران ناراحت شوند که چرا نماینده امام علیه السلام به نزد آنها نیامده و یا صاحب خانه توقع امتیازی داشته باشد.بر اساس این جهات امام علیه السلام دستور می دهد در کنار چشمه یا چاه آب وارد شود و انتخاب چشمه یا چاه آب برای این است که عبور همه به آنجا می افتد و در واقع مرکزی است که برای همه آشناست و ظاهراً مأمور جمع آوری صدقه به تنهایی این راه را طی نمی کرد بلکه نفراتی را به عنوان کمک با خود می برد و خیمه و خرگاهی به همراه داشتند که آن را در کنار چشمه یا چاه آب برپا می کردند و در آنجا ساکن می شدند.

آن گاه می افزاید:«سپس با آرامش و وقار به سوی آنان برو تا در میان آنها قرارگیری به آنها سلام کن و از اظهار محبّت و تحیّت چیزی فروگذار منما»؛ (ثُمَّ امْضِ إِلَیْهِمْ بِالسَّکِینَهِ وَ الْوَقَارِ؛حَتَّی تَقُومَ بَیْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَیْهِمْ،وَ لَا تُخْدِجْ بِالتَّحِیَّهِ لَهُمْ).

به یقین،با آرامش و وقار به سوی آنها رفتن و سلام و تحیّت کامل داشتن سبب آرامش آنان می گردد و مردم از آمدن چنین مأمورانی وحشت و ناراحتی به خود راه نمی دهند.

این دستورات برای خنثی کردن ذهنیتی است که در گذشته در زمان پادشاهان و امرای ظالم معمول بوده که مأموران خشن را برای گرفتن مالیات و خراج می گماردند که مردم وجود آنها را شبیه بلاهای آسمانی تصور می کردند.

با توجّه به اینکه«لَا تُخْدِجْ»از ریشه«خداج»(بر وزن علاج) در اصل به معنای جنینی است که ناقص یا قبل از موعد متولد می شود و سپس به هر امر ناقصی گفته شده،استفاده می شود که امام علیه السلام تأکید دارد که نماینده او در تحیت و خوش آمد گفتن هیچ کوتاهی نکند و مانند بسیاری از مأموران و نمایندگان حکومت ها که از موضع برتر با مردم سخن می گویند و حتی از پاسخ سلام هم ابا دارند،با آنان رفتار نکند و به تعبیری دیگر برخورد او با توده مردم،برخورد دو دوست پر محبّت با یکدگر باشد.

آن گاه امام علیه السلام انگشت روی جزئیات مربوط به طرز مطالبه زکات گذارده و آن را به صورت جالبی شرح می دهد.

نخست اینکه می فرماید:«و بعد از سلام و تحیت به آنها می گویی:ای بندگان خدا! ولیّ خدا و خلیفه اش مرا به سوی شما فرستاده تا حق خدا را که در اموالتان است از شما بگیرم آیا در اموال شما حقی برای خدا وجود دارد که به ولیّش بدهید»؛ (ثُمَّ تَقُولَ:عِبَادَ اللّهِ،أَرْسَلَنِی إِلَیْکُمْ وَلِیُّ اللّهِ وَ خَلِیفَتُهُ،لآِخُذَ مِنْکُمْ حَقَّ اللّهِ فِی أَمْوَالِکُمْ،فَهَلْ للّهِ ِ فِی أَمْوَالِکُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلَی وَلِیِّهِ).

این نکته قابل توجّه است که در این عبارت روی سه چیز تکیه شده:یکی اینکه مردم بندگان خدا هستند.دوم اینکه جمع آوری کننده زکات فرستاده ولیّ اللّه و خلیفه اللّه است.سوم اینکه آنچه را می خواهد بگیرد حق اللّه است که در اموال آنها وجود دارد.

این تعبیرات قلب هر شنونده ای را نرم می کند و او را برای ادای زکات آماده می سازد و تأثیر روانی آن تا حدی است که با عشق و علاقه و شوق زکات را تحویل می دهد.پیش خود فکر می کند که نماینده ولیّ اللّه آمده و مرا به عنوان بنده خدا معرفی کرده و از من چیزی جز حق خدا نمی خواهد.

جمله« فَهَلْ للّهِ ِ فِی أَمْوَالِکُمْ »به اضافه جمله هایی که بعد از آن می آید به یکی از مترقی ترین روشهای اخذ مالیات که گاه در بعضی از مناطق،در دنیای امروز روی آن تکه می شود اشاره دارد و آن اعتماد کردن بر خود مردم است؛یعنی آنها را امین و راستگو و درستکار شناختن و از خودشان درباره زکات اموالشان توضیح خواستن.تجربه نشان داده است که این گونه اعتماد سازی اثر مهمی دارد.بر عکس اگر مردم را دروغ گو و خائن فرض کنند و برخورد یک طلب کار با یک بدهکار مرموز و نادرست با آنها داشته باشند،سبب می شود که آنها اموال خود را مخفی سازند و تا آنجا که ممکن است از پرداختن مالیات اسلامی فرار کنند و به تعبیر امروز برای خودشان دو دفتر درست کنند:دفتری برای حساب و کتاب واقعی اموال و دفتری هم برای مأموران مالیات.

این نکته نیز قابل توجّه است که در عصر ما و در کشور ما در سالهای اخیر این روش از سوی مأموران جمع آوری مالیات آزمایش شد و نتیجه آن افزایش حجم مالیات بر درآمدها بود.

در روش سنتی ما در مسأله خمس نیز دقیقا مطلب همین گونه است که مردم باایمان با انگیزه های الهی به سراغ علمای دینی می روند و اموال خود را دقیقاً

صورت برداری کرده به آنها ارائه می دهند تا خمس آنها را تعیین کنند بدون آنکه اجبار و فشاری در کار باشد.

البته آنچه گفته شد اصلی عمومی درباره همه کسانی است که اموالشان مشمول حکم زکات است ولی ممکن است در این میان استثنائاتی نیز وجود داشته باشد که بعضی از زورمندان در برابر حکومت اسلامی بایستند و آشکارا نسبت به پرداختن زکات مخالفت کنند.در این گونه موارد حکومت با آنها برخورد کند و حق اللّه را به زور از آنها بستاند تا سبب جرأت بعضی دیگر نشود ولی همان گونه که گفتیم این یک استثناست.

امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«اگر کسی (از آنها) گفت:نه (چیزی به اموالم تعلق نمی گیرد) دیگر به او مراجعه نکن و اگر کسی گفت:آری،همراهش برو بی آنکه او را بترسانی یا تهدید کنی یا بر او سخت گیری نمایی یا کار او را مشکل سازی»؛ (فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ:لَا،فَلَا تُرَاجِعْهُ،وَ إِنْ أَنْعَمَ {1) .«انعم»از ریشه«انعام»گاه به معنای بخشیدن نعمتی است و گاه به معنای گفتن نعم (آری).در جمله بالا معنای اخیر اراده شده است به قرینه جمله ما قبل«فان قال قائل لا». }لَکَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ مِنْ غَیْرِ أَنْ تُخِیفَهُ أَوْ تُوعِدَهُ أَوْ تَعْسِفَهُ {2) .«تعسف»از ریشه«عسف»بر وزن«کسب»در اصل به معنای بیراهه رفتن است سپس به ظلم و ستم که آن نیز مصداق بیراهه رفتن است اطلاق شده است. }أَوْ تُرْهِقَهُ). {3) .«ترهق»از ریشه«ارهاق»از ریشه«رهق»بر وزن«شفق»که در اصل به معنای پوشاندن یا پوشاندن چیزی با قهر و غلبه است و در بسیاری از موارد معنای سخت گیری را می دهد.در جمله بالا همین معنا اراده شده است. }

جالب اینکه امام علیه السلام نهایت لطف و محبّت را درباره کسی که اظهار می دارد، زکاتی در اموال او وجود دارد به خرج داده و در چهار جمله بسیار کوتاه،چهار دستور به مأمور گردآوری زکات می دهد:نخست اینکه نباید او را بترساند که مثلاً اگر زکاتت را به طور کامل ندهی مجازات خواهی شد و دیگر اینکه با تهدید چیزی از او نگیرد و سوم اینکه در گرفتن زکات سخت گیری ننماید و چهارم

اینکه مشکلاتی برای او فراهم نسازد؛یعنی درست مانند یک شریک مهربان و بزرگوار و با گذشت با او رفتار کند.حال که او اعتراف به وجود حق اللّه در اموالش کرده،این حق شناسیش را محترم بشمار و ادب و انسانیّت را با ادب و انسانیّت پاسخ بگو.

نکته: آداب گردآوری زکات و حقوق بیت المال

آداب گردآوری زکات و حقوق بیت المال

آنچه در توصیه بالا آمده گوشه ای از دستورات اسلام در مورد وظایف جمع آوری کنندگان زکات و اموال بیت المال و چگونگی برخورد با صاحبان اموال است.

قرآن مجید به عنوان پایه گذار این مطلب به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دستور می دهد که از اموال آنها زکات بگیر،زکاتی که آنها را پاک و پاکیزه می کند و سپس دستور می دهد که بعد از گرفتن زکات به آنها درود بفرست و برای آنها دعا کن که مایه آرامش آنهاست؛ «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ» . {1) .توبه،آیه 104.}

و در این زمینه در منابع حدیث نیز روایات متعدّدی وارد شده که جزئیات بیشتری را بیان می دارد؛مرحوم علّامه مجلسی در جلد 93 در باب 9 تحت عنوان «ادب المصدق»احادیث متعدّدی در ده صفحه (صفحه 80 تا 90) ذکر می کند.

از جمله در حدیثی از پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نقل می کند که پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:«أَنَّ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله نَهَی أَنْ یُحْلَفَ النَّاسُ عَلَی صَدَقَاتِهِمْ وَ قَالَ هُمْ فِیهَا مَأْمُونُونَ یَعْنِی أَنَّهُ مَنْ أَنْکَرَ أَنْ یَکُونَ لَهُ مَالٌ تَجِبُ فِیهِ زَکَاهٌ وَ لَمْ یُوجَدْ ظَاهِراً عِنْدَهُ لَمْ یُسْتَحْلَف؛رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:مردم را نسبت به زکاتی که بر عهده دارند

قسم ندهید،هرچه می گویند بپذیرید،زیرا آنها مورد اعتمادند و اگر کسی انکار کرد که مال واجب الزکاتی دارد و یقین به کذب او نبود،باید پذیرفت». {1) .بحارالانوار،ج 93،ص 85.}

در حدیث دیگری از امیر مؤمنان علیه السلام نقل می کند که به یکی از یارانش هنگامی که او را برای گردآوری زکات مأمور ساخت،دستورهای مفصلی داد از جمله اینکه:«أَنْ یَتَلَقَّاهُمْ بِبَسْطِ الْوَجْهِ وَ لِینِ الْجَانِبِ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَلْزَمَ التَّوَاضُعَ وَ یَجْتَنِبَ التَّکَبُّر؛با چهره گشاده و نرمش و تواضع با مردم برخورد کند و از تکبر بپرهیزد». {2) .همان مدرک.}

و در حدیث دیگری از همان حضرت آمده است که می فرمود:«وَ إِذَا کَانَ الْجَدْبُ أُخِّرُوا حَتَّی یُخْصِبُوا؛در خشک سالی گرفتن زکات را به تأخیر بیاندازید تا خشک سالی برطرف شود». {3) .همان مدرک. }

مرحوم شیخ حر عاملی نیز در کتاب وسائل الشیعه جلد 6 در کتاب الزکاه باب 14 احادیث متعدّدی در این زمینه آورده است و مجموع این احادیث نشان می دهد که اسلام از بکار گرفتن هر گونه خشونت به هنگام جمع آوری مالیات اسلامی نهی کرده و نهایت ارفاق را نسبت به مشمولین زکات لازم می شمرد و به تعبیر دیگر پرداخت زکات را تبدیل به یک مسأله ای انسانی و اخلاقی کرده که افراد با ایمان در آن پیشگام می شوند و از برکات معنوی و مادی آن بهره می گیرند نه به صورت گرفتن بدهی ها از یک بدهکار نافرمان و متخلف.

البته ممکن است این گونه برخورد محبّت آمیز ضایعاتی داشته باشد و بعضی افراد از آن سوء استفاه کنند و حقوق مالی خود را نپردازند؛ولی تجربه نشان داده که برکات مادی و معنوی آن بیشتر از ضایعات آن است به خصوص که می دانیم

پرداختن زکات و مانند آن در اسلام نوعی عبادت است و در عبادت قصد قربت لازم است و این قصد هنگامی حاصل می شود که انسان با میل و اختیار و علاقه خود به سراغ آن برود.

مرحوم کلینی در جلد سوم کافی نیز در بابی که تحت عنوان«ادب المصدق» ذکر کرده،هشت روایت در این زمینه آورده است که رحمت،رأفت و ادب اسلامی را در آن مثال می زند؛از جمله اینکه هنگامی که امیر مؤمنان علی علیه السلام فردی از طایفه بنی ثقیف را به عنوان فرماندار برای بخشی از آبادی های اطراف کوفه انتخاب کرد،در حضور مردم به او دستور داد در جمع آوری خراج،کوتاهی نکن و حتی یک درهم از آن را ترک ننما.سپس به او فرمود:هنگامی که خواستی به منطقه مأموریت خود بروی نزد من آی.آن شخص می گوید:هنگامی که نزد حضرت رفتم فرمود:آنچه را درباره خراج به تو گفتم برای حفظ ظاهر بود ولی اکنون به تو می گویم:«ایاک ان تضرب مسلما او یهودیا او نصرانیا فی درهم خراج او تبیع دابه عمل فی درهم فانما امرنا ان نأخذ منهم العفو؛مبادا مسلمان یا یهودی یا نصرانی را به خاطر یک درهم خراج مضروب سازی یا چهارپایان مورد نیاز آنها را از آنها بگیری،زیرا به ما دستور داده شده است که (خراج و زکات را) از اضافات بگیریم». {1) .کافی،ج 3،ص 540،ح 8. }

بخش دوم

اشاره

فَخُذْ مَا أَعْطَاکَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّهٍ،فَإِنْ کَانَ لَهُ مَاشِیَهٌ أَوْ إِبِلٌ فَلَا تَدْخُلْهَا إِلَّا بِإِذْنِهِ،فَإِنَّ أَکْثَرَهَا لَهُ،فَإِذَا أَتَیْتَهَا فَلَا تَدْخُلْ عَلَیْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَیْهِ وَ لَا عَنِیفٍ بِهِ.وَ لَا تُنَفِّرَنَّ بَهِیمَهً وَ لَا تُفْزِعَنَّهَا،وَ لَا تَسُوأَنَّ صَاحِبَهَا فِیهَا،وَ اصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَیْنِ ثُمَّ خَیِّرْهُ،فَإِذَا اخْتَارَ فَلَا تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ.ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِیَ صَدْعَیْنِ،ثُمَّ خَیِّرْهُ،فَإِذَا اخْتَارَ فَلَا تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ.فَلَا تَزَالُ کَذَلِکَ حَتَّی یَبْقَی مَا فِیهِ وَفَاءٌ لِحَقِّ اللّهِ فِی مَالِهِ؛فَاقْبِضْ حَقَّ اللّهِ مِنْهُ.فَإِنِ اسْتَقَالَکَ فَأَقِلْهُ، ثُمَّ اخْلِطْهُمَا ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِی صَنَعْتَ أَوَّلاً حَتَّی تَأْخُذَ حَقَّ اللّهِ فِی مَالِهِ.وَ لَا تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لَا هَرِمَهً وَ لَا مَکْسُورَهً وَ لَا مَهْلُوسَهً،وَ لَا ذَاتَ عَوَارٍ،وَ لَا تَأْمَنَنَّ عَلَیْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِینِهِ،رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِینَ حَتَّی یُوَصِّلَهُ إِلَی وَلِیِّهِمْ فَیَقْسِمَهُ بَیْنَهُمْ،وَ لَا تُوَکِّلْ بِهَا إِلَّا نَاصِحاً شَفِیقاً وَ أَمِیناً حَفِیظاً،غَیْرَ مُعْنِفٍ وَ لَا مُجْحِفٍ،وَ لَا مُلْغِبٍ وَ لَا مُتْعِبٍ.

ترجمه

آنچه را از زکات طلا و نقره (یا قیمت زکات غلات) می دهد بپذیر (و با او گفتگو درباره کم و زیاد آن نکن،او به تو اعتماد کرده تو هم به او اعتماد کن) و اگر گوسفند و گاو و شتری دارد بدون اذن او داخل نشو،زیرا بیشتر آنها از آن اوست.آن گاه که داخل شدی همچون شخص مسلط و سخت گیر نسبت به او رفتار نکن،چهارپایی را فرار نده و ناراحت نساز و صاحبش را درباره آن ناراحت نکن (به هنگام گرفتن حق بیت المال) حیوانات را به دو بخش تقسیم کن سپس صاحب مال را مخیر نما که یک قسمت را انتخاب کند و بعد از

انتخاب،متعرض آنچه او انتخاب کرده نشو؛سپس باقیمانده را نیز به دو بخش تقسیم کن و باز او را مخیر نما (تا یکی را انتخاب کند) و هر گاه یکی را انتخاب کرد در این انتخاب متعرض آنچه او انتخاب کرده نشو و همچنان این تقسیم را ادامه می دهی (و صاحب مال را مخیر می سازی تا یکی را انتخاب کرده کنار بگذارد) تا آنجا که باقیمانده به اندازه (زکات و) حق خداوند در مال او باشد، آن گاه حق خدا را از او بگیر و اگر صاحب مال پشیمان شد و از تو تقاضا کرد که تقسیم را تجدید کنی،تقاضای او را بپذیر و آن دو دسته را با هم بار دیگر مخلوط کن سپس همان گونه که در بار اوّل انجام دادی،تقسیم را تکرار کن تا حق خدا را از مال او دریافت داری،ولی هرگز حیوان مسن و فرتوت و دست و پا شکسته و بیمار و معیوب را به عنوان زکات نپذیر.

شرح و تفسیر: نهایت احترام به خواسته های زکات دهندگان

نهایت احترام به خواسته های زکات دهندگان

آن گاه می افزاید:«اگر زکات،زکات طلا و نقره (درهم و دینار و یا قیمت زکات غلات بود) هرچه می دهد بپذیر (و با او گفتگو درباره کم و زیاد آن نکن،او به تو اعتماد کرده تو هم به او اعتماد کن)»؛ (فَخُذْ مَا أَعْطَاکَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّهٍ).

«و اگر گوسفند و گاو و شتری دارد بدون اذن او داخل نشو،زیرا بیشتر آنها از آن اوست»؛ (فَإِنْ کَانَ لَهُ مَاشِیَهٌ {1) .«ماشیه»در اصل به معنای راه رونده از ریشه«مشی»است.سپس به چهارپایان اعم از شتر،گاو و گوسفند اطلاق می شود؛اما غالباً به گوسفندان گفته می شود و جمع آن مواشی است و در عبارت بالا منظور گاو و گوسفند است به قرینه ذکر ابل (شتر) بعد از آن. }أَوْ إِبِلٌ فَلَا تَدْخُلْهَا إِلَّا بِإِذْنِهِ فَإِنَّ أَکْثَرَهَا لَهُ).

سپس می افزاید:«آن گاه که داخل شدی همچون شخص مسلط و سخت گیر نسبت به او رفتار نکن،چهارپایی را فرار مده و ناراحت نساز و صاحبش را درباره آن ناراحت نکن»؛ (فَإِذَا أَتَیْتَهَا فَلَا تَدْخُلْ عَلَیْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَیْهِ وَ لَا

عَنِیفٍ {1) .«عنیف»به معنای خشن و سخت گیر است از ریشه«عنف»بر وزن«قفل»گرفته شده است. }بِهِ،وَ لَا تُنَفِّرَنَّ بَهِیمَهً وَ لَا تُفْزِعَنَّهَا {2) .«لا تفزعنّ»از ریشه«فزع»به معنای ترسیدن و به وحشت افتادن گرفته شده و هنگامی که به باب افعال برود به معنای ترساندن و به وحشت انداختن است. }،وَ لَا تَسُوأَنَّ صَاحِبَهَا فِیهَا).

منظور از این جمله آن است که احترام مالکان اموال را در مورد اموالشان حفظ کن،سرزده وارد آغل گوسفندان یا شتران نشو و به صورت افراد طلب کار و زورگو چیزی را مطالبه نکن حتی نسبت به چهارپایان نیز مدارا نما؛حرکت یا صدایی که باعث وحشت آنها شود انجام مده،چرا که هم این حیوانات و هم صاحب آنها ممکن است ناراحت شوند.و این نهایت محبّت و ادبی است که امام علیه السلام به آن توصیه می کند که حتی حقوق حیوانات هم به هنگام جمع آوری زکات رعایت بشود،چه رسد به حقوق و احترام انسان ها.

آن گاه برای اینکه تقسیم عادلانه باشد و در انتخاب گوسفند یا شتر زکات نگرانی برای صاحبان اموال پیدا نشود و در انتخاب،اجحاف و ظلمی بر مالک و بیت المال حاصل نگردد،دستور به قرعه کشی می دهد و هنگام قرعه کشی انتخاب را به به صاحب مال وا می گذارد و می فرماید:«(به هنگام گرفتن حق بیت المال) حیوانات را به دو بخش تقسیم کن سپس صاحب مال را مخیر کن که یک قسمت را برگزیند و بعد از انتخاب،متعرض آنچه او انتخاب کرده نشو.

سپس باقیمانده را نیز به دو بخش تقسیم کن و باز او را مخیر نما (تا یکی را انتخاب کند) و هر گاه یکی را برگزید در این انتخاب متعرض آنچه برگزیده نشو و همچنان این تقسیم را ادامه می دهی (و صاحب مال را مخیر می سازی یکی را انتخاب کرده کنار بگذارد) تا آنجا که باقیمانده به اندازه (زکات و) حق خداوند در مال او باشد آن گاه حق خدا را از او بگیر»؛ (وَ اصْدَعِ {3) .«اصدع»از ریشه«صدع»(بر وزن«صبر») به معنای شکافتن و جدا ساختن گرفته شده و این واژه (صدع)به صورت اسم مصدری و به معنای بخش جدا شده از چیزی آمده است. }الْمَالَ صَدْعَیْنِ ثُمَّ

خَیِّرْهُ،فَإِذَا اخْتَارَ فَلَا تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ.ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِیَ صَدْعَیْنِ،ثُمَّ خَیِّرْهُ،فَإِذَا اخْتَارَ فَلَا تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ.فَلَا تَزَالُ کَذَلِکَ حَتَّی یَبْقَی مَا فِیهِ وَفَاءٌ لِحَقِّ اللّهِ فِی مَالِهِ؛فَاقْبِضْ حَقَّ اللّهِ مِنْهُ).

آن گاه امام علیه السلام می افزاید:«و اگر صاحب مال پشیمان شد و از تو تقاضا کرد که تقسیم را تجدید کنی،تقاضای او را بپذیر و آن دو دسته را با هم بار دیگر مخلوط کن سپس همان گونه که در بار اوّل انجام دادی،تقسیم را تکرار کن تا حق خدا را در مال او دریافت داری»؛ (فَإِنِ اسْتَقَالَکَ {1) .«استقال»از ریشه«استقاله»به معنای طلب فسخ کردن و به هم زدن قراردادی یا توافقی است و ریشه اصلی آن قیلوله است که معنای خواب نیمروز یا استراحت در نیمروز است.از آنجا که هنگامی که انسان از قراردادی پشیمان می شود اگر آن را به هم زنند و فسخ کنند مایه راحتی او می گردد،اقاله به آن اطلاق شده و مطالبه آن استقاله است. }فَأَقِلْهُ،ثُمَّ اخْلِطْهُمَا ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِی صَنَعْتَ أَوَّلاً حَتَّی تَأْخُذَ حَقَّ اللّهِ فِی مَالِهِ).

در اینجا دو نکته حائز اهمیت است:نخست اینکه مفهوم جمله های بالا این نیست که به هنگام تقسیم کردن خوب ها را در یک بخش قرار بدهند و متوسطها را در بخش دیگر آن گاه مالک را مخیر سازند که یکی از آن دو بخش را انتخاب کند زیرا اولا معمولاً گوسفندان یا شتران در شرایط عادی مخلوط هستند و به هنگام تقسیم،طبعا بخشی از خوب در یک طرف و بخشی در طرف دیگر قرار می گیرد.ثانیا:این کار نوعی قرعه کشی است و در مفهوم قرعه کشی این جمله نهفته است که باید تقسیمی نسبتاً عادلانه صورت گیرد و بعد یکی از دو بخش را بوسیله قرعه یا بوسیله انتخاب شخصی جدا کنند.

نکته دیگر اینکه می دانیم که در زکات شتر،سن و سال آنها در مقدار زکات تأثیر دارد و مثل زکات گوسفند نیست،بنابراین یا باید مسأله سن و سال در این تقسیم کردن رعایت گردد و یا بگوییم که این نوع تقسیم ناظر به مسأله زکات گوسفند و گاو است.

در ضمن از مجموع این کلام،این مطلب استفاده می شود که در پرداخت زکات هم می توان قیمت را محاسبه کرد (به قرینه تعبیر به ذهب و فضه که در آغاز این کلام آمد) زیرا سخن تنها از زکات درهم و دینار نیست،بلکه منظور مطلق زکات است) و هم می توان از عین مالی که زکات به آن تعلق گرفته پرداخت.

این نکته قابل توجّه است که در روایات اسلامی و کلمات فقهاحیوانات ممتاز؛مانند گوسفند پرواری و شترهای پرارزش و حیوان باردار و حیوانات نر که برای بارور ساختن حیوانات ماده از آنها استفاده می شود،استثنا شده اند؛یعنی مأمور جمع آوری زکات برای جلب محبّت صاحبان این اموال،نخبه ها را به خودشان واگذار می کند تا زکات را با طیب خاطر بپردازند. {1) .به جواهر الکلام،ج 15،ص 160 مراجعه شود. }

آن گاه امام علیه السلام دستور می دهد که پنج نوع از حیواناتی که به نحوی ناقص و کم ارزش هستند به عنوان زکات انتخاب نشود؛می فرماید:«هرگز حیوان مسن و فرتوت و دست و پا شکسته و بیمار و معیوب را به عنوان زکات نپذیر»؛ (وَ لَا تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لَا هَرِمَهً وَ لَا مَکْسُورَهً وَ لَا مَهْلُوسَهً {2) .«مهلوسه»از ریشه«هلاس»بر وزن«غبار»و«هلس»بر وزن«درس»به معنای بیماری سل است،بنابراین «مهلوس»همان حیوان مبتلا به این بیماری است ولی گاه این واژه به معنای هر گونه بیماری به کار می رود. بعضی از ارباب لغت نیز هلاس را به معنای بیماری هایی که سبب لاغری می شود گرفته اند و از آنجایی که بیماری سل شخص مبتلا را کاملا لاغر می کند،در مورد این بیماری به کار رفته است. }،وَ لَا ذَاتَ عَوَارٍ). {3) .«عوار»از ریشه«عار»و«عور»بر وزن«غور»گرفته شده و به معنای عیب است و از آنجا که آشکار ساختن آلت جنسی مایه عیب است به آن«عوره»اطلاق شده است این واژه در مورد خانه بی حفاظ و لباس معیوب نیز به کار می رود. }

با توجّه به اینکه«عود»و«هرم»هر دو به معنای حیوان پیر است،به نظر می رسد که«عود»حیوانی است که سنّی از آن گذشته و«هرم»به معنی پیر و فرتوت است یعنی چیزی فراتر از حیوان مسن.

«مهلوسه»گاه به معنای حیوان بیمار مسلول و گاه به معنای هر گونه حیوان

بیمار تفسیر شده است و مناسب معنای دوم است و حیوان«ذات عوار»به معنای حیوانی است که عیب و نقصی دارد؛مثلاً فاقد چشم یا گوش یا مانند آن است.

شایان ذکر است که فقها گفته اند،منظور از این دستور آن است که اگر تمام نصاب سالم بوده باشد نمی تواند حیوان ناسالمی را از جایی دیگر بیاورد و به عنوان زکات بپردازد؛ولی اگر تمام نصاب حیوان بیمار و معیوب است،مانعی ندارد زکات را از همان بپردازد و نیز اگر قسمتی معیوب و قسمتی سالم است، زکات به نسبت از سالم و معیوب گرفته می شود و این نشانه رعایت عدالت اسلامی در مسائل مربوط به بحث زکات است. {1) .به جواهرالکلام،ج 15،ص 135 مراجعه شود. }

گفتنی است که اسلام از یک سو دستور می دهد که حیوانات معیوب،پیر و فرتوت و بیمار را به عنوان زکات نپذیرید،زیرا ارزش زکات را به عنوان یک عبادت پایین می آورد و به مقتضای آیه« لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّی تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ »؛ هرگز به حقیقت نیکوکاری و قرب الی اللّه نمی رسید مگر اینکه از آنچه دوست دارید در راه خدا انفاق کنید» {2) .آل عمران،آیه 92.}و از سویی دیگر دستور می دهد که اموال نخبه و گران قیمت را در اختیار صاحب قیمت بگذارید و به عنوان زکات نگیرید،زیرا بسیاری از مردم از این کار ناراحت می شوند و به مصداق« إِنْ یَسْئَلْکُمُوها فَیُحْفِکُمْ تَبْخَلُوا وَ یُخْرِجْ أَضْغانَکُمْ »؛چرا که هر گاه اموال شما را طلب کند و بر آن تأکید نماید،بخل می ورزید؛و کینه و خشم شما را آشکار می سازد». {3) .محمد،آیه 37.}و به این ترتیب تعادل را در مسأله ادای زکات کاملا رعایت کرده است.

بخش سوم

اشاره

وَ لَا تَأْمَنَنَّ عَلَیْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِینِهِ،رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِینَ حَتَّی یُوَصِّلَهُ إِلَی وَلِیِّهِمْ فَیَقْسِمَهُ بَیْنَهُمْ،وَ لَا تُوَکِّلْ بِهَا إِلَّا نَاصِحاً شَفِیقاً وَ أَمِیناً حَفِیظاً،غَیْرَ مُعْنِفٍ وَ لَا مُجْحِفٍ،وَ لَا مُلْغِبٍ وَ لاَ مُتْعِبٍ.ثُمَّ احْدُرْ إِلَیْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ نُصَیِّرْهُ حَیْثُ أَمَرَ اللّهُ بِهِ،فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِینُکَ فَأَوْعِزْ إِلَیْهِ أَلَّا یَحُولَ بَیْنَ نَاقَهٍ بَیْنَ فَصِیلِهَا،وَ لَا یَمْصُرَ لَبَنَهَا فَیَضُرَّ ذَلِکَ بِوَلَدِهَا؛وَ لَا یَجْهَدَنَّهَا رُکُوباً؛وَ لْیَعْدِلْ بَیْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِی ذَلِکَ وَ بَیْنَهَا،وَ لْیُرَفِّهْ عَلَی اللَّاغِبِ،وَ لْیَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ الظَّالِعِ،وَ لْیُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ،وَ لَا یَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلَی جَوَادِّ الطُّرُقِ،وَ لْیُرَوِّحْهَا فِی السَّاعَاتِ،وَ لْیُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ،حَتَّی تَأْتِیَنَا بِإِذْنِ اللّهِ بُدَّناً مُنْقِیَاتٍ،غَیْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لَا مَجْهُودَاتٍ،لِنَقْسِمَهَا عَلَی کِتَابِ اللّهِ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله فَإِنَّ ذَلِکَ أَعْظَمُ لِأَجْرِکَ،وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِکَ،إِنْ شَاءَ اللّهُ.

ترجمه

آنها(حیوانات زکات) را به غیر از کسی که به دینش اطمینان داری و نسبت به اموال مسلمین دلسوزتر است مسپار تا آن را (سالم) به ولی مسلمین برساند و او در میان مسلمانان تقسیم کند.تنها کسانی را مأمور این کار کن که خیرخواه و مهربان و امین و حافظ باشند،سخت گیر و اجحاف گر نباشند،حیوانات را خسته نکنند و به زحمت نیندازند،سپس آنچه را نزد تو جمع شده فورا به سوی ما روانه کن تا آن را در مصارفی که خداوند امر فرموده صرف کنیم و هنگامی که امین تو آنها را در اختیار گرفت به او سفارش کن که میان شتر ماده و نوزادش جدایی نیفکند و شیر آن را چنان ندوشد که به بچه اش زیان وارد شود و در سوار

شدن بر شتران،آنها را به زحمت نیفکند و عدالت را در این امر در میان آنها رعایت کند (گاه بر این سوار شود و گاه بر دیگری) و نیز حال شترِ خسته و یا زخمی را که سواری دادن برایش مشکل است رعایت کند و با حیوانی که سم او ساییده یا لنگ شده مدارا نماید.

امین تو باید هنگامی که در اثنای راه به غدیرهای آب می رسد،آنها را سیراب کند و از کناره های جاده علف دار به درون جاده های خشک و بی گیاه منحرف نسازد و ساعاتی به آن حیوانات استراحت دهد و چون به آب و علفزار می رسد به آنها مهلت دهد (تا به اندازه کافی آب بنوشند و از علفها تغذیه کنند) تا هنگامی که نزد ما می آیند به اذن خدا فربه و سرحال باشند نه خسته و کوفته و هدف نهایی این است که آنها را مطابق دستور خداوند و سنّت پیغمبرش صلی الله علیه و آله (در میان نیازمندان) تقسیم کنیم (بی آنکه منافع شخصی در آن وجود داشته باشد) (و بدان)عمل به این برنامه پاداش تو را بیشتر و هدایت تو را افزون تر خواهد کرد؛ ان شاء اللّه.

شرح و تفسیر: رأفت اسلامی حتی درباره حیوانات

رأفت اسلامی حتی درباره حیوانات

در بخش گذشته،امام علیه السلام دستورات لازم درباره چگونگی اخذ زکات از کسانی که زکات بر آنها واجب است را بیان فرمود.در این بخش از نامه،سخن درباره چگونگی حفظ این اموال و طرز رفتار با حیواناتی که به عنوان زکات پرداخته شده اند.

نخست امام علیه السلام صفات کسانی را که مأمور انتقال زکات به سوی بیت المال می شوند،بیان می کند و چندین ویژگی برای آنها برمی شمرد.در نخستین و دومین صفت می فرماید:«آنها را به غیر از کسی که به دینش اطمینان داری

و نسبت به اموال مسلمین دلسوز است،مسپار تا آن را (سالم) به ولی مسلمین برساند و در میان مسلمانان تقسیم کند»؛ (وَ لَا تَأْمَنَنَّ عَلَیْهَا إِلَّا مَنْ تَثِقُ بِدِینِهِ، رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِینَ حَتَّی یُوَصِّلَهُ إِلَی وَلِیِّهِمْ فَیَقْسِمَهُ بَیْنَهُمْ).

بنابراین مهمترین شرط،در این گونه مسائل امانت و وثاقت و شرط دوم رفق، مدارا و دلسوزی است و اگر این دو شرط در متصدیان بیت المال و خزانه داران کشورهای اسلامی رعایت شود به یقین مشکلی در امور مالی پیدا نخواهد شد؛ نه خیانتی رخ می دهد و نه حیف و میل و افراط و تفریطی.

سپس در ادامه این سخن،هشت وصف دیگر برای مأموران انتقال این اموال و چوپان ها بیان کرده و می فرماید:«تنها کسانی را مأمور این کار کن که خیرخواه و مهربان و امین و حافظ باشند،سخت گیر و اجحاف گر نباشند،حیوانات را خسته نکنند و به زحمت نیندازند»؛ (وَ لَا تُوَکِّلْ بِهَا إِلَّا نَاصِحاً شَفِیقاً وَ أَمِیناً حَفِیظاً،غَیْرَ مُعْنِفٍ {1) .«معنف»از ریشه«عنف»بر زون«قفل»به معنای گرفتن چیزی با شدت و قساوت است. }وَ لَا مُجْحِفٍ {2) .«مجحف»از ریشه«اجحاف»از ریشه«جحف»بر وزن«حرف»به معنای اصرار بر ضرر زدن به کسی است. }،وَ لَا مُلْغِبٍ {3) .«ملغب»از ریشه«لغوب»به معنای خسته شدن و خستگی گرفته شده و هنگامی که به باب افعال می رود به معنای خسته کردن است. }وَ لَا مُتْعِبٍ). {4) .«متعب»این واژه که از ریشه«تعب»به معنای خستگی گرفته شده،هنگامی که باب افعال برود مفهوم آن خسته کردن است،با«ملغب»قریب المعناست؛ولی بعضی گفته اند:«لغوب»به معنای تعب و زحمت روحی است در حالی که تعب رنج جسمانی را نیز شامل می شود. }

به یقین این اوصاف هشت گانه ارتباط نزدیک با یکدگر دارند؛چوپانی که ناصح و شفیق است مسلما حیوانات را خسته نمی کند و تند نمی راند،زیرا هم حیوانات به زحمت می افتند که بر خلاف عدل اسلامی است و هم وزن آنها کم می شود و یا بیمار می گردند که به زیان مصرف کنندگان است.

قابل توجّه اینکه این دستورات را امام علیه السلام هنگامی بیان فرمود که نه از حقوق حیوانات سخنی در میان دانشمندان جهان مطرح بود و نه از حقوق بشر؛ولی

اسلام به عنوان آئینی مملوّ از برنامه های اخلاقی،حرمت حیوانات و حقوق آنها را نیز فراموش نکرده و مشمول محبّت و رأفت قرار داده است (توضیح بیشتری در این زمینه در بحث نکات خواهد آمد).

آن گاه در دستور دیگری می فرماید:«سپس آنچه نزد تو جمع شده فوراً به سوی ما روانه کن تا آن را در مصارفی که خداوند امر فرموده صرف کنیم»؛ (ثُمَّ احْدُرْ {1) .«احدر»از ریشه«حدر»بر وزن«حرف»به معنای به سرعت حرکت کردن و نیز به معنای پایین آوردن چیزی از بلندی است و در اینجا معنای اوّل مراد است؛یعنی حیوانات زکات را که جمع آوری کردی به سرعت نزد ما بیاور تا به اهلش برسانیم. }إِلَیْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ نُصَیِّرْهُ حَیْثُ أَمَرَ اللّهُ بِهِ).

این دستور به دو دلیل داده شده است:نخست اینکه ممکن است نیازمندانی به صورت فوق العاده در انتظار کمک های بیت المال باشند که اگر حق آنها زودتر برسد،مشکلاتشان حل خواهد شد و دیگر اینکه تأخیر در رساندن این اموال، معرض آفات است و برای نجات از آن آفات باید تعجیل کرد و اموال زکات را به ولی امر مسلمین رسانید.

بعضی از شارحان نهج البلاغه از این جمله احکام فقهی متعدّدی استفاده کرده اند:نخست اینکه نقل زکات از شهری به شهر دیگر جایز است و دیگر اینکه مأموران جمع آوری زکات حق ندارند خودسرانه آنها را تقسیم کنند و سوم اینکه زکات باید به دست ولی امر مسلمین برسد و زیر نظر او تقسیم گردد.

بدیهی است این دستور مربوط به مناطق نزدیک به مرکز حکومت امام علیه السلام است و اما مناطق دور دست که انتقال مال زکات به غیر صورت نقدی عملاً امکان پذیر نیست حکم دیگری دارد؛یعنی نمایندگان امام علیه السلام می توانند آن را در مرکز نمایندگی خود جمع آوری و تقسیم کنند.

آن گاه امام علیه السلام درباره کیفیت نقل حیوانات زکَوی به نماینده خود دستورات

ده گانه دقیق و ظریفی می دهد و می فرماید:«هنگامی که امین تو آنها را در اختیار گرفت به او سفارش کن که میان شتر ماده و نوزادش جدایی نیفکند و شیر آن را چنان ندوشد که به بچه اش زیان وارد شود و در سوار شدن بر شتران،آنها را به زحمت نیفکند و عدالت را در این امر در میان آنها رعایت کند (گاه بر این سوار شود و گاه بر دیگری) و نیز حال شترِ خسته و یا زخمی را که سواری دادن برایش مشکل است رعایت کند و با حیوانی که سم او ساییده یا لنگ شده مدارا نماید»؛ (فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِینُکَ فَأَوْعِزْ {1) .«اوعز»از ریشه«وعز»بر وزن«وعظ»به معنای پیشنهاد کردن و سفارش نمودن کاری به دیگری است. }إِلَیْهِ أَلَّا یَحُولَ بَیْنَ نَاقَهٍ وَ بَیْنَ فَصِیلِهَا {2) .«فصیل»به معنای بچه شتری است که از شیر باز گرفته شده و از ریشه«فصل»به معنای جدایی است؛ولی با توجّه به اینکه امام علیه السلام بعد از این جمله دستور می دهد که تمام شیر ناقه را ندوشند تا بچه او هم بهره ای داشته باشد،استفاده می شود که منظور از فصیل در اینجا بچه شتری است که در آستانه از شیر باز گرفتن است و هنوز از شیر باز گرفته نشده (به تعبیر ادبا مجازِ به علاقه اول و مشارفت است). }،وَ لَا یَمْصُرَ {3) .«لا یمصر»از ریشه«مصر»بر وزن«نصر»به معنای دوشیدن شیر به طور کامل است. }لَبَنَهَا فَیَضُرَّ ذَلِکَ بِوَلَدِهَا؛وَ لَا یَجْهَدَنَّهَا رُکُوباً،وَ لْیَعْدِلْ بَیْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِی ذَلِکَ وَ بَیْنَهَا،وَ لْیُرَفِّهْ عَلَی اللَّاغِبِ،وَ لْیَسْتَأْنِ {4) .«یستأن»از ریشه«أنی»بر وزن«امر»به معنای مهلت دادن گرفته شده و هنگامی که به باب استفعال برود، به معنای انتظار کشیدن و مدارا کردن است. }بِالنَّقِبِ {5) .«نقب»به معنای شتری است که کف پای او ساییده شده (و به زحمت راه می رود). }وَ الظَّالِعِ). {6) .«ظالع»از ریشه«ظلع»بر وزن«زرع»به معنای لنگیدن گرفته شده است. }

آنچه در بالا آمد شش قسمت از دستوراتی است که امام علیه السلام برای مراعات حال حیوانات زکوی بیان فرموده که هم جمع انسانی و اخلاقی دارد و نشان می دهد که اسلام حتی مراعات حال حیوانات را نیز لازم می شمرد؛حیواناتی که زبان برای گفتن ندارند و قادر بر دفاع از خویشتن نیستند.

آن گاه در ادامه این سخن چند دستور دیگر می دهد و می فرماید:«امین تو باید هنگامی که در اثنای راه به غدیرهای آب می رسد،آنها را سیراب کند و از کناره های جاده علف دار به درون جاده های خشک و بی گیاه منحرف نسازد

و ساعاتی به آن حیوانات استراحت دهد و آن گاه که به آب و علفزار می رسد به آنها مهلت دهد (تا به اندازه کافی آب بنوشند و از علفها تغذیه کنند) تا هنگامی که نزد ما می آیند به اذن خدا فربه و سرحال باشند نه خسته و کوفته»؛ (وَ لْیُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ {1) .«غدر»جمع«غدیر»به معنای برکه آب است. }،وَ لَا یَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلَی جَوَادِّ {2) .«جوادّ»جمع«جاده»به معنای راه وسیع است. }الطُّرُقِ،وَ لْیُرَوِّحْهَا فِی السَّاعَاتِ وَ لْیُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ {3) .«نطاف»جمع«نطفه»به معنای آب زلال است. }وَ الْأَعْشَابِ {4) .«الاعشاب»جمع«عشب»بر وزن«قفل»به معنای گیاهان سبز است. }،حَتَّی تَأْتِیَنَا بِإِذْنِ اللّهِ بُدَّناً {5) .«بدّن»جمع«بادن»به معنای حیوان چاق و فربه است. }مُنْقِیَاتٍ {6) .«منقیات»جمع«منقیه»به معنی حیوانی است که چربی فراوان داشته باشد. }، غَیْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لَا مَجْهُودَاتٍ).

در این چهار دستور اخیر امام علیه السلام،بیشتر به آب و علف این حیوانات نظر دارد.هدف آن است که اینها تشنگی نکشند،گرسنه نشوند،در مسیر راه به اندازه کافی آب بنوشند و در کنار جاده ها که غالبا علف وجود دارد،از آن استفاده کنند.

این دستورات افزون بر اینکه جنبه اخلاقی و انسانی دارد،به نفع بیت المال و نیازمندانی است که از حقوق بیت المال بهره می گیرند؛لذا درآخر این عبارات فرمود:

باید چنان کنند که این حیوانات سالم و سرحال و چاق و فربه به نزد ما آیند.

در پایان این نامه،به هدف نهایی اشاره کرده و می فرماید:«هدف این است که آنها را مطابق دستور خداوند و سنّت پیغمبرش صلی الله علیه و آله (در میان نیازمندان) تقسیم کنیم (بی آنکه منافع شخصی در آن وجود داشته باشد)»؛ (لِنَقْسِمَهَا عَلَی کِتَابِ اللّهِ وَ سُنَّهِ نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله).

آن گاه اضافه می کند:«عمل به این برنامه پاداش تو را بیشتر و هدایت تو را افزون تر خواهد کرد إن شاءاللّه»؛ (فَإِنَّ ذَلِکَ أَعْظَمُ لِأَجْرِکَ،وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِکَ،إِنْ شَاءَ اللّهُ).

نکته ها

1-تأکید بر رساندن اموال زکات به نیازمندان

امام علیه السلام در این نامه نورانی سه بار بر این مطلب تأکید فرموده که اموال زکات بعد از جمع آوری باید در میان نیازمندان تقسیم شود.حضرت تعبیر به« مال المسلمین »کرده؛در یک جا می فرماید:« فیقسمه بینهم »و در جای دیگر می فرماید:« نصیره حیث امر اللّه »و در پایان نامه نیز می فرماید:« نقسمها علی کتاب اللّه و سنه نبیه ».این تکرار،هر چند به گفته ابن ابی الحدید در ابتدا مخالف بلاغت به نظر می رسد،ولی با توجّه به اینکه خاطرات زمان عثمان که بیت المال در میان افراد خاصی تقسیم می شد و نیازمندان محروم می ماندند و همان سبب فتنه و آشوب بر علیه او شد،در نظرها باقی مانده بود،امام علیه السلام برای اطمینان بخشیدن به مردم در یک نامه سه بار این نکته را تکرار می کند که هدف ما این است که مال مسلمین را در میان آنها تقسیم کنیم و نیازمندان را به حقوقشان برسانیم.

2-حمایت حیوانات در اسلام

مردم جهان از قدیم الایام به طور سنتی برای حیواناتی که از آنها استفاده می کردند،احترام قائل بودند و اصولی را درباره آنها رعایت می کردند و در بعضی از موارد به صورت افراطی در می آمد و شکل پرستش به خود می گرفت همان گونه که امروز در میان جمعی از هندوها نیز دیده می شود تا اینکه در این اواخر به مدافعان از حیوانات شکل جمیعیت دادند و اصول و مقرراتی قائل شدند و اگر کسانی از آن تخلف کنند مورد اعتراض قرار می گیرند،هر چند این موضوع مانند سایر موضوعاتی که مربوط به حقوق بشر یا حمایت زندانیان و کودکان و امثال آنهاست در بسیاری از موارد رنگ سیاسی به خود گرفته و تبدیل به چماقی برای کوبیدن بر سر مخالفان شده است؛گاه هزاران انسان بی گناه را

می کشند و در سال میلیادرها دلار سلاحهای کشتار جمعی صادر می کنند و صدای کسی بلند نمی شود؛اما یک یا چند حیوان اگر مورد آزار قرار گیرند فریادشان بلند می شود.

ولی اسلام حد اعتدال را از آغاز در این مسأله رعایت کرده و سفارشهای اکید و دقیق و ظریفی درباره حیوانات نموده که هر انسان منصفی را به تحسین وا می دارد.

در کتب روایی ما،روایات زیادی در این باره وارد شده است؛از جمله در ابواب مربوط به حج به تناسب استفاده از حیوانات به عنوان مرکب در مسیر حج، ابوابی تحت عنوان«ابواب احکام الدواب فی السفر و غیره»دیده می شود.

مرحوم شیخ حر عاملی در کتاب وسائل الشیعه در جلد هشتم تحت همین عنوان روایات فراوانی در بیش از پنجاه باب ذکر کرده است که ذیلا بعضی از روایات آن را که در باب اوّل ذکر کرده از نظر می گذرانیم.

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:«لِلدَّابَّهِ عَلَی صَاحِبِهَا خِصَالٌ یَبْدَأُ بِعَلَفِهَا إِذَا نَزَلَ وَ یَعْرِضُ عَلَیْهَا الْمَاءَ إِذَا مَرَّ بِهِ وَ لَا یَضْرِبُ وَجْهَهَا فَإِنَّهَا تُسَبِّحُ بِحَمْدِ رَبِّهَا وَ لَا یَقِفُ عَلَی ظَهْرِهَا إِلَّا فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لَا یُحَمِّلُهَا فَوْقَ طَاقَتِهَا وَ لَا یُکَلِّفُهَا مِنَ الْمَشْیِ إِلَّا مَا تُطِیقُ؛برای چهارپایان بر صاحبان آنها حقوق (شش گانه) است نخست اینکه هنگامی که به منزل رسید و پیاده شد اوّل آذوقه آنها را آماده کند (چرا که این حیوان از صاحبش خسته تر است به علاوه زبان تقاضا ندارد) و هر زمان که از کنار آب بگذرد،آب را بر او عرضه کند (تا اگر تشنه باشد بنوشد) و هرگز به صورتش تازیانه نزند چرا که او تسبیح و حمد خدا می گوید و هرگز بر پشت آن هنگام توقف ننشیند مگر در هنگام جنگ (اشاره به اینکه هنگامی که سواران به هم می رسند،یا از کنار فرد پیاده ای عبور می کنند و برای احوال پرسی و مطالب دیگر توقف می نمایند باید از مرکب پیاده شوند،حرفهایشان که تمام شد سوار شوند و به راه خود ادامه دهند، زیرا این زحمت را به حیوان دادن که در حال توقف سوار آن باشند و پیاده

نشوند،زحمتی است بدون دلیل؛ولی در میدان جنگ چنین نیست (زیرا پیاده شدن از مرکب به هر حال خطرناک است) و بیش از طاقتش چیزی بر آن بار نکند و بیش از تواناییش آن را راه نبرد». {1) .وسائل الشیعه،ج 8،ابواب احکام الدواب،باب 9،ص 350،ح 1. }

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام شبیه همین معنا تحت عنوان«لِلدَّابَّهِ عَلَی صَاحِبِهَا سِتِّهُ حُقوق؛برای چهارپایان بر صاحبان آنها شش حق است»نقل شده و در روایت دیگری هفت حق ذکر شده است.

تعبیرات ظریفی در این روایت آمده که اسلام کوچک ترین مسائل را درباره این موضوع از نظر دور نداشته و انسانی ترین دستورات را در این باره داده است.

بسیارند کسانی که هنگامی که مرکب آنها کم و زیادی می کند با شلاق به جان آن می افتند و گاه عصبانیّت خود را در موضوعات دیگر،بر سر حیوان خالی می کنند؛ ولی اسلام تأکید می کند که بی دلیل مرکب را آزار ندهند.در حدیث می خوانیم که امام سجاد زین العابدین علیه السلام چهل بار از مدینه به مکّه برای زیارت خانه خدا از شتری استفاده کرد و در تمام این مدت حتی یک تازیانه به آن شتر نزد. {2) .همان مدرک،باب 10،ص 353،ح 9. }

در حدیث معروفی که در منابع شیعه و اهل سنّت آمده است می خوانیم:

«خداوند زنی را به خاطر گربه ای وارد دوزخ ساخت چرا که آن را بسته بود نه رهایش می کرد که خودش غذا پیدا کند و نه غذایی به او می داد». {3) .کنزالعمال،ح 43695 و وسائل الشیعه،باب 53 از احکام الدواب.ص 397. }

حتی از بعضی روایات استفاده می شود که نباید فحش و ناسزا به حیوانات داد. {4) .تهذیب،ج 4،ص 164،ح4. }این تعبیر نشان می دهد که حیوانات هم برای خود فهم و شعوری دارند و از فحش و ناسزا متأثر می شوند.به علاوه هنگامی که زبان انسان آلوده شد،تدریجاً برای او یک عادت می شود و در مورد انسانها نیز آن را به کار می برد.

نامه27: اخلاق اجتماعی/اعتدال گرایی زاهدان/ضرورت یاد مرگ

موضوع

و من عهد له ع إلی محمد بن أبی بکر رضی الله عنه حین قلده مصر

(نامه به فرماندار مصر، محمد بن ابی بکر، هنگامی که او را در آغاز سال 37 هجری به سوی مصر فرستاد) {محمّد بن ابی بکر، نامه ها و دستور العمل های امام را جمع آوری کرده و همواره مورد مطالعه قرار می داد و در اداره سیاسی مصر از آن بهرمند می گشت، پس از هجوم عمرو عاص به مصر و شهادت محمد، تمام نامه هایی را که در خانه او موجود بود به شام انتقال دادند. و معاویه آنها را حفظ کرد. ولید بن عقبه به معاویه گفت این نامه ها را بسوزانید. معاویه گفت وای بر تو آیا چنین دستور العمل های علمی و ارزشمند را باید سوزاند؟ این نامه ها در خزینه های بنی امیّه ماند تا دوران حکومت عمر بن عبد العزیز که همه آن را به دانشمندان معرّفی کرده و از آن استفاده کردند. (کتاب الغارات ص 251).}

متن نامه

فَاخفِض لَهُم جَنَاحَکَ وَ أَلِن لَهُم جَانِبَکَ وَ ابسُط لَهُم وَجهَکَ وَ آسِ بَینَهُم فِی اللّحظَهِ وَ النّظرَهِ حَتّی لَا یَطمَعَ العُظَمَاءُ فِی حَیفِکَ لَهُم وَ لَا یَیأَسَ الضّعَفَاءُ مِن عَدلِکَ عَلَیهِم فَإِنّ اللّهَ تَعَالَی یُسَائِلُکُم مَعشَرَ عِبَادِهِ عَنِ الصّغِیرَهِ مِن أَعمَالِکُم وَ الکَبِیرَهِ وَ الظّاهِرَهِ وَ المَستُورَهِ فَإِن یُعَذّب فَأَنتُم أَظلَمُ وَ إِن یَعفُ فَهُوَ أَکرَمُ وَ اعلَمُوا عِبَادَ اللّهِ أَنّ المُتّقِینَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدّنیَا وَ آجِلِ الآخِرَهِ فَشَارَکُوا أَهلَ الدّنیَا فِی دُنیَاهُم وَ لَم یُشَارِکُوا أَهلَ الدّنیَا فِی آخِرَتِهِم سَکَنُوا الدّنیَا بِأَفضَلِ مَا سُکِنَت وَ أَکَلُوهَا بِأَفضَلِ مَا أُکِلَت فَحَظُوا مِنَ الدّنیَا بِمَا حظَیِ َ بِهِ المُترَفُونَ وَ أَخَذُوا مِنهَا مَا أَخَذَهُ الجَبَابِرَهُ المُتَکَبّرُونَ ثُمّ انقَلَبُوا عَنهَا بِالزّادِ المُبَلّغِ وَ المَتجَرِ الرّابِحِ أَصَابُوا لَذّهَ زُهدِ الدّنیَا فِی دُنیَاهُم وَ تَیَقّنُوا أَنّهُم

ص: 383

جِیرَانُ اللّهِ غَداً فِی آخِرَتِهِم لَا تُرَدّ لَهُم دَعوَهٌ وَ لَا یَنقُصُ لَهُم نَصِیبٌ مِن لَذّهٍ فَاحذَرُوا عِبَادَ اللّهِ المَوتَ وَ قُربَهُ وَ أَعِدّوا لَهُ عُدّتَهُ فَإِنّهُ یأَتیِ بِأَمرٍ عَظِیمٍ وَ خَطبٍ جَلِیلٍ بِخَیرٍ لَا یَکُونُ مَعَهُ شَرّ أَبَداً أَو شَرّ لَا یَکُونُ مَعَهُ خَیرٌ أَبَداً فَمَن أَقرَبُ إِلَی الجَنّهِ مِن عَامِلِهَا وَ مَن أَقرَبُ إِلَی النّارِ مِن عَامِلِهَا وَ أَنتُم طُرَدَاءُ المَوتِ إِن أَقَمتُم لَهُ أَخَذَکُم وَ إِن فَرَرتُم مِنهُ أَدرَکَکُم وَ هُوَ أَلزَمُ لَکُم مِن ظِلّکُم المَوتُ مَعقُودٌ بِنَوَاصِیکُم وَ الدّنیَا تُطوَی مِن خَلفِکُم فَاحذَرُوا نَاراً قَعرُهَا بَعِیدٌ وَ حَرّهَا شَدِیدٌ وَ عَذَابُهَا جَدِیدٌ دَارٌ لَیسَ فِیهَا رَحمَهٌ وَ لَا تُسمَعُ فِیهَا دَعوَهٌ وَ لَا تُفَرّجُ فِیهَا کُربَهٌ وَ إِنِ استَطَعتُم أَن یَشتَدّ خَوفُکُم مِنَ اللّهِ وَ أَن یَحسُنَ ظَنّکُم بِهِ فَاجمَعُوا بَینَهُمَا فَإِنّ العَبدَ إِنّمَا یَکُونُ حُسنُ ظَنّهِ بِرَبّهِ عَلَی قَدرِ خَوفِهِ مِن رَبّهِ وَ إِنّ أَحسَنَ النّاسِ ظَنّاً بِاللّهِ أَشَدّهُم خَوفاً لِلّهِ وَ اعلَم یَا مُحَمّدَ بنَ أَبِی بَکرٍ أنَیّ قَد وَلّیتُکَ أَعظَمَ أجَنَادیِ فِی نَفسیِ أَهلَ مِصرَ فَأَنتَ مَحقُوقٌ أَن تُخَالِفَ عَلَی نَفسِکَ وَ أَن تُنَافِحَ عَن دِینِکَ وَ لَو لَم یَکُن لَکَ إِلّا سَاعَهٌ مِنَ الدّهرِ وَ لَا تُسخِطِ اللّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِن خَلقِهِ فَإِنّ فِی اللّهِ خَلَفاً مِن غَیرِهِ وَ لَیسَ مِنَ اللّهِ خَلَفٌ فِی غَیرِهِ صَلّ الصّلَاهَ لِوَقتِهَا المُؤَقّتِ لَهَا وَ لَا تُعَجّل وَقتَهَا لِفَرَاغٍ وَ لَا

ص: 384

تُؤَخّرهَا عَن وَقتِهَا لِاشتِغَالٍ وَ اعلَم أَنّ کُلّ شَیءٍ مِن عَمَلِکَ تَبَعٌ لِصَلَاتِکَ وَ مِنهُ فَإِنّهُ لَا سَوَاءَ إِمَامُ الهُدَی وَ إِمَامُ الرّدَی وَ ولی النّبِیّ وَ عَدُوّ النّبِیّ وَ لَقَد قَالَ لِی رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إنِیّ لَا أَخَافُ عَلَی أمُتّیِ مُؤمِناً وَ لَا مُشرِکاً أَمّا المُؤمِنُ فَیَمنَعُهُ اللّهُ بِإِیمَانِهِ وَ أَمّا المُشرِکُ فَیَقمَعُهُ اللّهُ بِشِرکِهِ وَ لکَنِیّ أَخَافُ عَلَیکُم کُلّ مُنَافِقِ الجَنَانِ عَالِمِ اللّسَانِ یَقُولُ مَا تَعرِفُونَ وَ یَفعَلُ مَا تُنکِرُونَ

ترجمه ها

دشتی

1 اخلاق اجتماعی

با مردم فروتن باش، نرمخو و مهربان باش، گشاده رو و خندان باش. در نگاه هایت، و در نیم نگاه و خیره شدن به مردم، به تساوی رفتار کن، تا بزرگان در ستمکاری تو طمع نکنند، و ناتوان ها در عدالت تو مأیوس نگردند ، زیرا خداوند از شما بندگان در باره اعمال کوچک و بزرگ، آشکار و پنهان خواهد پرسید، اگر کیفر دهد شما استحقاق بیش از آن را دارید، و اگر ببخشد از بزرگواری اوست .

2 اعتدال گرایی زاهدان

آگاه باشید! ای بندگان خدا! پرهیزکاران از دنیای زودگذر به سلامت گذشتند و آخرت جاودانه را گرفتند. با مردم دنیا در دنیاشان شریک گشتند، امّا مردم دنیا در آخرت آنها شرکت نکردند ، پرهیزکاران در بهترین خانه های دنیا سکونت کردند، و بهترین خوراک های دنیا را خوردند، و همان لذّت هایی را چشیدند که دنیاداران چشیده بودند، و از دنیا بهره گرفتند آنگونه که سرکشان و متکبّران دنیا بهره مند بودند .

سپس از این جهان با زاد و توشه فراوان، و تجارتی پر سود، به سوی آخرت شتافتند.

لذّت پارسایی در ترک حرام دنیا را چشیدند، و یقین داشتند در روز قیامت از همسایگان خدایند، جایگاهی که هر چه درخواست کنند، داده می شود، و هر گونه لذّتی در اختیارشان قرار دارد .).

3 ضرورت یاد مرگ

ای بندگان خدا! از مرگ و نزدیک بودنش بترسید، و آمادگی های لازم را برای مرگ فراهم کنید، که مرگ جریانی بزرگ و مشکلی سنگین به همراه خواهد آورد: یا خیری که پس از آن شرّی وجود نخواهد داشت، و یا شرّی که هرگز نیکی با آن نخواهد بود! پس چه کسی از عمل کننده برای بهشت، به بهشت نزدیک تر؟ و چه کسی از عمل کننده برای آتش، به آتش نزدیک تر است؟ شما همه شکار آماده مرگ می باشید:

اگر توقّف کنید شما را می گیرد، و اگر فرار کنید به شما می رسد. مرگ از سایه شما به شما نزدیک تر است، نشانه مرگ بر پیشانی شما زده شد، دنیا پشت سر شما در حال درهم پیچیده شدن است ، پس بترسید از آتشی که ژرفای آن زیاد، و حرارتش شدید، و عذابش نو به نو وارد می شود، در جایگاهی که رحمت در آن وجود ندارد، و سخن کسی را نمی شنوند، و نا راحتی ها در آن پایان ندارد! اگر می توانید که ترس از خدا را فراوان، و خوش بینی خود را به خدا نیکو گردانید، چنین کنید، هر دو را جمع کنید، زیرا بنده خدا خوش بینی او به پروردگار باید به اندازه ترسیدن او باشد، و آن کس که به خدا خوش بین تر است، باید بیشتر از دیگران از کیفر الهی بترسد .

4 اخلاق مدیران اجرایی

ای محمد بن ابی بکر! بدان که من تو را سرپرست بزرگ ترین لشکرم یعنی لشکر مصر، قرار دادم. بر تو سزاوار است که با خواسته های دل مخالفت کرده، و از دین خود دفاع کنی، هر چند ساعتی از عمر تو باقی نمانده باشد . خدا را در راضی نگهداشتن مردم به خشم نیاور، زیرا خشنودی خدا جایگزین هر چیزی بوده امّا هیچ چیز جایگزین خشنودی خدا نمی شود . نماز را در وقت خودش به جای آر، نه اینکه در بیکاری زودتر از وقتش بخوانی، و به هنگام درگیری و کار آن را تأخیر بیندازی، و بدان که تمام کردار خوبت در گرو نماز است .

[قسمتی از نامه] امام هدایتگر، و زمامدار گمراهی، هیچ گاه مساوی نخواهند بود، چنان

که دوستان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و دشمنانش برابر نیستند ، پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به من فرمود:

«بر امّت اسلام، نه از مؤمن و نه از مشرک هراسی ندارم، زیرا مؤمن را ایمانش باز داشته، و مشرک را خداوند به جهت شرک او نابود می سازد ، من بر شما از مرد منافقی می ترسم که درونی دو چهره، و زبانی عالمانه دارد، گفتارش دلپسند و رفتارش زشت و ناپسند است.»

شهیدی

با آنان فروتن باش و نرمخو، و هموار و گشاده رو، و به یک چشم بنگر به همگان، خواه به گوشه چشم نگری و خواه خیره شوی به آنان، تا بزرگان در تو طمع ستم بر ناتوانان نبندند و ناتوانان از عدالتت مأیوس نگردند ، که خدای تعالی می پرسد از شما بندگان، از خرد و درشت کارهاتان و از آشکار آن و نهان. پس اگر عذاب کند، شما ستمکارتر، و اگر ببخشد، او بزرگوارتر. و بندگان خدا بدانید که پرهیزگاران- مردند و- بر دنیای گذرا و آخرت دیرپا را بردند. با مردم دنیا در دنیاشان شریک گشتند، و مردم دنیا در آخرت آنان شرکت نداشتند. در دنیا زیستند هرچه نیکوتر و نعمت دنیا را خوردند هر چه بهتر. پس، از دنیا چون ناز پروردگان نصیب بردند، و چون سرکشان نعمت آن را خوردند. سپس از این جهان رخت بربستند با توشه ای که به مقصدشان رساند، و سودایی که سودشان را فراهم گرداند. در دنیا طعم لذت زهد چشیدند، و یقین کردند که فردا در آخرت همسایه خدا گردند. دست دعای آنان برنتابد و بهره شان از لذت کاهش نیابد. پس بندگان خدا، از مرگ و نزدیکی آن بترسید و برگ آن را آماده سازید، که مرگ، کاری بزرگ را پیش می آرد و حادثه ای سترگ را همراه دارد: خیری که هرگز شرّی با آن نیست، یا شرّی که همیشه از خیر تهی است. پس به بهشت چه کسی نزدیکتر از آن که برای بهشت در کار است ، و به دوزخ چه کسی نزدیکتر از آن که کار دوزخ را عهده دار است؟ شما- همچون-

شکاریها هستید که مرگ- از جایهاتان- رانده است، اگر بایستید شما را برباید و اگر بگریزید، به سر وقتتان آید، و پیوسته تر از سایه تان در پی شما آید. مرگ به پیشانیهاتان چسبیده است و دنیا در پس شما در پیچیده. پس، از آتشی بترسید که ژرفای آن دور تک است، و گرمای آن بی اندازه و عذاب آن تازه. سرایی که در آن رحمتی نباشد و فریادی شنوده نگردد و نه بند اندوهی گشوده ، و اگر توانستید که هم از خدا سخت بترسید و هم بدو گمان نیکو برید، این دو را با هم فراهم آورید، که بنده گمان نیک به پروردگار خود بدان اندازه برد که از او بترسد، و نیکو گمان تر مردمان به خدا کسی است که ترس وی از خدا بیشتر باشد. و بدان ای محمد، پسر ابو بکر! که من تو را بر مردم مصر والی گردانیدم، مردمی که در نظرم بزرگترین سپاهیان منند. پس تو را باید که با نفس خویش به پیکار در آیی و دین خود را حمایت نمایی، هرچند که در روزگار بیش از ساعتی نپایی ، و خدا را به خاطر خشنودی هیچیک از آفریدگانش به خشم میاور، که خشنودی خدا جای نشین دیگر چیزهاست، و چیزی نیست- که توان گفت- جای نشین رضای خداست. نماز را در وقت معین آن به جای آر، و به خاطر آسوده بودن از کار پیش از رسیدن وقت آن را بر پای مدار، و آن را واپس مینداز به خاطر پرداختن به کار، و بدان که هر چیز از کار که به جای آری، پیرو نماز توست که بر پا می داری .

همانا امامی که به رستگاری خواند، چون امامی نیست که به گمراهی راند، و آن که دوست پیامبر است کجا در رتبه دشمن پیامبر است. رسول خدا می فرمود: من بر امتّم نه از مؤمن هراسانم و نه از مشرک ترسان، چه مرد با ایمان را خدا به خاطر ایمان وی باز می دارد، و مشرک را به خاطر شرک او از پای در می آرد. لیکن من بر شما از مرد دورویی می ترسم که- به حکم شرع- داناست. او چیزی را می گوید که آن را نیکو می شمارید و کاری می کند که آن را ناپسند می دارید.

اردبیلی

پس فرود آر از برای ایشان بال خود را و نرم کن برای ایشان جانب خود را و متواضع باش برای او بگستران رخسار خود را و سازگاری کن در میان ایشان در ملاحظه و مناضره تا که طمع نکنند بزرگان در گردیدن تو از عدالت و نومید نشوند ضعیفان از عدالت برایشان و بدرستی که خدا سؤال خواهد کرد از شما ای گروه بندگان او از عملهای کوچک شما و از اعمال بزرگ شما و از فعلهای آشکار او نهان پس اگر عذاب کند پس شما ستمکارید و اگر عفو کند پس او کریمترین همه است و بدانید ای بندگان خدا بدرستی که متقیان بردند نعمتهای شتابنده دنیا را و آینده آن جهان پس شریک شدند اهل دنیا در دنیای ایشان و شریک نشدند با ایشان اهل دنیا در آخرت ایشان ساکن شدند اهل آخرت در دنیا به بهترین آنچه ایشان ساکن شوند در آن و خوردند دنیا را به بهترین آنچه خوردند در آن پس ظفر یافتند بآن متنعمان و فرا گرفتند از آن آنچه فرا گرفتند آنرا گردنکشان و متکبران پس منتقل شدند از آن بتوشه رساننده بمقصد آخرت و تجارت سود دهنده رسیدند بلذت ترک دنیا در دنیای خود و یقین دانستند که ایشان همسایگان خدایند فردا در آخرت خود رد کرده نشود مر ایشان را خواندنی و کم کرده نشود مر ایشان را بهره از لذت نعمت پس بترسید

ای بندگان خدا مرگ را و نزدیک بودن و مهیا سازید برای آن ساز و برگ آن را پس بدرستی که مرگ می آید با کار بزرگ و و کار خطرناک پر هول با نیکی که نیست باو بدی هرگز یا بدی که نباشد با او نیکوئی هرگز پس کیست نزدیکتر ببهشت از کار کننده آن و کیست نزدیکتر بآتش از کار کننده آن و شما رانده شدگان مرگید اگر بایستید برای او بگیرد شما را و اگر بگریزند از آن دریابد شما را و او لازم تر است مر شما را از سایه شما مرگ بسته شده است بمویهای پیشانی شما و دنیا در نور دیده شده از قفای شما پس بترسید از آتشی که تک آن بغایت دور است و حرارت آن بغایت سخت و عذاب آن نو و تازه نیست در آن رحمه و راحت و شنیده نمی شود در آن خواندنی و وابرده نمی شود در آن هیچ المی و محنتی و اگر توانید خود را بمرتبه رسانید که محکم شود ترس شما از خدا و نیکو گردد گمان شما باو سبحانه پس جمع کنید میان خوف و رجا پس بدرستی که بنده جز این نیست که میباشد نیکوئی کمان او به پروردگار خود بر مقدار ترس او از پروردگار او و بدرستی که نیکوترین مردمان بخدا از روی گمان سخترین ایشانست از روی ترس بخدا و بدان ای محمد بن ابی بکر که من والی و حاکم ساختم تو را بر بزرگترین لشکریان خود در نفس من که آنها اهل مصرند پس تو سزاواری که مخالفت کنی بر نفس خود و مخاصمه کنی و رفع نمایی از دین خود جمیع مناهیرا و اگر چه نباشد مر تو را عمر مگر یک ساعت از روزگار و بخشم میارد خدا را بخشنودی یکی از خلقان پس بدرستی که هست در خزانه خدا عوضی که از غیر آن حاصل می شود و نیست از جانب خدا عوضی که در غیر او باشد بگذار نماز را در وقت خود که تعیین شده وقت برای گزاردن آن و شتاب مکن در وقت نماز بجهه فارغ شدن از آن و تاخیر مکن نماز را از وقت خودش بجهه مشغول شدن بکاری و بدانکه هر چیزی از کردار تو تابع است مر نماز تو را و از جمله عهدنامه حضرتست پس بدرستی که نیست یکسان پیشوائی راستی که نفس نفیس آن حضرتست و پیشوای گمراهی که نفس خبیث معاویه است و دوست پیغمبر و دشمن او بتحقیق که فرمود مرا رسول خدا بدرستی که من نمی ترسم بر امت خود نه گرونده بوحدانیت خدا و نه شرک آرنده باو اما گرونده پس می دارد او را خدا بسبب ایمان او و اما شرک آرنده پس می کشد و خوار می سازد او را خدا بجهه شرک او و لیکن می ترسم بر شما از هر نفاق کننده در دل دانا بزبان که داند چیزی را که می شناسید از حق و صواب و کند چیزی را که منکر آیند از موجبات عقاب

آیتی

با ایشان فروتن باش و نرمخوی و گشاده رو. همه را یکسان بنگر. اگر یکی را به گوشه چشم نگریستی به دیگری رو در رو نگاه مکن تا بزرگان از تو نخواهند که بر ناتوانان ستم کنی و ناتوانان از عدالت تو نومید نشوند. خداوند تعالی، شما بندگانش را از اعمالتان می پرسد، چه خرد باشد و چه کلان، چه آشکار و چه پنهان. پس اگر عذاب کند از ستمکاری شماست، و اگر ببخشاید از بزرگواری اوست.

و بدانید، ای بندگان خدا، که پرهیزگاران، هم در این دنیای زودگذر سود برند و هم در جهان آینده آخرت. آنها با مردم دنیا در کارهای دنیوی شریک شدند و مردم دنیا با ایشان در کارهای اخروی شریک نشدند. در دنیا زیستند، نیکوترین زیستنها و از نعمت دنیا خوردند، بهترین خوردنیها و از دنیا بهره مند شدند آنسان، که اهل ناز و نعمت بهره مند شدند و از آن کامیاب گردیدند، چونان که جباران خودکامه کام گرفتند. سپس، رخت به جهان دیگر کشیدند با ره توشه ای که آنان را به مقصد رسانید و با سودایی که سود فراوانشان داد. لذت زهد را در دنیا چشیدند و یقین کردند که در آخرت در جوار خداوندند. اگر دست به دعا بردارند، دستشان را واپس نگرداند و بهره شان از خوشی و آسایش نقصان نگیرد.

ای بندگان خدا، از مرگ و نزدیکی آن بترسید و ساز و برگ آن مهیا دارید، زیرا مرگ کاری بزرگ و حادثه ای خطیر را با خود آورد. مرگ یا هر چه می آورد خیر است که با آن شرّی همراه نیست یا شرّی است که در آن از خیر نشانی نیست. چه کسی به بهشت نزدیکتر از کسی است که برای بهشت کار می کند؟ و چه کسی به دوزخ نزدیکتر از کسی است که برای دوزخ کار می کند؟ مرگ در پی شماست. اگر بایستید، می گیردتان و اگر بگریزید، باز هم به شما می رسد. از سایه هایتان به شما نزدیکتر است، مرگ بر پیشانیهایتان بسته است و دنیا از پشت سرتان چون بساطی پیچیده می شود.

از آتشی که ژرفای آن بسیار است و گرمایش سخت است و شکنجه اش تازه است، بترسید. خانه ای که در آن نشانی از شفقت و بخشش نیست، به ندای کسی گوش فرا ندهند و گرهی از اندوه کسی نمی گشایند.

اگر توانستید که میان شدّت خوفتان از خدا و حسن ظن به او جمع کنید، چنین کنید. زیرا بنده خدا باید حسن ظنش به خدا به قدر خوفش از او باشد. از میان بندگان خدا، کسانی حسن ظنشان به خدا بیشتر است که خوفشان بیشتر باشد.

و بدان، ای محمد بن ابی بکر، تو را بزرگترین سپاهیانم، یعنی مردم مصر، والی گردانیدم، پس موظّف هستی که با نفس خود مخالفت کنی و از دین خویش حمایت نمایی. حتی اگر یک ساعت از زندگیت در این جهان باقی نمانده باشد. برای خشنودی یکی از آفریدگان خدا را به خشم میاور. زیرا خشنودی خدا جانشین هر چیز شود و چیزی جانشین خشنودی خدا نشود.

نماز را در وقتی که برایش معین شده به جای آر و به سبب فراغت از کار نماز را پیش مینداز و به سبب اشتغال به کارهای دیگر نماز را به تاءخیر میفکن و باید که همه کارهای تو تابع نماز تو باشد.

هم از این عهدنامه:

برابر نیستید، پیشوایی که مردم را به هدایت خواند و پیشوایی، که به گمراهی دعوت کند. رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود که من بر امت خود از مؤ من و مشرک باک ندارم، زیرا مؤ من را خدا به سبب ایمانش باز می دارد و مشرک را به سبب شرکش سرکوب می سازد، ولی بر شما از آنکه به دل منافق است و به گفتار عالم، می ترسم که چیزهایی می گوید که می پسندید و کارهایی می کند که نمی پسندید.

انصاریان

با مردم فروتن،و نرمخو،و گشاده رو باش، همه را به یک چشم و نظر ببین،تا بزرگان بر تو طمع حیف و میل نبندند،و ضعیفان از عدالتت مأیوس نشوند .زیرا ای بندگان حق، خداوند بزرگ از کوچک و بزرگ اعمالتان، و ظاهر و نهانتان باز پرسی می کند،پس اگر عذابتان کند به عذاب مستحق ترید،و اگر عفو کند او کریم تر است .

ای بندگان خدا،بدانید اهل تقوا هم از دنیای گذرا و هم از آخرتی که می آید سود بردند،با اهل دنیا در دنیایشان شریک شدند،و اهل دنیا در آخرت آنان شریک

نگشتند .در دنیا از راه حلال در بهترین مسکن ساکن شدند،و بهترین خوراکی را نوش جان نمودند،از دنیا بهره بردند آنچنان که خوشگذرانان بهره بردند،و از آن کام گرفتند بدان گونه که سرکشان گرد نفر از کام گرفتند ،سپس با توشه ای رساننده به سر منزل نجات از دنیا گذشتند، و با تجارتی پر سود به آخرت سفر کردند.در دنیایشان به لذت بی رغبتی به دنیا رسیدند،و یقین کردند که در آخرت همسایگان حقّند.دعایشان بی جواب نماند،و نصیبشان از لذت دنیا کاستی نیابد .

بندگان خدا!از مرگ و نزدیک بودنش حذر نمایید،و برای آن ساز و برگ آماده کنید،مرگ با امری عظیم،و حادثه ای بزرگ می آید.به خیری که با آن شرّی نیست،یا شرّی که با آن خیری نمی باشد.چه کسی به بهشت از کسی که کار بهشتی کند نزدیک تر است ؟و چه کسی به جهنّم از آن که عمل جهنّمی کند نزدیکتر است؟شما رانده شده های مرگ هستید،اگر بایستید به دستش می افتید،و اگر فرار کنید شما را خواهد یافت،مرگ از سایه شما با شما همراه تر است،و با زلفتان گره خورده،و دنیا به دنبال شما در نوردیده می شود .

بر حذر باشید از آتشی که عمقش ناپیدا،و حرارتش شدید،و عذابش تازه است:جایی که رحمت در آن نیست،ناله و فریاد کسی را نمی شنوند،و اندوهی را برطرف نمی کنند .اگر بتوانید که خوفتان از خدا شدید،و گمانتان به او نیکو باشد بین این دو واقعیت جمع کنید،زیرا حسن ظنّ عبد به پروردگارش به میزان ترس او از خداست،و بهترین مردم در گمان نیکو به خداوند کسی است که ترسش از خداوند شدیدتر باشد .

ای محمّد بن ابو بکر،آگاه باش که من تو را به بزرگترین لشکرم که لشکر مصر است سرپرستی دادم،شایسته توست که با نفس خود مخالفت ورزی،و از دینت دفاع کنی گرچه از زندگیت بیش از یک ساعت نمانده باشد .خدا را به خاطر خشنودی احدی از مردم خشمگین مساز،که خشنودی حق جایگزین دیگر چیزهاست،و چیزی جانشین رضای خدا نیست .

نماز را در وقت معیّنش بخوان،و به خاطر بیکاری پیش از وقت اقامه نکن، و به علّت کار داشتن از وقت مقرّرش تأخیر مینداز،و معلومت باد که هر چیزی از عملت تابع نماز است .

شروح

راوندی

با مردم فروتن،و نرمخو،و گشاده رو باش، همه را به یک چشم و نظر ببین،تا بزرگان بر تو طمع حیف و میل نبندند،و ضعیفان از عدالتت مأیوس نشوند .زیرا ای بندگان حق، خداوند بزرگ از کوچک و بزرگ اعمالتان، و ظاهر و نهانتان باز پرسی می کند،پس اگر عذابتان کند به عذاب مستحق ترید،و اگر عفو کند او کریم تر است .

ای بندگان خدا،بدانید اهل تقوا هم از دنیای گذرا و هم از آخرتی که می آید سود بردند،با اهل دنیا در دنیایشان شریک شدند،و اهل دنیا در آخرت آنان شریک نگشتند .در دنیا از راه حلال در بهترین مسکن ساکن شدند،و بهترین خوراکی را نوش جان نمودند،از دنیا بهره بردند آنچنان که خوشگذرانان بهره بردند،و از آن کام گرفتند بدان گونه که سرکشان گرد نفر از کام گرفتند ،سپس با توشه ای رساننده به سر منزل نجات از دنیا گذشتند، و با تجارتی پر سود به آخرت سفر کردند.در دنیایشان به لذت بی رغبتی به دنیا رسیدند،و یقین کردند که در آخرت همسایگان حقّند.دعایشان بی جواب نماند،و نصیبشان از لذت دنیا کاستی نیابد .

بندگان خدا!از مرگ و نزدیک بودنش حذر نمایید،و برای آن ساز و برگ آماده کنید،مرگ با امری عظیم،و حادثه ای بزرگ می آید.به خیری که با آن شرّی نیست،یا شرّی که با آن خیری نمی باشد.چه کسی به بهشت از کسی که کار بهشتی کند نزدیک تر است ؟و چه کسی به جهنّم از آن که عمل جهنّمی کند نزدیکتر است؟شما رانده شده های مرگ هستید،اگر بایستید به دستش می افتید،و اگر فرار کنید شما را خواهد یافت،مرگ از سایه شما با شما همراه تر است،و با زلفتان گره خورده،و دنیا به دنبال شما در نوردیده می شود .

بر حذر باشید از آتشی که عمقش ناپیدا،و حرارتش شدید،و عذابش تازه است:جایی که رحمت در آن نیست،ناله و فریاد کسی را نمی شنوند،و اندوهی را برطرف نمی کنند .اگر بتوانید که خوفتان از خدا شدید،و گمانتان به او نیکو باشد بین این دو واقعیت جمع کنید،زیرا حسن ظنّ عبد به پروردگارش به میزان ترس او از خداست،و بهترین مردم در گمان نیکو به خداوند کسی است که ترسش از خداوند شدیدتر باشد .

ای محمّد بن ابو بکر،آگاه باش که من تو را به بزرگترین لشکرم که لشکر مصر است سرپرستی دادم،شایسته توست که با نفس خود مخالفت ورزی،و از دینت دفاع کنی گرچه از زندگیت بیش از یک ساعت نمانده باشد .خدا را به خاطر خشنودی احدی از مردم خشمگین مساز،که خشنودی حق جایگزین دیگر چیزهاست،و چیزی جانشین رضای خدا نیست .

نماز را در وقت معیّنش بخوان،و به خاطر بیکاری پیش از وقت اقامه نکن، و به علّت کار داشتن از وقت مقرّرش تأخیر مینداز،و معلومت باد که هر چیزی از عملت تابع نماز است .

کیدری

فان یعذب فانتم اظلم: ای ظالمون لان افعل، انما تدخل علی اشیاء یتساوی و یفصل احدهما و انما جی ء بلفظ افعل لانه لازدواج اکرم قال تعالی: و هو اهون علیه، ای هین علیه اذ لا یصعب علیه شی ء، و من فسر الایه بان الاعاده اهون عندهم من الابتداء، فکذا هاهنا.

و المتجر: الرابح: کقوله تعالی: (فما ربحت تجارتهم). و الموت معقود بنو اصیکم: ای لازم لکم و غالب علیکم، قال تعالی: (فیوخذ بالنواصی و الاقدام)، فان الانسان اذا اخذ بناصیته لا یمکنه الخلاص.

و انت محقوق: ای جدیر. و ان تنافح فی دینک: یقال نافحت عن خلاف ای خاصمت و نافحوهم مثل کافحوهم. و اعلم ان کل شی ء من عملک تبع لصلاتک: اشاره الی قول النبی صلی الله علیه و آله: اول ما یحاسب به العبد الصلاه فمن تمت صلاته سهل علیه غیرها من العبادات، و من نقض صلاته فانه یحاسب علیها و علی غیرها، و سئل علیه السلام عن افضل الاعمال، فقال: الصلاه لاول وقتها.

اما المومن فیمنعه الله بایمانه: ای یعطف به الطافا خاصه یحترز عندها من اغواء الناس و اضلالهم.

ابن میثم

عهدنامه ی امام (علیه السلام) به محمد بن ابی بکر آنگاه که وی را مامور ولایت مصر کرد قسمت اول عهدنامه: قلده الامر: آن کار را مانند قلاده بر گردن او قرار داد، از باب استعاره می باشد. (بالت را برای اهل مصر بگستر و کنارت را برای آنان هموار دار و برایشان گشاده رو باش و در نگریستن بر آنها از نظر زیرچشمی و نگاه کردن کامل، یکنواختی را رعایت کن تا این که بزرگان به منظور سود بردن خود به حمایت بی دلیل تو طمع نکنند و ضعیفان از عدل و دادگری تو بر آنها نومید نشوند، زیرا خدای تعالی از شما بندگان در مورد اعمالتان چه کوچک و چه بزرگ و چه ظاهر و چه پنهان سوال خواهد کرد، پس اگر کیفر کند، شما ستمکارید و اگر گذشت کند او بخشنده تر است. این فصل از عهدنامه ی امام برگزیده از کلماتی طولانی، و اصول مطالب آن شش امر است: 1- امر اول محمد بن ابی بکر را به مکارم اخلاق درباره ی رعایا سفارش کرده و در این زمینه چند دستور صادر فرموده است: الف- او را امر به خفض جناح فرموده است. در توضیح این عبارت بعضی گفته اند اساس مطلب آن است که پرنده، گاهی به منظور اظهار محبت و مهربانی نسبت به جوجگان خود آنها را دور و برش جمع کرده و بالهایش را پهن کرده پایین می آورد تا آنان را زیر پر خود جای دهد، و امام (علیه السلام) این تعبیر را کنایه از تواضع و فروتنی آورده است که منشا آن ترحم و دلجویی و مهربانی می باشد، چنان که خداوند به پیغمبرش درس تواضع می دهد و می فرماید: (و احفض جناحک لمن اتبعک من المومنین)، و ما در گذشته توضیح دادیم که تواضع ملکه ای است که از شاخه های فضیلت عفت می باشد. ب- دستور دیگر: او را امر می کند که پهلوی خود را برای مردم نرم کند، و این کنایه از رفق و نرمی در گفتار و کردار و خشونت نداشتن نسبت به آنان می باشد که در تمام احوال در مورد حق و حقوق آنها جفا نکند و این معنا هم از لوازم تواضع و نزدیک به آن است. ج- به او دستور می دهد که روی خود را برای مردم بگشاید و این کنایه از آن است که برخوردش با آنها با خوشرویی و صورت باز و بشاش باشد نه با صورت در هم کشیده و اخم کرده و این نیز از لوازم تواضع می باشد. د- چهارمین سفارشی که به محمد بن ابی بکر فرموده آن است که در طرز نگاه کردن به مردم میان افراد فرق نگذارد چنان نباشد که به یکی درست و کامل نگاه کند و به دیگری زیرچشمی بنگرد و این دستور کنایه از آن است که در تمام امور چه کوچک و چه بزرگ، چه اندک و چه بسیار، کمال عدالت را رعایت کند. حتی لا یطمع … علیهم، در این عبارت حضرت بیان می فرماید که دلیل دستور دادن به محمد بن ابی بکر، که حتی در نگاه کردن که امر بسیار حقیری است میان مردم یکسان رفتار کند، آن است که زورمداران به ظلم و ستم او امیدوار و ناتوانان از عدالتش ناامید نشوند. حال اگر سوال شود که چرا امام با این فرض زورمداران را امیدوار نسبت به ظلم دانسته و ضعیفان را مایوس از عدل؟ پاسخ آن است که معمولا امرا و فرمانروایان نظر خود را متوجه سرمایه داران و زورمداران می کنند نه به ناتوانان و بینوایان و این روآوردن، ثروتمندان را بر آن می دارد که امیدوار شوند ستمگری و ظلم زمامداران به سود آنان تمام شود، و بی توجهی نسبت به ناتوانان و دوری از مستمندان سبب می شود که آنان از اجرای عدالت در حق خود ناامید شوند. ضمیر در علیهم، از سخنان امام (علیه السلام) به کلمه ی عظماء برمی گردد. 2- امر دوم از اصول مطالب این عهدنامه آن است که بندگان خدا را بیم داده است از آن که خداوند از کردارهای کوچک و بزرگ و آشکار و نهانشان سوال خواهد کرد و اعلام می دارد بر این که چون آنان ابتدا به معصیت و گناه می کنند و اصولا شروع کننده ستمکارتر است (البادی اظلم) پس استحقاق عذاب دارند. قطب راوندی رحمه الله علیه در شرح خود بر نهج البلاغه ذکر کرده است که مراد به صفت تفضیلی اظلم در متن سخن امام، ظالم به معنای اسم فاعل است اما من احتمال می دهم که حضرت، عذاب گناهکاران را که عادلانه و به عنوان کیفر کردار خود می چشند، ظلم و ستم نامیده است به این دلیل که در مقدار و صورت ظاهر مانند عمل ستمکارانه ی آنان است، چنان که قرآن در زمینه ی قصاص، کیفر تجاوز را، تجاوز نامیده (فاعتدوا علیه بمثل الذی اعتدی علیکم) و سپس عمل آنها را که گناه و ظلم است به خدا نسبت داده و خود آنان را ستمکارتر خوانده زیرا که ایشان معصیت و ظلم را آغاز کرده اند بنابراین، افعل تفضیل به معنای خود صدق می کند و نیازی به این که آن را به معنای اسم فاعل بگیریم نیست، و همچنین است اعلام به این که از خداوند انتظار بخشش و کرم درباره ی آنها می شود به این اعتبار است که خداوند آنان را مورد عفو خود قرار دهد.

حظ: فراوان، حظی من کذا، آنگاه که بهره ای افزون و منزلتی، نصیبش شود. جبار: بسیار تکبرکننده. طرداء: جمع طرید: شکاری که تعقیب می شود. ای بندگان خدا، بدانید که پرهیزکاران (سود) دنیای زودگذر و آخرت آینده را بردند، پس با اهل دنیا در دنیای آنها شرکت داشتند، اما اهل دنیا در آخرت با آنان شریک نبودند. در دنیا با بهترین وضع ساکن بودند، و از بهترین خوراکیهایش استفاده کردند، از دنیا همان بهره ای را بردند که سرمایه داران بردند و چیزی را گرفتند که جباران و متکبران گرفتند، و سپس با توشه ای رساننده و تجاری سودآور از دنیا رفتند، در دنیای خود لذت زهد را چشیدند و یقین کردند که فردا در آخرت همسایگان خدا هستند، دعایشان رد نمی شود و از بهره ی لذت آنان چیزی کم نمی آید، پس ای بندگان خدا از مرگ و نزدیک شدن آن برحذر باشید، و ساز و برگ آن را آماده دارید، زیرا که با امری بزرگ و خطرناک می آید، خیر و نیکی را می آورد که هرگز با آن بدی نیست و یا شر و بدی را می آورد که هرگز با آن خیری نیست، پس چه کسی به بهشت نزدیکتر از کسی است که کار بهشت را انجام می دهد و کیست نزدیکتر به دوزخ از کسی که کار دوزخ می کند؟ و شما رانده شدگان مرگ هستید که اگر بایستید شما را می گیرد و اگر از آن بگریزید شما را درمی یابد، و او از سایه با شما همراهتر است، مرگ به موهای پیشانی شما بسته شده و دنیا از پی شما در هم پیچیده می شود، پس بترسید از آتشی که گودیش طولانی و گرمیش سخت و عقوبتش تازه به تازه است خانه ای است که در آن رحمت نیست و خواهشی در آن پذیرفته نمی شوند و غم و اندوهی برطرف نمی شود. و اگر بتوانید خوف و ترستان را از خدا زیاد کنید و امیدتان را به او نیک کنید بین ترس و امید را جمع کنید، زیرا بنده ی کامل خدا کسی است که حسن ظنش به خدا به اندازه ی ترسش از وی باشد، و نیکبین ترین مردم به خدا، ترسناکترین ایشان ازاوست 3- به بندگان خدا می آموزد که چگونه از دنیا به مقدار واجب و لازم بهره گیرند و حالت پرهیزکاران را بیان می دارد تا به آنها اقتدا کنند: ذهبوا بعاجل الدنیا … و لا ینقض لهم نصیب من لذه، خلاصه ی آنچه در شرح حال اهل تقوا بیان فرموده آن است که آنها از تمام اهل دنیا استفاده ی بیشتری از دنیا برده اند زیرا لذتی که آنان از دنیا برده اند بالاتر و برتر از لذتهای سایر اهل دنیا می باشد. علاوه بر آنچه در آخرت از فوز عظیم که نصیب آنان می شود به این دلیل که خدا به پرهیزکاران چنین وعده داده است. بدان، آنچه که حضرت از دنیای زودگذر در حق پرهیزکاران به آن اشاره فرمود: که با اهل دنیا در آن شرکت داشتند و از آن لذتی بالاتر بردند که رفاه طلبان و ستمگران متکبر می برند، اشاره است به این که لذتهای مورد استفاده اهل تقوا لذتهای مباح و به اندازه ی نیاز است و معلوم است که چنین بهره گیری به درجاتی بالاتر از لذتهای فراوان نامشروع می باشد، و در جای دیگر به بیان دیگر توضیح می دهد: که پرهیزکاران با اهل دنیا در دنیایشان شریکند اما اهل دنیا با آنان در آخرتشان شرکت ندارند. خداوند از دنیا به اندازه ی کفایت برای آنها مباح و مجاز و ایشان را به آن سبب بی نیاز و قانع کرده است چنان که در قرآن می فرماید: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق). پرهیزکاران در دنیا بهترین جاها را برای سکونت برگزیدند و بهترین استفاده از خوراکیها بردند، با مردم دنیا، در دنیایشان شریک بودند، پس با آنها از خوراکیهای پاکیزه که می خوردند خوردند و از نوشیدنیهای گوارا که آنها می آشامند، نوشیدند، و از بهترین جامه ها که آنان می پوشند پوشیدند و از بهترین همسرانی که آنها می گیرند، گرفتند و بهترین مرکبهای سواری را همانند آنان سوار شدند، با اهل دنیا از لذتش بهره گرفتند، و ایشان در دنیا همسایگان خدایند، آنچه از او تمنا می کنند به آنان عطا می کند نه دعایشان رد می شود و نه سهمی از لذتشان کاستی می یابد. این که فرمود در دنیا بهترین خوراکیها را خوردند و در بهترین مسکنها سکونت کردند، به این سبب است که این امور را بر وجه شایسته و مباح که به آن امر شده بودند به کار می بردند و بدیهی است که این بهترین وجه است. و اما این امر که آنان با اهل دنیا، در برخورداری از طیبات شریک بودند گر چه امری است روشن و آشکار ولی ما در توضیح آن می گوییم: لذتی که اهل تقوا از آنچه در دنیاست می بردند کاملترین لذت بود، زیرا هر بهره ای که از دنیا می بردند و هر چه که مصرف کردند، خواه خوراکی و آشامیدنی و یا انتخاب همسر و مرکب باشد، تمام اینها را هنگام نیاز و به اندازه ی ضرورت انتخاب می کردند، و چنان که می دانی هر اندازه که احتیاج و نیاز به امری بیشتر و شدیدتر باشد لذت استفاده ی از آن قویتر و زیادتر خواهد بود، و این خود، از امور وجدانی می باشد. بنابراین واضع است که اهل تقوا از دنیا همان بهره ای را بردند که افراد مرفه و خوشگذران می برند و همان را به دست آورد

ند که ستمکاران متکبر به دست آوردند علاوه بر آنچه که در آخرت نصیب آنان می شود که اهل دنیا از آن بی بهره اند چون آنها تنها هدفشان دنیاست و خداوند می فرماید: (و من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ماله فی الاخره من نصیب). منظور از توشه ای که پرهیزکاران را به ساحل عزت و پیشگاه عظمت و جلال می رساند، و همان تقوایی است که با خود داشته و به آن متصف بوده اند، چنان که حق تعالی می فرماید (و تزودوا فان خیر الزاد التقوی) و در بحثهای گذشته بارها یادآوری شده است که چگونه تقوا توشه ی راه است. امام در این فصل از سخنان خود واژه ی متجر را برای تقوا و طاعت استعاره آورده، زیرا نهایت مقصود این است که در مقابل این کارها ثواب الهی را کسب کنند که حکم قیمت و بها دارد و به وسیله ی کلمه ی مربح که به معنای سودآور است استعاره ی مذکور را ترشیح فرموده است، به این دلیل که ثواب خدا در آخرت به مراتبی از اعمالی که انسان انجام می دهد و از خود مایه می گذارد بالاتر و بیشتر است. اصابوا لذه زهد الدنیا، این عبارت اشاره به لذتی است که اهل تقوا از زهد در دنیا احساس می کنند که بزرگترین لذت و سبب ایجاد شادمانی عظیمی است زیرا هنگامی که اهل زهد و تقوا قلاده ی محبت دنیا را از گردن روح خود بیرون آورده و دور انداختند و به کمالهای عالیه ی نفسانی و معنوی رسیدند آن چنان بهجت و سروری برای آنها حاصل می شود که بسیار پرارزشتر و باعظمت تر از شادیها و لذتهای پیدا شده برای متکبران و جباران می باشد، اینجاست که سزاوار است پرهیزکاران و زاهدان بر متکبران ستمگر تکبر و فخر و مباهات کنند، زیرا کمالی که اهل دنیا به آن می نازند در مقایسه با مقامات معنوی و لذایذی که اینها احساس می کنند بی ارزش و توخالی می باشد. و تیقنوا انهم جیران الله غدا، دلیل دیگر بر فرحناکی و شادمانی پرهیزکاران در دنیا آن است که یقین دارند فردا در جوار قرب خدا هستند. این عبارت اشاره به لذت و خوشی دیگری است که اهل تقوا علاوه بر لذتهایی که در دنیا بر اثر زهد برایشان دست می دهد، لذت می برند و شادمانند، زیرا یقین دارند که بلافاصله پس از جدایی روحشان از بدن در جوار رحمت الهی حضور به هم می رسانند و این یقین آنان را در دنیا شادمان و مسرور می کند. لا ترد لهم دعوه، یکی از فضیلتهای اهل تقوا که ویژه ی ایشان است استجابت دعا می باشد، که چون پیوسته در عبادت و اطاعت خدا هستند، روحشان کمال یافته و در پیشگاه حق تعالی کرامت و شرافت کسب کرده اند به مقامی دست یافته اند که دعایشان رد نمی شود، البته این خصوصیت علاوه بر آن است که در لذتهای دنیا با غیر خود شریک و در خوشیهای کاملتر آخرت از دیگران ممتازند. 4- اصل چهارم از اصول مطالب این عهدنامه آن است که امام (علیه السلام) بندگان خدا را از مرگ و نزدیک بودنش به آنها برحذر می دارد، و آنان را آگاه می کند که هدفش از این هشدار آماده کردن ایشان برای مرگ و فراهم کردن توشه ی لازم به منظور برخورد با آن می باشد تا از خسران و زیان غفلت و بی خبری دور باشند و توشه ی این راه همچنان که دانستی، پرهیزکاری و عمل صالح است و دستور آمادگی برای مرگ را به این مطلب تاکید فرموده است که مرگ برای هر کس آینده ای اندیشناک و پیشامدی مهم با خود به ارمغان می آورد، و بیان فرموده است که آن پیشامد، ممکن است امری خیر و شایسته و نعمتی خالص و پیوسته، و یا شر و زیانبار باشد، تا این که رغبت و تمایل انسان را نسبت به تقوا و پرهیزکاری و مهیا کردن اسباب خیر و دفع شرور تحمل شده بعد از مرگ را شدت دهد، و سپس بیان داشته است به این که خیری که مرگ به ارمغان می آورد نعمت بهشت است، و مراد از شر، آتش می باشد و آنچه باعث نزدیکی به هر کدام از آنها می شو دعمل انسانی است و بعد به منظور این که آمادگی برای مرگ را بیشتر تاکید کند می فرماید مرگ امری حتمی است و گریزی از ملاقات آن نیست و برای انسانها که مرگ به سرعت در تعقیبشان است کلمه ی طرداء را استعاره آورده تا نشان دهد که آنها چون شکار، و مرگ مانند سوارکاری کوشا در جستجوی آنان می باشد و مرگ با انسان از سایه به صاحبش همراهتر و نزدیکتر است زیرا سایه گاهی که آفتاب و روشنایی نباشد از صاحب سایه جدا می شود اما مرگ هرگز از آدمی دست بردار نیست. و الموت معقود بنواصیکم، مرگ به موهای اطراف پیشانی شما وابسته و گره خورده است، این عبارت نیز کنایه از ملازمت و پیوسته همراه بودن انسان است و اشاره به آن است که مرگ برای هر موجود زنده ای امری حتمی و حکم و قضای الهی می باشد، و این که خصوص ناصیه را مورد ذکر قرار داده به این دلیل است که به سبب موقعیت، عزیزترین و شریفترین عضو انسان است و هر کس بر آن تسلط یابد بهتر می تواند انسان را در تصرف خود درآورد و بر او قدرت پیدا کند و خداوند در قرآن نیز به این مطلب اشاره فرموده (فیوخذ بالنواصی و الاقدام) و کلمه ی (طی) درنوردیدن را برای دنیا و لحظه های آن استعاره آورده است که پیوسته آن را می گذارن دو از آن عبور می کنند و آن را تشبیه به فرش و غیر آن، کرده است که پس از گذشتن از روی آن در هم پیچیده و جمع می شود و این که فرموده است از پشت سر شما درنوردیده می شود منظور امری ذهنی و تصوری است نسبت به آنچه در آینده و پس از مرگ به وسیله ی اعمالشان با آن روبرو می شوند، نه امری حسی و مادی. پس از آن که به طور مکرر از مرگ و حتمیت وقوعش یاد کرد، و با ذکر در هم پیچیده شدن دنیا، مطلب را موکد کرد، اکنون، انسان را به یاد پی آمد مرگ که آتش و عذاب است می اندازد و با توصیف کردنش به عمیق بودن و گودی قعر آن، آدمی را بهوش می دارد که هر چه بیشتر از آن حساب ببرد. از مواردی که این معنا را برای انسان متصور می کند و به ذهنش می آورد، روایتی است که یک وقت پیامبر اکرم صدای مهیب وحشتناکی را شنید، به یارانش که حاضر بودند رو کرد و فرمود: این صدای افتادن سنگی بود که در هفتاد سال پیش از لبه جهنم سرازیر شده و هم اکنون به قعر آن رسید و صدایش شنیده شد، و این داستان درباره ی شخص منافقی بود که در این هنگام مرد و عمرش هفتاد سال بود، و در گذشته نیز به آن اشاره کرده ایم که در مورد شدت حرارت آتش جهنم در قرآن چنین آمد. (قل نار جهنم اشد حرا) و درب

اره ی سوزش عذابش می فرماید: (کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب) و راجع به این که دوزخ جای رحمت نیست و هیچ درخواستی شنیده نمی شود، قرآن چنین حکایت می کند: (ربنا اخرجنا منها … و لا تکلمون). و این که در دوزخ گشایشی برای هیچ اندوهی حاصل نمی شود می فرماید (فی عذاب جهنم خالدون لا یفتر عنهم و هم فیه مبلسون) و نیز آیه بعد: (و نادوا یا مالک … ماکثون) 5- و ان استطعتم … بینهما، یکی دیگر از اصول مطالب این عهدنامه آن است که بندگان خدا را امر می کند به این که در عین شدت خوف و بیمی که از خدا دارند حسن ظن هم به او داشته باشند و به عبارت دیگر میان خوف و رجا باشند که دو تا از درهای بزرگ بهشت می باشند، چنان که در گذشته بیان شد، و در عبارت بعد اشاره می کند به این که این دو متلازم با یکدیگر هستند و این که حسن ظن و امیدواری بنده ی واقعی نسبت به پروردگارش به اندازه ی خوف و بیمش از وی می باشد و کم و زیادشان به یک نسبت است، خلف: عوض. آگاه باش ای محمد بن ابی بکر، که من تو را بر بزرگترین متصرفات خودم: مصر، فرمانروایی دادم، پس بر تو لازم است که مخالفت با نفس کرده، از دین و آیینت دفاع کنی هر چند بجز یک ساعت از روزگار برایت باقی نمانده باشد، و به منظور خشنودی هیچ کس از آفریدگان، خدا را به خشم نیاور، زیرا هر چه که در نزد غیر خداست عوضش نزد خود او می باشد، ولی عوض آنچه نزد خداست نزد غیر او نمی باشد. نماز را در وقتی که مشخص شده است بجای آور، و به دلیل بیکاری آن را پیش از وقت انجام مده و به علت کار داشتن آن را از وقتش مگذران، و بدان که هر یکی از کارهایت تابع نمازت می باشد.) باید توجه کرد که امام (علیه السلام) هیچ کدام از این دو را علت دیگری ندانسته است بلکه هر دو معلول یک علتند که معرفت و شناخت حق تعالی می باشد، و به دلیل این که معرفت خداوند، پذیرای شدت و ضعف است گمان نیک و امیدواری و خوف و ترس از خداوند هم که از آن سرچشمه می گیرد قابل شدت و ضعف می باشد، و تقویت هر یک از این امور نیازمند به معرفتی خاص و اعتباری ویژه می باشد که مبدا قریب آن به حساب می آید. در تقویت حسن ظن و ایجاد امیدواری بر بنده لازم است بیاندیشد که چگونه خداوند تمام اسباب نعمت را برای بندگان فراهم کرده و حتی ریزه کاریهای خلقت و لطیفه های نعمت را رعایت فرموده، آنچه در زندگی ضروری و لازم است و مردم به آن نیازمنداند، از قبیل آلات غذاخوری و ناخنها که اسباب زینت و زیبایی انسان می باشد، از قبیل کمانی قرار دادن دو ابرو و اختلاف رنگهای سفید و سیاه در چشم و جز اینها از امور غیر ضروری، اینجاست که انسان متوجه می شود که هرگاه عنایت الهی در چنین ریزه کاریها کوتاهی نکرده و راضی نشده است به این که در امور تغذیه و اسباب زینت و تمام مایحتاج آنها بی توجهی شود، پس چگونه راضی خواهد شد که آنها را به هلاکت ابدی دچار فرماید؟ بلکه هرگاه به دقت نظر کند خواهد دانست که حق تعالی برای بیشتر مردم اسباب سعادت و خوشبختی دنیایشان را فراهم کرده است و خیر و سلامت بر غیر آن غلبه دارد و این سنت الهی است که پیوسته میان بندگانش برقرار بوده، و حتی در ارتباط با آخرت نیز جنبه ی خیر و سعادت بر شر و ضلالت ارجحیت دارد، زیرا مدبر دنیا و آخرت یکی است و او غفور و رحیم است و نسبت به بندگانش با لطف و مهربانی می باشد، و توجه به این امور موجب حسن ظن به خدا و امیدواری زیاد به لطف و عنایت وی می شود. دیگر از چیزهایی که باعث این بیداری و حسن ظن انسان به خدا می شود، اندیشیدن در مصالحی است که از ناحیه ی شریعت نصیب بندگان فرموده و لطف و رحمت خود را بر جمله ی آفریدگان ارزانی داشته است، اما در ناحیه ی خوف، مهمترین سببهایش آن است که خدا را بشناسد و بر صفات جلال و عظمت و تعالی و هیبت و بی نیازی او معرفت و شناخت داشته باشد، و بداند که اگر بخواهد تمام جهانیان را به هلاکت برساند، وی را باکی نیست و هیچ قدرتی نمی تواند او را از این کار منع کند، و همچنین سایر صفات ذات اقدس او که دلالت بر ایجاد عذاب و زجر می کند از قبیل سخط و غضب که اگر چنین بصیرتی در آدمی پیدا شود، خوف و بیمش افزونی می یابد، چنان که در قرآن می فرماید: (انما یخشی الله من عباده العلماء) و پیامبر فرمود: انا اخوفکم لله، من ترسم نسبت به خداوند از همه ی شما بیشتر است، و هر چه معرفت به این امور بیشتر باشد حالت خوف و سوختن دل به همان نسبت افزایش می یابد و سپس این حالت درونی به ظاهر و بدن سرایت می کند و حالش دگرگون می شود و ذلت و بی حسی به او دست می دهد، و ناله ی دل و لرزش جسمانی بر او مسلط می شود، و او را از معاصی بازمی دارد و به جبران نیکیها و صفتهای خوب که قبلا از او فوت شده او را به عبادات و کارهای نیک مقید می کند و به این سبب امیال شهوانی در او سرکوب شده و لذتها و خوشیهایش بی رونق می شود، و با سوز دل به علت خوف، او را چنان خواری و ذلتی دست می دهد که بسیاری از صفات ناپسند از او دور می شود از قبیل کبر، حسد، کینه و بخل و بقیه رذایل. اما جمع میان خوف و رجا باعث ایجاد فضایل بسیاری در انسان می شود، زیار هرگاه معرفت و یقین به حق تعالی حاصل شود، خوف از عذاب و امید به ثواب در وی به هیجان می آید و نیز این دو در وجود انسان صبر و بردباری می آفرینند، و صبر بر تحمل ناملایمات که موجب دخول در بهشت است تحقق نمی یابد مگر در صورتی که نیروی رضای به قضای حق در آدمی تقویت یابد، و نیز صبر بر ریشه کن کردن شهوات و لذتها که وجودشان باعث داخل شدن در آتش دوزخ است، میسر نمی شود به جز در صورتی که نیروی خوف از خدا در وی شدت یابد. به این دلیل امام علی (علیه السلام) می فرماید: من اشتاق الی الجنه سلی عن الشهوات و من اشفق من النار رجع عن المحرمات: آن که مشتاق بهشت است خود را از شهوتها بیرون کشد و هر کس از آتش بترسد از انجام دادن کارهای حرام منصرف شود. مقام صبر علاوه بر این فایده، روح انسان را به مرتبه ی مجاهده ی نفسانی ترق یمی دهد و او را آماده ی ذکر خدا و تفکر در وجود اقدس او، می کند و این امر سبب کمال معرفت و انس با خدا می شود، انسی که محبت آفرین است و علت پیدایش مقام رضا و توکل به خداوند می باشد، زیرا رضایت و خشنودی دوست در کاری که محبوبش انجام می دهد، از لوازم ضروری محبت است. حال که معلوم شد که خوف و رجا هر دو معلول یک علت هستند که همان معرفت و یقین به وجود خداوند است پس این دو متلازم یکدیگرند، نه متضاد، گرچه از ظاهر امر گاهی ممکن است گمان شود که میانشان تضاد است به ویژه هنگامی که یکی از آنها به واسطه ی غلبه ی اسبابش بر دیگری غالب آید و دل به آن مشغول و از دیگری غافل شود، قهرا چنین تصور می شود که امر غالب، منافی و ضد امر مغلوب است به این دلیل امام (علیه السلام) در عبارت بالا: و ان استطعتم، و مابعدش اشاره به این مطلب فرمود که آنچه برای مردم، راجع به خوف و حسن ظن به خداوند مورد شک و تردید است، قدرت بر جمع میان این دو است. سپس محمد بن ابی بکر را هشدار می دهد که با اعطای فرمانروایی بزرگترین متصرفات و اقلیمها به وی، نسبت به او احسان بزرگی را انجام داده است، تا با یادآوری این احسان بتواند آنچه از سفارشها و وصیتها که می خواهد بر پایه ی آن استوار کند. 6- آخرین اصل از مطالب این عهدنامه آن است که او را توجه داده است به چیزی که سزاوار اوست و شایسته است که آن را انجام دهد و آن مخالفت با نفس اماره است که وی را به کارهای زشت و فحشا و بقیه ی منهیات الهی وادار می کند به عبادت و اطاعت خداوند رو بیاورد که عقل و شرع به آن حکم می کنند و از دین خدا دفاع کند و شیاطین جن و انس را از آن دور کند و اگر از عمرش به جز یک ساعت باقی نمانده باشد سزاوار است آن مدت را به دفاع از دینش بسر برد. مطلب دیگر این که به خاطر خشنودی هیچ یک از آفریدگان، خدا را به خشم و غضب درنیاورد یعنی هیچ کس را در گناه که موجب سخط خداوند است اطاعت و پیروی نکند. فان فی الله … فی غیره، در این عبارت استدلال شده است بر این که فقط مراعات رضایت و خشنودی حق تعالی واجب است نه غیر او، و جمله ی متن در حکم مقدمه ی نخست از قیاس مضمر شکل اول می باشد و تقدیر کبرایش این است: هرگاه چنین است که خداوند جانشین هر چیزی غیر از خود او می باشد و هیچ چیز جای خدا را نمی گیرد پس واجب است خشنودی او رعایت شود نه این که به خاطر جلب رضایت غیر او، خشم و غضب وی انتخاب شود. در آخر به نماینده ی خود امر می فرماید که نماز را در وقت معینش انجام دهد و چنان نباشد که اگر قبل از وقت نماز بیکار باشد و فراغت داشته باشد آن را همان پیش از وقت انجام دهد و یا اگر هنگام نماز رسید و گرفتاری برایش پیش آمد، نماز را به بعد از وقت موکول کند زیرا نماز از هر کار و شغلی مهمتر و ارزشمندتر است و بعد وی را آگاه کرده است که هر عملی از اعمال نیک تابع و پیرو نماز است یعنی وقتی که انسان رعایت نماز خود را بکند و هر کار آن را به موقع انجام دهد ناگزیر کارهای دیگر را هم به موقع و درست عمل می کند، ولی هرگاه در نماز رعایت این امور را نکند در غیر آن بیشتر سهل انگاری خواهد کرد، به دلیل این که نماز پایه ی استوار دین و بالاترین عبادتهاست چنان که از پیامبر اکرم روایت شده است که وقتی از آن حضرت درباره ی برترین اعمال سوال شد فرمود: انجام دادن نماز در اول وقت، و فرمود اول چیزی که بنده در قیامت نسبت به آن مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است و کسی که نمازش درست و کامل باشد حساب سایر عبادات بر او آسان خواهد بود، اما کسی که نمازش نادرست باشد هم درباره ی نماز و هم بقیه ی اعمال مورد محاسبه و مواخذه قرار می گیرد. (قابل ذکر است که امام (علیه السلام) در این عهدنامه درباره ی نماز و ملحقاتش سخ نطولانی داشته است که مرحوم سیدرضی آن را ناتمام گذاشته و به همین مقدار که در متن ذکر شد اکتفا کرده است ولی ما در این شرح بقیه ی آن را برای مزید فایده ذکر می کنیم: به نمازت بنگر که چگونه است، تو پیشوای جامعه ات می باشی اگر آن را کامل انجام دهی یا سبک بشماری مسوولیتش با توست. هر پیشوا که در جامعه ای نماز اقامه کند و در نماز آنها نقص و کمبودی پیدا شود گناهش به گردن اوست، و بر آنان نقصی نیست اما اگر در تکمیل و حفظ شرایطش کوشش کنی و نماز آنها درست برقرار شود به تو نیز مثل پاداش ایشان داده شود و حال آن که از پاداش آنها هم چیزی کاسته نشود. به وضو گرفتن نیز که از شرایط درستی نماز است توجه کن: سه مرتبه آب را در دهان بگردان، و سه مرتبه استنشاق کن، صورتت را بشوی، و سپس دست راست و بعد از آن دست چپت را بشوی، و در آخر سر و دو پایت را مسح کن، زیرا من رسول خدا را دیدم که چنین انجام می داد، و بدان که وضو نصف ایمان است. درباره ی اوقات نماز نیز دقت کن و آن را در موقعش بجای آور مبادا وقت بیکاری و فراغت تعجیل کنی و قبل از وقت نماز بخوانی و یا چون ببینی که در وقت معین نماز، کار و گرفتاری داری آن را از وقتش تاخیر اندازی، چرا که مر

دی درباره ی نماز از پیغمبر خدا سوال کرد حضرت فرمود: جبرئیل نزد من آمد و وقت نماز ظهر را به من نمایاند در حالی که خورشید از نصف النهار گذشته و بر ابروی راست او قرار گرفته بود و بعد وقت نماز عصر را موقعی به من نشان داد که سایه ی هر چیز به اندازه ی خودش بود و نماز مغرب را وقتی انجام داد که آفتاب غروب کرد و نماز عشا را در هنگامی که خورشید پنهان شده بود و نماز صبح را در سپیده دم هنگامی که ستارگان در هم و مخلوط بودند بجای آورد، پس تو نیز در این اوقات نماز را بپای دار، و این روش نیک و راه روشن را ترک مکن، و سپس رکوع و سجود را با دقت انجام ده که رسول خدا نماز را از همه ی مردم کاملتر و عملا بانشاطتر و آسانتر می خواند، و بدان که هر یکی از اعمالت پیرو نماز توست، پس هر کس نماز خود را تباه کند کارهای دیگرش را بیشتر تباه می کند. از خدایی که همه چیز را می بیند و خود، دیده نمی شود و در بلندترین دیدگاهها قرار دارد می خواهم که ما، و تو را از کسانی قرار دهد که دوست می دارد و از آنان راضی و خشنود است و نیز ما و تو را یاری فرماید که وی را سپاسگزار بوده و پیوسته به یادش باشیم به خوبی عبادتش کنیم و حقش را ادا کنیم و نیز از او خواه

انم که ما و تو را نسبت به هر چه برای دین و دنیا و آخرتمان برگزیده کمک و یاری فرماید).

قسمت دوم عهدنامه است: قمع: شکست دادن و خوار کردن (زیرا پیشوای رستگاری و تبهکاری و دوست پیغمبر و دشمن وی یکسان نیستند، رسول خدا به من فرمود: من بر امتم از مومن و مشرک نمی ترسم زیرا مومن را خداوند به دلیل ایمانش از خلافکاریها باز می دارد، و مشرک را به سبب شرکش ذلیل و خوار می کند اما از منافق بر شما می ترسم که در دل، دورو، و از جهت زبان داناست می گوید آنچه را که شما می پسندید و انجام می دهد کاری که شما نمی پسندید.) این قسمت از سخنان امام (علیه السلام) دنباله ی کلام آن حضرت بعد از جمله ی و آخرتناست که متن آن در آخر شرح فصل قبل گذشت ترجمه شد و چنین آغاز می شود (پس شما ای اهل مصر باید چنان باشید که عملتان گفتارتان را تصدیق کند و آشکارتان روشن کننده ی ضمیر و نهانتان باشد و زبانهایتان با دلهاتان مخالفت نکند، زیرا که پیشوای رستگاری و تباهکاری … ) تا آخر این فصل که ترجمه اش گذشت، و سپس می فرماید: ای محمد بن ابی بکر، بدان که برترین پاکدامنی، پرهیزکاری در دین خدا و عمل به دستورهای اوست، و من تو را سفارش می کنم که در نهان و آشکار و در هر حال که هستی تقوای الهی را پیشه خود قرار ده، و بدان که دنیا سرای گرفتاری و سرانجامش نیستی و آخرت محل پاداش و خانه ی باقی و دائمی است، پس برای آخرت که جاوید است بکوش و از عمل برای دنیا که فناپذیر است، روگردان باش، و بهره ی خود را از دنیا از یاد مبر، اکنون تو را به هفت امر که تمام اسلام را در بر می گیرد توصیه می کنم: 1- در میان مردم از خدا بیم داشته باش، اما در امر خدا از مردم بیم مدار. 2- بهترین دانش آن است که کردار آن را تصدیق کند (توام با عمل باشد). 3- در یک موضوع دو حکم مختلف صادر مکن زیرا وضعت دگرگون می شود و از حق منحرف می شوی. 4- برای عموم افراد جامعه ات، دوست بدار آنچه برای خود و خانواده ات دوست می داری، و برای آنان نپسند آنچه برای خود و خانواده ات نمی پسندی، زیرا که این حالت بهترین دلیل بر حق است، و کار رعیت و مردم را بهتر اصلاح می کند. 5- به منظور رسیدن به حق خود را در دریای گرفتاریها و سختیها فرو ببر و در راه خدا از سرزنش ملامت کنندگان مترس. 6- هر کس با تو مشورت کرد او را به راه خیر دلالت کن. 7- خود را الگوی مسلمانان نزدیک و دور قرار ده، امید است خداوند ما را در راه دین دوستان یکدیگر و محبت ما و شما را محبت اهل تقوا قرار دهد و شما را ثابت قدم بدارد تا با دوستی با همدیگر برادروار بر تختهای عزت قرار گیریم. ای اهل مصر، فرمانروایتان را به خوبی کمک کنید و پیوسته وی را اطاعت کنید تا در بهشت به حضور پیغمبرتان برسید، خداوند ما و شما را بر آنچه رضای اوست یاری فرماید، درود و رحمت و برکتهای الهی بر شما باد. پس از آن که امام (علیه السلام) بندگان خود را دستور دادند که نفاق و دورویی نداشته باشند و کردار و رفتارشان همانند سخنانشان خوب و زیبا باشد، با فرق گذاشتن میان خود و دیگر پیشوایان، شنوندگان خود را به این مرحله نزدیک و متمایل و مجذوب کرد. منظور از پیشوای رستگار و دوست پیامبر، خودش و مراد از پیشوای تبهکار و دشمن پیغمبر معاویه است و خبر مشهور را به رسول خدا نسبت داد و از قول آن حضرت نقل کرده است و منظورش از منافق کوردل و دانشمند به زبان، معاویه و یارانش می باشد، و تمام این بیانات برای آن است که مردم را به پیروی از خودش تشویق کند و از کمک و یاری کردن به دشمنش منصرف کند، و اما معنای روایت، امری است روشن که مومن چون ایمان دارد، از او بیمی بر مسلمانان نیست مشرک را هم که خداوند به خاطر شرکش تا وقتی که متظاهر به شرک باشد با پیشرفت اسلام و غلبه ی مسلمانان خوار و ریشه کن می کند و با تفاق مسلمین بر دوری کردن از او، و دشمنی با وی و گوش ندادن به هر چه او می گوید، منزوی و خوار و زبونش می کند، تنها کسی که بر مسلمانان بیم آن می رود، منافق است که کفر را پنهان می دارد و تظاهر به اسلام می کند، احکام اسلام را می آموزد و با مسلمانان نشست و برخاست می کند و آنچه آنان می گویند، می گوید، اما کردار و اعمالش بر خلاف اسلام و مسلمین است، مسلمانان باید از او هراسناک باشند به دلیل این که مسلمان نمایی و آمیزش او با ایشان باعث می شود که به حرفهایش گوش دهند و با او همنشین شوند و مفتون ادعاهایش شوند و او را راستگو پندارند بدیهی است که زبان آوری و توانایی که بر ایجاد شبهه و گمراه کردن دارد، و می تواند مقاصد شوم خود را با کلمات زیبا بیارآید، موجب آن می شود که بسیاری از مسلمانان تحت تاثیر قرار گیرند و منحرف شوند. ان افضل العفه الورع، ورع ملکه و خصوصیتی است جامع تمام کارهای نیک و از فروع صفت عفت می باشد، و چون همه ی فضایل در آن جمع است پس از همه ی آنها برتر و بالاتر است. و اخش الله فی الناس: از خدا بترس درباره ی ظلمی که نسبت به مردم روا، داری و از این راه معصیت خدا را انجام دهی. و لا تخشی الناس فی الله، در هر عملی که رضای خدا در آن است و تو می خواهی انجام دهی از هیچ کس بیم مدار، تا مبادا وحشت و هراست از مردم، سبب شود که دست از عبادت و اطاعت حق تعالی برداری. به امید توفیق از خداوند.

ابن ابی الحدید

فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَکَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَکَ وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَکَ وَ آسِ بَیْنَهُمْ فِی اللَّحْظَهِ وَ النَّظْرَهِ حَتَّی لاَ یَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِی حَیْفِکَ لَهُمْ وَ لاَ یَیْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی یُسَائِلُکُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ عَنِ الصَّغِیرَهِ مِنْ أَعْمَالِکُمْ وَ الْکَبِیرَهِ وَ الظَّاهِرَهِ وَ الْمَسْتُورَهِ فَإِنْ یُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ وَ إِنْ یَعْفُ فَهُوَ أَکْرَمُ وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُتَّقِینَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْیَا وَ آجِلِ الآْخِرَهِ فَشَارَکُوا أَهْلَ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ وَ لَمْ یُشَارِکْهُمْ أَهْلُ الدُّنْیَا فِی آخِرَتِهِمْ سَکَنُوا الدُّنْیَا بِأَفْضَلِ مَا سُکِنَتْ وَ أَکَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُکِلَتْ فَحَظُوا مِنَ الدُّنْیَا بِمَا حَظِیَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَهُ الْمُتَکَبِّرُونَ ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَتْجَرِ الرَّابِحِ أَصَابُوا لَذَّهَ زُهْدِ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ وَ تَیَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِیرَانُ اللَّهِ غَداً فِی آخِرَتِهِمْ لاَ تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَهٌ وَ لاَ [یَنْقُفُ]

یَنْقُصُ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنْ لَذَّهٍ فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ فَإِنَّهُ یَأْتِی بِأَمْرٍ عَظِیمٍ وَ خَطْبٍ جَلِیلٍ بِخَیْرٍ لاَ یَکُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً أَوْ شَرٍّ لاَ یَکُونُ مَعَهُ خَیْرٌ أَبَداً فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَی اَلْجَنَّهِ مِنْ عَامِلِهَا وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَی اَلنَّارِ مِنْ عَامِلِهَا وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَکُمْ وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَکَکُمْ وَ هُوَ أَلْزَمُ لَکُمْ مِنْ ظِلِّکُمْ الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِیکُمْ وَ الدُّنْیَا تُطْوَی مِنْ خَلْفِکُمْ

فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِیدٌ وَ حَرُّهَا شَدِیدٌ وَ عَذَابُهَا جَدِیدٌ دَارٌ لَیْسَ فِیهَا رَحْمَهٌ وَ لاَ تَسْمَعُ فِیهَا دَعْوَهٌ وَ لاَ تُفَرَّجُ فِیهَا کُرْبَهٌ وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ یَشْتَدَّ خَوْفُکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ أَنْ یَحْسُنَ ظَنُّکُمْ بِهِ فَاجْمَعُوا بَیْنَهُمَا فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا یَکُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ عَلَی قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ وَ إِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللَّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً لِلَّهِ وَ اعْلَمْ یَا مُحَمَّدَ بْنَ أَبِی بَکْرٍ أَنِّی قَدْ وَلَّیْتُکَ أَعْظَمَ أَجْنَادِی فِی نَفْسِی أَهْلَ مِصْرَ فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلَی نَفْسِکَ وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِینِکَ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ لَکَ إِلاَّ سَاعَهٌ مِنَ الدَّهْرِ وَ لاَ تُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ فَإِنَّ فِی اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَیْرِهِ وَ لَیْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِی غَیْرِهِ صَلِّ الصَّلاَهَ لِوَقْتِهَا الْمُؤَقَّتِ لَهَا وَ لاَ تُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ وَ لاَ تُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لاِشْتِغَالٍ وَ اعْلَمْ أَنَّ کُلَّ شَیْءٍ مِنْ عَمَلِکَ تَبَعٌ لِصَلاَتِکَ .

آس بینهم اجعلهم أسوه لا تفضل بعضهم علی بعض فی اللحظه و النظره و نبه بذلک علی وجوب أن یجعلهم أسوه فی جمیع ما عدا ذلک من العطاء و الإنعام و التقریب کقوله تعالی فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ 1.

قوله حتی لا یطمع العظماء فی حیفک لهم الضمیر فی لهم راجع إلی الرعیه لا إلی العظماء و قد کان سبق ذکرهم فی أول الخطبه أی إذا سلکت هذا المسلک لم یطمع العظماء فی أن تحیف علی الرعیه و تظلمهم و تدفع أموالهم إلیهم فإن ولاه الجور

هکذا یفعلون یأخذون مال هذا فیعطونه هذا و یجوز أن یرجع الضمیر إلی العظماء أی حتی لا یطمع العظماء فی جورک فی القسم الذی إنما تفعله لهم و لأجلهم فإن ولاه الجور یطمع العظماء فیهم أن یحیفوا فی القسمه فی الفیء و یخالفوا ما حده الله تعالی فیها حفظا لقلوبهم و استماله لهم و هذا التفسیر ألیق بالخطابه لأن الضمیر فی علیهم فی الفقره الثالثه عائد إلی الضعفاء فیجب أن یکون الضمیر فی لهم فی الفقره الثانیه عائدا إلی العظماء .

قوله فإن یعذب فأنتم أظلم أفعل هاهنا بمعنی الصفه لا بمعنی التفضیل و إنما یراد فأنتم الظالمون کقوله تعالی وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ 1و کقولهم الله أکبر .

ثم ذکر حال الزهاد فقال أخذوا من الدنیا بنصیب قوی و جعلت لهم الآخره و یروی أن الفضیل بن عیاض کان هو و رفیق له فی بعض الصحاری فأکلا کسره یابسه و اغترفا بأیدیهما ماء من بعض الغدران و قام الفضیل فحط رجلیه فی الماء فوجد برده فالتذ به و بالحال التی هو فیها فقال لرفیقه لو علم الملوک و أبناء الملوک ما نحن فیه من العیش و اللذه لحسدونا .

و روی و المتجر المربح فالرابح فاعل من ربح ربحا یقال بیع رابح أی یربح فیه و المربح اسم فاعل قد عدی ماضیه بالهمزه کقولک قام و أقمته.

قوله جیران الله غدا فی آخرتهم ظاهر اللفظ غیر مراد لأن البارئ تعالی لیس فی مکان و جهه لیکونوا جیرانه و لکن لما کان الجار یکرم جاره سماهم جیران الله لإکرامه إیاهم و أیضا فإن الجنه إذا کانت فی السماء و العرش هو السماء العلیا کان فی الکلام محذوف مقدر أی جیران عرش الله غدا.

قوله فإنه یأتی بأمر عظیم و خطب جلیل بخیر لا یکون معه شر أبدا و شر لا یکون معه خیر أبدا نص صریح فی مذهب أصحابنا فی الوعید و أن من دخل النار من جمیع المکلفین فلیس بخارج لأنه لو خرج منها لکان الموت قد جاءه بشر معه خیر و قد نفی نفیا عاما أن یکون مع الشر المعقب للموت خیر البته .

قوله من عاملها أی من العامل لها.

قوله طرداء الموت جمع طرید أی یطردکم عن أوطانکم و یخرجکم منها لا بد من ذلک إن أقمتم أخذکم و إن هربتم أدرککم .

و قال الراوندی طرداء هاهنا جمع طریده و هی ما طردت من الصید أو الوسیقه { 1) الوسیقه:الجماعه من الإبل،إذا سوقت طردت معا. } و لیس بصحیح لأن فعیله بالتأنیث لا تجمع علی فعلاء و قال النحویون إن قوله تعالی وَ یَجْعَلُکُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ { 2) سوره النمل 62. } جاء علی خلیف لا علی خلیفه و أنشدوا لأوس بن حجر بیتا استعملها جمیعا فیه و هو إن من القوم موجودا خلیفته و ما خلیف أبی لیلی بموجود { 3) دیوانه 25،و روایته:«و ما خلیف أبی وهب». } .

قوله ألزم لکم من ظلکم لأن الظل لا تصح مفارقته لذی الظل ما دام فی الشمس و هذا من الأمثال المشهوره.

قوله معقود بنواصیکم أی ملازم لکم کالشیء المعقود بناصیه الإنسان أین ذهب ذهب منه.

و قال الراوندی أی الموت غالب علیکم قال تعالی فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصِی وَ الْأَقْدامِ { 4) سوره الرحمن 41. } فإن الإنسان إذا أخذ بناصیته لا یمکنه الخلاص و لیس بصحیح لأنه لم یقل أخذ بنواصیکم.

قوله و الدنیا تطوی من خلفکم من کلام بعض الحکماء الموت و الناس کسطور

فی صحیفه یقرؤها قارئ و یطوی ما یقرأ فکلما ظهر سطر خفی سطر .

ثم أمره ع بأن یجمع بین حسن الظن بالله و بین الخوف منه و هذا مقام جلیل لا یصل إلیه إلا کل ضامر مهزول و قد تقدم کلامنا فیه

و قال علی بن الحسین ع لو أنزل الله عز و جل کتابا أنه معذب رجلا واحدا لرجوت أن أکونه و أنه راحم رجلا واحدا لرجوت أن أکونه أو أنه معذبی لا محاله ما ازددت إلا اجتهادا لئلا أرجع إلی نفسی بلائمه .

ثم قال ولیتک أعظم أجنادی یقال للأقالیم و الأطراف أجناد تقول ولی جند الشام و ولی جند الأردن و ولی جند مصر .

قوله فأنت محقوق کقولک حقیق و جدیر و خلیق قال الشاعر و إنی لمحقوق بألا یطولنی نداه إذا طاولته بالقصائد.

و تنافح تجالد نافحت بالسیف أی خاصمت به.

قوله و لو لم یکن إلا ساعه من النهار المراد تأکید الوصاه علیه أن یخالف علی نفسه و ألا یتبع هواها و أن یخاصم عن دینه و أن ذلک لازم له و واجب علیه و یلزم أن یفعله دائما فإن لم یستطع فلیفعله و لو ساعه من النهار و ینبغی أن یکون هذا التقیید مصروفا إلی المنافحه عن الدین لأن الخصام فی الدین قد یمنعه عنه مانع فأما أمره إیاه أن یخالف علی نفسه فلا یجوز صرف التقیید إلیه لأنه یشعر بأنه مفسوح له أن یتبع هوی نفسه فی بعض الحالات و ذلک غیر جائز بخلاف المخاصمه و النضال عن المعتقد .

قال و لا تسخط الله برضا أحد من خلقه فإن فی الله خلفا من غیره و لیس من الله خلف فی غیره أخذه الحسن البصری فقال لعمر بن هبیره

أمیر العراق إن الله مانعک من یزید و لم یمنعک یزید من الله یعنی یزید بن عبد الملک .

ثم أمره بأن یصلی الصلاه لوقتها أی فی وقتها و نهاه أن یحمله الفراغ من الشغل علی أن یعجلها قبل وقتها فإنها تکون غیر مقبوله أو أن یحمله الشغل علی تأخیرها عن وقتها فیأثم.

و من کلام هشام بن عقبه أخی ذی الرمه و کان من عقلاء الرجال قال المبرد فی الکامل حدثنی العباس بن الفرج الریاشی بإسناده قال هشام لرجل أراد سفرا اعلم أن لکل رفقه کلبا یشرکهم فی فضل الزاد و یهر دونهم فإن قدرت ألا تکون کلب الرفقه فافعل و إیاک و تأخیر الصلاه عن وقتها فإنک مصلیها لا محاله فصلها و هی تقبل منک { 2) الکامل 1:262. } .

قوله و اعلم أن کل شیء من عملک تبع لصلاتک فیه شبه من

قول رسول الله ص الصلاه عماد الإیمان و من ترکها فقد هدم الإیمان.

و قال ص أول ما یحاسب به العبد صلاته فإن سهل علیه کان ما بعده أسهل و إن اشتد علیه کان ما بعده أشد.

و مثل قوله و لا تسخط الله برضا أحد من خلقه ما رواه المبرد فی الکامل عن عائشه قالت من أرضی الله بإسخاط الناس کفاه الله ما بینه و بین الناس و من أرضی الناس بإسخاط الله وکله الله إلی الناس.

و مثل هذا ما رواه المبرد أیضا قال لما ولی الحسن بن زید بن الحسن المدینه قال لابن هرمه إنی لست کمن باع لک دینه رجاء مدحک أو خوف ذمک فقد رزقنی { 3) الکامل:قد أفادنی اللّه بولاده نبیه الممادح». }

الله عز و جل بولاده نبیه ص الممادح و جنبنی المقابح و إن من حقه علی ألا أغضی علی تقصیر فی حق الله و أنا أقسم بالله لئن أتیت بک سکران لأضربنک حدا للخمر و حدا للسکر و لأزیدن لموضع حرمتک بی فلیکن ترکک لها لله عز و جل تعن 1علیه و لا تدعها للناس فتوکل إلیهم فقال ابن هرمه 2نهانی ابن الرسول عن المدام

وَ [مِنْ هَذَا الْعَهْدِ]

مِنْهُ فَإِنَّهُ لاَ سَوَاءَ إِمَامُ الْهُدَی وَ إِمَامُ الرَّدَی وَ وَلِیُّ النَّبِیِّ وَ عَدُوُّ النَّبِیِّ وَ لَقَدْ قَالَ لِی رَسُولُ اللَّهِ ص إِنِّی لاَ أَخَافُ عَلَی أُمَّتِی مُؤْمِناً وَ لاَ مُشْرِکاً أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَیَمْنَعُهُ اللَّهُ بِإِیمَانِهِ وَ أَمَّا الْمُشْرِکُ فَیَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْکِهِ وَ لَکِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ کُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ عَالِمِ اللِّسَانِ یَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ وَ یَفْعَلُ مَا تُنْکِرُونَ .

الإشاره بإمام الهدی إلیه نفسه و بإمام الردی إلی معاویه و سماه إماما کما سمی الله تعالی أهل الضلال أئمه فقال وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَدْعُونَ إِلَی اَلنّارِ { 1) سوره القصص 41. } ثم وصفه بصفه أخری و هو أنه عدو النبی ص لیس یعنی بذلک أنه کان عدوا أیام حرب النبی ص لقریش بل یرید أنه الآن عدو النبی ص

لقوله ص

له ع و عدوک عدوی و عدوی عدو الله و أول الخبر ولیک ولیی و ولیی ولی الله.

و تمامه مشهور و لأن دلائل النفاق کانت ظاهره علیه من فلتات لسانه و من أفعاله و قد قال أصحابنا فی هذا المعنی أشیاء کثیره فلتطلب من کتبهم خصوصا

من کتب شیخنا أبی عبد الله و من کتب الشیخین أبی جعفر الإسکافی و أبی القاسم البلخی و قد ذکرنا بعض ذلک فیما تقدم .

ثم قال ع إن رسول الله ص قال إنی لا أخاف علی أمتی مؤمنا و لا مشرکا أی و لا مشرکا یظهر الشرک قال لأن المؤمن یمنعه الله بإیمانه أن یضل الناس و المشرک مظهر الشرک یقمعه الله بإظهار شرکه و یخذله و یصرف قلوب الناس عن اتباعه لأنهم ینفرون منه لإظهاره کلمه الکفر فلا تطمئن قلوبهم إلیه و لا تسکن نفوسهم إلی مقالته و لکنی أخاف علی أمتی المنافق الذی یسر الکفر و الضلال و یظهر الإیمان و الأفعال الصالحه و یکون مع ذلک ذا لسن و فصاحه یقول بلسانه ما تعرفون صوابه و یفعل سرا ما تنکرونه لو اطلعتم علیه و ذاک أن من هذه صفته تسکن نفوس الناس إلیه لأن الإنسان إنما یحکم بالظاهر فیقلده الناس فیضلهم و یوقعهم فی المفاسد

کتاب المعتضد بالله

و من الکتب المستحسنه الکتاب الذی کتبه المعتضد بالله أبو العباس أحمد بن الموفق أبی أحمد طلحه بن المتوکل علی الله فی سنه أربع و ثمانین و مائتین و وزیره حینئذ عبید الله بن سلیمان و أنا أذکره مختصرا من تاریخ أبی جعفر محمد بن جریر الطبری .

قال أبو جعفر و فی { 1) تاریخ الطبریّ 3:2164 و ما بعدها. } هذه السنه عزم المعتضد علی لعن معاویه بن أبی سفیان علی المنابر و أمر بإنشاء کتاب یقرأ علی الناس فخوفه عبید الله بن سلیمان اضطراب العامه

و أنه لا یأمن أن تکون فتنه فلم یلتفت إلیه فکان أول شیء بدأ به المعتضد من ذلک التقدم 1إلی العامه بلزوم أعمالهم و ترک الاجتماع و العصبیه 2و [الشهادات عند السلطان إلا أن یسألوا]

3و منع 4القصاص عن القعود علی الطرقات و أنشأ هذا الکتاب و عملت به نسخ قرئت بالجانبین من مدینه السلام فی الأرباع و المحال و الأسواق یوم الأربعاء لست بقین من جمادی الأولی من هذه السنه ثم منع یوم الجمعه لأربع بقین منه و منع القصاص من القعود فی الجانبین و منع أهل الحلق من القعود فی المسجدین و نودی فی المسجد الجامع بنهی الناس عن الاجتماع و غیره و بمنع القصاص و أهل الحلق من القعود و نودی إن الذمه قد برئت ممن اجتمع من الناس فی مناظره أو جدال و تقدم إلی الشراب الذین یسقون الماء فی الجامعین ألا یترحموا علی معاویه و لا یذکروه بخیر و کانت عادتهم جاریه بالترحم علیه و تحدث الناس أن الکتاب الذی قد أمر المعتضد بإنشائه بلعن معاویه یقرأ بعد صلاه الجمعه علی المنبر فلما صلی الناس بادروا إلی المقصوره لیسمعوا قراءه الکتاب فلم یقرأ و قیل إن عبید الله بن سلیمان صرفه عن قراءته و أنه أحضر یوسف بن یعقوب القاضی و أمره أن یعمل الحیله فی إبطال ما عزم المعتضد علیه فمضی یوسف فکلم المعتضد فی ذلک و قال له إنی أخاف أن تضطرب العامه و یکون منها عند سماعها هذا الکتاب حرکه فقال إن تحرکت العامه أو نطقت وضعت السیف فیها فقال یا أمیر المؤمنین فما تصنع بالطالبیین الذین یخرجون فی کل ناحیه و یمیل إلیهم خلق کثیر لقربتهم من رسول الله ص و ما فی هذا الکتاب من إطرائهم أو کما قال و إذا سمع الناس هذا کانوا إلیهم أمیل و کانوا هم أبسط

ألسنه و أثبت حجه منهم الیوم فأمسک المعتضد فلم یرد إلیه جوابا و لم یأمر بعد ذلک فی الکتاب بشیء و کان من جمله الکتاب بعد أن قدم حمد الله و الثناء علیه و الصلاه علی رسول الله ص أما بعد فقد انتهی إلی أمیر المؤمنین ما علیه جماعه العامه من شبهه قد دخلتهم فی أدیانهم و فساد قد لحقهم فی معتقدهم و عصبیه قد غلبت علیها أهواؤهم و نطقت بها ألسنتهم علی غیر معرفه و لا رویه قد قلدوا فیها قاده الضلاله بلا بینه و لا بصیره و خالفوا السنن المتبعه إلی الأهواء المبتدعه قال الله تعالی وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَیْرِ هُدیً مِنَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظّالِمِینَ { 1) سوره القصص 50. } خروجا عن الجماعه و مسارعه إلی الفتنه و إیثارا للفرقه و تشتیتا للکلمه و إظهارا لموالاه من قطع الله عنه الموالاه و بتر منه العصمه و أخرجه من المله و أوجب علیه اللعنه و تعظیما لمن صغر الله حقه و أوهن أمره و أضعف رکنه من بنی أمیه الشجره الملعونه و مخالفه لمن استنقذهم الله به من الهلکه و أسبغ علیهم به النعمه من أهل بیت البرکه و الرحمه وَ اللّهُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ { 2) سوره البقره 105. } .

فأعظم أمیر المؤمنین ما انتهی إلیه من ذلک و رأی { 3) الطبریّ:«ترک». } ترک إنکاره حرجا علیه فی الدین و فسادا لمن قلده الله أمره من المسلمین و إهمالا لما أوجبه الله علیه من تقویم المخالفین و تبصیر الجاهلین و إقامه الحجه علی الشاکین و بسط الید علی المعاندین { 4) الطبریّ:«العاندین». } و أمیر المؤمنین یخبرکم معاشر المسلمین أن الله جل ثناؤه لما ابتعث محمدا ص بدینه و أمره أن یصدع بأمره بدأ بأهله و عشیرته فدعاهم إلی ربه و أنذرهم و بشرهم

و نصح لهم و أرشدهم فکان من استجاب له و صدق قوله و اتبع أمره نفیر 1یسیر من بنی أبیه من بین مؤمن بما أتی به من ربه و ناصر لکلمته و إن لم یتبع دینه إعزازا له و إشفاقا علیه فمؤمنهم مجاهد ببصیرته و کافرهم مجاهد بنصرته و حمیته یدفعون من نابذه و یقهرون من عازه و عانده و یتوثقون له ممن کانفه و عاضده و یبایعون من سمح بنصرته و یتجسسون أخبار أعدائه و یکیدون له بظهر الغیب کما یکیدون له برأی العین حتی بلغ المدی و حان وقت الاهتداء فدخلوا فی دین الله و طاعته و تصدیق رسوله و الإیمان به بأثبت بصیره و أحسن هدی و رغبه فجعلهم الله أهل بیت الرحمه و أهل بیت الذین أذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا معدن الحکمه و ورثه النبوه و موضع الخلافه أوجب الله لهم الفضیله و ألزم العباد لهم الطاعه.

و کان ممن عانده و کذبه و حاربه من عشیرته العدد الکثیر و السواد الأعظم یتلقونه بالضرر و التثریب 2و یقصدونه بالأذی و التخویف و ینابذونه بالعداوه و ینصبون له المحاربه و یصدون من قصده و ینالون بالتعذیب من اتبعه و کان أشدهم فی ذلک عداوه و أعظمهم له مخالفه أولهم فی کل حرب و مناصبه و رأسهم فی کل إجلاب و فتنه لا یرفع علی الإسلام رایه إلا کان صاحبها و قائدها و رئیسها أبا سفیان بن حرب صاحب أحد و الخندق و غیرهما و أشیاعه من بنی أمیه الملعونین فی کتاب الله ثم الملعونین علی لسان رسول الله ص فی مواطن عده لسابق علم الله فیهم و ماضی حکمه فی أمرهم و کفرهم و نفاقهم فلم یزل لعنه الله یحارب مجاهدا و یدافع مکایدا و یجلب منابذا حتی قهره السیف و علا أمر الله و هم کارهون فتعوذ بالإسلام غیر منطو علیه و أسر الکفر غیر مقلع عنه فقبله و قبل ولده علی علم منه بحاله و حالهم ثم أنزل الله

تعالی کتابا فیما أنزله علی رسوله یذکر فیه شأنهم و هو قوله تعالی وَ الشَّجَرَهَ الْمَلْعُونَهَ فِی اَلْقُرْآنِ 1و لا خلاف بین أحد فی أنه تعالی و تبارک أراد بها بنی أمیه .

و مما ورد من ذلک فی السنه و رواه ثقات الأمه

قول رسول الله ص فیه و قد رآه مقبلا علی حمار و معاویه یقوده و یزید یسوقه 2لعن الله الراکب و القائد و السائق.

و منه ما روته الرواه عنه من قوله یوم بیعه عثمان تلقفوها یا بنی عبد شمس تلقف الکره فو الله ما من جنه و لا نار و هذا کفر صراح یلحقه اللعنه من الله کما لحقت الذین کفروا من بنی إسرائیل علی لسان داود و عیسی بن مریم ذلک بما عصوا و کانوا یعتدون.

و منه ما یروی من وقوفه علی ثنیه أحد من بعد ذهاب بصره و قوله لقائده هاهنا رمینا محمدا و قتلنا أصحابه.

و منها الکلمه التی قالها للعباس قبل الفتح و قد عرضت علیه الجنود لقد أصبح ملک ابن أخیک عظیما فقال له العباس ویحک إنه لیس بملک إنها النبوه.

و منها قوله یوم الفتح و قد رأی بلالا علی ظهر الکعبه یؤذن و یقول أشهد أن محمدا رسول الله لقد أسعد الله عتبه بن ربیعه إذ لم یشهد هذا المشهد.

و منه الرؤیا التی رآها رسول الله ص فوجم لها قالوا فما رئی بعدها ضاحکا 3رأی نفرا من بنی أمیه ینزون 4علی منبره نزوه القرده .

و منها طرد رسول الله ص الحکم بن أبی العاص لمحاکاته إیاه فی

مشیته و ألحقه الله بدعوه رسول الله ص آفه باقیه حین التفت إلیه فرآه یتخلج یحکیه فقال کن کما أنت فبقی علی ذلک سائر عمره .

هذا إلی ما کان من مروان ابنه فی افتتاحه أول فتنه کانت فی الإسلام و احتقابه 1کل حرام سفک فیها أو أریق بعدها.

و منها ما أنزل الله تعالی علی نبیه ص لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ قالوا ملک بنی أمیه .

و منها

أن رسول الله ص دعا معاویه لیکتب بین یدیه فدافع بأمره و اعتل بطعامه فقال ص لا أشبع الله بطنه فبقی لا یشبع و هو یقول و الله ما أترک الطعام شبعا و لکن إعیاء .

و منها

أن رسول الله ص قال یطلع من هذا الفج رجل من أمتی یحشر علی غیر ملتی فطلع معاویه .

و منها

أن رسول الله ص قال إذا رأیتم معاویه علی منبری فاقتلوه.

و منها

الحدیث المشهور المرفوع أنه ص قال إن معاویه فی تابوت من نار فی أسفل درک من جهنم ینادی یا حنان یا منان فیقال له آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَ کُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ 2.

و منها افتراؤه بالمحاربه لأفضل المسلمین فی الإسلام مکانا و أقدمهم إلیه سبقا و أحسنهم فیه أثرا و ذکرا علی بن أبی طالب ینازعه حقه بباطله و یجاهد أنصاره بضلاله أعوانه و یحاول ما لم یزل هو و أبوه یحاولانه من إطفاء نور الله و جحود دینه

وَ یَأْبَی اللّهُ إِلاّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ 1و یستهوی أهل الجهاله و یموه لأهل الغباوه بمکره و بغیه اللذین قدم

رسول الله ص

الخبر عنهما فقال لعمار بن یاسر تقتلک الفئه الباغیه تدعوهم إلی الجنه و یدعونک إلی النار .

مؤثرا للعاجله کافرا بالآجله خارجا من ربقه 2الإسلام مستحلا للدم الحرام حتی سفک فی فتنته و علی سبیل غوایته و ضلالته ما لا یحصی عدده من أخیار المسلمین الذابین عن دین الله و الناصرین لحقه مجاهدا فی عداوه الله مجتهدا فی أن یعصی الله فلا یطاع و تبطل أحکامه فلا تقام و یخالف دینه فلا بد و أن تعلو کلمه الضلال و ترتفع دعوه الباطل و کلمه اَللّهِ هِیَ الْعُلْیا و دینه المنصور و حکمه النافذ و أمره الغالب و کید من عاداه و حاده المغلوب الداحض حتی احتمل أوزار تلک الحروب و ما تبعها و تطوق تلک الدماء و ما سفک بعدها و سن سنن الفساد التی علیه إثمها و إثم من عمل بها و أباح المحارم لمن ارتکبها و منع الحقوق أهلها و غرته الآمال و استدرجه الإمهال و کان مما أوجب الله علیه به اللعنه قتله من قتل صبرا 3من خیار الصحابه و التابعین و أهل الفضل و الدین مثل عمرو بن الحمق الخزاعی و حجر بن عدی الکندی فیمن قتل من أمثالهم علی أن تکون له العزه و الملک و الغلبه ثم ادعاؤه زیاد بن سمیه أخا و نسبته إیاه إلی أبیه و الله تعالی یقول اُدْعُوهُمْ لِآبائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّهِ 4

و رسول الله ص یقول ملعون من ادعی إلی غیر أبیه أو انتمی إلی غیر موالیه.

و قال الولد للفراش و للعاهر الحجر.

فخالف حکم الله تعالی و رسوله جهارا و جعل الولد لغیر الفراش و الحجر لغیر العاهر فأحل بهذه الدعوه من محارم الله و رسوله فی أم حبیبه أم المؤمنین و فی غیرها من النساء من شعور و وجوه قد

حرمها الله و أثبت بها من قربی قد أبعدها الله ما لم یدخل الدین خلل مثله و لم ینل الإسلام تبدیل یشبهه.

و من ذلک إیثاره لخلافه الله علی عباده ابنه یزید السکیر الخمیر صاحب الدیکه و الفهود و القرده و أخذ البیعه له علی خیار المسلمین بالقهر و السطوه و التوعد و الإخافه و التهدید و الرهبه و هو یعلم سفهه و یطلع علی رهقه و خبثه و یعاین سکراته و فعلاته و فجوره و کفره فلما تمکن قاتله الله فیما تمکن منه طلب بثارات المشرکین و طوائلهم عند المسلمین فأوقع بأهل المدینه فی وقعه الحره الوقعه التی لم یکن فی الإسلام أشنع منها و لا أفحش فشفی عند نفسه غلیله و ظن أنه قد انتقم من أولیاء الله و بلغ الثأر لأعداء الله فقال مجاهرا بکفره و مظهرا لشرکه لیت أشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل 1.

قول 2من لا یرجع إلی الله و لا إلی دینه و لا إلی رسوله و لا إلی کتابه و لا یؤمن بالله و بما جاء من عنده.

ثم أغلظ ما انتهک و أعظم ما اجترم سفکه دم الحسین بن علی ع مع موقعه من رسول الله ص و مکانه و منزلته من الدین و الفضل و الشهاده له و لأخیه بسیاده شباب أهل الجنه اجتراء علی الله و کفرا بدینه و عداوه لرسوله و مجاهره لعترته و استهانه لحرمته کأنما یقتل منه و من أهل بیته قوما من کفره الترک

و الدیلم و لا یخاف من الله نقمه و لا یراقب منه سطوه فبتر الله عمره أخبث أصله و فرعه و سلبه ما تحت یده و أعد له من عذابه و عقوبته ما استحقه من الله بمعصیته.

هذا إلی ما کان من بنی مروان من تبدیل کتاب الله و تعطیل أحکام الله و اتخاذ مال الله بینهم دولا و هدم بیت الله و استحلالهم حرمه و نصبهم المجانیق علیه و رمیهم بالنیران إیاه لا یألون له إحراقا و إخرابا و لما حرم الله منه استباحه و انتهاکا و لمن لجأ إلیه قتلا و تنکیلا و لمن أمنه الله به إخفاقه و تشریدا حتی إذا حقت علیهم کلمه العذاب و استحقوا من الله الانتقام و ملئوا الأرض بالجور و العدوان و عموا عباد بلاد الله بالظلم و الاقتسار و حلت علیهم السخطه و نزلت بهم من الله السطوه أتاح الله لهم من عتره نبیه و أهل وراثته و من استخلصه منهم لخلافته مثل ما أتاح من أسلافهم المؤمنین و آبائهم المجاهدین لأوائلهم الکافرین فسفک الله به دماءهم و دماء آبائهم مرتدین کما سفک بآبائهم مشرکین و قطع الله دابر اَلَّذِینَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ .

أیها الناس إن الله إنما أمر لیطاع و مثل لیتمثل و حکم لیفعل قال الله سبحانه و تعالی إِنَّ اللّهَ لَعَنَ الْکافِرِینَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِیراً 1و قال أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ 2.

فالعنوا أیها الناس من لعنه الله و رسوله و فارقوا من لا تنالون القربه من الله إلا بمفارقته اللهم العن أبا سفیان بن حرب بن أمیه و معاویه بن أبی سفیان و یزید بن معاویه و مروان بن الحکم و ولده و ولد ولده اللهم العن أئمه الکفر و قاده الضلال و أعداء الدین و مجاهدی الرسول و معطلی الأحکام و مبدلی الکتاب و منتهکی الدم الحرام اللهم إنا نبرأ إلیک من موالاه أعدائک و من الإغماض لأهل معصیتک

کما قلت لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ 1.

أیها الناس اعرفوا الحق تعرفوا أهله و تأملوا سبل الضلاله تعرفوا سابلها فقفوا عند ما وقفکم الله علیه و انفذوا کما أمرکم الله به و أمیر المؤمنین یستعصم بالله لکم و یسأله توفیقکم و یرغب إلیه فی هدایتکم و الله حسبه و علیه توکله و لا قوه إلا بالله العلی العظیم 2.

قلت هکذا ذکر الطبری الکتاب و عندی أنه الخطبه لأن کل ما یخطب به فهو خطبه و لیس بکتاب و الکتاب ما یکتب إلی عامل أو أمیر و نحوهما و قد یقرأ الکتاب علی المنبر فیکون کالخطبه و لکن لیس بخطبه و لکنه کتاب قرئ علی الناس.

و لعل هذا الکلام کان قد أنشئ لیکون کتابا و یکتب به إلی الآفاق و یؤمروا بقراءته علی الناس و ذلک بعد قراءته علی أهل بغداد و الذی یؤکد کونه کتابا و ینصر ما قاله الطبری إن فی آخره کتب عبید الله بن سلیمان فی سنه أربع و ثمانین و مائتین و هذا لا یکون فی الخطب بل فی الکتب و لکن الطبری لم یذکر أنه أمر بأن یکتب إلی الآفاق و لا قال وقع العزم علی ذلک و لم یذکر إلا وقوع العزم علی أن یقرأ فی الجوامع ببغداد

کاشانی

(الی محمد بن ابی بکر رضی الله عنه لما قلده مصر) این کتابت از جمله عهدنامه آن حضرت است که فرستاده به سوی محمد بن ابی بکر هنگامی که در گردن او کرد ولایت شهر مصر را و او را به ناحیه آنجاش فرستاد. (فاخفض لهم جناحک) پس ای محمد فرود آور برای ایشان بال خود را (و ابسط لهم وجهک) و بسط کن برای ایشان رخسار خود را و این کنایت است از بشاشت، یعنی بشاشت و طلاقت وجه، اظهار نمای (و اس بینهم) و سازگاری نمای و طریق مواسات د-ر میان ایشان مرعی دار (فی اللحظه و النظره) در ملاحظه و مناظره این کنایت است از استقصای عدالت در میان بزرگ و کوچک ایشان در امور جلیله و حقیره، یعنی نهایت عدالت مرعی دار در میان خرد و بزرگ ایشان (حتی لا یطمع العظماء) تا آنکه طمع نکنند بزرگان (فی حیفک لهم) در منحرف شدن تو از عدالت برای ایشان و به واسطه آن در وادی ظلم نیفتند (و لا ییاس الضعفاء) و نومید نشوند ضعیفان (من عدلک علیهم) از عدالت و دادگستری تو بر ایشان (و ان الله تعالی یسائلکم) و به درستی که خدای متعال سوال خواهد کرد از شما (معشر عباده) ای گروه بندگان او (عن الصغیره من اعمالکم) از عمل های کوچک شما (و الکبیره) و از کرده های بزرگ شما (و الظاهره و المستوره) و از فعل های آشکار و نهان شما (فان یعذب) پس اگر عذاب کند شما را بر فعل قبیح شما (فانتم اظلم) پس شما ستمکارید و مستحق عقوبت (و ان یعف) و اگر عفو کند و درگذرد (فهو اکرم) پس او کریم تر است از این و ایراد ظلم بر صورت افعل تفضیل به جهت ازدواج او است با اکرم. چه تفضیلیت آن در این مقام، غیر مراد است

(و اعلموا عباد الله) و بدانید ای بندگان خدا (ان المتقین) به درستی که پرهیزگاران (ذهبوا بعاجل الدنیا) بردند نعمتهای شتابنده و زوال پذیرنده این جهان را (و اجل الاخره) و نعم آینده آن جهان را چه ایشان روی از هر چه نه خوب است برتافتند و به واسطه آن خیر عنایت ازلی شامل حال ایشان شده دنیا و آخرت یافتند (فشارکوا) پس شریک شدند (اهل الدنیا فی دنیاهم) با اهل دنیا در دنیای ایشان. یعنی به قدر مایحتاج، بی زیادتی و اسراف (و لم یشارکهم) و شریک نشدند با ایشان (اهل الدنیا فی اخرتهم) اهل دنیای دنی در آخرت ایشان، زیرا که اهل دنیا سرمایه عمر درباختند و خود را مستحق عذاب آن جهانی ساختند. (سکنوا الدنیا) ساکن شدند اهل آخرت در دنیا (بافضل ما سکنت) به فاضل ترین و بهترین آنچه ساکن شوند در وجه استعمال ایشان در کار دنیا بر وجه مشروع، و رضای حق در آن بود (و اکلوها) و خوردند طیبات آن را (بافضل ما اکلت) به بهترین آنچه خوردند از وجه حلال (فحظوا من الدنیا) پس ظفر یافتند از دنیا (بما حظی به المترفون) به آنچه ظفر یافتند به آن جماعت متنعمان به نعمت زندگانی کنندگان در آن (و اخذوا منها) و فرا گرفتند از دنیا (ما اخذه) آ

نچه فرا گرفتند آن را (الجبابره المتکبرون) جباران متسلط و متکبران گردنکش (ثم انقلبوا عنها) پس از آن بازگردیدند از دنیا و متوجه عقبی شدند (بالزاد المبلغ) به توشه رساننده به مقصد ارجمند (و المتجر الرابح) و با تجارت سودمند (اصابوا لذه زهد الدنیا) رسیدند به لذت ترک دنیا (فی دنیاهم) در دنیای خود (و تیقنوا) و به یقین دانستند (انهم جیران الله غدا) آنکه ایشان همسایه های خدایند فردا (فی اخرتهم) در آخرت خود (لا ترد لهم دعوه) بازگردانیده نمی شود مر ایشان را خواندنی مشتمل به انواع رحمت و استراحت (و لا ینقص لهم) و کم کرده نمی شود مر ایشان را (نصیب من لذه) بهره ای از لذت نعمت (فاحذروا عباد الله الموت) پس بترسید ای بندگان خدا از مرگ (و قربه) و نزدیک رسیدن آن (و اعدوا له عدته) و مهیا سازید برای آن ساز و برگ آن را (فانه یاتی) و به درستی که مرگ می آید (بامر عظیم) با کارهای بزرگ قدر (و خطب جلیل) و کارهای خطرناک بسیار هول (بخیر لا یکون معه شر ابدا) این بدل است از (امر عظیمی) یعنی همراه مرگ است نیکی که نیست با آن بدی هرگز اگر باشد از اهل طاعت (او شر لا یکون معه خیر ابدا) و این بدل (خطب جلیل) است. یعنی مصاحب موت است یا بدی که نیست با آن نیکی هرگز اگر باشد از اهل معصیت مراد آن است که مرگ را این دو صفت است نسبت به نیکوکار و بدکار. (فمن اقرب الی الجنه من عاملها) پس کیست نزدیکتر به بهشت از عمل کننده برای آن (و من اقرب الی النار من عاملها) و کیست نزدیکتر به آتش از عمل کننده برای آتش سوزان (و انتم) و شما ای بندگان خدا (طرداء الموت) راندگان مرگید (ان اقمتم له اخذکم) اگر بایستید برای او بگیرد شما را (و ان فررتم منه ادرککم) و اگر بگریزید دریابد شما را (و هو الزم لکم من ظلکم) و مرگ ملازم تر است مر شما را از سایه شما (الموت معقود بنواصیکم) مرگ بسته شده است به موهای پیشانی شما این کنایت است از عدم خلوص از آنچه انسان را هرگاه که به موی پیشانی گرفتند، ممکن نیست وجه تخلص او (و الدنیا تطوی من خلفکم) و دنیا درنوردیده شده از قفای لذت و شادکامی های شما (فاحذروا) پس بترسید (نارا قعرها بعید) از آتش که تک آن به غایت دور است (و حرها شدید) و حرارت آن در نهایت سختی است (و عذابها جدید) و عذاب آن نو و تازه است که: (کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب) و در بعضی نسخ (حدید) به حاء غیر منقوطه واقع شده یعنی عقاب آن گرز آهنین است یا عقاب آن تند و تیز است کقوله تعالی: (و لهم مقامع من حدید) و این دوزخ است که وصف او مذکور شد (دار لیس فیها رحمه) سرایی است که نیست در او راحت و رحمت (و لا تسمع فیها دعوه) و شنیده نمی شود در او خواندن مشتمل به نجات و استراحت (و لا تفرج فیها کربه) و وا برده نمی شود در او هیچ المی و محنتی (و ان استطعتم ان یشتد خوفکم لله) و اگر توانید که خود را به مرتبه ای برسانید که محکم شود خوف و ترس شما از جانب خدا (و ان یحسن ظنکم به) و نیکو گردد گمان شما به او سبحانه و تعالی گمانی مقترن به انواع رحمت و نعمت (فاجمعوا بینهما) پس جمع کنید میان خوف و خشیت و میان حسن ظن به حضرت عزت، چه حسن ظن سبب رحمت و رافت است و تصدیق به وعده مرحمت و مغفرت و خوف و خشیت اذعان است به باس و سطوت و صولت حضرت عزت و وعید نعمت و عقوبت و آن مستلزم انقباض جوارج است از انواع معصیت (فان العبد) پس به درستی که بنده (انما یکون حسن ظنه بربه) جز این نیست که می باشد نیکویی ظن او به پروردگار خود (علی قدر خوفه من ربه) بر مقدار ترس او از آفریدگار خود (و ان احسن الناس ظنا بالله) و به درستی که نیکوترین مردمان از حیث گمان به حضرت منان (اشدهم خوفا لله) سخت ترین ایشان است از نظر ترس مر خدای را جل و علا (و اعلم یا محمد بن ابی بکر) و بدان ای محمد بن ابی بکر (انی قد ولیتک) که من والی گردانیدم و حاکم ساختم تو را (اعظم اجنادی فی نفسی) بر بزرگترین لشکریان خود در ضمیر خود. یعنی لشکریانی که در دل من وقعی و عظمتی دارند از نظر کثرت (اهل مصر) که آنها اهل مصرند (و انت محقوق) پس تو سزاواری (ان تخالف علی نفسک) که مخالفت کنی بر نفس اماره خود به عون الهی (و ان تنافع عن دینک) و مخاصمه کنی و دفع نمایی از دین خود سایر فحشاء و مناهی را (و لو لم یکن لک) و اگر نباشد مر عمر تو را (الا ساعه من الدهر) مگر یک ساعت از روزگار (و لا تسخط الله) و به خشم میار خدای را (برضا احد من خلقه) به خشنودی یکی از خلقان او (فان فی الله خلقا من غیره) پس به درستی که هست در خزانه خدا عوضی که از غیر او حاصل می شود (و لیس من الله خلف فی غیره) و نیست از جانب خدا عوضی که در غیر او یافت شود مراد آن است که عوضی که از خدا به تو می رسد در خدا نیز یافت می شود مع شی ء زاید، و عوضی که از خدا به تو می رسد در غیر خدا یافت نمی شود. (صل الصلوه) بگذار نماز را (لوقتها الموقت لها) در وقتی که معین و مفروض شده برای آن (و لا تعجل وقتها) و شتابزدگی منمای در وقت نماز (لفراغ) به جهت فارغ شدن از آن (و لا توخرها عن وقتها) و تاخیر مکن آن را از وقت مقدر خودش (لاشتغال) از جهت مشغولی به کاری (و اعلم) و بدان ای محمد (ان کل شی ء من عملک) که هرچیزی از عمل صالح تو (تبع لصلواتک) تابع است مر نماز تو را به این معنی که اگر نماز مقبول است عمل های دیگر نیز مقبول است و الا فلا به موجب فرموده حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله که (اول ما یحاسب به العبد الصلوه فان تمت صلوته سهل علیه غیرها من العبادات و من نقصت صلوته فانه یحاسب علیها و علی غیرها) یعنی اول چیزی که حساب کرده شود بنده به آن در روز حساب، نماز است، پس اگر تمام باشد نماز او آسان باشد بر او غیر آن از سایر عبادات و هر که ناقص است نماز او پس شمار کرده می شود بر نماز و بر غیر آن. یعنی دشوار می شود بر او شمار همه طاعات.

و از جمله عهدنامه ای که مذکور است این کلام که: (فانه لا سواء) پس به درستی که نیست یکسان (امام الهدی) پیشوای راستی که مراد نفس نفیس خودش است (و امام الردی) و پیشوای گمراهی و تباهی که مراد نفس معاویه است و آنانکه بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله نفاق پیشه گردند و بی نص، خلافت را بر خود مقرر ساختند (و ولی النبی و عدو النبی) و یکسان نیست دوست پیغمبر و دشمن پیغمبر (و لقد قال لی رسول الله) و به تحقیق که فرموده پیغمبر صلی الله علیه و آله به من (انی لا اخاف علی امتی) به درستی که من نمی ترسم بر امت خود (مومنا و لا مشرکا) نه بر ایمان آورنده و نه بر شریک آورنده (اما المومن فیمنعه الله) اما بنده مومن، پس باز می دارد او را خدای تعالی از کفر و عصیان (بایمانه) به سبب ایمان او (و اما المشرک فیقمعه الله) و اما بنده مشرک، پس قهر می کند و خوار می سازد حق تعالی (بشرکه) به سبب شرک و طغیان او (و لکنی اخاف علیکم) ولیکن می ترسم بر شما (کل منافق الجنان) از هر نفاق دارنده در دل (عالم اللسان) دانا به زبان (یقول ما تعرفون) گوید مر چیزی را که می شناسید از حق و صواب (و یفعل ما تنکرون) و کند مر چیزی را که منکر آنید از موجبات عقاب

آملی

قزوینی

پس فرود آر برای ایشان بال خود را، یعنی بال بخوابان و نرم کن با ایشان جانب خود را، و گشاده کن برای ایشان روی خود را و یکسان کن میان ایشان در نگاه کردن و دیدن. یعنی با همه گرمی و التفات کن و در مراعات و احترام مواسات کن حتی نگریستن و روی آوردن. و بالجمله در الطاف خرد و بزرگ تفاوت منه، و بزرگان و صاحب نعمتان را بان امتیاز مده چنانچه عادت ناقصان دنیا جوی ظاهر بین است، تا طمع نکنند بزرگان در حیف و میل تو برای ایشان، و مایوس نشوند ضعیفان از عدل تو، هر والی که بدیاری آید مردم از سلوک مجلس او حال او فهم کنند، و چون بینند همه رو و توجه با بزرگان و آراستگان میکند و در نظر او خردان و کهن جامگان و فقراء خوار و بیمقدارند، اقویاء دلیر و ضعفاء شکسته و ضعیف شوند و می شناسند که او را تمیز صحیح نیست و ظاهربین و ضعیف دین است. زیرا که خدای عزوجل سئوال میکند و حساب میخواهد از شما ای گروه بندگان از اعمال خرد و بزرگ و ظاهر و پنهان پس اگر عذاب کند شما ظالمترید که عذاب بر خود خریدید و خدای بر شما جفا نکرد که شما بر خود ظلم و جفا کردید، و اگر عفو کند او کریمتر است و عفو از گناه هر چند بزرگ بود نزد او خرد است و از ذره کمتر است و بدانید ای بندگان خدا که متقیان هم نفع حاضر دنیا و هم نفع آخر عقبی از میان بردند، شریک شدند با اهل دنیا در دنیاشان، و شریک نگشتند با ایشان اهل دنیا در آخرت ایشان، مقام کردند و ساکن شدند در دنیا بهتر مقام کردنی و خوردند دنیا را بهتر خوردنی، پس نصیب و تمتع یافتند بمثل نصیب ارباب ناز و نعیم، و گرفتند از دنیا هر کام که گرفتند جباران سرکش بی دین، پس بازگشتند از دنیا با زاد آخرت که میرساند بمنزلگاه کرامت، و با تجارتی پرسود که یافتند از طریق تقوی و طاعت، این وصف حال بعضی از متقیان است مثل محمد بن ابی بکر و مالک اشتر و امثال ایشان که در دنیا دولت و نعمت حلال یابند، و آن نعمت بر وجه صواب و صلاح بکار دارند، و سعی در مرضات و طاعات نمایند، تا هم از دنیا و هم از آخرت نصیب کامل یافته باشند، و نیک نام هر دو جهان گشته دریافتند لذت زهد دنیا را در دنیا، و یقین کردند که ایشان همسایگان خدااند فردا در سرای جزا، بازنمیگردد دعاشان از درگاه رحمت، و ناقص نمیشود نصیب ایشان از لذت، اشارت است بان که این طایفه نیکبخت هر چند در نعمت دنیا غرق باشند بدل زاهدند و بنعیم و لذت آن راغب و مشعوف نیستند، و بمقتضای عقل و بصیرت و ایمان از آن معرض و نافرند، و ایشان آن لذتها از دنیا می یابند که جباران و تن پروران مترف نیابند، از آن جمله زهد است که بتصریح گفت، و لذت ایمان و قرب بخداوند جهان و لذت بذل و احسان و عفو و امتنان و خاک بر سر دنیاداران بی سعادت، و صاحبان نعمت و دولت، پندارند لذت دنیا خوردن و خفتن و شهوت راندن و جفا کردن و سخت گفتن و تکبر کردن و سر از حق کشیدن و از عدل و احسان معرض بودن و بر خدای عزوجل عاصی گشتن و بشقاوت آخرت و عذاب مخلد راضی شدن است پس حذر کنید ای بندگان خدا از مرگ و نزدیک شدن او و مرگ همه وقت به آدمی نزدیک است و از همه چیز نزدیکتر است، و مهیا سازید برای مرگ ساز و برگ آنرا، زیرا که می آورد امری بزرگ نه خرد و واقعه جلیل و خطیر نه حقیر، یا خیری می آورد و نعیمی که با آن شر و سختی هرگز نباشد، یا شری و جحیمی که با آن خیر و خوشی هرگز نباشد، پس کیست نزدیکتر به بهشت از آن کس که کار بهشت کند، و کیست نزدیکتر به دوزخ از آنکس که کار دوزخ کند، آدمی هر چند نداند عاقبت او بکجا میکشد آیا خدای رحیم بر او عفو میکند بفضل و رحمت، یا مواخذت میکند بعدل و عقوبت ولیکن چون او کار طاعت و رحمت کند و راه جنت پوید از او نزدیکتر به بهشت که باشد،

و چون کار دوزخ کند و راه سخط و عقوبت پیماید از او اولیتر به دوزخ که باشد. و شما را مرگ رانده است و سر در دنبال نهاده مثلا چون شیر صید سگال که از پی صید ضعیف افتد یا شاهین تیزچنگال که سر در دنبال گنجشک نحیف نهد، اگر می ایستید برای او شما را میگیرد، و اگر میگریزید از او هر جا هستید درمی یابد و بشما میرسد، و او با شما همراه تر و لازمتر است از سایه شما، مرگ بسته شده است به پیشانیهای شما، و دنیا طی میشود از پس شما، آن موی پیشانی شما از چنگ نمیگذارد و پیش روی شما را دارد، و این دنیا را درمی نوردند از عقب شما همچو بساط که درنوردند، یا نامه که درپیچند، و همچو راه که کس قطع کند پس به هر گام که طی کند راه در پس سر گذارد، و مگر بساطی است که شخص بر آن می گذرد و از پس او آنرا می پیچند و درمی نوردند پس حذر کنید از آتش دوزخ که قعر آن ناپدید است و حرارت آن بس شدید، و عذاب آن هر وقت تازه و جدید (قال الله تعالی: ان الذین کفروا بایاتنا سوف نصلیهم نارا کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب ان الله کان عزیزا حکیما) سرایی که نیست آنجا رحمت و مسموع نمیشود آنجا معذرت و دعا و شفاعت و برداشته نمیشود در آنجا اندوه و محنت و اگر توانید که هم خوفتان از خدای سخت باشد و هم گمانتان و امیدتان باو نیکو باشد جمع کنید میان هر دو، زیرا که بنده گمان نیک او بخدا بمقدار خوف او است از پروردگار تعالی، هر چند خوفش افزون است گمانش نیکوتر است و باری نیکوگمان ترین مردمان بخداوند عالمیان خائفترین ایشان است از خدای تعالی یعنی هر چند گمانش نیکوتر است خوفش افزونتر است، پس جمع میان خوف شدید و گمان نیک یعنی امید قوی بعید نباشد هر چند در ظاهر دشوار و بعید مینماید. و جمله اول مگر حکم کاملان است که هر چند بیش ترسند از پروردگار جبار نظر در عظمت و بی نیازی او هم بیشتر امیدوار گردند نظر در لطف بی نهایت و مرحمت بی غایت و کمال رافت و نعمت او، و جمله ثانی حکم کافه مردمان که هر چند بیشتر امیدوار شوند و توقع نفع و خیر بیشتر دارند هم خایفتر گردند که مبادا چنان نعمتی از ایشان فوت شود. مثال اول شخصی که بعلو قدر سلطانی علم تمام دارد پس از او سخت ترسد که عظمت و کبریای او میداند، و هم سخت امیدوار باشد که جلایل نعمای او را هم میداند، ولیکن این مسلک بندگان کامل است چنانچه لفظ عبد میتواند بان اشارت باشد و مثال ثانی چنان تصور کن که طالب مال و نعمت چون از سلطانی توقع نفع عظیم دارد و داند که او بر نفع عظیم قادر است از او سختتر ترسد که مبادا از او برنجد پس از آن نعمت جلیل محروم بماند، و اگر نفعی چندان متوقع نباشد همچو سایر ملازمان چندان هم نترسد، که اگر برنجد کار سهل باشد و این حال جمیع مردمان است، حتی زنان نسبت به شوهران، و مگر لفظ الناس اشارت باین است و شاید هر دو جمله برای تحریص بر شدت خوف باشد یعنی مگو که چگونه سخت ترسد بنده که آن با حسن ظن و شدت امید نوعی مخالفت دارد که مخالفت ندارد بکله بر آن توقف دارد و هر که بیشتر خوف دارد نیکوگمانتر است نه بدگمانتر که گمان نیک از قوت معرفت و صحت بصیرت خیزد، و آن علت خوف گردد نه ایمنی، پس خوف هم موقوف علیه گمان نیک و هم علت آن است زیرا که از علت آن جدا نگردد و بر هر دو وجه در نظر بعضی از مردم اینجا تناقضی متوهم است که گفت: اگر توانید این هر دو با هم جمع کنید پس ادعا میکنید که این هر دو با هم می افزایند و می کاهند همچو آب نهر و دریا تابع همند یا حسن ظن تابع شدت خوف است و خطابیات اینگونه احوال می دارد، و هر که نمی تواند فهمید سر می خارد و بدرستی که نیکوگمان ترین آدمیان به خدا خائفترین ایشان است از او تعالی. یعنی هر چند گمانش نیکوتر شود خوفش بیشتر شود. و گفته اند: حسن ظن و امید از اسباب و مقتضیات رحمت و رافت حضرت اوست و دلیل تصدیق بوعده مرحمت و مغفرت او، و خوف و خشیت علامت اذعان به کبریاء و عظمت و ایمان به یاس و سطوت او است و تصدیق وعید نقمت و عقوبت او.

و بدان ای محمد که من تو را والی ساختم بر بزرگتر لشکرها و ممالک خویش نزد من، و در قرارداد خاطر من و آن اهل (مصر) اند، پس تو سزاواری به اینکه مخالفت کنی با نفس خود و بر آن غلبه کنی، و اینکه بکوشی از جانب دین خود. یعنی در این حکومت و ولایت صواب پیمایی و مطابعت نفس و هوی ننمائی، و دنیا بر دین اختیار نکنی، هرچند نباشد تو را مگر یکساعت از روزگار، یعنی اگر از همه عمر تو ساعتی بیش نمانده باشد باید سر در سر غفلت نکنی، و جانب دین به دنیا ندهی و در خشم مینداز خدایی را به خشنود کردن کسی از خلق او، زیرا که در خدای عوض است از غیر او، و نیست از خدای عوضی در غیر او، اگر خدای راضی باشد از دیگران چه غم و چه بیم، و اگر راضی نباشد از ایشان چه حاصل و چه امید نماز را در قوتی که معین است برای آن بگذار و پیش از وقت مگذار چون بیکار باشی و از وقت موخر مساز چون مشغول بکار باشی و بدان که هر چیز از عمل تو تابع نماز تواست چون بامر نماز نیکو قیام نمائی کارهای دیگر نیز نیکو کنی و توفیق همه کار خیر بیابی بلکه باین معنی که اگر نماز تو مقبول گردد دیگر اعمال خیر تو نیز مقبول گردد و خدای عزوجل در وصف صلاه گفت (و استعینوا بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الاعلی الخاشعین)

و منه در جمله این نامه می گوید زیرا که یکسان نیست امامی که هدایت مردمان کند همچو آن حضرت و امامی که سبب هلاک امت باشد همچو معاویه و آنکه دوست نبی باشد وآنکه دشمن او باشد هم بان مثال و به تحقیق گفت با من رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که من نمی ترسم بر امت خود از مومنی و نه از مشرکی اما مومن پس منع می کند او را خدا از این ضرر این امت بایمانش و اما مشرک مقهور می سازد او را خدا بشرک او یعنی مومنان بجهاد او مامورند و او را قهر و قمع می کنند ولیکن می ترسم بر شما ای امت از هر شخص منافق دل دانازبان که می گوید آنچه معروف است نه منکر و بحق می نماید نه باطل و می کند آنچه منکر است در دین نه معروف غالبا مقصود معاویه و امثال او است و در هر زمان امثال این مردمان باشند و قد صدق رسول الله امت از زیان مومن بایمان محفوظند و از زیان مشرک نیز که همه می دانند او مخالف و دشمن این دین و امت است در مقام قلع و قمع او برآیند ولیکن منافق را خدا براندازد و شر او را از مسلمانان کفایت کند که کس قصد او نداند و از کید او بی خبر باشد که او در لباس ایمان و دوستی اهل اسلام درآمده است، و دشمن همخانه و همخوابه گشته و مردم را خاطرنشان نتوان کردن که او نه مومن است و دوست نیست دشمن است

لاهیجی

و من عهد له علیه السلام

الی محمد بن ابی بکر حین قلده مصر.

یعنی از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است به سوی محمد پسر ابی بکر در هنگامی که قلاده ی گردن او کرده بود حکومت مصر را.

«فاخفض لهم جناحک و الن لهم جانبک و ابسط لهم وجهک و آس بینهم فی اللحظه و النظره، حتی لایطمع العظماء فی حیفک لهم و لا ییاس الضعفاء من عدلک لهم و ان الله یسئلکم معشر عباده، عن الصغیره من اعمالکم و الکبیره و الظاهره و المستوره، فان یعذب، فانتم اظلم و ان یعف فهو اکرم.»

یعنی بینداز از برای ایشان پر تو را، یعنی با ایشان به تواضع رفتار کن و نرم کن از برای ایشان پهلوی تو را، که منتفع بشوند از پهلوی تو و گشاده دار از برای ایشان صورت تو را، یعنی ترش رویی مکن با ایشان و به مواسات و سازگاری رفتار کن در میان ایشان، یعنی بر نهج زی هر یک با هر یک التفات کن، در ملاحظه کردن حال همه و نگاه کردن به سوی همه، تا اینکه طمع نکنند بزرگان در میل کردن تو از عدالت برای ایشان و مایوس نگردند ضعیفان از عدالت کردن تو از برای ایشان. و به تحقیق که خدا سوال می کند از شما ای گروه بندگان خدا از کوچک اعمال شما و از بزرگ آن و از کرده های آشکار شما و پنهان شما، پس اگر عذاب می کند، پس شما ظلم کننده ترید بر نفسهای خود از هر کس که مستحق عذاب شده اید و اگر عفو می کند و در می گذرد، پس او کرم کننده تر است از هر کس به نفس شما.

«و اعلموا عبادالله ان المتقین ذهبوا بعاجل الدنیا و آجل الاخره، فشارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکوا اهل الدنیا فی آخرتهم. سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت. و اکلوها بافضل ما اکلت، فحظوا من الدنیا بما حظی به المترفون و اخذوا منها ما اخذت الجبابره المتکبرون، ثم انقلبوا عنها بالزاد المبلغ و المتجر الرابح، اصابوا لذه زهد الدنیا فی دنیاهم و تیقنوا انهم جیران الله غدا فی آخرتهم، لا ترد لهم دعوه و لا ینقص لهم نصیب من لذه.»

یعنی بدانید ای بندگان خدا که به تحقیق که متقیان و پرهیزکاران رفتند با منفعت امروز دنیا و با منفعت فردای آخرت، پس شریک شدند اهل دنیا را در منفعت دنیای ایشان و شریک نگشتند ایشان را اهل دنیا در منفعت آخرت ایشان. ساکن شدند در دنیا به بهتر سکنای دنیا و خوردند دنیا را به بهتر خوردن دنیا، زیرا که منفعت دنیا زراعت کردن از برای آخرت است و غرض از ارتکاب به افعال دنیا بالتمام تحصیل منافع و لذات آخرت است و شکی نیست که متقیان بر وجه اتم و اکمل محظوظ شده اند از دنیا و به لب و لبابش رسیده اند و از زراعت دنیا آخرت خود را آباد گردانیده اند و از این جهت کمال لذت از قناعت خود برده اند، چنانچه تجاوز از قناعت می کردند مکره و منافر طبع ایشان و لذت نمی بردند بر خلاف اهل دنیا، پس خرسند و نیک بخت گشتند از دنیا به چیزی که خرسند شدند به آن وسعت داشتگان در نعمت دنیا و گرفتند از دنیا آن چیزی را که گرفتند ستمکاران متکبران از سرور و خوشوقتی و لذت دنیا، پس برگشتند از دنیا به سوی آخرت با توشه ی رساننده ی به مقصد و مقصود ایشان که بهشت باشد و با تجارت ربح و منفعت دارنده رسیدند به لذت ترک از دنیا در بودن دنیای خود و یقین کردند که به تحقیق ایشان در جوار مرحمت خدا باشند در فردای آخرت، در حالتی که رد کرده نمی شود از برای ایشان دعا کردنی و کم کرده نمی شود نصیب و رسد ایشان از روی لذت بردن.

«فاحذروا عبادالله الموت و قربه و اعدوا له عدته، فانه یاتی بامر عظیم و خطب جلیل، بخیر لایکون معه شر ابدا، او شر لایکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها! و من اقرب الی النار من عاملها! و انکم طرداء الموت ان اقمتم له اخذکم و ان فررتم منه ادرککم و هو الزم لکم من ظلکم. الموت معقود بنواصیکم و الدنیا تطوی من خلفکم و احذروا نارا قعرها بعید و حرها شدید و عذابها جدید، دار لیس فیها رحمه و لا تسمع فیها دعوه و لا تفرج فیها کربه. و ان استطعتم ان یشتد خوفکم من الله و ان یحسن ظنکم به، فاجمعوا بینهما، فان العبد انما یکون حسن ظنه بربه علی قدر خوفه من ربه و ان احسن الناس ظنا بالله اشدهم خوفا لله.»

یعنی بترسید ای بندگان خدا از مردن و نزدیک بودن او و مهیا و آماده گردید از برای مردن آماده شدنی که لایق به آن باشد، پس به تحقیق که می آید مرگ به کار بزرگ قدری و به شغل بزرگ مرتبه ای با خیر و نیکی که نباشد با او شری و بدی هرگز، که بهشت باشد و یا بدی که نباشد با او نیکی هرگز، که جهنم باشد، پس کیست نزدیکتر به سوی بهشت از عمل کنندگان از برای او و کیست نزدیکتر به سوی آتش از عمل کنندگان از برای آن؟ شما رانده شدگان از برای مرگید، اگر بایستید می گیرد شما را و اگر فرار کنید از او درمی یابد شما را و آن ملازم تر است مر شما را از سایه ی شما و منفک از شما نشود. مردن بسته شده است به موهای پیشانی شما و دنیا در پیچیده شده است از پشت سر شما و بترسید آتشی را که دورتک است و بسیار گرم است و عذاب او تازه است، سرایی است که نیست در او رحمتی، محض غضب است و شنیده و قبول نمی شود در آن التماسی و وابرده نمی شود در آن اندوهی. و اگر قدرت داشته باشید به اینکه شدت کند ترس شما از خدا و به اینکه نیکو باشد گمان شما به خدا، پس جمع گردانید میان هر دو، پس به تحقیق که بنده نمی باشد حسن ظن او به پروردگار او، مگر به قدر خوف او از پروردگار او و به تحقیق که نیکوترین مردمان از روی گمان به خدا، ترس دارنده ترین ایشان است به خدا.

«(و اعلم) یا محمد بن ابی بکر، انی قد ولیتک اعظم اجنادی فی نفسی اهل مصر، فانت محقوق ان تخالف علی نفسک و ان تنافح عن دینک و لو لم یکن لک الا ساعه من الدهر، فلا تسخط الله برضی احد من خلقه، فان فی الله خلفا من غیره و لیس من الله خلف فی غیره.

صل الصلاه لوقتها الموقت و لاتعجل وقتها لفراغ و لا توخرها عن وقتها لاشتغال. و اعلم ان کل شی ء من عملک تبع لصلاتک.»

یعنی (بدان) ای محمد پسر ابی بکر، به تحقیق که من گردانیدم تو را والی و صاحب اختیار بزرگترین سپاههای من در پیش نفس من که اهل مصر باشند، پس تو سزاوار شده ای به اینکه مخالفت کنی بر هوای نفس تو و به اینکه مدافعه و مقاتله کنی از جهت دین تو و اگر چه نبوده باشد از برای تو مگر یک ساعت از زمانه، پس به خشم مینداز خدا را به سبب راضی داشتن احدی از مخلوقات او، پس به تحقیق که رضای خدا جانشین از برای رضای غیر هست و کفایت رضای غیر را می کند و نیست از برای رضای خدا جانشینی در غیر خدا و رضای احدی کفایت رضای خدا را نتواند کرد.

بگذار نماز را در وقت معین از برای نماز و پیش مینداز وقت نماز را از جهت فراغت از نماز و اشتغال به غیر نماز و تاخیر مینداز نماز را از وقتش از جهت مشغول شدن به غیر نماز و بدان به تحقیق که هر چیزی از عبادت تو تابع مر نماز تو است در قبول شدن، یعنی اگر نماز تو مقبول است، پس سایر عبادات تو نیز مقبول است، زیرا که اخلاص در نماز مستلزم ملکه در اخلاص است، پس همه ی عبادات به اخلاص مقبول خواهد بود و اگر نماز تو مقبول نشد به سبب عدم اخلاص تو، پس سایر عبادات تو نیز مقبول نخواهد بود، به تقریب نبودن اخلاص در آنها به طریق اولی

و منه

یعنی بعضی از آن عهد است:

«فانه لا سواء امام الهدی امام الردی و ولی النبی و عدو النبی. و لقد قال لی رسول الله صلی الله علیه و آله، (انی لا اخاف علی امتی مومنا و لا مشرکا، اما المومن فیمنعه الله بایمانه و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه ولکنی اخاف علیکم کل منافق الجنان، عالم اللسان، یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون)

یعنی پس به تحقیق که نیست مساوی در پیش خدا امام و پیشوای هدایت کننده و پیشوای هلاک کننده و دوستدار پیغمبر و دشمن پیغمبر و هر آینه گفته است از برای من رسول خدا، صلی الله علیه و آله که: «من به تحقیق نمی ترسم بر امت من نه مومن را و نه مشرک را، اما مومن را پس منع می کند او را خدا از عذاب به سبب ایمانش و اما مشرک را پس مقهور و ذلیل می سازد او را خدا به سبب مشرک بودنش، ولکن من می ترسم بر شما هر منافق دل را که عالم باشد به حسب زبان و حق بر زبان او جاری باشد و در دل منکر حق باشد و می گوید چیزی را که در نزد شما معروف و مستحسن است و می کند چیزی را که در نزد شما منکر و قبیح است.»

خوئی

ذکر ماخذ العهد و مصادره قد روی هذا العهد فی کتب الفریقین باسانید عدیده و طرق کثیره علی صور متقاربه او متفاوته: منهم ابواسحاق ابراهیم بن محمد سعد بن هلال بن عاصم بن سعد بن مسعود الثقفی الکوفی صاحب مصنفات کثیره، المتوفی سنه ثلاث و ثمانین و مائتین فی کتاب الغارات و منهم ابوجعفر محمد بن طبری المتوفی سنه عشر و ثلاثمائه فی کتابه فی تاریخ الرسل الملوک (ص 3246 ج 6 من طبع لیدن) و منهم الشیخ الجلیل ابومحمد الحسن بن علی بن شعبه الحر انی المتوفی 332 ه ق فی تحف العقول (ص 40 من الطبع علی الحجر و ص 171 من الطبع الجدید). و منهم الشیخ الاجل ابوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان بن عبدالسلام البغدادی الملقلب بالمفید المتوفی سنه 413 ه ق، فی اول المجلسی الحادی والثلاثین من امامیه (ص 151 من طبع النجف). و منهم شیخ الطائفه الامیه ابوجعفر محمد بن الحسن بن علی الطوسی المتوفی 460 ه ق فی آخر الجزء الاول من امامیه (ص 16 من طبع طهران، و ص 24 ج 1 من طبع النجف) و منهم ابوجعفر محمد بن ابی القاسم محمد بن علی الطبری الاملی المعروف بعمادالدین طبری من علما الامامیه فی القرن السادس فی کتابه بشاره المصطفی لشیعه المرتضی (ص 52 ج 1 من طبع النجف) و فی کتابه فی الزهد و التقوی. و اتی بما فی الغارات الفاضل الشارح المعتزلی فی اوائل الجزء السادس من شرحه علی المختار 66 من خطب النهج (ص 295 ج 1 من الطبع علی الحجر). و العلامه المجلسی فی المجلد الثامن من البحار (ص 643 من الطبع الکمبانی). و نقل بعض صور هذا العهد المنقول من الطبری و ابی اسحاق الثقفی الفاضل احمد زکی صفوت فی جمهره رسائل العرب (ص 532 الی 542 ج 1 من طبع مصر). و نقل طائفه من کتاب الغارات فی کیفیه شهادت محمد بن ابی بکر و نبذه من مطالب اخری الفاضل المقدم المیرزه حبیب الله الخوئی فی شرح المختار المذکور آنفا الا انه جعله المختار 67 و لم یات من صور هذا العهد الا واحدا منها فراجع الی (ص 112 من ج 6 من الطبع الجدید). و قال بعد نقله: اقول: و لا امیرالمومنین (علیه السلام) کتاب آخر مبسوط الی محمد و اهل مصر و رواه ابراهیم- یعنی ابااسحاق ابراهیم صاحب کتاب الغارات- نرویه ان شاءالله فی باب الکتب ان ساعدنا التوفیق و المجال انتهی. اقول: ولکنه رضوان الله علیه قد قضی نحبه و قد بلغ شرحه الی اواخر خطب النهج، کما تقدم کلامنا فی ذلک فی اول تکلمه المنهاج، و نحن نرویه ههنا ان شاءالله تعالی بصوره جمیعا نیابه عن الخوئی رحمه اللهو نسئل الله تعالی ان یجعل سعیه مشکورا، و یوفقنا با تمام شرح الکتاب انه المفیض الوهاب. صوره العهد علی ما فی نسختی الشیخین المفید الطوسی قدس سرهما اما صوره العهد علی ما فی امالی الشیخ المفید، و ما امالی الشیخ الطوسی رفع الله درجتهما فان احداهما قریبه من الاخری بل الطوسی- ره- من الشیخ المفید بسند ینتهی الی ابی اسحاق الهمدانی و بهذا السند رواه المفید ایضا فی امالیه من غیر اختلاف، الا انا نجعل ما فی امالی الطوسی اصلا و ذلک لانا ننقله من نسخه مخطوطه مصححه عتیقه محفوظه فی مکتبتنا استنسخت من اصل کتب فی سنه 618 و قوبلت علیه و قد نقل فی آخرها عباره خاتمه الاصل هکذا ثم کتاب الامالی و هو ثمانیه عشر جزا آخر نهار الجمعه ثانی شوال سنه ثمان عشر و ستمائه و الحمدلله علی محمد و آله الطاهرین و سلم تسلیما، کتبه علی بن ابی محمد بن احمد بن ادریس العجلی الحلی حامدا لله تعالی و مصلیا علی رسوله محمد و آله الطاهرین. فدونک صوره العهد علی روایه الطوسی من ذلک الاصل قال: حدثنا الشیخ المفید ابوعلی الحسن بن محمد بن الحسن الطوسی رحمه الله تعالی بمشهد مولانا امیرالمومنین علی بن ابی طالب صلوات الله علیه قال: حدثنا الشیخ السعید الوالد ابوجعفر محمد بن الحسن بن علی الطوسی رحمه الله فی شهر ربیع الاول من سنه خمس و خمسین و اربعمائه، قال: حدثنا ابوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان رحمه الله قال: اخبرنی ابوالحسن علی بن محمد بن حبیش الکاتب، قال: اخبرنی الحسن بن علی الزعفرانی، قال: اخبرنی ابواسحاق ابراهیم بن محمد الثقفی قال: حدثنا عبدالله بن عثمان قال: حدثنا علی بن محمد بن ابی سعید عن فضیل بن الجعد عن ابی اسحاق الهمدانی (و فی امالی المفید: المجلس الحادی و الثالثون مجلس یوم الاثنین السادس عشر من شهر رمضان سنه تسع و اربعمائه مما سمعته انا و ابوالفوارس حدثنا الشیخ الجلیل المفید ابوعبدالله محمد بن محمد بن النعمان اید الله تمکینه قال: اخبرنی ابوالحسن علی بن محمد حبیش الکاتب- و هکذا بالاسناد المقدم حتی ینتهی الی ابی اسحاق الهمدانی) قال: لما ولی امیرالمومنین علی بن ابی طالب محمد بن ابی بکر مصر و اعمالها کتب له کتابا و امره ان یقراه علی اهل مصر و لیعمل بما وصاه به فکان الکتاب: بسم الله الرحمن الرحیم من عبدالله امیرالمومنین علی بن ابی طالب الی اهل مصر و محمد بن ابی بکر: سلام علیکم فانی احمد الیکم الله الذی لا اله الا هو، اما بعد فانی اوصیکم بتقوی الله فیما انتم عنه

مسوولون و الیه تصیرون فان الله تعالی یقول: کل نفس بما کسبت رهنیه، و یقول: و یحذرکم الله نفسه و الیه المصیر و یقول: فوربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعلمون. و اعملوا عباد الله ان الله عز و جل سائلکم عن الصغیر من اعمالکم و الکبیر فان یعذب فنحن اظلم، و ان یعف فهو ارحم الراحمین (و قد سقط فی امالی المفید المطبوع فی النجف شطر من الحدیث). یا عباد الله ان اقرب ما یکون العبد الی المغفره و الرحمه حین یعمل بطاعته و بنصحه فی التوبه. علیکم الله فانها تجمع الخیر و لا خیر غیرها و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها من خیر الدنیا و الاخره قال الله عز و جل: و قیل للذین اتقو ماذا انزل ربکم قالوا خیرا للذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه و لدار الاخره خیر و لنعم دار المتقین. اعملوا یا عباد الله ان المومن یعمل لثلاث من الثواب (لثلاث) اما الخیر فان الله یثیبه بعمله فی دنیاه، قال الله سبحانه لا ابراهیم: و آتیناه اجره فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین، فمن عمل لله تعالی اعطاه اجره فی الدنیا و الاخره و کفاه المهم فیهما، و قد قال الله تعالی: یا عبادی الذین آمنوا اتقوا ربکم للذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه و ارض الله واسعه انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب، فما اعطاهم الله فی الدنیا لم یحاسبهم به فی الاخره، قال الله تعالی: للذین احسنوا الحسنی و زیاده: و الحسنی هی الجنه، و الزیاده هی الدنیا، و ان الله تعالی یکفر بکل حسنه سیئه، قال الله عز و جل: ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکری للذاکرین، حتی اذا کان یوم القیامه حسبت لهم حسناتهم ثم اعطاهم بکل واحده عشره امثالها الی سبعمائه ضعف، قال الله عز و جل: جزاء من ربک عطا حسابا و قال: اولئک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون، فارغبوا، (فارعنوا- کما فی النسخه المصححه من الامالی) فی هذا رحمکم الله و اعملوا له و تحافظوا علیه. و اعملوا یا عباد الله ان المتقین حازوا عاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم اباحهم فی الدنیا ما کفاهم به و اغناهم، قال الله عز اسمه: قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیوه الدنیا خالصه یوم القیمه کذلک نفصل الایات لقوم یعملون، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت، و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم فاکلوا معهم من طیبات ما یاکون، و شربوا من طیبات ما یشربون، و لبسوا من افضل ما یلبسون، و سکنوا من افضل ما یسکنون، و تزوجوا من افضل ما یتزوجون و رکبوا من افضل ما یرکبون اصابوا لذه الدنیا مع اهل الدنیا و هم غدا جیران الله یتمنون علیه فیعطیهم ما یتمنون، لا یرد لهم دعوه، و لا ینقص لهم نصیب من اللذه، فالی هذا یا عباد الله یشتاق الیه من کان له عقل و یعمل له تقوی الله (فی المطبوعه بتقوی الله) و لا حول و لا قوه الا بالله. یا عباد الله ان اتقیهم و حفظتمم نبیکم فی اهل بیته فقد عبدتموه بافضل ما عبد و ذکرتموه بافضل ما شکر، و اخذتم بافضل الصبر و الشکر و اجتهدتم افضل الاجتهاد، و ان کان غیرکم اطول منکم صلاه و اکثر منکم صیاما فانتم اتقی لله منه و انصح لاولی الامر. احذروا یا عباد الله الموت و سکرته فاعدوا له عدته فانه یفجاکم بامر عظیم: بخیر لایکون معه شر ابدا او بشر لایکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها، و من اقرب الی النار من عاملها؟ لنه لیس احد من الناس تفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلین یصیر االی الجنه ام النار؟ اعدوا هو لله او ولی؟ فان کان ولیا لله فتحت له ابواب الجنه و شرعت له طرقها و رای ما اعد الله له فیها ففرغ من کل شغل و وضع عنه کل ثقل و ان کان عدوا الله فتحت له ابواب النار و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله له فیها فاستقبل کل مکروه و ترک کل سرور کل هذا یکون عند الموت و عنده یکون بیقین قال الله تعالی: الذین تتوفیهم الملائکه طیبین یقولون سلام علیکم ادخلوا الجنه بما کنتم تعلمون و یقول: الذین تتوفیهم الملائکه ظالمی انفسهم فالقوا السلم ما کنا نعمل من سوء بلی ان الله علیم بما کنتم بما کنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فلبئس مثوری المتکبرین. عباد الله ان الموت لیس منه فوت، فاحذروا قبل وقوعه و اعدوا له عده (عدته- خ ل) فانکم طردا الموت ان اقمتم له اخذکم، و ان فررتم منه ادرککم و هو الزم لکم من ظلکم الموت معقود بنو اصیکم و الدنیا تطوی خلفکم فاکثروا ذکر الموت عندما تنازعکم الیه انفسکم من الشهوات، و کفی بالموت واعظا و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کثیرا ما یوصی اصحابه بذکر الموت فیقول: اکثر ذکر الموت فانه هادم اللذات حائل بینکم و بین الشهوات. یا عباد الله بعد الموت لمن لا یغفر له اشد من الموت القبر فاحذروا ضیقه وضنکه و ظلمته و غربته، ان القبر یقول کل یوم: انا بیت الغربه، انا بیت الغربه انا بیت التراب انا بیت الوحشه، انا بیت الدود الهوام. و القبر روضه من ریاض الجنه، او حفره من حفر النار، ان الع الالمومن اذا دفن قالت له الارض: مرحبا و اهلا قد کنت ممن احب ان تمشی علی ظهری فاذا و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک فیتسع له مد البصر، و ان الکافر اذا دفن قالت له الارض: لا مرحبا بک و لا اهلا لقد کنت من ابغض من یمشی علی ظهری فاذا و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک فتضمه حتی تلنقی اضلاعه، و ان المعیشه الضنک التی حذر الله منها عدوه عذاب القبر انه یسلط علی الکافر فی قبره تسعه و تسعین تنینا فینهشن لحمه و یکسرن عظمه و یترددن علیه کذلک الی الیوم البعث، لوان تنینا منها نفخ فی الارض لم تنبت زرعا (زرعا ابدا- خ ل) یا عباد الله ان انفسکم الضعیفه، و اجسادکم الناعمه الرقیقه التی یکفیها الیسیر تضعف عن هذا، فان استطعتم ان تجزعوا لاجسادکم و انفسکم مما لا طاقه لکم و لا صبرکم علیه فاعملوا بما احب الله و اترکوا ماکروه الله. یا عباد الله ان بعد البعث ما هو اشد من القبر یوم یشیب فیه الصغیر و یسکر فیه الکبیر و یسقط فیه الجنین و تذهل کل مرضعه عما ارضعت، یوم عبوس قمطریر یوم کان شره مستطیرا، ان فزع ذلک الیوم لیرهب الملائکه الذین لاذنب لهم و ترعد منه السبع الشداد، و الجبال الاوتاد، و الارض المهاد، و تنشق السماء فهی یومئذ واهیه و تتغیر فکانها ورده کالدهان، و تکون الجبال سرابا مهیلا بعد ما کانت صما صلابا، و ینفخ فی الصور فیفزع من فی السموات و من فی الارض الا من شاءالله، فکیف من عصی بالسمع و البصر و اللسان و الید و الرجل و الفرج و البطن ان لم یغفر الله له و یرحمه من ذلک الیوم، لانه یصیر الی غیره: الی نار قعرها بعید و حرها شدید و شرابها صدید و عذابها جدید، و مقامعها حدید لایفتر عذابها و لا یموت ساکنها، دار لیس فیها رحمه و لایسمع لا هلها دعوه. و اعلموا یا عباد الله ان مع هذا رحمه الله التی لا تعجز العباد: جنه عرضها کعرض السماء و الارض اعدت للمتقین لایکون معهاشر ابدا، لذاتها لا تمل و مجتمعها لا یتفرق، سکانها قد جاوروا الرحمن، و قام بین ایدیهم الغلمان بصحاف من الذهب فیها لافاکهه و الریحان. ثم اعلم یا محمد بن ابی بکر انی قد ولیتک اعظم اجنادی فی نفسی اهل مصر فاذا ولیتیک ما ولیتک من امر الدنیا فانت حقیق ان تخاف فیه علی نفسک، و ان تحذر فیه علی دینک، فان استطعت الا تسخط ربک برضی احد من خلقه فافعل فان فی الله عز و جل خلفا من غیره و لیس فی شی ء سواه خلف منه. اشتد علی الظالم و خذ علیه، و لن لاهل الخیر و قربهم و اجعلهم بطائنک و اقرانک. و انظر الی صلاتک کیف هی فانک ام اللقومک ان تتمها و لا تخففها فلیس من امام یصلی لقوم یکون فی صلاتهم نقصان الا کان علیه لا ینقص من صلاتهم شی ء و تممها و تخفظ فیها یکن لک مثل اجورهم و لا ینقص ذلک من اجرهم شیئا. و انظر الی الوضوء فانه من تمام الصلاه: تمضمض ثلات مرات، و استنشق ثلاثا، و اغسل وجهک ثم یدک الیمنی ثم الیسری ثم امسح راسک و رجلیک فانی رایت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یصنع ذلک، و اعلم ان الوضوء نصف الایمان. ثم ارتقب وقت الصلاه فصلها لوقتها و لا تعجل بها قبله لفراغ و لا توخرها عنه لشغل فان رجلا سال رسول الله (صلی الله علیه و آله) عن اوقات الصلاه فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) عن اوقات الصلاه فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اتانی جبرئیل (علیه السلام) فارانی وقت الصلاه حین زالت الشمس فکانت علی حاجبه الا یمن، ثم ارانی وقت العصر فکان ظل کل شی ء مثله ثم صلی المغرب حین غربت الشمس، ثم صلی العشاء الاخره حین غابت الشفق، ثم صلی الصبح فاغلس بها و النجوم مشتبکه فصل لهذه الاوقات، و الزم السنه و المعروف و الطریق الواضح. ثم انظر رکوعک و سجودک فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کان اتم الناس صلاه و اخفهم عملا فیها و اعلم ان کل شی ء من عملک تبع لصلاتک فمن ضیع الصلاه فانه لغیرها اضیع. اسئل الله الذی یری و لایری و هو بالمنظر الا علی ان یجعلنا (فی امالی المفید: علی ان یعیننا) و ایاک علی شکره و ذکره و حسن عبادته و اداء حقه و علی کل شی ء اختارلنا فی دنیانا و دیننا و آخرتنا. و انتم یا اهل مصر فلیصدق قولکم فعلکم و سرکم علانیتکم و لایخالف السنتکم قلوبکم. و اعلموا انه لا یستوی امام الهدی و امام الردی، و وصی النبی علیه السلام و عدوه، انی لااخاف علیکم مومنا و لا مشرکا اما المومن فیمنعه الله بایمانه، و اما المشرک فیحجزه الله عنکم بشرکه ولکنی اخاف علیکم المنافق یقول ما تعرفون و یعمل بما تنکرون. یا محمد بن ابی بکر اعلم ان افضل الورع فی دین الله، و العمل بطاعته، و انی اوصیک بتقوی الله فی سر امرک و علا نیتک و علی ای حال کنت علیه، الدنیا دار بلاء و دار فناء، و الاخره دار الجزاء و دار البقاء فاعمل لما یبقی و اعدل عما یغنی، لا تنس نصیبک من الدنیا. اوصیک بسبع هن جوامع الاسلام: تخشی الله عز و جل و لا تخش الناس فی الله و خیر القول ما صدقه العمل، و لا تقض فی امر واحد بقضائین مختلفین فیختلف امرک و تزیغ عن الحق، واحب لعامه رعیتک ما تحب انفسک و اهل بیتک و اکره لهم ما تکره لنفسک و اهل بیتک فان ذلک اوجب للحجه و اصلح للرعیه و خض الغمرات الی الحق و لا تخف فی الله لومه لائم، و انصح المرا اذا استشارک، و اجعل نفسک (لنفسک خ ل) اسوه لقریب المسلمین و بعیدهم. جعل الله مودتنا فی الدین، و حلنا و ایاکم حله المتقین و ابقی لکم طاعتکم حتی یجعلنا و ایاکم بها اخوانا علی سرر متقابلین. احسنوا اهل مصر موازره محمد امیرکم، و اثبتوا علی طاعتکم تردوا حوض نبیکم (ص). اعاننا الله و ایاکم علی ما یرضیه. و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. قلت: صوره العهد علی روایه الشیخین تصدق ما نقلناه آنفا عن کتاب الغارات اکثر تصدیق من ان محمد بن ابی بکر کتب الی امیرالمومنین (علیه السلام) انه لاعلم لی بالسنه فکتب (ع) الیه کتابا فیه ادب و سنه، و الالم یکن فی روایه ابی اسحاق ابراهیم فی کتاب الغارات کلام فی السنه الا قوله (علیه السلام) فی جبایه الخراج و الصلاه و الوضوء مجملا. و کذلک یصدقه مارواه ابن شعبه فی التحف حیث قال الامیر (علیه السلام): اما بعد فقد وصل الی کتابک وفهمت ما سالت عنه و اعجبنی بما لابد لک منه- الخ. و اما صوره العهد علی روایه ابی جعفر محمد بن ابی القاسم الطبری فی کتابه بشاره المصطفی لشیعه المرتضی ایضا توافق صورته علی روایه الشیخین قدس اسرارهم قال: اخبرنا الشیخ الامام ابومحمد الحسن بن الحسین بن بابویه قراته فلیه بالری سنه عشره وخمسمائه قال: حدثنا السعید ابوجعفر محمد بن الحسن الطوسی قال: حدثنا الشیخ المفید ابوعبدالله محمد بن محمد- الی آخر السند المذکور آنفا من امالی الطوسی- و نقل العهد الی قوله (علیه السلام): فانتم اتقی لله عز و جل منه و انصح لاولی الامر، ثم قال: قال محمد بن ابی القاسم: الحدیث طویل لکنی اخذته الی هاهنا لان غرضی کان فی هذه الالفاظ الاخیره فانها بشاره حسنه لمن خاف واتقی و تولی اهل المصطفی و الخبر بکماله اوردته فی کتاب الزهد و التقوی. انتهی کلامه- ره-. اللغه: (فاخفض) ای الن جانبک. و الجناح هاهنا هو الجنب ای کن لین الجانب لرعیتک و لا تغلظ علیهم قال الله تعالی: و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین. (رهن) بضم الراء و الهاء جمع رهن (وابسط لهم وجهک) ای کن طلق الوجه لهم. (آس) امر من المواساه یقال آساه بماله مواساه ای اناله منه و جعله فیهم اسوه. و لایقال و اساه بل هو لغه ردیه کما فی القاموس. و یقال آسیت بین القوم اذا اصلحت و آسیت بینهم ای جعلت بعضهم اسوه بعض، و المراد من المواساه ههنا المساواه ای سو بینهم و تقدیره اجعل بعضهم اسوه بعض. الاعراب: (عن الصغیره) متعلق بقوله یسائلکم، (معشر عباده) منادی مضاف وقع فی البین. المعنی: هذا العهد الشریف یحتوی فی امر المعاد ما لا یحتویها غیره من خطبه و وصایاه و عهوده کما یظهر ذلک لک بالتامل فی سائر کلامه (علیه السلام)، حتی ان العهد الذی کتبه الی مالک رضوان الله علیه و هو اطول عهوده، و ان الکتاب الذی کتبه الی ابنه الحسن المجتبی (ع) و هو اطول کتبه و وصایاه و من جلائلها لا یشتملان علی معارف و حقائق فی المعاد، توجد فی هذا العهد القویم و ان کان نبذه من کتابه الی الحسن (ع) فی ذلک ولکنها لا یقاس الی ما فی هذا العهد من دقائق و رقائق فی المعاد، و اما العهد الذی کتبه الی المالک فهو و ان کان من محاسن کتبه (علیه السلام) ولکنه برنامج الوظائف الاجتماعیه و المدنیه. و بالجمله کتابه (علیه السلام) هذا الی محمد بن ابی بکر یفتح ابوابا الی معوفه ذلک المطلب الاسنی و المقصود الاسنی اعنی المعاد و احوال الناس فیه، و شرحه علی التفصیل ینجر الی اطناب، و لذا نعرض عنه و نکتفی بشرحه الاجمالی و نشیر الی طائفه من معانی اقواله (علیه السلام) و الاخباره الاخری فی المقام علی ما یقتضیه الحال و تفضیله یطلب من کتابنا المسمی بالقیامه فنقول مستعینا بمن له الاخره و الاولی: قوله (علیه السلام): (فاخفض لهم جناحک الخ) امره ان لایغظ علی الرعیه و ان یکون لین الجانب لهم، وخفض الجناح کنایه عن التواضع واللین و الانقیاد و التسلیم، کما تری من داب الطیر اذا تواضع احدها الاخره بخفض جناحه عنده. و روی الکلینی قدس سره فی الکافی باسناد عن ابی عبدالله (علیه السلام) عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: من سلک طریقا یطلب فیه علما سلک الله به طریقا الی الجنه و ان الملائکه لتضع اجنحتها لطالب العلم رضی به- الخبر، و فی سوره الاسری من القران الکریم، و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا، قال عز من قائل خطابا لرسوله (صلی الله علیه و آله): و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین. و روی الشیخ الجلیل حسن بن زین الدین الشهید الثانی فی اوائل کتاب معالم الدین فی الاصول مسندا عن الاصبغ بن نباته عن امیرالمومنین علی (علیه السلام) قال: تعلموا العلم فان تعلمه حسنه الی ان قال (علیه السلام): و ترغب الملائکه فی خلتهم یمسحونهم باجنحتهم فی صلاتهم لان العلم حیاه القلب و نور الابصار من الهدی الخبر. و لایخفی علیک ان الجناح فی قوله (علیه السلام): فاخفض لهم جناحک، لایحمل علی معناه المطابقی الحقیقی، و کذا فی الایتین المذکورتین و کان المراد من اجنحه الملائکه ایضا کنایه عن تواضعهم لبغاه العلم فی الخبر الاول، و بمعنی لطیف ادق و اشمخ من هذا فی الخبر الثانی حیث قال (علیه السلام): یمسحونهم باجنحتهم فی صلاتهمو معلوم ان مسح الجناح المولف من العظم و اللحم و الریش و غیرها بالمصلی لا یزید فی کماله و تقر به الی الله فالمسح بالا جنحه فی الخبر محمول علی ارتباط سر المصلی العالم الی عالم القدس، و لما کانت المعانی تنزلت من مقامها من غیر خلوها عن مرتبتها کاسیه بلباس الفاظ هذه النشاه، فلابد للبصیر ان تجعل الالفاظ روازن الی رویه معانیها الاولیه، قال ثقه المحدثین الشیخ الصدوق رضوان الله علیه فی رسالته فی الاعتقادات: اعتقادنا فی اللوح و القلم انهما ملکان، و قال المعلم الثانی ابونصر الفارابی قدس سره فی الفصوص: فلیتدبر فی قوله تعالی فی اول سوره الفاطر: الحمد لله فاطر السموات و الارض جاعل الملائکه رسلا اولی اجنحه مثنی و ثلاث و رباع یزید فی الخلق ما یشاء ان الله علی کل شی قدیر. و افاده المتاله السبزواری قدس سره فی بیان الایه المبارکه فی شرحه علی الفصل الرابع الثمانین من الدعاء المعروف بالجوشن الکبیر بقوله: و لا نبالی بان یکون لرقائقهم المثالیه و اشباحهم الصوریه اجنحه و لهم طیران و سیر کما ان لکل حقیقه من حقائقهم المعنویه حقیقه الجناح من جناح القوه العلامه و جناح القوه العماله و حقیقه الطیران و السیر من الدرک و الفعل کما سمی بعضهم القوی المدرکه من النفس الناطقه بالطیاره و المحرکه بالسیاره، و قال فی هامش الکتاب فی بیان قوله: بان یکون لرقائقهم المثالیه الخ- لان لکل معنی صوره ولکل حقیقه رقیقه کما ان لسنی الرخا صوره هی البقرات السمان ولسنی القحط صوره هی البقرات العجاف و قس علیه و التعبیر کالتاویل. قوله (علیه السلام): (و آس بینهم الخ) ثم امره بالمساواه معهم حتی فی اللحظه و النظره لئلا یطمع العظماء فی حیفه مع الرعیه و لا ییاس الضعفاء من عدله علیهم و قد مضی کلامنا فی العدل و المساواه فی شرح الکتاب الثالث اعنی کتابه (علیه السلام) لشریح القاضی لما اشتری دارا بثمانین دینارا. ثم علل امره بالمساواه حتی فی اللحظه و النظره بقوله: (فان الله یسائلکم الخ) کی لایظن ان عدم التسویه فی اللحظه و اللنظره مما لا یعتنی به و لا یحاسب علیه (فان یعذبهم الله فهم اظلم و ان یعفو فهو اکرم) و الافعل ههنا لیس افعل التفضیل بل هو افعل الوصف نظیر قوله تعالی: ان الله لیس بظلام للعبید ای لیس بظالم، و ذلک لان صدور الظلم کثیره و قلیله منه تعالی قبیح عقلا، فمن ارتکب المعاصی فهو ظالم لنفسه و ان تاب عنها الیه تعالی و زکی نفسه من درنها فقد افلح و عفا الله عنه و هذا کرم ناله من الله تعالی، فان الله امر بالخیر و نهی عن الشر. الترجمه: این فرمانی است که امیر (ع) به محمد بن ابی بکر در وقتی که از قبل وی والی مصر بود نوشت: با مردم فروتن و نرم و گشاده روی باش، و در لحاظ و نظر با همه یکسان تا بزرگان در تو طمع ستم نکنند، و ناتوانان از دادت ناامید نشوند چه خدای بزرگ از کار بزرگ و کوچک و پوشیده و آشکار شما می پرسد پس اگر شکنجه دهد بستم ما است و اگر ببخشد بکرم اوست.

صوره العهد علی روایه ابی اسحاق فی کتاب الغارات اما صوره العهد علی روایه ابی اسحاق ابراحیم فی کتاب الغارات قال: و کان عهد علی الی محمد بن ابی بکر رحمه الله الذی قری ء بمصر: هذا ما عهد عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر حین ولاه مصر: امره بتقوی الله فی السر و العلانیه و خوف الله تعالی فی المغیب و المشهد. و امره باللین علی المسلم، و الغلط علی الفاجر، و بالعدل علی اهل الذمه و بالانصاف للمظلوم، و بالشده علی الظالم، و بالعفو عن الناس، و بالاحسان ما استطاع، و الله یجزی المحسنین. و امره ان یدعو من قبله الی الطاعه و الجماعه، فان لهم فی ذلک من العاقبه و عظم المثوبه ما لایقدر قدره و لایعرف کنهه. و امره ان یجبی خراج الارض علی ما کانت تجبی علیه من قبل لا ینتقض و لا یبتدع ثم یقسمه بین اهله کما کانوا یقسمونه علیه من قبل، و ان تکن لهم حاجه یواسی بینهم فی مجلسه و وجهه لیکون القریب و البعید عنده علی سواء. و امره ان یحکم بین الناس بالحق و ان یقوم بالقسطاس و لا یتبع الهوی و لایخاف فی الله لومه لائم فان الله مع من اتقاه و آثر طاعته علی من سواه. و کتب عبدالله بن ابی رافع مولی رسول الله (صلی الله علیه و آله) لغزه شهر رمضان سنهو ست و ثلاثین. قال ابواسحاق ابراهیم: ثم قام محمد بن ابی بکر خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و قال: اما بعد فالحمدلله الذی هدانا و ایاکم لما اختلف فیه من الحق بصرنا و ایاکم کثیرا مما عمی عنه الجاهلون. الا و ان امیرالمومنین و لانی امورکم و عهد الی بما سمعتم و اوصانی بکثیر منه مشافهه و لن آلوکم جهدا ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب، فان یکن ماترون من آثاری و اعمالی طاعه لله و تقوی فاحمد الله علی ما کان من ذلک فانه هو الهادی الیه، و ان رایتم من ذلک عملا بغیر الحق فارفعوه الی و عاتبونی علیه فانی بذلک اسعد و انتم بذلک جدیرون وفقنا الله و ایکم لصالح العمل. صوره ما کتب امیرالمومنین علی علیه السلام الی اهل مصر لما بعث محمد بن ابی بکر الیهم یخاطهم به و محمدا ایضا فیه علی روایه ابی اسحاق فی کتاب الغارات ایضا. و قال ابواسحاق ابراهیم فی کتاب الغارات ایضا: و حدثنی یحیی بن بن صالح عن مالک، عن خالد الاسدی، عن الحسن بن ابراهیم، عن عبدالله بن الحسن (ع) قال: کتب علی (علیه السلام) الی اهل مصر لما بعث محمد بن ابی بکر الیهم کتابا یخاطبهم به و یخاطب محمدا ایضا فیه: اما بعد فانی اوصیکم بتقوی الله فی سر امرکم و علانیته و علی ای حال کنتم علیها، و لیعلم المرء منکم ان الدنیا دار بلاء و فناء و الاخره دار جزاء و بقاء فمن استطاع ان یوثر ما بقی علی ما یفنی فلیفعل فان الاخره تبقی و الدنیا تفنی، رزقنا الله و ایاکم بصرا لما بصرنا و فهما لما فهمنا حتی لا نقصر عما امرنا، و لا نتعدی الی مانهانا. و اعلم یا محمد انک و ان کنت محتاجا الی الی نصیبک من الدنیا الا انک الی نصیبک من الاخره احوج، فان عرض لک امران احدهما للاخره و الاخر للدنیا فابدا بامر الاخره. و لتعظم رغتبک فی الخیر، ولتحسن فیه نیتک فان الله عز و جل یعطی العبد علی قدر نیته، و اذا احب الخیر و اهله و لم یعلمه کان ان شان ئالله کمن عمله، فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال حین رجع من تبوک: ان بالمدینه لا قواما سرتم من مسیر و لا هبتم من واد الا کانوا معکم ما حبسهم الا المرض یقول: کانت لهم نیه. ثم اعلم یا محمد انی ولیتک اعظم اجنادی اهل مصر، و ولیتک ما ولیتک من امر الناس فانت محقوق ان تخاف فیه علی نفسک و تحذر فیه علی دینک و لو کان ساعه من نهار، فان استطعت ان لا تسخط ربک لرضی احد من خلقه فافعل فان فی الله خلفا من غیره و لیس فی شی ء غیره خلف منه، فاشتهد علی الظالم، ولن لاهل الخیر و قربهم الیک و اجعلهم بطاعتک و اخوانک والسلام. کتاب امیرالمومنین علی (علیه السلام) الی محمد بن ابی بکر و اهل مصر علی صوره اخری منقوله من کتاب الغارات ایضا قال ابواسحاق ابراهیم: حدثنی یحیی بن صالح عن مالک بن خالد، عن الحسن بن ابراهیم، عن عبدالله بن الحسن بن الحسن (ع) قال: کتب علی (علیه السلام) الی محمد و اهل مصر: اما بعد: فانی اوصیکم بتقوی الله و العمل بما انتم عنه مسولون فانتم به رهن و الیه صائرون، فان الله عز و جل یقول: کل نفس بما کسبت رهینه، و قال: و یحذرکم الله نفسه و الی الله المصیر، و قال: فوربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون، فاعملوا عباد الله ان الله سائلکم عن الصغیر من اعمالکم و الکبیر فان یعذب فنحن الظالمون و ان یغفر یرحم فهو ارحم الراحمین. و اعلمو ان اقرب ما یکون العبد الی الرحمه و المغفره حین ما یعمل بطاعه الله و مناصحته فی التوبه، فعلیکم بتقوی الله عز و جل فانها تجمع من الخیر ما لا یجمع غیرها، و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها: خیر الدنیا و خیر الاخره، یقول سبحانه: و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیرا للذین احسنوا فی هذا الدنیا حسنه و لدار الاخره خیر و لنعم دار المتقین. و اعلموا عباد الله ان المومنین المتقین قد ذهبوا بعاجل الخ الو آجله شرکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم یقول الله عز و جل: قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیوه الدنیا خالصه یوم القیمه. سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم، یاکلون من افضل ما یاکلون، و یشربون من افضل ما یشربون، و یلبسون من افضل ما یلبسون و یسکنون من افضل ما یسکنون، اصابوا لذه اهل الدنیا مع اهل الدنیا مع انهم غدا من جیران الله عز و جل یتمنون علیه، لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم لذه، اما فی هذا ما یشتاق الیه من کان له عقل. و اعلموا عباد الله انکم ان اتقیتم ربکم، و حفظتم نبیکم فی اهل بیته فقد عبد تموه بافضل ما عبد و ذکر تموه بافضل ما ذکر، و شکرتموه بافضل ما شکر و اخذتم بافضل الصبر، و جاهدتم بافضل الجهاد، و ان کان غیرکم اطول صلاه منکم، و اکثر صیاما اذا کنتم اتقی لله و انصح لاولیاء الله من آل محمد (صلی الله علیه و آله) و اخشع. و احذروا عباد الله الموت و نزوله، و خذوا له فانه یدخله بامر عظیم: خیر لایکون معه شرا ابدا، و شر لایکون معه خیر ابدا، لیس اخد من الناس تفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلتین یصیر: الی الجنه، و شرع له طریقها، و نظر الی ما اعد الله عز و جل لاولیائه فیها، فرغ من کل شغل، و وضع عنه کل ثقل و ان کان عدوا فتحت له ابواب النار وسهل له طریقها و نظر الی ما اعد الله لا هلها، و استقبل کل مکروه، و فارق کل سرور، قال تعالی: الذین تتوفیهم الملئکه ظالمی انفسهم قالوا ما کنا نعمل من سوء بلی ان الله علیم بما کنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین. و اعلموا عباد الله ان الموت لیس فیه فوت فاحذروه و اعد واله عدته فانکم طرداء للموت ان اقمتم اخذکم، و ان هربتم ادرککم، و هو الزم لکم من ظلکم، معقود بنواصیکم، و الدنیا تطوی من خلفکم، فاکثروا ذکرالموت عند ما تنازعکم الیه انفسکم من الشهودات فانه کفی بالموت و اعظاقال رسول الله صلی الل علیه و آله: اکثروا ذکرالموت فانه هادم اللذات و اعلموا عباد الله ان ما بعد الموت اشد من الموت لمن لم یغفر الله له و یرحمه، و احذروا القبر و ضمته، و ضیقه و ظلمته فانه الذی یتکلم کل یوم: انا بیت التراب، و انا بیت الغربه، و انابیت الدود، و القبر روضه من ریاض الجنه او حفره من حفر النار، ان المسلم اذا مات قالت الارض: مرحبا و اهلا قد کنت ممن احب ان تمشی علی ظهری، فاذا ولیتک فستعلم کیف صنعی بک فیتسع له مد بصره، و اذا دفن الکافر قالت له الارض: لا مرحبا و لا اهلا قد کنت ممن ابغض ان تمشی علی ظهری، فاذا ولیتک فستعلم کیف صنعی بک، فتنضم علیه حتی تلتقی اضلاعه. و اعلموا ان المعیشه الضنک التی قال سبحانه: ان له معیشه ضنکا، هی عذاب القبر فانه یسلط علی الکافر فی قبره حیات عظام تنهش لحمه حتی یبعث لو ان تنینا منها نفخ فی الارض ما انبت الزرع ابدا. و اعلموا عباد الله ان اجسادکم الرقیقه الناعمه التی یکفیها الیسیر من العقاب ضعیفه عن هذا، فان استطعتم ان ترحموا انفسکم و اجسادکم مما لا طاقه لکم به و لا صبر علیه فتعملوا بما احب الله سبحانه، و تترکوا ما کره فافعلوا، و لا حول و لا قوه الا بالله. و اعلموا عباد الله ان ما بعد القبر اشد من القبر یوم یشیب فیه الصغیر، و یسکر فیه الکبیر و تذهل کل مرضعه عما ارضعت، و احذروا یوما عبوسا قمطریرا کان شره مستطیرا، اما ان شر ذلک الیوم و فزعه الستطار حتی فزعت منه الملائکه الذین لهم ذنوب و السبع الشداد و الجبال الاوتاد و الارضوان المهاد و انشقت السماء فهی یومئذ واهیه و تغیرت فکانت ورده کالدهان، و کانت الجبال سرابا بعد ما کانت صما صلابا یقول الله سبحانه: و نفخ فی الصور فصعق من فی السموات و من فی الارض الا ماشاءالله، فکیف بمن یعصیه بالسمع و البصر و اللسان و الید و الفرج و البطن ان لم یغفر الله و یرحم؟ و اعلموا عباد الله ان ما بعد ذلک الیوم اشد و ادهی، نار قعرها بعید، و حرها شدید، و عذابها جدید، و مقامعها حدید، و شرابها صدید، لایفتر عذابها، و لایموت ساکنها، دار لیست لله سبحانه فیها رحمه، و لا تسمع فیها دعوه و مع هذا رحمه الله التی وسعت کل شی ء لا تعجز عن العباد، و جنه عرضها کعرض السماوات و الارض: خیر لایکون بعده شر ابدا، و شهوه لا تنفد ابدا، و لذه لا تفنی ابدا، و مجمع لا یتفرق ابدا، قوم قد جاوروا الرحمن، و قام بین ایدیهم الغلمان، بصحاف من ذهب فیها الفاکهه و الریحان، و ان اهل الجنه یزورون الجبار سبحانه فی کل جمعه فیکون اقربهم منه علی منابر من نور، و الذین یلونهم علی منابر من یاقوت، و الذین یلونهم علی منابر من مسک فبیناهم کذلک ینظرون الله جل جلاله و ینظر الله فی وجوههم اذا اقبلت سحابه تغشاهم فتمطر علیهم من النعمه و اللذه و السرور و البهجه ما لایعلمه الا الله سبحانه، و مع هذا ما هو افضل منه رضوان الله الاکبر، اما انا لو لم نخوف الا ببعض ما خوفنا به لکنا محقوقین ان یشتد خوفنا مما لا طاقه لنا به، و لا صبر لقو تنا علیه، و ان یشتد شوقنا الی ما لا غنی لنا عنه، و ما لابد لنا منه، فان استطعتم عباد الله ان یشتد خوفکم من ربکم فافعوا فان العبد انما تکون طاعته علی قدر خوفه، و ان احسن الناس لله طاعه اشد هم له خوفا. و انظر یا محمد صلاتک کیف تصلیها فانماانت امام ینبغی لک ان تتمها، و ان تخففها و ان تصلیها لوقتها فانه لیس من امام یصلی بقوم فیکون فی صلاته و صلاتهم نقص الا کان اثم ذلک علیه و لا ینقص من صلاتهم شیئا. و اعلم ان کل شی ء من عملک یتبع صلاتک فمن ضیع الصلاه فهو لغیرها اشد تضییعا، و وضوئک من تمام الصلاه فات به علی وجهه فالوضوء نصف الایمان اسال الله الذی یری و لایری و هو بالمنظر الا علی ان یجعلنا و ایاک من المتقین الذین لاخوف علیهم و لا هم یحزنون. فان استطعتم یا اهل مصر ان تصدق اقوالکم افعالکم و ان یتوافق سرکم و علانیتکم، و لا تخالف السنتکم قلوبکم فافعول عصمنا الله و ایاکم بالهدی، و سلک بنا و بکم المحجه الوسطی. و ایاکم و دعوه الکذاب ابن هند، و تاملوا، و اعملوا انه لا سوی امام الهدی و امام الردی، و وصی النبی و عدو النبی، جعلنا الله و ایاکم ممن یحب و یرضی، و لقد سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: انی لااخاف علی امتی مومنا و لا مشرکا: اما المومن فیمنعه الله بایمانه، و اما المشرک فیحر منه الله بشرکه ولکنی اخاف علیهم کل منافق اللسان یقول ما یعرفون و یفعل ما ینکرون. و اعلم یا محمد ان افضل الفقه الورع فی دین الله و العمل بطاعته فعلیک بتقوی الله فی سر امرک و علانیتک، و اوصیک بسبع هن جوامع الاسلام: اخش الله و لا تخش الناس فی الله، و خیر القول ما صدقه العمل و لا تقض فی امر واحد بقضائین مختلفین فیتناقض امرک و تزیغ عن الحق، و احب لعامه رعیتک ما تحبه لنفسک و اکره لهم ما تکره لنفسک، و اصلح احوال رعیتک، و خض الغمرت الی الحق و لا تخف لومه لائم، و انصح لمن استشارک، و اجعل نفسک اسوه لقریب المسلمین و بعیدهم. جعل الله خلتنا و دیننا خله المتقین وود المخلصین، و جمع بیننا و بینکم فی دار الرضوان اخوانا علی سرر متقابلین ان شاءالله. قال ابواسحاق ابراهیم: فحدثنی عبدالله بن محمد بن عثمان عن علی بن محمد ابن ابی سیف عن اصحابه ان علیا (ع) لما کتب الی محمد بن ابی بکر هذا الکتاب کان ینظر فیه و یتادب به فلما ظهر علیه عمرو بن العاص و قتله اخذ کتبه اجمع فبعث بها الی معاویه فکان معاویه ینظر فی هذا الکتاب و بتعجب منه، فقال الولید ابن عقبه و هو عند معاویه و قد رای اعجابه به: مر بهذه الاحادیث ان تحرق فقال معاویه: مه! فانه لارای لک، فقال الولید افمن الرای ان یعلم الناس ان احادیث ابی تراب عندک تتعلم منها؟ قال معاویه: و یحک اتامرنی ان احرق علما مثل هذا و الله ما سمعت بعلم هو اجمع منه و لا احکم، فقال الولید ان کنت تعجب من علمه و قضائه فعلام تقاتله؟ فقال: لو لا ان اباتراب قتل عثمان ثم افتانا لاخذنا عنه. ثم سکت هنیئه ثم نظر الی جلسائه فقال: انا لانقول ان هذه من کتب علی بن ابی طالب ولکن نقول: هذه من کتب ابی بکر الصدیق کانت عند ابنه محمد فنحن ننظر فیها و ناخذ منها. قال: فلم تزل تلک الکتب فی خزائن بنی امیه حتی ولی عمر بن عبدالعزیز، فهو الذی اظهر انها من احادیث علی بن ابی طالب. و قال ابراهیم: فلما بلغ علیا (ع) ان ذلک الکتاب صار الی معاویه اشتد علیه حزنا. و قال: حدثنی بکر بن بکار عن قیس بن الربیع، عن میسره بن حبیب، عن عمرو بن مره، عن عبدالله بن مسلمه قال: صلی بنا علی (علیه السلام) فلما انصرف قال: لقد عثرت عثره لا اعتذر سوف اکیس بعدها و استمر و اجمع الامر الشتیت المنتشر فقلنا: ما بالک یا امیرالمومنین؟ فقال: انی استعملت محمد بن ابی بکر علی مصر فکتب الی انه لاعلم لی بالسنه فکتبت الیه کتابا فیه ادب و سنه فقتل و اخذ الکتاب. قلت: قد نقلت هذا العهد الشریف المحکم المتین الذی هو نسیج وحده فی المعارف الحقه لا سیما فی المعاد من کتاب الغارات المنقول فی شرح الفاضل المعتزلی و لکن من نسخه مخطوطه مصححه مشکوله عتیقه قد انعمنا الله تعالی بها و هی من کتب مکتبتنا، و بین ما نقلناه منها و بین ما طبع من نسخ شرح الفاضل المذکور تفاوه فی عده مواضع یتغیر المعنی بها و لعلنا ناتی بها او ببعض ما یهتم و یعتنی به فی شرح العهد انشاءالله تعالی. اللغه: (المترفون) المنعمون الترفه بالضم: النعمه، و اترفته النعمه اطغته (الحیف): الجور. (فحفظوا) الحظوه بالضم و الکسر و الحظه کعده: المکانه و الحظ من الرزق و الفعل من باب علم. قال محمد بن بشیر (الحماسه 436 من شرح المرزوقی): اخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته و مد من القرع للابواب ان یلجا ای ان یظفر بطلبته. (المشهد): المحضر، خلاف المغیب. (ان یجبی) ای ان یجمع من الجبایه. القسطاس بالضم و الکسر المیزان، او اقوم الموازین، او هو میزان العدل ای میزان کان کالقصطاس او رومی معرب. (آثر) ای اختار. (یتمنون علیه) التمنی تشهی حصول الامر المرغوب فیه. (شرع له) ای فتح له. (مثوی) ای مقام و منزل. (طرداء) جمع طرید ای مطرود، و الطریده ما طردت من صید او غیره، و طردته نفیته عنی. (هادم اللذات) الهدم بالدال المهمله نقض البناء، و قد ضبطه بعضهم بالذال المعجمه من الهذم بمعنی القطع. و فی اساس البلاغه للزمحشری: هذمه اسرع قطعه. و سیف محذم و مهذم و هذام. (ضمته) الضم قبض الشی ء الی الشی ء و قد ضمه فانضم الیه و معنی ضمه القبر بالفارسیه فشارش قبر. (فاذا ولیتک) ای ملکتک، من ولی الشی ء بکسر العین فی الماضی و المضارع ولایه و ولایه بکسر الواو وفتحها اذا قام به و ملک امره. الاعراب: (حین ما یعمل بطاعه الله) ما مصدریه و مناصحته معطوف علی المصدر کامه ما فی قوله: (بافضل ما سکنت) و فی اخوانه مصدریه ای استعملوها علی الوجه الذی ینتغی. و الباء فی قوله (بالزاد المبلغ) بمعنی مع (من آل محمد) بیان لاولیاء الله. (ما کنا نعمل من سوء) کلمه ما: نافیه او استفهامیه. (رحمه الله التی وسعت کل شی ء لا تعجز عن العباد) قیل: رحمه الله مبتداء و التی خبرها و لا تعجز خبر بعد خبر، ولکن الظاهر من تنسیق الکلام ان التی صفه لها و لا تعجز خبرلها (و لا ینقص من صلاتهم شیئا) نقص لازم و متعد. (تصدق اقوالکم افعالکم) اقوالکم مفعول به مقدم

علی الفاعلل اعنی افعالکم. قوله (علیه السلام): (و اعلموا عباد الله- الخ) وصف المتقین ترغیبا لعباد الله الی التقوی، و انما قال: (انهم سکنوا الدنیا بافضل ماسکنت و اکلوها بافضل ما اکلت) لان مکسبهم کان علی وجه حلال و طریق صواب فملبسهم و ماکلهم و مشربهم کلها قد تهیات علی ذلک الوجه و لم یکن لهم فیها وزر و لا و بال و المترفون و الجبابره المتکبرون، لم یاخذوا من دنیاهم الا علی قدر ما یحتاج الانسان ان یعیش و ترکوا ما زاد منها علی حسره هی اشد من نارجهنم الما: این بدر میرود از باغ به صد حسرت و داغ و آن چه دارد که به حسرت بگذارد آنرا علی انه قد لزمهم اوزارها من مظالم العباد و غیرها، قال تعالی: و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتاهم الله من فضله هو خیر لهم بل هو شر لهم سیطوقون ما بخلوا به یوم القیامه- الایه (آل عمران 181) و فی الخبر عن الباقر (علیه السلام): الذی یمنع الزکاه یحول الله تعالی ما له یوم القیامه شجاعا من نار له ریمتان فتطوقه ثم یقال له الزمه کما لزمک فی الدنیا و هو قوله الله تعالی: - سیطوقون ما بخلوا به الایه (ماده نور من سفینه البحار) ثم تامل ایها البصیر فی قوله (علیه السلام) یحول الله تعالی ماله یوم القیامه شجاعا من نار، ثم فی قوله (علیه السلام) یقال له: الزمه کما لزمک فی الدنیا فان هذا الخبر یفتح لک بابا من المعرفه فی احوال الناس یوم القیامه. و بالجمله ان المتقین شارکوهم فی دنیا هم و انقلبوا عنها مع ما کسبوا و قدموا لانفسهم من الزاد المبلغ و المتجر المربح و لم یشارکهم اهل الدنیا فی تلک النعمه العظمی و العطیه الکبری. قال عز من قائل: و ما تفعلوا من خیر یعلمه الله و تزودوا فان خیر الزاد التقوی (البقره 198). و قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی الخطبه 180 اولها روی عن نوف البکالی الخ: و ازمع الترحال عباد الله الاخیار و باعوا قلیلا من الدنیا لایبقی بکثیر من الاخره لا یفنی. ثم ینبغی لک النظر حقه فی قوله (علیه السلام) (و تیقنوا انهم جیران الله غدا فی آخرتهم لا ترد لهم دعوه و لا ینقص لهم نصیب من لذه) حیث اخبر (ع) عن المتقین بان صفه الیقین الکریمه بلغتهم الی تلک الدرجه الرفیعه فی آخرتهم و من بلغ الی تلک الرتبه المنیعه لا ترد له دعوه و لیست لذه ینقص لهم نصیبها و ذلک لان الموقنین داوموا الحضور عنده تعالی فی هذه النشاه الدنیاویه و لیس الشهود الحقیقی الا واحدا و البیت واحد و رب البیت واحد بل لیس فی الدار غیره دیار بل اینما تولوا فثم وجه الله بل هو الاول و الاخره و الظاهر و الباطن و الدنیا

مزرعه الاخره و نعم ما قال کعبه العاشقین سید الشهداء ابوعبدالله الحسین روحی له الفداء فی دعاء العرفه، نعم. بابه اقتدی عدی فی الکرم و من یشابه ابه فما ظلم حیث قال (علیه السلام): و انت الذی ازلت الاغیار عن قلوب احبائک حتی لم یحبوا سواک و لم یلجئوا الی غیرک انت المونس لهم حیث اوحشتهم العوالم، و انت الذی هدیتهم حیث استبانت لهم المعالم، ماذا وجد من فقدک، و ما الذی فقد من وجدک. قوله (علیه السلام): (فاحذروا عباد الله الموت و قربه- الخ) المراد من الحذر عن الموت الحذر عن الاهوال التی یراها غیر المومن عند الموت فکانه (علیه السلام) امره ان یجعلوا الموت نصب اعینهم فان من جعله نصب عینه زهده فی الدنیا و رغبه فی الاخره و حثه الی اعداد عدته، و من کلام سید الساجدین (ع) فی الدعاء الاربعین من الصحیفه: و انصب الموت بین ایدینا نصبا و لا تجل ذکرنا له غبا. ثم علل الامر بالحذر بقوله (فانه) ای الموت (یاتی بامر عظیم و خطب جلیل). روی الکلینی فی الکافی باسناده عن عبدالله بن سنان عمن سمع اباجعفر (ع) یقول لما حضرت الحسن (ع) الوفاه بکی فقیل له: یا ابن رسول الله تبکی و مکانت من رسول الله (صلی الله علیه و آله) الذی انت به و قد قال فیک ما قال و قد حججت عشرین حجه ماشیا و قد قاسمت مالک ثلاث مرات حتی النعل؟ فقال (علیه السلام): انما ابکی لخصلتین: لهول المطلع، و فراق الاحبه (الوافی فی باب ما جاء فی الحسن بن علی (علیه السلام) ص 174 ج 2). قوله (علیه السلام): (بخیر لایکون معه شر ابدا او شر لایکون معه خیر ابدا) معنی الجمله الاولی ظاهر و انما الکلام فی معنی الثانیه لان اخبار البرزخ داله علی ان اقواما معذبون فی البرزخ و ینقطع منهم العذاب بعد البرزخ فقد روی الکلینی قدس سره فی الکافی باسناده عن عبدالرحمن بی عباد عن عمر بن یزید قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): انی سمعت و انت تقول: کل شیعتنا فی الجنه علی ما کان منهم قال: صدقتک کلهم و الله فی الجنه قال: قلت جعلت فداک ان الذنوب کثیره کبار فقال: اما فی القیامه فکلکم فی الجنه بشفاعه النبی المطاع او وصی النبی ولکنی و الله اتخوف علیکم فی البرزخ قلت: و ما البرزخ؟ قال: القبر منذحین موته الی یوم القیامه (الوافی ص 94 ج 13). و الظاهر انه (علیه السلام) اراد بکلامه هذا عاقبه امور الناس فی الاخر لان ما یستفاد من ضم الایات القرآنیه و تصدیق بعضها بعضا و تفسیر بعضها بعضا ان مال الناس فی الاخره الی امرین اعنی انهم ینقسمون آخر الامر الی فریقین فریق فی الجنه و فریق فی النار. قال عز من قائل: یوم تبیض وجوه و تسود وجوه فاما الذین اسودت وجوههم اکفرتم بعد ایمانکم فذوقوا العذاب بما کنتم تکفرون و اما الذین ابیضت وجوههم ففی رحمه الله هم فیها خالدون (آل عمران 108). و قال تعالی: یوم یات لاتکلم نفس الا باذنه فمنهم شقی و سعید فاما الذین شقوا ففی النار لهم فیها زفیر و شهیق خالدین فیها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربک ان ربک فعال لما یرید و اما الذین سعدوا ففی الجنه خالدین فیها ما دامت السموات و الارض الا ما شاء ربک عطاء غیر مجذود (هود 109 -106). قال تعالی: و کذلک اوحینا الیک قرآنا عربیا لتنذر ام القری و من حولها و تنذر یوم الجمع لاریب فیه فریق فی الجنه و فریق فی السعیر (الشوری 8). و الهه تعالی اعلم بکلام اولیائه. قوله (علیه السلام): (فمن اقرب الی الجنه من عاملها، و من اقرب الی النار من عاملها) تحت هذا الکلام ایضا سر لمن کان له قلب لانه (علیه السلام) قال: فمن اقرب الی اجنه من عامل الجنه و کذا من اقرب الی النار من عامل النار فمن عمل الحسنات فهو عامل الجنه، و من ارتکب السیئات فهو عامل النار و لم یقل (ع) فمن اقرب الی الجنه، ممن عمل ما یجره الی الجنه، او من اقرب الی النار ممن عمل ما یدخله النار و نحوهما من العبارات. فمن عمل الحسنات فهو عامل جنته، و من عمل السیئات فهو عامل ناره فتبصر. و قال تعالی: کذلک یریهم الله اعمالهم حسرات علیهم و ما هم بخارجین من النار (البقره 168). و قال تعالی: یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بینها و بینه امدا بعیدا (آل عمران: 30) و قال تعالی: و لا تجزون الا ما کنتم تعملون (یس: 54) لم یقل بما کنتم او مما کنتم و نحوهما فتدبر. قوله (علیه السلام): (فاحذروا نارا قعرها بعید و حرها شدید و عذابها جدید) اما کونها بعید القعر فلانها من دار الاخره و قال عز من قائل: و ما هذه الحیوه الدنیا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون (العنکبوت 65) فنارها حیه بحیاتها الذانیه لها فاذا اضفت کلامه هذا الی قوله (علیه السلام): و من اقرب الی النار الی عاملها ینتج انها لیست من عالم الخلق بل هو من عالم الامر و کل ما فی عالم الامر غیر متصفه بصفات الخلق الناقصه المحدوده جدا المستحیله المتبدله آنا فانا فظهر معنی کونها بعید القعر لمن وقف علی ما اشرنا الیها موجزه. و قال بعض الاعاظم: و من اعجب ما روینا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان کان قاعدا مع اصحابه فی المسجد فسمعوا هده عظیمه فارتاعوا فقال (صلی الله علیه و آله): اتعرفون ماهذه الهده؟ قالوا: الله و رسوله اعلم. قال: حجر القی من اعلی جهنم منذ سبعین سنه الان وصل الی قعرها، فکان وصوله الی قعرها و سقوطه فیها هذه الهده، فما فرغ من کلامه (علیه السلام) الا و الصراخ فی دار منافق من المنافقین قدمات و کان عمره سبعین سنه فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): الله اکبر فعلم علماء الصحابه ان هذا الحجر هو ذلک المنافق، و انه منذ خلقه الله یهوی فی جهنم و بلغ عمر سبعین سنه فلما مات حصل فی قعرها، قال الله تعالی: ان المنافقین فی الدارک الاسفل من النار فکان سمعتهم تلک الهده التی اسمعهم الله لیعتبروا فانظر ما اعجب کلام النبوه و ما الطف تعریفه و ما اغرب کلامه، انتهی کلامه. و اما کونها شدید الحر فلان النار ما دامت فی کسوه الماده الدنیاویه لم یظهر سلطان اثرها و تعقوهاالماده عن ذلک و کانها مغموره تحت رماد خلصت منها و خرجت عن غلافها توثر اثرها التام. و اما ان عذابها جدید فکان امیرالمومنین روحی له الفداء یشیر بقوله هذا الی قوله تعالی: ان الذین کفروا بایاتنا سوف نصلیهم نارا کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب ان الله کان عزیزا حکیما (النساء 57) و البحث فی المقام ینجر الی الاطناب و یطلب فی کتابنا القیامه. قوله (علیه السلام): (دار لیس فیها رحمه و لاتسمع فیهادعوه و لا تفرج فیها کربه) قال عز من قائل: یا ایها الذی آمنوا مما رزقناکم من قبل ان یاتی یوم لابیع فیه و لاخله و لا شفاعه و الکافرون هم الظالمون (255، البقره) فتدبر ایها العاقل فی قول الله تعالی و قول خلیفه و انظر الی ما انت فیه و لیس المحشور الا انت و لایمکن سلبک انتزاعک منک و لا یمکنک الفرار من نفسک فما عملته فهو جزاوک قال الله المتعال: انما تجزون ما کنتم تعلمون. الترجمه: ای بندگان خدا بدانید که پرهیزکاران هم دنیا دارند و هم آخرت را چه انباز اهل دنیا در دنیایشان بودند و اهل دنیا با آنان در آخرتشان انباز نیستند. در دنیا به بهترین وجه زیست کردند و بهترین غذا خوردند و بهره که خوش گذرانان داشتند نیز داشتند، و آنچه که گردنکشان خودبین از دنیا گرفتند نیز گرفتند، سپس از آن کوچ کردند با توشه رسا و بازرگانی سودمند. مزه ترک دنیا را چشیدند، و بمقام یقین همجواری خدا در آخرت رسیدند. خواسته شان رد نمیشود و بهره لذتشان کم نمیگردد پس ای بندگان خدا از مرگ و زود رسیدنش بترسید و زاد و توشه راه گرد آورید زیرا مرگ امر بزرگی در پیش دارد که آن تا ابد با خیر بدون شر است، یا شر بدون خیر چه کسی به بهشت به سازنده آن نزدیکتر است؟ و چه کسی به آتش بفراهم کننده آن؟. بدانید که شما رانده مرگید اگر بایستید بگیرد و اگر بگریزید برسد که از سایه شما به شما وابسته تر است. مرگ به پیشانویتان گره زده است و دنیا تومار عمرتان را در می نوردد پس بترسید از آتشی که ته آن دور است و سوزندگیش سخت و شکنجه های آن پی در پی. سرائی که در آن رحمت نیست، و گوش بگفتار کسی داده نمیشود و اندوهی گشوده نمیشود اگر میتوانید سخت از خدا بترسید و هم نیک بدو خوش گمان باشید که خوش گمانی بنده بخدایش به اندازه ترس از اوست، آن کس خوش گمانتر است که ترس او بیشتر است

صوره العهد علی ما فی تاریخ الطبری و اما صوره العهد علی ما ضبطه ابوجعفر الطبری فی التاریخ فانه قریب مما نقلناه من کتاب الغارات اولا و لیس فی نقله کثیر فائده قال: قال هشام عن ابی مخنف قال: حدثنی الحارث بن کعب الوالبی عن ابیه قال: کنت مع محمد بن ابی بکر حین قدم مصر فلما قدم قرا علیهم عهده: بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما عهد عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر حین ولاه مصر امره بتقوی الله- الخ. و لم ینقل ابوجعفر الطبری وصیته (علیه السلام) المبسوطه لاهل مصر و محمد و انما اکتفی بنقل العهد الذی کتبه الی محمد فقط. صوره العهد علی مافی تحف ابن شعبه و اما ابومحمد الحسن بن علی بن الحسین بن شعبه الحرانی- ره- فانه اتی بالعهد الذی کتبه الی محمد، و ما کتبه الی اهل مصر و محمد جمیعا، و لما کان الاول قریبا ایضا مما فی کتاب الغاریات و تاریخ الطبری اعرضنا عن نقله ایضا لقله الجدوی فی ذلک، و اما ما کتبه (علیه السلام) الی اهل مصر و محمد فهذه صورته: ثم کتب الی اهل مصر بعد مسیره ما اختصرناه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر و اهل: مصر سلام علیکم. اما بعد فقد وصل الی کتابک و فهمت ما سالت عنه، و اعجبنی اهتمامک بما لابد لک منه و ما لایصلح المسلمین غیره، و ظننت ان الذی اخرج ذلک منک نیه صالحه و رای غیر مدخول. اما بعد فعلیک بتقوی الله فی مقامک و مقعدک و سرک و علا نیتک، و اذا انت قضیت بین الناس فاخفض لهم جناحک، و لین لهم جانبک، وابسط لهم وجهک و آس بینهم فی اللحظ و النظر حتی لا یطمع العظماء فی حیفک لهم و لاییاس الضعفاء من عدلک علیهم، و ان تسال المدعی البینه و علی المدعی علیه الیمین، و من صالح اخاه علی صلح فاجز صلحه الا ان یکون صلحا یحرم حلالا او یحلل حراما. و آثر الفقهاء و اهل الصدق و الوفاء و الحیاء و الورع علی اهل الفجور و الکذب و الغدر، ولیکن الصالحون الابرار اخوانک، و الفاجرون الغادرون اعدائک فان احب اخوانی الی الی اکثرهم لله ذکرا و اشد هم منه خوفا و انا ارجو ان تکون منهم ان شاءالله. و انی اوصیکم بتقوی الله فیما انتم عنه مسوولون و عما انتم الیه صائرون فان الله قال فی کتابه: کل نفس بما کسبت رهینه. و قال: و یحذرکم الله نفسه و الی الله المصیر. و قال: فوربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعلمون، فعلیکم بتقوی الله فانها تجمع من الخیر ما لا یجمع غیرها و یدرک بها من الخیر مالا یدرک بغیرها من خیر الدنیا و خیر الاخره قال الله تعالی: و قیل

للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیرا للذین احسنوا فی هذا الدنیا حسنه و لدار الاخره خیر و لنعم دار المتقین. اعملوا عباد الله ان المتقین ذهبوا بعاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم، قال الله عز و جل: قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق الایه. سکنوا الدنیا باحسن ما سکنت و اکلوها باحسن ما اکلت. و اعملوا عباد الله انکم اذا لقیتم الله و حفظتم نبیکم فی اهله فقد عبدتموه بافضل الصبر والشکر، واجتهدتم بافضل عبادته، و ذکر تموه بافضل ما ذکر، و شکر تموه بافضل ما شکر، و قد اخذتم بافضل الصبر و الشکر، و اجتهدتهم بافضل الاجتهاد و ان کان غیر کم اطول منکم صلاه و اکثر منکم صیاما و صدقه اذ کنتم اوفی لله و انصح لاولیا الله و من هو ولی الامر من آل رسول الله (صلی الله علیه و آله). و احذروا عباد الله الموت و قربه و کربه و سکراته، و اعد واله عدته فانه یاتی بامر عظیم: بخیر لایکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها و اقرب الی النار من اهلها فاکثروا ذکر الموت عند ما تنازعکم الیه انفسکم فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: اکثروا ذکرهادم اللذات، و اعملوا ان ما بعد الموت لمن لم یغفر الله له ویرحمه اشد من الموت. و اعلم یا محمد اننی ولیتک اعظم اجنادی فی نفسی اهل مصر و انت محقوق ان تخاف علی نفسک و ان تحذر فیه علی دینک و ان لم تکن الاساعه من النهار، فان استطعت ان لا تستخظ ربک برضی احد من خلقه فافعل فان فی الله خلفا من غیره و لا فی شی خلف من الله اشدد علی الظالم و خذ علی یدیه، و لن لاهل الخیر و قربهم منک و اجعلهم بطاعتک و اخوانک. ثم انظر صلاتک کیف هی فانک امام و لیس من امام یصلی بقوم فیکون فی صلاتهم تقصیر الا کان علیه او زارهم و لا ینتقض من صلاتهم شی ء و لا یتممها الا کان له مثل اجورهم و لا ینتقض من اجورهم شی ء. و انظر الوضوء فانه تمام الصلاه و لا صلاه لمن لا وضو له و اعلم ان کل شی ء من عملک تابع لصلاتک، و اعلم انه من ضیع الصلاه من شرائع الاسلام اضیع. و ان استطعتم یا اهل مصر ان یصدق قولکم فعلکم و سرکم علا نیتکم، و لاتخاف السنتکم افعالکم فافعلوا، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) انی لااخاف علی امتی مومنا و لا مشرکا اما المومن فیمنعه الله بایمانه، و اما المشرک فیخزیه الله و یقمعه بشرکه ولکنی اخاف علیکم کل منافق حلو اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون لیس به خفاء، و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله): من سرته حسماته و سائته سیئاته

فذلک المومن حقا، و کان یقول (ص) خصلتان لا یجتمعان فی منافق: حسن سمت و فقه سنه. و اعلم یا محمد بن ابی بکر ان افضل الفقه الورع فی دین الله، و العمل بطاعه الله اعاننا الله و ایاک علی شکره و ذکره و اداء حقه و العمل بطاعته انه سمیع قریب. و اعلم ان الدنیا دار بلاء و فناء الاخره دار بقا و جزاء فان استطعت ان توثر ما یبقی علی ما یفنی فافعل رزقنا الله بصرما بصرنا و فهم ما فهمنا حتی لا نقصر عما امرنا و لا نتعدی الی ما نهینا عنه فانه لابد لک من نصیبک من الدنیا، و انت الی نصیبک من الاخره احوج فان عرض لک امران: احدهما للاخره و الاخر للدنیا، فابدا بامر الاخره، و ان استطعت ان تعظم رغبتک فی الخیر و تحسن فیه نیتک فافعل فان الله یعطی العبد علی قدر نیته اذا احب الخیر و اهله، و ان لم یفعله کان ان شاءالله کمن فعله. ثم انی اوصیک بتقوی الله ثم بسبع خصال هن جوامع الاسلام: تخشی الناس فی الله فان خیر القول ما صدقه الفعل، و لا تقض فی امر و احد بقضائین فیختلف علیک امرک و تزل عن الحق، و احب لعامه رعیتک ما تحب لنفسک و اهل بیتک و الزم الحجه عند الله و اصلح رعیتک و خض الغمرات الی الحق و لا تخف فی الله لومه لائم، و اقم وجهک و انصح للمرا المس الاذا استشارک، و اجعل نفسک اسوه لقریب المسلمین و بعیدهم، و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر علی ما اصابک ان ذلک من الامور والسلام علیک و رحمه الله برکاته. اللغه: (اجناد) جمع الجند بمعنی العسکر. (محقوق) ای حقیق و جدیر. (تنافح) ناحت عنه ای خاصمت عنه، و جاهدت ود بت و دافعت، یقال: نافحه اذا کافحه و دافعه. (تنهش) نهشه کمنعه نهسه و لسعه و عضه و بالفارسیه: گزید او را. (قمطریرا) ای شدیدا. (مقامعها) جمع المقمعه ای العمود. (الصدید) ما یخرج من جوف اهل النار من القیح و الدم. الترجمه: بدان ای محمد بن ابی بکر که ترا بر بزرگترین سپاهیانم در نظرم یعنی مردم مصر ولایت دادم لذا برایت سزاور است که از خود روگردان باشی و دینت را نگهبان اگر چه ساعتی بیش از عمرت نمانده باشد پس خدا را بخرسند داشتن آفریده اش بخشم میار چه عوض از خدا توان یافت و از غیر اونی. نماز را به وقتش بخوان نه درگاه فراغ پیش از وقت، و نه در صورت اشتغال پس از آن، و بدان هر کارت پیرو نماز تست.

(صحاف) جمع صحفه من اعظم القصاع، و یقال بالفارسیه: کاسه بزرگ (و الذین یلونهم) ای یکونون بعدهم. (المحجه): الطریقه. (اسوه) بحرکات المهزه و سکون السین ای قدوه یقتدی القریب و البعید بها. (یقمعه) ای یقهره و یذلله. (خض الغمرات) امر من الخوض ای ادخل الشدائد. (خلتنا) الخله الصفه، و اما علی نسخه امالی الطوسی: و حلنا و ایاکم حله المتقین فظاهر. قوله (علیه السلام): (امام الهدی) یعنی به نفسه (و امام الردی) هو معاویه، و کذلک (ولی النبی) هو علی (علیه السلام) (و عدو النبی) هو عدو الله معاویه، و اما قوله (فانه لاسواء) فذلک لان بعد الحق لیس الا الضلال کما قال عز من قائل: و ماذا بعد الحق الا الضلال، و لایخفی علیک لا یستوی النور و الظلمه و لا العلم و الجهل و لا الظل و لا الحرور و لا اللحی و المیت، و لا الحق و الباطل، و لا علی و معاویه. قوله (علیه السلام) (کل منافق الجنان) یعنی به عدو النبی و امام الردی فهو شر من المشرک الذی یقمعه الله بشرکه. الترجمه: و برخی از این عهد این است: زیرا پیشوای راهنما (علی (علیه السلام)، و پیشرو نابودی و گمراهی (معاویه) و دوست پیمبر و دشمن وی یکسان نیستند. پیمبر به من گفت که نه از امت مومنم بیمناکم و نه مشرک، را بشرکش خوار کند، ولی ترسم بر شما از منافق است که بگفتارش آشنایید و بکرداش بیگانه.

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قول المصنف: منه: انما قال: (و منه) لان قبله (فان استطعتم یا اهل مصر ان تصدق اقوالکم افعالکم، و ان یتوافق سرکم و علا نیتکم، و لا یخالف السنتکم قلوبکم، فافعلوا. عصمنا الله و ایاکم، و سلک بنا و بکم المحجه الوسطی، و ایاکم و دعوه الکذاب ابن هند، و تاملوا و اعلموا). قوله (علیه السلام) (فانه لا سواء، امام الهدی و امام الردی): ای: الهلکه. قال (ابن ابی الحدید) یعنی (ع) بامام الهدی، نفسه، و بامام الردی، معاویه کما قال تعالی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (و جعلناهم ائمه یدعون الی النار). قلت: انه (علیه السلام) و ان قال ذلک، و کان فی قباله معاویه فی ذلک الوقت الا انه (علیه السلام) اراد بامام الردی غیره مطلقا، معاویه و الثلاثه المتقدمه علیه، ففی روایه الثقفی لعهده (علیه السلام) الی محمد بن ابی بکر الذی مذا الکلام جزء منه و قد نقله- (ابن ابی الحدید) نفسه عند قوله (علیه السلام): (و قد اردت تولیه مصر هاشم بن عتبه): (و اعلموا عباد الله انکم ان اتقیتم ربکم، و حفظتم نبیکم فی اهل بیته، فقد عبدتموه بافضل ما عبد، و ذکرتموه بافضل ما ذکر، و شکرتموه بافضل ما شکر، و اخذتم بافضل الصبر، و جاهدتم بافضل الجهاد، و ان کان غیرکم اطولصلاهمنکم، و اکثر صیاما، اذ کنتم اتقی، و انصح لاولیاء الله من آل محمد (صلی الله علیه و آله) و اخشع) و هل کان معاویه الا تابعا لهم، و سالکا سبیلهم، و فی کتاب معاویه الی محمد ابن ابی بکر- و کان ازری علی معاویه قیامه فی قباله (علیه السلام)- (فان یک ما نحن فیه صوابا فابوک اوله، و ان یک جورا فابوک اسه، و نحن شرکاوه و بهدیه اخذنا، و بفعله اقتدینا، فعب اباک ما بدالک او دع). و فیه ایضا (ذکرت حق ابن ابی طالب و قدیم سوابقه و قرابته من نبی الله، و نصرته له و مواساته ایاه فی کل خوف و هول،- الی ان قال: - و قد کنا و ابوک معنا- فی حیاه من نبینا، نری حق ابن ابی طالب لازما لنا، و فضله مبرزا علینا. فلما اختار الله لنبیه ما عنده، کان ابوک و فاروقه اول من ابتزه و خالفه، علی ذلک اتفقا و اتسقا، ثم دعواه الی انفسهم فابطا عنهما و تلکا (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) علیهما فهما، به الهموم، و ارادا به العظیم، فبایع و سلم لهما لا یشرکانه و لا یطلعانه علی سرهما حتی قبضا)- رواه المسعودی و نصر بن مزاحم و اشار الیه الطبری لکنه کف عن نقله عنادا و قال: لا تحتمله العامه. کما ان ما قاله من انه (علیه السلام) اراد بامام الهدی نفسه، صحیح، لکن لم یرد نفسه بالخصوص بل مع عترته، و کان (ع) میزانا فی تمییز المومنین من المنافقین من عهد النبی (صلی الله علیه و آله)، و قد قال تعالی لنبیه (صلی الله علیه و آله) فیه و فی عترته: انما ات منذر و لکل قوم هاد. و ولی النبی (صلی الله علیه و آله) قال تعالی: (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون). قال سبط ابن الجوزی فی (تذکرته): ذکر الثعلبی فی (تفسیره) عن السدی، و عتبه بن ابی حکیم، و غالب بن عبدالله قالوا: انزلت آیه (انما ولیکم الله) فی علی (علیه السلام) مر به سائل و هو فی المسجد راکع فاعطاه خاتمه. و روی الثعلبی ایضا مسندا عن ابی ذر قال: صلیت یوما صلاه الظهر فی المسجد و النبی (صلی الله علیه و آله) حاضر فقام سائل فسال. فلم یعطه احد شیئا- الی ان قال- فقال النبی (صلی الله علیه و آله): اللهم و انا محمد صفیک و نبیک فاشرح لی صدری، و یسر لی امری، و اجعل لی وزیرا من اهلی علیا اشدد به ازری او قال ظهری، قال ابوذر: فو الله ما استتم الکلام حتی نزل جبرئیل (علیه السلام) من عند الله تعالی فقال: یا محمد اقرا (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون) و قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی المتواتر: (من کنت مولاه فعلی مولاه) قال سبط ابن الجوزی فی (تذکرته): روی احمد بن حنبل ای (مسنده) و فی (فضائله)، و الترمذی فی (سننه) عن زاذان قال: سمعت علیا (ع) یقول فی الرحبه و هو ینشد الناس: انشد الله رجلا سمع النبی (صلی الله علیه و آله) یقول فی یوم غدیر خم: من کنت مولاه فعلی مولاه، فقام ثلاثه عشر رجلا من الصحابه فشهدوا انهم سمعوا النبی (صلی الله علیه و آله) یقول ذلک. و روی فی فضائله عن ریاح بن حارث قال: جاء رهط الی علی (علیه السلام) فقالوا: السلام علیک یا مولانا- و کان بالرحبه- فقال: کیف اکون مولاکم و انتم قوم عرب؟ قالوا: سمعنا النبی (صلی الله علیه و آله) یقول یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه)- قال ریاح: فقلت: من هولاء؟ فقیل: نفر من الانصار فیهم ابوایوب الانصاری صاحب النبی (ع). و عن عبدالملک بن عطیه العوفی قال: اتیت زید بن ارقم فقلت له: ان ختنا لی حدثنی عنک بحدیث فی شان علی (علیه السلام) یوم الغدیر و انا احب ان اسمعه منک فقال: انکم معشر اهل العراق فیکم ما فیکم، فقلت: لیس علیک منی باس فقال: نعم. کنا بالجحفه، فخرج النبی (صلی الله علیه و آله) علینا ظهرا و هو آخذ بعضد علی (علیه السلام) فقال: ایها الناس! الستم تعلمون انی اولی بالمومنین من انفسهم؟ فقالوا: بلی، فقال: (من کنت مولاه فعلی مولاه) قالها اربع مرات. و عن البراء بن عازب قال: کنا مع النبی (صلی الله علیه و آله) فنزلنا بغدیر خم، فنودی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فینا الصلاه جامعه، و کسح للنبی (صلی الله علیه و آله) بین شجرتین، فصلی الظهر و اخذ بید علی (علیه السلام) و قال: (اللهم من کنت مولاه فهذا مولاه) قال: فلقیه عمر بعد ذلک فقال: هنینا لک یا ابن ابی طالب، اصبحت و امسیت مولای و مولی کل مومن و مومنه. و فی (تاریخ اعثم الکوقی)- وهو من رجالهم ایضا- ان ابن الزبیر لما کان یحث خالته علی الخروج، و انکر ان یکون النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ان علیا ولی الناس قالت له ام سلمه: ان لم تکن سمعت ذلک فهذه خالتک عائشه سلها هل النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) انت خلیفتی فی حیاتی، وبعد مماتی؟ فقالت عائشه: نعم. سمعت ذلک و فی (اسنیعاب ابن عبدالبر): روی بریده و ابو هریره، و جابر، و البراء بن عازب، وزید بن ارقم کل واحد منهم عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و فی (اسد الغابه) عن عبدالرحمن بن ابی لیلی قال: شهدت علیا فی الرحبه یناشد الناس: انشد الله من سمع النبی (ع) یقول یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه) لما قام، قال عبدالرحمن: فقام اثناعشر بدریا کانی انظر الی احدهم علیه سراویل فقالوا: نشهد انا سمعنا النبی (صلی الله علیه و آله) یقول یوم غدیر خم: (الست اولی بالمومنین من انفسهم و ازواجی امهاتهم؟ قلنا: بلی فقال: (من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه (و عدو النبی (صلی الله علیه و آله) قال ابن ابی الحدید: جعل امیرالمومنین (علیه السلام) (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) معاویه عدو النبی (صلی الله علیه و آله) لکونه عدوه (علیه السلام) و قد قال (صلی الله علیه و آله) له: (ولیک ولیی، و ولیی ولی الله، و عدوک عدوی، و عدوی عدو الله) و لان دلائل النفاق کانت ظاهره علیه من فلتات لسانه، و من افعاله، و قد قال اصحابنا فی هذا المعنی اشیاء کثیره فلتطلب من کتبهم خصوصا من کتب شیخنا ابی عبدالله و کتب ابی جعفر الاسکافی و ابی القاسم البلخی قلت: و ان صح ما قاله من کون معاویه عدواللنبی (صلی الله علیه و آله) بما ذکره من القیاس الا انه کان عدوا له (صلی الله علیه و آله) بالاساس ایضا. روی المسعودی فی (مروجه): ان المغیره بن شعبه قال لمعاویه: بلغت املک، فلو اظهرت عدلا. فقال له: ان اخا هاشم یصرح به فی کل یوم خمس مرات (اشهد ان محمدا رسول الله) فای امل یبقی مع هذالا ام لک لا و الله الا دفنا دفنا و فی (الطبری) عن کتاب المامون الذی امر بانشائه فی لعن معاویه و منه الحدیث المرفوع المشهور انه (صلی الله علیه و آله) قال: ان معاویه فی تابوت من نار فی اسفل درک منها ینادی یا حنان یا منان (فیقال له) آلان و قد عصیت قبل و کنت من المفسدینو فی (صفین نصر بن مزاحم) مسندا عن رجل شامی صحابی قال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: (شر خلق الله خمسه: ابلیس، و ابن آدم الذی قتل اخاه، و فرعون ذو الاوتاد، و رجل من بنی اسرائیل ردهم عن دینهم، و رجل من هذه الامه یبایع علی کفره عند باب لد) قال الرجل: انی لما رایت معاویه بایع عند باب ک ذکرت قول النبی (صلی الله علیه و آله) فلحقت بعلی (علیه السلام) فکنت معه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (و لقد قال لی رسول الله (صلی الله علیه و آله): انی لا اخاف علی امتی مومنا و لا مشرکا، اما المومن فیمنعه الله بایمانه، و اما المشرک فیقمعه الله (ای یقهره و یذله) بشرکه، و لکنی اخاف علیکم کل منافق الجنان، عالم اللسان، یقول ما تعرفون، و یفعل ما تنکرون) لقد صدق صلوات الله علیه- فکل فتنه کانت فی الاسلام کانت من المسلمین الذین و صفهم (ع)، جعل النبی (صلی الله علیه و آله) ابابکر کصاحبه فی جیش اسامه لئلا یوجب الفتنه بعده، فتخلف عنه مع تاکیداته حتی لعن المتخلف عن الجیش، حتی ینال الامره، و لما نال مرامه اراد التلبیس علی الناس بانه لابد ان یجری امر النبی (صلی الله علیه و آله) فی الجیش. فروی کاتب الواقدی فی (طبقاته) عن ابن عمر، ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث سریه فیهم ابوبکر و عمر، و استعمل علیهم اسامه. فکان الناس طعنوا فیه. فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله) فصعد المنبر. فحمد الله و اثنی علیه، و قال: ان الناس قد طعنوا فی اماره اسامه و قد کانوا طعنوا فی اماره ابیه من قبله، و انهما لخلیقان لها- الخبر و فی (الطبری): نادی منادی ابی بکر من بعد الغد من متوفی النبی (صلی الله علیه و آله) لیتم بعث اسامه، الا لایبقین بالمدینه احد من جند اسامه الا خرج الی عسکره بالجرف و فیه ایضا قال ابوبکر: لو خطفتنی الکلاب و الذئاب لم ارد قضاء قضی به النبی (ع). و فیه ایضا ان عمر قال له: ان الانصار امرونی ان ابلغک و انهم یطلبون (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الیک ان تولی امر هم رجلا اقدم سنا من اسامه. فوثب ابوبکر و کان جالسا فاخذ بلحیه عمر و قال له: ثکلتک امک و عدمتک یا ابن الخطاب! استعمله النبی، و تامرنی ان انزعه و هذا عمر، یقول النبی (صلی الله علیه و آله): ایتونی بدواه و صحیفه اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده ابدا. فقال: دعوه انه لیهجر و فی (طبقات کاتب الواقدی) عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): هلم اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده. فقال عمر: ان رسول الله قد غلبه الوجع و عندکم القرآن حسبنا کتاب الله- الی ان قال- فکان ابن عباس یقول: ان الرزیه کل الرزیه ما حال بین رسول الله و بین ان یکتب لهم ذلک الکتاب من اختلافهم و لغطهم ثمیقولذلک الرجل من و لهه بزعمهم بعد قبض النبی (صلی الله علیه و آله): انه ما مات و لکنه غاب. ففی (الطبری): لما توفی النبی (صلی الله علیه و آله) قام عمر فقال: ان رجالا من المنافقین یزعمون ان رسول الله توفی، و ان رسول الله و الله ما مات، و لکنه ذهب الی ربه کما ذهب موسی بن عمران فغاب عن قومه اربعین لیله. ثم رجع بعد ان قیل قد مات، و الله لیرجعن رسول الله. فلیقطعن ایدی رجال و ارجلهم، یزعمون ان رسول الله مات. و انما فعل ذلک لیصل الیه ابوبکر- و کان غائبا- حتی یدبر امر السقیفه، و فی کتاب ابن عباس الی الحسن (ع) بعد ابیه (و اعلم ان علیا اباک (ع) انما رغب الناس عنه الی معاویه انه آسی بینهم فی آلفی ء، و سوی بینهم فی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) العطاء، فثقل علیهم، و اعلم انک تحارب من حارب الله و رسوله فی ابتداء الاسلام حتی ظهر امر الله فلما و حد الرب و محق الشرک، و عزالدین، اظهروا الایمان و قراوا القرآن مستهزئین بایاته، و قاموا الی الصلاه و هم کسالی، و ادوا الفرائض و هم لها کارهون فلما راوا انه لا یعز فی الدین الا الاتقیاء الابرار، توسموا بسیما الصالحین لیظن المسلمون بهم خیرا، فما زالوا بذلک حتی شرکوهم فی اماناتهم، و قالوا: حسابهم علی الله فان کانوا صا

دقین فاخواننا فی الدین، و ان کانوا کاذبین کانوا بما اقترفوا هم الاخسرین، و قد منیت باولئک، و بابنائهم و باشباههم، و الله ما زادهم طول العمر الا غیا، و لا زادهم ذلک لاهل الدین الا مقتا

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قوله (علیه السلام) (و اخفض لهم جناحک) خفض الجناح کنایه عن التواضع و یعبر عنه بالفارسیه (بشکسته بالی) و الاصل فیه قوله تعالی لنبیه: (و آخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین). فی (تاریخ بغداد): کان موسی بن اسحاق القاضی لا یری متبسما قط، فقالت له امراه: ایها القاضی! لا یحل لک ان تحکم بین الناس، فان النبی (ع) قال: (لا یحل للقاضی ان یحکم بین اثنین و هو غضبان) فتبسم. (و الن لهم جانبک) قال تعالی لنبیه: (فبما رحمه من الله لنت لهم و لو کنت فظا غلیط القلب لانفضوامن حولک). (و ابسط لهم وجهک) قال لقمان لابنه: (و لا تصعر خدک للناس و لا تمش (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فی الارض مرحا انک لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا کل ذلک کان سیئه عند ربک مکروها). (وآس) ای: ساو، و فی النهایه ای: اجعل کل واحد منهم اسوه خصمه. (بینهم فی اللحظه) ای: النظر بموخر العین. (و النظره) ای: تامل الشی ء بالعین. فی الخبر کان النبی (ع) یقسم لحظاته بین جلسائه، و قال خالد بن صفوان لوال دخل علیه: قدمت فاعطیت کلا بقسطه من نظرک و مجلسک و صلاتک وعدلکحتی کانک من کل احد او کانک لست من احد. (حتی لایطمع العظماء فی حیفک) ای: جورک. (لهم و لاییاس الضعقاء من عدلک علیهم) و قال (علیه السلام) لشریح: ثم و اس بین المسلمین بوجهک و منطقک و مجلسک حتی لا یطمع قریبک قی حیفک و لا ییاس عدوک من عدلک. روت العامه عن زید بن اسلم عن ابیه قال: خلا عمر لبعض شانه و قال: امسک علی الباب، فطلع الزبیر، فکرهته حین رایته، فاراد ان یدخل، فقلت: هو فوضعت یدی فی صدره، فضرب علی حاجه، فلم یلتفت الی واهوی لیدخل، انفی فادماه، ثم رجع، فدخلت علی عمر فقال: مابک؟ قلت: الزبیر، فارسل الیه، ثم دخل الزبیر، فجئت لانظر ما یقول له، فقال له: ما حملک علی ما صنعت ادمیتنی للناس. فقال الزبیر- یحکیه ویمطط فی کلامه- (ادمیتنی)، اتحجب عنا یا ابن الخطاب، فو الله ما احتجب عنی النبی (ع) و لا ابوبکر. فقال عمر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کالمعتذر: انی کنت فی بعض شانی، فلما سمعته یعتذر الیه یئست من ان یاخذ لی بحقی منه، و خرج الزبیر، فقال عمر: انه الزبیر و آثاره ما تعلم. (فان الله تعالی یسائلکم معشر عباده عن الصغیره من اعمالکم والکبیره) (و کل صغیر و کبیر مستطر)، (و یقولون یا و یلتنا ما لهذاالکتاب لا یغادر صغیره و لاکبیره الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا)، (یومئذ یصدر الناس اشتاتا لیروا اعمالهم فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره). (و الظامره و المستوره) قال لقمان لابنه: (یا بنی انها ان تک مثقال حبه من خردل فتکن فی صخره او فی السماوات او فی الارض یات بها الله ان الله لطیف خبیر)، (یعلم خائنه الاعین و ما تخفی الصدور) و لا تکتموا الشهاده و من یکتمها فانه آثم قلبه)، (ان السمع و البصر و الفواد کل اولئک کان عنه مسوولا). و عن ابی جعفر (علیه السلام): کان فی بنی اسرائیل قاض کان یقضی بالحق فیهم، فلما حضره الموت قال لامراته: اذا انا مت فاغسلینی و کفنینی و ضعینی علی سریری و غطی و جهی، فانک لا ترین سوء، فلما مات فعلت ذلک، ثم مکثت بذلک حینا، ثم انها کشفت عن و جهه لتنظر الیه، فاذا هی بدوده (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) تقرض منخره، ففزعت من ذلک، فلما کان اللیل اتاها فی منامها فقال لها: افزعک ما رایت؟ قالت: اجل لقد فزعت. فقال لها: اما لئن کنت فزعت ما کان الذی رایت الا فی اخیک فلان، اتانی و معه خصم له، فلما جلسا الی قلت: اللهم اجعل الحق له ووجه القضاء علی صاحبه، فلما اختصما کان الحق له و رایت ذلک بینا فی القضاء، فوجهت القضاء له علی صاحبه، فاصابنی ما رایت لموضع هوای مع موافقه الحق. (فان یعذب) قال النبی (ع) لا ینقضی کلام شاهد الزور بین یدی الحاکم حتی یتبوا مقعده من النار. (فانتم اظلم) قال ابن ابی الحدید: افعل هاهنا بمعنی فاعل. قلت: یمکن ان یکون من باب (وجزاء سیئه سیئه مثلها) و یمکن ان یکون المراد: انکم اظلم من کل عبد عصی سیده. (و ان یعف فهو اکرم) من کل سلطان یعفو عن رعیته: (و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اقول: رواه الشیخان فی (امالیهما)، و رواه الثقفی فی (غاراته)، و رواه ابن ابی شعبه الحلبی فی (تحفه) و رواه الطبری فی (تاریخه). اما الشیخان فرویا باسنادهما الی کتاب ابراهیم الثقفی عن عبدالله بن محمد ابن عثمان عن علی بن محمد بن ابی سعید عن فضیل بن الجعد عن ابی اسحاق الهمدانی قال: ولی علی (علیه السلام) محمد بن ابی بکر مصر و اعمالها و کتب له کتابا و امره ان یقراه علی اهل مصر و لیعمل بما اوصاه به، فکان الکتاب: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل مصر و محمد بن ابی بکر، سلام علیکم فانی احمد الیکم الله الذی لا اله الا هو. اما بعد: فانی اوصیکم بتقوی الله فیما انتم عنه مسولون و الیه تصیرون، فان الله تعالی یقول: (کل نفس بما کسبت رهینه) و یقول: (و یحذرکم الله نفسه و الی الله المصیر) و یقول: (فو ربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعملون). و اعلموا عباد! الله ان الله عز و جل سائلکم عن الصغیر من عملکم و الکبیر فان یعذب فنحن اظلم و ان یعف فهو ارحم الراحمین، یا عباد الله! ان اقرب ما یکون العبد من المغفره و الرحمه حین یعمل لله بطاعته و ینصحه قی التوبه، علیکم بتقوی الله فانها تجمع الخیر- و لا خیر غیرها- و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها من خیر الدنیا وخیر الاخره، قال الله عز و جل: (و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیراللذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه و لدار الاخره خیر و لنعم دارالمتقین). اعلموا یا عباد الله! ان المومن من یعمل لثلاث: اما لخیر فان الله یثیبه بعمله فی دنیاه. قال سبحانه لابراهیم: (و آتیناه اجره فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین) فمن عمل لله تعالی اعطاه اجره فی الدنیا و الاخره و کفاه المهم فیهما و قد قال تعالی (یا عبادی الذین آمنوا اتقوا ربکم للذین احسنوا فی مذه الدنیا حسنه و ارض الله واسعه انما یوفی الصابرون اجرهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بغیر حساب)، وما اعطاهم لم یحاسبهم به فی الاخره قال تعالی: (للذین احسنوا الحسنی و زیاده) و الحسنی هی الجنه و الزیاده فی الدنیا، و ان الله تعالی یکفر بکل حسنه سیئه، قال عز و جل (ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکری للذاکرین) حتی اذا کان یوم القیامه حسبت لهم حسناتهم ثم اعطاهم بکل واحده عشر امثالها الی سبعمئه ضعف، قال عز و جل: (جزاء من ربک عطاء حسابا) و قال: (اولئک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون) فارغبوا فی هذا رحمکم الله و اعملوا له و حاضوا علیه. و اعلموا یا عباد الله! ان المتقین حازوا عاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل حهم الله ما کفاهم الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم، ابا و اغناهم، قال عز اسمه: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطییات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه کذلک نفصل الایات لقوم یعلمون)، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیا ام فاکلوا معهم من طیبات ما یاکلون و شربوا من طییات ما یشربون، و لبسوا من افضل ما یلبسون و سکنوا من افضل ما یسکنون و تزوجوا من افضل ما یتزوجون و رکبوا من افضل ما یرکبون، اصابوا لذه الدنیا مع اهل الدنیا و هم غدا جیران الله، یتمنون علیه فیعطیهم ما تمنوه و لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم نصیبا من اللذه، فالی هذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یا عباد الله یشتاق من کان له عقل و یعمل له بتقوی الله، و لا حول و لا قوه الا بالله. یا عباد الله! ان اتقیتم الله و حفظتم نبیکم فی اهل بیته فقد عبدتموه بافضل ما عبد، و ذکرتموه بافضل ما ذکر و شکرتموه بافضل ما شکر، و اخذتم بافضل الصبر و الشکر، و اجتهدتم بافضل الاجتهاد، و ان کان غیرکم اطول منکم صلاه و اکثر منکم صیاما قانتم اتقی لله عز و جل منهم وانصح لاولی الامر. احذروا عباد الله! الموت و سکرته، فانه یفجاکم بامر عظیم بخیر لا یکون معه شر ابدا او بشر لا یکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها و من اقرب الی النار من عاملها، انه لیس احد من الناس تفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلتین یصیر الی الجنه ام النار و عدو لله ام ولی، فان کان و لیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله له فیها، ففرغ من کل شغل و وضع عنه کل ثقل، و ان کان عدوا لله فتحت له ابواب النار و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله فیها فاستقبل کل مکروه و ترک کل سرور، کل هذا یکون عند الموت و عنده یکون الیقین، قال الله تعالی: (الذین تتوفاهم الملائکه ظالمی انفسهم فالقوا السلم ما کنا نعمل من سوء بلی ان الله علیم بما کنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین). عباد الله! ان الموت لیس منه فوت فاحذروه قبل و قوعه و اعدوا له عدته، فانکم طرد الموت، ان اقمتم له اخذکم و ان فررتم منه ادرککم، و هو الزم لکم من ظلکم، الموت معقود بنواصیکم و الدنیا تطوی خلفکم عندما تنازعکم الیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انفسکم من الشهوات، فکفی بالموت و اعظا، و کان رسول الله (علیه السلام) کثیرا ما یوصی اصحابه بذکر الموت فیقول: (اکثروا ذکر الموت فانه مادم اللذا! حائل بینکم و بین الشهوات). یا عباد الله! ما بعد الموت لمن لا یغفر له اشد من الموت؛ القبر، فاحذروا ضیقه و ضنکه و ظلمته و غربته، ان القبر یقول کل یوم: انا بیت الغربه، انا بیت التراب، انا بیت الوحشه، انا بیت الدود و الهوام، و القبر روضه من ریاض الجنه او حفره من حفر النیران، ان العبد المومن اذا دفن قالت الارض مرحبا و اهلا قد کنت ممن احب ان یمشی علی ظهری، فاذ و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک فتتسع له مد البصر، و ان الکافر اذا دفن قالت له الارض: لا مرحبا بک و لا اهلا، لقد کنت من ابغض من یمشی علی ظهری، فاذ و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک، فتضمه حتی تلقی اضلاعه، و ان المعیشه الضنک التی حذر الله منها عدوه، عذاب القبر، انه یسلط علی الکافر فی قبره تسعه و تسعین تنینا فینهشن لحمه و یکسرن عظمه یترددن علیه کذلک الی یوم یبعث، لو ان تنینا منها تنفخ فی الارض لم تنبت زرعا. یا عباد الله! ان انفسکم الضعیفه و اجسادکم الناعمه الرقیقه التی یکفیها الیسیر تضعف عن هذا، فان استطعتم ان تنزعوا اجسادکم و انفسکم مما لا طاقه لکم به و لا صبر لکم علیه فاعملوابما احب الله و اترکوا ما کره الله. یا عباد الله! ان بعد البعث ما هو اشد من القبر؛ یوم یشیب فیه الصغیر و یسکر فیه الکبیر و یسقط فیه الجنین و تذهل کل مرضعه عما ارضعت، یوم عبوس قمطریر، یوم کان شره مستطیرا، ان فزع ذلک الیوم لیرهب الملائکه الذین لا ذنب لهم، و ترعد منه السبع الشداد و الجبال الاوتاد و الارض المهاد، و تنشق السماء فهی یومئذ واهیه و تتغیر فکانها کالدهان، و تکون الجبال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کثیبامهیلا بعدما کانت صما صلابا، و ینفخ قی الصور قیفزع من فی السماوات و الارض الا ما شاء الله، قکیف من عصی بالسمع و البصر و اللسان و الید و الرجل و الفرج و البطن، ان لم یغفر الله له و یرحمه من ذلک الیوم لانه یصیر الی غیره، الی نار قعرها بعید و حرها شدید و شرابها صدید و عذابها جدید و مقامعها حدید لا یفتر عذابها و لا یموت ساکنها، دار لیس فیها رحمه و لا تسمع لاهلها دعوه. و آعلموا یا عباد الله! ان مع هذا رحمه الله التی لا تقصر عن العباد؛ جنه عرضها کعرض السماء و الارض اعدت للمتقین، لا یکون معها شر ابدا، لذاتها لا تمل و مجتمعها لا یتفرق، سکانها قد جاوروا الرحمن و قام بین ایدیهم الغلمان بصحاف من ذهب فیها الفاکهه و الریحان. ثم آعلم یا محمد بن ابی بکر! انی قد و لیتک اعطم اجنادی قی نفسی؛ اهل مصر، فاذ و لیتک ما و لیتک من امر الناس فانت حقیق ان تخاف منه علی نفسک و ان تحذر منه علی دینک، فان استطعت الا تسخط ربک برضا احد من خلقه فافعل، فان فی الله عز و جل خلفا من غیره الیس فی شی ء سواه خلف منه، اشتد علی الظالم و خذ علیه، و لن لاهل الخیر و قربهم و اجعلهم بطانتک و اقرانک- الی ان قال-: یا محمد بن ابی بکر! اعلم ان افضل العفه الورع فی دین الله و العمل بطاعته، و انی اوصیک بتقوی الله قی امر سرک و علانیتک و علی ای حال کنت علیه، و الدنیا دار بلاء و دار فناء و الاخره دار الجزاء و دار البقاء، و اعمل لما بقی و اعدل عما یفنی و لاتنس نصیبک من الدنیا. اوصیک بسبع هن جوامع الاسلام: تخشی الله عز و جل فی الناس و لا تخش الناس فی الله، و خیر القول ما صدقه العمل، و لا تقض فی امر واحد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بقضاءین مختلفین فیختلف امرک و تزیغ عن الحق، و احب لعامه رعیتک ما تحب لنفسک و اهل بیتک و اکره لهم ما تکره لنفسک و اهل بیتک قان ذلک اوجب للحجه و اصلح للرعیه، و خض الغمرات الی الحق و لا تخف فی الله لومه لائم، و انصح المرء اذا استشارک و اجعل نفسک اسوه لقریب المسلمین و بعیدهم. جعل الله مودتنا فی الدین، و حلانا و ایاکم حلیه المتقین، و ابقی لکم طاعتکم حتی یجعلنا و ایاکم بها اخوانا علی سرر متقابلین. احسنوا اهل مصر! موازره محمد امیرکم و اثبتوا علی طاعته تردوا

حوض نبیکم، اعاننا الله علی ما یرضیه و السلام و رحمه الله و برکاته. و اما ما رواه الثقفی، فروی عن یحیی بن صالح عن مالک بن خالد الاسدی عن الحسن بن ابراهیم عن عبدالله بن الحسن قال: کتب علی (علیه السلام) الی اهل مصر لما بعث محمد بن ابی بکر الیهم یخاطبهم فیه و یخاطب محمدا ایضا فیه: اما بعد، فانی اوصیکم بتقوی الله فی سرائرکم و علانیتکم و علی ای حال کنتم علیها، و لیعلم المرء منکم ان الدنیا دار بلاء و فناء و الاخره دار جزاء و بقاء فمن استطاع ان یوثر ما بقی علی ما یفنی فلیفعل قان الاخره تبقی و الدنیا تفنی، رزقنا الله و ایاکم بصرالما بصرنا و فهما لما فهمنا حتی لا نقصر عما امرنا و لا نتعدی الی ما نهانا. و اعلم یا محمد! انک الی نصیبک من الاخره احوج، فان عرض لک امران احدهما للاخره و الاخر للدنیا فابدا بامر الاخره، و لتعظم رغبتک فی الخیر و لتحسن فیه نیتک، فان الله عز و جل یعطی العبد علی قدر نیته، و اذا احب الخیر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اهله و لم یعمله کان ان شاء الله کمن عمله، فان رسول الله(ص) قال حین رجع من تبوک (ان بالمدینه لاقواما ما سرتم من مسیر و لا هبطتم من دار الا کانوا معکم ما حبس

هم الا المرض)- یقول کانت لهم نیه- ثم آعلم یا محمد! انی ولیتک اعظم اجنادی؛ اهل مصر، و ولیتک ما ولیتک من امر الناس فانت محقوق ان تخاف علی نفسک وتحذر فیه علی دینک و لو کان ساعه من نهار فان استطعت ان لا تسخط ربک لرضی احد من خلقه فافعل، فان فی الله خلفا من غیره و لیس فی شی ء خلف منه، فاشتد علی الظالم و لن لاهل الخیر و قربهم الیک و اجعلهم بطانتک و اخوانک. و عن یحیی بن صالح ایضا بالاسناد قال: کتب علی (علیه السلام) الی محمد و اهل مصر: اما بعد فانی اوصیکم بتقوی الله و العمل بما انتم عنه مسوولون و انتم به رهن و الیه صائرون، فان الله عز و جل یقول: (کل نفس بما کسبت رهینه) و قال: (و یحذرکم الله نفسه والی الله المصیر) قال (فوربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعملون). فاعلموا عباد الله! ان الله سائلکم عن الصغیر من اعمالکم و الکبیر، فان یعذب فنحن الظالمون و ان یغفر و یرحم فهو ارحم الراحمین. و اعلموا ان اقرب ما یکون العبد الی الرحمه و المغفره حین ما یعمل بطاعه الله و مناصحته فی التوبه، فعلیکم بتقوی الله تعالی فانها تجمع من الخیر ما لا یجمع غیرما و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها، خیر الدنیا و خیر الاخره، یقول سبحانه: (و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیرا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) للذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه ولدار الاخره خیر و لنعم دار المتقیون). و اعلموا عباد الله! ان المومنین المتقین قد ذمبوا بعاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم امل الدنیا قی آخرتهم، یقول الله عز و جل (قل من حرم ذینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم فاکلوا من افضل ما یاکلون و شربوا من افضل ما یشربون و لبسوا من افضل ما یلبسون، اصابوا لذه اهل الدنیا مع اهل الدنیا مع انهم غدا جیران الله یتمنون علیه لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم لذه. اما فی هذا ما یشتاق الیه من کان له عقل؟ و اعلموا عباد الله! انکم ان اتقیتم ربکم و حفظتم نبیکم فی اهل بیته؛ فقد عبدتموه بافضل ما عبد و ذکرتموه بافضل ما ذکر و شکرتموه بافضل ما شکر و اخذتم بافضل الصبر و جاهدتم بافضل الجهاد، و ان کان غیرکم اطول صلاه منکم و اکثر صیاما اذ کنتم اتقی لله و انصح لاولیاء الله من آل محمد (ع) واخشع. و احذروا عبادالله الموت و نزوله و خذوا له فانه یدخل بامر عظیم، خیر لا یکون معه شر ابدا وشر لا یکون معه خیر ابدا، لیس احد من الناس یفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلین یصیر، الی الجنه ام الی النار، اعدو هو لله ام ولی، فان کان ولیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طریقها و نظر الی ما اعد الله عز و جل لاولیائه فیها، فرغ من کل شغل و وضع من کل ثقل، و ان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کان عدوا فتحت له ابواب النار و سهل له طریقها و نظر الی ما. اعد الله لاهلها و استقبل کل مکروه و فارق کل سرور، قال تعالی: (خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین). و آعلموا عباد الله! ان الموت لیس منه فوت فاحذروه و اعدوا له عدته، فانکم طرداء الموت، ان اقمتم اخذکم و ان هربتم ادرککم و هو الزم لکم من ظلکم معقود بنواصیکم والدنیا تطوی من خلفکم. الی آخر ما مر عن الامالیین مع ادنی اختلاف، ففیه بدل قوله (من ذلک الیوم … (واعلموا عباد الله! ان ما بعد ما بعد ذلک الیوم اشد وادهی). و اما الحلبی فقال فی (تحفه): (و منه الی محمد بن ابی بکر واهل مصر: اما بعد فقد وصل کتابک وفهمت ما سالت عنه واعجبنی اهتمامک بما لابد لک منه و ما لا یصلح

المسلمین غیره، و ظننت ان الذی اخرج ذلک منک نیه صالحه و رای غیر مدخول، اما بعد فعلیک بتقوی الله فی مقامک و مقعدک و سرک و علانیتک، و اذا انت قضیت بین الناس فاخفض لهم جناحک و لین لهم جانبک، وابسط لهم و جهک و آس بینهم فی اللحظ و النظر، حتی لا یطمع العظماء فی حیفک لهم و لاییاس الضعفاء من عدلک علیهم، و ان تسال المدعی البینه و علی المدعی علیه الیمین، و من صالح اخاه علی صلح فاجز صلحه الا ان یکون صلحایحرم حلالا او یحلل حراما، و آثر الفقهاء و اهل الصدق و الوفاء و الحیاء و الورع علی اهل الفجور و الکذب و الغدر، و لیکن الصالحون الابرار اخوانک و الفاجرون الغادرون اعداوک، و ان احب اخوانی الی اکثرهم لله ذکرا و اشدهم منه خوفا، و ارجو ان تکون منهم ان شاء الله. و انی اوصیکم بتقوی الله فیما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انتم عنه مسوولون و عما انتم الیه صائرون، فان الله تعالی قال فی کتابه: (کل نفس بما کسبت رهینه) و قال (یحذرکم الله نفسه) مثل ما مر مع ادنی اختلاف و الاصل فی الجمیع واحد. و اما الطبری فروی عن ابی مخنف عن الحارث بن کعب الوالبی عن ابیه قال: کنت مع محمد بن ابی بکر حین قدم مصر فقرا الیهم عهده (هذاما عهد علیه عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر حین و لاه مصر، امره بتقوی الله فی السر و العلانیه و خوف الله عز و جل قی المغیب و المشهد، و باللین علی المسلمین و بالغلظه علی الفاجرین، و بالعدل علی اهل الذمه و بانصاف المظلوم وبالشده علی الظالم، و بالعفو عن الناس و بالاحسان ما استطاع، و الله یجزی المحسنین و یعذب المجرمین، و امره ان یدعو من قبله اهل الطاعه و الجماعه، فان لهم فی ذلک من العاقبه و عظیم المثوبه ما لا یقدرون قدره و لا یعرفون کنهه، و امره ان یجبی خراج الارض علی ما کانت تجبی علیه من قبل لاینقص منه و لایبتدع فیه، ثم یقسمه بین اهله علی ما کانوا یقسمون علیه من قبل، و ان یلین لهم جناحه و ان یواسی بینهم فی مجلسه وجهه، و لیکن القریب و البعید فی الحق سواء، و امره ان یحکم بین الناس بالحق و ان یقوم بالقسط و لا یتبع الهوی و لا یخاف فی الله عز و جل لومه لائم، فان الله جل ثناوه مع من اتقی و آثر طاعته و امره علی ما سواه. و رواه الثقفی فی (غاراته) کما مر فی سابقه، و مر خبران ان محمدا لما قتل اخذ کتبه اجمع فبعث بها الی معاویه و فیها کتاب کتبه (علیه السلام) له فیه ادب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و سنه و ان معاویه کان ینظر فیه و یتعجب منه و قال لجلسائه: نقول للناس: انه کان من کتب ابی بکر، و انه (علیه السلام) تاسف علی وصول ذلک الکتاب الی معاویه. و الظاهر عدم نقل ذلک الکتاب لنا لان المفهوم من الخبر الثانی انه کان مشحونا من سنن لا یعرفها الناس، و الکتاب الواصل لیس فیه الا مختصر من الوضوء والصلاه. قول المصنف (و من عهد له (علیه السلام) الی محمد بن ابی بکر) زادهم (ابن میثم) و (الخطیه) (رحمه الله) و (ابن ابی الحدید) رضی الله عنه). (حین قلده مصر) جمیع مانقله المصنف لم یکن حین التقلید بل حینه و بعده کما عرفت من روایات غارات الثقفی، قلده بعد قیس بن سعد بن عباده.

(و اعلموا عباد الله! ان المنقین ذهبوا بعاجل الدنیا و آجل الاخره فشارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم) قد عرفت فی اسانیده انه (علیه السلام) استشهد لکلامه بقوله تعالی: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیمه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کذلک نفصل الایات لقوم یعلمون). (سکنوا من الدنیا بافضل ما اکنت واکلوما بافضل ما اکلت فحظوا) یقال: حظی فلان عند السلطان، و حظیت المراه عند الزوج. (من الدنیا بما حظی به المترفون) قال ابن درید: رجل مترف: منعم. (و اخذوا منها ما اخذه الجبابره المتکبرون) قد عرفت من روایات الثقفی انه بدل قوله (فحظوا- الی- المتکبرون) بقوله (فاکلوا معهم من طیبات ما یاکلون، و شربوا من طیبات ما یشربون، و لبسوا من افضل ما یلبسون، و سکنوا من افضل ما یسکنون، و تزوجوا من افضل ما یتزوجون، و رکبوا من افضل ما یرکبون)، و ما هنا اجمال و ثمه تفصیل، فاللذائد الدنیویه منحصره فی هذه السته من الماکل و المشارب و الملابس و المساکن و المناکح و المراکب. (ثم انقلبوا عنها بالزاد المبلغ) ای:

زاد التقوی الذی وصفه تعالی بکونه خیر زاد. (و المتجر الرابح) و هو الایمان و عمل الصالحات. (اصابوا لذه زهد الدنیا فی دنیاهم) لان الزهد فیها لیس بترک نعیمها بل بعدم العلقه بها کما قال تعالی (لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم)، و اما الحریص فدائما متالم بفوت ما فات من دنیاه و عدم حصول زیاده له. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و تیقنوا انهم جیران الله غدا فی آخرتهم) (سلام قولا من رب رحیم)، (و الملائکه یدخلون علیهم من کل باب سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار)، (وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره). (لا ترد لهم دعوه) (و لهم ما یدعون). (و لا ینقص لهم نصیب من لذه) (و اذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا عالیهم ثیاب سندس خضر و استبرق و حلوا اساور من فضه و سقاهم ربهم شرابا طهورا ان هذا کان لکم جزاء و کان سعیکم مشکورا). (فاحذروا عباد الله الموت و قربه) (فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعه و لا یستقدمون). (و اعدوا له عدته) (و انفقوا مما رزقناکم من قبل ان یاتی احدکم الموت فیقول رب لو لا اخرتنی الی اجل قریب فاصدق و اکن من الصالحین و لن یوخر الله نفسا اذا جاء اجلها و الله خبیر بما اعملون). (فانه یاتی بامر عظیم و خطب) ای: شان. (جلیل، بخیر لا یکون معه شر ابدا او شر لا یکون معه خیر ابدا) قال ابن ابی الحدید: نص فی مذهب اصحابنا فی الوعید، ان من دخل النار فلیس بخارج منها، و لو کان خارجا منها لکان الموت قد جاءه بشر معه خیر … (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قلت: یمکن حمل کلامه (علیه السلام) علی القرآن و اکثر الاخبار فی الاقتصار علی ذکر المومنین المخلصین و الکافرین دون المومنین المسرقین. و فی (اعتقادات الصدوق): قیل لامیرالمومنین (علیه السلام): صف لنا الموت. فقال: علی الخبیر سقطتم، هو احد ثلاثه امور ترد علیه: اما بشاره بنعیم الابد و اما بشاره بعذاب الابد، و اما تحزین و تهویل و امر مبهم لا یدری من ای الفرق هو، فاما و لینا المطیع لامرنا فهو المبشر بنعیم الابد، و اما عدونا المخالف علینا فهو المبشر بعذاب الابد، و اما المبهم امره الذی لا یدری ما حاله فهو المومن المسرف علی نفسه یاتیه الخیر مبهما محزنا ثم لن یسویه الله تعالی باعدائنا ولکن یخرجه من النار بشفاعتنا، فاعملوا و اطیعوا و لا تتکلوا و لا تستصغروا عقوبه الله عز و جل، فان من المسرفین ما لا یلحقه شفاعتنا الا بعذاب ثلاثمئه الف سنه.و سئل الحسن (ع) عن الموت فقال: اعظم سرور یرد علی المومنین اذا انقلبوا عن دار النکد الی نعیم الابد، و اعظم ثبور یرد علی الکافرین اذا نقلوا عن جنتهم الی نار لاتبید و لا تنفد. و لما اشتد الامر بالحسین (ع) نظر الیه من کان معه فاذا هو بخلافهم لانهم کلما اشتد الامر بهم تغیرت الوانهم و ارتعدت فرائصهم و وجلت قلوبهم و وجبت جنوبهم، و کان الحسین و بعض خصائصه تشرق الوانهم و تهدا جوارحهم و تسکن نفوسهم، و قال بعضهم لبعض: انظروا الیه ما یبالی الموت، فقال (علیه السلام) لهم: صبرا بنی الکرام فما الموت الاقنطره تعبربکم من البوس و الضراء الی الجنان الواسعه و النعیم الدائم، فایکم یکره ان ینقل من سجن الی قصر و ما هو لاعدائکم الا کمن ینقل من قصر الی سجن و عذاب الیم. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و قیل لعلی بن الحسین (علیهما السلام): ما الموت؟ فقال: للمومن کنزع ثیاب و سخه قمله او فک قیود ثقیله و الاستبدال بافخر الثیاب و اطییها روائح و اوطا المراکب و آنس المنازل، و للکافر کخلع ثیاب فاخره و النقل عن منازل انیسه و الاستبدال باوسخ الثیاب و اخشنها و اوحش المنازل و اعظم العذاب. و قیل لمحمد الباقر(علیه السلام): ما الموت؟ قال: هو النوم الذی یاتیکم کل لیله الا انه طویل لا ینبه منه الا یوم القیامه، فمن رای فی نومه من اصناف الفرح ما لا یقادر قدره و رای فی منامه من اصناف الاهوال ما لا یقادر قدره فکیف حال فرحه فی النوم و وجله فیه، هذا هو الموت فاستعدوا له. و قیل للصادق (علیه السلام): صف لنا الموت. فقال: هو للمومن کاطیب ریح یشم فینعس لطیبه و ینقطع التعب و الالم کله عنه، و للکافر کلسع الافاعی و لذع العقارب و اشد. قیل له: فان قوما یقولون: انه اشد من نشر بالمناشیر و قرض بالمقاریض و رضخ بالحجاره و تدویر قطب الارحیه فی الاحداق. فقال (علیه السلام): کذلک هو علی بعض الکافرین و الفاجرین، الا ترون منهم من یعاین تلک الشدائد؟ قیل: فما بالنا نری کافرا یسهل علیه النزع فینطفی و هو یضحک و یتحدث و یتکلم، و فی المومنین من یکون کذلک، و فی المومنین و الکافرین من یقاسی عند سکرات الموت هذه الشدائد؟ فقال (علیه السلام): ما کان من راحه للمومن هناک فهو عاجل ثوابه، و ما کان من شده فتمحیصه من ذنوبه لیرد الاخره نفیضا نظیفا مستحقا لثواب الابد لا مانع له دونه، و ما کان من سهوله هناک علی الکافر فلیتوفی اجر حسناته لیرد الاخره و لیس له الا ما یوجب العذاب، و ما کان من شده علی الکافر هناک فهو ابتداء عقاب الله اند نفاد حسناته، ذلکم بان الله عدل لا یجور. و دخل موسی بن جعفر (ع) علی رجل فی سکرات الموت لا یجیب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) داعیا. فقالوا: یا ابن رسول الله وددنا لو عرفنا کیف الموت و کیف حال صاحبنا فقال: الموت هو المصفاه یصفی المومنین من ذنوبهم فیکون آخر الم یصیبهم و کفاره آخر و زر علیهم، و یصفی الکافرین من حسناتهم فیکون آخر لذه او نعمه او رحمه تلحقهم و هو آخر ثواب حسنه تکون لهم، و اما صاحبکم هذا فقد نخل من الذنوب نخلا و صفی من الاثام تصفیه، و خلص حتی نقی کما ینقی الثوب و صلح لمعاشرتنا فی دار الابد. و مرض رجل من اصحاب الرضا (ع) فعاده فقال له: کیف تجدک؟ فقال: لقیت الموت بعدک- یرید شده المرض- فقال: انما الناس رجلان: مستریح بالموت و مستراح به منه، فجدد الایمان بالله و بالنبوه و بالولایه تکن مستریحا ففعل الرجل ذلک. و قیل للجواد (علیه السلام): ما بال هولاء المسلمین یکرهون الموت؟ قال: لانهم جهلوه فکرهوه و لو عرفوه- و کانوا من اولیاء الله حقا- لاحبوه و لعلموا ان الاخره خیر لهم من الدنیا. ثم قال (علیه السلام): ما بال الصبی او المجنون یمتنع من الدواء المنقی لبدنه و النافی الالم عنه. فقالوا، لجهلهم بنفع الدواء. فقال: و الذی بعث محمدا بالحق ان من قد استعد للموت حق الاستعداد هو انفع له من هذا الدواء لهذا المتعالج، اما لو عرفوا ما یودی الیه الموت من النعیم لاستدعوه اشد مما یستدعی العاقل الحازم الدواء لرفع الافات و اجتلاب السلامات. و دخل الهادی (ع) علی مریض من اصحابه و هو یبکی من الموت فقال له: تخاف من الموت لانک لا تعرفه، ارایتک لو تقذرت و اتسخت من کثره الوسخ و القذر علیک و اصابک قروح و جرب و علمت ان الغسل فی الحمام یزیل ذلک عنک اما ترید ان تدخله فتزیل ذلک کله عنه؟ قال: بلی. قال: فذلک الموت هو ذلک الحمام و هو آخر ما بقی علیک من تمحیص ذنوبک، فاذا انت وردت علیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فقد نجوت من کل هم و غم و اذی و وصلت الی کل فرح و سرور، فسکن الرجل و نشط و استسلم و غمض عین نفسه و مضی لسبیله. وسئل الحسن العسکری (ع) عن الموت ما هو، فقال: التصدیق بما یکون، ان ابی حدثنی عن ابیه عن جده عن الصادق (علیه السلام) قال: ان المومن اذا مات لم یکن میتا و ان الکافر هو المیت، ان الله عز و جل یقول (یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی) یعنی المومن من الکافر و الکافر من المو من. و جاء رجل

الی النبی (ع) فقال: مالی لا احب الموت. فقال: الک مال؟ قال: نعم. قال: قد قدمته؟ قال: لا. قال: فمن ثم لا تحب الموت. و قال رجل لابی ذر: ما بالنا نکره الموت، فقال: لانکم عمرتم الدنیا و خربتم الاخره فتکرهون ان تنتقلوا من العمران الی الخراب. فقیل له: فکیف تری قدومنا علی الله؟ قال: اما المحسن فکالغائب یقدم علی اهله، و اما المسی ء فکا لابق یقدم علی مولاه. قیل: فکیف حالنا عند الله؟ فقال: اعرضوا اعمالکم علی کتاب الله، ان الله عز و جل یقول: (ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی جحیم) قال الرجل: فاین رحمه الله؟ قال: (ان رحمه الله قریب من المحسنین). (فمن اقرب الی الجنه من عاملها) (و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی)، (تلک الجنه التی نورث من عبادنا من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کان تقیام، (ادخلوا الجنه بما کنتم تعملون). و مر فی روایه الثقفی ذکره (علیه السلام) لقوله تعالی: (الذین تتوفاهم الملائکه طیبین یقولون سلام علیکم ادخلوا الجنه بما کنتم تعملون). (و من اقرب الی النار من عاملها (و اما من طغی و آثر الحیاه الدنیا فان الجحیم هی الماوی)، (و من یعص الله و رسوله فان له اار جهنم خالدین فیها). و مر فی روایه الثقفی ذکره (علیه السلام) لقوله تعالی (الذین تتوفاهم الملائکه ظالمی انفسهم فالقوا السلم ما کنا نعمل من سوء بلی ان الله علیم بما کنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدین فبئس مثوی المتکبرین). (و انتم طرداء) جمع طرید، قال الجوهری الطرد الابعاد، تقول طردته فذهب، و لا یقال منه انفعل و افتعل الا فی لغه ردیئه، و الرجل مطرود و طرید. (الموت ان اقمتم له اخذکم و ان فررتم منه ادرککم) قال تعالی (اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده)، (قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم ثم تردون الی عالم الغیب و الشهاده فینبئکم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بما کنتم تعملون). (و هو الزم لکم من ظلکم) فی (الکافی): ان ملکا کان له عند الله منزله عظیمه فتعبت علیه فاهبطه من السماء الی الارض فاتی ادریس (ع) فقال: ان لک من الله منزله فاشفع لی عند ربک. فصلی ثلاث لیال لایفتر و صام ایامها لا یفطر، ثم طلب الی الله تعالی فی السحر فی الملک، فقال له الملک: انک قد اعطیت سولک و قد اطلق جناحی و انا احب ان اکافئک فاطلب الی حاجه. فقال: ترینی ملک الموت لعلی آنس به فانه لیس یهنا مع ذکره شی ء، فبسط جناحه ثم قال: ارکب! فصعد به یطلب ملک الموت فی السماء الدنیا فقیل له: اصعد، فاستقبله بین السماء الرابعه و الخامسه، فقال الملک یا ملک الموت مالی اراک قاطبا. قال: العجب انی تحت ظل العرش فامرت ان اقبض روح آدمی فی السماء الرابعه و الخامسه، فسمع ادریس (ع) ذلک فامتعض فخر من جناح الملک فقبض روحه مکانه، و قال عز و جل: (و رفعناه مکانا علیا). (الموت معقود بنواصیکم) فی (اللهوف): لما عزم الحسین (ع) علی الشخوص الی العراق من مکه قام خطیبا فقال: خط الموت علی ولد آدم مخط القلاده علی جید الفتاه. (والدنیا تطوی من خلفکم) (مثل الحیاه الدنیا کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشیما تذروه الریاح). (فاحذروا نارا قعرها بعید و حرها شدید) و زاد فی روایه الثقفی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و شرابها صدید). (و عذابها جدید) (کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب)، (و نحشرهم یوم القیامه علی وجوههم عمیا و بکما و صما ما و اهم جهنم کلما خبت زدناهم سعیرا. و زاد فی روایه الثقفی (و مقامعها حدید). (دار لیس فیها رحمه) (و اعتدنا لمن کذب بالساعه سعیرا اذا راتهم من مکان اعید سمعوالها تغیظا و زفیرا و اذا القوا منها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هنالک ثبورا لا تدعوا الیوم ثبورا و احدا و ادعوا ثبورا کثیرا. (و لا تسمع فیها دعوه) (و نادوا یا مالک لیقض علینا ربک قال انکم ماکثون). (و لا تفرج فیها کربه) (و قال الذین فی النار لخزنه جهنم ادعوا ربکم یخفف عنا یوما من العذاب قالوا اولم تک تاتیکم رسلکم بالبینات قالوا بلی قالوا فادعوا و ما دعاء الکافرین الا فی ضلال)، (ربنا اخرجنا منها فان عدنا فانا ظالمون قال اخسئوا فیها و لا تکلمون). (و ان استطعتم ان یشتد خوفکم من الله و ان یصلن ظنکم به فاجمعوا بینهما، فان العبد انما یکون حسن طنه بربه علی قدر خوفه من ربه، و ان احسن الناس ظنا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بالله اشدهم خوفا لله). فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) کان فی وصیه لقمان الاعا جیب، و کان اعجب ما فیها ان قال لابنه: خف الله خیفه لو جئته ببر التقلین لعذبک، و ارج الله رجاء لو جئته بذنوب الثقلین لرحمک، ثم قال (علیه السلام) کان ابی یقول: لیس من عبد مومن الا و فی قلبه نوران نور خیفه، و نور رجاء، لو وزن هذا لم یزد علی هذا. و عنه (علیه السلام): ارج الله رجاء لا یجرئک علی معاصیک، و خف الله خوفا لا یویسک من رحمته). و قال ابن ابی الحدید: قال علی بن الحسین (علیهما السلام): لو انزل الله تعالی کتابا انه معذب رجلا و احدا رجوت ان اکونه او انه راحم رجلا و احدا لرجوت ان اکونه، او انه معذبی لا محاله ما ازددت الا اجتهادا لئلا ارجع الی نفسی بلائمه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اقول: رواه الشیخان فی (امالیهما)، و رواه الثقفی فی (غاراته)، و رواه ابن ابی شعبه الحلبی فی (تحفه) و رواه الطبری فی (تاریخه). اما الشیخان فرویا باسنادهما الی کتاب ابراهیم الثقفی عن عبدالله بن محمد ابن عثمان عن علی بن محمد بن ابی سعید عن فضیل بن الجعد عن ابی اسحاق الهمدانی قال: ولی علی (علیه السلام) محمد بن ابی بکر مصر و اعمالها و کتب له کتابا و امره ان یقراه علی اهل مصر و لیعمل بما اوصاه به، فکان الکتاب: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل مصر و محمد بن ابی بکر، سلام علیکم فانی احمد الیکم الله الذی لا اله الا هو. اما بعد: فانی اوصیکم بتقوی الله فیما انتم عنه مسولون و الیه تصیرون، فان الله تعالی یقول: (کل نفس بما کسبت رهینه) و یقول: (و یحذرکم الله نفسه و الی الله المصیر) و یقول: (فو ربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعملون). و اعلموا عباد! الله ان الله عز و جل سائلکم عن الصغیر من عملکم و الکبیر فان یعذب فنحن اظلم و ان یعف فهو ارحم الراحمین، یا عباد الله! ان اقرب ما یکون العبد من المغفره و الرحمه حین یعمل لله بطاعته و ینصحه قی التوبه، علیکم بتقوی الله فانها تجمع الخیر- و لا خیر غیرها- و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها من خیر الدنیا وخیر الاخره، قال الله عز و جل: (و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیراللذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه و لدار الاخره خیر و لنعم دارالمتقین). اعلموا یا عباد الله! ان المومن من یعمل لثلاث: اما لخیر فان الله یثیبه بعمله فی دنیاه. قال سبحانه لابراهیم: (و آتیناه اجره فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین) فمن عمل لله تعالی اعطاه اجره فی الدنیا و الاخره و کفاه المهم فیهما و قد قال تعالی (یا عبادی الذین آمنوا اتقوا ربکم للذین احسنوا فی مذه الدنیا حسنه و ارض الله واسعه انما یوفی الصابرون اجرهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بغیر حساب)، وما اعطاهم لم یحاسبهم به فی الاخره قال اعالی: (للذین احسنوا الحسنی و زیاده) و الحسنی هی الجنه و الزیاده فی الدنیا، و ان الله تعالی یکفر بکل حسنه سیئه، قال عز و جل (ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکری للذاکرین) حتی اذا کان یوم القیامه حسبت لهم حسناتهم ثم اعطاهم بکل واحده عشر امثالها الی سبعمئه ضعف، قال عز و جل: (جزاء من ربک عطاء حسابا) و قال: (اولئک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون) فارغبوا فی هذا رحمکم الله و اعملوا له و حاضوا علیه. و اعلموا یا عباد الله! ان المتقین حازوا عاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل حهم الله ما کفاهم الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم، ابا و اغناهم، قال عز اسمه: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطییات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه کذلک نفصل الایات لقوم یعلمون)، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیا هم فاکلوا معهم من طیبات ما یاکلون و شربوا من طییات ما یشربون، و لبسوا من افضل ما یلبسون و سکنوا من افضل ما یسکنون و تزوجوا من افضل ما یتزوجون و رکبوا من افضل ما یرکبون، اصابوا لذه الدنیا مع اهل الدنیا و هم غدا جیران الله، یتمنون الیه فیعطیهم ما تمنوه و لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم نصیبا من اللذه، فالی هذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یا عباد الله یشتاق من کان له عقل و یعمل له بتقوی الله، و لا حول و لا قوه الا بالله. یا عباد الله! ان اتقیتم الله و حفظتم نبیکم فی اهل بیته فقد عبدتموه بافضل ما عبد، و ذکرتموه بافضل ما ذکر و شکرتموه بافضل ما شکر، و اخذتم بافضل الصبر و الشکر، و اجتهدتم بافضل الاجتهاد، و ان کان غیرکم اطول منکم صلاه و اکثر منکم صیاما قانتم اتقی لله عز و جل منهم وانصح لاولی الامر. احذروا عباد الله! الموت و سکرته، فانه یفجاکم بامر عظیم بخیر لا یکون معه شر ابدا او بشر لا یکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها و من اقرب الی النار من عاملها، انه لیس احد من الناس تفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلتین یصیر الی الجنه ام النار و عدو لله ام ولی، فان کان و لیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله له فیها، ففرغ من کل شغل و وضع عنه کل ثقل، و ان کان عدوا لله فتحت له ابواب النار و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله فیها فاستقبل کل مکروه و ترک کل سرور، کل هذا یکون عند الموت و عنده یکون الیقین، قال الله تعالی: (الذین تتوفاهم الملائکه ظالمی انفسهم فالقوا السلم ما کنا نعمل من سوء بلی ان الله علیم بما کنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین). عباد الله! ان الموت لیس منه فوت فاحذروه قبل و قوعه و اعدوا له عدته، فانکم طرد الموت، ان اقمتم له اخذکم و ان فررتم منه ادرککم، و هو الزم لکم من ظلکم، الموت معقود بنواصیکم و الدنیا تطوی خلفکم عندما تنازعکم الیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انفسکم من الشهوات، فکفی بالموت و اعظا، و کان رسول الله (علیه السلام) کثیرا ما یوصی اصحابه بذکر الموت فیقول: (اکثروا ذکر الموت فانه مادم اللذا! حائل بینکم و بین الشهوات). یا عباد الله! ما بعد الموت لمن لا یغفر له اشد من الموت؛ القبر، فاحذروا ضیقه و ضنکه و ظلمته و غربته، ان القبر یقول کل یوم: انا بیت الغربه، انا بیت التراب، انا بیت الوحشه، انا بیت الدود و الهوام، و القبر روضه من ریاض الجنه او حفره من حفر النیران، ان العبد المومن اذا دفن قالت الارض مرحبا و اهلا قد کنت ممن احب ان یمشی علی ظهری، فاذ و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک فتتسع له مد البصر، و ان الکافر اذا افن قالت له الارض: لا مرحبا بک و لا اهلا، لقد کنت من ابغض من یمشی علی ظهری، فاذ و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک، فتضمه حتی تلقی اضلاعه، و ان المعیشه الضنک التی حذر الله منها عدوه، عذاب القبر، انه یسلط علی الکافر فی قبره تسعه و تسعین تنینا فینهشن لحمه و یکسرن عظمه یترددن علیه کذلک الی یوم یبعث، لو ان تنینا منها تنفخ فی الارض لم تنبت زرعا. یا عباد الله! ان انفسکم الضعیفه و اجسادکم الناعمه الرقیقه التی یکفیها الیسیر تضعف عن هذا، فان استطعتم ان تنزعوا اجسادکم و انفسکم مما لا طاقه لکم به و لا صبر لکم علیه فاعملوابما احب الله و اترکوا ما کره الله. یا عباد الله! ان بعد البعث ما هو اشد من القبر؛ یوم یشیب فیه الصغیر و یسکر فیه الکبیر و یسقط فیه الجنین و تذهل کل مرضعه عما ارضعت، یوم عبوس قمطریر، یوم کان شره مستطیرا، ان فزع ذلک الیوم لیرهب الملائکه الذین لا ذنب لهم، و ترعد منه السبع الشداد و الجبال الاوتاد و الارض المهاد، و تنشق السماء فهی یومئذ واهیه و تتغیر فکانها کالدهان، و تکون الجبال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کثیبامهیلا بعدما کانت صما صلابا، و ینفخ قی الصور قیفزع من فی السماوات االارض الا ما شاء الله، قکیف من عصی بالسمع و البصر و اللسان و الید و الرجل و الفرج و البطن، ان لم یغفر الله له و یرحمه من ذلک الیوم لانه یصیر الی غیره، الی نار قعرها بعید و حرها شدید و شرابها صدید و عذابها جدید و مقامعها حدید لا یفتر عذابها و لا یموت ساکنها، دار لیس فیها رحمه و لا تسمع لاهلها دعوه. و آعلموا یا عباد الله! ان مع هذا رحمه الله التی لا تقصر عن العباد؛ جنه عرضها کعرض السماء و الارض اعدت للمتقین، لا یکون معها شر ابدا، لذاتها لا تمل و مجتمعها لا یتفرق، سکانها قد جاوروا الرحمن و قام بین ایدیهم الغلمان بصحاف من ذهب فیها الفاکهه و الریحان. ثم آعلم یا محمد بن ابی بکر! انی قد و لیتک اعطم اجنادی قی نفسی؛ اهل مصر، فاذ و لیتک ما و لیتک من امر الناس فانت حقیق ان تخاف منه علی نفسک و ان تحذر منه علی دینک، فان استطعت الا تسخط ربک برضا احد من خلقه فافعل، فان فی الله عز و جل خلفا من غیره و لیس فی شی ء سواه خلف منه، اشتد علی الظالم و خذ علیه، و لن لاهل الخیر و قربهم و اجعلهم بطانتک و اقرانک- الی ان قال-: یا محمد بن ابی بکر! اعلم ان افضل العفه الورع فی دین الله و العمل بطاعته، و انی اوصیک بتقوی الله قی امر سرک و علانیتک و علی ای حال کنت علیه، و الدنیا دار بلاء و دار فناء و الاخره دار الجزاء و دار البقاء، و اعمل لما بقی و اعدل عما یفنی و لاتنس نصیبک من الدنیا. اوصیک بسبع هن جوامع الاسلام: تخشی الله عز و جل فی الناس و لا تخش الناس فی الله، و خیر القول ما صدقه العمل، و لا تقض فی امر واحد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بقضاءین مختلفین فیختلف امرک و تزیغ عن الحق، و احب لعامه رعیتک ما تحب لنفسک و اهل بیتک و اکره لهم ما تکره لنفسک و اهل بیتک قان ذلک اوجب للحجه و اصلح للرعیه، و خض الغمرات الی الحق و لا تخف فی الله لومه لائم، و انصح المرء اذا استشارک و اجعل نفسک اسوه لقریب المسلمین و بعیدهم. جعل الله مودتنا فی الدین، و حلانا و ایاکم حلیه المتقین، و ابقی لکم طاعتکم حتی یجعلنا و ایاکم بها اخوانا علی سرر متقابلین. احسنوا اهل مصر! موازره محمد امیرکم و اثبتوا علی طاعته تردوا حوض نبیکم، اعاننا الله علی ما یرضیه و السلام و رحمه الله و برکاته. و اما ما رواه الثقفی، فروی عن یحیی بن صالح عن مالک بن خالد الاسدی عن الحسن بن ابراهیم عن عبدالله بن الحسن قال: کتب علی (علیه السلام) الی اهل مصر لما بعث محمد بن ابی بکر الیهم یخاطبهم فیه و یخاطب محمدا ایضا فیه: اما بعد، فانی اوصیکم بتقوی الله فی سرائرکم و علانیتکم و علی ای حال کنتم علیها، و لیعلم المرء منکم ان الدنیا دار بلاء و فناء و الاخره دار جزاء و بقاء فمن استطاع ان یوثر ما بقی علی ما یفنی فلیفعل قان الاخره تبقی و الدنیا تفنی، رزقنا الله و ایاکم بصرالما بصرنا و فهما لما فهمنا حتی لا نقصر عما امرنا و لا نتعدی الی ما نهانا. و اعلم یا محمد! انک الی نصیبک من الاخره احوج، فان عرض لک امران احدهما للاخره و الاخر للدنیا فابدا بامر الاخره، و لتعظم رغبتک فی الخیر و لتحسن فیه نیتک، فان الله عز و جل یعطی العبد علی قدر نیته، و اذا احب الخیر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اهله و لم یعمله کان ان شاء الله کمن عمله، فان رسول الله(ص) قال حین رجع من تبوک (ان بالمدینه لاقواما ما سرتم من مسیر و لا هبطتم من دار الا کانوا معکم ما حبسهم الا المرض)- یقول کانت لهم نیه- ثم آعلم یا محمد! انی ولیتک اعظم اجنادی؛ اهل مصر، و ولیتک ما ولیتک من امر الناس فانت محقوق ان تخاف علی نفسک وتحذر فیه علی دینک و لو کان ساعه من نهار فان استطعت ان لا تسخط ربک لرضی احد من خلقه فافعل، فان فی الله خلفا من غیره و لیس فی شی ء خلف منه، فاشتد علی الظالم و لن لاهل الخیر و قربهم الیک و اجعلهم بطانتک و اخوانک. و عن یحیی بن صالح ایضا بالاسناد قال: کتب علی (علیه السلام) الی محمد و اهل مصر: اما بعد فانی اوصیکم بتقوی الله و العمل بما انتم عنه مسوولون و انتم به رهن و الیه صائرون، فان الله عز و جل یقول: (کل نفس بما کسبت رهینه) و قال: (و یحذرکم الله نفسه والی الله المصیر) قال (فوربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعملون). فاعلموا عباد الله! ان الله سائلکم عن الصغیر من اعمالکم و الکبیر، فان یعذب فنحن الظالمون و ان یغفر و یرحم فهو ارحم الراحمین. و اعلموا ان اقرب ما یکون العبد الی الرحمه و المغفره حین ما یعمل بطاعه الله و مناصحته فی التوبه، فعلیکم بتقوی الله تعالی فانها تجمع من الخیر ما لا یجمع غیرما و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها، خیر الدنیا و خیر الاخره، یقول سبحانه: (و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیرا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) للذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه ولدار الاخره خیر و لنعم دار المتقیون). و اعلموا عباد الله! ان المومنین المتقین قد ذمبوا بعاجل الخیر اآجله، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم امل الدنیا قی آخرتهم، یقول الله عز و جل (قل من حرم ذینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم فاکلوا من افضل ما یاکلون و شربوا من افضل ما یشربون و لبسوا من افضل ما یلبسون، اصابوا لذه اهل الدنیا مع اهل الدنیا مع انهم غدا جیران الله یتمنون علیه لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم لذه. اما فی هذا ما یشتاق الیه من کان له عقل؟ و اعلموا عباد الله! انکم ان اتقیتم ربکم و حفظتم نبیکم فی اهل بیته؛ فقد عبدتموه بافضل ما عبد و ذکرتموه بافضل ما ذکر و شکرتموه بافضل ما شکر و اخذتم بافضل الصبر و جاهدتم بافضل الجهاد، و ان کان غیرکم اطول صلاه منکم و اکثر صیاما اذ کنتم اتقی لله و انصح لاولیاء الله من آل محمد (ع) واخشع. و احذروا عباد الله الموت و نزوله و خذوا له فانه یدخل بامر عظیم، خیر لا یکون معه شر ابدا وشر لا یکون معه خیر ابدا، لیس احد من الناس یفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلین یصیر، الی الجنه ام الی النار، اعدو هو لله ام ولی، فان کان ولیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طریقها و نظر الی ما اعد الله عز و جل لاولیائه فیها، فرغ من کل شغل و وضع من کل ثقل، و ان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کان عدوا فتحت له ابواب النار و سهل له طریقها و نظر الی ما. اعد الله لاهلها و استقبل کل مکروه و فارق کل سرور، قال تعالی: (خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین). و آعلموا عباد الله! ان الموت لیس منه فوت فاحذروه و اعدوا له عدته، فانکم طرداء الموت، ان اقمتم اخذکم و ان هربتم ادرککم و هو الزم لکم من ظلکم معقود بنواصیکم والدنیا تطوی من خلفکم. الی آخر ما مر عن الامالیین مع ادنی اختلاف، ففیه بدل قوله (من ذلک الیوم … (واعلموا عباد الله! ان ما بعد ما بعد ذلک الیوم اشد وادهی). و اما الحلبی فقال فی (تحفه): (و منه الی محمد بن ابی بکر واهل مصر: اما بعد فقد وصل کتابک وفهمت ما سالت عنه واعجبنی اهتمامک بما لابد لک منه و ما لا یصلح المسلمین غیره، و ظننت ان الذی اخرج ذلک منک نیه صالحه و رای غیر مدخول، اما بعد فعلیک بتقوی الله فی مقامک و مقعدک و سرک و علانیتک، و اذا انت قضیت بین الناس فاخفض لهم جناحک و لین لهم جانبک، وابسط لهم و جهک و آس بینهم فی اللحظ و النظر، حتی لا یطمع العظماء فی حیفک لهم و لاییاس الضعفاء من عدلک علیهم، و ان تسال المدعی البینه و علی المدعی علیه الیمین، و من صالح اخاه علی صلح فاجز صلحه الا ان یکون صلحایحرم حلالا او یحلل حراما، و آثر الفقهاء و اهل الصدق و الوفاء و الحیاء و الورع علی اهل الفجور و الکذب و الغدر، و لیکن الصالحون الابرار اخوانک و الفاجرون الغادرون اعداوک، و ان احب اخوانی الی اکثرهم لله ذکرا و اشدهم منه خوفا، و ارجو ان تکون منهم ان شاء الله. و انی اوصیکم بتقوی الله فیما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انتم عنه مسوولون و عما انتم الیه صائرون، فان الله تعالی قال فی کتابه: (کل نفس بما کسبت رهینه) و قال (یحذرکم الله نفسه) مثل ما مر مع ادنی اختلاف و الاصل فی الجمیع واحد. و اما الطبری فروی عن ابی مخنف عن الحارث بن کعب الوالبی عن ابیه قال: کنت مع محمد بن ابی بکر حین قدم مصر فقرا علیهم عهده (هذاما عهد علیه عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر حین و لاه مصر، امره بتقوی الله فی السر و العلانیه و خوف الله عز و جل قی المغیب و المشهد، و باللین علی المسلمین و بالغلظه علی الفاجرین، و بالعدل علی اهل الذمهو بانصاف المظلوم وبالشده علی الظالم، و بالعفو عن الناس و بالاحسان ما استطاع، و الله یجزی المحسنین و یعذب المجرمین، و امره ان یدعو من قبله اهل الطاعه و الجماعه، فان لهم فی ذلک من العاقبه و عظیم المثوبه ما لا یقدرون قدره و لا یعرفون کنهه، و امره ان یجبی خراج الارض علی ما کانت تجبی علیه من قبل لاینقص منه و لایبتدع فیه، ثم یقسمه بین اهله علی ما کانوا یقسمون علیه من قبل، و ان یلین لهم جناحه و ان یواسی بینهم فی مجلسه وجهه، و لیکن القریب و البعید فی الحق سواء، و امره ان یحکم بین الناس بالحق و ان یقوم بالقسط و لا یتبع الهوی و لا یخاف فی الله عز و جل لومه لائم، فان الله جل ثناوه مع من اتقی و آثر طاعته و امره علی ما سواه. و رواه الثقفی فی (غاراته) کما مر فی سابقه، و مر خبران ان محمدا لما قتل اخذ کتبه اجمع فبعث بها الی معاویه و فیها کتاب کتبه (علیه السلام) له فیه ادب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و سنه و ان معاویه کان ینظر فیه و یتعجب منه و قال لجلسائه: نقول للناس: انه کان من کتب ابی بکر، و انه (علیه السلام) تاسف علی وصول ذلک الکتاب الی معاویه. و الظاهر عدم نقل ذلک الکتاب لنا لان المفهوم من الخبر الثانی

انه کان مشحونا من سنن لا یعرفها الناس، و الکتاب الواصل لیس فیه الا مختصر من الوضوء والصلاه. قول المصنف (و من عهد له (علیه السلام) الی محمد بن ابی بکر) زادهم (ابن میثم) و (الخطیه) (رحمه الله) و (ابن ابی الحدید) رضی الله عنه). (حین قلده مصر) جمیع مانقله المصنف لم یکن حین التقلید بل حینه و بعده کما عرفت من روایات غارات الثقفی، قلده بعد قیس بن سعد بن عباده.

(و اعلم یا محمد بن ابی بکر! انی قد و لیتک اعظم اجنادی) کل مدینه یحصل منها عسکر هی جند. (فی نفسی اهل مصر) فکانت اعظم مدینه بیده (علیه السلام). (فانت محقوق) ای: خلیق. (ان تخالف علی نفسک) قال یوسف الصدیق: (ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربی). (و ان تنافح) ای: تخاصم عن دینک. (و لو لم یکن لک الا ساعه من الدهر) فی الولایه، و لقد فعل رحمه الله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما امره فجاهد حتی قتل. و فی (الطبری)- بعد اسره بید العدو- قال له معاویه بن حدیج: اتدری ما اصنع بک؟ ادخلک فی جوف حمار ثم احرقه علیک بالنار. فقال له محمد: ان فعلتم بی ذلک فطال ما فعل ذلک باولیاء الله، و انی لارجو هذه النار التی تحرقنی بها ان یجعلها الله علی بردا و سلاما کما جعلها علی خلیله ابراهیم، و ان یجعلها علیک و علی اولیائک کما جعلها علی نمرود و اولیائه، ان الله یحرقک و من ذکرته قبل- یعنی عثمان- و امامک- یعنی معاویه- و هذا- و اشار الی عمرو بن العاص- بنار تلظی علیکم کلما خبت زادها الله سعیرا. قال له معاویه بن حدیج: انی انما اقتلک بعثمان. قال له محمد: و ما انت و عثمان، ان عثمان عمل بالجور و نبذ حکم القرآن و قد قال تعالی (و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون) فنقمنا ذلک علیه فقتلناه، و حسنت انت له ذلک و نظراوک فقد برانا الله من ذنبه و انت شریکه فی اثمه و عظم ذنبه و جاعلک علی مثاله، فغضب معاویه ابن حدیج فقدمه فقتله ثم القاه فی جیفه حمار ثم احرقه بالنار. (و لا تسخط الله برضا احد من خلقه فان فی الله خلفا من غیره و لیس من الله خلف فی غیره) فی (العقد): قال ابن هبیره للحسن البصری- و عنده الشعبی-: ما تری فی کتب تاتینا من عند یزید بن عبدالملک فیها بعض ما فیهافان انفذتها وافقت سخط الله و ان لم انفذها خشیت علی دمی؟ فقال له: هذا الشعبی فقیه الحجاز عندک، فساله فقال: قارب و سدد فانما انت عبد مامور. فالتفت ابن هبیره الی الحسن و قال له: انت ما تقول. قال: ابن هبیره خف الله فی یزید و لا تخف یزید فی الله، یا ابن هبیره ان الله مانعک من یزید و ان یزید لا یمنعک من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الله، یا ابن هبیره لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق، فانظر ما کتب الیک یزید فاعرضه علی کتاب الله فما وافقه فانفذه و ما خالفه فلا تنفذه، فان الله اولی بک من یزید و کتاب الله اولی بک من کتابه.

فضرب ابن مبیره یده علی کتف الحسن و قال: هذا الشیخ صدقنی و رب الکعبه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اقول: رواه الشیخان فی (امالیهما)، و رواه الثقفی فی (غاراته)، و رواه ابن ابی شعبه الحلبی فی (تحفه) و رواه الطبری فی (تاریخه). اما الشیخان فرویا باسنادهما الی کتاب ابراهیم الثقفی عن عبدالله بن محمد ابن عثمان عن علی بن محمد بن ابی سعید عن فضیل بن الجعد عن ابی اسحاق الهمدانی قال: ولی علی (علیه السلام) محمد بن ابی بکر مصر و اعمالها و کتب له کتابا و امره ان یقراه علی اهل مصر و لیعمل بما اوصاه به، فکان الکتاب: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین الی اهل مصر و محمد بن ابی بکر، سلام علیکم فانی احمد الیکم الله الذی لا اله الا هو. اما بعد: فانی اوصیکم بتقوی الله فیما انتم عنه مسولون و الیه تصیرون، فان الله تعالی یقول: (کل نفس بما کسبت رهینه) و یقول: (و یحذرکم الله نفسه و الی الله المصیر) و یقول: (فو ربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعملون). و اعلموا عباد! الله ان الله عز و جل سائلکم عن الصغیر من عملکم و الکبیر فان یعذب فنحن اظلم و ان یعف فهو ارحم الراحمین، یا عباد الله! ان اقرب ما یکون العبد من المغفره و الرحمه حین یعمل لله بطاعته و ینصحه قی التوبه، علیکم بتقوی الله فانها تجمع الخیر- و لا خیر غیرها- و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها من خیر الدنیا وخیر الاخره، قال الله عز و جل: (و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیراللذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه و لدار الاخره خیر و لنعم دارالمتقین). اعلموا یا عباد الله! ان المومن من یعمل لثلاث: اما لخیر فان الله یثیبه بعمله فی دنیاه. قال سبحانه لابراهیم: (و آتیناه اجره فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین) فمن عمل لله تعالی اعطاه اجره فی الدنیا و الاخره و کفاه المهم فیهما و قد قال تعالی (یا عبادی الذین آمنوا اتقوا ربکم للذین احسنوا فی مذه الدنیا حسنه و ارض الله واسعه انما یوفی الصابرون اجرهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بغیر حساب)، وما اعطاهم لم یحاسبهم به فی الاخره قال تعالی: (للذین احسنوا الحسنی و زیاده) و الحسنی هی الجنه و الزیاده فی الدنیا، و ان الله تعالی یکفر بکل حسنه سیئه، قال عز و جل (ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکری للذاکرین) حتی اذا کان یوم القیامه حسبت لهم حسناتهم ثم اعطاهم بکل واحده عشر امثالها الی سبعمئه ضعف، قال عز و جل: (جزاء من ربک عطاء حسابا) و قال: (اولئک لهم جزاء الضعف بما عملوا و هم فی الغرفات آمنون) فارغبوا فی هذا رحمکم الله و اعملوا له و حاضوا علیه. و اعلموا یا عباد الله! ان المتقین حازوا عاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل حهم الله ما کفاهم الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم اهل الدنیا فی آخرتهم، ابا و اغناهم، قال عز اسمه: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطییات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه کذلک نفصل الایات لقوم یعلمون)، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیا هم فاکلوا معهم من طیبات ما یاکلون و شربوا من طییات ما یشربون، و لبسوا من افضل ما یلبسون و سکنوا من افضل ما یسکنون و تزوجوا من افضل ما یتزوجون و رکبوا من افضل ما یرکبون، اصابوا لذه الدنیا مع اهل الدنیا و هم غدا جیران الله، یتمنون علیه فیعطیهم ما تمنوه و لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم نصیبا من اللذه، فالی هذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یا عباد الله یشتاق من کان اه عقل و یعمل له بتقوی الله، و لا حول و لا قوه الا بالله. یا عباد الله! ان اتقیتم الله و حفظتم نبیکم فی اهل بیته فقد عبدتموه بافضل ما عبد، و ذکرتموه بافضل ما ذکر و شکرتموه بافضل ما شکر، و اخذتم بافضل الصبر و الشکر، و اجتهدتم بافضل الاجتهاد، و ان کان غیرکم اطول منکم صلاه و اکثر منکم صیاما قانتم اتقی لله عز و جل منهم وانصح لاولی الامر. احذروا عباد الله! الموت و سکرته، فانه یفجاکم بامر عظیم بخیر لا یکون معه شر ابدا او بشر لا یکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها و من اقرب الی النار من عاملها، انه لیس احد من الناس تفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلتین یصیر الی الجنه ام النار و عدو لله ام ولی، فان کان و لیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله له فیها، ففرغ من کل شغل و وضع عنه کل ثقل، و ان کان عدوا لله فتحت له ابواب النار و شرع له طرقها و نظر الی ما اعد الله فیها فاستقبل کل مکروه و ترک کل سرور، کل هذا یکون عند الموت و عنده یکون الیقین، قال الله تعالی: (الذین تتوفاهم الملائکه ظالمی انفسهم فالقوا السلم ما کنا نعمل من سوء بلی ان الله علیم بما کنتم تعملون فادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین). عباد الله! ان الموت لیس منه فوت فاحذروه قبل و قوعه و اعدوا له عدته، فانکم طرد الموت، ان اقمتم له اخذکم و ان فررتم منه ادرککم، و هو الزم لکم من ظلکم، الموت معقود بنواصیکم و الدنیا تطوی خلفکم عندما تنازعکم الیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انفسکم من الشهوات، فکفی بالموت و اعظا، و کان رسول الله (علیه السلام) کثیرا ما یوصی اصحابه بذکر الموت فیقول: (اکثروا ذکر الموت فانه مادم اللذا! حائل بینکم و بین الشهوات). یا عباد الله! ما بعد الموت لمن لا یغفر له اشد من الموت؛ القبر، فاحذروا ضیقه و ضنکه و ظلمته و غربته، ان القبر یقول کل یوم: انا بیت الغربه، انا بیت التراب، انا بیت الوحشه، انا بیت الدود و الهوام، و القبر روضه من ریاض الجنه او حفره من حفر النیران، ان العبد المومن اذا دفن قالت الارض مرحبا و اهلا قد کنت ممن احب ان یمشی علی ظهری، فاذ و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک فتتسع له مد البصر، و ان الکافر اذا دفن قالت له الارض: لا مرحبا بک و لا اهلا، لقد کنت من ابغض من یمشی علی ظهری، فاذ و لیتک فستعلم کیف صنیعی بک، فتضمه حتی تلقی اضلاعه، و ان المعیشه الضنک التی حذر الله منها عدوه، عذاب القبر، انه یسلط علی الکافر فی قبره تسعه و تسعین تنینا فینهشن لحمه و یکسرن عظمه یترددن علیه کذلک الی یوم یبعث، لو ان تنینا منها تنفخ فی الارض لم تنبت زرعا. یا عباد الله! ان انفسکم الضعیفه و اجسادکم الناعمه الرقیقه التی یکفیها الیسیر تضعف عن هذا، فان استطعتم ان تنزعوا اجسادکم و انفسکم مما لا طاقه لکم به و لا صبر لکم علیه فاعملوابما احب الله و اترکوا ما کره الله. یا عباد الله! ان بعد البعث ما هو اشد من القبر؛ یوم یشیب فیه الصغیر و یسکر فیه الکبیر و یسقط فیه الجنین و تذهل کل مرضعه عما ارضعت، یوم عبوس قمطریر، یوم کان شره مستطیرا، ان فزع ذلک الیوم لیرهب الملائکه الذین لا ذنب لهم، و ترعد منه السبع الشداد و الجبال الاوتاد و الارض المهاد، و تنشق السماء فهی یومئذ واهیه و تتغیر فکانها کالدهان، و تکون الجبال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کثیبامهیلا بعدما کانت صما صلابا، و ینفخ قی الصور قیفزع من فی السماوات و الارض الا ما شاء الله، قکیف من عصی بالسمع و البصر و اللسان و الید و الرجل و الفرج و البطن، ان لم یغفر الله له و یرحمه من ذلک الیوم لانه یصیر الی غیره، الی نار قعرها بعید و حر ها شدید و شرابها صدید و عذابها جدید و مقامعها حدید لا یفتر عذابها و لا یموت ساکنها، دار لیس فیها رحمه و لا تسمع لاهلها دعوه. و آعلموا یا عباد الله! ان مع هذا رحمه الله التی لا تقصر عن العباد؛ جنه عرضها کعرض السماء و الارض اعدت للمتقین، لا یکون معها شر ابدا، لذاتها لا تمل و مجتمعها لا یتفرق، سکانها قد جاوروا الرحمن و قام بین ایدیهم الغلمان بصحاف من ذهب فیها الفاکهه و الریحان. ثم آعلم یا محمد بن ابی بکر! انی قد و لیتک اعطم اجنادی قی نفسی؛ اهل مصر، فاذ و لیتک ما و لیتک من امر الناس فانت حقیق ان تخاف منه علی نفسک و ان تحذر منه علی دینک، فان استطعت الا تسخط ربک برضا احد من خلقه فافعل، فان فی الله عز و جل خلفا من غیره و لیس فی شی ء سواه خلف منه، اشتد علی الظالم و خذ علیه، و لن لاهل الخیر و قربهم و اجعلهم بطانتک و اقرانک- الی ان قال-: یا محمد بن ابی بکر! اعلم ان افضل العفه الورع فی دین الله و العمل بطاعته، و انی اوصیک بتقوی الله قی امر سرک و علانیتک و علی ای حال کنت علیه، و الدنیا دار بلاء و دار فناء و الاخره دار الجزاء و دار البقاء، و اعمل لما بقی و اعدل عما یفنی و لاتنس نصیبک من الدنیا. اوصیک بسبع هن جوامع الاسلام: تخشی الله عز و جل فی الناس و لا تخش الناس فی الله، و خیر القول ما صدقه العمل، و لا تقض فی امر واحد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بقضاءین مختلفین فیختلف امرک و تزیغ عن الحق، و احب لعامه رعیتک ما تحب لنفسک و اهل بیتک و اکره لهم ما تکره لنفسک و اهل بیتک قان ذلک اوجب للحجه و اصلح للرعیه، و خض الغمرات الی الحق و لا تخف فی الله لومه لائم، و انصح المرء اذا استشارک و اجعل نفسک اسوه لقریب المسلمین و بعیدهم. جعل الله مودتنا فی الدین، و حلانا و ایاکم حلیه المتقین، و ابقی لکم طاعتکم حتی یجعلنا و ایاکم بها اخوانا علی سرر متقابلین. احسنوا اهل مصر! موازره محمد امیرکم و اثبتوا علی طاعته تردوا حوض نبیکم، اعاننا الله علی ما یرضیه و السلام و رحمه الله و برکاته. و اما ما رواه الثقفی، فروی عن یحیی بن صالح عن مالک بن خالد الاسدی عن الحسن بن ابراهیم عن عبدالله بن الحسن قال: کتب علی (علیه السلام) الی اهل مصر لما بعث محمد بن ابی بکر الیهم یخاطبهم فیه و یخاطب محمدا ایضا فیه: اما بعد، فانی اوصیکم بتقوی الله فی سرائرکم و علانیتکم و علی ای حال کنتم علیها، و لیعلم المرء منکم ان الدنیا دار بلاء و فناء و الاخره

دار جزاء و بقاء فمن استطاع ان یوثر ما بقی علی ما یفنی فلیفعل قان الاخره تبقی و الدنیا تفنی، رزقنا الله و ایاکم بصرالما بصرنا و فهما لما فهمنا حتی لا نقصر عما امرنا و لا نتعدی الی ما نهانا. و اعلم یا محمد! انک الی نصیبک من الاخره احوج، فان عرض لک امران احدهما للاخره و الاخر للدنیا فابدا بامر الاخره، و لتعظم رغبتک فی الخیر و لتحسن فیه نیتک، فان الله عز و جل یعطی العبد علی قدر نیته، و اذا احب الخیر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اهله و لم یعمله کان ان شاء الله کمن عمله، فان رسول الله(ص) قال حین رجع من تبوک (ان بالمدینه لاقواما ما سرتم من مسیر و لا هبطتم من دار الا کانوا معکم ما حبسهم الا المرض)- یقول کانت لهم نیه- ثم آعلم یا محمد! انی ولیتک اعظم اجنادی؛ اهل مصر، و ولیتک ما ولیتک من امر الناس فانت محقوق ان تخاف علی نفسک وتحذر فیه علی دینک و لو کان ساعه من نهار فان استطعت ان لا تسخط ربک لرضی احد من خلقه فافعل، فان فی الله خلفا من غیره و لیس فی شی ء خلف منه، فاشتد علی الظالم و لن لاهل الخیر و قربهم الیک و اجعلهم بطانتک و اخوانک. و عن یحیی بن صالح ایضا بالاسناد قال: کتب علی (علیه السلام)

الی محمد و اهل مصر: اما بعد فانی اوصیکم بتقوی الله و العمل بما انتم عنه مسوولون و انتم به رهن و الیه صائرون، فان الله عز و جل یقول: (کل نفس بما کسبت رهینه) و قال: (و یحذرکم الله نفسه والی الله المصیر) قال (فوربک لنسالنهم اجمعین عما کانوا یعملون). فاعلموا عباد الله! ان الله سائلکم عن الصغیر من اعمالکم و الکبیر، فان یعذب فنحن الظالمون و ان یغفر و یرحم فهو ارحم الراحمین. و اعلموا ان اقرب ما یکون العبد الی الرحمه و المغفره حین ما یعمل بطاعه الله و مناصحته فی التوبه، فعلیکم بتقوی الله تعالی فانها تجمع من الخیر ما لا یجمع غیرما و یدرک بها من الخیر ما لا یدرک بغیرها، خیر الدنیا و خیر الاخره، یقول سبحانه: (و قیل للذین اتقوا ماذا انزل ربکم قالوا خیرا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) للذین احسنوا فی هذه الدنیا حسنه ولدار الاخره خیر و لنعم دار المتقیون). و اعلموا عباد الله! ان المومنین المتقین قد ذمبوا بعاجل الخیر و آجله، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکهم امل الدنیا قی آخرتهم، یقول الله عز و جل (قل من حرم ذینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاه الدنیا خالصه یوم القیامه، سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت، شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم فاکلوا من افضل ما یاکلون و شربوا من افضل ما یشربون و لبسوا من افضل ما یلبسون، اصابوا لذه اهل الدنیا مع اهل الدنیا مع انهم غدا جیران الله یتمنون علیه لا یرد لهم دعوه و لا ینقص لهم لذه. اما فی هذا ما یشتاق الیه من کان له عقل؟ و اعلموا عباد الله! انکم ان اتقیتم ربکم و حفظتم نبیکم فی اهل بیته؛ فقد عبدتموه بافضل ما عبد و ذکرتموه بافضل ما ذکر و شکرتموه بافضل ما شکر و اخذتم بافضل الصبر و جاهدتم بافضل الجهاد، و ان کان غیرکم اطول صلاه منکم و اکثر صیاما اذ کنتم اتقی لله و انصح لاولیاء الله من آل محمد (ع) واخشع. و احذروا عباد الله الموت و نزوله و خذوا له فانه یدخل بامر عظیم، خیر لا یکون معه شر ابدا وشر لا یکون معه خیر ابدا، لیس احد من الناس یفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلین یصیر، الی الجنه ام الی النار، اعدو هو لله ام ولی، فان کان ولیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طریقها و نظر الی ما اعد الله عز و جل لاولیائه فیها، فرغ من کل شغل و وضع من کل ثقل، و ان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کان عدوا فتحت له ابواب النار و سهل له طریقها و نظر الی ما. اعد الله لاهلها و استقبل کل مکروه و فارق کل سرور، قال تعالی: (خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین). و آعلموا عباد الله! ان الموت لیس منه فوت فاحذروه و اعدوا له عدته، فانکم طرداء الموت، ان اقمتم اخذکم و ان هربتم ادرککم و هو الزم لکم من ظلکم معقود بنواصیکم والدنیا تطوی من خلفکم. الی آخر ما مر عن الامالیین مع ادنی اختلاف، ففیه بدل قوله (من ذلک الیوم … (واعلموا عباد الله! ان ما بعد ما بعد ذلک الیوم اشد وادهی). و اما الحلبی فقال فی (تحفه): (و منه الی محمد بن ابی بکر واهل مصر: اما بعد فقد وصل کتابک وفهمت ما سالت عنه واعجبنی اهتمامک بما لابد لک منه و ما لا یصلح المسلمین غیره، و ظننت ان الذی اخرج ذلک منک نیه صالحه و رای غیر مدخول، اما بعد فعلیک بتقوی الله فی مقامک و مقعدک و سرک و علانیتک، و اذا انت قضیت بین الناس فاخفض لهم جناحک و لین لهم جانبک، وابسط لهم و جهک و آس بینهم فی اللحظ و النظر، حتی لا یطمع العظماء فی حیفک لهم و لاییاس الضعفاء من عدلک علیهم، و ان تسال المدعی البینه و علی المدعی علیه الیمین، و من صالح اخاه علی صلح فاجز صلحه الا ان یکون صلحایحرم الالا او یحلل حراما، و آثر الفقهاء و اهل الصدق و الوفاء و الحیاء و الورع علی اهل الفجور و الکذب و الغدر، و لیکن الصالحون الابرار اخوانک و الفاجرون الغادرون اعداوک، و ان احب اخوانی الی اکثرهم لله ذکرا و اشدهم منه خوفا، و ارجو ان تکون منهم ان شاء الله. و انی اوصیکم بتقوی الله فیما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انتم عنه مسوولون و عما انتم الیه صائرون، فان الله تعالی قال فی کتابه: (کل نفس بما کسبت رهینه) و قال (یحذرکم الله نفسه) مثل ما مر مع ادنی اختلاف و الاصل فی الجمیع واحد. و اما الطبری فروی عن ابی مخنف عن الحارث بن کعب الوالبی عن ابیه قال: کنت مع محمد بن ابی بکر حین قدم مصر فقرا علیهم عهده (هذاما عهد علیه عبدالله علی امیرالمومنین الی محمد بن ابی بکر حین و لاه مصر، امره بتقوی الله فی السر و العلانیه و خوف الله عز و جل قی المغیب و المشهد، و باللین علی المسلمین و بالغلظه علی الفاجرین، و بالعدل علی اهل الذمه و بانصاف المظلوم وبالشده علی الظالم، و بالعفو عن الناس و بالاحسان ما استطاع، و الله یجزی المحسنین و یعذب المجرمین، و امره ان یدعو من قبله اهل الطاعه و الجماعه، فان لهم فی الک من العاقبه و عظیم المثوبه ما لا یقدرون قدره و لا یعرفون کنهه، و امره ان یجبی خراج الارض علی ما کانت تجبی علیه من قبل لاینقص منه و لایبتدع فیه، ثم یقسمه بین اهله علی ما کانوا یقسمون علیه من قبل، و ان یلین لهم جناحه و ان یواسی بینهم فی مجلسه وجهه، و لیکن القریب و البعید فی الحق سواء، و امره ان یحکم بین الناس بالحق و ان یقوم بالقسط و لا یتبع الهوی و لا یخاف فی الله عز و جل لومه لائم، فان الله جل ثناوه مع من اتقی و آثر طاعته و امره علی ما سواه. و رواه الثقفی فی (غاراته) کما مر فی سابقه، و مر خبران ان محمدا لما قتل اخذ کتبه اجمع فبعث بها الی معاویه و فیها کتاب کتبه (علیه السلام) له فیه ادب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و سنه و ان معاویه کان ینظر فیه و یتعجب منه و قال لجلسائه: نقول للناس: انه کان من کتب ابی بکر، و انه (علیه السلام) تاسف علی وصول ذلک الکتاب الی معاویه. و الظاهر عدم نقل ذلک الکتاب لنا لان المفهوم من الخبر الثانی انه کان مشحونا من سنن لا یعرفها الناس، و الکتاب الواصل لیس فیه الا مختصر من الوضوء والصلاه. قول المصنف (و من عهد له (علیه السلام) الی محمد بن ابی بکر) زادهم (ابن میثم) و (الخطیه) (رحمه الله) و (ابن ابی الحدید) رضی الله عنه). (حین قلده مصر) جمیع مانقله المصنف لم یکن حین التقلید بل حینه و بعده کما عرفت من روایات غارات الثقفی، قلده بعد قیس بن سعد بن عباده.

مغنیه

اللغه: آس: من المواساه بمعنی المساواه. و حاف علیه: جار علیه، و حاف له: جار علی الغیر من اجله، کمن یبنی لاولاده من اموال الارامل و الایتام. الاعراب: آس فعل امر، و معشر عباده ای یا معشر عباده، المعنی: قال الشریف الرضی و غیره: حین قلد الامام محمد بن ابی بکر الولایه کتب الیه: (فاخفض لهم جناحک- الی النظره). روی ان رجلا نادی رسول الله (صلی الله علیه و آله): یا سیدنا و ابن سیدنا و خیرنا و ابن خیرنا. فقال: لایستهوینکم الشیطان.. انا محمد بن عبدالله.. عبده و رسوله.. و الله ما احب ان ترفعونی فوق منزلتی. و کان اصحابه اذا راواه قادما علیهم لم یقوموا له، لانهم یعرفون کراهیته لقیامهم.. و کان یکره ان یمشی اصحابه ورائه، و اذا فعل ذلک احدهم اخذ ببده و دفعه الی جانبه. و عن کتاب الوفا باحوال المصطفی لعبد الرحمن بن الجوزی ان النبی (صلی الله علیه و آله): کان یحب لامته ان تنتقد، و ان تطالب بحقها، و ان تعترض، و ان تبدی رایها فیما ینفعها و ما یریبها من سلوک الامراء. (حتی لایطمع العظماء الخ).. انهم تماما کالشیطان، من جعل له سبیلا الی نفسه قاده الی الهاویه. و فی الحدیث: المعده بیت الداء، و الحمیه راس الشفاء و یصح هنا القیاس، و علیه فلک ان تقول: الضعفوالهزیمه امام الطغاه بیت الداء، و قوه الاصرار علی الصمود فی حربهم و مجابهتهم راس الشفاء (و لا ییاس الضعفاء من عدلک). الضعفاء هم المقیاس الصحیح لعدل الحاکم و جوره، فان خافوا علی انفسهم من شر الاقویاء کان معنی هذا ان الحاکم ظلوم لا یهمه من امر الرعیه الا السیطره و الاستعلاء، و الا السلب و النهب، و اذا امن الضعفاء من شر الاقویاء فمعنی ذلک ان الحاکم یشعر بتبعات الحکم الملقاه علی عائقه، و انه لله و للعدل، لا لاهوائه و ابنائه.

اللغه: و حظوا: نالوا. طرداء: جمع طرید او مطارد. الاعراب: و ما سکنت ما مصدریه ای سکناها، و بما حظی ای بمثل الذی حظی، و مثله ما اخذه. دار ای هی دار، و ظنا تمییز. و مثله خوفا، المعنی: (ان المتقین ذهبوا بعاجل الدنیا) حیث تمتعوا بنسائها علی کتاب الله و سنه نبیه، و اکلوا من طیباتها بکد الیمین و عرق الجبین، و ایضا سعدوا و ابتهجوا بمناظر الطبیعه، و عاطفه الابوه و البنوه، و بلذه العلم و المعرفه، و راحه الضمیر و الحدیث الی الاصدقاء، و رجاء الثواب و الرضا من الله، و ما الی ذلک من نعمه تعالی التی لاتعد و لا تحصی، و تقدم فی الخطبه 112 قول الامام: و ما احل لکم اکثر مما حرم علیکم (و آجل الاخره) و ایضا فاز المتقون بجنه عرضها السموات و الارض. (فشارکوا اهل الدنیا الخ).. فی المللذات التی اشرنا الیها، و جمعوا بینها و بین الجنه. اما الطغاه فتمتعوا قلیلا، ثم الی عذاب الجحیم. و تقدم مرات انه لا صراع و لا اصطدام بین طیبات الدنیا و جنات الاخره، و انما التضاد و الصراع بین الحرام و مرضاه الله و ثوابه. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) لقوم حرموا الطیبات علی انفسهم: انما انا اعلمکم بالله، و اخشاکم له، و لکنی اقوم و انام، و اصوم و افطر، و اتزوج النساء، و من رغب عنی فلیس منی. الصبر مصدر السعاده: (سکنوا الدنیا بافضل الخ).. المتقون سکنوا فی بیوت متواضعه، و سکن المترفون قصورا شامخه، و لکن الکوخ مع الامانه و التقوی خیر الف مره من القصر المنیف مع الخیانه و الفساد، و نفس الشی ء یقال فی الماکل و الملابس (فحظوا من الدنیا بما حظی به المترفون الخ).. من حیث سد الحاجات و استمرار الحیاه، لا من حیث المظاهر الفارغه، و زادوا علیهم براحه الضمیر و صفاء النفس و الاطمئنان الی المصیر. سمع امبراطور الصین القدیم عن اسره صینیه فقیره، و لکنها اسعد اهل الصین اطلاقا.. عاشت عشرات السنین تحت سقف واحد بلا ازعاج، و ما یکدر صفو الحیاه. فبعث الامبراطور رسوله یسال رب الاسره العجوز عن سر هذه السعاده. فبعث الیه العجوز برساله طولها متران، و حین فتحها الامبراطور وجدها منقوشه بکلمه واحده من اولها الی آخرها، و هی کلمه الصبر. (اصابوا لذه زهد الدنیا) المراد بلذه الزهد هنا الرضا بالمیسور. و سئل الحکیم الصینی بوذا عن السعاده؟ فقال: القناعه. و سئل عن اکثر شی ء ایلاما للنفس؟ فقال: تانیب الضمیر. و من صفات رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه کان فی طعامه لایرد موجودا، و لایتکلف مفقودا (انهم جیران الله) ای ان المتقین قریبون من رحمه الله و کرامته (و لاترد لهم دعوه) فی طلب العفو و حسن الماب (و لاینتقص لهم نصیب من لذه) نالوا من الدنیا ما فیه الکفایه و لهم فی الاخره اجر عظیم. المعنی: (فاحذروا عبادالله الموت الخ).. استعدوا له و اعملوا لما ورائه من حساب و جزاء. و تقدم الکلام عن الموت مرات و مرات.. بالاضافه الی وضوح الکلام هنا و صراحته (بخیر لایکون معه شر ابدا، او شر لایکون معه خیر ابدا). یدل هذا بظاهره ان الانسان یعامل غدا کمسی ء بحت لایثاب علی حسنه ابدا ایا کان نوعها، او کمحسن محض لایعاقب علی سیئه ابدا مهما تکن، و لا ثالث خلط عملا صالحا، و آخر سیئا.. و لیس من شک ان هذا یتنافی مع العداله الالهیه، و مع الکثیر من النصوص القرآنیه التی قالت بوضوح: ان الله لایظلم مثقال ذره و ان تک حسنه یضاعفها- 40 النساء. هل جزاء الاحسان الا الاحسان- 60 الرحمن؟ و هل تکون الحسنه عندالله سیئه او هبائ؟. الجواب: قال سبحانه فی الایه 24 من سوره الصافات: وقفوهم انهم مسوولون. و قال فی الایه 39 من سوره الرحمن: فیومئذ لایسال عن ذنبه انس و لا جان. و قد وفق المفسرون و جمعوا بین الایتین بان فی القیامه مواقف یجری فی بعضها الحساب و السوال، وفی بعضها لا سوال و لا حساب.. و علی هذا یحمل کلام الامام، او یجوز ان یحمل علیه، و یقال هکذا: من احسن و اساء فی عمله الیوم یعامل غدا فی بعض المواقف بالحسنی فقط، و فی موقف یعامل کمسی ء فقط.. و فی النهایه هو الی الجنه ان تغلبت الحسنات، او الی النار ان تغلبت السیئات. (فمن اقرب الی الجنه الخ).. قد تاتی الافات علی ما تزرع، و الزلازل علی ما تبنی، و یذهب جهدک مع الریح، و قد تخسر فی تجارتک و یذهب راس المال بعضه او کله، اما طاعتک لله فانها تودی بک حتما الی جنته، و ایضا معصیتک له تقودک الی ناره لامحاله انجازا لوعده تعالی، و قضاء لامره الا ان یشاء، و لایشاء الا لحکمه. (و الدنیا تطوی من خلفکم) لانکم تطوون اللیل و النهار (و ان استطعتم الخ).. ان تجمعوا بین الخوف من الله الذی یزجرکم عن الحرام، و یدعوکم الی التخلی عن العیوب و التوبه من الذنوب، ان تجمعوا بین ذلک و بین الرجاء و الامل بثوابه الذی یبعثکم علی الصالحات و السباق الی الخیرات (فاجمعوا بینهما) و من وفق الی الجمع فقد فاز. (فان العبد انما یکون حسن ظنه الخ).. المراد بحسن الظن هنا الثقه بثواب الله علی طاعته، و المعنی ان الخوف من عذاب الله علی السیئه بلا رجاء الثواب منه علی

الحسنه، و رجاء الثواب منه علی الحسنه بلا خوف من عذابه علی السیئه کلاهما لاینسجم مع العداله الالهیه التی تجزی کل نفس بما تسعی، و لای یستوی لدیها المحسن و المسی ء.. و لذا جعل الامام رجاء الثواب ملازما للخوف من العقاب وجودا و عدما و شده و ضعفا، لان مصدرهما واحد، و هو العلم بعدالته تعالی. لا تدع الالحاح علی الله: و قال الامام زین العابدین حفید الامام امیرالمومنین: لو انزل الله عز و جل کتابا انه معذب رجلا واحدا لخفت ان اکونه، او انه راحم رجلا واحدا لرجوت ان اکونه، او انه معذبی لا محاله ما ازددت الا اجتهادا، لئلا ارجع الی نفسی بلائمه. و معنی هذا انه لایقنط ابدا من رحمه الله حتی و لو قضی و قدر ان یعذبه لا محاله.. سلام الله علیک یا مولای لقد خففت عنی- و الله- و جر اتنی ان الح و الح علی الله ملتمسا قراه.. لا احول و لن ازول عن بابه و ان نهرنی، و اقول له بوقاحه و صلافه: ابدا لن انصرف، و الی این؟ و الخیر کله بیدک، و ما جدواک منه، و ان الیه احوج؟ و لاینقصک عطاء.. فهات و لا امل فی سواک. و تقدم الکلام عن فلسفه الخوف و الرجاء فی شرح الخطبه 158.

اللغه: و محقوق: مطالب بالحق. و تنافح: تدافع. المعنی: (و اعلم یا محمد بن ابی بکر انی قد ولیتک اعظم اجنادی فی نفسی اهل مصر). المراد بالاجناد هنا الاقالیم و الاطراف، و یدل کلام الامام انه کان یحب اهل مصر، و لعل السبب لهذا الحب ثوره المصریین علی عاملهم الطاغیه عبدالله بن ابی السرح الذی افسد بین المصریین و الخلیفه الثالث عثمان (فانت محقوق ان تخالف علی نفسک). المراد بالنفس هنا الهوی، و المعنی انک مطالب او جدیر بک ان تقمع هواک، او لاتستجیب لدعوته علی الاقل. و بکلام اعم ان فی کل واحد منا عدوا لایراه یوسوس و یلبس، و علینا ان نزجره و لانستمع الیه و الا سیطر و تحکم. (و ان تنافح عن دینک) و لاتدع لشیاطین الانس و الجن علیک سبیلا (و لو لم یکن الا ساعه من الدهر) بحیث لاتبقی بعدها ثانیه، فاغتنم هذه الساعه فی اصلاح دینک و نفسک. باعوا دینهم للشیطان: (و لاتسخط الله برضا احد من خلقه الخ).. لانه لا شی ء یغنی عن مرضاته تعالی. و هل یبیع المومن بالله دینه للشیطان بثمن؟. اجل، لقد فعلها علانیه الکثیر من المنتسبین الی الادیان و المذاهب فی هذا الزمان، و عقدوا الموتمرات الدینیه بوحی من الاستعمار و الصهیونیه، و اصدر بعض هذه الموتمرات قرارا ببرائه الیهود من دم السید المسیح خلافا لنص کتابهم، الانجیل، و بعضها اصدر قرارا بالفرق بین الیهودیه و الصهیونیه، و فی الموتمرین عمائم مع العلم بان تواره الیهود الحاضره تنص صراحه علی انهم شعب الله المختار دون سائر الشعوب، و ان الله قد احل لهم ان یسخروا کل الادمیین تماما کما یسخرون الحیوان الاعجم.. فاله اسرائیل کما تتحدث عنه التواره و التلمود و کتب الیهود لیس هو الله الذی تفهمه البشریه، و انما هو اله خاص لا یعنیه من امر العالم شی ء سوی الیهود وحدهم.. و هذه هی الصهیونیه بالذات.. و الذی یستوقف النظر حقا ان ما من موتمر دینی- حتی الاسلامی- اشار بکلمه واحده الی امریکا حلیفه الصهیونیه، و قائده الاستعمار الجدید. و هذه ظاهره تبدو علی تحرکات الکثیر من المنتسبین الی الدین، و لیست سرا، و انی الاشعر بالمسوولیه عن حربهم، و لکن این وسائل القمع و الردع؟. (صل الصلاه الخ).. تقدم الحدیث عنها فی الخطبه 197ویقمعه: یقهره. و الجنان- بفتح الجیم- القلب. الاعراب: و اهل مصر بدل من اعظم اجنادی، و المصدر من تخالف مجرور بالباء المحذوفه. (فانه لا سواء امام الهدی و امام الردی الخ).. قال الشارحون: اراد الامام بامام الهدی و ولی النبی نفسه، و بامام الردی و عدو الله و المنافق معاویه. و قال ابن ابی الحدید: معاویه عدو الله و النبی، لانه عدو لعلی، و ثبت عن رسول الله انه قال لعلی: ولیک ولیی و ولی الله، و عدوک عدوی و عدو الله. و قال میثم: هذا الخبر مشهور. و علینا نحن ان نشیر الی مصدر هذا الحدیث و ما فی معناه. و قد جاء فی کتاب الخصائص للنسای ص 4 طبعه 1348 ه. بمطبعه التقدم بمصر، و ذخائر العقبی ص 65، و اسد الغابه لابن الاثیر ج 2 ص 154 طبعه سنه 1285 ه. بمطبعه الوهبیه بمصر، و کتب اخری کثیره ذکرها صاحب کتاب فضائل الخمسه من الصحاح السته.

عبده

… لهم وجهک و آس: آس امر من آسی بمد الهمزه ای سوی یرید اجعل بعضهم اسوه بعض ای مستوین و حیفک لهم ای ظلمک لاجلهم یطمعون فی ذلک اذا خصصتهم بشی ء من الرعایه

… بما حظی به المترفون: المنعمون فان المتقی یودی حق الله و حقوق العباد و یتلذذ بما آتاه الله من النعمه و ینفق ماله فیما یرفع شانه و یعلی کلمته فیعیش سعیدا مترفا کما عاش الجبابره ثم ینقلب بالزاد و هو الاجر الذی یبلغه سعاده الاخره جزاء علی رعایه حق نفسه و منفعتها الصحیحه فیما اوتی من الدنیا و هو بهذا یکون زاهدا فی الدنیا و هی مغدقه علیه … الی الجنه من عاملها: استفهام بمعنی النفی ای لا اقرب الی الجنه ممن یعمل لما الخ … الموت معقود بنواصیکم: النواصی جمع ناصیه مقدم شعر الراس … علی قدر خوفه من ربه: فان من خاف ربه عمل لطاعته و انتهی عن معصیته فرجا ثوابه بخلاف من لم یخفه فان رجائه یکون طمعا فی غیر مطمع نعوذ بالله منه… ان تخالف علی نفسک: ای مطالب بحق بمخالفتک شهوه نفسک و المنافحه المدافعه … فان فی الله خلفا من غیره: اذا فقدت مخلوقا ففی فضل الله عوض عنه و لیس فی خلق الله عوض عن الله… فیقمعه الله بشرکه: یقمعه یقهره لعلم الناس انه مشرک فیحذرونه … اخاف علیکم کل منافق: منافق الجنان من اسر النفاق فی قلبه و عالم اللسان من یعرف احکام الشریعه و یسهل علیه بیانها فیقول حقا یعرفه المومنون و یفعل منکرا ینکرونه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از عهد و پیمانهای آن حضرت علیه السلام است به محمد ابن ابی بکر که خدا از او خشنود بوده پاداشش را بدهد (این مرد جلیل القدر، عظیم المنزله از خواص یاران امام علیه السلام بوده که در سال حجه الوداع سال دهم هجرت به دنیا آمده و در سال سی و هشت هجری در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام در مصر به قتل رسیده، چنانکه شمه ای از داستان او در شرح سخن شصت و هفتم نوشته شد) هنگامی که حکومت مصر را به او واگزار فرموده و در این عهدنامه او را به عدالت و برابری بین مردم امر کرده پرهیزکاری و سختی مرگ و عذاب رستخیز را یادآوری نموده، و در آخر او را به مخالفت هوای نفس و مواظبت نماز اندرز میدهد: بالت را برای ایشان (اهل مصر) بخوابان (با همگان فروتن باش) و پهلویت را برایشان هموار دار (کاری کن که همه کس از رفتارت سود برد) و به آنان گشاده رو باش (با زیردستان ترشروئی مکن) و آنها را به نگریستن زیرچشمی و خیره شدن در رو یکنواخت بدار (مساوات و برابری را مراعات کرده بین خرد و بزرگ تفاوت مگذار و ثروتمندان و بزرگان را بر زیردستان و مستمندان امتیاز نداده با همه یکسان باش) تا بزرگان به ظلم و ستم تو (دوری از درستکاری) به سودشان طمع ننمایند (نسبت به زیردستان روا ندارند) و ناتوانان از عدل و درستکاری تو نومید نگردند، زیرا خدایتعالی، ای گروه بندگان او (در روز رستخیز) از کردار کوچک و بزرگ و آشکار و پنهان شما پرسش می نماید، پس اگر عذاب کند (شما را به آتش بسوزاند) شما (از هر کس به خود) ستمکارترید (چون معصیت و نافرمانیتان سبب آن گردیده) و اگر ببخشد بسیار کریم و بزرگوار است.و ای بندگان خدا بدانید، پرهیزکاران (سود) دنیای گذرنده و (سود) آخرت آینده را بردند، پس با اهل دنیا در (سود) دنیاشان شریک شوند، و اهل دنیا در (سود) آخرت آنها شریک نگشتند، در دنیا در بهترین منزل جا گرفتند، و نیکوترین خوردنی را خوردند (چون دنیاپرستان برای سکنی رنج نبرده و برای خوردن به سختی نیافتادند، به این جهت هر جا سکنی گرفتند بهترین جا و هر چه خوردند نیکوترین خوردنی بود) پس از دنیا بهره ای بردند که خوشگذران بروند، و کامی گرفتند که گردنکشان گرفتند (از راه حلال دارائی و نعمت یافته به دستور خدا و رسول صرف و آخرت خود را آباد کردند، و کمال لذت و خوشی دنیا را به دست آوردند) پس از دنیا (به آخرت) رفتند با توشه ای که (آنان را به مقصد) می رساند و با سوداگری که سود (نیکبختی) دارد: به خوشی پارسائی دنیا در دنیاشان رسیدند، و یقین داشتند که فردا در آخرت در جوار خداوند هستند (رحمت حقتعالی به آنان می رسد، به طوری) که خواستشان ناپذیرفته نمی گردد، و بهره شان از خوشی و آسایش کم نمی شود، پس ای بندگان خدا (از پرهیزکاران پیروی نموده به دنیای نابود شدنی دل نبندید، و) از مرگ و نزدیک بودن آن بترسید، و ساز و برگ آن را آماده دارید (کاری کنید که چون مرگ رسد دل واپس نباشید) زیرا مرگ با امر بزرگ خطرناک می آید (برای نیکوکاران) خیر و نیکوئی می آورد که هرگز با آن بدی نیست، یا برای بدکرداران شر و بدی در بر دارد که هرگز با آن خوبی نمی باشد! پس چه کس نزدیکتر است به بهشت از کسی که کار بهشت کند، و کی نزدیکتر است به دوزخ از آنکه کار دوزخ نماید؟ و شما رانده های مرگ هستید، اگر بایستید شما را می گیرد، و اگر از آن بگریزید شما را می یابد چنانکه در قرآن کریم س 4 ی 78 می فرماید: اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده یعنی هر جا بوده مرگ شما را دریابد اگر چه در قلعه ها و حصارهای بلند استوار باشید( و مرگ از سایه شما به شما همراه تر است )آنی از شما جدا نشود(! مرگ به موهای پیشانی شما بسته شده )از آن رهائی نمی یابید( و دنیا از پی شما پیچیده می شود )مانند بساطی است که پس از گذشتن شخص آن را می پیچند( پس )این همه به کار آخرت بی اعتنا نبوده( بترسید از آتشی که گودی و گرمی آن بی اندازه، و عذاب و گرفتاری آن تازه است چنانکه در قرآن کریم س 4 ی 56 می فرماید: ان الذین کفروا بایاتنا سوت فصلیهم نارا کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب، ان الله کان عزیزا حکیما یعنی آنانکه به نشانه های ما پیغمبر اکرم و قرآن کریم نگروید به زودی آنان را در آتشی اندازیم که چون پوستهاشان سوخته شود آنها را تبدیل به پوستهای دیگر نمائیم تا آنکه عذاب و بدبختی را بچشند، به تحقیق خداوند به عذاب ایشان توانا و دانا است( سرائی است )دوزخ( که در آن رحمت و مهربانی نیست، و درخواست پذیرفته نمی گردد، و غم و اندوه برطرف نمی شود )چنانکه در قرآن کریم س 43 ی 74 می فرماید: ان المجرمین فی عذاب جهنم خالدون ی 75 لایفترعنهم و هم فیه مبلسون ی 76 و ما ظلمناهم ولکن کانوا هم لظالمین ی 77 و نادوا یا مالک لیقض علینا ربک، قال انکم ماکثون یعنی گناهکاران در عذاب و گرفتاری دوزخ جاویدند، عذاب از ایشان سست و کم نگرد و آنها در آن عذاب و سختی از رحمت خدا نومیدند، و ما با عذاب به آنها ستم نکردیم ولکن آنان به خود ستم کردند که در دنیا برخلاف دستور خدا و رسول که موجب نیکبختی آخرت بود رفتار نمودند و زمامدار و نگهبان دوزخ را بخوانند که از پروردگار خودبخواه تا بر ما حکم فرماید ما را بمیراند تا از این عذاب برهیم می گوید شما در اینجا خواهید ماند نه می میرید و نه رهائی خواهید یافت و (اکنون) اگر توانائی دارید که هم خوف و ترستان از خدا بسیار و هم گمان و امیدتان به او نیک باشد بین ترس و امید را جمع کنید (حتما کاری کنید که هم بترسید و هم امیداوار باشید، نه ترستان بیشتر و نه امیدتان برتر باشد) زیرا گمان نیک و امید بنده به پروردگارش به مقدار ترس او است از پروردگارش، و نیک بین ترین مردم به خدا ترسناکترین ایشان است از او (هر چند گمان بنده به خدا نیکوتر شود ترسش بیشتر گشته برخلاف رضایش کاری انجام ندهد که مبادا از او برنجد، ابن ابی الحدید در این جا از امام چهارم علی ابن الحسین علیه السلام نقل می نماید که فرموده: اگر خدای عزوجل کتابی بفرستد که در آن ثبت باشد که مردی را عذاب می کند، گمان دارم آن مرد من باشم، یا یک مرد را می آمرزد، امیدوارم من باشم، و اگر به ناچار مرا عذاب خواهد نمود باز هم کوشش خود را خواهم افزود تا مبادا چون به خود باز گردم نفسم مرا سرزنش دهد).و ای محمد ابن ابی بکر بدان من تو را به بزرگترین لشگرهایم اهل مصر فرمانروا گردانیم، پس سزاواری که با نفس خویش مخالفت نموده از دین و کیشت دفاع کنی هر چند از روزگار برایت نمانده باشد مگر ساعتی، و خدا را به خشم نیاور با خشنود ساختن یکی از آفریده هایش، زیرا عوض آنچه در غیر خدا است در نزد او هست، و عوض آنچه در خدا است در غیر او نیست (اگر خدا راضی باشد از دیگری چه بیم، و اگر او راضی نباشد از غیرش چه امید؟). نماز را در وقتی که برای آن تعیین گشته به جا آور و از جهت بیکاری آن را پیش از وقت به جا نیاور، و به جهت کار داشتن آن را از وقتش مگذران، و بدان هر چیز از عملت پیرو نماز تو است اگر نماز را نیکو بجا آوری کارهای دیگر را نیکو کنی، و هر گاه آن را ضائع ساختی غیر آن را تباهتر گردانی.و قسمتی از این عهدنامه است (در برحذر داشتن او و اهل مصر از منافقین و مردم دورو) (باید زبان و دل شما یکی بوده دورو نباشید، و از گمراه کنندگان پیروی ننمائید) زیرا پیشوای رستگاری (امام علیه السلام) و پیشوای تبهکاری (معاویه) و دوست پیغمبر و دشمن پیغمبر یکسان نیست (پس گول نخورده این هر دو پیشوا را به یک چشم ننگریسته مانند پیشوای گمراهی دوروئی را شعار خویش قرار ندهید. امام علیه السلام معاویه و مانند او را پیشوا خوانده، چنانکه خداوند نیز مانند او را پیشوایان ضلالت و گمراهی خوانده، در قرآن کریم س 28 ی 41 می فرماید: و جعلناهم ائمه یدعون الی النار، و یوم القیامه لاینصرون یعنی ما ایشان را از پیشوایان گمراهی گذاشتیم که مردم را به سوی آتش می خوانند، و روز رستخیز کسی ایشان را یاری نخواهد نمود از عذاب رهائی نمی دهد و ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: اینکه امام علیه السلام معاویه را دشمن پیغمبر صلی الله علیه و آله دانسته، منظور دشمنی او در روزهای جنگ با قریش نبوده، بلکه مقصود آن است که معاویه اکنون هم دشمن پیغمبر است

به دلیل فرمایش پیغمبر صلی الله علیه و آله: وعدوک عدوی، وعدوی عدوالله یعنی دشمن و تو دشمن من است، و دشمن من دشمن خدا است و رسول خدا صلی الله علیه و آله- به من فرمود: من بر امتم از مومن و مشرک نمی ترسم: زیرا مومن را خدا به سبب ایمانش (از گمراه کردن) باز می دارد (پس از او بر مسلمانان زیانی نیست) و مشرک را خدا به سبب شرکش (که مسمانان گوش به سخنش نداده پیرویش نمی نمایند) ذلیل و خوار می گرداند، ولکن من بر شما می ترسم از هر دوروئی در دل و دانای به زبان (آنکه دوروئی را در دل پنهان کرده احکام شریعت را به زبان می آورد:) می گوید آنچه را که شما می پسندید، و به جا می آورد آنچه را که ناشایسته میدانید (آری باید از منافق و دورو ترسید، و دفعش را از خدا خواست، چنانکه امام علیه السلام در خطبه یکصد و هشتاد و پنجم روش آن را شرح داده.

زمانی

عدالت در مکتب امام علیه السلام امام علیه السلام در سفارشنامه خود به محمد بن ابی بکر چند سفارش می کند که برداشت از قرآن مجید است: نسبت به مردم تواضع کن. خدای عزیز علت را به پیامبر (ص) چنین بیان می دارد: (اگر متواضع نباشی مردم از اطراف تو پراکنده می شوند.) امام علیه السلام رعایت عدالت را تا نوع نگاه کردن به مراجعه کنندگان کشانیده و میفرماید به هنگام نگاه عمیق و سطحی باید نگاهت یکنواخت باشد. خدای عزیز در قرآن مجید به (عدالت) سفارش کرده و در فلسفه آن میگوید: (به تقوی نزدیکتر است). امام علیه السلام در فلسفه عدالت میفرماید نیرومندان توقع اضافی پیدا نکنند و بیچارگان احساس یاس ننمایند و در نتیجه وضع جامعه برقرار بماند. وقتی ضعیفان احساس ضعف و یاس کنند گروهی به حال انزوا میروند و گروهی دیگر به مخالفت برمی خیزند، نیرومندان هم وقتی بهره اضافی بردند کم و بیش برای سود بیشتر به رقابت برمیخیزند که طبعا موجب اشکال برای حکومت خواهد بود و با این ترتیب سود عدالت عائد خود عدالتگر خواهد شد. امام علیه السلام رهبر استان را مسئول کارهائی که انجام میشود، کوچک و بزرگ، کم و یا زیاد معرفی کرده است، مسئول کارهای علنی و آشکار شخص استاندار است و این نکته ای است حساس که مسئولیت رهبر را معرفی میکند.

لذت زاهد امام علیه السلام راجع به وضع پرهیزکاران میگوید کسانی هستند که هم لذت دنیا را می برند و هم لذت آخرت را. لذت دنیای آنان غیر از لذت معمولی است و این داستان حقیقت را روشن میگرداند. فضیل بن عیاض با دوست خود در یکی از بیابانها در گردش بود پاره نان خشکی را خوردند و با دستهای خود از آب بیابان نوشیدند، سپس فضیل پاهای خود را در آب فرو برد و سردی آب را درک کرد و لذت برد به همین جهت به دوستش گفت: اگر سلاطین و شاهزادگان عیش و لذت ما را درک میکردند به ما حسد میبردند. در عین حال وقتی انسان به وظائف مالی و عبادی عمل کند میتواند هم لذت دنیا را داشته باشد هم لذت آخرت را. امام علیه السلام سفارش اکید میکند که در هر حال باید خدا را در نظر گرفت و رضایت او را مورد توجه قرار داد، زیرا وقتی به خاطر رضایت بشر پای خود را بر روی وظیفه بگذاریم، همان بشر که قلبش در اختیار خداست بزودی با ما مخالف خواهد شد. خدای عزیز در قرآن مجید چنین میگوید: (اگر خدا را دوست می دارید) از محمد (صلی الله علیه و آله) متابعت کنید تا خدا به شما محبوبیت بدهد. با توجه به این آیه، محبوبیت بدست خداست و چه بسا برای جلب رضایت بشر کاری انجام میگیرد ولی چون بر خلاف رضای خدا بوده است، همان فردی که سود برده نظرش عوض میگردد و مخالف میشود و چه بسا فردی که به خاطر خدا با وی مخالفت میشود، به انسان علاقمند میگردد. چون انسان را در مسیر خدا و انجام وظیفه دیده است و میفهمد مخالفت با او برای خدا بوده.

لذت زاهد امام علیه السلام راجع به وضع پرهیزکاران میگوید کسانی هستند که هم لذت دنیا را می برند و هم لذت آخرت را. لذت دنیای آنان غیر از لذت معمولی است و این داستان حقیقت را روشن میگرداند. فضیل بن عیاض با دوست خود در یکی از بیابانها در گردش بود پاره نان خشکی را خوردند و با دستهای خود از آب بیابان نوشیدند، سپس فضیل پاهای خود را در آب فرو برد و سردی آب را درک کرد و لذت برد به همین جهت به دوستش گفت: اگر سلاطین و شاهزادگان عیش و لذت ما را درک میکردند به ما حسد میبردند. در عین حال وقتی انسان به وظائف مالی و عبادی عمل کند میتواند هم لذت دنیا را داشته باشد هم لذت آخرت را. امام علیه السلام سفارش اکید میکند که در هر حال باید خدا را در نظر گرفت و رضایت او را مورد توجه قرار داد، زیرا وقتی به خاطر رضایت بشر پای خود را بر روی وظیفه بگذاریم، همان بشر که قلبش در اختیار خداست بزودی با ما مخالف خواهد شد. خدای عزیز در قرآن مجید چنین میگوید: (اگر خدا را دوست میدارید) از محمد (صلی الله علیه و آله) متابعت کنید تا خدا به شما محبوبیت بدهد. با توجه به این آیه، محبوبیت بدست خداست و چه بسا برای جلب رضایت بشر کاری انجام میگیرد ولی چون بر خلاف رضای خدا بوده است، همان فردی که سود برده نظرش عوض میگردد و مخالف میشود و چه بسا فردی که به خاطر خدا با وی مخالفت میشود، به انسان علاقمند میگردد. چون انسان را در مسیر خدا و انجام وظیفه دیده است و میفهمد مخالفت با او برای خدا بوده.

خطر نفاق امام علیه السلام در این قسمت از نامه به محمد بن ابی بکر رهبران را بر دو بخش تقسیم کرده: رهبران هدایت و رهبران گمراهی و این تعبیری است از قرآن که هم به رهبران الهی عنوان (امام) داده و هم به رهبران کفر و گمراهی: (ما ابراهیم، لوط، اسحاق و یعقوب و امامان هدایت قرار دادیم که امر ما را اجراکنند. کارهای خیر را به آنان دستور دادیم، نماز انجام دهند زکاه بپردازند و ما را عبادت کنند). و درباره رهبران کفر و ضلالت میگوید: (ما فرعون و هامان را امام جهنم قرار دادیم که مردم را بسوی آتش دعوت کنند و روز قیامت هم یاری نشوند. در این دنیا لعنت ما بدرقه آنهاست و روز قیامت هم در ردیف زشترویان قرار خواهند گرفت). از این نظر که اطاعت از قرآن و امام علیه السلام اطاعت از رسول خدا (ص) است امام علیه السلام بطور مستقیم رهبران را دوست و یا دشمن پیامبر (ص) معرفی مینماید. امام علیه السلام در این نامه به خطر منافقان توجه میدهد. خطر افرادی که به ظاهر مسلمان هستند ولی در عمل با اسلام مخالفت میکنند و به تعبیر قرآن مجید این عده پیروز نخواهند شد: (چه کسی از فردی که بدون راهنما دنبال هوای نفس خود را گرفته گمراه تر است. بدون تردید خدا ستمگران (به جامعه و به خودشان) را هدایت نخواهد کرد.) امام علیه السلام در عصر خود با منافقی مثل معاویه گرفتار بوده که عقیده به اسلام و مسلمانی نداشته، در عین حال از طریق اسلام مردم را تحت مهمیز خود کشیده است. آشنائی با معاویه ابن ابی الحدید مطالبی درباره معاویه بیان میدارد. رسول خدا (ص) که دید ابوسفیان سوار بر الاغ در حرکت است- معاویه افسر حیوان را میکشید و یزید از عقب سر حیوان راه میرود- فرمود: (لعن الله الراکب و القائد و السائق): خدا لعنت کند، سوار، جلودار و راننده را. ابوسفیان که در روز فتح مکه دید بلال بر روی کعبه اذان میگوید گفت: خوشا بحال عتبه بن ربیعه که این صدا را نشنیده مرد. رسول خدا (ص) در خواب دید که عده ای از بنی امیه بصورت میمون روی منبروی بالا و پائین میروند. پیامبر (ص) را از این پس خندان ندیدند. معاویه از نویسندگان پیامبر (ص) بود. رسول خدا (ص) او را احضار کرد و معاویه عذر آورد که مشغول غذا خوردن است. رسول خدا (ص) فرمود (لااشبع الله بطنه): خدا شکمش را سیر نکند. معاویه از این تاریخ هیچگاه سیر نشد بلکه به تعبیر خودش از خستگی دست از غذا خوردن میکشید. رسول خدا (ص) فرمود: اینک فردی وارد می شود که روز قیامت با اسلام محشور نخواهد شد و دیدند معاویه وارد شد. رسول خدا(ص) فرمود: اذا رایتم معاویه علی منبری فاقتلوه): آنگاه که معاویه را بر روی منبر من دیدید او را به قتل برسانید. رسول خدا (ص) فرمود: (معاویه در تابوتی از آتش در اسفل درک جهنم قرار میگیرد. در قعر جهنم فریاد میزند: (یا حنان یا منان) ای خدای محبت کننده و ای خدا منت گذارنده مرا یاری کن و به او پاسخ داده میشود: (حالا فائده ندارد در دنیا گناه میکردی و از اخلالگران بودی). ابن ابی الحدید شش صفحه (ج 15 صفحات 180- 175(درباره معایب و نواقص وی مینویسد که چند جمله آن ذکر شد.

سید محمد شیرازی

(الی محمد بن ابی بکر، حین قلده مصر) جعله والیا علیها (فاخفض لهم جناحک) ای تواضع لاهل مصر، واصل خفض الجناح، ان الطائر یخفض جناحه امام ابویه، تذللا (و الن) من اللین مقابل الشده (لهم جانبک) ای طرفک، من اللسان و الید و ما اشبه، فانها من جوانب الانسان (و ابسط لهم وجهک) لا تعبسه (و آس بینهم) بمعنی المواسات، ای اجعل بعضهم اسوه بعص (فی اللحظه) ای الملاحظه، و هی النظره بطرف العین. (و النظره) کی لا تنظر الی بعضهم اکثر من بعض، فیظنون انک ترجح بعضهم علی بعض (حتی لا یطمع العظماء) ای الاشراف (فی حیفک لهم) ای ظلمک للناس، لاجلهم، فانهم اذا راوا من الوالی زیاده عنایه طمعوا فی ان یجروه الی جانبهم فیما یریدون فعله من ظلم الضعفاء (و لا ییاس الضعفاء من عدلک بهم) ای انک تعدل بهم غیرهم، بان لا تفرق بین القوی و الضعیف. (فان الله تعالی یسائلکم معشر عباده) منصوب علی الاختصاص، ای یا معشر عباده (عن الصغیره عن اعمالکم و الکبیره) فالنظره و اللحظه مورد المحاسبه کالصلاه و الصیام (و الظاهره و المستوره) عن اعین الناس (فان یعذب) بذنبکم (فانتم اظلم) ای فانتم الظالمون، لا هو، و التفضیل هنا جرد (عن الفضل) و انما جی للاصل، کقولهم (الاحوط) یراد الاحتیاط، و قوله سبحانه: (ذلک خیر) و لا یراد انه احسن و طرفه الاخر حسن (و ان یعف) عن ذنوبکم (فهو اکرم) و ذلک العفو بکرمه و فضله.

(و اعلموا عباد الله ان المتقین) الذین خافوا الله سبحانه فعملوا بمرضاته (ذهبوا بعاجل الدنیا و آجل الاخره) ای اذ رکبوا حسن الدنیا و حسن الاخره (فشارکوا اهل الدنیا) الذین لا تقوی لهم (بافضل ما سکنت) اذ هو ساکن فی محله و هو راض بما قسم الله له مطمئن بانه لم یجرم فی سکناه هادی البال، بخلاف غیر المتقی فانه یسکن غیر راض ران سکن قصرا- اذ الرضا من لوازم الایمان، و لا اطمینان له، اذ قد اجرم فی تحصیل السکنی، قلق الخاطر لما یصیر الیه. (و اکلوها بافضل ما اکلت) للرضا بالقسمه، و ان اکل خبزا یابسا، مطمئن بحسن ثواب الله، اذا نال الضیق فی ماکله، و ذلک بخلاف المجرم العاصی (فحظوا من الدنیا بما حظی) ای بمثل ما نال (به المترفون) ای المنعون الذین یسرفون فی التلذذ و الشهوات (و اخذوا منها ما اخذه الجبابره) جمع جبار، الذی یجبر الناس و یظلمهم (المتکبرون) الذی لا یودون حق الله سبحانه کبرا و اعتلاء. (ثم انقلبوا) ای المتقون، انتقلوا الی الدار الاخره (عنها) ای: عن الدنیا (بالزاد المبلغ) الذی یبلغهم المراتب الرفیعه فی الاخره، و هی الاعمال الصالحه (و المتجر) ای التجاره (الرابح) ذو الربح، اذ عملوا حسنا فیاخذون جزائه ضعفا. (اصابوا لذه زهد الدنیا فی دنیاهم) فان للزهد لذه لا یلتذ بمثله احد، اذ هو لذه العقل، و هو افضل من کل لذه (و تیقنوا انهم جیران الله) تشبیه للمعقول بالمحسوس، اذ الاخره دارلرضاه سبحانه و کرامته، فکانه سبحانه هناک (غدا فی آخرتهم) و هذا الیقین مما یوجب ان تحسن دنیاهم اکثر من غیرهم، اذ العلم بالمصیر الحسن یوجب اطیمنانا فی النفس و فرحا (لا ترد لهم دعوه) یدعون الله بها، اذ من اطاع الله سبحانه قبل الله کل دعائه و استجاب. (و لا ینقص لهم نصیب من لذه) اذ یلتذون بکل ملذات الدنیا المباحه من مسکن، و ملبس، و ماکل، و مشرب، و منکح، و مرکب، و غیرها … (فاحذروا عباد الله الموت و قربه) فانه مهما کان بعیدا فانه قریب الی الانسان (و غیر بعید کل ما هو آت). (و اعدوا له عدته) ای الشی اللائق بالانسان بعد موته، و هو العمل الصالح (فانه) ای الموت (یاتی بامر عظیم) و هو الانتقال الی عالم آخر (و خطب جلیل) الخطب المصیبه، و الجلیل بمعنی الکبیر (بخیر لا یکون معه شر ابدا) لمن امن و اصلح، اذ الثواب دائم له (او شر لا یکون معه خیر ابدا) لمن کفر و عصی اذ العقاب- للمخلد- غیر منقطع ابدا (فمن اقرب الی الجنه من عاملها)؟ استفهام بمعنی النفی ای لا اقرب الی الجنه ن العامل لها. (و من اقرب الی النار من عاملها) ای من الذی عمل عملا یستحق النار، کالکفر و الاثم (و انتم طردا الموت) جمع طرید، تشبیه للموت بالصیاد، و للانسان بالصید الذی یعقبه الصیاد و یطارده لیاخذه (ان اقمتم له) فی بلادکم (اخذکم) الموت (و ان فررتم منه) سیحا فی البلاد، او استحکاما للابنیه، و تهیئه للسلاح و ما اشبه، تحصیلنا لانفسکم عن القتل و الموت بالمفاجئات (ادرککم) و لا ینفعکم الفرار. (و هو الزم لکم من ظلکم) فانه ملازم لکم حتی یحین و قتلکم فیدرککم، و العباره کفایه عن شده الملازمه (الموت معقود بنواطیکم) جمع ناصیه، مقدم شعر الراس، و کما ان الشی الذی عقد بالناصیه ملازم للانسان کذلک الموت (و الدنیا تطوی من خلفکم) کان الانسان فی صفحه طویله مر الدنیا بمقدار عمره فکلما من یوم تقدم الانسان الی آخرالصفحه، و طویت الصفحه من خلفه حتی تنتهی الصفحه. (فاحذروا نارا قعرها) ای عمقها (بعید) فلا تعصوا حتی تبتلوا بهذه النار (و حرها شدید و عذابها جدید) اذ لا یخمل له عذاب بل یتجدد کل آن، فان جهنم (دار لیس فیها رحمه) لله سبحانه علی اهلها (و لا تسمع فیها دعوه) لمن یدعوا لله تعالی (و لا تفرج فیها کربه) فان اهلها فی کربه دائمه. (و ان ستعطعتم ان یشتد خوفکم من الله) بتولید موجبات الخوف منه تعالی فی نفسکم بکثره التفکر و العباده (و ان یحسن ظنکم به) بان تظنوا به سبحانه انه یدخلکم الجنه (فاجمعوا بینها) ای الخوف و الرجا (فان العبد انما یکون حسن ظنه بربه علی قدر خوفه من ربه) فان من خافه سبحانه کان عارفا بنقمته، و من کان عارفا بنقمته یکون عارفا برحمته فیکون حسن الظن به، اذ لازم المعرفه عرفان کل من الرحمه الموجبه للرجاء. و النقمه الموجبه للخوف. (و ان احسن الناس ظنا بالله) بانه یرحمه و یتفضل علیه (اشدهم خوفا لله) باحتمال انه یعاقبه و ینکل به (و اعلم یا محمد بن ابی بکر انی قد ولیتک اعظم اجنادی) جمع جند، و حیث ان اهل البلاد کانوا جنودا للوالی و الخلیقه اذا دهم عدو سماهم علیه السلام جندا (فی نفسی) ای عند نفسی (اهل مصر) بدل من (اعظم اجنادی). (فانت محقوق ان تخالف علی نفسک) ای مطالب بحق فی ان تخالف شهواتک و میولک (و ان تنافح عن دینک) ای تدافع عنه (و لو لم یکن لک الا ساعه من الدهر) لا کما یقول الجهال العمر قصیر، فاللازم ان نلتذ فیه باکبر قدر ممکن من اللذه (و لا تسخظ الله برضا احد من خلقه) بان تعصی الله سبحانه حتی یرضی عنک الناس (فان فی الله خلفا من غیره) فاذا فقدت عطف احد لاجله سبحانه فالله یعوضک عما فقدته. (و لیس من الله خلف من غیره) فاذا فقد الانسان فضله تعالی لم یجد ذلک عند احد (صل الصلاه لوقتها الموقت لها) نحو بین الطلوعین لصلاه الصبح، و من دلوک الشمس الی غسق اللیل للظهرین، و من المغرب الی نصف اللیل للعشائین (و لا تعجل وقتها لفراغ) عند کان تقدم الظهر علی الدلوک (و لا توخرها عن وقتها) کان توخر الظهر عن المغرب (لاشتغال) لک (و اعلم ان کل شی من عملک تبع لصلاتک) فان قبلت قبل ما سواها، و ان ردت رد ما سواها.

(و منه): (فانه لا سواء امام الهدی و امام الردی) ای لیس مساویا امام یهدی و امام یوجب الردی و الهلاک، و هو امام الفساق و الضلال (و الی النبی) الذی تولاه و احبه صلی الله علیه و آله و سلم (وعد و النبی) الذی عاداه صلی الله علیه و آله و سلم (و لقد قال لی رسول الله صلی الله علیه و آله انی لا اخاف علی امتی مومنا) ای یوذیهم و یضلهم (و لا مشرکا) ای کافرا (اما المومن فیمنعه الله بایمانه) من ان ینال امتی بسوء. (و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه) ای یقهره، فلا یتمکن ان یوذی الامه، لانهم یعلمون انه مشرک فلا یسمعون کلامه حتی یوجب هلاکهم و ضلالهم (و لکنی اخاف علیکم) ایتها الامه (کل منافق الجنان) ای الذی اسر النفاق و الکفر فی قلبه (عالم اللسان) العارف بالحکام الشریعه الناطق بها (یقول ما تعرفون) من الاحکام و الشرائع (و یفعل ما تنکرون) من الاثام و المحرمات، فانه یودی الامه حتی ینخدعون بلسانه، فیتسممون باعماله.

موسوی

اللغه: اخفض جناحک: الن لهم و ارفق و تواضع و اصله ان الطائر اذا ضم فرخه الی نفسه بسط جناحه ثم خفضه. اللین: الرقه و الملاطفه، ضد الخشونه. بسط وجهه: انشرح و تهلل و الانبساط ضد الانقباض. آس: امر من آسی بمد الهمزه ای سوی. اللحظه: النظره بموخره العین. النظره: المره من نظر ای ابصر. الحیف: الجور. ییاس: یقنط: یقطع الامل. المعشر: الجماعه. الشرح: (فاحفض لهم جناحک و الن لهم جانبک و ابسط لهم وجهک و آس بینهم فی اللحظه و النظره حتی لا یطمع العظماء فی حیفک لهم و لا ییاس الضعفاء من عدلک علیهم) هذا العهد الشریف من اعظم عهوده الی عماله یشتمل علی التذکیر بیوم الحساب و اعداد العده له و ما فیه من الاهوال و ما بعده من الجزاء و هو موجه الی محمد بن ابی بکر الذی ولاه مصر و کان محمد هذا یعده الامام بمنزله اولاده و یقول: محمد بن ابی بکر ابنی من ظهر ابی بکر قد تربی فی بیته و علی یدیه و تخلق باخلاقه و تادب بادابه فسکب الامام فی روعه کل المعانی الطیبه فجاء انسانا کبیرا عظیما مجاهدا لم یفارق الامام الا حین ولاه مصر فکتب الیه الامام هذا الکتاب و ابتدا بالوصیه له ان یحسن عشره رعیته ضمن اوامر. ا- فاخفض لهم جناحک: ای ارفق بهم و تواضع لهم و اصل خفض الجناح ان الطائر یمد جناحیه و یخفضهما لیجمع افراخه تحتها شفقه علیهم. ب- الن لهم جانبک: تعامل معهم بلطف ورقه فی اقوالک و افعالک و لا تستعمل الغلظه و الخشونه. ج- ابسط لهم وجهک: تلقاهم بالبسمه المعبره لهم عن سرورک بهم و لا تعبس بهم فتوذیهم … د- و آس بینهم فی اللحظه و النظره: و هذا منتهی العدل بین الرعیه فانهم اذا کانوا بحضرتک فلا تعطی وجهک لاحدهم و تحرم الاخر منه فان ذلک دلیل اهتمامک بالاول و احتقارک للاخر و فی ذلک ظلم له. ثم علل ذلک- المساواه فی اللحظه و النظره- بان هذه النظره قد تزرع فی نفوس الاقویاء طمعا فی ظلم غیره لصالحهم و فی المقابل فان الضعفاء اذا وجدوا عدم النظر الیهم المعبر عن عدم الاهتمام بهم فانهم قد یصابون بالیاس من عدلک علی الاقویاء و انک لن تحکم علیهم اذا کان خصمهم من الضغفاء و فی هذین الامرین مفسده عظمی یجب ان یتلافاها الوالی و یقضی علیها بالمساواه بین الضعفاء و العظماء … (فان الله تعالی یسائلکم معشر عباده عن الصغیره من اعمالکم و الکبیره و الظاهره و المستوره فان یعذب فانتم اظلم و ان یعف فهو اکرم) نبههم الی قاعده کلیه و کبری صادقه حقیقیه و هی ان الله سیسال عباده و یحاسبهم علی کل صغیره من اعمالهم و کل کبیره و کل ما ظهر منها و خفی … ستنعقد المحکمه الالهیه و یکون هناک سوال و جواب و ثواب و عقاب فان یعذبکم بعد مخالفتکم له و عصیانکم و تمردکم فانتم الظالمون لانفسکم بمخالفته و ان یعفو فهو اهل الکرم و العفو الصفح عن کل ذنب …

حظوا: نالوا من الحظوه و هی المنزله و الحظ الوافر. المترفون: المنعمون الذین ابطرتهم النعمه. الجبابره: جمع جبار البالغ فی التکبر. انقلبوا: عادوا و رجعوا. الزاد المبلغ: الزاد الکافی. اعدوا: استعدوا: هیووا له و حضروا. العده: الوسائل و الالات. الخطب: الامر الفظیع المکروه. طرداء جمع طرید و هو المطرود. ادرککم لحقکم. النواصی: جمع ناصیه مقدم شعر الراس و معقود بنواصیکم ای ملازم لکم. القعر: عمق الشی ء و اسفله. فرج الکربه: ازال الشده و نحاها. (و اعلموا عباد الله ان المتقین ذهبوا بعاجل الدنیا و آجل الاخره فشارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم و لم یشارکوا اهل الدنیا فی آخرتهم سکنوا الدنیا بافضل ما سکنت و اکلوها بافضل ما اکلت فحظوا من الدنیا بما حظی به المترفون و اخذوا منها ما اخذه الجبابره المتکبرون، ثم انقلبوا عنها بالزاد المبلغ و المتجر الرابح اصابوا لذه زهد الدنیا فی دنیاهم و تیقنوا انهم جیران الله غدا فی آخرتهم لا ترد لهم دعوه و لا ینقض لهم نصیب من لذه) هذا ترغیب للناس ان یقتدوا بالمتقین و یسیروا علی منهاجهم و طریقه حیاتهم فانهم بعباره موجزه نالوا حظهم من الدنیا و فازوا بسعاده الاخره فجمعت لهم الدارین و نالوا الحسنیین شارکوا اهل الدنیا فی دنیاهم فاکلوا الطیبات و لبسوا انعم الثیاب و تزوجوا اجمل النساء و تمتعوا بخیرات الدنیا المحلله و تنعموا فی القصور و الدور و لم یترکوا امرا مباحا الا و فعلوه و نالوا لذتهم منه. و فی نفس الوقت لم یشارکوا اهل الدنیا فی آخرتهم فان اهل الدنیا الذین فصروا نظرهم علیها فارتکبوا الحرام و سلبوا الاموال و هتکوا الاعراض و قتلوا الانفس هولاء لم ینالوا الاخره السعیده التی کانت لاهل التقوی فی الدنیا و انما سیکون نصیبهم النار و عذاب الجبار بینما المتقون فی منجاه من هذا المصیر … انهم افترقوا عن اهل الدنیا فی الاخره فاولئک الی النار و هولاء الی الجنه … ثم انه علیه السلام ذکر وجوه مشارکه المتقین لاهل الدنیا فالمتقون سکنوا الدور و القصور کما سکنها ابناء الدنیا و اکلوا من الطیبات کاحسن ما اکل ابناء الدنیا فکل ما هو محلل لهم تناولوه و فی الحلال غنی و کفایه عن الحرام … و فی الحلال لذه تفوق لذات الحرام حتی لو قطعنا النظر عن الدین و الشرع المبین … انهم قد اخذوا حظهم و نصیبهم من الدنیا کما اخذ المترفون و المنعمون حظهم منها فان هولاء لا تتسع بطونهم لاکثر من حاجتها و اولئک کذلک و کل منهم یملوها بما یشتهی مع فارق ان المترف قد یطغی فیتناول الحرام بینما المقی یتناول الحلال الطیب … فالمتقون اخذوا من الدنیا ما اخذه الجبابره المتکبرون نعم قد زاد هولاء المتکبرون انهم اخذوا الظلم و الانحراف و المعصیه و الاستبداد و قتل الناس بینما الاتقیاء اخذوا عباده الله و تقواه و اعانه الناس و سد حاجاتهم … عاد الاتقیاء الی الاخره بالزاد الکافی الذی یحتاجون الیه و عادوا بالتجاره الرابحه التی تاجروها فی الدنیا مع الله من حیث طاعتهم له و جهادهم فی سبیله بانفسهم و اموالهم فربحوا الجنه و تلک هی اربح التجارات … لقد ادرکوا لذه زهدهم فی الدنیا عاشوا لذه الاحتقار للدنیا و لم یرتضوها عن الاخره فعاشوا فیها اعزه کراما و ادرکوا فی الاخره الجنه و دار السلام … و تیقنوا انهم جیران الله غدا فی آخرتهم.. انهم قریبون منه و فی رحمته یصلهم و یمنحهم و یمن علیهم من عطایاه و لهم بعد ذلک خصوصیه ان دعوتهم لا ترد اذا دعوا و لا ینقص لهم نصیب او حظ من لذه کل اللذه تصلهم کامله تامه … (فاحذروا عباد الله الموت و قربه و اعدوا له عدته فانه یاتی بامر عظیم و خطب جلیل بخیر لا یکون معه شر ابدا او شر لا یکون معه خیر ابدا) اتخذوا الحیطه للموت فهو قریب منکم لا تدرون متی یاتیکم قد تخرج الکلمه منک فتموت اختها بعدها و قد تغمض عینیک و لا تملک فتحهما فاعدوا له عدته من التقوی و العمل الصالح و الاحسان الی الناس انه اذا جاء جاء بامر عظیم فهناک کربه و شدائده و هناک اهواله و فجائعه … انه یاتی باحد امرین بخیر لا یکون معه شر ابدا و هو الجنه و ما فیها من نعیم لا یکدره شی ء او یاتی بشر لا یکون معه خیر ابدا و هو النار و ما فیها من عذاب مقیم قال تعالی: (یوم یاتی لا تکلم نفس الا باذنه فمنهم شقی و سعید فاما الذین شقوا ففی النار لهم فیها زفیر و شهیق خالدین فیها ما دامت السماوات و الارض الا ما شاء ربک فعال لما یرید و اما الذین سعدوا ففی الجنه خالدین فیها ما دامت السماوات و الارض الا ما شاء ربک عطاء غیر مجذوذ. (فمن اقرب الی الجنه من عاملها و من اقرب الی النار من عاملها و انتم طرداء الموت ان اقمتم له اخذکم و ان فررتم منه ادرککم و هو الزم لکم من ظلکم، الموت معقود بنواصیکم و الدنیا تطوی من خلفکم) هذا ترغیب فی العمل الصالح الموصل الی الجنه و ترهیب من العمل القبیح الموصل الی النار فاقرب الناس الی الجنه من عمل لها و اقرب الناس الی النار من عمل لها لان کل عامل یجزی بعمله فان عمل خیرا قطع الطریق بسرعه

و دخل الجنه و ان عمل شرا قطع الطریق و وصل الی النار و کل فرد یختار العمل الذی یوصله الی هدفه الذی یسعی الیه. ثم بین ملازمه الموت لنا لنحذر منه و نعد العده له فقال: و انتم طرداء الموت: ای یلحقکم و یطاردکم اینما کنتم فیخرجکم عن اوطانکم و دیارکم، انه یحل بکم ان اقمتم فی مکانکم و لزمتم محلکم کما انه یلحقکم و یاخذکم ان فررتم منه (اینما تکونوا یدرککم الموت) (قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم). و بین شده ملازمته لنا و عدم انفکاکه عنا بقوله: و هو الزم لکم من ظلکم فکما ان الظل ملازم للانسان لا ینفک عنه بحال طالما هو علی قید الحیاه و لا یفارقه الا بالموت کذلک الموت ملازم لهذا الانسان ففی کل لحظه یموت هذا الانسان لیخلق بدیلا عنه و لا تاتی الساعه الثانیه الا و قد ماتت الساعه الاولی و هکذا حتی تنتهی ساعات هذا الانسان فیعود الی الله. و کذلک الموت معقود بنواصیکم ای ملازم لکم کالشی ء المعقود فی مقدم شعر راسکم کیفما یتحرک الانسان یتحرک معه ذلک الشی ء. و الدنیا تطوی من خلفکم فکل یوم یمضی یطوی و لا یعاد ابدا. (فاحذروا نارا قعرها بعید و حرها شدید و عذابها جدید دار لیس فیها رحمه و لا تسمع فیها دعوه و لا تفرج فیها کربه) عاد

الی الحذیر من النار و التخویف منها و قد وصفها باوصاف مرعبه. ا- قعرها بعید: انها عمیقه لا یدرک عمقها. ب- حرها شدید: قل نار جهنم اشد حرا فکل نار تقول: انها شدیده الحراره فجهنم اشد حرا. ج- عذابها جدید: کل وقت یتجدد غیر الوقت الاخر (کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها). د- دار لیس فیها رحمه: لانها دار العذاب و العقاب اعدت للانتقام فکیف یشوبها رحمه. ه- لا تسمع فیها دعوه: لانقطاع التکلیف هناک و قد کانت الدعوه مستجابه قبل الموت بل الله دعانا لدعائه و اخذ علی نفسه الاستجابه لنا بقوله: (ادعونی استجب لکم) و لکن التمرد و العناد و سوء التفکیر و التدبیر هو الذی ادی الی هذا الخسران. و- و لا تفرج فیها کربه: فشدائد الاخره و مصاعبها ملازمه لهذا الشقی لا تنفک عنه و لا تترکه. (و ان استطعتم ان یشتد خوفکم من الله و ان یحسن ظنکم به فاجمعوا بینهما فان العبد انما یکون حسن ظنه بربه علی قدر خوفه من ربه و ان احسن الناس ظنا بالله اشدهم خوفا لله) و هذا مفهوم اسلامی و عقیده دینیه: ان یکون الانسان بین الخوف و الرجاء فلا یطغی جانب علی جانب فتفسد الحیاه و یضل الانسان یجب ان یبقی الخوف من عقابه قائما مهما عملمت من حسنات و یجب ان یبقی حسن الظن به و انه الغفور الرحیم مهما عملت من المعاصی. و ان الانسان کلما زادت معرفته بالله زاد خوفه منه و کلما زاد خوفه منه زاد رجاوه فیه لتکامل عظمته و جلاله و سلطانه و رحمته فهو شدید العقاب و هو فی نفس الوقت الغفور الرحیم. قال الامام زین العابدین علی بن الحسین علیهماالسلام: لو انزل الله عز و جل کتابا انه معذب رجلا واحدا لرجوت ان اکونه و انه راحم واحدا لرجوت ان اکونه او انه معذبی لا محاله ما ازددت الااجتهادا لئلا ارجع الی نفسی بلائمه …

الاجناد: جمع جند و هو العسکر و یطلق علی الاقلیم فیقال جند الشام. محقوق: ای حقیق و جدیر و خلیق. تخالف علی نفسک: تخالف شهوه نفسک. تنافح: تدافع و تجالد. تسخط: تغضب. الخلف: العوض. تبع: مشی خلفه، سار فی اثره. (و اعلم یا محمد بن ابی بکر انی قد ولیتک اعظم اجنادی فی نفسی اهل مصر فانت محقوق ان تخالف علی نفسک و ان تنافح عن دینک و لو لم یکن لک الا ساعه من الدهر و لا تسخط الله برضی احد من خلقه فان فی الله خلفا من غیره و لیس من الله خلف من غیره) نبهه الی ما اختصه به و هی ولایه مصر لیدخل من ذلک الی ما یرید ان یوصیه به و هذه شهاده منه ایضا انه ولی محمدا اعظم عساکره و بلاده فی نفسه و هی فضیله لمحمد لانه اهل کذلک. ثم اوصاه بانه جدیر و خلیق ان یخلف هواه و ما تدعوه الیه نفسه اذا کان فیما تدعوه الی مخالفه لله او فیه ضرر علی المجتمع. کما امره ان یدافع عن دینه و لو لم یبق من عمره الا ساعه و اخذ الساعه کنایه عن قله الوقت یعنی لو بقی من عمرک لحظه فاجعلها فی الدفاع عن الدین و الشریعه. ثم وجهه الی المحافظه علی رضاه الله و ان یتسقط مواقع رضاه فیطلبها و اوصاه ان لا یسخط الله برضی احد من خلقه علل ذلک بان فی رضی الله عوضا عن

سخط الناس و غضبهم لانه الذی یثیب و یعاقب بینما لیس فی سخط الله عوض من الناس عن سخطه و ما کان فیه عوض یقدم علی ما لیس فیه عوض فرضی الله مقدم علی رضی کل واحد … (صل الصلاه لوقتها الموقت لها و لا تعجل وقتها لفراغ و لا توخرها عن وقتها لاشتغال و اعلم ان کل شی ء من عملک تبع لصلاتک) امره بامر یخصه و یتفرع علیه صالحه الا و هو المحافظه علی الصلاه و ادائها فی وقتها فان لها وقتا محدودا بحدود معینه لا یجوز تقدیمها علیه و لا یجوز تاخیره عنه فهو علیه السلام یقوله له: صل الصلاه فی وقتها الموقت لها المحدد و لا تعجل بها فتصلیها قبل وقتها تغتنم فراغک فی ذلک الوقت فتودیها فیه فان ذلک یفسدها و لا تقع منک صحیحه کما انه یجب علیک ان لا توخرها عن وقتها بحجه انک مشغول عنها بامر اهم منها فتقع و الحال ذلک باطله لفوت محلها. ثم رغبه فی المحافظه علیها و رعایه اوقاتها و شروطها بان جعله محور قبول الاعمال الاخری منه فان صحت و قبلت صح ما یاتی به من اعمال اخری و الا فتکون باطله تبعا لبطلانها. و فی الحدیث عن رسول الله- صلی الله علیه و آله- قال: ان عمود الدین الصلاه: و هی اول ما ینظر فیه عمل ابن آدم فان صحت نظر فی عمله و ان لم تصح لم ینظر فی بقیه عمله.

لاسواء: لا یستوی و یتساوی. الردی: الهلاک. یقمعه: یقهره و یذله. الجنان: القلب. (فانه لا سواء امام الهدی و امام الردی و ولی النبی و عدو النبی و لقد قال لی رسول الله- صلی الله علیه و اله-: انی لا اخاف علی امتی مومنا و لا مشرکا اما المومن فیمنعه الله بایمانه و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه و لکنی اخفا علیکم کل منافق الجنان عالم اللسان یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون) لا یستوی امام الهدی یرید به نفسه الشریفه و اما الذی الذی یقود الناس الی الهلاک و العذاب اشار بهذا الی معاویه کما لا یستاوی ولی النبی و ناصره و المدافع عنه فی کل المواطن و هو نفسه الشریفه و بین عدو النبی الذی حاربه فی حیاته و حارب خلیفته من عبده و هذا منه ترغیب فی الحق الذی هو علیه و تزهید و تنفیر فی الباطل الذی علیه معاویه. ثم نقل الحدیث عن رسول الله و هو ظاهر المعنی بین الدلاله فان المومن یحجزه ایمانه فلا یضلل الناس او یسعی فی افسادهم کما ان الکافر یرتد کیده الی نحره و لا یفلح فیما یعسی الیه من اضلال المسلمین و تمزیقهم و زرع الشک فی قلوبهم لانه مکشوف الغرض و الهدف لا یقبل منه احد من المسلمین ما یقول و یرفض کل ما یتکلم به و ینطق … نعم الخطر کل الخطر فی المنافق الذی یمتلک لسانا یطیعه فی کل ما ینوی و یرید یقول ما تعرفون و یفعل ما تنکرون … انه یعرف مشاکل المسلمین و عوراتهم فینقلها الی الاعداء فتکون ثغره یدخلون منها لهدم الدین و الاضرار بالمسلمین … الخطر یکمن فی المنافق الذی یقول ما تقولون و لکنه یفعل ما تنکرون فهو یظهر بمظهر المصلح المقیم للعدل و لکنه یفعل بضد ذلک و خلافه و فی مثل هذا یکمن الخطر و تکون المصیبه.

دامغانی

از عهد نامه آن حضرت به محمد بن ابی بکر است هنگامی که او را به حکومت مصر گماشت. در این عهدنامه که چنین شروع می شود «فاخفض لهم جناحک و الن لهم جانبک و ابسط لهم وجهک» (بال فروتنی برای آنان بگستر و برای ایشان نرمخو و گشاده روی باش) ابن ابی الحدید پس از توضیح معانی لغات و ترکیبات، چند لطیفه تاریخی- اجتماعی آورده است که ترجمه آن برای خوانندگان گرامی سودبخش است.

ابن ابی الحدید می گوید: روایت شده است که فضیل بن عیاض همراه یکی از دوستان خود در صحرایی بودند. قطعه نان خشکی خوردند و از آبگیری با دست خود جرعه ای آب نوشیدند. فضیل پای خود را در آن آب نهاد، از خنکی آن و حال خوش خود لذت برد و به دوست خود گفت: اگر شاهان و شاهزادگان بدانند که ما در چه زندگی خوش و با لذتی به سر می بریم بر ما رشک خواهند برد.

مکارم شیرازی

و من عهد له علیه السلام

إلی محمد بن أبی بکر-رضی اللّه عنه-حین قلده مصر

از نامه های علی علیه السلام است

که به محمد بن ابی بکر رضی اللّه عنه هنگامی که او را به فرمانداری مصر منسوب کرد،نگاشت. {1) .سند نامه: به گفته مصادر نهج البلاغه این فرمان را قبل از مرحوم سید رضی نویسنده کتاب الغارات ابراهیم بن هلال ثقفی و نویسنده کتاب تحف العقول ابن شعبه حرانی در کتاب های خود نقل کرده اند و بعد از سید رضی شیخ طوسی در امالی و طبری در بشاره المصطفی و گروه دیگری آورده اند.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 265) از کتاب الغارات و کتاب تمام نهج البلاغه و غیر آن استفاده می شود که عهدنامه بسیار گسترده تر از آنچه سید رضی آورده است بوده و مرحوم سید رضی بخشی از آن را به صورت فشرده نقل کرده است. }

نامه در یک نگاه

در کتاب الغارات آمده است که امام علیه السلام هنگامی که این نامه را برای محمد بن ابی بکر رحمه الله نوشت او پیوسته در آن نگاه می کرد و از دستورات و آدابش بهره می گرفت.بعد از مدتی که عمرو بن عاص در مصر بر او غلبه کرد و او را کشت،

تمام نامه های او را جمع آوری کرد و به سوی معاویه فرستاد.معاویه در این عهدنامه نگاه می کرد و در شگفتی فرو می رفت.ولید بن عقبه که نزد معاویه بود و شگفتی معاویه را از مطالعه این عهدنامه دید به او گفت:دستور بده این نامه ها را بسوزانند! معاویه گفت:چقدر اشتباه می کنی.ولید گفت:آیا صحیح این است که مردم بدانند احادیث ابو تراب (علی بن ابی طالب) نزد توست و از آن درس می آموزی؟ معاویه گفت:وای بر تو به من می گویی علم و دانشی مثل این را بسوزانم به خدا سوگند مطالب علمی جامع تر و استوارتر از این تا کنون نشنیدم.

ولید گفت:اگر این گونه علم و داوری او را می ستایی پس چرا با او پیکار می کنی؟ گفت:اگر نبود که ابو تراب عثمان را به قتل رساند سپس می خواست بر ما حکومت کند،ما از او درس فرا می گرفتیم.سپس کمی مکث کرد و نگاه به کسانی که اطراف او نشسته بودند نمود و گفت:ما نمی گوییم اینها از نامه های علی بن ابی طالب و از سخنان اوست بلکه می گوییم:از نامه های ابوبکر است و نزد فرزندش محمد بوده و ما آنها را مطالعه می کنیم و از آن بهره می گیریم.

این نامه ها همچنان در خزاین بنی امیّه وجود داشت تا زمانی که عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید و او آشکارا بیان کرد که اینها از احادیث علی بن ابی طالب است.

الغارات سپس می افزاید:هنگامی که خبر شهادت محمد بن ابی بکر و افتادن این نامه (مانند سایر نامه های او) به دست معاویه به آن حضرت رسید،سخت متأثر و ناراحت شد (که چرا چنین گوهر گرانبهایی به دست نااهل افتاده است). {1) .الغارات،ص 251؛این سخن را ابن ابی الحدید به طور فشرده،در شرح نهج البلاغه خود (ج 6،ص 79) و صاحب کتاب تمام نهج البلاغه،در ص 903،بعد از ذکر تمام نامه آورده اند. }

به هر حال این عهدنامه مطابق آنچه مرحوم سید رضی آورده،شامل چند بخش است:نخست امام علیه السلام دستوراتی درباره طرز برخورد با مردم و رعایت

تواضع و عدالت و نشان دادن قدرت در برابر زورمندان و محبّت در برابر ضعیفان می دهد.

در بخش دوم در یک بحث کلی و جامع،یکی از صفات متقین را در طرز برخورد آنها با دنیا و مواهب مادی در عباراتی جامع،گویا و پرمعنا شرح می دهد که چگونه آنها توانسته اند از نعمت های الهی در دنیا بهره مند شوند بی آنکه گرفتار دنیاپرستی گردند.

امام علیه السلام در بخش سوم،اشاره ای به پایان زندگی و مرگ می کند و تعبیراتی دارد که دقت در آن هر انسانی را از خواب غفلت بیدار می سازد.

امام علیه السلام در بخش چهارم،متوجه محمد بن ابی بکر شده و اهمّیّت مأموریتی را که به او واگذار کرده (حکومت مصر) به او گوشزد می کند و دستوراتی در این زمینه به او می دهد.

در بخش پنجم و آخرین بخش،باز امام علیه السلام از یک تحلیل کلی درباره تفاوت های پیشوایان هدایت و پیشوایان ضلالت سخن می گوید و به خطرات منافقین در جامعه اسلامی اشاره می فرماید.

ولی با توجّه به اینکه عهدنامه بسیار گسترده تر از آن است که مرحوم سید رضی آورده،بخش های مهم و متعدّد دیگری نیز در این عهدنامه که همه آن در کتاب الغارات و تمام نهج البلاغه و مانند آن آمده است،دیده می شود.

بخش اوّل

اشاره

فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَکَ،وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَکَ،وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَکَ،وَ آسِ بَیْنَهُمْ فِی اللَّحْظَهِ وَ النَّظْرَهِ،حَتَّی لَا یَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِی حَیْفِکَ لَهُمْ،وَ لَا یَیْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ،فَإِنَّ اللّهَ تَعَالَی یُسَائِلُکُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ عَنِ الصَّغِیرَهِ مِنْ أَعْمَالِکُمْ وَ الْکَبِیرَهِ،وَ الظَّاهِرَهِ وَ الْمَسْتُورَهِ،فَإِنْ یُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ،وَ إِنْ یَعْفُ فَهُوَ أَکْرَمُ.

ترجمه

بالهای محبّت و حمایتت را برای آنها بگستران و در برابر همه متواضع باش، چهره خویش را برای آنها گشاده دار (و نسبت به همه خوب برخورد کن) مساوات را در میان آنها حتی در نگاه ها و مشاهده با گوشه چشم رعایت نما،تا بزرگان و زورمندان کشور در نقض عدالت به نفع آنها طمع نورزند و ضعفا از عدالت تو مأیوس نشوند؛زیرا خداوند از شما بندگان در مورد اعمال کوچک و بزرگ و آشکار و پنهان،بازخواست خواهد کرد،اگر کیفرتان کند شما استحقاق بیشتر از آن را دارید و اگر عفوتان نماید او به مقتضای کرمش عمل کرده است.

شرح و تفسیر: برخورد خوب با همه

برخورد خوب با همه

همان گونه که در بالا اشاره شد،نخستین بخش این نامه ناظر به یک سلسله از دستورات اخلاقی است که محمد بن ابی بکر مأمور می شود آنها را در برابر مردم انجام دهد و در واقع همه مسلمانان در برابر یکدیگر باید چنین باشند،و آن

چهار دستور است:

نخست رعایت محبّت درباره همه مردم است؛می فرماید:«بالهای محبّت و حمایتت را با تواضع برای آنها بگستران»؛ (فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَکَ).

این تعبیر در واقع برگرفته از قرآن مجید است که در برخورد با مؤمنان به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:« وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ؛و پر و بال (عطوفت) خود را برای مؤمنانی که از تو پیروی می کنند فرود آر» {1) .شعراء،آیه 215.}که تعبیری کنایی است و از طرز رفتار مرغ با جوجه های خود گرفته شده است هنگامی که جوجه ها نزد مادرشان می آیند،مادر بال های خود را می گستراند و آنها را در زیر بال و پر خود می گیرد که هم اظهار محبّت نسبت به آنهاست و هم حمایت.

در دومین دستور می فرماید:«و در برابر همه متواضع باش»؛ (وَ أَلِنْ {2) .«الن»از ریشه«لین»بر وزن«چین»به معنای نرمش گرفته شده است. }لَهُمْ جَانِبَکَ).

این تعبیر نیز برگرفته از قرآن مجید است،آنجا که می فرماید:« فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ ؛به سبب رحمت الهی،در برابر مؤمنان نرم و مهربان شدی». {3) .آل عمران،آیه 159.}

در سومین دستور می فرماید:«چهره خویش را برای آنها گشاده دار (و نسبت به همه خوب برخورد کن)»؛ (وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَکَ).

مبادا با قیافه عبوس و تندخویی با کسی برخورد کنی که این کار باعث پراکندگی مردم از اطراف توست،همان گونه که قرآن مجید به پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله دستور می دهد و می گوید:« وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» ؛و اگر خشن و سنگدل بودی،از اطراف تو،پراکنده می شدند». {4) .آل عمران،آیه 159.}

چهارمین دستور ناظر به عدالت در همه زمینه ها حتی در جزئیات است؛ می فرماید:«مساوات را در میان آنها حتی در نگاه ها و مشاهده با گوشه چشم رعایت کن تا بزرگان و زورمندان کشور در نقض عدالت به نفع آنها طمع نورزند و ضعفا از عدالت تو مأیوس نشوند»؛ (وَ آسِ {1) .«آس»از ریشه«مواساه»به معنای برابر ساختن با یکدیگر گرفته شده است. }بَیْنَهُمْ فِی اللَّحْظَهِ {2) .«لحظه»نگاه کردن با گوشه چشم است به خلاف«نظره»که نگاه کردن با تمام چشم است و عبارت بالا اشاره به این است که نه تنها در نگاه مستقیم و با تمام چشم،بلکه نگاه کردن با گوشه چشم هم باید نسبت به آنها یکسان باشد. }وَ النَّظْرَهِ،حَتَّی لَا یَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِی حَیْفِکَ {3) .«حیف»به معنای انحراف از حق و ظلم و جور است خواه در قضاوت و داوری باشد یا در امور دیگر. }لَهُمْ {4) .ضمیر در«لهم»به«عظماء»برمی گردد و معنای جمله این است که زورمندان طمع نکنند که به نفع آنها ظلم و ستمی بر دیگران روا داری و این احتمال که ضمیر به«رعیّت»برگردد بسیار بعید است،زیرا«لام»باید به معنای«علی»استعمال شود به علاوه کلمه«رعیّت»و«ضعفاء»در جمله های قبل نیامده است تا ضمیر به آن برگردد و اگر در آغاز نامه بوده فاصله زیادی می شود. }وَ لَا یَیْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ). {5) .ضمیر«علیهم»به«ضعفا»بر می گردد و«علی»در اینجا به معنای لام است؛یعنی ضعفا از عدالت در حقشان مأیوس نشوند.در بعضی از نسخ به جای«علی»«ب»آمده است که مناسب تر به نظر می رسد. }

اشاره به اینکه اگر فردی ثروتمند و زورمند با فردی ضعیف و مستمند در برابر تو جهت داوری یا غیر آن حضور می یابند آنقدر عدالت را در میان آنها رعایت کن که اگر چند ثانیه به این نگاه می کنی به همان اندازه به دیگری نگاه کن نه اینکه تمام توجّه خود را به آن فرد ثروتمند اختصاص دهی و فقیر و ضعیف را نادیده بگیری.هر گاه حتی در این جزئیات رعایت عدالت کنی،هرگز در امور مهم تر انتظار تبعیض و ظلم و جور و طرفداری از گروه خاصی،از تو نخواهند داشت.

این همان دستوری است که در برنامه های قضایی اسلام در مورد عدالت قاضی وارد شده که باید آن دو نفر که برای دادخواهی نزد قاضی حاضر می شوند کاملا به صورت یکسان با آنها رفتار شود.اگر بخواهند بنشینند،هر دو بنشینند و اگر بناست بایستند،هر دو بایستند،اگر قاضی به یکی سلام کند و تحیّت می گوید

به دیگری نیز سلام و تحیّت کند.اگر لحظاتی به یکی نگاه می کند به همان اندازه به دیگری نگاه کند.اصرار اسلام به رعایت این گونه دستورات برای پیشگیری از ظلم و ستم های فراتر است و ما تصور نمی کنیم در هیچ یک از قوانین قضایی و حکومتی دنیا یک چنین دقت هایی در مورد رعایت اصل عدالت شده باشد.

در حدیثی که مرحوم کلینی در کافی آورده است از امیر مؤمنان علیه السلام می خوانیم:

«مَنِ ابْتُلِیَ بِالْقَضَاءِ فَلْیُوَاسِ بَیْنَهُمْ فِی الْإِشَارَهِ وَ فِی النَّظَرِ وَ فِی الْمَجْلِسِ؛کسی که عهده دار قضاوت در میان مردم شد،باید در میان آنها در اشاره و در نگاه و در مجلس،مساوات برقرار سازد (و یکی را بر دیگری در هیچ چیز برتری ندهد)». {1) .کافی،ج 7،ص 413،ح 3.}

شبیه همین معنا در نامه 46 که برای بعضی از کارگزاران امام علیه السلام نوشته شده آمده است.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن دلیلی برای این دستور بیان کرده،می فرماید:

«زیرا خداوند از شما بندگان در مورد اعمال کوچک و بزرگ و آشکار و پنهان، بازخواست خواهد کرد،اگر کیفرتان کند شما استحقاق بیشتر از آن را دارید و اگر عفوتان نماید او کریم تر است»؛( فَإِنَّ اللّهَ تَعَالَی یُسَائِلُکُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ عَنِ الصَّغِیرَهِ مِنْ أَعْمَالِکُمْ وَ الْکَبِیرَهِ،وَ الظَّاهِرَهِ وَ الْمَسْتُورَهِ،فَإِنْ یُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ،وَ إِنْ یَعْفُ فَهُوَ أَکْرَمُ).

بخش دوم

اشاره

وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللّهِ أَنَّ الْمُتَّقِینَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْیَا وَ آجِلِ الْآخِرَهِ،فَشَارَکُوا أَهْلَ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ،وَ لَمْ یُشَارِکُوا أَهْلَ الدُّنْیَا فِی آخِرَتِهِمْ؛سَکَنُوا الدُّنْیَا بِأَفْضَلِ مَا سُکِنَتْ،وَ أَکَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُکِلَتْ،فَحَظُوا مِنَ الدُّنْیَا بِمَا حَظِیَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ،وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَهُ الْمُتَکَبِّرُونَ؛ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ؛وَ الْمَتْجَرِ الرَّابِحِ أَصَابُوا لَذَّهَ زُهْدِ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ،وَ تَیَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِیرَانُ اللّهِ غَداً فِی آخِرَتِهِمْ.لَا تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَهٌ،وَ لَا یَنْقُصُ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنْ لَذَّهٍ.

ترجمه

بدانید ای بندگان خدا که پرهیزکاران هم از دنیای زودگذر بهره گرفتند و هم از سرای آخرت،با اهل دنیا در دنیایشان شرکت جستند در حالی که با اهل دنیا در آخرت (تاریک) آنها شرکت نکردند آنها در دنیا بهترین مسکن (مسکن های ساده و دور از تکلف و زرق و برق) را برگزیدند و بهترین خوراک ها (خوراک ساده و حلال و مورد نیاز) را تناول کردند و همان لذتی را که متنعمان از دنیا بردند،نصیبشان شد و آنچه را جباران مستکبر از آن بهره گرفتند،بهره آنان گشت (زیرا زندگی ساده اینها لذت بخش تر از زندگی پر زرق و برق آنان بود) سپس آنها (پرهیزکاران) از این جهان با زاد و توشه کافی و تجارتی پر سود،به سوی سفر آخرت رفتند.از لذت زهد در دنیا بهره مند شدند و یقین کردند که در آخرت همسایگان خدایند،در سرایی که هر چه تقاضا کنند اجابت می شود و هیچ گونه لذتی از آنها دریغ نخواهد شد.

شرح و تفسیر: ساده زیست ها هم دنیا را دارند و هم آخرت را

ساده زیست ها هم دنیا را دارند و هم آخرت را

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود بحث جامعی درباره صفات پرهیزکاران و افتخارات و امتیازات آنها دارد تا درسی برای محمد بن ابی بکر و سایر مردم مصر باشد.

نخست می فرماید:«بدانید ای بندگان خدا که پرهیزکاران هم از دنیای زودگذر بهره گرفتند و هم از سرای آخرت،با اهل دنیا در دنیایشان شرکت جستند در حالی که با اهل دنیا در آخرت (تاریک) آنها شرکت نکردند»؛ (وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللّهِ أَنَّ الْمُتَّقِینَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْیَا وَ آجِلِ الْآخِرَهِ،فَشَارَکُوا أَهْلَ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ،وَ لَمْ یُشَارِکُوا {1) .ضمیر در«لم یشارکوا»به متقین و پرهیزکاران بر می گردد و مفهومش این است که پرهیزکاران در آخرتِ پر از عذاب دنیاپرستان شرکت ندارند؛ولی در چندین نسخ و نیز نسخه تصحیح شده نهج البلاغه«لم یشارکهم»آمده که بسیار مناسب تر است و مفهومش این است که اهل دنیا در آخرت پرهیزکاران شرکت ندارند در حالی که اهل دنیا در دنیای آنها به صورت معقول شریکند. }أَهْلَ الدُّنْیَا فِی آخِرَتِهِمْ).

آن گاه امام علیه السلام به شرح این معنا پرداخته و می فرماید:«آنها در دنیا بهترین مسکن (مسکن های ساده و دور از تکلف و زرق و برق) را برگزیدند و بهترین خوراک ها (خوراک ساده و حلال و مورد نیاز) را تناول کردند و همان لذتی را که متنعمان از دنیا بردند،نصیبشان شد و آنچه را جباران مستکبر از آن بهره گرفتند، بهره آنان گشت (زندگی ساده آنها لذت بخش تر از زندگی پر زرق و برق جباران بود)»؛ (سَکَنُوا الدُّنْیَا بِأَفْضَلِ مَا سُکِنَتْ،وَ أَکَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُکِلَتْ،فَحَظُوا مِنَ الدُّنْیَا بِمَا حَظِیَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ {2) .«مترف»همان گونه که در شرح نامه 10 گفتیم به معنای ثروتمندان مغرور و گردنکش است. }،وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَهُ الْمُتَکَبِّرُونَ).

مفهوم این سخن آن نیست که پرهیزکاران زهد پیشه،مانند اهل دنیا سفره های رنگین و کاخ های زیبا و لباس های زربفت برای خود تهیّه می بینند بلکه منظور

این است که آنها از آن زندگی ساده خود به همان اندازه لذت می برند که متنعمان، لذت می برند؛زیرا از یک سو به اندازه نیاز تهیه می کنند و انسان نیازمند هنگامی که به مقصود خود برسد بسیار لذت می برد همچون انسان گرسنه ای که به غذای ساده ای دست یابد و از سوی دیگر چون می دانند حلال است و رضای خدا در آن است و عقاب اخروی ندارد،با روحی آرام و فکری راحت و قلبی مطمئن از این مواهب ساده بهره می گیرند.

بسیارند کسانی که در یک خانه ساده و کوچک با وسایلی محدود و غذا و لباسی کم ارزش زندگی می کنند؛ولی بر اثر روحیات عالی،از زندگی خود کاملا راضی هستند و آرامش بی نظیری احساس می کنند و خود را بسیار خوشبخت می بینند در حالی که اکثر ثروتمندان که در کاخ های مجلل و با بهترین وسایل زندگی و سفره های بسیار رنگین روزگار می گذرانند،گرفتار پریشانی خاطر، اضطراب و گاه افسردگی و بیماری روانی هستند.تجربه این موضوع واقعیّت گفتار مولا علی علیه السلام را در جمله های بالا کاملا روشن می سازد.

اضافه بر اینها،پرهیزکاران چون زندگی کاملا ساده ای دارند به هنگام ترک دنیا حسرتی بر دل آنها نمی ماند؛ولی جباران متکبّر و مترَف با آن زندگی زیبا و پر زرق و برق به هنگام جدایی از دنیا بالاترین حسرت را دارند به خصوص اینکه اگر اعتقادی به آخرت داشته باشند می دانند وزر و وبال این همه ثروت ها به گردن آنها خواهد بود.

این بدر می رود از باغ به صد حسرت و داغ وان چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«سپس آنها (پرهیزکاران) از این جهان با زاد و توشه کافی و تجارتی پر سود،به سوی سفر آخرت رفتند.از لذت زهد در دنیا بهره مند شدند و یقین کردند که در آخرت همسایگان خدایند در

سرایی که هرچه تقاضا کنند اجابت می شود و هیچ گونه لذتی از آنها دریغ نخواهد شد»؛ (ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ {1) .«المبلّغ»در اینجا به معنای زاد و توشه ای است که انسان را به مقصد می رساند از ریشه«بلوغ»به معنای رسیدن گرفته شده. }،وَالْمَتْجَرِ الرَّابِحِ أَصَابُوا لَذَّهَ زُهْدِ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ،وَ تَیَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِیرَانُ اللّهِ {2) .«جیران اللّه»به معنای همسایگان خدا،معنای کنایی دارد،زیرا مسلم است خداوند خانه ای ندارد تا همسایه ای داشته باشد و اشاره به مقام قرب معنوی با پروردگار است. }غَداً فِی آخِرَتِهِمْ،لَا تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَهٌ،وَ لَا یَنْقُصُ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنْ لَذَّهٍ).

جمله« لَا تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَهٌ »اشاره به آیه شریفه« لَهُمْ فِیها فاکِهَهٌ وَ لَهُمْ ما یَدَّعُونَ» ؛برای آنها در بهشت میوه بسیار لذّت بخشی است،و هر چه بخواهند در اختیارشان خواهد بود» {3) .یس،آیه 57.}؛و جمله« وَ لَا یَنْقُصُ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنْ لَذَّهٍ »اشاره است به آیه شریفه« وَ لَکُمْ فِیها ما تَشْتَهِی أَنْفُسُکُمْ وَ لَکُمْ فِیها ما تَدَّعُونَ» ؛و برای شما هر چه دلتان بخواهد در بهشت فراهم است و هر چه طلب کنید به شما داده می شود». {4) .فصلت آیه،31.}

بعضی از شارحان و مترجمان نهج البلاغه جمله« لَا تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَهٌ وَ لَا یَنْقُصُ لَهُمْ نَصِیبٌ مِنْ لَذَّهٍ »را ناظر به حال متقیان در دنیا دانسته اند که دعاهای آنها بر اثر ایمان و حسن یقین و عمل مستجاب می شود و هیچ یک از لذات دنیا از آنها دریغ نخواهد شد؛ولی این تفسیر صحیح به نظر نمی رسد،زیرا این جمله دنبال جمله ای است که درباره آخرت سخن می گوید و آنچه درباره حال متقیان در دنیا بود در جمله های قبل آمده است و همان گونه که در بالا گفتیم این دو جمله اشاره به آیاتی از قرآن مجید است که ذکر شد.

بخش سوم

اشاره

فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ،وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ،فَإِنَّهُ یَأْتِی بِأَمْرٍ عَظِیمٍ، خَطْبٍ جَلِیلٍ،بِخَیْرٍ لَا یَکُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً أَوْ شَرٍّ لَا یَکُونُ مَعَهُ خَیْرٌ أَبَداً فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَی الْجَنَّهِ مِنْ عَامِلِهَا! وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَی النَّارِ مِنْ عَامِلِهَا! وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ،إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَکُمْ،وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَکَکُمْ،وَ هُوَ أَلْزَمُ لَکُمْ مِنْ ظِلِّکُمْ الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِیکُمْ؛وَ الدُّنْیَا تُطْوَی مِنْ خَلْفِکُمْ.فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِیدٌ،وَحَرُّهَا شَدِیدٌ،وَ عَذَابُهَا جَدِیدٌ.دَارٌ لَیْسَ فِیهَا رَحْمَهٌ،وَ لَا تُسْمَعُ فِیهَا دَعْوَهٌ وَ لَا تُفَرَّجُ فِیهَا کُرْبَهٌ وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ یَشْتَدَّ خَوْفُکُمْ مِنَ اللّهِ،وَ أَنْ یَحْسُنَ ظَنُّکُمْ بِهِ،فَاجْمَعُوا بَیْنَهُمَا،فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا یَکُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ عَلَی قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ،وَإِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً للّهِ ِ.

ترجمه

ای بندگان خدا! از مرگ و نزدیک بودنش بر حذر باشید و آمادگی های لازم را برای آن فراهم سازید،زیرا امری عظیم و حادثه ای پر اهمّیّت را به همراه می آورد (و آن اینکه) یا خیری به همراه دارد که هرگز شری در آن نیست و یا شری که هیچ گاه نیکی با آن نخواهد بود،پس چه کسی از عمل کننده برای بهشت،به بهشت نزدیک تر است و کدام فرد از عمل کننده برای آتش،به آتش و عذاب نزدیک تر می باشد.شما رانده ها و تعقیب شدگان مرگ هستید (و سرانجام صید می شوید) اگر بایستید شما را دستگیر خواهد کرد و اگر فرار کنید به شما خواهد رسید و مرگ از سایه شما با شما همراه تر است؛مرگ با موی پیشانی شما گره خورده و دنیا در پشت سر شما به سرعت در هم پیچیده می شود (و پایان عمر دور

نیست) بر حذر باشید از آتشی که عمقش زیاد،حرارتش شدید و عذابش پیوسته تجدید می شود،آنجا محلی است که در آن رحمت وجود ندارد و هیچ سخنی (و درخواستی) از کسی شنیده نمی شود و غم و اندوه هرگز برطرف نمی گردد،اگر می توانید خوفتان از خداوند شدید باشد و در عین حال (بسیار) به خدا حسن ظن داشته باشید (چنین کنید و) میان این دو جمع نمایید،زیرا حسن ظن بنده (خاص خدا) به پروردگار خویش به اندازه خوفش از اوست و آنها که بیش از همه به خدا حسن ظن دارند کسانی هستند که بیش از همه از (عذاب او) ترسانند (و خوف و رجای آنها کاملا یکسان است).

شرح و تفسیر: هشدارهای پی در پی

هشدارهای پی در پی

امام علیه السلام در این بخش از نامه بار دیگر به سراغ یک مطلب کلی و عام می رود که هم شامل مخاطبش محمد بن ابی بکر می شود و هم ناظر به همه مردم است در آغاز نامه که مرحوم سید رضی آن را نقل نکرده نیز آمده است که امام علیه السلام به محمد بن ابی بکر دستور داد که این نامه را برای همگان بخواند«ای بندگان خدا از مرگ و نزدیک بودنش بر حذر باشید و آمادگی های لازم را برای آن فراهم سازید،زیرا امری عظیم و حادثه ای پر اهمیت را به همراه می آورد (و آن اینکه) یا خیری به همراه دارد که هرگز شری در آن نیست و یا شری که هیچ گاه نیکی با آن نخواهد بود»؛ (فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ،وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ،فَإِنَّهُ یَأْتِی بِأَمْرٍ عَظِیمٍ،وَ خَطْبٍ {1) .«خطب»به معنای کار و حادثه مهم است ولی غالباً در حوادث ناخوشایند به کار می رود. }جَلِیلٍ،بِخَیْرٍ لَا یَکُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً،أَوْ شَرٍّ لَا یَکُونُ مَعَهُ خَیْرٌ أَبَداً).

بارها گفته اند و گفته ایم که اگر در هر چیز تردید باشد،در مرگ و پایان زندگی برای همه انسانها بدون استثنا شک و تردیدی نیست و با توجّه به اینکه مرگ را

آغاز حرکت به سوی آخرت می دانیم باید برای این سفر دور و دراز آماده شد و آنچه برای پیمودن سالم این راه لازم است فراهم کرد.

امام علیه السلام مرگ را از این نظر پر اهمّیّت و عظیم می شمرد که سرنوشت ساز است و انسان را به سوی یکی از دو سرنوشت می برد یا کانونی پر از خیر و سعادت و آرامش و سلامت که همان بهشت جاویدان خداست و یا کانونی پر از شر و بدبختی و عذاب است که هرگز نجاتی از آن امکان ندارد و چون انسان نمی داند جزء کدام یک از این دو گروه است باید شدیدا بر حذر باشد.

درباره تفاوت میان«امرٍ عظیمٍ»و«خَطبٍ جَلیلٍ»در حالی که هر دو قریب المعنا هستند؛شارحان نهج البلاغه تا آنجا که می دانیم سخنی در این باره نگفته اند؛ولی ممکن است«امر عظیم»اشاره به انتقال از این دنیا باشد؛انتقالی که بازگشتی در آن نیست و«خطب جلیل»اشاره به محاسبه اعمال و جزای بر آنها باشد.این احتمال نیز وجود دارد که«امر عظیم»اشاره به جمله«خیر لا یکون معه شر أبدا»و خطب جلیلی که مفهوم آن مصیبت سخت است اشاره به جمله«شر لا یکون معه خیر أبدا»باشد.

اینجا این سؤال پیش می آید که امام علیه السلام در این عبارت مردم را فقط به دو گروه تقسیم کرده است:گروهی که کاملاً سعادتمندند و در کانونی از خیر و برکت اند و هیچ گونه شر و بدی در آن راه ندارد و گروهی به عکس که غرق شرور و بدبختی ها هستند و هیچ خیری عاید آنها نمی شود؛در حالی که می دانیم گروه سومی نیز وجود دارند که مطابق تعبیر قرآن مجید:« خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَی اللّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ» ؛کسانی که کار خوب و بد را به هم آمیخته اند؛امید می رود که خداوند توبه آنها را بپذیرد؛به یقین خداوند آمرزنده و مهربان است». {1) .توبه،آیه 102.}

شارحان نهج البلاغه در برابر این سؤال پاسخ های مختلفی گفته اند که گاه بسیار آمیخته با تکلف است.روشن ترین پاسخ این است که امام علیه السلام در اینجا ناظر به افراد شاخصی است که در مسیر اطاعت یا عصیان گام بر می دارند و ناظر به همه افراد نیست؛به تعبیر دیگر،این حصر اضافی است نسبت به مؤمنان کامل الایمان و سردمداران کفر و ظلم،نه حصر حقیقی نسبت به همه.

در قرآن مجید نیز تعبیراتی همچون تعبیرات امام علیه السلام دیده می شود؛مثلاً در سوره هود می خوانیم:« فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ* فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النّارِ لَهُمْ فِیها زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ* خالِدِینَ فِیها... * وَ أَمَّا الَّذِینَ سُعِدُوا فَفِی الْجَنَّهِ خالِدِینَ فِیها ؛گروهی از آنها بدبخت و گروهی سعادتمندند اما کسانی که بدبخت شدند،در آتش اند و برای آنان در آنجا ناله های دردناک و نعره های طولانی است*...،جاودانه در آن خواهند ماند...*اما کسانی که سعادتمند شدند تا آسمانها و زمین برپاست، جاودانه در بهشت خواهند ماند». {1) .هود،آیه 105-108. }

در حدیثی از امام جواد علیه السلام از پدرانش نقل شده که فرمود:به امیر مؤمنان عرض کردند:مرگ را برای ما توصیف کن فرمود:از شخص آگاهی سؤال کردید:

«هُوَ أَحَدُ ثَلَاثَهِ أُمُورٍ یَرِدُ عَلَیْهِ إِمَّا بِشَارَهٌ بِنَعِیمِ الْأَبَدِ وَ إِمَّا بِشَارَهٌ بِعَذَابِ الْأَبَدِ وَ إِمَّا تَحْزِینٌ وَ تَهْوِیلٌ وَ أَمْرُهُ مُبْهَمٌ لَا تَدْرِی مِنْ أَیِّ الْفِرَقِ هُوَ فَأَمَّا وَلِیُّنَا الْمُطِیعُ لِأَمْرِنَا فَهُوَ الْمُبَشَّرُ بِنَعِیمِ الْأَبَد؛یکی از سه حالت به هنگام مرگ بر انسان وارد می شود یا بشارت به نعمت های جاودانی یا بشارت به عذاب جاودانی و یا حالت اندوه و ترس و سرنوشت مبهم که نمی داند سرانجام به کدام گروه ملحق خواهد شد اما دوستان ما که مطیع اوامر ما باشند (جزء گروه اوّلند و) بشارت به نعمت های جاودانی داده خواهند شد». {2) .بحارالانوار،ج 6،ص 154. }

در اواخر این روایت نیز آمده که بعضی از گروه سوم مدتی در دوزخ می مانند؛ سپس شفاعت اهل بیت شامل حال آنها می شود و گروهی بعد از مدتی طولانی مشمول شفاعت می شوند.

از اینجا روشن می شود آنچه ابن ابی الحدید از عبارات امام علیه السلام در اینجا به نفع مذهب خود استفاده کرده که«هر کس وارد دوزخ شد تا ابد در آن می ماند (و گنه کاران با کافران یکسانند و راه خروجی از عذاب الهی برای آنها نیست)،زیرا اگر راه نجاتی وجود داشت می بایست بفرماید:مرگ گاهی آغازگر شرّی است که به دنبالش ممکن است خیر باشد و چنین نفرموده است.» {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،صفحه 166. }این سخن نادرست است و با سایر کلمات امام علیه السلام و آیات متعدّدی از قرآن مجید ناسازگار می باشد؛ بلکه منظور امام در اینجا بیان حال دو گروه مؤمنان خالص و کافران است.اما کسانی که به تعبیر آیه شریفه 102 سوره توبه:« خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً ؛ اعمال نیک را با اعمال بد آمیخته اند»؛به یقین مورد توجّه امام علیه السلام در این عبارت نبوده است.

آن گاه امام علیه السلام شرط ورد در بهشت و سبب ورود در دوزخ را در دو جمله کوتاه بیان فرموده و می فرماید:«پس چه کسی از عمل کننده برای بهشت،به بهشت نزدیکتر است و کدام فرد از عمل کننده برای آتش،به آتش و عذاب نزدیکتر؟»؛ (فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَی الْجَنَّهِ مِنْ عَامِلِهَا،وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَی النَّارِ مِنْ عَامِلِهَا).

اشاره به اینکه اساس کار بر اعمال انسان ها گذارده شده است نه تمنیات و آرزوها؛این اعمال است که انسان را بهشتی یا دوزخی می کند و حتی شفاعت شفیعان در حاشیه قرار دارد.

قابل توجّه اینکه امام علیه السلام در اینجا می فرماید که عاملان بهشت از همه به بهشت نزدیک ترند و عاملان دوزخ به دوزخ و نمی فرماید:عاملان اعمال صالح

و عاصیان؛این کنایه لطیفی است که عمل صالح گویی بهشت است و معصیت گویی دوزخ است.

سپس امام علیه السلام به این نکته اشاره می فرماید که مرگ،هیچ کس را رها نمی کند و فرار از چنگال آن برای احدی ممکن نیست و چون چنین است باید آن را بسیار جدی گرفت؛می فرماید:«شما رانده شدگان و تعقیب شدگان مرگ هستید (و صید شدگان به وسیله آن) اگر بایستید شما را دستگیر خواهد کرد و اگر فرار کنید به شما خواهد رسید و مرگ از سایه شما با شما همراه تر است و با موی پیشانی شما گره خورده و دنیا در پشت سر شما به سرعت در هم پیچیده می شود (و پایان عمر دور نیست)»؛ (وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ {1) .«طرداء»جمع طرید و به گفته بعضی جمع«طریده»از ریشه«طرد»به معنای دور کردن گرفته شده و به معنای شخص تبعید شده یا صیدی که صیاد به دنبال آن می دود و پیوسته او را از خود دور می سازد نیز به کار رفته است. }الْمَوْتِ،إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَکُمْ،وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَکَکُمْ،وَ هُوَ أَلْزَمُ لَکُمْ مِنْ ظِلِّکُمْ الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِیکُمْ {2) .«نواصی»جمع«ناصیه»به معنای موی پیش سر است (نه به معنای پیشانی) بعضی از ارباب لغت که در اقلیت هستند«ناصیه»را به معنای قسمت پیش سر یا موهای آن تفسیر کرده اند و بعضی اصل را قسمت پیش سر می دانند و موی پیش سر را به مناسبت اینکه بر آن روییده ناصیه می گویند؛ولی موارد استعمال این لغت در قرآن مجید به خوبی نشان می دهد که معنای اوّل (موی پیش سر) مناسب تر است،زیرا هم در قرآن و هم در بسیاری از دعاها ناصیه با واژه اخذ (گرفتن) همراه شده و به یقین آنچه را می توان گرفت موی پیش سر است که طرف مقابل را وادار به تسلیم می کند نه خود پیش سر که قابل گرفتن نیست.در ضمن،اخذ به ناصیه در بسیاری از موارد،معنای کنایه دارد و آن سلطه بر شخص یا چیزی است. }،وَ الدُّنْیَا تُطْوَی مِنْ خَلْفِکُمْ).

تعبیر به« طُرَدَاءُ الْمَوْتِ »یکی از معانی آن صیدی است که صیاد به دنبال آن می رود و مفهومش این است که این صیاد به قدری چیره دست است که انسان ها که صید او هستند چه بایستند و چه فرار کنند آنها را خواهد گرفت و احدی از چنگال او رهایی نمی یابد.همان گونه که در قرآن مجید آمده است:« أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَهٍ» ؛هرجا باشید مرگ شما را در می یابد

هرچند در برجهای محکم باشید». {1) .نساء،آیه 78.}

جمله« هُوَ أَلْزَمُ لَکُمْ مِنْ ظِلِّکُمْ »اشاره به این است که عوامل مرگ،همیشه همراه انسان است همچون سایه که به دنبال انسان حرکت می کند،زیرا مرگ عوامل زیادی در درون وجود انسان دارد؛یک ایست کوتاه قلبی یا پاره شدن یکی از مویرگ های باریک مغز و یا پرت شدن کمی غذا در درون دستگاه تنفس، هر یک از اینها ممکن است عامل مرگ انسان شود.در بیرون وجود انسان نیز حوادث تلخ،زلزله ها،صاعقه ها،سیل ها،حشرات موذی،حیوانات خطرناک و امثال آن پیوسته زندگی انسان ها را تهدید می کنند و هرگز انسان نمی تواند به جایی برود که از عوامل درونی و برونی مرگ رهایی یابد.

تعبیر به«الزم»(ملازم تر و همراه تر) شاید به سبب این است که سایه در تاریکی شب با انسان نیست؛ولی عوامل مرگ شب و روز ندارد.

جمله« الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِیکُمْ ؛مرگ با موی پیش سر شما گره خورده»کنایه از این است که در برابر آن هیچ گونه مقاومت از سوی شما ممکن نیست؛مانند کسی که موهای پیش سر او را محکم بچسبند که هر گونه تحرک از او گرفته می شود.

قرآن مجید نیز درباره سرنوشت مجرمان در قیامت می فرماید:« «یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصِی وَ الْأَقْدامِ ؛مجرمان از چهره هایشان شناخته می شوند آن گاه آنها را با موهای پیش سر و پاهایشان می گیرند (و به دوزخ می افکنند)». {2) .الرحمن آیه،41.}

جمله« الدُّنْیَا تُطْوَی مِنْ خَلْفِکُمْ ؛دنیا پشت سر شما پیچیده می شود»اشاره لطیفی به این حقیقت است که انسان از هر مرحله زندگی که می گذرد،آن مرحله گویی همچون فرشی که پشت سر انسان پیچیده و جمع می شود قابل بازگشت

نیست؛پیران به جوانی باز نمی گردند و جوانان به کودکی؛بنابراین در واقع هر لحظه برای انسان مرگی است و حیات جدیدی،مرگی که بازگشت در آن تصور نمی شود.

امام علیه السلام بعد از بیان مشکلات مرگ و پایان زندگی و حوادث هولناکی که انسان در پیش دارد به سراغ شرح دوزخ و عذاب دردناک و گوناگون آن می پردازد و می فرماید:«(ای بندگان خدا) بر حذر باشید از آتشی که عمقش زیاد،حرارتش شدید و عذابش پیوسته تجدید می شود»؛ (فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِیدٌ وَ حَرُّهَا شَدِیدٌ،وَعَذَابُهَا جَدِیدٌ).

درباره عمق آتش دوزخ همین بس که در حدیثی آمده است:پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با جمعی از اصحابش در مسجد نشسته بودند ناگهان صدای عظیمی شنیدند و متوحش شدند.پیغمبر فرمود:«أ تعرفون ما هذه الهده؛می دانید این صدای عظیم مربوط به چیست؟»عرض کردند:خدا و رسولش آگاه ترند،فرمود:«حجر القی من اعلی جهنم منذ سبعین سنه الان وصل الی قعرها؛قطعه سنگی بود که از فراز جهنم هفتاد سال پیش سقوط کرده بود و الان به قعر دوزخ رسید و این صدا از آنجاست». {1) .منهاج البرائه،ج 19،ص 89 شبیه همین معنا در عوالی اللئالی،ج 1،ص 280 آمده است. }

و در مورد شدت آتش دوزخ همین بس که در حدیثی آمده است،آتش دوزخ را هفتاد بار خاموش کردند که به صورت آتش دنیا در آمد؛«إِنَّ نَارَکُمْ هَذِهِ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِینَ جُزْءاً مِنْ نَارِ جَهَنَّمَ وَ قَدْ أُطْفِئَتْ سَبْعِینَ مَرَّهً بِالْمَاءِ ثُمَّ الْتَهَبَتْ وَ لَوْ لَا ذَلِکَ مَا اسْتَطَاعَ آدَمِیٌّ أَنْ یُطِیقَهَا». {2) .بحارالانوار،ج 8،ص 288،ح 21.}

درباره عذاب های جدید و تازه دوزخ قرآن مجید بیان روشنی دارد؛ می فرماید:« کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ ؛هر گاه

پوست های تن آنها (در آن) بسوزد پوست های دیگری به جای آن برای آنها قرار می دهیم،تا کیفر (الهی) را بچشند». {1) .نساء،آیه 56. }

آن گاه حضرت می افزاید:«آنجا سرایی است که در آن رحمت وجود ندارد و هیچ سخنی (و درخواستی) از کسی شنیده نمی شود و غم و اندوه هرگز برطرف نمی گردد»؛ (دَارٌ لَیْسَ فِیهَا رَحْمَهٌ،وَ لَا تُسْمَعُ فِیهَا دَعْوَهٌ وَ لَا تُفَرَّجُ فِیهَا کُرْبَهٌ ).

در قرآن مجید می خوانیم:« وَ قالَ الَّذِینَ فِی النّارِ لِخَزَنَهِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّکُمْ یُخَفِّفْ عَنّا یَوْماً مِنَ الْعَذابِ... قالُوا فَادْعُوا وَ ما دُعاءُ الْکافِرِینَ إِلاّ فِی ضَلالٍ ؛و آنها که در آتشند به مأموران دوزخ می گویند:(از پروردگارتان بخواهید یک روز عذاب را از ما بردارد*...آنها می گویند:پس هر چه می خواهید (خدا را) بخوانید ولی دعای کافران (به اجابت نمی رسد و) جز در گمراهی نیست». {2) .غافر،آیه 49 و 50. }

در جایی دیگر از قرآن مجید می خوانیم:« وَ نادَوْا یا مالِکُ لِیَقْضِ عَلَیْنا رَبُّکَ قالَ إِنَّکُمْ ماکِثُونَ ؛آنها فریاد می کشند:«ای مالک دوزخ (ای کاش) پروردگارت ما را بمیراند (تا آسوده شویم)»می گوید:شما (در اینجا) ماندگار هستید». {3) .زخرف،آیه 77.}همچنین در جای دیگری از قرآن مجید می خوانیم:« وَ هُمْ یَصْطَرِخُونَ فِیها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَیْرَ الَّذِی کُنّا نَعْمَلُ أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْکُمْ ما یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَنْ تَذَکَّرَ وَ جاءَکُمُ النَّذِیرُ فَذُوقُوا فَما لِلظّالِمِینَ مِنْ نَصِیرٍ ؛آنها در دوزخ فریاد می زنند:پرودگارا! ما را بیرون آور تا عمل صالحی انجام دهیم غیر از آنچه انجام می دادیم (به آنها گفته می شود:) آیا شما را به اندازه ای که هرکس اهل تذکر است در آن متذکّر می شود عمر ندادیم و انذار کننده (الهی) به سراغ شما نیامد؟ اکنون بچشید که برای ستمکاران هیچ یاوری نیست». {4) .فاطر،آیه37. }

از کتاب تمام نهج البلاغه که همه نامه را ذکر کرده استفاده می شود که امام علیه السلام بعد از ذکر شرایط بسیار سخت و دردناک دوزخ به بخشی از نعمت های بهشتی و رحمت گسترده الهی اشاره می کند که مرحوم سید رضی به عنوان تلخیص از ذکر آن خودداری کرده است.

بر این اساس،امام علیه السلام در ادامه این نامه بعد از ذکر عذاب بسیار خوفناک دوزخ و مواهب بسیار امیدوار کننده بهشت،به بیان یک اصل مهم اسلامی؛یعنی لزوم جمع میان خوف و رجاء است پرداخته و می فرماید:«اگر می توانید خوفتان از خداوند شدید باشد و در عین حال (بسیار) به خدا حسن ظن داشته باشید (چنین کنید و) میان این دو جمع نمایید،زیرا حسن ظن بنده (خاص خدا) به پروردگار خویش به اندازه خوفش از اوست و آنها که بیش از همه به خدا حسن ظن دارند کسانی هستند که بیش از همه از (عذاب او) ترسانند (و میان خوف و رجای آنها تعادل کامل برقرار است)»؛ (وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ یَشْتَدَّ خَوْفُکُمْ مِنَ اللّهِ،وَ أَنْ یَحْسُنَ ظَنُّکُمْ بِهِ،فَاجْمَعُوا بَیْنَهُمَا،فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا یَکُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ عَلَی قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ،وَ إِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً للّهِ ِ).

در اینجا امام علیه السلام به مسأله مهم خوف و رجا اشاره فرموده و آنها را در حد توازن و تعادل برای مؤمنان لازم می شمارد،همان گونه که شرح آن را در بحث نکات خواهیم داد و این به آن جهت است که مخاطبان با شنیدن عذاب های شدید دوزخ که در کلام امام علیه السلام آمده از رحمت خدا مأیوس نشوند و با شنیدن نعمت های بی پایان بهشت،خود را ایمن از عذاب او نبینند.

نکته: تعادل دو بال خوف و رجا

تعادل دو بال خوف و رجا

رجا در واقع عامل حرکت به سوی سعادت و به منزله موتور محرّک

دستگاه های عظیم تولیدی است و خوف عامل بازدارنده در برابر طغیان ها و حرکات بی رویه است.همان گونه که وسیله نقلیه فاقد موتور،از حرکت باز می ماند و فاقد ترمز در برابر پرتگاه ها و جاده های خطرناک ایمنی ندارد،این دو در وجود هر انسانی باید به صورت متعادل باشند تا هم به سوی طاعات حرکت کند و هم از معاصی خودداری نماید.

اهمیت این دو به اندازه ای است که در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم:در وصایای لقمان مطالب شگفت انگیزی بود از جمله اینکه به فرزندش چنین گفت:از خداوند متعال آن گونه خائف باش که اگر تمام نیکی های جن و انس را به جا آورده باشی،از عذاب او (به علت پاره ای از لغزش ها) ترسان باشی و رجای تو نسبت به خداوند باید آن گونه باشد که اگر معاصی جن و انس را انجام داده باشی امید به رحمت او داشته باشی.هنگامی که امام صادق علیه السلام این حدیث را از لقمان نقل کرد فرمود:پدرم چنین می گفت:«إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ عَبْدٍ مُؤْمِنٍ إِلَّا [ وَ] فِی قَلْبِهِ نُورَانِ نُورُ خِیفَهٍ وَ نُورُ رَجَاءٍ لَوْ وُزِنَ هَذَا لَمْ یَزِدْ عَلَی هَذَا وَ لَوْ وُزِنَ هَذَا لَمْ یَزِدْ عَلَی هَذَا؛هیچ بنده مؤمنی نیست مگر اینکه که در قلبش دو نور است نور خوف و نور رجا اگر این یکی را وزن کنند ذره ای از آن یکی افزون تر نیست و اگر آن دیگر را وزن کنند ذره ای از این زیادتر نخواهد بود». {1) .کافی،ج 2،ص 67،باب الخوف و الرجاء،ح 1. }

ابن ابی الحدید بعد از آنکه در شرح عبارت امام علیه السلام می گوید:امام علیه السلام به محمد بن ابی بکر دستور می دهد که حسن ظن به خدا و خوف از او را در خود جمع کند و این مقام والایی است که جز صالحان آماده به آن نمی رسند حدیثی را از امام علی بن الحسین علیهما السلام نقل می کند که فرمود:«لو انزل اللّه عز و جل کتابا انه معذب رجلا واحدا لرجوت ان اکونه او انه راحم رجلا واحدا لرجوت ان اکونه؛اگر خداوند متعال آیه ای نازل کند که یک نفر را در عالم عذاب می کند،از آن بیم دارم

که آن یک نفر من باشم و اگر بگوید یک نفر را در همه عالم مورد رحمت قرار می دهد،امید دارم آن یک نفر من باشم». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 167. }

این تعبیرات به خوبی نشان می دهد که به هم خوردن تعادل خوف و رجا یا سبب غرور و دور ماندن از خدا می شود،یا یأس از رحمت او را به دنبال دارد که آن هم مانعی بر سر راه اطاعت و بندگی است.

بخش چهارم

اشاره

وَ اعْلَمْ-یَا مُحَمَّدُ بْنَ أَبِی بَکْرٍ-أَنِّی قَدْ وَلَّیْتُکَ أَعْظَمَ أَجْنَادِی فِی نَفْسِی أَهْلَ مِصْرَ،فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلَی نَفْسِکَ،وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِینِکَ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ لَکَ إِلَّا سَاعَهٌ مِنَ الدَّهْرِ،وَ لَا تُسْخِطِ اللّهَ بِرِضَی أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ،فَإِنَّ فِی اللّهِ خَلَفاً مِنْ غَیْرِهِ،وَ لَیْسَ مِنَ اللّهِ خَلَفٌ فِی غَیْرِهِ.صَلِّ الصَّلَاهَ لِوَقْتِهَا الْمُؤَقَّتِ لَهَا،وَ لَا تُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ،وَ لَا تُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لِاشْتِغَالٍ.وَ اعْلَمْ أَنَّ کُلَّ شَیْءٍ مِنْ عَمَلِکَ تَبَعٌ لِصَلَاتِکَ.

ترجمه

ای محمد بن ابی بکر! بدان که من تو را سرپرست و والی بزرگترین بخش و امّت از کشور (اسلام) نمودم و آن اهل مصرند،«بنابراین شایسته است که با خواسته های دلت مخالفت کنی (چرا که جهاد با نفس برترین جهاد است) بر تو لازم است که از دینت دفاع کنی هر چند بیش از یک ساعت از عمر تو باقی نمانده باشد.هرگز خداوند را برای جلب رضای کسی از مخلوقش به خشم نیاور چرا که خداوند جای همه کس را می گیرد و کسی نمی تواند جای او را بگیرد.

نماز را در اوقات خودش بجای آر نه آنکه به هنگام بیکاری در انجامش تعجیل کنی و نه آنکه به هنگام اشتغال به کار آن را تأخیر بیندازی و بدان تمام اعمالت تابع نماز تو خواهد بود (اگر نماز را آن گونه که باید و شاید و به طور کامل انجام دهی اعمال دیگرت سامان خواهد یافت و در قیامت نیز نخست به نمازت می نگرند سپس به سایر اعمالت).

شرح و تفسیر: مأمورین سنگین و پر اهمّیّت

مأمورین سنگین و پر اهمّیّت

امام علیه السلام در این بخش از خطبه،بار دیگر محمد بن ابی بکر را مخاطب ساخته و چهار دستور مهم به او می دهد.نخست به عنوان مقدمه می فرماید:«ای محمد بن ابی بکر! بدان که من تو را سرپرست و والی بزرگ ترین بخش و امّت از کشور (اسلام) نمودم و آن اهل مصرند»؛ (وَ اعْلَمْ-یَا مُحَمَّدُ بْنَ أَبِی بَکْرٍ-أَنِّی قَدْ وَلَّیْتُکَ أَعْظَمَ أَجْنَادِی فِی نَفْسِی أَهْلَ مِصْرَ).

اجناد جمع جند در اصل به معنای لشکر است ولی گاه به بخش های مختلف یک کشور یا به کسانی که در آن بخش زندگی می کنند نیز اطلاق می شود.به هر حال این جمله بخوبی نشان می دهد که امام علیه السلام برای اهل مصر اهمّیّت و احترام بسیاری قائل بود و آنها را بزرگترین گروه امّت اسلامی می دانست،زیرا مصر یک سرزمین بزرگ تاریخی،دارای تمدنی کهن و مردمی آگاه و باهوش و پر تلاش است.

آن گاه امام علیه السلام به بیان نخستین و مهم ترین توصیه خود می پردازد و می فرماید:

«بنابراین شایسته است که با خواسته های دلت مخالفت کنی (چرا که جهاد با نفس برترین جهاد است)»؛ (فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ {1) .«محقوق»از ریشه«حق»گرفته شده و در اینجا به معنای شایسته و سزاوار است. }أَنْ تُخَالِفَ عَلَی نَفْسِکَ).

جهاد با نفس بر همه لازم است ولی بر والیان و استانداران و فرمانداران لازم تر، زیرا آنان همیشه در معرض وسوسه های نفس و شیطان قرار دارند و اگر در این مبارزه مغلوب شوند،ظلم و فساد،مناطق تحت فرمانشان را فرا می گیرد.

سپس به بیان دومین دستور پرداخته می فرماید:«بر تو لازم است که از دینت دفاع کنی،هر چند بیش از یک ساعت از روزگار تو باقی نمانده باشد»؛ (وَ أَنْ تُنَافِحَ {2) .«تنافح»از ریشه«منافحه»به معنای دفاع از چیزی گرفته شده و ریشه آن«نفح»بر وزن«فتح»است که غالباً به معنای نسیم ملایم و بوی خوش می آید و گاه به معنای دفع کردن چیزی است و«منافحه»از همین معنا گرفته شده است. }

عَنْ دِینِکَ،وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ لَکَ إِلَّا سَاعَهٌ مِنَ الدَّهْرِ).

روشن است که بعد از جهاد اکبر که جهاد با نفس است برای حفظ دین باید به سراغ جهاد اصغر رفت که جهاد با دشمن است.امام علیه السلام در این قسمت به اندازه ای تأکید می کند که اگر تنها یک ساعت از عمر یا حکومت او باقی باشد در دفاع از دین دریغ ندارد و چیزی فروگذار نکند.

آن گاه به سراغ دستور سوم رفته می فرماید:«هرگز خداوند را برای جلب رضای کسی از مخلوقش به خشم نیاور،زیرا خداوند جای همه کس را می گیرد و کسی نمی تواند جای او را بگیرد»؛ (وَ لَا تُسْخِطِ اللّهَ بِرِضَی أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ،فَإِنَّ فِی اللّهِ خَلَفاً مِنْ غَیْرِهِ،وَ لَیْسَ مِنَ اللّهِ خَلَفٌ فِی غَیْرِهِ).

انسان بسیاری از اوقات بر سر دوراهی گرفتار می شود؛راهی به سوی رضای خدا می رود و راهی به سوی رضای خلق،در آنجا که خلق چیزی زاید بر حق خود را بخواهند در اینجا مؤمنان خالص از غیر آنها شناخته می شوند؛مؤمنان خالص در آن راه گام می گذارند که رضای خداست،زیرا می دانند که با جلب رضایت و حمایت او هیچ کس نمی تواند کاری بر خلاف آنها انجام دهد در حالی که اگر برای جلب رضای بعضی از زیاده خواهان،رضای خدا را زیر پا بگذارند،کاملا بی دفاع خواهند ماند.

آنچه را امام علیه السلام در سومین نصیحت به محمد بن ابی بکر فرمود،در روایت دیگر به عنوان یکی از نشانه های ایمان خالص آمده است.امام صادق علیه السلام می فرماید:«مِنْ صِحَّهِ یَقِینِ الْمَرْءِ الْمُسْلِمِ أَنْ لَا یُرْضِیَ النَّاسَ بِسَخَطِ اللّهِ؛از نشانه های سلامت ایمان مؤمن این است که رضایت مخلوق را به بهای به دست آوردن غضب پرودگار طلب نکند». {1) .کافی،ج 2،ص ح 57،2. }

تجربه نشان داده آنها که مرتکب این کار می شوند سرانجام هم رضایت خالق را از دست می دهند و هم رضایت مخلوق را و آنها که رضایت خالق را می طلبند، هر چند در پاره ای از موارد سبب خشم مخلوق شوند،سرانجام هم رضای خدا را به دست آورده اند و هم رضای مخلوق را.

از این فراتر در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده است:«مَنْ طَلَبَ رِضَا مَخْلُوقٍ بِسَخَطِ الْخَالِقِ سَلَّطَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَیْهِ ذَلِکَ الْمَخْلُوقَ؛کسی که خشنودی مخلوقی را با خشم پرودگار طلب کند سرانجام خداوند متعال آن مخلوق را بر سر او مسلط می کند (تا به او ستم نماید)». {1) .بحارالانوار،ج 74،ص 156،ح 132.}

سپس امام علیه السلام در چهارمین توصیه خود به محمد بن ابی بکر به مسأله نماز که از مهم ترین ارکان اسلام است،می پردازد و می فرماید:«نماز را در اوقات خودش بجای آر،نه آنکه به هنگام بیکاری در انجامش تعجیل کنی و نه آنکه به هنگام اشتغال به کار آن را تأخیر بیندازی و بدان تمام اعمالت تابع نماز تو خواهد بود (اگر نماز را آن گونه که باید و شاید و به طور کامل انجام دهی اعمال دیگرت سامان خواهد یافت و در قیامت نیز نخست به نمازت می نگرند سپس به سایر اعمالت)»؛ (صَلِّ الصَّلَاهَ لِوَقْتِهَا الْمُؤَقَّتِ لَهَا،وَ لَا تُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ،وَ لَا تُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لِاشْتِغَالٍ اعْلَمْ أَنَّ کُلَّ شَیْءٍ مِنْ عَمَلِکَ تَبَعٌ لِصَلَاتِکَ).

بسیاری از شارحان نهج البلاغه گفته اند امام علیه السلام در نخستین سفارش در مورد نماز به این نظر دارد که نماز را پیش از وقت (مثلاً نماز ظهر را پیش از ظهر و نماز صبح را قبل از طلوع فجر) به خاطر فراغت و بیکاری به جای نیاور؛ولی با توجّه به اینکه کمتر کسی دیده ایم و شنیده ایم که نماز خود را قبل از ظهر یا قبل از غروب و طلوع فجر به جا آورد،زیرا این مطلب بر همه حتی برای افراد کاهل نماز هم مسلم است که نماز قبل از وقت محتوایی ندارد،با توجّه به این نکته،احتمال دیگری در تفسیر این جمله هست که فرمایش امام علیه السلام ناظر به نماز

اوّل وقت و آخر وقت است؛می فرماید:چنان نباش که اگر بیکار باشی نماز را اوّل وقت بخوانی و اگر مشغول به کار باشی نماز را موکول به آخر وقت کنی،بلکه همیشه و در هر حال کار خود را تعطیل کن و نماز را در اوّل وقتش به جای آور.

در واقع اشاره به همان جمله معروف است که انسان به نمازش نگوید کار دارم بلکه به کارش بگوید نماز دارد.

به یقین تقید به نماز در اوّل وقت روح و جان و زندگی انسان را نورانی می کند و کارهای دیگر او از برکت نماز سامان می یابد.

در حدیثی از امام باقر علیه السلام نقل شده است:«إِنَّ الصَّلَاهَ إِذَا ارْتَفَعَتْ فِی أَوَّلِ وَقْتِهَا رَجَعَتْ إِلَی صَاحِبِهَا وَ هِیَ بَیْضَاءُ مُشْرِقَهٌ تَقُولُ حَفِظْتَنِی حَفِظَکَ اللّهُ وَ إِذَا ارْتَفَعَتْ فِی غَیْرِ وَقْتِهَا بِغَیْرِ حُدُودِهَا رَجَعَتْ إِلَی صَاحِبِهَا وَ هِیَ سَوْدَاءُ مُظْلِمَهٌ تَقُولُ ضَیَّعْتَنِی ضَیَّعَکَ اللّهُ؛هنگامی که نماز در اوّل وقت خوانده شود به سوی صاحبش باز می گردد در حالی که سفید و نورانی است و به او می گوید:مرا محفوظ داشتی خداوند تو را حفظ کند و هنگامی که در غیر وقت و بدون رعایت حدود انجام شود به صاحبش باز می گردد در حالی که سیاه و تاریک است و به او می گوید مرا ضایع کردی خدا تو را ضایع کند». {1) .کافی،ج 3،ص 268،باب من حافظ علی صلاته،ح 4. }

جمله«و اعلم...»همان گونه که در بالا اشاره شد دو معنا دارد یکی اینکه در دنیا سایر اعمال انسان تابع نماز اوست اگر نماز را به درستی انجام دهد از برکت نماز سایر اعمال او نیز به درستی انجام خواهد گرفت و دیگر اینکه در آخرت همان گونه که در روایات آمده نخستین چیزی که مورد حساب قرار می گیرد،نماز است و سپس سایر اعمال«إِنَّ أَوَّلَ مَا یُحَاسَبُ بِهِ الْعَبْدُ الصَّلَاهُ فَإِنْ قُبِلَتْ قُبِلَ مَا سِوَاهَا؛نخستین چیزی که بندگان با آن حساب می شوند نماز است اگر نماز مقبول شد بقیّه اعمال قبول می شود». {2) .همان مدرک. }

بخش پنجم

اشاره

وَ مِنْهُ:فَإِنَّهُ لَا سَوَاءَ،إِمَامُ الْهُدَی وَ إِمَامُ الرَّدَی وَ وَلِیُّ النَّبِیِّ،وَ عَدُوُّ النَّبِیِّ.

لَقَدْ قَالَ لِی رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إِنِّی لَا أَخَافُ عَلَی أُمَّتِی مُؤْمِناً وَ لَا مُشْرِکاً؛أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَیَمْنَعُهُ اللّهُ بِإِیمَانِهِ،وَ أَمَّا الْمُشْرِکُ فَیَقْمَعُهُ اللّهُ بِشِرْکِهِ.لَکِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ کُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ،عَالِمِ اللِّسَانِ،یَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ،وَ یَفْعَلُ مَا تُنْکِرُونَ.

ترجمه

در بخش دیگری از این نامه آمده است:امام هدایت و امام گمراهی هرگز یکسان نیستند همچنین دوستدار پیامبر و دشمن او با هم برابر نخواهند بود رسول خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود:من بر امتم نه از مؤمن می ترسم و نه از مشرک،چرا که مؤمن ایمانش او را از کار خلاف باز می دارد و مشرک را خداوند به وسیله شرکش (رسوا و) خوار و ذلیل می کند.تنها آنان که از شرشان بر شما می ترسم کسانی اند که در دل منافق اند،و در زبان به ظاهر دانا (و مؤمن)،سخنانی می گویند که شما می پسندید؛ولی اعمالی انجام می دهند که شما آن را زشت و ناپسند می شمارید.

شرح و تفسیر: تنها از این گروه بترسید

تنها از این گروه بترسید

در آخرین بخش از این نامه مطابق آنچه مرحوم سید رضی آورده (و از تعبیر به«منه»بر می آید که آنچه در نهج البلاغه آمده تمام نامه نبوده،بلکه بخش هایی از آن است) امام علیه السلام به نکته ای بسیار مهم و اساسی توجّه کرده و می فرماید:«امام

هدایت و امام گمراهی هرگز یکسان نیستند همچنین دوستدار پیامبر و دشمن او با هم برابر نخواهند بود»؛ (وَ مِنْهُ:فَإِنَّهُ لَا سَوَاءَ،إِمَامُ الْهُدَی وَ إِمَامُ الرَّدَی {1) .«الردی»از ریشه«ردی»بر وزن«رأی»به معنای هلاکت و یا سقوط از بلندی توأم با هلاکت است. }وَ وَلِیُّ النَّبِیِّ،وَ عَدُوُّ النَّبِیِّ).

روشن است که تعبیر به« إِمَامُ الْهُدَی »در این جمله اشاره به خود آن حضرت و تعبیر به« إِمَامُ الرَّدَی »اشاره به معاویه است که بر خلاف دستور پیامبر و خواسته قاطبه مسلمین پرچم مخالفت بر افراشت و جنگ های خونین و هلاکت بسیاری از مسلمین را سبب گردید.

واژه«امام»غالباً به معنای پیشوای حق است؛ولی گاه در پیشوای باطل هم به کار می رود.در قرآن مجید می خوانیم:« وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَدْعُونَ إِلَی النّارِ ؛و آنان [ فرعونیان] را پیشوایانی قرار دادیم که به سوی آتش (دوزخ) دعوت می کنند». {2) .قصص،آیه 41.}

دلیل تطبیق«إِمَامُ الرَّدَی»در جمله فوق بر معاویه علاوه بر قرائن حالیه صراحت بخش هایی از این نامه است که مرحوم سیّد رضی آن را نقل نکرده است؛در بخشی از این نامه طبق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده است می خوانیم:« ایاکم و دعوه الکذاب ابن هند ؛از خواسته ها و دعوت های این مرد دروغگو فرزند هند (جگر خوار) بپرهیزید».

آن گاه امام علیه السلام در تکمیل همین سخن به حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله استناد می جوید و می گوید:«رسول خدا صلی الله علیه و آله به من فرمود:من بر امتم نه از مؤمن می ترسم و نه از مشرک،چرا که مؤمن ایمانش او را از کار خلاف باز می دارد و مشرک را خداوند به وسیله سرکشی (رسوا و) خوار و ذلیل می کند.تنها آنان که از شرشان بر شما می ترسم کسانی اند که در دل منافقند و در زبان به ظاهر دانا،سخنانی می گویند که شما می پسندید؛ولی اعمالی انجام می دهند که شما آن را زشت

و ناپسند می شمارید»؛ (وَ لَقَدْ قَالَ لِی رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله إِنِّی لَا أَخَافُ عَلَی أُمَّتِی مُؤْمِناً وَ لَا مُشْرِکاً؛أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَیَمْنَعُهُ اللّهُ بِإِیمَانِهِ،وَ أَمَّا الْمُشْرِکُ فَیَقْمَعُهُ {1) .«یقمع»از ریشه«قمع»بر وزن«منع»به معنای بازداشتن و مغلوب ساختن و خوار کردن است. }اللّهُ بِشِرْکِهِ.وَ لَکِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ کُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ {2) .«جنان»به معنای قلب است و«جِنان»جمع«جنه»به معنای باغ و بهشت است و همه اینها از ریشه«جن»بر وزن «فن»به معنای مستور شدن گرفته شده و از آنجا که قلب در درون سینه مستور است و زمین باغ ها در زیر درختان مستور است،این واژه در مورد آنها به کار رفته است. }،عَالِمِ اللِّسَانِ،یَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ،وَ یَفْعَلُ مَا تُنْکِرُونَ).

این یک واقعیّت است که مؤمنان واقعی پشت و پناه اسلام و امّت اسلامی هستند و مشرکان شناخته شده به سبب شرکشان،مردم از آنها فاصله می گیرند و اگر بخواهند از درِ عداوت در آیند،مؤمنان به فرمان خداوند دست به دست هم می دهند و آنها را در هم می کوبند؛ولی مشکل بزرگ جامعه اسلامی و هر جامعه ای دشمنانی هستند که لباس دوستی بر تن می کنند،همان افراد دو چهره ای که چهره زیبایی از خود نشان می دهند و چهره زشت درونی خود را مستور می دارند،در میان صفوف مسلمین رفت و آمد دارند و از اسرار آنها آگاه می شوند و هر جا بتوانند از پشت به آنها خنجر می زنند.آیات الهی و سنّت پیامبر صلی الله علیه و آله را دست آویز خود قرار می دهند؛ولی در عمل بر خلاف رفتار می کنند.

مصداق بارز این سخن در زمان علی علیه السلام،معاویه و اطرافیانش بودند که به نام خونخواهی عثمان که ظاهراً جانشین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود،قیام کردند و به هنگام ناچاری قرآن ها را بر سر نیزه ها بالا بردند.نماز می خواندند و در نماز جمعه سخنان زیبا و موافق کتاب و سنّت می گفتند؛ولی برای تضعیف امام هدایت؛ علی علیه السلام که هم از سوی خدا منسوب شده بود و هم از سوی خلق،هیچ فرصتی را از دست نمی دادند.از قتل بی گناهان و غارت اموال مسلمین و شبیخون زدن به مناطق مرزی عراق ابا نداشتند و با استفاده از این روش سرانجام توانستند بر جای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تکیه زنند و اسلام را به قهقرا ببرند.

نکته ها

1-خطر منافقان

امام علیه السلام در این نامه از خطر مهمی که محمد بن ابی بکر و جامعه مردم مصر، بلکه همه جوامع اسلامی را تهدید می کند؛یعنی خطر منافقان سخن به میان آورده و مردم را به سه گروه تقسیم می کند:مؤمن،مشرک و منافق سپس می فرماید:مؤمنان هیچ خطری برای جامعه اسلامی ندارند زیرا ایمانشان به آنها اجازه نمی دهد دست به کاری بزنند که خطری برای اسلام و مسلمین ایجاد کند و مشرکان معاند که به اصطلاح شمشیر را از رو بسته اند خطر آنها نیز چندان مهم نیست،زیرا شناخته شده اند و مسلمانان باایمان،مراقب توطئه های آنها هستند؛ اما مشکل مهم از سوی منافقان است کسانی که در میان اهل ایمان زندگی می کنند و به اصطلاح شمشیر را زیر لباس بسته اند،سخنانی می گویند که خوشایند مؤمنان است و افکار و عواطف آنها را به سوی خودشان جلب و جذب می کنند؛ اما در لحظات حساس و در هر زمان که فرصتی به دست آورند زهر خود را می ریزند و ضربه به اسلام و مسلمین می زنند.

گر چه آنها نفاق خود را مکتوم می دارند و تخریب را به صورت پنهانی انجام می دهند ولی چنان نیستند که نتوان آنها را با دقت تشخیص داد.قرآن مجید علائم متعدّدی برای شناخت اهل نفاق در سوره«بقره»و سوره«منافقون»بیان فرموده که با دقت در آن می توان آنها را شناخت و از خطرات آنها مصون ماند.

درباره ریشه های نفاق و برنامه ریزی دقیق منافقان و نفاق در طول تاریخ و خطرات این گروه بحث های مشروحی در خطبه 194 (جلد هفتم از صفحه 606 تا 619) بیان شده است و همچنین در ذیل خطبه 210 بیان شده است.

2-نامه ای عجیب از معتضد عباسی

از شگفتی های دوران عباسیان نامه ای است که معتضد عباسی به صورت -

بخش نامه ای مستدل برای نواحی مختلف فرستاد.این نامه را مورخ معروف، طبری در حوادث سال 284 در تاریخ خود نقل کرده و کامل ابن اثیر (هر چند با لحن مخالف) به آن اشاره کرده است و ما آن را از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید که از آن تلخیص خوبی دارد نقل می کنیم.

ابن ابی الحدید در جلد 15 از شرح نهج البلاغه خود در ذیل همین نامه امام علیه السلام به محمد بن ابی بکر می نویسد:طبری چنین می گوید:در این سنه (سنه 284) معتضد عباسی تصمیم گرفت لعن معاویه را بر تمام منابر گسترش دهد و دستور داد نامه ای نوشتند (مستدل) که برای مردم خوانده شود.وزیرش عبید اللّه بن سلیمان او را از ایجاد تنش در میان گروهی از مردم بر حذر داشت و گفت:ممکن است این کار به فتنه بینجامد؛ولی معتضد اعتنایی به سخنان او نکرد.

نخستین چیزی که معتضد به آن ابتدا کرد این بود که مردم مشغول کار خود باشند و از اجتماعات بپرهیزند و عصبیت را کنار بگذارند و به عنوان شهادت دادن،نزد سلطان نروند مگر اینکه از آنها خواسته شود و داستان سرایان را از نشستن بر سر جاده ها (و گردآوری مردم در اطراف خود) منع کنند و دستور داد نسخه هایی از این نامه تهیّه شود و در دو طرف بغداد در محلات و کوچه ها و بازارها روز چهارشنبه بیست و چهارم جمادی الاولیِ همان سال برای مردم بخوانند سپس روز جمعه از آن خودداری کنند و از اجتماع مردم به صورت گروهی در دو مسجد معروف بغداد جلوگیری کنند و به سقاهایی که در آن دو مسجد به مردم آب می دادند،سفارش شد که برای معاویه طلب رحمت نکنند چون قبلاً عادت آنها بر این بود که به هنگام آب دادن برای او طلب رحمت می کردند.

به هر حال روز جمعه نامه خوانده نشد،هر چند مردم انتظار داشتند آن را استماع کنند.در این هنگام وزیر معتضد«عبیداللّه بن سلیمان»متوسل به قاضی یوسف شد که حیله ای بیندیشد و معتضد را از این کار منصرف نماید.قاضی یوسف به

سراغ معتضد رفت و گفت من از این می ترسم که توده مردم با شنیدن این نامه حرکتی اعتراض آمیز آغاز کنند.معتضد گفت:من با شمشیر آنها را بر سر جای خود می نشانم.قاضی گفت:با آل ابو طالب چه خواهی کرد؟ آنها از این موقعیت استفاده می کنند و در همه جا مردم را به سوی خود دعوت می نمایند و به یقین توجّه مردم به آنها بیشتر از توجّه به بنی العباس است.معتضد با شنیدن این سخن ساکت شد و پاسخی نداد و بعد از آن اقدامی در این زمینه نکرد.

نامه بسیار مفصل و مستدل است و بخشی از آن چنین است:«خبرهایی به امیر مؤمنان (منظور در اینجا معتضد عباسی است) رسیده که گروهی از مردم گرفتار اشتباهاتی در دین خود و فسادی در عقاید و تعصب هایی نابجا شده اند که عامل اصلی آن پیشوایان ضلالت بوده اند و از این رو سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله را رها کرده و به بدعت ها روی آورده اند.

این جریان بر امیر مؤمنان سخت آمده و سکوت در برابر آن را جایز نشمرده و آن را مخالف وظایف دینی خود دیده که باید در برابر انحرافات ساکت ننشیند و برای ارشاد جاهلان و اقامه حجت در مقابل معاندان قیام کند.

به همین دلیل امیرالمؤمنین (معتضد) به شما مسلمانان خبر می دهد که خداوند متعال،پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را به آیینش مبعوث ساخت و به او فرمان داد که فرمان او را اجرا کند.آن حضرت از خانواده خود شروع کرد؛گروهی ایمان آوردند و دعوت او را پذیرفتند و سر بر فرمانش نهادند و گروهی به مخالفت برخاستند و از هر گونه کارشکنی فروگذاری نکردند-سپس بعد از ذکر اعمال این دو گروه با عباراتی جالب و زیبا چنین ادامه می دهد-بدترین دشمن پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و کسی که از همه بیشتر مخالفت می کرد و سر آغاز هر جنگ و عداوتی بود و آغازگر هر فتنه ای محسوب می شد و هر پرچمی بر ضد اسلام برافراشته می شد،صاحب و رهبر و رییس آن ابوسفیان و پیروانش از بنی امیّه ملعون در

کتاب خدا و بر زبان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در مواقف متعدّد بودند.سر انجام اسلام پیشی گرفت و این دشمن سرسخت مغلوب و منکوب شد و به ناچار در برابر اسلام تسلیم گشت در حالی که قلبش اسلام را نپذیرفته بود و شرک و کفر را در دل پنهان می داشت.خداوند در قرآن مجید درباره آنها فرموده:« وَ الشَّجَرَهَ الْمَلْعُونَهَ فِی الْقُرْآنِ » {1) .اسراء،آیه 60.}و همه اتفاق دارند که این شجره ملعونه همان بنی امیّه هستند و در سنّت نبوی که راویان ثقه آن را نقل کرده اند،وارد شده که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله روزی ابوسفیان را بر چهارپایی سوار دید که معاویه زمام آن را در دست داشت و یزید (برادر معاویه) آن چهارپا را می راند.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:«لَعَنَ اللّهُ الرَّاکِبَ وَ الْقَائِدَ وَ السَّائِق؛خدا لعنت کند سوار و زمامدار و کسی که آن را از پشت سر می راند».

نیز راویان روایت کرده اند که در روز بیعت عثمان،ابوسفیان-که در آن زمان نابینا شده بود (و حاضران در مجلس) که گمان می کرد همه از بنی امیّه هستند - صدا زد:«تَلَقَّفُوهَا یَا بَنِی عَبْدِ شَمْسٍ تَلَقُّفَ الْکُرَهِ فَوَ اللّهِ مَا مِنْ جَنَّهٍ وَ لَا نَار؛ای فرزندان عبد شمس-ای بنی امیّه-خلافت را همچون گوی از میدان بربایید به خدا سوگند نه بهشتی در کار است و نه دوزخی»و این عبارت به یقین کفر صریح است که لعنت الهی شامل حال گوینده آن می شود.

در روایت دیگری آمده است که ابوسفیان روز فتح مکّه بلال را بر بام کعبه دید-هنوز نابینا نشده بود-که مشغول اذان است و می گوید:«اشهد أنّ محمّداً رسول اللّه»؛ابو سفیان گفت:خوشا به حال عتبه بن ربیعه (یکی از بستگان ابوسفیان که در جنگ بدر کشته شده بود) که از دنیا رفت و چنین منظره ای را ندید.

و در روایت دیگری آمده که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله خواب وحشتناکی دید و ناراحت شد؛می گویند بعد از این خواب پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله خندان دیده نشد،زیرا در خواب دیده بود عده ای از بنی امیّه مانند میمون ها به روی منبرش بالا می روند و پایین می آیند.

در روایت دیگری آمده،روزی پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:«از این گذرگاه کوه که می بینی به زودی مردی بیرون می آید که بر مذهب من محشور نخواهد شد» ناگهان معاویه ظاهر شد.

در حدیث دیگری آمده است که پیغمبر فرمود:«إِذَا رَأَیْتُمْ مُعَاوِیَهَ یَخْطُبُ عَلَی مِنْبَرِی فَاقْتُلُوه؛هنگامی که معاویه را بر منبر من ببینید او را به قتل برسانید»و روایات کوبنده دیگری درباره معاویه که در کتب معروف نقل شده است.

سپس در ادامه این نامه داستان شهادت عمار یاسر به وسیله لشکر شام نقل شده که پیغمبر صلی الله علیه و آله خطاب به او فرموده بود:«گروه طغیان گر تو را می کشند در حالی که تو آنها را به بهشت می خوانی و آنها تو را به دوزخ دعوت می کنند».

آنگاه به شهادت گروهی از صلحا و بزرگان اسلام از نیکان اصحاب و تابعین و اهل فضیلت و دین،به دست معاویه به طور مشروح اشاره می کند،افرادی مانند«عمرو بن حمق خزاعی»و«حجر بن عدی الکندی».

سپس به معرفی فرزندش یزید،آن شراب خوار مستِ میمون باز اشاره کرده و جنایت معاویه را در گرفتن بیعت برای او با قهر و غلبه و تهدید و تطمیع،یادآور می شود.

آن گاه به بخشی از کفریات یزید می پردازد از جمله تمسک او به شعر ذیل که آشکارا دم از کفر و شرک و بی ایمانی می زند آنجا که می گوید:

لَیْتَ أَشْیَاخِی بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الْأَسَل

ای کاش نیاکان من که در میدان بدر بودند،ناله خزرج را از ضربات نیزه ها

مشاهده می کردند. {1) .اصل این شعر از«عبداللّه زبعراء»است که از دشمنان سرسخت رسول خدا صلی الله علیه و آله بود که در روز احد بعد از شهادت گروهی از مسلمین که از طایفه خزرج بودند این شعر را با اشعار دیگری سرود و یزید آن را تطبیق بر حاثه کربلا کرد و منظورش این بود که ای کاش نیاکان من از بنی امیّه امروز بودند و ناله و زاری اهل بیت امام حسین علیهم السلام و یارانش را مشاهده می کردند. طبری ابیات دیگر یزید را نیز در کتاب خود نقل کرده که در متن نامه معتضد وجود داشته است هر چند ابن ابی الحدید در تلخیص خود آن را حذف کرده و از جمله آن ابیات این است: فاحلوا و استحلوا فرحا ثم قالوا یا یزید لا تشل لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل «نیاکان من اگر این کار مرا می دیدند هلهله می کردند و فریاد شوق برمی کشیدند و می گفتند:ای یزید دست مریزاد.بنی هاشم داعیه سلطنت داشتند و (آن را به نام دین و آیین خدا وانمود کردند) نه خبری از سوی خدا آمده و نه وحیی نازل شده است. }

سپس در ادامه می افزاید:اضافه بر اینها بنی مروان (شاخه ای از بنی امیّه) احکام خدا را آشکارا دگرگون یا تعطیل کردند؛اموال بیت المال را در میان خود تقسیم نمودند؛احترام حرم مکّه را سلب کردند و از هر گونه تخریب و آتش سوزی در خانه خدا ابا نداشتند و پناهندگان به آن را کشتند و زمین را از جور و عدوان پر کردند و ظلم آنها همه بلاد را فرا گرفت تا آنکه خشم خدا بر آنها فرود آمد و قهر و غضب الهی بر آنان نازل شد.گروهی از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله برخاستند و از آنها انتقام گرفتند و بدین وسیله،خون آنها و پدران مرتدّشان ریخته شد و خداوند ظالمان را ریشه کن ساخت.

آن گاه در ادامه این نامه می افزاید:ای مردم! اوامر الهی را اطاعت کنید آنجا که می فرماید:« إِنَّ اللّهَ لَعَنَ الْکافِرِینَ وَ أَعَدَّ لَهُمْ سَعِیراً » {2) .احزاب،آیه 64.}و نیز می فرماید:« أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ» {3) .بقره،آیه 159.}بنابراین بر شما ای مردم! لازم است کسی را که خدا و رسولش او را لعن کرده،لعن کنید.

آن گاه ابوسفیان و معاویه و یزید و مروان بن حکم و فرزندان و نوه های آنها را لعن می کند و می افزاید:«اللَّهُمَّ الْعَنْ أَئِمَّهَ الْکُفْرِ وَ قَادَهَ الضَّلَالِ وَ أَعْدَاءَ الدِّینِ مُجَاهِدِی الرَّسُولِ وَ مُعَطِّلِی الْأَحْکَامِ وَ مُبَدِّلِی الْکِتَابِ وَ مُنْتَهِکِی الدَّمِ الْحَرَامِ؛ خداوندا پیشوایان کفر و رهبر ضلالت و دشمنان دین و آنها که با رسولت جنگ کردند و احکامت را تعطیل نمودند و کتابت را تحریف کردند و خون بی گناهان را ریختند،لعن و نفرین فرما».

آنچه در بالا آمد بخش فشرده ای از نامه طولانی«معتضد عباسی»است که در منابع معروف تاریخی نقل شده است. {1) .تاریخ طبری،ج 8،ص 182-189 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص173-180. }

بدیهی است که نقل نامه«معتضد باللّه»به معنای تأیید تمام کارهایش در دوران خلافتش نیست.

این نکته نیز قابل توجّه است که مخالفت وزیر معتضد«عبیداللّه بن سلیمان»با نشر این نامه به این سبب بود که در حالاتش نوشتند:«کان منحرفاً عن علی علیه السلام؛با امیر مؤمنان علی علیه السلام مخالف بود»و مسأله شورش مردم بهانه ای بیش نبود.

نامه28: افشای ادّعاهای دروغین معاویه/فضائل بنی هاشم/مظلومیت امام علی علیه السلام

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه جوابا

(جواب نامه معاویه: که یکی از نیکوترین نامه های امام است که پس از جنگ جمل در سال 36 هجری نوشته شد)

متن نامه

قال الشریف و هو من محاسن الکتب

أَمّا بَعدُ فَقَد أتَاَنیِ کِتَابُکَ تَذکُرُ فِیهِ اصطِفَاءَ اللّهِ مُحَمّداً ص لِدِینِهِ وَ تَأیِیدَهُ إِیّاهُ لِمَن أَیّدَهُ مِن أَصحَابِهِ فَلَقَد خَبّأَ لَنَا الدّهرُ مِنکَ عَجَباً إِذ طَفِقتَ تُخبِرُنَا بِبَلَاءِ اللّهِ تَعَالَی عِندَنَا وَ نِعمَتِهِ عَلَینَا فِی نَبِیّنَا فَکُنتَ فِی ذَلِکَ کَنَاقِلِ التّمرِ إِلَی هَجَرَ أَو داَعیِ مُسَدّدِهِ إِلَی النّضَالِ وَ زَعَمتَ أَنّ أَفضَلَ النّاسِ فِی الإِسلَامِ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ فَذَکَرتَ أَمراً إِن تَمّ اعتَزَلَکَ

ص: 385

کُلّهُ وَ إِن نَقَصَ لَم یَلحَقکَ ثَلمُهُ وَ مَا أَنتَ وَ الفَاضِلَ وَ المَفضُولَ وَ السّائِسَ وَ المَسُوسَ وَ مَا لِلطّلَقَاءِ وَ أَبنَاءِ الطّلَقَاءِ وَ التّمیِیزَ بَینَ المُهَاجِرِینَ الأَوّلِینَ وَ تَرتِیبَ دَرَجَاتِهِم وَ تَعرِیفَ طَبَقَاتِهِم هَیهَاتَ لَقَد حَنّ قِدحٌ لَیسَ مِنهَا وَ طَفِقَ یَحکُمُ فِیهَا مَن عَلَیهِ الحُکمُ لَهَا أَ لَا تَربَعُ أَیّهَا الإِنسَانُ عَلَی ظَلعِکَ وَ تَعرِفُ قُصُورَ ذَرعِکَ وَ تَتَأَخّرُ حَیثُ أَخّرَکَ القَدَرُ فَمَا عَلَیکَ غَلَبَهُ المَغلُوبِ وَ لَا ظَفَرُ الظّافِرِ وَ إِنّکَ لَذَهّابٌ فِی التّیهِ رَوّاغٌ عَنِ القَصدِ أَ لَا تَرَی غَیرَ مُخبِرٍ لَکَ وَ لَکِن بِنِعمَهِ اللّهِ أُحَدّثُ أَنّ قَوماً استُشهِدُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ تَعَالَی مِنَ المُهَاجِرِینَ وَ الأَنصَارِ وَ لِکُلّ فَضلٌ حَتّی إِذَا استُشهِدَ شَهِیدُنَا قِیلَ سَیّدُ الشّهَدَاءِ وَ خَصّهُ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله بِسَبعِینَ تَکبِیرَهً عِندَ صَلَاتِهِ عَلَیهِ أَ وَ لَا تَرَی أَنّ قَوماً قُطّعَت أَیدِیهِم فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لِکُلّ فَضلٌ حَتّی إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِم قِیلَ الطّیّارُ فِی الجَنّهِ وَ ذُو الجَنَاحَینِ وَ لَو لَا مَا نَهَی اللّهُ عَنهُ مِن تَزکِیَهِ المَرءِ نَفسَهُ لَذَکَرَ ذَاکِرٌ فَضَائِلَ جَمّهً تَعرِفُهَا قُلُوبُ المُؤمِنِینَ وَ لَا تَمُجّهَا آذَانُ السّامِعِینَ فَدَع عَنکَ مَن مَالَت بِهِ الرّمِیّهُ فَإِنّا صَنَائِعُ رَبّنَا وَ النّاسُ بَعدُ صَنَائِعُ لَنَا لَم یَمنَعنَا قَدِیمُ عِزّنَا وَ لَا عاَدیِ ّ طَولِنَا عَلَی قَومِکَ

ص: 386

أَن خَلَطنَاکُم بِأَنفُسِنَا فَنَکَحنَا وَ أَنکَحنَا فِعلَ الأَکفَاءِ وَ لَستُم هُنَاکَ وَ أَنّی یَکُونُ ذَلِکَ وَ مِنّا النّبِیّ وَ مِنکُمُ المُکَذّبُ وَ مِنّا أَسَدُ اللّهِ وَ مِنکُم أَسَدُ الأَحلَافِ وَ مِنّا سَیّدَا شَبَابِ أَهلِ الجَنّهِ وَ مِنکُم صِبیَهُ النّارِ وَ مِنّا خَیرُ نِسَاءِ العَالَمِینَ وَ مِنکُم حَمّالَهُ الحَطَبِ فِی کَثِیرٍ مِمّا لَنَا وَ عَلَیکُم فَإِسلَامُنَا قَد سُمِعَ وَ جَاهِلِیّتُنَا لَا تُدفَعُ وَ کِتَابُ اللّهِ یَجمَعُ لَنَا مَا شَذّ عَنّا وَ هُوَ قَولُهُ سُبحَانَهُ وَ تَعَالَیوَ أُولُوا الأَرحامِ بَعضُهُم أَولی بِبَعضٍ فِی کِتابِ اللّهِ وَ قَولُهُ تَعَالَیإِنّ أَولَی النّاسِ بِإِبراهِیمَ لَلّذِینَ اتّبَعُوهُ وَ هذَا النّبِیّ وَ الّذِینَ آمَنُوا وَ اللّهُ ولَیِ ّ المُؤمِنِینَفَنَحنُ مَرّهً أَولَی بِالقَرَابَهِ وَ تَارَهً أَولَی بِالطّاعَهِ وَ لَمّا احتَجّ المُهَاجِرُونَ عَلَی الأَنصَارِ یَومَ السّقِیفَهِ بِرَسُولِ اللّهِ ص فَلَجُوا عَلَیهِم فَإِن یَکُنِ الفَلَجُ بِهِ فَالحَقّ لَنَا دُونَکُم وَ إِن یَکُن بِغَیرِهِ فَالأَنصَارُ عَلَی دَعوَاهُم وَ زَعَمتَ أنَیّ لِکُلّ الخُلَفَاءِ حَسَدتُ وَ عَلَی کُلّهِم بَغَیتُ فَإِن یَکُن ذَلِکَ کَذَلِکَ فَلَیسَتِ الجِنَایَهُ عَلَیکَ فَیَکُونَ العُذرُ إِلَیکَ وَ تِلکَ شَکَاهٌ ظَاهِرٌ عَنکَ عَارُهَا وَ قُلتَ إنِیّ کُنتُ أُقَادُ کَمَا یُقَادُ الجَمَلُ المَخشُوشُ حَتّی أُبَایِعَ

ص: 387

وَ لَعَمرُ اللّهِ لَقَد أَرَدتَ أَن تَذُمّ فَمَدَحتَ وَ أَن تَفضَحَ فَافتَضَحتَ وَ مَا عَلَی المُسلِمِ مِن غَضَاضَهٍ فِی أَن یَکُونَ مَظلُوماً مَا لَم یَکُن شَاکّاً فِی دِینِهِ وَ لَا مُرتَاباً بِیَقِینِهِ وَ هَذِهِ حجُتّیِ إِلَی غَیرِکَ قَصدُهَا وَ لکَنِیّ أَطلَقتُ لَکَ مِنهَا بِقَدرِ مَا سَنَحَ مِن ذِکرِهَا ثُمّ ذَکَرتَ مَا کَانَ مِن أمَریِ وَ أَمرِ عُثمَانَ فَلَکَ أَن تُجَابَ عَن هَذِهِ لِرَحِمِکَ مِنهُ فَأَیّنَا کَانَ أَعدَی لَهُ وَ أَهدَی إِلَی مَقَاتِلِهِ أَ مَن بَذَلَ لَهُ نُصرَتَهُ فَاستَقعَدَهُ وَ استَکَفّهُ أَم مَنِ استَنصَرَهُ فَتَرَاخَی عَنهُ وَ بَثّ المَنُونَ إِلَیهِ حَتّی أَتَی قَدَرُهُ عَلَیهِ کَلّا وَ اللّهِ لَقَد یَعلَمُ اللّهُ المُعَوّقِینَ مِنکُم وَ القائِلِینَ لِإِخوانِهِم هَلُمّ إِلَینا وَ لا یَأتُونَ البَأسَ إِلّا قَلِیلًا. وَ مَا کُنتُ لِأَعتَذِرَ مِن أنَیّ کُنتُ أَنقِمُ عَلَیهِ أَحدَاثاً فَإِن کَانَ الذّنبُ إِلَیهِ إرِشاَدیِ وَ هدِاَیتَیِ لَهُ فَرُبّ مَلُومٍ لَا ذَنبَ لَهُ وَ قَد یَستَفِیدُ الظّنّهَ المُتَنَصّحُ وَ مَا أَرَدتُإِلّا الإِصلاحَ مَا استَطَعتُ وَ ما توَفیِقیِ إِلّا بِاللّهِ عَلَیهِ تَوَکّلتُ وَ إِلَیهِ أُنِیبُ وَ ذَکَرتَ أَنّهُ لَیسَ لِی وَ لأِصَحاَبیِ عِندَکَ إِلّا السّیفُ فَلَقَد أَضحَکتَ

ص: 388

بَعدَ استِعبَارٍ مَتَی أَلفَیتَ بنَیِ عَبدِ المُطّلِبِ عَنِ الأَعدَاءِ نَاکِلِینَ وَ بِالسّیفِ مُخَوّفِینَ فَلَبّث قَلِیلًا یَلحَقِ الهَیجَا حَمَل فَسَیَطلُبُکَ مَن تَطلُبُ وَ یَقرُبُ مِنکَ مَا تَستَبعِدُ وَ أَنَا مُرقِلٌ نَحوَکَ فِی جَحفَلٍ مِنَ المُهَاجِرِینَ وَ الأَنصَارِ وَ التّابِعِینَ لَهُم بِإِحسَانٍ شَدِیدٍ زِحَامُهُم سَاطِعٍ قَتَامُهُم مُتَسَربِلِینَ سَرَابِیلَ المَوتِ أَحَبّ اللّقَاءِ إِلَیهِم لِقَاءُ رَبّهِم وَ قَد صَحِبَتهُم ذُرّیّهٌ بَدرِیّهٌ وَ سُیُوفٌ هَاشِمِیّهٌ قَد عَرَفتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِی أَخِیکَ وَ خَالِکَ وَ جَدّکَ وَ أَهلِکَوَ ما هیِ َ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ

ترجمه ها

دشتی

1 افشای ادّعاهای دروغین معاویه

پس از یاد خدا و درود! نامه شما رسید، که در آن نوشتید، خداوند محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را برای دینش برگزید، و با یارانش او را تأیید کرد ، راستی روزگار چه چیزهای شگفتی از تو بر ما آشکار کرده است! تو می خواهی ما را از آنچه خداوند به ما عنایت فرمود، آگاه کنی؟ و از نعمت وجود پیامبر با خبرمان سازی؟ داستان تو داستان کسی را ماند که خرما به سرزمین پر خرمای «هجر» برد {«هجر» یکی از شهرهای قدیمی «بحرین» است که درختان خرمای فراوان داشت، در ضرب المثل فارسی می گوییم «زیره به کرمان بردن»} یا استاد خود را به مسابقه دعوت کند ! و پنداشتی که برترین انسان ها در اسلام فلان کس، و فلان شخص است؟ {فلان و فلان یعنی ابا بکر و عمر.} چیزی را یاد آورده ای که اگر اثبات شود هیچ ارتباطی به تو ندارد، و اگر دروغ هم باشد به تو مربوط نمی شود، تو را با انسانهای برتر و غیر برتر، سیاستمدار و غیر سیاستمدار چه کار است؟ اسیران آزاد شده {ابو سفیان و فرزندانشان در روز فتح مکّه تسلیم شدند که پیامبر آنها را آزاد گذاشت، خطاب به آنها فرمود

اذهبوا فأنتم الطّلقاء.

(بروید شما آزادید)} و فرزندانشان را چه رسد به تشخیص امتیازات میان مهاجران نخستین، و ترتیب درجات، و شناسایی منزلت و مقام آنان! هرگز! خود را در چیزی قرار می دهی که از آن بیگانه ای، حال کار بدین جا کشید که محکوم حاکم باشد؟ ای مرد چرا بر سر جایت نمی نشینی؟ {مثل است، یعنی قدر و منزلت خود را چرا درک نمی کنی؟} و کوتاهی کردن هایت را به یاد نمی آوری؟

و به منزلت عقب مانده ات باز نمی گردی؟ برتری ضعیفان، و پیروزی پیروزمندان در اسلام با تو چه ارتباطی دارد؟ تو همواره در بیابان گمراهی سرگردان، و از راه راست روی گردانی !

2 فضائل بنی هاشم:

«آنچه می گویم برای آگاهاندن تو نیست، بلکه برای یاد آوری نعمت های خدا می گویم» آیا نمی بینی جمعی از مهاجر و انصار در راه خدا به شهادت رسیدند؟ و هر کدام دارای فضیلتی بودند؟ امّا آنگاه که شهید ما «حمزه» شربت شهادت نوشید، او را سیّد الشهداء خواندند، و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در نماز بر پیکر او بجای پنج تکبیر، هفتاد تکبیر گفت؟ آیا نمی بینی؟ گروهی که دستشان در جهاد قطع شد، و هر کدام فضیلتی داشتند، امّا چون بر یکی از ما {جعفر بن ابی طالب برادر امام (علیه السلام) که در جنگ موته شهید شد و به جعفر طیّار مشهور است.} ضربتی وارد شد و دستش قطع گردید، طیّارش خواندند؟ که با دو بال در آسمان بهشت پرواز می کند ! و اگر خدا نهی نمی فرمود که مرد خود را بستاید، فضائل فراوانی را بر می شمردم، که دل های آگاه مؤمنان آن را شناخته، و گوش های شنوندگان با آن آشناست.

3 فضائل بنی هاشم و رسوایی بنی امیّه:

معاویه! دست از این ادّعاها بردار، که تیرت به خطا رفته است، همانا ما، دست پرورده و ساخته پروردگار خویشیم، و مردم تربیت شدگان و پرورده های مایند . اینکه با شما طرح خویشاوندی ریختم، ما از طایفه شما همسر گرفتیم، و شما از طایفه ما همسر انتخاب کردید، و برابر با شما رفتار کردیم، عزّت گذشته، و فضیلت پیشین را از ما باز نمی دارد، شما چگونه با ما برابرید که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ماست، و دروغگوی رسوا از شما، {منظور ابو جهل است.} حمزه شیر خدا (اسد اللّه) از ماست، و ابو سفیان، (اسد الاحلاف) {ابو سفیان چون قبائل گوناگون را سوگند داد تا با رسول خدا بجنگند او را به مسخره (شیر سوگندها) نامیدند.} از شما، دو سیّد جوانان اهل بهشت از ما، و کودکان در آتش افکنده شده از شما، {صبیه النّار: وقتی «عقبه» از سران کینه توز قریش در جنگ بدر دستگیر شد به هنگام کشته شدن خطاب به پیامبر گفت من للصّبیّه یا محمّد؟ (سرپرست فرزندان من چه کسی باشند؟) پیامبر فرمود. النّار (آتش جهنم) از آن پس به «صبیه النّار» معروف شد.} و بهترین زنان جهان از ما، و زن هیزم کش دوزخیان از شما، {بهترین زنان حضرت زهرا (س) است که در حدیث مشهوری پیامبر (ص) فرمود:

«انّک سیّده نساء العالمین»

به کتاب نهج الحیاه مراجعه شود، و زن هیزم کش، امّ جمیل خواهر ابو سفیان زن ابو لهب و عمّه معاویه است که همه طلاها و زیور آلات خود را فروخت تا برای اذیّت پیامبر (ص) مصرف گردد.} از ما این همه فضیلت ها، و از شما آن همه رسوایی هاست .

اسلام ما را همه شنیده، و شرافت ما را همه دیده اند، و کتاب خدا برای ما فراهم آورد آنچه را به ما نرسیده که خدای سبحان فرمود:

«خویشاوندان، بعضی سزاوارترند بر بعض دیگر در کتاب خدا» و خدای سبحان فرمود:

«شایسته ترین مردم به ابراهیم، کسانی هستند که از او پیروی دارند، و این پیامبر و آنان که ایمان آوردند و خدا ولیّ مؤمنان است».

پس ما یک بار به خاطر خویشاوندی با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، و بار دیگر به خاطر اطاعت از خدا، به خلافت سزاوارتریم ، و آنگاه که مهاجرین در روز سقیفه با انصار گفتگو و اختلاف داشتند، تنها با ذکر خویشاوندی با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر آنان پیروز گردیدند، اگر این دلیل برتری است پس حق با ماست نه با شما، و اگر دلیل دیگری داشتند ادّعای انصار به جای خود باقی است .

معاویه، تو پنداری که بر تمام خلفا حسد ورزیده ام؟ و بر همه آنها شوریده ام؟

اگر چنین شده باشد جنایتی بر تو نرفته که از تو عذر خواهی کنم.

«و آن شکوه هایی

است که ننگ آن دامنگیر تو نیست» {تک بیتی از شاعر ابو ذؤیب هذلی است.}

4 مظلومیّت امام علیه السّلام

و گفته ای که مرا چونان شتر مهار کرده به سوی بیعت می کشاندند.

سوگند به خدا! خواستی نکوهش کنی، امّا ستودی، خواستی رسوا سازی که خود را رسوا کرده ای ، مسلمان را چه باک که مظلوم واقع شود، ما دام که در دین خود تردید نداشته، و در یقین خود شک نکند، این دلیل را آورده ام حتّی برای غیر تو که پند گیرند، و آن را کوتاه آوردم به مقداری که از خاطرم گذشت .

سپس کار مرا با عثمان به یاد آوردی، تو باید پاسخ دهی که از خویشاوندان او می باشی! راستی کدام یک از ما دشمنی اش با عثمان بیشتر بود؟ و راه را برای کشندگانش فراهم آورد؟ آن کس که به او یاری رساند، و از او خواست به جایش بنشیند، و به کار مردم رسد؟ یا آن که از او یاری خواست و دریغ کرد؟ و به انتظار نشست تا مرگش فرا رسد؟ نه، هرگز، به خدا سوگند:

«خداوند باز دارندگان از جنگ را در میان شما می شناسد، و آنان را که برادران خود را به سوی خویش می خوانند، و جز لحظه های کوتاهی در نبرد حاضر نمی شوند» من ادّعا ندارم که در مورد بدعت های عثمان، بر او عیب نمی گرفتم، نکوهش می کردم و از آن عذر خواه نیستم، اگر گناه من ارشاد و هدایت اوست، بسیارند کسانی که ملامت شوند و بی گناهند.

«و بسیارند ناصحانی که در پند و اندرز دادن مورد تهمت قرار گیرند» {شعری است از شاعری گمنام و برخی از أکثم بن صیفی نقل کرده اند.} «من قصدی جز اصلاح تا نهایت توانایی خود ندارم، و موفّقیت من تنها به لطف خداست، و توفیقات را جز از خدا نمی خواهم، بر او توکّل می کنم و به سوی او باز می گردم»

5 پاسخ به تهدید نظامی

نوشته ای که نزد تو برای من و یاران من چیزی جز شمشیر نیست! در اوج گریه انسان را به خنده وا می داری! فرزندان عبد المطلب را در کجا دیدی که پشت به دشمن کنند؟ و از شمشیر بهراسند؟ پس «کمی صبر کن که هماورد {حمل، مردی شجاع از طایفه قشیر بود که یک تنه جنگید و شتران خود را باز پس گرفت. «مهلت ده تا حمل به میدان آید» که ضرب المثل شد برای، هماورد طلبیدن در میدان.} تو به میدان آید» آن را که می جویی به زودی تو را پیدا خواهد کرد، و آنچه را که از آن می گریزی در نزدیکی خود خواهی یافت، و من در میان سپاهی بزرگ، از مهاجران و انصار و تابعان، به سرعت به سوی تو خواهم آمد، لشکریانی که جمعشان به هم فشرده، و به هنگام حرکت، غبارشان آسمان را تیره و تار می کند.

کسانی که لباس شهادت بر تن، و ملاقات دوست داشتنی آنان ملاقات با پروردگار است ، همراه آنان فرزندانی از دلاوران بدر، و شمشیرهای هاشمیان می آیند که خوب می دانی لبه تیز آن بر پیکر برادر و دایی و جدّ و خاندانت چه کرد، {برادر معاویه، حنظله بن ابی سفیان، دائی معاویه ولید بن عتبه، و جد معاویه عتبه بن ربیعه پدر هند، بود.} می آیند.

«و آن عذاب از ستمگران چندان دور نیست»

شهیدی

، و آن از نیکوترین نامه هاست. اما بعد، نامه تو به من رسید. در آن نامه یاد آور شده ای که خدا، محمّد (ص) را برای دین خویش اختیار نمود و او را به کسانی از یارانش که تأییدشان کرد یاری فرمود. همانا روزگار چیزی شگفت از تو بر ما نهان داشت، خبر دادنت از احسان خدا به ما و نعمت نبوت که چتر آن را بر سر ما برافراشت. در این یادآوری چونان کسی هستی که خرما به هجر رساند، یا آن که آموزگار خود را به مسابقت خواند ، و گمان بردی که برترین مردم در اسلام فلانند و فلان، اگر آنچه گفته ای از هر جهت درست باشد تو را چه بهره از آن؟ و اگر نادرست بود، تو را از آن چه زیان؟ تو را بدین چه کار که چه کسی برتر است و که فروتر؟ و که رعیّت و که رهبر؟ آزادشدگان و فرزندان آزادشدگان را چه رسد به فرق نهادن میان نخستین مهاجران و ترتیب رتبت آنان و شناساندن درجه های ایشان. هرگز! «آوازی است نارسا» و گفتاری است نه به سزا که محکومی به داوری نشیند، و نادانی، خود را صدر مجلس عالمان ببیند. ای مرد! چرا خود نمی نشینی؟ و کوتاه دستی خویش را نمی بینی؟ و آن را که با قدر تو سازگار است نمی گزینی؟ تو را چه زیان از این که چه کسی شکست خورد؟ و چه سود از این که گوی پیروزی را برد؟

تو در بیابان گمراهی روانی و از راه راست رویگردان ، و من آنچه می گویم نه برای آگاهانیدن توست، که آن نزد تو پیداست، بلکه گفته من به خاطر یادآوری نعمت خداست. نمی بینی مردمی از مهاجران را در راه خدا شهید نمودند، و همگان از فضیلتی بر خوردار بودند. تا آنکه شهید ما- حمزه (علیه السلام)- شربت شهادت نوشید، و به سیّد الشهدا ملقب گردید، و چون رسول خدا (ص) بر او نماز خواند، به گفتن هفتاد تکبیرش مخصوص گرداند. نمی بینی مردمانی در راه خدا دست خود را دادند و ذخیرتی از فضیلت برای خود نهادند، و چون یکی از ما را ضربتی رسید و دست وی جدا گردید طیّارش خواندند که در بهشت به سر برد و ذو الجناحین که با دو بال پرد ، و اگر نبود که خدا خود ستودن را نهی کرد، گوینده فضیلتهای فراوانی بر می شمرد که دلهای مؤمنان با آن آشناست، و در گوش شنوندگان خوش آواست. پس «آهن سرد مکوب» و «آب در غربال مپیمای»، ما پروردهای خداییم و مردم پرورده های مایند. این که ما و شما در آمیختیم- و طرح خویشاوندی ریختیم- و از دو سوی زناشویی برقرار کردیم و چون همتا با شما رفتار، عزّت دیرین و فضیلت پیشین را از ما باز نمی دارد.

- و ما و شما را در یک رتبت در نمی آرد-. شما چگونه و کجا با ما برابرید! که از میان ما پیامبر (ص) برخاست، و دروغزن- ابو جهل- از شماست، و اسد اللّه از ما و اسد الاحلاف از شما، و از ماست دو سیّد جوانان اهل بهشت و از شماست کودکانی که نصیب آنان آتش گردید، و از ماست بهترین زنان جهان و از شماست آن که هیزم کشد برای دوزخیان. و بیش از این ما را فضیلتهاست و شما را فضیحتها. پس اسلام ما را گوش- همگان- شنیده و- شرافت ما را- در جاهلیت هر کسی- دیده، و کتاب خدا برای ما فراهم آرد آنچه را به ما نرسیده که فرماید: «و خویشاوندان، بعضی سزاوارترند بعض دیگر را در کتاب خدا» ، و فرموده خدای تعالی: «سزاوارترین مردم به ابراهیم آنان هستند که پیرو او شدند و این پیامبر و آنان که ایمان آوردند، و خدا ولی مؤمنان است». پس ما یک بار به خاطر خویشاوندی- پیامبر، به خلافت- سزاوارتریم و به خاطر طاعت بار دیگر ، و چون مهاجران در سقیفه بر انصار به- نزدیکی با- رسول خدا (ص) حجت گذرانیدند، بر آنان پیروز گردیدند. پس اگر موجب پیروزی- خویشاوندی- با رسول خدا (ص) است حق با ما نه با شماست، و اگر جز بدان است، انصار را دعوی همان است. و پنداشتی که من بد همه خلیفه ها را خواستم و به کین آنان برخاستم.

اگر چنین است- و سخنت راست است- تو را چه جای بازخواست است؟ جنایتی بر تو نیاید تا از تو پوزش خواستن باید «نه تو را ننگ است و نه عرصه بر تو تنگ» .

و گفتی مرا چون شتری بینی مهار کرده می راندند تا بیعت کنم به خدا که خواستی نکوهش کنی ستودی، و رسوا سازی و خود را رسوا نمودی. مسلمان را چه نقصان که مظلوم باشد و در دین خود بی گمان؟ یقینش استوار و از دو دلی به کنار؟ این حجت که آوردم برای جز تو خواندم، لیکن از آنچه به خاطر رسید بر زبان راندم. سپس کار مرا با عثمان یاد آوردی، تو راست که پاسخت دهند چه با او خویشاوندی. امّا کدام یک از ما دشمنی اش با عثمان بیشتر بود؟ و در جنگ با وی راهبرتر؟ آن که یاری خود را از وی دریغ نداشت و او را به نشستن- و به کار مردم رسیدن- واداشت؟ یا آن که چون وی از او یاری طلبید، سستی ورزید تا سپاه مرگ را بر سر او کشید و حکم الهی بر وی جاری گردید؟ نه به خدا، «خدا می داند چه کسانی از شما از جنگ باز می دارند، و آنان که به برادران خود می گویند نزد ما بیائید و جز اندکی در جنگ حاضر نمی شوند.» و از این که بر عثمان به خاطر برخی بدعتها خرده می گرفتم، پوزش نمی خواهم اگر ارشاد و هدایتی که او را کردم گناه است، «بسا کسا که سرزنش شود و او را گناهی نیست.» «و گاه بود که اندرزگو در معرض بدگمانی است» «من نمی خواهم جز آنکه کار را به سامان آرم چندان که در توان دارم و توفیق من جز به خدا نیست. بر او توّکل کردم و به سوی او باز می گردم» .

و گفتی که من و یارانم را پاسخی جز شمشیر نیست، راستی که خنداندی از پس آنکه اشک ریزاندی. کی پسران عبد المطلب را دیدی که از پیش دشمنان پس روند، و از شمشیر ترسانده شوند! «لختی بپای! حمل به جنگ می پیوندد». زودا کسی را که می جویی تو را جوید، و آن را که دور می پنداری به نزد تو راه پوید. من با لشکری از مهاجران و انصار و تابعین آنان که راهشان را به نیکویی پیمودند، به سوی تو می آیم، لشکری بسیار- و آراسته- و گرد آن به آسمان برخاسته. جامه های مرگ بر تن ایشان، و خوشترین دیدار برای آنان دیدار پروردگارشان. همراهشان فرزندان «بدریان» اند و شمشیرهای «هاشمیان»، که می دانی در آن نبرد تیغ آن- رزم آوران- با برادر و دایی و جدّ و خاندان تو چه کرد و- ضرب دست آنان- از ستمکاران دور نیست .- و امروزشان با دیروز یکی است-.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بتحقیق که آمد بمن نامه تو که یاد کرده بودی در آنکه برگزید خدای تعالی محمّد را برای دین اسلام خود و قوت دادن خدا او را بکسی که قوت داده او را خدا از اصحاب او پس بتحقیق که پنهان کرد برای ما روزگار از طرف تو چیزی عجیب و غریب را در این وقت در ایستادی که خبر می دهی ما را بآزمایش خدا که نزد ماست افضال او و نعمت دادن او سبحانه بر مادرشان پیغمبر پس هستی تو درین خبر دادن همچون نقل کننده خرما بجانب شهر هجر که معدن خرماست و خواننده بصواب آرنده خود بسوی تیر انداختن با یکدیگر و گمان برده که بهترین مردمان در اسلام ابو بکر و عمر است پس یاد کرده ای معاویه امری را که اگر تمام باشد و محق الوقوع به یک سو باشد از تو همه فضایل از تو و اگر ناقص باشد و غیر واقع نرسد بتو شکست آن و چیست تو را بیان فاضل و مفضول و نیز میان نگاه دارنده رعیت و نگاه داشته شده و چه کار است مر اسیرانی که رها کرده شده از بند چون ابو سفیان و پسران و ممیز ساختن میان مهاجران پیشین و وضع کردن در جهاد مرتبه های ایشان بجای خود و شناسا گردانیدن طبقه های ایشان چه دور است این کار بتو هر آینه او آز داد نصیبی از قمار و در ایستاد که حکم کند در خلافت کسی که مضر است بر او محکم کردن برای خلافت آیا نمی ایستی ای ادمی به بندگی خدا در برداشتن بار گران و نمی شناسی قصور کشیدنی مقدار دست خودت یعنی قاصری و آیا واپس نمی روی آنجا که واپس داشت تو را قدر و مرتبه تو پس نیست بر تو ضرر مغلوبیت مغلوب شده و نه برای تست فایده فیروزی ظفر یابنده و بدرستی که تو رونده در بیابان گمراهی میل کننده از میان راه مستقیم آیا نمی بینی رتبه کسیرا که خبر دهنده نیست برای تو و لیکن من بنعمت خدا سخن می گویم بدرستی که گروهی شهید شدند در راه خدا از جماعت مهاجران و مر هر یک را مزیّتی هست در دین تا آنکه چون شهید شد شهید ما که حمزه است گفته شد که او بهترین شهیدانست و خاص گردانید او را رسول خدا بر هفتاد تکبیر نزد نماز گزاردن او بر او آیا نمی بینی تو که گروهی بریده شد دستهای ایشان در راه خدا یعنی جعفر طیّار و مر هر یکی را فضیلتست و مزیّتی تا چون کرده شد یکی از ما آن همچنان که کرده شد بیکی از ایشان گفتند که پرنده است در بهشت و صاحب دو بال است و اگر نه آن چیزیست که نهی کرده است از آن از ستودن مرد نفس خود را هر آینه یاد کردی یاد کننده فضیلتهای بسیار که بشناسد آنرا دلهای گروندگان و نمی اندازند آنرا گوشهای شنوندگان پس واگذار از خود کسی را که میل دهد او را از مقصد راست صیدی که انداخته شود تیر بسوی او پس بدرستی که ما حسنات پروردگار خودیم و مردمان پس ازین حسنات ما اند و باز نداشت از ما عزت قدیمه ما و انعام دیرینه ما بر گروه تو آنکه مخلوط شدیم بشما بنفسهای خود پس نکاح کردیم زنان شما را و بنکاح شما در آوردیم زنان شما را خود را مانند کردار همسران و نیستید شما آنجا که باشید مثل ما و از کجا باشد مانند بودن شما بما و حال آنکه از ماست پیغمبر صادق القول و از شماست دروغگوی کافر که ابو جهلست و از ماست شیر خدا مراد نفس نفیس خودش است ما حمزه و از شماست اسد احلاف یعنی اسد بن عبد الغری که و از ماست دو سید که بهترین جوانان اهل بهشتند مراد حسن و حسین آن دو از ماست بهترین زنان جهانیان و از شماست کشنده هیزم همچنین است حال در بسیاری از آنچه ما راست از صفات و بر شماست صفات رذیله پس اسلام ما آنست که شنیده شد و جاهلیّت شما آنچه را بود پیش از که دفع کرده نمی شود و کتاب خدا که قرآنست جمع میکند برای ما آنچه گریخته از ما که خلافست و آن گفتار حق تعالی است که خداوندان خویشیها برخی از ایشان سزاوارترند ببعضی دیگر در کتاب خدا و گفتار او سبحانه بدرستی که سزاوارترین مردمان بابراهیم هر آینه آنانند که پیروی کردند او را و این پیغمبر یعنی محمّد و آنانکه گرویده اند و خدا دوست مؤمنانست پس ما یک بار سزاوارتریم به آن حضرت بخویشی و یک بار دیگر سزاوارتریم بفرمان بردن و هنگامی که حجت آوردند مهاجران بر انصار در روز سقیفه بنی ساعده برسول خدا پس فیروزی جستند بر انصار پس اگر باشد فیروزی بقرب خویشی پیغمبر پس حق ما را باشد نه شما را و اگر و اگر باشد ظفر بغیر آن پس انصار بر دعوی افضلیّت خود ثابت باشند و گمان برده بمعاویه که من مر همه خلیفه ها را که آن سه نفر باشند که دعوی خلافت کردند حسد برده ام و بر همه ایشان ستم کرده ام پس اگر باشد این دعوی همچنان که پس نیست جنایت آن بر تو زیرا که تو نیستی از خلیفه ها تا باشد عذر آوردن من بسوی تو و این گله کردنیست که زایل است از تو عار آن و گفته که من بودم که کشیده می شدم باجبار برا بیعت با ابو بکر همچنان که کشیده می شود شتر نر تا بیعت کنم و سوگند بخدا که بتحقیق که خواستی که مذمت کنی پس مدح کردی و آنکه رسوا کنی مرا پس خود رسوا شدی و نیست بر مرد مسلمان از هیچ خواری و نقصی در آنکه باشد ستم رسیده ما دام که نباشد شک کننده در دین خود و نه شک نماینده بیقین خود و این صورت حجیتی است مرا بسوی غیر تو و لیکن من رها کردم از برای تو بمقدار آنچه پیش آمد و خطور کرد در خاطر از یاد کردن آن بعد از آن ذکر کرده که آنچه بود از کار من و کار عثمان پس مر تو راست که جواب داده شوی از این کلمات بجهه قرابت و خویشی تو از او پس کدامین ما بود دشمن تر مر او را و نماینده تر بطریق کارزار آیا کسی که بذل کرد از برای نصرت و اعانت او را پس طلب کرد متقاعد شدن او را و طلب باز ایستادن کردار از او یا کسی که او یاری خواست و پراکنده ساخت اسباب مرگ را بسوی او تا آنکه آمد حکم الهی بر او نچنانست به خدا سوگند که دانسته خدای باز دارنده گان از شما را و گویندگان مر برادر خود را که بشتابید بسوی ما و نمی آیند بسختی کارزار بجز کمی و نبودم من که عذر آرم از آنکه بودم که عیب می کردم بر او و انکار می کردم کارهای ناپسندیده را پس اگر بود گناه بسوی او و بود راه راست نمودن من و هدایت کردن من او را پس بسا ملامت کرده شده از کاری که هیچ گناهی نیست مر او را در آن و بتحقیق که فرا می گیرد تهمت را مبالغه کننده در نصیحت و نخواستم بجز صلاح آوردن آنچه توانستم و نیست وجود اسباب مطالب من بجز بخدا بر او توکل کردم و یاد کردی که نیست مرا و نه اصحاب مرا نزد تو بجز شمشیر پس بتحقیق که بخنده در آوردی این گفتار را از اشک فرود آوردن از چشم کجا یافت شدند پسران عبد المطلب از دشمنان واپس رفتگان و بشمشیرهای ترسانیده شدگان پس درنگ کن اندکی تا برسی بصف جنگ حمل بن بدر پس زود باشد طلب کند تو را آن کسی که طلب میکنی او را و نزدیک شود بتو آنچه دوری می جوئی از او و من شتابنده ام بجانب تو در لشکر عظیم از مهاجران و انصار و تابعان ایشان بر نیکوئی که سختست انبوهی ایشان مرتفع است غبار ایشان گویند که نود هزار کس بودند در برکنندگان پیراهن های مرگ را از زره و جوشن دوسترین ملاقات بسوی ایشان ملاقات کردن ایشانست برحمت پروردگار خود بتحقیق که همراه است ایشان را فرزندان بدری خونخوار و شمشیرهای هاشمی آتش کرد از بتحقیق که شناختی مواضع وقوع شمشیر در کشتن برادر تو و خالوی تو و اهل تو و نیست این از ستمکاران دور

آیتی

اما بعد، نامه ات به من رسید. در آن نوشته بودی که خداوند، محمد (صلی الله علیه و آله) را برای دین خود اختیار کرد و او را به کسانی که خود نیرویشان داده بود، یاری نمود.

روزگار شگفت چیزی را از ما نهان داشته بود و تو اکنون آشکارش ساختی.

می خواهی ما را از نعمتی که خداوند به ما ارزانی داشته و پیامبر خود را به میان ما فرستاده است، خبر دهی؟ تو، در این حال، همانند کسی هستی که خرما به هجر{15. هجر: شهری است در بحرین که در آنجا خرما بسیار باشد.} می برد یا کسی را که به او تیر انداختن آموخته است به مبارزت طلبد.

پنداشته ای که برترین مردم در اسلام فلان و فلان هستند. سخنی گفتی که اگر سراسر درست باشد، تو را از آن بهره ای نیست و اگر درست نباشد تو را از آن زیانی نرسد. تو را چه کار چه کسی از چه کسی برتر است یا برتر نیست؟ یا چه کسی زبردست است و چه کسی زیردست؟ آزادشدگان {16. رجوع شود به ذیل صفحه 281.} و فرزندان آزادشدگان را چه رسد که میان مهاجران نخستین فرق نهند و درجات و طبقات ایشان را تعیین کنند، یا ترتیب دهند. هیهات، آن تیر که نه از جنس تیرهای {17. مراد، تیرهای قمار است که اگر تیری از جنس دیگر در میان آنها باشد، چون تیرها را به هم زنند، از صدایش آن را بشناسند.} دیگر بود، آواز داد و خود را شناساند و کسی در این قضیه زبان به داوری گشود که خود محکوم بود. ای آدمی، چرا به جای خود نمی نشینی و نمی خواهی که کاستیهای خود را بشناسی. چرا در آن رتبه واپسین که برای تو مقدّر شده قرار نمی گیری، چه زیان تو را که چه کسی مغلوب شد و چه سود تو را که چه کسی پیروز گردید. تو در بیابان ضلالت گمشگشته ای و از راه راست منحرف شده ای. آیا نمی بینی البته نمی خواهم تو را خبر دهم بلکه از نعمتی که خداوند به ما ارزانی داشته سخن می گویم که گروهی از مهاجران در راه خدا به شهادت رسیدند. آری، هر یک را فضیلتی بود، تا شهادت نصیب شهید خاندان ما شد او را سید الشهدا{18. مراد، حمزه بن عبدالمطلب است.} خواندند و رسول الله (صلی الله علیه و آله) بر کشته او نماز گزارد و به هفتاد تکبیرش اختصاص داد؟ یا نمی بینی کسانی دستهاشان در راه خدا از تن جدا افتاد، البته هر یک را فضیلتی بود، تا دست یکی از ما را جدا کردند، او را (طیار) و (ذوالجناحین){19. مراد، جعفر بن ابی طالب است که در جنگ موته به شهادت رسید.} خواندند و گفتند که در بهشت با دو بال پرواز می کند. اگر خداوند خودستایی را منع نفرموده بود، گوینده برای تو از فضایلی سخن می گفت که دلهای مؤ منان به آنها خو گرفته است و گوشهای شنوندگان آنها را ناخوش ندارد. این شکار را واگذار که صید آن کار تو نیست. ما پروردگان خداییم و دیگر مردم پروردگان ما هستند. اگر با خاندان شما در آمیختیم و چون همتایان با شما رفتار کردیم، در عزّت و شرف دیرین ما نقصانی پدید نیامد. از شما زن گرفتیم و به شما زن دادیم، در حالی که، همتایان ما نبودید. به راستی شما را با ما چه نسبت؟ رسول الله (صلی الله علیه و آله) از ماست و آن دروغگو که تکذیبش نمود از شماست. (اسد الله){20. اسدالله، ممکن است مراد حمزه باشد.} از ماست و (اسد الاءحلاف){21. اسد الاحراف، شیر سوگندها، بعضی گویند ابوسفیان است و بعضی گویند عتبه بن ربیعه است.} از شماست. سرور جوانان بهشت {22. سرور جوانان بهشت: مراد، حضرت امام حسن (ع) و حضرت امام حسین (ع) است.} از ماست و (صبیبه النار){23. رسول الله (صلی الله علیه و آله) پس از جنگ بدر فرمان کشتن عقبه بن ابی معیط را داد: او گفت: (من للصبیبه با محمد) چه کسی برای کودکان خواهد ماند؟ رسول خدا (ص) فرمود: (النار) نهج البلاغه، ص 520، ترجمه دکتر شهیدی.} از شماست. بهترین زنان جهان {24. بهترین زنان جهان، مراد، حضرت خدیجه و حضرت فاطمه (علیه السلام) است.}

از ماست و حمّاله الحطب {25. حماله الحطب، زن ابولهب که ام جمیل نام داشت و او عمه معاویه بود.}از شماست. و بسا چیزهایی دیگر که از فضایل ما هستند و یادکردنشان به زیان شماست.

فضیلت ما را در اسلام، همگان شنیده اند و ارج و مقام ما هم در عصر جاهلی بر کس پوشیده نیست. آنچه از ما پراکنده بوده در کتاب خدا گرد آمده است. آنجا که گوید (به حکم کتاب خدا خویشاوندان به یکدیگر سزاوارترند.){26. سوره 8، آیه 75.} و نیز سخن حق تعالی که (نزدیکترین کسان به ابراهیم همانا پیروان او و این پیامبر و مؤ منان هستند و خدا یاور مؤ منان است.){27. سوره 3، آیه 68.} ما یک بار به سبب خویشاوندی با پیامبر به خلافت سزاواریم و یک بار به سبب طاعت و متابعت. چون در روز سقیفه مهاجران بر انصار حجت آوردند که ما از نزدیکان رسول الله (صلی الله علیه و آله) هستیم، بر همه پیروز گردیدند. اگر خویشاوندی با رسول الله (صلی الله علیه و آله) سبب پیروزی در حجت است، پس این حق از آن ماست نه شما و اگر عنوان خویشاوندی سبب پیروزی نشود، پس انصار بر دعوی خویش باقی هستند.

پنداشته ای که من بر همه خلفا رشک برده ام و به خلاف همه برخاسته ام، اگر چنین باشد که تو گویی، تو را نرسد که بازخواست کنی. جنایتی بر تو نیامده است که از تو عذر خواهند (و تلک شکاه ظاهر عنک عارها این گناهی است که ننگ آن از تو دور است.)

و گفتی که مرا چون شتر، مهار در بینی کشیدند تا بیعت کنم. به خدا سوگند، خواستی مرا نکوهش کنی ولی ستودی. خواستی مرا رسوا سازی، خود را رسوا ساختی. مسلمانان را چه نقصان که بر او ستم رود، هرگاه در دین خود به شک نیفتد و یقینش به تردید نیالاید. قصد من از بیان این سخنان اقامه حجت و دلیل برای چون تویی نیست، این شمه ای است که به خاطر آمد و آن را اظهار داشتم.

سپس، از ماجرای من و عثمان سخن گفتی. باید پاسخ این پرسش را به تو داد که خویشاوند او هستی. حال بگو، کدام یک از ما در حق عثمان بیشتر دشمنی کرد و به کشتن او مردم را راه نمود؟ آیا آنکه خواست به یاریش برخیزد ولی عثمان خود نخواست و گفتش در خانه ات بنشین و از یاری من دست بدار؟ یا آنکه عثمان از او یاری خواست ولی او درنگ کرد و اسباب هلاکت او مهیا داشت تا قضای الهی بر سر او آمد؟ به خدا سوگند، (خدا می داند چه کسانی از شما مردم را از جنگ بازمی دارند و نیز می شناسد کسانی را که به برادران خود می گویند: به نزد ما بیایید و جز اندکی به جنگ نمی آیند.){28. سوره 33، از آیه 18.} من نمی خواهم اکنون به سبب خرده گرفتنم از اعمال بدعت آمیز او پوزش بطلبم. گناه من این است که او را راه نموده ام و ارشاد کرده ام. بسا کسی را ملامت کنند که او را گناهی نیست.

(و قد یستفید الظنه المتنصّح گاه اتفاق افتد که نصیحت گر خود در معرض بدگمانی افتد.) (تا آنجا که بتوانم قصدی جز به صلاح آوردنتان ندارم. توفیق من تنها با خداست، به او توکل کرده ام و به درگاه او روی می آورم.){29. از آیه 88، سوره 11.}

و گفتی که مرا و یارانم را جز شمشیر پاسخی نیست. به راستی تو خنداندی پس از آنکه گریانیدی. کی دیده ای که فرزندان عبد المطلب از برابر دشمن واپس نشینند یا از شمشیرش بترسند.

(لبّث قلیلا یلحق الهیجا حمل اندکی درنگ کن تا حمل به جنگ پیوندد).

بزودی آنکه او را می جویی تو را بجوید، و آنچه از تو دور است به تو نزدیک شود.

من با سپاهی گران از مهاجران و انصار و تابعین آنان که نیکو پرورش یافته اند، بر سر تو می تازم. لشکری انبوه که غبارشان فضا را پر کند، همه جامه مرگ بر تن که محبوبترین دیدارهایشان دیدار با پروردگارشان است. همراه ایشان اند فرزندان اهل بدر و شمشیرهای بنی هاشم و تو از شیوه جنگیدن آنان آگاه هستی آنگاه که با برادرت {30. نک: پانوشت ص 277.} و دایی ات {31. نک: پانوشت ص 277.} و جدت {32. نک: پانوشت ص 277.} و خویشاوندانت می جنگیدند. (و آن از ستمکاران دور نخواهد بود.){33. سوره 11، آیه 83.}

انصاریان

اما بعد،نامه ات به من رسید که در آن نامه مبعوث شدن محمّد صلّی اللّه علیه و آله را از جانب حق برای دینش،و یاری شدن آن حضرت را از سوی خداوند به وسیله یارانش یاد آور شده ای !روزگار بر ما از جانب تو مسأله ای شگفت را پنهان داشت،چون می خواهی ما را از آنچه خداوند به ما مرحمت فرموده با خبر کنی،و از نعمت وجود پیامبرش که به ما داده آگاه سازی! در این مسأله همچون کسی هستی که خرما را به سوی هجر(منطقه پر خرمای بحرین)ببرد،یا شاگردی که بخواهد به استاد تیراندازش تعلیم تیراندازی دهد .تصور کردی برترین مردم در اسلام فلان و فلان هستند،چیزی را متذکر شده ای که اگر صحیح باشد به تو ربطی ندارد،و اگر نادرست باشد صدمه ای برای تو در آن نیست.تو را با بالاترین و پست تر،و رئیس و مرئوس چکار ؟

بردگان آزاد شده و فرزندان آزاد شده را با تمیز بین مهاجران نخستین، و ترتیب درجات آنان،و شناساندن طبقاتشان چه رابطه؟!هیهات!تیری که از تیرهای مسابقه نبود صدا داد،محکومی را تماشا کن که حاکم بر حاکم شده!ای آدمی زاد،چرا با این بار گران و پای لنگ سر جایت نمی نشینی،و کوتاهی و ناتوانیت را تشخیص نمی دهی،و به جایگاه معیّنی که قضا و قدر الهی برایت حکم کرده باز نمی گردی ؟!تو را زیانی نرسد اگر کسی مغلوب شود،و سودی نرسد اگر کسی غالب گردد! راهرو بیابان گمراهی هستی،و به شدّت از راه مستقیم منحرفی .مگر نمی بینی-گرچه منظورم آگاه کردن تو نیست بلکه برای یاد آوری نعمت های حق می گویم-که گروهی از مهاجران و انصار در راه خدا شهید شدند و برای هر یک مرتبه ای است ،تا اینکه شهید ما حمزه به شهادت رسید به او سیّد الشهداء لقب داده شد،و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله او را به وقت نماز بر جنازه اش به هفتاد تکبیر اختصاص داد ؟!آیا ملاحظه نمی کنی که قومی در راه خدا دستشان از بدن جدا شد و برای هر یک مقامی است،ولی زمانی که دست یکی از ما جدا شد او را طیران کننده در بهشت و دارای دو بال نامگذاری کردند ؟!اگر ستایش از خویش را خداوند نهی نکرده بود،این گوینده فضایل بسیاری را یاد آوری می کرد که قلوب بیدار اهل ایمان به آن معرفت دارد،و گوشهای شنوندگان شنیدن آنها را کنار نیندازد.کسی را که به طمع صید دنیا از راه حق منحرف شده واگذار،که مسلّما ما دست پرورده پروردگارمان هستیم،و مردم پس از آن تربیت شده ما هستند .عزت دیرین و بزرگی پیشین ما بر شما مانع از اختلاط و آمیختگی ما با شما نشد،همانند اقوام همسان از شما همسر گرفته و به شما همسر دادیم،در صورتی که شما به این مقام و و منزلت نبودید.چگونه مقامی همچون مقام ما را داشته باشید در حالی که پیامبر از ما و ابو جهل دروغ زن از شما، اسد اللّه از ما و اسد سوگندهای جاهلی(یکی از مشرکان بد نام)از شما،دو سیّد جوانان اهل بهشت از ما و کودکان آتش از شما،بهترین زنان جهان از ما و حمّاله الحطب از شماست،و بسیاری دیگر از این مقوله که بهترینش از ما و بدترینش از شماست .

اسلام ما به گوش همه رسیده،و وضع پاک ما در دوران جاهلیت قابل ایراد نیست،و کتاب خدا آنچه از(حقوق و برتری)ما پراکنده گشته جمع نموده ،و آن گفتار خدای پاک است:«به حکم کتاب خدا بعضی از خویشان به بعضی دیگر سزاوارترند»و سخن خدای بزرگ است:

«شایسته ترین مردم به ابراهیم آنهایی هستند که از او پیروی نمودند و این شایسته ترین پیامبر و کسانی هستند که ایمان آوردند،و خداوند سر پرست مؤمنین است».پس ما از طرفی به سبب خویشی،و از جهت دیگر به علّت پیروی نمودن به خلافت سزاوارتریم .زمانی که مهاجران در سقیفه به قرابت و خویشی خود با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بر انصار استدلال کردند پیروز شدند.اگر این قرابت دلیل برتری است پس حق با ماست نه با شما،و اگر دلیلی دیگر دارد انصار بر ادعای خویش باقی اند .

گمان کردی که من بر تمام خلفا رشک برده ام،و بر آنان طغیان نموده ام.

اگر این است جنایتی بر تو نشده تا از تو پوزش بطلبم.

«اگر هم بوده گناه این ننگ دامن تو را نمی گیرد » گفته ای:مرا می کشیدند به همان گونه که شتر مهار در بینی را می کشند تا بیعت کنم!

به خدا قسم خواسته ای مرا سرزنش کنی ستایش کرده ای،و رسوا نمایی ولی خود رسوا شده ای .

برای مسلمان از اینکه مظلوم باشد نقصی نیست تا وقتی که دچار شک در دین،و تردید در یقین نباشد.قصدم بیان این حجت برای غیر توست(زیرا تو شایسته آن نیستی) ولی از حجّت به اندازه آنچه بیانش پیش آمد برایت اظهار کردم .

سپس آنچه میان من و عثمان روی داد یادآوری کرده ای،محض نسبتی که با او داری پاسخ داده می شوی:از من و تو کدام یک دشمنیش با او بیشتر بود،و راه را برای قتل او هموارتر کرد؟ آیا آن که یاریش را از او دریغ ننموده و از او خواست به جایش بنشیند و دست از اعمالش بردارد،یا کسی که عثمان از او یاری خواست و او یاری دادنش را به تأخیر انداخت،و سپاه مرگ را بر سرش ریخت تا قضای حق بر او جاری شد ؟!قسم به خدا چنین نیست،«خداوند از شما مانعان از یاری را می شناسد و نیز به آنان که به برادران خود گفتند به سوی ما آیید،و به هنگام جنگ جز تعداد کمی حاضر نمی شوند آگاهی دارد ».

در مقام آن نیستم که از عیب گرفتنم بر بدعتهای او عذر خواهی کنم،اگر ارشاد و راهنمایی

کردنم گناه است،چه بسا کسی که سرزنش شود و او را گناهی نیست.

«گاهی انسانی در اثر اصرار در خیر خواهی مورد تهمت قرار می گیرد » من تا توانستم جز اصلاح را نخواستم،توفیقی ندارم جز از جانب خدا، به او توکل کردم و به او باز می گردم .

و گفتی مرا و یارانم را نزد تو جز شمشیر نیست!راستی که پس از اشک ریختن خنداندی!پسران عبد المطلّب را چه زمانی دیدی به دشمنان پشت کنند،و از شمشیرها بترسانند؟! «اندکی درنگ کن تا حمل به صحنه جنگ برسد» به زودی کسی که دنبال اویی به دنبال تو آید،و آنچه دور می پنداری به تو نزدیک شود ،من با سپاهی از مهاجران و انصار و تابعین که راه آنان را به نیکویی پیمودند به شتاب به سوی تو می آیم،لشگری سخت انبوه،که گرد و غبارشان فضا را گرفته،و جامه مرگ

به تن دارند،و بهترین ملاقات برای آنان لقاء خداوند است ،آنان را فرزندان بدر و شمشیرهای بنی هاشم همراه است،که خود خبرداری لبه تیز آن شمشیرها چگونه بر بدن برادر و دایی و جدّ و خاندانت فرود آمد،«و این عذاب از ستمگران دور نیست » .

شروح

راوندی

خباء الدهر عجبا: ای ستره. و طفق بمعنی ظل. و البلاء: النعمه هنا. و هجر: اسم بلد مذکر مصروف، و هو من بلدان البحرین. و قیل: هو مونث غیر منصرف بمعنی البلده، و اصل المثل کمبضع تمر الی هجر (و قد یجعل بعضهم مونثا غیر منصرف) و النسبه الیه هاجری علی غیر قیاس، و منه قیل للبناء: هاجری. و النضال: المراماه، یقال: ناضلت فلانا ای غالبته بالمناضله. و المسدد: الذی یقوم انسانا لامر، و نظر الی من قال شعر: اعلمه الرمایه کل یوم فلما استد ساعده رمانی و استد: استقام. و اعتز لک و یعز لک: باعدک. و الثلم: الخلل فی الحائط و غیره، و قد ثلمته ثلما. و ساس الرعیه: ای ملکهم فهو سائس. و ابوسفیان اسر ثم من علیه النبی صلی الله علیه و آله فاطلقه، و کان معاویه من الطلقاء و ابنائهم و الطبقات من الناس جماعاتهم. و المثل الذی ضربه حن قدح لیس منها یضرب لمن یفتخر بقوم لیس منهم، و الهاء فی منها راجعه الی القداح و هی السهام، و قد جری ذکرها، ای خرج له صوت یخالف اصواتها فعرف المفیض انه لیس من جملتها. وحن: صوت، و القدح: السهم قبل ان یراش و یرکب نصله، و قدح المیسر ایضا. و ما للطلقاء و التمیز و تعریف طبقاتهم، الواو بمعنی مع و الثانیه للعطف. و قوله من علیه الحکم لها الضمیر للطبقات. و قوله الا تربع علی ظلعک ای الا تکف رافقا بنفسک، بان لا تحمل علیها فوق ما تطیق. و کانه من ربع الحجر: اذا رفعه: المعنی ارفع بقدر ما تقدر علیه مع ظلعک و غمزک، و یقال: ضقت بالامر ذرعا اذا لم تطقه و لم تقو علیه. و اصل الذرع انما هو بسط الید، فکانک ترید: مددت یدی الیه فلم تنله. و قولهم اقصد بذرعک ای ارفع علی نفسک. و قیل: هو من ذرعت الثوب ذرعا ای ضقت به ذرعا. و القصور: العجز عن الشی ء. و التیه: المفاوز یتاه فیها، و تاه: تحیر. رواغ عن القصد: ای کثیر المیل عن جاده الحق، یقال: راغ الثعلب ای حاد عن طریقه، قال تعالی فراغ الی آلهتهم ای مال علیهم. و القصد: العدل. و قوله الا تری ای الا تعلم و الا تجد ان قوما و انا لا اخبرک بذلک بل احدث بنعمه الله. و غیر نصب علی الحال عن نفسه، و ذو الحال مقدر، و هو هو علیه السلام. و انما قال لا اخبرک لان معاویه کان عالما بذلک مشاهدا له. و قوله: شهیدنا (و) هو حمزه و ذوالجناحین هو جعفر بن ابی طالب، و لما قتل حمزه صلی علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) اربعه عشره مره کلما کبر علیه خمسا حضر جماعه اخری من الملائکه فصلی بهم علیه ایضا، و هذا امر خاص لحمزه علیه السلام و

الا فی الصلاه علی المیت اذا صلی علیه جماعه فانه یکره ان یصلی علیه بالجماعه ایضا. و کان علی علیه السلام کتب الی معاویه فی کتاب آخر: و جعفر الذی یضحی و یمسی یطیر مع الملائکه ابن امی و الجمه: الکثیره. و الفضائل جمع الفضیله: و هی خلاف النقیصه. ومج الرجل الماء من فمه،: اذا رمی به، و قوله لا تمجها آذان السامعین یقول: لو لا ان الله قال فلا تزکوا انفسکم لذکرت فضائلی التی یعرفها کل مومن و لا یردها من سمعها بل یقبلها. و الرمیه: الصید یرمی، یقال: بئس الرمیه الارنب، و انما جائت بالهاء لانه صار فی عداد الاسماء، و لیس هو علی رمیت فهی مرمیه ثم عدل به الی فعیل. و قوله فدع عنک من مالت به الرمیه ای الصید. و هذا تعریض منه بمن مال الی الدنیا و لم یزهد فیها زهده علیه السلام. و مالت به الرمیه: ای امالته، و الرمیه اسم للصید و الهاء فیه للتخصیص (و قد قلنا) انه لیس من رمیت فهی مرمیه. و الصنیعه: الحسنه، و الصنیعه المحسن الیه کانه صاحب الصنیعه. ثم قال فانا صنائع ربنا و الصنائع جمع صنیعه الانسان و هو الذی خرجه و اصطنعه و رباه و ادبه، یقال: فلان صنیع فلان و صنیعته اذا کان ممن اختاره لخاصه امره، و هو خریجه و خادمه الخاص، ای امرنا من یکون من قبل الله تعالی. و هذا اشاره الی انه منصوص علیه من قبل الله و رسوله، و لیس امره باختیار الخلق و انما هو یختار من جمله الناس الامراء و القضاه لم یمنعنا عادی طولنا ان خلطناکم بانفسنا. و عاد قبیله، و هم قبیله هود. و شی ء عادی: ای قدیم، کانه منسوب الی عاد. و الطول: الفضل، ای کان آباونا انبیاء و اوصیاء و ملوکا، فحفظنا صله الرحم فیکم تواضعا لله، فتزوجنا بناتکم و زوجناکم بناتنا، و ما کانت لکم کفائنا. ثم فصل نفی التکافو فقال: منا رسول الله و منکم من کان یکذبه مع ظهور المعجزات تعندا و عتوا، و هو من ذکره فی قوله و ذرنی و المکذبین اولی النعمه قیل: نزلت فی المستهزئین، و قیل: نزلت فی المطعمین ببدر، و کانوا عشره رجال: و هم ابوجهل بن هشام و عتبه و شیبه ابنار بیعه بن عبدشمس و نبیه و منبه ابنا الحجاج و ابوالبختری بن هشام و النضر بن الحارث و الحارث بن عامر و ابی ابن خلف و زمعه بن الاسود. و منا اسدالله حمزه و منکم اسد الاحلاف هو اسد بن عبدالعزی، و الاحلاف هم عبدمناف و زهره و اسد و تیم و الحارث بن فهر. و هذا اشاره الی حلف المطیبین، و هم هولاء الذین ذکرناهم، و سببه ان بنی قصی بن کلاب ارادوا ان ینتزعوا بعض ما کان بایدی بنی عبدالدار من اللواء و الندوه و الحجابه و الرفاده، و هی کل شی ء کان فرضه قصی علی قریش لطعام الحاج فی کل سنه، و لم یکن لهم الا السقایه، فتحافوا علی حربهم و اعدوا للقتال، ثم رجعوا عن ذلک ناکصین (ناکثین) و اقروا ما کان بایدیهم. و منا سیدا شباب اهل الجنه ای الحسن و الحسین علیهماالسلام و منکم صبیه النار و هم علی ما قیل: ولد مروان (بن) الحکم الذین صاروا اهل النار عند البلوغ، و لما اخبر علیه السلام بذلک کانوا صبیه ثم ترعرعوا و اختاروا الکفر. و منا فاطمه التی هی بضعه من رسول الله صلی الله علیه و آله لا تخفی فضائلها و منکم حماله الحطب و هی عمه معاویه ام جمیل بنت حرب، و کانت تحمل حزمه من الشوک فتنثرها باللیل فی طریق رسول الله (صلی الله علیه و آله). و قیل کانت تمشی بالنمائم. و قیل: ای حماله الخطایا.

و نحن فی الاسلام علی ما یعرفنا الناس و فی الجاهلیه ما کان فینا سفاح و لا تعد و لا تقصیر، حتی کان جعفر اخی لما اسلم قال له النبی (صلی الله علیه و آله): ان الله شکر لک ثلاث خصال فی الجاهلیه ما هی؟ فقال: یا رسول الله ما زنیت قط لانی قلت فی نفسی ان مالا یرضاه الانسان لنفسه لا ینبغی ان یرضی لغیره تکرما، و لا کذبت کذبه قط تاثما، و لا شربت الخمر قط تذمما لانه تذهب العقول. و روی و جاهلیتکم لا تدفع ای فی السوء، کما کان فی الروایه الاخری و جاهلیتنا لا تدفع فی الحسن. و من شجون الحدیث: ان عقیلا دخل علی معاویه یوما فقال معاویه غضا لمنزلته عند الناس فقال (اهل الشام): هذا عقیل عمه ابولهب (و اراد غضا لمنزلته عند الناس). و قال عقیل: و هذا معاویه عمته حماله الحطب. ثم قال: و القرآن یجمع لنا ما شذ و تفرق عنا بطریقتین بالقرابه مع رسول الله صلی الله علیه و آله و تلا آیتین. و بالطاعه فی قوله اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم یقول علیه السلام: ان کانت القربه بالقرابه فنحن اولی، و ان کانت بالطاعه لله و لرسوله فنحن اطوع. ثم اوما الی احتجاج المهاجرین علی الانصار فی سقیفه بنی ساعده، بان قالوا: ان المهاجرین شجره رسول الله، لما قال الانصار: منا امیر و منکم امیر ففلج المهاجرن و ظفروا علیهم، فقال علیه السلام: ان کان الفلج و الظفر بذلک فان حق الامامه لنا لانا ثمره الشجره. و الصحیح ان الضمیر فی به للرسول، و یکون المعنی ان الفضل بقربه النبی (صلی الله علیه و آله) و انت یا معاویه بعید عن ذلک. و قیل: الضمیر للمهاجر، ای ان کان الفلج و الظفر بالمهاجره فنحن المهاجرون لا انتم، و ان یکن بغیرها فالانصار علی دعواهم فی قولهم منا امیر و منکم امیر. و الشکاه فی الاصل مصدر شکوت فلانا: اذا اخبرت عنه بسوء فعله بک. و یقال: هذا امر ظاهر عنک عاره، ای زائل، قال ابوذویب: و عیرها الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها و منه قولهم ظهر فلان بحاجتی اذا استخف بها. و الجمل المخشوش: الذی جعل فی انفه خشاش، و هو خشب یدخل فی عظم انف البغیر، و انقیاده فی هذه الحاله فی غایه یضرب به المثل. و فضح زید عمرا: ای کشف معایبه او اراد ذلک، و افتضح: ای انکشفت مساویه، و یقال: لیس علیک فی هذا الامر غضاضه ای ذله و منقصه. و غض منه یغض: اذا وضع و نقص من قدره. و المرتاب اسم الفاعل من ارتاب، ای شک. و سنح: اعترض.

فاینا کان له اعدی: ای اشد عدوانا. و استکفه: طلب کفه و دفعه. و تراخی عنه: ای ابطا. و قوله: قد یعلم الله المعوقین: ای المثبطین عن رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و هم المنافقون کانوا یقولون لاخوانهم: ما محمد و اصحابه الا اکله راس، و لو کان لحما لا لتقمهم ابوسفیان و اصحابه، فخلوهم. و هلموا الینا: ای قربوا انفسکم الینا، و هی لغه، و اهل الحجاز یقولون هلم یسوون فیه بین الواحد و الجمع. و لا یاتون الباس: ای لا یحضرون القتال فی سبیل الله الا قلیلا، یخرجون ریاء و سمعه قدر ما یوهمون انهم معکم. و انقم علیه: ای انکر علی عثمان احداثا امورا احدثها علی غیر ما کان یجری علیه الرجلان قبله. و فی معارف ابن قتیبه: کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) تصدق بمهزور موضع سوق المدینه علی المسلمین، فاقطعها عثمان الحارث بن الحکم اخا مروان، و اقطع فدک مروان، و افتح افریقیه فاخذ الخمس فوهبه کله لمروان، و قد ذکر ذلک عبدالرحمن بن حسان فی شعره فقال: و اعطیت مروان خمس العباد فهیهات شاوک ممن سعی و الظنه: التهمه. و المتنصح: المبالغ فی النصیحه.

و الاستعبار: البکاء. و قوله (لقد اضحکت) مفعوله محذوف، ای اضحکت کل من یسمع هذا منک تعجبا بعد بکائه علی الدین لسوء تصرفک فیه یا معاویه. و متی الفیت: ای وجدت ناکلین، ای متاخرین جبناء، و کان مالک بن زهیر یوعد حمل بن بدر فقال حمل: لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل (ثم) فجری مثلا ثم اتی و قتل مالکا، فظفر اخوه قیس بن زهیر العبسی به و باخیه حذیفه فقتلهما و قال: شفیت النفس من حمل بن بدر البیتان فی الحماسه. و المرقل: الذی یکثر الارقال، و المرقال لقب هاشم بن عتبه الزهری، لان علیا علیه السلام دفع الیه الرایه یوم صفین و کان یرقل لها ارقالا. و الجحفل: الجیش العظیم. و ساطع: مرتفع. و قتامهم: غبارهم. و متسربلین: ای لابسین سرابیل الموت، ای ثیابه. و ذریه بدریه: ای اولاد الذین کانوا مع رسول الله یوم بدر حاربوا قریشا و النصال: السیوف. و قد ذکرنا ان اخاه المقتول ببدر هو حنظله بن ابی سفیان، و خاله الولید اب ن عتبه، وجده عتبه، لان هندا (امه) بنت عتبه بن ربیعه، و هند ام معاویه.

کیدری

فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا: ای ستر الدهر و ادخر و اخفی لاجلنا امرا عجبا یصدر، و یظهر منک. طفق: ای ظل ببلاء الله یعنی بنعمته و هجر: مدینه بالبحرین کثیره النخل و هذا مثل، و قصته ان رجلا احمق ومن اهل هجر قدم البصره، و معه مال کثیر لیشتری به شیئا للربح و یحمله الی هجر، فلم یجد شیئا اکسد من التمر فاشتری بماله التمر و حمله الی هجر و تلف ما له و فسد التمر فی بیوته کذا ذکر الهروی و یروی کبضع التمر. و النضال: المراماه و المسدد: المقوم بالتعلیم اسر ابوسفیان، ثم من علیه النبی فاطلقه، فکان معاویه من الطلقاء. حن قدح لیس منها: الهاء راجعه الی القداح، و القداح السهم اذا کان غیر مریش و حن ای صوت مستعار من حنین الناقه للقدح، لان احد القداح اذا کان من غیر جوهره اخواته ثم اجاله المفیض خرج له صوت یخالف سائر اصواتها فیعرف انه لیس من جمله القداح. قیل اول من قاله عمر بن الخطاب حین قال الولید بن عقبه بن ابی معیط ااقتل من بین قریش، فقال عمر: حن قدح لیس منها، یضرب للرجل یفتخر بقبیله لیس منها او یباهی بما لا یوجد فیه، و الواو فی و التمییز بمعنی مع. الا تربع ایها الانسان علی ظلعک: ای الا تکف رافقا بنفسک، بان لا تحمل علیها فوق ما تطیق، و الریع الوقوف و حقیقته الاتقف علی ما بک من ظلع و غمز، ای حقیق بالظالع، و الاعرج ان یقف و لا یباری، و لا یسابق. ج- الربع: الرفع ای الا ترفع ما تقدر علیه مع ظلعک. قوله علیه السلام: الا تری غیر مخبر لک. مفعول تری قوله ان قوما استشهدوا و غیر مخبر منصوب علی الحال، و العامل فیه ما فی الا من معنی التنبیه ای انبهمک بما اقول غیر قاصد الی اخبارک بل محدثا بنعمه الله، فان اخبارک بذلک لا یجدی شیئا لانه غیر تاجع فیک، و لانک تعرفه. حتی اذا استشهد شهیدنا. اراد حمزه بن عبدالمطلب، والطیار فی الجنه هو جعفربن ابی طالب و لما قتل حمزه صلی علیه رسول الله صلی الله علیه و آله اربع عشر مره، کلما کبر علیه خمسا حضر جماعه اخری من الملائکه، فصلی بهم علیه ایضا و هذا خاص بحمزه علیه السلام لانه اذا صلی علی میت جماعه فانه یکره ان یصلی علیه مره اخری جماعه، و حدیث جعف و قتله و طیرانه معروف لا نطول بذکره. لذکر ذاکر: یعنی نفسه علیه السلام لا تمجها: من مج الماء من فیه اذا رمی به، و هو استعاره عن الرد و ترک القبول، ای لذکرت فضایلی و مناقبی التی لا ینکرها و لا یردها الا مکابر معاند. من مالت به الرمیه: ای الصید یرمی دخله الهاء لانه صا فی عداد الاسماء اراد انه مطعون فی نسبه و حسبه، و انه ازاله عن مقام التفاخر و التنافر مطاعن شهرت فیه. فانا صنایع ربنا: ای من الذین رباهم الله یفنون تربیته و امدهم بمواد کرامته و ادخلهم فی غمار قوله و لتصنع علی عینی و فیه تلویح لا تصریح بانهم المنصوص علیهم من قبل الله تعالی: و المخصوصون بفنون الالطاف. عادی طولنا: ای قدیم فضلنا و ینسب کل قدیم الی عاد. و منا اسد الله: عنی به نفسه و سماه به رسول الله، و قیل اراد حمزه بن عبدالمطلب. و منکم اسد الاحلاف، قیل هو اسد بن خزیمه بن مدرک بن الیاس، لما اجلت خزاعه بن اسد عن الحرم خرجت فخالفت طبیا ثم بنی فزاره فسمیت بذلک و قیل هو اسد بن ربیعه بن نزار، و قیل لعتبه بن ربیعه اسد الاحلاف و قیل هو اسد بن عبدالعزی و الاحلاف هم عبدمناف و زهره و اسد و تیم و الحارث بن فهر. و منا سیدا شباب اهل الجنه، و هما الحسن و الحسین علهماالسلام. و منکم صبیه النار: اراد صبیه عقبه بن ابی معیط قال النبی صلی الله علیه و آله، و لک و لهم النار، و قیل هم ولد مروان بن الحکم کانوا صبیه عند اخباره علیه السلام و صاروا اهل النار عند البلوغ بکفرهم. و منا خیر نساء العالمین: یعنی فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه و آله. و منکم حماله الخطب: هی ام جمیل اخت ابی سفیان.

و جاهلیتنا لا تدفع: ای کان لنا قبل ظهور الاسلام آباء کرام و امهات طاهرات لم یتلوثوا برذائل الاخلاق و لم یتدنسوا بنقایص الاعراق، و روی ان جعفر بن ابی طالب علیه السلام لما اسلم قال له النبی صلی الله علیه و آله: ان الله یشکر لک ثلاث خصال فی الجاهلیه ما هی؟ فقال یا رسول الله ما زنیت قط لانی قلت فی نفسی ما لا یرضاه الانسان لنفسه لا ینبغی ان یرضی لغیره، تکرما، و ما کذبت کذبه قط تاثما و لا شربت الخمر قط مما لابد تذهب العقول. و القرآن یجمع لنا ما شذ: بطریقتین احدیهما بالقرابه کما فی الایتین و الاخری بالطاعه کما فی قوله تعالی: و اطیعوا لله و اطیعوا الرسول و اولو الامر منکم، و لما قالت الانصار للمهاجرین منا امیر و منکم امیر قالت المهاجرون: نحن شجره رسول الله تفلجوا بذلک، و ظفروا علی الانصار یقول: ان کان الظفر بذلک حقا فنحن اولی منهم لانا ثمره الشجره و الشعر للهذلیین، قیل هو لابی ذویب و صدرالبیت و غیرها الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها ای زائل و الشکاه الشکایه. الجمل المخشوش: الذی فی انفه خشاش و هو خشب یدخل فی عظم انفه و انقیاده فی هذه الحاله فی غایه یضرب به المثل.

اعدی له: ای اشد عدوانا. و استکفه: ای طلب کفه و دفعه و عنی لمن بذل له النصره لنفسه علیه السلام. و بمن استنصره افتراخی عنه: معاویه و المعوق و المثبط انقم علیه احداثا: فی معارف ابن قتیبه، کان رسول الله صلی الله علیه و آله تصدق مهزور موضع بسوق المدینه علی المسلمین فاقطعها عثمان الحرث بن الحکم اخا مروان، و اقطع فدک مروان و افتتح افریقیه فاخذ الخمس فوهبه کله لمروان، و قد ذکر ذلک عبدالرحمن بن حسان فی شعره: و اعطیت مروان خمس العباد فهیهات شاوک ممن سعی و قد یستفید الظنه المتنصح: صدر البیت. و کم سقت فی آثارکم من نصیحه. و الظنه: التهمه، و المتنصح: المبالغ فی النصیحه. فرب ملوم لا ذنب له: مثل قاله الاحنف لرجل، قال بئس الطعام التمر و الاقط، و ذلک لان الاکل، لا یکثر اکلها الا فی القحط و خیر الطعام عندهم الزبد و الکماه، لانهما یکونان فی الربیع و الخصب.

لقد اضحکت بعد استعبار: ای من یسمع کلامک، هذا من المومنین یضحک تعجبا بعد بکائه علی الدین لتصرفک فیه یا معاویه. ناکلین: متاخرین جبنا و هذا مثل یضرب لمن یهزل بعد الجد. فلبث قلیلا یلحق الهیجا حمل: قیل هو حمل بن بدر رجل من قشیر اغیر علی ابل له فی الجاهلیه فی حرب داحس و الغبراء فاستنقذها، و قال. لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل لا باس بالموت اذا الموت نزل و قیل هو حمل بن سعد العشیره ابوحی من مذحج، و قد اورده صاحب المستقصی حمل بالحاء، و قال هو قوله. لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل ما احسن الموت اذا جاز الاجل قالوا فی حمل هو اسم رجل شجاع کان لیست به فی الحرب: و لا یبعد ان یراد به حمل بن بدر صاحب الغبر الضربه یضربه من ناصره و راه، و قیل توعد مالک بن زهیر حمل بن بدر (فقال ذلک. و انا مرقل نحوک: ای مسرع جدا. و الجحفل: الجیش العظیم. ساطع قتامهم: ای مرتفع غبارهم). ذریه بدریه: ای اولاد من کان ببدر مع رسول الله صلی الله علیه و آله. و النصال: السیوف، و اخو معاویه حنظله و خاله، الولید بن عتبه و جده عتبه کما مر. و ما هی من الظالمین ببعید: ای منک و اتباعک و اشباهک.

ابن میثم

نامه ی حضرت در پاسخ نامه ی معاویه و این از بهترین نامه هاست خبات الشیئی: آن را پوشاندم طفق: شروع کرد هجر: شهری است از شهرهای بحرین نضال: تیراندازی کردن مسدد: کسی که دیگری را به کاری وادار می کند و به سوی آن هدایش می کند. اعتزلک: از تو دوری کرد. ثلم: شکستگی طلیق: آن که پس از اسیری رها و آزاد شود. ربع: توقف و ایستادن ظلع: لنگی ذرع: مبسوطالید بودن تیه: گمراهی و سرگردانی در بیابانها رواع: بسیار منحرف شونده از راه درست جمه: فراوان، زیاد ظنه: تهجت استعبار: گریه الفیت کذا: آن را یافتم نکول: عقب افتادن از ترس مج الماء من فیه: آب را از دهانش به دور ریخت. رمیه: شکاری که مورد اصابت تیر واقع می شود. صنیعه: نیکی (پس از حمد و ثنای الهی، نامه ات به من رسید، نامه ای که در آن یادآور شدی خداوند محمد (صلی الله علیه و آله) را برای دین خود برگزید و به یاری اصحابش او را کمک و یاری فرمود، روزگار در وجود تو امر شگفتی را بر ما پنهان داشته بود چون تو قرار گذاشتی که ما را به خیر و نیکی خدای تعالی که نزد ماست و به نعمتی که درباره ی پیغمبرمان داده آگاه کنی بنابراین تو در این کار مانند کسی هستی که خرما به هجر ببرد، یا مثل کسی که آموزنده ی خود را به مسابقه ی تیراندازی بخواند و گمان کردی که برترین مردم در اسلام، فلان و فلان باشند، پس مطلبی را یادآوری کردی که اگر درست باشد هیچ فایده ای برای تو ندارد و اگر نادرست باشد نیز زیانی به تو ندارد، تو را چه کار با برتر و کهتر، و باز بردست و زیردست می باشد؟ و آزادشدگان و پسرانشان را چه کار بر این که میان نخستین مهاجران فرق بگذارند و مراتب آنان را تعیین کنند و طبقات ایشان را بشناسانند؟ بسیار دور است! صدای تیری که جزء تیرهای دیگر نیست (خود را در صفی قرار می دهی که از آن بیگانه ای) و کسی درباره ی امامت و خلافت به داوری آغاز کرده که خود محکوم آن است. ای انسان چرا اندازه ی خود را نمی شناسی و از کوتاهی و ناتوانی خود بی خبری، و آن جا که قضا و قدر تو را عقب زده است عقب نشینی نمی کنی؟ چرا که زیان شکست خورده و سود پیروزمند هیچ کدام به تو ربطی ندارد، و تو در گمراهی بسیار رونده و از راه راست منحرف شده ای. نمی خواهم به تو خبری بدهم بلکه نعمت خدا را یادآور می شوم: آیا نمی بینی که گروهی از مهاجرین و انصار در راه خدا به شهادت رسیدند و همه شان دارای فضیلت و شرافت هستند، تا هنگامی که شهید ما به شهادت رسید، به او سید شهیدان گفته شد، و پیامبر خدا نماز بر او را با هفتاد تکبیر انجام داد و آیا نمی بینی که گروهی دستهایشان در راه خدا بریده شد و همه ی آنان با فضیلت هستند اما وقتی که برای یکی از ما پیشامد آنچه که یکی از آنان را پیش آمده بود، درباره اش گفته شد: او پروازکننده در بهشت و صاحب دو بال می باشد، و اگر خداوند آدمی را از ستودن خود نهی نفرموده بود، گوینده، فضیلتهای بسیاری را که دلهای مومنان با آن آشناست و گوشهای شنوندگان هم آن را رد نمی کند یادآور می شد، پس از خود دور کن کسی را که شکار، وی را از راه برگردانیده است (به بیراهه می رود) که ما تربیت یافته پروردگارمان هستیم، و مردم تربیت یافته ما هستند، شرافت کهن و بزرگی دیرین ما بر قوم تو، ما را از آن منع نکرد که شما را با خودمان بیامیزیم پس همانند اقران با طایفه ی شما ازدواج کردیم در حالی که شما همطراز ما نبودید، از کجا چنین شایستگی را دارید، با این که پیغمبر از ماست، و تکذیب کننده از شما؟ و شیر خدا از ماست و شیر هم سوگندها از شما، و دو سرور جوانان اهل بهشت از ما و کودکان اهل آتش از شمایند، و بهترین زنان جهان از ماست و زن هیزمکش از شما، و بسیاری از آنچه به سود ما و زیان شماست. این نامه گزیده ای است از نامه ای که مرحوم سیدرضی در گذشته قسمتی از آن را بدین گونه ذکر کرد: پس قبیله ما خواستند پیغمبر ما را بکشند … و ما در شرح آن، نامه ی معاویه را که حضرت این نامه را در پاسخش نوشته، ذکر کردیم اگر چه بین آنچه که ذکر کردیم با بعضی روایات دیگر مختصر اختلافی وجود دارد. امام (علیه السلام) در این نامه به هر قسمتی از نامه ی معاویه، یک فصل پاسخ داده است، و این نامه فصیحترین نامه ای است که مرحوم سید از میان نامه های حضرت انتخاب کرده و نکته هایی چند در آن وجود دارد که در ذیل به آنها اشاره می کنیم: 1- در جمله ی فلقد خبالنا، واژه ی خبا را از عجب و غروری که در وجود معاویه بوده و روزگار آن را پوشیده داشته، استعاره آورده و سپس آن را به وسیله ی جمله ی بعد، تفسیر فرموده است: اذ طفقت … النضال، برای علی بن ابیطالب که از خاندان نبوت است حال پیغمبر را بازگو می کند و به وی خبر می دهد که خدا نعمتی بزرگ به آن حضرت عنایت فرموده و او را برای دین خود برگزیده و به وسیله ی اصحاب و یارانش او را تایید و کمک کرده، در صورتی که خود حضرت و اهل بیت پیامبر سزاوارترند که این احوال را بگویند و دیگران را خبر دهند و این مطلب را با ذکر دو مثال آشکار فرمود: الف: مثل تو مانند کسی است که خرما به سرزمین هجر حمل کند، ریشه ی این ضرب المثل آن است که روزی مردی از هجر که مرکز خرماست، سرمایه ای به بصره آورد که متاعی بخرد و از فروش آن در شهر خود سودی ببرد، پس از فروش مال التجاره به فکر خرید کالا افتاد، دید ارزانتر از خرما چیزی نیست، لذا از بصره مقدار زیادی خرما خرید و به سوی هجر حمل کرد، و در آن جا به امید این که گران شود آن را در انبارها ذخیره کرد اما روز به روز ارزانتر شد و بالاخره خرماها در انبارها ماند تا فاسد و تباه شد و این مساله ضرب المثل شد برای هر کس که کالایی را برای فروش و به دست آوردن سود، به جایی ببرد که مرکز و معدن آن کالا می باشد، تطبیق مطلب با مثال این است که معاویه، گزارش و خبر را به سوی کسی برد که او خود معدن آن خبر است و جا دارد که او خود این خبر را به دیگران بگوید، هجر، اسم آبادی و یا شهری است که معروف به زیاد داشتن خرما می باشد، آن قدر در آن جا خرما فراوان است که بهای پنجاه جله، یک دینار می شود، و چون هر یک جله صد رطل است، پس پنجاه جله، پنج هزار رطل می باشد، و در هیچ یک از شهرهای دیگر این چنین فراوانی در خرما شنیده نشده است. نکته ی ادبی: هجر که نام سرزمین و شهر است معمولا مونث است و چون اسم علم نیز هست، غیر منصرف به کار می رود، اما گاهی به اعتبار این که معنای موضع از آن قصد می شود آن را مذکر می آورند و به دلیل این که یکی از دو سبب منع صرف از بین رفته، آن را منصرف به کار می برند، چنان که در قول شاعر جر داده شده: و خطها الخط ارقالا و قال قلی اول لا نادما اهجر قری هجر ب- در مثال دوم امام (علیه السلام) معاویه را تشبیه به دست آموزی کرده است که آموزنده ی خود را به مسابقه در تیراندازی دعوت کند، وجه تشبیه این جا نیز همان است که گویا خبری را برای کسی بازگو کند که او خود معدن آن بوده و سزاوارتر به بازگو کردن باشد، عوض این که استاد شاگرد را دعوت به مسابقه کند، این جا شاگرد استاد را می آزماید و او را دعوت به مسابقه می کند. 2- معاویه با ذکر نام عده ای از صحابه و بیان برتری آنها بر دیگران، با این که خود از آن بی بهره است، با گوشه و کنایه می خواهد امام (علیه السلام) را تحقیر کند و آنان را بر آن حضرت نیز فضیلت دهد، به این دلیل امام در جوابش فرمود: برتری آنان به ترتیبی که تو بیان کردی به فرضی که درست باشد، ربطی به تو ندارد و تو از آن برکناری، زیرا تو،

نه در، درجه و مقام آنهایی و نه سابقه ی اسلامی آنان را داری، بنابراین برای امری دست و پا می کنی که به تو سودی نمی بخشد، اما اگر آنچه که در فضیلت آنها گفتی نادرست باشد، باز هم به تو ربطی ندارد و عار و ننگ آن خواری و ذلت برای تو نمی آورد، پس با این دلیل، نیز، دخالت تو، در این امر، فضولی است. و ما انت … و ما للطلقاء، با این سوال و استفهام انکاری، معاویه را تحقیر می کند که با پستی درجه و مقام، و حقارت وجودیش، سزاوار نیست در این امور دخالت کند و چنان که نقل شده ابوسفیان از طلقا و آزادشدگان معاویه هم با او بود، بس او هم طلیق و هم پسر طلیق است. هیهات: حضرت با این کلمه اهلیت و شایستگی معاویه را برای دخالت در این امر و درجه بندی صحابه و مهاجرین را در فضیلت و برتری بعید می داند، و سپس به منظور شر و بیان استبعاد این مطلب، به دو ضرب المثل تمثل جسته و او را به دو کس همانند دانسته است: الف: لقد حن قدح لیس منها، بیان مطلب آن است که وقتی یکی از تیرهای قمار و مسابقه از جنس بقیه تیرها نباشد، هنگامی که از کمان رها شود صدایی به وجود می آید که مخالف صدای تیرهای دیگر است و از این صدا معلوم می شود که این تیر از جنس بقیه نیست، و این مثال برای کسی آورده می شود که گروهی را مدح و ستایش کند و به آنان ببالد با این که خود از آنان نیست، و قبلا عمر به این مثال تمثل جست، هنگامی که ولید بن عقبه بن ابی معیط گفت: اقبل من دون قریش، از نزد قریش می آیم که خود را به قریش نسبت داد، و حال آن که از آنان نبود، عمر گفت: حن قدح لیس منها، به صدا آمد تیری که از آن تیرها نبود. ب- و طعق یحکم فیها من علیه الحکم کها، این مثال درباره ی کسی گفته می شود که در میان گروهی قرار دارد و بر علیه آن قوم قضاوتی می کند، و حال آن که اگر چه خود، از آن قوم است اما به دلیل این که از اراذل و اوباش است و از اشراف نیست شایستگی چنین حکمی را ندارد چون این امر در خور بزرگان قوم است و دیگران از او، به این مطلب سزاوارتر می باشند. مقصود آن است که معاویه از کسانی نیست که بتواند حکم به فضیلت کسی بر دیگری بدهد و شایستگی این امر را ندارد. 3- نکته ی سوم: الا تربع ایها الانسان علی ظلعک، ای انسان آیا دلت به حال خودت نمی سوزد؟ در این جمله حضرت با بیان مطلب به طریق استفهام او را بر قصور و نقصان از درجه ی گذشتگان آگاه کرده و در مقابل ادعایش وی را سرزنش و ملامت می کند که لازم است با نفس خود مدارا کن یو آن را در این امر به زحمت نیاندازی، و با این حالت قصور و کوتاهی که داری می خواهی روح خود را از سیر کردن و راه رفتن با اهل فضل معاف کنی، در این جا، واژه ی ظلع را که به معنای لنگی است استعاره از نقصان و قصور آورده یعنی همان طور که شخص لنگ از رسیدن به مقصدی که انسان درست اندام می رسد، ناتوان است، تو نیز در جهت فضایل، از وصول به درجه ی پیشینیان عاجز و ناتوانی و همچنین است جمله ی و تعرف قصور ذرعک، کنایه از این که به ناتوانی نیروی خود و عجز از رسیدن به این درجه، آگاهی داری. حیث اخره القدر، این جمله نیز اشاره به موقعیت پستی است که مقدر چنان شده است که از درجه و مقام گذشتگان پایین باشد، و حضرت به منظور تحقیر و کوچک شمردن او، وی را امر کرده است به این که همچنان که شایسته است، خود را نازل دانسته و موخر بدارد. فما علیک … الظافر، این جمله در حکم مقدمه ی صغری از شکل اول قیاس مضمری است که استدلال شده است بر آن که تاخر او، از این مرتبه و درجه، واجب و لازم است، و تقدیر آن چنین است: مغلوبیت مغلوب، صدمه ای برای تو ندارد، و کبرای قیاس چنین می شود: هر کس حالش این باشد واجب است خود را از معرکه عقب کشد، وگرنه نادان و سفیه است

زیرا در امری دخالت کرده است که سودی برایش ندارد. 4- و انک لذهاب فی التیه، یعنی تو، از شناخت حقیقت دور و بسیار فرورونده ی در گمراهی و ضلالتی، و از صراط مستقیمی که حقانیت ماست کاملا منحرف و از آگاهی به فضیلتهای ما و فرقی که میان ما و شما وجود دارد به دور و برکنار می باشی. الاتری … الجناحین، امام پس از بیان این که هر یک از صحابه را فضیلتی ویژه ی خویش است، تا برتری خانوادگی خود را بر دیگران ثابت کند، با ذکر برتری ویژه ی خاندان خود، در زندگانی و مرگ، دلیل امتیاز ایشان را با بقیه ی مهاجرین و انصار، خاطرنشان کرده است که از جمله ی فضایل خاص آنان شهادت در آن خانواده می باشد، و مقصود از شهید که به آن اشاره فرموده، عمویش حمزه بن عبدالمطلب- خدا از او خشنود باد- می باشد، و به دو دلیل، این شهید بزرگوار را از سایر شهیدان برتر و بالاتر می داند اولین دلیل این است که رسول خدا، او را سیدالشهداء (سرور شهیدان) نامیده است. و دلیل دیگر این که او را به هفتاد تکبیر در چهارده نماز که بر او خواند اختصاص داد، زیرا هر نماز که با پنج تکبیر، می خواند، جمعی دیگر از فرشتگان نازل می شدند و اقتدا می کردند پیامبر باز نماز دیگری بر او می خواند

تا چهارده مرتبه و این از خصوصیات حمزه و شرافت بنی هاشم در زندگانی و مرگشان می باشد، و دیگر از فضیلتهای ایشان آن است که درباره ی جعفر بن ابی طالب اشاره به آن کرده که عبارت است از قطع شدن دستهایش در راه خدا که پیامبر او را صاحب دو بال و پروازکننده در بهشت خواند و نیز از آن حضرت نقل شده که شعری سرود و برای معاویه فرستاد و در آن به وجود جعفر طیار فخر و مباهات فرمود: و عیرها الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها ما شرح کشته شدن و نام و خصوصیات قاتل حمزه و جعفر را در فصلهای گذشته ذکر کردیم و امام (علیه السلام) راجع به خودش نیز خاطرنشان کرده است که نسبت به فضایل فراوانش دلهای مومنان آشنا و گوشهایشان آن را پذیرا می باشد و به دلیل این که خداوند انسان را از ستودن خویش نهی کرده، امام (علیه السلام) نیز از برشمردن فضایل خود، خودداری فرموده است. منظور از کلمه ی ذاکر خودش می باشد که فرمود: اگر نه چنین بود که خداوند از خودستایی نهی کرده ذاکر فضایل بسیاری را از خود بیان می کرد و این که این کلمه را بطور نکره و بدون ال ذکره کرده و آشکارا به خود نسبت نداده، نیز به دلیل همان پرهیز از خودستایی است، و در عبارت: لا تمجها آزان السامعین، که گوش

های شنوندگان از شنیدن فضایل من امتناع ندارد، اشاره به آن است که گاهی روح انسان از مکرر شنیدن برخی از امور ناراحت می شود و گویا آن را از گوش خود به دور می اندازد چنان که انسان آب را از دهان خود بیرون افکند. فدع عنک من مالت به الرمیه، یاد افراد مغرض و بدنیت از قبیل عمروعاص را از خاطر ببر و به آنچه درباره ی ما می گویند اعتنا مکن و احتمال می رود که امام با این جمله خود معاویه را اراده کرده باشد از باب ایاک اغی و اسمعی یا جاره به تو می گویم وای همسایه بشنو. کلمه ی رمیه استعاره از اموری است که مورد هدف و قصد انسانها می باشند، و چون این امور، آدمی را جذب کرده، به انجام اعمال وادار می کنند، میل را به آن نسبت داده است. 5- فانا صنایع ربنا … لنا، نکته پنجم، به طریق دیگر در این جمله برتری خاندان خود را بر دیگران خاطرنشان کرده و آن عبارت از این است که خداوند نعمت بزرگ پیغمبری را به این خانواده اختصاص داده و به واسطه ی ایشان مردم را هم از آن برخوردار فرموده، و این جمله در حکم مقدمه ی صغرای قیاس از شکل اولی است که به منظور فخر و مباهات دلیل آورده است که هیچ کس را نسزد که از نظر شرافت با آنها برابری کند و در فضیلت با ایشان

همسری کند، و کبرای آن در تقدیر چنین است: و هر کس بلاواسطه تربیت یافته و پرورده ی پروردگارش باشد، و مردم بعد از او، و به واسطه وی، پرورده ی پروردگار باشند، هیچ کس نمی تواند در شرافت و فضیلت با او برابری کند. لفظ صنایع در هر دو موضع به عنوان مجاز به کار رفته، و از باب اطلاق اسم مقبول بر قابل و حال بر محل است و این تعبیر بعدها بسیار به کار گرفته شده است، مثلا وقتی که کسی نعمت خود را به دیگری اختصاص دهد گفته می شود فلانی، او را صنیعه ی (برگزیده) خود قرار داده، مثل قول خداوند: (و اصطنعتک لنفسی). لم یمنعنا … هناک، این جا نیز به منظور افتخار به شرافت خانوادگی خود بر معاویه منت می گذارد که با همه ی فضایلی که نسبت به تو و فامیلت داریم از آمیزش و ازدواج با طایفه شما خودداری نکردیم. واژه ی عادی منسوب به عاد است که قوم حضرت هود پیغمبر می باشند و این نسبت کنایه از قدیم بودن فضیلت و شرافت بنی هاشم بر بنی امیه می باشد. فعل الاکفاء منصوب (مفعول مطلق) از فعل مقدر است. و لستم هناک، حرف واو، حالیه و عامل در حال فعل خلطناکم، در عبارت قبل می باشد و این جمله کنایه از دوری بنی امیه از درجه ی هم کفوی با بنی هاشم در ازدواج است یعنی شما شایستگی این درجه و مقام را ندارید، و امام (علیه السلام) با بیان مقایسه ی میان حالات بنی هاشم و بنی امیه که در برابر هر پستی و رذیلت برای عده ای از بنی امیه، فضیلت و شرافتی برای افرادی از بنی هاشم ذکر کرده، ادعای خود را که لیاقت نداشتن بنی امیه برای آمیزش با بنی هاشم بوده اثبات کرده است، زیرا هنگامی که از دو طرف، اشخاص بافضیلت، و افراد ناشایست و بی لیاقت، مشخص شدند نسبت دادن هر کدام از دو خانواده به شرافت و یا پستی آشکار و معلوم می شود که کدام یک سزاوار کدام نسبت می باشد، بدین علت نخست پیامبر را از بنی هاشم ذکر کرده و در مقابلش، تکذیب کننده ی او را از بنی امیه یادآور شد که ابوجهل بن هشام می باشد که قرآن نیز به او اشاره می فرماید: (و ذرنی و المکذبین). گفته شده است که این آیه درباره ی کفار قریش در روز بدر نازل شده که ده نفر بوده اند از این قرار: ابوجهل، عتبه و شیبه پسران ربیعه بن عبدشمس، نبیه و منبه پسران حجاج، ابوالبختری بن هشام، نضر بن حرث، و حرث بن عامر، ابی بن خلف و زمعه بن اسود. آنگاه امام (علیه السلام) پیامبر اکرم را با فضیلت پیامبری نام برده، و ابوجهل را با توجه به صفت ناپسندش که تکذیب رسول خداست ذکر فرموده، و بعد از حم

زه بن عبدالمطلب به اسدالله و شیر خدا تعبیر کرده، و خاطرنشان کرده است که پیغمبر اکرم به علت دلیری و دفاع وی از دین خداوند او را شیر خدا نامیده است، و در مقابل او، اسدالاحلاف را آورده است که اسد، پسر عبدالعزی است، و مراد از احلاف (همسوگندها) عبدمناف، زهره، اسد، تیم و حرث بن فهر می باشند و همسوگند، نامیده شدند، زیرا وقتی که بنی قصی می خواستند بعضی از سمتها که در دست بنی عبدالدار بود بگیرند از قبیل پرچمداری و اجتماعات سالانه و پرده داری و پذیرایی حاجیان که تمام اینها را قصی برای قریش مقرر کرده بود تا در هر سال حاجیان را طعام کنند، اما برای آنان جز سمت آب دادن حاجیان باقی نمانده بود، در این هنگام آنان همقسم شدند که با بنی قصی بجنگند، آماده ی جنگ شدند اما پس از آن که آنچه از مناصب در دست داشتند تثبیت کردند از جنگ منصرف شدند. بعد از آن به یاد می آورد، دو سرور جوانان اهل بهشت را که امام حسن و امام حسین می باشند، و در مقابل از کودکان (اهل) آتش یاد کرده که بعضی گویند مقصود فرزندان عقبه بن ابی معیط است که پیامبر به او فرمود سرانجام برای تو و آنان آتش است و برخی گویند فرزندان مروان بن حکم هستند که هنگام بلوغشان جهنمی شدن داگر چه هنگامی که حضرت این سخن را درباره شان فرمود کودک بودند. سپس به بهترین زنان جهانیان افتخار کرده که منظور فاطمه (علیه السلام) می باشد و در مقابل وی از بنی امیه حماله الحطب را ذکر کرده و او ام الجمیل، دختر حرب، عمه معاویه است که پشته های خار حمل می کرد و شبانه بر سر راه رسول خدا می ریخت تا به پای آن حضرت فرو رود و او را ناراحت کند و از قتاده نقل شده است که ام جمیل میان مردم با سخن چینی دشمنی ایجاد می کرد و آتش کینه و جنگ می افروخت چنان که به سبب هیزم آتش روشن کنند بنابراین هیزم استعاره از همان سخن چینی می باشد، چنان که اگر شخصی دیگری را به شرارت وادار کند می گویند فلان یحطب علی فلان. فی کثیر … و علیکم، اینها که در فضایل خاندان خودم و پستیهای فامیل تو گفتم اندکی از بسیار است و عبارت: علیکم به این اعتبار است که این صفات ناپسند در هر کس باشد بر ضرر اوست.

فلج: رستگاری، پیروزی شکاه، شکیه و شکایه: معنایش روشن است ظاهر: از بین رونده مخشوش: شتری که در بینیش چوبی قرار می دهند تا در اطاعت باشد و آن را به هر سو بخواهند بکشند. غضاضه: کمبودی و خواری سنخ: عرضه شد این که شنیدی کارهای ما در اسلام بود و شرافت ما در دوران جاهلیت نیز قابل انکار نیست، و کتاب خدا اموری از ما یادآور می شود که یگانه و بدون مانند می باشد و چنین می فرماید: (و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله) و نیز می فرماید: (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا، و الله ولی المومنین). پس ما گاهی از نظر خویشاوندی و زمانی به دلیل اطاعت و پیروی کردن نزدیکتر و سزاوارتر شمرده شدیم، و چون مهاجران در روز سقیفه به وسیله ی خویشاوندی خود با رسول خدا در مقابل انصار استدلال کردند، پیروز شدند پس اگر پیروزی به سبب خویش با رسول خدا تحقق می یابد، حق با ماست نه با شما و اگر چنین نیست پس انصار بر ادعای خود باقی هستند، و تو گمان کردی که من بر همه ی خلفا حسد ورزیدم و ستم کردم، اگر چنین است پس بازخواست آن بر تو نیست که پیش تو عذرخواهی شود- و آن شکایتی است که ننگ و عارش از تو، دور

است- و تو گفتی که مرا مانند شتری افسار و دهنه زدند و می کشیدند تا بیعت کنم، شگفتا به خدا سوگند. خواستی مرا نکوهش کنی، ستایش کردی و خواستی رسوایم کنی، خود رسوا شدی، و بر مسلمان تا هنگامی که در دینش شک و در یقین و باورش تردید نباشد ننگ و عیبی نیست که مظلوم و ستمدیده واقع شود، روی سخنم از بیان این استدلال به غیر توست، اما به مقدار آنچه پیش آمد برای تو اظهار داشتم. فاسلامنا … لا تدفع، این جمله اشاره به آن است که شرافت خانوادگی آن حضرت اختصاص به دوران اسلام ندارد بلکه در دوران جاهلیت هم به داشتن اخلاق نیکو و خصلتهای پسندیده معروف بوده اند و ما در ضمن مقدمات این نکته را بررسی کردیم، و چنان که روایت شده است هنگامی که جعفر بن ابیطالب مسلمان شد پیامبر به او فرمود: خداوند درباره ی سه صفت پسندیده که در دوران جاهلیت داشته ای از تو تقدیر فرموده است، آنها چیست؟ در پاسخ گفت یا رسول الله هرگز زنا نکردم تا نفس خود را گرامی دارم زیرا با خودم می گفتم آنچه عاقل برای خود نمی پسندد، سزاوار نیست برای دیگران بپسندد، و به جهت پرهیز گناه هرگز دروغ نگفتم و به خاطر شرم و حیا هرگز شراب ننوشیدم و از آن بدم می آمد به دلیل آن که عقل را از

انسان می برد. و کتاب الله یجمع لنا ما شذ عنا، قرآن، آنچه راجع به شایستگی خلافت که از ما گرفته شده و از دست رفته بود، با صراحت برای ما اثبات می کند. حضرت در این جا استدلال فرموده است بر این که او بر سایر خلفا و آنان که طمع در خلافت دارند اولویت و برتری دارد. و این مطلب را به چند وجه بیان داشته است که ذکر می شود: 1- خداوند در قرآن می فرماید: (و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله). وجه استدلال این است که امام (علیه السلام) علاوه بر شایستگی و لیاقت نفسانی، از خصوصی ترین منسوبین پیامبر اکرم بود و هر کس چنین باشد به آن حضرت نزدیکتر و به جانشینی وی سزاوارتر خواهد بود. قسمت نخست این استدلال، امری است که از نظر تاریخ بسیار روشن است و مقدمه ی کبرای آن هم از آیه برداشت می شود. 2- وجه دوم با توجه به این آیه است که می فرماید: (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه) و چون امام (علیه السلام) در پیروی رسول خدا از همه کوشاتر و نخستین فردی است که به او ایمان آورد و او را تصدیق کرد. و نیز او بافضیلت ترین کسی است که از وی حکمت و دانش آموخت، و چنان که در پیش بیان داشتیم: او فصل الخطاب است و هر کس چنین وضعی داشته باشد سزاوارتر به خلافت و جانشی

نی او می باشد بنابراین علی (علیه السلام) هم از بابت خویشاوندی نزدیک با پیامبر و هم به دلیل اطاعت و پیروی از او شایسته این مقام و سزاوار این منصب خواهد بود. 3- و لما احتج … دعواهم، استدلال سوم در گفتار حضرت این است که وقتی انصار، خود را در امامت شریک دانستند و گفتند: یک فرمانروا، از ما و یکی از شما، مهاجران با توسل به سخنی که از پیامبر نقل شده است که امامان از قریش هستند، استدلال کردند به این که امام از آنها باید باشد و گفتند: ما از همان دودمان و شاخه ی همان درخت مقدس می باشیم، و با این دلیل بر انصار غالب شدند. اکنون می توان گفت که اگر غلبه و پیروزی احتجاج مهاجران بر انصار، به دلیل خویشاوندیشان با رسول خدا باشد پس امام و خاندانش به این امر سزاوارتر هستند، زیرا ایشان از انصار به آن حضرت نزدیکتر و بلکه میوه ی آن درخت و نتیجه ی آن می باشند و اما اگر به دلیل خویشاوندی نباشد، استدلال انصار، حاکم و ادعایشان برای امامت و پیشوایی به حال خود باقی است. 6- ششمین نکته از نکاتی که در این نامه ی امام وجود دارد، پاسخ وی از ادعای معاویه است که خیال کرده بود: حضرت بر خلفای دیگر حسد برده و به آنان ستم کرده است. شرح مطلب آن است که یا اد

عای تو در این مورد درست است یا نادرست، اگر ادعای تو مبنی بر این که من نسبت به خلفا ستم کرده ام درست باشد به تو ربطی ندارد، زیرا نسبت به تو کاری انجام نداده ام که از تو عذری بخواهم. و بعد این بیان را با شعر ابی ذویب تاکید فرموده است که اولش این است: و عیرها الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها این شعر ضرب المثلی است برای کسی که امری را منکر شود که ربطی به او ندارد و انکارش بر او، لازم نیست. 7- نکته ی هفتم، سخن امام در پاسخ معاویه است که درباره ی وی به منظور سرزنش و توبیخ و پایین آوردن مقام آن حضرت ادعا کرده بود که تو را مانند شتر مهارشده با خواری و زور می کشاندند تا با خلیفه های زمان بیعت کنی امام (علیه السلام) در پاسخ بر خلاف انتظار معاویه ادعای توبیخ آمیز وی را بر ضرر معاویه دگرگون کرد و بیان فرموده است که این امر نه مذمتی برای من است و نه رسوایی و فضیحت بلکه ستایش و مدح است و تویی که با این ادعا مفتضح و رسوا شدی، دلیل بر این معنا آن است که وقتی به طور یقین بر خودش ثابت شد که راهش درست و شک و شبهه ای در دینش ندارد این که او را به زور و جبر به بیعت وادار کنند کمال و فضیلت است نه نقصان و مذمت و اما این که مخ

الفان او را مجبور می کردند که با آنها بیعت کند و او در دین خود ثابت قدم بود از شرافت و ارزش او نمی کاهد زیرا رسوایی آنگاه به وجود می آید که عیب کسی ظاهر شود، و اما آنچه که عیب نباشد رسوایی هم ندارد و دلیل این که این ادعا برای معاویه فضاحت و رسوایی دارد آن است که معلوم می شود او میان مدح و ذم و ستایش و بدگویی هیچ فرقی نمی فهمد. و هذه حجتی … ذکرها، و این که من به این مطلب استدلال کردم که در بیعت گرفتن دیگران از من، مظلوم واقع شدم، مقصودم تو نیستی زیرا تو در این امر دخالت نداشتی که مورد خطاب واقع شوی بلکه منظورم دیگران هستند، که به من ظلم و ستم کردند و این مقدار که گفتم از باب نمونه، لازم بود، چون خواستم جواب سخنان و ادعاهای تو را بگویم.

اعدی: دشمنتر معوقین: بازدارندگان منصح: بسیار نصیحت کننده چون درباره ی امر میان من و عثمان مطلبی بیان داشتی لازم است پاسخ آن را بشنوی، زیرا که با وی نسبت خویشاوندی داری، کدام یک از من و تو، بیشتر با او دشمنی کردیم و راه را برای کشته شدنش مهیا کردیم؟ آیا کسی که خواست وی را یاری کند اما او را از آن کار بازداشت و از او خواهش کرد که خودداری کند، یا آن که او را به یاری طلب کرد ولی او از یاریش دریغ کرد و مرگ را به سویش کشاند تا قضا و قدر به او روی آورد؟ به خدا سوگند چنین نیست (قد یعلم الله المعوقین منکم، و القائلین لاخوانهم هلم الینا و لا یاتون الباس الا قلیلا) و من از این که به عثمان بر اثر بدعتهایی که به وجود آورد عیبجویی می کردم معذرت خواهی نمی کنم، پس اگر ارشاد و راهنمائیم گناه بود چه بسیار سرزنش شونده که وی را گناهی نیست و گاهی شخص خیرخواه و نصیحت کننده به علت اصرار او در نصیحت مورد تهمت و بدگمانی واقع می شود (ان ارید الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب) 8- هشتمین نکته پاسخ حضرت از ادعای معاویه درباره ی عثمان است که مدعی شد امام درباره ی او دشمنی و فتنه انگیزی

کرده است، و با این که حضرت بیشتر ادعاهای قبلی وی را رد می کند و می فرماید: مربوط به تو نیست، ولی در این مورد تذکر می دهد که باید جواب این گفته ات را بشنوی زیرا خویشاوندی نزدیک با عثمان داری، چون هر دو از بنی امیه بودند، و این گونه سخن از امام بهترین راهنماست بر آن که باید هر سخنی را به جایش گفت و در اموری که مربوط به انسان نیست دخالتی نباید کرد. امام (علیه السلام) این جا که می خواهد پاسخ وی را بیان کند گفته ی او را به خودش برمی گرداند و بیان می دارد که تو خودت دشمن عثمان بودی نه من، بلکه من به یاری او برخاستم و خودم را برای دفاع از وی آماده کردم. سپس از او می خواهد که از روی انصاف بیاندیشد و بگوید کدام یکی بیشتر با او دشمنی کرده وسایل کشتن او را مهیاتر کرده، کسی که به یاری او برخاست ولی او یاریش را نپذیرفت یا آن که عثمان از او یاری خواست ولی او به یاریش برنخاست؟ امن بذل نصرته … و استکفه، امام با این استفهام توبیخی، معاویه را سرزنش می فرماید، به این بیان که عثمان، علی را دشمن خود می دانست و او را متهم می کرد که در کار وی دخالت دارد، لذا هنگامی که در محاصره شدید قرار گرفته بود و حضرت آماده شد که به یاریش قیام کند و کسی

را به این منظور پیش او فرستاد، عثمان سفارش کرد که نیازی به یاری تو ندارم، فقط دست از من بردار و علیه من کاری مکن، امام (علیه السلام) می فرماید من که برای یاری او حاضر شدم ولی او نپذیرفت و به این طریق با یک قیاس مضمر، استدلال می فرماید به این که نسبت دادن دخالت وی در خون عثمان تهمتی بیش نیست. صغرای مقدر قیاس این است: من، یاری خود را برای او آماده کردم، و کبرایش این است: هر کس برای یرای دیگری حاضر شود، سزاوار نیست که به دشمنی با او متهم شود و مشارکت در خون آن دیگری را به وی نسبت دهند. امن استنصره فتراخی عنه و بث المنون الیه، در این جمله اشاره فرموده است که معاویه در خون عثمان دخالت داشته، و آن چنان است که عثمان در حال شدت گرفتاری و محاصره کسی را به شام فرستاد و معاویه را به یاری خود طلب کرد، او هم پیوسته وعده ی یاری می داد اما چون دلش می خواست هر چه زودتر عثمان کشته شود و او فرمانروای مطلق شود، نصرت و یاری خود را از وی به تاخیر می انداخت. در آخر این عبارت امام (علیه السلام) از مقدرات نام برده و کشتن عثمان را به تقدیر نسبت داده و به این تعبیر نیز خود را از دخالت داشتن در خون وی به دور می داند. در عبارت بالای این قسمت هم با قیاس مض

مر استدلال فرموده است به این که معاویه در قتل عثمان دخالت داشته که مقدمه ی اول آن چنین است: تو کسی هستی که عثمان از تو یاری و کمک خواست، ولی مسامحه کردی و یاریش نکردی و با سهل انگاری و عقب کشیدن خود، مرگ را به سویش کشاندی، مقدمه ی دومش این است: هر کس چنین باشد، سزاوارتر به آن است که گفته شود کوشش در قتل او داشته و مسوول خون وی می باشد، آنگاه امام (علیه السلام) در مقام اثبات درستی این نسبت به معاویه، نخست ادعای او را با کلمه ی ردع: کلا مردود دانسته و بیان می دارد که من نه از تو دشمنتر با او بودم، و نه بیشتر مردم را به سوی کشتن وی راهنمایی کردم، و در ثانی به مضمون آیه ی قرآن استشهاد فرموده است که در شان منافقان نازل شده و آنها چنین بودند که یاران پیغمبر را از یاری او باز می داشتند. 9- و ما کنت اعتذر …، در این جمله حضرت به نکته ای اشاره فرموده است که ممکن است برای بسیاری از نادانان چنین توهم شود که امام در خون عثمان دخالت داشته و آن انتقادهای حضرت در مقابل بدعتهایی بود که از عثمان سرمی زد که پیش از این به آن اشاره کردیم و بیان می فرماید که این امور از باب ارشاد و راهنمایی او بود و اگر کسی اینها را گناه بداند و مرا به این

علت سرزنش و ملامت کند مشمول مثال اکتم بن صیفی خواهم بود که می گوید: بسیار سرزنش شده ای که هیچ گناه ندارد، این ضرب المثل درباره ی کسی آورده می شود که مردم از او کاری را می بینند و به سبب آن کار او را بدگویی می کنند، در حالی که از حقیقت آن که به جا و درست است آگاه نیستند. و قد یستفیر الظنه المتنصح، این مصراع نیز ضرب المثل برای کسی است که آن قدر در نصیحت و خیرخواهی فردی مبالغه و زیاده روی می کند که دیگران خیال می کنند می خواهد طرف را گول بزند و به او بدگمان می شوند، و مصراع اولش این است: و کم سقت فی آثارکم من نصیحه: چه بسیار پند و نصیحت که به شما گوشزد کردم.

جحفل: لشکر انبوه ساطع: بالارونده قتام: گرد و خاک سرابیل: جامه ها، پیراهنها نصال: شمشیرها ارقال: نوعی از راه رفتن به سرعت و خاطرنشان کردی که برای من و یارانم نزد تو جز شمشیر چیزی نیست و به این سبب خنداندی پس از گریاندن چه وقت دیدی که فرزندان عبدالمطلب از دشمنان باز ایستند و از شمشیر بترسند؟ اندکی درنگ کن تا حریفت به میدان جنگ برسد، پس زود باشد که تو را بطلبد، کسی که تو، او را می طلبی و به تو نزدیک شود چیزی که آن را دور می شماری و من به سوی تو شتابانم با لشکری انبوه از مهاجران و انصار، و کسانی که به نیکی از آنها پیروی می کنند که جمعشان بسیار و گرد و غبارشان بالارونده است در حالی که جامه ی مرگ به تن کرده و بهترین دیدارشان دیدار پروردگارشان می باشد و همراه ایشانند فرزندان آنان که در جنگ بدر حاضر بودند، و نیز شمشیرهای بنی هاشم، که تو خود تیزی و برندگی آنها را در مورد برادر و دایی و جد و خویشانت شناخته ای (و ما هی من الظالمین ببعید).) 10- جواب آن حضرت به معاویه است که او حضرت را تهدید به جنگ کرد تهدیدی که شمشیر را کنایه از آن آورد. و امام (علیه السلام) فرمود: فلقد اضحکت بعد استعبار، پس از آن همه اشک تمساح ریختن و گریستن سخنان خنده آوری می گویی، کنایه از آن که تهدیدهای او نسبت به حضرت تعجب وی را برانگیخته و باعث خنده ی او شده است و نیز ممکن است معنای عبارت چنین باشد که هر کس این سخنان را از تو بشنود پس از گریستن برای دین به علت تغییراتی که در آن دادی، از تعجب به خنده خواهد افتاد، این جمله نیز مانند ضرب المثل و در مقام استهزای معاویه گفته شده است. متی الفیت …، در این جمله با استفهام انکاری از معاویه پرسیده است که چه وقت دیده است که فرزندان عبدالمطلب از جنگ بگریزند و از شمشیر بترسند و نیز با این بیان مقام بنی هاشم را از ترس و بی حالی دور می دارد. فلبث قلیلا تلحق الهیجا حمل، مصراع بعدش این است، ما احسن الموت اذا الموت نزل ترجمه ی مصراع اول در ترجمه ی متن گذشت و معنای مصراع دوم این است. باکی از مرگ نیست هنگامی که بیاید. این مثال را معمولا برای ترساندن حریف از جنگ می آورند و اصل آن از آنجا نشات گرفته است که در زمان جاهلیت در جنگ داحس شترهای مردی از قبیله ی قشیر بن کعب به نام حمل بن بدر به یغما برده شده و او رفت بر راهزنان شبیخون زد و شتران خود را گرفت و دو مصراع فوق را سرود، و از آن به بعد، ضرب المثل شد. برخی گفته اند: مالک بن زهیر، قشیری نامبرده را تهدید به قتل کرد، او هم این شعر را خواند و سپس رفت مالک را به قتل رساند، ولی بعدا برادر مالک، قیس، بر حمل و برادرش حذیفه دست یافت و هر دو را کشت و این شعر را خواند: شفیت النفس من حمل بن بدر و سیفی من حذیفه قد شفانی فسیطلبک …، در مقابل آن که معاویه حضرت را تهدید به شمشیر کرده بود. امام هم او را بیم داده و تهدید می کرد که به زودی، با لشکری عظیم بر وی خواهد شورید، لشکری که با حمله ی شدید خود و بر افروختن گرد و غبار ارکان دشمن را به لرزه در می آورد، در حالی که پیراهن مرگ را به تن کرده اند، دو کلمه ی شدیدا و متسربلین حال هستند و سربال مفعول به برای متسربلین می باشد، و جامه ی مرگ ممکن است کنایه از زره جنگی باشد، یا از آن گروه که به ملاقات مرگ می روند و در گردابهایش شنا می کنند و یا لباسها و کفشها، و اوضاع و احوالی که خود را آماده ی قتل با آن کرده اند، و از جمله ی صفات این لشکر آن است که محبوبترین دیدار برای آنان دیدار پروردگارشان است چون به حقانیت دین خود یقین کامل، و به وعده ی راستین الهی اطمینان تام دارند. منظور از ذریه بدریه ای که همراه لشکریان آن حضرت می باشند فرزندا نآن گروه از مسلمانان هستند که در جنگ بدر با پیامبر بوده اند و در قبل یادآور شده ایم که مقصود از برادر و دایی معاویه که در جنگ بدر کشته شدند به ترتیب: حنظله ی بن ابی سفیان و ولید بن عتبه می باشند، و جد او هم که کشته شد عتبه بن ربیعه است که پدر هند، مادر معاویه می باشد یعنی عتبه جد مادری معاویه می باشد، و در آخر نامه به آیه ی شریفه ی قرآن استشهاد می فرماید: (و ماهی من الظالمین ببعید) و ظالمین در این آیه را کنایه از معاویه و یارانش آورده است. تمام اوصافی که حضرت برای لشکر خود و آنچه همراه آن است بیان فرموده از قبیل فرزندان اهل بدر و شمشیرهای منسوب به بنی هاشم و یادآوری اشخاصی که از خویشان معاویه با این شمشیرها کشته شدند و این که هر چه بر سر آنان آمده بر سر معاویه نیز خواهد آمد اینها از بلیغترین و رساترین اموری است که یک گوینده ی ماهر به منظور ایجاد هراس و وحشت در طرف مقابل می تواند استفاده کند.

ابن ابی الحدید

و هو من محاسن الکتب أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانِی کِتَابُکَ تَذْکُرُ فِیهِ اصْطِفَاءَ اللَّهِ مُحَمَّداً ص لِدِینِهِ وَ تَأْیِیدَهُ إِیَّاهُ لِمَنْ أَیَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ فَلَقَدْ خَبَّأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْکَ عَجَباً إِذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلاَءِ اللَّهِ تَعَالَی عِنْدَنَا وَ نِعْمَتِهِ عَلَیْنَا فِی نَبِیِّنَا فَکُنْتَ فِی ذَلِکَ کَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَی هَجَرَ أَوْ دَاعِی مُسَدِّدِهِ إِلَی النِّضَالِ وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِی الْإِسْلاَمِ فُلاَنٌ وَ فُلاَنٌ فَذَکَرْتَ أَمْراً إِنْ تَمَّ اعْتَزَلَکَ کُلُّهُ وَ إِنْ نَقَصَ لَمْ یَلْحَقْکَ ثَلْمُهُ وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ وَ التَّمْیِیزَ بَیْنَ اَلْمُهَاجِرِینَ الْأَوَّلِینَ وَ تَرْتِیبَ دَرَجَاتِهِمْ وَ تَعْرِیفَ طَبَقَاتِهِمْ هَیْهَاتَ لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَیْسَ مِنْهَا وَ طَفِقَ یَحْکُمُ فِیهَا مَنْ عَلَیْهِ الْحُکْمُ لَهَا أَ لاَ تَرْبَعُ أَیُّهَا الْإِنْسَانُ عَلَی ظَلْعِکَ وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِکَ وَ تَتَأَخَّرُ حَیْثُ أَخَّرَکَ الْقَدَرُ فَمَا عَلَیْکَ غَلَبَهُ الْمَغْلُوبِ وَ لاَ ظَفَرُ الظَّافِرِ [فَإِنَّکَ]

وَ إِنَّکَ لَذَهَّابٌ فِی التِّیهِ رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ أَ لاَ تَرَی غَیْرَ مُخْبِرٍ لَکَ وَ لَکِنْ بِنِعْمَهِ اللَّهِ أُحَدِّثُ أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ تَعَالَی مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ لِکُلٍّ فَضْلٌ حَتَّی إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِیدُنَا قِیلَ سَیِّدُ الشُّهَدَاءِ وَ خَصَّهُ رَسُولُ اللَّهِ ص بِسَبْعِینَ تَکْبِیرَهً عِنْدَ صَلاَتِهِ عَلَیْهِ

أَ وَ لاَ تَرَی أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَیْدِیهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لِکُلٍّ فَضْلٌ حَتَّی إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ قِیلَ اَلطَّیَّارُ فِی اَلْجَنَّهِ وَ ذُو الْجَنَاحَیْنِ وَ لَوْ لاَ مَا نَهَی اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْکِیَهِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ لَذَکَرَ ذَاکِرٌ فَضَائِلَ جَمَّهً تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِینَ وَ لاَ تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِینَ فَدَعْ عَنْکَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِیَّهُ فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا لَمْ یَمْنَعْنَا قَدِیمُ عِزِّنَا وَ لاَ عَادِیُّ طَوْلِنَا عَلَی قَوْمِکَ أَنْ خَلَطْنَاکُمْ بِأَنْفُسِنَا فَنَکَحْنَا وَ أَنْکَحْنَا فِعْلَ الْأَکْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاکَ وَ أَنَّی یَکُونُ ذَلِکَ [کَذَلِکَ]

وَ مِنَّا اَلنَّبِیُّ وَ مِنْکُمُ الْمُکَذِّبُ وَ مِنَّا أَسَدُ اللَّهِ وَ مِنْکُمْ أَسَدُ الْأَحْلاَفِ وَ مِنَّا ,3سَیِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ وَ مِنْکُمْ صِبْیَهُ اَلنَّارِ وَ مِنَّا خَیْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ وَ مِنْکُمْ حَمَّالَهُ الْحَطَبِ فِی کَثِیرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَیْکُمْ فَإِسْلاَمُنَا [مَا]

قَدْ سُمِعَ وَ جَاهِلِیَّتُنَا لاَ تُدْفَعُ وَ کِتَابُ اللَّهِ یَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا وَ هُوَ قَوْلُهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللّهِ 1وَ قَوْلُهُ تَعَالَی إِنَّ أَوْلَی النّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ 2فَنَحْنُ مَرَّهً أَوْلَی بِالْقَرَابَهِ وَ تَارَهً أَوْلَی بِالطَّاعَهِ وَ لَمَّا احْتَجَّ اَلْمُهَاجِرُونَ عَلَی اَلْأَنْصَارِ یَوْمَ السَّقِیفَهِ بِرَسُولِ اللَّهِ ص فَلَجُوا عَلَیْهِمْ فَإِنْ یَکُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَکُمْ وَ إِنْ یَکُنْ بِغَیْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلَی دَعْوَاهُمْ وَ زَعَمْتَ أَنِّی لِکُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ وَ عَلَی کُلِّهِمْ بَغَیْتُ فَإِنْ یَکُنْ ذَلِکَ کَذَلِکَ فَلَیْسَتِ الْجِنَایَهُ عَلَیْکَ فَیَکُونَ الْعُذْرُ إِلَیْکَ

وَ تِلْکَ شَکَاهٌ ظَاهِرٌ عَنْکَ عَارُهَا

وَ قُلْتَ إِنِّی کُنْتُ أُقَادُ کَمَا یُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّی أُبَایِعَ وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ وَ مَا عَلَی الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَهٍ فِی أَنْ یَکُونَ مَظْلُوماً مَا لَمْ یَکُنْ شَاکّاً فِی دِینِهِ وَ لاَ مُرْتَاباً بِیَقِینِهِ وَ هَذِهِ حُجَّتِی إِلَی غَیْرِکَ قَصْدُهَا وَ لَکِنِّی أَطْلَقْتُ لَکَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِکْرِهَا ثُمَّ ذَکَرْتَ مَا کَانَ مِنْ أَمْرِی وَ أَمْرِ عُثْمَانَ فَلَکَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِکَ مِنْهُ فَأَیُّنَا کَانَ أَعْدَی لَهُ وَ أَهْدَی إِلَی مَقَاتِلِهِ أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَکَفَّهُ أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَی عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَیْهِ حَتَّی أَتَی قَدَرُهُ عَلَیْهِ کَلاَّ وَ اللَّهِ لَقَدْ یَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنْکُمْ وَ الْقائِلِینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِیلاً { 1) سوره الأحزاب:18. } .

وَ مَا کُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّی کُنْتُ أَنْقِمُ عَلَیْهِ أَحْدَاثاً فَإِنْ کَانَ الذَّنْبُ إِلَیْهِ إِرْشَادِی وَ هِدَایَتِی لَهُ فَرُبَّ مَلُومٍ لاَ ذَنْبَ لَهُ وَ قَدْ یَسْتَفِیدُ الظِّنَّهَ الْمُتَنَصِّحُ وَ مَا أَرَدْتُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِیقِی إِلاّ بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ وَ ذَکَرْتَ أَنَّهُ لَیْسَ لِی وَ لِأَصْحَابِی عِنْدَکَ إِلاَّ السَّیْفُ فَلَقَدْ أَضْحَکْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ مَتَی أَلْفَیْتَ بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاکِلِینَ وَ بِالسَّیْفِ مُخَوَّفِینَ

فَلَبِّثْ قَلِیلاً یَلْحَقِ الْهَیْجَا حَمَلْ

فَسَیَطْلُبُکَ مَنْ تَطْلُبُ وَ یَقْرُبُ مِنْکَ مَا تَسْتَبْعِدُ وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَکَ فِی جَحْفَلٍ مِنَ اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ التَّابِعِینَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ شَدِیدٍ زِحَامُهُمْ سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ مُتَسَرْبِلِینَ سَرَابِیلَ الْمَوْتِ أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَیْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّیَّهٌ بَدْرِیَّهٌ وَ سُیُوفٌ هَاشِمِیَّهٌ قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِی أَخِیکَ وَ خَالِکَ وَ جَدِّکَ وَ أَهْلِکَ وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ 1.

کتاب لمعاویه إلی علی

سألت النقیب أبا جعفر یحیی بن أبی زید فقلت أری هذا الجواب منطبقا علی کتاب معاویه الذی بعثه مع أبی مسلم الخولانی إلی علی ع فإن کان هذا هو الجواب فالجواب الذی ذکره أرباب السیره و أورده نصر بن مزاحم فی کتاب صفین إذن غیر صحیح و إن کان ذلک الجواب فهذا الجواب إذن غیر صحیح و لا ثابت فقال لی بل کلاهما ثابت مروی و کلاهما کلام أمیر المؤمنین ع و ألفاظه ثم أمرنی أن أکتب ما علیه علی ع فکتبته قال رحمه الله کان معاویه یتسقط 2علیا و ینعی علیه ما عساه یذکره من حال أبی بکر و عمر و أنهما غصباه حقه و لا یزال یکیده بالکتاب یکتبه و الرساله یبعثها یطلب غرته لینفث بما فی صدره من حال أبی بکر و عمر إما مکاتبه أو مراسله فیجعل ذلک حجه علیه عند أهل الشام و یضیفه إلی ما قرره فی أنفسهم من ذنوبه کما زعم فقد کان غمصه { 1) غمصه:اتهمه. } عندهم بأنه قتل عثمان و مالأ علی قتله و أنه قتل طلحه و الزبیر و أسر عائشه و أراق دماء أهل البصره و بقیت خصله واحده و هو أن یثبت عندهم أنه یتبرأ من أبی بکر و عمر و ینسبهما إلی الظلم و مخالفه الرسول فی أمر الخلافه و أنهما وثبا علیها غلبه و غصباه إیاها فکانت هذه الطامه الکبری لیست مقتصره علی فساد أهل الشام علیه بل و أهل العراق الذین هم جنده و بطانته و أنصاره لأنهم کانوا یعتقدون إمامه الشیخین إلا القلیل الشاذ من خواص الشیعه فلما کتب ذلک الکتاب مع أبی مسلم الخولانی قصد أن یغضب علیا و یحرجه و یحوجه إذا قرأ ذکر أبی بکر و أنه أفضل المسلمین إلی أن یخلط خطه فی الجواب بکلمه تقتضی طعنا فی أبی بکر فکان الجواب مجمجما { 2) مجمجما:غیر واضح. } غیر بین لیس فیه تصریح بالتظلیم لهما و لا التصریح ببراءتهما و تاره یترحم علیهما و تاره یقول أخذا حقی و قد ترکته لهما فأشار عمرو بن العاص علی معاویه أن یکتب کتابا ثانیا مناسبا للکتاب الأول لیستفزا فیه علیا ع و یستخفاه و یحمله الغضب منه أن یکتب کلاما یتعلقان به فی تقبیح حاله و تهجین مذهبه و قال له عمرو إن علیا ع رجل نزق تیاه و ما استطعمت منه الکلام بمثل تقریظ أبی بکر و عمر فاکتب فکتب کتابا أنفذه إلیه مع أبی أمامه الباهلی و هو من الصحابه بعد أن عزم علی بعثته مع أبی الدرداء و نسخه الکتاب من عبد الله معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب أما بعد فإن الله تعالی جده اصطفی محمدا ع لرسالته و اختصه بوحیه و تأدیه شریعته فأنقذ به من العمایه و هدی به من الغوایه ثم قبضه إلیه رشیدا حمیدا قد بلغ الشرع و محق الشرک و أخمد نار الإفک فأحسن الله جزاءه و ضاعف علیه نعمه و آلاءه ثم إن الله سبحانه اختص محمدا ع بأصحاب أیدوه و آزروه و نصروه

و کانوا کما قال الله سبحانه لهم أَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ { 1) سوره الفتح 29. } فکان أفضلهم مرتبه و أعلاهم عند الله و المسلمین منزله الخلیفه الأول الذی جمع الکلمه و لم الدعوه و قاتل أهل الرده ثم الخلیفه الثانی الذی فتح الفتوح و مصر الأمصار و أذل رقاب المشرکین ثم الخلیفه الثالث المظلوم الذی نشر المله و طبق الآفاق بالکلمه الحنیفیه.

فلما استوثق الإسلام و ضرب بجرانه عدوت علیه فبغیته الغوائل و نصبت له المکاید و ضربت له بطن الأمر و ظهره و دسست علیه و أغریت به و قعدت حیث استنصرک عن نصره و سألک أن تدرکه قبل أن یمزق فما أدرکته و ما یوم المسلمین منک بواحد.

لقد حسدت أبا بکر و التویت علیه و رمت إفساد أمره و قعدت فی بیتک و استغویت عصابه من الناس حتی تأخروا عن بیعته ثم کرهت خلافه عمر و حسدته و استطلت مدته و سررت بقتله و أظهرت الشماته بمصابه حتی إنک حاولت قتل ولده لأنه قتل قاتل أبیه ثم لم تکن أشد منک حسدا لابن عمک عثمان نشرت مقابحه و طویت محاسنه و طعنت فی فقهه ثم فی دینه ثم فی سیرته ثم فی عقله و أغریت به السفهاء من أصحابک و شیعتک حتی قتلوه بمحضر منک لا تدفع عنه بلسان و لا ید و ما من هؤلاء إلا من بغیت علیه و تلکأت فی بیعته حتی حملت إلیه قهرا تساق بخزائم الاقتسار کما یساق الفحل المخشوش ثم نهضت الآن تطلب الخلافه و قتله عثمان خلصاؤک و سجراؤک و المحدقون بک و تلک من أمانی النفوس و ضلالات الأهواء.

فدع اللجاج و العبث جانبا و ادفع إلینا قتله عثمان و أعد الأمر شوری بین المسلمین لیتفقوا علی من هو لله رضا فلا بیعه لک فی أعناقنا و لا طاعه لک علینا و لا عتبی لک

عندنا و لیس لک و لأصحابک عندی إلا السیف و الذی لا إله إلا هو لأطلبن قتله عثمان أین کانوا و حیث کانوا حتی أقتلهم أو تلتحق روحی بالله.

فأما ما لا تزال تمن به من سابقتک و جهادک فإنی وجدت الله سبحانه یقول یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلامَکُمْ بَلِ اللّهُ یَمُنُّ عَلَیْکُمْ أَنْ هَداکُمْ لِلْإِیمانِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ 1و لو نظرت فی حال نفسک لوجدتها أشد الأنفس امتنانا علی الله بعملها و إذا کان الامتنان علی السائل یبطل أجر الصدقه فالامتنان علی الله یبطل أجر الجهاد و یجعله ک صَفْوانٍ عَلَیْهِ تُرابٌ فَأَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَکَهُ صَلْداً لا یَقْدِرُونَ عَلی شَیْءٍ مِمّا کَسَبُوا وَ اللّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرِینَ 2.

قال النقیب أبو جعفر فلما وصل هذا الکتاب إلی علی ع مع أبی أمامه الباهلی کلم أبا أمامه بنحو مما کلم به أبا مسلم الخولانی و کتب معه هذا الجواب.

قال النقیب و فی کتاب معاویه هذا ذکر لفظ الجمل المخشوش أو الفحل المخشوش لا فی الکتاب الواصل مع أبی مسلم و لیس فی ذلک هذه اللفظه و إنما فیه حسدت الخلفاء و بغیت علیهم عرفنا ذلک من نظرک الشزر 3و قولک الهجر 4و تنفسک الصعداء و إبطائک عن الخلفاء.

قال و إنما کثیر من الناس لا یعرفون الکتابین و المشهور عندهم کتاب أبی مسلم فیجعلون هذه اللفظه فیه و الصحیح أنها فی کتاب أبی أمامه أ لا تراها عادت

فی جوابه و لو کانت فی کتاب أبی مسلم لعادت فی جوابه.

انتهی کلام النقیب أبی جعفر و نحن الآن مبتدءون فی شرح ألفاظ الجواب المذکور .

قوله فلقد خبأ لنا الدهر منک عجبا موضع التعجب إن معاویه یخبر علیا ع باصطفاء الله تعالی محمدا و تشریفه له و تأییده له و هذا ظریف لأنه یجری کإخبار زید عمرا عن حال عمرو إذ کان النبی ص و علی ع کالشیء الواحد و خبأ مهموز و المصدر الخبء و منه الخابیه و هی الخبء إلا أنهم ترکوا همزها و الخبء أیضا و الخبیء علی فعیل ما خبئ.

و بلاء الله تعالی إنعامه و إحسانه.

و قوله ع کناقل التمر إلی هجر مثل قدیم و هجر اسم مدینه لا ینصرف للتعریف و التأنیث و قیل هو اسم مذکر مصروف و أصل المثل کمستبضع تمر إلی هجر { 1) مجمع الأمثال 2:152؛قال أبو عبید:هذا من الأمثال المبتذله و من قدیمها؛و ذلک أن هجر معدن التمر؛و المستبضع إلیه مخطئ؛و یقال أیضا:کمستبضع التمر إلی خیبر؛قال النابغه الجعدی: و إنّ امرأ أهدی إلیک قصیده کمستبضع تمرا إلی أرض خیبرا. . } و النسبه إلیه هاجری علی غیر قیاس و هی بلده کثیره النخل یحمل منها التمر إلی غیرها قال الشاعر فی هذا المعنی أهدی له طرف الکلام کما یهدی لوالی البصره التمر.

قوله و داعی مسدده إلی النضال أی معلمه الرمی و هذا إشاره إلی قول القائل الأول

أعلمه الرمایه کل یوم

فلما استد ساعده رمانی { 1) استد:استقام؛و البیت ینسب إلی معن بن أوس،أو مالک بن فهم الأزدیّ،أو عقیل بن علفه؛و بعده: فلا ظفرت یمینک حین ترمی و شلّت منک حامله البنان و انظر اللسان 4:191. } .

هکذا الروایه الصحیحه بالسین المهمله أی استقام ساعده علی الرمی و سددت فلانا علمته النضال و سهم سدید مصیب و رمح سدید أی قل أن تخطئ طعنته و قد ظرف القاضی الأرجانی فی قوله لسدید الدوله محمد بن عبد الکریم الأنباری کاتب الإنشاء إلی الذی نصب المکارم للوری

و من الأمثال فی هذا المعنی سمن کلبک یأکلک { 2) مجمع الأمثال 1:333؛قالوا:أول من قال ذلک حازم بن المنذر. } و منها أحشک و تروثنی { 3) مجمع الأمثال 1:200؛أراد:تردت علی. } .

قوله ع و زعمت أن أفضل الناس فی الإسلام فلان و فلان أی أبو بکر و عمر .

قوله ع فذکرت أمرا إن تم اعتزلک کله و إن نقص لم یلحقک ثلمه من هذا المعنی قول الفرزدق لجریر و قد کان جریر فی مهاجاته إیاه یفخر علیه بقیس عیلان فقد کانت لجریر فی قیس خئوله یعیره بأیامهم علی بنی تمیم فلما قتل بنو تمیم قتیبه بن مسلم الباهلی بخراسان قال الفرزدق یفتخر أتانی و أهلی بالمدینه وقعه لآل تمیم أقعدت کل قائم { 4) دیوانه 853. }

کان رءوس الناس إذ سمعوا بها

ثم خرج إلی خطاب جریر بعد أبیات ترکنا ذکرها فقال أ تغضب إن أذنا قتیبه جزتا فقوله و ما أنت من قیس فتنبح دونها هو معنی قول علی ع لمعاویه فذکرت أمرا إن تم اعتزلک کله و ابن حازم المذکور فی الشعر هو عبد الله بن حازم من بنی سلیم و سلیم من قیس عیلان و قتلته تمیم أیضا و کان والی خراسان .

قوله ع و ما أنت و الفاضل و المفضول الروایه المشهوره بالرفع و قد رواها قوم بالنصب فمن رفع احتج بقوله و ما أنت و بیت أبیک و الفخر.

و بقوله فما القیسی بعدک و الفخار و من نصب فعلی تأویل مالک و الفاضل و فی ذلک معنی الفعل أی ما تصنع لأن

هذا الباب لا بد أن یتضمن الکلام فیه فعلا أو معنی فعل و أنشدوا فما أنت و السیر فی متلف 1و الرفع عند النحویین أولی .

ثم قال و ما للطلقاء و أبناء الطلقاء و التمییز النصب هاهنا لا غیر لأجل اللام فی الطلقاء.

ثم قال ع بین المهاجرین الأولین و ترتیب درجاتهم و تعریف طبقاتهم هذا الکلام ینقض ما یقول من یطعن فی السلف فإن أمیر المؤمنین ع أنکر علی معاویه تعرضه بالمفاضله بین أعلام المهاجرین و لم یذکر معاویه إلا للمفاضله بینه ع و بین أبی بکر و عمر فشهاده أمیر المؤمنین ع بأنهما من المهاجرین الأولین و من ذوی الدرجات و الطبقات التی اشتبه الحال بینهما و بینه ع فی أی الرجال منهم أفضل و أن قدر معاویه یصغر أن یدخل نفسه فی مثل ذلک شهاده قاطعه علی علو شأنهما و عظم منزلتهما.

قوله ع هیهات لقد حن قدح لیس منها هذا مثل یضرب لمن یدخل نفسه بین قوم لیس له أن یدخل بینهم و أصله القداح من عود واحد یجعل فیها قدح من غیر ذلک الخشب فیصوت بینها إذا أرادها المفیض فذلک الصوت هو حنینه.

قوله و طفق یحکم فیها من علیه الحکم لها أی و طفق یحکم فی هذه القصه

أو فی هذه القضیه من یجب أن یکون الحکم لها علیه لا له فیها و یجوز أن یکون الضمیر یرجع إلی الطبقات .

ثم قال أ لا تربع أیها الإنسان علی ظلعک أی أ لا ترفق بنفسک و تکف و لا تحمل علیها ما لا تطیقه و الظلع مصدر ظلع البعیر یظلع أی غمز فی مشیه.

قوله و تعرف قصور ذرعک أصل الذرع بسط الید یقال ضقت به ذرعا أی ضاق ذرعی به فنقلوا الاسم من الفاعلیه فجعلوه منصوبا علی التمییز کقولهم طبت به نفسا.

قوله و تتأخر حیث أخرک القدر مثل قولک ضع نفسک حیث وضعها الله یقال ذلک لمن یرفع نفسه فوق استحقاقه.

ثم قال فما علیک غلبه المغلوب و لا علیک ظفر الظافر یقول و ما الذی أدخلک بینی و بین أبی بکر و عمر و أنت من بنی أمیه لست هاشمیا و لا تیمیا و لا عدویا هذا فیما یرجع إلی أنسابنا و لست مهاجرا و لا ذا قدم فی الإسلام فتزاحم المهاجرین و أرباب السوابق بأعمالک و اجتهادک فإذن لا یضرک غلبه الغالب منا و لا یسرک ظفر الظافر و یروی أن مروان بن الحکم کان ینشد یوم مرج راهط و الرءوس تندر عن کواهلها بینه و بین الضحاک بن قیس الفهری و ما ضرهم غیر حین النفوس أی غلامی قریش غلب.

قوله ع و إنک لذهاب فی التیه رواغ عن القصد یحتمل قوله ع فی التیه معنیین أحدهما بمعنی الکبر و الآخر التیه من قولک تاه فلان فی البیداء و منه قوله تعالی فَإِنَّها مُحَرَّمَهٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَهً یَتِیهُونَ فِی الْأَرْضِ 1و هذا الثانی أحسن

یقول إنک شدید الإیغال فی الضلال و ذهاب فعال للتکثیر و یقال أرض متیهه مثل معیشه أی یتاه فیها.

قال ع رواغ عن القصد أی تترک ما یلزمک فعله و تعدل عما یجب علیک أن تجیب عنه إلی حدیث الصحابه و ما جری بعد موت النبی ص و نحن إلی الکلام فی غیر هذا أحوج إلی الکلام فی البیعه و حقن الدماء و الدخول تحت طاعه الإمام .

ثم قال أ لا تری غیر مخبر لک و لکن بنعمه الله أحدث أی لست عندی أهلا لأن أخبرک بذلک أیضا فإنک تعلمه و من یعلم الشیء لا یجوز أن یخبر به و لکن أذکر ذلک لأنه تحدث بنعمه الله علینا و قد أمرنا بأن نحدث بنعمته سبحانه.

قوله ع إن قوما استشهدوا فی سبیل الله المراد هاهنا سید الشهداء حمزه رضی الله عنه و ینبغی أن یحمل

قول النبی ص فیه إنه سید الشهداء .

علی أنه سید الشهداء فی حیاه النبی ص لأن علیا ع مات شهیدا و لا یجوز أن یقال حمزه سیده بل هو سید المسلمین کلهم و لا خلاف بین أصحابنا رحمهم الله أنه أفضل من حمزه و جعفر رضی الله عنهما و قد تقدم ذکر التکبیر الذی کبره رسول الله ص علی حمزه فی قصه أحد .

قوله ع و لکل فضل أی و لکل واحد من هؤلاء فضل لا یجحد .

قوله أ و لا تری أن قوما قطعت أیدیهم هذا إشاره إلی جعفر و قد تقدم ذلک فی قصه مؤته .

قوله و لو لا ما نهی الله عنه هذا إشاره إلی نفسه ع.

قوله و لا تمجها آذان السامعین أی لا تقذفها یقال مج الرجل من فیه أی قذفه قوله ع فدع عنک من مالت به الرمیه یقال للصید یرمی هذه الرمیه و هی فعیله بمعنی مفعوله و الأصل فی مثلها ألا تلحقها الهاء نحو کف خضیب و عین کحیل إلا أنهم أجروها مجری الأسماء لا النعوت کالقصیده و القطیعه.

و المعنی دع ذکر من مال إلی الدنیا و مالت به أی أمالته إلیها.

فإن قلت فهل هذا إشاره إلی أبی بکر و عمر قلت ینبغی أن ینزه أمیر المؤمنین ع عن ذلک و أن تصرف هذه الکلمه إلی عثمان لأن معاویه ذکره فی کتابه و قد أوردناه و إذا أنصف الإنسان من نفسه علم أنه ع لم یکن یذکرهما بما یذکر به عثمان فإن الحال بینه و بین عثمان کانت مضطربه جدا.

قال ع فإنا صنائع ربنا و الناس بعد صنائع لنا هذا کلام عظیم عال علی الکلام و معناه عال علی المعانی و صنیعه الملک من یصطنعه الملک و یرفع قدره.

یقول لیس لأحد من البشر علینا نعمه بل الله تعالی هو الذی أنعم علینا فلیس بیننا و بینه واسطه و الناس بأسرهم صنائعنا فنحن الواسطه بینهم و بین الله تعالی و هذا مقام جلیل ظاهره ما سمعت و باطنه أنهم عبید الله و أن الناس عبیدهم .

ثم قال لم یمنعنا قدیم عزنا و عادی طولنا الطول الفضل و عادی أی قدیم بئر عادیه.

قوله علی قومک أن خلطناهم بأنفسنا فنکحنا و أنکحنا فعل الأکفاء و لستم هناک یقول تزوجنا فیکم و تزوجتم فینا کما یفعل الأکفاء و لستم أکفاءنا و ینبغی أن یحمل قوله قدیم و عادی علی مجازه لا علی حقیقته لأن بنی هاشم و بنی أمیه لم یفترقا فی الشرف إلا مذ نشأ هاشم بن عبد مناف و عرف بأفعاله و مکارمه و نشأ حینئذ أخوه عبد شمس و عرف بمثل ذلک و صار لهذا بنون و لهذا بنون و ادعی کل من الفریقین

أنه أشرف بالفعال من الآخر ثم لم تکن المده بین نشء هاشم و إظهار محمد ص الدعوه إلا نحو تسعین سنه و مثل هذه المده القصیره لا یقال فیها قدیم عزنا و عادی طولنا فیجب أن یحمل اللفظ علی مجازه لأن الأفعال الجمیله کما تکون عادیه بطول المده تکون بکثره المناقب و المآثر و المفاخر و إن کانت المده قصیره و لفظه قدیم ترد و لا یراد بها قدم الزمان بل من قولهم لفلان قدم صدق و قدیم أثر أی سابقه حسنه

مناکحات بنی هاشم و بنی عبد شمس

و ینبغی أن نذکرها هاهنا مناکحات بنی هاشم و بنی عبد شمس زوج رسول الله ص ابنتیه رقیه و أم کلثوم من عثمان بن عفان بن أبی العاص و زوج ابنته زینب من أبی العاص بن الربیع بن عبد العزی بن عبد شمس فی الجاهلیه و تزوج أبو لهب بن عبد المطلب أم جمیل بنت حرب بن أمیه فی الجاهلیه و تزوج رسول الله ص أم حبیبه بنت أبی سفیان بن حرب و تزوج عبد الله بن عمرو بن عثمان فاطمه بنت الحسین بن علی بن أبی طالب ع .

و روی شیخنا أبو عثمان عن إسحاق بن عیسی بن علی بن عبد الله بن العباس قال قلت للمنصور أبی جعفر من أکفاؤنا فقال أعداؤنا فقلت من هم فقال بنو أمیه .

و قال إسحاق بن سلیمان بن علی قلت للعباس بن محمد إذا اتسعنا من البنات و ضقنا من البنین و خفنا بوار الأیامی فإلی من نخرجهن من قبائل قریش فأنشدنی عبد شمس کان یتلو هاشما و هما بعد لأم و لأب

فعرفت ما أراد و سکتت.

و روی أیوب بن جعفر بن سلیمان قال سألت الرشید عن ذلک فقال زوج النبی ص بنی عبد شمس فأحمد صهرهم و قال ما ذممنا من صهرنا فإنا لا نذم صهر أبی العاص بن الربیع .

قال شیخنا أبو عثمان و لما ماتت الابنتان تحت عثمان قال النبی ص لأصحابه ما تنتظرون بعثمان أ لا أبو أیم أ لا أخو أیم زوجته ابنتین و لو أن عندی ثالثه لفعلت قال و لذلک سمی ذا النورین . ثم قال ع و أنی یکون ذلک أی کیف یکون شرفکم کشرفنا و منا النبی و منکم المکذب یعنی أبا سفیان بن حرب کان عدو رسول الله و المکذب له و المجلب علیه و هؤلاء ثلاثه بإزاء أبی سفیان رسول الله ص و معاویه بإزاء علی ع و یزید بإزاء الحسین ع بینهم من العداوه ما لا تبرک علیه الإبل.

قال و منا أسد الله یعنی حمزه و منکم أسد الأحلاف یعنی عتبه بن ربیعه و قد تقدم شرح ذلک فی قصه بدر .

و قال الراوندی المکذب من کان یکذب رسول الله ص عنادا من قریش و أسد الأحلاف أسد بن عبد العزی قال لأن بنی أسد بن عبد العزی کانوا أحد البطون الذین اجتمعوا فی حلف المطیبین و هم بنو أسد بن عبد العزی و بنو عبد مناف و بنو تمیم بن مره و بنو زهره و بنو الحارث بن فهر و هذا کلام طریف جدا لأنه لم یلحظ أنه یجب أن یجعل بإزاء النبی ص مکذب

من بنی عبد شمس فقال المکذب من کذب النبی ص من قریش عنادا و لیس کل من کذبه ع من قریش یعیر معاویه به ثم قال أسد الأحلاف أسد بن عبد العزی و أی عار یلزم معاویه من ذلک ثم إن بنی عبد مناف کانوا فی هذا الحلف و علی و معاویه من بنی عبد مناف و لکن الراوندی یظلم نفسه بتعرضه لما لا یعلمه.

قوله و منا سیدا شباب أهل الجنه یعنی حسنا و حسینا ع و منکم صبیه النار هی الکلمه التی

قالها النبی ص لعقبه بن أبی معیط حین قتله صبرا یوم بدر و قد قال کالمستعطف له ع من للصبیه یا محمد قال النار .

و عقبه بن أبی معیط من بنی عبد شمس و لم یعلم الراوندی ما المراد بهذه الکلمه فقال صبیه النار أولاد مروان بن الحکم الذین صاروا من أهل النار عند البلوغ و لما أخبر النبی ص عنهم بهذه الکلمه کانوا صبیه ثم ترعرعوا و اختاروا الکفر و لا شبهه أن الراوندی قد کان یفسر من خاطره ما خطر له.

قال قوله ع و منا خیر نساء العالمین یعنی فاطمه ع نص رسول الله ص علی ذلک لا خلاف فیه.

و منکم حماله الحطب

هی أم جمیل بنت حرب بن أمیه امرأه أبی لهب الذی ورد نص القرآن فیها بما ورد.

قوله فی کثیر مما لنا و علیکم أی أنا قادر علی أن أذکر من هذا شیئا کثیرا و لکنی أکتفی بما ذکرت.

فإن قلت فبما ذا یتعلق فی فی قوله فی کثیر قلت بمحذوف تقدیره هذا الکلام داخل فی جمله کلام کثیر تتضمن ما لنا و علیکم .

قوله ع فإسلامنا ما قد سمع و جاهلیتنا لا تدفع کلام قد تعلق به

بعض من یتعصب للأمویه و قال لو کانت جاهلیه بنی هاشم فی الشرف کإسلامهم لعد من جاهلیتهم حسب ما عد من فضیلتهم فی الإسلام

فضل بنی هاشم علی بنی عبد شمس

و ینبغی أن نذکر فی هذا الموضع فضل هاشم علی عبد شمس فی الجاهلیه و قد یمتزج بذلک بعض ما یمتازون به فی الإسلام أیضا فإن استقصاءه فی الإسلام کثیر لأنه لا یمکن جحد ذلک و کیف و الإسلام کله عباره عن محمد ص و هو هاشمی و یدخل فی ضمن ذلک ما یحتج به الأمویه أیضا فنقول إن شیخنا أبا عثمان قال إن أشرف خصال قریش فی الجاهلیه اللواء و الندوه و السقایه و الرفاده و زمزم و الحجابه و هذه الخصال مقسومه فی الجاهلیه لبنی هاشم و عبد الدار و عبد العزی دون بنی عبد شمس .

قال علی أن معظم ذلک صار شرفه فی الإسلام إلی بنی هاشم لأن النبی ص لما ملک مکه صار مفتاح الکعبه بیده فدفعه إلی عثمان بن طلحه .

فالشرف راجع إلی من ملک المفتاح لا إلی من دفع إلیه و کذلک دفع ص اللواء إلی مصعب بن عمیر فالذی دفع اللواء إلیه و أخذه مصعب من یدیه أحق بشرفه و أولی بمجده و شرفه راجع إلی رهطه من بنی هاشم .

قال و کان محمد بن عیسی المخزومی أمیرا علی الیمن فهجاه أبی بن مدلج فقال قل لابن عیسی المستغیث

و أبوک عاشرهم کما

قال فانبری له شاعر من ولد کریز بن حبیب بن عبد شمس کان مع محمد بن عیسی بالیمن یهجو عنه ابن مدلج فی کلمه له طویله قال فیها لا لواء یعد یا ابن کریز

قال شیخنا أبو عثمان فالشهداء علی و حمزه و جعفر و الحاکی

و المخلج هو الحکم بن أبی العاص کان یحکی مشیه رسول الله ص فالتفت یوما فرآه فدعا علیه فلم یزل مخلج المشیه عقوبه من الله تعالی

{ 1) کذا فی الأصول،و فی نهایه ابن الأثیر:«کان یجلس خلف النبیّ علیه السلام،فإذا تکلم اختلج بوجهه،فرآه فقال له:کن کذلک،فلم یزل یختلج حتّی مات.أی یحرک شفتیه و ذقنه استهزاء و حکایه لفعل النبیّ علیه السلام». } .

و الطرید اثنان الحکم بن أبی العاص و معاویه بن المغیره بن أبی العاص و هما جدا عبد الملک بن مروان من قبل أمه و أبیه.

و کان النبی ص طرد معاویه بن المغیره هذا من المدینه و أجله ثلاثا فحیره الله و لم یزل یتردد فی ضلاله حتی بعث فی أثره علیا ع و عمارا فقتلاه .

فأما القتلی فکثیر نحو شیبه و عتبه ابنی ربیعه و الولید بن عتبه و حنظله بن أبی سفیان و عقبه بن أبی معیط و العاص بن سعید بن أمیه و معاویه بن المغیره و غیرهم قال أبو عثمان و کان اسم هاشم عمرا و هاشم لقب و کان أیضا یقال له القمر و فی ذلک یقول مطرود الخزاعی

إلی القمر الساری المنیر دعوته

و مطعمهم فی الأزل من قمع الجزر 1.

قال ذلک فی شیء کان بینه و بین بعض قریش فدعاه مطرود إلی المحاکمه إلی هاشم و قال ابن الزبعری کانت قریش بیضه فتفلقت

فعم کما تری أهل مکه بالأزل و العجف و جعله الذی هشم لهم الخبز ثریدا فغلب هذا اللقب علی اسمه حتی صار لا یعرف إلا به و لیس لعبد شمس لقب کریم و لا اشتق له من صالح أعماله اسم شریف و لم یکن لعبد شمس ابن یأخذ بضبعه و یرفع من قدره و یزید فی ذکره و لهاشم عبد المطلب سید الوادی غیر مدافع أجمل الناس جمالا و أظهرهم جودا و أکملهم کمالا و هو صاحب الفیل و الطیر الأبابیل و صاحب زمزم و ساقی الحجیج و ولد عبد شمس أمیه بن عبد شمس و أمیه فی نفسه لیس هناک و إنما ذکر بأولاده و لا لقب له و لعبد المطلب لقب شهیر و اسم شریف شیبه الحمد قال مطرود الخزاعی فی مدحه یا شیبه الحمد الذی تثنی له

و قال حذافه بن غانم العدوی و هو یمدح أبا لهب و یوصی ابنه خارجه بن حذافه بالانتماء إلی بنی هاشم أ خارج إما أهلکن فلا تزل لهم شاکرا حتی تغیب فی القبر

بنی شیبه الحمد الکریم فعاله

فأبو عتبه هو أبو لهب عبد العزی بن عبد المطلب بن هاشم و ابناه عتبه و عتیبه و قال العبدی حین احتفل فی الجاهلیه فلم یترک لا تری فی الناس حیا مثلنا ما خلا أولاد عبد المطلب .

و إنما شرف عبد شمس بأبیه عبد مناف بن قصی و بنی ابنه أمیه بن عبد شمس و هاشم شرف بنفسه و بأبیه عبد مناف و بابنه عبد المطلب و الأمر فی هذا بین و هو کما أوضحه الشاعر فی قوله إنما عبد مناف جوهر زین الجوهر عبد المطلب .

قال أبو عثمان و لسنا نقول إن عبد شمس لم یکن شریفا فی نفسه و لکن الشرف یتفاضل و قد أعطی الله عبد المطلب فی زمانه و أجری علی یدیه و أظهر من کرامته ما لا یعرف مثله إلا لنبی مرسل و إن فی کلامه لأبرهه صاحب الفیل و توعده إیاه برب الکعبه و تحقیق قوله من الله تعالی و نصره وعیده بحبس الفیل و قتل أصحابه بالطیر الأبابیل و حجاره السجیل حتی ترکوا کالعصف المأکول لأعجب البرهانات و أسنی الکرامات و إنما کان ذلک إرهاصا لنبوه النبی ص و تأسیسا لما یریده الله به من الکرامه و لیجعل ذلک البهاء متقدما له و مردودا علیه و لیکون أشهر فی الآفاق و أجل فی صدور الفراعنه و الجبابره و الأکاسره و أجدر أن یقهر المعاند و یکشف غباوه الجاهل و بعد فمن یناهض و یناضل رجالا ولدوا محمدا ص و لو عزلنا

ما أکرمه الله به من النبوه حتی نقتصر علی أخلاقه و مذاهبه و شیمه لما وفی به بشر و لا عدله شیء و لو شئنا أن نذکر ما أعطی الله به عبد المطلب من تفجر العیون و ینابیع الماء من تحت کلکل بعیره و أخفافه بالأرض القسی { 1) الأرض القسی:التی لا تنبت نباتا. } و بما أعطی من المساهمه و عند المقارعه من الأمور العجیبه و الخصال البائنه لقلنا و لکنا أحببنا ألا نحتج علیکم إلا بالموجود فی القرآن الحکیم و المشهور فی الشعر القدیم الظاهر علی ألسنه الخاصه و العامه و رواه الأخبار و حمال الآثار.

قال و مما هو مذکور فی القرآن عدا حدیث الفیل قوله تعالی لِإِیلافِ قُرَیْشٍ و قد اجتمعت الرواه علی أن أول من أخذ الإیلاف لقریش هاشم بن عبد مناف فلما مات قام أخوه المطلب مقامه فلما مات قام عبد شمس مقامه فلما مات قام نوفل مقامه و کان أصغرهم و الإیلاف هو أن هاشما کان رجلا کثیر السفر و التجاره فکان یسافر فی الشتاء إلی الیمن و فی الصیف إلی الشام و شرک فی تجارته رؤساء القبائل من العرب و من ملوک الیمن و الشام نحو العباهله بالیمن و الیکسوم من بلاد الحبشه و نحو ملوک الروم بالشام فجعل لهم معه ربحا فیما یربح و ساق لهم إبلا مع إبله فکفاهم مئونه الأسفار علی أن یکفوه مئونه الأعداء فی طریقه و منصرفه فکان فی ذلک صلاح عام للفریقین و کان المقیم رابحا و المسافر محفوظا فأخصبت قریش بذلک و حملت معه أموالها و أتاها الخیر من البلاد السافله و العالیه و حسنت حالها و طاب عیشها قال و قد ذکر حدیث الإیلاف الحارث بن الحنش السلمی و هو خال هاشم و المطلب و عبد شمس فقال إن أخی هاشما

قال أبو عثمان و قیل إن تفسیر قوله تعالی وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ هو خوف من کان هؤلاء الإخوه یمرون به من القبائل و الأعداء و هم مغتربون و معهم

الأموال و هذا ما فسرنا به الإیلاف آنفا و قد فسره قوم بغیر ذلک قالوا إن هاشما جعل علی رؤساء القبائل ضرائب یؤدونها إلیه لیحمی بها أهل مکه فإن ذؤبان العرب و صعالیک الأحیاء و أصحاب الغارات و طلاب الطوائل کانوا لا یؤمنون علی الحرم لا سیما و ناس من العرب کانوا لا یرون للحرم حرمه و لا للشهر الحرام قدرا مثل طیئ و خثعم و قضاعه و بعض بلحارث بن کعب و کیفما کان الإیلاف فإن هاشما کان القائم به دون غیره من إخوته.

قال أبو عثمان ثم حلف الفضول و جلالته و عظمته و هو أشرف حلف کان فی العرب کلها و أکرم عقد عقدته قریش فی قدیمها و حدیثها قبل الإسلام لم یکن لبنی عبد شمس فیه نصیب

قال النبی ص و هو یذکر حلف الفضول لقد شهدت فی دار عبد الله بن جدعان حلفا لو دعیت إلی مثله فی الإسلام لأجبت.

و یکفی فی جلالته و شرفه أن رسول الله ص شهده و هو غلام و کان عتبه بن ربیعه یقول لو أن رجلا خرج مما علیه قومه لداخلت فی حلف الفضول لما أری من کماله و شرفه و لما أعلم من قدره و فضیلته.

قال و لفضل ذلک الحلف و فضیله أهله سمی حلف الفضول و سمیت تلک القبائل الفضول فکان هذا الحلف فی بنی هاشم و بنی المطلب و بنی أسد بن عبد العزی و بنی زهره و بنی تمیم بن مره تعاقدوا فی دار ابن جدعان فی شهر حرام قیاما یتماسحون بأکفهم صعدا لیکونن مع المظلوم حتی یؤدوا إلیه حقه ما بل بحر صوفه و فی التأسی فی المعاش و التساهم بالمال و کانت النباهه فی هذا الحلف للزبیر بن عبد المطلب و لعبد الله بن جدعان أما ابن جدعان فلأن الحلف عقد فی داره و أما الزبیر فلأنه الذی نهض فیه و دعا إلیه و حث علیه و هو الذی سماه حلف الفضول و ذلک لأنه لما سمع الزبیدی المظلوم

ثمن سلعته قد أوفی علی أبی قبیس قبل طلوع الشمس رافعا عقیرته و قریش فی أندیتها قائلا یا للرجال لمظلوم بضاعته

حمی و حلف لیعقدن حلفا بینه و بین بطون من قریش یمنعون القوی من ظلم الضعیف و القاطن من عنف الغریب ثم قال حلفت لنعقدن حلفا علیهم

فبنو هاشم هم الذین سموا ذلک الحلف حلف الفضول و هم کانوا سببه و القائمین به دون جمیع القبائل العاقده له و الشاهده لأمره فما ظنک بمن شهده و لم یقم بأمره.

قال أبو عثمان و کان الزبیر بن عبد المطلب شجاعا أبیا و جمیلا بهیا و کان خطیبا شاعرا و سیدا جوادا و هو الذی یقول و لو لا الحمس لم یلبس رجال

و یقطع نخوه المختال عنا

قال و الزبیر هو الذی یقول و أسحم من راح العراق مملا

قال و بنو هاشم هم الذین ردوا علی الزبیدی ثمن بضاعته و کانت عند العاص بن وائل و أخذوا للبارقی ثمن سلعته من أبی بن خلف الجمحی و فی ذلک یقول البارقی و یأبی لکم حلف الفضول ظلامتی بنی جمح و الحق یؤخذ بالغصب.

و هم الذین انتزعوا من نبیه بن الحجاج قتول الحسناء بنت التاجر الخثعمی و کان کابره علیها حین رأی جمالها و فی ذلک یقول نبیه بن الحجاج و خشیت الفضول حین أتونی

و فیها أیضا یقول لو لا الفضول و أنه

فی کلمته التی یقول فیها حی النخیله إذ نأت

فی رجال کثیر انتزعوا منهم الظلامات و لم یکن یظلم بمکه إلا رجال أقویاء و لهم العدد و العارضه منهم من ذکرنا قصته.

قال أبو عثمان و لهاشم أخری لا یعد أحد مثلها و لا یأتی بما یتعلق بها و ذلک أن رؤساء قبائل قریش خرجوا إلی حرب بنی عامر متساندین فکان حرب بن أمیه علی بنی عبد شمس و کان الزبیر بن عبد المطلب علی بنی هاشم و کان عبد الله بن جدعان علی بنی تیم و کان هشام بن المغیره علی بنی مخزوم و کان علی کل قبیله رئیس منها فهم متکافئون فی التساند و لم یحقق واحد منهم الرئاسه علی الجمیع ثم آب هاشم بما لا تبلغه ید متناول و لا یطمع فیه طامع و ذلک

أن النبی ص قال شهدت الفجار و أنا غلام فکنت أنبل فیه علی عمومتی.

فنفی مقامه ع أن تکون قریش هی التی فجرت فسمیت تلک الحرب حرب الفجار و ثبت أن الفجور إنما کان ممن حاربهم و صاروا بیمنه و برکته و لما یرید الله تعالی من إعزاز أمره و إعظامه الغالبین العالین و لم یکن الله لیشهده فجره و لا غدره فصار مشهده نصرا و موضعه فیهم حجه و دلیلا.

قال أبو عثمان و شرف هاشم متصل من حیث عددت کان الشرف معک کابرا عن کابر و لیس بنو عبد شمس کذلک فإن الحکم بن أبی العاص کان عادیا فی الأعلام و لم یکن له سناء فی الجاهلیه .

و أما أمیه فلم یکن فی نفسه هناک و إنما رفعه أبوه و کان مضعوفا و کان صاحب عهار 1یدل علی ذلک قول نفیل بن عدی جد عمر بن الخطاب حین تنافر إلیه حرب بن أمیه و عبد المطلب بن هاشم فنفر عبد المطلب و تعجب من إقدام حرب علیه و قال له أبوک معاهر و أبوه عف و ذاد الفیل عن بلد حرام 2.

و ذلک أن أمیه کان تعرض لامرأه من بنی زهره فضربه رجل منهم بالسیف فأراد بنو أمیه و من تبعهم إخراج زهره من مکه فقام دونهم قیس بن عدی السهمی و کانوا أخواله و کان منیع الجانب شدید العارضه حمی الأنفس أبی النفس فقام دونهم و صاح أصبح لیل فذهبت مثلا و نادی الآن الظاعن مقیم و فی هذه القصه یقول وهب بن عبد مناف بن زهره جد رسول الله ص مهلا أمی فإن البغی مهلکه

قال أبو عثمان و صنع أمیه فی الجاهلیه شیئا لم یصنعه أحد من العرب زوج ابنه أبا عمرو امرأته فی حیاته منه فأولدها أبا معیط بن أبی عمرو بن أمیه و المقیتون فی الإسلام هم الذین نکحوا نساء آبائهم بعد موتهم فإما أن یتزوجها فی حیاه الأب و یبنی علیها و هو یراه فإنه شیء لم یکن قط.

قال أبو عثمان و قد أقر معاویه علی نفسه و رهطه لبنی هاشم حین قیل له أیهما کان أسود فی الجاهلیه أنتم أم بنو هاشم فقال کانوا أسود منا واحدا و کنا

أکثر منهم سیدا فأقر و ادعی فهو فی إقراره بالنقص مخصوم و فی ادعائه الفضل خصیم.

و قال جحش بن رئاب الأسدی حین نزل مکه بعد موت عبد المطلب و الله لأتزوجن ابنه أکرم أهل هذا الوادی و لأحالفن أعزهم فتزوج أمیمه بنت عبد المطلب و حالف أبا سفیان بن حرب و قد یمکن أن یکون أعزهم لیس بأکرمهم و لا یمکن أن یکون أکرمهم لیس بأکرمهم و قد أقر أبو جهل علی نفسه و رهطه من بنی مخزوم حین قال تحاربنا نحن و هم حتی إذا صرنا کهاتین قالوا منا نبی فأقر بالتقصیر ثم ادعی المساواه أ لا تراه کیف أقر أنه لم یزل یطلب شأوهم { 1) الشأو:الغایه. } ثم ادعی أنه لحقهم فهو مخصوم فی إقراره خصیم فی دعواه و قد حکم لهاشم دغفل بن حنظله النسابه حین سأله معاویه عن بنی هاشم فقال هم أطعم للطعام و أضرب للهام { 2) الهام:الرءوس. } و هاتان خصلتان یجمعان أکثر الشرف.

قال أبو عثمان و العجب من منافره حرب بن أمیه عبد المطلب بن هاشم و قد لطم حرب جارا لخلف بن أسعد جد طلحه الطلحات فجاء جاره فشکا ذلک إلیه فمشی خلف إلی حرب و هو جالس عند الحجر فلطم وجهه عنوه من غیر تحاکم و لا تراض فما انتطح فیه عنزان { 3) هذا مثل یضرب للأمر یقع و لا یختلف فیه اثنان. } ثم قام أبو سفیان بن حرب مقام أبیه بعد موته فحالفه أبو الأزیهر الدوسی و کان عظیم الشأن فی الأزد و کانت بینه و بین بنی الولید بن المغیره محاکمه فی مصاهره کانت بین الولید و بینه فجاءه هشام بن الولید و أبو الأزیهر قاعد فی مقعد أبی سفیان بذی المجاز فضرب عنقه فلم یدرک به أبو سفیان عقلا و لا قودا فی بنی المغیره و قال حسان بن ثابت یذکر ذلک

غدا أهل حصنی ذی المجاز بسحره

فهذه جمله صالحه مما ذکره شیخنا أبو عثمان .

و نحن نورد من کتاب أنساب قریش للزبیر بن بکار ما یتضمن شرحا لما أجمله شیخنا أبو عثمان أو لبعضه فإن کلام أبی عثمان لمحه و إشاره و لیس بالمشروح.

قال الزبیر حدثنی عمر بن أبی بکر العدوی من بنی عدی بن کعب قال حدثنی یزید بن عبد الملک بن المغیره بن نوفل عن أبیه قال اصطلحت قریش علی أن ولی هاشم بعد موت أبیه عبد مناف السقایه و الرفاده و ذلک أن عبد شمس کان یسافر قل أن یقیم بمکه و کان رجلا معیلا { 1) یقال:أعال الرجل یعیل؛إذا کثر عیاله. } و کان له ولد کثیر و کان هاشم رجلا موسرا فکان إذا حضر الحج قام فی قریش فقال یا معشر قریش إنکم جیران الله و أهل بیته و إنه یأتیکم فی هذا الموسم زوار الله یعظمون حرمه بیته فهم لذلک ضیف الله و أحق ضیف بالکرامه ضیف الله و قد خصکم الله بذلک و أکرمکم به ثم حفظ منکم أفضل ما حفظ جار من جاره فأکرموا ضیفه و زواره فإنهم یأتون شعثا غبرا من کل بلد ضوامر کالقداح و قد أرجفوا و تفلوا و قملوا { 2) أرجفوا:أکثروا من ذکر الأخبار السیئه،و قملوا:کثر فیهم القمل.و أرملوا:نفد زادهم. } و أرملوا فأقروهم و أعینوهم قال فکانت قریش تترافد علی ذلک حتی إن کل أهل بیت لیرسلون بالشیء الیسیر علی قدر حالهم و کان هاشم یخرج فی کل سنه مالا کثیرا و کان قوم من قریش یترافدون و کانوا أهل یسار فکان کل إنسان ربما أرسل بمائه مثقال ذهب هرقلیه { 3) هرقلیه:نسبه إلی هرقل ملک الروم؛و هو أول من ضرب الدنانیر. }

و کان هاشم یأمر بحیاض من أدم تجعل فی مواضع زمزم من قبل أن تحفر یستقی فیها من البئار التی بمکه فیشرب الحاج و کان یطعمهم أول ما یطعم قبل یوم الترویه بیوم بمکه و بمنی و بجمع و عرفه و کان یثرد لهم الخبز و اللحم و السمن و السویق و التمر و یحمل لهم الماء فیسقون بمنی و الماء یومئذ قلیل إلی أن یصدر الحاج من منی ثم تنقطع الضیافه و تتفرق الناس إلی بلادهم.

قال الزبیر و إنما سمی هاشما لهشمه الثرید و کان اسمه عمرا ثم قالوا عمرو العلا لمعالیه و کان أول من سن الرحلتین رحله إلی الحبشه و رحله إلی الشام ثم خرج فی أربعین من قریش فبلغ غزه فمرض بها فمات فدفنوه بها و رجعوا بترکته إلی ولده و یقال إن الذی رجع بترکته إلی ولده أبو رهم عبد العزی بن أبی قیس العامری من بنی عامر بن لؤی .

قال الزبیر و کان یقال لهاشم و المطلب البدران و لعبد شمس و نوفل الأبهران.

قال الزبیر و قد اختلف فی أی ولد عبد مناف أسن و الثبت عندنا أن أسنهم هاشم و قال آدم بن عبد العزیز بن عمر بن عمر بن عبد العزیز بن مروان یا أمین الله إنی قائل

قال الزبیر و حدثنی محمد بن حسن عن محمد بن طلحه عن عثمان بن عبد الرحمن قال قال عبد الله بن عباس و الله لقد علمت قریش أن أول من أخذ الإیلاف و أجاز لها العیرات { 1) العیرات،بکسر ففتح:کل ما امتیر علیه إبلا کانت أو حمیرا أو بغالا،واحده عیر. } لهاشم و الله ما شدت قریش رحالا و لا حبلا بسفر و لا أناخت بعیرا لحضر

إلا بهاشم و الله إنه أول من سقی بمکه ماء عذبا و جعل باب الکعبه ذهبا لعبد المطلب .

قال الزبیر و کانت قریش تجارا لا تعدو تجارتهم مکه إنما تقدم علیهم الأعاجم بالسلع فیشترونها منهم یتبایعون بها بینهم و یبیعون من حولهم من العرب حتی رحل هاشم بن عبد مناف إلی الشام فنزل بقیصر فکان یذبح کل یوم شاه و یصنع جفنه من ثرید و یدعو الناس فیأکلون و کان هاشم من أحسن الناس خلقا و تماما فذکر لقیصر و قیل له هاهنا شاب من قریش یهشم الخبز ثم یصب علیه المرق و یفرغ علیه اللحم و یدعو الناس قال و إنما کانت الأعاجم و الروم تصنع المرق فی الصحاف ثم تأتدم علیه بالخبز فدعا به قیصر فلما رآه و کلمه أعجب به و جعل یرسل إلیه فیدخل علیه فلما رأی مکانه سأله أن یأذن لقریش فی القدوم علیه بالمتاجر و أن یکتب لهم کتب الأمان فیما بینهم و بینه ففعل فبذلک ارتفع هاشم من قریش قال الزبیر و کان هاشم یقوم أول نهار الیوم الأول من ذی الحجه فیسند ظهره إلی الکعبه من تلقاء بابها فیخطب قریشا فیقول یا معشر قریش أنتم ساده العرب أحسنها وجوها و أعظمها أحلاما و أوسطها أنسابا و أقربها أرحاما یا معشر قریش أنتم جیران بیت الله أکرمکم بولایته و خصکم بجواره دون بنی إسماعیل و حفظ منکم أحسن ما حفظ منکم جار من جاره فأکرموا ضیفه و زوار بیته فإنهم یأتونکم شعثا غبرا من کل بلد فو رب هذه البنیه لو کان لی مال یحمل ذلک لکفیتموه ألا و إنی مخرج من طیب مالی و حلاله ما لم تقطع فیه رحم و لم یؤخذ بظلم و لم یدخل فیه حرام فواضعه فمن شاء منکم أن یفعل مثل ذلک فعل و أسألکم بحرمه هذا البیت ألا یخرج منکم رجل من ماله لکرامه زوار بیت الله و معونتهم إلا طیبا لم یؤخذ ظلما و لم تقطع فیه رحم و لم یغتصب قال فکانت قریش تخرج من صفو أموالها ما تحتمله أحوالها و تأتی بها إلی هاشم فیضعه فی دار الندوه لضیافه الحاج.

قال الزبیر و مما رثی به مطرود الخزاعی هاشما قوله مات الندی بالشام لما أن ثوی

و من مراثیه له یا عین جودی و أذری الدمع و احتفلی

قال الزبیر و حدثنی إبراهیم بن المنذر عن الواقدی عن عبد الرحمن بن الحارث عن عکرمه عن ابن عباس قال أول من سن دیه النفس مائه من الإبل عبد المطلب فجرت فی قریش و العرب سنته و أقرها رسول الله ص قال و أم عبد المطلب سلمی بنت عمرو بن زید بن لبید من بنی النجار من الأنصار و کان سبب

تزوج هاشم بها أنه قدم فی تجاره له المدینه فنزل علی عمرو بن زید فجاءته سلمی بطعام فأعجبت هاشما فخطبها إلی أبیها فأنکحه إیاها و شرط علیه أن تلد عند أهلها فبنی علیها بالمدینه و أقام معها سنتین ثم ارتحل بها إلی مکه فحملت و أثقلت فخرج بها إلی المدینه فوضعها عند أهلها و مضی إلی الشام فمات بغزه من وجهه ذلک و ولدت عبد المطلب فسمته شیبه الحمد لشعره بیضاء کانت فی ذوائبه حین ولد فمکث بالمدینه ست سنین أو ثمانیا ثم إن رجلا من تهامه مر بالمدینه فإذا غلمان ینتضلون و غلام منهم یقول کلما أصاب أنا ابن هاشم بن عبد مناف سید البطحاء فقال له الرجل من أنت یا غلام قال أنا ابن هاشم بن عبد مناف قال ما اسمک قال شیبه الحمد فانصرف الرجل حتی قدم مکه فیجد المطلب بن عبد مناف جالسا فی الحجر فقال قم إلی یا أبا الحارث فقام إلیه فقال تعلم أنی جئت الآن من یثرب فوجدت بها غلمانا ینتضلون...و قص علیه ما رأی من عبد المطلب و قال إنه أضرب غلام رأیته قط فقال له المطلب أغفلته و الله أما إنی لا أرجع إلی أهلی و مالی حتی آتیه فخرج المطلب حتی أتی المدینه فأتاها عشاء ثم خرج براحلته حتی أتی بنی عدی بن النجار فإذا الغلمان بین ظهرانی المجلس فلما نظر إلی ابن أخیه قال للقوم هذا ابن هاشم قالوا نعم و عرفه القوم فقالوا هذا ابن أخیک فإن کنت ترید أخذه فالساعه لا نعلم أمه فإنها إن علمت حلنا بینک و بینه فأناخ راحلته ثم دعاه فقال یا ابن أخی أنا عمک و قد أردت الذهاب بک إلی قومک فارکب قال فو الله ما کذب أن جلس علی عجز الراحله و جلس المطلب علی الراحله ثم بعثها فانطلقت فلما علمت أمه قامت تدعو حزنها علی ابنها فأخبرت أنه عمه و أنه ذهب به إلی قومه قال فانطلق به المطلب فدخل به مکه ضحوه مردفه خلفه و الناس فی أسواقهم و مجالسهم فقاموا یرحبون به و یقولون من هذا الغلام معک فیقول عبد لی ابتعته بیثرب ثم خرج به

حتی جاء إلی الحزوره فابتاع له حله ثم أدخله علی امرأته خدیجه بنت سعد بن سهم فرجلت شعره ثم ألبسه الحله عشیه فجاء به فأجلسه فی مجلس بنی عبد مناف و أخبرهم خبره فکان الناس بعد ذلک إذا رأوه یطوف فی سکک مکه و هو أحسن الناس یقولون هذا عبد المطلب لقول المطلب هذا عبدی فلج به الاسم و ترک به شیبه .

و روی الزبیر روایه أخری أن سلمی أم عبد المطلب حالت بین المطلب و بین ابنها شیبه و کان بینها و بینه فی أمره محاوره ثم غلبها علیه و قال عرفت شیبه و النجار قد حلفت أبناؤها حوله بالنبل تنتضل.

فأما الشعر الذی لحذافه العذری و الذی ذکره شیخنا أبو عثمان فقد ذکره الزبیر بن بکار فی کتاب النسب و زاد فیه کهولهم خیر الکهول و نسلهم

قال الزبیر و حدثنی عن سبب هذا الشعر محمد بن حسن عن محمد بن طلحه عن أبیه قال إن رکبا من جذام خرجوا صادرین عن الحج من مکه ففقدوا رجلا منهم عالیه بیوت مکه فیلقون حذافه العذری فربطوه و انطلقوا به فتلقاهم عبد المطلب مقبلا من الطائف و معه ابنه أبو لهب یقود به و عبد المطلب حینئذ قد ذهب بصره فلما نظر إلیه حذافه بن غانم هتف به فقال عبد المطلب لابنه

ویلک من هذا قال هذا حذافه بن غانم مربوطا مع رکب قال فالحقهم فسلهم ما شأنهم و شأنه فلحقهم أبو لهب فأخبروه الخبر فرجع إلی أبیه فأخبره فقال ویحک ما معک قال لا و الله ما معی شیء قال فالحقهم لا أم لک فأعطهم بیدک و أطلق الرجل فلحقهم أبو لهب فقال قد عرفتم تجارتی و مالی و أنا أحلف لکم لأعطینکم عشرین أوقیه ذهبا و عشرا من الإبل و فرسا و هذا ردائی رهن فقبلوا ذلک منه و أطلقوا حذافه فلما أقبل به و قربا من عبد المطلب سمع عبد المطلب صوت أبی لهب و لم یسمع صوت حذافه فصاح به و أبی إنک لعاص ارجع لا أم لک قال یا أبتا هذا الرجل معی فناداه عبد المطلب یا حذافه أسمعنی صوتک قال ها أنا ذا بأبی أنت و أمی یا ساقی الحجیج أردفنی فأردفه حتی دخل مکه فقال حذافه هذا الشعر.

قال الزبیر و حدثنی عبد الله بن معاذ عن معمر عن ابن شهاب قال أول ما ذکر من عبد المطلب أن قریشا خرجت فاره من الحرم خوفا من أصحاب الفیل و عبد المطلب یومئذ غلام شاب فقال و الله لا أخرج من حرم الله أبغی العز فی غیره فجلس فی البیت و أجلت قریش عنه فقال { 1) أجلت:تفرقت. } عبد المطلب لا هم إن المرء یمنع

فلم یزل ثابتا فی الحرم حتی أهلک الله الفیل و أصحابه فرجعت قریش و قد عظم فیهم بصبره { 2) المحال:القدره. } و تعظیمه محارم الله عز و جل فبینا هو علی ذلک و کان أکبر ولده و هو الحارث بن عبد المطلب قد بلغ الحلم أری عبد المطلب فی المنام فقیل له احفر زمزم خبیئه الشیخ الأعظم فاستیقظ فقال اللهم بین لی الشیخ فأری فی المنام مره أخری

احفر تکتم 1بین الفرث و الدم فی مبحث الغراب فی قریه النمل مستقبله الأنصاب الحمر فقام عبد المطلب فمشی حتی جلس فی المسجد الحرام نتظر ما سمی له من الآیات فنحر بقره فی الحزوره فأفلتت من جازرها بحشاشه نفسها حتی غلب علیها الموت فی المسجد فی موضع زمزم فاحتمل لحمها من مکانها و أقبل غراب یهوی حتی وقع فی الفرث فبحث عن قریه النمل فقام عبد المطلب یحفرها فجاءته قریش فقالت له ما هذا الصنع إنا لم نکن نراک بالجهل لم تحفر فی مسجدنا فقال عبد المطلب إنی لحافر هذا البئر و مجاهد من صدنی عنها فطفق یحفر هو و ابنه الحارث و لیس له یومئذ ولد غیره فیسفه علیهما الناس من قریش فینازعونهما و یقاتلونهما و تناهی عنه ناس من قریش لما یعلمون من زعیق نسبه و صدقه و اجتهاده فی دینهم یومئذ حتی إذا أتعبه الحفر و اشتد علیه الأذی نذر إن وفی له عشره من الولدان ینحر أحدهم ثم حفر فأدرک سیوفا دفنت فی زمزم حین دفنت فلما رأت قریش أنه قد أدرک السیوف قالت یا عبد المطلب أحذنا 2مما وجدت فقال عبد المطلب بل هذه السیوف لبیت الله ثم حفر حتی أنبط الماء فحفرها فی القرار ثم بحرها حتی لا تنزف ثم بنی علیها حوضا و طفق هو و ابنه ینزعان فیملآن ذلک الحوض فیشرب منه الحاج و یکسره قوم حسده له من قریش باللیل فیصلحه عبد المطلب حین یصبح فلما أکثروا فساده دعا عبد المطلب ربه فأری فقیل له قل اللهم إنی لا أحلها لمغتسل و هی لشارب حل و بل ثم کفیتهم فقام عبد المطلب حین اختلف قریش فی المسجد فنادی بالذی أری ثم انصرف فلم یکن یفسد حوضه علیه أحد من قریش إلا رمی فی جسده بداء حتی ترکوا حوضه ذلک و سقایته ثم تزوج عبد المطلب النساء فولد له عشره رهط فقال اللهم إنی

کنت نذرت لک نحر أحدهم و إنی أقرع بینهم فأصیب بذلک من شئت فأقرع بینهم فطارت القرعه علی عبد الله بن عبد المطلب أبی رسول الله ص و کان أحب ولده إلیه فقال عبد المطلب اللهم هو أحب إلیک أم مائه من الإبل فنحرها عبد المطلب مکان عبد الله و کان عبد الله أحسن رجل رئی فی قریش قط.

و روی الزبیر أیضا قال حدثنی إبراهیم بن المنذر عن عبد العزیز بن عمران عن عبد الله بن عثمان بن سلیمان قال سمعت أبی یقول لما حفرت زمزم و أدرک منها عبد المطلب ما أدرک وجدت قریش فی أنفسها مما أعطی عبد المطلب فلقیه خویلد بن أسد بن عبد العزی فقال یا ابن سلمی لقد سقیت ماء رغدا و نثلت عادیه حسدا فقال یا ابن أسد أما إنک تشرک فی فضلها و الله لا یساعدنی أحد علیها ببر و لا یقوم معی بارزا إلا بذلت له خیر الصهر فقال خویلد بن أسد أقول و ما قولی علیهم بسبه فقال عبد المطلب ما وجدت أحدا ورث العلم الأقدم غیر خویلد بن أسد .

قال الزبیر فأما رکضه جبریل فإن سعید بن المسیب قال إن إبراهیم قدم بإسماعیل و أمه مکه فقال لهما کلا من الشجر و اشربا من الشعاب و فارقهما فلما ضاقت الأرض تقطعت المیاه فعطشا فقالت له أمه اصعد و انصب فی هذا الوادی فلا أری موتک و لا تری موتی ففعل فأنزل الله تعالی ملکا من السماء علی أم إسماعیل فأمرها فصرحت به فاستجاب لها و طار الملک فضرب بجناحیه مکان زمزم فقال اشربا فکان سیحا یسیح و لو ترکاه ما زال کذلک أبدا لکنها فرقت 1علیه من العطش فقرت 2له فی السقاء و حفرت فی البطحاء فلما نضب الماء طویاه ثم

هلک الناس و دفنته السیول ثم أری عبد المطلب فی المنام أن احفر زمزم لا تثرب { 1) لا تثرب علیه:لا تمنعه. } و لا تذم تروی الحجیج الأعظم ثم أری مره أخری أن احفر الرواء أعطیتها علی رغم الأعداء ثم أری مره أخری أن احفر تکتم بین الأنصاب الحمر فی قریه النمل فأصبح یحفر حیث أری فطفقت قریش یستهزءون به حتی إذا بدا عن الطی وجد فیها غزالا من ذهب و حلیه سیف فضرب علیها بالسهام فخرج سهم البیت فکان أول حلی حلی به الکعبه .

قال الزبیر و کان حرب بن أمیه بن عبد شمس ندیم عبد المطلب و کان عبید بن الأبرص تربه و بلغ عبید مائه و عشرین سنه و بقی عبد المطلب بعده عشرین سنه.

قال و قال بعض أهل العلم توفی عبد المطلب عن خمس و تسعین سنه و یقال کان یعرف فی عبد المطلب نور النبوه و هیبه الملک و فیه یقول الشاعر إننی و اللات و البیت الذی لز بالهبرز عبد المطلب { 2) الهبرز:الأسد. } .

قال الزبیر حدثنی عمی مصعب بن عبد الله قال بینا عبد المطلب یطوف بالبیت بعد ما أسن و ذهب بصره إذ زحمه رجل فقال من هذا فقیل رجل من بنی بکر .

قال فما منعه أن ینکب عنی و قد رآنی لا أستطیع لأن أنکب عنه فلما رأی بنیه قد توالوا عشره قال لا بد لی من العصا فإن اتخذتها طویله شقت علی و إن اتخذتها قصیره قویت علیها و لکن ینحدب لها ظهری و الحدبه ذل فقال بنوه أو غیر ذلک یوافیک کل یوم منا رجل تتوکأ علیه فتطوف فی حوائجک قال و لذلک قال الزبیر و مکارم عبد المطلب أکثر من أن یحاط بها کان سید قریش غیر مدافع نفسا و أبا و بیتا و جمالا و بهاء و کمالا و فعالا قال أحد بنی کنانه یمدحه

إنی و ما سترت قریش و الذی

قال الزبیر فأما أبو طالب بن عبد المطلب و اسمه عبد مناف و هو کافل رسول الله ص و حامیه من قریش و ناصره و الرفیق به الشفیق علیه و وصی عبد المطلب فیه فکان سید بنی هاشم فی زمانه و لم یکن أحد من قریش یسود فی الجاهلیه بمال إلا أبو طالب و عتبه بن ربیعه .

قال الزبیر أبو طالب أول من سن القسامه 3فی الجاهلیه فی دم عمرو بن علقمه ثم أثبتتها السنه فی الإسلام و کانت السقایه فی الجاهلیه بید أبی طالب ثم سلمها إلی أخیه العباس بن عبد المطلب .

قال الزبیر و کان أبو طالب شاعرا مجیدا و کان ندیمه فی الجاهلیه مسافر بن عمرو بن أمیه بن عبد شمس و کان قد حبن 4فخرج لیتداوی بالحیره فمات بهباله 5فقال أبو طالب یرثیه لیت شعری مسافر بن أبی عمرو

رزء میت علی هباله قد حالت

قال الزبیر فلما هلک مسافر نادم أبو طالب بعده عمرو بن عبد بن أبی قیس بن عبد ود بن نصر بن مالک بن حسل بن عامر بن لؤی و لذلک قال عمرو لعلی ع یوم الخندق حین بارزه إن أباک کان لی صدیقا.

قال الزبیر و حدثنی محمد بن حسن عن نصر بن مزاحم عن معروف بن خربوذ قال کان أبو طالب یحضر أیام الفجار و یحضر معه النبی ص و هو غلام فإذا جاء أبو طالب هزمت قیس و إذا لم یجیء هزمت کنانه فقالوا لأبی طالب لا أبا لک لا تغب عنا ففعل.

قال الزبیر فأما الزبیر بن عبد المطلب فکان من أشراف قریش و وجوهها و هو الذی استثنته بنو قصی علی بنی سهم حین هجا عبد الله بن الزبعری بن قصی فأرسلت بنو قصی عتبه بن ربیعه بن عبد شمس إلی بنی سهم فقال لهم إن قومکم قد کرهوا أن یعجلوا علیکم فأرسلونی إلیکم فی هذا السفیه الذی هجاهم فی غیر ذنب اجترموا إلیه فإن کان ما صنع عن رأیکم فبئس الرأی رأیکم و إن کان عن غیر رأیکم فادفعوه إلیهم فقال القوم نبرأ إلی الله أن یکون عن رأینا قال فأسلموه إلیهم فقال بعض بنی سهم إن شئتم فعلنا علی أن من هجانا منکم دفعتموه إلینا فقال عتبه ما یمنعنی أن أقول ما تقول إلا أن الزبیر بن عبد المطلب غائب بالطائف

و قد عرفت أنه سیفرغ لهذا الأمر فیقول و لم أکن أجعل الزبیر خطرا لابن الزبعری فقال قائل منهم أیها القوم ادفعوه إلیهم فلعمری أن لکم مثل الذی علیکم فکثر فی ذلک الکلام و اللغط فلما رأی العاص بن وائل ذلک دعا برمه فأوثق بها عبد الله بن الزبعری و دفعه إلی عتبه بن ربیعه فأقبل به مربوطا حتی أتی به قومه فأطلقه حمزه بن عبد المطلب و کساه فأغری ابن الزبعری أناس من قریش بقومه بنی سهم و قالوا له اهجهم کما أسلموک فقال لعمری ما جاءت بنکر عشیرتی

قال فقدم الزبیر بن عبد المطلب من الطائف فقال قصیدته التی یقول فیها فلو لا الحمس لم یلبس رجال ثیاب أعزه حتی یموتوا { 1) یریمها:یطلبها. } .

و قد ذکرنا قطعه منها فیما تقدم.

قال الزبیر و قال الزبیر بن عبد المطلب أیضا فی هذا المعنی

قومی بنو عبد مناف إذا

قال الزبیر و من شعر الزبیر بن عبد المطلب یا لیت شعری إذا ما حمتی وقعت

قال الزبیر و کان الزبیر بن عبد المطلب ذا نظر و فکر أتی فقیل له مات فلان لرجل من قریش کان ظلوما فقال بأی عقوبه مات قالوا مات حتف أنفه فقال لئن کان ما قلتموه حقا إن للناس معادا یؤخذ فیه للمظلوم من الظالم.

قال و کان الزبیر یکنی بأبی الطاهر و کانت صفیه بنت عبد المطلب کنت ابنها الزبیر بن العوام أبا الطاهر دهرا بکنیه أخیها و کان للزبیر بن عبد المطلب ابن یقال له الطاهر کان من أظرف فتیان مکه مات غلاما و به سمی رسول الله ص ابنه الطاهر و باسم الزبیر سمت أخته صفیه ابنها الزبیر و قالت صفیه ترثی أخاها الزبیر بن عبد المطلب بکی زبیر الخیر إذ مات إن کنت علی ذی کرم باکیه

لو لفظته الأرض ما لمتها

و قال ضرار بن الخطاب یبکیه بکی ضباع علی أبیک

فأما القتول الخثعمیه التی اغتصبها نبیه بن الحجاج السهمی من أبیها فقد ذکر الزبیر بن بکار قصتها فی کتاب أنساب قریش .

قال الزبیر إن رجلا من خثعم قدم مکه تاجرا و معه ابنه یقال لها القتول أوضأ نساء العالمین فعلقها نبیه بن الحجاج السهمی فلم یبرح حتی غلب أباها علیها و نقلها إلیه فقیل لأبیها علیک بحلف الفضول فأتاهم فشکا إلیهم ذلک فأتوا نبیه بن الحجاج فقالوا له أخرج ابنه هذا الرجل و هو یومئذ منتبذ { 1) منتبذ،أی منتح ناحیه مکّه. } بناحیه مکه و هی معه و إلا فإنا من قد عرفت فقال یا قوم متعونی بها اللیله فقالوا قبحک الله

ما أجهلک لا و الله و لا شخب لقحه فأخرجها إلیهم فأعطوها أباها فقال نبیه بن الحجاج فی ذلک قصیده أولها راح صحی و لم أحی القتولا فی أبیات طویله و أما قصه البارقی فقد ذکرها الزبیر أیضا.

قال قدم رجل من ثماله من الأزد مکه فباع سلعه من أبی بن خلف الجمحی فمطله بالثمن و کان سیئ المخالطه فأتی الثمالی أهل حلف الفضول فأخبرهم فقالوا اذهب فأخبره أنک قد أتیتنا فإن أعطاک حقک و إلا فارجع إلینا فأتاه فأخبره بما قال أهل حلف الفضول فأخرج إلیه حقه فأعطاه فقال الثمالی أ یفجر بی ببطن مکه ظالما

و أما قصه حلف الفضول و شرفه فقد ذکرها الزبیر فی کتابه أیضا قال کان بنو سهم و بنو جمح أهل بغی و عدوان فأکثروا من ذلک فأجمع بنو هاشم و بنو المطلب و بنو أسد و بنو زهره و بنو تیم علی أن تحالفوا و تعاقدوا علی رد الظلم بمکه و ألا یظلم أحد

إلا منعوه و أخذوا له بحقه و کان حلفهم فی دار عبد الله بن جدعان

قال رسول الله ص لقد شهدت فی دار عبد الله بن جدعان حلفا ما أحب أن لی به حمر النعم و لو دعیت به الیوم لأجبت لا یزیده الإسلام إلا شده.

قال الزبیر کان رجل من بنی أسد قد قدم مکه معتمرا ببضاعه فاشتراها منه العاص بن وائل السهمی فآواها إلی بیته ثم تغیب فابتغی الأسدی { 1) فی ا،و ب:«الزبیدیّ»،تصحیف. } متاعه فلم یقدر علیه فجاء إلی بنی سهم یستعدیهم علیه فأغلظوا له فعرف أن لا سبیل له إلی ماله و طوف فی قبائل قریش یستنفر بهم فتخاذلت القبائل عنه فلما رأی ذلک أشرف علی أبی قبیس حین أخذت قریش مجالسها و نادی بأعلی صوته یا للرجال لمظلوم بضاعته

فأعظمت ذلک قریش و تکلموا فیه فقال المطیبون و الله إن قمنا فی هذا لیغضبن الأحلاف و قالت الأحلاف و الله إن قمنا فی هذا لیغضبن المطیبون فقالت قبائل من قریش هلموا فلنحتلف حلفا جدیدا لننصرن المظلوم علی الظالم ما بل بحر صوفه فاجتمعت هاشم و المطلب و أسد و تیم و زهره فی دار عبد الله بن جدعان و رسول الله ص یومئذ معهم و هو شاب ابن خمس و عشرین سنه لم یوح إلیه بعد فتحالفوا ألا یظلم بمکه غریب و لا قریب و لا حر و لا عبد إلا کانوا معه حتی یأخذوا له بحقه و یردوا إلیه مظلمته من أنفسهم و من غیرهم ثم عمدوا إلی ماء زمزم فجعلوه فی جفنه ثم بعثوا به إلی البیت فغسلوا به أرکانه ثم جمعوه و أتوهم به فشربوه ثم انطلقوا إلی العاص بن وائل

فقالوا له أد إلی هذا حقه فأدی إلیه حقه فمکثوا کذلک دهرا لا یظلم أحد بمکه إلا أخذوا له حقه فکان عتبه بن ربیعه بن عبد شمس یقول لو أن رجلا وحده خرج من قومه لخرجت من عبد شمس حتی أدخل فی حلف الفضول .

قال الزبیر و حدثنی محمد بن حسن عن محمد بن طلحه عن موسی بن محمد عن أبیه أن الحلف کان علی ألا یدعوا بمکه کلها و لا فی الأحابیش مظلوما یدعوهم إلی نصرته إلا أنجدوه حتی یردوا علیه ماله و مظلمته أو یبلوا فی ذلک عذرا و علی الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر و علی التأسی فی المعاش.

قال الزبیر و یقال إنه إنما سمی حلف الفضول لأن رجالا کانوا فی وجوههم تحالفوا علی رد المظالم یقال لهم فضیل و فضال و فضل و مفضل فسمی هذا الحلف حلف الفضول لأنه أحیا تلک السنه التی کانت ماتت.

قال الزبیر و قدم محمد بن جبیر بن مطعم علی عبد الملک بن مروان و کان من علماء قریش فقال له یا أبا سعید أ لم نکن یعنی بنی عبد شمس و أنتم فی حلف الفضول فقال أمیر المؤمنین أعلم قال لتخبرنی بالحق قال لا و الله یا أمیر المؤمنین لقد خرجنا نحن و أنتم منه و ما کانت یدنا و یدکم إلا جمیعا فی الجاهلیه و الإسلام .

قال الزبیر و حدثنی محمد بن حسن عن إبراهیم بن محمد عن یزید بن عبد الله بن الهادی اللیثی أن محمد بن الحارث أخبره قال کان بین الحسین بن علی ع و بین الولید بن عتبه بن أبی سفیان کلام فی مال کان بینهما بذی المروءه و الولید یومئذ أمیر المدینه فی أیام معاویه فقال الحسین ع أ یستطیل الولید علی بسلطانه

أقسم بالله لینصفنی من حقی أو لآخذن سیفی ثم أقوم فی مسجد الله فأدعو بحلف الفضول فبلغت کلمته عبد الله بن الزبیر فقال أحلف بالله لئن دعا به لآخذن سیفی ثم لأقومن معه حتی ینتصف أو نموت جمیعا فبلغت المسور بن مخرمه بن نوفل الزهری فقال مثل ذلک فبلغت عبد الرحمن بن عثمان بن عبید الله التیمی فقال مثل ذلک فبلغ ذلک الولید بن عتبه فأنصف الحسین ع من نفسه حتی رضی

قال الزبیر و قد کان للحسین ع مع معاویه قصه مثل هذه کان بینهما کلام فی أرض للحسین ع فقال له الحسین ع اختر منی ثلاث خصال إما أن تشتری منی حقی و إما أن ترده علی أو تجعل بینی و بینک ابن عمر أو ابن الزبیر حکما و إلا فالرابعه و هی الصیلم قال معاویه و ما هی قال أهتف بحلف الفضول ثم قام فخرج و هو مغضب فمر بعبد الله بن الزبیر فأخبره فقال و الله لئن هتفت به و أنا مضطجع لأقعدن أو قاعد لأقومن أو قائم لأمشین أو ماش لأسعین ثم لتنفدن روحی مع روحک أو لینصفنک فبلغت معاویه فقال لا حاجه لنا بالصیلم ثم أرسل إلیه أن ابعث فانتقد مالک فقد ابتعناه { 1) ب:«و اتبعناه». } منک

قال الزبیر و حدثنی بهذه القصه علی بن صالح عن جدی عبد الله بن مصعب عن أبیه قال خرج الحسین ع من عند معاویه و هو مغضب فلقی عبد الله بن الزبیر فحدثه بما دار بینهما و قال لأخیرنه فی خصال فقال له ابن الزبیر ما قال ثم ذهب إلی معاویه فقال لقد لقینی الحسین فخیرک فی ثلاث خصال و الرابعه الصیلم قال معاویه فلا حاجه لنا بالصیلم أظنک لقیته مغضبا فهات الثلاث قال أن تجعلنی

أو ابن عمر بینک و بینه قال قد جعلتک بینی و بینه أو جعلت ابن عمر أو جعلتکما جمیعا قال أو تقر له بحقه ثم تسأله إیاه قال قد أقررت له بحقه و أنا أسأله إیاه قال أو تشریه منه قال قد اشتریته منه فما الصیلم قال یهتف بحلف الفضول و أنا أول من یجیبه قال فلا حاجه لنا فی ذلک.

و بلغ الکلام عبد الله بن أبی بکر و المسور بن مخرمه فقالا للحسین مثل ما قاله ابن الزبیر.

فأما تفجر الماء من تحت أخفاف بعیر عبد المطلب فی الأرض الجرز فقد ذکره محمد بن إسحاق بن یسار فی کتاب السیره قال لما أنبط { 1) أنبط الماء:استخرجه و طلبه. } عبد المطلب الماء فی زمزم حسدته قریش فقالت له یا عبد المطلب إنها بئر أبینا إسماعیل و إن لنا فیها حقا فأشرکنا معک قال ما أنا بفاعل إن هذا الأمر أمر خصصت به دونکم و أعطیته من بینکم قالوا له فإنا غیر تارکیک حتی نخاصمک فیها قال فاجعلوا بینی و بینکم حکما أحاکمکم إلیه قالوا کاهنه بنی سعد بن هذیم قال نعم و کانت بأشراف الشام فرکب عبد المطلب فی نفر من بنی عبد مناف و خرج من کل قبیله من قبائل قریش قوم و الأرض إذ ذاک مفاوز حتی إذا کانوا ببعض تلک المفاوز { 2) المفاوز:جمع مفازه،و هی البریه القفر،أو التی لا ماء فیها؛و سمیت مفازه لأن من خرج منها و تباعد عنها فاز و غنم. } بین الحجاز و الشام نفد ما کان مع عبد المطلب و بنی أبیه من الماء فعطشوا عطشا شدیدا فاستسقوا قومهم فأبوا أن یسقوهم و قالوا نحن بمفازه و نخشی علی أنفسنا مثل الذی أصابکم فلما رأی عبد المطلب ما صنع القوم و خاف علی نفسه و أصحابه الهلاک قال لأصحابه ما ترون قالوا ما رأینا إلا تبع لرأیک فمرنا بما أحببت قال فإنی أری أن یحفر کل رجل منا حفره لنفسه بما معه الآن من القوه فکلما مات رجل دفنه أصحابه فی حفرته حتی یکون رجل واحد فضیعه

رجل واحد أیسر من ضیعه رکب قالوا نعم ما أشرت فقام کل رجل منهم فحفر حفیره لنفسه و قعدوا ینتظرون الموت ثم إن عبد المطلب قال لأصحابه و الله إن إلقاءنا بأیدینا کذا للموت لا نضرب فی الأرض فنطلب الماء لعجز قوموا فعسی الله أن یرزقنا ماء ببعض الأرض ارتحلوا فارتحلوا و من معهم من قبائل قریش ینظرون إلیهم ما هم صانعون فتقدم عبد المطلب إلی راحلته فرکبها فلما انبعثت به انفجر من تحت خفها عین من ماء عذب فکبر عبد المطلب و کبر أصحابه ثم نزل فشرب و شرب أصحابه و استقوا حتی ملئوا أسقیتهم ثم دعا القبائل من قریش فقال لهم هلموا إلی الماء فقد أسقانا الله فاشربوا و استقوا فجاءوا فشربوا و استقوا ثم قالوا قد و الله قضی الله لک علینا و الله لا نخاصمک فی زمزم أبدا إن الذی سقاک هذا الماء بهذه الفلاه هو الذی سقاک زمزم فارجع إلی سقایتک راشدا فرجع و رجعوا معه لم یصلوا إلی الکاهنه و خلوا بینه و بین زمزم { 1) سیره ابن هشام 1:155،156. } .

و روی صاحب کتاب الواقدی أن عبد الله بن جعفر فاخر یزید بن معاویه بین یدی معاویه فقال له بأی آبائک تفاخرنی أ بحرب الذی أجرناه أم بأمیه الذی ملکناه أم بعبد شمس الذی کفلناه فقال معاویه لحرب بن أمیه یقال هذا ما کنت أحسب أن أحدا فی عصر حرب یزعم أنه أشرف من حرب فقال عبد الله بلی أشرف منه من کفأ علیه إناءه و جلله { 2) جلله بردائه:غطاه؛و فی حدیث علی:«اللّهمّ جلل قتله عثمان خزیا»،أی غطهم به و ألبسهم إیاه. } بردائه فقال معاویه لیزید رویدا یا بنی إن عبد الله یفخر علیک بک لأنک منه و هو منک فاستحیا عبد الله و قال یا أمیر المؤمنین یدان انتشطتا { 3) انتشطتا،علی البناء للمجهول؛انتزعتا و اختلستا. } و أخوان اصطرعا فلما قام عبد الله قال معاویه لیزید یا بنی إیاک و منازعه

بنی هاشم فإنهم لا یجهلون ما علموا و لا یجد مبغضهم لهم سبا قال أما قوله أ بحرب الذی أجرناه فإن قریشا کانت إذا سافرت فصارت علی العقبه لم یتجاوزها أحد حتی تجوز قریش فخرج حرب لیله فلما صار علی العقبه لقیه رجل من بنی حاجب بن زراره تمیمی فتنحنح حرب بن أمیه و قال أنا حرب بن أمیه فتنحنح التمیمی و قال أنا ابن حاجب بن زراره ثم بدر فجاز العقبه فقال حرب لاها الله لا تدخل بعدها مکه و أنا حی فمکث التمیمی حینا لا یدخل و کان متجره بمکه فاستشار بها بمن یستجیر من حرب فأشیر علیه بعبد المطلب أو بابنه الزبیر بن عبد المطلب فرکب ناقته و صار إلی مکه لیلا فدخلها و أناخ ناقته بباب الزبیر بن عبد المطلب فرغت { 1) یقال:رغت الناقه ترغو رغاء:صوتت و ضجت.و فی المثل:«کفی برغائها منادیا»،أی أن رغاء الناقه یقوم مقام النداء فی التعرض للضیافه و القری. } الناقه فخرج إلیه الزبیر فقال أ مستجیر فتجار أم طالب قری فتقری فقال لاقیت حربا بالثنیه مقبلا فقال الزبیر اذهب إلی المنزل فقد أجرتک فلما أصبح نادی الزبیر أخاه الغیداق

فخرجا متقلدین سیفیهما و خرج التمیمی معهما فقالا له إنا إذا أجرنا رجلا لم نمش أمامه فامش أمامنا ترمقک أبصارنا کی لا تختلس من خلفنا فجعل التمیمی یشق مکه حتی دخل المسجد فلما بصر به حرب قال و إنک لهاهنا و سبق إلیه فلطمه و صاح الزبیر ثکلتک أمک أ تلطمه و قد أجرته فثنی علیه حرب فلطمه ثانیه فانتضی الزبیر سیفه فحمل علی حرب بین یدیه و سعی الزبیر خلفه فلم یرجع عنه حتی هجم حرب علی عبد المطلب داره فقال ما شأنک قال الزبیر قال اجلس و کفأ علیه إناء کان هاشم یهشم فیه الثرید و اجتمع الناس و انضم بنو عبد المطلب إلی الزبیر و وقفوا علی باب أبیهم بأیدیهم سیوفهم فأزر عبد المطلب حربا بإزار کان له و رداه برداء له طرفان و أخرجه إلیهم فعلموا أن أباهم قد أجاره.

و أما معنی قوله أم بأمیه الذی ملکناه فإن عبد المطلب راهن أمیه بن عبد شمس علی فرسین و جعل الخطر ممن سبقت فرسه مائه من الإبل و عشره أعبد و عشر إماء و استعباد سنه و جز الناصیه فسبق فرس عبد المطلب فأخذ الخطر فقسمه فی قریش و أراد جز ناصیته فقال أو أفتدی منک باستعباد عشر سنین ففعل فکان أمیه بعد فی حشم عبد المطلب و عضاریطه { 1) العضاریط:جمع عضرط،و هو الرجل الذی یخدم بطعام بطنه. } عشر سنین.

و أما قوله أم بعبد شمس الذی کفلناه فإن عبد شمس کان مملقا لا مال له فکان أخوه هاشم یکفله و یمونه إلی أن مات هاشم .

و فی کتاب الأغانی لأبی الفرج إن معاویه قال لدغفل { 2) فی الأصول:«دعبل»،تصحیف؛و صوابه من الأغانی. } النسابه أ رأیت عبد المطلب قال نعم قال کیف رأیته قال رأیته رجلا نبیلا جمیلا وضیئا کان علی

وجهه نور النبوه { 1) الأغانی:«من رأیت من علیه قریش؟فقال:رأیت عبد المطلب بن هاشم و أمیّه بن عبد شمس،فقال:صفهما لی،فقال:کان عبد المطلب أبیض مدید القامه حسن الوجه،فی جبینه نور النبوه و عزّ الملک،یطیف به عشره من بنیه کأنهم أسد غاب». } قال أ فرأیت أمیه بن عبد شمس { 2) الأغانی:«قال:فصف لی أمیّه». } قال نعم قال کیف رأیته قال رأیته رجلا ضئیلا { 3) الأغانی:«نحیف الجسم ضریرا». } منحنیا أعمی یقوده عبده ذکوان فقال معاویه ذلک ابنه أبو عمرو قال أنتم تقولون ذلک فأما قریش فلم تکن تعرف إلا أنه عبده { 4) الأغانی 1:12(طبعه دار الکتب). } .

و نقلت من کتاب هاشم و عبد شمس لابن أبی رؤبه الدباس .

قال روی هشام بن الکلبی عن أبیه أن نوفل بن عبد مناف ظلم عبد المطلب بن هاشم أرکاحا له بمکه و هی الساحات و کان بنو نوفل یدا مع عبد شمس و عبد المطلب یدا مع هاشم فاستنصر عبد المطلب قوما من قومه فقصروا عن ذلک فاستنجد أخواله من بنی النجار بیثرب فأقبل معه سبعون راکبا فقالوا لنوفل لا و الله یا أبا عدی ما رأینا بهذا الغائط ناشئا أحسن وجها و لا أمد جسما و لا أعف نفسا و لا أبعد من کل سوء من هذا الفتی یعنون عبد المطلب و قد عرفت قرابته منا و قد منعته ساحات له و نحن نحب أن ترد علیه حقه فرده علیه فقال عبد المطلب تأبی مازن و بنو عدی

قال و یقال إن ذلک کان سبب مخالفه خزاعه عبد المطلب .

قال و روی أبو الیقظان سحیم بن حفص أن عبد المطلب جمع بنیه عند وفاته و هم عشره یومئذ فأمرهم و نهاهم و أوصاهم و قال إیاکم و البغی فو الله ما خلق الله شیئا

أعجل عقوبه من البغی و ما رأیت أحدا بقی علی البغی إلا إخوتکم من بنی عبد شمس .

و روی الولید بن هشام بن قحذم قال قال عثمان یوما وددت أنی رأیت رجلا قد أدرک الملوک یحدثنی عما مضی فذکر له رجل بحضرموت فبعث إلیه فحدثه حدیثا طویلا ترکنا ذکره إلی أن قال أ رأیت عبد المطلب بن هاشم قال نعم رأیت رجلا قعدا { 1) القعد:الحسن الهیئه. } أبیض طویلا مقرون الحاجبین بین عینیه غره یقال إن فیها برکه و إن فیه برکه قال أ فرأیت أمیه بن عبد شمس قال نعم رأیت رجلا آدم دمیما قصیرا أعمی یقال إنه نکد و إن فیه نکدا فقال عثمان یکفیک من شر سماعه { 2) مثل،و لفظه فی مجمع الأمثال 1:194:«حسبک من شر سماعه»،و أول من قاله أم الربیع ابن زیاد العبسی. } و أمر بإخراج الرجل.

و روی هشام بن الکلبی أن أمیه بن عبد شمس لما کان غلاما کان یسرق الحاج فسمی حارسا .

و روی ابن أبی رؤبه فی هذا الکتاب أن أول قتیل قتله بنو هاشم من بنی عبد شمس عفیف بن أبی العاص بن أمیه قتله حمزه بن عبد المطلب و لم أقف علی هذا الخبر إلا من کتاب ابن أبی رؤبه .

قال و مما یصدق قول من روی أن أمیه بن عبد شمس استعبده عبد المطلب شعر أبی طالب بن عبد المطلب حین تظاهرت عبد شمس و نوفل علیه و علی رسول الله ص و حصروهما فی الشعب فقال أبو طالب توالی علینا مولیانا کلاهما

قدیما أبوهم کان عبدا لجدنا

ثم نرجع إلی حکایه شیخنا أبی عثمان و قد نمزجه بکلام آخر لنا أو لغیرنا ممن تعاطی الموازنه بین هذین البیتین.

قال أبو عثمان فإن قالت أمیه لنا الولید بن یزید بن عبد الملک بن مروان بن الحکم بن أبی العاص بن أمیه بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصی أربعه خلفاء فی نسق قلنا لهم و لبنی هاشم هارون الواثق بن محمد المعتصم بن هارون الرشید بن محمد المهدی بن عبد الله المنصور بن محمد الکامل بن علی السجاد

کان یصلی کل یوم و لیله ألف رکعه فکان یقال له السجاد لعبادته و فضله و کان أجمل قریش علی وجه الأرض و أوسمها ولد لیله قتل علی بن أبی طالب ع فسمی باسمه و کنی بکنیته .

فقال عبد الملک لا و الله لا أحتمل لک الاسم و لا الکنیه فغیر أحدهما فغیر الکنیه فصیرها أبا محمد بن عبد الله و هو البحر و هو حبر قریش و هو المفقه فی الدین المعلم التأویل ابن العباس ذی الرأی و حلیم قریش ابن شیبه الحمد و هو عبد المطلب سید الوادی ابن عمرو و هو هاشم هشم الثرید و هو القمر سمی بذلک لجماله و لأنهم کانوا یقتدون و یهتدون برأیه ابن المغیره و هو عبد مناف بن زید و هو قصی و هو مجمع فهؤلاء ثلاثه عشر سیدا لم یحرم منهم واحد و لا قصر عن الغایه و لیس منهم واحد إلا و هو ملقب بلقب اشتق له من فعله الکریم و من خلقه الجمیل و لیس منهم إلا خلیفه أو موضع للخلافه أو سید فی قدیم الدهر منیع أو ناسک مقدم أو فقیه بارع أو حلیم ظاهر الرکانه { 1) ضفطت:أحدثت،و الجعر:جمع جعراء،و هی الاست. } و لیس هذا لأحد سواهم و منهم خمسه خلفاء فی نسق و هم أکثر مما عدته الأمویه و لم یکن

مروان

کالمنصور لأن المنصور ملک البلاد و دوخ الأقطار و ضبط الأطراف اثنتین و عشرین سنه و کانت خلافه مروان علی خلاف ذلک کله و إنما بقی فی الخلافه تسعه أشهر حتی قتلته امرأته عاتکه بنت یزید بن معاویه حین قال لابنها خالد من بعلها الأول یا ابن الرطبه و لئن کان مروان مستوجبا لاسم الخلافه مع قله الأیام و کثره الاختلاف و اضطراب البلدان فضلا عن الأطراف فابن الزبیر أولی بذلک منه فقد کان ملک الأرض إلا بعض الأردن و لکن سلطان عبد الملک و أولاده لما اتصل بسلطان مروان اتصل عند القوم ما انقطع منه و أخفی موضع الوهن عند من لا علم له و سنو المهدی کانت سنی سلامه و ما زال عبد الملک فی انتقاض و انتکاث و لم یکن ملک یزید کملک هارون و لا ملک الولید کملک المعتصم .

قلت رحم الله أبا عثمان لو کان الیوم لعد من خلفاء بنی هاشم تسعه فی نسق المستعصم بن المستنصر بن الطاهر بن المستضیء بن المستنجد بن المقتفی بن المستظهر بن المقتدر و الطالبیون بمصر یعدون عشره فی نسق الآمر بن المستعلی بن المستنصر بن الطاهر بن الحاکم بن العزیز بن المعتز بن المنصور بن القائم بن المهدی .

قال أبو عثمان و تفخر علیهم بنو هاشم بأن سنی ملکهم أکثر و مدته أطول فإنه قد بلغت مده ملکهم إلی الیوم أربعا و تسعین سنه و یفخرون أیضا علیهم بأنهم ملکوا بالمیراث و بحق العصبه و العمومه و إن ملکهم فی مغرس نبوه و إن أسبابهم غیر أسباب بنی مروان بل لیس لبنی مروان فیها سبب و لا بینهم و بینها نسب إلا أن یقولوا إنا من قریش فیساووا فی هذا الاسم قریش الظواهر لأن

روایه الراوی الأئمه من قریش .

واقعه علی کل قرشی و أسباب الخلافه معروفه و ما یدعیه کل جیل معلوم و إلی کل ذلک قد ذهب الناس فمنهم من ادعاه لعلی ع لاجتماع القرابه و السابقه و الوصیه فإن کان الأمر کذلک فلیس لآل أبی سفیان و آل مروان فیها دعوی و إن کانت

إنما تنال بالوراثه و تستحق بالعمومه و تستوجب بحق العصبه فلیس لهم أیضا فیها دعوی و إن کانت لا تنال إلا بالسوابق و الأعمال و الجهاد فلیس لهم فی ذلک قدم مذکور و لا یوم مشهور بل کانوا إذ لم تکن لهم سابقه و لم یکن فیهم ما یستحقون به الخلافه و لم یکن فیهم ما یمنعهم منها أشد المنع لکان أهون و لکان الأمر علیهم أیسر قد عرفنا کیف کان أبو سفیان فی عداوه النبی ص و فی محاربته له و إجلابه علیه و غزوه إیاه و عرفنا إسلامه حیث أسلم و إخلاصه کیف أخلص و معنی کلمته یوم الفتح حین رأی الجنود و کلامه یوم حنین و قوله یوم صعد بلال علی الکعبه فأذن علی أنه إنما أسلم علی یدی العباس رحمه الله و العباس هو الذی منع الناس من قتله و جاء به ردیفا إلی رسول الله ص و سأله فیه أن یشرفه و أن یکرمه و ینوه به و تلک ید بیضاء و نعمه غراء و مقام مشهود و یوم حنین غیر مجحود فکان جزاء بنی هاشم من بنیه أن حاربوا علیا و سموا الحسن و قتلوا الحسین و حملوا النساء علی الأقتاب حواسر { 1) حواسر:کواشف. } و کشفوا عن عوره علی بن الحسین حین أشکل علیهم بلوغه کما یصنع بذراری المشرکین إذا دخلت دورهم عنوه و بعث معاویه بسر بن أرطاه إلی الیمن فقتل ابنی عبید الله بن العباس و هما غلامان لم یبلغا الحلم و قتل عبید الله بن زیاد یوم الطف تسعه من صلب علی ع و سبعه من صلب عقیل و لذلک قال ناعیهم عین جودی بعبره و عویل ثم إن أمیه تزعم أن عقیلا أعان معاویه علی علی ع فإن کانوا کاذبین فما أولاهم بالکذب و إن کانوا صادقین فما جازوا عقیلا بما صنع و ضرب عنق مسلم

بن عقیل صبرا و غدرا بعد الأمان و قتلوا معه هانئ بن عروه لأنه آواه و نصره و لذلک قال الشاعر فإن کنت لا تدرین ما الموت فانظری و أکلت هند کبد حمزه فمنهم آکله الأکباد و منهم کهف النفاق و منهم من نقر بین ثنیتی الحسین ع بالقضیب و منهم القاتل یوم الحره عون بن عبد الله بن جعفر و یوم الطف أبا بکر بن عبد الله بن جعفر و قتل یوم الحره أیضا من بنی هاشم الفضل بن عباس بن ربیعه بن الحارث بن عبد المطلب و العباس بن عتبه بن أبی لهب بن عبد المطلب و عبد الرحمن بن العباس بن ربیعه بن الحارث بن عبد المطلب .

قلت إن أبا عثمان قایس بین مدتی ملکهما و هو حینئذ فی أیام الواثق ففضل هؤلاء علیهم لأن ملکهم أطول من ملکهم بعشر سنین فکیف به لو کان الیوم حیا و قد امتد ملکهم خمسمائه و ست عشره سنه و هذا أکثر من ملک البیت الثالث من ملوک الفرس بنحو ثلاثین سنه و أیضا فإن کان الفخر بطول مده الملک فبنو هاشم قد کان لهم أیضا ملک بمصر نحو مائتین و سبعین سنه مع ما ملکوه بالمغرب قبل أن ینتقلوا إلی مصر

قال أبو عثمان و قالت هاشم لأمیه قد علم الناس ما صنعتم بنا من القتل و التشرید لا لذنب أتیناه إلیکم ضربتم علی بن عبد الله بن عباس بالسیاط مرتین علی أن تزوج بنت عمه الجعفریه التی کانت عند عبد الملک و علی أن نحلتموه قتل سلیط و سممتم أبا هاشم عبد الله بن محمد بن علی بن أبی طالب ع و نبشتم زیدا و صلبتموه و ألقیتم رأسه فی عرصه الدار توطأ بالأقدام و ینقر دماغه الدجاج حتی قال القائل اطرد الدیک عن ذؤابه زید طالما کان لا تطأه الدجاج.

و قال شاعرکم أیضا صلبنا لکم زیدا علی جذع نخله

فروی أن بعض الصالحین من أهل البیت ع قال

اللهم إن کان کاذبا فسلط علیه کلبا من کلابک فخرج یوما بسفر له فعرض له الأسد فافترسه.

و قتلتم الإمام جعفرا الصادق ع و قتلتم یحیی بن زید و سمیتم قاتله ثائر مروان و ناصر الدین هذا إلی ما صنع سلیمان بن حبیب بن المهلب عن أمرکم و قولکم بعبد الله أبی جعفر المنصور قبل الخلافه و ما صنع مروان بإبراهیم الإمام أدخل رأسه فی جراب نوره حتی مات فإن أنشدتم أفاض المدامع قتلی کدی أنشدنا نحن و اذکروا مصرع الحسین و زیدا و قتیلا بجانب المهراس

و القتیل الذی بنجران أمسی

ثاویا بین غربه و تناس

و قد علمتم حال مروان أبیکم و ضعفه و أنه کان رجلا لا فقه له و لا یعرف بالزهد و لا الصلاح و لا بروایه الآثار و لا بصحبه و لا ببعد همه و إنما ولی رستاقا من رساتیق درابجرد لابن عامر ثم ولی البحرین لمعاویه و قد کان جمع أصحابه و من تابعه لیبایع ابن الزبیر حتی رده عبید الله بن زیاد و قال یوم مرج راهط و الرءوس تندر { 1) تنذر؛أی تسقط فلا یحتسب بها. } عن کواهلها فی طاعته و ما ضرهم غیر حین النفوس و أی غلامی قریش غلب هذا قول من لا یستحق أن یلی ربعا من الأرباع و لا خمسا من الأخماس و هو أحد من قتلته النساء لکلمه کان حتفه فیها.

و أما أبوه الحکم بن العاص فهو طرید رسول الله ص و لعینه و المتخلج فی مشیته الحاکی لرسول الله ص و المستمع علیه ساعه خلوته ثم صار طریدا لأبی بکر و عمر امتنعا عن إعادته إلی المدینه و لم یقبلا شفاعه عثمان فلما ولی أدخله فکان أعظم الناس شؤما علیه و من أکبر الحجج فی قتله و خلعه من الخلافه فعبد الملک أبو هؤلاء الملوک الذین تفتخر الأمویه بهم أعرق الناس فی الکفر لأن أحد أبویه الحکم هذا و الآخر من قبل أمه

معاویه بن المغیره بن أبی العاص کان النبی ص طرده من المدینه و أجله ثلاثا فحیره الله تعالی حین خرج و بقی مترددا متلددا حولها لا یهتدی لسبیله حتی أرسل فی أثره علیا ع و عمارا فقتلاه .

فأنتم أعرق الناس فی الکفر و نحن أعرق الناس فی الإیمان و لا یکون أمیر المؤمنین إلا أولاهم بالإیمان و أقدمهم فیه.

قال أبو عثمان و تفخر هاشم بأن أحدا لم یجد تسعین عاما لا طواعین فیها إلا منذ ملکوا قالوا لو لم یکن من برکه دعوتنا إلا أن تعذیب الأمراء بعمال الخراج

بالتعلیق و الزهق و التجرید و التسهیر و المسالد و النوره و الجورتین و العذراء و الجامعه و التشطیب قد ارتفع لکان ذلک خیرا کثیرا و فی الطاعون یقول العمانی الراجز یذکر دولتنا قد رفع الله رماح الجن و أذهب التعذیب و التجنی و العرب تسمی الطواعین رماح الجن و فی ذلک یقول الشاعر لعمرک ما خشیت علی أبی یقول بعض بنی أسد للحارث الغسانی الملک.

قال أبو عثمان و تفخر هاشم علیهم بأنهم لم یهدموا الکعبه و لم یحولوا القبله و لم یجعلوا الرسول دون الخلیفه و لم یختموا فی أعناق الصحابه و لم یغیروا أوقات الصلاه و لم ینقشوا أکف المسلمین و لم یأکلوا الطعام و یشربوا علی منبر رسول الله ص و لم ینهبوا الحرم و لم یطئوا المسلمات دار فی الإسلام بالسباء.

قلت نقلت من کتاب افتراق هاشم و عبد شمس لأبی الحسین عن محمد بن علی بن نصر المعروف بابن أبی رؤبه الدباس قال کان بنو أمیه فی ملکهم یؤذنون و یقیمون فی العید و یخطبون بعد الصلاه و کانوا فی سائر صلاتهم لا یجهرون بالتکبیر فی الرکوع و السجود و کان لهشام بن عبد الملک خصی إذا سجد هشام و هو یصلی فی المقصوره قال لا إله إلا الله فیسمع الناس فیسجدون و کانوا یقعدون فی إحدی خطبتی العید و الجمعه و یقومون فی الأخری قال و رأی کعب مروان بن الحکم یخطب قاعدا فقال انظروا

إلی هذا یخطب قاعدا و الله تعالی یقول لرسوله وَ تَرَکُوکَ قائِماً { 1) سوره الصف 11. } .

قال و أول من قعد فی الخطب معاویه و أول من أذن و أقام فی صلاه العید بشر بن مروان و کان عمال بنی أمیه یأخذون الجزیه ممن أسلم من أهل الذمه و یقولون هؤلاء فروا من الجزیه و یأخذون الصدقه من الخیل و ربما دخلوا دار الرجل قد نفق { 2) نفق فرسه؛أی مات. } فرسه أو باعه فإذا أبصروا الآخیه قالوا قد کان هاهنا فرس فهات صدقتها و کانوا یؤخرون صلاه الجمعه تشاغلا عنها بالخطبه و یطیلون فیها إلی أن تتجاوز وقت العصر و تکاد الشمس تصفر فعل ذلک الولید بن عبد الملک و یزید أخوه و الحجاج عاملهم و وکل بهم الحجاج المسالخ معه و السیوف علی رءوسهم فلا یستطیعون أن یصلوا الجمعه فی وقتها.

و قال الحسن البصری وا عجبا من أخیفش { 3) الخفش بالتحریک:ضیق فی البصر و ضعف فی العین. } أعیمش جاءنا ففتننا عن دیننا و صعد علی منبرنا فیخطب و الناس یلتفتون إلی الشمس فیقول ما بالکم تلتفتون إلی الشمس إنا و الله ما نصلی للشمس إنما نصلی لرب الشمس أ فلا تقولون یا عدو الله إن لله حقا باللیل لا یقبله بالنهار و حقا بالنهار لا یقبله باللیل ثم یقول الحسن و کیف یقولون ذلک و علی رأس کل واحد منهم علج { 4) العلج:الرجل القوی الضخم. } قائم بالسیف قال و کانوا یسبون ذراری الخوارج من العرب و غیرهم لما قتل قریب و زحاف الخارجیان سبی زیاد ذراریهما فأعطی شقیق بن ثور السدوسی إحدی بناتهما و أعطی عباد بن حصین الأخری و سبیت بنت لعبیده بن هلال الیشکری و بنت لقطری بن الفجاءه المازنی فصارت هذه إلی العباس بن الولید بن عبد الملک و اسمها أم سلمه

فوطئها بملک الیمین علی رأیهم فولدت له المؤمل و محمدا و إبراهیم و أحمد و حصینا بنی عباس بن الولید بن عبد الملک و سبی واصل بن عمرو القنا و استرق و سبی سعید الصغیر الحروری و استرق و أم یزید بن عمر بن هبیره و کانت من سبی عمان الذین سباهم مجاعه و کانت بنو أمیه تبیع الرجل فی الدین یلزمه و تری أنه یصیر بذلک رقیقا.

کان معن أبو عمیر بن معن الکاتب حرا مولی لبنی العنبر فبیع فی دین علیه فاشتراه أبو سعید بن زیاد بن عمرو العتکی و باع الحجاج علی بن بشیر بن الماحوز لکونه قتل رسول المهلب علی رجل من الأزد .

فأما الکعبه فإن الحجاج فی أیام عبد الملک هدمها و کان الولید بن یزید یصلی إذا صلی أوقات إفاقته من السکر إلی غیر القبله فقیل له فقرأ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ { 1) سوره البقره 115. } .

و خطب الحجاج بالکوفه فذکر الذین یزورون قبر رسول الله ص بالمدینه فقال تبا لهم إنما یطوفون بأعواد و رمه بالیه هلا طافوا بقصر أمیر المؤمنین عبد الملک أ لا یعلمون أن خلیفه المرء خیر من رسوله.

قال و کانت بنو أمیه تختم فی أعناق المسلمین کما توسم الخیل علامه لاستعبادهم.

و بایع مسلم بن عقبه أهل المدینه کافه و فیها بقایا الصحابه و أولادها و صلحاء التابعین علی أن کلا منهم عبد قن { 2) العبد القن:الذی ولد عندک و لا یستطیع أن یخرج عنک. } لأمیر المؤمنین یزید بن معاویه إلا علی بن الحسین ع فإنه بایعه علی أنه أخوه و ابن عمه.

قال و نقشوا أکف المسلمین علامه لاسترقاقهم کما یصنع بالعلوج من الروم و الحبشه و کانت خطباء بنی أمیه تأکل و تشرب علی المنبر یوم الجمعه لإطالتهم

فی الخطبه و کان المسلمون تحت منبر الخطبه یأکلون و یشربون قال أبو عثمان و یفخر بنو العباس علی بنی مروان و هاشم علی عبد شمس بأن الملک کان فی أیدیهم فانتزعوه منهم و غلبوهم بالبطش الشدید و بالحیله اللطیفه ثم لم ینزعوه إلا من ید أشجعهم شجاعه و أشدهم تدبیرا و أبعدهم غورا و من نشأ فی الحروب و ربی فی الثغور و من لا یعرف إلا الفتوح و سیاسه الجنود ثم أعطی الوفاء من أصحابه و الصبر من قواده فلم یغدر منهم غادر و لا قصر منهم مقصر کما قد بلغک عن حنظله بن نباته و عامر بن ضباره و یزید بن عمر بن هبیره و لا أحد من سائر قواده حتی من أحبابه و کتابه کعبد الحمید الکاتب ثم لم یلقه و لا لقی تلک الحروب فی عامه تلک الأیام إلا رجال ولد العباس بأنفسهم و لا قام بأکثر الدوله إلا مشایخهم کعبد الله بن علی و صالح بن علی و داود بن علی و عبد الصمد بن علی و قد لقیهم المنصور نفسه.

قال و تفخر هاشم أیضا علیهم

بقول النبی ص و هو الصادق المصدق نقلت من الأصلاب الزاکیه إلی الأرحام الطاهره و ما افترقت فرقتان إلا کنت فی خیرهما.

و قال أیضا بعثت من خیره قریش .

و معلوم أن بنی عبد مناف افترقوا فکانت هاشم و المطلب یدا و عبد شمس و نوفل یدا قال و إن کان الفخر بکثره العدد فإنه من أعظم مفاخر العرب فولد علی بن عبد الله بن العباس الیوم مثل جمیع بنی عبد شمس و کذلک ولد الحسین بن علی ع هذا مع قرب میلادهما

و قد قال النبی ص شوهاء ولود خیر من حسناء عقیم.

و قال أنا مکاثر بکم الأمم.

و قد روی الشعبی عن جابر بن عبد الله أن النبی ص قدم من سفر

فأراد الرجال أن یطرقوا النساء لیلا فقال أمهلوا حتی تمتشط { 1) تمتشط:ترجل شعرها و تصففه،و الشعثه:المتلبده الشعر. } الشعثه و تستحد { 2) المغیبه:التی غاب عنها زوجها.و الاستحداد حلق العانه. } المغیبه فإذا قدمتم فالکیس الکیس.

قالوا ذهب إلی طلب الولد و کانت العرب تفخر بکثره الولد و تمدح الفحل القبیس { 3) القبیس کأمیر:الفحل السریع الإلقاح. } و تذم العاقر و العقیم.

و قال عامر بن الطفیل یعنی نفسه لبئس الفتی إن کنت أعور عاقرا جبانا فما عذری لدی کل محضر و قال علقمه بن علاثه یفخر علی عامر آمنت و کفر و وفیت و غدر و ولدت و عقر.

و قال الزبرقان فاسأل بنی سعد و غیرهم

و قال طرفه بن العبد فلو شاء ربی کنت قیس بن خالد

و مدح النابغه الذبیانی ناسا فقال لم یحرموا طیب النساء و أمهم طفحت علیک بناتق مذکار { 4) یقال:نبه فلان؛أی شرف فهو نابه و نبیه. } .

و قال نهشل بن حری علی بنی یشد الله عظمهم و النبع ینبت قضبانا فیکتهل.

و مکث الفرزدق زمانا لا یولد له فعیرته امرأته فقال قالت أراه واحدا لا أخا له

و قال الآخر و قد مات إخوته و ملأ حوضه لیسقی فجاء رجل صاحب عشیره و عتره فأخذ بضبعه فنحاه ثم قال لراعیه اسق إبلک لو کان حوض حمار ما شربت به

و قال الأعشی و هو یذکر الکثره و لست بالأکثر منهم حصی و إنما العزه للکاثر.

قال و قد ولد رجال من العرب کل منهم یلد لصلبه أکثر من مائه فصاروا بذلک مفخرا منهم عبد الله بن عمیر اللیثی و أنس بن مالک الأنصاری و خلیفه بن بر السعدی أتی علی عامتهم الموت الجارف و مات جعفر بن سلیمان بن علی بن عبد الله بن العباس عن ثلاثه و أربعین ذکرا و خمس و ثلاثین امرأه کلهم لصلبه فما ظنک بمن مات من ولده فی حیاته و لیس طبقه من طبقات الأسنان الموت إلیها أسرع و فیها أعم

و أفشی من سن الطفولیه و أمر جعفر بن سلیمان قد عاینه عالم من الناس و عامتهم أحیاء و لیس خبر جعفر کخبر غیره من الناس.

قال الهیثم بن عدی أفضی الملک إلی ولد العباس و جمیع ولد العباس یومئذ من الذکور ثلاثه و أربعون رجلا و مات جعفر بن سلیمان وحده عن مثل ذلک العدد من الرجال و ممن قرب میلاده و کثر نسله حتی صار کبعض القبائل و العمائر أبو بکر صاحب رسول الله ص و المهلب بن أبی صفره و مسلم بن عمرو الباهلی و زیاد بن عبید أمیر العراق و مالک بن مسمع و ولد جعفر بن سلیمان الیوم أکثر عددا من أهل هذه القبائل و أربعه من قریش ترک کل واحد منهم عشره بنین مذکورین معروفین و هم عبد المطلب بن هاشم و المطلب بن عبد مناف و أمیه بن عبد شمس و المغیره بن المغیره بن عبد الله بن عمر بن مخزوم و لیس علی ظهر الأرض هاشمی إلا من ولد عبد المطلب و لا یشک أحد أن عدد الهاشمیین شبیه بعدد الجمیع فهذا ما فی الکثره و القله.

قلت رحم الله أبا عثمان لو کان حیا الیوم لرأی ولد الحسن و الحسین ع أکثر من جمیع العرب الذین کانوا فی الجاهلیه علی عصر النبی ص المسلمین منهم و الکافرین لأنهم لو أحصوا لما نقص دیوانهم عن مائتی ألف إنسان.

قال أبو عثمان و إن کان الفخر بنبل الرأی و صواب القول فمن مثل عباس بن عبد المطلب و عبد الله بن العباس و إن کان فی الحکم و السؤدد و أصاله الرأی و الغناء العظیم فمن مثل عبد المطلب و إن کان إلی الفقه و العلم بالتأویل و معرفه التأویل و إلی القیاس السدید و إلی الألسنه الحداد و الخطب الطوال فمن مثل علی بن أبی طالب ع و عبد الله بن عباس .

قالوا خطبنا عبد الله بن عباس خطبه بمکه أیام حصار عثمان لو شهدها الترک و الدیلم لأسلموا.

و فی عبد الله بن العباس یقول حسان بن ثابت إذا قال لم یترک مقالا لقائل و هو البحر و هو الحبر و کان عمر یقول له فی حداثته عند إجاله الرأی غص یا غواص { 1) یرید أنّه درب بالأمور،عارف بدقیقها و جلیلها. } و کان یقدمه علی جله السلف.

قلت أبی أبو عثمان إلا إعراضا عن علی ع هلا قال فیه کما قال فی عبد الله فلعمری لو أراد لوجد مجالا و لألفی قولا وسیعا و هل تعلم الناس الخطب و العهود و الفصاحه إلا من کلام علی ع و هل أخذ عبد الله رحمه الله الفقه و تفسیر القرآن إلا عنه فرحم الله أبا عثمان لقد غلبت البصره و طینتها علی إصابه رأیه.

قال أبو عثمان و إن کان الفخر فی البساله و النجده و قتل الأقران و جزر الفرسان فمن کحمزه بن عبد المطلب و علی بن أبی طالب و کان الأحنف إذا ذکر حمزه قال أکیس و کان لا یرضی أن یقول شجاع لأن العرب کانت تجعل ذلک أربع طبقات فتقول شجاع فإذا کان فوق ذلک قالت بطل فإذا کان فوق ذلک قالت بهمه فإذا کان فوق ذلک قالت أکیس و قال العجاج أکیس عن حوبائه سخی و هل أکثر ما یعد الناس من جرحاهما و صرعاهما إلا سادتکم و أعلامکم قتل حمزه و علی ع عتبه و الولید و قتلا شیبه أیضا شرکا عبیده بن الحارث فیه و قتل علی ع حنظله بن أبی سفیان فأما آباء ملوککم من بنی مروان فإنهم کما قال

عبد الله بن الزبیر لما أتاه خبر المصعب إنا و الله ما نموت حبجا { 1) فی الأصول:«حبحا»تحریف؛و فی اللسان:«الحبج بفتحتین،من أکل البعیر لحاء العرفج و یسمن علیه و ربما بشم منه فقتله،یعرض ببنی مروان لکثره أکلهم و إسرافهم فی ملاذ الدنیا و أنهم یموتون بالتخمه».و انظر نهایه ابن الأثیر. } کما یموت آل أبی العاص و الله ما قتل منهم قتیل فی جاهلیه و لا إسلام و ما نموت إلا قتلا قعصا { 2) القصص:الموت الوحی،یقال:مات قعصا؛إذا أصابته ضربه أو رمیه فمات مکانه. } بالرماح و موتا تحت ظلال السیوف.

قال أبو عثمان کأنه لم یعد قتل معاویه بن المغیره بن أبی العاص قتلا إذ کان إنما قتل فی غیر معرکه و کذلک قتل عثمان بن عفان إذ کان إنما قتل محاصرا و لا قتل مروان بن الحکم لأنه قتل خنقا خنقته النساء قال و إنما فخر عبد الله بن الزبیر بما فی بنی أسد بن عبد العزی من القتلی لأن من شأن العرب أن یفخروا بذلک کیف کانوا قاتلین أو مقتولین أ لا تری أنک لا تصیب کثره القتلی إلا فی القوم المعروفین بالبأس و النجده و بکثره اللقاء و المحاربه کآل أبی طالب و آل الزبیر و آل المهلب .

قال و فی آل الزبیر خاصه سبعه مقتولون فی نسق و لم یوجد ذلک فی غیرهم قتل عماره و حمزه ابنا عبد الله بن الزبیر یوم قدید فی المعرکه قتلهما الإباضیه و قتل عبد الله بن الزبیر فی محاربه الحجاج و قتل مصعب بن الزبیر بدیر الجاثلیق { 3) الجاثلیق:رئیس النصاری فی بلاد الإسلام. } فی المعرکه أکرم قتل و بإزائه عبد الملک بن مروان و قتل الزبیر بوادی السباع منصرفه عن وقعه الجمل و قتل العوام بن خویلد فی حرب الفجار و قتل خویلد بن أسد بن عبد العزی فی حرب خزاعه فهؤلاء سبعه فی نسق.

قال و فی بنی أسد بن عبد العزی قتلی کثیرون غیر هؤلاء قتل المنذر بن الزبیر بمکه قتله أهل الشام فی حرب الحجاج و هو علی بغل ورد کان نفر به فأصعد به فی الجبل

و إیاه یعنی یزید بن مفرغ الحمیری و هو یهجو صاحبکم عبید الله بن زیاد و یعیره بفراره یوم البصره لابن الزبیر غداه تدمر منذرا أولی بکل حفیظه و دفاع.

و قتل عمرو بن الزبیر قتله أخوه عبد الله بن الزبیر و کان فی جوار أخیه عبیده بن الزبیر فلم یغن عنه فقال الشاعر یحرض عبیده علی قتل أخیه عبد الله بن الزبیر و یعیره بإخفاره جوار عمرو أخیهما أ عبید لو کان المجیر لولولت

و قتل بجیر بن العوام أخو الزبیر بن العوام قتله سعد بن صفح الدوسی جد أبی هریره من قبل أمه قتله بناحیه الیمامه و قتل معه أصرم و بعلک أخویه ابنی العوام بن خویلد و قد قتل منهم فی محاربه النبی ص قوم مشهورون منهم زمعه بن الأسود بن المطلب بن أسد بن عبد العزی کان شریفا قتل یوم بدر و أبوه الأسود کان المثل یضرب بعزته بمکه و فیه

قال رسول الله ص و هو یذکر عاقر الناقه کان عزیزا منیعا کأبی زمعه .

و یکنی زمعه بن الأسود أبا حکیمه و قتل الحارث بن الأسود بن المطلب یوم بدر أیضا و قتل عبد الله بن حمید بن زهیر بن الحارث بن الأسود بن المطلب بن أسد یوم بدر أیضا و قتل نوفل بن خویلد یوم بدر أیضا قتله علی بن أبی طالب ع و قتل یوم الحره یزید بن عبد الله بن زمعه بن الأسود ضرب عنقه مسرف بن عقبه صبرا { 1) الصفیح:الحجاره الرقاق،و الأصداء:جمع صدی،و هو ما یرد علی المصوت. } قال له بایع لأمیر المؤمنین یزید

بن معاویه علی أنک عبد قن له قال بل أبایعه علی أنی أخوه و ابن عمه فضرب عنقه و قتل إسماعیل بن هبار بن الأسود لیلا و کان ادعی حیله فخرج مصرخا لمن استصرخه فقتل فاتهم به مصعب بن عبد الله بن عبد الرحمن فأحلفه معاویه خمسین یمینا و خلی سبیله فقال الشاعر و لا أجیب بلیل داعیا أبدا

و قتل عبد الرحمن بن العوام بن خویلد فی خلافه عمر بن الخطاب فی بعض المغازی و قتل ابنه عبد الرحمن یوم الدار مع عثمان فعبد الله بن عبد الرحمن بن العوام بن خویلد قتیل ابن قتیل ابن قتیل ابن قتیل أربعه و من قتلاهم عیسی بن مصعب بن الزبیر قتل بین یدی أبیه بمسکن { 1) مسکن،کمسجد:موضع بالکوفه. } فی حرب عبد الملک و کان مصعب یکنی أبا عیسی و أبا عبد الله و فیه یقول الشاعر لتبک أبا عیسی و عیسی کلاهما موالی قریش کهلها و صمیمها.

و منهم مصعب بن عکاشه بن مصعب بن الزبیر قتل یوم قدید فی حرب الخوارج و قد ذکره الشاعر فقال قمن فاندبن رجالا قتلوا

و منهم خالد بن عثمان بن خالد بن الزبیر خرج مع محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن فقتله أبو جعفر و صلبه و منهم عتیق بن عامر بن عبد الله بن الزبیر قتل بقدید أیضا و سمی عتیقا باسم جده أبی بکر الصدیق .

قلت هذا أیضا من تحامل أبی عثمان هلا ذکر قتلی الطف و هم عشرون سیدا من بیت واحد قتلوا فی ساعه واحده و هذا ما لم یقع مثله فی الدنیا لا فی العرب و لا فی العجم .

و لما قتل حذیفه بن بدر یوم الهباءه { 1) یوم الهباءه من أیّام العرب المشهوره. } و قتل معه ثلاثه أو أربعه من أهل بیته ضربت العرب بذلک الأمثال و استعظموه فجاء یوم الطف جری الوادی فطم علی القری { 2) قال صاحب مجمع الأمثال 1:158«أی جری سیل الوادی فطم،أی دفن،یقال: طم السیل الرکبه،أی دفنها.و القری:مجری الماء فی الروضه و الجمع أقریه و قریان...أی أتی علی علی القری،یعنی أهلکه بأن دفنه. } .

و هلا عدد القتلی من آل أبی طالب فإنهم إذا عدوا إلی أیام أبی عثمان کانوا عددا کثیرا أضعاف ما ذکره من قتلی الأسدیین قال أبو عثمان و إن کان الفخر و الفضل فی الجود و السماح فمن مثل عبد الله بن جعفر بن أبی طالب و من مثل عبید الله بن العباس بن عبد المطلب .

و قد اعترضت الأمویه هذا الموضع فقالت إنما کان عبد الله بن جعفر یهب ما کان معاویه و یزید یهبان له فمن فضل جودنا جاد.

قالوا و معاویه أول رجل فی الأرض وهب ألف ألف درهم و ابنه أول من ضاعف ذلک فإنه کان یجیز الحسن و الحسین ابنی علی ع فی کل عام لکل واحد منهما بألف ألف درهم و کذلک کان یجیز عبد الله بن العباس و عبد الله بن جعفر فلما مات و قام یزید وفد علیه عبد الله بن جعفر فقال له إن أمیر المؤمنین معاویه کان یصل رحمی فی کل سنه بألف ألف درهم قال فلک ألفا ألف درهم فقال بأبی أنت و أمی أما إنی ما قلتها لابن أنثی قبلک قال فلک أربعه آلاف ألف درهم.

و هذا الاعتراض ساقط لأن ذلک إن صح لم یعد جودا و لا جائزه و لا صله رحم هؤلاء

قوم کان یخافهم علی ملکه و یعرف حقهم فیه و موقعهم من قلوب الأمه فکان یدبر فی ذلک تدبیرا و یریع { 1) یریع یزید:. } أمورا و یصانع عن دولته و ملکه و نحن لم نعد قط ما أعطی خلفاء بنی هاشم قوادهم و کتابهم و بنی عمهم جودا فقد وهب المأمون للحسن بن سهل غله عشره آلاف ألف فما عد ذلک منه مکرمه و کذلک کل ما یکون داخلا فی باب التجاره و استماله القلوب و تدبیر الدوله و إنما یکون الجود ما یدفعه الملوک فی الوفود و الخطباء و الشعراء و الأشراف و الأدباء و السمار و نحوهم و لو لا ذلک لکان الخلیفه إذا وفی الجند أعطیاتهم احتسب ذلک فی جوده فالعمالات شیء و الإعطاء علی دفع المکروه شیء و التفضل و الجود شیء ثم إن الذین أعطاهم معاویه و یزید هو بعض حقهم و الذی فضل علیهما أکثر مما خرج منهما.

و إن أرید الموازنه بین ملوک بنی العباس و ملوک بنی أمیه فی العطاء افتضح بنو أمیه و ناصروهم فضیحه ظاهره فإن نساء خلفاء بنی عباس أکثر معروفا من رجال بنی أمیه و لو ذکرت معروف أم جعفر وحدها لأتی ذلک علی جمیع صنائع بنی مروان و ذلک معروف و لو ذکر معروف الخیزران و سلسبیل لملئت الطوامیر الکثیره به و ما نظن خالصه مولاتهم إلا فوق أجواد أجوادهم و إن شئت أن تذکر موالیهم و کتابهم فاذکر عیسی بن ماهان و ابنه علیا و خالد بن برمک و ابنه یحیی و ابنه جعفرا و الفضل و کاتبهم منصور بن زیاد و محمد بن منصور و فتی العسکر فإنک تجد لکل واحد من هؤلاء ما یحیط بجمیع صنائع بنی عبد شمس .

فأما ملوک الأمویه فلیس منهم إلا من کان یبخل علی الطعام و کان جعفر بن سلیمان کثیرا ما یذکر ذلک و کان معاویه یبغض الرجل النهم علی مائدته و کان

المنصور إذا ذکرهم یقول کان عبد الملک جبارا لا یبالی ما صنع و کان الولید مجنونا و کان سلیمان همه بطنه و فرجه و کان عمر أعور بین عمیان و کان هشام رجل القوم و کان لا یذکر ابن عاتکه و لقد کان هشام مع ما استثناه به یقول هو الأحول السراق ما زال یدخل إعطاء الجند شهرا فی شهر و شهرا فی شهر حتی أخذ لنفسه مقدار رزق سنه و أنشده أبو النجم العجلی أرجوزته التی أولها ألحد لله الوهوب المجزل.

فما زال یصفق بیدیه استحسانا لها حتی صار إلی ذکر الشمس فقال و الشمس فی الأفق کعین الأحول فأمر بوجء { 1) الوجء:الضرب. } عنقه و إخراجه و هذا ضعف شدید و جهل عظیم.

و قال خاله إبراهیم بن هشام المخزومی ما رأیت من هشام خطأ قط إلا مرتین حدا به الحادی مره فقال إن علیک أیها البختی أکرم من تمشی به المطی فقال صدقت و قال مره و الله لأشکون سلیمان یوم القیامه إلی أمیر المؤمنین عبد الملک و هذا ضعف شدید و جهل مفرط.

و قال أبو عثمان و کان هشام یقول و الله إنی لأستحیی أن أعطی رجلا أکثر من أربعه آلاف درهم ثم أعطی عبد الله بن الحسن أربعه آلاف دینار فاعتدها فی جوده و توسعه و إنما اشتری بها ملکه و حصن بها عن نفسه و ما فی یدیه قال له أخوه مسلمه أ تطمع أن تلی الخلافه و أنت بخیل جبان فقال و لکنی حلیم عفیف فاعترف بالجبن و البخل و هل تقوم الخلافه مع واحد منهما و إن قامت فلا تقوم إلا مع الخطر العظیم و التغریر الشدید و لو سلمت من الفساد لم تسلم من العیب.

و لقد قدم المنصور علیهم عمر بن عبد العزیز بقوله أعور بین عمیان و زعمتم أنه کان ناسکا ورعا تقیا فکیف و قد جلد خبیب بن عبد الله بن الزبیر مائه جلده و صب علی رأسه جره من ماء بارد فی یوم شات حتی کز { 1) کزّ،أی أصابه کزاز؛کغراب و رمان؛و هو داء یجیء من شده البرد. } فمات فما أقر بدمه و لا خرج إلی ولیه من حقه و لا أعطی عقلا و لا قودا و لا کان خبیب ممن أتت علیه حدود الله و أحکامه و قصاصه فیقال کان مطیعا بإقامتها و أنه أزهق الحد نفسه و احتسبوا الضرب کان أدبا و تعزیرا فما عذره فی الماء البارد فی الشتاء علی أثر جلد شدید و لقد بلغه أن سلیمان بن عبد الملک یوصی فجاء حتی جلس علی طریق من یجلس عنده أو یدخل إلیه فقال رجاء بن حیوه فی بعض من یدخل و من یخرج نشدتک الله أن تذکرنی لهذا الأمر أو تشیر بی فی هذا الشأن فو الله ما لی علیه من طاقه فقال له رجاء قاتلک الله ما أحرصک علیها.

و لما جاء الولید بن عبد الملک بنعی الحجاج قال له الولید مات الحجاج یا أبا حفص فقال و هل کان الحجاج إلا رجلا منا أهل البیت و قال فی خلافته لو لا بیعه فی أعناق الناس لیزید بن عاتکه لجعلت هذا الأمر شوری بین صاحب الأعوص إسماعیل بن أمیه بن عمرو بن سعید الأشدق و بین أحمس قریش القاسم بن محمد بن أبی بکر و بین سالم بن عبد الله بن عمر فما کان علیه من الضرر و الحرج و ما کان علیه من الوکف { 2) الوکف،محرکه:الإثم. } و النقص أن لو قال بین علی بن العباس و علی بن الحسین بن علی و علی أنه لم یرد التیمی و لا العدوی و إنما دبر الأمر للأموی و لم یکن عنده أحد من هاشم یصلح للشوری ثم دبر الأمر لیبایع لأخیه أبی بکر بن عبد العزیز من بعده حتی عوجل بالسم.

و قدم علیه عبد الله بن حسن بن حسن فلما رأی کماله و بیانه و عرف نسبه و مرکبه

و موضعه و کیف ذلک من قلوب المسلمین و فی صدور المؤمنین لم یدعه یبیت بالشام لیله واحده و قال له الحق بأهلک فإنک لم تغنهم شیئا هو أنفس منک و لا أرد علیهم من حیاتک أخاف علیک طواعین الشام و ستلحقک الحوائج علی ما تشتهی و تحب.

و إنما کره أن یروه و یسمعوا کلامه فلعله یبذر فی قلوبهم بذرا و یغرس فی صدورهم غرسا و کان أعظم خلق قولا بالجبر حتی یتجاوز الجهمیه و یربی علی کل ذی غایه صاحب شنعه و کان یصنع ذلک الکتب مع جهله بالکلام و قله اختلافه إلی أهل النظر و قال له شوذب الخارجی لم لا تلعن رهطک و تذکر أباک إن کانوا عندک ظلمه فجره فقال عمر متی عهدک بلعن فرعون قال ما لی به عهد قال أ فیسعک أن تمسک عن لعن فرعون و لا یسعنی أن أمسک عن لعن آبائی فرأی أنه قد خصمه { 1) خصمه:غلبه. } و قطع حجته و کذلک یظنه کل من قصر عن مقدار العالم و جاوز مقدار الجاهل و أی شبه لفرعون بآل مروان و آل أبی سفیان هؤلاء قوم لهم حزب و شیعه و ناس کثیر یدینون بتفضیلهم و قد اعتورتهم الشبه فی أمرهم و فرعون علی خلاف ذلک و ضده لا شیعه له و لا حزب و لا نسل و لا موالی و لا صنائع و لا فی أمره شبهه ثم إن عمر ظنین { 2) الظنین:المتهم. } فی أمر أهله فیحتاج إلی غسل ذلک عنه بالبراءه منهم و شوذب لیس بظنین فی أمر فرعون و لیس الإمساک عن لعن فرعون و البراءه منه مما یعرفه الخوارج فکیف استویا عنده.

و شکا إلیه رجل من رهطه دینا فادحا و عیالا کثیرا فاعتل علیه فقال له فهلا اعتللت علی عبد الله بن الحسن قال و متی شاورتک فی أمری قال أو مشیرا

ترانی قال أو هل أعطیته إلا بعض حقه قال و لم قصرت عن کله فأمر بإخراجه و ما زال إلی أن مات محروما منه.

و کان عمال أهله علی البلاد عماله و أصحابه و الذی حسن أمره و شبه علی الأغنیاء حاله أنه قام بعقب قوم قد بدلوا عامه شرائع الدین و سنن النبی ص و کان الناس قبله من الظلم و الجور و التهاون بالإسلام فی أمر صغر فی جنبه عاینوا منه و ألفوه علیه فجعلوه بما نقص من تلک الأمور الفظیعه فی عداد الأئمه الراشدین و حسبک من ذلک أنهم کانوا یلعنون علیا ع علی منابرهم فلما نهی عمر عن ذلک عد محسنا و یشهد لذلک قول کثیر فیه و لیت فلم تشتم علیا و لم تخف بریا و لم تتبع مقاله مجرم و هذا الشعر یدل علی أن شتم علی ع قد کان لهم عاده حتی مدح من کف عنه و لما ولی خالد بن عبد الله القسری مکه و کان إذا خطب بها لعن علیا و الحسن و الحسین ع قال عبید الله بن کثیر السهمی لعن الله من یسب علیا

و قام عبد الله بن الولید بن عثمان بن عفان و کان ممن یناله بزعمهم إلی هشام بن عبد الملک و هو یخطب علی المنبر بعرفه فقال یا أمیر المؤمنین هذا یوم کانت

الخلفاء تستحب فیه لعن أبی تراب { 1) أبو تراب؛من کنی أمیر المؤمنین علیّ بن أبی طالب. } فقال هشام لیس لهذا جئنا أ لا تری أن ذلک یدل علی أنه قد کان لعنه فیهم فاشیا ظاهرا و کان عبد الله بن الولید هذا یلعن علیا ع و یقول قتل جدی جمیعا الزبیر و عثمان .

و قال المغیره و هو عامل معاویه یومئذ لصعصعه بن صوحان قم فالعن علیا فقام فقال إن أمیرکم هذا أمرنی أن ألعن علیا فالعنوه لعنه الله و هو یضمر المغیره .

و أما عبد الملک فحسبک من جهله تبدیله شرائع الدین و الإسلام و هو یرید أن یلی أمور أصحابها بذلک الدین بعینه و حسبک من جهله أنه رأی من أبلغ التدبیر فی منع بنی هاشم الخلافه أن یلعن علی بن أبی طالب ع علی منابره و یرمی بالفجور فی مجالسه و هذا قره عین عدوه و عیر ولیه و حسبک من جهله قیامه علی منبر الخلافه قائلا إنی و الله ما أنا بالخلیفه المستضعف و لا بالخلیفه المداهن و لا بالخلیفه المأفون { 2) المأفون:الضعیف. } و هؤلاء سلفه و أئمته و بشفعتهم قام ذلک المقام و بتقدمهم و تأسیسهم نال تلک الرئاسه و لو لا العاده المتقدمه و الأجناد المجنده و الصنائع القائمه لکان أبعد خلق الله من ذلک المقام و أقربهم إلی المهلکه إن رام ذلک الشرف و عنی بالمستضعف عثمان و بالمداهن معاویه و بالمأفون یزید بن معاویه و هذا الکلام نقض لسلطانه و عداوه لأهله و إفساد لقلوب شیعته و لو لم یکن من عجز رأیه إلا أنه لم یقدر علی إظهار قوته إلا بأن یظهر عجز أئمته لکفاک ذلک منه فهذا ما ذکرته هاشم لأنفسها

قالت أمیه لنا من نوادر الرجال فی العقل و الدهاء و الأدب و المکر ما لیس لأحد

و لنا من الأجواد و أصحاب الصنائع ما لیس لأحد زعم الناس أن الدهاه أربعه معاویه بن أبی سفیان و زیاد و عمرو بن العاص و المغیره بن شعبه فمنا رجلان و من سائر الناس رجلان و لنا فی الأجواد سعید بن العاص و عبد الله بن عامر لم یوجد لهما نظیر إلی الساعه و أما نوادر الرجال فی الرأی و التدبیر فأبو سفیان بن حرب و عبد الملک بن مروان و مسلمه بن عبد الملک و علی أنهم یعدون فی الحلماء و الرؤساء فأهل الحجاز یضربون المثل فی الحلم بمعاویه کما یضرب أهل العراق المثل فیه بالأحنف .

فأما الفتوح و التدبیر فی الحرب فلمعاویه غیر مدافع و کان خطیبا مصقعا و مجربا مظفرا و کان یجید قول الشعر إذا آثر أن یقوله و کان عبد الملک خطیبا حازما مجربا مظفرا و کان مسلمه شجاعا مدبرا و سائسا مقدما و کثیر الفتوح کثیر الأدب و کان یزید بن معاویه خطیبا شاعرا و کان الولید بن یزید خطیبا شاعرا و کان مروان بن الحکم و عبد الرحمن بن الحکم شاعرین و کان بشر بن مروان شاعرا ناسبا و أدیبا عالما و کان خالد بن یزید بن معاویه خطیبا شاعرا جید الرأی أدیبا کثیر الأدب حکیما و کان أول من أعطی التراجمه و الفلاسفه و قرب أهل الحکمه و رؤساء أهل کل صناعه و ترجم کتب النجوم و الطب و الکیمیاء و الحروب و الآداب و الآلات و الصناعات.

قالوا و إن ذکرت البأس و الشجاعه فالعباس بن الولید بن عبد الملک و مروان بن محمد و أبوه محمد بن مروان بن الحکم و هو صاحب مصعب و هؤلاء قوم لهم آثار بالروم لا تجهل و آثار بإرمینیه لا تنکر و لهم یوم العقر شهده مسلمه و العباس بن الولید .

قالوا و لنا الفتوح العظام و لنا فارس و خراسان و إرمینیه و سجستان و إفریقیه و جمیع فتوح عثمان فأما فتوح بنی مروان فأکثر و أعم و أشهر من أن تحتاج إلی عدد أو إلی شاهد و الذین بلغوا فی ذلک الزمان أقصی ما یمکن صاحب خف و حافر أن یبلغه حتی لم یحتجز منهم إلا ببحر أو خلیج بحر أو غیاض أو عقاب أو حصون و صیاصی ثلاثه رجال قتیبه بن مسلم بخراسان و موسی بن نصیر بإفریقیه و القاسم بن محمد بن القاسم الثقفی بالسند و الهند و هؤلاء کلهم عمالنا و صنائعنا و یقال إن البصره کانت صنائع ثلاثه رجال عبد الله بن عامر و زیاد و الحجاج فرجلان من أنفسنا و الثالث صنیعنا.

قالوا و لنا فی الأجواد و أهل الأقدار بنو عبد الله بن خالد بن أسید بن أمیه و أخوه خالد و فی خالد یقول الشاعر إلی خالد حتی أنخنا بخالد فنعم الفتی یرجی و نعم المؤمل.

و لنا سعید بن خالد بن عبد الله بن خالد بن أسید و هو عقید الندی کان یسبت سته أشهر و یفیق سته أشهر و یری کحیلا من غیر اکتحال و دهینا من غیر تدهین و له یقول موسی شهوات أبا خالد أعنی سعید بن خالد قالوا و إنما تمکن فینا الشعر و جاد لیس من قبل أن الذین مدحونا ما کانوا غیر من مدح الناس و لکن لما وجدوا فینا مما یتسع لأجله القول و یصدق فیه القائل قد مدح عبد الله بن قیس الرقیات من الناس آل الزبیر عبد الله و مصعبا و غیرهما فکان یقول کما یقول غیره فلما صار إلینا قال ما نقموا من بنی أمیه إلا أنهم یحلمون أن غضبوا { 1) الأغانی 3:352(طبعه دار الکتب). }

و أنهم معدن الملوک فما

تصلح إلا علیهم العرب .

و قال نصیب من النفر الشم الذین إذا انتجوا

و قال الأخطل شمس العداوه حتی یستقاد لهم و أعظم الناس أحلاما إذا قدروا { 1) الشم:جمع أشم،و هو کنایه عن الرفعه و العلو و شرف النفس. } .

قالوا و فینا یقول شاعرکم و المتشیع لکم الکمیت بن زید فالآن صرت إلی أمیه و الأمور لها مصائر { 2) شوس:جمع أشوس؛و الشوس بالتحریک:النظر بمؤخر العین تکبرا و غیظا. } .

و فی معاویه یقول أبو الجهم العدوی نقلبه لنخبر حالتیه

و فیه یقول تریع إلیه هوادی الکلام إذا ضل خطبته المهذر { 3) دیوانه 14،و شمس:جمع شموس؛و هو الرجل العسر فی عداوته؛الشدید الخلاف علی من عانده. } .

قالوا و إذا نظرتم فی امتداح الشعراء عبد العزیز بن مروان عرفتم صدق ما نقوله.

قالوا و فی إرسال النبی ص إلی أهل مکه عثمان و استعماله علیها عتاب بن أسید و هو ابن اثنتین و عشرین سنه دلیل علی موضع المنعه أن تهاب العرب و تعز قریش

و قال النبی ص قبل الفتح فتیان أضن بهما علی النار عتاب بن أسید و جبیر بن مطعم .

فولی عتابا و ترک جبیر بن مطعم .

و قال الشعبی لو ولد لی مائه ابن لسمیتهم کلهم عبد الرحمن للذی رأیت فی قریش من أصحاب هذا الاسم ثم عد عبد الرحمن بن عتاب بن أسید و عبد الرحمن بن الحارث بن هشام و عبد الرحمن بن الحکم بن أبی العاص

فأما عبد الرحمن بن عتاب فإنه صاحب الخیل یوم الجمل و هو صاحب الکف و الخاتم و هو الذی مر به علی و هو قتیل فقال لهفی علیک یعسوب قریش هذا اللباب المحض من بنی عبد مناف فقال له قائل لشد ما أتیته الیوم یا أمیر المؤمنین قال إنه قام عنی و عنه نسوه لم یقمن عنک.

قالوا و لنا من الخطباء معاویه بن أبی سفیان أخطب الناس قائما و قاعدا و علی منبر و فی خطبه نکاح و قال عمر بن الخطاب ما یتصعدنی شیء من الکلام کما یتصعدنی خطبه النکاح و قد یکون خطیبا من لیس عنده فی حدیثه و وصفه للشیء احتجاجه فی الأمر لسان بارع و کان معاویه یجری مع ذلک کله.

قالوا و من خطبائنا یزید بن معاویه کان أعرابی اللسان بدوی اللهجه قال معاویه و خطب عنده خطیب فأجاد لأرمینه بالخطیب الأشدق یرید یزید بن معاویه .

و من خطبائنا سعید بن العاص لم یوجد کتحبیره تحبیر و لا کارتجاله ارتجال.

و منا عمرو بن سعید الأشدق لقب بذلک لأنه حیث دخل علی معاویه و هو غلام بعد وفاه أبیه فسمع کلامه فقال إن ابن سعید هذا الأشدق.

و قال له معاویه إلی من أوصی بک أبوک قال إن أبی أوصی إلی و لم یوص بی قال فبم أوصی إلیک قال ألا یفقد إخوانه منه إلا وجهه.

قالوا و منا سعید بن عمرو بن سعید خطیب ابن خطیب ابن خطیب تکلم الناس عند عبد الملک قیاما و تکلم قاعدا قال عبد الملک فتکلم و أنا و الله أحب عثرته و إسکاته فأحسن حتی استنطقته و استزدته و کان عبد الملک خطیبا خطب

الناس مره فقال ما أنصفتمونا معشر رعیتنا طلبتم منا أن نسیر فیکم و فی أنفسنا سیره أبی بکر و عمر فی أنفسهما و رعیتهما و لم تسیروا فینا و لا فی أنفسکم سیره رعیه أبی بکر و عمر فیهما و فی أنفسهما و لکل من النصفه نصیب قالوا فکانت خطبته نافعه.

قالوا و لنا زیاد و عبید الله بن زیاد و کانا غنیین فی صحه المعانی و جوده اللفظ و لهما کلام کثیر محفوظ قالوا و من خطبائنا سلیمان بن عبد الملک و الولید بن یزید بن عبد الملک .

و من خطبائنا و نساکنا یزید بن الولید الناقص قال عیسی بن حاضر قلت لعمرو بن عبید ما قولک فی عمر بن عبد العزیز فکلح { 1) کلح،کمنع:کشر فی عبوس. } ثم صرف وجهه عنی قلت فما قولک فی یزید الناقص فقال أو الکامل قال بالعدل و عمل بالعدل و بذل نفسه و قتل ابن عمه فی طاعه ربه و کان نکالا لأهله و نقص من أعطیاتهم ما زادته الجبابره و أظهر البراءه من آبائه و جعل فی عهده شرطا و لم یجعله جزما لا و الله لکأنه ینطق عن لسان أبی سعید یرید الحسن البصری قال و کان الحسن من أنطق الناس.

قالوا و قد قرئ فی الکتب القدیمه یا مبذر الکنوز یا ساجدا بالأسحار کانت ولایتک رحمه بهم و حجه علیهم قالوا هو یزید بن الولید .

و من خطبائنا ثم من ولد سعید بن العاص عمرو بن خوله کان ناسبا فصیحا خطیبا.

و قال ابن عائشه الأکبر ما شهد خطیبا قط إلا و لجلج هیبه له و معرفه بانتقاده.

و من خطبائنا عبد الله بن عامر و عبد الأعلی بن عبد الله بن عامر و کانا من أکرم الناس و أبین الناس کان مسلمه بن عبد الملک یقول إنی لأنحی کور عمامتی علی أذنی لأسمع کلام عبد الأعلی .

و کانوا یقولون أشبه قریش نعمه و جهاره و اقتدارا و بیانا بعمرو بن سعید عبد الأعلی بن عبد الله .

قالوا و من خطبائنا و رجالنا الولید بن عبد الملک و هو الذی کان یقال له فحل بنی مروان کان یرکب معه ستون رجلا لصلبه.

و من ذوی آدابنا و علمائنا و أصحاب الأخبار و روایه الأشعار و الأنساب بشر بن مروان أمیر العراق .

قالوا و نحن أکثر نساکا منکم منا معاویه بن یزید بن معاویه و هو الذی قیل له فی مرضه الذی مات فیه لو أقمت للناس ولی عهد قال و من جعل لی هذا العهد فی أعناق الناس و الله لو لا خوفی الفتنه لما أقمت علیها طرفه عین و الله لا أذهب بمرارتها و تذهبون بحلاوتها فقالت له أمه لوددت أنک حیضه قال أنا و الله وددت ذلک.

قالوا و منا سلیمان بن عبد الملک الذی هدم الدیماس { 1) الدیماس:سجن کان للحجاج. } و رد المسیرین و أخرج المسجونین و ترک القریب و اختار عمر بن عبد العزیز و کان سلیمان جوادا خطیبا جمیلا صاحب سلامه و دعه و حب للعافیه و قرب من الناس حتی سمی المهدی و قیلت الأشعار فی ذلک.

قالوا و لنا عمر بن عبد العزیز شبه عمر بن الخطاب قد ولده عمر و باسمه سمی و هو أشج قریش المذکور فی الآثار المنقوله فی الکتب العدل فی أشد الزمان و ظلف { 2) ظلف نفسه:منعها. } نفسه بعد اعتیاد النعم حتی صار مثلا و مفخرا

و قیل للحسن أ ما رویت أن رسول الله ص قال لا یزداد الزمان إلا شده و الناس إلا شحا و لا تقوم الساعه إلا علی شرار الخلق قال بلی قیل فما بال عمر بن عبد العزیز و عدله

و سیرته فقال لا بد للناس من متنفس .

و کان مذکورا مع الخطباء و مع النساک و مع الفقهاء قالوا و لنا ابنه عبد الملک بن عمر بن عبد العزیز کان ناسکا زکیا طاهرا و کان من أتقی الناس و أحسنهم معونه لأبیه و کان کثیرا ما یعظ أباه و ینهاه.

قالوا و لنا من لا نظیر له فی جمیع أموره و هو صاحب الأعوص إسماعیل بن أمیه بن عمرو بن سعید بن العاص و هو الذی قال فیه عمر بن عبد العزیز لو کان إلی من الأمر شیء لجعلتها شوری بین القاسم بن محمد و سالم بن عبد الله و صاحب الأعوص .

قالوا و من نساکنا أبو حراب من بنی أمیه الصغری قتله داود بن علی و من نساکنا یزید بن محمد بن مروان کان لا یهدب { 1) یهدب:یقطع. } ثوبا و لا یصبغه و لا یتخلق بخلوق { 2) الخلوق:الطیب. } و لا اختار طعاما علی طعام ما أطعم أکله و کان یکره التکلف و ینهی عنه.

قالوا و من نساکنا أبو بکر بن عبد العزیز بن مروان أراد عمر أخوه أن یجعله ولی عهده لما رأی من فضله و زهده فسما فیهما جمیعا.

و من نساکنا عبد الرحمن بن أبان بن عثمان بن عفان کان یصلی کل یوم ألف رکعه و کان کثیر الصدقه و کان إذا تصدق بصدقه قال اللهم إن هذا لوجهک فخفف عنی الموت فانطلق حاجا ثم تصبح بالنوم فذهبوا ینبهونه للرحیل فوجدوه میتا فأقاموا علیه المأتم بالمدینه و جاء أشعب فدخل إلی المأتم و علی رأسه کبه من طین فالتدم { 3) التدم مع النساء:ضرب صدره معهن فی النیاحه. } مع النساء و کان إلیه محسنا.

و من نساکنا عبد الرحمن بن یزید بن معاویه بن أبی سفیان .

قالوا فنحن نعد من الصلاح و الفضل ما سمعتموه و ما لم نذکره أکثر و أنتم تقولون أمیه هی اَلشَّجَرَهَ الْمَلْعُونَهَ فِی اَلْقُرْآنِ و زعمتم أن الشجره الخبیثه لا تثمر الطیب کما أن الطیب لا یثمر الخبیث فإن کان الأمر کما تقولون فعثمان بن عفان ثمره خبیثه.

و ینبغی أن یکون النبی ص دفع ابنتیه إلی خبیث و کذلک یزید بن أبی سفیان صاحب مقدمه أبی بکر الصدیق علی جیوش الشام و ینبغی لأبی العاص بن الربیع زوج زینب بنت رسول الله ص أن یکون کذلک و ینبغی لمحمد بن عبد الله المدبج أن یکون کذلک و إن ولدته فاطمه ع لأنه من بنی أمیه و کذلک عبد الله بن عثمان بن عفان سبط رسول الله ص الذی مات بعد أن شدن { 1) شدن:قوی و ترعرع؛و أصله فی الظباء. } و نقر الدیک عینه فمات لأنه من بنی أمیه و کذلک ینبغی أن یکون عتاب بن أسید بن أبی العیص بن أمیه و إن کان النبی ص ولاه مکه أم القری و قبله الإسلام مع

قوله ع

فتیان أضن بهما عن النار عتاب بن أسید و جبیر بن مطعم .

و کذلک ینبغی أن یکون عمر بن عبد العزیز شبیه عمر بن الخطاب کذلک و کذلک معاویه بن یزید بن معاویه و کذلک یزید الناقص و ینبغی ألا یکون النبی ص عد عثمان فی العشره الذین بشرهم بالجنه و ینبغی أن یکون خالد بن سعید بن العاص شهید یوم مرج الصفر { 2) مرج الصفر:موضع. } و الحبیس فی سبیل الله و والی النبی ص علی الیمن و والی أبی بکر علی جمیع أجناد الشام و رابع أربعه فی الإسلام و المهاجر إلی أرض الحبشه کذلک و کذلک أبان بن سعید بن العاص المهاجر إلی المدینه و القدیم فی الإسلام و الحبیس علی الجهاد و یجب أن یکون ملعونا خبیثا و کذلک أبو حذیفه بن عتبه بن ربیعه و هو بدری من المهاجرین الأولین و کذلک أمامه بنت أبی العاص بن الربیع و أمها

زینب بنت رسول الله ص و کذلک أم کلثوم بنت عقبه بن أبی معیط و کان النبی ص یخرجها من المغازی و یضرب لها بسهم و یصافحها و کذلک فاطمه بنت أبی معیط و هی من مهاجره الحبشه .

قالوا و مما نفخر به و لیس لبنی هاشم مثله إن منا رجلا ولی أربعین سنه منها عشرون سنه خلیفه و هو معاویه بن أبی سفیان و لنا أربعه إخوه خلفاء الولید و سلیمان و هشام بنو عبد الملک و لیس لکم و یزید إلا ثلاثه إخوه محمد و عبد الله و أبی إسحاق أولاد هارون .

قالوا و منا رجل ولد سبعه من الخلفاء و هو عبد الله بن یزید بن عبد الملک بن مروان أبوه یزید بن عاتکه خلیفه و جده عبد الملک خلیفه و أبو جده مروان الحکم خلیفه و جده من قبل عاتکه ابنه یزید بن معاویه أبوها یزید بن معاویه و هو خلیفه و معاویه بن أبی سفیان و هو خلیفه فهؤلاء خمسه و أم عبد الله هذا عاتکه بنت عبد الله بن عثمان بن عفان و حفصه بنت عبد الله بن عمر بن الخطاب فهذان خلیفتان فهذه سبعه من الخلفاء ولدوا هذا الرجل.

قالوا و منا امرأه أبوها خلیفه و جدها خلیفه و ابنها خلیفه و أخوها خلیفه و بعلها خلیفه فهؤلاء خمسه و هی عاتکه بنت یزید بن معاویه بن أبی سفیان أبوها یزید بن معاویه خلیفه و جدها معاویه بن أبی سفیان خلیفه و ابنها یزید بن عبد الملک بن مروان خلیفه و أخوها معاویه بن یزید خلیفه و بعلها عبد الملک بن مروان خلیفه.

قالوا و من ولد المدبج محمد بن عبد الله الأصغر امرأه ولدها النبی ص و أبو بکر و عمر و عثمان و علی و طلحه و الزبیر و هی عائشه بنت محمد بن عبد الله بن عمر بن عثمان بن عفان و أمها خدیجه بنت عثمان بن عروه بن الزبیر و أم عروه أسماء ذات النطاقین بنت أبی بکر الصدیق و أم محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان و هو

المدبج

فاطمه بنت الحسین بن علی ع و أم الحسین بن علی ع فاطمه بنت رسول الله ص و أم فاطمه بنت الحسین بن علی ع أم إسحاق بنت طلحه بن عبد الله و أم عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان ابنه عبد الله بن عمر بن الخطاب .

قالوا و لنا فی الجمال و الحسن ما لیس لکم منا المدبج و الدیباج قیل ذلک لجماله.

و منا المطرف و منا الأرجوان فالمطرف و هو عبد الله بن عمرو بن عثمان سمی المطرف لجماله و فیه یقول الفرزدق نما الفاروق أنک و ابن أروی أبوک فأنت منصدع النهار.

و المدبج هو الدیباج کان أطول الناس قیاما فی الصلاه و هلک فی سجن المنصور .

قالوا و منا ابن الخلائف الأربعه دعی بذلک و شهر به و هو المؤمل بن العباس بن الولید بن عبد الملک کان هو و أخوه الحارث ابنی العباس بن الولید من الفجاءه بنت قطری بن الفجاءه إمام الخوارج و کانت سبیت فوقعت إلیه فلما قام عمر بن عبد العزیز أتت وجوه بنی مازن و فیهم حاجب بن ذبیان المازنی الشاعر فقال حاجب أتیناک زوارا و وفدا إلی التی

فبعث عمر بن عبد العزیز إلی العباس بن الولید إما أن تردها إلی أهلها و إما أن تزوجها فقال قائل ذات یوم للمؤمل یا ابن الخلائف الأربعه قال ویلک من الرابع

قال قطری فأما الثلاثه فالولید و عبد الملک و مروان و أما قطری فبویع بالخلافه و فیه یقول الشاعر و أبو نعامه سید الکفار قالوا و من أین صار عن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس أحق بالدعوه و الخلافه من سائر إخوته و من أین کان له أن یضعها فی بیته دون إخوته و کیف صار بنو الأخ أحق بها من الأعمام.

و قالوا إن یکن هذا الأمر إنما یستحق بالمیراث فالأقرب إلی العباس أحق و إن کان بالسن و التجربه فالعمومه بذلک أولی.

قالوا فقد ذکرنا جملا من حال رجالنا فی الإسلام و أما الجاهلیه فلنا الأعیاص و العنابس { 1) فی الأغانی 1:14(طبعه دار الکتب)بسنده عن الزبیر بن بکار شیوخه:«الأعیاص: العاص و أبو العاص و العیص و أبو العیص و العویص؛و منهم العنابس؛و هم:حرب و أبو حرب و سفیان و أبو سفیان و عمرو و أبو عمرو؛و إنّما سموا العنابس؛لأنهم ثبتوا مع أخیهم حرب بن أمیّه بعکاظ، و عقلوا أنفسهم و قاتلوا قتالا شدیدا؛فشبهوا بالأسد،و الأسد یقال لها:العنابس،واحدها عنبسه». } .

و لنا ذو العصابه أبو أحیحه سعید بن العاص کان إذا اعتم لم یعتم { 2) اعتم:أرخی عمامته. } بمکه أحد و لنا حرب بن أمیه رئیس یوم الفجار و لنا أبو سفیان بن حرب رئیس أحد و الخندق و سید قریش کلها فی زمانه.

و قال أبو الجهم بن حذیفه العدوی لعمر حین رأی العباس و أبا سفیان علی فراشه دون الناس ما نرانا نستریح من بنی عبد مناف علی حال قال عمر بئس أخو العشیره أنت هذا عم رسول الله ص و هذا سید قریش .

قالوا و لنا عتبه بن ربیعه ساد مملقا و لا یکون السید إلا مترفا لو لا ما رأوا عنده من البراعه و النبل و الکمال و هو الذی لما تحاکمت بجیله و کلب فی منافره جریر و الفرافصه و تراهنوا بسوق عکاظ و صنعوا الرهن علی یده دون جمیع من شهد علی ذلک المشهد

و قال رسول الله ص و نظر إلی قریش مقبله یوم بدر إن یکن منهم عند أحد خیر فعند صاحب الجمل الأحمر.

و ما ظنک بشیخ طلبوا له من جمیع العسکر عند المبارزه بیضه فلم یقدروا علی بیضه یدخل رأسه فیها و قد قال الشاعر و إنا أناس یملأ البیض هامنا قالوا و أمیه الأکبر صنفان الأعیاص و العنابس قال الشاعر من الأعیاص أو من آل حرب أغر کغره الفرس الجواد { 1) من أبیات فی الأغانی 1:14-16؛و نسبها إلی عبد اللّه بن فضاله الأسدی. } سموا بذلک فی حرب الفجار حین حفروا لأرجلهم الحفائر و ثبتوا فیها و قالوا نموت جمیعا أو نظفر و إنما سموا بالعنابس لأنها أسماء الأسود و إنما سموا الأعیاص لأنها أسماء الأصول فالعنابس حرب و سفیان و أبو سفیان و عمرو و الأعیاص العیص و أبو العیص و العاص و أبو العاص و أبو عمرو و لم یعقب من العنابس إلا حرب و ما عقب الأعیاص إلا العیص و لذلک کان معاویه یشکو القله.

قالوا و لیس لبنی هاشم و المطلب مثل هذه القسمه و لا مثل هذا اللقب المشهور و هذا ما قالته أمیه عن نفسها

ذکر الجواب عما فخرت به بنو أمیه

و نحن نذکر ما أجاب به أبو عثمان عن کلامهم و نضیف إلیه من قبلنا أمورا لم یذکرها فنقول قالت هاشم أما ذکرتم من الدهاء و المکر فإن ذلک من أسماء فجار العقلاء و لیس من أسماء أهل الصواب فی الرأی من العقلاء و الأبرار و قد بلغ أبو بکر و عمر من التدبیر و صواب الرأی و الخبره بالأمور العامه و لیس من أوصافهما و لا من أسمائهما أن یقال کانا داهیین و لا کانا مکیرین و ما عامل معاویه و عمرو بن العاص علیا ع قط بمعامله إلا و کان علی ع أعلم بها منهما و لکن الرجل الذی یحارب و لا یستعمل إلا ما یجل له أقل مذاهب فی وجوه الحیل و التدبیر من الرجل الذی یستعمل ما یحل و ما لا یحل و کذلک من حدث و أخبر أ لا تری أن الکذاب لیس لکذبه غایه و لا لما یولد و یصنع نهایه و الصدوق إنما یحدث عن شیء معروف و معنی محدود و یدل علی ما قلنا أنکم عددتم أربعه فی الدهاء و لیس واحد منهم عند المسلمین فی طریق المتقین و لو کان الدهاء مرتبه و المکر منزله لکان تقدم هؤلاء الجمیع السابقین الأولین عیبا شدیدا فی السابقین الأولین و لو أن إنسانا أراد أن یمدح أبا بکر و عمر و عثمان و علیا ثم قال الدهاه أربعه و عدهم لکان قد قال قولا مرغوبا عنه لأن الدهاء و المکر لیس من صفات الصالحین و إن علموا من غامض الأمور ما یجهله جمیع العقلاء أ لا تری أنه قد یحسن أن یقال کان رسول الله ص أکرم الناس و أحلم الناس و أجود الناس و أشجع الناس و لا یجوز أن یقال کان أمکر الناس و أدهی الناس و إن علمنا أن علمه قد أحاط بکل مکر و خدیعه و بکل أدب و مکیده.

و أما ما ذکرتم من جود سعید بن العاص و عبد الله بن عامر فأین أنتم من عبد الله بن جعفر و عبید الله بن العباس و الحسن بن علی و أین أنتم من جود خلفاء بنی العباس

کمحمد المهدی و هارون و محمد بن زبیده و عبد الله المأمون و جعفر المقتدر بل لعل جود بعض صنائع هؤلاء کبنی برمک و بنی الفرات أعظم من جود الرجلین اللذین ذکرتموهما بل من جمیع ما جاء به خلفاء بنی أمیه .

و أما ما ذکرتم من حلم معاویه فلو شئنا أن نجعل جمیع ساداتنا حلماء لکانوا محتملین لذلک و لکن الوجه فی هذا ألا یشتق للرجل اسم إلا من أشرف أعماله و أکرم أخلاقه و إلا أن یتبین بذلک عند أصحابه حتی یصیر بذلک اسما یسمی و یصیر معروفا به کما عرف الأحنف بالحلم و کما عرف حاتم بالجود و کذلک هرم قالوا هرم الجواد و لو قلتم کان أبو العاص بن أمیه أحلم الناس لقلنا و لعله یکون قد کان حلیما و لکن لیس کل حلم یکون صاحبه به مذکورا و من إشکاله بائنا و إنکم لتظلمون خصومکم فی تسمیتکم معاویه بالحلم فکیف من دونه لأن العرب تقول أحلم الحلمین ألا یتعرض ثم یحلم و لم یکن فی الأرض رجل أکثر تعرضا من معاویه و التعرض هو السفه فإن ادعیتم أن الأخبار التی جاءت فی تعرضه کلها باطله فإن لقائل أن یقول و کل خبر رویتموه فی حلمه باطل و لقد شهر الأحنف بالحلم و لکنه تکلم بکلام کثیر یجرح فی الحلم و یثلم فی العرض { 1) یثلم فی العرض؛أی ینال منه و یقع فیه. } و لا یستطیع أحد أن یحکی عن العباس بن عبد المطلب و لا عن الحسن بن علی بن أبی طالب لفظا فاحشا و لا کلمه ساقطه و لا حرفا واحدا مما یحکی عن الأحنف و معاویه .

و کان المأمون أحلم الناس و کان عبد الله السفاح أحلم الناس و بعد فمن یستطیع أن یصف هاشما أو عبد المطلب بالحلم دون غیره من الأخلاق و الأفعال حتی یسمیه بذلک و یخص به دون کل شیء فیه من الفضل و کیف و أخلاقهم متساویه و کلها فی الغایه و لو أن رجلا کان أظهر الناس زهدا و أصدقهم للعدو لقاء و أصدق الناس لسانا

و أجود الناس کفا و أفصحهم منطقا و کان بکل ذلک مشهورا لمنع بعض ذلک من بعض و لما کان له اسم السید المقدم و الکامل المعظم و لم یکن الجواد أغلب علی اسمه و لا البیان و لا النجده.

و أما ما ذکرتم من الخطابه و الفصاحه و السؤدد و العلم بالأدب و النسب فقد علم الناس أن بنی هاشم فی الجمله أرق ألسنه من بنی أمیه کان أبو طالب و الزبیر شاعرین و کان أبو سفیان بن الحارث بن عبد المطلب شاعرا و لم یکن من أولاد أمیه بن عبد شمس لصلبه شاعر و لم یکن فی أولاد أمیه إلا أن تعدوا فی الإسلام العرجی من ولد عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن الحکم فنعد نحن الفضل بن العباس بن عتبه بن أبی لهب و عبد الله بن معاویه بن جعفر و لنا من المتأخرین محمد بن الحسین بن موسی المعروف بالرضی و أخوه أبو القاسم و لنا الحمانی و علی بن محمد صاحب الزنج و کان إبراهیم بن الحسن صاحب باخمری { 1) باخمری:بلده قرب الکوفه بها قبر إبراهیم بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن علیّ. } أدیبا شاعرا فاضلا و لنا عن محمد بن علی بن صالح الذی خرج فی أیام المتوکل .

قال أبو الفرج الأصفهانی کان من فتیان آل أبی طالب و فتاکهم و شجعانهم و ظرافهم و شعرائهم و إن عددتم الخطابه و البیان و الفصاحه لم تعدوا کعلی بن أبی طالب ع و لا کعبد الله بن العباس و لنا من الخطباء زید بن علی بن الحسین و عبد الله بن معاویه بن عبد الله بن معاویه بن عبد الله بن جعفر و جعفر بن الحسین بن الحسن و داود بن علی بن عبد الله بن العباس و داود و سلیمان ابنا جعفر بن سلیمان .

قالوا کان جعفر بن الحسین بن الحسن ینازع زید بن علی بن الحسین فی الوصیه

و کان الناس یجتمعون لیستمعوا محاورتهما و کان سلیمان بن جعفر بن سلیمان بن علی والی مکه فکان أهل مکه یقولون لم یرد علینا أمیر إلا و سلیمان أبین منه قاعدا و أخطب منه قائما و کان داود إذا خطب اسحنفر { 1) اسحنفر الرجل فی منطقه:مضی فیه. } فلم یرده شیء.

قالوا و لنا عبد الملک بن صالح بن علی کان خطیبا بلیغا و سأله الرشید و سلیمان بن أبی جعفر و عیسی بن جعفر حاضران فقال له کیف رأیت أرض کذا قال مسافی ریح و منابت شیح قال فأرض کذا قال هضبات { 2) الهضبات:جمع هضبه؛و هی الجبل الطویل الممتنع،و لا یکون ذلک إلاّ فی حمر الجبال. } حمر و ربوات { 3) الربوات،جمع ربوه،و هی أعلی الجبل. } عفر حتی أتی علی جمیع ما سأله عنه فقال عیسی لسلیمان و الله ما ینبغی لنا أن نرضی لأنفسنا بالدون من الکلام.

قالوا و أما ما ذکرتم من نساک الملوک فلنا علی بن أبی طالب ع و بزهده و بدینه یضرب المثل و لنا محمد بن الواثق من خلفاء بنی العباس و هو الملقب بالمهتدی کان یقول إنی لآنف لبنی العباس ألا یکون منهم مثل عمر بن عبد العزیز فکان مثله و فوقه و لنا القادر أبو العباس بن إسحاق بن المقتدر و لنا القائم عبد الله بن القادر کانا علی قدم عظیمه من الزهد و الدین و النسک و إن عددتم النساک من غیر الملوک فأین أنتم عن علی بن الحسین زین العابدین و أین أنتم عن علی بن عبد الله بن العباس و أین أنتم عن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب ع الذی کان یقال له علی الخیر و علی الأغر و علی العابد و ما أقسم علی الله بشیء إلا و أبر قسمه و أین أنتم عن موسی بن جعفر بن محمد و أین أنتم عن علی بن محمد الرضا لابس الصوف طول عمره مع سعه أمواله و کثره ضیاعه و غلاته.

و أما ما ذکرتم من الفتوح فلنا الفتوح المعتصمیه التی سارت بها الرکبان و ضربت بها الأمثال و لنا فتوح الرشید و لنا الآثار الشریفه فی قتل بابک الخرمی بعد أن دامت فتنته فی دار الإسلام نحو ثلاثین سنه و إن شئت أن تعد فتوح الطالبیین بإفریقیه و مصر و ما ملکوه من مدن الروم و الفرنج و الجلالقه { 1) الجلالقه:أهل جلق،و هی دمشق. } فی سنی ملکهم عددت الکثیر الجم الذی یخرج عن الحصر و یحتاج إلی تاریخ مفرد یشتمل علی جلود کثیره.

فأما الفقه و العلم و التفسیر و التأویل فإن ذکرتموه لم یکن لکم فیه أحد و کان لنا فیه مثل علی بن أبی طالب ع و عبد الله بن العباس و زید بن علی و عن محمد بن علی ابنی علی بن الحسین بن علی و جعفر بن محمد الذی ملأ الدنیا علمه و فقهه و یقال إن أبا حنیفه من تلامذته و کذلک سفیان الثوری و حسبک بهما فی هذا الباب و لذلک نسب سفیان إلی أنه زیدی المذهب و کذلک أبو حنیفه .

و من مثل علی بن الحسین زین العابدین و قال الشافعی فی الرساله فی إثبات خبر الواحد وجدت علی بن الحسین و هو أفقه أهل المدینه یعول علی أخبار الآحاد.

و من مثل محمد بن الحنفیه و ابنه أبی هاشم الذی قرر علوم التوحید و العدل و قالت المعتزله غلبنا الناس کلهم بأبی هاشم الأول و أبی هاشم الثانی .

و إن ذکرتم النجده و البساله و الشجاعه فمن مثل علی بن أبی طالب ع و قد وقع اتفاق أولیائه و أعدائه علی أنه أشجع البشر.

و من مثل حمزه بن عبد المطلب أسد الله و أسد رسوله و من مثل الحسین بن علی ع قالوا یوم الطف ما رأینا مکثورا { 2) المکثور:المغلوب فی الکثره. } قد أفرد من إخوته و أهله و أنصاره أشجع منه کان کاللیث المحرب یحطم الفرسان حطما و ما ظنک برجل أبت نفسه الدنیه و أن یعطی

بیده فقاتل حتی قتل هو و بنوه و إخوته و بنو عمه بعد بذل الأمان لهم و التوثقه بالأیمان المغلظه و هو الذی سن للعرب الإباء و اقتدی بعده أبناء الزبیر و بنو المهلب و غیرهم.

و من لکم مثل محمد و إبراهیم بن عبد الله و من لکم کزید بن علی و قد علمتم کلمته التی قالها حیث خرج من عند هشام ما أحب الحیاه إلا من ذل فلما بلغت هشاما قال خارج و رب الکعبه فخرج بالسیف و نهی عن المنکر و دعا إلی إقامه شعائر الله حتی قتل صابرا محتسبا.

و قد بلغتکم شجاعه أبی إسحاق المعتصم و وقوفه فی مشاهد الحرب بنفسه حتی فتح الفتوح الجلیله و بلغتکم شجاعه عبد الله بن علی و هو الذی أزال ملک بنی مروان و شهد الحروب بنفسه و کذلک صالح بن علی و هو الذی اتبع مروان بن محمد إلی مصر حتی قتله.

قالوا و إن کان الفضل و الفخر فی تواضع الشریف و إنصاف السید و سجاحه { 1) سجاحه الخلق:سهولته و لینه. } الخلق و لین الجانب للعشیره و الموالی فلیس لأحد من ذلک ما لبنی العباس و لقد سألنا طارق بن المبارک و هو مولی لبنی أمیه و صنیعه من صنائعهم فقلنا أی القبیلتین أشد نخوه و أعظم کبریاء و جبریه أ بنو مروان أم بنو العباس فقال و الله لبنو مروان فی غیر دولتهم أعظم کبریاء من بنی العباس فی دولتهم و قد کان أدرک الدولتین و لذلک قال شاعرهم إذا نابه من عبد شمس رأیته یتیه فرشحه لکل عظیم

و إن تاه تیاه سواهم فإنما

یتیه لنوک أو یتیه للوم { 1) ب:«لنول»تصحیف؛و صوابه فی ا.و النوک:الحمق،و اللوم أصله«اللؤم»:بالهمزه، و خفف للشعر. }

و من کلامهم من لم یکن من بنی أمیه تیاها فهو دعی قالوا و إن کان الکبر مفخرا یمدح به الرجال و یعد من خصال الشرف و الفضل فمولانا عماره بن حمزه أعظم کبرا من کل أموی کان و یکون فی الدنیا و أخباره فی کبره و تیهه مشهوره متعالمه.

قالوا و إن کان الشرف و الفخر فی الجمال و فی الکمال و فی البسطه فی الجسم و تمام القوام فمن کان کالعباس بن عبد المطلب .

قالوا رأینا العباس یطوف بالبیت و کأنه فسطاط { 2) الفسطاط:الخیمه. } أبیض.

و من مثل علی بن عبد الله بن العباس و ولده و کان کل واحد منهم إذا قام إلی جنب أبیه کان رأسه عند شحمه أذنه و کانوا من أطول الناس و إنک لتجد میراث ذلک الیوم فی أولادهم.

ثم الذی رواه أصحاب الأخبار و حمال الآثار فی عبد المطلب من التمام و القوام و الجمال و البهاء و ما کان من لقب هاشم بالقمر لجماله و لأنهم یستضیئون برأیه و کما رواه الناس أن عبد المطلب ولد عشره کان الرجل منهم یأکل فی المجلس الجذعه { 3) الجذعه من الضأن:الصغیره. } و یشرب الفرق { 4) الفرق،بکسر فسکون:مکیال بالمدینه،یسع ثلاثه آصع،أو سته عشر رطلا. } و ترد آنفهم قبل شفاههم و إن عامر بن مالک لما رآهم یطوفون بالبیت کأنهم جمال جون { 5) الجون من الإبل و الخیل:جمع جون،بفتح فسکون،و هو الأدهم. } قال بهؤلاء تمنع مکه و تشرف مکه .

و قد سمعتم ما ذکره الناس من جمال السفاح و حسنه و کذلک المهدی و ابنه هارون الرشید و ابنه محمد بن زبیده و کذلک هارون الواثق و محمد المنتصر و الزبیر المعتز .

قالوا ما رئی فی العرب و لا فی العجم أحسن صوره منه و کان المکتفی علی بن المعتضد بارع الجمال و لذلک قال الشاعر یضرب المثل به و الله لا کلمته و لو أنه کالشمس أو کالبدر أو کالمکتفی فجعله ثالث القمرین و کان الحسن بن علی ع أصبح الناس وجها کان یشبه برسول الله ص و کذلک عبد الله بن الحسن المحض .

قالوا و لنا ثلاثه فی عصر بنو عم کلهم یسمی علیا و کلهم کان یصلح للخلافه بالفقه و النسک و المرکب و الرأی و التجربه و الحال الرفیعه بین الناس علی بن الحسین بن علی و علی بن عبد الله بن العباس و علی بن عبد الله بن جعفر کل هؤلاء کان تاما کاملا بارعا جامعا و کانت لبابه بنت عبد الله بن العباس عند علی بن عبد الله بن جعفر قالت ما رأیته ضاحکا قط و لا قاطبا و لا قال شیئا احتاج إلی أن یعتذر منه و لا ضرب عبدا قط و لا ملکه أکثر من سنه.

قالوا و بعد هؤلاء ثلاثه بنو عم و هم بنو هؤلاء الثلاثه و کلهم یسمی محمدا کما أن کل واحد من أولئک یسمی علیا و کلهم یصلح للخلافه بکرم النسب و شرف الخصال عن محمد بن علی بن الحسین بن علی و عن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس و عن محمد بن علی بن عبد الله بن جعفر .

قالوا کان عن محمد بن علی بن الحسین لا یسمع المبتلی الاستعاذه و کان ینهی الجاریه و الغلام أن یقولا للمسکین یا سائل و هو سید فقهاء الحجاز و منه و من ابنه جعفر تعلم الناس الفقه و هو الملقب بالباقر باقر العلم

لقبه به رسول الله ص و لم یخلق بعد و بشر به و وعد جابر بن عبد الله برؤیته و قال ستراه طفلا فإذا رأیته فأبلغه عنی السلام فعاش جابر حتی رآه و قال له ما وصی به .

و توعد خالد بن عبد الله القسری هشام بن عبد الملک فی رساله له إلیه و قال و الله إنی لأعرف رجلا حجازی الأصل شامی الدار عراقی الهوی یرید عن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس .

قالوا و أما ما ذکرتم من أمر عاتکه بنت یزید بن معاویه فإنا نذکر فاطمه بنت رسول الله ص و هی سیده نساء العالمین و أمها خدیجه سیده نساء العالمین و بعلها علی بن أبی طالب سید المسلمین کافه و ابن عمها جعفر ذو الجناحین و ذو الهجرتین و ابناها الحسن و الحسین سیدا شباب أهل الجنه و جدهما أبو طالب بن عبد المطلب أشد الناس عارضه و شکیمه و أجودهم رأیا و أشهمهم نفسا و أمنعهم لما وراء ظهره منع النبی ص من جمیع قریش ثم بنی هاشم و بنی المطلب ثم منع بنی إخوانه من بنی أخواته من بنی مخزوم الذین أسلموا و هو أحد الذین سادوا مع الإقلال و هو مع هذا شاعر خطیب و من یطیق أن یفاخر بنی أبی طالب و أمهم فاطمه بنت أسد بن هاشم و هی أول هاشمیه ولدت لهاشمی و هی التی ربی رسول الله فی حجرها و کان یدعوها أمی و نزل فی قبرها و کان یوجب حقها کما یوجب حق الأم من یستطیع أن یسامی رجالا ولدهم هاشم مرتین من قبل أبیهم و من قبل أمهم قالوا و من العجائب أنها ولدت أربعه کل منهم أسن من الآخر بعشر سنین طالب و عقیل و جعفر و علی .

و من الذی یعد من قریش أو من غیرهم ما یعده الطالبیون عشره فی نسق کل واحد منهم عالم زاهد ناسک شجاع جواد طاهر زاک فمنهم خلفاء و منهم مرشحون ابن ابن ابن ابن هکذا إلی عشره و هم الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی ع و هذا لم یتفق لبیت من بیوت العرب و لا من بیوت العجم .

قالوا فإن فخرتم بأن منکم اثنتین من أمهات المؤمنین أم حبیبه بنت أبی سفیان و زینب بنت جحش و زینب امرأه من بنی أسد بن خزیمه ادعیتموه بالحلف { 1) الحلف،بکسر الحاء و سکون اللام:العهد بین القوم. } لا بالولاده و فینا رجل ولدته أمان من أمهات المؤمنین محمد بن عبد الله بن الحسن المحض ولدته خدیجه أم المؤمنین و أم سلمه أم المؤمنین و ولدته مع ذلک فاطمه بنت الحسین بن علی و فاطمه سیده نساء العالمین ابنه رسول الله ص و فاطمه بنت أسد بن هاشم و کان یقال خیر النساء الفواطم و العواتک و هن أمهاته.

قالوا و نحن إذا ذکرنا إنسانا فقبل أن نعد من ولده نأتی به شریفا فی نفسه مذکورا بما فیه دون ما فی غیره قلتم لنا عاتکه بنت یزید و عاتکه فی نفسها کامرأه من عرض قریش لیس فیها فی نفسها خاصه أمر تستوجب به المفاخره و نحن نقول منا فاطمه و فاطمه سیده نساء العالمین و کذلک أمها خدیجه الکبری و إنما تذکران مع مریم بنت عمران و آسیه بنت مزاحم اللتین ذکرهما النبی ص و ذکر إحداهما القرآن و هن المذکورات من جمیع نساء العالم من العرب و العجم .

و قلتم لنا عبد الله بن یزید بن عبد الملک بن مروان ولده سبعه من الخلفاء و عبد الله هذا فی نفسه لیس هناک و نحن نقول منا عن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس بن عبد المطلب بن هاشم کلهم سید و أمه العالیه بنت عبید الله بن العباس و إخوته داود و صالح و سلیمان و عبد الله رجال کلهم أغر محجل ثم ولدت الرؤساء إبراهیم الإمام و أخویه أبا العباس و أبا جعفر و من جاء بعدهما من خلفاء بنی العباس .

و قلتم منا عبد الله بن یزید و قلنا منا الحسین بن علی سید شباب أهل الجنه

و أولی الناس بکل مکرمه و أطهرهم طهاره مع النجده و البصیره و الفقه و الصبر و الحلم و الأنف { 1) الأنف بفتحتین؛مثل الأنفه؛و معناهما الشمم و الإباء. } و أخوه الحسن سید شباب أهل الجنه و أرفع الناس درجه و أشبههم برسول الله خلقا و خلقا و أبوهما علی بن أبی طالب قال شیخنا أبو عثمان و هو الذی ترک وصفه أبلغ فی وصفه إذ کان هذا الکتاب یعجز عنه و یحتاج إلی کتاب یفرد له و عمهما ذو الجناحین و أمهما فاطمه و جدتهما خدیجه و أخوالهما القاسم و عبد الله و إبراهیم و خالاتهما زینب و رقیه و أم کلثوم و جدتاهما آمنه بنت وهب والده رسول الله ص و فاطمه بنت أسد بن هاشم و جدهما رسول الله ص المخرس لکل فاخر و الغالب لکل منافر قل ما شئت و اذکر أی باب شئت من الفضل فإنک تجدهم قد حووه.

و قالت أمیه نحن لا ننکر فخر بنی هاشم و فضلهم فی الإسلام و لکن لا فرق بیننا فی الجاهلیه إذ کان الناس فی ذلک الدهر لا یقولون هاشم و عبد شمس و لا هاشم و أمیه بل یقولون کانوا لا یزیدون فی الجمیع علی عبد مناف حتی کان أیام تمیزهم فی أمر علی و عثمان فی الشوری ثم ما کان فی أیام تحزبهم و حربهم مع علی و معاویه .

و من تأمل الأخبار و الآثار علم أنه ما کان یذکر فرق بین البیتین و إنما یقال بنو عبد مناف أ لا تری أن أبا قحافه سمع رجه شدیده و أصواتا مرتفعه و هو یومئذ شیخ کبیر مکفوف فقال ما هذا قالوا قبض رسول الله ص قال فما صنعت قریش قالوا ولوا الأمر ابنک قال و رضیت بذلک بنو عبد مناف قالوا نعم قال و رضی بذلک بنو المغیره قالوا نعم قال فلا مانع لما أعطی الله و لا معطی

لما منع و لم یقل أ رضی بذلک بنو عبد شمس و إنما جمعهم علی عبد مناف لأنه کذلک کان یقال.

و هکذا قال أبو سفیان بن حرب لعلی ع و قد سخط إماره أبی بکر أ رضیتم یا بنی عبد مناف أن تلی علیکم تیم و لم یقل أ رضیتم یا بنی هاشم و کذلک قال خالد بن سعید بن العاص حین قدم من الیمن و قد استخلف أبو بکر أ رضیتم معشر بنی عبد مناف أن تلی علیکم تیم قالوا و کیف یفرقون بین هاشم و عبد شمس و هما أخوان لأب و أم و یدل علی أن أمرهما کان واحدا و أن اسمهم کان جامعا

قول النبی ص و صنیعه حین قال منا خیر فارس فی العرب عکاشه بن محصن .

و کان أسدیا و کان حلیفا لبنی عبد شمس و کل من شهد بدرا من بنی کبیر بن داود کانوا حلفاء بنی عبد شمس

فقال ضرار بن الأزور الأسدی ذاک منا یا رسول الله فقال ع بل هو منا بالحلف .

فجعل حلیف بنی عبد شمس حلیف بنی هاشم و هذا بین لا یحتاج صاحب هذه الصفه إلی أکثر منه.

قالوا و لهذا نکح هذا البیت فی هذا البیت فکیف صرنا نتزوج بنات النبی و بنات بنی هاشم علی وجه الدهر إلا و نحن أکفاء و أمرنا واحد و قد سمعتم إسحاق بن عیسی یقول لمحمد بن الحارث أحد بنی عبد الرحمن بن عتاب بن أسید لو لا حی أکرمهم الله بالرساله لزعمت أنک أشرف الناس أ فلا تری أنه لم یقدم علینا رهطه إلا بالرساله.

قالت هاشم قلتم لو لا أنا کنا أکفاءکم لما أنکحتمونا نساءکم فقد نجد القوم یستوون فی حسب الأب و یفترقون فی حسب الأنفس و ربما استووا فی حسب أبی

القبیله کاستواء قریش فی النضر بن کنانه و یختلفون کاختلاف کعب بن لؤی و عامر بن لؤی و کاختلاف ابن قصی و عبد مناف و عبد الدار و عبد العزی و القوم قد یساوی بعضهم بعضا فی وجوه و یفارقونهم فی وجوه و یستجیزون بذلک القدر مناکحتهم و إن کانت معانی الشرف لم تتکامل فیهم کما تکاملت فیمن زوجهم و قد یزوج السید ابن أخیه و هو حارض ابن حارض { 1) الحارض:الرجل الرذل الفاسد. } علی وجه صله الرحم فیکون ذلک جائزا عندهم و لوجوه فی هذا الباب کثیره فلیس لکم أن تزعموا أنکم أکفاؤنا من کل وجه و إن کنا قد زوجناکم و ساویناکم فی بعض الآباء و الأجداد و بعد فأنتم فی الجاهلیه و الإسلام قد أخرجتم بناتکم إلی سائر قریش و إلی سائر العرب أ فتزعمون أنهم أکفاؤکم عینا بعین و أما قولکم إن الحیین کان یقال لهما عبد مناف فقد کان یقال لهما أیضا مع غیرهما من قریش و بنیها بنو النضر و قال الله تعالی وَ أَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ { 2) سوره الشعراء 214. } فلم یدع النبی ص أحدا من بنی عبد شمس و کانت عشیرته الأقربون بنی هاشم و بنی المطلب و عشیرته فوق ذاک عبد مناف و فوق ذلک قصی

و من ذلک أن النبی ص لما أتی بعبد الله بن عامر بن کریز بن حبیب بن عبد شمس و أم عامر بن کریز أم حکیم البیضاء بنت عبد المطلب بن هاشم قال ع هذا أشبه بنا منه بکم ثم تفل فی فیه فازدرده فقال أرجو أن تکون مشفیا فکان کما قال .

ففی قوله هو أشبه بنا منه بکم خصلتان إحداهما أن عبد شمس و هاشما لو کانا شیئا واحدا کما أن عبد المطلب شیء واحد لما قال هو بنا أشبه به منکم و الأخری أن فی هذا القول تفضیلا لبنی هاشم علی بنی عبد شمس أ لا ترون أنه خرج خطیبا جوادا نبیلا و سیدا مشفیا له مصانع و آثار کریمه لأنه قال و هو بنا أشبه به منکم و أتی عبد المطلب

بعامر بن کریز و هو ابن ابنته أم حکیم البیضاء فتأمله و قال و عظام هاشم ما ولدنا ولدا أحرض منه فکان کما قال عبد الله یحمق و لم یقل و عظام عبد مناف لأن شرف جده عبد مناف له فیه شرکاء و شرف هاشم أبیه خالص له.

فأما ما ذکرتم من قول أبی سفیان و خالد بن سعید أ رضیتم معشر بنی عبد مناف أن تلی علیکم تیم فإن هذه الکلمه کلمه تحریض و تهییج فکان الأبلغ فیما یرید من اجتماع قلوب الفریقین أن یدعوهم لأب و أن یجمعهم علی واحد و إن کانا مفترقین و هذا المذهب سدید و هذا التدبیر صحیح.

قال معاویه بن صعصعه للأشهب بن رمیله و هو نهشلی و للفرزدق بن غالب و هو مجاشعی و لمسکن بن أنیف و هو عبدلی أ رضیتم معشر بنی دارم أن یسب آباءکم و یشتم أعراضکم کلب بنی کلیب و إنما نسبهم إلی دارم الأب الأکبر المشتمل علی آباء قبائلهم لیستووا فی الحمیه و یتفقوا علی الأنف و هذا فی مثل هذا الموضع تدبیر صحیح.

قالوا و یدل علی ما قلنا ما قاله الشعراء فی هذا الباب قبل مقتل عثمان و قبل صفین قال حسان بن ثابت لأبی سفیان الحارث بن عبد المطلب و أنت منوط نیط { 1) ب:«ینط»تعریف. } فی آل هاشم کما نیط خلف الراکب القدح الفرد لم یقل نیط فی آل عبد مناف .

و قال ما أنت من هاشم فی بیت مکرمه و لا بنی جمح الخضر الجلاعید { 2) الجلاعید:الصلاب الشداد. }

و لم یقل ما أنت من آل عبد مناف و کیف یقول هذا و قد علم الناس أن عبد مناف ولد أربعه هاشما و المطلب و عبد شمس و نوفلا و أن هاشما و المطلب کانا یدا واحده و أن عبد شمس و نوفلا کانا یدا واحده و کان مما بطأ ببنی نوفل عن الإسلام إبطاء إخوتهم من بنی عبد شمس و کان مما حث بنی المطلب علی الإسلام فضل محبتهم لبنی هاشم لأن أمر النبی ص کان بینا و إنما کانوا یمتنعون منه من طریق الحسد و البغضه فمن لم یکن فیه هذه العله لم یکن له دون الإسلام مانع و لذلک لم یصحب النبی ص من بنی نوفل أحد فضلا أن یشهدوا معه المشاهد الکریمه و إنما صحبه حلفاؤهم کیعلی بن منبه و عتبه بن غزوان و غیرهما و بنو الحارث بن المطلب کلهم بدری عبید و طفیل و حصین و من بنی المطلب مسطح بن أثاثه بدری .

و کیف یکون الأمر کما قلتم و أبو طالب یقول لمطعم بن عدی بن نوفل فی أمر النبی ص لما تمالأت قریش علیه جزی الله عنا عبد شمس و نوفلا

و لقد قسم النبی ص قسمه فجعلها فی بنی هاشم و بنی المطلب فأتاه عثمان بن عفان بن أبی العاص بن أمیه بن عبد شمس بن عبد مناف و جبیر بن مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف فقالا له یا رسول الله إن قرابتنا منک و قرابه بنی المطلب واحده فکیف أعطیتهم دوننا فقال النبی ص إنا لم نزل و بنی المطلب کهاتین و شبک بین أصابعه.

فکیف تقولون کنا شیئا واحدا و کان الاسم الذی یجمعنا واحدا

ثم نرجع إلی افتخار بنی هاشم قالوا و إن کان الفخر بالأید { 1) الأید(بفتح فسکون):القوّه. } و القوه و اهتصار { 2) اهتصر القرن:جذبه بشده. } الأقران و مباطشه الرجال فمن أین لکم کمحمد بن الحنفیه و قد سمعتم أخباره و أنه قبض علی درع فاضله فجذبها فقطع ذیلها ما استدار منه کله و سمعتم أیضا حدیث الأید { 3) الأید:الشجاع الشدید. } القوی الذی أرسله ملک الروم إلی معاویه یفخر به علی العرب و أن محمدا قعد له لیقیمه فلم یستطع فکأنما یحرک جبلا و أن الرومی قعد لیقیمه محمد فرفعه إلی فوق رأسه ثم جلد به الأرض هذا مع الشجاعه المشهوره و الفقه فی الدین و الحلم و الصبر و الفصاحه و العلم بالملاحم و الأخبار عن الغیوب حتی ادعی له أنه المهدی و قد سمعتم أحادیث أبی إسحاق المعتصم و أن أحمد بن أبی دواد عض ساعده بأسنانه أشد العض فلم یؤثر فیه و أنه قال ما أظن الأسنه و لا السهام تؤثر فی جسده و سمعتم ما قیل فی عبد الکریم المطیع و أنه جذب ذنب ثور فاستله من بین ورکیه.

و إن کان الفخر بالبشر و طلاقه الأوجه و سجاحه الأخلاق فمن مثل علی بن أبی طالب ع و قد بلغ من سجاحه خلقه و طلاقه وجهه أن عیب بالدعابه و من الذی یسوی بین عبد شمس و بین هاشم فی ذلک کان الولید جبارا و کان هشام شرس الأخلاق و کان مروان بن محمد لا یزال قاطبا عابسا و کذلک کان یزید بن الولید الناقص و کان المهدی المنصور أسری خلق الله و ألطفهم خلقا و کذلک محمد الأمین و أخوه المأمون و کان السفاح یضرب به المثل فی السرو و سجاحه الخلق.

قالوا و نحن نعد من رهطنا رجالا لا تعدون أمثالهم أبدا فمنا الأمراء بالدیلم الناصر الکبیر و هو الحسن الأطروش بن علی بن الحسن بن عمر بن علی بن عمر الأشرف

بن زین العابدین و هو الذی أسلمت الدیلم علی یده و الناصر الأصغر و هو أحمد بن یحیی بن الحسن بن القاسم بن إبراهیم بن طباطبا و أخوه محمد بن یحیی و هو الملقب بالمرتضی و أبوه یحیی بن الحسن و هو الملقب بالهادی و من ولد الناصر الکبیر الثائر و هو جعفر بن محمد بن الحسن الناصر الکبیر و هم الأمراء بطبرستان و جیلان و جرجان و مازندران و سائر ممالک الدیلم ملکوا تلک الأصقاع مائه و ثلاثین سنه و ضربوا الدنانیر و الدراهم بأسمائهم و خطب لهم علی المنابر و حاربوا الملوک السامانیه و کسروا جیوشهم و قتلوا أمراءهم فهؤلاء واحدهم أعظم کثیرا من ملوک بنی أمیه و أطول مده و أعدل و أنصف و أکثر نسکا و أشد حضا علی الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر و ممن یجری مجراهم الداعی الأکبر و الداعی الأصغر ملکا الدیلم قادا الجیوش و اصطنعا الصنائع.

قالوا و لنا ملوک مصر و إفریقیه ملکوا مائتین و سبعین سنه فتحوا الفتوح و استردوا ما تغلب علیه الروم من مملکه الإسلام و اصطنعوا الصنائع الجلیله.

و لهم الکتاب و الشعراء و الأمراء و القواد فأولهم المهدی عبید الله بن میمون بن محمد بن إسماعیل بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب و آخرهم العاضد و هو عبد الله بن الأمیر أبی القاسم بن الحافظ أبی المیمون بن المستعلی بن المستنصر بن الطاهر بن الحاکم بن عبد العزیز بن المعز بن المنصور بن القائم بن المهدی فإن افتخرت الأمویه بملوکها فی الأندلس من ولد هشام بن عبد الملک و اتصال ملکهم و جعلوهم بإزاء ملوکنا بمصر و إفریقیه قلنا لهم إلا أنا نحن أزلنا ملککم بالأندلس کما أزلنا ملککم بالشام و المشرق کله لأنه لما ملک قرطبه

الظافر من بنی أمیه و هو سلیمان بن الحکم بن سلیمان بن عبد الرحمن الملقب بالناصر خرج علیه علی بن حمید بن میمون بن أحمد بن علی بن عبد الله بن عمر بن إدریس بن عبد الله بن الحسن بن الحسن بن علی بن أبی طالب ع فقتله و أزال ملکه.

و ملک قرطبه دار ملک بنی أمیه و یلقب بالناصر ثم قام بعده أخوه القاسم بن حمود و یلقب بالمعتلی فنحن قتلناکم و أزلنا ملککم فی المشرق و المغرب و نحن لکم علی الرصد { 1) علی الرصد:مترصدون لکم. } حیث کنتم اتبعناکم فقتلناکم و شردناکم کل مشرد و الفخر للغالب علی المغلوب بهذا قضت الأمم قاطبه قالوا و لنا من أفراد الرجال من لیس لکم مثله منا یحیی بن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس کان شجاعا جریئا { 2) فی ب:«حربا»تصحیف. } و هو الذی ولی الموصل لأخیه السفاح فاستعرض أهلها حتی ساخت { 3) ساخت:خاضت. } الأقدام فی الدم.

و منا یعقوب بن إبراهیم بن عیسی بن أبی جعفر المنصور کان شاعرا فصیحا و هو المعروف بأبی الأسباط و منا محمد و جعفر ابنا سلیمان بن علی کانا أعظم من ملوک بنی أمیه و أجل قدرا و أکثر أموالا و مکانا عند الناس و أهدی محمد بن سلیمان من البصره إلی الخیزران مائه وصیفه فی ید کل واحده منهن جام { 4) الجام:إناء من الذهب أو الفضه. } من ذهب وزنه ألف مثقال مملوء مسکا و کان لجعفر بن سلیمان ألفا عبد من السودان خاصه فکم یکون لیت شعری غیرهم من البیض و من الإماء و ما رئی جعفر بن سلیمان راکبا قط إلا ظن أنه الخلیفه.

و من رجالنا محمد بن السفاح کان جوادا أیدا شدید البطش قالوا ما رئی أخوان

أشد قوه من محمد و ریطه أخته ولدی أبی العباس السفاح کان محمد یأخذ الحدید فیلویه فتأخذه هی فترده.

و من رجالنا محمد بن إبراهیم طباطبا صاحب أبی السرایا کان ناسکا عابدا فقیها عظیم القدر عند أهل بیته و عند الزیدیه .

و من رجالنا عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس و هو الذی شید ملک المنصور و حارب ابنی عبد الله بن حسن و أقام عمود الخلافه بعد اضطرابه و کان فصیحا أدیبا شاعرا.

و من رجالنا عبد الوهاب بن إبراهیم الإمام حج بالناس و ولی الشام و کان فصیحا خطیبا.

و من رجالنا عبد الله بن موسی الهادی کان أکرم الناس و جوادا ممدوحا أدیبا شاعرا و أخوه عیسی بن موسی الهادی کان أکرم الناس و أجود الناس کان یلبس الثیاب و قد حدد ظفره فیخرقها بظفره لئلا تعاد إلیه و عبد الله بن أحمد بن عبد الله بن موسی الهادی و کان أدیبا ظریفا.

و من رجالنا عبد الله بن المعتز بالله کان أوحد الدنیا فی الشعر و الأدب و الأمثال الحکمیه و السؤدد و الرئاسه کان کما قیل فیه لما قتل لله درک من میت بمضیعه و من رجالنا النقیب أبو أحمد الحسین بن موسی شیخ بنی هاشم الطالبیین و العباسیین فی عصره و من أطاعه الخلفاء و الملوک فی أقطار الأرض و رجعوا إلی قوله و ابناه علی و محمد و هما المرتضی و الرضی و هما فریدا العصر فی الأدب و الشعر و الفقه و الکلام و کان الرضی شجاعا أدیبا شدید الأنف

و من رجالنا القاسم بن عبد الرحیم بن عیسی بن موسی الهادی کان شاعرا ظریفا.

و من رجالنا القاسم بن إبراهیم طباطبا صاحب المصنفات و الورع و الدعاء إلی الله و إلی التوحید و العدل و منابذه الظالمین و من أولاده أمراء الیمن .

و من رجالنا محمد الفأفاء بن إبراهیم الإمام کان سیدا مقدما ولی الموسم و حج بالناس و کان الرشید یسایره و هو مقنع بطیلسانه.

و من رجالنا محمد بن محمد بن زید بن علی بن الحسین صاحب أبی السرایا ساد حدثا و کان شاعرا أدیبا فقیها یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر و لما أسر و حمل إلی المأمون أکرمه و أفضل علیه و رعی له فضله و نسبه.

و من رجالنا موسی بن عیسی بن محمد بن علی بن عبد الله بن العباس کنیته أبو عیسی و هو أجل ولد عیسی و أنبلهم ولی الکوفه و سوادها زمانا طویلا للمهدی ثم الهادی و ولی المدینه و إفریقیه و مصر للرشید قال له ابن السماک لما رأی تواضعه إن تواضعک فی شرفک لأحب إلی من شرفک فقال موسی إن قومنا یعنی بنی هاشم یقولون إن التواضع أحد مصائد الشرف.

و من رجالنا موسی بن محمد أخو السفاح و المنصور کان نبیلا عندهم هو و إبراهیم الإمام لأم واحده رأی فی منامه قبل أن یصیر من أمرهم ما صار أنه دخل بستانا فلم یأخذ إلا عنقودا واحدا علیه من الحب المتراص ما ربک به علیم فلم یولد له إلا عیسی ثم ولد لعیسی من ظهره أحد و ثلاثون ذکرا و عشرون أنثی.

و من رجالنا عبد الله بن الحسن بن الحسن بن علی بن أبی طالب ع و هو عبد الله المحض و أبوه الحسن بن الحسن و أمه فاطمه بنت الحسین و کان إذا قیل من

أجمل الناس قالوا عبد الله بن الحسن فإذا قیل من أکرم الناس قالوا عبد الله بن الحسن فإذا قالوا من أشرف الناس قالوا عبد الله بن الحسن .

و من رجالنا أخوه الحسن بن الحسن و عمه زید بن الحسن و بنوه محمد و إبراهیم و موسی و یحیی أما محمد و إبراهیم فأمرهما مشهور و فضلهما غیر مجحود فی الفقه و الأدب و النسک و الشجاعه و السؤدد و أما یحیی صاحب الدیلم فکان حسن المذهب و الهدی مقدما فی أهل بیته بعیدا مما یعاب علی مثله و قد روی الحدیث و أکثر الروایه عن جعفر بن محمد و روی عن أکابر المحدثین

و أوصی جعفر بن محمد إلیه لما حضرته الوفاه و إلی ولده موسی بن جعفر .

و أما موسی بن عبد الله بن الحسن فکان شابا نجیبا صبورا شجاعا سخیا شاعرا.

و من رجالنا الحسن المثلث و هو الحسن بن الحسن بن الحسن بن علی بن أبی طالب ع کان متألها { 1) متألها:متعبدا. } فاضلا ورعا یذهب فی الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر مذهب أهله و إبراهیم بن الحسن بن الحسن بن علی بن أبی طالب ع کان مقدما فی أهله یقال إنه أشبه أهل زمانه برسول الله صلی الله علیه و آله .

و من رجالنا عیسی بن زید و یحیی بن زید أخوه و کانا أفضل أهل زمانهما شجاعه و زهدا و فقها و نسکا.

و من رجالنا یحیی بن عمر بن یحیی بن الحسین بن زید صاحب الدعوه کان فقیها فاضلا شجاعا فصیحا شاعرا و یقال إن الناس ما أحبوا طالبیا قط دعا إلی نفسه حبهم یحیی و لا رثی أحد منهم بمثل ما رثی به.

قال أبو الفرج الأصفهانی کان یحیی فارسا شجاعا شدید البدن مجتمع القلب بعیدا عن زهو الشباب و ما یعاب به مثله کان له عمود حدید ثقیل یصحبه فی منزله فإذا سخط علی عبد أو أمه من حشمه لواه فی عنقه فلا یقدر أحد أن یحله عنه حتی یحله هو { 1) مقاتل الطالبیین 640. } .

و من رجالنا محمد بن القاسم بن علی بن عمر بن الحسین بن علی بن أبی طالب ع صاحب الطالقان لقب بالصوفی لأنه لم یکن یلبس إلا الصوف الأبیض و کان عالما فقیها دینا زاهدا حسن المذهب یقول بالعدل و التوحید.

و من رجالنا محمد بن علی بن صالح بن عبد الله بن موسی بن حسن بن حسن بن علی بن أبی طالب ع کان من فتیان آل أبی طالب و فتاکهم و شجعانهم و ظرفائهم و شعرائهم و له شعر لطیف محفوظ.

و منهم أحمد بن عیسی بن زید کان فاضلا عالما مقدما فی عشیرته معروفا بالفضل و قد روی الحدیث و روی عنه.

و من رجالنا موسی بن جعفر بن محمد و هو العبد الصالح جمع من الفقه و الدین و النسک و الحلم و الصبر و ابنه علی بن موسی المرشح للخلافه و المخطوب له بالعهد کان أعلم الناس و أسخی الناس و أکرم الناس أخلاقا.

قالوا و أما ما ذکرتم من أمر الشجره الملعونه فإن المفسرین کلهم قالوا ذلک و رووا فیه أخبارا کثیره عن النبی ص و لستم قادرین علی جحد ذلک و قد عرفتم تأخرکم عن الإسلام و شده عداوتکم للرسول الداعی إلیه و محاربتکم فی بدر و أحد و الخندق و صدکم الهدی عن البیت و لیس ذلک مما یوجب أن یعمکم اللعن حتی

لا یغادر واحدا فإن زعم ذلک زاعم فقد تعدی و أما اختصاص محمد بن علی بالوصیه و الخلافه دون إخوته فقد علمتم أن وراثه السیاده و المرتبه لیس من جنس وراثه الأموال أ لا تری أن المرأه و الصبی و المجنون یرثون الأموال و لا یرثون المراتب و سواء فی الأموال کان الابن حارضا { 1) الحارض:الفاسد. } بائرا أو بارعا جامعا.

و قیل وراثه المقام سبیل وراثه اللواء دفع رسول الله ص لواء بنی عبد الدار إلی مصعب بن عمیر و دفع عمر بن الخطاب لواء بنی تمیم إلی وکیع بن بشر ثم دفعه إلی الأحنف حین لم یوجد فی بنی زراره من یستحق وراثه اللواء فإن کان الأمر بالسن فإنما کان بین محمد بن علی و أبیه علی بن عبد الله أربع عشره سنه کان علی یخضب بالسواد و محمد یخضب بالحمره فکان القادم یقدم علیهما و الزائر یأتیهما فیظن أکثرهم أن محمدا هو علی و أن علیا هو محمد حتی ربما قیل لعلی کیف أصبح الشیخ من علته و متی رجع الشیخ إلی منزله و أخری أن أمه کانت العالیه بنت عبد الله بن العباس فقد ولده العباس مرتین و ولده جواد بنی العباس کما والده خیرهم و حبرهم و لم یکن لأحد من إخوته مثل ذلک و کان بعض ولد محمد أسن من عامه ولد علی و ولد محمد المهدی بن عبد الله المنصور و العباس بن محمد بن علی فی عام واحد و کذلک محمد بن سلیمان بن علی و لم یکن لأحد من ولد علی بن عبد الله بن العباس و إن کانوا فضلاء نجباء کرماء نبلاء مثل عقله و لا کجماله کان إذا دخل المدینه و مکه جلس الناس علی أبواب دورهم و النساء علی سطوحهن للنظر إلیه و التعجب من کماله و بهائه و قد قاتل إخوته أعداءه فی دفع الملک إلی ولده غیر مکرهین و لا مجبرین علی أن محمدا إنما أخذ الأمر عن أساس مؤسس و قاعده مقرره و وصیه انتقلت إلیه من أبی هاشم عبد الله بن محمد بن الحنفیه و أخذها أبو هاشم عن أبیه محمد و أخذها محمد عن علی بن أبی طالب أبیه.

قالوا لما سمت بنو أمیه أبا هاشم مرض فخرج من الشام وقیذا { 1) الوقیذ:المریض المشرف علی الهلاک. } یؤم المدینه فمر بالحمیمه { 2) الحمیمه،کجهینه بلده بالبلقاء. } و قد أشفی فاستدعی محمد بن علی بن عبد الله بن العباس فدفع الوصیه إلیه و عرفه ما یصنع و أخبره بما سیکون من الأمر و قال له إنی لم أدفعها إلیک من تلقاء نفسی و لکن أبی أخبرنی عن أبیه علی بن أبی طالب ع بذلک و أمرنی به و أعلمنی بلقائی إیاک فی هذا المکان ثم مات فتولی عن محمد بن علی تجهیزه و دفنه و بث الدعاه حینئذ فی طلب الأمر و هو الذی قال لرجال الدعوه و القائمین بأمر الدوله حین اختارهم للتوجه و انتخبهم للدعاء و حین قال بعضهم ندعو بالکوفه و قال بعضهم بالبصره و قال بعضهم بالجزیره و قال بعضهم بالشام و قال بعضهم بمکه و قال بعضهم بالمدینه و احتج کل إنسان لرأیه و اعتل لقوله فقال محمد أما الکوفه و سوادها فشیعه علی و ولده و أما البصره فعثمانیه تدین بالکف و قبیل عبد الله المقتول یدینون بجمیع الفرق و لا یعینون أحدا و أما الجزیره فحروریه مارقه و الخارجیه فیهم فاشیه و أعراب کأعلاج { 3) الأعلج:جمع علج؛الرجل من کفّار العجم: } و مسلمون فی أخلاق النصاری و أما الشام فلا یعرفون إلا آل أبی سفیان و طاعه بنی مروان عداوه راسخه و جهلا متراکما و أما مکه و المدینه فقد غلب علیهما أبو بکر و عمر و لیس یتحرک معنا فی أمرنا هذا منهم أحد و لا یقوم بنصرنا إلا شیعتنا أهل البیت و لکن علیکم بخراسان فإن هناک العدد الکثیر و الجلد الظاهر و صدورا سلیمه و قلوبا مجتمعه لم تتقسمها الأهواء و لم تتوزعها النحل و لم تشغلها دیانه و لا هدم فیها فساد و لیس لهم الیوم همم { 4) ا:«هم». } العرب و لا فیهم تجارب کتجارب الأتباع مع السادات و لا تحالف کتحالف القبائل و لا عصبیه کعصبیه العشائر و ما زالوا ینالون و یمتهون و یظلمون فیکظمون و ینتظرون الفرج و یؤملون

دوله و هم جند لهم أبدان و أجسام و مناکب و کواهل و هامات و لحی و شوارب و أصوات هائله و لغات فخمه تخرج من أجواف منکره.

و بعد فکأنی أتفاءل جانب المشرق فإن مطلع الشمس سراج الدنیا و مصباح هذا الخلق فجاء الأمر کما دبر و کما قدر فإن کان الرأی الذی رأی صوابا فقد وافق الرشاد و طبق المفصل و إن کان ذلک عن روایه متقدمه فلم یتلق تلک الروایه إلا عن نبوه.

قالوا و أما قولکم إن منا رجلا مکث أربعین سنه أمیرا و خلیفه فإن الإماره لا تعد فخرا مع الخلافه و لا تضم إلیها و نحن نقول إن منا رجلا مکث سبعا و أربعین سنه خلیفه و هو أحمد الناصر بن الحسن المستضیء و منا رجل مکث خمسا و أربعین سنه خلیفه و هو عبد الله القائم و مکث أبوه أحمد القادر ثلاثا و أربعین سنه خلیفه فملکهما أکثر من ملک بنی أمیه کلهم و هم أربعه عشر خلیفه.

و یقول الطالبیون منا رجل مکث ستین سنه خلیفه و هو معد بن الطاهر صاحب مصر و هذه مده لم یبلغها خلیفه و لا ملک من ملوک العرب فی قدیم الدهر و لا فی حدیثه.

و قلتم لنا عاتکه بنت یزید یکتنفها خمسه من الخلفاء و نحن نقول لنا زبیده بنت جعفر یکتنفها ثمانیه من الخلفاء جدها المنصور خلیفه و عم أبیها السفاح خلیفه و عمها المهدی خلیفه و ابن عمها الهادی خلیفه و بعلها الرشید خلیفه و ابنها الأمین خلیفه و ابنا بعلها المأمون و المعتصم خلیفتان.

قالوا و أما ما ذکرتموه من الأعیاص و العنابس فلسنا نصدقکم فیما زعمتموه أصلا بهذه التسمیه و إنما سموا الأعیاص لمکان العیص و أبی العیص و العاص و أبی العاص و هذه أسماؤهم الأعلام لیست مشتقه من أفعال لهم کریمه و لا خسیسه و أما العنابس

فإنما سموا بذلک لأن حرب بن أمیه کان اسمه عنبسه و أما حرب فلقبه ذکر ذلک النسابون و لما کان حرب أمثلهم سموا جماعتهم باسمه فقیل العنابس کما یقال المهالبه و المناذره و لهذا المعنی سمی أبو سفیان بن حرب بن عنبسه و سمی سعید بن العاص بن عنبسه

کاشانی

(الی معاویه جوابا) این نامه، از جمله نامه های آن حضرت است که فرستاده به جانب معایه در جواب نامه او (و هو من محاسن الکتب) و این نامه، از جمله نامه های محسنه آن جناب است که در نهایت فصاحت و بلاغت و براعت است (اما بعد) اما پس از حمد خدا و درود بر سید انبیاء (فقد اتانی کتابک) پس به تحقیق که آمد به من نامه تو (تذکر فیه اصطفاء الله تعالی محمدا صلی الله علیه و آله) که یاد کرده در آن برگزیدن خدای تعالی محمد را صلی الله علیه و آله (لدینه) از برای دین اسلام خود (و تاییده ایاه) و قوت دادن خداوند او را (بمن ایده من اصحابه) به آن کسی که قوت داد او را از احباب و اصحاب او. (و لقد خبا لنا الدهر) پس به تحقیق که پنهان کرد برای ما، روزگار (منک عجبا) از طرف تو چیزی عجیب و غریب را (اذ طفقت تخبرنا) در این وقت که در استاده که خبر می دهی ما را (ببلاء الله عندنا) به آزمایش خدا که نزد ما است از احسان و افضال او (و نعمته علینا) و نعمت دادن او سبحانه بر ما (فی نبینا) در شان پیغمبر ما، و ندانسته ای که ما داناتریم به این اخبار (فکنت فی ذلک) پس هستی تو در اخبار این خبر به ما (کناقل التمر الی هجر) همچو نقل کردن خرما به جانب هجر و آن شهری است از شهرهای بحرین که معدن خرما است و این ضرب المثلی است از برای کسی که حمل کند چیزی را به سوی معدن آن تا منتفع شوند در آن. و اصل این مثل آن است که احمقی از شهر هجر به بلدی رسید که خرما می فروختند آن را بیع نمود، بار کرده به هجر برد که بفروشد، کسی از وی نخرید و همه در خانه او فاسد شد. (او داعی مسدده) یا هستی تو در این اخبار، مانند کسی که خواننده باشد راست نماینده و به صواب آورنده خود را (الی النضال) به سوی تیر انداختن با یکدیگر با وجود آنکه اولی آن است که استاد، شاگرد خود را خواند به آن کار. و این ضرب المثلی است از برای کسی که علم خود را تعلیم دهد (و زعمت) و گمان برده (ان افضل الناس فی الاسلام فلان و فلان) که فاضل ترین مردمان در اسلام و ایمان، فلان و فلان است. و این کنایت است از ابوبکر و عمر. و هیچ شبهه ای نیست که تفضیل دادن معاویه دیگران را بر امیرالمومنین علیه السلام از علامات بغض آن پرکین است. چنانچه در کشف الغمه مذکور است که شخصی از حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله پرسید که یا رسول الله علامت بغض امیرالمومنین علیه السلام چیست؟ فرمود که تفضیل غیر بر وی و بغض آن حضرت کفر است به موجب فرموده حضرت نبوی (ص) که: (حب علی ایمان و بغضه کفر) پس آن ملعون کافر و جاحد باشد و مغضوب درگاه الهی (فذکرت امرا) پس یاد کردی ای معاویه در شان ابی بکر و عمر امری را که (ان تم) اگر تمام باشد و محقق الوقوع (اعتز لک کله) به یک سو باشد از تو همه آن فضایل و موجود نباشد در تو هیچ چیز از آن خصایل (و ان نقص) و اگر ناقص بود و وقوع نداشته باشد (لم یلحقک ثلمه) نرسد به تو شکست آن و نباشد بر تو ننگ و عار آن زیرا که در اثبات فضیلت ایشان هیچ نقصی به تو نمی رسد به واسطه عدم نسبت تو به ایشان (و ما انت و الفاضل و المفضول) و چیست تو را یعنی چه مناسبت است تو را ای بوالفضول، بیان کردن فاضل و مفضول (و السائس و المسوس) و تمیز کردن میان دارنده رعیت و میان نگاه داشته شده در فروع و اصول (و ما للطلقاء) و چه کار است مر اسیرانی را که رها کرده شده اند از بند در روز فتح مکه که ابوسفیان است و اتباع او (و ابناء الطلقاء) و پسران رها کرده شده ها که معاویه است و غیر او از اولاد ایشان (و التمیز بین المهاجرین الاولین) با امتیاز نمودن میان مهاجران پیشین، یعنی جماعتی که ایشان را از بند اسیری آزاد کرده باشند، چه مناسبت است از تمیز کردن بین مهاجران (و ترتیب درجاتهم) و وضع کردن درجه ها و مرتبه های ایشان را به جای خود (و تعریف طبقاتهم) و شناساگردانیدن طبقه ها و صفتهای ایشان یعنی تو که هنوز از غش کفر و شرک خالص نشده ای چه دانی که درامور خلافت و دین فاضل کیست و مفضول چیست. (هیهات) چه دور است، این کار (و لقد حن قدح لیس منها) هر آینه آواز داد نصیبی از قمار که نیست از باقی جوهر نصیبهای آن این ضرب المثلی است از برای کسی که فخر کند به گروهی و نسبت دهد به ایشان و حال آنکه از ایشان نباشد و اصل این آن است که چون یک نصیب قمار از جوهریت باقی نصیبها نباشد، هرگاه که بگردانند آن را بیرون آید آواز او که مخالف آواز بواقی آن بود، و بدان بشناسند که آن از جنس آنها نیست، این کلام مخبر است از بدگوهری و ناپاکی معاویه. (و طفق یحکم فیها) و در ایستاد که حکم کند و خلافلت (من علیه الحکم لها) کسی که مصر است عاجلا و آجلا حکم کردن برای خلافت این مثلی دیگر است از برای کسی که حکم کند در میان قومی و حال آنکه او از اراذل ایشان باشد و اصلا اهلیت حکم نباشد او را. (الا تربع ایها الانسان) آیا نمی ایستی ای آدمی (علی ظلعک) بر لنگی خود در برداشتن بار گران (و تعرف قصور ذرعک) و آیا نمی شناسی قصور کشیدگی مقدار دست خود و این مستعار است از برای معاویه به اعتبار قصور او از ربته سابقان. (و تتاخر) آیا واپس نمی روی (حیث اخرک القدر) آنجا که واپس داشت تو را قدر و مرتبه تو (فما علیک غلبه المغلوب) پس نیست بر تو ضرر مغلوبیت مغلوب شده (و لا لک ظفر الظافر) و نه برای تو است فایده فیروزی ظفر یابنده (و انک لذهاب فی التیه) و به درستی که تو رونده ای در بیابان گمراهی (رواع عن القصد) و میل کننده ای از میان راه مستقیم و طریق قویم (الا تری غیر مخبر لک) آیا نمی بینی و نمی دانی رتبه کسی را که خبر دهنده نیست برای تو به جهت عدم قابلیت تو به تخاطب این کنایت است از استحقار آن نابکار، یعنی آن بدگوهر به مثابه ای نیست که استحقاق داشته باشد به این اخبار زیرا که در حکم بهیمه است و ساقط از درجه اعتبار. (ولکن بنعمه الله احدث) ولیکن من به نعمت خدا سخن می گویم. یعنی به جهت شکر پروردگار با او سخن می کنم (ان قوما استشهدوا) به درستی که گروهی شهید شدند (فی سبیل الله) در راه خدا (من المهاجرین) از جماعت مهاجران (و لکل فضل) و مر هر یکی را هست مزیتی در دین (حتی اذا استشهد شهیدن

ا) تا آنکه چون شهید شد شهید ما، که آن حمزه عبدالمطلب است رضوان الله علیهما (قیل سید الشهداء) گفته اند او را بهترین شهیدان (و خصه رسول الله) و خاص کرد او را پیغمبر خدا (بسبعین تکبیره) به هفتاد تکبیر (عند صلوته علیه) نزد نماز گزاردن او، بر او زیرا که هر بار که پنج تکبیر می گفت جماعتی از ملائکه حاضر می شدند و با هر جماعت آن حضرت نماز می گذارد. (او لا تری) آیا نمی بینی تو (ان قوما قطعت ایدیهم) آنکه گروهی بریده شد دستهای ایشان (فی سبیل الله) در راه خدا (و لکل فضل) و مر هر یکی را فضلی است و مزیت درجتی در روز جزا و آن جعفر بن ابی طالب بود که در جنگ موته دستهای او را انداختند و حق تعالی درعوض آن دو بال مرصع به وی داد که در بهشت با ملائکه طیران می کند. (حتی اذا فعل بواحدنا) تا آنکه چون کرده شده به یکی از ما آن کار (کما فعل بواحدهم) همچنانکه کرده شد به یکی از ایشان (قیل الطیار فی الجنه) گفتند که جعفر طیران کننده است در بهشت (و ذوالجناحین) و خداوند دو بال جوهرنگار است (و لو لا ما نهی الله عنه) و اگر نبودی نهی کرده حضرت پروردگار از آن (من تزکیه المرء نفسه) از ستودن مرد، نفس خود را در مقام افتخار (لذکر ذاکر) هر آینه ذکر کردی ذکرکننده مراد نفس نفیس خودش است، یعنی هر آینه ذکر می کردم (فضائل جمه) فضیلتهای بسیار (تعرفها قلوب المومنین) که می شناسد آن فضایل را قلوب مومنان (و لا تمجها اذان السامعین) و نمی اندازند آنها را گوش های شنوندگان بلکه به سمع اصغاء قبول می کنند (فذع عنک) پس ترک کن از خود و واگذار (من مالت به الرمیه) کسی که میل دهد او را از مقصد راست صیدی که انداخته شده باشد تیر به سوی آن و این ضرب المثل است از برای کسی که میل دهد او را از حق غرض های باطله او. و (رمیه) صیدی است که به سوی او تیر اندازند. و اصل مثل آن است که مردی قصد کرده بود به چیزی، ناگاه صیدی پیش او آمد و او میل کرد از قصد اصلی خود متوجه صید او شد، و مراد حضرت از این مثل اصحاب اغراضند مثل عمروعاص بی اخلاص و غیر او، یعنی ای معاویه بگذار اصحاب اغراض را و التفات مکن به آنچه می گویند در حق ما. (فانا صنایع ربنا) پس به درستی که ما حسنات پروردگار خودیم و تربیت یافتگان به اصناف کرامت او (و الناس بعد) و مردمان پس از این (صنایع لنا) حسنات ما هستند و پروریده شده باب احسان ما یعنی ما از آنانیم که حق سبحانه تربیت فرموده است ایشان را به انواع تربیت خود و اکرام نموده به صنوف مکرمت خود در میان عالمیان و درآورده در سلک (و لتصنع علی عینی) و این تصریح است به آنکه ایشان منصوصند من قبل الله و مخصوصند به الطاف کثیره اله. (لم یمنعنا قدیم عزنا) باز نداشت از ما عزت قدیمه ما را (و عادی طولنا) و انعام و مکرمت دیرینه ما را (علی قومک) بر گروه تو (ان خلطناکم بانفسنا) آنکه مخلوط شدیم به شما به نفس های خود (فنکحنا) پس نکاح کرده ایم زنان شما را (و انکحنا) و به نکاح شما درآورده ایم زنان خود را (فعل الاکفاء) مانند کردار همسران (و لستم هناک) و نیستید شما آنجا که باشید مثل ما (و انی یکون ذلک کذلک) و از کجا باشد مانند بودن شما به ما (و منا النبی) و حال آنکه از ما است پیغمبری که مخبر صادق است (و منکم المکذب) و از شما است دروغگویی کافر که ابوجهل بن هشام است (و منا اسد الله) و از ما است شیر خدا. که مراد نفس نفیس خودش است یا حمزه عبدالمطلب. (و منکم اسد الاحلاف) و از شما است احلاف. که آن اسد بن عبدالعزی که هم سوگند بود با زبیر و حارث بن فهر و عبدمناف در محاربه نمودن با بنی قصی. (و منا سیدا شباب اهل الجنه) و از ما است دو سید که بهترین جوانان اهل بهشتند

. مراد حسن و حسین هستند. (و منکم صبیه النار) و از شما است کودکان که مستحق دوزخند که مراد اولاد عتبه بن ابی مغیط هستند که حضرت رسالت پناه بر سبیل تخاطب گفته بود به عتبه که (لک و لهم النار) یعنی تو را و اولاد تو را است دوزخ یا مراد اولاد مروان بن حکم هستند. (و منا خیر نساء العالمین) و از ما است بهترین زنان عالمیان که فاطمه زهرا است (و منکم حماله الحطب) و از شما است بردارنده هیمه مراد ام جمیل بنت حرب است خواهر ابوسفیان که از غایت عداوت در شب خار و خاشاک را در سر راه پیغمبر می انداخت و به واسطه آن فردای قیامت همیه کش دوزخ خواهد بود. (فی کثیر مما لنا و علیکم) همچنین است حال در بسیاری از آنچه ما را است از صفات حسنه و شما را است از اوصاف رذیله، ببین تفاوت ره از کجا است تا به کجا.

(فاسلامنا ما قد سمع) پس اسلام ما آن است که شنیده شد (و جاهلیتنا) و جاهلیت ما آنچه ما را بود پیش از ظهور اسلام از فضیلت و شرافت آبا و طهارت امهات (لا تدفع) دفع کرده نمی شود (و کتاب الله یجمع لنا) و کتاب خدا که قرآن است جمع می کند برای ما (ما شذ عنا) آنچه رمیده شد از ما، مراد کار خلافت است (و هو قوله تعالی) و آن گفتار الهی است جل جلاله و عظم شانه که (و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله) یعنی خداوند خویش ها- یعنی ایشان- سزاوارترند به میراث گرفتن از بعضی دیگر در حکم خدا و شبهه ای نیست که اولوالارحام حضرت رسالت نیست الا من و اولاد من پس من اولی باشم به منصب امامت و خلافت. (و قوله سبحانه) و دیگر، گفتار حق سبحانه و تعالی است که (ان اولی الی الناس بابراهیم) یعنی به درستی که سزاوارترین مردمان به ابراهیم علیه السلام (للذین اتبعوه) آنانند که پیروی کردند او را (و هذا النبی) و این پیغمبر عالیشان، که مراد حضرت رسالت پناه است (و الذین امنوا) و آنانکه ایمان آورده اند (و الله ولی المومنین) و خدای تعالی یار مومنان است و ناظر ایشان پس اقرب تابعان و اسبق مومنان و افضل ایشان، اولی باشد به نصیب و میراث پیغمبر آخرالزمان. (فنحن مره اولی بالقرابه) پس ما یکبار اولی هستیم به خویشی آن حضرت (و تاره اولی بالطاعه) و بار دیگر اولی هستیم به طاعت و اجابت (و لما احتج المهاجرون علی الانصار) و چون حجت آوردند مهاجران در فضیلت خود بر انصار (یوم السقیفه) در روز سقیفه بنی ساعده (برسول الله (صلی الله علیه و آله)) به قرب ایشان به رسول خدا (فلجوا علیهم) فیروزی یافتند بر انصار (فان یکن الفلج به) پس اگر باشد ظفر و فیروزی به قرب و خویشی پیغمبر (فالحق لنا دونکم) پس حق ما را باشد نه شما را، زیرا که ما اقربیم و نزدیکتر به آن حضرت (و ان یکن بغیره) و اگر باشد ظفر به غیر آن (فالانصار علی دعویهم) پس انصار بر دعوی افضلیت خود ثابت باشند. زیرا که بر این تقدیر در خبر (الائمه من قریش) چیزی نیست که دلالت کند بر بطلان آن گفتار. (و زعمت) و گمان برده ای ای معاویه (انی لکل الخلفاء حسدت) که من مر همه خلیفه ها را- یعنی ابوبکر و عمر و عثمان- که دعوی خلافت کردند حسد بردم (و علی کلهم بغیت) و بر همه ایشان باغی و جاحد بودم (فان یکن ذلک) پس اگر باشد این دعوی فی نفس الامر (کذلک) همچنانکه تو می گویی (فلیس الجنایه علیک) پس نیست جنایت آن بر تو و نمی رسد تو را دعوی آن کردن زیرا که تو نیستی از جمله خلیفه های رسول خدا (فیکون العذر الیک) تا باشد عذر آوردن من به سوی تو در اعتذار از آن بعد از آن تمثیل می فرماید به این مصرع که: (و تلک شکاه ظاهر عنک عارها) و این گله کردنی است که نه زایل است از تو عار آن زیرا که در این دعوی یا صادقی یا کاذب. اگر کاذبی از تو مسموع نیست و اگر صادقی همچنانکه زعم تو است که ایشان خلیفه بودند فحینئد نیست بر تو جنایتی تا باشد عذر آوردن من به سوی تو بلکه این از فضول کلام تو است که هیچ فایده ای از آن بر تو مترتب نمی شود، و این مصراع از ابی ذویب است که از برای معشوقه خود گفته بود و مصرع اول آن این است (و عیرها الواشون انی احبها) یعنی سرزنش کردند عیب کنندگان معشوقه را که من دوست می دارم او را. و آن عیب شکایتی است که منفک است از تو ننگ و عار آن، و این مثلی است برای کسی که انکار کند کاری را که اصلا ربطی و تعلقی به او نداشته باشد. (و قلت انی کنت اقاد) و گفته ای که من بودم که کشیده می شدم به اجبار (کما یقاد الجمل المخشوش) همچنانکه می کشند شتری را که چوب در بینی او کرده باشند و مهار کرده باشند (حتی ابایع) تا مبایعه کنم و بیعت نمایم بی اختیار (و لعمروا الله) و قسم به بقای خدای جبار (لقد اردت ان تذم) هر آینه اراده کردی که مذمت کنی مرا (فمدحت) پس مدح کردی به این گفتار (و ان تفضح) و خواستی که رسوا کنی مرا (فافتضحت) پس خود رسوا شدی زیرا که بر تقدیر اکراه بیعت من، پس عدم اجتماع امت ثابت شود فحینئذ خلافت ایشان مدخول باشد و غیر مستحکم. (و ما علی المسلم) و نیست بر مسلمان (من غضاضه) هیچ خواری و نقصانی (فی ان یکون مظلوما) در آنکه باشد ستم رسیده (ما لم یکن) مادام که نباشد آن ستم رسیده (شاکا فی دینه) شک کننده در دین خود (و لا مرتابا لیقینه) و نه ریب نماینده در یقین خود بلکه خواری و ذلت ظالم را بود در دنیا به طعن و لعن و در آخرت به فضیحت عقوبت (و هذه حجتی) و این صورت حجت من است (الی غیرک) به سوی غیر تو از جماعت جهله (قصدها) قصد آن حجت روشن زیرا که تو تمیز حق نمی توانی نمود از باطل و بصیرت تو کور است از ادراک آن حجت (و لکنی اطلقت لک منها) ولکن من رها کردم از برای تو از آن صورت حجت (بقدر ما سنخ) به مقدار آنچه پیش آمد و خطور کرد (من ذکرها) از یاد کردن آن به حسب ضرورت.

(ثم ذکرت) بعد از آن ذکر کرده بودی در نامه (ما کان من امری و امر عثمان) آنچه بود از کار من و کار عثمان (فلک ان تجاب هذه) پس مر تو را است که جواب داده شوی از این کلمات (لرحمک منه) به جهت قرابت و خویشی تو از او (فاینا کان اعدی له) پس کدامین دشمن تر بود مر او را (و اهدی الی مقاتله) و راه نماینده تر به طرف قتل او، و به معایبی که به سبب آن گردید مقتول (امن بذل له نصرته) آیا کسی که بذل کرد از برای او نصرت و اعانت خود را (فاستقعده) پس طلب نمود متقاعد شدن او را (و استکفه) و طلب باز ایستادن کرد از او (ام من استنصره) یا کسی که او یاری خواست از او (فتراخی عنه) پس درنگ کرده و باز پس ایستاده، روی به نصرت او نیاورد (و بث المنون الیه) و پراکنده ساخت اسباب مرگ را به سوی او (حتی اتی قدره علیه) تا آنکه آمد حکم الهی بر او آورده اند که چون کار بر عثمان سخت گشت آن حضرت کسی را به جانب او فرستاد و نصرت خود را به گوش او رسانید. او گفت نصرت تو نمی خواهم ولیکن بنشین تا ببینم چه خواهد شد. با وجود آنکه آن حضرت مروت خود را کار فرمود آن بدگمان قبول ننمود و تصور کرد که آن حضرت مردم را بر او گماشته و از معاویه اعانت طلبید. او وعده می داد و تعلل می نمود تا آنکه عثمان کشته شد. (کلا و الله حقا) قسم به حق خدا (لقد علم الله المعوقین منکم) هر آینه دانسته خدای تعالی بازدارندگان را از شما (و القائلین لاخوانهم) و گویندگان مر برادران خود را (هلم الینا) که بشتابید به سوی ما (و لا یاتون الباس الا قلیلا) و نمی آید به سختی مگر اندکی از احبا (و ما کنت لاعتذر) و نبودم من که عذر دارم (من انی کنت) از آنکه بودم (انقم علیه) که عیب می کردم و روی به انکار می آوردم در او (احداثا) کارهایی را که ناپسند بود و دور از رشد و صواب بلکه مقرم به آن و از آن انکاری ندارم از جمله حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مهزور را که موضعی است در بازار مدینه تصدق فرموده بود بر مسلمین. عثمان آن را بر سبیل اقطاع، به حارث بن حکم داد که برادر مروان بود، و فدک را به مروان مسلم داد، و چون افریقیه را فتح کرد خمس غنایم آن را که اموالی بسیار بود آن را نیز به مروان داد و از این مقوله بسیار است. مراد آن حضرت آن است که سبب انکار من بر او اینها بود (فان کان الذنب الیه) پس اگر بود گناه به سوی او (ارشادی و هدایتی له) و بود راه راست نمودن من او را (فرب ملوم لا ذنب له) پس بسا ملامت کرده شده از کاری که هیچ گناهی نیست او را در آن کار و این مثلی است برای کسی که ظاهر شود از او بر مردمان امری که بر او انکار کنند و حجت و عذر او را ندانند. و دیگر مثل زد به این مصراع که: (و قد یستفید الظنه المتنصح) و اول بیت این است که (و کم سقت فی اثارکم من نصیحه) یعنی بسا که راندم در عقبهای شما نصیحت را و گاه هست که فایده می گیرد تهمت را مبالغه کننده در نصیحت این مثلی است از برای کسی که در نصیحت مبالغه نماید تا آنکه متهم شود. و غرض آن حضرت، آن است که متهم داشتن مرا به سبب نصیحت بسیار بود (و ما اردت الا الاصلاح) و نخواستم مگر صلاح آوردن را (ما استطعت) آن مقدار که توانستم، لیکن اگر نصیحت پذیر نباشد این کس را چه گناه (و ما توفیقی الا بالله) و نیست وجود اسباب مطالب من، مگر به حضرت اله (علیه توکلت) بر او اعتماد می کنم و به سوی او روی انابت می آورم.

(و ذکرت) و یاد کرده ای در نامه خود (انه لیس لی) آنکه نیست مرا (و لا لاصحابی) و نه اصحاب مرا (عندک) نزد تو (الا السیف) مگر شمشیر آبدار (فلقد اضحکت) پس هر آینه به خنده آوردی مرا و یاران مرا (بعد استعبار) پس از اشک فرود آوردن به این گفتار یعنی هر که شنید این کلام نو را از مومنین خندیدند از روی تعجب بعد از گریستن ایشان بر دین به جهت تصرف بی وجه تو در او. (متی الفیت بنو عبدالمطلب) کجا یافت شدند پسران عبدالمطلب (عن الاعداء ناکلین) که از دشمنان واپس رفتگان بوده باشند از جهت جبانت (و بالسیوف مخوفین) و به شمشیر ترسانیده شده باشند و هراسان چه ایشان شیر بیشه رجولیت اند، از روباه صفتان چه اندیشه دارند (فلبث قلیلا) پس درنگ کن اندکی (یلحق الهیجاء حمل) تا محلق شود به صف جنگ حمل بن بدر و این مثلی است از برای وعید اعدا به حرب و قایل آن حمل بن بدر است و آن مردی بود از قشیرا که اشتران او را به غارت برده بودند. او رد میان هیجا رفت به دلاوری و شتران خود را باز ایستد از اعدا. (فسیطلبک) پس زود باشد که طلب کند تو را (من تطلب) کسی که طلب می کنی او را (و تقرب منک) و نزدیک شود به تو (ما تستبعد) آنچه دوری می جویی از او (و انا مرقل نحوک) و من شتابنده ام به جانب تو (فی جحفل) در شگر بی شمار عظیم (من المهاجرین و الانصار) از مهاجر و انصار (و التابعین باحسان) و تابعین به نیکویی (شدید زحامهم) که سخت است انبوهی ایشان (ساطع قتامهم) مرتفع است غبار ایشان گویند که نود هزار کس بود (متسربلین سرابیل الموت) در برکنندگان پیراهن های مرگ را این کنایت است از زره ها و جوشن ها که در برداشتند همچو پوشش اکفان (احب اللقاء الیهم) دوست ترین ملاقات به سوی ایشان (لقاء ربهم) ملاقات کردن ایشان است به رحمت پروردگار خود (قد صحبتهم) به تحقیق که همراه است ایشان را (ذریه بدریه) فرزندان بدری خونخوار (و سیوف هاشمیه) و شمشیرهای هاشمی آتشبار (قدر عرفت) به تحقیق که شناختی تو (مواقع نصالها) مواضع وقوع دم های شمشیر و پیکان های تیز آن را (فی اخیک) در کشتن برادر تو که آن حنظله نابکار است (و خالک) و در قتل خال تو که ولید پلید است (و جدک) و در کشتن جد تو که عتبه بدکردار است (و اهلک) و در هلاک کردن اهل تو که جفا پیشه بودند و ستمکار (و ما هی) و نیست این امور (من الظالمین ببعید) از ظالمان و ستمکاران دور

آملی

قزوینی

این نامه را هم در جواب معاویه نوشته است و از نامه های بس نیکو است آمد بمن نامه تو یاد کرده بودی در آن برگزیدن خداوند جهان پیغمبر ما را برای دین خود و قوت دادن او را بانان که قوت داد او را بایشان از یاران و یاری کنندگان او پس هرآینه پنهان کرد برای ما روزگار از تو امری عجیب که سرکرده تو و بما یاد می دهی و اعلام می کنی بامتحانی که خدای را نزد ما است و نعمتی که او را بر مااست درباره پیغمبر ما پس تو در این کار همچو آن شخصی که خرما سوی هجر آورد و آن قریه از بحرین معدن خرما است همچو کرمان که معدن زیره است و بدخشان که معدن لعل است یا هچو آن شاگرد تیرانداز که استاد معلم خودرا سوی گروبندی و دعوی تیراندازی خواند مقصد آن است که ترا با ما ذکر رسول خدا و حرف اصطفاء و نصرت و دین و ملت و جهاد با اعداء گفتن سخت بی نسبت می نماید گویا با آن بر ما تفاخر می کنی و آن رسول که خدای عزوجل او را برگزید از تو بیزار است و مرا دوست و برادر و آن دین که تو وصف می کنی و آن اصحاب و اعوان که از ایشان بازمی گوئی هم از تو بیزارند و با تو هیچ نسبت ندارند نه ترا از این نمد کلاهی است و نه در این خانه راهی و نه در نصرت دین مقامی و نه در قبول اسلام و ایمان اهتمامی نه ترا اینجا ناقه است و نه جمل، و نه قول تو اینجا صحیح است و نه عمل، قولی بسر زبان بر خود بستی همچو آن یهودی که در شهر اصفاهان اسلام ظاهر ساخت و هم در آن روز در بازارها می گشت و می گفت راه مسلمانان بگشائید و راه بر مومنان مبندید و گمان کردی که فاضلترین و بهترین مردمان در اسلام فلانی و فلانی است یعنی ابوبکر و عمر حرفی ذکر کردی که اگر تمام باشد همه شان از تو گرانه کرده اند و با تو سر و کاری ندارند، و اگر ناقص باشد نقصان آن بتو لاحق نمی گردد پس ای احمق ذکر رجحان و نقصان جمعی که از تو بیگانه اند و در فضل و نقص تو مدخل ندارند چه کنی اگر داری از خود بگو و تو کجا و حرف فاضل و مفضول و راجح و مرجوح و حاکم و محکوم کجا ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا و چه کار است ناکسانی را که بصدقه سر از قید ما آزاد شدند و پسران ایشانرا با تمیز و میانجی در میان مهاجران پیشین و ترتیب دادن درجات و منازل هر یک از فاضل و مفضول، و شناساندن طبقات هر کدام از راجح و مرجوح قدح بکسر قاف تیر بی پر و تیرهای قمار عرب چنین است یعنی و چه دور است و بی نسبت از تو این کار آواز داد تیری که نبود از تیرها این کلام را در مقام مثل استعمال کنند و عرب آن تیرها را زیر بساطی نهند و بر هم زنند تا آوازی دهد و گاه باشد از آواز بشناسند که تیری در آن جمله بیگانه است و درایستاده است حکم میکند در این کار و تعیین شایسته خلافت و امامت و تمیز میان فاضل و مفضول این امت کسی که بر او است حکم اینکار را یعنی او را روا نباشد مگراطاعت نماید و تابع گردد هر که را شایسته کار خلافت باشد و گردن نهد هر که را فضیلت باشد نه حکم راند و در آن کار مدخل نماید بعیر ظالع آن است که در رفتار بیک جانب میل کند و اندک بلنگد و چون بارش گران باشد این نوع حرکتی ظاهر گرداند و بر وجه مثل گویند (اربع علی ظلعک او علی نفسک ای ارفق و کف) مراد این که با خود رفق و مدارا کن و هموار باش زیر این بار گران که لنگان لنگان میروی می فرماید آیا بحال خود نمی باشی ای انسان با این بار گران و این رفتار لنگ و نمی شناسی قصور ساعد خود را و پس نمی ایستی آنجا که ترا پس داشته است قضا و قدر و بالجمله چرا پا از اندازه خود بیرون می نهی و سر در گلیم خواری خویش نمی کشی و از عار احوال خود گردن زیر نمی افکنی زشت باشد روی نازیبا و زرد سخت باشد چم نابینا و درد که نه ترا زیان دارد مغلوب شدن مفضول و نه ترا سود دارد غالب شدن فاضل و ظافر که تو در عداد این قوم نیستی که در مقام مهاجر و انصار ایستی و تو بتحقیق رونده سخت در بیابان گمراهی و سرگشتگی میل کننده و خزنده از راه راست گویند (یروغ فلان روغان الثعلب) یعنی همچو روباه عیارپوشیده و پنهان می خزد آیا نمی بینی نه آنکه بتو خبر می دهم ولیکن نعمت و فضل خدا یاد می کنم که قومی از مهاجران شهید گشتند در راه خدا و همه را فضل و کرامت است تا آنکه چون شهید شد حمزه از ما گفتند او را سیدالشهداء و خاص ساخت او را رسول خدا بهفتاد تکبیر وقت نماز بر او و نمی بینی که قومی بریده شد دستهاشان در راه خدا و جهاد و هر یک را فضلی ثابت است تا چون واقع شد بیکی از ما آن کار چنانچه واقع شد بیکی از ایشان گفتند او را طیار در جنت یعنی جعفر برادر آن حضرت و اگر نه نهی کرده می بود خدای عزوجل ستودن شخص خود را و از عیب پاک دانستن یاد می کرد یادکننده فضایل بسیار برای خود بشناسد آنها را دلهای مومنان و منکر نشود و دور نیندازد گوشهای شنوندگان رمیه آنچه بر آن تیر اندازند مثل نشانه یا صید و اینجا مراد صید است و فعیل بمعنی مفعول است یعنی رها کن از خود کسی را که از راه گردانیده است او را صید. و اصل این مثل آن است که شخصی جائی میرفت از پی کاری بصیدی باز خورد از پی آن افتاد تا او را به تیر بزند و راه خود و کار خود بگذاشت و غالبا مراد اینجا آن است که بگذار مرا از تو ساکت و مشغول باشم که مرا مخافرت با تو مقصود نبود ولیکن صیدی بر سر راه آمد تیری بر او افکندم بگذار تا براه خود روم و در پی کار خود باشم سر خود گیر و پرده از عیب خود برمگیر یا باین معنی رها کن آنانرا که از راه اصلی و طریق حق گشته اند به طمع صید دنیا همچو عمروعاص مثلا و قول ایشان مشنو یاراه خود و کار خود از دست مده و سر در پی کار بیهوده منه همچو آن شخص که کار خود فراموش کند و هوای شکار در گوش کند می گویند فلان اصطنعه الملک یعنی فلان سلطان او را برکشید و تربیت کرد و بزرگ ساخت و فلانی صنیع دولت سلجوقی است یعنی سلجوقیان او را بزرگ ساختند و صنع الیه معروفا کمنع صنعا بالضم ای احسن الیه می گوید ما بر کشیده ها و تربیت کرده های پروردگار خودیم و مردمان بعد از آن بر کشیده ها و تربیت کردهای مااند یعنی خدای عزوجل ما را برگزید و کرامت و فضیلت بخشید پس مردم را به متابعت و ولایت ما امر نمود و باین سبب کرامت و فضیلت بروی ایشان بگشود و ما را بهدایت و اکرام بنواخت و مردم را تابع و لاحق ما ساخت مانع نشد ما را عزت قدیم و بزرگی و فضل دیرین ما بر قوم تو از این خلط کردیم و آمیختیم شما را با خودهامان پس زن خواستیم و زن دادیم بشما مانند آنکه اکفاء و همسران کنند و نبودید شما آنجا و در آن پایه و از کجا این چنین باشد و شما را اهلیت این باشد که اکفاء و امثال ما باشید و از ما است پیغمبر خدا و از شما است کافر منکر که بقول اشارت به ابوجهل است و بقولی عبارت از ابوسفیان و از ما است شیر خدا یعنی آن حضرت خود یا عم او حمزه سیدالشهداء و از شما است شیر احلاف مراد اسد بن عبدالعزی است بر قولی و او با بنی عبدمناف و بنی زهره و بنی اسد و تیم و بنی حارث بن فهر هم سوگند شدند بر حرب بنی قصی و ایشان را باین سبب احلاف نامیدند و مگر تخصیص او بذکر از راه نام او اسد است و گویند هم قسم شدند که آنچه در دست بنی عبدالدار است از ایشان بازگیرند و در رفادت و لواء و ندوت و حجابت کعبه معظمه با ایشان بود و با اینها غیر سقایت نبود قسم خوردند با هم و مهیای جنگ شدند بعد از آن عهد شکستند و متفرق گشتند و گویند اسد احلاف عبارت از عتبه بن ربیعه است جد مادری معاویه و او در جواب حمزه که گفت انا اسد الله و اسد رسول الله گفت (انا اسد الحلفاء) و او را (سیدالحلفاء) گفته بودند و بالجمله می گوید ما شیر خدا داریم و شما شیر دغل و دغا و از ما است دو سید جوانان اهل جنت یعنی حسنین علیهما الصلاه و السلام که رسول (صلی الله علیه و آله) درباره ایشان گفت هما سیدا شباب اهل الجنه و از شما است کودکان آتش و درخور آتش گویند: مراد اولاد عقبه بن ابی معیطاند که رسول خدا در جواب او که به طریق استرحام و استعطاف گفت (من للصبیه) گفت لک و لهم النار و گویند: مراد از صبیه اولاد مروان بن حکم است وقتی که خبر داد پیغمبر از ایشان باین کلام طفل بودند و پس از رسیدن بحد بلوغ بواسطه کفرشان اهل آتش شدند و از ما است بهترین زنان عالم فاطمه زهرا صلوات الله علیها و از شما است حمال هیمه مراد ام جمیل است دختر حرب عمه معاویه که خدای عزوجل در قرآن او را با شوهرش ابی لهب مذمت و تهدید نموده است و او را حماله الحطب نامیده گفته اند یعنی همیشه (هیمه ظ) کشنده به دوزخ گفته اند خار جمع می کرد و در رهگذر رسول خدا می افکند در بسیاری از مناقب که ما را است و مثالب و معایب که بر شما است

پس اسلام ما آن است که شنیده شده و جاهلیت ما را دفع نتوان کردن و گفتن یعنی شرف ما قبل از اسلام هم معلوم است کسی رد نکند و کتاب خدای عزوجل جمع کند آنچه متفرق گشته است از ما یعنی دلالت کند بر اولویت ما بامامت و خلافت این امت و رفع نزاع و تفرق و اختلاف و شبهت نماید آن قول خدا است عزوجل (.. و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله.. الایه) یعنی خویشان بعضی سزاوارترند ببعضی در کتاب خدا پس آن حضرت و اهل بیت او اولی باشند از دیگران و هم قول حق تعالی ان اولی الناس یعنی سزاوارترین مردمان به ابراهیم علیه السلام آنانند که او را متابعت نمودند و این پیغمبر یعنی رسول ما و آنان که ایمان آوردند و خدا یار و ناصر مومنان است پس ما یکبار اولی و اقربیم به سبب خویشی و قرابت و بار دیگر اولی ایم به سبب طاعت و متابعت یعنی بحکم آنکه تابعان (ابراهیم علی نبینا و علیه السلام) و رسول ما و مومنان اولیترند به ابراهیم (ع) از دیگران ما اولی باشیم هم به ابراهیم و هم به پیغمبر خود و هم به متابعان و مومنان هر دو رسول از دیگران که از خدای عزوجل چنانچه در این آیه قربت نسبت را سبب اولویت ساخت، اینجا نیز متابعت و موافقت را سبب اولویت ساخت پس ما هم از روی نسب و هم از راه طاعت و متابعت اولیتریم و اکتفا باین آیت نکرد زیرا که بسیار خویش نزدیک و هم خانه باشد که در دین بیگانه و در آئین از هم دور باشند چنانچه خدای عزوجل درباره پسر نوح (ع) فرمود انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح الایه و چون متابعت و موافقت سیرت و عمل با قربت نسب ضم گشت قرب صوری و معنوی تمام باشد هیچ سخن و تردد در اولویت نماند و بی خلاف معلوم است که آن حضرت و اهل بیت او هم به نسبت اقرب و هم به طاعت و عمل انسب و اربط بودند پس کسی را که بر ایشان تقدم نرسد و ایشان برسول خدا و دین و امت از دیگران اولی و احق باشند و چون حجت گرفتند مهاجران بر انصار برسول خدا روز سقیفه بنی ساعده یعنی روزی که در آن موضع برای امامت و خلافت با هم کوشش و منازعت می نمودند و مهاجران گفتند ما خویشیم با رسول و قرابت داریم از این راه بر انصار ظفر یافتند و دست ایشانرا از طلب خلافت برتافتند پس اگر ظفر به حجت قرابت رسول متحقق گردد و خلافت از این جهت ثابت شود پس حق ما را است نه شما را که از شما نزدیکتر و خویشتریم و اگر ظفر بغیر این متحقق گردد یعنی قرابت اثبات اولویت و حجت خلافت نشود پس انصار بر دعوی خویش باقیند و بخلافت و تقدم آن قوم نه راضیند و حجت مهاجرین بر ایشان تمام نیست و اجماع متحقق نگشته است بلکه ایشان راضی بخلافت آن قوم نشدند که راضی بخلافت نزدیکتر و خویشتر به رسول صلی الله علیه و آله و سلم گشتند و اقرب را اولی دانستند. و تحقیق این مقام از آن دو آیه که مذکور شد و از کتاب و سنت ظاهر می گردد و در عقول ارباب دین و خرد مرکوز است که اولی بهر پیغمبر خویش نزدیکتر باو است از روی نسب بشرط آنکه تابع و ناصر باشد پس حجت مهاجران حق و تمام بود بر ایشان ولیکن نه علی الاطلاق، بلکه بقید متابعت و وفاق پس آن حجت اولویت آن حضرت اثبات کند نه آنان که بر او تقدم نمودند و گمان کردی که من بر همه خلفاء حسد بردم و بر همه شان بغی و جفا نمودم پس اگر چنین باشد که تو گفتی جنایت آن بر تو نیست که باید عذر با تو گفتن و از تو معذرت خواستن و این منقصت و عیبی است که زایل و برطرف است از تو عار آن و این شعر از ابی ذویب است و مقدم این مصرع چنین است وعیرها الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها یعنی سرزنش می کنند او را بدگویان باینکه من دو ست می دارم او را و عاشقم بر وی و این گناهی است که زایل است از تو ای معشوقه عار آن، و گناه آن بر تو نیست

که بر من است و گفتی که مرا می کشیدند بقهر و غلبه چنانچه می کشند شتر را که چوب در بینی او کرده اند تابیعت کنم ببقای خدا قسم که خواستی مذمت کنی مدح کردی و خواستی که رسوا کنی رسوا گشتی و نیست بر مسلمان خواری و نقصانی در این که مظلوم باشد مادام که شک نکند در دین خود و ریب ندارد بیقین خود و همین حجت من است بر غصب ایشان حق مرا و قیام بخلافت بتعب و شقاق نه برضا و اتفاق با غیر تو این سخن دارم و مقصودم بیان حجت برای تو نیست که تو اهل آن نیستی ولیکن رها کردم برای تو چیزی از حجت بقدر اینکه ظاهر شد از ذکر آن و روی داد از حرف آن.

بعد از آن ذکر کردی آنچه روی داد از کار من و عثمان یعنی مرا درباره عثمان نسبت بجفا و بدمددی دادی ترا می رسد که جواب از این حرف داده شوی از راه خویشی که باو داری حالا بگو ما و تو کدام یک جفا و دشمنی با او بیشتر کردیم و باسباب و جهات قتل او راه نمودیم آیا کسی که از او نصرت خود او را بخشید و او قبول نکرد و گفت تو بجای خود بنشین که حاجت بنصرت تو ندارم و از اینکار دست کشیده دار یا کسی که از او نصرت و یاری خواست پس دور ایستاد و درنگ نمود از نصرت او و متفرق ساخت اسباب مرگ را بسوی او تا آمده حکم الهی بر سر او آورده اند که آنحضرت نصرت خود چنانچه فرمود بر عثمان عرض نمود تا میان او و قوم اصلاح کند و این فتنه بخواباند عثمان راضی نگشت و گفت تو هیچ کار نداشته باش و حرکتی مکن از اعتمادی که به نصرت معاویه داشت و کس فرستاده و او را بتعجیل تمام بنصرت خود خوانده بود و آن منافقک با فوجی از لشکر بعد از توقف بسیار از شام بیرون آمده هر روز قدری از عرض راه طی می کرد و توقف می نمود تا خبر قتل عثمان باو رسد و از آن حرکت که مصلحت او در آن نبود متقاعد شده به شام بازگشت و دم از استقلال و حکومت زد نه چنین است حقا و قسم بخدا و آیه در سوره احزاب چنین است (قد یعلم الله المعوقین منکم و القائلین لاخوانهم هلم الینا و لا یاتون الباس الا قلیلا) در وصف جماعتی از منافقان که بازمی داشتند مسلمانان را از جهاد و نصرت رسول و می گفتند با برادران خود از مومنان ضعیف ایمان بیائید بطرف ما و بگذارید او را که ما را طاقت نصرت او نیست و دشمنان قوت تمام دارند و نمی آمدند بجنگ مگر اندکی و بر سبیل ندرت و ضرورت و الحاصل منافق پیشه همه جا طریق نفاق سپرد و عادت خود از دست ندهد بر عادت آن قوم که این آیه از ایشان خبر می دهد و آن نیست که من از تو عذر بخواهم از این رهگذر که بر او مکرر اعتراض می کردم و در خشم می شدم برای کارهای دور از صواب که احداث می نمود و در آن راه بدعت و جفا می پیمود اگر گناهی که باو دارم این است که او را ارشاد و هدایت نمودم پس بسیار بیگناه که او را ملامت کنند بی سبب و گنه کارانند بغیر حق و این کلام مثل است و از اکثم بن صیفی منقول است و در حق کسی زده می شود که از او کاری ظاهر شود و مردمان بر او عیب و ایراد می گیرند و حجت و عذر او را در آن باب نمی دانند و قد یستفید الظنه المتنصح این مصرع را نیز در مقام تمثیل گفت یعنی و گاه باشد که تهمت برای خود حاصل کند ناصح صادق از بس سعی در نصیحت کند چنانچه حال آنحضرت با عثمان بود و او را مکرر نصیحت و عتاب می نمود، و از این رهگذر عثمان از او رنجیده خاطر بود، و راه عداوت میگشود و صدر بیت چنین است: (و کم سقت فی آثارکم من نصیحه) یعنی و چه بسیار نصیحت که در پی شما راندم و بشما رساندم، اما گاه هست که ناصح ثمره نمی یابد مگر تهمت و بدگمانی، و من اراده نکردم مگر اصلاح و رفع شر و فساد میان امت تا توانستم و نیست توفیق من مگر بخدای عزوجل بر او توکل و اعتماد نمودم.

و گفتی که نیست مرا و نه یاران و هواداران مرا نزد تو مگر تیغ تیز، هرآینه بتحقیق خندانیدی مرا یا مرا بعد از گریه کردن و اشک ریختن از غایت تعجب، مگر میگریست بر روز خود و آن حالت که معاویه با او مفاخرت و دعوی مینماید تا شنید که او را به تیغ تیز تهدید میکند پس بخندید از حیرت بسیار و از غایت تعجب در آن کار. کجا یافته شدند اولاد عبدالمطلب نکول کننده و بازایستنده از دشمنان، و ترسانیده شده بتیغ و سنان، پس از اندکی صبر و درنگ کن تا برسد بصف جنک حمل گویند: این مصراع از بیت حمل بن بدر است و او مردی از قشیر بود و در جاهلیت بر سر شترهای او غارت آوردند و بردند، پس او رفته و بازگرداند این شعر گفت: ما احسن الموت اذا حان الاجل لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل لا باس بالموت اذا الموت نزل گویند: مالک بن زهیر حمل را تهدید و تخویف میکرد حمل این مصراع را گفته و بعدها مثل شد سپس آمده مالک بن زهیر را بشکست پس برادر مالک قیس بن زهیر باو و برادرش حذیقه بن بدر ظفر یافت و هر دو را کشت و این شعر گفت: شفیت النفس من حمل بن بدر و سیفی من حذیفه قد شفانی پس زود باشد که ترا بطلبد کسیکه تو او را میطلبی و لاف معارضه با او میزنی، و نزدیک شود بتو آنچه دور می شماری و گمان نزدیک شدن باو نداری. و من اینک بشتاب می آیم بسوی تو در لشکری بسیار، از مهاجر و انصار و از تابعان ایشان باحسان، لشکری سخت انبوه و با شکوه بهوا پر شده گرد و غبارشان، و دربر کرده جامه ها از موت و دل نهاده بر مردن تا انتقام بستانند از دشمن، دوستترین ملاقات نزد ایشان ملاقات پروردگار است با ایشان همراهند ذریت آن مسلمانان که در معرکه بدر حاضر بوده اند و هم شمشیرهای هاشمیان که میدانی آن روز تیغها و دمهاشان را در کجای از مقاتل برادر و خالو و جد و اهل بیت تو فروبرده اند، و در اجسادشان جای داده، و چنین حالت از ظالمانم دور نیست

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه جوابا و هو من محاسن الکتب.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه از جهت جواب مکتوب او. و این مکتوب از خوبهای مکتوب است.

«اما بعد، فقد اتانی کتابک تذکر فیه اصطفاء الله تعالی محمدا صلی الله علیه و آله لدینه و تاییده ایاه بمن ایده من اصحابه، فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا اذ طفقت تخبرنا ببلاء الله عندنا و نعمته علینا فی نبینا، فکنت فی ذلک کناقل التمر الی هجر، او داعی مسدده الی النضال. و زعمت ان افضل الناس فی الاسلام فلان و فلان، فذکرت امرا ان تم اعتزلک کله و ان نقص لم یلحقک ثلمه و ما انت و الفاضل و المفضول و السائس و المسوس و ما للطلقاء و ابناء الطلقاء و التمییز بین المهاجرین الاولین و ترتیب درجاتهم و تعریف طبقاتهم! هیهات لقد حن قدح لیس منها و طفق یحکم فیها من علیه الحکم لها.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول خدا، صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که رسید به من مکتوب تو که ذکر می کردی تو در آن برگزیدن خدای تعالی محمد، صلی الله علیه و آله، را از برای دین خود و قوت دادن به کسانی که قوت داد او را به ایشان از مصاحبان او، پس به تحقیق که پنهان داشت زمانه از برای ما تعجب کردن از تو را، در وقتی که گردیدی که خبر بدهی ما را به احسان خدا در نزد ما و نعمت خدا بر ما در شان پیغمبر ما. پس بودی تو در این خبر دادن مانند نقل کننده ی خرما به سوی بلد هجر که دهی است بسیار نخلستان که از آنجا خرما به ولایات می برند. یا مانند شخص خواننده ی استاد تیراندازی خود را به سوی تیراندازی. و گمان کرده ای که فاضل ترین در اسلام فلان کس و فلان کس است که خلیفه ی

اول و دوم باشد. پس مذکور ساختی امری را که اگر تمام و صحیح باشد، دور است از تو جمیع منفعت آن، زیرا که تو را از فضیلت ایشان فضیلتی حاصل نخواهد شد بالبدیهه و اگر ناتمام و غیرصحیح باشد، ملحق به تو نخواهد گشت رخنه شدن او و نقصی عائد تو نشود از آن و چه کار است تو را با فضیلت دارنده و با فضیلت داشته شده و سیاست و حکومت دارنده و سیاست و حکومت داشته شده، یعنی به چه کار تو خواهد آمد فاضل و مفضول بودن و حاکم و محکوم بودن آن اشخاص و چه چیز حاصل است از برای آزادشدگان از اسیری و پسران آزادشدگان، با تمیز دادن میانه ی مهاجران پیشینیان که هجرت کنندگان از مکه به مدینه باشند و تعیین مراتب درجات قدر و منزلت ایشان و شناسانیدن طبقات ایشان، چه بسیار دور است مطلب تو از تو، هر آینه صدا کرد تیری که نبود از تیرهای قمارباختن و شروع کرد که حکم کند در میان درجات و طبقات مهاجران کسی که بود حکم بر او از برای ایشان.

«الا تربع ایها الانسان علی ظلعک و تعرف قصور ذرعک و تتاخر حیث اخرک القدر، فما علیک غلبه المغلوب و لا لک ظفر الظافر، فانک لذهاب فی التیه، رواغ عن القصد. الا تری غیر مخبر لک، لکن بنعمه الله احدث ان قوما استشهدوا فی سبیل الله من المهاجرین و لکل فضل حتی اذا استشهد شهیدنا، قیل سید الشهداء و خصه رسول الله صلی الله علیه و آله بسبعین تکبیره عند صلاته علیه، او لاتری ان قوما قطعت ایدیهم فی سبیل الله-و لکل فضل-حتی اذا فعل بواحدنا کما فعل بواحدهم، قیل الطیار فی الجنه و ذوالجناحین و لو لا ما نهی الله عنه من تزکیه المرء نفسه، لذکر ذاکر فضائل جمه تعرفها قلوب المومنین و لا تمجها آذان السامعین.»

یعنی آیا وا نمی ایستی ای انسان بر لنگ بودن تو، یعنی به رسیدن به درجه ی مهاجرین و نه می شناسی کوتاهی بازوی تو را، یعنی نقصان قوت تو را و واپس نمی روی تو به جایی که واپس داشته است تو را قدر و مرتبه ی تو، پس نیست بر تو ضرر مغلوب شدن مغلوب شده و نیست از برای تو منفعت ظفر یافتن ظفر یابنده، پس به تحقیق که تو بسیار رونده ای در بیابان گمراهی و منحرف شونده از وسط راه. آیا نمی بینی تو غیر از خبر دهنده ی به تو را؟ لکن من خبر می دهم نعمت خدا را که به تحقیق بودند جماعتی که شهید گردیدند در راه خدا از مهاجران و برای هر یک از ایشان فضیلت و درجه ی بزرگی است، تا اینکه در وقتی که شهید کردند شهید ما را که حمزه عم او باشد، گفته شد، یعنی پیغمبر گفت او را سید و بزرگ شهیدان و مختص او گردانید رسول خدا، صلی الله علیه و آله، هفتاد الله اکبر گفتن را در وقت نماز کردن پیغمبر صلی الله علیه و آله بر او. آیا نمی بینی جماعتی را که بریده شده بود دستهای ایشان در راه خدا؟ و از برای هر یک از ایشان فضیلت بزرگی است تا اینکه در وقتی که کرده شد به یکی از ما که جعفر برادر او باشد، مثل آن چیزی که کرده شد به یکی از ایشان، گفته شد یعنی پیغمبر، صلی الله علیه و آله، گفت که او است پروازکننده ی در بهشت و اوست صاحب دو پر و اگر نبود چیزی که نهی کرده است خدا از آن، از به پاکی ستودن مردم نفس خود را، هر آینه مذکور کرد ذکر کننده که نفس نفیس علیه السلام باشد، فضیلتهای بسیار را که می شناسد و تصدیق می کند آنها را دلهای مومنان. و دور نمی اندازند آنها را و می شنوند و قبول می کنند گوشهای شنوندگان.

«فدع عنک من مالت به الرمیه، فانا صنائع ربنا و الناس بعد صنائع لنا، لم یمنعنا قدیم عزنا و عادی طولنا علی قومک ان خلطناکم بانفسنا، فنکحنا و انکحنا فعل الاکفاء و لستم هناک و انی یکون ذلک کذلک و منا النبی و منکم المکذب و منا اسد الله و منکم اسد الاحلاف و منا سیدا شباب اهل الجنه و منکم صبیه النار و منا خیر نساء العالمین و منکم حماله الحطب، فی کثیر مما لنا و علیکم.»

یعنی واگذار از تو خصلت کسی را که میل داده است او را از حق به سوی باطل تیر خورده و صید شده ی شیطان، که خلفای جور و متابعان ایشان باشند، پس به تحقیق که ما ساخته شدگان و کامل شدگان پروردگار مائیم، یعنی بی واسطه ی بشری و مردمان ساخته شدگان و کامل شدگان ما باشند، یعنی به هدایت ما ساخته می شوند و کامل می گردند. منع نکرده است ما را عزت و غلبه ی همیشگی ما و طول و قوت عادتی ما بر طایفه ی شما از اینکه مخلوط گردانیدیم ما به شما نفسهای ما را، پس زن از شما گرفتیم و زن به شما دادیم، مانند کردار اقران و همسران و حال آنکه نیستید در مرتبه ی همسری با

ما و چگونه می شود آن همسر بودن شما با ما و حال آنکه از ما است پیغمبر، صلی الله علیه و آله و از شما است ابوجهل تکذیب کننده ی پیغمبر صلی الله علیه و آله و از ما است اسدالله که نفس نفیس، علیه السلام باشد که از وحی خدا ملقب به این لقب گشت و از شما است اسد بن عبد العزی رفیق قسم خواران محاربه ی با ولی خدا و از ما است دو سید جوانان اهل بهشت که حسنین علیهماالسلام باشند و از شما اطفال آتش جهنم، چنانکه پیغمبر صلی الله علیه و آله، گفتند به عتبه بن ابی معیط که از برای تو و اولاد تو است آتش جهنم و از ما است فاطمه ی زهراء بهترین زنان عالمیان و از شما است دختر حرب خواهر ابوسفیان که هیمه کش باشد و آنچه مذکور شد در بسیار از چیزهایی است که در مدح و منقبت ما است و بر مذمت و ملامت شما.

«فاسلامنا ما قد سمع و جاهلیتکم لاتدفع و کتاب الله یجمع لنا ما شذ عنا و هو قوله: (و اولوالارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله) و قوله تعالی: (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا و الله ولی المومنین) فنحن مره اولی بالقرابه و تاره اولی بالطاعه و لما احتج المهاجرون علی الانصار یوم السقیفه برسول الله صلی الله علیه و آله، فلجوا علیهم، فان یکن الفلج به فالحق لنا دونکم و ان یکن بغیره فالانصار علی دعواهم.»

یعنی پس اسلام ما چیزی است که گوشزد همه کس گشته است و جاهلیت و کفر شما چیزی است که دفع و انکار نشده است و حال آنکه کتاب خدا که قرآن باشد جمع می کند از برای ما آنچه را که بیرون شد از دست ما از خلاف و آن کتاب الله قول خدا است که «صاحبان قرابت و خویشیها سزاوارترند بعضی از ایشان به بعضی در کتاب خدا» یعنی در حکم خدا و قرارداد خدا اولی باشند در میراث بردن و قول خدای تعالی است که «به تحقیق که سزاوارترین مردمان به ابراهیم هر آینه آن چنان کسانی باشند که متابعت او کرده اند و متابعت این پیغمبر کرده اند و آنچنان کسانی که ایمان آورده اند و خدای تعالی ناصر مومنان است». پس ما یک دفعه اولی باشیم از دیگران به سبب قرابت و خویشی به پیغمبر صلی الله علیه و آله و دفعه ی دیگر به سبب اطاعت کردن او و در زمانی که حجت و دلیل گفتند مهاجران بر افضلیت خود بر انصار، در روز سقیفه ی بنی ساعده به قرابت رسول خدا صلی الله علیه و آله، نظر به حدیث «الائمه من قریش» و غلبه کردند بر انصار که می گفتند از ما نیز امامی باشد، پس اگر باشد غلبه ی ایشان به قرب به پیغمبر صلی الله علیه و آله، پس حق خلافت از برای ما باشد، زیرا که ما اقرب باشیم به پیغمبر صلی الله علیه و آله از همه کس و اگر باشد غلبه ی ایشان به سبب غیر قرابت، پس بایست انصار ثابت باشند بر دعوای خود که از ایشان نیز باید امامی باشد و مغلوب مهاجران نشوند و حال آنکه مغلوب شدند. پس معلوم شد که سبب غلبه کردن مهاجران و اذعان کردن انصار، قرابت به پیغمبر باشد به اتفاق مهاجر و انصار و نظر به نص مذکور، پس نظر به اتفاق و نص، ما اولی باشیم به امامت و خلافت.

«و زعمت انی لکل الخلفاء حسدت و علی کلهم بغیت، فان یکن ذلک کذلک، فلیس الجنایه علیک، فیکون العذر الیک، «و تلک شکاه ظاهر عنک عارها.» و قلت انی کنت اقادکما یقاد الجمل المخشوش حتی ابایع و لعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت. و ما علی المسلم من غضاضه فی ان یکون مظلوما، ما لم یکن شاکا فی دینه و لامرتابا بیقینه! و هذه حجتی الی غیرک قصدها و لکنی اطلقت لک منها بقدر ما سنح من ذکرها.»

یعنی و گمان کردی تو که من بر جمیع خلفا حسد بردم و بر جمیع ایشان طغیان و سرکشی کردم، پس اگر باشد امر چنانکه گفتی، پس نیست جنایت و بازخواست آن لازم بر تو و تو را عرضه ی بازخواست کردن از من نیست تا اینکه متحقق گردد و گفته شود عذر آن به سوی تو، «و حال آنکه آن شکایتی است که از تو دور و زائل است عیب کردن آن شکایت»، به تقریب عدم قابلیت تو و مصرع اول این فرد از شعر این است. «و عیرها الواشون انی احبها» یعنی توبیخ و سرزنش کردند معشوقه را بدگویان که من دوست می دارم او را و عیب این شکایت بدگو از او زائل است، زیرا که قابلیت عیب کردن را ندارد. و گفتی تو که به تحقیق من بودم که کشیده می شدم از برای بیعت کردن چنانکه کشیده می شود شتر مهار کرده شده از برای رام کردن جبرا و کرها، تا اینکه بیعت کردم با خلیفه ی اول. و سوگند به حیات خدا که هر آینه اراده کردی که مذمت کنی پس مدح کردی و اینکه رسوا کنی پس رسوا شدی، زیرا که اقرار کردی که من به اکراه و اجبار و به ظلم

و ستم بیعت کردم، پس اهل بیت پیغمبر، صلی الله علیه و آله، تمامی مظلوم و ستم رسیده بودند به این ظلم و ستم بر من. پس متحقق نشد اجماع بر آن بیعت و چنان بیعت با ظلم و ستمی البته خلاف حق و منکر آن حق خواهد بود. پس طعن زدی بر خلافت و مستحق مذمت گشتی و خود را و ایشان را مفتضح و رسوا ساختی و به تقریب مظلوم شدن من مرا مدح کردی و نیست بر مسلم ذلت و نقصی در اینکه باشد مظلوم، مادامی که نباشد شک کننده در دین خود و نه شبهه داشته شده در یقین خود. و این است حجت و برهان و حقیت من که مقصود از آن غیر تو است از خلفائی که ادعای اجماع و حقیت خود کردند، نه تو که بالبدیهه و بی شک ادعای خلاف تو خلاف حق و باطل است و محتاج به حجت و دلیل نیست و لکن من اظهار کردم از برای تو از آن حجت به قدری که به خاطر گذشت از ذکر کردن آن.

«ثم ذکرت ما کان من امری و امر عثمان، فلک ان تجاب عن هذه لرحمک منه فاینا کان اعدی له و اهدی الی مقاتله؟ امن بذل له نصرته فاستقعده و استکفه، ام من استنصره فتراخی عنه و بث المنون الیه، حتی اتی قدره علیه؟ کلا و الله (لقد علم الله المعوقین منکم و القائلین لاخوانهم: هلم الینا و لا یاتون الباس الا قلیلا) و ما کنت اعتذر من انی کنت انقم علیه احداثا، فان کان الذنب الیه ارشادی و هدایتی له فرب ملوم لاذنب له (و قد یستفید الظنه المتنصح)، (و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت).»

یعنی پس مذکور کردی آنچه را که بود از امر من با امر عثمان، پس سزاوار است از برای تو که جواب داده شوی از آن شبهه، از جهت قرابت و خویشی تو با او در بنی امیه بودن، پس جواب این است که آیا کدام یک از ما ستم کننده تریم بر او و راه نماینده تریم به سوی قتل او؟ آیا کسی که بخشید از برای او نصرت و یاری خود را که من باشم در هنگام محاصره ی او و اظهار کرد به او یاری کردن خود را و او در جواب گفت که من محتاج نیستم به نصرت و امداد تو، ولکن بنشین بر جای خود و بازدار نفس تو را از ایذاء من، پس طلب کرد عثمان قعود از مقاتله ی او را و کف و بازایستادن او را؟ و یا کسی که عثمان طلب کرد از او نصرت و یاری را و درخواست کرد از او، که تو باشی، امداد اهل شام را، پس به تاخیر انداخت و مماطله و مساهله کرد نصرت و یاری او را و منتشر و پهن کرد حوادث روزگار را به سوی او، تا این که رسید اجل مقدر او بر او؟ و شکی نیست که شخص ثانی که تو باشی ستم کننده تر خواهد بود بر او از اول که من باشم، حاشا که مساوی باشند این دو کس! سوگند به خدا که «به تحقیق دانسته است خدا مانع شوندگان نصرت را و گویندگان مر برادران و یاران خود را که بیایید به سوی ما و اتیان مکنید به شدت و سختی مگر از روی کراهت و بی رغبت بودن آن» و مانع شونده تر بودی و نبوده ام من که عذر بخواهم از اینکه بودم که عیب می کردم بر عثمان بدعتهای او را. پس باشد گناه من نسبت به او ارشاد و هدایت کردن من او را، پس چه بسیار ملامت کرده شده ای است که گناهی بر او نیست. «و گاهی کسب تهمت می کند کسی که بسیار نصیحت کننده است.»، «و اراده نکردم من مگر اصلاح کار او را به قدری که قدرت و توانایی داشتم و نیست توفیق اصلاح و هدایت از برای من مگر از جانب خدا. بر او توکل کرده ام در همه کارها.»

«و ذکرت انه لیس لی و لاصحابی عندک الا السیف و لقد اضحکت بعد استعبار! متی الفیت بنوعبدالمطلب عن الاعداء ناکلین و بالسیوف مخوفین؟! «فلبث قلیلا یلحق الهیجا حمل» فسیطلبک من تطلب و یقرب منک ما تستعبد و انا مرقل نحوک فی جحفل من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان، شدید زحامهم ساطع قتامهم، متسربلین سرابیل الموت، احب اللقاء الیهم لقاء ربهم، قد صحبتهم ذریه بدریه و سیوف هاشمیه، قد عرفت مواقع نصالها فی اخیک و خالک و جدک و اهلک «و ما هی من الظالمین ببعید».

یعنی و مذکور ساختی تو که نیست از برای من و اصحاب من در نزد تو مگر شمشیر، و هر آینه به تحقیق که خنداندی از این سخن شنوندگان را به سبب تعجب کردن از تو بعد از گریانیدن از گفتار ناهنجار تو! در چه زمان یافته شدند پسران عبدالمطلب از دشمنان نکول کنندگان و روگردانندگان و به شمشیرها ترسندگان؟ «پس درنگ کن اندک زمانی که درمی یابد جنگ را حمل» نام شجاع. پس زود باشد که طلب کند تو را به جنگ کسی که تو طلبکار اویی و نزدیک است به تو چیزی که تو دور می شماری آن را و من شتابنده ام به جانب تو با سپاه بسیاری از مهاجران و انصار و تابع و لازم شوندگان احسان، در حالتی که شدید است انبوهی ایشان و مرتفع و بلند است غبار ایشان. پوشیده اند لباسهای مرگ و قتال را، دوست ترین ملاقات به سوی ایشان ملاقات رحمت پروردگار ایشان است، به تحقیق که همراهان ایشان باشند اولاد شجاعان جنگ بدر و شمشیرهای بنی هاشم، به تحقیق که شناخته ای تو جای واقع شدن تیزی آن شمشیرها را در برادر تو حنظله و در خال تو ولید و در جد تو عتبه و در اهل تو، «و نیست آن شمشیر دور از ستمکاران».

خوئی

اللغه: قد مضی بیان طائفه من لغات هذا الکتاب فی شرح المختار التاسع من هذا الباب، اوله قوله (علیه السلام): فاراد قومنا قتل نبیه و اجتیاح اصله و هموا بنا الهموم- الخ. (ص 324 ج 17). (خبا) ای اخفی، یقال: خبا الشی ء، من باب منع مهموزا، و خبا مشددا ای ستره و اخفاه و فی کثیر من النسخ المطبوعه کانت الکلمه مشکوله بتشدید الباء و نسخه الرضی بتخفیفها کما اخترناها. (ببلاء الله) ای بانعامه و احسانه، او اختباره و امتحانه ولکن المناسب مع ما عندنا هو الانعام و الاحسان. (هجر) محرکه اسم بلد مذکر مصروف و غیر مصروف و النسبه الیه هاجری علی خلاف القیاس و من ذلک قولهم نبا هاجری، و هو فی نسخه الرضی مشکول مصروفا و غیر مصروف معا، (مسدده) ای معلمه، (النضال) المراماه. (ثلمه) الثلم: الکسر و العیب، و فی عده من النسخ المطبوعه و غیرها: لم ینقصک ثلمه، ولکن نسخه الرضی رضوان الله علیه کانت: لم یلحقک ثلمه کما اخترناه. (الطلقاء) جمع الطلیق و هو من اطلق و هو من اطلق بعد الاسره. (لقد حن قدح لیس منها) مثل، قال المیدانی فی فصل الحاء المهمله المفتوحه من مجمع الامثال: حن قدح لیس منها، القدح احد قداح المیسر و اذا کان احد القداح من غیر جوهره اخواته ثم اجاله المفیض خرج له صوت یخالف اصواتها یعرف به انه لیس من جمله القداح، یضرب للرجل یفتخر بقبیله لیس منها او یتمدح بما لایوجد فیه، و تمثل به عمر حین قال الولید بن عقبه بن ابی معیط: اقتل من بین قریش فقال عمر: حن قدح لیس منها، و الهاء فی منها راجعه الی القداح. انتهی. قوله: اجاله المفیض یقال: افاض اهل المیسر بالقداح ای ضربوابها. (الاتربع) ربع کمنع: وقف و انتظر و تحبس و منه قولهم: اربع علیک او علی نفسک او علی ظلعک قاله فی القاموس. (و اظلع) بسکون اللام: العیب، و بفتحها: العرج و الغمز، و هو مصدر ظلع البعیر کمنع ای غمز فی مشیه، و من امثالهم: ظالع یعود کسیرا، یعود من العیاده، یضرب للضعیف ینصر من هو اضعف منه کما فی مجمع الامثال للمیدانی. (الذرع): الطاقه و الوسع و بسط الید و ذرع الانسان طاقته التی یبلغها، و فی آخر الدعاء السابع من الصحیفه السجادیه: فقد ضقت لما نزل بی یا رب ذرعا، و فی شرحها الموسوم بریاض السالکین للعالم المتضلع السید علیخان قدس سره فی ضیق الذرع المناسب لقصورها نکات ادبیه فراجع. (التیه): الضلال و التحیرفی المفاوز قال الله تعالی: انها محرمه علیهم اربعین سنه یتیهون فی الارض، (الرواغ): کثیر المیل، یقال: راغ الرجل و الثعلب روغا و روغانا اذا مال و حاد عن الشی ء، یقال: فلان یروغ روغان الثعلب و من الامثال فلان اروغ من الثعلب. (القصد): الاعتدال و الطریق المستقیم، (غیر مخبر) خبره الشی ء و بالشی ء من باب التفعیل اعلمه ایاه و انباه کاخبره و اخبربه، (استشهد) ای قتل فی سبیل الله، و کذا اشهد، علی صیغتی المجهول. (تمجها) یقال مج الماء من فیها اذا القاه، (الطول) بالفتح فالسکون: الفضل، (عادی) ای قدیم، قال الجوهری فی الصحاح: عاد قبیله و هم قوم هود علیه السلام و شی ء عادی ای قدیم کانه منسوب الی عاد. و قال الشیخ محمد عبده: العادی الاعتیادی المعروف، اقول: الصواب ما قد منا و هذا الوجه خطر ببالنا ایضا الا ان مقابلته بالقدیم منعنا عن ذلک، و فی روایه صبح الاعشی: و مدید طولنا. (الرمیه) المراد منها ههنا الصید الذی یرمی و هو کالمثل یضرب لمن یمیل به عن الحق اغراضه الباطله و اصله ان الرجل یقصد قصدا فیتعرض له الصید فیتبعه فیمیل به عن قصده الاصلی. الاعراب: (و ما انت و الفاضل و المفضول و السائس و المسوس) الفاضل و اترابه التالیه علی نسخه الرضی مشکوله بالنصب، کما ان فی الجمله التی بعدها اعنی و ما للطقاء و ابناء الطللقاء و التمییز الخ التمییز وترتیب و تعریف منصوبه ایضا و قد قرئت الجمله الاولی بالنصب و الرفع معا کما فی نسخه مخطوطه مشکوله مقروه عندنا، و احتمل بعضهم الرفع فی الجمله الثانیه ایضا. افاد الفاضل الشارح المعتزلی بقوله: و ما انت و الفاضل و المفضول الروایه المشهوره بالرفع و قد رواها قوم بالنصب فمن رفع اختج بقوله: و ما انت و بیت ابیک و الفخر، بقوله: فما القیسی بعدک و الفحار، و من نصب فعلی تاویل مالک و الفاضل و فی ذلک معنی ای ما تصنع لان هذا الباب لابد ان یتضمن الکلام فیه فعلا او معنی فعل و انشدوا: فما انت و السیر فی متلف، و الرفع عند النحویین اولی، و ما للطقاء و ابناء الطلقاء و التمییز النصب ههنا لا غیر لاجل اللام فی الطلقاء. (حن قدح لیس منها) الضمیر المجرور راجع الی القداح کما مر، (فیها من علیه الحکم لها) الهاء فی الطرفین راجعه الی الطبقات او الجماعه او القضیه او نحوها غیر مخبر منصوب علی الحالیه لضمیر احدث، و مخبر علی نسخه الرضی کان کان بتشدید الباء من التخبیر و فی غیر واحد من نسح اخری بکسر الباء المخففه من لاخبار و کلاهما بمعنی واحد کما مر فی شرح اللغات، (ان قوما) مفعول تری (الرمیه) فعلیه بمعنی مفعوله و انثت لانها جعلت اسما لا نعتا و المراد بها الدنیا ای دع من مال الی الدنیا و مالت به ای امالته الیها، (فعل الاکفاء) منصوب علی المصدر، (و لستم هناک) الوا و للحال و العامل فیه خلطناکم، المصدر: قد مر فی ذکر ماخذ الکتاب التاسع (ص 326 ج 17) نقل کتابه (علیه السلام) الی معاویه جوابا عن کتابه الیه و قد نقلنا هما من کتاب صفین لنصر بن مزاحم و قد نقله ابن عبدر به فی العقد الفرید ایضا (ص 334 ج 4 من طبع مصر) و اما کتابه هذا فقد نقله اعثم الکوفی فی الفتوح (ص 157 من ترجمه الهروی طبع بمبئی) و ابوالعباس احمد بن علی القلقشندی فی صبح الاعشی (ص 229 ج 1 من طبع مصر) و شهاب الدین احمد بن عبدالوهاب النویری فی نهایه الارب (ص 223 ج 7) و یطلب من باب کتبه (علیه السلام) الی معاویه و احتجاجاته علیه من ثامن البحار (ص 534 ج 8 من الطبع الکمبانی)، و کتابه هذا یوهم انه قریب من التاسع و انهما واحد و الاختلاف فی النسخ او الروایات حتی ان الشارح البحرانی مال ههنا ان هذا الکتاب ملتقط من کتاب ذکر السید منه فصلا سابقا و هو قوله: فاراد قومنا اهلاک نبینا و قد ذکرنا کتاب معاویه الذی هذا الکتاب جوابه له و ذکرنا الکتاب له باسره هناک و ان کان فیه اختلاف الفاظ یسیره بین الروایات- انتهی قوله. اقول: قد وجدنا الکتابین الماخذ عدیده و نری بینهما اختلافا یمنعنا من اعتقادهما واحدا، علی ان داب الشریفی الرضی رضوان الله علیه کان اذا نقل کلامه بروایه اخری ان ینبه بتقدیمه علی صوره اخری: قال فی المختار 227 من باب الخطب اوله: بسطتم یدی فکغفتها و من کلام له (علیه السلام) فی وصف بیعته بالخلافه و قد تقدم مثله بالفاظ مختلفه. و قال فی المختار 23 من باب الکتب اوله: وصیتی لکم ان لاتشرکوا بالله شیئا: اقول: و قد مضی بعض هذا الکلام فیما تقدم من الخطب الا ان فیه زیاده اوجبت تکریره. و قال فی المختار 66 من هذا الباب اوله: اما بعد فان المرء لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته: و قد تقدم ذکره بخلاف هذه الروایه. و نحوها فی عده مواضع اخری فلو کان الکتابان واحدا لکان یتعرض علیه کما تعرض فیها، و بعد الغمض عن ذلک نقول، ان الروایات قائله بان معاویه کتب الی علی (علیه السلام) کتابا انفذه الیه مع ابی امامه الباهلی فکتب الیه علی (علیه السلام) هذا الکتاب، و کتب الیه کتابا انفذه الیه مع ابی مسلم الخولانی فکتب (ع) فی جوابه ذلک الکتاب المقدم فی المختار التاسع و کان صدره: فان اخا خولان قدم علی بکتاب- الخ. و قد اقبل علی الفاضل الشارح المعتزلی هذا السئوال ایضا و اورده علی النقیب ابی جعفر فاجابه

بما لایخلو ذکره من فائده قال: سالت النقیب اباجعفر یحیی بن زید فقلت: اری هذا الجواب منطبقا علی کتابه معاویه الذی بعثه مع ابی مسلم الخولانی الی علی (علیه السلام) فان کان هذا هو الجواب فالجواب الذی ذکره ارباب السیره و اورده نصر بن مزاحم فی کتاب صفین اذا غیر صحیح، و ان کان ذلک الجواب فهذا الجواب اذن غیر صحیح و لا ثابت؟. قال: فقال لی: بل کلاهما ثابت مروی و کلاهما کلام امیرالمومنین (علیه السلام) و الفاظه، ثم امرنی ان اکتب ما یملیه علی فکتبته قال: کان معاویه یتسقط علیا و ینعی علیه ما عساه یذکره من حال ابی بکر و عمر و انهما غصباه حقه و لا یزال یکیده بالکتاب یکتبه و الرساله یبعثها یطلب غرته لینفث بما فی صدره من حال ابی بکر و عمر اما مکاتبه او مراسله فیجعل ذلک حجه علیه عند اهل الشام و یضیفه الی ما قر ره فی انفسهم من ذنوبه زعم فقد کان غمصه عندهم بانه قتل عثمان او مالا علی قتله، و انه قتل طلحه و الزبیر، و اسر عائشه، و اراق دماء اهل البصره و بقیت خصله واحده و هو ان یثت عندهم انه یتبرا من ابی بکر و عمر و ینسبهما الی الظلم و مخالفه الرسول فی امر الخلافه و انهما و ثبا علیه غلبه و غصباه ایاها فکانت هذه الطامه الکبری لیست مقصره علی فساد اهل الشام

علیه بل و اهل العراق الذین هم جنده و بطانته و انصاره لانهم کانوا یعتقدون امامه الشیخین الا القلیل الشاذ من خواص الشیعه. فلما کتب ذلک الکتب مع ابی مسلم الخولانی قصد ان یغضب علیا و یحرجه و یحوجه اذا قرا ذکر ابابکر و انه افضل المسلین الی ان یرهن خطه فی الجواب بکلمه تقتضی طعنا فیی ابی بکر فکان الجواب مجمحا غیر بین فیه تصریح بالتظلیم لهما و لا التصریح ببرائتهما و تاره یترحم علیهما و تاوه یقول اخذ حقی و قد ترکته لهما فاشار عمرو بن العاص علی معاویه ان یکتب کتابا ثانیا مناسبا للکتاب الاول لیستفزا فیه علیا (ع) و یستخفاه و یحمله الغضب منه ان بکتب کلاما یتعلقان به فی تقبیح حاله و تهجین مذهبه، و قال له عمرو: ان علیا رجل نزق تیساه و ما استطمعت منه الکلام بمثل تقریظ ابی بکر و عمر فاکتب فکتب کتابا انفذه الیه مع ابی امامه الباهلی و هو من الصحابه بعد ان عزم علی بعثه مع ابی الدرداء و نسخه الکتاب: من عبدالله معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابی طالب اما بعد فان الله تعالی جده- الی آخر ما ننقله بعید هذا فی ذکر المعنی. ثم قال: قال النقیب ابوجعفر: فلما وصل هذا الکتاب الی علی (علیه السلام) مع ابی امامه الباهلی کلم ابا امامه بنحو مما کلم به ابامسلم الخولانی و کتب معه هذا الجواب. قال: قال النقیب: و فی کتاب معاویه هذا ذکر لفظ الجمل المخشوش او الفحل المخشوش لا فی الکتاب الواصل مع ابی مسلم و لیس فی ذلک هذه اللفظه و انما فیه حسدت الخلفاء و بغیت علیهم عرفنا ذلک من نظرک الشرز و قولک الهجر و تنفسک الصعداء و ابطاوک عن الخلفاء. قال: قال: و انما کثیر من الناس لایعرفون الکتابین و المشهور عندهم کتاب ابی مسلم فیجعلون هذه اللفظه فیه و الصحیح انها فی کتاب ابی امامه الاتراها عادت فی جوابه و لو کانت فی کتاب ابی مسلم لعادت فی جوابه- انتهی کلام النقیب ابی جعفر من شرح الفاضل الشارح المعتزلی. اقول: و هذا تحقیق خبری دقیق و بحث روانی عمیق فان المجامیع فی الفنون العدیده و الجوامع الروائیه یفید انهما کتابان کما دریت، و قد مال الیه الفاضل المورخ الفنان محمد تقی سپهر فی ناسخ التواریخ (ص 164 ج 2 من الطبع الناصری) فانه بعد ما نقل کتاب معاویه مع ابی مسلم الخولانی و کتاب امیرامومنین علیه السلام فی جوابه علی ما مر نقلهما فی ذکر ماخذ الکتاب التاسع قال ما هذا هولفظه بالفارسیه و کانه ترجمه ما افاده النقیبت. معاویه مکتوب را قرائت کرد و عمروعاص را نیز بنمود، عمرو نگریست که علی (علیه السلام) در جواب معاویه آنجا که ابوبکر را برتمامت مسلمانان تفضیل نهاده کلمه که تصریح بر تقبیح ابوبکر و تشنیع اعمال او باشد رقم نکرده الا آنکه نگاشته است حق مرا ماخوذ داشته اند و من تفویض کردم، با معاویه گفت بر قانون کتاب اول علی مکتوب کن و همچنان فصلی در فضل ابوبکر عمر و عثمان رقم کن، چون علی ایشانرا غاصب حق خویش داند و در نزد خدا و رسول عاصی و بزه کار میخواند بعید نباشد که در فضیحت عقیدت ایشان و ظلم و طغیان ایشان چیزی رقم کند آنگاه ما مکتوب او را بر فساد مذهب او حجت کنیم و بر مردم شام و صنادید قبایل عرضه داریم و تمامت عرب را بر او بر شورانیم و بر گردن آرزو سوار شویم، معاویه را کلمات او پسنده افتاد و همی خواست تا به صحبت ابودردا چیزی نگارد هم از این اندیشه باز نشست و این مکتوب را بدست ابوامامه باهلی که در شمار اصحاب رسول خداست انفاذ داشت: من عبدالله معاویه بن ابی سفیان- الی آخر کتابه الاتی عین قریب- الی ان قال: بالجمله ابوامامه باهلی این نامه بگرفت و راه در نوشت و در کوفه حاضر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) شده تسلیم داد امیرالمومنین بعد از قرائت آن مکتوب بدین گونه پاسخ نگاشت: اما بعد فقد بلغنی کتابک تذکر فیه اصطفاء الله تعالی-

الخ. و بالجمله ان الظن المتاخم بالعلم من التتبع و الفحص حاصل بان کل واحد منمها کتاب علی حیاله فلنرجع الی تفسیر الکتاب. المعنی: لما کان الامیر (ع) فی هذا الکتاب یرد الاباطیل التی نسجتها عنکبوت اوهام معاویه و اهواء شیطانه عمرو العاصی فلابد لنا من نقل کتاب معاویه لیتضح الجواب، کتب معاویه الیه بعد کتابه الذی انفذه الیه مع الخولانی علی ما مر آنفا: من عبدالله معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابی طالب: اما بعد فان الله تعالی جده اصطفی محمدا علیه الصلاه و السلام لرسالته، و اختصمه بوحیه و تادیه شریعته فانقذبه من العمایه، و هدی به من الغوایه، ثم قبضه الیه رشیدا حمیدا قد بلغ الشرع، و محق الشرک، و اخمد نار الافک، فاحسن الله جزائه، و ضاعف علیه نعمه و آلائه. ثم ان الله سبحانه اختص محمدا علیه الصلاه و السلام باصحاب ایدوه و نصروه و کانوا کما قال الله سبحانه لهم: (اشداء علی الکفار رحماء بینهم) فکان افضلهم مرتبه، و اعلاهم عند الله و المسلمین منزله الخلیفه الاول الذی جمع الکلمه و لم الدعوه و قاتل اهل الرده، ثم الخلیفه الثانی الذی فتح الفتوح، و مصر الامصار و اذل رقاب المشرکین، ثم الخلیفه الثالث المظلوم الذی نشر المله و طبق الافاق

بالکلمه الحنیفیه. فلما استوثق الاسلام و ضرب بجرانه عدوت علیه، فبغیته الغوائل و نصبت له المکائد و ضربت له بطن الامر و ظهره و دسست علیه و اغریت به و قعدت حیث استنصرک عن نصره، و سالک ان تدرکه قبل ان یمزق فما ادرکته، و ما یوم المسلین منک بواحد: لقد حسدت ابابکر و التویت علیه و رمت افساد امره و قعدت فی بیتک، و استغویت عصابه من الناس حتی تاخروا عن بیعته، ثم کرهت خلافه عمر و حسدته، و استطلت مدته و سررت بقتله، و اظهرت الشماته بمصابه حتی انک حاولت قتل ولده لانه قتل قاتل ابیه. ثم لم تکن اشد منک حسدا لابن عمک عثمان نشرت مقابحه، و طویت محاسنه، و طعنات فی فقهه، ثم فی دینه ثم فی سیرته، ثم فی عقله و اغریت به السفهاء من اصحابک و شیعتک حتی قتلوه بمحضره منک، لا تدفع عنه بلسان و لاید، و ما من هولاء الا من بغیت علیه، و تلکات فی بیعته حتی حملت علیه قهرا تساق بحزائم الاقتسار کما یساق الفحل المخشوش، ثم نهضت الان تطلب الخلافه و قتله عثمان خلصاوک و سجراوک و المحدقون بک، و تلک من امانی النفوس و ضلالات الهواء. فدع اللجاج و البعث جانبا، و ادفع الینا قتله عثمان، واعد الامر شوری بین المسلمین لیتفقوا علی من هو لله رضا، فلا بیعه لک فی اعناقنا، و لا طاعه لک علینا و لا عتبی لک عندنا، و لیس لک و لاصحابه عندی الا. السیف و الذی لا اله الا هو لا طلبن قتله عثمان این کانوا و حیث کانوا حتی اقتلهم او تلحق روحی بالله فاما ما لا تزل تمن به من سابقتک و جهادک فانی وجدت الله سبحانه یقول: (یمنون علیک ان اسلمو اقل لاتمنوا علی اسلامکم بل الله یمن علیکم ان هداکم للایمان ان کنتم صادقین) و لو نظرت فی حال نفسک لوجدتها اشد الانفس امتنانا علی الله بعملها و اذا کان الامتنان علی السائل یبطل اجر الصدقه فالامتنان علی الله یبطل اجر الجهاد و یجعله (کصفوان علیه تراب فاصابه وابل فترکه صلدا لا یقدرون علی شی ء مما کسبوا و الله لا یهدی القوم الکافرین) انتهی کتاب معاویه. و معنی کلامه: فلما استوثق الاسلام و ضرب بجرانه، ان الاسلام لما استقام و قر فی قراره تشبیها بالبعیر اذا برک و استراح مد جرانه علی الارض، و جران البعیر هو مقدم عنقه من مذبحه الی منحره. و قوله: حتی انک حاولت قتل ولده لانه قاتل ابیه، یشیر الی عبیدالله ابن عمر و قتله ابالولو فیروز قاتل عمر و قد تقدم کلامنا فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 244 ج 15) و فی شرح المختار الاول من باب الکتب (ص 238 ج 16). قوله: تلکات فی بیعته، تلکا عن الامرای ابطا و توقف، فالصواب ان یقال تلکات عن بیعته فکلمه فی بمعنی عن لم یتطرق فیها تحریف، قوله سجراوک هو بالسین المهمله جمع سجیر ککریم ای الخلیل الصفی. فکتب امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی جوابه: اما بعد فقد اتانی کتابک تذکر اصطفاء الله محمدا (صلی الله علیه و آله)- الخ فحان لنا الان شرح کتابه (علیه السلام): قوله (علیه السلام): (اما بعد فقد اتانی- الی قوله: الی النضال) هذا الکتاب یشتمل علی فصول تجیت عن فصول من الاباطیل المموهه التی توغل فیها معاویه و هذا القسم من الکتاب جواب عن قوله: فان الله تعالی جده- الی قوله: فکان افضلهم مرتبه. و بیان الجواب علی الاجمال ان امیرالمومنین علیا (ع) کان بما اخبره معاویه اعلم من غیره لانه لم یکن احد کمثله فی حمایه الدین و الذب عن حورته عن ابتداء دعوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی زمان ارتحاله من الدنیا و اخبار معاویه علیا علیه السلام بذلک کسفیه استبضع تمرا الی هجر، او کغبی دعی من عله الرمایه الی المراماه، و اما بیانه علی التفصیل فقد مر فی شرح المختار التاسع من باب الکتب (ص 348 -336 ج 17) و فی شرح المختار السابع عشر منه فراجع. قوله: (علیه السلام): (و زعمت ان افضل الناس فلان- الی قوله: فالانصار علی دعویهم) هذا الفصل جواب عن قول معاویه: فکان افضلهم مرتبه- الی قوله: و طبق الافاق بالکلمه الحنیفیه، کان معاویه ذکر فی کتابه الافضل فالافضل من الاصحاب علی زعمه، و فضلهم علی امیرالمومنین (علیه السلام) تعریضا علی حقده حیث قال: و اعلاهم الاول و الثانی و الثالث فاجابه بان ما ذکرت فیهم اما ان یتم و یصح اولا فان تم اعتزلک کله لانه کان من تلک الفضائل فی معزل، و علی الثانی لم یلحقک عیبه و نقصه لانه لم یکن منهم فعلی کلا الوجهین کان معاویه خائضا فی ما لا یعنیه. ثم بین (ع) عدم لیاقه معاویه لتمییز الفاضل و المفضول منهم و ترتیب درجاتهم و تعریف طبقاتهم بقوله: و ما انت و الفاضل و المفضول- الخ، و من الطلقاء ابوسفیان و من ابنائهم معاویه کما مضی بیان ذلک تفصیلا من شرح المختار السابع عشر من باب الکتب عند حدیث اهل مکه و ان اهل مکه هم الطلقاء (ص 281 ج 18). و کان قوله: (ع) بین المهاجرین و الاولین یشیر الی قوله تعالی: و السابقون الا و لون من المهاجرین و الانصار و الذین اتبعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضوا عنه و اعدلهم جنات تجری من تحت الانهار خالدین فیها ابدا ذلک الفوز العظیم (التوبه: 100) و کان معاویه و ابوه فی زمان الهجره مشرکین و لما رفع الله الکلمه العلیا و کان الناس یدخلون فی دین الله افواجا استسلما و ما اسلما کما قال امیرالمومنین علی (علیه السلام): فو الذی فلق الحبه و برا النسمه ما اسلموا ولکن استسلموا و اسر و الکفر فلما وجدوا اعوانا علیه اظهروه (المختار 16 من الباب الکتب ص 224 ج 18) و راجع ایضا الی (ص 370 ج 15 و الی ص 53 ج 18). و قال الطبرسی- ره- فی التفسیر: فی هذه الایه دلاله علی فضل السابقین و مزیتهم علی غیرهم لما لحقهم من انواع المشقه فی نصره الدین، فمنها مفارقه العشائر و الاقربین، و منها مباینه المالوف من الدین، و منها نصره الاسلام و قله العدد و کثره الدو، و منها السبق الی الایمان و الدعاء الیه- الی ان قال: و روی الحاکم ابوالقاسم الحکسانی باسناده مرفوعا الی عبدالرحمن بن عوف فی قوله سبحانه: (و السابقون الاولون) قال: هم عشره من قریش اولهم اسلاما علی بن ابی طالب و بالجمله ان معاویه و اترا به شانهم و قدرهم دون ان یدخلوا فی التمییز بین هولاء و نحوه و لیسوا باهل لذلک و نعم ما قیل: خلق الله للحروب رجلا و رجالا لقصعه و ثرید ثم اتی امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذلک بمثلین کما اتی فی الامر المقدم بالمثلین فقال (علیه السلام): (هیهات لقدحن قدح لیس منها) و قد علمت فی تفسیر اللغه انه یضرب للرجل یفتخر بقبیله لیس

منها او یتمدح بما لا یوجد فیه، و قریب منه ما یقال فی الفارسیه: من آنم که رستم جوانمرد بود، و الثانی قوله (علیه السلام): (و طفق یحکم فیها من علیه الحکم لها) ای طفق یحکم فی هذه الجماعه او القضیه او نحوهمامن علیه الحکم لها، یعنی لیس له ان یحکم فیها و قدره دون ذلک بل یجب علیه قبول الحکم الصادر من اهله فیها. ثم نبهه علی ضعفه و قصور ذرعه عن البلوغ الی تلک المراتب السامیه و انی للاعرج العروج الی قلل شامخه، فقال: (الا تربع- الخ)، استفهام علی سبیل الاسترحام او الاستحقار و التفریع، و قد عرفت ان الظلع هو العرج و الغمز، و هل للظالع ان یحمل حملا ثقیلا؟ ای الا ترفق بنفسک ایها الظالع حتی لا تحمل علیها ما لا تطیقه؟ و الا تعرف قصور ذرعک و عدم قدرتک و استطاعتک عن البلوغ الی درجه السابقین؟ و الاتتاخر حیث اخرک قدر الله و تضع نفسک حیث وضعها الله؟. ثم قال (علیه السلام): (فما علیک غلبه المغلوب و لا لک ظفر الظافر) اتی بفاء التفریع علی هذه الجمله، ای اذا کنت بمعزل عنهم و اجنبیا عن هولاء المهاجرین الاولین و السابقین فی الاسلام، فما علیک غلبه المغلوب ای لا تضرک، و لا لک ظفر الظافر ای لا ینفعک فدخل معاویه فیما لا یعنیه. ثم قال (علیه السلام): (و انک لذهاب فی التیه رواغ من القصد) و ذلک لان من خرج عن زیه و دخل فیما لا یعینه، و تکلم فوق قدره یعد کلامه فضولا، و صدق علیه مثل: لقد حن قدح لیس منها فقد ذهب فی الضلال و مال عن الاعتدال و ماذا بعد الحق الا الضلال. علی ان معاویه انکر الحق و عدل عن الصراط المستقیم حیث خرج مبارزا لمن له الحق و لمن هو علی الصراط المستقیم بل لمن هو الحق و الصراط المستقیم الا و هو امام المتقین و قائد الغر المحجلین و خلیفه رب العالمین و من هو من خاتم النبیین بمنزله موسی من هارون علی امیرالمومنین علیه افضل صلوات المصلین فمن عدل عن ذلک القسطاس المستقیم و المیزان القسط، فهو ذهاب فی التیه رواغ عن القصد. نقل سبط ابن الجوزی فی التذکره عن ابی حامد الغزالی حیث قال فی کتاب سره العالمین و کشف ما فی الدارین بعد نقل طائفه من کلامه فی غضب الغاصبین خلافه امیرالمومنین (علیه السلام): ثم العجب من منازعه معاویه لعلی (علیه السلام) الخلافه و قد قطع الرسول صلی الله علیه و سلم طمع من طمع فیها بقوله: اذا ولی خلیفتان فاقتلوا الاخیر منها، و العجب من حق واحد کیف ینقسم بین اثنین و الخلافه لیس بجسم و لا عرض فیتجزی، قال: و قال ابوحازم: اول خلافه (حکومه- خ ل) تجری بین العباد فی المعاد بین علی (علیه السلام) و معاو الفیحکم الله تعالی لعلی علی معاویه و الباقون تحت المشیه، و قال صلی الله علیه و سلم لعمار: تقتلک الفئه الباغیه و لا ینبغی للامام ان یکون باغیا، و لان الامامه تضیق عن شخصین، کما ان الربوبیه لا یلیق بالهین اثنین- الی ان قال: ثم استفاض لعن علی (علیه السلام) علی المنابر الف شهر و کان ذلک بامر معاویه اتراهم امرهم بذلک کتاب او سنه او اجماع؟ هذا صوره کلام الغزالی. (ص 37 من التذکره الرحلی المطبوع علی الحجر و المقابله الرابعه من سر العالمین ص 22 من طبع النجف). ثم اخذ امیرالمومنین (علیه السلام) بتذکیر معاویه و تنبیهه علی افضلیته و افضلیه من هو من بیته و نسبه من بنی هاشم حیث قال: (الا تری غیر مخبر لک- لکن بنعمه الله احدث- ان قوما الخ). یعنی بقوله غیر مخبر لک انک لست باهل ان یخاطبک مثلی کما یستفاد من سیاق الکلام، و یحتمل بعیدا ان یفسر بان معاویه لما کان واقفا علی ذلک قال الامیر (علیه السلام): غیر مخبر لک، و قوله (علیه السلام): لکن بنعمه الله احدث یشیر الی قوله تعالی فی سوره الضحی: و اما بنعمه ربک فحدث. ثم قال (علیه السلام): (قیل: سید الشهداء) یعنی بسید الشهداء عمه حمزه بن عبدالمطلب رضوان الله علیه استشهد فی احد و القائل هو رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث قال: انه سید الشهداء و خصه بسبعین تکبیره عند صلاته علیه و مضی الکلام فی شهاده حمزه و صلاه الرسول (صلی الله علیه و آله) و حزنه علیه فی المختار التاسع من باب الکتب (ج 17) فراجع. ثم قال (علیه السلام): (ان قوما قطعت ایدیهم فی سبیل الله) یعنی به اخاه جعفر بن ابی طالب رضوان الله علیه استشهد فی غزوه موته، و قد تقدم الکلام فی شهادته و فضله فی شرح المختار التاسع المقدم ذکره ایضا فلا فائده فی الاعاده. ثم اخذ (ع) بنقل فضائله ولکن اعرض عنه لما نهی الله عنه من تزکیه المرء نفسه فقال: (و لو لا ما نهی الله. الخ)- و اراد من قوله: (لذکر ذاکر) نفسه الشریفه، ثم وصف الفضائل بانها بلغت فی الشهره و الوضوح مبلغا تعرفها قلوب المومنین و لا تمجها اذان السامعین فلا ینکرها الا عمیان القلب و فاقد السمع و سیاق الکلام یفید انها لوضوحها لا یمکن لاحد انکارها و ان کان غیر مومن یثقل علیه سماعها حیث قال (علیه السلام): (و لا تمجها آذان السامعین) بعد قوله: تعرفها قلوب المومنین. ثم قال (علیه السلام): (فدع عنک من مالت به الرمیه) و فی نهایه الرب: الدنیه مکان الرمیه و هی الامر الخسیس، قیل: انه مثل و اصله ان رجلا قصد مکانا و قد عرض علیه فی اثناء طریقه صید فجعل یتبعه لیصطاده فشغله عما قصده. انتهی کلامه بترجمه منا، ولکنا لم نظفر به، و الحق ما قاله آخر من انه کالمثل. و اما معناه: فقال الکیدری- کما نقل عنه فی البحار: (ص 536 ج 8) اراد (ع) انه یعنی معاویه- مطون فی نسبه و حسبه و انه ازاله عن مقام التفاخر و التنافر مطاعن شهرت فیه. انتهی. ثم قال المجلسی- ره: و کانه حمل علی الرمایه علی السهام المرمیه. انتهی. و ذکر المولی صالح القزوینی- فی شرحه علی النهج بالفارسیه فی معناه ثلاثه اوجه: اولها انه (علیه السلام) اراد بمن نفسه الشریفه ای دعنی یا معاویه و شانی اسکت عنک، و لم یک قصدی ان افاخرک بمفاخری ولکن تعرض لی صید فی اثناء الطریق فرمیته بسهم. و ثالثها انه (علیه السلام) اراد بمن معاویه ای دع ما یشغلک عن الحق و اترک ما لا یعنیک و دونک و شانک و لاتکن کالذی مالت به الرمیه، و احتمله العالم الشارح البحرینی قدس سره ایضاء حیث قال: و یحتمل ان تکون الاشاره الیه بعینه علی طریقه قولهم: ایاک اعنی و اسمعی یاجاره. قلت: ما ذهب الیه الکیدری- ره- بعید عن سیاق العباره و کذا الو جهان المذکوران سیما الاول منهما، و معنی العباره المستفاد من سیاقها ان امیرالمومنین (علیه السلام) یامره عن عدم الالتفات الی اقوال ابناء الدنیا کعمرو بن العاص و اضرابه ای دع قوما امالتهم الدنیا الدینه عن سوی الصراط، و بعد نفسک عنهم. ثم قال (علیه السلام): (فانا صنائع ربنا و الخلق بعد صنائع لنا) انما اتی بالفاء لان کلامه هذا فی مساق العله لقوله (علیه السلام): فدع عنک من مالت به الرمیه، ای یجب علیک ترک هولاء القوم الذین ضلوا عن الطریق الحق، و علیک باتباع سبیلنا لانا صنائع ربنا فمن اعرض عنا فقد حاد عن الصراط المستقیم. ثم ان کلامه هذا فوق کلام البشر، و فوق ما یحوم حوله العباره علیه مسحه من العلم الالهی و لعمری انه یجری مجری التنزیلات السماویه، لما اشتمل علیه من امر الخلافه الحقه، و شان الحجج الالهیه، و اراه کانه موج برزمن محیط عظیم، او نور سطع من عالم الامر الحکیم، لا ینفوه به الا من اصطنعه الله تعالی لنفسه، و لا یقدر علی الاتیان به الاقائل انا لامراء الکلام و فینا تنشبت عروقه و علینا تهدلت غصونه، و لا یلیق هذا الادعاء الالنبی او وصی نبی، و لا یصدر نحو هذه الکلمه العلیا الا من قلب هو عیبه اسرار الله جل شانه، و بالجمله: آنکس که ز کوی آشنائیست داند که متاع ما کجائیست و قد علمت فی تفسیر اللغات ان فلانا صنیعی و صنیعتی ای اصطنعته و ربیته و خرجته و فلان صنیعتک و مصطنعک، قال عز من قائل: فلبثت سنین فی اهل مدین ثم جئت علی قدر یا موسی و اصطنعتک لنفسی (طه 42) ای اصطفیتک و اخلصتک و استخلصتک لنفسی کما قال عز من قائل: و اذکر فی الکتاب موسی انه کان مخلصا (مریم 52) و قال تعالی: قال یا موسی انی اصطفیتک علی الناس برسالاتی و بکلامی (الاعراف 145)، قال جار الله الزمخشری فی الکشاف: هذا تمثیل لما خوله من منزله التقریب و التکریم و التکلیم، مثل حاله بحال من یراه بعض الملوک لجوامع خصال فیه و خصائص اهلا لئلا یکون احد اقرب منزله منه الیه و لا یاتمن علی مکنون سره سواه. انتهی. و قال النیسابوری فی التفسیر: اصطنعت فلا نا لنفسی اذا اصطفیته و خرجته و مضاه احسنت الیه حتی انه یضاف الیه، و نقل نحوه عن القفال ایضا، فقیه غایه التشریف و التکریم. و اذا تاملت حق التامل بما اهدینا الیک فی الصنیعه تجدها تجری مجری الاصطفاء و الاجتباء و الاخلاص و الاستخلاص فتدبر فی قوله تعالی: و اذکر عبادنا ابراهیم و اسحاق و یعقوب اولی الا یدی و الابصار انا اخلصناهم بخالصه ذکری الدار و انهم عندنا لمن المصطفین الاخیار (ص: 48). و قوله تعالی: و الذی اوحینا الیک من الکتاب هو الحق مصدقا لما بین یدیه ان الله بعباده لخبیر بصیر ثم اورثنا الکتاب الذین الصطفینا من عبادنا (فاطر: 32). و قوله تعالی: الله یصطفی من الملائکه رسلا و من الناس ان الله سمیع بصیر (الحج: 76). و قوله تعالی: و تلک حجتنا آتینا ابراهیم علی قومه- و اسماعیل و الیسع و یونس و لوطا و کلا فضلنا علی العالمین و من آبائهم و ذریاتهم و اخوانهم و اجتبیناهم و هدیناهم الی صراط مستقیم. و فی قوله تعالی: اولئک الذی انعم الله علیهم من النبیین من ذریه آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذریه ابراهیم و اسرائیل و ممن هدینا و اجتبینا اذا تتلی علیهم آیات الرحمن خروا سجدا و بکیا (مریم: 59). و فی قوله تعالی: کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین (یوسف: 25)، و قوله تعالی: و قال الملک ائتونی به استخلصه لنفسی (یوسف: 55). ثم لایخفی علیک لطف کلامه (علیه السلام): فانا صنائع ربنا و الناس بعد صنائع لنا من حیث اتیانه الضمیر علی هیئه الجمع دون المفرد یعنی ان جمیع حجج الله اصطنعهم الله تعالی لنفسه و اصطفیهم بین سائر عباده فهو (علیه السلام) ینادی باعلی صوته بان خلیفه الله لابد من ان یکون منصوبا من عنده تبارک و تعالی، کما افاد بکلامه هذا اعنی: فانا صنائع ربنا انهم معصومون ایضا و ذلک لان الله لا یصطنع لنفسه من لایکون معصوما و قد مربحثنا عن ذلک مشبعا فی الامام و صفاته فی شرح المختار 237 من باب الخطب (ص 33- الی- 176 من ج 16). و قد مضی کلام ثامن الائمه (علیه السلام) فی ذلک ایضا من ان العبد اذا اختاره الله عز و جل لامور عباده شرح صدره لذلک و اودع قلبه ینابیع الحکمه و الهمه العلم الهاما فلم یعی بعده بجواب و یحیر فیه عن الصواب و هو معصوم موید موفق مسدد قد امن الخطایا و الزلل و العثار و خصه الله بذلک لیکون حجه علی عباده و شاهده علی خلقه و ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله ذو الفضل العظیم. و افاد (ع) بکلامه: و الناس صنائع لنا، انهم (ع) و سائط فیض الله تعالی بین الله المتعال و بین عباده، و بقوله: انا صنائع ربنا انه لا واسطه بینهم و بین الله تعالی. ثم ان فی سیاق العباره ایماء الی ان من بلغ هذه المرتبه و المنزله اکراما من الله تعالی حتی اصطیفه الله و اتخذه صنیعته و جعل الناس صنائع له فکیف یجعل غیره عدله فضلا عن ان یجعل افضل منه و ان کان للغیر قرب صوری و ظاهری من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و انی هذه المنزله الاعتباریه و من هو ممن اجتبیه الله تعالی و اصطنعه لنفسه. ثم قال (علیه السلام): (لم یمنعنا قدیم عزنا- الخ) معناه علی نصب کلمتی قدیم و عادی حتی تکونا مفعولین و جمله ان خلطناکم مرفوعه علی الفاعلیه ان المخالطه بیننا و بینکم بالنکاح ای تزو جنافیکم و تزوجکم فینا کفعل الا کفاء لا یمنعنا قدیم عزنا و لا عادی طولنا علیکم و الحال انکم لستم فی مرتبه المماثله لنا و کیف یکونون لا کفاء لنا و الحال منا لانبی و منکم المکذب الخ. و اما معناه علی رفع الکلمتین کما فی نسخه الرضی رضوان الله علیه و هو الصواب فان یقال: ان قدیم عزنا و فضلنا علیکم لم یمنعنا ان خلطنا کم بانفسنا فنکحنا فعل الا کفاء و الحال انکم لستم فی مرتبه الا کفاء لنا کما ان بیوت العز و الشرف یتانفون عن مخالطه من دونهم کذلک. افاد الفاضل الشارح المعتزلی بقوله: و ینبغی ان یحمل قوله (علیه السلام) قدیم و عادی علی مجازه لا علی حقیقته لان بنی هاشم و بنی امیه لم یفترقا فی الشرف الا مذنشا هاشم بن عبدمناف و عرف بافعاله و مکارمه و نشا حینئذ اخوه عبدشمس و عرف بمثل ذلک و صار لهذا بنون وادعی کل من الفریقین انه اشرف بالفعال من الاخر ثم لم یکن المده بین نشاء هاشم و اظهار محمد (صلی الله علیه و آله) الدعوه الا نحو تسعین سنه و مثل هذه المده القصیره لایقال فیها قدیم عزنا و عادی طولنا فیجب ان یحمل اللفظ علی مجازه لان الافعال الجمیله کما تکون عادیه تکون بکثره المناقب و الماثر و المفاخر و ان کانت المده قصیره، و لفظه قدیم ترد و لایراد بها قدم الزمان بل من قولهم لفلان قدم صدق و قدیم اثر ای سابقه حسنه. اقول: و یویده روایه صبح الاعشی: لم یمنعنا قدیم عزنا و مدید طولنا، فان لفظه مدید قرینه علی ان القدیم لیس بمعناه المطابقی، و یمکن ان یقال: ان للقدیم توسعا فی المحاوراه کما یقال من قدیم الدهر و من زمان قدیم و ان لم یمض من الزمن الا نحو تسعین سنه فلا یکون تجوز علی هذا الوجه. و قال العلامه المجلسی- ره- فی البحار (ص 536 ج 8): و قد ظهر لک مما سبق ان بنی امیه لم یکن لهم نسب صحیح لیشارکوا فی الحسب آبائه (علیه السلام)، مع ان قدیم عز هم لم ینحصر فی النسب بل انوارهم (ع) اول الخملوقات و من بدا خلق انوارهم الی خلق اجسادهم و ظهور آثارهم کانوا معروفین بالعز و الشرف و الکمالات فی الارضین و السماوات یخبر بفضلهم کل سلف خلفا و رفع الله ذکرهم فی کل امه عزا و شرفا، انتهی کلامه- ره-. و اقول: قد ذکرنا نبذه من خلال بنی هاشم و انموزجه من شیم بنی امیه فی شرح المختار السابع عشر من باب الکتب (من ص 257- الی- ص 270 ج 18)، فراجع. ثم اخذ (ع) فی بیان عدم کون بنی امیه فی مرتبه المماثله لبنی هاشم و نفی کونهم اهلا للمخالطه بقوله: (و انی یکون ذلک کذلک و منا النبی و منکم المکذب) و المکذب هو ابوسفیان صخر بن حرب کان عدو رسول الله و المکذب له و ما اسلم آخر الامر بل استسلم کما مضی الکلام فی استسلام القوم فی شرح کلام امیرالمومنین (علیه السلام): و الذی فلق الحبه و برا النسمه ما السلموا ولکن استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا اعوانا علیه اظهروه، (المختار 16 من باب الکتب ص 190 ج 18). و کان ابوسفیان اصل الشجره الملعونه و ما من فتنه ظهرت من قریش علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و المسلمین الا کان له قدم راسخ وسعی بالغ فیها ثم استسلم عام الفتح اما رغبه و اما رهبه کما قال امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی المختار السابع عشر من هذا الباب (ص 228 ج 18): و لما ادخل الله العرب فی دینه افواجا و اسلمت له هذه الامه طوعا و کرها کنتم ممن دخل فی الدین اما رغبه و اما رهبه و راجع فی ذلک الی ص 224 من ج 18 ایضا، و مات ابوسفیان فی سنه 31 ه منافقا اعمی القلب و العینین، و تقدم طائفه من رذائل شیمه فی تفسیر المختار السابع عشر من باب الکتب (ص 265 ج 18 فراجع). قال الواقدی فی المغازی (ص 90 طبع مصر): و لما رجعت قریش الی مکه- یعنی من عزوه بدر منهزمین- قام فیهم ابوسفیان بن حرب فقال: یا معشر قریش لاتبکوا علی قتلاکم و لا تنوح علیهم نائحه و لا یبکیهم شاعر و اظهروا الجلد و العزاء فانکم اذا نحتم

علیهم و بکیتموهم بالشعر اذهب ذلک غیظکم، فاکلکم ذلک عن عداوه محمد و اصحابه، مع انه ان بلغ محمدا و اصحابه شمتوابکم فیکون اعظم المصیبتین شماتتهم، و لعلکم تدرکون ثارکم فالدهن و النساء علی حرام حتی اغزو محمدا، فمکثت قریش شهرا لایبکیهم شاعر و لا تنوح نائحه. و قال غیر واحد من شراح النهج: المکذب هو ابوجهل، کان اشد الناس عداوه للنبی (صلی الله علیه و آله)، قتل یوم بدر کافرا و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی حقه لما قتل: ان هذا اعتی علی الله من فرعون ان فرعون لما ایقن بالهلاک وحد الله و ان هذا لما ایقن بالهلاک دعا باللات و العزی. و قال الشارح البحرانی قدس سره: المکذب هو ابوجهل بن هشام و الیه الاشاره بقوله: و ذرنی و المکذبین الایه (المزمل: 11) قیل نزلت فی المطیبین ببدر و کانوا عشره و هم: ابوجهل و عتبه و شیبه ابنا ربیعه بن عبدشمس و نبیه و منبه ابنا الحجاج و ابوالبختری بن هشام و النضر بن الحارث و الحارث بن عامر و ابن بن خلف و زمعه بن الاسود فذکر (ع) النبی (صلی الله علیه و آله) بفضیلته و هی النبوه و ذکر اباجهل برذیلته و هی تکذیبه، انتهی کلامه- ره-. قلت: و سیاتی البیان فی الطیبین و حلف الفضول بعید هذا. قال ابن هشام فی السیره النبویه (ص 362 ج 1) فی ابی جهل و ما انزل الله تعالی فیه: و ابوجهل بن هشام لما ذکر الله عز و جل شجره الزقوم تخویفا بها لهم قال: یا معشر قریش، هل تدرون ما شجره الزقوم التی یخوفکم بها محمد؟ قالوا: لا، قال: عجوه نثرب بالزبد، و الله لئن استمکنا منها لنتزقمنها تزقما فانزل الله تعالی فیه: ان شجره الزقوم طعام الاثیم کالمهل یغلی فی البطون کغلی الحمیم، ای لیس کما یقول، انتهی. اقول: المراد من التقابل بین منا و منکم فی کلام امیرالمومنین (علیه السلام) هو التقابل بین بنی هاشم و بنی امیه کما لایخفی، و ابوجهل لعنه الله تعالی و ان کان اعدا عدو رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الد خصامه و المکذبین له لکنه هو ابوجهل عمرو بن هشام بن المغیره المخزومی من بنی مخزوم بن مره من قریش فهو لیس من بنی امیه فلا یصح ان یفسر قول امیرالمومنین (علیه السلام) و منکم المکذب بابی جهل لعنه الله تعالی و ای عاریلزم معاویه من هذا التفسیر؟ ثم قال (علیه السلام): (و منا اسدالله و منکم اسد الاحلاف) عنی باسدالله حمزه بن عبدالمطلب بن هاشم عم النبی (صلی الله علیه و آله) سماه رسول الله بذلک لشجاعته و ذبه عن دین الله. و فی الاصاله لا بن حجر: اسلم حمزه (علیه السلام) فی السنع الثانیه من البعثه و لازم نصر رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هاجر معه، شهد بدرا و ابلی فی ذلک و قتل شیبه بن ربیعه و شارک فی قتل عتبه بن ربیعه او بالعکس، و قتل طعیمه بن عدی و عقد له رسول الله صلی الله علیه و آله لواء و ارسله فی سریه فکان ذلک اول لواء عقد فی الاسلام فی قول المدائنی و استشهد باحد و کان ذلک فی النصف من شوال سنه ثلاث من الهجره فعاش دون ستین، و یقال انه قتل باحد قبل ان یقتل اکثر من ثلاثین نفسا، و لقبه رسول الله (صلی الله علیه و آله) اسدالله و سماه سید الشهداء- انتهی ما اردنا نقله منها. و فی اسد الغابه: لما اسلم حمزه عرفت قریش ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قد عز و امتنع و ان حمزه سیمنعه فکفوا عن بعض ما کانوا یتناولون منه ثم هاجر الی المدینه و شهد بدرا و ابلی فیها بلاء عظیما مشهورا- الی ان قال: و کان حمزه یعلم فی الحرب بریشه نعامه، و قاتل یوم بدر بین یدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) بسیفین و قال بعض اساری الکفار: من الرجل المعلم بریشه نعامه؟ قالوا: حمزه، قال: ذاک فعل بنا الافاعیل، و شهدا حدا فقتل بها یوم السبت النصف من شوال و کان قتل من المشرکین قبل ان یقتل احدا و ثلاثین نفسا منهم سباع الخزاعی قال له حمزه: هلم الی یا ابن مقطعه البظور و کانت امه ختانه فقتله. قال: قال ابن اسحاق: کان حمزه یقاتل یومئذ بسیفین فقال قائل ای اسد هو حمزه فبینما هو کذلک اذعثر عثره وقع منها علی ظهره فانکشف الدرع عن بطنه فزرقه وحشی الحبشی مولی جبیر بن مطعم بحربه فقتله و مثل به المشرکون الی ان قال: و روی جابر قال: لما رای رسول الله (صلی الله علیه و آله) حمزه قتیلا بکی فلما رای ما مثل به شهق و قال: لو لا ان تجد صفیه لترکته حتی یحشر من بطون الطیر و السباع، و صفیه هی ام الزبیر و هی اخته، انتهی ما اردنا من نقل کلامه و اما اسد الاحلاف، فقال بعض الشراح: هو ابوسفیان و قیل لابی سفیان اسد الاحلاف لانه حالف الاحزاب علی قتال رسول الله (صلی الله علیه و آله) حول المدینه و زلزل المومنون بمکانهم زلزالا شدیدا الی ان فرق الله تعالی جمعهم کما حکاه فیی قوله: فارسلنا علیهم ریحا و جنودا لم تروها. و تبعه الفاضل الشیخ محمد عبده قال: اسدالله حمزه، و اسد الاحلاف ابوسفیان لانه حزب الاحزاب و حالفهم علی قتال النبی فی غزوه الخندق، انتهی کلامه. قلت: هذا تفسیر وجیه ملائم غیر ان اسلوب الکلام یوجب ان یکون اسد الاحلاف ههنا غیره لما دریت ان اباسفیان کان المکذب فاسد الاحلاف غیره. و قال العالم الشارح البحرانی: هو اسد بن عبد العزی و الاحلاف هم عبد مناف و زهره و اسد و تیم و الحارث بن فهر و سموا الاحلاف لان بنی قصی ارادوا ان ینتزعوا بعض ما کان بایدی بنی عبد الدار من اللواء و الندوه و الحجابه و الرفاده و هی کل شی ء کان فرضه قصی علی قریش لطعام الحاج فی کل سنه و لم یکن لهم الا السقاته فتحالفوا علی حربهم و اعدوا للقتال ثم رجعوا عن ذلک ناکصین و اقروا ما کان بایدیهم، انتهی کلامه. قلت: اسد بن عبدالعزی هو جد خدیجه زوجه رسول الله (صلی الله علیه و آله) لانها خدیجه بنت خویلد بن اسد بن عبد العزی بن قصی بن کلاب بن مره بن کعب ابن لوی بن غالب بن فهر، کما فی السیره النبویه لابن هشام (ص 189 ج 1 من طبع مصر 1375 ه.). و الرفاده علی التفصیل مذکوره فی السیره النبویه لابن هشام ایضا (ص 130 ج 1) و قد نقلنا نبذه من الکلام فی السقایه و الرفاده فی شرح المختار السابع عشر من باب الکتب (ص 264 ج 18). ثم ذکر ابن هشام بعد الکلام فی الرفاده حلف المطیبین ثم حلف الفضول قال: قال ابن اسحاق ثم ان قصی بن کلاب هلک فاقام امره فی قومه و فی غیرهم بنوه من بعده فاختطوا مکه رباعا، بعد الذی کان قطع لقومه بها، فکانوا یقطعونها فی قومهم و فی غیرهم من حلفائهم و یبیعونها فاقامت علی ذلک قریش معهم لیس اختلاف و لاتنازع. ثم ان بنی عبد مناف ابن قصی: عبد شمس وها شما و المطلب و نوفلا اجمعوا علی ان یاخذوا ما بایدی بنی عبدالدار بن قصی مما کان قصی جعل الی عبد الدار من الحجابه و اللواء و السقایه و الرفاده و راوا انهم اولی بذلک منهم لشرفهم علیهم، و فضلهم فی قومهم فتفرقت عند ذلک قریش، فکانت طائفه مع بنی عبد مناف علی رایهم یرون انهم احق به من بنی عبدالدار لمکانهم فی قومهم، و کانت طائفه مع بنی عبدالدار یرون ان لاینزع منهم ما کان قصی جعل الیهم. فکان صاحب امر بنی عبد مناف عبد شمس بن عبد مناف و ذلک انه کان اسن بنی عبد مناف و کان صاحب امر بنی عبدالدار عامر بن هاشم بن عبد مناف ابن عبدالدار، فکان بنواسد بن عبدالعزی بن قصی، و بنو زهره بن کلاب و بنو تیم بن مره بن کعب، و بنو الحارث بن فهر بن النضر، مع بنی عبد مناف. و کان بنو مخزوم بن یقظه بن مره، و بنوسهم بن عمرو بن هصیص بن کعب و بنو جمح بن عمرو بن هصیص بن کعب، و بنو عدی بن کعب مع بنی عبدالدار و خرجت عامر بن لوی و محارب بن فهر فلم یکونوا مع واحد من القریقین. فعقد کل قوم علی امرهم حلفا موکدا، علی ان لایتخاذ لوا و لایسلم یعضهم بعضا ما بل بحرصوفه- یرید الی الابد، و صوف البحر: شی ء علی شکل الصوف الحیوانی، واحدته: صوفه، یقال: لاآتیک ما بل بحرصوفه، اومابل البحرصوفه یرید لاآتیک ابدا. فاخرج بنو عبد مناف جفته مملوئه طیبا فیزعمون ان بعض نساء بنی عبد مناف اخرجتها لهم فوضعوها لا حلافهم فی المسجد عند الکعبه، ثم غمس القوم ایدیهم فیها فتعاقدوا و تعاهدوا هم و حلفاوهم، ثم مسحوا الکعبه بایدیهم توکیدا علی انفسهم فسمو المطیبین. و تعاقد بنو عبدالدار و تعاهدوا هم و حلفاوهم عند الکعبه حلفا موکدا علی ان لایتخاذلوا، و لایسلم بعضهم بعضا فسموا الاحلاف. ثم سوند بین القبائل و لز بعضها ببعض فعبیت بنو عبد مناف لبنی سهم، و عبیت بنواسد لبنی عبدالدار، و عبیت زهره لبنی جمح، و عبیت بنوتمیم لبنی مخزوم و عبیت بنو الحارث بن فهر لبنی عدی بن کعب. ثم قالوا: لتفن کل قبیله من اسند الیها. فبینا الناس علی ذلک قد اجمعوا للحرب اذا تداعوا الی الصلح علی ان یعطوا بنی عبد مناف السقایه و الرفاده، و ان تکون الحجابه و اللواء و الندوه لبنی عبد الدار کما کانت، ففعلوا و رضی کل واحد من الفریقین بذلک و تحاجز الناس عن الحرب، و ثبت کل قوم مع من حالفوا، فلم یزالوا علی ذلک حتی جاء الله تعالی بالاسلام، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ما کان من حلف فی الجاهلیه فان الاسلام لم یزده الاشده. حلف الفضول و سبب تسمیته کذلک قال ابن هشام: و اما حلف الفضول: فحد ثنی زیاد بن عبد الله البکائی عن محمد بن اسحاق قال: تداعت قبائل من قریش الی حلف فاجتمعوا له فی دار عبدالله بن جدعان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره بن کعب بن لوی، لشرفه و سنه فکان حلفهم عنده: بنوهاشم و بنوا المطلب و اسد بن عبدالعزی، و زهره بن کلاب، و تیم بن مره فتعاقدوا و تعاهدوا علی ان لایجدوا بمکه مظلوما من اهلها و غیرهم ممن دخلها من سائر الناس الا قاموا معه، و کانوا علی من ظلمه حتی ترد علیه مظلمه فسمت قریش ذلک الحلف حلف الفضول. قال: قال ابن اسحاق: و حد ثنی محمد بن زید بن المهاجر بن قنفذ التیمی انه سمع طلحه بن عبدالله بن عوف الزهری یقول: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لقد شهدت فی دار عبدالله بن جدعان حلفا ما احب ان لی به حمر النعم و لو ادعی به فی الاسلام لاجبت. قال: قال ابن اسحاق: و حد ثنی یزید بن عبدالله بن اسامه بن الهادی اللیثی: ان محمد بن ابراهیم بن الحارث التیمی حدثه: انه کان بین الحسین ابن علی بن ابی طالب (ع)، و بین الولید بن عتبه بن ابی سفیان، و الولید یومئذ امیر علی المدینه امره علیها عمه معاویه بن سفیان منازعه فی مال کان بینهما بذی المروه، فکان الولید تحامل علی الحسین (ع) فی حقه لسلطانه، فقال له الحسین: احلف بالله اتنصفنی من حتی او لاخذن سیفی، ثم لا قومن فی مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله) ثم لادعون بحلف الفضول. قال: فقال عبدالله بن الزبیر و هو عند الولید حین قال الحسین (ع) ما قال: و انا احلف بالله لئن دعا به لاخذن سیفی ثم لا قومن معه حتی ینصف من حقه او نموت جمیعا، قال: فبلغت المسور بن مخرمه بن نوفل الزهری فقال مثل ذلک و بلغت عبدالرحمن بن عثمان بن عبیدالله التیمی فقال مثل ذلک فلما بلغ ذلک الولید بن عتبه انصف الحسین (ع) من حقه حتی رضی. قال: قال ابن اسحاق: و حدثنی یزید بن عبدالله بن اسامه بن الهادی اللیثی عن محمد بن ابراهیم بن الحارث التیمی، قال: قدم محمد بن جبیر بن مطعم بن عدی بن نوفل بن عبد مناف- و کان محمد بن جبیر اعلم قریش- علی عبدالملک ابن مروان بن الحکم حین قتل ابن الزبیر و اجتمع الناس علی عبدالملک، فلما دخل علیه قال له: یا اباسعید الم نکن نحن و انتم، یعنی بنی عبد شمس ابن عبد مناف، و بنی نوفل بن عبد مناف، فی حلف الفضول؟ قال: انت اعلم، قال عبدالملک: لتخبرنی یا اباسعید بالحق من ذلک فقال: لا و الله، لقد خرجنا نحن و انتم منه! قال: صدقت، تم خبر حلف الفضول. و المنقول عن الروض الانف فی سبب تسمیه هذا الحلف بهذا الاسم ان جرهما فی الزمن الاول، قد سبقت قریشا الی مثل هذا الحلف فتحالف منهم ثلاثه هم و من تبعهم احدهم: الفضل بن فضاله، و الثانی: الفضل بن وداعه، و الثالث: فضیل بن الحارث و قیل: بل هم: الفضیل بن شراعه، و الفضل بن وداعه، و الفضل بن قضاعه، فلما اشبه حلف قریش هذلا حلف هولاء الجرهمیین سمی حلف الفضول. و قیل: بل سمی کذلک لانهم تحالفوا ان ترد الفضول علی اهلها، و الا یغزو ظالم مظلوما. و کان حلف الفضول هذا قبل البعث بعشرین سنه، و کان اکرم حلف و اشرفه و اول من تکلم به و دعا الیه الزبیر بن عبدالمطلب، و کان سببه ان رجلا من زبید قدم مکه ببضاعه، فاشتراها منها العاصی بن وائل، و کان ذل قدر بمکه و شرف فحبس عنه حقه، فاستعدی علیه الزبیدی الاحلاف: عبدالدار، مخزوما، و جمح و سهما، وعدی بن کعب، فابوا ان یعینوه علی العاصی و زبروه، فلما رای الزبیدی الشر، او فی علی ابی قبیس عند طلوع الشمس، و قریش فی اندیتهم حول الکعبه فصاح باعلی صوته: یا آل فهر لمظلوم بضاعته ببطن مکه نائی الدار و النفر و محرم اشعث لم یقض عمرته یا للرجال و بین الحجر و الحجر ان الحرام لمن تمت کرامته و لا حرام لثوب الفاجر الغدر فقام فی ذلک الزبیر بن عبدالمطلب، و قال: ما لهذا مترک، فاجتمعت هاشم و زهره، و تیم بن مره، فی دار ابن العان، فصنع لهم طعاما و تعاقدوا، و کان حلف الفضول، و کان بعدها ان انصفوا الزبیدی من العاصی، انتهی ما عن الروض الانف. و الغرض من نقل حلف المطیبین و حلف الفضول من السیره ان یعلم ان تفسیر اسد الاحلاف باسد بن عبدالعزی لیس بصواب و کان الشارح البحرانی تبع فی هذا التفسیر قطب الدین الراوندی رضوان الله علیه، و قد نقل کلامه ابن ابی الحدید فی شرحه علی النهج ثم خطاه و الحق مع ابن ابی الحدید فی المقام، قال قال الراوندی: المکذب من کان یکذب رسول الله (صلی الله علیه و آله) عنادا من قریش و اسد الاحلاف اسد بن عبدالعزی قال: لان بنی اسد بن عبدالعزی کانوا احد البطون الذین اجتمعوا فی حلف المطیبین و هم بنواسد بن عبدالعزی، و بنوعبدمناف، و بنوتمیم بن مره، و بنوزهره، و بنوالحارث بن فهر. ثم قال ابن ابی الحدید: هذا کلام طریف جدا لانه لم یلحظ انه یجب ان یجعل بازاء النبی (صلی الله علیه و آله) مکذب من بنی عبدشمس فقال: المکذب من کذب النبی (صلی الله علیه و آله) من قریش عنادا و لیس کل من کذبه (صلی الله علیه و آله) من قریش ان یعیر معاویه به، ثم ان بنی عبدمناف کانوا فی هذا الحلف و علی و معاویه من بنی عبدمناف ولکن الراوندی یطلم نفسه بتعرضه لما لا یعلمه، انتهی کلام ابن ابی الحدید و الصواب ان اسد الاحلاف هو عتبه بن ربیعه، قال الواقدی فی الجزء الثالث من غزوه بدر من کتابه فی مغازی رسول الله (صلی الله علیه و آله) (ص 49 من طبع مصر 1367 ه): و المشرکون ینظرون علی صفوفهم و هم یرون انهم ظاهرون، فدنا الناس بعضهم من بعض فخرج عتبه و شیبه و الولید حتی فصلوا من الصف ثم دعوا الی المبارزه، خرج الیهم فتیان ثلاثه من الانصار و هم بنوعفراء معاذ و معوذ و عوف بنوالحارث، و یقال ثالثهم عبدالله بن رواحه، و الثبت عندنا انهم بنوعفراء فاستحیی رسول الله (صلی الله علیه و آله) من ذلک، و کره ان یکون اول قتال لقی المسلمون فیه المشرکین فی الانصار و احب ان تکون الشوکه لبنی عمه و قومه، فامرهم فرجعوا الی مصافهم و قال لهم خیرا. ثم نادی منادی المشرکین: یا محمد اخرج لنا الا کفاء من قومنا، فقال لهم رسول الله (صلی الله علیه و آله): یا بنی هاشم قوموا فقاتلوا بحقکم الذی بعث الله به نبیکم اذ جاوا بباطلهم لیطفئوا نور الله. فقام حمزه بن عبدالمطب، و علی بن ابی طالب، و عبیده بن الحارث بن المطلب بن عبدمناف فمشوا الیهم. فقال عتبه: تکلموا نعرفکم- و کان علیهم البیض فانکروهم- فان کنتم اکفاء قاتلناکم. فقال حمزه بن عبدالمطلب: اسدالله و اسد رسوله. قال عتبه: کفو کریم. ثم قال عتبه: و انا اسد الحلفاء، و من هذان معک؟ قال: علی بن

ابی طالب و عبیده بن الحارث، قال کفوان کریمان. ثم قال الواقدی: قال ابن ابی الزناد، عن ابیه قال: لم اسمع لعتبه کلمه قط اوهن من قوله: - انا اسد الحلفاء- یعنی حلفاء الاجمه. ثم قال عتبه لابنه: قم یا ولید، فقلم الولید، و قام الیه علی (علیه السلام) و کان اصغر النفر فقتله علی (علیه السلام)، ثم قام عتبه، و قام الیه حمزه فاختلفا ضربتین فقتله حمزه رضی الله عنه، ثم قام شیبه و قام الیه عبیده بن الحارث و هو یومئذ اسن اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فضرب شیبه رجل عبیده بذباب السیف فاصاب عضله ساقه فقطعها، و کره حمزه و علی علی شیبه فقتلاء، و احتملا عبیده فحازاه الی الصف و مخ ساقه یسیل فقال عبیده: یا رسول الله الست شهیدا؟ قال: بلی، قال: اما و الله لو کان ابوطالب حیا لعلم انا احق بما قال منه حین یقول: کذبتم و بیت الله نخلی محمدا و لما نطاعن دونه و نناضل و نسلمه حتی نصرع حوله و نذهن عن ابنائنا و الحلائل الی آخر ما ذکره الواقدی فی المغازی. و عتبه هذا هوجد معاویه من قبل امه فان هندا ام معاویه هی بنت عتبه ابن ربیعه بن عبدشمس، ففی المقابله فی کلام امیرالمومنین (علیه السلام): منا اسدالله و منکم اسد الاحلاف بحمزه من بنی هاشم و عتبه من بنی امیه جد معاویه مما لا ینبغی الیرتاب فیه و هذا هو التفسیر الصحیح بلا مدافع. و الحلفاء فی قول عتبه هل هو مفرد او جمع، فذهب ابوالزناد الی انه مفرد فهی بفتح الحاء و سکون اللام ففی اقرب الموارد: الحلفاء نبت اطرافه محدده کانها اطراف سعف النخل و الخلوص ینبت فی مغایض الماء و النزوز الواحده حلفه مثل قصبه و قصباء و طرفه و طرفاء و قیل: واحدته حلفا قال سیبویه: الحلفا واحد و جمیع و کذلک طرفاء و بهمی و شکاعی واحده و جمیع و من ذلک انا الذی فی الحلفاء اراد انا الاسد لان ماوی الاسد الاجام و منابت الحفاء. انتهی. و فی منتهی الارب، حلفا کحمرا و حلف محرکه: کیاه دوخ، و هذا هو المراد من قوله: یعنی حلفا الاجمه. و اما علی الجمع فهی جمع الحلیف ای المحالف قال ابوذویب: فسوف تقول ان هی لم تجدنی اخان العهد ام اثم الحلیف قال ابن ابی الحدید بعد نقل ما نقلنا عن الواقدی: قلت: قد روی هذه الکلمه علی صیغه اخری: و انا اسد الحلفاء، و روی انا اسد الاحلاف. ثم قال: قالوا فی تفسیر هما: اراد انا سید اهل الحلف المطیبین، و کان الذین حضروه بنی عبدمناف و بنی اسد بن عبدالعزی و بنی تیم و بنی زهره و بنی الحارث. ابن فهر خمس قبائل. قال: ورد قوم هذا التاویل فقالوا: ان المطلبین لم یکن

یقال لهم الحلفاء و لا الاحلاف و انما ذلک لقب خصومهم و اعدائهم الذین وقع التحالف لاجعلهم و هم بنوعبدالدار و بنومخزوم و بنوسهم و بنوجمح و بنوعدی بن کعب خمس قبائل. قال: و قال قوم فی تفسیرهما: انما عنی حلف الفضول و کان بعد حلف المطبین بزمان و شهد حلف الفضول رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو صغیر فی دار ابن جدعان- ثم نقل قصه حلف الفضول فقال: و هذا التفسیر ایضا غیر صحیح لان بنی عبدالشمس لم یکونوا فی حلف الفضول فقد بان ان ما ذکره الواقدی اصح و اثبت انتهی کلامه. و قد نقلنا کلام ابن ابی الحدید من الجزء الرابع عشر من شرحه علی الکتاب التاسع من النهج اوله: و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه: فاراد قومنا قتل نبینا و اجتیاح اصلنا- الخ (ص 178 ج 2 من الطبع علی الحجز). قلت: ما قال ابن الحدید من انه روی هذه الکلمه علی صیغه اخری فالاولی منها اعنی و انا اسد الحلفاء علی صیغه الجمع و مفرده حلیف، و الثانیه منهما اعنی انا اسد الاحلاف مطابق لما فی نهج البلاغه و لا بعد ان یقال: اذا دار الامر بین ما اختاره الرضی و بین ما فی النسخ الاخری فما اختاره الرضی فهو الاقوی لانه رضوان الله علیه متضلع فی البلاغه و خریت هذه الصناعه فینبغی ان یختار اسد الاحلاف کما اختار

ها. و یبقی الکلام حینئذ فی تفسیر اسد الاحلاف اعنی بیان المراد منه فی المقام فان تفسیره بالوجهین السابقین اعنی بحلف المطیبین و حلف الفضول کما نقلهما ابن ابی الحدید عن القوم لیس علی ما ینبغی، و اری ان الصواب فی تفسیره المناسب للمقام هو ما افاده الفاضل احمد زکی صفوت فی جمهره رسائل العرب (ص 450 ج 1) حیث قال بعد نقل حیث قال بعد نقل کلام ابن ابی الحدید المذکور آنفا: غیر ان ابن ابی الحدید مع ما ذکره من تفنید هذین التفسیرین، لم یبین المراد بالاحلاف او االحلفاء فی روایه من روی (انا اسد الاحلاف) و (انا اسد الحلفاء جمعا) و اقول: اننا اذا بحثنا عمن قتلوا من مشرکی قریش یوم بدر وجدناهم: من بنی شمس بن عبدمناف، و من بنی نوفل بن عبدمناف، و من بنی اسد بن عبدالعزی ابن قصی، و من بنی عبدالدار بن قصی، و من بنی تیم بن مره بن کعب بن لوی و من بنی مخزوم بن یقظه بن مره، و من بنی جمح بن عمرو بن هصیص بن کعب ابن لوی، و من بنی سهم بن عمرو بن هصیص، و من بنی عامر بن لوی، (راجع کتب السیره) ای ان هذه البطون من قریش کانت قد تازرت و اتفقت کلمتها علی حرب محمد (صلی الله علیه و آله) و ان شئت فقل انهم قد تحالفوا علی قتاله- و ان لم ینقل الینا التاریخ انهم قد عقدوا بینهم علی ذلک حلفا بمعناه الاخص- ثم ولوا امرهم عتبه ابن ربیعه فکان قائدهم و صاحب حربهم، فهو اذ یقول: (انا اسد الا حلاف) یبغی ان یقول انه اسد هذه البطون الفرشیه المتناصره علی قتال المسلمین انتهی کلامه. قلت: و یویده ما نقله الواقدی فی المغازی (ص 45) بعد نقل واقعه: ان حکیم بن حزام اتی عتبه بن ربیعه فقال: یا اباالولید انت کبیر قریش و سیدها و المطاع فیها فهل لک ان لا تزال منها بخیر آخر الدهر مع ما فعلت یوم عکاظ و عتبه یومئذ رئیس الناس- الی ان قال: ثم جلس عتبه علی جمله فسار فی المشرکین من قریش یقول: یا قوم اطیعونی،- الخ. و روی البخاری فی صحیحه بعده طرق عن ابی مجلز، عن قیس بن عباد عن ابی ذر رضوان الله علیه قال: نزلت (هذان خصمان اختصموا فی ربهم) فی سته من قریش برزوا یوم بدر: علی (علیه السلام) و حمزه و عبیده بن الحارث، و شیبه و عتبه ابنی ربیعه و الولید بن عتبه، فراجع الی، (ص 95) من الجزء الخامس منه. ثم قال (علیه السلام): (و منا سیدا شباب اهل الجنه و منکم صبیه اهل النار) سیدا شباب اهل الجنه هما الحسن و الحسین (ع) کما نص جدهما رسول الله (صلی الله علیه و آله) بذلک و قد اغنانا شهرته و استفاضته بین الفریقین ان لم نقل ببلوغه الی حد التواتر عن نقل الروایات الوارده فی ذلک و ان ابیت الا نقلها فنقول: کفی کلام ابیهما امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی ذلک حجه اولا. و ثانیا قد روی احمد فی المسند قال: حدثنا ابونعیم، قال: حدثنا ابونعیم قال: حدثنا سفیان عن یزید بن ابی زیاد، عن ابی نعیم، عن ابی سعید الخدری قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه، و قد اخرجه الترمذی ایضا، و قال: هذا حدیث حسن صحیح. (نقله سبط ابن الجوزی فی التذکره، ص 133 من الطبع الرحلی). و فی مطالب السئول فی مناقب آل الرسول لابن طلحه الشافعی: و منها ما رواه الترمزی بسنده عن ابی سعید قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه. (ص 65 من الطبع الرحلی). و فیه ایضا (ص 71) و منه حدیث حذیفه بن الیمان- رض- اخرجه الترمذی فی صحیحه یرویه عنه بسنده، و قد تقدم طرف منه فی فضائل فاطمه (علیه السلام) ان حذیفه قال لامه: دعینی آت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاصلی معه و اسئله ان یستغفرلی ذلک، فاتیته فصیلت معه المغرب، ثم قام فصلی حتی صلی العشاء ثم انفتل فاتبعته فسمع صوتی فقال: من هذا حذیفه؟ قلت: نعم، قال: ما حاجتک غفر الله لک و لامک؟ ان هذا ملک لم ینزل الی الارض قط قبل هذه اللیله استاذن ربه ان یسلم علی و یبشرنی ان فاطمه سیده نسا اهل الجنه، و ان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه. الی ان قال: و منه ما نقله الامام محمد بن اسماعیل البخاری و الترمذی رضی الله عنهما بسند کل منهما فی صحیحه عن ابن عمر و سئله رجل عن دم البعوض، فقال: ممن انت؟ فقال: من اهل العراق فقال: انظروا الی هذا یسئلنی عن دم البعوض و قد قتلوا ابنی النبی (صلی الله علیه و آله) و سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: هما ریحانتای من الدنیا. و روی انه سئله عن المحرم یقتل الذباب، فقال: یا اهل العراق تسالونا عن قتل الذباب و قد قتلتم ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ذکر الحدیث و فی آخر: و هما سیدا شباب اهل الجنه. و فی الصواعق المحرقه لابن حجر الهیمتی: اخرج الترمذی و الحاکم عن ابی سعید الخدری قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه (ص 82 من الطبع مصر). قال ابن الاثیر فی اسد الغابه (ص 11 ج 2) فی معرفه الامام المجتبی الحسن بن علی (علیه السلام) اخبرنا ابوالقاسم عبدالعزیز بن علی بن احمد الا نماطی اخبرنا ابوطاهر محمد بن عبدالرحمن المخلص، اخبرنا عبدالله بن محمد البغوی، اخبرنا داود بن رشید، اخبرنا مروان اخبرنا الحکم بن عبدالرحمن بن ابی نعیم البجلی عن ابیه، عن ابی سعید الخدری قال: رسول الله (صلی الله علیه و آله): الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الج

نه- الخبر. و قال ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 328 ج 7 من طبع لیدن): قال ابومخنف: حدثنی عبدالله بن عاصم قال: حدثنی الضحاک المشرقی لما دنا منه- یعنی من ابی عبدالله احد سیدی شباب اهل الجنه الحسین بن علی (علیه السلام) فی واقعه الطف- القوم دعا براحلته فرکبها ثم نادی باعلی صوته بصوت عال دعاء یسمع جل الناس: ایها الناس اسمعوا قولی و لا تعجلونی حتی اعظکم بما لحق لکم علی و حتی اعتذر الیکم من مقدمی علیکم فان قلبتم عذری و صدقتم قولی و اعطیتمونی الصنف کنتم بذلک اسعد، و لم یکن لکم علی سبیل، و ان لم تقبلوا منی العذر و لم تعطوا النصف من انفسکم (فاجمعوا امرکم و شرکاکم ثم لایکن امرکم علیکم غمه ثم اقضوا الی و لاتنظرون ان ولیی الله الذی نزل الکتاب و هو یتولی الصالحین) قال: فلما سمع اخواته کلامه هذا صحن و بکین و بکی بناته فارتفعت اصواتهن فارسل الیهن اخاه العباس بن علی و علیا ابنه، و قال لهما: اسکتاهن فلعری لیکثرن بکاوهن قال: فلما ذهبا لیسکتاهن قال: لا یبعد ابن عباس، قال: فظننا انه انما قالها حین سمع بکاوهن لانه قد کان نهاه ان یخرج بهن، فلما سکتن حمد الله و اثنی علیه و ذکر الله بما هو اهله و صلی علی محمد (صلی الله علیه و آله) و علی ملائکته و انبیائه و ذکر من ذلک ما الله اعلم و ما لا یحصی ذکره، قال: فو الله ما سمعت متکلما قط قبله و لا بعده ابلغ فی منطق منه، ثم قال: اما بعد فانسبونی فانظروا من انا ثم ارجعوا الی انفسکم و عاتبوها فانظروا هل یحل لکم قتلی و انتهاک حرمتی؟ الست ابن بنت نبیکم (ص) و ابن وصیه و ابن عمه و اول المومنین بالله و المصدق لرسوله بما جاء به من عند ربه؟ اولیس حمزه سیدا لشهداء عم ابی؟ او لیس جعفر الشهید الطیار ذو الجناحین عمی؟ اولم یبلغکم قول مستفیض فیکم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال لی و لاخی: هذان سیدا شباب اهل الجنه فان صدقتمونی بما اقول و هو الحق، و الله ما تعمدت کذبامذ علمت ان الله یمقت علیه و یضر به من اختلقه. فان کذبتمونی فان فیکم من ان سالتموه عن ذلک اخبرکم سلوا جابر بن عبدالله الانصاری، او اباسعید الخدری او سهل بن سعد الساعدی، او زید بن ارقم، او انس بن مالک یخبروکم انهم سمعوا هذا المقاله من رسول الله (صلی الله علیه و آله) لی و لاخی افما فی هذا حاجز لکم عن سفک دمی- الخبر. قلت: قوله (علیه السلام): ابن وصیه ینادی باعلی صوته بان اباه امیرالمومنین علیا (ع) یعرف بالوصی، و قد مضی کلامنا و نقل الاشعار من سنام الصحابه و المسلمین فی شرح المختار 236 من باب الخطب (ص 19 ج 17) فراجع. قوله

(علیه السلام): و اول المومنین به و المصدق لرسوله بما جاء به من عند ربه- و قد مضی کلامنا انه (علیه السلام) کان اول الناس اسلاما فی شرح المختار التاسع من باب الکتب (ص 345 ج 17). ثم انه (علیه السلام) قال: انهما سیدا شباب اهل الجنه کلهم شبان و ذلک لانها من عالم الامر و لا یتطرق الیها احکام عالم الخلق من الهرم و الوهن و نحوهما الاتری ان الله تعالی قال: (و من نعمره ننکسه فی الخلق افلا یعقلون) (یس: 69)، و کان التعبیر بالشباب من حیث ان الدار الاخره لهی الحیوان، و انها اقوی وجودا من الدار الاولی و آثار الوجود فیها اشد و اکثر، نظیر ما رواه ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی الکافی عن ابی عبدالله الصادق (علیه السلام) قال لرجل ما الفتی عندکم؟ فقال له: الشاب، فقال: لا، الفتی المومن ان اصحاب الکهف کانوا شیوخا فسما هم الله عز و جل فتیه بایمانهم (الوافی ص 39 ج 3). و قد روی عن النبی (صلی الله علیه و آله): اهل الجنه جرد مرد کحل لا یفنی شبابهم و لا تبلی ثیابهم، اتی به السیوطی فیی الجامع الصغیر فی احادیث البشیر النذیر. و جاء فی الاثر ان عجوزا من الانصار قالت: یا رسول الله ادع الله بالمغفره فقال لها: اما علمت ان الجنه لاتدخلها العجائز فصرخت فتبسم رسول الله صلی الله علیه و آله و قال لها: اما قرات قول الله تعالی: (انا انشانا هن انشاء فجعلنا هن ابکارا عربا اترابا). و یناسب المقام نقل احتجاج مروی فی کتاب الاحتجاج للطبرسی- ره رواه فی باب احتجاج ابی جعفر محمد بن علی الثانی (ع) قال: و روی ان المامون بعد ما زوج ابنته ام الفضل اباجعفر (ع) کان فی مجلس و عنده ابوجعفر (علیه السلام) و یحیی بن اکثم و جماعه کثیره فقال له یحیی بن اکثم: ما تقول یا ابن رسول الله فی الخبر الذی روی انه نزل جبرئیل (علیه السلام) علی رسول الله صلی الله علیه و آله و قال: یا محمد ان الله عز و جل یقرئک السلام و یقول لک: سل ابابکر هل هو عنی راض فانی عنه راض. فقال ابوجعفر (علیه السلام): لست بمنکر فضل ابی بکر ولکن یجب علی صاحب هذا الخبر ان یاخذ مثال الخبر الذی قاله رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی حجه الوداع: قد کثرت علی الکذابه و ستکثر فمن کذب علی متعمدا فلیتبوا مقعده من النار فاذا اتاکم الحدیث فاعرضوه علی کتاب الله عز و جل و سنتی فما و افق کتاب الله و سنتی فخذوا به و ما خالف کتاب الله و سنتی فلا تاخذوا به، لیس یوافق هذا الخبر کتاب الله تعالی قال الله تعالی: (و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید) فالله عز و جل خفی علیه رضا ابی بکر من سخطه حتی سال عن مکنون سره هذا مستحیل فی العقول. ثم قال یحیی بن اکثم: و قد روی ان مثل ابی بکر و عمر فی الارض کمثل جبرئیل و میکائیل فی السماء. فقال (علیه السلام): و هذا ایضا یجب ان ینظر فیه لان جبرئیل و میکائیل ملکان لله مقربان لم یعصیا الله قط و لم یفارقا طاعته لحظه واحده، و هما قدا شرکا بالله عز و جل و ان اسلما بعد الشرک فکان اکثر ایامهما الشرک بالله فمحال ان یشبها بهما. قال یحیی: و قد روی ایضا انهما سید اکهول اهل الجنه فما تقول فیه؟ فقال (علیه السلام): و هذا الخبر محال ایضا لان اهل الجنه کلهم یکونون شابا و لایکون فیهم، کهل و هذا الخبر وضعه بنوامیه لمضاده الخبر الذی قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الحسن و الحسین: بانهما سیدا شباب اهل الجنه. فقال یحیی بن اکثم: و روی ان عمر بن الخطاب سراج اهل الجنه. فقال (علیه السلام) و هذا ایضا محال لان فی الجنه ملائکه الله المقربین و آدم و محمد و جمیع الانبیاء و المرسلین لاتضی ء بانوارهم حتی تضی ء بنور عمر. فقال (علیه السلام): و قد روی ان السکینه تنطق علی لسان عمر. فقال (علیه السلام): لست بمنکر فضل عمر ولکن ابابکر افضل من عمر، فقال علی راس المنبر: ان لی شیطانا یعترینی فاذا ملت فسد دونی. فقال یحیی: قد روی ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: لو لم ابعث لبعث عمر فقال

(علیه السلام): کتاب الله اصدق من هذا الحدیث یقول الله فی کتابه: (و اذا خذنا من النبیین میثاقهم و منک و من نوح قد اخذ الله میثاق النبیین فکیف یمکن ان یبدل میثاقه و کل الانبیاء (ع) لم یشرکوا طرفه عین فکیف یبعث بالنبوه من اشرک و کان اکثر ایامه مع الشرک بالله، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): نبئت و آدم بین الروح و الجسد. فقال یحیی بن اکثم: و قد روی ایضا ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ما احتبس عنی الوحی قط الا ظننته قد نزل علی آل الخطاب. فقال (علیه السلام): و هذا محال ایضا لانه لا یجوز ان یشک النبی فی نبوته قال الله تعالی: (الله یصطفی من الملئکه رسلا و من الناس) فکیف یمکن ان ینتقل النبوه ممن اصطفاه الله تعالی الی من اشرک به. قال یحیی: روی ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: لو نزل العذاب لما نجامنه الا عمر فقال (علیه السلام): و هذا محال ایضا لان الله تعالی یقول: (و ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم و ما کان الله معذبهم و هم یستغفرون) فاخبر سبحانه انه لایعذب احدا مادام فیهم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ماداموا یستغفرون الله، انتهی. قلت: و قد وضع بنوامیه فی عمرو بن العاص ما تضحک به الثکلی فان محمد ابن سعد روی فی الطبقات الکبری عن عبدالله بن عمرو انه حدثه ان اباه اوصاه قال: یا بنی اذامت فاغسلنی غسله بالماء ثم جففنی فی ثوب، ثم اغسلنی الثانیه بماء قراح ثم جففنی فی ثوب، ثم اغسلنی الثالثه بماء فیه شی ء من کافور ثم جففنی فی ثوب، ثم اذا البستنی الثیاب فازر علی فانی مخاصم، ثم اذا انت حملتنی علی السریر فامش بی مشیا بین المشیتین و کن خلف جنازه فان مقدمها للملائکه خلفها لبنی آدم، فاذا انت وضعتنی فی القبر فسن علی التراب سنا، (ص 260 ج 4 من طبع بیروت). و هذا الخبر کما تراه کذب محض وضعه بنوامیه و اتباعهم من اشباه الرجال اقتراف الدنیا و زخارفها و انی لعمرو بن العاص العاصی المتوغل فی قاذورات الشهوات النفسانیه ان ینال المنزله العظمی و الرتبه العلیا، و هل هذا الا اختلاق. و کیف له ان یتفوه بذلک و قد نقل غیر واحد من نقله الاخبار و حمله الاثار ان عمرو بن العاص لما حضرته الوفاه قال لابنه لود ابوک انه کان فی غزاه ذات السلاسل انی قد دخلت فی امور لاادری ما حجتی عند الله فیها، ثم نظر الی ماله فرای کثرته فقال: یالیته کان بعرا یالیتنی مت قبل هذا الیوم بثلاثین سنه اصلحت لمعاویه دنیاه و افسدت دینی آثرت دنیای و ترکت آخرتی، عمی علی رشدی حتی حضرنی اجلی، کانی بمعاویه قد حوی مالی و اساء فیکم خلافتی فراجع الی تاریخ الیعقوبی، و حیوه الحیوان

للدمیری. و انی لعمرو ان یدعی نزول الملائکه علیه و حملهم سریره و قد قال فیه وصی خاتم النبیین (صلی الله علیه و آله): انه لیقول فیکذب، یعد فیخلف، و یسال فیلحف، و یسال فیبخل، و یخون العهد، و یقطع الال، فراجع الی المختار 82 من باب الخطب من النهج. نعم ان تلک الفضیله لمن کانت الملائکه اعوانه فی الامور الا و هو علی امیرالمومنین (علیه السلام) فقد قال (علیه السلام): و لقد ولیت غسله (صلی الله علیه و آله) و الملائکه اعوانی فراجع الی المختار 195 من باب الخطب من النهج ایضا. و لما مات (ع) قام ابنه ریحانه رسول الله (صلی الله علیه و آله) واحد سیدی شباب اهل الجنه الامام الحسن المجتبی (ع) خطیبا فحمد الله و اثنی علیه و صلی علی النبی (صلی الله علیه و آله): ثم قال: الا انه قد مضی فی هذه اللیله رجل لم یدرکه الاولون و لن یری مثله الاخرون من کان یقاتل و جبریل عن یمینه و میکائیل عن شماله فراجع الی الکافی لکلینی قدس سره و تاریخ الیعقوبی (ص 190 ج 2). و قد جاء فی الاثر ان امیرالمومنین علیا (ع) اوصی بذلک ابنه ابامحمد الحسن المجتبی (ع) حیث قال: فاذا انامت یا ابامحمد فغسلنی و کفنی و حنطنی ببقیه حنوط جدک رسول الله (صلی الله علیه و آله) فانه من کافور الجنه جاء به جبرئیل (علیه السلام) الیه ثم ضعنی علی سریری و لا یتقدم احد منکم مقدم السریروا حملوا موخره و اتبعوا

مقدمه فای موضع وضع المقدم فضعوا الموخر فحیث قام سریری فهو موضع قبری- الخ، فراجع الی باب کیفیه شهادته (علیه السلام) و وصیته و غسله و الصلاه علیه و دفنه من المجلد التاسع من البحار (ص 674 من طبع الکمبانی). فانظر الی تصرف بنی امیه فی الاخبار کیف سرقوها من محلها و اسندوها الی غیر اهلها، و کم لما نقلناها من نظیر و لولا خوف الاطناب لاتینا بطائفه منها فی الکتاب. ثم ان بنی امیه ما تصرفوا فی الاخبار فقط بل تجاوزوا الی القرآن و حرفوا کلام الله عن مواضعه. قال الشارح الفاضل المعتزلی فی الجزء الرابع من شرحه علی النهج (ص 23 من الطبع الرحلی): قال ابوجعفر: و قد روی ان معاویه بذل لسمره بن جندب مائه الف درهم حتی یروی ان هذه الایه انزلت فی علی (علیه السلام): (و من الناس من یعجبک قوله فی الحیوه الدنیا و یشهد الله علی ما فی قلبه و هو الد الخصام و اذا تولی سعی فی الارض لیفسد فیها و یهلک الحرث و النسل و الله لایحب الفساد) و ان الایه الثانیه نزل فی ابن ملجم و هی قوله تعالی: (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله) فلم یقبل و روی ذلک. انتهی ما اردنا من نقل کلامه و صبیه اهل النار: هم صبیه عقبه بن ابی معیط، لما قد روی الواقدی فی غزوه بدر من کتابه فی مغ

ازی رسول الله (صلی الله علیه و آله) (ص 84 من طبع مصر) من ان رسول الله صلی الله علیه و آله اقبل بالاسری حتی اذا کان بعرق الظبیه امر عاصم بن ثابت بن ابی الاقلح ان یضرب عنق عقبه بن ابی معیط و کان اسره عبدالله بن سلمه العجلانی فجعل عقبه یقول: یا ویلی علام اقتل یا معشر قریش من بین من ههنا؟ فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لعدواتک لله و رسوله. قال: یا محمد منک افضل فاجعلنی کرجل من قومی ان قتلتهم قتلتنی و ان مننت علیهم مننت علی، و ان اخذت منهم الفداء کنت کاحدهم یا محمد من للصبیه؟ قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): النار قدمه یا عاصم فاضرب عنقه، فقدمه عاصم فضرب عنقه، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): بئس الرجل کنت و الله ما علمت کافرا بالله و برسوله و بکتابه موذبا لنبیه (منک) فاحمد الله الذی هو قتلک و اقر عینی منک. ثم قال (علیه السلام): (و منا خیر نساء العالمین و منکم حماله الحطب) یعنی بخیر نساء العالمین فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) المعصومه التی اذهب الله عنها الرجس و طهرها تطهیرا، فقد روی ابوالحسین مسلم بن الحجاج فی جامعه المعروف بصحیح مسلم (الباب التاسع من کتاب الفضائل فی فضائل اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) (ص 1883 ج 4 من طبع مصر) باسناده عن ابی بکر بن ابی شیبه و محمد بن عبدالله بن نمیر، عن محمد بن

بشیر، عن زکریا، عن مصعب بن شیبه، عن صفیه بنت شیبه قالت: قالت عائشه: خرج النبی (صلی الله علیه و آله) غداه و علیه مرط مرحل من شعر اسود، فجاء الحسن بن علی فادخله، ثم جاء الحسین فدخل معه، ثم جائت فاطمه فادخلها، ثم جاء علی فادخله، ثم قال: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا. و فی الباب الخامس و الخمسین من ینابیع الموده للفاضل الشیخ سلیمان النقشبندی الحنفی (ص 148 من الطبع الناصری): و فی جمع الفوائد، عائشه: کن ازواج النبی (صلی الله علیه و آله) عنده لا یغیادر منهن واحده فاقبلت فاطمه تمشی ما تخطی مشیتها من مشیه النبی (صلی الله علیه و آله) شیئا فلما رآها رحب بها، و قال: مرحبا یا بنتی ثم اجلسها عن یمینه او عن شماله، ثم سارها فبکت بکاء شدیدا، فلما رای جزاعها سار الثانیه فضحکت فلما قام سئلتها ما قال لک ابوک؟ قالت: ما کنت لافشی علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) سره فلما توفی، قلت: عزمت علیک بمالی علیک من الحق حدثنی ما قال لک ابوک (ص)؟ قالت: اما الان فنعم، اما حین سارنی فی المره الاولی فاخبرنی ان جبرائیل کان یعارضنی القرآن فی کل سنه مره و عارضه الان مرتین و انی لااری الاجل الا قد اقترب فاتقی الله و اصبر (ی) فانه نعم السلف انا لک، فبکیت بکائی الذی رایت. فاما رای جزعی سارنی فی الثانیه فقال: یا فاطمه اما ترضین ان تکون سیده نساء المومنین او سیده نساء هذه الامه فضحکت ضحک الذی رایت. و فی روایه: ثم سارنی انی اول اهله یتبعه فضحکت و فی اخری قال: اما ترضین ان تکونی سیده نساء اهل الجنه و انک اول اهل لحوقا بی فضحکت، للشیخین و الترمذی. و قال: و فی صحیح البخاری: قال النبی (صلی الله علیه و آله): فاطمه سید نساء اهل الجنه. و قال ایضا: و فی جمع الفوائد: انس رفعه حسبک من نساء العالمین مریم بنت عمران، و خدیجه بنت خویلد، و فاطمه بنت محمد، و آسیه امراه فرعون- للترمذی. انتهی. قلت: روایه البخاری مذکوره فی باب مناقب فاطمه (علیه السلام) (ص 36 من الجزء الخامس من صحیح البخاری المشکول). و فی الدر المنثور فی التفسیر بالماثور فی قوله تعالی: (اذ قالت الملائکه یا مریم ان الله اصطفیک و طهرک و اصطفیک علی نساء العالمین) (آل عمران: 43): اخرج الحاکم و صححه عن ابن عباس قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): افضل نساء العالمین اربعه: آسیه بنت مزاحم، و مریم بنت عمران، و خدیجه بنت خویلد و فاطمه بنت محمد (صلی الله علیه و آله). و اخرج احمد و الترمذی و صححه و ابن المنذر و ابن حبان و الحاکم عن انس: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: حسبک من نساء العالمین، مریم بنت عمران و خدیجه بنت خویلد، وفاطمه بنت محمد (صلی الله علیه و آله) و آسیه امراه فرعون، و اخرجه ابن ابی شیبه عن الحسن مرسلا. و اخرج ابن ابی شیبه و ابن جریر عن فاطمه (علیه السلام): قالت: قال لی رسول الله (صلی الله علیه و آله): انت سیده نساء اهل الجنه لا مریم البتول. و اخزج ابن عساکر من طریق مقاتل عن الضحاک، عن ابن عباس، عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اربع نسوه سادات عالمهن: مریم بیت عمران، و آسیه بیت مزاحم، و خدیجه بنت خویلد، و فاطمه بنت محمد (صلی الله علیه و آله)، و افضلهن عالما فاطمه. انتهی ما اردنا من نقل ما فی الدار المنثور. اقول: و نزل فی آسیه امره فرعون و فی مریم قوله تعالی: (و ضرب الله مثلا للذین آمنوا امراه فرعون اذا قالت رب ابن لی عندک بیتا فی الجنه و نجنی من فرعون و عمله و نجنی من القوم الظالمین و مریم ابنه عمران التی احصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا و صدقت بکلمات ربها و کتبه و کانت من القانتین). ثم لما کانت فاطمه (علیه السلام) بضعه من ابیها خاتم النبیین سید ولد آدم کما رواه الفریقان فی جوامعهم الروائیه فهی علیهاالسلام سیده نساء العالمین مطلقا فقوله تعالی فی مریم (ع) (و اصطفیک علی نساء العالمین) محمول علی انها مصطفاه علیهن لا مطلقا بل علی بعض الوجوه، فلیتامل فی قول الامام ابی جعفر علیه السلام فی معنی الایه: اصطفاک لذریه الانبیاء و طهرک من السفاح و اصطفیک لولاده عیسی من غیر فحل. و فی قوله تعالی: (ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین ذریه بعضها من بعض و الله سمیع علیم) (آل عمران: 34). و فی قوله تعالی: (و لقد نجینا بنی اسرائیل من العذاب المهین من فرعون انه کان عالیا من المسرفین و لقد اخترناهم علی علم علی العالمین) (الدخان: 33). و فی قوله تعالی: (و لقد نجینا بنی اسرائیل الکتاب و الحکم و النبوه و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی العالمین) (الجاثیه: 17). و فی قوله تعالی: (اذا قالت الملئکه یا مریم ان الله یبشرک بکلمه منه اسمه المسیح عیسی بن مریم وجیها فی الدنیا و الاخره و من المقربین) (آل عمران: 46). و فی قوله تعالی: (و التی احصنت فرجها فنفخنا فیها من روحنا و جعلناها و ابنها آیه للعالمین) (الانبیاء: 92). و فی قوله تعالی: (و مریم ابنت عمران التی احصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا و صدقت بکلمات ربها و کتبه و کانت من القانتین) (آخر التحریم). فاما ان یکون المراد من العالمین فی قوله تعالی: (و اصطفیک علی نساء العالمین) نساء عالمی زمانها کما مال الیه غیر واحد من المفسرین، و امکن ان یوید هذا المعنی بایتی الدخانو الجاثیه، ولکن الاعراض عن اطلاق سیاق الایه لایخلو من دغدغه. و اما ان المراد من اصطفائها علی نساء العالمین اصطفائها علیهن من حیث انها آیه عجیبه الهیه کما بینه ابوجعفر (علیه السلام) فی الخبر المذکور بقوله: و اصطفیک لولاده عیسی من غیر فحل، و یستفاد هذا المعنی من آیتی الانبیا و التحریم و یوید بهما فلا تختص من هذه الجهه بنساء عالمی زمانها، و هذا الوجه الاخیر کانه الصواب او هو متعین. قال الشارح الفاضل المعتزلی فی شرح قوله (علیه السلام): و منا خیر نساء العالمین: یعنی فاطمه علیهاالسلام نص رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی ذلک لا خلاف فیه. انتهی. حماله الحطب: هی العوراء ام جمیل امراه عبدالعزی المکنی بابی لهب بنت حرب اخت ابی سفیان عمه معاویه التی ورد فیها و فی زوجها قوله تعالی: تبت یدا ابی لهب و تب ما اغنی عنه ماله و ما کسب سیصلی نارا ذات لهب و امراته حماله الحطب فی جیدها حبل من مسد. و فی تفسیر الدر المنثور و اخرج ابن جریر عن ابن زید ان امراه ابی لهب کانت تلقی فی طریق النبی (صلی الله علیه و آله) الشوک فنزلت (تبت یدا ابی لهب و امراته حماله الحطب). و اخرج ابن جریر و ابن ابی حاتم عن ابن زید و امراته حماله الحطب قال: کانت تاتی باغصان الشوک تطرحها باللیل فی طریق رسول الله (صلی الله علیه و آله)

. و اخرج ابن ابی الدنیا فی ذم الغیبه و ابن جریر و ابن المنذز و ابن ابی حاتم عن مجاهد (و امراته حماله الحطب) قال: کانت تمشی بالنمیمه (فی جیدها حبل من مسد) من نار. و اخرج ابن ابی جریر و ابن ابی حاتم عن قتاده (و امراته حماله الحطب) قال: کانت تنقل الاحادیث من الناس الی بعض (فی جیدها حبل) قال: عنقها. و اخرج ابن ابی حاتم عن الحسن (حماله الحطب) قال: کانت تحمل النمیمه فتاتی بها بطون قریش. و اخرج ابن جریر و ابن ابی حاتم و ابن الانباری فی المصاحف عن عروه بن الزبیر (فی جیدها حبل من مسد) قال: سلسله من حدید من نار ذرعها سبعون ذراعا. و فی التفسیر الصافی نقلا من قرب الاسناد عن الکاظم (ع) فی حدیث آیات النبی (صلی الله علیه و آله) قال: و من ذلک ان ام جمیل امراه ابی لهب اتته حین نزلت سوره تبت و مع النبی ابوبکر بن ابی قحافه فقال: یا رسول الله هذا ام جمیل محفظه ام مغضبه تریدک و معها حجر ترید ان ترمیک به فقال (صلی الله علیه و آله): انها لا ترانی، فقالت لابی بکر: این صاحبک؟ قال: حیث شاء الله، قالت: لقد جئته و لو اراه لرمیته فانه هجانی و اللات و العزی انی لشاعره، فقال ابوبکر: یا رسول الله لم ترک؟ قال: لا، ضرب الله بینی و بینها حجابا. و قال معاویه یوما و عنده عمرو بن

العاص و قد اقبل عقیل: لا ضحکنک من عقیل فلما سلم قال معاویه: مرحبا برجل عمه ابولهب، فقال عقیل: و اهلا برجل عمته حماله الحطب فی جیدها حبل من مسد، قال معاویه: یا ابایزید ما ظنک بعمک ابی لهب؟ قال: اذا دخلت النار فخذ علی یسارک تجده مفترشا عمتک حماله الحطب افناکح فی النار خیر ام منکوح؟ قال: کلا شر و الله نقله الشارح المعتزلی فی الجزء الرابع من شرحه علی النهج (27 من الطبع الرحلی). و نقل الشیخ الاجل المفید قدس سره فی الارشاد (ص 173 طبع طهران 1377 ه): بعد السبب فی قبول الامام الحسن المجتبی (ع) الهدنه و الضلح من معاویه ما هذا لفظه: فتوثق (ع) لنفسه من معاویه بتوکید الحجه علیه و الاعذار فیما بینه و بینه عند الله تعالی و عند کافه المسلمین و اشترط علیه ترک سب امیرالمومنین علیه السلام و العدول عن القنوت علیه فی الصلاه، و ان یومن شیعته رضی الله عنهم و لا یتعرض لاحد منهم بسوء و یوصل الی کل ذی حق منهم حقه. فاجابه معاویه الی ذلک کله و عاهده علیه و حلف له بالوفاء به فلما استتمت الهدنه علی ذلک سار معاویه حتی نزل بالنخیله و کان ذلک یوم الجمعه فصلی بالناس ضحی النهار فخطبهم و قال فی خطبته: و الله ما قاتلکتم لتصلوا و لا لتصوموا و لا

لتحجوا و لا لتزکوا انکم لتفعلون ذلک ولکنی قاتلتکم لاتامر علیکم و قد اعطانی الله ذلک و انتم له کارهون، الا و انی کنت منیت الحسن (ع) اشیاء و اعطیته اشیاء و جمیعها تحت قدمی لا افی بشی ء منها له. ثم سار حتی دخل الکوفه فاقام بها ایاما فلما استتمت البیعه له من اهلها صعد المنبر فخطب الناس و ذکر امیرالمومنین (علیه السلام) و نال منه و نال من الحسن (ع) ما نال و کان الحسن و الحسین (ع) حاضرین فقام الحسین (ع) لیرد علیه فاخذ بیده الحسن (ع) و اجلسه، ثم قام فقال: ایها الذاکر علیا انا الحسن و ابی علی و انت معاویه و ابوک صخرو امی فاطمه و امک هند و جدی رسول الله (صلی الله علیه و آله) وجدک حرب وجدتی خدیجه و جدتک فتیله، فلعن الله اخملنا ذکرال و الامنا حسبا و شرنا قدما و اقدمنا کفرا و نفاقا، فقالت و طوائف من اهل المسجد: آمین آمین، انتهی قوله قدس سره. و روی قریبا منه المحدث القمی رضوان الله علیه فی ماده حسن من سفینه البحار عن الشعبی، و قال الفاضل الشارح المعتزلی: ان هذا الحدیث نقله الفضل بن الحسن المصری عن یحیی بن معین قال و قال الفضل: قال یحیی: آمین، و قال الفضل: انا اقول آمین، و قال علی بن الحسین الاصفهانی آمین، و قال الشارح المذکور انا اقول آمین، و کذلک کا الهذه الاحرف الحسن بن عبدالله الطبری الاملی یقول آمین آمین و یرحم الله تعالی عبدا قال آمین. ثم قال (علیه السلام): (فی کثیر مما لنا و علیکم) ای ما ذکرناه من فضائلنا و رذائلکم قلیل فی کثیر مما لنا من الفضائل و علیکم من الرذائل و قد تقدم الکلام فی رویه النبی (صلی الله علیه و آله) بنی امیه فی المنام علی صور قرود منبره و ترد الناس عن الاسلام القهقری، فراجع الی شرح المختار العاشر من هذا الباب (ص 47 ج 18). و قد سئل علی امیرالمونین (ع) عن بنی هاشم و بنی امیه فقال (علیه السلام): نحن امجد و انجد و اجود، و هم اغدر و امکر و انکر (المحجه البیضاء فی تهذیب الاحیاء ص 224 ج 4). الترجمه: این یکی از نامه های بسیار خوب امیر (ع) است که به معاویه نوشت: اما بعد: نامه ات به من رسیده در آن گفتی: خدای تعالی پیمبر را برای دینش برگزید و یاورانش را یاری کرد، روزگار امر شگفتی از تو برما پوشیده داشت که آزمون خدا را و نعمت وجود پیمبر را بما گذارش میدهی، در اینکار برنده خرما به هجری، یا آنکه استاد تیراندازیش را به کارزار بخواند مانی. پنداشتی که برترین مردم در اسلام فلانی و فلانی است، اگر راست است به توچه، و اگر نه عیب آن دامن گیرت نشود، تو را با فراتر و فروتر، و با تدبیر و بی

تدبیر چه کار، آزاد شدگان و فرزندانشان را چه رسد به تمیز میان مهاجرین اول، و ترتیب درجات و تعریف طبقاتشان، تیری رها شد که از جنس تیرهای دیگر نبود، حرف بیجائی از دهن نااهل درآمد، و در آن امور کسی دارد زبان درازی میکند که دستور او فرمان بردن است. آیا بر لنگی خود ایست نمیکنی، و آرام نمیگیری، و کوتاه دستیت را نمیدانی که در حد خود باشی و تجاوز نکنی، شکست و پیروزی این و آن بتوچه تو در گمراهی به سر میبری و از راستی بدری. نمیخواهم که به تو خبر دهم و با تو سخن بگویم ولی نعمت خدای تعالی را بازگو می کنم که می گویم: مگر نمی بینی که چون از مهاجرین کسی شهید میشد- و البته برای هر یک فضلی است- یکی سید الشهداء بود که پیغمبر (ص) بر جنازه اش هفتاد تکبیر بگفت؟ و دیگری که دستهایش بریده شد او را طیار گفتند که با دو بال در بهشت پرواز می کرد، و اگر خدای تعالی از خودستائی باز نمیداشت هر آینه فضائل کسی را می شنیدی که دلهای با ایمان بدانها آشنایند و شنونده ای انکار آنها نتواند کرد. دست بردار از کسانی که گول دنیا خورده اند و از راه راست بدر رفتند ما برگزیدگان خدای خودیم و مردم برگزیدگان ما، آمیزش در زندگی با شما ما را از عزت دیرین باز

نداشته و شما را بزرگ نکرده، چه پیمبر از ما است، و ابوسفیان مکذب از شما، حمزه اسدالله از ما است، و اسد الاحلاف- کسانی که هم پیمان شدند برای کشتن پیمبر در جنگ بدر- از شما، حسن و حسین بزرگان جوانان اهل بهشت از ما، و عقبه بن ابی معیط پدر فرزندان دوزخی از شما، بهترین زنان روزگاز فاطمه از ما است، و حماله الحطب زن ابولهب از شما، و دیگر خوبیها و نکوئیها که ما را است، و بدیها و زشتیها که شما را.

(فلجوا علیهم) ای ظفروا علیهم، و الفلج: الظفر، و الفعل من بابی نصر و ضرب، قال محمد بن بشیر: کم من فتی قصرت فی الرزق خطوته الفیته بسهام الرزق قد فلجا و البیت من الحماسه، (الحماسه 436 من شرح المرزوقی)، و فی الحدیث السادس من باب فی شان انا انزلناه فی لیله القدر و تفسیر من اصول الکافی عن ابی جعفر (ع) قال: یا معشر الشیعه خاصموا بسوره انا انزلناه تفلجوا فو الله آنها لحجه الله تبارک و تعالی علی الخلق بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) و انها لسیده دینکم و انها لغایه علمنا الحدیث. (صنائع) جمع صنیعه، قال الزمخشری فی اساس البلاغه: فلان صنیعتک و مصطنعک، و اصطنعتک لنفسی، قال الحطیئه: فان یصطنعنی الله لا اصطنعکم و لا اوتکم مالی علی العثرات و قال فی القاموس: هو صنیعی و صنیعتی ای اصطنعته و ربیته و خرجته. و الصنیعه ایضا هی ما یسدی من معروف اوید الی انسان، قال ابن مولی لیزید بن حاتم: و اذا صنعت صنیعه اتممتها بیدین لیس نداهما بمکدر و البیت من الحماسه، قال المرزوقی فی الشرح: یقول: و اذا اتخذت عند انسان یدا و ازللت الیه نعمه فانک لا تخدجها و لا تترک تربیتها لکنک تکملها و تقوم بعمارتها مصونه من المن و التکدیر صافیه من الشوا الو التعذیر. (شباب) جمع الشاب. (شکاه) الشکاه فی الاصل: المرض، و توضع موضع العیب و الذم کما فی هذا البیت فمعناها العیب و النقیصه. (ظاهر عنک) ای زائل عنک و ینبو، و لا یعلق بک، قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی حدیث عائشه کان یصلی العصر و لم یظهر فیی ء الشمس بعد من حجرتها ای لم یرتفع و لم یخرج الی ظهرها، و منه حدیث ابن الزبیر لما قیل له یا ابن النطاقین تمثل بقول ابی ذویب: و تلک شکاه ظاهر عنک عارها، یقال ظهر عنی هذا العیب اذا ارتفع عنک و لم ینلک عنه شی ء اراد ان نطاقها لا یفض منه فیعیر به و لکنه یرفع منه و یزیده نبلا، انتهی. اقول فی بیانه: کانت ام عبدالله بن الزبیر ذات النطاقین اسماء بنت ابی بکر و اراد ابن الزبیر ان تعییره ایاه بلقب امه لیس عارا یستحیی منه انما هو من مفاخره لانه لقب لقبها به رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو فی الغار مع ابی بکر علی ما قیل فراجع الی السیره النبویه لابن هشام (ص 486 ج 1 من طبع مصر 1375 ه) و فی الحماسه: قال سبره بن عمرو الفقعسی و عیره ضمره بن النهشلی کثره ابله: اعیرتنا البانها و لحومها و ذلک عاریا ابن ریطه ظاهر و من هذا قولک: ظهر فوق السطح، و قولک: جعلته منی بظهر، قوله تعالی: اتخذتموه و رائکم ظهریا، انتهی قول المرزوقی. و اقول: صار هذا المصراع من البیت اعنی قول ابی ذویب و تلک شکاه الخ مثلا یضرب لمن ینکر فعلا لیس له ربط به و لا تعلق له، و البیت من قصیده غراء تنتهی الی ثمانیه و ثلاثین بیتا یرثی بها نشیبه بن محرث احد بنی مومل ابن حطیط الهذلی منقوله کامله فی دیوان الهذلیین (ص 21 من طبع مصر 1385 ه) مطلعها: هل الدهر الا لیله و نهارها و الاطلوع الشمس ثم غیارها ابی القلب الا ام عمرو و اصبحت تحرق ناری بالشکاه و نارها و عیرها الواشون- البیت. و ابوذویب هذا هو خویلد بن خالد محرز الهذلی شاعر مجید مخضرم ادرک الجاهلیه و الاسلام، قدم المدینه عند وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم و حسن اسلامه روی عنه انه قال: قدمت المدینه و لاهلها ضجیح بالبکاء کضجیح الحجیج اهلوا بالاحرام، فقلت: مه؟ فقالوا: تو فی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، کما فی معجم الادباء لیاقوت (ص 83 ج 11 من طبع مصر). (الجمل المخشوش) الذی جعل فی انفه الخشاس و هو عوید یجعل فی انف البعیر و نحوه یشد به الزمام لیکون اسرع لا نقیاده، مشتق من خش فی الشی ء اذا دخل فیه لانه یدخل فی انف البعیر. (الغضاضه): الذله و المنقصه، الاعراب: (علی قومک) متعلق بقوله طولنا ای فضلنا علیهم، و جمله ان خلطناکم فاعل لقوله لم یمنعنا، و کلمتا قدیم و عادی منصوبتان علی المفعولیه، و فی نسخه الرضی- ره- و هی الصواب مرفوعتان علی الفاعلیه و جمله خلطناکم علی هذا الوجه منصوبه علی المفعولیه، افاد الفاضل الشارح المعتزلی بقوله: فان قلت: فبماذا یتعلق فی قوله فی کثیر؟ قلت: بمحذوف تقدیره هذا الکلام داخل فی جمله کلام کثیر یتضمن ما لنا و علیکم. (الفلج به) الضمیر المجرور یرجع الی الرسول (قصدها) الضمیر یرجع الی الحجه و الی غیرک خبر قدم علی القصد ای هذه حجتی قصدها الی غیرک. ثم قال (علیه السلام): (فاسلامنا ما قد سمعتم، و جاهلیتنا لا تدفع) یرید ان فضائل بنی هاشم لا تختص بهم فی الاسلام فقط بل لهم تلک الفضائل فی زمن الجاهلیه ایضا لا مدافع لهم فی ذلک، ای انهم کانوا من بیت شرف و مجد حیث کان الناس فی الجاهلیه الجهلاء، و قد مضی نقل طائفه منها فی شرح المختار التاسع من باب الکتب (ج 17) و فی شرح المختار السارع عشر من ذلک الباب ایضا (ج 18) فراجع. و ینبغی ان نذکر فی هذا الموضع احتجاجات اتی بها نقله الاثار فی اسفارهم: قال الشیخ ابراهیم بن محمد البیهقی فی کتاب المحاسن و المساوی: قیل و اتی الحسن بن علی (علیه السلام) معاویه بن ابی سفیان و قد سبقه ابن عباس فامر

معاویه فانزل فبینا معاویه مع عمرو بن العاص و مروان بن الحکم و زیاد بن ابی سفیان یتحاورون فیی قدیمهم و حدیثهم و مجدهم فقال معاویه: اکثرتم الفخر فلو حضرکم الحسن بن علی و عبدالله بن العباس لقصرا من اعنتکما ما طال، فقال زیاد: و کیف ذلک یا امیرالمومنین ما یقومان لمروان بن الحکم فی غرب منطقه و لا لنا فی بواذخنا؟ فابعث الیهما فی غد حتی نسمع کلامهما. فقال معاویه لعمرو: ما تقول؟ قال هذا، فابعث الیهما فی غد فبعث الیهما معاویه ابنه یزید، فاتیاه و دخلا علیه و بدا معاویه فقال: انی اجلکما و ارفع قدرکما عن المسامره باللیل و لا سیما انت یا ابامحمد فانک ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سید شباب اهل الجنه فشکر اله، فلما استویا فی مجلسهما و علم عمرو ان الحده ستقع به قال: و الله لابد ان اقول فان قهرت فسبیل ذلک و ان قهرت اکون قد ابتدات. فقال: یا حسن انا تفاوضنا فقلنا: ان رجال بنی امیه اصبر عند اللقاء و امضی فی الوغی، و اوفی عهدا، و اکرم خیما، و امنع لماوراء ظهورهم من بنی عبدالمطلب. ثم تکلم مروان فقال: و کیف لاتکون کذلک و قد قارعناکم فغلبناکم و حاربناکم فملکناکم، فان شئنا عفونا و ان شئنا بطشنا. ثم تکلم زیاد فقال: ما ینبغی لهم ان ینکروا الفضل

لاهله و یجحدوا الخیر فی مطانه، نحن اهل الحمله فی الحروب و لنا الفضل علی سائر الناس قدیما و حدیثا فتکلم الحسن (ع) فقال: لیس من العجز ان یصمت الرجل عند ایراد الحجه، ولکن من الافک ان ینطق الرجل بالخنا و یصور الباطل بصوره الحق یا عمرو افتخارا بالکذب و جراه علی الافک! مازلت اعرف مثالبک الخبیثه ابدیها مره و امسک عنها اخری فتابی الا انهما کا فی الضلاله اتذکر مصابیح الدجی و اعلام الهدی و فرسان الطراد و حتوف الاقران و ابناء الطعان و ربیع الضیفان و معدن النبوه و مهبط العلم و زعمتم انکم احمی لماوراء ظهورکم و قد تبین ذلک یوم بدر حین نکصت الابطال و تساورت الاقران و اقتحمت اللیوث و اعترکت المنیه و قامت رحاوها علی قطبها و فرت عن نابها و طار شرار الحرب فقلنا رجالکم و من النبی (صلی الله علیه و آله) علی ذراریکم فکنتم لعمری فی هذا الیوم غیر ما نعین لماوراء ظهورکم من بنی عبدالمطلب!. ثم قال: و اما انت یا مروان فما انت و الا کثار فی قریش و انت طلیق و ابوک طرید ینقلب من خزایه الی سوئه و لقد جی بک الی امیرالمومنین فلما رائت الضرغام قد دمیت براثنه و اشتبکت انیابه کنت کما قال: لیث اذا سمع اللیوث زئیره بصبصن ثم قذفن بالابعار و یروی رمین بالابعار.

فلما من علیک بالعفو و ارخی خناقک بعد ما ضاق علیک و غصصت بریقک لا تقعدمعنا مقعد اهل الشکر ولکن تساوینا و تجارینا و نحن ممن لا یدرکنا عار و لا یلحقنا خزایه!. ثم التفت الی زیاد فقال: و ما انت یا زیاد و قریشا لااعرف لک فیها ادیما صحیحا و لافرعا نابتا و لا قدیما ثابتا و لا منبتا کریما بل کانت امک بغیا تداولها رجال قریش و فجار العرب فلما ولدت لم تعرف لک العرب و الدافاد عاک هذا- یعنی معاویه- بعد ممات ابیه، مالک افتخار تکفیک سمیه و یکفینا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ابن علی بن ابی طالب سید المومنین الذی لم یرتد علی عقبیه، و عمی حمزه سید الشهداء و جعفر الطیار و انا و اخی سیدا شباب اهل الجنه! ثم التفت الی ابن عباس فقال: یا ابن العم انما هی بغاث الطیر انقص علیها اجدل، فاراد ابن عباس ان یتکلم فاقسم علیه معاویه ان یکف فکف ثم خرجا. فقال معاویه: اجاد عمر و الکلام لولا ان حجته دحضت و تکلم مروان لولا انه نکص. ثم التفت الی زیاد و قال: ما دعاک الی محاورته؟ ما کنت الا کالحجل فی کف البازی، فقال افاخر رجلا رسول الله (صلی الله علیه و آله) جده و هو سید من مضی و من بقی و امه فاطمه الزهراء السواء، فقال عمرو: لقد ابقی علیک ولکنه طحن مروان طحن الرحی بثفا لها یابی

الا الاغراء بیننا و بینهم، لا جرم و الله لا شهدت مجلسا یکو نان فیه الا کنت معهما علی من فاخر هما. فخلا ابن عباس بالحسن فقبل بین عینیه و قال: افدیک یا ابن عم، و الله ما ازل بحرک یزخرو انت تصول حتی شفیتنی من اولاد البغایا. ثم ان الحسن (ع) غاب ایاما ثم رجع حتی دخل علی معاویه و عنده عبدالله بن الزبیر، فقال معاویه: یا ابامحمدانی اظنک تعبا نصبا فات المنزل فارح نفسک فیه، فقام الحسن (ع) فلما خرج قال معاویه لعبدالله بن الزبیر: لو افتخرت علی الحسن فانک ابن حواری رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ابن عمته، و لابیک فی الاسلام نصیب وافر، فقال ابن الزبیر: اناله! فرجع و هو یطلب لیله الحجج فلما اصبح دخل علی دخل علی معاویه و جاء الحسن (ع) فحیاء معاویه و ساله عن مبیه فقال: خیر مبیت و اکرم مستفاض، فلما استوی فی مجلسه قال ابن الزبیر: لولا انک خوار فی الحرب غیر مقدام ما سلمت لماویه الامر و کنت لاتحتاج الی اختراق السهوب و قطع المفاوز تطلب معروفه و تقوم ببابه، و کنت حریا ان لاتفعل ذلک و انت ابن علی فی باسه و نجدته، فما ادری ما الذی حملک علی ذلک اضعف رای ام و هن نحیزه، فما اظن لک مخرجا من هاتین الخلتین، اما و الله لو استجمع لک لعلمت انی ابن الزبیر وانی لا انکص عن الابطال و کیف لااکون کذلک وجدتی صفیه بنت عبدالمطلب، و ابی الزبیر حواری رسول الله (صلی الله علیه و آله) و اشد الناس باسا و اکرمهم حسبا فی الجاهلیه و اطوعهم لرسول الله (صلی الله علیه و آله). فالتفت الیه الحسن (ع) و قال: اما و الله لولا ان بنی امیه تنسبنی الی العجز عن المقال لکففت عنک تهاونا، ولکن سابین ذلک لک لتعلم انی لست بالعی و لا کلیل اللسان، ایای تعیر و علی تفتخر و لم یکن لجدک بیت فی الجاهلیه و لا مکرمه فزو جته جدتی صفیه بنت عبدالمطلب، فبذخ علی جمیع العرب بها و شرف بمکانها، فکیف تفاخر من هو من القلاده واسطتها و من الاشراف سادتها نحن اکرم اهل الارض زندا، لنا الشرف الثاقب و الکرم الغالب. ثم تزعم انی سلمت الامر لمعاویه فکیف یکون ذلک و یحک کذلک و انا ابن اشجع العرب، و قد و لدتنی فاطمه سیده نساء العالمین و خیر الامائ؟ لم افعل ذلک و یحک جبنا و لا ضعفا ولکنه بایعنی مثلک و هو یطلبنی ببره و یدا جینی الموده و لم اثق بنصرته لانکم اهل بیت غدر، و کیف لایکون کما اقول، و قد بایع ابوک امیرالمومنین ثم نکث بیعته و نکص علی عقبیه و اختدع حشیه من حشایا رسول الله (صلی الله علیه و آله) لیضل بها الناس، فلما دلف نحو الاعنه و رای بربق الاسنه قتل مضیعه لا ناصر له و اتی بک اسیرا قد وطئتک الکماه باظلافها و الخیل بسنابکها و اعتلاک الاشتر فغصصت بریقک و اقعیت علی عقبیک کالکلب اذا احتوشته اللیوث، فنحن و یحک نور البلاد و املاکها و بنا تفخر الامه و الینا تلقی مقالید الازمه، انصول و انت نور البلاد و املاکها و بنا تفخر الامه و الینا تلقی مقالید الازمه، انصول و انت تختدع النساء ثم تفتخر علی بنی الانبیائ؟ لم تزل الاقاویل منا مقبوله و علیک و علی ابیک مردوده، دخل الناس فی دین جدی طائعین و کارهین، ثم بایعوا امیرالمومنین (علیه السلام) فسار الی ابیک و طلحه حین نکثا البیعه و خدعا عرس رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقنل ابوک و طلحه و اتی بک اسیرا، فبصبصت بذنبک و نا شدته الرحم ان لا یقنلک فعفا عنک، فانت عتاقه ابی و انا سیدک و سید ابیک، فذق و بال امرک. فقال ابن الزبیر: اعذر یا ابامحمد فانما حملنی علی محاورتک هذا و احب الاغراء بیننا فهلا اذا جهلت امسکت عنی فانکم اهل بیت سجیتکم الحلم و العفو. فقال الحسن (علیه السلام): یا معاویه انظر هل اکیع عن محاوره احد؟ و یحک اتدری من ای شجره انا والی من انتمی؟ انته قبل ان اسمک بمیسم تتحدث به الرکبان فی الافاق و البلدان. فقال ابن الزبیر: هو لذلک اهل، فقال معاویه: اما انه قد شفی بلا بل صدری منک ورمی مقتلک فصرت کالحجل فی کف البازی یتلاعب بک اراد فلا اراک تفتخر علی احد بعدها. و ذکروا ان الحسن بن علی (علیه السلام) دخل علی معاویه فقال متمثلا: فیم الکلام و قد سبقت مبرزا سبق الجوادمن المهدی و المقیس فقال معاویه: ایای تعنی؟ اما و الله لانبئنک بما یعرفه قلبک و لا ینکره جلساوک: انا ابن بطحاء مکه، انا ابن اجودها جودا و اکرمها جدودا و اوفاها عهودا، انا ابن من ساد قریشا ناشئا و کهلا. فقال الحسن (علیه السلام): اجل ایاک اعنی افعلی تفتخر یا معاویه؟ انا ابن ماء السماء و و عروق الثری و ابن من ساد اهل الدنیا بالحسب الثابت و الشرف الفائق و القدیم السابق، انا ابن من رضاه رضی الرحمن و سخطه الرحمن، فهل لک اب کابی و قدیم کقدیمی؟ فان قلت: لاتغلب، و ان قلت: نعم تکذب. فقال ممعاویه: اقول لا تصدیقا لقولک، فقال الحسن: الحق ابلج ما تخون سبیله و الصدق یعرفه ذو و الالباب و قال معاویه ذات یوم و عنده اشرف الناس من قریش و غیرهم: اخبرونی بخیر الناس ابا و اما و عما و عمه و خالا و خاله وجدا وجده، فقام مالک بن العجلان فاوما الی الحسن فقال: هاهوذا ابوه علی بن ابی طالب رضوان الله علیهم و امه فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و عمه جعفر الطیار فی الجنان، و عمته ام هانی ء بنت ابی طالب، و خاله القاسم ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و خالته بنت رسول الله زینب وجده رسول الله (صلی الله علیه و آله)، وجدته خدیجه بنت خویلد. فکست القوم و نهض الحسن، فاقبل عمرو بن العاص علی مالک فقال: احب بنی هاشم حملک علی ان تکلمت بالباطل؟ فقال ابن العجلان: ما قلت الا حقا و ما احد من الناس یطلب مرضاه مخلوق بمعصیه الخالق الا لم لم یعط امنیته فی دنیاه و ختم له بالشقاء فی آخرته، بنوهاشم انضرهم عودا و اوراهم زندا، کذلک یا معاویه؟ قال: اللهم نعم. قیل: و استاذن الحسن بن علی (علیه السلام) علی معاویه و عنده عبدالله بن جعفر و عمرو ابن العاص، فاذن له، فلما اقبل قال عمرو: قد جائکم الافه العیی الذی کان بین لحییه عبله، فقال عبدالله بن جعفر: مه فو الله لقد رمت صخره ململمه تنحط عنها السیوال و تقصر دونها الوعول و لا تبلغها السهام، فایاک و الحسن ایاک، فانک لا تزال راتعا فی لحم رجل من قریش و لقد رمیت فما برح سهمک و قدحت فما اوری زندک. فسمع الحسن الکلام فلما اخذ الناس مجالسهم قال: یا معاویه لا یزال عندک عبد راتعا فی لحوم الناس، اما و الله لوشئت لیکونن بیننا ما تتفاقم فیه الامور و تحرج منه الصدور ثم انشا یقول: اتامر یا معاوی عبد سهم بشتمی و الملا منا

شهود اذا اخذت مجالسها قریش فقد علمت قریش ما ترید قصدت الی تشتمنی سفاها لضغن ما یزول و ما یبید فما لک من اب کابی تسامی به من قد تسامی او تکید و لا جد کجدی یا ابن هند رسول الله ان ذکر الجدود و لا ام کامی من قریش اذا ما یحصل الحسب التلید فما مثلی تهکم یا ابن هند و لا مثلی تجاریه العبید فمهلا لا تهج منا امورا یشیب لها معاویه الولید و ذکروا ان عمرو بن العاص قال لمعاویه ذات یوم: ابعث الی الحسن بن علی فمره ان یخطب علی المنبر فلعله یحصر فیکون ذلک مما نعیره به، فبعث الیه فاصعده المنبر و قد جمع له الناس فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا ایها الناس من عرفنی فانا الذی یعرف و من لم یعرفنی فانا الحسن بن علی بن ابی طالب ابن عم النبی (صلی الله علیه و آله)، انا ابن البشیر النذیر السراج المنیر انا ابن من بعث رحمه للعالمین و سخطا للکافرین، انا ابن من بعث الی الجن و الانس، انا المستجاب الدعوه، انا ابن الشفیع المطاع، انا ابن اول من ینفض راسه من التراب، انا ابن اول من یقرع باب الجنه، انا ابن من قاتلت معه الملائکه و نصر بالرعب من مسیره شهر، فافتن فی هذا الکلام و لم یزل حتی اظلمت الدنیا علی معاویه فقال: یا حسن قد کنت تر الان تکون خلیفه و لست هناک. فقال الحسن: انما الخلیفه من سار بسیره رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عمل بطاعه الله و لیس الخلیفه من دان بالجور و عطل السنن و اتخذ الدنیا ابا و اما، ولکن ذاک ملک اصاب ملکا یمتع به قلیلا و کان قد انقطع عنه و استعجل لذته و بقیت علیه تبعته فکان کما قال الله عز و جل: و ان ادری لعله فتنه لکم و متاع الی حین ثم انصرف. فقال معاویه لعمرو: و الله ما اردت الا هتکی، ما کان اهل الشام یرون ان احدا مثلی حتی سمعوا من الحسن ما سمعوا. قیل: و قدم الحسن بن علی رضوان الله علیه علی معاویه فلما دخل علیه و جد عنده عمرو بن العاص و مروان بن الحکم و المغیره بن شعبه و صنا دید قومه و وجوه الیمن و اهل الشام: فلما نظر الیه معاویه اقعده علی سریره و اقیل علیه بوجهه یریه السرور بمقدمه، فلما نظر مروان الی ذلک حسده و کان معاویه قال لهم: لا تحاوروا هذین الرجلین فلقد قلداکم العار و فضحاکم عند اهل الشام- یعنی الحسن بن علی (علیه السلام)، و عبدالله بن العباس. فقال مروان: یا حسن لولا حلم المیرالمومنین و ما قد بنی له آباوه الکرام من المجد و العلاء ما اقعدک هذا المقعد و لقتلک و انت له مستوجب بقودک الجماهیر فلما احسست بنا و علمت ان لاطاقه لک بفرسان

اهل الشام و صنا دید بنی امیه اذعنت بالطاعه و احتجرت بالبیعه و بعثت تطلب الامان، اما و الله لولا ذلک لا ریق دمک، و علمت انا نعطی السیوف حقه عند الوغی، فاحمد الله اذا بتلاک بمعاویه فعفا عنک بحمله ثم صنع بک ما تری. فنظر الیه الحسن فقال: و یحک یا مروان لقد تقلدت مقالید العار فی الحروب عند مشاهدتها و المخاذله عند مخالطتها، نحن- هبلتک الهوابل- لنا الحجج البوالغ و لنا ان شکرتم علیکم النعم السوابغ، ندعوکم الی النجاه و تدعوننا الی النار فشتان ما بین المنزلتین، تفخر ببنی امیه و تزعم انهم صبر فی الحروب اسد عند اللقاء- ثکلتک امک- اولئک البهالیل الساده و الحماه الذاده و الکرام القاده بنوعبدالمطلب، اما و الله لقد رایتهم و جمیع فی هذا البیت ما هالتهم الاهوال و لم یحیدوا عن الابطال کاللیوث الضاریه الباسله الحنقه، فعندها ولیت هاربا و اخذت اسیرا فقلدت قومک العار لانک فی الحروب خوار، ایراق دمی زعمت؟ افلا ارقت دم من وثب علی عثمان فی الدار فذبحه کما یذبح الجمل و انت تثغو ثغاء النعجه و تنادی بالویل و الثبور کالامه اللکعاء، الا دفعت عنه بید او ناضلت عنه بسهم؟ لقد ارتعدت فرائصک و غشی بصرک فاستغثت بی کما یستغیث العبد بربه، فانجینک من

القتل و منعتک منه ثم تحت معاویه علی قتلی و لورام ذلک معک لذبح کما ذبح ابن عفان، انت معه اقصر یدا و اضیق باعا اجبن قلبا من ان تجسر علی ذلک، ثم تزعم انی ابتلیت بحلم معاویه اما و الله لهو اعرف بشانه و اشکر لما ولیناه هذا الامر فمتی بداله فلا یغضین جفنه علی القذی معک، فو الله لا ثخنن اهل الشام بجیش یضیق عنها فضاوها، و یستاصل فرسانها ثم لا بنفعک عند ذلک الهرب و الروغان و لا یرد عنک الطلب تدریجک الکلام فنحن ممن لا یجهل آباونا القدماء الاکابر و فروعنا الساده الاخیار، انطق ان کنت صادقا. فقال عمرو: ینطق بالخنی و تنطق بالصدق ثم انشا یقول: قد یضرط العیر و المکواه تاخذه لا یضرط العیر و المکواه فی النار ذق و بال امرک یا مروان، و اقبل علیه معاویه فقال: قد نهیتک عن هذا الرجل و انت تابی الا انهما کافیما لا یعنیک، اربع علی نفسک فلیس ابوک کابیه و لا انت مثله، انت ابن الطرید الشرید و هو ابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) الکریم ولکن رب باحث عن حتفه و حافر عن مدیته، فقال مروان: ارم من دون بیضتک و قم بحجه عشیرتک، ثم قال لعمرو: طعنک ابوه فوقیت نفسک بخصییک فلذلک تحذره و قام مغضبا فقال معاویه: لا تجار البحور فتغمرک، و لا الجبال فتبهرک و استرح من الاعتذار. قیل: و لقی عمرو بن العاص الحسن بن علی (علیه السلام) فی الطواف فقال: یا حسن ازعمت ان الدین لا یقوم الا بک و بابیک؟ فقد رایت جل و عز اقامه بمعاویه فجلعه راسیا بعد میله و بینا بعد خفائه، افرضی الله قتل عثمان ام من الحق ان تدور بالبیت کما یدور الجمل بالطحین؟ علیک ثیاب کغرقی ء البیض و انت قاتل عثمان، و الله انه لا لم للشعث و اسهل للوعث ان یوردک معاویه حیاض ابیک. فقال الحسن (علیه السلام): ان لاهل النار علامات یعرفون بها و هی الالحاد لاولیاء الله و الموالاه لاعداء الله، و الله انک لتعلم ان علیا (ع) لم یترتب فی الامر و لم یشک فی الله طرفه عین، و ایم الله لتنتهین یا ابن ام عمرو اولا قرعن جبینک بکلام تبقی سمته علیک ما حییت، فایاک و الابراز علی فانی من قد عرفت لست بضفیف الغمزه، و لا بهش المشاشه، و لا بمری ء الماکله، و انی من قریش کاوسط القلاده، یعرف حسبس و لا ادعی لغیر ابی، و قد تحاکمت فیک رجال قریش فغلب علیک الامهم نسبا و اظهرهم لعنه، فایاک عنی فانک رحبس، و انما نحن بیت الطهاره، اذهب الله عنا الرحبس و طهرنا تطهیرا. قیل: و اجتمع الحسن بن علی (علیه السلام) و عمرو بن العاص، فقال الحسن (ع) قد علمت قریش باسرها انی منها فی عز ارومتها لم اطبع

علی ضعف و لم اعکس علی خسف، اعرف بشبهی و ادعی لابی. فقال عمرو: قد علمت قریش انک من اقلها عقلا و اکثرها جهلا، و ان فیک خصالا لو لم یکن فیک الا واحده منهن لشملک خزیها کما شمل البیاض الحالک، لعمر الله لتنتهین عما اراک تصنع اولا کبسن لک حافه کجلد العائط ارمیک من خللها باحر من وقع الاثافی اعرک منها ادیمک عرک السلعه، فانک طالما رکبت صعب المنحدر و نزلت فی اعراض الوعر التماسا للفرقه و ارصادا للفتنه و لن یزیدک الله فیها الا فظاعه. فقال الحسن: اما و الله لو کنت تسمو بحسبک و تعمل برایک ما سلکت فج قصد و لا حللت رابیه مجد، و ایم الله لو اطاعنی معاویه لجعلک بمنزله العدو الکاشح فانه طالما طویت علی هذا کشحک و اخفیته فی صدرک و طمح بک الرجاء الی الغایه القصوی التی لا یورق بها غصنک و لا یخضر لها مرعاک، اما و الله لیوشکن یا ابن العاص ان تقع بین لحبی ضرغام من قریش قوی متمنع فروس ذی لبد یضغطک ضغط الرحی للحب لا ینجیک منه الروغان اذا التقت حلقنا البطان. انتهی ما ابه البیهقی فی المحاسن و المساوی فی المقام. و فی محاسن البرقی: قال عمرو بن العاص للحسین (علیه السلام): ما بال اولادنا اکثر من اولادکم؟ فقال (علیه السلام): بغاث الطیر اکثرها فراخا وام الصقر مقلاه

نزور فقال: ما بال الشیب الی شواربنا اسرع منه الی شواربکم؟ فقال (علیه السلام): ان نسائکم نساء بخره فاذا دنا احدکم من امراته نهکته فی وجهه فشاب منه شاربه فقال: ما بال لحاکم اوفر من لحائنا؟ فقال (علیه السلام): و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه و الذی خبث لایخرج الا نکدا، فقال معاویه (علیه السلام) بحقی علیک الان سکت فانه ابن علی بن ابی طالب (علیه السلام): ان عادت الغقرب عدنا له و کانت النعل لها حاضره قد علم العقرب و استیقنت ان لا لها دنیا و لا آخره و روی ابن شهر اشوب و غیره عن ابان الاحمر ان شریک بن الاعور دخل علی معاویه، فقال له معاویه: و الله انک لشریک و لیس لله لشریک و انک لابن الاعور و البصیر خیر من الاعور، و انک لدمیم، و الجید خیر من الدمیم فکیف سدت قومک؟ فقال له شریک: انک لمعاویه و ما معاویه الا کلبه عوت و استعوت الکلاب، و انک لابن صخر و السهل خیر من الصخر، و انک لابن حرب و السلم خیر من الحرب و انک لابن امیه و ما امیه الا امه صغرت فاستصغرت فکیف صرت امیرالمومنین؟ فعضب معاویه و خرج شریک و هو یقول: ایشتمنی معاویه بن صخر و سیفی صارم و معی لسانی فلا تبسط علینا یا ابن هند لسانک ان بلغت ذری الامانی و ان تک للشقاء لنا امیرا فانا لا

نقر علی الهوان و ان تک فی امیه من ذراها فانا فی ذری عبد المدان و روی ان معاویه ارسل الیه هدیه منها حلواء، یرید بذلک استمالته و صرفه عن حب علی بن ابی طالب (ع)، فدخلت ابنه صغیره له خماسی او سداسی علیه فاخذت لقمه من تلک الحلواء و جعلتها فی فمها، فقال لها ابوالاسود یا بنتی القیه فانه سم هذه حلواء ارسلها الینا معاویه لیخدعنا عن امیرالمومنین (علیه السلام) و یردنا عن محبه اهل البیت، فقالت الصبیه: قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهد المزعفر تبا لمرسله و آکله فعالجت نفسها حتی قائت ما اکلتها ثم قالت: ابا لشهد المزعفر یا ابن هند نیع علیک احسابا و دینا معاذ الله کیف یکون هذا و مولانا امیرالمومنینا و یشبه هذا ما روی انه دخل ابوامامه الباهلی علی معاویه فقر به و ادناه ثم دعی بالطعام فجعل یطعم اباامامه بیده، ثم اوسع راسه و لحیته طیبا بیده و امرله ببدره من دنانیر فدفعها الیه، ثم قال: یا اباامامه بالله انا خیر ام علی بن ابی طالب؟ فقال ابوامامه: نعم و لاکذب و لو بغیر الله سالتنی لصدقت علی و الله خیر منک و اکرم و اقدم اسلاما و اقرب الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قرابه و اشد فی المشرکین نکایه و اعظم عند الامه عناء، اتدری من علی یا معا

ویه؟ ابن عم رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و زوج ابنته سیده نساء العالمین، و ابوالحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه، و ابن اخی حمزه سید الشهداء، و اخو جعفر ذی الجناحین، فاین تقع انت من هذا یا معاویه؟ اظننت انی یا ساخیرک علی علی (علیه السلام) بالطافک و طعامک و عطائک فادخل الیک مومنا، و اخرج منک کافرا بئسما سولت لک نفسک یا معاویه ثم نهض و خرج من عنده فابتعه بالمال، فقال: لا و الله لااقبل منک دینارا واحدا. قال تقی الدین ابوبکر بن علی الحموی فی ثمرات الاوراق فی المحاضرات: قلت: و اما الاجوبه الهاشمیه و بلاغتها فهی فی المحل الارفع، فمن ذلک انه اجتمع عند معاویه عمرو بن العاس و الولید بن عقبه و عتبه بن ابی سفیان و المغیره بن شعبه فقالوا: یا امیرالمومنین ابعث لنا الی الحسن بن علی فقال لهم: فیم؟ فقالوا: کن نوبخه و تعرفه ان اباه قتل عثمان فقال لهم: انکم لاتنتصفون منه و لاتقولون شیئا الا کذبکم الناس، و لایقول لکم شیئا ببلاغته الا صدقه الناس فقالوا: ارسل الیه فاناسنکفیک امره فارسل الیه معاویه فلما حضر قال: یا حسن انی لم ارسل الیک ولکن هولاء ارسلوا الیک فاسمع مقالتهم و اجب و لا تحرمنی. فقال الحسن (ع) فلیتکلموا و نسمع، فقام عمرو بن العاص فحمد الله واثنی علیه قال: هل تعلیم یا حسن ان اباک اول من اثار الفتنه و طلب الملک فکیف رایت صنع الله به؟ ثم قال الولید بن عقبه بن ابی معیط فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: یا بنی هاشم کنتم اصهار عثمان بن عفان فنعم الصهر کان یفضلکم و یقربکم ثم بغیتم علیه فقتلتموه و لقد اردنا یا حسن قتل ابیک فانقذنا الله منه و لو قتلناه بعثمان ما کان علینا من الله ذنب. ثم قالم عتبه فقال: تعلم یا حسن ان اباک بغی علی عثمان فقتله حسدا علی الملک و الدنیا فسلبها، و لقد اردنا قتل ابیک حتی قتله الله تعالی. ثم قام المغیره بن شعبه فکان کلامه کله سبا لعلی و تعظیما لعثمان. فقام الحسن (ع) فحمد الله تعالی و اثنی علیه و قال: بک ابدا یا معاویه لم یشتمنی هولاء، ولکن انت تشتمنی بغضا و عداوه و خلافا لجدی (ص)، ثم التفت الی الناس و قال: انشدکم الله اتعلمون ان الرجل الذی شتمه هولاء کان اول من آمن بالله و صلی القبلتین، و انت یا معاویه یومئذ کافر تشرک بالله، و کان معه لواء النبی (صلی الله علیه و آله) یوم بدر، و مع معاویه و ابیه لواء المشرکین. ثم قال: انشدکم الله و الاسلام، اتعلمون ان معاویه کان یکتب الرسائل لجدی (ص) فارسل الیه یوما فرجع الرسول و قال: هو یاکل، فرد الرسول الیه ثلاث مرات کل ذلک و هو یقول: هو یاکل، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): لااشبع الله بطنه، اما تعرف ذلک فی بطنک اما تعرف ذلک فی بطنک یا معاویه؟ ثم قال: و انشدکم الله، اتعلمون ان معاویه کان یقود کان یقود بابیه علی جمل و اخوه هذا یسوقه، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله). لعن الله الجمیل و قائده و راکبه و سائقه هذا کله لک یا معاویه. و اما انت یا عمرو فتنازع فیک خمسه من قریش فغلب علیک شبه الامهم حسبا و شرهم منصبا ثم قمت وسط قریش فقلت: اتی شانی ء محمد فانزل الله علی نبیه (صلی الله علیه و آله): ان شانئک هو الابتر، ثم هجوت محمدا (صلی الله علیه و آله) بثلاثین بیتا من الشعر فقال النبی (صلی الله علیه و آله): اللهم انی لا احسن الشعر ولکن العن عمرو بن العاص بکل بیت لعنه ثم انطلقت الی النجاشی بما عملت و عملت فاکذبک الله وردک خائبا فانت عدو بنی هاشم فی الجاهلیه و الاسلام فلم نلمک علی بغضک و اما انت یا ابن ابی معیط، فکیف الومک علی سبک لعلی و قد جلد ظهرک فی الخمر ثمانین سوطا، و قتل اباک صبرا بامر جدی، و قتله جدی بامر ربی، و لما قدمه للقتل من المصیبه یا محمد، فقال: لهم النار فلم یکن لکم عن النبی (صلی الله علیه و آله) الا النار، و لم یکن لکم عند علی غیر السیف و السوط. و اما انت یا عتبه فکیف تعد احدا بالقتل لم لاقتلت الذی وجدته فی فراشک

مضاجعا لزوجتک ثم امسکتها بعد ان بغت. و اما انت یا اعور ثقیف ففی ای ثلاث تسب علیا؟ افی بعده من رسول الله صلی الله علیه و آله؟ ام فی حکم جائر؟ ام فی رغبه فی الدنیا؟ فان قلت شیئا من ذلک فقد کذبت اکذبک الناس، و ان زعمت ان علیا قتل عثمان فقد کذبت و اکذبک الناس، و اما وعیدک فانما مثلک کمثل بعوضه وقفت علی نخله فقالت لها: استمسکی فانی ارید ان اطیر، فقالت لها النخله: ما عملت بوقوفک فکیف یشق علی طیرانک و انت فما شعرنا بعداوتک فکیف یشق علینا سبک، ثم نفض ثیابه و قام، فقال لهم معاویه: الم اقل لکم لاتنصنعون منه، فو الله لقد اظلم علی البیت حتی قام فلیس فیکم بعد الیوم خیر. انتهی قال سبط ابن الجوزدی فی التذکره: قال اهل السیر و لما سلم الحسن الامر الی معاویه اقام یتجهز الی المدینه فاجتمع الی معاویه رهط من شیعته منهم عمرو ابن العاص و الوالید بن عقبه و هو اخو عثمان بن عفان لامه و کان علی (علیه السلام) قد جلده فی الخمر و عتبه و قالوا: نرید ان تحضر الحسن علی سبیل الزیاره لنخجله قبل مسیره الی مدینه فنها هم معاویه و قال: انه السن بنی هاشم فالحوا علیه فارسل (الی) الحسن فاستزاره فلما حضر شرعوا فتنا و لوا علیا (ع) و الحسن ساکت فلما فرغوا حمد الح الالله و اثنی علیه و صلی علی رسوله (صلی الله علیه و آله) قال: ان الذی اشرتم الیه قد صلی الی القبلتین و بایع البیعتین و انتم بالجمیع مشرکون و بما انزل الله علی نبیه کافرون، و انه حرم علی نفسه الشهوات و امتنع علی اللذات حتی انزل الله فیه (یا ایها الذین آمنوا لا تحرموا طیبات ما احل الله لکم) و انت یا معاویه ممن قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی حقه: اللهم لا تشبعه اولا اشبع الله بطنک، اخرجه مسلم عن ابن عباس. و بات امیرالمومنین یحرس رسول الله (صلی الله علیه و آله) من المشرکین، و فداه بنفسه لیله الهجره حتی انزل الله فیه (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله) و وصفه بالایمان فقال (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا و المراد به امیرالمومنین و قال له رسول الله (صلی الله علیه و آله): انت منی بمنزله هارون من موسی و انت اخی فی الدنیا و الاخره، و انت یا معاویه نظر النبی (صلی الله علیه و آله) الیک یوم الاحزاب فرای اباک علی جمل یحرض الناس علی قتاله و اخوک یقود الجمل و انت تسوقه فقال: لعن الله الراکب و القائد و السائق، و ما قابله ابوک فی موطن الا و لعنه و کنت معه، و لاک عمر الشام فخنته، ثم و لاک عثمان فتربصت علیه و انت الذی کنت تنهی اباک عن الاسلام حتی قلت مخاطبا له: یا صخر لا تسلمن طوعا فتفضحنا

بعد الذین ببدر اصبحوا مزقا لا ترکنن الی امر تقلدنا و الراقصات بنعمان به الحرقان و کنت یوم بدر و احد و الخندق و المشاهد کلها تقاتل رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قد علمت الفراش الذی ولدت علیه. ثم التفت الی عمرو بن العاص و قال: اما انت یا ابن النابغه فاد عاک خمسه من قریش غلب علیک الامهم و هو العاص و ولدت علی فراش مشترک و فیک نزل (ان شانئک هو الابتر) و کنت عدو الله و عدو رسوله و عدو المسلیمن و کنت اضر علیهم من کل مشرک و انت القائل: و لا انثنی عن بنی هاشم بما اسطعت فی الغیب و المحضر و عن عائب اللات لا انثنی و لولا رضی اللات لم تمطر و اما انت یا ولید فلا الومک علی بغض امیرالمومنین فانه قتل اباک صبرا و جلدک فی الخمر لما صلیت بالمسلمین الفجر سکرانا و قلت ازیدکم و فیک یقول الحطیئه: شهد الحطئیه حین یلقی ربه ان الولید احق بالعذر نادی و قد تمت صلاتهم اازیدکم سکرا و ما یدری لیزیذهم اخری و لو قبلوا لاتت صلاتهم علی العشر فاتوا اباوهب و لو قبلوا لقرنت بین الشفع و الواتر حبسوا عنانک اذ جریت و لو ترکوا عنانک لم تزل تجری و سماک الله فی کتابه فاسقا، و سمی امیرالمومنین مومنا فی قوله: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون) و فیک یقول حسان بن ثابت و فی امیرالمومنین: انزل الله ذو الجلال علینا فی علی و فی الولید قرانا لیس من کان مومنا عمرک الله کمن کان فاسقا خوانا سوف یدعی الولید بعد قلیل و علی الی الجزاء عیانا فعلی یجزی هناک جنانا و ولید یجزی هناک هوانا و اما انت یا عتبه فلا الومک فی امیرالمومنین فانه قتل اباک یوم بدر و اشترک فی دم ابن عمک شیبه، و هلا انکرت علی من غلب علی فراشک و وجدته نائما مع عرسک حتی قال فیک نصر بن حجاج: نبئت عتبه هیاته عرسه لصداقه الهذلی من الحیان القا معها فی الفراش فلم یکن فحلا و امسک خشیه النسوان لا تعتبن یا عتب نفسک حبها ان النسا حبائل الشیطان ثم نفض الحسن ثوبه و قام فقال معاویه: امرتکم امرا فلم تسمعوا له و قلت لکم لا تبعثن الی الحسن فجاء و رب الراقصات عشیه برکبانها یهوین من سره الیمن اخاف علیکم منه طول لسانه و بعد مداه حین اجراره الرسن فلما ابتم کنت فیکم کبعضکم و کان خطابی فیه غبنا من الغبن فحبسکم ما قال مما علمتم و حسبی بما القاه فی القبر و الکفن ثم قال سبط ابن الجوزی: تفسیر غریب هذه الواقعه: قال الاصمعی و هشام ابن محمد الکلبی فی کتابه المسمی بالمثالب: و قد و قفت علیه معنی قول الحسن لمعاویه: قد علمت الفراش الذی ولدت علیه ان معاویه کان یقال انه من اربعه من قریش: عماره بن الوالید بن المغیره المحزومی، و مسافر بن ابی عمرو و ابی سفیان و العباس بن عبدالمطلب و هولاء کانوا ندماء ابی سفیان و کان کل منهم یتهم بهند فاما عماره بن الولید کان من اجمل رجالات قریش و هو الذی شی به عمرو بن العاص الی النجاشی فدعی الساحر فنفث فی احلیله فهام مع الوحش و کانت امراه النجاشی قد عشقته. و اما مسافر بن ابی عمرو فقال الکلبی: عامه الناس علی ان معاویه منه لانه کان اشد الناس حبا لهند فلما حملت هند بمعاویه خاف مسافر ان یظهر انه منه فهرب الی ملک الحیره و هو هند بن عمرو فاقام عنده، ثم ان اباسفیان قدم الحیره فلقیه مسافر و هو مریض من عشقه لهند و قد سقی بطنه فساله عن اهل مکه فاخبره و قیل: ان اباسفیان تزوج هندا بعد انفصال مسافر عن مکه فقال ابوسفیان انی تزوجت هندا بعدک فازداد مرضه و جعل یذوب فوصف الکی فاحضروا المکاوی و الحجام فبینا الحجام یکویه اذ حبق الحجام فقال مسافر: قد یحبق (قد یضرط خ ل) العیر و المکواه فی النار فسارت مثلا ثم مات مسافر من عشقه لهند. و ذکر هشام بن محمد الکلبی ایضا فی کتاب المثالب و قال: کانت هند من المغیلمات و کانت الی السودان من الرجال فکانت اذا ولدت ولدا اسود قتله قال: و جری بین یزید بن معاویه و بین اسحاق بن طابه بن عبید کلام بین یدی معاویه و هو خلیفه فقال یزید لاسحاق ان خیرا لک ان یدخل بنوحرب کلهم الجنه اشار یزید الی ان ام اسحاق قال معاویه لیزید: کیف تشاتم الرجال قبل ان تعلم ما یقال فیک قال: قصدت شین اسحاق قال: و هو کذلک ایضا قال: و کیف؟ قال: اما علمت ان بعض قریش فی الجاهلیه یزعمون انی للعباس فسقط فی یدی یزید. و قال الشعبی: و قد اشار رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی هند یوم فتح مکه بشی ء من هذا فانما لما جائت تبایعه و کان قد اهدردمها فقالت: علی ما ابایعک؟ فقال: علی ان لا تزنین، فقالت: و هل تزنی الحره؟ فعرفها رسول الله (صلی الله علیه و آله) فنظر الی عمر فتبسم. و اما قوم الحسن (ع) لعرو بن العاص: ولدت علی فراش مشترک فذکر الکلبی ایضا فی المثالب قال: کانت النابغه ام عمرو بن العاص من البغایا اصحاب الریات بمکه فوقع علیها العاص بن وائل فی عده من قریش منهم ابولهب و امیه بن خلف و هشام بن المغیره و ابوسفیان بن حرب فی طهر واحد. قال ابن الکلبی: و کان الزناه الذین اشتهروا بمکه جماعه منهم هولاه المذکرون، و امیه بن عبدالشمس، و عبدالرحمن بن الحکم بن ابی العاص اخو مروان بن الحکم، و عتبه بن ابی سفیان اخو معاویه، و عقبه بن ابی معیط فلما حملت النابعه بعمرو تکلموا فیه فلما وضعته اختصم فیه الخمسه الذین ذکرناهم کل واحد یزعم انه ولده و الب علیه العاص بن وائل و ابوسفیان بن حرب کل واحد یقول: و الله انه منی فحکما النابعه فاختارات العاص فقالت: هو منه، فقیل لها ما حملک علی هذا و ابوسفیان اشرف من العاص؟ فقالت: هو کما قلتم الا انه رجل شحیح، و العاص جواد ینفق علی بناتی، و ابوسفیان لا ینفق علیهن و کان لها بنات. و اما قول الحسن (ع) للولید بن عقبه: و جلدک علی فی الخمر، فذکر ارباب السیر قاطبه: ان عثمان بن عفان ولی الولید بن عقبه الکوفه سنه ست و عشرین و کان الولید مدمنا علی شرب الخمر و کان یجلس علی الشراب و عنده ندماوه و مغنوه طول اللیل الی الفجر فاذا اذنه الموذن بصلاه الفجر خرج سکرانا فصلی بهم فخرج یوما فی غلاله لایدری این هو فتقدم الی المحراب فصلی بهم الفجر اربعا و قال: ازیکم؟ فقال: له عبدالله بن مسعود: مازلنا معک فی زیاده منذ الیوم، و لما سجد قال فی سجوده: اشرب و اسقنی، فناداه عتاب بن غیلان الثقفی: سقاک الله المهل و من بعثک امیرا علینا، ثم حصبه و حصبه اهل المسجد، فدخل الولید القصر و هو یترنح فنام فی سریره، فهجم علیه جماعه منهم ابوجندب بن زهیر الاسدی و ابن عوف الازدی و غیرهما و هو سکران لا یعی فایقظوه فلم یتبه، ثم قاء علیهم الخمر فنزعوا خاتمه من یده و خرجوا من فورهم الی المدینه، فدخلو علی عثمان فشهدوا علی الولید انه شرب الخمر، الذی کنا نشر به فی الجاهلیه فزبرهما و نال منها فخرجا من عنده فدخلا علی علی (علیه السلام) و اخبراه بالقصه، فدخل علی عثمان فقال له: فماتری؟ فقال: تبعث الی الفاسق فتحضره فان قامت علیه البنیه حددته فارسل الی الولید فاحضره فشهدوا علیه و لم یکن له حجه فرمی عثمان السوط الی علی (علیه السلام) و قال له: حده فقال علی لولده الحسن: قم فحده، فامتنع الحسن (ع) و قال: یتولی حارها من تولی قارها و القر البرد و معناه یتولاه والی الامر، فقال لعبدالله بن جعفر: قم فاجلده فامتنع فلما آهم لایفعلون توقیا لعثمان اخذ السوط ودنی من الولید فسبه الولید فقال له عقیل بن ابی طالب: یا فاسق ما تعلم من انت الست علجا من اهل صفوریه قریه بین عکا و اللجون من اعمال الاردن کان ابوک یهودیا منها فجعل الولید یحید عن علی فاخذه فضرب به الارض فقال له عثمان: لیس لک ذلک فقال: بلی وشر من ذلک اذ فسق ثم یمتنع ان یوخذ منه حق الله تعالی ثم جلده اربعین. و قد اخرج احمد فی المسند معنی هذا فقال: حدثنا یزید بن هارون، ثنا سعید بن ابی عرونه، عن عبدالله بن الداناج، عن حصین بن المنذر بن الحرث بن و عله قال: لما قال علی (علیه السلام) للحسن: قم فاجلده، قال: و فیم انت و ذاک فقال علی (علیه السلام): بل عجزت و وهت قم یا عبدالله بن جعفر فاجلده، فقام فجلده و علی (علیه السلام) یعد حتی بلغ اربعین، قال: امسک، ثم قال: جلد رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الخمر اربعین، و ضرب ابوبکر اربعین، و ضربها عمر صدرا من خلافته، ثم اتم ثمانین و کل سنته. فان قیل: فقد روی احمد فی المسند ایضا عن علی (علیه السلام) انه قال: ما من رجل اقمت علیه حدا فمات فاجد فی نفسی منه الا صاحب الخمر فانه لومات لو دیته لان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یسنه و اخرجاه فی الصحیحین فکیف تقول: و کل سنته؟ قلنا: لاخلاف ان النبی (صلی الله علیه و آله) ضرب فی الخمر فالضرب فی الجمله سنه و العدد ثبت باجماع الصحابه. قال البسط: و قیل: هذه القصه انما جرت للحسن (ع) مع معاویه و الولید و من سمیناهم بالشام لان الحسن کان یعد علی معاویه کل حین و معه الحسین، قلت: و قد دعی رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی الولید بن عقبه لمارد امانه، فقال احمد فی المسند حدثنا عبیدالله بن

عمر، ثنا عبدالله بن داود، ثنا نعیم بن حکیم، عن ابن ابی مریم عن علی (علیه السلام) قال: جائت امراه الولید بن عقبه تشکوه الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قالت: یا رسول الله ان الولید یضر بنی فقال: اذهبی الیه و قولی له: قد اجارنی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلم تلبث الا یسیرا، حتی جائت فقالت: ما زادنی الا ضربا، فاخذ رسول الله (صلی الله علیه و آله) هدبه من ثوبه فدفعها الیها و قال لها: قولی هذا امانی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلم تلبث الا یسیرا حتی جائت فقالت: یا رسول الله مازادنی الا ضربا، فرفع رسول الله (صلی الله علیه و آله) یدیه و قال: اللهم علیک بالولید، و فی روایه علیک بالفاسق. و اختلفوا فی معنی تسمیته بالفاسق علی قولین: احدهما ان الولید قال یوما لعلی (علیه السلام): الست ابسط منک لسانا واحد سنانا، فنزلت: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لایستون) ذکره ابن عباس. و الثانی ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعثه سنه ثمان من الهجره الی بنی المصطلق یصدقهم و کانوا قد اسلموا و بنوا المساجد، فلما بلغهم قدوم الولید خرجوا یتلقونه بالهدایا و السلاح فرحابه، فلما رآهم ولی راجعا الی المدینه، فقال: یا رسول الله قد منعوا الزکاه و قاموا الی بالسلاح فابعث الیهم البعوث، فقدم الحارث بن عباد علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال له: یا حارث اردت قتل رسولی و منعت الزکاه؟! فقال: و الذی بعثک بالحق ما وصل الینا و انما رجع من الطریق، و لقد کذب فانزل الله: (یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا- الایه). و ذکر هشام بن محمد الکلبی بن اسحاق قال: بعث مروان بن الحکم و کان والیا علی المدینه رسولا الی الحسن (ع) فقال له: یقول لک مروان: ابوک الذی فرق الجماعه و قتل امیرالمومنین عثمان و اباد العلماء و الزهاد- یعنی الخوارج و انت تفخر بغیرک، فاذا قیل لک من ابوک تقول: خالی الفرس. فجاء الرسول الی الحسن فقال له: یا ابامحمد انی اتیتک برساله ممن یخاف سطوته و یحذر سیفه فان کرهت لم ابلغت ایاها و وقتیک بنفسی، فقال الحسن: لا بل تودیها و نستعین علیه بالله فاداها فقال له: تقول لمروان: ان کنت صادقا فالله یجزیک بصدقک، و ان کنت کاذبا فالله اشد نقمه، فخرج الرسول من عنده فلقیه الحسین فقال: من این اقبلت؟ فقال: من عند اخیک الحسن، فقال: و ما کنت تصنع؟ قال: اتیت برساله من عند مروان، فقال، و ما هی؟ فامتنع الرسول من ادائها، فقال: لتخبرنی اولا قتلنک فسمع الحسن فخرج و قال لاخیه: خل عن الرجل، فقال: لا و الله حتی اسمعها فاعادها الرسول علیه فقال له: قل له: یقول لک الحسین بن علی و فاطمه: یا ابن الزرق الالداعیه الی نفسها بسوق ذی المجاز، صاحبه الرایه بسوق عکاظ، و یا ابن طرید رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لعینه، اعرف من انت و من امک و من ابوک. فجاء الرسول الی مروان فاعاد علیه ما قالا. فقال له: ارجع الی الحسن و قل له: اشهد انک ابن رسول الله و قل للحسین: اشهد انک ابن علی بن ابی طالب فقال للرسول قل له کلا همالی و رغما. قال قال الاصمعی: اما قول الحسین: یا ابن الداعیه الی نفسها فذکر ابن اسحاق ان ام مروان اسمها امیه و کانت من البغایا فی الجاهلیه و کان لها رایه مثل رایه البیطار تعرف بها و کانت تسمی ام حتبل الزرقاء و کان مروان لایعرف له اب و انما نسب الی الحکم کما نسب عمرو الی العاص. و اما قوله: یا ابن طرید رسول الله یشیر الی الحکم بن ابی العاص بن امیه ابن عبدشمس، اسلم الحکم یوم الفتح و سکن المدینه و کان ینقل اخبار رسول الله صلی الله علیه وآله الی الکفار من الاعراب و غیرهم و ینجسس علیه، قال الشعبی: و ما اسلم الا لهذا و لم یحسن اسلامه ورآه رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوما و هو یمشی و یتخلج فی مشیته یحاکی رسول الله فقال له: کن کذلک فما زال یمشی کانه یقع علی وجهه و نفاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) الی الطائف و لعنه فلما توفی رسول الله (صلی الله علیه و آله) کلم عثمان ابابکر ان

یرده لانه کان عم عثمان فقال ابوبکر: هیهات شی ء فعله رسول الله (صلی الله علیه و آله) و الله لا اخالفه ابدا فلما مات ابوبکر و ولی عمر کلمه فیه فقال: یا عثمان اما تستحی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و من ابی بکر ترد عدو الله و عدو رسوله الی المدینه؟ و الله لا کان هذا ابدا فلما مات عمرو ولی عثمان رده فی الیوم الذی ولی فیه و قربه و ادناه و دفع له مالا عظیما و رفع منزلته فقام المسلمون علی عثمان و انکروا علیه و هو اول ما انکروا علیه و قالوا: رددت عدو الله و رسوله و خالفت الله و رسوله فقال: ان رسول الله وعدنی برده فامتنع جماعه من الصحابه عن الصلاه خلف عثمان لذلک. ثم توفی الحکم فی خلافته فصلی علیه و مشی خلفه فشق ذلک علی المسلمین و قالوا: ما کفاک ما فعلت حتی تصلی علی منافق ملعون لعنه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و نفاه فخلعوه و قتلوه و اعطی ابنه مروان خمس غنائم افریقته خمسمائه الف دینار، و لما بلغ مروان انکارها جاء الیها یعاتبها فقالت: اخرج یا ابن الزرقاء انی اشهد علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه لعن اباک و انت فی صلبه. قال الشعبی: ان مروان ولد سنه اثنتین من الهجره و ابوه انما اسلم یوم الفتح و نفاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بعد ذلک: قلت: و قد ذکر ابن سعد فی الطبقات معنی الحکایه التی حکی

ناها عن ابن اسحاق و رساله مروان الی الحسن. انتهی ما اردنا من نقل کلام سبط ابن الجوزی فی التذکره. و اقول: سیاتی توضیح کلام الامام المجتبی (ع) الی عمرو بن العاص العاصی: فاد عاک خمسه من قریش فی تفسیر کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) الی عمرو بن العاص. و اما قول الکلبی و الا صمعی ان معاویه کان من اربعه من قریش فقد روی الزمخشری فی کتاب ربیع الابرار ایضا ان معاویه کان یعزی الی اربعه: الی عمرو بن مسافر، و الی عماره بن الولید، و الی العباس بن عبدالمطلب و الی الصباح مغن اسود کان لعماره، قال قالوا: کان ابوسفیان و سیما قصیرا، و کان الصباح عسیفا لابی سفیان شابا و سیما فدعته هند الی نفسها، و قالوا: ان عتبه بن ابی سفیان من الصباح ایضا و انها کرهت ان تضعه فی منزلها فخرجت الی اجیاد فوضعته هناک و فی ذلک قال حسان بن ثابت: لمن الصبی بجانب البطحاء فی الارض ملقی غیر ذی مهد بخلت به بیضاء آنسه من عبدشمس صلته الخد و اقول: هذان البیتان من ابیات توجد فی آخر دیوان حسان علی ما فی نسخه مخطوطه من دیوانه فی مکتبتنا، و الابیات معنونه بهذا العنوان: قال حسان لهند بنت عتبه بن ابی ربیعه، و بعد البیتین: تسعی الصباح معوله یا هند انک صلبه الحرد

فاذا تشادعت بمقطره تذکی لها بالوده الهند غلبت علی شبه الغلام و قد بان السواد لحالک جعد اشرت لکاع و کان عادتها دق المشاش بناجذ جلد فحری لمعاویه ان یباهی و یفتخر قائلا: اولئک آبائی فجئنی بمثلهم. و اما قوله: اذ حبق الحجام فقال مسافر: قد یحبق (خ ل) العیر و المکواه فی النار فقال المیدانی فی مجمع الامثال: و یقال: ان اول من قاله مسافر ابن ابی عمرو بن امیه و ذلک انه کان یهوی بنت عتبه و کانت تهواه فقالت: ان اهلی لایزو جوننی منک انک معسر، فلو قد وفدت الی بعض الملوک لعلک تصیب مالا قادم من مکه فساله عن خبر اهل مکه بعده فاخبره باشیاء و کان منها ان اباسفیان تزوج هندا فطعن مسافر من الغم فامر النعمان ان یکوی فاتاه الطبیب بمکاویه فجعلها فی النار ثم وضع مکواه منها علیه و علج من علوج النعمان واقف فلما رآه یکوی ضرط فقال مسافر: قد یضرط العیر و یقال: ان الطیب ضرط. و اما ما نقل السبط من قول امیرالمومنین علی (علیه السلام) لولده الحسن (علیه السلام): قم فحده فامتنع الحسن، و ما روی احمد فی المسند من ان علیا (ع) لما قال للحسن علیه السلام قم فاجلده قال الحسن (ع) و فیم انت و ذاک، ففیهما کلام لان امتناع الامام المجتبی (ع) عما امره به ابوه امیرالمو

منین (ع) فدونه خرط القتاد. و اما ما نقله من حد شارب الخمر و من امیرالمومنین (علیه السلام) جلد الولید اربعین فالبحث عنه یوجب الاسهاب فانه یودی الی شعب کثیره من مسائل فقهیه و غیرها و لذلک نکتفی علی نقل ما اتی به صاحب الجواهر فی شرح کتاب الحدود من کتاب الشرائع قال- ره-: حد المسکر ثمانون جلده بلا خلاف اجده فیه بل الاجماع بقسمیه علیه بل المحکی منهما مستفیض او متواتر کالنصوص، لکن فی حسن الحلبی سئل الصادق علیه السلام ارایت النبی (صلی الله علیه و آله) کیف یضرب بالخمر؟ قال: کان یضرب بالنعال و یزید اذا اتی بالشارب ثم لم یزل الناس یزیدون حتی وقف ذلک علی ثمانین اشار بذلک علی (علیه السلام) علی عمر. و نحوه خبر ابی بصیر عنه عن امیرالمومنین (علیه السلام) معللا بانه اذا شرب سکر و اذا سکر هذی و اذا هذی افتری فاذا فعل ذلک فاجلدوه حدی المفتری ثمانین. بل فی المسالک روی العامه و الخاصه ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یضرب الشارب بالایدی و النعال و لم یقدره بعدد فلما کان فی ز من عمر استشار امیرالمومنین (علیه السلام) فی حده فاشار علیه ان یضربه ثمانین معللا له بانه اذا شرب سکر و اذا سکر هذی و اذا هذی افتری فجلده عمر ثمانین و عمل بمضونه اکثر العامه. و ذهب بعضهم الی اربعین مطلقا لما روی ان صحابه قد رووا ما

فعل فی زمانه صلی الله علیه و آله باربعین و کان التقدیر المزبور عن امیرالمومنین (علیه السلام) من التفویض الجائزلهم. و من الغریب ما فی کتاب الاستغاثه فی بدع الثلاثه من ان حد الشارب الثمانین من بدع الثانی و ان الرسول (صلی الله علیه و آله) جعل حده اربعین بالنعال العرین و جرائد النخل باجماع اهل الروایه، و ان الثانی قال: اذا سکر افتری و انه افتری حد حد المفتری، و فی کشف اللثام و لعله اراد الزامهم باعترافهم کما فی الطرائف من قوله و من طریف ما شهدوا به ایضا علی خلیفتهم عمر من تغییره لشریعه نبیهم صلی الله علیه و آله و قله معرفته بمقام الانبیاء و خلفائهم ما ذکره الحمیدی فی الجمع بین الصحیحین من مسند انس بن مالک فی الحدیث الحادی و التسعین من المتفق علیه ان النبی ضرب فی الخمر بالجرائد و النعال و جلد ابوبکر اربعین فلما کان عمر استشار الناس فقال عبدالرحمن اخف الحدود ثمانون فامر به عمر. و ذکر الحمیدی ایضا فی کتاب الجمع بین الصحیحین فی مسند السائب بن یزید فی الحدیث الرابع من افراد البخاری قال: کنانوتی بالشارب علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله) و امره ابی بکر و شطر من خلافه عمر فنتقدم الیه بایدینا و نعالنا و اردیتنا حتی کان آخر امره عمر فجلد اربعین حتی اذا عتوا و فسقوا جلد ثمانین. ثم ان ظاهر النص و الفتوی اعتبار الثمانین مترتبه لکن فی خبر زراره سمعت اباجعفر (ع) یقول: ان الولید بن عقبه حین شهد علیه بشرب الخمر قال عثمان لعلی (علیه السلام): اقض بینه و بین هولاء الذین زعموا انه شرب الخمر، قال: فامر علی علیه السلام فجلد بسوط له شعبتان اربعین جلده فصارت ثمانین. و فی خبره الاخر سمعته ایضا یقول: اقیم عبید بن عمر و قد شرب الخمر فامر عمر ان یضرب فلم یتقدم علیه احد یضر به حتی قام علی (علیه السلام) بنسعه مثنیه لها طرفان فضر به اربعین، و یمکن حملها علی جواز ذلک لمصلحه و الله العالم، و کیف کان فالمشهود بین الاصحاب شهره عظیمه کادت تکون اجماعا انه لا فرق فی الثمانین رجلا کان الشارب او امراه حرا کان او عبدا بل عن صریح الغنیه و ظاهر غیرها الاجماع علیه، انتهی ما اردنا من نقل کلامه طیب الله رمسه. ثم قال (علیه السلام): (و کتاب الله یجمع لنا الی قوله: اولی بالطاعه) احتج (ع) بایتین من القران الکریم علی اولویته من غیر فی امر الخلافه و استنتج من الاولی اولویته بالخلافه بقرابته الی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و من الثانیه اولویته بالخلافه بطاعه الرسول و لایخفی علی اولی الالباب حسن استنباطه (علیه السلام) هذا المعنی من القران الکریم. کما لایخفی عل

یهم انه (علیه السلام) کان من اخص اولی الارحام بالرسول (صلی الله علیه و آله) و کان اقرب الخلق الی اتباعه و ناهیک فی المقام قوله (علیه السلام): و لقد قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ان راسه لعلی صدری و لقد سالت نفسه فی کفی فامر رتها علی وجهی و لقد و لیت غسله (صلی الله علیه و آله) و الملائکه اعوانی فضجت الدار و الافنیه ملا یهبط و ملا یعرج و ما فارقت سمعی هنیمه منهم یصلون حتی واریناه فی ضریحه فمن ذا احق به منی حیا و میتا؟، کما مضی فی المختار 195 من باب الخطب، و قد مضت طائفه من کلامنا فی الامام و صفاته فی شرح المختار 237 من باب الخطب فراجع (ص 176 -35- ج 16). ثم انه (علیه السلام) اتی بعد آیه اولی الارحام بالایه الثانیه لان الامر الاهم هو الاتباع و لولاه لا ینفع القرابه الاتری قوله عز و جل خطابا لنوح (ع) فی امر ولده: (انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح). ثم قال (علیه السلام): (و لما احتج المهاجرون علی الانصار یوم السقیفه- الی قوله: علی دعویهم) ثم احتج (ع) معاویه بما ظفر المهاجرون یوم السقیفه علی الانصار و ذلک انه قالت الانصار یوم السقیفه للمهاجرین: منا امیر و من قریش امیر و قال المهاجرون: نحن شجره الرسول و عشیرته و رووا عنه (صلی الله علیه و آله) الائمه من قریش فغلبوا بذلک علی الانصار (ص 1838 من تاریخ الطبری) فاحتج امیرا

لمومنین علی (علیه السلام) علی معاویه بان ظفرهم علی الانصار ان کان لقربهم منه صلی الله علیه و آله فالحق لنا، ای فالحق لاهل بیته، و من کان من اخص اولی الارحام بالرسول و اقربهم الیه اولی بذلک الحق، و ان کان بغیر فالانصار علی دعویهم ای لم یتم حجه المهاجرین علیهم فلم یتحق اجماع الصحابه علی خلافه من جعل خلیفه المسلمین منذ قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سیاتی عن قریب عن قریب فی شرح هذا الکتاب نحو احتجاجه هذا لما اتی به الی ابی بکر للبیعه المنقول من کتاب الامامه و السیاسه للدینوری. و بالجمله ان امیرالمومنین (علیه السلام) احتج علی معاویه بالکتاب العزیز اولا بانه مره اولی بالخلافه بقرابه الرسول (صلی الله علیه و آله) و تاره اولی بها بالطاعه، ثم احتج علیه بما غلب المهاجرون علی الانصار یوم السقیفه بان ظفر المهاجرین علیهم ان کان لقربهم من الرسول (صلی الله علیه و آله) فهو (علیه السلام) اولی بالخلافه من غیره لقربه من الرسول بمادریت، و ان کان لغیر القرابه فلم یتم امر الخلافه فی الخلفاء الثلاث فما کتب معاویه فی کتابه المنقول آنفا لیس بصحیح لانه قال فی ذلک الکتاب: فکان افضلهم مرتبه و اعلاهم عند الله و المسلمین منزله الخلیفه الاول الذی جمع الکلمه- ثم الخلیفه الثانی الذی فتح الفتوح- ثم الخلیفه الثالث الم

ظلوم الذی نشر المله- الخ- فاذا کان الانصار علی دعویهم لم یتحقق اجماع علی خلافه هولاء. علی ان معاویه کان اجنبیا من النبی (صلی الله علیه و آله) و النصار کلیهما بلا کلام فلا یجوز له دعوی الخلافه فلیس لمثله حق فیها. و قد مضی نحو کلامه (علیه السلام) هذا فی المختار التاسع (ص 330 ج 17) حیث قال (علیه السلام): لان الله جل ذکره لما قبض نبیه (صلی الله علیه و آله) قالت قریش: منا امیر و قالت الانصار: منا امیر فقالت قریش: منا محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) فنحن احق بذلک الامر فعرفت ذلک الانصار فسلمت لهم الولایه السلطان فاذا استحقوها بمحمد (صلی الله علیه و آله) دون الانصار فان اولی الناس بمحمد (صلی الله علیه و آله) احق بها منهم و الا فان الانصار اعظم العرب فیها نصیبا فلاادری اصحابی سلموا من ان یکونوا حقی اخذوا او الانصار ظلموا عرفت ان حقی هو الماخوذ- الخ. قلت: و من کلامه هذا یستفاد حمل قوله: و ان یکن بغیره فالانصار علی دعویهم، علی ان دعویهم منا امیر و منکم امیر بحالها، فانهم اعظم العرب فیها نصیبا فهم منعوا عن حقهم ظلما، و هذا وجه آخر فهم من کلامه هذا بقرینه کلامه ذلک، و ان کان یستلزم هذا الوجه المعنی الاول ایضا. قال المسعودی فی مروج الذهب: بایع الناس ابابکر فی سقیفه بنی ساعده ابن کعب بن الخزرج الانصاری فی یوم الاثنین الذی تو الفیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لما بویع ابوبکر فی یوم السقیفه وجددت البیعه له یوم الثلاثاء، خرج علی (علیه السلام) فقال: افسدت علینا امورنا و لم تستشر و لم ترع لنا حقا، فقال ابوبکر: بلی ولکن خشیت الفتنه، و کان للمهاجرین و الانصار یوم السقیفه خطب طویل و محادثه فی الامامه، و خرج سعد بن عباده و لم یبایع، و لم یبایع ابابکر احد من بنی هاشم حتی ماتت فاطمه (علیه السلام). قال: و لما احتضر ابوبکر قال: ما انا الا علی ثلاث فعلتها وددت انی ترکتها، و ثلاث ترکتها وددت انی فعلتها، و ثلاث وددت انی سالت رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاما الثلاث التی فعلتها و وددت انی ترکتها فوددت انی لم اکن فتشت بیت فاطمه و ذکر فی ذلک کلاما کثیرا، و وددت انی اکن حرقت الفجاء و اطلقته نجیحا او قتلته صریحا، و وددت انی یوم سقیفه بنی ساعده قد رمیت الامر فی عنق احد الرجلین فکان امیرا و کنت وزیرا، الخ. قلت: قد ذکر نحو کلام المسعودی فی مروج الذهب ابن عبدالبر فی کتاب الاستیعاب حیث قال فی ترجمه ابی بکر: انه بویع له بالخلاقه الیوم الذی قبض فیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی سقیفه بنی ساعده، ثم بویع البیعه العامه یوم الثلثاء من غد ذلک الیوم و تخلف عن بیعته سعد بن عباده، و طائفه من الخزرج، و فرقه من قریش. انتهی.و نقل نحوهما غیر واحد من حمله الاخبار غیرهما و فیه دلیل بین علی اختلاف القوم فی بیعته و عدم توافقهم فی خلافته. و قال الیعقوبی فی تاریخه: اجتمعت الانصار فی سقیفه بنی ساعده یوم توفی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو بعد لم یغسل- الی ان قال: و قام المنذر بن الارقم فقال: ان فیهم رجلا لو طلب هذا الامر لم ینازعه فیه احد- قال: یعنی علی بن ابی طالب- و جاء البراء بن عازم فضرب الباب علی بنی هاشم و قال: یا معشر بنی هاشم بویع ابوبکر، فقال بعضهم: ما کان المسلمون یحدثون حدثا نغیب عنه و نحن اولی بمحمد (صلی الله علیه و آله)، فقال العباس: فعلوها و رب الکعبه. قال: و کان المهاجرون و الانصار لایشکون فی علی (علیه السلام) فلما خرجوا من الدار، قام الفضل بن العباس و کان لسان قریش فقال: یا معشر قریش انه ما حقت لکم الخلاقه بالتمویه و نحن اهلها دونکم و صاحبنا اولی بها منکم، و قام عتبه ابن ابی لهب فقال: ما کنت احسب ان الامر منصرف عن هاشم ثم منها عن ابی الحسن و عن اول الناس ایمانا و سابقه و اعلم الناس بالقران و السنن و آخر الناس عهدا بالنبی و من جبریل عون له بالغسل و الکفن من فیه ما فیهم لا یمترون به و لیس فی القوم ما فیه من الحسن فبعث الیه علی (علیه السلام) فنهاه، و تخلف البیعه ابی بکر قوم من المهاجرون و الانصار و مالوا مع علی بن ابی طالب منهم العباس بن عبدالمطلب، و الفضل بن العباس، و الزبیر بن العوام بن العاص، و خالد بن سعید، و المقداد بن عمرو، و سلمان الفارسی، و ابوذر الغفاری، و عمار بن یاسر، و البراء بن عازب، و ابی ابن کعب. انتهی کلامه. قلت: و من هنا سمیت الطائفه الحقه الاثنا عشریه بالرافضه کما قال شیخ الطائفه ابوجعفر الطوسی قدس سره: من ان سبعه عشر رجلا من الصحابه و مع علی امیرالمومنین (علیه السلام) ثمانیه عشر ابوا عن بیعه ابی بکر، فقال غیرهم من بایعوا ابابکر فی هولاء: رفضونا ای ترکونا و لم یوافقونا فی البیعه. و کان فیمن تخلف عن بیعه ابی بکر ابوسفیان بن حرب، و قال: ارضیتم یا بنی عبدمناف ان یلی هذا الامر علیکم غیرکم، و قال لعلی (علیه السلام): امدد یدک ابایعک، و مضی کلام امیرالمومنین (علیه السلام) لمعاویه: و قد کان ابوک اتانی حین ولی الناس ابابکر فقال: انت احق بعد محمد (صلی الله علیه و آله) بهذا الامر و انا زعیم لک بذلک علی من خالف علیک ابسط یدک ابایعت فلم افعل: فراجع الی شرح المختار التاسع (ص 331 ج 17 و ص 7 ج 18). قوله (علیه السلام): (و زعمت انی لکل الخلفاء حسدت و علی کلهم بغیت- الی قوله: ظاهر عنک عارها) هذا الفصل جواب عن قوله معاویه: لقد حسدت ابابکر و التویت علیه، الی قوله: ثم کرهت خلافه عمر و حسدته، الی قوله: لم تکن اشد منک حسدا لابن عمک عثمان الی قوله: و ما من هولاء الا من بغیت علیه و قال (علیه السلام) فان یکن ذلک کذلک ای لانسلم اولا علی انی حسدت هولاء و انت کاذب فی دعواک هذه. اقول: قد مر تحقیق ذلک فی المختار 237 من باب الخطب فی البحث عن الامامه من ان جمبع الذنوب اربعه اوجه لا خامس لها: الحرص و الحسد و الغضب و الشهوه فهذه منفیه عن الامام (فراجع الی ص 44 ج 16). و ثانیا علی فرض التسلیم و المماشاه معکم فی تلک الدعوی بان تکون صادقا فیها فلیس الجنایه علیک حتی اعتذر الیک و ذلک لما مر غیر مره من ان معاویه لم یکن ولی دم عثمان کی یطلب دمه بل کلامه فی ذلک من الفضول و خوض فیم لا یعنیه علی ان امیرالمومنین علیا (ع) کان یذب عنه حتی قال (علیه السلام): مازلت اذب عن عثمان حتی انی لاستحی، و قد دریت ان عثمان قتل نفسه باحداثه التی احدثها مما نقمها الناس منه و طعنوا بها علیه فراجع الی شرحنا علی المختار التاسع من باب الکتب (ص 395 ج 17)، و قد تمثل (ع) تاکیدا لکلامه لیس الجنایه علیک فیکون العذر الیک بقول ابی ذویب الهذلی و قد تقدم بیانه فی شرح اللغات علی التفصیل. ثم قد مضی

نحو کلامه هذا فی المختار التاسع من باب الکتب حیث قال علیه السلام: و ذکرت حسدی الخلفاء و ابطائی عنهم و بغیی علیهم فاما البغی فمعاذ الله ان یکون، و اما الابطاء عنهم و الکراهه لامرهم فلست اعتذر منه الی الناس- الخ (ص 330 ج 17). قوله (علیه السلام) (و قلت: انی کنت اقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتی ابایع- الی قوله: بقدر ما سنح من ذکرها) هذا الفصل جواب عن قول معاویه: و تلکات فی بیعته حتی حملت علیه قهر اتساق بحزائم الاقتسار کما یساق الفحل المخشوش. و کان کلام معاویه فی کتابه المنقول فی شرح المختار التاسع (ص 327 ج 17) الی امیرالمومنین (علیه السلام): فکان افضلهم فی اسلامیه و انصحهم لله و لرسوله الخلیفه من بعده و خلیفه خلیفته، و الثالث الخلیفه المظلوم عثمان فکلهم حسدت و علی کلهم بغیت، عرفنا ذلک فی نظرک الشزر و فی قولک الهجر و فی تنفسک الصعداء و ابطائک عن الخلفاء تقاد الی کل منهم کما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع و انت کاره. و انما قال (علیه السلام): لقد اردت ان تذم فمحدت و ان تفضح فافتضحت، لان قول معاویه: و تلکات فی بیعته حتی حملت علیه قهرا تساق بحزائم الاقتسار، کما یساق الفحل المخشوش، و کذا قوله: و فی ابطائک عن الخلفاء تقاد الی کل منهم کما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع و انت کاره، اعتراف صریح بان امیرالمومنین علیا (علیه السلام): بایعهم علی اجبارهم ایاه فلم یکن اجماع الامه علی خلافه الثالث فلم یتم خلافتهم فاعترف معاویه بظلمهم علیا (ع) و انه (علیه السلام) کان مظلوما، و کان معاویه جعل خلافتهم عرضه لاغراضه الفاسده سیما الثالث منهم کما لایخفی فاراد معاویه ان یذم امیرالمومنین (علیه السلام) فمحده، و ان یفضحه فافتضح هو نفسه بکلامه قال الله تبارک و تعالی: (و لا یحیق المکر السی ء الا باهله) (فاطر 44). ثم ان نحو هذا الاحتجاج وقع بین الامیر (ع) و بین ابی بکر و قد اتی به الطبرسی فی کتاب الاحتجاج قال: احتجاج امیرالمومنین (علیه السلام) علی ابی بکر لما کان یعتذر الیه من بیعته الناس له و یظهر الانبساط له، عن جعفر بن محمد عن ابیه عن جده علیهم السلام قال: لما کان من امر ابی بکر و بیعه الناس له و فعلهم بعلی لم یزل ابوبکر یظهر له الانبساط و یری منه الانقباض فکبر ذلک علی ابی بکر و احب لقائه و استخرج ما عنده و المعذره الیه مما اجتمع الناس علیه و تقلیدهم ایاه امر الامه و قله رغبته فی ذلک و زهده فیه، اتاه فی وقت غفله و طلب منه الخلوه فقال: یا ابا الحسن و الله ما کان هذا الامر عن مواطاه منی و لا رغبه فیما علیه و لا حرص علیه و لا ثقه بنفسی فیما تحتاج الیه الامه و لا قوه لی بمال و کثره العشیره و لا استیشار به دون غیری فما لک تضمر علی مالم استحقه منک، و تظهرلی الکراهه لما صرت فیه و تنظر الی بعین الشنائه لی؟. قال: فقال امیرالمومنین (علیه السلام): فما حملک علیه اذ لم ترغیب فیه و لا حرصت علیه و ثقت بنفسک فی القیام به؟. قال: فقال ابوبکر: حدیث سمعته من رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان الله لایجمع امتی علی ضلال و لما رایت اجماعهم اتبعت قول النبی (صلی الله علیه و آله) و احلت ان یکون اجماعهم علی خلاف الهدی من الضلال فاعطیتهم قود الاجابه و لو عملت ان احدا یتخلف لا متنعت. فقال علی (علیه السلام): اما ما ذکرت من قول النبی (صلی الله علیه و آله): ان الله لایجمع امتی علی ضلال افکنت من الامه ام لم اکن؟ قال: بلی، قال: و کذلک العصابه الممتنعه عنک من سلمان و عمار و ابی ذر و المقداد و ابن عباده و من معه من الانصار؟ قال: کل من الامه قال علی (علیه السلام): فکیف تحتج بحدیث النبی صلی الله علیه و اله و امثال هولاء قد تخلفوا و لیس لللامه فیهم طعن و لا فی صحبه الرسول و لصحبته منهم تقصیر- الی آخر الاحتجاج. قال القاضی قدس سره فی احقاق الحق: ان اجماع الامه باجمعهم علی امامه ابی بکر لم یتحقق فی قت واحد و هذا واضح جدا مع قطع النظر عن عدم حضور اهل البیت (ع) و سعد بن عباده سید الانصار و اولاده و اصحابه و لهذا طوی صاحب المواقف دعوی ثبوت خلافه ابی بکر بالاجماع و اکتفی فی اثباته بالبیعه- الی ان قال: فان بنی هاشم لم یبایعوا اولا ثم قهروا فبایعوا بعد سته اشهر و امتنع علی (علیه السلام) و لزم بیته و لم یخرج الیهم فی جمعه و لاجماعه الا (الی) ان وقع ما نقله اهل الحادیث و الاخبار واشتهر کالشمس فی رابعه النهار حتی ان معاویه بعث الی علی (علیه السلام) فی کتاب کتبه الیه یقول فیه: انک کنت تقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتی تبایع، یعیره و یونبه بانه لم یبایع طوعا و لم یرض ببیعه ابی بکر حتی استکره علیها خاضعا ذلیلا کالجمل اذا لم یعبر علی قنطره و شبهها فانه یکره و یخش بالرماح و غیرها لیعبر کرها. فکتب الیه بالجواب عنه ما ذکر فیه نهج البلاغه المتواتر نقله عنه (علیه السلام) و هذا لفظه: و قلت: انی کنت اقاد کما یقاد الجمل المخشوش حتی ابایع، و لعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت و ما علی المسلم من غضاضه فی ان یکون مظلوما ما لم یکن شاکا فی دینه اومر تابا فی یقینه و هذه حجتی الی غیرک. انتهی ما اردنا من نقل کلامه فی المقام. ثم قال امیرالمومنین (علیه السلام): (و ما علی المسلم من غضاضه) ای ذله و منقصه

(فی ان یکون مظلوما) ای مغصوبا حقه و هو الخلافه و الغاصب ظالم (ما لم یکن) المسلم المظلوم (شاکا فی دینه و لامر تابا بیقینه) فهو (علیه السلام) یشیر الی انه کان علی یقین و بصیره فی دینه و لا یضره و لا یضله عدول الناس عن العدل و میلهم الی الجور و سیاتی کلامه (علیه السلام) فی المختار 62 من هذا الباب: انی و الله لو لقیتهم واحدا و هم طلاع الارض کلها ما بالیت و لا استوحشت و انی من ضلالهم الذی هم فیه و الهدی الذی انا علیه لعلی بصیره من نفسی و یقین من ربی و انی الی لقاء الله و لحسن ثوابه لمنتظر راج- الخ. کما مضی نحو کلامه هذا فی المختار العاشر من باب الخطب: الا و ان الشیطان قد جمع حزبه و استجلب خیله و رجله و ان معی لبصیرتی ما لبست علی بصیرتی نفسی و لا لبس علی- الخ، و کذا فی المختار 135 من باب الخطب: و ان معی لبصیرتی ما لبست و لا لبس علی- الخ. و فی الحدیث الثانی عشر من کتاب العقل و الجخل من اصول الکافی للکلینی قدس سره روی باسناد عن هشام بن الحکم قال: قال لی ابوالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام): یا هشام ان الله تبارک و تعالی بشر اهل العقل و الفهم فی کتابه- الی ان قال (علیه السلام): یا هشام ثم ذم الله الکثره فقال: (و ان تطع اکثر من فی الارض یضلوک عن سبیل الله) وقال: (و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله قل الحمد لله بل اکثرهم لایعملون و قال: و لئن سالتهم من نزل من السماء ماء فاحیا به الارض یعد موتها لیقولن الله قل الحمدلله بل اکثرهم لایعقلون). یا هشام ثم مدح القله فقال: (و قلیل من عبادی الشکور) و قال: (و قلیل ما هم) و قال: (و قال رجل مومن من آل فرعون یکتم ایمانه اتقتلون رجلا ان یقول ربی الله) و قال: (و من آمن و ما امن معه الا قلیل) و قال: (ولکن اکثرهم لایعلمون) و قال: (و اکثرهم لایعقلون) و قال: (و اکثرهم لایشعرون) الحدیث ثم قال امیرالمومنین (علیه السلام) (و هذه حجتی الی غیرک قصدها ولکنی اطلقت لک منها بقدر ما سنح من ذکرها) یعنی (ع) ان بیعته (علیه السلام) الخلفاء علی اجبارهم ایاه و اکراههم ایاه حجه علیهم لما دریت من من احتجاجه (علیه السلام) علی ابی بکر المنقول آنفا من کتاب الاحتجاج، و من احقاق الحق، و لما لم یکن معاویه فی امر الخلافه فی شی ء کما دریت آنفا من عدم کونه فی مظنه الاستحقاق بل کان غیر لائق له راسا و کان اجنبیا من النبی و الانصار کلیهما و لم یکن له حظ و شان فیه اصلا قال (علیه السلام): و هذه حجتی الی غیرک- الخ. و بما قدمنا و حققنا فی معنی قوله (علیه السلام): و قلت انی کنت اقاد کما یقاد الجمل الم

خشوش- الخ، تعلم ان ما ذهب الیه الشارح البحرانی لیس کما ینبغی ترکنا نقل کلامه مخافه التطویل و من شاء فلیراجع الی شرحه. و لنذکر نبذه من کلام ابن قتیبه الدینوری فی اکراه القوم علیا امیرامومنین (ع) للبیعه و ابایته البیعه فقال فی کتاب الامامه و السیاسه المعروف بتاریخ الخلفاء (ص 11 من طبع مصر): ثم ان علیا کرم الله وجهه اتی به الی ابی بکر و هو یقول: انا عبدالله، و اخو رسوله، فقیل له: بایع ابابکر فقال: انا احق بهذا الامر منکم لا ابایعکم و انتم اولی بالبیعه لی، اخذتم هذا الامر من الانصار، و احتججتم علیهم بالقرابه من النبی (صلی الله علیه و آله) و تاخذونه منا اهل البیت غصبا؟ الستم زعمتم لللانصار انکم اولی بهذا الامر منهم لما کان محمد منکم فاعطوکم المقاده و سلموا الیکم الاماره و انا احتج علیکم بمثل ما احتججتم به علی الانصار، نحن اولی برسول الله (صلی الله علیه و آله) حیا و میتا، فانصفونا ان کنتم تومنون و الا فبوئوا بالظلم و انتم تعلمون. فقال له عمر: انک لست متروکا حتی تبایع، فقال له علی: احلب حلبا لک شطره و اشدد له الیوم امره یردده علیک غدا، ثم قال: و الله یا عمر لااقبل قولک و لا ابایعه، فقال له ابوبکر: فان لم تبایع فلا اکرهک، فقال ابوعبیده ابن الجراح لعلی

کرم الله وجهه: یا ابن عم انک حدیث السن و هولاء مشیخه قومک لیس لک مثل تجربتهم و معرفتهم بالامور و لااری ابابکر الا اقوی علی هذا الام منک و اشد احتمالا و اضطلاعا به، فسلم لابی بکر هذا الامر، فانک ان تعش و یطل بک بقاء فانت لهذا الامر خلیق و به حقیق فی فضلک و دینک و عملک و فهمک و سابقتک و نسبک و صهرک. فقال علی کرم الله وجهه: الله الله یا معشر المهاجرین، لاتخرجوا سلطان محمد فی العرب عن داره و قعر بیعته الی دورکم و قعور بیوتکم، و لاتدفعوا اهله عن مقامه فی الناس و حقه فو الله یا معشر المهاجرین لنحن احق الناس به لانا اهل البیت و نحن احق بهذا الامر منکم ما کان فینا القاری ء لکتاب الله الفقیه فی دین الله العالم بسنن رسول الله، المضطلع بامر الرعیه، المدافع عنهم الامور السیئه القاسم بینهم بالسویه و الله انه لفینا، فلا تتبعوا الهوی فتضلوا عن سبیل الله فتزدادوا من الحق بعدا. فقال بشیر بن سعد الانصاری: لو کان هذا الکلام سمعته الانصار منک یا علی قبل بیعتها لابی بکر ما اختلف علیک اثنان. قال: و خرج علی کرم الله وجهه یحمل فاطمه بنت رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی دابه لیلا فی مجالس الانصار تسالهم النصره فکانوا یقولون: یا بنت رسول الله قد مضت بیعتنا لهذا الرجل و لو ان زوجک و ابن عمک سبق الینا قبل ابی بکر ما عدلنا به، فیقول علی کرم الله وجهه: افکنت ادع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی بیته لم ادفنه و اخرج انازع الناس سلطانه؟ فقالت فاطمه: ما صنع ابوالحسن الا ما کان ینبغی له و لقد صنعوا ما الله حسیبهم و طالبهم. قال: و ان ابابکر تفقد قوما تخلفوا عن بیعته عند علی، فبعث الیهم عمر فجاء فناداهم و هم فی دار علی فابوا ان یخرجوا فدعا بالحطب و قال: و الذی نفس عمر بیده: لتخرجن اولا حرقنها علی من فیها، فقیل له: یا ابا حفص ان فیها فاطمه، فقال: و ان. فخرجوا فبایعوا الا علیا فانه زعم انه قال: حلفت ان لااخرج و لا اضع ثوبی علی عاتقی حتی اجمع القرآن فوقفت فاطمه علی بابها فقالت: لا عهد لی بقوم حضروا اسوا محضر منکم ترکتم رسول الله (صلی الله علیه و آله) جنازه بین ایدینا و قطعتم امرکم بینکم، لم تستامرونا و لم تردوا لنا حقا فاتی عمر ابابکر فقال له: الا تاخذ هذا المتخلف عنک بالبیعه: فقال ابوبکر لقنفذ و هو مولی له: اذهب فادع لی علیا، فذهب الی علی فقال له: ما حاجتک؟ فقال: یدعوک خلیفه رسول الله، فقال علی: لسریع ما کذبتم علی رسول الله فرجع فابلغ الرساله فبکی ابوبکر طویلا فقال عمر الثانیه: لا تمهل هذا المختلف

عنک بالبیعه، فقال ابوبکر لقنفذ: عد الیه فقل له امیرالمومنین یدعوک لتبایع، فجائه قنفذ فادی ما امر به فرفع علی صوته فقال: سبحان الله! لقد ادعی ما لیس له فرجع قنفذ فابلغ الرساله فبکی ابوبکر طویلا ثم قام عمر فمشی معه جماعه حتی اتوا باب فاطمه فدقوا الباب فلما سمعت اصواتهم نادت باعلی صوتها: یا ابت یا رسول الله ما ذا لقینا بعدک من ابن الخطاب و ابن ابی قحافه. فلما سمع القوم صوتها و بکائها انصرفوا باکین و کادت قلوبهم تنصدع و اکبادهم تنفطر و بقی عمر و معه قوم فاخرجوا علیا فمضوا به الی ابی بکر فقالوا له: بایع، فقال: ان انا لم افعل فمه؟ قالوا: اذا و لله الذی لا اله الا هو تضرب عنقک، قال اذا تقتلون عبدالله و اخا رسوله، قال عمر: اما عبدالله فنعم و اما اخو رسوله فلا، ابوبکر ساکت لایتکلم، فقال له عمر: الا تامرک فیه بامرک، فقال لا اکرهه علی شی ء ما کانت فاطمه الی جنبه، فلحق علی بقبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) یصیح و یبکی و ینادی یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی. قال فقال عمر لابی بکر: انطلق الی فاطمه فانا اغضبناها فانطلقا جمیعا فاستاذنا علی فاطمه فلم تاذن لهما فاتیا علیا فکلماه فادخلهما علیها فلما قعدا عندها حولت وجهها الی الحائط فسلما علیها فلم ترد علیهماالسلام فتکلم ابوبکر فقال: یا حبیبه رسول الله و الله ان قرابه رسول الله احب الی من قرابتی، و انک لاحب الی من عائشه ابنتی، و لوددت یوم مات ابوک انی مت و لاابقی بعده افترانی اعرفک و اعرف فضلک و شرفک و امنعک حقک و میراثک من رسول الله الا انی سمعت اباک رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: لا نورث ما ترکنا فهو صدقه فقالت: ارایتکما ان حدثتکما حدیثا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) تعرفانه و تفعلان به؟ قالا: نعم، فقالت، نشدتکما الله الم تسمعا رسول الله یقول: رضا فاطمه من رضای، و سخط فاطمه من سخطی، فمن احب فاطمه ابنتی فقد احبنی، و من ارضی فاطمه فقدا رضانی، و من اسخط فاطمه فقد اسخطنی؟ قالا: نعم سمعناه من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، قالت: فانی اشهد الله و ملائکته انکما اسخطتمانی و ما ارضیتمانی، و لئن لقیت النبی لاشکونکما الیه،- الی ان قال ابن قتیبه: فلم یبایع علی کرم الله وجهه حتی ماتت فاطمه رضی الله عنها و لم تمکث بعد ابیها الا خمسا و سبعین لیله الخ. قلت: ان کلام الامیر (ع) یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی، اقتباس من قول الله عز و جل فیما جری بین موسی کلیم الله (علیه السلام) و اخیه هارون و بین قومه الظالمین حیث قال عز من قائل: (و

اتخذ قوم موسی من بعده من حلیهم عجلا جسدا له خوار الم یروا انه لا یکلمهم و لا یهدیهم سبیلا اتخذوه و کانوا ظالمین و لما سقط فی ایدیهم و راوا انهم قد ضلوا قالوا لئن لم یرحمنا ربنا و یغفرلنا لنکونن من الخاسرین و لما رجع موسی الی قومه غضبان اسفا قال بئسما خلفتمونی من بعدی اعجلتم امر ربکم و القی الالواح و اخذ براس اخیه یجره الیه قال ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتفوننی فلا تشمت بی الاعداء و لا تجعلنی مع القوم الظالمین قال رب اغفرلی و لاخی و ادخلنا فی رحمتک و انت ارحم الراحمین ان الذین اتخذوا العجل سینالهم غضب من ربهم و ذله فی الحیوه الدنیا و کذلک نجزی المفترین) (الاعراف: 153 -149). و انما تذکر (ع) فی التجائه بقبر النبی (صلی الله علیه و آله) بهذه الایه لانه (علیه السلام) کان من النبی بمنزله هارون من موسی کما رواها الفریقان فی جوامعهم الروائیه و حدیثه المنزله من الاحادیث المتواتره و قد نقل المحدث الخبیر الربانی السید هاشم البحرانی طیب الله رمسه و اعلی مقامه فی الباب العشرین من کنابه القیم الموسوم بغایه المرام و حجه الخصام فی تعیین الامام من طریق الخاص و العام مائه حدیث من طریق العامه فی قول النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی (علیه السلام): انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی، و فی الباب الحادی و العشرین منه سبعین حدیثا من طریق الخاصه فی ذلک. فاذا کان لامیرالمومنین علی (علیه السلام) تلک المنزله السامیه ففی استشهاده بالایه یظهر مطالب لاولی الدرایه فتامل فیما تلوناه علیک من الایات القرآنیه ثم ان کلام ابی بکر لفاطمه علیهاسلام الله المتعال، انی سمعت اباک رسول الله صلی الله علیه و آله یقول: لا نورث الخ، فیظهر ما فیه بالتامل فی ما افاده العلامه الحلی قدس سره فی کتابه الموسوم بکشف الحق حیث قال: و من المطاعن التی رواها السنه فی ابی بکر انه منع فاطمه ارثها فقالت له: یا ابن ابی فحافه اترث اباک و لا ارث ابی، و احتج علیها بروایه تفردبها هو عن جمیع المسلمین مع قله روایاته و قله علمه و کونه الغریم لان الصدقه یحل علیه فقال لها: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: نحن معاشر الانبیاء لا نورث ما ترکناه صدقه، و القرآن مخالف لذلک فان صریحه یقتضی دخول النبی (صلی الله علیه و آله) فیه بقوله تعالی: (یوصیکم الله فی اولادکم) و قد نص علی ان الانبیاء یورثون فقال الله تعالی (و ورث سلیمان داود) و قال عن زکریا (و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امراتی عاقرا فهب لی من لدنک ولیئا یرثنی و یرث من آل یعقوب). و ناقص فعله ایضا بهذه الروایه

لان امیرالمومنین و العباس اختلفا فی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سیفه و عمامته و حکم بها میراثا لامیرالمومنین (علیه السلام) و لو کانت صدقه علی علی (علیه السلام) کان یجب علی ابی بکر انتزاعها منه، و لکان اهل البیت الذین حکی الله تعالی عنهم بانه طهرهم تطهیرا مرتکبین ما لا یجوز، نعوذ بالله من هذه المقالات الردیه و الاعتقادات الفاسده. و اخذ فدک من فاطمه و قد وهبها اباها رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلم یصدقها مع ان الله تعالی طهرها و زکاها و استعان بها النبی (صلی الله علیه و آله) فی الدعاء علی الکفار علی ما حکی الله تعالی و امره بذلک فقال له: (قل تعالوا ندع ابناء و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم) فکیف یامره الله تعالی بالاستعانه و هو سید المرسلین با بنته و هی کاذبه فی دعواها غاصبه لمال غیرها نعوذ بالله من ذلک. فجاعت بامیرالمومنین (علیه السلام) و شهد لها فلم یقبل شهادته قال: انه یجر الی نفسه و هذا من قله معرفته بالاحکام، و مع ان الله تعالی قد نص فی آیه المباهله انه نفس رسول الله (صلی الله علیه و آله) فکیف یلیق بمن هو بهذه المنزله و استعان به رسول الله (صلی الله علیه و آله) بامر الله تعالی فی الدعاء یوم المباهله ان یشهد بالباطل و یکذب و یغصب المسلمین اموالهم نعوذ بالله من هذه المقاله. و شهد لها الحسنان (ع) فرد شهادتهما و قال: هذان ابناک لااقبل شهادتهما لانهما یجر ان نفعا بشهادتهما، و هذا من قله معرفته بالاحکام مع ان الله تعالی قد امر النبی (صلی الله علیه و آله) بالاستعانه بدعائهما یوم المباهله فقال: (ابنائنا و ابنائکم) و حکم رسول الله (صلی الله علیه و آله) بانهما سیدا شباب اهل الجنه فکیف یجامع هذا شهادتهما بالزور و الکذب و غصب المسلمین حقهم نعوذ بالله من ذلک. ثم جائت بام ایمن فقال: امراه لایقبل قولها: مع ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ام ایمن امراه من اهل الجنه فعند ذلک غضب علیه و علی صاحبه و حلفت ان لا تکلمه و لا صاحبه حتی تلقا اباها و تشکوله فلما حضرتها الوفاه اوصت ان تدفن لیلا و لایدع احدا منهم یصلی علیها و قد رووا جمیعا ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: یا فاطمه ان الله یغضب لغضبک و یرضی لرضاک، انتهی کلامه قدس سره فی المقام. الترجمه: از اسلام ما که شنیدید و آگاهید، در زمان جاهلیت هم روزگار ما را نیالود، و مهتر و بهتر همه بودیم، و کتاب خدا این پایه را به ما داده که با پیمبرش به کریمه اولوا الارحام وابسته، و به آیت ان اولی الناس نزدیکیم، پس ما به حکم آیه نخستین به قرابت به پیمبر سزاوازیم، و به آیه دوم به طاعت. چون مهاجرین در روز سقیفیه به رسول الله (صلی الله علیه و آله) بر انصار احتجاج کرد البر آن پیروز شدند، پس اگر به پیمبر پیروز شدند حق با ما است نه با شما، و اگر نه که انصار بر دعوای خود باقیند. پنداشتی که من بر خلفا حسد بردم، و بر آنان ستم کردم، اگر اینطور است بتوچه، دخل و ربطی به تو ندارد که از آنان بیگانه ای. و گفتی: مرا چون شتر مهار کرده برای بیعت بردند خواستی از این گفتارت مرا نکوهش کنی ستودی، و خواستی رسوایم کنی رسوا شدی، خواری برای مسلمانی که مظلوم گردد ولی در دینش و در یقینش دودل نباشد نیست این سخنانم حجت بر دیگرانست، روی سخنم با تو نیست، پاره از آنها پیش آمد و گفتم.

(المعوقین) ای المانعین عن القیام بنصره الاسلام (فرب ملوم لاذنب له) مثل، قال المیدانی فی فصل الراء المضمومه من مجمع الامثال: هذا من قول اکثم بن صیفی، یقول: قد ظهر للناس منه امر انکروه علیه و هم لا یعرفون حجته فهو یلام علیه و ذکروا ان رجلا فی مجلس الاحنف بن قیس قال: لا شی ء ابغض الی من التمر و الزبد فقال الاحنف: رب ملوم لا ذنب له- انتهی کلام المیدانی. (الظنه) بالکسر: التهمه (المتنصح) ای المتکلف بنصح من لایقبل النصیحه و المبالغ فیه له. و قد یستفید الظنه المتنصح، مصراع بیت صدره: و کم سقت من آثارکم من نصیحه قوله (علیه السلام): (ثم ذکرت ما کان من امری و امر عثمان- الی قوله (علیه السلام) و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت) هذا الفصل جواب عن قوله معاویه: ثم لم تکن اشد منک حسدا لابن عمک عثمان- الی قوله: و تلک من امانی النفوس و ضلالات الهواء. و اعلم ان احتجاجه هذا علی معاویه فی امر عثمان یتضح لک بعد استحضارک ما قدمنا من الطبری و غیره من قوله (علیه السلام): مازلت اذب عن عثمان حتی انی لاستحی، و قوله (علیه السلام): و الله دفعت عنه حتی خشیت ان اکون آثما، و ما قدمنا من نصح امیرالمومنین علی (علیه السلام) عثمان و طلبه قعوده فی البیت، فراجع الی ص 183 و ص 203 و ص 311 و ص 325 من ج 16. و ص 395 من ج 17، و ص 3 من ج 18. قوله (علیه السلام): (حتی اتی قدره علیه) ای حتی اتی قتله المقدرله. و قوله (علیه السلام): (کلا و الله لقد علم الله المعوقین منکم- الخ) اشاره الی قوله عز و جل فی اوائل سوره الاحزاب: (قد یعلم الله المعوقین منکم و القائلین لاخوانهم هلم الینا و لایاتون الباس الا قلیلا اشحه علیکم فاذا جاء الخوف رایتهم ینظرون الیک تدورا عینهم کالذی یغشی علیه من الموت فاذا ذهب الخوف سلقوکم بالسنه … اشحه علی الخیر اولئک لم یومنوا فاحبط الله اعمالهم و کان ذلک علی الله یسیرا). و هی من الایات التی نزلت فی الاحزاب الذین حاربوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی غزوه الخندق و کان من الاحزاب قریش و کان فائدهم ابوسفیان بن حرب کما نص به حمله الاخبار منهم ابوجعفر الطبری فی التاریخ (ص 1465 ج 3 من طبع لیدن) و ابن هشام فی السیره النبویه (ص 215 ج 2)، و کاتب الواقدی محمد ابن سعد فی الطبقات الکبری (ص 66 ج 2 من طبع مصر) حیث قال: فکان جمیع القوم الذین وافوا الخندق ممن ذکر من القبائل عشره آلاف و هم الاحزاب و کانوا ثلاثه عساکر و عناج الامر الی ابی سفیان بن حرب- الی آخرما قال. و المعوقون هم الذین یعوقون الی یمنعون غیرهم عن الجهاد مع رسول

الله صلی الله علیه و آله و غزوه الاحزاب ای غزوه الخندق مذکوره فی کتب التفاسیر فی سوره الاحزاب، و فی کتب المغازی و السیره فراجع الی مغازی رسول الله (صلی الله علیه و آله) للواقدی (ص 290 من طبع مصر) و الی السیره النبویه لابن هشام (ص 214 ج 2 من طبع مصر) و الی تاریخ الطبری، و الطبقات الکبری لابن سعد، حتی یتبین لک ما فعلت الشجره الملعونه بنوامیه بالاسلام و المسلمین. الترجمه: سپس در کار من و عثمان حرف به میان آوردی تو باید از جانب او در این باره پاسخ گوئی، پس بنگر که کدام یک از من و تو به کشتن او اقدام و راهنمائی کردیم آیا آنکسی که دستش را می گرفت و یاریش می کرد، و از بدعتها و بدیهایش بازش میداشت؟ یا آنکه عثمان چون ویرا بیاریش خواست سر باز زد، و دیگران را بر او بشورانید؟ نه به خدا که خدای متعال از خود داری کنندگان شما و کسانی که به برادرنشان گفتند بیائید به سوی ما و به کارزار نرفتند مگر اندکی، دانا است عذرخواهی نمیکنم از اینکه عثمان را از بدعتهایش باز می داشتم و کارهای ناروایش را تقبیح می کردم، حال اگر هدایت و ارشاد گناه است و موجب سرزنش میشود چه بسا سرزنش شده بیگناه است، و آنکه نخواهد نپذیرد از گفتار ناصح گمان بد میبرد، و من تا آنجا که در قدرتم بود جز اصلاح نخواستم و توفیق از خدای خواهم و بس، و توکلم با او است.

(استعبار) استعبر: جرت عبرته ای بکی. (لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل) هذا المثل قریب من قولهم: لبث رویدا یلحق الداریون، و حمل بالتحریک هو ابن بدر رجل من قشیر و فیه یقول قیس ابن زهیر العبسی: ولکن الفتی حمل بن بدر تغی و البغی مرتعه و خیم و هذا البیت للعبسی من ابیات الحماسه (الحماسه 147 من شرح المرزوقی) و من ابیات الامالی للقالی ص 261 ج 1 و فی السیره النبویه لابن هشام ص 278 ج 1. و قول حمل یضرب به مثلا للتهدید بالحرب. و روی المیدانی فی مجمع الامثال فی فصل الضاد المفتوحه هکذا: ضح رویدا یدرک الهیجا حمل، و قال: ضح رویدا هذا امر من التضحیه ای لا تعجل فی ذبحها ثم استعیر فی النهی عن العجله فی الامر، و یقال: ضح رویدا لم ترع ای لم تفزع و یقال ضح رویدا یدرک الهیجا حمل، یعنی حمل بن بدر، قال زید الخیل: فلو ان نصرا اصلحت ذات بینها لضحت رویدا عن مطالبها عمرو ولکن نصرا ارتعت و تخاذلت و کانت قدیما من خلایقها الغفر ای المغفره، نصر و عمرو ابناقعین و هما حیان من بنی اسد، انتهی قول المیدانی. و فی الباب الثالث و العشرین فی ما جاء من الامثال من او له لام من جمهره الامثال لابی هلال العسکری: لبث رویدا یلحق الهیجا حم

ل، ای انتظر حتی یتلاقی الشبان، و الهیجا یقصر و یمد، و حمل اسم رجل، انتهی کلام ابی هلال. و کما اختلف فی ضبط هذا المثل علی ما قدمنا کذا اختلف فی حمل فذهب غیر واحد الی انه ابن بدر کما دریت و فی الاصابه و اسد الغابه انه حمل ابن سعدانه قال فی الاول: حمل بن سعدانه بن حارثه الکلبی و فد علی النبی صلی الله علیه و آله و عقد له لواء و هو القائل: لبث قلیلا یدرک الهیجا حمل، و شهد مع خالد مشاهده کلها و قد تمثل بقوله سعد بن معاذیوم الخندق حیث قال: لبث قیلا یدرک الهیجا حمل ما احسن الموت اذا حان الاجل و فی اسد الغابه: البث قلیلا- الخ و قال: شهد صفین مع معاویه، و الله تعالی اعلم. ثم ان الهیجاء فی نسختنا التی قوبلت علی نسخه الرضی ممدوده، و یجب ان تقرا فی البیت مقصوره لیستقیم الوزن. (مرقل) ای مسرع، و الارقال ضرب من السیر السریع، (جحفل ای جیش عظیم، (قتامهم) ای غبارهم، (ساطع) ای منتشر، (نصالها) قال فی القاموس: النصل و النصلان حدیده السهم و الرمح و السیف ما لم یکن له مقبض جمعه انصل و نصول و نصال، و نصل السهم فیه: ثبت، و فی بعض النسخ نضالها بالمعجمه یقال ناضل عنه اذا دفع ولکن الصحیح ههنا بالمهمله و فی صدر الکتاب بالمعجمه کما فی

نسخه الرضی رضوان الله علیه، قال ابوالعیال الهذلی فی ابیات لما حصر هو و اصحابه ببلاد الروم فی زمن معاویه کتبها الی معاویه فقراه معاویه علی الناس کما فی دیوان الهذلیین (ص 255 من طبع مصر): فتری النبال تعیر فی اقطارنا شمسا کان نصالهن السنبل و تری الرماح کانما هی بیننا اشطان بئر یوغلون و نوغل الاعراب: (یلحق الهیجا حمل) قری ء الفعل و حمل علی وجهین: علی تانیث الفعل و نصب حمل فالهیجاء فاعل، و علی تذکیر الفعل و رفع حمل فالیجهاء مفعول (متسربلین) منصوب علی الحال. قوله (علیه السلام): (و ذکرت انه لیس لی و لا لاصحابی الا السیف- الخ) هذا الفصل جواب عن قول معاویه: و لیس لک و لاصحابک عندی الا السیف- الخ. و قد مضی نحوه فی الکتاب التاسع، فاجابه بقوله (فلقد اضحکت بعد استعبار) و ذلک ان تهدید معاویه لما کان فی یغیر محله لان مثل تخویفه امیرالمومنین (علیه السلام) بالسیف کصبی یخوف بطلا محامیا قال (علیه السلام): لقد اضحک غیرک من المومنین بتخویفک، و لما کان تصرفه فی امور الدین مما یبکی المومنین قال علیه السلام: بعد استعبار، ای بعد استعبارک اهل الدین بما یرون منک فی دین الله. و قوله (علیه السلام): (من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان) اقتباس من قول الله عز و جل: (و السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار و الذین اتبعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضوا عنه و اعدلهم جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها ابدا ذلک الفوز العظیم) (التوبه: 100). و ذریه بدریه ای الذین هم من ذراری اهل بدر، و اخو معاویه، هو حنظله ابن ابی سفیان و خاله ولید بن عتبه وجده عتبه بن ربیعه و اهله اتباعه، و مضی نحو کلامه هذا فی الکتاب العاشر: فانا ابوحسن قاتل جدک و خالک و اخیک شدخا یوم بدر و ذلک معی و بذلک القلب القی عدوی، و سیاتی نحوه فی الکتاب الرابع و الستین: و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد. قوله (علیه السلام): (و ما هی من الظالمین ببعید) اراد بالظالمین معاویه و اتباعه، و هو بعض آیه من قوله تعالی فی قصه قوم لوط: (فلما جاء امرنا جعلنا عالیها سافلها و امطرنا علیها حجاره من سجیل منضود مسومه عند ربک و ما هی من الظالمین ببعید) (هود: 84) و هو (علیه السلام) ذکر فی هذا الکتاب عده آیات لایخفی مناسبه کل واحده منها لموردها. و معنی سائر الجمل واضح الا انه (علیه السلام) اخبر عن نفسه و عن الجحفل من المهاجرین و الانصار و التابعین بان احب اللقاء لقاء ربهم و انما یلیق فی المقام ان نبحث عن لقاء الله تعالی، و لنا بفضله سبح

انه رساله منفرده فی لقاء الله اری الاتیان بها ههنا و درجها فی هذا الشرح اولی من ان تطبع و تنشر علی حده فاطلبها بعد الترجمه. الترجمه: دیگر اینکه از شمشیر بیم داده ای، از این سخنت گریان را به خنده آوردی کی فرزندان عبدالمطلب از دشمن رویگردان بودند و از شمشیر ترسان، اندکی درنگ کن تا حمل شیر نر به کارزار درآید، که آنگاه کسی بگیردت که تو او را میخواستی، و بتو نزدیک میشود مرگی که از آن دوری میجستی و من با لشکری بزرگ از مهاجر و انصار و تابعین باحسان شتابان به سوی تو رهسپاریم، لشکر سخت انبوهی که گرد سوارانش فضا را فرا گرفت و خود لباس مرگ در بر کرده اند بهترین دیدارشان دیدار خدایشان است، با آنان فرزندان و دودمان سربازان سلحشور و جنگاور روز بدرند، در دست آن پهلوانان شمشیر بنی هاشم است همان شمشیرهایی که در جنگ بدر بر سر برادر و دائی و جد و دودمانت فرود آمد، که آماده اند بر سر ستمکاران دیگر فرود آیند. ((قسمت زیر رساله ای جداگانه از شرح نهج البلاغه در رابطه با لقائالله می باشد که تنها جهت حفظ ترتیب صفحات در این قسمت آمده است.)) بسم الله الرحمن الرحیم حمدا لک یا من شرف اولیائه بلقائه، و کرم احبائه بالعکوف علی فنائه سبحانک یا من انتجب اسرار اهله لرویه جماله، و احتجب عن ابصار خلیقته بحجاب جلاله، صل اللهم علی مظهرک الاتم، و جامع الکلم و الحکم، المنزل علیه ما یهدی للتی هی اقوم، و آله خیر الوری و اعلام الهدی و من اتبع هدیهم من اولی النهی. و بعد فیقول العب الراجی لقاء ربه الکریم نجم الدین حسن بن عبدالله الطبری المدعو بحسن زاده الاملی بلغه الله و جمیع المومنین الی آمالهم، و رزقهم نعمه لقائه: یا اهل الوداد و السداد! و طالبی الهدایه و الرشاد، یا اخوان الصفاء و خلان الوفاء، الی متی و حتی متی جاز لنا الحرمان عن حرم الحب، و الخذلان فی غیابه الجب؟ و ما لنا الا نسیر الی نواحی القدس؟ و لا نطیر الی ریاض الانس؟ او ترون انا خلقنا عبثا، او ترکنا سدی؟ ناکل و نتمتع کالانعام السائمه، غافلین عن لقاء الله عز و جل الی ان یدرکنا الاجل، و یلهینا الامل؟ کلا و حاشاکم عن هذا الظن و ان بعض الظن اثم (و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خفیه و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال و لاتکن من الغافلین ان الذین عند ربک لایستکبرون عن عبادته و یسبحونه و له یسجدون). خلیلی نحن نیام فی فراش الغفله، و قد ادبرت العاجله و اقبلت الاخره ان هولاء یحبون العاجله و یذرون ورائهم یوما ثقیلا، یوما عبوسا قمطریرا، یوما کان شره مستطیرا. قد اتی یوم تبلی فیه السرائر، و ما زرع فی الاول یحصد فی الاخر، فانظروا بما اسلفتم فی الایام الخالیه، و اقراوا الواح انفسکم تخبرکم عن غدکم و امسکم و رمسکم. و استمع ماذا یقول برهان السالکین و اما المتقین و قائد الغر المحجلین علی امیرالمومنین: احذروا عباد الله الموت و نزوله، و خذوا له فانه یدخل بامر عظیم خیر لایکون معه شر ابدا، و شر لایکون معه خیر ابدا، فمن اقرب الی الجنه من عاملها، و من اقرب الی النار من عاملها. لیس احد من الناس تفارق روحه جسده حتی یعلم الی ای المنزلتین یصیر الی الجنه ام الی النار؟ اعدو هو لله ام له؟ فان کان ولیا فتحت له ابواب الجنه و شرع له طریقها، و نظر الی ما اعد الله عز و جل لاولیائه فیها فرغ من کل شغل، و وضع عنه کل ثقل، و ان کان عدوا فتحت له ابواب النار و سهل له طریقها و نظر الی ما اعد الله لاهلها و استقبل کل مکروه. و اعلموا عباد الله ان ما بعد الیوم اشد و ادهی: نار قعرها بعید، و حرها شدید، و عذابها جدید، و مقامعها حدید، و شرابها صدید، لا یفتر عذابها، و لایموت ساکنها، دار لیس الله سبحانه فیها رحمه، و لایسمع فیها دعوه. فطوبی لمن انتبه عن النومو تشمر الذیل لتدارک الیوم، ثم طوبی لمن راقب سره عما سوی الله و ما طالب الا القرب منه و لقاء و رضاه، فانا امرنا الا نعبد الا. ایاه و لانطلب الا ایاه، فوحد الله سبحانه بصدق السریره حتی تری بعین البصیره ان لا هو الا هو و لا اله الاهو، فاینما تولوا فثم وجه الله، و هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، و هو معکم اینما کنتم. خلیلی انی لاستحی من نفسی فضلا عن غیری بان اقول: هذه رساله عملتها یدای فی لقاء الله تعالی، کیف لا و انی لهذا المطرود عن صف النعال، بل المردود عن الباب ان یاتی فیه بکتاب؟ و هل هذا الا الخروج عن الزی؟ و لایخرج عنه الا البذی قال افلاطن الالهی: ان شاهق المعرقه المعرفه اشمخ من ان یطیر الیه کل طائر و سرادق البصیره احجب من ان یحوم حول کل سائر، (الفصل الرابع من شرح رساله زینون الکبیر الیونانی تلمیذ ارسطاطا لیس، للمعلم الثانی ابی نصر الفارابی ص 8 من طبع حیدرآباد الدکن). و قال الشیخ الرئیس ابوعلی سینا فی آخر النمط التاسع من الاشارات فی مقامات العارفین: جل جناب الحق عن ان یکون شریعه لکل وارد او یطلع علیه الا واحد بعد واحد. و قال ابوالفتح یحیی بن حبش بن امیرک الملقب شهاب الدین السهروردی الحکیم المقتول: الفکر الصوره قدسیه یتلطف بها طالب الا ریحیه، و نواحی القدس دار لایطاها القوم الجاهلون و حرام علی الاجساد المظلمه ان تلج ملکوت السماوات فو حد الله و انت بتعظیمه ملان، و اذکره و انت من ملا بس الاکوان عریان، و لو کان فی الوجود شمسان لا نطمست الارکان و ابی النظام ان یکون غیر ما کان (نقلنا کلامه من تاریخ ابن خلکان) و قال العارف السنائی: بار توحید هر کسی نکشد طعم توحید هر خسی نچشد و قال العارف الرومی: یاد او اندر خور هر هوش نیست حلقه او سخره هر گوش نیست و بالجمله هذا المحروم بقصور باعه مقر، فی اقراره مصر و علی نفسه بصیر، و بامره خبیر، یفوه من شده الخجل اخفی من المهس، و یبوه من کثره الوجل کعلیل دان حلوله فی الرمس و یقول: جز تو ما را هوای دیگر نیست جز لقای تو هیچ در سر نیست این ره است و دگر دوم ره نیست این در است و دگر دوم در نیست دلگشاتر ز محضر قدست محضر هیچ نیک محضر نیست جانفزاتر ز نفحه انست نفحه مشک و عود و عنبر نیست خوشتر از گفته تو گفتاری بهتر از دفتر تو دفتر نیست دفتری بیکرانه دریائی کاندرو هر خسی شناور نیست نرسد تا بسر گفتارت دست جانی اگر مطهر نیست بهر وصف صفات نیکویت در همه دهر یک سخنور نیست آنچه را گفته اند و میگویند از هزاران یکی مقرر نیست کرمک شب فروز بی پا را قدرت وصف مهر خاور نیست هر چه را و هر که را که می بینم در حریم تو جز که مضطر نیست نبود ذره ای که در کارش تحت فرمان تو مسخر نیست آنچه از صنع تو پدید آمد خیر محض است و خردلی شر نیست در همه نقش بوالعجب که بود وین عجب نقطه ای مکرر نیست یار و دلدار و شاهد و معشوق هر چه گویند جز تو دلبر نیست ره نیابد بسویت آنکه در و تیر عشقت نشسته تا پر نیست بسری شور عشقت ار نبود به حقیقت دم است و آن سر نیست دل که از نور تو ندیده فروغ تیره جانی بود منور نیست به رضای تو سالک صادق هر چه پیش آیدش مکدر نیست کانچه آمد مقدر است همان و آنچه کو نامده مقدر نیست سالک راه را ره آوردی جز خموشی و فکر آخر نیست عاشق تشنه وصالت را خبر از هر چه هست یکسر نیست بهر راز و نیاز درگاهت تن او را نیاز بستر نیست با تو محشور هم در امروز است انتظارش به روز محشر نیست آتشی کو فتاده در جانش عین نار الله است و اخگر نیست عاشقی کار شیر مردانست سخره کودکان معبر نیست اوفتادن در آتش سوزان جز که در عهده

سمندر نیست آنچه عاشق کند تماشایش ای برادر به دیده سر نیست لذه خلوت شبانه او در گل قند و شهد و شکر نیست مزه باده حضورش در چشمه سلسبیل و کوثر نیست آنچه اندر حضور می یابد خامه در شرح او توانگر نیست عوض گریه سحرگاهش گر بگوید امید باور نیست لاجرم آن سعید فرزانه در پی تاج و تخت و افسر نیست هست ایمان باللهش سدی که چنو صد سد سکندر نیست بهتر از لا اله الا الله هیچ حصنی و برج و سنگر نیست اندرین کشور بزرگ جهان جز خدای بزرگ داور نیست کشتی ممکنات عالم را جز که نام خدای لنگر نیست آنچه پنهان و آشکار بود جز که مجلای یار و مظهر نیست نیست جز او ز دارو من فی الدار نی که همسنگ او و همسر نیست قائل و قیل و قولی و قالا جز که اطوار قول مصدر نیست زین مثل آنچه بایدش گفتن گفتم و بیش ازین میسر نیست ای که دوری ز گلشن عشاق جانت از بوی خوش معطر نیست ای که غافل ز حال خویشتنی گویمت چون تو کوری و کر نیست گر بدی کرده ای ز خود میدان گنه مهر و ماه و اختر نیست تو بهشت خودی و دوزخ خود جز که نفس تو مار و اژدر نیست مسلم همدن هوا و هوس مشرکست و باسم کافر نیست آن شکم پرور است حیوانی گر چه نامش حمار و استر نیست ای که خو کرده ای به نادانی این ره مردمان بافر نیست آدمی را درین سرای سپنج جز بدانش جمال و زیور نیست علم آب حیات جان باشد بهر تحصیل سیم یا زر نیست رو پی مصطفی شوی بوذر فیض حق وقف خاص بوذر نیست تو درآ از حجاب نفسانی تا که بینی هر آنچه مبصر نیست آخر ایدوستان بخود رحمی کافرینش به لاف و تسخر نیست حسن نجم آملی طبعش چشمه حکمت است و دیگر نیست ثم اقول: لاریب ان لالقتحام فی ذلک المشهد العظیم فوق شان هذا المسکین الذی لم یذق حلاوه ذکر الله و لم یتغم بنعمه المراقبه و الحضور و لم یخرج من سجن الدنیا الدنیه و من ظلمه دار الغرور، الی عالم النور و السرور، یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله، و لله در الشاعر قائلا: خلق الله للحروب رجالا و رجالا لقصعه و ترید ولکن کما قیل: الق فی الدلاء دلوک نشیر الی عده آیات و روایات و ادعیه و اذکار و مطالب رشیقه انیقه من کبار تنبیها للغافلین و انا منهم، تذکره للمستبصرین، فنقول: قد بحثنا عن رویته تعالی فی شرحنا علی المختار الثامن من کتب امیرالمومنین (علیه السلام) من النهج (ص 242- الی 323 ج 17) لکن ذلک البحث کان طورا، و هذا البحث طور آخ

ر، و ان کان احدهما یعاضد الاخر، و قد اشرنا هنالک الی هذا المطلب الاسنی اعنی البحث عن لقاء الله ایضا اجمالا فان شئت قلت ان هذا البحث مکمل ذلک. اعلم ان القرآن الکریم قد نطق فی مواضع کثیره بلقائه تعالی فناتی بها لانها شفاء و رحمه للمومنین: 1- فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا (آخر الکهف). 2- قد خسر الذین کذبوا بلقاء الله حتی اذا جائتهم الساعه بغنه قالوا یا حسرتنا علی ما فر طنافیها و هم یعملون اوزارهم علی ظهورهم الاساء ما یزرون (الانعام: 3 (32- ثم آتینا موسی الکتاب تماما علی الذی احسن و تفصیلا لکل شی ء و هدی و رحمه لعلهم بلقاء ربهم یومنون (الانعام: 155) 4- ان الذین لایرجون لقائنا و رضوا بالحیوه الدنیا و اطمانوا بها و الذین هم عن آیاتنا غافلون اولئک ماویهم النار بما کانوا یکسبون (یونس: 5.(8- الله الذی رفع السموات بغیر عمد ترونها ثم استوی علی العرش و سخر الشمس و القمر کل یجری لاجل مسمی یدبر الامر یفصل الایات لعلکم بلقاء ربکم توقنون (الذعد: 6.(3- من کان یرجوا لقاء الله فان اجل الله لات و هو السمیع العلیم (العنکبوت: 7.(6- اولم یتفکروا فی انفسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بین

هما الا بالحق و اجل مسمی و ان کثیرا من الناس بلقاء ربهم لکافرون (الروم: 8.)9- الذی احسن کل شی ء خلقه و بدا خلق الانسان من طین ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهین ثم سویه و نفخ فیه من روحه و جعل لکم السمع و الابصار و الافئده قلیلا ما تشکرون و قالواء اذا ضللنا فی الارض انا لفی خلق جدید بل هم بلقاء ربهم کافرون (الم السجده: 9.(11 -8- سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق اولم یکف بربک انه علی کل شی ء شهید الا انهم فی مریه من لقاء ربهم الا انه بکل شی ء محیط (آخر فصلت، حم السجده). 10 و 11- ان الذین لایرجون لقائنا و رضوا بالحیوه الدنیا و اطمانوابها و الذین هم عن آیاتنا غافلون اولئک ماویهم النار بما کانوا یکسبون ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات یهدیهم ربهم بایمانهم تجری من تحتهم الانهار فی جنات النعیم دعویهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعویهم ان الحمد لله رب العالمین و لو یعجل الله للناس الشر استعجالهم بالخیر لقضی الیهم اجلهم فنذر الذین لایرجون لقائنا فی طغیانهم یعمهون (یونس: 12.(12 -8- و اذا تتلی علیهم آیاتنا بینات قال الذین لایرجون لقائنا ائت بقرآن غیر هذا او بدله قل ما یکون لی ان

ابد له من تلقاء نفسی ان اتبع الا ما یوحی الی انی اخاف ان عصیت ربی عذاب یوم عظیم (یونس: 13.(16- و قال الذین لایرون لقائنا لولا انزل علینا الملائکه او نری ربنا لقد استکبروا فی انفسهم و عتوا عتوا کبیرا (الفرقان: 14.(22- قل هک ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الذنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا اولئک الذین کفروا بایات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلانقیم لهم یوم القیمه و زنا (الکهف: 15.(106- و الذین کفروا بایات الله و لقائه اولئک یئسوا من رحمتی و اولئک لهم عذابت الیم (العنکبوت: 16.(24- و استعینوا بالصبر و الصلاه و انها لکبیره الا علی الخاشعین الذین یظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم الیه راجعون (البقره: 17.(47- قال الذین یظنون انهم ملاقوا الله کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله و الله مع الصابرین (البقره: 18.(250- و لقد ارسلنا نوحا الی قومه انی لکم نذیر مبین- الی قوله: و یا قوم لا اسئلکم علیه مالا ان اجری الا علی الله و ما انا بطارد الذین آمنوا انهم ملاقوا ربهم ولکنی اریکم قوما تجهلون (هود: 19.(30- یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکره و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته

لیخرجکم من الظلمات الی النور و کان بالمومنین رحیما تحیتخم یوم بلقونه سلام و اعدلهم اجرا کریما (الاحزاب: 20.(45- یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملا قیه (الانشقاق: 21.(7- رفیع الدرجات ذو العرش یلقی الروح من امره علی من یشاء من عباده لینذر یوم التلاق هم بارزون لایخفی علی الله منهم شی ء لمن الملک الیوم لله الواحد القهار (المومن، غافر: 22.(18- وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره (القیامه: 23.(24- و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه ما علیک من حسابهم من شی ء و ما من حسابک علیهم من شی ء فتطردهم فتکون من الظالمین (الانعام: 24.(53- و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه ما علیک من حسابهم من شی ء و ما من حسابک علیهم من شی ء فتطردهم فتکون من الظالمین (الانعام: 24.(53- و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه و لاتعد عیناک عنهم- الایه (الکهف: 25.(29- و الذین صبروا بتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلاه- الایه (الرعد: 26.(23 و 27- فات ذا القربی حقه و المسکین و ابن السبیل ذلک خیر للذین یریدون وجه الله- الایه، و ما آتیتم من زکوه تریدون وجه الله فاولئک هم الضعفون (39 و 40 الروم). 28- فانذرتکم نارا تلظی یا یصلیها الا الاشقی الذی کذب و تولی یسجنبها الاتقی الذی یوتی ماله یتزکی و ما لاحد عنده من نعمه تجزی الا ابتغاء وجه ربه الاعلی و لسوف یرضی، (آخر سوره اللیل). و اعلم ان غیر واحد من المفسرین ذهبوا فی تفسیر لقاء الله الی لقاء العبد ثواب اعماله او عقابها و نحوهما، و هذا الرای کانما نشامن توهم القوم اللقاء بمعنی الرویه بالابصار و لایدر که الابصار و هو یدرک البصار و هو الطیف الخبیر، فلما فهموا من اللقاء هذا المعنی احتاجوا الی تقدیر الثواب او العقاب، او حمل اللقاء علی معنی آخر یناسب ما تو هموه، ولکن ما مالوا الیه و هم و لیس اللقاء الا الرویه القلبیه کما قال امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی جواب حبر قال له: یا امیرالمومنین هل رایت ربک حین عبدته ء فقال (علیه السلام): ویلک ما کنت اعبد ربا لم اره، قال: و کیف رایته؟ قال: ویلک لاتذر که العیون فی مشاهده الابصار ولکن راته القلوب بحقائق الایمان، و قال علم الهدی فی الغرر و الدرر (ص 150 ج 1): اتی اعرابی اباجعفر محمد بن علی (علیه السلام) فقال له: هل رایت ربک حین عبدته، نحو الخبر المذکور الی آخره. و قد فسرنا هذا الحدیث فی شرحنا علی المختار الثامن من باب الکتب من الن الو قد بینا هناک ان ما ینبادر الی الاذهان من معنی الرویه و نحوها هو الرویه بالعین لللالف بالمحسوسات و الحشر معها، و اما السیر الی باطن هذه النشاه و السفر الیه و ادراک ما عبی فی کلام الله المتعال و سفرائه و وجدانها من الدقائق و اللطائف فلا یتیسر الا لواحد بعد واحد کما دریت ایضا ان الرویه القلبیه به تعالی هی الکشف الحضوری و شهوده تعالی للعبد علی مقدار تقر به منه تعالی بقدم المعرفه و درج معارف العقل، فراجع الی المجلد السابع عشر من ص 308، الی 323. قلوب العارفین لها عیون تری ما لایراه الناظرونا و قلت فی قصیدتی التوحیدیه: قلوب العارفین لها عیون ای برادر به دیده سر نیست و لا نعنی من اللقاء الرویه بکنهه تعالی فان معرفته بالاکتناه لا یتیسر لما سواه و ذلک لان المعلول لایری علته الا بمقدار سعه وجوده، و المعلول ظل علته و عکسها و الظل مرتبه ضعیفه من ذیه و لذا قالوا ان العلم بالعله من العلم بالمعلوم علم بها من وجه یعنی انه علم ناقص بالعله بقدر ظرف المعلول سعه وضیقا، لایحیطون به علما و عنت الوجوه للحی القیوم. و قد افاد فی ذلک فیلسوف العرب یعقوب بن اسحاق الکندی رحمه الله علیه بقوله: اذا کانت العله الاولی متصله بنا لفیضه علینا و کنا غیر متصلین به الا من جهته فقد یمکن فینا ملاحظته علی قدر ما یمکن للمفاض علیه ان یلا حظ المفیض فیجب ان لا ینسب قدر احاطته بنا الی قدر ملا حظتنا له لانها اغزر و اوفر و اشد استغراقا. و نعم ما افاد، لله دره، و لایخفی علی اولی النهی ان هذا الکلام سام بعید الغور. و ما اجاد قول المحقق العارف افضل الدین الکاشی فی المقام: گفتم همه ملک حسن سرمایه تست خورشید فلک چو ذره در سایه تست گفتا غلطی زما نشان نتوان یافت از ما تو هر آنچه دیده ای پایه تست و تبصر مما قدمناانه ما من موجود الا و هو علم الحق تعالی لان علمه بما سواه حضوری اشراقی لم یعزب عن علمه مثقال ذره. و افاد العلامه الشیخ البهایی فی شرح الحدیث الثانی من کتابه الاربعین: المراد بمعرفه الله تعالی الاطلاع علی نعوته و صفاته الجلالیه و الجمالیه بقدر الطاقه البشریه، و اما الاطلاع علی حقیقه الذات المقدسه فمما لا مطمع فیه للملائکه المقربین و الانبیاء المرسلین فضلا عن غیرهم، و کفی فی ذلک قول سید البشر (علیه السلام): ما عرفناک حق معرفتک، و فی الحدیث ان الله احتجب عن العقول کما احتجب عن الابصار و ان الملاء الاعلی یطلبونه کما تطلبونه انتم. فلا تلتفت الی من یزعم انه قد

وصل الی کنه الحقیقه المقدسه بل احث التراب فی فیه فقد ضل و غوی و کذب و افتری فان الامر ارفع و اطهر من ان یتلوث بخواطر البشر، و کلما تصوره العالم الرسخ فهو عن حرم الکبریاء بفراسخ، و اقصی ما وصل الیه الفکر العمیق فهو غایه مبلغه من التدقیق و ما احسن ما قال: آنچه پیش تو غیر از آن ره نیست غایت فهم تست الله نیست بل الصفات التی تثبتها له سبحانه انما هی علی حسب او هامنا و قدر افهامنا فانا نعنقد اتصافه سبحانه باشرف طرفی النقیض بالنظر الی عقولنا القاصره و هو تعالی ارفع و اجل من جمیع ما نصفه به. و فی کلام الامام ابی جعفر بن محمد بن علی الباقر (ع) اشاره الی هذا المعنی حیث قال: کلما میز تموه باوهامکم فی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله تعالی زبانیتین فان ذلک کمالها، و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا یتصف بهما و هکذا حال العقلاء فیما یصفون الله تعالی به انتهی کلامه صلوات الله علیه و سلامه. قال بعض المحققین- یعنی به المولی الجلال الدوانی-: هذا کلام دقیق رشیق انیق صدر من مصدر التحقیق و مورد التدقیق، و السر فی ذلک ان التکلیف انما یتوقف علی معرفه الله بحسب الوسع و الطاقه، و انما کلفوا ان یعرفوه بالصفات التی الفوها و شاهدوها فیهم مع سلب النقائص الناشئه عن انتسابها الیهم و لما کان الانسان واجبا بغیره عالما قادرا مریدا حیا متکلما سمیعا بصیرا کلف بان یعتقد تلک الصفات فی حقه تعالی مع سلب النقائص الناشئه عن انتسابها الی الانسان بان یعتقد انه تعالی واجب لذاته لا بغیره، عالم بجمیع المعلومات قادر علی جمیع الممکنات و هکذا فی سائر الصفات، و لم یکلف باعتقاد صفه له تعالی لا یوجد فیه مثالها و مناسبها، و لو کلف به لما امکنه تعقله بالحقیقه، و هذا احد معانی قوله (علیه السلام): من عرف نفسه فقد عرف ربه، انتهی کلامه. و اعلم ان تلک المعرفه التی یمکن ان تصل الیها افهام البشر لها مراتب متخالفه و درج متفاوته، قال المحقق الطوسی طاب ثراه فی بعض مصنفاته: ان مراتبها مثل مراتب معرفه النار مثلا فان ادناها من سمع ان فی الوجود شیئا یعدم کل شی ء یلاقیه، و یظهر اثره فی کل شی ء یحاذیه، و ای شی ء اخذ منه لم ینقص منه شی ء و یسمی ذلک الموجود نارا، و نظیر هذه المرتبه فی معرفه الله تعالی معرفه المقلدین الذین صدقوا بالدین من غیر وقوف علی الحجه. و اعلی منها مرتبه من وصل الیه دخان النار و علم انه لابد له من موثر فحکم بذات لها اثر هو الدخان، ونظیر هذه المرتبه فی معرفه الله تعالی معرفه اهل النظر و الاستدلال الذین حکموا بالبراهین القاطعه علی وجود الصانع. و اعلی منها مرتبه من احس بحراره النار بسبب مجاورتها و شاهد الموجودات بنورها و انتفع بذلک الاثر، و نظیر هذه المرتبه فی معرفه الله تعالی سبحانه معرفه المومنین الخلص الذین اطمانت قلبهم بالله و تیقنوا ان الله نور السموات و الارض کما وصف به نفسه. و اعلی منها مرتبه من احترق بالنار بکلیته و تلاشی فیها بجملته، و نظیر هذه المرتبه فی معرفه الله تعالی معرفه اهل الشهود و الفناء فی الله و هی الدرجه العلیا و المرتبه القصوی رزقنا الله الوصول الیها و الوقوف علیها بمنه و کرمه، انتهی کلامه اعلی الله مقامه، هذا آخر ما اردنا من نقل ما اتی به العلامه الشیخ البهائی طاب ثراه فی المقام. و معنی قوله (ره): (فانما نعتقد اتصافه سبحانه باشرف طرفی النقیض بالنظر الی عقولنا القاصره) ان العقل ینظر الی الحیاه و عدمها و هما نقیضان غیری ان الحیاه اشرف من الموت فیعتقد باتصافه سبحانه بها فیقول: انه حی، و ینظر الی العلم و نقیضه الجهل فیعتقد باتصافه تعالی بالاشرف منهما فیقول: انه عالم و هکذا. و معنی کلام الدوانی: (و لم یکلف باعتقاد صفه له تعالی لم یوجد فیه مثالها و مناسبها) یعلم من کلامنا الاتی فی اسماء الله المستاثره انشاء الله تعالی. و بالجمله ان ما یفهم الناس فی مقام خطابهم الله تعالی و ندائهم ایاه هو ما یجده اهل المعرفه و یسمون ذلک الوجدان بالکشف و الشهود. قال العلامه الشیخ البهائی قدس سره فی الکشکول (ص 416 من طبع نجم الدوله): العارف من اشهده الله تعالی صفاته و اسمائه و افعاله فالمعرفه حال تحدث عن شهود، و العالم من اطلعه الله علی ذلک لا عن شهود بل عن یقین. و من ذاق هذه الحلاوه و التذ بتلک اللذه و تنعم بتلک النعمه فقد فاز فوزا عظیما، و هذا الوجدان الشهودی الحضوری الحاصل لاهله یدرک و لا یوصف و هو طور وراء طور العقل یتوصل الیه بالمجاهدات الکشفیه دون المناظرات العقلیه. و لا یقدر اهله ان یقرره لغیره علی النحو الذی ادرکه، و لا یعدله لذه و لا ابتهاج، و انظر الی قول ولی الله المتعال الامام ابی عبدالله الصادق (علیه السلام) رواه ثقه الاسلام الکلینی فی الکافی باسناده عن جمیل بن دراج عنه (علیه السلام) قال: لو یعلم الناس ما فی فضل معرفه الله تعالی ما مدوا اعینهم الی ما متع به الاعداء من زهره الحیاه الدنیا و نعیمها و کانت دنیاهم اقل عندهم مما یطوونه بارجلهم، و لنعموا بمع

رفه الله تعالی، و تلذذوا بها تلذذ من لم یزل فی روضات الجنان مع اولیاء الله، ان معرفه الله انس من کل وحشه، و صاحب من کل وحده و نور من کل ظلمه، و قوه من کل ضعف، و شفاء من کل سقم، قال: قد کان قبلکم قوم یقتلون و یحرقون و ینشرون بالمناشیر، و تضیق علیم الارض برحبها فما یردهم عماهم علیه شی ء مما هم فیه من غیر تره و تروا من فعل ذلک بهم و لا اذی مما نقموا منهم الا ان یومنوا بالله العزیز الحمید، فسلوا ربکم درجاتهم و اصبروا علی نوائب دهرکم، (باب ثواب العالم و المتعلم من المجلد الاول من الوافی ص 42). ثم ان التوغل فی عالم الطبیعه الذی هو عالم الکثره و الشتات صار حجابا للمتوغلین فیه و لو خلصوا منه و اقبلوا الی ما هو الحق الاصیل و عرفوا معنی التوحید و الفناء فیه و صاروا موحدین علی النهج الذی قال عز من قائل: هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن (الحدید؛ 4) بلا تنزیه محض و تشبیه باطل لارتفع الخلاف و النزاع بینهم، لما شاجروا اهل المعرفه فی ما یجدونه و یرونه قائلین: ما کنا نعبد ربا لم نره. کما ان من لم یقدر الجمع و التفرقه اذا سمع اذا سمه من الفائزین به ینکره کل الانکار. و اذا تفوه فان فی التوحید بقوله: لیس فی الدار غیره دیار، او لیس الدار و من فی الدار الا هو، او ان الله کل الاشیاء او نحوها من العبارات تقول علیه من لم یدرک فهم کلامه بعض الاقاویل و لم یعلم ان سببه انما هو تراکم عروق سبل الجهل المرکب الناشئه من التقلیدات الراسخه المانعه له عن ذلک الادراک. بل کثیرا ما نری اصاغر لا یبالون بما یقولون اذا سمعوا من متاله ان الوجود واحد لا تعدد فیه و الوجود هو الله تعالی اسندوه الی الکفر و الالحاد و الزندقه و لم یعلموا ان نفی الوجود الحقیقی عن الاشیاء لیس قولا بان کل شی ء هو الله و لیس قولا بالاتحاد و قد نقل طود العلم و التقی العارف المتاله المولی میرزا جواد آقا الملکی التبریزی اعلی الله تعالی درجاته فی کتابه القیم المعمول فی لقاء الله تعالی حکایه بقوله: حکی ان حکیما کان فی اصبهان و کان من دابه انه اذا حضر وقت غذائه یرسل خادمه یشتری له و لمن کان عنده کائنا من کان غذاء یاکل معه، و اتفق فی یوم ان جائه واحد من طلاب البلد لحاجه وقت الغذاء، فقال الحکیم لخادمه: اشترلنا غذاء نتغذی و ذهب الخادم و اشتری لهما غذاء و احضره، قال الحکیم للفاضل: بسم الله، تعال، نتغذی، قال الشیخ: انا لا اتغذی، قال: تغذیت؟ قال: لا، قال: لم لا تتغذی و انت ما تغذیت بعد؟! قال: احتاط ان آکل من غذائکم، قال: ما وجه احتیاطک؟ قال: سمعت انک تقول بوحده الوجود و هو کفر و لا یجوز لی ان آکل من طعامک معک لانه ینجس من ملاقاتک، قال: ما فرضت انت معنی وحده الوجود و حکمت بکفر قائله؟ قال: من جهه ان القائل به قائل بان الله کل الاشیاء و جمیع الموجودات هو الله، قال: اخطات تعال تغذ لانی قائل بوحده الوجود و لا اقول بان جمیع الاشیاء هو الله لان من جمله الاشیاء جنابک و انا لا اشک فی کونک بدرجه الحمار او اخس منها فاین القول بالهیتک؟! فلا احتیاط و لا اشکال تعالی تغذ انتهی. و قلت: قدر ای حکیم ناسکا جاهلا فی یده سبحه یذکر الحکماء واحدا بعد واحد و یلعنهم فقال له: لما تلعنهم و ما اوجب لعنهم؟ قال: لانهم قائلون بوحده واجب الوجود، فتبسم الحکیم ضاحکا من قوله فقال له: انا ایضا قائل بوحده واجب الوجود فاشتد الناسک غضبا فقال: اللهم العنه. و اعلم ان البحث عن وحده الوجود تاره یتوهم ان الوجود شخص واحد منحصر بفرد هو الواجب بالذات و لیس لمفهوم الوجود مصداق آخر، و غیره من الموجودات کالسماء و الارض و النبات و الحیوان و النفس و العقل خیالات ذلک الفرد ای لیس سوی ذلک افرد شی ء و هذه الموجودات لیست اشیاء اخری غیره کما البحر وامواجه حیث ان تلک الامواج المختلفه فی الکبر و الصغر لیست الا ماء البحر، الا ان اختلاف الامواج و کثرتها یوهم انها موجودات بحیالها غیر الماء فهذا التوهم مخالف لکثیر من القواعد العقلیه الحکمیه الرصینه المبانی، لانه یوجب نفی علیه الحق و معلولیه الممکنات حقیقه و عدم افتقار الممکنات راسا، بل بوجب نفیها اصلا، و بالجمله ان مفاسدها کثیره عقلا و شرعا و لم یتفوه به احد من الحکماء المتالهین و العرفاء الشامخین و نسبته الیهم اختلاق کبیر و افک عظیم. علی ان الاثار المختلفه المتنوعه المشهوره من انواع الموجودات حسا و عیانا ترد هذا الوهم و تبطله و تنادی باعلی صوتها انها مولود من فطانه بتراء. قال صدر المتالهین فی مبحث العله و المعلول من الاسفار (الفصل 27 من المرحله الرابعه فی اثبات التکثر فی الحقائق الامکانیه ص 190 ج 1 من الرحلی و ص 318 ج 2 من الطبع الجدید): ان اکثر الناظرین فی کلام العرفاء الالهیین حیث لم یصلوا الی مقامهم و لم یحیطوا بکنه مرامهم ظنوا انه یلزم من کلامهم فی اثبات التوحید الخاصی فی حقیقه الوجود و الموجود بما هو موجود وحده شخصیه ان هو یات الممکنات امور اعتباریه محضه و حقائقها اوهام و خیالات لا تحصل لها الا بحسب الاعتبار حتی ان هولاء الناظرین فی کلامهم من غیر تحصیل مرامهم صرحوا بعدمیه الذوات الکریمه القدسیه و الاشخاص الشریفه الملکوتیه کالعقل الاول و سائر الملائکه المرقبین و ذوات الانبیاء و الاولیاء و الاجرام العظیمه المتعدده المختلفه بحرکاتها المتعدده المختلفه جهه و قدرا و آثارها المتفننه و بالجمله النظام المشاهد فی هذا العالم المحسوس و العوالم التی فوق هذا العالم مع تخالف اشخاص کل منها نوعا و تشخصا و هویه و عددا و التضاد الواقع بین کثیر من الحقائق ایضا. ثم ان لکل منها آثارا مخصوصه و احکاما خاصه و لا نعنی بالحقیقه الا ما یکون مبدا اثر خارجی و لا نعنی بالکثره الا ما یوجب تعدد الاحکام و الاثار فکیف یکون الممکن لا شیئا فی الخارج و لا موجودا فیه. و ما یترائی من ظواهر کلمات الصوفیه ان الممکنات امور اعتباریه او انتزاعیه عقلیه لیس معناه ما یفهم منه الجمهور ممن لیس له قدم راسخ فی فقه المعارف و اراد ان یتفطن باغراضهم و مقاصدهم بمجرد مطالعه کتبهم کمن اراد ان یصیر من جمله الشعراء بمجرد تتبع قوانین العروض من غیر سلیقه یحکم باستقامه الاوزان او اختلالها عن نهج الوحده الاعتدالیه. فانک ان کنت ممن له اهلیه التفطن بالحقائق العرفانیه لا المناسبه ذاتیه و استحقاق فطری یمکنک ان تتنبه مما اسلفناه من ان کل ممکن من الممکنات یکون ذا جهتین: جهه یکون بها موجودا واجبا لغیره من حیث هو موجود و واجب لغیره و هو بهذا الاعتبار یشارک جمیع الموجودات فی الوجود المطلق من غیر تفاوت، وجهه اخری بها یتعین هویتها الوجودیه و هو اعتبار کونه فی ای درجه من درجات الوجود قوه و ضعفا کما لا و نقصا فان ممکنیه الممکن انما ینبعث من نزوله من مرتبه الکمال الواجبی و القوه الغیر المتناهیه و القهر الاتم و الجلال الارفع و باعتبار کل درجه من درجات القصور عن الوجود المطلق الذی لا یشوبه قصور و لا جهه عدمیه و لا حیثیه امکانیه یحصل للوجود خصائص عقلیه و تعینات ذهنیه هی المسمات بالمهیات و الاعیان الثابته فکل ممکن زوج ترکیبی عند التحلیل من جهه مطلق الوجود و من جهه کونه فی مرتبه معینه من القصور، الی آخر ما افاد قدس سره. و قال الحکیم السبزواری رضوان الله علیه فی بیانه: المغالطه نشات من خلط الماهیه بالهویه و اشتباه الماهیه من حیث هی بالحقیقه و لم یعلموا ان الوجود عندهم اصل فکیف یکون الهویه و الحقیقه عندهم اعتباریا، ام کیف یکون الجهه النورانیه من کل شی ء التی هی وجه الله و ظهوره و قدرته و مشیته المبینه للفاعل لا للمفعول اعتباریا، تعالی ذیل جلاله عن علوق غبار الاعتبار، فمتی قال العرفاء الاخیار اولوا الایدی و الابصار: ان الملک و الفلک و الانسان و الحیوان و غیرها من المخلوقات اعتباریه، ارادوا شیئیات ما هیاتها الغیر المتاصله عن اهل البرهان و عند اهل الذوق و الوجدان و اهل الاعتبار ذهب او هامهم الی ماهیاتها الموجوده بما هی موجوده او الی وجوداتها حاشاهم عن ذلک بل هذا نظر عامی منزه ساحه عز الفضلاء عن ذلک. نظیر ذلک اذا قال: الانسان مثلا وجوده و عدمه علی السواء او مسلوب ضرورتی الوجود و العدم اراد بشیئیه ماهیه الانسان و نحوه انها کذلک و ظن العامی الجاهل انه اراد الانسان الموجود فی حال الوجود او بشرط الوجود و لم یعلم انه فی حال الوجود و بشرطه محفوف بالضرورتین و لیست النسبتان متساویتین و لا جائزتین اذ سلب الشی ء عن نفسه محال و ثبوت الشی ء لنفسه واجب، بل لو قیل: باصاله الماهیه فالماهیه المنتسبه الی حضره الوجود اصلیه عند هذا القائل لا الماهیه من حیث هی فانها اعتباریه عند الجمیع، و قول الشیخ الشبستری: تعینها امور اعتباریست ینادی بما ذکرناه. و بما حققناه علمت ان ما توهمه بعض من ان الوجود مع کونه عین الواجب و غیر

قابل للتجزی و الانقسام قد انبسط علی هیا کل الموجودات و ظهر فیها فلا یخل منه شی ء من الاشیاء بل هو حقیقتها و عینها و انما امتازت و تعینت بتقیدات و تعینات و تشخصات اعتباریه، و یمثل ذلک بالبحر و ظهوره فی صوره الامواج المتکثره مع انه لیس هناک الا حقیقه البحر فقط، لیس علی بما ینبغی بل وهم، اللهم الا ان یقال: ان مراده من قوله: و یمثل ذلک بالبحر و ظهوره فی صوره الامواج المتکثره لیس محمولا علی ظاهره بل المراد شده افتقار ما سواه تعالی به فان الکل قائم به کالامواج بالبحر مثلا، او نحو هذا المعنی. و تاره یعقل من الوجده الدایره فی السنتهم الوحده السنخیه لا الوحده الشخصیه المذکوره بمعنی ان اعلی مرتبه الوجود کالاول تعالی متحد مع ادنی مرتبته و اضعف الموجودات کالجسم و الهیولی فی سنخ اصل حقیقه الوجود و التفاوت و التمایز انما فی الشده و الضعف و النقص و الکمال و عظم درجه الوجود و صغرها و تفاوت شوون الوجود من الحیاه و العلم و القدره و نحوها، و بالجمله ان ما به الامتیاز عین ما به الاتفاق و اهل الحکمه یسمون هذا المعنی بالوحده السنخیه، و الاشتراک المعنوی فی الوجود، و هذا رای الفهلویین من الحکماء نظمه المتاله السبزواری قدس سره فی غرر الفرائد بقوله: الفهلویون الوجود عندهم حقیقه ذات تشکک تعم مراتبا غنی و فقرا تختلف کالنور حیثما تقوی و ضعف و هذا الرای لا ینافی امرا من الامور العقلیه، و لا المبانی الشرعیه، بل ذهب اکثر المحققین الی ان صدور المعلول من العله انما یصح علی هذا المبنی، لان الموجودات لو کانت حقائق متبائنه کما اسند الی طائفه یستلزم مفاسد کثیره منها عدم کون ما سوی الله تعالی آیاته و علاماته لان السنخیه بین العله و المعلول حکم عقلی لا یشوبه ریب، و ذلک لان الشی ء لا یصدر عنه ما یضاده و لا یثمر ما یباینه و الا یلزم ان لا یکون وجود العله حدا تاما لوجود معلولها، و لا وجود المعلول حدا ناقصا لوجود علته، کما یلزم ان لا یکون حینئد العلم بالعله مستلزما للعلم بالمعلول، و الکل کما تری. و اما هولاء الطائفه فظاهر الکلام الحکیم المتاله السبزواری قدس سره الشریف فی الغرر هم المشائون کلهم حیث قال: و الوجود عند طائفه مشائیه من الحکماء حقائق تباینت، و الدائر فی السنه کثیر ممن عاصرناهم کذالک ایضا، و لکن صریح کلام ابن ترکه فی کتاب التمهید فی شرح رساله قواعد التوحید: ان مذهب المشائین فی هذه المسئله التشکیک، حیث قال فی شرح کلام المصنف ترکه: (ثم ان الوجود الحاصل للمهیات المختلفه و الطبایع المتخالفه. الخ): اقول: هذا دلیل علی بطلان القول بالتشکیک الذی هو مبنی قواعد المشائین فی هذه المسئله و عمده عقائدهم. انتهی ما اردنا من نقل کلامه (ص 48 طبع ایران 1351). و لا یخفی علیک ان کلام ابن ترکه یبائن کلام السبزواری، و لا یبعد ان یقال: ان مراده من طائفه مشائیه بعضهم و الله سبحانه اعلم. و ثالثه یعقل من الوحده الوحده الشخصیه غیر الوجه الاول الباطل بل بمعنی ان الوجود واحد کثیر، ای انه مع کونه واحدا بالشخص کثیر و تلک الکثره و التعدد و اختلاف الانواع و الاثار لا تنافی وحدته لان الوحده من غایه سعتها و احاطتها بما سواها تشمل علی جمیع الکثرات الواقعیه، و الوجود حقیقه واحده و لها وحده لا تقابل الکثره و هی الوحده الذاتیه، و کثره ظهوراتها و صورها لا تقدح فی وحده ذاتها. و یعبرون عن هذا المعنی بالوحده فی عین الکثره، و الکثره فی عین الوحده، و یمثلونه بالنفس الناطقه الانسانیه لان کل انسان شخص واحد بالضروره، قال عز من قائل: (و ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه) (الاحزاب: 4) و النفس الناطقه مع انها واحده بالشخص هی عین جمیع قواها الظاهره و الباطنه و تلک القوی مع کونها کثیره هی عین النفس الناطقه الواحده بالشخص. فالنفس بالحقیقه هی العاقله المتوهمه المتخیله الحساسه المحرکه المتحرکه و غیرها و هی الاصل المحفوظ فی القوی لا قوام لها الا بها، قال المتاله السبزواری فی بعض تعالیقه علی کتابه غرر الفرائد: و الحق ان وجود النفس ذا مراتب و انها الاصل المحفوظ فیها و ان کل فعل لایه قوه تنسب فی الحقیقه فعلها بلا مجاز وجدانی، و هذا ذوق ارباب العرفان، قال الشیخ العربی فی فتوحاته، النفس الناطقه هی العاقله و المفکره و المتخیله و الحافظه و المصوره و المغذیه و المنمیه و الجاذبه و الدافعه و الهاضمه و الماسکه و السامعه و الباصره و الطاعمه و المستنشقه و اللامسه و المدرکه لهذه الامور، فاختلاف هذه القوی و اختلاف الاسماء لیست بشی ء زائد علیها، بل هی عین کل صوره هذا کلامه. فانوار المراتب المسماه بالقوی کلها فانیه فی نور النفس الناطقه، و التنزیه الذی یراعیه الحکماء انما هو لئلا یقف الاذهان فی مراتب جسمها و جسمانیتها کاذهان الطباعیه و العوام و هو یرجع الی تنزیه مرتبه منها هی اعلی مراتبها و هی المسماه بذاتها، و البواقی اشراقاتها المتفاضله، انتهی کلامه- قده. قال صدر المتالهین قدس سره فی الاسفار: ان النفس الانسانیه لیس لها مقام معلوم فی الهویه و لا لها درجه معینه فی الوجود کسائر الموجودات الطبیعیه و النفسیه و العقلیه التی کل له مقام معلوم، بل النفس الانسانیه ذات مقامات و درجات متفاوته، و لها نشئات سابقه و لا حقه، و لها فی کل مقام عالم و صوره اخری. و بیان هذا القول المنیع الشریف یطلب من کتابه فی المبدء و المعاد حیث قال فیه (ص 282): الوحده الشخصیه فی کل شی ء لیست علی و تیره واحده و درجه واحده فان الوحده الشخصیه فی الجواهر المجرده حکمها غیر الوحده الشخصیه فی الجواهر المادیه، فان فی الجسم الواحد الشخصی یستحیل ان یجتمع اوصاف متضاده و اغراض متقابله من السواد و البیاض و السعاده و الشقاوه و اللذه و الالم و العلو و السفل و الدنیا و الاخره و ذلک لضیق حوصله ذاته و قصر ردائه الوجودی عن الجمع بین الامور المتخالفه بخلاف وجود الجواهر النطقی من الانسان فانها مع وحدتها الشخصیه جامعه للتجسم و التجرد و حاصره للسعاده و الشقاوه فانها قد یکون فی وقت واحد فی اعلی علیین و ذلک عند تصور امر قدسی، و قد یکون فی اسفل سافلین و ذلک عند تصور امر شهوی، و قد یکون ملکا مقربا باعتبار و شیطانا مریدا باعتبار. و ذلک لان ادراک کل شی ء هو بان ینال حقیقه ذلک الشی ء

المدرک بما هو مدرک بل بالاتحاد معه کما راه طائفه من العرفاء و اکثر المشائین و المحققون و صرح به الشیخ ابونصر فی مواضع من کتبه، و الشیخ اعترف به فی کتابه المسمی بالمبدء و المعاد و فی موضع من الشفاء حیث قال فی الفصل السادس من المقاله التاسعه من الالهیات بهذه العباره: ثم کذلک حتی یستوفی فی النفس هیئه الوجود کله فینقلب عالما معقولا مقبولا موازیا للعالم الموجود کله مشاهدا لما هو الحسن المطلق و الخیر المطلق و الجمال الحق و متحده به و منتقشه بمثاله و هیئاته و منخرطه فی سلکه و سائره من جوهره. و مما یوید ذلک ان المدرک بجمع الادراکات و الفاعل بجمیع الافاعیل الواقعه من الانسان هو نفسه الناطقه النازله الی مرتبه الحواس و الالات و الاعضاء و الصاعده الی مرتبه العقل المستفاد و العقل الفعال فی آن واحد و ذلک لسعه وجودها و بسط جوهریتها و انتشار نورها فی الاکناف و الاطرف بل یتطور ذاتها بالشئون و الاطوار و تجلیها علی الاعضاء و الارواح، و تحلیها بحلیه الاجسام و الاشباح مع کونها مع سنخ الانوار و معدن الاسرار. و من هذا الاصل تبین و تحقق ما ادعیناه من کون شی ء واحد، تاره محتاجا فی وجوده الی عوارض مادیه و لواحق جسمیه و ذلک لضعف وجودهو نقص تجوهره، و تاره ینفرد بذاته و یتخلص بوجوده و ذلک لاستکمال ذاته و تقوی انیته و ما اشتهر بین متقدمی المشائین ان شیئا واحدا لا یکون له الا احد نحوی الوجود الرابطی و الاستقلالی غیر مبرهن علیه بل الحق خلافه، نعم لو ارید منه ان الوجود الواحد من جهه واحده لا یکون ناعتیا و غیر ناعتی لکان صحیحا انتهی کلامه قدس سر و یعبرون عن الوحده الجمعیه التی فی الحق سبحانه بالوحده الحقه الحقیقیه و التی فی النفس بالوحده الحقه الظلیه، و من کان عین بصیرته مفتوحه یعرف من هذا سر قوله (صلی الله علیه و آله): من عرف نفسه فقد عرف ربه، قال علم الهدی الشریف المرتضی رضوان الله علیه فی المجلس التاسع عشر من امالیه غرر الفوائد و درر القلائد (274 ج 1): روی ان بعض ازواج النبی (صلی الله علیه و آله) سالته متی یعرف الانسان ربه؟ فقال: اذا عرف نفسه، و فی ص 329 ج 2 منه روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: اعلمکم بنفسه اعلمکم بربه، قال العارف الرومی: سایه یزدان بود بنده ی خدا مرده ی این عالم و زنده ی خدا کیف مد الظل نقش اولیا است کو دلیل نور خورشید خدا است و تسمی هذه الکثره النوریه، و هی کلما کانت اوفر کانت فی الوحده اوغر، و قد اختار الخواجه لسان الغیب هذا المعنی فی قوله: زلف آشفته او مو الجمعیت ما است چون چنین است پس آشفته ترش باید کرد و فی قوله الاخر: از خلاف آمد دوران بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم و قد اختار صدر المتالهین المولی صدرا قدس سره الشریف هذا الوجه، و شنع علی القسم الاول و ابطله فی مبحث العله و المعلول من الاسفار، کما دریت و هذا وجه وجیه شریف دقیق یوافقه البرهان و ذوق العرفان و الوجدان و لا ینافی امرا. و رابعه یعقل معنی الوحده علی وجه ادق و الطف من الوجوه المتقدمه و اعلی و ارفع منها، و الاخلاص فی العباده کما ندب الیه العقل و النقل مقدمه لحصول هذا المقام المنیع الاسنی، و سلم للارتقاء الی هذا المنظر الرفیع الاعلی، و من راقب الاخلاص و الحضور یستعد للوصول الی هذه الرتبه العظمی و الجنه العلیا و فیها ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین فیری ما لا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر، و قد سلک الیه العرفاء الشامخون. تقریره: انه لا شبهه بوجود الکثره و التعدد و اختلاف الانواع و الاصناف و الافراد، و الله جل جلاله فی ایجاد الممکنات المختلفه و تکوینها، قد ظهر و تجلی بالحیاه و القدره، و العلم و الاراده تجلی المتکلم الفصیح البلیغ فی کلامه، و ظهور عاکس کانسان مثلا فی

مرائی متعدده مختلفه جنسا و لونا و شکلا وجهه و عظما و صغرا و غیرها من الصفا و الکدره و لا ریب ان ما یری من عکوسه المختلفه فی انحاء کثیره فی تلک المرائی ظهوره فیها لا وجوده فیها و لا حلوله فیها، و لا اتحاده معها، و کذا الکلام فی تجلی المتکلم فی کلامه فاذا نظر شخص آخر فی تلک المرائی و المظاهر یری عکوس الاول المتعدده المختلفه فیها، کما یری تلک المرائی ایضا فمن وقع نظره علی العکوس المتفاوته بالمحال و المجالی من غیر ان یجعلها عنوانات للعاکس فهو یزعمها اشیاء مستقله بذواتها، و قد غاب عن العاکس کما هو مذهب عامه الناس. و من جعل نظره فی العاکس فقط بحیث ان کله مشغول بکله، و من فرط العشق به لم یلتفت الی غیره من الصور و المرائی، و لم یشاهد فی تلک الکثرات و التعینات الا ایاه، اعنی اصل الصور و صاحبها، فهذا وحده الوجود فی النظر و فناء فی الصوره. زهر رنگی که خواهی جامه می پوش که من آن قد رعنا می شناسم فالموحد الحقیقی اذا اسقط الاضافات و لم یشاهد اعیان الممکنات و الحقائق الوجودیه الامکانیه و الجهات الکثیره الخلقیه، و لم ینظر الیها و لم یرفیها الا تجلیه تعالی و ظهور قدرته و صفاته الکمالیه حیث لم تشغله تلک الخلیقه عن الوجود

الواجبی و لم تنسه عن لقاء الله عز و جل، و لم تذهله عن وجهه فی کل شی ء فهو فان فی الله مرزوق عنده و لا یری الا ایاه و لا یرزق التوحید بهذا المعنی الا الاوحدی من اهل الله، الفائز لقائه العظمی. لقد ظهرت فلا تخفی علی احد الا علی اکمه لا یعرف القمرا و الموحد فی ذلک المشهد یری ما سواه من الارض و السماء و الغیب و الشهاده مرتبطا بعضها ببعض و لا یری فصلا بینها کارتباط اجزاء بدن واحد بعضها ببعض، و بهذا المعنی قد جعل وحده العالم دلیلا علی توحیده تبارک و تعالی، و ان کان کل شی ء بحیاله یدل علی وحدانیته تعالی کما قرر فی محله. و فی کل شی ء له آیه تدل علی انه واحد هر گیاهی که از زمین روید وحده لا شریک له گوید و روی الصدوق فی باب الرد علی الثنویه و الزنادقه من التوحید ص 254 باسناده عن هشام بن الحکم قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): ما الدلیل علی ان الله واحد؟ قال: اتصال التدبیر و تمام الصنع، کما قل عز و جل: (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا. و اذا نال الموحد هذا المقام العظیم یجد سلطان الله تعالی علی ما سواه و یری انه (ما دابه الا هو آخذ بناصیتها)، و یقول: لمن الملک الیوم لله الواحد القهار) و یصل الی سر قول امام الموحدین امیرالمومنین علی (علیه السلام): (مع کل شی ء لا بمقارنه و غیر کل شی ء لا بمزایله). قال القصیری فی شرح الفص الادریسی من فصوص الحکم: انظر ایها السالک طریق الحق ماذا تری من الوحده و الکثره جمعا و فرادی؟ فان کنت تری الوحده فقط فانت مع الحق وحده لارتفاع الاثنینیه، و ان کنت تری الکثره فقط فانت مع الخلق وحده، و ان کنت تری الوحده فی الکثره محتججه، و الکثره فی الوحده مستهلکه، فقد جمعت بین الکمالین و فزت بمقام الحسنیین. انتهی کلامه. و بما قررنا علم سر قول کاشف الحقائق الامام جعفر بن محمد الصادق علیهماالسلام: (و الله لقد تجلی الله عز و جل لخلقه فی کلامه و لکن لا یبصرون) رواه عنه (علیه السلام) العارف الربانی مولانا عبدالرزاق القاسانی فی تاویلاته کما فی آخر کشکول العلامه البهائی ص 625 من طبع نجم الدوله، و کذا الشیخ الاکبر محیی الدین فی مقدمه تفسیره (ص 4 ج 1)، و کذا رواه عنه (علیه السلام) ابوطالب محمد بن علی الحارثی المکی فی قوه القلوب (ص 100، ج 1 من طبع مصر 1318 ه) و قد روی قریبا منه ثقه الاسلام الکلینی فی روضه الکافی (271 من الطبع الرحلی) عن مولانا امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی خطبه خطب بها فی ذی قار حیث قال (علیه السلام): فتجلی لهم سبحانه فی کتابه من غیر ان یکونوا راوه، و اتی بها الفیض المقدس فی الوافی ص 22 م 14، و قد نقلناها فی شرح المختار 229 من الخطب، فراجع الی ص 19 من ج 15. و بعد اللتیا و التی نقول: و الله المثل الاعلی، و التوحید علی الوجه الرابع ادق من التمثیل المذکور اعنی مثل صور عاکس فی المرایا، و نعم ما قاله الشیخ العارف محیی الدین العربی فی الباب الثالث و الستین من کتاب الفتوحات المکیه کما فی الاسفار: اذا ادرک الانسان صورته فی المراه یعلم قطعا انه ادرک صورته بوجه و انه ما ادرک صورته بوجه لما یراه فی غایه الصغر لصغر جرم المراه او الکبر لعظمه و لا یقدر ان ینکر انه رای صورته و یعلم انه لیس فی المراه صورته و لا هی بینه و بین المراه فلیس بصادق و لا کاذب فی قوله رای صورته و ما رای صورته فما تلک الصوره المرئیه، و این محلها و ما شانها فهی منتفیه ثابته موجوده معدومه معلومه مجهوله اظهر سبحانه هذه الحقیقه لعبده ضرب المثال لیعلم و یتحقق انه اذا عجز و حار فی درک حقیقه هذا و هو من العالم و لم یحصل علما بحقیقته فهو بخالقها اذن اعجز و اجهل و اشد حیره. انتهی. قال الغزالی فی الاحیاء فی بیان الوجه الاخیر من التوحید: هو ان لا یری فی الموجود الا واحدا و هو مشاهده الصدیقین و یسم الالصوفیه الفناء فی التوحید لانه من حیث لا یری الا واحدا لا یری نفسه ایضا بمعنی انه فنی عن رویه نفسه. فان قلت: کیف یتصور ان لا یشاهد الا واحدا و هو یشاهد السماء و الارض و سائر الاجسام المحسوسه و هی کثیره؟ فاعلم ان هذا غایه علوم المکاشفات و ان الموجود الحقیقی واحد، و ان الکثره فیه فی حق من یفرق نظره، و الموحد لا یفرق نظر رویه السماء و الارض و سائر الموجودات بل یری الکل فی حکم الشی ء الواحد، و اسرار علوم المکاشفات لا یسطر فی کتاب، نعم ذکر ما یکسر سوره استبعادک ممکن و هو ان الشی ء قد یکون کثیرا بنوع مشاهده و اعتبار، و یکون بنوع آخر من المشاهده و الاعتبار واحدا کما ان الانسان کثیر اذا نظر الی روحه و جسده و سائر اعضائه و هو باعتبار آخر و مشاهده اخری واحد اذ نقول انه انسان واحد فهو بالاضافه الی الانسانیه واحد، و کم من شخص یشاهد انسانا و لا یخطر بباله کثره اجزائه و اعضائه و تفصیل روحه و جسده، و الفرق بینهما و هو فی حاله الاستغراق و الاستهتار مستغرق واحد لیس فیه تفرق و کانه فی عین الجمع و الملتفت الی الکثره فی تفرقه. و کذلک کل ما فی الوجود له اعتبارات و مشاهدات کثیره مختلفه و هو باعتبار واحد من الاعتبارات واحد و باعتبار آخر سواه کثیر بعضه اشد کثره من بعض. و مثال الانسان و ان کان لا یطابق الغرض و لکن ینبه فی الجمله علی کشف الکثیر و یستفید معامن هذا الکلام بترک الانکار و الجحود بمقام لم تبلغه و تومن به ایمان تصدیق فیکون لک من حیث انک مومن بهذا التوحید نصیب منه، و ان لم یکن ما آمنت به صفتک کما انک اذا آمنت بالنبوه کان لک نصیب منه، و ان لم یکن بینا و هذه المشاهده التی لا یظهر فیها الا الواحد الحق سبحانه تاره یدوم و تاره یطرا کالبرق الخاطف و هو اکثر و الدوام نادر عزیز جدا. و قال فی موضع آخر من الکتاب: و اما من قویت بصیرته و لم یضعف نیته فانه فی حال اعتدال امره لا یری الا الله و لا یعرف غیره، و یعلم انه لیس فی الوجود الا الله تعالی و افعاله اثر من آثار قدرته فهی تابعه له فلا وجود لها بالحقیقه و انما الوجود للواحد الحق الذی به وجود الافعال کلها، و من هذا حاله فلا ینظر فی شی ء من الافعال الا و یری فیه الفاعل و یذهل عن الفعل من حیث انه سماء و ارض و حیوان و شجر بل ینظر فیه من حیث انه صنع فلا یکون نظره مجاوزا له الی غیره کمن نظر فی شعر انسان او خطه او تصنیفه، فرای فیه الشاعر و المصنف و رای آثاره من حیث انه آثاره لا من حیث انه حبرو عفص و زاج مرقوم علی بیاض، فلا یکون قد نظر الی غیر المصنف و کل العالم تصنیف الله فمن نظر الیها من حیث انها فعل الله و احبها من حیث انها فعل الله لم یکن ناظرا الا فی الله، و لا عارفا الا بالله، و لا محبا الا الله، بل لا ینظر الی نفسه من حیث نفسه بل من حیث انه عبدالله فهذا الذی یقال انه فنی فی التوحید، و انه فنی فی نفسه و الیه الاشاره بقول من قال: کنا بنا فغبنا عنا فبقینا بلا نحن، فهذه امور معلومه عند ذوی البصائر اشکلت لضعف الافهام عن درکها، و قصور قدر العلماء بها عن ایضاحها و بیانها بعباره مفهمه موصله للغرض الی الافهام، او باشتغالهم بانفسهم و اعتقادهم ان بیان ذلک لغیرهم مما لا یغنیهم. انتهی کلامه. قلت: قد رایت لیله الاثنین الثالثه و العشرین مع ربیع الاول من شهور السنه السابعه و الثمانین و ثلاثمائه بعد الالف من الهجره، بعض مشایخی متع الله المسلمین بطول بقائه فی منامی، قد ناولنی رساله فی السیر و السلوک الی الله تبارک و تعالی، ثم قل لی: (التوحید ان تنسی غیر الله) و لما قصصت علیه الرویا، قال مد ظله العالی: نشانی داده اندت از خرابات که التوحید اسقاط الاضافات و البیت من گلشن راز للشبستری قدس سره. و خامسه یعنی بالوحده ما یفوه به من یبوح قائلا من عرف سر القدر فقد الحد. فبما قدمنا علمت ان المراد من وحده الوجود لیس ما توهمه اوهام من لم یصل الی مغزا مرامهم و سر کلامهم، و ان لقاء الله تعالی الحاصل لاهله لیس کما یتصوره الجهال الذین لم یجمعوا بین الجمع و التفرقه، و قد جاء حدیث عن معدن الحقائق الامام ابی عبدالله جعفر بن محمد الصادق صلوات الله تعالی علیه: (ان الجمع بلا تفرقه زندقه، و التفرقه بدون الجمع تعطیل، و الجمع بینهما توحید). و قال المولی الحکیم العارف المتاله میرزا محمدرضا القمشی قدس سره فی تعالیقه علی تمهید القواعد لابن ترکه فی شرح قواعد التوحید لترکه فی بیان الحدیث: ذهبت طائفه من المتصوفه الی ان الوجود حقیقه واحده لا تکثر فیها و لا تشان لها و ما یری من الممکنات المکثره امور موهومه باطله الذوات کثانی ما یراه الاحوال، و هذا زندقه و جحود و نفی له تعالی لان نفی الممکنات یستلزم نفی فاعلیته تعالی، و لما کان فاعلیته تعالی نفس ذاته فنفی فاعلیته یستلزم نفی ذاته و الیه اشار (ع) بقوله: ان الجمع بلا تفرقه زندقه. و ذهبت طائفه اخری منهم الی ان الممکنات موجوده مکثره و لا جاعل و لا فاعل لها خارجا عنها، و الوجود المطلق متحد بها بل هو عینها و هذا ابطال لها و تعطیل لها فی وجودها فنه حینئذ لا معطی لوجودها لان المفروض ان لا واجب خارجا عنها و الشی ء لا یعطی نفسها و لا یوصف الممکن بالوجوب الذاتی، و الیه اشاره (علیه السلام) بقوله: و النفرقه بدون الجمع تعطیل، و یظهر من ذلک البیان ان کلا القولین یشتمل علی التناقض لان الجمع بلا تفرقه یستلزم نفی الجمع، و التفرقه بدون الجمع یستلزم نفی التفرقه. انتهی کلامه رفع مقامه. و ان شئت تقریر ذلک المطلب الاسنی علی اسلوب آخر ابین و اوضح مما تقدم، فاعلم ان ما یخبر عنه و یصدر عنه اثر هو الوجود لا غیر و سواه لیس محض و عدم صرف و باطل بالذات و ما لیس بشی ء لیس بشی ء حتی یکون ذا اثر، و اذا تاملت فی الاشیاء الممکنه تجدها ان ظهورها بالوجود، و لولاه لم یکن لها ظهور فضلا عن ان یکون لها اثر فاذا تحقق الوجود فی موطن یتبعه اثر لائق بذلک الموطن. و تجد ان لها اعتبارین: احدهما وجودها و الاخر حدودها فتصیر وجودات مقیده محدوده، فبالقید و الحد تسمی باسماء لفظیه، فیقال: هذه ارض، و تلک شمس و ذلک قمر و فلک و ملک و هکذا و تلک الحدود یعبر عنها فی الکتب الحکمیه بل فی الجوامع الروائیه بالماهیه، و لما لم یکن للاول تعالی حد لم تعلم له ماهیه، و فی دعاء الیمانی لامام الموحدین علی امیرالمومنین (علیه السلام) رواه السید الاجل ابن طاووس علیه رحمه الملک القدوس، مسندا فی مهج الدعوات (ص 105): بسم الله الرحمن الرحیم اللهم انت الملک الحق الذی لا اله الا انت- الی ان قال بعد سطور: لم تعن فی قدرتک، و لم تشارک فی الهیتک، و لم تعلم لک مائیه فتکون للاشیاء المختلفه مجانسا، الخ. و فی باب نفی الجسم و الصوره و التشبیه من ثانی البحار نقلا عن روضه الواعظین: روی عن امیرالمومنین (علیه السلام) انه قال له رجل: این المعبود؟ فقال (علیه السلام): لا یقال له این لانه این الاینیه، و لا یقال له کیف لانه کیف الکیفیه، و لا یقال له ما هو لانه خلق الماهیه- الحدیث. و الماهیه و المائیه بمعنی واحد و هی مشتقه عن ما هو، کما هو صریح روایه امیرالمومنین (علیه السلام)، و کما صریح به المحقق الخواجه نصیرالدین طوسی قدس سره فی اول الفصل الثانی من المقصد الاول من التجرید، و المتاله السبزواری فی اول الفریده الخامسه من غرر الفرائد، و تعبیر الماهیه بالمائیه فی کتب القدماء بل فی الروایات کثیره جدا، و قد کان فیلسوف العرب الکندی یعبرها فی رسائله بالمائیه، کما تری فی رسائله الفلسفیه المطبوعه فی مصر، و قد روی الشیخ الجلیل الصدوق فی باب تفسیر (قل هو الله احد) من کتاب التوحید باسناده عن وهب بن وهب القرشی قال: سمعت الصادق (علیه السلام) یقول: قدم وفد من اهل فلسطین علی الباقر (ع) فسالوه عن مسائل فاجابهم، ثم سالوه عن الصمد، فقال: تفسیره فیه، الصمد خمسه احرف: فالالف دلیل علی انیته، و هو قوله عز و جل (شهد الله انه لا اله الا هو) و ذلک تنبیه و اشاره الی الغائب عن درک الحواس، و اللام دلیل علی الهیته بانه هو الله. الی ان قال: لان تفسیر الا له هو الذی اله الخلق عن درک مائیته و کیفیته بحس او وهم- الی ان قال: فمتی تفکر العبد فی مائیه الباری و کیفیته اله فیه و تحیر- الخ، و الانیه مشتقه من الان، کما قال الامام (ع) من حسن صنیعته: و هو قوله عز و جل: (شهد الله انه لا اله الا هو) و التعبیر عن تحقق الشی ء و وجوده بالانیه و عن حدوده بالماهیه او المائیه غیر عزیز فی السنه اهل الله و الماهیات باسرها ظاهره بالوجود فهی لیست نوری الذات بل بذاتها لیس محض و ظلمه و انما ایسها و نورها بغیرها و هو الوجود، و لما لم یکن لله جل جلاله حد و نهایه فلا یتصور فیه ماهیه تعالی عن ان یکون مجانسا لمخلوقاته و فی الحدیث: ربنا نوری الذات، حی الذات، قادر الذات، عالم الذات، من قال انه قادر بقدره، عالم بعلم، حی بحیاه، فقد اتخذ مع الله آلهه اخری و لیس علی و لا یتنا من شی ء و فی التوحید عن جابر الجعفی، عن ابی جعفر (ع) قال: سمعته یقول: ان الله نور لا ظلمه فیه، و علم لا جهل فیه، و حیاه لا موت فیه. و فیه باسناده عن هشام بن سالم قال: دخلت علی ابی عبدالله (علیه السلام) فقال لی: اتنعت الله؟ قلت: نعم، قال (علیه السلام): هات، فقلت: هو السمیع البصیر، قال (علیه السلام) هذه صفه یشترک فیها المخلوقون، قلت: و کیف ننعته؟ فقال (علیه السلام): هو نور لا ظلمه فیه، و حیاه لا موت فیه، و علم لا جهل فیه، و حق لا باطل فیه، فخرجت من عنده و انا اعلم الناس بالتوحید. و لما کان النور ظاهرا بذاته و مظهرا لغیره کما تری الانوار المحسوسه من نور القمر و الکواکب و ضیاء الشمس و غیرها، و یطلق علیها النور من هذه الحیثیه کما ان النور یطلق علی العلم من حیث ظهوره العالم کذلک فقد جاء فی الخبر عن سید المرسلین (صلی الله علیه و آله): العلم نور و ضیاء یقذفه الله فی قلوب اولیائه کما فی جامع الاسرار للسید المتاله حیدر الاملی قدس سره (ص 513) و فی خبر آخر عنه (صلی الله علیه و آله): لیس العلم بکثره التعلم انما هو نور یقذفه الله فی قلب من یرید ان یهدیه، کما فی قره العیون للفیض المقدس رضوان الله علیه (ص 220) و فی الحدیث الاتی عن عنوان البصری الالامام الصادق (علیه السلام) اطلق علی شمس الوجود المضیئه لغیرها من ماهیات القوالب و الهیاکل الامکانیه بل مخرجها من اللیس الی الایس اسم النور ایضا بل هو النور حقیقه و یستنیر سائر الانوار الحسیه به لما دریت من ان ظهور کل شی ء به، فالوجود ظاهر بذاته و مظهر لغیره من اشباح الماهیات و هیاکلها، کما یرشدک الیه قوله عز و جل: الله نور السموات و الارض- الایه. و قد روی الشیخ الجلیل الصدوق فی اول باب تفسیر قول الله عز و جل: (الله نور السموات و الارض) الی آخر الایه باسناده عن العباس بن هلال قال: سالت الرضا (ع) عن قول الله عز و جل: (الله نور السموات و الارض) فقال: هاد لاهل السماء و هاد لاهل الارض، قال: و فی روایه البرقی: هدی من فی السماوات و هدی من فی الارض. و ذلک لان کل من هدی الی حقیقه فانما هدی بنور الوجود و لولاه لکانت الظلمات غالبه فالنور ای الوجود هو الهادی فلیس الا، صدق ولی الله الاعظم فی قوله حیث فسر النور بالهادی. فان قلت: قد جائت فی عده آیات و کثیر من ادعیه و روایات انه تعالی مضل ایضا کقوله تعالی: (من یشاء الله یضلله و من یشا یجعله علی صراط مستقیم) (الانعام: 40)، و قوله تعالی: (فان الله یضل من یشاء و یهدی من یشاء) (فاطر:8) و نحوهما فکیف التوفیق؟ قلت: الاضلال: اخراج الغیر عن الطریق من دواع نفسانیه و اغراض شخصیه من اعمال حقد و حسد و نحوهما حتی یحصل التشفی للمضل با ضلاله الغیر، و لا یخفی علیک ان اسناد الاضلال الیه تعالی قبیح عقلا لعدم تجویز العقل اسناده الیه فلیس الاضلال بمعناه الحقیقی مسندا الیه تعالی من غیر التوسل بوسط. فنقول: لا کلام انه تعالی مضل، من یشاء الله یضلله، و لکن تحت هذا سر و یتضح لک بایراد مثال و هو ان نقول: لو کان لک اولاد و لم تامرهم بعمل و دستور لا یصح ان یقال: ان فلانا اطاع اباه، و فلانا عصاه، و اما اذا جعلت لهم دستورا یامرهم بالخیر قبله بعض و ابی بعض آخر، فحینئذ یقال للاول: المطیع، و للثانی: العاصی، ثم لما کان ذلک الدستور حاویا لما فیه صلاحهم و رشادهم، فانت هاد للبعض الاول، و حیث ان الثانی ظلم نفسه و اعرض عن الدستور، فحینئذ یقال له: هو ضال و انت مضل له، بمعنی انه لو لم یکن جعل هذا الدستور لم یتمیز الهدایه من الضلاله و لم یصح قبل تعیین الطریق، ان یقال: فلان اهتدی و فلان ضل، فبالحقیقه ان الثانی انما ضل عن دستورک و طریقک فانت مضل له بهذا المعنی الدقیق اللطیف فاذا فهمت المثال فهمت جواب السوال و ذلک لانه لو لا ارسال الرسل و انزل الکتب لما یتمیز الخبیث عن الطیب و لم یصح ان یقال: فلان هدی الی الصراط المستقیم فافلح، و فلان ضل فعصی و غوی، و حیث ان الدستور هو القرآن و هو الصراط و المعیار و المیزان و ان الله تعالی انزله هدایه للعباد فمن استکبر و ابی فقد ضل و ظلم نفسه، و بهذا المعنی یقال: ان الله اضله او هو مضل و نحوهما، الا تری ان الاضلال یضاف الی الظالمین و الخاسرین و الکافرین و نحوها، نحو قوله تعالی: (و یضل الله الظالمین) (ابراهیم: 27)، و قوله تعالی (و من یظل فاولئک هم الخاسرون) (الاعراف: 178) و قوله: (کذلک یضل الله الکافرین) و امثالها، فتبصر و خذه و اغتنم. قال القیصری فی مقدمته علی شرح الفصوص: و الوجود خیر محض و کل ما هو خیر فهو منه و به و قوامه بذاته لذاته، اذا لا یحتاج فی تحققه الی امر خارج عن ذاته فهو القیوم الثابت بذاته و المثبت لغیره و لیس له ابتداء و الا لکان محتاجا الی عله موجوده لامکانه حینئذ، و لا له انتهاء و الا لکان معروضا للعدم فیوصف بضده او الانقلاب فهو ازلی و ابدی فهو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن لرجوع کل ما ظهر فی الشهاده او بطن فی الغیب. الیه، و هو بکل شی ء علیم لاحاطته بالاشیاء بذاته و حصول العلم لکل عالم انما هو بواسطته فهو اولی بذلک بل هو الذی یلزمه جمیع الکمالات و به تقوم کل من الصفات کالحیاه و العلم و الاراده و القدره و السمع و البصر و غیر ذلک فهو الحی العلیم المرید القادر السمیع البصیر بذاته لا بواسطه شی ء آخر اذ به یلحق الاشیاء کلها کمالاتها بل هو الذی یظهر بتجلیه و تحوله فی صوره مختلفه بصور تلک الکمالات فیصیر تابعا للذوات لانها ایضا وجودات خاصه مستهلکه فی مرتبه احدیته ظاهره فی واحدیته. و هو حقیقه واحده لا تکثر فیها و کثره ظهوراتها و صورها لا یقدح فی وحده ذاتها و تعینها، و امتیازها بذاتها لا بتعین زائد علیها اذ لیس فی الوجود ما یغایره لیشترک معه فی شی ء و یتمیز عنه بشی ء و ذلک لا ینافی ظهورها فی مراتبها المتعینه بل هو اصل جمیع التعینات الصفاتیه و الاسمائیه و المظاهر العلمیه و العینیه. و لها وحده لا یقابل الکثره هی اصل الوحده المقابله لها و هی عین ذاتها الاحدیه، و الوحده الاسمائیه المقابله للکثره التی هی ظل تلک الوحده الاصلیه الذاتیه ایضا عینها من وجه. و هو نور محض اذ به یدرک الاشیاء کلها و لانه ظاهر بذاته و مظهر لغیره و منور سماوات الغیوب و الارواح و ارض الاجسام لانها به توجد، و تحقق و منبع جمیع

الانوار الروحانیه و الجسمانیه، و حقیقته غیر معلومه لما سواه، و لیست عباره عن الکون و لا عن الحصول و التحقق و الثبوت، ان ارید بها المصدر لان کلا منها عرض حینئذ ضروره، و ان ارید ما یراد بلفظ الوجود فلا نزاع کما اراد اهل الله بالکون وجود العالم، و حینئذ لا یکون شی ء منها جواهرا و لا عرضا و لا معلوما بحسب حقیقته، و ان کان معلوما بحسب انیته، و التعریف اللفظی لابد ان یکون بالاشهر لیفید العلم و الوجود اشهر من الکون و غیره ضروره. و الوجود العام المنبسط علی الاعیان فی العلم ظل من اظلاله لتقیده بعمومه و کذلک الوجود الذهنی و الوجود الخارجی ظلان لذلک الظل لتضاعف التقیید و الیه الاشاره بقوله تعالی: (الم تر الی ربک کیف مد الظل و لو شاء لجعله ساکنا) فهو الواجب الوجود الحق سبحانه و تعالی الثابت بذاته المثبت لغیره الموصوف بالاسماء الالهیه المنعوت بالنعوت الربانیه المدعو بلسان الانبیاء و الاولیاء الهادی خلقه الی ذاته الداعی مظاهره بانبیائه الی عین جمعه و مرتبه الوهیته اخبر بلسانهم انه بهویته مع کل شی ء، و بحقیقته مع کل حی، و نبه ایضا انه عین الاشیاء، بظهوره فی ملابس اسمائه و صفاته فی عالمی العلم و العین و کونه غیرها باختفائه الذاته و استعلائه بصفاته عما یوجب النقص و الشین و تنزهه عن الحصر و التعیین و تقدسه عن سمات الحدوث و التکوین. و ایجاده للاشیاء اختفاوه فهیا مع اظهاره ایاها، و اعدامه لها فی القیامه الکبری ظهوره بوحدته و قهره ایاها بازاله تعیناتها و سماتها و جعلها متلاشیه، کما قال: (لمن الملک الیوم لله الواحد القهار) (و کل شی ء هالک الا وجهه) و فی الصغری تحوله من عالم الشهاده الی عالم الغیب، او من صوره الی صوره فی عالم واحد فالمهیات صور کمالاته و مظاهر اسمائه و صفاته ظهرت اولا فی العلم ثم فی العین بحسب حبه اظهار آیاته و رفع اعلامه و رایاته فتکثر بحسب الصور و هو علی وحدته الحقیقیه و کمالاته السرمدیه و هو یدرک حقائق الاشیاء بما یدرک حقیقه ذاته لا بامر آخر کالعقل الاول و غیره لان تلک الحقائق ایضا عین ذاته حقیقه و ان کانت غیرها تعینا و لا یدرکه غیره کما قال: (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار) (و لا یحیطون به علما) (و ما قدروا الله حق قدره) (و یحذرکم الله نفسه و الله روف بالعباد) نبه عباده تعطفا منه و رحمه لئلا یضیعوا اعمارهم فیما لا یمکن حصوله. و اذا علمت ان الوجود هو الحق علمت سر قوله: (و هو معکم اینما کنتم) و (نحن اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون) (و فی انفسکم افلا تبصرون) (و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله) و قوله: (الله نور السموات و الارض و الله بکل شی ء محیط) و کنت سمعه و بصره، و سر قوله (علیه السلام): لو دلیتم بحبل لهبط علی الله و امثال ذلک من الاسرار المنبهه للتوحید بلسان الاشاره. انتهی ما اردنا من نقل کلام القیصری. و لما کان حکم السنخیه بین العله و المعلول مما لا یتطرق الیه شک و شبهه فکل واحد مما سواه تعالی آیه و علامه له و آیه الشی ء تحاکی عنه من وجه و لا تباینه من جمیع الوجوه و نسبتها الیه کظل الی ذیه، و لو لا حکم السنخیه لما یصح کون الموجودات الافاقیه و الانفسیه اعنی ما سواه آیات له و تامل فی الفاظ الایه و اخواتها المذکوره فی القرآن الکریم ترشدک الی الصواب. قال تعالی: (ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فی البحر بما ینفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاحیا به الارض بعد موتها و بث فیها من کل دابه و تصریف الریاح و السحاب المسخر بین السماء و الارض لایات لقوم یعقلون) (البقره: 165). و قال تعالی: (ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب) الی آخر الایات الخمس (آل عمران:..) قال فی المجمع: و قد اشتهرت الروایه عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه لما نزلت هذه الایات قال: ویل لمن لاکها بین فکیه و لم یتامل ما فیها. و قد روی ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی کتاب فضل القرآن من اصول الکافی (ص 446 ج 2 من المعرب) باسناده عن حفص بن غیاث، عن الزهری قال: سمعت علی بن الحسین علیهماالسلام یقول: آیات القرآن خزائن فکلما فتحت خزانه ینبغی لک ان تنظر ما فیها. و هذه اللفظه اعنی الایه و اخواتها تنادی باعلی صوتها ان الوجود اصل و ان ما سواه تعالی علامه و فیی ء له تعالی، و لو لا الوجود لما کان عن الاشیاء عین و اثر، و لما کان الوجود نورا فما صدر عنه تعالی نور ایضا لحکم السنخیه بین العله و معلولها. و فی المجلد الاول من البحار نقلا عن کتاب علل الشرائع فی سوالات الشامی عن امیرالمومنین (علیه السلام) عن اول ما خلق الله تبارک و تعالی؟ فقال (علیه السلام): النور. و فی التاسع عشر من البحار ص 183 فی دعاء عن مولانا امیرالمومنین (علیه السلام) عن رسول الله (صلی الله علیه و آله): اللهم انی اسئلک یا من احتجب بشعاع نوره عن نواظر خلقه. ففیه دلاله علی انه لا حجاب مضروب بینه و بین خلقه الاشده ظهوره و قصوره بصائرنا فضلا عن ابصارنا عن اکتناه نوره کما تقدم آنفا بیانه. جمالک فی کل الحقائق سائر و لیس له الا جمالک ساتر حجاب روی تو هم روی تست در همه حال نهانی از همه عالم ز بس که پیدائی و هذا الدعاء معروف بدعاء احتجاب، نقله الشیخ العلامه البهائی قدس سره فی الکشکول ایضا (ص 303 من طبع نجم الدوله) و رواه السید الاجل ابن طاووس- ره- عن امیرالمومنین (علیه السلام) عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی مهج الدعوات (ص 75). و تامل فی حرز مولانا و امامنا محمد بن علی الجواد علیهماالسلام، رواه السید الاجل ابن طاووس رفع الله تعالی درجاته فی مهج الدعوات (ص 36) و فی ذلک الحرز: و اسالک یا نور النهار و یا نور اللیل و یا نور السماء و الارض و نور النور و نورا و یضی ء به کل نور- الی ان قال (علیه السلام)، و ملا کل شی ء نورک. و فی قوله (علیه السلام): (ملا) دقیقه و هی ان ذلک النور لم یترک مکانا لغیره حتی یوجد شی ء مولف منه و من غیره بل کل شی ء لیس الا ذلک النور فقط و حدودها اعدام ذهنیه اعتباریه. غیرتش غیر در جهان نگذاشت لا جرم عین جمله اشیا شد و فی دعاء ادریس (ع) نقله السید الجلیل المذکور قدس سره فی المهج ایضا (ص 305): یا نور کل شی ء و هداه انت الذی فلق الظلمات نوره. و فی دعاء ابراهیم خلیل الرحمن صلوات الله علیه (المهج ص 306): یا الله یا نور النور قد

استضاء بنورک اهل سماواتک و ارضک. و فی دعاء لنبینا (صلی الله علیه و آله): فیا نور النور و یا نور کل نور- الخ، رواه السید قدس سره فی الاقبال (ص 126). و فی المهج ایضا (ص 88) و من ذلک دعاء آخر عامه جبرائیل (ع) النبی (صلی الله علیه و آله) ایضا: بسم الله الرحمن الرحیم یا نور السماوات و الارض یا جمال السماوات و الارض- الخ. و فی دعاء السحر لامامنا محمد بن علی الباقر (علیه السلام): اللهم انی اسالک من نورک بانوره و کل نورک نیر اللهم انی اسئلک بنورک کله، و نحوها من الاذکار و الادعیه الماثوره عن حجج الله تعالی کثیر جدا و انما نقلنا طائفه منها ضیاء و نورا للمستضیئین، و لیعلم ان المعارف کلها عند خزنه علم الله جل و علا. از رهگذر خاک سر کوی شما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد و ذلک النور الذی ملا کل شی ء هو وجهه تعالی (کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام) (کل شی ء هالک الا وجهه) (و الله المشرق و المغرب اینما تولوا فثم وجه الله). قال العارف المتاله السید حیدر الاملی قدس سره فی جامع الاسرار (ص 210): حکی ان جماعه من الرهبانیین و ردوا المدینه فی عهد خلافه ابی بکر و دخلوا علیه و سالوه عن النبی و کتابه، فقال لهم ابوبکر: نعم جاء نبینا و معه کتاب، فقالوا

له: و هل فی کتابه وجه الله؟ قال: نعم، قالوا: و ما تفسیره؟ قال ابوبکر: هذا السوال منهی عنه فی دیننا، و ما فسره نبینا بشی ء، فضحک الرهبانیون کلهم و قالوا: و الله ما کان نبیکم الا کذابا و ما کان کتابکم الا زورا و بهتانا. و خرجوا من عنده فعرف بذلک سلمان فدعاهم الی امیرالمومنین (علیه السلام) و قال لهم: ان هذا خلیفته الحقیقی و ابن عمه فاسالوه، فسالوا عن السوال بعینه امیرالمومنین (علیه السلام) فقال لهم: ما نقول جوابکم بالقول بل بالفعل فامر باحضار شی ء من الفحم و باشعاله فلما اشتعل و صار کله نارا، سال (ع) الرهبان و قال: یا رهبان! ما وجه النار؟ فقال الرهبان هذا کله وجه النار، فقال (علیه السلام): فهذا الوجود کله وجه الله، و قرا (فاینما تولوا فثم وجه الله) (کل شی ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون) فاسلم الرهبانیون کلهم بذلک علی یده و صاروا موحدین عارفین. و قال- رضوان الله علیه-: و حکی ایضا ان حیتان البحر اجتمعوا یوما عند کبیرهم و قالوا له: یا فلان نحن عزمنا علی التوجه الی البحر الذی نحن به موجودون و بدونه معدومون فلابد من ان تعلمنا جهته و تعرفنا طریقه حتی نتوجه الیه و نصل الی حضرته لانا بقینا مده متطاوله نسمع به و ما نعرفه و لا نعرف مکانه و لاجهته. فقال لهم کبیرهم: یا اصحابی و اخوانی لیس هذا الکلام یلیق بلکم و لا بامثالکم لان البحر اعظم من ان یصل الیه احد و هذا لیس بشغلکم و لا هو من مقامکم، فاسکتوا عنه و لا تتکلموا بعد ذلک بمثل هذا الکلام بل یکفیکم انکم تعتقدون انکم موجودون بوجوده و معدومون بدونه. فقالوا له: هذا الکلام ما ینفعنا و لا هذا المنع یدفعنا، لابد لنا من التوجه الیه و لابد لک من ارشادنا الی معرفته و دلالتنا الی وجوده. فلما عرف الکبیر صوره الحال و ان المنع لا یفید شرع لهم فی البیان و قال: یا اخوانی البحر الذی انتم تطلبونه و تریدون التوجه الیه هو معکم و انتم معه، و هو محیط بکم و انتم محاطون به، و المحیط لا ینفک عن المحاط به، و البحر عباره عن الذی انتم فیه فاینما توجهتم فی الجهات فهو البحر و لیس غیر البحر عندکم شی ء فالبحر معکم و انتم مع البحر، و انتم فی البحر و البحر فیکم، و هو لیس بغائب عنکم، و لا انتم بغائبین عنه، و هو اقرب الیکم من انفسکم. فحین سمعوا هذا الکلام منه قاموا کلهم الیه و قصدوه حتی یقتلوه، فقال لهم: لم تقتلونی و لای ذنب استحق هذا؟ فقالوا له: لانک قلت البحر لذی نحن نطلبه هو الذی نحن فیه و الذی نحن فیه هو الماء فقط، و این الماء الالبحر فما اردت بهذا الا اضلالنا عن طریقه وحیداننا عنه. فقال کبیرهم: و الله ما کان کذلک و ما قلت الا الحق و الواقع فی نفس الامر لان البحر و الماء شی ء واحد فی الحقیقه و لیس بینهما مغایره اصلا، فالماء اسم للبحر بحسب الحقیقه و الوجود، و البحر اسم له بحسب الکمالات و الخصوصیات و الانبساط و الانتشار علی المظاهر کلها. فعرف ذلک بعضهم و صار عارفا بالبحر و سکت عنه، و انکر البعض الاخر و کفر بذلک و رجع عنه مطرودا محجوبا. و الذی حکیت عن لسان الحیتان لو حکیته عن لسان الامواج لکان ایضا صحیحا و کلاهما جائز، و اذا تحقق هذا فکذلک شان الخلق فی طلب الحق فانهم اذا اجتمعوا عند نبی او امام او عارف و سالوا عن الحق، فقال هذا النبی او الامام او العارف: ان الحق الذی تسالون عنه و تطلبونه هو معکم و انتم معه، و هو محیط بکم و انتم مخاطون به، و المحیط لا ینفک عن المحاط، و هو معکم اینما کنتم، و هو اقرب الیکم من حبل وریدکم (ما یکون من نجوی ثلاثه الا هو رابعهم و لا خمسه الا هو سادسهم و لا ادنی من ذلک و لا اکثر الا هو معهم اینما کانوا) (و هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شی ء علیم) (اینما تولوا فثم وجه الله) (کل شی ء هالک الا وجهه الالحکم و الیه ترجعون) و هو لیس بغائب عنکم و لا انتم بغائبین عنه، اینما توجهتم فثم ذاته و وجهه و وجوده و هو مع کل شی ء و هو عین کل شی ء، بل هو کل شی ء و کل شی ء به قائم و بدونه زائل، و لیس لغیره وجود اصلا، لا ذهنا و لا خارجا، و هو الاول بذاته، و الاخر بکمالاته، الظاهر بصفاته، و الباطن بوجوده، و انه للکل مکان، فی کل حین و او ان، و مع کل انس و جان. فلما سمع الخلق ذلک قاموا الیه کلهم و قصدوه لیقتلوه، فقال لهم لم تقتلونی و لای ذنب استحق هذا؟ فقالوا له: لانک قلت الحق معکم و انتم معه، و لیس فی الوجود الا هو و لیس لغیره وجود لا ذهنا و لا خارجا، و نحن نعرف بالحقیقه ان هناک موجودات غیره من العقل و النفس و الافلاک و الاجرام و الملک و الجن و غیر ذلک، فما انت الا کافر ملحد زندیق، و ما اردت بذلک الا اغوائنا و اضلالنا عن الحق و طریقه. فقال لهم: لا و الله ما قلت لکم غیر الحق و لا غیر الواقع، و ما اردت بذلک اضلالکم و اغوائکم، بل قلت ما قال هو بنفسه، و اخبرکم ایاه علی لسان نبیه، و الا فای شی ء معنی قوله: (سنریهم آیاتنا فی الافاق)- الایه، و معنی قوله: (الله نور السموات و الارض)- الایه، و معنی قوله: (هو الاول و الاخر و الظاهرو الباطن) و لای شی ء قال: (ما تعبدون من دونه الا اسماء سمیتموها انتم و آباوکم ما انزل الله بها من سلطان ان الحکم الا لله امر ان لا تعبدوا الا ایاه، ذلک الدین القیم و لکن اکثر الناس لا یعلمون)؟، و لم قال: (ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله ذو الفضل العظیم)؟ لانه یعرف ان کل واحد ما یعرف ذلک و لا بقدر علیه، کما قال ایضا: (ان فی ذلک لایات لاولی النهی) (و ان فی ذلک لایات لاولی الالباب) (و ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید). فعرف ذلک بعضهم و قبل منه و صار عارفا موحدا، و انکر ذلک بعضهم، و رجع عنه محجوبا مطرودا ملعونا نعوذ بالله منه و من امثاله، هذا آخر الامثله المضروبه فی هذا الباب، و الله اعلم بالصواب و الیه المرجع و الماب (و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون) (و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون)، انتهی ما اردنا من نقل کلامه رحمه الله علیه فی المقام. و لما لم یکن للمهیات اصاله، و لم یکن لها اثر و ظهور الا بنور الوجود، و لم یکن الوجود الا ذاته سبحانه و شونه و دریت انه ملا کل شی ء و فتق ظلمات الماهیات نوره فاول ما یری و یدرک و یعلم فی دار الوجود هو الوجود لیس الا فهو ظاهر بذاته لا یحتاج الی معرف و دلیل یدل علیه لان ذلک الدلیل اما وجود او غیره و الوجود وجود، و الغیر عدم و العدم شی ء محض و ما لیس بشی ء راسا کیف یدل علی ما هو شی ء و موجود، نعم ان غیر الوجود من ماهیات اشباح الموجودات الممکنه باسرها یعرف به، و قد سئل نبینا (ص) بما ذا عرفت ربک؟ قال (صلی الله علیه و آله): بالله عرفت الاشیاء، و قال مولانا علی امیرالمومنین (علیه السلام): اعرفوا الله بالله. و روی ثقه الاسلام الکلینی باسناده عن عبدالاعلی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: اسم الله غیره و کل شی ء وقع علیه اسم شی ء فهو مخلوق ما خلا الله- الی ان قال (علیه السلام): من زعم انه یعرف الله بحجاب او بصوره او بمثال فهو مشرک لان حجابه و مثاله و صورته غیره و انما هو واحد موحد فکیف یوحده من زعم انه عرفه بغیره، لیس بین الخالق و المخلوق شی ء- الحدیث (حدیث 4 من باب حدوث الاسماء من اصول الکافی ج 1 ص 88 من المعرب). و فی التوحید (ص 494) عن منصور بن حازم قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): انی ناظرت قوما فقلت لهم: ان الله اجل و اکرم من ان یعرف بخلقه بل العباد یعرفون بالله، فقال (علیه السلام): رحمک الله. و فی دعاء عرفه لسید الشهداء ابی عبدالله الحسین (علیه السلام): کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک، کما تقدم آنفا، و لا یخفی لطف کلامه (علیه السلام) (فی وجوده) فان لهذا الکلام شانا من الشان. و مما یرشدک ایضا الی ان ما سواه تعالی شونه و مجالی ذاته و مظاهر اسمائه و صفاته کلمه فاطر، و فطر و اخواتهما فی القرآن الکریم نحو قوله عز من قائل: (افی الله شک فاطر السموات و الارض) (ابراهیم: 11) و قوله تعالی: (انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض حنیفا (الانعام: 80) و کذا فی عده آیات اخر، لان اصل الفطر الشق، یقال: تفطر الشجر بالورق و الورد اذا اظهرهما، کما فی غرائب القرآن للنیشابوری. قال الراغب: اصل الفطر: الشق طولا، یقال: فطر فلان کذا فطرا و افطر هو فطورا و انفطر انفطارا، و فطرت الشاه حلبتها باصبعین، و فطرت العجین اذا عجنته فخبزته من وقته، و منه الفطره، و فطر الله الخلق و هو ایجاده الشی ء و ابداعه علی هیئه مترشحه لفعل من الافعال، فقوله: فطره الله التی فطر الناس علیها فاشاره منه تعالی الی ما فطر، ای ابدع و رکز فی الناس من معرفته تعالی، و فطره الله هی ما رکز فیه من قوته علی معرفه الایمان و هو المشار الیه بقوله: (و لئن سالتهم من خلقهم لیقولن الله) و قال: (الحمدلله فاطر السموات و الارض) و قال: (الذی فطرهن- و الذی فطرنا) ای ابدعنا و اوجدنا، یصح ان یکون الانفطار فی قوله: (السماء منفطر به) اشاره الی قبول ما ابدعها و افاضه علینا منه. انتهی. و کلمه فطر و مشتقاتها تنبئک ان ما سواه تعالی تفطر منه و کل واحد منهم علی حیاله مشتق منه و منشق عنه و صوره و آیه له، و من دعاء سید الساجدین علیه السلام فی الصلاه علی آدم (ع)، کما فی ملحقات الصحیفه: اللهم صل علی آدم و آدم بدیع فطرتک- الخ. و لما اتصف کل واحد منهم بالوجود، اتصف علی قدر قابلیته و سعته وضیقه بالاسماء و الصفات اللازمه للوجود ایضا، و فی ای موطن ظهر منک الوجود ظهر معه اتباعه من الاسماء و الصفات اللائقه به الا الاسماء المستاثره کالوجوب الذاتی فانها صفایا الملک الواحد القهار، اسماء مخزونه عنده تعالی لا یمکن لغیره ان یتصف به و لا یسع یره ان یطلبها منه و یتعب نفسه لادراکها. و فی حرزمو لانا محمد بن علی الجواد (علیه السلام): و باسمائک المقدسات المکرمات المخزونات فی علم الغیب عندک، رواه السید الاجل ابن طاووس قدس سره فی مهج الدعوات (ص 36). و فی اعمال لیله عید الفطر: اسالک بکل اسم فی مخزون الغیب عندک رواه السید المذکور قدس سره فی الاقبال (273). و فی دعاء

مولانا و امامنا موسی بن جعفر الکاظم (ع) اتی به الشیخ الکفعمی نور الله مضجعه فی البلد الامین (ص 521): و بالاسم الذی حجبت عن خلقک فلم یخرج منک الا الیک. و فی آخر دعاء مروی عن مولانا الحسین بن علی علیهماالسلام الدعاء المعروف بدعاء الشاب الماخوذ بذنبه، رواه السید الجلیل ابن طاووس قدس سره فی مهج الدعوات (ص 151): اسالک بکل اسم سمیت به نفسک، او انزلته فی شی ء من کتبک، او استاثرت به فی علم الغیب عندک. الخ. و فی الدعاء الخمسین من الصحیفه السجادیه: فاسالک اللهم بالمخزون من اسمائک. و فی ریاض السالکین فی شرح صحیفه سید الساجدین للعالم الربانی صدر الدین علی بن احمد نظام الدین الحسینی المدعو بالسید علی خان قدس سره (565): روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ان الله تعالی اربعه آلاف اسم: الف لا یعلمها الا الله، و الف لا یعلمها الا الله و الملائکه، و الف لا یعلمها الا الله و الملائکه و الف لا یعلمها الا الله و الملائکه و النبیون، و اما الالف الرابع فالمومنون یعلمونه، فثلاثمائه فی التوراه، و ثلاثمائه فی الانجیل، و ثلاثمائه فی الزبور، و مائه فی القرآن، تسعه و تسعون ظاهره و واحد منها مکتوم من احصاها دخل الجنه. و روی ثقه الاسلام الکلینی نور الله مضجعه فی الحدیث الاول من باب حدوث الاسماء من اصول الکافی (ص 87 ج 1 من العرب) باسناده عن ابراهیم ابن عمر عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان الله تبارک و تعالی خلق اسما بالحروف غیر متصوت و باللفظ غیر منطق و بالشخص غیر مجسد و بالتشبیه غیر موصوف و باللون غیر مصبوغ منفی عنه الاقطار، مبعد عنه الحدود، محجوب عنه حس کل متوهم مستتر غیر مستور، فجعله کلمه تامه علی اربعه اجزاء معا لیس منها واحد قبل الاخر فاظهر منها ثلاثه اسماء لفاقه الخلق الیها و حجب منها واحدا و هو الاسم المکنون المخزون. الحدیث. و رواه رئیس المحدثین الشیخ الصدوق رضوان الله علیه ایضا فی باب اسماء الله تعالی، و الفرق بین معانیها و بین معانی اسماء المخلوقین من کتاب التوحید ص 183 من طبع ایران 1321 ه. و روی الکلینی فی الحدیث الاول من باب ما اعطی الائمه علیهم السلام من اسم الله الاعظم من اصول الکافی (ص 179 ج 1 من المعرب) باسناده عن جابر، عن ابی جعفر (ع) قال: ان اسم الله الاعظم علی ثلاثه و سبعین حرفا و انما کان عند آصف منها حرف واحد فتکلم به فخسف بالارض ما بینه و بین سریز بلقیس حتی تناول السریر بیده، ثم عادت الارض کما کانت اسرع من طرفه العین، و نحن عندنا من الاسم الاعظم اثنان و سبعون حرفا، و حرف واحد عند الله تعالی استاثر به علم الغیب عنده و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. و فی الحدیث الثانی منه: و ان اسم الله الاعظم ثلاثه و سبعون حرفا اعطی محمد (صلی الله علیه و آله) اثنین و سبعین حرفا و حجب عنه حرف واحد و فی الثالث منه: و عندنا منه اثنان و سبعون حرفا و حرف عند الله مستاثر به فی علم الغیب. و فی الحدیث السادس عشر من باب الدعاء للکرب و الهم و الحزن و الخوف من کتاب الدعاء من الکافی (ص 408 ج 2 من المعرب) عن ابی عبدالله (علیه السلام): اللهم انی اسالک بکل اسم هو لک انزلته فی کتابک او علمته احدا من خلقک او استاثرت فی علم الغیب عندک- الحدیث. و الاخبار و الادعیه فی ذلک کثیره جدا، و للحکیم المتاله المولی الصالح المازندرانی السروی قدس سره فی شرح الابواب المذکوره من الکافی، و کذا لاستاذنا العلامه میرزا ابی الحسن الشعرانی متع الله علماء المسلمین بطول بقائه معارف حقه الهیه فی بیان تلک الاسرار الصادره عن خزنه علم الله تعالی فعلیک بطلبها فی مظانها. و بالجمله ان الوجود اذا ظهر اینما کان لا ینفک عنه توابعه النوریه و صفاته العلیا بحکم السنخیه المستفاد من الفطر ایضا، و انما التفاوت بحسب قرب الاشیاء من مبدئهاو بعدها طولا فکلما کان اقرب کان سعه وجوده اکثر و آثاره الوجودیه اشد و اوفر فتنتهی کلها الی من واجب وجوده، و لا ینقطع جوده طرفه عین، و لیس ما سواه الا فیضه القائم به و هو قیامه، فاذا جمیع الصفات الکمالیه ینتهی الیه ایضا و لا یتصور فوقه وجود و لا کمال، قال عز من قائل: (اولم یروا ان لله الذی خلقهم هو اشد منهم قوه) و قال تعالی: (ان من شی ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم و قال جل و علا: (کل یوم هو فی شان) و قال جلت عظمته: (یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی) و قال تبارک و تعالی: (قل کل یعمل علی شاکلته) و قال تعالی: (ان الله یمسک السموات و الارض ان تزولا) و قال تعالی: (و الله بکل شی ء محیط) و قال تعالی (ان کل من فی السموات و الارض الا آتی الرحمن عبدا) و قال تعالی: (و عنت الوجوه للحی القیوم) و مما یتفرغ علی هذه الدقیقه انه ما من موجود الا و له ملکوت ناطق بالحق بلسان یلیق به، و قال الله تعالی: (و ان من شی ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) (الاسراء: 45) و قال تعالی: (و النجم و الشجر یسجدان) (الرحمن: 7). و قال تبارک و تعالی: (قالوا انطقنا الله الذی انطق کل شی ء) (فصلت، حم السجده: 22

(. و قال تعالی: (فلما اتیها نودی من شاطی ء الواد الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله رب العالمین) (قصص 31). و قال تعالی: (و ورث سلیمان داود و قال یا ایها الناس علمنا منطق الطیر و اوتینا من کل شی ء) (النمل: 17). و قال تعالی: (و حشر لسلیمان جنوده من الجن و الانس و الطیر فهم یوزعون حتی اذا اتوا علی واد النمل قالت نمله یا ایها النمل ادخوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده و هم لا یشعرون فتبسم ضاحکا من قولها- الخ) (النمل: 19). و قال تعالی: (و تفقد الطیر فقال مالی لا اری الهدهد- الی قوله: فقال احطت بما لم تحط به و جئتک من سبا بنبا یقین- الی آخر الایات) (النمل: 22). و قال تعالی فی سوره یس: (البوم نختم علی افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون)، و غیرها من الایات القرآنیه. و اما الاخبار فی تکلم الحیوانات بل الجمادات لحجج الله تعالی و اولیائه فکثیره جدا. قال العلامه البهائی قدس سره فی اوائل المجلد الثانی من الکشکول: العالم باجزائه حی ناطق و ان من شی ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحم لکن نطق البعض یسمع و یفهم ککلام الاثنین المتفقین فی اللغه اذا سمع کل منهما کلام الاخر و فهمه، و نطق البعض یسمع و لا یفهم کالاثنین المختلفی اللغه و منه سماعنا اصوات الحیوانات و سماع الحیوانات اصواتنا، و منه ما لا یسمع و لا یفهم کغیر ذلک، و هذا بالنسبه الی المحجوبین، و اما غیرهم فیسمعون کلام کل شی ء. و قال فی آخر الکشکول (ص 625 من طبع نجم الدوله): روی العارف الربانی المولا عبدالرزاق القاسانی فی تاویلاته: ان الصادق جعفر بن محمد (ع) … مغشیا علیه فی الصلاه فسئل عن ذلک فقال: ما زلت اردد الایه حتی سمعتها من المتکلم بها، ثم قال: نقل الفاضل المیبدی فی شرح الدیوان عن الشیخ السهروردی انه قال بعد نقل هذه الحکایه عن الصادق (علیه السلام): ان لسان الامام فی ذلک الوقت کان کشجره موسی عند قول: (انی انا الله) و هو مذکور فی الاحیاء فی تلاوه القرآن. انتهی قال الشیخ العارف محیی الدین فی اوائل الفص الهودی: و کل ما سوی الحق فهو دابه لانه ذو روح و ما ثمه من یدب بنفسه و انما یدب بغیره فهو یدب بحکم التبغیه للذی هو علی الصراط المستقیم فانه لا یکون صراطا الا بالمشی ء علیه. اذا دان لک الخلق فقد دان لک الحق و ان دان لک الحق فقد لا یتبع الخلق فحقق قولنا فیه فقولی کله حق فما فی الکون موجود تراه ماله نطق و ما خلق تراه العین الاعینه حق و لکن مودع فیه لهذا صوره حق و قال القیصری فی بیان قوله: فما فی الکون موجود تراه ماله نطق: ای لیس فی الوجود موجود تراه و تشاهده الا و له روح مجرد ناطق بلسان یلیق به، و قال تعالی: (و ان الشی ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) و هذا اللسان لیس لسان الحال کما یزعم المحجوبون، قال الشیخ رضی الله عنه فی آخر لباب الثانی عشر من الفتوحات: و قد ورد ان الموذن یشهد له مدی صوته من رطب او یابس، و الشرایع و النبوات من هذا القبیل مشحونه و نحن زدنا مع الایمان بالاخبار الکشف فقد راینا الاحجار رویه عین بلسان نطق تسمعه آذاننا منها و تخاطبنا مخاطبه العارفین بجلال الله مما لیس یدرکه کل انسان، و انما اختفی نطق بعض الموجودات لعدم الاعتدال الموجب لظهور ذلک الفعل فلا یسمعه کل احد فبقی نطقه باطنا و المحجوب یزعم انه لا نطق له و الکامل لکونه مرفوع الحجاب لشاهد روحانیه کل شی ء، و یدرک نطق کل حی باطنا و ظاهرا و الحمدلله اولا و آخرا و افاد العارف المولی عبدالرزاق القاسانی فی المقام بقوله: اذا کان الحق هو المتجلی فی کل موجود فلا موجود الا هو ناطق بالحق لانه لا یتجلی فی مظهر الا فی صوره اسم من اسمائه، و کل اسم موصوف بجمیع الاسماء لانه لا یتجزی لکن المظاهر متفاوته فی الاعتدال و التسویه، فاذا کانت التسویه فی غایه الاعتدال تجلی بجمیع الاسماء، و اذا لم یکن و لم یخرج عن هذا الاعتدال الانسانی ظهر النطق و بطن سائر الاسماء و الکمالات و اذا انحط عن طور الاعتدال الانسانی بقی النطق فی الباطن فی الجمیع حتی الجماد، فان التی لم یظهر علیه من الاسماء الالهیه و الصفات کانت باطنه فیه لعدم قابلیه المحل لظهوره فلا موجود الا و له نطق ظاهرا او باطنا فمن کوشف ببواطن الوجود سمع کلام الکل حتی الحجر و المدر. انتهی. و قال القیصری فی الفصل الرابع من مقدماته علی شرح الفصوص: و لا تظن ان مبدا النطق الذی هو النفس الناطقه لیس للحیوان لینضم معه فیصیر الحیوان به انسانا مع انه غیر صالح للفصلیه لکونه موجودا مستقلا فی الخارج بل هذا المبدء مع کل شی ء حتی الجماد ایضا فان لکل شی ء نصیب من عالم الملکوت و الجبروت و قد جاء ما یوید ذلک من معدن الرساله المشاهد للاشیاء بحقائقها صلوات الله علیه مثل تکلم الحیوانات و الجمادات معه، و قال تعالی: (و ان من شی ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) و ظهور النطق لکل واحد بحسب العاده و السنه الالهیه موقوف علی اعتدال المزاج الانسانی

، و اما للکمل فلا لکونهم مطلعین علی بواطن الاشیاء مدرکین لکلامها، و ما قال المتاخرون بان المراد بالنطق هو ادراک الکلیات لا التکلم مع کونه مخالفا لوضع اللغه لا یفیدهم لانه موقوف علی ان الناطقه المجرده للانسان فقط، و لا دلیل لهم علی ذلک، و لا شعور لهم علی ان الحیوانات، لیس لهم ادراک کلی و الجهل بالشی ء لا ینافی وجوده، و امعان النظر فیما یصدر منها من العجائب یوجب ان یکون لها ادراکات کلیه، و ایضا لا یمکن ادراک الجزئی بدون کلیه اذ الجزئی هو الکلی مع التشخص و الله الهادی. و قال الحکیم المتاله المولی صدرا قدس سره فی شرح الحدیث الثالث من باب النسبه من کتاب التوحید من اصول الکافی: عن عاصم بن حمید قال: قال سئل علی بن الحسین علیهماالسلام عن التوحید، فقال: ان الله عز و جل علم انه یکون فی آخر الزمان اقوام متعمقون فانزل الله تعالی (قل هو الله احد) و الایات من سوره الحدید- الی قوله: (و هو علیم بذات الصدور) فمن رام وراء ذلک فقد هلک. ثم اعلم ان کل واحده من هذه الایات السته المشار الیها فی هذا الحدیث متضمنه لباب عظیم من علم التوحید و الالهیه محتویه علی امر حکیم من الاحکام الصمدیه و الربوبیه لو امهل الزمان و ساعد الدهر الخوان لعارف ربانی و حکیم الهی اخذ علمه من مشکاه النبوه المحمدیه علی صادعها و آله افضل الصلاه و التحیه و اقتبس حکمته عن احادیث اصحاب العصمه و الطهاره و التزکیه سلام الله علیهم لکان من حقه و حقهما ان یکتب فی تفسیر کل منها ما یثخن به مجلدا کبیرا بل مجلدات کثیره، و لکن سنذکر فی کل آیه منها ما هو کالشاهد لما ادعیناه و کالانموذج لما شاهدناه فنقول اما الایه الالی ففی الاخبار عن تسبیح کل ما فی السماوات و ما فی الارض من الموجودات حتی الجماد و النبات و الاجساد و المواد و الارض الموات و جثث الاموات لله تعالی، و معرفه هذا التسبیح الفطری و العرفان الکشفی الوجودی من غوامض العلوم و دقائق الاسرار التی عجزت عن ادراکها اذهان جمهور العلماء و اکثر الحکماء فضلا عن غیرهم و لیس عندهم فی هذا الباب الا مجرد التقلید، ایمانا بالغیب او حمل التسبیح علی ما فیها من الادله الداله علی وحدانیه الله و تنزیهه (تنزهه- خ ل) عن صفات النقص من التجسم و التغیر و التکثر. و قال بعضهم: ان کلمه ما ههنا بمعنی من، و قیل: معناه کل ما یتاتی منه التسبیح، هذا تمام کلام الاعلام فی هذا المقام، و لا یخفی عدم ملائمه کل من الوجهین الاخیرین، بل کل ما قیل من التاویل و التخصیص لکثیر من الایات القرآنیه و الاخبار النبویه الداله علی تسبیح المسمی بالجماد و النبات من الشجر و الحجر و الصخر و المدر فضلا عن المسمی بالحیوان و الطیر و البشر. منها قوله تعالی: (الم تر ان الله یسبح له من فی السموات و من فی الارض و الشمس و القمر و النجوم و الجبال و الشجر و الدواب و کثیر من الناس). و منها قوله: (اولم یروا الی ما خلق الله من شی ء یتفیو ظلاله عن الیمین و الشمال سجد الله و هم داخرون) و کذا نظائرها من الایات الداله علی وقوع التسبیح من جمیع الموجودات حقیقه. و حکایه تسبیح الحصی فی کف النبی (صلی الله علیه و آله) و سماعه و اسماعه مشهور، و فی السنه الرواه مذکور، و ما روی ایضا عن ابن مسعود انه قال: کنت مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمکه فخرجنا فی بعض نواحیها فما استقبله حجر و لا مدر الا و یقول: السلام علیک یا رسول الله، و امثاله کثیره فی الروایات داله علی ان هذا التسبیح و السجود و التسلیم واقع علی وجه التحقیق. حتی ان کثیرا من المنتسبین الی الکشف و العرفان، زعموا ان النبات بل الجماد فضلا عن الحیوان له نفس ناطقه کالانسان، و ذلک امر باطل و البراهین ناهضه علی خلافه من لزوم التعطیل و المنع عما فطر الله طبیعه الشی ء علیه و دوام القصر علی

افراد النوع و الابقاء له علی القوه و الامکان للشی ء من غیر ان یخرج الی الفعلیه و الوجدان الی غیر ذلک من المفاسد الشنیعه المصادمه للبرهان و الحکمه. بل هذا تسبیح فطری و سجود ذاتی و عباده فطریه نشات عن تجل الهی و انبساط نور وجودی علی کافه الخلائق علی تفاوت درجاتها و تفاضل مقاماتها فی نیل الوجود و درک الشهود و مع هذا التفاوت و التفاضل فی القرب و البعد و الشرف و الخسه فافراد العالم کله کالجزاء شخص واحد تنال من روح الحیاه و روح المعرفه ما ناله الکل دفعه واحده فانطقها الله الذی انطق کل شی ء فاحبته و خضعته و سجدت له بسجود الکل و سبحت له بتسبیحات هی تسبیح الکل (کل قد علم صلاته و تسبیحه). و الذی یمنع عن هذه العباده الفطریه الافکار الوهمیه و التصرفات النفسانیه لاکثر الانس الموجبه للخروج عن الفطره الاصلیه و استحقاقیه العذاب کما فی قوله تعالی: (و کثیر حق علیه العذاب). و بالجمله تحقیق هذا التسبیح الفطری و اثبات هذه العباده الذاتیه مما یختص به الکاملون فی الکشف و العرفان الراسخون فی العلم و الایقان، و اما سماع اللفظ او اسماعه کما هو المروی عن النبی (صلی الله علیه و آله) و صحبه فکذلک من باب المعجزه الواقعه نفسه القدسیه علی انشاء الاصوات و الاشکال علی موازنه المعانی و الاحوال انتهی کلامه طیب الله رمسه فی المقام. و قلت: الظاهر من کلامه: حتی ان کثیرا من المنتسبین- الخ- یوهم التناقض بینه و بین کلام القیصری المذکور آنفا حیث قال: (لانه موقوف علی ان الناطقه المجرده للانسان فقط، و لا دلیل لهم علی ذلک) و لکن بعد التامل الدقیق فی کلامهما یظهر عدم التناقض بینهما و کلاهما یشیران الی معنی واحد، و بیان عدم التنافی بینهما یعلم بما قدمنا من کلام المولی عبدالرزاق القاسانی فانک اذا امعنت النظر فیه تدری ان المولی صدرا و القیصری یسلکان ما سلکه القاسانی و یفیدان ما افاده و لا اختلاف و لا تفرقه بینهم، و قد اجاد العارف صاحب المثنوی بقوله نظما: گر تو را از غیب چشمی باز شد با تو ذرات جهان همراز شد نطق خاک و نطق آب و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل هر جمادی با تو می گوید سخن کو ترا آنگوش و چشم ای بوالحسن گر نبودی واقف از حق جان باد فرق کی کردی میان قوم عاد سنگ احمد را سلامی می کند کوه یحیی را پیامی می کند جمله ذرات در عالم نهان با تو میگویند روزان و شبان ما سمیعیم و بصیر و باهشیم با شما نامحرمان ما خامشیم از جمادی سوی جان جان شوید غلغل اجزای عالم بشنوید فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه تاویلها بزدایدت چون ندارد جان تو قندیلها بهر بینش کرده ای تاویلها فاذا دریت ان ما سواه آیه له و مشتق منه و منفطر منه، و انه ان من شی ء الا انه حاک عنه و مثال و صوره له و لله المثل الاعلی و ان الوجود لا ینفعک عن آثاره النوریه، علمت ان ما یخاطبنا الله جل جلاله بکتابه و کلامه و یدعونا الی ما فیه خیرنا و سعادتنا کلقائه مثلا، فلابد من ان یکون فطرتنا مناسبه و متشابهه له و لو بوجه و الا لم یصح الخطاب و نزیدک فی ذلک بیانا و نقول: قال محیی الدین فی الفص الادمی من الفصوص: و لما کان استناده- ای استناد الحادث- الی من ظهر عنه لذاته اقتضی ان یکون علی صورته فیما ینسب الیه من کل شی ء من اسم وصفه ما عدا الوجوب الذاتی فان ذلک لا یصح للحادث، و ان کان واجب الوجود و لکن وجوده بغیره لا بنفسه. و قال القیصری فی شرحه: ای اقتضی هذا الاستناد ان یکون الحادث علی صوره الواجب، ای یکون متصفا بصفاته، و جمیع ما ینسب الیه من الکمالات ما عدا الوجوب الذاتی و الالزم انقلاب الممکن من حیث هو ممکن واجبا، و ذلک لانه اتصف بالوجود و الاسماء و الصفات لازمه للوجود، فوجب ایضا اتصافه بلوازم الوجود و الالزم تخلف اللازم عن الملزوم، و لابد ان یکون فی الدلیل شی ء من المدلول لذلک صار الدلیل العقلی ایضا مشتملا علی النتیجه، فان احدی مقدمتیه مشتمله علی موضوع النتیجه، و الاخری علی محمولها، و الاوسط جامع بینهما، و لان العله الغائیه من ایجاد الحادث عرفان الموجد کما قال تعالی: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) و العباده تستلزم معرفه المعبود و لو بوجه، مع ان ابن عباس رضی الله عنه فسر هاهنا بالمعرفه و لا یعرف الشی ء الا بما فیه من غیره لذلک قال (علیه السلام) حین سئل بم عرفت الله: عرفت الاشیاء بالله، ای عرفته به اولا ثم عرفت به غیره و لما کان وجوده من غیره صادر ایضا وجوبه بغیره، و غیر الانسان من الموجودات، و ان کان متصفا بالوجود لکن لا صلاحیه له بظهور جمیع الکمالات فیه. انتهی. و قال العارف الجامی فی شرحه علی الفصوص: قوله: (فیما ینسب الیه من کل شی ء من اسم وصفه) من اسم وصفه بیان لشی ء، فحاصله ان یکون علی صفته تعالی فی کل اسم وصفه ینسب الیه تعالی یعنی کما انه ینسب کل اسم وصفه الیه تعالی کذلک ینسب الی الحادث فانه باحدیه جمعه الاسمائی متجل و سار فیه و لذا قیل کل موجود متصف بصفات السبع الکمالیه لکن ظهورها فیه بحسب استعداده و قابلیته. و قال بعض المحشین علی شرح القیصری: قوله: (لانه اتصف بالوجود) یظهر من هذا ان ذات الواجب بصرافه ذاته لا یکون فی الممکن و الا یلزم ان یکون الممکن متصفا بالوجوب الذاتی ایضا بعین هذا الدلیل بان یقال ان الممکن متصف بالوجود الذی یکون واجبا لذاته و الوجوب لازم للواجب فوجب اتصاف الممکن بذلک اللازم ایضا، انتهی، یعنی ان الممکن غیر متصف بالوجود الصرف الواجب الوجود حتی یلزم انقلاب الممکن واجبا. و افاد بعض اساتیذنا و هو العالم المحقق النحریر محمد حسین ابن المولی عبدالعظیم التونی الشهیر بالفاضل التونی تغمده الله بغفرانه فی تعلیقته علی قول القیصری المنقول آنفا (و لا یعرف الشی ء الا بما منه فی غیره): لانه لا یعرف الغائب الا بالشاهد بمعنی انه لا یمکن ان یعرف شی ء الا ان یکون له مثال فی ذات العالم فاذا قیل لک کیف یکون الواجب تعالی عالما بذاته فالجواب کما انک تعلم ذاتک فتفهم علمه تعالی بذاته، و اذا قیل کیف یعلم و الجواب تعالی غیره فیقال کما تعلم انت غیرک، و اذا قیل کیف یعلم الواجب تعالی بعلم واحد بسیط سائر المعلومات فیقال کما تعلم جواب مسائل دفعه بدون تفصیل ثم تنتقل بالتفصیل، و اذا قیل کیف علمه مبدء لوجود الاشیاء فیقال کما یکون توه الللسقوط عن الجدار مبدء للسقوط و اذا قیل کیف یعلم الاشیاء کلها فیقال کما یعلم المنجم الخسوف او الکسوف من العلم باسبابها، و الحاصل انک لا تقدر ان تفهم شیئا من الله تعالی الا بالمقایسه الی شی ء من نفسک فاذا لم یکن لشی ء نظیر فی نفسک فلا یمکنک العلم به کالوجوب الذاتی و الوجود بلامهیه و لما لم یکن لهما نظیر فی نفسک لم یمکنک العلم بهما فلا تتعب نفسک فی العلم بهما و لذا قال تعالی (و یحذرکم الله نفسه و الله روف بالعباد) انتهی کالمه رفع مقامه و له قدس سره تعلیقات انیقه علی شرح الفصوص القیصری من بدو الکتاب الی ختمه و قد طبع طائفه منها علی مقدمات القیصری علی شرح الفصوص فبما قدمنا علمت معنی قول ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء: (قد علم اولوا الالباب ان ما هنالک لا یعلم الا بما ههنا) و هذا الکلام الوجیز بعید الغور جدا، ککلام جده باب مدینه العلم امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی الصوره الانسانیه: (و هی الشاهده علی کل غائب) کما فی شرح الاسماء للمتاله السبزواری ص 12 من الطبع الناصری، کما علمت ان الانسان متصف بحسب استعداده و قابلیته باوصاف وجودیه تحاکی عن اصلها قال عز من قائل (و علم آدم الاسماء کلها) و التفاوت بینها و بین الاصل کتفاوت مرحلتی الوجودین حیث ان وجود الانسان کغیره فیض من وجوده تعالی و فی ء له و قائم به و واجب به و فقیر الیه و کذا صفاته المنطبعه فی فطرته (فطرت الله التی فطر الناس علیها) و من بحثنا هذا تنتقل الی ان دین الاسلام هو دین الفطره ماذا؟ و قد افاد فی ذلک استادنا العلامه الطباطبائی البارع فی الحکمه الحقه جزاه الله تعالی عنا افضل جزاء المعلمین و ادام ایام افاضاته فی الجزء السابع من تفسیره القیم: المیزان، فی قوله تعالی: (انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض حنیفا) (الانعام 79) بقوله: و فی تخصیص فطر السموات و الارض من بین صفاته تعالی الخاصه و کذا من بین الالفاظ الداله علی الخلقه کالباری و الخالق و البدیع اشاره الی ما یوثره ابراهیم (ع) من دین الفطره و قد کرر وصف هذا الدین فی القرآن الکریم بانه دین ابراهیم الحنیف و دین الفطره ای الدین الذی بنیت معارفه و شرائعه علی خلقه الانسان و نوع وجوده الذی لا یقبل التبدل و التغیر فان الدین هو الطریقه المسلوکه التی یقصد بها الوصول الی السعاده الحقیقیه و السعاده الحقیقیه هی الغایه المطلوبه التی یطلبها الشی ء حسب ترکب وجوده و تجهزه بوسائل الکمال طلبا خارجیا واقعیا،و حاشا ان یسعد الانسان او ای شی ء آخر من الخلیقه بامر و لم یتهیا بحسب خلقته له او هیی ء لخلافه کان یسعد بترک التغذی او النکاح او ترک المعاشره و الاجتماع و قد جهز بخلافها، او یسعد بالطیران کالطیر او بالحیاه فی قعر البحار کالسمک و لم یجهز بما یوافقه. فالدین الحق هو الذی یوافق بنوامیسه الفطره و حاشا ساحه الربوبیه ان یهدی الانسان او ای مخلوق آخر مکلف بالدین- ان کان- الی غایه سعیده مسعده و لا یوافق الخلقه او لم یجهز بما یسلک به الیها فانما الدین عند الله الاسلام و هو الخضوع لله بحسب ما یهدی و یدل علیه صنعه و ایجاده، انتهی ما افاد مد ظله العالی فی المقام. فتبصر بما قدمناه ان اصل المعرفه فطری للاشیاء و قال الله تعالی: (و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله) و انما ضل عنهم المعرفه بالمعرفه و البصیره بالرویه، و ان المعرفه و الرویه القلبیه ترجعان الی امر واحد و انهما تثمران الایمان علی البصیره، و لا نعنی من اللقاء الا المعرفه و الرویه بهذا المعنی ففی التوحید عن ابی بصیر عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال قلت له: اخبرنی عن الله عز و جل هل یراه المومنون یوم القیامه؟ قال (علیه السلام): نعم و قد راوه قبل یوم القیام فقلت: متی؟ قال (علیه السلام): حین قال لهم: الست بربکم قالوا بلی، ثم سکت ساعه ثم قال و ان المومنین لیرونه فی الدنیا قبل یوم القیامه، الست تراه فی وقتک هذا؟ قال ابوبصیر: فقلت له: جعلت فداک فاحدث بهذا عنک؟ فقال (علیه السلام): لا فانک اذا حدثت به فانکره منکر جاهل بمعنی ما نقوله ثم قدر ان ذلک تشبیه کفر و لیست الرویه بالقلب کالرویه بالعین، تعالی عما یصفه المشبهون و الملحدون. و فی آخر باب نفی المکان و الزمان عنه تعالی من کتاب التوحید ایضا ص 176 باسناده عن اسحاق السبیعی عن الحارث الاعور، عن علی بن ابی طالب (ع) انه دخل السوق فاذا هو برجل (فاذا هو مر برجل- خ د) مولیه ظهره یقول: لا و الذی احتجب بالسبع قال الله یا امیرالمومنین، قالت اخطات ثکلتک امک ان الله عز و جل لیس بینه و بین خلقه حجاب لانه معهم اینما کانوا، قال: ما کفاره ما قلت یا امیرالمومنین؟ قال: ان الله معک حیث کنت قال: اطعم المساکین؟ قال: لا انما حلفت بغیر ربک. و من سلک هذا المسلک فقد حیی بحیاه طیبه و یدخل فی ملک لا یبلی و جنه الخلد التی وعد المتقون، ففی التوحید عن الحارث بن المغیره النضری قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن قوله الله عز و جل: (کل شی ء هالک الا، وجهه؟) قال: کل شی ء هالک الا من اخذ طریق الحق. و اعلم ان الوجود مع وجده حقیقتها و کثره تشانها، کل یوم هو شان له مراتب طولیه تختلف غنی و فقرا وسعه وضیقا فتنتهی الی ذات واجب الوجود الذی تلک الکثرات مجالیه و مظاهره و مرایاه و الله تعالی من ورائهم محیط فله تعالی مرتبه متحققه مجرده عن المظاهر و المجالی غیر متناهیه فی جمیع الصفات النوریه اشد و اقوی مما سواه وجودا، قال عز من قائل: (اولم یروا ان الذی خلقهم هو اشد منهم قوه) (فصلت 16)، و لا یحیطون به علما لان الدانی لا یسعه الاحاطه بالعالی المحیط به، کما ان النفس مع کونها فی وحدتها کل القوی و کلها مجالیها و مظاهرها لیست هی بمجموع تلک القوی الظاهره و الباطنه تعلقت بالبدن فحسب بل لها مرتبه فوقها اعلی و اشمخ منها رتبه و آثارا و هی جهتها المجرده التی تلی ربها، و ان کانت تلک القوی مراتبها النازله، و المرتبه النازله منها کالوا همه مثلا لا تحیط بالمرتبه العالیه کالعاقله المحیطه بها قال صدر المتالهین قدس سره فی شرحه للهدایه: و الصنف الثالث و هم الراسخون فی العلم من الحکماء قائلون بان العالم لیس عباره عن الممکن الصرف و لا عن الوجود الحقیقی الصرف بل من حیث هو موجود بالوجود الحقیقی له اعتبار و من حیث انه ینقسم الی العقول والنفوس و غیرها له اعتبار آخر فالعالم زوج ترکیبی من الممکن و السنخ الباقی الذی هو بذاته موجود و وجود فلیس العالم عباره عن الذوات المتعدده کما حسبه المحجوبون بل ذاته واحد و هو الحق الذی هو الوجود الحقیقی و لا وجود للممکنات الا بارتباطها به لا بان یفیض علیها وجودات مغایره للوجود الحقیقی و برهان ذلک مذکور فی کتابنا المسمی بالاسفار الاربعه. و قال فی مبحث العله و المعلول من الاسفار: (ص 196 من الرحلی) تنبیه: ان بعض الجهله من المتصوفین المقلدین الذین لم یحصلوا طریق العلماء العرفاء و لم یبلغوا مقام العرفان توهموا لضعف عقولهم و وهن عقیدتهم و غلبه سلطان الوهم علی نفوسهم ان لا تحقق بالفعل للذات الاحدیه المنعوته بالسنه العرفاء بمقام الاحدیه و غیب الهویه و غیب الغیوب مجرده عن المظاهر و المجالی بل المتحقق هو عالم الصوره و قواها الروحانیه و الحسیه و الله هو الظاهر المجموع لا بدونه و هو حقیقه الانسان الکبیر و الکتاب المبین الذی هذا الانسان الصغیر انموزج و نسخه مختصره عنه، و ذلک القول کفر فضیح و زندقه صرفه لا یتفوه به من له ادنی مرتبه من العلم و نسبه هذا الامر الی اکابر الصوفیه و روسائهم افتراء محض و افک عظیم یتحاشی عنها اسرارهم و ضمائرهم، و لا یبعد ان یکون سبب ظن الجهله بهولاء الاکابر اطلاق الوجود تاره علی ذات الحق و تاره علی المطلق الشامل و تاره علی المعنی العالم العقلی فانهم کثیرا ما یطلقون الوجود علی المعنی الظلی الکونی فیحملونه علی مراتب التعینات و الوجودات الخاصه فیجری علیه احکامها. و بما تقدم من ان ما سواه تعالی مظاهر اسمائه و صفاته و مجالی اشراقات نور وجهه و مرایا ظل ذاته علمت معنی الاخلاص فی التوحید اعنی التوحید الذاتی الذی ینطق به الموحدون و امامهم علی امیرالمومنین (علیه السلام): اول الدین معرفته و کمال معرفته التصدیق به، و کمال التصدیق به توحیده، و کمال توحید الاخلاص له، و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه، لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف، و شهاده کل موصوف انه غیر الصفه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار الیه و من اشار الیه فقد حده و من حد فقد عده الخ (الخطبه الاولی من نهج البلاغه). و لا یخفی علیک ان کلام (ع) یشیر الی التوحید الذاتی و اخلاصه تمحیض حقیقه الاحدیه عن شائبه الکثره، قال العارف السید حیدر الاملی فی رساله نقد النقود فی معرفه الوجود (ص 636): و اذا تحقق هذا و ثبت ان الوجود المطلق موجود فی الخارج و لیس لغیره وجود اصلا، و ثبت ان هذا الوجود المطلق هو الحق تعالی فاعلم ان مرادهم بالوجود من حیث هو الوجود، الوجود الصرف و الذات البحت الخالص بلا اعتبار شی ء معه اصلا اعنی تصوره من حیث هو هو لا بشرط الشی ء و لا بشرط اللا شی ء ای مجردا عن جمیع النسب و الاضافات و القیود و الاعتبارات. و معلوم ان کل شی ء له اعتباران: اعتبار الذات من حیث هی هی، و اعتبارها من حیث الصفات ای وصفها بصفه ما ایه صفه کانت، فهذا هو اعتبار الذات فقط اعنی اعتبار الذات بقطع النظر عن جمیع الاعتبارات و الاضافات المخصوصه بالحضره الاحدیه و ان مرادهم بالمطلق هو الذات المطلقه المنزهه عن جمیع هذه الاعتبارات، و لیس اطلاق لفظ المطلق علی الوجود الصرف الا من هذه الحیثیه لا من جهه المطلق الذی هو بازاء المقید، و لا من جهه الکلی الذی هو بازاء الجزئی، و لا من جهه العام الذی هو بازاء الخاص لانه- ای الوجود الصرف- من حیث هو غنی عن اطلاق شی ء علیه اسما کان او صفه، سلبا کان او ثبوتا، اطلاقا کان او تقییدا، عاما کان او خاصا، لان کل واحد منها- ای من هذه الامور المتقابله- یقتضی سلب الاخر، او یقتضی التقید و التعین فیه، و هو اع الالوجود المطلق المحض مزه عن الکل حتی عن الاطلاق و عدم الاطلاق لان الاطلاق تقیید یقید الاطلاق، کما ان اللا اطلاق قید بعدم الاطلاق و کذلک التعین و اللا تعین و غیر ذلک من الصفات کالوجود و القدم و العلم و القدره و امثالها. و عن هذا التنزیه النزیه و التقدیس الشریف اخبر مولانا و امامنا امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) فی قوله: اول الدین معرفته- الخ و الغرض ان کل ذلک اشاره الی اطلاقه و تجرده و تنزهه و تقدسه عن الکثره الوجودیه و الاعتباریه، لان قوله (علیه السلام) و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه اشاره الی الوجود المطلق المحض و الذات البحت الخالص الذی لا یمکن وصفه بشی ء اصلا و لا یکون قابلا للاشاره ابدا کما اشار الیه (علیه السلام) فی موضع آخر فی قوله: الحقیقه کشف سبحات الجلال من غیر اشاره. قلت: قوله (علیه السلام): الحقیقه کشف سبحات الجلال من غیر اشاره، بعض حدیث الحقیقه المخاطب به کمیل بن زیاد رضوان الله علیه ساله (علیه السلام) عن الحقیقه بقوله: ما الحقیقه؟ قال (علیه السلام): مالک و الحقیقه؟ قال: او لست صاحب سرک؟ قال: بلی، و لکن یرشح علیک ما یطفح منی، قال: او مثلک یخیب سائلا؟! قال: الحقیقه کشف سبحات الجلال من غیر اشاره، قال: زدنی فیه بیانا، قال: محو الموهوم مع صحو المعلوم، قال: زدنی فیه بیانا، قال: هتک الستر لغلبه السر قال: زدنی فیه بیانا، قال: جذب الاحدیه بصفه التوحید، قال: زدنی فیه بیانا قال: نور یشرق من صبح الازل فتلوح علی هیا کل آثاره، قال: زدنی فیه بیانا قال: اطف السراج فقد طلع الصبح. نقل العارف المذکور فی جامع الاسرار ص 170 و شرحه فی عده مواضع من ذلک الکتاب، و العلامه الشیخ البهائی فی الکشکول و القاضی نور الله الشهید نور الله مرقده فی مجالس المومنین و العارف الشیخ عبدالرزاق اللاهجی فی شرح گلشن راز، و الخوانساری فی روضات الجنات، و المحدث القمی فی سفینه البحار و غیرهم من اساطین الحکمه و العرفان فی صحفهم القیمه، و شرحه العلامه قطب الدین الشیرازی فی رساله معموله فی ذلک فقط، و شرحه ایضا بعض اساتیذنا بالنظم الفارسی و لقد احسن و اجاد، الا و هو العارف الربانی محیی الدین مهدی الالهی القمشئی ادام الله ایام افاضاته. و قال العارف الاملی المذکور فی جامع الاسرار فی تعریف التوحید: اعلم ان حقیقه التوحید اعظم من ان یعبر عنها بعباره او یومی الی تعریفها باشاره فالعباره فی طریق معرفتها حجاب، و الاشاره علی وجه اشراقها نقاب، لانها یعنی حقیقه التوحید منزهه عن ان تصل الی کنهها العقول والافهام، مقدسه عن ان تظفر بمعرفتها الافکار و الاوهام، شعر: تجول عقول الخلق حول حمائها و لم یدرکوا من برقها غیر لمعه و الی صعوبه ادراکها یعنی حقیقه التوحید و شده خفائها اشار مولانا و امامنا امیرالمومنین و یعسوب المسلمین سلطان الاولیاء و الوصیین و ارث علوم الانبیاء و المرسلین علی بن ابی طالب (ع) فی قوله: ما وحده من کیفه، و لا حقیقته اصاب من مثله، و لا ایاه عنی من شبهه، و لا قصده من اشار الیه و توهمه. و فی قوله: هو الاحد لا بتاویل عدد، و الخالق لا بمعنی حرکه و نصب و السمیع لا باداه، و البصیر لا بتفریق آله، و الشاهد لا بمماسه، و البائن لا بتراخی مسافه، و الظاهر لا برویه، و الباطن لا بلطافه، بان من الاشیاء بالقهر لها و القدره علیها، و بانت الاشیاء منه بالخضوع له و الرجوع الیه، من وصفه فقد حده، و من حده فقد عده، و من عده فقد ابطل ازله، و من قال کیف فقد استوصفه، و من قال این فقد حیزه، عالم اذ لا معلوم، و رب اذ لا مربوب و قادر اذ لا مقدور. و فی قوله: اول الدین معرفته- الخ. و کذلک الشیخ العارف الشبلی البغدادی رحمه الله علیه فی قوله: من اجاب عن التوحید بعباره فهو ملحد، و من اشار الیه باشاره فهو زندیق، و من اومی الیه فهو عابدوثن، و من نطق فیه فهو غافل، و من سکت عنه فهو جاهل، و من وهم انه الیه و اصل فلیس له حاصل، و من ظن انه منه قریب فهو عنه بعید، و من به تواجد فهو له فاقد، و کل ما میزتموه باوهامکم و ادرکتموه بعقولکم فی ام معانیکم فهو مصروف مردود الیکم، محدث مصنوع مثلکم. و لیس مرادهم من هذه الاشارات الامتناع من حصوله، و لا الیاس من وصوله بل المراد منها اعلاء اعلام منزلته، و ارتفاع ارکان درجته، و بیان انه لیس بقابل للاشاره و لا بمحل للعباره، لانه عباره عن الوجود المطلق المحض و الذات الصرف البحت المسمی بالحق جل جلاله الذی لا یقبل الاشاره اصلا و راسا و لا العباره قولا و فعلا و ذلک لا یکون الا عند فناء الطالب فی المطلوب و الشاهد فی المشهود و حین الاستغراق و الاستهلاک فی المطلق المحیط و لا شک انه لا یبقی مع ذلک لا الاشاره و لا المشیر، و لا من الغیر اثر فی العقل و الضمیر. و الیه اشار الامام (ع) بقوله ایضا: (الحقیقه کشف سبحات الجلال من غیر اشاره) اظهارا بانه لا ینکشف الحق حقیقه علی احد الا عند ارتفاع الکثره مطلقا اسما کان اوصفه و لهذا قال سبحات الجلال بدون الجمال لان الجمال مخصوص بالاسماء و الصفات التی هی منشا الکثره لا الجلال، انتهی ما اردنا من نقل کلام العارف السید حیدر الاملی قدس سره الشریف فی التوحید الذاتی. و الشیخ العارف المحقق ابواسماعیل خواجه عبدالله بن اسماعیل الانصاری الهروی قد ذکر فی آخر کتابه الموسوم بمنازل السائرین بابا مفردا فی التوحید و قسمه علی ثلاثه اوجه، و قد بذل الجهد فی ذلک جدا، و لکنه موجز یحتاج الی البیان و قد شرح ذلک الکتاب المولی العارف المحقق کمال الدین عبدالرزاق الکاشانی یفضل ذلک الشرح علی سائر الشروح کفضله علی سائر الشراح، و ذلک الباب باب الی ما کنا فی صدده، و قد اشار الشارح المذکور الی المتن بحرف المیم، و الی الشرح بحرف الشین فناتی بالباب علی هدیه و طریقته من غیر تغییر وضعه و اسلوبه و هو مایلی: (م) باب التوحید، قال الله تعالی: شهد الله انه لا اله الا هو. (ش) انما خص بعض الایه بالذکر لان هذا محض التوحید الجمعی و هو ان لا یکون معه شی ء فلو ذکر و الملائکه و اولوا العلم لکان نزولا عن الجمیع الی الفرق فیکون معه غیره فلا یبقی التوحید المحض فهو الشاهد بنفسه لنفسه فلم یشهد ان لا اله الا هو غیره فمن تحقق هذا بالذوق فقد شهد التوحید بالحقیقه. (م) التوحید تنزیه الله عز و جل عن الحدث و انما نطق العلماء بما نطقوا بهو اشار المحققون بما اشاروا الیه فی هذا الطریق لقصد تصحیح التوحید و ما سواه من حال او مقام فلکه مصحوب العلل. (ش) قوله: التوحید تنزیه الله عز و جل عن الحدث. مجمل یتناول تنزیه العقلاء من الحکماء و المسلمین، و تنزیه العرفاء الموحدین لان جمیع العقلاء و اهل الفکر یدعون تنزیه الله تعالی معه کونهم مقیدین لان العقل لا یقول الا بالتقیید و یثبتون الحدث و ینفونه عن الحق تعالی و ینزهونه عنه، و اما العرفاء المحققون فلا یثبتون الحدث اصلا و راسا فان شهود التوحید ینفیه عن اصله ثم یثبته بعد نفیه بالحق بمعنی تجلی الحق مع الایات بوجوهه فی الصور فیکون الحدوث عندهم ظهوره فی الصور المختلفه بالتجلیات المتعاقبه الغیر المتکرره. و مراد الشیخ قدس الله روحه هذا التنزیه و لا یهتدی العقل الی طریق التوحید الذی لا یکون فیه مع الحق سواه و لا یری الحق عین الکل و لا یری الحق عین الکل بحیث لا یکون فی الوجود شی ء غیره. و انما نطق العلماء بما نطقوا به و اشار المحققون الی ما اشاروا الیه فی هذا الطریق لقصد تصحیح التوحید ای ما نطقوا و ما اشاروا الا لقصد تصحیح هذا المقام السنی لانه المقصد الاقصی و الموقف الاعلی و ما دون ذلک من الاحوال و المقامات فکله

مصحوب العلل لا صحه لها لبقاء الرسوم فیها و لو فی الحضره الواحدیه و التجلیات الاسمائیه هذا ما ذهب الیه خاطری. و وجه آخر مبنی علی ان (ما) فی انما نطق موصوله حقها ان تکتب مفصوله علی معنی ان کل ما نطق به العلماء و اشار الیه المحققون لقصد تصحیح التوحید و ما سواه من الاحوال و المقامات فکله مصحوب العلل لا یخلو منها یعنی ان التوحید بالعلم لا یخلص عن العلل و کذا اثبات الاحوال و المقامات بطریق العلم و اشارات المحققین لا یخلو من العلل فانها مواجید ذوقیه لا تندرج تحت العبارات و لا یحیط به الاشارات و لا تفی ببیانها الکلمات و العلل هی الجهالات. (م) و التوحید علی ثلاثه وجوه: الوجه الاول توحید العامه الذی یصح بالشواهد، و الوجه الثانی توحید الخاصه و هو الذی یثبت بالحقائق، و الوجه الثالث توحید قائم بالقدم و هو توحید خاصه الخاصه. (ش) الشواهد هی الاکوان و المصنوعات التی یستدل بها علی المکون الصانع و بالجمله الدلائل التی یستدل بها العلماء بالنظر و الفکر و براهین العقل فتوحید العامه انما یصح بالاستدلال مثل قوله تعالی: لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا، و لکن ما فسدتا فلیس فیهما آلهه غیر الله و امثال ذلک و اما توحید الخاصه و هم المتوسطون فهو الذین یثبت بالحقائق المذکوره فی القسم التاسع و هی المکاشفه و المشاهده و المعاینه و الحیاه و القبض و البسط و السکر و الصحو و الاتصال و الانفصال. و اما توحید خاصه الخاصه فهو التوحید القائم بالقدم یعنی توحید الحق لنفسه ازلا و ابدا کما قال: شهد الله انه لا اله الا هو، و قیامه بالقدم ازلیه و امتناع قیام بالحدث و الا کان مثبتا للغیر فلم یکن توحیدا و اهل هذا المقام هم المذکورون فی الدرجه الثالثه من کل باب من ابواب اقسام النهایات. (م) فاما التوحید الاول فهو شهاده ان لا الا الله وحده لا شریک له الاحد الصمد الذی لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد، هذا هو التوحید الظاهر الجلی الذی نفی الشرک الاعظم و علیه نصبت القبله، و به وجبت الذمه، و به حقنت الدماء و الاموال، و انفصلت دار الاسلام عن دار الکفر، و صحت به المله العامه و ان لم یقوموا بحق الاستدلال بعد ان سلموا من الشبهه و الحیره و الریبه بصدق شهاده صححها قبول القلب. (ش) هذا ظاهر غنی عن الشرح و هو اصل التوحید التقلیدی الذی صحت به المله للعامه بصدق شهاده صححها فی الشرع قبول قلوبهم لها تقلیدا و ان لم یقدروا علی الاستدلال بعد ان لم تعتورهم الشبهه و الحیره و الشک و سلمت قلوبهم من ذلک. (م) هذا توحید العامه الذی یصح بالشواهد، و الشواهد هی الرساله و الصنایع. (ش) ای الاخبار التی وردت بها الرساله و المصنوعات المتقنه المحکمه الداله بحسن صنعتها و اتقانها علی وجود الصانع و علمه و حکمته و قدرته. (م) یجب بالسمع و یوجد بتبصیر الحق و ینمو علی مشاهده الشواهد. (ش) ای یجب قبول هذا التوحید بالادله السمعیه و هی اخبار الکتاب و السنه التی یسمعها من النبی (صلی الله علیه و آله) کقوله: فاعلم انه لا اله الا الله. و قوله: و الهکم اله واحد، و شهد الله، و سوره الاخلاص و امثالها، و لا توجد حقیقته و حلاوته و ادراک معناه الا بتبصیر الحق ایاه بنوره المقذوف فی قلب المومن و یزید و ینمو بالمواظبه علی مشاهده الشواهد بنظر الاعتبار و التفکر فیها و مطالعه حکمه صانعها فی احوالها. (م) و اما التوحید الثانی الذی یثبت بالحقائق فهو توحید الخاصه و هو اسقاط الاسباب الظاهره و الصعود عن منازعات العقول و عن التعلق بالشواهد و هو ان لا تشهد فی التوحید دلیلا، و لا فی التوکل سببا، و لا للنجاه وسیله. (ش) اسقاط الاسباب الظاهره هو ان لا یعلق المسببات بالاسباب المعروفه بین الناس و لا یری لها تاثیرا و لا لغیر الحق فعلا، و یشهد بالحقیقه ان الموثر الا الله، و الصعود عن منازعات العقول و هو الترقی الی مقام الکشف و التخلص عن منازعات العقول احکام الشرع لعماها عن حکمها، و احتجابها بقیاساتها، و عن منازعات بعض العقول بعضا، و مجادلاتها فی الاحکام لثبوت الاوهام ایاها، و معارضاتها فی المناظرات باتهامها فی الاحکام (باتمامها فی الاحکام- خ ل) و تصفیه الباطن عن المخالفات و المجادلات مجاوزا طور العقل الی نور الکشف و عن التعلق بالشواهد ای الصعود عن طور الاستدلال و التمسک بالادله استغناء عنها بنور التجلی و العیان. قوله: (و هو) اشاره الی الصعود عن التعلق بالشواهد ای و ذلک الصعود ان لا تشهد فی التوحید دلیلا فیکون التوحید عندک اجلی من کل دلیل فان نور الحق انما لا یدرک لشدته و قوه نوریته کما قیل، شعر: خفی لافراط الظهور تعرضت لادراکه ابصار قوم اخافش (و لا فی التوکل سببا) ای و ان لا تشهد فی التوکل سببا لقوه یقینک فی ان لا موثر الا الله و رویتک الافعال کلها منه فیتلاشی الاسباب فی المسبب فی شهودک لشهودک التاثیر منه دون السبب (و لا للنجاه وسیله) ای و ان لا تشهد للنجاه من العذاب و العقوبه و الطرد وسیله من الاعمال الصالحه و الحسنات. (م) فتکون مشاهدا سبق الحق بحکمه وعلمه و وضعه الاشیاء مواضعها و تعلیقه ایاها باحایینها، و اخفائه ایاها فی رسومها و تحقق معرفه العلل و تسلک سبیل اسقاط الحدث هذا توحید الخاصه الذی یصح بعلم الفناء و یصفو فی علم الجمع و یجذب الی توحید ارباب الجمع. (ش) ای فتکون انت مشاهدا ان الحق سبق بحکمه علی الاشیاء بما هی علیه فی الازل فلا تکون الا کما حکم به، و کذا سبق بعلمه و تقدیر الاشیاء علی ما هی علیه، و حکمه تعالی علی الاشیاء تابع لعلمه فتکون الاشیاء علی مقتضی سابق علمه و قضائه، (و وضعه الاشیاء مواضعها) ای و تکون مشاهدا لوضع الحق تعالی کل شی ء فی موضعه بتقدیره و حکمته فی الازل، و کذا تشاهد (تعلیقه ایاها باحایینها) فلا تقع الا فی الوقت الذی قدر وقوعها فیه، (و اخفائه ایاها فی رسومها) ای و تکون مشاهدا سبق الحق باخفائه الاشیاء فی رسومها عن اعین المحجوبین فانهم لا یرون انها بفعل الحق و حکمه و تقدیره فی القضاء السابق جاریه علی مجراها فینسبونها الی اسبابها و مقتضیات رسومها الخلقیه و طبایعها و اوقاتها، فیجعلون لکل تغیر حال من احوالها سببا، و یحتجبون بها عن التصرف الالهی و التقدیر الازلی، و ذلک هو اخفاوها فی الرسوم قوله (و تحقق) عطف علی (فتکون) ای فتکون مشاهدا و تحقق معرفه العلل و هی الوسائط و اسناد احوالها الی ما سوی الله تعالی من الاسباب و الرسوم الخلقیه من الطبایع و اختیار الخلق و ارادتهم و قدرتهم و الی حرکات الافلاک و اوضاع الکواکب و امثالها، و کل ذلک علل یحتجب اهل العادات عن الله تعالی و توحیده. و اما العرفاء الموحدون فهم یعرفون هذه العلل و یسقطون الحدث و یسلکون سبیل علم القدم باسقاط الحدث فلا یرون الا سابقه حکم الازل فیکونون مع الحق فی جریان الاحوال و یشهدون تصریفاته للاشیاء بفعله علی مقتضی حکمه و تقدیره و حکمته الازلیه و قدرته و ارادته الاولیه فیشاهدون الحق و اسمائه و صفاته لا غیر. هذا توحید الخاصه ای المتوسطین الذی یصح بعلم الفناء لا بنفس الفناء الاتی بعده فان علم الفناء یحصل بالفناء فی حضره الصفات و الاسماء ای الحضره الواحدیه قبل الفناء فی الذات الاحدیه التی هی عین الجمع و یصفو بعلم الجمع لا بعین الجمع و اضمحلال الرسوم بل قبله عند فناء علمه فی علم الحق و یجذب الی توحید ارباب الجمع الذی یاتی فی قوله. (م) و اما التوحید الثالث فهو توحید اختصه الله لنفسه و استحقه بقدره و الاح منه لائحا الی اسرار طائفه من صفوته، و اخرسهم من نعته و اعجزهم عن بثه (ش) اختصه الله لنف الای استاثره الله به لیس لغیره منه نصیب و لا فیه قدم لانه انما یتحقق بفناء الحق کلهم و بقاء الحق وحده فلا یمکن لغیره عنه عباره و لا الیه اشاره و لا شی ء من احکام الخلق و اوصافهم یصل الیه لحصوله بفنائهم و استحقه بقدره ای لا یستحقه بمقدار کنهه و حقیقته الا هو و لا یبلغه غیره و ما قدروا الله حق قدره، و الاح منه لائحا الی اسرار طائفه من صفوته حال البقاء بعد الفناء فی عین الجمع لانهم حال الفناء قد استغرقوا فیه فانین عن اسرارهم غائبین عنها، و فی حال البقاء ردوا الی الخلق باقین به فعرفوا ان الحضره الاحدیه لا نعت لها و کل ما ینعت به فهو من الحضره الواحدیه فاخرسهم الله عن نعته لا بمعنی انهم یعرفون نعته فمنهم عن التکلم به بل لانه عرفوا ان حضره النعوت تحت مقام الجمع فهو کقوله: شعر: علی لا حب یهتدی بمناره، و کذا معنی قوله: (و اعجزهم عن بثه) ای عن اظهار ذلک اللائح و الاخبار به لانه لا یقبل الاخبار عنه کما لا یقبل النعت. (م) و الذی یشاربه الیه علی السن المشیرین انه اسقاط الحدث و اثبات القدم، علی ان هذا الرمز فی ذلک التوحید عله لا یصح ذلک التوحید الا باسقاطه. (ش) (و الذی یشار به الیه) مبتداء، خبره (انه اسقاط الحدث) ای و احسن ما یشار به الی هذا التوحید و الطفه هو هذا الکلام المرموز، مع ان هذا الرمز فی ذلک التوحید عله لا یصح ذلک التوحید الا باسقاطه فان الحدث لم یزل ساقطا، و ان القدم لم یزل ثابتا، فما معنی اسقاط ذلک و اثبات هذا و من المسقط و المثبت و ما ثم الا وجه الحق تعالی؟ فهذه عله و هولاء ظنوا انهم قد حصلوا تعریفه و لیسلوا فی حاصل. (م) هذا قطب الاشاره الیه عن السن علماء هذا الطریق و ان زخرفوا له نعوتا و فصلوه فصولا فان ذلک التوحید یزیده العباره خفاء، و الصفه نفورا و البسط صعوبه. (ش) (هذا) ای قولهم اسقاط الحدث و اثبات القدم قطب مدار الاشاره الی هذا الطریق و اعظم الاشارات و احکمها و هو مع ذلک معلول یجب اسقاطه فی تصحیح هذا التوحید و الباقی من المتن ظاهر. (م) و الی هذا التوحید شخص اهل الریاضه و ارباب الاحوال و المعارف و له قصد اهل التعظیم و ایاه عنی المتکلمون فی عین الجمع، و علیه تصطلم الاشارات ثم لم ینطق عنه لسان و لم یشر الیه عباره فان التوحید وراء ما یشیر الیه مکون، او یتعاطاه حین، او یقله سبب. (ش) (و الی هذا التوحید شخص) ای ذهب (اهل الریاضه) السالکون (و علیه تصطلم الاشارات) ای تنقطع و تستاصل (فان التوحید وراء ما یشیر الیه مکون) ای مخلوق، لانه لا یصح الا بفناء الرسوم کلها و صفاء الاحدیه عن الکثیره العددیه فلا مجال للاشاره فیه، (او یتعاطاه حین) ای وراء ما یتداوله زمان لانه فی عین القدم فوق طور الزمان و الحدث، (او یقله سبب) ای وراء ما یحمله سبب لانه قائم بمسبب الاسباب وحده فکیف یحمله سبب؟ و کلامه ظاهر لا یحتاج الی الشرح. (م) و قد اجبت فی سالف الزمان سائلا سالنی الزمان سائلا سالنی عن توحید الصوفیه بهذه القوافی الثلاث: ما وحد الواحد من واحد اذ کل من وحده جاحد توحید من ینطق عن نعته عاریه ابطلها الواحد توحیده ایاه توحیده و نعت من ینعته لاحد (ش) یعنی ما وحد الحق تعالی حق توحیده الذاتی احد اذ کل من وحده اثبت فعله و رسمه بتوحیده فقد حجده باثبات الغیر اذ لا توحید الا بفناء الرسوم و الاثار کلها (توحید من ینطق من نعته عاریه) اذ لا نعت فی الحضره الاحدیه و لا نطق و لا رسم لشی ء و النطق و النعت یقتضیان الرسم و کل ما یشم منه رائحه الوجود فهو للحق عاریه عند الغیر فیجب علیه ردها الی مالکها حتی یصح التوحید و یبقی الحق واحدا واحدا فلذلک ابطل الواحد الحقیقی تلک العاریه التی هی ذلک التوحید مع بقاء رسم الغیر فانه باطل فی نفسه فی الحضره الاحدیه (توحیده ایاه توحیده) ای توحید الحق ذاته بذاته هو توحیده الحقیقی (و نعت من ینعته لاحد) ای وصف الذی یصفه هو انه مشرک جائز عن طریق الحق مائل عنه لانه اثبت النعت و لا نعت ثمه و اثبت رسمه باثبات النعت و لا رسم لشی ء فی الحضره الاحدیه و لا اثر و الا لم تکن احدیه، انتهی. فان قلت: ان ما استفید مما تقدم فی معنی التوحید انه تعالی احد لا بتاویل عدد، کما صرح به الامیر (ع) فی کلامه المذکور آنفا و قد قال سید الساجدین و زین العابدین علی بن الحسین علیهماالسلام فی الدعاء الثامن و العشرین من الصحیفه السجادیه و هو کان من دعائه (علیه السلام) متفزعا الی الله عز و جل: (لک یا الهی وحدانیه العدد، و ملکه القدره الصمد، و فضیله الحول و القوه، و درجه العلو و الرفعه، و من سواک مرحوم فی عمره، مغلوب علی امره، مقهور علی شانه، مختلف الحالات، متنقل فی الصفات، فتعالیت عن الاشباه و الاضداد و تکبرت عن الامثال و الانداد، فسبحانک لا اله الا انت). فکیف التوفیق بین قوله (علیه السلام): لک یا الهی وحدانیه العدد، و بین ما مر من ان الله تعالی منزه عن الوحده العددیه؟. قلت: قد افاد العالم المحقق صدر الدین المعروف بالسید علی خان رضوان الله علیه فی شرحه ما اتلوه علیک اولا ثم اذکر ما عندی، قال رحمه الله تعالی: تقدیم المسند لافاده قصر المسند الیه علیه، ای لک وحدانیه الشی ء کونه واحدا لان یاء النسب ان الحقت آخر الاسم و بعدها هاء التانیت افادت معنی المصدر کالالوهیه و الربوبیه و الالف و النون مزیدتان للمبالغه. و العدد قیل: هو کثره الاحاد و هی صوره تنطبع فی نفس العاد من تکرار الاحاد، و علی هذا فالواحد لیس عددا، و قیل: هو ما یقع جوابا لکم فیکون الواحد عددا. و قد اختلف اقوال الاصحاب فی معنی قوله (علیه السلام): لک یا الهی وحدانیه العدد، لمنافاتها ظاهرا وجوب تنزیهه تعالی عن الوحده العددیه نقلا و عقلا. اما النقل فمستفیض من اخبارهم علیهم السلام و منه قول امیرالمومنین (علیه السلام) فی خطبه له: الواحد بلا تاویل عدد، و قوله فی خطبه اخری: واحد لا بعدد و دائم لا بامد. و منه ما رواه رئیس المحدثین فی کتاب التوحید ان اعرابیا قام یوم الجمل الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال یا امیرالمومنین اتقول ان الله واحد؟ فحمل الناس علیه و قالوا: یا اعرابی اما تری ما فیه امیرالمومنین من تقسیم القلب؟ فقال امیرالمومنین (علیه السلام): دعوه فان الذی یریده الاعرابی هو الذی نریده من القوم ثم قال: یا اعرابی ان القول بان الله تعالی واحد علی اربعه اقسام

فوجهان منها لا یجوزان علی الله عز و جل، و وجهان یثبتان فیه: فاما اللذان علیه فقول القائل واحد یقصد به باب الاعداد فهذا ما لا یجوز لان ما لا ثانی له لا یدخل فی باب الاعداد، اما تری انه کفر من قال ثالث ثلاثه؟. و قول القائل هو واحد من الناس یرید به النوع من الجنس فهذا ما لا یجوز علیه لانه تشبیه و جل ربنا عن ذلک و تعالی. و اما الوجهان اللذان یثبتان فیه فقول القائل هو واحد لیس له فی الاشیاء شبه کذلک ربنا، و قول القائل: انه عز و جل احدی المعنی یعنی به انه لا ینقسم فی وجود و لا عقل و لا وهم کذلک ربنا عز و جل. و اما العقل فلان الوحده العددیه انما تتقوم بتکررها الکثره العددیه و یصح بحسبها ان یقال ان المتصف بها احد اعداد الوجود او احد آحاد الموجودات و عز جنابه سبحانه ان یکون کذلک، بل الوحده العددیه و الکثره العددیه التی هی قی مقابلتها جمیعا من صنع وحدته المحضه الحقیقیه التی هی نفس ذاته القیومه و هی وحده حقه صرفه وجوبیه قائمه بالذات لا مقابل لها و من لوازمها نفی الکثره کما اشار الیه امیرالمومنین صلوات الله و سلامه علیه فی الحدیث المذکور آنفا انه احدی المعنی لا ینقسم فی وجود و لا عقل و لا وهم. اذا عرفت ذلک ظهر لک ان قوله

(علیه السلام): لک یا الهی وحدانیه العدد، لیس مرادا به الوحده العددیه بل لا بدله من معنی آخر یصح تخصیصه به تعالی و قصره علیه کما یقتضیه تقدیم المسند علی المسند الیه. فقال بعضهم: المراد به نفی الوحده العددیه عنه تعالی لا اثباتها له، و هو غیر ظاهر. و قیل: معناه ان لک من جنس العدد صفه لوحده و هو کونک واحدا لا شریک لک و لا ثانی لک فی الربوبیه. و قیل: معناه اذا عددت الموجودات کنت انت المتفرد بالوحدانیه من بینها. و قیل: ارید به ان لک وحدانیه العدد بالخلق و الایجاد لها فان الوحده العددیه من صنعه و فیض وجوده وجوده و لا یخفی انه بمعزل عن المقام. و قال بعضهم: اراد بوحدانیه العدد جهه وحده الکثرات و احدیه جمعها لا اثبات الوحده العددیه له تعالی. و قیل: معناه انه لا کثره فیک ای لا جزء لک و لا صفه لک یزیدان علی ذلک و هو انسب المعانی المذکوره بالمقام، و توضیح المراد ان قوله (علیه السلام) لک یا الهی وحدانیه العدد یفسره قوله (علیه السلام): و من سواک مختلف الحالات متنقل فی الصفات فانه (علیه السلام) قابل کل فقره من الفقرات الاربع المتضمنه للصفات التی قصرها علیه سبحانه بفقره متضمنه لخلافها فمن سواه علی الطریق اللف و النشر الذی یسمیه ارباب البدیع معکوس الترتیب و هو ان یذکر متعدد تفصیلا ثم تذکر اشیاء علی عدد ذلک کل وحد یرجع الی واحد من المتقدم من غیر تعیین ثقه بان السامع یرد کل واحد الی ما یلیق به و یکون الاول من النشر للاخر من اللف و الثانی لما قبله و هکذا علی الترتیب کعباره الدعاء فان قوله(علیه السلام): مختلف الحالات متنقل فی الصفات راجع الی قوله: لک یا الهی وحدانیه العدد، و قوله: مقهور علی شانه راجع الی قوله: و ملکه القدره الصمد، و قوله: مغلوب علی امره راجع الی قوله: و فضیله الحول و القوه، قوله: مرحوم فی عمره راجع الی قوله: درجه العلو و الرفعه. اذا علمت ذلک ظهر لک ان المراد بوحدانیه العدد له تعالی معنی یخالف معنی اختلاف الحالات و التنقل فی الصفات لغیره سبحانه فیکون المقصود اثبات وحدانیه ما تعدد من صفاته و تکثر من جهاته و ان عددها و ان عددها و کثرتها فی الاعتبارات و المفهومات لا یقتضی اختلافا فی الجهات و احیثیات و لا ترکیبا من الاجزاء بل جمیع نعوته و صفاته المتعدده موجوده بوجود ذاته، و حیثیه ذاته بعینها حیثیه علمه و قدرته و سائر صفاته الا یجابیه فلا تعدد و لا تکثر فیها اصلا بل هی وحدانیه العدد موجوده بوجود واحد بسیط من کل وجه اذ کل منها عین ذاته فلو تعددت لزم کون الذات الواحده ذواتا تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا. و هذا معنی قولهم واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات فجمیع صفاته الا یجابیه عین ذاته من غیر لزوم تکثر. فان قلت: کیف تکون صفاته عین ذاته و مفهوم الصفه غیر مفهوم الذات؟ و ایضا فان مفهوم کل صفه غیر مفهوم صفه اخری فکیف تتحد بالذات؟. قلت: قد تکون المفهومات المتعدده موجوده بوجود واحد فالصفات بحسب المفهوم. و ان کانت غیر الذات و بعضها یغایر بعضها الا انها بحسب الوجود لیست امرا وراء الذات اعنی ان ذاته الاحدیه تعالی شانه هی بعینها صفاته الذاتیه بمعنی ان ذاته بذاته وجود و علم و قدره و حیاه و سمع و بصر، و هی ایضا موجود عالم قادر حی سمیع بصیر یترتب علیها آثار جمیع الکمالات و یکون هو من حیث ذاته مبدء لها من غیر افتقار الی معان اخر قائمه به تسمی صفاتا تکون مصدرا للاثار لمنافاته الوحده و الغناء الذاتیین و الاختصاص بالقدم فذاته صفاته و صفاته ذاته لا زائده علیها کصفات غیره من المخلوقین فان العلم مثلا فی غیره سبحانه صفه زائده علی ذاته مغایره للسمع فیه و فیه نفسه تعالی و هو بعینه سمعه و قس علی ذلک سائر الصفات الثبوتیه. فتبین ان المراد بقصر وحدانیه العدد علیه تعالی هذا المعنی المخالف لصفات من سواه و حالاته فانها کیفیات نفسانیه انفعالیه و حالات متغایره و معان مختلفه له اذ کان یسمع بغیر ما یبصر، و یبصر بغیر ما یسمع الی غیر ذلک من صفاته المتعدده المتکثره التی توجب اختلاف الحالات و التنقل فی الصفات و بالجمله فمعنی قصر وحدانیه العدد علیه سبحانه نفی التعدد والتکثر و الاختلاف عن الذات و الصفات علی الاطلاق، و هذا المعنی مقصور علیه تعالی لا یتجاوزه ای غیره، و الله اعلم بمقاصد اولیائه، و فی المقام طویل طویناه علی عزه. انتهی کلام رفع مقامه. اقول: اولا ان حدیث الاعرابی یوم الجمل قد نقله العلامه الشیخ بهاء الدین قدس سره ایضا فی اوائل المجلد الثالث من الکشکول (ص 258 من طبع نجم الدوله) من کتاب اعلام الدین تالیف ابی محمد الحسن بن ابی الحسن الدیلمی، عن مقداد بینت شریح البرهانی، عن ابیه قال: قام رجل یوم الجمل الی علی (علیه السلام)- الخ، و ثانیا الحکم فی اصول العقائد و المعیار فیها هو العقل فحسب فما حکم به العقل الناصع فهو المتبع فاذا ورد امر من اهل بیت الوحی و خزنه اسرار الله فان کان مما یدرکه العقل، و الا فان عجز عن ادراکه فاما کان العجز من حیث انه کلام عال سام لا تبلغه العقول بلا تلطیف سر و تدقیق فکر و نور علم فلابد الالورود فیها من ابوابها، او من حیث ان ظاهره ینافی حکم صریح العقل فلابد من النامل فیه حق التامل لان الکلام حینئذ لیس محمولا علی ظاهره قطعا و ذلک للعلم القطعی بان ما صدر عن اولیاء الله تعالی لا سیما عن حججه و وسائط فیضه لیس ما ینافی حکم العقل واقعا بل منطقهم عقل لیس الا، فما یحری علی الفاحص مغزا کلامهم، و المستفید من مادبه مرامهم ان یسال الله تعالی فهم ما افاضوه، و نیل ما افادوه، فقد روی ثقه الاسلام الکلینی فی باب فیما جاء ان حدیثهم صعب مستصعب من کتاب الحجه من اصول الکافی باسناده عن جابر قال: قال ابوجعفر (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان حدیث آل محمد صعب مستصعب لا یومن به الا ملک مقرب او نبی مرسل او عبدامتحن الله قلبه للایمان، فما ورد علیکم من حدیث آل محمد (صلی الله علیه و آله) فلانت له قلوبکم و عرفتموه فاقبلوه، و ما اشمازت منه قلوبکم و انکر تموه فردوه الی الله و الی الرسول و الی العالم من آل محمد (صلی الله علیه و آله) و انما الهالک ان یحدث احدکم بشی ء منه لا یحتمله فیقول: و الله ما کان هذا، و الله ما کان هذا و الانکار هو الکفر (330 ج 1 من الکافی المشکول) و قریب منه ما قد اتی به السید الرضی عن امیرالمومنین علی (علیه السلام) فی الخطبه 187 من النهج اولها: فمن

الایمان ما یکون ثابتا مستقرا فی القلوب. فنقول: العقل حاکم علی انه تعالی لیس بواحد عددی ای شخصی لان ما لا ثانی له لا یدخل فی باب الاعداد و الوحده العددیه معروضها هو یات آحاد عالم الامکان، علی انه قد تحقق فی محله ان العدد لا یعرض المفارق العقلی لا بالذات و لا بالعرض و هو عارض للنفوس بواسطه البدن، بل الله تعالی واحد بالوحده الحقه التی هی حق الوحده اذ لا مهیه له سوی الوجود البحت البسیط و الوجود هو الوحده القائمه بذاتها و الوحده هی الوجود. فاعلم ان الوحده هی ما یقال به لشی ء ما واحد، و العدد هو الکمیه المتالفه من الوحدات، کما فی صدر المقاله السابعه من اصول اقلیدس، فالوحده لیست بعدد لان العدد ما فیه انفصال لانه کم و الکم یقبل الانقسام و الوحده لا تقبله، و من جعلها عددا اراد بالعدد ما یدخل تحت العد، کما قال العلامه الخواجه الطوسی فی الصدر المذکور: (و قد یقال لکل ما یقع فی مراتب العد عدد فیقع اسم العدد علی الواحد ایضا بهذا الاعتبار) فالنزاع لنفظی، و قد یحد العدد بانه نصف مجموع حاشیته کالاربعه مثلا حاشیتاها ثلاثه و خمسه و هی نصف مجموعها، فیخرج الواحد منه ایضا. و الوحده مبدء العدد المتقوم بها فالحق کما صرح به العلامه

الشیخ البهائی فی خلاصه الحساب ان الواحد لیس بعدد و ان تالفت منه الاعدد کما ان الجوهر الفرد عنه مثبتیه لیس بجسم و ان تالفت منه الاجسام، مثلا ان العشره متقومه بالواحد عشر مرات و لیست متقومه بخمسه و خمسه و لا بسته و اربعه و لا بسبعه و ثلاثه و لا بثمانیه و اثنین لان ترکبها من الخمستین لیس باولی من ترکبها من السته و الاربعه و غیرها من انواع الاعداد التی تحتها و لهذا قال الفیلسوف المقدم ارسطاطا لیس- کما فی الخامس من ثالثه الهیات الشفاء-: لا تحسبن ان سته ثلاثه و ثلاثه بل هو سته مره واحده. و قال الشیخ فی الفصل المذکور: و حد کل واحد من الاعداد ان اردت التحقیق هو ان یقال انه عدد من اجتماع واحد و واحد و واحد و تذکر الاحاد کلها و ذلک لانه لا یخلو اما ان یحدد العدد من غیر ان یشار الی ترکیبه مما رکب منه بل بخاصیه من خواصه فذلک یکون رسم ذلک العدد لاحده من جوهره، و اما ان یشار الی ترکیبه مما رکب منه، فان اشیر الی ترکیبه من عددین دون الاخر مثلا ان یجعل العشره من ترکیب خمسه و خمسه لم یکن ذلک اولی من ترکیب سته مع اربعه و لیس تعلق هویتها باحدهما اولی من الاخر و هو بما هو عشره مهیه واحده و محال ان تکون مهیه واحده و ما یدل علی مه المن حیث هی واحده حدود مختلفه فاذا کان کذلک فحده لیس بهذا و لا بذاک بل بما قلنا و یکون اذا کان ذلک کذلک فقد کان له التراکیب من خمسه و خمسه و من سته و اربعه و من ثلاثه و سبعه لازما لذلک و تابعا فیکون هذه رسوما له. فنقول: کما ان الوحده مبدء العدد و لیست منه و تتالف منه الاعداد بکثرتها و لم تجد فی مراتبها المختلفه بعد الفحص و التفتیش غیر الوحده و قد علمت ان مفاهیم الاعداد تتحقق بتکرر المفهوم الوحده لا غیر کذلک الوحده الحقه التی هی حق الوحده مبدء للحقائق و بتکرر تجلیاته تتحقق الحقائق بلا تکثر فی المتجلی، و کان ما فی زبور آل محمد (صلی الله علیه و آله) من ان له تعالی وحدانیه العدد یشیر الی هذا السر المکنون و قد سلک اهل السر هذا المسلک الاقوم و الطریق الاوسط. فقال السید المحقق الداماد قدس الله روحه معناه: ان الوحده العددیه ظل لوحده الحقه الصرفه القیومیه، و قال مولانا محسن الفیض قدس سره: وحدانیه العدد ای جهه وحده الکثرات و احدیه جمعها لان العددیه منتفیه عنه سبحانه تعالی البته و انما الثابت له معنی الوحده لیس الا الوحده الحقیقیه کما ثبت فی محله عقلا و نقلا. و قال صدر المتالهین قدس سره فی الشواهد الربوبیه: و من اللطائف ان العدد مع غایه

تباینه عن الوحده و کون کل مرتبه منه حقیقه براسها موصوفه بخواص و لوازم لا توجدان فی غیرها اذا فتشت فی حاله و حال مراتبه المختلفه لم تجد فیها غیر الوحده. و قال الحکیم المتاله السبزواری رضوان الله علیه فی الحاشیه: فکل عدد من الاعداد التی من النسب الاربع فیه التباین مع الاخر لیس اجزاوه الا الواحد فالاثنان واحد و واحد، و الثلاثه واحد و واحد و واحد و هکذا فالواحد رسم بتکراره الاعداد المتباینه و لو فی غایه التباین، و تکرار الشی ء لیس الا ظهوره ثانیا و ثالثا بالغا ما بلغ، و ظهورات الشی ء لیست مکثره له فاذا ظهر زید فی البیت مره بعد اولی و کره غب اخری لم یتعدد تعددا شخصیا او نوعیا، و هذا الواحد لا بشرط صار باللحاظات الکثیره اعدادا متباینه لها احکام و آثار متخالفه مما هی مشروحه فی علم الحساب و علم الاعداد و غیرهما فمفهوم الواحد فی مفاهیم الاعداد کحقیقه الوجود بالنسبه الی انحاء الوجودات و لعل هذا معنی قول سید الساجدین علی بن الحسین علیهماالسلام: یا الهی لک وحدانیه العدد، ای لک وحدانیه آیتها الوحدانیه التی هی راسمه الاعداد و عله قوامها و عادها و مفنیها، انتهی. و قد نقلنا بیان هولاء العظام من تعلیقه الحکیم المتاله البارع

الاخوند الهیدجی علی الفریده الثالثه من المقصد الاول من غرر الفرائد للمتاله السبزواری قدس سرهما. و انت تعلم ان کلامهم مبنی علی ذلک السر المشار الیه و قد بسط القول فیه غیر واحد من اجله المتالهین منهم محیی الدین فی الفص الادریسی من کتاب فصوص الحکم، و منهم المولی صدرا فی الفصل الرابع من المرحله الخامسه من السفر الاول من الاسفار الاربعه، و منهم المولی محسن الفیض فی عین الیقین. و ناتی بکلام الاولین تتمیما للفائده و تکمیلا لها قال اوسطهم: فصل فی بعض الاحکام الوحده و الکثره، ان الوحده لیست بعدد و ان تالف منهما لان العددکم یقبل الانقسام و الوحده لا یقبله و من جعل الوحده من العدد اراد بالعدد ما یدخل فی تحت العد فلا نزاع معه لانه راجع الی اللفظ بل هی مبدء للعد لان العدد لا یمکن تقومه الا بالواحده لا بما دون ذلک العدد من الاعداد فان العشره لو تقویت بغیر الوحدات لزم الترجیح من غیر مرجح فان تقومها بخمسه و خمسه لیس اولی من تقومها بسته و اربعه، و لا من تقومها بسبعه و ثلاثه و التقوم بالجمیع غیر ممکن و الالزم تکرر اجزاء المهیه المستلزم لاستغناء الشی ء عما هو ذاتی له لان کلا منها کان فی تقومها فیستغنی به عما عداه، و ان اخذ تقویمها باعتبار القدر المشترک بین جمیعها لا باعتبار الخصوصیات کان اعترافا بما هو المقصود اذا القدر المشترک بینها هو الوحدات. و من الشواهد انه یمکن تصور کل عدد بکنهه مع الغفله عما دونه من الاعداد فلا یکون شی ء منها داخلا فی حقیقته فالمقوم لکل مرتبه من العدد لیس الا الوحده المتکرره فاذا انضم الی الوحده مثلها حصلت الاثنینیه و هی نوع من العدد و اذا انضم الیها مثلاها حصلت الثلاثه و هکذا یحصل انواع لا تتناهی بتزاید واحد واحد لا الی نهایه اذا التزاید لا ینتهی الی حدلا یزاد علیه فلا ینتهی الانواع الی نوع لا یکون فوقه نوع آخر. و اما کون مراتب العدد متخالفه الحقائق کما هو عند الجمهور فلاختلافها باللوازم و الاوصاف من الصممم و المنطقیه و التشارک و التباین و العادیه و المعدودیه و التجذیر و المالیه و التکعب و اشباهها، و اختلاف اللوازم یدل عی اختلاف الملزومات. و هذا مما یوید ما ذهبنا الیه فی باب الوجود من ان الاختلاف بین حقائقها انما نشا من نفس وقوع کل حقیقه فی مرتبه من المراتب فکما ان مجرد کون العدد واقعا فی مرتبه بعد الاثنینیه هو نفس حقیقه الثلاثه اذ یلزمها خواص لا توجد فی غیره من المراتب قبلها او بعدها فکذلک مجرد کون الوجود

واقعا فی مرتبه من مراتب الاکوان یلزمه معان لا توجد فی غیر الوجود الواقع فی تلک المرتبه فالوحده لا بشرط فی مثالنا بازاء الوجود المطلق، و الوحده المحضه المتقدمه علی جمیع المراتب العددیه بازاء الوجود المطلق، و الوحده المحضه المتقدمه علی جمیع المراتب العددیه بازاء الوجود الواجبی الذی هو مبدا کل وجود بلا واسطه و مع واسطه ایضا، و المحمولات الخاصه المنتزعه من نفس کل مرتبه من العدد بازاء المهیات المتحده مع کل مرتبه من الوجود، و کما ان الاختلاف بین الاعداد بنفس ما به 0000الاتفاق فکذلک التفاوت بین الوجودات بنفس هویاتها المتوافقه فی سنخ الموجودیه. و علی ما قررنا یمکن القول بالتخالف النوعی بین الاعداد نظرا الی التخالف الواقع بین المعانی المنتزعه عن نفس ذواتها بذواته و هی التی بازاء المهیات المتخالفه المنتزعه عن نفس الوجودات. و یمکن القول بعدم تخالفها النوعی نظرا الی ان التفاوت بین ذواتها لیس الا بمجرد القله و الکثره فی الوحدات و مجرد التفاوت بحسب قله الاجزاء و کثرتها فی شی ء لا یوجب الاختلاف النوعی فی افراد ذلک الشی ء، و اما کون اختلاف اللوازم دلیلا علی اختلاف الملزومات فالحق دلالته علی القدر المشترک بین التخالف النوعیو التخالف بحسب القوه و الضعف و الکمال و النقص. انتهی کلامه رفع مقامه. و اماما افاده فی المقام اولهم فی الفص الادریسی، فلما کان کشف دقائقه علی طالبیه مبتنیا علی زیاده ایضاح فالحری بنا ان ناتی به مع شرح کاشف معضلات کتابه فصوص الحکم داود بن محمود القیصری مشیرا الی المتن بحرف المیم و الی الشرح بالشین، کما یلی: (م) فاختلطت الامور و ظهرت الاعداد بالواحد فی المراتب المعلومه. (ش) ای فاختلطت الامور و اشتبهت بالتکثر الواقع فیها علی المحجوب الغیر المنفتح عین بصیرته و ان کانت ظاهره راجعه الی الواحد الحقیقی عند من رفعت الاستار عن عینه و انکشف الحق الیه بعینه، و الاختلاط بالتجلیات المختلفه صار سببا لوجود الکثره کما ظهرت الاعداد بظهور الواحد فی المراتب المعلومه، و لما کان ظهور الواحد فی المراتب المتعدده مثالا تاما لظهور الحق فی مظاهره جعل هذا الکلام توطئه و شرع فی تقریر العدد و ظهور الواحد فیه لیستدل المحجوب به علی الکثره الواقعه فی الوجود المطلق مع عدم خروجه عن کونه واحدا حقیقیا و قال: (م) فاوجد الواحد العدد و فصل العدد الواحد. (ش) ای اوجد الواحد بتکرره العدد اذ لو لم یتکرر الواحد لم یکن حصول العدد، و فصل العدد مراتب الوا المثل الاثنین و الثلاثه و الاربعه و غیر ذلک الی ما لا یتناهی لان کل مرتبه من مراتب الاحاد و العشرات و المات و الالوف لیس غیر الواحد المتجلی بها لان الاثنین مثلا لیس الا واحدا و واحدا اجتمعا بالهیئه الوحدانیه فحصل منها الاثنان فمادته هو الواحد المتکرر و صورته ایضا واحده فلیس فیه شی ء سوی الواحد المتکرر فهو مرتبه من مراتبه و کذلک البواقی، فایجاد الواحد بتکراره العدد مثال لایجاد الحق الخلق بظهوره فی الصوره الکونیه، و تفصیل العدد مراتب الواحد مثال لاظهار الاعیان احکام الاسماء الالهیه و الصفات الربانیه و الارتباط بین الواحد و العدد مثال للارتباط بین الحق و الخلق و کون الواحد نصف الاثنین و ثلث الثلاثه و ربع الاربعه و غیر ذلک مثال للنسب اللازمه التی هی الصفات للحق. (م) و ما ظهر حکم العدد الا بالمعدود فالمعدود منه عدم و منه وجود، فقد یعدم الشی ء من حیث الحس و هو موجود من حیث العقل. (ش) ای العدد لکونه کما منفصلا و عرضا غیر قائم بنفسه لابد ان یقع فی معدود ما سواء کان ذلک المعدود موجودا فی الحس او معدوما فیه موجودا فی العقل و ظهور العدد بالمعدود مثال لظهور الاعیان الثابته فی العلم بالموجودات و هی بعضها حسیه و بعضها غیب الکما ان بعض المعدود فی الحس و بعضه فی العقل. (م) فلابد من عدد و معدود و لابد من واحد ینشی ء ذلک فینشا بسببه. (ش) ای اذا کان لا یظهر حکم العدد الا بالمعدود، و لا یتبین مراتب الواحد الا بالعدد فلابد من عدد و معدود، و لما کان العدد ینشا بتکرار الواحد فلابد من واحد ینشی ء ذلک العدد فینشا، ای یظهر الواحد فی مراتبه و مقاماته المختلفه بسبب ظهور العدد فالسبب هنا السبب القابلی، و لابد من واحد ینشی ء العدد فینشا العدد بسبب ذلک الواحد فالسبب السبب الفاعلی و الاول انسب. (م) فان کان کل مرتبه من العدد حقیقه واحده کالتسعه مثلا و العشره الی ادنی و اکثر الی غیر نهایه ما هی مجموع و لا ینفک عنها اسم جمع الاحاد فان الاثنین حقیقه واحده و الثلاثه حقیقه واحده بالغا ما بلغت هذه المراتب. (ش) و فی بعض النسخ فان لکل مرتبه من العدد حقیقه و الظاهر انه تصرف ممن لا یعرف معناه و مقصوده رضی الله عنه ان کان کل مرتبه حقیقه واحده ای ان عبرنا فی کل مرتبه ما به یمتاز العدد المعین فیها من غیرها و هو ما به الاثنان اثنان و الثلاثه ثلاثه مثلا فما هی مجموع الاحاد فقط بل ینضم الیها امر آخر یمیزها عن غیرها و لا ینفک عنها اسم جمع الاحاد لانه کالجنس لها فلابد منها فان الاثنین حقیقه واحده ممتازه من الثلاثه و هی ایضا کذلک حقیقه واحده متمیزه عن الاخری الی ما لا نهایه له، فقوله: ما هی مجموع جواب الشرط و الجمله الاسمیه اذا وقعت جواب الشرط یجوز حذف الفاء منه عند الکوفیین کقول الشاعر: من یفعل الحسنات الله یجزیها، و ان لم تعتبر الامور المتمیزه بعضها عن بعضها و تاخذ القدر المشترک بین الکل الذی هو جمع الاحاد و تعتبره لا یبقی الامتیاز بین کل منها کما نعتبر الجنس الذی بین النوعین کالانسان و الفرس فیحکم علیهما بانهما حیوان فکذلک یحکم فی الاثنین و الثلاثه و الاربعه بانها مجموع من الاحاد مع قطع النظر عما به یمتاز بعضه عن البعض الاخر و هو المراد بقوله: (م) و ان کانت واحده فما عین واحده منهن عین ما بقی. (ش) و هذا الشق یدل علی ما ذهبنا الیه من ان لا الاصح فان کان کل مرتبه من العدد حقیقه ای و ان کانت المراتب کلها واحده فی کونها جمع الاحاد او مجموعها فلیس عین مرتبه واحده من تلک امراتب عین ما بقی منها لان کل مرتبه منها حقیقه براسها موصوفه بخواص لا توجد فی غیرها، و یجوز ان یکون ما بمعنی الذی ای و ان کانت المراتب کلها واحده بحسب رجوعها الی حقیقه واحده هی جمع الاحاد فالذی عین واح المن مراتب الاثنین و الثلاثه و غیر ذلک عین ما بقی فی کونه عباره عن جمع الاحاد و هذا انسب بقوله: (م) فالجمع یاخذها فیقول بها منها و یحکم بها علیها. (ش) ای اذا کان لا ینفک عنها اسم جمع الاحاد فجمع الاحاد الذی هو کالجنس لتلک المراتب یاخذها و یجمعها و یتناولها و یصدق علیها صدق الجنس علی انواعه فنقول بتلک المراتب من تلکل الحقیقه الجامعه ایاها و یحکم بها علیها ای الجامع بین المراتب یحکم علیها بما یعطیه من الاحکام کما یحکم الحق علی الاعیان بما یعطیه من الاحوال. (م) و قد ظهر فی هذا القول عشرون مرتبه فقد دخلها الترکیب. (ش) ای حصل فی هذا القول و هو ان کان کل مرتبه حقیقه عشرون مرتبه اولها مرتبه الواحد المنشی ء للعدد، ثم مرتبه الاثنین الی التسعه فصار تسعه ثم مرتبه العشره و العشرین الی تسعین و هی تسعه اخری فصار ثمانیه عشر، ثم مرتبه المائه و الالف و علی الباقی یدخل الترکیب و ضمیر دخلها یرجع الی المراتب العشرین. (م) فما تنفک ثبت عین ما هو منفی عندک لذاته. (ش) ای لا تزال ثبت فی کل مرتبه من المراتب عین ما تنفیه فی مرتبه اخری کما ذکر من ان الواحد لیس من العدد باتفاق جمهور اهل الحساب مع انه عین العدد اذ هو الذی بتکرره توجد الاعداد فیلزمه فی کل مرتبه من مراتب العدد لوازم و خصوصیات متعدده و کذلک نقول لکل مرتبه انها جمع الاحاد و نثبت انها لیست غیر مجموع الاحاد مع انه منفی عندک بانها لیست مجموع الاحاد فقط. (م) و من عرف ما قررناه فی الاعداد و ان نفیها عن ثبتها علم ان الحق المنزه هو الخلق المشبه و ان کان قد تمیز الخلق من الخالق فالامر الخالق المخلوق و الامر المخلوق الخالق. (ش) ای و من عرف ان العدد هو عباره عن ظهور الواحد فی مراتب متعدده و لیس من العدد بل هو مقومه و مظهره و العدد ایضا فی الحقیقه لیس غیره، و ان نفی العددیه من الواحد عین اثباتها له لان الاعداد لیست الا عین مجموع الاحاد ماده و صوره علم ان الحق المنزه عن نقائص الامکان بل عن کمالات الاکوان هو بعینه الخلق المشبه، و ان کان قد تمیز الخلق بامکانه من الخالق فالامر الخالق ای الشی ء الذی هو الخالق هو المخلوق بعینه، لکن فی مرتبه اخری غیر المرتبه الخالقیه، و الامر المخلوق هو الخالق بعینه لکن باعتبار ظهور الحق فیه. و اعلم ان الاثنین مثلا لیس عباره الا عن ظهور الواحد مرتین مع الجمع بینهما، و الظاهر فرادی و مجموعا فیه لیس الا الواحد فما به الاثنان اثنان و تغایر الواحد لیس الا امر متوهم الحقیقه له کذلک شان الحق مع الخلق فانه هو الذی یظهر بصور البسائط ثم بصور المرکبات فیظن المحجوب انها مغایره بحقائقها و ما یعلم انها امور متوهمه و لا موجود الا هو. (م) کل ذلک من عین واحده لابل هو العین الواحده و هو العیون الکثیره، (ش) ای کل ذلک الوجود الخلقی صادر من الذات الواحده الالهیه ثم اضرب عنه لانه مشعر بالمغایره فقال: بل ذلک الوجود الخلقی هو عین تلک العین الواحده الظاهره فی مراتب متعدده و ذلک العین الواحده التی هی الوجود المطلق هی العیون الکثیره باعتبار المظاهر المتکثره، کما قال: (م) سبحان من اظهرنا سوته سر سنا لاهوته الثاقب ثم بدا فی خلقه ظاهرا فی صوره الاکل و الشارب فانظر ماذا تری. (ش) ای انظر ایها السالک طریق الحق ما ذا تری من الوحده و الکثره جمعا و فرادی؟ فان کنت تری الوحده فقط فانت مع الحق وحده لارتفاع الاثنینیه، و ان کنت تری الکثره فقط فانت مع الخلق وحده، و ان کنت تری الوحده فی الکثره محتجبه و الکثره فی الوحده مستهلکه فقد جمعت بین الکمالین و فزت بمقام الحسنیین، هذا آخر ما افاد هذا الفحل العارف المتاله فی المقام. فبما قدمنا ظهر لک سر کلام ولی الله الاعظم زین العابدین و سید الساجدین علی بن

الحسین علیهماالسلام: لک یا الهی وحدانیه العدد، و کلام هولاء الاکابر سیما الاخیر منهم تفصیل ذلک الکلام الموجز المفاض من صقع الملکوت و قد عرفه جده قدوه المتالهین و امام العارفین و برهان السالکین علی امیرالمومنین (علیه السلام) بقوله: (انا لامراء الکلام، و فینا تنشبت عروقه و علینا تهدلت غصونه) (المختار 231 من خطب النهج)، و بقوله: (هم عیش العلم و موت الجهل الخ) (المختار 237 من خطب النهج) فراجع الی شرحنا علیهما فی المجلدین الاول و الثانی من تکمله منهاج البراعه. و حیث انجر البحث الی التوحید و ساقنا لقاء الله الیه فلنشر الی نبذه مما اودع فی سوره التوحید اعنی سوره الاخلاص کی یستقر التوحید علی ما شاهده اهله فی قلوب مستعدیه، و یتضح معنی اللقاء المبحوث عنه اتم ایضاح لمبتغیه علی ان هذه السوره نسبته تبارک و تعالی و وصفه، و الحبیب عنه اتم ایضاح لمبتغیه علی ان هذه السوره نسبته تبارک و تعالی و وصفه، و الحبیب یشتاق ذکر حبیبه و یلتذ بوصفه کما یحب الخلوه معه، و الانس به، و آثاره من رسوله و کتابه و اولیائه. ففی آخر الباب الحادی و العشرین من ارشاد القلوب للدیلمی قدس سره فی الذکر و المحافظه علیه: قال الصادق (علیه السلام) ان النبی (صلی الله علیه و آله) صلی علی سعد بن مع الو قال: لقد وافی من الملائکه للصلاه علیه تسعون الف ملک و فیهم جبرئیل یصلون علیه فقلت: یا جبرئیل بما استحق صلاتکم؟ قال: یقر اقل هو الله احد قائما و قاعدا و راکبا و ماشیا و ذاهبا و جائیا. و قد انعقد الشیخ ابوجعفر الصدوق رضوان الله علیه بابا فی کتاب التوحید فی تفسیر سوره قل هو الله احد و اتی من ائمه الدین باحادیث قیمه فلیراجع الطالب الیه و الی شرح المقتبس من مشکاه الولایه القاضی السعید القمی اعلی الله درجاته علی ذلک الکتاب، ولکنا انما نکتفی بنقل بعضها و بما افاده العارف المتاله المیرزا محمدرضا القمشئی قدس سره فی تعلیقته علی شرح الفصوص للقیصری و الحکیم البارع المولی صدرا قدس سره فی شرح اصول الکافی فی تفسیر سوره الاخلاص لان نقل جمیع تلک الاحادیث ینجر الی الاطاله لکونها صعبا مستصعبا جدا لابد من تفسیرها و کشف معضلاتها. فاما ما قال القمشئی رضوان الله علیه فی تعلیقته علی الفصل الاول من مقدمات القیصری علی شرح الفصوص فی الاشاره الی نبذ مما فی سوره التوحید فهو مایلی: اعلم ان الوجود لما کان حیث ذاته حیث التحقق و الانیه فهو متحقق بنفس ذاته و لما کان واجبا بذاته و الواجب بالذات مهیته انیته فلیس فیه سوی حیث الوجود حیث، ولما لم یکن فیه سوی حیث الوجود حیث فلم یکن معه شی ء فکان الله و لم یکن معه شی ء و الان کما کان و هذا هو الذی یوهم انه وجود بشرط لا و الامر کذلک الا ان کونه بشرط لا من لوازم ذاته و لا دخل فی وجوب ذاته. فان قلت: فما معنی سریان تلک الحقیقه فی الواجب و الممکن؟ اقول: معنی السریان فی ملابس الاسماء و الاعیان الثابته فی العلم، و قد یکون ظاهرا فی ملابس اعیان الموجودات فی الاعیان و الاذهان، و هذا السریان فی الممکن و الکل شئونه الذاتیه، فالوجود الماخوذ لا بشرط عین الوجود بشرط بحسب الهویه و الاختلاف فی الاعتبار و الیه اشیر فی قوله تعالی: (قل هو الله احد) فان لفظه هو ضمیر یشیر الی انه لا اسم له، و لفظه الله اسم للذات بحسب الظهور الذاتی، و لفظه احد قرینه داله علی ان اسم الله هناک للذات فانه مشترک بینها و بین الذات الجامعه لجمیع الصفات و فی الظهور الذاتی لا نعت له و لا صفه بل الصفات منفیه کما قال (علیه السلام): و کمال التوحید نفی الصفات عنه تعالی، ای الغیب المجهول هو الذات الظاهره بالاحدیه، و لما کان لفظه احد قد یطلق لمعنی سلبی کما فی هذا الموضع فانه یسلب عنه جمع الاشیاء بل الاسماء و الصفات ایضا فیوهم انه خال عن الاشیاء فاقد لها بل عن النعوت و الکمالات و هو تعالی بوحدته کل الاشیاء و جمیع النعوت و الکمالات فاستدرک بقوله تعالی: (الله الصمد) فان الصمد هو الواحد الجامع، ثم استدل علیه بانه لم یلد و لم یولد ای لم یخرج عنه شی ء و لم یخرج عن شی ء لیکون ناقصا بخروج الشی ء عنه او بخروجه عن شی ء فاحدیته بسلب تعینات الاشیاء عنه، و صمدیته تثبت باندماج حقائقها فیه. انتهی کلامه. قلت: ما افاده قدس سره شریف متین جدا و تجد فی تلک المعانی الدقیقه الفائضه من عرش التحقیق اشارات انیقه من ائمه الدین صلوات الله علیهم اجمعین و من تامل فی الجوامع الروائیه الامامیه رای بالعیان ان اصل العرفان تنشبت عروقه فیهم، و تهدلت غصونه علیهم الا ان الجهله من المتصوفه و اشباه العرفاء و لا عرفاء انما ردوا الناس عن الدین القهقری، و ما سمعت من کلام هذا العارف الجلیل فی (هو) ماخوذ من خزنه العلم و عیب اسرار الله، فقد روی ابوجعفرالصدوق رضوان الله علیه فی باب تفسیر (قل هو الله) من کتابه التوحید باسناده عن ابی البختری وهب بن وهب القرشی، عن ابی عبدالله الصادق جعفر بن محمد، عن ابیه محمد بن علی الباقر علیهم السلام فی قول الله تبارک و تعالی: (قل هو الله احد): قال: (قل) ای اظهرما اوحینا الیکو نباناک به بتالیف الحروف التی قراتها لک لیهتدی بها من القی السمع و هو شهید، و (هو) اسم مکنی مشار الی غائب فالهاء تنبیه علی معنی ثابت، و الواو اشاره الی الغائب عن الحواس، کما ان قولک: هذا اشاره الی الشاهد عند الحواس، و ذلک ان الکفار نبهوا عن آلهتهم بحرف اشاره الشاهد المدرک، فقالوا: هذه آلهتنا المحسوسه المدرکه بالابصار فاشر انت یا محمد الهک الذی تدعو الیه حتی نراه و ندرکه و لا ناله فیه، فانزل الله تبارک و تعالی: (قل هو الله احد) فالهاء تثبیت للثابت، و الواو اشاره الی الغائب عن درک الابصار و لمس الحواس، و انه تعالی عن ذلک، بل هو مدرک الابصار و مبدع الحواس، حدثنی ابی، عن ابیه، عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: رایت الخضر (ع) فی المنام قبل بدر بلیله، فقلت له: علمنی شیئا انصربه علی الاعداء، فقال: قل: یا هو یا من لا هو الا هو، فلما اصبحت قصصتها علی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقال لی: یا علی علمت الاسم الاعظم، فکان علی لسانی یوم بدر و ان امیرالمومنین (علیه السلام) قرا (قل هو الله احد) فلما فرغ قال: یا هو یا من لا هو الا هو اغفرلی و انصرنی علی القوم الکافرین، و کان علی (علیه السلام) یقول ذلک یوم صفین و هو یطارد، فقال له عمار بن یاسر: یا امیرالمومنین ما هذه الکنایات؟ قال: اسم الله الاعظم و عماد التوحید لله لا اله الا هو، ثم قرا: (شهدالله انه لا اله الا هو) و آخر الحشر- ثم نزل فصلی اربع رکعات قبل الزوال. بیان: قوله: و لا ناله فیه ای لا نتحیر فیه من اله کفرح ای تحیر، و قوله: حدثنی ابی عن ابیه من تتمه الحدیث و القائل هو الامام محمد بن علی الباقر یقول حدثنی ابی زین العابدین علی بن الحسین، عن ابیه الحسین بن علی، عن ابیه امیرالمومنین علی علیهم السلام، و قوله: قبل بدر بلیله، یعنی قبل غزوه بدر بلیله. و اما ما افاده الحکیم المتاله مولی صدرا فی تفسیر السوره، فقال قدس سره فی شرح الحدیث الثالث من باب النسبه من کتاب التوحید من اصول الکافی المذکور من قبل عن سید الساجدین (ع) فی سوره التوحید و الایات من الحدید: اما سوره التوحید، فلا یخفی لمن تدبر و تعمق فیها اشتمالها علی غوامض علوم التوحید و لطائف اسرار التقدیس، فقد علمت نبذا من اسرارها العمیقه مع ان المذکور یسیر من کثیر ما علمناه، نزر حقیر فی جنب ما ستر فیها من العلوم الاحدیه و الاسرار الصمدیه. و اعلم ان کثره الاسامی و الالقاب یدل علی مزید الفضیله و الشرف، کما لا یخفی فاحدها سوره التفرید، و الثانی سوره التجرید، و ثالثها سوره التوحید، و رابعها سوره الاخلاص، لانه لم یذکر فی هذه السوره الصفات السلبیه التی هی صفات الجلال، و لان من اعتقدها کان مخلصا فی دین الله، و لان غایه التنزیه و التفرید و التوحید یستلزم غایه الدنو و القرب المستلزم للمحبه و الاخلاص فی الدنیا. و خامسها سوره النجاه لانها تنجیک من التشبیه و الکفر فی الدنیا، و عن النار فی الاخره، و سادسها سوره الولایه لان من قراها عارفا باسرارها صار من اولیاء الله، و سابعها سوره النسبه لما روی انه ورد جوابا لسوال من قال: انسب لنا ربک، ثامنها سوره المعرفه، و روی جابر رضی الله عنه: ان رجلا صلی فقرا: (قل هو الله احد) فقال النبی (صلی الله علیه و آله): ان هذا عبد عرف ربه فسمیت سوره المعرفه لذلک. و تاسعها سوره الجمال لان الجلال غیر منفک عن الجمال کما اشرنا الیه، و لما روی انه قال (صلی الله علیه و آله): ان الله جمیل یحب الجمال، سالوه عن ذلک فقال: احد صمد لم یلد و لم یولد، و عاشرها سوره المقشقشه، یقال: قشقش یقشقش المریض برا، فمن عرفها تبرا من الشرک و النفاق لان النفاق مرض کما فی قلوبهم مرض، الحاد یعشر المعوذه، روی انه (صلی الله علیه و آله) دخل علی عثمان بن مظعون یعوذه بها و باللتین بعدها، ثم قال: تعوذ بهن فما تعوذت بخیر منها، و الثانی عشر سوره الصمد، و الثالث عشر سوره الاسادس لما روی انه قال: اسست السماوات السبع و الارضون السبع علی قل هو الله احد، و مما یدل علیه ان القول بالثلاثه سبب لخراب السماوات و الارض بدلیل قوله تعالی: تکاد السموات یتفطرن منه و تنشق الارض و تخبر الجبال هدا) فوجب ان یکون التوحید سببا لعماره العالم و نظامه. و الرابع عشر سوره المانعه لما روی انها تمنع فتانی القبر و نفخات النیران و الخامس عشر سوره المحضره لان الملائکه تحضر لاستماعها اذا قرات و السادس عشر سوره المنفره لان الشیطان ینفر عند قرائتها، السابع عشر البرائه لانها تبری ء من الشرک، و لما روی انه (صلی الله علیه و آله) رای رجلا یقراها فقال: اما هذا فقد بری ء من الشرک، الثامن عشر سوره المذکره لانها یذکر العبد خالص التوحید التاسع عشر سوره النور لان الله نور السموات و الارض و السوره فی بیان معرفته و معرفته النور، و نوره المعرفه، و لما روی انه (صلی الله علیه و آله) قال: ان لکل شی ء نورا و نور القرآن قل هو الله احد، و نظیره ان نور الانسان فی اصغر اعضائه و هو الحدقه فصارت السوره للقرآن کالحدقه للانسان. العشرون سوره الامان قال (صلی الله علیه و آله): اذا قال العبد لا اله الا الله دخل فی حصنی و من دخل فی حصنی امن من عذابی، فهذه عشرون اسما الاسامی هذه السوره و لها فضائل کثیره و معانی و نکات غیر محصوره، و ما روی فی فضل قرائتها و ثواب الصلاه المشتمله علی عدد منها فلا یعد و لا یحصی. فمن فضائلها انها ثلث القرآن و ذکروا لذلک وجوها اجودها ان المقصود الاشرف من جمیع الشرایع و العبادات معرفه ذات الله، و معرفه صفات الله و معرفه افعاله و هذه السوره مشتمله علی معرفه الذات فکانت معادله لثلث القرآن. و من فضائلها ایضا ان الدلائل و البراهین قائم علی ان اعظم درجات العبد و اجل سعاداته ان یکون قلبه مستنیرا بنور جلال الله و کبریائه و هو انما یحصل بعرفان هذه السوره فکانت هذه السوره افضل السور و اعظمها. فان قیل: صفات الله تعالی مذکور فی سائر السور؟، قلنا: لکن لهذه السوره خصوصیه و هی انها مع و جازتها مشتمله علی عظائم اسرار التوحید فتبقی محفوظه فی القلب معقوله للعقل فیکون ذکر جلال الله حاضرا بهذا السبب فلا جرم امتازت عن سائر السور. و اما المعانی و النکات فمنها ما سبق، و منها وجوه اخری کثیره لو ذهبنا الی تفسیر هذه السوره مستقصی لخرجنا عما نحن بصدده من شرح الاحادیث و لکن نذکر انموذجا ینبه علی الکثیر لمن هو اهله فنقول: قوله: هو الله احد ثلاثه الفاظ کل واحد منها اشاره الی مقام من مقامات السالکین الیه تعالی: المقام الاول للمقربین و هم اعلی السائرین الی الله تعالی فهولاء راوا ان موجودیه المهیات بالوجود و ان اصل حقیقه الوجود بذاته موجود و بنفسه واجب الوجود متعین الذات لابتعین زائد فعلموا ان کل ذی مهیه معلول محتاج و انه تعالی نفس حقیقه الوجود و الوجوب و التعین فلهذا سمعوا کلمه هو علموا انه الحق تعالی لان غیره غیر موجود بذاته و ما هو غیر موجود بذاته فلا اشاره الیه بالذات. و المقام الثانی مقام اصحاب الیمین و هولاء شاهدوا الحق موجودا و الخلق ایضا موجودا فحصلت کثره فی الموجودات فلا جرم لم یکن هو کافیا فی الاشاره الی الحق بل لابد هناک من ممیز یمیز الحق عن الخلق فهولاء احتاجوا الی ان یقرن لفظه الله بلفظه هو فقیل لاجله هو الله لان الله هو الموجود الذی یفتقر الیه ما عداه و هو مستغن عن کل ما عداه فیکون احدی الذات لا محاله اذ لو کان مرکبا کان ممکنا محتاجا الی غیره فلفظه الجلاله دال علی الاحدیه من غیر اقتران الی لفظ احد به. المقام الثالث مقام اصحاب الشمال و هو ادون المقامات و اخسها و هم الذین یجوزون کثره فی واجب الوجود ایضا کما فی اصل الوجود فقورن لفظ احد بکلمه الله ردا علیهم و ابطالا لمقالهم فقیل: قل هو الله احد. و ههنا بحث آخر ادق و اشرف و هو انا نقول کل ماله مهیه غیر انیته فلا یکون و هو لذاته و کلما یکون مهیته عین هویته و حقیقته نفس تعینه فلا اسم و لاحد له و لا یمکن شرحه الا بلوازمه التی یکون بعضها اضافیه و بعضها سلبیه و الاکمل فی التعریف ما یجمع ذینک النوعین جمیعا و هو کون تلک الهویه الها فان الالهیه یقتضی ان ینسب الیه غیره و لا ینسب هو الی غیره، و المعنی الاول اضافی، و الثانی سلبی فلا جرم ذکر الله عقیب قوله هو. ثم اعلم ان الذی لا سبب له و ان لم یکن تعریفه بالحد الا ان البسیط الذی لا سبب له و هو مبدء الاشیاء کلها علی سلسله الترتیب النازل من عنده طولا و عرضا فمن البین ان ما هو اقرب المجعولات الیه بل اللازم الاقرب المنبعث عن حاق الملزوم اذا وقع التعریف کان اشد تعریفا من غیره، و اقرب اللوازم له تعالی کونه واجب الوجود غنیا عما سواه و کونه مبدئا و مفتقرا الیه الجمیع و مجموع هذا الامرین هو معنی الالهیه فلاجل ذلک وقع قوله الله عقیب هو شرحا و تعریفا له. و لما ثبت مطلوب الهلیه البسیطه بقوله هو الدال علی انه الهو المطلق الذی لا یتوقف هویته علی غیره، و لاجل ذلک هو البرهان علی وجود ذاته و ثبت مطلوب

الهلیه البسیطه بقوله فحصلت بمجموع الکلمتین معرفه الانیه المهیه ارید ان یذکر عقیبهما ما هو کالصفات الجلالیه و الجمالیه فقوله تعالی: احد مبالغه فی الوحده، و الوحده التامه ما لا ینقسم و لا یتکثر بوجه من الوجوه اصلا لا بحسب العقل کالانقسام بالجنس و الفصل، و لا بحسب العین کالانقسام من الماده و الصوره و لا فی الحس و لا فی الوهم کالانقسام بالاعضاء و الاجزاء و کان الاکمل فی الوحده ما لا کثره فیه تعالی اصلا فکان الله تعالی غایه فی الوحده، فقوله تعالی احد دل علی انه واحد من جمیع الوجوه و انما قلنا انه واحد کذلک لانه لو لم یکن کذلک لم یکن الها لان کل ما هو مرکب فهو مفتقر الی اجزائه و اجزاوه غیره فیکون مفتقرا الی غیره فلم یکن واجب الوجود و لا مبدء الکل ثم ان هذه الصفه و هی الاحدیه التام الخالصه عن شوب الکثره کما توجب التنزه عن الجنس و الفصل و الماده و الصوره، و عن الجسمیه و المقداریه و الابعاض و الاعضاء و الالوان و سائر الکیفیات الحسیه الانفعالیه و کلما یوجب قوه او استعدادا او امکانا لک یقتضی کل صفه کمالیه من العلم التام و القدره الکامله و الحیاه السرمدیه و الاراده التامه و الخیر المحض و الجود المطلق فان من امعن النظر وتامل تاملا کافیا یظهر له ان الاحدیه التامه منبع الصفات الکمالیه کلها، و لو لا مخالفه الاطناب لبینت استلزامها لواحده واحده منها لکن اللبیب یدرک صحه ما ادعیناه. و قوله تعالی (الله الصمد) قد مر ان الصمدیه لها تفسیران احداهما ما لا جوف له، و الثانی السید فمعناه علی الاول سلبی و هو اشاره الی نفی المهیه فان کل ماله مهیه کان له جوف و باطن و کان من جهه اعتبار مهیه قابلا للعدم و کل ما لا جهه و لا اعتبار له الا الوجود المحض فهو غیر قابل للعدم فواجب الوجود من کل جهه هو الصمد الحق، و علی التفسیر الثانی یکون معنی اضافیا و هو کونه سید الکل ای مبدا الجمیع فیکون من الصفات الاضافیه. و ههنا وجه آخر و هو انا الصمد فی اللغه هو المصمت الذی لا جوف له و اذا استحال هذا فی حقه تعالی فوجب حمله علی الفرد المطلق اعنی الواحد المنزه عن المثل و النظیر اما ابتدائا، او بعد نقله الی معنی الاحدیه المستلزمه للواحدیه کما مر فیکون الصمد اشاره الی نفی الشریک کما الاحد الی نفی الانقسام. فانظر کیف عرف اولا هویته و انیته، ثم عرف انه تعالی خالق لهذا العالم، ثم عرف ان الامور التی لاجلها افتقر هذا العالم الی الخالق کالترکیب و الامکان و المهیه و العمومو الاشتراک و الاحتیاج لابد ان یکون منفیا عنه تعالی لئلا یلزم الدور او التسلسل. ثم لما کان من عاده المحققین ان یذکروا اولا ما هو الاصل و القاعده ثم یخرجون علیه المسائل فذکر اولا کونه موجودا الها ثم توصل له الی کونه صمدا ثم رتب علیه احکاما ثلاثه احدها انه (لم یلد) لاستیجاب التولید للترکیب لانه عباره عن انفصال بعض ناقص من ابعاضه ثم یترقی فیصیر مساویا له فی الذات و الحقیقه و من البین ان نقصان البعض یستلزم ترکیب الکل، و ثانیها قوله: (و لم یولد) لاستلزامه للحدوث و النقصان و الافتقار الی العلل من جهات شتی کالاعداد و الاحداث و الابقاء و التربیه و التکمیل، و ثالثها قوله: (و لم یکن له کفوا احد) و بیانه انا لو فرضنا مکافیا له فی رتبه الوجود فذلک المکافی لو کان ممکن الوجود کان محتاجا الیه متاخرا عنه فی الوجود فکیف یکون مکافیا له؟ و ان کان واجب الوجود و قد علمت ان تعدده ینافی الاحدیه و انه یستلزم الترکیب فهذا انموذج من دقائق اسرار التوحید تحویها هذه السوره، انتهی کلامه قدس سره الشریف. خاتمه نذکر فیها امرین لمن اراد ان یتذکر، و یسعی الی لقاء ربه و یتنعم به احدهما نقل عده اذکار و ادعیه عن خزنه علم الله عز و جل و عیب وحیه الذین انعم الله علیهم بلقائه و کانوا یناجون بها ربهم الجلیل لانها جلاء القلوب عن رین علائقها الدنیاویه، و ارشاد للطالب الی لقاء ربه المتعال، و ثانیهما نبذه مما هی آداب مبتغی اللقاء و الفائزین به. اما الاول فقد روی السید الاجل جمال العارفین ابن طاووی قدس سره الشریف فی اعمال شعبان من کتابه القیم الکریم المسمی بالاقبال (ص 685 من الطبع الرحلی) عن ابن خالویه- الی ان قال: انها مناجاه امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) و الائمه من ولده علیهم السلام کانوا یدعون بها فی شهر شعبان: اللهم صل علی محمد و آل محمد و اسمع دعائی اذا دعوتک- الی قوله (علیه السلام): الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی معدن العظمه و تصیر ارواحنا معلقه بعز قدسک- الی ان قال (علیه السلام): الهی ان انا متنی الغفله عن الاستداد للقائک فقد نبهتنی المعرفه بکرم آلائک- الی ان قال (علیه السلام): و الحقنی بنور عزک الابهج فاکون لک عارفا و عن سواک منحرفا و منک خائفا مراقبا یا ذا الجلال و الاکرام، و رواه العلامه المجلسی فی البحار ایضا (ص 89 ج 19 من طبع الکمبانی). و قال السید المذکور فی اعمال شهر رجب من ذلک الکتاب (ص 646): ومن الدعوات فی کل یوم من رجب ما رویناه ایضا عن جدی ابی جعفر الطوسی رضی الله عنه فقال: اخبرنی جماعه عن ابن عیاش قال: مما خرج علی ید الشیخ الکبیر ابی جعفر محمد بن عثمان بن سعید رضی الله عنه من الناحیه اللمقدسه ما حدثنی به خیر بن عبدالله قال: کتبته من التوقیع الخارج الیه: بسم الله الرحمن الرحیم ادع فی کل یوم من ایام رجب: اللهم انی اسئلک بمعانی جمیع ما یدعوک به ولاه امرک المامونون علی سرک المستبشرون (المستسرون- خ ل) بامرک الواصفون لقدرتک المعلنون لعظمتک، و اسالک بما نطق فیهم من مشیتک، فجعلتهم معادن لکلماتک و ارکانا لتوحیدک و آیاتک و مقاماتک التی لا تعطیل لها فی کل مکان یعرفک بها من عرفک، لا فرق بینک و بینهما الا انهم عبادک و خلقت، فتقها و رتقها بیدک بدوهامنک و عودها الیک. الخ. قلت: هذا التوقیع من اسرار الله المکنونه المخزونه، و الحقائق المودعه فیها تدرک و لا توصف ینالها من کان له قلب و لو تصدینا لشرحه علی قدر باعنا القصیره و بضاعتنا المزجاه لا نجر الی تالیف کتاب علی حده، و الضمیر المجرور فی لها و بها و بینها راجعه الی المقامات و کذلک الضمیر المنصوب فی الا انهم عبادک و ضمیرهم لذوی العقول فالمقامات من ذوی العقول، ولا باس باتیان الضمیر، تاره من غیر ذوی العقول و تاره من ذوی العقول، و ذلک نحو قوله تبارک و تعالی: (و علم آدم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملئکه) اورد الضمیر ثانیا من ذوی العقول اشاره الی ان الاسماء لیست الفاظا داله علی معانیها لان معرفه الالفاظ تعد من العلوم الادبیه و هی لا توجب شرح الصدر وسعه الذات، بل المراد بها حقائق المخلوقات و مقامات دارالوجود علی ما هی علیه. قوله (علیه السلام): لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک، قال القیصری فی آخر الاشاره الی بعض المراتب الکلیه من الفصل الاول من مقدماته علی شرح الفصوص (ص 11 من الطبع الناصری): و مرتبه الانسان الکامل عباره عن جمع جمیع المراتب الالهیه و الکونیه من العقول و النفوس الکلیه و الجزئیه، و مراتب الطبیعه الی آخر تنزلات الوجود و یسمی بالمرتبه العمائیه ایضا فهی مضاهیه للمرتبه الالهیه، و لا فرق بینهما الا بالربوبیه و المربوبیه لذلک صار خلیفه الله- الخ. انما نقلنا کلام القیصری فی المقام لکلی یعلم ان اصل ما تفوه به العرفاء الشامخون مقتبس من مشکاه بیت آل النبی (صلی الله علیه و آله)، نعم انهم و الله ینابیع الحکمه و المعرفه و العرفان و خزنه الحقائق کلها. و فی دعاء عرفه لمولانا الحسین بن علی صلوات الله علیهما کما اتی به السید المذکور فی الاقبال ایضا (ص 348): الهی ترددی فی الاثار یوجب بعد المزار فاجمعنی علیک بخدمه توصلنی الیک کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک؟ ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک؟ متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک؟ و متی بعدت حتی تکون الاثار، هی التی توصل الیک؟ عمیت عین لا تراک علیها رقیبا، و خسرت صفقه عبد لم تجعل له من حبک نصیبا. الهی امرت بالرجوع الی الاثار فارجعنی الیک بکسوه الانوار و هدایه الاستبصار حتی ارجع الیک منها، کما دخلت الیک منها مصون السر عن النظر الیها، و مرفوع الهمه عن الاعتماد علیها انک علی کل شی ء قدیر. الهی هذا ذلی ظاهر بین یدیک، و هذا حالی لا یخفی علیک، منک اطلب الوصول الیک، و بک استدل علیک، فاهدنی بنورک الیک، و اقمنی بصدق العبودیه بین یدیک. الهی علمنی من علمک المخزون، و صنی بسرک (بسترک- خ ل) المصون. الهی حققنی بحقائق اهل القرب، و اسلک بی مسلک اهل الجذب. و روی ثقه الالسلام الکلینی فی باب الدعاء فی ادبار الصلوات من الکافی (ص 399 ج 2من المعرب) باسناده عن محمد بن الفرج قال: کتب الی ابوجعفر ابن الرضا. یعنی الامام الجواد (ع)- بهذا الدعاء و علمنیه-

الی ان قال (علیه السلام)، و اسالک الرضا بالقضاء و برکه الموت بعد العیش و برد العیش بعد الموت و لذه المنظر الی وجهک و شوقا الی رویتک و لقائک من غیر ضراء مضره و لا فتنه مضله. الخ. و فی دعاء یوم الاثنین للامام موسی بن جعفر الکاظم (علیه السلام): و اسالک خشیتک فی السر و العلانیه و العدل فی الرضا و الغضب و القصد فی الغنی و الفقر و ان تحبب الی لقائک فی غیر ضراء مضره و لا فتنه مضله. الخ. رواه الکفعمی رضوان الله علیه فی البلد الامین (ص 118) و فی المصباح ایضا (ص 115). و فی الدعاء السابع و الاربعین من الصحیفه السجادیه: و اخفنی مقامک و شوقنی لقائک. و فی المناجاه الخمس عشره لمولانا علی بن الحسین صلوات الله علیه- و قال العلامه المجلسی رحمه الله علیه فی التاسع عشر من البحار (ص 105 من الطبع الکمبانی): و قد وجدتها مرویه عنه (علیه السلام) فی بعض کتب الاصحاب رضوان الله علیهم. انتهی. وعدها المحدث الخبیر و العالم الجلیل الشیخ حر العاملی صاحب الوسائل فی الصحیفه الثانیه من الادعیه السجادیه (علیه السلام) و نسبها الیه من غیر تردید. ففی مناجاه الخائفین: و لیتنی علمت امن اهل السعاده جعلتنی و بقربک و جوارک خصصتنی فتقر بذلک عینی و تطمئن له نفسی- الی ان قال (علیه السلام): الهی لا تغلق لعی موحدیک ابواب رحمتک و لا تحجب مشتاقیک عن النظر الی جمیل رویتک. و فی مناجاه الراغبین: الهی ان کان قل زادی فی المسیر الیک فلقد حسن ظنی بالتوکل علیک- الی ان قال (علیه السلام): و ان انا متنی الغفله عن الاستعداد للقائک فقد نبهتنی المعرفه (المغفره- خ ل) بکرمک و آلائک- الی ان قال (علیه السلام): اسالک بسبحات وجهک و بانوار قدسک، و ابتهل الیک بعواطف رحمتک و لطائف برک ان تحقق ظنی بما اومله من جزیل اکرامک و جمیل انعامک فی القربی منک و الزلفی لدیک و التمتع بالنظر الیک. و فی مناجاه المطیعین لله: اللهم احملنا فی سفن نجاتک و متعنا بلذیذ مناجاتک و اوردنا حیاض حبک، و اذقنا حلاوه ودک و قربک. و فی مناجاه المریدین: و لقاوک قره عینی، و وصلک منی نفسی، و الیک شوقی و فی محبتک و لهی و الی هواک صبابتی و رضاک بغیتی، و رویتک حاجتی و جوارک طلبی، و قربک غایه سولی، و فی مناجاتک انسی و راحتی (روحی- خ ل). و فی مناجاه المحبین: الهی من ذا الذی ذاق حلاوه محبتک، فرام منک بدلا؟! و من ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولا؟! الهی فاجعلنا ممن اصطفیته لقربک و ولایتک، و اخلصته لودک و محبتک، و شوقته الی لقائک، و رضیته بقضائک، و منحته بالنظر الی وجهک- الی ان قال: و اجتبیته لمشاهدتک. و فی مناجاه المتوسلین: و اجعلنی من صفوتک الذین احللتهم بحبوحه جنتک و بواتهم دار کرامتک، و اقررت اعینهم بالنظر الیک یوم لقائک، و اورثتهم منازل الصدق فی جوارک. و فی مناجاه المفتقرین: و لوعتی لا یطفیها الا لقاوک، و شوقی الیک لا یبله الا النظر الی وجهک. و فی مناجاه العارفین: فهم الی او کار الافکار یاوون، و فی ریاض القرب و المکاشفه یرتعون- الی ان قال: و قرت بالنظر الی محبوبهم اعینهم، الی ان قال: ما اطیب طعم حبک، و ما اعذب شرب قربک. و فی مناجاه الذاکرین: فلا تطمئن القلوب الا بذکراک، و لا تسکن النفوس الا عند رویاک- الی ان قال: و استغفرک من کل لذه بغیر ذکرک، و من کل راحه بغیر انسک، و من کل سرور بغیر قربک. و فی مناجاه الزاهدین: و اقرر اعیننا یوم لقائک برویتک. فعلیک بتلک المناجاه الخمس عشره سیما مناجاه العارفین و مناجاه المحبین منها فانها جلاء للقلوب. و فی آخر الدعاء السابع و الاربعین من الصحیفه و کان من دعائه (علیه السلام) فی یوم عرفه: و اتحفنی بتحفه من تحفاتک، و اجعل تجارتی رابحه، و کرتی غیر خاسره، و اخفنی مقامک، و شوقنی لقائک- الخ. و فی باب فی انه عز و جل لا یعرف الا به من توحید الصدوق رضوان الله علیه باسناده عن زیاد الالمنذر، عن ابی جعفر محمد بن علی الباقر، عن ابیه، عن جده علیهم السلام انه قال: ان رجلا قام الی امیرالمومنین (علیه السلام) و قال: بماذا عرفت ربک؟ قال: بفسخ العزم، و نقض الهمم لما هممت فحیل بینی و بین همی و عزمت فخالف القضاء عزمی علمت ان المدبر غیری، قال: فبماذا شکرت نعماه قال: نظرت الی بلاء قد صرفه عنی و ابلی به غیری فعلمت انه قد انعم علی فشکرته، قال: فبماذا احببت لقاه؟ لما رایته قد اختارلی من دین ملائکته و رسله و انبیائه علمت ان الذی اکرمنی بهذا لیس ینسانی فاحببت لقاه. روی الکلینی فی باب الاهتمام بامور المسلمین و النصیحه لهم و نفعهم باسناده عن سفیان بن عیینه قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: علیک بالنصح لله فی خلقه فلن تلقاه بعمل افضل منه. و اعلم ان ما تقدم من التوقیع الشریف الصادر من الناحیه المقدسه و فیه قوله (علیه السلام): لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک، و ما مر فی ذیله من کلام القیصری: لا فرق بینهما الا بالربوبیه و المربوبیه کانما یفیدان وجها خامسا فی وحده الوجود اعلی و اشمخ و ادق و اشرف من الاربعه المتقدمه المبینه، و لعل کلام العارف الربانی الخواجه صائن الدین علی ترکه اصفهانی یشیر الی هذا الوجه المنیع حیث قال: فهو العابد باعتبار تعینه و تقیده بصوره العبد الذی هو شان من شئنه الذاتیه و هو المعبود باعتبار اطلاقه، اعلم ان الشهود الاتم الاکمل قضی ان کل ما یسمی مراه و مجلی و مظهرا و عینا و نحو ذلک لیس سوی تعینات صور احوال الحق علی ما بینها من التفاوت فی الحکم و الحق من حیث هو باطن هویته متجلی فی عین کل فرد من احواله المتمیزه التی تغیب و ظهرت له انتهی کلامه. و الله تعالی اعلم بمراد اولیائه، اللهم ارزقنافهم ما اودعت فی کلماتک التامه، قال عز من قائل: (یحذرکم الله نفسه و الله روف بالعباد). ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم و اما الامر الثانی فنقول: لا یعرج الانسان الی ذی المعارج الا بجناحی العلم و العمل قال عز من قائل: و ان لس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری (النجم: 40) و قال تعالی: یوم یتذکر الانسان ما سعی (النازعات: 35)، و من اراد الاخره و سعی لها سعیها و هو مومن فاولئک کان سعیهم مشکورا (الاسراء: 20) و قال تعالی: فمن یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا (اخر الکهف). ثم تامل تاملا کام الفی قوله تعالی: لیس للانسان الا ما سعی، فان ما هو خارج عن ذاتک لیس لک حقیقه بل له ارتباط ما الیک فاسع الی ما هو لک بل هو انت و انت هو علی الحقیقه لما ثبت بالبراهین العقلیه المعاضده بالادله النقلیه من اتحاد العاقل بمعقوله، و نعم ما افاده الشیخ ابوعلی الرئیس رضوان الله علیه فی النمط الثامن من کتاب الاشارات: کما الجوهر العاقل ان یتمثل فیه جلیه الحق الاول قدر ما یمکنه ان ینال منه ببهائه الذی یخصه ثم یتمثل فیه الوجود کله علی ما هو علیه مجردا عن الشوب مبتدء فیه بعد الحق الاول بالجواهر العقلیه العالیه ثم الروحانیه السماویه ثم ما بعد ذلک تمثلا لا یمایز الذات. فاعلم ان الخبر لیس کالمعاینه، و العلم بالشی ء غیر النیل لوصوله و وجدانه و حصوله، و لا یبلغ مرتبه علم الیقین مرتبه عین الیقین فضلا عن مرتبه حق الیقین بل الاول دون الثانی بمراحل و الثانی بمراحل و الثانی دون الثالث بمنازل، قال الشیخ الرئیس قدس سره فی اواخر النمط التاسع من کتاب الاشارات: من احب ان یتعرفها- یعنی ان یتعرف الدرجات التی یجدها السالک- فلیتدرج الی ان یصیر من اهل المشاهده دون المشافهه و من الواصلین الی العین دون السامعین للاثر. و قال الخواجه نصیر الدین الطوسی رضوان الله علیه فی الشرح بعد کلام فی الدرجات: و اعلم ان العباره عن هذه الدرجات غیر ممکنه لان العبارات موضوعه للمعانی التی یتصورها اهل اللغات ثم یحفظونها ثم یتذکرونها ثم یتفاهمونها تعلیما و تعلما، اما التی لا یصل الیها الا غائب عن ذاته فضلا عن قوی بدنه فلیس یمکن ان یوضع لها الفاظ فضلا عن ان یعبر عنها بعباره، و کما ان المعقولات لا تدرک بالاوهام و الموهومات لا تدرک بالخیالات و المتخیلات لا تدرک بالحواس کذلک ما من شانه ان یعاین بعین الیقین فلا یمکن ان تدرک بعلم الیقین فالواجب علی من یرید ذلک ان یجتهد فی الوصول الیه بالعیان دون ان یطلبه بالبرهان. قلت: قد مضی فی ذلک کلامنا آنفا و تقدم قول الامام الصادق (علیه السلام) فیه و لا یتیسر الوصول الی لقائه تعالی الا بالعمل الصالح و الاخلاص فی عبادته کما فی آیه الکهف الکریمه و انما یتاتی لمن تخلص عن العلائق النفسانیه و الشواغل الدنیاویه و الا لم یحصل معها ذوق اللذائذ العقلیه حتی یحصل الشوق الیها فمن لم یعشق العباده فانما لتمکن تلک العوائق فیه و نعم ما قال الشیخ فی النمط الثامن من الاشارات: الان اذا کنت فی البدن و فی شواغله و علائقه فلم تشتق الی کمالک المناسب او لم تتالم بحصول ضده فاعلم ان ذلک منک لا منه. و ما قال المعلم الثانی ابونصر الفارابی رضوان الله لعیه فی الفصوص: ان لک منک غطاء فضلا عن لباسک من البدن فاجهد ان ترفع الحجاب فحینئذ تلحق فلا تسال عما تباشره، فان المت فویل لک، و ان سلمت فطوبی لک و نفسک و انت فی بدنک کانک لست فی بدنک و کانک فی صقع الملکوت فتری ما لا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر فاتخذ لک عند الحق عهدا الی ان تاتیه فردا. قلت: قوله: فلا تسال عما تباشره، کلام عمیق بعید الغور یفسره قول الشیخ الرئیس فی آخر النمط التاسع فی مقامات العارفین: و العارف ربما ذهل فیما یصار به الیه فغفل عن کل شی ء فهو فی حکم من لا یکلف، و کیف و التکلیف لمن یعقل التکلیف حال ما یعقله و لمن اجترح بخطیئته ان لم یعقل التکلیف و قال الخواجه نصیرالدین الطوسی فی الشرح: و المراد ان العارف ربما ذهل فی حاصل اتصاله بعالم القدس عن هذا العالم فغفل عن کل ما فی هذا العالم و صدر عنه اخلال بالتکالیف الشرعیه فهو لا یصیر بذلک متاثما لانه فی حکم من لا یکلف لان التکلیف لا یتعلق الا بمن یعقل التکلیف فی وقت تعقله ذلک، او بمن یتاثم بترک التکلیف ان لم یکن یعقل التکلیف کالنائمین و الغافلین و الصبیان الذین هم فی حکم المکلفین. و الی هذا المعنی اشار الخواجه عبدالله الانصار بقوله: صاحب غلبه ی عشق از خود آگاه نیست آنچه مست می کند او را گناه نیست، و الخواجه شمس الدین الحافظ بقوله: رشته تسبیحم اربگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود و بیانه اوضح من ذلک یطلب من شرح اللاهیجی علی گلشن راز للشبستری (ص 198 من الطبع الاول)، و من شرح الامیر اسماعیل الشنب غازانی التبریزی علی فصوص الفارابی (ص 71) رحمه الله علیهم. و قوله: و انت فی بدنک کانک الخ، و منه اخذ الشیخ الرئیس ابوعلی بن سینا کلامه فی اول النمط التاسع فی مقامات العارفین: فکانهم و هم فی جلابیب من ابدانهم قد نضوها و تجردوا عنها الی عالم القدس الخ، و کان هذا الکلام ماخوذ من مشکاه الولایه العلویه حیث قال امام الموحدین علی بن ابی طالب (ع) فی صفه الزهاد: کانوا قوما من اهل الدنیا و لیسوا من اهلها فکانوا فیها کمن لیس منها الخ (نهج البلاغه آخر المختار 228 من باب الخطب) و حیث قال (علیه السلام) لکمیل بن زیاد: صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلی الخ (المختار 147 من باب الحکم و المواعظ من النهج)، و الی هذا المعنی اشار السعدی بقوله: هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای الدر میان جمع و دلم جای دیگر است و قوله: فتری ما لا عین رات، ماخوذ من حدیث عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: قال الله تعالی: اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر. و قوله: فاتخذلک عند الحق فردا، کانما اشاره الی قوله تبارک و تعالی: لا یملکون الشفاعه الا من اتخذ عندالرحمن عهدا (مریم: 88)، و قوله: ای ان تاتیه فردا اشاره الی قوله تعالی: و کلهم آتیه یوم القیمه فردا (مریم: 96). ثم اعلم ان معرفه النفس هی مرقاه الی معرفه الرب، و من عرف نفسه فقد عرف ربه کما تقدمت الاشاره الیه اجمالا، و فی الخبر المروی تاره عن امیرالمومنین علی (علیه السلام) کما فی الصافی للفیض قدس سره، و اخری عن ابی عبدالله جعفر بن محمد الصادق علیهماالسلام کما فی المجلی لابن جمهور الاحسائی رضوان الله علیه: الصوره الانسانیه هی اکبر حجج الله علی خلقه، و هی الکتاب الذی کتبه بیده، و هی الهیکل الذی بناه بحکمته، و هی مجموع صور العالمین، و هی المختصر من اللوح المحفوظ، و هی الشاهده علی کل غائب، و هی الحجه علی کل جاحد، و هی الطریق المستقیم الی کل خیر، و هی الجسر (الصراط- خ ل) الممدود بین الجنه و النار. و هذا الخبر الشریف باب بل ابواب الی معارف حقهو اسرار مکنونه و لعمری جدیر ان یقال فیه کل الصید فی جوف الفراء، شرحه یخرجنا الی الاسهاب، و یجرنا الی تالیف رساله علیحده او کتاب، و حیث ان الصوره الانسانیه هی مجموع صور العالمین قالوا فی حد الفلسفه: هی معرفه الانسان نفسه، کما فی رساله الکندی فی حدود الاشیاء و رسومها (ص 173 من طبع مصر) و قد اتی الکندی فیها فی حد الفلسفه بسته حدود من القدماء و هذا الحدها، و قال بعد نقله الحد المذکور: و هذا قول شریف النهایه بعید الغور مثلا اقول: ان الاشیاء اذا کانت اجساما و لا اجسام، و مالا اجسام اما جواهر و اما اعراض، و کان الانسان هو الجسم و النفس و الاعراض، و کانت النفس جوهرا لا جسما فانه اذا عرف ذاته عرف الجسم باعراضه و العرض الاول و الجوهر الذی هو لا جسم فاذن اذا علم ذلک جمیعا فقد علم الکل، و لهذه العله سمی الحکماء الانسان العالم الاصغر. و قال العارف المتنزه المیرزا جواد الملکی قدس سره فی کتابه المسمی بلقاء الله: ان الانسان له عوالم ثلاثه: عالم الحس و الشهاده، و عالم الخیال و المثال، و عالم العقل و الحقیقه، فمن جهه ان انیته الخاصه انما بدات من عالم الطبیعه کما فی الایه الکریمه المبارکه (و بد اخلق الانسان من طین) صار عالمه هذا له بالفعل و عرف نفسه و حقیقته بعالمه هذا، بل لو سمع من عارف او عالم عالمیه الاخرین انکره، بل لو اخبره احد بصفات عالمه العقلی لکفره، و ذلک لان عالمه الطبیعی له بالفعل و عالمیه الاخرین بالقوه، و لم ینکشف له بالکشف التام الا عالم الطبیعه، و آثار من عالم المثال، و شی ء قلیل من عالمه العقلی. و انسانیته انما بعالمه العقلی و الا فهو مشترک مع سائر بنی جنسه من الحیوان فی عالمیه الاخرین، و ان کان عالماه الاخران ایضا من جهه المرتبه اشرف من عالمی سائر الحیوانات. و بهذه العوالم الثلاثه و ترتیبها وقع التلویح بل التصریح فی دعاء سجده لیله النصف من شعبان عن النبی (صلی الله علیه و آله) حیث قال فیها: و سجد لک سوادی و خیالی و بیاضی. و بالجمله فعالمه الحسی عباره عن بدنه الذی له ماده و صوره، و عالمه المثالی عباره عن عالمه الذی حقائقه صور عاریه عن المواد، و عالمه العقلی عباره عن عالمه الذی هو حقیقته و نفسه بلا ماده و لا صوره. و لکل من هذه العوالم لوازم و آثار خاصه لازمه لفعلیتها، فمن انغمر فی عالم الطبیعه و تحققت باثارها و تحرکت بحکمها و ضعفت فیه آثار عالمه العقلی فقد اخلد الی الارض و صار موجودا بما هو حیوان بل اضل من الحیوان کما هو الصریح فی قوله تعالی: ان هم الا کالانعام بل هم اضل سبیلا، و من ترقی الی العالم و غلب آثاره علی آثار عالمیه الطبیعی و الخیالی و کان الحاکم فی مملکه وجوده العقل یصیر موجودا روحانیا حتی یتکامل فی العقلانیه و انکشف له حقیقته و نفسه و روحه فاذا ترتفع عنه الحجب الظلمانیه بل النورانیه او غالبها بینه و بین معرفه الله جل جلاله و یتحقق فی حقه قوله (صلی الله علیه و آله): من عرف نفسه فقد عرف ربه. و اذا تمهد لک هذه الا جمالیات فراجع الی تفصیل لوازم کل عالم من العوالم و اشتغل بتدبیر السفر و توکل علی الرب الرحیم و استعن منه و توسل باولیائه فی کل جزئی و کلی من شئونک: و اعلم ان هذا العالم الحسی هو عالم الموت و الفناء و الفقد و الظلمه و الجهل و هو ذات ماده و صوره سائلتین زائلتین دائم التغیر و الانقسام و لا شعور له و لا اشعار الا بتبعیه العالمین الاخرین و انما ظهوره للحس بتوسط الاعراض من حیث وحدته الاتصالیه اما من حیث کثرته المقداریه المتجزیه عند فرض القسمه فکل واحد من الاجزاء معدوم عن الاخر و مفقود عنه فالکل غائب عن الکل و معدوم عنه و ذلک من جهه ان الماده مصحوبه بالعدم بل هو جوهر مظلم و اول ما ظهر من الظلام. و لانها فی ذاتها بالقوه و بمالها فی اصلها من عالم النور تقبل الصور النوریه و تذهب ظلماتها بنور صورها فهذه النشاه اختلط نورها بظلامها و ضعف وجودها و ظهورها و لضعفها احتاجت الی مهد المکان و ظئر الزمان و اهلها المخصوصون بها اشقیاء الجن و الانس و الحیوان و النبات و الجماد، و فی الحدیث القدسی: ما نظرت الی الاجسام منذ خلقتها، و هم الذین علومهم مختصه بهذا العالم و یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره غافلون، و لم یتجاوز علمهم عن المحسوسات و لم یعرفوا من العوالم العالیه الا الاسماء، و کلما سمعوا حکایه منها قدر و اله لوازم عالمهم و انکروا ما یقال لهم من لوازم غیر عالمهم. و بالجمله مرعیهم و مانسهم و وطنهم هذا العالم المحسوس و ملاذهم و مقاصدهم کلها من مالوفات هذا العالم و هم الذین قلنا انهم من الذین اخلدوا الی الارض و هم یعتقدون ان انفسهم هو هذا البدن و ارواحهم هی الروح الحیوانی، و ان الجماد کلها موجودات متاصله متحققه و جواهر قائمه بذواتها مخلوقه فی عالمها و حیزها، و ان موجودات العوالم الاخر علی القول بها موجودات اعتباریه خیالیه لا حقیقه لها و ان اللذه انما هی فی الماکل و المشرب و المنکح و جاه هذا العالم، و ذکرهم و فکرهم و خیالهم و آمالهم و علومهم کلها متعلقه بالمحسوسات و انسهم بها یحبونها و یستانسون بها، و یشتاقون لما لم یصلوا الیه من زخارفها و حلوها و خضرتها بل یعشقونها و شغفهم حبها کالعاشق المستهتر. فمن کان منهم مع ذلک مومنا بالله و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الاخر و لکن بایمان مستقر غیر زائل عند الموت لضعفه و قله نوره و شده ظلمه المعاصی و خلط مع ذلک عملا صالحا و آخر سیئا اولئک ممن یرجی له المغفره و لو بعد حین. و اما الطائفه الاولی فهم الاشقیاء الکافرون لیس لهم فی الاخره الا النار لانهم من اهل السجین و یوم القیامه اذا میزت الحقائق و التحقت الفروع بالاصول التحق ما فی هذا العالم من النور الی عوالمه و بقی ظلمتها و نارها و تبدلت صور کل واحد من الافعال و الاخلاق بما یناسب عالم القیامه من الحیات و العقارب و عذب بها فاعلها و مختلقها، و من کان یرید الدنیا و زینتها نوف الیهم اعمالهم فیها و هم فیها لا یبخسون اولئک لیس لهم فی الاخره الا النار. و لو فرض لهم عمل خیر یوف الیهم فی حیاتهم الدنیا او ینقص بقدره من عذابهم فی الاخره و بالجمله ان الانسان لما خلق ابتداء من هذه الارض فان بقی فیها بعد ما خلق فیه الروح و العقل و استانس بها و الف لذاتها کان ممن اخلد الی الارض فیوم القیامه ملتحق بالسجین. و ان خلص منها بعد ذلک بمعنی ان تحقق باثار العقل و الروح و صار جسدا عقلانیا، و هیکلا نورانیا فیوم القیامه یرتقی الی اعلی علیین، و بعباره وضحی خلق الله الانسان فی اول ما خلق من سلاله من طین، و بقی مده فی صوره السلاله و النطفه و العلقه و المضغه و العظم و اللحم، ثم اعطاه الحیاه و بقی حیا الی ان وهبه قوه الحرکه و البطش، و بقی علی ذلک حتی وهبه قوه التمیز بین النافع و الضار فاراد النافع و کره الضار فان اتبع ارادته لاراده الله جل جلاله فی جمیع حرکاته و سکناته و لم یبق له اراده مخالفه لارادته تعالی فهذا مقام الرضا و هذا الشخص دائما یکون فی الجنه و لهم فیها ما یشائون و لذلک کان اسم خازن الجنه الرضوان. و فی حدیث المعراج ان الله قال: فمن عمل برضای الزمته (الزمه- خ ل) ثلاث خصال: اعرفه شکرا لا یخالطه جهل، و ذکرا لا یخالطه النسیان، و محبه لا یوثر علی محبتی محبه المخلوقین. ثم ان عرف ان قدرته منتفیه فی قدره الله و لم یر قدره لغیر الله لا لنفسه و لا لغیره فهو مقام التوکل- و من یتوکل علی الله فهو حسبه. ثم ان وفق مع ذلک ان ینفی علمه ایضا فی علم الله لئلا یکون بنفسه شیئا فهذا مقام الوحده (التوحید- خ ل) اولئک الذین انعم الله علیهم. فان اتبع اراده نفسه و عمل فی حرکاته و سکناته بهواه، و الحق لا یتبع بهوی غیره، فیخالف هواه مع هوی الحق فیکون هوی الحق و لا یکون هواه و حیل بینهم و بین ما یشتهون، الی ان یوصله الهوی الی الهاویه و یقیده بالاغلال و السلاسل فی جمیع مراداته و هذا شان الممالیک بالنسبه الی مراداتهم و لذلک سمی خازن جهنم مالکا. و ان تخلف عن التوکل یقع فی الخذلان، و ان تخلف عن جلیل مرتبه التوحید (الوحده- خ ل) رد الی سفلی الدرکات و هی درکه اللعنه اولئک یلعنهم الله و یلعنهم اللاعنون،- الی ان قال قدس سره: و لا یذهب علیک ان ما ذکرنا من العوالم انما هی داخل هذا العالم و لیس خارجا عنه بمعنی ان هذا العالم حاله و کیفیه للموجودات فی حد و مرتبه من الوجود و عالم المثال حاله و کیفیه اخری الطف من هذه الکیفیات فی باطن هذا العالم و لیس خارجا منه فمن کان له نور لعینه الحسیه و اجتمع بنور الشمس او القمر الحسیین یری العالم الحسی بکیفیات حسیه و صور حسیه و من کان لعینیه المثالیه نور مثالی و اجتمع نوره بنور الکواکب المثالیه یری مثال هذا العالم بکیفیات مثالیه و صور مثالیه فان کیفیات العوالم و صورها مختلفه کل بحسبها و مناسبتها و هکذا.و یکشف عن هذا الاختلاف الرویا و تعبیرها بما یری واقعه مطابقا لصورتها المثالیه یری النائم اللبن و یفسره المعبر بالعلم و یقع فی الواقع ما یری علی وفق التعبیر. و یکشف عن ذلک ایضا الاخبار الکثیره الوارده فی احوال البرزخ و القیامه و تجسیم الاعمال بما یناسبها من الصور، فحصل من جمیع ما قلنا ان الموجود الحق الواقعی انما هو الذات جل جلاله فی عالمها و سائر العوالم انما هو شان من شئون و تجلی من تجلیاتها مثلا تجلی بالتجلی الاول فوجد منه العالم العقلی ثم تجلی ثانیا فظهر العالم النفسی، و هکذا الی ان خلق هذا العالم الحسی ففی الخارج موجود حقیقی حق ثابت و شئنه فکل شان من شئنه عباره عن عالم من العوالم تام فی مرتبته و لکل عالم آثار و صفات حتی ینتهی الی احسن العوالم و اکثفها و اضیقها و هو هذا العالم المحسوس و هذا العالم کیفیه خاصه و صور و حدود شتی لازم لهذه المرتبه من الوجود، و وجوده و آثاره مخصوصه بعالمها و هکذا. و عالم الرویاء انما هو من عالم المثال فکلما یری فیها فهو من هذا العالم ارضها و سماوها و جمادها و نباتها بل و صور المرایا ایضا منه و الصور الخیالیه ایضا منه و هذا العالم عالم واسع بل عوالم کثیره بل قیل ان فی عالم المثال ثمانیه عشر الف عالم. و حکی عن بعض العرفاء ان کلما ورد فی الشرع مما ظاهره مجاز فی عالمنا فقد وجدناه فی بعض هذه العوالم حقیقه من غیر تجوز- فکما ان کلما یراه النائم فی الرویا انما هو حال و کیف مثالی یظهر لنفسه فی عالم المثال فکذلک ما یراه الیقظان فی عالمنا هذا الحسی حال و کیف حسی یظهر لنفسه فی عالم الحس- الی ان قال رضوان الله علیه: و الادراک لا یمکن الا بنیل المدرک لذات المدرک و ذلک اما بخروجه من ذاته الی ان یصل الیه او بادخاله ایاه فی ذاته و کلاهما محال الا ان یتحد معه و یتصور بصورته فالذات العالمه لیست بعینها هی الذات الجاهله، فالعلم بالاجسام لا یتعلق بوجوداتها الخارجیه لان صورها بما هی هی لیست حاصله بهذا النحو من الحصول الاتحادی الا لموادها و لیست حاصله لانفسها و حصولها لموادها لیس بنحو العلمی اذ هی امر عدمی لیست الا جهه القوه فی الوجودات فلیس لها فی انفسها ذات یصح ان یدرک شیئا و یعلمه و اذا لم یکن الصور الخارجیه للاجسام مما یصح ان یحصل لها شی ء الحصول المعتبر فی العلم و لا هی حاصله لما یصح له ان یعلمها فلیست هی عالم بشی ء اصلا و لا لشی ء ان یعلمها بعینها کما هی فهی اذا معلومه بالقوه بمعنی ان فی قوتها ان ینتزع منها عالم صورا فیعلمها ای یتصور بمثل صورها لاستحاله انتقال المنطبعات فی المواد فالمعلوم بالذات من کل شی ء لیس الا صورا ادراکیه قائمه بالنفس متحده معها لا ماده خارجیه. فالمعلوم بالفعل لیس الا لعالمه فکل عالم معلومه غیر معلوم عالم آخر و هو فی الحقیقه عالم و علم و معلوم، هذا. و المقصود من التعرض بهذه التفصیلات التنبیه الی الفکر فی معرفه النفس و کیفیه الترقی منها الی معرفه الرب، و الاستدلال بما یستحکم به تصدیق ذلک و ان یتفطن المبتدی لاصول تنفع فی فکره، و الا فلیس کیفیه التفکر الا ان یشتغل المتفکر تاره لتجزیه نفسه، و اخری لتجزیه العالم حتی یتحقق له ان ما یعلمه من العالم لیس الا نفسه و عالمه لا العالم الخارجی، و ان هذه العوالم المعلومه له انما هو مرتبه من نفسه و حتی یجد نفسه لنفسه ما هی؟ ثم ینقی عن قلبه کل صوره و خیال و یکون فکره فی العدم حتی تنکشف له حقیقه نفسه ای یرتفع العالم من بین یدیه و یظهر له حقیقه نفسه بلا صوره و لا ماده، و هذا هو اول معرفه النفس و لعل الی ذلک اشیر فی تفسیر قوله تعالی: افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه (الزمر: 24) حیث سئل عنه و قال (علیه السلام): نور یقذفه الله فی قلبه فیشرح صدره، قیل: هل لذلک من علامه؟ قال (علیه السلام): علامته التجافی عن دار الغرور و الانابه الی دار الخلود و الاستعداد للموت قبل حلول الفوت. و لعل العلامه لا یعتقدون فی معنی التجافی الا الزهد فی شهوات الدنیا، و لا یتصورون معنی للتجافی الحقیقی الذی هو ارتفاع الغرور الواقع فی هذا العالم لاهله و عدم رویه الاشیاء کما هی الذی هو شان العامه الذین لم یبلغوا بعد معرفه النفس بهذه المعرفه، انتهی ما اردنا من نقل کلامه نور الله تعالی رمسه. و قد اجاد فیما افاد و کتابه فی لقاء الله ممتع جدا لله دره مولفا. و کلامه- ره- فی النسات الثلاثه الانسانیه تشیر الی ما برهنه المتاله المولی صدرا فی الرابع من الاسفار حیث قال قدس سره: حکمه عرشیه: ان للنفس الانسانیه نشئات ثلاثه ادراکیه: النشاه الاولی هی الصوره الحسیه الطبیعیه و مظهرها الحواس الخمس الظاهره و یقال لها الدنیا لدنوها و قربها لتقدمها علی الخیرتین، و عالم الشهاده لکونها مشهوده بالحواس و شرورها و خیراتها معلومه لکل احد لا یحتاج الی البیان و فی هذه النشاه لا یخلو موجود عن حرکته و استحالته و وجود صورتها لا تنفک عن وجود مادتها. و النشاه الثانیه هی الاشباح و الصور الغائبه عن هذه الحواس و مظهرها الحواس الباطنه و یقال لها عالم الغیب و الاخره لمقایستها الی الاولی لان الاخره و الاولی من باب المضاف، و لهذا لا یعرف احداهما الا مع الاخری کالمتضائفین کما قال تعالی: و لقد علمتم النشاه الاولی فلو لا تذکرون، و هی تنقسم الی الجنه و هی دار السعداء، و الجحیم و هی دار الاشقیاء، و مبادی السعادات و الشقاوات فیهما هی الملکات و الاخلاق الفاضله و الرذیله. و النشاه الثالثه هی العقلیه و هی دار المقربین و دار العقل و المعقول و مظهرها القوه العاقله من الانسان اذا صارت عقلا بالفعل، و هی لا تکون الا خیرا محضا و نورا صرفا فالنشاه الاولی دار القوه و الاستعداد و المزرعه لبذور الارواح و نبات النیات و الاعتقادات، و الاخریتان کل منهما دار التمام و الفعلیه، و حصول الثمرات و حصاد المزروعات. و قد افاد قدس سره هذا المطلب الارفع الاعلی فی عده مواضع من الاسفار فراجع الی ص 17، ص 21، و ص 97، و ص 91، و ص 131 من ج 9. و اذا دریت ان الصوره الانسانیه هی مجموع صور عالمی الامر و الخلق فادر ایضا ان الانسان اذا کان مراقبا لقلبه و حارسا له عن و لوج الاجانب و الاغیار، و ناظرا الی ربه و مستشعرا جانب الله عز و جل و منصرفا بفکره الی قدس الجبروت مستدیما لشروق نور الحق فی سره یلوح له ملکوت السموات و الارض و یرتقی الی اعلی علیین، و یصافحه الملائکه المقربین، قال عز من قائل: ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون نحن اولیاوکم فی الحیوه الدنیا و فی الاخره و لکم فیها ما تشتهی انفسکم و لکم فیها ما تدعون نزلا من غفور رحیم (حم السجده، فصلت 33 -31)، و قد تقدم فی صدر الرساله کلام العارف السهروردی: الفکر فی صوره قدسیه یتلطف بها طالب الاریحیه. و فی باب تنقل احوال القلب من کتاب الایمان و الکفر من اصول الکافی (ص 309 ج 2 من المعرب) باسناده عن سلام بن المستنیز عن ابی جعفر (ع) قال: اما ان اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) قالوا: یا رسول الله نخاف علینا النفاق قال: فقال: و لم تخافون ذلک؟ قالوا: اذا کنا عندک فذکرتنا و رغبتنا و جلنا و نسینا الدنیا و زهدنا حتی کانا نعاین الاخره و الجنه و النار و نحن عندک، فاذا خرجنا من عندک و دخلنا هذه البیوت و شممنا الاولاد و راینا العیال و الاهل یکاد ان نحول عن التی کنا علیها عندک و حتی کانا لم نکن علی شی ء افتخاف علینا ان یکون ذلک نفاقا؟ فقال لهم رسول الله (صلی الله علیه و آله): کلا ان هذه خطوات الشیطان فیرغبکم فی الدنیا، و الله لو تدومون علی الحاله التی وصفتم انفسکم بها لصافحتکم الملائکه و مشیتم علی الماء- الخبر. و روی عن رسول الله (صلی الله علیه و آله): لولا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السماء، قال الکندی فی رسالته فی النفس: ان النفس بسیطه ذات شرف و کمال عظیمه الشان، جوهرها من جوهر الباری عز و جل کقیاس ضیاء الشمس من الشمس. و قد بین ان هذه النفس منفرده عن هذا الجسم مباینه له و ان جوهرها جوهر الهی روحانی بما یری من شرف طباعها و مضادتها لما یعرض للبدن من الشهوات و الغضب. و ذلک ان القوه الغضبیه قد تتحرک علی الانسان فی بعض الاوقات فتحمله علی ارتکاب الامر العظیم فتضادها هذه النفس و تمنع الغضب من ان یفعل فعله او ان یرتکب الغیظ و ترته، و تضبطه کما یضبط الفارس الفرس اذاهم ان یجمح به او یمده. و هذا دلیل بین علی ان القوه التی یغضب بها الانسان غیر هذه النفس التی تمنع الغضب ان یجری الی ما یهواه لان المانع لا محاله غیر الممنوع لانه لا یکون شی ء واحد یضاد نفسه، فاما القوه الشهوانیه فقد تتوق فی بعض الاوقات الی بعض الشهوات ففکر النفس العقلیه فی ذلک انه اخطا و انه یودی الی حال ردیه فتمنعها عن ذلک و تضادها، و هذا ایضا دلیل علی الکل واحده منهما غیر الاخری. و هذه النفس التی هی من نور الباری عز و جل اذا هی فارقت البدن علمت کل ما فی العالم و لم یخف عنها خافیه، و الدلیل علی ذلک قول افلاطن حیث یقول: ان کثیرا من الفلاسفه الطاهرین القدماء لما یتجر دوا من الدنیا و تهاونوا بالاشیاء المحسوسه و تفردوا بالنظر و البحث عن حقائق الاشیاء انکشف لهم الغیب، و علموا بما یخفیه الناس فی نفوسهم و اطلعوا علی سرائر الخلق. فاذا کان هذا هکذا، و النفس بعد مرتبطه بهذا البدن فی هذا العالم المظلم الذی لو لا نورالشمس لکان فی غایه الظلمه فکیف اذا تجردت هذه النفس، و فارقت البدن، و صارت فی عالم الحق الذی فیه نور الباری سبحانه؟!. و لقد صدق افلاطن فی هذا القیاس و اصاب به البرهان الصحیح، ثم ان افلاطن اتبع هذا القول بان قال: فاما من کان غرضه فی هذا العالم التلذذ بالماکل و المشارب المستحیله الی الجیف، و کان ایضا غرضه فی لذه الجماع فلا سبیل لنفسه العقلیه الی معرفه هذه الاشیاء الشریفه و لا یمکنها الوصول الی التشبه بالباری سبحانه. ثم ان افلاطن قاس القوه الشهوانیه التی للانسان بالخنزیر، و القوه الغضبیه بالکلب، و القوه العقلیه التی ذکرنا بالملک، و قال: من غلبت علیه الشهوانیهو کانت هی غرضه و اکثر همته فقیاسه قیاس الخنزیر، و من غلب علیه الغضبیه فقیاسه قیاس الکلب، و من کان الاغلب علیه قوه النفس العقلیه و کان اکثر ادبه الفکر و التمییز و معرفه حقائق الاشیاء، و البحث عن غوامض العلم کان انسانا فاضلا قریب الشبه من الباری سبحانه لان الاشیاء التی نجدها للباری عز و جل هی الحکمه و القدره و العدل و الخیر و الجمیل و الحق. و قد یمکن للانسان ان یدبر نفسه بهذه الحیله حسب ما فی طاقه الانسان فیکون حکیما عدلا جوادا خیرا یوثر الحق و الجمیل، و یکون بذلک کله بنوع دخل دون النوع الذی للباری سبحانه من قوته و قدرته لانها انما اقتبست من قربها قدره مشاکله لقدرته، فان النفس علی رای افلاطن و جله الفلاسفه باقیه بعد الموت جوهرها کجوهر الباری عز و علا فی قوتها اذا تجردت ان تعلم سائر الاشیاء کما یعلم الباری بها او دون ذلک برتبه یسیره، لانها اودعت من نور الباری جل و عز. و اذا تجردت و فارقت هذا البدن و صارت فی عالم العقل فوق الفلک صارت فی نور الباری، و رات الباری عز و جل و طابقت نوره و جلت فی ملکوته فانکشف لها حینئذ علم کل شی ء، و صارت الاشیاء کلها بارزه لها کمثل ماهی بارزه للباری عز و جل، لانا اذا کنا و نحن فی هذا

العالم الدنس قد نری فیه اشیاء کثیره بضوء الشمس فکیف اذا تجردت نفوسنا، و صارت مطابقه لعالم الدیمومیه و صارت تنظر بنور الباری فهی لا محاله تری بنور الباری کل ظاهر و خفی و تقف علی کل سر و علانیه. و کان افسقورس یقول: ان النفس اذا کانت و هی مرتبطه بالبدن تارکه للشهوات متطهره من الادناس، کثیره البحث و النظر فی معرفه حقائق الاشیاء انصقلت صقاله ظاهره و اتحد بها صوره من نور الباری یحدث فیها و یکامل نور الباری بسبب ذلک الصقال الذی اکتسبه من التطهر فحینئذ یظهر فیها صور الاشیاء کلها و معرفتها کما یظهر صور خیالات سائل الاشیاء المحسوسه فی المراه اذا کانت صقیله، فهذا قیاس النفس لان المراه اذا کانت صدئه لم یتبین صوره شی ء فیها بته، فاذا زال منها الصدء ظهرت و تبینت فیها جمیع الصور، کذلک النفس العقلیه اذا کانت صدئه دنسه کانت علی غایه الجهل و لم یظهر فیها صور المعلومات و اذا تطهرت و تهذبت و انصقلت، و صفاء النفس هو ان النفس تتطهر من الدنس و تکتسب العلم ظهر فیها حینئذ صوره معرفه جمیع الاشیاء، و علی حسب جوده صقالتها معرفتها بالاشیاء، فالنفس کلما ازدادت صقالا ظهر لها و فیها معرفه الاشیاء. و هذه النفس لا تنام بته لانها فی وقت النوم

تترک استعمال الحواس و تبقی محصوره، لیست بمجرده علی حدتها، و تعلم کل ما فی العوالم و کل ظاهر و خفی و لو کانت هذه النفس تنام لما کان الانسان اذا رای فی النوم شیئا یعلم انه فی النوم بل لا یفرق بینه و بین ما کان فی الیقظه. و اذا بلغت هذه النفس مبلغها فی الطهاره رات فی النوم عجائب من الاحلام و خاطبتها الانفس التی قد فارقت الابدان و افاض علیها الباری من نوره و رحمته حینئذ لذه دائمه فوق کل لذه تکون بالمطعم و المشرب و النکاح و السماع و النظر و الشم و اللمس، لان هذه لذات حسیه دنسه تعقب الاذی،. و تلک لذه الهیه روحانیه ملکوتیه تعقب الشرف الاعظم، و الشقی المغرور الجاهل من رضی لنفسه بلذات الحس و کانت هی اکثر اغراضه و منتهی غایته. و انما نجی ء فی هذا العالم فی شبه المعبر و الجسر الذی یجوز علیه السیاره لیس لنا مقام یطول، و اما مقامنا و مستقرنا الذی نتوقع فهو العالم الاعلی الشریف الذی تنتقل الیه نفوسنا بعد الموت حیث تقرب من باریها، و نقرب من نوره و رحمته، و نراه رویه عقلیه لاحسیه، و یفیض علیها من نوره و رحمته، فهذا قول افسقورس الحکیم. انتهی ما نقلنا عن الفیلسوف الکندی. و قد صدر هذه النکات اللطیفه الشریفه عن قلوب نقیه، و هی کلمات اقتبست من مشکاه الانبیاء غایه الامر بوسائط، و الملهم المبتدع القدیم حق علیم منه عظیم. قوله: جوهرها من جوهر الباری، یعنی انها من عالم الامر الحکیم قال عز من قائل: قال الروح من امر ربی (الاسراء: 86) و نفخت فیه من روحی (ص: 73). و قوله کقیاس ضیاء الشمس شریف جدا و قد قال الامام کشاف الحقائق وارث علوم النبیین ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام): ان روح المومن لاشد اتصالا بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها، رواه ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی باب اخوه المومنین بعضهم لبعض من کتاب الایمان و الکفر من اصول الکافی (ص 33 ج 2 من المعرب). قوله: اذا هی فارقت البدن علمت کل ما فی العالم، قال تبارک و تعالی: لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید (ق: 24). و قوله: ثم ان افلاطن قاس القوه الشهوانیه التی للانسان بالخنزیر الخ کلام شریف ایضا و من هنا یعلم ایضا حشر الناس علی صورنیاتهم و ان الجزاء فی الاخره بنفس العمل و قد وردت فی ذلک روایات کثیره من بیت الوحی و العصمه و الطهاره ففی الحدیث عن رسول الله (صلی الله علیه و آله): یحشر الناس علی صور نیاتهم، و فی الاخر عن البراء بن عازب قال: کان معاذ بن جبل جالسا قریبا من رسول الله صلی الله علیه و آله فی منزل ابی ایوب الانصاری فقال معاذ: یا رسول الله ما رایت قول الله تعالی: یوم ینفخ فی الصور فتاتون افواجا، الایات؟ فقال: یا معاذ سالت عن امر عظیم من الامر، ثم ارسل عینیه ثم قال: یحشر عشره اصناف من امتی اشتاتا قد میزهم الله من المسلمین و بدل صورهم: فبعضهم علی صوره القرده و بعضهم علی صوره الخنازیر، و بعضهم منکسون ارجلهم من فوق و وجوههم من تحت ثم یسحبون علیها، و بعضهم عمی یترددون، و بعضهم صم بکم لا یعقلون، و بعضهم یمضغون السنتهم فیسیل القیح من افواههم لعابا یتقذرهم اهل الجمع، و بعضهم مقطعه ایدیهم و ارجلهم، و بعضهم مصلبون علی جذوع من نار، و بعضهم اشدنتنا من الجیف، و بعضهم یلبسون جبابا سابغه من قطران لازقه بجلودهم فاما الذین علی صوره القرده فالقتات من الناس، و اما الذین علی صوره الخنازیر فاهل السحت، و اما المنکسون علی رووسهم فاکلوا الربا، و العمی الجائرون فی الحکم، و الصم البکم المعجبون باعمالهم، و الذین یمضغون بالسنتهم فالعلماء و القضاه الذین خالف اعمالهم اقوالهم، و المقطعه ایدیهم و ارجلهم الذین یوذون الجیران، و المصلبون علی جذوع من نار فالسعاه بالناس الی السلطان و الذین هم اشدنتنا من الجیف فالذین یتمتعون بالشهوات و اللذات و یمنعون حق الله تعالی فی اموالهم، و الذین یلبسون الجباب فاهل التجبر و الخیلاء. و هذا الحدیث قد رواه الفریقان فی الجوامع و کتب التفسیر و فی الحدیث عنه (صلی الله علیه و آله): من خالف الامام فی افعال الصلاه یحشر و راسه راس حمار، و قد روی الکلینی فی باب الکبر من کتاب الایمان و الکفر من اصول الکافی (ص 235 ج 2 من المعرب) باسناده عن داود بن فرقد عن اخیه قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: ان المتکبرین یجعلون فی صور الذر یتوطاهم الناس حتی یفرغ الله من الحساب. و فی الحدیث عنه (صلی الله علیه و آله): کما تعیشون تموتون و کما تنامون تبعثون و روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) انه قال: رایت لیله اسری بی قوما تقرض شفاههم، و کلما قرضت وفت، فقال لی جبرئیل: هولاء خطباء امتک تقرض شفاههم لانهم یقولون ما لا یفعلون، رواه علم الهدی سیدالمرتضی فی المجلس الاول من امالیه غرر الفوائد و درر القلائد (ص 6 من ج 1 من طبع مصر). و قال امیرالمومنین (علیه السلام) فی صفه بعض علماء السوء: فالصوره صوره انسان و القلب قلب حیوان. و فی حدیث الریان بین شبیب عن ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیهماالسلام: یا ابن شبیب ان سرک ان تکون معنا فی الدرجات العلی من الجنان فاحزن لحزننا و افرح لفرحنا و عل البولایتنا، فلو ان رجلا تولی حجرا لحشره الله تعالی معه یوم القیامه، رواه المجلسی رحمه الله علیه فی عاشر البحار (ص 165 من طبع الکمبانی) عن عیون اخبار الرضا و امالی الصدوق. قلت: کنت ذات لیله متفکرا فی امری من حشری معادی و ناظرا فی صحیفه عملی، و یوم عرضی للحساب و نحوها اذ رایت فیما رایت فی صقع نفسی شیئا لازبا بها جدا، محشورا عندها غیر منفک عنها، و لما امعنت النظر فیه عرفته، و کان نسخه مخطوطه من کتاب، قد کنت احبها شدیدا فعندئذ حضر و خطر بالبال، قوله علیه السلام: فلو ان رجلا تولی حجرا لحشره الله تعالی معه یوم القیامه، فان الکتاب جماد کالحجر و لا فرق بینهما من هذه الحیثیه. و من تلک البراهین النقلیه المعاضده للعقلیه قال اساطین الحکمه: ان حشر الخلائق فی الاخره علی انحاء مختلفه حسب اعمالهم و اخلاقهم فلقوم علی سبیل الوفد، یوم نحشر المتقین الی الرحمن و فدا، و لقوم علی سبیل التعذیب و یوم یحشر اعداء الله الی النار فهم یوزعون، و لقوم نحشر المجرمین یومئذ زرقا و لقوم و نحشره یوم القیمه اعمی، و بالجمله کل احد الی غایه سعیه و عمله و الی ما یحبه و یهواه حتی انه لو احب حجرا لحشر معه لقوله تعالی: انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم، و قوله تعالی: احشروا الذین ظلموا و ازواجهم و ما کانوا یعبدون من دون الله فاهدوهم الی صراط الحجیم. و المراد بازواجهم الملکات و صورها فان تکرر الافاعیل یوجب الملکات و کل ملکه تغلب علی نفس الانسان تتصور فی القیامه بصوره تناسبها، قل کل یعمل علی شاکلته، و لا شک ان افاعیل الاشقیاء المدبرین انما هی بحسب هممهم القاصره النازله فی مراتب البرازخ الحیوانیه و تصوراتهم مقصوره علی اغراض بهیمیه او سبعیه او شیطانیه تغلب علی نفوسهم فلا جرم یحشرون علی صور تلک الحیوانات، و اذا الوحوش حشرت، و فی الحدیث عنه (صلی الله علیه و آله) یحشر بعض الناس علی صور یحسن عندها القرده و الخنازیر، و فیه ایضا یحشر الناس یوم القیامه ثلاثه اصناف: رکبانا، و مشاه، و علی وجوههم. و السر فی ذلک ان لکل خلق من الاخلاق المذمومه و الهیئات الردیه المتمکنه فی النفس صوره نوع من انواع الحیوانات و بدن یختص بذلک کصور ابدان الاسود و نحوها لخلق التکبر و التهور مثلا، و ابدان الثعالب و امثالها للخبث و الروغان، و ابدان القرود و نحوها للمحاکاه و السخریه، و الخنازیر للحرص و الشهوه الی غیر ذلک. و ربما کان لشخص واحد من الانسان عدد کثیر من الاخلاق الردیه علی مراتب متفاوته فبحسب ذلک تختلف الصور الحیوانیه فی الاخره قال الله عز و جل: یوم تشهد علیهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما کانوا یعملون. قال المولی صدرا قدس سره فی مبحث الحشر من الاسفار: ان فی داخل بدن کل انسان و مکمن جوفه حیوانا صوریا بجمیع اعضائه و اشکاله و قواه و حواسه هو موجود قائم بالفعل لا یموت بموت هذا البدن و هو المحشور یوم القیامه بصورته المناسبه لمعناه و هو الذی یثاب و یعاقب و لیست حیاته کحیاه هذا البدن المرکب عرضیه وارده علیه من الخارج و انما حیاته کحیاه النفس ذاتیه و هو حیوان متوسط بین الحیوان العقلی و الحیوان الحسی یحشر فی القیامه علی صوره هیئات و ملکات کسبتها النفس بیدها العماله، و بهذا یرجع و یوول معنی التناسخ المنقول عن الحکماء الاقدمین کافلاطن و من سبقه مثل سقراط و فیثاغورس و غیرهما من الاساطین، و کذا ما ورد فی لسان النبوات، و علیه یحمل الایات المشیره الی التناسخ، و کذا قوله تعالی: و اذا وقع علیهم القول اخرجنالهم دابه من الارض یومئذ تکلمهم ان الناس کانوا بایاتنا فهم یوزعون، و قوله تعالی: و یوم نحشر من کل امه فوجا ممن یکذب بایاتنا فهم یوزعون، و قوله تعالی: یومئذ یتفرقون، کل ذلک اشاره الی انقلاب النفوس فی جوهرها و صیرورتها الافواج الامم الصامته و خروجها یوم النشور اذا بعثر ما فی القبور و حصل ما فی الصدور علی صوره انواع الحیوانات من السباع و الموذیات و البهائم و الوحوش و الشیاطین. و قال فی المبدء و المعاد: (ص 325) قال بعض العرفاء: کل من شاهد بنور البصیره باطنه فی الدنیا لرآه مشحونا باصناف السباع و انوع الهوام مثل الغضب و الشهوه و الحقد و الحسد و الکبر و العجب و الریاء و غیرها و هی التی لا تزال تفترسه و تنهشه ان سهی عنه بلحظه الا ان اکثر الناس لکونه محجوب العین عن مشاهدتها فاذا کشف الغطاء و وضع فی قبره عاینها و قد تمثلت له بصورها و اشکالها الموافقه لمعانیها فیری بعینه العقارب و الحیات قد احدقت به و انما هی صفاته الحاضره الان قد انکشفت له صورها، فان اردت یا اخی ان تقتلها و تقهرها و انت قادر علیها قبل الموت فافعل و الا فوطن نفسک علی لدغها و نهشها بصمیم قلبک فضلا عن ظاهر بشرتک و جسمک. و قول الکندی کان افسقورس یقول ان النفس الخ، یقصد بافسقورس فیثاغورس الفیلسوف المشهور من اعاظم الحکماء الاقدمین قد استفاد من مشکاه النبوه و له فی نضد العالم و ترتیبه علی خواص العدد و مراتبه رموز عجیبه و اغراض بعیده و له فی شان المعاد مذاهب قارب فیها اب القلس من ان عالما فوق عالم الطبیعه روحانیا نورانیا لا یدرک العقل حسنه بهائه، و ان الانفس الزکیه تحتاج الیه، و ان کل انسان احسن تقویمه بالتبرو من العجب و التجبر و الریاء و الحسد و غیرها من الشهوات الجسدانیه فقد صار اهلا ان یلحق بالعالم الورحانی و یطلع علی ما شاع (یشاء خ ل) من جواهره من الحکمه الالهیه، و ان الاشیاء الملذه للنفس تاتیه حشدا ارسالا کالالحان الموسیقیه الاتیه الی حاسه السمع فلا یحتاج الی ان یتکلف لها طلبا، نقلناه من تارخ الحکماء للقفطی. و من کلماته السامیه: انک ستعارض لک فی افعالک و اقوالک و افکارک و سیظهر لک من کل حرکه فکریه او قولیه او عملیه صوره روحانیه او جسمانیه فان کانت الحرکه غضبیه او شهویه صارت ماده لشیطان یوذیک فی حیاتک و یحجبک عن ملاقاه النور بعد وفاتک، و ان کانت الحرکه عقلیه صارت ملکا تلتذ بمنادمته فی دنیاک، و تهتدی به فی اخراک الی جوار الله و دار کرامته، نقلناه من مبحث نشر الصحائف و ابراز الکتب من الاسفار. و ما افاد هولاء الاعاظم فی انیه النفس و تطوراتها لطیف جدا الا انی ما رایت بعد قول الله تعالی و رسوله (صلی الله علیه و آله) کلاما فی النفس و اطوارها الطف و اجمع و اتقن من کلام امام الموحدین و رایه السالکین و قدوه المتالهین علی امیرالمومنین (علیه السلام) حیث قال لحبر من احبار الیهود و علمائهم: من اعتدل طباعه صفی مزاجه، و من صفی مزاجه قوی اثر النفس فیه، و من قوی اثر النفس فیه سمی الی ما یرتقیه، و من سمی الی ما یرتقیه فقد تخلق بالاخلاق النفسانیه، و من تخلق بالاخلاق النفسانیه فقد صار موجودا بما هو انسان دون ان یکون موجودا بما هو حیوان، و دخل فی الباب الملکی، و لیس له عن هذه الحاله مغیر فقال الیهودی: الله اکبر یا ابن ابی طالب لقد نطقت بالفلسفه جمیعها، نقله العلامه الشیخ بهائالدین العاملی قدس سره فی اواخر المجلد الخامس من الکشکول (ص 594 من طبع نجم الدوله). و قال فی المجلد الثانی منه (ص 246) عن کمیل بن زیاد قال: سالت مولانا امیرالمومنین (علیه السلام) فقلت: یا امیرالمومنین ارید ان تعرفنی نفسی، فقال: یا کمیل و ای الانفس ترید ان اعرفک؟ قلت: یا مولای و هل هی الانفس واحده؟!. قال: یا کمیل انما هی اربعه: النامیه النباتیه، و الحسیه الحیوانیه، و الناطقه القدسیه، و الکلیه الالهیه، و لکل واحده من هذه خمس قوی و خاصیتان: فالنامیه النباتیه لها خمس قوی: ماسکه، و جاذبه، و هاضمه، و دافعه و مربیه، و لها خاصیتان: الزیاده و النقصان، و انبعاثها من الکبد. و الحسیه الحیوانیه لها خمس قوی: سمع، و بصر، و شم، و ذوق، و لمس و لها خاصیتان: الرضا و الغضب، و انبعاثها من القلب. و الناطقه القدسیه لها خمس قوی: فکر، و ذکر، و علم، و حلم، و نباهه، و لیس لها انبعاث و هی اشبه الاشیاء بالنفوس الملکیه، و لها خاصیتان النزاهه و الحکمه. و الکلیه الالهیه لها خمس قوی: بقاء فی فناء، و نعمیم فی شقاء، و عز فی ذل و فقر فی غناء، و صبر فی بلاء، و لها خاصیتان: الرضا و التسلیم و هذه التی مبدوها من الله و الیه تعود، قال الله تعالی: و نفخت فیه من روحی، و قال الله تعالی: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه، و العقل وسط الکل. و روی فی کتاب الدرر و الغرر ان امیرالمومنین (علیه السلام) سئل عن العالم العلوی فقال: صور عاریه عن المود، عالیه من القوه و الاستعداد، تجلی لها فاشرقت و طالعها فتلالات، و القی فیه هویتها مثاله فاظهر عنها افعاله، و خلق الانسان ذا نفس ناطقه ان زکیها بالعلم و العقل فقد شابهت جواهر اوائل عللها، و اذا اعتدل مزاجها و فارقت الاضداد فقد شارک بها السبع الشداد (نقلناه من الکلمه التاسعه عشر من قره العیون فی اعز الفنون للفیض قدس سره)، و قد رواه العالم الجلیل ابن شهر آشوب فی المناقب

ایضا. و لنذکر ما حصل لبعض الاعاظم من التخلص عن درن البدن، و التنزه عن رین الرذائل النفسانیه فکوشف لهم ما وراء الطبیعه ترغیبا للمشتاقین الی السیر فی عالم المجردات، و انموزجا من عظم شان النفس و شرفها للطالبین: (1) قال الفیلسوف یعقوب بن اسحاق الکندی فی رسالته فی النفس (ص 279 من رسائل الکندی): و قد وصف ارسطاطا لیس امر الملک الیونانی الذی تحرج بنفسه فمکث لا یعیش و لا یموت ایاما کثیره، کلما افاق اعلم الناس بفنون من علم الغیب و حدثهم بما رای من الانفس و الصور و الملائکه، و اعطاهم فی ذلک البراهین، و اخبر جماعه من اهل بیته بعمر واحد واحد منهم، فلما امتحن کل ما قال لم یتجاوز احد منهم المقدار الذی حده له من العمر، و اخبر ان خسفا یکون فی بلاد الاوس بعد سنه، و سیل یکون فی موضع آخر بعد سنتین فکان الامر کما قال. قال: و ذکر ارسطاطا لیس ان السبیل فی ذلک ان نفسه انما علمت ذلک العلم لانها کادت ان تفارق البدن، و انفصلت عنه بعض الانفصال فرات ذلک فکیف لو فارقت البدن علی الحقیقه؟! لکانت قد رات عجائب من امر الملکوت الاعلی. فقل للباکین ممن طبعه ان یبکی من الاشیاء المخزونه ینبغی ان یبکی و یکثر البکاء علی من یهمل نفسه، و ینهک من ارتکاب الشهوات الحقیره الخسیسه الدنیه المموهه التی تکسبه الشره (الشره- خ ل) و تمیل بطبعه الی طبع البهائم و یدع ان یتشاغل بالنظر فی هذا الامر الشریف و التخلص الیه، و یطهر نفسه حسب طاقته، فان الطهر الحق هو طهر النفس لاطهر البدن فان العالم الحکیم المبرز المتعبد لباریه، اذا کان ملطخ البدن با کماه فهو عند جمیع الجهال، فضلا عن العلماء افضل و اشرف من الجاهل الملطخ البدن بالمسک و العنبر. و من فضیله المتعبد لله الذی قد هجر الدنیا و لذاتها الدنیه ان الجهال کلهم الا من سخر منهم بنفسه یعترف بفضله و یجله و یفرح ان یطلع منه علی الخطاء. فیا ایها الانسان الجاهل الا تعلم ان مقامک فی هذا العالم انما هو کلمحه ثم تصیر الی العالم الحقیقی، فتبقی فیه ابد الابدین؟ انتهی کلام الکندی تغمده الله بغفرانه. (2) و روی الکلینی اعلی الله مقامه فی باب حقیقه الایمان و الیقین من کتاب الایمان و الکفر من جامعه الکافی (ص 44 ج 2 من المعرب) باسناده عن اسحاق بن عمار قال: سمعت ابا عبدالله (علیه السلام) یقول: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی بالناس الصبح فنظر الی شاب فی المسجد و هو یخفق و یهوی براسه، مصفرا لونه، قد نحف جسمه، و غارت عیناه فی راسه، فقال له رسول الله (صلی الله علیه و آله) کیف اصبحت الفلان؟ قال: اصبحت یا رسول الله موقنا، فعجب رسول الله (صلی الله علیه و آله) من قوله و قال: ان لکل یقین حقیقه فما حقیقه یقینک؟ فقال: ان یقینی یا رسول الله هو الذی احزننی و اسهر لیلی و اظما هو اجری فعزفت نفسی عن الدنیا و ما فیها حتی کانی انظر الی عرش ربی و قد نصب للحساب و حشر الخلائق لذلک و انا فیهم، و کانی انظر الی اهل الجنه یتنعمون فی الجنه و یتعارفون و علی الارائک متکئون، و کانی انظر الی اهل النار و هم فیها معذبون مصطرخون، و کانی الان اسمع زفیر النار یدور فی مسامعی، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) لاصحابه: هذا عبد نور الله قلبه بالایمان ثم قال له: الزم ما انت علیه، فقال الشاب: ادع الله لی یا رسول الله ان ارزق الشهاده معک، فدعاله رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلم یلبث ان خرج فی بعض غزوات النبی (صلی الله علیه و آله) فاستشهد بعد تسعه نفر و کان هو العاشر. و روی بعده باسناده عن عبدالله بن مسکان عن ابی بصیر عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: استقبل رسول الله (صلی الله علیه و آله) حارثه بن مالک بن النعمان الانصاری فقال له: کیف انت یا حارثه بن مالک؟ فقال: یا رسول الله مومن حقا، فقال له رسول الله (صلی الله علیه و آله): لکل شی ء حقیقه فما حقیقه قولک؟ فقال: یا رسول الله عزفت نفسی عن الدنیا فاسهرت لیلی و اظمات هو اجری و کانی ان الالی عرش ربی و قد وضع للحساب و کانی انظر الی اهل الجنه یتزاورون فی الجنه، و کانی اسمع عواء اهل النار فی النار، فقال له رسول الله (صلی الله علیه و آله): عبد نور الله قلبه، ابصرت فاثبت، فقال: یا رسول الله ادع الله لی ان یرزقنی الشهاده معک فقال: اللهم ارزق حارثه الشهاده، فلم یلبث الا ایاما حتی بعث رسول الله (صلی الله علیه و آله) سریه فبعثه فیها فقاتل فقتل تسعه او ثمانیه ثم قتل. و قال: و فی روایه القاسم بن برید عن ابی بصیر قال: استشهد مع جعفر بن ابی طالب بعد تسعه نفر و کان هو العاشر. قلت: انما قال لرسول الله (صلی الله علیه و آله): ادع لی ان ارزق الشهاده معک لما فیها من فضیله سامیه و کفی فیها ما قال عز من قائل: و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقوق، و اری فی طلبه الشهاده منه صلی الله علیه و آله ان حفظ الحال اصعب من تحصیله کالمال قال شاعر العجم: مال را هر کسی بدست آورد رنجش اندر نگاهداشتن است و تامل فی کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث قال له: الزم ما انت علیه، او ابصرت فاثبت، امره بلزوم ما وجده من الایمان الکامل الذی نور الله به قلبه و ثباته علی ذلک، فان للکمالات الحاصله آفات کثیره و المراقبه فی حفظها و عدم زوالها لازمه جدا لمن تنعم بها، قال

الامام ابوالحسن موسی بن جعفر علیهم السلام لهشام بن الحکم: یا هشام ان الله حکی عن قوم صالحین انهم قالوا: ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب) حین علموا ان القلوب تزیغ و تعود الی عماها ورداها (رواه الکلینی- ره- فی کتاب العقل و الجهل من اصول الکافی الحدیث 12). قال الشیخ العلامه البهائی قدس سره کما فی سلافه العصر (ص 292): سانحه: قد تهب من عالم القدس نفحه من نفحات الانس علی قلوب اصحاب العلائق الدینیه، و العلائق الدنیویه، فتقطر بذلک مشام ارواحهم و تجری روح الحقیقه فی رمیم اشباحهم، فیدرکون قیح الانفاس الجسمانیه، و یذعنون بخساسه الانتکاس فی مهاوی القیود الهیولانیه، فیمیلون الی سلوک مسالک الرشاد و ینتبهون من نوم الغفله عن البداء و المعاد، لکن هذا التنبیه سریع الزوال، و وحی الاضمحلال، فیالیته یبقی الی حصول جذبه الهیه تمیط عنهم ادناس عالم الزور و تطهرهم من ارجاس دارالغرور، ثم انهم عند زوال تلک النفحه القدسیه، و انقضاء هاتیک النسمه الانسیه یعودون الی الانعکاس فی تلک الادناس، فیتاسفون علی ذلک الحال الرفیع المنال، و ینادی لسان حالهم بهذا المقال: ان کانوا من اصحاب الکمال: تیری زدی و زخم دل

آسوده شد ازان هان ای طبیب خسته دلان مرهم دگر و بالجمله کان الشاب خاف من زیغ القلب و زوال النعمه فرای ان خروجه من الدنیا مع ذلک النور الالهی افضل و احب الیه من البقاء فیها مع خوف زواله فاستحب الاول علی الثانی، و الله تعالی اعلم. و قد روی ابن الاثیر فی اسد الغابه باسناده عن انس هذه الواقعه و نسبها الی حارثه ایضا (ص 355 ج 1)، و کذا الغزالی فی احیائالعلوم، لکن نسبها العارف الرومی فی المجلد الاول من المثنوی الی زید و الظاهر انه زید بن حارثه حیث قال: گفت پیغمبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق باصفا الی آخر الابیات. و نسبها ابونعیم الاصفهانی فی حلیه الاولیاء (ص 242 ج 1) الی معاذ بن جبل و رواها باسناده عن انس بن مالک ایضا، و نسبها الدیلمی فی الباب السابع و الثلاثین من کتابه ارشاد القلوب الی سعد بن معاذ و الفاظهما واحده و الاختلاف یسیر، و فی روایه ابی نعیم ان معاذ بن جبل رضی الله تعالی عنه دخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: کیف اصبحت یا معاذ؟ قال: اصبحت مومنا بالله تعالی قال: ان لکل قول مصداقا و لکل حق حقیقه فما مصداق ما تقول؟ قال: یا نبی الله ما اصبحت صباحا قط الا ظننت انی لا امسی، و ما امسیت مساء قط

الا ظننت انی لا اصبح، و لا خطوت خطوه الا ظنتت انی لا اتبعها اخری، و کانی انظر الی کل امه جاثیه تدعی الی کتابها معها نبیها و اوثانها التی کانت تعبد من دون الله و کانی انظر الی عقوبه اهل النار و ثواب اهل الجنه، قال: عرفت فالزم. (3) قال العارف المتنزه المتاله السید حیدر الاملی قدس سره فی اول کتابه جامع الاسرار و منبع الانوار: و الله ثم و الله لو صارت اطباق السماوات اوراقا، و اشجار الارضین اقلاما، و البحور السبعه مع المحیط مدادا، و الجن و الانس و الملک کتابا لا یمکنهم شرح عشر من عشیر ما شدت من المعارف الالهیه و الحقائق الربانیه، الموصوفه فی الحدیث القدسی (اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر)، المذکوره فی القرآن: فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون. و لا یتیسر لهم بیان جزء من اجزاء ما عرفت من الاسرار الجبروتیه و الغوامض الملکوتیه المعبر عنها فی القرآن بما لم یعلم لقوله تعالی: (اقرا و ربک الاکرم الذی علم بالقلم علم الانسان ما لم یعلم) المومی الیها ایضا بتعلیم الرحمن، لقوله تعالی (الرحمن علم القرآن، خلق الانسان، علمه البیان) المسماه بکلمات الله التی لا تبید ولا تنفد لقوله تعالی (قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی)، و لو جئنا بمثله مددا) و لقوله تعالی: (و لو ان ما فی الارض من شجره اقلام، و البحر یمده من بعده سبعه ابحر ما نفدت کلمات الله ان الله عزیر حکیم). (4) و فی سلافه العصر فی محاسن الشعراء بکل مصر (ص 479) تالیف العلامه السید علی صدر الدین المدنی صاحب ریاض السالکین فی شرح صحیفه سید الساجدین، و شرح الفوائد الصمدیه فی النحو، و الدرجات الرفیعه فی طبقات الشیعه و غیرها تبلغ الی ثمانیه عشر مولفا فی فنون متنوعه: الامیر محمد باقر بن محمد الشهیر بالداماد الحسنی- الی ان قال صاحب السلافه فی ترجمته قدس سره: و من غریب رسائله رسالته الخلیعه و هی مما یدل علی تاله سریرته، و تقدس سیرته، و صورتها: بسم الله الرحمن الرحیم الحمد کله لله رب العالمین، و صلاته علی سیدنا محمد و آله الطاهرین، کنت ذات یوم من ایام شهرنا هذا و قد کان یوم الجمعه سادس عشر شهر رسول الله شعبان المکرم لعام ثلاث و عشرین و الف من هجرته المقدسه فی بعض خلواتی اذکر ربی فی تضاعیف اذکاری و اورادی باسمه الغنی فاکرر یا غنی یا مغنی مشددها بذلک عن کل شی ء الا عن التوغل فی حریم سره و الانحماء فی شعاع نوره و کان خاطفه قدسیه قد ابتدرت الی، فاجتذبتنی من الوکر الجثمانی ففککت حلق شبکه الحس، و حللت عقد حباله الطبیعه و اخذت اطیر بجناح الروح فی وسط ملکوت الحقیقه، و کانی قد خلعت بدنی و رفضت عدنی، و مقوت خلدی، و نضوت جسدی، و طویت اقلیم الزمان، و صرت الی عالم الدهر فاذا انا بمصر الوجود بجماجم امم النظام الجملی من الابداعیات و التکوینیات و الالهیات و الطبیعیات و القدسیات و الهیولانیات و الدهریات و الزمانیات و اقوام الکفر و الایمان، و ارهاط الجاهله و الاسلام من الدارجین و الدارجات و الغابرین و الغابرات، و السالفین و السالفات، و العاقبین و العاقبات، فی الازال و الاباد، و بالجمله آحاد مجامع الامکان و دارات عوالم الامکان بقضها و قضیضها و صغیرها و کبیرها باثباتها و بابدائها حالیاتها و آتیاتها و اذا الجمیع زفه زفه و زمره زمره یجذبهم قاطبه معاملون، وجوه ماهیاتهم شطر بابه سبحانه شاخصون، بابصار نیاتهم تلقاء جنابه جل سلطانه من حیث لا یعلمون، و هم جمیعا بالسنه فقر ذواتهم الفاخره، و السن فاقه هو یاتهم الهالکه فی صحیح الضراعه و صراخ الابتهال ذاکروه و داعوه و مستصرخوه و منادوه بیاغنی یا مغنی من حیث هم لا یشعرون فطفقت فی تلک الضجه العقلیه، و الصرخه الغیبیه اخر مغشیا علی، و کدت من شده الوله و الدهش انسی جوهر ذات العاقله و اغیب عن بصر نفسی المجرده و اهاجر ساهره ارض الکون و اخرج من صقع قطر الوجود راسا اذ قد ودعتنی تلک الخلسه الخالسه حینا حیونا الیها، و خطفتنی تلک الخطفه الخاطفه تائقا لهوفا علیها فرجعت الی ارض التیار، و کوره البوار، و بقعه الزور، و قریه الغرور تاره اخری. هذا منتهی الرساله المذکوره. (5) قال صدر المتالهین قدس سره فی آخر الثانی من العاشر من رابع الاسفار: انی اعلم من المشتغلین بهذه الصناعه من کان رسوخه بحیث یعلم من احوال الوجود امورا یقصر الافهام الذکیه عن ادارکها، و لم یوجد مثلها فی زبر المتقدمین و المتاخرین من الحکماء، و العماء، لله الحمد و له الشکر. و لا یخفی علی العارف باسالیب الکلمات انه اراد بقوله هذا نفسه الشریفه و قال المتاله السبزواری رضوان الله علیه: و الحق معه، و تحقیقاته الانیقه اعدل شاهد علی ما افاده، شکر الله مساعیه. (6) قال الشیخ الرئیس فی آخر السابعه من ثامن طبیعیات الشفاء (ص 417 ج 1): حکی لی رجل بیابان دهستان یخدر نفسه و نفخه الحیات و الافاعی التی بها و هی قتاله جدا و الحیات لا تنکافیه باللسع و لا تلسعه اختیارا ما لم یقسرها علیه، فان لسعته حیه ماتت، و حکی ان تنینا عظیما لسعته فماتت و عرض له حمی یوم، ثم انی لما حصلت بببیابان دهستان طلبته فلم یعش و خلف ولدا اعظم خاصیه فی هذا الباب منه، فرایت منه عجائب نسیت اکثرها و کان من جملتها ان الافاعی تصد عن عزه و یحتد عن نفسه و یخدر فی یده، انتهی. و هذه الاحوال التی سمعتها نزر یسیر مما راینا فی الکتب المعتبره من العجائب الصادره عن النفس الناطقه الانسانیه، علی ان هولاء العظام ممن لم یبلغوا رتبه النبوه و الامامه بل جلهم لو لا الکل اقتبسوا من مشکاه نبی او وصی نبی فما ظنک بالفائز الی الخلافه الالهیه من الانبیاء و الاوصیاء صلوات الله علیهم اجمعین. فلنات بعده امور من مواعظ الله سبحانه و مواعظ رسوله و اهل بیته مما لا محیص عنها للسائر الی الله تعالی فنقول: 1- القرآن الکریم صوره الانسان الکامل الکتبیه، اعنی انه صوره الحقیقه المحمدیه (صلی الله علیه و آله) ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم، لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه، فبقدر ما قربت منه قربت من الانسان الکامل، فانظر الی حظک منه فان حقائق آیاته درجات ذاتک و مدارج عروجک، و من وصیه امام الثقلین ابی الحسنین علی (علیه السلام) لابنه محمد ابن الحنفیه رضی ا

لله عنه کما رواه صدوق الطائفه المحقه فی الفقیه (الوافی ص 64 ج 14): و علیک بتلاوه (بقرائه- خ) القرآن و العمل به و لزوم فرائضه و شرائعه و حلاله و حرامه و امره و نهیه و التهجد به و تلاوته فی لیلک و نهارک فانه عند من الله تعالی الی خلقه فهو واجب علی کل مسلم ان ینظر فی کل یوم فی عهده و لو خمسین آیه، و اعلم ان درجات الجنه علی عدد آیات القرآن فاذا کان یوم القیامه لقاری ء القرآن: اقرء وارق، فلا یکون فی الجنه بعد النبیین و الصدیقین ارفع درجه منه. و انظر بنور العقل و العلم الی ما افاضه ولی الله الاعظم فی کلامه هذا فان محاسنه و لطائفه فوق ان یحوم حولها العباره. و قد روی علم الهدی الشریف المرتضی فی الغرر و الدرر عن نافع عن ابی اسحاق الهجری عن ابی الاحوص عن عبدالله بن مسعود عن سید البشر (ص) انه قال: ان هذا القرآن مادبه الله، فتعلموا مادبته ما استطعتم، و ان اصفر البیوت لجوف اصفر من کتاب الله تعالی (المجلس 26 منه، ص 354 ج 1 من طبع مصر) قلت: تعبیر القرآن بمادبه الله تدرک حلاوته و لا توصف قال الشریف علم الهدی: المادبه فی کلام العرب هی الطعام یصنعه الرجل و یدعو الناس الیه فشبه النبی صلی الله علیه و آله ما یکتسبه الانسان من خیر القرآن و نفعه و عائدته علیه اذا قراه و حفظ بما یناله المدعو من طعام الداعی و انتفاعه به، یقال: قد ادب الرجل یادب فهو آدب اذا دعا الناس الی طعامه، و یقال للمادبه: المدعاه، و ذکر الاحمر انه یقال فیها ایضا مادبه بفتح الدال، و قد روی هذا الحدیث بفتح الدال (مادبه) و قال الاحمر: المراد بهذه اللفظه مع الفتح هو المراد بها مع الضم. و قال غیره: المادبه بفتح الدال مفعله من الادب، معناه ان الله تعالی انزل القرآن ادبا للخلق و تقویما لهم و انما دخلت الهاء فی مادبه و مادبه و القرآن مذکر لمعنی المبالغه کما قالوا هذا شراب مطیبه للنفس. و کما قال عنتره: و الکفر مخبثه لنفس المنعم، انتهی ما اردنا من نقل کلامه قدس سره. فیا اخوان الصفاء هلموا الی مادبه الهیه فیها ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین و الی مادبه لیس ورائها ادب و مودب و ماذا بعد الحق الا الضلال. و فی فلاح السائل للسید الاجل ابن طاووس قدس سره: فقد روی ان مولانا الصادق (علیه السلام) کان یتلو القرآن فی صلاه فغشی علیه فلما افاق سئل ما الذی اوجب ما انتهت حالک الیه؟ فقال (علیه السلام) ما معناه: مازلت اکرر آیات القرآن حتی بلغت الی حال کاننی سمعتها مشافهه ممن انزلها علی المکاشفه و العیان، فلم تقم الق الالبشریه بمکاشفه الجلاله الالهیه. و اعلم ان القرآن محیط لا نفادله کیف لا و هو مجلی الفیض الالهی و قد تقدم فی الرساله عن الامامین الاول و السادس علیهم السلام ان الله عز و جل تجلی لخلقه فی کلامه و لکن لا یبصرون. قال الطریحی رحمه الله علیه فی ماده جمع من مجمع البحرین: و فی الحدیث اعطیت جوامع الکلم، یرید به القرآن الکریم لان الله جمع بالفاظه الیسیره المعانی الکثیره حتی روی عنه انه قال: ما من حرف من حروف القرآن الا و له سبعون الف معنی، انتهی. و قلت: اذا کان شکل واحد هندسی یعرف عند اهله بالشکل القطاع یفید (497664) احکام هندسیه کما برهن فی محله فلا بعد ان یکون لکل حرف من القرآن سبعون الف معنی و یطلب الکلام فی القطاع فی رسالتنا المعموله فی معرفه الوقت و القبله. یا عباد الرحمن! هذه آیات آخر الفرقان من القرآن لا تکلها بین فکیک بل تدبر فیها حق التدبر فان کل آیه منها دستور براسه من عمل به فاز و نجا. (و عبادالرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما و الذین یبیتون لربهم سجدا و قیاما و الذین یقولون ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها کان غراما انها سائت مستقرا و مقاما و الذین اذا انفقوا لم یسرفواو لم یقتروا و کان بین ذلک قواما و الذین لا یدعون مع الله الها آخر و لا یقتلون النفس التی حرم الله الا بالحق و لا یزنون و من یفعل ذلک یلق اثاما یضاعف له العذاب یوم القیمه و یخلد فیه مهانا الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات و کان الله غفورا رحیما و من تاب و عمل صالحا فانه یتوب الی الله متابا و الذین لا یشهدون الزور و اذا مروا باللغوم و اکراما و الذین اذا ذکروا بایات ربهم لم یخروا علیها صما و عمیانا و الذین یقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و اجعلنا للمتقین اماما اولئک یجزون الغرفه بما صبروا و یلقون فیها تحیه و سلاما خالدین فیها حسنت مستقرا و مقاما قل ما یعبوابکم ربی لو لا دعاوکم فقد کذبتم فسوف یکون لزاما). 2- روی الدیلمی رضوان الله علیه فی الموضعین من کتابه ارشاد القلوب احدهما فی اواخر الباب الثالث عشر، و ثانیهما فی اواخر الباب العشرین عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: قال الله تعالی: من احدث و لم یتوضا فقد جفانی، و من احدث و توضا و لم یصل رکعتین فقد جفانی، و من صلی رکعتین و لم یدعنی فقد جفانی و من احدث و توضا و صلی رکعتین و دعانی فلم اجبه فیما یسال من امر دینه و دنیاه فقد جفوته ولست برب جاف. و اعلم یا حبیبی ان الوضوء نور و الدوام علی الطهاره سبب لارتقائک الی عالم القدس. و هذا الدستور العظیم النفع مجرب عند اهله جدا فعلیک بالمواظبه علیها ثم علیک بعلو الهمه و کبر النفس فاذا صلیت الرکعتین فلا تساله تبارک و تعالی الا ما لا یبید و لا ینفد و لا یفنی فلا تطلب منه الا ایاه و لیکن لسان حالک هکذا: ما از تو نداریم بغیر از تو تمنا حلوا بکسی ده که محبت نچشیده است فان من ذاق حلاوه محبته تعالی یجد دونها تفها، علی ان ما یطلب مما سواه کل واحد منها مظهر اسم من اسمائه فاذا وجد الاصل کانت فروعه حاضره عنده، و قلت فی ابیات: چرا زاهد اندر هوای بهشت است چرا بی خبر از بهشت آفرین است؟! و قال العارف المتاله صدر الدین الدزفولی قدس سره: خدایا زاهد از تو حور می خواهد قصورش بین بجنت می گریزد از درت یا رب شعورش بین فاذا صلیت فقل ساجدا: اللهم ارزقنی حلاوه ذکرک و لقائک، و الحضور عندک و نحوها. 3 قال عز من قائل: و کلوا و اشربوا و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین (الاعراف: 32) و اعلم حبیبی ان فضول الطعام یمیت القلب بلا کلام، و یفضی الی جموح النفس و طغیانها، و الجوع من اجل خصال المومن و نعم ما قال یحیی بن معاذ: التشفعت بملائکه سبع سماوات، و بمائه الف و اربعه و عشرین الف نبی و بکل کتاب و حکمه و ولی علی ان تصالحک النفس فی ترک الدنیا و الدخول تحت الطاعه لم تجبک، و لو تشفعت الیها بالجوع لاجابتک و انقادت لک، نقل قوله هذا ابوطالب المکی فی علم القلوب ص 215 من طبع مصر. فی الکافی عن الامام الصادق (علیه السلام): ان البطن لیطغی من اکله، اقرب ما یکون العبد من ربه عز و جل اذا خف بطنه، و ابغض ما یکون العبد الی الله عز و جل اذا امتلا بطنه. 4- ایاک و فضول الکلام فقد روی شیخ الطائفه الناجیه فی امالیه باسناد عن عبدالله بن دینار عن ابی عمر قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لا تکثروا الکلام بغیر ذکر الله فان کثره الکلام بغیر ذکر الله قسوا القلب ان ابعد الناس من الله القلب القاسی، و قد جعله الشیخ قدس سره الخبر الاول من کتابه الامالی فلابد فی عمله هذا من عنایه خاصه فی ذلک، و قد رواه الکلینی رضوان الله علیه فی باب الصمت و حفظ اللسان من اصول الکافی (ص 94 ج 2 من المعرب) باسناده عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان المسیح (ع) یقول: لا تکثروا- الی آخر الخبر. 5- و علیک بالمحاسبه، ففی باب محاسبه العمل من اصول الکافی (ص 328 ج 2 من المعرب) باسناده عن ابی الحسن الماضی صلوات الله علیه- یعنی الامام الکاظم (ع)- قال: لیس منا من لم یحاسب نفسه فی کل یوم، فان عمل حسنا استزاد الله، و ان عمل سیئا استغفر الله منه و تاب الیه. و فی الفصل الخامس من الباب الثانی من مکارم الاخلاق فی وصیه رسول الله صلی الله علیه و آله لابی ذر الغفاری رحمه الله علیه: یا اباذر لا یکون الرجل من المتقین حتی یحاسب نفسه اشد من محاسبه الشریک شریکه، فیعلم من این مطعمه و من این مشربه و من این ملبسه امن حل ذلک ام من حرام. 6- و المراقبه لله تعالی، و هی العمده فی الباب، و هی مفتاح کل سعاده و مجلبه کل خیر و هی خروج العبد عن حوله و قوته مراقبا لمواهب الحق و متعرضا لنفحات الطافه و معرضا عما سواه، و مستغرقا فی بحر هواه و مستاقا الی لقائه، و الیه قلبه یحن ولدیه روحه یئن و به یستعین علیه و منه یستعین الیه حتی یفتح الله له باب رحمه لا ممسک لها و یغلق علیه باب عذاب لا مفتح له بنور ساطع من رحمه الله تعالی علی النفس به یزول عنها فی لحظه ما لا یزول بثلاثین سنه بالمجاهدات و الریاضات، یبدل الله سیئاتهم حسنات، للذین احسنوا الحسنی و زیاده و الزیاده حسنات الطاف الحق، و ذلک فضل الله یوتیه ما یشاء. گدائی گردد از یک جذبه شاهی به یک لحظه دهد کوهی بکاهی فعلیک بالمراقبه، و علیک بالمراقبه، و علیک بالمراقبه، ففی الباب التاسع و الثلاثین من ارشاد القلوب للدیلمی رضوان الله علیه: قال الله تعالی: (و کان الله علی کل شی ء رقیبا)، و قال النبی (صلی الله علیه و آله) لبعض اصحابه: اعبدالله کانک تراه فان لم تکن تراه فهو یراک، و هذا اشاره الی المراقبه لان المراقبه علم العبد باطلاع الرب علیه فی کل حالاته و ملاحظه الانسان لهذا الحال هو المراقبه، و اعظم مصالح العبد الستحضاره مع عدد انفاسه ان الله تعالی علیه رقیب و منه قریب، یعلم افعاله و یری حرکاته و یسمع اقواله و یطلع علی اسراره و انه ینقلب فی قبضته و ناصیته و قلبه بیده و انه لا طاقه له علی الستر عنه و لا علی الخروج من سلطانه. قال لقمان لابنه: یابنی اذا اردت تعصی الله فاطلب مکانا لا یراک فیه اشاره منه لانک لا تجد مکانا لا یراک فیه فلا تعصه و قال تعالی: و هو معکم اینما کنتم. و کان بعض العلماء یرفع شابا علی تلامیذه کلهم فلاموه فی ذلک فاعطی کل واحد منهم طیرا و قال: اذبحه فی مکان لا یراک فیه احد فجاء و اکلهم بطیورهم و قد ذبحوها فجاء الشاب بطیره و هو غیر مذبوح، فقال له: لم لم تذبحه؟ فقال: لقولک لا تذبحه الا فی موضع لا یراک فیه احد، ولا یکون مکان الا یرانی الواحد الاحد الفرد الصمد، فقال له: احسنت ثم قال لهم: لهذا رفعته علیکم و میزته منکم. و من علامات المراقبه ایثار ما آثر الله و تعظیم ما اعظم الله و تصغیر ما صغر الله فالرجاء یحثک علی الطاعات و الخوف یبعد عن المعاصی، و المراقبه تودی الی طریق الحیاء و تحمل علی ملازمه الحقائق و المحاسبه علی الدقائق، و افضل الطاعات مراقبه الحق سبحانه و تعالی علی دوام الاوقات. و من سعاده المرء ان یلزم نفسه المحاسبه و المراقبه و سیاسیه نفسه باطلاع الله و مشاهدته لها، و انها لا تغیب عن نظره و لا تخرج عن علمه، انتهی کلامه قدس سره. قلت: و من آداب المراقب ان یراقب اعمال الاوقات من الشهور و الایام بل الساعات بل یواظب ان لا یهمل الانات و یکون علی الدوام متعرضا لنفحات انسه و نسائم قدسه کما قال (صلی الله علیه و آله): ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الافتعر ضوالها و لا تعرضوا عنها، و للعلم الایه المرزا جواد آقا الملکی التبریزی قدس سره الشریف کتاب فی مراقبات اعمال السنه و هو من احسن ما صنع فی هذا الامر فعلیک بالکتاب. و فی خاتمه ارشاد القلوب فیما سال رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه لیله المعراج: یا احمد هل تدری ای عیش اهنی و ای حیاه ابقی؟ قال: اللهم لا، قال: اما العین الهنی فهو الذی لا یفتر صاحبه عن ذکری و لا ینسی نعمتی و لا یجهل حقی یطلب رضای لیله و نهاره. و اما الحیاه الباقیه فهی التی یعمل لنفسه حتی تهون علیه الدنیا، و تصغر فی عینیه، و تعظم الاخره عنده، و یوثر هوای علی هواه، و یبتغی مرضاتی، و یعظم حق عظمتی، و یذکر علمی به و یراقبنی باللیل و النهار کل سیئه و معصیه، و ینفی قلبه عن کل ما اکره، و یبغض الشیطان و وساوسه، و لا یجعل لابلیس علی قلبه سلطانا و سبیلا، فاذا فعل ذلک اسکنت قلبه حبا حتی اجعل قلبه لی و فراغه و اشتغاله و همه و حدیثه من النعمه التی انعمت بها علی اهل محبتی من خلقی، و افتح عین قلبه و سمعه حتی یسمع بقلبه و ینظر بقلبه الی جلالی و عظمتی و اضیق علیه الدنیا، و ابغض الیه ما فیها من اللذات، و احذره من الدنیا و ما فیها کما یحذر الراعی غنمه من مراتع الهلکه، فاذا کان هکذا یفر من الناس فرارا و ینقل من دار الفناء الی دار البقاء و من دار الشیطان الی دار الرحمن، یا احمد لازینه بالهیبه و العظمه فهذا هو العیش الهنی و الحیاه الباقیه، و هذا مقام الراضین. فمن عمل برضای الزمه ثلاث خصال: اعرفه شکرا لا یخالطه الجهل، و ذکرا لا یخالطه النسیان، و محبه لا یوثر علی محبتی

محبه المخلوقین، فاذا احبنی احببته و افتح عین قلبه الی جلالی فلا اخفی علیه خاصه خلقی، فاناجیه فی ظلم اللیل و نور النهار حتی ینقطع حدیثه من المخولقین و مجالستهم معهم، و اسمعه کلامه و کلام ملائکتی، و اعرفه السر الذی سترته عن خلقی و البسه الحیاء حتی یستحیی منه الخلق کلهم، و یمشی علی الارض مغفورا له، و اجعل قلبه واعیا و بصیرا و لا یخفی علیه شی ء من جنه و لا نار، و اعرفه بما یمر علی الناس فی یوم القیامه من الهول و الشده و ما احاسب به الاغنیاء و الفقراء و الجهال و العلماء و انور فی قبره، و انزل علیه منکرا و نکیرا حتی یسالاه و لا یری غم الموت و ظلمه القبر و اللحد و هول المطلع حتی انصب له میزانه و انشر له دیوانه ثم اضع کتابه فی یمینه فیقراه منشورا ثم لا اجعل بینی و بینه ترجمانا، فهذه صفات المحبین، الحدیث. فتامل یا مرید الطریق الی الله تعالی فی قوله عز و جل لحبیبه خاتم النبیین من الجوائز الکریمه التی اعدها للمراقبین و الراضین و المحبین و من تلک المواهب الجزیله و العطایا النفیسه العزیزه الیتیمه الثمینه فتح عین القلب و قد ذکرها لعظم شرفها و علو رتبتها مرتین. و نظیر تلک المنح السنیه ما وعد عباده فی النوافل و الفرائض من القرب حیث قال تعالی: و ما یتقرب الی عبدی بشی ء احب مما افترضت علیه، و انه لیتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت سمعه الذی یسمع به و بصره الذی یبصربه، و لسانه الذی ینطق به، و یده الذی یبطش بها، ان دعانی اجبته، و ان سالنی اعطیته. نقله العلامه الشیخ البهائی فی کتاب الاربعین، و هو الحدیث الخامس و الثلاثون منه، باسناده عن ابان بن تغلب عن الامام جعفر بن محمد بن علی الباقر علیه السلام قال: لما اسری بالنبی (صلی الله علیه و آله) قال: یا رب ما حال المومن عندک؟ قال: یا محمد- الی قوله: و ما یتقرب الی عبدی- الخ و قال- قده-: و هذا الحدیث صحیح السند و هو من الاحادیث المشهوره بین الخاصه و العامه و قد رووه فی صحاحهم بادنی تغییر، فراجع الیه. و قد رواه ثقه الاسلام الکلینی قدس سره فی باب من اذی المسلمین و احتقرهم من ابواب الایمان و الکفر (ص 263 ج 2 من المعرب) بطریقین، و روی فیه حدیثا ثالثا یقرب منهما معنی، هذا قرب النوافل الذی یدور فی السنه القوم ای القرب الذی یحصل للعبد من النوافل، و اما قرب الفرائض فقال عز و جل ما یتقرب الی عبدی بشی ء احب الی مما افترضته علیه و ما زال یتقرب الی عبدی بالفرائض حتی اذا ما احبه و اذا احببته کان سمعی الذی الس البه، و بصری الذی ابصر به، و یدی الذی ابطش بها. فانظر الی تفاوه القربین ففی الاول کان الله سمع العبد و بصره و لسانه و یده، و فی الثانی کان العبد سمع الله تعالی و بصره و یده، فالواجبات اکثر ثوابا و اعلی مرتبه من المندوبات بتلک النسبه بین القربین. قال العلامه المحقق نصیر الدین محمدالطوسی قدس الله سره: العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق رای کل قدره مستغرقه فی قدرته المتعلقه بجمیع المقدورات، و کل علم مستغرقا فی علمه الذی لا یعزب عنه شی ء من الموجودات و کل اراده مستغرقه فی ارادته التی لا یتابی عنها شی ء من الممکنات، بل کل وجود و کل کمال وجود فهو صادر عنه، فائض من لدنه فصار الحق حینئذ بصره الذی به یبصر، و سمعه الذی به یسمع، و قدرته التی بها یفعل، و علمه الذی به یعلم، و وجوده الذی به یوجد فصار العارف حینئذ متخلقا باخلاق الله بالحقیقه. نقلنا کلامه من الرابعه من الرابعه من قره العیون للفیض رضوان الله علیه و فی الثالثه من السابعه من ذلک الکتاب: قال بعض العارفین اذا تجلی الله سبحانه بذاته لاحد یری کل الذوات و الصفات و الافعال متلاشیه فی اشعه ذاته و صفاته و افعاله یجد نفسه مع جمیع المخلوقات کانها مدبره لها و هی اعضاو اللا یلم بواحد منها شی ء الا و یراه ملما به، و یری ذاته الذات الواحده و صفته صفتها و فعله فعلها لاستهلاکه بالکلیه فی عین التوحید، و لما انجذب بصیره الروح الی مشاهده جمال الذات استتر نور العقل الفارق بین الاشیاء فی غلبه نور الذات القدیمه و ارتفع التمیز بین القدم و الحدوث لزهوق الباطل عند مجیی ء، و یمس هذه الحاله جمعا، و لصاحب الجمع ان یضیف الی نفسه کل اثر ظهر فی الوجود و کل صفه و فعل و اسم لانحصار الکل عنده فی ذات واحده فتاره یحکی عن هذا و تاره عن حال ذاک و لا نعنی بقولنا قال فلان بلسان الجمع الا هذا عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجای سیاتم ستدند و حسناتم دادند ثم قال الفیض بعد نقل کلام هذا العارف: و لعل هذا هو السر فی صدور بعض الکلمات الغریبه من مولانا امیرالمومنین (علیه السلام) فی خطبه البیان و غیرها کقوله (علیه السلام): انا آدم الاول، انا نوح الاول، انا آیه الجبار، انا حقیقه الاسرار، انا مورق الاشجار، انا مونع الثمار، انا مجری الانهار- الی ان قال (علیه السلام): انا ذلک النور الذی اقتبس موسی منه الهدی، انا صاحب الصور، انا مخرج من فی القبور انا صاحب یوم النشور، انا صاحب نوح و منجیه، انا صاحب ایوب المبتلی و شافیه انا اقمت السماوات بامر

ربی- الی آخر ما قال من امثال ذلک اصلوت الله و سلامه علیه. و قد اجاد فی المقام العالم العارف الشهیر داود بن محمود القیصری فی الفصل الثامن من مقدماته علی شرح فصوص الحکم فی ان العالم هو صوره الحقیقه الانسانیه بقوله: ان الاسم الله مشتمل علی جمیع الاسماء و هو متجل فیها بحسب مراتبه فلهذا الاسم الالهی بالنسبه الی غیره من الاسماء اعتباران: اعتبار ظهور ذاته فی کل واحد من الاسماء، و اعتبار اشتماله علیها کلها من حیث المرتبه الالهیه. فبالاول یکون مظاهرها کلها مظهر هذا الاسم الاعظم لان الظاهر و المظهر فی الوجود شی ء واحد لا کثره فیه و لا تعدد و فی العقل یمتاز کل منهما عن الاخر کما یقول اهل النظر بان الوجود عین المهیه فی الخارج و غیره فی العقل فیکون اشتماله علیها اشتمال الحقیقه الواحده علی افرادها المتنوعه. و بالثانی یکون مشتملا علیها من حیث المرتبه الالهیه اشتمال الکل المجموعی علی الاجزاء التی هی عینه بالاعتبار الاول. و اذا علمت هذا علمت ان حقائق العالم فی العلم و العین کلها مظاهر للحقیقه الانسانیه التی هی مظهر للاسم الله فارواحها ایضا کلها جزئیات الروح الاعظم الانسانی سواء کان روحا فلکیا او عنصریا او حیوانیا و صورها صور

تلک الحقیقه و لوازمها لذلک یسمی العالم المفصل بالانسان الکبیر عند اهل الله لظهور الحقیقه الانسانیه و لوازمها فیه، و لهذا الاشتمال و ظهور الاسرار الالهیه کلها فیها دون غیرها استحقت الخلافه من بین الحقائق کلها و لله در القائل: سبحان من اظهر ناسوته- الی آخر البیتین المذکورین آنفا. فاول ظهورها فی صوره العقل الاول الذی هو صوره اجمالیه للمرتبه العمائیه المشار الیها فی الحدیث الصحیح عند سوال الاعرابی این کان ربنا قبل ان یخلق الخلق؟ قال (علیه السلام): کان فی عماء مافوقه هواء و لا تحته هواء، لذلک قال (علیه السلام): اول ما خلق الله نوری، و اراد العقل کما ایده بقوله: اول ما خلق الله العقل ثم فی صوره باقی العقول و النفوس الناطقه الفلکیه و غیرها، و فی صوره الطبیعه و الهیوالکلیه و الصوره الجسمیه البسیطه و المرکبه باجمعها. و یوید ما ذکرنا قول امیرالمومنین ولی الله فی الارضین قطب الموحدین علی بن ابی طالب (ع) فی خطبه کان یخطبها للناس: انا نقطه باء بسم الله، انا جنب الله الذی فرطتم فیه، و انا القلم، و انا اللوح المحفوظ، و انا العرش، و انا الکرسی، و انا السماوات السبع و الارضون، الی ان صحافی اثناء الخطبه و ارتفع عنه حکم تجلی الوحده و رجع الی عالم

البشریه، و تجلی له الحق بحکم الکثره فشرع معتذرا فاقر بعبودیته و ضعفه و انقهاره تحت احکام الاسماء الالهیه. و لذلک قیل: الانسان الکامل لابد ان یسری فی جمیع الموجودات کسریان الحق فیها، و ذلک فی السفر الثالث الذی من الحق الی الخلق بالحق، و عند هذا السفر یتم کماله و به یحصل له حق الیقین. و من ههنا یتبین انه الاخریه هی عین الاولیه، و یظهر سر هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شی ء علیم. قال الشیخ رضی الله عنه فی فتوحاته فی بیان المقام القطبی: ان الکامل الذی اراد الله ان یکون قطب العالم و خلیفه الله فیه اذا وصل الی العناصر مثلا متنزلا فی السفر الثالث ینبغی ان یشاهد جمیع ما یرید ان یدخل فی الوجود من الافراد الانسانیه الی یوم القیامه و بذلک الشهود ایضا لا یستحق المقام حتی یعلم مراتبهم ایضا فسبحان من دبر کل شی ء بحکمته، و اتقن کل ما صنع برحمته، انتهی کلام القیصری. 7- الادب مع الله تعالی فی کل حال، و قد کان بعض مشایخی و هو العالم المتنزه المتاله و الحکیم العارف الموحد البارع الایه السید محمد حسن القاضی الطباطبائی التبریزی الشهیر بالالهی اعلی الله تعالی مقاماته و رفع درجاته و جزاه عنی خیر جزاء المعلمین کثیرا ما یوصینی فیما یوصی بالمراقبه لله تعالی، الاب معه، و الادب معه، و محاسبه النفس لا سیما بالاولی منها، و لا انسی نفحات انفاسه الشریفه و برکات فیوضاته المنیفه. قال عیسی روح الله و کلمته (علیه السلام): لا تقولوا العلم فی السماء من یصعد فیاتی به، و لا فی تخوم الارض من ینزل فیاتی به، العلم مجهول فی قلوبکم تادبوا بین یدی الله باداب الروحانیین، و تخلقوا باخلاق الصدیقین، یظهر من قلوبکم حتی یعطیکم و یغمرکم. قال الامام الجواد (ع) کما فی الباب 49 من ارشاد القلوب للدیملی فی الادب مع الله تعالی: ما اجتمع رجلان الا کان افضلهما عندالله آدبهما فقیل: یا ابن رسول الله قد عرفنا فضله عند الناس فما فضله عندالله؟ فقال بقرائه القرآن کما انزل، و یروی حدیثنا کما قلنا، و یدعو الله مغرما. و فی ذلک الباب: قد روی ان الله تعالی یقول فی بعض کتبه: عبدی امن الجمیل ان تناجینی و تلتفت یمینا و شمالا و یکلمک عبدمثلک تلتفت الیه و تدعنی؟ و تری من ادبک اذا کنت تحدث اخالک لا تلتفت الی غیره فتعطیه من الادب ما لم تعطنی فبئس العبد عبد یکون کذلک. و فیه ایضا: روی ان النبی (صلی الله علیه و آله) خرج الی غنم له و راعیها عریان یفلی ثیابه فلما رآه مقبلا لبسها، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): امض فلا حاجه لنا فی رعایتک، فقال انا اهل بیت لا نستخدم من لا یتادب مع الله و لا یستحیی منه فی خلوته. و الادب مع الله بالاقتداء بادابه و آداب نبیه (صلی الله علیه و آله) و اهل بیته علیهم السلام و هو العمل بطاعته و الحمدلله علی السراء و الضراء و الصبر علی البلاء و لهذا قال ایوب رب انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین، فقد تادب هنا من وجهین احدهما انه لم یقل انک امسستنی بالضر، و الاخر لم یقل ارحمنی بل عرض تعریضا فقال: و انت ارحم الراحمین و انما فعل ذلک حفظا لمرتبه الصبر. و کذا قال ابراهیم (علیه السلام): و اذا مرضت فهو یشفین، و لم یقل اذا مرضتنی حفظا للادب. و قال ایوب (ع) فی موضع آخر: انی مسنی الشیطان بنصب و عذاب، اشار بذلک الی الشیطان لانه کان یغری الناس فیوذونه و کل ذلک تادب منهم مع الله تعالی فی مخاطبتهم قلت: و تادب آدم و زوجه علیهم السلام بقولهما: ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین، و ترک ابلیس الادب معه تعالی بقوله: فبما اغویتنی لاقعدن لهم صراطک المستقیم. 8- و العزله، قال الامام الصادق (علیه السلام): صاحب العزله متحصن بحصن الله تعالی و متحرس بحراسته، فیاطوبی لمن تفر دبه سرا و علانیه، و فی العزله صیانه الجوارح و فراغ القلب و سلامه العیش و کسر سلاح الشیطان و المجانبه من کل سوء و راحه، و ما من نبی و لا وصی الا و اختار العزله فی زمانه اما فی ابتدائه و اما فی انتهائه- نقلناه من مصباح الشریعه. و فی کشکول العلامه البهائی ص 155 من طبع نجم الدوله) عن سفیان الثوری قال: سمعت الصادق جعفر بن محمد یقول: عزت السلامه حتی لقد خفی مطلبها فان تکن فی شی ء فیوشک ان تکون فی الخمول، فان لم توجد فی الخمول فیوشک ان تکون فی التخلی و لیس کالخمول، و ان لم تکن فی التخلی فیوشک ان تکون فی الصمت و لیس کالتخلی، و ان لم توجد فی الصمت فیوشک ان یکون فی کلام السلف الصالح، و السعید من وجد فی نفسه خلوه. و تامل فی قوله تعالی: و اذکر فی الکتاب مریم اذا نتبذت من اهلها مکانا شرقیا فاتخذت من دونهم حجابا فارسلنا الیها روحنا فتمثل لها بشرا سویا (مریم 18)، و العزله هی الخروج عن مخالطه الخلق بالانزواء و الانقطاع و اصلها عزل الحواس بالخلوه عن التصرف فی المحسوسات فان کل آفه و فتنه و بلاء ابتلی الروح بها دخلت فیه بروازن الحواس فبالخلوه و عزل الحواس ینقطع مدد النفس عن الدنیا و الشیطان و اعانه الهوی و الشیطان. 9- و التهجد، قال الله تعالی: و من اللیل فتهجد به نافله لک عسی ان یبعثک ربک مقاما محمودا و قل رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا (الاسراء 81)، و قال تعالی: ان المتقین فی جنات و عیون آخذین ما آتاهم ربهم انهم کانوا قبل ذلک محسنین کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون و بالاسحارهم یستغفرون (الذاریات 18)، و قال تعالی: یا ایها المزمل قم اللیل الا قلیلا نصفه او انقص منه قلیلا اوزد علیه و رتل القرآن ترتیلا انا سنلقی علیک قولا ثقیلا ان ناشئه اللیل هی اشد و طاء و اقوم قیلا ان لک فی النهار سبحا طویلا و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا، و قال تعالی: و اذکر اسم ربک بکره و اصیلا و من اللیل فاسجدله و سبحه لیلا طویلا ان هولاء یحبون العاجله و یذرون ورائهم یوما ثقیلا (الانسان 28). و روی الشیخ الصدوق قدس سره فی باب معنی التوحید و العدل من کتاب التوحید (ص 84) عن سلمان الفارسی رحمه الله تعالی ان اتاه رجل فقال: یا ابا عبدالله انی لا اقوی علی الصلاه باللیل، فقال: لا تعص الله بالنهار، و فیه ایضا: جاء رجل الی امیرالمومنین (علیه السلام) فقال: یا امیرالمومنین انی قد حرمت الصلاه باللیل، فقال له امیرالمومنین (علیه السلام): انت رجل قد قیدتک ذنوبک. و روی الکلینی- قده- فی باب الذنوب من کتاب الایمان و الکفر (ص 290ج 2 من المعرب) باسناده عن ابن بکیر عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان الرجل یذنب الذنب فیحرم صلاه اللیل و ان العمل السیی ء اسرع فی صاحبه من السکین فی اللحم. روی الشیخ الصدوق رضوان الله علیه فی الامالی باسناده عن المفضل قال: سمعت مولای الصادق (علیه السلام) یقول: کان فیما ناجی الله عز و جل به موسی بن عمران ان قال له: یا ابن عمران کذب من زعم انه یحبنی فاذا جنه الله نام عنی الیس کل محب یحب خلوه حبیبه؟ها انا ذایا ابن عمران مطلع علی احبائی اذا جهنم اللیل حولت ابصارهم من قلوبهم، و مثلت عقوبتی بین اعینهم یخاطبونی عن المشاهده حولت ابصارهم من قلوبهم، و مثلت عقوبتی بین اعینهم یخاطبونی عن المشاهده و یکلمونی عن الحضور، یان ابن عمران هب لی من قلبک الخشوع و من بدنک الخصوع، و من عینیک (عینک- خ ل) الدموع فی ظلم اللیل و ادعنی فانک تجدنی قریبا مجیبا. 10- و التفکر، قال تعالی: الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار (آل عمران: 192)، و روی الکلینی فی الکافی (ج 2 ص 45 من المعرب) عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: افضل العباده ادمان التفکر فی الله و فی قدرته، و روی عن معمر بن خلاد قال: سمعت الرضا (ع) یقول: لیس العباده کثره الصلاه و الصوم، انما العباده التفکر فی امر الله عز و جل، و روی عن ربعی قال قال ابو عبدالله (علیه السلام): قال امیرالمومنین صلوات الله علیه: ان التفکر یدعو الی البر و العمل به. و روی العلامه البهائی فی الحدیث الثانی من کتابه الاربعین باسناده عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من عرف الله و عظمه منع فاه من الکلام، و بطنه من الطعام، و عنی نفسه بالصیام و القیام، قالوا: بابائنا و امهاتنا یا رسول الله هولاء اولیائالله؟ قال: ان اولیائالله سکتوا فکان سکوتهم فکرا و تکلموا فکان کلامهم ذکرا، و نظروا فکان نظرهم عبره، و نطقوا فکان نطقهم حکمه، و مشوا فکان مشیهم بین الناس برکه، لو لا الاجال التی قد کتبت علیهم لم تستقر ارواحهم فی اجسادهم خوفا من العذاب و شوقا الی الثواب، و رواه ثقه الاسلام الکلینی فی الکافی بادنی تفاوت (الحدیث 25 من باب المومن و علاماته و صفاته من کتاب الایمان و الکفر: ص 186 ج 11.(2- و ذکر الله تعالی فی کل قلبا و لسانا قال تعالی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفه و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال و لا تکن من الغافلین ان الذین عند ربک لا یستکبرون عن عبادته و یسبحونه و له یسجدون (آخر الاعراف) و روی عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ارتعوا فی ریاض الجنه، فقالوا: و ما ریاض الجنه؟ فقال: الذکر غدوا و رواحا فاذکروا، و من کان یحب ان یعلم منزلته عند الله فلینظر کیف منزله الله عنده فان الله تعالی ینزل العبد حیث انزل الله العبد من نفسه، الا ان خیر اعمالکم و ازکاها عند ملیککم و ارفعها عند ربکم فی درجاتکم و خیر ما طلعت علیه الشمس ذکر الله سبحانه و تعالی اخبر عن نفسه فقال: انا جلیس من ذکرنی، و ای منزله ارفع من منزله جلیس الله تعالی. (الباب الثالث عشر من ارشاد القلوب للدیلمی). و فی کتاب الدعاء من الکافی: فیما ناجی الله تعالی به موسی (ع) قال: یا موسی لا تنسنی علی کل حال فان نسیانی یمیت القلب (ص 361 ج 2). و فیه ایضا قال الله عز و جل لعیسی (علیه السلام): یا عیسی اذکرنی فی نفسک اذکرک فی نفسی و اذکرنی فی ملاک (ملئی- خ ل) اذکرک فی ملا خیر من ملا الادمیین یا عیسی الن لی قلبک و اکثر ذکری فی الخلوات، و اعلم ان سروری ان تبصبص الی و کن فی ذلک حیا و لا تکن میتا. (ص 364 ج 2). و فی الباب الاول من توحید الصدوق رحمه الله علیه: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما قلت و لا قال القائلون قبلی مثل لا اله الا الله. و فیه ایضا قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): خیر العباده قول لا اله الا الله. و فیه ایضا قال ابو عبدالله (علیه السلام): قول لا اله الا الله ثمن الجنه. و فیه ایضا قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یقول الله جل جلاله: لا اله الا الله حصنی فمن دخله امن من عذابی. و فیه ایضا عن زید بن ارقم عن النبی (صلی الله علیه و آله)، و کذا باسناده عن محمد بن حمران، عن ابی عبدالله (علیه السلام): من قال لا اله الا الله مخلصا دخل الجنه و اخلاصه ان یحجزه لا اله الا الله عما حرم الله عز و جل. و الذکر هو الخروج عن ذکر ما سوی الله بالنسیان عن غیره، و کلمه لا اله الا الله ذکر معجون مرکب من النفی و الاثبات فبالنفی تزول المواده الفاسده التی یتولد منها مرض القلب و قیود الروح، باثبات الا الله تحصل صحه القلب و سلامته عن الرذائل من الاخلاق. 12- و الریاضه فی طریقی العلم و العمل علی النهج الذی قرره الشریعه المحمدیه (صلی الله علیه و آله) فحسب، فدونها لا یوجب الا بعدا و ماذا بعد الحق الا الضلال لما قد دریت آنفا ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم، و اعلم ان العلم و العمل بمنزله جناحین للانسان و لو لا هما لما یقدر علی الطیران الی اوج الکمال و العروج الی المعارج. و النفس بالاعتبار الاول تسمی نظریه و بالاعتبار الثانی عملیه توضیحه ان لها باعتبار تاثرها عما فوقها من المبادی باستفاضتها عنها ما تتکمل به من التعقلات قوه تسمی نظریه، و لها اربع مراتب، و ان لها باعتبار تاثیرها فی البدن لتفید جوهره کمالا تاثیرا اختیاریا قوه اخری تسمی عملیه و لها ایضا اربع مراتب، علی ان هذا الکمال الذی یحصل للبدن بسببها فی الحقیقه تعود الیها لان البدن آله لها فی تحصیل العلم و العمل. اما مراتب القوه النظریه فلان النفس فی مبدء الفطره خالیه عن العلوم کلها لکنها مستعده لها و الا لامتنع اتصافها بها و حینئذ تسمی عقلا هیولانیا تشبیها لها بالهیولی الخالیه فی نفسها عن جمیع الصور القابله ایاها، ثم اذا استعملت آلاتها اعنی الحواس الظاهره و الباطنه حصل لها علوم اولیه و استعدت لاکتساب النظریات و حینئذ تسمی عقلا بالملکه لانها حصلت لها بسبب تلک الاولیات ملکه الانتقال الی النظریات، ثم رتبت العلوم الاولیه و ادرکت النظریات و حصلت لها ملکه الاستحضار بحیث تستحضرها متی شائت من غیر کسب جدید لاجل تکرار الاکتساب لکن لا تشاهدها بالفعل بل صارت مخزونه عندها فهو العقل بالفعل لحصول قدره الاستحضار للنفس بالفعل و اذا استحضرت العلوم مشاهده ایاها تسمی عقلا مستفادا لان النفس الانسانیه فی آخر المراتب تصیر عقلا لکن لا فعالا للکمالات بل عقلا منفعلا بحسب قبول الکمالات من العقل الفعال. و اما مراتب القوه العملیه فاولیها تهذیب الظاهر باستعمال الشرایع النبویه و النوامیس الالهیه، و هذه المرتبه تسمی عندهم التجلیه- بالجیم، و بعباره واضحه التجلیه ان تورد النفس قواها و اعضائها بالمراقبه الکامله تحت انقیاد الاحکام الشرعیه و النوامیس الالهیه و اطاعتها فتطیع اوامر الشرع و تجتنب عن المناهی حتی یظهر آثار الطهاره الظاهریه فی الظاهر اعنی البدن، و یحصل للنفس ایضا علی التدریج ملکه التسلیم و الانقیاد للسلوک الی طریق الحق تعالی و المتکفل لحصول هذه المرتبه هو علم الفقه علی الطریقه الحقه الجعفریه لیس الا. و ثانیها تهذیب الباطن عن الملکات الردیه و نفض آثار شواغله عن عالم الغیب و تسمی هذه المرتبه التخلیه بالخاء، و بعباره اخری التخلیه ان یعرض النفس عن المضار الاجتماعیه و الانفرادیه و مفاسدهما یحذر من عواقبهما الوخیمه دنیویه و اخرویه کالحسد و الحرص و الکبر و العجب و غیرها من الاخلاق الرذیله المبینه فی الکتب الاخلاقیه، و رفض تلک الرذائل عن النفس بمنزله علاج البدن من الامراض الجسمانیه، و شرب المسهل و الدواء لقلعها فکما ان الجسم ما کان مریضا لم ینفعه غذاء طیب

مقو و علی الطبیب ان یداوی الجسم و یعالجه او لا ثم یقویه بالاغذیه المقویه کذلک الامراض الروحیه اعنی تلک الرذائل الاخلاقیه ما لم یقلع من النفس و لم یسلم النفس منها لم ینفعه الملکات الفاضله. و ثالثها ما یحصل بعد اتصالها بعالم الغیب و هو تحلی النفس بالصور القدسیه و تسمی هذه المرتبه التحلیه بالحاء المهمله، و بعباره اخری التحلیه ان تتحلی النفس بعد حصول التخلیه بحلی الاخلاق الحمیده و الملکات الفاضله الجمیله مما هی فی نظام الاجتماع و رشد الفرد و تکامله موثر جدا فالتحلیه طهاره معنویه و ما لم یتحقق هذه الطهاره للانسان فهو لیس بطاهر حقیقه و ان کان ظاهره متصفا بالطهاره و اتصاف النفس بها بمنزله تقویه المریض بالاغذیه المقویه بعد خلاصه من الامراض. و رابعتها ما یتجلی له عقیب ملکه الاتصال و الانفصال عن نفسه بالکلیه و هو ملاحظه جمال الله و جلاله و قصر النظر علی کماله حتی یری کل قدره مضمحله جنب قدرته الکامله، و کل علم مستغرقا فی علمه الشامل بل کل وجود فائضا من جنابه، و تسمی هذه المرتبه بالفناء فی الحق، رزقنا الله و جمیع المومنین تلک النعمه العظمی و بلغنا الی تلک الغایه القصوی، و له ایضا ثلاث مراتب: محو و طمس و محق المحو، فناء

افعال العبد فی فعل الحق، و الطمس، فناء صفاته فی صفات الحق و المحق، فناء وجوده فی ذات الحق، ففی الاول لا یری فی الوجود فعلا لشی ء الا للحق، و فی الثانی لا یری لشی ء من الوجود صفه الا للحق، و فی الثالث لا یری وجودا لشی ء الا للحق، و الفناء قسمان: فناء استهلاک کفناء انوار الکواکب فی نور الشمس، و حینئذ یبقی عین الفانی و ذاته و یرتفع حکم انیته، و فناء هلاک کفناء الامواج عند سکون البحر، و حینئذ یزول الفانی و یرتفع عینه و لا یبقی اثره. و نزیدک بیانا و نقول: غب ما حصلت المراتب الثلاثه التجلیه و التخلیه و التحلیه للسالک تحصل له ببرکه الطهاره و الصفاء، جاذبه المحبه و العشق الی جناب الحق جل جلاله فتصیر محبا لما هو کمال له حقیقه من الحضور دائما عنده تعالی و عبادته و الخلوه معه و الانس به، و ذکره قلبا و لسانا، فتوجب تلک الاحوال تشدید المحبه تدریجا و اشتعال نار المحبه یسیرا یسیرا حتی یذهل عن نفسه و لا یری الا هو، و یبلغ بحق الیقین الی انه تعالی هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، و الی انه هو الظاهر لا غیر، و ان الظاهر هو لا غیر، و الی ان الباطن هو الظاهر، و ان الاول هو الاخر و الاخر هو الاول، و الکل تحت اسم الظاهر تدویناو تکوینا لفظا و عینا، و هذه الحاله للعارف تسمی بالفناء فی الله فالفناء ملاحظه جمال الله و جلاله و قصر النظر علی کماله. و للفناء ثلاث درجات: الاولی، الفناء فی الافعال فیری العارف فی هذه الدرجه الموثرات و المبادی و الاسباب و العلل من المجردات و المادیات و من الطبیعیات و الارادیات باطله بلا اثر، الا کل شی ء ما خلا الله باطل، و لا یری موثرا الا الحق جل جلاله و لا یری قدره عامله و لا ارده نافذه فی الکائنات الا قدرته و ارادته، فیشهد ذاتا غیر متناهیه، و اراده و قدره غیر متناهیتین حاکمه علی الجمیع، و عنت الوجوه للحی القیوم، فیری بعین الشهود بلا شوب ریب حقیقه الکریمه: و ما رمیت اذا رمیت و لکن الله رمی، فیکون لسان حاله مترنما بمقال لا حول و لا قوه الا بالله، بلا شائبه خیال و وهم بل بعین بصیره و قلب مستیقظ نبیه، و فی هذا المقام یحصل له الیاس عما سواه تعالی و الرجاء الواثق التام الیه تعالی، و یساوی عنده بل یتحد قدره اعظم ملوک الارض و قدره اخس ذوی النفوس کالبق مثلا، و هذه الدرجه تسمی بالمحو و الیه اشار صاحب المثنوی بقوله: این سببها بر نظرها پرده ها است که نه هر دیدار صنعش را سزا است دیده ای باید سبب سوراخ کن تا حجب البرکند از بیخ و بن تا مسبب بیند اندر لا مکان هرزه بیند جهد و اسباب دکان و الثانیه، الفناء فی الصفات، فیری العارف فی هذه الدرجه جمیع اسمائه تعالی و صفاته من صفات اللطف کالرحمن و الرحیم و الرازق و المنعم، و صفات القهر کالقهار و المنتقم مستهلکه فی غیب الذات الاحدیه، و لا یری الا الذات الاحدیه و لا یری تعینا، و حینئذ یرتفع اختلاف المظاهر کالجبرئیل و العزرائیل و موسی و فرعون من عین صاحب هذا المقام، و یتحد عنده و لا یتفاوت له اللطف و القهر و البسط و الغضب و العطاء و المنع و الجنه و النار و الصحه و المرض و الفقر و الغنی و الغزه و الذله، و الی هذه المرحله اشار العارف المصقع بقوله: گر وعده دوزخ است و یا خلد غم مدار بیرون نمی برند تو را از دیار دوست و هذه الدرجه تسمی بالطمس. و اعلم ان صفاته تعالی اما ایجابیه و اما سلبیه و یقال لنعوته الایجابیه لکونها وجودیه جماله تعالی و لنعوته السلبیه صفات الجلال لتجلیله بانه المرتفع عن الترکیب و الجوهریه و العرضیه و الجسمیه و یقال: انه لیس بمرکب و لیس بعرض و لیس بجسم و لیس له ماهیه و نحوها فلزم ان لا یکون مرئیا و مشاهدا بل و لا مدرکا و لذا نسب الاحتجاب الی صفه الجلال کما

قیل: جمالک فی کل الحقائق سائر و لیس له الا جلالک ساتر و قال المتاله السبزواری قدس سره: پرده ندارد جمال غیر صفات جلال نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغز پوست و الصفات الجمالیه و الجلالیه یقال بمعنی آخر ایضا قال القیصری فی الفصل الثانی من مقدماته علی شرح الفصوص: ان ذاته تعالی اقتضت بحسب مراتب الالوهیه و الربوبیه صفات متعدده متقابله کاللطف و القهر و الرحمه و الغضب و الرضا و السخط و غیرها و تجمعها النعوت الجمالیه و الجلایه اذ کل ما یتعلق باللطف فهو الجمال، و ما یتعلق بالقهر فهو الجلال. و لکل جمال ایضا جلال کالهیمان الحاصل من الجمال الالهی فانه عباره عن انقهار العقل منه و تحیره فیه، و لکل جلال جمال و هو اللطف المستور فی القهر الالهی کما قال الله تعالی: و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب، و قال امیرالمومنین (علیه السلام): سبحان من اتسعت رحمته لاولیائه فی شده نقمته، و اشتدت نقمته لاعدائه فی سعه رحمته، و من هنا یعلم سر قوله (علیه السلام): حفت الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات، انتهی کلام القیصری. و الثالثه الفناء فی الذات، و العارف فی هذا المقام یری جمیع انواع الکائنات المختلفه متحده کما ان الجاهل یحسبها متکثره، اذا تعین الواحد منها کالملک و الفلک و الانسان و الحیوان و الاشجار و المعادن او همه الی الکثره فظن انها متبدده متعدده و لکن العارف فی ذلک المشهد العظیم یشاهد من عرش التجرد الاعلی الی مرکز التراب بصوره نجارستان انتقش بقلم التجلی علی جدرانه و سقفه و علی جمیع ما فی ذلک النجارستان عکوس علمه تعالی و قدرته و حیاته و رحمته، و نقوش لطفه و قهره، و اشعه جماله و جلاله، و یشاهد جمیع ما فی دار الوجود من برها و بحرها و عالیها و دانیها و مجردها و مادیها متصلا بعضها ببعض و مرتبطا احدها باخر و منضما هذا بذاک کهیکل انسان واحد مثلا، یخبر الجمیع بنغمه موزونه واحده عن عظمه العالم الربوبی، و فی هذا المقام یتحقق بحقیقه التوحید و کلمه لا اله الا الله الطیبه، قائلا بلسان الحقیقه یا هو یا من لیس الا هو، فاذن لا یبقی له و لا للممکنات الاخری هویه، بل هویه الکل مضمحل و متلاش فی تجلی حقیقه الحق سبحانه، لمن الملک الیوم لله الواحد القهار، و تسمی هذه الدرجه بالمحق. و ما حررنا فی مراتب القوه العملیه نبذه من افاضات مولانا المکرم و رشحه من فیوضات استاذنا العیلم، الایه العظمی المیرزا ابی الحسن الرفیعی القزوینی متع الله تعالی المسلمین بطول بقائه و ادام ای الافاداته- مع بعض افاضات منا مزیدا للایضاح، و الحمدلله باسط الرزق فالق الاصباح. و اعلم ان الطهاره الحقیقیه للنفس انما هی حاصله فی الثالثه من الدرجات لانها تطهیر النفس عما عداه تعالی، قد افلح من زکیها. و ان لسان الغیب الخواجه شمس الدین الحافظ قدس سره اشار فی بیته: ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود این بحث با ثلاثه غساله می رود الی هذه الدرجات الثلاث فعربها بالثلاثه الغساله لتغسیلها النفس عن الانجاس و الادناس فبالفناء فی الافعال ینبت الورد فی روضه سر القلب، و یستشم العارف فی ریاض القدس ریح الورد، و بالفناء فی الصفات ینبت الشقائق فیها اشاره الی تکامل الورد، و بالثالث ینبت السر و فیها فیحیط اثر العمل شراشر وجود السالک فالجزاء مرتب علی وفق العمل فکلما کان العمل اصعب و اشد کان جزاوه اشرف و اسد، جزاء بما کانوا یعملون، نقل هذه اللطیفه المحقق النراقی قدس سره فی الخزائن عن الشیخ محمد الدارابی (ص 413 طبع علمیه اسلامیه 1380 ه. ق). و ان العلامه البهائی قدس سره نقل فی اواخر المجلد الاول من الکشکول (ص 143 من طبع نجم الدوله) عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: خیر الدعاء دعائی و دعاء الانبیاء من قبلی و هو: (لا اله الا الله وحده وحده وحده، لا شریک له، له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر، و هو علی کل شی ء قدیر)، و روی ثقه الاسلام الکلینی فی کتاب الدعاء من الکافی (ص 375 ج 2 من المعرب) باسناده عن علی بن النعمان، عمن ذکره، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال جبرئیل (علیه السلام) لرسول الله (صلی الله علیه و آله): طوبی لمن قال من امتک: (لا اله الا الله وحده وحده وحده)، و رواه الشیخ الجلیل الصدوق فی باب ثواب الموحدین و العارفین من کتاب التوحید باسناده عن جابربن یزید الجعفی، عن ابی جعفر (ع) (ص 8) و تثلیث قول وحده فیها باعتبار توحید الذات و الصفات و الافعال، افاده العالم المتاله السعید القاضی السعید فی شرح توحید الصدوق. فاذا زکیت نفسک فقد افلحت و لاح فیک ما وعد الله تعالی عباده الصالحین و لم یکن حجابک الا انت، قال عز من قائل: (کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون کلا انهم عن ربهم یومئذ لمحجوبون) (المطففین: 16) قال الخواجه صائن الدین علی الترکه فی آخر قواعد التوحید: ان العلوم کلها موجوده فینا لکنها مختفیه بالحجب المانعه عن الظهور، و لا یخفی علیک ان ظهورها تاره یکون بالحرکات اللطیفه الفکریه الروحانیه بعد تسلیط القوه القدسیه علی قوتی الوهمیه و المتخیله و سائر الق الالجسمانیه و تهذیب الاخلاق و تزیین النفس بالاخلاق الحسنه، و تاره اخری بتسکین المتخیله و المتوهمه و الجامهما و منعهما عن الحرکات المضطربه المشوشه بعد تسخیر القوی الجسمانیه بالتزکیه و التصفیه و کلا الطریقین حق عند اکثر المحققین من اهل النظر و اصحاب المجاهده. خذا بطن هر شی اوقفاها فانه کلا جانبی هر شی لهن طریق و من اعتقد انه لا اعتبار بالتزکیه و التصفیه فی طریق التعلیم و النظر رکب متن الهوی و الهوس حسب هذه العقیده الفاسده، و غلبت علی نفسه الشهوه و الغضب و استولت علیه الرذائل الطبیعه المهلکه، و حرمت علیها الفضائل الملکیه المحییه و اشتغل بقرائه کتب مقلدی الفلاسفه و زبر المتکلمین من اصحاب الجدل و المشاغبه و ضیع عمره فی ضبط الاراء المتناقضه و حفظ الاحوال و الاقوال المتقابله فاوقع نفسه فی لجج الخیالات الفاسده و الاوهام الباطله عند تلاطم امواج الشکوک و الشبهات المفرقه فاضمحل نور قلبه و عمیت بصیرته بتراکم الکدورات المظلمه و العقائد الفاشده و ازداد فیه الجهل و التردد و حصل له البهت و التحیر و لا یدری این یذهب فلحق به من الحق الغضب و ظن ان الکمال ما حصل له و وصل الیه و لیس ورائه حاله مرغوبه کمالیه و لا سعاده باقیه

فتیقن خبث هذه العقیده و وجه ضررها من لطفه و استعذابه من مکره و غضبه. 13- و علیک بما نقص علیک من قصص ثلاث هی من احاسن القصص دستورا اما الاولی فقد روی ثقه الاسلام الکلینی فی باب المومن و علاماته و صفاته من کتاب الایمان و الکفر من الکافی (ص 186 ج 2 من المعرب): ان الحسن بن علی صلوات الله علیهما خطب الناس فقال: ایها الناس انا اخبرکم عن اخ لی کان من اعظم الناس فی عینی، و کان راس ما عظم به فی عینی صغر الدنیا فی عینه کان خارجا من سلطان بطنه، فلا یشتهی ما لا یجد، و لا یکثر اذا وجد، کان خارجا من سلطان فرجه فلا یستخف له عقله و لا رایه، کان خارجا من سلطان الجهاله فلا یمدیده یده الاعلی ثقه لمنفعه، کان لا یتشهی و لا یتسخط و لا یتبرم، کان اکثر دهره صماتا فاذا قال بذالقائلین، کان لا یدخل فی مراء و لا یشارک فی دعوی و لا یدلی بحجه حتی یری قاضیا، و کان لا یغفل عن اخوانه و لا یخص نفسه بشی ء دونهم، کان ضعیفا مستضعفا فاذا جاء الجد کان لیثا عادیا، کان لا یلوم احدا فیما یقع العذر فی مثله حتی یری اعتذارا، کان یفعل ما یقول و یفعل ما لا یقول، کان اذا بتزه امران لا یدری ایهما افضل نظر الی اقربهما الی الهوی فخالفه، کان لا یشکو وجعا الا عند من یرجو عنده البرء، و لا یستشیر (یسترشد- خ) الا من یرجو عنده النصیحه، کان لا یتبرم و لا یتسخط و لا یتشکی و لا یتشهی و لا ینتقم و لا یغفل عن العدو، فعلیکم بمثل هذه الاخلاق الکریمه ان اطقتموها، فان لم تطیقوها کلها فاخذ القلیل خیر من ترک الکثیر، و لا حول و لا قوه الا بالله، و هذا الحدیث قد نسبه الشریف الرضی رضوان الله علیه الی امیرالمومنین علی (علیه السلام) و اتی به فی القسم الثالث من النهج اعنی فی باب المختار من حکم امیرالمومنین (علیه السلام) و هو المختار 289. و رواه ابومحمد الحسن بن علی بن شعبه الحرانی رحمه الله علیه عن ابی محمد الامام الحسن بن علی المجتبی علیهماالسلام ایضا، کما فی الکافی و فی هامش نسخه مخطوطه عتیقه من النهج توجد فی مکتبتنا: قال السید الامام السعید ابوالرضا رضی الله عنه: وجدت هذا الفصل فی ادب ابن المقفع، و وجدت فی کتاب آخر هذا الکلام منسوبا الی الحسن بن علی صلوات الله علیهما، و نقل ذلک الحدیث العلامه البهائی ایضا فی الوائل المجلد الثالث من کشکوله (ص 249 طبع نجم الدوله) من النهج ایضا من غیر تعرض فیه. قلت: اذا دار الامر بین الجامع الکافی و بین غیره من الجوامع الروائیه فضلا عن غیرها فلا ریب ان المتعین هو الاول،

علی ان روایه ابن شعبه موافقه له و معاضده، و بین النسخ تفاوت فی الجمله و نحن نقلناها من نسخه مخطوطه مصححه من الکافی مزدانه بعلائم المقابله و التصحیح من اولها الی آخرها و بتعلیقات انیقه رشیقه، و بخط صدرالدین السید علی خان المدنی قدس سره الذی تقدم ذکره فی هذه الرساله غیر مره علی ظهرها و هذه صورته: (الحمدلله سبحانه، علی هذه النسخه الشریفه المعتمده خط السید نصیر المله و الدین و خط ابن اخیه و صهره السید محمد معصوم و خط ابنه والدی الامیر نظام الدین احمد، و قد قراها علی السید العلامه نورالدین ابن علی بن ابی الحسن العلوی قدس الله سبحانه اسرارهم، کتب علی الصدر المدنی عفی عنه). و اما الثانیه فقد نقلها العلامه الشیخ البهائی قدس سره فی اول المجلد الثالث من کتابه القیم النفیس المسمی بالکشکول (ص 245 من طبع نجم الدوله) حیث قال: من خط س (1) عن عنوان البصری و کان شیخا قد اتی علیه اربع و تسعون سنه، قال: کنت اختلف الی مالک بن انس سنین فلما قدم جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) اختلفت الیه و احببت ان آخذ عنه کما اخذت عن مالک، فقال یوما لی: انی رجل مطلوب و مع ذلک لی اوراد فی کل ساعه من آناء اللیل و النهار فلا تشغلنی عن وردی و خذ عن مالک، واختلف الیه کما کنت تختلف. فاغتممت من ذلک، و خرجت من عنده، و قلت فی نفسی: لو تفرس لی خیرا لما زجرنی عن الاختلاف الیه و الاخذ عنه، فدخلت مسجد الرسول (صلی الله علیه و آله) و سلمت علیه ثم رجعت من الغد الی الروضه، و صلیت فیها رکعتین و قلت: اسالک یا الله یا الله، ان تعطف علی قلب جعفر و ترزقنی من علمه ما اهتدی به الی صراطک المستقیم، و رجعت الی داری مغتما و لم اختلف الی مالک بن انس لما اشرب فی قلبی من حب جعفر (ع) فما خرجت من داری الا الی الصلاه المکتوبه حتی عیل صبری، فلما ضاق صدری تنعلت و تردیت و قصدت جعفرا (ع) و کان بعد کما صلیت العصر، فما حضرت باب داره استاذنت علیه فخرج خادم له فقال: ما حاجتک؟ فقلت: السلام علی الشریف، فقال: هو قائم فی مصلاه، فجلست بحذاء بابه فما لبثت الا یسیرا اذا خرج خادم فقال: ادخل علی برکه الله. فدخلت و سلمت علیه فرد علی السلام، و قال: اجلس غفرالله لک فجلست فاطرق ملیا، ثم رفع راسه فقال: ابو من؟ قلت: ابو عبدالله، قال: ثبت الله کنیتک و وفقک یا اباعبدالله ما مسئلتک؟ فقلت فی نفسی: لو لم یکن لی فی زیارته و التسلیم علیه غیر هذا الدعاء لکان کثیرا. ثم رفع راسه فقال: ما مسئلتک؟ قلت: سالت الله ان یعطف علی قلبک و یرزقنی من

علمک و ارجو ان الله تعالی اجابنی فی الشریف ما سئلته. فقال: یا ابا عبدالله لیس العلم بالتعلم و انما هو نور یقع علی قلب من یرید الله تبارک و تعالی ان یهدیه، فان اردت العلم فاطلب اولا فی نفسک حقیقه العبودیه و الطلب العلم باستعماله، و استفهم الله یفهمک. قلت: یا شریف، قال: قل یا ابا عبدالله، قلت: یا ابا عبدالله ما حقیقه العبودیه؟ قال: ثلاثه اشیاء ان لا یری العبد لنفسه فمیا خوله الله ملکا لان العبید لا یکون لهم ملک، یرون المال مال الله یضعونه حیث امرهم الله به، و لا یدبر العبد لنفسه تدبیرا و جعل اشتغاله فیما امره الله تعالی به و نهاه عنه، فاذا لم یر العبد لنفسه فیما خوله الله ملکا هان علیه الانفاق فیما امره الله تعالی ان ینفق فیه و اذا فوض العبد تدبیر نفسه الی مدبره هان علیه مصائب الدنیا، و اذا اشتغل العبد بما امره الله تعالی و نهاه لا یتفرغ منهما الی المراء و المباهاه مع الناس، و اذا اکرم الله العبد بهذه الثلاثه هان علیه الدنیا و ابلیس و الخلق، و لا یطلب الدنیا تکاثرا او تفاخرا و لا یطلب ما عند الناس عزا و علوا و لا یدع ایامه باطلا، فهذا اول درجه التقی، قال الله تعالی: (تلک الدار الاخره تجعلها للذین لا یریدون علوا الالارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین). قلت: یا ابا عبدالله اوصنی، فقال: اوصیک بتسعه اشیاء فانها وصیتی لمریدی الطریق الی الله تعالی، و الله اسال ان یوفقک لاستعماله: ثلاثه منها فی ریاضه النفس، و ثلاثه منها فی الحلم، و ثلاثه منها فی العلم فاحفظها، و ایاک و التهاون بها، قال عنوان: ففرغت قلبی له. قال: اما اللواتی فی الریاضه: فایاک ان تاکل ما لا تشتهیه فانه یورث الحماقه و البله، و لا تاکل الا عند الجوع، و اذا اکلت فکل حلالا، وسم الله و ذکر حدیث الرسول (صلی الله علیه و آله): ما ملا آدمی و عاء شرا من بطنه فان کان و لابد فثلث لطعامه، و ثلث لشرابه، و ثلث لنفسه. فاما اللواتی فی الحلم: فمن قال لک ان قلت واحده سمعت عشرا فقل له ان قلت عشرا لم تسمع واحده، و من شتمک فقل ان کنت صادقا فیما تقول فاسئل الله ان یغفرلی، و ان کنت کاذبا فیما تقول فاسئل الله ان یغفر لک، و من وعدک بالخنی فعده بالنصیحه و الدعاء. و اما اللواتی فی العلم: فاسئل العلماء ما جهلت، و ایاک ان تسئلهم تعنتا و تجربه، و ایاک ان تعمل برایک شیئا، و خذ بالاحتیاط فی جمیع ما تجد الیه سبیلا، و اهرب من الفتیا هربک من الاسد، و لا تجعل رقبتک فی الناس جسرا قم عنی یا ابا عبدالله فقد نصحت لکو لا تفسد علی وردی فانی امرو ضنین بنفسی و السلام علی من التبع الهدی، منقول کله من خط س. انتهی ما اتی به الشیخ- ره- فی الکشکول. قلت: تامل یا باغی السداد و طالب الرشاد و سالک الطریق الی رب العباد فی هذه الصحیفه المکرمه التی کتبت بقلم الولایه و انتقشت بما کله نور و هدایه. و اخاطب نفسی الخاطئه فاقول لها: ایتها الهالکه ما غرک بربک الکریم تعمل عنده الاعمال الفاضحه، قومی و سافری الی من خلقک فسواک فعدلک فی ای صوره ما شاء رکبک، الا تری ان ما سواه معتکف ببابه و مالک لا تطیر الی جنابه، صرفت العمر فی قیل و قال: و ضیعته فی الجواب و السئوال، قومی فاغتنمی الفرصه، و اخلصی من الغصه، ایاک و التسویف فانه مبیر الوضیع و الشریف، علیک بالحضور عند ربک الغفور فان الحضور یورث النور بل النور علی النور و الله نور السموات و الارض و جمالهما جل جلاله و عم نواله، اما قرات الکتاب الحکیم القرآن العظیم یقول قائله عز اسمه و له الاسماء الحسنی: من جاهد فینا لنهدینهم سبلنا، الا رایت کلام امامک کشاف الحقائق ابی عبدالله جعفر بن محمد الصادق: لیس العلم بالتعلم و انما هو نور یقع علی قلب من یرید الله تبارک و تعالی ان یهدیه. اگر بودی کمال اندر نویسائیو خوانائی چرا آن قبله ی کل نانویسا بود و ناخوانا الی متی فی فراش الغفله و اتخذی لک الخلوه، و انتبهی من النوم، و توبی نصوحا فی الیوم، و علیک بالسکوت و الصوم، و قومی عن العشیره و القوم، و یا نفسی الاثمه الجانیه و ازهدی فی الدنیا الفانیه فان حبها جب کل عطیه و راس کل خطیئه، اعرضی عن دار الغرور، و توجهی الی نور کل نور، لعل الله یحدث بعد ذلک امرا، و عسی ان تاتیه فردا. ای شده مغرور بدار غرور قد خسر الغافل یوم النشور ای که فتادی زره عشق دور الا الی الله تصیر الامور از چه نداری خبر از خویشتن یار حضور و تو نداری حضور و ما اخالک بناج لما یداک قد حصلنا من شرور و لا تخافن سوی نفسکا ترس تو بیجا است ز مرگ و ز گور و الله قد اظهر آیاته بی خبر است گرچه دل و دیده کور هر چه توانی بره عشق کوش کامده از عشق همه در ظهور دست ز انبان شکم بازدار تا که دلت نور دهد همچو هور هل کان عبد البطن عبد الالاه ظلمتی از پرتو و نور است دور آن بطلب کو بود اصل مراد ایاک و الزهد لوجدان حور باش همی در ره دیدار یار ان شئت عیشا دائما فی السرور این سر بیهوش تو از خیرگی لما یفیقن الی نفخ صور این دل زنگار الرا راه نیست فی ساحه القدس من الله نور نعم لئن تبت نصوحا عسی ان یغفر الله الرحیم الغفور فی ظلمه اللیل تناجی الا لاه تکلم الله کموسی بطور و ابک بکاء عالیا قانتا عند صلاه لیلک بالحضور نیست گرت مرده دلی بهرچه لست لربک بعبد شکور مرد خدا را حسنا روی دل سوی حضور است نه حور و قصور فیامن خلقنی من العدم، یامن کرم بنی آدم یا نور المستوحشین فی الظلم یا شاهد کل نجوی، یا من الیه الکل یسعی، یا من هو بدنا اللازم، یا من جری فی الخلق حکمه الجازم، یا من الی بابه الوذ، یا من به من شر، نفسی اعوذ، یا من تحیر فیه ما سواه، یا من نطق به الالسن و الافواه. ای که زبانها به تو گویاستی ایکه دل و دیده بیناستی ای که صفات تو و ذاتت نکو است ای که زهر عیب مبراستی از که ز نور رخ زیبای تو روی همه خرم و زیباستی ای که سزای دل شوریدگان شورشی از عشق تو برپاستی ای که ز تو مرغ شباهنگ را ناله ی جانسوز سحرهاستی دست حسن گیر و رهائیش ده ای که ز راز دلش آگاستی و اما الثالثه فهی مکاتیه جرت بین العالمین الشیخ ابی سعید بن ابی الخیر و الشیخ الرئیس ابی علی بن سینا و لما راینا کثره فوائدها اتینا بها مزیدا للفائده و قد نقلها الشیخ البهائی فی اواخر الکشکول (ص 623 من طبع نجم الدوله و ص 595 ج 2 من طبع قم)، و لکن صورتها علی طبع قم مشوشه بل مشوهه جدا، و هی منقوله ایضا فی نام دانشوران فی ترجمه الشیخ الرئیس اکمل مما فی الکشکول و قد نقل القاضی نور الله الشهید نبذه من کلام الشیخ الرئیس فی مجالس المومنین و هذه صورتها: کتب الشیخ ابوسعید بن ابی الخیر الی الشیخ الرئیس ابی علی بن سینا ایها العالم وفقک الله لما ینبغی، و رزقک من سعاده الابد ما تبتغی، انی من الطریق المستقیم علی یقین الا ان اودیه الظنون علی الطریق المستجد (الجد- خ) متشعبه، و انی من کل طالب طریقه لعل الله یفتح لی من باب حقیقه حاله بوسیله تحقیقه و صدقه تصدیقه، و انک بالعلم وفقت لموسوم، بمذاکره اهل هذا الطریق مرسوم، فاسمعنی ما رزقت، و بین لی ما علیه وقفت، و الیه وفقت، و اعلم ان التذبذب بدایه حال الترهب، و من ترهب تراب، و هذا سهل جدا، و عسر ان عد عدا، و الله ولی التوفیق. فاجابه الشیخ الرئیس: وصل خطاب فلان مبینا ما صنع الله تعالی لدیه (الیه- خ) و سبوغ نعمه علیه، و الاستمساک بعروه الوثقی، و الاعتصام بحبله المتین و الضرب فی سبیله، و التولیه شطر التقرب الیه، و التوجه تلقاء وجهه، نافضا عن نفسه غبره هذه الخربه، رافضا بهمته الاهتمام بهذه القذره- اعز وارد و اسر و اصل و قررته فبدات بشکر الله واهب العقل و مفیض العدل، و حمدته علی مااولاه، و سالته ان یوفقه فی اخراه و اولاه، و ان یثبت قدمه علی ما توطاه، و لا یلقیه الی ما تخطاه، و تزیده الی هدایته هدایه، و الی درایته التی آتاه درایه، انه الهادی المبشر و المدبر المقدر، عنه یتشعب کل اثر، و الیه یستند الحوادث و العبر (الغیر- خ) و کذلک تقضی الملکوت، و یقضی الجبروت و هو من سر الله الاعظم یعلمه من یعلمه و یذهل عنه من لا یعصمه، طوبی لمن قاده القدر الی زمره السعداء، و حادبه عن رتبه الاشقیاء، و اوزعه استرباح البقاء من راس مال الغنی، و ما نزهه هذا العاقل فی دار یتشابه فیها عقبی مدرک و موفت، و یتساویان عند حلول وقت موقت، دار الیمها موجع، و لذیذها مشبع، و صحتها قسر الاضداد (قران الاضداد- خ) علی وزن و اعداد، و سلامتها استمرار فاقه الی استمراء مذاقه، و دوام حاجه الی مج مجاجه. نعم و الله ما المشغول بها الا مثبط، و المتصرف فیها الا مخبط، موزع البال بین الم و یاس، و نقود و اجناس، اخیذ حرکات شتی، و عسیف او طار تتری و این هو من المهاجره الی التوحید، و اعتماد النظام بالتفرید، و الخلوص من التشعب الی التراب، و عن التذبذب الی التهذب، و عن ناد (باد- خ) یمارسه الی ابد یشارقه، هناک اللذه حقا، و الحسن صدقا، سلسال کلما سقیته علی الری کان اهنی و اشفی، و رزق کلما اطعمته علی الشبع کان اغذی و امری ء، استبقاء لاری اباء، و شبع استشباع لا شبع استبشاع. و نسال الله تعالی ان یجلو عن ابصارنا الغشاوه، و عن قلوبنا القساوه، و ان یهدینا کما هداه، و یوتینا مما آتاه، و ان یحجز بیننا و بین هذه الغاره الغاشه البسور فی هیاه الباشه، المعاسره فی حلیه المیاسره، المفاصله فی معرض المواصله و ان یجعله امامنا فیما آثر و اثر، و قائدنا الی ما صار الیه و سار، انه ولی ذلک. فاما ما التمسه من تذکره ترد منی و تبصره تاتیه من قبلی و بیان یشفیه من کلامی فکبصیر استرشد من مکفوف، و سمیع استخبر عن موقور السمع غیر خبیر فهل لمثلی ان یخاطبه بموعظه حسنه، و مثل صالح، و صواب مرشد، و طریق اسنه له منفذ، و الی غرضه الذی امه منفذ؟ و مع ذلک فلیکن الله تعالی اول فکره و آخره، و باطن اعتباره و ظاهره و لتکن عین نفسه مکحوله بالنظر الیه، و قدمها موقوفه علی المثول بین یدیه مسافرا بعقله فی الملکوت الاعلی، و ما فیه من آیات ربه الکبری، فاذا انحط الی قراره فلیر الله فی آثاره فانه باطن ظاهر تجلی بکل شی ء لکل شی ء. ففی کل شی ء له آیه تدل علی انه واحد فاذا صارت هذه الحال ملکه، و هذه الخصله و تیره، انطبع فی فصه نقش الملکوت، و تجلی له آیه قدس اللاهوت، فالف الانس الاعلی، و ذاق اللذه القصوی، و اخذ عن نفسه الی من هو به اولی، و فاضت علیه السکینه، و حفت به الطمانینه، و اطلع علی الادنی اطلاع راحم لاهله مستوهن بحبله (بخیله- خ): مستخف لثقله، مستحسن لفعله، مستطل لطرفه، و یذکر نفسه و هی بهجه فتعجب منهم تعجبهم منه، و قد ودعها و کان معها کمن لیس معها. و لیعلم ان افضل الحرکات الصلاه، و امثل السکنات الصیام، و ارفع (انفع- خ) البر الصدقه (و افضل البر العطا- خ) و ازکی السیر الاحتمال، و ابطل السعی الریاء (و افضل السعی المرایاه- علی نسخه مجالس المومنین)، و لن تخلص النفس عن البدن ما التفتت الی قیل و قال، و مناقشه و جدال، و انقلعت بحاله من الاحوال، و خیر العمل ما صدر عن مقام نیه (عن خالص نیه- خ) و خیر النیه ما ینفرج عن جناب علم، و الحکمه ام الفضائل، و معرفه الله اول الاوائل، الیه یصعد الکلم الطیب، و العمل الصالح یرفعه، اقول قولی هذا و استغفر الله و استهدیهو اتوب الیه و استکفیه، و اساله ان یقر بنی الیه انه سمیع مجیب. ثم یقبل علی هذه النفس المزینه بکما لها الذاتی، و یحرسها عن التلطخ بما یشینها من الهیئات الانقیادیه للنقوش المادیه التی اذا بقیت فی النفس المزینه کانت حالها عند الانفصال کحالها عند الاتصال، اذ جوهرها متثاوب و لا مخالطه و انما یدنسها هیئه الانقیاد لتلک الصواحب بل یفیدها هیئات الاستیلاء و الاستعلاء و الریاسه و لذلک یهجرا کذب قولک، و یخلی حتی تحدث للنفس هیئه صدوقه فیصدق الاحلام و الرویا و اللذات، فلیستعملها علی اصلاح الطبیعه و القاء الشخص و النوع و السیاسه. و اما المشروب فان یهجر شربه ملهیا بل تشفیا تداویا، و یعاشر کل فرقه بعادته و رسمه، و یسمح بالمقدور من المال و یترک لمساعده الناس کثیرا ما هو خلاف طبعه، ثم لا یقصر فی الاوضاع الشرعیه، و تعظیم السنن الالهیه و المواظبات علی التعبدات البدنیه، و یکون داوم عمره اذا خلا و خلص من المعاشرین، نظر بالرویه و الفکره فی الملوک الاول و ملکها، و اکبس عن عثار الناس من حیث لا تقف علی الناس، عاهد الله ان تسیر بهذه السیره و تدین بهذه الدیانه، و الله ولی. الذین آمنوا حسبنا الله نعم الوکیل. هذا آخر المکاتبه، و قد نقل منها الشیخ فی الکشکول- الی قوله: انه سمیع مجیب، و نقلنا بعده من نامه ی دانشوران، و نقل القاضی نورالله الشهید نورالله مرقده فی المجالس بعد قوله: انه سمیع مجیب، هذا السطر ایضا: و الحمدلله رب العالمین، و الصلاه و السلام علی خیر خلقه محمد و آله اجمعین. 14- کن عالی الهمه، علی حد لا تعبد الا ایاه تعالی، و لا تکن فی اعراضک عن متاع الدنیا و طیباتها معاملا و لا فی عباداتک اجیرا، و کن کما نطق به الناطق بالصواب میزان یوم الحساب، و فصل الخطاب امیرالمومنین و سید الوصیین علی (علیه السلام): ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک بل وجدتک اهلا للعباده فعبدتک. تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن که خواجه خود صفت بنده پروری داند و فی الباب التاسع عشر من مصباح الشریعه: قال النبی (صلی الله علیه و آله): قال الله تعالی: من شغله ذکری عن مسئلتی اعطیته افضل ما اعطی للسائلین. و روی ثقه الاسلام الکلینی فی باب العباده من کتاب الایمان و الکفر من اصول الکافی (ص 68 ج 2 من المعرب) باسناده عن هارون بن خارجه عن ابی عبدالله علیه السلام قال: ان العباد ثلاثه: قوم عبدوا الله عز و جل خوفا فتلک عباده العبید و قوم عبدوا الله تبارک و تعالی طلب الثواب فتلک عباده الاجراء، و قوم عبدوا الله عز و جل حبا له فتلک عباده الاحرار و هی افضل العباده. و رواه ابن شعبه رحمه الله علیه فی تحف العقول عن سیدالشهداء ابی عبدالله الحسین (ع) ایضا، حیث قال (علیه السلام): ان قوما عبدوا الله رغبه فتلک عباده التجار و ان قوما عبدوا الله رهبه فتلک عباده العبید، و ان قوما عبدوا الله شکرا فتلک عباده الاحرار و هی افضل العباده، و هذا بعینه منقول فی النهج عن امیرالمومنین علیه السلام (المختار 237 من باب حکمه (علیه السلام)). فکن من اهل الله لا من اهل الدنیا و لا من اهل الاخره، و حقیقه الزهد ان یزهد فی الدنیا و الاخره، کما قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): الدنیا حرام علی اهل الاخره، و الاخره حرام علی اهل الدنیا، و هما حرامان علی اهل الله. و فی ذلک الباب من الکافی باسناده عن عمرو بن جمیع، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): افضل الناس من عشق العباده فعانقها و احبها بقلبه و باشرها بجسده و تفرغ لها، فهو لا یبالی علی ما اصبح من الدنیا علی عسر ام علی یسر. اقول: هذه الروایه قد نطقت بالعشق، و فی عشق من سفینه البحار للمحدث القمی رحمه الله علیه: النبوی (ص) ان الجنه لاعشق لسلمان من سلمان للجنه. و فی تاسع البحار (ص 580) عن الخرائج: روی عن ابی جعفر (ع)، عن ابیه قال: مر علی (علیه السلام) بکر بلا فقال لما مر به اصحابه و قد اغر و رقت عیناه یبکی و یقول: هذا مناخ رکابهم، و هذا ملقی رحالهم، ههنا مراق دمائهم، طوبی لک من تربه علیها تراق دماء الاحبه، و قال الباقر (ع) خرج علی یسیر بالناس حتی اذا کان بکر بلا علی میلین او میل تقدم بین ایدیهم حتی طاف بمکان یقال له المقدفان فقال: قتل فیها مائتا نبی و مائتا سبط، کلهم شهداء و مناخ رکاب و مصارع عشاق شهداء لا یسبقهم من کان قبلهم و یلحقهم من بعدهم. و کم نری من المقدسین الخشک یطعنون فی اهل الله باطلاقهم العشق و مشتقاته قائلین بان ای خبر نطق به؟ و هذا خبرهم بل هذه اخبارهم، علی انه لو لم یات به اثر فی الجوامع الروائیه لکانت حجتهم داحضه و کلمتهم سفلی. و فی الباب الرابع و الخمسین من ارشاد القلوب للدیلمی و هو آخر ابواب الکتاب فیما سال رسول الله (صلی الله علیه و آله) ربه لیله المعراج: یا احمد وجوه الزاهدین مصفره من تعب اللیل و صوم النهار، و السنتهم کلال من ذکر الله تعالی، قلوبهم فی صدورهم مطعونه من کثره صمتهم قد اعطوا المجهود من انفسهم لا من خوف نار و لا من شوق جنه و لکن ینظرون فی ملکوت السموات و الارض فیعلمون ان الله سبحانه اهل للعباده، یا احمد هذه درجه الانبیاء والصدیقین من امتک و امه غیرک و اقوام من الشهداء- الخ. و فی باب اتباع الهوی من کتاب الایمان و الکفر من اصول الکافی (ص 251 ج 2 من المعرب) عن ابی حمزه عن ابی جعفر (ع) قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یقول الله عز و جل: و عزتی و جلالی و عظمتی و کبریائی و نوری و علوی و ارتفاع مکانی لا یوثر عبد هواه علی هوای الا شتت علیه امره و لبست علیه دنیاه و شغلت قلبه بها و لم اوته منها الا ما قدرت له، و عزتی و جلالی و عظمتی و نوری و علوی و ارتفاع مکانی لا یوثر عبد هوای علی هواه الا استحفظنه (استحفظته) ملائکتی و کفلت السموات و الارضین رزقه و کنت له من وراء تجاره کل تاجر و اتته الدنیا و هی راغمه. و اذا ذقت حلاوه ذکره تعالی و انست به و رزقت جنه اللقاء لا تطلب منه تعالی الا ایاه و تنسی غیره، کما فی الباب التاسع عشر من مصباح الشریعه قال الصادق علیه السلام: لقد دعوت الله مره فاستجاب لی و نسیت الحاجه لان استجابته باقباله علی عبده عند دعوته اعظم و اجل مما یرید منه العبد و لو کانت الجنه و نعیمها الابدی، و لیس یعقل ذلک الا العاملون المحبون العارفون صفوه الله و خواصه انتهی. و کانما الشیخ العارف السعدی رضوان الله علیه یشیر الی قوله (علیه السلام)، حیث زین مط الگلستانه بورد بیانه: یکی از صاحبدلان سر بجیب مراقبت فروبرده و در بحر مکاشفت مستغرق گشته، حالی که از آن حالت باز آمد، یکی از دوستان گفت: در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی؟ گفت بخاطر داشتم که چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامناز دست برفت، و لقد اجاد، طیب الله رمسه و قدس سره فمن عبدالله تعالی طلب الثواب او خوفا من العقاب فهو محروم عن اللذه الحقیقیه، بل انک ان فتشته لم تجده الا عابد هواه ان عبده تعالی رغبه، او محبا لنفسه لا لمولاه ان عبده رهبه، و قد افاد الشیخ الرئیس ابوعلی بن سینا تغمده الله بغفرانه فی مقامات العارفین بقوله: المستحل توسیط الحق مرحوم من وجه فانه لم یطعم لذه البهجه به فیستطعمها انما معارفته مع اللذات المخدجه فهو حنون الیها غافل عما ورائها، و ما مثله بالقیاس الی العارفین الا مثل الصبیان بالقیاس الی المحنکین، فانهم لما غفلوا عن طیبات یحرص علیها الباغون، و اقتصرت بهم المباشره علی طیبات اللعب صاروا یتعجبون من اهل الجد اذا زوروا عنها عائفین لها عاکفین علی غیرها، کذلک من غض النقص بصره عن مطالعه بهجه الحق اعلق کفیه بما یلیه من اللذات لذات الزور، فترکها فی دنیاه عن کره، و ما ترکها الا لیستاجل اضعافها و انما یعبدالله تعالی و یطیعه لیخوله فی الاخره شبعه منها فیبعث الی مطعم شهی و مشرب هنی ء و منکح بهی، و اذا بعثر عنه فلا مطمح لبصره فی اولاه و اخراه الا الی لذات قبقبه و ذبدبه، و المستبصر بهدایه القدس فی شجون الایثار قد عرف اللذه الحق و ولی وجهه سمتها مسترحما علی هذا الماخوذ عن رشده الی ضده، و ان کان ما یتوخاه بکده مبذولا له بحسب وعده. 15- التوبه و هی لا تنفک عمن استبصر و الا فلیس بمستبصر، و لا انسی عذوبه کلام سیدنا الاستاذ محمد حسن الالهی المقدم ذکره قدس سره، و لطافه بیانه فی التوبه حیث قال: التوبه الحقیقیه ان تتوب من خیرک و شرک، و بعد تامل قلیل قلت له: اما التوبه من الشر فلا کلام فیها، و اما التوبه من الخیر فما مراد جنابک منها؟ فقال رضوان الله علیه: ما نحسبها خیرا من صلاتنا و صیامنا و قرائتنا القرآن و دراستنا و غیرها لو تاملنا فیها لرایناها مخدجه غیر کامله- و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا- فیجب علی المستبصر ان یتوب من هذه الاعمال الناقصه، و ان یقصد الاتیان بها علی النحو الکامل الذی یتقبل الله وانما یتقبل الله من المتقین، فما حسبناه خیرا لیس بخیر حقیقه، فطوبی لمن وفق بالتوبه مما حسبه خیرا و عمل ما هو خیر واقعا. و التوبه تذهب بدرن القلب، و تزیل رینه فاذا یستبصر التائب بدائه و دوائه و بخرج من ذنوبه کیوم و لدته امه، قال الامام الباقر (علیه السلام): التائب من الذنب کمن لا ذنب له، و اذا تخلصت النفس من الرذائل و تنزهت من اوساخ الذنوب فقد قبلت توبته، و اما البحث الکلامی عن التوبه فقد اشبعنا الکلام فیه فی شرحنا علی المختار 235 من خطب النهج من کتابنا تکمله منهاج البراعه (ص 171- الی- 201 من ج 15). و قال السید بن طاووس قدس سره الشریف فی اعمال شهر ذی القعده من کتابه الاقبال: فصل: فیما نذکره مما یعمل فی یوم الاحد من الشهر المذکور و ما فیه من الفضل المذخور وجدنا ذلک بخط الشیخ علی بن یحیی الخیاط رحمه الله و غیره فی کتب اصحابنا الامامیه و قد روینا عنه کلما رواه و خطه عندنا بذلک فی اجازه تاریخها شهر ربیع الاول سنه تسع و ستمائه فقال ما هذا لفظه: روی احمد بن عبدالله، عن منصور بن عبدالحمید، عن ابی امامه، عن انس بن مالک قال: خرج رسول الله (صلی الله علیه و آله) یوم الاحد فی شهر ذی القعده فقال: یا ایها الناس من کان منکم یرید التوبه؟ قلنا: کلنا یرید التوبه یا رسول الله، فقال (علیه السلام): اغتسلوا و توضاوا وصلوا اربع رکعات و اقراوا فی کل رکعه فاتحه الکتاب مره قل هو الله احد ثلاث مرات و المعوذتین مره ثم استغفروا سبعین مره ثم اختموا بلا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ثم قولوا: یا عزیز یا غفار اغفرلی ذنوبی و ذنوب جمیع المومنین و المومنات فانه لا یغفر الذنوب الا انت. ثم قال (علیه السلام): ما من عبد من امتی فعل هذا الانودی من السماء یا عبدالله استانف العمل فانک مقبول التوبه مغفور الذنب. و ینادی ملک من تحت العرش ایها العبد بورک علیک و علی اهلک و ذریتک. و ینادی مناد آخر ایها العبد ترضی خصماوک یوم القیامه. و ینادی ملک آخر ایها العبد تموت علی الایمان و لا اسلب منک الدین و یفسح فی قبرک و ینور فیه. و ینادی مناد آخر ایها العبد یرضی ابواک و ان کاناساخطین و غفر لابویک ذلک و لذریتک و انت فی سعه من الرزق فی الدنیا و الاخره. و ینادی جبرئیل (علیه السلام): انا الذی آتیک مع ملک الموت (ع) ان یرفق بک و لا یخدشک اثر الموت انما تخرج الروح من جسدک سلا (سلاما- خ). قلنا: یا رسول الله لو ان عبدا یقول فی غیر الشهر؟ فقال (علیه السلام): مثل ما وصفت و انما علمنی جبرئیل (علیه السلام) هذه الکلمات ایام الله ربی (ایام اسری بی- خ). و نذیل الرساله بقصیده الفارسیه تفوه بها هذا الراجی لقاء ربه الرحیم و قد فرغ منها فی اوائل ذی الحجه 1388 ه. ق، و سماها بالقصیده اللقائیه: ای دل بدر کن از سرت کبر و ریا را خواهی اگر بینی جمال کبریا را تا با خودی بیگانه ای از آشنایان بیگانه شو از خودشناسی آشنا را عنقای اوج قاف قرب دلبر من در زیر پر بگرفته کل ما سوا را در پایتخت کشور دل پادشاهی منگر مگر سلطان یهدی من یشارا مرآت اسماء و صفات حق بود دل مشکن چنین آیینه ی ایزد نما را ای همدم کر و بیان عالم قدس از خود بدر کن لشکر دیو دغا را تا از سواد و از خیال و از بیاضت فانی شوی بینی جهان جان فزا را گر جذبه ای از جانب جانانه یابی بازیچه خوانی جذب کاه و کهربارا گاهی ز اشراق رخ مهر آفرینش بر آسمان جان دهد رشک ضیا را گاهی ز زلف مشکسای دلربایش آشفته ی حود می کند احوال ما را دل در میان اصبعین او است دائم از قبض و بسطش فهم کن این مدعا را الله قد خلقکم اطوارا ای قوم کیف فلا ترجون لله و قارا در آستان لطف آن محبوب یکتا در یوزه گر بینم همه شاه و گدا را تسبیح گوی ذات پاک لا یزالیش بنگر ز ذرات ثریا تا ثری را بنیوش از من باش دائم در حضورش تا در حضور او چه ها یابی چه ها را گر تارو پود بودم از هم برشکافی جز او نخواهی یافت این دولت سرا را در چشم حق بینم من او او من نباشد یکتاپرستم من نمی دانم دو تا را عشق منش از گفته استاد نبود نوشیده ام با شیر مادر این غذا را تنها نه من سرگشته ام زانرو که بینم نالان و سرگردان او ارض و سمارا تنها نه من در حیرتم از سر انسان بل صار فیه القوم کلهم حیاری فکری بکن بنگر که ای و در کجائی هم از کجا بودی و می خواهی کجا را دردا که ما را آگهی از خویش نبود ورنه بما کردی عطا کشف غطا را دردت اگر باشد پی درمان دردت از چه نجوئی از طبیب خود دوا را یارت دهد اندر حریم خویش بارت مر آزمون را گوی از اخلاص یارا بیدار باش و در ره زاد ابد کوش بگسل ز خود دام هوسها و هوا را بر آب زن اوراق نقش این و آنرا بر دل نشان احکام قرآن و دعا را در خلوت شبهای تارت می توانی آری بکف سرچشمه ی آب بقا را گوئی خلیل آسا اگر وجهت وجهی گردد بتو راز نهانی آشکارا تسلیم باش و سر بنه اندر رضایش بر بند لب از گفتن چون و چرا را از رحمت بی انتهای خویش دارد وابسته ی دام بلا اهل و لا را زاهد بود سودا گرو عابد اجیری محو است و طمس و محق ارباب وفا را آیین مردان خدا تقوی است تقوی مرزوق عندالله بین اهل تقی را رو رو چنانکه مردم هشیار رفتند راهی مبین جز راه و رسم مصطفی را گر مشکلی پیش آیدت ایسالک ره ناد علیا آن شه مشکل گشا را خواهی روی اندر منای عاشقانش بار سفر بربند سوی کربلا را گفتار نیکو باید و کردار نیکو تا در جزای این و آن یابی لقا را ابناء نوعت را ز خود خوشنود می دار خواهی ز خود خوشنود ار داری خدا را بیچاره ایم ای چاره ی بیچاره گانت جز تو که یارد دست ما گیرد نگارا عارم بود از این کلیمی اربعینم از جود تو دارم من امید عطا را تسخیر خود کن نجم را آنسان که کردی تسخیر خود مهر و مه و استاره ها را و قد فرغنا من تالیف هذه الرساله اللقائیه فی بلدنا الامل وقت السحر من لیله الاثنین السادسه عشر من ربیع المولود من شهو رسنه تسع و ثمانین و ثلاثمائه بعد الالف من الهجره علی هاجرها الف تحیه و سلام، رزقنا الله تعالی القرب منه و نعمه لقائه.

شوشتری

(الفصل السابع- فی الامامه العامه) اقول: قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه جوابا) قال ابن ابی الحدید: قلت للنقیب یحیی بن ابی زید: اری هذا الجواب منطبقا علی کتاب معاویه الذی بعثه مع ابی مسلم الخولانی الی علی (علیه السلام)، فالجواب الذی ذکره نصربن مزاحم فی (صفینه) غیر صحیح، و ان کان ذلک الجواب، فهذا الجواب غیر صحیح. فقال لی: بل کلاهما ثابت مروی، و کلاهما کلامه و الفاظه (علیه السلام)، ثم امرنی ان اکتب ما املاه فکتبته. قال: کان معاویه یتسقط علیا (ع) و یبغی علیه ما عساه یذکر من حال ابی بکر و عمر، و انهما غصباه حقه، و لا یزال یکیده بالکتاب یکتبه و الرساله یبعثها یطلب غرته، لینفث بما فی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) صدره من حال ابی بکر و عمر، اما مکاتبه او مراسله، فیجعل ذلک علیه حجه عند اهل الشام، و یضیفه الی ما قرره فی انفسهم من ذنوبه، فقد کان غمصه عندهم بانه قتل عثمان او مالا علی قتله و انه قتل طلحه و الزبیر، و اسر عایشه و اراق دماء اهل البصره، و بقیت خصله و احده و هو ان یثبت عندهم انه یتبرا من ابی بکر و عمر، و ینسبهما الی الظلم و مخالفه الرسول (صلی الله علیه و آله) فی امر الخلافه، و انهما وثبا علیها غلبه و غصباه، فکانت هذه

الطامه الکبری لیست مقتصره علی فساد اهل الشام علیه، بل و اهل العراق الذین هم جنده و بطانته و انصاره، لانهم کانوا یعتقدون امامه الشیخین، الا القلیل الشاذ من خواص الشیعه. فلما کتب ذلک الکتاب مع ابی مسلم الخولانی قصد ان یغضب علیا (ع) و یحرجه و یحوجه اذا قرا ذکر ابی بکر، و انه افضل المسلمین الی ان یرهن خطه فی الجواب بکلمه تقتضی طعنا فی ابی بکر. فکان الجواب مجمجما غیر بین، لیس فیه تصریح بالتظلیم لهما و لا التصریح ببراءتهما، و تاره یترحم علیهما، و تاره یقول: قد اخذا حقی و قد ترکته لهما. فاشار عمرو بن العاص: ان یکتب کتابا ثانیا مناسبا للکتاب الاول، لیستفزا فیه علیا (ع) و یستخفاه، و یحمله الغضب منه ان یکتب کلاما، یتعلقان به فی تقبیح حاله، و تهجین مذهبه، و قال له عمرو: ان علیا رجل نزق تیاه، و ما استطعمت منه الکلام بمثل تقریظ ابی بکر و عمر، فاکتب. فکتب الیه کتابا انفذه مع ابی امامه الباهلی الصحابی، بعد ان عزم علی بعثه مع ابی الدرداء، و نسخه الکتاب: (من عبدالله معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابی طالب. اما بعد، فان الله تعالی جده اصطفی محمدا لرسالته، و اختصه بوحیه و تادیه شریعته. فانقذ به من العمایه، و هدی به من الغوایه، ثم قبضه الیه رشیدا حمیدا قد بلغ الشرع، و محق الشرک، و اخمد نار الافک، فاحسن الله جزاءه، و ضاعف علیه نعماءه و آلاءه. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ثم ان الله سبحانه اختص محمدا باصحاب ایدوه، و آزروه و نصروه، و کانوا کما قال سبحانه: ( … اشداء علی الکفار رحماء بینهم … ) فکان افضلهم مرتبه، و اعلاهم عند الله و المسلمین منزله: الخلیفه الاول الذی جمع الکلمه، و لم الدعوه، و قاتل اهل الرده، ثم الخلیفه الثانی الذی فتح الفتوح، و مصر الامصار، و اذل رقاب المشرکین، ثم الخلیفه الثالث المظلوم الذی نشر المله، و طبق الافاق بالکلمه الحنیفیه. فلما استوسق الاسلام و ضرب بجرانه، عدوت علیه، فبغیته الغوائل و نصبت له المکائد و ضربت له بطن الامر و ظهره، و دلسست علیه، و اغریت به، و قعدت حیث استنصرک عن نصرته، و سالک ان تدرکه قبل ان یمزق فما ادرکته. و ما یوم المسلمین منک بواحد، لقد حسدت ابابکر و التویت علیه، و رمیت افساد امره، و قعدت فی بیتک، و استغویت عصابه من الناس حتی ناخروا عن بیعته. ثم کرهت خلافه عمر، و حسدته و استطلت مدته و سررت بقتله، و اظهرت الشماته بمصابه، حتی انک حاولت قتل ولده، لانه قتل قاتل ابیه. ثم لم یکن اشد حسدا منک

لابن عمک عثمان، نشرت مقابحه، و طویت محاسنه، و طعنت فی فقهه، ثم فی دینه، ثم فی سیرته، ثم فی عقله، و اغریت به السفهاء من اصحابک و شیعتک، حتی قتلوه بمحضر منک لا تدفع عنه بلسان و لا ید، و ما من هولاء الا من بغیت علیه، و تلکات فی بیعته، حتی حملت الیه قهرا تساق بخزائم الاقتسار کما یساق الفحل المخشوش. ثم نهضت الان تطلب الخلافه، و قتله عثمان خلصاوک و شجراوک و المحدقون بک، و تلک من امانی النفوس، و ضلالات الاهواء. فدع اللجاج (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و العبث جانبا، و ادفع الینا قتله عثمان، و اعد الامر شوری بین المسلمین لیتفقوا علی من هو لله رضا، فلا بیعه لک فی اعناقنا، و لا طاعه لک علینا، و لا عتبی لک عندنا، و لیس لک و لا لاصحابک عندی الا السیف، و الذی لا اله الا هو لاطلبن قتله عثمان اینما کانوا و حیثما کانوا، حتی اقتلهم او تلتحق روحی بالله. فاما ما تزال تمن به من سابقتک و جهادک فانی وجدت الله سبحانه یقول: (یمنون علیک ان اسلموا قل لا تمنوا علی اسلامکم بل الله یمن علیکم ان هداکم للایمان ان کنتم صادقین). و لو نظرت فی حال نفسک لوجدتها اشد الانفس امتنانا علی الله بعملها، و اذا کان الامتنان علی السائل یبطل اجر الصدقه، فالامتنان علی الله یبطل اجر الجهاد و یجعله کصفوان (علیه تراب فاصابه و ابل فترکه صلدا لا یقدرون علی شی ء مما کسبوا و الله لا یهدی القوم الکافرین). قال النقیب: فلما وصل هذا الکتاب الی علی (علیه السلام) مع ابی امامه الباهلی کلم اباامامه بنحو مما کلم به ابامسلم الخولانی، و کتب معه هذا الجواب. و فی کتاب معاویه هذا ذکر لفظ (الجمل المخشوش) او (الفحل المخشوش) لا فی الکتاب الواصل مع ابی مسلم، و لیس فی ذلک هذه اللفظه، و انما فیه: (حسدت الخلفاء و بغیت علیهم، عرفنا ذلک من نظرک الشزر، و قولک الهجر، و تنفسک الصعداء، و ابطائک عن الخلفاء). قال: و کثیر لا یعرفون الکتابین، و المشهور عندهم کتاب ابی مسلم، فیجعلون هذه اللفظه فیه، و الصحیح انها فی کتاب ابی امامه، الا تراها عادت (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فی جوابه؟ و لو کانت فی کتاب ابی مسلم لعادت فی جوابه … قلت: و روی کتابه هذا (صبح الاعشی) و (نهایه الارب). و اما ما نقله ابن ابی الحدید عن النقیب، من ان معاویه کان قصده من مدح ابی بکر و عمر موجده امیرالمومنین (علیه السلام)، حتی یذکر طعنا فیهما، فیجعل معاویه ذلک وسیله لتبرو الناس منه (علیه السلام)، فصحیح صحیح. و یوضح ذلک فضل ایضاح ما رواه ابوالفرج فی (مقاتله): ان الحسن (ع) کتب الی معاویه، و فیه ذکر تنازع العرب الامر بعد النبی (صلی الله علیه و آله) الی ان قال: فلما صرنا اهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله) و اولیاوه الی محاجتهم و طلب النصف منهم، باعدونا و استولوا بالاجتماع علی ظلمنا، و مراغمتنا و العنت منهم لنا، فالموعد الله و هو الولی النصیر، و قد تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فی حقنا و سلطان نبینا (ص)، و ان کانوا ذوی فضیله و سابقه فی الاسلام، فامسکنا عن منازعتهم مخافه علی الدین، ان یجد المنافقون و الاحزاب بذلک مغمزا یثلمونه به، او یکون لهم بذلک سبب لما ارادوابه من فساده، فالیوم فلیعجب المتعجب من توثبک- یا معاویه- علی امر لست من اهله- لا بفضل فی الدین معروف، و لا اثر فی الاسلام محمود- الی ان قال- فکتب معاویه جوابه: و ذکرت وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) و تنازع المسلمین من بعده، فرایتک صرحت بتهمه ابی بکر الصدیق، و عمر الفاروق، و ابی عبیده الامین و حواری رسول الله، و صلحاء المهاجرین و الانصار، فکرهت ذلک لک، فانک امرو عندنا و عند الناس غیر ظنین و لا المسی ء و لا اللئیم، و انا احب لک القول السدید و الذکر الجمیل … (الفصل السابع- فی الامامه العامه) (اما بعد فقد اتانی کتابک تذکر فیه) هکذا فی (المصریه)، و المه (فیه) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (اصطفاء الله) زاد ابن میثم و الخظیه: (تعالی). (محمدا (ص) لدینه و تاییده ایاه بمن ایده من اصحابه فلقد خبا) ای: اخفی. (لنا الدهر منک عجبا) قال ابن ابی الحدید: موضع التعجب ان معاویه یخبر علیا (ع) باصطفاء الله تعالی محمدا و تشریفه له و تاییده له، و هذا ظریف، لانه یجری کاخبار زید عمرا عن حال عمرو، اذ کان النبی (صلی الله علیه و آله) و علی (علیه السلام) کالشی ء الواحد. قلت: و اعجب منه ان معاویه و اباه و امه و اخاه کانوا یعادون النبی (صلی الله علیه و آله) مره بعد مره و محلا بعد محل، بکل ما قدروا، الی ان خذلهم الله تعالی بفتح مکه، ثم یذکر معاویه ما ذکر. و العجب العجاب ان امیرالمومنین (علیه السلام) قاسی مع النبی (صلی الله علیه و آله) شدائد شدیده فی سبیل الاسلام، و حصل بعده سلطانه لمعاویه و امثاله من اعدائه، فصانعوا اصحابه الذین یعرفونهم باتحاد طینتهم، و ساعدوهم علی نقل الامر الی اولئک، حتی ینتهی الیهم و یخلص لهم، فمنعوا النبی (صلی الله علیه و آله) عن الوصیه فی مرضه، و ترکوا جنازته بلا تجهیز، و غلبوا علی الامر. و مما یفصح عن ذلک و یکشف الحقیقه ما رواه ابو الفرج فی (اغانیه): ان مروان لما ضرب عبدالرحمن بن حسان الحد، و لم یضرب اخاه حین تهاجیا اتقاذفا، فکتب عبدالرحمن الی النعمان بن بشیر یشکو الیه ذلک، دخل النعمان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) علی معاویه، و انشا یقول: یابن ابی سفیان ما مثلنا جار علیه ملک او امیر اذکر بنا مقدم افراسنا بالحنو اذ انت الینا فقیر و اذکر غداه الساعدی الذی اثارکم بالامر فیها بشیر یشیر الی مساعده ابیه بشیربن سعد الخزرجی لابی بکر فی سقیفه بنی ساعده، و بیعته معه اول الناس حتی قبل عمر، فصارت بیعته سببا لتذکر الاوس حقدهم مع الخزرج و متابعتهم له فی ذلک. فلو لم یکن معاویه صانع ابابکر و عمر کیف یقول النعمان لمعاویه: (اثارکم بالامر فیها بشیر)، و لم یقل عمر کرارا لابن عباس: (ابی قومکم لکم الامر)؟ فهل قومهم الا قریش الطلقاء: بنو امیه، و بنو مخزوم، و بنو سهم، و غیرهم؟ و حینئذ فلا غرو ان یذکر معاویه اصطفاء الله محمدا (صلی الله علیه و آله) مع ضمیمه اصحابه اولئک الیه. و لقد افصح عن ذلک ابوه ابوسفیان ایام ثالث اولئک الاصحاب، حیث ضرب قبر حمزه برجله، و قال: یا اباعماره قم عن قبرک و شاهد، ان الذی ضربتمونا بالسیف علیه صار ملعبه فی ایدی شباننا. و مما یوضح کون ابی بکر و عمر مع معاویه، و بنی امیه علی شاکله واحده قول معاویه للحسن (علیه السلام): (و الحال فی ما بینی و بینک الیوم مثل الحال التی کنتم علیها و ابوبکر بعد النبی، و لو علمت انک اضبط منی للرعیه، و احوط علی هذه الامه، و اقوی علی جمع الاموال، و اکید للعدو لاجبتک). و صدق معاویه فی کلامه هذا، فلم یکن امیرالمومنین (علیه السلام) و عترته (علیه السلام) یستعملون سیاسه الاکاسره و القیاصره کما کان ابوبکر (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و عمر یستعملانها، و کان عمر من عجبه بمعاویه کرارا یقول: تذکرون دهاء کسری و قیصر و عندکم معاویه. الا انه لو کان غرض الله تعالی من الاسلام الذی رضیه دینا لعباده نصب ابی بکر مکان علی (علیه السلام)، و نصب معاویه مکان الحسن (ع)، للعله التی ذکرها معاویه، کان نصب ابی جهل او ابی سفیان للنبوه مکان محمد (ع) اولی، فانه لو کان احدهما مکانه، لما قدر الفاروق ان یمنعه من الوصیه و یقول: (انه لیهجر)، و لما قدر هو و صاحبه علی التخلف عن الشخوص فی جیش لعن المتخلف عنه، و لما قدر اعداوه دفع اهل بیته عن مقامه، و یجعلوه متداولا بینهم تداول الکره، کما قال ابوه ذلک، حین وصل الامر الی صاحبهم الخلیفه الثالث، و قال: اجعلوه بینکم کذلک، فما من جنه و لا نالا، و قرره الامام الثالث و رضی بوصیته و ارتضی عقیدته. فان قیل: کیف یجوز ان یرتضی اقیده ابی سفیان بعدم جنه و لا نار؟ قلت: اصدق شاهد علیه عمله ایام خلافته و تسلیطه بنی امیه- الشجره الملعونه فی القرآن- علی نفوس الناس و اعراضهم، و تولیته مثل الولید بن عقبه اخیه لامه، حتی یصلی الصبح اربعا بالناس فی حال السکر، و ینشد فی الصلاه لهم الاشعار، و یقول لهم: لو شئتم ازیدکم علی الاربع فی صلاه صبحکم، و مثل عبدالله بن سعد بن ابی سرح الذی نزل القرآن بکفره، و النبی (صلی الله علیه و آله) امر بقتله عام الفتح، و لو کان متعلقا باستار الکعبه. (اذ طفقت) ای: شرعت. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) (تخبرنا ببلاء الله) و حسن اختیاره. (عندنا و نعمته علینا فی نبینا) و هو امر یضحک الثکلی. (فکنت فی ذلک کناقل التمر الی هجر) قال ابن ابی الحدید: هجر: اسم مدینه لا ینصرف، للتعریف و التانیث، و قیل: هو اسم مذکر مصروف، و اصل المثل کمستبضع تمر الی هجر، و النسبه الیه: هاجری، علی غیر قیاس، و هی بلده کثیره النخل یحمل منها التمر الی غیرها. قال الشاعر فی هذا المعنی: اهدی له طرف الکلام کما یهدی لو الی البصره التمر قلت: ابن ابی الحدید یتبع غالبا فی الله صاحب (الصحاح)، و هو لم یذکر غیر صرف هجر، و انما قال ابن الانباری- کما فی (بلدان الحموی)- الغالب علیه التذکیر و الصرف، و ربما انثوها و لم یصرفوها، فمن این جعل الاصل فیه التانیث؟ و اما قوله: ان النسبه الی هجر هاجری، فتبع فیه الجواهری، لکن لم یعلم صحته. فقال السمعانی فی (انسابه): النسبه الیه هجری، بفتحتین علی القیاس، وعد فی المنسوبین الیه رشید الهجری المعروف. و الهاجری- علی ما قال (بلدان الحموی)- نسبه الی عین هجر، لا بلده هجر، فقال: قال ابن الکلبی عن الشرقی: انما سمیت (عین هجر) بهجر بنت المکفف، و کانت من العرب المتعربه، و کان زوجها محلم بن عبدالله صاحب النهر الذی بالبحرین یقال له: (نهر محلم) و (عین محلم). و ینسب الیها هاجری، علی غیر قیاس، کما قیل: حاری بالنسبه الی الحیره. قال (الفصل السابع- فی الامامه العامه) عوف بن الجزع: تشق الاحزه سلافنا کما شقق الهاجری الدبارا و کیف کان، فمما قیل فی کثره تمر هجر: قول العجیف فی امه، بعدم ریها کعدم شبعها: یا لیتنا امنا شالت نعامتها ایما الی جنه ایما الی النار لیست بشبعی و ان اسکنتها هجرا و لا بریا و لو حلت بذی قار و مثل هجر خیبر، و به یضرب ایضا المثل فی نقل التمر الیه. قال النابغه الجعدی: و ان امرا اهدی الیک قصیده کمستبضع تمرا الی اهل خیبر (او داعی) و فی (ابن ابی الحدید و الخطیه): (و داعی). (مسدده) ای: معلمه. (الی النضال) ای: المراماه. مثل آخر، ای: کنت یا معاویه فی ما فعلت کداعی معلم رمیه الی مراماته و لما هجا العباس الریاشی ابا العباس الاعرج، اجابه ابوالعباس: ان الریاشی عباسا تعلم بی حوک القصید و هذا اعجب العجب یهدی لی الشعر حینا من سفاهته کالتمر یهدی لذات اللیف و الکرب (و زعمت ان افضل الناس فی الاسلام فلان و فلان) ای: ابوبکر و عمر. (فذکرت امرا ان تمم) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (ان تم) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (الفصل السابع- فی الامامه العامه) (اعتز لک کله) لانه لم یکن من عشیرتهما. (و ان نقص لم یلحقک ثلمته) ای: خلله. قال ابن ابی الحدید: کان جریر یفخر علی الفرزدق بقیس عیلان خوولته- و یعیره بایامهم علی بنی تمیم، فقال له الفرزدق: و ما انت من قیس فتنبح دونها قلت: انه (علیه السلام) و ان اجمل جواب معاویه، و تنکب عن التصریح حکمه - کما عرفت من النقیب- فکان غرض معاویه من مدحه لابی بکر و عمر حمله (علیه السلام) علی الغضب، حتی یطعن فیهما، فینفض اهل العراق من حوله و یدعوه، الا انه (علیه السلام) کان یتم الحجه کرارا، و لا سیما فی ایام امارته من اول

ها الی آخرها. و منها ما رواه المدائنی عن عبدالله بن جناده قال: قدمت من الحجاز ارید العراق فی اول اماره علی (علیه السلام)، فمررت بمکه فاعتمرت، ثم قدمت المدینه فدخلت مسجد رسول الله (علیه السلام)، اذ نودی للصلاه جامعه، فاجتمع الناس و خرج علی (علیه السلام) متقلدا سیفه، فشخصت الابصار نحوه، فحمد الله و صلی علی رسوله، ثم قال: اما بعد فانه لما قبض الله نبیه (صلی الله علیه و آله) قلنا: نحن اهله و ورثته و عترته و اولیاوه دون الناس، لا ینازعنا سلطانه احد، و لا یطمع فی حقنا طامع. اذ انبری لنا قومنا، فغصبونا سلطان نبینا، فصارت الامره لغیرنا، و صرنا سوقه یطمع فینا الضعیف، و یتعزز علینا الذلیل، فبکت الاعین منا لذلک، و خشنت الصدور، و جزعت النفوس، و ایم الله لو لا مخافه الفرقه بین المسلمین، و ان یعود الکفر، و یبور الدین لکنا علی غیر ما کنا لهم … (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و کذلک فی الخطبه الشقشقیه التی رواها العامه و الخاصه، و کذلک فی الخطبه التی کتبها لجعده بن هبیره حتی یقراها، لما سالوه بعد فتح مصر عن الثلاثه المتقدمین علیه. و التنکب عن الجواب بمثل ما فعل (ع) ابلغ جواب، و تبعه ابن عباس فی مجاوبه معاویه و ابن الزبیر، (ففی عیون ابن قتیبه) روی الهیثم عن ابن عیاش

عن الشعبی قال: اقبل معاویه ذات یوم علی بنی هاشم، فقال یا بنی هاشم الا تحدثونی عن ادعائکم الخلافه دون قریش بم تکون لکم؟- الی ان قال-: قال معاویه: ان امرکم لامر تضیق به الصدور، اذا سئلتم عمن اجتمع علیه من غیرکم قلتم: حق. فان کانوا اجتمعوا علی حق، فقد اخرجکم الحق من دعواکم، انظروا فان کان القوم اخذوا حقکم فاطلبوهم، و ان کانوا اخذوا حقهم فسلموا الیهم، فانه لا ینفعکم ان تروا لانفسکم ما لا یراه الناس لکم. فقال ابن عباس: ندعی هذا الامر بحق من لو لا حقه لم تقعد مقعدک هذا، و نقول: کان ترک الناس ان یرضوا بنا و یجتمعوا علینا حقا ضیعوه، و حظا حرموه، و قد اجتمعوا علی ذی فضل لم یخطی الورد و الصدر، و لا ینقص فضل ذی فضل غیره علیه، قال الله عز و جل (و یوت کل ذی فضل فضله). فاما الذی منعنا من طلب هذا الامر بعد رسول (صلی الله علیه و آله) فعهد منه الینا، قبلنا فیه قوله و دنا بتاویله، و لو امرنا ان ناخذه علی الوجه الذی نهانا عنه لاخذناه او اعذرنا فیه، و لا یعاب احد علی ترک حقه، انما المعیب من یطلب ما لیس له. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و فی (السیر): ان مروان لما کان امیرا علی المدینه یوضع لابن عباس سریر الی جنب سریره. فجاء یوما ابن عباس، احضر ابن الزبیر، فنطق و قال: ان ناسا یزعمون ان بیعه ابی بکر کانت غلطا، و فلته، و مغالبه، الا ان شان ابی بکر اعظم من ان یقال فیه هذا، و یزعمون انه لو لا ما وقع لکان الامر لهم و فیهم، و الله ما کان من اصحاب محمد احد اثبت ایمانا، و لا اعظم سابقه من ابی بکر، فمن قال غیر ذلک فعلیه لعنه الله، فاین هم حین عقد ابوبکر لعمر، فلم یکن الاما قال؟ ثم القی عمر حظهم فی حظوط، وجدهم فی جدود، فاخر الله سهمهم، و ادحض جدهم، و ولی الامر علیهم من کان احق به منهم، فخرجوا علیه خروج اللصوص علی التاجر خارجا من القریه، فاصابوا منه غره، فقتلوه فقتلهم الله به کل قتله، و صاروا مطرودین تحت بطون الکواکب. فقال ابن عباس: ایها القائل فی ابی بکر و عمر و الخلافه و الله ما نالا و لا نال احد منهما شیئا الا و لصاحبنا خیر مما نالا- الی ان قال- و لو لا انک انما تذکر حظ غیرک و شرف امری سواک لکلمتک، ولکن ما انت و ما لا حظ لک فیه؟ اقتصر علی حظک، ودع تیما لتیم، و عدیا لعدی، و امیه لامیه، و لو کلمنی تیمی او عدی، لکلمته و اخبرته خبر حاضر عن حاضر لاخبر غائب عن غائب، ولکن ما انت و ما لیس لک؟ فان یکن فی اسد بن عبدالعزی شی فهو لک. اما و الله انا لنحن اقرب بک عهدا، و ابیض لدیک یدا، و اوفر عندک نعمه ممن رمیت، تظن انک تصول به علینا، و ما اخلق ثوب صفیه بعد! (و ما انت و الفاضل و المفضول) و حیث ان معاویه کان مکابرا فی قوله: (فکان افضلهم مرتبه الخلیفه الاول، ثم الثانی، ثم الثالث) کان احسن جواب له ما فعله (علیه السلام) من کون ذلک غیر مربوط به، حیث ان افضلیته من جمیع الامه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بعد النبی (صلی الله علیه و آله) من البدیهیات التی یکون الاستدلال لها لغوا، و رکیکا، و کیف لا، و بنص القرآن هو (علیه السلام) بمنزله نفس النبی (صلی الله علیه و آله)؟ و فی (صفین نصر بن مزاحم): انه (علیه السلام) خطب فی صفین، فقال: الحمد لله الذی لا یبرم ما نقض، و لا ینقض ما ابرم، و لو شاء ما اختلف اثنان من هذه الامه، و لا من خلقه، و لا تنازعت الامه فی شی من امره، و لا جحد المفضول ذا الفضل فضله، و قد ساقتنا و هولاء القوم الاقدار، حتی لفت بیننا فی هذا المکان، فنحن من ربنا بمرای و مسمع، فلو شاء لعجل النقمه، و کان منه التغییر حتی یکذب الله الظالم، و یعلم الحق این مصیره، ولکنه جعل الدنیا دار الاعمال … (و السائس و المسوس) قال الجوهری: سست الرعیه سیاسه، و سوس الرجل امور الناس- علی ما لم یسم فاعله- اذا ملک امرهم، و فلان مجرب قد ساس و سیس علیه، ای: امر و امر علیه. (و ما للطلقاء و ابناء الطلقاء، و التمییز بین المهاجرین الاولین، و ترتیب درجاتهم و تعریف طبقاتهم) قال ابن ابی الحدید: هذا الکلام ینقض قول من یطعن فی السلف، فان امیرالمومنین (علیه السلام) انکر علی معاویه تعرضه بالمفاضله بین اعلام المهاجرین، و لم یذکر معاویه الا المفاضله بینه (علیه السلام) و بین ابی بکر و عمر، فشهاده امیرالمومنین (علیه السلام) بانهما من المهاجرین الاولین و من ذوی الدرجات و الطبقات التی اشتبه الحال بینها و بینه (علیه السلام) فی ای الرجال منهم افضل، و ان قدر معاویه یصغر ان یدخل نفسه، و فی مثل ذلک شهاده قاطعه علی علو شانهما. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) قلت: العجب منه انه نسی ما نقله عن شیخه، من کون جوابه (علیه السلام) فی الکتاب مجمجما لیس فیه تصریح بالتظلیم لهما، و لا التصریح ببراءتهما، و ای شی یفیده کلامه (علیه السلام) هذا بعد اجماله الجواب، من ذکر کبری کلیه من وجود مهاجرین اولین، و اختلاف درجاتهم و طبقاتهم، بدون ذکر صغری فی تعیین اشخاص المهاجرین؟ و من این انه (علیه السلام) لم یرد بالمهاجرین الاولین عمه حمزه و اخاه جعفرا، و شیعته سلمان و اباذر و المقداد، و عمارا، و حذیفه، و نظراءهم المتفق علی جلالهم؟ و یشهد لما قلنا ما رواه ابونعیم فی (ح

لیته) فی عنوان عمار عن عبدالله بن سلمه. قال: لقی علی (علیه السلام) رجلین قد خرجا من الحمام متدهنین، فقال علی (علیه السلام): من انتما؟ قالا: من المهاجرین. قال: کذبتما انما المهاجر عمار بن یاسر. و روی فی عنوان سلمان مسندا عن زاذان، و ابی الاسود قالا: کنا عند علی (علیه السلام) ذات یوم، فوافق الناس منه طیب نفس و مزاح، فقالوا: یا امیرالمومنین (علیه السلام) حدثنا عن اصحابک. قال: عن ای اصحابی؟ قالوا: عن اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله). قال: کل اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) اصحابی، فعن ایهم؟ قالوا: عن الذین رایناک تلطفهم بذکرک، و الصلاه علیهم دون القوم، حدثنا عن سلمان. قال: من لکم بمثل لقمان الحکیم، ذاک امرو منا و الینا اهل البیت … و مغزی کلامه (علیه السلام): (کل اصحاب محمد اصحابی) ان الثلاثه، و من کان علی رایهم من باقی عشرتهم و اتباعهم لا یحسبون من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله). (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و روی فی عنوان اهل الصفه مسندا عن ثابت البنانی، قال: کان سلمان فی عصابه یذکرون الله تعالی، فمر النبی (صلی الله علیه و آله) فکفوا، فقال: ما کنتم تقولون؟ فقلنا: نذکر الله یا رسول الله. قال: قولوا، فانی رایت الرحمه تنزل علیکم فاحببت ان اشارککم فیها. و عن مسلمه بن عبدالله عن عمه قال: عن سلمان: جاءت المولفه قلوبهم الی

رسول الله (صلی الله علیه و آله): عیینه بن حصین و الاقرع بن حابس، و ذووهم، فقالوا: انک لو جلست فی صدر المجلس و نحیت عنا هولاء، و ارواح جبابهم- یعنون اباذر، و سلمان، و فقراء المسلمین، و کان علیهم جباب الصوف لم یکن عندهم غیرها- جلسنا الیک و خالصناک، و اخذنا عنک. فانزل الله تعالی: (و اتل ما اوحی الیک من کتاب ربک لا مبدل لکلماته و لن تجد من دونه ملتحدا و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداه و العشی یریدون و جهه- حتی بلغ- نارا احاط بهم سرادقها … ) یتهددهم بالنار. فقام نبی الله (صلی الله علیه و آله) یلتمسهم، حتی اصابهم فی موخر المسجد یذکرون الله تعالی، فقال النبی الله (صلی الله علیه و آله): الحمد لله الذی لم یمتنی حتی امرنی ان اصبر نفسی مع قوم من امتی معکم المحیی و معکم الممات. بل کان صدیقهم و فاروقهم عونا لاولئک المولفه الجبابره علی هولاء المومنین المهاجرین الاولین، فروی ابونعیم ایضا ثمه مسندا عن عائذ بن عمرو: ان اباسفیان مر بسلمان و صهیب و بلال، فقالوا: ما اخذت السیوف من عنق عدو الله ماخذها. فقال لهم ابوبکر: تقولون هذا لشیخ قریش و سیدها؟ ثم (الفصل السابع- فی الامامه العامه) اتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاخبره بالذی قالوا، فقال: یا ابابکر لعلک اغضبتهم، و الذی نفسی بیده لئن کنت اغضبتهم لقد اغضبت ربک. و کانا یقران بان اولئک المهاجرین احق بمقامهما، لصبرهم فی ذات الله، و لکونهم مهاجرین حقیقین، روی ابونعیم ایضا مسندا عن ابی لیلی الکندی، قال: جاء خباب الی عمر، فقال له: ادن فما اری احدا احق بهذا المجلس منک. فجعل خباب یریه آثارا فی ظهره مما عذبه المشرکون. و ای فضل فی هجرتهما؟ و قد روی امامهم مسلم فی (صحیحه) کما فی (الطرائف) باسناده عن ابی موسی الاشعری، قال: دخل عمر علی حفصه و اسماء عندها، فقال عمر حین رای اسماء: من هذه؟ قالت: اسماء بنت عمیس. قال عمر: الحبشیه هذه، البحریه هذه. فقالت اسماء: نعم. فقال عمر: سبقناکم بالهجره، فنحن احق برسول الله منکم. فغضبت، و قالت کلمه: کذبت یا عمر کلا و الله کنتم مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) یطعم جائعکم و یعظ جاهلکم، و کنا فی دار او ارض البعداء البغضاء فی الحبشه، و ذلک فی الله و فی رسوله، و ایم الله، لا اطعم طعاما، و لا اشرب شرابا حتی اذکر ما قلت للنبی (صلی الله علیه و آله)- الی ان قال- فلما جاء النبی (صلی الله علیه و آله) قالت: یا نبی الله ان عمر قال: کذا و کذا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): لیس باحق بی منکم، له و لاصحابه هجره واحده، و لکم انتم اهل السفینه هجرتان. و ما یفیدهما و یفیدهم هجرتهما؟ و قدرووا فی متواتر اخبارهم

ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: لیردن علی الحوض رجال ممن صاحبنی، حتی رایتهم (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و رفعوا الی اختلجوا دونی، فلاقولن: ای رب اصحابی. فیقال لی: انک لا تدری ما احدثوا بعدک. و ای حدث اشنع مما فعلا من احضارهما النار لاحراق اهل بیته، الذین شهد القرآن بعصمتهم و طهارتم لو تخلفوا عن بیعتهم؟ و هل کونهما من اعلام المهاجرین- کما هو زعمهم- هل کان لفرارهما فی خیبر، الذی عرض النبی (صلی الله علیه و آله) بهما انهما لا یحبان الله و رسوله، و لا یحبهما الله و رسوله، و انهما فراران غیر کرراین؟ او لتخلفهما عن جیش اسامه الذی لعن النبی (صلی الله علیه و آله) المتخلف عنه؟ او لمنعهما النبی (صلی الله علیه و آله) عن الوصیه حال احتضاره و نسبتهما الهجر الیه (صلی الله علیه و آله)؟ و لا تتوحش من الاشراک بینهما فی ما فعله احدهما، حیث انهما کانا کنفس واحده، کما ان امیرالمومنین (علیه السلام) مع النبی (صلی الله علیه و آله) کانا کنفس واحده، و لان ما فعله احدهما کان عن مواطاه مع الاخر حتی فی شی انکره الاخر علیه، کما فی ادعاء الفاروق عدم امکان موت النبی (صلی الله علیه و آله)، و انه غاب و لم یمت، و انکار الصدیق علیه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ذلک بعد حضوره، فان ذلک کان منه لعدم حضور صاحبه، فالقی هذه الشبهه حتی یحضر و یفعلا ما اراداه، و الا

فکیف یعقل اشتباه الامر فی موت النبی (صلی الله علیه و آله) علی ذلک الداهیه الذی کان فوق المغیره و عمرو بن العاص و معاویه مع عدم اشتباه امر الموت علی السفهاء، بل المجانین؟ و ای علو لهما فی هجرتهما مع کونهما ممن لا یحض علی طعام المسکین؟ روی ابونعیم فی (حلیته) عن ابی هریره انه کان یقول: و الله الذی لا اله الا هو ان کنت لاعتمد علی کبدی من الجوع، و ان کنت لاشد الحجر علی بطنی من الجوع، و لقد قعدت یوما علی طریقهم الذی یخرجون منه فمر بی ابوبکر فسالته عن آیه من کتاب الله- ما سالته الا لیستتبعنی- فمر و لم یفعل، ثم مر بی عمر، فسالته عن آیه من کتاب الله- ما سالته الا لیستتبعنی- فمر و لم یفعل، ثم مر بی ابوالقاسم (ص) و تبسم و عرف ما فی نفسی، و ما فی وجهی ثم قال: یا اباهر. قلت: لبیک یا رسول الله. قال: الحق … و روی عنه ایضا قال: کنت من اصحاب الصفه، فظللت صائما فامسیت و انا اشتکی بطنی- الی ان قال-: فقلت (لعمر): اقرئنی- و ما ارید الا الطعام- الی ان قال-: و ترکنی علی الباب فابطا، فقلت: ینزع ثبابه ثم (یامر لی بطعام. فلم ار شیئا، فلما طال علی قمت فمشیت، فاستقبلنی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: یا اباهریره ان خلوف فمک اللیله لشدید؟ فقلت: اجل لقد ظللت صائما و ما

افطرت بعد، و ما اجد ما افطر علیه. قال: فانطلق فانطلقت معه … (الفصل السابع- فی الامامه العامه) هذا، و اما المراد من المهاجرین الاولین، فروی ابن قتیبه فی (معارفه) عن سعید بن المسیب: انهم من صلی الی القبلتین، و روی عن الشعبی ان المراد بهم من ادرک بیعه الرضوان. (هیهات لقد حن قدح لیس منها) ای: من القداح، و الکلام مثل، قال المیدانی فی (امثاله): یضرب للرجل یفتخر بقبیله لیس هو منها، او یتمدح بما لا یوجد فیه، و قال: القدح احد قداح المیسر، و اذا کان احد القداح من غیر جوهر اخوته. ثم اجاله المفیض خرج له صوت یخالف اصواتها، یعرف به انه لیس من جمله القداح. قال: و تمثل عمر به حین قال الولید بن عقبه بن ابی معیط: اقتل من بین قریش … قلت: بل القائل: ااقتل من بین قریش صبرا؟ ابوه عقبه بن ابی معیط لا الولید ابنه، و فی (تفسیر القمی)- لما امر النبی (صلی الله علیه و آله) امیرالمومنین (علیه السلام) بضرب عنق عقبه لما اسر فی بدر- قال عقبه: یا محمد الم تقل لا تصبر قریش؟ - ای لا یقتلون صبرا- قال: افانت من قریش؟ انما انت علج من اهل صفوریه، لانت فی المیلاد اکبر من ابیک الذی تدعی له، لست منها، قدمه یا علی فاضرب عنقه. هذا، ورد الاخطل علی جریر فی افتخاره برجال من امیم کانوا آباء الفرزدق فقال: اجریرانک و الذی تسمو له کاسیفه فخرت بحدج حصان عملت لربتها فلما عولیت نسلت تعارضها مع الرکبان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) اتعد ماثره لغیرک فخرها و ثناوهما فی سالف الازمان تاج الملوک و فخرهم فی دارم ایام یربوع مع الرعیان (و طفق) بالکسر ای: شرع. (یحکم فیها من علیه الحکم لها) ای: انت مثل محکوم علیه صار حاکما. (الا تربع) بالفتح من باب منع، ای: تقف. (ایها الانسان) المتخلف. (علی ظلعک) ای: عرجک، یقال: ظلع البعیر اذا غمز فی مشیه. (و تعرف فصور ذرعک) ای: ذراع یدک عن المقابله مع طوال الایدی. (و تتاخر حیث اخرک القدر) بعدم اسلامک الا بعد الفتح کرها، قال ابن عبدالبر: کان معاویه و ابوه و اخوه من مسلمه الفتح، و هو و ابوه من المولفه قلوبهم، و لما قدم معاویه بعد خلافته المدینه، قال لابی قتاده الانصاری: تلقانی الناس کلهم غیرکم یا معشر الانصار، ما منعکم؟ قال: لم یکن معنا دواب. قال معاویه: فاین النواضح؟ قال ابوقتاده: عقرناها فی طلبک و طلب ابیک یوم بدر. و فی (الطبری): ان النبی (صلی الله علیه و آله) امر یوم فتح مکه بقتل اربع نسوه، و ذکر فیهن هندا ام معاویه، قال: فاسلمت و بایعت. و ذکر ان النبی (صلی الله علیه و آله) تلا علیها شرایط بیعه النساء التی ذکرها الله، الی ان قال لها: و لا تقتلن اولادکن. فقالت هند: قد ربیناهم صغارا، و قتلتهم یوم بدر کبارا فانت و هم اعلم. فضحک عمر من قولها حتی استغرب. و مثل معاویه باقی عشیرته، و فی (العقد) قال مروان لحویطب بن عبد (الفصل السابع- فی الامامه العامه) العزی- و کان کبیرا مسنا-: ایها الشیخ تاخر اسلامک حتی سبقک الاحداث. فقال: الله المستعان، و الله لقد هممت بالاسلام غیر مره، و کل ذلک یعوقنی عنه ابوک، و ینهانی و یقول: یضع من قدرک ان تترک دین آبائک لدین محدث و تصیر تابعا. فسکت مروان. (فما علیک غلبه المغلوب) ای: مغلوبیه المغلوب. (و لا ظفر) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و لا لک ظفر) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (الظافر) روی الزبیر بن بکار فی (مفاخراته) فی اجتماع الولید بن عقبه، و عتبه بن ابی سفیان، و عمروبن العاص، و المغیره بن شعبه فی مجلس معاویه، و دعوته للحسن (ع) لینالوا من ابیه (علیه السلام): ان الحسن (ع) قال لهم فی جمله ما قال: انشدکم الله ایها الرهط اتعلمون ان الذی شتمتموه منذ الیوم صلی القبلتین کلتیهما، و انت یا معاویه بهما کافر تراهما ضلاله، و تعبد اللات و العزی غوایه؟ اانشدکم الله هل تعلمون انه اول الناس ایمانا، و انک یا معاویه و اباک من المولفه قلوبهم تسرون الکفر، و تظهرون الاسلام و تستمالون بالاسلام؟ و انشدکم الله الستم تعلمون انه کان صاحب رایه رسول الله یوم بدر، و ان رایه المشرکین کانت مع معاویه و ابیه، ثم لقیکم یوم احد و یوم الاحزاب، و معه رایه رسول الله و معک و مع ابیک رایه الشرک، و فی کل ذلک یفتح الله له و یفلج حجته، و ینصر دعوته، و یصدق حدیثه، و رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی تلک المواطن کلها عنه راض، و علیک، و علی ابیک ساخط؟ و انشدک الله یا معاویه اتذکر یوما جاء ابوک علی جمل احمر، و انت تسوقه، و اخوک (الفصل السابع- فی الامامه العامه) عتبه هذا یقوده فرآکم رسول الله، فقال: (اللهم العن الراکب و القائد و السائق)؟ اتنسی یا معاویه الشعر الذی کتبته الی ابیک لما هم ان یسلم، تنهاه عن ذلک؟ یا صخر لا تسلمن یوما فتفضحنا بعد الذین ببدر اصبحوا فرقا خالی و جدی و عم الام ثالثهم و حنظل الخیر قد اهدی لنا ارقا لا ترکنن الی امر تکلفنا و الراقصات به فی مکه الخرقا فالموت اهون من قول العداه لقد حار ابن حرب عن العزی فرقا و و الله لما اخفیت اکثر مما ابدیت الی ان قال- و انتم ایها الرهط

نشدتکم الله الا تعلمون ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) لعن اباسفیان فی سبعه مواطن لا تستطیعون ردها. اولها: یوم لقیه (صلی الله علیه و آله) خارجا من مکه الی الطائف یدعو ثقیفا الی الدین، فوقع فیه و سبه و سفهه، و شتمه و کذبه، و توعده و هم ان یبطش به، فلعنه النبی (صلی الله علیه و آله) و صرف عنه و جهه، و الثانیه: یوم العیر، اذ عرض لها النبی (صلی الله علیه و آله) و هی جائیه من الشام، فطردها ابوسفیان، و ساحل بها فلم یظفر بها المسلمون، و لعنه النبی (صلی الله علیه و آله) و دعا علیه، فکانت وقعه بدر لاجلها، و الثالثه: یوم احد، حیث وقف تحت الجبل- و رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی اعلاه- و هو ینادی: (اعل هبل) مرارا، فلعنه النبی (صلی الله علیه و آله) عشر مرات، و لعنه المسلمون، و الرابعه: یوم جاء بالاحزاب و غطفان و الیهود، فلعنه النبی (صلی الله علیه و آله) و ابتهل، و الخامسه: یوم جاء فی قریش، فصدوا النبی (صلی الله علیه و آله) عن المسجد الحرام (و الهدی معکوفا ان یبلغ محله) ذلک یوم الحدیبیه، فلعن النبی (صلی الله علیه و آله) اباسفیان، و لعن القاده و الاتباع، و قال: ملعونون کلهم، و لیس فیهم من یومن. فقیل: یا رسول الله افما ترجو الاسلام لاحد منهم، فکیف باللعنه؟ فقال: لا تصیب اللعنه احدا من (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الاتباع، و اما القاده فلا یفلح منهم احد. و السادسه: یوم الجمل الاحمر، و الس

ابعه: یوم وقفوا للنبی (صلی الله علیه و آله) فی العقبه لیستنفروا ناقته، و کانوا اثنی عشر رجلا، فهذا لک یا معاویه … (و انک لذهاب فی التیه) قال الجوهری: التیه: المفازه یتاه فیها. (رواغ) من: راغ الثعلب یروغ، و فی المثل: و غی جعار و انظری این المفر (عن القصد) ای: عن مستقیم الطریق، روی احمد بن ابی طاهر فی (بلاغاته) فی وفود اروی بنت الحرث بن عبدالمطلب علی معاویه: انها قالت له فی جمله ما قالت: لقد کفرت بعدی بالنعمه، و اسات لابن عمک الصحبه، و تسمیت بغیر اسمک، و اخذت غیر حقک بغیر بلاء کان منک، و لامن آبائک فی الاسلام، و لقد کفرتم بما جاء به محمد (صلی الله علیه و آله)، فاتعس الله منکم الجدود، و اصعر منکم الخدود. (الا تری غیر مخبر لک) ای: انک ادنی من ان اجعلک طرف اخباری، و هذا اشد تبکیت للخصم، و فی (الاغانی) سب رجل من قریش فی ایام بنی امیه بعض ولد الحسن (ع)، فاغلط له و هو ساکت، و الناس یعجبون من صبره علیه، فلما اطال اقبل الحسنی علیه متمثلا بقول ابن میاده: اظنت سفاها من سفاهه رایها ان اهجوها لما هجتنی محارب فلا و ابیها اننی بعشیرتی و نفسی عن ذاک المقام لراغب (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فقام القرشی خجلا و ما رد علیه جوابا. (ولکن بنعمه الله احدث) ماخوذ من قوله تعالی: (و اما بنعمه ربک فحدث) و التحدیث بنعمته عز و جل نوع من شکره تعالی، فان من یذکر فضائل نفسه، لو اعتقدها من نعمه تعالی یخرج عن القخر المذموم، و یدخل فی الشکر الممدوح، و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله): انا سید ولد آدم و لا فخر. (ان قوما استشهدوا فی سبیل الله من المهاجرین و الانصار) فی (الطبری): استشهد فی بدر سته من المهاجرین، و ثمانیه من الانصار. (و لکل فضل) و من فضلاء شهداء الانصار حنطله غسیل الملائکه الذی قتل باحد، و قال فیه ابوسفیان- و کان ابنه حنظله قتل فی بدر-: حنظله بحنظله. و منهم عاصم بن ثابت حمی الدبر، ابوجد الاحوص الشاعر، بعثه النبی (صلی الله علیه و آله) فی بعث فقتله المشرکون، و ارادوا ان یصلبوه، و ان یقطعوا راسه لامراه منهم لتشرب فی قحفه، کانت نذرت ذلک لکونه قتل ابنیها، فحمته الدبر - و هی: النحل- حتی بعث الله الوادی فی اللیل فاحتمله فذهب به. (حتی اذا استشهد شهیدنا) یعنی (ع) عمه حمزه الذی قتله وحشی غلام جبیربن معطم النوفلی فی احد، قال الطبری: کان وحشی حبشیا یقذف بحربه له قذف الحبشه قلما یخطی بها، فقال له جبیر: اخرج مع الناس، فان انت قتلت عم محمد بعمی طعیمه بن عدی، فانت عتیق. و کانت هند بنت عتبه کلما

(الفصل السابع- فی الامامه العامه) مرت بوحشی او مر بها، قالت: ایه ابادسمه اشف و اشتف- الی ان قال-: قال وحشی: و الله انی لانظر الی حمزه یهد الناس بسیفه ما یلیق شیئا یمر به، مثل الجمل الاورق، اذ تقدمنی الیه سباع بن عبد العزی، فقال له حمزه: هلم الی یابن مقطعه البظور، فضربه فکانما اخطا راسه. قال: و هززت حربتی حتی اذا رضیت منها دفعتها علیه، فوقعت فی لبته حتی خرجت من بین رجلیه، و اقبل نحوی، فغلب فوقع، فامهلته حتی اذا مات، جئت فاخذت حربتی. (قیل سید الشهداء) روی الطبری فی خطبه الحسین (ع) یوم الطف انه قال: (اولیس حمزه سید الشهداء عم ابی). و روی الکلینی عن الاصبغ قال: رایت امیرالمومنین (علیه السلام) یوم افتتح البصره، و رکب بغله النبی (صلی الله علیه و آله) ثم قال: ایها الناس الا اخبرکم بخیر الخلق یوم یجمعهم الله؟ فقام الیه ابوایوب الانصاری، فقال: بلی یا امیرالمومنین حدثنا، فانک کنت تشهد و نغیب- الی ان قال- فقال (علیه السلام): ان خیر الخلق یوم یجمعهم الله الرسل، و ان افضل الرسل محمد (صلی الله علیه و آله)، و ان افضل کل امه بعد نبیها وصی نبیها حتی یدرکه نبی، الا و ان افضل الاوصیاء وصی محمد (صلی الله علیه و آله)، الا و ان افضل الخلق بعد الاوصیاء الشهداء، الا و ان افضل الشهداء حمزه بن عبدالمطلب، اجعفربن ابی طالب له جناحان خضیبان یطیر بهما فی الجنه، لم ینحل لاحد من هذه الامه جناحان غیره، شی کرم الله به محمد (صلی الله علیه و آله) و شرفه. و السبطان الحسن و الحسین، و المهدی یجعله الله منا اهل البیت- ثم تلا هذه الایه-: (و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک (الفصل السابع- فی الامامه العامه) رفیقا ذلک الفضل من الله و کفی بالله علیما). و روی عن الصادق (علیه السلام) قال: بینا النبی (صلی الله علیه و آله) فی المسجد الحرام، و علیه ثیاب له جدد، فالقی المشرکون علیه سلی ناقه، فملووا و اثیابه بها، فدخله من ذلک ما شاء الله، فذهب الی ابی طالب، فقال له: یا عم کیف تری حسبی فیکم؟ فقال له: و ما ذاک یابن اخی؟ فاخبره الخبر، فدعا ابوطالب حمزه، و اخذ السیف و قال لحمزه: خذ السلی. ثم توجه الی القوم، و النبی (صلی الله علیه و آله) معه، فاتی قریشا و هم حول الکعبه، فلما راوه عرفوا الشرفی وجهه، ثم قال لحمزه: امر السلی علی سبالهم. ففعل ذلک حتی اتی علی آخرهم، ثم التفت ابوطالب الی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: یابن اخی هکذا حسبک فینا. و روی الطبری: ان النبی (صلی الله علیه و آله) وجد حمزه ببطن الوادی قد بقر بطنه عن کبده، و مثل به، فجدع انفه و اذناه، فقال:

لئن انا اظهرنی الله علی قریش فی موطن من المواطن لامثلن بثلاثین رجلا منهم. فلما رای المسلمون حزن النبی (صلی الله علیه و آله) و غیظه علی ما فعل بعمه، قالوا: و الله لئن ظهرنا علیهم یوما من الدهر، لنمثلن بهم مثله لم یمثلها احد من العرب باحد قط، و ان الله تعالی انزل فی ذلک، من قول النبی (صلی الله علیه و آله) و قول اصحابه: (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین) الی آخر السوره، فعفا النبی (صلی الله علیه و آله) و صبر و نهی عن المثله. و فی (تفسیر القمی): فلما رای النبی ما فعل بعمه بکی، ثم قال: و الله ما وقفت موقفا قط اغیظ علی من هذا المکان، لئن امکننی الله من قریش لامثلن (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بسبعین رجلا منهم. فنزل علیه جبرئیل (علیه السلام) فقال: (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین). فقال النبی (صلی الله علیه و آله): بل اصبر. قال القمی: هذه الایه فی سوره النحل کان یجب ان یکون فی سوره آل عمران التی فیها اخبار احد. (و خصه رسول الله بسبعین تکبیره عند صلاته علیه) و کانت صلاته (صلی الله علیه و آله) علی باقی المومنین خمسا. و اما الصلاه بالاربع کما علیه العامه فمن احداث عمر، و روی الخطیب فی (عیسی البزاز المدائنی مولی حذیفه): ان عیسی صلی بالمدائن الی جنازه فکبر خمسا. ثم التفت الی الناس، و قال: ما و همت و لا نسیت، ولکن کبرت کما کبر مولای و ولی نعمتی حذیفه، صلی علی جنازه فکبر خمسا، ثم التفت الینا فقال: ما نسیت و لا وهمت، ولکنی کبرت کما کبر النبی (صلی الله علیه و آله)، صلی علی جنازه فکبر خمسا. و عن (الجمع بین الصحیحین): ان زید بن ارقم کان یکبر علی جنائزنا اربعا، و انه کبر علی جنازه خمسا، فسئل، فقال: کان النبی (صلی الله علیه و آله) یکبر خمسا خمسا. و روی ابوالفرج فی (مقاتله) فی عیسی بن زید: ان ابراهیم بن عبدالله بن الحسن صلی علی جنازه بالبصره، فکبر علیها اربعا، فقال له عیسی بن زید: لم نقصت واحده و قد عرفت تکبیر اهلک؟ فقال: ان هذا اجمع للناس، و نحن الی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) اجتماعهم محتاجون، و لیس فی تکبیر ترکتها ضرر ان شاء الله. ففارقه عیسی و اعتزله. و یفهم من الخبر ان جمیع العلویین حتی الزیدیه منهم کانوا یکبرون خمسا، بل جمیع الهاشمیین، حتی العباسیین کانوا کذلک، فرووا ان عیسی بن موسی صلی علی السفاح فکبر خمسا، و ان القادر صلی علی الطائع فکبر خمسا. و انما کان النبی (صلی الله علیه و آله) یکبر اربعا علی المنافقین، روی (الکافی) عن الصادق (صلی الله علیه و آله): ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یکبر علی قوم خمسا، و علی قوم اربعا، فاذا

کبر علی رجل اربعا اتهم بالنفاق. هذا، و فی (قصص انبیاء الثعلبی) المترجم ب (العرائس) قال ابن عباس: فلما مات آدم قال شیث لجبرئیل (علیه السلام): صل علی آدم. فقال له جبرئیل: تقدم انت فصل علی ابیک. فصلی علیه و کبر ثلاثین تکبیره. فاما خمس فهی الصلاه، و اما خمس و عشرون فهی تفضیل لادم (ع). یفهم منه ان الصلاه علی المومنین کانت من اول یوم خمسا. ثم الظاهر ان تکبیر النبی (صلی الله علیه و آله) علی حمزه سبعین تکبیرا کان بتعدد الصلاه علیه، بان یکون صلی علیه اربع عشره صلاه، کل صلاه خمسا، فروی (الکافی) عن الباقر (ع) قال: کبر النبی (صلی الله علیه و آله) علی حمزه سبعین تکبیره، و کبر علی (علیه السلام) عندکم علی سهل بن حنیف خمسا و عشرین تکبیره، کبر خمسا خمسا، کلما ادرکه الناس قالوا: یا امیرالمومنین (علیه السلام) لم ندرک الصلاه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) علی سهل، فیضعه فیکبر علیه خمسا، حتی انتهی الی قبره خمس مرات. هذا، و فی (تاریخ الخطیب) فی (عبدالله بن سلیمان السجستانی): انه صلی علیه ثمانین مره حتی انفذ المقتدر بنازوک، فخلصوا جنازته و دفنوه. و فی (عیون ابن قتیبه) کانت صلاه العرب علی موتاهم فی الجاهلیه: ما کنت و کواکا و لا بزونک رویدک حتی یبعث الحق باعثه و قال: معنی (و کواک) غلیظ،و معنی (زونک) قصیر. ثم کما خص النبی (صلی الله علیه و آله) حمزه بسبعین تکبیره بکی لعدم الباکی علیه، قال الطبری: مر النبی (صلی الله علیه و آله) بدار من دور الانصار، من بنی عبدالاشهل و بنی ظفر، فسمع البکاء و النوائح علی قتلاهم، فذرفت عینا النبی (صلی الله علیه و آله) فبکی، ثم قال: لکن حمزه لا بواکی له. فلما رجع سعد بن معاذ و اسید بن حضیر الی دار بنی عبدالاشهل، امرا نساءهم ان یتحزمن ثم یذهبن، فیبکین علی عم النبی (صلی الله علیه و آله). (او لا تری ان قوما قطعت ایدیهم فی سبیل الله و لکل فضل) فممن قطعت یده فی بدر معاذبن عمرو بن الجموح، ففی (الطبری) قال: ضربت اباجهل ضربه اطنت قدمه بنصف ساقه، و ضربنی ابنه عکرمه علی عاتقی، فطرح یدی فتعلقت بجلده من جنبی، و اجهضنی القتال عنه، فلقد قاتلت عامه یومی و انی لاسحبها خلفی، فلما آذتنی جعلت علیها رجلی، ثم تمطیت بها حتی طرحتها. قال: ثم عاش معاذ الی زمن عثمان. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) (حتی اذا فعل بواحدنا) ای: جعفر اخوه (علیه السلام). (ما) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (کما) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (فعل بواحدهم) من قطع الید. (قیل الطیار فی الجنه و ذوالجناحین) روی الواقدی عن عبدالله بن جعفر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) دخل علی اسماء امه، فنعی اباه- الی ان قال-: یا اسماء الا ابشرک؟ قالت: بلی بابی انت و امی. قال: فان الله عز و جل جعل لجعفر جناحین یطیر بهما فی الجنه. قالت: بابی انت و امی یا رسول الله، فاعلم الناس ذلک. فقام رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و اخذ بیدی یمسح بیده علی راسی، حتی رقی علی المنبر، و اجلسنی امامه علی الدرجه السفلی، و الحزن یعرف علیه، فتکلم فقال: ان المرء کثیر باخیه و ابن عمه، الا ان جعفر اقد استشهد، و قد جعل الله له جناحین یطیر بهما فی الجنه. و مر خبر (الکافی) عن امیرالمومنین (علیه السلام) قال: و ان افضل الشهداء حمزه بن عبدالمطلب، و جعفر بن ابی طالب له جناحان خضیبان یطیر بهما فی الجنه، لم ینحل لاحد من هذه الامه جناحان غیره، شی ء کرم الله به محمدا و شرفه. و فی (الطبری) فی خطبه الحسین (ع) یوم الطف: اولیس جعفر الشهید الطیار ذوالجناحین عمی؟ و روی (مقاتل ابی الفرج) عن ابی هریره، عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: رایت (الفصل السابع- فی الامامه العامه) جعفرا ملکا، یطیر فی الجنه مع الملائکه بجناحین. و روی عن ابی جعفر (ع) قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) لجعفر: اشبهت خلقی و خلقی. و روی ابوالفرج ایضا: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما فتح خیبر قدم علیه جعفر بن ابی طالب من الحبشه، فالتزمه النبی (صلی الله علیه و آله) و جعل اقبل بین عینیه، و یقول: ما ادری بایهما انا اشد فرحا: بقدوم جعفر ام بفتح خیبر؟ و روی (الاستیعاب) عن عبدالله بن جعفر قال: کنت اذا سالت علیا (ع) شیئا فمنعنی و قلت له: بحق جعفر اعطانی. و روی (روضه الکافی) عن سدیر قال: کنا عند ابی جعفر (ع)، فذکرنا ما احدث الناس بعد نبیهم (ص)، و استذلالهم امیرالمومنین (علیه السلام)، فقال رجل من القوم: اصلحک الله فاین کان عز بنی هاشم، و ما کانوا فیه من العدد؟ فقال ابوجعفر (علیه السلام): و من کان بقی من بنی هاشم؟ الما کان جعفر و حمزه، فمضیا و بقی معه (علیه السلام) رجلان ضعیفان ذلیلان، حدیثا عهد بالاسلام: عباس و عقیل، و کانا من الطلقاء، اما و الله لو ان حمزه و جعفرا کانا بحضرتهما- ای الاول و الثانی-، ما وصلا الی ما وصلا الیه، و لو کانا شاهدیهما لاتلفا نفسیهما. و روی (الفقیه) عن جابر الجعفی عن ابی جعفر (ع) قال: اوحی الله تعالی الی رسوله: انی شکرت لجعفر بن ابی طالب اربع خصال. فدعاه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) النبی (صلی الله علیه و آله) فاخبره، فقال له: لو لا ان الله تعالی اخبرک ما اخبرتک، ما شربت خمرا قط، لانی علمت انی ان شربتها زال عقلی، و ما کذبت قط، لان الکذب ینقص المروه، و ما زنیت قط، لانی خفت انی اذا عملت عمل بی، و ما ابدت صنما قط، لانی علمت انه لا یضر و لا ینفع. قال: فضرب النبی (صلی الله علیه و آله) یده علی عاتقه، و قال: حق علی (علیه السلام) عز و جل ان یجعل لک جناحین، تطیر بهما مع الملائکه فی الجنه. و روی ابونعیم فی (حلیته) عن ام سلمه قالت: لما نزلنا ارض الحبشه جاورنا خیر جار- الی ان قالت-: فقال النجاشی لهم: ما هذا الدین الذی فارقتم فیه قومکم، و لم تدخلوا به فی دینی و لا فی دین احد من هذه الامم؟ فکان الذی کلمه جعفر بن ابی طالب فقال له: ایها الملک کنا قوما اهل جاهلیه نعبد الاصنام و ناکل المیته، و ناتی الفواحش، و نقطع الارحام، و نسی ء الجوار، و یاکل القوی منا الضعیف، و کنا علی ذلک حتی بعث الله الینا رسولا منا، نعرف نسبه و صدقه و امانته و عفافه، فدعانا الی الله تعالی، لنوحده و نعبده، و نخلع ما کنا- نعبد نحن و آباونا- من دونه من الحجاره و الاوثان، و امرنا بصدق الحدیث، و اداء الامانه و صله الرحم، و حسن الجوار، و الکف عن المحارم، و الدماء، و نهانا عن الفحش، و قول الزور، و اکل مال الیتیم، و قذف المحصنه، و امرنا ان نعبد الله وحده و لا نشرک به شیئا، و امرنا بالصلاه و الزکاه و الصیام- فعدد علیه امور الاسلام- فصدقناه و آمنا به و اتبعناه علی ما جاء به من الله عزو جل، فعبدنا الله وحده فلم نشرک به شیئا، و حرمنا ما حرم علینا، و احللنا ما احل لنا، فعدا علینا قومنا فعذبونا و فتنونا عن دیننا، لیردونا الی عباده الاوثان من عباده الله، و ان نستحل ما کنا نستحل من (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الخبائث، فلما قهرونا و ظلمونا و ضیقوا علینا، و حالوا بیننا و بین دیننا، خرجنا الی بلادک فاخترناک علی من سواک، و رغبنا فی جوارک، و رجونا ان لا نظلم عندک ایها الملک. فقال له النجاشی: فهل معک مما جاء به عن الله من شی ء؟ فقال له جعفر: نعم. فقال له: اقرا علی. فقرا علیه صدرا من (کهیعص). فبکی النجاشی- و الله- حتی اخضل لحیته، و بکت اساقفته حتی اخضلوا مصاحفهم، حین سمعوا ما تلا علیهم. ثم قال النجاشی: ان هذا و الذی جاء به موسی لیخرج من مشکاه واحده … و روی ایضا: ان النجاشی دعا جعفرا و جمع له النصاری، و قال له: اقرا علیهم ما معک من القرآن. فقرا علیهم (کهیعص)، ففاضت اعینهم. فنزلت: ( … تری اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق … ). و روی ایضا: ان جعفرا کان یحب المساکین، و یجلس الیهم، و یحدثهم و یحدثونه، و کان النبی (صلی الله علیه و آله) سمیه: الا المساکین. و روی عن ابن عمر قال: فقدنا جعفرا یوم موته فطلبناه فی القتلی، فوجدنا به بین طعنه و رمیه بضعا و تسعین، و وجدنا ذلک فی ما اقبل من جسده. هذا، و قال ابن ابی الحدید فی موضع آخر: اتفق المحدثون علی ان زید بن حارثه کان هو الامیر الاول (فی موته)، و انکرت الشیعه ذلک و قالوا: کان جعفر هو الامیر الاول، فان قتل فزید، فان قتل فعبدالله بن رواحه، و رووا فی ذلک روایات، و قد وجدت فی الاشعار التی ذکرها محمد بن اسحاق فی کتاب (الفصل السابع- فی الامامه العامه) (المغازی) ما یشهد لقولهم، فمن ذلک ما رواه عن حسان بن ثابت و هو: تاوبنی لیل بیثرب اعسر و هم اذا ما نوم الناس مسهر لذکری حبیب هیجت لی عبره سفوحا و اسباب البکاء التذکر بلی ان فقدان الحبیب بلیه و کم من کریم یبتلی ثم یصبر و لا یبعدن الله قتلی تتابعوا بموته منهم ذوالجناحین جعفر و زید و عبدالله حین تتابعوا جمیعا و اسیاف المنیه تخطر رایت خیار المومنین تواردوا شعوب و خلق بعدهم یتاخر غداه غدوا بالمومنین یقودهم الی الموت میمون النقیبه ازهر اغر کضوء البدر من آل هاشم ابی اذا سیم الظلامه اصعر فطاعن حتی مال غیر موسد بمعترک فیه القتال منکر فصار مع المستشهدین ثوابه جنان و ملتف الحدیقه اخضر و کنا نری ای جعفر من محمد و قارا و امرا حازما حین یامر و ما زال فی الاسلام من آل هاشم دعائم صدق لا ترام و مفخر هم جبل الاسلام و الناس حولهم رضام الی طود یطول و یقهر بهالیل منهم جعفر و ابن امه علی و منهم احمد المتخیر و منها قول کعب بن مالک الانصاری: نام العیون و دمع عینک یهمل سحا کما و کف الرباب المسبل وجدا علی النفر الذین تتابعوا قتلی بموته اسندوا لم ینقلوا ساروا امام المسلمین کانهم طود یقودهم الهزبر المشبل اذ یهتدون بجعفر و لوائه قدام اولهم و نعم الاول قلت: و زاد طبریهم فی طنبور محدثیهم فی کون (زید الامیر الاول (الفصل السابع- فی الامامه العامه) نغمه)، فروی مما افتعلوا خبرا فی اعتراض جعفر علی النبی (صلی الله علیه و آله)، و انه وثب و قال: ما کنت اذهب ان تستعمل زیدا علی. فانهم افتعلوا اصل تامیر زید علی جعفر عداوه لامیرالمومنین (علیه السلام)، حیث کان جعفر اخاه، کما انهم وضعوا اعتراض جعفر دفعا للشنع عن صدیقهم و فاروقهم، حیث امر النبی (صلی الله علیه و آله) اولا علیهما زیدا ذاک، ثم بعده ابنه اسامه، فاعترض الرجلان- هما و اتباعهما- علی النبی (صلی الله علیه و آله) فی ذلک، حتی خطب النبی (صلی الله علیه و آله) بذلک. و وضعوا ایضا اعتراض جعفر علی النبی (صلی الله علیه و آله) مقابل اعتراض فاروقهم الی النبی (صلی الله علیه و آله) فی الحدیبیه، بانا لم نقر بالدنیه. و وضعوا جوابا للنبی (صلی الله علیه و آله) علی اعتراض جعفر: فانک لا تدری ای ذلک خیر. فی قبال جوابه (صلی الله علیه و آله) لعمر: انی رسول الله، و ان الله لا یامرنی الا بالصلاح). فان ذاک الصلح کان صلاحا للمسلمین فرای المسلمون خیریته، و دخول جمع کثیر من المشرکین فی الاسلام بواسطه لقاء المسلمین معهم آمنین، و احتجاجهم لحقیه الاسلام، و اما تامیر زید علی جعفر فای حکمه کانت فیه؟ هل کان زید اشجع من جعفر و اقدم علی العدو؟ (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و قد رووا و منهم ابوعمر فی (استیعابه): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: مثل لی جعفر و زید و ابن رواحه فی خیمه من در، کل واحد منهم علی سریر، فرایت زیدا و ابن رواحه فی اعناقهما صدود، و رایت جعفرا مستقیما لیس فیه صدود، فسالت، فقیل لی: انهما حین غشیا الموت اعرضا، او کانهما صدا بوجوههما، و اما جعفر فانه لم یفعل. و یاتی خبر کاتب الواقدی، و فی (ذیله): و رایت فی بعضهم اعراضا کانه کره السیف، و رایت جعفرا ملکا ذا جناحین مضرجا بالدماء. ثم انهم ما یفعلون بقول النبی (صلی الله علیه و آله) فی المتفق علیه، و المتواتر فی جعفر: انه کالملائکه ذو جناحین طیار فی الجنه، دون زید الامیر علیه بزعمهم، و دون عبدالله الذی قتل معه؟ فهل کان النبی (صلی الله علیه و آله) افعاله خلاف الحکمه؟ (یریدون ان یطفئوا نور الله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون). و ما یفعلون بلعن النبی (صلی الله علیه و آله)- فی المستفیض و المتفق علیه- المتخلف عن جیش اسامه، و قد تخلفا عنه. و هل یصلح العطار ما افسد الدهر ثم ما ادعاه ابن ابی الحدید، من اتفاق محدثیهم علی ان زیدا الامیر (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الاول، باطل، کیف و قد روی کاتب الواقدی فی (طبقاته) عن بکر بن عبدالرحمن قاضی الکوفه عن عیسی بن المختار عن محمد بن عبدالرحمن بن ابی لیلی عن سالم بن ابی الجعد عن ابی الیسر عن ابی عامر، قال: بعثنی النبی (صلی الله علیه و آله) الی الشام، فلما رجعت مررت علی اصحابی و هم یقاتلون المشرکین بموته، قلت: و الله لا ابرح الیوم حتی انظر الی ما یصیر امرهم. فاخذ اللواء جعفر بن ابی طالب و لبس السلاح- و کان راس القوم- ثم حمل جعفر، حتی اذا هم ان یخالط العدو رجع، فوحش بالسلاح، ثم حمل علی العدو فطاعن حتی قتل- الی ان قال- فاتیت النبی (صلی الله علیه و آله) فاخبرته، فشق ذلک علیه، فصلی الظهر ثم دخل- الی ان قال- حتی اذا کان صلاه الصبح دخل المسجد ثم تبسم- و کان تلک الساعه لا یقوم الیه انسان من ناحیه المسجد حتی یصلی الغداه- فقال له القوم حین تبسم: یا نبی الله بانفسنا انت ما یعلم الا الله ما کان بنا من الوجد، منذ راینا منک الذی راینا. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): کان الذی رایتم منی انه احزننی قتل اصحابی، حتی رایتهم فی الجنه (اخوانا علی سرر متقابلین)، و رایت فی بعضهم اعراضا، کانه کره السیف، و رایت جعفرا ملکا ذا جناحین مضرجا بالدماء مصبوغ القوادم. هذا، و لم یلقب احد سید الشهداء بعد حمزه، الا ابو عبدالله الحسین بن علی (علیه السلام)، کان (ع) سیدالشهداء: الاولین و الاخرین، و لم یلقب احد الطیار بعد جعفر، الا ابوالفضل العباس بن علی رضوان الله علیه. روی جعفر بن قولویه فی (کامله) عن ام سعید الا حمسیه، قالت: دخلت المدینه فاکتریت حمارا، علی ان اطوف علی قبور الشهداء، فقلت: ابدا بابن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فادخل علیه. فابطات علی المکاری قلیلا فهتف بی، فقال لی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ابو عبدالله (علیه السلام): ما هذا یا ام سعید؟ قلت له: جعلت فداک تکاریت حمارا ادور علی قبور الشهداء. قال: افلا اخبرک بسید الشهداء؟ قلت: بلی. قال: الحسین بن علی (علیه السلام). قلت: و انه لسیدلشهداء؟ قال: نعم. قلت: فما لمن زاره؟ قال: حجه و عمره، و من الخیر هکذا و هکذا. و عن ابی بصیرعنه (علیه السلام) قال: اا من شهید الا و هو یحب لو ان الحسین بن علی (علیه السلام) حی، یستشهدون معه، و یدخلون الجنه معه. و روی ابن بابویه عن علی بن الحسین (علیهما السلام) قال: رحم الله العباس- یعنی ابن علی- فلقد آثر و ابلی، و فدی اخاه بنفسه حتی قطعت یداه، فابدله الله بهما جناحین، یطیر بهما مع الملائکه فی الجنه، کما جعل لجعفر بن ابی طالب، و ان للعباس عند الله تبارک و تعالی لمنزله، یغبطه بها جمیع الشهداء یوم القیامه. (و لو لا ما نهی الله عنه من تزکیه المرء نفسه) فی قوله جل و علا: ( … هو اعلم بکم اذ انشاکم من الارض و اذ انتم اجنه فی بطون امهاتکم فلا تزکوا انفسکم هو اعلم بمن اتقی). (لذکر ذاکر) یرید (ع) نفسه. (فضائل جمه) ای: کثیره، فی (تذکره سبط ابن الجوزی): فضائل علی (علیه السلام) اشهر من الشمس و القمر، و اکثر من الحصی و المدر، و قد روی مجاهد: ان رجلا قال لابن عباس: ما اکثر فضائل علی بن ابی طالب، و انی لاظنها ثلاثه آلاف. فقال له ابن عباس: هی الی الثلاثین الفا اقرب من ثلاثه آلاف، ثم قال: لو ان الشجر اقلام، و البحور مداد، و الانس و الجن کتاب (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و حساب، ما احصوا فضائل امیرالمومنین علی (علیه السلام). قلت: و لنعم ما قال شباب التستری بالفارسیه فی فضائله (علیه السلام): کتاب فضل ترا آب بحر کافی نیست که تر کنند سر انگشت و صفحه بشمارند و قال الجاحظ مع نصبه، فی رساله له فی فضل اهل البیت (ع)- و قد نقل الرساله سلیمان الحنفی فی کتابه (ینابیع الموده)-: فاما علی بن ابی طالب فلو افردنا لفضائله الشریفه، و مقاماته الکریمه، و درجاته الرفیعه، و مناقبه السنیه لافنینا فی ذلک الطوامیر الطوال، و الدفاتر العراض، فالعرق صحیح من آدم (ع)، و النسب صریح، و المولد مکان معظم، و المنشا مبارک مکرم، و الشان عظیم، و العمل جسیم، و العلم کثیر، و لیس له نظیر، و الهمه عالیه، و القوه کامله، و البیان عجیب، و اللسان خطیب، و الصدر رحیب. فاخلاقه وفق اعراقه، و حدیثه یشهد علی تقدیمه، و لا یسعنی استقصاء جمیع فضله، و یتعذر لنا تبیان کل حقه … و قال ایضا: انه اطاع الله و رسوله قبل الاصحاب، و معهم و بعدهم، و امتحن بما لم یمتحن به ذو عزم، و ابتلی بما لم یبتل به ذو صبر، و بلغ به اشرف المنازل، و ارفع الدرجات فی جوار رب العزه … و روی الخطیب مع نصبه فی (لولو بن عبدالله القیصری)- الذی قال فیه: لم اسمع احدا من شیوخنا یذکره الا بالجمیل- باسناده عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: لمبارزه علی یوم الخندق افضل من عمل امتی الی یوم القیامه. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و قال سبط ابن الجوزی: ان فضائله (علیه السلام) قسمان: قسم مستنبط من الکتاب، و الثانی من السنه الظاهره التی لا شک فیها و لا ارتیاب. فاما نصوص الکتاب فایات، منها قوله تعالی فی البقره: (و اقیموا الصلاه و آتوا الزکاه و ارکعوا مع الراکعین). روی مجاهد عن ابن عباس انه قال: اول من رکع مع النبی (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام)، فنزلت فیه هذه الایه. قال: و منها قوله تعالی فی البقره ایضا: (الذین ینفقون اموالهم باللیل و النهار سرا و علانیه … ). روی عکرمه عن ابن عباس قال: کان مع علی (علیه السلام) اربعه دراهم، فتصدق بدرهم لیلا، و بدرهم نهارا، و بدرهم سرا، و بدرهم علانیه، فنزلت فیه هذه الایه. قال: و منها قوله تعالی فی آل عمران: ( … فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم ونساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم … ). قال جابر بن عبدالله الانصاری فی ما رواه عنه اهل السیر: قدم وفد نجران علی النبی (صلی الله علیه و آله) و فیهم السید و العاقب و جماعه من الاساقفه، فقالوا: من ابوموسی؟ فقال: عمران. قالوا: فابوک؟ قال: ابی عبدالله بن عبدالمطلب. قالوا: فعیسی من ابوه؟ فسکت ینتظر الوحی. فنزل قوله تعالی: (ان مثل عیسی عند الله کمثل آدم خلقه من تراب … ). قالوا: لا

نجدها فی ما اوحی الی انبیائنا. فقال: کذبتم. فنزل قوله تعالی: (فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسناو انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الکاذبین). قالوا: انصفت فمتی نباهلک؟ قال: غدا ان شاء الله. فانصرفوا، و قال بعضهم لبعض: ان خرج فی عده من اصحابه فباهلوه، لانه غیر نبی، و ان خرج فی اهل بیته فلا تباهلوه، فانه نبی صادق، و لئن باهلتموه لتهلکن. ثم بعث النبی (صلی الله علیه و آله) الی اهل المدینه و من حولها، فلم تبق بکر و لا آنس الا و خرجت، و خرج النبی (صلی الله علیه و آله) و علی (علیه السلام) بین یدیه، و الحسن (ع) عن یمینه، و الحسین (ع) عن شماله، و فاطمه (علیه السلام) خلفه. ثم قال: هلموا فهولاء ابناونا و اشار الی الحسن و الحسین (ع) و هذه نساونا یعنی فاطمه (علیه السلام) و هذه انفسنا یعنی نفسی- و اشار الی علی (علیه السلام)- فلما رای القوم ذلک خافوا و جاووا الی بین یدیه، فقالوا: اقلنا اقالک الله. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) و الذی نفسی بیده، لو خرجوا لامتلا الوادی علیهم نارا. ثم قال: و ذکر الثعلبی فی (تفسیره): ان النبی (صلی الله علیه و آله) غدا محتضنا الحسین (ع)، آخذابید الحسن (ع) و فاطمه (علیه السلام) تمشی خلفه و علی (علیه السلام) خلفهم، و قالرسولالله (صلی الله علیه و آله): اذا دعوت فامنوا. فقال اسقف نجران: یا معاشر النصاری انی لاری وجوها لو سالوا الله ان یزیل جبلا من مکانه لازاله، فلا تبتهلوا فتهلکوا، و لا یبقی علی وجه الارض الا مسلم. فرجعوا الی بلادهم، و صالحوا النبی (صلی الله علیه و آله) علی الفی حله. قال: و منها فی المائده قوله تعالی: (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون). ذکر الثعلبی فی (تفسیره) عن السدی و عتبه بن ابی حکیم، و غالب بن عبدالله قالوا: نزلت هذه الایه فی علی (علیه السلام)، مر به سائل و هو فی المسجد راکع فاعطاه خاتمه. قال: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و ذکر الثعلبی القصه مسنده الی ابی ذر الغفاری، فقال: صلیت یوما صلاه الظهر فی المسجد و النبی (صلی الله علیه و آله) حاضر. فقام سائل فسال فلم یعطه احد شیئا. قال: و کان علی (ص) قد رکع فاوما الی السائل بخنصره، فاخذ الخاتم من خنصره، و النبی (صلی الله علیه و آله) یعاین ذلک، فرفع راسه الی السماء و قال: اللهم ان اخی موسی سالک فقال: ( … رب اشرح لی صدری و یسر لی امری … و اشرکه فی امری)، فانزلت علیه قرآنا ناطقا: ( … سنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا فلا یصلون الیکما … )، اللهم و انا محمد صفیک و نبیک فاشرح لی صدری و یسر

لی امری و اجعل لی وزیرا من اهلی (علیا) اشدد به ازری- او قال-: ظهری. قال ابوذر: فو الله ما استتم النبی (صلی الله علیه و آله) الکلمه حتی نزل جبرئیل من عند الله تعالی، فقال: یا محمد اقرا: (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون) و فی روایه اخری-: خرج النبی (صلی الله علیه و آله) و علی (علیه السلام) قائم یصلی، و فی المسجد سائل معه خاتم، فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): هل اعطاک احد شیئا؟ فقال: نعم، ذلک المصلی، هذا الخاتم و هو راکع. فکبر النبی (صلی الله علیه و آله)، و نزل جبرئیل (علیه السلام) یتلو هذه الایه. فقال حسان بن ثابت: اباحسن تفدیک روحی و مهجتی و کل بطی ء فی الهدی و مسارع فانت الذی اعطیت اذ کنت راکعا فدتک نفوس الخلق یا خیر راکع بخاتمک المیمون یا خیر سید و یا خیر شار ثم یا خیر بائع فانزل فیک الله خیر ولایه و بینها فی محکمات الشرائع (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و قال ایضا: من ذا بخاتمه تصدق راکعا و اسرها فی نفسه اسرارا من کان بات علی فراش محمد و محمد سری یوم الغارا من کان فی القرآن سمی مومنا فی تسع آیات تلین غزارا قال: و منها ما فی البراءه قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین). قال علماء السیر: معناه کونوا مع علی (علیه السلام) و اهل بیته. قال ابن عباس: علی (علیه السلام) سید الصادقین. قال: و منها فی هود قوله تعالی: (افمن کان علی بینه من ربه و یتلوه شاهد منه … ). ذکر الثعلبی فی (تفسیره) عن ابن عباس: انه علی (علیه السلام)، و معنی: (و یتلوه شاهد منه): انه اقرب الناس الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ذکر الثعلبی ایضا باسناده عن علی (علیه السلام) من روایه زاذان قال: سمعته یقول: و الذی فلق الحبه، و برا النسمه، لو ثنیت لی و ساده لحکمت بین اهل التوراه بتوراتهم و بین اهل الانجیل بانجیلهم، و بین اهل الزبور بزبورهم، و بین اهل الفرقان بفرقانهم، و الذی نفسی بیده ما من رجل من قریش جرت علیه المواسی الا و انا اعرف له آیه تسوقه الی الجنه او تقوده الی النار. فقال له رجل: یا امیرالمومنین فما آیتک التی انزلت فیک؟ فقال: (افمن کان علی بینه من ربه و یتلوه شاهد منه … ) فرسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بینه و انا شاهد منه. قال: و منها فی آخر مریم قوله تعالی: (ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودا). قال ابن عباس: هذا الود جعله الله (الفصل السابع- فی الامامه العامه) لعلی فی قلوب المومنین، و قد روی الثعلبی هذا المعنی مسندا فی تفسیر الی البراء بن عازب قال: قال النبی (ص

) لعلی (علیه السلام): قل: (اللهم اجعل لی عندک عهدا و اجعل لی فی صدور المومنین موده) فانزل الله تعالی هذه الایه. قال: و منها فی الاحزاب قوله تعالی: ( … فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر … ). قال عکرمه: الذی ینتظر امیرالمومنین (علیه السلام). و اما قوله تعالی فی هذه السوره: ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا) فسنذکره فی ما بعد ان شاء الله تعالی. قال: و منها فی الصافات قوله تعالی: (وقفوهم انهم مسوولون). قال مجاهد: عن حب علی (علیه السلام). قال: و منها فی الجاثیه قوله تعالی: (ام حسب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات سواء … ). عن ابن عباس: نزلت فی علی (علیه السلام) یوم بدر ( … الذین اجترحوا السیئات … ): عتبه و شیبه. (کالذین آمنوا و عملوا الصالحات … ): علی (علیه السلام). قال: و منها قوله تعالی فی الواقعه قوله تعالی: (و السابقون السابقون). روی سعید بن جبیر عن ابن عباس: اول من صلی مع النبی (صلی الله علیه و آله) علی (علیه السلام) و فیه نزلت هذه الایه. قال: و منها فی المجادله قوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اذا ناجیتم (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الرسول فقدموا بین یدی نجواکم صدقه … ). قال علماء التاویل: نزلت فی علی (علیه السلام)، تصدق بدینار

ثم ناجی النبی (صلی الله علیه و آله)، فاقتدی به المسلمون، ثم نزلت الرخصه. و قد اشار الی القصه الثعلبی فی (تفسیره) فقال: عن ابن عباس: سال الناس النبی (صلی الله علیه و آله) و احفوه فی المساله، فادبهم الله بهذه الایه. حکی الثعلبی عن مجاهد قال: نهوا عن مناجاه النبی (صلی الله علیه و آله) حتی یتصدقوا، فلم یناجه الا علی (علیه السلام)، قدم دینارا فتصدق به، و قال علی (علیه السلام): ان فی کتاب الله لایه ما عمل بها احد قبلی، و لا یعمل بها احد بعدی- و تلا هذه الایه- و کان ابن عمر یقول: کانت لعلی (علیه السلام) ثلاث، لو کان لی واحده منهن کانت احب الی من حمر النعم: تزویجه فاطمه (علیه السلام)، و اعطاوه الرایه یوم خیبر، و آیه النجوی. قال: و منها فی سوره (لم یکن) قوله تعالی: ( … اولئک هم خیر البریه). قال مجاهد: هم علی (علیه السلام) و اهل بیته، و محبوهم. قال السبط: و فی القرآن آیات کثیره اقتصرنا علی هذه الجمله، لانها غزیره، و سنذکر بعضها فی غضون الابواب، مما لا یخرج عن مقصود الکتاب کقوله تعالی فی السجده: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون اما الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم جنات الماوی نزلا بما کانوا یعملون قلت: الایه الاخیره، اجمع اهل العلم- کما صرح به ابن عبدالبر- علی نزولها فی امیرالمومنین (علیه السلام) مع الولید بن عقبه. و قد روی احمد بن حنبل و غیره نزول قوله تعالی: (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الله … ) فیه، لما بات علی فراش النبی (صلی الله علیه و آله)، کما یاتی فی کلام السبط ایضا. و منها آیات (هل اتی) من قوله تعالی: (ان الابرار یشربون من کاس کان مزاجها کافورا … ان هذا کان لکم جزاء و کان سعیکم مشکورا). فنقل ابن طلحه الشافعی فی کتابه عن (تفسیر الواحدی) و غیره: ان علیا (ع) آجر نفسه لیله الی الصبح، یسقی نخلا بشی ء من شعیر، فلما اصبح و قبض الشعیر طحن ثلثه، و جعلوا منه شیئا یاکلونه، یسمی الحریره، فلما تم انضاجه اتی مسکین، فاخرجوا الیه الطعام، ثم عمل الثلث الثانی، فلما تم انضاجه اتی یتیم، فسال فاطعموه، ثم عمل الثلث الباقی، فلما تم انضاجه اتی اسیر من المشرکین، فسال فاطعموه، و طووا- علی و فاطمه و الحسن و الحسین (ع)- فاطلع الله تعالی علی نبیهم، و ان القصد فی ذلک الفعل وجه الله تعالی، طلبا لنیل ثوابه و نجاه من عقابه، فانزل الله تعالی: (و یطعمون الطعام … ) الی آخر الایات. و قال السبط ایضا بعد ما مر: و اما السنه فباخبار نبدا منها بما ثبت فی الصحیح و المشاهیر من الاثار، حدیث فی اخبار النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی (علیه السلام). قال احمد فی المسند- و قد تقدم اسناده-: حدثنا محمد بن جعفر عن شعبه عن الحکم عن مصعب بعد سعد عن ابیه سعد بن ابی وقاص، قال: خلف النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ع) فی غزاه تبوک فی اهله، فقال: یا رسول الله تخلفنی فی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) النساء و الصبیان؟ فقال: الا ترضی ان تکون منی بمنزله هارون من موسی غیر انه لا نبی بعدی؟ اخرجاه فی (الصحیحین) و اتفقا علیه. و قد اخرج مسلم عن عامر بن سعد بن ابی وقاص، قال: امر معاویه بن ابی سفیان سعدا و قال له: ما منعک ان تسب اباتراب؟ فقال سعد: اما ما ذکرت فثلاث سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) قالهن له، فلن اسبه ابدا، لان یکون لی واحده منهن احب الی من حمر النعم- و ذکر منها حدیث الرایه و سنذکره فیما بعد ان شاء الله تعالی- و الثانیه: لما نزل قوله تعالی: ( … ندع ابناءنا و ابناءکم … ) الی ان قال- دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا و فاطمه و الحسن و الحسین (ع)، و قال: اللهم هولاء اهلی. و الثالثه: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) و قد خلفه فی بعض مغازیه، فقال: یا رسول الله ترکتنی مع النساء و الصبیان؟ فقال: الا ترضی … ؟ و قد ذکر المسعودی فی (المروج): ان سعدا لما قال لمعاویه هذه المقاله، قال له معاویه: ما کنت عندی الام منک الان فالا نصرته، و لم قعدت عن

بیعته؟- و کان سعد قد تخلف عن بیعته- ثم قال معاویه: اما انی لو سمعت من النبی (صلی الله علیه و آله) ما سمعت فی علی، لکنت له خادما ما عشت. قال: و قد اخرج احمد بن حنبل هذا الحدیث فی کتاب (الفضائل) الذی صنفه لامیرالمومنین (علیه السلام)، و ذکر اسناده عن مجدوح بن زید الباهلی، قال: آخی النبی (صلی الله علیه و آله) ین المهاجرین و الانصار فبکی علی (علیه السلام)، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) ما یبکیک؟ فقال: لم تواخ بینی و بین احد. فقال: انما ادخرتک لنفسی. ثم قال (الفصل السابع- فی الامامه العامه) لعلی (علیه السلام): انت منی بمنزله هارون من موسی … ثم قال: یا علی اما علمت ان اول من یدعی به یوم القیامه انا فاقوم عن یمین العرش فی ظله، فاکسی حله خضراء من حلل الجنه، ثم یدعی بالنبیین بعضهم علی اثر بعض، فیقومون سماطین علی یمین العرش و یساره الی ان قال-: ثم انت اول من یدعی به لقرابتک منی و منزلتک عندی، و یدفع الیک لوائی- و هو لواء الحمد- فتسیر به بین السماطین آدم و من دونه و جمیع خلق الله یستظلون بظل لوائی یوم القیامه و طوله مسیره الف سنه الی ان قال- فتسیر باللواء و الحسن عن یمینک و الحسین عن یسارک حتی تقف بینی و بین ابراهیم (ع) فی ظل العرش، و تکسی حله خضراء من حلل الجنه، و ینادی مناد من تحت العرش: نعم الاب ابوک ابراهیم، و نعم الاخ اخوک علی، ابشر یا علی فانک ستکسی اذا کسیت، و تدعی اذا دعیت، و تحیا اذا حییت، و تقف علی عقر حوضی تسقی من عرفت. فکان علی (علیه السلام) یقول: و الذی نفسی بیده لاذودن عن حوض النبی (صلی الله علیه و آله) اقواما من المنافقین کما تذاد غریبه الابل عن الحوض ترده. و قال السبط ایضا: و قد اخرج احمد فی (الفضائل) عن جابر قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا علی و الذی نفسی بیده ان علی باب الجنه مکتوبا: (لا اله الا الله محمد رسول الله علی بن ابی طالب اخو رسول الله) قبل ان یخلق الله السماوات و الارض بالفی سنه. قال السبط: رواه احمد من غیر طریق زکریا بن یحیی الذی ضعفه ابن معین. و روی ایضا عن احمد فی (الفضائل): عن اسماء بنت عمیس عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اللهم انی اقول کما قال اخی موسی: (و اجعل لی وزیرا من (الفصل السابع- فی الامامه العامه) اهلی (علیا) اشدد به ازری و اشرکه فی امری کی نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا). و نقل ایضا روایه احمد عن سعید بن المسیب: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال و قد آخی بین اصحابه: این علی؟ فجاء، فقال: یا علی انت اخی و انا اخوک، فان ناکرک احد فقل: انا عبدالله و اخو رسوله، و الله لا یدعیها بعدک الا کذاب- الی ان قال- عن عبدالله بن ابی اوفی، قا

ل: دخلت علی النبی (صلی الله علیه و آله) فی مسجده. فقال لی: این فلان، و این فلان؟ فجعل ینظر فی وجوه اصحابه و یتفقدهم، و یبعث الیهم حتی توافوا عنده، فحمد الله و اثنی علیه و آخی بینهم، فقال له علی (علیه السلام): لقد اذهبت روحی یا رسول الله حین رایتک فعلت باصحابک ما فعلت غیری، فان کان هذا من الله فلک العتبی و الکرامه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): و الذی بعثنی بالحق ما اخرتک الا لنفسی، و انت منی بمنزله هارون من موسی، و انت اخی و وارثی. فقال: یا رسول الله و ما ارث منک؟ قال: ما ورث الانبیاء قبلی. قال: و ما ورثوا؟ قال: کتاب الله و سنن انبیائه، و انت معی فی قصری فی الجنه، مع فاطمه ابنتی و الحسن و الحسین ابنی، و انت رفیقی. ثم تلا النبی (صلی الله علیه و آله): ( … اخوانا علی سرر متقابلین). و قال: خرجه احمد فی (الفضائل) من غیر روایه عبد المومن الضعیف و رجاله ثقات. قال: حدیث الرایه: و روی عن (مسند احمد) و (صحیحی مسلم و البخاری) عن سهل بن (الفصل السابع- فی الامامه العامه) سعد، قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) یوم خیبر: لاعطین الرایه- او هذه الرایه- غدا رجلا یحب الله و رسوله، و یحبه الله و رسوله، یفتح الله علی یدیه، فبات الناس یدوکون ایهم یعطاها؟ فلما اصبحوا غدوا علی النبی (صلی الله علیه و آله) یرجو کل ان

یعطاها، فقال: این علی؟ فقیل: یا رسول الله هو ارمد- او یشتکی عینیه- قال: فارسلوا الیه، فجاء فبصق فی عینه و دعا له، فبرا کان لم یکن به وجع، فاعطاه الرایه- الی ان قال-: ان عمر قال فی ذلک الیوم: ما احببت الاماره الا یومئذ، فتساورت لها رجاء ان ادعی لها، فدعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا فدفعها الیه، و قال له: امش حتی یفتح الله علیک و لا تلتفت. و نقل ایضا روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن احمد بن حنبل عن بریده قال: حاصرنا خیبر فاخذ اللواء ابوبکر، فلم یفتح له، ثم اخذه عمر من الغد، فرجع و لم یفتح له، و اصاب الناس شده و جهد، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انی دافع اللواء غدا الی رجل یحبه الله و رسوله، لا یرجع حتی یفتح- او یفتح الله- علی یدیه. فبتنا طیبه انفسنا ان الفتح غدا، فلما صلی النبی (صلی الله علیه و آله) الفجر قام فدعا باللواء و الناس علی مصافهم، ثم دعا علیا (ع)- الی ان قال- فبرز الیه من خیبر مرحب و هو یرتجز- الی ان قال-: ثم ضرب راس مرحب بالسیف ففلقه. قال علی (علیه السلام): و جئت براس مرحب بین یدی النبی (صلی الله علیه و آله)، فسر بذلک، و دعا لی. و ذکر احمد فی (الفضائل) ایضا: انهم سمعوا تکبیرا من السماء فی ذلک الیوم، و قائل یقول: لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی فاستاذن حسان بن

ثابت النبی (صلی الله علیه و آله) ان ینشد شعرا، فاذن له، فقال: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) جبریل نادی معلنا و النقع لیس بمنجلی و المسلمون قد احدقوا حول النبی المرسل لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی - الی ان قال-: و قال جابر: حمل علی (علیه السلام) باب خیبر وحده، فدحاه ناحیه، ثم جاء بعده اناس یحملونه، فلم یحمله الا اربعون رجلا. و ذکر الطبری فی (تاریخه) عن ابی رافع مولی النبی (صلی الله علیه و آله): ان علیا (ع) لما دنا من الحصن (احد حصون خیبر) خرج الیه اهله فقاتلهم، فضربه رجل من الیهود، فطرح ترسه من یده، فتناول علی (علیه السلام) بابا کان عند الحصن، فتترس به عن نفسه، فلم یزل فی یده و هو یقاتل حتی فتح الله علی یده، ثم القاه من یده حین فرع. قال ابورافع: فلقد رایتنی فی نفر سبعه انا ثامنهم، نجهد ان نقلب ذلک الباب، فما نقلبه. و قیل: هذا الحصن اسمه قموص، و هو الذی اخذ علی (علیه السلام) منه صفیه، و جاء بها الی النبی (صلی الله علیه و آله). قال: حدیث فی ارتقائه علی کتفی النبی (صلی الله علیه و آله)؟ و نقل روایه مسند احمد بن حنبل عن ابی مریم عن علی (علیه السلام)، قال: انطلقت انا و رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی اتینا الکعبه، فقال لی رسول الله: اجلس. فجلست، فصعد علی کتفی فذهبت لانهض به، فلم اطق و رای منی ضعفا، فنزل و جلس ای رسول الله، ثم قال: اصعد علی منکبی، فصعدت علی منکبه فنهض بی، و انه لیخیل لی انی لو شئت ان انال افق السماء لنلته، حتی صعدت علی البیت، و علیه تمثال صفر او نحاس، فجعلت ازاوله عن یمینه و شماله، و بین یدیه و من خلفه، حتی اذا استمکنت منه قال لی النبی (صلی الله علیه و آله): اقذف به. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فقذفته فتکسر کما تکسر القواریر، ثم نزلت، فانطلقنا نستبق حتی توارینا بالبیوت، خشیه ان یلقانا احد من الناس. قال سعید بن المسیب: فلهذا کان علی (علیه السلام) یقول: سلونی عن طرق السماوات، فانی اعرف بها من طرق الارضین، و لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا. قال سعید بن المسیب لم یکن احد من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) یقولها الا علی (علیه السلام). قال: حدیث فی محبته (علیه السلام). و نقل روایه احمد بن حنبل ایضا فی (مسنده) عن زر بن حبیش عن علی (علیه السلام)، قال: و الله عهد الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) انه لا یحبنی الا مومن و لا یبغضنی الا منافق. و اخرج الترمذی عن ام سلمه، قالت: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: لا یحب علیا الا مومن و لا یبغضه الا منافق. قال الترمذی: هذا حدیث حسن صحیح. قال: و قال الترمذی ایضا: کان ابوالدرداء یقول: ما کنا نعرف المنافقین - معشر الانصار- الا ببغضهم علی بن ابی طالب (ع). و روی

احمد فی (الفضائل) عن المطلب بن عبدالله بن حنظله عن ابیه قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی خطبته: اوصیکم بحب ذی قرنیها- اخی و ابن عمی علی- فانه لا یحبه الا مومن، و لا یبغضه الا منافق. و فی روایه: فمن احبه فقد احبنی، و من ابغضه فقد ابغضنی، و من احبنی ادخله الله الجنه، و من ابغضنی ادخله الله النار. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) قال: حدیث فی قول النبی (صلی الله علیه و آله): (من کنت مولاه فعلی مولاه): و نقل روایه احمد بن حنبل فی (مسنده) عن زاذان، قال: سمعت علیا (ع) فی الرحبه و هو ینشد الناس، یقول: انشد الله رجلا سمع رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول فی یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه)، فقام ثلاثه عشر رجلا من الصحابه، فشهدوا انهم سمعوا رسول الله یقول ذلک. و قال: اخرجه الترمذی فی (سننه)، و قال: حسن- و زاد- اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، و ادر الحق معه کیفما دار، و حیث دار. و نقل ایضا روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن بریده قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): (من کنت مولاه- او ولیه- فعلی ولیه). و فی روایه لما انشد علی (علیه السلام) الناس فی الرحبه قام خلق کثیر، فشهدوا له بذلک- و فی لفظ- فقام ثلاثون رجلا فشهدوا. و نقل ایضا روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن ریاح بن الحرث

قال: جاء رهط الی امیرالمومنین علی (علیه السلام) فقالوا: (السلام علیک یا مولانا)- و کان بالرحبه- فقال: کیف اکون مولاکم، و انتم قوم عرب؟ قالوا: سمعنا رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی مولاه). قال ریاح: فقلت: من هولاء؟ فقیل: نفر من الانصار، فیهم ابوایوب الانصاری صاحب النبی (صلی الله علیه و آله). و عن عبدالملک بن عطیه العوفی قال: اتیت زید بن ارقم، فقلت له: ان ختنا لی حدثنی عنک بحدیث فی شان علی (علیه السلام) یوم الغدیر، و انا احب ان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) اسمعه منک، فقال: انکم معشر اهل العراق فیکم ما فیکم. فقلت: لیس علیک منی باس. فقال: نعم، کنا بالجحفه فخرج النبی (صلی الله علیه و آله) علینا ظهرا، و هو آخذ بعضد علی (علیه السلام)، فقال: ایها الناس الستم تعلمون انی اولی بالمومنین من انفسهم؟ فقالوا: بلی. فقال: (من کنت مولاه فعلی مولاه). قالها اربع مرات. و عن البراء بن عازب قال: کنا مع النبی (صلی الله علیه و آله) فنزلنا بغدیر خم، فنودی فینا الصلاه جامعه، و کسح للنبی (صلی الله علیه و آله) بین شجرتین، فصلی الظهر و اخذ بید علی (علیه السلام) و قال: (اللهم من کنت مولاه فهذا مولاه)، فلقیه عمر بعد ذلک، فقال: هنیئا لک یابن ابی طالب، اصبحت و امسیت مولای و مولی کل مومن و مومنه. و فی روایه: اللهم فانصر من نصره، و اخذل من خذله، و احب من احبه، و ابغض من ابغضه. قال السبط: و ذکر الثعلبی فی (تفسیره) ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما قال ذلک طار فی الاقطار، و شاع فی البلاد و الامصار، فبلغ ذلک الحرث بن النعمان الفهری، فاتاه علی ناقه له فاناخها علی باب المسجد، ثم عقلها و جاء فدخل فی المسجد، فجثا بین یدی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: یا محمد انک امرتنا ان نشهد الا اله الا الله و انک رسول الله، فقبلنا منک ذلک، و انک امرتنا ان نصلی خمس صلوات فی الیوم و اللیله، و نصوم رمضان، و نحج البیت، و نزکی اموالنا، فقبلنا منک ذلک، ثم لم ترض بهذا، حتی رفعت بضبعی ابن عمک، و فضلته علی الناس و قلت: (من کنت مولاه فعلی مولاه)، فهذا شی ء منک او من الله؟ فقال النبی (صلی الله علیه و آله)- و قد احمرت عیناه-: (و الله الذی لا اله الا هو، انه من الله و لیس منی).- قالها ثلاثا-، فقام الحرث و هو یقول: (اللهم ان کان ما یقول محمد حقا فارسل من السماء علینا حجاره او ائتنا بعذاب الیم). قال: فو الله ما بلغ ناقته حتی رماه الله من (الفصل السابع- فی الامامه العامه) السماء بحجر، فوقع علی هامته فخرج من دبره، و مات فانزل الله تعالی (سال سائل بعذاب واقع للکافرین لیس له دافع. قال السبط: و قد اکثرت الشعراء فی یوم غدیر خم، فقال حسان بن ثابت: ینادیهم یوم الغدیر نبیهم بخم فاسمع بالرسول منادیا و قال فمن مولاکم و ولیکم فقالوا و لم یبدوا هناک التعامیا الهک مولانا و انت ولینا و ما لک منا فی الولایه عاصیا فقال له قم یا علی فاننی رضیتک من بعدی اماما و هادیا فمن کنت مولاه فهذا ولیه فکونوا له انصار صدق موالیا هناک دعا اللهم وال ولیه و کن للذی عادی علیا معادیا و یروی: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما سمعه ینشد هذه الابیات قال له: یا حسان لا تزال مویدا بروح القدس ما نصرتنا و نافحت عنا بلسانک. و قال قیس بن سعد بن عباده الانصاری- و انشدها بین یدی علی (علیه السلام) بصفین-: قلت لما بغی العد و علینا حسبنا ربنا و نعم الوکیل و علی امامنا و امام لسوانا به اتی التنزیل یوم قال النبی من کنت مولا ه فهذا مولاه خطب جلیل ان ما قاله النبی علی الا مه حتم ما فیه قال و قیل و قال الکمیت: نفی عن عینک الارق الهجوعا و هما تمتری عنه الدموعا لدی الرحمن یشفع بالمثانی فکان له ابوحسن شفیعا و یوم الدوح دوح غدیر خم اباله الولایه لو اطیعا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و لکن الرجال تبایعوها فلم ار مثلها خطرا منیعا قال الس

بط: و لهذا الابیات قصه عجیبه حدثنا بها شیخنا عمرو بن صافی الموصلی، قال: انشد بعضهم هذه الابیات وبات مفکرا، فرای علیا (ع) فی المنام، فقال له: اعد علی ابیات الکمیت. فانشده ایاه حتی بلغ الی قوله: (خطرا منیعا)، فانشده علی (علیه السلام) بیتا آخر من قوله زیاده فیها: فلم ار مثل ذاک الیوم یوما و لم ار مثله حقا اضیعا فانتبه الرجل مذعورا. و قال السید الحمیری: یا بائع الدین بالدنیا لیس بهذا امر الله من این ابغضت علی الرضا و احمد قد کان یرضاه من الذی احمد من بینهم یوم غدیر الخم ناداه اقامه من بین اصحابه و هم حوالیه فسماه هذا علی بن ابی طالب مولی لمن قد کنت مولاه فوال من والاه یا ذا العلی و عاد من قد کان عاداه و روی صاحب (ینابیع الموده)- و هو من الشافعیه- باسناده عن عمر قال: نصب النبی (صلی الله علیه و آله) علیا علما، فقال: (من کنت مولاه، فعلی مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و اخذل من خذله، و انصر من نصره، اللهم انت شهیدی علیهم). قال عمر: یا رسول الله کان فی جنبی شاب حسن الوجه طیب الریح قال لی: یا عمر لقد عقد النبی (صلی الله علیه و آله) عقدا لا یحله الا منافق. فاخذ النبی (صلی الله علیه و آله) بیدی فقال: یا عمر انه لیس من ولد آدم، لکنه جبرئیل، اراد

ان یوکد علیکم ما قلته فی علی. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و قال السبط ایضا: حدیث لیله الهجره: و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن عمرو بن میمون قال: انی لجالس الی ابن عباس اذ اتاه رهط یقعون فی علی، فرد علیهم ابن عباس، قال: لما هاجر النبی (صلی الله علیه و آله) لبس علی (علیه السلام) ثوبه، و نام علی فراشه، و کان المشرکون یوذون النبی (صلی الله علیه و آله)، فجاء ابوبکر و هو نائم، فحسبه النبی (صلی الله علیه و آله) فصاح: یا نبی الله. فقال له علی (علیه السلام): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قد انطلق نحو بئر میمون فادرکه. فانطلق ابوبکر حتی لحق رسول الله (صلی الله علیه و آله)، وبات الکفار یرمون علیا (ع) بالحجاره، و هو یتضور قد لف راسه فی الثوب الی الصباح. و ذکر الثعلبی فی (تفسیره) عن ابن عباس قال: لما اراد النبی (صلی الله علیه و آله) ان یهاجر الی المدینه، خلف علیا (ع) بمکه لقضاء دیونه، ورد الودائع التی کانت عنده، و امره تلک اللیله ان ینام علی فراشه، و قال له: اتشح ببردی الحضرمی الاخضر فانه لا یخلص الیک منهم احد، و لا یصیبونک بمکروه. و القوم قد احاطوا بالدار، فاوحی الله الی جبرئیل و میکائیل، انی قد آخیت بینکما، و جعلت عمر احدکما اطول من عمر الاخر، فایکما یوثر صاحبه بالحیاه؟ فاختار کلاهما الحیاه، فاوحی الله الیهما: افلا کنتما مثل

علی بن ابی طالب آخیت بینه و بین محمد، فبات علی فراشه یفدیه بنفسه، و یوثره بالحیاه؟ اهبطا الی الارض فاحفظاه من عدوه. فنزلا جبرئیل عند راسه و میکائیل عند رجلیه، و الملائکه تنادی: بخ بخ، من مثلک یابن ابی طالب، و الله یباهی بک ملائکته. ثم توجه النبی (صلی الله علیه و آله) الی المدینه فانزل الله تعالی فی شان علی (علیه السلام): (و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه الله و الله رووف بالعباد). قال (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ابن عباس: اول من شری نفسه ابتغاء مرضاه الله علی بن ابی طالب (ع). و قال السبط ایضا: حدیث فی التضحیه: و نقل روایه احمد بن حنبل فی (مسنده) و (فضائله) عن حبیش عن علی (علیه السلام)، قال: امرنی النبی (صلی الله علیه و آله) ان اضحی عنه ابدا. فکان یضحی عنه، الی ان استشهد، بکبشین املحین، قال الزهری: انما خص علیا (ع) بذلک دون اقاربه و اهله لقربه منه، فکانما فعل ذلک بنفسه. و قال السبط ایضا: حدیث فی قراءه براءه و قوله) (صلی الله علیه و آله): علی منی: و نقل روایه الترمذی عن عمران بن الحصین، قال: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) جیشا، و استعمل علیهم علیا (ع)، فمضی فی السریه، فاصاب جاریه من السبی، فتعاقد اربعه منهم اذا قدموا علی النبی (صلی الله علیه و آله) اخبروه، فلما قدموا علیه قام الاول فقال: یا رسول الله الا

تری الی علی فعل کذا و کذا؟ فاعرض عنه. ثم قام الثانی فقال کذلک، فاعرض عنه، و قام الثالث و الرابع، فقالا کذلک، فاعرض عنهما. ثم اقبل علیهم- و الغضب یعرف فی وجهه- و قال: (ما تریدون من علی - قالها ثلاثا- علی منی و انا منه، و لا یودی عنی الا علی. قلت: و نقله ابن طلحه الشافعی عن الترمذی ایضا فی (صحیحه)، و فیه بدل قوله (و لا یودی عنی الا علی): (و هو ولی کل مومن بعدی)، و هو الانسب بالمقام. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و قال السبط: ایضا ذکر اهل السیر ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث ابابکر یحج بالناس سنه تسع من الهجره، و قال له: ان المشرکین یحضرون الموسم، و یطوفون بالبیت عراه، و لا احب احج حتی لا یکون ذلک، و اعطاه اربعین آیه من صدر سوره (براءه)، لیقراها علی اهل الموسم، فلما سار دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ع) فقال له: اخرج بهذه الایات من صدر سوره البراءه فاذا اجتمع الناس الی الموسم فاذن بها، و دفع الیه ناقته العضباء، فادرک ابابکر بذی الحلیفه، فاخذ منه الایات، فرجع ابوبکر الی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: بابی انت و امی هل نزل فی شانی شی ء؟ فقال: لا، ولکن لا یبلغ عنی غیری او رجل منی. قال: و ذکر احمد بن حنبل فی (فضائله): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: ان جبرئیل

جاءنی فقال: ابعث علیا. فلما کان یوم النحر قام علی (علیه السلام) فی الناس، فاذن بصدر البراءه کما امره النبی (صلی الله علیه و آله). و ذکر ایضا باسناده الی ابی سعید الخدری: ان علیا (ع) لما قرا صدر البراءه- الایات التی اخذها من ابی بکر فی الطریق- نادی: (الا لا یدخل الجنه الا نفس مسلمه، و لا یقرب المسجد بعد هذا العام مشرک، و لا یطوف بالبیت عریان، و من کان بینه و بین رسول الله عهد فاجله مدته). فقال بعض الکفار: نحن نبرا من عهد و عهد ابن عمک. فقال علی (علیه السلام): لو لا ان النبی (صلی الله علیه و آله) امرنی ان لا احدث شیئا حتی آتیه لقتلتک. و قال: و قیل: انما قال النبی (صلی الله علیه و آله): (علی منی و انا منه) فی یوم احد، فذکر احمد فی (الفضائل): لما قصد صاحب لواء المشرکین یوم احد النبی (صلی الله علیه و آله) فداه علی (علیه السلام) بنفسه، و حمل علی صاحب اللواء فقتله، فنزل جبرئیل فقال: یا محمد ان هذه لهی المواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): (علی منی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و انا منه) فقال جبرئبل (علیه السلام): (و انا منکما). و ذکره محمد بن اسحاق فی (المغازی) ایضا. قال الزهری: انما قال جبرئیل: ان هذه لهی المواساه، لان الناس فروا عن النبی (صلی الله علیه و آله) یوم احد حتی عثمان، فانه اول من فر و دخل المدینه. قال: و روی ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال ذلک فی حجه

الوداع. و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) ایضا عن السلمی- و کان قد شهد حجه الوداع- قال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول فی ذلک الیوم: (علی منی و انا منه، و لا یقضی دینی سواه). قال: و قیل: قاله یوم نزل علیه: (و انذر عشیرتک الاقربین) … قلت: تردده فی ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال قوله: (علی منی و انا منه) یوم بعثه لبراءه، او یوم احد، او فی حجه الوداع، او یوم نزل علیه آیه انذار عشیرته، بلا وجه بعد ورود الخبر بکل منها، و عدم تعارض بینها، فلابد انه (صلی الله علیه و آله) قاله فی کل منها، فکان (ص) یقول فی کل موضع یقتضی ذکره غیر تلک المواضع الاربعه، و قد نقل ابن طلحه الشافعی فی (مطالب سووله) عن ابی ذر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: علی منی و انا من علی. و لا یودی الا انا او علی، و نقل اخبارا اخر فیه. و کیف لا، و قد جعله الله تعالی نفس النبی (صلی الله علیه و آله) فی قوله- عز و جل-: ( … و انفسنا و انفسکم … ). ثم ان السبط لم ینقل روایه الموضع الاخیر مما ذکر، و الذی وقفت علیه فی (الطبری) ان النبی (صلی الله علیه و آله) جعله فی نزول انذار عشیرته وصیه و خلیفته (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بعده، و فی وجوب اطاعته مثل النبی (صلی الله علیه و آله)، فروی عن ابن عباس قال: قال علی (علیه السلام): ان النبی (صلی الله علیه و آله) امره بصنع صاع من طعام، و عس

من لبن لبنی عبدالمطلب لیدعوهم الی الاسلام، و کانوا اربعین یاکل کل منهم ذاک الصاع، و یشرب ذاک العس فعل ذلک فی یومین، و فی الیوم الاول لم یدع ابولهب النبی (صلی الله علیه و آله) تکلم، و قال: سحرکم صاحبکم فتفرقوا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) فی الیوم الثانی: یا بنی عبدالمطلب انی- و الله- ما اعلم شابا فی العرب جاء قومه بافضل مما قد جئتکم به، انی قد جئتکم بخیر الدنیا و الاخره، و قد امرنی الله تعالی ان ادعوکم الیه، فایکم یوازرنی علی هذا الامر، علی ان یکون اخی و وصیی و خلیفتی فیکم؟ فاحجم القوم عنه جمیعا، و قلت- و انی لاحدثهم سنا، و ارمصهم عینا، و اعظمهم بطنا، و احمشهم ساقا-: انا یا نبی الله اکون وزیرک علیه. فاخذ برقبتی. ثم قال: ان هذا اخی و وصیی و خلیفتی فیکم، فاسمعوا له و اطیعوا. فقام القوم یضحکون و یقولون لابی طالب: قد امرک ان تسمع لابنک و تطیع. و روی خبرا آخر عن ربیعه بن ناجد بمعناه. و قال السبط ایضا: حدیث الطائر: رواه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن سفینه مولی النبی (صلی الله علیه و آله) و اسمه مهران، قال: اهدت امراه من الانصار الی النبی (صلی الله علیه و آله) طیرا بین رغیفین، فقدمته الی النبی (صلی الله علیه و آله) و فی روایه طیرین بین رغیفین- فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اللهم ایتنی باحب خلقک الیک. فاذا الباب

یفتح، فدخل علی، فاکل معه. و رواه الترمذی عن انس قال: کان عند النبی (صلی الله علیه و آله) طیر، فقال: اللهم ایتنی باحب خلقک الیک یاکل معی هذا الطائر. فجاء علی (علیه السلام) فاکل معه، و قال: قال (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الحاکم: حدیث الطائر صحیح یلزم البخاری و مسلم اخراجه فی صحیحیهما، لان رجاله ثقات، و هو من شرطهما. و قال السبط ایضا: حدیث فی خصف النعل: و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): لینتهین بنو ولیعه او لابعثن الیهم رجلا کنفسی، یمضی فیهم امری و یقتل المقاتله، و یسبی الذریه. قال ابوذر: فما راعنی الا برد کف عمر من خلفی، فقال: من تراه یعنی؟ فقلت: ما یعنیک، و انما یعنی خاصف النعل: علی بن ابی طالب- و بنو ولیعه: قوم من العرب- و فی روایه: فقال عمر: و الله ما اشتهیت الاماره الا یومئذ، جعلت انصب له صدری، رجاء ان یقول: هذا. فالتفت الی علی فاخذ بیده، و قال: هذا هو هذا هو. و نقل ایضا روایه الترمذی عن ربعی بن حراش قال: قال علی (علیه السلام): لما کان یوم الحدیبیه خرج الینا سهیل بن عمرو فی جماعه من روساء الکفار، فقال: یا محمد خرج الیک ناس من ابنائنا، و اخواننا، و ارقائنا، و لیس لهم فقه فی الدین، و انما خرجوا فرارا من اموالنا و ضیاعنا، فارددهم علینا. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): سنفقههم فی الدین ان لم یکن لهم فقه. ثم قال: یا معاشر قریش لتنتهن، او لیبعثن الله علیکم من یضرب رقابکم بالسیف علی الدین. فقالوا: و من ذلک؟ فقال: من امتحن الله قلبه للایمان، و هو خاصف النعل. قال علی (علیه السلام): و کنت جالسا اخصف نعل النبی (صلی الله علیه و آله). و قال السبط ایضا: حدیث فی سد الابواب: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و نقل روایه زید بن ارقم قال: کان لنفر من الصحابه ابواب شارعه فی المسجد، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): سدوا هذه الابواب الا باب علی بن ابی طالب. فتکلم الناس فی ذلک، فقام النبی (صلی الله علیه و آله) فحمد الله و اثنی علیه، ثم قال: ما سددت شیئا و لا فتحته، ولکنی امرت بشی ء فاتبعته. قال ابن عباس: معناه ان الله امرنی بشی ء فاتبعت امره. و نقل روایه الترمذی عن ابن عباس قال: امر النبی (صلی الله علیه و آله) بسد الابواب الا باب علی (علیه السلام). قال الترمذی: یعنی الابواب الشارعه فی المسجد، و قال: و قد رواه جماعه من الصحابه: سعد بن ابی وقاص، و ابن عمر، و جابر. و نقل روایه الترمذی عن ابی سعید الخدری قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا علی لا یحل لاحد ان یجنب فی هذا المسجد غیری و غیرک. و قال السبط ایضا: حدیث فی النجوی و الوصیه: و نقل روایه الترمذی عن جابر الانصاری قال: دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا یوم الطائف فانتجاه طویلا، فقال الناس: لقد طالت نجواه مع ابن عمه. فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: ما انتجیته، ولکن الله انتجاه. و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن ام سلمه قالت: و الذی نحلف به ان کان علی (علیه السلام) لاقرب الناس عهدا بالنبی (صلی الله علیه و آله)، مرض النبی (صلی الله علیه و آله) مرض موته، فلما کان الیوم الذی قبض فیه دعا علیا (ع) فناجاه طویلا، (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و ساره کثیرا ثم قبض فی یومه ذلک، فکان اقرب الناس عهدا بالنبی (صلی الله علیه و آله). و روایته ایضا عن انس قال: قلنا لسلمان: سل النبی (صلی الله علیه و آله) من وصیه؟ فسال سلمان النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: من کان وصی موسی؟ فقال: یوشع بن نون. قال: ان وصیی و وارثی، و منجز و عدی علی. و قال السبط ایضا: حدیث فی قول النبی (صلی الله علیه و آله): (من آذی علیا فقد آذانی): و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله): عن عمرو بن شاس قال: خرجت مع علی (علیه السلام) الی الیمن فجفانی جفوه، فلما قدمت المدینه اظهرت شکایه فی المسجد، فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله)، فدخلت یوما الی المسجد، و هو جالس فی جماعه من اصحابه، فجعل یحد بی النظر ثم قال: اما و الله لقد آذیتنی. فقلت: اعوذ بالله ان اوذیک یا رسول الله! فقال: اما علمت ان من آذی علیا اقد آذانی. و قال: و روی سعید بن المسیب عن عمر انه سمع رجلا یذکر علیا (ع) بشر. فقال: ویلک تعرف من فی هذا القبر؟- و اشار الی قبر النبی (صلی الله علیه و آله) فسکت الرجل، فقال عمر: فیه محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب، اذا آذیت علیا، فقد آذیته. و قال السبط ایضا: حدیث فی تسلیم الملائکه علیه، و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن الحرث الاعور عن علی (علیه السلام) قال: لما کانت لیله بدر قال النبی (صلی الله علیه و آله): من یستقی لنا من الماء؟ فاحجم الناس. فقمت فاحتضنت (الفصل السابع- فی الامامه العامه) قربه، ثم اتیت قلیبا بعید القعر مظلما، فانحدرت فیه، فاوحی الله الی جبرئیل و میکائیل و اسرافیل: تاهبوا لنصره محمد و حزبه. فهبطوا من السماء لهم دوی یذهل من یسمعه، فلما حاذوا القلیب وقفوا و سلموا علی من عند آخرهم اکراما و تبجیلا و تعظیما. قال: و ذکره ارباب المغازی. و قال السبط ایضا: حدیث فی ما خلق منه علی (علیه السلام): و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن سلمان قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): کنت انا و علی نورا بین یدی الله قبل ان یخلق آدم باربعه آلاف عام، فلما خلق آدم قسم ذلک النور جزاین: فجزء انا و جزء علی. و قال ایضا: حدیث مدینه العلم: و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عنه (علیه السلام) اال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): انا مدینه العلم و علی بابها- و فی روایه- انا دار الحکمه و علی بابها- و فی روایه- انا مدینه الفقه و علی بابها، فمن اراد العلم فلیات الباب. و قال ایضا: حدیث فی قول النبی (صلی الله علیه و آله): (انت سید فی الدنیا و الاخره): و نقل روایه احمد بن حنبل فی (فضائله) عن ابن عباس قال: بعثنی النبی (صلی الله علیه و آله) الی علی (علیه السلام)، فقال: قل له: انت سید فی الدنیا و سید فی الاخره، من احبک فقد احبنی، و من ابغضک فقد ابغضنی. و قال ایضا: حدیث فی قتل العمالقه: و نقل روایه ابن الغطریف عن ابن عباس، قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی خطبه خطبها فی حجه الوداع: لاقتلن العمالقه فی کتیبه. فقال له جبرئیل: او علی بن (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ابی طالب. فقال: او علی بن ابی طالب. و قال ایضا: حدیث فی رد الشمس له: و روی عن اسماء بنت عمیس فی الصحیح بتصریحه، قالت: کان راس النبی (صلی الله علیه و آله) فی حجر علی (علیه السلام) و هو یوحی الیه، فلم یصل العصر حتی غربت الشمس، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): اللهم انه کان فی طاعتک و طاعه نبیک فاردد علیه الشمس. قالت: فردها الله له. و روی نصر بن مزاحم- و هو من رجالهم- فی (صفینه) عن عمرو بن سعد عن عمر بن عبدالله بن یعلی بن مره الثقفی عن ابیه عن عبد خیر، قال: کنت

مع علی (ص) اسیر فی ارض بابل و حضرت الصلاه صلاه العصر، فجعلنا لا ناتی مکانا الا رایناه افیح من الاخر، حتی اتینا علی مکان احسن ما راینا، و قد کادت الشمس ان تغیب، فنزل علی (علیه السلام) و نزلت، فدعا الله فرجعت الشمس کمقدارها من صلاه العصر، فصلینا العصر ثم غابت الشمس، ثم خرج. و قال السبط: یقول الصاحب کافی الکفاه: من کمولای علی و الوغی تحمی لظاها من یصید الصید فیها بالظبا حین انتضاها من له فی کل یوم وقعات لا تضاهی کم و کم حرب ضروس سد بالمرهف فاها اذکروا افعال بدر لست ابغی ما سواها اذکروا غزوه احد انه شمس ضحاها (الفصل السابع- فی الامامه العامه) اذکروا حرب حنین انه بدر دجاها اذکروا الاحزاب قدما انه لیث شراها اذکروا مهجه عمرو کیف افناها شجاها اذکروا امر براءه و اصدقونی من تلاها اذکروا من زوجه زهرا ء، قد طابت ثراها حاله حاله هارو ن لموسی فافهماها اعلی حب علی لا منی القوم سفاها اول الناس صلاه جعل التقوی حلاها ردت الشمس علیه بعد ما غاب سناها قال السبط: و حدثنی جماعه من مشایخنا بالعراق قالوا: شاهدنا ابامنصور المظفر بن اردشیر العبادی الواعظ و قد جلس بالتاجیه- مدرسهببابابرز محله ببغداد- و کان بعد العصر، و ذکر حدیث رد الشمس لعلی (علیه السلام) و طرزه بعبارته و نمقه بالفاظه، ثم ذکر فضائل اهل البیت (ع)، فنشات سحابه غطت الشمس حتی ظن الناس انها قد غابت، فقام ابومنصور علی المنبر قائما و اوما الی الشمس و انشد: لا تغربی یا شمس حتی ینتهی مدحی لال المصطفی و لنجله و اثنی عنانک ان اردت ثناءهم انسیت ان کان الوقوف لاجله ان کان للمولی وقوفک فلیکن هذا الوقوف لخیله و لرجله قالوا: فانجاب السحاب عن الشمس و طلعت. و قال ایضا: فی حدیث فی شیعته (علیه السلام): (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و نقل روایه ابن الغطریف عن ابی سعید الخدری قال: نظر النبی (صلی الله علیه و آله) الی علی (علیه السلام) فقال: هذا و شیعته هم الفائزون یوم القیامه. و نقل روایات اخری فی فضائل اخری، و قال: اقتصرنا علی هذه الاخبار، لئلا یخرج کتابنا عما شرطنا، و هو الاختصار. و روی ابوالفرج فی (مقاتله): ان قریشا اصابها قحط، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لعمیه حمزه و العباس: الا نحمل ثقل ابی طالب فی هذا المحل؟ فجاووا الیه و سالوه ان یدفع الیهم ولده لیکفوه امرهم، فقال: دعوا لی عقیلا، و خذوا من شئتم. و کان شدید الحب لعقیل، فاخذ العباس طالبا، و حمزه جعفرا، و اخذ النبی (صلی الله علیه و آله) علیا

(ص)، و قال لهم: قد اخترت من اختاره الله لی علیکم علیا. قالوا: فکان علی (علیه السلام) فی حجرالنبی (صلی الله علیه و آله) منذ کان عمره ست سنین. قال ابن ابی الحدید فی اول کتابه- بعد نقل روایه ابی الفرج تلک-: و هذا یطابق قوله (علیه السلام): (لقد عبدت الله قبل ان یعبده احد من هذه الامه سبع سنین. و قوله (علیه السلام): (کنت اسمع الصوت و ابصر الضوء سنین سبعا، و النبی (صلی الله علیه و آله) حینئذ صامت ما اذن له فی الانذار و التبلیغ)، و ذلک لانه اذا کان عمره یوم اظهار الدعوه ثلاث عشره سنه، و تسلیمه الی النبی (صلی الله علیه و آله) من ابیه و هو ابن ست، فقد صح انه کان یعبد الله قبل الناس باجمعهم سبع سنین، و ابن ست تصح منه العباده اذا کان ذا تمییز، علی ان عباده مثله هی التعظیم و الاجلال و خشوع القلب، و استخذاء الجوارح اذا شاهد شیئا من جلال الله سبحانه. و قال ثمه ایضا: فاما فضائله فانها قد بلغت من العظم و الجلال (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و الانتشار و الاشتهار مبلغا یسمح معه التعرض لذکرها، و التصدی لتفصیلها، و ما اقول فی رجل اقر له اعداوه و خصومه بالفضل، و لم یمکنهم جحد مناقبه و لا کتمان فضائله؟ فقد علمت انه استولی بنو امیه علی سلطان الاسلام فی شرق الارض و غربها، و اجتهدوا بکل حیله فی اطفاء نوره، االتحریف علیه، و وضع المعائب و المثالب له، و لعنوه علی جمیع المنابر، و توعدوا مادحیه بل حبسوهم و قتلوهم، و منعوا من روایه حدیث یتضمن له فضیله او یرفع له ذکرا، حتی حظروا ان یسمی احد باسمه، فما زاده ذلک الا رفعه و سموا، و کان کالمسک کلما ستر انتشر عرفه، و کلما کتم تضوع نشره، و کالشمس لا تستر بالراح، و کضوء النهار ان حجبت عنه عین واحده ادرکته عیون کثیره. و ما اقول فی رجل تعزی الیه کل فضیله، و تنتهی الیه کل فرقه، و تتجاذبه کل طائفه؟ فهو رئیس الفضائل و ینبوعها، و ابو عذرها، و سابق مضمارها، و مجلی حلبتها، و کل من بزغ فیها بعده فمنه اخذ، و له اقتفی، و علی مثاله احتذی. ثم ذکر ابن ابی الحدید العلوم و قرر انتهاءها الیه (علیه السلام)، و ذکر الکمالات و العبادات و الصفات الحمیده و ذکر تفرده فیها، و قال: ما اقول فی رجل تحبه اهل الذمه علی تکذیبهم بالنبوه، و تعظمه الفلاسفه علی معاندتهم لاهل المله، و تصور ملوک الفرنج و الروم صورته فی بیعها و بیوت عباداتها، حاملا سیفه مشمرا لحربه، و تصور ملوک الترک و الدیلم صورته علی اسیافها، کان علی سیف عضدالدوله بن بویه و سیف ابیه رکن الدوله صورته، و کان علی سیف الب ارسلان و ابنه ملکشاه (الفصل السابع

- فی الامامه العامه) صورته، کانهم یتفالون به النصر و الظفر. و ما اقول فی رجل احب کل احد ان یتکثر به، و ود کل احد ان یتجمل و یتحسن بالانتساب الیه؟ حتی الفتوه التی احسن ما قیل فی حدها: ان لا تستحسن من نفسک ما تستقبحه من غیرک، فان اربابها نسبوا انفسهم الیه، و صنفوا فی ذلک کتبا، و جعلوا لذلک اسنادا انهوه الیه، و قصروه علیه، و سموه سید الفتیان، و عضدوا مذهبهم بالبیت المشهور المروی انه سمع من السماء یوم احد: لا سیف الا ذوالفقا ر و لا فتی الا علی و فی (اسباب نزول الواحدی) فی نزول آیه التطهیر بسنده الی ام سلمه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان فی بیتها، فاتته فاطمه (علیه السلام) ببرمه فیها حریره، فدخلت بها علیه فقال لها: ادعی لی زوجک و ابنیک. قالت: فجاء علی و الحسن و الحسین (ع)، فدخلوا فجلسوا یاکلون من تلک الحریره، و هو علی منامه له، و کان تحته کساء حبری. قالت: و انا فی الحجره اصلی، فانزل الله تعالی هذه الایه: ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا)، فاخذ فضل الکساء فغشاهم به ثم اخرج یدیه فالوی بهما الی السماء ثم قال: اللهم هولاء اهل بیتی و خاصتی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا. قالت: فادخلت راسی البیت و قلت: انا

معکم یا رسول الله؟ قال: انک الی خیر، انک الی خیر. و روی الترمذی فی (صحیحه): ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان من وقت نزول هذه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الایه الی قریب من سته اشهر، اذا خرج الی الصلاه یمر بباب فاطمه یقول: الصلاه اهل البیت ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا). قلت: الخبر یشهد ان قوله تعالی: ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا) کان بعد قوله عز و جل: (و امر اهلک بالصلاه و اصطبر علیها … )، و هو فی غایه المناسبه، لا بعد قوله تعالی: (و قرن فی بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیه الاولی و اقمن الصلاه و آتین الزکاه و اطعن الله و رسوله … )، فانه فی غایه المنافره، فلابد من تبدیل موضعه. و روی الترمذی ایضا عن ابن عباس قال: لما نزل قوله تعالی: ( … قل لا اسالکم علیه اجرا الا الموده فی القربی … ) قالوا: یا رسول الله من هولاء القربی الذین امر الله بمودتهم؟ قال: علی و فاطمه و ابناهما. و عن (تفسیر الثعلبی) ان النبی (صلی الله علیه و آله) نظر الی علی و فاطمه و الحسن و الحسین فقال: انا حرب لمن حاربتم، و سلم لمن سالمتم. و باسناده عن اسماء بنت عمیس قالت: لما نزل قوله تعالی: ( … و ان تظاهرا

علیه فان الله هو مولاه و جبرئیل و صالح المومنین … ) سمعت (الفصل السابع- فی الامامه العامه) النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: صالح المومنین علی بن ابی طالب. و روی ابونعیم فی (الحلیه) مسندا عن الحسن (ع) قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): ادعوا لی سید العرب- یعنی علیا (ص)- فقالت عائشه: الست سید العرب؟ فقال (صلی الله علیه و آله): انا سید ولد آدم، و علی سید العرب. فلما جاء ارسل الی الانصار فاتوه، فقال لهم: یا معشر الانصار الا ادلکم علی ما ان تمسکتم به لن تضلوا بعدی ابدا؟ قالوا: بلی یا رسول الله. قال: هذا علی فاحبوه بحبی، و اکرموه بکرامتی، فان جبرئیل امرنی بالذی قلت لکم من الله عز و جل. و عن حذیفه قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): ان تستخلفوا علیا- و ما اراکم فاعلین- تجدوه هادیا مهدیا، یحملکم علی المحجه البیضاء. و عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا انس اسکب لی و ضوءا، ثم قام فصلی رکعتین، ثم قال: یا انس اول من یدخل علیک من هذا الباب امیرالمومنین، و سید المسلمین، و قائد الغر المحجلین، و خاتم الوصیین. قال انس: قلت: اللهم اجعله رجلا من الانصار و کتمته، اذ جاء علی (علیه السلام). فقال: من هذا یا انس؟ فقلت: علی. فقام مستبشرا فاعتنقه، ثم جعل یمسح عرق وجهه بوجهه، و یمسح عرق. علی بوجهه، قال علی: یا اسول الله لقد رایتک صنعت شیئا ما صنعت بی من قبل؟ قال: و ما یمنعنی و انت تودی عنی، و تسمعهم صوتی، و تبین لهم ما اختلفوا فیه بعدی. و عن معاذ بن جبل قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا علی اخصمک بالنبوه و لا نبوه بعدی، و تخصم الناس بسبع، و لا یحاجک فیها احد من قریش: انت اولهم (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ایمانا بالله، و اوفاهم بعهد الله، و اقومهم بامر الله، و اقسمهم بالسویه، و اعدلهم فی الرعیه، و ابصرهم بالقضیه، و اعظمهم عند الله مزیه. و عن ابن عباس قال: کنا نتحدث ان النبی (صلی الله علیه و آله) عهد الی علی (علیه السلام) سبعین عهدا لم یعهد الی غیره. و عن عمار قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی (علیه السلام): ان الله تعالی قد زینک بزینه لم تزین العباد بزینه احب الی الله تعالی منها، هی زینه الابرار عند الله عز و جل: الزهد فی الدنیا، فجعلک لا تزرا من الدنیا شیئا و لا تزرا الدنیا منک شیئا، و وهب لک حب المساکین، فجعلک ترضی بهم اتباعا، و یرضون بک اماما. و عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): من سره ان یحیا حیاتی، و یموت مماتی، و یسکن جنه عدن غرسها ربی، فلیوال علیا بعدی، و لیوال ولیه، و لیقتد بالائمه من بعدی، فانهم عترتی، خلقوا من طینتی رزقوا فهما و علما، و ویل للمکذبین بفضلهم ان امتی، القاطعین فیهم صلتی، لا انا لهم الله شفاعتی. و عن ابی برزه قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): ان الله تعالی عهد الی عهدا فی علی، فقلت: یا رب بینه لی. فقال: اسمع. فقلت: سمعت. فقال: ان علیا رایه الهدی، و امام اولیائی، و نور من اطاعنی، و هو الکلمه التی الزمتها المتقین، من احبه احبنی، و من ابغضه ابغضنی، فبشره بذلک. فجاء علی فبشرته، فقال: یا رسول الله انا عبدالله، و فی قبضته، فان یعذبنی فبذنبی، و ان یتم الذی بشرتنی به فالله اولی بی. قال (صلی الله علیه و آله): قلت: اللهم اجل قلبه، و اجعل ربیعه الایمان. فقال الله تعالی: قد فعلت ذلک به. ثم انه رفع تعالی الی انه سیخصه من البلاء بشی ء (الفصل السابع- فی الامامه العامه) لم یخص به احدا من اصحابی. فقلت: یا رب اخی و صاحبی. فقال: ان هذا شی ء قد سبق، انه مبتلی و مبلی به. و قال: ان رب العالمین عهد الی عهدا فی علی، فقال: انه رایه الهدی، و منار الایمان، و امام اولیائی، و نور جمیع من اطاعنی، یا ابابرزه علی امینی غدا فی القیامه، و صاحب رایتی فی القیامه. علی مفاتیح خزائن رحمه ربی. و عن ابی سعید الخدری قال: کنا نمشی مع النبی (صلی الله علیه و آله)، فانقطع شسع نعله، فتناولها علی (علیه السلام) یصلحها، ثم مشی (ص)، فقال: یا ایها الناس ان

منکم من یقاتل علی تاویل القرآن، کما قاتلت علی تنزیله (و هو خاصف نعلی). قال ابوسعید: فخرجت فبشرته بما قال النبی (صلی الله علیه و آله)، فلم یکترث به فرحا کانه قد سمعه. و عنه (علیه السلام) قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): یا علی ان الله تعالی امرنی ان ادنیک، و اعلمک لتعی، و انزلت هذه الایه: ( … و تعیها اذن واعیه) فانت اذن واعیه لعلمی. و عن ابن مسعود قال: ان القرآن انزل علی سبعه احرف، ما منها حرف الا له ظهر و بطن، و ان علی بن ابی طالب (ع) عنده علم الظاهر و الباطن. و عن هبیره بن یریم: ان الحسن (ع) قام- ای بعد وفاه ابیه- و خطب الناس و قال: لقد فارقکم رجل بالامس لم یسبقه الاولون، و لا یدرکه الاخرون (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بعمل، کان النبی (صلی الله علیه و آله) یبعثه فیعطیه الرایه، فلا یرتد حتی یفتح الله عز و جل علیه، جبرئیل عن یمینه، میکائیل عن یساره، ما ترک صفراء و لا بیضاء الا سبعمائه فضلت من عطائه، اراد ان یشتری بها خادما. و روی نصر بن مزاحم فی (صفینه) عن ابی سعید المعروف بعقیصا، قال: کنا مع علی (علیه السلام) فی مسیره الی الشام، حتی اذا کنا بظهر الکوفه من جانب هذا السواد عطش الناس و احتاجوا الی الماء، فانطلق بنا علی (علیه السلام) حتی اتانا علی صخره ضرس من الارض کانها ربضه عنز اامرنا فاقتلعناها، فخرج لا ماء، فشرب الناس منه و ارتووا، ثم امرنا فاکفاناها علیه، و سار الناس حتی اذا مضینا قلیلا قال علی (علیه السلام): منکم احد یعلم مکان هذا الماء الذی شربتم منه؟ قالوا: نعم یا امیرالمومنین. قال: فانطلقوا الیه. فانطلق منا رجال رکبانا و مشاه، فاقتصصنا الطریق حتی انتهینا الی المکان الذی نری انه فیه، فطلبناها فلم نقدر علی شی ء، حتی اذا عیل علینا انطلقنا الی دیر قریب منا، فسالناهم این الماء الذی هو عندکم؟ قالوا: ما قربنا ماء. قلنا: بلی انا شربنا منه. قالوا: انتم شربتم منه؟ قلنا: نعم. قالوا: ما بنی هذا الدیر الا بذلک الماء، و ما استخرجه الا نبی او وصی نبی. و روی عن حبه العرنی، قال: لما نزل علی (علیه السلام) الرقه بمکان یقال له: بلیخ، علی جانب الفرات، فنزل راهب من صومعته، فقال لعلی (علیه السلام): ان عندنا کتابا توارثناه عن آبائنا، کتبه عیسی بن مریم، اعرضه علیک؟ قال علی (علیه السلام): نعم فما هو؟ قال الراهب: بسم الله الرحمن الرحیم، الذی قضی فی ما قضی و سطر فی ما سطر: انه باعث فی الامیین رسولا منهم یعلمهم الکتاب (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و الحکمه، و یدلهم علی سبیل الله لا فظ، و لا غلیط، و لا صخاب فی الاسواق، و لا یجزی بالسیئه السیئه، ولکن یعفو و یصفح، امته الحمادون الذین یحمدن الله علی کل نشز، و فی کل صعود و هبوط، تذل السنتهم بالتهلیل و التکبیر، و ینصره الله علی کل من ناواه، فاذا توفاه الله اختلفت امته، ثم اجتمعت، فلبثت بذلک ما شاء الله، ثم اختلفت، فیمر رجل من امته بشاطی هذا الفرات یامر بالمعروف و ینهی عن المنکر، و یقضی بالحق، و لا یرتشی فی الحکم، و الدنیا اهون علیه من الرماد فی یوم عصفت فیه الریح، و الموت اهون علیه من شرب الماء علی الظما، یخاف الله فی السر و ینصح له فی العلانیه، و لا یخاف فی الله لومه لائم. من ادرک ذلک النبی من اهل هذه البلاد فامن به، کان ثوابه رضوانی و الجنه، و من ادرک ذلک العبد الصالح فلینصره، فان القتل معه شهاده. و قال الراهب: فانا مصاحبک غیر مفارقک، حتی یصیبنی ما اصابک، قال: فبکی علی (علیه السلام) ثم قال: الحمد لله الذی لم یجعلنی عنده منسیا، الحمد لله الذی ذکرنی فی کتب الابرار. و مضی الراهب معه، و کان- فی ما ذکروا- یتغدی مع علی (علیه السلام) و یتعشی، حتی اصیب یوم صفین، فلما خرج الناس یدفنون قتلاهم قال علی (علیه السلام): اطلبوه. فلما وجدوه صلی علیه و دفنه، و قال: هذا منا اهل البیت، و استغفر له مرارا. و فی (فواتح المیبدی): روی الثعلبی فی (تف

سیره) عن ابن عباس و ابن سیرین: ان (طوبی) فی قوله تعالی: (الذین آمنوا و عملوا الصالحات طوبی لهم و حسن ماب) شجره اصلها فی دار علی بن ابی طالب (ع)، و فی دار کل مومن منها غصن. ثم نقل المیبدی هذین البیتین بالفارسیه بالمناسبه: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر رشته جان را به هر سوی تو پیوندی دگر گر پدر خورشید و مادر ماه باشد فی المثل بر زمین ناید بخوبی چون تو فرزندی دگر و روی (روضه الکافی) ان النبی (صلی الله علیه و آله) بینا کان جالسا اذ اقبل علی (علیه السلام)، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): ان فیک شبها من عیسی بن مریم، و لو لا ان تقول فیک طوائف من امتی ما قالت النصاری فی عیسی (ع) لقلت فیک قولا: لا تمر بملا من الناس الا اخذوا التراب من تحت قدمیک یلتمسون بذلک البرکه. فغضب الاعرابیان، و المغیره و عده من قریش معهم، فقالوا: ما رضی ان یضرب لابن عمه مثلا الا عیسی. فانزل الله عز و جل علی نبیه (صلی الله علیه و آله) فقال: (و لما ضرب ابن مریم مثلا اذا قومک منه یصدون). هذا، و قد نقلنا ما نقلنا من فضائله انموذجا شاهدا لقوله (علیه السلام): (و فضائل جمه). و اما نقلها بالاستقصاء فغیر ممکن، لانها لا تحصی، کیف لا و قد مر قول النبی (صلی الله علیه و آله) فیه: لو کانت البحار

مدادا، و الاشجار اقلاما، و الانس و الجن کتابا لما احصوا فضائله؟ (تعرفها قلوب المومنین) روی (احتجاج الطبرسی) عن سلیم بن قیس الهلالی قال: قدم معاویه حاجا فی خلافته، فاستقبله اهل المدینه، فنظر فاذا الذین استقبلوه ما فیهم احد من غیر قریش، فقال: ما بال الانصار لم تستقبلنی؟ فقیل له: لیس لهم دواب. فقال: این نواضحهم؟ فقال قیس بن سعد (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بن عباده- و کان سید الانصار و ابن سیدها- افنوها یوم بدر و احد و ما بعدهما من مشاهد النبی (صلی الله علیه و آله)، حین ضربوک و اباک علی الاسلام حتی ظهر امر الله، و انتم له کارهون. فسکت معاویه، فقال قیس: اما ان النبی (صلی الله علیه و آله) عهد الینا: انا سنلقی بعده اثره. قال: فبما امرکم؟ قال: ان نصبر حتی نلقاه. قال: فاصبروا حتی تلقوه. ثم مر معاویه بحلقه من قریش، فلما راوه قاموا غیر عبدالله بن عباس، فقال له: ما منعک من القیام الا لموجده انی قاتلتکم بصفین؟ فلا تجد من ذلک فان ابن عمی عثمان قتل مظلوما. قال ابن عباس: فعمر ایضا قتل. قال: ان عمر قتله کافر. قال ابن عباس: فمن قتل عثمان؟ قال: المسلمون. قال: فذاک ادحض لحجتک. قال معاویه: فانا کتبنا فی الافاق ننهی عن ذکر مناقب علی و اهل بیته، فکف لسانک. اقال ابن عباس: یا معاویه اتنهانا عن قراءه القرآن؟ قال: لا. قال: افتنهانا عن تاویله؟ قال: نعم. قال: فنقرا و لا نسال عما عنی الله به؟ ایهما اوجب علینا قراءته او العمل به؟ قال: العمل به. قال: فکیف نعمل به، و لا نعلم ما عنی الله؟ قال: سل عن ذلک من یتاوله، علی غیر ما تتاوله انت و اهل بیتک. قال: انما انزل القرآن علی اهل بیتی، فاسال عنه آل ابی سفیان؟ اتنهانا یا معاویه ان نعبد الله بالقرآن بما فیه من حلال و حرام، و ان تسال الامه عن ذلک فتعلم فتهلک؟ قال: اقرووا القرآن، و تاولوه، و لا ترووا شیئا مما انزل الله فیکم، و ارووا ما سوی ذلک. قال ابن عباس: فان الله تعالی یقول فی القرآن: (یریدون ان یطفئوا نور الله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون) قال: یابن عباس، اربع علی نفسک، و کف لسانک، و ان کنت لابد فاعلا فلیکن ذلک سرا لا تسمعه احدا علانیه. ثم رجع الی بیته، و کان اشد الناس بلیه فی ذلک اهل الکوفه، لکثره من بها من الشیعه، فاستعمل (الفصل السابع- فی الامامه العامه) زیاد بن ابیه، و ضم الیه العراقین: الکوفه و البصره، فجعل یتتبع الشیعه، و هو بهم عارف، یقتلهم تحت کل حجر و مدر، و اخافهم، و قطع الا یدی و الارجل، و صلبهم فی جذوع النخل، و سمل اعینهم، و طردهم و شردهم، حتی نفوا عن العراق، فلم یبق بها احد معروف، فهم بین مقتول و مصلوب، و محبوس، و طرید. و کتب معاویه الی جمیع عماله فی جمیع الامصار: الا تجیزوا لاحد من شیعه علی و اهل بیته شهاده، و انظروا من قبلکم من شیعه عثمان و محبیه، و محبی اهل بیته و اهل ولایته، و الذین یروون فضله و مناقبه فادنوا مجالسهم، و قربوهم و اکرموهم، و اکتبوا الی بکل من یروی من مناقبه، باسمه و اسم ابیه و قبیلته. ففعلوا حتی کثرت الروایات فی عثمان، و افتعلوها لما کان یبعث الیهم من الصلات و الخلع و القطائع من العرب و الموالی، فکثر ذلک فی کل مصر، و تنافسوا فی الاموال و الدنیا، فلیس یجی ء احد من مصر من الامصار، فیروی فی عثمان منقبه و فضیله الاکتب اسمه، و قرب و اجیز، فلبثوا بذلک ما شاء الله. ثم کتب الی عماله: ان الحدیث فی عثمان قد کثر و فشا فی کل مصر، فادعوا الناس الی الروایه فی معاویه و فضله و سابقته، فان ذلک احب الینا و اقر لاعیننا، و ادحض لحجه اهل هذا البیت، و اشد علیهم. فقرا کل امیر و قاض کتابه علی الناس، فاخذ الناس فی الروایات فی فضائل معاویه، علی المنبر فی کل کوره، و کل مسجد زورا، و القوا ذلک الی

معلمی الکتاب فعلموا ذلک صبیانهم، کما یعلمونهم القرآن، حتی علموه بناتهم و نساءهم و حشمهم، فلبثوا بذلک ما شاء الله. و کتب زیاد الی معاویه فی حق الحضرمیین: (انهم علی دین علی و رایه). فکتب الیه معاویه: (اقتل کل من کان علی دین علی و رایه) فقتلهم (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و مثل بهم. و کتب معاویه الی جمیع البلدان: (انظروا من قامت علیه البینه انه یحب علیا و اهل بیته فامحوه من الدیوان). و کتب کتابا آخر: (انظروا من قبلکم من شیعه علی و من اتهموه بحبه فاقتلوه و ان لم تقم البینه علیه). فقتلوهم علی الظنه و التهمه تحت کل حجر، حتی لو کان الرجل تسقط منه کلمه یضرب عنقه، حتی کان الرجل یرمی بالزندقه و الکفر کان یعظم و لا یتعرض له بمکروه، و الرجل من الشیعه لا یا من علی نفسه فی بلد من البلدان، لا سیما الکوفه و البصره، حتی لو ان احدا منهم اراد ان یلقی سرا الی من یثق به، لاتاه فی بیته و یخاف خادمه و مملوکه، و لا یحدثه الا بعد ان یاخذ علیه الایمان المغلظه، لیکتمن علیه. ثم لا یزداد الامر الا شده حتی ظهرت احادیثهم الکاذبه، و نشا علیها الصبیان یعلمون ذلک، و کان اشد الناس فی ذلک القراء المراوون المتصنعون الذین یظهرون الخشوع االورع، فانتحلوا الاحادیث یتحظون بذلک عند الولاه و القضاه، و یدنون مجالسهم و یصیبون بذلک القطائع و الاموال و المنازل، حتی صارت احادیثهم و روایاتهم عندهم حقا و صدقا، فرووها و قبلوها و تعلموها و علموها و احبوا علیها، و ابغضوا من ردها او شک فیها. فاجتمعت علی ذلک جماعتهم، و صارت فی ید المتنسکین و المتدینین منهم الذین لا یستحلون الافتعال لمثلها، فقبلوها و هم یرون انها حق، و لو علموا بطلانها و تیقنوا انها مفتعله لاعرضوا عن روایتها، فصار الحق فی ذلک الزمان عندهم باطلا، و الباطل حقا، و الکذب صدقا، و الصدق کذبا. فلما مات الحسن (ع) ازداد الداء، فلم یبق لله ولی الا خائف علی نفسه، او مقتول او طرید، فلما کان قبل موت معاویه بسنتین حج الحسین (ع) و حج عبدالله بن جعفر، و عبدالله بن عباس معه، و قد جمع الحسین (ع) بنی هاشم: رجالهم و نساءهم و موالیهم و شیعتهم، ثم لم یدع احدا من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و من ابنائهم و التابعین، و من الانصار المعروفین بالصلاح و النسک الا جمعهم، فاجتمع الیه بمنی اکثر من الف رجل و الحسین (ع) فی سرادقه: عامتهم التابعون و ابناء الصحابه، فقام (ع) فیهم خطیبا، فحمدا لله و اثنی الیه، ثم قال: اما بعد، فان هذا الطاغیه قد صنع بنا و بشیعتنا ما قد علمتم، و رایتم و سهدتم و بلغکم، و انی ارید ان اسالکم عن اشیاء فان صدقت فصدقونی، و ان کذبت فکذبونی، و اسمعوا مقالتی، و اکتموا قولی، ثم ارجعوا الی امصارکم و قبائلکم، من ائتمنتموه و وثقتم به فادعوهم الی ما تعلمون، فانی اخاف ان یندرس هذا الحق و یذهب، ولکن الله (متم نوره و لو کره الکافرون). فما ترک الحسین (ع) شیئا انزل تعالی فیهم من القرآن الا قاله و فسره، و لا شیئا قاله النبی (صلی الله علیه و آله) فی ابیه و امه و اهل بیته الا رواه، فی کل ذلک تقول الصحابه: اللهم نعم قد سمعناه و شهدناه. و یقول التابعون: اللهم قد حدثناه من نصدقه و ناتمنه. حتی لم یترک شیئا الا قاله، ثم قال: انشدکم بالله الا رجعتم و حدثتم به من تثقون به. ثم نزل و تفرق الناس علی ذلک. و رواه المدائنی مع زیاده و نقصان، و فی روایته- بدل قوله فی هذه الروایه: (فادعوا الناس الی الروایه فی معاویه)-: (فادعوا الناس الی الروایه فی فضائل الصحابه و الخلفاء الاولین، و لا تترکوا خبرا یرویه احد من المسلمین فی ابی تراب، الا و آتونی بمناقض له فی الصحابه مفتعله، فان هذا احب الی و اقر لعینی، و ادحض لحجه ابی تراب و شیعته، و اشد علیهم من مناقب عثمان). (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و هو (علیه السلام) و ان قال: (تعرفها قلوب المومنین) لیس مفهومه ان المنافقین لا یعرفونها، لکن کانوا فی فضائله (علیه السلام) کما فی آیاته تعالی: (و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلما و علوا … )، فمر ان المغیره و هو الذی وضع سبه (علیه السلام) اولا حتی یتقرب بذلک الی معاویه، قال لصعصعه: انک لست بذاکر من فضل علی شیئا اجهله بل انا اعلم بذلک. (و لا تمجها آذان السامعین) حتی مثل معاویه و الحجاح، و باقی معاندیه (علیه السلام)، روی ابونعیم فی (حلیته) عن ابی صالح قال: دخل ضرار بن ضمره الکنانی علی معاویه، فقال: صف لی علیا. فقال: او تعفینی؟ قال: لا اعفیک. قال: اما اذ لابد فانه کان و الله بعید المدی، شدید القوی، یقول فصلا و یحکم عدلا، ینفجر العلم من جوانبه، و تنطق الحکمه من نواحیه، یستوحش من الدنیا و زهرتها، و یستانس باللیل و ظلمته، کان و الله غزیر العبره، طویل الفکره، یقلب کفه، و یخاطب نفسه، یعجبه من اللباس ما قصر، و من الطعام ما جشب، کان و الله کاحدنا، یدنینا اذا اتیناه، و یجیبنا اذا سالناه، و کان مع تقربه الینا و قربه منا و تقریبه لنا لا نکلمه هیبه له، فان تبسم فعن مثل اللولو المنظوم، یعظم اهل الدینو یحب المساکین، لا یطمع القوی فی باطله، و لا یباس الضعیف من عدله، فاشهد بالله لقد رایته فی بعض مواقفه، و قد ارخی اللیل سدوله و غارت نجومه، یمیل فی محرابه قابضا علی لحیته یتململ تململ السلیم، و یبکی بکاء الحزین، فکانی اسمعه الان و هو یقول: ربنا ربنا- یتضرع الیه- ثم یقول للدنیا: الی تغررت؟ ام الی تشوقت؟ هیهات هیهات غری غیری، قد بتتک ثلاثا، فعمرک قصیر، و مجلسک حقیر، و خطرک یسیر، آه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) آه من قله الزاد و بعد السفر و وحشه الطریق. قال: فوکفت دموع معاویه علی لحیته ما یملکها، و جعل ینشفها بکمه، و قد اختنق القوم بالبکاء، فقال: کذا کان ابوالحسن (ع) کیف و جدک علیه یا ضرار؟ قال: وجد من ذبح واحدها فی حجرها، لا ترقا دمعتها و لا یسکن حزنها. و روی الاسکافی فی (نقضه) مسندا عن الشعبی قال: قال الحجاج للحسن (البصری)- و عنده جماعه من التابعین، و ذکر علی بن ابی طالب-: ما تقول انت یا حسن؟ فقال: ما اقول هو اول من صلی الی القبله، و اجاب دعوه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و انه لعلی منزله من ربه، و قرابه من رسوله، و قد سبقت له سوابق لا یستطیع ردها احد. فغضب الحجاج غضبا شدیدا و قام عن سریره فدخل بعض البیوت و امر بصرفن

ا. و روی الکنجی الشافعی فی مناقبه مسندا عن زید بن علی، قال: کانت قریش فی حلقه فتفاخروا و ذکروا شیئا من الشعر، فقالوا له: قل یا اباالحسن قل. فقال: لقد قلتم. فقالوا: نعم و انت ایضا فقل. فقال: الله اکرمنا بنص نبیه و بنا اقام دعائم الاسلام و بنا اعز نبیه و کتابه و اعزنا بالنصر و الاقدام فی کل معرکه تطیر سیوفنا فیها الجماجم عن فراخ الهام ینتابنا جبریل فی ابیاتنا بفرائض الاسلام و الاحکام فنکون اول مستحل حله و محرم لله کل حرام نحن الخیار من البریه کلها و نظامها و زمام کل زمام (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الخائضو غمرات کل کریهه الضامنون حوادث الایام و المبرمو و هی الامور بعزمهم و الناقضون صرائم الابرام انا لنمنع من اردنا منعه و نجود بالمعروف و الانعام و ترد غائله الخمیس سیوفنا و نقیم راس الاصید القمقام هذا، و قوله (علیه السلام): (و لا تمجها) استعاره فالاصل فی المج رمی الرجل الشراب من فیه اذا لا یناسب الذوق، فاستعاره لرمی الاذان ما تسمعه من المنکرات، و مرمی کلامه ان ما و ضعوه لاعدائه تمجها الاذان، یوضح ذلک من راجع کتبهم الصحابیه فی ما وضعوه لباقی عشرتهم، فلعمر الله یتاذی السمع و البصر من سماعها، و رویتها، و العجب من الناقلین مع ادعائهم الفضل، کیف ینقلون ما خلاف الدرایه؟ (فدع عنک من مالت به الرمیه) قال الجوهری: الرمیه: الصید. یقال: بئس الرمیه الارنب. قال ابن ابی الحدید: معنی قوله: (فدع عنک من مالت به الرمیه) دع ذکر من مال الی الدنیا و مالت به، ای: امالته الیها. فان قلت: فهل هذا اشاره الی ابی بکر و عمر؟ قلت: ینبغی ان ینزه کلام امیرالمومنین (علیه السلام) عن ذلک، و ان یصرف هذه الکلمه الی عثمان، لان معاویه ذکره فی کتابه، و قد اوردناه و اذا انصف انسان من نفسه علم انه (علیه السلام) لم یکن یذکرهما بما یذکر به عثمان، فان الحال بینه و بین عثمان کانت مضطربه جدا. قلت: ان اراد تنزیه امیرالمومنین (علیه السلام) عن ذکره لهما تنزیهه استصغارا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) لقدرهما عنده فله وجه، و الا فکما ذکر معاویه عثمان فی کتابه ذکرهما فیه، و کان اشار بذکرهما اغضابا له (علیه السلام) بما یکون علیه اشد من ذکر عثمان، فمر ان معاویه کتب الیه (علیه السلام): (فکان افضلهم مرتبه، و اعلاهم عند الله و المسلمین منزله الخلیفه الاول الذی جمع الکلمه، و لم الدعوه، و قاتل اهل الرده، ثم الخلیفه الثانی الذی فتح الفتوح، و مصر الامصار، و اذل رقاب المشرکین الی ان اال فی کتابه الیه (علیه السلام)- و ما یوم المسلمین منک بواحد، لقد حسدت ابابکر و التویت علیه، و رمت افساد امره، و قعدت فی میتک، و استغویت عصابه من الناس حتی تاخروا عن بیعته، ثم کرهت خلافه عمر و حسدته، و استطلت مدته، و سررت بقتله، و اظهرت الشماته بمصابه، حتی انک حاولت قتل ولده لانه قتل قاتل ابیه) و فی جوابه (علیه السلام) لمعاویه (و زعمت ان افضل الناس فی الاسلام فلان و فلان. و قول ابن ابی الحدید: (و اذا انصف الانسان … ) مغالطه، فانهما لم یهتکا الستر، کما هتک عثمان، حتی یذکرهما بما کان یذکره، و هو غیر مناف لان یذکرهما بمثل الفقره، مع ان الاصل فی امر عثمان هما. و یشهد لارادته الثلاثه حسبما یقتضیه السیاق- غیر خطبه الاخری من الشقشقیه و غیرها- کلامه (علیه السلام) هنا بعد: (فانا صنائع ربنا، و الناس بعد صنائع لنا). و لم یفر من کونهما ممن مالت به الرمیه، و قد فرا برایه النبی (صلی الله علیه و آله) فی خیبر حتی قال (صلی الله علیه و آله): (لاعطین الرایه رجلا یحب الله و رسوله، و یحبه الله (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و رسوله. فافصح (ع) عن کونهما غیر محبی الله و رسوله، و کون الله و رسوله غیر محبین لها، و قد نزل جبرئیل بعزل الاول من الله تعالی فی بعثه بایات براءه، و لما قال عمر لابن اباس: (ما اری صاحبک الا مظلوما) فقال له ابن عباس: (فاردد علیه ظلامته). فقال له عمر: (استصغره قومه). فقال له ابن عباس: (و الله ما استصغره الله و رسوله حین امراه ان یاخذ (براءه) من صاحبک). و قد نسب الثانی الی النبی (صلی الله علیه و آله) الذی قال تعالی فیه: (و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی) انه یهجر، لما اراد الوصیه و تعیین امیرالمومنین (علیه السلام) بالکتابه باقرار عمر نفسه، و لا یقتصر علی مشافهاته و منعه عن الوصیه و لا مصیبه فوقه، کما کان ابن عباس یقولها کرارا، و یبکی من ذلک بکاء الثکلی، و ترکا جنازته و تکالبا علی الریاسه حتی ارادا احراق اهل بیت نبیهما، و بعثهما النبی (صلی الله علیه و آله) فی جیش اسامه، و لعن المتخلف عنه، و تخلفا عنه، و آذیا بضعته سیده النساء حتی مرضت و توفیت و اوصت ان تدفن سرا، حتی لا یحضراها مع قول النبی (صلی الله علیه و آله) بکون ایذائها ایذائه، و ایذائه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ایذاء الله الذی لم یکن جزاوه غیر النار. الی غیر ذلک مما یجعل امرهما کالنار علی المنار. (فانا صنائع رینا، و الناس بعد صنائع لنا اسوه) قال ابن ابی الحدید: هذا کلام عظیم عال علی الکلام، و معناه عال علی المعانی، و صنیعه الملک من یصطنعه الملک و یرفع قدره. یقول: لیس ااحد من البشر علینا نعمه بل الله هو الذی انعم علینا فلیس بیننا و بینه واسطه، و الناس باسرهم صنائعنا فنحن الواسطه بینهم بین الله تعالی، و هذا مقام جلیل، ظاهره ما سمعت و باطنه انهم عبیدالله، و ان الناس عبیدهم. و قال شیخنا الصدوق فی (اعتقاداته): یجب ان یعتقد ان الله عز و جل لم یخلق خلقا افضل من محمد (صلی الله علیه و آله) و الائمه (صلی الله علیه و آله)، و انهم احب الخلق الی الله و اکرمهم و اولهم اقرارا به لما اخذ الله میثاق النبیین، (و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم. قالوا: بلی) ثم قال: و نعتقد ان الله تبارک و تعالی خلق جمیع الخلق له و لاهل بیته (علیه السلام) و انه لو لا هم ما خلق الله سبحانه السماء و الارض و لا الجنه و لا النار، و لا آدم و لا حوا، و لا الملائکه و لا شیئا مما خلق. و قال شیخنا المفید: قد قطع قوم من اهل الامامه بفضل الائمه من آل محمد علیه و علیهم السلام علی سائر من تقدم من الرسل و الانبیاء، سوی نبینا محمد (صلی الله علیه و آله)، و اوجب فریق منهم لهم الفضل علی جمیع الانبیاء، سوی اولی العزم منهم، و ابی القولین فریق منهم آخر، و قطعوا بفضل الانبیاء کلهم (الفصل السابع- فی الامامه العامه) علی سائر الائمه (علیه السلام)، و هذا باب لیس للعقول فی ایجابه و المنع منه مجال، و لا علی احد الاقوال فیه اجماع. ثم قال: و فی القرآن مواضع تقوی العزم علی ما قال الفریق الاول. و یشهد لکونه (علیه السلام) من صنائع الله ما رواه الکنجی الشافعی فی مناقبه مسندا عن زید بن ارقم قال: کان لنفر من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) ابواب شارعه فی المسجد، فقال رسول الله (علیه السلام): سدوا هذه الابواب الا باب علی. فتکلم فی ذلک الناس، فقام النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: انی امرت بسد هذه الابواب غیر باب علی، فقال قائلکم. و الله ما سددته و لا فتحته، ولکنی امرت بشی ء فاتبعته. و ما رواه عن جابر قال: دعا النبی (صلی الله علیه و آله) علیا (ع) یوم الطائف فانتجاه، فقال الناس: لقد طال نجواه مع ابن عمه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): ما انتجیته ولکن الله انتجاه. و رواه جامع الترمذی. و ما رواه (خصائص الرضی) رضوان الله علیه مرفوعا: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما اجمع علی المضی الی تبوک ناجی علیا (ع) فاطال، فقال ابوبکر لعمر: لقد اطال مناجاته لابن عمه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): ما انا ناجیته، ولکن الله ناجاه. و فی ذلک یقول حسان: و یوم الثنیه عند الوداع و اجمع نحو تبوک المضیا تنحی یودعه خالیا و قد اوقف المسلمون المطیا فقالوا یناجیه دون الانا م و الله ادناه منه نجیا علی فم احمد یوحی الیه کلاما بلیغا و وحیا خفیا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) قلت: و من خبره یفهم ان القائل فی سد الابواب، و فی نجوی الطائف ایضا الرجلان. و فی (تاریخ الیعقوبی): زوج النبی (صلی الله علیه و آله) فاطمه (علیه السلام) من علی (علیه السلام) بعد قدومه بشهرین، و قد کان جماعه من المهاجرین خطبوها، فلما زوجها منه (علیه السلام) قالوا فی ذلک، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): ما انا زوجته، ولکن الله زوجه. و روی الخطیب فی (تاریخ بغداده) فی (محمد بن سلیمان المعروف بلوین) مسندا عن سفیان قال: حدثنا عمرو بن دینار قال: کنت انا وابوجعفر فمررنا بابراهیم بن سعد بن ابی وقاص فقال لی: انظرنی حتی اساله عن حدیث یحدثه. فذهب الیه ثم جاءنی فاخبرنی انه حدثه ان علیا (ع) اتی النبی (صلی الله علیه و آله) و عنده ناس فدخل، فلما دخل خرجوا، ثم انهم قالوا: و الله ما اخرجنا النبی (صلی الله علیه و آله) فلم خرجنا. فرجعوا فدخلوا علی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انی و الله ما اخرجتکم و ادخلته، ولکن الله هو ادخله و اخرجکم. هذا، و نظیر کلامه (علیه السلام) کلام المهدی (ع) فی ما روی الشیخ فی (غیبته) فی توقیعاته: انه تشاجر ابن ابی غانم القزوینی و جماعه من الشیعه فی الخلف، فذکر ابن ابی غانم ان ابامحمد (ع) مضی و لا خلف له. ثم انهم کتبوا فی ذلک کتابا، و انفذوه الی الناحیه، و اعلموه بما تشاجروا فیه، فورد جواب

کتابهم بخطه (علیه السلام): انهی الی ارتیاب جماعه منکم فی الدین، و ما دخلهم من الشک و الحیره فی ولاه امورهم فغمنا ذلک لکم لا لنا، و ساءنا فیکم لا فینا، لان الله معنا، و لا فاقه بنا الی غیره، و الحق معنا، فلن یوحشنا من قعد عنا، و نحن صنائع ربنا، و الخلق بعد صنائعنا. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) هذا، و قد قال التمیمی فی الفضل بن سهل ذی الریاستین: لعمرک ما الاشراف فی کل بلده و ان عظموا للفضل الا صنائع تری عظماء الناس للفضل خشعا اذا ما بدوا و الفضل لله خاشع (لم یمنعنا قدیم عزنا و لا عادی) و فی (ابن میثم و الخطیه): (و عادی). (طولنا علی قومک ان خلطناکم بانفسنا فنکحنا و انکحنا فعل الاکفاء و لستم هناک) ای: اکفاء لنا، کیف و هاشم منبع کل فضیله، و امیه مجمع کل رذیله؟ قال ابن ابی الحدید: ینبغی ان نذکر هاهنا مناکحات بنی هاشم و بنی عبد شمس: زوج النبی (صلی الله علیه و آله) ابنتیه رقیه و ام کلثوم من عثمان بن عفان بن ابی العاص، و زوج ابنته زینب من ابی العاص بن الربیع بن عبدالعزی بن عبد شمس فی الجاهلیه، و تزوج ابولهب بن عبدالمطلب ام جمیل بنت حرب بن امیه فی الجاهلیه، و تزوج النبی (صلی الله علیه و آله) نفسه ام حبیبه بنت ابی سفیان بن حرب، و تزوج عبدالله بن امرو بن عثمان فاطمه بنت الحسین (ع). قلت: ذکر الاخیر خارج عن موضوع کلام امیرالمومنین (علیه السلام) لانه کان بعده (علیه السلام)، و لو اراد ابن ابی الحدید مناکحهم بعد لبلغت الی مائه بل مئات، کما انه فاته کثیر من مناکحهم قبل، فتزوج الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبدالمطلب هندا بنت ابی سفیان، فولدت له علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله) عبدالله المعروف بببه، و تزوج امیرالمومنین (علیه السلام) امامه بنت ابی العاص بن ربیعه بن عبد شمس من زینب بنت النبی (صلی الله علیه و آله)، و تزوج کریز بن ربیعه بن حبیب بن عبد شمس ام حکیم بنت عبدالمطلب، فولدت له اروی ام عثمان، و تزوج- کما فی (ذیل الطبری)- حارث بن حرب بن امیه صفیه بنت عبدالمطلب فولدت له (الفصل السابع- فی الامامه العامه) صفیا، ثم خلف علیها العوام، و تزوج عقیل بنتا لعنبه بن ربیعه، کانت تقول لعقیل: (یا بنی هاشم لا یحبلم قلبی ابدا، این ابی، این عمی، این اخی و- کان امیرالمومنین (علیه السلام) قتلهم هم فی بدر- این قلان بن فلان؟ کان اعناقهم اباریق فضه، ترد انوفهم قبل شفامهم) و کان عقیل یجییها: اذا دخلت النار فخذی علی یسارک ترینهم. قال ابن ابی الحدید: روی شیخنا ابوعثمان عن اسحاق بن عیسی بن علی بن عبدالله بن العباس، قال: قلت للمنصور ابی جعفر: من اکفاونا؟

فقال: اعداونا. فقلت: من هم؟ قال: بنو امیه. قلت: مراد امیرالمومنین (علیه السلام) ببنی هاشم المفهوم من قوله (علیه السلام): (لم یمنعنا … ) اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله). و العباسیون و ان کانوا من الهاشمیین نسبا الا انهم صاروا بمخالفتهم لهم (ع) کالامویین، فلا اثر لاقرار المنصور لان یعارض انکاره (علیه السلام). قال ابن ابی الحدید: قال الجاحط: لما ماتت الابنتان تحت عثمان قال النبی (صلی الله علیه و آله) لاصحابه: (ما تنتظرون بعثمان الا ابو ایم الا اخو ایم، زوجته ابنتین و لو ان عندی ثالثه لفعلت) و لذلک سمی ذا النورین. قلت: هو من الاخبار التی امر معاویه بوضعها لعثمان، و کیف لا، و قد روی ابراهیم الثقفی فی (تاریخه) عن رجالهم عن القاسم بن مصعب العبدی، قال: قام عثمان ذات یوم خطیبا، فحمد الله و اثنی علیه، ثم قال: نسوه یکتبن فی الافاق لتنکث بیعتی و یهراق دمی، و الله لو شئت ان املا علیهن حجراتهن رجالا سودا و بیضا لفعلت. الست ختن رسول الله علی ابنتبه؟ الی ان قال- اذ تکلمت امراه من وراء الحجاب، فجعل تبدو لنا خمارها احیانا، فقالت: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) صدقت لقد کنت ختن رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی ابنتیه فکان منک فیهما ما قد علمت. و قد روی (انساب البلاذری): ان عثمان اخفی عمه المغیره الذی جدع انف حمزه- فی موضع من بیته، و بعث النبی (صلی الله علیه و آله) لطلبه من بیته، فاشارت ام کلثوم الی موضعه. و کان عثمان یقدم قتل نفسه علی قتل اقربائه بنی امیه، فلما حضروه رضوا منه بان یطرد مروان من عنده، فاختار قتل نفسه علی طرد مروان، فما ظنک بمعامله عثمان معها و قد صارت سببا لقتل عمه؟ فقتله النبی (صلی الله علیه و آله) اخیرا، فکیف یعقل ان بحث النبی (صلی الله علیه و آله) علی تزویجه و یتاسف علی عدم بنت اخری له یزوجها به؟ و لو کان لخبره حقیقه اما کان معاویه یجیب امیرالمومنین (علیه السلام) عن قوله: (و لستم هناک) بذلک. هذا، و فی (مناقب السروی) قالوا: خطب الحسن (ع) عائشه بنت عثمان، فقال مروان: ازوجها عبدالله بن الزبیر. ثم ان معاویه کتب الی مروان- و کان عامله علی الحجاز- بعد ان یخظب ام کلثوم بنت عبدالله بن جعفر لابنه یزید. فقال عبدالله بن جعفر: انما امرها الی سیدنا الحسین (ع)، و هو خالها فاخبر (ع) بذلک، فقال: اللهم وفق لهذه الجاریه رضاک. فلما اجتمع الناس اقبل مروان حتی جلس الیه (علیه السلام) و عنده من الجله فقال: ان معاویه امرنی ان اجعل مهرها حکم ابیها بالغا ما بلغ، مع قضاء دینه، مع صلح ما بین هذین الحیین، و اعلم ان من یغبطکم بیزید اکثر ممن یغبطه بکم، و العجب کیف یستمهر یزید، و هو کفو

من لا کفو له، و بوجهه یستسقی الغمام؟ فرد خیرا یا ابا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) عبدالله. فقال (علیه السلام): الحمد لله الذی اختارنا لنفسه، و ارتضانا لدینه، و اصطفانا علی خلقه. ثم قال لمروان: اما قولک: (مهرها حکم ابیها) فلعمری لو اردنا ذلک ما عدونا سنه النبی (صلی الله علیه و آله) فی بناته و نسائه و اهل بیته، و اما قولک: (مع قضاء دین ابیها) فمنی کانت نساونا یقضین عنا دیوننا؟ و اما (صلح ما بین هذین الحیین) فانا قوم عادیناکم فی الله، و لم نکن نصالحکم للدنیا، فلعمری لقد اعیا النسب، فکیف السبب؟ و اما قولک: العجب لیزید کیف یستمهر فقد استمهر من هو خیر من یزید و ابیه وجده، و اما قولک: (یزید کفو من لا کفو له) فمن کان کفوه قبل الیوم، فهو کفوه الیوم، ما زادته امارته فی الکفاه شیئا، و اما قولک: (بوجهه یستسقی الغمام) فانما کان ذلک بوجه النبی (صلی الله علیه و آله)، و اما قولک: (من یغبطنا به اکثر ممن یغبطه بنا) قانما یغبطنا به اهل الجهل، و یغبطه بنا اهل العقل. ثم قال بعد کلام: اشهدوا انی قد زوجت ام کلثوم بنت عبدالله بن جعفر من ابن عمها قاسم بن محمد بن جعفر، و قد نحلتها ضیعتی بالمدینه- او قال: ارضی بالعقیق- و غلتها فی السنه ثمانیه آلاف دینار، ففیها لهما غنی ان شاء الله. فتغیر وجه مروان، و قال: اغدرا یا بنی هاشم؟ فذکره الحسین خطبه الحسن (ع) و فعله. ثم قال: فاین موضع الغدر یا مروان؟ فقال مروان: اردنا صهرکم لنجد ودا قد اخلفه به حدث الزمان فلما جئتکم فجبهتمونی و بحتم بالضمیر من الشنان فاجابه ذکوان مولی بنی هاشم، و قال: اماط الله عنهم کل رجس و طهرهم بذلک فی المثانی فمالهم سواهم من نظیر و لا کفو هناک و لا مدان ایجعل کل جبار عنید الی الاخیار من اهل الجنان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) (و منا النبی) فی (العقد) قیل لمعاویه: اخبرنا عنکم و عن بنی هاشم. قال: بنو هاشم اشرف و احدا، و نحن اشرف عددا، فما کان الا کلا و بلی حتی جاووا بواحده بذت الاولین و الاخرین. قال صاحب (العقد): اراد بقوله (اشرف واحدا) عبدالمطلب، و بقوله (حتی جاووا) النبی (صلی الله علیه و آله). قلت: اقرار معاویه مقبول و ادعاوه غیر مقبول، فبنو هاشم ایضا کانوا اشرف عددا، و لم ینحصر الشریف فیهم بعبدالمطلب، و انی کان فی بنی امیه مثل هاشم و الزبیر بن عبدالمطلب، و ابی طالب بن عبدالمطلب، و حمزه بن عبدالمطلب، و جعفر بن ابی طالب، و اشراف بنی امیه اشراف جبابره؟ فاشرف اشرافهم عثمان- الذی احدث منکرات، الی ان اضطر الناس الی قتله- کجبار العمالقه فی طسم و جدیس، و اشراف هاشم اشراف مثل الانبیاء و الاولیاء حتی فی الجاهلیه. فکان عبدالمطلب ذا کرامات، فمثل اشرافهم و اشراف هاشم قول النابغه: انا اقتسمنا خطتینا بیننا فحملت بره و احتملت فجار و لم ینحصر اتیان بنی هاشم بمن بذ الاولین و الاخرین بالنبی (صلی الله علیه و آله)، فاتوا باخر مثله: امیرالمومنین (علیه السلام) بنصه تعالی: ( … و انفسنا … ) و بالعیان و الوجدان، الا ان معاویه کمن اسس له الامر کانوا یذعنون للنبی (صلی الله علیه و آله)، لانهم ارادوا اکل الدنیا باسمه، وجحدوه (علیه السلام)، لانه کان مانعا لهم من ذلک. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) هذا، و فی معنی قوله (علیه السلام) (و منا النبی) قول دعبل فی قصیدته المعروفه التی اولها (مدارس آیات … ): وان فخروا یوما اتوا بمحمد و جبریل و الفرقان ذی السورات (و منکم المکذب) قال تعالی: (و انا لنعلم ان منکم مکذبین). و عن (صحیحی مسلم و البخاری) فی تفسیر قوله تعالی: (هذا خصمان اختصموا فی ربهم … ) نزلت فی علی و حمزه و عبیده الذین بارزوا المشرکین- یوم بدر- عتبه و شیبه ابنا ربیعه، و الولید بن عنبه. و روی ابن بابویه عن النضر بن مالک قال: قلت للحسین (علیه السلام): حدثنی عن قوله تعالی: (هذان خصمان اختصموا فی ربهم...). قال: نحن و بنو امیه اختصمنا فی الله عز و جل، قلنا: صدق الله. و قالوا: کذب الله. فنحن و ایاهم الخصمان یوم القیامه. قلت: و لا تنافی بین هذا الخبر و الخبر السابق، فان الظاهر ان اصل النزول فی امیرالمومنین (علیه السلام) و صاحبیه، و جری فی باقی اهل بیته، فالمراد ب (خصمان) قی الایه الجنس، و لذا ارجع ضمیر الجمع الیه بعد. و قال ابن ابی الحدید: یعنی (ع) بالمکذب اباسفیان، فکان المکذب له و المجلب علیه. و قال الراوندی: المکذب من کان یکذب النبی (صلی الله علیه و آله) عنادا من قریش. و هذا طریف، لانه لم یلحظ ان یجعل بازاء النبی (صلی الله علیه و آله) مکذب من بنی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) عبد شمس، و لیس کل من کذبه من قریش یوجب ان یعیر به معاویه. قلت: و اطرف منه قول ابن میثم: ذکر النبی (صلی الله علیه و آله) و قابله بالمکذب له من بنی امیه و هو ابوجهل بن هشام. فان اباجهل انما کان من بنی مخزوم لا بنی امیه، لکن ما قاله ابن ابی الحدید ایضا من کون المکذب اباسفیان بالخصوص غیر صواب ایضا، بل مراده (علیه السلام) جمهور بنی عبد شمس: عتبه جد معاویه لامه، و الشیبه عم امه، و الولید خاله، و حنظله اخوه الذی قتل یوم بدر مع جده عتبه، کذبوه (صلی الله علیه و آله) و لم یسلم احد منهم بل قتلوا کافرین، و هو و ابوه و اخوه یزید اللذان لعنهم النبی (صلی الله علیه و آله) فی غیر موطن، و هم و ان اسلموا یوم الفتح لکن اسلموا کرها، لحقن دمائهم و ابطنوا کفرهم. و اما ابوه فیشهد لبقائه علی کفره ما رواه ابن عبدالبر فی (استیعابه) عن عبدالله بن الزبیر: انه رای اباسفیان یوم الیرموک فکانت الروم اذا ظهرت قال: ایه بنی الاصفر. و اذا کشفهم المسلمون قال: و بنو الاصفر الملوک ملوک ال روم لم یبق منهم مذکور فحدث اباه الزبیر بذلک، فقال: قاتله الله یابی الا نفاقا. و ما رواه عن الحسن البصری: ان اباسفیان دخل علی عثمان حین صارت الخلافه الیه، فقال لعثمان: قد صارت الیک بعد تیم و عدی فادرها کالکره، و اجعل اوتادها بنی امیه فانما هو الملک، و لا ادری ما جنه و لا نار. و اما معاویه نفسه فیشهد لبقائه علی کفره ما نقله المسعودی عن (موفقیات ابن بکار) عن مطرف بن المغیره قال: و فدت مع ابی المغیره الی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) معاویه، فکان ابی یاتیه یتحدث عنده ثم ینصرف الی فیذکر معاویه الی ان قال- قال ابی: قلت لمعاویه: انک بلغت منا قلو اظهرت عدلا، و لو نظرت الی اخوانک من بنی هاشم فوصلت ارحامهم. فقال: هیهات ملک اخو تیم فعدل ما فعل، فماعدا ان هلک فهلک ذکره- الی ان قال- قال معاویه: اان اخا هاشم یصرخ به فی کل یوم خمس مرات: (اشهد ان محمدا رسول الله)، فای امل یبقی مع هذا، لا ام لک، و الله الا دفنا دفنا. قال المسعودی: و المامون لما سمع هذا نادی منادیه فی سنه (212): (برئت الذمه ممن ذکر معاویه بخیر). بل یمکن ان یقال: ان بنی امیه کل منهم مکذب، من مضی منهم، و من غبر، حیث انهم الشجره الملعونه فی القرآن، و یاتی قول یزید: لعبت هاشم بالمک فلا خبر جاء و لا وحی نزل و قال المسعودی ایضا فی (مروجه): ان الولید بن یزید قرا ذات یوم (و استفتحوا و خاب کل جبار عنید من ورائه جهنم و یسقی من ماء صدید) فدعا بالمصحف فنصبه غرضا للنشاب و اقبل یرمیه و هو یقول: اتوعد کل جبار عنید فها انا ذاک جبار عنید اذا ما جئت ربک یوم حشر فقل یا رب خرقنی الولید و ذکر المبرد ان الولید الحد فی شعر له ذکر فیه النبی (صلی الله علیه و آله) و ان الوحی لم یاته عن ربه- کذب اخزاه الله- و من ذلک قوله: تلعب بالخلافه هاشمی بلا وحی اتاه و لا کتاب (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فقل لله یمنعنی طعامی و قل لله یمنعنی شرابی فلم یمهل بعد قوله الا ایاما حتی قتل. و فی (الطبری): ذکر الولید عند المنصور، فقال ابوبکر الهذلی: حدثنی ابن عم للفرزدق عن

الفرزدق قال: حضرت الولید بن یزید و عنده ندماوه، و قد اصطبح فقال لابن عایشه: تغن بشعر ابن الزبعری: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل و قتلنا الضعف من ساداتهم و عدلنا میل بدر فاعتدل فقال ابن عایشه: لا اغنی هذا. فقال: غنه و الا جدعت لهواتک. فغناه، فقال له: احسنت، و الله انه لعلی دین ابن الزبعری یوم قال هذا الشعر و فی (الطبری) ایضا: و عزم المعتضد فی سنه (284) علی لعن معاویه علی المنابر، و امر بانشاء کتاب بذلک یقرا علی الناس الی ان قال- و تقدم الی الشراب و الذین یسقون الماء الا یترحموا علی معاویه، و لا یذکروه بخیر، فذکر ان المعتضد امر باخراج الکتاب الذی کان المامون امر بانشائه بلعن معاویه فاخرج له من الدیوان- الی ان قال- فی الکتاب: (ان الله عز و جل لما ابتعث محمدا بدینه و امره ان یصدع بامره بدا باهله و عشیرته- الی ان قال- و اول معاندی النبی (صلی الله علیه و آله) و مکذبیه فی کل حرب و مناصبه، لا یرفع علی الاسلام رایه، الا کان صاحبها و قائدها و رئیسها فی کل مواطن الحرب، من بدر و احد و الخندق و الفتح: ابوسفیان بن حرب و اشیاعه من بنی امیه، الملعونین فی کتاب الله، ثم الملعونین علی لسان النبی (صلی الله علیه و آله) فی عده مواطن و عده مواضع، لماضی علم الله فیهم و فی امرهم و نفاقهم، و کفر اعلامهم، (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فحارب مجاهدا و دافع مکابدا و اقام منابذا، حتی قهره الصیف و علا امرالله و هم کارهون، فتقول بالاسلام غیر منطو علیه، و اسر الکفر غیر مقلع عنه، فعرفه بذلک النبی (صلی الله علیه و آله) و المسلمون، و میز له (المولفه قلوبهم) فقبله و ولده علی علم منه. فمما لعنهم الله علی لسان نبیه، و انزل به کتابا قوله تعالی: ( … و الشجره الملعونه فی القرآن و نخوفهم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا)، و لا اختلاف بین احد انه اراد به بنی امیه. و منه: قول النبی (صلی الله علیه و آله) و قد رآه مقبلا علی حمار، و معاویه یقود به، و یزید ابنه یسوق به: (لعن الله القائد و الراکب و السائق). و منه: ما یرویه الرواه من قوله: (یا بنی عبدمناف تلقفوها تلقف الکره فما من جنه و لا نار) و هذا کفر صراح یلحقه به اللعنه من الله کما لحقت الذین کفروا من بنی اسرائیل علی لسان داود، و عیسی بن مریم، (ذلک بما عصوا و کانوا یعتدون). و منه: ما یروون من و قوفه علی ثنیه احد بعد ذهاب بصره، و قوله لقائده: هاهنا ذببنا محمدا و اصحابه. و منه: الرویا التی رآها النبی (صلی الله علیه و آله) فوجم لها، فما روی ضاحکا بعدها، فانزل الله ( … و ما جعلنا الرویا التی اریناک الا فتنه للناس … )، فذکروا انه رای نفرا من بنی امیه ینزون علی منبره. و منه: طرد النبی (صلی الله علیه و آله) الحکم بن ابی العاص لحکایته ایاه، و الحقه الله (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بدعوه رسوله آیه باقیه حین رآه یتخلج، فقال له: (کن کما انت)، فبقی علی ذلک سائر عمره، الی ما کان من مروان فی افتتاحه اول فتنه کانت قی الاسلام، و احتقابه لکل دم حرام سفک فیها او اریق بعدها. و منه: ما انزل الله تعالی علی نبیه (صلی الله علیه و آله): (لیله القدر خیر من الف شهر) ای: ملک بنی امیه. و منه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) دعا بمعاویه لیکتب بامره بین یدیه، فدافع بامره و اعتل بطعامه، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): (لا اشبع الله بطنه)، فبقی لا یشبع و یقول: (و الله ما اترک الطعام شبعا ولکن اعیا). و منه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (یطلع من هذا الفج رجل من امتی، یحشر علی غیر ملتی) فطلع معاویه. و منه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (اذا رایتم معاویه علی منبری فاقتلوه). و منه: الحدیث المرفوع المشهور: (ان معاویه فی تابوت من النار فی اسفل درک منها ینادی: یا حنان یا منان. و یجاب: (آلان و قد عصیت قبل و کنت من المفسدین). و منه انبراوه بالمحاربه لافضل المسلمین فی الاسلام مکانا و اقدمهم الیه سبقا

، و احسنهم فیه ذکرا و اثرا علی بن ابی طالب (ع)، ینازعه حقه بباطله- الی ان قال- حتی احتمل اوزار تلک الحروب، و ما اتبعها، و تطوق تلک الدماء، و ما سفک بعدها، و سن سنن الفساد التی علیه اثمها، و اثم من عمل بها، و اباح المحارم لمن ارتکبها، و منع الحقوق اهلها، و اغتره الاملاء، و استدرجه الامهال، و الله له بالمرصاد. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) ثم مما اوجب الله له به اللعنه قتله من قتل صبرا من خیار الصحابه و التابعین، و اهل الفضل و الدیانه، مثل عمرو بن الحمق، و حجر بن عدی، و من قتل من امثالهم فی ان یکون له العزه، و الملک و الغلبه، و لله العزه و الملک و القدره، و الله یقول: (و من یقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه و لعنه و اعد له عذابا عظیما). و مما استحق به اللعنه ادعاوه زیاد بن سمیه جراه علی الله، و الله یقول: (ادعوهم لابائهم … )، و النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: (ملعون من ادعی الی غیر ابیه، و انتمی الی غیر موالیه) و یقول: (الولد للفراش و للعاهر الحجر). و منه ایثاره بدین الله، و دعاوه عباد الله الی ابنه یزید المتکبر الخمیر صاحب الدیوک و الفهود و القرود، و اخذه البیعه له علی خیار المسلمین بالقهر و السط

وه، و التوعید و الاخافه، و التهدید و الرهبه، و هو یعلم سفهه، و یطلع علی خبثه و رهقه، و یعاین سکرانه و فجوره و کفره، فلما تمکن مما مکنه منه، و وطاه له، و عصی الله و رسوله فیه، طلب بثارات المشرکین و طوائلهم عند المسلمین، فاوقع باهل الحره الوقیعه التی لم تکن فی الاسلام اشنع منها، و لا افحش فی ما ارتکب من الصالحین فیها، و شفی بذلک غلیله عند نفسه، و ظن ان قد انتقم من اولیاء الله، و بلغ النوی لاعداء الله، فقال مجاهرا بکفره، و مظهرا لشرکه: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل قد قتلنا القرم من ساداتکم و عدلنا میل بدر فاعتدل فاهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا یا یزید لا تشل (الفصل السابع- فی الامامه العامه) لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ما کان فعل لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل هذا هو المروق من الدین، و قول من لا یرجع الی الله، و لا الی دینه و لا الی کتابه و لا الی رسوله، و لا یومن بالله، و لا بما جاء من عند الله. ثم من اغلظ ما انتهک و اعظم ما اخترم سفکه دم الحسین بن علی و ابن فاطمه بنت النبی (صلی الله علیه و آله)، مع موقعه من النبی (صلی الله علیه و آله) و مکانه منه، و منزلته من الدین و الفضل، و شهاده النبی

(ص) له و لاخیه بسیاده شباب اهل الجنه، اجتراء علی الله، و کفرا بدینه، و عداوه لرسوله، و مجاهده لعترته، و استهانه بحرمته، فکانما یقتل به و باهل بیته قوما من کفار اهل الترک و الدیلم، لا یخاف من الله نقمه، و لا یرقب منه سطوه، فبتر الله عمره، و اجتث اصله و فرعه، و سلبه ما تحت یده، و اعد له من عذابه و عقوبته ما استحقه بمعصیته. هذا الی ما کان من بنی مروان من تبدیل کتاب الله، و تعطیل احکامه، و اتخاذ مال الله دولا بینهم، و هدم بیته و استحلال حرم الله، و نصبهم المجانیق علیه، و رمیهم ایاه بالنیران، لا یالون له احراقا و اخرابا، و لما حرم الله منه استباحه و انتهاکا، و لمن لجا الیه قتلا و تنکیلا. (و منا اسدالله) یعنی (ع) به حمزه، قال الواقدی فی (تاریخه)، و کاتبه فی (طبقاته)، و القمی فی (تفسیره)، و المفید فی (ارشاده): ان عتبه و شیبه و الولید یوم بدر نادوا: یا محمد اخرج الینا اکفاءنا من قومنا. فاخرج لهم حمزه و علیا (ع) و عبیده. فقال حمزه- لما قالوا: عرف نفسک-: انا حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و فی (سیره ابن هشام): لما وقف النبی (صلی الله علیه و آله) علی حمزه- بعد قتله یوم احد- قال: لن اصاب بمثلک

ابدا، ما وقفت موقفا قط اغیظ الی من هذا. ثم قال: جاءنی جبرئیل فاخبرنی ان حمزه بن عبدالمطلب مکتوب فی اهل السماوات السبع: (حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله). و کان اخا للنبی (صلی الله علیه و آله) من الرضاعه، ارضعتهما مولاه لابی لهب. و فی (الطبری) فی سبب اسلامه: ان اباجهل مر بالنبی (صلی الله علیه و آله) و هو جالس عند الصفا، فاذاه و شتمه، و نال منه بعض ما یکره من العیب لدینه و التضعیف له، فلم یکلمه النبی (صلی الله علیه و آله)، و کانت مولاه لعبدالله بن جدعان التیمی فی مسکن لها فوق الصفا تسمع ذلک، ثم انصرف ابوجهل عنه، فعمد الی نادی قریش عند الکعبه فجلس معهم، فلم یلبث حمزه ان اقبل متوشحا قوسه راجعا من قنص له، و کان اذا رجع من قنصه لم یصل الی اهله حتی یطوف بالبیت، و کان اذا فعل ذلک لم یمر علی ناد من قریش الا وقف و سلم و تحدث معهم، و کان اعز قریش و اشدها شکیمه، فلما مر بالمولاه و قد قام النبی و رجع الی بیته قالت: یا اباعماره لو رایت ما لقی ابن اخیک قبل ان تاتی من ابی الحکم، وجده هاهنا جالسا فسبه و آذاه، و بلغ منه ما یکره، ثم انصرف عنه و لم یکلمه. فامتلا حمزه بالغضب لما اراد الله به من کرامته، فخرج سریعا لا یقف علی احد- کما کان یصنع- یرید الطواف، معدا لابی جهل اذا لقیه ان یقع به، فلما دخل المسجد نظر الیه جالسا فی القوم، فاقبل نحوه، حتی اذا قام علی راسه رفع القوس فضربه بها ضربه، فشجه بها شجه منکره و قال: اتشتمه و انا علی دینه، اقول ما یقول، فرد ذلک علی ان استطعت- الی ان قال- و تم حمزه علی اسلامه، فلما اسلم حمزه عرفت قریش ان النبی (صلی الله علیه و آله) قد عز، و ان حمزه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) سیمنعه، فکفوا عنه بعض ما کانوا ینالون منه. (و منکم اسد الاحلاف) قال ابن ابی الحدید: یعنی عتبه بن ربیعه، کما مر فی شرح قصه بدر. قلت: قال ثمه: قال الواقدی: قال حمزه: انا حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله. فقال عتبه: کفو کریم و انا اسدالحلفاء. قال ابن ابی الحدید الزناد: قال ابی: لم اسمع لعتبه کلمه قط اوهن من قوله: (انا اسدالحلفاء)، یعنی بالحلفاء الاجمه. قال ابن ابی الحدید: و روی انه قال: و انا اسد الاحلاف. و قالوا فی تفسیرهما: اراد انا سید اهل حلف المطیبین، و کان الذین حضروه بنی عبدمناف، و بنی اسد بن عبدالعزی، و بنی تمیم، و بنی زهره، و بنی الحارث بن فهر. و رده قوم بان المطیبین لم یکن یقال لهم: الحلفاء، و لا الاحلاف و انما ذلک لقب خصومهم: بنو عبدالدار، و بنو مخزوم، و بنو سهم، و بنو جمح، و انو عدی. و قال قوم فی تفسیرهما: عنی حلف الفضول. و هو غیر صحیح، لان بنی عبد شمس لم یکونوا فی حلف الفضول، فبان ان ما ذکره الواقدی اصح. قلت: و علی ما ذکره ثمه لم یصح قوله هنا: (یعنی (ع) باسدالاحلاف عتبه) بل لا یصح و لو کان المراد شیبه، فانهما لم یکونا من الاحلاف حتی یکونا اسدهم او ثعلبهم … و الصواب ان یقال: ان الاحلاف فی روایه الرضی محرف (الحلفاء) فاتفق الواقدی و ابن سعد کاتب الواقدی، و علی بن ابراهیم القمی علی التعبیر (الفصل السابع- فی الامامه العامه) باسد الحلفاء و ان جعله الاخیر شیبه، و مر نص الاول، و قال الثانی: فقال عتبه تکلموا نعرفکم- و کان علیهم البیض- فقال حمزه: انا حمزه بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله. فقال عتبه: کفو کریم و انا اسدالحلفاء. و قال الثالث: فقال له شیبه: لقد لقیت اسدالحلفاء فانظر کیف تکون صولتک یا اسدالله. و لم اقف علی من رواه (اسد الاحلاف) کما فی المتن معینا، و انما قال ابن ابی الحدید ثمه (وروی)، و لعله اراد به ما فی المتن، و مر قول ابی الزناد: لم اسمع لعتبه کلمه قط اوهن من قوله: و انا اسد الحلفاء. فی روایه الواقدی و فی (الصحاح): الحلفاء نبت فی الماء، قال ابوزید: و احدتها حلفه، مثل قصبه و طرفه، و قال الاصمعی: حلفه بکسر اللام. و مر قول ابی الزناد یعنی بالحلفاء الاجمه. قال ابن ابی الحدید: قال الراوندی: اسد الاحلاف اسد بن عبدالعزی، لان بنی اسد بن عبدالعزی کانوا احد البطون الذین اجتمعوا فی حلف المطیبین، و هم. بنو اسد، و بنو عبدمناف، و بنو تیم بن مره، و بنو زهره، و بنو الحرث بن فهر. قال ابن ابی الحدید: و ای عار یلزم معاویه من ذلک؟ ثم ان بنی عبدمناف کانوا فی هذا الحلف، و علی و معاویه من بنی عبدمناف، و لکن الراوندی یظلم نفسه بتعرضه لما لا یعلمه. قلت: و یرد علیه مضافا الی ما ذکر ما اوردناه علی ابن ابی الحدید نفسه، من عدم کون اسد بن عبدالعزی کعتبه و باقی بنی عبدالشمس من الاحلاف. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فالاحلاف- کما فی (النهایه)- اسم لبنی عبدالدار، و جمح و مخزوم و سهم و عدی و کعب، کما ان الانصار اسم للاوس و الخزرج. و یرد علیه ان (اسد) الاسمی لا مدح فیه و لا ذم، فلا معنی لاستعماله فی مقام تفاخر او تغییر. ثم قول ابن ابی الحدید: (کان بنو عبدمناف فی هذا الحلف و علی و معاویه منهم) ساقط، فان الراوندی نفسه عد بنی عبدمناف فی هذا الحلف، و لم یجعل مرمی الکلام مجرد الدخول فی ذاک الحلف، بل اسدهم اسد بن عبدالعزی، و انما یرد علیه عدم کون معاویه من اسد بن عبدالعزی، و عدم اثر للاسد الاسمی. هذا، و تبع ابن میثم الراوندی، و زاد علی خبطاته فقال: اسد الاحلاف و هو اسد بن عبدالعزی، و الاحلاف هم عبدمناف و زهره و اسد و تیم و الحرث بن فهر، و سموا الاحلاف لان بنی قصی ارادوا ان ینتزعوا بعض ما کان بایدی بنی عبدالدار، من اللواء و النداوه و الحجابه و الرفاده- و هی کل شی ء کان فرضه قصی علی قریش لطعام الحاج فی کل سنه- و لم یکن لهم الا السقایه، فتحالفوا علی حربهم و اعدوا للقتال، ثم رجعوا عن ذلک ناکثین. فیرد علیه- مضافا الی عدم معنی لکون المراد من اسد الاحلاف: اسد بن عبدالعزی- ان جعله بنی عبدالدار مقابل بنی قصی غلط، فبنو عبدالدار احد بطون بنی قصی، کما ان قوله: (و الاحلاف هم عبدمناف و زهره و اسد و تیم و الحرث بن فهر) غلط، و انما المطیبون من قال، و الاحلاف غیرهم، کما مرکما ان قوله: (و لم یکن لهم- ای: الخصوم بنی عبدالدار- الا السقایه) ایضا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) غلط، فالسقایه ایضا کانت بید بنی عبدالدار، کما ان قوله: (ثم رجعوا عن ذلک ناکثین) ایضا غلط فانما اصطلحوا علی ان یکون اللواء و الحجابه فی بنی عبدالدار، و السقایه و الرفاده لبنی عبدمناف. قال ابن الاثیر فی (کامله): لما کبر قصی، و کان عبدالدار- و هو اکبر ولده- ضعیفا، و کان عبدمناف قد ساد فی حیاه ابیه و کذلک اخوته، فقال قصی لعبدالدار: و الله لالحقنک بهم. فاعطاه دار الندوه و الحجابه- حجابه الکعبه- و اللواء، فکان یعقد لقریش الویتهم، و السقایه، و کان یسقی الحاج، و الرفاده، و هی: خرجه تخرجه قریش فی کل موسم الی قصی، فیصنع منه طعاما للحاج. فاما الحجابه فهی فی ولده الی الان، و هم بنو شیبه بن عثمان بن ابی طلحه بن عبدالعزی بن عثمان بن عبدالدار، و اما اللواء فلم یزل فی ولده الی ان جاء الاسلام، فقالوا للنبی (صلی الله علیه و آله): اجعل اللواء فینا. فقال (صلی الله علیه و آله): (الاسلام اوسع من ذلک) فبطل، و اما الرفاده و السقایه فان بنی عبدمناف بن قصی - عبد شمس و هاشم و المطلب و نوفل- اجمعوا ان یاخذوها من بنی عبدالدار لشرفهم علیهم، فتفرقت قریش عند ذلک، فکانت طائفه مع بنی عبدمناف، و طائفه مع بنی عبدالدار، لا یرون تغییر ما فعله قصی، فکان بنو اسد بن عبدالعزی، و بنو زهره بن کلاب، و بنو تیم بن مره، و بنو الحرث بن فهر مع بنی عبدمناف، و کان بنو مخزوم، و بنو سهم، و بنو جمح و بنو عدی مع بنی عبدالدار، فتحالف کل قوم حلفا موکدا، و اخرج بنو عبدمناف جفنه مملوه طیبا فوضعوها عند الکعبه، و تحالفوا، و جعلوا ایدیهم فی الطیب فسموا المطیبین، و تعاقد بنو عبدالدار و من معهم و تحالفوا، فسموا الاحلاف، و تهیووا للقتال، ثم تداعوا الی الصلح علی ان یعطوا بنی عبدمناف السقایه و الرفاده، فرضوا بذلک، و تحاجز الناس عن الحرب، فاقترعوا- ای: بنو عبدمناف- علیها فصارت لهاشم ثم بعده للمطلب ثم بعده لابی طالب، و لم یکن له مال، فادان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) من اخیه العباس ما لا فانفقه، ثم عجز عن الاداء فاعطی العباس السقایه و الرفاده عوضا عن دینه، فولیها، ثم ابنه عبدالله، ثم علی بن عبدالله، ثم محمد بن علی، ثم داود بن علی بن سلیمان بن علی، ثم المنصور، فالخلفاء، و اما دار الندوه فلم تزل لعبدالدار، حتی باعها عکرمه بن عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار من معاویه، فجعلها دار الاماره بمکه، و هی الان فی الحرم مشهوره. فی (تفسیر القمی): فاخر العباس بسقایه البیت، و شیبه بحجابه البیت مع امیرالمومنین (علیه السلام)، و قالاله: نحن افضل. فقال (علیه السلام): انا افضل منکما، آمنت قبلکما، ثم هاجرت و جاهدت. فرضوا بالنبی (صلی الله علیه و آله)، فانزل الله تصدیق امیرالمومنین (علیه السلام) بقوله: (اجعلتم سقایه الحاج اعماره المسجدالحرام کمن آمن بالله و الیوم الاخر و جامد فی سبیل الله لا یستوون عند الله و الله لا یهدی القوم الظالمین الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون یبشرهم ربهم برحمه منه و رضوان و جنات لهم فیها نعیم مقیم خالدین فیها ابدا ان الله عنده اجر عظیم). ثم انه کما منهم اسد الحلفاء کما عرفت- منهم جرو البطحاء، ففی (معارف ابن قتیبه) و (الصحاح): ربیعه بن عبدالعزی بن عبد شمس بن عبدمناف یقال له: جرو البطحاء. هذا، و قالوا: معاویه بن الصموت الکلابی- الذی قتل یوم جبله- کان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) یسمی الاسد المجدع. و المجدع: المقطوع الاذن او الانف او الشفه. (و منا سیدا شباب اهل الجنه) ای: الحسن و الحسین (ع)، فی (الطبری): قال الحسین (ع) یوم الطف لاهل الکوفه: اولم یبلغکم قول مستفیض فیکم ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لی و لاخی: هذان سیدا شباب اهل الجنه، فان صدقتمونی بما اقول و هو الحق، و الله ما تعمدت کذبا مذ علمت ان الله یمقت علیه اهله، و یضر به من اختلقه، و ان کذبتمونی فان فیکم من ان سالتموه عن ذلک اخبرکم، سلوا جابر بن عبدالله الانصاری، او اباسعید الخدری، او سهل بن سعد الساعدی، او زید بن ارقم، او انس بن مالک یخبروکم انهم سمعوا هذه المقاله من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، لی و لاخی. و روی (الاسد) عن حذیفه: ان امه قالت له: متی عهدک بالنبی (صلی الله علیه و آله)؟ فقال لها: ما لی به عهد منذ کذا و کذا، فاتیته (صلی الله علیه و آله) و هو یصلی المغرب فقال: یا حذیفه اما رایت العارض الذی عرض؟ قلت: بلی. قال: ذاک ملک اتانی و بشرنی بان الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه، و ان فاطمه سیده نساء اهل الجنه. و روی المدائنی- و قد نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر- عن یحیی بن زکریا عن هشام بن عروه قال: قال الحسن (ع) عند و فاته: ادفنونی عند قبر النبی (صلی الله علیه و آله) الا ان تخافوا ان یکون فی ذلک شر. فلما ارادوا دفنه قال مروان بن الحکم: لا یدفن عثمان فی حش کوکب، و یدفن الحسن هاهنا. فاجتمع بنو هاشم و بنو امیه، و اعان هولاء قوم و هولاء قوم و جاووا بالسلاح. فقال ابو (الفصل السابع- فی الامامه العامه) هریره لمروان: اتمنع ان یدفن الحسن فی هذا الموضع و قد سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه؟ قال مروان: دعنا منک، لقد ضاع حدیث النبی اذا کان لا یحفظه غیرک، و غیر ابی سعید الخدری، و انما اسلمت ایام خیبر. قال ابوهریره: صدقت اسلمت ایام خییر ولک

نی لزمت النبی (صلی الله علیه و آله) و لم اکن افارقه، و کنت اساله، و عنیت بذلک، علمت من احب و من ابغض، و من قرب و من ابعد، و من اقر و من نفی، و من لعن و من دعا له … عرض بمروان فی قوله: (و من ابعد) و (و من نفی) الی اخراج النبی (صلی الله علیه و آله) لابیه الحکم و هو معه الی الطائف، و فی قوله: (و من لعن) الی لعن النبی (صلی الله علیه و آله) لبنی امیه عامه، و لمروان و ابیه خاصه. و یقال لهما (علیه السلام): ریحانتا النبی (صلی الله علیه و آله) ایضا، و فی (لسان العرب) فی الحدیث: قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی (علیه السلام): اوصیک بریحانتی خیرا قبل ان ینهد رکناک. فلما مات النبی (صلی الله علیه و آله) قال: هذا احد الرکنین. فلما ماتت فاطمه قال: هذا الرکن الاخر. و اراد بریحانتیه الحسن و الحصین- رضی الله عنهما-. و فسر قول النبی (صلی الله علیه و آله) لامیرالمومنین (علیه السلام) (ان لک بیتا فی الجنه و انک لذو قرنیها) فی احد تفاسیره بهما (ع)، ففی (لسان العرب): قیل فی تفسیره: ذو قرنی الجنه، ای: طرفیها، و قال ابوعبید: ای: ذو قرنی الامه، و ان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) لم یتقدم ذکر الامه فانه نظیر ( … حتی توارت بالحجاب)، و نظیر ( … ما ترک علی ظهرها من دابه … ) و نظیر قول حاتم: اذا حشرجت یوما و ضاق بها الصدر و لم یتقدم ذکر الشمس و الارض و النفس. قال ابوعبید: اختار

هذا التفسیر الاخیر لما روی عن علی (علیه السلام) انه ذکر ذا القرنین، فقال: دعا قومه الی عباده الله، فضربوه علی قرنیه ضربتین، و فیکم مثله. اراد نفسه، ضرب علی راسه ضربتین: احداهما یوم الخندق، و الاخری ضربه ابن ملجم. قال: و روی عن احمد بن یحیی (ای: ثعلب): انه قال فی قوله (صلی الله علیه و آله): انک لذو قرنیها: ای جبلیها و هما الحسن و الحسین. هذا، و فی (القاموس): و القبول- و قد یضم-: الحسن و الشاره، و منه قول ندیم المامون فی الحسنین (علیه السلام): امهما البتول و ابوهما القبول. (و منکم صبیه النار) قال ابن ابی الحدید: هی الکلمه التی قالها النبی (صلی الله علیه و آله) لعقبه بن ابی معیط حین قتله صبرا یوم بدر، و قد قال- کالمستعطف له-: من للصبیه یا محمد؟ قال: النار. قال ابن ابی الحدید: و لم یعلم الراوندی ما المراد بهذه الکلمه، فقال: صبیه النار: اولاد مروان الذین صاروا من اهل النار عند البلوغ. و لما اخبر النبی (صلی الله علیه و آله) عنهم بهذه الکلمه کانوا صبیه، ثم ترعرعوا و اختاروا الکفر. و لا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) شبهه ان الراوندی کان یفسر من خاطره. قلت: و قال ابن میثم: قیل: المراد ولد عقبه. و قیل: مروان. و لا ریب ان المراد ما قاله ابن ابی الحدید، و یدل علیه- مضافا الی تصریح السیر

بذلک فی قصه قتل عقبه- ما رواه (الطبری) فی قضیه هانی اولا، عن غیر ابی مخنف: ان عمرو بن الحجاج قال لعماره بن عقبه فی مجلس ابن زیاد: طردت الیوم حمرا، فاصبت منها حمارا، فعقرته. فقال له عماره: ان حمارا تعقره انت لحمار حائن. فقال له عمرو: الا اخبرک باحین من هذا کله؟ رجل جی ء بابیه کافرا الی النبی (صلی الله علیه و آله) فامر به ان یضرب عنقه، فقال: یا محمد فمن للصبیه؟ قال: النار. فانت من الصبیه، و انت فی النار. فضحک ابن زیاد. و کیف یحتمل اراده ولد مروان، و مروان نفسه کان یوم وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) صبیا، فکیف کان له صبیه؟ و انما قال النبی (صلی الله علیه و آله) لمروان حین ولادته: الوزغ ابن الوزغ الملعون ابن الملعون، فروی الحاکم فی (فتن مستدرکه) عن عبدالرحمن بن عوف قال: کان لا یولد لاحد مولود الا اتی به النبی (صلی الله علیه و آله) فدعا له، فادخل علیه مروان بن الحکم، فقال: هو الوزغ ابن الوزغ الملعون ابن الملعون. قال الحاکم: صحیح الاسناد. و روی عن عایشه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لعن الحکم ابامروان، و مروان فی صلبه. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و روی: ان الحکم استاذن علی النبی (صلی الله علیه و آله) فعرف صوته، فقال: ایذنوا له لعنه الله علیه، و علی من یخرج من صلبه، الا المومن منهم، و قلیل ما هم. ثم لو ارید استقصاء مثالبهم فلیزد علی کلامه (علیه السلام) فی خطاب معاویه: و منکم الملعون الصلب و النفس. ای: الحکم، و منکم الوزغ ابن الوزغ. ای: مروان بن الحکم. بل یزاد له: (و منکم المتخذون مال الله دولا، و عباده خولا، و دینه دغلا) و هم ولد ابی العاص جد عثمان و مروان، فلما فعل عثمان ما فعل من المنکرات، قال له ابوذر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال فی ولد جدک: اذا بلغوا ثلاثین، یتخذون مال الله دولا و عباده خولا و دینه دغلا. فکذبه عثمان، حتی صدقه امیرالمومنین (علیه السلام)، ثم کثیر من الصحابه بقول النبی (صلی الله علیه و آله) فی ابی ذر: ما اظلت الخضراء علی اصدق لهجه من ابی ذر. و یزاد لمعاویه: (و منکم خیط باطل و مضروب القفا) ای: مروان، ففی (الاستیعاب): سمی مروان (خیط باطل) لسفهه، و (مضروب القفا) للضرب علی قفاه یوم عثمان. و لما بویع له بالاماره هجاه اخوه عبدالرحمن فقال: فو الله ما ادری و انی لسائل حلیله مضروب القفا کیف یصنع لحی الله قوما امروا خیط باطل علی الناس یعطی ما یشاء و یمنع (و منا خیر نساء العالمین) روی (طبقات کاتب الواقدی) عن عایشه قالت: کنت جالسه عند النبی (صلی الله علیه و آله) فجاءت فاطمه تمشی، کان مشیتها مشیه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فقال: مرحبا بابنتی. فاجلسها عن یمینه او عن شماله، ثم

(الفصل السابع- فی الامامه العامه) اسر الیها شیئا فبکت، ثم اسر الیها فضحکت، قلت: ما رایت ضحکا اقرب من بکاء من ضحکک و بکائک، استخصک النبی (صلی الله علیه و آله) بحدیثه ثم تبکین، ای شی ء اسر الیک رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ قالت: ما کنت لافشی سره. فلما قبض (ص) سالتها، فقالت: قال: ان جبرئیل (علیه السلام) کان یاتینی کل عام فیعارضنی بالقرآن مره، و انه اتانی العام فعارضنی مرتین، و لا اظن الا اجلی قد حضر، و نعم السلف انا لک. و قال: انت اول اهل بیتی لحاقا بی. فبکیت لذلک، ثم قال: اما ترضین ان تکونی سیده نساء هذه الامه- او نساء العالمین-؟ فضحکت. و عن ام سلمه قالت: لما حضر النبی (صلی الله علیه و آله) دعا فاطمه فناجاها، فبکت، ثم ناجاها فضحکت، فلم اسالها حتی توفی النبی (صلی الله علیه و آله)، فسالت عن بکائها و ضحکها، فقالت: اخبرنی انه یموت، ثم اخبرنی انی سیده نساء اهل الجنه … و روی الکنجی الشافعی فی (مناقبه) عن عبدالله بن عباس قال: اصاب فاطمه صبیحه العرس رعده، فقال لها النبی (صلی الله علیه و آله): یا فاطمه انما زوجتک سیدا فی الدنیا، (و انه فی الاخره لمن الصالحین). یا فاطمه لما اردت ان املکک بعلی (علیه السلام) امر الله تعالی جبرئیل، فقام فی السماء الرابعه، فصف الملائکه صفوفا، ثم خطب علیهم جبرئیل، فزوجک من علی، ثم امر شجر الجن

ان فحملت الحلی و الحلل، ثم امرها فنثرته علی الملائکه، فمن اخذ منهم یومئذ اکثر مما اخذ صاحبه او احسن، افتخر به علی صاحبه الی یوم القیامه. قالت ام سلمه: فلقد کانت فاطمه تفتخر علی (الفصل السابع- فی الامامه العامه) النساء، لان اول من خطب علیها جبرئیل (علیه السلام). ثم انه کما یکون خبر کونها سیده النساء من الاخبار المتواتره، کذلک خبر کون رضاها رضا النبی (صلی الله علیه و آله)، و سخطها سخط النبی (صلی الله علیه و آله). قال ابن قتیبه فی (خلفائه) فی عنوان (بیعه علی (علیه السلام)): قال عمر لابی بکر: انطلق بنا الی فاطمه، فانا قد اغضبناها. فانطلقا جمیعا، فاستاذنا علی فاطمه، فلم تاذن لهما، فاتیا علیا فکلماه، فادخلهما علیها، فلما قعدا عندها حولت وجهها الی الحائط، فسلما علیها فلم ترد (ع)، فتکلم ابوبکر فقال: یا حبیبه رسول الله، و الله ان قرابه رسول الله (صلی الله علیه و آله) احب الی من قرابتی- الی ان قال- فقالت: ارایتکما ان حدثتکما حدیثا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله)، تعرفانه و تفعلان به؟ قالا: نعم. فقالت: نشدتکما الله الم تسمعا رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: رضا فاطمه من رضای، و سخط فاطمه من سخطی، فمن احب فاطمه ابنتی، فقد احبنی، و من ارضی فاطمه فقد ارضانی، و من اسخط فاطمه فقد اسخطنی؟ قالا: نعم سمعناه من رسول الله (صلی الله علیه و آله).

قالت: فانی اشهد الله و ملائکته انکما اسخطتمانی و ما ارضیتمانی، و لئن لقیت النبی (صلی الله علیه و آله) لاشکونکما الیه. فقال ابوبکر: انا عائذ بالله من سخطه و سخطک یا فاطمه. ثم انتحب ابوبکر یبکی حتی کادت نفسه ان تزهق، و هی تقول: و الله لادعون الله علیک فی کل صلاه اصلیها. ثم خرج … هذا، و لها خصوصیه من جمیع الائمه (علیه السلام) حتی امیرالمومنین (علیه السلام) (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فی ما روی من صلاه الاهداء فی کونها کابیها، ففی (المصباحین): روی عنهم (علیه السلام): انه یصلی یوم الجمعه ثمان رکعات: اربعا یهدی الی النبی (صلی الله علیه و آله) و اربعا یهدی الی فاطمه (علیه السلام)، و یوم السبت اربع رکعات یهدی الی امیرالمومنین (علیه السلام)، ثم کذلک کل یوم الی واحد من الائمه (علیه السلام)، الی یوم الخمیس اربع رکعات یهدی الی الصادق (علیه السلام)، ثم فی یوم الجمعه ایضا ثمان رکعات، اربعا یهدی الی النبی (صلی الله علیه و آله) و اربعا یهدی الی فاطمه (علیه السلام)، ثم یوم السبت اربعا یهدی الی موسی بن جعفر (ع)، ثم کذلک الی یوم الخمیس یهدی اربعا الی الحجه (علیه السلام). (و منکم حماله الحطب) و هی عمه معاویه، و فی (العقد الفرید): دخل عقیل علی معاویه، فقال لاصحابه: هذا عقیل عمه ابولهب. قال له عقیل: و هذا معاویه عمته حماله الحطب. ثم قال: یا معاویه اذا دخلت النار، فاعدل ذات الیسار، فانک ستجد عمی ابالهب مفترشا عمتک حماله الحطب، فانظر ایهما خیر: الفاعل او المفعول به؟ هذا،و قیل فی هجو بنی تیم الله بن ثعلبه: اناس ربه النحیین منهم فعدوها اذا عد الصمیم (فی کبیر مما لنا و علیکم) قال ابن ابی الحدید: روی کاتب الواقدی: ان یزید بن معاویه فاخر عبدالله بن جعفر بین یدی معاویه، فقال عبدالله: بای آبائک تفاخرنی؟ ابحرب الذی اجرناه؟ ام بامیه الذی ملکناه؟ ام بعبد شمس الذی کفلناه؟ فقال معاویه: الحرب بن امیه یقال هذا؟ ما کنت احسب ان احدا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فی عصر حرب یزعم انه اشرف من حرب؟ فقال عبدالله: بلی اشرف منه من کفا علیه اناءه و جلله بردائه. فلما قام عبدالله قال معاویه لیزید: یا بنی ایاک و منازعه بنی هاشم، فانهم لا یجهلون ما علموا، و لا یجد مبغضهم لهم سبا. قال: اما قوله: (ابحرب الذی اجرناه) فان قریشا کانت اذا سافرت فصارت علی العقبه لم یتجاوزها احد حتی تجوز قریش، فخرج حرب لیله، فلما صار علی العقبه، لقیه رجل تمیمی من بنی حاجب بن زراره، فتنحنح حرب فتنحنح التمیمی، و قال: انا ابن حاجب بن زراره، ثم بدر فجاز العقبه، فقال حرب: لاها الله لا تدخل بعدها مکه، و انا حی. فمکث التمیمی حینا لا یدخل مکه، و کان متجره بمکه، فاستشار ممن بها عمن یجیر من حرب، فاشیر علیه بعبدالمطلب، او بابنه الزبیر، فرکب ناقته و صار الی مکه لیلا، فدخلها و اناخ ناقته بباب الزبیر بن عبدالمطلب، فرغت الناقه، فخرج الیه الزبیر، فقال: امستجیر فتجار؟ ام طالب قری فتقری؟ فقال: لا قیت حربا بالثنیه مقبلا و اللیل ابلج نوره للساری فعلا بصوت و اکتنی لیروعنی و دعا بدعوه معلن و شعار فترکته خلفی و جزت امامه و کذاک کنت اکون فی الاسفار فمضی یهددنی و یمنع مکه ان لا احل بها بدار قرار فترکته کالکلب ینبح وحده و اتیت قرم مکارم و فخار لیثا هزبرا یستجار بقربه رحب المباءه مکرما للجار و حلفت بالبیت العتیق و حجبه و بزمزم و الحجر و الاستار ان الزبیر لمانعی بمهند صافی الحدیده صارم بتار فقال الزبیر: اذهب فقد اجرتک. فلما اصبح نادی الزبیر اخاه الغیداق فخرجا مقلدین سیفیهما، و خرج التمیمی معهما، فقال له: انا اذا اجرنا رجلا لم نمش امامه، فامش امامنا ترمقک ابصارنا، کیلا تختلس من خلفنا. فجعل (الفصل السابع- فی الامامه العامه) التمیمی یشق مکه حتی دخل المسجد، فلما بصر به حرب، قال: و انک لهاهنا؟ و سبق الیه الطمه، فصاح به الزبیر: ثکلتک امک اتلطمه، و قد اجرته؟ فثنی علیه حرب فلطمه ثانیه، فانتضی الزبیر سیفه، و حمل علی حرب ففر حرب من بین یدیه، و سعی الزبیر خلفه، فلم یرجع عنه حتی هجم حرب علی عبدالمطلب داره، فقال: ما شانک؟ قال: الزبیر. قال: اجلس، و کفا علیه اناء کان هاشم یهشم الثرید فیه، و اجتمع الناس و انضم بنو عبدالمطلب الی الزبیر، و وقفوا علی باب ابیهم بایدیهم سیوفهم، فازر عبدالمطلب حربا بازار کان له، و رداه برداء له، و اخرجه الیهم فعلموا ان اباهم قد اجاره. قال: و اما معنی قوله: (ام بامیه الذی ملکناه) فان عبدالمطلب راهن امیه علی فرسخین، و جعل الخطر ممن سبقت فرسه مائه من الابل، و عشره اعبد، و عشر اماء، و استعباد سنه، و جز الناصیه، فسبق فرس عبدالمطلب، فاخذ الخطر فقسمه فی قریش و اراد جز ناصیته، فقال: و افتدی منک باستعباد عشر سنین. ففعل، فکان امیه بعد فی حشم عبدالمطلب و عضاریطه عشر سنین. قال: و اما معنی (ام بعبد شمس الذی کفلناه) فان عبد شمس کان مملقا لا مال له، فکان اخوه هاشم یکفله و یمونه الی ان مات هاشم. قال ابن ابی الحدید: قال ابن ابی روبه فی کتاب (هاشم، و عبد شمس): مما یصدق قول من روی: ان امیه استعبده عبدالمطلب سعر

ابی طالب حین تظاهرت عبد شمس و نوفل علیه، و علی النبی (صلی الله علیه و آله) و حصروهما فی الشعب: توالی علینا مولیانا کلاهما اذا سئلا قالا الی غیرنا الامر بلی لهما امر ولکن تراجما کما ارتجمت من راس ذی القلع الصخر الی ان قال: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) قدیما ابوهم کان عبدا لجدنا بنی امه شهلاء جاش بها البحر قلت: و قال سبط ابن الجوزی: قال الکلبی فی (مثالبه): جری بین یزید و بین اسحاق بن طابه بن عبیده کلام بین یدی معاویه و هو خلیفه، فقال یزید لاسحاق: ان خیرا لک ان یدخل بنو حرب کلهم الجنه- اشار یزید الی ان ام اسحاق کانت تتهم ببعض بنی حرب-، فقال له اسحاق: ان خیرا لک ان یدخل بنو العباس کلهم الجنه. قال: فلم یفهم یزید قوله و فهم معاویه. فلما قام اسحاق قال معاویه لیزید: کیف تشاتم الرجال قبل ان تعلم ما یقال فیک؟ قال: قصدت شین اسحاق. قال: و هو کذلک ایضا. قال: و کیف؟ قال: اما علمت ان بعض قریش فی الجاهلیه یزعمون انی للعباس؟ فسقط فی یدی یزید. قال ابن ابی الحدید: قال ابوالفرج فی (اغانیه): ان معاویه قال لدغفل النسابه: ارایت عبدالمطلب؟ قال: نعم. قال: کیف رایته؟ قال: رایته رجلا نبیلا جمیلا و ضیئا، کان علی وجهه نور النبوه (صلی الله علیه و آله)

قال: افرایت امیه بن عبد شمس؟ قال: نعم. قال: کیف رایته؟ قال: رایته رجلا ضئیلا منحنیا اعمی، یقوده عبده ذکوان. فقال معاویه: ذاک ابنه ابوعمرو. قال: انتم تقولون ذلک، فاما قریش فلم تکن تعرف الا انه عبده. قلت: و فی (طبقات کاتب الواقدی): کان عبدالمطلب احسن قریش وجها، و امدها جسما، و احلمها حلما، و اجودها کفا، و ابعد الناس من کل موبقه تفسد الرجال، و لم یره ملک قط الا اکرمه و شفعه، و کان سید قریش حتی ملک. قال ابن ابی الحدید- بعد ان نقل کلام الجاحظ فی کون عبدالمطلب ذا (الفصل السابع- فی الامامه العامه) کرامات کالانبیاء و المرسلین، من تفجر العیون و ینابیع الماء من تحت کلکل بعیره و اخفافه- فاما تفجر العیون من تحت اخفاف بعیر عبدالمطلب فی الارض الجرز، فقد ذکره محمد بن اسحاق بن یسار فی (کتاب السیره) قال: لما انبط عبدالمطلب الماء فی زمزم حسدته قریش، فقالت له: یا عبدالمطلب انها بئر ابینا اسماعیل، و ان لنا فیها حقا … قلت: و فی (طبقات ابن سعد): کان لعبدالمطلب ماء بالطائف یقال له: ذو الهرم، و کان فی یدی ثقیف دهرا، ثم طلبه عبدالمطلب منهم فابوا علیه، و کان صاحب امر ثقیف جندب بن الحارث الثقفی، فتنافرا الی الکاهن العذری بالشام علی ابل، فخرجا، فنفد ماء عبدالمطلب و اصحابه، فاستسقوا من الثقفیین، فابوا، ففجر الله لهم عینا من تحت جران بعیر عبدالمطلب، فحمد الله عز و جل و علم ان ذلک منه، فشربوا ریهم و حملوا حاجتهم، و نفد ماء الثقفیین، فاستسقوا عبدالمطلب، فسقاهم، و اتوا الکاهن فنفر عبدالمطلب علیهم، فاخذ عبدالمطلب الابل فنحرها، و اخذ ذا الهرم و رجع و قد فضله علیه، و فضل قومه علی قومه. و مما لهم (علیه السلام): ان منهم ساقی کوثر و هو هو (علیه السلام)، روی المدائنی منهم عن ابی الطفیل قال: قال الحسن (ع) لمولی له: اتعرف معاویه بن خدیج؟ قال: نعم. قال: اذا رایته فاعلمنی. فرآه خارجا من دار عمرو بن حریث، فقال: هو هذا. فدعاه، فقال له: انت الشاتم علیا (ع) عند ابن آکله الاکباد؟ اما و الله لئن وردت الحوض- و لن ترده- لترینه مشمرا عن ساقیه حاسرا عن ذراعیه یذود عنه المنافقین. قال: و رواه ایضا قیس بن الربیع عن (الفصل السابع- فی الامامه العامه) بدر بن الخلیل عن مولی الحسن (ع). و مما علی امیه! ان منهم واسع السرم ضخم البلعوم و هو معاویه، روی ابوالفرج فی (مقاتله): ان الحسن (ع) قال لسفیان بن ابی لیلی فی وجه ترکه الامر لمعاویه: سمعت علیا (ع) یقول: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: لا تذهب اللیالی و الایام حتی یجتمع امر هذه الامه علی رجل، واسع السرم ضخم البلعوم یاکل و لا یشبع، و لا ینظر الله الیه، و لا یموت حتی لا یکون له فی السماء عاذر، و لا فی الارض ناصر، و انه لمعاویه … و مما لهم (ع) ان فیهم نزل ( … انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا)، و ( … قل لا اسالکم علیه اجرا الا الموده فی القربی و من یقترف حسنه نزد له فیها حسنا … ). و فی (طبقات ابن سعد): قال مروان یوما للحسن و الحسین (علیه السلام): انکم اهل بیت ملعونین. فقال له الحسین (علیه السلام): یا ملعون یا بن الملعون، لقد لعن النبی (صلی الله علیه و آله) اباک و انت فی صلبه، و نحن اهل بیت اذهب الله عنا الرجس و طهرنا تطهیرا. و فی (مقاتل ابی الفرج): ان الحسن (ع) خطب بعد ابیه، فقال: و انا من اهل البیت الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، و الذین افترض الله مودتهم فی کتابه و یقول: (و من یقترف حسنه نزد له فیها حسنا). فاقتراف (الفصل السابع- فی الامامه العامه) الحسنه مودتنا اهل البیت. و مما علی اولئک: ان منهم آکله الاکباد، و هی ام معاویه، قال الطبری: و قد وقفت هند بنت عتبه و النسوه اللاتی معها یمثلن بالقتلی من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله)، یجد عن الاذان و الانوف، حتی اتخذت هند من آذان الرجال و انوفهم خدما و قلائد، و اعطت خدمها و قلائدها و قرطتها و حشیا غلام جبیر بن مطعم، و بقرت عن کبد حمزه فلاکتها، فلم تستطع ان تسیغها فلفظتها، ثم علت علی صخره مشرفه، فصرخت باعلی صوتها بما قالت من الشعر، حین ظفروا بما اصابوا. و انهم الشجره الملعونه فی القرآن، و مر کتاب المعتضد الذی رواه الطبری: (فما لعنهم الله علی لسان نبیه، و انزل به کتابا) قوله تعالی: ( … و الشجره الملعونه فی القرآن و نخوفهم فما یزیدهم الا طغیانا کبیرا)، قال: و لا اختلاف بین احد انه اراد بها بنی امیه. و نقل المیبدی فی (فواتحه): ان یزید قال فی الخمر: فان حرمت یوما علی دین احمد فخذها علی دین المسیح بن مریم و مما لهم (علیه السلام): انهم الشجره الطیبه، و علی اولئک انهم الشجره الخبیثه، روی الصفار فی (بصائره)، و العیاشی و القمی فی (تفسیریهما)، و الکلینی فی (کافیه)، و الصدوق فی (معانیه) نزول قوله تعالی: (الم تر کیف ضرب الله مثلا کلمه طیبه کشجره ظیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء (الفصل السابع- فی الامامه العامه) توتی اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون) فیهم (ع). و روی القمی و الطبرسی فی (تفسیریهما) نزول قوله تعالی: (و مثل کلمه خبیثه کشجره خبیثه اجتثت من فوق الارض مالها من قرار) فی بنی امیه. و مما لهم (علیه السلام): ان منهم اصحاب الکساء الذین قال فیهم النبی (صلی الله علیه و آله) ما قال، و فی (خلفاء ابن قتیبه): ان معاویه لما تکلم فی الدعوه الی یزید و اجابه الحسین (ع)، قال معاویه لابن عباس: ما هذا یابن عباس، و لما عندک ادهی و امر؟ قال: لعمر الله انه لذریه رسول الله، و احد اصحاب الکساء، و فی البیت المطهر … و یکفیهم مباهله النبی (صلی الله علیه و آله) بهم. و مما علی اولئک: ان منهم القائد و السائق و الراکب الذین لعنهم النبی (صلی الله علیه و آله)، کما مر فی خبر کتاب المعتضد. و من اولئک لطیم الشیطان، و هو عمرو بن سعید الاشدق، کما ان منهم خیط باطل، هو مروان کما مر، ففی (انساب البلاذری): کان (الفصل السابع- فی الامامه العامه) عمرو بن سعید فی عسکر عبدالملک، و قد فصل من دمشق و هو یرید العراق. فقال له: ان اباک وعدنی ان یجعل لی الامر بعده، فبایع لک و لعبدالعزیز ان کان بعدک، فاجعل لی العهد بعدک. فقال له: یا لطیم الشیطان او انت تصلح للخلافه؟ انت ذو کبر و جبن و سرف و عجب. قال: و لما قتل عبدالملک غدرا عمرو بن سعید، قال یحیی بن سعید اخو الاشدق: غدرتم بعمر یا بنی خیط باطل و مثلکم یبنی البیوت علی الغدر ثم لو اردنا استقصاء مما لهم، و علی اولئک- علیهم اللعنه- لاحتیح الی مجلدات ضخام. هذا، و فی (فواتح المیبدی) و فی کتاب کتبه علی (علیه السلام) الی معاویه: منا المشکاه و الزیتونه، و منکم الشجره الملعونه. هذا، و فی السیر: ان عبدالملک اخذ خارجیا و اراد قتله، فقال له: لست بخارجی. فقال له: اولست القائل: و منا سوید و البطین و قعنب و منا امیرالمومنین شبیب فقال: انما قلت (امیرالمومنین) بالنصب. فخلی سبیله.

(فاسلامنا ما قد سمع) فکان (ع)- کما فی کلامه (علیه السلام)- لفی ساقتها حتی تولت بحذافیرها- و کان (ع) کما فی کلام سیده النساء صلوات الله علیها: (کلما نجم قرن الضلاله او فغرت فاغره للمشرکین، قذف اخاه فی لهواتها فلا ینکفی حتی یطا صماخها باخمصه، و یخمد لهبها بحده، مکدودا فی ذات الله، قریبا من رسول الله، سیدا فی اولیاء الله، و الناس (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فی بلهنیه آمنون و ادعون فرحون و مقامات حمزه فی الاسلام و عزه الاسلام به معلومه، و کذا جعفر و هجرتاه، و جهاده بلسانه فی الحبشه و بسیفه و مهجته فی (موته) واضحه، و حمایه ابیه ابی طالب عن النبی (صلی الله علیه و آله)، و تحمله فی ذلک مشاقا لا یتحملها احد لاحد مشهوره. (و جاهلیتنا لا تدفع) قد عرفت مقامات هاشم و عبدالمطلب و ابی طالب و الزبیر بن عبدالمطلب، و روی (الخصال) عن النبی (صلی الله علیه و آله): ان عبدالمطلب سن فی الجاهلیه خمس سنن اجراها الله له فی الاسلام: حرم نساء الاباء علی الابناء، فانزل عز و جل: (و لا تنکحوا ما نکح آباوکم من النساء … )، و وجد کنزا فاخرج منه الخمس و تصدق به، فانزل عز و جل: (و اعلموا ان ما غنمتم من شی ء فان لله خمسه … )، و لما حفر زمزم سماها سقایه الحاج، فانزل: (اجعلتم سقایه الحاج و عماره المسجد الحرام کمن آمن بالله و الیوم الاخر … )، و سن فی القتل مائه من الابل، فاجری الله عز و جل ذلک فی الاسلام، و لم یکن للطواف عدد عند قریش، فسن فیهم عبدالمطلب سبعه اشواط، فاجری الله عز و جل ذلک فی الاسلام. ان عبدالمطلب کان لا یستقسم بالازلام، و لا یعبد الاصنام، و لا یاکل ما ذبح علی النصب، و یقول: انا علی دین ابی ابراهیم. (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و من الغریب ان عبدالمطلب یحکم فی الجاهلیه بحکم الاسلام من حرمه نکاح نساء الاباء، و امیه احل ما لم یحله احد من الجاهلیه، فانهم یستحلون نکاح نساء الاباء بعدهم، و هو انکح امراته فی حیاته من ابنه ابی عمرو. و قال الزبیر بن بکار: اول من سن القسامه فی الجاهلیه ابوطالب، فی دم عمرو بن علقمه، ثم اثبتها الاسلام. و قال ایضا: کان الزبیر بن عبدالمطلب ذا نظر و فکر، فقیل له: مات فلان، لرجل من قریش کان ظلوما. فقال: بای عقوبه مات؟ قالوا: مات حتف انفه. فقال: لئن کان ما قلتموه حقا ان للناس معادا یوخذ فیه للمظلوم من الظالم. و فی الخبر: ان جبرئیل نزل علی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: کان لجعفر فی الجاهلیه خصال شکرها الله تعالی له. فساله النبی (صلی الله علیه و آله) عنها، فقال: ما کنت.

اکذب حفظا لشرفی، و لا ازنی غیره علی نسائی، و لا اشرب حفظا لعقلی. و یاتی فی فصل صفین قوله (علیه السلام) فی کتابه الی معاویه: ولکن لیس امیه کهاشم، و لا حرب کعبدالمطلب، و لا ابوسفیان کابی طالب. هذا، و قال الجوهری فی قول الفرزدق لجریر: غلبتک بالمفقی و المعنی و بیت المحتبی و الخافقات یعنی غلبتک باربع قصائد: قصیده (المفقی) التی یقول فیها: فانک لو فقات عینک لم تجد لنفسک جدا مثل سعد و دارم و قصیده (المعنی) التی یقول فیها: (الفصل السابع- فی الامامه العامه) فانک اذ تسعی لتدرک دارما لانت المعنی یا جریر المکلف و قصیده (بیت المحتبی) التی یقول فیها: بیت زراره محتب بفنائه و مجاشع و ابوالفوارس نهشل و قصیده (الخافقات) التی یقول فیها: و این یقضی المالکان امورها بحق و این الخافقات اللوامع (و کتاب الله یجمع لنا ما شذ عنا) قال الجوهری: شذ عنه: انفرد عنه، و ندر. و هو قوله تعالی: ( … و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله … ) وردت الایه فی موضعین، الاول: فی آخر سوره الانفال، و الثانی: فی اوائل الاحزاب. و قوله تعالی: (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا و الله ولی المومنین). (فنحن

مره اولی) بالنبی (صلی الله علیه و آله) من کل احد. (بالقرابه) بدلیل الایه الاولی ( … و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض … ). (و تاره) اخری. (اولی) به (صلی الله علیه و آله). (بالطاعه) بمقتضی الایه الثانیه: (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه (الفصل السابع- فی الامامه العامه) و هذا النبی و الذین آمنوا … ). و کونهم (ع) اقرب الناس الی النبی (صلی الله علیه و آله) امر واضح لا یحتاج الی بیان، ککونهم اطوع الناس لربهم و اتقاهم. (و زعمت انی لکل الخلفاء حسدت، و علی کلهم بغیت، فان یکن ذلک کذلک فلیس الجنایه علیک فیکون العذر الیک) و نظیره وقع بین ابن عباس و ابن الزبیر، فروی انه کان یوضع الی جانب سریر مروان ایام امارته علی المدینه سریر اصغر لابن عباس، فاذن مروان یوما للناس و اذا سریر آخر قد احدث تجاه سریر مروان، فاقبل ابن عباس فجلس علی سریره، و جاء ابن الزبیر فجلس علی السریر المحدث، و سکت مروان و القوم، فاذا ید ابن الزبیر تتحرک، فعلم انه یرید ان ینطق فقال: ان ناسا یزعمون ان یعه ابی بکر کانت غلطا و فلته و مغالبه، الا ان شان ابی بکر اعظم من ان یقال فیه هذا، و یزعمون انه لو لا ما وقع لکان الامر لهم و فیهم، و الله ما کان من اصحاب محمد احد اثبت ایمانا و لا اعظم سابقه من ابی بکر، فمن قال غیرذلک فعلیه لعنه الله، فاین هم حین عقد ابوبکر لعمر، فلم یکن الا ما قال، ثم القی عمر حظهم فی الحظوظ فادحض الله جدهم، و ولی الامر علیهم من کان احق به منهم، فخرجوا علیه خروج اللصوص علی التاجر خارجا من القریه، فاصابوا منه غره، ثم قتلهم الله به کل قتله. فقال ابن عباس: علی رسلک ایها القائل فی ابی بکر و عمر و الخلافه، اما و الله ما نالا و لا نال احد منهما شیئا الا و صاحبنا خیر ممن نال- الی ان قال- و لو لا انت تذکر حظ غیرک، و شرف امری سواک لکلمتک، ولکن ما انت و ما لا حظ لک فیه؟ اقتصر علی حظک، ودع تیما لتیم و عدیا لعدی، و امیه لامیه. و لو کلمنی تیمی او عدوی او اموی لکلمته و اخبرته خبر حاضر عن حاضر، لا خبر غائب عن غائب، ولکن ما انت و ما لیس لک؟ فان یکن فی اسد بن عبد (الفصل السابع- فی الامامه العامه) العزی شی ء فهو لک. (و تلک شکاه ظاهر عنک عارها) الشعر لابی ذویب، و صدره: و عیرها الواشون انی احبها و بعده: فان اعتذر منها فانی مکذب و ان تعتذر یردد علی اعتذارها و معنی (ظاهر) هنا: زائل، من قولهم: ظهر فلان بحاجتی، اذا استخف بها و جعلها خلف ظهره. و عیر سبره بن ریطه الفقعسی رجلا. بکثره ابله و شحه فیها، فقال الرجل: اعیرتنا البانها و لحومها و ذلک عار یابن ربطه ظاهر ((مجلد 4، صفحه 358، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) قوله (علیه السلام) فی الثانی: (و لما احتج المهاجرون علی الانصار یوم السقیفه برسول الله (صلی الله علیه و آله) فلجوا): ای: ظفروا. (علیهم فان یکن الفلج به) و الظفر به. (فالحق لنا دونکم) لانه واضح انهم اقرباء النبی (صلی الله علیه و آله) و ابوبکر و عمر بالنسبه الیهم علیهم السلام غرباء من النبی (صلی الله علیه و آله). و هو دلیل قطعی علی بطلان خلافه صدیقهم و فاروقهم، و صرح به معاویه ففی (مقاتل ابی الفرج) و غیره: ان الحسن (ع) کتب الی معاویه بعد ابیه (علیه السلام) ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما توفی تنازعت سلطانه العرب. فقالت قریش: نحن قبیلته و اسرته و اولیاوه، و لا یحل ان تنازعونا سلطان محمد (صلی الله علیه و آله) فی الناس و حقه، فرات العرب ان القول کما قالت قریش، و ان الحجه لهم فی ذلک علی من نازعهم امر محمد (صلی الله علیه و آله). فانعمت لهم العرب، و سلمت ذلک، ثم حاججنا نحن قریشا بمثل ما حاجت به العرب، فلم تصنفنا قریش انصاف العرب لها. انهم اخذوا هذا الامر دون العرب بالانتصاف و الاحتجاج، فلما صرنا اهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله) و اولیاوه الی محاجتهم و طلب النصف منهم باعدونا و استولوا بالاجتماع علی ظلمنا و مراغمتنا و العنت منهم لنا. فالموعد

الله و هو الولی النصیر. و قد تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فی حقنا و سلطان نبینا (ص) -الی ان قال-: فامسکنا عن منازعتهم مخافه علی الدین ان یجد المنافقون و الاحزاب بذلک مغمزا یثلمونه به، او یکون لهم بذلک سبب لما ارادوا به من فساده- الی ان قال-: ((مجلد 4، صفحه 359، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) فکتب الیه معاویه، و ذکرت وفاه النبی، و تنازع المسلمین من بعده. فرایتک صرحت بتهمه ابی بکر الصدیق و عمر الفاروق، و ابی عبیده الامین، و حواری النبی (صلی الله علیه و آله)، و صلحاء المهاجرین و الانصار فکرمت ذلک لک. فانک امرو عندنا و عند الناس غیر ظنین فلم یجبه معاویه عن قوله بغاصبیه الرجلین علی البرهان ولکن خوفه باثاره العامه العمیاء علیه بانه (علیه السلام) ممن یتهم صدیقهم و فاروقهم و امینهم. بل اعترف به عمر نفسه عند وضعه الدواوین للارزاق. ففی (انساب البلاذری) قال ابن عجلان: لما دون عمر الدواوین قال للناس: بمن نبدا؟ قالوا: بنفسک. قال: لا. ان رسول الله امامنا فبرهطه نبدا. ثم بالاقرب فالاقرب. فکیف علم هنا ان رهط البنی (ص) اولی منه، و نسی ذلک فی ما هو الاصل من سلطانه؟ فهل کان قوله الا تلبیسا و تدلیسا. ثم هب لیس الامر کما تقول الامامیه، و بعض المعتزله

من کون کلامه (علیه السلام) حجه ککلام الرسول. فما یقولون فی ما استند (ع) الیه من ادله العقول من انه ان کان الفلج بالرسول (صلی الله علیه و آله) فالحق له (علیه السلام) دون اولئک البعداء. و قال الصادق (صلی الله علیه و آله): لقی المنهال بن عمرو علی بن الحسین (علیهما السلام) فقال له: کیف اصبحت یا ابن رسول الله؟ قال: ویحک! اما آن لک ان تعلم کیف اصبحنا؟ اصبحنا فی قومنا مثل بنی اسرائیل فی آل فرعون یذبحون ابناءنا، و یستحیون نساءنا، و اصبح خیر البریه بعد محمد (صلی الله علیه و آله) یلعن علی المنابر، و اصبح عدونا یعطی المال و الشرف، و اصبح من یحبنا محقورا منقوصا ((مجلد 4، صفحه 360، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) حقه، و کذلک لم یزل المومنون، و اصبحت العرب تعرف لقریش حقها بان محمدا (صلی الله علیه و آله) کان منها، و اصبحت العرب تفتخر علی العجم بان محمدا (صلی الله علیه و آله) کان منها، و اصبحنا اهل البیت لا یعرف لنا حق. فهکذا اصبحنا یا منهال. و قالت اروی بنت الحارث بن عبدالمطلب- کما فی (بلاغات نساء البغدادی)- لما وفدت علی معاویه فی جمله کلامها لمعاویه (و نبینا (ص) هو المنصور فولیتم علینا من بعده، و تحتجون بقرابتکم من النبی (صلی الله علیه و آله)، و نحن اقرب الیه منکم، و اولی بهذا الامر. فکنا فیکم بمنزله بنی اسرائیل فی آل فرعون، و کان علی بن ابی طالب (ع) بعد

نبینا بمنزله هرون من موسی. فغایتنا الجنه، و غایتکم النار). (و ان یکن بغیره فالانصار علی دعواهم) و قد مات ابوبکر شاکا فی امره، و امر الانصار. روی المبرد فی (کامله)، و ابن قتیبه فی (خلفائه)، و ابن عبد ربه فی (عقده): ان ابابکر تمنی حین وفاته ثلاثا فعلهن لیته ترکهن، و ثلاثا ترکهن لیته فعلهن، و ثلاثا لم یسال النبی (صلی الله علیه و آله) عنهن لیته ساله عنهن الی ان قال- و لیتنی کنت سالته هل للانصار فیها من حق- الخبر. و یقال له: ان النبی (صلی الله علیه و آله) اراد ان یکتب وصیه لئلا یضل الناس بعده فیعرفوا وظیفتهم فمنعه صاحبک، و قال: ان الرجل لیهجر، لیصل الامر الیک و الیه، و الان تتمنی سواله. ((مجلد 4، صفحه 388، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) اقول: قال ابن ابی الحدید: ان النقیب قال: انه جواب کتاب کتبه معاویه الیه (علیه السلام) مع ابی امامه الباهلی. قلت: بل مع ابی مسلم الخولانی. فروی نصر بن مزاحم فی (صفینه): ان معاویه کتب مع ابی مسلم الخولانی الیه (علیه السلام) -مشیرا الی ابی بکر و عمر و عثمان- (فکلهم حسدت، و علی کلهم بغیت، عرفنا ذلک فی نظرک الشزر، و فی قولک الهجر، و فی تنفسک الصعداء، و فی ابطائک عن الخلفاء. تقاد الی کل منهم کما یقاد الفحل المخشوش حتی تبایع و انت کاره)

- الخ-. (و قلت: انی کنت اقاد کما یقاد الجمل المخشوش) ای: جمل ادخل فی عظم انفه خشب، و قد عرفت ان نصر بن مزاحم رواه (الفحل المخشوش). و فی (فقه لغه الثعالبی): (فصل فی الهنه تجعل فی انف البعیر اذا کانت من خشب فهی خشاش، فاذا کانت من صفر فهی بره، فاذا کانت من شعر فهی خزامه، فاذا کانت من بقیه حبل فهی عران). ((مجلد 4، صفحه 389، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) (حتی ابایع) ای: ابایع ابابکر. روی الکشی عن الباقر (ع) قال: لما مروا بامیرالمومنین (علیه السلام)- و فی رقبته حبل آل زریق- ضرب ابوذر بیده علی الاخری ثم قال: (لیت السیوف قد عادت بایدینا ثانیه) و قال المقداد: (لو شاء لدعا علیه ربه- عز و جل-) و قال سلمان: (مولانا اعلم بما هو فیه). و فی (خلفاء ابن قتییه)- فی عنوان بیعه علی- تفقد ابوبکر قوما تخلفوا عن بیعته عند علی. فبعث الیهم عمر. فجاء فناداهم، و هم فی دار علی. فابوا ان یخرجوا. فدعا بالحطب، و قال: و الذی نفس عمر بیده لتخرجن او لاحرقنها علی من فیها. فقیل له: ان فیها فاطمه. فقال: و ان، فخرجوا. فبایعوا الا علیا. فانه زعم انه قال: حلفت ان لا اخرج، و لا اضع ثوبی علی عاتقی حتی اجمع القرآن فوقفت فاطمه علی بابها فقالت: لا عهد لی

بقوم حضروا اسوا محضر منکم ترکتم النبی (صلی الله علیه و آله) جنازه بین ایدینا، و قطعتم امرکم بینکم لم تستامرونا، و لم تردوا لنا حقا. فاتی عمر ابابکر. فقال له: الا تاخذ هذا المتخلف عنک بالبیعه. فقال ابوبکر لقنفذ- مولی له- قم فادع لی علیا. فذهب الیه و قال: یدعوک خلیفه رسول الله. فقال علی: لسریع ما کذبتم علی رسوله. فرجع فابلغ الرساله. فبکی ابوبکر طویلا. فقال له عمر: الثانیه. لا تمهل هذا المتخلف عنک بالبیعه. فقال ابوبکر لقنفذ: عد الیه و قل: امیرالمومنین یدعوک لتبایع. فجاء قادی. فرفع علی صوته و قال: سبحان الله- ادعی ما لیس له. فرجع قنفذ. فابلغ الرساله. فبکی ابوبکر طویلا، ثم قام عمر و مشی معه جماعه حتی اتوا بیت فاطمه، فدقوا الباب فلما سمعت اصواتهم نادت باعلی صوتها: یا ابه یا رسول الله- ماذا لقینا بعدک من ابن الخطاب، و ابن ابی قحافه. فلما سمع القوم صوتها و بکاءها انصرفوا باکین و کادت قلوبهم تتصدع، و بقی عمر و معه قوم فاخرجوا علیا ((مجلد 4، صفحه 390، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) فمضوا به الی ابی بکر، و قالوا له بایع. فقال: ان انا لم افعل فمه؟ قالوا: اذن و الله الذی لا اله الا هو نضرب عنقک. قال: اذن تقتلون عبد الله و اخا رسوله.

قال عمر: اما عبد الله فنعم، اما اخو رسوله فلا. و ابوبکر ساکت لا یتکلم. فقال له عمر: الا تامر فیه بامرک. فقال: لا اکرهه علی شی ء ما کانت فاطمه الی جنبه. فلحق علی بقبر النبی (صلی الله علیه و آله) یصیح و ینادی: (یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی). فهل امر ابین من کون بیعته (علیه السلام) کرها و انهم ارادوا احراق بیته علیه و علی امراته سیده نساء العالمین، و علی ابنیه سیدی شباب اهل الجنه لو لم یکن خرج، و ارادوا ضرب عنقه مع کونه کنفس النبی (صلی الله علیه و آله) لو لم یبایع، و انه (علیه السلام) جعلهم فی اتباعهم لابی بکر، و ترکهم له بمنزله عابدی العجل. و نفسه بمنزله هارون. فکیف یصحح اخواننا خلافه الرجل بامضائه (علیه السلام) لها، و کیف یدعون فیها الاجماع، و لو صدق فی هذا اجماع. فلیقل لم یکن فی العالم یوما نزاع. ثم لو کان کل اجماع حجه لکان اجماع امه موسی علی کون العجل الههم حجه. مع ان فی اجماع امه موسی انما تخلف هارون اخو موسی، و بیعه ابی بکر لم تکن ابتداء الا من عمر و ابی عبیده لمواطاتهما معه، و من بشیر بن سعد لحسده ابن عمه سعد بن عباده ان ینال اماره، ثم من الاوس باشاره رئیسهم اسید بن حضیر ضغنا و رقابه للخزرج، ثم باقی المولفه و الطلقاء طمعا فی ان ینالوا اماره، ثم من باقی

الناس بضرب العصا و خبطا. مع ان امه موسی الذین اجمعوا علی عباده العجل کانوا من اولاد الانبیاء یعقوب بن اسحق بن ابراهیم الذین قال تعالی فیهم انهم فضلهم علی العالمین، و قال لهم ((مجلد 4، صفحه 391، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) جدهم یعقوب لما حضره الموت: (ما تعبدون من بعدی قالوا: نعبد الهک و اله آباءک ابراهیم و اسماعیل و اسحاق) و المبایعین لابی بکر کانوا اعرابا جلفا شابوا لحاهم فی عباده الاوثان. و انی لاعجب من ابن قتیبه و استحی له ان یقول- بعد ما نقلناه عنه و بعد ذکره اتیان ابی بکر و عمر الی العباس بجعله شریکا لوهی امیرالمومنین (علیه السلام) باشاره المغیره، ورد العباس علی ابی بکر بانه ان کان الامر حقا لک. فلا حاجه لی فیه، و ان کان حق المومنین. فلیس لک ان تحکم علیهم، و ان کان حقنا لم نرض منک ببعض دون بعض- (فلما تمت البیعه لابی بکر اقام ثلاثه ایام یقیل الناس، و یستقیلهم یقول قد اقلتکم فی بیعتی هل من کاره؟ هل من مبغض؟ فیقوم علی فی اول الناس فیقول: و الله لا نقیلک و لا نستقیلک ابدا قد قدمک النبی لتوحید دیننا من ذا الذی یوخرک لتوجیه دنیانا). فهل هو الا کلام مضحک للثکلی، و مسخره للعقلاء. کیف یصدق ابوبکر فی استقالته معاخذهالبیعه باحراق اهل بیت نبیه، و قتل وصیه، و کیف یقول امیرالمومنین (علیه السلام) فی ابی بکر ما مر و یجعله عجل السامری. ثم یقول له ما قاله هنا؟ هل یکون کذلک الا من کان رذلا نذلا، و انما لسب الیه (علیه السلام) کلام عمر فی السقیفه فانه لما کان هو و ابوبکر یتقارضان الخلافه و یقول ابوبکر: هذا عمر بایعوه او بایعوا اباعبیده. قال له عمر: انت الذی قدمک النبی لدیننا فکیف لا نقبلک لدنیانا. مع انه کلام مغالطه: فانه جعل خلافه النبی (صلی الله علیه و آله) عباره عن سلطنه ((مجلد 4، صفحه 392، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) دنیویه و ادون من امامه جماعه. فلم یکفر اتباعهم الشیعه لانکارهم ائمتهم مع اعتراف فاروقهم بان الخلافه مجرد ریاسه دنیویه. و لازمه کون النبوه ایضا ریاسه دنیویه کما افصح عنه من اسسوا له الامر فی قوله: لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل و اما الامامیه فانما یکفرون من انکر امیرالمومنین (علیه السلام) لانهم یجعلون ولایته من اصول الدین کنبوه النبی (صلی الله علیه و آله) لانهم یعتقدون کون الامام کالنبی (صلی الله علیه و آله) فی کونه من قبل الله تعالی لا مجرد اماره، و نحن لاننکر تصدی خلفائهم للاماره ان کان الامر کما قال عمر. و روی الثقفی مسندا عن عدی بن حاتم قال: ما رحمت احدا رحمتی علیا

حین اتی به ملببا، فقیل له بایع، قال: فان لم افعل. قالوا: اذن نقتلک، قال: (اذن تقتلون عبدالله و اخا رسوله) ثم بایع کذا- و ضم یده الیمنی-. و عنه ایضا قال: انی جالس عند ابی بکر اذ جی ء بعلی (علیه السلام) فقال له ابوبکر: بایع. فقال له علی (علیه السلام): فان لم ابایع. قال: اضرب الذی فیه عیناک. فرفع راسه الی السماء فقال: (اللهم اشهد) ثم مد یده فبایعه. و یکفی فی عدم صحه خلافه صدیقهم اعتراف معاویه الذی هو اصل مذهبهم و فرعه و اوله و آخره لا سیما فی ثالثهم الذی حملهم علی القول به، و الا فالناس کانوا فیه بعد قتله بین مکفر و مفجر بانه (علیه السلام) قید للبیعه کما یقاد الجمل المخشوش. و نظیر قوله هذا فی کشف حقیقه الامر منه، قوله الاخر فی ما کتب الیه (علیه السلام) ایضا: و اعهدک امس تحمل قعیده بیتک لیلاعلی حمار، و یداک فی ید ((مجلد 4، صفحه 393، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) ابنیک الحسن و الحسین یوم بویع ابوبکر الصدیق. فلم تدع احدا من اهل بدر و السوابق الا دعوتهم الی نفسک، و مشیت الیهم بامراتک، و ادلیت الیهم بابنیک، و استنصرتهم علی صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله). فلم یجبک الا اربعه او خمسه. و صرح بذلک ایضا الجبار الدوانیقی فی ما کتب الی محمد بن عبدالله الحسنی، و رواه القتیبی. (و لعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت) بکونی مظلوما. (و ان تفضح فافتضحت) بکون من جعلته حجتک ظالما. و نظیر ما قاله (علیه السلام) من کون معاویه اراد ذمه (علیه السلام) بقیادته کالجمل المخشوش لبیعه ابی بکر فمدحه، ان حجل بن نضله ذکر عند النعمان بن المنذر معاویه بن شکل. فقال: انه لقعو الالیتین مقبل النعلین، فحج الفخذین، مشاء باقراء، تباع اماء، قتال ظباء. فقال له النعمان: اردت ان تذمه فمدحته. و فی (الاغانی): خاصم رجل ابادلامه فی داره. فارتفعا الی عافیه القاضی. فانشا ابودلامه یقول: لقد خاصمتنی دهاه الرجال و خاصمتها سنه وافیه فما ادحض الله لی حجه و لا خیب الله لی قافیه و من خفت من جوره فی القضاء فلست اخافک یا عافیه فقال له عافیه القاضی: لاشکونک الی الخلیفه، و لاعلمنه انک هجوتنی. قال: اذن یعز لک. قال: و لم؟ قال: لانک لا تعرف المدیح من الهجاء. فبلغ ذلک ((مجلد 4، صفحه 394، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) المنصور. فضحک و امر لابی دلامه بجائزه و لما قال الاخطل لسوید بن منجوف: و ما جذع سوء خرق السوء وسطه لما حملته وائل بمطیق قال له سوید: هجوتنی بزعمک. فمدحتنی لانک جعلت وائلا حملتنی امرها، و ما طمعت فی بنی تغلب من

ها. و انبری فتی للاخطل. فقال له: اردت ان تهجو حاتم بن النعمان الباهلی، و ان تصغر من شانه، و تضع من شانه، و تضع منه. فقلت: و سود حاتما ان لیس فیها اذا ما اوقد النیران نار فاعطیته السودد فی الجزیره و اهلها و منعته ما لا یضره. و لما بسط یوسف بن عمر الثقفی العذاب علی خالد بن عبدالله القسری لم یکلمه خالد حتی قال له یوسف: یا ابن الکاهن- یعنی بالکاهن شق بن صعب فقال له خالد: انک لاحمق. تعیرنی بشرفی، ولکنک یا ابن السباء- انما کان ابوک سباء الخمر: ای بیاعه. و عن علی بن المنذر قال: قال لی الحسن البصری: ما قول الشاعر: لو لا جریر هلکت بجیله نعم الفتی و بئست القبیله اهجاه ام مدحه؟ قلت: مدحه، و هجا قومه. قال: ما مدح من هجا قومه. و فی (المعجم) کان الخلیل النحوی العروضی یقطع بیتا من الشعر فدخل علیه ابنه فی تلک الحاله. فخرج الی الناس، و قال لهم: ان ابی قد جن. فدخلوا علیه و هو یقطع البیت فاخبروه بما قال ابنه. فقال لابنه: لو کنت تعلم ما اقول عذرتنی او کنت تعلم ما تقول عذلتکا ((مجلد 4، صفحه 395، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) لکن جهلت مقالتی فعذلتنی و علمت انک جاهل فعذرتکا ایضا: عذلت علی ما لو علمت ببعضه

فسحت مکان اللوم و العذل من عذر و عکسه ان الاخطل اراد ان یمدح سماک بن مخرمه الاسدی. فقال فیه: ان سماکا بنی مجدا لاسرته و فعل الخیر یبتدر قد کنت احسبه قینا و اخبره فالیوم طیر عن اثوابه الشرر فقال سماک: ویحک ما اعیاک- اردت ان تمدحنی فهجوتنی. قال ذلک لانه کان من بنی الهالک، و کان الهالک اول من عمل الحدید، و کان ولده یعیرون بذلک. و فی (الاذکیاء) مدح الخالدیان سیف الدوله بن حمدان بقصیده قالا فیها: فوجه کله قمر و سائر جسمه اسد فاستحسنه سیف الدوله، و جعل یردد انشاده. فدخل علیه الشیطمی الشاعر. فقال له: اسمع هذا البیت، و انشده ایاه. فقال له الشیطمی: احمد ربک فقد جعلک من عجائب البحر. (و ما علی المسلم من غضاضه فی ان یکون مظلوما) ای: ذله و منقصه. (ما لم یکن شاکا فی دینه و لامرتابا بیقینه) و اما لو ظلمه الناس فلیس فیه غضاضه بل رفع درجه و علو منزله. و قال (علیه السلام) فی مثل ذلک فی موضع آخر(فان المرء المسلم البری ء من الخیانه ما لم یخش دناءه تظهر فیخشع لها اذا ذکرت و تغری بها لئام الناس، ((مجلد 4، صفحه 396، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) کان کالفالح الیاسر الذی ینتظر اول فوره من قداحه توجب له المغنم، و یرفع بها

عنه المغرم) و لبعضهم فی نظیره: لعمری ما بالموت عار علی امری اذا لم تصبه فی الحیاه المعائر و للنابغه: و عیرتنی بنوذئبان رهبته و هل علی بان اخشاک من عار و لاخر: قالوا حبست فقلت لیس بضائری حبسی و ای مهند لم یغمد و الحبس ما لم تغشه لدنیه شنعاء نعم المنزل المستورد و لقد اجاد من قال بالفارسیه: ما نداریم از قضای حق گله عار ناید شیر را از سلسله و روی (الکافی): ان رجلا کان یدخل علی الصادق (علیه السلام) فی حجه. فغبر زمانا لا یحج. فدخل علیه (علیه السلام) بعض معارفه. فساله عنه. فجعل یضجع الکلام یظن انه (علیه السلام) یعنی المیسره و الدنیا فقال (علیه السلام) له: کیف دینه. فقال: کما تحب. فقال: هو و الله الغنی. و عنه (علیه السلام) فی قوله تعالی فی مومن آل فرعون: (فوقاه الله سیئات ما مکروا) اما لقد بسطوا علیه و قتلوه، ولکن اتدرون ما وقاه؟ وقاه ان یفتنوه فی دینه. (و هذه حجتی الی غیرک قصدها) قال (علیه السلام) لمعاویه ذلک لان معاویه کان مصداق قوله تعالی: (و لو اننا نزلنا الیهم الملائکه و کلمهم الموتی و حشرنا ((مجلد 4، صفحه 397، الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)) علیهم کل شی ء قبلا ما کانوا لیومنوا) و انما قصده (علیه السلام) بحجته من کان لقبولها اهلا. (و لکنی اطلقت لک انها بقدر ما سنح) ای: عرض و لزمه المقام اتماما للحجه. (من ذکرها) فانه (علیه السلام) لو لم یجبه بان قودی للبیعه لم یکن ذما لی بل لخصمی، و من عاملنی بذلک یمکن ان توثر شبهته فی القاصرین بان المغلوبیه فی الدنیا تنافی کمال الدین او لم یقل اهل الدنیا الذین لم تکن لهم بصیره فی النبی (صلی الله علیه و آله) (لو لا نزل هذا القرآن علی رجل من القریتین عظیم) و لم انزل علی یتیم ابی طالب.

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اقول: نقل ابن ابی الحدید عن شیخه النقیب: انه جواب کتاب کتبه معاویه الیه (علیه السلام) مع ابی امامه الباهلی، و فی کتاب معاویه: ثم الخلیفه الثالث المظلوم الذی نشر المله و طبق الافاق بالکلمه الحنیفیه، فلما استوسق الاسلام و ضرب بجرانه، عدوت علیه فبغیته الغوائل، و نصبت له المکائد و ضربت له بطن الارض و ظهره، و دسست علیه و اغریت به وقعدت حیث استنصرک عن نصرته، و سالک ان تدرکه قبل ان یمزق فما ادرکته. و ما یوم المسلمین منک بواحد، لقد حسدت ابابکر و التویت علیه، و رمت افساد امره، و قعدت فی بیتک، و استغویت عصابه من الناس حتی تاخروا عن بیعته، ثم کرهت خلافه عمر و حسدته و استطلت مدته، و سررت بقتله و اظهرت الشماته بمصابه، حتی انک حاولت قتل ولده، لانه قتل قاتل ابیه، ثم لم تکن اشد منک حسدا لابن عمه عثمان، نشرت مقابحه و طویت محاسنه و طعنت فی فقهه، ثم فی دینه، ثم فی سیرته، ثم فی عقله، و اغریت به السفهاء من اصحابک و شیعتک حتی قتلوه بمحضر منک، لا تدفع عنه بلسان و لاید، و ما من هولاء الا من بغیت علیه و تلکات علیه، حتی حملت الیه قهرا، تساق بخزائم الاقتار کما یساق الفحل المخشوش، ثم نهضت الان تطلب الخلافه و قتله عثمان خلصاوک و شجراوک و المحدقون بک، و تلک من امانی النفوس و ضلالات الاهواء، فدع اللجاج و العبث جانبا، و ادفع الینا قتله عثمان، و اعد الامر شوری بین المسلمین، لیتفقوا علی من هو لله رضی، فلا بیعه لک فی اعناقنا، و لا طاعه لک علینا، و لا عتبی لک عندنا، و لیس لک و لاصحابک عندی الا السیف، و الذی لا اله الا هو لاطلبن قتله عثمان این کانوا و حیث کانوا، حتی اقتلهم او تلحق روحی بالله. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فاما ما لا تزال تمن به من سابقتک و جهادک، فانی وجدت الله سبحانه یقول: (یمنون علیک ان اسلموا … )، و لو نظرت فی حال نفسک لوجدتها اشد الانفس امتنانا علی الله بعملها، و اذا کان الامتنان علی السائل یبطل اجر الصدقه، فالا متنان علی الله یبطل امر الجهاد و یجعله ک (صفوان علی تراب … ). (ثم ذکرت) یعنی بعد ذکرابی بکر و عمر، بانه (علیه السلام) حسدهما و بغی علیهما. (ما کان من امری و امر عثمان فلک ان تجاب عن هذه) المقاله فیه دون ذینک لعدم ربطهما بک. (لرحمک منه) یجمعهما امیه بن عبد شمس، فعثمان هو ابن عفان بن ابی العاص بن امیه، و معاویه هو ابن ابی سفیان بن حرب بن امیه. (فاینا اان اعدی له) ای: اکثر تجاوزا علیه. (و اهدی الی مقاتله) مقاتل الانسان المواضع التی اذا اصیبت قتلته. (امن بذل له نصرته فاستقعده و استکفه) لان عثمان کان لا یحب ان یحضره (علیه السلام)، لانه کان اذا حضره ینهاه عن شنائع اعماله، حتی احب الا یشهد معه المدینه، فکان یامره بالخروج عن البلد، و انما یستغیث به اذا خاف القتل، و بعد نقض عهده مرات ترکه اخیرا حتی قتلوه. (ام من استنصره فتراخی منه و بث الیه المنون) ای: المنیه، قال الجوهری: لان المنیه تقطع المدد و تنقص العدد. سبحان من اولئک طلحه و الزبیر و عایشه سعوا غایه السعی فی قتل عثمان، حتی قتل ثم طلبوا دمه من امیرالمومنین (علیه السلام)- و عمرو بن العاص (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اغری الناس به حتی الرعاه علی رووس الجبال، حتی قتل فافتخر بذلک، و قال: انا ابوعبدالله، ما نکات قرحه الا ادمیتها- و معاویه منع جنده من نصره بعد طلب عثمان منه ذلک، لیقتل و یطلب بدمه الملک ثم یطلبان دمه منه (علیه السلام). ففی (خلفاء ابن قتیبه): قال عمرو بن العاص لمعاویه: ان لعلی فی الحرب لحظا ما هو لاحد من الناس، و انه لصاحب الامر. فقال معاویه: صدقت، ولکن نلزمه دم عثمان. فقال عمرو: و اسواتاه ان احق الناس

الا یذکر عثمان لانا و انت، اما انت فخذلته و معک اهل الشام، و استغاثک فابطات علیه. و اما انا فترکته عیانا و هربت الی فلسطین. قال معاویه: دعنی من هذا هلم فبایعنی. قال: لا اعطیک دینی حتی آخذ من دنیاک. قال: سل تعط … و فیه ذکروا: انه لم یکن احد احب الی معاویه ان یلقاه من ابی الطفیل الکنانی فارس اهل صفین و شاعرهم- و کان من اخص الناس بعلی (علیه السلام) فقدم ابوالطفیل الشام یزور ابن اخ له من رجال معاویه، فاخبر بقدومه، فارسل الیه فاتاه وهو شیخ کبیر، فلما دخل علیه قال له: انت ابو الطفیل؟ قال نعم. قال: اکنت ممن قتل عثمان؟ قال: لا، ولکن ممن شهده فلم ینصره. قال: و لم؟ قال: لانه لم ینصره المهاجرون و الانصار. قال: اما و الله ان نصرته کانت علیهم و علیک حقا واجبا، و فرضا لازما، فاذ ضیعتموه فقد فعل الله بکم ما انتم اهله، و اصارکم الی ما رایتم. فقال له ابوالطفیل: فما منعک اذ تربصت به ریب المنون الا تنصره و معک اهل الشام؟ فقال معاویه: او ما تری طلبی لدمه؟ فضحک ابوالطفیل، فقال: بلی و لکنه و ایاک، کما قال عبید بن الابرص: لا الفینک بعد الموت تندبنی و فی حیاتی ما زود تنی زادی فدخل مروان بن الحکم و عبدالرحمن بن الحکم و سعید بن العاص، فلما (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) جلسوا نظر الیهم معاویه و قال: اتعرفون هذا الشیخ؟ قالوا: لا. قال: هذا خلیل علی و فارس صفین و شاعر العراق، هذا ابوالطفیل. قال سعید: فما یمنعک منه؟- و شتمه القوم- فزجرهم معاویه و قال: مهلا، قرب یوم ارتفع عن الاسباب قد ضقتم به ذرعا. ثم قال له: اتعرف مولاء القوم یا اباالطفیل؟ قال: ما انکرهم من سوء و لا اعرفهم بخیر، و انشد: فان تکن العداوه قد اکنت فشر عداوه المرء السباب فقال معاویه: ما ابقی لک الدمر من حب علی؟ قال: حب ام موسی، و اشکو الی الله التقصیر. فضحک معاویه و قال: ولکن و الله هولاء الذین حولک لو سئلوا عنی ما قالوا هذا. ققال مروان: اجل و النه لا نقول الباطل. و فی (صفین نصر): کتب معاویه الی ابی ایوب کتابا سطرا و احدا، و هو: (حاجیتک لاتنسی الشیباء ابا عذرها و لا قاتل بکرها). فلم یدر ابوایوب ما هو، فاتی به علیا (ع) فقال له (علیه السلام): ان معاویه کهف المنافقین کتب الی کتابا لا ادری ما هو. فقال (علیه السلام) له: هذا مثل ضربه لک، الشیباء: المراه البکر لیله افتضاضها، یعنی لا تنسی بعلها الذی افترعها، و بکرها: اول ولدها، یعنی کما لا تنسی تلک، لا انسی انا قاتل عثمان. فکتب الیه ابوایوب کتبت (لا تنسی الشیباء ابا عذرها و لا قاتل بکرها) فضربتها مثلا لقتل عثمان، و ما نحن و قتل عثمان، ان الذی تربص بعثمان و ثبط یزید بن انس و اهل الشام عن نصرته لانت. و فی (تاریخ الیعقوبی): دخل ابن عباس یوما علی معاویه، فقال له: کیف رایت فعل الله بنا و بابی الحسن؟ فقال: فعل فعلا و الله غیر مختل عجله الی جنه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) لن تنالها، و احرک الی دنیا قد کان امیرالمومنین نالها. قال: و انک لتحکم علی الله؟ قال: احکم علی الله بما حکم به علی نفسه ( … و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون). قال معاویه: و الله لو عاش ابوعمرو- یعنی عثمان- حتی یرانی، لرای انی نعم ابن العم له. فقال له ابن عباس: اما و الله لو رآک ایقن انک خذلته حیث کانت النصره له، و نصرته حیث کانت النصره لک. قال: و ما دخولک بین العصا و لحائها؟ قال: ما دخلت علیهما الا لهما. (کلا و الله لقد علم الله المعوقین منکم و القائلین لاخوانهم هلم الینا و لا یاتون الباس الا قلیلا) الایه فی الاحزاب، و فیها (قد یعلم الله المعوقین منکم … )، لکن جعلها (ع) جزء کلامه و غیر بما ناسب، و لعله ایضا کانت قراءته (علیه السلام). ثم فی (ابن میثم): (لقد علم المعوقین). (و ما کنت لاعتذر من انی انقم ملیه) ای: اعتب علیه. (احداثا) ای: امورا منکره، کعمله مع ابی ذر و عمار و غیرهما، و فی اعمال عماله کالولید و ابن عامر و معاویه و غیرهم. (فان کان الذنب الیه ارشادی و هدایتی له) الی الحق و الی صراط مستقیم: قال الشاعر: و کم من موقف حسن احیلت محاسنه فعدمن الذنوب (فرب ملوم لا ذنب له) هو کالمثل، قال الشاعر: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) لعل له عذرا و انت تلوم بل فی (امثال الکرمانی): هو مثل من اکثم بن صیفی. (و قد یستفید الظنه) ای: التهمه. (المتنصج) ای: الناصح، و عن اکثم: یابنی ایاکم و کثره التنصح قانه یورث التهمه). و من البیت و قول اکثم یظهر لک ما فی اقتصارالجوهری علی قوله: تنصح: ای تشبه بالنصحاء. و قلنا (البیت) لانه عجز بیت تمثل (ع) به، وصدره: و کم سقت فی آثارکم من نصیحه. قال المبرد: انشدنیه الریاشی. (و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله ملیه توکلت و الیه انیب) الاصل فیه قول شعیب (ع) لقومه: ( … ان ارید الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب)

(و ذکرت انه لیس لی و لا لاصحابی الا السیف، فلقد اضحکت بعد الستعبار) ای: بعد جریان الدمع، یقال: استعبرت ای: دمعت. و الباکی لا یضحک من کل شی ء یتعجب منه کغیر الباکی، بل من عجیب فی غایه الغرابه، و المراد: اتیت بعجب یضحک الباکی، و من شواهده- و ان کان من باب الهزل- ان ابا دلامه الشاعر (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) دخل علی ام سلمه زوجه السفاح بعد و فاته، فعزاها به و بکی و بکت، و قالت له: یا ابا دلامه لم ار احدا اصیب به غیری و غیرک- و کان السفاح یعطی ابادلامه جزیلا- فقال لها ابودلامه: ولا سواء، لک منه ولد و ما ولدت انا منه فضحکت ام سلمه- ولم تکن منذ مات السفاح ضحکت- و قالت له: لو حدثت الشیطان لا ضحکته. (متی الفیت) ای: وجدت. (بنی) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (بنو) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطعه)، و حینئذ (فالفیت) بسکون التاء مجهولا. (عبدالمطلب من الاعداء ناکلین) ای: جبانین ضعیفین. (و بالسیف مخوفین) فکانوا عموما شجعان فضلا عنه (علیه السلام). و فی (خلفاء ابن قتیبه): لما اراد الزبیر الاعتزال من الجمل، قالت له عایشه: خفت سیوف بنی عبدالمطلب طوال حداد یحملها فتیه انجاد. و فی (نسب اصعب الزبیری): قال علی (علیه السلام): رایت یوم بدر طعیمه بن عدی بن نوفل بن عبدمناف قد علا راس کثیب، و قد ساواه سعد بن خیثمه، فصمدت له و لم آته حتی قتل سعدا، فلما رآنی اصعد الکثیب الیه انحط علی و کان رجلا جسیما- فخشیت ان یعلو علی، فانحططت فی السهل، فظن انی فررت منه فصاح باعلی صوته: فر ابن ابی طالب. قلت له: قریبا مفر ابن الشتراء و هذا مثل تضربه العرب- فلما استوت قدمای بالارض وقفت له فانحدر الی و اهویلت الیه، فسمعت قائلا من خلفی: طاطی راسک. فجعلت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) راسی فی صدر طعیمه، و اذا برقه من السیف فاخذت قحف طعیمه فسقط میتا، و اذا هو حمزه بن عبدالمطلب. (لبث قلیلا یلحق الهیجا) ای: الحرب، قال الجوهری: یمد و یقصر. (حمل) قال ابن میثم: اصل البیت ان حمل بن بدر- رجل من قشیز- اغیر علی ابل له فی الجاهلیه فی حرب داحس و الغبراء، و قال: لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل ما احسن الموت اذا الموت نزل و قیل: اصله ان مالک بن زهیر توعد حمل بن بدر فقال حمل: (لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل)، ثم اتی و قتل مالکا، فظفر اخوه قیس بن زهیر به و باخیه حذیفه فقتلهما، و قال: شفیت النفس من حمل بن بدر و سیفی من حذیفه قد

شفانی قلت: و فی (الاستیعاب): حمل بن سعدانه الکلبی و قد علی النبی (صلی الله علیه و آله) و عقد له لواء، و هو القائل: لبث قلیلا یدرک الهیجا حمل. و شهد مع خالد مشاهده کلها و قد تمثل بقوله سعد بن معاذ یوم الخندق حیث قال: البث قلیلا یدرک الهیجا حمل ما احسن الموت اذا حان الاجل و قد عنونه الجزری عن ابی موسی ایضا، و لکنه قال: حمل بن سعد. و زاد: شهد بلوائه صفین مع معاویه. و الاظهر کون البیت لحمل بن بدر الجاهلی دون ما قالاه، و قررهما الجزری من حمل بن سعدانه او سعد الصحابی، و یویده تمثل سعد به یوم الخندق، و کیف کان، فنظیره قول آخر: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) لبث قلیلا یلحق الداریون اهل الحباب البدن المکفیون سوف تری ان لحقوا ما یبلون (فسیطلبک من تطلب و یقرب منک ما تستبعد) فی (العقد): خرج علی (علیه السلام) الی معاویه فی خمسه و تسعین الفا، و کان معاویه فی بضع و ثمانین الفا، و کان عسکر علی (علیه السلام) یسمی الزحزحه لشده حرکته، و عسکر معاویه الخضریه لاسوداده بالسلاح و الدروع. و انقضت صفین عن خمسین الف قتیل من اهل الشام و عشرین اللا من اهل العراق. (و انا مرقل) فی (الصحاح): الارقال: ضرب من الخبب، ای: العدو، و لقب هاشم بن عتبه

الزهری المرقال، لان علیا (ع) دفع الیه الرایه یوم صفین فکان یرقل بها ارقالا. (نحوک) ای: جانبک. (فی جحفل) ای: جیش. (من المهاجرین و الانصار و التابعین لهم) کذ ا فی (المصریه)، و کلمه (لهم) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (باحسان) فی (صفین نصر): خرج النعمان بن بشیر یوما فدعا قیس بن سعد، فقال له: الستم معشر الانصار تعلمون انکم اخطاتم فی خذل عثمان یوم الدار، و قتلتم انصاره یوم الجمل، و اقحمتم خیولکم علی اهل الشام (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بصفین؟ فلو کنتم اذ خذلتم عثمان خذلتم علیا، لکانت واحده بواحده و لکنکم خذلتم حقا و نصرتم باطلا- الی ان قال-: فقال له قیس: اما ذکرک عثمان فان کانت الاخبار تکفیک فخذها منی واحده، قتل عثمان من لست خیرا منه، و خذله من هو خیر منک. و اما اصحاب الجمل فقاتلناهم علی النکث. انظر یانعمان، هل تری مع معاویه الا طلیقا او اعرابیا او یمانیا مستدرجا بغرور؟ انظر این المهاجرون و الانصار و التابعون باحسان الذین رضی الله عنهم؟ ثم انظر هل تری مع معاویه غیرک و صویحبک- و لم یکن مع معاویه من الانصار غیره و غیر مسلمه بن مخلد- و لستما و الله ببدریین الا احدیین، و لا لکما سابقه فی الاسلام و لا آیه فی القرآن، و لعمری لو شغبت علینا لقد شغب علینا ابوک من قبل. (شدیدزحامهم) ای: اجتماعهم فی الحرب، قال الشاعر: ان تلق عمرا فقد لاقیت مدرعا و لیس من همه ابل و لا شاء فی جحفل لجم جم صواهله باللیل یسمع فی حافاته آء (ساطع قتامهم) ای: غبارهم فی الحرب، قال الشاعر: فی فتیه صدا الحدید عبیرهم و خلوقهم علق النجیع الاحمر لا یاکل السرحان شلو عفیرهم مما علیه من القنا المتکسر (متسربلین سربال الموت) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (سرابیل الموت) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). و فی (صفین نصر): ان اباعرفاء الذهلی اخذ الرایه یوم صفین و قال: یا اهل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) هذه الرایه ان عمل الجنه کره کله، و ان عمل النار خف کله، و ان الجنه لا یدخلها الا الصابرون الذین صبروا انفسهم علی فرائض الله و امره، و لیس شی ء مما افترض الله علی العباد اشد من الجهاد، فاذا رایتمونی قد شددت قشدوا، و یحکم! اما تشتاقون الی الجنه؟ فشد وشدوا معه، و قاتل حتی قتل- الی ان قال-: فلما اصبحوا فی الیوم العاشر، اصبحوا و ربیعه محدقه بعلی (علیه السلام) احداق بیاض العین بسوادها، و قام خالد بن المعمر فنادی: من یبایع علی الموت و یشری نفسه لله؟ فبایعه سبعه الاف علی الا ینظر رجل خلفه حتی یرد سرادق معاویه، فاقتتلوا قتالا شدیدا، و کسروا جفون سیوفهم. (احب اللقاءالیهم لقاء ربهم، قد صحبتهم ذریه بدریه) فی (صفین نصر): قام سعد بن قیس فی صفین یخطب اصحابه فقال: ان اصحاب محمد المصطفین الاخیار معنا و فی حیزنا، فو الله الذی هو بالعباد بصیر، لو کان قائدنا حبشیا مجدعا، و معنا من البدریین سبعین رجلا، لکان ینبغی لنا ان تحسن بصائرنا، و تطیب انفسنا، و کیف و انما رئیسنا ابن عم نبینا؟ بدری صدق صلی مع النبی (صلی الله علیه و آله) صغیرا، و جاهد معه کبیرا، و معاویه طلیق، من و ثاق الاسار و ابن طلیق، الا انه اغوی جفاه، فاوردهم النار، و اورثهم العار، و الله محل بهم الذل و الصغار. (و سیوف هاشمیه) فی (صفین نصر)- بعد ذکر خطبته (علیه السلام) اصحابه بصفین-: فقالوا له: انهض بنا یا امیر المومنین الی عدونا و عدوک اذا شئت، فو الله ما نرید بک بدلا، نموت معک و نحیا معک. فقال (علیه السلام) لهم: و الذی نفسی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بیده، لنظر الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) اضرب قدامه بسیفی، ققال: لا سیف الا ذوالفقار، و لا فتی الا علی- الی ان قال- ثم نهض الی القوم فاقتتلوا من حین طلعت الشمس حتی غاب الشفق، و ما کانت صلاه القوم الا تکبیرا. هذا و لما امر سلیمان الفرزدق بضرب عنق اسیر من الکفار فنبا سیفه، و قال جریر له یعیره: بسیف ابی رغوان سیف مجاشع ضربت و لم تضرب بسیف ابن ظالم قیل: اراد بسیف ابن ظالم، سیف الحارث بن ظالم الغسانی، الذی ضرب به ابن السموال فقطعه نصفین. (قد مرفت مواقع نصالها) ای: حدیدها. (فی اخیک) حنظله. (و خالک) الولید بن عتبه. (وجدک) عتبه بن ربیعه ابی امه. (و اهلک) شیبه عم امها، و العاص بن سعید بن ابی العاص، و معاویه بن المغیره بن ابی العاص من بنی عمه، و عنه (علیه السلام): تعجبت من جراه القوم یوم بدر، قد قتلت الولید بن عتبه، و قتل حمزه عتبه و شرکته فی قتل شیبه، اذ اقبل الی حنظله بن ابی سفیان، فلما دنا ضربته ضربه بالسیف، فسالت عیناه و لزم الارض قتیلا. و من رثاء هند ام معاویه لابیها: تداعی له رهطه غدوه بنوهاشم و بنوالمطلب یذیقونه حد اسیافهم یعرونه بعد ما قد شجب (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و عن سعید بن العاص: انه ذهب الی مجلس عمر، فجلس ناحیه، فقال له عمر: کان فی نفسک علی شیئا، اتظن انی قتلت اباک؟ و الله لوددت انی کنت قاتله، مررت به یوم بدر فرایته یبحث للقتال، کما یبحث الثور بقرنیه، و اذن شدقاه، قد ازبد کالوزغ، فلما رایت ذلک مبته و زغت عنه، فقال لی: الی یا بن الخطاب. و صمد له علی فو الله ما رمت مکانی حتی قتله. و کان علی (علیه السلام) حاضرا، فقال لعمر: مالک تهیح الناس علی؟ فکف عمر، فقال سعید بن العاص: اما انه ما کان یسرنی ان یکون قاتل ابی غیر ابن عمه علی. هذا، و مما قیل فی اثرات السیف، قول الواسطی و الهذلی و ثعلبه الفاتک: ما انکر الهام من اسیافه ظبه و انما انکرت اسیافه القرب به یدع الکمی علی یدیه یخر تخاله نسرا قشیبا نحن الاولی اردت ظبات سیوفنا داود بین القرنتین یحارب و کذاک انا لا تزال سیوفنا تنفی العدی و تفید رعب الراعب (و ما هی من الظالمین ببعید) الاصل فیه قوله تعالی فی قریه قوم لوط: ( … و امطرنا علیها حجاره من سجیل منضود مسومه عند ربک و ما هی من الظالمین ببعید). و المراد ان تلک الحجاره التی امطرت علی قوم لوط لیست من الظالمین من امتک العاملین عملهم ببعید. و فی الخبر: لا یموت اللاطی حتی یضرب بحجر من تلک علی قلبه. کما ان المراد من کلامه (علیه السلام): ان مواقع نصال تلک السیوف الهاشمیه، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و المراد سیفه (علیه السلام) لست ببعید من معاویه السالک مسالک اسلافه فی البغی و العتو، اولئک فی قبال النبی (ع) و هو فی قبال الوصی (ع)، و کان عمار یقول فی صفین: قاتلت مع هذه الرایه- ای رایه معاویه- مرات قی غزوات النبی (ع) فی بدر و غیرها، و ما هی الیوم بابر منها امس. هذا و له (علیه السلام) کتاب آخر الی معاویه- و قد نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر- و فیه: و قد اسهبت فی ذکر عثمان، و لعمری ما قتله غیرک، و لا خذله سواک، و لقد تربصت به الدوائر، و تمنیت به الامانی، طمعا فی ما ظهر منک و دل علیه فعلک، و انی لارجو ان الحقک به علی اعظم من ذنبه، و اکبر من خطئیته، فانا ابن عبدالمطلب صاحب السیف، و ان قائمته لغی یدی، و قد علمت من قتلت به من صنادید بنی عبدشمس، و فراعنه بنی سهم و جمح و مخزوم، و ایتمت ابناءهم و ایمت نساءهم. و فی قوله (علیه السلام): (الحقک به علی اعظم من ذنبه) مالایخفی.

مغنیه

اللغه: طفقت: ابتدات. و المراد ببلاء الله هنا احسانه. و هجر (الهفوف): مدینه بالبحرین کثیره النخیل. و النضال: المراماه. و مسدده: معلمه. و اعتزلک: لا شی ء لک منه. و ثلمته: عیبه و خلله. و الطلقاء: الذین اسروا فی الحرب و اطلقوا. و حن: صوت. و القدح- بکسر القاف- السهم. و اربع علی ظلعک: قف عند حدک. و الذرع- بسکون الراء- بسط الید، و یقال: ضاق بالامر ذرعا ای لم یقدر علیه. و التیه: الضلال. و رواغ: کثیر المکر و الخداع. و القصد: الاعتدال. اللغه: الرمیه: الصید یرمی. و الصنائع: من الصنیعه ای الحسنه. و عادی: قدیم. و الطول: الفضل. الاعراب: انت مبتدا موخر، و ما خبر مقدم، و هی للاستفهام علی الانکار، و الفاضل بالنصب مفعول معه، لان المعنی ما تصنع مع الفاضل، و التمییز مفعول معه للطلقاء. و هیهات اسم فعل بمعنی بعد. و ما غلبه مبتدا و خبر، و علیک متعلق بغلبه، و رواغ خبر بعد خبر لانک، و غیر مخبر خبر لمبتدا محذوف ای انا غیر مخبر لک، و المصدر من ان قوما مفعول تری، و سید الشهداء خبر لمبتدا محذوف و مثله الطیار، و ما نهی ما مصدریه و المصدر المنسبک مبتدا، و الخبر محذوف وجوبا ای لو لا نهی الله کائن، و جمه صفه لفضائل. المعنی: (اما بعد فقد اتانی کتابک الخ). الخطاب لمعاویه، و کان قد کتب للامام رساله تدل علی ان دهائه و ذکائه ینحصر بصکوک البیع و الشراء، و ان عقله لایصلح الا للتجاره و عقد الصفقات مع تجار من امثاله، کابن العاص اخذ منه مصر و حارب معه معاویه، و المغیره بن شعبه اشتری منه الکوفه بتمهید البیعه لیزید، اما زیاد ابن ابیه فکان رقا لمعاویه، و الثمن الصاقه بابی سفیان.. و من رفض عقد الصفقات التجاریه مع معاویه دس الیه السم بالعسل.. هذه هی سیاسه معاویه، و هذا دهاوه و ذکاوه: شراء الدین و الذمم، و الموت لمن ابی ان استطاع الیه سبیلا، و اذا حاد معاویه عن هذا الخط فلا ذکاء عنده و لا دهاء، و الدلیل هذا الکتاب الذی اجاب عنه الامام بما فضحه و اخزاه، ورد کیده الی نحره. و الیک البیان: روی ابن ابی الحدید عن استاذه النقیب ابی جعفر ان معاویه کان یتلهف علی کلمه من فم الامام یغمز بها الشیخین، لیجعلها حجه عند اهل الشام، و لما عجز ارسل الی الامام الکتاب تلو الکتاب و الرساله بعد الرساله یذکر فیها فضل ابی بکر و عمر، و لینفث الامام بعض ماخذ علیهما، فیتخذ منها معاویه ما اتخذ من قمیص عثمان، و من رسائله فی ذلک الرساله التی نحن بصدد جوابها. هذا ما قاله

النقیب لتلمیذه الشارح، و جواب الامام یشهد بصحته کما یشهد بان الامام ادرک هدف معاویه، ففوت علیه الفرصه، و کشف له عن سوء طویته حیث قال له فیما قال: و اردت ان تفضح فافتضحت. (فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا الخ).. و ای شی ء اعجب من هذا؟ معاویه یحدث علیا عن فضل محمد (صلی الله علیه و آله)! غریب متطفل یخبر اهل البیت بما فی خزائنهم!. عدو ابیک اللدود ینبئک عن فضله و عظمته!. و لا ادری: هل هذا دهاء او نکته؟. و قد تواضع الامام حین شبه معاویه بالتملیذ یدعو استاذه الی المسابقه و المباراه (و زعمت ان افضل الناس فی الاسلام فلان و فلان الخ).. هذا هو بیت القصید فی رساله معاویه، اثنی علی الشیخین لیطعن الامام علیهما، فیبلغ منه معاویه ما اراد، و لکن الامام وجه الی قلب معاویه طعنه نجلاء حین قال له: ما انت و اهل السیاسه و الفضل، و الهجره و النصر؟. انک طلیق و ابن طلیق، حارب انت و ابوک الاسلام و نبی الاسلام، ثم استسلمتما کرها لا طوعا. (فما علیک غلبه المغلوبین الخ).. لا تقحم نفسک بینی و بین الشیخین غالبا کنت او مغلوبا، فتقدمهما علی لیس انتصارا لک، و لا تقدمی علیهما ال یزیدک خزیا، لانک مع الطلقاء لا مع السابقین الاولین (الا تری غیر مخبر لک) لان مثلی لا یقصد

مثلک بالحدیث (و لکن بنعمه الله احدث) یشیر الی قوله تعالی: و اما بنعمه ربک فحدث- 11 الضحی. (ان قوما استشهدوا فی سبیل الله الخ).. و فضلهم کبیر و جلیل لانهم احیاء عند ربهم یرزقون. (حتی اذا استشهد شهیدنا الخ).. لکل شهید فضل یشکر، و لکن لشهید اهل البیت افضلیه علی سائر الشهداء لا ینکرها مسلم، و الدلیل ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) سمی حمزه بن عبدالمطلب سیدالشهداء، و کبر علیه سبعین تکبیره، و ما فعل هذا بشهید من الانصار و المهاجرین، اذ کان لا یزید عن سبع تکبیرات، و لا یعطی الشهید ای لقب. و قال ابن ابی الحدید: ان حمزه سید الشهداء فی حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) فقط، لان الامام هو سید لکل شهید و مسلم بعد رسول الله. (ان قوما قطعت ایدیهم فی سبیل الله، و لکل فضل حتی اذا فعل بواحدنا الخ).. یشیر الی اخیه جعفر و استشهاده فی موته. و تقدم الکلام عنه و عن حمزه فی الرساله 9 (و لولا ما نهی الله الخ).. اشار الامام الی حمزه و جعفر، و سکت عن نفسه تادبا بقوله تعالی: فلا تزکوا نفسکم هو اعلم بمن اتقی- 32 النجم. الاعراب: روی قدیم عزنا بنصب قدیم علی نزع الخافض ای علی قدیم، و علیه یکون ضمیر (نا) فاعل، و روی برفع قدیم علی انه فاعل و (نا) مفعول، و المصدر من خلطناکممجرور بمن محذوفه، و قیل: المصدر من ان خلطناکم فاعل یمنع، و فعل الاکفاء بالنصب علی المصدر ای فعلنا فعل الاکفاء، و انی خبر مقدم لیکون، و ذک اسمها، و منا النبی مبتدا و خبر. و فی کثیر متعلق بمحذوف خبرا لمبتدا محذوف ای هذا قلیل من کثیر الخ، المعنی: (فدع عنک من مالت به الرمیه). لا تسمع من المضللین الذین یزینون لک سوء اعمالک، و یغرونک بحرنبا و عدواتنا (فانا صناع ربنا، و الناس بعد صنائعنا. ان الله سبحانه من علینا نحن الهاشمیین بمحمد (صلی الله علیه و آله) و به ختم النبوه و النبیین، و اذن فنحن اهل الفضل علی الناس برسول الله (صلی الله علیه و آله) الذی اخرجهم من الظلمات الی النور، و لا فضل لاحد علینا سوی الله، فهو وحده مصدر هدایتنا، اما غیرنا من المسلمین فهدایته بنا، فالفضل لنا بمحمد علی امه الاسلام، و لها بمحمد و اهل بیته الفضل علی سائر الامم. لم یمنعنا قدیم عزنا الخ).. نحن یا معاویه اجل منکم و اعلی، و انتم اقل و ادنی، و لیس معنی هذا ان لا نعاملکم معامله الاکفاء فی الزواج کی تحتج به، فان الکفو قد یتزوج و یزوج غیر الکفو.. و تجدر الاشاره الی ان الامام ابعد الناس عن الفخر، و لکن موقف معاویه قد اضطره الی ذلک. و قال حفیده الامام جعفر الصادق (علیه السلام): یجوز للانس

ان ان یزکی نفسه عند الضروره کما فعل یوسف حین قال لملک مصر: اجعلنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم- 55 یوسف. و قال ابن ابی الحدید نذکره بهذه المناسبه مناکحات بنی هاشم و عبدشمس، فقد زوج النبی ابنیه رقیه و ام کلثوم من عثمان، و زوج ابنته زینب من ابی العاص ابن الربیع بن عبدالعزی بن عبدشمس فی الجاهلیه، و تزوج ابولهب بن عبدالمطلب ام جمیل بنت حرب اخت ابی سفیان، و تزوج رسول الله ام حبیبه بنت ابی سفیان. (و منا النبی و منکم المکذب) ابوسفیان. و قال بعض الشارحین: ابوجهل!. و لکن اباجهل مخزومی، و لیس باموی، ینتهی نسبه الی مخزوم بن یقظه بن مره بن کعب بن لوی، کما فی سیره ابن هاشم (و منا اسدالله) حمزه عبدالمطلب (و منکم اسدالاحلاف) الخ.. قال الشیخ محمد عبده: اسدالاحلاف ابوسفیان، لانه حزب الاحزاب و حالفهم علی قتال النبی فی غزوه الخندق، و سید شباب اهل الجنیه: الحسن و الحسین بنص قول الرسول. (و منکم صبیه النار) و هم طغاه الجور من الحکام الامویین (و منا خیر نسائالعالمین) فاطمه الزهراء (ع). (و منکم حماله الحطب) ام جمیل عمه معاویه التی اشتهرت بعدائها لرسول الله (فی کثیر مما لنا) من الفضائل (و علیکم) من الرذائل. و لمناسبه ذکر سیده النساءاشیر الی صدور کتاب جدید، اسمه اهل البیت لمولفه توفیق ابوعلم، و لم ار الکتاب، و لم اجده فی مکاتب بیرن، و انما قرات عنه فی جریده الاخبار المصریه تاریخ 1972 -11 -24، و مما جاء فی الجریده: قالوا بحق: ان فاطمه الزهراء نداء الملایین، و شهاب النبوه، و انها فی القمه. و کل ذلک مرآه تعکس جزئا ضئیلا مما هی علیه. الیست بنت النبوه و ربیبه الوحی؟. و قمال المراه التی یریدها الله، و قطعه من الاسلام المجسد فی رسول الله، و قدوه للمراه و للانسان المومن فی کل زمان و مکان؟.

اللغه: و فلجوا: ظفروا. و المراد بالشکاه هذا العیب، و بالظاهر الزائل. و الجمل المخشوش: فی انفه خشبه صغیره یقاد بها. الاعراب: و مره نصب علی الظرفیه ای فعله واحده من مرور الزمن، و تاره عطف علی مره، و تلک مبتدا اول، و کشاه مبتدا ثان، و ظاهر خبر المبتدا الثانی، و الجمله خبر الاول، و عارها فاعل ظاهر، و علی المسلم خبر مقدم، و غضاضه مبتدا موخر، و من زائده، و لک خبر مقدم، المعنی: (فاسلامنا قد سمع و جاهلیتنا لا تدفع). نحن بنی هاشم مشهورون بالصدق و الامانه، و مکارم الاخلاق فی الجاهلیه و الاسلام، قال العقاد فی کتاب (عبقریه محمد): کان بنوهاشم اصحاب عقیده و اریحیه و وسامه، و کان بنوامیه اصحاب عمل و حیل و مظهر مشنوء.. و مهما تجد من ندین متناظرین فی هاشم و امیه الا وجدت بیهما هذا الفارق علی نحو من الانحاء. اولی الناس بالنبی: (و کتاب الله یجمع لنا ما شذ عنا لله- الی- اولی بالطاعه). یجمع: یوجب، و شذ: ابعد، و المعنی لا فوضی و عشوائیه فی الواقع و لا فی الاسلام، فالله اختار محمدا (صلی الله علیه و آله) للسفاره بینه و بین عباده، لانه اعلم حیث یجعل رسالته و کذلک الخلافه لابد لها من سبب موجب، و لا یخلو السبب المواجب لتولی الخلافه

من احد فرضین: اما الرحم و القرابه من النبی المختار اخذا بظاهر الایه 75 من سوره الانفال: و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض. و اما التبعیه و الطاعه لرسول الله (صلی الله علیه و آله) کما فی الایه 68 من سوره آل عمران: ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا. و لیس من شک ان اهل البیت هم اقرب الناس الی رب البیت و صاحبه، و اعملهم بسنته، و اول من آمن به و ناصره و دافع عنه. و هذه الحجه العقلیه النقلیه التی ادلی بها الامام - تثبت انه اولی بالخلافه من السابق و اللاحق دون ان یجد فیها معاویه ای مغمز یتشبث به و یحتج عند اهل الشام. (و لما احتج المهاجرون- الی- دعواهم). تنازع المهاجرون و الانصار علی الخلافه. فقال هولاء: نحن آوینا النبی و ناصرناه. و قال اولئک: نحن شجرته و قرابته. و بالتالی تغلب المهاجرون.. فان کان للقرابه اثرها کما زعم المهاجرون فالامام اقرب من کل قریب و الا فحجه الانصار قائمه، و لا تبطل بقول المهاجرین و فی سائر الاحوال فانت یا معاویه طلیق لا مهاجر و لا مناصر. و بکلمه قصیره الامام طرف اصیل فی مساله الخلافه، لانه اقرب الارحام و هاجر و ناصر، اما معاویه فدعی دخیل. و سبقت الاشاره الی السقیفه فی الخطبه 3 و الخطبه 66. (و زعمت انی لکل الخلفاء حسدت الخ).. لنفترض صحه ما تقول، و فرض المحال لیس بمحال، فهل حسدتک یا معاویه کی اعتذر الیک؟ و هل لک من فضل فی شی ء تحسد علیه، او تغبط؟. (و قلت: انی کمنت اقاد الخ). ثم ماذا؟ و هل فی ذلک نقض من دینی و خلقی، و او علمی و مکانی عند خالقی (لقد اردت ان تذم فمدحت) ذلک بان الذی یذم حقا هو الظالم الغاصب من امثالک یا معاویه، اما المظلوم فالله ولیه و نصیره. و علی منطقک هذا ینبغی ان تمدح اباک، و تذم الرسول الاعظم(ص)- استغفر الله- لانه عانی الکثیر من ابیک ابی سفیان.. جیش الجیوش، و حزب الاحزاب، و عقد الاحوال علی حرب نبی الله، و حاول قتله بکل سبیل، و کسر جیش ابیک یوم احد انف النبی و رباعیته، و شجه فی وجهه.. و ایضا ینبغی ان تثنی علی امک هند، لانها اکلت کبد حمزه سیدالشهداء و تبارک عمتک ام جمیل حماله الحطب، لانها جمعت الاشواک، و نثرتها فی طریق رسول الرحمه.. حقا لقد اردت ان تفضح فافتضحت من حیث لا تشعر.. فاین دهاوک و ذکاوک؟. (و هذه حجتی الی غیرک قصدها خل).. قال الشیخ محمد عبده: یحتج الامام علی حقه لمن هو مظنه الاستحقاق للخلافه لا لمعاویه، لانه منقطع عن جرثومه الامر فلا حاجه للاحتجاج علیهوالمعوقین: المثبطین و المانعین من النصره. و الظنه: التهمه. و المتنصح: المبالغ فی النصیحه. الاعراب: و المصدر من ان تجاب مبتدا موخر، المعنی: (ثم ذکرت ما کان من امری و امر عثمان الخ).. و انا اجیبک لقرابتک منه، و الا فانت احقر من اتوجه الیه بقول. (فاینا کان اعدی له الخ).. قال العقاد فی کتاب(معاویه) ص 148 الطبعه الثالثه سنه 1966: ان اثبت ما ثبت من نفعیه-ای انتهازیه- معاویه هو طلبه من عثمان ان تکون له ولایه الدم بعد مقتله، و هذا الطلب بمثابه طلب ولایه العهد!.. و معناه فی الواقع ان معاویه کان یتمنی قتل عثمان لیتولی الخلافه من بعده!. ثم نقل العقاد فی ص 149 عن تاریخ الخلفاء للسیوطی: ان معاویه بعد ان تم له الامر قال للصحابی ابی الطفیل عامر بن نائله: الست من قتله عثمان؟ قال ابوالطفیل: لا، و لکنی لم انصره. قال معاویه: و ما منعک من نصره؟. قال: لم ینصره المهاجرون و الانصار. قال معاویه: کان حقا واجبا علیهم ان ینصروه. قال له ابوالطفیل: و ما منعک ان تنصره و معک اهل الشام؟ قال معاویه: اما طلبی بدمه فنصره له. فضحک ابوالطفیل و قال: انت و عثمان کما قال الشاعر: لا الفینک بعد الموت تندبنی و فی حیاتی ما زودتنی

زادا و قال العقاد فی ص 150: آل الامر الی معاویه بعد حین، و ما اخذ احدا، او حاسب واحدا من قتله عثمان، و کان یلقی الرجل منهم فیسکت عنه او یساله: الست من قتله عثمان، ثم یصرفه مزودا بالعطاء. و سبق الحدیث عن ذلک اکثر من مره. (ما کنت لاعتذر من انی کنت انقم علیه احداثا الخ).. قال الشیخ محمد عبده: انقم علیه ای اعیب علیه، و الاحداث البدع و علی هذا یکون المعنی لا اعتذر من انی کشفت لعثمان عن دخوله فی الباطل و خروجه من الحق (و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت) و لکن عثمان و مروان کانا یتهماننی فی النصح (فرب ملوم لا ذنب له) عند الله، و کفی به ولیا و نصیرا.والاستعبار: البکاء. و ناکلین: متاخرین. و لبث: من اللبث ای المکث. و الهیجاء: الحرب. و حمل: اسم رجل من قشیر. و مرقل: مسرع. و الجحفل: الجیش العظیم. و ساطع: منتشر. و القتام: الغبار الاسود. و متسربلین: لابسین. الاعراب: و لبث فعل امر، و قلیلا صفه لمفعول مطلق محذوف ای لبثا قلیلا، و الهیجا مفعول یلحق، و حمل فاعل، و متسربلین حال، و سرابیل مفعول متسربلین. شجاعه الامام: (و ذکرت انه لیس لی و لاصحابی عندک الا السیف الخ).. معاویه یهدد الامام بالحرب، و هو یعلم مکانه فیها، و یعلم ان معه سیوف الهاشمیین و الصحابه و التابعین، و کلهم یتقربون الی الله فی حرب معاویه.. و لا اعرف احدا صور شجاعه الامام وثقته بنفسه کما صورها العقاد فی کتاب عبقریه الاسلام، قال: کان الامام و هو فی طفولته، و قبل ان یبلغ مبلغ الرجال- یعلم انه شی ء فی هذه الدنیا، و انه قوه لها جوار یرکن الیها المستجیر.. و الدلیل علی ذلک ان صنادید قریش احاطوا بالنبی (صلی الله علیه و آله) ینذرونه و ینکرونه، و النبی یقلب طرفه فی الوجوه و یسال عن النصیر و لا نصیر الا علی بن ابی طالب، و هو فی العاشره او نحوها دون ان یهاب الرووس الکبار و الشیوخ الذین رفعتهم الوجاهه.. و علی فی الخمسین او الستین هو علی یوم کان فی تلک السن. و ما ترک العقاد بعد هذا قولا لقائل!. ابن العاشره یقف متفردا لاکبر الرووس، و اصحاب السیوف و الجیوش غیر هیاب و لا مکترث، و یقول للنبی (صلی الله علیه و آله): انا یا رسول الله لهولاء الطغاه، و لن یصلوا الیک ما دمت حیا.. یقول هذا دون ان یعتمد علی دوله او عشیره او شی ء سوی الثقه بنفسه و الاتکال علی الله. و النبی یقبل منه، و یثق به، و یقول له: اجل، انت اخی و نصیری و وزیری. و صدق الامام القول بالفعل، و کان عند ظن الرسول، بات علی فراشه لیله الهجره، و فوت الفرصه علی قریش، و اطاح رووس الکبار منها عن اجسادها فی بدر و احد و الاحزاب.. حتی استسلمت صاغره ابتغاء السلامه و العافیه. (و قد عرفت مواقع نصالنا فی اخیک) حنظله (و خالک) الولید بن عتبه (و جدک) عتبه بن ربیعه فی یوم بدر (و اهلک) اتباع ابیک. و تقدم مثله مع الشرح فی الرساله 10. و کتب بعض الشارحین حول هذه الرساله اکثر 350 صفحه.

عبده

… الدهر منک عجبا: اخفی امرا عجیبا ثم اظهره و طفقت بفتح فکسر اخذت و عطف النعمه علی البلاء تفسیر و لیبلی المومنین منه بلاء حسنا … کناقل النمر الی هجر: هجر مدینه بالبحرین کثیره النخیل و المسدد معلم رمی السهام و النضال المراماه ای کمن یدعو استاذه فی فن الرمی الی المناضله و هما مثلان لناقل الشی ء الی معدنه و المتعالم علی معلمیه … تمم اعتزلک کله: ان صح ما ادعیت من فضلهم لم یکن لک حظ منه فانت عنه بمعزل و ثلمته عیبه … و ما انت و الفضل و المفضول: یرید ای حقیقه تکون لک مع هولاء ای لیست لک ماهیه تذکر بینهم و الطلقاء الذین اسروا بالحرب ثم اطلقوا و کان منهم ابوسفیان و معاویه و المهاجرون من نصروا الدین فی ضعفه و لم یحاربوه … لقد حن قدح لیس منها: حن صوت و القدح بالکسر السهم و اذا کان سهم یخالف السهام کان له عند الرمی صوت یخالف اصواتها مثل یضرب لمن یفتخر بقوم لیس منهم و اصل المثل لعمر بن الخطاب رضی الله عنه قال له عقبه بن ابی معیط ااقتل من بین قریش فاجابه حن قدح لیس منها … ایها الانسان علی ظلعک: یقال اربع علی ظلعک ای قف عند حدک و الذرع بالفتح بسط الید و یقال للمقدار … و انک لذهاب فی التیه: ذهاب بتشدید الهاء کثیر الذهاب و التیه الضلال و الرواغ المیال و القصد الاعتدال … احدث ان قوما: مفعول لتری و قوله غیر مخبر خبر لمبتدا محذوف ای انا و الجمله اعتراضیه … حتی اذا استشهد شهیدنا: هو حمزه بن عبدالمطلب استشهد فی احد و القائل رسول الله صلی الله علیه و سلم … بواحدنا ما فعل بواحدهم: واحدنا هو جعفر بن ابی طالب اخو الامام … بذکر ذاکر فضائل جمه: ذاکر هو الامام نفسه … من مالت به الرمیه: الرمیه الصید یرمیه الصائد و مالت به خالفت قصده فاتبعها مثل یضرب لمن اعوج غرضه فمال عن الاستقامه لطلبه … فانا صنائع ربنا: آل النبی اسراء احسان الله علیهم و الناس اسراء فضلهم بعد ذلک و اصل الصنیع من تصنعه لنفسک بالاحسان حتی خصصته بک کانه عمل یدک … لم یمنعنا قدیم عزنا: قدیم مفعول یمنع و العادی الاعتیادی المعروف و الطول بفتح فسکون الفضل و ان خلصناکم فاعل یمنع و الاکفاء جمع کفو بالضم النظیر فی الشرف … النبی و منکم المکذب: المکذب ابوجهل و اسدالله حمزه و اسدالاحلاف ابوسفیان لانه حزب الاحزاب و حالفهم علی قتال النبی فی غزوه الخندق و سید شباب اهل الجنه الحسن و الحسین بنص قول الرسول و صبیه النار قیل هم اولاد مروان بن الحکم اخبر النبی عنهم و هم صبیان بانهم من اهل النار و مرقوا عن الدین فی کبرهم و خیر النساء فاطمه و حماله الحطب ام جمیل بنت حرب عمه معاویه و زوجه ابی لهب … فی کثیر مما لنا و علیکم: ای هذه الفضائل المعدوده لنا و اضدادها المسروده لکم قلیل فی کثیر مما لنا و علیکم

… و جاهلیتنا لا تدفع: شرفنا فی الجاهلیه لا ینکره احد … علیه و آله فلجوا علیهم: یوم السقیفه عندما اجتمعوا فی سقیفه بنی ساعده بعد موت النبی صلی الله علیه و سلم لیختاروا خلیفه له و طلب الانصار ان یکون لهم نصیب فی الخلافه فاحتج المهاجرون علیهم بانهم شجره الرسول ففلجوا ای ظفروا بهم فظفر المهاجرین بهذه الحجه ظفر لامیرالمومنین علی معاویه لان الامام من ثمره شجره الرسول فان لم تکن حجه المهاجرین بالنبی صحیحه فالانصار قائمون علی دعواهم من حق الخلافه فلیس لمثل معاویه حق فیها لانه اجنبی منهم … شکاه ظاهر عنک عارها: شکاه بالفتح ای نقیصه و اصلها المرض و ظاهر من ظهر اذا صار ظهرا ای خلفا ای بعید و الشطره لابی ذویب و اول البیت. وعیرها الواشون انی احبها … المخشوش حتی ابایع: الخشاش ککتاب ما یدخل فی عظم انف البعیر من خشب لینقاد و خششت البعیر جعلت فی انفه الخشاش طعن معاویه علی الامام بانه کان یجبر علی مبایعه السابقین من الخلفاء … غضاضه فی ان یکون مظلوما: الغضاضه النقص … حجتی الی غیرک قصدها: یحتج الامام علی حقه لغیر معاویه لانه مظنه الاستحقاق اما معاویه فهو منقطع عن جرثومه الامر فلا حاجه للاحتجاج علیه و سنح ای ظهر و عرض… هذه لرحمتک منه: لقرابتک منه یصح الجدال معک فیه … فاینا کان اعدی له: اعدی اشد عدوانا و المقاتل وجوه القاتل … بذل له نصرته فاستقعده و استکفه: من بذل النصره هو الامام و استقعده عثمان ای طلب قعوده و لم یقبل نصره … عنه و بث المنون الیه: استنصر عثمان بعشیرته من بنی امیه کمعاویه فخذلوه و خلوا بینه و بین الموت فکانما بثوا المتون ای افضوا بها الیه … الله المعوقین منکم: المعوقون المانعون من النصره … من انی کنت انقم علیه احداثا: نقم علیه کضرب عاب علیه و الاحداث جمع حدث البدعه … و قد یستفید الظنه المتنصح: الظنه بالکسر التهمه و المتنصح المبالغ فی النصح لمن لا ینتصح ای ربما تنشا التهمه من اخلاص النصیحه عند من لا یقبلها و صدر البیت و کم سقت فی آثارکم من نصیحه… اضحکت بعد استعبار: الاستعبار البکاء فقوله یبکی من جهه انه اصرار علی غیر الحق و تفریق فی الدین و یضحک لتهدید من لا یهدد … عن الاعداء ناکلین: الفیت وجدت و ناکلین متاخرین … یلحق الهیجا حمل: لبث بتشدید الباه فعل امر من لبثه اذا استزاد لبثه ای مکثه یرید امهل و الهیجاء الحرب و حمل بالتحریک هو ابن بدر رجل من قشیر اغیر علی ابله فی الجاهلیه فاستنقذها و قال لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل لا باس بالموت اذا الموت نزل فصار مثلا یضرب للتهدید بالحرب … و انا مرقل نحوک: مرقل مسرع و الجحفل الجیش العظیم … باحسان شدید زحامهم: صفه لجحفل و الساطع المنتشر و القتام بالفتح الغبار … متسربلین سربال الموت: متسربلین لابسین لباس الموت کانهم فی اکفانهم … صحبتهم ذریه بدریه: من ذراری اهل بدر … و خالک و جدک و اهلک: اخوه حنظله و خالد الولید بن عقبه وجده عتبه بن ربیعه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است در پاسخ نامه معاویه (که در آن دعاوی نادرست و سخنان بیهوده او را گوشزد نموده، و پیروان خود را به حقائقی که در مقام احتجاج اهمیتی به سزا دارد و متوجه ساخته، از این رو سیدرضی علیه الرحمه فرموده: و آن از نیکو نامه ها است با اینکه هر نامه و هر سخنی از آن بزرگوار در جای خود در منتهی درجه نیکوئی است. پس از ستایش خدای یکتا و درود بر حضرت مصطفی، نامه ات به من رسید که در آن برگزیدن خدا محمد صلی الله علیه و آله را برای دین خود، و توانا ساختن آن بزرگوار را به یاری اصحاب و همراهانش که به آنها توانائی داده بود یادآوری می نمائی، پس روزگار بر ما از تو امر شگفتی را پنهان داشته بود چون که تو آغاز کرده ای که ما را به خیر و نیکوئی خدای تعالی که در نزد ما است و به نعمت و بخششی که به ما درباره پیغمبرمان داده آگاه سازی، در این کار تو مانند کسی هستی که خرما به سوی هجر بار کرد، یا مانند کسی که آموزنده خود را به مسابقه در تیراندازی می خواند ابن میثم رحمه الله در اینجا فرموده: هجر نام شهری است در بحرین که در آنجا نخلستان بسیار و خرما فراوان است و اصل مثل کناقل التمر الی هجر یعنی مانند کسی که خرما به شهر هجر بار کرده آن است که مردی از هجر مالی به شهر بصره برد که فروخته از آنچه به جای آن می خرد سود به دست آورد، در بصره چیزی کسادتر از خرما نیافت، خرما خرید و به شهر هجر بار کرد و آنها را در خانه

نگاهداشته منتظر شد که نرخ آن بالا رود، ولی پی در پی نرخ پائین آمد تا همه خرماها تباه گشته از بین رفت، پس این مثل زده شد برای کسی که چیزی را به سوی معدن و کان آن ببرد، و جمله کداعی مسدده الی النضال یعنی مانند کسی هستی که آموزنده خود را به مسابقه در تیراندازی بخواند، مثلی است برای کسی که شخصی را به چیزی آگهی می دهد که آن شخص به آن چیز از او داناتر است و گمان کردی که بهترین مردم در اسلام فلان و فلان ابوبکر و عمر است، پس چیزی (آنان) را یادآوری نمودی (ستایش کردی) که اگر درست باشد تو را از آن بهره ای نیست، و اگر نادرست باشد زیان و ننگی به تو ندارد، و چه کار است تو را با برتر و کهتر و با زبردست و زیردست، و چه کار است آزادشدگان (ابوسفیان) و پسرانشان (معاویه) را با تشخیص بین کسانی که در آغاز از مکه به مدینه هجرت نمودند، و تعیین مرتبه ها و شناساندن طبقاتشان؟ (تو که آزاد شده هستی و هنوز هم به حقیقت دین و ایمان نرسیده ای چه دانی فاضل و زبردست کیست و مفضول و زیردست کدام است( چه دور است )این سخنان از تو!( آواز داد تیری که از تیرهای قمار نبود، و آغاز کرد حکم کردن درباره خلافت و امامت را کسی که روا نیست مگر پیروی از آنکه شایسته خلافت است جمله لقد حن قدح لیس منها یعنی آواز داد تیری که از تیرهای قمار نبود از آنجا مثل شد که عرب تیرهای قمار را زیر بساطی می نهاد و برهم می زد تا آواز دهد، و گاه بود که از آواز دانسته می شد که تیری در بین آنها بیگانه است) ای انسان آیا با لنگی خود نمی ایستی، و کوتاهی دستت را نمی شناسی، و عقب نمی روی در جائیکه تو را قضاء و قدر عقب خواسته؟! (چرا پا از گلیم خویش بیرون نهاده با عار و ننگ سر به زیر نمی افکنی) پس زیان شکست یافتن شکست خورده و سود فیروزی و فیروزمند بر تو نیست، و تو بسیار در بیابان گمراهی رونده و از راه راست پا بیرون نهاده ای، نه به جهت آگهی دادن به تو (و خودستائی) بلکه برای نعمت خدا (که به من عطاء فرموده) می گویم: آیا نمی بینی (نمی دانی) گروهی از مهاجرین و انصار در راه خدا کشته شدند، و همه را شرافت و بزرگواری است تا اینکه شهید ما (حمزه ابن عبدالمطلب در جنگ احد) کشته گردید، گفته شد

(درباره او حضرت پیغمبر فرمود(: سیدالشهداء یعنی آقا و مهتر کشتگان در راه خدا، رسول خدا صلی الله علیه و آله هنگام نماز خواندن بر او، او را به گفتن هفتاد الله اکبر تخصیص داد؟ )زیرا بعد از اتمام نماز گروه دیگری از فرشتگان حاضر می شدند پیغمبر اکرم هم دوباره با ایشان بر او نماز می خواند، و این از خصائص حضرت حمزه رضی الله عنه است( و آیا نمی بینی )آگاه نیستی( که گروهی )از یاران پیغمبر اکرم( دستهاشان در راه خدا جدا شده و همه را فضل و بزرگواری است تا اینکه یکی از ما )جعفر ابن ابیطالب( را پیش آمد آنچه یکی از ایشان را پیش آمده بود )در جنگ موته دستهایش جدا گردید، و( گفته شد )پیغمبر نامید او را به( الطیار فی الجنه و ذوالجناحین یعنی او است پرواز کننده در بهشت که دارای دو بال می باشد؟ و اگر خد امر دراز ستودن خود نهی نفرموده بود گوینده )امام علیه السلام( فضائل و بزرگواریهای بیشماری را یادآوری می کرد که دلهای مومنین با آنها آشنا بوده گوشهای شنوندگان رد نکند، پس دور کن از خود کسی را که شکار او را از راه برگردانیده است )جمله فدع عنک من مالت به المریه مثلی است درباره کسی که از راه راست بیرون رفته به بیراهه می رود، خلاصه از کسانی که به طمع صید دنیا از راه حق پا بیرون نهاده اند مانند عمرو ابن عاص پیروی مکن و به سخنانش گوش مده( که ما تربیت یافته پروردگارمان هستیم و مردم پس از آن تربیت یافته ما هستند )خداوند ما را برگزیده و مردم را به پیروی و دوستی ما امر فرموده، و این نعمت بزرگ را به ما عطاء فرموده که بین ما و او واسطه ای نیست، و بین مردم و خداوند، واسطه هستیم( شرف کهن و بزرگی دیرین ما را با خویشاوندان تو منع نکرد از اینکه شما را با خود خلط نموده بیامیختیم، و از شما زن گرفتیم، و به شما زن دادیم چنانکه اقران و مانند آن انجام می دهند، در حالتی که شما در آن پایه نبودید! و از کجا چنین شایستگی دارید؟ در حالتیکه پیغمبر از ما است و تکذیب کننده )ابوجهل( از شما است که )از همه مردم با رسول خدا- صلی الله علیه و آله بیشتر دشمنی کرد و در جنگ بدر کافر کشته شد( و از ما است اسدالله )شیر خدا، مقصود خود آن حضرت یا عموی بزرگوارش حمزه سیدالشهداء است( و از شما است اسدالاحلاف )شیر سوگندها، که منظور اسد ابن عبدالغری است که با بنی عبدمناف و بنی زهره و بنی اسد و تیم و بنی حارث ابن فهر بر جنگ بنی قصی هم سوگند شدند تا آنچه از ریاست کعبه معظمه در دست بنی عبدالدار است باز گیرند، و پیش از زد و خورد عهد شکسته و پراکنده شدند، و گفته اند: اسد الاحلاف عتبه ابن ربیعه جد مادری معاویه است، و گفته اند اسد الاحلاف ابوسفیان است که در غزوه خندق احزاب را گرد آورد و آنان را بر کشتن پیغمبر صلی الله علیه و آله سوگند دارد و از ما است دو سرور جوانان اهل بهشت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هما سیداشباب اهل الجنه یعنی حسن و حسین دو سرور اهل بهشت هستند( و از شما است کودکان اهل آتش )مراد فرزندان قبه ابن ابی معیط هستند که رسول خدا صلی الله علیه و آله- در پاسخ من للطبیه او یعنی کیست برای کودکان فرمود: لک و لهم النار یعنی برای تو و ایشان آتش است، یا مراد فرزندان مروان ابن حکم هستند که بر اثر کفرشان اهل آتش شدند( و از ما است بهترین زنان جهانها )فاطمه سلام الله علیها( و از شما است هیزم شکن )ام جمیل خواهر ابوسفیان که بر اثر بسیاری دشمنی با پیغمبر اکرم شب خار و خاشاک به دوش گرفته در رهگذر آن حضرت می ریخت، و خداوند درباره او و شوهرش ابی لهب در قرآن کریم س 111 ی 3 فرموده: سیصلی نارا ذات لهب ی 4 و امراته حماله الحطب یعنی زود باشد که ابولهب در آتشی شعله ور در افتد و زن او که هیزم کش است، خلاصه اینها

اندکی است در بسیاری از نیکوئیها که به سود ما است، و بدیها که به زیان شما است.

پس اسلام ما آن است که شنیده شد (پیش افتادن و خدمات ما در اسلام بر هر کس هویدا است) و جاهلیت ما (شرف و بزرگواری، قبل از اسلام هم) انکار نمی شود، و کتاب خدا (قرآن کریم) برای ما گرد آورد آنچه را که از ما پراکنده گشت (سزاواری ما را به خلافت و امامت گویا است) و آن گفتار خداوند سبحان است: (در قرآن کریم س 8 ی 75 و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله یعنی) در کتاب خدا (حکم و فرمان او) بعضی از خویشان به بعض دیگر سزاوارترند (و چون تردیدی نیست که اولوالارحام پیغمبر و من و فرزندانم هستم و کسی که به اولوالارحام بودن تخصیص داده شده البته به قیام مقام او سزاوارتر است) و گفتار خداوند تعالی است: (در قرآن کریم س 3 ی 68 ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین امنوا، والله ولی المومنین یعنی) سزاوارترین مردم با ابراهیم کسانی هستند که از او پیروی نمودند و این پیغمبر صلی الله علیه و آله و کسانیکه ایمان آوردند، و خدا یار مومنین و گروندگان است، پس ما یکبار به سبب خویشی و نزدیکی (با پیغمبر اکرم به امامت و خلافت از دیگران) سزاوارتریم، و بار دیگر به سبب طاعت و پیروی نمودن (از آن حضرت، و اینکه امام علیه السلام به آیه اولوالارحام اکتفاء ننموده برای آن است که بسا خویشاوندان نزدیک در دین بیگانه و در آئین از هم دور هستند، چنانکه در قرآن کریم درباره پسر حضرت نوح علیه السلام س 11 ی 46 می فرماید: انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح یعنی فرزندت از اهل تو نیست، زیرا او کردار ناشایسته است. و جائیکه قرب صوری و معنوی یعنی خویشاوندی و طاعت و پیروی با هم گرد آید تردیدی در اولویت باقی نمی ماند، و هویدا است که امام علیه السلام و اهل بیت او از جهت قرابت و از جهت طاعت به مقام خلافت و امامت سزاوارند و کسی را حق پیش افتادن از ایشان نیست( و چون مهاجرین بر انصار در روز سقیفه )بنی ساعده که در شرح سخن شصت و ششم گذشت( خویشی با رسول خدا صلی الله علیه و آله را برای خلافت خود حجت و دلیل آوردند، بر ایشان فیروزی یافتند، پس اگر فیروزی یافتن )به دست آوردن خلافت( به قرابت و خویشی با رسول خدا متحقق گردد )و امامت از این راه ثابت شود( حق )خلافت( ما را است نه شما را )زیرا ما به آن بزرگوار نزدیکتریم( و اگر فیروزی به غیر از قرابت و خویشی متحقق شود )خویشاوندی حجت و دلیل نباشد( انصار بر دعوی خویش باقی اند )حجت مهاجرین بر ایشان تمام نبوده و اجماع متحقق نگشته است در صورتی که حجت و دلیلشان بر آنان تمام بوده ولی با قید متابعت و پیروی، پس همان حجت اولویت امام علیه السلام را اثبات کند(. و گمان کردی که من بر همه خلفاء )ابوبکر و عمر و عثمان( رشک بردم، و بر همه آنها ستم نمودم! پس اگر همان گمان تو درست باشد بازخواست آن بر تو نیست تا پیش تو عذرخواهی شود )چون ربطی به تو ندارد، چنانکه ابی ذویب شاعر گفته: و عیر الواشون انی احبها( و تلک شکاه ظاهر عنک عارها یعنی )بدگویان معشوقه ام را سرزنش می کنند که من دوستش می دارم( و آن گناهی است که ننگ آن )ای معشوقه( از تو دور است. و گفتی: مرا مانند شتری که چوب در بینیش کرده می کشند )برای بیعت با خلفاء( کشیدند تا بیعت نمایم، به خدا سوگند خواسته ای نکوهش نمائی ستایش نموده ای، و خواسته ای رسوا سازی رسوا شدی )زیرا از این گفتار مظلومیت مرا هویدا ساختی، چون اقرار کردی که من به ظلم و ستم و اکراه و اجبار بیعت نمودم اجماعی که از روی ظلم و ستم متحقق شود درست نبوده منکر آن را حق خواهد بود، پس خلفاء را سرزنش نموده با خودت رسوا ساختی و بر مسلمان تا در دینش شک و در یقین و باورش تردید نباشد نقص و عیبی نیست که مظلوم و ستمکش واقع شود، و قصد از بیان این حجت و دلیل من که برای اثبات خلافتم اشاره کردم به غیر تو (خلفائیکه ادعای تحقق اجماع نمودند) می باشد، ولی از آن جهت و دلیل به مقدار آنچه آن پیش آمد اظهار داشتم (تا تو به گمراهی خویش پی ببری).

پس یادآوری است آنچه بین من و عثمان روی داده (مرا ستمگر خواندی که او را یاری نکردم) پس با خویشی (نزدیک) که با او داری (چون جد دوم معاویه و عثمان امیه ابن عبدشمس بوده به این ترتیب معاویه ابن ابی سفیان ابن حرب ابن امیه، و عثمان ابن عفان ابن ابی العاص ابن امیه) تو را باید از این گفتار پاسخ دادن، پس بگو: من و تو کدام یک بیشتر با او دشمنی کردیم، و به کشته شدن او راهنما گردیدیم؟ آیا کسی که خواست او را یاری کند نگذاشت و خواهش خودداری نمودن کرد؟ یا کسی که از او یاری خواست و او از یاریش دریغ نمود و (اسباب) مرگ (کشته شدن) را به سوی او کشاند تا اینکه قضاء و قدرش (حکم الهی) به او روآورد (کشته شد)؟! گفته اند: حضرت خواست بی عثمان و مردم آتشی داده فتنه و آشوب را بخواباند، عثمان از اعتمادی که به یاری معاویه داشت راضی نشد و درخواست کناره گیری حضرت را نمود، و کس نزد معاویه فرستاده با شتاب او را به یاری خواست، معاویه درنگ بسیاری نمود، و چون از شام بیرون آمد بسیار آهسته راه را طی می کرد تا از کشته شدن عثمان آگهی یافته به شام بازگشت و از استقلال و حکومت دم زد، لذا امام علیه السلام درباره دلسوزی برخلاف واقع او برای عثمان می فرماید: سوگند به خدا چنین نیست

(تو منافق و دوروئی، زیرا به او ستم نمودی و اکنون خود را دلسوز می نمایانی، و خداوند در قرآن کریم س 33 ی 18 درباره مانندان تو فرموده: قد یعلم الله المعوقین منکم و القائلین لاخوانهم هلم الینا و لایاتون الباس الا قلیلا یعنی خدا به حال آن مردم منافق و دوروی شما که مسلمانها را از جنگ باز می دارند، و به برادران )پیروان( خود می گویند به جانب ما بیائید آگاه است، و آنان جز زمانی اندک )آن هم به نفاق و خودنمائی( به جنگ حاضر نمی شوند. و این گفتار من دلیل بر آن نیست که عذر خواسته باشم از اینکه به عثمان بر اثر بدعتهائی که از او آشکار می شد عیب جوئی می نمودم، و اگر ارشاد و راهنمائی من نسبت به او )می پنداری که( گناه بود، پس رب ملوم الاذنب له یعنی بسا سرزنش شده است که گناهی ندارد، و قد یستفید الظنه المتضح )که مصراع اول آن این است: و کم سقت فی اثارکم من نصیحه( یعنی )چه بسیار نصیحت و اندرز که به شما گوشزد نمودم( و گاه باشد که کسی که بسیار پند دهد )به ازاء پند و اندرز( تهمت و بدگمانی بدست آرد )و این مصراع مثلی است برای کسی که کوشش در اندرز دادن می نماید به حدیکه متهم می شود به اینکه شاید منظور بد دارد( و )در قرآن کریم س 11 ی 88 درباره گفتار حضرت شعیب به قوم خود می فرماید: ان ارید الا الاصلاح مااستطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب یعنی( نمی خواهم مگر اصلاح آنچه توانائی دارم، نیست موفق شدنم )در اصلاح امور( مگر به کمک و یاری خدا، به او توکل و اعتماد می نمایم و باز گشتم به سوی او است.و (مرا از جنگ ترساندی، و) گفتی برای من و یاران و هوادارانم نیست نزد تو مگر شمشیر! پس خندانیدی بعد از گریه کردن (کسی که این سخن از تو بشنود پس از گریان بودن برای تصرف تو در دین اسلام می خندد، خلاصه این سخن ژاژ تو مرا بشگفت آورده خندانید، زیرا) کجا یافتی فرزندان عبدالمطلب از دشمنان باز ایستاده از شمشیرها بترسند لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل (لاباس بالموت اذا الموت نزل) یعنی اندکی درنگ کن تا حمل (ابن بدر مردی از قبیله قشیر ابن کعب ابن ربیعه) برسد (باکی نیست به مرگ هنگامی که مرگ روآورد. گفته اند: در جاهلیت شترهای حمل را به یغما بردند، او رفته و آنها را بازگرداند، و این شعر را سرود، و آن مثل شد برای هنگام تهدید به جنگ) پس زود باشد تو را بطلبد کسی که او را می طلبی (و با او لاف زده سخن گزاف گفتی) و به تو نزدیک گردد آنچه دور می پنداری، و من شتابنده ام به سوی تو در بین لشگر بسیار از مهاجرین و انصار و پیروانیکه به نیکوئی پیرونده اند که بسیار است جمعیت ایشان، پراکنده است گرد و غبارشان، در بر کرده اند پیراهن مرگ را، بهترین دیدارهای ایشان دیدار پروردگارشان است، و آنان را فرزندان کسانی که در جنگ بدر حاضر بودند و شمشیرهای بنی هاشم همراه است که تو خود می شناسی تیزهای آن شمشیرها را که به کار رفت در برادرت (حنظله ابن ابی سفیان) و دائیت (ولید ابن عتبه) وجدت (عتبه ابن ربیعه پدر هند مادر معاویه که هر سه در جنگ بدر کشته شدند) و خویشانت (در قرآن کریم س 11 ی 83 درباره قوم لوط می فرماید: و ما هی من الظالمین ببعید یعنی) و آن عذاب و سختی از ستمکاران دور نخواهد بود (شایسته است ستمکاران به چنین سختیها گرفتار باشند.)

زمانی

حیله معاویه نسبت به امام علیه السلام امام علیه السلام در این نامه هم به معاویه اندرز میدهد شاید اصلاح شود و اگر اصلاح نشد، امام علیه السلام وظیفه خود را انجام داده باشد و از سوی دیگر چون معاویه مغرور است و اظهار غرور برای متکبر امری است لازم، امام علیه السلام هم معایب او را بیان میدارد و هم وزن اجتماعی او را برای وی تشریح میکند در عین حال عذر می آورد که چرا خودستائی کرده و باز در خودستائی هم زیاده روی نمی کند و از سوی دیگر از انتقادهائی که معاویه از امام علیه السلام میکند پاسخ میگوید که موضوع برای خواننده و خود معاویه مشتبه نگردد. امام علیه السلام سرانجام به تهدید معاویه پاسخ میدهد و هم آمادگی خود را برای جنگ عنوان مینماید و هم رشادت و شجاعت یاران خود را بیان میدارد. امام علیه السلام در این نامه بطور دقیق برخورد با ستمگران را مطرح میسازد و روش استدلال با آنان را منعکس میگرداند. جای تردید نیست که معاویه تنها این هدف را نداشت که در نامه امام علیه السلام را بکوبد و با وی مبارزه کند بلکه هدف بالاتری که داشت این بود که در نامه میخواست از امام علیه السلام عقب ماندگی در ریاست را نسبت به خلفاء و همچنین

بی اعتنائی به آنان را که موجب قتل آنان شد از امام علیه السلام اقرار بگیرد و برای مردم شام به نمایش بگذارد تا بهتر به اوباج و سواری بدهند و امام علیه السلام هم سعی میکرد که معاویه را مسئول کشته شدن عثمان بداند. زیرا امام علیه السلام تصمیم گرفت از نظر سرباز به عثمان کمک کند که کشته نشود ولی عثمان امام علیه السلام اعتماد نکرد و نامه به معاویه نوشت و از وی سرباز خواست ولی معاویه آنقدر به تاخیر انداخت که خبر قتل عثمان را در راه شنید. نقشه دیگری که معاویه داشت این بود که میخواست اثبات کند امام علیه السلام از خلفاء بیزار است و آنها بر امام علیه السلام غضب کردند و او را خانه نشین نمودند. وقتی این مطلب در نامه های امام علیه السلام منعکس میگردید محکومیت امام علیه السلام در نظر کشور اسلامی آنروز ثابت میشد و با کوبیده شدن عنوان اجتماعی امام علیه السلام معاویه بهتر میتوانست بر امام علیه السلام غلبه کند و امام علیه السلام وقتی می بیند معاویه به بحث در اطراف خلفاء می پردازد او را می کوبد که تو در حد اظهارنظر درباره من و آنها نیستی. امام علیه السلام در این نامه هم از آیات قرآن بهره میگیرد و هم از اشعار شعراء و هم از امثال عرب. از جمله (داعی مسدده الی النضال) (آموزگار خود را که به او تیراندازی آموخته به تیراندازی میکشاند) که اشاره است به این شعر: (اعلمه الرمایه کل یوم فلما استد ساعده رمانی فلا ظفرت یمینک حین ترمی و شلت منک حامله البنان. همه روزه به او تیراندازی می آموزم موقعی که بازوی او نیرومند شد به خودم تیراندازی کرد. بنابراین آنگاه که تیر می اندازی پیروز نگردی و دستت شل شود. (شکاه ظاهر عنک عارها). این گناهی است که ننگ آن از تو دور است تمام شعر این است: (و عیر الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها.) بدگویان معشوقه ام را سرزنش میکنند که من دوستش میدارم ای معشوقه ام این گناهی است که ننگ آن از تو دور است. (و قد یستفید لظنه المتنصح) (و کم سقت فی آثارکم من نصیحه و فد یستفید الظنه المتنصح) چه بسیار نصیحت و اندرزی که به شما گوشزد نمودم و گاه باشد که اندرزگو متهم گردد. لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل لا باس بالموت اذ الموت نزل کمی صبر کن به جنگ، حمل فرزند بدر که از قبیله قشیر است ملحق میگردد از مرگ باکی نیست که مرگ بیاید. امام علیه السلام از معاویه می پرسد: تو درباره فاضل و محصل، ریاستمدار و مردم حق دخالت نداری، زیرا غالب و مغلوب برای تو سودی ندارد، زیرا نه از نظر امتیازات اسلامی معاویه در ردیف آنهاست و نه از نظر طائفه و نسب. نه از طائفه بنی هاشم نه از طائفه تیم و نه از طائفه عدی. نه از مهاجرین است و نه از انصار. بنابراین اظهار نظر درباره این گروه از کسی که در ردیف آنان نیست مفهومی ندارد. و نه تنها در آن ردیف نیست، بلکه نقص هائی هم داشته که امام علیه السلام به آن اشاره می کند. تو خودت از (طلقاء) (آزادشدگان) هستی. و این نقص بزرگی است برای معاویه، زیرا این دو کلمه اشاره به این است که معاویه و پدرش ابوسفیان تا فتح مکه مسلمان نشده بودند که هیچ، بلکه چند مرتبه هم به جنگ محمد (صلی الله علیه و آله) و مسلمانان قیام کردند و در فتح مکه از ترس اسلام آوردند. امام علیه السلام به معاویه می گوید: در حیرانی رهسپاری و در اینجا اشاره می کند به آیه حیرانی که مربوط به داستان موسی است چون نافرمانی کردند، خدا هم فرمود: (چهل سال سرگردان و حیران خواهند بود.) عظمت امام علیه السلام امام علیه السلام اشاره می کند که حمزه سیدالشهداء مورد عنایت رسول خدا (ص) بود و مامور شد هفتاد تکبیر به جنازه او بگوید و مدال سید الشهدائی را به او بدهد. ابن ابی الحدید به نکته جالبی در مورد کلمه (سیدالشهداء) اشاره می کند: حمزه سیدالشهداء بود نسبت به شهدائی که در زمان رسول خدا (ص) تا آن روز شهید شده بودند علی علیه السلام شهید از دنیا رفت و نمی توانیم بگوئیم حمزه سید علی علیه السلام است. امام علی علیه السلام سید مسلمانان است و تردیدی نیست که آن حضرت افضل از حمزه و جعفر است. ابن ابی الحدید درباره این کلمه (و الناس بعد صنایع لنا) می نویسد این کلمه بزرگی است، بهترین کلام و بالاترین معنی را در بر دارد. امام علیه السلام می فرماید: هیچ بشری ما را در نعمت خود قرار نداده، این خدا بوده که ما را غرق در نعمت خود نموده است بنابراین میان ما و مردم واسطه ای وجود نداشته بلکه مردم دست پرورده ما هستند، ما واسطه میان مردم و خدا هستیم. این مقام بزرگی است که خدا به امام علیه السلام داده است. جان کلام امام علیه السلام این است که خاندان رسالت بندگان خدا هستند و مردم بندگان خاندان نبوت. امام علیه السلام به ازدواج خانوادگی اشاره می کند: عثمان بن عفان (خلیفه سوم) دو دختر از رسول خدا (ص) گرفت رقیه و ام کلثوم. (البته اولی مرد دومی را گرفت.) دختر دیگرش زینب را به ابی العاص تزویج کرد. عثمان که دو دختر از محمد (صلی الله علیه و آله) گرفت لقب (ذو النورین) (دارای دو نور) را به او دادند. ابولهب عمری پیامبر (ص) ام جمیل دختر حرب بن امیه را گرفت رسول خدا (ص) با دختر ابوسفیان ام حبیبه ازدواج کرد. ثمره این ازدواجها معلوم است. بخصوص در مورد ام جمیل که خدا درباره اش در سوره تبت او را (حماله الحطب) معرفی می کند وقتی خواهر معاویه (حماله الحطب) باشد حساب ازدواجهای دیگر روشن خواهد بود.

امتیازهای خانوادگی امام علیه السلام امام علیه السلام به امتیازات جاهلیت و اسلام خود اشاره می کند. امتیازات اسلام را نسبت به علی علیه السلام می دانیم اما امتیازات جاهلیت خاندان بنی هاشم زیاد است از جمله: عبدالمطلب جد علی علیه السلام از نظر زیبائی، سخاوت، کمال مانند نداشت وی بود که بافیل داران سخن گفت، زمزم در اختیارش و مسئول آب حاجیان بود. داستان حفر زمزم و پذیرائی از حاجیان در منا و عرفات مفصل است. هاشم لقب عمر است، زیرا وی نان برای مهمانان مکه خرد می کرد و آبگوشت روی آن می ریخت و به مردم می خوراند: هاشم (خردکننده) پیمان جوانمردان برای حفظ غریبان و حمایت از درماندگان یکی از خدمات بزرگ خاندان هاشم است. با اینکه امام علیه السلام برای حفظ وحدت مسلمانان و اسلام پس از بیعت آنچنانی با ابوبکر عملا مشاور آنان بود و در مسائل مختلف بخصوص علمی که درمی ماندند به آنان کمک می کرد اما معاویه برای بهره برداری سیاسی از پاسخ امام علی علیه السلام به آنحضرت می نویسد: (تو نسبت به خلفاء حسادت می ورزیدی و به آنها ظلم می کردی) تا امام علیه السلام اشتباهات آنان را شماره کند و عمل خود را صحیح جلوه دهد و این کار سوژه ای شود علیه آنحضرت به دست معاویه و بگوید: علی علیه السلام مخالف خلفاء بوده و به همین جهت عثمان را هم به کشتن داده و ریختن خونش واجب است. اما امام علیه السلام در جواب مطلب معاویه به نکته دیگری توجه می دهد و آن اینکه به تو جنایت نشده که از تو عذرخواهی بشود و تو نه وارث آنهائی و نه جانشین آنها. بنابراین، بحث از این مطلب در شان تو نیست. امام علیه السلام با این مطلب هم غرور معاویه را شکسته است و هم سوژه ای به دست او نداده است. معاویه می خواهد ذلت امام علیه السلام را منعکس کند که می گوید (مهارت کردند و برای بیعت بردندت) و امام علیه السلام از همین مطلب نتیجه اخلاقی میگیرد و می گوید وقتی در دین خود شک نکرده باشم در یقین خویش تردید پیدا ننموده باشم، هر ضربه ای به من زده شود و هر ظلمی نسبت به من انجام گردد به ضرر من نیست، بلکه به نفع من است که روی عقیده خود استقامت کردم و در برابر ناملایمات مقاومت نمودم و به وظیفه خود عمل کردم.

معاویه که می خواهد از امام علیه السلام اقرار کتبی بگیرد که در کشته شدن عثمان دست داشته است به امام علیه السلام می نویسد (تو به او کمک نکردی.) و امام علیه السلام به معاویه اشاره می کند که تو بودی که عثمان از تو کمک و سرباز خواست به او کمک نکردی و سپس به آیه قرآن استدلال می کند: (شرکت در جنگ را به تاخیر انداختی و تعداد کمی به جبهه آمدید.) و سرانجام امام علیه السلام به پاسخی که شعیب پیامبر خدا به مخالفین خود داد توجه می دهد که هدف من در هر عصر (اصلاح است تا آنجا که قدرت دارم و فقط از خدا کمک می خواهم، به او توکل می کنم و به وی بازگشت می نمایم.)

امام علیه السلام در پایان نامه در جواب تهدید معاویه به جنگ به چند نکته اشاره می کند: شجاعت خود و بنی هاشم. مهاجر و انصار و یاران آنان در رکاب من هستند، بازماندگان جنگ بدر که با تو و پدر و بستگانت جنگیدند در لشکر من هستند و با لباس مرگ در حرکت می باشند و بزودی آنها را ملاقات خواهی کرد. امام علیه اسلام سرانجام به این آیه از عاقبت داستان لوط اشاره می کند: (حادثه نابودی برای ستمگران دور نیست.) و با ذکر این آیه هم موضع لوط را برای معاویه تثبیت کرده و هم پایان کار را به معاویه گوشزد نموده است. ولی خباثت معاویه چشم و گوش و مغز او را از درک بازداشته بود. ابن ابی الحدید درباره جنایات معاویه می گوید: ولی اول کسی بود که خطبه را نشسته خواند. فرزند مروان بنام بشر اولین کسی بود که در نماز عید اذان و اقامه گفت. استانداران بنی امیه از اهل کتابی که مسلمان شده بودند جزیه می گرفتند و می گفتند: اینها از جزیه فرار کرده اند. از اسب و الاغ هم زکاه می گرفتند. چه بسا در خانه ای می رفتند که قبلا حیوان داشته و چون طویله داشت از او زکاه می گرفتند. نماز جمعه را تا عصر عقب می انداختند.

سید محمد شیرازی

(الی معاویه، جوابا، قال الشریف: و هو من محاسن الکتب) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فقد اتانی کتابک تذکر فیه اصطفاء (ص) ای اختاره لان یبلغ دین الله تعالی الی الناس (و تاییده ایاه) ای تقویه الله للرسول، من الاید بمعنی القوه (بمن ایده من اصحابه) ای هی سبحانه اصحابا یقرونه و ینفذون امره (فلقد حباء) ای اخفی (لنا الدهر منک عجبا) ای امر غریبا، ثم اظهره، بهذا الکلام منک (اذ طفقت) ای اخذت (تخبرنا ببلاء الله عندنا) ای امتحانه لنا: (و نعمته علینا فی نبینا) اذ نحن اصحابه الذین ایده الله بنا، فهذا الکلام منک کلام رجل مراوغ یریدان یقصی صاحب الحق عن حقه، اذ الحق لا یقال لاهله، و انما لغیر اهله، بقصد اعلامهم (فکنت فی ذلک) الاخبار (کناقل. التمر الی هجر) بلده من بلاد بحرین کثیره النخیل و التمور (او داعی مسدده) المسدد معلم یرمی السهام (الی النضال) ای کالذی یدعو من علمه الرمی الی المرامات. (و زعمت ان افضل الناس فی الاسلام فلان و فلان) ذکر معاویه فی کتابه الی الامام بان الافضل فلان و فلان، بقصد تنقیص الامام (فذکرت امرا ان تم) وصح (اعتزلک کله) ای انت بمعزل عن ذلک کله اذ فضیله من لا یرتبط بک اطلاقا لا یوجب فضلک (و ان نقص) و کنت کاذبا فی ما قلت- کما هو کذلک- (لم تلحقک ثلمته) ای عیبه فان عدم فضیله شخص لا یوجب عدم فضیله آخرین (و ما انت) یا معاویه (و الفاضل و المفضول) ای انت بعزل عن فهم ذلک و تعیینه، فانه انما یعرف ذا الفضل، من الناس ذووه، (و السائس و المسوس؟) السائس الحاکم الذی یسوس الذی و یدیر شئونهم، و المسوس الرعیه. (و ما للطقاء و ابناء الطلقاء) فان معاویه کان طلیقا للرسول، و ابن ابی سفیان الطلیق ایضا، و هولاء حیث کانوا اسلموا خوفا لم یکن لهم فی الاسلام نصیب حتی یتمکنوا من التمییز (و التمییز بین المهاجرین الاولین و ترتیب درجاتهم) بان ایهم افضل. (و تعریف طبقاتهم) بان ایهم فی ایه طبقه من الفضل (هیات) ان یعرف ذلک الا من کان فی عدادهم و علی غرارهم (لقد حن قد لیس منها) القدح السهم، و حن بمعنی صوت، فان السهم اذا کان یخالف سائر السهام فی النحت و الخشب کان له صوت یخالف صوت سائر السهام، عند الرمی، و هدا مثل لمن یدخل فی شان لیس من شانه (و طفق) ای اخذ (یحکم فیها) ای فی المفاضله (من علیه الحکم لها) ای للمفاضله فان من لیس له فضل، محکوم بذلک فکیف یتمکن ان یکون حاکما؟.. (الا تربع ایها الانسان علی ضلعک) ای الا تفف علی حدک، تشبیه بالایل الذ

ی ینام علی ضلعه، و الاستفهام للامر و التوبیخ (و) الا (تعرف قصور ذرعک؟) ای قصور یدک عن تناول هذه الامور (و تتاخر حیث اخرک القدر)؟ التقدیر السی الذی کان لک (فما علیک غلبه المغلوب) ای: لا یرتبط بک ان الشخص اذا غلب. (و لا ظفر الظافر)؟ ای ان الغالب اذا غلب، فلست انت فی شی من ذلک (و انک) یا معاویه (لذهاب فی التیه) ای کثیر الذهاب فی الضلال (رواغ عن القصد) ای کثیر المراوغه و المیل عن قصد الطریق و وسطه (الا تری- غیر مخبر لک و لکن بنعمه الله احدث) ای ان ما ارید او اقوله لیس بقصد اخبارک و الفخر بالنسبه الی نفسی، و لکن احدث بنعمه الله سبحانه حیث قال (و اما بنعمه ربک فحدث) (ان قوما استشهدوا فی سبیل الله من المهاجرین) ای قتلوا فی الجهاد و ما اشبه (و لکل فضل) فی استشهاده. (حتی اذا استشهد شهیدنا) هو حمزه بن عبدالمطلب عم (ص) استشهد فی غزوه احد (قیل) له من جانب الله سبحانه (سید الشهداء) و ذلک لبلائه العظیم و ایمانه الراسخ (و خصه (صلی الله علیه و آله) بسبعین تکبیره تند صلاته علیه) و الحال ان لصلاه المیت خمس تکبیرات. (اولا تری ان قوما) من المسلمین (قطعت ایدیهم فی سبیل الله) و الجهاد من اجله (و لکل فضل) لما اصابه (حتی اذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم) من قطع الید، و هو جعفر بن ابی طالب، اخ الامام علیه، قطعت یداه فی غزوه، موته (قیل) له من جانب الله سبحانه، علی لسان (ص) (الطیار فی الجنه و ذوالجناحین) فقد وهب الله سبحانه عوض قطع یدیه جناحین یطیر بهما فی الجنان مع الملائکه. (و لو لا ما نهی الله عنه من تزکیه المرء نفسه) حیث قال سبحانه: (فلا تزکوا انفسکم) (لذکر ذاکر) یعنی نفسه الکریمه (فضائل جمه) ای کثیره (تعرفها قلوب المومنین) لانهم حفظوها و قدروها حق قدرها (و لا تمجها آذان السامعین) ای لا تکرهها لانها واقعیه و لیست مکذوبه. (فدع عنک من مالت به الرمیه) الصید یرمیه الصائد، و مالت به خالفت قصده فاتبعها، مثل لمن اعوج غرضه، فمال عن الاستقامه لطلبه، و لعل القصد بالمثل، خطاب النفس، ای لا یهمک یا علی علیه السلام، من خالف القصد لاغراضه، کمعاویه و اضرابه، او تعریض بالذین تقدموه فی الخلافه، جوابا عن تفضیل معاویه لهم، او غیر ذلک (فانا صنائع ربنا) ای ان لنا من الفضل ما یکفینا، و لا یضرنا جهل الجاهل و انکار المنکر، و معنی الصنائع المختصون بفضله فی بابی الرساله و الامامه. (و الناس بعد صنائع لنا) فنحن واسطه الفیض الیهم الموجب لحیاتهم السعیده فی الدنیا و الاخره (لم یمنعنا قدیم عزنا) ای عزنا القدیم بابائنا (و لا عادی طولنا) ای فضلنا الاعتیادی، فان الطول بمعنی الفضل، و العادی بمعنی الشی ء المعتاد (ان خلطناکم) یا بنی امیه (بانفسنا) (ان) فاعل (لم یمنع) یحتمل ان یکون مفعولا، و (قدیم) فاعل (فنکحنا) منکم (و انکحنا) لم بناتنا (فعل الاکفاء) ای عاملناکم معامله الکفو لکفوه، و المثل لمثله (و لستم هناک) ای لم تکونوا اکفاء لنا. (و انی یکون ذلک)؟ ای المماثله و الکفوء- بیننا و بینکم- (و) الحال انه (منا النبی) (ص) (و منکم الکذاب) لقب ابوجهل (و منا اسد الله) حمزه بن عبدالمطلب (و منکم اسد الاحلاف) ابوسفیان، لانه جمع القبائل و حالف بعضهم مع بعض لحرب (ص) (و منا سید شباب اهل الجنه) الحسن و الحسین علیهماالسلام کما قال (صلی الله علیه و آله) (و منکم صبیه النار) اولاد عقبه، او مروان، حیث او عدهم (ص) بالنار، و هم صبیان. (و منا خیر نساء العالمین) فاطمه الزهراء علیهاالسلام (و منکم حماله الحطب) زوجه ابی جهل ام جمیل بنت حرب عمه معاویه کانت تحمل الاشواک و تلقیها فی طریق (ص) لتدخل فی قدمه الشریفه اذا سار فی اللیل من داره الی المسجد (فی کثیر) من هذه المفاضلات (مما لنا) خیره (و علیکم) شره.

(فاسلامنا قد سمع) سمعه الناس، باناکنا اسرع الناس الی الا سلام (و جاهلیتنا) ای شرفنا فی زمن الجاهلیه (لا تدفع) ای لا ینکره احد، حیث کانت لهم الفضائل فی زمن الجاهلیه. (و کتاب الله یجمع لنا ما شذ عنا) ای ان ما سلبوه منا من الخلافه، یرجع الینا بحکم القرآن، و معنی شذ: ابتعد (و هو قوله: (و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله) فما کان للنبی (صلی الله علیه و آله) من السلطه و الامره لنا، اذ نحن اولی به، بحکم الکتاب، حیث اننا من قرباه (و قوله تعالی: (ان اولی الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبی و الذین آمنوا) ای احق الناس بمقام ابراهیم و بالانتساب الیه، هم طائفتان: الاولی: الذین اتبعوه سابقا، و الثانیه هذا النبی و المومنون (و الله ولی المومنین) جمیعا، و حیث ان الامام من اتباع ابراهیم حقا، اذ کل من کان الزم بطاعه الله کان اولی بابراهیم و بقمام السلطه و الاماره (فنحن مره اولی) بمقام الخلاقه (من غیره نا به) سبب (القرابه) (ص). (و تاره اولی به) سبب (الطاعه) حسب الایه الثانیه (و لما احتج المهاجرون علی الانصار یوم السقیفه بر رسول (صلی الله علیه و آله) فلجوا علیهم) ای غلبوهم، فان الانصار فی یوم السقیفه قالوا منا امیر و منکم امیر، فاحتج المهاجرون علی اولویه انفسهم بانهم من شجره الرسول (صلی الله علیه و آله)، و بهذا قبل الانصار ان یتاخروا. (فان یکن الفلج) و الظفر (به) ای بالقرب من رسول (صلی الله علیه و آله) (فالحق لنا دونکم) لانی اقرب الناس برسول (صلی الله علیه و آله) ممن یصلح للخلاقه (و ان یکن) الفلج (بغیره) ای لیس بالقرب من الرسول، و انما بمن تقدم کیفما کان (فالانصار علی دعواهم) فی ان لهم الحق فی الخلاقه و یلزم ان یکون منهم امیر، کما من المهاجرین امیر. (و زعمت) یا معاویه فی کتابک (انی لکل الخلفاء حسدت و علی کلهم بغیت) ای ظلمت (فان یکن ذلک کذلک) ای کما تقول، و لیس کما تقول فانهم هم الذین ظلموا الامام و حسدوه حیث اخروه عن مقامه و غصبوا الخلافه التی عقدها الله و رسوله، له، فی یوم الغدیر و غیره (فلیس الجنایه) منی (علیک) اذ لا ترتبط انت بالخلفاء (فیکون العذر الیک) ای فیلزم علی ان اعتذر الیک. (و تلک شکاه ظاهر عنک عارها) هذا من تتمه بیت لابی ذوئیب، و اوله (و عیرها الواشون انی احبها) و الشکاه النقیصه، و ظاهر بمعنی بعید، ای ان محبتی لها لیست عارا علیک یا ایتها المحبوبه، و مراد الامام علیه السلام بالتمثیل، ان هذه النقیصه التی تزعم فی، لا ترتبط بک یا معاویه. (و قلت) فی کتابک (انی کنت اقاد) یوم اراد وا اخذ لبیعه منی، لابی بکر (کما یقاد الجمل المخشوش) ای الذی جعل فی انفه الخشب لیربط به الحبل فیقاد کیف یشاء الشخص (حتی ابایع) لابی بکر، فظن معاویه ان هذا طعن فی الامام علیه السلام (و لعمر الله) ای قسما بالله (لقد اردت ان تذم) بهذا (فمدحت و ان تفضح) بالصاق عیب بی (فافتضحت) اذا لصق بک العیب. (و ما علی المسلم من غضاضه) و نقیصه (ان یکون مظلوما) و هذا دلیل علی انهم ظلمونی حقی و اجبرونی بمثل هذا الاجبار العظیم علی اخذ البیعه (و ما لم یکن شاکا فی دینه) بان لا یکون عدم علمه بشی ء) من اجل الشک فی الدین (و لا مرتابا بیقینه) ای صاحب ریب، و هو اول الشک، فی یقینه باصول الدین. (و هذه) التی ذکرتها من انی اخذت قهرا للبیعه (حجتی الی غیرک قصدها) لانها تقصد ابابکر و من لحقه، فانا انما احتج بهذا علی اولئک بانهم سلبونی حقی حتی قهرت، اما انت فلست فی العیر و لا فی النفیر فلا حاجه فی الاحتجاج علیک اذا ظراف الاحتمال انا و ابوبکر، لا انا و انت. (و لکنی اطلقت لک منها) ای من هذه الحجه- التی لا ترتبط بک- (بقدر ما سنح) ای ظهر (من ذکرها) اشاره الی ان ما اردت تنقیصی به، انما هو مدح لی.

(ثم ذکرت) یا معاویه (ما کان ما امری و امر عثمان) و انی ما نصرته حتی قتل (فلک ان تجاب) ای لک الحق فی ان اجیبک عن هذات الاشکال. (لرحمک منه) فان عثمان من بنی امیه، و للرحم ان یدافع عن رحمه (فاینا) انا ام انت (کان اعدی له) ای اشد عدوانا لعثمان (و اهدی) ای ابصر (الی مقاتله) ای وجوه قتله؟. (امن بذل له) ای لعثمان (نصرته) هو الامام علیه السلام حیث صار سفیرا بینه و بین الناقمین و نصح عثمان مکررا فی الخروج من مظالمهم (فاستقعده و استکفه) ای طلب عثمان منه ان یقعد و یکف عن النصره، فان عثمان اخرح الامام من المدینه او طلب الیه ان لا یتداخل فی الامر، بعد ما هدی الامام الثوار و طلب منهم ان یکفوا عن عثمان، بل ارسل الماء مع الامام الحسن علیه السلام الیه حیث حصروه فی داره. (امن استنصره) ای طلب عثمان نصرته، و هو معاویه، فقد ارسل عثمان الیه- الی الشام- ان ینصره، فارسل معاویه جماعه، و امرهم بالسیر حتی اذا وصلوا قرب المدینه، لا یدخلوها اطلاقا، حتی یاتیهم امر معاویه، و اکد ذلک للجماعه، بان لا یقولوا: شهدنا ما لم تشهده، قال: فانما انا الشاهد و انتم الغائبون، و کل قصده من هذا العمل ان یسد لسان الناس عن نفسه حتی لا یقولوا م ینصره معاویه، و من جانب آخر لا ینصره، حتی یقتل فیخلو له الجو. (فتراخی عنه وبث المنون الیه) ای نشر الموت الیه، بسبب عدم نصرته (حتی اتی قدره علیه) و قتل (کلا و الله) لیس الامر کما تزعم، بان الناس لا یدرون صنعک، و یخفی علی الله فعللک (لقد علم الله المعوقین منکم) العوق: المانع عن النصره (و القائلین لا خوانهم) الذین یریدون الجهاد (هلم الینا) ای کونوا معنا و لا تخرجوا للجهاد. (و لا یاتون الباس) ای الحرب (الا قیلا) فی ما اذا اضطروا و لم یجدوا مفرا. (و ما کنت لا عتذر من انی کنت انقم علیه) ای علی عثمان (احداثا) ای اعیب علیه بدعا و اعمالا سیئه، کتقسمه الولایات فی اقربائه الذین لایلیقون، و اعطائه اموال الامه الی اقربائه و حاشیته دون المسلمین، و ضربه ابن مسعود، و نفیه لابی ذر، و غیرها. (فان کان الذنب الیه) منی (ارشادی، و هدایتی له) بالکف عن هذه الاعمال (فرب ملوم لا ذنب له) ای یمکن ان الام انا بهذا لکن لا ذنب لی، فالارشاد واجب. (و قد یستقید الظنه المتنصح) و هذا فجر بیت صدره (و کم سقت فی آثارکم من نصیحه) و الظنه: التهمه، و المتنصح: المبالغ فی النصح و الارشاد ای قد یتحمل الناصح التهمه، لان من یرید نصحهم یریدون ان یبررواانفسهم من هذا الناصح، فیتهموه لیشوهوا سمعته. (و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت) ای بقدر استطاعتی (و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت) فی اموری.

(و ذکرت) یا معاویه (انه لیس لی و لاصحابی الا السیف) تهددنی بذلک (فلقد اضحکت) الناس من تهدیدک (بعد استعبار) ای بعد ان اورثت البکاء علی حالک فی الضلال. (متی الفیت) ای وجدت (بنی عبدالمطلب عن الاعداء ناکلین) ای: متاخرین فارین، حتی تهدد هم بالسیف (و بالسیوف مخوفین) ای یخوفون بالسیف (لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل) (لا باس بالموت اذا الموت نزل) (حمل) اسم رجل اغیر علی ابله، فاستنقذها، و انشد هذا البیت، ای امکث قلیلا ایها المغیر، یلحق الحرب- و هی الهیجاء- حمل، و یحارب حتی ینقذ آباله، فصار مثلا یضرب للتهدید بالحرب، ای اصبریا معاویه یلحق علی علیه السلام بالحرب، فتعرف مذاق المحاربه معه (فسیطلبک) للحرب (من تطلب) و تهدده بالحرب (و یقرب منک ما تستبعد) من نزول الهزیمه بک و بجیشک (و انا مرقل) مسرع (نحوک فی جحفل) ای جیش (من المهاجرین و الانصار). من الاصحاب الرسول (صلی الله علیه و آله) (و التابعین لهم باحسان) الذین اتبعوهم ممن لم یدرکوا النبی (صلی الله علیه و آله) (شدید زحامهم) ای اجتماعهم و مزاحمتهم لک. (ساطع قتامهم) ای غبارهم وقت المسیر الیک (متسربلین) ای لا بسین (سرابیل الموت) ای لباس الموت، کنایه عن استعداد هم للموت، و یکون المستعد للموت اشد قتالا (احب اللقاء الیهم لقاء ربهم) یعنی انهم یحبون الموت، لما یعلمون فی ان موتهم یسبب لهم ملاقات ثواب الله سبحانه (قد صحبتهم ذریه بدریه) ای اولاد اهل بدر، فهم اولاد ساده کرام. (و سیوف هاشمیه) کنایه عن نفوذها و شده باسها فی الاعداء (قد عرفت) یا معاویه (مواقع نصالها) ای المحلات التی تضرب بتلک السیوف (فی اخیک) حنظله (و خالک) الولید (و جدک) لامک عتبه (و اهلک) الذین قتلهم تلک السیوف، حیث حاربوا الرسول (صلی الله علیه و آله) (و ما هی من الظالمین ببعید) کنایه عن ان تلک السیوف قریبه الی معاویه لتقتله، کما قتلت اقرباء.

موسوی

اللغه: الاصطفاء: الاختیار و الاجتباء. تاییده: نصره و تسدیده. خبا: اخفی. طفقت: اخذت. بلاء الله: انعامه و احسانه. هجر: بلد فی الیمن یکثر فیها التمر و ینقل منها الی غیرها. داعی: طالب. المسدد: المعلم لرمی السهام. النصال: الترامی بالسهام. اعتزلک: تباعد عنک. ثلمه: عیبه. الطلقاء: جمع طلیق هو من اسر و اطلق و ترک. حن: صوت. القدح: بالکسر السهم و حن قدح لیس منها مثل یضرب لمن یفتخر بقوم لیس منهم. طفق: اخذ و شرع. تربع: تقف و تکف. الظلع: بسکون اللام العیب و بفتحها العرج. الذرع: الطاقه و الوسع، بسط الید. ذهاب: بتشدید الهاء کثیر الذهاب. التیه: الضلال. الرواغ: کثیر الرواغ و هو المیل عن الشی ء، المکر و الخداع. القصد: الاعتدال. جمه: کثیره. مج الماء: اذا القاه و قذفه. الرمیه: الصید یرمیه الصائد و مالت به الرمیه خالفت قصده فاتبعها مثل یضرب لمن اعوج غرضه فمال عن الاستقامه لطلبه. الصنائع: جمع صنیعه من یصطنعه الملک و یرفع قدره. العادی: الاعتیادی المعروف، القدیم. الطول: الفضل. الاکفاء: جمع کفو بالضم النظیر فی الشرف. المکذب: ابوجهل. اسد لله: حمزه بن عبدالمطلب عم النبی. اسد الاحلاف: ابوسفیان لانه جمع الاحزاب و حالفهم لحرب النبی. سیدا شباب اهل الجنه: الحسن و الحسین بنص رسول الله- صلی الله علیه و آله-. صبیه النار: اولاد مروان بن الحکم اخبر النبی و هم صبیان انهم من اهل النار. خیر نساء العالمین: فاطمه الزهراء. حماله الحطب: ام جمیل بنت حرب عمه معاویه و زوجه ابی لهب. الشرح: (اما بعد فقد اتانی کتابک تذکر فیه اصطفاء الله محمدا- صلی الله علیه و اله- لدینه و تاییده ایاه بمن ایده من اصحابه فلقد خبا لنا الدهر منک عجبا اذ طفقت تخبرنا ببلاء الله تعالی عندنا و نعمته علینا فی نبینا فکنت فی ذلک کناقل التمر الی هجر او داعی مسدده الی النضال) هذا الکتاب اجاب به الامام علی کتاب کان قد بعث به معاویه الیه یحمل علیه فیه و یدعی کثیرا من الامور الکاذبه و یلصق بالامام من العیوب و التهم ما هو بری ء منه ثم اخیرا یهدده باحرب فتناوله الامام بالرد علیه مفندا و مفصلا. یذکر معاویه فی رسالته اصطفاء الله لنبیه و تقویته بمن قواه من اصحابه. و یقف الامام من هذا الکلام موقف المتعجب و هو کلام حقا یثیر العجب … معاویه یخبر اهل بیت رسول الله بمزایا النبی و هم یعیشون معه فی بیت واحد و قد تربوا علی یدیه فکانوا ورقه من غصن و غصنا من تلک الشجره … اهل البیت اولاد رسول الله … و علی ظل النبی الدائم الذی لم یفارقه فی حیاته و شهد معه جمیع مشاهده یقوم معاویه بشرح حاله الیه و یبین له نعم الله و کرمه علی اهل البیت ببرکه رسول الله. و قد ازری الامام علی معاویه و عابه بمثلین ضربهما له. الاول: انه کناقل التمر الی هجر و هو مثل یضرب لمن یحمل الشی ء الی معدنه لینتفع به فیه و هو دلیل الغشم و سوء التدبیر و فساد الرای و اصل المثل ان رجلا قدم من هجر- بلد فی الیمن معروفه بکثره تمرها- قدم الی البصره بمال اردا ان یشتری به شیئا للربح فلم یجد اکسد من التمر فاشتری بماله تمرا و حمله الی هجر و ادخره فی البیوت ینظر به السعر فلم یزدد الا رخصا حتی فسد جمیعه و تلف ماله فضربه المثل … و معاویه حمل الخبر الی معدنه الذی هو اعرف به من کل واحد. الثانی: ان معاویه حاله مع الامام کداعی مسدده الی النضال ای حالی معک کحال الجاهل الذی یتعلم الرمی فهو و فی حال التعلم یدعو معلمه الی المبارزه و الرمی فعلی الذی عنده کل حرکات النبی و جهاده و کل شوونه و الذی یعرف کل خصوصیات الرسول علی هذا یرید معاویه ان یذکر له بعض کرم الله علی اهل البیت ببرکه النبی و وجوده … (و زعمت ان افضل الناس فی الاسلام فلن و فلان فذکرت امرا انتم اعتزلک کله و ان نقص لم یلحقک ثلمه و ما انت و الفاضل و المفضول و السائس و المسوس و ما للطلقاء و ابناء الطلقاء و التمییز بین المهاجرین الاولین و ترتیب درجاتهم و تعریف طبقاتهم) کان معاویه قد ذکر فی الکتاب ان افضل الناس فی الاسلام ابوبکر و عمر و قد اجابه الامام بانک قد زعمت و الزعم مبنی علی عدم الصحه ان فلانا و فلانا افضل الناس فی الاسلام. و قد رد علیه الامام باننا لو سلمنا ذلک فلا یلحقک شی ء من افضلیتهما و ان لم یکونا کما ذکرت- افضل الناس- فلا یلحقک شی ء من تاخرهما و قصورهما … ثم نفی عنه ان یکون صالحا للحکم فی هذه الامور و ان مقامه لیس مقام الانسان الذی یمیز بین الفاضل و المفضول و الحاکم و المحکوم و قد استبعد اکثر ان یکون للطلقاء و ابناءهم- و هم الذین وقعوا یوم فتح مکه فی ید النبی اسری فمن علیهم و اطلقهم- و قد کان معاویه منهم … استبعد بل نفی ان یکون لهم حق التمییز و التفاضل بین المهاجرین الاولین و ترتیب درجاتهم و منازلهم و تفاضلهم و تقدیم بعضهم علی بعض اذ لو حق ذلک لاحد لحق ذلک للمهاجرین انفسهم دون من کان بعیدا عنهم لا یلتقی معهم فی موقف او هدف او ساحه … (هیهات لقد حن قدح لیس منها و طفق یحکم فیها من علیه الحکم لها الا تربع ایها الانسان علی ظلعک و تعرف قصور ذرعک و تتاخر حیث اخرک القدر فما علیک غلبه المغلوب و لا ظفر الظافر) بعد ان نفی عن معاویه اهلیه الحکم بین المهاجرین ضرب له مثلین تصغیرا لقدره و احتقارا له فقال له: بعد ما ذهبت الیه من کونک اهلا للتحکیم. لقد حن قدح لیس منها و هو مثل یضرب للرجل یفتخر بقبیله لیس هو منها او یتمدح بما لا یوجد فیه و اصل المثل کما یقول المیدانی فی مجمعه: القدح احد اقداح المیسر و اذا کان احد القداح من غیر جوهره اخواته ثم اجاله المفیض خرج له صوت یخالف اصواتها یعرف به انه لیس من جمله القداح. و کذلک استهان علیه السلام بمعاویه بالقول له: (و طفق یحکم فیها من علیه الحکم لها) ای لیس لک الحکم یا معاویه فی هذا الامر بل لهولاء القوم الحکم النافذ علیک فانت عندما تعکس القضیه تکون سفیها غیر رشید. ثم استفهمه تقریعا و توبیخا و نبهه الی وجوب الانکفاء علی ذاته و یدع ما هو فیه فیحبس نفسه علی عیبه و یقعد عن ذکر غیره فان صاحب العیب لا یستطیع ان یعب غیره ثم وبخه بقصر باعه ای لا یستطیع ان ینال شیئا من الفضائل و لیس بمقدوره بلوغ ما بلغه الاولون و ایضا وبخه و استهان به و ذکره انه فی ذیل القافله و من الطلقاء

و الصعالیک فعلیه ان یحفظ موقعه فیهم و لا یتقدم الی غیره مما لا یستحقه ثم فرع علی ذلک توبیخا له ایضا بانه غریب عن المهاجرین و اجنبی عنهم فلا تنفعهم تقدمته لاحدهم و تاخیره الاخرین و یکون دخولک فی المفاضله فضولا بل سفها لانک اجنبی غریب عن المهاجرین لا تضرک غلبه احدهم و ظفر الاخر. (و انک لذهاب فی التیه رواغ عن القصد الا تری- غیر مخبر لک و لکن بنعمه الله احدث- ان قوما استشهدوا فی سبیل الله تعالی من المهاجرین و الانصار و لکل فضل حتی اذا استشهد شهیدنا قیل: سید الشهداء و خصه رسول الله- صلی الله علیه و آله- بسبعین تکبیره عند صلاته علیه او لا تری ان قوما قطعت ایدهم فی سبیل الله- و لکل فضل- حتی اذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم قیل: الطیار فی الجنه و ذو الجناحین و لو لا ما نهی الله عنه من تزکیه المرء نفس لذکر ذاکر فضائل جمه تعرفها قلوب المومنین و لا تمجها آذان السامعین) انک یا معاویه کثیر الذهاب فی الباطل و الضلال حائد عن الحق و العدل کثیر المیل عما نحن فیه من الهدف الی غیره مما لا یعنیک و لیس لک شان فیه. ثم ذکر الامام مناقب خصص الله بها بنی هاشم قائلا له: لا ارید ان اخبرک لانک احقر من ان تخاطب و لیس مثلی یخاطب مثلک و لکن

من باب التحدث بنعمه الله و اداء لحق شکر هذه النعم اتحدث: ثم ذکر ان قوما من المهاجرین و الانصار استشهدوا فی سبیل الله و قد نالوا الدرجات العلیا و ارتفعوا الی حیث اراد الله لهم من المکانه السامیه و لکن یبقی فضل استشهاد شهیدنا حمزه بن عبدالمطلب عم النبی ارفع درجه و اعلی منزله حیث سماه رسول الله سید الشهداء و کبر علیه سبعین تکبیره فی الصلاه و قد خصه بذلک دون غیره. کذلک قطعت ایدی جمله من الناس و لکل اجره و ثوابه و لکن لما قطعت یدا جعفر بن ابی طالب سماه النبی جعفر الطیار و اطلق علیه (ذو الجناحین) تکریما له و تعزیزا و تقدیرا لقربه من رسول الله ثم قال له: لو لا ان اکون ممن یزکی نفسه و الله سبحانه قد نهی عن ذلک لذکرت من فضائلی الشی ء الکثیر التی تعرفها قلوب المومنین و لا تدفعها آذان السامعین او تنکرها … و من هو الذی ینکر فضائل علی و جهاده و تضحیاته؟ نعم ینکرها عدو لئیم متعصب عنید لا یعرف الله و لا یعرف الحق … (فدع عنک من مالت به الرمیه فانا صنائع ربنا و الناس بعد صنائع لنا) اترک یا معاویه و اعرض عمن مالت به الدنیا و انحرفت به عن الاستقامه و العدل کعمرو بن العاص و غیره من زبانیتک.. اعرض عن ذلک و اتبعنا علی الحق فانا صنائع ربنا ای اهل الاختیار له هو الذی اصطفانا مباشره و اختارنا لدینه دون واسطه احد من الناس و بعد ذلک و بواسطتنا اهتدی الناس و علی ایدینا خرجوا من الظلمات الی النور فلا یستوی من اعتنی به الله و رباه و اختاره لما اراد و اصطنعه علی عینه و قربه منه لا یستوی هذا و سائر الناس الذین اهتدوا به و علی یدیه … (لم یمنعنا قدیم عزنا و لا عادی طولنا علی قومک ان خلطناکم بانفسنا فنکحنا و انحکنا فعل الاکفاء و لستم هناک) افتخر علیه و امتن بان قدیم عزنا و کبیر فضلنا علیکم لم یمنعنا ان خلطناکم بانفسنا فزوجناکم کما تزوجنا منکم فعلنا کما یفعل الاکفاء مع بعضهم و لکن و الحال انکم لستم اکفاء لنا او نظراء. (و انی یکون ذلک و منا النبی و منکم المکذب و منا اسد الله و منکم اسد الاحلاف) هذا بیان للتفاوت فیما بینهم و بین الامویین و قد ذکر علیه السلام عده مصادیق لهذا التفاوت و ان کان لا یجوز المقارنه الا من باب الاضطرار فذکر ان من بنی هاشم النبی الکریم رسول رب العالمین بینما من بنی امیه المکذب بالنبوه الجاحد لها و هو ابوسفیان و قیل: ابوجهل و منا اسد الله حمزه بن عبدالمطلب و منکم اسد الاحلاف و هو ابوسفیان الذی جمع الاحزاب و قادها لحرب النبی فی واقعه الخندق … (و منا سیدا شباب اهل الجنه) و هما الحسن و الحسین بنص النبی المتفق علیه بین جمیع المسلمین. (و منکم صیبه النار) و هم ملوک بنی امیه او صبیه عقبه بن ابی معیط الذی قتله النبی صبرا و لما اراد قتله قال: فمن للصبیه یا محمد - ای الاولاد الصغار- قال له النبی- صلی الله علیه و آله-: النار … (و منا خیر نساء العالمین) و هی فاطمه الزهراء ففی صحیح البخاری عن النبی- صلی الله علیه و اله- انه قال: فاطمه سیده نساء اهل الجنه و قال ابن ابی الحدید: فلانه قد تواتر الخبر عنه- صلی الله علیه و اله- انه قال: (فاطمه سیده نساء العالمین) اما هذا اللفظ بعینه او لفظ یودی هذا المعنی روی انه قال و قد رآها تبکی عند موته: (الا ترضین ان تکونی سیده نساء هذه الامه) و روی انه قال: (سادات نساء العالمین اربع خدیجه بنت خویلد: و فاطمه بنت محمد و آسیه بنت مزاحم و مریم بنت عمران) … (و منکم حماله الحطب فی کثیر مما لنا و علیکم) و حماله الحطب هی ام جمیل امراه ابی لهب و هی اخت ابی سفیان و عمه معاویه و فیها و فی زوجها نزلت سوره (تبت). ثم ذکر علیه السلام ان ما ذکرناه من فضائلنا و ما ذکرناه من رذائلکم قلیل من کثیر فی کلا الجانبین و من یری یعرف الحقیقه و یدرک صحه ما نقول …

جاهلیتنا لا تدفع: ای شرفنا فیها لا ینکره احد. شذ: تفرق و انتشر. یوم السقیفه: یوم تم اغتصاب الخلافه من الامام فی سقیفه بنی ساعده. الفلج: الظفر. بغیت: تعدیت و تجاوزت الحد. الجنایه: الذنب. شکاه: بالفتح الشاکیه و هی المرض. ظاهر عنک: زائل عنک و بعید. اقاد: اجر بالمقود و هو الزمام. الجمل المخشوش: الذی جعل فی انفه الخشاش و هو عوید یجعل فی انف البعیر یشد به الزمام لیکون اسرع للانقیاد. تفضح: تکشف العیب و تعیر به. الغضاضه: الذله و المنقصه. المرتاب: المشکک. سنح: اعترض و ظهر. (فاسلامنا قد سمع و جاهلیتنا لا تدفع) اسلامنا قد ظهر للناس و عرفوه حیث کنا اول الناس اسلاما و ایمانا و کنا فی اعلی طبقات الامه من الرعیل الاول فی الجهاد و القتال و الدفاع عن الحق و قد اخذنا المناقب باستحقاق و حزنا المکارم بجداره و کذلک فی الجاهلیه فانا کنا اهل الکرم و الجود و اهل الفضائل و المکارم و یکفی عظمه و رفعه ما تمتع به هاشم و عبدالمطلب و ابوطالب فانک تجدهم اعلی الناس کعبا و اعظمهم منزله و اکثر الناس فضلا و خیرا … (و کتاب الله یجمع لنا ما شذ عنا و هو قوله سبحانه و تعالی: (و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله) و قوله تعالی: (ان اولی الناس بابراهیم للذین ابتعوه و هذا النبی و الذین آمنوا و الله ولی المومنین) فنحن مره اولی بالقرابه و تاره اولی بالطاعه) اراد علیه السلام ان یدلل علی احقیته بالخلافه و انه اولی بها من غیره و هی له دونهم و قد اعتمد علی کتاب الله فی اثبات ذلک و قال: ان الکتاب یلحق بنا ما اخذ منا فان الامر لیس فوضی و بدون حساب و تدقیق ثم بین ذلک باحد امرین ذکرهما الکتاب العزیز. احدهما القرابه و قد استدل علیه بایه اولی الارحام و انهم اولی ببعضهم و نحن اولی الناس بالنبی و اقربهم منه و اشدهم رحما. و الاخر: الاتباع و قد کان علی من اول اتباع النبی و اشدهم مناصره و دفاعا فاستحق الخلافه و کانت له دون غیره … و ذلک بایه الاتباع و ان اولی الناس بابراهیم و الانبیاء اشدهم اتباعا لهم و هذا یثبت انه علیه السلام اولی ممن تقدمه و من کل من ینازعه … (و لما احتج المهاجرون علی الانصار یوم السقیفه برسول الله- صلی الله علیه و آله- فلجوا علیهم فان یکن الفلج به فالحق لنا دونکم و ان یکن بغیره فالانصار علی دعواهم) ذکر علیه السلام ما احتج به المهاجرون علی الانصار و کیف انتصروا علیهم و سلبوا الخلافه منهم و غلبوهم علیها … احتجوا بانهم قرابه النبی و اولی الناس به و قد ذکر الامام ذلک بقوله: احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره فاذا کان ما یدعیه المهاجرون صحیح و انهم انتصروا برسول الله و نجحوا فی دعواهم به فهذا ما یجب ان ینتصر به اهل البیت علی المهاجرین انفسهم لان اهل البیت اقرب من جمیع المهاجرین فهم اهل بیته و ذریته و اشد الناس رحما له و اما اذا کانت حجه المهاجرین بغیر رسول الله فالانصار علی دعواهم من ان الخلافه لهم و فیهم لانهم اقدم الناس اسلاما و اشدهم انتصارا لله و لرسوله و علیهم قامت المعارک و بهم النتصر الاسلام و قام … (و زعمت انی لکل الخلفاء حسدت و علی کلهم بغیت فان یکن ذلک کذلک فلیست الجنایه علیک فیکون العذر الیک و تلک شکاه ظاهر عنک عارها) بدد الامام مقوله معاویه و قال له: زعمت کذبا و زورا اننی حسدت کل الخلفاء و الحقیقه ان الحسد لیس من شانی و لا من خلقی و دینی. و اما اعتدائی علیهم- و ذلک لم یصدر- و حتی لو فرضنا ذلک فرضا و قلنا بصدوره فلا علاقه لک بذلک لیس الاعتداء علیک حتی یکون العذر الیک. ثم تمثل بقول ابی ذویب و اوله: و عیرها الواشون انی احبها و تلک شکاه ظاهر عنک عارها و هو مثل یضرب لمن ینکر امرا لیس منه فی شی ء فلا یلزم علیه انکاره. (و قلت:

انی کنت اقاد الجمل المخشوش حتی ابایع و لعمر الله لقد اردت ان تذم فمدحت و ان تفضح فافتضحت و ما علی المسلم من غضاضه فی ان یکون مظلوما ما لم یکن شاکا فی دینه و لا مرتابا فی یقینه و هذه حجتی الی غیرک قصدها و لکنی اطلت لک منها بقدر ما سنح من ذکرها) رد الامام علی ما وجهه الیه معاویه بانه اجبر علی البیعه للخلفاء الذین تقدموه و اکره علیها- رد علیه بان قوله- ان القوم قادوا الامام کما یقاد الجمل المخشوش ای حملوه بالقوه و العنف علی البیعه فحاله کحال الجمل الذی وضعوا فی انفه عودا لیسهل علیهم انقیاده. رد الامام بالحلف بالله انه اراد ان یذم فمدح لانه ابان ظلم الخلفاء للامام و انه لم یبایع بالاختیار و اراد ان یفضح الامام و یکشف عیبه- فی نظره- فافتضح معاویه حیث اظهر ظلم الخلفاء و انه علی سیرتهم و الموید لفکرتهم استلاب الخلافه … ثم بین علیه السلام انه لا منقصه و لا عیب او حیف علی المسلم فی ان یکون مظلوما و بالصوره التی کانت تمارس علی الامام نفسه لان الحساب سیاتی و سیقف الظالمن و المظلوم امام المحکمه العادله فیقتص للمظلوم من الظالم … لا منقصه علی المسلم اذا کان مظلوما شرط ان لا یکون فی شک من دینه او شک فی عقیدته و ما عمله من

قضایاه و هذه اشاره الی معاویه و انه علی غیر دین و لا یحمل عقیده او یقین. ثم ذکر علیه السلام ان هذه الحجه التی بینها انما هی لغیره من الخلفاء الذین ظلموا و یجب ان یسمعها المخلصون من الامه و لم یقصد بها معاویه لانه صعلوک سغیر لا یستحق المخاطبه او البیان و لکن اطلق منها بقدر ما مر فی خاطره ودعت الضروره الیه …

اعدی له: اکثر عداوه. المقاتل: وجوه القتال و مواضعه. استقعهد: طلب قعوده و لم یقبل نصرته. استکفه: طلب کفه عن الشی ء. تراخی عن الشی: تباطا و تاخر. المنون: الموت. المعوقین: المثبطین، المانعین عن النصره. الباس: الشده. انقم علیه: اعیب علیه. احداثا: جمع حدث البدعه. ملوم: من اللوم و هو العتب. الظنه: بالکسر التهمه. المتنصح: المبالغ فی النصح. (ثم ذکرت ما کان من امری و امر عثمام فکل ان تجاب عن هذه لرحمک منه فاینا کان اعدی له و اهدی الی مقاتله امن بذل له نصرته فاستقعده و استکفه ام من استنصره فتراخی عنه و بث المنون الیه حتی اتی قدره علیه. کلا و الله ل(قد یعلم الله المعوقین منکم و القائلین لاخوانهم هلم الینا و لا یاتون الباس الا قلیلا)) کان معاویه قد ذکر للامام خلافه من عثمان و تحمیله دمه لانه کما یدعی انه لم ینصره فیقول له: اما هذه الدعوه فانت تستحق ان اجیبک علیها لان عثمان من ارحامک تجمعکما الشجره الامویه فحق لک ان تجاب عن هذه. ثم بین الامام ان عثمان هو الذی رفض و ساطه الامام بینه و بین الثوار و قد حاول الامام ان یصلح الامر و فی کل مره یخرج مروان و زمرته فیفسدوا القضایا و یعکروا الاجواء و هکذا یعود الامام حتی طلب عثمان منه ان یعقد عن مساعدته و یکف عن وساطته هکذا کانت حاله الامام. اما معاویه فقد استنصره عثمان و طلب منه المدد فجهز جیشا و حدد له حدا ینتهی الیه لا یغادره و لا یترکه و بقی هکذا عثمان یستنصره و هو یتاخر عنه لا یبادر الی نصرته حتی قتل فلما قتل رفع معاویه ثوبه و نادی بثاره و بهذا یتضح ایهما اشد عدواه لعثمان علی ام معاویه، من کان ینصره فیستقعده عثمان ام من کان یستنصره فلا ینصره. و من هنا یعرف من هو الاشد عداء لعثمان و الاهدی الی مقاتله علی ام معاویه من یملک الجند و القوه و یستنصره عثمان فلا ینصره ام من بذل وسعه فی السعی لرفع القتل فرفض الخلیفه المسعی … ثم استشهد الامام بالایه الکریمه و ان عثمان استنصره فثبط معاویه الجیش و اخره عن النصره حتی اتی قضاء الله فقتل عثمان … (و ما کمت لاعتذر من انی کنت انقم علیه احداثا فان کان الذنب الیه ارشادی و هدایتی له فرب ملوم لا ذنب له و قد یستفید الظنه المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت، و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب) رفض الامام ان یعتذر عما کان ینقمه علی عثمان من احداث و بدع و امور مخالفه للاسلام و للحق و العدل و هی امور مشهوره معروفه ذکرها المورخون و قد کان الامام ینقده علیه و یحاول ان یرده عنها و لا عیب او ذنب فی النقد و محاوله الرد عن الخطا. فلیس فی ارشاده لعثمان و هدایته له ای ذنب او عیب ثم ضرب له المثل القائل (فرب ملوم لا ذنب له) و هو مثل یضرب لمن قد ظهر للناس منه امر انکروه علیه و هم لا یعرفون حجته و عذره و لو عرفوه لم یلوموه و مثل هذا استشهاده بقوله: (و قد یستفید الظنه المتنصح) و هو ایضا مثل یضرب لمن یبالغ فی النصیحه حتی یتهم انه غاش و علی کل حال فالله هو الذی یعلم انی لم ارد بکل محاولاتی مع عثمان الا الاصلاح و راب الصدع ما استطعت …

الاستعبار: البکاء. الفیت: وجدت. ناکلین: راجعین متاخیرین جبنا. لبث: من لبث ای مکث و لبث تمهل. الهیجا: الحرب. حمل: بالتحریک اسم رجل و هو ابن بدر رجل من قشیر اغیر علی ابله فی الجاهلیه فاستنقذها. مرقل: مسرع. الجحفل: الجیش العظیم. الزحام: من زحم فلان فلانا اذا دافعه فی مکان ضیق. ساطع: منتشر. القتام: بالفتح الغبار. متسربلین: لابسین. بدریه: من ذراری اهل بدر. النصال: السیوف. (و ذکرت انه لیس لی و لاصحابی عندک الا السیف فلقد اضحکت بعد استعبار متی الفیت بنی عبدالمطلب عن الاعداء ناکلین و بالسیف مخوفین ف(لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل) فسیطلبک من تطلب و یقرب منک ما تستبعد) کان معاویه قد هدد الامام بالحرب فاجابه الامام بهذا الجواب الذی یحمل الاسهزاء به و الاحتقار لشخصه؟ لقد اضحکت المومنین و انا معهم بعد ان کانوا یبکون علی الدین و ما جنیته من الرزایا و تفریق کلمه المسلمین، و الضحک بعد البکاء امر غریب و غیر مالوف الا اذا کان الامر فاقع لا یطاق حبسه او کتمانه … ثم ذکره بامر معروف مشهور و استفهمه استفهام انکار علیه بان بنی عبدالمطلب لا ینکلون عن الاعداء و لا یخوفون بالموت و ضرب السیف ثم اوعده الامام بصدر بیت قاله حمل بن بدر لبث قلیلا یلحق الهیجا حمل ما احسن الموت اذا الموت نزل و هو مثل یضرب للوعید بالحرب. ثم بادله بان من تطلبه و هو نحن هو الذی یطلبک و یقصدک، و سیقترب منک من تراه بعیدا عنک … (و انا مرقل نحوک فی جحفل من المهاجرین و الانصار و التابعین لهم باحسان شدید زحامهم، ساطع قتامهم، متسربلین سرابیل الموت احب اللقاء الیهم لقاء ربهم، و قد صحبتهم ذریه بدریه و سیوف هاشمیه قد عرفت مواقع نصالها فی اخیک و خالک و جدک و اهلک و ما هی من الظالمین ببعید) انا زاحف الیک فی جیش من المهاجرین و الانصار و هذا هو جیش رسول الله الذی کان یقاتل به اباسفیان و العرب … انهم النخبه الطیبه المختاره و معها ابناوهم من التابعین لهم باحسان و علی خطهم و طریقه حیاتهم … لم یختلف من المهاجرین و الانصار عن علی الا بعضهم ممن یریدون الدنیا و یتوقعون ان یکون لهم دور فقدوه بین الاشراف و الابرار و اهل الدین کسمره بن جندب المضار و المغیره بن شعبه الفاجر و ابی هریره الدوسی الکذاب الوضاع … ثم وصف مسیره هولاء المهاجرین و الانصار و من تابعهم باحسان و انهم لشوقهم لقتاله و رغبتهم فی نزاله و لکثرتهم و التقرب الی الله بجهاده تری ازدحامهم شدید کل یدفع الاخر للوصول الی شرف قتال الباغی العادی. و کذلک لابسین اکفانهم علی استعداد للموت و الشهاده و احب اللقاء الیهم لقاء ربهم شهداء فی سبیله و من اجل اعلاء کلمته. ثم اضاف الی ذلک ان ذریه اهل بدر و ابناءهم قد رافقت المهاجرین و الانصار فی هذا الجیش المجاهد و کذلک رافقتهم السیوف الهاشمیه التی و ترت العرب و قتلت صنادید المشرکین و انت یا معاویه تعرف مواقعها و مواضعها فی اخیک حنظله بن ابی سفیان و خالک الولید بن عتبه وجدک عتبه و ما هی عن الظالمین امثالک ببعیده بل هی قریبه منک …

دامغانی

از نامه ای از آن حضرت در پاسخ معاویه، و این نامه از نیکوترین نامه هاست. در این نامه که با عبارت «اما بعد فقد اتانی کتابک تذکر فیه اصطفاء الله محمداً صلی الله علیه و آله لدینه» (اما بعد، نامه ات به من رسید که در آن برگزیدن خداوند محمد (صلی الله علیه و آله) را برای دین خود یادآور شده بودی) آغاز می شود و ضمن آن علی (علیه السلام) مرقوم داشته است: «و چنین پنداشته ای که برترین مردم در اسلام فلان است و فلان، و سخنی گفته ای که اگر هم درست باشد ترا از آن بهره ای نیست و اگر نادرست باشد ترا از آن زیانی نیست. ترا با برتر و فروتر و سالار و رعیت چه کار. وانگهی آزاد شدگان و فرزندان آزاد شدگان را چه رسد که میان مهاجران نخستین و ترتیب درجه ایشان فرق نهند.»

[ابن ابی الحدید پیش از شروع به شرح این نامه موضوع گفتگوی خود را با نقیب ابو جعفر یحیی بن ابی زید آورده است که دارای نکاتی ارزنده است، او می گوید:] از نقیب ابو جعفر سؤالی کردم و گفتم: من این پاسخ علی (علیه السلام) را منطبق بر همان نامه می دانم که معاویه آن را با ابو مسلم خولانی برای او فرستاده است. و اگر این همان جواب باشد،

بنابراین، جوابی را که سیره نویسان نقل کرده اند و نصر بن مزاحم آن را در کتاب صفین آورده است نمی توان صحیح دانست، و اگر همان که آنان آورده اند صحیح باشد در این صورت این یکی نمی تواند پاسخ آن باشد. گفت: چنین نیست که هر دو ثابت و روایت شده است و هر دو کلام امیر المؤمنین (ع) و الفاظ همان حضرت است و به من گفت: بنویسم و من گفتار نقیب را که چنین گفت نوشتم. نقیب، که خدایش رحمت کناد، گفت: معاویه همواره بر علی عیب می گرفت و می گفت که ابو بکر و عمر با او چگونه رفتار کرده اند و حق او را به زور گرفته اند و این موضوع را با حیله گری و به عمد در نامه های خود می نوشت و در پیامهای خود می گنجاند تا بتواند آنچه را در سینه علی (علیه السلام) نهفته است بر زبان و قلم او آورد و همینکه علی (علیه السلام) آن را نوشت و بر زبان آورد از آن برای تحریک مردم شام دلیل آورد و به پندار یاوه خود این موضوع را هم بر گناهان علی در نظر شامیان بیفزاید. تهمتی که شامیان به علی (علیه السلام) می زدند این بود که او عثمان را کشته است یا مردم را برای کشتن او تحریک کرده است. و طلحه و زبیر را هم کشته و عایشه را به اسیری گرفته است و خونهای مردم بصره را ریخته است، و فقط یک اتهام و خصلت دیگر باقی مانده بود و آن این بود که در نظر ایشان ثابت شود که علی (علیه السلام) از ابو بکر و عمر هم تبری می جوید و آن دو را به ستم و مخالفت با فرمان رسول خدا در موضوع خلافت نسبت می دهد و اینکه آن دو با زور و ستم بر خلافت دست یازیده اند و حق او را غصب کرده اند. بدیهی است که چنین اتهامی بهانه بزرگی بود که نه تنها مردم شام را بر او تباه می کرد بلکه عراقیان را هم که یاران و لشکریان و خواص او بودند بر او می شوراند، زیرا عراقیان هم به امامت شیخین- ابو بکر و عمر- اعتقاد داشتند مگر گروهی اندک از خواص شیعه.

معاویه نامه ای را که همراه ابو مسلم خولانی فرستاد بدین منظور فرستاده بود که علی را خشمگین سازد و به خیال خودش او را وادار کند که در پاسخ این جمله او که نوشته بود ابو بکر افضل مسلمانان است، چیزی بنویسد که متضمن طعن و سرزنشی بر ابو بکر باشد، ولی پاسخ علی (علیه السلام) غیر واضح بود و در آن هیچ گونه تصریحی به ستم و جور ابو بکر و عمر نبود و تصریحی هم به برائت آنان نداشت، گاهی بر آن دو رحمت فرستاده بود و گاه فرموده بود هر چند که حق مرا گرفتند ولی من آن را به آن دو بخشیدم. بدین جهت بود که عمرو بن عاص به معاویه پیشنهاد کرد نامه دیگری برای علی (علیه السلام) بنویسد که نظیر همان نامه نخست باشد تا ضمن تحقیر علی، او را تحریک کند و خشم او را وادار به نوشتن سخنی کند که آن دو به آن استناد کنند و مذهب و عقیده اش را درباره ابو بکر و عمر زشت نشان دهند. عمرو عاص به معاویه گفت: علی مردی است متکبر و لاف زننده و از تقریظ و تمجیدی که از ابو بکر و عمر انجام دهی، به ستوه می آید- و چیزی می نویسد- بنابراین، تو نامه بنویس. معاویه نامه ای نوشت و آن را همراه ابو امامه باهلی که از اصحاب پیامبر (ص) بود برای علی (علیه السلام) فرستاد و پیش از آن تصمیم داشت که آن را همراه ابو الدرداء بفرستد و نامه معاویه به علی (علیه السلام) چنین بود: «از بنده خدا معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب اما بعد، همانا خداوند متعال و بزرگوار محمد (صلی الله علیه و آله) را برای رسالت خویش برگزید و او را به وحی خویش و ابلاغ شریعت خود مخصوص فرمود و وسیله او از کوری نجات داد و از گمراهی هدایت فرمود و سپس او را ستوده و پسندیده به پیشگاه خویش فرا گرفت... [تا آنجا که می نویسد] همانا بر ابو بکر رشک بردی و بر خود پیچیدی و آهنگ تباه کردن کار او کردی، در خانه خود نشستی و گروهی از مردم را گمراه ساختی تا در بیعت کردن با او تأخیر کنند. آنگاه خلافت عمر را هم ناخوش داشتی و بر او رشک بردی و مدت حکومتش را طولانی شمردی و از کشته شدنش شاد شدی و در سوگ او شادی خود آشکار کردی و برای کشتن پسرش که قاتل پدر خود را کشته بود چاره اندیشی کردی. رشک تو بر پسر عمویت عثمان از همگان بیشتر بود، زشتیهای او را منتشر ساختی و کارهای پسندیده اش را پوشیده بداشتی و نخست در فقه و سپس در دین و روش او طعنه زدی، آنگاه عقل او را سست شمردی و اصحاب و شیعیان سفله خود را بر او شوراندی تا آنجا که او را با اطلاع و در حضور تو کشتند و با دست و زبان خود او را یاری ندادی، و هیچ یک از آن خلفا باقی نماند مگر اینکه بر او ستم کردی و از بیعت با او خود داری و درنگ کردی تا آنکه با بندهای ستم و زور به سوی او برده شدی، همان گونه که شتر بینی مهار شده را می کشند...»

نقیب ابو جعفر گفت: و چون این نامه همراه ابو امامه باهلی به علی (علیه السلام) رسید با او هم همان گونه گفتگو فرمود که با ابو مسلم خولانی و همراه او این پاسخ را برای معاویه نوشت- یعنی همین نامه شماره 28 را. نقیب گفت: عبارت «همچون شتر یا جانور نر بینی مهار شده» در این نامه بوده است نه در نامه ای که همراه ابو مسلم خولانی بوده است و در آن عبارت دیگری است که چنین است «بر خلفا رشک بردی و ستم ورزیدی. این را از نیم نگاه تو و سخن زشت و آههای سرد تو و درنگ تو از بیعت با خلفا دانستیم.» نقیب گفت: بسیاری از مردم این دو نامه را از یکدیگر نمی شناسند و مشهور در نظرشان همان نامه ابو مسلم خولانی است. ولی این الفاظ را هم در همان نامه افزوده اند و حال آنکه صحیح آن همان چیزی است که گفته شد یعنی در نامه ای است که ابو امامه آن را آورده است. مگر نمی بینی که علی (علیه السلام) در این نامه به آن پاسخ داده است. بدیهی است اگر چنین چیزی در نامه ابو مسلم می بود آنجا پاسخ می داد. سخن ابو جعفر نقیب به پایان رسید.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی معاویه جواباً

از نامه های امام علیه السلام است

که در پاسخ معاویه نگاشته است {1) .سند نامه: نویسنده مصادر نهج البلاغه (مرحوم سید عبد الزهراء الحسینی الخطیب) می نویسد:این نامه از نامه های مشهور حضرت است و متن آن به قدری عالی است که ما را از بررسی سندش بی نیاز می کند (و پیداست که از غیر امام علیه السلام صادر نشده است) اضافه بر این قبل از سید رضی،ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح،آن را با اضافاتی آورده است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 278) و در جایی دیگر درباره این نامه می گوید:از کسانی که قبل از سید رضی آن را با تفاوت هایی نقل کرده اند که نشان می دهد از منبع دیگری از غیر نهج البلاغه استفاده نموده اند،قلقشندی در کتاب صبح الاعشی و نویری در نهایه الارب است.(همان مدرک،ص 275) }

قال الشریف:و هو من محاسن الکتب

شریف رضی می گوید:این نامه از نامه های بسیار جالب است.

نامه در یک نگاه

این نامه همان گونه که در طلیعه آن در نهج البلاغه آمده،پاسخی است به یکی از نامه های معاویه به امام علیه السلام؛که معاویه در آن بسیار جسورانه با امام علیه السلام سخن گفته و از هیچ گونه هتاکی فروگذار نکرده است.در بخش اوّل از نامه اش به عظمت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و اسلام پرداخته و آن را مقدمه ای برای بیان فضایل اصحاب و یاران آن حضرت قرار داده سپس به طرفداری از خلیفه اوّل،دوم و سوم پرداخته و از منزلت اوّلی و دومی و مظلومیّت سومی سخن به میان آورده و امام علیه السلام را متّهم ساخته که در قتل عثمان شرکت داشته و نیز متهم به حسادت ابوبکر و کراهت خلافت عمر نموده و در همه جا از تعبیرات زننده و نیش های زشت و آزار دهنده کمک گرفته و در پایان امام علیه السلام را با نهایت بی ادبی متّهم به لجاجت نموده و می گوید:قتله عثمان را به ما بسپار و شورایی برای انتخاب خلیفه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آماده ساز؛ما بیعت تو را نپذیرفته ایم و سر بر فرمانت نمی نهیم و بهره تو از ناحیه ما تنها شمشیر است و تا پایان ایستاده ایم.

از تعبیرات این نامه کاملاً پیداست که معاویه دو هدف را دنبال می کرده است:

نخست اینکه امام علیه السلام را عصبانی و خشمگین کند تا سخنان تندی بگوید و آن را بهانه کند و پیراهن عثمان دیگری بسازد و نیز درباره خلفای سه گانه زیاد اغراق می کند و امام علیه السلام را به حسادت نسبت به آنها متّهم می سازد تا امام علیه السلام سخنی بر ضد آنها بگوید و آن نیز ضمیمه پیراهن عثمان شود.

این سخن یک استنباط نیست بلکه مطلبی است که صریحاً در تاریخ آمده که بر زبان عمرو عاص جاری شد،ابن ابی الحدید می نویسد:عمرو بن عاص به معاویه سفارش کرد که نامه ای برای علی علیه السلام بنویسد تا او را شدیداً تحریک کند و به خشم آورد تا سخنی از او در جواب صادر شود که اسباب نکوهش او گردد و روش او را ناهنجار سازد.مخصوصاً تأکید کرد تا می توانی از ابوبکر و عمر در نامه ات تعریف کن.معاویه نیز پیشنهاد عمرو بن عاص را پذیرفت و نامه ای را که در بالا به خلاصه آن اشاره کردیم برای او نوشت.

اما عصاره نامه امام علیه السلام در یک نگاه:

این نامه مشتمل بر چند بخش است:امام علیه السلام در بخش اوّل به افشای ادّعاهای دروغین معاویه می پردازد و در پاسخ او که نوشته بود:خداوند محمد را برای دینش برگزید و با یارانش او را تأیید کرد امام علیه السلام از این بیان بسیار اظهار شگفتی می کند و می گوید:تو را با این امور چکار،داستان تو مانند داستان کسی است که خرما را به سرزمین هَجَر ببرد (منطقه ای است بسیار پر خرما که در بحرین قرار دارد و این ضرب المثل شبیه ضرب المثلی است که ما در فارسی داریم و می گوییم:کار فلان کس همچون زیره به کرمان بردن است) و یا استاد بزرگ خود را به مسابقه دعوت نماید؛بر سر جایت بنشین و فضایل خاندان ما را برای ما که از آن آگاه تریم بازگو نکن.

در بخش دوم،امام علیه السلام به منظور یادآوری نعمت های خدا-نه برای آگاه کردن معاویه که او از این امور باخبر بود-به بیان فضایل بنی هاشم پرداخته و از حمزه سیّدالشّهدا و جعفر طیّار سخن به میان می آورد و در پایان می افزاید:اگر خداوند نهی از خودستایی نکرده بود،فضایل فراوانی را بر می شمردم که دل های مؤمنان از آن باخبر و گوشهای شنوندگان با آن آشناست.

در سومین بخش از نامه،اشاره به نکته اصلی ادّعاهای معاویه می کند و به مقایسه ای بین بنی هاشم و بنی امیّه می پردازد و می فرماید:ما علاوه بر اینکه از خویشاوندان نزدیک پیامبریم،آیین او را پیش از همه پذیرفته ایم و بیش از همه با آن آشناییم و به همین دلیل به خلافت سزاوارتریم.مگر مهاجران در روز سقیفه با استناد به خویشاوندی پیامبر صلی الله علیه و آله بر انصار که مدّعی خلافت بودند، پیروز نشدند؟ اگر این امر دلیل برتری است پس حق با ماست.

در بخش چهارم این نامه به نقد یکی دیگر از سخنان جسورانه و بی پایه معاویه پرداخته،می فرماید:تو نوشته ای مرا همچون شتر مهار شده به سوی بیعت می کشاندند با این سخن خود را رسوا کردی،زیرا مسلمان را چه باک که مظلوم واقع شود مادامی که در دین خود ثابت قدم بماند.تو در مورد عثمان و چگونگی رفتار من با او سخن گفتی.چه کسی بیشتر با عثمان دشمنی کرد؟ آن کس که به یاری او برخاست و از او خواست که به کار مردم رسیدگی کند تا شورش فرو نشیند؟ (اشاره به توصیه های امام علیه السلام به عثمان است) یا آن کس که عثمان از او یاری طلبید و او دریغ کرد و به انتظار نشست تا مرگش فرا رسد (اشاره به وضع معاویه در برابر قتل عثمان است).

در پنجمین و آخرین بخش از نامه،امام علیه السلام در پاسخ تهدید معاویه به لشکرکشی و حمله نظامی می فرماید:تو با این سخن مرا به خنده واداشتی، فرزندان عبدالمطلب را در کجا دیدی که پشت به دشمن کنند و یا از شمشیر او بهراسند.

بخش اوّل

اشاره

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ أَتَانِی کِتَابُکَ تَذْکُرُ فِیهِ اصْطِفَاءَ اللّهِ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله لِدِینِهِ، وَ تَأْیِیدَهِ إِیَّاهُ بِمَنْ أَیَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ؛فَلَقَدْ خَبَّأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْکَ عَجَباً؛إِذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلَاءِ اللّهِ تَعَالَی عِنْدَنَا،وَ نِعْمَتِهِ عَلَیْنَا فِی نَبِیِّنَا،فَکُنْتَ فِی ذَلِکَ کَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَی هَجَرَ،أَوْ دَاعِی مُسَدِّدِهِ إِلَی النِّضَالِ.وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِی الْإِسْلَامِ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ؛فَذَکَرْتَ أَمْراً إِنْ تَمَّ اعْتَزَلَکَ کُلُّهُ،وَ إِنْ نَقَصَ لَمْ یَلْحَقْکَ ثَلْمُهُ.وَ مَا أَنْتَ وَالْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ،وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ! وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ،وَ التَّمْیِیزَ بَیْنَ الْمُهَاجِرِینَ الْأَوَّلِینَ،وَ تَرْتِیبَ دَرَجَاتِهِمْ،وَ تَعْرِیفَ طَبَقَاتِهِمْ! هَیْهَاتَ لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَیْسَ مِنْهَا،وَطَفِقَ یَحْکُمُ فِیهَا مَنْ عَلَیْهِ الْحُکْمُ لَهَا! أَ لَاتَرْبَعُ أَیُّهَا الْإِنْسَانُ عَلَی ظَلْعِکَ،وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِکَ،وَ تَتَأَخَّرُ حَیْثُ أَخَّرَکَ الْقَدَرُ! فَمَا عَلَیْکَ غَلَبَهُ الْمَغْلُوبِ،وَ لَا ظَفَرُ الظَّافِرِ!

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) نامه ات به من رسید نامه ای که در آن یادآور شده ای که خداوند محمد صلی الله علیه و آله را برای آیینش برگزید و با اصحابش او را تأیید کرد به راستی دنیا چه شگفتی هایی در خود از سوی تو برای ما نهفته؟ چرا که می خواهی ما را از آنچه خداوند به ما عنایت فرموده آگاه سازی و به ما از نعمت وجود پیغمبر ما در میان ما خبر دهی،کار تو به کسی می ماند که خرما را (از نقاط دیگر) به سرزمین هَجَر (سرزمینی که مرکز خرما بود) می برد و یا همچون شاگرد تیراندازی که بخواهد از طریق دعوت به مبارزه،استادش را بیازماید.تو گمان کردی که برترین اشخاص در اسلام،فلان و فلانند! مطلبی را یادآور

شده ای که اگر راست باشد به تو مربوط نیست و اگر دروغ باشد زیانی به تو نمی رساند،اساساً تو را با برتر و غیر برتر و رییس و زیردست چکار؟ اسیران آزاد شده از کفار زمان جاهلیّت و فرزندان آنها را با امتیاز نهادن میان مهاجران نخستین و ترتیب درجات و تعریف طبقاتشان چه نسبت؟.هیهات تو خود را در صفی قرار می دهی که از آن بیگانه ای،کار به جایی رسیده که محکومی می خواهد خودش به داوری بنشیند.ای انسان (غافل و بی خبر) چرا بر سر جای خود نمی نشینی،و چرا از کوتاهی و ناتوانی خویش آگاه نیستی،و چرا به آنجا که مقدّرات برای عقب راندن تو تعیین کرده باز نمی گردی؟ تو را با غلبه مغلوب و پیروزی پیروزمند (در پیدایش و پیشرفت اسلام و بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله) چکار؟ تو همان کسی هستی که همواره در بیابان (گمراهی) سرگردانی و از راه راست (و حد اعتدال) به این طرف و آن طرف حرکت می کنی.

شرح و تفسیر: چگونه محکوم به داوری می نشیند؟

چگونه محکوم به داوری می نشیند؟

همان گونه که در بالا آمد،این نامه به گفته مرحوم شریف رضی از جالب ترین نامه هاست که امیر مؤمنان علی علیه السلام در آن،مسائل مهمی را با عبارات بسیار گویا و رسا به معاویه گوشزد کرده است.

در آغاز به بحثی اشاره می کند که معاویه درباره عظمت پیامبر اکرم و آیین او ذکر کرده و می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) نامه ات به من رسید نامه ای که در آن یادآور شده ای که خداوند محمد صلی الله علیه و آله را برای آیینش برگزید و با اصحابش او را تأیید کرد براستی دنیا چه شگفتی هایی در خود از سوی تو برای ما نهفته؟ چرا که می خواهی ما را از آنچه خداوند به ما عنایت فرموده آگاه سازی و به ما از نعمت وجود پیغمبر ما در میان ما خبر دهی،کار تو به کسی می ماند که

خرما را (از نقاط دیگر) به سرزمین هَجَر (سرزمینی که مرکز خرما بود) ببرد و یا همچون شاگرد تیراندازی که بخواهد از طریق دعوت به مبارزه،استادش را بیازماید»؛ (أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانِی کِتَابُکَ تَذْکُرُ فِیهِ اصْطِفَاءَ اللّهِ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله لِدِینِهِ،وَتَأْیِیدَهِ إِیَّاهُ بِمَنْ أَیَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ؛فَلَقَدْ خَبَّأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْکَ عَجَباً؛إِذْ طَفِقْتَ {1) .«طفقت»از ریشه«طفق»بر وزن«طبق»به معنای آغاز کردن و شروع نمودن در انجام کاری است. }تُخْبِرُنَا بِبَلَاءِ {2) .«بلاء»به معنای امتحان و آزمایش است و از آنجا که گاه بوسیله نعمت کسی را آزمایش می کنند و گاه بوسیله مصیبت،این واژه در معنای نعمت و درد و رنج و مصیبت هر دو به کار می رود و در جمله بالا به معنای نعمت است. }اللّهِ تَعَالَی عِنْدَنَا،وَنِعْمَتِهِ عَلَیْنَا فِی نَبِیِّنَا،فَکُنْتَ فِی ذَلِکَ کَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَی هَجَرَ،أَوْ دَاعِی مُسَدِّدِهِ {3) .«مسدد»از ریشه«سداد»بر وزن«نهاد»به معنای استواری و استحکام است و سد را بدین جهت سد گفته اند که دیواره ای محکم و استوار دارد و مسدد به معنای کسی است که دیگری را تعلیم می دهد و استوار می دارد. }إِلَی النِّضَالِ). {4) .«نضال»به معنای تیراندازی دو نفر به یکدیگر است و سپس به هر گونه مبارزه و درگیری و کشمکش اطلاق شده است. }

امام علیه السلام برای بیان زشت بودن سخنان معاویه در مورد توصیف اسلام و عظمت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برای علی علیه السلام که نخستین مسلمان و نفس پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و نقطه مرکزی اسلام بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده،دو مثال ذکر فرموده که هر یک از دیگری رساتر و گویاتر است.نخست به ضرب المثل معروف عرب تمثل جسته که می گویند:«فُلَانٌ کَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَی هَجَر»این ضرب المثل مربوط به تاجری است که از شهر هَجَر (یکی از شهرهای بحرین) که مرکز پرورش خرما بود برخاست و به بصره آمده تا متاعی خریداری کند و به هَجَر ببرد هر چه نگاه کرد چیزی ارزان تر از خرما ندید.سرمایه خود را تبدیل به خرما کرد و آن را به هَجَر آورد و در انتظار گران شدن خرما آنها را در انبار ذخیره نمود؛ولی از بخت بد او روز به روز خرما ارزان تر شد تا آنجا که خرماهای او در انبار فاسد گشت و سرمایه اش بر باد رفت.این ضرب المثل را عرب درباره کسی می گوید که بخواهد

مطالبی نزد کسی بیان کند که او از آن آگاه تر و داناتر است.معاویه نیز در واقع شبیه آن تاجر احمق بود که می خواست عظمت اسلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را برای علی علیه السلام شرح دهد و معادل این ضرب المثل در فارسی همان چیزی است که معروف است می گوییم:فلان کس زیره به کرمان می برد یا حکمت به لقمان می آموزد.

در مثال دوم،امام علیه السلام معاویه را به تیراندازی (ناشی) تشبیه می کند که نزد استادی درس تیراندازی فرا گرفته سپس جسورانه در مقابل استاد برمی خیزد و او را دعوت به مسابقه برای امتحان و آزمایش او می کند که کاری است مضحک و خنده آور.

بعضی از شارحان نهج البلاغه گفته اند:امام علیه السلام در این تشبیه تواضع فراوانی نموده که معاویه را به عنوان شاگردی،هر چند ناآگاه و جسور برای خود پذیرفته است.

به هر حال آنها که می خواهند بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله اسلام راستین را بیاموزند،کانونش سخنان و رفتار علی علیه السلام است و چقدر زشت و ناپسند است که دور افتادگان و«طلقا»بخواهند اسلام را به آن حضرت معرفی کنند.

آن گاه امام علیه السلام به بخش دیگری از سخنان معاویه که درباره صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله است و به خلیفه اوّل و دوم و سوم اشاره کرده،می پردازد و چنین می فرماید:«تو گمان کردی که برترین اشخاص در اسلام،فلان و فلانند مطلبی را یادآور شده ای که اگر راست باشد به تو مربوط نیست و اگر دروغ باشد زیانی به تو نمی رساند اساساً تو را با برتر و غیر برتر و رییس و زیردست چکار»؛ (وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِی الْإِسْلَامِ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ؛فَذَکَرْتَ أَمْراً إِنْ تَمَّ اعْتَزَلَکَ کُلُّهُ،وَ إِنْ نَقَصَ لَمْ یَلْحَقْکَ ثَلْمُهُ {1) .«ثلم»در اصل به معنای شکستن و شکاف دادن و معنای اسم مصدری آن همان شکاف و عیب است؛سپس به هر گونه خسارت زدن،و عیب نهادن اطلاق شده است و در جمله بالا به معنای ضرر و زیان به کار رفته است. }.وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ!).

همان گونه که در سابق اشاره شد هدف معاویه از بردن نام خلیفه اوّل و دوم و سوم و ذکر فضایل آنها در نامه خود این بوده است که امام علیه السلام را عصبانی کند و

سخنی بگوید و او آن را بهانه کار خود سازد.امام علیه السلام با جمله های بسیار متین و حساب شده ای که در این فراز از نامه است او را به کلی از میدان برون کرده و سر به زیر ساخته است.در واقع امام علیه السلام می خواهد بفرماید که تو فرزند ابوسفیان، جرثومه کفر و شرک و بت پرستی و دشمن شماره یک اسلام و آتش افروز جنگ های ضد اسلامی هستی.تو در دامان هند جگرخوار پرورش یافته ای و خاندان تو با اسلام بیگانه بوده است اکنون می خواهی برای صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله تعیین مقام کنی و فاضل و مفضول بسازی.

حضرت در ادامه به صورتی کوبنده تر و آشکارتر می افزاید:«اسیران آزاد شده از کفار زمان جاهلیّت و فرزندان آنها را با امتیاز نهادن میان مهاجران نخستین و ترتیب درجات و تعریف طبقاتشان چه نسبت؟»؛ (وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ، التَّمْیِیزَ بَیْنَ الْمُهَاجِرِینَ الْأَوَّلِینَ،وَ تَرْتِیبَ دَرَجَاتِهِمْ،وَ تَعْرِیفَ طَبَقَاتِهِمْ!).

گویا فراموش کرده ای که تو در روز فتح مکّه که آخرین سنگر دشمنان اسلام فتح شد،زیر تیغ مجاهدان بودی و راهی برای فرار نداشتی و همچنین پدرت ابوسفیان،به همین دلیل در برابر اسلام و رسول خدا تسلیم شدید و آن حضرت بر شما منت نهاد و همه را آزاد کرد.حال آمده اید بر کرسی داوری نشسته اید و درباره صحابه پیغمبر به قضاوت می پردازید؟ راستی شرم آور است کسی که دارای چنین سابقه ای است و خانواده ای با این پیشینه سوء دارد بخواهد در این گونه مسائل دخالت کند.

در واقع باید لبه تیز انتقاد را متوجه کسانی کرد که امثال معاویه را بعد از پیغمبر پر و بال دادند و سوابق او را فراموش کردند و فرمانداری بخش عظیمی از کشور اسلام را به او سپردند.آری در زمان خلیفه دوم بود که معاویه به این مقام منسوب شد و سرزنش،متوجه مسلمانانی است که با این فاصله کم،سوابق خاندان بنی امیّه را به فراموشی سپردند و به حکومت آنها تن در دادند و بر ضد آنها قیام

نکردند.با آن همه روایاتی که از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در منابع مختلف اسلامی در مذمت بنی امیّه و شخص معاویه و خطرات حکومت آنها بیان شده است.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن و برای تأکید بیشتر می افزاید:«هیهات تو خود را در صفی قرار می دهی که از آن بیگانه ای،کار به جایی رسیده که محکومی می خواهد در این مسائل،داوری کند»؛ (هَیْهَاتَ لَقَدْ حَنَّ {1) .«حنّ»از ریشه«حنین»به معنای ناله کردن و مطلق صدا دادن آمده است. }قِدْحٌ {2) .«قدح»به معنای چوبه تیر است قبل از آنکه پیکان در یک طرف آن و پر در طرف دیگر قرار گیرد. }لَیْسَ مِنْهَا،وَ طَفِقَ یَحْکُمُ فِیهَا مَنْ عَلَیْهِ الْحُکْمُ لَهَا).

جمله« حَنَّ قِدْحٌ لَیْسَ مِنْهَا »ضرب المثلی است در میان عرب که ریشه آن از آنجا گرفته شده که گروهی از بنی الحنان (طایفه ای از عرب) می خواستند با هم قمار کنند و چوب های تیر را برای این کار آماده کرده بودند.جد آنها یک چوب تیر عوضی و ناکارآمد در میان آن چوبهای تیر انداخت و تقسیم کننده چوبهای تیر مردی کور بود،هنگامی که به چوب تیر تقلّبی برخورد کرد از صدای آن متوجه شد که آن از چوبهای اصلی نیست گفت:« حَنَّ قِدْحٌ لَیْسَ مِنْهَا »چوب تیری که از جنس چوبهای اصلی نیست صدا کرد و تقلبی بودن آن فاش شد سپس این ضرب المثل را برای هر کسی که خود را داخل در قوم و جماعتی می کرد که شایستگی هم ردیفی آنها را نداشت بکار بردند و امام علیه السلام در اینجا این ضرب المثل را در مورد معاویه به کار برده که تو خود را داری با جماعتی مخلوط می کنی که از آنها نیستی.کفار آزاد شده روز فتح مکّه کجا و مهاجران و مجاهدان نخستین کجا. {3) .اقتباس از بحارالانوار،ج 33،ص65. }

قابل توجّه اینکه امام علیه السلام در عبارت بالا صریحا می فرماید:تو با آن سوابق در زمره محکومان هستی چگونه بر کرسی حاکمان نشسته ای و دعوی داوری داری؟

آن گاه برای تأکید بیشتر می افزاید:«ای انسان (غافل و بی خبر) چرا بر سر جای خود نمی نشینی و از کوتاهی و ناتوانی خویش آگاه نیستی و چرا به آنجا که مقدّرات برای عقب راندن تو تعیین کرده باز نمی گردی؟ تو را با غلبه مغلوب و پیروزی پیروزمند (در پیدایش و پیشرفت اسلام و بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله) چکار»؛ (أَ لَا تَرْبَعُ {1) .«تربع»از ریشه«ربع»بر وزن«رفع»به معنای توقف و انتظار است و جمله«أ لا تربع»یعنی چرا توقف نمی کنی و دست بر نمی داری. }أَیُّهَا الْإِنْسَانُ عَلَی ظَلْعِکَ {2) .«ظلع»به معنای لنگیدن و لنگ لنگان راه رفتن است و جمله«اربع علی ظلعک»در میان عرب ضرب المثلی است و درباره کسی گفته می شود که توانایی انجام چیزی را ندارد و با تلاش بیهوده به سراغ آن می رود و به او گفته می شود:آرام بگیر. }وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِکَ {3) .«ذرع»به معنای گشودن دست و فاصله دو دست است و«قصور ذرع»کنایه از ضعف و ناتوانی ست. }وَتَتَأَخَّرُ حَیْثُ أَخَّرَکَ الْقَدَرُ فَمَا عَلَیْکَ غَلَبَهُ الْمَغْلُوبِ،وَ لَا ظَفَرُ الظَّافِرِ!).

امام علیه السلام در این سه جمله،نخست به او هشدار می دهد که بر سر جای خود بنشیند و پا را از گلیم خویش درازتر نکند.

در جمله دوم به او دستور خودشناسی می دهد که تو باید بدانی مرد این میدان نیستی و از آن ناتوان تری که بخواهی زمام حکومت بخشی از کشور اسلامی را به دست بگیری و یا بخواهی برای تشخیص مهاجران و انصار و ترتیب درجات آنها به داوری بنشینی،پس چه بهتر که در همان مرتبه ای که مقدّرات برای تو رقم زده جای گیری و از آن تجاوز نکنی و در«صف النعال»بنشینی.

در جمله سوم می فرماید:درست است که مهاجران و انصار در مبارزه با شرک و بت پرستی غالب شدند و بت پرستان و دشمنان اسلام مغلوب گشتند؛ولی این مربوط به پیامبر و صحابه اوست تو را چکار که در این باره سخن می گویی و از پیروزی مسلمین و شکست کفار به عنوان یکی از افتخارات خود بحث می کنی.

جمله« فَمَا عَلَیْکَ ...»که با فای تفریع شروع شده،اشاره به این نکته است که تو فردی عقب مانده از اسلامی که در آخرین لحظات پیروزی اسلام با پدرت

ابوسفیان ظاهراً تسلیم شدید،بنابراین تو از گردونه این بحث به کلی خارج هستی که بخواهی در میان مهاجران نخستین،قضاوت کنی و درجات آنها را تعیین نمایی.

در چهارمین و آخرین جمله می افزاید:«تو همان کسی هستی که همواره در بیابان (گمراهی) سرگردانی و از راه راست (و حد اعتدال) به این طرف و آن طرف حرکت می کنی»؛ (وَ إِنَّکَ لَذَهَّابٌ فِی التِّیهِ،رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ).

«تیه»در اصل به معنی سرگردانی است سپس به بیابانی که راه به جایی نمی برد و انسان در آن سرگردان می شود اطلاق شده است همان گونه که به بیابان سینا که بنی اسرائیل در آن چهل سال سرگردان بودند،تیه گفته شده.

امام علیه السلام در این جمله اخیر در واقع مسیر معاویه را از دو جهت بر خطا می بیند؛نخست اینکه خود را در یک وادی گرفتار کرده که در آن راه به جایی نمی برد و طریق مقصد نامعلوم است و دیگر اینکه به فرض که طریق مقصد معلوم باشد،او راه مستقیم را انتخاب نمی کند،بلکه از مسیر صحیح منحرف می گردد.

«روّاغ»صیغه مبالغه از ریشه روغ (بر وزن ذوق) به معنی حرکت های انحرافی است که گاهی به این طرف و گاه به آن طرف می روند.می گویند:روباه برای اینکه به دام نیفتد،به این صورت حرکت می کند.امام علیه السلام به مخاطب خود در اینجا می گوید:تو همواره به این طرف و آن طرف مکارانه مایل می شوی و هرگز در مسیر اعتدال حرکت نمی کنی؛گاه مدافع صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله می شوی و گاه در مقابل صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله دست به شمشیر می بری و به جنگ برمی خیزی.

بخش دوم

اشاره

أَ لَا تَرَی غَیْرَ مُخْبِرٍ لَکَ،وَ لَکِنْ بِنِعْمَهِ اللّهِ أُحَدِّثُ-أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ تَعَالَی مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،وَ لِکُلٍّ فَضْلٌ،حَتَّی إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِیدُنَا قِیلَ:سَیِّدُ الشُّهَدَاءِ،وَ خَصَّهُ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله بِسَبْعِینَ تَکْبِیرَهً عِنْدَ صَلَاتِهِ عَلَیْهِ! أَ وَ لَا تَرَی أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَیْدِیهِمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ-لِکُلٍّ فَضْلٌ - حَتَّی إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ قِیلَ:«الطَّیَّارُ فِی الْجَنَّهِ وَ ذُو الْجَنَاحَیْنِ!»وَ لَوْ لَا مَا نَهَی اللّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْکِیَهِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ،لَذَکَرَ ذَاکِرٌ فَضَائِلَ جَمَّهً تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِینَ،وَ لَا تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِینَ.فَدَعْ عَنْکَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِیَّهُ فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا،وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا.

ترجمه

من نمی خواهم (درباره فضایل بنی هاشم) به تو خبر دهم بلکه به عنوان سپاس و شکرگزاری نعمت خداوند بازگو می کنم،آیا تو نمی بینی گروهی از مهاجران و انصار را که در راه خداوند شربت شهادت نوشیدند هر کدام دارای مقام و مرتبتی شدند؛اما هنگامی که شهید ما حمزه به شهادت رسید به او«سیّد الشّهدا» گفته شد (سرور شهیدان راه خدا) و رسول اللّه صلی الله علیه و آله هنگام نماز بر او (به جای پنج تکبیر) هفتاد تکبیر گفت.آیا نمی بینی گروهی دستشان در میدان جهاد قطع شد و هر کدام (در اسلام) مقام و منزلتی پیدا کردند؛ولی هنگامی که این جریان درباره یکی از ما رخ داد،لقب«طیار»،پرواز کننده در آسمان بهشت با دو بال،به او داده شد و اگر نه این بود که خداوند نهی از خودستایی کرده،گوینده ای (اشاره به خود امام است)فضایلی را برمی شمرد که دلهایِ مؤمنان آگاه با آن آشناست و گوش های شنوندگان از شنیدن آن ابا ندارد،بنابراین دست از این سخنان بردار و گمراهان را از خود دور کن (و بدان)ما برگزیده و پرورش یافته و رهین منت پروردگار خویش هستیم و مردم پرورش یافتگان و تربیت شدگان و رهین هدایت ما هستند.

شرح و تفسیر: امتیازهای بی نظیر

امام علیه السلام بعد از آنکه در فصل گذشته از این نامه،معاویه را در هدفی که داشت مأیوس ساخت،زیرا او می خواست با برشمردن فضایل خلفای سه گانه سخنی از امام علیه السلام بر ضد آنها بشنود و آن را پیراهن عثمان دیگری سازد؛ولی امام علیه السلام دست رد بر سینه او زد و گفت تو در این میان نامحرمی و حق ورود در این مسأله و داوریِ میان مهاجران و انصار را نداری.

آن گاه در این بخش از نامه به بیان فضایل اهل بیت علیهم السلام با بهترین تعبیرات و محکم ترین اسناد می پردازد تا به صورت غیر مستقیم ادعاهای معاویه را ابطال کند می فرماید:«من نمی خواهم (درباره فضایل بنی هاشم) به تو خبر دهم بلکه به عنوان سپاس و شکرگزاری نعمت خداوند بازگو می کنم آیا تو نمی بینی جمعیتی از مهاجران و انصار که در راه خداوند شربت شهادت نوشیدند،هر کدام دارای مقام و مرتبتی شدند اما هنگامی که شهید ما حمزه به شهادت رسید به او«سید الشهداء» گفته شد (سرور شهیدان راه خدا) و رسول اللّه صلی الله علیه و آله هنگام نماز بر او (به جای پنج تکبیر) هفتاد تکبیر گفت»؛ (أَ لَا تَرَی-غَیْرَ مُخْبِرٍ لَکَ،وَ لَکِنْ بِنِعْمَهِ اللّهِ أُحَدِّثُ-أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ تَعَالَی مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،وَ لِکُلٍّ فَضْلٌ،حَتَّی إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِیدُنَا قِیلَ:سَیِّدُ الشُّهَدَاءِ وَ خَصَّهُ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله بِسَبْعِینَ تَکْبِیرَهً عِنْدَ صَلَاتِهِ عَلَیْهِ).

در روایات اسلامی آمده،پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هر پنج تکبیری را که می گفت گروهی از فرشتگان با او بر حمزه نماز می گذاردند و به این ترتیب چهارده گروه از فرشتگان یکی پس از دیگری آمدند و پشت سر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بر او نماز گزاردند. {1) .این حدیث (هفتاد تکبیر) به طور اجمال در کافی (ج 3،ص 186،باب من زاد علی خمس تکبیرات،ح 3) آمده است ولی آنچه در بالا آمد که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله چهارده بار نماز با چهارده گروه از فرشتگان خواند در شرح نهج البلاغه ابن میثم آمده است. }

به هر حال هدف امام علیه السلام از این سخن آن است که اگر فضایل را از شهادت شروع کنیم برترین فضیلت از آنِ خاندان ماست،زیرا حمزه سید الشهدا از ماست.درست است که همه شهیدان مقام والایی دارند؛ولی این شهید هاشمی مقامش از همه والاتر بود.

البته این لقب برای حمزه،در مورد شهدای عصر پیغمبر صلی الله علیه و آله است و گر نه مقام امیر مؤمنان علی علیه السلام در شهادت بر مقام امام حسین علیه السلام و شهیدان کربلا مقام والاتری است.و جالب اینکه ابن ابی الحدید درباره شهادت امیر مؤمنان علیه السلام نیز همین سخن را بیان کرده است. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 193. }

سپس امام علیه السلام در ادامه سخن به بیان فضیلت دیگری از شهدای بنی هاشم پرداخته و داستان شهادت جعفر طیار را ذکر می کند.خطاب به معاویه می فرماید:«آیا نمی بینی گروهی دستشان در میدان جهاد قطع شد و هر کدام (در اسلام) مقام و منزلتی یافتند،ولی هنگامی که این جریان درباره یکی از ما رخ داد، لقب«طیار»،پرواز کننده در آسمان بهشت با دو بال به او داده شد»؛ (أَ وَ لَا تَرَی أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَیْدِیهِمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ-وَ لِکُلٍّ فَضْلٌ-حَتَّی إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ قِیلَ:«الطَّیَّارُ فِی الْجَنَّهِ وَذُو الْجَنَاحَیْنِ»).

در شرح نهج البلاغه مرحوم تستری از مغازی واقدی چنین نقل شده است که

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بعد از شهادت جعفر بن ابی طالب وارد بر اسما همسر او شد و خبر شهادت جعفر را به اسما داد سپس فرمود:ای اسما آیا بشارتی به تو بدهم؟ عرض کرد:آری پدر و مادرم فدایت باد فرمود:خداوند متعال برای جعفر دو بال قرار داده که در آسمان بهشت با آن پرواز می کند.اسما گفت:پدر و مادرم فدایت باد ای رسول خدا این بشارت را به همه مردم بده.پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برخاست و بر فراز منبر رفت و فرمود:«الا ان جعفرا قد استشهد و قد جعل اللّه له جناحین یطیر بهما فی الجنه؛آگاه باشید جعفر (در میدان موته) به شهادت رسید و خداوند (به جای دو دستش که قطع شد) دو بال برای او قرار داد که در آسمان بهشت با آن پرواز می کند». {1) .شرح نهج البلاغه تستری،ج 3،ص 111 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 71.}

سپس امام علیه السلام بعد از ذکر این دو مورد مهم از فضایل بنی هاشم به یک بیان کلی می پردازد و می فرماید:«و اگر نه این بود که خداوند نهی کرده است که انسان،خودستایی کند،گوینده فضایلی را برمی شمرد که دلهایِ مؤمنان آگاه با آن آشناست و گوش های شنوندگان از شنیدن آن ابا ندارد»؛ (وَ لَوْ لَا مَا نَهَی اللّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْکِیَهِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ،لَذَکَرَ ذَاکِرٌ فَضَائِلَ جَمَّهً،تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِینَ،وَ لَا تَمُجُّهَا {2) .«تمجّ»از ریشه«مج»بر وزن«حج»به معنای بیرون ریختن چیزی از مایعات از دهان است.سپس آن واژه در مورد شنیدن سخنان به وسیله گوش نیز به کار رفته است؛معنای جمله بالا این است که گوش ها این فضایل را از خود بیرون نمی ریزد،بلکه آن را پذیرا می شود. }آذَانُ السَّامِعِینَ).

اشاره به اینکه فضایل ما اهل بیت همه جا را پر کرده و یکی دو تا نیست و به قدری شهرت دارد که نه تنها مؤمنان،بلکه منافقان و بیگانگان از اسلام نیز با آن آشنا هستند و گروه زیادی آن را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شنیده اند هر چند امثال تو (معاویه) با آن آشنا نباشید؛ولی از آنجا که ممکن است حمل بر خودستایی شود من از بازگو کردن آن فضایل فراوان چشم پوشی می کنم و آن را به داوری مؤمنان

و اصحاب خاص پیامبر صلی الله علیه و آله که هنوز بسیاری از آنها در میان مسلمانان زندگی می کنند وا می گذارم.

سرانجام امام علیه السلام در پایان این فراز از نامه گویی بر معاویه فریاد می زند و می فرماید:«پس دست از این سخن ها بردار و گمراهان را از خود دور کن ما برگزیده و پرورش یافته و رهین منت پروردگار خویش هستیم و مردم پرورش یافتگان و تربیت شدگان و رهین هدایت ما هستند»؛ (فَدَعْ عَنْکَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِیَّهُ {1) .«رمیه»به معنای صیدی است که با تیراندازی به دست بیاید.و جمع آن«رمایا»است و جمله«من مالت به الرمیه»اشاره به کسی است که دنبال صیدی می رود و آن صید او را از مسیر اصلی منحرف می سازد و ای بسا در بیابان گمراه می شود.امام علیه السلام،با این سخن به معاویه می گوید:افرادی مثل عمرو بن عاص کسانی هستند که دنبال صید مقام و مال دنیا هستند و به همین دلیل از جاده حق منحرف شده اند تو زمام اختیار خود را به این گمراهان مسپار. }فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا،وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا).

به اعتراف شارحان نهج البلاغه،این جمله بسیار فصیح و بلیغ محتوای بسیار والایی دارد و پاسخ دندان شکنی به سخنان بی ارزش معاویه است.

زیرا با توجّه به اینکه«صنائع»جمیع صنیعه و این واژه به معنی برگزیده و پرورش یافته و رهین منّت است،امام علیه السلام می فرماید:جای تردید نیست که آفتاب نبوّت از خانه ما طلوع کرد.خداوند برگزیده خودش پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را از خاندان ما انتخاب نمود و او را پرورش داد و در آغوش وحی تربیت نمود؛ هنگامی که به اوج کمال و علم و هدایت رسید به هدایت مردم پرداخت و ما هم به دنبال او همین راه را برگزیدیم،بنابراین ما تربیت یافتگان و برگزیدگان خداییم و مردم تربیت یافته و ساخته و پرداخته برنامه های ما،از این رو جای این ندارد که ما را با دیگران مقایسه کنی و در نامه خود نام افرادی را ببری که اگر هدایت شده اند به وسیله ما هدایت شده اند.

در تفسیر« صَنَائِعُ لَنَا »بعضی راه افراط را پوییده اند و مردم را مصنوع

پیغمبر صلی الله علیه و آله و ائمه هدی علیهم السلام یا برده آنها دانسته اند در حالی که این سخن با آیات قرآن سازگار نیست؛قرآن درباره موسی در یک جا می فرماید:« وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی ؛و من تو را برای خودم پرورش دادم» {1) .طه،آیه 41.}و در جای دیگر می فرماید:

« وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّهً مِنِّی وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنِی ؛و من محبتی از خودم بر تو افکندم،تا تحت مراقبت پرورش یابی». {2) .طه،آیه 39.}

متأسفانه تفسیر بالا بهانه ای به دست مخالفان داد و جالب اینکه در حدیثی معتبر از عیون اخبار الرضا علیه السلام می خوانیم که اباصلت خدمت آن حضرت عرض کرد:ای فرزند رسول خدا این چیست که مردم از شما نقل می کنند؟ امام علیه السلام فرمود:چه چیز؟ عرض کرد:می گویند:شما ادعا می کنید که همه مردم بردگان شما هستند (إِنَّکُمْ تَدَّعُونَ أَنَّ النَّاسَ لَکُمْ عَبِیدٌ) امام علیه السلام سخت برآشفت و فرمود:

«اللّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ عالِمَ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَهِ أَنْتَ شَاهِدٌ بِأَنِّی لَمْ أَقُلْ ذَلِکَ قَطُّ وَ لَا سَمِعْتُ أَحَداً مِنْ آبَائِی علیهم السلام قَالَ قَطُّ وَ أَنْتَ الْعَالِمُ بِمَا لَنَا مِنَ الْمَظَالِمِ عِنْدَ هَذِهِ الْأُمَّه وَ انِّ هَذِهِ مِنْهَا؛خداوندا تو که آفریدگار آسمان ها و زمین هستی و از پنهان و آشکار آگاهی تو خود گواهی که من هرگز چنین سخنی نگفتم و از هیچ یک از پدران و اجدادم هرگز نشنیدم پروردگارا تو به ظلم هایی که از این امّت بر ما رفته است آگاهی و این تهمت نیز یکی از آنهاست». {3) .عیون اخبار الرضا علیه السلام،ج 2،ص 184.}

نکته ها

فضایل حمزه سیدالشهدا

درباره شخصیت حمزه و خدمات گران بهای او به اسلام و شهادت جانسوز او مطالب بسیاری در منابع اسلامی آمده است که ذیلا به بخشی از آن اشاره می شود.

1.در تفسیر فرات کوفی آمده است:«یدفع یوم القیامه الی علی لواء الحمد و الی حمزه لواء التکبیر و الی جعفر لواء التسبیح؛روز قیامت پرچم حمد و ستایش خدا به دست علی علیه السلام و پرچم تکبیر به دست حمزه و پرچم تسبیح به دست جعفر سپرده می شود». {1) .سفینه البحار،ماده حمزه. }

2.در تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام آمده است:«یأتی بالرمح الذی کان یقاتل حمزه اعداء اللّه فی الدنیا فیناوله ایاه و یقول:یا عم رسول اللّه ذد الجحیم عن اولیائک برمحک؛روز قیامت علی علیه السلام نیزه ای که حمزه با آن،با دشمنان خدا در دنیا جهاد می کرد،به دست حمزه می دهد و می گوید:ای عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله دوزخ را با این نیزه از دوستانت دور کن». {2) .همان مدرک. }

3.در کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه نوشته ابن حجر عسقلانی آمده است:

«حمزه عموی پیغمبر صلی الله علیه و آله دو سال یا چهار سال با او تفاوت سنّی داشت و هر دو از یک زن به نام ثویبه شیر خورده بودند و برادر رضاعی محسوب می شدند (البته این شیر خوارگی مربوط به دو فرزند ثویبه بوده است،در دو زایمان که میان آن،دو یا چهار سال فاصله بود) پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله او را به لقب اسد اللّه و سید الشهداء مفتخر ساخت و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بعد از شهادت حمزه و مثله شدن بدنش از سوی کفار قریش بسیار ناراحت شد و در کنار جسد حمزه ایستاد و فرمود:«رحمک اللّه ای عم لکنت وصولا للرحم فعولا للخیرات؛خدا رحمتت کند ای عمو تو بسیار صله رحم بجا می آوردی و بسیار کار خیر انجام می دادی». {3) .الاصابه،ج 1،ص 354.}

4.در کتاب اسدالغابه فی معرفه الصحابه نوشته ابن اثیر آمده است:«هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بعد از واقعه احد به مدینه باز گشت صدای گریه و زاری را برای شهدای قبیله انصار از خانه های آنها شنید (در حالی که خانه حمزه خاموش بود، زیرا او از مهاجرین بود) پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:«لکن حمزه لا بواکی له؛افسوس که عمویم حمزه عزادارانی ندارد».این سخن به گوش انصار رسید به زنانشان گفتند:پیش از آنکه برای شهیدان خود گریه کنید برای حمزه سوگواری نمایید.

واقدی (مورخ معروف) می گوید:این کار به عنوان یک سنّت در میان مردم مدینه باقی ماند و تا امروز نیز همان برنامه را ادامه می دهند». {1) .اسد الغابه،ج 2،ص 48. }

5.در کتاب مکارم الاخلاق آمده است که حضرت فاطمه زهرا علیها السلام از خاک قبر حمزه تسبیحی ساخته بود و ذکر خدا را با آن تسبیح می گفت. {2) .مکارم الاخلاق،ص 280 و بحارالانوار،ج 82،ص 333،ح 16. }

روایات در فضیلت حضرت حمزه و فداکاری او در هنگام غربت اسلام و حمایت بی دریغ او از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت شجاعانه اش فراوان است؛این مختصر را با حدیث دیگری که مرحوم کلینی در کافی از امام باقر علیه السلام نقل کرده پایان می بخشیم:یکی از یاران آن حضرت می گوید:ما در خدمتش بودیم،سخن از حوادثی به میان آمد که بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله برای محروم ساختن امیر مومنان علی علیه السلام از خلافت به وجود آمد.کسی عرض کرد:خداوند تو را سالم بدارد؛بنی هاشم افراد نیرومندی داشتند چرا در مقابل این جریان مقاومت نکردند؟ امام باقر علیه السلام فرمود:آری بنی هاشم مردان شجاع و دلیری همچون جعفر و حمزه داشتند؛ولی افسوس که شهید شدند و افراد ضعیفی باقی ماندند؛«أَمَا وَاللّهِ لَوْ أَنَّ حَمْزَهَ وَ جَعْفَراً کَانَا بِحَضْرَتِهِمَا مَا وَصَلَا إِلَی مَا وَصَلَا إِلَیْهِ؛به خدا سوگند اگر حمزه و جعفر در برابر خلیفه اوّل و دوم بودند به هدف خود نمی رسیدند». {3) .کافی،ج 8،ص 189،ح 216 (با کمی تلخیص). }

مقام والای جعفر بن ابی طالب

امام علیه السلام در نامه بالا اشاره پر معنایی به مقام و منزلت جعفر در میان شهدای عالی قدر اسلام فرمود،در روایات اسلامی نیز تعبیرات مهمی در این باره دیده می شود:

1.در کتاب کافی آمده است که امام صادق علیه السلام فرمود:روز قیامت،خداوند همه خلایق را در صحنه محشر جمع می کند اولین کسی را که صدا می زنند نوح است از او سؤال می شود آیا دعوت الهی را به مردم رساندی؟ عرض می کند:

آری! به او گفته می شود:چه کسی بر این امر گواهی می دهد؟ می گوید:محمد بن عبداللّه (که شاهد و ناظر همه امت ها بوده است) نوح حرکت می کند و نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله می آید در حالی که علی علیه السلام با اوست عرض می کند:خداوند از من سؤال کرده است که ابلاغ دعوت کرده ام عرضه داشته ام آری از من سؤال شد چه کسی گواهی می دهد عرض کردم:محمد صلی الله علیه و آله.پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:ای جعفر و ای حمزه بروید و (از سوی من) گواهی دهید که او ابلاغ رسالت کرده است.سپس امام صادق علیه السلام افزود:جعفر و حمزه (به دستور پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله) گواه ابلاغ انبیا هستند.کسی که حاضر بود عرض کرد:پس علی علیه السلام کجا خواهد بود؟ امام علیه السلام فرمود:او مقامش از این هم بالاتر است (هُوَ أَعْظَمُ مَنْزِلَهً مِنْ ذَلِکَ). {1) .کافی،ج 8،ص 267،ح 392. }

2.ابن ابی الحدید از ابو الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبیین نقل می کند که جعفر فضایل فراوانی دارد و احادیث بسیاری در این زمینه نقل شده از جمله اینکه هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خیبر را فتح کرد جعفر بن ابی طالب از حبشه باز گشته بود.پیامبر صلی الله علیه و آله او را در آغوش گرفت و پیشانی او را بوسید و این جمله معروف را فرمود:«ما ادری بایهما اشد فرحا بقدوم جعفر ام بفتح خیبر؛نمی دانم کدام یک از این دو برای من سرورآفرین تر است آمدن جعفر (از حبشه) یا فتح

خیبر». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 72.این حدیث را ابن عساکر در تاریخ دمشق،ج 6،ص 67 نقل کرده است. }

3.ابن عساکر در تاریخ دمشق در روایتی نقل می کند که علی علیه السلام نخستین مردی بود که اسلام آورد بعد از او زید بن حارثه و سپس جعفر بن ابوطالب. {2) .مختصر تاریخ دمشق،ج 6،ص 66. }

4.در کتاب الاصابه فی تمییز الصحابه آمده است که جعفر به مستمندان و فقرا علاقه فراوانی داشت در کنار آنها می نشست و به آنها خدمت می کرد و با آنها سخن می گفت به گونه ای که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را ابو المساکین نامید و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:«أَشْبَهْتَ خَلْقِی وَ خُلُقِی؛تو از نظر خلقت و خوی شبیه منی»سپس می افزاید:این حدیث را بخاری و مسلم در کتاب خود نقل کرده اند. {3) .الاصابه،ج 1،ص 237،شرح حال جعفر. }

5.ابن عساکر در تاریخ دمشق از انس بن مالک از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود:«نَحْنُ بَنُو عَبْدِ الْمُطَّلِبِ سَادَهُ أَهْلِ الْجَنَّهِ رَسُولُ اللّهِ وَ حَمْزَهُ سَیِّدُ الشُّهَدَاءِ وَ جَعْفَرٌ ذُو الْجَنَاحَیْنِ وَ عَلِیٌّ وَ فَاطِمَهُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ؛ما فرزندان عبدالمطلب بزرگان اهل بهشتیم من و حمزه سید الشهداء و جعفر ذو الجناحین و علی و فاطمه و حسن و حسین». {4) .مختصر تاریخ دمشق،ج 6،ص 68. }

در فضیلت جعفر نیز احادیث فراوانی است،با حدیثی از امام باقر علیه السلام این سخن را پایان می دهیم فرمود:خداوند به رسولش وحی فرستاد که من چهار خصلت جعفر را پاداش می دهم پیامبر صلی الله علیه و آله به سراغ جعفر فرستاد و این خبر را با او در میان گذاشت.جعفر عرض کرد:اگر نه این بود که خداوند به تو خبر داده بود،من چیزی در این باره نمی گفتم (خصال چهارگانه من این است) من هرگز شراب ننوشیدم (حتی در عصر جاهلیّت که معمول بود) زیرا می دانستم اگر

شراب بنوشم عقل من زایل می شود و هرگز دروغ نگفتم،زیرا می دانستم دروغ شخصیت انسان را پایین می آورد و هرگز دامانم آلوده بی عفتی نشد،زیرا می ترسیدم خانواده من نیز گرفتار شوند و هرگز برای بت سجده نکردم،چون می دانستم بت نه زیانی می رساند و نه سودی می دهد.پیامبر صلی الله علیه و آله دست بر شانه او زد و فرمود:سزاوار است که خداوند متعال برای تو دو بال قرار دهد که با آن همراه فرشتگان در بهشت پرواز کنی. {1) .من لا یحضره الفقیه،ج،4،ص 397،این حدیث را ابن عساکر نیز در مختصر تاریخ دمشق،ج 6،ص 67 آورده است. }

اضافه بر همه اینها از افتخارات جعفر آن است که رییس مهاجران به حبشه بود،بنابراین دو هجرت داشت (هجرت به سوی حبشه و هجرت به سوی مدینه) و به دو قبله نماز خواند (در آغاز اسلام به سوی بیت المقدس و سپس در مدینه به سوی کعبه) و دو بار با پیغمبر صلی الله علیه و آله بیعت کرد (بیعتی در آغاز اسلام و بیعتی در فتح مکّه) همان گونه که در احادیث وارد شده است. {2) .سفینه البحار،ماده جعفر. }

بخش سوم

اشاره

لَمْ یَمْنَعْنَا قَدِیمُ عِزِّنَا وَ لَا عَادِیُّ طَوْلِنَا عَلَی قَوْمِکَ أَنْ خَلَطْنَاکُمْ بِأَنْفُسِنَا؛ فَنَکَحْنَا وَ أَنْکَحْنَا،فِعْلَ الْأَکْفَاءِ،وَ لَسْتُمْ! هُنَاکَ وَ أَنَّی یَکُونُ ذَلِکَ وَ مِنَّا النَّبِیُّ مِنْکُمُ الْمُکَذِّبُ،وَ مِنَّا أَسَدُ اللّهِ وَ مِنْکُمْ أَسَدُ الْأَحْلَافِ،وَ مِنَّا سَیِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ وَ مِنْکُمْ صِبْیَهُ النَّارِ،وَ مِنَّا خَیْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ،وَ مِنْکُمْ حَمَّالَهُ الْحَطَبِ، فِی کَثِیرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَیْکُمْ! فَإِسْلَامُنَا قَدْ سُمِعَ،وَ جَاهِلِیَّتُنَا لَا تُدْفَعُ،وَ کِتَابُ اللّهِ یَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا،وَ هُوَ قَوْلُهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی:«وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللّهِ»وَ قَوْلُهُ تَعَالَی:«إِنَّ أَوْلَی النّاسِ بِإِبْرَاهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ»فَنَحْنُ مَرَّهً أَوْلَی بِالْقَرَابَهِ،وَ تَارَهً أَوْلَی بِالطَّاعَهِ.وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَی الْأَنْصَارِ یَوْمَ السَّقِیفَهِ بِرَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله فَلَجُوا عَلَیْهِمْ،فَإِنْ یَکُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَکُمْ، وَ إِنْ یَکُنْ بِغَیْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلَی دَعْوَاهُمْ.

ترجمه

هرگز عزت دیرین و عطایای پیشینِ ما بر قوم و قبیله شما(بنی امیه) مانع نشد که ما با شما آمیزش و اختلاط داشته باشیم به همین دلیل ما از طایفه شما همسر گرفتیم و از دختران قبیله خویش به شما همسر دادیم همچون اقوامی که هم طراز همند،در حالی که شما هرگز در این پایه نبودید.چگونه می توان این دو گروه را با هم یکسان دانست در حالی که از میان ما پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برخاست و از میان شما تکذیب کننده (ای همچون ابو جهل)،از میان ما شیر خدا (حمزه) و از میان شما شیر پیمان های ضد اسلامی (ابو سفیان) از میان ما دو سرور جوانان

بهشت(حسن و حسین علیهما السلام) و از میان شما کودکان آتش (اولاد مروان و فرزندان عقبه بن ابی معیط) از ما بهترین زنان جهان (فاطمه علیها السلام) و از شما حماله الحطب (ام جمیل همسر ابو لهب و خواهر ابو سفیان) و امور فراوان دیگر از فضایلی که ما داریم و رذایلی که شما دارید،بنابراین دوران اسلام ما به گوش همه رسیده و کارها و شرافت ما در عصر جاهلیّت نیز بر کسی مخفی نیست،کتاب خدا آنچه را (دشمن) از ما دور ساخته برای ما جمع نموده است و شاهد آن سخن خداوند متعال است که فرموده:«خویشاوندان در کتاب الهی نسبت به یکدیگر،در احکامی که خدا مقرر داشته،(از دیگران) سزاوارترند»و نیز فرموده:

«سزاوارترین مردم به ابراهیم کسانی هستند که از او پیروی کردند،و همچنین این پیامبر (که راه پر افتخار او را ادامه داد) و کسانی که به او ایمان آورده اند،و خداوند،سرپرست و یاور مؤمنان است»،پس ما از یک طرف به سبب قرابت و خویشاوندی (پیامبر صلی الله علیه و آله) از دیگران سزاوارتریم و از سوی دیگر به سبب اطاعت (از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله) زیرا آن روز که مهاجران،در سقیفه در برابر انصار (برای اثبات حقانیّت خود نسبت به خلافت) استدلال به قرابت و خویشاوندی با پیامبر صلی الله علیه و آله کردند و بر آنها پیروز شدند اگر این دلیلِ پیروزی است پس حق با ماست نه با شما (چرا که ما از همه به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک تریم) و اگر دلیل دیگری داشتند ادعای انصار بر جای خود باقی است (و آنها هم در خلافت حقی دارند که آن را به عنوان منا امیر و منکم امیر مطالبه می کردند)».

شرح و تفسیر: نکات مهم دیگر از فضایل اهل بیت علیهم السلام

نکات مهم دیگر از فضایل اهل بیت علیهم السلام

امام علیه السلام در این بخش از نامه به نکات مهم دیگری اشاره می کند؛نخست اینکه به معاویه هشدار می دهد تصور نکن اگر طایفه بنی هاشم با بعضی از

بنی امیّه درآمیخته اند و ازدواج کرده اند،دلیل بر یکسان بودن آنهاست،بلکه این نوعی تفضل و ایثار بوده است می فرماید:«هرگز عزت دیرین و عطایای پیشینِ ما بر قوم و قبیله شما مانع نشد که ما با شما آمیزش و اختلاط داشته باشیم؛به همین دلیل ما از طایفه شما همسر گرفتیم و از دختران قبیله خویش به شما همسر دادیم همچون اقوامی که هم طراز همند در حالی که شما هرگز در این پایه نبودید»؛ (لَمْ یَمْنَعْنَا قَدِیمُ عِزِّنَا وَ لَا عَادِیُّ طَوْلِنَا {1) .«طول»به معنای امکانات و توانایی مالی است،به معنای فضل و بخشش نیز آمده است و در اصل از«طول» در مقابل«عرض»گرفته شده،زیرا توانایی های مالی یا جسمی یک نوع طول قدرت انسان را می رساند و «ذی الطول»به معنای بخشنده است،بنابراین تعبیر«عادی طولنا»در جمله بالا به معنای عطایای همیشگی ماست. }عَلَی قَوْمِکَ أَنْ خَلَطْنَاکُمْ بِأَنْفُسِنَا؛ فَنَکَحْنَا أَنْکَحْنَا،فِعْلَ الْأَکْفَاءِ {2) .«الاکفاء»جمع«کفؤ»بر وزن«قفل»به معنای هم ردیف و هم طراز در شخصیت است. }،وَ لَسْتُمْ هُنَاکَ!).

امام علیه السلام این سخن را از این جهت می گوید که لحن نامه معاویه این بوده که بنی امیّه را هم طراز بنی هاشم می دانست در حالی که بنی هاشم کانون نبوّت و ولایت و بنی امیّه سردمدار کفر و شقاوت بودند؛ولی هنگامی که ظاهراً مسلمان شدند،اسلام با آنها معامله هم طراز و اکفاء کرد؛به همین دلیل پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با ام حبیبه که دختر ابوسفیان بود ازدواج نمود و پیغمبر دخترش ام کلثوم را به ازدواج عثمان در آورد.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن برای اینکه با دلیل روشن و برهان دندان شکن،تفاوت بنی هاشم و بنی امیّه و خاندان وابسته به آنها را روشن سازد می فرماید:«چگونه می توان این دو گروه را با هم یکسان دانست در حالی که از میان ما پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برخاست و از میان شما تکذیب کننده (ای همچون ابو جهل)،از میان ما شیر خدا (حمزه) و از میان شما شیر پیمان های ضد اسلامی (ابو سفیان) از میان ما دو سرور جوانان بهشت (حسن و حسین علیهما السلام) و از میان شما کودکان آتش (اولاد مروان یا فرزندان عقبه بن ابی معیط) از ما بهترین زنان جهان (فاطمه علیها السلام) و از شما حماله الحطب (ام جمیل همسر ابو لهب و خواهر ابو سفیان) و امور فراوان دیگر از فضایلی که ما داریم و رذایلی که شما دارید»؛ (وَ أَنَّی یَکُونُ ذَلِکَ وَ مِنَّا النَّبِیُّ وَ مِنْکُمُ الْمُکَذِّبُ،وَ مِنَّا أَسَدُ اللّهِ وَ مِنْکُمْ أَسَدُ الْأَحْلَافِ {1) .«الاحلاف»جمع«حلف»بر وزن«جلف»به معنی پیمان و«حلف»بر وزن«حرف»به معنی سوگند یاد کردن است و از آنجا که پیمانها را با سوگند مؤکد می سازند به آن حلف گفته می شود. }،وَ مِنَّا سَیِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ وَ مِنْکُمْ صِبْیَهُ النَّارِ،وَ مِنَّا خَیْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ،وَ مِنْکُمْ حَمَّالَهُ الْحَطَبِ،فِی کَثِیرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَیْکُمْ!).

به این ترتیب امام علیه السلام با بیان این اسنادِ زنده موقعیت خاندان بنی هاشم و رسوایی های بنی امیّه و هم پیمانان آنان را بر شمرده به گونه ای که جای انکار برای کسی باقی نمی ماند و این است معنای فصاحت و بلاغت در سخن.

در اینکه منظور از مکذّب کیست،شارحان نهج البلاغه نظرات متفاوتی داده اند و گاه افرد گمنامی را به عنوان مکذّب بر شمرده اند که انسان را به تعجب می آورد در حالی که روشن ترین مصداق مکذّب در تاریخ اسلام همان ابو جهل است چه او را از بنی امیه بدانیم و چه ندانیم،زیرا امام علیه السلام فضیحت های بنی امیّه و اقوام وابسته به آنها را بیان می کند که هم عقیده و هم پیمان آنان بودند.

در مورد«اسداللّه»هیچ گفتگویی در میان مفسران نیست که منظور حضرت حمزه است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله او را به این لقب مفتخر ساخت و در مورد «اسد الاحلاف»نیز احتمالات متعدّدی داده شده در حالی که روشن ترین تفسیر آن ابو سفیان است که در جنگ هایش بر ضد اسلام از طوایف مختلف مشرکان پیمان می گرفت که آخرین جنگ احزاب بود.

همچنین در مورد تفسیر« صِبْیَهُ النَّارِ »(کودکان دوزخ) نظرات مختلفی از سوی شارحان نهج البلاغه ابراز شده ولی از همه مناسب تر این است که منظور بچه های عقبه بن ابی معیط باشند که وقتی در روز جنگ بدر ضربات هولناکی بر بدن این مرد خطرناک سنگ دل وارد شد،چشمش به پیغمبر صلی الله علیه و آله افتاد و با صدایی ترحم آمیز گفت:«من للصبیه یا محمد؛یا محمد من می روم تکلیف فرزندانم چه خواهد شد؟»پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:«النار؛آتش دوزخ». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 197. }

اشاره به اینکه شما مسلمانان را به قتل می رسانید و هیچ فکر فرزندان آنها نیستید اما اکنون به فکر فرزندان خود افتاده اید فرزندانی که در آینده مسیر شما را طی می کنند و در صف دشمنان اسلام خواهند بود.تاریخ هم به ما می گوید که فرزندانی از او پا گرفتند که منشأ شرارت بودند از جمله ولید بن عقبه بود.

منظور از« خَیْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ »به اتفاق همه شارحان نهج البلاغه و سایر علمای اسلام بانوی اسلام فاطمه زهرا علیها السلام است زیرا همان گونه که در صحیح مسلم آمده پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هنگام بیماری وفات خود برای آرامش بخشیدن به دخترش فاطمه فرمود:«یَا فَاطِمَهُ أَ مَا تَرْضَیْنَ أَنْ تَکُونِی سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِینَ أَوْ سَیِّدَهَ نِسَاءِ هَذِهِ الْأُمَّه؟». {2) .صحیح مسلم،ج 7،ص 143-144. }شبیه همین حدیث در صحیح بخاری جلد 7 صفحه 142 و در مسند احمد و مستدرک حاکم بجای این تعبیر« سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِین » آمده که فراگیرتر است. {3) .مسند احمد،ج 3 ص 80 و مستدرک حاکم،ج 3،ص 186. }

اما«حماله الحطب»که در قرآن در سوره مسد به او اشاره شده به اتفاق شارحان نهج البلاغه و مفسران قرآن منظور ام جمیل همسر ابو لهب،خواهر ابو سفیان و عمه معاویه است.

از مجموع آنچه در بالا آمده به خوبی موقعیت خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و بنی هاشم و موقعیت خاندان بنی امیّه و خاندان وابسته به آنها روشن می شود و امام علیه السلام با

بیان خود که از ذیل آن استفاده می شود،مسائل زیاد دیگری نیز بوده است و روی ملاحظاتی بیان نفرموده،پاسخ کوبنده ای به معاویه در برابر ادعاهایش داد.

آن گاه امام علیه السلام برای تأکید آنچه گذشت می افزاید:«بنابراین دوران اسلام ما به گوش همه رسیده و کارها و شرافت ما در عصر جاهلیّت نیز بر کسی مخفی نیست»؛ (فَإِسْلَامُنَا قَدْ سُمِعَ،وَ جَاهِلِیَّتُنَا لَا تُدْفَعُ).

اشاره به اینکه اسلام از ما آغاز شد و نخستین مسلمانان ما بودیم و همواره مدافع اسلام و قرآن بودیم.در زمان جاهلیّت نیز به نیک نامی و درست کاری و امانت در میان همه مردم معروف بودیم و همان گونه که در روایتی در حالات جعفر خواندیم که خداوند برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله او را به سبب چهار فضیلت برجسته در زمان جاهلیّت ستود به عکس بنی امیّه و خاندان وابسته به آنها که معروف به حیله گری و شیطنت و فساد و خون ریزی بودند.

مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود از کتاب«عبقریه محمد»از نویسنده معروف مصری«عقاد»نقل می کند که می گوید:بنی هاشم همواره صاحبان عقیده و فضایل اخلاقی و حسن ظاهر بودند و بنی امیّه حیله گرانی بودند با ظواهر ناپسند و ما در تمام صفات،این اختلاف را بین بنی هاشم و بنی امیّه می بینیم. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 3،ص 471.}

جالب اینکه ابن ابی الحدید در بیان این تفاوت ها بحثی طولانی در حدود یکصد صفحه در سه فصل دارد:در فصل نخست فضایل بنی هاشم را نسبت به بنی امیّه (فرزندان عبد شمس) نقل می کند و در فصل دوم از اموری که بنی امیّه به آن افتخار می کردند سخن می گوید و در فصل سوم از این افتخارات موهوم پاسخ می دهد. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 15،ص 198-295. }

آن گاه امام علیه السلام بعد از این دلایل قوی تاریخی به سراغ قرآن مجید می رود و با دو آیه از آن حقانیّت و اولویت بنی هاشم را اثبات می کند می فرماید:«کتاب خدا آنچه را (دشمن) از ما دور ساخته و جدا کرده برای ما جمع نموده است و آن سخن خداوند متعال است که فرموده:«خویشاوندان در کتاب الهی نسبت به یکدیگر سزاوارترند و نیز فرموده:«سزاوارترین مردم به ابراهیم کسانی هستند که از او پیروی کردند،و همچنین این پیامبر (که راه پر افتخار او را ادامه داد) و کسانی که به او ایمان آورده اند و خداوند،سرپرست و یاور مؤمنان است»؛ (وَ کِتَابُ اللّهِ یَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا،وَ هُوَ قَوْلُهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی« وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللّهِ » {1) .انفال،آیه 75.}وَ قَوْلُهُ تَعَالَی:« إِنَّ أَوْلَی النّاسِ بِإِبْراهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ» ). {2) .آل عمران آیه،68.}

حضرت در تفسیر و تطبیق این آیه می افزاید:«پس ما از یک طرف به سبب قرابت و خویشاوندی (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله) از دیگران سزاوارتریم و از سوی دیگر به سبب اطاعت (از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله)»؛ (فَنَحْنُ مَرَّهً أَوْلَی بِالْقَرَابَهِ،وَ تَارَهً أَوْلَی بِالطَّاعَهِ).

در واقع،امام علیه السلام با ذکر این دو آیه تمام راهها را بر معاویه می بندد که اگر معیار در جانشینی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله،قرابت با او باشد،ما از همه سزاوارتریم،چرا که نزدیک تریم و اگر معیار،آشنایی با تعلیمات و اطاعت از دستورات آن حضرت باشد ما از همه آشناتر و نسبت به آیین او مطیع تریم در حالی که خاندان بنی امیّه و کسان دیگری که بر کرسی خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله نشستند هیچ یک از این دو اولویت را ندارند.

در اینجا این سؤال پیش می آید که مگر خویشاوندی به تنهایی می تواند دلیل بر صلاحیت جانشینی پیغمبر اکرم گردد.پاسخ آن است که امام علیه السلام ناظر به

استدلالی است که در سقیفه بنی ساعده از سوی طرفداران خلیفه اوّل شد؛آنها قرابت با پیامبر صلی الله علیه و آله را دلیل بر اولویت خود دانستند.امام علیه السلام می فرماید که اگر معیار این باشد ما از همه آنها اقربیم.

به یقین معیار اصلی همان است که امام علیه السلام در جمله دوم گفته است و از آن تعبیر به طاعت نموده،طاعتی زاییده از علم و ایمان.کسی که نسبت به مکتب پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از همه آگاه تر و ایمانش به آن بیشتر باشد،شایستگی بیشتری برای خلافت او دارد.به همین دلیل ما امیر مؤمنان علی علیه السلام را از همه شایسته تر می دانیم و از آن بالاتر اینکه خداوند به موجب شایستگی های بی نظیری که در آن حضرت بود خودش او را برگزید.

سپس امام علیه السلام به توضیح بیشتری درباره آنچه در بالا به آن اشاره کرد پرداخته می فرماید:«آن روز که مهاجران،در سقیفه در برابر انصار (برای اثبات حقانیّت خود نسبت به خلافت) استدلال به قرابت و خویشاوندی با پیامبر صلی الله علیه و آله کردند،بر آنها پیروز شدند اگر این دلیلِ پیروزی است پس حق با ماست نه با شما (چرا که ما از همه به پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک تریم) و اگر دلیل دیگری دارد ادعای انصار بر جای خود باقی ست (و آنها هم در خلافت حقی دارند که آن را به عنوان منا امیر و منکم امیر مطالبه می کردند)»؛ (وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَی الْأَنْصَارِ یَوْمَ السَّقِیفَهِ بِرَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله فَلَجُوا {1) .«فلجوا»از ریشه«فلج»بر وزن«فتح»به معنای پیروزی شدن گرفته شده و«فَلَج»بر وزن«حرج»اسم مصدر و به معنای پیروزی است.و واژه«فلج»بر وزن«خرج»به معنای شکاف و فاصله میان دو چیز که گاه سبب زمین گیر شدن می شود نیز اطلاق شده است. }عَلَیْهِمْ،فَإِنْ یَکُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَکُمْ،وَ إِنْ یَکُنْ بِغَیْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلَی دَعْوَاهُمْ).

در واقع امام علیه السلام پاسخ ضمنی به سخنان معاویه در مورد خلیفه اوّل و دوم می دهد که معاویه در نامه اش آنها را به رخ کشیده بود می فرماید:نه تنها بنی امیّه شایستگی برای خلافت پیامبر صلی الله علیه و آله ندارند،زیرا نه از مهاجران بودند و نه از انصار،بلکه از طلقا یعنی همان مشرکان آزاد شده روز فتح مکّه بودند.خلفای نخستین نیز به استناد سخنان خودشان شایستگی برای این کار نداشتند،زیرا از آنها شایسته تر وجود داشت.اگر معیار شایستگی-طبق استدلال آنها-قرابت باشد علی علیه السلام از همه آنها به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نزدیک تر بود؛هم پسر عموی پیامبر و هم داماد او.اگر دیگران شاخ و برگ این شجره نبوّت باشند،علی علیه السلام میوه آن درخت بود و همچنین امامان اهل بیت علیهم السلام.

مجدداً تکرار می کنیم که این استدلال در واقع استدلال به مسلمات خصم است که در منطق از آن به عنوان استدلالات جدلی تعبیر می کنند؛یعنی آنچه را او مسلم داشته از او می گیرند و به او باز می گردانند و خلع سلاحش می کنند.

نکته ها

1-داستان پر غوغای سقیفه

امام علیه السلام در این بخش از نامه به داستان پرماجرای سقیفه بنی ساعده که برای انتخاب خلیفه بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تشکیل شد اشاره فرموده است.ما داستان سقیفه را با ذکر قسمتهای حساس تاریخی به استناد منابع معتبر در ذیل خطبه 67 تحت عنوان«مسأله خلافت و داستان سقیفه بنی ساعده»به طور مشروح آوردیم و از این توطئه عجیب پرده برداشتیم.در اینجا چند نکته را اضافه می کنیم:

نخست اینکه طبری در تاریخ خود و ابن اثیر در کامل تصریح کرده اند که جمعیت انصار که در سقیفه بنی ساعده گرد آمده بودند یا گروهی از آنها در برابر پیشنهاد عمر نسبت برای بیعت با ابوبکر گفتند:«لَا نُبَایِعُ إِلَّا عَلِیّا؛ما تنها با علی بیعت می کنیم»(این در حالی بود که علی علیه السلام و بنی هاشم و از جمله زبیر

و همچنین گروه دیگری از مهاجران در سقیفه حاضر نبودند).طبری بعد از ذکر این مطلب می گوید:بعد از این جریان عمر به سراغ منزل علی علیه السلام آمد و در آنجا طلحه و زبیر و گروهی از مهاجران حضور داشتند،گفت:«وَ اللّهِ لَنُحْرِقَنَّ عَلَیْکُمْ أَوْ لَتَخْرُجُنَّ الَی الْبَیْعَهِ؛به خدا سوگند این خانه را با شما آتش می زنیم یا بیرون آیید و بیعت کنید». {1) .تاریخ طبری،ج 2،ص 443 (حوادث سنه 11). }

و از جمله کسانی که با عمر در این حمله به خانه امیر مؤمنان علی علیه السلام همراه بودند،اسید بن حضیر و سلمه بن اسلم بودند. {2) .سفینه البحار،ماده اسد. }

دیگر اینکه جمعی از انصار که در بیعت با ابوبکر پیشقدم شدند هر کدام بعداً به مقامی رسیدند از جمله بشیر بن سعد بود که جزو مشاوران عالی خلیفه شد و دیگر اسید بن حضیر که سرپرست نیروی انتظامی مدینه شد سوم سلمه بن اسلم بود که به مقام معاونت اسید رسید. {3) .به کتاب الامامه والسیاسه،ص 9 به بعد مراجعه شود. }

2-فضایل بنی هاشم در عصر جاهلیّت و اسلام

گفته شد که ابن ابی الحدید در ذیل این نامه بحث بسیار مشروحی (حدود یکصد صفحه) درباره فضایل بنی هاشم و مقایسه آن با نقاط ضعف و منفی بنی عبد شمس (عبد شمس پدر امیه بود) ذکر می کند.

از جمله اینکه بنی هاشم شهیدان بزرگواری همچون علی علیه السلام و حمزه و جعفر به اسلام تقدیم کردند در حالی که بنی امیّه دلقک هایی همچون حکم بن ابی العاص داشتند که معروف است گاه راه رفتن پیامبر را تقلید می کرد، پیغمبر صلی الله علیه و آله او را دید و او را نفرین کرد.بعد از آن هرگز نمی توانست به طور صاف و مستقیم راه برود.

دیگر اینکه یکی از پیمان های افتخارآمیز در عصر جاهلیّت«حِلف الفضول» بود پیمانی که برای حمایت از ضعیفان و دفاع از مظلومان بسته شده بود.در این پیمان،بنی هاشم و اقوامی از قبایل عرب شرکت داشتند ولی احدی از بنی عبد شمس در آن شرکت نداشتند.

دیگر اینکه بنی امیّه در زمان جاهلیّت کارهایی مرتکب شدند که احدی از عرب مرتکب آن نمی شد؛از جمله اینکه امیّه یکی از همسرانش را در حیات خودش به همسری فرزندش ابو عمرو در آورد.در حالی که دامان بنی هاشم از این گونه آلودگی ها پاک بود.

نیز عبد المطلب که از بزرگان بنی هاشم بود فضایل بی نظیری داشت؛او زمزم را حفر کرد و راه اسماعیل و هاجر را ادامه داد؛برای خون انسان اهمّیّت فوق العاده ای قائل شد و دیه آن را یک صد شتر قرار داد که اسلام آمد و آن را نیز امضا کرد؛به هنگام هجوم لشکر فیل (لشکر ابرهه) به مکّه،قریش عموماً از مکّه فرار کردند؛ولی عبد المطلب که در آن زمان جوانی بود گفت:«وَ اللّهِ لَا أَخْرُجَ مِنْ حَرَمِ اللّهِ؛به خدا سوگند من از حرم خداوند بیرون نمی روم»و فضایل فراوان دیگر.

برای توضیح بیشتر به شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 15 صفحه 198 تا 295 مراجعه کنید.البته در ضمن این صفحات به بعضی از مفاخر که متملقان و چاپلوسان برای بنی امیّه شمرده اند اشاره می کند و آنها را پاسخ می گوید.

بخش چهارم

اشاره

وَ زَعَمْتَ أَنِّی لِکُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ،وَ عَلَی کُلِّهِمْ بَغَیْتُ،فَإِنْ یَکُنْ ذَلِکَ کَذَلِکَ فَلَیْسَتِ الْجِنَایَهُ عَلَیْکَ،فَیَکُونَ الْعُذْرُ إِلَیْکَ.

وَ تِلْکَ شَکَاهٌ ظَاهِرٌ عَنْکَ عَارُهَا

وَ قُلْتَ:إِنِّی کُنْتُ أُقَادُ کَمَا یُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّی أُبَایِعَ؛وَ لَعَمْرُ اللّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ،وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ! وَ مَا عَلَی الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَهٍ فِی أَنْ یَکُونَ مَظْلُوماً مَا لَمْ یَکُنْ شَاکّاً فِی دِینِهِ،وَ لَا مُرْتَاباً بِیَقِینِهِ! وَ هَذِهِ حُجَّتِی إِلَی غَیْرِکَ قَصْدُهَا،وَ لَکِنِّی أَطْلَقْتُ لَکَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِکْرِهَا.

ترجمه

تو چنین پنداشتی که من نسبت به خلفای پیشین حسد ورزیدم و بر آنها ستم کردم اگر این گونه باشد جنایتی بر تو نرفته است که از تو عذرخواهی کنم (و ابدا به تو مربوط نیست به گفته شاعر:)«این عیبی است (اگر عیب باشد) که گرد عار آن بر تو نمی نشیند.» تو گفته ای که مرا همچون شتر افسار زده ای می کشیدند تا بیعت کنم به خدا سوگند خواسته ای مذمت کنی ولی (ناخود آگاه) مدح و ثنا گفته ای و خواسته ای رسوا کنی ولی خودت رسوا شده ای.این امر برای یک مسلمان عیب نیست که مظلوم واقع شود ما دام که در دین خود تردید نداشته باشد و در یقین خود شک نکند.این دلیل و حجت من است در برابر غیر تو و من به همین مقدار که بیان آن پیش آمد برای تو اشاره کردم.

شرح و تفسیر: این امور به تو مربوط نیست

این امور به تو مربوط نیست

امام علیه السلام در این بخش از نامه،یکی دیگر از سخنان ناموزون معاویه را می آورد که او در نامه اش به امام علیه السلام صریحاً گفته بود:«تو به ابو بکر حسد ورزیدی و از بیعتش سر باز زدی و نسبت به عمر نیز حسادت داشتی و از همه بیشتر به عثمان حسد داشتی و زشتی های کار او را برملا ساختی و در فهم و دین و روش و عقل او تردید کردی...».

امام علیه السلام می فرماید:«تو چنین پنداشتی که من نسبت به خلفای پیشین حسد ورزیدم و بر آنها ستم کردم اگر این گونه باشد جنایتی بر تو نرفته است که از تو عذرخواهی کنم (و ابداً به تو مربوط نیست به گفته شاعر:)«این عیبی است (اگر عیب باشد) که گرد عار آن بر تو نمی نشیند»؛ (وَ زَعَمْتَ أَنِّی لِکُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ، عَلَی کُلِّهِمْ بَغَیْتُ،فَإِنْ یَکُنْ ذَلِکَ کَذَلِکَ فَلَیْسَتِ الْجِنَایَهُ عَلَیْکَ،فَیَکُونَ الْعُذْرُ إِلَیْکَ

وَ تِلْکَ شَکَاهٌ {1) .«شکاه»و«شکْو»و«شکاء»و«شکوی»در اصل به معنای بیماری است و سپس بر هر گونه عیب و نقص اطلاق شده است و شکایت به معنای اظهار ناراحتی و تظلم آمده است. }ظَاهِرٌ {2) .واژه«ظاهر»هنگامی که با عن متعدی بشود به معنای زایل شدن و برطرف گردیدن است و جمله«ظاهر عنک عارها»مفهومش این است که عیب و عار آن بر تو نیست. }عَنْکَ عَارُهَا

).

به این ترتیب،امام علیه السلام معاویه را از ورود در این صحنه کنار می زند و آن را نوعی فضولی در کار دیگران می شمرد و می گوید:اگر من مشکلی با خلفا داشته ام باید آنها یا فرزندان آنها مدعی شوند؛اما تو که از طلقا هستی و در آخرین مرحله از روی ناچاری در فتح مکّه اسلام را پذیرا شدی،حق نداری در این موضوع وارد شوی.

آن مصرع از شعر که امام در این کلامش به آن استناد فرموده از (ابو ذویب هزلی) است مردی که دوران جاهلیّت اسلام را درک کرد و هنگام رحلت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به مدینه آمد و مسلمان شد و در ردیف مسلمانان ظاهر الصلاح در آمد و مصرع اوّل این شعر چنین است:

و عیّرها الواشون انی احبها

سعایت کنندگان دوست مرا سرزنش کردند که من او را دوست دارم؛ولی این عیبی است (اگر عیب باشد) که ننگ عارش از تو دور است.

این شعر به صورت ضرب المثلی در آمده برای کسی که امری را بد می شمرد در حالی که ربطی به او ندارد.

تعبیر به«زَعَمْتَ»مفهومش این است که اولاً نسبتی را که درباره من به عنوان حسد می دهی دروغ است،به خصوص اینکه مرا در سخنت شریک قتل عثمان پنداشتی در حالی که من مردم را از کشتن او نهی می کردم و ثانیاً به فرض که این نسبت درست باشد ارتباطی به تو ندارد.

امام علیه السلام در ادامه این سخن به پاسخ بخش دیگری از نامه معاویه می پردازد و می فرماید:«تو گفته ای که مرا همچون شتر افسار شده ای می کشیدند تا بیعت کنم به خدا سوگند خواسته ای مذمت کنی ولی (ناخود آگاه) مدح و ثنا گفته ای و خواسته ای رسوا کنی ولی خودت رسوا شده ای»؛ (وَ قُلْتَ:إِنِّی کُنْتُ أُقَادُ کَمَا یُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ {1) .«المخشوش»در اصل به شتری می گویند که بینی آن را سوراخ کرده و طناب یا چوبی که متصل به طنابی است در آن قرار داده اند و هنگامی که آن طناب را بکشند،حیوان به هر سو که مایل باشند می رود زیرا در مقابل درد آن نمی تواند مقاومت کند. }حَتَّی أُبَایِعَ؛وَ لَعَمْرُ اللّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ،وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ!).

اشاره به اینکه تو اولاً اعتراف کرده ای که من مظلوم واقع شده ام و دیگران به من ستم کرده اند،این مدح منِ مظلوم است و نکوهش ظالمان.ثانیاً ثابت کرده ای خلافت به اجماع صحابه نبود؛در حالی که تو مدافع چنان خلافتی هستی و

گفته ای خلیفه اوّل از همه در پیشگاه خدا برتر و والاتر بود چگونه ممکن است چنین باشد در حالی که چنین ستمی با نخستین مسلمان و نزدیک ترین فرد به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و آگاهترین و داناترین آنها بنماید؟ این تناقض گویی تو دلیل بر رسوایی توست.

آن گاه در شرح این سخن می افزاید:«این امر برای یک مسلمان نقص نیست که مظلوم واقع شود مادام که در دین خود تردید نداشته باشد و در یقین خود شک نکند»؛ (وَ مَا عَلَی الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَهٍ {1) .«غضاضه»به معنای نقصان و عیب است و از ریشه«غض»به معنای کوتاه کردن و پایین انداختن و ناقص نمودن گرفته شده. }فِی أَنْ یَکُونَ مَظْلُوماً مَا لَمْ یَکُنْ شَاکّاً فِی دِینِهِ،وَ لَا مُرْتَاباً بِیَقِینِهِ!).

آری نیکان و پاکان در طول تاریخ بر اثر حق گویی و حق جویی و عدم تسلیم در برابر خواسته های ظالمان،مورد ظلم و ستم قرار گرفته اند،این افتخار آنها بوده و هست.

اشاره به اینکه اگر چنین مظلومیتی عیب باشد باید بگویی در جنگ احد که پیشانی و دندان پیامبر صلی الله علیه و آله به وسیله حامیان پدرت شکست و پهلوی حمزه که به وسیله مادرت شکافته شد و جگرش را بیرون کشید و به دهان گذارد،پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و حمزه در خور مذمت و پدرت و مشرکان مکّه و مادرت هند شایسته مدح و تقدیرند.

آیا هیچ عاقلی چنین سخنی را می پذیرد؟ و اگر به گذشته تاریخ باز گردیم پیامبران بزرگی همچون ابراهیم و یحیی و زکریا و حضرت مسیح علیهم السلام و غیر آنها را می بینیم که در راه حق طلبی مورد ستم و ظلم قرار گرفتند.

امام علیه السلام در پایان این فراز از نامه می فرماید:«این دلیل و حجت من است در برابر غیر تو و من به همین مقدار که بیان آن پیش آمد برای تو ذکر کردم»؛ (وَ هَذِهِ

حُجَّتِی إِلَی غَیْرِکَ قَصْدُهَا،وَ لَکِنِّی أَطْلَقْتُ لَکَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ {1) .«سنح»از ریشه«سنوح»بر وزن«فتوح»به معنای به خاطر آمدن است. }مِنْ ذِکْرِهَا).

اشاره به اینکه مخاطب واقعی من در این سخن خلفایی هستند که مرا به زور به بیعت خودشان مجبور ساختند ولی چون تو،این مسأله را مطرح کردی به مقداری که لازم بود گوشزد کردم.

بخش پنجم

اشاره

ثُمَّ ذَکَرْتَ مَا کَانَ مِنْ أَمْرِی وَ أَمْرِ عُثْمَانَ،فَلَکَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِکَ مِنْهُ، فَأَیُّنَا کَانَ أَعْدَی لَهُ،وَ أَهْدَی إِلَی مَقَاتِلِهِ! أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ اسْتَکَفَّهُ،أَمْ مَنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَی عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَیْهِ،حَتَّی أَتَی قَدَرُهُ عَلَیْهِ.کَلَّا اللّهِ لَ«قَدْ یَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنْکُمْ وَ الْقائِلِینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا وَ لَا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلّا قَلِیلاً».وَ مَا کُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّی کُنْتُ أَنْقِمُ عَلَیْهِ أَحْدَاثاً؛ فَإِنْ کَانَ الذَّنْبُ إِلَیْهِ إِرْشَادِی وَ هِدَایَتِی لَهُ؛فَرُبَّ مَلُومٍ لَا ذَنْبَ لَهُ.

وَ قَدْ یَسْتَفِیدُ الظِّنَّهَ الْمُتَنَصِّحُ وَ مَا أَرَدْتُ«إِلَّا الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِیقِی إِلّا بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ».

ترجمه

سپس تو وضع مرا در برابر عثمان یادآور شدی (و مرا بر ترک یاری او سرزنش کردی) حق توست که با این گفتار (نادرست) از خویشاوندت دفاع کنی؛ولی کدام یک از ما دشمنیش نسبت به او بیشتر بود و راه را برای کشتنش هموار ساخت؟ آیا کسی که آماده یاری او بود؛ولی (او یاریش را نپذیرفت) و از او خواست که بر جای خود بنشیند و دست از این کار بکشد و یا کسی که (عثمان) از او یاری خواست و او تأخیر کرد و مرگ را به سوی او فرستاد تا زندگانیش به سر آمد؟ هرگز چنین نیست که تو می گویی (و همه کسانی که در جریان قتل عثمان حضور داشتند این حقیقت را به خوبی می دانند.) به خدا سوگند (به شهادت قرآن مجید)«خداوند کسانی که مردم را (از جنگ) باز می داشتند و کسانی را که به برادران خود می گفتند:«به سوی ما بیایید (و خود را از معرکه بیرون کشید)»به خوبی می شناسد؛و آنها (مردمی ضعیف اند و) جز اندکی پیکار نمی کنند».

ولی هرگز سزاوار نبود که من از این موضوع عذرخواهی کنم که بر عثمان به سبب بدعت هایی که (در تقسیم بیت المال و مناصب کشور اسلامی در میان نااهلان) گذارده بود عیب گرفتم و او را به علت (این کارها) سرزنش نمودم اگر گناه من ارشاد و هدایت او باشد (هیچ مانعی ندارد و اگر به این کار ملامت شوم افتخار می کنم) چه بسیار کسانی که ملامت می شوند و بی گناهند (و به گفته شاعر) گاه شخص ناصح و خیرخواه از بس اصرار در نصیحت می کند متهم می شود.«من جز اصلاح-تا آنجا که توانایی دارم هدفی نداشته و ندارم-و توفیق من (در این کار)،جز به (یاری) خدا نیست.تنها بر او توکل کردم؛و به سوی او باز می گردم».

شرح و تفسیر: مقصران اصلی در قتل عثمان

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود به پاسخ یکی دیگر از ایرادات یا صحیح تر سفسطه های معاویه پرداخته می فرماید:«تو وضع مرا در برابر عثمان یادآور شدی (و مرا بر ترک یاری او سرزنش کردی) حق توست که با این گفتار (نادرست) از خویشاوندت دفاع کنی؛ولی کدام یک از ما دشمنیش نسبت به او بیشتر بود و راه را برای کشتنش هموار ساخت؟ آیا کسی که آماده یاری او بود ولی (او یاریش را نپذیرفت) و از او خواست که بر جای خود بنشیند و دست از این کار بکشد و یا کسی که (عثمان) از او یاری خواست و او تأخیر کرد و مرگ را به سوی او فرستاد تا زندگانیش به سر آمد؟»؛ (ثُمَّ ذَکَرْتَ مَا کَانَ مِنْ أَمْرِی وَ أَمْرِ عُثْمَانَ،فَلَکَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِکَ مِنْهُ،فَأَیُّنَا کَانَ أَعْدَی {1) .«اعدی»به معنای دشمن تر از ریشه عداوت گرفته شده است. }لَهُ،وَ أَهْدَی إِلَی مَقَاتِلِهِ {2) .«مقاتل»جمع«مقتل»به معنی محل قتل یا موضعی از بدن که آسیب رساندن به آن سبب قتل انسان می شود. }! أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ {3) .«فاستقعده»از مجموع قراین این جمله استفاده می شود که ضمیر فاعلی به عثمان برمی گردد و ضمیر مفعولی به امام علیه السلام یعنی عثمان نصرت امام علیه السلام را نپذیرفت و از آن حضرت خواست که در جای خود بنشیند و دست از یاریش بردارد؛ولی بعضی به عکس معنا کرده اند و گفته اند:امام علیه السلام از عثمان خواست که بر جای خود بنشیند و به مطالبات مردم پاسخ گوید.این معنا بعید به نظر می رسد و اگر روی فای تفریع در «فاستقعده»دقت شود ترجیح معنای اوّل واضح می گردد. }وَ اسْتَکَفَّهُ،أَمْ مَنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَی عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ {4) .«بث»در اصل به معنای پراکنده ساختن است و«منون»به معنای مرگ،بنابراین«بث المنون»یعنی عوامل مرگ را فراهم ساخت. }إِلَیْهِ،حَتَّی أَتَی قَدَرُهُ عَلَیْهِ).

تاریخ اسلام گواهی می دهد که نسبتی را که معاویه به علی علیه السلام داد که در خون عثمان شرکت داشته و یا دفاع لازم را از او نکرده نسبت دروغی بود که برای فریب مردم ساخته بود و در همین راه از پیراهن خونین عثمان برای برانگیختن توده های ناآگاه بر ضد علی علیه السلام بهره گرفت در حالی که امام علیه السلام کراراً به عثمان نصیحت کرده بود که اشتباهات خود را اصلاح کند،بیت المال را در میان بنی امیّه و اطرافیانش تقسیم ننماید و مقامات مهم اسلامی را به دست آنها نسپارد و به درد دل مردم گوش فرا دهد که متأسفانه عثمان هرگز نپذیرفت.علی علیه السلام به هنگام هجوم توده های خشمگین مردم به خانه عثمان فرزندان خود را برای دفاع از او فرستاد.

در حالی که معاویه قدمی برای حمایت از عثمان بر نداشت با اینکه عثمان به او نامه نوشته بود و از او خواسته بود که با لشگری از شامیان به دفاع از او برخیزد.

جالب است بشنوید هنگامی که معاویه بر مسند خلافت نشست،روزی به ابو الطفیل صحابی معروف گفت:تو از قاتلان عثمان نبودی؟ ابوالطفیل گفت:نه

ولی او رایاری هم نکردم.معاویه گفت:چرا یاری نکردی؟ ابوالطفیل گفت:هیچ یک از مهاجران و انصار او را یاری نکردند معاویه گفت:بر همه آنها واجب بود که عثمان را یاری کنند.ابوالطفیل گفت:تو با این لشگری که در شام داشتی چرا نیامدی تا او را یاری کنی معاویه گفت:همین که من امروز خون خواهی او می کنم یاری اوست ابو الطفیل خندید و گفت:کار تو و عثمان همانند چیزی است که شاعر می گوید:

لا ألْفِیَنَّکَ بَعْدَ الْمَوْتِ تَنْدُبُنِی وَ فِی حَیَاتِی مَا زَوَّدْتَنِی زَادِی

تو در حیات من هیچ خدمتی به من نکردی ولی بعد از مرگم می خواهی بر من گریه کنی. {1) .الامامه والسیاسه،ج 1،ص 214. }

آن گاه امام علیه السلام به عنوان تأکید و توضیح آنچه در جمله های قبل آمد مبنی بر اینکه معاویه به دعوت عثمان برای یاریش هرگز گوش نداد و حالا دیگران را سرزنش می کند می فرماید:«هرگز چنین نیست که تو می گویی (و همه کسانی که در ماجرای عثمان حضور داشتند این حقیقت را به خوبی می دانند) به خدا سوگند (به شهادت قرآن مجید)«خداوند کسانی که مردم را (از جنگ) باز می داشتند و کسانی را که به برادران خود می گفتند:«به سوی ما بیایید (و خود را از معرکه بیرون کشید)به خوبی می شناسد»؛ (کَلَّا وَ اللّهِ لَ« قَدْ یَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِینَ 2مِنْکُمْ وَ الْقائِلِینَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَیْنا وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِیلاً» ). {3) .احزاب،آیه 18.}

می دانیم این آیه درباره دو گروه از منافقان است:گروهی که رسما در میدان جنگ احزاب کناره گیری کردند و دیگران را نیز دعوت به کناره گیری نمودند و گروه دیگری که به برادران مسلمانشان می گفتند:به سوی ما بیایید و دست از این

پیکار خطرناک بردارید.آنها اهل جهاد و پیکار با دشمن نبودند و جز به مقدار کمی آن هم از روی ریا یا اکراه در جهاد شرکت نمی کردند.

این احتمال نیز وجود دارد که آیه مزبور اشاره به دو گروه نباشد،بلکه وضع یک گروه را در دو حالت بیان می کند و اشاره به آن دسته از منافقان است که وقتی در میان مجاهدان بوده اند آنها را از جنگ باز می داشتند و هنگامی که به کنار می رفتند دیگران را به سوی خود دعوت می نمودند.

به هر حال استفاده امام علیه السلام از این آیه شریفه اشاره به این دارد که اگر تو (معاویه) در برابر مردم در مورد جریان قتل عثمان پرده پوشی کنی،از خدا مخفی نمی ماند که وی از تو یاری طلبید و هرگز به سراغش نیامدی (و از قتل او خوشحال شدی) شاید خلافت به تو برسد.

البته معاویه که یک سیاست باز حرفه ای بود می دانست هنگامی که مهاجران و انصار در برابر شورش مردم بر ضد عثمان سکوت کرده و کمتر کسی از او دفاع می کند،چنانچه به میدان بیاید و به دفاع از عثمان بپردازد،مقابل مهاجران و انصار قرار گرفته است و این معنا برای او در آینده گران تمام می شود به همین دلیل اعتنایی به دعوت عثمان برای یاری نکرد،هر چند به حسب ظاهر با او هم پیمان بود.

در اینجا سؤالی پیش می آید که آیه شریفه فوق (آیه 18 سوره احزاب) که درباره موضع گیری منافقان در برابر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله سخن می گوید ممکن است مدح ضمنی برای عثمان محسوب شود،چون در اینجا او به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله تشبیه شده است.

ولی جمله های بعد نشان می دهد که این تشبیه فقط ناظر به تشبیه معاویه به منافقان بوده و به بیان دیگر تشبیه در یک جهت است،زیرا امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«ولی هرگز سزاوار نبود که من از این موضوع عذرخواهی کنم

که بر عثمان به سبب بدعت هایی که (در مورد تقسیم بیت المال و پست های کشور اسلامی در میان نااهلان) گذارده بود،عیب بگیرم و او را به خاطر (این کارها) سرزنش نمایم.اگر گناه من ارشاد و هدایت او باشد (هیچ مانعی ندارد و اگر به این کار ملامت شوم افتخار می کنم) چه بسیار کسانی که ملامت می شوند و بی گناهند (و به گفته شاعر) گاه شخص ناصح و خیرخواه از بس اصرار در نصیحت می کند متهم می شود»؛ (وَ مَا کُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّی کُنْتُ أَنْقِمُ {1) .«انقم»از ریشه«نقم»بر وزن«قلم»در اصل به معنای انکار کردن چیزی است.سپس به معنای انتقام گرفتن و خرده گرفتن آمده و در اینجا به همین معناست. }عَلَیْهِ أَحْدَاثاً {2) .«احداث»جمع«حدث»بر وزن«عبث»به معنای هر چیز تازه و نیز به معنای بدعت آمده است و در اینجا به همین معناست. }؛فَإِنْ کَانَ الذَّنْبُ إِلَیْهِ إِرْشَادِی وَ هِدَایَتِی لَهُ،فَرُبَّ مَلُومٍ لَا ذَنْبَ لَهُ.وَ قَدْ یَسْتَفِیدُ الظِّنَّهَ {3) .«الظنّه»به معنای تهمت است از ریشه ظنّ به معنای گمان بد گرفته شده است. }الْمُتَنَصِّحُ). {4) .«المتنصح»به معنای فرد خیرخواه و بسیار نصیحت کننده است. }

امام علیه السلام در پایان این سخن می فرماید:«من جز اصلاح-تا آنجا که توانایی دارم،هدفی نداشته و ندارم-و توفیق من (در این کار)،جز به (یاری) خدا نیست.تنها بر او توکل کردم؛و به سوی او باز می گردم؛ (وَ مَا أَرَدْتُ« إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ،وَ ما تَوْفِیقِی إِلاّ بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ» ). {5) .هود،آیه 88.}

بی شک،امام علیه السلام از معدود کسانی بود که از ریختن خون عثمان ممانعت می کرد و فرزندان خود (امام حسن و امام حسین علیهما السلام را) به دفاع از او تشویق می کرد. {6) .الامامه والسیاسه،ج 1،ص 59 و تاریخ مدینه دمشق،ج ص 39،418. }

در تاریخ ابن عساکر آمده است هنگامی که عثمان در محاصره شدید قرار گرفت پیکی به سوی معاویه فرستاد که فوراً با لشکری برای یاری من از شام

حرکت کن.معاویه همراه با دو نفر دیگر سوار بر شتران تندرو شدند و خود را به مدینه رساندند.وی چون بر عثمان وارد شد؛عثمان سؤال کرد لشکری با خود آورده ای؟ گفت:نه،پرسید:چرا؟ گفت:برای اینکه ترسیدم اگر لشکر شام در این امر دخالت کنند مردم تو را زودتر به قتل رسانند؛ولی شتران تندرو با خود آوردم تا سه روزه تو را به شام برساند.عثمان خشمگین شد و به معاویه بد گفت و پیشنهاد او را غلط شمرد و معاویه از نزد عثمان خارج شد و به سوی شام باز گشت. {1) .تاریخ مدینه دمشق،ج 39،ص 337. }

در تاریخ طبری در حوادث سال 35 هجری آمده است که شورشیان عثمان را در محاصره شدیدی قرار دادند و همه چیز حتی آب را از او قطع کردند«و قد کان یدخل بالشیء مما یرید؛علی علیه السلام نیازهای او را برطرف می کرد». {2) .تاریخ طبری،ج 3،ص 416 تا 418. }

نیز در همین کتاب،طبری می نویسد:هنگامی که شورشیان آب و غذا را بر عثمان قطع کردند،علی علیه السلام شدیداً ناراحت شد و گفت:ای مردم این کاری که شما انجام می دهید نه شبیه کار مسلمانان است و نه کافران،آب و غذا را از او قطع نکنید.روم و فارس حتی با اسیران خود چنین نمی کردند چرا و به چه عنوان او را در محاصره قرار داده و قتلش را حلال می شمرید؟ {3) .همان مدرک. }

طبری در ادامه این سخن می افزاید:هنگامی که جمعیت به در خانه عثمان حمله بردند،امام حسن علیه السلام و بعضی دیگر از فرزندان صحابه آنها را نهی کردند. {4) .همان مدرک. }

ولی از آنجا که امام علیه السلام پیش از این حادثه بارها از عثمان در برابر کارهای ناروایش انتقاد می کرد و کراراً او را نصیحت و ارشاد می فرمود که دست از این اعمال بردارد و در برابر مردم حاضر شود،درد دل مردم را بشنود و به خواسته های حق آنها پاسخ گوید.این امور بهانه ای به دست معاویه و امثال او داد

که تو مردم را بر ضد عثمان به شورش واداشتی.امام علیه السلام می فرماید:اگر ارشاد و نصیحت که مصداق بارز امر به معروف و نهی از منکر است گناه محسوب می شود من به این گناه اعتراف می کنم ولی هیچ مسلمان با ایمانی چنین کاری را گناه نمی داند،بلکه از فرایض مسلّم اسلام می شمرد.

لازم به یادآوری است که جمله« رب ملوم لا ذنب له ؛چه بسیار کسانی که ملامت می شوند و گناهی ندارند»یکی از ضرب المثل های عرب است و گفته اند:

نخستین کسی که این جمله را گفته است«اکثم بن صیفی»بوده است.

جمله« وَ قَدْ یَسْتَفِیدُ الظِّنَّهَ الْمُتَنَصِّحُ

؛گاهی کسی که بسیار در نصیحت اصرار دارد متهم می شود»مصرع دومی است از یک شعر که مصرع اولش« و کم سقت فی آثارکم من نصیحه

؛چقدر درباره کارهای شما پند و نصیحت کردم»و گفته اند این شعر از شاعری است به نام الریاشی. {1) .شرح نهج البلاغه علّامه تستری،ج 9،ص 611.}

بخش ششم

اشاره

وَ ذَکَرْتَ أَنَّهُ لَیْسَ لِی وَ لِأَصْحَابِی عِنْدَکَ إِلَّا السَّیْفُ،فَلَقَدْ أَضْحَکْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ! مَتَی أَلْفَیْتَ بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاکِلِینَ وَ بِالسَّیْفِ مُخَوَّفِینَ

فَلَبِّثْ قَلِیلاً یَلْحَقِ الْهَیْجَا حَمَلْ

فَسَیَطْلُبُکَ مَنْ تَطْلُبُ،وَ یَقْرُبُ مِنْکَ مَا تَسْتَبْعِدُ،وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَکَ فِی جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،وَ التَّابِعِینَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ،شَدِیدٍ زِحَامُهُمْ، سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ،مُتَسَرْبِلِینَ سَرَابِیلَ الْمَوْتِ؛أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَیْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ،وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّیَّهٌ بَدْرِیَّهٌ،وَ سُیُوفٌ هَاشِمِیَّهٌ،قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا فِی أَخِیکَ وَ خَالِکَ وَ جَدِّکَ وَ أَهْلِکَ«وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ».

ترجمه

تو (در نامه خود) گفته ای که نزد تو برای من و یارانم جز شمشیر چیزی نیست (و مرا به جنگ تهدید کردی) به راستی بعد از گریه مرت به خنده آوردی! چه زمان یاد داری که فرزندان عبد المطلب به دشمن پشت کرده باشند و از شمشیر بترسند (و به گفته شاعر):«پس کمی صبر کن که حریفت به میدان می آید»،آری به زودی آن کس که او را دنبال می کنی به تعقیب تو بر می خیزد و آنچه را از آن فرار می کنی در نزدیکی خود خواهی یافت و من در میان سپاهی عظیم از مهاجران و انصار و تابعان به سرعت به سوی تو خواهم آمد،لشکری که جمعیتشان به هم فشرده است و به هنگام حرکت غبارشان آسمان را تیره و تار می کند،آنها لباس شهادت در تن دارند و بهترین ملاقات برای آنها ملاقات با

پروردگارشان است و همراه آنها لشکری از فرزندان بدرند با شمشیرهای هاشمی که می دانی لبه تیز آنها با پیکر برادر و دایی و جد و خاندانت چه کرد«و آن (مجازات) از سایر ستمکاران دور نیست».

شرح و تفسیر: مرا به جنگ تهدید می کنی

امام علیه السلام در این بخش از نامه که آخرین بخش آن است به یکی دیگر از تعبیراتی که در نامه معاویه آمده بود اشاره می کند که همان تهدید به جنگ است، می فرماید:«و (در نامه خود) گفته ای که نزد تو برای من و یارانم جز شمشیر چیزی نیست (و مرا به جنگ تهدید کردی) به راستی بعد از گریه مرا به خنده درآوردی.چه زمان یاد داری که فرزندان عبد المطلب به دشمن پشت کرده باشند و از شمشیر بترسند (و به گفته شاعر):(پس کمی صبر کن که حریفت به میدان می آید)»؛ (وَ ذَکَرْتَ أَنَّهُ لَیْسَ لِی وَ لِأَصْحَابِی عِنْدَکَ إِلَّا السَّیْفُ،فَلَقَدْ أَضْحَکْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ {1) .«استعبار»از ریشه«عبر»بر وزن«ابر»به معنی اشک ریختن است. }! مَتَی أَلْفَیْتَ {2) .«الفیت»از ریشه«الفاء»به معنای یافتن ناگهانی است. }بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاکِلِینَ {3) .«ناکلین»جمع«ناکل»به معنای انسان ضعیف و ترسویی است که از کار عقب نشینی می کند.از ریشه «نکول»به معنای ترس و عقب نشینی گرفته شده است. }،وَ بِالسَّیْفِ مُخَوَّفِینَ، فَ لَبِّثْ قَلِیلاً یَلْحَقِ الْهَیْجَا {4) .«هیجاء»به معنای جنگ است،چون انسان را به هیجان وا میدارد. }حَمَلْ

).

جمله «لَقَدْ أَضْحَکْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ» ضرب المثلی است برای کسی که در ضمن بیان پاره ای از مطالب جدی ناگهان سخنی بی اساس و بی پایه می گوید و منظور امام علیه السلام این است که تهدید به جنگ در برابر علی علیه السلام و بنی هاشم و فرزندان عبد المطلب خنده آور است؛آنها مرد میدان و فرزند شمشیر و پیشروان جهادند و

شما شکست خوردگان بدر و احزاب و فتح مکّه و به شهادت تاریخ اسلام افرادی ضعیف و ناتوان هستید.آیا تهدید شما نسبت به ما خنده آور نیست؟

گفتنی است جمله« لَقَدْ أَضْحَکْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ »بر این نکته تکیه دارد که اگر کسی را در حال عادی بخندانند چندان مهم نیست؛اما اگر شخصی مشغول گریستن باشد،سخنی بگویند که او بخندد معلوم می شود که آن سخن فوق العاده خنده آور است.

جمله «لبث قلیلا یلحق الهیجاء حمل»

مصراع بعدش چنین است« ما احسن الموت اذ الموت نزل».

این شعر در میان عرب به شکل ضرب المثلی در آمده و اصل آن چنین بود که در یکی از جنگ های عصر جاهلیّت شترهای مردی از قبیله«قشیر»به نام حمل بن بدر به غارت برده شد.او که مرد شجاعی بود رفت و بر راهزنان شبیخون زد و شتران خود را گرفت و این شعر را سرود که ترجمه اش این است:کمی صبر کن حَمَل به میدان می آید و چه زیبا ست مرگ (در مسیر دفاع از شرف خویش) هنگامی که به سراغ انسان می آید.

امام علیه السلام در ادامه این سخن،معاویه را با عباراتی بسیار کوبنده و فصیح و بلیغ به طور جدّی تهدید می کند و می فرماید:«پس به زودی آن کس که او را دنبال می کنی به تعقیب تو بر خواهد خواست و آنچه را از آن فرار می کنی در نزدیکی خود خواهی یافت و من در میان سپاهی عظیم از مهاجران و انصار و تابعان به سرعت به سوی تو خواهم آمد»؛ (فَسَیَطْلُبُکَ مَنْ تَطْلُبُ،وَ یَقْرُبُ مِنْکَ مَا تَسْتَبْعِدُ، وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَکَ فِی جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،وَ التَّابِعِینَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ).

اشاره به اینکه جنگ جویانی که با من همکاری می کنند امتحان خود را در غزوات اسلامی داده اند.آنها از سه گروه تشکیل شده اند مهاجران و انصار و نسلی که بعد از آنها به وجود آمدند و در طریق آنها گام نهاده اند؛ولی کسانی که با

تو همراهی می کنند همان شکست خوردگان غزوات اسلامی و فرزندان آنها و رسوبات دوران جاهلیّتند.

جمله« مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،وَ التَّابِعِینَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ »بر گرفته از این آیه شریفه است:« وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها أَبَداً ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ » {1) .توبه،آیه 100.}.

آن گاه امام علیه السلام نیروهای خود را در چند جمله معرفی می کند:

نخست می فرماید:«لشکری که جمعیتشان شدید و به هم فشرده است»؛ (شَدِیدٍ زِحَامُهُمْ).

سپس می فرماید:«و به هنگام حرکت غبارشان آسمان را تیره و تار می کند»؛ (سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ). {2) .«قتام»به معنای غبار است. }

در سومین معرفی می افزاید:«آنها لباس شهادت در تن دارند و بهترین ملاقات برای آنها ملاقات با پروردگارشان است»؛ (مُتَسَرْبِلِینَ {3) .«متسربلین»در اصل از سربال به معنای پیراهن گرفته شده و متسربل به کسی می گویند که پیراهنی در بر کند و در اینجا امام علیه السلام شهادت را تشبیه به پیراهنی کرده است که جنگجویان از لشکرش آن را در تن پوشیده اند؛پیراهنی است زینتی و زیبا. }سَرَابِیلَ الْمَوْتِ أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَیْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ).

در چهارمین وصف می فرماید:«و همراه آنها لشکری از فرزندان بدرند با شمشیرهای هاشمی که می دانی لبه تیز آنها با پیکر برادر و دایی و جد و خاندانت چه کرد و آن (مجازات) از ستمکاران دور نیست»؛ (وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّیَّهٌ بَدْرِیَّهٌ سُیُوفٌ هَاشِمِیَّهٌ،قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا {4) .«نصال»جمع«نصل»بر وزن«نسل»به معنای پیکان تیر یا لبه شمشیر است. }فِی أَخِیکَ وَ خَالِکَ وَ جَدِّکَ وَ أَهْلِکَ« وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ» ).

امام علیه السلام تمام گفتنی ها را در بیان این چهار وصف آورده است؛از یک سو ایمان آنها به خدا و عشقشان به شهادت و لقای پروردگار که مهم ترین انگیزه جهاد است و دیگر سابقه درخشان آنها،همچون شرکت در جنگ بدر و در هم کوبیدن دشمن با شمشیرهای هاشمی و اضافه بر اینها عدد بی شمار و انبوه؛و به حق که تعبیرات امام علیه السلام در این نامه فصیح ترین و بلیغ ترین و گویاترین و کوبنده ترین تعبیرات است.

تعبیر به«مرقل»که دلالت بر سرعت دارد و«جحفل»که به لشکر عظیمی اطلاق می شود که سواران بسیاری در آن حضور دارند و تعبیر به«سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ؛ غبار آنها در آسمان پراکنده است»همه اشاره به این دارد که این لشکر با انگیزه تمام به سرعت به سوی میدان جهاد می رود؛نه تردیدی در نیاتشان است و نه شکی در هدف دارند؛بلکه با قاطعیت گام به میدان جهاد نهاده اند و عاشق شهادت در راه خداهستند.

تعبیر به«ذُرِّیَّهٌ بَدْرِیَّهٌ»مفهومش این است که آنها فرزندان جنگ بدرند گویی در آن میدان پرورش یافته اند.با توجّه به اینکه در لشکر امیر مؤمنان علی علیه السلام شمار زیادی از جنگ جویان بدر بودند،این تعبیر کاملا مطابق واقع است.بعضی گفته اند مفاد این تعبیر آن است که در لشکر امام علیه السلام گروهی از فرزندان جنگ جویان بدر حضور دارند در حالی که این تفسیر با تعبیر امام علیه السلام سازگار نیست.

منظور از«اخیک»برادر معاویه،حنظله بن ابی سفیان است و مقصود از «خالک»دایی معاویه ولید بن عتبه و منظور امام از«جدک»؛جد معاویه،جد مادری او عتبه بن ربیعه است و منظور از«اهلک»؛خاندان معاویه جمعی از عمو زادگان او هستند که در جنگ بدر در صفوف لشکر کفر حضور داشتند.

جمله «وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ» برگرفته از آیه 83 از سوره هود است که

اشاره به عذاب دردناک و شدید قوم لوط می کند.قومی که عذابشان از همه اقوام ستمکار و مشرک شدیدتر بود،زیرا خداوند شهرهای آنها را زیر و رو کرد سپس بارانی از سنگ بر ویرانه های آن فرستاد.« فَلَمّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَیْها حِجارَهً مِنْ سِجِّیلٍ مَنْضُودٍ* مُسَوَّمَهً عِنْدَ رَبِّکَ وَ ما هِیَ مِنَ الظّالِمِینَ بِبَعِیدٍ ». {1) .هود،آیه 82 و 83.}

شایان توجّه است که در کتاب صفین نصر بن مزاحم آمده است روزی سعد بن قیس،صحابی معروف برخاست و در میان یاران خود خطبه خواند و گفت:

اصحاب و یاران محمد صلی الله علیه و آله با ما هستند و در میان جمعیت ما به خدایی که نسبت به بندگانش بصیر است سوگند اگر فرمانده ما غلامی حبشی بود در حالی که هفتاد نفر از بدریین با ما هستند،می بایست بینا و خوش دل باشیم حال چگونه خواهد بود در حالی که رییس ما پسر عموی پیغمبر ما از رزمندگان بدر است،او که در کوچکی با پیغمبر نماز خواند و در بزرگی با او جهاد کرد در حالی که معاویه از مشرکان آزاد شده روز فتح مکّه است.پدرش نیز چنین بود؛ولی گروهی را اغوا کرده و وارد آتش دوزخ نموده و داغ ننگ را بر پیشانی آنها زده است. {2) .صفین،ص 236. }

نکته: بدهکاری در لباس طلبکار!

ضرب المثل معروفی است که از قدیم گفته اند:«اگر می خواهی بدهکار نشوی طلبکار شو»و معاویه از کسانی بود که از این ضرب المثل استفاده فراوان می کرد و نامه معاویه که امام علیه السلام نامه فوق را در جواب او نگاشته،مصداق بارز آن است، زیرا او در حالی که مرتکب کارهای خلاف متعدّدی شده بود و پیشینه سویی

داشت،دست بالا گرفته و نامه ای بسیار طلب کارانه برای امام علیه السلام نوشته است.

اگر لیست بدهکاری های اجتماعی و اخلاقی و سوابق او را در نظر بگیریم خواهیم دید که:

1.او از نظر خانوادگی وضع عجیبی داشت؛پدرش ابوسفیان دشمن شماره یک اسلام و آتش افروز جنگ های ضد اسلامی بود و مادرش هند معروف به جگرخوار زنی بود که در میدان جنگ احد پهلوی افسر رشید اسلام حمزه بن عبدالمطلب را شکافت و جگر او را بیرون کشید و بر دهان گذاشت.

2.از نظر ایمان به اسلام،نیز در آخرین مرحله یعنی سال فتح مکّه و تحت فشار،خودش و پدرش ظاهراً به مسلمانان پیوستند.

3.او از بیعت با امام مسلمین علی بن ابی طالب علیه السلام که مهاجرین و انصار و توده های عظیم مردم با او بیعت کرده بودند،سر باز زد.

4.پرچم مخالفت بر ضد حکومت اسلامی را به بهانه خونخواهی عثمان برافراشت و گروه کثیری از منافقان و مطرودین زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را اطراف خود جمع کرد.

5.بیت المال مسلمانان را بازیچه دست خود قرار داد؛کاخ عظیمی همچون کاخ شاهان برای خود ساخت و اموال بیت المال را به جاعلان حدیث و رؤسای قبایل و کسانی که از او حمایت می کردند و تملق می گفتند،بی حساب و کتاب بخشید.

6.از ریختن خون بی گناهان پروا نداشت.محمد بن ابی بکر،مرد صالح خدا و مالک اشتر،سردار رشید اسلام و عمار یاسر،صحابی معروف و محبوب پیغمبر با توطئه او شهید شدند و با شبیخون هایی که به مرزهای عراق می زد گروهی از بی گناهان را به خاک و خون می کشید.

7.با اینکه در دفاع از عثمان -علی رقم تقاضای یاری از سوی او- کوتاهی

کرده بود خود را وارث خون عثمان معرفی کرد و به خون خواهی او برخاست.

معاویه علی رقم این بدهکاری ها،در نامه خود به طلبکاری برخاست؛از یک سو به حمایت اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و مهاجران و انصار برمی خیزد و در دفاع از آنها داد سخن می دهد و ظهور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و قیامش را عطیه بزرگ الهی می شمرد و امام علیه السلام را در یاری صحابه مقصر می داند و از سویی دیگر امام علیه السلام را متهم به شرکت در خون عثمان می کند و از سوی سوم بیعت اجباری امام علیه السلام را با خلیفه اوّل نقیصه ای برای امام ذکر می کند.

ولی امام علیه السلام در پاسخ نامه او با تعبیراتی بسیار کوبنده و در عین حال فصیح و بلیغ او را خلع سلاح می کند.دست او را گرفته به عصر پیامبر صلی الله علیه و آله می برد و قیام او و پدرش بر ضد پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله را به او نشان می دهد و شرکت بستگان نزدیکش را در جنگ بدر در صف مشرکان و سپس کشته شدن آنها را به دست سپاه اسلام یادآور می شود و با صراحت به او می گوید:ستایش پیغمبر صلی الله علیه و آله و بیان اهمیت قیام او برای شخصی مانند علی علیه السلام از قبیل«زیره به کرمان بردن»یا «خرما به هَجَر نقل کردن»است.سپس کوتاهی های او را در حمایت از عثمان یادآور می شود و با عباراتی رسا وضع خاندان بنی امیّه و خاندان بنی هاشم را در جاهلیّت و اسلام ترسیم می کند و شایستگی بی قید و شرط خود را برای مقام خلافت پیغمبر صلی الله علیه و آله با دلایل روشنی بیان می دارد و نسبت به بیعت اجباریش می فرماید:

تو خواستی مرا نکوهش کنی ولی ناخود آگاه مدح و ستایش کردی.و سرانجام تهدید معاویه را نسبت به جنگ با خود،پاسخ می گوید که تهدیدی مضحک و بی معناست نسبت به کسی که فرزند جنگ و پرورش یافته میدان های جهاد است.

در مجموع همان گونه که شارحان نهج البلاغه گفته اند و سابقاً نیز به آن اشاره کردیم،این نامه امام علیه السلام از بهترین نامه هاست که اهداف امام علیه السلام را به بهترین وجهی بیان کرده است.

نامه29: هشدار به مردم بصره

موضوع

و من کتاب له ع إلی أهل البصره

(نامه به مردم بصره، در سال 38 هجری آنگاه که معاویه قصد توطئه در بصره را داشت)

متن نامه

وَ قَد کَانَ مِنِ انتِشَارِ حَبلِکُم وَ شِقَاقِکُم مَا لَم تَغبَوا عَنهُ فَعَفَوتُ عَن مُجرِمِکُم وَ رَفَعتُ السّیفَ عَن مُدبِرِکُم وَ قَبِلتُ مِن مُقبِلِکُم فَإِن خَطَت بِکُمُ الأُمُورُ المُردِیَهُ وَ سَفَهُ الآرَاءِ الجَائِرَهِ إِلَی منُاَبذَتَیِ وَ خلِاَفیِ فَهَا أَنَا ذَا قَد قَرّبتُ جیِاَدیِ وَ رَحَلتُ رکِاَبیِ وَ لَئِن ألَجأَتمُوُنیِ إِلَی المَسِیرِ

ص: 389

إِلَیکُم لَأُوقِعَنّ بِکُم وَقعَهً لَا یَکُونُ یَومُ الجَمَلِ إِلَیهَا إِلّا کَلَعقَهِ لَاعِقٍ مَعَ أنَیّ عَارِفٌ لذِیِ الطّاعَهِ مِنکُم فَضلَهُ وَ لذِیِ النّصِیحَهِ حَقّهُ غَیرُ مُتَجَاوِزٍ مُتّهَماً إِلَی برَیِ ّ وَ لَا نَاکِثاً إِلَی وفَیِ ّ

ترجمه ها

دشتی

شما از پیمان شکستن، و دشمنی آشکارا با من آگاهید. با این همه جرم شما را عفو کردم، و شمشیر از فراریان برداشتم، و استقبال کنندگان را پذیرفتم، و از گناه شما چشم پوشیدم، اگر هم اکنون کارهای ناروا، و اندیشه های نابخردانه، شما را به مخالفت و دشمنی با من بکشاند، سپاه من آماده، و پا در رکابند .

و اگر مرا به حرکت دوباره مجبور کنید، {پس از هجوم عمرو عاص به مصر و کشته شدن محمّد بن ابی بکر، مخالفان امام در بصره نیز به فکر شورش افتادند، صحّار بن عباس عبدی نامه ای به معاویه نوشت و از او خواست مردی را به بصره بفرستند تا مخالفان را سازماندهی کند، معاویه خوشحال شد و ابن حضرمی را فرستاد که تحرّکاتی پدید آمد، و سران و بزرگان قبائل رو در روی هم قرار گرفتند، وقتی به امام در کوفه اطّلاع دادند آن حضرت این نامه را نوشت، و سر انجام طرفداران امام ابن حضرمی را شکست داده او را کشتند. «الغارات ج 2 ص 373- 412»} حمله ای بر شما روا دارم که جنگ جمل در برابر آن بسیار کوچک باشد، با اینکه به ارزش های فرمانبردارانتان آگاهم، و حق نصیحت کنندگان شما را می شناسم، و هرگز به جای شخص متّهمی، انسان نیکوکاری را نخواهم گرفت، و هرگز پیمان وفاداران را نخواهم شکست .

شهیدی

چنان نیست که ندانید چگونه رشته طاعت را باز و دشمنانگی را آغاز کردید. من گناهکارتان را بخشودم، و از آن که رو بر گردانده شمشیر برداشتم، و آن را که روی آورده قبول نمودم. لیکن اگر کارهای ناروا و نادرست و اندیشه های نابخردانه سست، شما را وادارد که راه جدایی در پیش گیرید و طاعت مرا نپذیرید، بدانید که من آماده به کار نزدیک شمایم، و به یک لحظه به سر وقت شما می آیم. اگر مرا از آمدن به سوی خود ناچار سازید، چنان جنگی آغاز کنم که جنگ جمل برابر آن بازی کودکانه بود. با این همه، من فرمانبرداران شما را ارج می گذارم و پاس حرمت خیرخواهان شما را دارم. نه بیگناه را بجای گناهکار می گیرم و نه پیمان شکن را به جای پیمانگزار می پذیرم.

اردبیلی

و بتحقیق که بود از پراکنده شدن ریسمان پیمان شما و شکستگی عهدهای شما آنچه غافل نیستند از آن پس درگذشتم از گناهکار شما و برداشتم شمشیر را از پشت داده شما و قبول کردم توبه را از آورده شما پس اگر گام نهد بشما کارهای تباه سازنده و بیخردی اندیشه های جور و ظلم باطله باعثه بسوی اظهار عداوت بمن و مخالفت کردن بمن پس اینک من نزدیک آوردم اسبان کارزاری خود را بشما و پالان نهادم بر شتران سواری خود و اگر مضطرب سازید مرا بسوی رفتن بجانب شما هر آینه واقع گردانم بشما حادثه را که نباشد روز جمل نسبت بآن حادثه مگر همچو لیسده بقیه اندک از از طعام به آن که من شناسایم برای فرمانبردار خود از شما مرتبه او را برای نصیحت کننده حق او را نه تجاوز کننده از امور حقّه که تهمت زده باشم بسوی بری از معصیت و نه شکننده عهد وفادار.

آیتی

شما خود می دانید که چسان رشته فرمانبرداری را گسستید و قدم در راه جدایی و دشمنی نهادید. من گناهکارتان را عفو کردم و از گریختگانتان شمشیر برداشتم و آنان را که به ما روی آوردند، پذیرفتم. حال اگر اعمال مرگ آور و آراء سفیهانه دور از صوابتان، شما را وادارد که پیمان بشکنید و به خلاف من برخیزید، بدانید، که من مهیای پیکارم و اسبان خود را پیش آورده ام و بر اشتران خویش پالان نهاده ام. اگر ناچارم سازید که بر شما بتازم، آنچنان جنگی آغاز می کنم که نبرد جمل در برابر آن حقیر نماید. با اینهمه، ارج فرمانبرداریتان را می شناسم و حق نیکخواهانتان را ادا می کنم و بیگناه را به جای گناهکار نمی گیرم و وفاکننده به عهد و بیعت را به جای پیمان شکنان مؤ اخذه نمی کنم.

انصاریان

رشته طاعتی که گسستید و اختلافی که ایجاد کردید بر شما پوشیده نیست، از گناه کارتان گذشتم،و از رویگردانتان شمشیر را برداشتم،و روی آورنده شما را پذیرفتم .از این پس اگر کارهای تباه کننده،و آراء احمقانه و امور انحراف دهنده شما را به دشمنی و مخالفت با من وادارد،هان این منم که اسبان سواری را آماده نموده،و شتران را مجهز کرده،آماده جنگم ، و اگر مرا به آمدن نزد خود ناچار کنید با شما چنان جنگی کنم که جنگ جمل در برابرش مانند لیسیدن ظرف غذا آسان نماید،با اینکه به فضیلت مطیعان شما عارفم،و حقّ خیرخواهان شما را واقفم،پاکدامن را به جای متّهم، و پیمان شکن را کنار وفا کننده قرار نمی دهم .

شروح

راوندی

و انتشار الحبل کنایه عن التفرق عداوه و بغضا. و الشقاق: الخلاف. و روی ما لم تغبوا، من قولهم اغب اذا جاء یوما و لم یجی ء یوما. و ما لم تغبوا عنه ای الذین لم یجهلوه، یقال: غیبت عن الشی ء و غیبته ایضا اغبی غباوه اذا لم یفطن له، و غبی علی الشی ء کذلک اذا لم یعرفه، یقول لاهل البصره: عفوت عنکم و ان کان تفرق حالکم الذی تعرفونه و لم تغبوا عنه، فان دعتکم آراوکم الفاسده و امورکم المهلکه الی ان تجاوزتم الی محاربتی فانا للضروره اسیر الیکم و اوقع بکم حربا یستصغر یوم الجمل عندها. و خطت بکم الامور: ای تجاوزت بکم، یقال: خطوط و اختطیت بمعنی، و اخطیت غیری و خطوت به: اذا حملته علی ان یخطو، و تخطیته: اذا تجاوزته، و تخطیت رقاب الناس و تخطیت الی کذا، و لا یقال تخطات بالهمزه. و اردی: اهلک فهو مرد ای مهلک. و السفه: الخفه. و الاراء الجائره: بالجیم ای المائله عن الصواب، و بالحاء غیر المعجمه ای المتحیره و المنابذه: المخالفه و المراماه. و الجیاد: الافراس العربیه. و الرکاب: الابل. و الجاتمونی: اضطررتمونی. و الوقعه کنایه عن ضرب شدید، و یوم الجمل یوم خرج طلحه و الزبیر بام المومنین علی جمل الی البصره وحثا هناک حربا و قتلا خلائق

قبل الواقعه غدرا. و لعقه لاعق کنایه عن شی ء قلیل، یقال: فی الارض لعقه من ربیع لیس الا فی الرطب یلعقها المال لعقا، و یقال: کان ذلک بمقدار لعقه الکلب فیضاف الی الکلب استضغارا، و لعقت الشی ء العقته لحسته. و خلط علیه السلام الوعد بالوعید فقال: و لا اتجاوز بالعقوبه ناقض عهد الی وفی. و نکث العهد: ابطله. و الوفی: الموفی، یقال وفیت و اوفیت خلاف خنت.

کیدری

قوله علیه السلام و قد کان من انتشار حبلکم و شقاقکم ما لم تغبوا عنه. انتشار الحبل کنایه عن التفرق عداوه و بغضا. و الشقاق: الخلاف لم تغبوا: لم تتغافلوا عنه و لم تجهلوه. خطت بکم: ای تجاوزت کلعقه لا عق: کنایه عن قله اللبث و اللعق: اللحس.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به اهل بصره: غبث عن الشیئی و غبته: هر گاه به چیزی توجه نکند و از آن آگاهی نیابد. مردیه: هلاک کننده جائره: منحرف از راه راست منابذه: مخالفت کردن و دور انداختن بیعت و، وفا نکردن به عهد (شما خود می دانید که رشته عهد و پیمان را از هم گسستید و با کارهای ناشایسته با من دشمنی و مخالفت کردید و من از گناهکارتان درگذشتم و از فراریتان شمشیر را برداشتم و آنها به طرف من آمدند، پذیرفتم و از تقصیرشان گذشتم، اما اگر تباهکاریها و اندیشه های نادرست برخلاف حق شما را به سوی دشمنی و مخالفت من براند، آگاه باشید منم که اسبان خود را نزدیک آورده و پالان بر شتر سواری خویش می نهم، و اگر مرا به آمدن به جانب خودتان ناچار کنید، با شما چنان کارزاری بپا کنم که جنگ جمل پیش آن، مانند لیسیدن لیسنده (بسیار کوچک) باشد، با این که من بر فضیلت و بزرگی آن که از شما پیروی کرد. آگاهم و حق آنکه را که نصیحت و خیرخواهی کرده می شناسم، در حالی که به خاطر متهمی به شخص خوب تجاوز نمی کنم و پیمان شخص باوفا را نمی شکنم) امام (علیه السلام) در اول این نامه گناهان مردم بصره را به آنان خاطرنشان کرده تا اگر بخواهد آنان را مجازات کند حج تداشته باشد و اگر عفو کند جلو چشم آنان را بگیرد، واژه ی حبل را که به معنای ریسمان است، استعاره از بیعت آنان با خود و لفظ انتشار را استعاره از پیمان شکنی آنها آورده است وجه استعاره ی نخست آن است که بیعت مهمترین سبب جمع آوری مردم و نظم دادن به امور آنها و وسیله ای است که آنان را به سوی خشنودی خداوند می کشاند چنان که ریسمان آنچه را که به آن بسته است مرتب نگهداری می کند، وجه استعاره ی دوم واضح و روشن است. ما لم تغبوا عنه، در این جمله به منظور اتمام حجت، اشاره می کند به این که آنچه انجام داده اند از پیمان شکنی و مخالفت با آن حضرت با آگاهی و هوشیاری بوده است، و پس از آن که گناهشان را به آنان گوشزد فرموده اموری چند در مقابل آن برشمرده است که حکایت از بزرگواری وی نسبت به آنان می کند و آن امور عبارتند از عفو و گذشت از گناهکارشان، و برداشتن شمشیر از آنان که فرار کنند و بگریزند و پذیرفتن کسی از آنها که به سوی او روآورد و طلب رضایت کند، و پس از این همه رافت و رحمت، آنان را بیم می دهد که اگر بخواهند به فتنه انگیزی خود برگردند، آماده است که با آنان بجنگد و برایشان چنان جمله ای وارد کند که واقعه ی جنگ در برابرش کوچک شمرده شود. فان خطت بکم …، کلمه خطو به معنای گام برداشتن استعاره از آن است که امور هلاکتزا و اندیشه های سفیهانه ی ستیزه جویشان برای دومین مرتبه آنان را به جنگ و مخالفت با وی بکشاند، وجه تشبیه این سوق دادن به گام برداشتن آن است، همچنان که قدم زدن، صاحبش را به هدفش می رساند، این امور نیز او را به این مخالفت می رساند و شرط مقدر در این مورد این است: اگر شما به مخالفت با من برگردید، من برای قیام در مقابل شما آماده ام. نزدیک کردن اسبها و پالان گذاشتن بر شتر، کنایه از آمادگی وی برای حمله بر هراس انداختن آنان در مقابل مخالفت و بیعت شکنی با آن حضرت همین اعلام آمادگی وی کافی است و نوبت به حمله کردن نمی رسد زیرا ممکن است وقتی که اعلام آمادگی را شنیدند و فهمیدند، توبه کنند و برگردند، پس به این دلیل بود که اخطار به حمله کردن بر ایشان را مشروط به هنگامی فرمود، که وی را مجبور کنند تا به سوی آنان حرکت کند و با آنها بجنگد و این در صورتی است که معلوم شود که کار درست نمی شود مگر به تاختن بر آنان که ضرورت حفظ دین او را بر این امر ناگزیر کرده است و این که در توصیف چنین جمله ای فرموده است: واقعه ی جنگ جمل در مقابلش مانند یک لیس زدن لیسنده است کنایه از شدت حمله می باشد و وجه این تشبیه حقارت و ناچیزی واقعه ی جنگ جمل نسبت به این حمله است. پس از آن که آنان را از کیفر و عقوبت بیم داده، مطلبی را خاطرنشان فرموده است که مایه ی خوشحالی و امیدواری می باشد، و آن عبارت است از پذیرفتن و اعتراف به فضیلت و برتری آنان که مطیع هستند و کسانی که خیرخواه و نصیحت کننده می باشند، و نیز چنان نیست که کیفر گنهکار را بر بی گناه وارد کند و در عوض عهدشکنان، وفا کننده ی به عهد را مجازات کند. این امیدواری را داد تا موضعگیری او بر آنان سخت به نظر نیاید و از رحمت او مایوس نشوند که باعث دوری آنها از وی شود و این کار ایشان را به فساد بیشتری بکشاند.

ابن ابی الحدید

وَ قَدْ کَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِکُمْ وَ شِقَاقِکُمْ مَا لَمْ تَغْبَوْا عَنْهُ فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِکُمْ وَ رَفَعْتُ السَّیْفَ عَنْ مُدْبِرِکُمْ وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِکُمْ فَإِنْ خَطَتْ بِکُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِیَهُ وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَهِ إِلَی مُنَابَذَتِی وَ خِلاَفِی فَهَأَنَذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِیَادِی وَ رَحَلْتُ رِکَابِی وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِی إِلَی الْمَسِیرِ إِلَیْکُمْ لَأُوقِعَنَّ بِکُمْ وَقْعَهً لاَ یَکُونُ یَوْمُ الْجَمَلِ إِلَیْهَا إِلاَّ کَلَعْقَهِ لاَعِقٍ مَعَ أَنِّی عَارِفٌ لِذِی الطَّاعَهِ مِنْکُمْ فَضْلَهُ وَ لِذِی النَّصِیحَهِ حَقَّهُ غَیْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلَی بَرِیٍّ وَ لاَ نَاکِثاً إِلَی وَفِیٍّ .

ما لم تغبوا عنه

أی لم تسهوا عنه و لم تغفلوا یقال غبیت عن الشیء أغبی غباوه إذا لم یفطن و غبی الشیء علی کذلک إذا لم تعرفه و فلان غبی علی فعیل أی قلیل الفطنه و قد تغابی أی تغافل یقول لهم قد کان من خروجکم یوم الجمل عن الطاعه

و نشرکم حبل الجماعه و شقاقکم لی ما لستم أغبیاء عنه فغفرت و رفعت السیف و قبلت التوبه و الإنابه.

و المدبر هاهنا الهارب و المقبل الذی لم یفر لکن جاءنا فاعتذر و تنصل .

ثم قال فإن خطت بکم الأمور خطا فلان خطوه یخطو و هو مقدار ما بین القدمین فهذا لازم فإن عدیته قلت أخطیت بفلان و خطوت به و هاهنا قد عداه بالباء.

و المردیه المهلکه و الجائره العادله عن الصواب و المنابذه مفاعله من نبذت إلیه عهده أی ألقیته و عدلت عن السلم إلی الحرب أو من نبذت زیدا أی أطرحته و لم أحفل به.

قوله قربت جیادی أی أمرت بتقریب خیلی إلی لأرکب و أسیر إلیکم.

و رحلت رکابی

الرکاب الإبل و رحلتها شددت علی ظهورها الرحل قال رحلت سمیه غدوه أجمالها غضبی علیک فما تقول بدا لها { 1) للأعشی،دیوانه 22. } کلعقه لاعق مثل یضرب للشیء الحقیر التافه و یروی بضم اللام و هی ما تأخذه الملعقه.

ثم عاد فقال مازجا الخشونه باللین مع أنی عارف فضل ذی الطاعه منکم و حق ذی النصیحه و لو عاقبت لما عاقبت البریء بالسقیم و لا أخذت الوفی بالناکث.

خطب زیاد بالبصره الخطبه الغراء المشهوره و قال فیها و الله لآخذن البریء بالسقیم و البر باللئیم و الوالد بالولد و الجار بالجار أو تستقیم إلی قناتکم فقام أبو بلال مرداس

بن أدیه یهمس و هو حینئذ شیخ کبیر فقال أیها الأمیر أنبأنا الله بخلاف ما قلت و حکم بغیر ما حکمت قال سبحانه وَ لا تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْری { 1) سوره الأنعام 164. } فقال زیاد یا أبا بلال إنی لم أجهل ما علمت و لکنا لا نخلص إلی الحق منکم حتی نخوض إلیه الباطل خوضا.

و فی روایه الریاشی لآخذن الولی بالولی و المقیم بالظاعن و المقبل بالمدبر و الصحیح بالسقیم حتی یلقی الرجل منکم أخاه فیقول انج سعد فقد هلک سعید أو تستقیم لی قناتکم

کاشانی

(الی اهل البصره) و از نامه آن حضرت است که فرستاده به سوی اهل بصره (و قد کان من انتشار حبلکم) و به تحقیق که بود پراکنده شدن ریسمان پیمان شما و شکسته شدن عهد شما (و شقاقکم) و بغض و عداوت و نزاع و مخالفت شما (ما لم تغبوا عنه) آنچه غافل و ذاهل نیستید از آن اصلا بلکه باخبرید از آن شقاق و خلاف (فعفوت عن مجرمکم) پس درگذشتم از گناهکار شما (و رفعت السیف) و برداشتم شمشیرها را (عن مدبرکم) از پشت داده شما در فرار (و قبلت من مقبلکم) و قبول کردم توبه را از رو آورده شما به طاعت کردگار (فان حطت بکم) پس اگر گام نهد به شما (الامور المردیه) کارهای تباه سازنده و هلاک کننده شما (و سفه الاراء الجائره) و بی خردی اندیشه های باعثه ظلم و جور (الی منابذتی) به سوی اظهار عداوت به من (و خلافی) و مخالفت کردن به من (فها اناذا) پس اینک من (قد قربت جیادی) نزدیک آوردم اسبان کار زاری خود را (و رحلت رکابی) و پالان نهادم بر شتران سواری خود (و لئن لجاتمونی) و اگر مضطر سازید مرا (الی المسیر الیکم) به سوی رفتن به جانب شما (لاوقعن بکم) هر آینه واقع گردانم به شما (وقعه لا یکون یوم الجمل الیها) حادثه ای را که نباشد روز جمل نسبت به آن حادثه (الا کلعقه لا عق) مگر همچو لیسیدن لیسنده بقیه از طعام و شما ای اهل بصره کمر عداوت بر من بسته اید (مع انی عارف) با وجود آنکه من شناسایم (لذی الطاعه منکم) برای فرمانبردار از شما (فضله) مرتبه و مزیت او را (و لذی النصیحه حقه) و برای نصیحت کننده، حق او را (غیر متجاوز) در حالتی که تجاوزکننده نیستم از امور (متهما الی بری ء) که تهمت زده شده باشم به سوی کسی که بری باشد از معصیت (و لا ناکثا الی وفی) و نه شکننده عهد وفادار.

آملی

قزوینی

(غبی عنه) یعنی از آن غافل ماند و بان متفطن نشد و انتشار حبل کنایه از اختلاف و افتراق است گویا ریسمان خود با هم نپیوستند، و پراگنده کردند تا ضعیف شدند، و در فرمان اصحاب جمل درآمدند. و بتحقیق واقع شد از شما آنچه غافل نیستید از آن و میدانید آنرا از خلاف که کردید و اختلاف و افتراق که نمودید، پس عفو کردم از گناهکار شما، و برداشتم شمشیر از لشکر شکسته شما که پشت داده بود، و قبول کردم از آن کس که روی آورد و بازگشت نمود و (حایره) از حیرت ماخوذ است یا از جور بمعنی عدول از حق. پس اگر پیش نهد کام شما را کارهای هلاک کننده، و سفاهت رایهای حیران گشته بمدافعت و عداوت و مخالفت من، پس اینک من این است که نزدیک آورم اسبان عربی جنگی خود را، و پالان برنهادم شترانم سواری خود را. و اگر مضطر سازید مرا که بسوی شما آیم با شما کاری کنم و کارزای واقع آرم که نباشد واقعه روز جمل حرب عایشه نسبت باین مگر مانند آنکه بلیسد لیسنده بقیه از طعام را که در کاسه مانده باشد و با این من می شناسم برای مطیعان شما فضل او را، و برای ناصحان شما حق او را تجاوز نکنم در عقوبت از متهم بکسی که پاک است از تهمت، و از عهدشکن بانکه وفا کرده است بحق بیعت و اطاعت.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام الی اهل البصره.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل بصره.

«و قد کان من انتشار حبلکم و شقاقکم ما لم تغبوا عنه، فعفوت عن مجرمکم و رفعت السیف عن مدبرکم و قبلت عن مقبلکم. فان خطت بکم الامور المردیه و سفه الاراء الجائره، الی منابذتی و خلافی، فها انا قد قربت جیادی و رحلت رکابی و لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم لاوقعن بکم و قعه لایکون یوم الجمل الیها الا کلعقه لاعق، مع انی عارف لذی الطاعه منکم فضله و لذی النصیحه حقه، غیر متجاوز متهما الی بری ء و لا ناکثا الی وفی.»

یعنی و بود از پراکندگی عهد و میثاق شما و خصومت شما آن چیزی که شما غافل نبودید از آن، پس درگذشتم از گناهکار شما و برداشتم شمشیر را از گریزنده ی شما و قبول کردم عذر را از روی آورنده ی شما. پس اگر به راه انداخت شما را کارهای هلاک سازنده و بی عقلیهای صاحب رایهای مایله از حق به سوی اظهار عداوت من و مخالفت من، پس اینک من که به تحقیق نزدیک گردانیدم اسبهای راهوار خود را و زین کردم شتران سواری خود را و اگر مضطر گردانیدید مرا به سوی حرکت کردن به سوی شما، هر آینه واقع سازم در شما حادثه ای که نبوده باشد حادثه ی روز جمل-جنگ عائشه-نسبت به سوی آن مگر مثل لیسیدن لیسنده ی انگشت بعد از طعام، با وصف اینکه من شناسا باشم از برای اطاعت کننده ی شما فضیلت او را و از برای نصیحت کننده ی شما حق او را، در حالتی که نیستم در گذرنده از جرم و گناه متهم به گناهی به سوی بی گناهی، یعنی از گناهکار درگذرم و از بی گناه مواخذه کنم و نه از شکننده ی عهدی به سوی وفاکننده ی عهدی، یعنی از ناقص درگذرم و از موفی مواخذه کنم.

خوئی

المصدر رواه ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن سعد بن هلال بن عاصم بن سعد بن مسعود الثقفی الکوفی المتوفی 283 ه. ق. فی کتاب الغارات. بعث امیرالمومنین علی (علیه السلام) جاریه بن قدامه الی اهل البصره علی ما یاتی تفصیله فی المعنی، و کتب معه هذا الکتاب الیهم، و هذا المختار بعض ذلک الکتاب و هذه صورته الکامله: من عبدالله علی امیرالمومنین الی من قری ء علیه کتابی هذا من ساکنی البصره من المومنین و المسلمین: سلام علیکم اما بعد فان الله حلیم ذو اناه لا یعجل بالعقوبه قبل البینه، و لا یاخذ المذنب عند اول وهله، و لکنه یقبل التوبه، و یستدیم الاناه، و یرضی بالانابه، لیکون اعظم للحجه، و ابلغ فی المعذره. و قد کان من انتشار حبلکم و شقاقکم ما لم تغبوا عنه فعفوت عن مجرمکم، و رفعت السیف عن مدبرکم، و قبلت من مقبلکم، و اخذت بیعتکم فان تفوا ببیعتی، و تقبلوا نصیحتی، و تستقیموا علی طاعتی، اعمل فیکم بالکتاب و السنه و قصد الحق و اقیم فیکم سبیل الهدی، فوالله ما اعلم ان والیا بعد محمد (صلی الله علیه و آله) اعلم بذلک منی و لا اعمل بقول: اقول قولی هذا صادقا غیر ذام لمن مضی، و لا متنقص لاعمالهم. و ان خطت بکم الاهواء المردیه، و سفه الاراء الجائره الی منابذتی تریدون خلافی فها انا ذا قد قربت جیادی، و رحلت رکابی، و ایم الله لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم لاوقعن بکم وقعه لا یکون یوم الجمل الیها الا کلعقه لاعق، مع انی عارف لذی الطاعه منکم فضله، و لذی النصیحه حقه، غیر متجاوز متهما الی بری ء، و لا ناکثا الی وفی. و انی لظان ان لا تجعلوا ان شاء الله علی انفسکم سبیلا، و قد قدمت هذا الکتاب الیکم حجه علیکم و لن اکتب الیکم من بعده کتابا، ان انتم استغششتم نصیحتی، و نابذتم رسولی حتی اکون انا الشاخص نحوکم ان شاء الله تعالی و السلام. اللغه: (الحبل) کنایه عن العهد و (الانتشار) کنایه عن نقضه. قال الراغب فی المفردات: الحبل معروف، قال عز و جل: (فی جیدها حبل من مسد) و شبه به من حیث الهیئه حبل الورید و حبل العاتق و الحبل المستطیل من الرمل و استعیر للوصل و لکل ما یتوصل به الی شی ء، قال عز و جل: (و اعتصموا بحبل الله جمیعا) فحبله هو الذی معه التوصل به الیه من القرآن و العقل و غیر ذلک مما اذا اعتصمت به اداک الی جواره، و یقال للعهد: حبل. انتهی. (لم تغبوا عنه) ذهب الشراح و المترجمین الی ان کلمه تغبوا مشتقه من غبی فهی فی الاصل ناقصه اللام، قال الفاضل الشارح المعتزلی: ما لم تغبوا عنه ای لم تسهوا عنه و لم تغفلوا، یقال: غبت عن الشی ء اغبی غباوه اذالم یفطن، و غبی الشی ء علی کذلک اذا لم تعرفه، و فلان غبی علی فعیل، ای قلیل الفطنه، و قد تغابی، ای تغافل، یقول لهم: قد کان من خروجکم یوم الجمل عن الطاعه و نشرکم حبل الجماعه و شقاقکم الی ما لستم اغبیاء عنه فعفوت و رفعت السیف و قبلت التوبه. انتهی کلامه، و هکذا قد حذاحذوه غیره من الشراح. قلت: الکلمه مشتقه من الاغباب فهی فی الاصل مضاعف، و هی مختار الشریف الرضی، کما فی نسخه التی قوبلت و صححت علی نسخته، و قد مر ذکرها غیر مره، و الکلمه المشکوله فی تلک النسخه بضم التاء و کسر الغین المعجمه و تشدید الباء الموحده، قال ابن الاثیر فی النهایه: و فی حدیث هشام کتب الیه الجنید یغب عن هلاک المسلمین ای لم یخبره بکثره من هلک منهم ماخوذ من الغب الورد فاستعاره لموضع التقصیر فی الاعلام بکنه الامر، و قیل: هو من الغبه و هی البلغه من العیش. انتهی. (خطت بکم) ای تجاوزت من الخطو، (المردیه): المهلکه، (الجائره) المائله عن الحق (المنابذه) المخالفه و المظاهره للعداوه (فها انذا) او فهانذا، اصلهما فها اناذا. (جیاد) جمع جواد، ای فرس سریع الجری رائع، (الرکاب): الابل، رحل البعیر من باب منع ای شد علی

ظهره الرحل، و الرحل مرکب للبعیر اصغر من القتب، و فی منتهی الارب: رحل البعیر رحلا پالان برنهاد بر شتر. (اللعقه) بفتح اللام فعله للمره من اللعق بمعنی اللحس، و فی بعض النسخ مشکوله بضمها کلقمه و هی اسم ما تاخذه فی الملعقه او الاصبع، و القلیل مما یلعق و لکن الاولی مطابقه لمختار الرضی و هی کنایه عن قله اللبث، (و لا ناکثا) ای ناقضا لعهده. الاعراب: (ما لم تغبوا عنه) کلمه ما اسم کان اخر عن الخبر المقدم لتوسع الظروف (فهانذا) جواب ان الشرطیه فی قوله: فان خطت (الی منابذتی) متعلق بقوله: خطت، اللام فی (لئن الجاتمونی) تسمی اللام الموذنه و الموطئه ایضا و هی اللام الداخله علی اداه الشرط و اکثر ما تدخل علی ان، سمیت الموذنه للایذان بان الجواب بعدها مبنی علی قسم قبلها لا علی الشرط سواء کان ذلک القسم مذکورا او مقدرا، و سمیت الموطئه لانها و طات ای مهدت الجواب للقسم، و اللام فی لاوقعن لام جواب القسم، و جمله: لا یکون یوم الجمل، الخ، صفه للوقعه. (غیر) منصوب حال بضمیر انی (متهما) علی صیغه المفعول. المعنی: قد علمت ان امیرالمومنین علیا (ع) بعث جاریه بن قدامه الی اهل البصره و کتب معه هذا الکتاب الیهم قال کاتب الواقدی محمد بن سعد فی الطبقات الکبری (ص 56 ج 7 من طبع مصر): جاریه بن قدامه السعدی بن زهیر بن الحصین بن رزاح ابن اسعد بن بجیر بن ربیعه بن کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم. قال: اخبرنا عبدالله بن نمیر قال: حدثنا هشام بن عروه عن ابیه عن الاحنف بن قیس عن ابن عم له یقال له جاریه بن قدامه انه سال رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: یا رسول الله قل لی قولا ینفعنی و اقلل لی لعلی اعیه، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لا تغضب، ثم اعاده علیه فقال: لا تغضب، حتی اعاد علیه مرارا کل ذلک یقول له: لا تغضب. قال: و جاریه بن قدامه فیمن شهد قتل عمر بن الخطاب، قال: و کنا آخر من دخل علیه فسالناه وصیه و لم یسالها ایاه احد قبلنا. و لجاریه بن قدامه اخبار و مشاهد کان علی بن ابی طالب (ع) بعثه الی البصره و بها عبدالله بن عامر بن الحضرمی خلیفه عبدالله بن عامر بن کریز فحاصره فی دار سنیبل رجل من بنی تمیم و کان معاویه بعثه الی البصره یبایع له، انتهی کلام ابن سعد قلت: کتب امیرالمومنین (علیه السلام) الی اهل البصره هذا الکتاب مع جاریه فی الواقعه التی اشار الیها ابن سعد و سیاتی تفصیل ذلک. قوله (علیه السلام): (و قد کان من انتشار حبلکم- الی قوله: و قبلت من مقبلکم) لما نقض اهل البصره عهدهم الذی عاهدوه امیرالمومنین علیها (ع) و نکثوا بیعتهم ایاه فی وقعه الجمل عبر عن فعلهم هذا بقوله انتشار حبلکم فالحبل کنایه عن العهد و الانتشار عن النکث کقوله تعالی: و لا تکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا (النحل 93)، و قوله (علیه السلام): ما لم تغبوا عنه ای کنتم عالمین بما فعلتم من نقض عهدکم، ثم نبههم بما فعل بعد ظفره علیهم من الاکرام و الاحسان فی ازاء ما اساء وابه بقوله: فعفوت عن مجرمکم و قد مضی ذکر سیرته (علیه السلام) فی اهل البصره فی شرحنا علی المختار الثانی من باب الکتب (ص 93 ج 17) و سیرته (علیه السلام) فی کل موطن لقیه عدو فی شرحنا علی المختار الرابع عشر من ذلک الباب (ص 133 ج 18). قوله (علیه السلام): (فان خطت بکم الامور- الخ) لما کان معاویه بعث بعد وقعه الجمل عبدالله بن عامر الحضرمی الی البصره لیبایعهم له و کان سفه آرائهم الجائره و امورهم المهلکه یجر اهلها الی مخالفه امیرالمومنین (علیه السلام) و نقض عهده ثانیا اخبرهم موعدا بقوله فان خطت اه، ای ان عدتم الی الفتنه و نقض العهد بتلک الامور و الاراء من اهل الهوی و الضلال فها اناذا قد استعدت للقتال و الکره حتی قربت جیادی و رحلت رکابی و لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم لاوقعن بکم وقعه ای حربا لا یکون وقعه الجمل بالنسبه الیها فی الحقاره و الخفه الا کلحسه لا حس و کان فی کلامه (علیه السلام) لئن الجاتمونی اشاره الی العفو عما مضی منهم ای ان کنتم الی الان اتبعتم تلک الاراء فان تبتم وعدتم الی الحق عفوت عنکم و الا فلابد لی الا المسیر الیکم فاوقعن بکم کذا و کذا. قوله (علیه السلام): (مع انی عارف- الخ) اردف کلامه فی الایعاد و التهدید بالتحبیب و التالیف فقال مع انی عارف بفضل ذی الطاعه منکم و حق ذی النصیحه منکم و حق ذی النصیحه منکم لا آخذ متهما ببری ء، و لا ناکثا بوفی. نعم ان من هو سلطان العالم الارضی و خلیفه الله فیه و رب انسان فائز بالخواص النبویه فهو یوتی کل ذی حق حقه و لا یتصور فیه ان یتجاوز متهما الی بری ء او ناکثا الی وفی و انما التجاوز من داب ابناء الدنیا و عبیدالهوی، هذا هو زیاد بن ابیه خطب بالبصره الخطبه المشهوره التی تدعی البتراء ذکرها ابوعثمان الجاحظ فی البیان و التبیین ج 2 ص 61، و ابن قتیبه فی عبون الاخبار ج 2 ص 341، و ابوجعفر الطبری فی حوادث سنه 45 من تاریخه، و ابوعلی القالی فی ذیل الامالی ص 185 من طبع مصر، و اتی بها صاحب العقد الفرید ایضا. قال الجاحظ: قال ابوالحسن المدائنی و غیره ذکر ذلک عن مسلمه بن محارب و عن ابی بکر الهذلی قالا: قدم زیاد البصره والیا لمعاویه بن ابی سفیان و ضم الیه خراسان و سجستان فخطب خطبه بتراء لم یحمدالله فیها و لم یصل علی النبی. اما بعد فان الجهاله الجهلاء و الضلاله العمیاء و الغی الموفی باهله علی النار ما فیه سفهاوکم و یشتمل علیه حلماوکم الی ان قال: و انی لاقسم بالله لا خذن الولی بالولی (و فی نسخه العقد: لا خذن الولی بالمولی)، و المقیم بالظاعن و المقبل بالمدبر، و المطیع بالعاصی، و الصحیح منکم فی نفسه بالسقیم حتی یلقی الرجل منکم اخاه فیقول: انج سعد فقد هلک سعید، او تستقیم لی قناتکم- الی آخر الخطبه. قال: فقام الیه ابوبلال مرداس بن ادیه، و هو یهمس و یقول: انبانا الله بغیر ما قلت، فقال: (و ابراهیم الذی وفی، الا تزر وازره وزر اخری، و ان لیس للانسان الا ما سعی) و انت تزعم انتک تاخد البری ء بالسقیم، و المطیع بالعاصی و المقبل بالمدبر فسمعه زیاد فقال: انا لا نبلغ ما نرید فیک و فی اصحابک حتی نخوض الیکم الباطل خوضا. و قال الجاحظ فی اول الجزء الثانی من البیان و التبیین: ان خطباء السلف الطیب، و اهل البیان من التابعین باحسان مازالوا یسمون الخطبه التی لم تبتدء بالتحمید و تستفتح بالتمجید البتراء، و یسمون التی لم توشح بالقرآن و تزین بالصلاه علی

النبی (صلی الله علیه و آله) الشوهاء. و اما ذکر تفصیل الواقعه فقد افاد الفاضل الشارح المعتزلی فی الجزء الرابع من شرحه علی المختار السادس و الخمسین من باب الخطب من النهج اوله: و لقد کنا مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) نقتل آبائنا و ابنائنا و اخواننا و اعمامنا ما یزیدنا ذلک الا ایمانا و تسلیما الخ، بقوله: و هذا الکلام قاله امیرالمومنین (علیه السلام) فی قصه ابن الحضرمی حیث قدم البصره من قبل معاویه و استنهض امیرالمومنین اصحابه الی البصره فتقاعدوا، قال: قال ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن سعید بن هلال الثقفی فی کتاب الغارات: حدثنا محمد بن یوسف قال: حدثنا الحسن بن علی الزعفرانی عن محمد بن عبدالله بن عثمان عن ابن ابی سیف عن یزید بن حارثه الازدی عن عمرو ابن محصن ان معاویه لما اصاب محمد بن ابی بکر بمصر و ظهر علیها دعا عبدالله بن عامر الحضرمی فقال له: سر الی البصره فان جل اهلها یرون راینا فی عثمان و یعظمون قتله و قد قتلوا فی الطلب بدمه فهم متوددون حنقون لما اصابهم و دوالو یجدون من یدعوهم و یجمعهم و ینهض بهم فی الطلب بدم عثان و احذر ربیعه و انزل فی مضر و تودد الازد فان الازد کلها معک الا قلیلا منهم و انهم انشاء الله غیر مخالفیک. فقال عبدالله الحضرمی له: انا سهم فی کنانتک و انا من قد جربت و عدو اهل حربک و ظهیرک علی قتله عثمان فوجهنی الیهم متی شئت، فقال: اخرج غدا انشاء الله، فودعه و خرج من عنده. فلما کان اللیل جلس معاویه و اصحابه یتحدثون فقال لهم معاویه: فی ای منزل ینزل القمر اللیله؟ فقال: بسعد الذابح، فکره معاویه ذلک و ارسل الیه ان لا تبرح حتی یاتیک امری، فاقام و رای معاویه ان یکتب الی عمرو بن العاص و هو یومئذ بمصر عامله علیها یستطلع رایه فی ذلک، فکتب الیه و قد کان تسمی بامره المومنین بعد یوم صفین و بعد تحکیم الحکمین: من عبدالله معاویه امیرالمومنین الی عمرو بن العاص سلام علیک اما بعد فانی قد رایت رایا هممت بامضائه و لم یخذلنی عنه الا استطلاع رایت فان یوافقنی احمدالله و امضیه، و ان یخالفنی فانی استخیر الله و استهدیه انی نظرت فی امر اهل البصره فوجدت معظم اهلها لنا ولیا و لعلی و شیعته عدوا و قد اوقع علمه بهم الواقعه التی علمت فاحقاد تلک الدماء ثابته فی صدورهم لا تبرح و لا تریم، و قد علمت ان قتلنا ابن ابی بکر و وقعتنا باهل مصر قد اطفات نیران اصحالب علی فی الافاق و رفعت رووس اشیاعنا این ما کانوا من البلاد، و قد بلغ من کان بالبصره علی مثل راینا من ذلک ما بلغ الناس و لیس احد ممن یری راینا اکثر عددا و لا اضر خلافا علی علی من اولئک فقد رایت ان ابعث الیهم عبدالله بن عامر الحضرمی فینزل من مضر و یتودد الازد و یحذر ربیعه و یبتغی دم ابن عفان و یذکرهم وقعه علی بهم التی اهلکت صاحلی اخوانهم و آبائهم و ابنائهم فقد رجوت عند ذلک ان یفسد علی علی و شیعته ذلک الفرج من الارض و متی یوتی من خلفهم و امامهم یضل سعیهم و یبطل کیدهم فهذا رایی فما رایک؟ فلا تحبس رسولی الا قدر مضی الساعه التی ینتظر فیها جواب کتابی هذا ارشدنا الله و ایاک و السلام علیک و رحمه الله و برکاته. فکتب عمرو بن العاص الی معاویه اما بعد فقد بلغنی رسولک و کتابک فقراته و فهمت رایک الذی رایته فعجبت له و قلت: ان الذی القاه فی روعک و جعله فی نفسک هو الثائر بابن عفان و الطالب بدمه و انه لم یک منک و لا منا منذ نهضنا فی هذه الحرب و نادینا اهلها و لا رای الناس رایا اضر علی عدوک و لا اسر لولیک من هذا الامر الذی الهمته، فامض رایک مسددا فقد وجهت الصلیب الاریب الناصح غیر الظنین و السلام. فلما جائه کتاب عمرو دعا ابن احضرمی، و قد کان ظن حین ترکه معاویه ایاما لا یامره بالشخوص ان معاویه قد رجع عن اشخاصه الی غیر ذلک الوجه فقال: یا ابن الحضرمی سر علی برکه الله الی اهل البصره فانزل فی مضر و احذر ربیعه و تودد الازد وانع ابن عفان و ذکرهم الوقعه التی اهلکتهم و من لمن سمع و اطاع دینا (دنیا) لا تفنی و اثره لا تفقدها حتی یفقدنا او نفقده. فودعه ثم خرج من عنده و قد دفع الیه کتابا و امره اذا قدم ان یقراه علی الناس، قال عمرو بن محصن: فکنت معه حین خرج فلما خرجنا سرنا ما شاء الله ان نسیر فسنح لناظبی اعضب عن شمائلنا فنظرت الیه فوالله لرایت الکراهیه فی وجهه ثم مضینا حتی نزلنا البصره فی بنی تمیم فسمع بقدومنا اهل البصره فجائنا کل من یری رای عثمان فاجتمع الینا رووس اهلها. فحمدالله ابن الحضرمی و اثنی علیه ثم قال: اما بعد ایها الناس فان امامکم امام الهدی عثمان بن عفان قتله علی بن ابی طالب ظلما فطلبتم بدمه و قاتلتم من قتله فجزاکم الله من اهل مصر خیرا و قد اصیب منکم الملاء الاخیار و قد جائکم الله باخوان لکم لهم باس یتقی و عدد لا یحصی فلقوا عدوکم الذی قتلوکم فبلغوا الغایه التی ارادوا صابرین و رجعوا و قد نالوا ما طلبوا فما لوهم و ساعدوهم و تذکروا آثارکم لتشفوا صدورکم من عدوکم. فقام الیه الضحاک بن عبدالله الهلالی فقال: قبح الله ما جئتنا به و ما دعوتنا الیه جئتنا و الله بمثل ما جاء الصاحباک طلحه و الزبیر، اتینا و قد بایعنا علیا و اجتمعنا له فکلمتنا واحده و نحن علی سبیل مستقیم فدعوانا الی الفرقه و قاما فینا بزخروف القول حتی ضربنا بعضنا ببعض عدوانا و ظلما فاقتتلنا علی ذلک، و ایم الله ما سلمنا من عظیم و بال ذلک و نحن الان مجمعون علی بیعه هذا العبد الصالح الذی اقال العشره عن الشی ء (المسی ء) و اخذیعه غائبنا و شاهدنا افتامرنا الان ان نختلع اسیافنا من اغمادها ثم یضرب بعضنا بعضا لیکون معاویه امیرا و تکون له وزیرا و نعدل بهذا الامر عن علی (علیه السلام) و الله لیوم من الایام علی مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) خیر من بلاء معاویه و آل معاویه لو بقوا فی الدنیا، ما الدنیا باقیه. فقام عبدالله بن حازم السلمی فقال للضحاک: اسکت فلست باهل ان تتکلم فی امر العامه، ثم اقبل علی ابن الحضرمی فقال: نحن یدک و انصارک و القول ما قلت و قد فهمنا عنک فادعنا انی شئت. فقال الضحاک لابن حازم: یا ابن السوداء و الله لا یعز من نصرت، و لا یذل بخذلانک من خذلت، فتشاتما، قال صاحب کتاب الغارات: و الضحاک هذا هو الذی یقول: یا ایها ذا لسائلی عن نسبی بین ثقیف و هلال منصبی امی اسماء و ضحاک ابی قال: و هو القائل فی بنی العباس: ما ولدت من ناقه لفحل الجبل نعلمه و سهل کسته من بطن ام الفضل اکرم بها من کهله و کهل عم النبی المصطفی ذی الفضل و خاتم الانبیاء بعد الرسل قال: فاقم عبدالرحمن بن عمیر بن عثمان القرشی ثم التیمی فقال: عبادالله انا لم ندعکم الی الاختلاف و الفرقه لا نرید ان تقتلوا و لا تتنا بزوا و لکنا انما ندعوکم الی ان تجمعوا کلمتکم و توازروا اخوانکم الذین هم علی رایکم، و ان تلموا شعثکم و تصلحوا ذات بینکم فمهلا مهلا و رحمکم الله استمعوا لهذا الکتاب و اطیعوا الذی یقرء علیکم. ففضوا کتاب معاویه و اذا فیه: من عبدالله معاویه امیرالمومنین الی من قری ء کتابی هذا علیه من المومنین و المسلمین من اهل البصره: سلام علیکم اما بعد فان سفک الدماء بغیر حلها، و قتل النفوس التی حرم الله قتلها هلاک موبق و خسران مبین، لا یقبل الله ممن سفکها صرفا و لا عدلا و قد رایتم رحمکم الله آثار ابن عفان و سیرته و حبه للعافیه و معدلته و سده للثغور و اعطائه فی الحقوق و انصافه للمظلوم و حبه للضعیف حتی توثب علیه المتوثبون و تظاهر علیه الظالمون فقتلوه مسلما محرما ظمان صائما لم یسفک فیهم دما، و لم یقتل فیهم احدا، و لا یطلبونه بضربه سیف و لا سوط، و انما ندعوکم ایها المسلمون الی الطلب بدمه، و الی قتال من قتله، فانا و ایاکم علی امر هدی واضح، و سبیل مستقیم انکم ان جامعتمونا طفئت النائره و اجتمعت الکلمه و استقام امر هذه الامه و اقر الظالمون المتوثبون الذی قتلوا امامهم بغیر حق فاخذوا بجرائرهم و ما قدمت ایدیهم ان لکم ان اعمل فیکم بالکتاب و ان اعطیتم فی السنه عطائین و لا احتمل فضلا من فیئکم عنکم ابدا فسارعوا الی ما تدعون رحمکم الله، و قد بعث الیکم رجلا من الصالحین کان من امناء خلیفتکم المظلوم ابن عفان و عماله و اعوانه علی الهدی و الحق جعلنا الله و ایاکم ممن یجیب الی الحق و یعرفه و ینکر الباطل و یجحده، و السلام علیکم و رحمه الله. قال: و لما قری ء علیهم الکتاب قال معظمهم: سمعنا و اطعنا. قال: و روی محمدبن عبدالله بن عثمان، عن عی بن ابی طالب، عن ابی زهیر عن ابی منقر الشیبانی قال: قال الاحنف لما قری ء علیهم کتاب معاویه: اما انا فلا ناقه لی فی هذا و لا جمل و اعتزل امرهمذلک، و قال عمرو بن مرحوم بن عبدالقیس: ایها الناس الزموا طاعتکم و لا تنکثوا بیعتکم فیقع بکم واقعه و تصیبکم قارعه و لا یکن بعدها لکم بقیه الا انی قد نصحت لکم و لکن لا تحبون الناصحین. قال ابراهیم بن هلال: و روی محمد بن عبدالله عن ابن ابی سیف، عن الاسود بن قیس، عن ثعلبه بن عباد: ان الذی کان سسد لمعاویه رایه فی تسرح ابن الحضرمی کتاب کتبه الیه عباس بن صخار العبدی، و هو ممن کان یری رای عثمان و یخالف قومه فی حبهم علیها و نصرتهم ایاه و کان الکتاب: اما بعد فقد بلغنا و قعتک باهل مصر الذین بغوا علی امامهم و قتلوا خلیفتهم طمعا و بغیا فقرت بذلک العیون و شفیت بذلک النفوس و بردت افئده اقوام کانوا لقتل عثمان کارهین و لعدوه مفارقین و لکم موالین و بک راضین، فان رایت تبعث الینا امیرا طیبا زکیا ذا عفاف و دین الی الطلب بدم عثمان فعلت فانی لا اخال الناس الا مجمعین علیک، و ان ابن عباس غائب عن المصر و السلام. قال: فلما قرا معاویه کتابه قال: لا عزمت رایا سوی ما کتب به الی هذا، و کتب الیه جوابه: اما بعد فقد قرات کتابک فعرفت نصیحتک، و قبلت مشورتک، رحمک الله و سددک اثبت هداک الله علی رایک الرشید فکانک بالرجل الذی سالت قد اتاک و کانک بالجیش قد اظل علیک فسررت و حببت و السلام. قال ابراهیم: و حدثنا محمد بن عبدالله قال: حدثنی علی بن ابی سیف عن ابی زهیر قال: لما نزل ابن الحضرمی فی بنی تمیم ارسل الی الرووس فاتوه فقال لهم: اجیبونی الی الحق و انصرونی علی هذا الامر قال: و ان الامیر بالبصره یومئذ زیاد بن عبید قد استخلفه عبدالله بن عباس و قدم علی علی (علیه السلام) الی الکوفه یعزیه عن محمد بن ابی بکر قال: فقام الیه ابن صخار فقال: ای و الذی له اسعی و ایاه اخشی لننصرنک باسیافنا و ایدینا. و قام المثنی بن مخزمه العبدی فقال: لا و الذی لا اله الا هو لان لم ترجع الی مکانک الذی اقبلت منه لنجاهدنک باسیافنا و ایدینا و نبالنا و اسنه رماحنا نحن ندع ابن عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سید المسلمین و ندخل فی طاعه حزب من الاحزاب طاع؟ و الله لا یکون ذلک ابدا حتی تسیر کتیبه و نفلق السیوف بالهام. فاقبل ابن الحضرمی علی صبره بن شیمان الازدی فقال: یا صبره انت راس قومک و عظیم من عظماء العرب و احد الطلبه بدم عثمان راینا رایک، و رایک راینا و بلاء القوم عندک فی نفسک و عشیرتک ما قد ذقت و رایت فانصرنی و کن من دونی. فقال له: ان انت اتیتنی فنزلت فی داری نصرتک و منعتک. فقال: ان امیرالمومنین معاویه امرنی ان اترک فی قومه من مصر، فقال: اتبع ما امرک به، و انصرف من عنده و اقبل الناس الی ابن الحضرمی و کثر تبعه ففزع لذلک زیاد و هاله و هو فی دار الاماره فبعث الی الحصین بن المنذر و مالک بن مسمع فدعاهما فحمدالله و اثنی علیه ثم قال: اما بعد فانکم انصار امیرالمومنین و شیعته و ثقته و قد جائکم هذا الرجل بما قد بلغکم فاجیرونی حتی یاتینی امر امیرالمومنین و رایه. فاما مالک بن مسمع فقال: هذا امر فیه نظر ارجع الی من ورائی و انظر و استشیر و القاک. و اما حصین بن المنذر فقال: نحن فاعلون و لن نخذلک و لن نسلمک، فلم یر زیاد من القوم ما یطمئن الیه فبعث الی صبره بن شیمان الازدی فقال: یا ابن شیمان انت سید قومک و احد عظماء هذا المصر فان یکن فیه احد هو اعظم اهله فانت ذاک، افلا تجیرنی و تمنعنی و تمنع بین مال المسلمین فانما انا امین علیه؟ فقال: بلی ان تحملت حتی تنزل فی داری منعتک، فقال: ان فاعل فارتحل لیلا حتی نزل دار صبره بن شیمان، و کتب الی عبدالله بن عباس و لم یکن معاویه ادعی زیادا بعد، لانه انما ادعاه بعد وفاه علی (علیه السلام): للامین عبدالله بن عباس من زیاد بن عبید سلام علیک اما بعد فان عبدالله ابن عامر بن الحضرمی قبل من قبل معاویه حتی نزل فی بنی تمیم، و نعی ابن عفان و دعا الی الحرب فبایعه جل اهل البصره فلما رایت ذلک استجرت بالازد بصبره ابن شیمان و قومه لنفسی و لبیت مال المسلمین و رحلت من قصر الاماره فنزلت فیهم و ان الازد معی، و شیعه امیرالمومنین من فرسان القبائل یختلف الی، و شیعه عثمان یختلف الی ابن الحضرمی، و القصر خال منا و منهم فارفع ذلک الی امیرالمومنین لیری فیه رایه و اعجل الی بالذی تری ان تکون منه فیه و السلام علیک و رحمه الله و برکاته. قال: فرفع ذلک ابن عباس الی علی (علیه السلام) و شاع فی الناس بالکوفه ما کان ذلک، و کانت بنوتمیم و قبس و من یری رای عثمان قد امروا ابن الحضرمی ان یسیر الی قصر الاماره حین خلاه زیاد، فلما تهیا لذلک و دعا اصحابه رکبت الازد و بعثت الیه و الیهم انا و الله لا ندعکم تاتون القصر فتنزلون فیه من لا یرضی و من نحن له کارهون حتی یاتی رجل ما و لکم رضا فابی اصحاب ابن الحضرمی الا ان یسیروا الی القصر، و ابت الازد الا ان یمنعوهم فرکب الاحنف فقال لاصحاب ابن الحضرمی: انکم و الله ما انتم باحق بقصر الاماره من القوم و ما لکم ان تومر علیهم من یکرهونه فانصرفوا عنهم ففعلوا، ثم جاء الی الازد فقال: انه لم یکن ما تکرهون و لا یوتی الا ما تحبون فانصرفوا رحمکم الله ففعلوا. قال ابراهیم: و حدثنا محمد بن عبدالله بن ابی سیف عن الکلبی: ان ابن الحضرمی لما اتی البصره و دخلها نزل فی بنی تمیم فی دار سبیل و دعا بنی تمیم و اخلاط مضر، فقال زیاد لابی الاسود الدولی: اما تری ما صنعوا اهل البصره الی معاویه و ما فی الازد لی مطمع؟ فقال: ان کنت ترکتهم لم ینصروک و ان اصبحت فیهم منعوک. فخرج زیاد من لیلته فاتی صبره بن شیمان الحدانی الازدی فاجاره، و قال له حین اصبح: یا زیاد انه لیس حسنا بنا ان تقیم فینا مختفیا اکثر من یومک هذا، فاعد له منبرا و سریرا فی مسجد الحدان و جعل له شرطا و صلی بهم الجمعه فی مسجد الحدان، و غلب ابن الحضرمی علی ما یلیه من البصره و جباها و اجمعت الازد علی زیاد فصعد المنبر فحمدالله و اثنی علیه ثم قال: یا معشر الازد انکم کنتم اعدائی فاصبحتم اولیائی، و اولی الناس بی و انی لو کنت فی بنی تمیم و ابن الحضرمی فیکم لم اطمع فیه ابدا و انتم دونه، فلا یطمع ابن الحضرمی فی و انتم دونی، و لیس ابن آکله الاکباد فی بقیه الاحزاب و اولیاء الشیطان بادنی الی الغلبه من امیرالمومنین فی المهاجرین و الانصار و قد اصبحت فیکم مضمونا و امانه مراده و قد راینا وقعتکم یوم الجمل فاصبروا مع الحق صبرکم مع الباطل فانکم لا تحمدون الا علی النجده و لا تعذرون علی الجبن. فقام شیمان ابوصبره و لم یکن شهد یوم الجمل و کان غائبا فقال: یا معشر الازد ما ابقیت عواقب الجمل علیکم الا سوء الذکر و قد کنتم امس علی علی فکونوا الیوم له، واعلموا ان اسلامکم ذل، و خذلانکم ایاه عار، و انتم حی مضمارکم الصبر، و عاقبتکم الوفاء، فان سار القوم بصاحبهم فسیروا بصاحبکم و ان استمدوا معاویه فاستمدوا علیا، و ان و ادعوکم فوادعوهم. ثم قام صبره ابنه فقال: یا معشر الازد انا قلنا یوم الجمل نمنع مصرنا و نطیع امنا، فنطلب دم خلیفتنا المظلوم فجددنا فی القتال و اقمنا بعد انهزام الناس حتی قتل منا من لا خیر فینا بعده، زیاد جارکم الیوم و الجار مضمون و لسنا نخاف من علی ما نخاف من معاویه فهبوا لنا انفسکم و امنعوا جارکم او فابلغوه مامنه. فقالت الازد: انما نحن لکم تبع فاجیروه، فضحک زیاد و قال: یا صبره اتخشون ان لا تقوموا لنبی تمیم؟ فقال صبره: ان جائونا بالاحنف جئناهم بابی صبره، و ان جائوا بالحباب جئت انا و ان کان فیهم شباب کثیر، فقال زیاد: انما کنت مازحا. فلما رات بنوتمیم ان الازد قد قامت دون زیاد بعثت الیهم اخرجوا صاحبکم و نحن نخرج صاحبنا فای الامیرین غلب علی او معاویه دخلنا فی طاعته و لا نهلک عامتنا. فبعث الیهم ابوصبره انما کان هذا یرجی عندنا قبل ان نجیره، و لعمری ما قتل زیاد و اخراجه الا سوئا و انکم لتعلمون انا لم نجره الاکرما، فالهوا عن هذا. قال: و روی ابوالکنود ان شبث الربعی قال لعلی (علیه السلام): یا امیرالمومنین ابعث الی هذا الحی من تمیم فادعهم الی طاعتک و لزوم بیعتک و لا تسلط علیهم ازدعمان البعداء البغضاء فان واحدا من قومک خیر لک من عشره من غیرهم. فقال له مخنف بن سلیم الازدی: ان البعید البغیض من عصی الله و خالف امیرالمومنین و هم قومک، و ان الحبیب القریب من اطاع الله و نصر امیرالمومنین و هم قومی و احدهم خیر لامیرالمومین من عشره قومک. فقال امیرالمومنین (علیه السلام): مه تناهوا ایها الناس و لیردعکم الاسلام و وقاره عن التباغی و التهاذی، و التجمع کلمتکم، و الزموا دین الله الذی لا یقبل من احد غیره، و کلمه الاخلاص التی هی قوام الدین، و حجه الله علی الکافرین، و اذکروا اذ کنتم قلیلا مشرکین متباغضین متفرقین فالف بینکم بالاسلام فکثرتم و اجتمعتم و تحاببتم فلا تفرقوا بعد اذ اجتمعتم، و لا تتباغضوا بعد اذ تحاببتم، و اذا رایتم الناس و بینهم النائره و قد تداعوا الی العشائر و القبائل فاقصدوا لهامهم و وجوههم بالسیف حتی یفزعوا الی الله و الی کتابه و سنه نبیه فاما تلک الحمیه من خطرات الشیاطین فانتهوا عنها لا ابا لکم تفلحوا و تنجحوا. ثم انه (علیه السلام) دعی اعین بن صبیعه المجاشعی و قال: یا اعین الم یبلغک ان قومک و ثبوا علی عاملی مع ابن الحضرمی بالبصره یدعون الی فراقی و شقاقی و یساعدون الضلال القاسطین علی. فقال: لا تساء یا امیرالمومنین و لا یکن ما تکره ابعثنی الیهم فانا لک زعیم بطاعتهم و تفریق جماعتهم و نفی ابن الحضرمی من البصره او قتله. قال: فاخرج الساعه، فخرج من عنده و مضی حتی قدم البصره، هذه روایه ابن هلال صاحب کتاب الغارات. و روی الواقدی ان علیا (ع) استنفر بنی تمیم ایاما لینهض منهم الی البصره من یکفیه امر ابن الحضرمی و یرد غادیه بنی تمیم الذین اجاروه بها فلم یجبه احد فخاطبهم و قال: الیس من العجب ان ینصرنی الازد و تخذلنی مضر؟ و اعجب من ذلک تقاعد تمیم الکوفه بی و خلاف تمیم البصره علی، و ان استنجد بطائفه منها بشخص الی اخوانها فیدعوهم الی الرشاد فان اجابت و الا فالمنابذه و الحرب فکانی اخاطب صما بکما لا یفقهون حوارا، و لا یجیبون نداء، کل هذا جبنا عن الباس و حبا للحیاه لقد کنا مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) نقتل آبائنا و ابنائنا- الفصل الی آخره. قال: فقام الیه اعین بن صبیعه المجاشعی فقال: انا انشاءالله اکفیک یا امیرالمومنین هذا الخطب و اتکفل لک بقتل ابن الحضرمی او اخراجه عن البصره فامره بالتهیوء للشخوص، فشخص حتی قدم البصره. قال ابراهیم بن هلال: فلما قدمها دخل علی زیاد و هو بالازد مقیم فرحب به و اجلسه الی جانبه فاخبره بما قال له علی (علیه السلام) و ما رد علیه و ما الذی علیه رایه فانه یکلمه اذ جائه کتاب من علی (علیه السلام) فیه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی زیاد بن عبید: سلام علیک اما بعد فانی قد بعثت اعین بن صبیعه لیفرق قومه من ابن الحضرمی فارقب ما یکون منه فان فعل و بلغ من ذلک ما یظن به و کان فی ذلک تفریق تلک الاوباش فهو ما تحب و ان ترامت الامور بالقوم الی الشقاق و العصیان فانبذ من اطاعک الی من عصاک فجاهدهم فان ظهرت فهو ما ظننت و الا فطاولهم و ما طلهم فکان کتائب المسلمین قد اطلت علیک فقتل الله المفسدین الظالمین و نصر المومنین المحقین و السلام. فلما قراه زیاد اقراه اعین بن صبیعه فقال له: انی لارجو ان یکفی هذا الامر ان شاء الله. ثم خرج من عنده فاتی رحله فجمع الیه رجالا من قومه فحمدالله و اثنی علیه ثم قال: یا قوم علی ماذا تقتلون انفسکم و تهریقون دمائکم علی الباطل مع السفهاء الاشرار، و انی و الله ما جئتم حتی عبیت الیکم الجنود فان تنیبوا الی الحق یقبل منکم و یکف عنکم، و ان ابیتم فهو و الله استیصالکم و بوارکم. فقالوا: بل نسمع و نطیع، فقال: انهضوا الان علی برکه الله عز و جل، فنهض بهم الی جماعه ابن الحضرمی فخرجوا الیه مع ابن الحضرمی فصافوه و وافقهم عامه یومه یناشدهم الله و یقول: یا قوم لا تنکثوا بیعتکم و لا تخلفوا امامکم، و لا تجعلوا علی انفسکم سبیلا، فقد رایتم و جربتم کیف صنع الله بکم عند نکثکم بیعتکم و خلافکم، فکفوا عنه و لم یکن بینه و بینهم قتال، و هم فی ذلک یشتمونه و ینالون منه، فانصرف عنهم و هو منهم منتصف. فلما رای الی رحله تبعه عشره نفر یظن الناس انهم خوارج فضربوه باسیافهم و هو علی فراشه و لا یظن ان الذی کان یکون فخرج یشتد عریانا فلحقوه فی الطریق فقتلوه فاراد زیاد ان یناهض ابن الحضرمی حین قتل اعین بجماعه من معه من الازد و غیرهم من شیعه علی (علیه السلام) فارسل بنوتمیم من الازد، و الله ما غرضنا لجارکم اذ اجرتموه و لا لمال هو له و لا لاحد لیس علی راینا فما تریدون الی حربنا و الی جارنا فکان الازد عند ذلک کرهت قتالهم. فکتب زیا الی علی (علیه السلام) اما بعد یا امیرالمومنین فان اعین بن صبیعه قدم علینا من قبلک بجد و مناصحه و صدق و یقین فجمع الیه من اطاعه من عشیرته فحثهم علی الطاعه و الجماعه، و حذرهم الخلاف و الفرقه ثم نهض بمن اقبل معه الی من ادبر عنه فوافقهم عامه النهار فهال اهل الخلال تقدمه و تصدع عن ابن الحضرمی کثیر ممن کان یرید نصرته فکان کذلک حتی امسی فاتی فی رحله فبنیه نفر من هذه الخارجه المارقه فاصیب رحمه الله فاردت ان اناهض القوم ابن الحضرمی عند ذلک فحدث امرقد امرت صاحب کتابی هذا ان یذکره لامیرالمومنین و قد رایت ان رای امیرالمومنین ما رایت ان یبعث الیهم جاریه بن قدامه فانه نافذ البصیره و مطاع فی العشیره شدید علی عدو امیرالمومنین فان یقدم یفرق بینهم باذن الله، و السلام علی امیرالمومنین و رحمه الله و برکاته. فلما جاء الکتاب دعا جاریه بن قدامه فقال له: یا ابن قدامه تمنع الازد عاملی و تبیت مالی و تشاقنی مضر و تنابذنی و بنا ابتداها الله تعالی بالکرامه و عرفه الهدی و تداعوا الی المعشر الذین حادوا الله و رسوله و ارادوا اطفاء نور الله سبحانه حتی علت کلمه الله و هلک الکافرون، فقال: یا امیرالمومنین ابعثنی الیهم و استعن بالله علیهم، قال: قد بعثتک و استعنت بالله علیهم. قال ابراهیم: فحدثنا محمد بن عبدالله قال: حدثنی ابن ابی السیف عن سلیمان ابن ابی راشد عن کعب بن قعین قال: خرجت مع جاریه من الکوفه الی البصره فی خمسین رجلا من بنی تمیم ما کان فیهم یمانی غیری و کنت شدید التشیع فقلت لجاریه: ان شئت کنت معک،و ان شئت ملت الی قومی، فقال: بل معی فوالله لوددت ان الطیر و البهائم تنصرنی علیهم فضلا عن الانس. قال: و روی کعب بن قعین ان علیا (ع) کتب مع جاریه کتابا و قال اقراه علی اصحابک، قال: فمضینا معه فلما دخلنا البصره بدا بزیاد فرحب به و اجلسه الی جانبه و ناجاه ساعه و سائله ثم خرج فکان افضل ما اوصاه به ان قال: احذر علی نفسک و اتق ان تلقی ما لقی صاحبک القادم قبلک. و خرج جاریه من عنده فقام فی الازد فقال: جزاکم الله من حی خیرا، ما اعظم عنائکم، و احسن بلائکم، و اطوعکم لامیرکم! لقد عرفتم الحق اذ ضیعه من انکره، و دعوتم الی الهدی اذ ترکه من لم یعرفه، ثم قرا علیهم و علی من کان معه من شعه علی (علیه السلام) و غیرهم کتاب علی (علیه السلام) فاذا فیه: من عبدالله علی امیرالمومنین الی من قری ء علیه کتابی هذا من ساکنی البصره من المومنین و المسلمین- الی قوله (علیه السلام): حتی اکون انا الشاخص نحوکم ان شاء الله تعالی و السلام، کما تقدم فی المصدر. قال: فلما قری ء الکتاب علی الناس قام صبره بن شیمان فقال: سمعنا و اطعنا و نحن لمن حارب امیرالمومنین حرب، و لمن سالم سلم، ان کفیت یا جاریه قومک بقومک فذاک، و ان احببت ان ننصرک نصرناک. و قام وجوه الناس فتکلموا بمثل ذلک و نحوه

فلم یاذن لاحد منهم ان یسیر معه و مضی نحو بنی تمیم فقام زیاد فی الازد فقال: یا معشر الازد ان هولاء کانوا امس سلما فاصبحوا الیوم حربا و ان کنتم حربا فاصبحتم سلما و انی و الله ما اخترتکم الا علی التجربه و لا اقمت فیکم الا علی الامل فما رضیتم اذ اجر تمونی حتی نصبتم لی منبرا و سریرا و جعلتم لی شرطا و اعوانا و منادیا و جمعه فما فقدت بحضرتکم شیئا الا هذا الدرهم لا اجبه الیوم فان لا اجبه الیوم الجبه غدا ان شاء الله، و اعلموا ان حربکم الیوم معاویه ایسر علیکم فی الدنیا و الدین من حربکم امس علیا، و قد قدم علیکم جاریه بن قدامه و انما ارسله علی لیصدع امر قومه و الله ما هو بالامیر المطاع و لو ادرک امله فی قومه لرجع الی امیرالمومنین و لکان لی تبعا، و انتم الهامه العظمی و الجمره الحامیه فقد موه الی قومه فان اضطر الی نصرکم فسیروا الیه ان رایتم ذلک فقام ابوصبره بن شیمان فقال: یا زیاد انی و الله لو شهدت قومی یوم الجمل رجوت ان لا یقاتلوا علیا و قد مضی الامر بما فیه و هو یوم بیوم و امر بامر و الله الی الجزاء بالاحسان اسرع منه الی الجزاء بالسیی ء و التوبه مع الحق و العفو مع الندم و لو کانت هذه فتنه لدعونا القوم الی ابطال الدماء واستیناف الامور و لکنها جماعه دماوها حرام و جروحها قصاص و نحن معک نحب ما احببت. فعجب زیاد من کلامه و قال: ما اظن فی الناس مثل هذا. ثم قام صبره ابنه فقال: انا و الله ما اصبنا بمصیبه فی دین و لا دنیا کما اصبنا امس یوم الجمل، و انا لنرجو الیوم ان یمحض ذلک بطاعه الله و طاعه امیرالمومنین و ما انت یا زیاد فوالله ما ادرکت املک فینا، و لا ادرکنا ما املنا فیک دون ردک الی دارک و نحن رادوک الیها غدا ان شاء الله تعالی، فاذا فعلنا فلا یکن احد اولی بک منا فانک الا تفعل لم تات ما یشبهک، و انا و الله نخاف حرب علی فی الاخره ما لا نخاف من حرب معاویه فی الدنیا فقدم هواک و اخر هوانا فنحن معک و طوعک. ثم قام خنفر الجمانی فقال: ایها الامیر انک لو رضیت منا بما ترضی به من غیرنا لم نرض ذلک لانفسنا سربنا الی القوم ان شئت، و ایم الله ما لقینا یوما قط الا اکتفینا بعفونا دون جهدنا الا ما کان امس. قال ابراهیم: فاما جاریه فانه کلم قومه فلم یجیبوه و خرج الیهم منهم اوباش فناوشوه بعد ان شتموه و اسمعوه، فارسل الی زیاد و الازد یستصرخهم و یامرهم ان یسیروا الیه فسارت الازد بزیاد و خرج الیهم ابن الحضرمی و علی خیله عبدالله بن حازم السلمی فاقتتلوا ساعه و اقبل شریک بن الاعور الحارث و کان من شیعه علی علیه السلام و صدیقا لجاریه بن قدامه فقال الا اقاتل معک عدوک؟ فقال: بلی فما لبثوا بنی تمیم ان هزموهم و اضطر و هم الی دار سبیل السعدی فحصروا ابن الحضرمی و حدود ماتی رجل من بنی تمیم و معهم عبدالله بن حازم السلمی فجائت امه و هی سوداء حبشیه اسمها عجلی فنادته فاشرف علیها فقالت یا بنی انزل الی فابی فکشفت راسها و ابدت قناعها و سالته النزول فابی، فقالت: و الله لتنزلن اولا تعرین و اهوت بیدها الی ساقها فلما رای ذلک نزل فذهبت به و احاط جاریه و زیاد بالدار، و قال جاریه: علی بالنار فقالت الازد: لسنا من الحریق بالنار فی شی ء و هم قومک و انت اعلم. فحرق جاریه الدار علیهم فهلک ابن الحضرمی فی سبعین رجلا احدهم عبدالرحمن بن عمیر بن عثمان القرشی ثم التمیمی، و سمی جاریه منذ ذلک الیوم محرقا، و سارت الازد بزیاد حتی او طنوه قصر الاماره و معه بیت المال، و قالت له: هل بقی علینا من جوارک شی ئ؟ قال: لا، قالوا: فبرئنا منه؟ فقال: نعم فانصر فواعنه. و کتب زیاد الی امیرالمومنین (علیه السلام). اما بعد فان جاریه بن قدامه العبد الصالح قدم من عندک فناهض جمع ابن الحضرمی بمن قصره و اعانه من الازد ففضه و اضطره الی دار من دور البصره فی عدد کثیر من اصحابه فلم یخرج حتی حکم الله تعالی بینهما فقتل ابن الحضرمی و اصحابه منهم من احرق بالنار، و منهم من هدم علیه البیت من اعلاه، و منهم من قتل بالسیف، و سلم منهم نفر انابوا و تابوا فصفح عنهم، و بعدا لمن عصی و غوی، و السلام علی امیرالمومنین و رحمه الله و برکاته. فلما وصل کتاب زیاد قراه علی (علیه السلام) الناس و کان زیاد قد انفذه مع ظبیان ابن عماره، فسر علی (علیه السلام) بذلک و سر اصحابه و اثنی علی جاریه و علی زیاد و علی الازد البصره فقال: انها اول القری خرابا اما غرقا و اما حرقا حتی یبقی مسجدها کجوجو سفینه، ثم قال لظبیان: این منزلک منها؟ فقال: مکان کذا، فقال: علیک … الترجمه: این نام ایست که امیرا (ع) باهل بصره نوشت: از گسیختن رشته ی پیمان و دشمنی خود آگاهید، که من از گناهکارتان در گذشتم و از گریزنده ی شما شمشیر برداشتم، و به پوزش روی آورنده را پذیرفتم، پس اگر کارهای تباه کننده، و بیخردی اندیشه های بیجا، شما را به جنگ و خلاف با من به راه انداخت، این منم که اسبان تازی را هوار کارزاری خود را نزدیک گردانیده ام و دم دست آورده ام، و بر شتران سواری خود پالان نهادم. و اگر مرا به آمدن ناچار کنید با شما کاری و کارزاری کنم که جنگ جمل در پیش آن چون لیسیدن لیسنده ی انگشت خود را پس از خوراک، بیش نباشد، با اینکه به پایه ی فرمانبردار، و به حق نیکخواه شما آشنایم، بدون اینکه از گناهکار درگذرم و بجای آن بی گناه را بگیرم، و یا از پیمان شکن بگذرم و به آنکه پیمان را بسر برده مواخذه کنم.

شوشتری

اقول: الاصل فی هذه الکتاب ما رواه ابراهیم الثقفی فی (غاراته): (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) کتبه (علیه السلام) الیهم لما بعث معاویه الیهم ابن الحضرمی لاخذ البصره و حث اهلها علی نقض بیعته. فروی عن محمد بن یوسف عن الحسن بن علی الزعفرانی عن محمد بن عبدالله بن عثمان عن ابن ابی سیف عن یزید بن حارثه الازدی عن عمرو بن محصن ان معاویه لما اصاب محمد بن ابی بکر بمصر و ظهر علیها دعا عبدالله بن عامر الحضرمی فقال له: سر الی البصره فان جل اهلها یرون راینا فی عثمان و یعظمون قتله و قد قتلوا فی الطلب بدمه فهم موتورون حنقون لما اصابهم و ودوا لو یجدون من یدعوهم و یجمعهم و ینهض بهم فی الطلب بدم عثمان، و احذر ربیعه، و انزل فی مضر، و تودد الازد فان الازد کلهم معک الا قلیلا منهم و انهم غیر مخالفیک. فقال له ابن الحضرمی: انا سهم فی کنانتک و انا من قد جربت و عدو اهل حربک و ظهیرک علی قتله عثمان فوجهنی الیهم متی شئت. ققال: اخرج غدا. فلما کان اللیل جلس معاویه و اصحابه فقال لهم: فی ای منزل ینزل القمر اللیله؟ قالوا: فی سعد الذابح. فارسل الیه: لا تبرح حتی یاتیک امری- الی ان قال بعد ذکر کتابه الی عمرو بن العاص مستشیرا به و تصویبه له و امر معاویه له بالشخوص-: قال عمرو بن محصن: فکنت معه حین خرج فسنح لنا ظبی اعفر مارا عن شمائلنا، فنظرت الیه فوالله لرایت الکراهیه فی وجهه ثم مضینا حتی نزلنا البصره فی بنی تمیم فسمع بقدومنا اهل البصره فجاءنا کل من یری رای عثمان، فاجتمع الینا رووس اهلها، و کان الامیر بالبصره یومئذ زیاد استخلفه ابن عباس و قدم علی علی (علیه السلام) یعزیه عن محمد بن ابی بکر. و اقبل الناس الی ابن الحضرمی و کثر تبعه ففزع لذلک زیاد و هو فی دار الاماره فبعث الی الحصین بن منذر و مالک بن مسمع و قال: الکم انصار امیرالمومنین و شیعته (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و ثقته، و قد جاءکم هذا الرجل بما قد بلغکم فاجیرونی حتی یاتینی امر امیرالمومنین، فاما مالک بن مسمع فقال: هذا امر فیه نظر ارجع الی من ورائی و استشیر. و اما الحصین فقال: نعم نحن فاعلون و لن نخذلک. فلم یر زیاد ما یطمئن الیه. فبعث الی صبره بن سلیمان الازدی فقال له: انت سید قومک و احد عظماء هذا المصر، فان یکن فیه احد هو اعظم اهله فانت ذاک، افلا تجیرونی و تمنعنی و تمنع بیت مال المسلمین فانما انا امین علیه. فقال: بلی ان تحملت حتی تنزل داری لمنعتک. قال: انی فاع

ل. فارتحل لیلا حتی نزل دار صبره و کتب الی ابن عباس- و لم یکن معاویه ادعی زیادا بعد انما ادعاه بعد وفاه علی (علیه السلام)- للامین عبدالله بن العباس من زیاد بن عبید، سلام علیک اما بعد فان عبدالله بن عامر الحضرمی اقبل من قبل معاویه حتی نزل فی بنی تمیم و نعی ابن عفان و دعا الی الحرب فبایعه جل اهل البصره فلما رایت ذلک استجرت بالازد بصبره بن سلیمان و قومه لنفسی و لبیت مال المسلمین و رحلت من قصر الاماره فنزلت فیهم، فارفع ذلک الی امیرالمومنین لیری فیه رایه. فرفع ذلک ابن عباس الیه فدعا(ع) جاریه بن قدامه و قال له: تمنع الازد عاملی و بیت مالی و تشاقنی مضر و تنابذنی و بنا ابتداها الله بالکرامه و عرفها الهدی و تدعو الی المعشر الذین حادوا الله و رسوله و ارادوا اطفاء نور الله حتی علت کلمه الله و هلک الکافرون. فقال: ابعثنی الیهم و استعن بالله علیهم. قال: قد بعثک و استعنت به. قال کعب بن قعین: خرجت مع جاریه من الکوفه الی البصره فی خمسین رجلا من بنی تمیم ما کان فیهم یمانی غیری، و کنت شدید التشیع، (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) فقلت لجاریه: ان شئت کنت معک و ان شئت ملت الی قومی؟ فقال: بل معی فوالله لوددت ان الطیر و البهائم تنصرنی علیهم فضلا عن الانس. قال کعب: ان علیا (ع) کتب مع جاریه- و قال اقراه علی اصحابک-: من عبدالله امیرالمومنین الی من قری علیه کتابی هذا من ساکنی البصره من المومنین و المسلمین سلام علیکم اما بعد فان الله حلیم ذو اناه، لا یعجل بالعقوبه قبل البینه، و لا یاخذ المذنب عند اول وهله و لکنه یقبل التوبه و یستدیم الانابه و یرضی بالانابه لیکون اعظم للحجه و ابلغ فی المعذره، و قد کان من شقاق جلکم، ایها الناس ما استحققتم ان تعاقبوا علیه فعفوت عن مجرمکم، و رفعت السیف عن مدبرکم و قبلت من مقبلکم و اخذت بیعتکم فان تفوا ببیعتی و تقبلوا نصیحتی و تستقیموا علی طاعتی اعمل فیکم بالکتاب و قصد الحق، و اقیم فیکم سبیل الهدی، فوالله ما اعلم ان والیا بعد محمد (صلی الله علیه و آله) اعلم بذلک منی و لا اعلم بقوله منی، اقول قولی هذا صادقا غیر ذام لمن مضی و لا منتقصا لاعمالهم و ان حطت بکم الامور المردیه و سفه الرای الجائر الی منابذتی تریدون خلافی فها انا ذا قربت جیادی و رحلت رکابی، و ایم الله لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم لاوقعن بکم وقعه لا یکون یوم الجمل عندها الا کلعقه لاعق، و انی لظان الا تجعلوا ان شاء الله علی انفسکم سبیلا، و قد قدمت هذا الکتاب الیکم حجه علیکم و لن اکتب الیکم من بعده کتابا ان استغششتم نصیحتی و نابذتم رسولی حتی اکون انا الشاخص نحوکم و السلام. فلما قرا الکتاب علی الناس قام صبره بن سلیمان فقال: سمعنا و اطعنا و نحن لمن حارب امیرالمومنین حرب، و لمن سالم سلم، ان کفیت یا جاریه قومک بقومک فذاک و ان احببت ان ننصرک نصرناک. و قام وجوه الناس فتکلموا بمثل ذاک و نحوه فلم یاذن لاحد منهم ان یسیر معه و مضی نحو بنی تمیم. (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) فقام زیاد فی الازد فقال: یا معشر الازد ان هولاء کانوا امس سلما فاصبحوا الیوم حربا و انکم کنتم حربا فاصبحتم سلما و انی و الله ما اخترتکم الا علی التجربه و لا اقمت فیکم الا علی الامل فما رضیتم ان آجرتمونی حتی نصبتم منبرا و سریرا و جعلتم لی شرطا و اعوانا و منادیا و جمعه و ما فقدت بحضرتکم شیئا الا هذا الدرهم لا اجیبه الیوم فان لم اجبه الیوم اجبه غدا ان شاء الله. فاما جاریه فانه لما کلم قومه فلم یجیبوه و خرج الیه منهم اوباش فناوشوه بعد ان شتموه و اسمعوه فارسل الی زیاد و الازد یستصرخهم و یامرهم ان یسیروا الیه، فسارت الازد بزیاد و خرج الیهم ابن الحضرمی و علی خیله عبدالله بن خازم السلمی فاقتتل

وا ساعه و اقبل شریک بن الاعور الحارثی- و کان من شیعه علی (علیه السلام) و صدیقا لجاریه- فقال: الا نقاتل معک عدوک؟ فقال: بلی. فما لبثوا بنی تمیم ان هزموهم و اضطروهم الی دار سنبل السعدی و حصروا مائتی رجل من بنی تمیم و معهم عبدالله بن خازم السلمی فجاءت امه و هی سوداء حبشیه، فنادته فاشرف علیها فقالت: یا بنی انزل الی. فابی. فکشفت راسها و القت قناعها و سالته النزول فابی. فقالت. و الله لتنزلن او لاتعرین- و اهوت بیدها الی ساقها- فلما رای ذلک نزل فذهبت به. و احاط جاریه و زیاد بالدار و قال جاریه: علی بالنار. فقالت الازد: لسنا من الحریق بالنار فی شی ء فهم قومک و انت اعلم. فحرق جاریه الدار فهلک ابن الحضرمی فی سبعین رجلا احدهم عبدالرحمان بن عمیر بن عثمان القرشی ثم التمیمی و سمی جاریه منذ ذلک الیوم محرقا. و سارت الازد بزیاد حتی اوطووه قصر الاماره و معه بیت المال و کتب زیاد الی امیرالمومنین (علیه السلام): اما بعد فان جاریه بن قدامه- العبد الصالح- قدم من عندک فناهض جمح بن الحضرمی (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) بمن نصره و اعانه من الازد ففضه و اضطره الی دار من دور البصره فی عدد کثیر من اصحابه فلم یخرج حتی حکم الله تعالی بینه

ما فقتل ابن الحضرمی و اصحابه منهم من احرق بالنار و منهم من القی علیه جدار و منهم من هدم علیه البیت من اعلاه و منهم من قتل منهم بالسیف و سلم منهم نفر انابوا. و من الغریب ان ابن ابی الحدید غفل عنه منا و نقله فی موضع آخر بلا ربط و لم یتفطن له ابن میثم ایضا. (و قد کان من انتشار حبلکم و شقاقکم ما لم تغبوا منه) فی (الصحاح): (غبیت عن الشی ء و غبیته ایضا اذا لم یفطن له) و المراد یوم الجمل. (فعفوت عن مجرمکم) بنکث البیعه و نصب الحرب. (و رفعت السیف عن مدبرکم) فامر (ع) ذاک الیوم ان ینادی: لایتبعن مول و لا یجهز علی جریح. (و قبلت من مقبلکم) فامر (ع) ان ینادی: من القی السلاح فهو آمن و من اغلق بابه فهو آمن. (فان خطت بکم) ای: جاوزتکم من الخطوه ما بین القدمین. (الامور المردیه) ای: المهلکه. (و سفه الاراء الجائره) ای: العادله عن الحق. (الی منابذتی) ای: مکاشفتی بالحرب. (و خلافی) ای: مخالفتی. (فها انا ذا قد قربت جیادی) جمع الجواد، ای: الفرس الرائع. (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) (و رحلت) من رحلت البعیر اذا شددت علی ظهره الرحل. قال الاعشی: رحلت سمیه غدوه اجمالها غضبی علیک فما تقول بدال ها و قال المثقب العبدی: اذا ما قمت ارحلها بلیل تاوه آهه الرجل الحزین (رکابی) فی (الصحاح): الرکاب الابل التی یسار علیها، الواحده راحله و لا واحد لها من لفظها. هذا و فی (المعجم): کتب ابراهیم بن العباس الصولی من قبل المتوکل الی اهل حمص رساله عجب المتوکل من حسنها و هی: اما بعد فان الخلیفه یری من حق الله علیه بما قوم به من اود و عدل به من زیغ و لم به من منتشر استعمال ثلاث یقدم بعضهن امام بعض، اولاهن ما یتقدم به من تنبیه و توقیف ثم ما یستظهر به من تحذیر و تخویف، ثم التی لا یقع حسم الداء بغیرها: اناه فان لم تغن عقب بعدها وعیدا فان لم یغن اغنت عزائمه (و لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم لاوقعن بکم وقعه لا یکون یوم الجمل الیها الا کلعقه لاعق) ای: لحس لاحس بالنسبه الی اکل کامل. فی (الاغانی): عن الشعبی انه اتی البصره ایام ابن الزبیر فجلس فی المسجد الی قوم من تمیم فیهم الاحنف بن قیس فتذاکروا اهل البصره و اهل الکوفه و فاخروا بیصصصهم، فقال بصری: و هل اهل الکوفه الا خولنا؟ استنقذناهم من عبیدهم- یعنی الخوارج- قال الشعبی: فهجس فی صدری (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) ان تمثلت قول اعشی همدان: افخرتم ان قتلتم اعبدا و هزمتم مره آل عزل نحن سقناهم الیکم عنوه و جمعنا امرکم بعد شمل فاذا فاخرتمونا فاذکروا ما فعلنا بکم یوم الجمل بین شیخ خاضب عثنونه و فتی ابیض وضاح رفل جاءنا یرفل فی سابغه فذبحناه ضحی ذبح الحمل و عفونا فنسیتم عفونا و کفرتم نعمه الله الاجل فضحک الاحنف، ثم قال: یا اهل البصره! قد فخر علیکم الشعبی و صدق و انتصف فاحسنوا مجالسته. (مع انی عارف لذی الطاعه منکم فضله و لذی النصیحه حقه). قد عرفت ان فی هذه المره کانت الازد ذووا طاعه و رئیسهم صبره بن سلیمان الازدی ذا نصیحه. (غیر متجاوز متهما الی بری ء و لا ناکثا الی وفی) فان التجاوز عمل الجبابره، فکان زیاد و ابن زیاد و الحجاج یاخذون البری ء بالسقیم و لا یراعون قوله تعالی: (و لا تزروا وازره وزر اخری … ). و کان الحجاج امر الناس باللحوق بالمهلب فقام الیشکری و قال: بی فتق رآه بشر بن مروان فعذرنی. فامر بقتله. و مر فی من الفصل التاسع فی الملاحم قوله (علیه السلام) (کنتم جند المراه … ).

مغنیه

اللغه: انتشار حبلکم: تفرقکم. و شقاقکم: عداوتکم و خلافکم. و تغبوا: تغفلوا. و المردیه: المهلکه. و سفه الاراء: ضعفها. و الجائره: المائله عن الحق. و المنابذه: المخالفه. و اللعقه: اللحسه. الاعراب: ما لم تغبوا (ما) اسم کان، و غیر متجاور بالنصب حال، و بالرفع خبر ثان لانی، و متهما مفعول متجاوز. المعنی: (و قد کان من انتشار حبلکم- الی- مقبلکم). الخطاب لاهل البصره، و کانوا قد اعطوا الامام طاعتهم و ولائهم، فولی علیهم عثمان بن حیف، و ما ان دخلت ام المومنین البصره بجملها مع طلحه و الزبیر حتی نکث اکثر اهلها بیعه الامام، و اعلنوا علیه الحرب، و لما انتصر علیهم عفا عنهم، و عادت المیاه الی مجاریها.. و لکن معاویه لا یرید ان تهدا العاصفه من حول علی، فارسل الی البصره من یحرضها علی الفتنه تاره و نقض العهد تاره اخری. فارسل الیهم الامام هذا الکتاب یذکرهم بما کان منه، و یهددهم ان عادوا لمثلها بقوله: (فان خطت بکم الامور الخ).. ان عدتم ثانیه الی الفساد فی الارض فانا لکم بالمرصاد، و ملاتها علیکم خیلا و رجالا، و عاملتکم کمن آمن ثم کفر، ثم آمن ثم کفر ثم ازداد کفرا، و جعلتکم عبره (لا یکون الجمل) بالنسبه الیها (الا کلعقه لاعق). اخذتکم فی وقعه الجمل بالرافه و اللین، و لکن ان عدتم الی مثلها فما لکم عندی الا الشده و النکال.. و غرض الامام من هذا التهدید و الوعید مجرد التخویف و الوقایه عسی یکفوا عن الفتنه و الفساد. (مع انی عارف لذی الطاعه منکم الخ).. الشکر و الحسنی لمن اطاع منکم، و العصا لمن عصی، و لا تظلمون فتیلا. قال ابن ابی الحدید: یقول الامام لاهل البصره: لا آخذ البری ء بالسقیم، و الوفی بالناکث. و بعد الامام قال زیاد ابن ابیه لاهل البصره: و الله لاخذن البری ء بالسقیم، و البر باللئیم، و الوالد بالولد، و الجار بالجار.. حکمه بالغه ارادها الله فی عباده لا یدرکها الا ذو عقل و دین: رفض اهل البصره العدل و اهله، فسلط سبحانه علیهم الجور و عتاته. و هکذا من رفض الرزق الکفاف تکابرا و تعالیا یحرمه الخالق الرازق حتی من الیسیر. سنه الله فی خلقه و لن تجد لسنه الله تبدیلا.

عبده

… ما لم تغبوا عنه: انتشار الحبل تفرق طاقاته و انحلال فتله مجاز عن التفرق وغبا عنه جهله … خطت بکم الامور الامردیه: خطت تجاوزت و المردیه المهلکه و سفه الاراء ضعفها و الجائره المائله عن الحق و المنابذه المخالفه … قد قربت جیادی: قرب خیله ادناها منه لیرکبها و رحل رکابه شد الرحال علیها و الرکاب الابل … الیها الا کلعقه لاعق: فی السهوله و سرعه الانتهاء و اللعقه اللحسه … و لا ناکثا الی وفی: الناکث ناقض عهده

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل بصره (که آنان را امیدوار ساخته که از کردار زشتشان گذشته، و از سر باز زدن بیمشان داده): و (بر اثر پیروی گمراهان) از پراکندگی ریسمان (شکستن عهد و پیمان) و دشمنی و مخالفتتان (کارهای ناشایسته) بود آنچه که از آن نادان نبودید، پس از گناهکار شما گذشتم، و شمشیر از گریخته شما برداشتم، و روآورنده (بازگشت کننده) شما را پذیرفتم، ولی از این پس اگر تباهکاریها و اندیشه های نادرست برخلاف حق شما را به سوی دشمنی و مخالفت با من راند، آگاه باشید منم که اسبان خود را نزدیک آورده پالان بر شتر سواری خویش می نهم، و اگر مرا به آمدن به سوی خودتان ناچار سازید با شما چنان کارزاری برپا نمایم که جنگ جمل پیش آن مانند لیسیدن لیسنده باشد (ته دیگ را) با وجود اینکه آگاهم بر فضیلت و بزرگی آن که از شما پیروی کرده، و حق آنکه (شما را به مخالفت نکردن با من) پند داده، در حالی که از تهمت زده شده به بی گناه و از پیمان شکن به وفاء کننده تجاوز نمی کنم (هنگام جنگ حق و باطل را مخلوط نکرده، بلکه میدانم چه کسی را باید کشت و چه کسی را رها نمود، و کدام یک را به کیفر رساند و که را پاداش داد).

زمانی

عظمت امام علیه السلام پس از پیروزی امام علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته است تاکید می کند که اگر دست از مخالفت برداشتید با شما کاری ندارم ولی اگر دست به ناسازگاری زدید به هیچ وجه دست از سر شما برنمی دارم. امام علیه السلام مخصوصا روی این نکته تکیه دارد که متهم را تعقیب می کنم و بی گناه را آزاد. این تاکید به خاطر این است که در مکتب قرآن تربیت یافته است که می گوید: (گناه هیچکس به گردن دیگری نیست.) وقتی معنویت امام علیه السلام روشن می گردد که نقطه مقابل فرمایش آنحضرت را ببینیم. زیاد در بصره سخنرانی کرد و در ضمن آن گفت: بیگناه را به جرم گناهکار می گیرم، نیکوکار را به جرم ناپاکان مواخذه میکنم، پدر را به جرم پسر تعقیب می نمایم، همسایه را به گناه همسایه بازخواست می کنم. دوست را به جرم دوست، مقیم را به جرم مسافر، تسلیم شده را به جرم فراری، سالم را به جرم مریض، محاکمه می کنم که سرانجام این یکی به آن یکی می رسد بگوید: سعد فرار کن که سعید (برادرت) کشته شد. آنقدر شما را فشار می دهم تا تسلیم من شوید. او بلال مرداس بپاخاست و با صدای لرزان که مخصوص پیر مردان است گفت: خدا غیر از آنچه تو گفته ای می گویدو غیر از حکم تو حکم می کند، خدا می گوید: (گناه هیچکس به گردن نیست.) زیاد گفت: آی ابابلال! مطلبی را که می گوئی می دانم اما وقتی ما می توانیم حق خود را از شما بگیریم که در باطل فرو رویم.

سید محمد شیرازی

الی اهل البصره (و قد کان من انتشار حبلکم) انتشار الحبل تفرق طاقاته التی فتل منها، و هذا کنایه عن تفرق اهل البصره فقسم له علیه السلام و قسم علیه و قسم بین ذلک (و شقاقکم) ای مخالفتکم (ما لم تغبوا عنه) ای ما لم تجهلوه، من غبا عنه بمعنی جهله (فعفوت عن مجرمکم) ای المسی منکم (و رفعت السیف عن مدبرکم) فان الامام اوصی جیشه بان لا یتبعوا الفارین من اهل الجمل (و قبلت) العذر (من مقبلکم) الذی اتا الینا معتذرا. (فان خطت) ای تجاوزت (بکم الامور المردیه) ای المهلکه (و سفه الاراء الجائره) ای الاراء الناشئه من السفاهه و الظلم (الی منابذتی) ای: مخالفتی (و خلافی) بان اردتم الشقاق و العصیان ثانیا (فها انا ذا قد قربت جیادی) جمع جواد، ای قربتها لارکبها حتی آتی الی محاربتکم ثانیا (و رحلت رکابی) ای شددت الرحل علیها، و الرکاب: الابل. (و لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم) ای اضطررتمونی- بسبب مخالفتکم- حتی اسیر الیکم، للمحاربه (لا وقعن بکم وقعه) ای احاربنکم محاربه (لا یکون یوم الجمل) بالنسبه (الیها الا کلعقه لاعق) اللعقه اللحسه، ای ان یوم الجمل یکون السیر منها، کنایه عن شده محاربته لهم هذه المره. (مع انی) لا اربد بهذا جمیع اهل البصره، بل اهل النفاق و الشقاق منها، اذ انی (عارف لذی الطاعه منکم فضله) فی طاعته و انقیاده لاوامری (و لذی النصیحه) الذی ینصح و لا یفسد (حقه) علی، فی حالکونی فی تهدید اهل البصره (غیر متجاوز الی بری) بل اخص العتاب و العقاب بالسیقم (و لا ناکثا الی وفی) ای لا انقض العهد بالنسبه الی من وقی و بقی علی الطاعه.

موسوی

اللغه: انتشار الحبل: تفرق طاقاته و انحلال فتله مجاز عن التفرق. الشقاق: الفرقه و الخلاف. تغبوا: من غبی اذا لم یفطن للشی ء و غبا عنه جهله. المجرم: المذنب. المدبر: الهارب. خطت بکم: من الخطو ای تجاوزت. المردیه: المهلکه. السفه: ضد الرشد و سفه الاراء ضعفها. الجائره: الظالمه و المائله عن الحق. المنابذه: المخالفه و العدواه و نبذت الیه عهده القیته الیه و اعلنت علیه الحرب. الجیاد: جمع جواد الفرس السریع الجری. رحل البعیر: شد علی ظهره الرحل و الراحل للابل کالجلال للحمار. الرکاب: الابل. الجاه: اضطره. اوقع به: بالغ فی قتاله و النیل منه. اللعقه: اللحسه و لعقه لاعق مثل یضرب للشی ء الحقیر التافه. المتجاوز: المتعدی و تجاوز المحل اذا تعداه. الناکث: ناقض العهد. الشرح: (و قد کان من انتشار حبلکم و شقاقکم ما لم تغبوا عنه فعفوت عن مجرمکم و رفعت السیف عن مدبر کم و قبلت من مقبلکم..) هذه الرساله ارسلها الامام لاهل البصره یذکرهم فیها بما کان منهم فی واقعه الجمل و کیف نکثوا العهد و خالفوا الامر تنبیها لهم ان لا یعودوا لمثلها و ان لا یبلوا وسوسه معاویه و ایحاءاته لهم بالتمرد و العصیان و الا کان لهم منه یوم عظیم اعظم من یوم الجمل و اشد هولا بل یحتقر یوم الجمل و یصغر فی مقابله … ذکرهم قبیح فعلهم معه و انه قد کان له فی اعناقهم بیعه فنکثوها و خالفوا العهد و لم یکن ذلک منهم عن غباء او عن غفله بل کان عن تصمیم و علم قاموا بتنفیذه عن سابق معرفه و اصرار. ثم ذکرهم احسانه الیهم و فضله علیهم بعد اساءتهم و قبح تصرفهم بانه قد غفر عن مجرمهم و من یستحق القتل منهم و رفع السیف عن الهارب منهم و لم یلحق لیفتص منه و من اقبل منهم بعد الهزیمه قبل توبته و عفی عنه و صفح عما کان منه و هذه سجایا علویه و طبائع ربانیه الهیه … (فان خطت بکم الامور المردیه و سفه الاراء الجائره الی منابذتی و خلافی فهانذا قد قربت جیادی و رحلت رکابی) هددهم علیه السلام ان نقضوا العهد من جدید باشد العقوبات و انه ان مشت بکم الاهواء و قادتکم اهل الاراء المهلکه و الاحلام السفیهه الحائده عن الحق فنقضتم عهدی و ابطلتم بیعتی و صممتم علی خلافی و عصیانی و التمرد علی حکمی و امری فانا علی اتم الاستعداد لحربکم فافراسی مسرجه و ابلی مهیاه قد وضعت علیها رحالها کنایه عن وقوفه لهم بالمرصاد و انه علی اتم الاستعداد لیشنها علیهم حربا باسرع ما یتصورون … (و لئن الجاتمونی الی المسیر الیکم لاوقعن بکم وقعه لا یکون یوم الجمل الیها الا کلعقه لاعق مع انی عارف لذی الطاعه منکم فضله و لذی النصیحه حقه غیر متجاوز متهما الی بری ء و لا ناکثا الی وفی) هددهم انه اذا اضطر للخروج الیهم و ذلک فی حال نکث بیعته و الخروج علی سلطانه فانه سیاخذهم اخذا شدیدا یکون ما وقع لهم فی یوم الجمل قلیلا بالنسبه الی ما سیقع علیهم بحیث یقدر باللحسه القلیله لشده ما سینالهم. ثم اطمعهم بمعروفه و انه یحفظ لاهل الطاعه و الاستقامه حظهم و معروفهم و لم یذهب ذلک هدرا بل سیکافون بالمعروف و کذلک سیحفظ لاهل النصیحه نصیحتهم و یجزیهم علیها بالاحسان الیهم. و اکد عدالته و جمیل سیرته بانه لن یتجاوز فی عقابه من المسی ء الی البری ء و لا ناکث العهد و مخالف البیعه الی من وفی بها و التزم بمضمونها بل لکل نفس ما کسبت و علیها ما اکتسبت علیها ذنبها و عقابها و لها اجرها و ثوابها …

دامغانی

از نامه های آن حضرت به مردم بصره. نامه با این عبارت شروع می شود: «و قد کان من انتشار حبلکم و شقاقکم ما لم تغبوا عنه» «همانا موضوع گسستن ریسمان طاعت و ستیز شما چیزی است که از آن نمی توانید غافل باشید.» در این نامه، ابن ابی الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات نکته ای در باره سخنرانی مشهور زیاد بن ابیه در بصره آورده است که ترجمه آن نشان دهنده ستیز او با راه و شیوه علی علیه السلام است.

می گوید، زیاد در آن خطبه خود گفت: «به خدا سوگند بی گناه را به گناه گنهکار و نیکوکار را در قبال فرو مایه و پدر را به گناه پسر و همسایه را به گناه همسایه فرو خواهم گرفت، مگر اینکه تسلیم فرمان من شوید.» ابو بلال مرداس بن ادیه که در آن هنگام پیری سالخورده بود برخاست و با صدای لرزان و آهسته گفت: ای امیر خداوند بر خلاف آنچه تو گفتی به ما خبر داده است و بر خلاف حکم تو حکم کرده و فرموده است «هیچ نفسی بار دیگری را بر دوش نگیرد»، زیاد گفت: ای ابو بلال من آنچه را که تو می دانی، می دانم ولی ما به حق خود بر شما دست نمی یابیم مگر اینکه در باطل فرو شویم فرو شدنی.

به روایت ریاشی، زیاد گفت: هر آینه دوست را به گناه دوست و مقیم را به گناه کوچ کننده و روی آورنده را به گناه پشت کننده و درست را به گناه نادرست خواهم گرفت تا کار چنان شود که هر یک از شما به برادر خود بگوید: «ای سعد بگریز و خود را برهان که سعید هلاک شد»، مگر آنکه کارتان برای من رو به راه و مستقیم شود.

مکارم شیرازی

ومن کتاب له علیه السلام

إلی أهل البصره

از نامه های امام علیه السلام است

که به اهل بصره نگاشت. {1) .سند نامه: این نامه مربوط به فتنه ای است که معاویه به وسیله فردی به نام ابن حضرمی در بصره به وجود آورد و هدفش سلطه بر بصره بود،او دستور داشت از کینه هایی که شکست خوردگان جنگ جمل در بصره به دل داشتند و همچنین از ماجرای خون عثمان بهره گیری کند و مردم را بشوراند و بصره را از قلمرو امیر مؤمنان علی علیه السلام بیرون ببرد که موفق به این کار نشد و خودش نیز کشته شد.این حادثه را«ابراهیم ثقفی»در کتاب معروف الغارات آورده است و امام علیه السلام پس از فرونشاندن این فتنه به وسیله بعضی از یاران خود،این نامه را برای مردم بصره نگاشت.باید توجّه داشت که کتاب الغارات قبل از سید رضی نگاشته شده،بنابراین از منبعی غیر از نهج البلاغه گرفته شده است.(نویسنده این کتاب ابراهیم بن هلال ثقفی در سال 283 چشم از جهان فرو بست).(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 279) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در شرح سند نامه ذیلا آمده،این نامه مربوط به فتنه ای است که معاویه در بصره به راه انداخت و ماجرای آن به طور فشرده چنین بود که بعضی از اطرافیان معاویه بعد از اشغال مصر به دست عمرو بن عاص و کشته شدن

محمد بن ابی بکر به او گفتند:فردی را به بصره بفرست تا آنجا را نیز از تحت حکومت علی علیه السلام خارج سازد.معاویه این پیشنهاد را پذیرفت و با عمرو عاص مشورت کرد او نیز روی موافق نشان داد سرانجام یکی از فرماندهان لشکر خود، به نام ابن حضرمی را روانه بصره کرد و این در حالی بود که عبداللّه بن عباس والی بصره برای تسلیت به امیر مؤمنان علیه السلام در مورد شهادت محمد بن ابی بکر به کوفه رفته بود و زیاد بن ابیه را به جای خود گماشته بود.معاویه به ابن حضرمی دستور داده بود که از احساسات خون خواهی عثمان و کینه ای که گروهی از جنگ جمل در دل داشتند بهره گیری کند و از قبایل مختلف بصره برای این هدف بهره گیری نماید.

عبداللّه بن عباس به سرعت به بصره برگشت و جریان فتنه را برای امام علیه السلام گزارش داد.امام علیه السلام یکی از مردان خود را به نام اعیَن که در بصره نفوذ داشت مأمور کرد تا به بصره برود و مردم را از اطراف ابن حضرمی پراکنده سازد.اعین تا حد زیادی در کار خود موفق شد؛ولی چون به دست گروهی از خوارج به شهادت رسید و خبر شهادت او به امام علیه السلام واصل گشت امام علیه السلام فرد نافذ الکلمه دیگری را به نام جاریه بن قدامه همراه نامه مورد بحث که در واقع تهدیدی است برای شورشیان و متمردان بصره،به سوی بصره گسیل داشت و دستور داد نامه را برای عموم مردم بخواند.آنچه در نهج البلاغه آمده تنها بخشی از این نامه است.

مخالفان امام علیه السلام پس از یک درگیری شدید شکست خوردند و ابن حضرمی در خانه ای پناهنده شد.جاریه دستور داد خانه را آتش زدند.ابن حضرمی و هفتاد نفر از طرفدارانش هلاک شدند و فتنه خاموش شد. {1) .الغارات،ج 2،ص 373-412.}

وَ قَدْ کَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِکُمْ وَ شِقَاقِکُمْ مَا لَمْ تَغْبَوْا عَنْهُ،فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِکُمْ،وَ رَفَعْتُ السَّیْفَ عَنْ مُدْبِرِکُمْ،وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِکُمْ.فَإِنْ خَطَتْ بِکُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِیَهُ،وَ سَفَهُ الآرَاءِ الْجَائِرَهِ،إِلَی مُنَابَذَتِی وَ خِلَافِی،فَهَا أَنَا ذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِیَادِی،وَ رَحَلْتُ رِکَابِی.وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِی إِلَی الْمَسِیرِ إِلَیْکُمْ لَأُوقِعَنَّ بِکُمْ وَقْعَهً لَا یَکُونُ یَوْمُ الْجَمَلِ إِلَیْهَا إِلَّا کَلَعْقَهِ لَاعِقٍ؛مَعَ أَنِّی عَارِفٌ لِذِی الطَّاعَهِ مِنْکُمْ فَضْلَهُ،وَ لِذِی النَّصِیحَهِ حَقَّهُ،غَیْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلَی بَرِیٍّ،وَ لَا نَاکِثاً إِلَی وَفِیٍّ.

ترجمه

به یقین پراکندگی شما (از اطراف من) و دشمنی و پیمان شکنی شما (در آستانه جنگ جمل) چیزی نبود که شما از آن آگاه نباشید؛ولی من مجرمان شما را عفو کردم و شمشیر را از فراریان برداشتم و کسانی را که به جانب من آمدند پذیرفتم (و از تقصیرشان در گذشتم).

حال اگر افکار مهلک و آرای ضعیف و منحرف از مسیر حق،شما را به ستیزه جویی و مخالفت با من بکشاند من همان مرد دیروزم.سپاه من آماده و اسبها را زین کرده و جهاز بر شتران گذارده ام و اگر مرا مجبور به حرکت به سوی خود سازید حمله ای به شما بیاورم که جنگ جمل در برابر آن بسیار کوچک باشد.

در عین حال از فضل و برتری مطیعان شما آگاهم و حق ناصحان را به خوبی می شناسم و هرگز به جهت وجود متهمی،شخص بی گناه را کیفر نمی دهم و وفادار را به خاطر پیمان شکن مجازات نمی کنم.

شرح و تفسیر: خاموش کردن آتش فتنه در بصره

امام علیه السلام در این نامه کوتاه و پر معنا و بسیار حساب شده برای خاموش کردن آتش فتنه معاویه در بصره بر دو اصل تکیه می کند:نخست تهدید بسیار کوبنده ای نسبت به پیمان شکنان دارد و به آنها یاد آور می شود که اگر دست از فتنه گری بر ندارند با لشکری انبوه به سراغ آنها می آید و چنان آنان را در هم می کوبد که جنگ جمل را فراموش کنند.سپس بر اصل رحمت و عطوفت نسبت به کسانی که وفادارند یا از کرده خود پشیمانند تکیه می فرماید و به آنها بشارت می دهد که جان و مال و عرضشان محفوظ خواهد بود.

در آغاز می فرماید:«پراکندگی شما (از اطراف من) و دشمنی و پیمان شکنی شما (در آستانه جنگ جمل) چیزی نبود که شما از آن آگاه نباشید ولی من مجرمان شما را عفو کردم و شمشیر را از فراریان برداشتم و کسانی را که به جانب من آمدند پذیرفتم (و از تقصیرشان در گذشتم)»؛ (وَ قَدْ کَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِکُمْ {1) .«حبل»به معنای ریسمان و طناب است.و جمله«انتشار حبلکم»کنایه از پراکندگی جمعیت است. }شِقَاقِکُمْ {2) .«شقاق»در اصل به معنای عداوت و دشمنی است و در اینجا به معنای پیمان شکنی و ترک در بیعت است. }مَا لَمْ تَغْبَوْا {3) .«تغبوا»از ریشه«غباوت»به معنای جهل و غفلت است بنابراین«لم تغبوا عنه»یعنی از آن غافل و بی خبر نیستید. }عَنْهُ،فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِکُمْ،وَ رَفَعْتُ السَّیْفَ عَنْ مُدْبِرِکُمْ، وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِکُمْ).

در واقع امام علیه السلام با این سخنان خود،سمپاشی معاویه و گروه طرفداران او را خنثی می کند.او تصمیم داشت با یادآوری خاطره جنگ جمل آنها را بر ضد امام علیه السلام بشوراند ولی امام علیه السلام با یادآوری خاطره آن جنگ می خواهد آتش فتنه و فساد را خاموش کند می فرماید:شما پیمان شکنی کردید و بر ضد من قیام کردید؛ ولی پس از شکست نه فرمان قتل عام دادم و نه اجازه تعقیب مجرمان؛فرمان عفو

عمومی صادر کردم و مجرمان شما را بخشیدم و کسانی که به سوی من آمدند آنها را پذیرفتم و گذشته آنان را به فراموشی سپردم،بنابراین حق شناس باشید و با دشمنان من طرح دوستی نریزید.

در بعضی از روایات آمده که امام علیه السلام بعد از پیروزی در جنگ جمل دستور داد منادی با صدای رسا ندا در دهد:«لَا تَتْبَعُوا مُوَلِّیاً وَ لَا تُجِیزُوا عَلَی جَرِیحٍ؛ فراریان را تعقیب نکنید و مجروحان (بی دفاع) را به قتل نرسانید». {1) .کافی،ج 5،ص 32. }

نیز دستور داد منادی ندا دهد:«مَنْ أَغْلَقَ بَابَهُ فَهُوَ آمِنٌ وَ مَنْ أَلْقَی سِلَاحَهُ فَهُوَ آمِن؛آن کس که به خانه خود بازگردد و در خانه را ببندد در امان است و آن کس که اسلحه بر زمین بگذارد در امان است». {2) .همان مدرک،ص 12،ح 2.}و این شبیه فرمان عفو عمومی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به هنگام فتح مکّه است.

آن گاه برای خاموش کردن این آتش،سخن از شدت عمل در برابر افراد خیره سر و لجوج به میان می آورد و می فرماید:«حال اگر افکار مهلک و آرای ضعیف و منحرف از مسیر حق،شما را به ستیزه جویی و مخالفت با من بکشاند من همان مرد دیروزم.سپاه من آماده و اسبها را زین کرده و جهاز بر شتران گذارده ام»؛ (فَإِنْ خَطَتْ {3) .«خطت»از ریشه«خطو»بر وزن«ختم»به معنای گام برداشتن است و خطوه به معنای گام است و گام فاصله ای است که میان دو پا به هنگام راه رفتن ایجاد می شود.این واژه به وسیله باء متعدی می شود و مفهوم آن در جمله بالا این است:افکار مهلک و آرای سخیف و مفسد،شما را به سوی مخالفت من ببرد... }بِکُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِیَهُ،وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَهِ،إِلَی مُنَابَذَتِی {4) .«منابذه»به معنی مخالفت و مبارزه و در اصل از ریشه«نبذ»به معنی افکندن گرفته شده گویی در مخالفت،کسی را از صلح به سوی درگیری می افکنند. }خِلَافِی،فَهَا أَنَا ذَا {5) .«ها انا ذا»مرکب از سه کلمه است:«ها»برای تنبیه،«انا»ضمیر متکلم وحده و«ذا»اسم اشاره و مفهوم آن این است که آگاه باشید،من همانم که شما می شناسید. }قَدْ قَرَّبْتُ جِیَادِی {6) .«جیاد»جمع«جواد»به معنای اسب ممتاز است. }،وَ رَحَلْتُ {7) .«رحلت»از ریشه«رحل»بر وزن«نخل»به معنای جهاز بر شتر گذاردن است و«رکاب»به معنای شتر است. }رِکَابِی ).

آن گاه امام علیه السلام می افزاید:«و اگر مرا مجبور به حرکت به سوی خود سازید حمله ای به شما بیاورم که جنگ جمل در برابر آن بسیار کوچک باشد»؛ (وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِی إِلَی الْمَسِیرِ إِلَیْکُمْ لَأُوقِعَنَّ بِکُمْ وَقْعَهً {1) .«وقعه»به معنای حمله در جنگ است. }لَا یَکُونُ یَوْمُ الْجَمَلِ إِلَیْهَا إِلَّا کَلَعْقَهِ لَاعِقٍ).

اشاره به اینکه در جنگ جمل عِدّه و عُدّه و جمعیت و آمادگی من بسیار کم بود؛ولی امروز لشکر من منسجم و انبوه و هر گونه وسیله ای در اختیار آنان قرار دارد،بنابراین اگر جنگی رخ دهد قابل مقایسه با آن نخواهد بود و آن محبت های جنگ جمل نیز در آن محلی ندارد،چرا که آن محبت ها را فراموش کردید و گویا سبب جرأت و جسارت شما شد.

جمله «لعقه لاعق» با توجّه به اینکه لعقه (بر وزن قهوه) به معنای لیسیدن و لعقه (بر وزن بقعه) مقدار چیزی است که در یک قاشق جای می گیرد،کنایه از شیء بسیار کم است و در فارسی در این گونه موارد می گوییم قطره ای است در مقابل دریا.

ولی برای اینکه مبادا دشمن از این سخن سوء استفاده کند و تصور نماید امام علیه السلام با این سخن همه اهل بصره را تهدید می کند و می گوید خشک و تر را با هم می سوزانم و بی گناه و گناهکار را کیفر می دهم اضافه می فرماید:«در عین حال از فضل و برتری مطیعان شما آگاهم و حق ناصحان را به خوبی می شناسم و هرگز به جهت وجود متهمی،شخص بی گناه را کیفر نمی دهم و وفادار را به خاطر پیمان شکن مجازات نمی کنم»؛ (مَعَ أَنِّی عَارِفٌ لِذِی الطَّاعَهِ مِنْکُمْ فَضْلَهُ، وَ لِذِی النَّصِیحَهِ حَقَّهُ،غَیْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلَی بَرِیٍّ،وَ لَا نَاکِثاً إِلَی وَفِیٍّ).

در بعضی از روایات آمده است،زیاد که از معاونین ابن عباس،فرماندار بصره بود و به هنگام مسافرت ابن عباس به کوفه برای تسلیت شهادت محمد بن

ابو بکر خدمت امام علیه السلام،زمام امور بصره را در دست داشت،خطبه داغی خواند و طی آن تهدید کرد که من میان گنهکار و بی گناه تفاوت نمی گذارم و پدر را به خاطر فرزند و همسایه را به جرم همسایه کیفر می دهم و همه را در هم می کوبم مگر اینکه به راه راست آیید. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 4. }

احتمال دارد این سخن به گوش امام علیه السلام رسیده باشد و امام علیه السلام می خواهد با بیان نورانی خود که عدل اسلامی در آن موج می زند گفتار زیاد را اصلاح کند.

نامه30: پند و هشدار به معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه دیگری به معاویه)

متن نامه

فَاتّقِ اللّهَ فِیمَا لَدَیکَ وَ انظُر فِی حَقّهِ عَلَیکَ وَ ارجِع إِلَی مَعرِفَهِ مَا لَا تُعذَرُ بِجَهَالَتِهِ فَإِنّ لِلطّاعَهِ أَعلَاماً وَاضِحَهً وَ سُبُلًا نَیّرَهً وَ مَحَجّهً نَهجَهً وَ غَایَهً مُطّلَبَهً یَرِدُهَا الأَکیَاسُ وَ یُخَالِفُهَا الأَنکَاسُ مَن نَکَبَ عَنهَا جَارَ عَنِ الحَقّ وَ خَبَطَ فِی التّیهِ وَ غَیّرَ اللّهُ نِعمَتَهُ وَ أَحَلّ بِهِ نِقمَتَهُ فَنَفسَکَ نَفسَکَ فَقَد بَیّنَ اللّهُ لَکَ سَبِیلَکَ وَ حَیثُ تَنَاهَت بِکَ أُمُورُکَ فَقَد أَجرَیتَ إِلَی غَایَهِ خُسرٍ وَ مَحَلّهِ کُفرٍ فَإِنّ نَفسَکَ قَد أَولَجَتکَ شَرّاً وَ أَقحَمَتکَ غَیّاً وَ أَورَدَتکَ المَهَالِکَ وَ أَوعَرَت عَلَیکَ المَسَالِکَ

ترجمه ها

اشاره

دشتی

نسبت به آنچه در اختیار داری از خدا بترس، و در حقوق الهی که بر تو واجب است اندیشه کن، و به شناخت چیزی همّت کن که در نا آگاهی آن معذور نخواهی بود ، همانا اطاعت خدا، نشانه های آشکار، و راه های روشن و راهی میانه و همیشه گشوده، و پایانی دلپسند دارد که زیرکان به آن راه یابند، و فاسدان از آن به انحراف روند، کسی که از دین سرباز زند، از حق روی گردان شده، و در وادی حیرت سرگردان خواهد گشت، که خدا نعمت خود را از او گرفته، و بلاهایش را بر او نازل می کند .

معاویه اینک به خود آی، و به خود بپرداز! زیرا خداوند راه و سرانجام امور تو را روشن کرده است. امّا تو همچنان به سوی زیانکاری، و جایگاه کفر ورزی، حرکت می کنی ، خواسته های دل تو را به بدی ها کشانده، و در پرتگاه گمراهی قرار داده است، و تو را در هلاکت انداخته، و راه های نجات را بر روی تو بسته است .

شهیدی

خدای را در آنچه نزد تو است پاس دار، و حق او را بر خود بیاد آر، و بازگرد بدانچه معذور نیستی از ناشناختن آن! که فرمانبرداری را نشانه هاست آشکار و راههاست روشن و پدیدار، و راهی میانه و گشاده، و نهایتی که هر کس دل بدان نهاده. زیرکان بدان راه در شوند و سرافکندگان از آن به در شوند. هر که از آن راه برگردد پای از حق برون نهاده و در گمراهی در افتاده، و خدای نعمتش را از وی باز دارد و عذابش را بر او فرود آرد. پس خود را بپای! بپای! چه خدا راه تو را برایت آشکار فرمود، و همان جا که هستی باش که از طغیان تو را چه سود-. تا به حد زیانکاری تاختی و در منزل کفر جای ساختی پیروی خواهش- نفست تو را به بدی و زیان در آورد. و به گمراهی ات داخل کرد، و به مهلکه ها در انداخت، و راه را برایت دشوار ساخت.

اردبیلی

پس بترس از خدا در آنچه نزد تست و نظر کن در حق خدا بر تو پس باز گرد بسوی شناختن آنچه معذور نیستی بنادانستن آن پس بدرستی که فرمانبرداری را نشانهائیست روشن و راههای نور دهنده و راه روشن و نهایتی مطلوبه که وارد میشوند در آن زیرکان و مخالفت میکنند بآن ابلهان هر که عدول کرد از آن حیران شد از حق و خبط کرد و بسر در آمد در بیابان گمراهی و تغییر داد خدا نعمت او را و فرود آورد باو خشم خود را پس بترس از نفس اماره پس بتحقیق که بیان فرمود خدا برای تو راه خود را و هر جا که بپایان آید و منتهی شود بتو کارهای فاسده تو پس بتحقیق که روان شوی بتنهایی خسران و بموضع حلول کفر و طغیان و بدرستی که نفس خبیث تو افکنده است تو را در بدی و بزور انداخت تو را در گمراهی و فرود آورد تو را در مواضع هلاکت از شبهات مردیه و دشوار ساخت بر تو راههای حق

آیتی

پس از خدای بترس. در آنچه به تو ارزانی داشته و در حقی که بر گردن تو نهاده نظر کن و به شناخت چیزهایی که به ناشناختنشان معذور نیستی باز گرد.

زیرا فرمانبرداری را نشانه هایی آشکار است و راههایی روشن و جاده هایی راست و دور از کژی و نهایتی مطلوب همگان. راهی که زیرکان و خردمندان در آن گام نهند و سفلگان سرافکنده از آن دور می شوند. هر که از آن راه پای بیرون نهد، از راه حق بیرون شده و در بیابان گمراهی سرگردان گشته است. خدا نعمتش را بر او دگرگون کند و خشم خود را بر سر او فرستد. پس خود را بپای، خود را بپای، خداوند برای تو راهت را آشکار ساخته. هر جا که هستی، همانجا بایست که کار را به حد نهایت رسانده ای. نهایتی که خسران است و کفر. نفس تو، تو را به بدی گرفتار ساخته و به گمراهی در انداخته و به مهلکه کشیده و راهها را بر تو دشوار گردانیده است.

انصاریان

خدا را در آنچه نزد توست بپرهیز،و در حق پروردگار بر خود دقّت کن،و به شناخت آنچه که از جهل به آن معذور نیستی باز گرد ،که حقّا برای طاعت نشانه های آشکار،و راههای روشن، و جادّه آشکار و هدفی مطلوب است،که زیرکان بر آن وارد می شوند،و مردم پست با آن مخالفت می ورزند.کسی که از طاعت روی بگرداند از حق روی گردانده،و قدم در وادی گمراهی گذاشته، و خداوند نعمتش را بر او دگرگون می کند،و عذابش را بر او جاری می سازد .خود را بپای خود را بپای،

که خداوند راهت را برای تو روشن کرده،و به تو وانموده است که عاقبت کارهایت به کجا می رسد، که مرکب زندگی را به منتهای خسارت و محلّ کفر رانده ای ،نفس تو وجودت را به عرصه ضرر افکنده،و در پرتگاه گمراهی انداخته،و در مهالک وارد نموده،و راهها را بر تو دشوار کرده است .

شروح

راوندی

و المحجه: الجاده. و النهجه: الواضحه. و المطلبه: ای متطلبه، یقال: تطلبت کذا ای طلبته جدا. و الانکاس: الارذال. و نکب عنه: حاد و عدل. و جار عن الحق: مال عنه. و خبط فی التیه: ای وقع فی التحیر یضرب بیده فیه. فنفسک نفسک ای احفظ نفسک من بلاء الدنیا و نار جهنم. و تناهت بک: ای بلغتک امورک الی نهایه اوحلتک، ای اوقعتک فی الوحل. و شرا مفعول ثان. و اقحمتک: ادخلتک فی قحمه الغی، ای فی مهلکه الجهل. و قحم فی الامور قحوما: رمی بنفسه فیه من غیر رویه. و اوعرت المسالک: ای جعلت الطرق و عره صعبه. و مطلب و عر شدید صعب، و لا یقال: و عر.

کیدری

الانکاس: الارذال فنفسک: ای احفظها من غضب الله و عقوباته. و اولجتک شرا: ای غلبتک نفسک حتی اوردتک شرا و حقیقه اولجتک اوقعتک فی الوحل. و اقحمتک غیا: ای ادخلتک فی قحمه الغی و مهلکه الجهل. او عرت علیک المسالک: ای جعلها صعبه خشنه.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به معاویه: عضیهه: تهمت و افترا طمس: از بین بردن اثر نهجه: روشن و واضح مطلبه به تشدید طاء و فتح لام: آنچه به طور جدی از آنها طلب شده باشد اکیاس: خردمندان انکاس: جمع نکس: مرد پست نکب: منحرف شد خبط: در راه نادرست گام برداشتن خسر: زیانکاری اقتحام: با شدت در امری داخل شدن و عر: سخت، شدید مهطع: شتاب کننده بهضه الامر: آن کار بر او گران آمد، بارش را سنگین کرد. (پس درباره ی نعمتهایی که نزد توست از خدا بترس و در حقی که بر تو دارد بنگر و از شناخت آنچه که در ندانستن آن معذور نیستی خودداری مکن چرا که برای اطاعت و پیروی نشانه های آشکار و راههای روشن و جاده های پهن و پایانی مطلوب است، که زیرکها در آن وارد می شوند و سفلگان از آن، سر باز می زنند، آن که از آن راه منحرف شود از حق روی گردانده و در بیابان گمراهی و سرگردانی قدم گذارده، و خداوند نعمت خود را از او می گیرد و عذاب خود را بر او گسیل می دارد، پس به خود آی و خویشتن را دریاب که خدا راه خود را برای تو روشن کرده است و چون کارهایت تو را به این مرحله کشانده است پس به آخرین حد زیان و جایگاه کفر و شرک پایین آمدی و خواهشهای دلت، تو را به شرارت وادار کرده و در گمراهی افکنده و در تباهکاریها وارد ساخته و راهها را بر تو سخت بسته است.) آنچه مرحوم سید در این مورد از نهج البلاغه آورد. قسمتی از نامه ی حضرت به معاویه است که آغاز آن چنین بوده: پس از حمد خدا و نعت پیامبر، نامه ات به من رسید که در آن فتنه انگیزی مرا خاطرنشان کردی، و کیفر مجازاتی که انجام می دهم زشت شمردی و مرا ستمگر و در ادا کردن حقوق الهی کوتاهی کننده به حساب آوردی، سبحان الله چگونه به خود اجازه ی غیبت کردن می دهی و دروغگویی را نیکو می دانی؟ من جز برای امر به معروف و نهی از منکر هرگز آشوب و ستیز بپا نکردم، و جز بر بدعتگذار، و از دین برگشته، یا منافق بر کسی نشوریدم و راهنمایم در این امور آیه ی قرآن است که می فرماید: (و لو کانوا آبائهم او ابنائهم … ). مرا تقصیرکننده در حق خدا دانستی، به خدای بزرگ پناه می برم از آن که حقوق تاکید شده ی او را رها و تعطیل کنم، و به سوی هوا و هوسی مایل شوم و در گمراهی حیرتزا برای همیشه بمانم، عجیب است ای معاویه، که تو احسان کردن را می ستایی، اما با دلیل و برهان مخالفی، و پیمانهای الهی را که خواسته ی وی و حجت بر بندگانش می باشد درهم می شکنی، اسلام را به دور انداختی و احکامش را تباه و آثارش را محو کردی، جامه ی هوسبازی به تن کردی و به دنبال خواستهای پست نفسانی می روی، (این بود قسمتهای اول این نامه که در نهج البلاغه ذکر نشده و از این به بعد جمله هایی است که در اول ترجمه شده و به این عبارت آغاز می شود) فاتق الله … که شرحش بعدا می آید، و جملات دیگری نیز از این نامه حذف شده است که چنین است: گروهی برای خدا وجود دارند که دست خدا بالای سر آنها و خشم او بر مخالفانشان حتمی است، بنابراین پیش از آن که در تنگنای قبر وارد شوی به فکر خود باش و خویشتن را مواظبت کن که بازگشتت به سوی خداست و در پیشگاه او محشور می شوی سختیهای آن روز گریبان گیرت خواهد شد و اندوهش بر تو وارد می شود، روزی که پشیمانی سودی ندارد و عذر معذرتخواه پذیرفته نمی شود، (یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون.) در این نامه امام (علیه السلام) مخاطب خود را موعظه فرموده و او را پند و اندرز داده است که تقوای الهی را پیشه کند و درباره ی اموال مسلمین و ثروت آنان که نزد او قرار دارد از خدا بترسد و حق نعمتهای خدا را بر خود ادا کند و به منظور سپاسگزاری، دستورهای وی را پیروی و اطاعت کند و به سوی شناخت آنچه که برای نادانی آن وی را عذری نیست برگردد یعنی بداند که اطاعت از فرمانهای خدا و پیامبر و امام برحق واجب و لازم است. فان للطاعه اعلاما واضحه، برای اطاعت خدا نشانه های روشن است، کلمه ی اعلام کنایه از اموری است که آدمی را به راه خداوند راهنمایی می کنند یعنی کتاب خداوند و سخنان پیامبر (ص) و اعمال او، و همچنین پیشوایان حق و راستین، که اصل و ریشه ی این آثار و حاملان آن می باشند، و منظور از راههای روشن و جاده ی آشکار همان راههایی است که به خدا منتهی می شود که مدلول همان آثار است، و مراد از هدفی که به طور جدی مطلوب خلق است آن است که با حالاتی پاک و برهنه از آلودگیهای جسمانی پست و زینت یافته با کمالات نفسانی و انسانی، به پیشگاه قدس الهی راه یابند. طاعه اسم مصدر و منظور هدفی است که مورد نظر اعلام است و برای رسیدن به آن هدف این راه باید پیموده شود، و ضمیر در کلمات: یردها و یخالفها و عنها، بر می گردد به جمله ی المحجه و الاعلام الواضحه علیها و بدیهی است که خردمندان آنانند که ورود در این جاده را بر می گزینند و نشانه های آن را طلب می کنند، و اما دون همتان به راههای دیگر

انحراف می یابند و از مسیر حق سر بر می تابند و در کویر جهل و نادانی سرگردان می شوند و در پی آن خداوند، نعمت خود را بر آنان دگرگونه کرده و در سرای آخرت کیفر و عذاب را به آنان عوض می دهد. آنگاه امام (علیه السلام) پس از آن که قدری معاویه را پند و اندرز داد و راههای درست را برایش روشن کرد و به او گوشزد فرمود که اگر از این راهها انحراف یابد سزایش تغییر یافتن نغمت الهی و تبدیل آن به نعمت و عذاب می باشد، به او چنین دستور می دهد که با پیش گرفتن این راههای هموار و نجات بخش، نفس خود را از هر چه موجب عدول از این راه و مخالف این امور است حفظ و نگهداری نماید. این بیان اخیر امام (علیه السلام) در حکم نخستین مقدمه از یک قیاس مضمری است که حضرت به ترتیب شکل اول، استدلال فرموده است که رفتن از این راه امری لازم و ضروری است، و مقدمه ی دومش این است: هر کسی را که خداوند راه سلوکش را معین کرده باشد بر او، واجب است که پای در آن مسیر بگذارد. و حیث تناهت بک امورک، بس است این همه جنایت که تو را به این مرحله رساند! امام (علیه السلام) در این مرحله معاویه را امر به توقف می کند و شرح می دهد که اکنون تو به آخرین منزلگاه خسران که یکی از منازل کفر و شرک است

رسیده ای دیگر بس است توقف کن. فقد اجریت الی غایه خسر، کلمه ی اجراء، در اصل به معنای دوانیدن اسب برای مسابقه است یعنی با سرعت تا این حد از زیانکاری تاختی، واژه (خسر) کنایه از فقدان رضایت و نبودن کمالاتی است که آدمی را به خدا نزدیک می کند، و این که امام این مرحله را منزلگاه کفر دانست به این دلیل است که اساسا سرانجام کارهای زشت که انسان از رو آوردن به آنها منع شده، از مواضع و منزلگاههای کفر و شرک می باشد و هر کس با قصد و اختیار از آن راه برود به آن منزلگاهها ملحق شده است. و ان نفسک قد اولجتک شرا، نفست تو را در شرور و بدیهای دنیا و آخرت افکنده است، منظور نفس اماره است که به سبب جلوه دادن نافرمانی از دستورات خداوند و خوب نشان دادن مخالفت با امام بر حق، انسان را وادار به این کارهای ناپسند می کند، جمله ی بالا به روایت دیگر بدون نقطه قد او حلتک خوانده شده، یعنی نفست تو را به گل فرو برده که استعاره از گناهان و آلودگی به جهل و نادانی است که مانند توده ای از گل او را در خود فرو برده است. و اقحمتک غیا، و در ورطه ی گمراهی و هلاکتت انداخته است، و در جایگاههای هلاکت که امور شبهه ناک و گناهان است واردت کرد هاست. و او عرت علیک المسالک، راههای هدایت و روشهای خیر و خوبی را بر تو ناهموار و سخت و صعب العبور کرد، زیرا نفس اماره هنگامی که با نشان دادن اهداف باطل و وسوسه های فریبکارانه اش رفتن به راههای تاریک گمراهی و گناه را برای آدمی هموار کرد و او را در آن مسیر به راه انداخت، خود به خود از راه سعادت و مسیر خیر و اطاعت دور می شود و دیگر افتادن در آن جاده و گام نهادن در آن برایش مشکل و سخت می نماید.

ابن ابی الحدید

فَاتَّقِ اللَّهَ فِیمَا لَدَیْکَ وَ انْظُرْ فِی حَقِّهِ عَلَیْکَ وَ ارْجِعْ إِلَی مَعْرِفَهِ مَا لاَ تُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ فَإِنَّ لِلطَّاعَهِ أَعْلاَماً وَاضِحَهً وَ سُبُلاً نَیِّرَهً وَ مَحَجَّهً نَهْجَهً وَ غَایَهً مُطَّلَبَهً یَرِدُهَا الْأَکْیَاسُ وَ یُخَالِفُهَا الْأَنْکَاسُ مَنْ نَکَبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الْحَقِّ وَ خَبَطَ فِی التِّیهِ وَ غَیَّرَ اللَّهُ نِعْمَتَهُ وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ فَنَفْسَکَ نَفْسَکَ فَقَدْ بَیَّنَ اللَّهُ لَکَ سَبِیلَکَ وَ حَیْثُ تَنَاهَتْ بِکَ أُمُورُکَ فَقَدْ أَجْرَیْتَ إِلَی غَایَهِ خُسْرٍ وَ مَحَلَّهِ کُفْرٍ فَإِنَّ نَفْسَکَ قَدْ أَوْلَجَتْکَ شَرّاً وَ أَقْحَمَتْکَ غَیّاً وَ أَوْرَدَتْکَ الْمَهَالِکَ وَ أَوْعَرَتْ عَلَیْکَ الْمَسَالِکَ .

قوله و غایه مطلبه أی مساعفه لطالبها بما یطلبه تقول طلب فلان منی کذا فأطلبته أی أسعفت به قال الراوندی مطلبه بمعنی متطلبه یقال طلبت کذا و تطلبته و هذا لیس بشیء و یخرج الکلام عن أن یکون له معنی.

و الأکیاس العقلاء و الأنکاس جمع نکس و هو الدنیء من الرجال و نکب عنها عدل .

قوله و حیث تناهت بک أمورک الأولی ألا یکون هذا معطوفا و لا متصلا

بقوله فقد بین الله لک سبیلک بل یکون کقولهم لمن یأمرونه بالوقوف حیث أنت أی قف حیث أنت فلا یذکرون الفعل و مثله قولهم مکانک أی قف مکانک.

قوله فقد أجریت یقال فلان قد أجری بکلامه إلی کذا أی الغایه التی یقصدها هی کذا مأخوذ من إجراء الخیل للمسابقه و کذلک قد أجری بفعله إلی کذا أی انتهی به إلی کذا و یروی قد أوحلتک شرا أو أورطتک فی الوحل و الغی ضد الرشاد.

و أقحمتک غیا

جعلتک مقتحما له.

و أوعرت علیک المسالک

جعلتها وعره.

و أول هذا الکتاب أما بعد فقد بلغنی کتابک تذکر مشاغبتی و تستقبح موازرتی و تزعمنی متحیرا و عن الحق مقصرا فسبحان الله کیف تستجیز الغیبه و تستحسن العضیهه أی لم أشاغب إلا فی أمر بمعروف أو نهی عن منکر و لم أتجبر { 1) ا،ب«و لم أضجر»و ما أثبته عن«د». } إلا علی باغ مارق أو ملحد منافق و لم آخذ فی ذلک إلا بقول الله سبحانه لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ { 2) سوره المجادله 22. } و أما التقصیر فی حق الله تعالی فمعاذ الله و إنما المقصر فی حق الله جل ثناؤه من عطل الحقوق المؤکده و رکن إلی الأهواء المبتدعه و أخلد إلی الضلاله المحیره و من العجب أن تصف یا معاویه الإحسان و تخالف البرهان و تنکث الوثائق التی هی لله عز و جل طلبه و علی عباده حجه مع نبذ الإسلام و تضییع الأحکام و طمس الأعلام

و الجری فی الهوی و التهوس { 1) النهوس فی الردی:الوقوع فیه. } فی الردی فاتق الله فیما لدیک و انظر فی حقه علیک .

الفصل المذکور فی الکتاب.

و فی الخطبه زیادات یسیره لم یذکرها الرضی رحمه الله منها

و إن للناس جماعه ید الله علیها و غضب الله علی من خالفها فنفسک نفسک قبل حلول رمسک فإنک إلی الله راجع و إلی حشره مهطع { 2) المهطع:الذی ینظر فی ذل و خشوع. } و سیبهظک کربه و یحل بک غمه فی یوم لا یغنی النادم ندمه و لا یبل من المعتذر عذره یَوْمَ لا یُغْنِی مَوْلًی عَنْ مَوْلًی شَیْئاً وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ

{ 3) سوره الدخان 41. } .

کاشانی

(الی معاویه) و از جمله نامه آن حضرت است به سوی معاویه: (فاتق الله فیما لدیک) پس بترس ای معاویه در آنچه نزد تو است از مال مسلمانان و شهرهای ایشان (و انظر فی حقه علیک) و نظر کن در حق خدا که آن طاعت است و عبادت بر تو (و ارجع) و باز گرد (الی معرفه ما لا تعذر بجهالته) به سوی شتافتن چیزی که معذور نیستی به جهالت آن از امور واجبه و اشیاء مفروضه که آن طاعت خدا و رسول است و انقیاد نمودن به ائمه هدی (فان للطاعه اعلاما واضحه) پس به درستی که مر فرمانبرداری خدا را نشانه هایی است روشن و تابان از کتاب الهی و سنت رسالت پناهی و منهج ائمه عالی علیهم صلوات الله الملک الولی (و سبلا نیره) و راههای نورانی درخشان (و محجه نهجه) و راه راست روشن (و غایه مطلبه) و نهایت مطلوبه که آن سعادت باقیه اخرویه است (یردها الاکیاس) که وارد می شوند بر آن طرق، زیرکان فطن (و یخالفها الانکاس) و مخالفت می کنند به آن ابلهان کورباطن (من نکب علیها) هر که عدول کرد از آن اعلام و حجج الهی (حار عن الحق) حیران شد از یافتن راه حق در بعضی روایت به جیم واقع شده یعنی: عدول کرد از راه حق (و خبط فی التیه) و خبط کرد و به سر درآمد در بیابان گمراهی (و غیر الله نعمته) و تغییر داد خدای تعالی نعمت او را (و احل به نقمته) و فرود آورد به او خشم و غضب خود را (فنفسک نفسک) پس بترس از نفس اماره خود و حذر کن از آنچه می فرماید تو را نفس سرکش از هواهای دلکش که موجب دخول است در آتش (فقد بین الله لک سبیلک) پس به تحقیق که بیان فرمود خدای تعالی و روشن گردانید از برای تو راه تو را که موصل تو است به سعادت ابدی (و حیث تناهت بک امورک) و هر جا که به پایان آید و منتهی شود به تو کارهای فاسده تو به سر آید عمر تباه تو (فقد اجریت الی غایه خسر) پس روان شوی به سوی نهایت خسران (و محله کفر) و به موضع حلول کفر و طغیان، که آن آتش سوزان است (و ان نفسک) و به درستی که نفس خبیث تو (قد اولجتک) افکنده است تو را (شرا) دربدی و تباهی، که آن مخالفت است به طاعت خدا و رسول و امام حق (و اقحمتک) و به زور انداخت تو را (غیا) در گمراهی جهالت و در بعضی نسخ (اوحلتک) واقع شده. یعنی انداخت تو را در گل سیاه ضلالت (و اوردتک) و فرود آورد تو را (المهالک) در مواضع هلاکت که آن شبهات مردوده است و امور مضله (و اوعرت علیک) و دشوار ساخت بر تو (المسالک) راههای حق را، که آن طرق هادیه امام زمان است.

آملی

قزوینی

پس بترس از خدای در آنچه نزد توست از امور و حقوق مسلمانان یا مطلق حقوق که خدای را است بر بندگان، و نظر کن در حق خدای عزوجل بر تو، و بازگرد بشناخت آنچه معذور نشوی بنادانستن آن، مثلا بدان حق ما را و اطاعت نما و خود را جاهل مساز که عذر تو روز حساب نپذیرند، یا من عذر از تو نشنوم زیرا که طاعت را نشانها است واضح، و راهها است روشن و تابان، و جاده ها است راست و عیان و نهایتی است و منزلی مقصود و مراد که وارد آن میشود زیرکان باخبر، و مخالفت می کنند آنرا سفلکان بدگوهر هر که عدول کند از آن دو راه و مقصد بگردد از راه حق و نادانسته گام نهد در بیابان هلاکت و ضلالت، و تغییر دهد خدای عزوجل نعمت او را یا از او نعمت خود را، و فرود آورد باو عقوبت و سخط خود را پس هان و هان که غم خود بخور و بر نفس خود بترس که مبین کرده است خدای عزوجل برای تو راه ترا، و نموده است که بکجا میکشد ترا کارهای تو، و چه خواهد شد خاتمت امر تو که بتحقیق راندی و روان کردی مرکب عزیمت بسوی منزلی که پایان زیانکاری و شقاوت و محلت کفر و معصیت است و بدرستی که نفس تو ترا در ورطه شر و ضرر درافکند، و در لجه گمراهی درانداخت، و وارد گردانید بر مهالک، و دشوار ساخت بر تو مسالک را.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه.

یعنی و از جمله مکتوب اوست علیه السلام به سوی معاویه.

«فاتق الله فیما لدیک و انظر فی حقه علیک و ارجع الی معرفه ما لاتعذر بجهالته، فان للطاعه اعلاما واضحه و سبلا نیره و محجه نهجه و غایه مطلبه، یردها الاکیاس و یخالفها الانکاس. من نکب عنها جار عن الحق و خبط فی التیه و غیر الله نعمته و احل به نقمته.»

یعنی بپرهیز خدا را در آن چیزی که در نزد تو است از نعمتهای او و نگاه کن در حق او بر تو از اطاعت حکم او و شکر نعمت او و برگرد به سوی شناختن چیزی که معذور نیستی تو در ندانستن آن که شناختن امام زمان باشد. پس به تحقیق که از برای اطاعت و عبادت کردن علامتها و نشانه های آشکار است و راههای روشن است و جاده ی واضحه است و فایده ی بسیار مطلوبه است، که بهشت باشد، می رسند به آن علامتها و راهها و فایده ها زیرکان و مخالفت می کنند از آنها ابلهان، کسی که منحرف شد و گشت از آنها گشت از حق و به سر درآمد در بیابان گمراهی و تغییر دهد و سلب کند خدا نعمت خود را از او و فرود آورد او را به عقوبت خود.

«فنفسک نفسک! فقد بین الله لک سبیلک و حیث تناهت بک امورک، فقد اجریت الی غایه خسر و محله کفر، فان نفسک قد اوحلتک شرا و اقحمتک غیا و اوردتک المهالک و او عرت علیک المسالک.»

یعنی واپا نفس تو را واپا نفس تو را! پس به تحقیق که آشکار گردانید خدا از برای تو راه تو را و از آنجایی که به منتها رسید در تو کارهای تو، پس روانه گشتی به سوی منتهای خسارت و ضرر کشیدن و به منزلت و مرتبه ی کافر گشتن و به تحقیق که نفس تو به گل فرو کرد تو را در شرارت و بدی کردن و به شدت داخل گردانید تو را در ضلالت و گمراه گشتن و وارد گردانید تو را در جاهای هلاک شدن و سخت و دشوار گردانیده است بر تو به راههای حق رفتن.

خوئی

المصدر: هذا الفصل اختاره الشریف الرضی رضوان الله علیه علی دابه من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه و هذه صورته الکامله: اما بعد فقد بلغنی کتابک تذکر مشاغبتی، و تستقبح مواربتی، و تزعمنی متجبرا، و عن حق الله مقصرا، فسبحان الله، کیف تستجیز الغیبه؟ و تستحسن العضیهه؟ و انی لم اشاغب الا فی امر بمعروف، او نهی عن منکر و لم اتجبر (و لم اضجر- نسخه) الا علی باغ مارق، او ملحد منافق، و لم آخذ فی ذلک الا بقول الله سبحانه: (لا تجد قوما یومنون بالله و الیوم الاخر یوادون من حاد الله و رسوله و لو کانوا آبائهم او ابنائهم). و اما التقصیر فی حق الله تعالی فمعاذ الله! و المقصر فی حق الله جل ثناوه من عطل الحقوق الموکده، و رکن الی الاهواء المبتدعه، و اخلد الی الضلاله المحیره. و من العجب ان تصف یا معاویه الاحسان، و تخالف البرهان، و تنکث الوثائق التی هی لله عز جل طلبه، و علی عباده ححه، مع نبذ الاسلام، و تضییع الاحکام و طمس الاعلام، و الجری فی الهوی، و التهوس فی الردی. فاتق الله فیما لدیک، و انظر فی حقه علیک- الی آخر الفصل المختار من النهج، و ان للناس جماعه یدالله علیها، و غضب الله علی من خالفها، فنفسک نفسک قبل حلول رمسک، فانک الی الله راجع، و الی حشره مهطع، و سیبهظک کربه و یحل بک غمه، یوم لا یغنی النادم ندمه، و لا یقبل من المعتذر عذره، یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون. قلت: ان کلامه (علیه السلام) اما بعد فقد بلغنی کتابک تذکر مشاغبتی، صریح فی ان هذا الکتاب جواب عن کتاب کتبه معاویه الیه و لکن لم نظفر علیه مع کثره الفحص و التتبع، و کتاب امیرالمومنین علی (علیه السلام) هذا نقله الشارح المعتزلی و الشارح البحرانی فی المقام و علم الهدی ابن المولی امحسن الفیض فی معادن الحکمه (ص 159 ج 1) و احمد زکی صفوت فی جمهره رسائل العرب (ص 433 ج 1) و لم ینقلوا کتاب معاویه بل الاخیرین نقلا کتاب امیرالمومنین (علیه السلام) هذا من الاولین و اتی به المجلسی فی ثامن البحار (ص 540) ناقلا عن البحرانی ایضا. اللغه: (مشاغبتی) الشغب تهییج الشر کالتشغیب و شاغبه شاره، (مواربتی) المواربه: المداهاه و المخاتله کما فی القاموس، و فی غیر واحد من النسخ موازرتی، (متجبرا) بالجیم و الباء الموحده کما فی عده نسخ و فی نسخ اخری متحیرا بالحاء المهمله و الیاء المثناه من تحت و الاول انسب بما یاتی من قوله (علیه السلام): و لم اتجبر الا علی باغ مارق، و منه یعلم رجحان اتجبر علی اضجر ایضا. (العضیهه): بالفتح البهینه و هی الافک و البهتان کما قاله الجوهری فی الصحاح قال المتوکل اللیثی: احذر و صال اللئیم ان له عضها اذا حبل وصله انقطعا و البیت من الحماسه (الحماسه 442) قال المرزوقی فی شرحه علیها: العضه ذکر القبیح کذبا و زورا، و یقال عضهته اذا رمیته بالزور، و اعضه الرجل اتی بالعضیهه و هی الافک، و من کلامهم یا للعضیهه و یا للافیکه. (رکن) الیه من بابی علم و نصر ای ما الیه و سکن و وثق به. (اخلد الی الضلاله) قال الجوهری: اخلدت الی فلان ای رکنت الیه، و منه قوله تعالی: و لکنه اخلد الی الارض، (الطمس) ازاله الاثر بالمحو، قال تعالی: (و اذا النجوم انطمست) (ربنا اطمس علی اموالهم) ای ازل صورتها (و لو نشاء لطمسنا علی اعینهم) ای ازلنا ضواها و صورتها کما یطمس الاثر قاله الراغب فی المفردات. (التهوس فی الردی) تهوس: مشی ثقیلا فی ارض لینه کما عن اللسان، و قال الجوهری فی الصحاح: الهوس السوق اللین، یقال: هست الابل فهاست ای ترعی و تسیر. (المحجه) الطریق الواضحه، و (النهجه) الطریق الواضحه ایضا و انهج الطریق ای استبان و صار نهجا واضحا بینا، ای جاده مستبینه. (مطلبه) بتشدید اللام المفتوحه، کما فی نسخه الرضی ای مطلوبه، و فی غیر واحده من النسخ مطلوبه، و قال المجلسی فی البحار: النسخ المصححه متفقه علی تشدید الطاء، فالکلمه علی هذا من اطلب کافتعل، یقال: اطلبه ای طلبه قال الجوهری فی الصحاح: طلبت الشی ء طلبا و کذلک اطلبته علی افتعلته، و قال الشارح البحرانی: مطلبه بتشدید الطاء و فتح اللام، ای مطلوبه جدا منهم بناء علی ان کثره المبانی تدل علی کثره المعانی، قال الرضی فی شرح الشافیه: اعلم ان المزید فیه لغیر الالحاق لابد لزیادته من معنی لانها اذا لم یکن لغرض لفظی، کما کانت فی الالحاق، و لا لمعنی کانت عبثا. انتهی. و قراها الشارح المعتزلی علی سکون الطاء و کسر اللام، حیث قال: قوله غایه مطلبه ای مساعفه لطالبها بما یطلبه، تقول: طلب فلان منی کذا فاطلبته ای اسعفته به، ثم خطا الراوندی بقوله: قال الراوندی: مطلبه بمعنی متطلبه یقال: طلبت کذا و تطلبته و هذا لیس بشی ء یخرج الکلام ان یکون له معنی. انتهی. قلت: التطلب طلب الشی ء مره بعد اخری مع تکلف، و یابی سیاق الکلام عن حمله علی هذا المعنی، و لذا قال الشارح المذکور ردا علی الراوندی: و هذا لیس بشی ء یخرج الکلام عن ان یکون له معنی. ثم ان ما اختاره الشارح المعتزلی لیس بسدید ایضا لان قول امیرالمومنین علیه السلام: یردها الاکیاس و ما بعده یب اللنا ان الکلمه بمعنی المطلوبه سواء کانت بتشدید اللام، کما فی نسخه الرضی، او بتشدید الطاء و فتح اللام کما فی البحار. و عاضد ما اختاره الشارح المذکور الفاضل احمد زکی صفوت فی جمهره رسائل العرب بقوله: و یجوز ان تکون مطلبه بسکون الطاء و کسر اللام من اطلبه اذا اعطاه ما طلبه ای توتی اصحابها ما یطلبون من ثواب الله و رحمته و هذا احسن. انتهی. و لقد علمت ما فیه. (الاکیاس) جمع کیس کجید ای العاقل و یجمع علی الکیسی ایضا اجراء له مجری ضده احمق و حمقی، قال ابراهیم النخعی لمنصور بن المعتمر: سل مساله الحمقی، و احفظ حفظ الکیسی کما فی البیان و التبیین (ج 1 ص 299). (الانکاس) جمع النکس بکسر النون فالسکون قال رجل من بنی اسد: و ما انا بالنکس الدنی و لا الذی اذا صدعنی ذوالموده احرب و البیت من ابیات الحماسه (الحماسه 91) و قال المرزوقی فی شرحه: النکس اصله فی السهام و نقل الی الضعیف من الرجال، یقال: نکسته نکسا ثم یسمی المنکوس نکسا، کما یقال: نقضته نقضا ثم یسمی المنقوض نقضا بکسر النون کان السهم انکسر فوقه فنکس فسمی نکسا، فیقول: ما انا بالمستضعف اللئیم و لا الذی اذا انحرف عنه من یواده دعا بالویل و الحرب فقال و احرباه. و فی الحماسه

379، قالت امراه من بنی الحارث: فارس ما غادروه ملحما غیر زمیل و لا نکس و کل و قال المرزوقی فی شرحه: النکس المقصر عن غایه النجده و الکرامه و اصله فی السهام و هو الذی انکسر فجعل اسفله اعلاه فلا یزال ضعیفا. و فی الحماسه 714، قال عمرو بن الاطنابه. لیسوا بانکاس و لا میل اذا ما الحرب شبت اشعلوا بالشاعل و قال المرزوقی فی شرحه: الانکاس جمع النکس، و النکس اصله فی السهام تنکسر فیجعل اسفلها اعلاها فتضعف، انتهی. قلت: و یقال للاحمق انکس شبیها بذلک السهم النکس، و فی المفردات للراغب: النکس السهم الذی انکسر فوقه فجعل اعلاه اسفله فیکون ردیئا و لردائته یشبه به الرجل الدنی، (نکب عنها) من باب نصر و فرح ای عدل عنها، یقال: نکبت الریح اذا مالت عن مهاب الریاح، فالریح نکباء. و الفعل فی نسخه الرضی کان بتشدید الکاف و قد اخترناه، یقال: نکب عن الطریق بالتشدید اذا عدل و تنحی، و نکب الشی ء نحاه، لازم متعد، و یقال: نکبه الطریق، و نکب به الطریق، و نکب به عن الطریق ای عدله و نحاه، و فی المقام بمعناه الاول. (جار عن الحق) من الجور کما مضی فی المختار المقدم قوله (علیه السلام): و سفه الاراء الجائره، قال الجوهری: الجور المیل عن القصد یقال: جار عن الطریق، انتهی کلامه (خبط) مشی علی غیر هدی و استقامه، و (التیه): الضلال، (نقمته) بفتح النون و کسر القاف کما فی نسخه الرضی، و فیها و جهان آخران بفتح النون و سکون القاف، و بکسر النون و سکون القاف ایضا و هی اسم من الانتقام و هی المکافاه بالعقوبه یقال: حلت به النقمه، تجمع علی نقم و نقم و نقمات. (تناهت) ای بلغت، قال الجوهری: الانهاء الابلاغ و انهیت الخبر فانتهی و تناهی ای بلغ. (اجریت) یقال: اجری فلان الی غایه کذا ای قصدها بفعله و اصله من اجراء الخیل للمسابقه، و المحله: المنزله. (اوحلتک) بالواو فالحاء المهمله کما فی نسخه الرضی رضوان الله علیه و فی نسخ قد اولجتک، و فی بعضها: قد اوجلتک، و المختار هو الاول، ای اورطتک فی الوحل، قال الجوهری: الوحل بالتحریک الطین، و وحل الرجل بالکسر وقع فی الوحل، و اوحله غیره. (اقحمتک) ای ادخلتک، و الاقتحام الدخول فی الامر بشده و عنف، و یقال: اقحم فرسه النهر، ای اوقعه و ادخله فیه بعنف. (الغی): الضلال و الانهماک فی الباطل، و قال الراغب فی المفردات: الغی جهل من اعتقاد فاسد و ذلک ان الجهل قد یکون من کون الانسان غیر معتقد اعتقادا لا صالحا و لا فاسدا، و قد یکون من اعتقاد شی ء فاسد و هذا النحو الثانی یقال له غی، قال تعالی: (ما ضل صاحبکم و ما غوی- و اخوانهم یمدونهم فی الغی)، و قوله: فسوف یلقون غیا) ای عذابا فسماه الغی لما کان الغی هو سببه و ذلک کتسمیه الشی ء بما هو سببه کقولهم للنبات: ندی (اوعرت) من الوعر ای الصعب وزنا و معنی: یقال: مکان وعر و طریق و عر و مطلب و عر، و اوعرت علیک المسالک ای اخشنت و صعبت (رمسک) الرمس القبر، قال الفیومی فی المصباح: رمست المیت رمسا من باب قتل و فی لغه من باب ضرب دفنته، و الرمس: التراب تسمیه بالمصدر ثم سمی القبربه و الجمع رموس مثل فلس و فلوس، قال مسور بن زیاده الحارثی: ابعد الذی بالنعف نعف کویکب رهینه رمس ذی تراب و جندل و البیت من الحماسه (64) قال المرزوقی فی الشرح: الرمس القبر، و الاصل فی الرمس التغطیه یقال: رمسته بالتراب و منه الریاح الروامس، و قال المتلمس: الم تر ان المرا رهن منیه صریع لعافی الطیر او سوف یرمس و البیت من الحماسه ایضا (الحماسه 220) و قال المرزوقی: و معنی یرمس یدفن و الرمس الدفن و الریاح الروامس منه و توسعوا فی الدفن فقیل: ارمس هذا الحدیث، کما یقال: ادفن. (مهطع) قال ابن الاثیر فی النهایه: فی حدیث علی (علیه السلام) سراعا الی امره مهطعین الی معاده: الاهطاع الاسراع فی العدو، و قال الراغب: هطع الرجل ببصره اذا صوبه، و بعیر مهطع اذا صوب عنقه، قال تعالی: (مهطعین مقنعی رووسهم لا یرتد الیهم طرفهم- مهطعین الی الداع) انتهی، و الاهطاع لا یکون الا مع خوف و ذل و خشوع یقال: اهطع فی السیر اذا اسرع و اقبل مسرعا خائفا کهطع کما یستفاد من قوله تعالی: (و لا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون انما یوخرهم لیوم تشخص فیه الابصار مهطعین مقنعی روسهم لا یرتد الیهم طرفهم (ابراهیم: 44)، و قوله تعالی: یخرجون من الاجداث کانهم جراد منتشر مهطعین الی الداع یقول الکافرون هذا یوم عسر (القمر: 9)، و قوله تعالی: فما للذین کفروا قبلک مهطعین عن الیمین و عن الشمال عزین. قال احمد بن یحیی: المهطع الذی ینظر فی ذل و خشوع لا یقلع بصره کما فی مجمع البیان، و قال: قال الزجاج: المهطع المقبل ببصره علی الشی ء لا یزایله و ذلک من نظر العدو. و فی القاموس هطع کمنع هطعا و هطوعا اسرع مقبلا خائفا او اقبل ببصره علی الشی ء لا یقلطع عنه. (سیبهظک) قال الجوهری فی الصحاح: بهظه الحمل یبهظه بهظا الی اثقله و عجر عنه فهو مبهوظ و هذا امر باهظ ای شاق، قال زیاد بن حمل کما فی الحماسه او زیاد بن منقذ کما فی ماده ق ز م من صحاح اللغه فی ابیات منها: و کان عهدی بها و المشی یبهضها من القریب و منها النوم و السام قال المرزوقی: و معنای یبهضها یثقل علیها و یشق. الاعراب: (معاذ الله) منصوب مفعول مطلق لفعله المحذوف العامل فیه کسبحان الله قال الجوهری فی الصحاح: قولهم: معاذ الله ای اعوذ بالله معاذا، تجعله بدلا من اللفظ بالفعل لانه مصدر و ان کان غیر مستعمل مثل سبحان الله و یقال ایضا معاذه الله و معاذه وجه الله و هو مثل المعنی و المعناه و الماتی و الماتاه، و یقال عوذ بالله منک ای اعوذ بالله منک. (فان للطاعه) الفاء فی مقام التعلیل لقوله: لا تعذر بجهالته، و ضمیر یردها و یخالفها و عنها راجع الی السبل و المهجه، و امکن ان یرجع الی الطاعه و الغایه ایضا علی توسع. (فنفسک نفسک) منصوب من باب الاغراء و هو ان تحمل المخاطب علی فعل شی ء محبوب نحو قول الشاعر: اخاک اخاک ان من لا اخاله کساع الی الهیجا بغیر سلاح و الفعل یقدر فی کل موضع بحسبه ففی الشعر یقتضی الزم مثلا و فی الغزال الغزال یناسب ارم، و ههنا احفظ و ارحم و انقذ و نحوهما. قوله: (و حیث تناهت بک امورک) افاد الفاضل الشارح المعتزلی بقوله: الاولی ان لا یکون هذا معطوفا و لا متصلا بقوله: فقد بین الله لک سبیک، بل یکون کقولهم لمن یامرونه بالوقوف: حیث انت، ای قف حیث انت فلا یذکرون الفعل، و مثله قولهم: ای قف مکانک. المعنی: قوله (علیه السلام): (فاتق الله فیما لدیک) ما کان لدیه هو تولی امور المسلمین غصبا و طغیانا، فان ما کان فی یده هو حق الله و حق رسوله و حق اولی الامر و حقه سبحانه مفوض الی نبیه او وصی نبیه و لا یتولی ذلک المنصب الا نبی او وصی او شقی، و الشقی من غصب حق الامام الحق ای حق الله و رسوله و لذا امره الامیر (ع) باتقائه الله فی ذلک، و صرح باسم الله سبانه لانه (علیه السلام) کانما یقول له: اتق الله فی تصرفک حقه سبحانه عدوانا، کما نقول نحن لمن خان زیدا مثلا: استح من زید فی خیانتک فی عرضه و ماله. قوله (علیه السلام): (و انظر فی حقه علیک) حقه تعالی علیه ان لا یعصیه فیما امره، و مما امره به هو قوله سبحانه: (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم) (النساء: 60) اللهم الا ان یقال ان الایه مصدره بقوله: (یا ایها الذین آمنوا) و مذیله بقوله سبحانه: (ان کنتم تومنون بالله و الیوم الاخر) فمعاویه و اترابه خارجه عن الخطاب راسا. و فی رساله امامنا سید الساجدین و زین العابدین علی بن الحسین صلوات الله علیهما المعروفه برساله الحقوق، قد نقلها کامله المحدث الخبیر ابن شعبه الحرانی قدس سره فی تحف العقول: اعلم رحمک الله ان لله علیک حقوقا محیطه بک فی کل حرکه تحرکتها، او سکنه سکنتها، او منزله نزلتها، او جارحه قلبتها، او آله تصرفت بها، بعضها اکبر من بعض، و اکبر حقوق الله علیک ما اوجبه لنفسه تبارک و تعالی من حقه الذی هو اصل الحقوق و منه تفرع. فالویل ثم الویل لمن لم یطع الله سبحانه فی حقه علیه، فضلا عن ان یغاصب حقه. قوله (علیه السلام): (و ارجع الی معرفه ما لا تعذر بجهالته) امره ان یرجع الی معرفه ما لا یقبل عذره بجهالته من وجوب طاعه الله سبحانه و رسوله و طاعه الامام الحق، و لما اخرجته هوی النفس عن الطاعه الی العصیان و الطغیان و عن نور المعرفه الی ظلمه الجهاله و حیره الضلاله، امره بالرجوع الی معرفه ما ای الحق الذی لا یسمع تجاهله فیه. قوله (علیه السلام) (فان للطاعه اعلاما واضحه- الخ) الاعلام جمع العلم بفتحتین و هو شی ء منصوب فی الطریق یهتدی به و غایه الطاعه القرب منه تعالی و الغایه ما الیه الحرکه، و وصف (ع) الاعلام بالواضحه و تالییها بالنیره و النهجه لحسم العذر اصلا و سد طرق العذر من جمیع الجوانب، فان السبل اذا کانت نیره و المهجه نهجه و اعلامها واضحه و کانت غایتها مطلبه، فمن این یعتذر المتمرد الالطاعه، و ما مستمسکه فی العذر، و بای باب یدخل لذلک؟ و قد دریت من بحثنا عن الامامه فی المختار 237 من باب الخطب (ص 35- الی ص 175 من ج 16) ان القرآن و رسول الله (صلی الله علیه و آله) و آله هم الائمه الحق و الاعلام الواضحه و السبل النیره و المهجه النهجه لا غیر، فراجع الی ذلک المبحث الشریف حتی یتبین لک بالعیان ان الال هم الذین اختارهم الله و اجتباهم و اصطفاهم اعلاما واضحه للطریقه التی هی اقوم، ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم. قوله (علیه السلام): (یردها الاکیاس و یخالفها الانکاس) قد دریت فی اللغه ان الاکیاس بمعنی العقلاء، و انما یردها الاکیاس لان العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان، و ان الانکاس جمع النکس و هو الرجل الدنی المنکوس علی ما بین فی اللغه مشبعا، و انما یخالفها الانکاس لانهم لدنائه طبعهم، و قصور همتهم الفوا بقاذورات الدنیا الدنیه و اوساخ الامال النفسانیه الشیطانیه فهم ناکسوا رووسهم الی اللذائذ الحیوانیه الداثره الفانیه اقرب شی ء شبها بهم الانعام السائمه، و فی کتاب العقل و الجهل من الکافی: باسناده عن محمد بن عبدالجبار عن بعض اصحابنا رفعه الی ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قلت: فالذی کان فی معاویه؟ فقال: تلک النکراء تلک الشیطنه و هی شبهه بالعقل و لیست بالعقل، و قد مضی بحثنا عن هذا الحدیث و شرحه فی المختار السابع باب الکتب و الرسائل فراجع الی (ص 225 ج 17). و قد تقدم فی رسالتنا فی لقاء الله تعالی ان حشر الخلائق حسب اعمالهم، و ان کل احد الی غایه سعیه و عمله و الی ما یحبه و یهواه، فحیث ان الانکاس ادبروا ههنا عن امر الله تعالی و طاعته و لقائه و اقبلوا الی الشهوات النفسانیه و لم یرفعوا رووسهم عن معلفهم و مرعیهم فهم فی النشاه الاخره ایضا ناکسون لان الدنیا مزرعه الاخره قال عز من قائل: (نحن قد رنا بینکم الموت و ما نحن بمسبوقین علی ان نبدل امثالکم و ننشئکم فیما لا تعلمون و لقد علمتم النشاه الاولی فلو لا تذکرون (الواقعه 63 -61)، و فی الکافی فی الصافی عن السجاد (علیه السلام): العجب کل العجب لمن انکر النشاه الاخری و هو یری النشاه الاولی. و قال عز من قائل: و لو تری اذا المجرمون ناکسوا روسهم عند ربهم ربنا ابصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا انا موقنون (الم السجده: 13). و روی ثقه الاسلام الکلینی فی باب ظلمه قلب المنافق و ان اعطی اللسان و نور قلب المومن و ان قصر بلسانه من کتاب الایمان و الکفر (ص 309 ج 2 من المعرب) باسناده عن المفضل عن سعد عن ابی جعفر (علیه السلام): قال ان القل الاربعه: قلب فیه نفاق و ایمان، و قلب منکوس، و قلب مطبوع، و قلب ازهر اجرد فقلت: ما الازهر؟ قال: فیه کهیئه السراج، فاما المطبوع فقلب المنافق، و اما الازهر فقلب المومن ان اعطاه شکر و ان ابتلاه صبر، و اما المنکوس فقلب المشرک ثم قرا هذه الایه: افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی امن یمشی سویا علی صراط مستقیم (الملک: 22) فاما القلب الذی فیه ایمان و نفاق فهم قوم کانوا بالطائف فان ادرک احدهم اجله علی نفاقه هلک و ان ادرکه علی ایمانه نجی. و قال العلم الحجه المولی صالح المازندرانی قدس سره فی بیانه: (ص 130 ج 10) القلب المنکوس کالکوزا المقلوب- الی ان قال: و قیل: القلب المنکوس القلب الناظر الی الدنیا و المتوجه الیها لان الدنیا تحت الاخره و الاخره فوقها فالناظر الیها منکوس راسه، و الایه من باب التمثیل بالاشیاء المحسوسه تقریبا للفهم و الاستشهاد باعبار ان المشرک یمشی مکبا علی وجهه لکون قلبه مکبوبا، مقلوبا و المومن یمشی سویا لکون قلبه علی وجه الفطره مستقیما عارفا بالحق کما یرشد الیه قوله تعالی: علی صراط مستقیم. قوله (علیه السلام): (من نکب عنها- الخ) ای من عدل و تتحی عنها مال عن الوسط و العدل و القصد، و مشی علی غیر هدایه و استقامه فی الضلال.

قوله (علیه السلام): (و غیر الله نعمته و احل به نقمته فنفسک نفسک) انما امره بحفظ نفسه و کرره تاکیدا و تشدیدا لما قال سبحانه: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم (الرعد: 12). و قال تعالی: فما کان الله لیظلمهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون (التوبه: 71). فی باب محاسبه العمل من کتاب الایمان و الکفر من الکافی (ص 329 ج 2 من المعرب): قال ابو عبدالله (علیه السلام) لرجل: انک قد جعلت طبیب نفسک، و بین لک الداء، و عرفت آیه الصحه، و دللت علی الدواء، فانظر کیف قیامک علی نفسک. و فی ذلک الباب عنه (علیه السلام) ایضا: اقصر نفسک عما یضرها من قبل ان تفارقک واسع فی فکاکها کما تسعی فی طلب معیشتک فان نفسک رهینه بعملک. و فیه عنه (علیه السلام) ایضا قال: کتب رجل الی ابی ذر رضی الله عنه یا اباذر اطرفنی بشی ء من العلم، فکتب الیه: ان العلم کثیر و لکن ان قدرت ان لا تسیی ء الی من تحبه فافعل، قال: فقال له الرجل: و هل رایت احدا یسیی ء ان من یحبه؟ فقال له: نعم نفسک احب الانفس الیک فاذا انت عصیت الله فقد اسات الیها. قوله (علیه السلام): (و حیث تناهت بک امورک- الخ) قال بعضهم: حیث عطف علی سبیلک، ای فقد بین الله لک مالک و منقلبک، قال تعالی: (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون، فهو (علیه السلام) یحذ العن عاقبته الوخیمه، و یخوفه عن جزاء اعماله الفاضحه، ثم کانما قیل: و الی ما تناهت به اموره و ای شی ء یترتب علی افعاله؟ فاجاب (علیه السلام): فانه قد اجری الی غایه خسر الخ، فما تناهت به اموره جزاء اعماله السیئه. هذا غایه ما یمکن ان یقرر معنی العباره علی قول هذا البعض، و لکن الانصاف ان الصواب هو ما افاده الفاضل الشارح المعتزلی کما تقدم فی بیان الاعراب، ای قف حیث انت لانک قد اجریت الی غایه خسر فالفاء فی فقد فی معرض التعلیل للفعل المحذوف اعنی قف، و الکلام علی هذا الوجه خال عن التکلف دون الاول. و لا یخفی لطافه قوله (علیه السلام): و ان نفسک قد اوحلتک شرا، و قد علمت ان معنی اوحلتک او رطتک فی الوحل، فالویل ثم الویل لمن اطاع نفسه و نسی حظه، فان النفس لاماره بالسوء ینسی مطیعه ذکر الله تعالی کما قال تعالی: استحوذ علیهم الشیطان فانساهم ذکر الله، و قال تعالی: و من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا و نحشره یوم القیامه اعمی قال رب لم حشرتنی اعمی و قد کنت بصیرا قال کذلک اتتک آیاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسی و کذلک نجزی من اسرف و لم یومن بایات ربه و لعذاب الاخره اشد و ابقی (طه: 125). هذا آخر المجلد الخامس من تکمله منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه وبه انتهی المنهاج الی المجلد التاسع عشر، و لله الحمد علی ما اولانا، و له الشکر بما تفضل علینا من افاضه مننه، و اسبال نعمه علینا، و کیف اشکره تعالی حق شکره و لیس من شکر اشکره به الا و هو نعمه جزیله انعم بها علی، اللهم ارزقنا قلبا ذاکرا و لسانا شاکرا، اللهم ثبت قلوبنا علی دینک، اللهم ارزقنا نعمه الحضور عندک، اللهم یا عاصم قلوب المومنین خلصنا من شرور انفسنا و وفقنا بالتنعم من مادبتک القرآن الفرقان العظیم، و باتباع سنه نبیک الکریم، و اطاعتک و اطاعه رسولک و اولی الامر الذین هم وسائط فیضک و ابواب رحمتک یا ارحم الراحمین. و قد حصل الفراغ من تالیف هذا السفر الکریم بید العبد الراجی لقاء ربه الرحیم: نجم الدین الحسن بن عبدالله الطبری الاملی فی الامل، لیله الاربعاء الثامنه عشر من ربیع المولود من شهور سنه تسع و ثمانین و ثلاثمائه بعد الالف من هجره خاتم النبیین صلی الله علیه و علی آله الطیبین الطاهرین، و الحمدلله، و آخر دعویهم ان الحمدلله رب العالمین. الترجمه: این نامه ایست که امیر (ع) بمعاویه نوشت: در آنچه که در دست داری از خدا بترس، و حق خدا را بر خود بنگر و بشناختن آنچه که عذرت در ندانستن آن پذیرفته نمی شود باز گرد، زی البرای بندگی و طاعت نشانها و پرچمهای روشن، و راههای هویدا، و جاده آشکار و نتیجه و غایت مطلوبست خردمندان بدان درآیند، و سفلگان از آن روی گردانند، هر که از آنها بازگشت از حق برگشت، و در وادی گمراهی بسر برد، و خدای نعمتش را بروی دگرگون کرد، و او را در عذابش افکند پس خویشتن را دریاب و خود را از دست خویش جاری کردی و در وادی کفر درآمدی، نفست تو را به شر کشانید و از دست وی بگل درماندی و تو را بگمراهی درآورد و به نابودیها رسانید و راهها را بر تو دشوار کرد.

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قوله (علیه السلام) فی الثانی: (فاتق الله فی ما لدیک و انظر من حقه علیک) قال ابن ابی الحدید: زیاده فی کتابه (علیه السلام) قبل ما فی الکتاب، و زیاده بعده. اما قبله فهو قوله (علیه السلام) (اما بعد فقد بلغنی کتابک تذکر مشاغبتی، و تستقبح موازرتی، و تزعمنی متحیرا، و عن حق الله مقصرا، فسبحان الله کیف تستجیز الغیبه، و تستحسن العضیهه، انی لم اشاغب الا فی امر بمعروف، او نهی عن منکر، و لم اضجر الا علی باغ مارق، او ملحد منافق و لم آخذ فی ذلک الا بقول الله سبحانه (لا تجد قوما یومنون بالله و الیوم الاخر، یوادون من حاد الله و رسوله، و لو کانوا آباءهم او ابناءهم. و اما التقصیر فی حق الله تعالی فمعاذ الله، و انما المقصر فی حق الله - جل ثناوه- من عطل الحقوق الموکده، و رکن الی الاهواء المبتدعه، و اخلد الی الضلاله المتحیره. و من العجب ان تصف یا معاویه الاحسان، و تخالف البرهان، و تنکث الوثائق التی هی لله عز و جل طلبه، و علی عباده حجه، مع نبذ الاسلام، و تضییع الاحکام، و طمس الاعلام، و الجری فی الهوی، و التهوس فی الرد ی). قال: و اما الزیاده بعده فهو قوله (و ان للناس جماعه ید الله علیها، غضب (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الله علی من خالفها. فنفسک نفسک قبل حلول رمسک، فانک الی الله راجع، و الی حشره مهطع، و سیبهظک کربه، و یحل بک غمه. یوم لا یغنی النادم ندمه، و لا یقبل من المعتذر عذره، یوم لا یغنی مولی عن مولی شیعا و لا هم ینصرون). ثم المراد بقوله (علیه السلام) (فی ما لدیک) قیل: مال المسلمین و فیئهم، و قیل: نعمه تعالی علیه. (و ارجع الی معرفه ما لا تعذر بجهالته) قیل: ای: معرقه الامام و طاعته. (فان للطامه) ای: طاعه الله الواجبه بحکم العقل. (اعلاما واضحه) ای: علامات ظاهره، و هی الاتیان بکل معروف دل علیه العقل او امر به الشرع، و ترک کل منکر حظرا عنه. (و محجه نهجه) ای: جاده بینه. (و غایه مطلبه) و تبدیل (المصریه) (مطلبه) بمطلوبه غلط لاتفاق (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) علی کونه (مطلبه) و کذا الراوندی. ثم المفهوم من ابن ابی الحدید کون (مطلبه) من باب الافعال و بلفط اسم الفاعل، فقال (مطلبه: ای مساعفه لطالبها بما یطلبه. تقول: طلب فلان منی کذا فاطلبته) ای: سعفت به). قلت: یجوز ان یکون مطلبه بفتح المیم مفرد مطالب. قال فی (الجمهره): (و المطالب مواضع الطلب، و یجوز ان تکون واحده المطالب مطلبه). و المعنی یساعده بان یکون المراد ان للطاعه غایه، و هی الجنه موضع (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الطلب، و اما ما قاله فالمعنی لا یساعده، لان الجنه التی غایه الطاعه لیست بمساعفه لطالبها. کیف و قد حفت بالمکاره، و انما المناسب اذا کان (المطلبه) فاعلامن الافعال ان تکون من قولهم (ماء مطلب و کلاء مطلب) تباعدا فطلبهما الناس. قال ابن درید (الکلاء المطلب الذی لا یوصل الیه الا بمشقه، و قال الاصمعی: کلاء مطلب اذا عنی طالبه. قال الشاعر ذو الرمه: اضله راعیا کلبیه صدرا عن مطلب و طلی الاعناق تضطرب لا من قولهم: (طلب منی فاطلبته) و قوله: (ای اسعفت له) ایضا غلط. ففی (الاساس) ای: فاسعفته. و یجوز ان یکون (مطلبه) بتشدید الطاء من باب الافتعال کالمطلب الذی اسم اخی هاشم، لکن مطلبه بلفظ المفعول: ای: ان للطاعه غایه لابد ان یتحمل فی طلبها. و یجوذ ان تکون بتشدید اللام من باب التفعیل. ففی القاموس طلبه تطلیبا طلبه فی مهله. فیکون المعنی الجنه التی غایه الطاعه یجب ان تطلب فی مده المهله. لکنه لایخلومن تکلف. (یردها) ای: یرد تلک الغایه، و المراد ما یودی الیها کقوله تعالی: (و سارعوا الی مغفره من ربلم و جنه عرضها السماوات و الارض). (الاکیاس) جمع اکیس: ای: الفطن و هو ضد الاحمق. قال: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فکن اکیس الکیسی اذا کنت فیهم و ان کنت فی الحمقی فکن انت احمقا و (اکیست المراه و اکاست): جاءت باولاد اکیاس قال: فلوکنتم لمکیسه اکاست و کیس الام یظهر فی البنینا و لکن امکم حمقت فجئتم غثاثا ما نری فیکم سمینا (و یخالفها) بترک و رودها. (الانکاس) ضعفاء العقول الاحمقون الارذال، و الولد المنکوس الذی تخرج رجلاه قبل راسه، و سهم نکس: انکسر فوقه، فجعل اعلاه اسفله، قال الحطیئه (مجدا تلیدا و عزا غیر انکاس). (من نکب) ای: عدل. (عنها حاد) ای: مال. (من الحق و اختار الباطل. (و خبط) قال الجوهری: خبط البعیر الارض بیده خبطا. ضربها، و منه قیل: (خبط عشواء) و هی الناقه التی فی بصرها ضعف تخبط اذا مشت لا تتوقی شیئا، و فی (الاساس) و من المجاز (بات یخبط الظلماء) (و ما ادری ای خابط اللیل هو). (فی التیه)، قال الجوهری: التیه: المفازه یتاه فیها، ای: یتحیر. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (و غیر الله نعمته) هکذا فی النسخ، و الظاهر ان فیه تحریفا و ان الاصل (و غیر نعمه الله بالکفر) اخذا من قوله تعالی: (الم تر الی الذین بدلوا نعمه الله کفرا) و قد ورد فی اخبار کثیره تفسیر الایه بقریش و علی راسهم بنو امیه، و علی راسهم معاویه، بدلوا نعمه الله کفرا حیث عدلوا عن وصی نبیهم (ص) امیرالمومنین (علیه السلام) الی غیره، و ایضا السیاق لا یناسب، حیث ان الفاعل فی (حاد) و (خبط) ضمیر (من) فکیف غیر فی (و غیر). (و احل به نقمته) الفاعل فی (احل) ضمیر (من نکب): ای عمل عملا استحق به حلول نقمته تعالی علیه، و لا یبعد ان یکون ماخوذا من قوله تعالی (و احلوا قومهم دار البوار) بعدما مر من قوله تعالی (الم تر الی الذین بدلوا نعمت الله کفرا). (فنفسک نفسک) قال عز و جل: (علیکم انفسکم). (و حیث تناهت بک امورک) ای: و انقضت دنیاک او بلغت امانیک فی العاجله. (فقد اجریت (فی سیر حیاتک) الی غایه خسر) کما قال عز و جل (ان الانسان لفی خسر). (و محله کفر) ای: مکان تحله الکفار و تنزله و هو النار. قال ابن ابی الحدید: الاولی ان لا یکون قوله (علیه السلام): (و حیث تناهت بک امورک) معطوفا و لا متصلا بقوله (علیه السلام) (فقد بین الله) بل مثل قولهم (حیث (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) انت، ای قف حیث انت، و قولهم (مکانک): ای: قف مکانک. قلت: قیه اولا، انه لا مناسبه لان یقول (ع) له قف مکانک. فانه کان تجاوز حده و افرط فی امره، فالمناسب ان یقول له (فارجع عن غیکو ضلالک) لا (قف حیث انت) و ثانیا، انه لیس عدم عطفه اولی بل غیر جائز لانه لامعنی للعطف و استینافه معین. کان الحسن البصری یقول: اربع خصال کن فی معاویه لو لم یکن فیه الا واحده منهن لکانت موبقه: افتراوه علی هذه الامه بالسفهاء حتی ابتزها امرها بغیر مشوره منهم، و فیهم بقایا الصحابه و ذوو الفضیله، و استخلافه بعده ابنه یزید سکیرا خمیرا یلبس الحریر، و یضرب بالطنابیر، و ادعاوه زیادا، و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله) (الولد للفراش و للعاهر الحجر)، و قتله حجرا و اصحابه فیا و یله من حجر و اصحاب حجر. (و ان نفسک قد اولجتک) ای: ادخلتک. (شرا) ای: شر. (و اقحمتک) ای: اطرحتک. (غیا) و ضلالا. (و اوردتک المهالک) و لا یحصل منک صدور و رجوع. (و او عرت) ای: اصعبت. (علیک المسالک) فلا تصل الی المقصد

مغنیه

اللغه: اعلاما: علامات و دلائل. و المحجه الطریق الواضحه، و نهجه واضحه. و مطلبه- بتشید الطاء و فتحها- مطلوبه. و الاکیاس: العقلاء. و الانکاس: ضد العقلاء، و هم الذین تکثر منهم الاخطاء و الاسواء. و نکب: عدل. و خبط: سار بغیر هدی. و التیه الضلال. و تناهت الامور: بلغت غایتها. و اولجتک: ادخلتک. اقحمتک: رمیت بنفسک بلا رویه. و اوعرت: صعبت و ضیقت. الاعراب: نفسک نصب علی التحذیر ای احذر نفسک، و حیث فی محل نصب بفعل محذوف ای قف مکانک. المعنی: (فاتق الله فیما لدیک الخ).. یا معاویه من اموال المسلمین، و فیما انت متسلط علیه من شوونهم و مصالحهم، و هذا حق واجب علیک لله و للامه (و ارجع الی معرفه ما لا تعذر بجهالته). المراد بالمعرفه هنا الطاعه، من باب اطلاق المعرفه علی الشی ء المعروف، و المعنی دع عنک العمل لتفریق الجماعه، و ارجع الی الطاعه، و انت تعلم ان ایقاظ الفتن من اکبر الکبائر، و الله سبحانه لا یقبل منک الاعتذار بالجهل، لانک کاذب فیه. قال العقاد فی کتاب معاویه: انه فرق الامه شیعا، فلا تعرف کیف تتفق.. و لو حاسبه التاریخ حسابه الصحیح لما وصفه بغیر مفرق الجماعه. (فان للطاعه اعلاما واضحه الخ).. و هی العمل لجمع الشمل، و التعاون الجمیع علی مصلحه الاسلام و المسلمین.. و لکن هذا یصدر عن الاخلاص و حب الخیر، و لا یتوخاه الا اهل الوعی و الایمان، و لیس معاویه منهم فی شی ء، لانه ناکب عن الحق، ضارب فی الضلال (فقد بین الله لک سبیلک حرصت علی الدنیا و عاجلها، و انصرفت عن الله بعد ان بین لک حلاله و حرامه، و ارشدک الیسواء السبیل (فقد اجریت الی غایه خسر، و محله کفر). مضیت فی طریق ینتهی بک الی الخسران المبین، و الکفر المشین. و بعد، فان اصرار الامام علی موعظه معاویه لا یخلو من احد فرضین: اما من باب القاء الحجه علی معاویه، و اما للتشهیر به و اعلان حقیقته لکل جیل، کما یفعل الیوم من یملکون وسائل الدعایه و النشر و الا فان الامام یعلم بان عظاته لمعاویه لا تزیده الا فرار و استکبارا.

عبده

… نیره و محجه تهجه: المحجه الطریق الواضحه و النهجه الواضحه کذلک … مطلوبه یردها الاکیاس: الاکیاس العقلاء جمع کیس کسید و الانکاس جمع نکس بکسر النون الدنی ء الخسیس … عن الحق و خبط فی التیه: نکب عدل و جار مال و خبط مشی علی غیر هدایه و التیه الضلال … غایه خسر و محله کفر: اجریت مطیتک مسرعا الی غایه خسران … اولجتک شرا و اقحمتک: اولجتک ادخلتک و افحمتک رمت بک فی الغی ضد الرشاد … و او عرت علیک المسالک: او عرت اخشنت و صعبت

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که در آن او را اندرز داده و از عذاب و بدبختی انجام کار ترسانیده): پس از خدا بترس درباره آنچه (نعمتهائی) که نزد تو است، و بنگر در حقی (اطاعت و پیروی و سپاسگزاری) که بر تو دارد، و برگرد به شناسائی آنچه که به جهل و نادانی آن معذور نیستی (امام زمان خویش را پیروی کن) زیرا برای اطاعت و پیروی (از خدا که اساس آن به شناسائی امام زمان است) نشانه های آشکار و راههای روشن و جاده های راست و هویدا و پایانی است (بهشت) که آرزو می شود، زیرکان در آن وارد می شوند، و سفلگان از آن سرباز می زنند (برخلاف دستور خدا و رسول کارهای ناشایسته ای بجا می آورند که به آن نمی رسند) هر که از آن راه پرت شود از راه حق بیرون رفته و ندانسته پا در بیابان گمراهی نهاده، و خدا نعمتش را از او تغییر داده (گرفته) و عذاب و سختیش را به او دارد، پس خود را بپا و بر نفس خویش بترس (طبق دستور و خواهش او رفتار مکن) که خدا راه (سعادت و نیکبختی) را بر تو آشکار فرموده، و تا آنجا که کارهایت به تو انجام یافته اسب سواری خود را به منتهای زیانکاری و جای کفر و نادانی (دوزخ) راندی، و نفس تو (که از خواهش او پیروی کردی( تو را به شر و بدی )مخالفت با امام زمان خود( وادار ساخت، و در گمراهی )بدبختی همیشگی( افکند، و در تباهکاریها )معصیت خدا و رسول( وارد ساخت، و راهها )ی هدایت و رستگاری( را بر تو دشوار نمود )زیرا انسانی که پیرو نفس باشد نفس راههای سعادت و نیکبختی را دشوار می نماید که شخص از راههای ضلالت و گمراهی پا بیرون نهند(.

زمانی

تکرار امر به معروف و نهی از منکر با اینکه امام علیه السلام می داند پند به معاویه که جرثومه خباثت است هیچ اثری ندارد اما برای توجه دیگران این نامه را می نویسد که هیچگاه از پند دادن غافل نمانند و وظیفه خود را انجام دهند. زیرا با تکرار پند و اندرز سرانجام اگر ناپاک هم تحت تاثیر قرار نگرفت از ترس انتقاد بیشتر منحرف نمی شود از سوی دیگر اطرافیانش اصلاح میگردند و یا کمتر در فساد وارد می شوند. امام علیه السلام به معاویه اشاره می کند که در بعضی از مسائل عذر جهالت پذیرفته نیست و آن مسائل اعتقادی و بخصوص امامت است که معاویه روی آن دقت نکرده و تحقیق ننموده است و می باید تحقیق و دقت کند و چون به وظیفه عمل نکرده عذاب خدا گریبانش را می گیرد. خدا می گوید: (روز قیامت روزی است که هیچکس (دوست و خویشاوند) بدرد دیگری نمی خورد و پیروز نخواهند شد.) و امام علیه السلام با بهره گیری از قرآن مجید چنین می فرماید: (این فوجی است که در عذاب غرق می گردد خوششان نباشد، اینان غرق در آتش خواهند بود.)

سید محمد شیرازی

الی معاویه (فاتق الله فیما لدیک) ای فیما انت مسلط علیه، بان لا تخالف امر الله سبحانه فی ذلک (و انظر فی حقه) سبحانه (علیک) فاده کما امر (و ارجع الی معرفه ما لا تعذر بجهالته) و هو معرفه الخلیفه و اتباعه (فان للطاعه اعلاما واضحه) جمع (علم) و هو ما ینصب فی الطریق لمعرفه الجاده، ان من یرید اطاعه الله سبحانه لا یضل الطریق، لمعروفیه طریق الاطاعه (و سبلا نیره) ای واضحه ذات نور. (و محجه) ای طریقا (نهجه) و اضحه (و غایه مطلوبه) للناس، و هی الوصول الی السعاده فی الدارین (یردها) ای تلک الطرق، او تلک الغایه (الاکیاس) جمع کیس، بمعنی العاقل الفطن (و یخالفها الانکاس) جمع نکس، بمعنی الدنی. (من نکب عنها) ای انحرف عن تلک الطریق (جارعن الحق) الی الباطل (و خبط فی التیه) ای مشی علی غیر هدایه، فی الضلال (و غیر الله نعمته) علیه (و احل به نقمته) ای عذابه و عقوبته، کما قال سبحانه: (و ما کان الله مغیرا نعمه انعمها علی قوم حتی یغیروا ما بانفسهم). (ف)احفظ (نفسک نفسک) عن الاثام و العقاب (فقد بین الله لک سبیلک) الذی ان سلکته رشدت و سعدت (و حیث تناهت بک اموری) ای راقب المحل الذی تنتهی امورک الیه لئلا تضل و تشقی (فقد اجریت) مصیبتک (الی غایه خسر) ای غایه توجب خسارتک لکل شی (و محله کفر) ای المحل الذی ینتهی الیه الکافر من النار و النکال. (و ان نفسک قد اولجتک شرا) ای ادخلتک فی الشر (و اقحمتک) ای ادخلتک بکل صعوبه و شده (غیا) ای ضلالا (و اورد تک المهالک) جمع مهلکه، و هی محل الهلاکه (و او عرت) ای اخشنت و صعبت (علیک المسالک) ای: مسالک الرشاد، فتراها صعبه حیث زینت لک نفسک الضلال و الغی.

موسوی

اللغه: اعلاما: علامات، دلائل. السبل: الطرق. نیره: مضیئه. المحجه: الطریق المستقیم. النهجه: الواضحه. مطلبه: بالتشدید مساعفه لطالبها بما یطلبه. یردها: یقصدها. الاکیاس: جمع کیس العاقل. الانکاس: جمع نکس بکسر النون، الدنی ء الخسین. نکب عنها: عدل عنها. جار: مال عن القصد. الخبط: المشی علی غیر استقامه. التیه: الضلال. غیر الله نعمته: بدله. نقمته: بفتح النون و کسر القاف الانتقام، المکافاه بالعقوبه. تناهت: بلغت و وصلت. اجریت: اجری فلان الی غایه کذا ای قصدها بفعله. الخسر: الخسران. المحله: المنزله. اولجتک. ادخلتک. اقحمتک: رمت بک من الاقتحام و هو الدخول فی الامر بشده و عنف. الغی: الضلال. اوعرت: من الوعر ای الصعب و زنا و معنی. المسالک: المداخل. الشرح: (فاتق الله فیما لدیک و انظر فی حقه علیک و ارجع الی معرفه ما لا تعذر بجهالته) هذا الکتاب موجه الی معاویه و فیه موعظه بتقوی الله و الرجوع الیه و النظر فیما وجب علیه استهله بالامر بتقوی الله فیما اضحی لدیه و قد اضحت الشام معه و الاموال بین یدیه ظلما و عدوانا امره بردها الی اهلها و من احق بها منه. و انظر فی حق الله علیک و حقه تعالی ان تعبده لا تشرک به شیئا و تودی لصاحب الحق حقه. و ارجع الی معرفه ما لا تعذر بجهالته ای عد الی عرفه ما لا یقبل عذرک فی جهله ان اعتذرت بانک جاهل فیه و هو طاعه الله و رسوله و طاعه الامام العدل … (فان للطاه اعلاما واضحه و سبلا نیره و محجه نهجه و غایه مطلبه) بین لمعاویه ان للطاعه علامات و دلائل واضحه تظهر امام العیون فمنها السعی فی لم الشمل و العمل للوحده و اطاعه الله و رسوله فیما امر و نهیا عنه کما ان للطاعه طرقه مضیئه لا یضل فیها الانسان او ینحرف و طرقا مستقیمه مطلوبه و مراده فلا یبقی بعدها لذها الانسان عذر ان تمرد او عصی … و بعباره اخری اذا کانت الغایه مطلوبه و هی القرب من الله و کان لتلک الغایه اعلاما منصوبه تدل علی الطرق الواضحه انسدت امام الانسان الاعذار حتی اذا اراد الاعتذار بجهله لا یقبل عذره. (یردها الاکیاس و یخالفها الانکاس من نکب عنها جار عن الحق و خبط فی التیه و غیر الله نعمته و احل به نقمته) هذه الطاعه التی هی الغایه المقصوده یردها العقلاء لانهم الذین یفکرون فی عواقب الامور و الغایات الشریفه التی تسعدهم و تاخذ بایدیهم الی رضوان الله و اما الانکاس و هم الادنیاء اصحاب النفوس المریضه و الخسیسه فانهم یخالفونها و یعدلون عنها الی الغایه الباطله و الطرق الشیطانیه المنحرفه فمن حاد عن هذه الغایه- التی هی طاعه الله- فانه مال عن العدل و الحق و مشی متخبطا فی الضلال لا یعرف کیف یمشی و لا یهتدی الی نجاه و لابد من کانت هذه مسیرته ان یغیر الله علیه نعمته فیزیلها عنه و یبدله بها عذابا و هوانا لان السنن الالهیه جاریه علی ان من رفض الحق و العدل سلبه الله هذا الحق و العدل و ابدله بهما الظلم و الجور … (فنفسک نفسک فقد بین الله لک سبیلک) امره ان یحفظ نفسه من النار فقد بین الله له طریق الحق و العدل الموصل الی السعاده. (و حیث تناهت بک امورک فقد اجریت الی غایه خسر و محله کفر فان نفسک قد اولجتک شرا و اقحمتک غیا و اوردتک المهالک و اوعرت علیک المسالک) یا معاویه و حیث انتهت بک امورک الی ما انت علیه من الضلال فقد سرت الی نهایه الخسران فی النار و الی منزل الکفار من حیث جاربت الحق و فرقت الجماعه و قضیت علی الوحده و مزقت المجتمع الموحد. ان نفسک یا معاویه قد ادخلتک شرا عظیما لا یطاق و اوردتک دون و عی منک لشده حماقتک و طیشک و تسرعک ضلالا لیس بعده ضلال و اوردتک المهالک الدنیویه و الاخرویه و جعلت طرقک صعبه شاقه یعصر المسیر فیها کنایه عن ان نفس معاویه خبیثه بوساوسها الشیطانیه و قد اوردته سبل الضلال و سهلت علیه سلوکها بتحسینها للغایات الباطله و بسبب ذلک لزمه البعد عن طرق الهدی مسالک الخیر و صعب علیه سلوک طرق الخیر و الصلاح …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

به معاویه. {1) .سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه آمده است که ابن ابی الحدید در شرح خود و همچنین ابن میثم در شرحی که بر نهج البلاغه نوشته است این نامه را با اضافات قابل ملاحظه ای آورده اند و در نهج البلاغه نیست این نکته نشان می دهد منبع دیگری برای این نامه در دسترس آنها بوده به علاوه در میان نقل ابن ابی الحدید و ابن میثم نیز تفاوت هایی وجود دارد که نشان می دهد هر کدام منبعی غیر از دیگری داشته اند همچنین علوی در کتاب الطراز بخشی از این نامه را با تعبیراتی متفاوت با تعبیرات سید رضی ذکر کرده و آن هم دلیل بر این است که از منبع دیگری گرفته است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 270)}

نامه در یک نگاه

مرحوم سید رضی آغاز این نامه را نیاورده است.آغاز آن مطابق آنچه در نقل ابن ابی الحدید آمده است چنین است:«اما بعد فقد بلغنی کتابک تذکر فیه مشاغبتی...؛ نامه تو به من رسید که در آن مرا متهم ساخته ای که شر و فتنه درباره تو و یارانت برپا کرده ام...».

این تعبیر به خوبی نشان می دهد که این نامه نامه ای ابتدایی از سوی امیر مؤمنان علی علیه السلام نیست،بلکه پاسخی است به نامه معاویه که امام علیه السلام را متهم به ایجاد آشوب و ظلم و ستم کرده و امام علیه السلام پاسخ کوبنده ای به او می دهد که برنامه من امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با ستمکاران و ملحدان و منافقان است و بر اساس دستور پروردگار در قرآن مجید،این امور را انجام می دهم.

امام علیه السلام بعد از آنکه دامن خود را از این تهمت های ناروا پاک می شمرد،به نصیحت کردن معاویه می پردازد که این بخش از نامه در آنچه سید رضی در اینجا نقل کرده،منعکس است.

امام علیه السلام به او می فرماید:راه حق را بشناس که نشانه هایش روشن است و عذری در نشناختن آن نداری.هرگز از مسیر حق منحرف نشو که در بیابان زندگی سرگردان می شوی و خدا نعمتش را از تو بر می گیرد و نقمت و مجازاتش را بر تو نازل می کند.مراقب خویشتن باش باز هم مراقب خویشتن باش؛مبادا نفس سرکش،تو را به زیان و خسران و کفر و ترک ایمان بکشاند.

فَاتَّقِ اللّهَ فِیمَا لَدَیْکَ،وَ انْظُرْ فِی حَقِّهِ عَلَیْکَ،وَ ارْجِعْ إِلَی مَعْرِفَهِ مَا لَا تُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ،فَإِنَّ لِلطَّاعَهِ أَعْلَاماً وَاضِحَهً،وَ سُبُلاً نَیِّرَهً،وَ مَحَجَّهً نَهْجَهً،وَ غَایَهً مُطَّلَبَهً،یَرِدُهَا الْأَکْیَاسُ،وَ یُخَالِفُهَا الْأَنْکَاسُ؛مَنْ نَکَبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الْحَقِّ، خَبَطَ فِی التِّیهِ،وَ غَیَّرَ اللّهُ نِعْمَتَهُ،وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ.فَنَفْسَکَ نَفْسَکَ،فَقَدْ بَیَّنَ اللّهُ لَکَ سَبِیلَکَ،وَ حَیْثُ تَنَاهَتْ بِکَ أُمُورُکَ،فَقَدْ أَجْرَیْتَ إِلَی غَایَهِ خُسْرٍ،وَ مَحَلَّهِ کُفْرٍ،فَإِنَّ نَفْسَکَ قَدْ أَوْلَجَتْکَ شَرّاً،وَ أَقْحَمَتْکَ غَیّاً،وَ أَوْرَدَتْکَ الْمَهَالِکَ،وَ أَوْعَرَتْ عَلَیْکَ الْمَسَالِکَ.

ترجمه

از خداوند در مورد آنچه در اختیار داری بترس و در حقی که خداوند بر تو دارد نظر کن و به معرفت و شناسایی چیزی که در ندانستن آن معذور نیستی باز گرد، زیرا اطاعتِ (اوامر و نواهی الهی) نشانه های واضح،راههای نورانی،جاده های روشن و آشکار و مستقیم،و سرانجامی خواستنی دارد که هوشمندان به آن می رسند و فرومایگان و نابخردان از آن منحرف می شوند.هر کس از آن روی بر تابد از حق منحرف شده و در بیابان بدبختی و گمراهی سرگردان خواهد شد؛ خداوند نعمتش را از او می گیرد و بلا و مجازاتش را بر او می فرستد.

زنهار زنهار مراقب خویشتن باش که خداوند سرنوشت نهایی تو را از این راه که می روی روشن ساخته و آنچه را که امور زندگانی تو به آن منتهی می شود بیان کرده (سرنوشتی شوم و عاقبتی مذموم داری) چرا که تو به سوی عاقبتی زیانبار و منزلگاه کفر پیش می روی،زیرا هوای نفست تو را به درون شر وارد ساخته و در

پرتگاه گمراهی انداخته و در مهلکه ها داخل نموده و راه های نجات را بر تو دشوار ساخته است.

شرح و تفسیر: به فکر عاقبت کار خود باش !

به فکر عاقبت کار خود باش !

برای روشن شدن اهداف امام علیه السلام از این نامه جا داشت نامه معاویه را در اینجا می آوردیم،زیرا جواب نامه همیشه ناظر به متن آن نامه است؛ولی متأسفانه نامه او در هیچ کتابی-تا آنجا که اطلاع داریم-نقل نشده است،گر چه نامه امام علیه السلام آغازی دارد که مرحوم سید رضی آن را نقل نکرده و با توجّه به آغاز آن بخش هایی از محتوای نامه معاویه نیز روشن می شود،زیرا امام علیه السلام در آغاز این نامه مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده است چنین می فرماید:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمیرِ الْمُؤْمِنینَ إِلی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبی سُفْیَانَ.

أَمّا بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنی کِتَابُکَ تَذْکُرُ مُشَاغَبَتی،وَ تَسْتَقْبِحُ مُوَازَرَتی»،وَ تَزْعَمُنی مُتَجَبِّراً،وَ عَنْ حَقِّ اللّهِ مُقَصِّراً.فَسُبْحَانَ اللّهِ،کَیْفَ تَسْتَجیزُ الْغیبَهَ،وَ تَسْتَحْسِنُ الْعَضیهَهَ.فَإِنّی لَمْ أُشَاغِبْ إِلّا فی أَمْرٍ بِمَعْرُوفٍ،أَوْ نَهْیٍ عَنْ مُنْکَرٍ.وَ لَمْ أَتَجَبَّرْ إِلّا عَلی بَاغٍ مَارِقٍ،أَوْ مُلْحِدٍ کَافِرٍ،وَ لَمْ آخُذْ فِی ذَلِکَ إِلّا بِقَوْلِ اللّهِ-سُبْحَانَهُ-:«لَا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ» وَ أَمَّا التَّقْصیرُ فی حَقِّ اللّهِ-تَعَالی-فَمَعَاذَ اللّهِ وَ إِنَّمَا الْمُقَصِّرُ فی حَقِّ اللّهِ -جَلَّ ثَنَاؤُهُ - مَنْ عَطَّلَ الْحُقُوقَ الْمُؤَکَّدَهَ،وَ رَکَنَ إِلَی الأَهْوَاءِ الْمُبْتَدَعَهِ،وَ أَخْلَدَ إِلَی الضَّلَالَهِ الْمُحَیِّرَهِ.وَ مِنَ الْعَجَبِ أَنْ تَصِفَ،یَا مُعَاوِیَهُ،الِاحْسَانَ،وَ تُخَالِفَ الْبُرْهَانَ،وَ تَنْکُثَ الْوَثَائِقَ الَّتی هِیَ للّهِ-عَزَّ وَ جَلَّ-طَلِبَهٌ،وَ عَلی عِبَادِهِ حُجَّهٌ،مَعَ نَبْذِ الإِسْلَامِ،وَ تَضْییعِ الأَحْکَامِ،وَ طَمْسِ الأَعْلَامِ،وَ الْجَرْیِ فِی الْهَوی،وَ التَّهَوُّسِ فِی الرَّدی».

«به نام خداوند بخشنده مهربان.این نامه ای است از بنده خدا علی امیر مؤمنان به معاویه بن ابی سفیان.

اما بعد نامه تو به من رسید که در آن مرا متهم ساخته بودی که بر ضد تو فتنه برپا کرده ام و مردم را شورانده ام و کمک کردن به من را در برنامه هایم زشت شمرده و چنین پنداشته ای که من ستمگرم و در ادای حق الهی مقصر.سبحان اللّه چگونه تو غیبت (و تهمت) را مجاز می شمری؟ به یقین من مردم را جز در انجام امر به معروف و نهی از منکر به هیجان نیاورده ام و جز بر طغیان گران و خارجان از دین یا ملحدان منافق (کافر) ستم روا نداشته ام و من در این راه به گفته خداوند (در قرآن مجید) تمسک جسته ام آنجا که می فرماید:«هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی یابی که با دشمنان خدا و پیامبرش دوستی کنند، هر چند پدران یا پسران آنها باشند» {1) .مجادله،آیه 22. }و اما اینکه گفته ای من در حق خداوند متعال کوتاهی کرده ام،پناه بر خدا هرگز چنین نبوده؛کسی در حق خداوند متعال کوتاهی می کند که حقوق مسلم الهی را تعطیل کند و تکیه بر هوا و هوس ها و بدعت ها نماید و همواره به سراغ ضلالت های حیران کننده برود.شگفتا ای معاویه تو از نیکی سخن می گویی؛ولی با برهان عقل مخالفت می کنی و پیمان های الهی را که خداوند از بندگانش گرفته می شکنی.اسلام را رها ساخته، احکام را ضایع نموده و نشانه های الهی را محو کرده ای و در مسیر هوا و هوس به سوی هلاکت گام بر می داری».

آنچه مرحوم سید رضی آورده در ادامه این مقدمه است به این ترتیب که:

امام علیه السلام به دنبال آن مقدمه معاویه را از طرق گوناگون نصیحت می کند و اندرز می دهد و اتمام حجت می فرماید؛نخست در سه جمله کوتاه و پر معنا می فرماید:

«از خداوند در مورد آنچه در اختیار داری بترس و در حق خداوند بر خود نظر

کن و به معرفت و شناسایی چیزی که در ندانستن آن معذور نیستی باز گرد»؛ (فَاتَّقِ اللّهَ فِیمَا لَدَیْکَ،وَ انْظُرْ فِی حَقِّهِ عَلَیْکَ،وَ ارْجِعْ إِلَی مَعْرِفَهِ مَا لَا تُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ).

جمله اوّل« فَاتَّقِ اللّهَ فِیمَا لَدَیْکَ »ممکن است اشاره به مقامی باشد که در اختیار گرفته یا اموال مسلمین و یا همه نعمت های الهی که به او داده شده است.

امام علیه السلام به او هشدار می دهد مقامی را که غصب کرده ای باز گردان و نعمت های الهی را در طریق طاعت او صرف کن.

جمله دوم: «وَ انْظُرْ فِی حَقِّهِ عَلَیْکَ» اشاره به این است که خداوند در برابر آن همه نعمت که به بندگانش داده حقی بر آنان دارد و آن اینکه او را اطاعت کنند و از آنچه نهی کرده است خودداری نمایند که اگر این حق را ادا نکنند در آخرت عذاب دردناکی خواهند داشت.

جمله سوم: «وَ ارْجِعْ إِلَی مَعْرِفَهِ مَا لَا تُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ» به عقیده جمعی از مفسران نهج البلاغه اشاره به معرفت امام علیه السلام واجب الاطاعه است که در روایتی معروف آمده:«من مات و لم یعرف امام زمانه فقد مات میته جاهلیه؛کسی که از دنیا برود در حالی که امام علیه السلام زمان خود را نشناخته باشد مرگ او همچون مرگ عصر جاهلیّت است». {1) .این حدیث با همین تعبیر در کتب شیعه مانند وسائل الشیعه،ج 11،ص 492،ح 23،باب 33 از ابواب کتاب امر به معروف و نهی از منکر و در کتب اهل سنّت با تعبیرات مشابهی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است؛مانند:«من مات و لیس علیه امام فمیتته میته جاهلیه».(المعجم الکبیر،ج 10،ص 289) در حدیث دیگری از معاویه بن ابی سفیان نقل شده که رسول اللّه صلی الله علیه و آله فرمود:«من مات بغیر امام مات میته جاهلیه».(مسند احمد،ج ص4،96) }

این احتمال در تفسیر این جمله نیز هست که اشاره به تمام معارف الهیّه و دینی باشد که انسان در برابر جهل به آن معذور نیست.به این ترتیب امام علیه السلام معاویه را به معرفت اصول و فروع دین و وظایفی که در برابر خدا و خلق دارد، توصیه می کند.

امام علیه السلام در ادامه این سخن به عنوان استدلال بر آنچه بیان فرمود (معذور در جهل به آن نیستی) می افزاید:«زیرا اطاعتِ (اوامر و نواهی الهی) نشانه های واضح،راه های نورانی،جاده های روشن و آشکار و مستقیم،و سرانجامی خواستنی دارد که هوشمندان به آن می رسند و فرومایگان و نابخردان از آن منحرف می شوند»؛ (فَإِنَّ لِلطَّاعَهِ أَعْلَاماً وَاضِحَهً،وَ سُبُلاً نَیِّرَهً،وَ مَحَجَّهً {1) .«محجه»به معنای جاده وسیع و روشن و مستقیم است. }نَهْجَهً {2) .«نهجه»گاه معنای اسم مصدری دارد و به معنای روش می آید و گاه معنای وصفی و به معنای واضح و روشن است. }، وَ غَایَهً مُطَّلَبَهً،یَرِدُهَا الْأَکْیَاسُ {3) .«اکیاس»جمع«کیّس»به معنای هوشیار و هوشمند است. }،وَ یُخَالِفُهَا الْأَنْکَاسُ). {4) .«الانکاس»جمع«نکس»بر وزن«حرص»به معنای انسان ضعیف و پست و نابخرد است و از ریشه«نکس» بر وزن«عکس»به معنای وارونه شدن چیزی گرفته شده است. }

امام علیه السلام در این گفتار معاویه اتمام حجت می کند که هرگز در قیامت نمی توانی بگویی راه تاریک بود و پر پیچ و خم و من آن را نشناختم می فرماید:نشانه های آن روشن است؛آیات بینات از یک سو،احادیث معتبر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از سوی دیگر و دلایل روشن عقلی از سوی سوم همگی نشانه های این راه هستند که در جای جای آن خودنمایی می کنند.به علاوه جاده تاریک نیست« سُبُلاً نَیِّرَهً »و مسیر شاه راه است نه کوره راه:« مَحَجَّهً نَهْجَهً »و هدف نهایی آن که سعادت جاویدان است نیز برای همه معلوم است.

جالب اینکه امام هم«سبل»را که جمع سبیل است در کلام خود آورده و هم «محجه»را که به معنای جاده وسیع و آشکار است،زیرا انسان معمولاً از جاده های فرعی حرکت می کند تا خود را به جاده اصلی برساند.سپس به سوی مقصد پیش برود و اگر«سبل»با صیغه جمع و«محجه»با صیغه مفرد آمده،ناظر به همین است که جاده فرعی که آغاز حرکت است متعدّد است؛اما جاده اصلی معمولاً یکی است.

اما تعبیر به« غَایَهً مُطَّلَبَهً »گاه به تشدید طا خوانده شده و گاه به تشدید لام و دربعضی از نسخ«مطلوبه»آمده است که همه آنها به همان معنای مطلوب است.

امام علیه السلام می فرماید:اطاعت خداوند دارای هدف مطلوبی است که منظور از آن قرب الی اللّه و رسیدن به سعادت جاویدان و نجات در آخرت و شمول لطف و رحمت الهی در دنیاست.هوشمندان به سراغ این هدف می روند،چون حاضر نیستند سعادت جاویدان و رضای پروردگار را با اموال و مقامات و شهوات دنیا معاوضه کنند،همان گونه که در حدیثی از امام امیر المؤمنین علیه السلام آمده است:

«الْکَیِّسُ مَنْ أَحْیَا فَضَائِلَهُ وَ أمَاتَ رَذائلَهُ؛هوشمند کسی است که فضایلش را احیا کند و رذایلش را بمیراند» {1) .غررالحکم،ص 322،ح 7464. }و در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم فرمود:«إِنَّمَا الْکَیِّسُ کَیِّسُ الْآخِرَهِ؛هوشمند واقعی کسی است که در مورد آخرت هوشمندی داشته باشد». {2) .بحارالانوار،ج 71،ص 162. }

در مقابل،فرومایگان با این هدف مخالف اند و تنها به زرق و برق دنیای زودگذر و ناپایدار و بی اعتبار قناعت می کنند و گرانبهاترین متاع را به کم ارزش ترین آن می فروشند که خود دلیل بر سفاهت آنهاست.

امام علیه السلام در ادامه این سخن به معاویه هشدار می دهد که از صراط مستقیم و طاعت خداوند منحرف مشو،زیرا:«هر کس از آن روی بر تابد از حق منحرف شده و در بیابان بدبختی و گمراهی سرگردان خواهد شد؛خداوند نعمتش را از او می گیرد و بلا و مجازاتش را بر او می فرستد»؛ (مَنْ نَکَبَ {3) .«نکب»از ریشه«نکب»بر وزن«نقب»به معنای انحراف از مسیر است و ناکب کسی است که از راه منحرف شود و روی بر گرداند.از این جهت به پشت کردن دنیا به انسان نکبت دنیا گفته می شود. }عَنْهَا جَارَ عَنِ الْحَقِّ، خَبَطَ فِی التِّیهِ،وَ غَیَّرَ اللّهُ نِعْمَتَهُ،وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ).

در این چهار جمله،امام علیه السلام نخست به نتیجه مستقیم انحراف از مسیر طاعت خدا که دوری از حق و سرگردانی است اشاره می کند و سپس به نتیجه نهایی آن که محروم ماندن از نعمت های الهی و گرفتار شدن در چنگال عذاب اوست، می پردازد.

دو جمله اوّل در واقع به منزله مقدمه و دو جمله سوم و چهارم به منزله نتیجه و ذی المقدمه است و این گفتار امام علیه السلام گویا اشاره به آیه شریفه است که می فرماید:« ذلِکَ بِأَنَّ اللّهَ لَمْ یَکُ مُغَیِّراً نِعْمَهً أَنْعَمَها عَلی قَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ ». {1) .انفال،آیه 53.}

سپس امام علیه السلام می افزاید:«زنهار زنهار مراقب خویشتن باش که خداوند سرنوشت نهایی تو را از این راه که می روی روشن ساخته و آنچه را که امور زندگانی تو به آن منتهی می شود بیان کرده (سرنوشتی شوم و عاقبتی مذموم) چرا که تو به سوی عاقبتی زیانبار و منزلگاه کفر پیش می روی»؛ (فَنَفْسَکَ نَفْسَکَ! فَقَدْ بَیَّنَ اللّهُ لَکَ سَبِیلَکَ،وَ حَیْثُ تَنَاهَتْ بِکَ أُمُورُکَ،فَقَدْ أَجْرَیْتَ إِلَی غَایَهِ خُسْرٍ،وَ مَحَلَّهِ کُفْرٍ).

این تعبیر در واقع برگرفته از همان تعبیری است که در قرآن مجید آمده است:

« عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ ؛مراقب خود باشید» {2) .مائده،آیه 105.}و تعبیر امام علیه السلام اشاره به این است که این راهی را که در پیش گرفته ای سرانجامی جز بدبختی و خسران و کفر ندارد؛از خواب غفلت بیدار شو و باز گرد.

جمله« قَدْ بَیَّنَ اللّهُ لَکَ سَبِیلَکَ »را بسیاری از شارحان این گونه معنا کرده اند که خداوند راه روشن نجات را برای تو تبیین کرده در حالی که این مطلب در عبارات قبل آمده بود و نیازی به تکرار نداشت.منظور از این جمله چیز دیگری

است و آن اینکه می فرماید:خداوند این مسیر خطایی را که می پیمایی و خداوند نتیجه شوم آن را برای تو بیان ساخته».اگر دقت کنیم جمله های بعد نیز با همین معنا متناسب است.

امام علیه السلام در بخش پایان این نامه (مطابق آنچه مرحوم سید رضی آورده است) با چهار جمله دیگر معاویه را به عاقبت شوم اعمالش آشناتر می سازد و می فرماید:«زیرا هوای نفست تو را به درون شر وارد ساخته و در پرتگاه ضلالت و گمراهی انداخته و در مهلکه ها داخل نموده و راه های نجات را بر تو دشوار ساخته است»؛ (فَإِنَّ نَفْسَکَ قَدْ أَوْلَجَتْکَ {1) .«اولجتک»از ریشه«ایلاج»و«ولوج»به معنای ورود و دخول در چیزی گرفته شده،بنابراین«اولجتک شراً»که از باب افعال است و دو مفعول می گیرد مفهومش این است که تو را وارد شر می کند. }شَرّاً،وَ أَقْحَمَتْکَ {2) .«اقحمتک»از ریشه«اقحام»به معنای پرت کردن چیزی است اندرون شیء دیگر؛این فعل نیز دو مفعول می گیرد و معنای جمله این است که تو را در گمراهی پرتاب می کند. }غَیّاً {3) غیّ»به معنای گمراهی است. }،وَ أَوْرَدَتْکَ الْمَهَالِکَ، وَ أَوْعَرَتْ {4) .«اوعرت»از ریشه«ایعار»و«وعر»بر وزن«وقت»در اصل به معنای سختی و دشواری و صعوبت است و جمله«اوعرت علیک المسالک»مفهومش این است که راه های نجات را بر تو سخت و دشوار می کند و به همین جهت به سرزمین صعب العبور و سنگلاخ«وعیر»گفته می شود. }عَلَیْکَ الْمَسَالِکَ).

هر یک از این جمله های چهارگانه به یکی از ابعاد عاقبت شوم اعمال معاویه و هر کس که راه او را طی کند اشاره دارد.نخست گرفتار شر شدن.چه شری از این بدتر که دست انسان به خون بی گناهان آلوده شود و اموال بیت المال را به غیر اهلش بدهد و چه غیّ و گمراهی از این فراتر که انسان از حد خود تجاوز کند و قدر خود را نشناسد و با نداشتن لیاقت ها و شایستگی ها،ادعای خلافت و پیشوایی خلق و جانشینی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله کند و چه مهلکه ای از این بدتر که انسان خود را در مسیرهایی بیفکند که به جهنم منتهی می شود و چه مشکلی از این مشکل تر که انسان آنقدر گناه کند که راه بازگشت را به روی خود ببندد.

ص: 390

نامه31: نامه امام علی علیه السلام به فرزندشان

موضوع

و من وصیه له ع للحسن بن علی ع کتبها إلیه بحاضرین

(نامه به فرزندش امام حسن علیه السّلام وقتی از جنگ صفین باز می گشت و به سرزمین «حاضرین» رسیده بود در سال 38 هجری) {حاضرین، روستاهای بین شام و عراق، یا روستاهای اطراف شهر «بالس» شهری از توابع شام می باشد.}

بخش اول

متن نامه

مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ،الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ،الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ،الْمُسْتَسْلِمِ لِلدُّنْیَا،السَّاکِنِ مَسَاکِنَ الْمَوْتَی،وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً؛إِلَی الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لَا یُدْرِکُ،السَّالِکِ سَبِیلَ مَنْ قَدْ هَلَکَ،غَرَضِ الْأَسْقَامِ،وَ رَهِینَهِ الْأَیَّامِ،وَ رَمِیَّهِ الْمَصَائِبِ،وَ عَبْدِ الدُّنْیَا،وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ،وَ غَرِیمِ الْمَنَایَا،وَ أَسِیرِ الْمَوْتِ،وَ حَلِیفِ الْهُمُومِ، وَ قَرِینِ الْأَحْزَانِ،وَ نُصُبِ الْآفَاتِ،وَ صَرِیعِ الشَّهَوَاتِ،وَ خَلِیفَهِ الْأَمْوَاتِ.

ترجمه ها

دشتی

از پدری فانی، اعتراف دارنده به گذشت زمان، زندگی را پشت سر نهاده- که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد- مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان، و کوچ کننده فردا، به فرزندی آزمند چیزی که به دست نمی آید، رونده راهی که به نیستی ختم می شود ، در دنیا هدف بیماری ها، در گرو روزگار، و در تیررس مصائب، گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریب کار، وام دار نابودی ها، اسیر مرگ، هم سوگند رنجها، هم نشین اندوه ها، آماج بلاها، به خاک در افتاده خواهش ها، و جانشین گذشتگان است .

شهیدی

که آن را هنگام بازگشت از صفین، در حاضرین نوشته است از پدری که در آستانه فناست. و چیرگی زمان را پذیراست، زندگی را پشت سر نهاده، به گردش روزگار گردن داده، نکوهنده این جهان است. و آرمنده سرای مردگان، و فردا کوچنده از آن. به فرزندی که آرزومند چیزی است که به دست نیاید، رونده راهی است که به جهان نیستی در آید. فرزندی که بیماریها را نشانه است و در گروه گذشت زمانه. تیر مصیبتها بدو پران است، و خود دنیا را بنده گوش به فرمان. سوداگر فریب است و فنا را وامدار، و بندی مردن و هم سوگند اندوه های- جان آزار-، و غمها را همنشین است و آسیبها را نشان، و به خاک افکنده شهوتهاست، و جانشین مردگان.

اردبیلی

که نوشته است آنرا بسوی او در موضعی حاضر بودند آنجا نزد بازگشتن او از صفّین از پدر فنا پذیرنده واگذارنده زمان این سرا پشت بر کرده عمر خود را گردن نهنده برای جفای روزگار مذمّت کننده مر دنیا را آرامیده در مواضع سکون مردگان کوچ کننده از آن فردا بسوی فرزند امیدوار بچیزی که در نمی یابد در این دار راه رونده براه کسی که هلاک شد در روزگار نشانه بیماریهای بسیار و بگرو دین روزهای پایدار و هدف مصیبتهای بی شمار و بنده دنیا و تجارت کننده چیزی که غرور است و بیخبری و وام مرگ ها و گرفتار مرگ و هم سوگند غمها و همنشین اندوهها و بر پای کرده شده آفتها و افکنده شده آرزوهای باطله و همسو کننده مردگان

آیتی

از پدری در آستانه فنا و معترف به گذشت زمان، که عمرش روی در رفتن دارد و تسلیم گردش روزگار شده، نکوهش کننده جهان، جای گیرنده در سرای مردگان، که فردا از آنجا رخت برمی بندد، به فرزند خود که آرزومند چیزی است که به دست نیاید، راهرو راه کسانی است که به هلاکت رسیده اند و آماج بیماریهاست و گروگان گذشت روزگار. پسری که تیرهای مصائب به سوی او روان است، بنده دنیاست و سوداگر فریب، و وامدار مرگ و اسیر نیستی است و هم پیمان اندوه ها و همسر غمهاست، آماج آفات و زمین خورده شهوات و جانشین مردگان است.

انصاریان

از پدری فانی،پذیرنده سختی های زمان،عمر پشت سر گذاشته،تسلیم به روزگار،نکوهش کننده دنیا،ساکن سرای اموات،سفر کننده از آن در فردا، به فرزند آرزومند به آنچه به دست نمی آید،سالک راه تباه شدگان ، هدف امراض،گروگان ایّام،نشانه تیرهای مصائب،بنده دنیا، تاجر غرور،مدیون مرگ،اسیر مردن،همراه غصه ها، همنشین اندوهها،هدف آسیبها،زمین خورده شهوات،و جانشین مردگان .

شروح

راوندی

عنون وصیته علیه السلام انها من اب و وصفه بسبع صفات، الی ولد و وصفه باربعه عشر صفه. و فی کل واحده من هذه الصفات بصیره من استبصر و عبره لمن اعتبر. فقال اولا من الوالد الفان علی الوقف، و لذلک قرنه بقوله المقر للزمان، یعنی هذه وصیه من والد سیفنی عن قلیل، و انه مقر بتغیر الزمان و انقضائه و اختلاف احواله و فنائه الذی ادبر عمره و انقاد لحوادث الدهر، الذام لاهل الدنیا الذین استندوا الیها و الی عمارتها الذی یسکن دار قوم کانوا فیها فماتوا و ترکوها لغیرهم. و یظعن: ای یرحل عن هذه الدنیا غدا، ای عن قریب، الی ولد معرض لهذه المحن و البلیات، الذی ان رجا ان یعمر الدین فلا یدرکه، اذا لا یجد ناصرا علیه و یسلک طریق والده بان یعیش مثله بغصه و اسف و یقتل ایضا، و هو مع ذلک بمنزله هدف ترمیه الامراض باوجاعها و نفسه مرهونه عند الایام، فکلما یاتی یوم آخر یطالبه بتکلیف آخر و مشقه اخری. و الغرض: الهدف الذی یرمی، و قیل: الرهینه بمعنی الرهن و لیس الهاء للتانیث. و الرمیه: الصید، ای کل حی فی دار الدنیا یصطاده المصیبات، و ان ابناء الدنیا کالعبید لها اذلاء لشدائدها و محنها. و التجاره: التصرف، ای من یتصرف فیها و یتصرف فی متاع الغرو و یمکن ان یغره ان لم یحتط. و الغریم: المدیون، ای یطالب الحی فی الدنیا اسباب الموت یموت فیه کل یوم عضو من اعضائه الی ان یفنی. و اشار الی هذا بجمعبه المنایا و الموت یسمی المنیه لانه مقدر، و لا یمکننا دفعه کانا اسراء الموت. و الحلیف: من یکون فی حلف غیره و فی عهده فیلازمه. و القرین: المصاحب. و النصب مصدر نصبت الشی ء: اذا اقمته. و النصب: الشی ء المنصوب، و نصبت فلانا: عادیته، و من نصب لامر: یتعب. و الخلیفه: من یجی ء خلف العیر یلزمه ما لزم صاحبه.

کیدری

قوله علیه السلام: من الوالد الفان المقر للزمان: ای یقر للزمان بانه یفنی کل حی و لا یفی لاحد من بنیه و یضر من یغتر به و لا یجدیه و انه لا تباریه احد الا و هو یردیه. و نصب الافات: ای کالغرض المنصوب لسهام البلایا

ابن میثم

از جمله وصیتهای علی (علیه السلام) که به (فرزندش) حسن بن علی (علیه السلام) پس از بازگشت از صفین در محل حاضرین نوشت. می گویم: جعفر بن بابویه- رحمه الله- روایت کرده است، که این وصیت را به پسرش محمد بن حنفیه- رضی الله عنه- نوشت، و آن از شیواترین و رساترین سخن و بیش از هر کلامی بر دقایق و لطایف حکمت عملی مشتمل است و کاملترین عبارتی است که به راه خدا دعوت می کند، و حاضرین نام محلی در شام است، در این بخش است: بخش اول گفتار امام (علیه السلام) رهینه: گروگان، رمیه: هدف، تاء برای نقل اسم از وصفیت به اسم صرف است. حلیف: هم قسم، نصب: چیزی که به جایی نصب شود (نشانه). از پدری در آستانه مرگ، به ناهمواری زمان معترف، پشت کرده به عمر، تسلیم روزگار، بدبین به دنیا، ساکن خانه های مردگان و آن که فردا از آن خانه ها کوچ می کنند، به فرزندش که آرزومند چیزی است که نمی رسد، رونده ی راه نابودشدگان، هدف بیماریها و گروگان روزگار و محل آماج مصیبتها و غمها و بنده ی دنیا و سوداگر غرور و بدهکار نابودیها، گرفتار مرگ و هم قسم رنجها و همدم غمها و نشان (تیر) آفتها و زمین خورده ی خواهشهای نفسانی و جانشینان مردگان. در این بخش که به منزله ی عنوان وصیت است، آن بزرگوار برای خود، هفت ویژگی و برای فرزندش چهارده تا در زمینه ی دل نبستن به دنیا بیان فرموده و ویژگیهای فرزندش را دو چندان آورده است، زیرا هدف، وصیت و نصیحت اوست: اول: من الفان، این لفظ به صورت مجاز از باب تسمیه شی ء به اسم نتیجه آن، به کار رفته است اسم منقوص الفانی را به جهت رعایت قرینه کلمه دوم للزمان با حذف یای الفان وقف کرده است. و این عمل جایز است. دوم: المقر للزمان: یعنی بر اثر زور و جبر، اقرار به ناتوانی خود در دست دگرگونیهای آن دارد، گویی، روزگار را دشمنی پرقدرت فرض کرده است که هماوردان به قدرت او اعتراف می کنند. سوم: المدبرالعمر از آن جهت که عمر آن بزرگوار قریب به شصت سال بود. چهارم: المستسلم للدهر که این عبارت شیواتر از المقر للزمان است. پنجم: الذام للدنیا چه پیوسته آن حضرت از دنیا بیزار بوده و با بیان زشتیهایش از آن دوری می جسته است. ششم: الساکن مساکن الموتی معنی این عبارت ترغیب به دوری از اعتماد و دلبستگی به دنیا و ماندن در آنست به وسیله ی یادآوری این مطلب که دنیا منزل مردگان است. زیرا هر کس در محل سکونت اموات قرار دارد، دچار سرنوشت آنان خواهد شد، و در جهت ایجاد نفرت (از دنیا) نظیر آیه مبارکه و سکنت مفی مساکن الذین ظلموا انفسهم است. هفتم: الظاعن عنها غدا این عبارت یادآور جدایی و غدا کنایه از زمان جدایی و لفظ الظاعن استعاره برای همان جدایی است. اما درباره ی فرزند: اول: المومل ما لا یدرک، در این جمله به دوری جستن از طول آرزو امر شده، زیرا آن باعث فراموش کردن آخرت است، و دلیل دوری ساختن از دنیا و آرزو داشتن چیزی است که به او نمی رسد. بدیهی است که انسان تا وقتی که در این دنیاست، به خواسته های خود آرزومند است، همان طوری که پیامبر (ص) فرموده است: فرزند آدم پیر می شود ولی دو خصلت در او شدت می یابد: آزمندی و آرزو داشتن، و بی تردید عمر به سر می آید بی آنکه اینها برآورده شوند. دوم: السالک سبیل من قد هلک، راه کسانی که هلاک شده اند همان مسافرت از دنیاست به سمت آخرت و طی منازل عمر. و این که راه را به کسانی که هلاک شده اند، نسبت داده است برای یادآوری مرگ است. سوم: غرض الاسقام از آن رو لفظ الغرض را استعاره برای فرزندش آورده که او به منزله ی نشانه ای مورد اصابت تیرهای بیماریهاست. چهارم: رهینه الایام لفظ الرهینه را استعاره برای فرزند خود آورده است به اعتبار این که وجود او وابسته به اوقات و داخل در حکم آن است چنانکه گروگان در اختیار گرودار است. پنجم: و رمیه المصائب این عبارت نیز مثل عبارت غرض الاسقام (استعاره است برای این که او هدف تیرهای شداید است.) ششم: و عبد الدنیا لفظ عبد مستعار است، زیرا که طالب دنیا در حقیقت مطیع دنیا و کارگزار اوست، همچنان که بنده، فرمانبردار و کارگر مولای خویش است. هفتم: و تاجر الغرور یعنی تجارت او برای دنیا، فریب و غفلت از کسب و کار حقیقی و جاودانه است. و کلمه ی تاجر استعاره از انسان است، به دلیل صرف مال و فعالیت خود در راه شر دنیا به گمان اینکه آنها همه خواستهای مفیدند. هشتم: و غریم المنایا لفظ غریم کنایه از انسان است به اعتبار اینکه هر فرد بشر همچون مسافری است و اجل در پی او بمانند طلبکاری در پی بدهکار خود است. نهم: لفظ اسیر را استعاره آورده است به لحاظ تسلیم بودن او به مرگ و خلاصی نداشتن از آن. دهم: و حلیف الهموم: همدم غمهاست. یازدهم: و قرین الاحزان، الفاظ حلیف و قرین را استعاره آورده است به اعتبار انفکاک ناپذیری او از غم و اندوهها همان طوری که دو هم پیمان از یکدیگر جدا نمی شوند. دوازدهم: و نصب الافات، مثل و رمیه المصائب، است. یعنی در معرض آفتهاست. سیزدهم: و صریع الشهوات، کلمه صریع استعاره آورده شده است به جهت مغلوب و مقهور بودن او در دست هوای نفس همچون قتیل به معنای مقتول. چهاردهم: و خلیفه الاموات، در این عبارت با یادآوری مرگ ایجاد نفرت از دنیا می فرماید، زیرا که جانشین مردگان در معرض پیوستن به آنهاست، نظیر سخن بعضی از حکما که گفته اند: براستی که مابین او و آدم جز پدری مرده وجود ندارد، نسبت اصولی با مرگ دارد.

ابن ابی الحدید

قال الزبیر بن بکار فی کتاب أنساب قریش ولد الحسن بن علی ع للنصف من شهر رمضان سنه ثلاث من الهجره و سماه رسول الله ص حسنا و توفی للیال خلون من شهر ربیع الأول سنه خمسین .

قال و المروی أن رسول الله ص سمی حسنا و حسینا رضی الله عنهما یوم سابعهما و اشتق اسم حسین من اسم حسن .

قال و روی جعفر بن محمد ع أن فاطمه ع حلقت حسنا و حسینا یوم سابعهما و وزنت شعرهما فتصدقت بوزنه فضه .

14,15,2,3- قال الزبیر و روت زینب بنت أبی رافع قالت أتت فاطمه ع بابنیها إلی رسول الله ص فی شکوه { 1) الشکو:المرض. } الذی توفی فیه فقالت یا رسول الله هذان ابناک فورثهما شیئا فقال أما حسن فإن له هیبتی و سوددی و أما حسین فإن له جرأتی و جودی

و روی محمد بن حبیب فی أمالیه أن الحسن ع حج خمس عشره حجه ماشیا تقاد الجنائب معه و خرج من ماله مرتین و قاسم الله عز و جل ثلاث مرات ماله حتی أنه کان یعطی نعلا و یمسک نعلا و یعطی خفا و یمسک خفا- .

و روی أبو جعفر محمد بن حبیب أیضا أن الحسن ع أعطی شاعرا فقال له رجل من جلسائه سبحان الله أ تعطی شاعرا یعصی الرحمن و یقول البهتان فقال یا عبد الله إن خیر ما بذلت من مالک ما وقیت به عرضک و إن من ابتغاء الخیر اتقاء الشر

و روی أبو جعفر قال قال ابن عباس رحمه الله أول ذل دخل علی العرب موت الحسن ع .

و روی أبو الحسن المدائنی قال سقی الحسن ع السم أربع مرات فقال لقد سقیته مرارا فما شق علی مثل مشقته هذه المره فقال له الحسین ع أخبرنی من سقاک قال لتقتله قال نعم قال ما أنا بمخبرک إن یکن صاحبی الذی أظن فالله أشد نقمه و إلا فما أحب أن یقتل بی بریء

و روی أبو الحسن قال قال معاویه لابن عباس و لقیه بمکه یا عجبا من وفاه الحسن شرب عله بماء رومه { 1) د:«بماء برومه». } فقضی نحبه فوجم ابن عباس فقال معاویه لا یحزنک الله و لا یسوءک فقال لا یسوءنی ما أبقاک الله فأمر له بمائه ألف درهم

و روی أبو الحسن قال أول من نعی الحسن ع بالبصره عبد الله بن سلمه نعاه لزیاد فخرج الحکم بن أبی العاص الثقفی فنعاه فبکی الناس و أبو بکره یومئذ مریض فسمع الضجه فقال ما هذا فقالت امرأته میسه بنت سخام الثقفیه مات الحسن بن علی فالحمد لله الذی أراح الناس منه فقال اسکتی ویحک فقد أراحه الله من شر کثیر و فقد الناس بموته خیرا کثیرا یرحم الله حسنا .

قال أبو الحسن المدائنی و کانت وفاته فی سنه تسع و أربعین و کان مرضه أربعین یوما و کانت سنه سبعا و أربعین سنه دس إلیه معاویه سما علی ید جعده بنت الأشعث بن قیس زوجه الحسن و قال لها إن قتلتیه { 2) د:«قتلته». } بالسم فلک مائه ألف و أزوجک یزید ابنی فلما مات وفی لها بالمال و لم یزوجها من یزید قال أخشی أن تصنع بابنی کما صنعت بابن رسول الله صلی الله علیه و آله .

و روی أبو جعفر محمد بن حبیب عن المسیب بن نجبه قال سمعت أمیر المؤمنین ع یقول أنا أحدثکم عنی و عن أهل بیتی أما عبد الله ابن أخی فصاحب لهو و سماح و أما الحسن فصاحب جفنه و خوان فتی من فتیان قریش و لو قد التقت حلقتا البطان { 3) مثل یضرب للأمر إذا اشتد و جاوز الحد. } لم یغن عنکم شیئا فی الحرب و أما أنا و حسین فنحن منکم و أنتم منا.

قال أبو جعفر و روی ابن عباس قال دخل الحسن بن علی ع علی معاویه بعد عام الجماعه و هو جالس فی مجلس ضیق فجلس عند رجلیه فتحدث معاویه بما شاء أن یتحدث ثم قال عجبا لعائشه تزعم أنی فی غیر ما أنا أهله و أن الذی أصبحت فیه لیس لی بحق ما لها و لهذا یغفر الله لها إنما کان ینازعنی فی هذا الأمر أبو هذا الجالس و قد استأثر الله به فقال الحسن أ و عجب ذلک یا معاویه قال إی و الله قال أ فلا أخبرک بما هو أعجب من هذا قال ما هو قال جلوسک فی صدر المجلس و أنا عند رجلیک فضحک معاویه و قال یا ابن أخی بلغنی أن علیک دینا قال إن لعلی دینا قال کم هو قال مائه ألف فقال قد أمرنا لک بثلاثمائه ألف مائه منها لدینک و مائه تقسمها فی أهل بیتک و مائه لخاصه نفسک فقم مکرما و اقبض صلتک فلما خرج الحسن ع قال یزید بن معاویه لأبیه تالله ما رأیت رجلا استقبلک بما استقبلک به ثم أمرت له بثلاثمائه ألف قال یا بنی إن الحق حقهم فمن أتاک منهم فاحث له

و روی أبو جعفر محمد بن حبیب قال قال علی ع لقد تزوج الحسن و طلق حتی خفت أن یثیر عداوه قال أبو جعفر و کان الحسن إذا أراد أن یطلق امرأه جلس إلیها فقال أ یسرک أن أهب لک کذا و کذا فتقول له ما شاءت أو نعم فیقول هو لک فإذا قام أرسل إلیها بالطلاق و بما سمی لها

و روی أبو الحسن المدائنی قال تزوج الحسن بن علی ع هندا بنت سهیل بن عمرو و کانت عند عبد الله بن عامر بن کریز فطلقها فکتب معاویه إلی أبی هریره أن یخطبها علی یزید بن معاویه فلقیه الحسن ع فقال أین ترید قال أخطب هندا بنت سهیل بن عمرو علی یزید بن معاویه قال الحسن ع

فاذکرنی لها فأتاها أبو هریره فأخبرها الخبر فقالت اختر لی فقال أختار لک الحسن فتزوجته فقدم عبد الله بن عامر المدینه فقال للحسن إن لی عند هند ودیعه فدخل إلیها و الحسن معه فخرجت حتی جلست بین یدی عبد الله بن عامر فرق لها رقه عظیمه { 1) د:«شدیده». } فقال الحسن أ لا أنزل لک عنها فلا أراک تجد محللا خیرا لکما منی قال لا ثم قال لها ودیعتی فأخرجت سفطین فیهما جوهر ففتحهما و أخذ من أحدهما قبضه و ترک الآخر { 2) د:«الباقی». } علیها و کانت قبل ابن عامر عند عبد الرحمن بن عتاب بن أسید فکانت تقول سیدهم جمیعا الحسن و أسخاهم ابن عامر و أحبهم إلی عبد الرحمن بن عتاب

و روی أبو الحسن المدائنی قال تزوج الحسن حفصه بنت عبد الرحمن بن أبی بکر و کان المنذر بن الزبیر یهواها فأبلغ الحسن عنها شیئا فطلقها فخطبها المنذر فأبت أن تتزوجه و قالت شهر بی فخطبها عاصم بن عمر بن الخطاب فتزوجها فأبلغه المنذر عنها شیئا فطلقها فخطبها المنذر فقیل لها تزوجیه فقالت لا و الله ما أفعل و قد فعل بی ما قد فعل مرتین لا و الله لا یرانی فی منزله أبدا

و روی المدائنی عن جویریه بن أسماء قال لما مات الحسن ع أخرجوا جنازته فحمل مروان بن الحکم سریره فقال له الحسین ع تحمل الیوم جنازته و کنت بالأمس تجرعه الغیظ قال مروان نعم کنت أفعل ذلک بمن یوازن حلمه الجبال.

و روی المدائنی عن یحیی بن زکریا عن هشام بن عروه قال قال الحسن عند وفاته ادفنونی عند قبر رسول الله ص إلا أن تخافوا أن یکون فی ذلک شر فلما أرادوا دفنه قال مروان بن الحکم لا یدفن عثمان فی حش کوکب { 3) حش کوکب،بفتح أوله و تشدید ثانیه:موضع عند بقیع الغرقد،اشتراه عثمان رضی اللّه عنه، و زاده فی البقیع،و لما قتل ألقی معه. } و یدفن الحسن هاهنا

فاجتمع بنو هاشم و بنو أمیه و أعان هؤلاء قوم و هؤلاء قوم و جاءوا بالسلاح فقال أبو هریره لمروان أ تمنع الحسن أن یدفن فی هذا الموضع و قد سمعت رسول الله ص یقول الحسن و الحسین سیدا شباب أهل الجنه قال مروان دعنا منک لقد ضاع حدیث رسول الله ص إذ کان لا یحفظه غیرک و غیر أبی سعید الخدری و إنما أسلمت أیام خیبر قال أبو هریره صدقت أسلمت أیام خیبر و لکننی لزمت رسول الله ص و لم أکن أفارقه و کنت أسأله و عنیت بذلک حتی علمت من أحب و من أبغض و من قرب و من أبعد و من أقر و من نفی و من لعن و من دعا له فلما رأت عائشه السلاح و الرجال و خافت أن یعظم الشر بینهم و تسفک الدماء قالت البیت بیتی و لا آذن لأحد أن یدفن فیه و أبی الحسین ع أن یدفنه إلا مع جده فقال له محمد بن الحنفیه یا أخی إنه لو أوصی أن ندفنه لدفناه أو نموت قبل ذلک و لکنه قد استثنی و قال إلا أن تخافوا الشر فأی شر یری أشد مما نحن فیه فدفنوه { 1) د:«فدفن». } فی البقیع قال أبو الحسن المدائنی وصل نعی الحسن ع إلی البصره فی یومین و لیلتین فقال الجارود بن أبی سبره { 2) د هبیره:«». } إذا کان شر سار یوما و لیله

و روی أبو الحسن المدائنی قال خرج علی معاویه قوم من الخوارج بعد دخوله الکوفه و صلح الحسن ع له فأرسل معاویه إلی الحسن ع یسأله أن یخرج فیقاتل الخوارج فقال الحسن سبحان الله ترکت قتالک و هو لی حلال لصلاح الأمه و ألفتهم أ فترانی أقاتل معک فخطب معاویه أهل الکوفه فقال یا أهل الکوفه

أ ترونی قاتلتکم علی الصلاه و الزکاه و الحج و قد علمت أنکم تصلون و تزکون و تحجون و لکننی قاتلتکم لأتأمر علیکم و علی رقابکم و قد آتانی الله ذلک و أنتم کارهون ألا إن کل مال أو دم أصیب فی هذه الفتنه فمطلول و کل شرط شرطته فتحت قدمی هاتین و لا یصلح الناس إلا ثلاث إخراج العطاء عند محله و إقفال الجنود لوقتها و غزو العدو فی داره فإنهم إن لم تغزوهم غزوکم ثم نزل.

قال المدائنی فقال المسیب بن نجبه للحسن ع ما ینقضی عجبی منک بایعت معاویه و معک أربعون ألفا و لم تأخذ لنفسک وثیقه و عقدا ظاهرا أعطاک أمرا فیما بینک و بینه ثم قال ما قد سمعت و الله ما أراد { 1) عباره د:«ما أراد بما قال غیرک». } بها غیرک قال فما تری قال أری أن ترجع إلی ما کنت علیه فقد نقض ما کان بینه و بینک فقال یا مسیب إنی لو أردت بما فعلت الدنیا لم یکن معاویه بأصبر عند اللقاء و لا أثبت عند الحرب منی و لکنی أردت صلاحکم و کف بعضکم عن بعض فارضوا بقدر الله و قضائه حتی یستریح بر أو یستراح من فاجر

قال المدائنی و دخل عبیده بن عمرو الکندی علی الحسن ع و کان ضرب علی وجهه ضربه و هو مع قیس بن سعد بن عباده فقال ما الذی أری بوجهک قال أصابنی مع قیس فالتفت حجر بن عدی إلی الحسن فقال لوددت أنک کنت مت قبل هذا الیوم و لم یکن ما کان إنا رجعنا راغمین بما کرهنا و رجعوا مسرورین بما أحبوا فتغیر وجه الحسن و غمز الحسین ع حجرا فسکت فقال الحسن ع یا حجر لیس کل الناس یحب ما تحب و لا رأیه کرأیک و ما فعلت إلا إبقاء علیک و الله کل یوم فی شأن

قال المدائنی و دخل علیه سفیان بن أبی لیلی النهدی فقال له السلام علیک یا مذل المؤمنین فقال الحسن اجلس یرحمک الله إن رسول الله ص رفع له ملک بنی أمیه فنظر إلیهم یعلون منبره واحدا فواحدا فشق ذلک علیه فأنزل الله تعالی فی ذلک قرآنا قال له وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتِی أَرَیْناکَ إِلاّ فِتْنَهً لِلنّاسِ وَ الشَّجَرَهَ الْمَلْعُونَهَ فِی اَلْقُرْآنِ { 1) سوره الإسراء:60. } و سمعت علیا أبی رحمه الله یقول سیلی أمر هذه الأمه رجل واسع البلعوم کبیر البطن فسألته من هو فقال معاویه و قال لی إن القرآن قد نطق بملک بنی أمیه و مدتهم قال تعالی لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ { 2) سوره القدر 3. } قال أبی هذه ملک بنی أمیه

قال المدائنی فلما کان عام الصلح أقام الحسن ع بالکوفه أیاما ثم تجهز للشخوص إلی المدینه فدخل علیه المسیب بن نجبه الفزاری و ظبیان بن عماره التیمی لیودعاه فقال الحسن الحمد لله الغالب علی أمره لو أجمع الخلق جمیعا علی ألا یکون ما هو کائن ما استطاعوا فقال أخوه الحسین ع لقد کنت کارها لما کان طیب النفس علی سبیل أبی حتی عزم علی أخی فأطعته و کأنما یجذ أنفی بالمواسی فقال المسیب إنه و الله ما یکبر علینا هذا الأمر إلا أن تضاموا و تنتقصوا فأما نحن فإنهم سیطلبون مودتنا بکل ما قدروا علیه فقال الحسین یا مسیب نحن نعلم أنک تحبنا فقال الحسن ع سمعت أبی یقول سمعت رسول الله ص یقول من أحب قوما کان معهم فعرض له المسیب و ظبیان بالرجوع فقال لیس [لی]

{ 3) من«د». } إلی ذلک سبیل فلما کان من غد خرج فلما صار بدیر هند نظر إلی الکوفه و قال و لا عن قلی فارقت دار معاشری هم المانعون حوزتی و ذماری

ثم سار إلی المدینه .

قال المدائنی فقال معاویه یومئذ للولید بن عقبه بن أبی معیط بعد شخوص الحسن ع یا أبا وهب هل رمت قال نعم و سموت.

قال المدائنی أراد معاویه قول الولید بن عقبه یحرضه علی الطلب بدم عثمان ألا أبلغ معاویه بن حرب

و روی المدائنی عن إبراهیم بن محمد عن زید بن أسلم قال دخل رجل علی الحسن ع بالمدینه و فی یده صحیفه فقال له الرجل ما هذه قال هذا کتاب معاویه یتوعد فیه علی أمر کذا فقال الرجل لقد کنت علی النصف فما فعلت فقال له الحسن ع أجل و لکنی خشیت أن یأتی یوم القیامه سبعون ألفا أو ثمانون ألفا تشخب أوداجهم دما کلهم یستعدی الله فیم هریق دمه

قال أبو الحسن و کان الحصین { 1) الملیم:من أتی من الأمر ما یلام علیه. } بن المنذر الرقاشی یقول و الله ما وفی معاویه للحسن بشیء مما أعطاه قتل حجرا و أصحاب حجر { 2) فی اللسان:«السدم:الذی یرغب عن فحلته فیحال بینه و بین ألافه و یقید إذا هاج فیرعی حوالی الدار،و إن صال جعل له حجام یمنعه عن فتح فمه،و منه قول الولید بن عقبه...و استشهد بالبیت. } و بایع لابنه یزید و سم الحسن .

قال المدائنی و روی أبو الطفیل قال قال الحسن ع لمولی له أ تعرف معاویه بن خدیج قال نعم قال إذا رأیته فأعلمنی فرآه خارجا من دار عمرو بن حریث فقال هو هذا فدعاه فقال له أنت الشاتم علیا عند ابن آکله الأکباد أما و الله لئن وردت الحوض و لم ترده لترینه مشمرا عن ساقیه حاسرا عن ذراعیه یذود عنه المنافقین.

قال أبو الحسن و روی هذا الخبر أیضا قیس بن الربیع عن بدر { 1) فی د:«زید». } بن الخلیل عن مولی الحسن ع .

قال أبو الحسن و حدثنا سلیمان بن أیوب عن الأسود { 2) د:«أبی الأسود». } بن قیس العبدی إن الحسن ع لقی یوما حبیب بن مسلمه فقال له یا حبیب رب مسیر لک فی غیر طاعه الله فقال أما مسیری إلی أبیک فلیس من ذلک قال بلی و الله و لکنک أطعت معاویه علی دنیا قلیله زائله فلئن قام بک فی دنیاک لقد قعد بک فی آخرتک و لو کنت إذ فعلت شرا قلت خیرا کان ذلک کما قال عز و جل خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً { 3) سوره التوبه 102. } و لکنک کما قال سبحانه کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ { 4) سوره المطففین 14. } .

قال أبو الحسن طلب زیاد رجلا من أصحاب الحسن ممن کان فی کتاب الأمان فکتب إلیه الحسن من الحسن بن علی إلی زیاد أما بعد فقد علمت ما کنا أخذنا من الأمان لأصحابنا و قد ذکر لی فلان أنک تعرضت له فأحب ألا تعرض له إلا بخیر و السلام.

فلما أتاه الکتاب و ذلک بعد ادعاء معاویه إیاه غضب حیث لم ینسبه إلی أبی سفیان فکتب إلیه من زیاد بن أبی سفیان إلی الحسن أما بعد فإنه أتانی کتابک فی فاسق تؤویه الفساق من شیعتک و شیعه أبیک و ایم الله لأطلبنه بین جلدک و لحمک و إن أحب الناس إلی لحما أن آکله للحم أنت منه و [السلام]

{ 1) عن«د». } .

فلما قرأ الحسن ع الکتاب بعث به إلی معاویه فلما قرأه غضب و کتب من معاویه بن أبی سفیان إلی زیاد أما بعد فإن لک رأیین رأیا من أبی سفیان و رأیا من سمیه فأما رأیک من أبی سفیان فحلم و حزم و أما رأیک من سمیه فما یکون من مثلها إن الحسن بن علی ع کتب إلی بأنک عرضت لصاحبه فلا تعرض له فإنی لم أجعل [لک]

{ 1) عن«د». } علیه سبیلا و إن الحسن لیس ممن یرمی به الرجوان { } و العجب من کتابک إلیه لا تنسبه إلی أبیه أو إلی أمه فالآن حین اخترت له و السلام.

قلت جری فی مجلس بعض الأکابر و أنا حاضر القول فی أن علیا ع شرف بفاطمه ع فقال إنسان کان حاضر المجلس بل فاطمه ع شرفت به و خاض الحاضرون فی ذلک بعد إنکارهم تلک اللفظه و سألنی صاحب المجلس أن أذکر ما عندی فی المعنی و أن أوضح أیما أفضل علی أم فاطمه فقلت أما أیهما أفضل فإن أرید بالأفضل الأجمع للمناقب التی تتفاضل بها الناس نحو العلم و الشجاعه و نحو ذلک فعلی أفضل و إن أرید بالأفضل الأرفع منزله عند الله فالذی

استقر علیه رأی المتأخرین من أصحابنا أن علیا أرفع المسلمین کافه عند الله تعالی بعد رسول الله ص من الذکور و الإناث و فاطمه امرأه من المسلمین و إن کانت سیده نساء العالمین و یدل علی ذلک أنه قد ثبت أنه أحب الخلق إلی الله تعالی بحدیث الطائر و فاطمه من الخلق و أحب الخلق إلیه سبحانه أعظمهم ثوابا یوم القیامه علی ما فسره المحققون من أهل الکلام و إن أرید بالأفضل الأشرف نسبا ففاطمه أفضل لأن أباها سید ولد آدم من الأولین و الآخرین فلیس فی آباء علی ع مثله و لا مقارنه و إن أرید بالأفضل من کان رسول الله ص أشد علیه حنوا و أمس به رحما ففاطمه أفضل لأنها ابنته و کان شدید الحب لها و الحنو علیها جدا و هی أقرب إلیه نسبا من ابن العم لا شبهه فی ذلک.

فأما القول فی أن علیا شرف بها أو شرفت به فإن علیا ع کانت أسباب شرفه و تمیزه علی الناس متنوعه فمنها ما هو متعلق بفاطمه ع و منها ما هو متعلق بأبیها ص و منها ما هو مستقل بنفسه.

فأما الذی هو مستقل بنفسه فنحو شجاعته و عفته و حلمه و قناعته و سجاحه أخلاقه و سماحه نفسه و أما الذی هو متعلق برسول الله ص فنحو علمه و دینه و زهده و عبادته و سبقه إلی الإسلام و إخباره بالغیوب.

و أما الذی یتعلق بفاطمه ع فنکاحه لها حتی صار بینه و بین رسول الله ص الصهر المضاف إلی النسب و السبب و حتی إن ذریته منها صارت ذریه لرسول الله ص و أجزاء من ذاته ع و ذلک لأن الولد إنما یکون من منی الرجل و دم المرأه و هما جزءان من ذاتی الأب و الأم ثم هکذا أبدا فی ولد الولد و من بعده من البطون دائما فهذا هو القول فی شرف علی ع بفاطمه .

فأما شرفها به فإنها و إن کانت ابنه سید العالمین إلا أن کونها زوجه علی أفادها نوعا من شرف آخر زائدا علی ذلک الشرف الأول أ لا تری أن أباها لو زوجها أبا هریره أو أنس بن مالک لم یکن حالها فی العظمه و الجلاله کحالها الآن و کذلک لو کان بنوها و ذریتها من أبی هریره و أنس بن مالک لم یکن حالهم فی أنفسهم کحالهم الآن.

قال أبو الحسن المدائنی و کان الحسن کثیر التزوج تزوج خوله بنت منظور بن زبان الفزاریه و أمها ملیکه بنت خارجه بن سنان فولدت له الحسن بن الحسن و تزوج أم إسحاق بنت طلحه بن عبید الله فولدت له ابنا سماه طلحه و تزوج أم بشر بنت أبی مسعود الأنصاری و اسم أبی مسعود عقبه بن عمر فولدت له زید بن الحسن و تزوج جعده بنت الأشعث بن قیس و هی التی سقته السم و تزوج هند ابنه [سهیل بن عمرو و حفصه ]

{ 1) من«د». } ابنه عبد الرحمن بن أبی بکر و تزوج امرأه من کلب و تزوج امرأه من بنات عمرو بن أهتم المنقری و امرأه من ثقیف فولدت له عمرا و تزوج امرأه من بنات علقمه ابن زراره و امرأه من بنی شیبان من آل همام بن مره فقیل له إنها تری رأی الخوارج فطلقها و قال إنی أکره أن أضم إلی نحری جمره من جمر جهنم .

و قال المدائنی و خطب إلی رجل فزوجه و قال له إنی مزوجک و أعلم أنک ملق طلق غلق { 2) الملق:الفقیر. } و لکنک خیر الناس نسبا و أرفعهم جدا و أبا .

قلت أما قوله ملق طلق فقد صدق و أما قوله غلق فلا فإن الغلق الکثیر الضجر و کان الحسن ع أوسع الناس صدرا و أسجحهم خلقا.

قال المدائنی أحصیت زوجات الحسن بن علی فکن سبعین امرأه.

قال المدائنی و لما توفی علی ع خرج عبد الله بن العباس بن عبد المطلب إلی الناس فقال إن أمیر المؤمنین ع توفی و قد ترک خلفا فإن أحببتم خرج إلیکم و إن کرهتم فلا أحد علی أحد فبکی الناس و قالوا بل یخرج إلینا فخرج الحسن ع فخطبهم فقال أیها الناس اتقوا الله فإنا أمراؤکم و أولیاؤکم و إنا أهل البیت الذین قال الله تعالی فینا إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً { 1) سوره الأحزاب 33. } فبایعه الناس.

و کان خرج إلیهم و علیه ثیاب سود ثم وجه عبد الله بن عباس و معه قیس بن سعد بن عباده مقدمه له فی اثنی عشر ألفا إلی الشام و خرج و هو یرید المدائن فطعن بساباط و انتهب متاعه و دخل المدائن و بلغ ذلک معاویه فأشاعه و جعل أصحاب الحسن الذین وجههم مع عبد الله یتسللون إلی معاویه الوجوه و أهل البیوتات فکتب عبد الله بن العباس بذلک إلی الحسن ع فخطب الناس و وبخهم و قال خالفتم أبی حتی حکم و هو کاره ثم دعاکم إلی قتال أهل الشام بعد التحکیم فأبیتم حتی صار إلی کرامه الله ثم بایعتمونی علی أن تسالموا من سالمنی و تحاربوا من حاربنی و قد أتانی أن أهل الشرف منکم قد أتوا معاویه و بایعوه فحسبی منکم لا تغرونی من دینی و نفسی.

و أرسل عبد الله بن الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب و أمه هند بنت أبی سفیان بن حرب إلی معاویه یسأله المسالمه و اشترط علیه العمل بکتاب الله و سنه نبیه و ألا یبایع لأحد من بعده و أن یکون الأمر شوری و أن یکون الناس أجمعون آمنین.

و کتب بذلک کتابا فأبی الحسین ع و امتنع فکلمه الحسن حتی رضی و قدم معاویه إلی الکوفه

قال أبو الحسن و حدثنا أبو بکر بن الأسود قال کتب ابن العباس إلی الحسن أما بعد فإن المسلمین ولوک أمرهم { 1) فی د:«أمورهم». } بعد علی ع فشمر للحرب و جاهد عدوک و قارب أصحابک و اشتر { 2) د:«و استر». } من الظنین { 3) الظنین:«المتهم». } دینه بما لا یثلم { 4) یثلم:یعیب. } لک دینا { 5) العقد 1:30،و عیون الأخبار 1:14«یفک». } و وال أهل { 6) العقد و عیون الأخبار:«و ول». } البیوتات و الشرف تستصلح به عشائرهم حتی یکون الناس جماعه فإن بعض ما یکره الناس ما لم یتعد الحق و کانت عواقبه تؤدی إلی ظهور العدل و عز الدین خیر من کثیر مما یحبه الناس إذا کانت عواقبه تدعو إلی ظهور الجور و ذل المؤمنین و عز الفاجرین و اقتد بما جاء عن أئمه العدل فقد جاء عنهم أنه لا یصلح الکذب إلا فی حرب أو إصلاح بین الناس فإن الحرب خدعه و لک فی ذلک سعه إذا کنت محاربا ما لم تبطل حقا.

و اعلم أن علیا أباک إنما رغب الناس عنه إلی معاویه أنه أساء بینهم فی الفیء و سوی بینهم فی العطاء فثقل علیهم و اعلم أنک تحارب من حارب الله و رسوله فی ابتداء الإسلام حتی ظهر أمر الله فلما وحد الرب و محق الشرک و عز الدین أظهروا الإیمان و قرءوا القرآن مستهزءین بآیاته و قاموا إلی الصلاه و هم کسالی و أدوا الفرائض

و هم لها کارهون فلما رأوا أنه لا یعز فی الدین إلا الأتقیاء الأبرار توسموا بسیما الصالحین لیظن المسلمون بهم خیرا فما زالوا بذلک حتی شرکوهم فی أماناتهم و قالوا حسابهم علی الله فإن کانوا صادقین فإخواننا فی الدین و إن کانوا کاذبین کانوا بما اقترفوا هم الأخسرین و قد منیت بأولئک و بأبنائهم و أشباههم و الله ما زادهم طول العمر إلا غیا و لا زادهم ذلک لأهل الدین إلا مقتا فجاهدهم و لا ترض دنیه و لا تقبل خسفا { 1) خسفا،أی ذلا. } فإن علیا لم یجب إلی الحکومه حتی غلب علی أمره فأجاب و إنهم یعلمون أنه أولی بالأمر إن حکموا بالعدل فلما حکموا بالهوی رجع إلی ما کان علیه حتی أتی علیه أجله و لا تخرجن من حق أنت أولی به حتی یحول الموت دون ذلک و السلام .

قال المدائنی و کتب الحسن ع إلی معاویه من عبد الله الحسن بن علی أمیر المؤمنین إلی معاویه بن أبی سفیان أما بعد فإن الله بعث محمدا ص رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ فأظهر به الحق و قمع به الشرک و أعز به العرب عامه و شرف به قریشا خاصه فقال وَ إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَکَ وَ لِقَوْمِکَ { 2) سوره الزخرف 44. } فلما توفاه الله تنازعت العرب فی الأمر بعده فقالت قریش نحن عشیرته و أولیاؤه فلا تنازعونا سلطانه فعرفت العرب لقریش ذلک و جاحدتنا قریش ما عرفت لها العرب فهیهات ما أنصفتنا قریش و قد کانوا ذوی فضیله فی الدین و سابقه فی الإسلام و لا غرو { 3) لا غرو؛أی لا عجب. } إلا منازعته إیانا الأمر بغیر حق فی الدنیا معروف و لا أثر فی الإسلام محمود فالله الموعد نسأل الله ألا یؤتینا فی هذه الدنیا شیئا ینقصنا عنده فی الآخره إن علیا لما توفاه الله ولانی المسلمون الأمر بعده فاتق الله یا معاویه و انظر لأمه محمد ص

ما تحقن به دماءها و تصلح به أمرها و السلام.

و بعث بالکتاب مع الحارث بن سوید التیمی تیم الرباب و جندب الأزدی فقدما علی معاویه فدعواه إلی بیعه الحسن ع فلم یجبهما و کتب جوابه أما بعد فقد فهمت ما ذکرت به رسول الله و هو أحق الأولین و الآخرین بالفضل کله و ذکرت تنازع المسلمین الأمر بعده فصرحت بتهمه أبی بکر الصدیق و عمر و أبی عبیده الأمین و صلحاء المهاجرین فکرهت لک ذلک إن الأمه لما تنازعت الأمر بینها رأت قریشا أخلقها { 1) فی د«أحقها». } به فرأت قریش و الأنصار و ذوو الفضل و الدین من المسلمین أن یولوا من قریش أعلمها بالله و أخشاها له و أقواها علی الأمر فاختاروا أبا بکر و لم یألوا و لو علموا مکان رجل غیر أبی بکر یقوم مقامه و یذب عن حرم الإسلام ذبه ما عدلوا بالأمر إلی أبی بکر و الحال الیوم بینی و بینک علی ما کانوا علیه فلو علمت أنک أضبط لأمر الرعیه و أحوط علی هذه الأمه و أحسن سیاسه و أکید للعدو و أقوی علی جمع الفیء لسلمت لک الأمر بعد أبیک فإن أباک سعی علی عثمان حتی قتل مظلوما فطالب الله بدمه و من یطلبه الله فلن یفوته ثم ابتز الأمه أمرها و فرق جماعتها فخالفه نظراؤه من أهل السابقه و الجهاد و القدم فی الإسلام و ادعی أنهم نکثوا بیعته فقاتلهم فسفکت الدماء و استحلت الحرم ثم أقبل إلینا لا یدعی علینا بیعه و لکنه یرید أن یملکنا اغترارا فحاربناه و حاربنا ثم صارت الحرب إلی أن اختار رجلا و اخترنا رجلا لیحکما بما تصلح علیه الأمه و تعود به الجماعه و الألفه و أخذنا بذلک علیهما میثاقا و علیه مثله و علینا مثله علی الرضا بما حکما فأمضی الحکمان علیه الحکم بما علمت و خلعاه فو الله ما رضی بالحکم و لا صبر لأمر الله فکیف تدعونی إلی أمر إنما تطلبه بحق أبیک و قد خرج منه فانظر لنفسک و لدینک و السلام.

قال ثم قال للحارث و جندب ارجعا فلیس بینی و بینکم إلا السیف فرجعا و أقبل إلی العراق فی ستین ألفا و استخلف علی الشام الضحاک بن قیس الفهری و الحسن مقیم بالکوفه لم یشخص حتی بلغه أن معاویه قد عبر جسر منبج فوجه حجر بن عدی یأمر العمال بالاحتراس و یذب الناس فسارعوا فعقد لقیس بن سعد بن عباده علی اثنی عشر ألفا فنزل دیر عبد الرحمن و استخلف علی الکوفه المغیره بن نوفل بن الحارث ابن عبد المطلب و أمر قیس بن سعد بالمسیر و ودعه و أوصاه فأخذ علی الفرات و قری الفلوجه ثم إلی مسکن و ارتحل الحسن ع متوجها نحو المدائن فأتی ساباط فأقام بها أیاما فلما أراد أن یرحل إلی المدائن قام فخطب الناس فقال أیها الناس إنکم بایعتمونی علی أن تسالموا من سالمت و تحاربوا من حاربت و إنی و الله ما أصبحت محتملا علی أحد من هذه الأمه ضغینه فی شرق و لا غرب و لما تکرهون فی الجماعه و الألفه و الأمن و صلاح ذات البین خیر مما تحبون فی الفرقه و الخوف و التباغض و العداوه و إن علیا أبی کان یقول لا تکرهوا إماره معاویه فإنکم لو فارقتموه لرأیتم الرءوس تندر { 1) تندر:تقطع. } عن کواهلها کالحنظل ثم نزل.

فقال الناس ما قال هذا القول إلا و هو خالع نفسه و مسلم الأمر لمعاویه فثاروا به فقطعوا کلامه و انتهبوا متاعه و انتزعوا مطرفا کان علیه و أخذوا جاریه کانت معه و اختلف الناس فصارت طائفه معه و أکثرهم علیه فقال اللهم أنت المستعان و أمر بالرحیل فارتحل الناس و أتاه رجل بفرس فرکبه و أطاف به بعض أصحابه فمنعوا الناس عنه و ساروا فقدمه سنان بن الجراح الأسدی إلی مظلم ساباط فأقام به فلما دنا منه تقدم إلیه یکلمه و طعنه فی فخذه بالمعول { 2) المعول:حدیده ینقر بها الصخر. } طعنه کادت تصل إلی العظم فغشی علیه و ابتدره أصحابه فسبق إلیه عبید الله الطائی فصرع سنانا و أخذ ظبیان بن عماره المعول

من یده فضربه به فقطع أنفه ثم ضربه بصخره علی رأسه فقتله و أفاق الحسن ع من غشیته فعصبوا جرحه و قد نزف و ضعف فقدموا به المدائن و علیها سعد بن مسعود عم المختار بن أبی عبید و أقام بالمدائن حتی برأ من جرحه

قال المدائنی و کان الحسن ع أکبر ولد علی و کان سیدا سخیا حلیما خطیبا و کان رسول الله ص یحبه سابق یوما بین الحسین و بینه فسبق الحسن فأجلسه علی فخذه الیمنی ثم أجلس الحسین علی الفخذ الیسری فقیل له یا رسول الله أیهما أحب إلیک فقال أقول کما قال إبراهیم أبونا و قیل له أی ابنیک أحب إلیک قال أکبرهما و هو الذی یلد ابنی محمدا ص

و روی المدائنی عن زید بن أرقم قال خرج الحسن ع و هو صغیر و علیه برده و رسول الله ص یخطب فعثر فسقط فقطع رسول الله ص الخطبه و نزل مسرعا إلیه و قد حمله الناس فتسلمه و أخذه علی کتفه و قال إن الولد لفتنه لقد نزلت إلیه و ما أدری ثم صعد فأتم الخطبه

و روی المدائنی قال لقی عمرو بن العاص الحسن ع فی الطواف فقال له یا حسن زعمت أن الدین لا یقوم إلا بک و بأبیک فقد رأیت الله أقامه بمعاویه فجعله راسیا بعد میله و بینا بعد خفائه أ فرضی الله بقتل عثمان أ و من الحق أن تطوف بالبیت کما یدور الجمل بالطحین علیک ثیاب کغرقئ { 1) الغرقئ:القشره الملتزقه ببیاض البیض. } البیض و أنت قاتل عثمان و الله إنه لألم للشعث و أسهل للوعث أن یوردک معاویه حیاض أبیک فقال الحسن ع إن لأهل النار علامات یعرفون بها إلحادا لأولیاء الله و موالاه لأعداء الله و الله إنک

لتعلم أن علیا لم یرتب فی الدین و لا یشک فی الله ساعه و لا طرفه عین قط و ایم الله لتنتهین یا ابن أم عمرو أو لأنفذن حضنیک بنوافذ أشد من القعضبیه { 1) القعضبیه:الأسنه،منسوبه إلی قعضب اسم رجل کان یعمل الأسنه فی الجاهلیه. } فإیاک و التهجم علی فإنی من قد عرفت لست بضعیف الغمزه و لا هش المشاشه { 2) المشاش فی الأصل:رءوس العظام. } و لا مریء المأکله و إنی من قریش کواسطه القلاده یعرف حسبی و لا أدعی لغیر أبی و أنت من تعلم و یعلم الناس تحاکمت فیک رجال قریش فغلب علیک جزاروها ألأمهم حسبا و أعظمهم لؤما فإیاک عنی فإنک رجس و نحن أهل بیت الطهاره أذهب الله عنا الرجس و طهرنا تطهیرا فأفحم عمرو و انصرف کئیبا. و

روی أبو الحسن المدائنی قال سأل معاویه الحسن بن علی بعد الصلح أن یخطب الناس فامتنع فناشده أن یفعل فوضع له کرسی فجلس علیه ثم قال الحمد لله الذی توحد فی ملکه و تفرد فی ربوبیته یؤتی الملک من یشاء و ینزعه عمن یشاء و الحمد لله الذی أکرم بنا مؤمنکم و أخرج من الشرک أولکم و حقن دماء آخرکم فبلاؤنا عندکم قدیما و حدیثا أحسن البلاء إن شکرتم أو کفرتم أیها الناس إن رب علی کان أعلم بعلی حین قبضه إلیه و لقد اختصه بفضل لم تعتادوا مثله و لم تجدوا مثل سابقته فهیهات هیهات طالما قلبتم له الأمور حتی أعلاه الله علیکم و هو صاحبکم و عدوکم فی بدر و أخواتها جرعکم رنقا و سقاکم علقا و أذل رقابکم و أشرقکم بریقکم فلستم بملومین علی بغضه و ایم الله لا تری أمه محمد خفضا ما کانت سادتهم و قادتهم فی بنی أمیه و لقد وجه الله إلیکم فتنه لن تصدروا عنها حتی تهلکوا لطاعتکم طواغیتکم و انضوائکم إلی شیاطینکم فعند الله أحتسب ما مضی و ما ینتظر من سوء دعتکم و حیف حکمکم ثم قال یا أهل الکوفه لقد فارقکم بالأمس سهم من مرامی الله صائب

علی أعداء الله نکال علی فجار قریش لم یزل آخذا بحناجرها جاثما علی أنفاسها لیس بالملومه فی أمر الله و لا بالسروقه لمال الله و لا بالفروقه فی حرب أعداء الله أعطی الکتاب خواتمه و عزائمه دعاه فأجابه و قاده فاتبعه لا تأخذه فی الله لومه لائم فصلوات الله علیه و رحمته ثم نزل فقال معاویه أخطأ عجل أو کاد و أصاب مثبت أو کاد ما ذا أردت من خطبه الحسن

فأما أبو الفرج علی بن الحسین الأصفهانی فإنه قال کان فی لسان أبی محمد الحسن ع ثقل کالفأفأه حدثنی بذلک محمد بن الحسین الأشنانی قال حدثنی محمد بن إسماعیل الأحمسی عن مفضل بن صالح عن جابر قال کان فی لسان الحسن ع رته فکان { 1) ا،ب:«رثه»،تصحیف،و الصواب ما أثبته من د و مقاتل الطالبیین،و الرته:عجله الکلام مع قله المبالاه. } سلمان الفارسی رحمه الله یقول أتته من قبل عمه موسی بن عمران ع { 2) مقاتل الطالبیین 50. } .

قال أبو الفرج و مات شهیدا مسموما دس معاویه إلیه و إلی سعد بن أبی وقاص حین أراد أن یعهد إلی یزید ابنه بالأمر بعده سما فماتا منه فی أیام متقاربه و کان الذی تولی ذلک من الحسن ع زوجته جعده بنت الأشعث بن قیس بمال بذله لها معاویه .

و یقال إن اسمها سکینه و یقال عائشه و یقال شعثاء { 3) ب:«شیثا». } و الصحیح أن اسمها جعده .

قال أبو الفرج فروی عمرو بن ثابت قال کنت أختلف إلی أبی إسحاق

السبیعی [سنه]

{ 1) من د و مقاتل الطالبیین. } أسأله عن الخطبه التی خطب بها الحسن بن علی ع عقیب وفاه أبیه و لا { 2) د:«فلا». } یحدثنی بها فدخلت إلیه فی یوم شات و هو فی الشمس و علیه برنسه فکأنه غول فقال لی من أنت فأخبرته فبکی و قال کیف أبوک و کیف أهلک قلت صالحون قال فی أی شیء تتردد منذ سنه قلت فی خطبه الحسن بن علی بعد وفاه أبیه { 3) مقاتل الطالبیین 51. } .

حدثنی هبیره ابن مریم { 4) کذا فی مقاتل الطالبیین. } قال-خطب الحسن ع بعد وفاه أمیر المؤمنین ع فقال قد قبض فی هذه اللیله رجل لم یسبقه الأولون و لا یدرکه الآخرون [بعمل]

{ 5) من مقاتل الطالبیین. } لقد کان یجاهد مع رسول الله ص فیسبقه بنفسه و لقد کان یوجهه برایته فیکنفه جبرائیل عن یمینه و میکائیل عن یساره فلا یرجع حتی یفتح الله علیه و لقد توفی فی اللیله التی عرج فیها بعیسی بن مریم و التی توفی فیها یوشع بن نوح و ما خلف صفراء و لا بیضاء إلا سبعمائه درهم من عطائه أراد أن یبتاع بها خادما لأهله ثم خنقته العبره فبکی و بکی الناس معه ثم قال أیها الناس من عرفنی فقد عرفنی و من لم یعرفنی فأنا الحسن بن محمد رسول الله ص أنا ابن البشیر أنا ابن النذیر أنا ابن الداعی إلی الله بإذنه و السراج المنیر أنا من أهل البیت الذین أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا و الذین افترض الله مودتهم فی کتابه إذ یقول وَ مَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَهً نَزِدْ لَهُ فِیها حُسْناً { 6) سوره الشوری 23. } فاقتراف الحسنه مودتنا أهل البیت .

قال أبو الفرج فلما انتهی إلی هذا الموضع من الخطبه قام عبد الله بن العباس بین

یدیه فدعا الناس إلی بیعته فاستجابوا و قالوا ما أحبه إلینا و أحقه بالخلافه فبایعوه ثم نزل من المنبر

{ 1) مقاتل الطالبیین 52. }

قال أبو الفرج و دس معاویه رجلا من حمیر إلی الکوفه و رجلا من بنی القین إلی البصره یکتبان إلیه بالأخبار فدل علی الحمیری { 2) مقاتل الطالبیین:«فدل علی الحمیری عند لحام». } و علی القینی فأخذا و قتلا { 3) مقاتل الطالبیین 52. } .

وکتب الحسن ع إلی معاویه أما بعد فإنک دسست إلی الرجال کأنک تحب اللقاء لا أشک فی ذلک فتوقعه إن شاء الله و بلغنی أنک شمت بما لم یشمت به ذو الحجی و إنما مثلک فی ذلک کما قال الأول فإنا و من قد مات منا لکالذی

فأجابه معاویه أما بعد فقد وصل کتابک و فهمت ما ذکرت فیه و لقد علمت بما حدث فلم أفرح و لم أحزن و لم أشمت و لم آس و إن علیا أباک لکما قال أعشی بنی قیس بن ثعلبه فأنت الجواد و أنت الذی

{ 4) فی مقاتل الطالبیین،البیت الثانی قبل الأول. } .

قال أبو الفرج و کتب عبد الله بن العباس من البصره إلی معاویه أما بعد فإنک و دسک أخا بنی القین إلی البصره تلتمس من غفلات قریش بمثل ما ظفرت به من یمانیتک لکما قال أمیه بن أبی الأسکر { 1) کذا فی الأغانی و مقاتل الطالبیین و هو الصواب،و فی ب:«أمیه بن أبی الصلت». } لعمرک إنی و الخزاعی طارقا

فأجابه معاویه أما بعد فإن الحسن بن علی قد کتب إلی بنحو مما کتبت به و أنبأنی بما لم یحقق سوء ظن { 2) فی الأغانی:«أعسر». } و رأی فی و إنک لم تصب مثلی و مثلکم و إنما مثلنا کما قال طارق الخزاعی یجیب أمیه عن هذا الشعر فو الله ما أدری و إنی لصادق

قال أبو الفرج و کان أول شیء أحدثه الحسن ع أنه زاد المقاتله مائه مائه و قد کان علی ع فعل ذلک یوم الجمل و فعله الحسن حال الاستخلاف فتبعه الخلفاء من بعده فی ذلک

{ 1) مقاتل الطالبیین 55. }

قال و کتب الحسن ع إلی معاویه مع حرب بن عبد الله الأزدی { 2) مقاتل الطالبیین:«مع جندب بن عبد اللّه الأزدیّ». } من الحسن { 3) مقاتل الطالبیین:«بسم اللّه الرحمن الرحیم،من الحسن...». } بن علی أمیر المؤمنین إلی معاویه بن أبی سفیان سلام علیک فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فإن الله جل جلاله بعث محمدا رَحْمَهً لِلْعالَمِینَ و منه للمؤمنین و کَافَّهً لِلنّاسِ أجمعین لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکافِرِینَ { 4) سوره یس 7. } فبلغ رسالات الله و قام بأمر الله حتی توفاه الله غیر مقصر و لا وان و بعد أن أظهر الله به الحق و محق به الشرک و خص به قریشا خاصه فقال له- وَ إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَکَ وَ لِقَوْمِکَ { 5) سوره الزخرف 44. } فلما توفی تنازعت سلطانه العرب فقالت قریش نحن قبیلته و أسرته و أولیاؤه و لا یحل لکم أن تنازعونا سلطان محمد و حقه فرأت العرب أن القول ما قالت قریش و أن الحجه فی ذلک لهم علی من نازعهم أمر محمد فأنعمت { 6) أنعمت لهم؛أی قالت لهم:«نعم». } لهم و سلمت إلیهم ثم حاججنا نحن قریشا بمثل ما حاججت به العرب فلم تنصفنا قریش إنصاف العرب لها إنهم أخذوا هذا الأمر دون العرب بالانتصاف و الاحتجاج فلما صرنا أهل بیت محمد و أولیاءه إلی محاجتهم و طلب النصف { 7) النصف:الإنصاف. } منهم باعدونا و استولوا بالإجماع علی ظلمنا و مراغمتنا { 8) راغمهم:نابذهم و عاداهم. } و العنت { 9) العنت:المشقه و فی د«و العبث». } منهم لنا فالموعد الله و هو الولی النصیر

و لقد کنا تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فی حقنا و سلطان نبینا و إن کانوا ذوی فضیله و سابقه فی الإسلام و أمسکنا عن منازعتهم مخافه علی الدین أن یجد المنافقون و الأحزاب { 1) الأحزاب:هم الذین تحزبوا و تظاهروا علی قتال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم من قریش و غطفان و بنی مره و بنی أشجع و بنی سلیم و بنی أسد فی غزوه الخندق. } فی ذلک مغمزا یثلمونه به أو یکون لهم بذلک سبب إلی ما أرادوا من إفساده فالیوم فلیتعجب المتعجب من توثبک یا معاویه علی أمر لست من أهله لا بفضل فی الدین معروف و لا أثر فی الإسلام محمود و أنت ابن حزب من الأحزاب و ابن أعدی قریش لرسول الله ص و لکتابه و الله حسیبک فسترد فتعلم لِمَنْ عُقْبَی الدّارِ و بالله لتلقین عن قلیل ربک ثم لیجزینک بما قدمت یداک و ما الله بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ إن علیا لما مضی لسبیله رحمه الله علیه یوم قبض و یوم من الله علیه بالإسلام و یوم یبعث حیا ولانی المسلمون الأمر بعده فأسأل الله ألا یؤتینا فی الدنیا الزائله شیئا ینقصنا به فی الآخره مما عنده من کرامه و إنما حملنی علی الکتاب إلیک الإعذار فیما بینی و بین الله عز و جل فی أمرک و لک فی ذلک إن فعلته الحظ الجسیم و الصلاح للمسلمین فدع التمادی فی الباطل و ادخل فیما دخل فیه الناس من بیعتی فإنک تعلم أنی أحق بهذا الأمر منک عند الله و عند کل أواب حفیظ و من له قلب منیب و اتق الله و دع البغی و احقن دماء المسلمین فو الله ما لک خیر فی أن تلقی الله من دمائهم بأکثر مما أنت لاقیه به و ادخل فی السلم و الطاعه و لا تنازع الأمر أهله و من هو أحق به منک لیطفئ الله النائره { 2) النائره:العداوه و الشحناء. } بذلک و یجمع الکلمه و یصلح ذات البین و إن أنت أبیت إلا التمادی فی غیک سرت { 3) مقاتل الطالبیین:«نهدت». } إلیک بالمسلمین فحاکمتک حَتّی یَحْکُمَ اللّهُ بَیْنَنا وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ .

فکتب معاویه إلیه { 4) فی مقاتل الطالبیین«بسم اللّه الرحمن الرحیم،من عبد اللّه...». }

من عبد الله معاویه أمیر المؤمنین إلی الحسن بن علی سلام الله علیک فإنی أحمد إلیک الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فقد بلغنی کتابک و فهمت ما ذکرت به محمدا رسول الله من الفضل و هو أحق الأولین و الآخرین بالفضل کله قدیمه و حدیثه و صغیره و کبیره و قد و الله بلغ و أدی و نصح و هدی حتی أنقذ الله به من الهلکه و أنار به من العمی و هدی به من الجهاله و الضلاله فجزاه الله أفضل ما جزی نبیا عن أمته و صلوات الله علیه یوم ولد و یوم بعث و یوم قبض و یوم یبعث حیا.

و ذکرت وفاه النبی ص و تنازع المسلمین الأمر بعده و تغلبهم علی أبیک فصرحت بتهمه أبی بکر الصدیق و عمر الفاروق و أبی عبیده الأمین و حواری { 1) هو الزبیر بن العوام. } رسول الله ص و صلحاء المهاجرین و الأنصار فکرهت ذلک لک إنک امرؤ عندنا و عند الناس غیر الظنین { 2) ب:«ظنین». } و لا المسیء و لا اللئیم و أنا أحب لک القول السدید و الذکر الجمیل إن هذه الأمه لما اختلفت بعد نبیها لم تجهل فضلکم و لا سابقتکم و لا قرابتکم من نبیکم و لا مکانکم فی الإسلام و أهله فرأت الأمه أن تخرج من هذا الأمر لقریش لمکانها من نبیها و رأی صلحاء الناس من قریش و الأنصار و غیرهم من سائر الناس و عوامهم أن یولوا هذا الأمر من قریش أقدمها إسلاما و أعلمها بالله و أحبها له و أقواها علی أمر الله فاختاروا أبا بکر و کان ذلک رأی ذوی الدین و الفضل و الناظرین للأمه فأوقع ذلک فی صدورکم لهم التهمه و لم یکونوا متهمین و لا فیما أتوا بالمخطئین و لو رأی المسلمون أن فیکم من یغنی غناءه و یقوم مقامه و یذب عن حریم الإسلام ذبه

ما عدلوا بالأمر إلی غیره رغبه عنه و لکنهم علموا فی ذلک بما رأوه صلاحا للإسلام و أهله و الله یجزیهم عن الإسلام و أهله خیرا.

و قد فهمت الذی دعوتنی إلیه من الصلح و الحال فیما بینی و بینک الیوم مثل الحال التی کنتم علیها أنتم و أبو بکر بعد وفاه النبی ص فلو علمت أنک أضبط منی للرعیه و أحوط علی هذه الأمه و أحسن سیاسه و أقوی علی جمع الأموال و أکید للعدو لأجبتک إلی ما دعوتنی إلیه و رأیتک لذلک أهلا و لکن قد علمت أنی أطول منک ولایه و أقدم منک بهذه الأمه تجربه و أکبر منک سنا فأنت أحق أن تجیبنی إلی هذه المنزله التی سألتنی فادخل فی طاعتی و لک الأمر من بعدی و لک ما فی بیت مال العراق من مال بالغا ما یبلغ تحمله إلی حیث أحببت و لک خراج أی کور العراق شئت معونه لک علی نفقتک یجیبها أمینک و یحملها إلیک فی کل سنه و لک ألا نستولی علیک بالإساءه و لا نقضی دونک الأمور و لا نعصی فی أمر أردت به طاعه الله أعاننا الله و إیاک علی طاعته إنه سمیع مجیب الدعاء و السلام.

قال جندب فلما أتیت الحسن بکتاب معاویه قلت له إن الرجل سائر إلیک فابدأه بالمسیر حتی تقاتله فی أرضه و بلاده و عمله فإما أن تقدر أنه ینقاد { 1) د و مقاتل الطالبیین:«تیمنا لک». } لک فلا و الله حتی یری منا أعظم من یوم صفین فقال افعل ثم قعد عن مشورتی و تناسی قولی

{ 2) مقاتل الطالبیین 55-59. }

قالوا و کتب معاویه إلی الحسن

أما بعد { 1) مقاتل الطالبیین:«بسم اللّه الرحمن الرحیم...أما بعد». } فإن الله یفعل فی عباده ما یشاء لا معقب لحکمه و هو سریع الحساب فاحذر أن تکون منیتک علی أیدی رعاع من الناس و ایئس { 2) ب،أیس،و أثبت ما فی ا،د و مقاتل الطالبیین. } من أن تجد فینا { 3) ا،د و مقاتل الطالبیین. } غمیزه { 4) الغمیزه:المطعن. } و إن أنت أعرضت عما أنت فیه و بایعتنی وفیت لک بما وعدت و أجریت لک ما شرطت و أکون فی ذلک کما قال أعشی بنی قیس بن ثعلبه و إن أحد أسدی إلیک أمانه ثم الخلافه لک من بعدی فأنت أولی الناس بها و السلام.

فأجابه الحسن أما بعد { 5) فی مقاتل الطالبیین:بسم اللّه الرحمن الرحیم...أما بعد...». } فقد وصل إلی کتابک تذکر فیه ما ذکرت فترکت جوابک خشیه البغی [منی]

{ 6) من د. } علیک و بالله أعوذ من ذلک فاتبع الحق تعلم أنی من أهله و علی إثم أن أقول فأکذب و السلام.

فلما وصل کتاب الحسن إلی معاویه قرأه ثم کتب إلی عماله علی النواحی بنسخه واحده من { 7-7) مقاتل الطالبیین:«بسم اللّه الرحمن الرحیم من معاویه أمیر المؤمنین إلی فلان بن فلان». } عبد الله معاویه أمیر المؤمنین إلی فلان بن فلان { 7-7) مقاتل الطالبیین:«بسم اللّه الرحمن الرحیم من معاویه أمیر المؤمنین إلی فلان بن فلان». } و من قبله من المسلمین سلام علیکم فإنی أحمد إلیکم الله الذی لا إله إلا هو أما بعد فالحمد لله الذی کفاکم مؤنه عدوکم و قتل خلیفتکم إن الله بلطفه و حسن صنعه أتاح لعلی بن أبی طالب رجلا من عباده

فاغتاله فقتله فترک أصحابه متفرقین مختلفین و قد جاءتنا کتب أشرافهم و قادتهم یلتمسون الأمان لأنفسهم و عشائرهم فاقبلوا إلی حین یأتیکم کتابی هذا بجهدکم و جندکم و حسن عدتکم فقد أصبتم بحمد الله الثأر و بلغتم الأمل و أهلک الله أهل البغی و العدوان و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته { 1) مقاتل الطالبیین 59،60. } .

قال فاجتمعت العساکر إلی معاویه فسار بها قاصدا إلی العراق و بلغ الحسن خبره و مسیره نحوه و إنه قد بلغ جسر منبج فتحرک عند ذلک و بعث حجر بن عدی فأمر العمال و الناس بالتهیؤ للمسیر و نادی المنادی الصلاه جامعه فأقبل الناس یثوبون و یجتمعون و قال الحسن إذا رضیت جماعه الناس فأعلمنی و جاءه سعید بن قیس الهمدانی فقال له اخرج فخرج الحسن ع و صعد المنبر فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أما بعد فإن الله کتب الجهاد علی خلقه و سماه کرها { 2) هو من قوله تعالی: کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ. . } ثم قال لأهل الجهاد من المؤمنین اِصْبِرُوا إِنَّ اللّهَ مَعَ الصّابِرِینَ فلستم أیها الناس نائلین ما تحبون إلا بالصبر علی ما تکرهون بلغنی أن معاویه بلغه أنا کنا أزمعنا علی المسیر إلیه فتحرک لذلک اخرجوا رحمکم الله إلی معسکرکم بالنخیله حتی ننظر و تنظروا و نری و تروا.

قال و إنه فی کلامه لیتخوف خذلان الناس له قال فسکتوا فما تکلم منهم أحد و لا أجابه بحرف فلما رأی ذلک عدی بن حاتم قام فقال أنا ابن حاتم سبحان الله ما أقبح هذا المقام أ لا تجیبون إمامکم و ابن بنت نبیکم أین خطباء مضر [أین المسلمون أین

الخواضون من أهل المصر]

{ 1) من مقاتل الطالبیین. } الذین ألسنتهم کالمخاریق { 2) المخاریق:جمع مخراق؛و هو المندیل أو نحوه یلوی فیضرب به. } فی الدعه فإذا جد الجد فرواغون کالثعالب أ ما تخافون مقت الله و لا عیبها و عارها.

ثم استقبل الحسن بوجهه فقال أصاب الله بک المراشد و جنبک المکاره و وفقک لما یحمد ورده و صدره { 3) کذا فی مقاتل الطالبیین،د. } قد سمعنا مقالتک و انتهینا إلی أمرک و سمعنا لک و أطعناک فیما قلت و ما رأیت و هذا وجهی إلی معسکری فمن أحب أن یوافینی فلیواف.

ثم مضی لوجهه فخرج من المسجد و دابته بالباب فرکبها و مضی إلی النخیله و أمر غلامه أن یلحقه بما یصلحه و کان عدی بن حاتم أول الناس عسکرا { 4) ا:«عسکرا». } .و قام قیس بن سعد بن عباده الأنصاری و معقل بن قیس الریاحی و زیاد بن صعصعه { 5) فی ا،د«حفصه». } التیمی فأنبوا الناس و لاموهم و حرضوهم و کلموا الحسن ع بمثل کلام عدی بن حاتم فی الإجابه و القبول فقال لهم الحسن ع صدقتم رحمکم الله ما زلت أعرفکم بصدق النیه و الوفاء و القبول و الموده الصحیحه فجزاکم الله خیرا ثم نزل.

و خرج الناس فعسکروا و نشطوا للخروج و خرج الحسن إلی العسکر و استخلف علی الکوفه المغیره بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب و أمره باستحثاث الناس و أشخاصهم إلیه فجعل یستحثهم و یستخرجهم حتی یلتئم العسکر.

و سار { 6) مقاتل الطالبیین:«ثم إن الحسن...». } الحسن ع فی عسکر عظیم و عده حسنه حتی نزل دیر عبد الرحمن

فأقام به ثلاثا حتی اجتمع الناس ثم دعا عبید الله بن العباس بن عبد المطلب فقال له یا ابن عم إنی باعث إلیک اثنی عشر ألفا من فرسان العرب و قراء المصر الرجل منهم یزید { 1) ا:«یزن». } الکتیبه فسر بهم و ألن لهم جانبک و ابسط لهم وجهک و افرش لهم جناحک و أدنهم من مجلسک فإنهم بقیه ثقات أمیر المؤمنین و سر بهم علی شط الفرات حتی تقطع بهم الفرات ثم تصیر إلی مسکن ثم امض حتی تستقبل بهم معاویه فإن أنت لقیته فاحبسه حتی آتیک فإنی علی أثرک وشیکا و لیکن خبرک عندی کل یوم و شاور هذین یعنی قیس بن سعد و سعید بن قیس و إذا لقیت معاویه فلا تقاتله حتی یقاتلک فإن فعل فقاتله و إن أصبت فقیس بن سعد علی الناس و إن أصیب قیس بن سعد فسعید بن قیس علی الناس { 2) بعدها فی مقاتل الطالبیین:«ثم أمره بما أراد». } .

فسار عبید الله حتی انتهی إلی شینور { 3) شینور:صقع بالعراق،و فی ب«سینور»تحریف. } حتی خرج إلی شاهی { 4) شاهی:موضع قرب القادسیه. } ثم لزم الفرات و الفلوجه { 5) یاقوت:«فلالیج السواد:قراها،واحدها الفلوجه،و الفلوجه الکبری،و الفلوجه الصغری: قریتان کبیرتان من سواد بغداد و الکوفه قرب عین التمر». } حتی أتی مسکن { 6) مسکن:موضع علی نهر دجیل. } و أخذ الحسن علی حمام عمر حتی أتی دیر کعب ثم بکر فنزل ساباط دون القنطره فلما أصبح نادی فی الناس الصلاه جامعه فاجتمعوا فصعد المنبر فخطبهم فقال الحمد لله کلما حمده حامد و أشهد أن لا إله إلا الله کلما شهد له شاهد و أشهد أن محمدا رسول الله أرسله بالحق و ائتمنه علی الوحی ص أما بعد فو الله إنی لأرجو أن أکون قد أصبحت بحمد الله و منه و أنا أنصح خلقه لخلقه و ما أصبحت محتملا علی مسلم ضغینه و لا مرید له بسوء و لا غائله ألا و إن ما تکرهون فی الجماعه خیر لکم مما تحبون فی الفرقه ألا و إنی ناظر لکم خیرا

من نظرکم لأنفسکم فلا تخالفوا أمری و لا تردوا علی رأیی غفر الله لی و لکم و أرشدنی و إیاکم لما فیه محبته { 1) مقاتل الطالبیین:«لما فیه المحبه و الرضا». } و رضاه إن شاء الله ثم نزل.

قال فنظر الناس بعضهم إلی بعض و قالوا ما ترونه یرید بما قال قالوا نظنه یرید أن یصالح معاویه و یکل الأمر إلیه کفر و الله الرجل ثم شدوا علی فسطاطه فانتهبوه حتی أخذوا مصلاه من تحته ثم شد علیه عبد الرحمن بن عبد الله بن جعال الأزدی فنزع مطرفه عن عاتقه فبقی جالسا متقلدا سیفا بغیر رداء فدعا بفرسه فرکبه و أحدق به طوائف من خاصته و شیعته و منعوا منه من أراده و لاموه و ضعفوه لما تکلم به فقال ادعوا إلی ربیعه و همدان فدعوا له فأطافوا به و دفعوا الناس عنه و معهم شوب { 2) الشوب:الأخلاط من الناس. } من غیرهم فلما مر فی مظلم ساباط { 3) مظلم ساباط:مضاف إلی ساباط التی قرب المدائن:موضع هناک،قال یاقوت:«و لا أدری لم سمی بذلک». } قام إلیه رجل من بنی أسد ثم من بنی نصر بن قعین یقال له جراح بن سنان و بیده معول فأخذ بلجام فرسه { 4) مقاتل الطالبیین:«فرسه». } و قال الله أکبر یا حسن { 5-5) مقاتل الطالبیین:«یا حسن،أشرکت کما أشرک أبوک من قبل». } أشرک أبوک ثم أشرکت أنت { 5-5) مقاتل الطالبیین:«یا حسن،أشرکت کما أشرک أبوک من قبل». } و طعنه بالمعول فوقعت فی فخذه فشقته حتی بلغت أربیته { 7) مقاتل الطالبیین:«الخطل». } و سقط الحسن ع إلی الأرض بعد أن ضرب الذی طعنه بسیف کان بیده و اعتنقه فخرا جمیعا إلی الأرض فوثب عبد الله بن الأخطل { 8) ا:«فحصحصه». } الطائی و نزع المعول من ید جراح بن سنان فخضخضه { } به و أکب ظبیان بن عماره علیه فقطع أنفه ثم أخذا له الآجر فشدخا رأسه و وجهه حتی قتلوه.

و حمل الحسن ع علی سریر إلی المدائن و بها سعید { 1) مقاتل الطالبیین:«سعد». } بن مسعود الثقفی والیا علیها من قبله و قد کان علی ع ولاه المدائن فأقره الحسن ع علیها فأقام عنده یعالج نفسه فأما معاویه فإنه وافی حتی نزل قریه یقال لها الحلوبیه { 2) ب:«الحیوضه». } بمسکن و أقبل عبید الله بن عباس حتی نزل بإزائه فلما کان من غد وجه معاویه بخیله إلیه فخرج إلیهم عبید الله فیمن معه فضربهم حتی ردهم إلی معسکرهم فلما کان اللیل أرسل معاویه إلی عبید الله بن عباس أن الحسن قد راسلنی فی الصلح و هو مسلم الأمر إلی فإن دخلت فی طاعتی الآن کنت متبوعا و إلا دخلت و أنت تابع و لک إن أجبتنی الآن أن أعطیک ألف ألف درهم أعجل لک فی هذا الوقت نصفها و إذا دخلت الکوفه النصف الآخر فانسل عبید الله إلیه لیلا فدخل عسکر معاویه فوفی له بما وعده و أصبح الناس ینتظرون عبید الله أن یخرج فیصلی بهم فلم یخرج حتی أصبحوا فطلبوه فلم یجدوه فصلی بهم قیس بن سعد بن عباده ثم خطبهم فثبتهم { 3) فی مقاتل الطالبیین:«أیها الناس،لا یهولنکم و لا یعظمن علیکم ما صنع هذا الرجل الوله الورع«أی الجبان».إن هذا و أباه و أخاه لم یأتوا بیوم خیر قط؛إن أباه عم رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم خرج یقاتل ببدر،فأسره أبو المیسر کعب بن عمرو الأنصاری،فأتی به رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم،فأخذ فداءه فقسمه بین المسلمین،و إن أخاه ولاه علی أمیر المؤمنین علی البصره،فسرق مال اللّه و مال المسلمین،فاشتری به الجواری؛و زعم أن ذلک له حلال؛و أن هذا ولاه علی الیمن.فهرب من بسر ابن أرطاه،و ترک ولده حتّی قتلوا،و صنع الآن هذا الذی صنع.قال:فتنادی الناس:الحمد للّه الذی أخرجه من بیننا،فانهض بنا إلی عدونا،فنهض بهم». } و ذکر عبید الله فنال منه ثم أمرهم بالصبر و النهوض إلی العدو فأجابوه بالطاعه و قالوا له انهض بنا إلی عدونا علی اسم الله فنزل فنهض بهم.

و خرج إلیه بسر بن أرطاه فصاح إلی أهل العراق ویحکم هذا أمیرکم عندنا قد بایع و إمامکم الحسن قد صالح فعلام تقتلون أنفسکم.

فقال لهم قیس بن سعد اختاروا إحدی اثنتین إما القتال مع غیر إمام و إما أن تبایعوا بیعه ضلال فقالوا بل نقاتل بلا إمام فخرجوا فضربوا أهل الشام حتی ردوهم إلی مصافهم.

فکتب معاویه إلی قیس بن سعد یدعوه و یمنیه فکتب إلیه قیس لا و الله لا تلقانی أبدا إلا بینی و بینک الرمح فکتب إلیه معاویه حینئذ لما یئس منه أما بعد فإنک یهودی ابن یهودی تشقی نفسک و تقتلها فیما لیس لک فإن ظهر أحب الفریقین إلیک نبذک و غدرک و إن ظهر أبغضهم إلیک نکل بک و قتلک و قد کان أبوک أوتر غیر قوسه و رمی غیر غرضه فأکثر الحز و أخطأ المفصل فخذله قومه و أدرکه یومه فمات بحوران طریدا غریبا و السلام.

فکتب إلیه قیس بن سعد أما بعد فإنما أنت وثن ابن وثن دخلت فی الإسلام کرها و أقمت فیه فرقا و خرجت منه طوعا و لم یجعل الله لک فیه نصیبا لم یقدم إسلامک و لم یحدث نفاقک و لم تزل حربا لله و لرسوله و حزبا من أحزاب المشرکین و عدوا لله و لنبیه و للمؤمنین من عباده و ذکرت أبی فلعمری ما أوتر إلا قوسه و لا رمی إلا غرضه فشغب علیه من لا یشق غباره و لا یبلغ کعبه و زعمت أنی یهودی ابن یهودی و قد علمت و علم الناس أنی و أبی أعداء الدین الذی خرجت منه و أنصار الدین الذی دخلت فیه و صرت إلیه و السلام.

فلما قرأ معاویه کتابه غاظه و أراد إجابته فقال له عمرو مهلا فإنک إن کاتبته أجابک بأشد من هذا و إن ترکته دخل فیما دخل فیه الناس فأمسک عنه.

قال و بعث معاویه عبد الله بن عامر و عبد الرحمن بن سمره إلی الحسن للصلح فدعواه

إلیه فزهداه فی الأمر و أعطیاه ما شرط له معاویه و ألا یتبع أحد بما مضی و لا ینال أحد من شیعه علی بمکروه و لا یذکر علی إلا بخیر و أشیاء شرطها الحسن فأجاب إلی ذلک و انصرف قیس بن سعد فیمن معه إلی الکوفه و انصرف الحسن أیضا إلیها و أقبل معاویه قاصدا نحو الکوفه و اجتمع إلی الحسن ع وجوه الشیعه و أکابر أصحاب أمیر المؤمنین ع یلومونه و یبکون إلیه جزعا مما فعله

{ 1) مقاتل الطالبیین 64-67. }

قال أبو الفرج فحدثنی محمد بن أحمد بن عبید قال حدثنا الفضل بن الحسن البصری قال حدثنا ابن عمرو قال حدثنا مکی بن إبراهیم قال حدثنا السری بن إسماعیل عن الشعبی عن سفیان بن أبی لیلی قال أبو الفرج و حدثنی به أیضا محمد بن الحسین الأشناندانی و علی بن العباس المقانعی { 2) ب:«المفاقعی»تحریف. } عن عباد بن یعقوب عن عمرو بن ثابت عن الحسن بن الحکم عن عدی بن ثابت عن سفیان بن أبی لیلی قال أتیت الحسن بن علی حین بایع معاویه فوجدته بفناء داره و عنده رهط فقلت السلام علیک یا مذل المؤمنین قال و علیک السلام یا سفیان و نزلت فعقلت راحلتی ثم أتیته فجلست إلیه فقال کیف قلت یا سفیان قلت السلام علیک یا مذل المؤمنین فقال لم جری هذا منک إلینا قلت أنت و الله بأبی و أمی أذللت رقابنا حیث أعطیت هذا الطاغیه البیعه و سلمت الأمر إلی اللعین ابن آکله الأکباد و معک مائه ألف کلهم یموت دونک فقد جمع الله علیک أمر الناس فقال یا سفیان إنا أهل بیت إذا علمنا الحق تمسکنا به و إنی سمعت علیا یقول سمعت رسول الله ص یقول لا تذهب اللیالی و الأیام حتی یجتمع أمر هذه الأمه علی رجل واسع السرم { 3) فی ب«السر». }

ضخم البلعوم یأکل و لا یشبع لا ینظر الله إلیه و لا یموت حتی لا یکون له فی السماء عاذر و لا فی الأرض ناصر و إنه لمعاویه و إنی عرفت أن الله بالغ أمره ثم أذن المؤذن فقمنا علی حالب نحلب ناقته فتناول الإناء فشرب قائما ثم سقانی و خرجنا نمشی إلی المسجد فقال لی ما جاء بک یا سفیان قلت حبکم و الذی بعث محمدا بالهدی و دین الحق قال فأبشر یا سفیان فإنی سمعت علیا یقول سمعت رسول الله ص یقول یرد علی الحوض أهل بیتی و من أحبهم من أمتی کهاتین یعنی السبابتین أو کهاتین یعنی السبابه و الوسطی إحداهما تفضل علی الأخری أبشر یا سفیان فإن الدنیا تسع البر و الفاجر حتی یبعث الله إمام الحق من آل محمد ص

{ 1) مقاتل الطالبیین 67-68. } .

قلت قوله و لا فی الأرض ناصر أی ناصر دینی أی لا یمکن أحدا أن ینتصر له بتأویل دینی یتکلف به عذرا لأفعاله القبیحه.

فإن قلت قوله و إنه لمعاویه من الحدیث المرفوع أو من کلام علی ع أو من کلام الحسن ع قلت الظاهر أنه من کلام الحسن ع فإنه قد غلب علی ظنه أن معاویه صاحب هذه الصفات و إن کان القسمان الأولان غیر ممتنعین.

فإن قلت فمن هو إمام الحق من آل محمد قلت أما الإمامیه فتزعم أنه صاحبهم الذی یعتقدون أنه الآن حی فی الأرض و أما أصحابنا فیزعمون أنه فاطمی یخلقه الله فی آخر الزمان.

قال أبو الفرج و سار معاویه حتی نزل النخیله و جمع الناس بها فخطبهم قبل أن یدخل الکوفه خطبه طویله لم ینقلها أحد من الرواه تامه و جاءت منقطعه فی الحدیث و سنذکر ما انتهی إلینا منها { 1) مقاتل الطالبیین:«من ذلک». } .

فأما الشعبی فإنه روی أنه قال فی الخطبه ما اختلف { 2) مقاتل الطالبیین:«ما اختلفت أمه». } أمر أمه بعد نبیها إلا و ظهر أهل باطلها علی أهل حقها ثم انتبه فندم فقال إلا هذه الأمه فإنها و إنها و أما أبو إسحاق السبیعی فقال إن معاویه قال فی خطبته بالنخیله ألا إن کل شیء أعطیته الحسن بن علی تحت قدمی هاتین لا أفی به.

قال أبو إسحاق و کان و الله غدارا.

و روی الأعمش عن عمرو بن مره عن سعید بن سوید قال صلی بنا معاویه بالنخیله الجمعه ثم خطبنا فقال و الله إنی ما قاتلتکم لتصلوا و لا لتصوموا و لا لتحجوا و لا لتزکوا إنکم لتفعلون ذلک و إنما قاتلتکم لأتأمر علیکم و قد أعطانی الله ذلک و أنتم کارهون.

قال و کان عبد الرحمن بن شریک إذا حدث بذلک یقول هذا و الله هو التهتک.

قال أبو الفرج و حدثنی أبو عبید محمد بن أحمد قال حدثنی الفضل بن الحسن البصری قال حدثنی یحیی بن معین قال حدثنی أبو حفص اللبان { 3) فی د«الأبار». } عن عبد الرحمن بن شریک عن إسماعیل بن أبی خالد عن حبیب بن أبی ثابت قال خطب معاویه بالکوفه حین دخلها و الحسن و الحسین ع جالسان تحت المنبر فذکر علیا ع

فنال منه ثم نال من الحسن فقام الحسین ع لیرد علیه فأخذه الحسن بیده فأجلسه ثم قام فقال أیها الذاکر علیا أنا الحسن و أبی علی و أنت معاویه و أبوک صخر و أمی فاطمه و أمک هند و جدی رسول الله و جدک عتبه بن ربیعه و جدتی خدیجه و جدتک قتیله فلعن الله أخملنا ذکرا و ألأمنا حسبا و شرنا قدیما و حدیثا و أقدمنا کفرا و نفاقا فقال طوائف من أهل المسجد آمین قال الفضل قال یحیی بن معین و أنا أقول آمین.

قال أبو الفرج قال أبو عبید قال الفضل و أنا أقول آمین. و یقول علی بن الحسین الأصفهانی { 1) مقاتل الطالبیین 70. } آمین.

قلت و یقول عبد الحمید بن أبی الحدید مصنف هذا الکتاب آمین.

قال أبو الفرج و دخل معاویه الکوفه بعد فراغه من خطبته بالنخیله و بین یدیه خالد بن عرفطه و معه حبیب بن حماد یحمل رایته فلما صار بالکوفه دخل المسجد من باب الفیل و اجتمع الناس إلیه.

قال أبو الفرج فحدثنی أبو عبید الصیرفی و أحمد بن عبید الله بن عمار عن محمد بن علی بن خلف عن محمد بن عمرو الرازی عن مالک بن سعید عن محمد بن عبد الله اللیثی عن عطاء بن السائب عن أبیه قال بینما علی بن أبی طالب ع علی منبر الکوفه إذ دخل رجل فقال یا أمیر المؤمنین مات خالد بن عرفطه فقال لا و الله [ما]

{ 2) تکمله من«د». } مات و لا یموت حتی یدخل من باب المسجد و أشار إلی باب الفیل و معه رایه ضلاله یحملها حبیب بن حماد قال فوثب رجل فقال یا أمیر المؤمنین أنا حبیب بن حماد و أنا لک شیعه فقال

فإنه کما أقول فو الله لقد قدم خالد بن عرفطه علی مقدمه معاویه یحمل رایته حبیب بن حماد

{ 1) مقاتل الطالبیین:«حبیب بن عمار». }

قال أبو الفرج و قال مالک بن سعید و حدثنی الأعمش بهذا الحدیث قال حدثنی صاحب هذه الدار و أشار إلی دار السائب أبی عطاء إنه سمع علیا ع یقول هذا { 2) مقاتل الطالبیین 70،71،و هناک:«یقول هذه المقاله». } .

قال أبو الفرج فلما تم الصلح بین الحسن و معاویه أرسل إلی قیس بن سعد یدعوه إلی البیعه فجاءه و کان رجلا طوالا یرکب الفرس المشرف و رجلاه تخطان فی الأرض و ما فی وجهه طاقه شعر و کان یسمی خصی الأنصار فلما أرادوا إدخاله إلیه قال إنی حلفت ألا ألقاه إلا و بینی و بینه الرمح أو السیف فأمر معاویه برمح و سیف فوضعا بینه و بینه لیبر یمینه

{ 3) ابن أبی الحدید 71،72. }

قال أبو الفرج و قد روی أن الحسن لما صالح معاویه اعتزل قیس بن سعد فی أربعه آلاف فارس فأبی { 4) د:«و أبی». } أن یبایع فلما بایع الحسن أدخل قیس لیبایع فأقبل علی الحسن فقال أ فی حل أنا من بیعتک فقال نعم فألقی له کرسی و جلس معاویه علی سریر و الحسن معه فقال له معاویه أ تبایع یا قیس قال نعم و وضع یده علی فخذه و لم یمدها إلی معاویه فجاء معاویه من سریره { 5) فی«د»:«فجثا معاویه علی سریره»،و کذا فی مقاتل الطالبیین. } و أکب علی قیس حتی مسح یده علی یده و ما رفع إلیه قیس یده { 6) مقاتل الطالبیین 72. } .

قال أبو الفرج ثم إن معاویه أمر الحسن أن یخطب فظن أنه سیحصر فقام فخطب فقال فی خطبته { 1) ب:«الخطبه»،و أثبت ما فی ا،د. } إنما الخلیفه من سار بکتاب الله و سنه نبیه و لیس الخلیفه من سار بالجور ذاک رجل ملک ملکا تمتع به قلیلا ثم تنخمه تنقطع لذته و تبقی تبعته وَ إِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَهٌ لَکُمْ وَ مَتاعٌ إِلی حِینٍ { 2) سوره الأنبیاء 111. } قال و انصرف الحسن إلی المدینه فأقام بها و أراد معاویه البیعه لابنه یزید فلم یکن علیه شیء أثقل من أمر الحسن بن علی و سعد بن أبی وقاص فدس إلیهما سما فماتا منه

قال أبو الفرج فحدثنی أحمد بن عبید الله بن عمار عن عیسی بن مهران عن عبید بن الصباح الخراز عن جریر عن مغیره قال أرسل معاویه إلی بنت الأشعث بن قیس و هی تحت الحسن فقال لها إنی مزوجک یزید ابنی علی أن تسمی الحسن { 3) مقاتل الطالبیین«ابن علی». } و بعث إلیها بمائه ألف درهم ففعلت و سمت الحسن فسوغها المال و لم یزوجها منه فخلف علیها رجل من آل طلحه فأولدها فکان إذا وقع بینهم و بین بطون قریش کلام عیروهم و قالوا یا بنی مسمه الأزوا { 4) مقاتل الطالبیین 73. } ج.

قال حدثنی أحمد قال حدثنی یحیی بن بکیر عن شعبه عن أبی بکر بن حفص قال توفی الحسن بن علی و سعد بن أبی وقاص فی أیام متقاربه و ذلک بعد ما مضی من ولایه إماره معاویه عشر سنین و کانوا یروون أنه سقاهما السم { 5) مقاتل الطالبیین 73:«سقاهما سما». } .

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد بن عون عن عمران بن إسحاق قال کنت مع الحسن و الحسین ع فی الدار فدخل الحسن المخرج ثم خرج فقال لقد سقیت السم مرارا ما سقیت مثل هذه المره لقد لفظت قطعه من کبدی فجعلت

أقلبها بعود معی فقال الحسین و من سقاک قال و ما ترید منه أ ترید أن تقتله إن یکن هو هو فالله أشد نقمه منک و إن لم یکن هو فما أحب أن یؤخذ بی بریء

{ 1) مقاتل الطالبیین 74. }

قال أبو الفرج دفن الحسن ع فی قبر فاطمه بنت رسول الله ص فی البقیع و قد کان أوصی أن یدفن مع النبی ص فمنع مروان بن الحکم من ذلک و رکبت بنو أمیه فی السلاح و جعل مروان یقول یا رب هیجا هی خیر من دعه { 2) مطلع أرجوزه للبید،الأغانی 16:22-ساسی. } یدفن عثمان فی البقیع و یدفن الحسن فی بیت النبی ص و الله لا یکون ذلک أبدا و أنا أحمل السیف و کادت الفتنه تقع و أبی الحسین ع أن یدفنه إلا مع النبی ص فقال له عبد الله بن جعفر عزمت علیک یا أبا عبد الله بحقی ألا تکلم بکلمه فمضوا به إلی البقیع و انصرف مروان

{ 3) مقاتل الطالبیین 74. }

قال أبو الفرج و قد روی الزبیر بن بکار أن الحسن ع أرسل إلی عائشه أن تأذن له أن یدفن مع النبی ص فقالت نعم فلما سمعت بنو أمیه بذلک استلأموا فی السلاح و تنادوا هم و بنو هاشم فی القتال فبلغ ذلک الحسن فأرسل إلی بنی هاشم أما إذا کان هذا فلا حاجه لی فیه ادفنونی إلی جنب أمی فدفن إلی جنب فاطمه ع

{ 4) مقاتل الطالبیین 75. } .

قال أبو الفرج فأما یحیی بن الحسن صاحب کتاب النسب فإنه روی أن عائشه

رکبت ذلک الیوم بغلا و استنفرت بنو أمیه مروان بن الحکم و من کان هناک منهم و من حشمهم و هو قول القائل فیوما علی بغل و یوما علی جمل { 1) مقاتل الطالبیین 74. } .

قلت و لیس فی روایه یحیی بن الحسن ما یؤخذ علی عائشه لأنه لم یرو أنها استنفرت الناس لما رکبت البغل و إنما المستنفرون هم بنو أمیه و یجوز أن تکون عائشه رکبت لتسکین الفتنه لا سیما و قد روی عنها أنه لما طلب منها الدفن قالت نعم فهذه الحال و القصه منقبه من مناقب عائشه .

قال أبو الفرج و قال جویریه بن أسماء لما مات الحسن و أخرجوا جنازته جاء مروان حتی دخل تحته فحمل سریره فقال له الحسین ع أ تحمل الیوم سریره و بالأمس کنت تجرعه الغیظ قال مروان کنت أفعل ذلک بمن یوازن { 2) د:«یوازی»؛و هو وجه أیضا. } حلمه الجبال

{ 3) مقاتل الطالبیین 76. }

قال و قدم الحسین ع للصلاه علیه سعید بن العاص و هو یومئذ أمیر المدینه و قال تقدم فلو لا أنها سنه لما قدمتک

{ 3) مقاتل الطالبیین 76. } .

قال قیل لأبی إسحاق السبیعی متی ذل الناس فقال حین مات الحسن و ادعی زیاد و قتل حجر بن عدی .

قال اختلف الناس فی سن الحسن ع وقت وفاته فقیل ابن ثمان و أربعین و هو المروی عن جعفر بن محمد ع فی روایه هشام بن سالم و قیل ابن ست و أربعین و هو المروی أیضا عن جعفر بن محمد ع فی روایه أبی بصیر .

قال و فی الحسن ع یقول سلیمان بن قته یرثیه و کان محبا له یا کذب الله من نعی حسنا

ثم نرجع إلی تفسیر ألفاظ الفصل أما قوله کتبها إلیه بحاضرین فالذی کنا نقرؤه قدیما کتبها إلیه بالحاضرین علی صیغه التثنیه یعنی حاضر حلب و حاضر قنسرین و هی الأرباض و الضواحی المحیطه بهذه البلاد ثم قرأناه بعد ذلک علی جماعه من الشیوخ بغیر لام و لم یفسروه و منهم من یذکره بصیغه الجمع لا بصیغه التثنیه و منهم من یقول بخناصرین یظنونه تثنیه خناصره أو جمعها و قد طلبت هذه الکلمه فی الکتب المصنفه سیما فی البلاد و [الأرضین { 1) مقاتل الطالبیین 77،الإمامه و السیاسه 1:144. } ]

فلم أجدها و لعلی أظفر بها فیما بعد فألحقها فی هذا الموضع .

قوله من الوالد الفان حذف الیاء ها هنا للازدواج بین الفان و الزمان و لأنه وقف و فی الوقف علی المنقوص یجوز مع اللام حذف الیاء و إثباتها و الإثبات هو الوجه و مع عدم اللام یجوز الأمران و إسقاط الیاء هو الوجه.

قوله المقر للزمان أی المقر له بالغلبه کأنه جعل نفسه فیما مضی خصما للزمان بالقهر.

قوله المدبر العمر لأنه کان قد جاوز الستین و لم یبق بعد مجاوزه الستین إلا إدبار العمر لأنها نصف العمر الطبیعی الذی قل أن یبلغه أحد فعلی تقدیر أنه

یبلغه فکل ما بعد الستین أقل مما مضی فلا جرم یکون العمر قد أدبر.

قوله المستسلم للدهر هذا آکد من قوله المقر للزمان لأنه قد یقر الإنسان لخصمه و لا یستسلم.

قوله الذام للدنیا هذا وصف لم یستحدثه عند الکبر بل لم یزل علیه و لکن یجوز أن یزید ذمه لها لأن الشیخ تنقص قواه التی یستعین بها علی الدنیا و الدین جمیعا و لا یزال یتأفف من الدنیا.

قوله الساکن مساکن الموتی إشعار بأنه سیموت و هذا من قوله تعالی وَ سَکَنْتُمْ فِی مَساکِنِ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ { 1) سوره إبراهیم:45. } .

قوله الظاعن عنها غدا لا یرید الغد بعینه بل یرید قرب الرحیل و الظعن.

و هذا الکلام من أمیر المؤمنین ع کلام من قد أیقن بالفراق و لا ریب فی ظهور الاستکانه و الخضوع علیه و یدل أیضا علی کرب و ضیق عطن لکونه لم یبلغ أربه من حرب أهل الشام و انعکس ما قدره بتخاذل أصحابه عنه و نفوذ حکم عمرو بن العاص فیه لحمق أبی موسی و غباوته و انحرافه أیضا.

قوله إلی المولود هذه اللفظه بإزاء الوالد.

قوله المؤمل ما لا یدرک لو قال قائل إنه کنی بذلک عن أنه لا ینال الخلافه بعد موتی و إن کان مؤملا لها لم یبعد و یکون ذلک إخبارا عن غیب و لکن الأظهر أنه لم یرد ذلک-إنما أراد جنس البشر لا خصوص الحسن و کذلک سائر الأوصاف التی تلی هذه اللفظه لا تخص الحسن ع بعینه بل هی و إن کانت له فی الظاهر بل هی للناس کلهم فی الحقیقه أ لا تری إلی قوله بعدها السالک سبیل من قد هلک فإن کل واحد من الناس یؤمل أمورا لا یدرکها و کل واحد من الناس سألک سبیل من هلک قبله.

قوله ع غرض الأسقام لأن الإنسان کالهدف لآفات الدنیا و أعراضها.

قوله ع و رهینه الأیام الرهینه هاهنا المهزول یقال إنه لرهن و إنه لرهینه إذا کان مهزولا بالیاء قال الراجز أما تری جسمی خلاء قد رهن هزلا و ما مجد الرجال فی السمن { 1) الصحاح 2128 من غیر نسبه. } و یجوز أن یرید بالرهینه واحده الرهائن یقال للأسیر أو للزمن أو للعاجز عند الرحیل أنه لرهینه و ذلک لأن الرهائن محتبسه عند مرتهنها.

قوله و رمیه المصائب الرمیه ما یرمی.

قوله و عبد الدنیا و تاجر الغرور و غریم المنایا لأن الإنسان طوع شهواته فهو عبد الدنیا و حرکاته فیها مبنیه علی غرور لا أصل له فهو تاجر الغرور لا محاله و لما کانت المنایا تطالبه بالرحیل عن هذه الدار کانت غریما له یقتضیه ما لا بد له من أدائه.

قوله و أسیر الموت و حلیف الهموم و قرین الأحزان و نصب الآفات و سریع الشهوات لما کان الإنسان مع الموت کما قال طرفه لعمرک إن الموت ما أخطأ الفتی لکالطول المرخی و ثنیاه بالید { 2) من المعلقه بشرح التبریزی 86.الطول:الحبل،و ثنیاه:ما ثنی منه. } کان أسیرا له لا محاله و لما کان لا بد لکل إنسان من الهم کان حلیف الهموم و کذلک لا یخلو و لا ینفک من الحزن فکان قرینا له و لما کان معرضا للآفات کان نصبا لها و لما کان إنما یهلک بشهواته کان صریعا لها { 3) ا:«صریعها». } .

قوله و خلیفه الأموات قد أخذه من قال إن أمرا لیس بینه و بین آدم إلا أب میت لمعرق فی الموت.

و اعلم أنه عد من صفات نفسه سبعا و عد من صفات ولده أربع عشره صفه فجعل

بإزاء کل واحده مما له اثنتین فلیلمح ذلک

کاشانی

(للحسن بن علی علیهماالسلام) از جمله وصیت آن حضرت است به حسن بن علی علیهماالسلام (کتبها الیه) که نوشته است آن را به سوی او (بحاضرین) به موضعی که حاضر بودند آنجا اصحاب او (عند انصرافه من صفین) نزد بازگشتن از جنگ صفین. (من الوالد الفائن) این وصیت از پدری است مشرف به فناء (المقر للزمان) واگذارنده زمان این سرا (المدبر العمر) پشت برکرده مر عمر خود را با محنت و عنا (المستسلم للدهر) گردن نهاده برای روزگار جفاکار (الذام للدنیا) مذمت کننده دنیای بی اعتبار (الساکن مساکن الموتی) آرمیده در مواضع سکون مرده ها (الظاعن عنها غدا) کوچ کننده از آن مسکن ها فردا (الی المولود المومل) به سوی فرزند امیدوار (ما لا یدرک) به چیزی که درنمی یابد در این دار (السالک سبیل من قد هلک) راه رونده به راه کسی که هلاک شد در روزگار (بغرض الاسقام) به نشانه بیماری های بسیار (و رهینه الایام) و به گرو دین روزهای ناپایدار استعاره فرموده لفظ (رهینه) را از برای فرزند عالی مقدار به اعتبار آنکه همچنانکه رهن مربوط است بر مال مقروض، انسان نیز مربوطالوجود است به روزگار. (و رمیه المصائب) و هدف مصیبتهای بی شمار (و عبد الدنیا) بنده دنیای غدار (و تاجر الغرور) و تجارت کننده چیزی که سبب آن غررو است و غفلت دهر مکار ناپایدار و این به اعتبار بذل نفس است در تحصیل دنیای بی وقار. (و غریم المنایا) و وامدار مرگهای خونخوار (و اسیر الموت) و گرفتار مرگ در آخر کار (و حلیف الهموم) و هم سوگند غم ها به ناچار (و قرین الاحزان) و همنشین اندوه های با اضطرار (و نصب الافات) و برپای کرده شده آفتها از یمین و یسار (و صریع الشهوات) و افکنده شده شهوتهای بی زنهار (و خلیفه الاموات) و یادگار مردگان دل افکار.

آملی

قزوینی

این وصیت برای فرزند خود (حسن بن علی علیهماالسلام) نوشت به حاضرین و آن موضعی است به (شام) وقت انصراف از صفین و شارح بحرانی از ابوجعفر بن بابویه القمی روایت کند که این وصیت را برای فرزند خود محمد بن الحنیفه رضی الله عنه نوشت بدانکه اینجا بعضی از کلمات و احوال هست که در ظاهر نظر اجرای آن نسبت بشان امام مفترض الطاعه موافق نباشد، و با منزلت امامت و عصمت علی الظاهر لایق نیاید، مثل وصف به (عبدالدنیا) و (تاجرالغرور) و (المومل ما لا یدرک) و همچنین سوق بعضی از کلمات که خواهد آمد، ولیکن ارباب بصایر حقیقت آن شناسند و تاویل آن کلمات فهم کنند، و امثال این آداب و اقوال از انبیاء و اوصیاء صواب دانند، و آنچه حضرت (امام زین العابدین (ع) در ادعیه صحیفه کامله بر خود اقرار نموده چون خوانده شد این شبهت بالکلیه برخیزد، و اقرار بر فرزند و اعتراف در باب او حکم اعتراف بر خود دارد. و بالجمله ایشان را حق عزوجل تزکیه نماید، ولیکن خود خود را نستایند، و تزکیه ننمایند و مع ذلک اولی آن است که این وصیت را برای محمد بن الحنیفه نوشته باشد چنانچه ابوجعفر بن بابویه القمی گفته و از این پیش وصیت جامعه را شرحی کرده بودم مبسوط مشتمل بر افادات خوب و فواید مرغوب، تا رساله باشد براسه در باب خود جامع و عدیم المثل مسمی به (منشور الادب الهی و دستورالعمل کارآگاهی) آنرا باندک تخفیف اینجا داخل کردم اصل الفان الفانی بوده یاء را حذف و اکتفا به کسره نموده اند. یعنی از پدر فانی اقرارکننده برای زمان، پشت گردانیده عمر او بر او، منقاد گشته دهر را. عیب کننده دنیا را، ساکن گشته در مساکن مردگان. یعنی دار دنیا که اهل آن همه در معرض موتند، کوچ کننده از آنجا فردا یعنی روز مرگ که بس نزدیک است. این مجموع هفت صفت است که نفس شریف خود را بان توصیف نمود رهینه گروگان. و آن هر چیز باشد که شخص در چنگ داشته باشد تا حق خود بان بازخواهد، و در کلام عرب آنچه در چنگ چیزی گرفتار گردد و خلاصی نتواند رهینه خلاصی آن چیز باشد چنانچه در حق اموات میفرماید (رهائین القبور) کانه قبور از ایشان حقی طلب دارد و ایشان را برهن آن حق در چنگ دارد و غریم آن کس را گویند: که حقی بر او باشد و تاوانی بر او لازم گشته. و آن کس را که حق طلب دارد هم غریم گویند (کثیر عزه) گوید قضی کل ذی دین فوفی غریمه و عزه ممطول معنی غریمها (صریع) گشته شده و انداخته شده بر زمین، حلیف از اصل لغت هم سوگند و بمعنی ملازم شی ء استعمال کنند. یعنی بسوی فرزند موصوف بصفات مذکور صفت اول (المومل ما لا یدرک) آرزوکننده آنچه دریافته نمیشود. هر آدمی از آنجا که وقت اجل بر او معلوم نیست لابد او را املی چند درخور حالت خود باشد که دریافته نشود. و این سخن همه کس را حق باشد که بدان اعتراف کند حتی خاصان و اولیای خدا را. و در روایت آمده (یشیب ابن آدم و یشب فیه الخصلتان: الحرس و طول الامل) صفت دوم رونده براه آنان که از پیش رفته اند و هلاک شده. صفت سیم نشانه بیماریها و علتها صفت چهارم رهینه ایام در گرو روزگار درمانده و در دست تصرف جفای او گرفتار گشته خلاص شدن نتواند. صفت پنجم هدف سهام مصایب زمانه. صفت ششم بنده دنیا دربند حکم او اسیر. صفت هفتم تاجر غرور و پندار. آری متاع آدمی در سفر پرخطر اینجهان همه سراب پندار و غرور است امیدهای گوناگون آدمی از آن متاعها معدود. صفت هشتم (غریم المنایا) وام دار مرگها. یعنی مرگ بر آدمی دینی ثابت و لازم دارد، و پیوسته ملازم او است و باز میخواهد تا دین خود از او بازنیابد بازنگردد چون اجل موعود برسد، هیچ کس را مجال مماطله و مناقشه نباشد که (.. فاذا اجلهم لا یستاخرون ساعه و لا یستقدمون) صفت نهم (اسیر الموت) در اسر و قید مرگ گرفتار و راه خلاصی از این اسر بر او مسدود و دشوار چون مصیبت موت از روی ظاهر بزرگترین مصیبتهای دنیا است بر دل آدمی با الفاظ متعدد بر آن اشارت کرد. صفت دهم (حلیف الهموم) قرین و هم سوگند غمهاو اندیشه های بسیار صفت یازدهم قرین حزنهای بیشمار صفت دوازدهم منصوب شده برای آفتها و بلیتها صفت سیزدهم بر خاک افتاده شهوتها و خواهشهای نفس. صفت چهاردهم جانشین مردگان و قایم مقام ایشان غرض از ذکر این وصف اشارت است به فنا و زوال آدمی بموت چه خلیفه هر قوم حکم آن قوم دارد و عنقریب بایشان ملحق گردد از بعضی از حکما منقول است که. (ان امرئالیس بینه و بین آدم الا اب میت لمعرق النسب فی الموت) بدرستی کسی که نباشد میان او و میان آدم پدر همه آدمیان مگر پدری مرده هرآینه چنین کس نسبی ثابت و ریشه فروبرده در موت داشته باشد

لاهیجی

و من وصیته للحسن بن علی علیهماالسلام

کتبها بحاضرین عند انصرافه من صفین.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است امام حسن پسر خود را علیهماالسلام که نوشت آن وصیت را در منزل میانه ی دو حاضر که حاضر نام محله ی پشت شهر حلب باشد و حاضر نام دهی از دهات نزدیک حلب باشد.

«من الوالد الفان المقر للزمان المدبر العمر المستسلم للدهر، الذام للدنیا، الساکن مساکن الموتی و الظاعن عنها غدا الی المولود المومل ما لا یدرک، السالک سبیل من قد هلک، غرض الاسقام و رهینه الایام و رمیه المصائب و عبد الدنیا و تاجر الغرور و غریم المنایا و اسیر الموت و حلیف الهموم و قرین الاحزان و نصب الافات و صریع الشهوات و خلیفه الاموات.»

یعنی از جانب پدر نیست شده ی از ما سوی الله، اقرار دارنده از برای روزگار به عجز از مخاصمه ی آن و روی گرداننده ی عمر به پیری، منقاد و مطیع از برای دهر در تحمل مشاق و نوائب، مذمت کننده ی مشتهیات دنیا، قرار دارنده در مقر مردگان و کوچ کننده از دنیا در فردا، وصیتی است به سوی پسر او روی دارنده به چیزی که نمی رسد به آن که خلافت و هدایت او و اهتدای خلق باشد، رونده ی راه کسی که به تحقیق هالک و فانی فی الله است. که جد و پدرش باشد، نشانه ی تیر بیماری ها و گروگان شدائد روزگار و تیرخورده ی مصیبتها و بنده ی قهر دنیا و تاجر سرای خدعه و فریب و قرض دار مرگها و اسیر مردن و صاحب پیمان با هموم و مصاحب احزان و منصوب و نشانه از برای تیر آفتها و کشته شده ی شهوتهای دشمنان و جانشین مردگان.

خوئی

اللغه: (حاضرین) بصیغه التثنیه و قرء بصیغه الجمع مع اللام و بدونها: اسم موضع بالشام، (الفان) من الفناء حذف لامه للسجع، (الرمیه): الهدف، (نصب): المنصوب الاعراب: من الوالد: متعلق بمحذوف بقرینه الحال و هو کتب و ما یساوقه، و الی المولود متعلق به ایضا، غرض الاسقام: صفه ثالثه للمولود و مجموعها معرف مرکب فترک فیها العطف، فیما تبینت ظرف مستقر اسم ان المعنی: هذه وصیه عامه تامه اخرجها الی ابنه الحسن (ع) و جمع فیها انواع المواعظ و النصائح الکافیه الشافیه و صنوف الحکمه العملیه الوافیه، و کفی بها دستورا ارشادیا لکل مسلم بل لکل انسان، فکانه (علیه السلام) جرد من نفسه الزکیه والدا للکل او نموذجا لجمیع الوالدین، و جرد من ابنه الحسن (ع) ولدا لکل الاولاد او نموذجا لجمیع الابناء فی ای بلاد، تم سرد النصائح و نظم المواعظ لتکون وصیته هذا انجیلا لامه الاسلام: و توجیه هذه الوصیه الی ابنه الحسن یشیر الی زعامته بعده و اهتضامه و اعتزاله فلا یکون الا اماما مبشرا منذرا بلا سلاح و لا اقتدار. الترجمه: سی و یکم از سفارشنامه ای که بحسن بن علی سپرد و آنرا در هنگام بازگشت از نبرد صفین در حاضرین نگارش فرمود: از پدری فناپذیر و زمان افکنده و از

عمر گذشته و سر بروزگار سپرده، بدگوی دنیا و سکنی گزین منازل مرده ها که فردا از آن کوچا است. بسوی فرزندی آرزومند بدانچه درنیابد آنکه براه هالکان است و بیماریهایش نشانه گرفته اند، گرو چند روز است و هدف مصائب و بنده ی دنیا غرورفروش است و بدهکار جان عزیز به مرگها و اسیر مردنست و پیوند سپار با هموم و همگام با احزان، نشانه آفات است و کشته شهوات و جانشین اموات.

شوشتری

(الفصل الاول- فی التوحید) قوله (علیه السلام): (و اعلم یا بنی انه لو کان لربک شریک … و لعرفت افعاله و صفاته) برهان عقلی علی وحده الصانع فکل رسول جاء من رب واحد، فلو کان رب آخر موجودا لارسل ایضا رسلا، و کل ما عرفنا من آثار الملک و السلطان لم نعرفها من غیر اله واحد، فلو کان اله آخر لخلق سماوات اخر، و ارضا اخری، کما نری لغیر ملکنا ملوکا آخرین لهم ممالک، و کل ما عرفنا من افعال الاله (الفصل الاول- فی التوحید) و صفاته لم نعرفهما من غیر خالق واحد، فلو کان خالق آخر لعرفنا صفاته بان صفاتی هکذا غیر صفات ذاک الخالق، مثلا عرف عبدالملک اخلاقه بانه لیس کعثمان، و لا کمعاویه، و لا کیزید، الثلاثه قبله من عشیرته. و الاستدلال بالبرهان العقلی علی توحیده تعالی فی القرآن ایضا کثیر، کقوله تعالی: (قل لو کان معه آلهه کما یقولون اذن لابتغوا الی ذی العرش سبیلا سبحانه و تعالی عما یقولون علوا کبیرا)، و کقوله تعالی: (ام اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا فسبحان الله رب العرش عما یصفون)، و کقوله تعالی: (ما اتخذ الله من ولد و ما کان معه من اله اذن لذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم علی بعض سبحان الله عما یصفون)، و کقوله تعالی: (قل ارایتم شرکاءکم الذین تدعون من دون الله ارونی ماذا خلقوا من الارض ام لهم شرک فی السماوات ام آتیناهم کتابا فهم علی بینه منه بل ان یعد الظالمون بعضهم بعضا الا غرورا)، و کقوله تعالی: (امن خلق السماوات و الارض و انزل لکم من السماء ماء فانبتنا به حدائق ذات بهجه ما کان لکم ان تنبتوا شجرها االه مع الله بل هم قوم یعدلون امن جعل الارض قرارا و جعل خلالها انهارا و جعل لها رواسی و جعل بین البحرین حاجزا االه مع الله بل اکثرهم لا یعلمون امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء و یجعلکم خلفاء الارض االه مع الله قلیلا ما تذکرون امن یهدیکم فی ظلمات البر و البحر و من یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته االه مع الله تعالی الله عما یشرکون امن یبدا الخلق ثم یعیده (الفصل الاول- فی التوحید) و من یرزقکم من السماء و الارض االه مع الله قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین). (و لکنه اله واحد) بعد ثبوت عدم شریک له. (کما وصف نفسه) فی قوله: (قل هو الله احد)، و قد عرفت البرهان علی عدم امکان تعدده. و لما قال الحباب بن المنذر یوم السقیفه لقریش، ان ابیتم فمنا امیر و منکم امیر. قال عمر: هیهات لا یجتمع سیفان فی غمد واحد. و کان

ابن عباس فی وقعه الحره فی الطائف فسال عن امیر اهل المدینه، فقیل له: عبدالله بن مطیع علی قریش، و عبدالله بن حنظله علی الانصار. فقال: امیران! هلک القوم. و لما خرج عبدالملک لقتال مصعب اغلق عمرو بن سعید الاشدق باب دمشق فرجع عبدالملک، و صالحه علی کون عمرو خلیفته، و ان له مع کل عامل عاملا، و ان یکون بیده بیت المال، ثم بعث الیه یوما احب ان اخلو بک لاشاورک فی امور، فلما وقع عنده امر باخذه فاخذ و امر اخاه ان یقتله، و خرج للصلاه فرجع و رای انه لم یقتله، فشتمه و اخذ الحربه بیده، و قال له: لو علمت انک تبقی و یصلح لی ملکی لفدیتک بدم الناظر، و لکن قلما اجتمع فحلان فی ذود الا عدا احدهما علی الاخر، و رفع الحربه فقتله. (الفصل الاول- فی التوحید) و قال المنصور لقتیبه بن مسلم: ما تقول فی قتل ابی مسلم؟ قال: (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا … ). قال: حسبک یا اباامیه. (لا یضاده فی ملکه احد) کما یضاد ملوک الدنیا کثیرا کثیرا. (و لا یزول ابدا و لم یزل) ای: انه ابدی سرمدی. (اول قبل الاشیاء بلا اولیه، و آخر بعد الاشیاء بلا نهایه) (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شی ء علیم). (عظم عن ان تثبت ربوبیته باحاطه قلب او بصر)

قال الجواد (علیه السلام): اوهام القلوب ادق من ابصار العیون، انت قد تدرک بوهمک السند و الهند، و البلدان التی لم تدخلها، و لم تدرکها ببصرک، و اوهام القلوب لا تدرکه، فکیف ابصار العیون. (فاذا عرفت ذلک) انه اله واحد لا یضاده فی ملکه احد، و انه لا یزول و لم یزل، و انه اول قبل الاشیاء بلا اولیه له، و آخر بعدها بلا نهایه له، و ربوبیته اجل من ان یحیط به بصر او قلب. (فافعل کما ینبغی لمثلک) مسکین تقتله الشرقه، و تولمه البقه، و تنتنه العرقه، مکتوم الاجل، مکنون العلل، محفوظ العمل. (ان یفعله فی صغر خطره) ای: خسه قیمته. (و قله مقدرته) فلم یقدر علی عمل امر صغیر اذا لم یکن مقدرا. (و کثره عجزه) فی اموره، و لو کان ملکا. (الفصل الاول- فی التوحید) ما کل ما یتمنی المرء یدرکه تجری الریاح بما لا تشتهی السفن (و عظیم حاجته الی ربه) آنا فانا، و فی دعاء الثمالی: (لا الذی احسن استغنی عن عونک و رحمتک، و لا الذی اساء و اجترا علیک و لم یرضک خرج عن قدرتک). (فی طلب طاعته) بتوفیقه. (و الخشیه) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و الرهبه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، ای: الخوف. (من عقوبته) فلا تقوم لها السماوات و الارض، فکیف مثل الانسان الضعیف. (و الشفقه) ای: الخوف. (من سخطه) ای: غضبه. فغضبه اهلاک من غضب علیه. (فانه لم یامرک الا بحسن، و لم ینهک الا عن قبیج) فیجب عقلا اطاعته فی او امره لکونها وفق صلاحه، و فی زواجره لترتب المفاسد علیها.

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قول المصنف: (و من وصیه له (علیه السلام) فی (محجه ابن طاووس): قال ابواحمد العسکری فی کتاب (زواجره): و لو کان من الحکم ما یجب ان یکتب بالذهب لکانت هذه الوصیه. (للحسن بن علی (علیه السلام) کون الوصیه له (علیه السلام) احد القولین واحدی الروایتین ذهب الیه- کالمصنف- ابن شعبه فی (تحفه) و رواه الکلینی فی (رسائله)، و قول آخر انها لابنه محمد بن الحنفیه، ذهب الیه الشیخ و النجاشی فی (فهرستیهما)، و الصدوق فی (نوادر آخر فقیهه). قال الاول: روی الاصبغ عهد مالک الاشتر و وصیه امیرالمومنین (علیه السلام) الی ابنه محمد بن الحنفیه- الی ان قال- و اما الوصیه فاخبرنا بها الحسین بن عبیدالله، عن الدوری، عن محمد بن احمد بن ابی الثلج، عن جعفر بن محمد الحسینی، عن علی بن عبدک الصوفی، عن الحسن بن ظریف، عن الحسین بن علوان، عن سعد بن طریف، عن الاصبغ بن نباته المجاشعی قال: کتب امیرالمومنین (علیه السلام) الی ولده محمد بن الحنفیه. و قال الثانی ایضا فیه: روی الاصبغ عنه (علیه السلام) عهد الاشتر و وصیته الی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ابنه محمد، اخبرنا عبد السلام بن الحسین الادیب، عن ابی بکر الدوری عن محمد بن احمد بن ابی الثلج- الخ مثل (الفهرست). و روی (الکافی) الروایتین فقال فی باب اکرام الزوجه: ابوعلی الاشعری عن بعض اصحابنا عن جعفر بن عنبسه عن عباد بن زیاد الاسدی عن عمرو بن ابی المقدام عن ابی جعفر (ع)، و احمد بن محمد العاصمی عمن حدثه عن معلی بن محمد البصری عن علی بن الحسان عن عبدالرحمن بن کثیر عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: فی رساله امیرالمومنین الی الحسن: لا تملک المراه من الامر ما یجاوز نفسها، فان ذلک انعم بحالها و ارخی لبالها و ادوم لجمالها، فان المراه ریحانه و لیست بقهرمانه، و لا تعد بکرامتها نفسها، و اغضض بصرها بسترک و اکففها بحجابک، و لا تطمعها فی ان تشفع لغیرها فیمیل من شفعت له علیک معها، و استبق من نفسک بقیه، فان امساکک نفسک عنهن و هن یرین انک ذو اقتدار خیر من ان یرین منک حالا علی انکسار. احمد بن محمد بن سعید عن جعفر بن محمد الحسنی عن علی بن عبدک عن الحسن بن ظریف عن الحسین بن علوان عن سعد بن طریف عن الاصبغ عن امیرالمومنین (علیه السلام) مثله الا انه قال: کتب (ع) بهذه الرساله الی ابنه محمد. و رواها ابواحمد العسکری فی (زواجره) کما نقل عنه علی بن طاووس فی الفصل (163) من (محجته) باربعه طرق: اولها: جماعه عن الی بن الحسین بن اسماعیل عن الحسن بن ابی عثمان الادمی عن ابی حاتم عن یوسف بن یعقوب عن بعض اهل العلم. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و ثانیها: احمد بن عبدالعزیز عن سلیمان بن الربیع عن کادح بن رحمه الزاهد عن صباح بن یحیی المزنی، و علی بن عبدالعزیز الکاتب عن جعفر بن هارون بن زیاد عن محمد بن علی الرضا عن آبائه عن جده علیهم السلام. و ثالثها: علی بن محمد بن ابراهیم التستری عن جعفر بن عنبسه عن عباد بن زیاد عن عمرو بن ابی المقدام عن ابی جعفر محمد بن علی (علیه السلام). و رابعها: محمد بن علی عن محمد بن العباس عن عبدالله بن زاهر عن ابیه عن جعفر بن محمد عن آبائه علیهم السلام، کل هولاء حدثونا ان امیرالمومنین (علیه السلام) کتب بهذه الرساله الی الحسن. قال و روی بطریق واحد احمد بن عبدالرحمن بن فضال القاضی عن الحسن بن محمد و احمد بن جعفر بن محمد بن زید بن علی بن الحسین عن جعفر بن محمد الحسنی عن الحسن بن عبدک عن الحسن ابن ظریف عن الحسن بن علوان عن سعد بن طریف عن الاصبغ قال: کتب (ع) الی ابنه محمد. و طرق کونها الی الحسن (ع)- و ان کانت اکثر- فقد عرفت ان ابااحمد العسکری رواها باربعه طرق، و الکلینی رواه بطریق آخر فی طریقه الثانی، و اما طریقه الاول فمتحد مع طریق ابی احمد فتصیر الطرق فیه خمسه، و اما کونها الی محمد بن الحنفیه فطریقه واحد، فان الطرق کلهم من العسکری و الکلینی و الطوسی و النجاشی (جعفر الحسنی عن ابن عبدک) الی آخر السند، الا ان الاول فسر ابن عبدک بالحسن و الثلاثه بعلی، الا ان الذی یبعد کونها الی الحسن (ع) فضلا عن مقام امامته و عدم احتیاجه الی تلک الوصیه - بل الی عهد الامامه- انه (علیه السلام) کان فی ذاک الوقت ابن ست و ثلاثین سنه، لان مولده کان فی سنه اثنتین او ثلاث، و صفین کانت فی سنه (37)، و فی الوصیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انها کانت بعد صفین، و من فقرات الوصیه (و انما قلب الحدث کالارض الخالیه)، و رواه (العقد) فی کتاب (الزمرده) فی المواعظ منه فی عنوان (مواعظ الاباء). هذا، و قال ابن میثم: روی جعفر بن بابویه ان هذه الوصیه کتبها (ع) الی ابنه محمد بن الحنفیه. قلت: لیس لنا جعفر بن بابویه بل ابوجعفر بن بابویه ای: محمد بن علی بن الحسین، و قد عرفت انه قال ذلک فی (نوادر آخر فقیهه)، و لا یبعد ان یکون بعض الفقرات قالها (ع) للحسن فخلطوهما فحصل هذا الاختلاف. و یشهد لذلک ان فی نقل (نوادر آخر الفقیه) بعد قوله: (فان المراه ریحانه و لیست بقهرمانه) (فدارها علی کل حال، و احسن الصحبه لها فیصفو عیشک، احتمل القضاء بالرضا، و ان احببت ان تجمع خیر الدنیا و الاخره فاقطع طمعک مما فی ایدی الناس، و السلام علیک یا بنی و رحمه الله و برکاته) و قال: هذا آخر وصیته لمحمد بن الحنفیه، و قد عرفت ان النهج نقل بعد ذلک القول امورا اخر. و کیف کان ففی روایات (الفقیه) زیادات. (کتبها الیه بحاضرین) قال ابن ابی الحدید: کنا نقراه قدیما بالحاضرین علی صیغه التثنیه، یعنی حاضر حلب و حاضر قنسرین، و هی الاریاض و الضواحی المحیطه بهذه البلاد، ثم قراناه بعد ذلک علی جماعه من الشیوخ بغیر لام و لم یفسروه، و منهم من یذکره بصیغه الجمع و منهم من یقول (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بخناصرین یظنونه تثنیه خناصره او جمعها، و قد طلبت هذه الکلمه فی الکتب المصنفه، سیما فی البلاد فلم اجدها، و لعلی اظفر بها. قلت: الظاهر ان (حاضرین) محرف (قنسرین)، یشهد له طریق ابی احمد الاول عن بعض اهل العلم قال: لما انصرف علی (علیه السلام) من صفین الی قنسرین کتب به الی ابنه الحسن (من الوالد الفان … )، و یجوز من حیث التقارب اللفظی ان یکون (بقاصرین)، ففی (فتوح البلاذری)، بعث ابوعبیده جیشا علیه حبیب بن مسلمه الی قاصرین و قدم مقدمته الی بالس، و کانت بالس و قاصرین لاخوین من اشراف الروم اقطعا القری التی بالقرب منهما و جعلا حافظین لما بینهما من مدن الروم بالشام- الی ان قال- فلما کان مسلمه بن عبدالملک توجه غازیا للروم من نحو الثغور الجزریه عسکر ببالس فاتاه اهلها و اهل بولس و قاصرین و عابدین و صفین و هی قری منسوبه الیها … ثم لا معنی لما قاله من کون (حاضرین) بصیغه التثنیه بمعنی حاضر حلب و حاضر قنسرین، فالانسان لا یکون بمحلین. و کیف کان ففی بلدان البلاذری کان حاضر قنسرین لتنوخ منذ ما تنخوا بالشام نزلوه و هم فی خیم الشعر ثم ابتنوا به المنازل. و روی ایضا عن عبدالرحمن بن غنم قال: رابطنا مدینه قنسرین- الی ان قال- و کان حاضر طی قدیما نزلوه بعد حرب الفساد التی کانت بینهم حین نزلوا الجبلین- الی ان قال- و کان بقرب مدینه حلب حاضر تدعی حاضر حلب، تجمع اصنافا من العرب تنوخ و غیرهم … (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی (الصحاح): الحاضر: الحی العظیم، یقال: حاضر طی ء، و هو جمع کما یقال سامر للسمار و حاج للحجاج. و اما قوله: (و منهم من یقول بخناصرین یظنونه تثنیه خناصره او جمعها) ففیه ان خناصره لیس لها تثنیه او جمع، قال الحموی: خناصره بلیده من اعمال حلب و جعلها جران العود خناصرات، کانه جعل کل موضع منها خناصره فقال (نظرت و صحبتی بخناصرات). و بالجمله لیس لنا موضع یقال له حاضرین او خناصرین بلفظ التثنیه او الجمع. (منصرفا من صفین) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (عند انصرافه من صفین) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). قوله (علیه السلام) (من الوالد الفان) نقله (المحجه) عن (رسائل الکلینی) (من الوالد الفانی) و هو الاصل، و ما هنا للازدواج مع قوله بعد (المقر للزمان). هذا، و من جید ما قیل فی الفناء: دب فی الفناء علوا و سفلا و ارانی اموت عضوا فعضوا لیس من ساعه مضت بی الا نقصتنی بمرها بی حذوا (المقر للزمان) قال الشاعر: لیس الامان من الزمان بممکن و من المحال وجود ما لا یمکن معنی الزمان علی الحقیقه کاسمه فعلی م ترجو انه لا یزمن و قال آخر: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کانت قناتی لا تلین لغامز فالانها الاصباح و الامساء و قال البحتری: ان الزمان اذا تتابع خطوه سبق الطلوب و ادرک المطلوبا (المدبر العمر) فی (تاریخ بغداد): سال ابوبکر بن ابی الدنیا یوسف بن یعقوب القاضی عن قوته فقال: اجدنی کما قال سیبویه: لا ینفع الهلیون و الطویفل انخرق الاعلی و جار الاسفل فکیف تجدک انت فقال: ارانی فی انتقاص کل یوم و لا یبقی مع النقصان شی طوی العصران ما نشراه منی فاخلق جدتی نشر وطی (المستسلم للدهر) فی دیوان النابغه لما بلغه مرض النعمان مشیرا الی النفس: تکلفنی ان افعل الدهر همها و هل وجدت قبلی علی الدهر قادرا و لاخر: و ما الناس فی شی ء من الدهر و المنی و ما الناس الا سیقات المقادر و قیل فی غلبه الدهر ابیات کثیره منها: الدهر یلعب بالفتی لعب الصوالج بالکره او لعب ریح عاصف عصفت بکف من ذره الدهر قناص و ما الانسان الا قنبره و منها: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) برتنی صروف الدهر من کل جانب کما ینبری دون اللحاء عسیب و منها: و من یک ذا عظم صلیب یعده لیکسر عود الدهر فالدهر کاسره و منها: الدهر ابلانی و ما ابلیته و الدهر غیرنی و ما یتغیر و الدهر قیدنی بخط مبرم فمشیت فیه و کل یوم یقصر و منها: حنتنی حانیات الدهر حتی کانی خاتل یدنو لصیدو ما اجاد ابن المعتز فی قوله للوزیر ابن الفرات: ابا حسن ثبت فی الارض و طاتی و ادرکتنی فی المعضلات الهزاهز و البستنی درعا علی حصینه فنادیت صرف الدهر هل من مبارز؟ فابن الفرات نفسه لم یسلم من صروف الدهر، اذ خلع عن الوزاره ثلاث مرات و نکب فیها و قتل اخیرا، فکیف آمنک یا ابن المعتز و انت خلیفه لیله. و فی (الاغانی): لما نعی النعمان بن المنذر الی النابغه الذبیانی و حدث بما صنع به کسری- ای: من القائه تحت ارجل الفیله- قال: طلبه من الدهر طالب الملوک، ثم تمثل: من یطلب الدهر تدرکه مخالبه و الدهر بالوتر ناج غیر مطلوب ما من اناس ذوی مجد و مکرمه الا یشد علیهم شده الذیب حتی یبید علی عمد سراتهم بالنافذات من النبل المصابیب انی وجدت سهام الموت معرضه بکل حتف من الاجال مکتوب و لما مات جعفر بن ابی جعفر المنصور انشدوا للمنصور قصیده ابی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ذویب الهذلی فی بنیه: امن المنون و ریبه تتوجع و الدهر لیس بمعتب من یجزع فاستنشد المنشد ان ینشده قوله (و الدهر لیس بمعتب من یجزع) مئه مره. و فی (الدمیری): یحکی ان عضدالدوله خرج الی بستان له متنزها فقال: ما اطیب یومنا هذا لو ساعدنا فیه الغیث، فجاء المطر فی الوقت فقال: لیس شرب الراح الا فی المطر و غناء من جوار فی السحر ناعمات سالبات للنهی ناغمات فی تضاعیف الوتر عضدالدوله و ابن رکنها ملک الاملاک غلاب القدر فلم یفلح بعد هذه الابیات و عوجل بقوله: (غلاب القدر). (الذام للدنیا) فی (المعجم): دخل خیار النهدی علی معاویه فقال له: ما صنع بک الدهر؟ فقال: صدع قناتی و شیب سوادی و افنی لذاتی و جرا علی اعدائی و لقد بقیت زمانا آنس بالاصحاب و اسبل الثیاب و آلف الاحباب، فباعدوا عنی و دنا الموت منی. و فی (بیان الجاحظ): دخل الهیثم بن الاسود العریان- و کان خطیبا شاعرا- علی عبدالملک، فقال له: کیف تجدک؟ قال: اجدنی قد ابیض منی ما کنت احب ان یسود، و اسود منی ما کنت احب ان یبیض، واشتد منی ما کنت احب ان یلین، و لان منی ما کنت احب ان یشتد، ثم انشد: اسمع انبئک بایات الکبر نوم العشاء و سعال بالسحر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و قله النوم اذا اللیل اعتکر و قله الطعم اذا الزاد حضر و سرعه الطرف و تحمیج النظر و حذرا ازداده الی حذر و ترکی الحسناء فی قبل الطهر و الناس یبلون کما یبلی الشجر فلت: اشار فی قوله: (ابیض و اسود و اشتد) الی شعره و سنه و جلده و عظمه. و قال آخر: تنکر لی مذ شبت دهری فاصبحت معارفه عندی من النکرات و قال آخر ایضا: القی علی الدهر رجلا و یدا و الدهر ما اصلح یوما فسدا یصلحه الیوم و یفسده غدا و فی (الاغانی) عن مطرف بن عبدالله الهذلی عن ابیه عن جده قال: بینا انا اطوف بالبیت و معی ابی اذ انا بعجوز کبیره یضرب احد لحییها الاخر، فقال لی ابی: اتعرف هذه؟ قلت: لا. قال: هذه التی یقول فیها الاحوص: یا سلم لیت لسانا تنطقین به قبل الذی نالنی من حبکم قطعا یلومنی فیک اقوام اجالسهم فما ابالی اطار اللوم ام وقعا ادعو الی هجرها قلبی فیتبعنی حتی اذا قلت هذا صادق نزعا فقلت له: یا ابه! ما اری انه کان فی هذه خیر قط، فضحک ثم قال: یا بنی هکذا یصنع الدهر باهله. (الساکن مساکن الموتی) قال الاعشی: ازال اذینه عن ملکه و اخرج من حصنه ذا یزن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و خان النعیم ابا مالک و ای امری لم یخنه الزمن ازال الملوک فافناهم و اخرج من بیته ذا حزن و قال فی سیل العرم: رخام بنته لهم حمیر اذا جاءه ماوهم لم یرم فاروی الزروع و اعنابها علی سعه ماوهم اذ قسم فعاشوا بذلک فی غبطه فجار بهم جارف منهزم فطار القیول و قیلاتها بیهماء فیها سراب یطم فطاروا سراعا و ما یقدرو ن منه لشرب صبی فطم و قال ابوالعتاهیه: انساک محیاک المماتا فطلبت فی الدنیا الثباتا اوثقت بالدنیا و ان ت تری جماعتها شتاتا و عزمت منک علی الحیا ه و طولها عزما بتاتا یا من رای ابویه فی من قد رای کانا فماتا هل فیهما لک عبره ام خلت ان لک انفلاتا (و الظاعن) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (الظاعن) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و الظاعن ای: المرتحل (عنها غدا) و قال الشاعر: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کل تصبحه المن یه او تبیته بیاتا هذا، و ما ابعد البون بین هذا الرجل الذی هو سلطان الدین یصف نفسه بهذه الاوصاف و بین سلاطین الدنیا و عجبهم و اغترارهم حتی ینسلخوا من الانسانیه و یدعوا الربوبیه، فکتب قابوس بن وشمکیر الی اصبهد له هجره- کما فی دیوان معانی العسکری- و کیف تهجر من تضاءلت الارض تحت قدمه فصارت له فی الانقیاد کبعض خدمه، اذا رات منه هشاشه اعشبت، و ان احست منه بجفوه اجدبت، و کیف تستغنی عمن خیله العزمات و الاوهام و انصاره اللیالی و الایام، من هرب منه ادرکه مکائدها و من طلبه وجده فی مراصدها، و کیف یعرض عمن تعرض رفاهیه العیش باعراضه، و تنقبض الارزاق بانقباضه، و اضاء نجم الاقبال اذا اقبل، و اهل هلال المجد اذا تهلل، و کیف یزهی علی من تحقر فی عینه الدنیا و تری تحته السماء العلیاء، و قد رکب عنق الفلک و استوی علی ذات الحبک، فتبرجت له البروج و تکوکبت لعبادته الکواکب و استجارت بعزته المجره و آثرت لمحاسنه اوضاح الثریا، بل کیف یهون من لو شاء عقد الهواء و جسم الهباء و فصل تراکیب الاشیاء و الف بین النار و الماء، و اخمد ضیاء الشمس و القمر و کفاهما عناء السیر و السفر، و سد مناخر الزعازع و اطبق اجفان البروق اللوامع، و قطع السنه الرعود بسیفه من الوعید و نظم صوب الغمام نظم الفرید، و رفع عن الارض سطوه الزلازل و قضی ما یراه علی القضاء النازل، و عرض الشیطان بمعرض الانسان و کحل العیون بصور الغیلان، و انبت العشب علی البحار و البس اللیل ضوء النهار- الی ان قال- فانی لو علمت ان الارض لا تسف تراب قدمی لما وضعت علیها جانبا و ان السماء لا تتوق الی تقبیل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا)

هامتی لما رفعت الیها طرفا … (الی المولود) ای: الولد (المومل ما لا یدرک) فمحال ان یدرک احد جمیع آماله، و من ادرک شیئا منها فانما یدرک قلیلا من کثیر. تمنیت ان تحیی حیاه هنیئه و ان لا تری کر الزمان بلا بلا رویدک هذی الدار سجن و قلما یمر علی المسجون یوما بلا بلا و ایضا: و ارجو من الایام بالوصل عوده و تلک امانی النفوس الکواذب (السالک سبیل من قد هلک) قال لقمان لابنه: ان الناس قد جمعوا قبلک لاولادهم، فلم یبق ما جمعوه، و لم یبق من جمعوا له، و انما انت عبد مستاجر قد امرت بعمل و وعدت علیه اجرا، فاوف عملک و استوف اجرک، و لا تکن فی هذه الدنیا بمنزله شاه وقعت فی زرع اخضر، فاکلت حتی سمنت، فکان حتفها عند سمنها، و لکن اجعل الدنیا بمنزله قنطره علی نهر جزت علیها و ترکتها، و لم ترجع الیها آخر الدهر … (غرض الاسقام) ای: تجعله الاسقام هدفا لها. فی (المروج): کان الجاحظ فی علته التی مات فیها یطلی نصفه الایمن بالصندل و الکافور لشده حرارته، و النصف الاخر لو قرض بالمقاریض ما شعر به من خدره و برده. (و رهینه الایام) قال حمید بن ثور النمیری: و لا یلبث العصر ان یوما و لیله اذا طلبا ان یدرکا ما تمنیا (الفصل الثامنو العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اذا ما تقاضی المرء یوما و لیله تقاضاه شی ء لا یمل التقاضیا و قال الاعشی: لعمرک ما طول هذا الزمن علی المرء الا عناء معن یظل رجیما لریب المنون و للسقم فی اهله و الحزن و هالک اهل یجنونه کاخر فی قفره لم یجن و ما ان اری الدهر فی صرفه یغادر من شارخ او یفن (و رمیه المصائب) کصید رماه الصائد، قال عمرو بن قمیئه من طبقه حجر ابی امری القیس: رمتنی بنات الدهر من حیث لا اری فکیف بمن یرمی و لیس برام فلو اننی ارمی بنبل رایتها و لکننی ارمی بغیر سهام (و عبد الدنیا و تاجر الغرور) (و ما الحیاه الدنیا الا متاع الغرور) (و غریم) ای: مدیون (المنایا) ای: الحوادث المقدره، قال: ساعمل نص العیس حتی یکفنی غنی المال یوما او منی الحدثان (و اسیر الموت) (اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده) (قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم). (و حلیف الهموم و قرین الاحزان) فان الانسان فی کل وقت له مقاصد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لا تتیسر له فهو دائما رهین هم و قرین حزن. و اذا عددت سنی ثم نقصتها زمن الهموم فتلکساعهمولدی (و نصب الافات) ای: جعل منصوبا فی مقابلها (و صریع الشهوات) ای: مهلکها الطریح علی الارض. و قد عدد الله تعالی شهوات الدنیا فی قوله عز و جل (زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث ذلک متاع الحیاه الدنیا و الله عنده حسن الماب)، و لا سیما حب النساء، و قد هلک جمع فیهن، و قد الف فیه بعضهم کتابا سماه (مصارع العشاق) جمع فیه من مات منهم بحبهن. هذا، و من الشعراء موسی شهوات، قال ابن قتیبه فی (شعرائه): لقب (شهوات) لان عبدالله بن جعفر کان یتشهی علیه الشهوات فیشتریها له و یتربح علیه. و فی (زهر آداب الحصری): لقب مسلم بن الولید الانصاری صریع الغوانی و الصریع لقوله: صریع غوان راقهن و رقنه لدن شب حتی ابیض سود الذوائب هل العیش الا ان تروح مع الصبا صریع حمیا الکاس و الحدق النجل و فی (وزراء الجهشیاری): خلف المنصور فی بیوت الاموال تسعمئه الف الف درهم و ستین الف الف درهم، و کان ابوعبیده وزیر المهدی اولا یشیر علیه بالاقتصاد و حفظ الاموال، و لما صار یعقوب بن داود وزیره زین (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) له هواه فانفق المال و اکب علی اللذات و الشرب و سماع الغناء، ففی ذلک یقول بشار: بنی امیه هبوا طال نومکم ان الخلیفه یعقوب بن داود ضاعت خلافتکم یا قوم فاطلبوا خلیفه الله بین الزق و العود (و خلیفه الاموات) قیل ان صوفیا اراد دخول قصر ابراهیم بن ادهم ایام ملکه فمنعه الحاجب فقال: لم تمنعنی و هذا خان. قال: تسمی قصر الملوک خانا. قال: من کان قبل الملک فیه؟ قال: ابوه. قال: و قبله. قال: جده. فقال: و هل الخان الا من یرحل منه انسان و ینزله آخر، فسمع ذلک ابراهیم من فوق قصره فترک ملکه. هذا، و فی (المروج) قال المنصور یوما للربیع: ما اطیب الدنیا لو لا الموت. فقال له الربیع: و ما طابت الا بالموت. قال: و کیف ذلک؟ قال: لو لا الموت لم تقعد هاهنا. قال: صدقت. سل الدور تخبر و افصح بها بان لا بقاء لاربابها هذا، و قال ابن ابی الحدید: عد (ع) من صفات نفسه سبعا و من صفات ولده اربع عشره، فجعل بازاء کل واحده مما له، اثنتین مما لولده. و من جید ما وصف شاعر نقص الدهر من قواه قول عوف بن محلم الشیبانی فی عبدالله بن طاهر امیر خراسان: یا ابن الذی دان له المشرقان و البس الامن به المغربان ان الثمانین و بلغتها قد احوجت سمعی الی ترجمان امن الشعر القدیم الجید فی هذا المعنی قول سالم بن عونه الضبی: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لا یبعدن عصر الشباب و لا لذاته و نباته النضر الی ان قال: او لم تری لقمان اهلکه ما اقتات من سنه و من شهر جعل الزمان کالقوت له، و من اقتات الشی ء اکله، و الاکل سبب المرض و المرض سبب الهلاک. قلت: اما قوله (جعل بازاء کل واحده مما له اثنتین مما لولده) فلیس بجید، لانه لم یجعل وصفا ازاء وصف و مقابلا له، بل الکل من واد واحد للتنبیه علی نقص الدنیا حتی لا یغتر بها، و انما ضاعف (ع) اوصاف ولده لان الشاب آماله اکثر. کما ان ما نقله من ابیات الشاعرین لیست فی معنی کلامه (علیه السلام)، فان الشاعرین فی مقام مدح الشباب و ذم الشیب، و هو (علیه السلام) بصدد ذم اصل الدنیا شبابها و شیبها و اصلها و فرعها. کما ان ما فسر به المصراع الاخیر بارد، و انما المراد ان لقمان اکل سنته و شهره و کانا قوته و ماده حیاته، فبقی بعد اکله لهما بلا قوت فهلک.

مغنیه

اللغه: الرمیه: الهدف. و نصب- بضم النون و الصاد- اشراک منصوبه للصید الاعراب: من الوالد متعلق بمحذوف خبرا لبمتدا محذوف ای هذه وصیه من الوالد، و الی المولود متعلق بهذه الوصیه، و الفانی و ما بعده صفه للوالد، و المومل و ما بعده صفه للمولد، صلح الحسن و استشهاد الحسین: قال الشریف الرضی: کتب امیرالمومنین هذه الوصیه لولده الامام الحسن بحاضرین عند انصرافه من صفین. و حاضرین اسم بلده فی نواحی صفین. و الامام الحسن هو السبط الاول لرسول الله (صلی الله علیه و آله)، و المولود البکر لامیرالمومنین، و الامام الثانی من ائمه اهل البیت (ع) و رابع اصحاب الکساء، و احد ریحانتی النبی، و سیدی شباب اهل الجنه. ولد لیله النصف من رمضان سنه ثلاث من الهجره، و سماه رسول الله (صلی الله علیه و آله) حسنا، و هو اول من سمی بهذا الاسم، و فی صحیح البخاری و مسلم: ان رسول الله قال: اللهم انی احب الحسن، فاحببه و احبب من یحبه. و تولی الخلافه بعد ابیه اشهرا، ثم جری الصلح بینه و بین معاویه. و تکلم الناس و اطالوا حول هذا الصلح قدیما و حدیثا، و منهم من صوب، و منهم من خطا بخاصه ان معاویه نقض الشروط التی ابرمها علی نفسه للامام الحسن (ع).. روی ابن ابی الحید، فی اول شرحه لهذه الوصیه، عن المدائنی ان معاویه بعد الصلح خطب اهل الکوفه، و قال لهم فیما قال: اترون انی قاتلتکم علی الصلاه و الزکاه و الحج، و قد علمت انکم تصلون و تزکون و تحجون و لکنی قاتلتکم لائتمر علیکم و علی رقابکم.. الا ان کل شرط اشترطه فتحت قدمی هاتین. و تکلمنا عن هذا الصلح بنحو من التفصیل فی کتاب (الشیعه و الحاکمون) و مجمل القول: ان الذین خطاوا الامام الحسن فی هذا الصلح نظروا الی ما ینبغی ان یکون، و تجاهلوا الظروف و الاحداث التی احاطت بالحسن و فرضت نفسها علیه.. اعتمدوا علی اللمحه العابره، او النظریه المجرده عن الزمان و المکان، و صرفوا النظر عما یعترض تطبیقها من العقبات. اما قول من قال: کان علی الحسن ان یستشهد کما استشهد اخوه الحسین، فانما یصح لو ادی استشهاد الحسن الی نفس النتیجه التی ادت الیها تضحیه الحسین من احیاء الدین و اعلان حقیقه الامویین، اما مع اختلاف النتیجه لاختلاف الظروف و الموثرات- فلا مبرر للقیاس. قال العقاد فی کتاب معاویه: آلت خلافه الامام الی ابنه الحسن فی معسکر مضطرب بین الخوارج و الشیعه و الموالی و الاتباع الذین لا یعملون عمل الاتباع طائعین، و لا یعملون عمل الروساء مقتدرین مضطلعین، و ورث الحسن معسکرا لم یطلعلیه عهد الولاء لاحد قط لیناضل به معسکرا لم یقع فیه خلاف قط. و معنی هذا فی واقعه ان الحسن لو لم یصالح لقتل بسیوف معسکره لا بسیوف اعدائه، کما اوضحنا فی کتاب الشیعه و الحاکمون. و الخلاصه ان الحسن اخو الحسین، و روح ابیه و اخیه بین جنبیه، و قد استشهد الحسین لخیر الاسلام و المسلمین، و صالح الحسن للغایه نفسها، و دفعها للضرر الاشد بالضرر الاخف، لا رهبه من الموت، و لا رغبه فی الحیاه. المعنی: (المقر للزمان) بقسوته و شدته (و المستسلم للدنیا)ای الصابر علی آفاتها و ضرباتها (الی المولود المومل الخ).. المراد بالمولود هنا کل ولد من حیث هو انسان بصرف النظر عن الحسن و غیره من الافراد، و القصد النهی عن طول الامل لانه ینسی الاخره (و عبد الدنیا) خاضع لمنطق الحیاه، و الغرائز الحیوانیه (و غریم المنایا) مدیون للموت الذی یطلب الرحیل من کل حی تماما کما یطلب الغریم الوفاء بماله من المدیون (و نصب الافات) مصیده للنکبات و العثرات.

عبده

… منصرفا من صفین: حاضرین اسم بلده فی نواحی صفین … الفان المقر للزمان: المعترف له بالشده … المولود المومل ما لا یدرک: یومل البقاء و هو مما لا یدرکه احد … و رمیه المصائب: هدفها ترمی الیه سهامها و الرهینه المرهونه ای انه فی قبضتها و حکمها و الرمیه ما اصابه السهم … و نصب الافات: من قولهم فلان نصب عینی بالضم ای لا یفارقنی و الصریع الطریح…

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است که پس از مراجعت از صفین در حاضرین (موضعی در نواحی صفین) برای حسن ابن علی- علیهماالسلام- نوشته و در اندرزهای بسیاری که داده راههای سعادت و نیکبختی را نشان داده است، و روی سخن امام علیه السلام در این وصیت نامه با افراد بشر است نه خصوص امام حسن علیه السلام تا گفته شود: بعضی کلمات این وصیت نامه مانند عبدالدنیا و تاجر الغرور با شان امام و مقام عصمت مناسبت ندارد، پس ناچار بایستی درصدد تاویل برآمد یعنی از معنی ظاهر این کلمات چشم پوشید و به معنی که در ظاهر مستفاد نیست متوجه گردید، در صورتی که اگر روی سخن با افراد بشر باشد به تاویل نیاز نداریم، زیرا خاندان عصمت و طهارت را اگر چه خداوند از هر عیب و نقصی دور و آراسته قرار داده، ولی ایشان هم به دستور حقتعالی خود را نستوده در ظاهر خویشتن را مانند دیگران می نمایانند، و با وجود این شارح بحرانی رحمه الله از ابوجعفر ابن بابویه قمی علیه الرحمه روایت کند که امام علیه السلام این وصیت را برای فرزند خود محمد ابن حنفیه نوشت(: )این وصیت نامه( از پدری که نزدیک به نیستی و مرگ است، به )گذشت و سختیهای( زمان اعتراف کننده، پشت کرده به عمر و زندگی (زیرا سن مبارک آن حضرت از شصت تجاوز کرده بود و شصت نصف عمر طبیعی است و چون کمتر کسی عمر طبیعی را دریابد، و اگر هم به عمر طبیعی برسد پس بعد از شصت سال هر چه بماند کمتر از گذشته است، بنابراین بعد از شصت سال شخص به عمر پشت کرده) تسلیم به (گرفتاریهای) روزگار، بدبین به دنیا، ساکن در خانه های مردگان، کوچ کننده از آنها فردا (روز مرگ نزدیک) به فرزند آرزو کننده آنچه (هدایت و راهنمائی مردم که) در نمی یابد، رونده به راه نابودشدگان مرده ها هدف بیماریها (ی گوناگون) و در گرو روزگار، و آماجگاه مصیبتها و اندوهها، و بنده دنیا (گرفتار رفتار ناهنجار آن) و سودا کننده (سعادت و نیکبختی خوبان و شقاوت و بدبختی بد کرداران) سرای خدعه و فریب و وام دار نابودیها (بیماریها پیشامدهای مرگ آور که مانند بستانکار تا وام خود را از بدهکار نگیرد دست بر ندارد) و گرفتار مرگ (که رهائی از آن ممکن نیست) و هم سوگند رنجها، و همنشین اندوهها (زیرا چون شخص از رنج و اندوه جدا نمی شود مانند آن است که با آنها هم سوگند و همنشین است) و نشانه آفتها و دردها، و به خاک افتاده خواهشها، و جانشین مردگان (که به آنان خواهد پیوست).

زمانی

فضائل امام مجتبی علیه السلام در عین اینکه نامه به امام مجتبی علیه السلام و اندرز اوست ولی بصورت کلی بیان داشته تا برای هر کس و هر عصر مفید باشد. امام علیه السلام مانند همیشه به پند و اندرز می پردازد و علاقمندان را به معنویت توجه میدهد. ابن ابی الحدید در شرح امام حسن مجتبی علیه السلام نکته هائی را بیان می دارد: امام حسن علیه السلام پانزده مرتبه با پای پیاده به مکه رفت. دو مرتبه هر چه داشت در راه خدا داد. سه مرتبه موجودی خود حتی کفشهای خود را در راه خدا تقسیم کرد. امام حسن علیه السلام به یکی از شعراء کمک کرد، یکی از حاضران گفت: تعجب است. آیا به شاعری که معصیت می کند و تهمت می زند این همه پول می دهی؟! امام حسن علیه السلام فرمود: (یا عبدالله ان خیر ما بذلت من مالک ما وقیت به عرضک و ان من ابتغاء الخیر اتقاء الشر.) (آی بنده خدا بهترین مال، ثروتی است که برای حفظ آبرو صرف گردد و بهترین کارهای خوب پرهیز از شر است.) امام علیه السلام چهار مرتبه مسموم شد و سرانجام مرتبه چهارم از دنیا رفت. در سن چهل و هفت سالگی به دست جعده دختر اشعث بن قیس به تحریک معاویه مسموم گردید. جعده همسر امام حسن علیه السلام بود و معاویه به وی گفته بود اگر وی را مسموم کردی صد هزار درهم پول می دهم و تو را همسر یزید می گردانم. وقتی امام حسن علیه السلام از دنیا رفت پول را داد اما یزید تزویجش نکرد. به او گفت: می ترسم همان بلائی که بسر امام مجتبی علیه السلام دادی به سر یزید بدهی. معاویه بعد از نماز جمعه گفت: بخدا قسم من با شما جنگ نکردم که نماز بخوانید، یا روزه بگیرید یا حج انجام دهید و یا زکاه بدهید شما این کارها را انجام می دهید بلکه من با شما جنگ کردم که بر شما ریاست کنم (انما قاتلتکم لاتامر علیکم) و خدا چنین ریاستی را به من داده و شما میل نداشتید. بزرگترین درد امام حسن علیه السلام این بود که ناگزیر بود رفتار ناشایسته معاویه را ببیند و قدرت حرف زدن را نداشته باشد و از سوی دیگر کمک معاویه را بپذیرد و انتقادهای او را بالای منبر بشنود. در یک انجمن، معاویه سیصد هزار درهم به امام حسن علیه السلام داد یزید اعتراض کرد. معاویه گفت: (یا بنی ان الحق حقهم فمن اتاک منهم فاحث له) (فرزندم ریاست حق این خانواده است، هر وقت از این طایفه پیش تو آمدند به آنان احترام کن.) و راستی که یزید اندرز پدرش را نسبت به امام حسین علیه السلام عمل کرد! از جمله کلماتی که امام علیه السلام در نامه از قرآن گرفته این کلمه است: (الساکن مساکن الموتی) که از این آیه برداشت شده است: (و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم.) (در خانه هائی که به خود ستم کردند سکونت پیدا کرده اید.)

سید محمد شیرازی

(من الوالد الفان) ای الذی اخذ فی سبیل الفناء (المقر للزمان) بانه یفعل ما یشاء ان یفعل بالانسان، من الضعف و الانحلال (المدبر العمر) لان غالبه قد ذهب، و بقی منه اقله (المستسلم للدهر) ای المنقاد لصروفه، اذ لا یملک ان یغیره (الذام للدنیا) اذ هی دار بلاء و عناء (الساکن مساکن الموتی) فان من ماله الموت یسکن الدنیا. (و الظاعن عنها) ای الراحل عن الدنیا (غدا) ای بعد هذا الیوم، و یراد الغد حقیقه (الی المولود المومل ما لا یدرک) فان الانسان یامل فی الدنیا اشیاء لا یدرکها (السالک سبیل من قد هلک) فان الانسان یمشی فی طریق الهالکین فی اعماله و افعاله (غرض الاسقام) کان الاسقام یرمی الانسان بنبالها (و رهینه الایام) فکما یسترد الرهن، کذلک یسترد الانسان الی التراب و الفناء کما کان. (و رمیه المصائب) الرمیه الصید الذی یرمی، یعنی ان المصائب تاتیه و ترمیه من کل جانب (و عبد الدنیا) ای المتبع لها، کاتباع العبد لسیده (و تاجر الغرور) اذ یصرف عمره و یشتری الاشیاء التی لا تفید، کالمغرور الذی اعطی ما له لما لا یقابله (و غریم المنایا) جمع منیه، فکما ان الدائن یطلب المدیون، کذلک الموت یطلب الانسان. (و اسیر الموت) فکما ان الاسیر

لا مخلص له من الاسر کذلک الانسان لا مخلص له من الموت. (و حلیف الهموم) ای قرینها (و قرین الاحزان) فان الانسان مقترن بانواع الحزن (و نصب الافات) ای لا تفارقه الافات، مثل فلان نصب عینی ای فی منظری و تحت ادراکی (و صریع الشهوات کان الشهوات تصارع الانسان و الانسان یصارعها للتخلص منها، فتغلب هی حتی تصرع الانسان. (و خلیفه الاموات) اذا الانسان قائم مقام الاموات فی بلادهم و آثارهم، و هو من اولادهم.

موسوی

اللغه: المقر: المذعن، المعترف. الموتی: مات الحی موتا: فارقته الحیاه و الشی ء عمد و سکن و المیت الذی فارق الحیاه جمع اموات و موتی. السالک: سلک الطریق: سار فیه متبعا ایاه. الاسقام: الامراض. المصائب: المصیبه کل مکروه یحل بالانسان جمعه مصائب (علی غیر قیاس و قیاسها مصاوب). الغرور: الاباطیل. الغریم: جمع غرماء و هو المدیون. المنایا: جمع منیه، الموت. اسیر: جمعه اسری و اسراء و اساری: من قبض علیه و اخذ. الحلیف: جمعه حلفاء کل شی ء لزم شیئا یفارقه یقال: فلان حلیف الجود ای لا یفارقه و فلان حلیف الهموم ای لا یفارقها. قرین: جمعه قرناء المقرون باخر، المصاحب. قری الاحزان ای مصاحبها (و ملازمها) نصب: الداء البلاء، جمع نصاب، النصیب، کل ما جعل علما (یصبح هدف للافات). الافات: آفت البلاء اوفا و آفه: اصابتها آفه من قحط او مرض و غیره الافه کل ما یصیب شیئا فیفسده. صریع: صرعه صرعا و مصرعا ای طرحه علی الارض. الشرح: (من الوالد الفان: المقر للزمان، المدبر العمر، المستسلم للدهر، الذام للدنیا. الساکن مساکن الموتی، و الظاعن عنها غدا) هذه وصیه امیرالمومنین (علیه السلام) الذی خبر الحیاه و وقف علی اسرارها و ذاق حلوها و مرها و عاش آلامها و مصائبها و جاهد باطلها فی زمن النبی کما جالد انحرافها بعده، عاش فی ظلال النبوه الرحیمه و رشف من معینها و غاص الی عمق الامور و بواطنها و حلل اسرارها و الغازها انه وقف علی هذه الحیاه وقفه العملاق ینظر الی خصمه القزم فیترفع عن ان یمد یده الیه، و تابی کبریاوه ان تتصاغر الی مستواه، و وقف من علو بترفع نفس و اباء همه ینظر الی هذه الحیاه و یقرا معالمها، ینظر الی رجالها … الی الاستقامه و العدل، الی الاعوجاج و الانحراف … الی المبادی ء و المثل … الی الضعه و السفاله … الی المجاهدین الصابرین، و الی الکسالی الخانعین … وقف عند کل منعطف یدرس ظواهره کما یدرس بواطنه و یستخلص العبر و الحکم کی یقدمها خلاصه مملوءه بالتحارب النافعه و الوصایا الناجعه الی البشریه کلها … القریب و البعید … المسلم و غیر المسلم … من الوالد الفان: الوالد بعطفه و حنانه، برقته و شفقته، بکل ما یحمل هذا الاسم من المضمون و العمق من الرعایه للابناء و المحافظه علیهم و الحیطه لهم، من الوالد الذی یذوب من اجل ابناء و یستعذب مر الحیاه و علقمها من اجلهم، من الابوه التی ینساب منها رحیق العطاء و لا تعرف الکلل و لا الملل، من الابوه لا من غیرها کی تقرر فی ذهن

الولد اهمیه الوصیه و عظمتها، کی یدرس الولد مضمونها و یقف عند کل کلمه فیکرر قراءتها، و یتمعن بمدلولها و یعمل بنصها لانها خرجت من قلب رحیم به یتمنی له الفوز و النجاه … من الوالد الفان: الوالد الذی کتب علیه الفناء لانه مصداق یدخل فی قوله تعالی: (کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام)، تقریرا للنفس و اعترافا بهذا المصیر … الفناء الذی لابد ان یمر علی هذا الانسان بعد ان یقطع شوط الحیاه بحوله و مره، بطاعته لله او بعصیانه له. المقر للزمان: هذا الزمان الذی عاند الحق و اهله، الذی نحی علیها من خلافه المسلمین ربع قرن من الزمن و حول مده خلافته الی حروب طاحنه دارت بین الحق و الباطل، هذا هو الزمن الذی استطاع ان یقتص من علی جزاء استقامته و عدله بضربه سیف من ید شقی اصابت غرته الشریفه، هذا الزمن فی حاله حرب مع علی، و علی یعترف لهذا الزمان، یعترف له فی ایامه القلیله، و سیکون اعترافا علیه عندما یقف لیشهد بالحق و الاستقامه و المبدئیه الرسالیه الفذه … المدبر العمر: حیث ان الانسان من اول یوم یوضع فیه علی الارض یبدا فی هدم عمره، و کلما تقدم به العمر تقدم نحو الاخره و ادبر عمره الذی کتب له ان یعیشه، و من کان عمره ینقص

و یدبر یجب ان یکون علی اهبه الاستعداد لنتائج هذا العمر و ما یقدمه فیه … المستسلم للدهر: فان من فاتته الحیله فی التغلب علی خصمه و کان هذا الخصم قاهر لسائر الناس آتیا علی کل احلامهم و آمالهم یحق له الاستسلام و لیس الاقرار فقط … بل الاستسلام له کی یفعل ما یرید. الذام للدنیا: و هل هناک انسان وقف علی الدنیا کما وقف علیها علی، و هل هناک انسان ذمها کما ذمها علی؟ انه الکبیر الذی خاطبها بما تستحق و تعامل معها کما یحق لها ان تعامل و وصفها بحقیقتها التی تکشفت له عن خبره و ممارسه … الساکن مساکن الموتی: فانه علی هذه الارض قد مرت اجیال و اجیال سجلها التاریخ و ذکر تاریخها و ایامها و سلمها و حربها و ما جری علیها و ما حدث فیها، هذه الدار کان یسکنها الاجداد و الاباء و من قبلهم اجدادهم و آباوهم و کل تلک الوجوه قد ارتحلت و لم یبق منهم الا الاثار و الاخبار، تروی عنهم الماثر و المکارم کما تروی النقائص و المثالب … ان هذه الدار قد سکنها قبلی قوم ماتوا و ارتحلوا فکیف یکون حالی و ان انتقل بین تلک الاطلال و الاثار و هل یروق للساکن مساکنهم و هو یری آیاتهم و آثارهم ان ینشرح او یفرح!! انه یتصور حاله عن قریب و قد ارتحل. فلم یبق علیه الا ان یحسن سلوکه و یستعد … و الظاعن عنها غدا: غدا فی حساب العمر الذی انقضی شطره الکبیر، و فی حساب المعتبر الخبیر الذی سلک مسالک الموتی و سکن مساکنهم و لم یختلف عنهم بامر واحد بل هو مثلهم یعترضه الهرم و یقطع امنیه الموت کما اعترضهم الهرم و قطع امنیتهم الموت، هی السنون!! ما اسرعها فی العمر!! بالامس کنا اطفالا نسبح فی احلامنا و آمالنا، و الیوم انکفانا علی انفسنا و اخذتنا العبره باننا علی اهبه الاستعداد لسفر طویل، انه الغذ ینتظر منادیا بالرحیل، فلابد من الاستعداد له. (الی المولود المومل ما لا یدرک، السالک سبیل من قد هلک، غرض الاسقام و رهینه الایام، و رمیه المصائب، و عبد الدنیا، و تاجر الغرور، و غریم المنایا، و اسیر الموت، و حلیف الهموم، و قرین الاحزان، و نصب الافات، و صریع الشهوات، و خلیفه الاموات) انها اربع عشره صفه متلاحقه تنصب کلها علی هذا الصغیر و ترافقه فی مسیره حیاته، انک تقراها فی صور متعدده من هذا الانسان، انه یامل ان یعیش عمرا مدیدا و یامل ان یثری و یغنی و یامل ان یعمر و یبنی و یامل ان یرتفع نجمه و یعلو صیته، و یامل و یحلم و یتمنی ان تتحقق هذه الاحلام و الامال و لکن دون تحقیقها عقبات و معوقات و دون الصول الیها خنادق و بحار و صحاری و قفار، لا یکاد یقطع مفازه الا و یتیه فی اخری اوسع منها، و لا یکاد یسبح فی بحر حتی یغوص فی محیط لا یدرک نهایته الا الله، لا تکاد تتحقق لدیه امنیه الا وتراءت امام عینیه امنیات عدیده لا یزال عاجزا عن تحقیقها، انه یامل ما لا یدرک من طول العمر و کثره المال و علو الجاه و السلطان. ان هذا الانسان هو نفسه الذی یتحرک الیوم، سواء کنت انت ام انا ام غیرنا من الاحیاء، اننا جمیعا نسعی کما سعی الاولون من آبائنا و اجدادنا … علی الطریق نفسها و فی الاتجاه ذاته. ان کل یوم نقطعه هو یوم یقربنا نحو الاخره و یبعدنا عن الدنیا، کل یوم یمضی یهدم عمرنا و ینقصه و یدنینا من عالم آخر من عوالم الاخره … اننا علی السبیل عینه الذی مضی علیه الاولون من اهلنا و لابد من ان نصل الیه، فما احسن ان یلتفت الانسان الی هذا المصیر و یعد له عدته التی یرتفع بها عن الذل و الهوان فیلتحق برکب الصالحین من الانبیاء … هذا الانسان هدف للنوائب، فتری النکبات تنصب علیه من کل جانب، انک تراه فاقدا لعزیز من اخ او اب او ابن، او مفجوعا بقریب او صاحب او خلیل، انه مرهون بعوامل الایام و ما یجری فیها و یمر علیها، فاذا ادبرت ازعجت و اذا فاتت اماتت. ان هذا الانسان عبد للدنیا یوثرها علی الاخره و یتعامل معها و کانها فی الخالده و الباقیه، یقر لمن فیها من الطواغیت و الجبابره بحق الوجود کما یقر للظلم و الجور ان یستشری و یستفحل و یستمر امره … العجب کل العجب لهذا الانسان الذی یسمی حرا و هو من اشد الناس عبودیه لغیر الله، انه یمیل مع هواه و یخضع لمن احب و یذل نفسه لمن هو اقوی منه، هذا الانسان یجب ان یتحرر من کل العبودیات الارضیه و ینبذ کل الالهه المصطنعه و یکون عندما یقول لا اله الا الله. مدرکا لمدولها و مفهومها، یعیش یعمقها وسعتها، یجب ان یقول لا اله فی الکون … لیس الشهوه اله، و لا الغریزه اله، و لا الجاه اله، و لا العشیره اله، و لا المال اله، و لا شی ء من متاع الدنیا باله … انما الله هو الا له، الله وحده لا شریک له هو الذی یستحق العباده و هو وحده الذی یستحق التوحید … و هو وحده مالک الامر و النهی، و متی تعبد الانسان لله تحرر من کان هذه العبودیات … و انطلق فی رحاب الله یحقق ارادته و ینفد امره و نهیه و یعمل وفق تشریعه و حکمه، و ما اروع ان یکون الانسان عبدا لله یعیش معه و یدرک لذه هذه العبودیه التی ترادف تحرر هذا الانسان من کل العبودیات الاخری … و یصف الامام هذا الانسان بتاجر الغرور لانه یظن الربح فی هذه الحرکات و الاعمال التی تصدر منه، فهو یعمل من اجل ان یترفه و یتنعم، یعمل و کانه یخلد فی الدنیا ناسیا انه غریم المنایا و مطلوبها، و الغریم لابد و ان یدرک خصوصا اذا کان من یطلبه له موعد و قدره فی الوصول الیه … ان هذا الانسان مطلوب و طالبه قادر علی الوصول الیه فکیف ینسی و لا یعد الذلک الیوم عدته … و کیف لا یستعد و هو اسیر الموت الذی لا یستطیع الخلاص او الهروب منه … ثم ان الامام یصف هذا الانسان بانه حلیف الهموم، و ما اروعه من وصف ینطبق علی کل انسان منا لنرجع الی انفسنا لننظر هل استطعنا ان نتخلی عن هذه الهموم و هل استطعنا ان نطردها من بیننا؟! ان کل انسان یهمه قوته و تهمه معیشته، یعمه منصبه و جاهه، یهمه ماله و اولاده، اکبر همه دنیاه ان کان من ابناء الدنیا، و هم اشد الناس هموما، او آخرته و یجب ان تاخذ من المومن هما اوسع من جمیع الهموم … ثم ان هذا الانسان، قرین الاحزان، فمن یومه الاول الذی یری فیه الحیاه، یصرخ و یبکی، و یستمر فی الحزن و البکاء فی اعماق نفسه حتی و لو استطاع ان یبسم ثغره و تضحک شفتاه … لانه نصب للافات و صریع الشهوات و خلیفه الاموات علی حد قول الامام، و من کان یمثل هذه الوصاف حق له ان تدمع عیناه دما، و یذوب قلبه الما، خشیه من عذاب الله و نقمته و شوقا الی رحمه الله و جنته.

دامغانی

از سفارش آن حضرت به حسن بن علی علیهما السلام که هنگام بازگشت از صفین در حاضرین نوشته است در این سفارش و عهد که با این عبارت شروع می شود «من الوالد الفان، المقرّ للزمان، المدبر العمر...»، «از پدری که در آستانه فناست و چیرگی زمان را پذیراست، زندگی را پشت سر نهاده...» ابن ابی الحدید پیش از شروع در شرح بحث مستوفای زیر را در باره زندگی حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام آورده است.

شرح حال حسن بن علی و برخی از اخبار او:

زبیر بن بکّار در کتاب انساب قریش گفته است: حسن بن علی علیه السلام نیمه رمضان سال سوم هجرت متولد شد و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را حسن نام نهاد، و چند شب از ربیع الاول سال پنجاهم هجرت گذشته، رحلت فرمود.

همو گوید: روایت است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حسن و حسین را که خدای از ایشان خشنود باد به روز هفتم تولدشان نام نهاد و نام حسین مشتق از حسن است.

گوید: جعفر بن محمد علیه السلام روایت کرده است که فاطمه علیها السلام به روز هفتم تولد حسن و حسین موهای سرشان را تراشید و وزن کرد و به اندازه آن نقره تصدق فرمود.

زبیر می گوید: زینب دختر ابو رافع روایت می کند که فاطمه علیها السّلام در بیماری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، که در آن رحلت فرمود، دو پسرش را به حضور آن حضرت آورد و عرض کرد: ای رسول خدا این دو پسران تو هستند چیزی به آنان ارزانی فرمای. پیامبر فرمود: هیبت و سروری من از آن حسن و جرأت و بخشندگی من از آن حسین خواهد بود.

محمد بن حبیب در امالی خود روایت می کند که حسن علیه السّلام پانزده بار پیاده حج گزارد، در حالی که اسبهای یدک همراه او برده می شد، و دو بار همه مال خود را بخشید و سه بار دیگر مال خود را با خدای متعال قسمت فرمود و چنان بود که کفش و موزه خود را هم یکی را می بخشید و یکی را نگه می داشت.

و همین ابو جعفر محمد بن حبیب روایت می کند که حسن علیه السّلام به شاعری چیزی عطا فرمود. مردی از همنشینانش گفت: سبحان الله به شاعری که نسبت به خدا عصیان می ورزد و بهتان می سراید عطا می کنی فرمود: ای بنده خدا بهترین موردی که از مال خود ببخشی موردی است که با آن آبروی خویش را حفظ کنی وانگهی از راههای جستجوی خیر، خود داری و پرهیز کردن از شرّ است.

محمد بن حبیب همچنین روایت می کند که ابن عباس که خدایش رحمت کناد می گفته است نخستین زبونی که بر عرب رسید، مرگ حسن علیه السّلام بود.

ابو الحسن مدائنی روایت می کند که چهار بار به حسن علیه السّلام شرنگ زهر نوشانده شد و خود فرموده است: مکرر مسموم شده ام ولی هیچ بار به چنین سختی نبوده است. حسین علیه السّلام به او گفت: به من بگو چه کسی بر تو نوشانیده است فرمود: بگویم که او را بکشی؟ گفت: آری. فرمود: خبرت نمی دهم که اگر همانی است که خود گمان می برم، خداوند انتقامی سخت تر خواهد گرفت و اگر نه دوست نمی دارم بی گناهی برای من کشته شود.

ابو الحسن مدائنی همچنین می گوید: معاویه ابن عباس را در مکه دید و به او گفت: شگفتا از مرگ حسن که با نوشیدن جرعه ای از آب چاه رومه بیمار شد و در گذشت. ابن عباس خاموش ماند. معاویه گفت: خدایت اندوهگین و بد حال مداراد. ابن عباس گفت: تا خداوند تو را زنده داشته باشد مرا بد حال نمی دارد. معاویه فرمان داد صد هزار درهم به او پرداخت شود. همچنین ابو الحسن مدائنی می گوید: نخستین کسی که خبر مرگ حسن علیه السّلام را در بصره داد، عبد الله بن سلمه بود که آن را به زیاد بن ابیه گفت. حکم بن ابی العاص ثقفی آن خبر را اعلان کرد و مردم گریستند. در آن هنگام ابو بکره بیمار و بستری بود و چون شیون مردم را شنید پرسید چه خبر است همسرش میسه دختر سخام ثقفی گفت: حسن بن علی مرده است و سپاس خدای را که مردم را از او راحت ساخت. ابو بکره گفت: ای وای بر تو، خاموش باش، که خداوند او را از شر بسیاری آسوده ساخت و مردم با مرگ او خیر بسیاری را از دست دادند، خداوند حسن را رحمت فرماید.

ابو الحسن مدائنی می گوید: رحلت امام حسن به سال چهل و نهم بود و بیماریش

چهل روز طول کشید و عمرش چهل و هفت سال بود. معاویه، زهری برای جعده دختر اشعث همسر آن حضرت فرستاد و به او پیام داد: اگر حسن را با این زهر بکشی، صد هزار درهم برای تو خواهد بود و ترا به همسری پسرم یزید در می آورم. چون حسن علیه السّلام در گذشت آن مال را به جعده داد ولی او را به همسری یزید در نیاورد و گفت: بیم دارم به پسر من هم همانگونه که نسبت به پسر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفتار کردی، رفتار کنی.

ابو جعفر محمد بن حبیب از قول مسیب بن نجیه نقل می کند که می گفته است: شنیدم امیر المؤمنین علی علیه السّلام می گفت: می خواهم در باره خود و افراد خانواده ام با شما سخن بگویم. عبد الله، برادر زاده ام اهل بازی و بخشندگی است. حسن، جوانمردی از جوانمردان بزرگوار قریش و سفره دار است و اگر کار دشوار هم شود، در جنگ برای شما کاری انجام نخواهد داد، اما من و حسین ما از شماییم و شما از ما هستید.

محمد بن حبیب می گوید، ابن عباس روایت کرده و گفته است: پس از سال جماعت، حسن بن علی علیه السّلام پیش معاویه رفت که در مجلسی تنگ و پر ازدحام نشسته بود و حسن علیه السّلام پایین پای معاویه نشست. معاویه نخست آنچه می خواست بگوید گفت و سپس گفت: شگفتا از عایشه که می پندارد من در منصبی که شایسته آن نیستم قرار گرفته ام و این خلافت حق من نیست، خدایش بیامرزد او را با این موضوع چه کار است. در این خلافت پدر این شخص که در این جا نشسته است، با من ستیز کرد و حال آنکه خداوند او را پیش خود برد. حسن فرمود: ای معاویه به نظر تو این کار شگفتی است گفت: آری به خدا سوگند. فرمود: آیا ترا به کاری که از این شگفت تر است خبر بدهم گفت: آری، آن چیست فرمود: این که تو در صدر مجلس بنشینی و من کنار پای تو نشسته باشم. معاویه خندید و گفت: ای برادر زاده شنیده ام وام داری. فرمود: آری که وام دارم. معاویه پرسید: چه مبلغ فرمود: صد هزار. معاویه گفت: دستور دادیم سیصد هزار پرداخت شود، صد هزار برای وام تو و صد هزار که میان افراد خانواده ات پخش کنی و صد هزار مخصوص خودت اینک با احترام برخیز و صله خویش را دریافت کن. چون حسن علیه السّلام از مجلس بیرون رفت، یزید بن معاویه به پدرش گفت: به خدا سوگند هرگز ندیده بودم که مردی با تو چنین برخورد کند که او برخورد کرد و فرمان دهی

سیصد هزار به او بپردازند. معاویه گفت: پسرکم، این حق، حق ایشان است و هر کس از ایشان که پیش تو آمد، بر او ریخت و پاش کن.

همچنین محمد بن حبیب روایت می کند که علی علیه السّلام فرموده است: حسن چندان ازدواج کرده و طلاق داده است که می ترسم دشمنی بر انگیزد. محمد بن حبیب می گوید: هر گاه حسن علیه السّلام می خواست یکی از زنان خود را طلاق دهد، کنارش می نشست و می فرمود آیا اگر چنین و چنان چیزی به تو بدهم خشنود می شوی؟ آن زن یا می گفت چیزی نمی خواهم یا می گفت آری، و حسن علیه السّلام می گفت آن برای تو فراهم است و چون از کنار او بر می خاست و می رفت آنچه را که نام برده بود، همراه طلاق نامه اش برای او می فرستاد.

ابو الحسن مدائنی می گوید: حسن بن علی علیه السّلام، هند دختر سهیل بن عمرو را به همسری خود گرفت، و چنان بود که هند پیش از آن همسر عبد الله بن عامر بن کریز بود و چون عبد الله او را طلاق داد، معاویه برای ابو هریره نوشت تا از او برای یزید بن معاویه خواستگاری کند. حسن علیه السّلام، ابو هریره را دید و پرسید: کجا می روی گفت: به خواستگاری هند دختر سهیل بن عمرو برای یزید بن معاویه می روم. حسن علیه السّلام فرمود: برای من از او خواستگاری کن. ابو هریره پیش هند رفت و موضوع را گفت. هند گفت: تو از آن دو یکی را برای من انتخاب کن. ابو هریره گفت: حسن را برای تو انتخاب می کنم، و او به ازدواج امام حسن در آمد. عبد الله بن عامر پس از آن به مدینه آمد و به حسن علیه السّلام گفت: مرا پیش هند امانتی است، امام حسن او را همراه خود به خانه برد. هند آمد و مقابل عبد الله نشست. عبد الله بن عامر را به حال خود و جدایی از هند سخت رقت آمد.

حسن فرمود: اگر می خواهی از او برای تو جدا شوم که خیال نمی کنم برای خودتان محللی بهتر از من بیابید. عبد الله گفت: نه و سپس به هند گفت: آن ودیعه مرا بیاور. هند دو سبد کوچک را که محتوی گوهر بود آورد. عبد الله آن دو را گشود و از یکی از آنها مشتی گوهر برداشت و سبد دیگری را برای هند گذاشت. هند پیش از آنکه همسر عبد الله بن عامر بشود، همسر عبد الرحمن بن عتاب بن اسید بود. هند می گفته است: سرور همه شوهران من حسن و بخشنده تر ایشان عبد الله بن عامر و محبوب ترین آنان در نظر من عبد الرحمن بن عتاب بودند.

ابو الحسن مدائنی همچنین روایت می کند که حسن علیه السّلام با حفصه دختر عبد الرحمن بن ابی بکر ازدواج کرد. منذر بن زبیر که در هوای حفصه بود، چیزی در باره

او به حسن علیه السّلام گفت و امام حسن او را طلاق داد. منذر از او خواستگاری کرد، حفصه نپذیرفت و گفت: او مرا شهره ساخت. عاصم بن عمر بن خطاب از حفصه خواستگاری کرد که پذیرفت. باز منذر چیزی در باره عشق خود به حفصه به عاصم گفت و عاصم او را طلاق داد. منذر از او خواستگاری کرد. به حفصه گفته شد، تقاضایش را بپذیر، گفت: نه، به خدا سوگند این کار را نخواهم کرد و حال آن که او دو بار با من چنین کرده است، نه به خدا سوگند که او هرگز مرا در خانه خود نخواهد دید.

مدائنی از جویریه بن اسماء نقل می کند که می گفته است: چون حسن بن علی علیه السّلام رحلت فرمود و جنازه را بیرون آوردند، مروان بن حکم گوشه تابوت را بر دوش گرفت. امام حسین علیه السّلام به مروان گفت: امروز جنازه او را بر دوش می کشی و حال آنکه دیروز او را خشمگین می ساختی و جرعه کین بر او می نوشاندی . مروان گفت: آری، این کار را نسبت به کسی انجام می دادم که در بردباری همسنگ کوهها بود.

مدائنی از یحیی بن زکریا از هشام بن عروه نقل می کند که حسن علیه السّلام به هنگام مرگ خویش فرمود: مرا کنار مرقد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خاک بسپرید، مگر آنکه بیم فتنه و شر داشته باشید. چون خواستند چنان کنند، مروان بن حکم گفت: هرگز، نباید عثمان در حش کوکب- نام جایی کنار گورستان بقیع- به خاک سپرده شود و حسن آنجا. بنی هاشم و بنی امیه جمع شدند، گروهی بنی هاشم و گروهی دیگر بنی امیه را یاری دادند و سلاح آوردند. ابو هریره به مروان گفت: آیا باید از دفن حسن کنار مرقد پیامبر جلوگیری شود و حال آنکه من خود شنیدم رسول خدا می فرمود «حسن و حسین دو سرور جوانان بهشت اند». مروان گفت: دست از ما بدار که حدیث پیامبر از آن هنگام که غیر تو و ابو سعید خدری کسی دیگر آن را در حفظ ندارد، ضایع شده است و تو خود به هنگام جنگ خیبر مسلمان شده ای. ابو هریره گفت: راست می گویی، من هنگام جنگ خیبر مسلمان شدم ولی همواره ملازم پیامبر بودم و از آن حضرت جدا نمی شدم و همواره و با اهتمام از او سؤال می کردم تا آنجا که دانستم آن حضرت چه کسانی را دوست و چه کسانی را دشمن می دارد و چه کسانی را مقرب فرموده و چه کسانی را رانده است و فضیلت چه کسی را قبول و از آن چه کسی را نفی کرده است و برای چه کسی دعا و برای چه کسی نفرین فرموده است. چون عایشه مردان و سلاح را دید و ترسید که شر و فتنه میان ایشان بزرگ و منجر به خون ریزی شود گفت: خانه، خانه من است و اجازه نمی دهم هیچ کس آنجا به خاک سپرده شود، حسین علیه السّلام هم بجز دفن

برادرش کنار مرقد جدش، چیزی دیگر را نمی پذیرفت، محمد بن حنفیه گفت: ای برادر اگر حسن علیه السّلام بدون قید و شرطی وصیت کرده بود که او را این جا دفن کنیم تا پای جان و مرگ می ایستادیم و همین جا او را به خاک می سپردیم، ولی او استثناء کرد و فرمود «مگر آن که از شر و فتنه بترسید» و چه شر و فتنه ای سخت تر از آنچه هم اکنون در آن هستیم دیده می شود، و حسن علیه السّلام را در بقیع به خاک سپردند.

ابو الحسن مدائنی می گوید: خبر سوگ حسن علیه السّلام پس از دو شبانروز از مدینه به بصره رسید. جارود بن ابی سبره در این باره چنین سروده است: هر گاه شری است در یک شبانروز خبرش می رسد و حال آنکه اگر خیری است چهار شبانروزه می رسد، گویی هر گاه پیک شر با خبری سخت و بد به سوی ما می آید با شتاب بیشتری راه می پیماید.

ابو الحسن مدائنی همچنین روایت می کند که پس از صلح امام حسن علیه السّلام با معاویه و آمدن معاویه به کوفه، گروهی از خوارج بر معاویه خروج کردند. معاویه به امام حسن علیه السّلام پیام فرستاد و تقاضا کرد که به جنگ خوارج برود. امام حسن فرمود: سبحان الله من جنگ با تو را که برای من حلال است، برای صلاح حال امت و الفت میان ایشان رها کردم، اینک چنین می پنداری که حاضرم با تو و برای خاطر تو با کسی جنگ کنم. معاویه برای مردم کوفه سخنرانی کرد و گفت: ای مردم کوفه آیا می پندارید من برای نماز و زکات و حج با شما جنگ کردم، نه که خود می دانستم شما نماز می گزارید و زکات می پردازید و به حج می روید، بلکه برای آن با شما جنگ کردم که بر شما و گردنهای شما فرمان روایی کنم و خداوند این را به من ارزانی داشت هر چند که شما ناخوش می دارید. همانا هر مال و جانی که در این فتنه از میان رفته است، رایگان و بر هدر شده است و هر شرطی که کرده ام زیر پا می نهم و مردم را جز سه چیز به صلاح نمی آورد، پرداخت حقوق و عطا به هنگام خویش و گسیل داشتن سپاهها به وقت ضرورت و جنگ با دشمن در سرزمین او که اگر با آنان جنگ نکنید آنان با شما جنگ خواهند کرد، و از منبر فرود آمد.

مدائنی می گوید: مسیب بن نجیّه به امام حسن گفت: شگفتی من از تو پایان

نمی پذیرد که با معاویه بیعت کردی در حالی که چهل هزار سپاهی با تو بودند و از او برای خود عهد و پیمان استوار و آشکاری نگرفتی و تعهدی میان خودش و تو کرد و اینک شنیدی که چه گفت. به خدا سوگند که از این سخنان کسی جز تو را اراده نکرد، امام حسن به مسیب فرمود: عقیده ات چیست گفت: اینکه به حال نخست برگردی که او پیمان میان خود و تو را شکسته است. فرمود: ای مسیب من این کار را برای دنیا نکردم که معاویه به هنگام جنگ و رویارویی پایدارتر و شکیباتر از من نیست، بلکه مصلحت شما را اراده کردم و اینکه از ریختن خون یکدیگر دست بدارید، اینک به قضای پروردگار خشنود باشید تا نیکوکارتان آسوده باشد و از ستم تبهکاری- چون معاویه- خلاصی پیش آید.

مدائنی می گوید: عبیده بن عمرو کندی به حضور امام حسن علیه السّلام آمد، عبیده که همراه قیس بن سعد بن عباده بود، ضربه شمشیری بر چهره اش خورده بود، امام حسن پرسید: این زخم که بر چهره ات می بینم چیست گفت: هنگامی که همراه قیس بودم چنین شد. در این هنگام حجر بن عدی به امام حسن نگریست و گفت: دوست می دارم تو پیش از این مرده بودی و چنین کاری صورت نمی گرفت که ما بر خلاف میل خود و اندوهگین برگشتیم و دشمنان شاد و با آنچه که دوست می دارند، برگشتند. چهره امام حسن گرفته شد، امام حسین علیه السّلام با گوشه چشم و به خشم به حجر بن عدی نگریست و او خاموش شد. آن گاه امام حسن علیه السّلام فرمود: ای حجر همه مردم آنچه را که تو دوست می داری، دوست ندارند و عقیده آنان همچون عقیده تو نیست، و آنچه که من کردم فقط برای این بود که تو -و امثال تو- باقی بمانید و خداوند هر روز در شأنی است.

مدائنی می گوید: سفیان بن ابی لیلی نهدی پیش امام حسن آمد و گفت: سلام بر تو ای زبون کننده مؤمنان. امام حسن فرمود: بنشین خدایت رحمت کناد، برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم موضوع پادشاهی بنی امیه آشکار شد و در خواب چنین دید که آنان یکی پس از دیگری بر منبر او فرا می روند و این کار بر رسول خدا گران آمد و خداوند در این باره آیتی از قرآن نازل کرد و خطاب به پیامبر چنین فرمود: «و آن خوابی را که به تو نمودیم جز برای آزمایش مردمان قرار ندادیم و آن درخت نفرین شده در قرآن.»، و از پدرم علی که رحمت خدا بر او باد شنیدم که می فرمود: به زودی خلافت این امت را مردی فراخ گلو و شکم گنده بر عهده خواهد گرفت. پرسیدم او کیست فرمود: معاویه است، و پدرم به من گفت: قرآن از پادشاهی بنی امیه و مدت آن خبر داده است و خداوند متعال می فرماید «شب قدر بهتر از هزار ماه است»، و افزود که این هزار ماه مدت پادشاهی بنی امیه است.

مدائنی می گوید: چون سال صلح فرا رسید، امام حسن علیه السّلام چند روزی در کوفه ماند و سپس آماده رفتن به مدینه شد. مسیب بن نجیه فزاری و ظبیان بن عماره لیثی برای تودیع با او رفتند، امام حسن فرمود: سپاس خداوندی را که بر فرمان خود چیره است، اگر همه خلق جمع شوند تا آنچه را که کائن است، جلوگیری کنند نمی توانند. امام حسین علیه السّلام فرمود: من آنچه را که صورت گرفت، خوش نمی داشتم و آسایش و خوشی من همان ادامه راه پدرم بود، تا آنکه برادرم مرا سوگند داد و از او اطاعت کردم در حالی که گوید تیغها بینی مرا می برد. مسیب گفت: به خدا سوگند این کار بر ما دشوار نیست که به هر حال آنان با هر چه بتوانند در صدد جلب دوستی ما خواهند بود ولی بیم ما از آن است که بر شما ستم شود و عهد شما را بشکنند. امام حسین فرمود: ای مسیب ما می دانیم که تو نسبت به ما محبت داری و امام حسن فرمود: از پدرم شنیدم که می فرمود از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم فرمود: «هر کس هر قومی را دوست داشته باشد با آنان خواهد بود.» مسیب و ظبیان هر دو از امام حسن علیه السّلام خواستند که از تصمیم خود برگردد فرمود: راهی برای این نیست و فردای آن روز از کوفه حرکت کرد و چون به ناحیه دیر هند رسید به کوفه نگریست و به این بیت تمثل جست، «چنان نیست که با دلتنگی از خانه یارانم دوری گزینم که آنان از عهد و پیمان من پاسداری می کنند»، و سپس به مدینه رفت.

مدائنی می گوید: پس از آنکه امام حسن کوفه را ترک کرد، معاویه به ولید بن عقبه که قبلا اشعاری در تحریض معاویه به خون خواهی عثمان سروده و ضمن آن گفته بود «از جای تکان نمی خوری و وامانده ای»، گفت: ای ابو وهب آیا از جای جنبیدم؟ گفت: آری و برتری جستی.

مدائنی از ابراهیم بن محمد از زید بن اسلم نقل می کند که می گفته است: مردی در مدینه به حضور امام حسن علیه السلام رسید، نامه ای در دست امام بود، آن مرد پرسید: این نامه چیست فرمود: نامه معاویه است و در آن بیم داده که فلان کار را انجام خواهد داد. آن مرد گفت: تو که توان داشتی چرا ایستادگی نکردی؟ حسن علیه السلام فرمود: آری، ولی بیم آن داشتم که روز قیامت هفتاد یا هشتاد هزار کشته در حالی که از رگهای ایشان خون بیرون جهد پیش خدای داد خواهی برند که خونشان به چه سبب ریخته شده است؟

مدائنی می گوید: حصین بن منذر رقاشی می گفته است، به خدا سوگند که معاویه به هیچ یک از عهود خود نسبت به حسن (ع) وفا نکرد. حجر بن عدی و یارانش را کشت و برای پسرش یزید بیعت گرفت و امام حسن را مسموم ساخت.

مدائنی گوید: ابو الطفیل روایت کرده و گفته است: امام حسن علیه السلام به یکی از وابستگان خود فرمود: آیا معاویه بن خدیج را می شناسی گفت: آری، فرمود: هر گاه او را دیدی به من بگو. هنگامی که معاویه بن خدیج از خانه عمرو بن حدیث بیرون می آمد، آن مرد او را دید و به امام حسن گفت: این است. امام حسن (ع)، معاویه بن خدیج را خواست و به او فرمود: تو هستی که پیش پسر هند جگر خواره، علی را دشنام می دهی به خدا سوگند اگر کنار حوض کوثر برسی که نخواهی رسید، علی را خواهی دید که دامن بر کمر زده و آستینهایش را بالا زده است و منافقان را از کنار حوض بیرون می راند. مدائنی می گوید: این خبر را قیس بن ربیع هم از بدر بن خلیل از قول همان وابسته امام حسن علیه السلام نقل کرده است.

مدائنی همچنین می گوید: سلیمان بن ایوب از اسود بن قیس عبدی برای ما نقل کرد که می گفته است، حسن علیه السلام روزی حبیب بن مسلمه را دید و فرمود: ای حبیب چه راههای بسیاری که در غیر اطاعت خدا پیموده ای. حبیب گفت: ولی راهی را که به سوی پدرت پیمودم، این چنین نبود، فرمود: آری به خدا سوگند، ولی تو برای نعمت اندک و

نابود شونده این جهانی از معاویه پیروی کردی و هر چند او کارهای این جهانی تو را بر پای داشت ولی تو را از جهان دیگر فرو نشاند و بر فرض که کار بد انجام می دهی اگر سخن نیکو بگویی، شاید در زمره آنان باشی که خداوند فرموده است «کاری پسندیده و کاری ناپسند را در هم آمیختند.»، ولی تو چنانی که خداوند فرموده است: «نه چنان است بلکه چرک گرفته و غالب شده بر دلهای آنها آنچه که کسب می کردند.» مدائنی می گوید: زیاد یکی از اصحاب امام حسن را که نامش در امان نامه بود، تعقیب و جستجو می کرد، امام حسن برای زیاد چنین مرقوم فرمود: از حسن بن علی به زیاد، اما بعد، تو از امانی که ما برای یاران خود گرفته ایم آگاهی، فلان کس برای من متذکر شده است که تو متعرض او شده ای، دوست می دارم که چیزی جز خیر به او عرضه مداری. و السلام.

چون این نامه به زیاد رسید و این موضوع پس از آن بود که معاویه، او را به پدر خود منسوب کرده بود، زیاد از اینکه امام حسن او را به ابو سفیان نسبت نداده است، خشمگین شد و در پاسخ چنین نوشت: از زیاد بن ابی سفیان به حسن، اما بعد، نامه ات که در باره تبهکاری که شیعیان تبهکار تو و پدرت او را در پناه خود گرفته اند، نوشته بودی به من رسید. به خدا سوگند که در جستجوی او خواهم بود حتی اگر میان پوست و گوشت تو باشد، و همانا بهترین گوشتی از مردم که دوست دارم آن را بخورم، گوشت تو و گروهی است که تو از آنانی. و السلام.

چون امام حسن این پاسخ را خواند، آن را برای معاویه فرستاد و چون معاویه آن را خواند، خشمگین شد و برای زیاد چنین نوشت: از معاویه بن ابی سفیان به زیاد، اما بعد، تو را دو اندیشه است، اندیشه ای از ابو سفیان و اندیشه ای از سمیه، اندیشه تو از ابو سفیان بردباری و دور اندیشی است و حال آنکه اندیشه ات از سمیه هرگز چنان نیست. حسن بن علی که بر او درود باد، برای من نوشته است متعرض یکی از یارانش شده ای. متعرض او مشو و من در آن باره برای تو اختیاری قرار نمی دهم. وانگهی حسن از کسانی نیست که بتوان او را خوار و زبون شمرد، جای شگفتی از نامه تو به اوست که او را به پدرش یا مادرش نسبت نداده ای و این موردی است که جانب او را می گیرم و حق را به او می دهم. و السلام.

می گویم- ابن ابی الحدید- در مجلس یکی از بزرگان که من هم حضور داشتم، سخن در این باره رفت که علی علیه السلام به فاطمه علیها السّلام شرف یافته است. یکی از حاضران مجلس گفت: هرگز که فاطمه علیها السّلام به علی علیه السلام شرف یافته است. دیگر حضار پس از آنکه منکر این سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند. صاحب مجلس از من خواست تا عقیده خود را در این مورد بگویم و توضیح دهم علی یا فاطمه کدام یک افضل اند. من گفتم: اینکه کدام یک از آن دو افضل باشند، اگر منظور از افضل کسی است که مناقب بیشتری را از چیزهایی که موجب فضیلت مردم است دارا باشد، چون علم و شجاعت و نظایر آن، علی افضل است و اگر منظور از افضل کسی باشد که رتبه اش در پیشگاه خدا برتر است. باز هم علی است، زیرا رأی و عقیده یاران متأخر ما -معتزلیان- بر این قرار گرفته است که علی علیه السلام از میان همه مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رتبه اش در پیشگاه خداوند برتر است و فاطمه علیها السّلام با آنکه سرور همه زنان جهانیان است به هر حال بانویی از مسلمانان است. وانگهی حدیث مرغ بریان دلالت بر آن دارد که علی علیه السلام محبوب ترین خلق خدا در پیشگاه باری تعالی است و فاطمه علیها السّلام هم یکی از خلق خداوند است و آن چنان که محققان علم کلام تفسیر کرده اند، منظور از محبوب ترین مردم در پیشگاه خداوند سبحان کسی است که به روز رستاخیز پاداش او از همگان بیشتر و بزرگ تر است.

ولی اگر منظور از افضل شرافت نسب و والاتباری است، شک نیست که فاطمه افضل است، زیرا پدرش سرور همه آدمیان از گذشتگان و آیندگان است و میان نیاکان علی علیه السّلام هیچ کس نظیر و مانند رسول خدا نیست، و اگر منظور از فضیلت، شدت محبت و قرابت پیامبر است، بدیهی است که فاطمه افضل است که دختر اوست و رسول خدا

نسبت به او دارای محبت سخت بوده است و فاطمه علیها السّلام پاره تن رسول خداست و بدون هیچ شبه ای دختر از لحاظ نسبت نزدیکتر از پسر عمو است. اما سخن در باره اینکه کدام یک به دیگری شرف یافته است، حقیقت موضوع چنین است که اسباب شرف و برتری علی علیه السّلام بر مردم چند گونه است، بخشی ازآن متعلق به فاطمه علیها السّلام و بخشی متعلق به پدر فاطمه صلوات اللّه علیه است و بخشی دیگر متعلق به خود علی علیه السّلام است. آنچه که متعلق به خود علی علیه السّلام است، مسائلی چون شجاعت و پاکدامنی و بردباری و قناعت و پسندیدگی اخلاق و گذشت و بزرگواری اوست و آنچه که متعلق به رسول خداست علم و دین و عبادت و پارسایی و خبر دادن از امور غیبی و پیشی گرفتن به اسلام است. و آنچه وابسته به فاطمه علیها السّلام است، موضوع ازدواج با اوست که بدین گونه علاوه بر قرابت نسبی شرف خویشاوندی سببی و دامادی هم بر او افزوده شده است و مهمتر از آن این است که فرزندان و ذریه علی از فاطمه در واقع ذریه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اجزایی از پیکر شریف و ذات آن حضرت بوده اند، که فرزند از نطفه مرد و خون زن است که جزئی از ذات پدر و مادر است و این موضوع همواره در فرزندزادگان و نسلهای آینده هم خواهد بود، و این است سخن و عقیده شرف یافتن علی علیه السّلام از پیوند با فاطمه علیها السّلام. اما شرف یافتن فاطمه از پیوند با علی چنان است که هر چند دختر سرور همه جهانیان بوده است ولی همسری علی بر او شرف دیگری بر شرف نخست افزوده است. آیا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسری انس بن مالک با ابو هریره در می آورد، چنین شرف و بزرگی و جلالی را که اینک داراست می داشت؟ همچنین اگر ذریه زهرا از ابو هریره و انس بن مالک می بودند، هرگز احوال ایشان در شرف به حال کنونی ایشان نمی رسید.

ابو الحسن مدائنی می گوید: امام حسن علیه السّلام بسیار ازدواج کرد، با خوله دختر منظور بن زبّان فزاری ازدواج کرد که برای او حسن بن حسن را آورد. ام اسحاق دختر طلحه بن عبید الله را به همسری گرفت که برای او پسری آورد و او را طلحه نام نهاد.

ام بشر دختر ابو مسعود انصاری را که نام ابو مسعود عقبه بن عمر است به همسری گرفت که زید را برای او آورد. جعده دختر اشعث بن قیس را به همسری گرفت و جعده همان است که امام حسن را مسموم کرد. هند دختر سهیل بن عمرو و حفصه دختر عبد الرحمان بن ابی بکر و زنی از قبیله کلب و زنی از دختران عمرو بن اهتم منتصری و زنی از قبیله ثقیف را به همسری گرفت که برای او عمر را آورد. زنی از دختران علقمه بن زراره و زنی از بنی شیبان از خاندان همام بن مرّه گرفت و چون گفته شد آیین خوارج دارد، طلاقش داد و فرمود خوش نمی دارم آتش زنه ای از ریگهای دوزخ را بر گردن خویش بیاویزم.

مدائنی می گوید: دختر مردی را خواستگاری فرمود. آن مرد گفت: با آنکه می دانم تنگدست و بسیار طلاق دهنده زنها و سخت گیر و دلتنگ هستی، به تو دختر می دهم که از همه مردم والا گهرتری و پدر و نیای تو از همگان برترند.

می گویم -ابن ابی الحدید- سخن آن مرد در مورد تنگدستی و بسیار طلاق دادن امام حسن درست است ولی در مورد سختگیری و دلتنگی درست نیست که امام حسن علیه السّلام از همه مردم خوش خوی تر و سینه گشاده تر بوده است.

مدائنی می گوید: زنان حسن بن علی را شمردم، هفتاد زن بودند. مدائنی می گوید: چون علی علیه السّلام رحلت فرمود، عبد الله بن عباس پیش مردم آمد و گفت: همانا امیر المؤمنین که درود خدا بر او باد درگذشت و جانشینی باقی گذاشته

است، اگر خوش می دارید، پیش شما آید و گرنه کسی را بر کسی چیزی نیست. مردم گریستند و گفتند باید که پیش ما آید، امام حسن علیه السّلام بیرون آمد و برای مردم خطبه خواند و چنین فرمود: ای مردم از خدا بترسید که ما امیران و اولیای شماییم و ما همان اهل بیتی هستیم که خداوند متعال در باره ما فرموده است «جز این نیست که خداوند می خواهد پلیدی را از خاندان شما بزداید و شما را پاک کند، پاک کردنی.» و مردم با او بیعت کردند.

امام حسن علیه السّلام در حالی که جامه سیاه بر تن داشت پیش مردم آمد و سپس عبد الله بن عباس را همراه قیس بن سعد بن عباده و دوازده هزار تن به عنوان پیشاهنگ به سوی شام گسیل فرمود، پس از آن خود به قصد مداین بیرون آمد و در ساباط به او سوء قصد شد و بر او خنجر زدند و بار و بنه اش را به تاراج بردند. امام حسن وارد مداین شد و این خبر به معاویه رسید و آن را شایع ساخت. یاران امام حسن که ایشان را با عبد الله بن عباس گسیل داشته بود به ویژه روی شناسان و افراد خانواده دار به معاویه می پیوستند، عبد الله بن عباس این موضوع را برای حسن علیه السّلام نوشت و امام برای مردم سخنرانی و ایشان را توبیخ کرد و فرمود: با پدرم چندان ستیز کردید که به اجبار تن به حکمیت داد و پس از آن شما را به جنگ با شامیان فرا خواند، نپذیرفتید، تا او به کرامت خدا پیوست و با من به این شرط بیعت کردید که با هر کس که با من صلح کند، صلح کنید و با هر کس که با من جنگ کند جنگ کنید، اینک به من خبر رسیده است که گروهی از افراد خانواده دار شما پیش معاویه رفته اند و با او بیعت کرده اند، مرا از شما همین بس است و در دین و جانم مرا فریب مدهید.

امام حسن عبد الله بن حارث بن نوفل بن حرث بن عبد المطلب را که مادرش، هند دختر ابو سفیان بن حرب بود، برای پیشنهاد صلح پیش معاویه گسیل فرمود و شرط کرد که باید معاویه به کتاب خدا و سنت پیامبر عمل کند و برای کسی پس از خود بیعت نگیرد و پس از او کار خلافت با نظر شورایی تعیین شود همه مردم در امان باشند. حسن علیه السّلام در این مورد نامه ای نوشت، حسین علیه السّلام نخست نپذیرفت و امام حسن با او گفتگو فرمود تا راضی شد، و معاویه به کوفه آمد.

ابو الحسن مدائنی گوید: ابو بکر بن اسود برای ما نقل کرد که ابن عباس برای حسن علیه السّلام چنین نوشت: اما بعد، همانا مسلمانان حکومت خود را پس از علی علیه السّلام به تو سپردند، اینک برای جنگ دامن به کمر بزن و با دشمنت پیکار کن و خود را به یاران خود نزدیک ساز و دین افراد متهم را با آنچه که به دین تو صدمه نزند خریداری کن، و با افراد شریف و خانواده دار دوستی و موالات کن تا عشایر ایشان را به صلاح آوری و در نتیجه مردم هماهنگ شوند. برخی از چیزهایی را که مردم ناخوش می دارند تا هنگامی که از حق تجاوز نکند و انجام آن مایه ظهور عدل و عزت دین گردد به مراتب بهتر از چیزهایی است که مردم دوست می دارند ولی انجام دادن آن مایه ظهور ستم و عزت تبهکاران و زبونی مؤمنان می گردد، به آنچه از پیشوایان دادگر رسیده است، اقتدا کن و از ایشان نقل شده است که دروغ جز در دو مورد جایز نیست و آن جنگ و اصلاح میان مردم است، و جنگ خدعه است و تا هنگامی که در جنگ باشی و حقی را باطل نکنی، در آن باره دست تو باز است. و سبب آنکه مردم از پدرت علی علیه السّلام به معاویه رغبت کردند، این بود که در قسمت غنایم میان ایشان نیکو رفتار نفرمود و عطای آنان را مساوی قرار داد و این کار بر آنان گران آمد، و بدان تو با کسانی جنگ می کنی که در آغاز اسلام با خدا و پیامبرش جنگ کردند و چون فرمان خدا پیروز شد و شرک نابود و یکتا پرستی حاکم و دین نیرومند شد، به ظاهر ایمان آوردند، در حالی که اگر قرآن می خواندند، آیاتش را مسخره می کردند و چون برای نماز بر می خاستند، با کسالت و تنبلی آن را می گزاردند و فرائض را با ناخوشایندی انجام می دادند، و چون دیدند جز پرهیزکاران نیکوکار در دین عزتی نمی یابند، خود را به شکل نیکوکاران در آوردند تا مسلمانان به آنان خوش گمان شوند و همچنان تظاهر کردند تا آنکه سرانجام مردم ایشان را در امانات خود شریک ساختند و گفتند حساب آنان با خدا باشد، اگر راست می گویند برادران دینی ما هستند و اگر دروغ

گویند، با دروغی که می گویند خودشان زیان کارتر خواهند بود. اینک تو گرفتار آنان و فرزندان و نظایرشان شده ای، و به خدا سوگند که در طول عمرشان چیزی جز گمراهی بر آنان فزون نشده است و چیزی جز خشم آنان بر متدیّنان پیشی نگرفته است، با آنان جنگ کن و به هیچ خواری راضی مشو و به هیچ زبونی تسلیم مشو. علی تا هنگامی که مجبور و ناچار نشد به حکمیت تن در نداد، و آنان اگر می خواستند به درستی حکم کنند به خوبی می دانستند که هیچ کس شایسته تر از او به حکومت نیست و چون به هوای نفس حکم کردند، علی به حال جنگ برگشت تا مرگش فرا رسید. اینک هرگز از حقی که تو خود بر آن سزاوارتری بیرون مرو، مگر آنکه مرگ میان تو و آن حایل شود، و السّلام.

مدائنی می گوید، و حسن علیه السّلام برای معاویه چنین نوشت: از بنده خدا حسن امیر مؤمنان به معاویه بن ابی سفیان، اما بعد، همانا خداوند متعال محمد را که درود خدا بر او و خاندانش باد، رحمت برای همه جهانیان مبعوث فرمود، و حق را با او پیروز و شرک را سرکوب فرمود و همه عرب را به او عزت بخشید و به ویژه قریش را با او به شرف رساند و در این باره فرموده است «همانا که قرآن ذکر و مایه شرف برای تو و قوم تو است» و چون خداوند او را به پیشگاه خود فرا خواند، عرب در مورد حکومت پس از او با یکدیگر ستیز کردند. قریش گفتند ما عشیره و اولیای پیامبریم و در مورد حکومت با ما ستیز مکنید و عرب این حق را برای قریش شناخت و حال آنکه قریش همان چیزی را که عرب برای او رعایت کرد، در مورد ما انکار کرد. افسوس که قریش با آنکه در دین صاحب فضیلت و در مسلمانی پیشگام بودند نسبت به ما انصاف ندادند، و چیزی که مایه شگفتی است فقط ستیز آنان با ما برای حکومت است، آن هم بدون آنکه حق پسندیده ای در دنیا و اثر ارزنده ای در اسلام داشته باشند. به هر حال وعده گاه، پیشگاه خداوند است، از خداوند مسألت می داریم در این جهان چیزی را که موجب کاستی ما در آن جهان است، به ما ارزانی مفرماید، و چون خداوند روزگار علی را به سر آورد، مسلمانان پس از او مرا به حکومت

برگزیدند، اینک ای معاویه از خدای بترس و بنگر و کاری کن که خونهای امت محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حفظ و کارش قرین صلاح شود، و السلام.

امام حسن علیه السّلام این نامه را همراه حارث بن سوید تیمی که از قبیله تیم الرباب بود و جندب ازدی فرستاد و آن دو پیش معاویه رفتند و او را به بیعت با امام حسن علیه السّلام فرا خواندند که پاسخی به ایشان نداد و جواب نامه را این چنین نوشت: اما بعد، آنچه را که در مورد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفته بودی، فهمیدم و او سزاوارترین همه متقدمان متأخران به فضل و فضیلت است. سپس از نزاع مسلمانان در باره حکومت پس از او سخن گفته ای و تصریح به تهمت ابو بکر صدیق و عمر و ابو عبیده امین و دیگر صلحای مهاجران کرده ای که این را از تو ناخوش داشتم، آری امت چون در باره حکومت ستیز کردند، سر انجام قریش را سزاوارتر دیدند، و قریش و انصار و مسلمانان با فضیلت چنین مصلحت دیدند که از میان قریش کسی را که از همه به خدا داناتر و از او ترسنده تر و بر کار تواناتر است برگزینند و ابو بکر را برگزیدند و هیچ کوتاهی نکردند، و اگر کس دیگری غیر از ابو بکر را می شناختند که بتواند به مانند او بر کار قیام کند و از حریم اسلام دفاع کند، کار حکومت را به ابو بکر نمی سپردند. امروز هم میان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم که تو در کار این امت تواناتر و محتاطتر و دارای سیاست بهتری هستی و در قبال دشمن مدبر و برای جمع غنایم تواناتری خودم حکومت را پس از پدرت به تو تسلیم می کردم. پدرت بر ضد عثمان کوشش کرد تا آنکه عثمان مظلوم کشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر که خدای در تعقیب او باشد، هرگز از چنگ حق نمی تواند بگریزد. آن گاه علی به زور حکومت امت را برای خود بیرون کشید و آنان را به پراکندگی کشاند. افرادی از پیشگامان مسلمانان که از لحاظ شرکت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظیر او بودند، با او مخالفت کردند، ولی او مدعی شد که آنان بیعت او را گسسته اند، با آنان جنگ کرد که خونها ریخته شد و کارهای ناروا صورت پذیرفت. آن گاه در حالی که بیعتی را بر ما مدعی نبود، آهنگ ما کرد و خواست

با زور و فریب بر ما حکومت کند، ما با او و او با ما جنگ کردیم و سر انجام قرار شد تا او مردی را بگزیند و ما مردی را بگزینیم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است، حکم کنند و در این باره از آن دو حکم و از خود و علی عهد استوار گرفتیم که بر آنچه آن دو حکم کنند، راضی شویم. و چنان که خود می دانی دو حکم به زیان او حکم دادند و او را از خلافت خلع کردند، و به خدا سوگند که او به آن حکم راضی نشد و برای فرمان خدا شکیبایی نکرد، اینک چگونه مرا به کاری دعوت می کنی که منطبق بر حق پدرت می دانی و حال آنکه او از آن بیرون شده است. کار خویش و دین خود را باش، و السلام.

مدائنی می گوید: معاویه به حارث و جندب گفت برگردید که میان من و شما چیزی جز شمشیر نیست و آن دو برگشتند. معاویه با شصت هزار سپاهی آهنگ عراق کرد و ضحاک بن قیس فهری را به جانشینی خود بر شام گماشت. حسن علیه السّلام همچنان در کوفه مقیم بود. و از آن بیرون نیامد تا هنگامی که به او خبر رسید، معاویه از پل منبج گذشته است. در این هنگام حجر بن عدی را گسیل فرمود تا کارگزاران را به پاسداری وادارد و مردم را فرا خواند که شتابان جمع شدند، برای قیس بن سعد عباده پرچمی به فرماندهی دوازده هزار سپاهی بر افراشته شد و بر کوفه مغیره بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشینی خود گماشت و چون به ناحیه دیر عبد الرحمان فرود آمد به قیس فرمان حرکت داد و با او وداع و سفارش کرد، قیس از کرانه فرات و آبادیهای فلّوجه گذشت تا به مسکن رسید، امام حسن هم آهنگ مداین کرد و چون به ساباط رسید، چند روزی درنگ کرد و چون خواست سوی مداین رود برخاست و برای مردم خطبه خواند و چنین فرمود: ای مردم شما با من به این شرط بیعت کردید که با هر کس صلح کردم، صلح کنید و با هر کس جنگ کردم، جنگ کنید و من به خدا سوگند بر هیچ کس از این امت در خاور و باختر کینه ای ندارم و همانا هماهنگی و دوستی و ایمنی و صلاح میان مردم که آن را ناخوش می دارید به مراتب بهتر از چیزی است که در مورد پراکندگی و کینه توزی و دشمنی و نا امنی دوست می دارید. پدرم علی می فرمود فرمان روایی معاویه را ناخوش مدارید که اگر از او جدا شوید خواهید دید که سرها چون هندوانه ابو جهل از دوشها قطع خواهد شد.

مردم گفتند: این سخن نشان آن است که می خواهد خود را خلع و حکومت را به معاویه تسلیم کند و سخن او را بریدند و بر او هجوم بردند و بار و بنه اش را تاراج کردند تا آنجا که جبه خزی را که بر دوش داشت ربودند و کنیزی را که همراهش بود، گرفتند. مردم دو گروه شدند، گروهی طرفدار بودند و گروه بیشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو باید یاری خواست و فرمان به حرکت داد، مردم حرکت کردند، مردی اسبی آورد و حسن علیه السّلام بر آن سوار شد و گروهی از یارانش او را احاطه و از نزدیک شدن مردم جلوگیری کردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدی پیش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزدیک او رسید، جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگوید، ناگاه خنجری بر ران امام زد که تا نزدیک استخوان را درید و امام حسن علیه السّلام مدهوش شد و یارانش به سنان بن جراح حمله بردند. عبید الله طایی او را بر زمین افکند و ظبیان بن عماره خنجر را از دست او بیرون آورد و ضربتی بر او زد که بینی او را قطع کرد و سپس سنگی بر سرش کوفت و او را کشت. امام حسن علیه السّلام به هوش آمد، زخم را که از آن خون بسیار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداین بردند که سعد بن مسعود عموی مختار بن ابو عبید حاکم آنجا بود، و امام حسن در مداین چندان درنگ کرد که زخمش بهبود یافت.

مدائنی گوید: حسن علیه السّلام بزرگترین فرزند علی علیه السّلام است و سروری بخشنده و بردبار و خطیب بود. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخت او را دوست می داشت، روزی مسابقه ای میان او و حسین علیه السّلام ترتیب داد که حسن برنده شد. پیامبر او را بر روی ران راست خود نشاند و حسین را بر ران چپ خویش جای داد. گفته شد: ای رسول خدا کدام یک را بیشتر دوست می داری فرمود: همان چیزی را می گویم که پدرم ابراهیم فرمود که چون گفتندش کدام یک از دو پسرت را بیشتر دوست می داری گفت: بزرگتر را و او کسی است که فرزندم محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از او متولد می شود.

همو از زید بن ارقم نقل می کند که می گفته است: روزی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خطبه می خواند حسن علیه السّلام که کوچک بود و برده ای بر تن داشت آمد، پایش لغزید و بر زمین افتاد، با آنکه مردم او را بلند کردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است، نفهمیدم چگونه خود را به او برسانم. سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود. همچنین مدائنی روایت می کند که عمرو بن عاص، امام حسن علیه السّلام را در طواف دید، گفت: ای حسن می پنداشتی که دین جز به تو و به پدرت پایدار نمی ماند، اینک می بینی که خداوند او را با معاویه پایدار کرد و آن را پس از کژی استوار و پس از پوشیدگی آشکار فرمود. پنداشتی که خداوند به کشتن عثمان راضی خواهد بود، و آیا درست است که تو در حالی که جامه ای نازک و لطیف تر از پوسته درونی تخم مرغ بر تن داری و قاتل عثمان هستی، همچون شتری که بر گرد سنگ آسیاب می گردد، بر گرد کعبه طواف کنی به خدا سوگند بهترین راه برای اصلاح تفرقه و هموار کردن کار این است که معاویه ترا از میان بردارد و به پدرت ملحق سازد.

امام حسن علیه السّلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخیان را نشانه هایی است که با آنها شناخته می شوند که از جمله ستیز و دشمنی با دوستان خدا و دوستی با دشمنان خداوند است. به خدا سوگند که تو خود به خوبی می دانی که علی هرگز یک لحظه هم در مورد خدا و دین شک و تردیدی نکرد، و ای پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نکنی تهیگاه تو را با نیزه هایی استوارتر از نیزه های قعضبی هدف قرار می دهم و سوراخ می کنم، و از هجوم و یاوه سرایی نسبت به من بر حذر باش که من چنانم که خود می دانی ناتوان و سست نیستم و گوشتم برای خوردن گوارا نیست، و من گوهر گرانبهای گردنبند قریش هستم و نسبم شناخته شده است و به کسی جز پدر خویش نسبت داده نمی شوم، و تو خود چنانی که می دانی و مردم هم می دانند، تنی چند از مردان قریش مدعی پدری تو شدند و سرانجام فرومایه ترین و بی حسب ترین و قصاب ایشان بر تو غلبه پیدا کرد. بنابر این از من دور باش که تو پلیدی و ما اهل بیت طهارتیم و خداوند پلیدی را از ما زدوده است و ما را پاک فرموده است پاک کردنی، عمرو خاموش شد و اندوهگین بازگشت.

ابو الحسن مدائنی می گوید: پس از صلح، معاویه از حسن بن علی تقاضا کرد برای مردم خطبه بخواند، نپذیرفت. معاویه سوگندش داد که چنان کند و برای او صندلی نهاده شد و بر آن نشست و چنین فرمود: سپاس خداوندی را که در ملک خود یکتا و در پروردگاری خویش بی همتاست، به هر کس که خواهد پادشاهی را ارزانی می دارد و از هر کس که خواهد باز می ستاند، و سپاس خداوندی را که مؤمن شما را به وسیله ما گرامی داشت و گروهی از پیشینیان شما را وسیله ما از شرک بیرون آورد و خونهای گروهی دیگر از شما را وسیله ما حفظ فرمود. آزمون و کوشش ما در مورد شما از دیر باز تا کنون پسندیده بوده است، چه سپاسگزار باشید و چه نباشید. ای مردم همانا پروردگار علی هنگامی که او را پیش خود باز برد از همگان به او داناتر بود، فضایلی را ویژه او ساخت که هرگز نمی توانید به شمار آورید یا سابقه ای همچون سابقه او بیابید. افسوس و افسوس که از دیرباز کارها را برای او باژگونه کردید و سرانجام خداوندش او را بر شما برتری داد، آری که در جنگ بدر و دیگر جنگها دشمن شما بود، جرعه های ناگوار بر کام شما ریخت و جامهای خون بر شما آشامانید، گردنهای شما را زبون ساخت و از بیم او آب دهانتان به گلویتان می گرفت و بنابر این شما در کینه توزی نسبت به او قابل سرزنش نیستید. به خدا سوگند که امت محمد تا هنگامی که سران و رهبران ایشان از بنی امیه باشند، آسایشی نخواهند دید و اینک خداوند فتنه ای را برای شما گسیل فرموده است که از آن رهایی نمی یابید تا نابود شوید و این به سبب فرمانبرداری شما از افراد سرکش و گرایش شما به شیطانهایتان خواهد بود. من نکوهیدگی و ناروایی حکمرانی شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقی است در پیشگاه خدا حساب و برای رضای او تحمل می کنم. سپس فرمود ای مردم کوفه همانا دیروز تیری از تیرهای خداوند که همواره بر دشمنان خدا برخورد می کرد و مایه درماندگی تبهکاران قریش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس کشیدن تبهکاران را گرفته بود، هرگز در اجرای کار خدا نکوهش نشد و به دزدی اموال خدا متهم نشد و از جنگ با دشمنان خدا دوری نگزید، حق قرآن را آن چنان که شاید و باید ادا کرد، قرآن او را فرا خواند و پاسخش داد و او را رهبری کرد و علی از آن پیروی کرد، در راه خدا سرزنش سرزنش کننده او را از کار باز نمی داشت، درودها و رحمت خدا بر او باد، و از صندلی فرود آمد.

معاویه با خود گفت: نمی دانم، خطایی شتابان کردم یا کاری درست. من از خطبه خواندن حسن چه اراده کرده بودم.

ابو الفرج علی بن حسین اصفهانی می گوید: ابو محمد حسن بن علی علیه السّلام نوعی سنگینی در گفتار داشته است. گوید: محمد بن حسین اشنانی از محمد بن اسماعیل احمسی از مفضل بن صالح از جابر برای من نقل کرد که می گفته است، در گفتار حسن علیه السّلام نوعی تندگویی بوده است و سلمان فارسی که خدایش رحمت کناد می گفته، ارثی بوده است که از عموی خود موسی بن عمران علیه السّلام برده است. ابو الفرج می گوید: امام حسن علیه السّلام با زهر مسموم و شهید شد، معاویه هنگامی که می خواست برای پسرش یزید به ولیعهدی بیعت بگیرد، دسیسه ساخت و زهری برای خوراندن به امام حسن علیه السّلام و سعد بن ابی وقاص فرستاد و آن دو به روزگاری نزدیک به یکدیگر درگذشتند. کسی که عهده دار مسموم ساختن امام حسن علیه السّلام شد، همسرش، جعده دختر اشعث بن قیس بود که در قبال مالی که معاویه به او پرداخت چنان کرد و گفته اند نام آن زن سکینه یا عایشه یا شعث بوده و صحیح همان است که نامش جعده بوده است.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: عمرو بن ثابت گفته است، یک سال نزد ابو اسحاق سبیعی آمد و شد می کردم تا از خطبه ای که حسن بن علی علیه السّلام پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبیعی برای من نقل نمی کرد. یکی از روزهای زمستان پیش او رفتم، در حالی که جامه کلاه دار خود را پوشیده بود همچون غولی در آفتاب نشسته بود. به من گفت: تو کیستی نام و نسب خود را گفتم، گریست و گفت: پدر و خانواده ات چگونه اند گفتم: خوب هستند. گفت: در چه مورد و برای چه چیزی یک سال است که پیش من آمد و شد داری گفتم: برای شنیدن خطبه حسن بن علی علیه السّلام پس از رحلت پدرش. گفت: هبیره بن مریم برایم نقل کرد که حسن علیه السّلام پس از رحلت امیر المؤمنین علی علیه السّلام چنین خطبه ایراد کرد: همانا در شب گذشته مردی قبض روح شد که پیشینیان در عمل بر او پیشی نگرفتند و متأخران هرگز به او نرسیدند، او همراه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جنگ می کرد و همواره خویشتن را سپر بلای آن حضرت قرار می داد، رسول خدا او را همراه رایت خویش گسیل می فرمود، جبرئیل از جانب راست و میکائیل از جانب چپ او را در کنف حمایت می گرفتند و باز نمی گشتند تا هنگامی که خداوند فتح را بر او ارزانی می داشت. او در شبی رحلت کرد که عیسی بن مریم علیه السّلام در چنان شبی به آسمان برده شد و یوشع بن نون در چنان شبی رحلت کرد. هیچ زرینه و سیمینه ای جز هفتصد درهم از مقرری خود را باقی نگذاشت که می خواست با آن خدمتکاری برای خانواده خود فراهم آرد. آن گاه عقده گلویش را فشرد و گریست و مردم هم با او گریستند. حسن بن علی علیه السّلام سپس چنین ادامه داد: ای مردم هر کس مرا می شناسد که می شناسد و هر کس مرا نمی شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هستم، من پسر بشیر و نذیرم و پسر فراخواننده به سوی خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان ام، من از خاندانی هستم که خداوند پلیدی را از ایشان زدوده است و آنان را پاک فرموده است پاک کردنی، من از آنانی هستم که خداوند در کتاب خویش دوستی آنان را واجب داشته و فرموده است «و هر کس کار پسندیده را جستجو کند و انجام دهد ما به نیکی او می افزاییم»، انجام دادن کار پسندیده، دوستی ما خانواده است.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: چون سخن امام حسن به اینجا رسید، عبد الله بن عباس برخاست و مردم را به بیعت کردن با او فرا خواند که همگی پذیرفتند و گفتند او را چه اندازه که دوست می داریم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بیعت کردند و او از منبر فرود آمد.

ابو الفرج می گوید: معاویه مردی از قبیله حمیر را به کوفه و مردی از بنی قین را به بصره برای جاسوسی و گزارش اخبار گسیل داشت. هر دو جاسوس معاویه شناخته و بازداشت و کشته شدند، و حسن علیه السّلام برای معاویه چنین نوشت: اما بعد، مردان را به جاسوسی پیش من گسیل می داری، گویی جنگ و رویارویی را دوست می داری، من در این تردید ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش، وانگهی به من خبر رسیده است، به چیزی شاد شده ای که هیچ خردمندی به آن شاد نمی شود- یعنی کشته شدن امیر المؤمنین علی علیه السّلام- و همانا مثل تو در این مورد همان است که آن شاعر سروده است: «همانا داستان ما و کسانی از ما که می میرند داستان کسی است که شامگاه رفته است و دیگری در خوابگاه مانده است که بامداد برود».

معاویه چنین پاسخ داد: اما بعد، نامه ات رسید و آنچه را نوشته بودی فهمیدم، من هم از حادثه ای که پیش آمده است آگاه شدم، نه شاد گردیدم و نه اندوهگین و نه شماتتی کردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت علی چنان است که اعشی بن قیس بن ثعلبه سروده و گفته است «تو همان جواد و بخشنده و همان کسی هستی که چون دلها سینه ها را انباشته سازند.»

ابو الفرج اصفهانی می گوید: عبد الله بن عباس هم از بصره نامه ای به معاویه نوشت و ضمن آن گفت: گسیل داشتن تو آن مرد قینی را به بصره و انتظار تو که قریش را غافلگیر کنی، همان گونه که بر یمانی ها پیروز شدی اشتباه بود و چنان است که امیه بن ابی الاسکر سروده است «به جان خودت سوگند که داستان من و آن خزاعی که در شب آمده است، همچون داستان ماده بزی است که با سم خویش در جستجوی مرگ خود زمین را می کند.» معاویه در پاسخ او نوشت: اما بعد، حسن بن علی هم برای من نامه ای نظیر نامه تو نوشته است و به گونه ای که سوء ظنی و بد اندیشی را در باره من محقق نمی سازد و تو مثلی را که در مورد من و خودتان زده ای، درست نگفته ای و حال آنکه مثل ما همانی است که آن مرد خزاعی در پاسخ امیه بن ابی الاسکر سروده و گفته است: به خدا سوگند من راستگویم و نمی دانم با چه چیزی برای کسی که به من بدگمان است متعذر شوم.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: نخستین کاری که امام حسن علیه السّلام انجام داد، این بود که حقوق جنگجویان را دو برابر کرد و علی علیه السّلام این کار را در جنگ جمل کرده است و حال آنکه امام حسن همینکه به خلافت رسید، آن را انجام داده است و خلیفگان پس از او نیز از او پیروی کرده اند.

گوید: حسن علیه السّلام برای معاویه همراه حرب بن عبد الله ازدی چنین نوشت: از حسن بن علی امیر المؤمنین به معاویه بن ابی سفیان، سلام بر تو، همراه تو خداوندی را که خدایی جز او نیست ستایش می کنم، اما بعد، همانا که خداوند متعال محمد را رحمت برای همه جهانیان و منتی بر همه مؤمنان و برای همه مردمان گسیل فرموده است «تا هر که را که زنده دل است بیم دهد و عذاب بر کافران محقق گردد.» او رسالتهای پروردگار را تبلیغ فرمود و به فرمان خدا قیام کرد و پس از آنکه خداوند به وسیله او حق را پیروز و شرک را نابود فرمود روزگار پیامبر را بدون اینکه در اجرای فرمانش کوتاهی و سستی کرده باشد به پایان رساند. خداوند به وسیله او قریش را به شرف ویژه رساند و فرمود «همانا قرآن -و دین- مایه شرف تو و قوم تو است.» چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رحلت فرمود عرب در مورد حکومت ستیز کرد، قریش گفتند ما نزدیکان و افراد خاندان و قبیله اوییم و برای شما جایز و روا نیست که در مورد حکومت و حق پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با ما ستیز کنید. اعراب دیدند که سخن درست همان است که قریش می گویند و در این مورد حق با ایشان است و تسلیم نظر آنان شدند و حکومت را به ایشان واگذار کردند. و ما با قریش با همان دلیل که خود برای اعراب برهان آورده بودند، حجت آوردیم ولی قریش نسبت به ما انصافی را که عرب نسبت به ایشان داده بود نداد. مگر نه این است که قریش با همین حجت و برهان

حکومت را از عرب گرفتند ولی چون ما که افراد خانواده محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و اولیای واقعی اوییم همان دلیل را آوردیم و از ایشان انصاف خواستیم از ما فاصله گرفتند و همگی بر ستم و ستیز و دشمنی ما هماهنگی کردند. وعده گاه ما پیشگاه خداوند است و خدای ولیّ و نصرت دهنده است. و ما از اینکه ستیز کنندگان در مورد حقوق ما و حکومت پیامبر ما، با ما ستیز کردند، سخت شگفت کردیم هر چند که آنان دارای فضیلت و سابقه در اسلام بودند. برای حفظ دین و اینکه منافقان و دشمنان رسول خدا راهی برای ایجاد رخنه و فساد در دین نیابند، از هر گونه ستیزی خود داری کردیم، و امروز باید شگفت کنندگان از ستیز تو در مورد کاری که به هیچ وجه سزاوار آن نیستی شگفت کنند که نه فضیلت شناخته شده ای در دین داری و نه کار پسندیده ای در اسلام. تو فرزند یکی از سران احزاب و پسر دشمن ترین قریش نسبت به رسول خدا و کتاب اویی، و خداوند حساب تو را خواهد رسید و به زودی به جهان دیگر برگردانده می شوی و خواهی دانست سر انجام پسندیده از چه کسی است. و به خدا سوگند که با فاصله اندکی خدای خود را ملاقات خواهی کرد و سزای تو را در قبال کارهایی که انجام داده ای خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نیست. همانا علی که رحمت خدا در همه حال بر او باد- چه آن روزی که قبض روح شد و چه آن روزی که خدای با اسلام بر او منت نهاد و چه روزی که زنده می شود- هنگام رحلت خویش کار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولایت داد و من از خداوند مسألت می کنم که در این جهان سپری شونده چیزی به ما ندهد که مایه کاستی و محروم ماندن از کرامت آن جهانی در پیشگاه او شود. چیزی که مرا وادار به نوشتن نامه برای تو کرد، اتمام حجت میان خودم و پروردگار بزرگ در مورد کار تو بود و اگر به آنچه در این نامه است عمل کنی به بهره بزرگ خواهی رسید و کار مسلمانان به صلاح خواهد پیوست و اینک سرکشی و اصرار در باطل را رها کن و همان گونه که مردم با من بیعت کرده اند، تو هم بیعت کن و همانا که خودت می دانی من در پیشگاه خداوند و در نظر هر کس که حافظ دین خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر کس که دل متوجه به پروردگار دارد، به حکومت از تو سزاوارترم. از خدای بترس، دشمنی و ستیز را کنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ کن و به خدا سوگند که برای تو خیری ندارد که با خداوند در حالی رویاروی شوی که بیش از این خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآی و در مورد حکومت با کسانی که شایسته آن هستند، ستیز مکن، تا خداوند بدین گونه آتش فتنه را خاموش فرماید و وحدت کلمه ارزانی دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چیزی جز پافشاری و ادامه در گمراهی خود را نپذیری، با مسلمانان آهنگ تو خواهم کرد و با تو خواهم جنگید تا خداوند که بهترین حکم کنندگان است، میان ما حکم فرماید.

معاویه در پاسخ به امام حسن چنین نوشت: از بنده خدا معاویه امیر المؤمنین به حسن بن علی، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندی را که خدایی جز او نیست می ستایم، اما بعد، نامه ات به من رسید و آنچه را در مورد فضیلت محمد رسول خدا نوشته بودی فهمیدم، که او از همگان و همه گذشتگان و آیندگان که کهن بوده یا نو خواهند بود و چه کوچک و چه بزرگ به فضیلت سزاوارتر است. آری به خدا سوگند که رسالت خویش را تبلیغ کرد و خیر خواهی و هدایت فرمود و خداوند به وسیله او مردم را از نابودی رهایی بخشید و از کور دلی به روشن بینی و از نادانی و گمراهی به هدایت رساند. خدای او را شایسته ترین پاداش دهاد به شایسته ترین پاداشی که از سوی امتی به پیامبرش می دهد. درودهای خداوند بر او باد روزی که متولد شد و روزی که به پیامبری برانگیخته شد و روزی که قبض روح شد و روزی که دوباره زنده می شود. از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ستیز مسلمانان در مورد حکومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودی، و به تهمت ابو بکر صدیق و عمر فاروق و ابو عبیده امین و حواری پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و افرادی صالح از مهاجران و انصار تصریح کرده ای و این کار را برای تو نپسندیدم که تو مردی هستی که در نظر ما و مردم، هیچ گمان بدی به تو برده نمی شود و بی ادب و فرو مایه نیستی و من دوست می دارم که سخن استوار بگویی و همچنان شهره به نیکنامی باشی.

این امت هنگامی که پس از رحلت پیامبر خود اختلاف پیدا کرد، چنان نبود که فضیلت و سابقه و خویشاوندی نزدیک شما و اهمیت شما را میان مسلمانان و در اسلام نداند، و امت چنین مصلحت دید که به سبب نسبت قریش با پیامبر به سود قریش خود را از حکومت کنار کشد، آن گاه صالحان قریش و انصار و دیگر مردم همچنین عامه مردم چنان مصلحت دیدند که خلافت را به کسی از قریش بدهند که اسلامش از همگان قدیمی تر و از همه به خدا داناتر و در پیشگاه او محبوب تر و برای اجرای فرمان خدا از همگان نیرومندتر بوده است و بدین سبب ابو بکر را برگزیدند. این اندیشه متدینان و خردمندان و خیر خواهان امت بود، ولی همین موضوع در سینه های شما نسبت به آنان بدگمانی پدید آورد و حال آنکه آنان متهم نیستند و در آنچه کردند، اشتباه نکردند و اگر مسلمانان می دیدند که میان شما کسی هست که چون ابو بکر باشد و بتواند مقام او را حایز شود و از حریم اسلام دفاع کند، همو را انتخاب می کردند و از او روی گردان نمی شدند ولی آنان در کاری که کردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند و خداوند آنان را از سوی اسلام و مسلمانان پاداش عنایت فرماید.

دعوتی را هم که برای آشتی و صلح کرده بودی، فهمیدم، ولی حالی که امروز میان من و تو است، همان حالتی است که پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم میان شما و ابو بکر بوده است، و اینک اگر بدانم که تو برای رعیت هوشیارتر و برای امت محتاطتر و دارای سیاستی پسندیده تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره اندیش تر هستی، بدون درنگ به آنچه فرا خوانده ای پاسخ می دادم و تو را شایسته آن می دانستم، ولی به خوبی می دانم که مدت ولایت من طولانی تر از تو بوده است و تجربه ام نسبت به این امت از تو قدیمی تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است که تو همین پیشنهاد را از من بپذیری و به اطاعت من در آیی و پس از من حکومت از تو خواهد بود و آنچه در بیت المال عراق موجود است، هر مبلغی که باشد از آن تو خواهد بود و به هر کجا که دوست می داری با خود ببر، وانگهی خراج هر یک از بخشهای عراق را که بخواهی به عنوان کمک هزینه از تو خواهد بود که همه سال کارگزار امین تو آن را جمع کند و برای تو بفرستد و برای تو این حق محفوظ است که هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نکنیم و بدون رایزنی با تو کاری انجام ندهیم و فرمانهای تو را که در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشی رد نکنیم، خداوند ما و تو را بر طاعت خود یاری دهد که او شنوا و بر آورنده دعاست، و السّلام.

جندب می گوید: چون این نامه معاویه را برای امام حسن آوردم، گفتم: این مرد آهنگ تو خواهد کرد و تو این کار را آغاز کن تا با او در سرزمین خودش و محل حکومتش جنگ کنی، و اگر تصور می کنی که او بدون آنکه از ما جنگی بزرگتر از جنگ صفین ببیند، تسلیم فرمان تو می شود، به خدا سوگند که هرگز چنین نخواهد بود. فرمود: آری همین گونه خواهم کرد. ولی پس از آن با من رایزنی نکرد و سخن مرا به فراموشی سپرد.

گویند، و معاویه برای حسن علیه السّلام چنین نوشت: اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد میان بندگان خویش انجام می دهد، هیچ چیز مواخذ کننده فرمان او نیست و او سریع الحساب است. اینک بر حذر باش که مبادا مرگ تو به دست سفلگان مردم باشد و از اینکه بتوانی در ما راه طعنه ای بیابی، ناامید باش و اینک اگر از آنچه در نظر داری منصرف شوی و با من بیعت کنی، آنچه را که به تو وعده داده ام وفا خواهم کرد و شرطها که کرده ام، انجام می دهم و در این مورد همان گونه خواهم بود که اعشی بنی قیس بن ثعلبه سروده و گفته است: و اگر کسی امانتی را به تو سپرد، بر آن وفادار باش که چون درگذشتی و مردی شهره به وفاداری شوی، بر دوست خود هنگامی که توانگر است، رشک مبر و آن گاه که تهی دست می شود بر او ستم روا مدار. وانگهی خلافت پس از من، از تو خواهد بود که تو سزاوارترین مردم نسبت به آن هستی، و السّلام.

امام حسن برای معاویه چنین نوشت: اما بعد، نامه ات به من رسید که هر چه خواسته بودی نوشته بودی، من پاسخ تو را از بیم آنکه آغازگر ستم بر تو نباشم، رها کردم و به خدا از آن پناه می برم. از حق پیروی کن، خواهی دانست که من اهل حق هستم و اگر سخنی بگویم که دروغ گفته باشم گناهش بر من است، و السّلام.

چون این نامه حسن علیه السّلام به معاویه رسید و آن را خواند برای کارگزاران و امیران خود در نواحی مختلف نامه ای یکسان نوشت و متن آن نامه چنین بود: از بنده خدا معاویه امیر المؤمنین به فلان پسر فلان و مسلمانانی که پیش اویند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندی را که خدایی جز او نیست می ستایم، و سپس سپاس خداوندی را که زحمت دشمن شما را کفایت کرد و خلیفه شما را کشت، خداوند به لطف و کار پسندیده خود یکی از بزرگان خویش را برای غافلگیر کردن علی بن ابی طالب بر انگیخت که او را غافلگیر کرد و کشت و یارانش را گرفتار پراکندگی و اختلاف نظر کرد. اینک نامه های بزرگان و سران ایشان به ما می رسد که برای خود و عشایر خویش امان می طلبند، چون این نامه من به شما رسید همگی با تمام سپاهیان و ساز و برگ پسندیده و کوشش پیش من آیید، همانا شما انتقام خون را گرفتید و به آرزوی خویش رسیدید و خداوند اهل ستم و ستیز را نابود فرمود، و سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.

گوید: لشکرها پیش معاویه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق کرد. خبر حرکت معاویه و رسیدن او به پل منبج به امام حسن رسید و به تکاپو بر آمد و حجر بن عدی را گسیل فرمود تا به کارگزاران و مردم فرمان آماده شدن برای حرکت دهد، و منادی هم ندای جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند. حسن علیه السّلام گفت: هر گاه گروهی جمع و راضی شدند مرا خبر کنید. سعید بن قیس همدانی پیش امام حسن آمد و گفت: برای سخن گفتن بیرون آی و حسن علیه السّلام بیرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستایش خداوند متعال چنین گفت: همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را «دشوار» نام نهاده است و سپس به مؤمنان مجاهد فرموده است، شکیبا باشید که خداوند با شکیبایان است. و ای مردم، شما به آنچه دوست دارید، نمی رسید مگر با شکیبایی در آنچه دشوار می دارید. به من خبر رسیده است که

معاویه آگاه شده است که ما آهنگ حمله به او داریم و بدین سبب به جنب و جوش آمده است، اینک خدایتان رحمت آورد به لشکرگاه خود در نخیله بروید تا بنگریم و بنگرید و چاره اندیشی کنیم و شما هم چاره اندیشی کنید.

گوید: در سخن امام حسن علیه السّلام این موضوع احساس می شد که بیم دارد مردم آن را نپذیرند، و مردم خاموش ماندند و هیچ کس از ایشان سخنی نگفت و پاسخی نداد. عدی بن حاتم که چنین دید برخاست و گفت: سبحان الله من پسر حاتم هستم و این حالت شما چه اندازه زشت است، مگر نمی خواهید به خواسته امام و پسر دختر پیامبر خود پاسخ بگویید. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصری کجایند آنان که به هنگام صلح زبان هایشان دراز بود و اینک که هنگام جنگ و کوشش فرا رسیده است همچون روبهان گریزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بیم ندارید. عدی بن حاتم سپس روی به امام حسن کرد و گفت: خداوند آنچه را به صلاح است، به تو ارزانی دارد و از همه ناخوشیها تو را دور دارد و به هر کاری که آن را می پسندی موفق دارد، ما سخن تو را شنیدیم و متوجه فرمانت شدیم، شنیدیم و اطاعت کردیم و در هر چه بگویی و بیندیشی فرمان برداریم و من اینک آهنگ لشکرگاه خویش دارم و هر که دوست می دارد با من باشد، به من بپیوندد. او حرکت کرد و از مسجد بیرون شد و بر مرکب خود که کنار در مسجد بود سوار شد و به نخیله رفت و به غلام خود فرمان داد چیزهایی را که لازم داشت، برایش ببرد و عدی بن حاتم نخستین کس بود که به لشکرگاه رفت. قیس بن سعد بن عباده انصاری و معقل بن قیس ریاحی و زیاد بن صعصعه تیمی برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشویق و تحریض کردند و با امام حسن هم سخنانی همچون سخنان عدی بن حاتم گفتند و پذیرش فرمان و اطاعت خود را اعلام کردند. امام حسن علیه السّلام به ایشان گفت: خدایتان رحمت کناد که راست می گویید و از هنگامی که شما را می شناسم، همواره به صدق نیت و وفاداری و اطاعت و دوستی پسندیده شما را شناخته ام، خدایتان پاداش پسندیده دهاد و سپس از منبر فرود آمد. مردم بیرون شدند و در لشکرگاه فراهم آمدند و برای حرکت آماده شدند و حسن علیه السّلام هم به لشکرگاه آمد و مغیره بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشینی خود بر کوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را بر انگیزاند و پیش امام علیه السّلام گسیل دارد و مغیره مردم را تشویق می کرد و گسیل می داشت تا آنجا که لشکرگاه انباشته از لشکریان شد.

حسن علیه السّلام با لشکری گران و ساز و برگی پسندیده حرکت کرد و در دیر عبد الرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگی جمع شدند. آن گاه عبید الله بن عباس بن عبد المطلب را فرا خواند و به او گفت: ای پسر عمو من دوازده هزار تن از دلیران عرب و قرآن خوانان کوفه را همراه تو می فرستم که هر یک از ایشان همسنگ گردانی است، همراه ایشان حرکت کن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده رو و فروتن باش و ایشان را به خود نزدیک بدار که باقی ماندگان افراد مورد اعتماد امیر المؤمنین علی هستند. از کنار رود فرات همراه ایشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتی به راه مسکن برو تا مقابل معاویه برسی و اگر با او رویاروی شدی، از پیشروی او جلوگیری کن تا من پیش تو برسم که شتابان از پی تو خواهم آمد و باید همه روز از تو به من خبر برسد و با این دو تن یعنی قیس بن سعد بن عباده و سعید بن قیس رایزنی کن و چون به معاویه رسیدی تو جنگ را با او آغاز مکن، مگر اینکه او جنگ را آغاز کند که در آن صورت باید با او جنگ کنی و اگر تو کشته شدی قیس بن سعد بن عباده فرمانده لشکر خواهد بود و اگر او هم کشته شد، سعید بن قیس فرمانده مردم خواهند بود.

عبید الله بن عباس حرکت کرد نخست به شینور و سپس به شاهی رسید و همچنان از کرانه فرات پیش می رفت و از فلّوجه گذشت و به مسکن رسید. امام حسن علیه السّلام حرکت کرد و از منطقه حمام عمر گذشت و به دیر کعب رسید و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حرکت کرد و نزدیک پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فرا خواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و برای آنان سخنرانی کرد و چنین اظهار فرمود: سپاس خداوند را سپاسی که همه سپاس گویندگان سپاس می گویند و گواهی می دهم که خدایی جز پروردگار یکتا نیست، همان گونه که همه گواهی دهندگان گواهی می دهند و گواهی می دهم که محمد فرستاده خداوند است که خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امین وحی خود قرار داده است و درود خدا بر او و

خاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، امیدوارم که به لطف و منت خداوند، من خیر خواه ترین خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هیچ مسلمانی خشم و کینه ندارم و برای کسی آهنگ فتنه انگیزی و بدی ندارم، همانا آنچه را که شما از اتحاد و هماهنگی خوش ندارید، برای شما بهتر از چیزی است که آن را در پراکندگی خوش می دارید و همانا که من برای شما خیر بیشتری از آنچه که شما برای خود می پندارید، در نظر دارم. بنابر این با فرمان من مخالفت مکنید و اندیشه مرا رد مکنید، خدای من و شما را بیامرزد، و من و شما را به آنچه که دوست می دارد و خشنودی او در آن است هدایت فرماید و از منبر فرود آمد.

گوید: در این هنگام مردم به یکدیگر نگریستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ایراد این سخنان چه بود؟ برخی گفتند: گمان می کنیم می خواهد با معاویه صلح کند و کار حکومت را به او واگذارد، و به خدا سوگند که این مرد کافر شده است و ناگاه به خیمه و خرگاه امام حسن علیه السّلام حمله کردند و آن را به غارت بردند تا آنجا که سجاده او را از زیر پایش کشیدند و عبد الرحمان بن عبد الله بن جعال ازدی بر او حمله کرد و ردای امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالی که شمشیر بر دوش داشت بدون ردا به زمین نشست و مرکب خود را خواست و سوار شد و گروهی از خواص شیعیان او را احاطه کردند و کسانی را که آهنگ حمله داشتند، کنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانی که گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعیف شمردند. حسن علیه السّلام فرمود: افراد قبیله های ربیعه و همدان را فرا خوانید، ایشان را فرا خواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمی را که قصد حمله داشتند کنار زدند و گروههای دیگری هم از مردم با افراد قبیله های ربیعه و همدان همراهی کردند. همین که امام حسن علیه السّلام به ناحیه مظلم ساباط رسید، مردی از خاندان نصر بن قعین از قبیله بنی اسد که نامش جراح بن سنان بود و دشنه ای همراه داشت، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اکبر ای حسن نخست پدرت مشرک شد و سپس تو شرک ورزیدی و با آن دشنه ضربتی به حسن علیه السّلام زد که بر ران امام خورد و تا استخوان شکافت و حسن علیه السّلام پس از آنکه با شمشیری که در دست داشت ضربتی به جراح بن سنان زد و با او دست به گریبان شد، بر زمین افتاد و هر دو گلاویز بودند. عبد الله بن اخطل طایی برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بیرون کشید و با آن ضربتی به جراح زد و ظبیان بن عماره هم بینی جراح را قطع کرد و سپس با پاره خشتی چندان بر سر و چهره اش زدند که کشته شد.

امام حسن علیه السّلام را بر تخت روان به مداین بردند که سعید بن مسعود ثقفی از سوی او حاکم آنجا بود، علی علیه السّلام سعید را به حکومت مداین گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن علیه السّلام همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت.

از آن سوی معاویه به راه خود ادامه داد و به دهکده ای به نام حلوبیه در مسکن فرود آمد و عبید الله بن عباس هم حرکت کرد و مقابل معاویه فرود آمد. فردای آن روز معاویه گروهی از سواران خود را به جنگ عبید الله فرستاد، عبید الله با همراهان خود بیرون آمد و آنان را فرو کوفت و به لشکرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرا رسید معاویه به عبید الله بن عباس پیام فرستاد که حسن در مورد صلح به من پیام فرستاده است و حکومت را به من واگذار خواهد کرد، اگر تو هم اکنون به اطاعت من در آیی از فرماندهان خواهی بود و در غیر این صورت از پیروان شمرده خواهی شد، وانگهی اگر این تقاضای مرا بپذیری، بر عهده من است که یک میلیون درهم به تو بپردازم نیمی از آن را هم اکنون می پردازم و نیم دیگر را هنگامی که وارد کوفه شدم پرداخت خواهم کرد. عبید الله بن عباس شبانه حرکت کرد و به لشکرگاه معاویه وارد شد و معاویه هم به آنچه وعده داده بود، وفا کرد. چون سپیده دمید مردم منتظر ماندند که عبید الله بن عباس برای گزاردن نماز جماعت با آنان بیرون آید که نیامد و چون هوا روشن شد به جستجوی او پرداختند و او را نیافتند. ناچار قیس بن سعد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز برای مردم خطبه خواند و آنان را به پایداری فرا خواند و عبید الله بن عباس را نکوهش کرد و به مردم فرمان حرکت به سوی دشمن و شکیبایی داد که پذیرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قیس از منبر فرود آمد و با آنان به سوی دشمن حرکت کرد. بسر بن ارطاه به مقابله پرداخت و فریاد برآورد که ای مردم عراق وای بر

شما، امیر شما هم اکنون پیش ماست و بیعت کرده است و امام شما، حسن مصالحه کرده است، برای چه خویشتن را به کشتن می دهید. قیس بن سعد بن عباده به مردم گفت: یکی از این دو پیشنهاد را بپذیرید یا آنکه بدون حضور امام جنگ کنید، یا آنکه به گمراهی بیعت کنید. گفتند: بدون حضور امام جنگ می کنیم و به جنگ بیرون شدند و مردم شام را چنان فرو کوفتند که به لشکرگاهشان عقب نشستند. معاویه برای قیس بن سعد نامه ای نوشت و او را امیدوار کرد و به سوی خود فرا خواند. قیس در پاسخ نوشت: نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهی کرد مگر آنکه میان من و تو نیزه خواهد بود. چون معاویه از او نومید شد، برای او چنین نوشت: اما بعد، همانا که تو یهودی و یهودی زاده ای، خود را بدبخت می کنی و در موضوعی که به تو مربوط نیست به کشتن می دهی، اگر آن گروهی که خوشتر می داری، پیروز شود، تو را از خود می راند و نسبت به تو حیله و مکر روا می دارد و اگر آن گروه که ناخوش می داری، پیروز شود، تو را فرو می گیرد و می کشد. پدرت هم این چنین بود که کمان دیگران را به زه کرد و تیر به هدف نزد و خطا کرد و آتش افروزی می کرد و سر انجام قومش او را یاری ندادند و مرگش فرا رسید و در منطقه حوران غریب و رانده شده از وطن در گذشت، و السلام.

قیس بن سعد عباده در پاسخ معاویه چنین نوشت: اما بعد، همانا که تو بت و بت زاده ای هستی که با زور و به ناچاری به اسلام در آمدی، و مدتی ترسان به حال مسلمانی بودی و سپس از اسلام به میل خود بیرون رفتی و خداوند برای تو در اسلام بهره ای قرار نداد. اسلام تو چیزی کهن و نفاق تو چیز تازه ای نیست که همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده ای و گروهی از گروههای مشرکان و دشمن خدا و پیامبر و بندگان مؤمن بوده ای. از پدرم نام برده ای و حال آنکه به جان خودم سوگند که او به هدف خود رسید و کمان خویش را به زه کرد و کسانی که ارزشی نداشتند و به پای او نمی رسیدند، بر او رشک بردند. و به یاوه پنداشته ای که من یهودی و یهودی زاده ام و حال آنکه خودت می دانی و مردم هم می دانند که من و پدرم دشمنان دینی بودیم که به ناچار از آن بیرون آمدی و انصار دینی هستیم که به آن در آمدی و گرویدی، و السلام.

چون معاویه نامه قیس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگین شد و خواست پاسخ دهد. عمرو عاص به او گفت: خودداری کن که اگر برای او نامه بنویسی پاسخی سخت تر از این به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها کنی، او هم به آنچه مردم بپذیرند، تن خواهد داد و معاویه از قیس خویشتن داری کرد.

گوید: آن گاه معاویه، عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را برای گفتگو در باره صلح پیش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فرا خواندند و بر آن کار ترغیب کردند و شرطهایی را که معاویه پذیرفته بود، به او عرضه داشتند که هیچ کس برای کارهای گذشته تعقیب نخواهد شد و علیه هیچ یک از شیعیان علی رفتاری ناخوشایند صورت نخواهد گرفت و از علی علیه السّلام جز به نیکی یاد نخواهد شد، همچنین به اطلاع امام حسن رساندند که معاویه دیگر شرطهای او را پذیرفته است، و امام حسن پیشنهاد صلح را پذیرفت. قیس بن سعد با همراهان خود به کوفه برگشت و امام حسن هم به کوفه بازگشت و معاویه آهنگ کوفه کرد. روی شناسان شیعه و بزرگان اصحاب امیر المؤمنین علی علیه السّلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه کاری که صورت گرفته بود، می گریستند و او را نکوهش می کردند.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: محمد بن احمد بن عبید، از قول فضل بن حسن بصری، از قول ابن عمرو، از قول مکی بن ابراهیم، از قول سری بن اسماعیل، از شعبی، از سفیان بن ابی لیلی برای من موضوع زیر را نقل کرد، همچنین محمد بن حسین اشناندانی و علی بن عباس مقانعی، از عباد بن یعقوب، از عمرو بن ثابت، از حسن بن حکم، از عدی بن ثابت، از سفیان بن ابی لیلی همین موضوع را برای من نقل کردند که می گفته است، پس از بیعت حسن بن علی با معاویه، به حضور حسن علیه السّلام رفتم و او را کنار خانه اش یافتم و گروهی پیش او بودند. من گفتم: سلام بر تو ای خوار کننده مؤمنان، فرمود: ای سفیان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه خود را پای بند زدم و رفتم و کنارش نشستم. فرمود: ای سفیان چه گفتی؟ گفتم: سلام بر تو ای خوار کننده مؤمنان. فرمود: چرا نسبت به ما چنین می گویی گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد، این تو بودی که با بیعت با این ستمگر و تسلیم کردن حکومت به نفرین شده و پسر هند جگر خواره ما را زبون ساختی و حال آنکه صد هزار تن با تو بودند که در پای تو می مردند و خداوند هم امر مردم را برای تو

جمع فرموده بود. امام حسن فرمود: ای سفیان ما خاندانی هستیم که چون حق را بدانیم به آن متمسک می شویم و من شنیدم علی می فرمود: از پیامبر شنیدم که می فرمود: «روزگار سپری نخواهد شد تا آنکه حکومت این امت بر مردی گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسید که می خورد و سیر نمی شود و خداوند به او نمی نگرد و نمی میرد مگر هنگامی که برای او در آسمان هیچ عذر و بهانه ای باقی نمی ماند و روی زمین هیچ یار و یاوری»، و بدون تردید آن مرد معاویه است و می دانم که خداوند مشیت و فرمان خود را عمل می فرماید. در این هنگام موذن اذان گفت، برخاستیم و کنار کسی که شیر می دوشید، ایستادیم. امام حسن ظرف شیر را از او گرفت، همچنان ایستاده نوشید و سپس به من هم نوشاند و به سوی مسجد حرکت کردیم. از من پرسید: ای سفیان چه چیزی تو را این جا آورده است گفتم: سوگند به کسی که محمد را به هدایت و دین حق برانگیخته است فقط محبت شما. فرمود: ای سفیان بر تو مژده باد که شنیدم، علی می فرمود: شنیدم رسول خدا می فرمود: اهل بیت من و کسانی که ایشان را دوست می دارند کنار من بر حوض وارد می شوند، همچون این دو انگشت یعنی دو انگشت سبابه یا انگشت سبابه و وسطی که یکی از آن دو بر دیگری فضیلت دارد، ای سفیان بر تو مژده باد، و دنیا نیکوکار و تبهکار را در بر می گیرد تا آن گاه که خداوند امام حق را از خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر انگیزد.

می گویم- ابن ابی الحدید- منظور از این جمله که پیامبر فرموده است «و در زمین هیچ یار و یاوری ندارد.»، این است که هیچ کس روی زمین نمی تواند دین مرا به سود معاویه تأویل و تفسیر کند و بدان گونه برای کارهای زشت او عذر و بهانه ای بتراشد. و اگر می پرسی: این سخن امام حسن که فرموده است. «بدون تردید آن شخص معاویه است.»، آیا ضمن حدیث پیامبر است یا تفسیری است که علی علیه السّلام یا امام حسن از آن کرده اند. می گویم: ظاهر مطلب آن است که از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصی که دارای آن صفات است معاویه است هر چند برای نسبت دادن این سخن به پیامبر و علی هم مانعی وجود ندارد. و اگر بپرسی: امام حق از خاندان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کیست؟ می گویم: امامیه چنین

می پندارند که مقصود همان امام ایشان است که آنان معتقدند هم اکنون زنده و موجود است و یاران معتزلی ما می پندارند که او مردی از نسل فاطمه علیها السّلام است که خداوند او را در آخر الزّمان خواهد آفرید.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: معاویه به راه خود ادامه داد تا آنکه در نخیله فرود آمد و مردم را جمع کرد و پیش از آنکه وارد کوفه شود، برای ایشان خطبه بلندی ایراد کرد که هیچ یک از راویان تمام آن را نقل نکرده اند و بخشهایی از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را یافته ایم، نقل می کنیم. شعبی می گوید: معاویه در خطبه خود گفت: کار هیچ امتی پس از پیامبرش به اختلاف نمی کشد مگر اینکه اهل باطل آن امت بر اهل حق پیروز می شوند، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غیر از این امت که چنین و چنان است.

ابو اسحاق سبیعی می گوید، معاویه در همین خطبه خود که در نخیله ایراد کرد گفت: همانا همه شرطها که برای حسن بن علی تعهد کرده ام، زیر قدم من است و به آن وفا نخواهم کرد. ابو اسحاق می گوید: به خدا سوگند که معاویه سخت فریب کار بود.

اعمش از عمرو بن مره، از سعید بن سوید نقل می کند که می گفته است: معاویه در نخیله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند من با شما برای این جنگ نکردم که نماز بگزارید و روزه بگیرید و به حج روید و زکات بپردازید که خودتان این کارها را انجام می دادید، همانا که با شما جنگ کردم برای اینکه به شما فرمان روایی کنم و با آنکه خوش نمی دارید، خداوند این را به من ارزانی فرمود. گوید: هر گاه عبد الرحمان بن شریک، این حدیث را نقل می کرد می گفت: به خدا سوگند این کمال بی شرمی است.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: ابو عبید محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصری، از یحیی بن معین، از ابو حفص لبّان، از عبد الرحمان بن شریک، از اسماعیل بن ابی خالد، از حبیب بن ابی ثابت برای من نقل کرد که می گفته است: معاویه پس از ورود به کوفه سخنرانی کرد، حسن و حسین علیهما السّلام پای منبر بودند. معاویه از علی نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسین علیه السّلام برخاست که پاسخ دهد، حسن علیه السّلام

دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت: ای کسی که از علی به زشتی نام بردی، من حسن ام و پدرم علی است و تو معاویه ای و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، پدر بزرگ من رسول خداست و پدر بزرگ تو عتبه بن ربیعه است، مادر بزرگ من خدیجه و مادر بزرگ تو قتیله است، خداوند هر یک از ما را که فرومایه تر و گمنام تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ کفر و نفاق ریشه دارتر هستیم، لعنت فرماید، گروههایی از مردمی که در مسجد بودند آمین گفتند.

فضل می گوید: یحیی بن معین: می گفت من هم آمین می گویم، ابو الفرج اصفهانی می گوید: ابو عبید گفت: فضل هم افزود که من هم «آمین» می گویم، و علی بن حسین اصفهانی هم آمین می گوید. می گویم، من هم عبد الحمید بن ابی الحدید مصنف این کتاب آمین می گویم.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: معاویه پس از سخنرانی در نخیله در حالی وارد کوفه شد که خالد بن عرفطه پیشاپیش او حرکت می کرد و حبیب بن حماد هم رایت او را بر دوش می کشید. پس از رسیدن به کوفه از دری که باب الفیل نامیده می شد وارد مسجد شد و مردم پیش او جمع شدند.

ابو الفرج می گوید: ابو عبید صیرفی و احمد بن عبید الله بن عمار، از محمد بن علی بن خلف، از محمد بن عمرو رازی، از مالک بن سعید، از محمد بن عبد الله لیثی، از عطاء بن سائب، از قول پدرش برای من نقل کردند که روزی در حالی که علی علیه السّلام بر منبر کوفه بود، مردی در آمد و گفت: ای امیر المؤمنین خالد بن عرفطه در گذشت. فرمود: نه، به خدا سوگند که نمرده است و نخواهد مرد تا آنکه از این در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفیل کرد و افزود: که با او پرچم گمراهی خواهد بود و آن را حبیب بن حماد بر دوش خواهد داشت. گوید: مردی از جای برجست و گفت: ای امیر المؤمنین من حبیب بن حماد هستم و شیعه توام. علی علیه السّلام فرمود: بدون تردید همین گونه است که گفتم، و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالی که فرمانده مقدمه سپاهیان معاویه بود، وارد کوفه شد و پرچم او را حبیب بن حماد بر دوش داشت.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: مالک بن سعید می گفت: اعمش هم برای من این حدیث را نقل کرد و گفت: صاحب این خانه و اشاره به خانه سائب کرد برایم نقل کرد که خودش از علی علیه السّلام این سخن را شنیده است.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: و چون صلح میان حسن علیه السّلام و معاویه برقرار شد، معاویه کسی را پیش قیس بن سعد بن عباده فرستاد و او را برای بیعت کردن فرا خواند. قیس که مردی بسیار بلند قامت بود، پیش او آمد و چنان بود که قیس بر اسبهای بلند قامت هم که می نشست پاهایش بر زمین کشیده می شد و بر صورت او یک تار مو نبود و به او «مرد بی ریش» انصار می گفتند. چون خواستند او را پیش معاویه در آورند، گفت: من سوگند خورده ام که با او ملاقات نکنم مگر اینکه میان من و او نیزه یا شمشیر باشد. معاویه فرمان داد نیزه و شمشیری آوردند و در میانه نهادند تا سوگند قیس بر آورده شود.

ابو الفرج می گوید: و روایت شده است که چون امام حسن با معاویه صلح کرد، قیس بن سعد همراه چهار هزار سوار کار کناره گرفت و از بیعت خودداری کرد. چون امام حسن بیعت فرمود، قیس را برای بیعت آوردند، او روی به امام حسن کرد و پرسید: آیا من از بیعت تو آزادم؟ فرمود: آری. برای قیس صندلی نهادند، معاویه بر سریر خود نشست و امام حسن هم با او نشست. معاویه از او پرسید: ای قیس آیا بیعت می کنی گفت: آری، ولی دستش را روی ران خود نهاد و برای بیعت دراز نکرد. معاویه از تخت فرود آمد و کنار قیس رفت و دست خود را بر دست او کشید و قیس همچنان دست خود را به سوی معاویه دراز نکرد.

ابو الفرج می گوید: پس از آن معاویه به امام حسن گفت، سخنرانی کند و چنین می پنداشت که نخواهد توانست. امام حسن برخاست و سخنرانی کرد و ضمن آن فرمود: همانا خلیفه کسی است که بر طبق احکام کتاب خدا و سنت پیامبر عمل کند و کسی که با ستم رفتار کند، خلیفه نیست، بلکه مردی است که به پادشاهی رسیده است، اندکی بهره مند می شود و سپس از آن جدا می شود، لذت آن قطع می گردد و رنج و گرفتاری آن باقی می ماند «و نمی دانم من، شاید آن آزمایشی است شما را و بهره ای تا هنگامی».

گوید: امام حسن به مدینه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاویه خواست برای پسر خود یزید بیعت بگیرد، هیچ موضوعی برای او دشوارتر و سنگین تر از حسن بن علی و سعد بن ابی وقاص نبود و هر دو را مسموم کرد و از آن سم در گذشتند.

ابو الفرج می گوید: احمد بن عبید الله بن عمار، از عیسی بن مهران، از عبید بن صباح خراز، از جریر، از مغیره نقل می کند که معاویه برای دختر اشعث بن قیس که همسر امام حسن بود، پیام فرستاد که اگر حسن را مسموم کنی من تو را به همسری یزید در می آورم و برای او یکصد هزار درهم فرستاد. او، امام حسن علیه السّلام را مسموم کرد. معاویه مال را به او بخشید ولی او را به همسری یزید نگرفت. پس از امام حسن، مردی از خاندان طلحه آن زن را به همسری گرفت و برای او فرزندانی آورد و هر گاه میان ایشان و دیگر افراد قریش بگو و مگویی صورت می گرفت، آنان را سرزنش می کردند و می گفتند شما پسران کسی هستید که شوهر خود را مسموم ساخت.

گوید: احمد، از یحیی بن بکیر، از شعبه، از ابو بکر بن حفص نقل می کرد که حسن بن علی و سعد بن ابی وقاص به روزگاری نزدیک به یکدیگر درگذشتند و این ده سال پس از حکومت معاویه بود و روایت می کنند که معاویه هر دو را مسموم کرده است.

ابو الفرج می گوید: احمد بن عون، از عمران بن اسحاق برایم نقل کرد که می گفته است: من هم در خانه و پیش امام حسن و امام حسین علیهما السّلام بودم، حسن علیه السّلام به آبریزگاه رفت و برگشت و گفت چند بار به من زهر نوشانده شد ولی هیچ گاه چون این بار نبوده است، پاره ای از جگرم را انداختم و با چوبی که همراه داشتم آن را زیر و رو کردم. حسین علیه السّلام پرسید چه کسی به تو زهر نوشانیده است فرمود: با او می خواهی چه کنی، لا بد می خواهی او را بکشی، اگر همانی است که من می پندارم خداوند از تو سخت انتقام تر است و اگر او نباشد، خوش نمی دارم که بی گناهی به خون من گرفتار آید.

ابو الفرج می گوید: امام حسن علیه السّلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بقیع دفن شد و وصیت کرده بود که کنار مرقد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خاک سپرده شود، مروان بن حکم از آن کار جلوگیری کرد و گفت: «چه بسا جنگ که از صلح و آشتی بهتر است.»

مگر می شود که عثمان در بقیع دفن شود و حسن در حجره پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، به خدا سوگند این هرگز نخواهد بود. بنی امیه هم همگی سلاح پوشیدند و سوار شدند. مروان می گفت شمشیر می کشم و نزدیک بود، فتنه انگیخته شود و حسین علیه السّلام چیزی جز به خاکسپاری امام حسن علیه السّلام را کنار پیامبر نمی پذیرفت. عبد الله بن جعفر گفت: ای ابا عبد الله تو را به حق خودم بر تو سوگند می دهم که یک کلمه هم سخنی مگو. و جسد را به بقیع بردند و مروان برگشت.

ابو الفرج می گوید: زبیر بن بکار روایت کرده است که حسن علیه السّلام به عایشه پیام فرستاد که اجازه دهد تا کنار مرقد پیامبر دفن شود. عایشه گفت: آری، ولی همین که بنی امیه این موضوع را شنیدند جامه جنگی خواستند و آنان و بنی هاشم به یکدیگر اعلان جنگ دادند و این خبر به حسن علیه السّلام رسید و به بنی هاشم پیام داد، اگر چنین باشد مرا نیازی به دفن در آنجا نیست. مرا کنار مرقد مادرم فاطمه به خاک بسپرید و او را کنار مرقد فاطمه علیها السّلام به خاک سپردند.

ابو الفرج می گوید: یحیی بن حسن مولف کتاب النسب می گوید در آن روز عایشه سوار بر استری شد و بنی امیه مروان بن حکم و دیگر وابستگان خود را برای جنگ کردن فرا خواندند و منظور از سخن کسی که گفته است «روزی بر استر و روزی بر شتر نر» همین موضوع است.

می گویم -ابن ابی الحدید- در روایت یحیی بن حسن چیزی نیست که بتوان بر عایشه اعتراض کرد، زیرا او نگفته است عایشه مردم را به جنگ فرا خوانده است بلکه گفته است بنی امیه چنین کرده اند و جایز است که بگوییم عایشه برای آرام ساختن فتنه سوار شده است، خاصه که روایت شده است چون حسن علیه السّلام از او برای دفن خویش اجازه گرفت، موافقت کرد و در این صورت این داستان از مناقب عایشه شمرده می شود.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: جویریه بن اسماء می گوید: چون امام حسن علیه السّلام رحلت فرمود و جنازه اش را بیرون آوردند، مروان آمد و خود را زیر تابوت رساند و آن را بر دوش کشید. امام حسین علیه السّلام به او گفت: امروز تابوت او را بر دوش می کشی و حال آنکه دیروز جرعه های خشم بر او می آشامانیدی مروان گفت: آری این کار را نسبت به کسی انجام می دهم که بردباری او همسنگ کوههاست. و می گوید: حسین علیه السّلام برای نمازگزاردن بر پیکر حسن علیه السّلام، سعید بن عاص را که در آن هنگام امیر مدینه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه این بود که این کار سنت است، تو را برای نماز مقدم نمی داشتم.

ابو الفرج می گوید: به ابو اسحاق سبیعی گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند گفت: در آن هنگام که امام حسن در گذشت و معاویه زیاد را به خود ملحق ساخت و حجر بن عدی کشته شد.

و گوید: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و این موضوع در روایت هشام بن سالم از جعفر بن محمد علیه السّلام روایت شده است، و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و این هم در روایت ابو بصیر از حضرت صادق نقل شده است.

گوید: سلیمان بن قتّه که از دوستداران امام حسن علیه السّلام بوده است، در مرثیه او چنین سروده است: خداوند سخن کسی را که خبر مرگ حسن را آورد، تکذیب فرماید، هر چند با هیچ بهایی نمی توان آن را تکذیب کرد، تو دوست یگانه و ویژه ام بودی و هر قبیله از خویشتن مایه آرامشی دارند، در این دیار می گردم و تو را نمی بینم و حال آنکه کسانی در این دیار هستند که همسایگی آنان مایه غبن و زیان است، به جای تو آنان نصیب من شده اند، ای کاش فاصله میان من و ایشان تا کناره خلیج عدن بود.

مکارم شیرازی

و من وصیه له علیه السلام

للحسن بن علی علیهما السلام،کتبها إلیه«بحاضرین»عند انصرافه من صفین

از وصایای و سفارشهای امام علیه السلام است

که به امام حسن مجتبی علیه السلام در حالی که در سرزمین حاضرین {1) .این واژه گاه به صورت تثنیه (با فتح راء) و گاه به صورت جمع (با کسر راء) خوانده شده.در صورت اول اشاره به مکانی است که در میان حلب و قنّسرین از اراضی شام واقع شده و در صورت دوم ممکن است اشاره به همان مکان به اعتبار حضور اقوام مختلف در آنجا باشد. }(نزدیک شام) هنگام بازگشت از صفین بود نگاشت. {2) .سند نامه: این نامه به گفته نویسنده مصادر نهج البلاغه،از مشهورترین نامه ها و وصایای امام امیر مؤمنان علیه السلام است که گروهی از برجسته ترین دانشمندان اسلام آن را پیش از تولد سید رضی در کتاب های خود آورده اند؛از جمله مرحوم کلینی در کتاب الرسائل و مرحوم حسن بن عبداللّه عسکری (از اساتید شیخ صدوق) در کتاب الزواجر والمواعظ و نویسنده عقد الفرید در دو بخش از کتاب خود در باب مواعظ الاباء للابناء و نویسنده کتاب تحف العقول،حسن بن علی بن شعبه در ضمن سخنان امیر مؤمنان علی علیه السلام.شیخ صدوق نیز بخش هایی از آن را در دو جای کتاب من لا یحضر آورده است.بعد از سید رضی نیز گروه کثیری آن را در کتاب های خود ذکر کرده اند.مرحوم سید بن طاووس در آخر کتاب کشف المحجه،ضمن بیان این وصیّت نامه با اسناد متعدّدی آن را نقل می کند.مجموعه اسنادی که بزرگان برای این نامه ذکر کرده اند به شش سند بالغ می شود (و از مجموع این اسناد و نقل این همه بزرگان به خوبی روشن می شود که در انتساب این نامه به امیر مؤمنان علی علیه السلام جای هیچ گونه تأملی نیست.اضافه بر اینکه محتوای آن نیز به قدری عالی است که صدور آن از غیر امام معصوم امکان ندارد).(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 307-311) }

نامه در یک نگاه

این وصیّت نامه که بعد از نامه مالک اشتر طولانی ترین نامه های امام علیه السلام در نهج البلاغه است،یک دوره کامل درس اخلاق،تهذیب نفس،خودسازی، تربیت نفوس و سیر و سلوک الی اللّه است در حقیقت از سی بخش تشکیل می شود.

امام علیه السلام در بخش اوّل،خود و فرزندش را به عنوان نویسنده نامه و مخاطب آن با عباراتی بسیار پرمعنا که با روح مجموع نامه هماهنگ است معرفی می کند.

در بخش دوم،نامه را به عنوان وصیّت پدری دلسوز و پر محبّت برای فرزندی که شدیدا مورد علاقه پدر است می نگارد.

در بخش سوم تا بخش دهم،وصیّت به تقوا،بررسی تاریخ پیشینیان،توصیه به احتیاط در همه امور و تفقه در دین و شکیبایی در برابر مشکلات و توکل بر خداوند و سپردن کارها به دست او و توجّه به این حقیقت که قلب و روح جوان آماده پذیرش هر گونه تعلیماتی است و تأکید بر این معنا که پدرت تجربیات عمر خود را بدون زحمت در اختیار تو می گذارد و سپس توصیه به آشنایی هر چه بیشتر به کتاب خدا و حلال و حرام الهی و سرانجام به اقتدا کردن به سنّت صالحات پیشین و لزوم پرهیز از شبهات،توصیه می کند.

در بخش یازدهم تا بخش بیستم نخست از فزونی مجهولات انسان در برابر معلومات و هشدار نسبت به هر گونه انحراف از حق و تأکید بر پیروی از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و اینکه هیچ کس بدون تأسی بر او به جایی نمی رسد سپس تأکید بر مسأله توحید و شرح بخشی از صفات خداوند و آن گاه ترسیم ناپایداری دنیا با ذکر یک مثال زیبا سخن می گوید.

آنگاه این درس را به فرزند دلبندش می آموزد که خود را میزان داوری برای دیگران قرار دهد؛آنچه را برای خود می پسندد برای آنها بپسندد و آنچه برای

خود نمی پسندد برای دیگران نپسندد.آن گاه از آفات اخلاقی مهمی؛مانند خودبینی سخن می گوید و خدمت به خلق را به عنوان یک زاد و توشه ای مهم برای آخرت می شمرد و نسبت به راه پر پیچ و خمی که در مسیر آخرت است هشدار می دهد.از اهمیت دعا و اینکه کلید همه خیرات و برکات است به طور مشروح سخن می گوید و هدف آفرینش انسان را که همان زندگی جاویدان آخرت است نه چند روزه زندگی بی حاصل دنیا،برای فرزندش روشن می سازد.

سپس در بخش بیست و یکم تا سی ام یاد مرگ را وسیله بیداری می شمرد و از پیمودن راه دنیا پرستان بر حذر می دارد،از گذر سریع و ناخواسته عمر سخن می گوید و راه های تهذیب نفس و پرهیز از آرزوهای دور و دراز را نشان می دهد و در ضمن،یک سلسه مسائل مهم اخلاقی را بر می شمرد و بر آن تأکید می ورزد.

آن گاه از طرز معاشرت با برادران دینی سخن می گوید و نکات مهمی را در این زمینه یادآور می شود.بر حفظ حقوق مردم و نیکی به برادران مسلمان تأکید می کند.سپس اندرزهای مهمی در زمینه حریص نبودن برای به دست آوردن روزی،بحث می کند.پس از آن،بخشی از مسائل مهم مربوط به حفظ حرمت زنان و رفتار صحیح با آنها را یادآور می شود.سپس از مسائل مربوط به مدیریت زندگی و تقسیم کار در میان افراد سخن می گوید و سرانجام با توصیه به سپردن خویشتن به خدا و درخواست خیر دنیا و آخرت از او،نامه را پایان می دهد.

با توجّه به آنچه گفته شد،خوانندگان عزیز تصدیق می کنند که تا چه حد محتوای این نامه از نظر تربیت نفوس،فوق العاده دارای اهمّیّت است.

نکته دیگری که توجّه به آن در اینجا لازم است این که مخاطب در این نامه، طبق غالب متون نهج البلاغه،امام حسن مجتبی علیه السلام است و در اکثر طرق این نامه (که به گفته علامه تستری در شرح این نامه به پنج طریق بالغ می شود) مخاطب آن حضرت است و تنها در یکی از طرق روایت این نامه،مخاطب محمد بن حنفیه شمرده شده است.بعضی از شارحان تأکید بر مطلب دوم دارند که

مخاطب محمد بن حنفیه است و ظاهراً دلیلشان این است که بعضی از تعبیرات این نامه نسبت به مخاطب خود با مقام عصمت امام سازگار نیست در حالی که می دانیم این گونه تعبیرات در مقام اندرز و نصیحت پدرانه به فرزند،مطلبی رایج است.مهم این است که گر چه مخاطب در این نامه یک نفر است؛ولی هدف همه شیعیان و مسلمانان جهان،بلکه فرزندان آدم اند؛گویی امام علیه السلام به عنوان پدر همه انسان ها سخن می گوید و مخاطبش امام حسن علیه السلام به عنوان همه فرزندان، مورد نظر است.

اینکه بعضی گفته اند امام علیه السلام با توجّه به مقام والای امامت و عصمت نیاز به نصیحت و اندرز ندارد اشتباه بزرگی است،زیرا مقام والای امامت و عصمت هرگز با تأکید بر مسائل مهم اخلاقی منافات ندارد.به همین دلیل در آن زمان که امام علیه السلام در بستر شهادت افتاده بود فرزندانش امام حسن و امام حسین علیهما السلام را با نام،مخاطب قرار داد و دستوراتی به آنها فرمود که از آن غافل نبودند.

نیز آنچه بعضی گفته اند که امام حسن علیه السلام در زمان صدور این نامه بیش از سی سال داشت و با تعبیری که در این نامه آمده که می فرماید:قلب جوان آماده پذیرش هر گونه تعلیمات است،سازگار نیست،اشتباه است؛زیرا انسان در سن سی سالگی هنوز جوان است.علاوه بر این،اشاره شد که مخاطب در این نامه همه انسان ها به عنوان فرزندان امیر مؤمنان علی علیه السلام هستند.

شایان توجّه اینکه در کتاب الامامه و السیاسه آمده است که در داستان سقیفه هنگامی که ابو عبیده جراح می خواست امیر مؤمنان علی علیه السلام را از خلافت کنار بزند گفت:«یابن عم انک حدیث السن و هؤلاء مشیخه قومک؛عمو زاده تو هنوز جوانی و اینها (ابو بکر و امثال او) پیرمردان با تجربه قوم تو هستنند {1) .الامامه و السیاسه،ج 1،ص 29.}و می دانیم امام علیه السلام در آن زمان بیش از سی سال داشت.

بخش اوّل

اشاره

مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ،الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ،الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ،الْمُسْتَسْلِمِ لِلدُّنْیَا،السَّاکِنِ مَسَاکِنَ الْمَوْتَی،وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً؛إِلَی الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لَا یُدْرِکُ،السَّالِکِ سَبِیلَ مَنْ قَدْ هَلَکَ،غَرَضِ الْأَسْقَامِ،وَ رَهِینَهِ الْأَیَّامِ،وَ رَمِیَّهِ الْمَصَائِبِ،وَ عَبْدِ الدُّنْیَا،وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ،وَ غَرِیمِ الْمَنَایَا،وَ أَسِیرِ الْمَوْتِ،وَ حَلِیفِ الْهُمُومِ، وَ قَرِینِ الْأَحْزَانِ،وَ نُصُبِ الْآفَاتِ،وَ صَرِیعِ الشَّهَوَاتِ،وَ خَلِیفَهِ الْأَمْوَاتِ.

ترجمه

این نامه از سوی پدری (دلسوز و مهربان)است که عمرش رو به پایان است، او به سخت گیری زمان معترف و آفتاب زندگیش رو به غروب (و خواه ناخواه) تسلیم گذشت دنیا (و مشکلات آن) است،همان کسی که در منزلگاه پیشینیان که از دنیا چشم پوشیده اند سکنی گزیده و فردا از آن کوچ خواهد کرد.این نامه به فرزندی است آرزومند،آرزومند چیزهایی که هرگز دست یافتنی نیست و در راهی گام نهاده است که دیگران در آن گام نهادند و هلاک شدند (و چشم از جهان فرو بستند) کسی که هدف بیماری ها و گروگان روزگار،در تیررس مصائب،بنده دنیا،بازرگان غرور،بدهکار و اسیر مرگ،هم پیمان اندوه ها،قرین غم ها،آماج آفات و بلاها،مغلوب شهوات و جانشین مردگان است.

شرح و تفسیر: این نامه از سوی چه کسی،و به چه کسی است؟

این نامه از سوی چه کسی،و به چه کسی است؟

این بخش در حقیقت عنوان نامه را مشخص می کند،زیرا معمولاً به هنگام

نوشتن نامه می نویسند من فلان الی فلان؛یعنی این نامه از سوی فلان کس به سوی فلان کس نگاشته می شود.امام علیه السلام به جای اینکه نام خود و نام فرزندش امام حسن علیه السلام را ببرد با ذکر اوصافی زمینه را برای اندرزهای بسیار مهم آینده هموار می سازد.

ابتدا شش صفت برای خود و سپس چهارده صفت برای فرزندش بیان می فرماید که فضای نامه را با این اوصاف کاملاً آماده و روشن و شفاف می کند.

نخست می فرماید:«این نامه از سوی پدری است که عمرش رو به فناست،او به سخت گیری زمان معترف و آفتاب زندگیش رو به غروب است (و خواه ناخواه) تسلیم گذشت دنیا (و مشکلات آن).همان کسی که در منزلگاه پیشینیانِ از دنیا رفته سکنی گزیده و فردا از آن کوچ خواهد کرد»؛ (مِنَ الْوَالِدِ الْفَانِ،الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ {1) .«زمان»در اصل به همان معنای معروف آن است که شامل اوقات کوتاه و طولانی می شود؛ولی از آنجا که زمان در این دنیا همراه با حوادث گوناگون تلخ و شیرین است،این واژه گاه اشاره به همین معناست و«المقر للزمان»اشاره به کسی است که قبول دارد که دنیا دار حوادث است ولی در عمل با آن هماهنگ نیست. }، الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ،الْمُسْتَسْلِمِ لِلدُّنْیَا {2) .در بسیاری از متون و شروح نهج البلاغه بعد از این وصف صفت دیگری نیز به عنوان«الذام للدنیا؛ نکوهش گر دنیا»آمده است که با توجّه به آن،هفت وصف می شود. }،السَّاکِنِ مَسَاکِنَ الْمَوْتَی،وَ الظَّاعِنِ {3) .«الظاعن»به معنای کوچ کننده از ریشه«ظعن»بر وزن«طعن»به معنای کوچ کردن گرفته شده است. }عَنْهَا غَداً).

امام علیه السلام با ذکر این اوصاف برای خود اهداف مختلفی را دنبال می کند؛نخست اینکه به فرزندش می فهماند من با کوله بار عظیمی از تجربه که با گذشت زمان برایم حاصل شده این نامه را می نویسم.دیگر اینکه گوینده اندرزها اگر تواضع به خرج دهد و از موضع بالا و آمارانه سخن نگوید،سخنانش بسیار اثربخش تر خواهد بود.سوم اینکه پسرش بداند به زودی پدر می رود و باید جای پدر بنشیند و درک این حقیقت او را برای پذیرش اندرزها آماده تر می سازد.

تعبیر به«فَانِ»(که در اصل فانی بوده و به خاطر هماهنگ شدن با جمله های بعد یای آن حذف شده) اشاره به این است که من قسمت عمده عمر خود را از

دست داده ام و در آستانه چشم فروبستن از دنیا قرار دارم،زیرا امام علیه السلام این سخن را زمانی بیان فرمود که ظاهراً عمر مبارکش از شصت گذشته بود.

جمله« الْمُقِرِّ لِلزَّمَانِ »اشاره به حوادث سخت زمان و تلخ و شیرین هایی است که خواه ناخواه پیش می آید.

جمله« الْمُدْبِرِ الْعُمُرِ »تأکیدی است بر اینکه من در سراشیبی پایان عمر قرار گرفته ام و جمله« الْمُسْتَسْلِمِ لِلدُّنْیَا »اشاره به غلبه حوادث بر انسان است.

جمله« السَّاکِنِ مَسَاکِنَ الْمَوْتَی »اشاره به این است که این منازلی که ما در آن مسکن می کنیم غالباً ساخته و پرداخته پیشینیان است.آنها ساختند و ما در آن نشسته ایم و گاه ما می سازیم و به آیندگان تحویل می دهیم.

سرانجام جمله« وَ الظَّاعِنِ عَنْهَا غَداً »اشاره به نزدیک بودن لحظه کوچ از دنیاست؛یعنی من با آگاهی از تمام این ویژگی ها و آگاهی ها قلم به دست گرفتم و مشغول نوشتن این نامه ام.

آن گاه امام علیه السلام مخاطب خود را بدون ذکر نام با چهارده وصف توصیف می کند و می فرماید:«این نامه به فرزندی است آرزومند،آرزومند چیزهایی که هرگز دست یافتنی نیست و در راهی گام نهاده است که دیگران در آن گام نهادند و هلاک شدند (و از جهان چشم فرو بستند) کسی که هدف بیماری هاست و گروگان روزگار،در تیررس مصائب،بنده دنیا،بازرگان غرور،بدهکار و اسیر مرگ،هم پیمان اندوه ها،قرین غم ها،آماج آفات و بلاها،مغلوب شهوات و جانشین مردگان است»؛ (إِلَی الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مَا لَا یُدْرِکُ،السَّالِکِ سَبِیلَ مَنْ قَدْ هَلَکَ،غَرَضِ {1) .«غرض»به معنی هدفی است که به سوی آن تیراندازی می شود. }الْأَسْقَامِ،وَ رَهِینَهِ {2) .«رهینه»به معنای گروگان است. }الْأَیَّامِ،وَ رَمِیَّهِ {3) .«رمیه»،تعبیر دیگری از«غرض»و«هدف»است (صفت مشبهه ای است که معنای مفعولی دارد). }الْمَصَائِبِ،وَ عَبْدِ الدُّنْیَا،وَ تَاجِرِ

الْغُرُورِ،وَ غَرِیمِ الْمَنَایَا،وَ أَسِیرِ الْمَوْتِ،وَ حَلِیفِ {1) .«حلیف»به معنای هم پیمان از ریشه«حلف»بر وزن«حرف»به معنای سوگند و پیمان گرفته شده است. }الْهُمُومِ،وَ قَرِینِ الْأَحْزَانِ،وَ نُصُبِ الْآفَاتِ،وَ صَرِیعِ الشَّهَوَاتِ،وَ خَلِیفَهِ الْأَمْوَاتِ).

نخستین وصفی که امام علیه السلام در اینجا برای فرزندش-و به بیان دیگر برای همه انسانها-ذکر می کند این است که او در این جهان به دنبال اموری می رود که قابل وصول نیست،زیرا انسان دنیایی خالی از هر گونه مشکلات و ناراحتی ها و ناکامی ها می خواهد در حالی که طبیعت دنیا آمیخته با مشکلات و رنج ها و مصائب است« الْمُؤَمِّلِ مَا لَا یُدْرِکُ ».

جمله« السَّالِکِ سَبِیلَ مَنْ قَدْ هَلَکَ »مفهومش این است که همه انسان ها در طریقی گام می نهند که انتهای آن مرگ و هلاکت است،همان گونه که قرآن می گوید: «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ» {2) .آل عمران،آیه 185.}و هیچ گونه استثنایی هم برای آن ذکر نمی کند.

جمله« غَرَضِ الْأَسْقَامِ »در واقع توضیحی است برای آنچه گذشت،زیرا انسان خواه ناخواه در این جهان هدف انواع بیماری هاست؛در کودکی و جوانی به شکلی و در پیری به شکلی دیگر.

تعبیر به« وَ رَهِینَهِ الْأَیَّامِ »با توجّه به اینکه«رهینه»معنای گروگان و اسیر دارد اشاره به این است که انسان همواره در چنگال روزها گرفتار است و گذشت زمان او را با خود می برد؛بخواهد یا نخواهد.در پایان عمر نیز وی را رها می سازد و به قبر می سپرد.

تعبیر به« وَ رَمِیَّهِ الْمَصَائِبِ »با توجّه به اینکه«رمیّه»به معنای چیزی است که وسیله نشانه گیری برای پرتاب تیرها می شود اشاره به این است که مصیبت ها که در جان و مال و بستگان و دوستان و عزیزان رخ می دهد از هر سو او را نشانه گیری کرده اند.کسی را نمی یابیم که در عمرش به مصائب مختلفی گرفتار

نشود همان گونه که امام علیه السلام در جای دیگر می فرماید:«دار بالبلاء محفوفه و بالغدر معروفه؛دنیا سرایی است که در لابه لای بلاها پیچیده شده و به بی وفایی معروف است». {1) .نهج البلاغه،خطبه 226.}

از عجائب دنیا این است که تیرهای مصائب که به او پرتاب می شود غالباً نمی بیند که از کجاست و چگونه است ناگهان چشم باز می کند می بیند تیر مصیبتی بر جان او نشسته و به گفته شاعر:

و لو اننی ارمی بنبل رأیتها و لکننی ارمی بغیر سهام

«اگر تیری که به سوی من پرتاب می شد تیر را می دیدم و می دانستم از کدام سو پرتاب شده ولی نه تیر دنیا را می بینم (و نمی دانم از چه سویی پرتاب شده».

جمله« وَ عَبْدِ الدُّنْیَا وَ تَاجِرِ الْغُرُورِ »اشاره به این است که انسان همچون برده ای در چنگال هوا و هوسها و زرق و برق دنیا گرفتار است و این امور او را به هر سو می برند و تاجر غرور بودنش بدین جهت است که او سرمایه هایی را با تلاش در این دنیا به دست می آورد که سرابی بیش نیست و مجموعه ای از مکر و فریب است.سرمایه هایی که به زودی از دست می رود و دیگران همیشه به آن چشم دوخته اند.

فقره« غَرِیمِ الْمَنَایَا »انسان را به شخص بدهکاری تشبیه می کند که طلبکار او مرگ است؛مرگی که جان او را می گیرد و جسمش را در خاک پنهان می سازد و تعبیر به« أَسِیرِ الْمَوْتِ »همان مطلب را به شکل دیگری بیان می کند؛گاه می فرماید:بدهکار مرگ و گاه می فرماید:اسیر موت است.

جملات« حَلِیفِ الْهُمُومِ ؛هم پیمان اندوه ها»و« قَرِینِ الْأَحْزَانِ ؛قرین غمها» اشاره به این است که سراسر زندگی آمیخته با انواع غم و اندوه است؛غم روزی، غم بیماری،غم از دست دادن فرصت ها،غم خیانت های بعضی از دوستان و غم

توطئه های دشمنان.آیا می توان کسی را پیدا کرد که در طول عمر اسیر این غم ها نشده باشد.

در اینجا اشاره به داستان معروف اسکندر بد نیست؛هنگامی که می خواست از دنیا برود مادرش زنده بود و می دانست بسیار ناراحت می شود.تدبیری اندیشید که مایه تخفیف آلام او شود به او گفت:مادر بر مرگ من اشک بریز و عزای مرا گرم کن؛ولی تنها گریه مکن گروهی را دعوت کن که تو را در این امر یاری کنند و کسانی که برای من گریه کنند؛نه برای گرفتاری ها و مصائب خویشتن.

مادر وصیّت فرزند را بعد از مرگ او عمل کرد به سراغ همسایگان و دوستان و خویشاوندان و آشنایان رفت.از هر کس سؤال می کرد که تو غم و اندوهی نداری؟ غم خود را با او در میان گذاشت؛یکی گفت همسرم از دنیا رفته دیگری گفت به مصیبت فرزند گرفتارم،سومی گفت در معاملات زیان سختی دیده ام و چهارمی از بیماری و درد خود سخن گفت.مادر فهمید که دلی بی غم در این جهان نیست و طبق ضرب المثل معروف«البلیه اذا عمت طابت؛بلا و مصیبت هر گاه عمومی شود قابل تحمل است»مصیبت فرزند برای او قابل تحمل شد.

تعبیر به« نُصُبِ الْآفَاتِ وَ صَرِیعِ الشَّهَوَاتِ »با توجّه به اینکه«نصب»به معنای اهدافی است که تیر اندازان آن را نشانه گیری می کنند و«صریع»به معنای کسی است که مغلوب می شود و به زمین می افتد،اشاره به آفات مختلفی است که از هر سو انسان را هدف گیری می کند و شهواتی که انسان را به زانو درآورده تاب مقاومت در برابر آن ندارد.

جمله« خَلِیفَهِ الْأَمْوَاتِ »اشاره به این است که ای انسان فراموش نکن تو جانشین مردگانی و در آینده به آنها خواهی پیوست و کسان دیگری جانشین تو می شوند و این رشته همچنان ادامه می یابد و سر دراز دارد.

جالب اینکه امام علیه السلام در معرفی خود شش صفت و در معرفی فرزندش چهارده صفت از مشکلاتی که هر انسانی در زندگی دنیا با آن روبه روست،بیان فرموده است؛یعنی در واقع در مقابل هر وصف خویش دو وصف از فرزندش و در برابر هر مشکل خود دو مشکل از مخاطبش را بازگو می کند.

بخش دوم

متن نامه

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی،وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَیَّ، وَ إِقْبَالِ الْآخِرَهِ إِلَیَّ،مَا یَزَعُنِی عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ،وَ الْاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی،غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِی،فَصَدَفَنِی رَأْیِی،وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ،وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی،فَأَفْضَی بِی إِلَی جِدٍّ لَا یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ، وَ صِدْقٍ لَایَشُوبُهُ کَذِبٌ.وَ وَجَدْتُکَ بَعْضِی،بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی،حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی،وَ کَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی،فَعَنَانِی

ص: 391

مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی،فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ.

ترجمه ها

دشتی

پس از ستایش پروردگار، همانا گذشت عمر، و چیرگی روزگار، و روی آوردن آخرت، مرا از یاد غیر خودم باز داشته و تمام توجه مرا به آخرت کشانده است، که به خویشتن فکر می کنم و از غیر خودم روی گردان شدم ، که نظرم را از دیگران گرفت، و از پیروی خواهشها باز گرداند، و حقیقت کار مرا نمایاند، و مرا به راهی کشاند که شوخی بر نمی دارد، و به حقیقتی رساند که دروغی در آن راه ندارد . و تو را دیدم که پاره تن من، بلکه همه جان منی، آنگونه که اگر آسیبی به تو رسد به من رسیده است، و اگر مرگ به سراغ تو آید، زندگی مرا گرفته است، پس کار تو را کار خود شمردم، و نامه ای برای تو نوشتم، تا تو را در سختی های زندگی رهنمون باشد. حال من زنده باشم یا نباشم .

شهیدی

اما بعد، آنچه آشکار از پشت کردن دنیا بر خود دیدم و از سرکشی روزگار و روی آوردن آخرت بر خویش سنجیدم، مرا از یاد جز خویش باز می دارد، و به نگریستنم بدانچه پشت سر دارم نمی گذارد جز که من هر چند مردمان را غمخوارم، بیشتر غم خود را دارم. این غمخواری- رأی مرا بازگردانید و از پیروی خواهش نفسم بپیچانید، و حقیقت کار را برایم آشکار نمود، و مرا به کاری راست واداشت که بازیچه ای در آن نبود، و با حقیقتی- رو برو ساخت- که دروغی آن را نیالود. و تو را دیدم که پاره ای از منی، بلکه دانستم که مرا همه جان و تنی چنانکه اگر آسیبی به تو رسد به من رسیده، و اگر مرگ به سر وقتت آید، رشته زندگی مرا بریده. پس کار تو را چون کار خود شمردم، و این اندرزها را به تو راندم تا تو را پشتیبانی بود. خواه من زنده مانم و تو را در کنار، یا مرده- و جای گزین دار القرار-.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس بدرستی که در آنچه دانستم من از پشت کردن دنیا از من و سر کشیدن روزگار بر من و رو آوردن آخرت بسوی من چیزیست که باز نمی دارد مرا از یاد هر که غیر منست و از همت داشتن به آن چه از پس فوت منست غیر آنکه من بحیثیتی ام که منفرد است بمن بدون غمهای مردمان غم جان من پس تصدیق کرد مرا اندیشه با تدبیر من و گردانید مرا آرزوی نفس من و هویدا ساخت برای خالص بودن کار من پس رسانید مرا بجد و جهدی که نباشد در آن بازی و راستی که آمیخته نشود بآن دروغ و یافتم تو را بعضی از خود بلکه یافتم تو را همه خود حتی که گوئیا چیزی که اگر برسد بتو رسیده است بمن و گوئیا مرگ اگر آید بتو آید بمن پس خواسته است مرا از کار تو آنچه خواهد مرا از کار نفس خودم پس نوشتم بتو این نوشته خود را در حالتی که پشت قوی باشی بآن نوشته اگر من باقی مانم برای تو یا فانی شوم

آیتی

اما بعد. من از پشت کردن دنیا به خود و سرکشی روزگار بر خود و روی آوردن آخرت به سوی خود، دریافتم که باید در اندیشه خویش باشم و از یاد دیگران منصرف گردم و از توجه به آنچه پشت سر می گذارم باز ایستم و هر چند، غمخوار مردم هستم، غم خود نیز بخورم و این غمخواری خود، مرا از خواهشهای نفس بازداشت و حقیقت کار مرا بر من آشکار ساخت و به کوشش و تلاشم برانگیخت کوششی که در آن بازیچه ای نبود و با حقیقتی آشنا ساخت که در آن نشانی از دروغ دیده نمی شد. تو را جزئی از خود، بلکه همه وجود خود یافتم، به گونه ای که اگر به تو آسیبی رسد، چنان است که به من رسیده و اگر مرگ به سراغ تو آید، گویی به سراغ من آمده است. کار تو را چون کار خود دانستم و این وصیت به تو نوشتم تا تو را پشتیبانی بود، خواه من زنده بمانم و در کنار تو باشم، یا بمیرم.

انصاریان

اما بعد،آنچه بر من معلوم شد از روی گرداندن دنیا از من،و سرکشی روزگار بر من،و روی آوردن آخرت به من،مرا از توجه به غیر خود و کوشش برای آنچه از من باقی می ماند و مرا سودی ندارد باز می دارد،جز آنکه چون از تمام اندیشه جز اندیشه نسبت به خود به یک سو شدم ، و رأیم مرا تصدیق کرد،و از هوای نفسم بازگرداند،و حقیقت کار برایم روشن شد، این کار مرا به کوششی جدّی واداشت که در آن بازیگری نیست،و به صدقی که دروغ را به آن راهی نمی باشد .

من تو را پاره ای از خود،بلکه تمام وجود خود یافتم،چنانکه اگر رنجی به تو رسد به من رسیده،و اگر مرگت رسد مرگ من رسیده،روی این حساب کار تو مرا مانند کار خودم به فکر و چاره اندیشی واداشته،به همین خاطر این نامه را برای تو نوشتم تا برای تو پشتوانه ای باشد خواه من زنده باشم یا مرده .

شروح

راوندی

ثم بین عذره فی فراغه لوصیه الغیر. و الجموح مصدر جمع الفرس اذ اعتز فارسه و غلبه. و یزعنی: ای یدفعنی، یقال: وزعه ای کفه. و الاهتمام: الاغتمام. و افضی بی: ای اوصلنی. و لا یشوبه: لا یخلطه. و عنانی: اتعبنی. و المستظهر: المستعین.

و وصایا مثل علی لمثل الحسن علیهماالسلام تکون لیستفید بها الناس و ینزجروا.

کیدری

ما یرغبنی: ای یکفنی و یزجرنی.

ابن میثم

جمح الفرس: وقتی که اسب بر صاحبش غلبه کند و او قادر بر رام کردنش نباشد. یزعنی: باز می دارد مرا. محض: خالص، افضی: پایان یافت. شوب: آمیختگی و درهم شدن. اما بعد، در آنچه از پشت کردن دنیا از من، و سرکشی روزگار بر من، و روآوردن آخرت به من، آشکار شد مرا از یاد جز خودم و اهمت دادن بدانچه در پشت سر من است باز می دارد، ولی چون غم خودم نه غم دیگران به خودم منحصر شد، پس اندیشه ام با من همسو شد و مرا از آرزو و خواهش نفسم بازداشت و حقیقت کار مرا بر من آشکار ساخته، و مرا به کوششی که بازیچه نیست و راستیی که آمیخته به دروغ نیست واداشت. (با این همه) تو را پاره ای از تن خود یافتم، بلکه تمام وجود خود احساس کردم، بطوری که اگر مصیبتی به تو روآورد مثل این است که به من رو آورده است، و اگر مرگ گریبان تو را بگیرد گویا گریبان مرا گرفته است، و من غم کار تو را همچون غم کار خود می خورم. پس این نامه را برای تو نوشتم در حالی که بدان پشت گرمم. چه من زنده بمانم و چه بمیرم- (اگر به آن عمل نمایی خاطرم آسوده است). امام (علیه السلام) بین کلمات: اقبال و ادبار، آخره و دنیا، صنعت تقابل به کار برده است. ما قبلا به معنای پشت کردن به دنیا و روآوردن به آخرت در شرح عبارت: الا و ان الدنیا قد ادبرت اشاره کردیم. لفظ جموح را استعاره برای روزگار آورده است، به لحاظ ناتوانی شخص از غلبه اش بر دگرگونیها و تغییرات آن، که چون اسب سرکش از اختیارش بیرون است. مای اولی به معنی الذی و احتمال دارد مای مصدری باشد، بنابر معنای اول من برای تبیین، و بنابر معنای دوم من برای ابتدای غایت خواهد بود. مای دوم به معنی الذی و در محل رفع است، چون مبتداست و فیما تبینت خبر ما، و مستظهرا حال می باشد. محور جدایی- بر طبق آنچه حضرت بیان می کند- این است که امام (علیه السلام) در معرض جدایی از فرزندش می باشد و آن لحظات، هنگام توجه به حال خود و حال اوست تا او را به منزله ی خود فرض کند، و نیز حضرت (می خواهد به فرزندش بفهماند) که به وضع او بسیار اهمیت می دهد تا بدین وسیله او برای پذیرش وصیت آن حضرت آماده تر شود. تا اینجا به منزله ی آماده سازی و مقدمه ی وصیت است. سپس آن حضرت با بیان مطالبی که ذکر شد، نزدیک شدن رحلت خود را به سوی خدا، به او اعلام داشته است و اینکه همین امر،- نزدیکی رحلت به سوی خدا- او را از توجه به ماسوای او و از مصالح مربوط به مصلحت مخلوق و نظام هستی بازداشته است. زیرا آن هنگام، هنگامه یسختی است برای انسان و آنچه در آن وقت برایش اهمیت دارد همان آراستگی به فضایل و آمادگی برای دیدار با خداست و آن غیر از زمان جوانی و اوایل عمر است که برای اصلاح حال دیگران و پرداختن به کارهای عادی مجال دارد. جز این که برای امام، وقتی که هنگامه ی رحلت پدید آمد و معلوم شد که در آن حال باید تنها به خود بپردازد و اندیشه اش نیز آن را تایید کرد که بدانچه سزاوار است و برایش اهمیت دارد توجه کند و از آنچه دلخواه اوست چشم بپوشد- زیرا بهترین و درست ترین اندیشه ها از نظر امام، آن اندیشه ای است که اهمیت بیشتری به این امر دهد و حقیقت کار و آنچه را که شایسته است برملا سازد و سرانجام او را به تلاش و صداقتی دور از بازیچه و دروغ برساند- امام علیه السلام، فرزندش را پاره ی تن خود تعریف کرده است که کنایه از زیادی پیوند با آن حضرت و نزدیکی و محبت به اوست، چنانکه شاعر گوید: براستی که فرزندانمان پاره های جگر ما هستند که بر روی زمین راه می روند. بلکه او فرزندش را، تمام وجود خود یعنی عبارت از مجموع هستی خود دیده است، زیرا که او خلیفه و جانشین وی و وارث دانش و فضایل اوست. دلیل بر قرب زیاد وی و این که او به منزله ی جان وی است یادآوری دو نتیجه است که در عبارت از حتی تا اتانی وجود دارد. وجه تشبیه میان مصیبتی که به فرزندش می رسد و آن مصیبتی که به صورت غیر مستقیم به خود آن حضرت می رسد، نهایت تاثر و دردناکی او به سبب آن مصیبت می باشد. این احساس هر چند برای آن بزرگوار، مانند هر پدری نسبت به فرزندش، امری طبیعی بوده است، لکن از چیزهایی است که انسان در پایان عمر و در آن هنگام که از قطع رابطه اش با دنیا آگاه می شود باید به آن توجه کامل داشته باشد زیرا انسان بطور طبیعی بقای نام نیک را دوست دارد و بر دوام خیر و آثار نیک حریص است، از این رو خود را تنها در اندیشه ی خویشتن منحصر می کند و به درستی نظرش در پند و نصیحت، ملزم ساخته است. کلمه محض را به حالت رفع بنا به فاعلیت و به صورت نصب بنابر حذف حرف جر (منصوب به نزع خافض) خوانده اند بنابراین، تقدیر عبارت: عن محض امری است. سپس توجه داده است که از لوازم وجدانی اوست آنچه را که مورد توجه و اهمیت است به فرزندش توجه دهد و اهمیتش را گوشزد کند، بدان جهت این وصیت را نوشته است که پشتوانه و سندی باشد تا در هر حال، چه او بماند و یا بمیرد سرمشق عمل او باشد. زیرا این وصیت مشتمل است بر سخنان دلاویز، آداب زندگی، اخلاق شایسته و رهنمودهای خط مشی در راه خدا، آنچه را که خود به پیروی و تقلید از پیامبر (ص) در طول عمر برای خویشتن پسندیده است عنایت و علاقه ی به فرزند ایجاب می کند که او را نیز به انجام این کارها رهنمون شود. و توفیق عمل مربوط به خداست.

ابن ابی الحدید

و من جید ما نعی به شاعر نفسه و وصف ما نقص الدهر من قواه قول عوف بن محلم الشیبانی فی عبد الله بن طاهر أمیر خراسان یا ابن الذی دان له المشرقان

و من الشعر القدیم الجید فی هذا المعنی قول سالم بن عونه الضبی لا یبعدن عصر الشباب و لا أنا أستفصح قوله ما اقتات من سنه و من شهر جعل الزمان کالقوت له و من اقتات الشیء فقد أکله و الأکل سبب المرض و المرض سبب الهلاک

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَیَّ وَ إِقْبَالِ الآْخِرَهِ إِلَیَّ مَا یَزَعُنِی عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ وَ الاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِی [فَصَدَّقَنِی]

فَصَدَفَنِی رَأْیِی وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی فَأَفْضَی بِی إِلَی جَدٍّ لاَ یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ وَ صِدْقٍ لاَ یَشُوبُهُ کَذِبٌ وَجَدْتُکَ بَعْضِی بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی وَ کَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ .

یزعنی

یکفنی و یصدنی وزعت فلانا و لا بد للناس من وزعه.

و سوی لفظه تقصر إذا کسرت سینها و تمد إذا فتحتها و هی هاهنا بمعنی غیر و من قبلها بمعنی شیء منکر کقوله رب من أنضجت غیظا قلبه { 1) بقیته: *تمنّی لی موتا لم یطع* و البیت لسوید بن أبی کاهل الیشکری.المفضلیات 198. } .

و التقدیر غیر ذکر إنسان سوای و یجوز أن تکون من موصوله و قد حذف أحد جزأی الصله و التقدیر عن ذکر الذی هو غیری کما قالوا فی لَنَنْزِعَنَّ مِنْ کُلِّ شِیعَهٍ أَیُّهُمْ أَشَدُّ أی هو أشد یقول ع إن فیما قد بان لی من تنکر الوقت و إدبار الدنیا و إقبال الآخره شاغلا لی عن الاهتمام بأحد غیری و الاهتمام و الفکر فی أمر الولد و غیره ممن أخلفه ورائی.

ثم عاد فقال ألا إن همی بنفسی یقتضی اهتمامی بک لأنک بعضی بل کلی فإن کان اهتمامی بنفسی یصرفنی عن غیری لم تکن أنت داخلا فی جمله من یصرفنی همی بنفسی عنهم لأنک لست غیری.

فإن قلت أ فهذا الهم حدث لأمیر المؤمنین ع الآن أو من قبل لم یکن عالما بأن الدنیا مدبره و الآخره مقبله.

قلت کلا بل لم یزل عالما عارفا بذلک و لکنه الآن تأکد و قوی بطریق علو السن و ضعف القوی و هذا أمر یحصل للإنسان علی سبیل الإیجاب لا بد من حصوله لکل أحد و إن کان عالما بالحال من قبل و لکن لیس العیان کالخبر.

و من مستحسن ما قیل فی هذا المعنی قول أبی إسحاق الصابئ أقیک الردی إنی تنبهت من کری

و أول هذه القصیده و هو داخل له فی هذا المعنی أیضا إذا ما تعدت بی و سارت محفه

کما حمل المهد الصبی و قبلها

قوله تفرد بی دون هموم الناس هم نفسی أی دون الهموم التی قد کانت تعترینی لأجل أحوال الناس .

فصدقنی رأیی یقال صدقته کذا أی عن کذا و فی المثل صدقنی سن بکره لأنه لما نفر قال له هدع { 1) الغیل:الشجر الکثیر الملتف. } و هی کلمه تسکن بها صغار الإبل إذا نفرت و المعنی أن هذا الهم صدقنی عن الصفه التی یجب أن یکون رأیی علیها و تلک الصفه هی ألا یفکر فی

أمر شیء من الموجودات أصلا إلا الله تعالی و نفسه و فوق هذه الطبقه طبقه أخری جدا و هی ألا تفکر فی شیء قط إلا فی الله وحده و فوق هذه الطبقه طبقه أخری تجل عن الذکر و التفسیر و لا تصلح لأحد من المخلوقین إلا النادر الشاذ و قد ذکرها هو فیما سبق و هو ألا یفکر فی شیء أصلا لا فی المخلوق و لا فی الخالق لأنه قد قارب أن یتحد بالخالق و یستغنی عن الفکر فیه.

قوله و صرفنی عن هوای أی عن هوای و فکری فی تدبیر الخلافه و سیاسه الرعیه و القیام بما یقوم به الأئمه.

قوله ع و صرح لی محض أمری یروی بنصب محض و رفعه فمن نصب فتقدیره عن محض أمری فلما حذف الجار نصب و من رفع جعله فاعلا و صرح کشف أو انکشف.

قوله فأفضی بی إلی کذا لیس بمعنی أنه قد کان من قبل یمازج جده باللعب بل المعنی أن همومه الأولی قد کانت بحیث یمکن أن یتخللها وقت راحه أو دعابه لا یخرج بها عن الحق کما کان رسول الله ص یمزح و لا یقول إلا حقا فالآن قد حدث عنده هم لا یمکن أن یتخلله من ذلک شیء أصلا و مدار الفرق بین الحالتین أعنی الأولی و الثانیه علی إمکان اللعب لا نفس اللعب و ما یلزم من قوله أفضی لک بی هذا الهم إلی انتفاء إمکان اللعب أن تکون همومه الأولی قد کان یمازجها اللعب و لکن یلزم من ذلک أنها قد کانت یمکن ذلک فیها إمکانا محضا علی أن اللعب غیر منکر إذا لم یکن باطلا أ لا تری إلی

قول النبی ص المؤمن دعب لعب.

و کذلک القول فی قوله و صدق لا یشوبه کذب أی لا یمکن أن یشوبه کذب و لیس المراد بالصدق و الکذب هاهنا مفهومهما المشهورین بل هو من قولهم صدقونا اللقاء و من قولهم حمل علیهم فما کذب قال زهیر

لیث بعثر یصطاد اللیوث إذا

ما کذب اللیث عن أقرانه صدقا { 1) دیوانه 54:و کذب،أی لم یصدق الحمله.و عثر:قبل تباله. }

أی أفضی بی هذا الهم إلی أن صدقتنی الدنیا حربها کأنه جعل نفسه محاربا للدنیا أی صدقتنی الدنیا حربها و لم تکذب أی لم تجبن و لم تخن.

أخبر عن شده اتحاد ولده به فقال وجدتک بعضی قال الشاعر و إنما أولادنا بیننا

و غضب معاویه علی ابنه یزید فهجره فاستعطفه له الأحنف قال له یا أمیر المؤمنین أولادنا ثمار قلوبنا و عماد ظهورنا و نحن لهم سماء ظلیله و أرض ذلیله فإن غضبوا فأرضهم و إن سألوا فأعطهم فلا تکن علیهم قفلا فیملوا حیاتک و یتمنوا موتک.

و قیل لابنه الخس { 2) ب:«الحسن»تحریف،صوابه من ا،د. } أی ولدیک أحب إلیک قالت الصغیر حتی یکبر و المریض حتی یبرأ و الغائب حتی یقدم.

غضب الطرماح علی امرأته فشفع فیها ولده منها صمصام و هو غلام لم یبلغ عشرا فقال الطرماح أ صمصام إن تشفع لأمک تلقها

و فی الحدیث المرفوع إن ریح الولد من ریح الجنه .

و فی الحدیث الصحیح أنه قال لحسن و حسین ع إنکم لتجبنون و إنکم لتبخلون و إنکم لمن ریحان الله.

و من ترقیص الأعراب قول أعرابیه لولدها یا حبذا ریح الولد

و فی الحدیث المرفوع من کان له صبی فلیستصب له.

و أنشد الریاشی من سره الدهر أن یری الکبدا یمشی علی الأرض فلیر الولدا فَإِنِّی أُوصِیکَ بِتَقْوَی اللَّهِ أَیُّ بُنَیَّ وَ لُزُومِ أَمْرِهِ وَ عِمَارَهِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ وَ الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ وَ أَیُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللَّهِ إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیَا وَ حَذِّرْهُ صَوْلَهَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامِ وَ اعْرِضْ عَلَیْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِینَ وَ ذَکِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ سِرْ فِی دِیَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ فَانْظُرْ فِیمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا وَ أَیْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا فَإِنَّکَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّهِ وَ حَلُّوا [دَارَ]

دِیَارَ الْغُرْبَهِ وَ کَأَنَّکَ عَنْ قَلِیلٍ قَدْ صِرْتَ کَأَحَدِهِمْ

فَأَصْلِحْ مَثْوَاکَ وَ لاَ تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ وَ دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لاَ تَعْرِفُ وَ الْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ وَ أَمْسِکْ عَنْ طَرِیقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلاَلَتَهُ فَإِنَّ الْکَفَّ عِنْدَ حَیْرَهِ الضَّلاَلِ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْأَهْوَالِ .

قوله ع و أی سبب أوثق إشاره إلی القرآن لأنه هو المعبر عنه بقوله تعالی وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا { 1) سوره آل عمران 103. } .

ثم أتی بلفظتین متقابلتین و ذلک من لطیف الصنعه فقال أحی قلبک بالموعظه و أمته بالزهاده و المراد إحیاء دواعیه إلی الطاعه و إماته الشهوات عنه .

قوله ع و اعرض علیه أخبار الماضین معنی قد تداوله الناس قال الشاعر سل عن الماضین إن نطقت

قوله ع و دع القول فیما لا تعرف

من قول رسول الله ص لعبد الله بن عمرو بن العاص یا عبد الله کیف بک إذا بقیت فی حثاله من الناس مرجت عهودهم و أماناتهم و صار الناس هکذا و شبک بین أصابعه قال عبد الله فقلت مرنی یا رسول الله فقال خذ ما تعرف و دع ما لا تعرف و علیک بخویصه نفسک.

قوله و الخطاب فیما لم تکلف

من قول رسول الله ص من حسن إسلام المرء ترکه ما لا یعنیه.

و قال معاویه فی عبد الملک بن مروان و هو حینئذ غلام إن لهذا الغلام لهمه و إنه مع ذلک تارک لثلاث آخذ بثلاث تارک مساءه الصدیق جدا و هزلا تارک ما لا یعنیه تارک ما لا یعتذر منه آخذ بأحسن الحدیث إذا حدث و بأحسن الاستماع إذا حدث و بأهون الأمرین إذا خولف.

قوله ع و أمسک عن طریق إذا خفت ضلالته مأخوذ من

قول النبی ص دع ما یریبک إلی ما لا یریبک.

و فی خبر آخر إذا رابک أمر فدعه.

وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ وَ أَنْکِرِ الْمُنْکَرَ بِیَدِکَ وَ لِسَانِکَ وَ بَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ وَ جَاهِدْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ وَ لاَ تَأْخُذْکَ فِی اللَّهِ لَوْمَهُ لاَئِمٍ وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ [إِلَی الْحَقِّ]

لِلْحَقِّ حَیْثُ کَانَ وَ تَفَقَّهْ فِی الدِّینِ وَ عَوِّدْ نَفْسَکَ [اَلصَّبْرَ]

اَلتَّصَبُّرَ عَلَی الْمَکْرُوهِ وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّرُ فِی الْحَقِّ وَ أَلْجِئْ نَفْسَکَ فِی أُمُورِکَ کُلِّهَا إِلَی إِلَهِکَ فَإِنَّکَ تُلْجِئُهَا إِلَی کَهْفٍ حَرِیزٍ وَ مَانِعٍ عَزِیزٍ وَ أَخْلِصْ فِی الْمَسْأَلَهِ لِرَبِّکَ فَإِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ وَ أَکْثِرِ الاِسْتِخَارَهَ وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِی وَ لاَ تَذْهَبَنَّ عَنْکَ صَفْحاً فَإِنَّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَا نَفَعَ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لاَ خَیْرَ فِی عِلْمٍ لاَ یَنْفَعُ وَ لاَ یُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لاَ یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ .

أمره یأمر بالمعروف و ینهی عن المنکر و هما واجبان عندنا و أحد الأصول الخمسه التی هی أصول الدین.

و معنی قوله تکن من أهله لأن أهل المعروف هم الأبرار الصالحون و یجب إنکار المنکر باللسان فإن لم ینجع فبالید و تفصیل ذلک و ترتیبه مذکور فی کتبی الکلامیه.

قوله و خض الغمرات إلی الحق لا شبهه أن الحسن ع لو تمکن لخاضها إلا أن من فقد الأنصار لا حیله له.

و هل ینهض البازی بغیر جناح

و الذی خاضها مع عدم الأنصار هو الحسین ع و لهذا عظم عند الناس قدره فقدمه قوم کثیر علی الحسن ع فإن قلت فما قول أصحابکم فی ذلک قلت هما عندنا فی الفضیله سیان أما الحسن فلوقوفه مع قوله تعالی إِلاّ أَنْ تَتَّقُوا و أما الحسین فلإعزاز الدین .

قوله فنعم التصبر قد تقدم منا کلام شاف فی الصبر .

و قوله و أکثر الاستخاره لیس یعنی بها ما یفعله الیوم قوم من الناس من سطر رقاع و جعلها فی بنادق و إنما المراد أمره إیاه بأن یطلب الخیره من الله فیما یأتی و یذر .

قوله لا خیر فی علم لا ینفع قول حق لأنه إذا لم ینفع کان عبثا.

قوله و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه أی لا یجب و لا یندب إلیه و ذلک لأن النفع إنما هو نفع الآخره فما لم یکن من العلوم مرغبا فیه إما بإیجاب أو ندب فلا انتفاع به فی الآخره و ذلک کعلم الهندسه و الأرثماطیقی و نحوهما أَیْ بُنَیَّ إِنِّی لَمَّا رَأَیْتُنِی قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً وَ رَأَیْتُنِی أَزْدَادُ وَهْناً بَادَرْتُ بِوَصِیَّتِی إِلَیْکَ وَ أَوْرَدْتُ خِصَالاً مِنْهَا قَبْلَ أَنْ یَعْجَلَ بِی أَجَلِی دُونَ أَنْ أُفْضِیَ إِلَیْکَ بِمَا فِی نَفْسِی أَوْ أَنْ أُنْقَصَ فِی رَأْیِی کَمَا نُقِصْتُ فِی جِسْمِی أَوْ یَسْبِقَنِی إِلَیْکَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَی وَ فِتَنِ الدُّنْیَا فَتَکُونَ کَالصَّعْبِ النَّفُورِ وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ کَالْأَرْضِ الْخَالِیَهِ مَا أُلْقِیَ فِیهَا مِنْ شَیْءٍ قَبِلَتْهُ فَبَادَرْتُکَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُوَ قَلْبُکَ وَ یَشْتَغِلَ لُبُّکَ لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الْأَمْرِ مَا قَدْ کَفَاکَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ فَتَکُونَ قَدْ کُفِیتَ مَئُونَهَ الطَّلَبِ وَ عُوفِیتَ مِنْ عِلاَجِ التَّجْرِبَهِ فَأَتَاکَ مِنْ ذَلِکَ مَا قَدْ کُنَّا نَأْتِیهِ وَ اسْتَبَانَ لَکَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَیْنَا مِنْهُ .

هذه الوصیه کتبها ع للحسن بعد أن تجاوز الستین

و روی أنه ذکر عند رسول الله ص ما بین الستین و السبعین فقال معترک المنایا .

قوله ع أو أن أنقص فی رأیی هذا یدل علی بطلان قول من قال إنه لا یجوز أن ینقص فی رأیه و أن الإمام معصوم عن أمثال ذلک و کذلک قوله

للحسن

أو یسبقنی إلیک بعض غلبات الهوی و فتن الدنیا

یدل علی أن الإمام لا یجب أن یعصم عن غلبات الهوی و لا عن فتن الدنیا.

قوله فتکون کالصعب النفور أی کالبعیر الصعب الذی لا یمکن راکبا و هو مع ذلک نفور عن الأنس.

ثم ذکر أن التعلم إنما هو فی الصبا و فی المثل الغلام کالطین یقبل الختم ما دام رطبا.

و قال الشاعر اختم و طینک رطب إن قدرت فکم قد أمکن الختم أقواما فما ختموا.

و مثل هو ع قلب الحدث بالأرض الخالیه ما ألقی فیها من شیء قبلته و کان یقال التعلم فی الصغر کالنقش فی الحجر و التعلم { 1) د:«العلم». } فی الکبر کالخط علی الماء .

قوله فأتاک من ذلک ما کنا نأتیه أی الذی کنا نحن نتجشم المشقه فی اکتسابه و نتکلف طلبه یأتیک أنت الآن صفوا عفوا أَیْ بُنَیَّ إِنِّی وَ إِنْ لَمْ أَکُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ کَانَ قَبْلِی فَقَدْ نَظَرْتُ فِی أَعْمَالِهِمْ وَ فَکَّرْتُ فِی أَخْبَارِهِمْ وَ سِرْتُ فِی آثَارِهِمْ حَتَّی عُدْتُ کَأَحَدِهِمْ بَلْ کَأَنِّی بِمَا انْتَهَی إِلَیَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ { 2) د«من». } أَوَّلِهِمْ إِلَی آخِرِهِمْ فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذَلِکَ مِنْ کَدَرِهِ وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ فَاسْتَخْلَصْتُ لَکَ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ [جَلِیلَهُ]

نَخِیلَهُ وَ تَوَخَّیْتُ لَکَ

جَمِیلَهُ وَ صَرَفْتُ عَنْکَ مَجْهُولَهُ وَ رَأَیْتُ حَیْثُ عَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِی الْوَالِدَ الشَّفِیقَ وَ أَجْمَعْتُ عَلَیْهِ مِنْ أَدَبِکَ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ وَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ وَ مُقْتَبَلُ الدَّهْرِ ذُو نِیَّهٍ سَلِیمَهٍ وَ نَفْسٍ صَافِیَهٍ وَ أَنْ أَبْتَدِئَکَ بِتَعْلِیمِ کِتَابِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ تَأْوِیلِهِ وَ شَرَائِعِ الْإِسْلاَمِ وَ أَحْکَامِهِ وَ حَلاَلِهِ وَ حَرَامِهِ لاَ أُجَاوِزُ ذَلِکَ بِکَ إِلَی غَیْرِهِ ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ یَلْتَبِسَ عَلَیْکَ مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فِیهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ مِثْلَ الَّذِی الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ فَکَانَ إِحْکَامُ ذَلِکَ عَلَی مَا کَرِهْتُ مِنْ تَنْبِیهِکَ لَهُ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ إِسْلاَمِکَ إِلَی أَمْرٍ لاَ آمَنُ عَلَیْکَ [فِیهِ]

{ 1) د«فیه من». } بِهِ الْهَلَکَهَ وَ رَجَوْتُ أَنْ یُوَفِّقَکَ اللَّهُ فِیهِ لِرُشْدِکَ وَ أَنْ یَهْدِیَکَ لِقَصْدِکَ فَعَهِدْتُ إِلَیْکَ وَصِیَّتِی هَذِهِ.

هذا الفصل و ما بعده یشعر بالنهی عن علم الکلام حسب ما یقتضیه ظاهر لفظه أ لا تراه قال له کنت عازما علی أن أعلمک القرآن و تفسیره و الفقه و هو المعرفه بأحکام الشریعه و لا أجاوز ذلک بک إلی غیره ثم خفت أن تدخل علیک شبهه فی أصول الدین فیلتبس علیک فی عقیدتک الأصلیه ما التبس علی غیرک من الناس فعدلت عن العزم الأول إلی أن أوصیک بوصایا تتعلق بأصول الدین .

و معنی قوله ع و کان { 2) ا:«فکان». } إحکام ذلک إلی قوله لا آمن علیک به الهلکه أی فکان إحکامی الأمور الأصلیه عندک و تقریر الوصیه التی أوصیک بها فی ذهنک فیما رجع إلی النظر فی العلوم { 3) د«الأمور». } الإلهیه و إن کنت کارها للخوض [معک]

{ 4) من ا. }

فیه و تنبیهک علیه أحب إلی من أن أترکک سدی مهملا تتلاعب بک الشبه و تعتورک الشکوک فی أصول دینک فربما أفضی ذلک بک إلی الهلکه.

فإن قلت فلما ذا کان کارها تنبیه ولده علی ذلک و أنتم تقولون إن معرفه الله واجبه علی المکلفین و لیس یلیق بأمیر المؤمنین أن یکره ما أوجبه الله تعالی قلت لعله علم إما من طریق وصیه رسول الله ص أو من طریق معرفته بما یصلح أن یکون لطفا لولده و معرفته بما یکون مفسده له لکثره التجربه له و طول الممارسه لأخلاقه و طباعه أن الأصلح له ألا یخوض فی علم الکلام الخوض الکلی و أن یقتنع بالمبادئ و الجمل فمصالح البشر تختلف فرب إنسان مصلحته فی أمر ذلک الأمر بعینه مفسده لغیره و نحن و إن أوجبنا المعرفه فلم نوجب منها إلا الأمور المجمله و أما التفصیلات الدقیقه الغامضه فلا تجب إلا عند ورود الشبهه فإذا لم تقع الشبهه فی نفس المکلف لم یجب علیه الخوض فی التفصیلات .

قوله ع قد عمرت مع أولهم إلی آخرهم العین مفتوحه و المیم مکسوره مخففه تقول عمر الرجل یعمر عمرا و عمرا علی غیر قیاس لأن قیاس مصدره التحریک أی عاش زمانا طویلا و استعمل فی القسم أحدهما فقط و هو المفتوح .

قوله ع حیث عنانی من أمرک أی أهمنی قال عنانی من صدودک ما عنا قوله و أجمعت علیه أی عزمت .

و مقتبل الدهر

یقال اقتبل الغلام فهو مقتبل بالفتح و هو من الشواذ و مثله أحصن الرجل إذا تزوج فهو محصن و إذا عف فمحصن أیضا و أسهب إذا أطال الحدیث فهو مسهب و ألفج إذا افتقر فهو ملفج و ینبغی أن یکون له من قوله تنبیهک له بمعنی

علیه أو تکون علی أصلها أی ما کرهت تنبیهک لأجله.

فإن قلت إلی الآن ما فسرت لما ذا کره تنبیهه علی هذا الفن قلت بلی قد أشرت إلیه و هو أنه کره أن یعدل به عن تفسیر القرآن و علم الفقه إلی الخوض فی الأمور الأصولیه فنبهه علی أمور یجره النظر و تأمل الأدله و الشبهات إلیها دقیقه یخاف علی الإنسان من الخوض فیها أن تضطرب عقیدته إلا أنه لم یجد به بدا من تنبیهه علی أصول الدیانه و إن کان کارها لتعریضه لخطر الشبهه فنبهه علی أمور جملیه غیر مفصله و أمره أن یلزم ذلک و لا یتجاوزه إلی غیره و أن یمسک عما یشتبه علیه و سیأتی ذکر ذلک وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَبَّ مَا أَنْتَ آخِذٌ بِهِ إِلَیَّ مِنْ وَصِیَّتِی تَقْوَی اللَّهِ وَ الاِقْتِصَارُ عَلَی مَا فَرَضَهُ اللَّهُ عَلَیْکَ وَ الْأَخْذُ بِمَا مَضَی عَلَیْهِ الْأَوَّلُونَ مِنْ آبَائِکَ وَ الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِکَ فَإِنَّهُمْ لَمْ یَدَعُوا أَنْ نَظَرُوا لِأَنْفُسِهِمْ کَمَا أَنْتَ نَاظِرٌ وَ فَکَّرُوا کَمَا أَنْتَ مُفَکِّرٌ ثُمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذَلِکَ إِلَی الْأَخْذِ بِمَا عَرَفُوا وَ الْإِمْسَاکِ عَمَّا لَمْ یُکَلَّفُوا فَإِنْ أَبَتْ نَفْسُکَ أَنْ تَقْبَلَ ذَلِکَ دُونَ أَنْ تَعْلَمَ کَمَا عَلِمُوا فَلْیَکُنْ طَلَبُکَ ذَلِکَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ لاَ بِتَوَرُّطِ الشُّبُهَاتِ وَ عُلَقِ الْخُصُومَاتِ وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِکَ فِی ذَلِکَ بِالاِسْتِعَانَهِ بِإِلَهِکَ وَ الرَّغْبَهِ إِلَیْهِ فِی تَوْفِیقِکَ وَ تَرْکِ کُلِّ شَائِبَهٍ أَوْلَجَتْکَ فِی شُبْهَهٍ أَوْ أَسْلَمَتْکَ إِلَی ضَلاَلَهٍ فَإِنْ أَیْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفَا قَلْبُکَ فَخَشَعَ وَ تَمَّ رَأْیُکَ فَاجْتَمَعَ وَ کَانَ هَمُّکَ فِی ذَلِکَ هَمّاً وَاحِداً فَانْظُرْ فِیمَا فَسَّرْتُ لَکَ وَ إِنْ [أَنْتَ]

لَمْ یَجْتَمِعْ لَکَ مَا تُحِبُّ مِنْ نَفْسِکَ وَ فَرَاغِ نَظَرِکَ وَ فِکْرِکَ

فَاعْلَمْ أَنَّکَ إِنَّمَا تَخْبِطُ الْعَشْوَاءَ وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْمَاءَ وَ لَیْسَ طَالِبُ الدِّینِ مَنْ خَبَطَ أَوْ خَلَطَ وَ الْإِمْسَاکُ عَنْ ذَلِکَ أَمْثَلُ .

أمره أن یقتصر علی القیام بالفرائض و أن یأخذ بسنه السلف الصالح من آبائه و أهل بیته فإنهم لم یقتصروا علی التقلید بل نظروا لأنفسهم و تأملوا الأدله ثم رجعوا آخر الأمر إلی الأخذ بما عرفوا و الإمساک عما لم یکلفوا.

فإن قلت من سلفه هؤلاء الذین أشار إلیهم قلت المهاجرون الأولون من بنی هاشم و بنی المطلب کحمزه و جعفر و العباس و عبیده بن الحارث و کأبی طالب فی قول الشیعه و کثیر من أصحابنا و کعبد المطلب فی قول الشیعه خاصه.

فإن قلت فهل یکون أمیر المؤمنین ع نفسه معدودا من جمله هؤلاء قلت لا فإنه لم یکن من أهل المبادئ و الجمل المقتصر بهم فی تکلیفهم العقلیات علی أوائل الأدله بل کان سید أهل النظر کافه و إمامهم.

فإن قلت ما معنی قوله لم یدعوا أن نظروا لأنفسهم قلت لأنهم إذا تأملوا الأدله و فکروا فیها فقد نظروا لأنفسهم کما ینظر الإنسان لنفسه لیخلصها من مضره عظیمه سبیلها أن تقع به إن لم ینظر فی الخلاص منها و هذا هو الوجه فی وجوب النظر فی طریق معرفه الله و الخوف من إهمال النظر.

فإن قلت ما معنی قوله إلی الأخذ بما عرفوا و الإمساک عما لم یکلفوا

قلت الأخذ بما عرفوا مثل أدله { 1) ا:«الأدله تحریف». } حدوث الأجسام و توحید البارئ و عدله و الإمساک عما لم یکلفوا مثل النظر فی إثبات الجزء الذی لا یتجزأ و نفیه و مثل الکلام فی الخلإ و الملإ و الکلام فی أن هل بین کل حرکتین مستقیمتین سکون أم لا و أمثال ذلک مما لا یتوقف أصول التوحید و العدل علیه فإنه لا یلزم أصحاب الجمل و المبادئ أن یخوضوا فی ذلک لأنهم لم یکلفوا الخوض فیه و هو من وظیفه قوم آخرین .

قوله ع فإن أبت نفسک أن تقبل ذلک دون أن تعلم کما علموا هذا الموضع فیه نظر لأنا قد قلنا إنهم لم یعلموا التفاصیل الدقیقه فکیف یجعلهم عالمین بها و یقول أن تعلم کما علموا و ینبغی أن یقال إن الکاف و ما عملت فیه فی موضع نصب لأنه صفه مصدر محذوف و تقدیره فإن أبت نفسک أن تقبل ذلک علما کما علموا دون أن تعلم التفاصیل الدقیقه و جاز انتصاب علما و العامل فیه تقبل لأن القبول من جنس العلم لأن القبول اعتقاد و العلم اعتقاد و لیس لقائل أن یقول فإذن یکون قد فصل بین الصفه و الموصوف بأجنبی لأن الفصل بینهما قد جاء کثیرا قال الشاعر جزی الله کفا ملئها من سعاده سرت فی هلاک المال و المال نائم و یجوز أن یقال کما علموا الآن بعد موتهم فإنهم بعد الموت یکونون عالمین بجمیع ما یشتبه علمه علی الناس فی الحیاه الدنیا لأن المعارف ضروریه بعد الموت و النفوس باقیه علی قول کثیر من المسلمین و غیرهم.

و اعلم أن الذی یدعو إلی تکلف هذه التأویلات أن ظاهر الکلام کونه یأمر بتقلید النبی ص و الأخذ بما فی القرآن و ترک النظر العقلی هذا هو ظاهر الکلام أ لا تراه کیف یقول له الاقتصار علی ما فرضه الله علیک و الأخذ بما مضی علیه أهل

بیتک و سلفک فإنهم لما حاولوا النظر رجعوا بأخره إلی السمعیات و ترکوا العقلیات لأنها أفضت بهم إلی ما لا یعرفونه و لا هو من تکلیفهم.

ثم قال له فإن کرهت التقلید المحض و أحببت أن تسلک مسلکهم فی النظر و إن أفضی بک الأمر بأخره إلی ترکه و العود إلی المعروف من الشرعیات و ما ورد به الکتاب و السنه فینبغی أن تنظر و أنت مجتمع الهم خال من الشبهه و تکون طالبا للحق غیر قاصد إلی الجدل و المراء فلما وجدنا ظاهر اللفظ یقتضی هذه المعانی و لم یجز عندنا أن یأمر أمیر المؤمنین ع ولده مع حکمته و أهلیه ولده { 1) ساقطه من ا. } بالتقلید و ترک النظر رجعنا إلی تأویل کلامه علی وجه یخرج به ع من أن یأمر بما لا یجوز لمثله أن یأمر به .

و اعلم أنه قد أوصاه إذا هم بالشروع فی النظر بمحض ما ذکره المتکلمون و ذلک أمور منها أن یرغب إلی الله فی توفیقه و تسدیده.

و منها أن یطلب المطلوب النظری بتفهم و تعلم لا بجدال و مغالبه و مراء و مخاصمه.

و منها إطراح العصبیه لمذهب بعینه و التورط فی الشبهات التی یحاول بها نصره ذلک المذهب.

و منها ترک الإلف و العاده و نصره أمر یطلب به الرئاسه و هو المعنی بالشوائب التی تولج فی الضلال.

و منها أن یکون صافی القلب مجتمع الفکر غیر مشغول السر بأمر من جوع

[أو شبع]

{ 1) من«د». } أو شبق أو غضب و لا یکون ذا هموم کثیره و أفکار موزعه مقسمه بل یکون فکره و همه هما واحدا.

قال فإذا اجتمع لک کل ذلک فانظر و إن لم یجتمع لک ذلک و نظرت کنت کالناقه العشواء الخابطه لا تهتدی و کمن یتورط فی الظلماء لا یعلم أین یضع قدمه و لیس طالب الدین من کان خابطا أو خالطا و الإمساک عن ذلک أمثل و أفضل فَتَفَهَّمْ یَا بُنَیَّ وَصِیَّتِی وَ اعْلَمْ أَنَّ مَالِکَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِکُ الْحَیَاهِ وَ أَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُمِیتُ وَ أَنَّ الْمُفْنِیَ هُوَ الْمُعِیدُ وَ أَنَّ الْمُبْتَلِیَ هُوَ الْمُعَافِی وَ أَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ لِتَسْتَقِرَّ إِلاَّ عَلَی مَا جَعَلَهَا اللَّهُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْمَاءِ وَ الاِبْتِلاَءِ وَ الْجَزَاءِ فِی الْمَعَادِ أَوْ مَا شَاءَ مِمَّا لاَ تَعْلَمُ فَإِنْ أَشْکَلَ عَلَیْکَ شَیْءٌ مِنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ عَلَی جَهَالَتِکَ فَإِنَّکَ أَوَّلُ مَا خُلِقْتَ بِهِ جَاهِلاً ثُمَّ عُلِّمْتَ وَ مَا أَکْثَرَ مَا تَجْهَلُ مِنَ الْأَمْرِ وَ یَتَحَیَّرُ فِیهِ رَأْیُکَ وَ یَضِلُّ فِیهِ بَصَرُکَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذَلِکَ .

قد تعلق بهذه اللفظه و هو قوله أو ما شاء مما لا تعلم قوم من التناسخیه و قالوا المعنی بها الجزاء فی الهیاکل التی تنتقل النفوس إلیها و لیس ما قالوه بظاهر و یجوز أن یرید ع أن الله تعالی قد یجازی المذنب فی الدنیا بنوع من العقوبه کالأسقام و الفقر و غیرهما و العقاب و إن کان [مفعولا]

{ 2) من د. } علی وجه الاستحقاق و الإهانه فیجوز لمستحقه و هو الباری

أن یقتصر منه علی الإیلام فقط لأن الجمیع حقه فله أن یستوفی البعض و یسقط البعض و قد روی أو بما شاء بالباء الزائده و روی بما لا یعلم و أما الثواب { 1) ا:«فأما». } فلا یجوز أن یجازی به المحسن فی الدنیا لأنه علی صفه لا یمکن أن تجامع { 2) ب:«یجتمع»،و ما أثبته من ا. } التکلیف فیحمل لفظ الجزاء علی جزاء العقاب خاصه .

ثم أعاد ع وصیته الأولی فقال و إن أشکل علیک شیء من أمر القضاء و القدر و هو کون الکافر مخصوصا بالنعماء و المؤمن مخصوصا بضرب من الابتلاء و کون الجزاء قد یکون فی المعاد و قد یکون فی غیر المعاد فلا تقدحن جهالتک به فی سکون قلبک إلی ما عرفتک جملته و هو أن الله تعالی هو المحیی الممیت المفنی المعید المبتلی المعافی و أن الدنیا بنیت علی الابتلاء و الأنعام و أنهما لمصالح و أمور یستأثر الله تعالی بعلمها و أنه یجازی عباده إما فی الآخره أو غیر الآخره علی حسب ما یریده و یختاره.

ثم قال له إنما خلقت فی مبدإ خلقتک جاهلا فلا تطلبن نفسک غایه من العلم لا وصول لها إلیها أو لها إلیها وصول بعد أمور صعبه و متاعب شدیده فمن خلق جاهلا حقیق أن یکون جهله مده عمره أکثر من علمه استصحابا للأصل.

ثم أراد أن یؤنسه بکلمه استدرک بها إیحاشه فقال له و عساک إذا جهلت شیئا من ذلک أن تعلمه فیما بعد فما أکثر ما تجهل من الأمور و تتحیر فیه ثم تبصره و تعرفه و هذا من الطب { 3) الطب:المعالجه. } اللطیف و الرقی الناجعه و السحر الحلال

فَاعْتَصِمْ بِالَّذِی خَلَقَکَ وَ رَزَقَکَ وَ سَوَّاکَ [فَلْیَکُنْ]

وَ لْیَکُنْ لَهُ تَعَبُّدُکَ وَ إِلَیْهِ رَغْبَتُکَ وَ مِنْهُ شَفَقَتُکَ وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَداً لَمْ یُنْبِئْ عَنِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ کَمَا أَنْبَأَ عَلَیْهِ نَبِیُّنَا ص فَارْضَ بِهِ رَائِداً وَ إِلَی النَّجَاهِ قَائِداً فَإِنِّی لَمْ آلُکَ نَصِیحَهً وَ إِنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ فِی النَّظَرِ لِنَفْسِکَ وَ إِنِ اجْتَهَدْتَ مَبْلَغَ نَظَرِی لَکَ .

عاد إلی أمره باتباع الرسول ص و أن یعتمد علی السمع و ما وردت به الشریعه و نطق به الکتاب و قال له إن أحدا لم یخبر عن الله تعالی کما أخبر عنه نبینا ص و صدق ع فإن التوراه و الإنجیل و غیرهما من کتب أنبیاء بنی إسرائیل لم تتضمن من الأمور الإلهیه ما تضمنه القرآن و خصوصا فی أمر المعاد فإنه فی أحد الکتابین مسکوت عنه و فی الآخر مذکور ذکرا مضطربا و الذی کشف هذا القناع فی هذا المعنی و صرح بالأمر هو القرآن ثم ذکر له أنه أنصح له من کل أحد و أنه لیس یبلغ و إن اجتهد فی النظر لنفسه ما یبلغه هو ع له لشده حبه له و إیثاره مصلحته و قوله لم آلک نصحا لم أقصر فی نصحک ألی الرجل فی کذا یألو أی قصر فهو آل و الفعل لازم و لکنه حذف اللام فوصل الفعل إلی الضمیر فنسبه و کان أصله لا آلو لک نصحا و نصحا منصوب علی التمییز و لیس کما قاله الراوندی إن انتصابه علی أنه مفعول ثان فإنه إلی مفعول واحد لا یتعدی فکیف إلی اثنین

و یقول هذه امرأه آلیه أی مقصره و جمعها أوال و فی المثل إلا حظیه فلا ألیه أصله فی المرأه تصلف عند بعلها فتوصی حیث فاتتها الحظوه ألا تألوه فی التودد إلیه و التحبب إلی قلبه.

قوله و منه شفقتک أی خوفک.

و رائد أصله الرجل یتقدم القوم فیرتاد بهم المرعی وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّهُ لَوْ کَانَ لِرَبِّکَ شَرِیکٌ لَأَتَتْکَ رُسُلُهُ وَ لَرَأَیْتَ آثَارَ مُلْکِهِ وَ سُلْطَانِهِ وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ وَ لَکِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ کَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ لاَ یُضَادُّهُ فِی مُلْکِهِ أَحَدٌ وَ لاَ یَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ یَزَلْ أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْیَاءِ بِلاَ أَوَّلِیَّهٍ وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْیَاءِ بِلاَ نِهَایَهٍ عَظُمَ [أَنْ تُثْبَتَ]

عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتُهُ بِإِحَاطَهِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ فَإِذَا عَرَفْتَ ذَلِکَ فَافْعَلْ کَمَا یَنْبَغِی لِمِثْلِکَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِی صِغَرِ خَطَرِهِ وَ قِلَّهِ مَقْدِرَتِهِ وَ کَثْرَهِ عَجْزِهِ و عَظِیمِ حَاجَتِهِ إِلَی رَبِّهِ فِی طَلَبِ طَاعَتِهِ [وَ الرَّهِینَهِ مِنْ عُقُوبَتِهِ]

وَ الْخَشْیَهِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الشَّفَقَهِ مِنْ سُخْطِهِ فَإِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْکَ إِلاَّ بِحَسَنٍ وَ لَمْ یَنْهَکَ إِلاَّ عَنْ قَبِیحٍ .

یمکن أن یستدل بهذا الکلام علی نفی الثانی من وجهین أحدهما أنه لو کان فی الوجود ثان للبارئ تعالی لما کان القول بالوحدانیه حقا بل کان الحق هو القول بالتثنیه و محال ألا یکون ذلک الثانی حکیما و لو کان الحق هو

إثبات ثان حکیم لوجب أن یبعث رسولا یدعو المکلفین إلی التثنیه لأن الأنبیاء کلهم دعوا إلی التوحید لکن التوحید علی هذا الفرض ضلال فیجب علی الثانی الحکیم أن یبعث من ینبه المکلفین علی ذلک الضلال و یرشدهم إلی الحق و هو إثبات الثانی و إلا کان منسوبا فی إهمال ذلک إلی السفه و استفساد المکلفین و ذلک لا یجوز و لکنا ما أتانا رسول یدعو إلی إثبات ثان فی الإلهیه فبطل کون القول بالتوحید ضلالا و إذا لم یکن ضلالا کان حقا فنقیضه و هو القول بإثبات الثانی باطل الوجه الثانی أنه لو کان فی الوجود ثان للقدیم تعالی لوجب أن یکون لنا طریق إلی إثباته إما من مجرد أفعاله أو من صفات أفعاله أو من صفات نفسه أو لا من هذا و لا من هذا فمن التوقیف.

و هذه هی الأقسام التی ذکرها أمیر المؤمنین ع لأن قوله أتتک رسله هو التوقیف و قوله و لرأیت آثار ملکه و سلطانه هی صفات أفعاله و قوله و لعرفت أفعاله و صفاته هما القسمان الآخران.

أما إثبات الثانی من مجرد الفعل فباطل لأن الفعل إنما یدل علی فاعل و لا یدل علی التعدد و أما صفات أفعاله و هی کون أفعاله محکمه متقنه فإن الأحکام الذی نشاهده إنما یدل علی عالم و لا یدل علی التعدد و أما صفات ذات البارئ فالعلم بها فرع علی العلم بذاته فلو أثبتنا ذاته بها لزم الدور.

و أما التوقیف فلم یأتنا رسول ذو معجزه صحیحه یدعونا إلی الثانی و إذا بطلت الأقسام کلها و قد ثبت أن ما لا طریق إلی إثباته لا یجوز إثباته بطل القول بإثبات الثانی.

ثم قال لا یضاده فی ملکه أحد لیس یرید بالضد ما یریده المتکلمون من نفی ذات هی معاکسه لذات البارئ تعالی فی صفاتها کمضاده السواد للبیاض بل مراده نفی الثانی لا غیر فإن نفی الضد بحث آخر لا دخول له بین هذا الکلام .

ثم ذکر له أن البارئ تعالی قدیم سابق للأشیاء لا سبقا له حد محدود و أول معین بل لا أول له مطلقا.

ثم قال و هو مع هذا آخر الأشیاء آخریه مطلقه لیس تنتهی إلی غایه معینه.

ثم ذکر أن له ربوبیه جلت عن أن تحیط بها الأبصار و العقول.

و قد سبق منا خوض فی هذا المعنی و ذکرنا من نظمنا فی هذا النمط أشیاء لطیفه و نحن نذکر هاهنا من نظمنا أیضا فی هذا المعنی و فی فننا الذی اشتهرنا به و هو المناجاه و المخاطبه علی طریقه أرباب الطریقه ما لم نذکره هناک فمن ذاک قولی فلا و الله ما وصل ابن سینا

و منها أ مولای قد أحرقت قلبی فلا تکن

و منها قوم موسی تاهوا سنین کما قد

کم نناجیکم فلا ترشدونا

و منها و الله ما آسی من الدنیا علی

و منها و حقک إن أدخلتنی النار قلت

فإن تصفحوا یغنم و إن تتجرموا

و منها إذا فکرت فیک یحار عقلی

و منها یا رب إنک عالم

و أبنت عن إغوائه

یَا بُنَیَّ إِنِّی قَدْ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الدُّنْیَا وَ حَالِهَا وَ زَوَالِهَا وَ انْتِقَالِهَا وَ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الآْخِرَهِ وَ مَا أُعِدَّ لِأَهْلِهَا وَ ضَرَبْتُ لَکَ فِیهِمَا الْأَمْثَالَ لِتَعْتَبِرَ بِهَا وَ تَحْذُوَ عَلَیْهَا إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْیَا کَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِیبٌ فَأَمُّوا مَنْزِلاً خَصِیباً وَ جَنَاباً مَرِیعاً فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ الطَّرِیقِ وَ فِرَاقَ الصَّدِیقِ وَ خُشُونَهَ السَّفَرِ وَ جُشُوبَهَ المَطْعَمِ لِیَأْتُوا سَعَهَ دَارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرَارِهِمْ فَلَیْسَ یَجِدُونَ لِشَیْءٍ مِنْ ذَلِکَ أَلَماً وَ لاَ یَرَوْنَ نَفَقَهً فِیهِ مَغْرَماً وَ لاَ شَیْءَ أَحَبُّ إِلَیْهِمْ مِمَّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ

وَ أَدْنَاهُمْ [إِلَی]

مِنْ مَحَلَّتِهِمْ وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا کَمَثَلِ قَوْمٍ کَانُوا بِمَنْزِلٍ خَصِیبٍ فَنَبَا بِهِمْ إِلَی مَنْزِلٍ جَدِیبٍ فَلَیْسَ شَیْءٌ أَکْرَهَ إِلَیْهِمْ وَ لاَ أَفْظَعَ عِنْدَهُمْ مِنْ مُفَارَقَهِ مَا کَانُوا فِیهِ إِلَی مَا یَهْجُمُونَ عَلَیْهِ وَ یَصِیرُونَ إِلَیْهِ .

حذا علیه یحذو و احتذی مثاله یحتذی أی اقتدی به و قوم سفر بالتسکین أی مسافرون.

و أموا قصدوا و المنزل الجدیب ضد المنزل الخصیب.

و الجناب المریع بفتح المیم ذو الکلإ و العشب و قد مرع الوادی بالضم.

و الجناب الفناء و وعثاء الطریق مشقتها.

و جشوبه المطعم

غلظه طعام جشیب و مجشوب و یقال إنه الذی لا أدم { 1) الأدم:ما یؤتدم به. } معه.

یقول مثل من عرف الدنیا و عمل فیها للآخره کمن سافر من منزل جدب إلی منزل خصیب فلقی فی طریقه مشقه فإنه لا یکترث بذلک فی جنب ما یطلب و بالعکس من عمل للدنیا و أهمل أمر الآخره فإنه کمن یسافر إلی منزل ضنک و یهجر منزلا رحیبا طیبا و هذا من

قول رسول الله ص الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر.

یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا وَ لاَ تَظْلِمْ کَمَا لاَ تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ وَ أَحْسِنْ کَمَا تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ إِلَیْکَ وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِکَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِکَ وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِکَ وَ لاَ تَقُلْ مَا لاَ تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ وَ لاَ تَقُلْ مَا لاَ تُحِبُّ أَنْ یُقَالَ لَکَ وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَهُ الْأَلْبَابِ فَاسْعَ فِی کَدْحِکَ وَ لاَ تَکُنْ خَازِناً لِغَیْرِکَ وَ إِذَا أَنْتَ هُدِیتَ لِقَصْدِکَ فَکُنْ أَخْشَعَ مَا تَکُونُ لِرَبِّکَ .

جاء فی الحدیث المرفوع لا یکمل إیمان عبد حتی یحب لأخیه ما یحب لنفسه و یکره لأخیه ما یکره لنفسه.

و قال بعض الأساری لبعض الملوک افعل معی ما تحب أن یفعل الله معک فأطلقه و هذا هو معنی قوله ع و لا تظلم کما لا تحب أن تظلم .

و قوله و أحسن من قول الله تعالی وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللّهُ إِلَیْکَ { 1) سوره القصص 77. } .

و قوله و استقبح من نفسک سئل الأحنف عن المروءه فقال أن تستقبح من نفسک ما تستقبحه من غیرک و روی و ارض من الناس لک و هی أحسن .

و أما العجب و ما ورد فی ذمه فقد قدمنا فیه قولا مقنعا.

قوله ع و اسع فی کدحک أی أذهب ما اکتسبت بالإنفاق و الکدح هاهنا هو المال الذی کدح فی حصوله و السعی فیه إنفاقه و هذه کلمه فصیحه و قد تقدم نظائر قوله و لا تکن خازنا لغیرک .

ثم أمره أن یکون أخشع ما یکون لله إذ هداه لرشده و ذلک لأن هدایته إیاه إلی رشده نعمه عظیمه منه فوجب أن یقابل بالخشوع لأنه ضرب من الشکر وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَهٍ بَعِیدَهٍ وَ مَشَقَّهٍ شَدِیدَهٍ وَ أَنَّهُ لاَ غِنَی بِکَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الاِرْتِیَادِ وَ قَدْرِ بَلاَغِکَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّهِ الظَّهْرِ فَلاَ تَحْمِلَنَّ عَلَی ظَهْرِکَ فَوْقَ طَاقَتِکَ فَیَکُونَ ثِقْلُ ذَلِکَ وَبَالاً عَلَیْکَ وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَهِ مَنْ یَحْمِلُ لَکَ زَادَکَ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ فَیُوَافِیکَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ وَ أَکْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ فَلَعَلَّکَ تَطْلُبُهُ فَلاَ تَجِدُهُ وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَکَ فِی حَالِ غِنَاکَ لِیَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَکَ فِی یَوْمِ عُسْرَتِکَ وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ عَقَبَهً کَئُوداً الْمُخِفُّ فِیهَا أَحْسَنُ حَالاً مِنَ الْمُثْقِلِ وَ الْمُبْطِئُ عَلَیْهَا أَقْبَحُ [أَمْراً]

حَالاً مِنَ الْمُسْرِعِ وَ أَنَّ [مَهْبِطَهَا بِکَ]

مَهْبِطَکَ بِهَا لاَ مَحَالَهَ إِمَّا عَلَی جَنَّهٍ أَوْ عَلَی نَارٍ فَارْتَدْ لِنَفْسِکَ قَبْلَ نُزُولِکَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِکَ فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لاَ إِلَی الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ .

أمره فی هذا الفصل بإنفاق المال و الصدقه و المعروف فقال إن بین یدیک طریقا بعید المسافه شدید المشقه و من سلک طریقا فلا غنی له عن أن یرتاد لنفسه و یتزود من الزاد قدر ما یبلغه الغایه و أن یکون خفیف الظهر فی سفره ذلک فإیاک أن تحمل من المال ما یثقلک و یکون وبالا علیک و إذا وجدت من الفقراء و المساکین من یحمل ذلک الثقل عنک فیوافیک به غدا وقت الحاجه فحمله إیاه فلعلک تطلب مالک فلا تجده

جاء فی الحدیث المرفوع خمس من أتی الله بهن أو بواحده منهن أوجب له الجنه من سقی هامه صادیه أو أطعم کبدا هافیه أو کسا جلده عاریه أو حمل قدما حافیه أو أعتق رقبه عانیه.

قیل لحاتم الأصم لو قرأت لنا شیئا من القرآن قال نعم فاندفع فقرأ الم ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ اَلَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ یکنزون { 1) سوره البقره 1-3،و القراءه: «وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ» . } فقالوا أیها الشیخ ما هکذا أنزل قال صدقتم و لکن هکذا أنتم وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَکَ فِی الدُّعَاءِ وَ تَکَفَّلَ لَکَ بِالْإِجَابَهِ وَ أَمَرَکَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَکَ وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَکَ وَ لَمْ یَجْعَلْ [بَیْنَهُ وَ بَیْنَکَ]

بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُکَ عَنْهُ وَ لَمْ یُلْجِئْکَ إِلَی مَنْ یَشْفَعُ لَکَ إِلَیْهِ

وَ لَمْ یَمْنَعْکَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَهِ وَ لَمْ یُعَاجِلْکَ بِالنِّقْمَهِ وَ لَمْ یُعَیِّرْکَ بِالْإِنَابَهِ وَ لَمْ یَفْضَحْکَ حَیْثُ [تَعَرَّضْتَ لِلْفَضِیحَهِ]

اَلْفَضِیحَهُ بِکَ أَوْلَی وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْکَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَهِ وَ لَمْ یُنَاقِشْکَ بِالْجَرِیمَهِ وَ لَمْ یُؤْیِسْکَ مِنَ الرَّحْمَهِ بَلْ جَعَلَ نُزُوعَکَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَهً وَ حَسَبَ سَیِّئَتَکَ وَاحِدَهً وَ حَسَبَ حَسَنَتَکَ عَشْراً وَ فَتَحَ لَکَ بَابَ الْمَتَابِ وَ بَابَ الاِسْتِعْتَابِ فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاکَ وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاکَ فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحَاجَتِکَ وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِکَ وَ شَکَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَکَ وَ اسْتَکْشَفْتَهُ کُرُوبَکَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَی أُمُورِکَ وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لاَ یَقْدِرُ عَلَی إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ مِنْ زِیَادَهِ الْأَعْمَارِ وَ صِحَّهِ الْأَبْدَانِ وَ سَعَهِ الْأَرْزَاقِ ثُمَّ جَعَلَ فِی یَدَیْکَ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِهِ بِمَا أَذِنَ لَکَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ فَمَتَی شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ رَحْمَتِهِ فَلاَ [یُقْنِطَنَّکَ]

یُقَنِّطَنَّکَ إِبْطَاءُ إِجَابَتِهِ فَإِنَّ الْعَطِیَّهَ عَلَی قَدْرِ النِّیَّهِ وَ رُبَّمَا أُخِّرَتْ عَنْکَ الْإِجَابَهُ لِیَکُونَ ذَلِکَ أَعْظَمَ لِأَجْرِ السَّائِلِ وَ أَجْزَلَ لِعَطَاءِ الآْمِلِ وَ رُبَّمَا سَأَلْتَ الشَّیْءَ فَلاَ [تُعْطَاهُ]

تُؤْتَاهُ وَ أُوتِیتَ خَیْراً مِنْهُ عَاجِلاً أَوْ آجِلاً أَوْ صُرِفَ عَنْکَ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَکَ فَلَرُبَّ أَمْرٍ قَدْ طَلَبْتَهُ فِیهِ هَلاَکُ دِینِکَ لَوْ أُوتِیتَهُ فَلْتَکُنْ مَسْأَلَتُکَ فِیمَا یَبْقَی لَکَ جَمَالُهُ وَ یُنْفَی عَنْکَ وَبَالُهُ فَالْمَالُ لاَ یَبْقَی لَکَ وَ لاَ تَبْقَی لَهُ.

قد تقدم القول فی الدعاء .

قوله بل جعل نزوعک عن الذنب حسنه هذا متفق علیه بین أصحابنا و هو أن تارک القبیح لأنه قبیح یستحق الثواب.

قوله حسب سیئتک واحده و حسب حسنتک عشرا هذا إشاره إلی قوله تعالی مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلا یُجْزی إِلاّ مِثْلَها { 1) سوره الأنعام 160. } .

قوله و أبثثته ذات نفسک أی حاجتک .

ثم ذکر له وجوها فی سبب إبطاء الإجابه منها أن ذلک أمر عائد إلی النیه فلعلها لم تکن خالصه .

و منها أنه ربما أخرت لیکون أعظم لأجر السائل لأن الثواب علی قدر المشقه.

و منها أنه ربما أخرت لیعطی السائل خیرا مما سائل إما عاجلا أو آجلا أو فی الحالین .

و منها أنه ربما صرف ذلک عن السائل لأن فی إعطائه إیاه مفسده فی الدین.

قوله فالمال لا یبقی لک و لا تبقی له لفظ شریف فصیح و معنی صادق محقق فیه عظه بالغه و قال أبو الطیب أین الجبابره الأکاسره الألی کنزوا الکنوز فما بقین و لا بقوا { 2) دیوانه 2:334. } .

و یروی من یحجبه عنک.

و روی حیث الفضیحه أی حیث الفضیحه موجوده منک.

و اعلم أن فی قوله قد أذن لک فی الدعاء و تکفل لک بالإجابه إشاره إلی قوله تعالی اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ { 3) سوره غافر 60. } .

و فی قوله و أمر أن تسأله لیعطیک إشاره إلی قوله وَ سْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِهِ { 4) سوره النساء 32. } .

و فی قوله و تسترحمه لیرحمک إشاره إلی قوله وَ ما کانَ اللّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ { 1) سوره الأنفال 33. } .

و فی قوله و لم یمنعک إن أسأت من التوبه إشاره إلی قوله إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِکَ یُبَدِّلُ اللّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً { 2) سوره الفرقان 70. } وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّکَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلآْخِرَهِ لاَ لِلدُّنْیَا وَ لِلْفَنَاءِ لاَ لِلْبَقَاءِ وَ لِلْمَوْتِ لاَ لِلْحَیَاهِ وَ أَنَّکَ فِی [مَنْزِلِ]

قُلْعَهٍ وَ دَارِ بُلْغَهٍ وَ طَرِیقٍ إِلَی الآْخِرَهِ وَ أَنَّکَ طَرِیدُ الْمَوْتِ الَّذِی لاَ یَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ وَ لاَ یَفُوتُهُ طَالِبُهُ وَ لاَ بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِکُهُ فَکُنْ مِنْهُ عَلَی حَذَرٍ أَنْ یُدْرِکَکَ وَ أَنْتَ عَلَی حَالِ سَیِّئَهٍ قَدْ کُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَکَ مِنْهَا بِالتَّوْبَهِ فَیَحُولَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ ذَلِکَ فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَکْتَ نَفْسَکَ یَا بُنَیَّ أَکْثِرْ مِنْ ذِکْرِ الْمَوْتِ وَ ذِکْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ حَتَّی یَأْتِیَکَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَکَ وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَکَ وَ لاَ یَأْتِیَکَ بَغْتَهً فَیَبْهَرَکَ وَ إِیَّاکَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَی مِنْ إِخْلاَدِ أَهْلِ الدُّنْیَا إِلَیْهَا وَ تَکَالُبِهِمْ عَلَیْهَا فَقَدْ نَبَّأَکَ اللَّهُ عَنْهَا وَ [نَعَتَتْ لَکَ نَفْسَهَا]

نَعَتْ هِیَ لَکَ عَنْ نَفْسِهَا وَ تَکَشَّفَتْ لَکَ عَنْ مَسَاوِیهَا فَإِنَّمَا أَهْلُهَا کِلاَبٌ عَاوِیَهٌ وَ سِبَاعٌ ضَارِیَهٌ یَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَی بَعْضِ وَ یَأْکُلُ عَزِیزُهَا ذَلِیلَهَا وَ یَقْهَرُ کَبِیرُهَا صَغِیرَهَا

نَعَمٌ مُعَقَّلَهٌ وَ أُخْرَی مُهْمَلَهٌ قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا وَ رَکِبَتْ مَجْهُولَهَا سُرُوحُ عَاهَهٍ بِوَادٍ وَعْثٍ لَیْسَ لَهَا رَاعٍ یُقِیمُهَا وَ لاَ مُسِیمٌ یُسِیمُهَا سَلَکَتْ بِهِمُ الدُّنْیَا طَرِیقَ الْعَمَی وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَی فَتَاهُوا فِی حَیْرَتِهَا وَ غَرِقُوا فِی نِعْمَتِهَا وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا رُوَیْداً یُسْفِرُ الظَّلاَمُ کَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ یُوشِکُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ .

یقول هذا منزل قلعه بضم القاف و سکون اللام أی لیس بمستوطن و یقال هذا مجلس قلعه إذا کان صاحبه یحتاج إلی أن یقوم مره بعد مره و یقال أیضا هم علی قلعه أی علی رحله و القلعه أیضا هو المال العاریه

و فی الحدیث بئس المال القلعه.

و کله یرجع إلی معنی واحد.

قوله و دار بلغه و البلغه ما یتبلغ به من العیش .

قوله سروح عاهه و السروح جمع سرح و هو المال السارح و العاهه الآفه أعاه القوم أصابت ماشیتهم العاهه.

و واد وعث لا یثبت الحافر و الخف فیه بل یغیب فیه و یشق علی من یمشی فیه.

و أوعث القوم وقعوا فی الوعث.

و مسیم یسیمها راع یرعاها .

قوله رویدا یسفر الظلام إلی آخر الفصل ثلاثه أمثال محرکه لمن عنده

استعداد و استقرأنی أبو الفرج محمد بن عباد رحمه الله و أنا یومئذ حدث هذه الوصیه فقرأتها علیه من حفظی فلما وصلت إلی هذا الموضع صاح صیحه شدیده و سقط و کان جبارا قاسی القلب

کاشانی

(اما بعد) اما پس از محامد حضرت واهب العطیات و صلوات بر سید کاینات (فان فیما تبینت) پس به درستی که در آنچه دانستم (من ادبار الدنیا عنی) از پشت کردن دنیای بی وفا از من (و جموح الدهر علی) و سرکشیدن روزگار پرجفا بر من (و اقبال الاخره الی) و روی آوردن آخرت به سوی من (ما یزعنی) چیزی است که باز می دارد مرا (عن ذکر من سوای) از یاد کردن کسی که هست غیر از من (و الاهتمام بما ورائی) و از همت داشتن و غمخواری نمودن من به آنچه از پس فوت من است از امور دنیویه (غیر انی حیث تفر دبی) غیر آنکه من به حیثیتی هستم که متفرد است به من (دون هموم الناس) بدون غم های مردمان (هم نفسی) غم جان من یعنی چیزی که لازم نفس من است در دنیا همین غم جان من است به اهوال عقبی نه چیزهایی دیگر از اموری که متعلق است به دنیا. (فصدقنی) پس تصدیق کرد مرا (رایی) اندیشه با تدبیر من (و صرفنی عن هوائی) و گردانید مرا از روی نفس من (و صرح لی) و هویدا ساخت برای من (محض امری) خالص بودن کار من (فافضی بی) پس رسانید مرا (الی جد لا یکون فیه لعب) به جد و جهدی که نیست در او بازی (و صدق لا یشوبه کذب) و به راستی که مخلوط نیست به آن دروغی، که منکشف شد مرا رحلت نمودن به دارالقرار و ملازم شدن به کارهایی که محقق الوقوع است در آخر کار (وجدتک بعضی) یافتم تو را ای فرزند دلبند بعضی از اعضای خود به موجب: اولادنا اکبادنا (بل وجدتک کلی) بلکه یافتم تو را همه خود زیرا که هستی بعد از من امام و جانشین و مثابه من در علوم کثیره و فضایل وافره (حتی کان شیئا لو اصابک) تا غایتی که گوییا چیزی که برسد به تو (اصابنی) رسیده به من (و کان الموت لو اتاک) و گوییا مرگ اگر به تو آید (اتانی) آمده به من (فعنانی من امرک) پس خواست مرا از کار تو (ما یعنینی) آنچه خواست مرا (من امر نفسی) از کار نفس خودم (فکتبت الیک) پس نوشتم به سوی (کتابی هذا) این نوشته خود را (مستظهرا به) در آنحال که پشت قوی باشی به آن نوشته (ان انا بقیت لک) اگر من باقی مانم برای تو (او فنیت) یا فانی شوم یعنی در حال حیات و ممات من آن را به عمل آوری.

آملی

قزوینی

پس بدرستی که در جمله آنچه مرا روشن و آشکارا گشت از پشت گردانیدن دنیا از من. و شموشی و سرکشی زمانه بر من و روی آوردن آخرت یعنی موت بسوی من، حاصل است آنچه مرا بازمیدارد از یاد غیر او، و اهتمام بانچه در پی من میماند از خانه و فرزند. یعنی امروز که این حالات آشکارا گشت وقت آن نیست که من یاد از کسی کنم و غم چیزی دیگر خورم. من چنان در کار خود درمانده ام که همی دست از دو کون افشانده ام ولیکن از آنجا که از همه اندیشه ها یکسو شدم، و هر غم غیر غم خویش از خاطر نهادم، و هر کار جز کار خویش از یاد دادم، پس رای من آنچه محض صدق و ثواب بود با من بازگفت، و مرا از هواها بگردانید و خالص امر من بیغش برای من آشکارا ساخت پس کشانید مرا بکار جد و کوشش که در آن هیچ لهوی و لعب نباشد، و براستی و صدق که بان هیچ غش و کذب آمیخته نبود یافتم ترا بعض خود آری فرزند پاره ایست از شخص و قد قیل: و انما اولادنا بیننا اکبادنا تمشی علی الارض بلکه یافتم کل خود از آن رو که جای او گیرد، و از او بازماند، و آثار او تازه و نام او زنده دارد، و حقوق او بگذارد، تا آنکه گویا اگر مصیبتی ترا برسد مرا رسیده است، و گویا اگر مرگ بیاید ترا مرا آمده است. یعنی در کار موت و حیات تو آن اندیشم که در کار خود اندیشم و الحق فرزند خلف را با شخص این حکم باشد، خیر و شر و نفع و ضرر او حکم خیر و شر والد دارد، و سختی و خوشی و موت و حیات و صلاح و فساد همان حکم لیکن ناقصان را این نسبت از راه حالات بدن و ظاهر این حیات فانی باشد، و کاملان را از راه جان و عاقبت آن جهان باقی از آن روی بعضی از عباد اخیار به تن از فرزند خویش بریده اند و ایشانرا دیده نادیده انگاشته شخصی در مناسم حج ابراهیم ادهم را بدید در پسری مینگریست، و چون بگذشت از او پرسید که عجب آمد مرا از دیدن تو در روی این مرد. گفت: این پسر من است او را در خردی به بلخ رها کردم، و اکنون اینجا شناختم جوانی رسیده شده، ساعتی در او نظر کردم پس از آن فتنه بر خود بترسیدم از او ببریدم و دل بر فراق او نهادم، و درهای اندوه بر روی خود بگشادم پس در غم و اهتمام افکند مرا از امر تو آنچه در غم و اهتمام می افکند مرا از امر خودم پس نوشتم بتو این نامه را از روی استظهار بان، اگر باقی باشم برای تو و اگر بمیرم و فانی شوم، یعنی در کار تو باین وصایا پشت قوی کردم که چون بان عمل کنی مرا خاطر آسوده باشد هر چند از جهان رفته باشم، چه این وصایا حاوی است جمیع صفات و آداب و حکم و مکارم اخلاق را که سالکان راه خدا بان اهتداء یافته اند، و آنحضرت نفس نفیس خود را در مدت عمر بان فضایل ریاضت داده و مهذب ساخته، در اقتفاء اثر رسول خدا و اقتداء بان سرور انبیاء

لاهیجی

«اما بعد، فان فیما تبینت من ادبار الدنیا عنی و جموح الدهر علی و اقبال الاخره الی ما یزعنی عن ذکر من سوای و الاهتمام بما و رائی، غیر انی حیث تفرد بی دون هموم الناس هم نفسی، فصدقنی رایی و صرفنی عن هوای و صرح لی محض امری، فافضی بی الی جد لایکون فیه لعب و صدق لایشوبه کذب، وجدتک بعضی بل وجدتک کلی، حتی کان شیئا لو اصابک اصابنی و کان الموت لو اتاک اتانی، فعنانی من امرک ما یعنینی من امر نفسی، فکتبت الیک کتابی هذا مستظهرا به، ان انا بقیت لک او فنیت.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که در آن چیزی که من شناختم از روگردانیدن دنیا از من و سرکشی روزگار بر من و روآوردن آخرت به سوی من، یعنی نزدیک شدن مرگ من، آن چیزی است که منع می کند و بازمی دارد مرا از ذکر کردن حال غیر خودم را و اهتمام کردن به کاری غیر کار خودم را، مگر اینکه از آنجایی که منفرد و تنها گردید به من اندوه من، بدون اندوههای مردمان، پس راست گفت به من تدبیر من، یعنی صواب گردید تدبیر من و برگردانید مرا از خواهش من، که هدایت خلق باشد و تصریح کرد از برای من خالص امر و کار مرا، که رحلت از دنیا باشد، پس کشانید مرا به سوی اجتهاد و تلاش کردنی که نباشد در او بازی کردنی و راست گفتنی که نباشد مخلوط به دروغ گفتنی، یافتم تو را بعضی از خودم، بلکه یافتم تو را تمام و عین خودم. یعنی از حیثیت علاقه ی محبت، تا اینکه گویا که چیزی اگر رسیده است به تو رسیده است به من و گویا که مرگ اگر آمده است به تو آمده است به من، پس متهم شد از برای من از امر تو آن چیزی که متهم بود از برای من از امر نفس من. پس اراده کردم که بنویسم به سوی تو نوشته ی خودم را که این نوشته باشد، در حالتی که طلب کننده ی احتیاط و حفظ این کتابم، اگر باقی بمانم از برای تو، یا نیست گردم از تو. حاصل کلام علیه السلام اینکه و اگر چه روی آوردن به آخرت و رسیدن وقت رحلت من منع می کند و بازمی دارد مرا از اهتمام به کار غیر خودم، اما اهتمام کار تو که بعضی از منی بلکه عین منی و از این حیثیت کار تو با من است، باعث گردید که بنویسم از برای تو این وصیت نامه را.

خوئی

(یزعنی): یکفنی (المحض): الخالص (الشوب): المزج و الخلط. الاعراب: و قوله: ما، لفظه موصول خبر لها، قوله: حیث تفرد بی، ظرف یتضمن معنی الشرط و قوله: فکتبت الیک بمنزله الجزاء له. المعنی: هذه وصیه عامه تامه اخرجها الی ابنه الحسن (ع) و جمع فیها انواع المواعظ و النصائح الکافیه الشافیه و صنوف الحکمه العملیه الوافیه، و کفی بها دستورا ارشادیا لکل مسلم بل لکل انسان، فکانه (علیه السلام) جرد من نفسه الزکیه والدا للکل او نموذجا لجمیع الوالدین، و جرد من ابنه الحسن (ع) ولدا لکل الاولاد او نموذجا لجمیع الابناء فی ای بلاد، تم سرد النصائح و نظم المواعظ لتکون وصیته هذا انجیلا لامه الاسلام: و توجیه هذه الوصیه الی ابنه الحسن یشیر الی زعامته بعده و اهتضامه و اعتزاله فلا یکون الا اماما مبشرا منذرا بلا سلاح و لا اقتدار. الترجمه: اما بعد- بمن از ملاحظه برگشت دنیا و هجوم روزگار و پیشامد آخرت باندازه ای درآویخت که از یاد دیگران و از اهتمام باین و آنم بازداشت جز اینکه چون از همه بخود پرداختم و خود را شناختم و از هوسرانی گذشتم و کار خود را بخوبی فهمیدم بکوششی خسته ناپذیر و صداقتی بی دروغ برخاستم و تو را پاره از خویش یافتم نه بلکه همه خودم شناختم تا جائیکه گزندت گزند من است و اگر بمیری من مرده باشم و بکار تو تا آنجا توجه دارم که بکار خود، و این نامه را برای کمک بتو پرداختم که در نظر بگیری چه بمانم و چه بمیرم.

شوشتری

(اما بعد فان فیما تبینت من ادبار الدنیا عنی و جموح) من جمح الفرس براکبه: اذا صار بحیث لا یملکه. (الدهر علی و اقبال الاخره الی ما) من الغریب ان محشی (المصریه) کتب (ما) خبر (ان) انه واضح کونها اسمها، کما ان قوله و روی فاننی فیما تبینت، و علیه فما مفعول (تبینت) ایضا بلا معنی (یرغبنی) هکذا فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (المصریه) و الصواب: (یزعنی) ای: یمنعنی کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (عن ذکر من سوای و الاهتمام بما ورائی). فی (وزراء الجهشیاری): لما مات عمر بن داود اخو یعقوب بن داود وزیر المهدی بحبتی عنب اعترضتا فی حلقه، صار الیهم سفیان بن عیینه معزیا، فانشدهم بیت عمران بن حطان: و کیف اعزیک و الاحداث مقبله فیها لکل امری من نفسه شغل و فی (البیان) غمضت اعرابیه میتا ثم قالت: ما احق من البس العافیه و اطیلت له النظره، الا یعجز عن النظر لنفسه قبل الحلول بساحته، و الحیاله بینه و بین نفسه. و رای ایاس بن قتاده شعره بیضاء فی لحیته فقال: اری الموت یطلبنی و ارانی لا افوته، اعوذ بک یا رب من فجئات الامور، یا بنی سعد! قد وهبت لکم شبابی فهبوا لی شیبی. و لزم بیته. هذا، و واضح ان المراد بقوله (علیه السلام) (و الاهتمام بما ورائی) من امور الدنیا و اهلها، و اغرب محشی المصریه الاولی فقال: ای: عن الاهتمام بما ورائی من امر الاخره. (غیر انی حیث تفرد بی دون هموم الناس هم نفسی) (علیکم انفسکم لا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یضرکم من ضل اذا اهتدیتم). (فصدقنی رایی) و من امثالهم (صدقنی سن بکره)، و اصله ان رجلا ساوم رجلا فی بکر فقال: ما سنه؟ فقال صاحبه: بازل، ثم نفر البکر فقال له صاحبه (هدع هدع)، و هذه لفظه تسکن بها صغار الابل، فلما سمعه المشتری قال: صدقنی سن بکره. و من امثال المیدانی قال ابوعبیده: یروی عن علی (علیه السلام) انه اتی فقیل له: ان بنی فلان و بنی فلان اقتتلوا، فغلب بنو فلان، فانکر ذلک. ثم اتاه آت فقال: بل غلب بنو فلان- للقبیله الاخری- فقال (علیه السلام): صدقنی سن بکره. قال ابوعمرو: دخل الاحنف علی معاویه بعد علی (علیه السلام) فقال له معاویه: اما انی لم انس اعتزالک یوم الجمل ببنی سعد و نزولک بهم سفوان و قریش تذبح بناحیه البصره ذبح الحیران، و لم انس طلبک الی ابن ابی طالب ان یدخلک فی الحکومه لتزیل عنی امرا جعله الله لی، و لم انس تحضیضک بنی تمیم یوم صفین علی نصره علی،فلماخرج من عنده قیل للاحنف: ما قال لک معاویه؟ قال: صدقنی سن بکره- ای: خبرنی بما انطوت علیه ضلوعه. (و صرفنی عن هوای) (و لا تتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله) و قالوا (من هوی هوی). (و صرح لی) من (لبن صریح) ذهبت رغوته. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (محض امری) و من امثالهم (صرح الحق عن محضه)، (صرح المخض عن الزبد)، (صرحت بجلذان) قیل جلذان موضع بالطائف مستو لا خمر فیه یتواری به. (فافضی) ای: جر. (بی الی جد لا یکون فیه لعب، و صدق لا یشوبه کذب، و وجدتک) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (وجدتک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و لانه جواب (حیث) فلا وجه للواو. (بعضی بل وجدتک کلی) فقالوا (اولادنا اکبادنا). و فی الخبر قیل للنبی (صلی الله علیه و آله): ما بالنا نجد باولادنا ما لا یجدون بنا؟ قال: لانهم منکم و لستم منهم. و فی (نسب قریش مصعب الزبیری): لما حملت فاطمه علیها السلام بالحسین (ع) رات ام الفضل امراه العباس کان عضوا من اعضاء النبی فی بیتها، فاخبرت النبی بذلک فقال لها: تلد فاطمه غلاما فترضعینه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بلبان ابنک قثم. و فی (تاریخ بغداد):

حضر مجلس ابن السراج یوما بنی له صغیر، فاظهر من المحبه له ما یکثر، فقال له بعض الحاضرین: اتحبه؟ فقال متمثلا: احبه حب الشحیح ماله قد کان ذاق الفقر ثم ناله (حتی کان شیئا لو اصابک اصابنی) مما قیل فی الاتحاد قول جریر: و کانی بالاباطح من صدیق یرانی لو اصبت هو المصابا و قال آخر: مزجت روحک فی روحی کما یمزج الخمره بالماء الزلال فاذا مسک شی ء مسنی فاذا انت انا فی کل حال و قال آخر: جعلت روحک فی روحی کما یجعل العنبر فی المسک الفتق فاذا مسک شی ء مسنی فاذا انت انا لا نفترق (و کان الموت لو اتاک اتانی) دفن اعرابی ابنه ثم قال: دفنت بنفسی بعض نفسی فاصبحت و للنفس منها دافن و دفین (فعنانی) ای: اهمنی. (من امرک ما یعنینی من نفسی، فکتبت الیک کتابی) هکذا فی (المصریه) اخذا (کتابی) من (ابن ابی الحدید) و کان علیه ان یاخذ منه بعده (هذا) ایضا. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و الکلمتان فی (ابن میثم و الخطیه) ایضا. (مستظهرا به ان انا بقیت لک او فنیت) فیکون الکتاب خلفا منه لو فنی، و المعین لو بقی. قال الشاعر: ابنی ان اباک کارب یومه فاذا دعیت الی المکارم فاعجل

مغنیه

والجموح: العصیان. و یزعنی: یمنعنی. و صدفنی: صرفنی. و مستظهرا: مستعینا. الاعراب: و ما یزعنی (ما) مفعول تبینت، غیر انی نصب علی الاستثناء و مستظهرا حال من فاعل کتبت. المعنی: (فان فیما تبینت من ادبار- الی- ورائی). ذهب العمر او اکثره، و لاقیت من دهری ما لاقیت، و جائنی الموت مسرعا، و هذا بطبیعه الحال یدعونی الی الاهتمام باخرتی و مصیری، و الانصراف عما عده (غیر انی حیث تفرد الخ).. و علی الرغم من انی فی هذه اللحظه اهتم بنفسی دون غیرها فقد رایت رایا لا هوی فیه و لا شائبه، و هو انی (وجدتک بعضی، بل وجدتک کلی) و اذن فالاهتمام بک اهتمام بنفسی ذاتها (حتی کان شیئا لو اصابک اصابنی الخ).. و هکذا کل والد یری وجود ولده امتدادا و تکرارا لوجوده، و قره عین له ما کان لیحظی بها لو لم یوجد. هذه هی عاطفه الابوین نحو الولد.. و هی اشبه بالصرعه و الجنون- فیما اری- و لکنها غریزه حیوانیه نعوذ بالله من آثامها، و فی الحدیث الشریف: الاولاد یجبنون و یبخلون. و هذه حقیقه یشعر بها کل والد و والده، اما عاطفه الولد نحو ابویه فالباعث علیها- فی الاغلب- مجردالمصلحه، بخاصه اولاد هذا الزمان. قال سبحانه: ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم فاحذروهم- 14 التغابن. و ما قال: ان من آبائکم و امهاتکم عدوا لکم فاحذروهم.

الاعراب: ای بنی یا بنی، ان انت ای ان اخذت انت اخذت به، المعنی: کل مضامین هذه الوصیه القیمه الخالده او جلها، و تکرر مرارا فی الخطب السابقه، و مع هذا نشرح مراد الامام من کل جمله و حمه تقدیرا لها و تبرکا بها، و تیسیرا علی القاری ء، و لکن نوجز و لا نطنب، و قد نتجاوز الواضحات و المکرورات الا اذا اهتدینا لجدید نضیفه الیها، او یزیدها ایضاحا.

عبده

و جموح الدهر علی: جموح الدهر استعصاوه و تغلبه … عن ذکر من سوای: ما مفعول تبینت … و الاهتمام بما ورائی: من امر الاخره … و صرفنی عن هوائی: صدفه صرفه و الضمیر فی صرفنی للرای و محض الامر خالصه … من امر نفسی فکتبت الیک: مفعول کتب هو قوله فانی اوصیک الخ و قوله مستظهرا به ای مستعینا بما اکتب الیک علی میل قلبک و هوی نفسک…

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس از این، در آنچه دانستم از پشت کردن دنیا از من، و سرکشی روزگار بر من، و روآوردن آخرت به من، چیزی است که مرا از یاد غیر و کوشش به آنچه پی من است (از خانه و دارائی و فرزند) باز می دارد (زیرا در چنین هنگام سزاوار نیست که از کسی یاد کرده یا غم چیزی خورم، بلکه بایستی درصدد فضائلی که موجب سعادت و نیکبختی است باشم) ولی چون اندوه من نه اندوههای مردم به من منحصر گردید (هر گاه جز کار خود و هر اندوه جز اندوه خود را از یاد بردم) پس اندیشه ام مرا درست پنداشته از آرزو و خواهش نفس بازداشت، و حقیقت کار من (کوچ از دنیا) را آشکار ساخت، پس وادار نمود مرا به کوشش و تلاشی که در آن بازیچه نیست، و به راستی که آمیخته به دروغ نمی باشد (خلاصه چون دیدم دنیا به من پشت کرده و بایستی آماده سفر آخرت شوم، به هر اندیشه ای جز اندیشه کار خود را دور ساختم، ولی از آنجا که) تو را جزئی از خود یافتم (چون فرزند پاره ای از شخص است) بلکه تمام خود یافتم (چون جای او گرفته نامش را باقی دارد) به طوری که اگر چیزی به تو رو آورد مانند آن است که به من روآورده است، و اگر مرگ تو را دریابد ماند آن است که را دریافته (خلاصه اندیشه ام در کار تو مانند اندیشه در کار خویش است( و در اندوه افکند مرا کار تو به طوری که کار خودم مرا در اندوه می افکند، پس )به این جهت( این نامه را برای تو نوشتم در حالی که به آن پشت قوی کرد )وصیت نامه ای که اگر به آن عمل نمائی خاطرم آسوده باشد( اگر باقی باشم برای تو یا بمیرم.

زمانی

توجه به فرزند امام علیه السلام در این قسمت باز توجه به معنویت می دهد ولی بیش از همه روی علاقه به فرزند فشار می آورد و این نکته ای است آموزنده به جهان برای توجه به زیردستان بخصوص فرزندان. بخصوص در عصری که کشتن فرزند یک امر طبیعی بود. (فرزندان خود را از ترس گرسنکی نکشید. ما آنها و شما را رزق خواهیم داد.)

سید محمد شیرازی

(اما بعد فان فیما تبینت) ای علمت (من ادبار الدنیا عنی) اذ ذهب غالبها (و جموح الدهر) ای تغلبه و عصیانه (علی) برمیی بالمصائب (و اقبال الاخره الی) ای قربها (ما یزعنی) ای یمنعنی (من ذکر ممن سوای) لانی مشغول بامر نفسی. (و الاهتمام بما و رائی) ای الذی اخلفه و رائی من الدنیا و شئونها (غیرانی- حیث تفرد بی، دون هموم الناس، هم نفسی) هم نفسی فاعل تفرد، و یاتی متعلق (غیر انی) فی قوله (کتب) او (اوصیک) (فصد فنی) ای صرفنی همی (رایی) ای اتباع آرائی، فلا اتبع افکاری الدنیویه (و صرفنی عن هوای) اذ الهم یوجب یقظه الانسان، حتی لا یتبع هواه، و یحتمل ان یکون (رائی) فاعل صدفنی و صرفنی، فالمراد بالرای الرای الصائب و العقل الحصیف. (و صرح لی) ای ظهر لی (محض امری) ای خالصه الذی لا تغشاه الاهواء و المیول (فافضی بی) ای انتهی رائی الصائب و محض امری (الی جد لا یکون فیه لعب) لما علمت من بطلان اللعب و سوء عاقبته (و صدق لا یشوبه کذب) فان الصادق من کل شی ء ما یطابق الواقع الصحیح. (و وجدتک) یابنی، و هذا عطف علی (تفرد) ای حیث وجدتک (بعضی) فان الولد من بعض الانسان، لان جزئا من دمه ینقلب منیا، ثم ولدا. (بل وجدتک کلی) لان المنی ینفصل عن کل جزء من اجزاء الانسان، او باعتبار انه الباقی بعده و الممثل له (حتی کان شیئا لو اصابک اصابنی) فان الانسان یحس بالالم اذا اصاب ولده شی ء، کما یحس بالالم اذا اصاب نفسه شی ء (و کان الموت لو اتاک اتانی) فکرهی لموتک مثل کرهی لموتی (فعنانی من امرک ما یعنینی من امر نفسی) ای حیث انک کنفسی، لم ار مانعا من نصیحتک، و ان کنت مشتغلا بهموم نفسی دون غیری. (فکتبت الیک) متعلق به (غیر انی) (مستظهرا به) ای استعین بما اکتب علی هدایتک (ان انا بقیت لک او فنیت) ای سواء بقیت حیا اومت و فارقتک.

موسوی

صدفنی: صدف صدفا و صدوفا: انصرف و مال و صدفا عنه: اعرض و صد، صدفنی رایی: صدنی. فافضی: افضی به الی جد ای بلغ و انتهی به الیه، و اوصله الیه. جد: الجد ضد الهزل. یشوبه: الشوب ما اختلط بغیره من الاشیاء. (اما بعد فان فیما بینت من ادبار الدنیا عنی و جموح الدهر علی و اقبال الاخره الی ما یزعنی عن ذکر من سوای و الاهتمام بما ورائی، غیر انی حیث تفرد بی دون هموم الناس هم نفسی، فصدفنی رایی و صرفنی عن هوای، و صرح لی محض امری فافضی بی الی جد لا یکون فیه لعب، و صدق لا یشوبه کذب، و وجدتک بعضی بل وجدتک کلی حتی کان شیئا لو اصابک اصابنی، و کان الموت لو اتاک اتانی، فعنانی من امرک ما یعنینی من امر نفسی فکتبت الیک کتابی مستظهرا به ان انا بقیت لک او فنیت) انی اشعر من خلال هذه الکلمات عمق الجراح التی یشعر بها الامام و عظیم الماساه التی تختلج بین جوانحه، اشعر بالاسی و المراره یملان ذلک القلب الکبیر الذی وسع الاحداث و الالام و المحنه و المصائب … اننی احسن بوقع هذه الکلمات التی تخرج و فی کل واحده منها مضاضه و الم و جرح غائر لا یدرک مداه الا الله و علی نفسه … ادبار الدنیا عنی و جموح الدهر علی، کلمات ینطوی فیها تاریخ النضال

و الکفاح و یظهر من خلالها کبر المعاناه و شده هول الاحداث … بحیث قد انزوت الدنیا و اعطت ظهرها لذلک المجاهد الذی عن یدیه صدر طعمها و معناها، الدنیا بزخارفها قد تنکبت عن علی و تنکرت له. و الدهر العنید قد استعصی علیه و تغلب علی تطلعاته و آماله … و من نکد الدهر ان یرتفع نجم الصعالیک کمعاویه و تخبو نجوم العظماء کعلی بحیث یسوی بینهما الدهر و یقرن بین علی و معاویه … من هوان الدنیا علی الله و حقارتها ان یقرن معاویه بعلی و یقارن بینهما فیقال: علی و معاویه … و هل هناک اشد مراره و اقسی وقعا من ان تقارن الثریا بالثری و التبر بالتبن و الرفیع بالوضیع، و علی بمعاویه!!. ای دهر هذا لا یشکوه علی!! یوم نحی عن الخلافه و تمت موامره السقیفه!! ام یوم تمت بیعه التجار لعثمان و رفضت علیها خلیفه!! ام یوم جاءت الخلافه فنحکثت طائفه و مرقت اخری و بغت ثالثه!!! لله انت یا علی … صبرت علی شی ء امر من الصبر … صبرت علی دهر اضحی یقال فیه علی و معاویه … و هل هناک شی ء امر من هذا … و علی کل حال لئن ادبرت الدنیا و جمح الدهر علیک … فان الاخره بانتظارک، و لئن جهل مقامک و بقی الناس لا یعرفونک حق معرفتک فی الدنیا فانهم فی الاخره و هی مقبله سیعرفونک عن کثب، هناک تنکشف اقنعه الهوی و یعرف علی علی حقیقته … و الامام هنا یرید ان یعلمنا کیف ان الانسان اذا تقدم به العمر یجب ان یتلفت الی نفسه و یهتم لها فلا تذهب به مذاهب الهوی و الکذب بل یجب ان یعد العده و یستعد و یاخذ حذره فی سبیل الوصول الی الاخره و هو نظیف طاهر … ان الامام یرید ان یعلمنا وجوب الاهتمام بانفسنا و الحذر علیها من الهوی و السعی فی سبیل اعدادها اعدادا کاملا لملاقاه الله و حسابه … و هذا الاستعداد و الاعداد لهذه النفس یتطلب ان ینظر من خلاله الی اولاده … فانهم جزء متمم لسعادته و مکمل لسروره و نجاته … هولاء الاولادهم جزء من الاباء بل بتعبیر الامام: الولد هو کل الوالد، انه صوره مصغره عن الاب یحمل هویه الاب و شخصیته، عقیدته و رسالته، هدفه و سلوکه، هو نسخه عن الاب فیجب الاهتمام به و الاعتناء بتربیته و جعله عنصرا صالحا یحب الخیر و یسعی فی سبیله. ما اجمل و اورع تعبیر الامام، ما اشرف هذا التعبیر الذی کررته مرات و مرات و رددته بینی و بین نفسی و بین و بین الناس وعشت معه فی احلام و ردیه ندیه کنت احس بوقعها فی نفسی راحه و سرورا و اشعر انها ترنیمه سماویه تشق هذا القلب الصغیر لتدخل اعماقه تارکه اثرا طیبا من آثار الامام و عبقه عطره الشذی: (و وجدتک بعضی بل وجدتک کلی حتی کان شیئا لو اصابک اصابنی و کان الموت لو اتاک اتانی فعنانی من امرک ما یعنینی من امر نفسی). هذا هو منطق الابوه المسووله التی تحمل عواطف البشر و قلوبها و تتفاعل مع هذا الصغیر بعطف و حنان و رقه و دعه، تتفاعل مع هذا الصغیر لتحس بضغط المرض فی بدنها و نفسها، ان الم بهذا الخلوق الصغیر الم او مرض و تعیش فرحه و سروره فی نفسها عندما تحسن منه الفرح و السرور … الولد قره العین و فلذه الکبد و امل المستقبل و لا یدرک قیمه الکلام العولی و مفعوله الا من اصبح ابا و تحرکت عواطف الابوه فیه نحو الابناء. قبل ان یرزق الانسان ولدا یتصور ان القضیه سهله، مات الولد او عاش، تالم او فرح، جاع او شبع، و احتاج او اغتنی، یتصور ان کل هذه امور سهله یجب ان تطوی و لا تاخذ من اهتمام المرء شیئا. و لکن هذا التصور یتساقط کله عندما تاتی القضیه الی العالم الخارجی و تبصر النور علی مسرح الوجود عندئذ تری الاباء یختلفون فی حساباتهم و عواطفهم و میولهم و حرکاتهم و کل سلوکیاتهم، عندها فقط یخرج الاب لیبحث عن لقمه العیش و رفع الالم و ادخال السرور علی قلوب اولاده و ان کان فی ذلک شقاوه و تعبه و غربته بل موته. فمن هنا کانت کلمه الامام: (فعنانی من امرک ما یعنینی من امر نفسی) کیف اهتم بنفسی و احافظ علیها و اتمنی لها النجاح و العز، کیف اسعی فی سبیل فلاحها و سعادتها! هکذا، و بالاهتمام ذاته اهتم بک و اعتنی بسعادتک.

دامغانی

مکارم شیرازی

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی،وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَیَّ، وَ إِقْبَالِ الْآخِرَهِ إِلَیَّ،مَا یَزَعُنِی عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ،وَ الْاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی،غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِی،فَصَدَفَنِی رَأْیِی،وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ،وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی،فَأَفْضَی بِی إِلَی جِدٍّ لَا یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ، وَ صِدْقٍ لَایَشُوبُهُ کَذِبٌ.وَ وَجَدْتُکَ بَعْضِی،بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی،حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی،وَ کَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی،فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی،فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد وثنای الهی)آگاهیم از پشت کردن دنیا و چیره شدن روزگار و روی آوردن آخرت به سوی من،مرا از یاد غیر خودم و توجّه به دنیا و اهل آن باز داشته است.این توجّه سبب شده اشتغال به خویشتن مرا از فکر مردم (و آنچه از دنیا در دست آنهاست) باز دارد و از هوای نفس مانع شود و حقیقتِ سرنوشتم را برای من روشن سازد و همین امر مرا به مرحله ای رسانده که سراسر جدی است و شوخی در آن راه ندارد،سراسر راستی است و دروغ به آن آمیخته نیست و چون تو را جزیی از وجود خود،بلکه تمام وجود خودم یافتم گویی که اگر ناراحتی به تو رسد،به من رسیده و اگر مرگ دامانت را بگیرد دامن مرا گرفته به این جهت اهتمام به کار تو را اهتمام به کار خود یافتم،از این رو این نامه را برای تو نوشتم تا تکیه گاه تو باشد خواه من زنده باشم یا نباشم.

شرح و تفسیر: سبب نگاشتن نامه

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود،از وضع خویشتن شروع می کند و در ضمن،انگیزه خود را برای اقدام به این وصیّت نامه اخلاقی و انسانی شرح می دهد و به طور خلاصه می فرماید:من به خود نگاه کردم دیدم ستاره عمرم رو به افول نهاده و باید در فکر خویشتن باشم و آماده سفر آخرت شوم؛ولی از آنجا که تو را بخشی از وجود خود،بلکه تمام وجود خود می بینم خود را ناگزیر از این اندرزها و نصیحت ها و هشدارها دیدم.می فرماید:

«اما بعد آگاهیم از پشت کردن دنیا و چیره شدن روزگار و روی آوردن آخرت به سوی من،مرا از یاد غیر خودم و توجّه به دنیا و اهل آن باز داشته»؛ (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی،وَ جُمُوحِ {1) .«جموح»به معنای سرکشی کردن و«جموح»بر وزن«قبول»در اصل به معنای حیوان چموش است.سپس به انسان های سرکش و حتی حوادث و برنامه هایی که در اختیار انسان نیست اطلاق شده است. }الدَّهْرِ عَلَیَّ وَ إِقْبَالِ الْآخِرَهِ إِلَیَّ،مَا یَزَعُنِی {2) .«یزع»از ریشه«وزع»بر وزن«وضع»به معنای باز داشتن گرفته شده است. }عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ،وَ الاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی). {3) .«ما ورائی»اشاره به مردم دنیا،مقامات،ثروت ها و امثال آن است و هدف امام علیه السلام بیان این حقیقت است که توجّه به قرب انتقال از دنیا مرا از امور دنیوی باز داشته و متوجه سرنوشت آینده ام ساخته و جای تعجب است که بعضی از شارحان نهج البلاغه،«ما ورائی»را به معنای آخرت گرفته اند در حالی که مفهوم جمله در این صورت چنین می شود:توجّه به پایان عمر مرا از اهتمام به امر آخرت باز داشته و این تفسیری است نادرست. }

امام علیه السلام در ادامه این سخن چنین نتیجه گیری می کند که:«این توجّه سبب شده،اشتغال به خویشتن مرا از فکر مردم (و آنچه از دنیا در دست آنهاست) باز دارد و از هوای نفس مانع شود و حقیقتِ سرنوشتم را برای من روشن سازد و همین امر مرا به مرحله ای رسانده که سراسر جدی است و شوخی در آن راه ندارد،سراسر راستی است و دروغ به آن آمیخته نیست»؛ (غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی

دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِی،فَصَدَفَنِی {1) .«صدف»از ریشه«صدف»بر وزن«حذف»به معنای اعراض کردن و روی گرداندن از چیزی است. }رَأْیِی وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ،وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی،فَأَفْضَی {2) .«افضی»از ریشه«افضاء»و از ریشه«فضا»گرفته شده و به معنای وصول به چیزی است گویی در«فضای»او وارد شده است. }بِی إِلَی جِدٍّ لَا یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ،وَ صِدْقٍ لَا یَشُوبُهُ کَذِبٌ).

اشاره به اینکه پشت کردن دنیا،سبب بیداری انسان است،زیرا خود را در آستانه انتقال از دنیا می بیند و همین امر موجب می شود که از هوای نفس بپرهیزد و به طور جدی به سرنوشت خویش بیندیشد؛از هوا و هوس بپرهیزد، سرگرمی های غافل کننده را کنار زند،به خویشتن راست بگوید و دور از هر گونه تعصب و سهل انگاری،به آینده خود؛یعنی سفر آخرت فکر کند.

امام علیه السلام این مقدمه را ظاهراً به دو منظور بیان فرمود:نخست اینکه مخاطب کاملاً باور کند که آنچه به او گفته می شود کاملا جدی است و نتیجه مطالعه ای عمیق نسبت به حال و آینده است.دیگر اینکه به فرزندش نیز هشدار دهد که چنین آینده ای را نیز در پیش دارد و همیشه جوان نمی ماند (هرچند جوانی دلیل بر اعتماد و اطمینان به زندگی نیست) بلکه چیزی نمی گذرد که کاروان عمر به منزلگاه نهایی نزدیک می شود.مبادا فرزندش گرفتار غرور جوانی شود و آینده خویش را به دست فراموشی بسپارد.

آن گاه امام علیه السلام به سراغ این نکته می رود که چرا به فکر اندرز گسترده ای به فرزندش افتاده در حالی که توجّه امام علیه السلام به سرنوشت خویش است می فرماید:

«چون تو را جزیی از وجود خود بلکه تمام وجود خودم یافتم گویی که اگر ناراحتی به تو رسد،به من رسیده و اگر مرگ دامانت را بگیرد گویا دامن مرا گرفته به این جهت اهتمام به کار تو را اهتمام به کار خود یافتم،از این رو این نامه را برای تو نوشتم تا تکیه گاه و پشتوانه تو باشد خواه من زنده باشم یا نباشم»؛ (وَ وَجَدْتُکَ بَعْضِی،بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی،حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی،وَ کَأَنَّ

الْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی،فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی،فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً {1) .«مستظهرا»از ریشه«استظهار»به معنای طلب پشتیبانی از کسی یا از چیزی است. }بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ).

تعبیر امام علیه السلام به اینکه تو را بعضی از وجود خود یافتم تفسیر روشنی دارد، زیرا فرزند از پدر و مادر متولد می شود و اجزای او برگفته از اجزای آنهاست.اما اینکه می فرماید:تو را تمام وجود خودم یافتم؛ممکن است اشاره به این باشد که تو امام بعد از من و جانشین منی،بنابراین تمام وجود من در تو تجلی می کند و تو تجلی گاه تمام وجود منی.

این احتمال نیز وجود دارد که این جمله اشاره به مجموعه صفات جسمانی و روحانی باشد که به حکم قانون وراثت از پدران به فرزندان می رسد و فرزندان واجد صفات روحانی و جسمانی پدرند.

در میان عرب نیز ضرب المثل هایی است از جمله شعر معروف شاعر است که می گوید:

انما اولادنا بیننا اکبادنا تمشی علی الارض

فرزندان ما جگران ما هستند که بر روی زمین راه می روند. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 61. }

در شرح نهج البلاغه مرحوم تستری آمده است که مردی اعرابی فرزند از دست رفته اش را دفن کرد و سپس گفت:

دفنت بنفسی بعض نفسی فاصحبت و للنفس منها دافن و دفین

بخشی از وجودم را با دست خود به خاک سپردم و نگریستم که دفن کننده و دفن شونده یکی است. {3) .شرح نهج البلاغه تستری،ج 8،ص 330.}

جمله« حَتَّی کَأَنَّ شَیْئاً ...»در واقع توضیحی و دلیلی است در اینکه چگونه فرزند دلبندش بعض وجود او و یا کل همه وجود اوست می فرماید:به همین دلیل

هر مصیبتی و هر درد و رنجی به تو برسد گویی به من رسیده حتی اگر مرگ دامنت را بگیرد گویی دامن مرا گرفته است،چون همه چیز خود را در تو می بینم و تو تمام هستی منی.به هر حال این اهتمام امام علیه السلام به امر فرزندش انگیزه اصلی بیان این وصیّت نامه طولانی که مجموعه ای است از بهترین اندرزها و هدایت ها در زمینه توحید،معاد،آداب زندگی،آداب تهذیب نفس و راه و رسم درست زیستن در جامعه و از آنجا که امام علیه السلام به مقتضای حدیث معروف«أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّه» {1) .بحار الانوار،ج 16،ص 95. }پدر تمام امّت است،مخاطب در این وصیّت نامه در واقع همه امّتند.

جمله« إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ »اشاره به جاودانگی محتوای این نامه است و در واقع چنین است با اینکه بیش از هزار سال بر آن گذشته کاملا تازه و شاداب، بالنده و پربار است و مصداق روشنی است از آیه شریفه« کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ* تُؤْتِی أُکُلَها کُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّها ». {2) .ابراهیم،آیه 24 و 25.}

بخش سوم

متن نامه

فَإِنِّی أُوصِیکَ بِتَقْوَی اللّهِ-أَیْ بُنَیَّ-وَ لُزُومِ أَمْرِهِ،وَ عِمَارَهِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ، الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ.وَ أَیُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! همانا تو را به ترس از خدا سفارش می کنم که پیوسته در فرمان او باشی، و دلت را با یاد خدا زنده کنی، و به ریسمان او چنگ زنی، چه وسیله ای مطمئن تر از رابطه تو با خداست؟ اگر سر رشته آن را در دست گیری .

شهیدی

تو را سفارش می کنم به ترس از خدا، و پیوسته در فرمان او بودن و دلت را به یاد او آبادان نمودن، و به ریسمان اطاعتش چنگ در زدن، و کدام رشته استوارتر از طاعت خدا میان خود و او داری اگر بگیریش و بدان دست در آری؟

اردبیلی

وصیت میکنم تو را بپرهیزکاری و ترسگاری خدا ای پسرک من و بملازمت حکم او سبحانه و عمارت کردن دل خودت بیاد کردن او و چنگ در زدن بریسمان او که اسلام است و کدام ریسمان محکمتر است از ریسمان که میان تست و میان خدا اگر تو هستی که فراگیری آنرا

آیتی

تو را به ترس از خدا وصیت می کنم، ای فرزندم، و به ملازمت امر او و آباد ساختن دل خود به یاد او و دست زدن در ریسمان او. کدام ریسمان از ریسمانی که میان تو و خدای توست، محکمتر است، هرگاه در آن دست زنی؟

انصاریان

پسرم!تو را سفارش می کنم به تقوای الهی،و ملازمت امرش،و آباد کردن دل به یادش،و چنگ زدن به ریسمانش،و کدام رشته محکم تر از رشته بین تو و خداوند است اگر به آن چنگ زنی ؟!

شروح

راوندی

کیدری

و الاعتصام بحبله: کل ما یقربک الی مرضاه الله فهو حبل الله و ذلک امر اضافی یختلف حسب اختلاف الاشخاص و الاحوال، و الاوقات، و قد ذکر فی قوله تعالی: اعتصموا بحبل الله انه القرآن، و روی ان اعرابیا دخل علی رسول الله صلی الله علیه و آله و قال: التبس علی معنی آیه من القرآن ففسرها لی، و تلا هذه الایه و قال: ما هذه الحبل الذی امر الله بالاعتصام به، و کان علی علیه السلام الی جنب رسول الله صلی الله علیه و آله فوضع النبی یده علی کتف علی و قال هذا حبل الله فاعتصموا به، فولی الاعرابی و خرج یقول آمنت بالله و برسوله و اعتصمت بحبل الله. فتلقاه رجلان فسمعا منه ذلک، فضحکا منه، و دخلا علی رسول الله و ذکرا ما سمعا من الاعرابی فقال صلی الله علیه و آله: (هو رجل من اهل الجنه فانصرفا الی الرجل فقالا له ان لک عندنا بشاره، و لنا عندک ذنب، فاغفر ذنبنا حتی نذکر بشارتک ان رسول الله قال انت من) اهل الجنه قال: الحمد لله، و ما ذنبکما قالا: لما رایناک تتکلم بهذا الکلام و لم یکن شیئا سمعناه کان عندنا ضحکه. فقال: ان الله تعالی یقول: (و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوک فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما)، ترکتما رسول الله و جئتما الی لاستغفر لکما اذهبا ان کنتما تومنان بالله و رسوله، و تعتصمان بحبله فغفر الله لکما و الا فلا غفر الله لکما، فحبل الله هو حجه الله بعد رسوله، و وصیه علی امته، و حافظ شرعه قرنا فقرنا الی الابد و القرآن و ان کان سببا بین الله و بین عبیده فان کثیرا منه یحتاج الی التاویل فیفسره کل علی مقتضی مذهبه، فلابد له من مبین یثق الناس بقوله لعصمته

ابن میثم

پس ای پسرک من تو را به پرهیزگاری و ترس از خدا و پیوسته امر و فرمان او را بردن، و آباد ساختن خانه ی دل خود با یاد خدا، و چنگ زدن به ریسمان او، سفارش می کنم، و کدام وسیله اطمینان بخش تر و استوارتر از رشته ی بین تو و خداست، اگر تو آن را دستاویز قرار دهی؟! این همان هنگامی است که شروع کرده است تا آنچه را می خواهد وصیت کند. این بخش از وصیت مشتمل بر چند مطلب است: اول: تقوای الهی، که قبلا حقیقت تقوی را دانستی و ممکن است در اینجا مقصود از تقوی، ترس از خدا باشد. دوم: سر به فرمان او نهادن که خود لازمه ی تقوا داشتن است. سوم: خانه ی دل را با یاد خدا آباد ساختن. لفظ العماره استعاره برای کامل ساختن قلب با یاد خدا و ذکر فراوان اوست، زیرا که ذکر خدا روح عبادات و کمال نفس است، همان طور که آبادی منزل، کمال آن است و کمال نفس در ضمن ذکر مداوم است، به دلیل آیه ی مبارکه ی: و اذکرو الله کثیرا لعلکم تفلحون. چهارم: چنگ زدن به ریسمان او. لفظ الحبل را استعاره آورده است برای آنچه از امور دین که به آن دست می یابد. و چنگ زدن به آن مانند ریسمانی وسیله ی نجات او می گردد. مقصود از چنگ زدن، نگهداری خود از عذاب خدا به وسیله ی تمسک به اوست. سپس از وسیله ای که مطمئنم تر از آن باشد، به طریق استفهام انکاری، جویا شده است و اطمینان بخشی آن را در حدی شگفت آور دانسته است. و این مطلب در معنای ملازمت امر خدا مندرج است به دلیل آیه ی مبارکه و اعتصموا بحبل الله جمیعا.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(فانی اوصیک) پس به درستی که من وصیت می کنم تو را (بتقوی الله) به پرهیزگاری خدا (یا بنی) ای پسرک من (تصغیر) برای شفقت است و مرحمت (و لزوم امره) و ملازمت حکم او سبحانه (و عماره قلبک بذکره) و به آباد ساختن دل خودت به یاد کردن او (و الاعتصام بحبله) و به چنگ در زدن به ریسمان وثیق او که آن دین اسلام است و گفته اند که هر چیزی که نزدیک گرداند این کس را به چیزی که سبب رضای الهی باشد آن حبل الله است، و بعضی گفته اند که آن قرآن است، و در روایت آمده که روزی اعرابی آمد و از حضرت رسالت پناه پرسید از معنی آیه وافی هدایه (و اعتصموا بحبل الله جمیعا) و در آن وقت امیرالمومنین علیه السلام در پهلوی رسول الله (صلی الله علیه و آله) نشسته بود، حضرت دست مبارک بر دوش او نهاد و فرمود که این حبل الله است، چنگ در او زنید اگر نجات می خواهید. (و ای سبب اوثق) و کدام ریسمان استوارتر است (من سبب بینک و بین الله) از ریسمان عهدی که میان تو است و میان خدا (ان انت اخذت به) اگر هستی تو که فراگیری آن را.

آملی

قزوینی

پس بدرستیکه وصیت می کنم ترا بتقوای خدا ای پسرک من، و ملازمت امر تعالی، و عمارت کردن دل بیاد او نکند جسدی باشد بی جان، و عضوی باشد مردار، و سرائی باشد ویران، و قرآن مشحون است بوصیت آن (من قوله تعالی: و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون) (و قوله تعالی و من یعش عن ذکر الرحمن نقیض له شیطانا. الایه) و چنگ در زن بریسمان اطاعت او، و دین و کتاب خدای عزوجل ریسمانی است از آسمان بسوی زمین فروگذاشته، هر که چنگ در آن ریسمان زند با علی علیین رحمتش برآید، و از هوی در هاویه نقمتش برهد (قال تعالی و اعتصموا بحبل الله جمیعا.. الایه) بر سبیل تعجب و استفهام انکاری میگوید: کدام سبب و ریسمان محکم تر باشد از سببی و وسیلتی که میان تو و خدای باشد اگر تو بان سبب اخذ کنی، و بان عروه وثقی درزنی.

لاهیجی

یعنی پس به تحقیق که من وصیت می کنم تو را به پرهیز کردن از برای خدا، ای پسرک من و ملازم بودن به کار خدا و آباد کردن دل تو به ذکر خدا و چنگ در زدن به ریسمان بندگی خدا و کدام وسیله است که استوارتر است از وسیله ی میانه ی تو و میانه ی خدا، اگر تو بگیری و چنگ در زنی به آن؟

خوئی

اللغه: (الغمرات): جمع الغمره و هی اللجه فی البحر و کنایه عن الشدائد، (المثوی): محل الاقامه. المعنی: قد لخص (ع) فی هذه الفصل جوامع وصایاه فی امور خمسه: 1- التوجه الی الله تعالی برعایه تقواه، و لزوم امره، و الاعتصام بحبله. 2- التوجه الی القلب بتحلیته بالفضائل، و احیائه بالمواعظ، و تخلیته عن الرذائل بالزهد و ذکر الموت. 3- التوجه الی الخلق الغابر، و التدبر فی احوالهم و مال امرهم. 4- التوجه الی طریقه فی الحیات و سیره فی صراط السعاده بالحذر عن الارتباک فیما لا یعلم. 5- التوجه الی الاجتماع بنشر الخیر و المعروف، و دفع الشر و المنکر بالید و اللسان، و الجهاد للحق بملازمه الصبر و الالتجاء الی الرب بالاخلاص فی مسالته و الاستخاره من حضرته. الترجمه: براستی سفارشت می کنم که از خدا بپرهیز و بفرمانش بچسب و دلت را بیادش آباد کن و برشته ی وی درآویز، کدام وسیله محکمتر از آنست که میان تو و خدا باشد اگرش بدست گیری؟

شوشتری

(فانی اوصیک بتقوی الله) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط فبعدها (ای بنی) قال تعالی (فاتقوا الله ما استطعتم). (و لزوم امره) قال تعالی (فلیحذر الذین یخالفون عن امره ان تصیبهم فتنه او یصیبهم عذاب الیم). (و عماره قلبک بذکره) (الا بذکر الله تطمئن القلوب). (و الاعتصام بحبله) (و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا). (و ای سبب) ای: حبل. (اوثق) ای: احکم. (من سبب بینک و بین الله ان انت اخذت به) (فمن یکفر بالطاغوت و یومن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی لا انفصام لها و الله سمیع علیم)

مغنیه

(فانی اوصیک- الی- صبب بینک و بین الله). و لا یتحقق السبب بین الله و عبده الا بثلاثه: الاول: الشعور بوجوده، و ان ینفع و یضر، و ینعم و ینتقم. الثانی: التوکل علیه و الثقه به. الثالث: ان یکون مع الایمان و التوکل عمل یرضاه ای ینفع و لا یضر، و هذه الثلاثه متکافئه متشابکه، فمن آمن و لم یتوکل او توکل و لم یعمل انقطع السبب بینه و بین خالقه.

عبده

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس ای پسرک من تو را وصیت و سفارش می کنم به پرهیزکاری و ترس از خدا، و به ملازمت امر و فرمان او، و به آباد داشتن دل خود به یاد او (زیرا یاد خدا کمال نفس است، چنانکه ساختمان کمال خانه است) و به چنگ زدن به ریسمان (طاعت و پیروی) او، و کدام سبب و رشته ای از سبب و رسته بین تو و خدا استوارتر می باشد اگر به آن دست اندازی؟!

زمانی

ذکر خدا چیست؟ امام علیه السلام فرزند خود امام حسن علیه السلام را به پرهیزکاری و اجرای اوامر الهی سفارش می دهد و نشاط قلب را به توجه به ذکر خدا می داند که خدا در قرآن می گوید: (با ذکر خدا قلبها آرامش می یابد.) ذکر خدا در قرآن به دعا گفته شده به پیامبر اسلام (ص) نیز نسبت داده شده از قرآن هم ذکر یاد گردیده است. امام علیه السلام سفارش می کند که به (حبل الله) (قرآن، عترت) تکیه کند و نسبت به آن نه مخالفت کند و نه کوتاهی. نکته ای که خدا در قرآن کریم روی آن تکیه کرده است و برای حفظ وحدت به آن توجه می دهد.

سید محمد شیرازی

(فانی اوصیک) مفعول (کتبت) (بتقوی الله) ای الخوف منه (ای بنی) مصغرابن (و لزوم امره) بان تلازم احکامه (و عماره قلبک بذکره) بان تذکره دائما، فانه یوجب عماره القلب بالفضائل، و بدون ذکره یکون القلب کالخراب، لاستیلاء الرذائل علیه (و الاعتصام بحبله) ای التمسک بشریعته التی هی کالحبل الموصل للانسان الی الدرجات الرفیعه (و ای سبب بینک و بین الله ان انت اخذت به)؟ استفهام تعجب لتعظیم حبله سبحانه یعنی انه سبب و ای سبب، نحو رجل و ای رجل، فی مقام المدح، و (ان) من الشرط لتحقیق الموضوع.

موسوی

اعتصم: اعتصم بالشی ء امسکه بیده و اعتصم بالله: امتنع بلطفه من المعصیه. (فانی اوصیک بتقوی الله، ای بنی و لزوم امره، و عمار قلبک بذکره، و الاعتصام بحبله، و ای سبب اوثق من سبب بینک و بین الله ان انت اخذت به؟) هذا هو مطلع الوصیه العلویه الذی یجب ان یکون المطلع لکل وصایا الاباء للابناء، الوصیه بتقوی الله الذی لا یعلو انسان عن الامر بها … انها تمثل الخضوع لله فی الجوارح و الاذعان من داخل الجوانح، انها رعشه فی القلب تجعل هذا الانسان یهتز من الاعماق فی خضوع و تضرع الی الله باسطا یدیه الی ربه متفانیا فی طاعه الله و خدمه عباده.. التقوی!! تمثل منتهی الغایات التی یطمح الیها الانسان و من اجلها کانت کل تکالیف الله من طهاره و صیام و صلاه و غیرها لان کل هذه الواجبات تخلق من هذا الانسان عضوا منضبطا ضمن الخط الالهی لا یخرج عنه و لا یدخل فی غیره، کل هذه التکالیف تبنی الشخصیه الملتزمه بالاسلام فکرا و عملا و سلوکا، عقیده و طریقه حیاه.. فالتقوی تمثل الدرجه العلیا من الالتزام و الخضوع لانها تتخذ طابع الانقیاد المطلق الصدر من القلب و الضمیر و الوجدان … ثم انه علیه السلام امره بملازمه امر الله و عمار قلبه بذکره و الاعتصام بحبله و هذا الاعتصام بحبل الله هو اوثق الاسباب و اشرفها و ضامنها لنجاح الانسان و فوزه فی الحیاه الدنیا و الاخره …

دامغانی

مکارم شیرازی

فَإِنِّی أُوصِیکَ بِتَقْوَی اللّهِ-أَیْ بُنَیَّ-وَ لُزُومِ أَمْرِهِ،وَ عِمَارَهِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ، الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ.وَ أَیُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ.

ترجمه

پسرم تو را به تقوای الهی و التزام به فرمانش و آباد کردن قلب و روحت با ذکرش و چنگ زدن به ریسمان (لطف و عنایت)او توصیه می کنم و کدام وسیله می تواند میان تو و خداوند مطمئن تر از«حبل اللّه»باشد اگر به آن چنگ زنی و دامان آن را بگیری.

شرح و تفسیر: محکم ترین وسیله نجات

در این بخش از نامه،امام علیه السلام اندرزهای روح پرور و سازنده خود را آغاز می کند و در عبارات کوتاه چهار دستور به فرزندش می دهد؛دستوراتی که عصاره همه فضیلتهاست می فرماید:«پسرم تو را به تقوای الهی و التزام به فرمان او و آباد کردن قلب و روحت با ذکرش و چنگ زدن به ریسمان الهی توصیه می کنم»؛ (فَإِنِّی أُوصِیکَ بِتَقْوَی اللّهِ-أَیْ بُنَیَّ-وَ لُزُومِ أَمْرِهِ،وَ عِمَارَهِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ،وَ الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ).

سفارش به تقوا همان سفارشی است که همه انبیا و اوصیا سرآغاز برنامه های خود بعد از ایمان به پروردگار قرار داده اند؛همان تقوایی که زاد و توشه راه آخرت و ملاک فضیلت و برتری انسان ها بر یکدیگر و کلید در بهشت است.تقوا

به معنای خداترسی درونی و پرهیز از هر گونه گناه و احساس مسئولیت در پیشگاه پروردگار که سد محکمی در میان انسان و گناهان ایجاد می کند.مرحله ادنای آن عدالت و مرحله اعلای آن عصمت است.

در دومین دستور به التزام به اوامر الهی اشاره می کند،همان چیزی که بارها در قرآن مجید به عنوان«اطیعوا اللّه»آمده و از میوه های درخت پربار تقواست.

تعبیر به« عِمَارَهِ قَلْبِکَ بِذِکْرِهِ »اشاره به اهمیت ذکر اللّه است که بدون آن خانه قلب ویران می شود و جولانگاه لشکر شیطان.قرآن مجید می فرماید:« أَلا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » {1) .رعد،آیه 28.}هم آبادی دل ها و هم آرامش آن در سایه ذکر خداست نه تنها ذکر لفظی-هرچند ذکر لفظی هم بسیار مهم است-بلکه ذکر عملی آن گونه که در روایات وارد شده که امام باقر علیه السلام فرمود:«سه چیز است که انجام آن از مشکل ترین کارهاست و سومین آن را«ذِکْرُ اللّهِ عَلَی کُلِّ حَالٍ؛ذکر خدا در هر حال»بیان فرمود سپس در تفسیر ذکر چنین می فرماید:«وَ هُوَ أن یَذْکُرُ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عِنْدَ الْمَعْصِیَهِ یَهُمُّ بِهَا فَیَحُولُ ذِکْرُ اللّهِ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ تِلْکَ الْمَعْصِیَهِ وَ هُوَ قَوْلُ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ:

« إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ » {2) .اعراف،آیه 201.}؛ذکر خدا آن است که چون تصمیمی بر معصیت می گیرد خداوند عز و جل را یاد کند و یاد خدا میان او و آن معصیت حائل شود و این همان چیزی است که خداوند عز و جل در قرآن فرموده است:پرهیزکاران هنگامی که گرفتار وسوسه های شیطان شوند،به یاد (خدا و پاداش و کیفر او) می افتند؛و (در پرتو یاد او،راه حق را می بینند و) در این هنگام بینا می شوند». {3) .بحارالانوار،ج 90،ص روایت 151،6. }

و تعبیر به« الاِعْتِصَامِ بِحَبْلِهِ »اشاره به چنگ زدن به قرآن مجید است که همه

برنامه های سعادت در آن هست و در خود قرآن به آن اشاره شده است:

« وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا »؛و همگی به ریسمان خدا (قرآن،و هر گونه وحدت الهی)،چنگ زنید و پراکنده نشوید». {1) .آل عمران،آیه 103.}

می دانیم برای حبل اللّه در آیه شریفه مزبور معانی بسیاری ذکر کرده اند؛بعضی از مفسران آن را اشاره به قرآن،بعضی اشاره به اسلام و بعضی گفته اند که منظور خاندان پیغمبر و اهل بیت علیهم السلام است ولی در میان این تفاسیر اختلافی نیست،زیرا «حبل اللّه»به معنای ارتباط با خداست که تمام اینها را شامل می شود.

و به همین دلیل امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«و کدام وسیله می تواند میان تو و خداوند مطمئن تر از حبل اللّه باشد اگر به آن چنگ زنی و دامان آن را بگیری»؛ (وَ أَیُّ سَبَبٍ أَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ إِنْ أَنْتَ أَخَذْتَ بِهِ).

تعبیر به حبل (ریسمان و طناب) اشاره به این است که انسان بدون تربیت الهی در قعر چاه طبیعت گرفتار است،ریسمانی محکم لازم است که به آن چنگ زند و از آن چاه در آید و این ریسمان همان قرآن و اسلام و عترت است.

درباره تقوا و اهمیت و حقیقت و آثار آن در خطبه 157،جلد 6 صفحه 172 به بعد و خطبه 161،صفحه 274 به بعد بحث شده است.

بخش چهارم

متن نامه

أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ،وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ،وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ،وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ، ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ،وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ،وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیَا،وَ حَذِّرْهُ صَوْلَهَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامِ،وَ أَعْرِضْ عَلَیْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِینَ،ذَکِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ مِنَ الْأَوَّلِینَ،وَ سِرْ فِی دِیَارِهِمْ آثَارِهِمْ،فَانْظُرْ فِیمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا،وَ أَیْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا! فَإِنَّکَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّهِ، وَ حَلُّوا دِیَارَ الْغُرْبَهِ،وَ کَأَنَّکَ عَنْ قَلِیلٍ قَدْ صِرْتَ کَأَحَدِهِمْ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! همانا تو را به ترس از خدا سفارش می کنم که پیوسته در فرمان او باشی، و دلت را با یاد خدا زنده کنی، و به ریسمان او چنگ زنی، چه وسیله ای مطمئن تر از رابطه تو با خداست؟ اگر سر رشته آن را در دست گیری .

دلت را با اندرز نیکو زنده کن، هوای نفس را با بی اعتنایی به حرام بمیران، جان را با یقین نیرومند کن، و با نور حکمت روشنائی بخش، و با یاد مرگ آرام کن، به نابودی از او اعتراف گیر، و با بررسی تحولات ناگوار دنیا به او آگاهی بخش ، و از دگرگونی روزگار، و زشتی های گردش شب و روز او را بترسان، تاریخ گذشتگان را بر او بنما، و آنچه که بر سر پیشینیان آمده است به یادش آور . در دیار و آثار ویران رفتگان گردش کن، و بیندیش که آنها چه کردند؟

از کجا کوچ کرده، و در کجا فرود آمدند؟

از جمع دوستان جدا شده و به دیار غربت سفر کردند، گویا زمانی نمی گذرد که تو هم یکی از آنانی !

شهیدی

دلت را به اندرز زنده دار و به پارسایی بمیران، و به یقین نیرو بخش و به حکمت روشن گردان، و با یاد مرگش خوار ساز، و به اقرار به نیست شدنش وادار ساز. و به سختیهای دنیایش بینا گردان ، و از صولت روزگار و دگرگونی آشکار لیل و نهارش بترسان، و خبرهای گذشتگان را بدو عرضه دار، و آنچه را به آنان که پیش از تو بودند رسید به یادش آر ، و در خانه ها و بازمانده های آنان بگرد و بنگر که چه کردند، و از کجا به کجا شدند و کجا بار گشودند و در کجا فرود آمدند. آنان را خواهی دید که از کنار دوستان رخت بستند و در خانه های غربت نشستند، و چندان دور نخواهد نمود که تو یکی از آنان خواهی بود.

اردبیلی

زنده کن بآن دل خود را به پند و نصیحت و علم و حکمت و بمیران نفس اماره را بترک لذت دنیا و قوت ده دل را بنور یقین و نورانی گردان آنرا بعلم و طاعت و رام ساز او را بیاد کردن مرگ و قرار ده آنرا بفانی شدن و بینا گردان آنرا بمصایب دنیا و بترسان او را از حمله آوردن روزگار و از زشتی گردش دنیا و شب و روزهای چرخ دوران و عرض کن بر آن چیزهائی گذشتگان و یاد ده آنرا به آن چه رسیده بکسانی که بودند پیش از تو از پیشینیان و سیر کن در منزلهای ایشان و نشانه های ایشان پس بنگر به آن چه کرده اند و آنچه منتقل شده اند و حلول کرده اند و نازل شده پس بدرستی که تو می یابی ایشان را که منتقل شده اند از دوستان و حلول کرده اند در سرای غریبی و گوئیا تو از زمان نزدیک گشته همچو یکی از ایشان

آیتی

دل خویش به موعظه زنده دار و به پرهیزگاری و پارسایی بمیران و به یقین نیرومند گردان و به حکمت روشن ساز و به ذکر مرگ خوار کن و وادارش نمای که به مرگ خویش اقرار کند. چشمش را به فجایع این دنیا بگشای و از حمله و هجوم روزگار و کژتابیهای شب و روز برحذر دار. اخبار گذشتگان را بر او عرضه دار و از آنچه بر سر پیشینیان تو رفته است آگاهش ساز. بر خانه ها و آثارشان بگذر و در آنچه کرده اند و آن جایها، که رفته اند و آن جایها، که فرود آمده اند، نظر کن. خواهی دید که از جمع دوستان بریده اند و به دیار غربت رخت کشیده اند و تو نیز، یکی از آنها خواهی بود.

انصاریان

دلت را با موعظه زنده کن،و با بی رغبتی به دنیا بمیران،آن را با یقین قوی کن و با حکمت نورانی نما،و با یاد مرگ فروتن و خوار کن،و به اقرار به فانی شدن همه چیز وادار،و به فجایع دنیا بینا گردان ،و از صولت روزگار،و قبح دگرگونی شبها و روزها بر حذر دار، اخبار گذشتگان را به او ارائه کن،آنچه را بر سر پیشینیان آمد به یادش آور ،در شهرهای آنان و در میان آثارشان سیاحت کن،در آنچه انجام دادند و اینکه از کجا منتقل شدند و در کجا فرود آمدند و منزل کردند دقّت کن،می یابی که از کنار دوستان رفتند، و به دیار غربت وارد شدند،و گویی تو هم به اندک زمانی چون یکی از آنان خواهی شد .

شروح

راوندی

و قوله احی قلبک بالموعظه و امته بالزهاده یعنی: اجعله حیا لاحوال الاخره غیر غافل عنها و میتا عن طمع الدنیا. و تقریر الانسان علی الشی ء: حمله علی الاقرار به، و قرره بالفناء: ای قرر قلبک بفناء کل ما سوی الله حتی تقربه و تعترف بذلک. و الفجیعه: الرزیه التی تفجع و توجع. و التبصیر: التعریف و الایضاح. و الصوله: الحمله. و الفحش فی کل شی ء: تجاوز الحد فیه، و یقال: تقلب الشی ء ظهرا لبطن کالحیه تتقلب علی الرمضاء، ای حذر قلبک سرعه تقلب اللیالی و الایام و تغیرها، بینا تکون صحیح البدن فاذا انت مریض و بینا انت فی غنی و فی سعه اذ دخل علیک الفقر و الضیق، و بینا انت حی فاذا الموت یاتیک بغته. وصی باربعه اشیاء: ان یکون متقیا، و ان یلزم ما امر به، و یعمر قلبه بکثره ذکر الله، و ان یعتصم بحبل الله قیل: هو القرآن. و یقال: اعتصم به اذا امتنع به من غیره، قال تعالی و اعتصموا بحبل الله ای تمسکوا بالقرآن. و روی: ان رجلا دخل رسول الله صلی الله علیه و آله فقال: التبس علی معنی آیه من القرآن ففسرها لی، و تلا هذه الایه، ما هذا الحبل الذی امر الله بالاعتصام به، و کان علی علیه السلام الی جنب رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فوضع النبی یده علی کتف امیرالمومنین و قال: هذا حبل الله فاعتصموا به. فولی الاعرابی یقول: آمنت بالله و برسوله و اعتصمت بحبل الله، فتلقاه اعرابیان فسمعا منه هذه المقاله و ضحکا منه و دخلا علی رسول الله و ذکر اما سمعا من الرجل فقال النبی صلی الله علیه و آله: هو رجل من اهل الجنه. فانصرفا الی الرجل و قالا له: ان لک عندنا بشاره و لنا عندک ذنبا فاغفر ذنبنا حتی نذکر بشارتک، ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: انت من اهل الجنه. قال: الحمدلله. قال: و ما ذنبکما؟ قالا: لما رایناک تتکلم بهذا الکلام و لم یکن شیئا سمعناه کان عندنا ضحکه. فقال: ان الله تعالی یقول و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوک فاستغفروا الله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما، ترکتما رسول الله (صلی الله علیه و آله) و جئتما الی لاستغفر لکما، اذهبا ان کنتما تومنان بالله و برسوله و تعتصمان بحبله فغفر الله لکما و الا فلا غفر الله لکما. فحبل الله هو حجه الله بعد رسوله و وصیه علی امته و حافظ سره قرنا ففرنا الی الابد، و هو علی و احدعشر من اولاده المعصومین علیهم السلام. و القرآن و ان کان ایضا سببا بین الله و بین عباده، فهو کلام و یحتاج کثیر منه الی التاویل، فیفسر کل احد علی ما یودی الیه مذهبه، فلابد له من مبین یثق الناس بقوله لعصمته. ثم ذکر تفصیل هذه الاشیاء الاربعه، فقال من غیر عطف علیها: احی قلبک بالموعظه الی ان عدنیفا و عشرین وصایه،

کیدری

ابن میثم

المغرات: میخها المثنوی: جای ماندن و اقامت. دلت را به موعظه زنده دار و با پارسایی بمیران و بوسیله ی یقین نیرومند ساز و به نور حکمت روشن کن و با یاد مرگ ذلیل و خاشع گردان و به اعتراف بر نابودی و فنا وادار ساز، و به بدیهای دنیا بینایش گردان، و از حمله ی روزگار و گردش ناهنجار شبانه روز بترسان، و با شرح احوال گذشتگان آشنا کن، و آنچه را که بر سر آنها آمده است یادآور باش و در دیار آثار ایشان گردش کن، پس ببین آنان چه کرده اند، و از چه چیزها دست شسته اند، و کجا فرود آمده و منزل گرفته اند، در نتیجه خواهی دید که ایشان از دوستان جدا و در سرای غربت جایگزین شده اند و و گویا طولی نخواهد کشید که تو نیز یکی از آنان خواهی شد،

پنجم: دستور داده است که قلب خود را با موعظه زنده بدارد، صفت احیاء را برای قلب عاریه آورده است به اعتبار کامل ساختن وی خود را به وسیله ی علم و عبرتی که از موعظه به دست می آید چنان که انسان به وسیله ی حیات به کمال می رسد. ششم: این سخن حضرت: فامته بالزهاده و آنچه را که او می میراند همان نفس اماره است که میراندن نفس عبارت از درهم شکستن و بازداشتن آن از خواهشهایی است که مخالف با عقل می باشد، و آن از طریق ترک دنیا و نیز مطیع ساختن نفس از این طریق به دست می آید. و احتمال دارد که نفس عاقله مورد نظر باشد، و میراندن نفس، همان بریدن از هوای نفس است. هفتم: ان یقویه بالیقین: یعنی دل را از ناتوانی جهل بیرون کند تا بتواند به سوی افق علیین و جایگاه نیکان حرکت کند، و چون مرحله ی یقین مرتبه ی قوی و نیرومند علم می باشد، مناسب بوده است که آن را وسیله ی تقویت قلب قرار دهد. هشتم: به وسیله ی حکمت دل را نورانی سازد. امام (علیه السلام) در این عبارت کلمه ی (تنویر را استعاره از حکمت آوره است.) (یعنی به گونه ی تشبیه استعاری حکمت را به نور تشبیه کرده است، زیرا حکمت در تاریکیهای جهل همچون کسی که مشعلی در دست دارد، وسیله ی هدایت دل به راه خداست. قبلا با معنای حکمت و انواع آن آشنا شدیم. نهم: با یاد مرگ دل را شکسته و خاشع گردان، به این ترتیب که زیاد به یاد مرگ بودن، باعث ترس می شود و دل را از چموشی در میدان خواستها باز می دارد، و آن را از اوج خودخواهی و لغزش خودپسندی و جانبداری از خشم، به خواری و ذلت می کشاند. دهم: او را وادار به اعتراف بر نابودی و مرگ سازد، یعنی قلب را وادار به قبول حتمیت مرگ، یاد مرگ را ادامه دهد تا یقین به مردن در دل جایگزین شود. یازدهم: چشم دل را به گرفتاریهای دنیا بصیر و بینا گرداند: یعنی دل را وادار کند تا با چشم بصیرت و عبرت به مصیبتها و آفتهای دنیا بنگرد. دوازدهم: آن را از جمله ی روزگار و دگرگونی ساده ی شبانه روز بترساند، کلمه ی صولت عاریه آورده شده به لحاظ شباهت روزگار به درنده، در صید جانداران، و نیز در آزار رساندن به دیگران. سیزدهم: شرح حال گذشتگان را بر قلب خود عرضه بدارد و آنچه بر سر آنها آمده است متذکر شود تا ببیند آنان چه کرده اند و از چه آثار بزرگ و قدرت گسترده ای دست شسته اند، تا بدان وسیله عبرتی و حالت مقایسه ای از خودش با آنها حاصل گردد و در نتیجه نزدیکی پیوستن خود به ایشان و یکی از آنها شدن را یقین کند، جهت شباهت حال خود را با فردی از آنان درک کند. و این آیه ی مبارکه نیز بدان اشاره دارد: اولم یسیروا فی الارض فینظروا تا آخر آیه

ابن ابی الحدید

کاشانی

(احی قلبک) زنده کن دل خود را (بالموعظه) به پند و نصیحت و علم و حکمت (و امته) و بمیران دل را یعنی نفس اماره را (بالزهاده) به ترک لذت دنیا و قطع کن تعلقات دنیا را از هر جهت (و قوه بالیقین) و تقویت کن دل را به نور یقین (و نوره بالحکمه) و نورانی گردان او را به علم و طاعت (و ذلله) و رام ساز آن را (بذکر الموت) به یاد کردن مرگ (و قرره) و قرار ده آن را (بالفناء) به فانی شدن (و بصره) و بینا گردان آن را (فجایع الدنیا) به مصائب و آلام دنیای غدار (و حذره) و بترسان آن را (صوله الدهر) از حمله آوردن روزگار (و فحش تقلب اللیالی و الایام) و از زشتی گردش روزها و شبهای چرخ دوار (و اعرض علیه) و عرض کن بر او (اخبار الماضین) خبرهای گذشتگان را (و ذکره) و به یاد ده او را (بما اصاب) به آنچه رسیده (من کان قبلک) به کسانی که پیش از تو بودند (من الاولین) از پیشینیان (و سر فی اثارهم) و سیر کن در آثار و علامات ایشان (و دیارهم) و در سراهای ایشان (فانظر) پس بنگر به دیده بصیرت (فیما فعلوا) در آنچه کردند (و عما انتقلوا) و از آنچه انتقال کردند (و این حلوا) و کجا فرود آمدند (و نزلوا) و کجا نزول نمودند (فانک تجدهم) پس به درستی که تو- بعد از این تامل- می یابی ایشان را (انتقلوا عن الاحبه) که انتقال نموده اند از مصاحبان و دوستان خود (و حلوا دار الغربه) و فرود آمدند در سرای غربت یا محنت فراوان (و کانک عن قلیل) گوییا تو از پس اندک زمانی (قد صرت کاحدهم) گردیده ای همچو یکی از ایشان

آملی

قزوینی

زنده گردان دل خود را بموعظه و حکمت و یاد عقبی، و بمیران آنرا بزهد و اعراض از دنیا، زندگی دل از دو نو (ع) باشد: نوعی بزندگی عقل و جان لاهوتی بازگردد و نوعی مساوق زندگی نفس و جان نا سوتی باشد، زندگی اول فنا نپذیرد و هر چه بان زندگی زنده است نمیرد و سرای آخرت باعتبار این زندگی دار حیوان خوانده شده، و اما زندگی ثانی مستعار است و مبغوض خدای متعال، هر چه اینجا باین زندگی زنده باشد آنجا مرده باشد، و هر که اینجا از این زندگی مرده باشد آنجا لایزال زنده باشد، امر (موتوا قبل ان تموتوا) از این حیاه مبتنی است و آنچه گفته اند همه چیز تا زنده باشد پاک باشد و چون بمیرد پلید گردد الا نفس که تا زنده باشد پلید بود و چون بمیرد پاک شود هم این زندگی مقصود بود، پس احیاء و اماته در قول حضرت باعتبار این دو حیاه باشد. و قوی گردان دلرا بیقین، قوت ایمان دلها بقدر یقین شخص باشد، و ضعف ایمان بقدر ضعف یقین قوی گردد عقل قوی گردد و هم ضعیف شود پس باغوای شیطان از جای نرود، و بوسوسه نفس نلغزد، و نورانی گردان دلرا بحکمت یعنی دانش حق، و ذلیل و متواضع گردان بیاد موت، چون آدمی مرگ را فراموش کند و نظر در بعضی اسباب تفوق که او را باشد نماید علو و استکباری در نفس پدید آید، و هیچ چیز همچو یاد مرگ سرکشی از او بازنگرداند و آن آتش جماح و عزت فروننشاند. و اقرار ده او را بفنا. یعنی دل بر فنا بنه، و بموت اقرار بده و از آن کار غافل مباش، و بینا گردان دلرا بدردها و مصیبتهای دنیا تا اعتماد اخلاد باین سرای پرشر و شور نکند، و آرزوهای نفس پیش از خود در گور کند، و تحذیر کن او را از صولت دهر غدار و از قبح گردش لیالی و ایام و تقبلات زمانه ناپایدار. و عرض کن بر او خبرهای گذشتگان و تذکیر کن دل را بانچه رسیده است آنان را که پیش از تو بودند جهان بحسرت بگذاشتند و هیچ از او جز اندوه و حسرت برنداشتند و از دنیا چه مصیبتها و عبرتها دیدند و سختیها و عقوبتها کشیدند و مکافات اعمال ناصواب یافتند و سیر کن در دیار و آثار ایشان پس نظر کن چه کردند در روی زمین و از چه حالات و منازل انتقال نمودند و کجا فرود آمدند و مقام گرفتند که خواهی یافت ایشان را بتحقیق که از دوستان و مونسان خود انتقال نمودند و در سرای غربت فرود آمدند پس گویا تو نیز عنقریب همچو یکی از ایشان گشته بورود موت

لاهیجی

زنده گردان دل تو را به قبول کردن پند و نصیحت و بمیران دل تو را به ترک از دنیا و قوی گردان دل تو را به یقین به معارف و اعتقادات و رام گردان دل تو را به یادآوردن مردن و به اقرار و ثبات گردان دل تو را به نیست گشتن از ماسوی الله و بینا گردان او را در حوادث دنیا و بترسان او را به حمله کردن زمانه و زشتی کردن گردش لیل و نهار و اظهار کن بر دل تو خبرهای مردمان گذشته را و به یاد او بینداز آنچه را که رسید به کسانی که بودند پیش از تو از پیشینیان و سیر کن و تفکر کن در خانه های ایشان و در آثار و علامات باقی مانده از ایشان، پس نگاه کن که چه کرده اند و از چه چیز منتقل شدند و به کجا وارد شده اند و منزل گرفته اند، پس به تحقیق که تو می یابی ایشان را که نقل کرده اند از دوستان و وارد شده اند به سرای غربت و گویا تو نیز در اندک وقتی به تحقیق که گردیده ای مانند یکی از ایشان.

خوئی

اللغه: (الغمرات): جمع الغمره و هی اللجه فی البحر و کنایه عن الشدائد، (المثوی): محل الاقامه. المعنی: قد لخص (ع) فی هذه الفصل جوامع وصایاه فی امور خمسه: 1- التوجه الی الله تعالی برعایه تقواه، و لزوم امره، و الاعتصام بحبله. 2- التوجه الی القلب بتحلیته بالفضائل، و احیائه بالمواعظ، و تخلیته عن الرذائل بالزهد و ذکر الموت. 3- التوجه الی الخلق الغابر، و التدبر فی احوالهم و مال امرهم. 4- التوجه الی طریقه فی الحیات و سیره فی صراط السعاده بالحذر عن الارتباک فیما لا یعلم. 5- التوجه الی الاجتماع بنشر الخیر و المعروف، و دفع الشر و المنکر بالید و اللسان، و الجهاد للحق بملازمه الصبر و الالتجاء الی الرب بالاخلاص فی مسالته و الاستخاره من حضرته. الترجمه: دلت را با پند زنده دار و با زهدش بکش و با یقینش نیرو بخش و با حکمتش درخشان دار و بیاد مرگش زبون ساز و بفناء تن مقرش کن و بناگواریها دنیایش بینا نما و از پوزش روزگارش برحذر دار و از بی باکی دیگرگونیهای زمانه، اخبار گذشتگان را بر او عرض کن، و آنچه بر سرشان آمده بیادش آر، در خانمان و آثار آنان بگرد و ببین از کجا آمدند؟ کجا رفتند؟ کجا خفتند؟ تا دریابی که از دوستان بریدند و بغربت رسیدند و تو هم بزودی یکی از آنها شوی،

شوشتری

(احی قلبک بالموعظه) (استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یحییکم) (و ما انت بمسمع من فی القبور). (و امته بالزهاده) (لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم). و لا یخفی لطف قوله (علیه السلام) (احی قلبک و امته)، و المراد احیاوه بالنسبه الی الاخره و اماتته بالنسبه الی الدنیا، و اکثر الناس بالعکس. و زاد فی روایه الکلینی (و اسکنه بالخشیه و اشعره بالصبر). (و قوه بالیقین) (کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم). (و نوره بالحکمه) (و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا). (و ذلله بذکر الموت) (قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم ثم تردون الی عالم الغیب و الشهاده فینبئکم بما کنتم تعملون). (و قره بالفناء) (انما هذه الحیاه متاع و ان الاخره هی دار القرار). (و بصره فجائع الدنیا و حذره صوله الدهر و فحش تقلب اللیالی و الایام) فی (الاغانی): کانت خرقاء بنت النعمان اذا خرجت الی بیعتها یفرش لها طریقا بالحریر و الدیباج مغشی بالخز و الوشی ثم تقبل فی جواریها حتی تصل الی بیعتها و ترجع الی منزلها، فلما هلک النعمان نکبها الزمان فانزلها من الرفعه الی الذله، فلما و فد سعد القادسیه امیرا علیها و انهزم الفرس و قتل رستم، اتته فی حفده من قومها و جواریها علیهن المسوح و المقطعات السود تطلب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) صلته، فقال لهن: ایتکن خرقاء؟ قالت:ها انا ذه ان الدنیا دار زوال و لا تدوم علی حال، کنا ملوک هذا المصر یجبی لنا خراجه و یطیعنا اهله مدی المده و زمان الدوله، فلما ادبر الامر صاح بنا صائح الدهر فصدع عصانا و شتت شملنا، و کذلک الدهر لیس یاتی قوما بمسره الا و یعقبهم بحسره، ثم قالت: فبینا نسوس الناس و الامر امرنا اذا نحن فیهم سوقه لیس تعرف فاف لدنیا لا یدوم نعیمها تقلب تارات بنا و تصرف و قال محمد بن عبدالرحمن الهاشمی: دخلت علی امی یوم اضحی و عندها امراه فی اثواب دنسه، فقالت: اتعرف هذه؟ قلت: لا. قالت: هی عنابه ام جعفر البرمکی، فسلمت علیها و قلت لها: حدثینی ببعض امرکم. فقالت: اذکر لک جمله فیها عبره لمن اعتبر، لقد هجم علی مثل هذا الیوم و علی راسی اربعمئه و صیفه و انا ازعم ان ابنی جعفر عاق لی، و قد اتیتکم الیوم اسالکم جلدی شاتین بشعار و دثار. و کان الفضل بن مروان وزیر المعتصم جالسا یوما لاشغال الناس، فرفعت الیه قصص العامه، فرای فیها رقعه مکتوبا فیها هذه الابیات: تفرعنت یا فضل بن مروان فاعتبر فقبلک کان الفضل و الفضل و الفضل ثلاثه املاک مضوا لسبیلهم ابادتهم الاقیاد و الحبس و القتل و انک قد اصبحت فی الناس ظالما ستودی کما اودی الثلاثه من قبل اراد الفضل بن یحیی و الفضل بن الربیع و الفضل بن سهل، ثم نکبه المعتصم فقالوا: لیبک علی الفضل بن مروان نفسه فلیس له باک من الناس یعرف لقد صحب الدنیا منوعا لخیرها و فارقها و هو الظلوم المعنف الی النار فلیذهب و من کان مثله علی ای شی ء فاتنا منه ناسف (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و لابی الفتح المعری: الدهر خداعه خلوب فلا تغرنک اللیالی فبرقها خلب کذوب و اکثر الناس فاعتز لهم قوالب ما لهم قلوب (و اعرض علیه اخبار الماضین و ذکره بما اصاب قبلک من الاولین) فی (الاغانی) عن عدی بن زید: لم ار مثل الفتیان فی غبن الا یام ینسون ما عواقبها ینسون اخوانهم و مصرعهم و کیف تعتاقهم مخالبها ماذا ترجی النفوس من طلب ال خیر و حب الحیاه کار بها تظن ان لن یصیبها عنت ال دهر و ریب المنون صائبها (و سر فی دیارهم و آثارهم) (قل سیروا فی الارض ثم

انظروا کیف کان عاقبه المکذبین)، (قل سیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبه المجرمین). (فانظر فیما فعلوا) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (ما فعلوا) بدون (فی) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (و عما انتقلوا و این حلوا و نزلوا، فانک تجدهم قد انتقلوا) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (انتقلوا) بدون قد کما فی (ابن ابی الحدید (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و ابن میثم و الخطیه). (عن الاحبه و حلوا دیار الغربه) و زاد ابن شعبه فی روایته (و ناد فی دیارهم: ایتها الدیار الخالیه- این اهلک- ثم قف علی قبورهم، فقل: ایتها الاجساد البالیه، و الاعضاء المتفرقه، کیف وجدتم الدار التی انتم بها). فی (کامل المبرد): نزل النعمان بن المنذر فی ظل شجره مونقه لیلهو و معه عدی بن زید، فقال له: ابیت اللعن اتدری ایها الملک ما تقول هذه الشجره؟ قال: لا. قال تقول: من رآنا فلیحدث نفسه انه موف علی قرن زوال و صروف الدهر لا تبقی لها و لما تاتی به صم الجبال رب رکب قد اناخوا حولنا یمزجون الخمر بالماء الزلال و الاباریق علیها فدم و جیاد الخیل تردی فی الجلال عمروا الدهر بعیش حسن قطعوا دهرهم غیر عجال

ثم اضحوا عصف الدهر بهم و کذاک الدهر حالا بعد حال و فی (الجهشیاری): خرج عمر بن داود اخو یعقوب بن داود وزیر المهدی متنزها و معه جماعه من اهله و اقاربه و معه سفره و فواکه، فقدمت الیه سله فیها عنب، فاخذ منها حبتین فالقاهما فی فیه فاعترضتا فی حلقه، فلم ینزلا و لم یصعدا حتی مات، فقال ابن اخیه داود بن علی: غدا صحیحا مع الاحیاء مغتبطا و الان میتا بقربی اهله عمر فاحتل قبرا لدی قبر ابوه به یعلوهما نضد الاحجار و المدر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی (الاغانی): عن رجل من اهل صنعاء قال: حفروا حفیرا فی زمن مروان فوقفوا علی ازج له باب، فاذا هم علی سریر کاعظم ما یکون من الرجال علیه خاتم من ذهب و عصابه من ذهب و عند راسه لوح من ذهب مکتوب فیه (انا علس ذو جدن القیل کان لخلیلی منی النیل و لعدوی منی الویل، طلبت فادرکت و انا ابن مئه سنه من عمری، و کانت الوحش تاذن لصوتی، و هذا سیفی ذو الکف عندی، و درعی ذوات الفروج، و رمحی الهزبری، و قوسی الفحواء، و قرنی ذات الشر فیها ثلاثمئه حشر من صنفه ذی نمر، اعددت کل ذلک لدفع الموت عنی فخاننی) قال: فنظرنا فجمیع ذلک عنده. (و کانک عن قلیل قد صرت ااحدهم) روی (الاغانی) عن ابن بسخنر قال: کانت لی نوبه فی خدمه الواثق فی کل جمعه اذا حضرت رکبت الی الدار، فان نشط الی الشرب اقمت عنده و ان لم ینشط انصرفت، و کان رسمنا الا یحضر احد منا الا فی یوم نوبته، فانی لفی منزلی فی غیر یوم نوبتی اذ رسل الواثق قد هجموا علی و قالوا لی احضر، فقلت: الخیر. قالوا: خیر. فقلت: ان هذا یوم لم یحضرنی فیه الخلیفه قط و لعلکم غلطتم. فقالوا: لا تطول و بادر. فقد امرنا ان لا ندعک تستقر علی الارض، فداخلنی فزع شدید و خفت ان یکون ساع سعی بی، فتقدمت بما اردت و رکبت حتی وافیت الدار، فذهبت لادخل علی رسمی من حیث کنت ادخل فمنعت و اخذ بیدی الخدم فادخلونی و عدلوا بی الی مبرمات لا اعرفها، فزاد ذلک فی غمی و جزعی، ثم لم یزل الخدم یسلموننی من خدم الی خدم حتی افضیت الی دار مفروشه الصحن ملبسه الحیطان بالوشی المنسوج بالذهب، ثم افضیت الی رواق ارضه و حیطانه ملبسه بمثل ذلک، و اذا الواثق فی صدره علی سریر مرصع بالجوهر و علیه ثیاب منسوجه بالذهب و الی جانبه فریده جاریه علیها من ثیابه و فی حجرها عود، فلما رآنی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قال: جودت و الله یا محمد الینا، فقبلت الارض ثم قلت: خیرا. قال: خیرا ما تری، و انی طلبت ثالثا یونسنا فلم ار احق بذلک منک، فبحیاتی بادر فکل شیئا و بادر الینا. قلت: یا سیدی اکلت و شربت. قال: فاجلس، فجلست فقال: هاتوا لمحمد رطلا فی قدح، فاحضرت ذلک و اندفعت فریده تغنی: اهابک اجلالا و ما بک قدره علی و لکن مل ء عین حبیبها و ما هجرتک النفس یا لیل انها قلتک و لا ان قل منک نصیبها فجاءت و الله بالسحر و جعل الواثق یجاذبها، و فی خلال ذلک تغنی الصوت بعد الصوت و اغنی انا فی خلال غنائها، فمر لنا احسن ما مر لاحد، فانا لکذلک اذ رفع رجله فضرب بها صدر فریده ضربه تدحرجت منها من اعلی السریر الی الارض و تفتت عودها و مرت تعدو و تصیح و بقیت انا کالمنزوع الروح، و لم اشک فی ان عینه وقعت الی و قد نظرت الیها و نظرت الی، فاطرق ساعه الی الارض متحیرا و اطرقت اتوقع ضرب العنق، فانی لکذلک اذ قال لی یا محمد! فوثبت، فقال: ویحک! ارایت اغرب مما تهیا علینا. فقلت: یا سیدی الساعه و الله تخرج روحی، فعلی من اصابنا بالعین لعنه الله. فما کان السبب؟ الذنب؟! قال: لا و الله و لکن فکرت ان جعفرا یقعد هذا المقعد و یقعد معها کما هی قاعده معی، فلم اطق الصبر، و خامرنی ما اخرجنی الی ما رایت. فسری عنی و قلت: بل یقتل الله جعفرا، و یحیی الخلیفه ابدا، و قبلت الارض و قلت: یا سیدی! الله الله ارحمها و مر بردها. فقال لبعض الخدم الوقوف: من یجی ء بها، فلم یکن باسرع من ان خرجت و فی یدها عود و علیها غیر الثیاب التی کانت علیها، فلما رآها جذبها و عانقها، فبکت و جعل هو یبکی و اندفعت انا ابکی، فقالت: ما ذنبی یا مولای و یا سیدی؟ و بای شی ء استوجبت هذا؟ فاعاد علیها ما قاله لی و هو یبکی و هی تبکی، فقالت له: سالتک بالله الا ضربت عنقی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الساعه و ارحتنی من الفکر فی هذا و ارحت قلبک من الهم لی، و جعلت تبکی و یبکی ثم مسحا اعینهما و رجعت الی مکانها، و اومی الی الخدم الوقوف بشی ء لا اعرفه، فمضوا و احضروا اکیاسا فیها عین و ورق، و رزما فیها ثیاب کثیره، و جاء خادم بدرج ففتحه و اخرج منه عقدا ما رایت قط مثل جوهر کان فیه فالبسها ایاه، و احضرت بدره فیها عشره آلاف درهم فجعلت بین یدی و خمسه تخوت فیها ثیاب. وعدنا الی امرنا و الی احسن مما کنا، فلم نزل کذلک الی اللیل ثم تفرقنا و ضرب الدهر ضربته و تقلد المتوکل، فو الله انی لفی منزلی بعد یوم نوبتی اذ هجم علی رسله فما امهلونی

حتی رکبت و صرت الی الدار، فادخلت و الله الحجره بعینها و اذا المتوکل فی الموضع الذی کان فیه الواثق علی السریر بعینه و الی جانبه فریده، فلما رآنی قال: ویحک! اما تری ما انا فیه من هذه، انا منذ غدوه اطالبها بان تغنینی فتابی ذلک فقلت لها: یا سبحان الله اتخالفین سیدک و سیدنا و سید البشر! بحیاته غنی، فعزفت و الله ثم اندفعت تغنی: مقیم بالمجازه من قنونا و اهلک بالاجیفر فالثماد فلا تبعد فکل فتی سیاتی علیه الموت یطرق او یغادی ثم ضربت بالعود الارض ثم رمت بنفسها عن السریر و مرت تعدو و هی تصیح: و اسیداه، فقال لی: ویحک ما هذا؟ فقلت: لا ادری و الله یا سیدی. فقال: فما تری. فقلت: اری ان انصرف انا و تحضر هذه و معها غیرها فان الامر یوول الی ما یرید الخلیفه. قال: فانصرف فی حفظ الله. فانصرفت و لم ادر ما کانت القصه.

مغنیه

اللغه: قرره: اطلب منه الاقرار. و بصره: اجعله بصیرا. و الفحش: القبح. و مثواک: محل اقامتک. و باین: بعد. لا یحق- بکسر الحاء- لیس من الحق فی شی ء. الاعراب: و تکن مجزوم بجواب الامر، و التصبر مبتدا، و جمله نعم الخق خبر. المعنی: (احی قلبک بالموعظه) و لیس المراد بالموعظه مجرد الوصایا العشر و امثالها، بل المراد الاتعاظ بالعبر و الانتفاع بالتجارب (و امته بالزهاده) ای بالاعراض عن الحرام، کما قال فی مکان آخر: و لا زهد کالزهد فی الحرام (و قوه بالیقین) و هو ان تعبد الله کانک تراه، و تومن بالاخره کانک فیها.. و اول ما ینشاء هذا الیقین من التفکیر فی خلق السموات و الارض، او من التربیه و البیئه، ثم ینمو و یقوی بالعمل علی مقتضاه (و نوره بالحکمه) فانها ضاله المومن. (و ذلله بذکر الموت، و قرره بالفناء). لان نسیان الموت و الفناء یودی الی العم و الطفیان.. بل ادی ببعض الغافلین الی ادعاء الربوبیه، کالذی قال لابراهیم الخلیل (علیه السلام): انا احیی و امیت و ذهل انه عما قریب ینزل الی قبره جثه هامده (و بصره فجائع الدنیا الخ).. تکرر هذا مرارا فیما سبق، و یتخلص بان علی العاقل ان لا یغتر بالدنیا و سلطانها و رینتها و مالها، فالاوائل اصابوا الکثیر من لذاتها، ثم فارقتهم و فارقوها

عبده

بذکر الموت و قرره بالفناء: اطلب منه الاقرار بالفناء و بصره ای اجعله بصیرا بالفجائع جمع فجیعه و هی المصیبه تفزع بحلولها …

علامه جعفری

فیض الاسلام

دلت را به موعظه و اندرز (علم و حکمت و یاد آخرت) زنده دار، و به زهد و پارسائی (دل نبستن به دنیا) بمیران، و به یقین و باور ایمان به خدا و رسول توانائی ده، و به حکمت (دانستن احکام الهی) روشن نما، و به یادآوری از مرگ ذلیل و خوار گردان (پیرو هوا نباش) و به اقرار به فناء و نیست شدن (دنیا) وادار (تا نپندارد که سرای جاوید است) و به بدیها و دردهای دنیا بینا کن (تا به آن اعتماد ننماید) و به هجوم آوردن روزگار (پیش آمدهای ناگوار) و زشت گردی شبها و روزها (ناهمواری و نگشتن آنها بر خواهش و آرزوی شخص) بترسان، و به اخبار گذشتگان (چگونگی سرگذشتشان) آشنا کرده و به یادش آور آنچه به پیش از تو از پیشینیان رسیده است، و در سراها و بازمانده ها و نشانه های ایشان گردش کن، پس ببین چه کردند، و از چه جائی انتقال یافتند، و کجا فرود آمده جا گرفتند، خواهی یافت ایشان را از دوستان جدا شده و در سرای تنهائی فرود آمده اند، و چنانست که تو در اندک زمانی یکی از آنان خواهی بود،

زمانی

امام علیه السلام راه به دست آوردن بینائی، نورانیت و نشاط قلب را بیان داشته و آن توجه به پند و اندرز از هر طریقی است که پیش می آید چه از دیگران شنیدن و چه اوضاع گذشتگان را بررسی کردن، تاریخ، قبرستان و محل سکونت دیگران را دیدن. به تعبیر دیگر از هر طرف بنگریم و دقت کنیم همه پند و اندرز است و در و دیوار به ما موعظه می کند فقط گوش شنوا می خواهد. امام علیه السلام تاکید می کند که در هر حادثه باید رضای خدا را در نظر بگیرید و بخاطر بهره چند روزه دنیا دین خود را زیر پا نگذارید که اولین ضربه آن همنشین شدن شیطان با وی خواهد بود. (کسی که از ذکر خدا غفلت کند و خدا را نادیده بگیرد، خدا شیطان را همنشین وی گرداند که بدترین همنشین است.)

سید محمد شیرازی

(احی قلبک بالموعظه) فان حیاه القلب بالفضائل و هی تتولد من المواعظ (و امته) عن طلب الشهوات (بالزهاده) فان الانسان اذا زهد فی الدنیا ماتت الشهوات فی قلبه فلا یتطلبها (و قوه بالیقین) فان الیقین یقوی القلب، حتی لا یخاف شیئا (و نوره بالحکمه) فان الحکمه و هی معرفه الشریعه توجب نورا فی القلب به یبصر الحق و الباطل، و الحسن و القبیح. (و ذلله بذکر الموت) فان القلب جموح، فاذا ذکر الموت ذل و تواضع (و قرره بالفناء) ای اطلب منه الاقرار بالفناء و الموت (و بصره فجائع الدنیا) ای اره مصیبات الدنیا، حتی لا یرکن الیها (و حذره صوله الدهر) ای هجومه و الامه حتی یکون علی استعداد للاخره (و فحش) ای فاحش (تقلب اللیالی و الایام) فان الایام کثیره التقلبات من غنی الی فقر و من صحه الی مرض و هکذا. (و اعرض علیه اخبار الماضین) الذین مضوا قبلک من الاخیار و الاشرار، لیجتنب عمل الاشرار، و یقتضی اثر الاخیار (و ذکر بما اصاب من کان قبلک من الاولین) من انواع المصائب و العقوبات، حتی یعرف الدهر تماما (و سر فی دیارهم و آثارهم، الباقیه بعد هم (فانظروا فیما فعلوا) من الابنیه و العمارات و البساتین و مصنوعات، کطاق کسری و قلعه بعلبک- مثلا- (و ما انتقلوا) ای عن الاهل و البلاد و الاثار. (و این حلوا و نزلوا) فی القبور، و دیار الفناء (فانک تجدهم) بفکرک و بصیرتک (قد انتقلوا عن الاحبه) جمع حبیب (و حلوا دیار الغربه) فان الانسان فی المقابر غریب- و المراد غربه جسمه- (و کانت عن قلیل) ای: بعد مده قلیله (قد صرت کاحدهم) فی الانتقال عن الدنیا الی الاخره

موسوی

فجائع: رزایا جمع رزیئه او رزیه و هی المصیبه العظیمه. حذره: خوفه نبهه و حرزه. صوله الدهر: الصوله: السطوه فی الحرب و غیره. صوله الدهر: سطوه الدهر. فحش: القبیح من القول و الفعل. مثواک: مقامک بعد الموت فی القبر. الخطاب: ما یکلم به الرجل صاحبه و نقیضه الجواب. امسک: امسک عن الامر کف عنه و امتنع. الاهوال: هال یهول هولا: هال الامر فلانا افزعه و عظم علیه و الهول جمع اهوال و هوول: المخافه من الامر. باین: بان بینا و بیونا و بینونه عنه انقطع عنه و فارقه. باینه: هاجره. الجهد: الجهد و الجهد و المجهود الطاقه و الاستطاعه یقال: بذل جهده و مجهوده ای طاقته. خص: خاض خوضا و خیاضا. الماء: دخله و خاض الغمرات: اقتحمها یقال: انه یخوض المنایا ای یلقی نفسه فی المهالک و هو یخوض اللیل ای یخبط فیه غیر مکترث. الغمرات: غمار و غمر جمع غمره: الشده. غمره الشی ء شدته بالاهوال یقال: غمرات الموت: مکارهه و شدائده. الخلق: الخلق و الخلق: المروءه، العاده السجیه، الطبع. الکهف: الملجا. الحریز: الحرز الموضع الحصین.

(احی قلبک بالموعظه، و امته بالزهاده و قوه بالیقین، و نوره بالحکمه، و ذلله بذکر الموت، و قرره بالفناء، و بصره فجائع الدنیا، و حذره صوله الدهر، و فحش تقلب اللیالی و الایام) احی قلبک بالموعظه: فیما یمر امامک من مشاهد الحیاه و صورها فاذا ابصرت مبتلی فاعتبر بابتلائه و افرض نفسک مکانه و خذ العبره و الحکمه منه، و اذا رایت غنیا قد افتقر او فقیرا اغتنی فخذ ایضا منه العبره وادر بصرک فیما حولک فانها کلها مواعظ و عبره و اذا قرات سیره الصالحین و مناقب الشرفاء فاقتد بهم و سر علی دربهم النیر الربائی و هکذا دوالیک، اقرا الاحداث و الناس و خذ من کل منها الموعظه و العبره التی تحیی قلبک. و امته بالزهاده: فان الزهد عباره عن اختصار الکثیر من الملذات و الکمالیات بل الضروریات من اجل الفقراء و المساکین و اهل العوز و المحتاجین. و فی هذا الاسلوب من الترفع عن الذات و الانکار للملذات ما یطامن من شهوه الانسان بل یمیت جمحات الاهواء و میولها الشریره الخبیثه، فان من عاش مع الفقیر و الیتیم و النحتاج و المسکین و یشعر معهم بقلبه و ضمیره بادر الی قهر الذات من اجلهم و اماته الکثیر من الشهوات فی سبیل راحتهم و سعادتهم … و قوه بالیقین: لانه یجعل للانسان قوه و اطمئنانا و یخلق منه عضوا مستسلما لله فی کل حرکاته و سکناته، یندفع نحو هدفه و هو علی بصیره من امره دون شک او تردد لان من کان علی شک او تردد فی عمل لم یفلح فیه و لم ینجح … و نوره بالحمکه: حیث تجعل فیه اشراقه یطل منها نور یضی ء جوانب ظلمات القلب، فان الحکماء قوم عاشوا تجارب الحیاه و استخلصوا اسرارها و قدموها للناس صافیه من کل کدر، فیحسن بمن وقف علیها ان یاخذها بجد و یعمل بها فی یقین. و ذلله بذکر الموت: الذی ما ذکره انسان الا و تغیرت احواله، فتبدل نعیمه الی بوس، و فرحه الی ترح، و وجم بعد انشارح، و عبس بعد ابتسام، او کما یقول الامام فی موقع آخر: هازم اللذات و منغص الشهوات و قاطع الامنیات. ان العاقل عندما یتمثل نفسه جنازه محموله علی اکتاف الرجال و قد انقطع عمله و سکت صوته و انطفا نور عینیه و لم یعد یسمع و تعطلت جوارحه کلها عن الالتقاط و الارسال، و ضج الاهل و الاقارب حوله یبکون و تمنوا تعجیل دفنه خوف انتشار رائحته و هتکه … اذا نظر الانسان بعین البصیره و العبره الی هذا المشهد المولم و الی حفره صغیره سیحل فیها انخفض راسه و ذلت نفسه و عمل لذلک الیوم العظیم. و قرره بالفناء: الذی کتب علی کل الناس فانه اذا اقر بذلک حکم علیه بمقتضی اقراره من جهه و وجب ان یعمل لصالح نفسه من جهه اخری کی یرتفع فی عالم الاخره و یلتقی مع النبیین و الصدیقین و الشهداء … و بصره فجائع الدنیا: التی لم تکن لتدوم علی حال و لا تستقر علی منوال، بل کما قال سید الاوصیاء علی: (اولستم ترون اهل الدنیا یصبحون و یمسون علی احوال شتی: فمیت یبکی و آخر یعزی و صریع مبتلی و عائد یعود و آخر بنفسه یجود و طالب للدنیا و الموت یطلبه و غافل و لیس بمغفول عنه) … تلک هی الدنیا ممتلثه بالفجائع و المصائب، فمن حروب تدمر البشریه و تقضی علی الحرث و النسل و من امراض فتاکه تاتی علی الاخوه و الاحبه، و من لم یصب باذی؟ و ای بیت لم تدخله التعاسه؟ من الذی لم یفقد حبیبا عزیزا علی قلبه؟ والدا تاره و ولدا اخری و زوجا ثم اخا و هکذا؟ من منا لم یسمع بعزیز قوم ذل، او غنی افتقر او عالم ارتد، او جاهل ابی ان یتعلم؟ من منا لم یمر علیه شریط الاحداث و هو ینقل الیه ماسی الزمن و مصائبه؟ من عله فی بدنه او نقص فی دینه او اضمحلال فی ثروته او اذیه من اقاربه! ان هذا القلب البشری اذا ادرک ان الدنیا لا تصفو مشاربها، ففی کل مطلع شمس و مغربها فواجع و مصائب بل فی کل دقیقه بل ثانیه اکثر من مصیبه و فاجعه، یعلم انه لابد من الاعداد لتحمل کل ما یطرا علیه و لابد من الاستعداد و الصبر و الاعتصام بالله کی تهون تلک و یخفف وقع تلک المصائب … و حذره صوله الدهر و فحش تقلب اللیالی و الایام: و ای انسان یستطیع ان یتحمل صوله الدهر اذا تنکب عن هذا الانسان او تنمر علیه فان محاسنه یحولها الی مساوی ء، و فضائله الی نقائص، و جماله الی قبح، و اصدقاءه الی اعداء، یتحول نهاره لیلا حالک السواد، و ماوه العذب الفرات الی حمیم آسن مستکره، تاتیه الابتلاءات من جانب و تزدحم علیه العلل من کل صوب حتی یروح مخاطبه کل نازله منها کما خطبها المتنبی بقوله: ابنت الدهر عندی کل بنت فکیف وصلت انت من الزحام او بقوله فی تصویر المصائب و کثرتها: فصرت اذا اصابتنی سهام تکسرت النصال علی النصال (و اعرض علیه اخبار الماضین، و ذکره بما اصاب من کان قبلک من الاولین، و سر فی دیارهم و آثارهم، فانظر فیما فعلوا و عما انتقلوا، و این حلوا و نزولا، فانک تجدهم قد انتقلوا عن الاحبه، و حلوا دیار الغربه) و اعرض علیه اخبار الماضین: من الامم و الاشخاص کقوم هود و صالح و یونس و موسی او فرعون و هامان و قارون و السامری، فان فی مراجعه احوالهم و الوقوف علی اخبارهم عبرا لمن اعتبرو موعظه لمن اتعظ، ان فی الطغیان الفردی ما یردی الفرد و یقتله، فمن تجاوز حدوده البشریه و ادعی الالویه کما فعل فرعون فان مصیره کمصیره لا محاله، و کذلک من جمع المال و ادعی انه حصل علیه بما عنده من العلم و تبجح و بطر فلا محاله ان یناله الخسف و الضیاع کما نال قارون و السائرین علی خطاه … ان فی عرض سجلات الماضین و الوقوف علی تاریخهم ما یجعل عند المرء رویه شخصیه بتحسین واقعه و الارتفاع عن الحضیض الی التکامل و السمو … و کما ان الطغیان الفردی یردی بصاحبه، فکذلک الطغیان الاجتماعی و الانحراف العام، فانه یحیق بالجماعه الانحلال و الضیاع المودی الی نکبه الطوفان کما فی قوم نوح او الخسف و الوباء کما فی اقوام آخرین … و ان الله قد امرنا و حثنا علی النظر فی احوال الماضین کی نعتبر بما جری علیهم و ما حاق بهم، قال تعالی: (او لم یسیروا فی الارض فینظروا کیف کان عاقبه الذین من قبلهم و کانوا اشد منهم قوه) و قال تعالی: (اولم یسیروا فی الارض فینظروا کیف کان عاقبه الذین من قبلهم کانوا اشد منهم قوه و اثاروا الارض و عمروها اکثر مما عمروها و جاءتهم رسلهم بالبینات فما کان الله لیظلمهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون). ان فی عرض اخبار الماضین تذکره لمن ینسی و عبر لمن اعتبر … ان الانسان اذا عاش مع الاولین الماضین فی مسیرتهم فنظر فی افعالهم الصالحه فاقتدی بها

و نظر فی اعمالهم القبیحه فاجتنبها فقد استفاد فی حیاته الدنیا و فی آخرته، انه یجتنب مواضع العطب الذی دخل علیهم و یسد النوافذ و الابواب التی دخل منها الفساد و الضلال، یجتنب الکفر و الانحلال و المفاسد الاجتماعیه و الاخلاقیه و یسیر علی الخط الالهی لا ینحرف عنه و لا یتعداه … ان الانسان العاقل ینظر فی افعالهم و یتبصر کیف انتقلوا عن هذه الدار و حلوا دار القرار … ان هذه الارض التی نسیر علیها نحن الان قد سار علیها قوم قبلنا … قد تنقلوا علیها فزرعوا و بنوا و امتلکوا ثم لم یلبثوا ان ارتحلوا عنها و ترکوها لنا و سنرحل نحن ایضا و نترکها لغیرنا. و العظیم من اتعظ بغیره و اعتبر بما جری علیه و ما صار الیه … ان اولئک السابقین من الاهل و الاجداد کان لهم احبه فانتقلوا عنهم و کان لهم اموال ففارقوها، و کان لهم کثیر کثیر و لکنهم تخلوا قهرا عما یحبون، تخلوا عن کل ذلک و حلوا فی دیار الغربه … و ای غربه اعظم و افظع من غربه القبر … (و کانک عن قلیل قد صرت کاحدهم: فاصلح مثواک، و لا تبع آخرتک بدنیاک، ودع القول فیما لا تعرف. و الخطاب فیما لم تکلف، و امسک عن طریق اذا خفت ضلالته، فان الکف عند حیره الضلال، خیر من رکوب الاهوال) و کانک عن قلیل قد صرت کاحدهم: رهین الثری و دفین و التراب و ما اشرفها موعظه تجعل الانسان یرجع لی حقیقته و یقف عند قدره، یتذکره تلک الحفره الصغیره التی یستطیع ان یوسعها باعماله الصالحه و مناقبه الحمیده و اطاعته لله و لرسوله و الولی الامر الذین فرض الله طاعتهم، کما یستطیع ان یضیقها ازید مما هی علیه، و یصغر حجمها اکثر مما هی صغیره بقبائح اعماله و سیئاتها و عصیانه الاوامر الله و تکالیفه. ان المسلم یستطیع بحسن عمله ان یوسع قبره کما فی وصیه النبی التی یقول فیها: (و انه لابد لک یا قیس من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و ان میت، فان کان کریما اکرمک، و ان کان لئیما اسلمک، ثم لا یحشر الا معک و لا تبعث الا معه و لا تسال الا عنه، فلا تجعله الا صالحا فانه ان صلح انست به و ان فسد لا تستوحش الا منه و هو فعلک). و قد نظم قیس هذا المعنی النبوی بابیات من الشعر فقال: تخیر خلیطا من فعالک انما قرین الفتی فی القبر ما کان یفعل و لابد بعد الموت من ان تعده لیوم ینادی المرء فیه فیقبل فان کنت مشغولا بشی ء فلا تکن بغیر الذی یرضی به الله تشغل فلن یصحب الانسان من بعد موته و من قبله الا الذی کان یعمل الا انما الانسان ضیف لاهله یقیم قلیلا بینهم ثم یرحل

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش چهارم

اشاره

أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ،وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ،وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ،وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ، ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ،وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ،وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیَا،وَ حَذِّرْهُ صَوْلَهَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامِ،وَ اعْرِضْ عَلَیْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِینَ،ذَکِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ مِنَ الْأَوَّلِینَ،وَ سِرْ فِی دِیَارِهِمْ آثَارِهِمْ،فَانْظُرْ فِیمَا فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا،وَ أَیْنَ حَلُّوا وَ نَزَلُوا! فَإِنَّکَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّهِ، وَ حَلُّوا دِیَارَ الْغُرْبَهِ،وَ کَأَنَّکَ عَنْ قَلِیلٍ قَدْ صِرْتَ کَأَحَدِهِمْ.

ترجمه

(پسرم) قلب خویش را با موعظه زنده کن و هوای نفس را با زهد (و بی اعتنایی به زرق و برق دنیا) بمیران.دل را با یقین نیرومند ساز و با حکمت و دانش نورانی کن و با یاد مرگ رام نما و آن را به اقرار به فنای دنیا وا دار،با نشان دادن فجایع دنیا،قلب را بینا کن و از هجوم حوادث روزگار و زشتی های گردش شب و روز آن را بر حذر دار.

اخبار گذشتگان را بر او (بر نفس خود) عرضه نما و مصایبی را که به اقوام قبل از تو رسیده به او یادآوری کن.در دیار و آثار (ویران شده) آنها گردش نما و درست بنگر آنها چه کردند،از کجا منتقل شدند و در کجا فرود آمدند.هر گاه در وضع آنها بنگری خواهی دید که از میان دوستان خود خارج شدند و در دیار غربت بار انداختند.گویا طولی نمی کشد که تو هم یکی از آنها خواهی شد (و در همان مسیر به سوی آنها خواهی شتافت).

شرح و تفسیر: دل را با اندرز زنده کن

دل را با اندرز زنده کن

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه،دوازده اندرز مهم که سبب تکامل روح و جان و پیدایش حیات معنوی در انسان است بیان فرموده اند.

نخست می فرماید:«(پسرم) قلب خویش را با موعظه زنده کن و هوای نفس را) با زهد (و بی اعتنایی به زرق و برق دنیا) بمیران.دل را با یقین نیرومند ساز و با حکمت و دانش نورانی کن و با یاد مرگ رام نما و آن را به اقرار به فنای دنیا وا دار»؛ (أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ،وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ،وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ،وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ،ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ،وَ قَرِّرْهُ {1) .«قرّر»از ریشه«تقریر»در دو معنای بکار رفته:نخست تثبیت و قرار دادن چیزی در محلش و دیگر به اقرار واداشتن کسی نسبت به چیزی.در جمله بالا معنای دوم اراده شده است یعنی قلب خود را درباره فنای دنیا به اقرار وادار. }بِالْفَنَاءِ).

امام علیه السلام در این شش دستور از احیای قلب شروع می کند قلب که در این گونه موارد به معنای روح و عقل و ادراک است تا زنده نشود هیچ قدمی به سوی تکامل و تعالی برداشته نخواهد شد و سیر الی اللّه در همان جا متوقف می گردد.

آنچه مایه حیات قلب است موعظه ها و اندرزهایی است که از سوی خداوند در قرآن و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و امام معصوم علیه السلام در روایاتشان و همچنین از سوی حوادث روزگار و تاریخ بشر بیان می شود.

حقیقت موعظه و اندرز،توصیه به نیکی ها و خوبی ها و پرهیز از بدی ها و زشتی هاست که هر گاه با دلایل و شواهد همراه باشد و از دل بر آید و آمیخته با خیرخواهی و دلسوزی باشد بر دل می نشیند.

جمله« أَمِتْهُ بِالزَّهَادَهِ ؛دل را با زهد بمیران»منظور قلبی است که اسیر هوا و هوس ها باشد.چنین قلبی باید با زهد بمیرد و حیاتی با موعظه از سر بگیرد.این تعبیرِ بسیار جالبی است که امام علیه السلام نخست به احیای قلب دستور می دهد و بعد

به اماته و میراندن او؛دستور نخستین ناظر به جنبه های مثبت عقل و روح و دستور دوم ناظر به جنبه های منفی و اسیر بودن عقل در چنگال شهوات است.در واقع قلب و روح انسان به باغی می ماند که درختان بارور و بوته هایی از گل های رنگارنگ دارد و در عین حال علف هرزه های فراوانی در لابه لای آن درختان به چشم می خورد.احیای این باغ به پرورش دادن آن درختان و بوته های گل است و میراندن آن به حذف و نابودی علف هرزه های مزاحم است.

بعد از آنکه قلب با موعظه زنده شد و عوامل مزاحم با زهد حذف گردید، نوبت به تقویت آن می رسد امام علیه السلام در جمله« وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ »به تقویت آن به یقین سخن می گوید،یقینی که از مطالعه اسرار آفرینش و یا عبادت و بندگی خدا حاصل می شود و به دنبال تقویت،به نورانی کردن دل می پردازد و در جمله «وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَهِ» طریق نورانی ساختن آن را که فزونی علم و دانش است نشان می دهد.

از آنجا که روح آدمی ممکن است سرکشی کند،راه مهار کردن آن را در پنجمین و ششمین جمله ها «وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ» نشان می دهد،زیرا یاد مرگ و اقرار به فنا،هر انسان سرکش و چموشی را وادار به تسلیم می کند.

بسیار دیده ایم هنگامی که عزیزی در یک حادثه ناگهانی از دنیا می رود و افراد زیادی از نیکان و بدان در تشییع و مجالس یادبود او شرکت می کنند،آثار تذلل و تسلیم در همه چهره ها نمایان است.ممکن است این تأثیر موقتی باشد؛ولی به هر حال نشان می دهد که ذکر موت و اقرار به فنا اگر ادامه یابد،همواره در مهار کردن نفس سرکش و شهوات نقش اصلی را خواهد داشت.

به دنبال این شش دستور و در تکمیل جمله های پنجم و ششم،امام علیه السلام چند دستور دیگر می دهد می فرماید:«با نشان دادن فجایع دنیا،قلب را بینا کن و از

هجوم حوادث روزگار و زشتی های گردش شب و روز آن را بر حذر دار»؛ (وَ بَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیَا،وَ حَذِّرْهُ صَوْلَهَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ {1) .«فحش»به هر کاری گفته می شود که از حد اعتدال خارج شود و صورت زشتی به خود بگیرد به همین دلیل به تمام منکرات و قبایح آشکار،فحش و فحشا گفته می شود،هر چند در عرف امروز ما،فحشا در مورد انحرافات جنسی به کار می رود.(فحش گاهی معنای مصدری دارد و گاه معنای اسم مصدری). }تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامِ).

گاه بر قلب انسان پرده های غفلت و هوا و هوس چنان فرو می افتد که از درک حقایق مربوط به زندگی و سعادت خویش باز می ماند.برای کنار زدن این پرده های غفلت و بینا ساختن دل،چیزی بهتر از آن نیست که انسان حوادث تلخ دنیا و آفات و بلاها و دگرگونی های ناگهانی را که در زندگی قدرتمندان جهان نمونه های زیادی از آن دیده می شود،مورد دقت قرار دهد و بینایی را به دل باز گرداند.

تعبیر به «فَجَائِعَ الدُّنْیَا» اشاره به فجایع مردم دنیاست که همواره دگرگونی هایی را به دنبال دارد،یا اشاره به حوادث تلخی است که ناخواسته در زندگی انسان ها رخ می دهد.

جمله« صَوْلَهَ الدَّهْرِ »با توجّه به اینکه«صوله»به معنای حمله قاهرانه است، خواه این حمله از سوی حیوان درنده ای باشد یا انسان نیرومندِ ظالم،اشاره به آفات و بلاها و بیماری ها و ناکامی هاست که همچون حیوان درنده ای به انسان حمله می کند در حالی که در مقابل آن قادر به دفاع از خویشتن نیست.

فقره «فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَ الْأَیَّامِ» با توجّه به اینکه فحش به معنای هر گونه کار زشت و ناخوشآیند است اشاره به این دارد که با گذشت روزها و شب ها درگرگونی های ناخوشآیندی در زندگی فرد و جوامع بشری رخ می دهد و فضای زندگی را تیره و تار می سازد.اگر انسان در این امور دقت کند بر بینایی او نسبت به حقایق این جهان و مسیر صحیح زندگی می افزاید.

آن گاه امام علیه السلام به شرح این مطلب می پردازد و می فرماید:«و اخبار گذشتگان را براو (بر نفس خود) عرضه نما و مصایبی که به اقوام قبل از تو رسیده به او یادآوری کن.در دیار و آثار (ویران شده) آنها گردش نما و درست بنگر آنها چه کردند،از کجا منتقل شدند و در کجا فرود آمدند»؛ (وَ اعْرِضْ عَلَیْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِینَ، وَ ذَکِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ مِنَ الْأَوَّلِینَ،وَ سِرْ فِی دِیَارِهِمْ وَ آثَارِهِمْ،فَانْظُرْ فِیمَا فَعَلُوا عَمَّا انْتَقَلُوا وَ أَیْنَ حَلُّوا {1) .«حلوا»از ریشه«حلّ»گاه به معنای گشودن گره و حل مشکل آمده و گاه به معنای وارد شدن در مکانی است و در جمله بالا معنای دوم اراده شده است. }وَ نَزَلُوا).

این همان چیزی است که قرآن مجید بارها بر آن تأکید نموده از جمله می فرماید:« قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَهُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلُ ؛بگو در زمین سیر کنید و بنگرید عاقبت کسانی که قبل از شما بودند چگونه بود؟». {2) .روم،آیه 42.}

نیز می فرماید:« أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ ؛آیا آنان در زمین سیر نکردند تا دلهایی داشته باشند که (حقیقت را) با آن درک کنند؛یا گوش هایی که با آن (ندای حق را) بشنوند؟! زیرا (بسیار می شود که) چشم های ظاهر نابینا نمی شود،بلکه دلهایی که در سینه هاست کور می گردد». {3) .حج،آیه 46. }

مهم این است که در گوشه و کنار این کره خاکی در بسیاری از شهرها و روستاها آثاری از پیشینیان دیده می شود؛آثاری خاموش که گذشت روزگار آنها را به ویرانی کشیده؛ولی در عین خاموشی هزار زبان دارند و با ما سخن می گویند و سرانجام زندگی دنیا را به همه ما نشان می دهند بسیاری از مردم به دیدن این آثار می روند و به آن افتخار می کنند که این آثار تاریخی نشانگر تمدن پیشین ماست در حالی که اگر از آنها درس عبرت بگیرند سزاوار تر است آن گونه که

خاقانی ها از دیدن کاخ کسری ها چنان درسی آموختند.

امام علیه السلام در ادامه این سخن شرح بیشتری بیان کرده می فرماید:«هر گاه در وضع آنها بنگری خواهی دید آنها از میان دوستان خود خارج شده در دیار غربت بار انداختند گویا طولی نکشد که تو هم یکی از آنها خواهی شد (و در همان مسیر به سوی آنها خواهی شتافت)»؛ (فَإِنَّکَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الْأَحِبَّهِ، وَ حَلُّوا دِیَارَ الْغُرْبَهِ،وَ کَأَنَّکَ عَنْ قَلِیلٍ قَدْ صِرْتَ کَأَحَدِهِمْ).

آری در هر چیز تردید کنیم در این حقیقت که همه ما بدون استثنا همان مسیر پیشینیان را خواهیم پیمود،تردید نخواهیم کرد.روزی فرا می رسد که با همسر، فرزند،دوستان،اموال،مقامات و وسایل زندگی وداع خواهیم گفت،همه را می گذاریم و می رویم.

نکته ها

1-حیات و آبادی قلب

امام علیه السلام در آغاز این فقره به احیای قلب به وسیله موعظه اشاره فرموده و در فراز قبل به عمران و آبادی قلب.به یقین منظور از قلب در این عبارات و امثال آن،آن عضو مخصوصی نیست ه در درون سینه است و کارش ایجاد گردش خون در تمام اعضاست،بلکه منظور آن روح و عقل آدمی است همان گونه که در منابع لغت نیز آمده است.

اما این روح انسانی است که باید به وسیله موعظه و تقوا،احیا و آباد شود، زیرا می دانیم انسان دارای سه روح و گاه چهار روح است:روح نباتی که اثرش نمو جسم و تغذیه و تکثیر مثل است و روح حیوانی که افزون بر آن اثرش حس و حرکت است؛ناخن و موی انسان فقط روح نباتی دارد به همین دلیل با چیدن آن هیچ احساسی به انسان دست نمی دهد؛ولی گوشت و ماهیچه او علاوه بر

روح نباتی،روح حیوانی نیز دارد و کمترین آسیب به آن،انسان را ناراحت می کند.اما روح انسانی که اثر بارز آن درک و شعور و ابتکار و خلاقیت و تجزیه و تحلیل مسایل مختلف است،حقیقتی است اضافه بر روح نباتی و حیوانی.البته افرادی هستند که روح چهارمی نیز دارند که از آن به روح القدس تعبیر می شود.

حقایقی را درک می کنند که افراد عادی از آن بی خبرند (روح القدس گاهی اشاره به جبرئیل است و گاهی به فرشته اعظم از او) تعبیری که در بعضی روایات به «روح الایمان»است،شاید اشاره به همین مرتبه عالی روح انسانی باشد.

در حدیث از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:«اذا زنی الرجل فارقه روح الایمان؛ هنگامی که کسی زنا کند روح ایمان از او جدا می شود (مگر اینکه توبه کند و جبران نماید)». {1) .کافی،ج 2،ص 280،باب الکبائر،ح 11. }

در بعضی از روایات روح القدس مرتبه بالاتری از روح ایمان شمرده شده و تعبیر به ارواح پنج گانه در آن آمده است. {2) .همان مدرک،ص 282،باب الکبائر،ح 16. }

سخن در روح انسانی است که گاه به اندازه ای قوی می شود که همه وجود انسان را روشن می سازد و گاه به قدری ضعیف می شود که به آن مرده می گویند.

امام مجتبی حسن بن علی علیهما السلام می فرماید:«التَّفَکُّرُ حَیَاهُ قَلْبِ الْبَصِیرِ؛تفکر موجب زنده شدن قلب بیناست». {3) .میزان الحکمه،ح 17030. }در حدیث دیگری از آن حضرت می خوانیم:«عَلَیْکُمْ بِالْفِکْرِ فَإِنَّهُ حَیَاهُ قَلْبِ الْبَصِیرِ وَمَفَاتِیحُ أَبْوَابِ الحِکْمَهِ؛بر شما باد به اندیشیدن که موجب حیاه قلبِ بینا می شود و کلید درهای دانش است». {4) .همان مدرک،ح 17031. }

در مقابل آن از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است:«أَرْبَعٌ یُمِتْنَ الْقَلْبَ:الذَّنْبُ عَلَی الذَّنْبِ وَ کَثْرَهُ مُنَاقَشَهِ النِّسَاءِ یَعْنِی مُحَادَثَتَهُنَّ وَ مُمَارَاهُ الْأَحْمَقِ...وَ مُجَالَسَهُ الْمَوْتَی

فَقِیلَ لَهُ یَا رَسُولَ اللّهِ وَ مَا الْمَوْتَی قَالَ کُلُّ غَنِیٍّ مُتْرَفٍ؛چهار چیز است که قلب را می میراند:تکرار گناه و گفتگوی زیاد با زنان (بی بند و بار) و جدال و جر و بحث با افراد احمق و همنشینی با مردگان.کسی سؤال کرد ای رسول خدا منظور از مردگان در اینجا چیست؟ فرمود:ثروتمندان خوش گذران و مست ثروت». {1) .خصال،ص 228.}

نیز در روایات از امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل شده که فرمود:«لقاء اهل المعرفه عماره القلوب و مستفاد الحکمه؛ملاقات با اهل معرفت سبب آبادی دل ها و به دست آوردن دانش است» {2) .غررالحکم،ح 430،ح 9795.}و در تعبیر دیگر فرمود:«عماره القلوب فی معاشره ذوی العقول؛آبادی دل ها در معاشرت با خردمندان است». {3) .همان مدرک،ص 429،ح 9774.}

البتّه همان گونه که در روایات بالا آمده،قلب انسان گاه به صورت ویرانه یا بیمار در می آید و گاه به کلی از دست می رود و شایسته نام مرده می شود.امام علیه السلام در وصیّت نامه بالا هم سفارش به احیای قلب کرده است و هم عمران و آبادی آن.ذکر خدا سبب آبادی قلب و موعظه وسیله احیای آن است.

2-واعظان و اندرزگویان

هنگامی که سخن از واعظ به میان می آید،ذهن همه متوجه انسان فرهیخته و استادی روشن بین و مردی با تقوا می شود که با استفاده از آیات قرآن مجید و روایات معصومین و تجارب و مطالعاتی که داشته به دیگران اندرز می دهد.در حالی که در روایات،از واعظان دیگری غیر از آن نیز نام برده شده است؛از جمله حوادث تلخ و ناگوار دنیا و دگرگونی جهان که امام علیه السلام در ادامه گفتار« أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ »به آن اشاره فرموده اند.

پندهای دیگر،تاریخ پیشینیان،قصرهای ویران شده،قبرهای خاموش و دیار متروک آنهاست که با زبان بی زبانی هزار گونه اندرز داردند و امام علیه السلام در ادامه همین سخن به آن اشاره فرموده است.

واعظ دیگری که در سخن دیگری از امام علیه السلام (خطبه 188) آمده،جسم بی جان مردگان است می فرماید:«فَکَفَی وَاعِظاً بِمَوْتَی عَایَنْتُمُوهُمْ حُمِلُوا إِلَی قُبُورِهِمْ غَیْرَ رَاکِبین؛مردگانی که به سوی قبرهایشان بدون اختیار می برند برای پند و اندرز شما کافی هستند». {1) .نهج البلاغه،خطبه 188.}

واعظ دیگری که در کلمات قصار امام علیه السلام آمده است واعظ درونی یعنی همان وجدان بیدار آدمی است می فرماید:«وَ مَنْ کَانَ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ وَاعِظٌ کَانَ عَلَیْهِ مِنَ اللّهِ حَافِظٌ؛کسی که از درون وجود خود واعظی داشته باشد خداوند حافظ و نگهبانی برای او قرار می دهد» {2) .نهج البلاغه،کلمات قصار 89.}این واعظ نفسانی همان است که قرآن در سوره شمس به آن اشاره کرده می فرماید:« وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها* فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها ؛و قسم به روح آدمی و آن کس که آن را (آفریده و) موزون ساخته سپس فجور و تقوا (شر و خیرش) را به او الهام کرده است». {3) .شمس،آیه 7 و 8.}

واعظ دیگر همان است که امام کاظم علیه السلام در برابر هارون الرشید بیان کرد آن گاه که هارون از امام علیه السلام تقاضای موعظه کرد آن حضرت در بیانی کوتاه و پر معنا فرمود:«ما من شیء تراه عینیک إلا و فیه موعظه؛هیچ چیزی را چشمت نمی بیند جز آنکه در آن موعظه ای است». {4) .بحار الانوار،ج 68،ص 324.}

یعنی ستارگانِ فروزان آسمان،خورشید و ماه درخشان،قامت خمیده پیران، موی سپید سالخوردگان،برگ های خشکیده درختان در فصل خزان،قبرهای

خاموش مردگان و قصرهای ویران شده شاهان هر یک با زبان بی زبانی درسی از عبرت می آموزند.

اگر هارون تنها به حوادث تکان دهنده ای که در تاریخ بنی امیّه و بنی عباس روی داد نگاه می کرد بهترین اندرزها را به او می آموخت.

بنابراین فرمایش امام علیه السلام در این وصیّت نامه:« أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَهِ ؛قلب خود را با موعظه زنده کن»مفهوم وسیعی دارد که تمام واعظان را شامل می شود.

ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی می نویسد:«خرقاء دختر نعمان (یکی از سران عرب) هنگامی که می خواست به عبادتگاه خود برود جاده را از پارچه های حریر و دیبا و خز مفروش می ساختند و کنیزان به استقبال او می شتافتند و او را همراهی می کردند تا به عبادتگاه برود و به منزل خویش باز گردد.هنگامی که سعد بن ابی وقاص به قادسیه آمد و لشکر ساسانیان شکست خوردند و رستم فرمانده لشکر کشته شد،خرقاء نزد سعد آمد با کنیزان خود (به صورت اسیران) که لباس های بسیار مندرس در تن داشتند (و آثار نکبت دنیا از سر و صورت خرقاء نمایان بود) سعد گفت:کدام یک از شما خرقاء هستید؟ خرقاء خود را معرفی کرد سپس افزود:دنیا دار زوال است و به یک حال نمی ماند،ما پادشاهان این سرزمین بودیم خراج آن را برای ما می آوردند و همه سر بر فرمان ما بودند هنگامی که دنیا به ما پشت کرد همه چیز ما را در هم کوبید (اشاره به اینکه تو هم چنین روزی در پیش داری». {1) .شرح نهج البلاغه تستری،ج 8،ص 332.}

نیز از محمد بن عبدالرحمان هاشمی نقل شده که می گوید:یک روز عید قربان وارد بر مادرم شدم.زنی را با لباس های مندرس نزد او دیدم.مادرم رو به من کرد و گفت:آیا این زن را می شناسی؟ گفتم:نه.گفت:این مادر جعفر برمکی (وزیر معروف هارون) است.من به او سلام کردم گفتم:کمی از ماجرای زندگی

خود برای من تعریف کن.گفت:جمله ای می گویم که درس عبرتی است برای هر کس که آماده گرفتن عبرت است؛فراموش نمی کنم (در عصر قدرت فرزندم جعفر) در یکی از همین روزهای عید قربان چهار صد کنیز داشتم با این حال فکر می کردم فرزندم جعفر حق مرا ادا نکرده؛ولی امروز نزد شما آمده ام تقاضای پوست دو گوسفند قربانی دارم که یکی را زیر انداز و دیگری را روی انداز خود کنم. {1) .شرح نهج البلاغه تستری،ج 8،ص 333 و مرحوم محدث قمی نیز در تتمه المنتهی،ص 248 این داستان را نقل کرده است. }

به گفته شیخ بهایی:

چشم عبرت بین چرا در قصر شاهان ننگرد تا چه سان از حادثات دور گردون شد خراب

پرده داری می کند بر طاق کسری عنکبوت جغد نوبت می زند بر قلعه افراسیاب

بخش پنجم

متن نامه

فَأَصْلِحْ مَثْوَاکَ،وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ؛وَ دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لَا تَعْرِفُ الْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ.وَ أَمْسِکْ عَنْ طَرِیقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلَالَتَهُ،فَإِنَّ الْکَفَّ عِنْدَ حَیْرَهِ الضَّلَالِ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْأَهْوَالِ. وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ،وَ أَنْکِرِ الْمُنْکَرَ بِیَدِکَ وَ لِسَانِکَ، وَ بَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ،وَ جَاهِدْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهَادِهِ،وَ لَا تَأْخُذْکَ فِی اللّهِ

ص: 392

لَوْمَهُ لَائِمٍ.وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ کَانَ،وَ تَفَقَّهْ فِی الدِّینِ، وَ عَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ عَلَی الْمَکْرُوهِ، وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ.

ترجمه ها

دشتی

پس جایگاه آینده را آباد کن، آخرت را به دنیا مفروش، و آنچه نمی دانی مگو، و آنچه بر تو لازم نیست بر زبان نیاور، و در جادّه ای که از گمراهی آن می ترسی قدم مگذار، زیرا خودداری به هنگام سرگردانی و گمراهی، بهتر از سقوط در تباهی هاست .

به نیکی ها امر کن و خود نیکوکار باش، و با دست و زبان بدیها را انکار کن، و بکوش تا از بدکاران دور باشی، و در راه خدا آنگونه که شایسته است تلاش کن، و هرگز سرزنش ملامتگران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد.

برای حق در مشکلات و سختی ها شنا کن ، شناخت خود را در دین به کمال رسان، خود را برای استقامت برابر مشکلات عادت ده، که شکیبایی در راه حق عادتی پسندیده است ،

شهیدی

پس در نیکو ساختن اقامتگاه خویش بکوش، و آخرتت را به دنیا مفروش. در آنچه نمی دانی سخن را واگذار و آنچه را بر عهده نداری بر زبان میار. و راهی را که در آن از گمراهی ترسی مسپار، که هنگام سرگردانی گمراهی، باز ایستادن بهتر است تا در کارهای بیمناک افتادن. به کار نیک امر کن و خود را در شمار نیکوکاران در آر. و به دست و زبان کار ناپسند را زشت شمار. و از آن که کار ناپسند کند با کوشش خود را دور بدار. در راه خدا بکوش، چنانکه شاید، و از سرزنش ملامتگرانت بیمی نیاید. برای حق به هر دشواری هر جا بود در شو. و در پی آموختن دین رو. خود را به شکیبایی عادت ده در آنچه ناخوشایند است، که شکیبایی ورزیدن عادتی پسندیده و ارجمند است.

اردبیلی

پس بصلاح آور جای بازگشت خود را و مفروش آخرت خود را بدنیای خود و واگذار دنیا را در آنچه نمی شناسی و خطاب کردن را در آنچه تکلیف کرده نشده و نگاه دار خود را از راهی وقتی که ترسی گمراهی را پس بدرستی که باز ایستادن تو نزد سرگردانی گمراهی بهتر است از ارتکاب نمودن اشیای مخوّفه مهلکه و بفرما بنیکوئی تا باشی از اهل آن و انکار کن کار زشت را بدست خود و زبان خود و جدا شود از هر که کرده و کند آنرا بجد و جهد خود و و کارزار کن در کار خدا چنانچه سزاوار کارزار کردن آنست و باید فرا نگیرد تو را در راه خدا ملامت ملامت کننده و شروع کن در سختیها در حال توجّه بحق هر جا که باشد و فقیه شود و عالم باش در احکام دین و عادت ده نفس خود را بصبر کردن بر امری که نفس کراهت داشته باشد از آن و نیکو خویست شکیبائی در راه حق

آیتی

پس منزلگاه خود را نیکودار و آخرتت را به دنیا مفروش و از سخن گفتن در آنچه نمی شناسی یا در آنچه بر عهده تو نیست، بپرهیز و در راهی که می ترسی به ضلالت کشد، قدم منه. زیرا باز ایستادن از کارهایی که موجب ضلالت است، بهتر است از افتادن در ورطه ای هولناک. به نیکوکاری امر کن تا خود در زمره نیکوکاران در آیی. از کارهای زشت نهی بنمای، به دست و زبان، و آن را که مرتکب منکر می شود، بکوش تا از ارتکاب آن دورداری و در راه خدا مجاهدت نمای، آنسان، که شایسته چنین مجاهدتی است. در کارهای خدایی ملامت ملامتگران در تو نگیرد. و در هر جا که باشد، برای خدا، به هر دشواری تن در ده و دین را نیکو بیاموز و خود را به تحمل ناپسندها عادت ده

انصاریان

پس منزلگاه نهایی ات را اصلاح کن،و آخرتت را با دنیا معامله مکن،در باره آنچه علم نداری سخن مگو،و در باره وظیفه ای که بر عهده ات نیست حرفی نزن.در راهی که از گمراهی در آن بترسی قدم منه،زیرا حفظ خویش به هنگام سرگردانی بهتر از این است که آدمی خود را در امور خطرناک اندازد .

امر به معروف کن تا اهل آن باشی،با دست و زبان نهی از منکر نما، و با کوششت از اهل منکر جدا شو.در راه خدا جهاد کن جهدی کامل،و ملامت ملامت کنندگان تو را از جهاد در راه خدا باز ندارد.به راه حق هر جا که باشد در مشکلات و سختی ها فرو شو ،در پی فهم دین باش،خود را در امور ناخوشایند به صبر و مقاومت عادت ده،که صبر در راه حق اخلاق نیکویی است .

شروح

راوندی

کیدری

ابن میثم

بنابراین، جایگاه خود را با اعمال شایسته بیارای و سرای آخرت خود را به دنیایت مفروش، و درباره ی آنچه آگاهی نداری سخن مگو، و در چیزی که به تو مربوط نیست گفتگو نکن، و از راهی که می ترسی گمراه شوی مرو، زیرا خودداری به هنگام سرگردانی از گمراهی، بهتر از انجام کارهای ترسناک است، و امر به معروف کن تا در جرگه آن باشی و با دست و زبان نهی از منکر نما، و با تلاش و کوشش از بدکاران فاصله بگیر، و آن طور که شایسته است در راه خدا جهاد کن، و در راه خدا از سرزنش ملامتگران باکی نداشته باش، و برای حق هر جا که باشد سختیها را تحمل کن، در احکام دین بصیر و آگاه باش، و خود را بردبارانه بر ناملایمات عادت ده، نیکو صفتی است شکیبایی در راه حق،

چهاردهم: محل اقامت خود را بیاراید، یعنی سرای آخرت را با انجام کارهای شایسته بیاراید و آخرت و آنچه را که از خیرات جاویدان در آن وعده داده اند، به لذتهای خیالی ناپایدار نفروشد. لفظ فروش استعاره است. پانزدهم: درباره ی آنچه آگاهی ندارد سخن نگوید. زیرا لازمه ی سخن گفتن بدو نآگاهی، صفات ناپسند دروغ و جهالت است، و باعث نکوهش انسان می شود. این گفتار نظیر سخن پیامبر (ص) است به بعضی از اصحابش که فرمود: چگونه خواهی بود، آنگاه که در میان جمعی از مردم فرومایه بمانی که وفا و امانت از بین آنها رفته باشد و این چنین بگردند- انگشتانش را داخل هم کرد- راوی می گوید: عرض کردم: یا رسول الله! شما وظیفه ی مرا تعیین کنید. فرمود: آنچه را خوب می دانی انجام بده و آنچه را آگاه نیستی نپذیر، و مبادا از حد خود تجاوز کنی. و همچنین، این عبارت که فرمود: و سخنی را که موظف به گفتن آن نیستی، نظیر این گفته ی پیامبر (ص) است: از محسنات اسلام هر شخص، خودداری ان از سخنی است که به او مربوط نیست. شانزدهم: از حرکت در راهی که ترس از گمراهی دارد، خودداری کند، مقصود توقف در برابر کارهای شبهه ناک و شتاب نداشتن در حرکت از طریقی است که انجامیدن آن به حق مورد تردید است، زیرا ایستادن و دقت کردن او برای جستجوی حقیقت تا اینکه راه برایش روشن شود بهتر است از بیراهه رفتن و ارتکاب عملی که خطر گمراهی در آن باشد. هفدهم: با رفتار و گفتار خود امر به معروف و نهی از منکر کند، و از زشتکار تا حد امکان فاصله گیرد، و این کار از جمله واجبات کفایی است، و گردش نظام جهان بر محور امر به معروف و نهی از منکر است. از این رو قرآن کریم و سنت پیامبر (ص) پر از دستور به امر و نهی است، و با این عبارت مقام او را تا آنجا بالا برده است که می فرماید: تا در زمره ی امر و نهی کنندگان باشی زیرا آنان از اولیای شایسته ی خدایند که دل هوای در زمره ی ایشان بودن را دارد. هیجدهم: در راه خدا، با دشمنان دین خدا آن طور که شایسته است، اقدام به جهاد کند. اضافه ی کلمه حق به جهاده از باب اضافه ی صفت به موصوف از لحاظ اهمیت بیشتر صفت است. نوزدهم: مبادا خود را در راه خدا مستحق ملامت گرداند. کنایه از منع او از کوتاهی در اطاعت خداست. زیرا از لوازم کوتاهی در طاعت، استحقاق ملامت ملامتگران است. بیستم: به خاطر رسیدن به حق در هر کجا که باشد، سختیها را تحمل کند، کلمه ی خوض استعاره از مواجهه با سختیها و ورود در آن به خاطر رسیدن به حق است. بیست و یکم: بصیرت و بینش در دین داشته باشد و احکام شرعی و مقدمات آنها را بیاموزد. یبست و دوم: خود را در مقابل ناملایمات به صبر و استقامت عادت دهد. و قبلا معلوم شد که تحمل ناملایمات فضیلتی است که در سایه ی شجاعت به دست می آید و از جمله صفات پسندیده است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(فاصلح مثواک) پس به صلاح آور ماوی و مرجع خود را (و لا تبع اخرتک بدنیاک) و مفروش آخرت خود را به دنیای خود (و دع القول) و بگذار گفتار را (فیما لا تعرف) در آنچه نشناسی از امور (و الخطاب) و واگذار خطاب کردن را (فیما لا تکلف) در آنچه مکلف نشده ای و مامور (و امسک عن طریق) و باز ایست از راهی (ذا خفت ضلالته) چون ترسی از گمراهی آن (فان الکف) پس به درستی که باز ایستادن تو (عند حیره الضلال) نزد سرگردانی گمراهی آن (خیر من رکوب الاهوال) بهتر است از ارتکاب نمودن اشیاء مخوفه و امور مهلکه (و امر بالمعروف) و امر کن به کار نیکو (تکن من اهله) تا باشی از اهل معروف (و انکر المنکر) و انکار کن کار زشت را (بیدک و لسانک) با دست و زبان خود تا باشی به نیکویی موصوف (و باین من فعله) و جدا شود از کسی که کند کار زشت را (بجهک) به قدر مشقت و طاقت خودت (و جاهد فی الله) و جهاد کن در راه خدا (حق جهاده) همچنانکه حق جهاد او است (و لا تاخذک) و باید که فرا نگیرد تو را (فی الله) در راه خدا (لومه لائم) سرزنش ملامت کننده ای (و خض الغمرات الی الحق) و شروع کن در سختی ها در حال توجه به سوی حق (حیث کان) هر کجا که باشد آن حق (و تفقه فی الدین) و بیاموز علم فقه و دانا شو به احکام دین (و عود نفسک) و عادت ده نفس خود را (الصبر علی المکروه) در شکیبایی بر امر مکروه و غیر مرغوب (و نعم الخلق التصبر) و نیکو خلقی است شکیبایی نمودن در سختی های زمانه که واقع شود (فی الحق) در راه حق

آملی

قزوینی

پس اصلاح کن آرامگاه و مکان نزول خود را بلزوم اعمال صالحه و مفروش آخرت خود را بدنیا و نعمت باقی را بحطام دو روزه این سرا. و این سیر در دیار و آثار امم گذشته بر دو قسم باشد: یکی سیر ظاهری که آدمی در دیار سیاحت کند و آثار عذاب و خراب امم گذشته بچشم ظاهر مشاهده نماید، و دیگری سیر باطنی که آدمی احوال امم سابقه را از کتاب و سنت و تواریخ و اخبار بخواند و از آن حالات عبرتها و موعظها او را حاصل گردد. و رها کن سخن کردن در آنچه را نمیدانی و خطاب نمودن در آنچه را بدان مکلف نگشته، و بازایست از راه هر گاه بترسی از گمراهی در آن. چه بدرستیکه بازایستان نزد حیرت ضلالت بهتر است از رکوب اهوال و اقتحام مخاطرات، غرض آن است که امور دین از اعتقادیات و عملیات آنچه معلوم و واضح باشد و اثر آن در کتاب و سنت وارد است و تکلیف بان ثابت آنرا تلقی نماید و الا عنان خود کشیده دارد و در آن اهوال اقتحام ننماید تا در ضلالت نیفتد و مضمون این وصیت از آن حضرت مکرر گذشت. و در غرر از آنحضرت روایت کرده است (من دق فی الدین نظره جل یوم القیامه خطره) و اکثر خلق این زمان و زمان گذشته گوش باین وصیت با ثبوت صحت آن از راه روایت و درایت نداشته اند و خود را در مخاطرات عظیمه و اهوال شدیده انداخته اند اما در اعتقادیات محضه مسائل غیر محصوره در علم کلام و اصول وغیر آن در میان انداخته اند و هنگامه ها ساخته اند که از آنها نه در کلام خدا خبری است و نه در سنت رسول و ائمه هدی و اصحاب سابقین اثری و ابواب نزاع و جدال و قیل و قال و تکفیر و تضلیل یکدیگر باین سبب تا قیامت بر روی خلق گشاده و آتشهای فتنه افروخته اند تا خود و دیگران را در آتش سوخته اند و بعضی از این مسائل مبنی بر فرض امیر است غیر واقع مثلا اگر شریعت نمی آمد انتفاعات دنیا همه مباح می بود یا نه و اما در عملیات صرفه و اعتقادیات که مناط عمل گردد هم این جنس شایع و ذایع باشد و العجب که حارسان دین مبین و سایسان شرع سیدالمرسلین در رفع چنین منکری تهاون نموده اند و در نهی از آن شرط مبالغت بجای نیاورده اند تا نایره این فتنه رفته رفته بالا گرفته اکنون تسکین آن حکم محال دارد (و الی الله المشتکی و هو المستعان) و لااقل اگر هیچ انکاری از شارع نیامده باشد نه آخرت ترک مالا یعنی بحکم عقل و نقل واجب باشد و اجتناب از مخاطرات بر کافه عقلاء لازم و از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مروی است من حسن اسلام المرء ترکه ما لا یعینه شارح بحرانی آورده که رسول خدا (ص) با بعضی از اصحاب فرمود (کیف بک اذا بقیت فی حثاله من الناس خرجت عهودهم و اماناتهم و صاروا هکذا: و شبک بین اصابعه قال فقلت مرنی یا رسول الله فقال خذ ما تعرف ودع مالا تعرف و علیک بحویضه نفسک) و این حدیث در مشکاه ازکتب عامه مذکور است باندک تفاوتی در لفظ و این درخت خار هم در اوایل اسلام فرق معتزله و اشاعره و غیر هم در راه مسلمانان بنشاندند و آن خار روز بروز قوت می گرفت و ترقی می کرد تا آخر زمان که فخر رازی و امثاله آمدند این بلیت عام گشت و این درخت خار بیخ استوار کرد و اضطراب مردم یکی در صد بیفزود و تشکیکات و تخیلات فخر رازی خود کار بر مردم بغایت دشوار کرد و راه بیرون شدن از این ظلمات اوهام و هواجس ظنون استوار کرد شیخ محیی الدین اعرابی باو نامه نوشته و در آن نامه او را نصیحت کرده و بعلم حق خوانده آنجا می گوید که نزد من این خبر بصحت رسید که ترا در این زمان از بعضی معتقدات پیش رجوع شده و رایی غیر رای سابق اختیار افتاده پس از آن حال در تب و تاب افتاده بر خود میگریسته و می گفته: سی سال بر من گذشت که بر این معتقد بودم و تدین بان می نمودم اکنون خلاف آن مرا واضح گشت و آن رای فاسد شناختم پس چگونه اعتماد بر دیگر معتقدات خویش کنی و بکدام وثیقه بر آنها دل نهی بلکه هم این رای طاری که عمری خلاف آن معتقد تو بوده چگونه

اعتماد را شاید و به چه دلیل تا هفته بپاید در کار خود خوب نظر کن و تاملی از روی صواب بنما و فی الجمله هر که از این گونه مسائل بحث کند بادعای آنکه مسائل دین تحقیق می کند بطلان زعم او بر اولی الابصار واضحتر است از شمس فی رابعه النهار و اگر اعتراف دارد که این مسائل از دین بیگانه و از برای خود نمائی بهانه است چرا بر خود تهمت آشنائی دین می بندید و عباد خدا را در ضلالت و حیرت می افکند و امر کن به معروف و نیکوکاری تا از اهل آن باشی و انکار کن ناپسندیده را به دست و زبان خود و دوری کن از فاعل آن به جهد و سعی خویش، یکی از اعاظم ارکان دین امر به معروف و نهی از منکر است، و کتاب خدای در چند موضع بان خوانده وحث نموده و در روایات وصیت بان بسیار سفارش شده، و مدار نظام امت و ملت بلکه نظام عالم بر آن باشد. و مجاهده کن در راه خدا با دشمنان دین جهاد کامل و شایسته از قبیل قولهم الفقیه حق الفقیه اوکل الفقیه و غالبا جهاد اینجا اعم باشد از جهاد مصطلح که آن غزو با کفار است و از امر به معروف و نهی از منکر و از جهاد با نفس که راجع بسعی در طاعت و منتج طریق هدایت گردد کما قال تعالی: و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا … الایه و ورد فی الحدیث اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک و قال (صلی الله علیه و آله) لما رجع من بعض الغزوات رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر قالوا ای جهاد النفس و مانع نشود ترا در راه خدا ملامت کردن لایمی پس دست بداری از اعانت حق و امر به معروف از ترس انکار جاهلین و عیب ناقصین مقتبس از کتاب کریم است و خوض کن در لجهای شدائد بسوی حق هر جا باشد آنکه نصرت حق کند و راه حق رود باید قدم بر سختی و جهد بفشارد و پیش روی بلاها زود سپر نیفکند کما فی قوله تعالی: و اصبر علی ما اصابک … الایه بان و تفقه کن در دین یعنی امر دین فهم کن و بیاموز و بشناس و دانا باش و عادت ده نفس خود را بر مکروه و چه نیکو خلقی است مصابرت ورزیدن صبر بر مکروه کلید جنت باشد که ان الجنه حفت بالمکاره و چون نفس بالطبع بر حب شهوات مفطور است و آن کلید در دوزخ است که و النار حفت بالشهوات اگر آدمی بقوت قلب مجاهدت و معارضت با نفس نکند البته او را به شهوات کشاند که النفس کالطفل ان تهمله یشب علی حب الرضاع و ان تفطمه ینفطم امر نمود بصبر بر مکروه و تحفظ از متابعت هوای نفس و چون صبر بر مکروه بس شاق و تلخ باشد و جز باهستگی و اعتیاد بان نتوان رسید فرمود خود را عادت ده بر آن و از این قبیل است قول حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) الدین متین فاوغلوا فیه برفق فان المنبت لا ارضاقطع و لا ظهرا ابقی دیگر فرمود الصبر صبران صبر عما تحب و صبر علی ما تکره و تواند صبر بر مکروه که اینجا فرمود شامل آن هر دو قسم باشد به قرینه آنک مطلق طاعت از قیام بامر او واجتناب از مناهی مکروه طبع باشد که (ان الجنه … الخ) و هم صبر از وجهی دیگر بر دو قسم است صبر از مکروهی که طاقت دفع آن نداشته باشد همچو صبر بر امراض و آفات و صبر بر آنچه طاقت دفع آن نداشته باشد همچو صبر بر تلخی بعضی طاعات و صبر از معاصی و صبر را از روی اعتبارات مختلف اقسام مختلف باشد مثل صبر توانگر، و صبر قادر و صبر فقیر و عاجز و صبر مغتاظ و غضبان و صبر مترف و فرحان و صبر جامع صفات کمال است از مثل شجاعت و مروت و حلم و سنجیدگی و خردمندی و مناسب اینها از صفات بلکه قواعد دین و مکارم اخلاق همه مبنی بر صبر باشد از قول و عمل و فعل و ترک و جامع آن ریاضت دادن نفس است بر ملازمت عقل و متابعت شرع و این جهاد اکبر است و هر که را این توفیق روزی گردد خزاین سعادت در چنگ او گردد و بدان که صبر را ظاهر باشد و باطن باشد و صبر حقیقی و صبر تکلیفی و تجلدی باشد اما صبر ظاهر و تکلفی آن بود که شخص بر

سبیل تجلد خودداری کند تا آثار جزع از اعضا و زبان او پیدا نگردد و دوست و دشمن در غم و شماتت نیفتند و در این نوع صبر بعضی از عوام ارباب همت شریک باشند که به تکلف از خود ثبات و صبر ظاهر سازند تا حال ایشان نزدیک عاقلان و عموم مرضی باشد قال تعالی: یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون و اما صبر باطن و حقیقی آن باشد که باطن شخص آرمیده و بی اضطراب باشد چنانچه شکایت از زبان ظاهر او نتراود هم شکایت از زبان باطن او سر بر نزند و این نوع صبر برضا و خشنودی بقضای حق تعالی مقرون باشد و این مرتبه خاصان و کاملان بود و حق سبحانه و تعالی در حق ایشان فرموده: انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب و قال تعالی و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه … الایه الی غیرذلک من الایات و مصداق رضا بقضا این صبر بود

لاهیجی

یعنی پس به اصلاح بیار منزل تو را و مفروش آخرت تو را به دنیای تو و واگذار گفتار را در چیزی که نمی شناسی و حکم کردن را در چیزی که مکلف نیستی به آن و نگاه دار خود را از راه هرگاه ترسیدی تو گمراهی در آن را، پس به تحقیق که بازایستادن در نزد حیرت گمراهی بهتر است از سوار شدن به ترسها و امر بکن آنچه را که خدا امر کرده است که می باشی تو سزاوار امر کردن و نهی کن آنچه را که خدا نهی کرده است به دست خود و به زبان خود و دوری کن از کسی که فاعل منهیات است به قدر طاقت و وسع تو و جهاد کن در راه خدا حق جهاد کردن را و باید نگیرد تو را در راه خدا سرزنش کننده ای و فرورو تو در شدائد به سوی حق در هر جا که حق باشد و تحصیل کن فهم در دین را و عادت بده نفس تو را بر شکیبایی بر خلاف خواهش و چه بسیار خوب خلقی است شکیبا بودن

خوئی

آرامگاهت را درست کن و آخرتت را بدنیا مفروش آنچه را ندانی مگو و در آنچه را نبایستت ملای، از راهیکه ندانی مرو، زیرا توقف هنگام گمراهی به است از دچاری بپرتگاه جانگاه. بکارهای خیر وادار تا اهل خیر باشی، و با دست و زبانت از زشتیها جلوگیری کن و تا توانی از زشتکار بدور باش، در راه خدا تلاش و مبارزه کن و در راه خدا از سرزنش کسی نهراس، و برای حق هر جا باشد خود را در لجه ها افکن و مسائل دین را بیاموز، خود را به بردباری ناخواه دل وادار و چه خوب روشی است بردباری،

شوشتری

(فاصلح مثواک) (ان تقول نفس یا حسرتی علی ما فرطت فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) جنب الله). (و لا تبع آخرتک بدنیاک) (فما ربحت تجارتهم و ما کانوا مهتدین). (ودع القول فیما لا تعرف) (و لا تقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفواد کل اولئک کان عنه مسوولا)، (ان یتبعون الا الظن و ما تهوی الانفس). (و الخطاب فیما لا تکلف) (و ما انا من المتکلفین). و قال الصادق (علیه السلام): حض الله تعالی عباده بایتین من کتاب الله ان لا یقولوا حتی یعلموا و لا یردوا ما لم یعلموا، قال تعالی (الم یوخذ علیهم میثاق الکتاب ان لا یقولوا علی الله الا الحق)، (بل کذبوا بما لم یحیطوا بعلمه). (و امسک عن طریق اذا خفت ضلالته، فان الکف عن حیره الضلال خیر من رکوب الاهوال) کما ان طعاما او شرابا یحتمل کونه ممزوجا بالسم یجب اجتنابه لئلا یوجب هلاکه. (و امر بالمعروف تکن من اهله) فان من یکون عمله فقط معروفا و لم یکن له قول فی ذلک یامر غیره به لا یعد من اهل المعروف. (و انکر المنکر بیدک و لسانک) و ذلک اکمل الانکار لا ان یقتصر علی اللسان (ولتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المنکر). (و باین من فعله بجهدک) ای: بطاقتک، قال (علیه السلام): امرنا النبی (صلی الله علیه و آله) ان نلقی اهل المعاصی بوجوه مکفهره. (و جاهد فی الله حق جهاده) و الاصل فیه قوله تعالی (و جاهدوا فی الله حق جهاده هو اجتباکم و ما جعل علیکم فی الدین من حرج). (و لا تاخذک فی الله لومه لائم) (من یرتد منکم عن دینه فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لائم). (و خض الغمرات) ای: الشدائد. (للحق) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (الی الحق) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (حیث کان) الحق. فی کلام الصدیقه فیه (علیه السلام) (و کلما نجم قرن للضلال و فغرت فاغره من المشرکین قذف ابی باخیه فی لهواتها فلا ینکفی حتی یطا صماخها باخمصه، و یخمد لهبها بحده، مکدودا فی ذات الله). (و تفقه فی الدین) قال تعالی (لیتفقهوا فی الدین). (و عود نفسک التصبر) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (الصبر) کما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (علی المکروه) عند النفس. (و نعم الخلق) بالضم ای: الطبیعه. (التصبر) ای: الصبر علی المکروه، قال ابوالاسود: تعودت مس الضر حتی الفته و اسلمنی طول البلاء الی الصبر و وسع صدری للاذی کثره الاذی و کان قدیما قد یضیق به صدری اذا انا لم اقبل من الدهر کل ما الاقیه منه طال عتبی علی الدهر و قال آخر: تحلم عن الادنین و استبق و دهم و لن تستطیع الحلم حتی تحلما ایضا: تلق بالصبر ضیف الهم حیث اتی ان الهموم ضیوف اکلها المهج و فی (المروج): امر هارون ذات یوم بحمل ابی العتاهیه و امر ان لا یتکلم فی طریقه و لا یعلم ما یراد منه، فلما صار فی بعض الطریق قال له بعض من معه: انما یراد قتلک. فقال ابوالعتاهیه: و لعل ما تخشاه لیس بکائن و لعل ما ترجوه سوف یکون و لعل ما هونت لیس بهین و لعل ما شددت سوف یهون و عن اکثم بن صیفی قال: ما احب انی مکفی کل امر الدنیا، قالوا: و ان اسمنت. قال: نعم اکثره عاده العجز. (فی الحق) هکذا فی (المصریه) اخذا عن (ابن ابی الحدید) و لیس فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (ابن میثم) و الظاهر زیادته.

مغنیه

(فاصلح مثواک) بادخار الحسنات لوقت الحاجه و الا لحقتک الحسره و الندامه. (و لا تبع آخرتک بدنیاک). علیک ان تستهین بالنفع العاجل ان کانت مغبته الی سوء، و التبعه علیه قاسیه و شدیده، فان خیر الامور ما امنت من عاقبته، و من هنا یصح القول: ان اعلم الناس اعملهم بالعواقب. و اعقلهم من نظر الیها، و عمل بموجبها (ودع القول فیما لا تعرف). ابدا لا فرق بین من یحارب بلا سلاح، و من یتکلم بغیر علم و لا هدی و لا کتاب منیر.. اما حریه التعبیر عن الرای فهی مضمونه لاهل العلم و الرای لا لمن یهرف بما لا یعرف، و یبادر الی الکلام علی ما خطر فی قلبه من غیر تامل و تفکیر.. حتی العالم یکون سکوته ابلغ و افضل من کلامه فی بعض الاحیان. و تکلمنا عن ذلک فی ج 2 شرح الخطبه 70 فقره: السکوت. (و الخطاب فیما لم تکلف) اذا کان غیرک المسوول فدع التطفل و الفضول حتی و لو کنت اهلا للاجابه، و اعلم ممن سئل.. و کیف بک اذا قال لک السائل: ما ایاک سالت، او قال لک المسوول: ما ایاک اعنی؟. (و امسک عن طریق اذا خفت ضلاله الخ).. لا تدخل فی شی ء اذا کنت منه علی شک، و استشعر الخشیه من المجهول، و لا تقل او تفعل الا مع الیقین باصابه الموضع، فان اخطات، و الحال هذه، کنت علی عذرک عند الله و الناس.. و علی ایه حال ان لم یکن من شی ء تکسبه فی احجامک فلیس ثمه ما تخسره. خض الغمرات للحق حیث کان: (و لا تاخذک فی الله لومه لائم، و خض الغمرات للحق حیث کن). ابدا لا هواده، و لا تعایش سلمی مع الطغاه الذین مارسوا و یمارسون فی ظل هذا التعایش اعنف المعارک ضد المستضعفین. و لا رادع لهم و زاجر فعال و موثر من ایه قوه فی عصرنا.. اللهم الا ان یستمیت المظلوم فی سبیل حق.. و هل من الضروری ان یعیش الضعیف فی صراع دائم مع القوی الطامع؟ و اذن فاین حماه الحق، و انصار العدل؟. و سلام الله علی من قال: خض الغمرات للحق حیث کان فی روسیا و الصین، او فی رودیسیا و فلسطین.. فی بیتک او فی بیوت الاخرین. (وعود نفسک التصبر علی المکروه الخ).. لا تستسلم للباطل و اهله، و دافع عن الحق و اهله جهد المستطیع، و اصبر علی الجهاد مهما کانت الظروف

عبده

و باین من فعله بجهدک: باین ای باعد و جانب الذی یفعل المنکر … و خض الغمرات للحق حیث کان: الغمرات الشدائد …

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس منزل و آرامگاه خود را به سبب کردارهای شایسته درست کن، و آخرتت را به دنیای خویش مفروش، و در چیزیکه نمی دانی سخن مگو، و در آنچه به تو مربوط نیست گفتگو مکن، و ازرفتن راهی خودداری کن که از گمراهی آن بترسی، زیرا خودداری در هنگام سرگردانی گمراهی بهتر است از انجام دادن کارهای ترسناک، و به نیکوکاری امر کن تا اهل آن گروی، و به دست و زبانت ناپسندیده را نهی نما، و به تلاش و کوشش خودت جدائی کن از آنکه آن را به جا آورد، و در راه خدا (با دشمنان دین و نفس اماره) جهاد کن جهادیکه شایسته او است (تا جائی که توانائی داری از جهاد خودداری نما) و در راه خدا از سرزنش سرزنش کننده باک نداشته باش (در امر به معروف و نهی از منکر و سائر احکام الهی سرزنش کسی مانع انجام وظیفه ات نگردد) و برای (یاری) حق هر جا و به هر سختی باشد اقدام کن (از هیچگونه پیشامدی رو بر نگردان) و در دین کسب دانش نما (احکام آن را بیاموز) و خود را به شکیبائی بر نامطلوب عادت ده، و نیکو خوئی است شکیبا بودن در راه حق،

زمانی

مراحل امر به معروف و نهی از منکر امام علیه السلام درباره امر به معروف سفارش می کند و به نکته ای که قبلا به آن سفارش نکرده توجه می دهد و آن نکته این است که وقتی انسان امر بمعروف می کند همان کار را انجام می دهد و برای اینکه حرف انسان بیشتر اثر کند خود انسان کار خوب بیشتر انجام میدهد بنابراین امر به معروف قبل از اینکه به دیگران سود معنوی برساند امر به معروف کننده خودش اصلاح می شود و کاملتر می گردد و چه نفعی بالاتر از این؟ امام علیه السلام در مورد نهی از منکر مخالفت با دست و زبان را در مرحله اول قرار داده و مخالفت عملی را در مرحله دوم. خدای عزیز از زبان لقمان امر به معروف و نهی از منکر را در ردیف نماز معرفی کرده می گوید: (فرزندم نماز را بپای دار! امر به معروف کن! نهی از منکر نما! در مسیر زندگی (و اجرای این اوامر) هر چند دیدی صبر کن که صبر علامت اراده نیرومند است.) امام علیه السلام در موضوع جهاد بیش از هر چیز از تحت تاثیر حرف دیگران قرار گرفتن و از گفته های نامربوط هراس پیدا کردن پرهیز میدهد. زیرا در جریان جهاد خیلی از موارد حرفهای پوچ و یاوه، شایعه و انتقاد جنگجو را از پیکار باز می دارد و به تعبیر دیگر پیکارگران از حرف مردم وحشت می کنند و دست از جنگ برمی دارند و امام علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته می داند که از خدا بیشتر باید ترسید تا مردم. (تو از مردم می ترسی در صورتیکه خدا سزاوارتر است که از وی ترسیده شود.) در این آیه خدا با یک رسم عرب که زنان فرزندخوانده خود را نمی گرفتند مبارزه کرده و به رسول خدا (ص) توجه میدهد که از حرف مردم نترس و زینب همسر زید را که پسر خوانده توست و طلاق گرفته به زنی اختیار کن! رسول خدا (ص) طبق دستور خدا عمل کرد و همانطور که امام علیه السلام در نامه از قرآن بهره گرفته از سرزنش نکوهشگران نهراسید. امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام سفارش می کند که در امور دین بیشتر آگاهی پیدا کن و دقت و اطلاع از دین را مورد توجه قرار بده. امام علیه السلام در این مورد از کلمات قرآن، آنجا که خدا سفارش می کند در دین آگاهی پیدا کنید و دنبال تحصیل علم بروید بهره گرفته است. امام علی علیه السلام توجه به بردباری و صبر در برابر مشکلات را برای پیروز ساختن حق یکی از مطالب اساسی برای امام مجتبی علیه السلام در نظر گرفته است. همین نکته مورد سفارش مردان الهی بوده، خدا به پیامبرش سفارش کرده، خدا هم از زبان لقمان که به فرزندش نصیحت کرده در قرآن آورده است: (در برابر ناملایماتی که به تو میرسد صبر داشته باش که صبر از تصمیم های برگزیده است.)

سید محمد شیرازی

(فاصلح مثواک) ای محل الثوی و الرقده (و لا تبع آخرتک بدنیاک) بان تعصی الله سبحانه للذه الدنیا، فلا تکون لک آخره سعیده. (و دع القول فیما لا تعرف) فلا تتکلم بما لا تعلم (و الخطاب فیما لم تکلف) ای لم یکلفک الله سبحانه (و امسک عن طریق اذا خفت ضلالته) و المراد الطرق التی لا یعلم الانسان صحتها و بطلانها، فی الاعمال و الاقوال (فان الکف) ای الترک (عند حیره الضلاله) ای الضلاله الموجبه لحیره الانسان هل یقدم ام لا؟ (خیر من رکوب الاهوال) التی لا یعلم هل ینجو الانسان منها ام لا؟. (و امر بالمعروف تکن من اهله) ای اهل المعروف، فان اهل کل شی ء من یزاوله و یلازمه (و انکر المنکر بیدک و لسانک) ای قولا و عملا (و باین) ای: فارق و ابتعد عن (من فعله) ای فعل المنکر (بجهدک) ای بکل ما تقدر علیه من الجهد (و جاهد فی الله) ای فی سبیله سبحانه

و لاجله (حق جهاده) ای کما ینبغی ان یجاهد الانسان. (و لا تاخذک فی الله لومه لائم) ای لا تسبب ملائمه شخص ان تترک امرا من اوامر الله سبحانه (و خض الغمرات) ای ادخل فی الشدائد، فان الغمرات جمع غمره، و اصلها الماء الذی یغمر الانسان ای یشمله (للحق حیث کان.) الحق (و تفقه فی الدین) ای تعلم احکام الدین (و عود نفسک التصبر علی المکروه) فان الانسان اذا لزم التصبر یکون الصبر معتادا له (و نعم الخلق التصبر) لانه یعین الانسان فی الوصول الی الغایات السامیه.

موسوی

فاصلح مثواک و لا تبع آخرتک بدنیاک: اصلح مقرک الذی سترحل الیه و هو قبرک بالعمل الصالح و التقوی و الورع و الخوف من الله و کل السبل التی ترضی الله تعالی، و لا تبع تلک الدار الاخره التی فیها الاستقرار و الدوام بهذه الدار التی لا استقرار فیها و لا ارتیاح، هذه الدنیا لا تعدل الاخره و لا تساویها، فالغبی من غبی مع وجود المنبه و المرشد و الناصح و الدال علی الخیر … و اذا کان الشقی من باع آخرته بدنیاه، فهناک من هو اشقی منه و هو الذی باع آخرته بدنیا غیره، انه غبی فی منتهی الغباوه و شقی فی منعهی الشقاوه، انه یقاتل و یقتل فی سبیل طاغوت من طواغیت الارض کی یتربع علی کرسی الحکم، انه یضحی و یبذل دنیاه و یخسر آخرته من اجل ان تتحقق الاحلام الفرعونیه التی تدفع هذا الرئیس او ذاک لتسلم عرش السلطه … ماذا جنی هذا الشقی؟ انه اقدم علی بذل نفسه و سفک دمه فخسر الدنیا و خسر الاخره فی سبیل امجاد زائفه یسعی الیها هذا الجبار او ذاک … و هل هناک من هو اشد تعاشه و شقاء منه … لا.. لا.. لیس هناک اشقی منه و اتعس … ان الله سبحانه اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه، فهذا هو البیع الحقیقی و من اجل الله یکون الجهاد الحقیقی … و من اجل الله یکون بذل النفس و المال … من اجل الله فقط یکون بیع الدنیا بالاخره، و تلک تجاره لن تبور و لن تخسر، بل نتیجتها الربح فقط و الربح الوافر … و دع القول فیما لا تعرف و الخطاب فیما لم تکلف: لان من تکلم بما لا یعرف فضح نفسه و اظهر معایبها و دلل علی جهله، و کفی بهذا صغارا و احتقارا. ان بعض الناس عنده حب الکلام، و حب الحدیث، لا یکل و لا یمل و فی کل العلوم علی اختلافها و تشعب فروعها تراه یخوض فیها حتی بین اربابها و اهل الاختصاص فیها و هذا ما نراه جلیا فی مجالس الفقهاء و العلماء، فتری الغریب او القریب یطرح مسالته مستفهما عنها و قبل ان یتکلم العالم بالاجابه تری بعض الحجاج او المتفقهین بثلاث او اربع مسائل یبادر للاجابه کانه هو المسوول، انه یخرج من جرابه الخاص دون مراجعه اهل الخبره و الاطلاع، یجیب خطا و فسادا بدل ان ینتظر جواب العالم کی یفهم المساله و حلها … انه یدلل علی ضعف نفسه و صغرها و ما احسنه لو صبر حتی یعلم … و امسک عن طریق اذا خفت ضلالته فان الکف عند حیره الضلال خیر من رکوب الاهوال: و هذا شی ء مدرک بالوجدان، ظاهر للعیان، لا یحتاج الی دلیل و لا الی برهان، فان الامام الصادق علیه السلام یقول: (العامل علی غیر بصیره کالسائر علی سراب بقیعه لا تزیده سرعه السیر الا بعدا). و قد امرنا الائمه (علیه السلام) ان نتوقف عن الکلام فی ما لا نعلم و نکف عن الشبهات و نقف عند عدم تبین الطریق و وضوحه. قال ابوجعفر (علیه السلام): الوقوف عند الشبهه خیر من الاقتحام فی الهلکه، ترکک حدیثا لم تروه خیر من روایتک حدیثا لم تحصه. و قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (حلال بین و حرام بین و شبهات بین ذلک فمن ترک الشبهات نجا من المحرمات و من اخذ بالشبهات ارتکب المحرمات و هلک من حیث لا یعلم). و فی حدیث الرضا (ع) فی اختلاف الاحادیث: … و علیکم بالکف و التثبت و الوقوف و انتم طالبون باحثون حتی یاتیکم البیان من عندنا … (و امر بالمعروف تکن من اهله، و انکر المنکر بیدک و لسانک، و باین من فعله بجهدک، و جاهد فی الله حق جهاده، و لا تاخذک فی الله لومه لائم، و خض الغمرات للحق حیث کان) و امر بالمعروف تکن من اهله و انکر المنکر بیدک و لسانک و باین من فعله: الامر بالمعروف و النهی عن المنکر من اهم ما جاء به الانبیاء بل دعوتهم کلها توجهت الی الامر بالمعروف و النهی عن المنکر. فانه راوا الفراعنه و انصاف الالهه تتربع علی کراسی الضلال و تدعی ما لیس لها بحق فکان علی الانبیاء ان یقفوا فی وجوههم و یعدوهم الی حجهم الطبیعی، فمن هنا بادر موسی (ع) الی الوقوف فی وجه فرعون عندما ادعی الربوبیه، و قال: انا ربکم الاعلی فحجمه فی اطاره، و لما رفض و ابی و اراد ان یفتک بموسی و من معه من المومنین کانت المعجزه التی سقط فیها فرعون غریقا لم یقدر ان ینقذ نفسه، و کذلک بادر نوح الی قومه و صالح و ثمود و شیخ الانبیاء ابراهیم و لوط و محمد صلوات الله علیهم اجمعین … انهم کلهم ارادوا ان یردوا هذا الانسان الی واقعه الصحیح و مساره السلیم، کلهم راوا المنکرات تعج فی المجتمع و تفتک بهذا الجسم، فقاموا بنشر الاصلاح و بث الهدایه … الانبیاءهم الطلیعه الاولی التی شقت ظلمات الجهل و الضلال و امرت بالعروف و نهت عن المنکر و علی خطاهم سار المصلحون و المومنون و اکد الاسلام علی هذه الفریضه و فرضها علی المومنین فقال فی محکم کتابه: (و لتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر). و قال تعالی: (و المومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر). و کذلک جاءت السنه الشریفه لتغرس هذا المفهوم فی ذهن الامه و توکد علی اهمیته و دوره اذا یشکل الرقابه الدائمه من الامه علی نفسها، یجعل من کل فرد مراقبا لکل انحراف او تصدع فیحاول اصلاحه و علاجه … - عن ابی جعفر و ابی عبدالله (علیه السلام): (ویل لقوم لا یدینون الله بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر). - عن ابی الحسن الرضا (ع) یقول: (لتامرن بالمعروف و لتنهین عن المنکر او لیستعملن علیکم شرارکم فیدعو خیارکم فلا یستجاب لهم). - و عن ابی جعفر (ع) قال: (یکون فی آخر الزمان قوم ینبع فیهم قوم مراوون)، الی ان یقول: ( … و لو اضرت الصلاه بسائر ما یعملون باموالهم و ابدانهم لرفضوها کما رفضوا اسمی الفرائض و اشرفها، ان الامر بالمعروف و النهی عن النمکر فریضه عظیمه بها تقام الفرائض، هنالک یتم غضب الله عز و جل علیهم فیعمهم بعقابه فیهلک الابرار فی دار الاشرار و الصغار فی دار الکبار، ان الامر بالمعروف و النهی عن المنکر سبیل الانبیاء و منهاج العماء فریضه عظیمه بها تقام الفرائض و تومن المذاهب، و تحل المکاسب، و ترد المظالم، و تعمر الارض و ینتصف من الاعداء و یستقیم الامر). - و عن ابی عبدالله قال: قال النبی- صلی الله علیه و آله-: (کیف بکم اذا فسدت نساوکم و فسق شبابکم و لم تامروا بالمعروف و تنهوا عن المنکر). فقیل له: و یکون ذلک یا رسول الله؟. فقال: نعم، و شر من ذلک، کیف بکم اذا امرتم بالمنکر و نهیتم عن المعروف. فقیل له: یا رسول الله و یکون ذلک؟. قال نعم، و شر من ذلک، کیف بکم اذا رایتم المعروف منکرا و المنکر معروفا. ان للامر بالمعروف و النهی عن المنکر شروطا و مراتب یجب ان تراعی فی هذا الواجب العظیم و نحن نذکرها بایجاز و اختصار حتی یقف علیها المسلم و یری انطباقها علیه و اتصافه بها. حتی یجب الامر بالمعروف علی الانسان یجب ان تتوفر فیه شروط:. الاول: معرفه المعروف و المنکر و لو اجمالا لان من لا یعرف المعروف و لا المنکر کیف یامر بالاول و ینهی عن الثانی. الثانی: احتمال ائتمار المامور بالمعروف و تاثره بالامر و النهی و الا اذا کان الامر و عدمه سواء فلا یجب و اذا سقط الوجوب یبقی الجواز. الثالث: ان یکون المرتکب للمنکر و الفاعل له مصرا علی المنکر، اما اذا کان المنکر قد صدر منه خطا او اضطرار فلا یجب الانکار. الرابع: ان لا یلزم من الامر بالمعروف و النهی عن المنکر ضرر فی النفس او العرض او فی المال علی الامر او علی غیره من المسلمین. و اما مراتب الامر بالمعروف و النهی عن النمکر فهی: اولا: الانکار بالقلب و هو تعبیر عن اظهار کراهه المنکر، و من هنا قال الامام امیرالمومنین (علیه السلام): من ترک انکار المنکر بقلبه و لسانه و یده فهو میت بین الاحیاء، و من هنا قال ایضا: ایها المومنون انه من رای عدوانا یعمل به و منکرا یدعی الیه فانکره بقله فقد سلم و بری ء، و من انکره بلسانه فقد اجر، و هو افضل من صاحبه، و من انکره بالسیف لتکون کلمه الله العلیا و کلمه الظالمین السفلی فذلک الذی اصاب الهدی و قام علی الطریق و نور فی قلبه الیقین. ثانیا: الانکار باللسان بان یعظه و ینصحه و یوقفه علی حقیقه الامر. قال ابوجعفر (علیه السلام): من مشی الی سلطان جائر فامره بتقوی الله و وعظه و خوفه کان له مثل اجر الثقلین الجن و الانس و مثل اعمالهم. و منها الحدیث المشهور: افضل الجهاد کلمه حق امام سلطان جائر. ثالثا: الانکار بالید بالضرب الرادع عن المعصیه، و هذا هو الحل الاخیر الذی لابد منه و هو فی اغلب الاحیان انجح الحلول و انجعها، فان العصاه و الفسقه لا یخافون الا من السوط و السیف، لا یخافون الا علی جلودهم، و هذا قد وردت الاحادیث فیه اذا توقف رفع المنکر علیه … ففی الحدیث عن علی (علیه السلام) یقول فیه: (و من انکر بالسیف لتکون کلمه الله العلیا و کلمه الظالمین السفلی، فذلک الذی اصاب سبیل الهدی و قام علی الطریق و نور فی قلبه الیقین). و فی الحدیث عن رسول الله - صلی الله علیه و آله-: (من رای منکم منکرا فلینکره بیده ان استطاع فان لم یستطع فبلسانه فان لم یستطع فبقلبه). هذا هو الامر بالمعروف، و النهی عن المنکر الذی دعا الامام ولده کی یقوم به حتی یکون من اهله، و اهل المعروفه فی الدنیا کما تصفهم الاحادیث هم اهل المعروف فی الاخره و هم کما عن رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (اول من یدخل الجنه المعروف و اهله و اول من یرد علی الحوض و ان لهم بابا خاصا من ابواب الجنه یقال له المعروف و لا یدخله الا اهل المعروف). فیجب ان یخوض الغمرات من اجل الحق فان فی خوضها احقاقا للحق فضلا عن اللذه النفسیه التی یحصل علیها الانسان من خلال اقدامه و مغامرته. (و تفقه فی الدین و عود نفسک التصبر علی المکروه، و نعم الخلق التصبر فی الحق، و الجی ء نفسک فی امورک کلها الی الهک، فانک تلجئها الی کهف حریز و مانع عزیز، و اخلص فی المساله لربک، فان بیده العظاء و الحرمان، و اکثر الاستخاره، و تفهم وصیتی و لا تذهبن عنک صفحا، فان خیر القول ما نفع. و اعلم انه لا خیر فی علم لا ینفع، و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه) و تفقه فی الدین: فان الدین دستور المسلم و برنامجه الذی یجب ان یتحرک ضمن خطوطه، فاذا لم یکن المسلم متفهما له و واعیا لاحکامه، اذا لم یعرفه و لم یدرسه کیف یسیر علیه؟ و هل یمکن ان نقول لانسان لا یعرف الطریق فاخذ یمشی یمینا و یسارا انه یمشی علی الجاده؟ ان اول ما یجب علی کل فرد مسلم ان یعرف تکلیفه فی کل مساله فان لله فی کل مساله حکما، و لا تخلو قضیه او حادثه بدون حکم من الله فیها، فیجب ان تنسجم اعمال الانسان و تصرفاته مع احکام الله و مراداته، و هذا لا یتم الا بالوعی لها. و الوقوف عندها، و الفهم لکل حکم منها. و الدین کما نفهمه و کما فهمه المسلمون و کما هو فی واقعه یتناول الحیاه بجمیع جهاتها العبادیه منها و الاقتصادیه، السیاسیه و العسکریه، الاجتماعیه و الاخلاقیه … انه الاسلام الدین و الدوله له فی کل قضیه و فی کل حادثه حکما، و قد اکد القرآن و السنه علی وجوب التعلم و التفقه فیه. 1- عن ابی عبدالله (علیه السلام): طلب العلم فریضه علی کل مسلم، الا ان الله یحب بغاه العلم. 2- عن علی بن ابی حمزه قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: تفقهوا فی الدین فانه من لم یتفقه منک فی الدین فهو اعرابی، ان الله یقول فی کتابه: (لیتفقهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون). 3- و عن فضل بن عرم قال: سمعت اباعبدالله (علیه السلام) یقول: علیکم بالتفقه فی دین الله و لا تکونوا اعرابا فانه من لم یتفقه فی دین الله لم ینظر الله الیه یوم القیامه و لم یزک له عملا. و عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: لوددت ان اصحابی ضربت رووسهم بالسیاط حتی یتفقهوا. عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال له رجل: جعلت فداک. رجل عرف هذا الامر لزم بیته و لم یتعرف الی احد من اخوانه؟ قال: فقال: کیف یتفقه هذا فی دینه. فالتفقه فی الدین و معرفه احکامه لیست قضیه نافله او استحبابا شرعیا بل هو واجب علی کل انسان و لا عذر لاحد فی هذا الامر المهم الواجب، و لا یقبل الله قول التاجر الذی لم یتفقه فی تجارته ثم یقع فی الحرام من جراء معامله ربویه لا یعرفها او بیع شی ء حرام لا یجوز بیعه. و کذلک غیره من الاشخاص الذین یتقلبون فی الحیاه و یرتکبون المحرمات دون علم بها.. فما احسن کل واحد منا ان یبدا من الان- اذا لم یعرف احکام دینه- بتعلمها و وعیها حتی تکون تصرفاته شرعیه یرضاها الله و یقبلها منه. و عود نفسک التصبر علی المکروه و نعم الخلق التصبر فی الحق: فبالصبر یستطیع الانسان ان یصل الی مراده، و بالصبر یستطیع ان یحقق آماله، و بالصبر یستطع ان یقهر نفسه و ینتصر علیها، و یحقق بعدها الانتصار علی الاخرین. نعم الصبر فی مفهوم الاسلام و کما یفهمه المسلمون و لیس الصبر الذی اراده المستعمرون و حاولوا ان یفسروه بما یخدم مصالحهم و یحفظ لهم منافعهم. نعم لیس معنی الصبر الاستسلام و الخضوع و الذل، بل الصبر (هو الحرکه الواعیه فی طریق الهدف الاسلامی) فهو حرکه لا استسلام و واعیه لا مضطربه و فی خط الله، و لیس فی خط الشیطان، فان المومن انسان صبور لا تتزلزل اقدامه عند الحوادث و لا تضطرب اعصابه عند الازمات، بل یبقی علی اتزانه و هدوئه یقابل الاحداث و المشاکل بعقل و رویه، و یفکر فی حلولها بصفاء الایمان و طهره، و هذا المعنی من الصبر هو المراد اسلامیا. قال تعالی: (و اتبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله و هو خیر الحاکمین). یعنی لا تتوان فیما اوحی الیک بل اتبعه کاملا و اصبر علی ادائه و لا تخفف من مشقات الطریق و عقباتها بل تابع سیرک و اعمل بما اوحی الیک.- و عن ابی عبدالله: ان الحر حر علی جمیع احواله، ان نابته نائبه صبر لها و ان تداکت علیه المصائب لم تکسره و ان اسر و قهر و استبدل بالیسر عسرا … فالصبر جمیل و مطلوب خصوصا اذا کان الانسان علی الحق …

دامغانی

مکارم شیرازی

فَأَصْلِحْ مَثْوَاکَ،وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ؛وَ دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لَا تَعْرِفُ، الْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ.وَ أَمْسِکْ عَنْ طَرِیقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلَالَتَهُ،فَإِنَّ الْکَفَّ عِنْدَ حَیْرَهِ الضَّلَالِ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْأَهْوَالِ.وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ،وَ أَنْکِرِ الْمُنْکَرَ بِیَدِکَ وَ لِسَانِکَ،وَ بَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ،وَ جَاهِدْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهَادِهِ،وَ لَا تَأْخُذْکَ فِی اللّهِ لَوْمَهُ لَائِمٍ.وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ کَانَ،وَ تَفَقَّهْ فِی الدِّینِ، وَ عَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ عَلَی الْمَکْرُوهِ،وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ.

ترجمه

بنابراین منزلگاه آینده خود را اصلاح کن و آخرتت را به دنیا مفروش درباره آنچه نمی دانی سخن مگو و نسبت به آنچه موظف نیستی دخالت منما.در راهی که ترس گمراهی در آن است قدم مگذار چه اینکه خودداری به هنگام بیم از گمراهی بهتر از آن است که انسان خود را به مسیرهای خطرناک بیفکند.امر به معروف کن تا اهل آن باشی و با دست و زبانت منکر را انکار نما و از کسی که کار بد انجام می دهد با جدیت دوری گزین.در راه خدا آن گونه که باید و شاید جهاد کن و هرگز سرزنشِ سرزنش گران،تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد،در دریای مشکلات هرجا که باشد برای رسیدن به حق فرو شو.در دین خود تفقه کن (و حقایق دین را به طور کامل فرا گیر) و خویشتن را بر استقامت در برابر مشکلات عادت ده که استقامت و شکیبایی در راه حق،اخلاق بسیار نیکویی است.

شرح و تفسیر: رمز پیروزی استقامت است

رمز پیروزی استقامت است

امام علیه السلام در آغاز این بخش به عنوان نتیجه گیری از بخش سابق که دستور به سیر در احوال گذشتگان می داد،پنج اندرز مهم را بیان می کند می فرماید:

«بنابراین منزلگاه آینده خود را اصلاح کن و آخرتت را به دنیا مفروش درباره آنچه نمی دانی سخن مگو و نسبت به آنچه موظف نیستی دخالت منما.در راهی که ترس گمراهی در آن است قدم مگذار چه اینکه خودداری کردن به هنگام بیم از گمراهی بهتر از آن است که انسان خود را به مسیرهای خطرناک بیفکند»؛ (فَأَصْلِحْ مَثْوَاکَ،وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ؛وَ دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لَا تَعْرِفُ،وَ الْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ وَ أَمْسِکْ عَنْ طَرِیقٍ إِذَا خِفْتَ ضَلَالَتَهُ،فَإِنَّ الْکَفَّ عِنْدَ حَیْرَهِ الضَّلَالِ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْأَهْوَالِ).

جمله« أَصْلِحْ مَثْوَاکَ »با توجّه به اینکه«مثوی»به معنای جایگاه است و در اینجا به معنای جایگاه آخرت است،اشاره دارد که در این دنیا کاری کن که سرای آخرتت را آباد کنی.

در دعای روز سه شنبه از دعاهای پر معنای ایام هفته،به نقل از امام علی بن الحسین زین العابدین علیهما السلام می خوانیم:«وَ أَصْلِحْ لِی آخِرَتِی فَإِنَّهَا دَارُ مَقَرِّی؛ (خدایا) آخرتم را اصلاح کن،چرا که سرای جاویدان من است».

جمله« لَا تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ »اشاره به این است که متاع بسیار پرارزش آخرت و سعادت جاویدان را به بهای اندک و بی ارزش زرق و برق دنیا مفروش، همان گونه که قرآن مجید در نکوهش جمعی از یهود و اعمال زشت آنها می فرماید:« أُولئِکَ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْحَیاهَ الدُّنْیا بِالْآخِرَهِ فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ یُنْصَرُونَ ؛آنها کسانی هستند که زندگی دنیا را با (از دست دادن) آخرت خریده اند؛از این رو از عذاب آنها کاسته نمی شود؛و (به هیچ صورت) یاری

نخواهند شد». {1) .بقره،آیه 86.}

جمله« دَعِ الْقَوْلَ فِیمَا لَا تَعْرِفُ »اشاره به نهی از قول به غیر علم دارد که انسان از اموری سخن بگوید که از آن آگاهی ندارد.در قرآن کرارا از آن نهی شده است از جمله می فرماید:« وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ ؛از آنچه به آن آگاهی نداری،پیروی مکن» {2) .اسراء،آیه 36.}و در مورد پیروی از وسوسه های شیطان می فرماید:« إِنَّما یَأْمُرُکُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَی اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» ؛او شما را فقط به بدی و کار زشت فرمان می دهد؛(و نیز دستور می دهد) آنچه را نمی دانید،به خدا نسبت دهید». {3) .بقره،آیه 169.}

فقره« وَ الْخِطَابَ فِیمَا لَمْ تُکَلَّفْ »اشاره به این است که در مسائل غیر مربوط به تو دخالت مکن و به تعبیر ساده فضولی در کار دیگران موقوف! چه بسیارند کسانی که به علت دخالت در کارهای دیگران و اموری که به آنها مربوط نیست هم از انجام وظیفه خود می مانند و هم گرفتاری ها و نزاع هایی برای خود از این رهگذر به وجود می آورند.این همان چیزی است که قرآن مجید می فرماید:

« عَلَیْکُمْ أَنْفُسَکُمْ لا یَضُرُّکُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ ؛مراقب خود باشید اگر شما هدایت یافته باشید گمراهی کسانی که گمراه شده اند،به شما زیانی نمی رساند». {4) .مائده آیه،105.}

آخرین جمله «وَ أَمْسِکْ...» به رعایت احتیاط در شبهات اشاره دارد که یکی از اصول مسلم عقلانی است؛هر گاه انسان در برابر دو راه قرار گرفت:راهی روشن و خالی از اشکال و راهی مجهول و تاریک،عقل می گوید هرگز در چنین راهی گام مگذار که ممکن است سرانجام شومش دامانت را بگیرد و اگر هم به مقصد برسی با ترس و وحشت و اضطراب خواهد بود.در راهی گام بنه که با اطمینان و

آرامش تو را به مقصودت می رساند.

این اصل عقلانی در روایات زیادی،از جمله در حدیث معروف پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به آن اشاره شده است آنجا که می فرماید:«دَعْ مَا یُرِیبُکَ إِلَی مَا لَا یُرِیبُکَ؛آنچه تو را به شک می افکند رها کن و به سوی راهی برو که در آن شک و تردید نداری». {1) .بحارالانوار،ج 2،ص 259،ح 7. }

در حدیث دیگری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله،امور زندگی انسان ها را به سه قسم تقسیم می کند:«بخشی بیّن الرشد که سالم بودنش آشکار است و باید از آن تبعیت کرد و بخشی بیّن الغیّ که ناسالم بودنش آشکار است و باید آن را رها و بخشی که مشکل و مشکوک است که باید آن را رها نمود و به خدا واگذار کرد.». {2) .کافی،ج 1،ص 68،ح 10. }

بدیهی است که هیچ کدام از این دستورات مسأله امر به معروف و نهی از منکر و ارشاد جاهل را نفی نمی کند و مربوط به مواردی است که انسان مسئولیتی در برابر آن ندارد.

و لذا به دنبال این دستورات می فرماید:«امر به معروف کن تا اهل آن باشی و با دست و زبانت منکر را انکار نما و از کسی که عمل بد انجام می دهد با جدیت دوری گزین»؛ (وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ،وَ أَنْکِرِ الْمُنْکَرَ بِیَدِکَ وَ لِسَانِکَ،وَ بَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ).

جمله اوّل« وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ تَکُنْ مِنْ أَهْلِهِ »اشاره به این است که چون انسان، دیگران را امر به معروف می کند،اگر خودش اهل معروف نباشد در پیش وجدان خویش شرمنده می گردد.به علاوه از مردم نیز خجالت می کشد که بگویند او آمر به معروف است در حالی که خودش عامل به منکر است.مجموع این امور سبب می شود که با امر به معروف انسان تدریجاً در سلک عاملان به معروف درآید.

جمله «وَ أَنْکِرِ الْمُنْکَرَ...» اشاره به مراتب نهی از منکر دارد که در اینجا برای آن دو مرحله ذکر شده و در بعضی دیگر از سخنان امام علیه السلام در کلمات قصار سه

مرحله برای آن ذکر شده است:نخست انکار به قلب و بیزاری از منکر در درون دل و جان،هر چند ظالمان دست و زبان انسان را ببندند.مرحله دوم انکار با زبان و مرحله سوم جلوگیری عملی از منکرات.بسیاری از فقها این مرحله را وظیفه حکومت اسلامی و حاکم شرع دانسته اند و مرحله اوّل و دوم را وظیفه عموم مردم.

جمله (وَ بَایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِکَ) ممکن است اشاره به جایی باشد که نهی از منکر اثر نمی گذارد،در چنین مواردی انسان باید مجلس منکر را ترک گوید و از عاملان به منکر دوری گزیند.

این احتمال نیز هست که منظور از آن بیزاری قلبی است که آثار آن در چهره انسان نمایان باشد که یکی از مراحل سه گانه نهی از منکر است و در حدیثی امیر مؤمنان علی علیه السلام از پیغمبر صلی الله علیه و آله نقل می کند:«أَمَرَنَا رَسُولُ اللّهِ أَنْ نَلْقَی أَهْلَ الْمَعَاصِی بِوُجُوهٍ مُکْفَهِرَّهٍ؛پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به ما دستور داد که اهل منکر را با چهره ای عبوس ملاقات کنیم (تا از قیافه ما بدانند که از آنها بیزاریم)». {1) .کافی،ج 5،ص 58،ح 10. }

امام علیه السلام در ادامه این سخن چند دستور دیگر می دهد می فرماید:«در راه خدا آن گونه که باید و شاید جهاد کن و هرگز سرزنشِ سرزنش گران،تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد و در دریای مشکلات برای رسیدن به حق فرو شو هرجا که باشد»؛ (وَ جَاهِدْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهَادِهِ،وَ لَا تَأْخُذْکَ فِی اللّهِ لَوْمَهُ لَائِمٍ.وَ خُضِ {2) .«خض»صیغه امر از ریشه«خوض»بر وزن«حوض»گرفته شده که در اصل به معنی وارد شدن تدریجی در آب است.سپس به عنوان کنایه به معنی ورود یا شروع به کارها آمده است. }الْغَمَرَاتِ {3) .«غمرات»جمع«غمره»بر وزن«ضربه»در اصل از غمر به معنای از بین بردن اثر چیزی گرفته شده سپس به آب زیادی که تمام چهره چیزی را می پوشاند و پیش می رود،«غمره»و«غامر»گفته شده و بعد از آن به گرفتاری های شدید و جهل و نادانی فراگیر که انسان را در خود فرو می برد اطلاق شده است و«غمرات الموت»به معنای شداید حالت مرگ است. }لِلْحَقِّ حَیْثُ کَانَ).

می دانیم جهاد مراحل و مراتبی دارد؛خواه جهاد نظامی با دشمن و خواه

تلاش هایی دیگر در مسیر حق.بعضی از مراحل آن شایسته مجاهدان واقعی نیست؛شایسته آنها این است که آخرین مرحله ای را که در توان دارند در این راه به کار گیرند و جمله «جَاهِدْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهَادِهِ» اشاره به همین معناست.

اما جمله «وَ لَا تَأْخُذْکَ فِی اللّهِ لَوْمَهُ لَائِمٍ» اشاره به این است که گاهی افراد آلوده، اطراف انسان های مجاهد و مبارز را می گیرند و با ملامت و سرزنش می خواهند سدی بر سر راه آنها ایجاد کنند.امام علیه السلام می فرماید:هرگز این سرزنش ها مانع راه تو نشود؛هنگامی که راه را تشخیص دادی با توکل بر خدا و عزم راسخ و بدون اعتنا به سرزنش سرزنش گران به پیش تاز.

از آنجا که در راه حق مشکلات فراوانی وجود دارد و حق جویان بدون پیکار با آنها،راه به جایی نمی برند،امام علیه السلام این مشکلات را به امواج خروشان دریا تشبیه کرده و دستور می دهد برای به دست آوردن گوهر حق،در این امواج فرو شو تا به گوهر مطلوب برسی.

سخن امام علیه السلام در این جمله ها برگرفته از آیاتی از قرآن مجید است؛در آیه 78 سوره حج می خوانیم:« وَ جاهِدُوا فِی اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ »و در آیه 54 سوره مائده می خوانیم:« یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَهَ لائِمٍ ».

بسیاری از مفسران«حق جهاد»را به معنای اخلاص در نیّت تفسیر کرده اند؛ ولی باید توجّه داشت که مفهوم آن منحصر به اخلاص نیّت نیست،بلکه منظور این است که مشکل ترین مرحله جهاد،جهاد با نفس و کسب خلوص نیّت است.

امام علیه السلام در پایان این بخش دو اندرز مهم دیگر به فرزندش می دهد می فرماید:«در دین خود تفقّه کن (و حقایق دین را به طور کامل فرا گیر) و خویشتن را بر استقامت در برابر مشکلات عادت ده که استقامت و شکیبایی در راه حق،اخلاق بسیار نیکویی است»؛ (وَ تَفَقَّهْ فِی الدِّینِ،وَ عَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ {1) .«تصبّر»از ریشه«صبر»به معنای خود را به شکیبایی واداشتن و خویشتن داری کردن است و تفاوت آن با صبر این است که شخص صبور واقعا اهل صبر است اما تصبر در مورد کسی است که هنوز اهل صبر نشده و خود را به آن وادار می کند. }

عَلَی الْمَکْرُوهِ،وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ).

با توجّه به اینکه«تفقّه»از ریشه«فقه»به معنای فهم و درک است،منظور امام علیه السلام از جمله «وَ تَفَقَّهْ فِی الدِّینِ» این است که حقایق دینی را اعم از اصول و فروع به طور کامل درک کن و تنها به صورت قناعت نکن،بلکه به عمق آنها آشنا شو.

جمله «عَوِّدْ نَفْسَکَ...» اشاره به این است که صبر و استقامت در مقابل مشکلات چیزی است که با تمرین بدست می آید.باید آنقدر تمرین کنی و خویشتن را عادت دهی تا خلق و خوی تو گردد.

فقره «نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِی الْحَقِّ» اشاره به این است که هر کار مثبتی با مشکلات و موانعی روبه روست.هر گاه انسان صبر و استقامت بر حق نداشته باشد،هرگز نمی تواند به آن دست یابد.چیدن یک گل بدون تحمل نیش خار میسر نیست و برداشتن اندکی عسل از کندو غالباً با نیش زنبور همراه است.اگر استقامت در برابر مشکلات نباشد هیچ هدف مقدّسی به انجام نمی رسد.

در اینجا سزاوار است به اشعار پرمعنایی که ابو الاسود سروده است توجّه کنیم:

تعوّدت مسّ الضرّ حتی ألفته و أسلمنی طول البلاء الی الصّبر

و وسّع صدری للأذی کثره الأذی و کان قدیما قد یضیق به صدری

إذا أنا لم أقبل من الدّهر کلّ ما ألاقیه منه طال عتبی علی الدّهر

من خود را به درد و رنج ها عادت دادم تا به آن انس گرفتم و ادامه مشکلات مرا به صبر عادت داد.

فزونی رنج ها سینه مرا برای تحمل رنج گشاده ساخت،هر چند در گذشته در

برابر آن تنگی سینه احساس می کردم.

(من فکر می کنم) اگر من همه حوادث جهان را (از تلخ و شیرین نپذیرم، پیوسته باید دنیا را سرزنش کنم. {1) .معجم الادباء،ج 12،ص 38 مطابق نقل شرح نهج البلاغه تستری،ج 8،ص 381. }

نکته ها

1-رعایت احتیاط به هنگام احساس خطر

احتیاط در موارد مشکوک یکی از اصول مسلم مذهب ماست که در بعضی از موارد واجب وگاه مستحب است.

ریشه احتیاط،حکم عقل است که در علم اصول به عنوان دفع ضرر محتمل است که در وجوب آن به طور مطلق یا با بعضی قیود و شروط بحث است.عقل حکم می کند که زیان های احتمالی را از خود دور کنیم.قابل توجّه اینکه همین مسأله در علم کلام و عقاید به عنوان پایه تحقیق در مسائل مذهبی و مبدأ و معاد شناخته شده و تحقیق درباره وجود خدا و معرفه اللّه را بر همین اساس می گذارند که ترک تحقیق احتمال ضررهای عظیمی را در پی دارد.به همین دلیل عقل حکم می کند که فرد به تحقیق بپردازد.

امام علیه السلام در تعبیری که در این فقره داشت این اصل را کاملا مستدل ساخت و بعد از آنکه به فرزندش دستور فرمود از مسیرهایی که خوف ضلالت در آن است بپرهیزد،زیرا پرهیز در این گونه موارد بهتر از آن است که انسان گرفتار حوادث هولناک و وحشتناک شود.

اصولا احتیاط اگر به افراط نکشد در همه جا و همه چیز-خواه در امور معنوی و یا امور مادی-کاری عاقلانه و منطقی است.

2-راه دستیابی به فضایل اخلاقی

جمله «وَ عَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ عَلَی الْمَکْرُوهِ» اشاره به یک اصل مهم اخلاقی است و آن اینکه انسان هایی که تربیت اخلاقی نشده اند در آغاز کار پذیرش اصول اخلاق برای آنها آسان نیست؛باید آن را بر نفس خود تحمیل کنند و پیوسته تکرار نمایند.این فعل مکرر سبب می شود که آن امر اخلاقی به صورت عادت در آید و ادامه این عادت سبب می شود که به صورت ملکه نفسانی ظاهر شود یعنی تدریجاً در درون عمق جان انسان نفوذ کند و روح را به رنگ خود در آورد.

حدیث «الخَیْرُ عَادَهٌ» و حدیث «العَادَهُ طَبْعٌ ثَانٍ» که در غرر الحکم در لا به لای کلام امیر مؤمنان علی علیه السلام آمده،اشاره به همین معناست.

تفاوت تصبّر با صبر این است که شخص صبور واقعاً اهل صبر است؛اما تصبر در مورد کسی است که هنوز اهل صبر نشده و خود را به آن وادار می کند.

اصولا بسیاری از فضایل اخلاقی است که جز با ریاضت نفس و عادت دادن خویش حاصل نمی گردد و از آنجا که صبر (استقامت در برابر مشکلات) خمیر مایه تمام پیروزی هاست و طبق بعضی از روایات صبر نسبت به ایمان همچون سر است نسبت به تن،باید به هر قیمتی است آن را به دست آورد و به گفته شاعر:

صبر را با حق قرین کرد ای فلان آخر و العصر را آگه بخوان

صد هزاران کیمیا حق آفرید کیمیایی همچو صبر آدم ندید

بخش ششم

متن نامه

وَ أَلْجِئْ نَفْسَکَ فِی أُمُورِکَ کُلِّهَا إِلَی إِلَهِکَ،فَإِنَّکَ تُلْجِئُهَا إِلَی کَهْفٍ حَرِیزٍ،مَانِعٍ عَزِیزٍ.وَ أَخْلِصْ فِی الْمَسْأَلَهِ لِرَبِّکَ،فَإِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ،أَکْثِرِ الاِسْتِخَارَهَ،وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِی،وَ لَا تَذْهَبَنَّ عَنْکَ صَفْحاً،فَإِنَّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَا نََفَعَ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَا خَیْرَ فِی عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ،وَ لَا یُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لَا یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.

ترجمه ها

دشتی

در تمام کارها خود را به خدا واگذار، که به پناهگاه مطمئن و نیرومندی رسیده ای، در دعا با اخلاص پروردگارت را بخوان، که بخشیدن و محروم کردن به دست اوست، و فراوان از خدا درخواست خیر و نیکی داشته باش.

وصیّت مرا بدرستی دریاب، و به سادگی از آن نگذر، زیرا بهترین سخن آن است که سودمند باشد ، بدان علمی که سودمند نباشد، فایده ای نخواهد داشت، و دانشی که سزاوار یاد گیری نیست سودی ندارد .

شهیدی

در همه کارها نفس خود را به پناه پروردگارت در آر، که به پناهگاهیش در آورده ای استوار، و نگاهبانی پایدار، و آنچه از پروردگارت خواهی تنها از او خواه، که به دست اوست بخشیدن و محروم نمودن، و فراوان طلب خیر کن- و نیک در کارها ببین و آن را که بهتر است بگزین و وصیت مرا دریاب و روی از آن متاب، که بهترین گفته سخنی است که سود دهد ، و بدان که سودی نیست در دانشی که فایدتی نبخشد، و نه در فراگرفتن علمی که دانستن آن سزاوار نبود.

اردبیلی

و بازگذار نفس را در همه کارها بسوی خدای خود پس بدرستی که تو در این حال پناه می دهی کارهای خود را بسوی پناهی استوار و بسوی باز دارنده ارجمند و اخلاص ورز در خواستن عطیات مر پروردگار خود را پس بدرستی که در دست قدرت اوست دادن و محروم ساختن و بسیار گردان خیر خواستن را و بفهم وصیت مرا و مرو در حالتی که رویگرداننده باشی از نصیحت پس بدرستی که بهترین گفتار آنست که نفع دهد در دار قرار و بدانکه هیچ خیری نیست در علمی که سودمند نباشد و نفع گرفته نمی شود بعلمی که سزاوار نیست آموختن آن چون سحر

آیتی

و در همه کارهایت به خدا پناه ببر. زیرا اگر خود را در پناه پروردگارت در آوری، به پناهگاهی استوار و در پناه نگهبانی پیروزمند در آمده ای. اگر چیزی خواهی فقط از پروردگارت بخواه، زیرا بخشیدن و محروم داشتن به دست اوست. و فراوان طلب خیر کن و وصیت را نیکو دریاب و از آن رخ بر متاب. زیرا بهترین سخنان سخنی است که سودمند افتد و بدان که در دانشی که در آن فایدتی نباشد، خیری نباشد و علمی که از آن سودی حاصل نیاید، آموختنش شایسته نبود.

انصاریان

وجودت را در همه امور به خدای خود واگذار،که در این صورت خود را به پناهگاهی محکم،و نگاهبانی قوی وامی گذاری.در مسألت از خداوند اخلاص پیشه کن، که بخشیدن و نبخشیدن به دست اوست.از خدایت بسیار طلب خیر کن،و وصیّتم را بفهم، و از آن روی مگردان،مسلّما بهترین سخن سخنی است که سود بخشد .معلومت باد در دانشی که سود نیست خیر نیست،و در علمی که فرا گرفتنش سزاوار نیست بهره ای نمی باشد .

شروح

راوندی

و قال: تفهم وصیتی و لا تذهبن صفحا: ای معرضا عن ذلک، یقال: صفحت عن فلان ای اعرضت عنه، و ضربت عنه صفحا: اذا اعرضت عنه وجهه، قال تعالی افنضرب عنکم الذکر صفحا ای انعرض عنکم فلا ندعوکم. و صفحا مصدر اقیم مقام الفاعل و نصب علی الحال، اراد افنضرب عنکم تذکیرنا ایاکم مصافحین، ای معرضین. ثم قال و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه ای علم لا یجب و لا یسوغ الشروع فیه. و حق الشی ء یحق بالکسر ای وجب،

کیدری

و لا تذهبن عنها صفحا: ای معرضا عما ذکرت لک، هو مصدر اقیم مقام الفاعل، فنصب علی الحال. لا خیر فی علم لا ینفع: (کل علم لا یحتاج المرء الیه فی طلب سعاده الاخره، فهو ما ینتفع به) و ان ساعده انتفاع ظاهر فانه یوول عاقبته فی الدنیا الی خسران و مضره و فی العقبی الی ندامه و وبال. و لا یحق تعلمه: ای لا یجب.

ابن میثم

و در همه ی کارها خود را به خدا واگذار، زیرا در آن صورت به پناهگاهی پناه برده ای که نگهبان تو نگهداری تواناست و در درخواست خود، تنها از پروردگار مسالت نما، زیرا بخشش و یا محروم ساختن به دست اوست، و از خداوند بسیار طلب خیر و نیکی کن، وصیت مرا خوب درک کن، و از آن روی مگردان، زیرا نیکوترین سخن گفتاری است که سود دهد، و بدان که دانش بی فایده را خیری نیست، و از علمی که شایسته ی آموختن نیست فایده و منفعتی عاید نمی شود.

بیست و سوم: خود را در تمام کارها به خدا واگذارد، این دستوری است که در هر کاری- چه کار دلخواه و یا کار خطرناک- توکل و توجه به خدا کند، حقیقت توکل و آنچه لازمه ی آن بود قبلا توضیح داده شد، حضرت تا آنجا ارزش توکل را بالا برده که فرموده است: زیرا تو خود را در پناهگانی امن و سدی ارزشمند قرار می دهی، و کلمه کهف را استعاره از خدای تعالی آورده است به این لحاظ که هر کس بر او توکل کند، خدا او را کفایت می کند و از آنچه می ترسد او را ایمن می دارد، همچون غاری که پناهنده ی خود را حفظ می کند. بیست و چهارم: در دعا و درخواست خود تنها پروردگارش را منظور کند. زیرا خلوص از جمله شرایط اجابت است. مرتبه ی اخلاص را با این گفتار بالا برده است: زیرا دادن و ندادن، بخشش و حرمان در دست اوست، تا توجه به خدا را شدت بخشد و از غیر خدا بازدارد. حرف ف در هر سه مورد: فنعم فانک و فان بیده، جواب سه فعل امر می باشد. بیست و پنجم: از خداوند بسیار درخواست خیر کند. یعنی از خداوند بخواهد تا در آنچه انجام می دهد و نمی دهد، خیر پیش آورد. بیست و ششم: وصیت او را درک کند و از آن غفلت نکند. عبارت الذهاب صفحا، کنایه از روی گرداندن و عمل نکردن به آن است. کلمه صفحا را بنابراین که حال است، منصوب آورده است: یعنی نباید به این وصیت بی اعتنا باشی! امام (علیه السلام) برای قانع کردن فرزندش و پایبندی او به این وصیت این جمله را افزود: همانا بهترین سخن آن است که مفید باشد منظور این است که وصیت من مفید است و هر چه مفید و سودمند باشد بهترین سخن است، بنابراین وصیت من بهترین سخن است. سپس آن حضرت با این سخنان خود: و اعلم … تعلمه به وی هشدار داده است که پاره ای از علوم بی فایده هستند، پس نباید میل به دانستن آنها کند، زیرا او را از سیر و سلوک در راه خدا و علمی که می تواند او را به خدا برساند، باز می دارد. البته مقصود از این علوم همانهایی هستند که شرع مقدس از آموختن آنها نهی فرموده است مانند جادو و پیشگویی و ستاره شناسی و افسونگری و امثال اینها که به هدفهای عالی حقیقت نمی انجامد. گویا چنین فرموده است: بدان که هر علمی که شایستگی آن را ندارد تا بیاموزی: یعنی در شرع مقدس نه به صورت وجوب و نه استحباب آموختن آن به ثبوت نرسیده است، پس آن علم در طریق آخرت بی فایده است، در نتیجه خیری در آن نیست، زیرا خیر واقعی آن منفعتی است که در نزد خدا جاویدان است، و آنچه منفعت جاودانه ندارد، خیر نیست، و بدان جهت پیامبر (ص) از چنان علمی به خدا پناه برده و گفته است: بار خدایا پناه می برم به تو از علمی که منفعت ندارد. پس این نتیجه به دست می آید، هر علمی که شایستگی آموختن را ندارد، بی خیر و بدون فایده است. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و الجی ء نفسک) و بازگذار نفس خود را (فی الامور کلها) در جمیع کارها (الی الهک) به معبود خودت (فانک تلجئها) پس به درستی که در این حال پناه می دهی کارهای خود را (الی کهف حریز) به سوی پناهی استوار (و مانع عزیز) و به سوی بازدارنده ای ارجمند (و اخلص فی المساله) و اخلاص ورز در خواستن عطیات (لربک) مر پروردگار خود را (فان بیده العطاء) پس به درستی که در دست قدرت او است بخشش فواید (و الحرمان) و هم به ید با اختیار او است محروم ساختن از مقاصد (و اکثر الاستخاره) و بسیار گردان خیر خواستن را در هر کار از کردگار (و تفهم وصیتی) و دریاب این وصیت مرا که پندهایی است به غایت سودمند (و لا تذهبن عنه صفحا) و مرو در حالتی که روی گرداننده باشی از نصیحت و پند (فان خیر القول) پس به درستی که بهترین گفتار (ما نفع) آن است که نفع دهد در دارالقرار (و اعلم) و بدان ای فرزند ارجمند (انه لا خیر فی علم لا ینفع) که هیچ خیری نیست در علمی که نباشد سودمند (و لا ینتفع) و نفع گرفته نمی شود (بعلم لا یحق تعلمه) به علمی که سزاوار نیست آموختن آن به حکم خداوند بیچون. چون سحر و کهانت و هر چه مخالف است با علم دین و ملت.

آملی

قزوینی

و پناه ده نفس خود را در همه امور بسوی خدای خود چه بدرستی که پناه می دهی بسوی کهفی استوار و محفوظ و مانعی قوی و عزیز. کدام پناه از پناه او تعالی عزیزتر باشد و کدام جار از جار او حریزتر هر ضعیفی که باو گریزد کس باو راه نیابد اگر همه عالم بکین او برخیزد خالص گردان نیت و توجه خود را در مسالت مر خدای خود را چه بدرستی که بدست او است عطا و حرمان اگر ببخشد هیچ کس منع نتواند و اگر در رحمت بگشاید هیچ کس آن در نبندد و اگر نبخشد و در ببندد هیچ کس نبخشد و آن در نتواند گشود (ما یفتح الله للناس من رحمه … الایه) آن مسالت و التجاء و این اخلاص و دعا حصن عاصم از آفات و مفتاح ابواب مرادات باشد هر که بدین حصن پناه گیرد و این مفتاح به چنگ آرد از هر مرعوب ایمن گردد و بهر مرغوب فائز و بسیار کن طلب خیر را از خدای خویش و فهم کن باندیشه صحیح وصیت مرا و مرو از راه اعراض کننده یا بعرض مرو و هر طرف سیر مکن مگر بر سواء طریق چه به درستی بهترین قولی آن باشد که نفع دهد یعنی سامع آن قول حق بپذیرد و آن نصحیت کار بندد نه آنکه شنود و بکار نبندد و بدان که خیر نباشد در علمی که صاحب خود را نفع نرساند چنانچه فرمود رب عالم قتله جهله و علمه معه لا ینفع و از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) در دعا مروی است (و اعوذ بک من علم لا ینفع) هر که علمی حاصل کند و بان عمل نکند او را شر باشد نه خیر و مراد علومی است که تعلم آن صواب باشد بقرینه فقره آینده و بسیار باشد که شخص علم دین آموزد و هیچ نور علم در دل او نیفروزد که آن علوم را بر زبان داشته باشد نه در جان و زینت دنیا ساخته و نه وسیلت تقوی و انتفاع یافته نمی شود بعلمی که حق و صواب نباشد تعلم آن یعنی آن علوم که از اصل حق نباشد و شخص را در دین نفع نبخشد چنانچه حال اکثر علوم این زمان است بدانکه بعضی از علوم از اصل حق نباشد و شارع به آن نفرموده و منتج مطلوب یعنی فوز اخروی و سعادت باقی نباشد مثل علوم نجوم و اکثر ریاضی و سحر و نیرنجات و اکثر حکمت فلاسفه سیما طبیعی و بعضی از وجهی حق و منتج مطلوب باشد دون وجهی و تعلم آن نسبت بشخصی ثواب و حق باشد دون شخصی و در وقتی دون وقتی و بر نیتی دون نیتی و از اعتباری دون اعتباری و تفصیل و توضیح این مطلب زمان وسیع و بیانی فسیح خواهد بلکه در وسعت بیان نگنجد و تقریر بان احاطت نکند و بدان که مدار کلام حضرت در این کلمات و کلمات آینده بر منع توغل در علوم مبهمه و خوض در مسائل محیره است و اقتصار بانچه بین است صحت آن در دین آری چنانچه در احکام حلال بین و حرام بین باشد و میان آن مشتبهات همچنین در مسائل و معارف حق بین و باطل بین و هدایت روشن و ضلالت روشن باشد و میان آنها مشتبهات بود و غرض آن حضرت الجام است از آنچه محل حیرت و مظنه مخاطرت جهالت است

لاهیجی

و پناه بده نفس تو را در تمام کارها به سوی خدای تو، پس به تحقیق که تو پناه داده ای او را به سوی پناه محفوظ و مانع با قوت و خالص و مختص گردان سوال کردن را از برای پروردگار تو، پس به تحقیق که در دست او است بخشش کردن و محروم ساختن و بسیار استخاره کن در کارها و بفهم وصیت مرا و البته باید نروی از پیش من در حالتی که اعراض کننده باشی از نصیحت، پس به تحقیق که بهترین گفتار چیزی است که نفع ببخشد و بدان که خیر و منفعتی نیست در علمی که نفع ندارد و نفع برده نمی شود به علمی که سزاوار نیست یاد گرفتن او.

خوئی

و خود را در همه کارها به پناه خدا بسپار که بدژ محکمی و مقام منیعی سپردی، از درگاه پروردگارت باخلاص درخواست کن که عطاء و حرمان بدست او است، پر استخاره کن و سفارش مرا بفهم و از آن رو مگردان، راستیکه بهترین سخن آن است که سود بخشد و بدانکه در دانش بی خیر سودی نیست و علمی که نباید آموخت سودی ندهد.

شوشتری

(و الجی نفسک فی الامور کلها الی الهک فانک تلجئها الی کهف) قال الجوهری: الکهف کالبیت المنقور فی الجبل، و فلان کهف ای: ملجا. (حریز) ای: حصین. (و مانع عزیز) ای: قوی غالب، و فی المثل (من عز بز) ای: من غلب سلب، قال البستی: و ثقت بربی و فوضت امری الیه و حسبی به من معین فلا تبتئس لصروف الزمان و دعنی فان یقینی یقینی فی (وزراء الجهشیاری): کان ابراهیم الحرانی خاصا بالمهدی و انفذه مع ابنه الهادی الی جرجان، فخص به و بلغ المهدی عنه اشیاء زاد فیها علیه اعداوه فکتب الی الهادی فی حمله، فتعلل فی حمله، فکتب: ان لم تحمله خلعتک من العهد، فحمله مع بعض خدمه مرفها و قال له: اذا دنوت من محل المهدی فقیده، فامتثل و اتفق ان ورد و المهدی یرید الرکوب للصید، فبصر بالموکب فسال عنه فقیل خادم موسی الهادی و معه ابراهیم الحرانی، فقال: و ما حاجتنا الی الصید؟ و هل صید اطیب من صید ابراهیم، فادنی منه و هو علی ظهر فرسه، فقال له: و الله لاقتلنک، ثم و الله لاقتلنک، ثم و الله لاقتلنک، امض به یا خادم الی المضرب الی ان انصرف. قال ابراهیم: فیئست من نفسی ففزعت الی الله تعالی بالدعاء و الصلاه، فانصرف المهدی و اکل من اللوز المسموم المشهور خبره فمات من وقته. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فیه: قال الوضاح بن خیثمه امرنی عمر بن عبدالعزیز باخراج قوم من السجن، فاخرجتهم و ترکت یزید بن ابی مسلم کاتب الحجاج، فحقد ذلک علی و نذر دمی، فانی لبافریقیه اذ قیل لی: قدم یزید بن ابی مسلم من قبل یزید بن عبدالملک بعد عمر بن عبدالعزیز، فهربت منه و علم بمکانی، فامر بطلبی فظفر بی و صیرنی الیه، فلما رآنی قال: سالت الله ان یمکننی منک. فقلت: و انا لطالما سالت الله ان یعیذنی منک. قال: فو الله ما اعاذک منی، و الله لاقتلنک ثم و الله لاقتلنک، ثم و الله لو سابقنی الیک ملک الموت لسبقته. ثم دعا بالسیف و النطع، فاتی بهما و امر بی فاقمت فی النطع و کتفت و قام و رائی رجل بسیف و اقیمت الصلاه، فخرج الیها فلما سجد اخذته السیوف، و دخل الی من قطع کتافی و قال: انطلق. (و اخلص فی المساله لربک) عن الرضا (علیه السلام): انما اتخذ الله ابراهیم خلیلا لانه لم یرد احدا غیر الله، و لم یسال احدا قط غیر الله. (فان بیده العطاء و الحرمان) و فی الخبر: اغرق الله تعالی فرعون لانه استغاث بموسی و لم یستغث بالله. و قالوا: کان عامر بن عبدالقیس العنبری یقول: اربع آیات من کتاب الله اذا قراتها مساء لم ابال علی ما امسی، و اذا تلوتهن صباحا لم ابال علی ما اصبح: (ما یفتح الله للناس من رحمه فلا ممسک لها و ما یمسک فلا مرسل له من بعده)، (و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو و ان یردک بخیر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فلا راد لفضله یصیب به من یشاء من عباده) (و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها و یعلم مستقرها و مستودعها کل فی کتاب مبین)، (سیجعل الله بعد عسر یسرا). (و اکثر الاستخاره) ای: طلب الخیره من الله تعالی بالدعاء و الصلاه. و روی الکافی عن الصادق (علیه السلام) فی خبر قال: صل رکعتین و استخر الله، فو الله ما استخار الله مسلم الا خار له البته. و فی آخر: اذا اراد احدکم شیئا یصلی رکعتین ثم یحمد الله و یثنی علیه و یصلی علی نبیه و آله ثم یقول: اللهم ان کان هذا الامر خیرا لی فی دینی و دنیای فیسره لی و اقدره، و ان کان غیر ذلک فاصرفه عنی. و فی آخر: عنه (علیه السلام) فی امر یامر به بعض و ینهی عنه بعض، صل رکعتین و استخر الله مئه مره و مره ثم انظر اجزم الامرین لک فافعله فان الخیره فیه … و روی (الفقیه) عنه (علیه السلام) فی خبر انه اذا اراد الشی ء الیسیر استخار الله سبع مرات، فاذا کان جسیما استخار الله مئه مره. و فی آخر: ما استخار الله احد سبعین مره بهذه الاستخاره (یا ابصر الناظرین و یا اسمع السامعین و یا اسرع الحاسبین و یا ارحم الراحمین و یا احکم الحاکمین، صل علی محمد و اهل بیته و خر لی فی کذا و کذا) الا رماه الله بالخیره. و فی آخر: یستخیر الله فی آخر سجده من رکعتی الفجر مئه مره و مره، و یحمد الله و یصلی علی نبیه (صلی الله علیه و آله)، ثم یستخیر الله خمسین مره، ثم یحمد الله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا)و یصلی علی نبیه و یتم المئه و الواحده. و نقل عن رساله ابیه: صل رکعتین و استخر الله مئه مره و مره، فما عزم لک فافعل و قل فی دعائک (لا اله الا الله الحلیم الکریم، لا اله الا الله العلی العظیم، رب بحق محمد و آله صل علی محمد و آله و خر لی فی کذا و کذا للدنیا و الاخره خیره فی عافیه). (و تفهم وصیتی) بالعمل بها. (و لا تذهبن عنها) هکذا فی (المصریه) و فی (ابن ابی الحدید) عنک و لیس فی (ابن میثم و الخطیه) راسا. (صفحا) و المراد لا تعرض بوجهک عنها. (فان خیر القول ما نفع) (الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه). (و اعلم انه لا خیر فی علم لا ینفع) عن الکاظم (ع) (دخل النبی (صلی الله علیه و آله) المسجد فاذا جماعه قد اطافوا برجل فقال: ما هذا؟ فقیل: علامه. قال: و ما العلامه. قالوا: اعلم الناس بانساب العرب و وقائعها و ایام الجاهلیه و الاشعار و العربیه. فقال النبی: ذاک علم لا یضر من جهله و لا ینفع من علمه، انما العلم ثلاثه: آیه محکمه، او فریضه عادله، او سنه قائمه و ما خلاهن فهو فضل). (و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه) الذی نهت الشریعه عنه کعلم السحر و الکهانه. و ما فی الدعاء (و اعوذ بک من علم لا ینفع) الظاهر ان المراد عدم نفعه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لعدم العمل به لا من حیث هو کما توهمه ابن میثم.

مغنیه

(و الجی ء نفسک فی امورک الخ).. ثق بربک، و توکل علیه بقلب خاضع، و عمل صالح، فان فعلت کان نصر الله معک اینما کنت (و اکثر الاستخاره) اع الله سبحانه باخلاص ان یختار لک ما فیه صلاح دینک و دنیاک (فان خیر القول ما نفع) و لا خیر فی شی ء لا یترک اثرا ینتفع

به الانسان علما کان او عملا او عقیده. (و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه). العلم بطبعه لا یامر و لا ینهی، لا یعنیه شی ء من امر السلوک و احکامه، و انما یکشف عن الشی ء و مدی تاثیره و علاقته مع غیره، اما احکام السلوک فموکوله الی الدین و الاخلاق، و الاسلام یحرم استعمال العلم للاضرار بالاخر، و طلبه للتماری و التباهی، و یوجب تعلیمه و نشره لخدمه الحیاه و امنها و القضاء علی الشر و البوس. اما طلبه لمرجد صقل العقول و جلائها- کما کان یقال- فلا یامر به و لا ینهی عنه، لانه یکون، و الحال هذه، تماما کانظره العابره الی زهره او شجره.

عبده

تلجوها الی کهف حزیر: الکهف الملجا و الحریز الحافظ … و اکثر الاستخاره: الاستخاره اجاله الرای فی الامر قبل فعله لاختیار افضل وجوهه … و لا تذهبن عنها صفحا: صفحا ای جانبا ای لا تعرض عنها … بعلم لا یحق تعلمه: لا یحق بکسر الحاء وضمها ای لا یکون من الحق کالسخر و نحوه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و در همه کارها نفس خود را به خدای خویش واگذار، زیرا تو (در این صورت) آن را وامی گذاری در پناهگاهی که نگاهدارنده و جلوگیری که توانا است، و در درخواست نمودن فقط از پروردگارت بخواه (به غیر آور و نیاور) زیرا بخشیدن و نومید ساختن به دست او است، و (در هر کار از خدا) طلب خیر و نیکوئی بسیار کن، و در وصیت و سفارش من فهم و اندیشه به کار بر، و از آن رو بر مگردان، زیرا نیکوترین گفتار سخنی است که سود دهد (شنونده آن را به کار برد، نه آنکه بشنود و رفتار ننماید) و بدان نیکوئی نیست در دانائی که (به صاحبش) سود ندهد، و سود برده نمی شود از علمی که آموختن آن شایسته نیست (مانند سحر و جادو و علومی که برخلاف دستور دین و مذهب است).

زمانی

امام علیه السلام تکیه به خدا را از تکیه گاههای قابل اعتماد و شکست ناپذیر معرفی کرده و خدا تکیه به خود را علامت متوکلین معرفی نموده است. نکته ای که یعقوب به فرزندان خود بیان داشت و گفت: (قدرت در دست خداست. به او توکل می کنم و متوکلین به خدا توکل می کنند.) امام علیه السلام سفارش می کند که هنگام درخواست از خدا با توجه و اخلاص با خدا سخن بگو! زیرا خدا مخلصین را دوست دارد و از سوی دیگر بخشش و محرومیت در دست اوست. خدای عزیز در قرآن چنین می گوید: (قدرت را به هر کس بخواهی می دهی و از هر کس بخواهی می گیری هر کس را بخواهی عزت می دهی و هر کس را بخواهی ذلت. خوبی در دست توست. تو بر هر چیز قدرت داری.) امام علیه السلام و سرنوشت نوجوانان امام علیه السلام همانطوریکه قبلا ذکر شد این وصیتنامه را برای عموم مردم در نظر گرفته ولی برای اینکه کسی ناراحت نشود مطالب را به فرزندش امام مجتبی علیه السلام خطاب می کند.

سید محمد شیرازی

(و الجی نفسک فی الامور کلها الی الهک) ای عودها ان تلتجی فی الشدائد و سائر الحوائج الی الله سبحانه (فانک) ان فعلت ذلک (تلجئهاالی کهف حریز) ای الی ملجا حافظ لک من ان یمسک مسوء (و مانع عزیز) ای مانع عن وصول المکاره الیک، ذو عزه و منعه (و اخلص فی المساله لربک) بدون ریاء او سمعه او تشریک غیره سبحانه فی السوال منه (فان بیده) تعالی (العطاء و الحرمان) فان اخلصت فی السئوال اعطاک، و لیس بید احد غیر شی ء من هذین. (و اکثر الاستخاره) ای طلب الخیر من الله سبحانه، او اجاله الرای لطلب خیرالاراء، فیما ترتدان ان تعمله (و تفهم وصیتی) حتی تعمل بها عن تفهم و بصیره، لا عن تعبد و اطاعه (و لا تذهبن عنها) ای عن وصیتی (صفحا) بان تعرض عنها، تشبیه بمن لا یمشی فی وسط الجاده، و انما فی جوانبها (فان خیر القول ما نفع) فاذا انتفعت بوصیتی کانت من خیر القول. (و اعلم انه لا خیر فی قولا لا ینفع) فاذا علمت الوصیه و لم تعمل بها، لا خیر فیها (و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه) ای لا یکون من الحق تعلمه کالسحر و ما اوجب الفساد.

موسوی

و الجی ء نفسک فی امورک کلها الی الهلک، فانک تلجئها الی کهف حریز و مانع عزیز: و ای کهف هو امنع و اعز من الالتجاء الی الله؟ الرجوع الی الله فی الامور کلها الصغیر منها و الکبیر المهم و الاهم، الالتجاء الی الله و الانقطاع الیه ان یتعلق القلب بحضرته و تنحصر الخطوات فی خطه و ضمن الشرط الذی رسمه له. و اخلص فی المساله لربک فان بیده العطاء و الحرمان: و الاخلاص ضد الریاء فکما نهی عن الریاء امر بالاخلاص، و الاخلاص عباره عن تجرید القصد من جمیع الشوائب، فمن صلی ممتثلا لامر الله متقربا منه، دون ان یقترن بنیته ای امر آخر من عجب او کبر او وجاهه او ریاء او غیرها فهو مخلص … و هذا الاخلاص ان قصد به وجه الله تعالی دون توقع نفع فی الدارین فهو اعلی درجات الاخلاص، و ان کان یقصد بهذا المامور به نفعا یجره لنفسه او شرا یدفعه عنها فهو فی الدرجه الثانیه. و قد امرنا بالاخلاص فی قوله تعالی: (و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین) و قال تعالی: (الا لله الدین الخالص). و قال النبی- صلی الله علیه و آله-: اخلص العلم یجزک منه القلیل … و قال امیرالمومنین (علیه السلام): طوبی لمن اخلص لله العباده و الدعاء و لم یشغل قلبه بما تری عیناه، و لم ینس ذکر الله بما تسمع اذناه، و لم یحزن صدره بما اعطی غیره. ان الانسان اذا اخلص لله تمام الاخلاص و انقطع قلبه عمن سواه فان الله سیکفیه المهم من اموره. ان الامور کلها بیدالله فمن اخلص له فانه یتولی امره و ینجح طلبته. و اکثر الاستخاره و تفهم وصیتی و لا تذهبن عنک صفحا فان خیر القول ما نفع و اعلم انه لا خیر فی علم لا ینفع و لا ینتفع بعلم لا یحق تعلمه: و اکثر الاستخاره و هی طلب الخیر من الله، فانه الذی یملک الخیر کله ثم یوصیه ان یتفهم الوصیه و لا یعرض عنها اعراض من لا یهتم بمهم الامور و محاسنها فان فیها ما نفع فی الدنیا و فی الاخره، و القول اذا کان فیه ذلک حق فیه النظر و له الاعتبار. ان العلم النافع هو الذی حث علیه الاسلام و امر بتعلمه و تعلیمه، اما العلم غیر النافع فانه نهی عنه بل منعه. و لذا نراه منع السحر و الشعوذه و الکهانه و غیرها من العلوم المضره او التی لا نفع فیها، و بینما امر بوجوب التفقه و الادب و اوجب الاختصاص کفائیا فی بعض مجالات العلوم التی یفتقر الیها المجتمع و یحتاج فی تسییر دفه الحیاه و الحرکه الاجتماعیه کالطب و الهندسه و کل ما یوفر للمجتمع المسلم القوه و العزه و المنعه. و من هنا نری النبی قد نهی عن علم لا ینتفع به، ففی الحدیث عن ابی الحسن موسی (ع) قال: دخل رسول الله- صلی الله علیه و آله- المسجد فاذا جماعه قد طافوا برجل فقال: ما هذا؟ فقیل علامه، فقال: و ما العلامه؟ فقالوا له: اعلم الناس بانساب العرب و وقائها و ایام الجاهلیه و الاشعار العربیه، قال: فقال النبی- صلی الله علیه و آله-: ذاک علم لا یضر من جهله و لا ینفع من علمه، ثم قال النبی- صلی الله علیه و آله-: انما العلم ثلاثه: آیه محکمه او فریضه عادله، او سنه قائمه و ما خلاهن فهو فضل.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ أَلْجِئْ نَفْسَکَ فِی أُمُورِکَ کُلِّهَا إِلَی إِلَهِکَ،فَإِنَّکَ تُلْجِئُهَا إِلَی کَهْفٍ حَرِیزٍ،مَانِعٍ عَزِیزٍ.وَ أَخْلِصْ فِی الْمَسْأَلَهِ لِرَبِّکَ،فَإِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ،أَکْثِرِ الاِسْتِخَارَهَ،وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِی،وَ لَا تَذْهَبَنَّ عَنْکَ صَفْحاً،فَإِنَّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَا نََفَعَ وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَا خَیْرَ فِی عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ،وَ لَا یُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لَا یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.

ترجمه

در تمام کارهایت خود را به خدا بسپار که اگر چنین کنی خود را به پناهگاهی مطمئن و نیرومند سپرده ای.به هنگام دعا،پروردگارت را با اخلاص بخوان (و تنها دست به دامان لطف او بزن) چرا که بخشش و حرمان به دست اوست و بسیار از خدا بخواه که خیر و نیکی را برایت فراهم سازد.وصیتم را به خوبی درک کن و آن را سرسری مگیر،زیرا بهترین سخن دانشی است که سودمند باشد و بدان دانشی که نفع نبخشد در آن خیری نیست و دانشی که سزاوار فراگرفتن نمی باشد سودی ندارد.

شرح و تفسیر: وصیتم را سرسری مگیر

وصیتم را سرسری مگیر

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه (بخش ششم) پنج دستور مهم دیگر به فرزند دلبندش می دهد:

نخست توکل به خداست که می فرماید:«در تمام کارهایت خود را به خدا بسپار که اگر چنین کنی خود را به پناهگاهی مطمئن و نیرومند سپرده ای»؛

(وَ أَلْجِئْ {1) .«ألجیء»از ریشه«الجاء»از«لجوء»به معنی پناه بردن گرفته شده و«الجاء»به معنای به پناه فرستادن است. }نَفْسَکَ فِی أُمُورِکَ کُلِّهَا إِلَی إِلَهِکَ،فَإِنَّکَ تُلْجِئُهَا إِلَی کَهْفٍ {2) .«کهف»به معنای غار وسیع است و سپس به هر گونه پناهگاه اطلاق شده است. }حَرِیزٍ {3) .«حریز»به معنای حفظ کننده از ریشه«حرز»بر وزن«قرض»به معنای حفظ کردن گرفته شده است. }،وَ مَانِعٍ عَزِیزٍ).

توکل زاییده ایمان به توحید افعالی است هنگامی که انسان سرچشمه همه امور جهان را به دست خدا بداند و او را مسبب الاسباب بشمرد طبعاً در همه مشکلات به او پناه می برد و او را پناهگاه مطمئن خود می داند.

توکل به این معنا نیست که انسان دست از تلاش و کوشش بردارد و تنها به امید لطف خدا بنشیند،بلکه به این است که تمام توان خود را به کار گیرد و در آنجا که به موانع و مشکلاتی برخورد می کند که حل آن بیرون از توان اوست دست به دامان لطف خدا می زند و با توکل بر او بر مشکلات چیره می شود.

آن گاه به مسأله اخلاص اشاره کرده می فرماید:«به هنگام دعا،پروردگارت را با اخلاص بخوان (و تنها دست به دامان لطف او بزن) چرا که بخشش و حرمان به دست اوست»؛ (وَ أَخْلِصْ فِی الْمَسْأَلَهِ لِرَبِّکَ،فَإِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ).

اخلاص نیز از ثمرات ایمان به توحید افعالی است،زیرا هنگامی که انسان بداند«لا مؤثر فی الوجود الا اللّه»یقین پیدا می کند که عطا و حرمان به دست اوست.به هنگامی که به این امر ایمان پیدا کرد تنها به در خانه او می رود و با خلوص نیّت هر چه می خواهد از او می خواهد.به همین دلیل در روایات وارد شده است که ریاکاران مشرکند؛امام صادق علیه السلام می فرماید:«کُلُّ رِیَاءٍ شِرْکٌ إِنَّهُ مَنْ عَمِلَ لِلنَّاسِ کَانَ ثَوَابُهُ عَلَی النَّاسِ وَ مَنْ عَمِلَ للّهِ ِ کَانَ ثَوَابُهُ عَلَی اللّهِ؛هر ریایی شرک است هر کس کاری برای مردم کند پاداش خود را باید از مردم بگیرد و هر کس

عملی برای خدا انجام دهد پاداش او بر خداست». {1) .کافی،ج 2،ص 293،ح 3. }

این جمله در ضمن به این حقیقت نیز اشاره دارد که انسان خواسته های خود را باید فقط از خدا بخواهد نه از غیر خدا و اگر طبق عالم اسباب به سراغ غیر خدا می رود باز هم مؤثر واقعی را خدا می داند که اراده اش گاه به دست بندگانش تحقق می یابد و جمله «فَإِنَّ بِیَدِهِ الْعَطَاءَ وَ الْحِرْمَانَ» نیز بیانگر همین حقیقت است.

در سومین دستور می فرماید:«و بسیار از خدا بخواه که خیر و نیکی را برایت فراهم سازد»؛ (وَ أَکْثِرِ الاِسْتِخَارَهَ).

استخاره دو معنا دارد:یکی استخاره ای است که امروز در میان مردم معمول و متعارف است،هر گاه مسأله ای بر انسان مشکل شده و با نیروی عقل خود و مشورت با اهل آن نتوانست آن را بر خود حل کند به سراغ مشورت با خدا می رود و استخاره نوعی مشورت با پروردگار است.معنای دوم استخاره این است که انسان در هر کاری که قدم می گذارد از خدا طلب خیر کند؛یعنی خداوند را حاکم بر سرنوشت خود ببیند؛در امر تجارت و زراعت و مانند آن تلاش کند ولی زبان حال و قال او استخیر اللّه برحمته باشد؛یعنی خدایا خیر و برکت را از رحمت تو می خواهم.این نوع از استخاره در روایات بسیار بر آن تأکید شده است.از جمله در روایتی از امام صادق علیه السلام می خوانیم:«مَا اسْتَخَارَ اللّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ إِلَّا خَارَ لَهُ؛هیچ بنده با ایمانی از خداوند طلب خیر نمی کند مگر اینکه خداوند خیر او را فراهم می سازد». {2) .بحارالانوار ج 88،ص 224،ح 4.}

امام علیه السلام در ادامه این سخن برای اینکه فرزندش نسبت به اندرزها و وصایای او اهتمام به خرج دهد می فرماید:«وصیتم را به خوبی درک کن و آن را سرسری

مگیر»؛ (وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتِی،وَ لَا تَذْهَبَنَّ عَنْکَ صَفْحاً). {1) .«صفح»در اصل به معنای جانب و روی هر چیزی است و معنای مصدری آن روی گردانیدن و صرف نظر کردن است و از آنجا که صرف نظر کردن گاه به علت عفو و گاه به سبب قهر است،این واژه در هر دو معنا به کار می رود-در ضمن باید توجّه داشت که فاعل تذهبنّ،وصیّت است و معنای جمله این است که وصیّت من به سبب روی گرداندن و بی اعتنایی از خاطر تو نرود و معادل آن در فارسی این است که وصیّت مرا سرسری مگیر.در بعضی از نسخ به جای«عنک»عنها آمده در این صورت فاعل تذهبنّ مخاطب یعنی امام حسن مجتبی علیه السلام است. }

سپس دلیلی برای آن ذکر می کند و علوم و دانش ها را ضمن آن،به سه بخش تقسیم می نماید و می فرماید:«زیرا بهترین سخن دانشی است که سودمند باشد و بدان دانشی که نفع نبخشد در آن خیری نیست و دانشی که (زیان بار است) سزاوار فراگرفتن نیست سودی نمی بخشد»؛ (فَإِنَّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَا نَفَعَ،وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَا خَیْرَ فِی عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ،وَ لَا یُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لَا یَحِقُّ تَعَلُّمُهُ).

دانش های مفید،علومی است که انسان را در مسیر قرب الی اللّه یاری می بخشد خواه در زمینه اعتقادات باشد یا عبادات و اخلاق و...،دنیای او را به صورت آبرومند تأمین می کند و از فقری که مایه کفر و روسیاهی است رهایی می بخشد.

علوم بیهوده دانش هایی است که نه خیر دنیا در آن است و نه خیر آخرت و گاه از آن برای سرگرمی و یا تفاخر استفاه می شود؛شبیه آنچه در حدیث معروف وارد شده که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله مردی را در مسجد دید که گروهی اطراف او را گرفته اند فرمود:این چیست؟ عرض کردند:این مرد علّامه است (و دانش فراوان دارد) پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:علّامه چیست؟ عرض کردند:این شخص آگاه ترین فرد به نسب های عرب و حوادث ایام جاهلیّت و اشعار آنهاست.

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:«ذَاکَ عِلْمٌ لَا یَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا یَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ؛این علمی است که هر کس آن را نداند زیانی نمی کند و آن کس که آن را بداند سودی نمی برد»سپس افزود:«إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَهٌ آیَهٌ مُحْکَمَهٌ أَوْ فَرِیضَهٌ عَادِلَهٌ أَوْ سُنَّهٌ قَائِمَهٌ

وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ؛علم تنها در سه چیز است:نشانه های روشن (در مسائل مربوط به خدا شناسی و مبدأ و معاد) و علم مربوط به احکام الهی و واجبات و علوم مربوط به امور اخلاقی و سنّت ها و مستحبات و غیر آن اضافی است». {1) .کافی،ج 1،ص 32،ح 1. }

البتّه علوم و دانش هایی که به عمران و آبادی دنیای مردم کمک می کند و آنها را از فقر و بیماری و مشکلات دیگر رهایی می بخشد اینها نیز از علوم مفیدند،زیرا در واقع مقدمه ای برای آن سه گروه از علوم نافعند.

قسم سوم از علوم،علوم زیان بار است؛مانند علم سحر و شعبده و علوم مربوط به تولید مواد حرام مانند شراب و مواد مخدر.در دنیای امروز ما،این علوم فراوان تر از گذشته است؛علومی که تهیّه وسائل کشتار جمعی را به بشر می آموزد مانند بمب اتم،سلاح های مرگبار شیمیایی و امثال آن این گونه علوم آموختن و فرا گرفتنش از نظر اسلام حرام است،چرا که به عنوان مقدّمه حرام محسوب می شود.

نکته: علوم نافع و غیر نافع

شک نیست که علم و دانش نور و روشنایی است؛ولی در عین حال چنین نیست که همه علوم مطلوب و مفید باشد.

همان گونه که در وصیّت نامه بالا آمده است،امام علیه السلام علوم را به سه گونه تقسیم می کند:

علومی که برای زندگی انسان ها نافع است،گاه جنبه معنوی دارد؛مانند علم به معارف دینی و احکام و اخلاق انسانی و گاه جنبه مادی دارد؛مانند تمام علومی که برای زندگی مادی انسان ها لازم است نظیر علم پزشکی،کشاورزی،فنون

دفاعی،صنایع سبک و سنگین و....و می دانیم اگر این علوم نباشد و زندگی مادی انسان به طور معقول اداره نشود مشکلات معنوی فراوانی به دنبال خواهد داشت.به همین دلیل این علوم در اسلام به عنوان واجب کفایی معرفی شده؛ یعنی هر گروهی لازم است به دنبال بخشی از این علوم برود تا همه نیازهای مادی جامعه اسلامی تأمین گردد و اگر در یک رشته به اندازه کافی متصدیانی نداشته باشد،وجوب عینی پیدا می کند.

مسلمانان در هر عصر و زمان به خصوص در عصر ما نباید در این علوم از دیگران عقب بمانند بلکه باید پرچم دار علم باشند همان گونه که در قرون نخستین اسلام و چند قرن بعد از آن چنین بوده است.

اما علوم مضر و زیان بار،علومی است که نتیجه آن تخریب نظام اجتماعی و سلامت جامعه و برخورداری آن از پیشرفت و تکامل است مانند علوم مربوط به سلاح های کشتار جمعی و تولید انواع مواد مخدر و مشروبات الکلی و امثال آن.

قسم سوم علوم بیهوده است که نه فایده ای دارد نه زیانی که نمونه آن در بالا در شرح کلام امام علیه السلام بیان شد.

بخش هفتم

متن نامه

أَیْ بُنَیَّ،إِنِّی لَمَّا رَأَیْتُنِی قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً،وَ رَأَیْتُنِی أَزْدَادُ وَهْناً،بَادَرْتُ بِوَصِیَّتِی إِلَیْکَ،وَ أَوْرَدْتُ خِصَالاً مِنْهَا قَبْلَ أَنْ یَعْجَلَ بِی أَجَلِی دُونَ أَنْ أُفْضِیَ إِلَیْکَ بِمَا فِی نَفْسِی،أَوْ أَنْ أُنْقَصَ فِی رَأْیِی کَمَا نُقِصْتُ فِی جِسْمِی،أَوْ یَسْبِقَنِی إِلَیْکَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَی وَ فِتَنِ الدُّنْیَا، فَتَکُونَ کَالصَّعْبِ النَّفُورِ.

وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ کَالْأَرْضِ الْخَالِیَهِ مَا أُلْقِیَ فِیهَا مِنْ شَیْءٍ قَبِلَتْهُ. فَبَادَرْتُکَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُوَ قَلْبُکَ،وَ یَشْتَغِلَ لُبُّکَ،لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الْأَمْرِ مَا قَدْ کَفَاکَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ،فَتَکُونَ قَدْ کُفِیتَ مَئُونَهَ الطَّلَبِ، وَ عُوفِیتَ مِنْ عِلَاجِ التَّجْرِبَهِ،فَأَتَاکَ مِنْ ذَلِکَ مَا قَدْ کُنَّا نَأْتِیهِ،وَ اسْتَبَانَ لَکَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَیْنَا مِنْهُ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! هنگامی که دیدم سالیانی از من گذشت، و توانایی رو به کاستی رفت، به نوشتن وصیّت برای تو شتاب کردم، و ارزش های اخلاقی را برای تو بر شمردم. پیش از آن که أجل فرا رسد، و رازهای درونم را به تو منتقل نکرده باشم ، و در نظرم کاهشی پدید آید چنانکه در جسمم پدید آمد، و پیش از آن که خواهشها و دگرگونی های دنیا به تو هجوم آورند، و پذیرش و اطاعت مشکل گردد، زیرا قلب نوجوان چونان زمین کاشته نشده، آماده پذیرش هر بذری است که در آن پاشیده شود .

پس در تربیت تو شتاب کردم، پیش از آن که دل تو سخت شود، و عقل تو به چیز دیگری مشغول گردد، تا به استقبال کارهایی بروی که صاحبان تجربه، زحمت آزمون آن را کشیده اند، و تو را از تلاش و یافتن بی نیاز ساخته اند ، و آنچه از تجربیّات آنها نصیب ما شد، به تو هم رسیده، و برخی از تجربیّاتی که بر ما پنهان مانده بود برای شما روشن گردد .

شهیدی

پسرکم! چون دیدم سالیانی را پشت سر نهاده ام و به سستی در افتاده، بدین وصیت برای تو پیشدستی کردم، و خصلتهایی را در آن بر شمردم، از آن پیش که مرگ بشتابد و مرا دریابد و آنچه در اندیشه دارم به تو ناگفته ماند ، یا اندیشه ام نیز همچون تنم نقصانی به هم رساند، یا پیش از- نصیحت- من پاره ای خواهشهای نفسانی بر تو غالب گردد، یا فریبندگیهای دنیا تو را بفریبد. پس همچون شتری باشی گریزان- و سرسخت و نا به فرمان-. و دل جوان همچون زمین ناکشته است، هرچه در آن افکنند بپذیرد ، پس به ادب آموختنت پرداختم، پیش از آنکه دلت سخت شود و خردت هوایی دیگر گیرد، تا با رأی قاطع روی به کار آری، و از آنچه خداوندان تجربت در پی آن بودند و آزمودند بهره برداری، و رنج طلب از تو برداشته شود و نیازت به آزمودن نیفتد. پس به تو آن رسد که ما- به تجربت- بدان رسیدیم، و برای تو روشن شود آنچه گاهی تاریکش می دیدیم.

اردبیلی

و ای پسرک من بدرستی که چون دیدم خود را که رسیده ام که در گذشته از شصت سال و دیدم خود را که زیاده شدم از روی سستی شتافتم بوصیت کردن خود بسوی تو و آوردم خصلتها را از آن وصیّت پیش از آنکه شتاب نماید بمن اجل من و بی آنکه برسانم بتو آنچه در ضمیر منست از نصایح یا آنکه نقصان پذیر شوم در اندیشه خود همچنان که نقصان یافته ام در تن خود یا پیشی گیرد مرا در رسانیدن نصیحت بتو برخی از غلبه های هوای نفس و فتنه های دنیا پس باشی همچون رام نشده رمنده سرکش و بدرستی که دل کسی که نور رسیده است همچون زمین خالیست که هیچ تخم ندیده باشد آنچه انداخته شود در آن از چیزی قبول کند آنرا پس شتافتم بتو پیش از آنکه سخت شود بتعلیم ادب دل تو و مشغول شود عقل تو تا روی نهی بجد و جهد اندیشه خود از کار و بار به آن چه کفایت کرده اند برای تو اهل آزمایش حاجت خود را و امتحان خود را پس باشی کفایت کرده شده و بی نیاز از رنج طلب و رستگار شده از علاج آزمودن پس آمد بتو از آن علم تجربتی آنچه آمدیم بآن بزحمت بسیار و هویدا شد برای تو آنچه بسیار بود که تاریک بود بر ما از آن در آن

آیتی

ای فرزند، هنگامی که دیدم به سن پیری رسیده ام و سستی و ناتوانیم روی در فزونی دارد، به نوشتن این اندرز مبادرت ورزیدم و در آن خصلتهایی را آوردم، پیش از آنکه مرگ بر من شتاب آورد و نتوانم آنچه در دل دارم با تو بگویم. یا همانگونه که در جسم فتور و نقصان پدید می آید، در اندیشه ام نیز فتور و نقصان پدید آید. یا پیش از آنکه تو را اندرز دهم، هوای نفس بر تو غالب آید و این جهان تو را مفتون خویش گرداند. و تو چون اشتری رمنده شوی که سر به فرمان نمی آورد و اندرز من در تو کارگر نیفتد. دل جوانان نوخاسته، چونان زمین ناکشته است که هر تخم در آن افکنند، بپذیردش و بپروردش. من نیز پیش از آنکه دلت سخت و اندرزناپذیر شود و خردت به دیگر چیزها گراید، چیزی از ادب به تو می آموزم. تا به جدّ تمام، به کارپردازی و بهره خویش از آنچه اهل تجربت خواستار آن بوده اند و به محک خویش آزموده اند، حاصل کنی و دیگر نیازمند آن نشوی که خود، آزمون از سرگیری. در این رهگذر، از ادب به تو آن رسد که ما با تحمل رنج به دست آورده ایم و آن حقایق که برای ما تاریک بوده برای تو روشن گردد.

انصاریان

پسرم!چون خود را سالخورده دیدم،و قوایم را رو به سستی مشاهده کردم، پیش از مرگ به وصیّتم به تو پیشدستی نمودم،و در آن برنامه های خوبی ثبت کردم از خوف اینکه نتوانم آنچه در خاطر دارم به تو برسانم ،یا نقصی در اندیشه ام یابم چنانکه در بدنم یافته ام،یا پیش از وصیت من پاره ای از خواهشهای نفسانی بر تو چیره شود یا آفتهای دنیا به تو هجوم آورد،در نتیجه رمیده شوی و فرمان نبری.قطعا دل جوان همانند زمین خالی است،هر بذری در آن ریخته شود می پذیرد .بنا بر این پیش از آنکه دلت سخت شود، و مغزت گرفتار گردد اقدام به ادب آموزی تو کردم،تا با عزمی جدّی به امورت روی آوری، اموری که اهل تجربه مشقّت تجربه کردن آن را کشیده اند،و تو از زحمت طلب کفایت شده،و از تجربه دوباره آسوده گشته ای ،و آنچه ما در صدد تجربه آن بودیم به دست تو رسیده،و قسمتی از آنچه بر ما پوشیده مانده برای تو روشن گردیده است .

شروح

راوندی

و روی لوانقص فی رایی فنقص یکون لازما و متعدیا. و الروایتان صحیحتان. و قوله فیکون کالصعب النفور ای فتصیر مثل البعیر الذی صار فحلا صعبا لا یطاق. و الصعب نقیض الذلول. و نفرت الدابه تنفرو بها نفار، و هو اسم مثل الخوان، و النافر مثل الغالب و النفور بناء المبالغه. و الحدث: الشاب. و یقسو: یصیر قاسیا شدیدا صلبا. و اللب: العقل. و البغیه و الطلبه بمعنی، و هو الشی ء المطلوب. و لما فصل علیه السلام الوصایا التی اجملها قال بعده: رایت ضعف نفسی لکبر السن فکتبت هذه الوصیه قبل الموت لاجلک، فقلت الشبان یحتمل کل شی ء و یقبله سریعا، بخلاف قلوب المشایخ فانه بمنزله ارض لا بناء فیها یسهل الزرع فیها، و کفیتک طلب ما علمته بالتجارب و ما فهمته من الکتاب و السنه،

کیدری

فیکون کالصعب النفور: مثل لکل من ینفر مما راه: و الاصل فی الابل.

ابن میثم

وهن: ناتوانی، سستی. مبادره: سرعت و پیشی گرفتن بر دیگری. افضی: پپوست. بغیه: مطلوب، مورد رغبت. ای پسرک من، چون من خود را سالخورده یافتم، و دیدم سستی و ناتوانی ام رو به فزونی است از این رو به نوشتن این وصیتها برای تو شتاب کردم، و فضایلی را از آن جمله ایراد نمودم تا مبادا پیش از آن که آنچه را در دل دارم به تو بازگو کنم مرگ گریبان مرا بگیرد، و یا همان طور که در تنم کاستی می بینم در اندیشه ام نقصی پدید آید و یا بعضی از خواهشهای نفس تو و یا فتنه های دنیا نسبت به تو بر من سبقت گیرد، پس همچون شتر سرکش شوی، زیرا دل شخص جوان همانند زمین خالی است، هر تخمی که در آن بیفشانند می رویاند. پس به آگاهانیدن تو اقدام کردم، پیش از این که دلت سخت و عقلت سرگرم کاری شود تا با نهایت اندیشه ی خود، با امور برخورد کنی، در چیزهایی که آزمایش دیگران تو را از آزمودن بی نیاز ساخته است تا از رنج آزمایش برکنار و از کار آزمون معاف باشی، پس از ادب به آنچه ما رسیدیم به تو رسید، بسا نکته که برای ما تاریک بود اما بر تو روشن شد. در این بخش چند مقصد است: مقصد اول: آن بزرگوار به برخی از انگیزه هایی که او را بر این وصیت واداشته، اشاره فرموده است: رسیدن آن حضرت به سن بالا و احساس افزایش سستی و ضعف، زیرا که عمر شریفش از شصت تجاوز کرده بود، و لازمه ی این حد از عمر، ترس از وقوع یکی از خصوصیات مورد ذکر است، بنابراین اقدام به وصیت فرمود و به سفارش لازم بر او شتافت. کلمه ی خصالا مفعول به است. حضرت، سه مورد از آن خصلتها را برشمرده است: اول: مبادا مرگ پیش از آنکه وی آنچه در دل دارد از پند و حکمت بازگو کند، گریبان او را بگیرد. دوم: مبادا در اندیشه اش کاستی پدید آید، زیرا موقع بالا رفتن عمر قوای نفسانی به علت ضعف ارواحی که حامل این قواست- کاهش می یابد، در نتیجه از فعالیت عقل و کسب نظرات صحیح کاسته می شود. سوم: (ترس آن حضرت از این بود که مبادا) خواهشهای نفسانی بر سفارشهای او سبقت گیرند، زیرا فرزند اگر در عنفوان جوانی تربیت نگردد و قوای نفسانی اش در جهت پیروی از عقل و همگامی با او ساخته نشود این آمادگی را خواهد داشت که قوای حیوانی اش او را به طرف خواستهای خود متمایل سازد، و به سمت به کار بردن قوای نفسش در راه هوا و هوس کشیده شود، در نتیجه فریب می خورد از راه حقیقت و آنچه شایسته ی اوست بازماند. در این صورت همچون شتر سرکشی، رام نشدنی می گردد. وجه تشبیه این است که واداشتن و جذب او به سمت حق و حقیقت دشوار می گردد، چنانکه راهبری شتر سرکش و رام ساختن آن در جهت استفاده و بهره برداری دشوار است. سپس فرزند را بر ضرورت گرایش به ادب و افشاندن بذر ادب در دل وی به وسیله قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن عبارت و انما قلب الحدث تا جمله ی، قبلته، می باشد. و به وجه شبه با این گفته ی خود اشاره کرده است: و آنچه در دل زمین بیفشانند، می پذیرد. توضیح مطلب از این قرار است که چون قلب نوجوان خالی از هر نوع نقش عقیدتی و غیر عقیدتی است و با این تربیت آماده ی پذیرش هر نوع نقشی از نیک و بد است که در آن ترسیم کنند، آن را تشبیه فرموده به زمینی خالی از گیاه و زراعت که پذیرای هر نوع بذری است که در آن بیفشانند. به این ترتیب کبرای قیاس چنین می شود: هر دلی که آن طور باشد، باید قبل از هر چیز بذر ادب بر آن افشاند و نهال حکمت را در آن غرس کرد. از این رو پیش از این که دل وی برای پیروی حق قساوت بگیرد و به امور باطل سرگرم شود، باید اقدام به ادب او کرد. سپس به انگیزه ی دیگری از انگیزه های نهایی برای اقدام کردنش به ادب اشاره فرموده است، و آن این است که با دقت نظر و نهایت اندیشه خود از آنچه اهل تجربه آزموده اند استقبال کند تا برای وصول به هدفهای علمی از رنج آزمایش و تجربه کاری معاف شود و از دانش تجربی، به آنچه که اهل تجربه بدان رسیده اند، برسد و بسا که چیزی برای آنها تاریک بوده است اما برای او روشن گردد. و فرق گذاشته است بین کسی که از زلال دانش برخوردار می شود و دانشش به گونه ای روشن و آشکار در دسترس قرار می گیرد که تنها زحمت کسب دانش در این مورد برایش کافی است، و بین کسی که تلاش و کوشش نموده و در راه تحصیل علم متحمل زحمت گشته و با امواج سهمگین تردیدها و تاریکی شبهات روبرو شده است. تمام اینها مطالبی است که در پذیرش وصیت و عمل به محتوای آن یعنی حکمت و ادب، موثر است، زیرا ارباب تجربه اگر با همه ی سختیهایی که در راه دانش وجود داشته، در تحصیل آن تلاش و کوشش کرده اند، پس برای او شایسته تر است که بکوشد و بدون زحمت آن را به دست آورد. مقصد دوم: به برتری خویشتن و کمالات علمی خود پرداخته است. وانگهی به این مطلب که او (یعنی: فرزندش) مورد نهایت توجه و محبت اوست و نیز به علوم و معارفی که شایسته ی تعلیم به فرزندش می باشد، اشاره فرموده و بدان اکتفا می کند و به چیز دیگری نمی پردازد، و در نهایت هدف او از تمام اینها آماده ساختن وی برای پذیرش سخن خویش است. همان طور که هدف یک سخنگو از ذکر فضیلت خود و سایر چیزهایی که برای پذیرش مقصود خود لازم می داند، آنست که شنوندگان را قانع کند،

ابن ابی الحدید

کاشانی

(یا بنی) ای پسرک من (انی لما رایتنی) به درستی که من چون دیدم خود را (قد بلغت سنا) که رسیدم به سالی که درگذشته از شصت سال (و رایتنی) و دیدم خود را (ازداد وهنا) که زیاد شدم از روی سستی و ضعف حال (بادرت بوصیتی الیک) شتافتم به وصیت کردن من به سوی تو (و اوردت خصالا منها) و آوردم خصلتها را از آن وصیت (قبل ان یعجل اجلی) تا آنکه مبادا شتاب نماید به من اجل من (دون ان افضی الیک) بی آنکه برسانم به تو (بما فی نفسی) به آنچه در ضمیر من است از نصایح و مواعظ (او انقص فی رایی) یا آنکه مبادا که نقصان پذیر شوم در اندیشه خود (کما نقصت فی جسمی) همچنانکه نقصان یافته ام در تن خود به سبب ضعف قوا (او یسبقنی الیک) یا آنکه پیش گیرد مرا در رسانیدن نصیحت به سوی تو (بعض غلبات الهوی) بعضی از غلبه های هوا (و فتن الدنیا) و فتنه های دنیا. غرض موانع ایام است (فتکون) پس باشی تو (کالصعب النفور) همچو رام نشده رمنده سرکش (و انما قلب الحدث) و به درستی که قلب کسی که نو رسیده است (کالارض الخالیه) همچو زمین خالی است که هیچ تخمی ندیده باشد (ما القی فیها من شی ء) آنچه انداخته شود در آن زمین از چیزی (قبلته) قبول کند و بپذیرد آن را (فبادرتک بالادب) پس شتافتم به تو تعلیم ادب را در راه خدا (قبل ان یقسوا قلبک) پیش از آنکه سخت شود دل تو (و یشتغل لبک) و مشغول شود عقل تو به امور خاطرخواه (لتستقبل لجد رایک) تا روی نهی به جد و جهد اندیشه خود (من الامر) از کار و بار (ما قد کفاک) به آنچه کفایت کرده اند از برای تو (اهل التجارب) اهل تجربه و آزمایش (بغیته و تجربته) حاجت و تجربه خود (فتکون) پس باشی تو (قد کفیت) کفایت کرده شده و بی نیاز (مونه الطلب) از رنج طلب نمودن (و عوفیت) و رستگار شده (من علاج التجربه) از معالجه آزمودن (فاتاک من ذلک) پس آمد به تو از علم تجربی (ما قد کنا ناتیه) آنچه ما آمدیم بدو و طلب آن نمودیم به زحمت بسیار (و استبان لک) و هویدا شد برای تو (ما ربما اظلم علینا منه) آنچه تاریک بود بر ما از آن

آملی

قزوینی

ای پسرک من به تحقیق چون دیدم خود را پیر و سالدار شده و دیدم که هر روز وهن و ضعف من می افزاید و قوت و رای من می کاهد شتافتم بوصیت تو پیش از آنکه حالات و موانع روی دهد از جمله آنکه اجل تعجیل کند بمن پیش از آنکه کشانم بسوی تو و اعلام دهم ترا آنچه در نفس من است یعنی آنچه در خاطر دارم که ترا اعلام دهم و بان وصیت کنم یا ناقص کردم در رای چنانچه ناقص گشته ام در جسم چه در پیریها عقل و قوت تراجع می کند و خلق منکوس می گردد یا پیشی کند مرا بسوی تو بعضی غلبات هوی و خواهشها و فتن دنیا یعنی درنیابد ترا پیش از وصیت من حالات مانعه از قبول نصیحت و استعداد تاثیر وصیت از فتنهای دنیا مثل علایق مال و اولاد و تمکن حب دنیا و خواهشها در دل پس باشی آن زمان همچو شتر سرکش رمنده فرمان نبرنده و مطیع نگردنده (فانما.. الخ) چه بدرستی که دل شخص جوان همچو زمین خالی است که آنجا تخم نیافکنده اند هر تخم که آنجا افکنده شود درگیرد و تربیت پذیرد (رحم الله قائل هذا البیت) اتانی هواها قبل ان اعرف الهوی فصادف قلبا خالیا فتمکنا و قیل ایضا: ما الحب الا للحبیب الاول پس مبادرت کردیم ترا بادب یعنی آداب دین و جوامع حکم و نوافع علم و عبرت را آموختم پیش از آنکه دلت قاسی گردد از غلبات هوی پس نصیحت نپذیرد و عقلت مشتغل گردد بهموم دنیا پس موعظه سود نکند تا روی آوری و درپذیری به تیزی رای خود یعنی از آن پیش که کند و ضعیف گردد از این کار آنچه بتحقیق کفایت کرده اند ارباب تجارت از تو طلبکاری و تجربه آنرا پس بیرنج مونت طلب و بی زحمت مشقت تجربه آن حاصل کنی پس آمد ترا آنچه بودیم ما می آمدیم آنرا یعنی آنچه ما می جستیم و در طلب آن رنج می بردیم از علم دین و حکمتها و عبرتها رایگان نزد تو آمد و روشن گشت از برای آنچه بسا بود که تاریک می بود بر ما از آنها یعنی شبهها در راه آن طاری می شد و در اول نظر حیرتها می افتاد بدانکه معظم این وصایا و آداب حکم عقلیه است و علوم مبصره و عبرتهای مذکره و تجربتهای نافعه متعلق بامر دین و دنیا و بی شک مهم در علم دین نزد مستبصرین این مسائل باشد نه منحصر در مسائل فقاه و کلام و حلال و حرام و بسیاری مردم این زمان که از ادب دین نصیب فاضل نیافته اند علم دین و ادب اهل یقین را منحصر در مسائل فقه و احکام فتاوی و تصحیح کلمات حدیث و تفسیر ظاهر کتاب عزیز شناسند

لاهیجی

«ای بنی انی لما رایتنی قد بلغت سنا و رایتنی ازداد وهنا، بادرت بوصیتی الیک و اوردت خصالا منها ان تعجل بی اجلی دون ان افضی الیک بما فی نفسی، او ان انقص فی رایی، کما نقصت فی جسمی، او یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی و فتن الدنیا، فتکون کالصعب النفور. و انما قلب الحدث کالارض الخالیه، ما القی فیها من شی ء قبلته، فبادرتک بالادب قبل ان یقسو قلبک و یشتغل لبک لتستقبل بجد رایک من الامر، ما قد کفاک اهل التجارب بغیته و تجریته، فتکون قد کفیت موونه الطلب و عوفیت من علاج التجربه، فاتاک من ذلک ما قد کنا ناتیه و استبان لک ما ربما اظلم علینا فیه.»

یعنی ای پسرک من به تحقیق که من در وقتی که دیدم خود را که رسیده ام به سن بسیاری و دیدم خود را که زیاد می گردانم ضعف و سستی را، مبادرت کردم به وصیت کردن من به سوی تو و ایراد کردم خصلتهایی را از آن وصیت از جهت کراهت داشتن از اینکه شتاب کند به من مرگ من، پیش از اینکه برسانم به سوی تو چیزی را که در دل من است، یا اینکه نقصی واقع شود در فکر من، به تقریب مرضهای موت، چنانکه نقصان یافتم در قوای بدن من، یا پیشی گیرد مرا به سوی تو بعضی از خواهشهای قاهره و فسادهای دنیا، مانند غضب و خشم بر قاتل من و غصه ی رحلت من از دنیا، پس باشی تو مثل شتر سرسخت وحشی شده و نیست دل نورسیده مگر مثل زمین خالی از کشت و زرع، هر وقتی که انداخته شود در آن از چیزی از حبوبات را قابل رویانیدن آن گردد. پس مبادرت کردم من تو را به ادب دادن پیش از آنکه سخت گردد دل تو به احزان و هموم و مشغول گردد عقل تو به تدبیر صبر در مصائب و نوائب، تا اینکه روآوری با سعی و تلاش تدبیر تو از کار به چیزی که به تحقیق که کفایت کرده اند تو را صاحبان تجربه طلب کردن آن را و تجربه کردن آن را، پس باشی تو به تحقیق که کفایت کرده اند تو را صاحبان تجربه طلب کردن آن را و تجربه کردن آن را، پس باشی تو به تحقیق که کفایت کرده شده ای از مشقت طلب کردن و معاف داشته شده ای از علاج تجربه کردن، پس رسید به تو یعنی به سهولت از جهت آن ادب دادن، چیزی که به تحقیق بودیم ما که رسیدیم به آن یعنی به مشقت و ظاهر شد از برای تو در آن چیزی که بسا بود که مخفی بوده است بر ما.

خوئی

اللغه: (الوهن): الضعف، (افضی): اوصل، (الحدث): الشاب و الغلام، المعنی: قد اشار (ع) فی هذا الفصل الی بیان سبب اقدامه لکتابه هذه الوصیه عاجلا فی انصرافه من صفین مشوش البال منکسر الحال مبتلی بالاهوال من قبل الخوارج فی المال فبین ان سببه الخوف من الاجل و نقص الرای و فوت الوقت من قبل المولود و قبل ان یغرق فی الفساد فلا ینفعه الموعظه. قال الشارح المعتزلی فی (ص 66 ج 16 ط مصر): قوله (علیه السلام) (او انقص فی رایی) هذا یدل علی بطلان قول من قال: انه لا یجوز ان ینقص فی رایه، و ان الامام معصوم عن امثال ذلک و کذلک قوله للحسن: (او یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی و فتن الدنیا) یدل علی ان الامام لا یحب ان یعصم عن غلبات الهوی و لا عن فتن الدنیا. اقول: مع اظهاره للاخلاص بعلی و غلوه فی توصیفه فی غیر مورد من الشرح و فی قصائده المشهوره کانه غلب علیه النصب فی هذا المقام فاستفاد من کلام له و للحسن (ع) ما لیس بمقصود، لما قلنا من ان اخراج هذه الوصیه ینظر الی حال عامه الوالدین و ابنائهم مجردا عن الخصوصیات الشخصیه لیکون مثالا نافعا للکل، و لا تنافی عصمته و عصمه ولده و مقام الامامه و القداسه فیهما، کیف؟! و عمر الحسن فی هذا الوقت یزید علی ثلاثین و قد استاهل للخلافه عند عامه الناس و نص علیه بالامامه فی غیر مورد فلا یقصد (ع) ان یربیه بعد ذلک بهذا الکلام و انما المقصود (ایاک اعنی و اسمعی یا جاره). الترجمه: ای پسر جانم چون بینی سالخورده ام و هر روزه سست تر می شوم در سفارشم به تو پیشدستی کردم و مواد آنرا پیش از آنکه مرگم برسد برشمردم و خاطره خود را برنهفتم تا مبادا دچار کاستی رای شوم چونانکه تنم کاسته می شود یا آنکه مبادا هوس و دلبری دنیا بر تو چیره شوند و چون شتر فراری از پندم سر باز زنی، همانا دل جوان چون زمین بکر است و هر بذری در آن افکنده شود بپذیرد، من پیشدستی کردم تا دلت سخت نشده و درونت مشغول باطل نگردیده تو را دریابم تا از صمیم قلب بدان روشی که آزموده شده رو آوری و از رنج جستجو راحت شوی و از آزمایش معاف گردی ما آنچه اندوختیم به تو دادیم تا اگر تیرگی در آن باشد خود نقطه آنرا روشن سازی.

شوشتری

(ای بنی انی لما رایتنی قد بلغت سنا) فزاد (ع) بعد صفین علی الستین. (و رایتنی ازداد و هنا) (الله الذی خلقکم من ضعف ثم جعل من بعد ضعف قوه ثم جعل من بعد قوه ضعفا و شیبه). (بادرت بوصیتی الیک) فی الخبر: لان یودب احدکم ولده خیر له من ان یتصدق کل یوم بنصف صاع. (و اوردت خصالا منها قبل ان یعجل بی اجلی دون ان افضی) ای: اظهر. (الیک بما نفسی او انقص فی رایی کما نقصت فی جسمی) قال (علیه السلام) ذلک عاما، قال تعالی (و الله خلقکم ثم یتوفاکم و منکم من یرد الی ارذل العمر لکیلا یعلم بعد علم شیئا). (او یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی) فی (الفقیه) عن الصادق (علیه السلام): (دع ابنک یلعب سبع سنین، و یودب سبع سنین، و الزمه نفسک سبع سنین، فان افلح و الا فلا خیر فیه). و عن (المحاسن) قال النبی (صلی الله علیه و آله): (الولد سید سبع سنین، و عبد سبع سنین، و وزیر سبع سنین، فان رضیت اخلاقه لاحدی و عشرین و الا فاضرب علی جنبه فقد اعذرت). (او فتن الدنیا فتکون کالصعب) مرکب غیر ذلول، و کان المنذر بن ماء السماء یلقب (ذو القرنین الصعب) قال لبید: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و الصعب ذو القرنین اصبح ثاویا بالحنو فی جدث امیم، مقیم یعنی اصبح المنذر ذاک مقیما فی قبر فی حنو ذی قار یا امیم. (النفور) من نفرت الدابه نفورا و نفارا، قال الشاعر: اذا المرء اعیته المروه ناشئا فمطلبها کهلا علیه شدید و قال آخر: اذا المرء جاز الاربعین و لم یکن له دون ما یاتی حیاء و لا ستر فدعه و لا تنفس علیه الذی اتی و لو جر ارسان الحیاه له الدهر (و انما قلب الحدث کالارض الخالیه ما القی فیها من شی ء قبلته) قال ابن ابی الحدید: کان یقال: العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر، و فی الکبر کالخط علی الماء. و فی المثل: (الغلام کالطین یقبل الختم ما دام رطبا)، قال الشاعر: اختم وطینک رطب ان قدرت فکم قد امکن القوم من ختم فما ختموا قلت: و مما قیل فی المعنی: اتانی هواها قبل ان اعرف الهوی فصادف قلبا خالیا فتمکنا و قال آخر: خذ فوادی فقد اتاک بود و هو بکر ما افتضه ود قط (فبادرتک بالادب قبل ان یقسو قلبک و یشتغل لبک) مما قیل فی ذلک: و لیس الفتی یرجی اذا ابیض راسه. و قال الاخر: یقوم من میل الغلام المودب و لا ینفع التادیب و الراس اشیب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و قال آخر: و تروض عرسک بعد ما هرمت و من العناء ریاضه الهرم و قال آخر: ان الکبیر اذا تناهت سنه اعیت ریاضته علی الرواض و قال آخر: قد ینفع الادب الاحداث فی مهل و لیس ینفع بعد الکبره الادب ان الغصون اذا قومتها اعتدلت و لن تلین اذا قومتها الخشب و لما اراد المهدی العباسی قتل بشار علی الزندقه قال: تبت منها. قیل له: و کیف، و انت القائل: و الشیخ لا یترک اخلاقه حتی یواری فی ثری رمسه اذا ارعوی عاد الی جهله کذی الضنی عاد الی نکسه (لتستقبل بجد رایک من الامر ما قد کفاک اهل التجارب بغیته) ای: البحث عنه. (و تجربته فتکون قد کفیت موونه الطلب، و عوفیت من علاج التجربه. فاتاک من ذاک ما قد کنا ناتیه) هکذا فی النسخ، و کانه وقع فیه تصحیف. (و استبان لک ما ربما اظلم علینا منه) قال الشاعر: ستبدی لک الایام ما کنت جاهلا و یاتیک بالاخبار من لم تزود

مغنیه

اللغه: بادرتک: عاجلتک: و الموونه: الثقل و الشده. الاعراب: و هنا تمییز، و نصبت فتکون کالصعب للعطف علی ان انقص، و فتکون قد کفیت عطف علی لتستقبل، و ما قد کفاک (ما) مفعول تستقبل، المعنی: (لما رایتنی) ای رایت نفسی (قد بلغت سنا). کتب هذه الوصیه بعد ان تجاوز الستین (و اوردت خصالا منها الخ).. ای من الوصیه، و المعنی ان الامام عجل بهذه الوصیه قبل بغته الاجل و نهایته (او نقص فی رایی الخ).. لیس المراد بنقصان الرای هنا فساد العقل، بل کل ما یحول بین المرء و التعبیر عن رایه (او یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی و فتن الدنیا). الامام لا یغلبه الهوی، و لا تفتنه الدنیا، و قد طلقها ثلاثا قولا و عملا.. و لکن هذه هی لغه الاولیاء و القدیسین، و من قبله قال رسول الله(صلی الله علیه و آله): و انا و ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین- 24 سبا و قال نوح: و الا تغفر لی و ترحمنی اکن من الخاسرین- 47 هود. (فتکون کالصعب النفر)ای البیر الصعب الذی ینفر و لا یمکن احدا من ظهره (و انما قلب الحدث کالارض الخ).. قال الامام فی اول هذه الصویه: من الوالد.. الی المولود. و قلنا: المراد بالمولود الولد من حیث هو انسان بصرف النظر عن الحسن و غیره من الافراد، و قول الامام: کالصعب النفور.. و قلب الحدث قرینه قاطعه علی قلناه فی تفسیر المولود، لان سن الحسن کانت اکثر من ثلاثین سنه حین اوصی ابوه بهذه الوصیه، و لان الحسن احد الذین عنتهم الایه 33 من سوره الاحزاب- بالتطهیر من الرجس، و ایضا هو احد الذین ارادهم النبی (صلی الله علیه و آله) بحدیث الثقلین. و سبق الکلام عن هذا الحدیث، و آیه التطهیر اکثر من مره.. هذا، و الی ان الامام اثنی فی العدید من خطبه علی اهل البیت، و امر باتباعهم، و من ذلک قوله فی الخطبه الثانیه: عیبه علم الله-ای وعاوه- و موثل حکمه، و کهوف کتبه و قوله فی الخطبه 95: ابتعوا اثرهم فلن یخرجوکم من هدی الی کثیر من ذلک. و اقوال الامام ینسجم بعضها مع بعض کما تنسجم بمجموعها مع علمه و دینه و افعاله، و اذا کان قلب الحدث کالارض الخالیه ما القی فیها من شی ء قبلته کما قال الامام فان الحسن کان، و هو طفل، فی حجر جده رسول الله (صلی الله علیه و آله) یحضر مجلسه و یسمع منه و یحفظ، و قد روی عن جده بعض الاحادیث تناقلها العلماء و دونوها فی کتبهم، منهم الترمذی فی صحیحه، و الدارمی فی سننه، و ابونعیم فی حلیته، و ابن الاثیر فی اسدالغابه. (لتستقبل جد رایک). جد- بکسر الجیم-ای المحقق، تقول: فلان عالم جد عالم ای متناه فی العلم (ما قد کفاک اهل التجارب الخ).. ای ان الامام یزوده بالمعلومات الکافیه لاعتداله و کماله فی آرائه و افعاله، و تغنیه عن التجارب و اتعابها

عبده

… قد بلغت سنا: ای وصلت النهایه من جهه السن و الوهن الضعف … الیک بما فی نفسی: افضی القی الیک … کما نقصت فی جسمی: و ان انقص عطف علی ان یعجل … الهوی او فتن الدنیا: ای یسبقنی بالاستیلاء علی قلبک غلبات الاهواء فلا تتمکن نصیحتی من النفوذ الی فوادک فتکون کالفرس الصعب غیر المذلل و النفور ضد الانس … اهل التجارب بغیته و تجربته: لیکون جد رایک ای محققه و ثابته مستعدا لقبول الحقائق التی وقف علیها اهل التجارب و کفوک طلبها و البغیه بالکسر الطلب … ما ربما اظلم علینا منه: استبان ظهر اذا انضم رایه الی آراء اهل التجازب فربما یظهر له ما لم یکن ظهر لهم فان رایه یاتی بامر جدید لم یکونوا اتوابه

علامه جعفری

فیض الاسلام

ای پسرک من، چون خود را پیر و سالخورده یافتم، و دیدم ناتوانی و سستی من در افزایش است، به وصیت نمودن خویش برای تو شتافتم، و در آن فضائلی آوردم پیش از آنکه مرگ مرا دریابد و هنوز آنچه در خاطر دارم به تو نرسانده باشم یا در اندیشه ام کوتاهی بیایم چنانکه در تنم کاستی یافته ام یا پیش افتد از من به تو بعضی از خواهشهای نفس، یا آشوبهای دنیا وصیت کردم پیش از آنکه پیروی از خواهش نفس و دل بستن به دنیا بر تو مسلط شود، مبادا نصیحت و اندرزهای مرا نپذیری( پس مانند شتر سرکش گردی، و دل جوان همچون زمین خالی است: )که تخم در آن نپاشیده باشند( هر تخم که در آن افشانده شود بپذیرد )و آن را برویاند( پس به ادب نمودن تو پرداختم )آداب دین و حکمتها و دانائیها و عبرتها را به تو یادآوری نمودم( پیش از آنکه دلت )بر اثر دوستی دنیا( سخت گردد، و عقل و خردت )به کارهای بیهوده( گرفتار شود تا با اندیشه تمام خود در کار )خویش( رو آوری به آنچه بی نیاز گردانیده اند تو را آزمایش کنندگان از طلب و آزمایش آن، تا از رنج آزمایش بی نیاز شده و از به کار بردن آن معاف گردی، پس از ادب )بی رنج( به تو رسید آنچه را ما )با رنج بسیار( به آن رسیدیم، و برای تو آشکار است آنچه بر ما تاریک (پنهان) بود (خلاصه آنچه ما در طلب آن رنج بردیم نزد تو به رایگان آمده. باز یادآوری می شود که این سخنان با مقام امامت و عصمت منافات ندارد، زیرا به طور قطع و یقین امام علیه السلام خود و فرزندش را در اینجا به جای دیگران گذاشته، و با این فرمایشها هر پدر و فرزندی را سرمشق داده است.

زمانی

امام علیه السلام یکی از انگیزه های وصیت را نقص فکر و ضعف تشخیص که غالبا پس از شصت و هفتاد سالگی برای مرد و زن پیش می آید ذکر می کند در صورتیکه می دانیم امام علیه السلام تا مرگ هیچ نوع ضعف و نقص فکری برای او پیش نیامد بلکه امام علیه السلام می خواهد با بیان این مطلب به پدران و مادران بیاموزد که گذشت زمان همانطوریکه نیروی جسم را کاهش میدهد، قدرت فکر را هم تضعیف میکند پس چه بهتر که کارهای آخرتی و سفارش دنیائی زودتر انجام گیرد. خدای عزیز در قرآن کریم راجع به سست شدن بدن و ضعف فکر این طور اشاره میکند: (کسی را که عمر زیادتری به او میدهیم از خلقت او میکاهیم). نکته دیگری که امام علیه السلام روی آن تکیه دارد و منشا وصیت میداند غلبه هوای نفس و حوادث روزگار بر شنونده است که سرانجام مانند شتر چموش درآید و قابل استفاده نباشد و میدانیم که امام علی علیه السلام این وصیت را در حدود شصت سالگی خود و حدود 40 -35 سالگی امام مجتبی علیه السلام بیان داشته و برای فردی عادی که در مسیر مذهب باشد در سالهای 30 تا 40 سالگی آلت دست هوای نفس نمیشود چه رسد به امام حسن علیه السلام که امام هم بوده است. باز امام علیه السلام دنبال مطلب میفرماید (قلب جوان مثل زمین بکر است). تعبیر امام علیه السلام (قلب الحدث) است و با تشبیهی که به زمین مینماید مطلب برای افراد 15 -20 ساله مناسب است که دوران تحقیق و شکلگیری روح و الگوپذیری را پشت سر میگذارند در صورتی که امام حسن علیه السلام در چنین سالی از زندگی نبوده از سوی دیگر نیازی به این مطالب که برای افراد عادی گفته شده نداشته است. در هر صورت امام علی علیه السلام سفارش میکند که قبل از اینکه فرزندان ما مغز خود را در اختیار افکار و مطالب دیگران بگذارند بهتر است که ما آن مغزها را اشغال کنیم و مطالب الهی را در مغزهای آنان بگنجانیم. به فرزندان هم سفارش میکند با شنیدن پند و اندرزهای پدران و بزرگتران، نه زحمت تجربه را تحمل خواهند کرد و نه زحمت آموزش را.

سید محمد شیرازی

(ای بنی) (ای) حرف ندا، و بنی منادی (انی لما رایتنی قد بلغت سنا) ای وصلت نهایه عمری (و رایتنی) ای رایت نفسی (ازداد و هنا) ای ضعفا (بادرت) ای تعجلت (بوصیتی الیک) بهذه الوصیه (و اوردت خصالا) جمع خصله، و هی الصفه (منها) ای من الوصیه (قبل ان یعجل بی اجلی دون ان افضی) الی القی (الیک بما فی نفسی) من النصح و الارشاد. (و) قبل (ان انقص فی رایی) فان الانسان اذا شاخ لا یمکنه ان یبین جمیع آرائه او هذا علی سبیل العاده، من نقص الانسان فی معلوماته لدی الکبر- و انکان الامام منزها عن ذلک-. (کما نقصت فی جسمی) فان العمر ینقص منها (او یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی) بان یستولی علی قلبک ما یغلب من اسباب الهوی، فیاخذ بمجامع القلب، و لا یجد الموعظه فیه، بعد ذلک سبیلا، و هذا من باب ایاک اعنی و اسمعی یا جاره- لو کان المخاطب الامام الحسن علیه السلام (و فتن الدنیا) ما یوجب الفتنه منها (فتکون) انت فی عدم استماع المواعظ (کالصعب) الی کالفرس الذی یصعب رکوبه لتوحشه (النفور) الذی یتنفر و لا یانس (و انما قلب الحدث) ای الشاب (کالارض الخالیه) التی لا زرع فیها (ما القی فیها من شی ء) بیان (ما) الموصوله (قبلته) و رتبه و اخرجته نباتا. (فبادرتک بالادب) ای اسرعت الی ادبک (قبل ان یقسو قلبک) ای: یشتد بالملکات الردیئه، فلا تجد الفضائل فیه منفذا. (و یشتغل) بامور الدنیا و الرذیله (لبک) ای عقلک، و انما بادرتک (لتستقبل بجد رایک) ای برایک الجاد (من الامر ما قد کفاک اهل التجارب) (ما قد) مفعول (تستقبل) و (من الامر) بیان ل (ما) (بغیته) ای طلبه (و تجربته) فتستعمل حسب ما جرب اهل التجربه، و لا تتجشم اعاده التجارب (فتکون) باستعمال اوامر اهل التجربه (قد کفیت موونه الطلب) فلا تحتاج الی ان تتطلب بنفسک و تجرب الامور بنفسک لتصرف من اوقاتک ثمینا حتی تحصل علی تلک النتائج (و عوفیت من علاج التجربه) ای: کنت بمنای من ان تعالج التجارب بنفسک (فاتاک من ذلک) العلاج (ما قد کنا ناتیه) ای جائک نتایج العلاجات، بلا صعوبه، مما قد کنا نعالج فنحصل علیها بالعلاج و المشقه (و استبان لک) ای ظهر لک (ما ربما اظلم علینا منه) ای لم یظهر وجهه حتی حصلناه و فهمناه بالصعوبه و العلاج- و هذا علی سبیل العرف، و الا فالامام کان فی غنی عن ذلک-

موسوی

بادرت: بدر بدورا الی الشی ء: اسرع بادرت: اسرعت. الخصال: جمع خصله: الخله الفضیله. اجلی: الاجل جمع آجال غایه الوقت، وقت الموت. الحدث: الحدث جمعه احداث و حدثان: الشاب، قلب الحدث ای قلب الشاب. لبک: اللب جمعه الباب و الب و البب خالص کل شی ء، العقل الخالص من الشوائب. (ای بنی، انی لما رایتنی قد بلغت سنا، و رایتنی ازداد و هنا، بادرت بوصیتی الیک، و اوردت خصالا منها قبل ان یعجل بی اجلی دون ان افضی الیک بما فی نفسی، او ان انقص فی رایی کما نقصت فی جسمی، او یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی و فتن الدنیا فتکون کالصعب النفور) ای بنی: برقتها و نعومتها، بحنانها و عطفها بما یحویه قلب الابوه الکبیر الذی یرعی الصغیر و یراف به و یتعهده بالتربیه و الادب (ای بنی) یا کلمه تذوب فیها الرجوله و تتصابی امامها الابطال. انی لما رایتنی قد بلغت سنا: متقدمه لا باس بها و رایتنی ازداد و هنا فان الفتوه و الشباب و القوه و القدره لیست ملکات ثابته و قادره علی الصمود امام عوامل الزمن و تکرار اللیالی و الایام، بل ان کل تلک القوی و القدرات و کل ذلک الجسم العامر و الصحه الوافره کلها تذوب و تتراخی بفعل الزمن و ضرباته. ان کل یوم یمضی یتلف نصیبا

من اجسامنا حتی یاتی الیوم الذی یتهاوی الجسد کله و یموت … و لما کان الامر کذلک بادرت بوصیتی الیک و اوردت خصالا منها قبل ان یعجل بی اجلی فانی اخاف ان یدرکنی الموت قبل ان انفذ الیک وصیتی التی اعددتها لک. او اخاف ان انقص فی رایی کما نقصت فی جمسی فان بعض الناس یفقد الذاکره او تضعف عنده هذه الملکه و هذا یودی الی فقدان وصیته التی کان یجب ان یقدمها لا حبابه عندما کان یمتلک الرای الصائب و النظره الرشیده، و کما یجب علی الانسان ان یلاحظ الامور المتعلقه فیه و یبادر الی اغتنامها یجب ان یلاحظ الامور المتعلقه بغیره و یغتنمها. و من جمله هذه الامور المعلقه بالغیر ان یغتنم القبول عنده او یغتنم الطهاره و النزاهه و الصفاء فیدخل الی قلبه فیصلحه و الی روحه فیداویها. و ان عالم الطفوله عالم البراءه و الطهاره، عالم الصفاء، و فی هذا الوقت یقبل الطفل الترویض و التهذیب بینما اذا سبقت الیه الاشرار و غرست فی نفسه الاجرام فانه یصعب اصلاحه و رده الی الخیرات و الاعمال الصالحات. فلذا قال الامام ان هذه الوصیه کانت قبل ان یسبقنی الیک بعض غلبات الهوی و فتن الدنیا فتکون کالصعب النفور، ای کالجمل الذی لا یسلس قیاده لراکبه بل یستوحش من کل من رای و هذا یودی الی عدم تاثیر الوصیه و فقدان مفعولها … (و انما قلب الحدث کالارض الخالیه ما القی فیها من شی ء قبلته فبادرتک بالادب قبل ان یقسو قلبک و یشتغل لبک لتستقبل بجد رایک من الامر ما قد کفاک اهل التجارب بغیته و تجربته فتکون قد کفیت موونه الطلب و عوفیت من علاج التجربه فاتاک من ذلک ما قد کنا ناتیه، و استبان لک ما ربما اظلم علینا منه) و انما قلب الحدث کالارض الخالیه ما القی فیها من شی ء قبلته: و هذه حقیقه اهتم بها الاسلام و شرع لها اسلوبا کذا فی زرع المفاهیم و الافکار الاسلامیه، فان الشارع المقدس قد رسم للطفل عند ولادته سننا رائعه، انه ندب الی الاذان فی اذنه الیمنی و الاقامه فی اذنه الیسری ان کلمه (الله اکبر) و (لا اله الا الله محمد رسول الله) و غیرها من فصول الاذان و الاقامه تدخل نفس الطفل عند دخوله الحیاه و رویته النور. یدخل الطفل الحیاه و تدخل قلبه ترانیم الاذان کی یلتقی الدخولان دفعه واحده فیشکلان توافقا و انسجاما مع بعضهما. ثم یاخذ الاسلام بید هذا الطفل تدریجیا کی یصوغه صیاغه صالحه فیمنع ارضاعه ممن ولدت من الزنا، فعندما یسال الامام عن امراه ولدت من الزنا، هل یصلح ان یسترضع بلبنها؟ یقول: لا یصلح و لا لبن ابنتها التی ولدت من الزنا … و کذلک یمنعه عن لبن المجوسیه و الیهودیه و النصرانیه، و هکذا عن الحمقاء و الخبیثه و یقول فیهما: لا تسترضعوا الحمقاء، فان اللبن یغلب الطباع و یقول: استرضع لولدک بلبن الحسان و ایاک و القباح، فان اللبن قد یعدی. و فی مقابل ذلک یامر الولی ان یتخیر للرضاع کما یتخیر للنکاح، و یقول: انظروا من یرضع اولادکم فان الولد یشب علیه. و یقول: تخیروا للرضاع کما تخیرون للنکاح، فان الرضاع یغیر الطباع … و بعد ان یشب الولد و یکبر یضع الاسلام للابوین برنامجا تعلیمیا توبویا ان اخذا به افلح الولد و سعد و الا سقط و هوی. یقول الامام اصادق (علیه السلام): (دع ابنک یلعب سبع سنین و الزمه نفسک سبع سنین). و عن النبی- صلی الله علیه و آله-: لان یودب احدکم ولدا خیر له من ان یتصدق بنصف صاع کل یوم. و یقول النبی- صلی الله علیه و آله- ایضا: رحم الله من اعان ولده علی بره، قیل کیف یعینه، قال: یضعه موضعا حسنا. و یقول ایضا: حی الولد علی والده اذا کان ذکرا ان یستفره امه، و یستحسن اسمه، و یعلمه کتاب الله و یطهره و یعلمه السباحه. و یقول النبی ایضا: رحم الله من اعان ولده علی بره، قیل کیف یعینه علی بره؟ قال: یقبل میسوره، و یتجاوز عن معسوره و لا یرهقه و لا یخرق به … ان الطفل صفحه بیضاء تستطع ان ترقم علیهاالاسلام حکما حکما و شرعه شرعه کما تستطیع ان ترقم علیها الکفر و الضلال و الانحلال، و الخیار یرجع الی المربی و الکافل، فان کان صالحا حاول جهده فی سبیل ان یزرع فی نفس الطفل الخیر و الصلاح و کل المعانی الطیبه من الوفاء و اداء الامانه و الحب و البذل و العطاء، و ان کان فاسدا زرع اضداد هذه المحاسن، زرع الغدر و نکث العهد و البغض و الانانیه و الاثره و کل المساوی ء و القبائح. ان هذا الطفل یشب علی ما یعوده علیه مجتمعه الصغیر و الکبیر: البیت و المدرسه و الشارع، فان کانت کلها صالحه نشا عنصرا صالحا، و ان کانت فاسده نشا عنصرا فاسدا (ان الغصون اذا قومتها اعتدلت). الطفل کالعجینه الرخوه تستطیع ان تصنها ما شئت، تستطیع ان تخل منه بطلا رسالیا کما تستطیع ان تجعل منه مجرما تاریخا، تستطیع ان تجلعه مهملا تافها یعیش الکسل و الخمول لا یفکر الا فی اللذه کیف یقتصها و فی اللهو کیف یحصل علیه، کما تستطیع ان تجعل منه عنصرا فذا یتوقد نشاطا و حرکه ینفکر فی نهضه امته و احیاء تراثه و عوده اسلامه … ان مجتمعنا الیوم یفقد التربیه الاسلامیه الصحیحه لان الاب و الام لا یهتمان الا باعالته مادیا من تنظیفه و تهیئه ملابسه و مطعمه و مشربه، اما غیرها من الامور الاخری فانها یفقدانها من انفسهما فکیف یعطیانها لغیرهما. و اذا خرجنا من البیت و الاسره الی المدرسه فاننا نجدها ابعد ما یکون عن تلقین الاسلام و غرس مفاهیمه و افکاره، بل علی العکس من ذلک نری مناهج الدارسه تعطی افکارا جاهلیه قومیه او عنصریه او عرقیه او الحادیه او علمانیه او غیرها من الاباطیل التی حاربها الدین و قضی علیها و نجد المعلم یفقد العناصر المثالیه التی یجب ان تتوفر فی القدوه و الاسوه باعتباره المثل الاعلی الذی ینظر الیه الطفل، فاذا کان المعلم فاسدا اخلاقیا او متحللا اجتماعیا کیف یستطع ان یقدم للمجتمع عناصر صالحه!. و اذا خرجنا الی الحیاه بشکل عام نجد الانحراف و الضلال، ففی السوق ینتشر الربا و التطفیف و الغش و الاحتیال، و فی القضاء نجد الرشوه و المحاباه، و فی الدوله نجد رجال السلطه و زبانیه الحکم یستاثرون لانفسهم و اقربائهم و من حولهم من العصابات باهم مرافق الدوله و مراکزها الحساسه دون کفاءه و لا اهلیه، و هکذا نجد المجتمع بجمیع وسائله یتحول ضد الاسلام و ضد التربیه الاسلامیه الصحیحه، فان وسائل الاعلام المسموعه و المرئیه و المصوره کلها تصب لصالح دعاه الانحلال و الفوضی و الفساد. و فی ضمن هذا الجوء الموبوء کیف یستطیع ان ینشا الطفل نشاه اسلامیه! انه یحتاج الی مضاعفات من الجهد و التعب و الی رقابه مستمره من اولیائه و ملاحقه دائمه لکل حرکاته و تصرفاته فیشجعونه علی الخیرات و یسددونه نحوها کما یردعونه عن المفسدات و یسدون فی وجهه ابواب الضلال و الفساد. ان الطفل یحتاج الی البیت المسلم و المدرسه المسلمه و المجتمع المسلم و عندها تسهل تربیته، و هذا ما اشار الیه الامام بقوله: و انما قلب الحدث کالارض الخالیه ما القی فیها من شی قبلته ان کان طیبا طاهرا قبله و ان کان نکدا خبیثا قبله و لذا یجب المسارعه فی هذه الفتره الی الادب و التهذیب و الی صب مفاهیم الخیر و الاحسان فی ذهن الطفل کی تنمو و تتاصل و یستطیع ان یواجه الحیاه بطهاره و نزاهه و استقامه، و اما اذا غلب الانحراف و تاصلت بذور الجریمه و الفساد فی نفس الطفل، فان صالحه یتوقف علی نزع هذه البذور المتاصله و هدم المفاسد المتاججه فی نفسه و هذا یحتاج الی مده مدیده- ان قدر علی اقتلاعها الانسان- ثم بعد الاقتلاع یبتدی ء زرع المفاهیم الصالحه من جدید و هذا یستغرق وقتا طویلا و قد لا یوفق الانسان الی هذه العملیه خصوصا اذا کانت تیارات الاعداء و دعایاتهم کثیره و تتوافق مع میول النفس الشریره و نزواتها، فان هذه الطریق تکاد ان تفقد مفعولها ان لم نقل انها عقیمه عن اعطاء ای النتائج … و من هنا یجب علی اولیاء الطفل ان یبادروا الی تادیبه و تهذیبه کما یقول الامام: فبادرتک بالادب قبل ان یقسو قلبک و یشتغل لبک. ثم ان الامام اراد ان یحبب الیه هذه الوصیه و یرغبه فی قبولها و العنایه بها و ذلک بذکر الاتعاب و المشقات التی خاضها اهل التجارب کی یحصلوا علی ما حصلوا علیه، انهم تعبوا و کدوا و اجتهدوا و اخطاوا کثیرا حتی استطاعوا ان یحصولا علی النتیجه التی وصلوا الیها. ان النتائج التی بایدینا لم تات بهذه السهوله و الیسر الذی یتصوره بعض الناس بل کانت حصیله سنین متمادیه تخللها کثیر من العرق و الدموع بل من الدماء فی بعض الاحیان. و ان هذه العلوم التی توصل الیها الانسان و المعارف التی حصل علیها کانت نتیجه طاقات هائله من العقل و الفکر بذلک فی هذا الطریق من اجل هذه الغایه. و الانسان اذا التفت الی تلک النتائج حق له ان یاخذها و یعتبر بها بل وجب علیه ان یاخذها لیسر ماخذها و سهولته فانهم کفونا موونه الطلب و التعب و اعفینا من علاج التجربه التی تحمل الاخطاء و العثرات بل حصلنا علی النتیجه بفضل تجارب الاولین و اتعابهم.

دامغانی

مکارم شیرازی

أَیْ بُنَیَّ،إِنِّی لَمَّا رَأَیْتُنِی قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً،وَ رَأَیْتُنِی أَزْدَادُ وَهْناً،بَادَرْتُ بِوَصِیَّتِی إِلَیْکَ،وَ أَوْرَدْتُ خِصَالاً مِنْهَا قَبْلَ أَنْ یَعْجَلَ بِی أَجَلِی دُونَ أَنْ أُفْضِیَ إِلَیْکَ بِمَا فِی نَفْسِی،أَوْ أَنْ أُنْقَصَ فِی رَأْیِی کَمَا نُقِصْتُ فِی جِسْمِی،أَوْ یَسْبِقَنِی إِلَیْکَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَی وَ فِتَنِ الدُّنْیَا،فَتَکُونَ کَالصَّعْبِ النَّفُورِ.

وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ کَالْأَرْضِ الْخَالِیَهِ مَا أُلْقِیَ فِیهَا مِنْ شَیْءٍ قَبِلَتْهُ.فَبَادَرْتُکَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُوَ قَلْبُکَ،وَ یَشْتَغِلَ لُبُّکَ،لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الْأَمْرِ مَا قَدْ کَفَاکَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ،فَتَکُونَ قَدْ کُفِیتَ مَئُونَهَ الطَّلَبِ، وَ عُوفِیتَ مِنْ عِلَاجِ التَّجْرِبَهِ،فَأَتَاکَ مِنْ ذَلِکَ مَا قَدْ کُنَّا نَأْتِیهِ،وَ اسْتَبَانَ لَکَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَیْنَا مِنْهُ.

ترجمه

پسرم! هنگامی که دیدم سن من بالا رفته و دیدم قوایم به سستی گراییده،به (نوشتن)این وصیتم برای تو مبادرت ورزیدم و نکات برجسته ای را در وصیتم وارد کردم مبادا اجلم فرا رسد در حالی که آنچه را در درون داشته ام بیان نکرده باشم و به همین دلیل پیش از آنکه در رأی و فکرم نقصانی حاصل شود آن گونه که در جسمم (بر اثر گذشت زمان) به وجود آمده و پیش از آنکه هوا و هوس و فتنه های دنیا بر تو هجوم آورد و همچون مرکبی سرکش شوی به تعلیم و تربیت تو مبادرت کردم و از آنجا که قلب جوان همچون زمین خالی است و هر بذری در آن پاشیده شود آن را می پذیرد،پیش از آنکه قلبت سخت شود و فکرت به امور دیگر مشغول گردد (گفتنی ها را گفتم)همه اینها برای آن است که با تصمیم

جدی به استقبال اموری بشتابی که اندیشمندان و اهل تجربه تو را از طلب آن بی نیاز ساخته و زحمت آزمون آن را کشیده اند تا نیازمند به طلب و جستجو نباشی و از تلاش بیشتر آسوده خاطر گردی بنابراین آنچه از تجربیات نصیب ما شده،نصیب تو هم خواهد شد (بی آنکه زحمتی کشیده باشی) بلکه شاید پاره ای از آنچه بر ما مخفی شده (با گذشت زمان و تجربه بیشتر) بر تو روشن گردد.

شرح و تفسیر: انگیزه من برای نوشتن این وصیت نامه

انگیزه من برای نوشتن این وصیت نامه

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه اش (هفتمین بخش) بار دیگر به انگیزه خود در بیان این وصیّت نامه طولانی و مملوّ از اندرزهای نافع می پردازد؛ انگیزه ای که از دو بخش تشکیل می شود:بخشی از آن در وجود امام علیه السلام و بخشی از آن در وجود امام مجتبی علیه السلام و خلاصه اش این است که سن من بالا رفته و می ترسم اجلم فرا برسد به همین دلیل اقدام به این وصیّت نامه کردم و از سوی دیگر تو جوان هستی و آماده پذیرشِ حق.از این می ترسم سن تو بالا رود و آن آمادگی در تو نباشد.به این دو دلیل به این وصیّت نامه مبادرت کردم.

نخست می فرماید:«پسرم! هنگامی که دیدم سن من بالا رفته و دیدم قوایم به سستی گراییده،به این وصیتم،برای تو مبادرت ورزیدم»؛ (أَیْ بُنَیَّ إِنِّی لَمَّا رَأَیْتُنِی قَدْ بَلَغْتُ سِنّاً،وَ رَأَیْتُنِی أَزْدَادُ وَهْناً،بَادَرْتُ بِوَصِیَّتِی إِلَیْکَ).

می دانیم سن مبارک امام علیه السلام در آن زمان 60 سال یا کمی بیشتر بود و سن فرزندش بیش از 30 سال که هنوز بقایای جوانی را با خود داشت و این درسی است برای همه پدران در برابر فرزندان،هنگامی که سنین عمر آنها بالا می رود پیش از آنکه اجل فرا رسد و یا فرزندانشان دوران جوانی و یا نوجوانی را که آمادگی فراوان برای پذیرش حق در آن است،پشت سر بگذارند،آنچه را لازم

است به آنها بگویند و وصیّت کنند.

آن گاه امام علیه السلام به توضیح بیشتری می پردازد و می فرماید:«و نکات برجسته ای را در وصیتم وارد کردم پیش از آنکه اجلم فرا رسد در حالی که آنچه را در درون داشته ام بیان نکرده باشم و به همین دلیل پیش از آنکه در رأی و فکرم نقصانی حاصل شود آن گونه که در جسمم (بر اثر گذشت زمان) به وجود آمده و پیش از آنکه هوا و هوس و فتنه های دنیا بر تو هجوم آورد و همچون مرکبی سرکش شوی به تعلیم و تربیت تو مبادرت کردم»؛ (وَ أَوْرَدْتُ خِصَالاً مِنْهَا قَبْلَ أَنْ یَعْجَلَ بِی أَجَلِی دُونَ أَنْ أُفْضِیَ {1) .«افضی»از ریشه«افضاء»و ریشه«فضا»گرفته شده و به معنای وصول به چیزی است،گویی در فضای او وارد شده است سپس در مورد القا و تعلیم مطلبی به دیگری به کار رفته گویی آن مطلب را در فضای فکر مخاطب وارد می کند. }إِلَیْکَ بِمَا فِی نَفْسِی،أَوْ أَنْ أُنْقَصَ فِی رَأْیِی کَمَا نُقِصْتُ فِی جِسْمِی،أَوْ یَسْبِقَنِی إِلَیْکَ بَعْضُ غَلَبَاتِ الْهَوَی وَ فِتَنِ الدُّنْیَا،فَتَکُونَ کَالصَّعْبِ النَّفُورِ). {2) .«نَفور»در اصل به معنای حیوان فراری که از چیز وحشتناکی رم کرده باشد و سپس به انسان هایی که از چیزی فراری هستند نیز اطلاق شده است. }

امام علیه السلام در اینجا نه به عنوان معصوم و نیز مخاطبش نه به عنوان فرزندی معصوم،بلکه به عنوان پدری پیر و دلسوز در برابر فرزندی که ممکن است در معرض تندباد وسوسه های نفس و فتنه های دنیا قرار بگیرد،به دو نکته راجع به خودش و یک نکته درباره فرزندش اشاره می کند و می فرماید:از یک سو سن من بالا رفته و بیم فرا رسیدن اجل و از دست رفتن فرصت را دارم و از سوی دیگر همراه بالا رفتن سن همان گونه که اعضای بدن ضعیف و ناتوان می شود،فکر هم ممکن است به سستی گراید و از سوی سوم تو که مخاطب من هستی نیز در معرض آفات مختلفی قرار بگیری؛وسوسه های شیطان،هوای نفس و بندگی دنیا که اگر چنین شود باز فرصت پند و اندرز از دست می رود.

روی این جهات،من مبادرت به این وصیّت و اندرزنامه کردم تا به نتیجه

مطلوب،قبل از فوت فرصت برسم.

جای تعجب است که ابن ابی الحدید در شرح جمله هایی که امام علیه السلام درباره خود بیان فرموده می گوید:«این جمله ها نشان می دهد،بر خلاف عقیده شیعه که می گویند امام علیه السلام از این گونه امور معصوم است نه در فکر او نقصانی حاصل می شود نه رأی او فتور می پذیرد»،باطل است. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16 ص 66. }

در حالی که تمام قراین-همان گونه که گفتیم-نشان می دهد امام علیه السلام،این سخنان را نه از موضع امامت و عصمت،بلکه از موضع پدری پیر و پر تجربه که برای فرزندی جوان و کم تجربه نصیحت و اندرز می دهد،بیان فرموده است.

اگر ابن ابی الحدید سخن دیگر مولا علی علیه السلام را که در همین نهج البلاغه وارد شده توجه می کرد که می فرماید:«فَاسْأَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَوَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَا تَسْأَلُونِی عَنْ شَیْءٍ فِیمَا بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَ السَّاعَه؛از من سؤال کنید (آنچه را می خواهید) پیش از آنکه مرا از دست دهید.سوگند به کسی که جانم در دست قدرت اوست از هیچ حادثه ای که از امروز تا دامنه قیامت واقع می شود از من سؤال نمی کنید (مگر اینکه پاسخ آن را آماده دارم)». {2) .نهج البلاغه،خطبه 93.}

نیز سخن دیگری که در خطبه 189 آمده است که می فرماید:«أَیُّهَا النَّاسُ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّی بِطُرُقِ الْأَرْضِ؛ای مردم هر چه می خواهید از من بپرسید،چرا که من به راه های آسمان از راه های زمین آگاه ترم (و همه چیز به فرمان خدا و به اذن اللّه نزد من روشن است).آری اگر ابن ابی الحدید این سخنان را در کنار هم می گذاشت هرگز چنین نمی گفت.

سپس امام علیه السلام به بیان دلیلی برای طرح وصایای خود برای فرزند جوانش پرداخته چنین می گوید:«به یقین قلب جوان و نوجوان همچون زمین خالی

است؛هر بذری در آن پاشیده شود آن را می پذیرد»؛ (وَ إِنَّمَا قَلْبُ الْحَدَثِ کَالْأَرْضِ الْخَالِیَهِ مَا أُلْقِیَ فِیهَا مِنْ شَیْءٍ قَبِلَتْهُ).

این امر بارها به تجربه رسیده است و حتی روایتی است که به صورت ضرب المثل در آمده که«العلم فی الصغر کالنقش فی الحجر؛تعلیماتی که در کودکی (و جوانی) داده می شود همچون نقشی است که بر سنگ بزنند (نقشی است ثابت،عمیق و پایدار.سپس بر آن افزوده اند که) و التعلم فی الکبر کالخط علی الماء؛فراگیری در بزرگسالی همچون نقشی است که بر آب زنند (نقشی است گذرا و ناپایدار)».

آن گاه دو دلیل دیگر بر آن می افزاید می فرماید:«به همین دلیل به تعلیم و تأدیب تو مبادرت ورزیدم پیش از آنکه قلبت سخت شود و فکرت به امور دیگر مشغول گردد»؛ (فَبَادَرْتُکَ بِالْأَدَبِ قَبْلَ أَنْ یَقْسُوَ قَلْبُکَ،وَیَشْتَغِلَ لُبُّکَ).

در واقع امام علیه السلام برای انتخاب این سن و سال جهت پند و اندرز،سه دلیل بیان فرموده است:آماده بودن قلب جوان برای پذیرش،عدم قساوت به سبب عدم آلودگی به گناه و عدم اشتغال ذهن به مشکلات زندگی و حیات و هر کدام از این سه به تنهایی برای انتخاب این زمان کافی است تا چه رسد به اینکه همه این جهات جمع باشد.

سپس امام علیه السلام می افزاید:«همه اینها برای آن است که با تصمیم جدی به استقبال اموری بشتابی که اندیشمندان و اهل تجربه تو را از طلب آن بی نیاز ساخته،زحمت آزمون آن را کشیده اند تا نیازمند به طلب و جستجو نباشی و از تلاش بیشتر آسوده خاطر گردی»؛ (لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِکَ مِنَ الْأَمْرِ مَا قَدْ کَفَاکَ أَهْلُ التَّجَارِبِ بُغْیَتَهُ {1) .«بغیه»به معنای طلب و تقاضا از ریشه«بغی»بر وزن«نفی»گرفته شده که به گفته راغب در مفردات گاهی بار مثبت دارد که طلب خیرات است و گاه بار منفی که تجاوز از حد عدالت و تمایل به ظلم و باطل است. }وَ تَجْرِبَتَهُ،فَتَکُونَ قَدْ کُفِیتَ مَئُونَهَ الطَّلَبِ،وَ عُوفِیتَ مِنْ عِلَاجِ التَّجْرِبَهِ).

امام علیه السلام در این بخش از سخنان خود به اهمیت استفاده از تجارب دیگران اشاره می کند،زیرا زندگی چیزی جز تجربه نیست و انسان عاقل به جای اینکه همه چیز را خودش تجربه کند و ضایعات و مشکلات آن را بپذیرد از تجارب دیگران استفاده می کند و آنچه را آنها آزموده اند و نتیجه اش روشن شده در اختیار می گیرد بی آنکه هزینه ای برای آن بپردازد.به تعبیر دیگر همواره نسل های آینده از نسلهای گذشته از این نظر سعادتمندترند که تجارب پیشینیان در اختیار آیندگان قرار می گیرد و آنچه را آنها با زحمت فراوان به دست آورده اند آیندگان بدون زحمت در اختیار می گیرند و تعبیرات امام علیه السلام« کفیت مؤنه الطلب و عوفیت من علاج التجربه »همه اشاره به همین نکته است.

لذا در پایان این بخش از اندرزنامه می فرماید:«بنابراین آنچه از تجربیات نصیب ما شده،نصیب تو هم خواهد شد (بی آنکه زحمتی کشیده باشی) بلکه شاید پاره ای از آنچه بر ما مخفی شده (با گذشت زمان و تجربه بیشتر) بر تو روشن گردد»؛ (فَأَتَاکَ مِنْ ذَلِکَ مَا قَدْ کُنَّا نَأْتِیهِ،وَ اسْتَبَانَ لَکَ مَا رُبَّمَا أَظْلَمَ عَلَیْنَا مِنْهُ).

اشاره به اینکه گاه تجربه پیشینیان به طور کامل در اختیار آیندگان قرار می گیرد و آنها از آن بهره کامل می برند و گاه پیشینیان در بعضی از مسائل،نیمی از راه را پیموده اند و نیم دیگر را آیندگان می پیمایند و به اموری دست می یابند که حتی نصیب پیشینیان نشده بود.

همان گونه که قبلا نیز اشاره شد،سخنان امام علیه السلام در این وصیّت نامه از موضع امامت و مقام عصمت نیست،بلکه به عنوان فردی دنیا دیده و تجربه کرده و دلسوز که به فرزندش در برابر طوفان حوادث دنیا کمک می کند تا از تجربیاتش بهره گیرد و حتی گاه آنچه را او به تجربه نیافته،فرزندش آن را تکمیل کند و به نتایج بهتری برسد.

نکته: آثار تربیت در جوانی

آثار تربیت در جوانی

تاریخ انبیا نشان می دهد جوانان نخستین گروهی بودند که به آنها ایمان می آوردند و از اهداف آنها دفاع می کردند.قرآن کرارا داستان نوح و ایمان آوردن جوانان را به او و ایراد بزرگسالان ثروتمند را بیان کرده و نیز تاریخ اسلام نشان می دهد که مؤمنان به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بیش از همه جوانان بودند.

روایات اسلامی نیز این حقیقت را تأئید می کند؛امام صادق علیه السلام به یکی از یارانش که او را برای دفاع از مکتب اهل بیت به بصره رفته بود و ناکام برگشت،فرمود:

«عَلَیْکَ بِالْأَحْدَاثِ فَإِنَّهُمْ أَسْرَعُ إِلَی کُلِّ خَیْر؛بر تو باد که به سراغ جوانان بروی که آنها برای پذیرش هر امر خیری از همه سریع ترند». {1) .کافی،ج 8،ص 93. }

در حدیث دیگری از همان حضرت می خوانیم:«مَنْ قَرَأَ الْقُرْآنَ وَ هُوَ شَابٌّ مُؤْمِنٌ اخْتَلَطَ الْقُرْآنُ بِلَحْمِهِ وَ دَمِهِ؛هر کس قرآن را بخواند در حالی که جوان با ایمان باشد،قرآن با گوشت و خون او عجین خواهد شد». {2) .کافی،ج 2،ص 603،ح 4. }

نیز در حدیث دیگری از آن حضرت آمده است که فرمود:«بَادِرُوا أَوْلَادَکُمْ بِالْحَدِیثِ قَبْلَ أَنْ یَسْبِقَکُمْ إِلَیْهِمُ الْمُرْجِئَهُ؛فرزندان خود را با احادیث (اهل بیت) آشنا سازید پیش از آنکه گروه منحرف مرجئه (که اعتقادی به خلافت بلا فصل علی علیه السلام نداشتند) از شما پیشی بگیرند». {3) .کافی،ج 6،ص 47،ح 5. }

در فصل بالا از وصیّت نامه امیر مؤمنان علی علیه السلام نیز این مطلب به خوبی بیان شده است.

دلیل آن هم روشن است،زیرا از یک سو قلب جوانان پاک و خالی از آلودگی به تعصب های کور و لجاجت و عقاید باطله است،به همین دلیل همانند زمینی

است که خالی از هر گونه گیاه و علف های هرزه مزاحم باشد و هر بذری در آن افشانده شود به سرعت آن را می پذیرد.

از سوی دیگر،تعلقات دنیوی و مادی،او را به خود مشغول نداشته است تا پذیرش او نسبت به حق ضعیف شود.

از سوی سوم تعلیمات انبیا و احکام دین خدا با منافع نامشروع بسیاری از بزرگسالان در تضاد است و آنها حاضر نیستند به آسانی دست از منافع خود بردارند در حالی که جوانان گرفتار چنین منافعی نیستند.

یک از شعرای عرب می گوید:

قد ینفع الادب الاحداث فی مهل و لیس ینفع بعد الکبر الادب

ان القصون اذا قوّمتها اعتدلت و لن تلین اذا قوّمتها الخشب

تربیت نسبت به جوانان در مدت کوتاهی فایده می بخشد ولی بعد از بزرگسالی اثری ندارد.

شاخه های تر و نازک را به راحتی می توان صاف و مستقیم کرد ولی هنگامی که به صورت چوب های سختی در آمد قابل تغییر نیست.

و به گفته سعدی:

آنکه در خردیش ادب نکنند در بزرگی فلاح از او برخاست

چوب تر را چنان که خواهی پیچ نشود خشک جز به آتش راست

بخش هشتم

متن نامه

أَیْ بُنَیَّ،إِنِّی وَ إِنْ لَمْ أَکُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ کَانَ قَبْلِی،فَقَدْ نَظَرْتُ

ص: 393

فِی أَعْمَالِهِمْ، فَکَّرْتُ فِی أَخْبَارِهِمْ،وَ سِرْتُ فِی آثَارِهِمْ،حَتَّی عُدْتُ کَأَحَدِهِمْ؛بَلْ کَأَنِّی بِمَا انْتَهَی إِلَیَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلَی آخِرِهِمْ،فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذَلِکَ مِنْ کَدَرِهِ،وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ،فَاسْتَخْلَصْتُ لَکَ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ نَخِیلَهُ،وَ تَوَخَّیْتُ لَکَ جَمِیلَهُ،وَ صَرَفْتُ عَنْکَ مَجْهُولَهُ،وَ رَأَیْتُ حَیْثُ عَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِی الْوَالِدَ الشَّفِیقَ،وَ أَجْمَعْتُ عَلَیْهِ مِنْ أَدَبِکَ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ وَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ وَ مُقْتَبَلُ الدَّهْرِ،ذُو نِیَّهٍ سَلِیمَهٍ،وَ نَفْسٍ صَافِیَهٍ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! درست است که من به اندازه پیشینیان عمر نکرده ام، امّا در کردار آنها نظر افکندم، و در اخبارشان اندیشیدم، و در آثارشان سیر کردم تا آنجا که گویا یکی از آنان شده ام، بلکه با مطالعه تاریخ آنان، گویا از اوّل تا پایان عمرشان با آنان بوده ام ، پس قسمت های روشن و شیرین زندگی آنان را از دوران تیرگی شناختم، و زندگانی سودمند آنان را با دوران زیانبارش شناسایی کردم، سپس از هر چیزی مهم و ارزشمند آن را، و از هر حادثه ای، زیبا و شیرین آن را برای تو برگزیدم، و ناشناخته های آنان را دور کردم ، پس آنگونه که پدری مهربان نیکی ها را برای فرزندش می پسندد، من نیز بر آن شدم تو را با خوبی ها تربیت کنم ، زیرا در آغاز زندگی قرار داری، تازه به روزگار روی آورده ای، نیّتی سالم و روحی با صفا داری.

شهیدی

پسرکم! هر چند من به اندازه همه آنان که پیش از من بوده اند نزیسته ام، اما در کارهاشان نگریسته ام و در سرگذشتهاشان اندیشیده، و در آنچه از آنان مانده، رفته و دیده ام تا چون یکی از ایشان گردیده ام، بلکه با آگاهی که از کارهاشان به دست آورده ام گویی چنان است که با نخستین تا پسینشان به سر برده ام. پس از آنچه- دیدم- روشن را از تار و سودمند را از زیانبار باز شناختم و برای تو از هر چیز زبده آن را جدا ساختم و نیکویی آن را برایت جستجو کردم، و آن را که شناخته نبود از دسترس تو به دور انداختم ، و چون به کار تو چونان پدری مهربان عنایت داشتم و بر ادب آموختنت همت گماشتم ، چنان دیدم که این عنایت در عنفوان جوانی ات به کار رود و در بهار زندگانی که نیتی پاک داری و نهادی بی آک،

اردبیلی

ای فرزند من بدرستی که من و اگر چه نیستم که عمر یافته باشم همچو عمر آنانکه بودند پیش از من پس بتحقیق که نظر کردم در کارهای ایشان و اندیشه نمودم در خبرهای ایشان و سیر کردم در نشانه های ایشان تا که گشتم همچون یکی از ایشان بلکه گوئیا من به آن چه رسیده بمن از کارهای ایشان عمر یافته ام با اول ایشان تا باخر ایشان پس شناختم صافی آن دانش را از تیرگی آن و سود آن از ضرر آن پس پاکیزه ساختم برای تو از هر کار خلاصه و زبده آنرا و طلب کردم برای تو نیکوئی را و گردانیدم از تو نادانسته و نامرضی آنرا و دیدم من جای که مهم و ضروری بود مرا از امر تو آنچه مهم است پدر مهربانرا بر فرزند و درست کردم عزم خود را بر آن از تعلیم ادب تو آنکه واقع نبود آن و حال تو آنکه پیش آینده عمر باشی تازه جوان دوران خداوند قصد سلیم از انحراف و نفسی بیغش

آیتی

ای فرزند، اگر چه من به اندازه پیشینیان عمر نکرده ام، ولی در کارهاشان نگریسته ام و در سرگذشتشان اندیشیده ام و در آثارشان سیر کرده ام، تا آنجا که، گویی خود یکی از آنان شده ام. و به پایمردی آنچه از آنان به من رسیده، چنان است که پنداری از آغاز تا انجام با آنان زیسته ام و دریافته ام که در کارها آنچه صافی و عاری از شایبه است کدام است و آنچه کدر و شایبه آمیز است، کدام. چه کاری سودمند است و چه کاری زیان آور. پس برای تو از هر عمل، پاکیزه تر آن را برگزیدم و جمیل و پسندیده اش را اختیار کردم و آنچه را که مجهول و سبب سرگردانی تو شود، به یک سو نهادم. و چونان پدری شفیق که در کار فرزند خود می نگرد، در کار تو نگریستم و برای تو از ادب چیزها اندوختم که بیاموزی و به کار بندی. و تو هنوز در روزهای آغازین جوانی هستی و در عنفوان آن. هنوز نیتی پاک داری و نفسی دور از آلودگی.

انصاریان

پسرم!اگر چه من به اندازه مردمی که پیش از من بوده اند عمر نکرده ام،ولی در کردارشان دقّت،و در اخبارشان فکر نموده،و در آثارشان سیاحت کرده ام،تا جایی که همانند یکی از آنان شده ام،بلکه گویی از پی آنچه که از وضع آنان به من رسیده عمرم را با اولین و آخرینشان گذرانیده ام ،زلال اعمالشان را از تیرگی،و سود و زیان کردارشان را شناختم،از این رو از هر چیزی پاکیزه و خالصش را برایت انتخاب کردم،و از میان آن همه برنامه زیبایش را برایت برگزیدم،و نامعلوم آن را از تو دور داشتم ،چون به امورت همانند پدری مهربان عنایت داشتم،و قصد ادب آموزی تو را در خاطر می گذراندم،مصلحت دیدم تو را با این روش تربیت کنم ،چرا که در عنفوان جوانی،و در ابتدای زندگی هستی،و تو را نیّتی سالم،و باطنی پاک است،

شروح

راوندی

و النخیله: الخلاصه من کل شی ء، و یقال انتخلت الشی ء استقصیت افضله، و تنخلته: اخترته. و روی: جلیله. و توخیت: ای قصدت. و رایت: استصوبت حیث عنانی، ای حملنی علی العنایه، و منه عنیت بحاجتک اعنی بها و انا بها معنی. و اجمعت علیه: ای عزمت علیه. و الضمیر لقوله ما یعنی. و من ادبک من للتبیین و ان یکون ذلک مفعول رایت.

کیدری

توخیت: طلبت، و رایت: ای استصوبت. و اجمعت: ای عزمت.

ابن میثم

توخی: قصد، آهنگ. اجمعت: تصمیم گرفتم. ای پسرک من، هر چند من به اندازه ی پیشینیان عمری دراز نکردم، ولی در کارهای ایشان نگریستم و در شرح حال و اخبارشان اندیشیدم و در آثار باقیمانده از ایشان سیر کردم بطوری که همچون فردی از ایشان شدم، بلکه به سبب آنچه از کارهای ایشان دست یافتم چنان شدم که گویی با اولین تا آخرینشان زندگی کرده ام، پس پاکی اعمال آنان را از تیرگی و سود آن را از زیانش شناختم و از هر کاری پاکیزه ی آن را برای تو انتخاب کردم، و شایسته ی آن را برایت برگزیدم، و آنچه ناشناخته بود تو را از آن برحذر می دارم، چنان یافتم، که انگیزه ی من در مورد تو همان انگیزه ی پدری مهربان درباره ی فرزند خود است، و آنچه در ادب و تربیت تو لازم بود، جمع آوری کردم تا تو را ادب نمایم در حالی که تو رو به زندگی آورده ای و تازه با روزگار روبرو شده ای، دارای نیتی پاک و روانی پاکیزه هستی،

عبارت: و ان لم اکن (هر چند که من نبودم) به منزله ی پاسخ اشکالی است که گویا کسی به او گفته است: چگونه علوم و معارف از تجربه ها به دست می آید در صورتیکه تجربه نیاز به عمر طولانی دارد تا انسان دگرگونیهای امور و پست و بلندیهای روزگار را مشاهده کند؟ و آن بزرگوار در پاسخ فرموده است: هر چند که من مانند پیشینیان عمر زیادی نکرده و شاهد احوال آنها نبوده ام و لیکن در کارهای آنها مطالعه کردم و در داستانهای منقول از ایشان اندیشیدم و در آثار باقیمانده از آنها با چشم ظاهر و دیده ی عقل چنان سیر کردم که همچون فردی از ایشان، بر امورشان آگاه گشتم. عبارت: فعرفت (پس آگاه شدم) عطف است بر جمله ی: و سرت (گشتم). و کلمه ی ذالک اشاره به سرانجام کار ایشان است. واژه ی صفو کنایه از خیر، و کدر کنایه از شر است: یعنی کارهای خیر را از شر و سود را از زیان بازشناختم، و از هر چیز، برجسته یعنی خوب و از علوم و بینش آنچه را که سودمند و در پیشگاه خداوند مفید بود برای تو برگزیدم. بعضی به جای کلمه ی: جلیله، نخیلته یعنی خلاصه ی آن، نقل کرده اند و از هر کاری زیبای آن را برای تو انتخاب کردم: یعنی نیکو را انتخاب کردم نه زشت و ناپسند را. و آنچه ناشناخته بود از تو دور کردم: یعنی آنجا که امر مشتبه بود و حق از باطل ناشناخته بود. و عبارت آن بزرگوار: و چنان یافتم که انگیزه ی من. تا آخر … اشاره است به کمال توجه و محبت نسبت به او و نیز به دلایل انتخاب وی علومی را که برای او سزاواتر است. اجمعت عطف است بر کلمه ی: یعنی، و ان یکون در محل نصب است بنابراین که مفعول اول برای: رایت است و کان تامه است، و واو در عبارت: و انت برای حال است، و ان ابتدئک، عطف بر: ان یکون است، و مفعول دوم رایت محذوف است و در تقدیر کلمه ی: انفع و اصلح است، تقدیر عبارت چنین است: و رایت حیث عنانی من امرک ما یعنی الوالد الشفیق من امر ولده من النظر فی مصالحه و الاهتمام باحواله و ما صممت عزمی علیه من تادیبک، ان یکون ذلک التادیب حال اقبال عمرک حال کونک ذانیه سلیمه من الامراض النفسانیه و الاخلاق الذمیمه، و کونک ذانفس صافیه من کدر الباطل

ابن ابی الحدید

کاشانی

(یا بنی) ای پسرک من (انی و ان لم اکن عمرت) به درستی که من اگر چه نیستم که عمر یافته باشم (عمر من کان قبلی) همچو عمر کسانی که بودند پی شاز من (فقد نظرت فی اعمالهم) پس به تحقیق که نظر کردم در عمل ها و کردارهای ایشان (و فکرت فی اخبارهم) و فکر کار فرمودم در خبرهای ایشان (و سرت فی اثارهم) و سیر نمودم در آثار و اطوار ایشان (حتی عدت) تا آنکه گردیدم در علم و تجربیات (کاحدهم) همچو یکی از ایشان (بل کانی) بلکه گوییا من (بما انتهی الی) به آنچه رسیده به من (من امورهم) از کارهای ایشان (قد عمرت) عمر یافته ام (مع اولهم الی اخرهم) با اول ایشان تا آخر ایشان (فعرفت صفو ذلک) پس دانستم صافی آن دانش را (من کدره) از تیره آن (و نفعه من ضرره) و سود آن از ضرر آن (فاستخلصت لک) پس خالص و پاکیزه ساختم برای تو (من کل امر نخیلته) از هر امری خلاصه و مختار آن کار را (و توخیت لک) و طلب کردم برای تو (جمیله) آنچه نیکو بود و مرضی کردگار (و صرفت عنک) و باز گردانیدم از تو (مجهوله) نادانسته و نامرضی آن را (و رایت حیث عنانی) و دیدم من جایی که مهم بود مرا (من امرک) از کار تو (ما یعنی الوالد الشفیق) آنچه مهم است پدر مهربان را بر فرزند (و اجمعت علیه) و درست کردم عزم خود را بر آن (من ادبک) از ادب پسندیده تو (ان یکون ذلک) که واقع شود آن (و انت مقبل العمر) و حال آنکه تو پیش آینده عمر باشی تا واپس مانده آن (متقبل الدهر) تازه جوان دوران (ذو نیه سلیمه) خداوند قصد سلیم از انحراف (و نفس صافیه) و نفس پاکیزه از کدورات

آملی

قزوینی

ای پسر ک من بتحقیق که من اگر چه معمر نگشتم بعمر آنان که پیش از من بودند ولیکن نظر کردم در اعمال ایشان و فکر کردم در اخبار ایشان و سیر کردم در آثار ایشان یعنی سیر حسی یا عقلی تا گشتم همچو یکی از ایشان در بصیرت و آگاهی از امر زمان و عبرتهای دوران که از طول عمر اندوخته بودند و از راه وقایع و حوادث دهر بان بینا و مجرب گشته بلکه گویا من به بسبب آنچه رسید بمن از اخبار و امور ایشان و تحقیق کردم وقایع و حالات آنزمان را عمر کردم با اول ایشان تا آخر ایشان و تجارب همه آن زمان دراز متعلق بدنیا و آخرت حاصل کرده ام پس دانسته ام صافی آن احوال را از مکدر آن و نفع هر امر از ضرر آن پس خالص کردم برای تو از هر امر بزرگ آن را یا بیخته و صاف کرده آن و طلب کردم برای تو بهتر و پسندیده تر آنرا و بازگردانیدم از تو مجهول آنرا یعنی آن امور که راه در آن مشتبه باشد و خوض در آن روا نبود مجهول ضد معلوم بود و بیابانی را که بی نشان باشد و راه در آن گم شود مجهول گویند چناچه خواهد آمد و چنان صلاح دیدم وقتی که در غم افکنده مرا از امر تو آنچه در غم افکند پدر مهربان را نسبت بخلف خویش و آنچه تصمیم عزیمت بر آن کرده بودم از ادب و تربیت و تعلیم تو آنکه ترا ادب و تو جوان مقبل العمر و مقتبل الدهر باشی یعنی روی بعمر داشته باشی و زمانه ترا پذیرفته و صاحب نیت سلیمه و نفس صافیه باشی تقریر مثل آن معنی است که گذشت با زیادتی

لاهیجی

«ای بنی، انی و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی، فقد نظرت فی اعمالهم و فکرت فی اخبارهم و سرت فی آثارهم، حتی عدت کاحدهم، بل کانی بما انتهی الی من امورهم،

قد عمرت مع اولهم الی آخرهم، فعرفت صفو ذلک من کدره و نفعه من ضرره، فاستخلصت لک من کل امر نخیله و توخیت لک جمیله و صرفت عنک مجهوله و رایت حیث عنانی من امرک ما یعنی الوالد الشفیق و اجمعت علیه من ادبک ان یکون ذلک و انت مقبل العمر و مقتبل الدهر، ذونیه سلیمه و نفس صافیه

یعنی ای پسرک من، به تحقیق که اگر چه نبودم که عمر درازی کرده باشم مثل عمر کسانی که بودند پیش از من، پس به تحقیق که نگاه کردم در کرده های ایشان و فکر و تدبر کردم در نقل احوال ایشان و سیر و ملاحظه کردم در آثار و علامات باقی مانده از ایشان، تا اینکه گردیدم مانند یکی از ایشان، بلکه گویا که من به سبب آن چیزی که رسید به سوی من از کارهای ایشان، عمر و زندگانی کرده بودم با اول ایشان تا آخر ایشان، پس شناختم صاف و خالص از عیب هر یک از کارهای ایشان را از ناصاف و عیب دار آن و با منفعت آن را از با مضرت آن، پس خلاصه و زبده کردم از برای تو از هر امری و کاری بیخته ی آن را و قصد کردم از برای تو نیکوئی آن را و گردانیدم از تو ناشایسته ی آن را و صواب و صلاح دیدم از آنجایی که اهتمام داشت از برای من از امر تو آن چیزی که اهتمام داشت از برای پدر مهربان و حال آنکه عزم جزم کرده بودم بر وفق امر تو ادب دادن تو را، اینکه باشد آن ادب دادن و حال آنکه تو روآورنده ی عمر و جوان باشی و تازه روزگار باشی، صاحب نیت و قصد خالص باشی و صاحب نفس صاف از هوا و هوس باشی

خوئی

(الصفو): الخالص: (النخیل): الدقیق الذی غربل و اخذ دخیله، (الشائبه): الوهم، الترجمه: ای پسر جانم گرچه من عمر کسان پیش از خود را نگذراندم ولی در کردار آنان نگریستم و در اخبارشان اندیشیدم و در آثارشان گردیدم تا یکی از آنان شمرده شدم بلکه چون هم کارهاشان بمن گزارش شده گویا از آغاز تا انجام با آنها عمر کردم و زلال و تیره و زیان و سود همه کارها را فهمیدم و زبده و خوب آنها را برایت برگزیدم و کارهای جاهلانه را از تو دور کردم، و چون کارهای تو مورد توجه پدری مهربانست خواستم تو در آغاز عمر و نخست برخورد با روزگار نهادی پاک و خاطری تابناک داشته باشی

شوشتری

(ای بنی! انی و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی) فی (الصحاح): عمر الرجل (بالکسر) عمرا و عمرا علی غیر قیاس، لان قیاس مصدره التحریک، ای: عاش زمانا طویلا. و مراده ان مصدر الفعل اللازم فعل بفتحتین کفرح فرحا، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و هنا المصدر بالضم او الفتح فالسکون. (فقد نظرت فی اعمالهم و فکرت فی اخبارهم و سرت فی آثارهم حتی عدت کاحدهم) فی رساله علی بن طاوس الی ولده المسماه بالمحجه: قد هیا الله تعالی کتبا کثیره عندی فی تاریخ الخلفاء و الملوک و غیرهم من الذین طلبوا سراب الدنیا الزائل و سوروا وجوه العقل و الفضل بخسران العاجل و الاجل و رحلوا من الدنیا باحمال الذنوب و اثقال العیوب، و کانوا کانهم فی احلام و منام و باعوا بتلک الایام ما لا یبیعه ذوو الهمم العالیه الباهره من سعاده الدنیا و الاخره، فاحذرهم علی دینک و مولاک، فالله الله ان تتقرب الیهم او تقرب منهم مهما امکنک، ففی قربهم السم الناقع و الهلاک، و انما ذخرت لک تواریخهم لتنظر اول امورهم و آخرها و ظاهرها و باطنها، تری ما ضروا بنفوسهم بلذات ساعات یسیره و اعمار قصیره، و کیف خدعهم الشیطان فی دنیاهم و آخرتهم. (بل کانی بما انتهی الی من امورهم قد عمرت مع اولهم الی آخرهم فعرفت صفو ذلک من کدره و نفعه من ضرره) فی (المعجم) قالت الحکماء: الکتاب یجمع لک الاول و الاخر و الناقص و الوافر و الغائب و الحاضر و الشکل و خلافه و الجنس و ضده، و هو میت ینطق عن الموتی و یترجم عن الاحیاء و تعرف منه فی شهر ما لا تعرف من افواه الرجال فی دهر. و فی (الکامل) فی فوائد التاریخ: فمن دنیویتها ان الانسان یحب البقاء و یوثر ان یکون فی زمره الاحیاء، فای فرق بین ما رآه امس او سمعه و ما قراه فی الکتب المتضمنه اخبار الماضین، فاذا طالعها فکانه عاصرهم، و اذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علمها فکانه حاضرهم، و ان الملوک و من الیه الامر و النهی اذا وقفوا علی ما فیها من سیره اهل الجور و راوها مدونه یرویها خلف عن سلف، و ما اعقبت من سوء الذکر و خراب البلاد و هلاک العباد و ذهاب الاموال و فساد الاحوال، استقبحوها و اعرضوا عنها، و اذا راوا سیره الولاه العادلین و حسنها و ما یتبعهم من الذکر الجمیل بعد ذهابهم، و ان ممالکهم و بلادهم عمرت و اموالها درت، استحسنوا ذلک و رغبوا فیه و ثابروا مضره الاعداء و خلصوا بها من المهالک، و استصانوا نفائس المدن و عظیم الممالک، و لو لم یکن فیها غیر هذا لکفی به فخرا. و منها، ما یحصل من التجارب و المعرفه بالحوادث و ما تصیر الیه عواقبها، فانه لا یحدث امر الا و قد تقدم هو او نظیره، فیزداد بذلک عقلا و یصبح لان یقتدی به اهلا. و منها، ما یتجمل به الانسان فی المحافل من ذکر شی ء من معارفها و طریفه من طرائفها، فتری الاسماع مصغیه الیه و الوجوه مقبله علیه. و اما الفوائد الاخرویه: فمنها ان اللبیب اذا تفکر فیها و رای تقلب الدنیا باهلها و تتابع نکباتها الی اعیان قاطنیها، و انها سلبت نفوسهم و ذخائرهم و اعدمت اصاغرهم و اکابرهم، فلم تبق علی جلیل و لا حقیر و لم یسلم من نکدها غنی و لا فقیر، زهد فیها و اعرض عنها، و اقبل علی التزود للاخره و رغب فی دار تنزهت عن هذه الخسائس. و منها، التخلق بالصبر و التاسی، و هما من محاسن الاخلاق، فان العاقل اذا رای ان مصائب الدنیا لم یسلم منها نبی مکرم و لا ملک معظم علم انه یصیبه ما اصابهم، و لهذه الحکمه وردت القصص فی القرآن المجید … (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فاستخلصت) ای: عملت الخلاصه. (لک من کل امر نخیله) هکذا فی (المصریه) و فی (ابن ابی الحدید) جلیله، و فی (ابن میثم و الخطیه) نخلیته، و هو الصحیح من النهج، و ان کانت روایه (الرسائل) ایضا بلفظ (جلیله) و اما (نخیله) کما فی (المصریه) فغلط مطلقا، و معنی النخیله الخیره قال عماره: تبحثتم سخطی فغیر بحثکم نخیله نفس کان نصحا ضمیرها و جمعها النخائل، و فی الحدیث: (لا یقبل الله الا نخائل القلوب). (و توخیت) ای: تحریت. (لک جمیله، و صرفت عنک مجهوله) ببیانه لک. (و رایت حیث عنانی) ای: اهمنی. (من امرک ما یعنی) ای: یهم. (الوالد الشفیق) ای الرووف. (و اجمعت) ای: عزمت. عطف علی (عنانی) لا (یعنی) کما قال (ابن میثم). (علیه من ادبک) ای: تعلیمک الاداب. (ان یکون ذلک) ای: تعلیمک. (و انت مقبل العمر و مقتبل الدهر) ای: مستانفه، کانه یستانف الدهر کل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ساعه.

مغنیه

اللغه: و نخیله: صفوته. و اجمعت: عزمت و صممت. و اشفقت: خفت. الاعراب: و المصدر من ان یکون ذلک مفعول رایت حیث الخ، و المصدر من ان یلتبس مجرور بمن محذوفه. المعنی: (و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی الخ).. المعرفه لا تقاس بالموهبه وحدها، و لا بالعمر المدید، و انما تقاس بالرویه و الخبره، و کثره الممارسه، و قد امتدت الحیاه بالذین سبقوا الامام اکثر منه بکثیر، و لکن الامام جرب و رای اکثر مما جربوا و راوا، هذا الی انه سبر احوال الماضین حتی کانه عاش معهم من یومهم الاول الی آخر یوم. (فعرفت صفو ذلک- الی- جمیله) انتهیت من تجاربی الی معرفه الحیاه خیرها و شرها، و انی اقدم لک صفوتها خالصه من کل شائبه (و صرفت عنک مجهوله)ای المشتبه الذی اشار الیه النبی (صلی الله علیه و آله) بقوله: دع ما یریبک الی ما لا یریبک. (و رایت حیث عنانی الخ.. هذا دلیل آخر نعطفه علی الادله السابقه الناطقه بان المراد بالمولود المخاطب هو الولد من حیث هو انسان، لان معنی هذه الجمله اردت ان اعلمک القران و تفسیره و حلاله و حرامه، ثم عدلت خشیه ان یخفی علیک مکان الصواب فی المذاهب و الاراء الحداثه سنک، فاکتفیت بهذه الوصیه التی تحتوی علی الایمان بالله و آداب السلوک.ومنذ قلیل اشرنا ان سن الحسن کانت عند هذه الوصیه اکثر من ثلاثین عاما. و اذا کان الامام الحسن لا یعرف اسرار القرآن و احکام الشریعه فمن الذی یعرفها؟ ثم ان الامام امیرالمومنین حث علی التمسک بالقرآن، و العمل بامره و نهیه فی العدید من خطبه و کلامه، و فی الخطبه 108 نص صراحه علی تعلیم القران و تعلمه، و قال: و تعلموا القرآن فانه احسن الحدیث، و تفقهوا فیه فانه ربیع القلوب. و الخلاصه ان الامام یوصی بوجه عام ان یلقن الطفل اولا اصول الاسلام الضروریه، و یمرن علی السلوک الشرعی حتی اذا تقدمت به السن تعلم القرآن و الشریعه.

عبده

… من کل امر نخیله: النخیل المختار المصفی و توخیت ای تحریت … و اجمعت علیه من ادبک: اجمعت عزمت عطف علی یعنی الوالد … ان یکون: ان یکون مفعول رایت …

علامه جعفری

فیض الاسلام

ای پسرک من و اگر چه من عمر (دراز) نکردم (مانند) عمر کسانی که پیش از من بودند ولی در کارهای ایشان نگریسته در اخبارشان اندیشه نموده در باز مانده هاشان سیر کردم چنانکه مانند یکی از آنان گردیدم، بلکه به سبب آنچه از کارهای آنها به من رسید چنان شد که من با اول تا آخرشان زندگی کرده ام، پس پاکیزگی و خوبی کردار آنها را از تیرگی و بدی و سود آن را از زیانش پی بردم، و از هر کاری برای تو پاکیزه آن را برگزیدم، و پسندیده آن را خواستم، و نامعلوم آن را (آنچه سبب گردانی است) از تو دور داشتم، و چنان صلاح دیدم هنگامی که مرا کار تو وادار ساخت آنچه پدر مهربان را وا می دارد، و آنچه را ادب و تربیت تو به آن تصمیم گرفتم- که تو را ادب و تربیت نمایم و حال آنکه تو رو آورنده ای به زندگی و تازه روزگار را دریافته ای (جوان و نو رسیده ای) و دارای نیت پاک و نفس پاکیزه هستی،

زمانی

بهره برداری از سرنوشت دیگران امام علیه السلام سفارش میکند که از سرگذشت دیگران بهره بگیر! از تاریخ و سرنوشت آنان پند ببر! و این برنامه ای است که خدای عزیز در قرآن در نقل داستانهای پیامبران، نیرومندان و شکست خوردگان مطرح کرده تا پیروان قرآن از حوادث گذشتگان پند بگیرند و بیشتر بوظیفه خود آشنا شوند و بخدا نزدیکتر گردند. خدا درباره فرعون میگوید: (فرعون در میان دریای شکافته شده گفت: من خدای بزرگ شما هستم. خدا هم انتقام انحرافهای آخر و اول او را گرفت و او را غرق ساخت. در این داستان برای کسانی که بترسند اندرز هست.) در داستان یوسف هم میخوانیم، (در داستان پیامبران اندرز برای عاقلان وجود دارد). مطلب دوم امام علیه السلام سفارش به پدران درباره نصیحت بفرزندان است، زیرا پدران تجربه دارند و از سوی دیگر فرزندان فکری سالم و روحی پاک دارند و این فکر سالم و روح پاک باید با مطالب الهی اشغال گردد. و این وظیفه پدر، در برابر وظیفه فرزند که احترام از وی میباشد قرار گرفته است. خدای عزیز در قرآن مجید احترام و نیکی به پدر را در ردیف خداپرستی و توحید قرار داده است: (فقط خدا را عبادت کنید و به پدر و مادر احسان). توجه باین نکته لازم است که پدر و مادری احترام دارند که فرزند را در مسیر رشد فکری، معنویت و اسلام کمک کنند در غیر اینصورت رعایت احترام آنان بصورت اجراء تمام دستورات آنان هر چند برخلاف اسلام باشد لازم نیست.

سید محمد شیرازی

(ای بنی انی و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی) ای العمر الطویل (فقد نظرت فی اعمالهم) نظر تعقل و تدبر (و فکرت فی اخبارهم) التی جائت الینا منهم (و سرت فی آثارهم) الباقیه بعدهم، کبقایا المدن و ما اشبه (حتی عدت) ای صرت (کاحدهم) مطلعا علی اوضاعهم تمام الاطلاع. (بل کانی بما انتهی) ای وصل (الی) (من امورهم قد عمرت مع اولهم الی آخرهم) اذ اجتمع لدی اخبار جمیعهم (فعرفت صفو ذلک) الذی انتهی الی (من کدره) فایه حیاتهم کانت صفوا، و ایتها کانت کدره تشوبها الالام و المخاوف (و نفعه من ضرره) فای سلوکهم کان ضارا و ایه کان نافعا (فاستخلصت لک من کل امر نخیله) ای مختاره المصفی (و توخیت) ای تحریت و اخرجت لک فی هذه الموعظه (جمیله) الموجب للسعاده و الرفاه (و صرفت عنک مجهوله) ای لم ابین لک ما یجهل غایته (و رایت) ای نظر لک (حیث عنانی من امرک) ای من جهه عنایتی بامرک (ما یعنی الوالد الشفیق) فانه لا یعنی لولده الا خیرا، و انا قصدت ذلک لک. (و اجمعت) ای عزمت (علیه) الضمیر عائد الی (ما) (من ادبک) بیان (ما) ای عزمت علی ادبک (ان یکون ذلک) النصح و الارشاد (و انت مقبل العمر) ای العمر مقبل علیک اذ انت فی اوله، و یحتمل کون (ان یکون) مفعول (رایت) و یکون (اجمعت) عطفا علی (یعنی) (و مقتبل الدهر) ای الدهر مقبل علیک، اذ الانسان فی اول عمره له من النشاط ما یقبل الدهر علیه باعطائه بعض آماله، فی حالکونک (ذونیه سلیمه) لم تختلط بعد بامراض الدنیا النفسیه (و نفس صافیه) لم تکدرها الالام و الشهوات

موسوی

الکدر: نقیض الصافی. عنانی: عنی و عنایه و عنایه و عنیا الامر فلانا: شغله و اهمه. اجاوز: تجاوز المکان: جازه و تخطاه و اجتاز سلک و جاوز المکان تعداه. الهلکه: الهلاک واحده الهلکه، الشی ء الذی یهوی و یسقط و التهلکه کل ما عاقبته الی الهلاک. الرشد: الاستقامه علی طریق الحق: ضد الغی. القصد: استقامه الطریق یقال: طریق قصد ای مستقیم و یقال انه علی قصد ای علی رشد و علی الله قصد السبیل ای بیان الطریق المستقیم الموصل الی الحق. (ای بنی انی و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی، فقد نظرت فی اعمالهم و فکرت فی اخبارهم و سرت فی آثارهم حتی عدت کاحدهم بل کانی بما انتهی الی من امورهم قد عمرت مع اولهم الی آخرهم فعرفت صفو ذلک من کدره و نفعه من ضرره فاستخلصت لک من کل امر نخیله، و توخیت لک جمیله، و صرفت عنک مجهوله) فی هذا الفصل الشریف من الوصیه بیان مرغب لقبولها و دفع لما یتوهم من انه کیف یقبلها الانسان و هی تجربه لزمن قصیر و ایام معدوه. ان فتره ستین سنه من عمر الامام مده قصیره بحساب الزمن و عمقه و امتداده الطویل فکیف تکون هذه الفتره موهله لاعطاء النصائح التی تستوعب الزمان و تغوص فی احشائه لتستخرج حکم الحیاه و عبرها و ما فیها من الخیر و الشر! انه علیه السلام اراد ان یدفع هذا التوهم بقوله: ای بنی انی و ان لم اکن عمرت عمر من کان قبلی، و لم تستوعب حیاتی حیاه السابقین کلهم و لکن نظرت فی اعمالهم ماذا فعل فرعون و هامان و کیف قابل موسی طغیانهما و عنادهما للحق! کیف عقر الشقی ناقه صالح و وافقه قومه علی فعله و کیف کان رد الله علیهم، انه نظر فی افعال الانبیاء و اعمالهم کما نظر فی افعال الطغاه و اعمالهم و اخذ من کل منهم العظه و العبره. انه وقف علی الدروس التی توهله لجنه الله کما وقف علی الدروس التی تبعده عن نار الله، انه علی علم بکل ما جری فی ماضی الامم و سوابقها لانه نظر فی اعمالهم و فکر فی اخبارهم و سار فی آثارهم و ما ترکوه من شواهد علی ایمانهم او علی کفرهم، علی حقهم او علی باطلهم. انه بعد ان درس احوالهم بشکل دقیق و عمیق عاد و کانه عایشهم کلهم، کانه رافق اولهم و بقی مستمرا الی یومه هذا. فان العبره بما یحصل علیه الانسان من العلم و التحلیل و البحث و التحقیق و اخذ صفو ذلک کله من اجل بناء حیاه یرضاها الله و یحبها و لذا یقول الامام: فقد نظرت فی اعمالهم و فکرت فی اخبارهم و سرت فی آثارهم حتی عدت کاحدهم بل کانی بما انتهی الی من امورهم قد عمرت مع اولهم الی آخرهم فعرفت صفو ذلک من کدره و نفعه من ضرره فاستخلصت لک من کل امر نخیله (صفوه) و توخیت لک جمیله و صرفت عنک مجهوله. (و رایت حیث عنانی من امرک ما یعنی الوالد الشفیق، و اجمعت علیه من ادبک ان یکون ذلک و انت مقبل العمر و مقتبل الدهر، ذو نیه سلمیه، و نفس صافیه،

دامغانی

مکارم شیرازی

أَیْ بُنَیَّ،إِنِّی وَ إِنْ لَمْ أَکُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ کَانَ قَبْلِی،فَقَدْ نَظَرْتُ فِی أَعْمَالِهِمْ، فَکَّرْتُ فِی أَخْبَارِهِمْ،وَ سِرْتُ فِی آثَارِهِمْ،حَتَّی عُدْتُ کَأَحَدِهِمْ؛بَلْ کَأَنِّی بِمَا انْتَهَی إِلَیَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلَی آخِرِهِمْ،فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذَلِکَ مِنْ کَدَرِهِ،وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ،فَاسْتَخْلَصْتُ لَکَ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ نَخِیلَهُ،وَ تَوَخَّیْتُ لَکَ جَمِیلَهُ،وَ صَرَفْتُ عَنْکَ مَجْهُولَهُ،وَ رَأَیْتُ حَیْثُ عَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِی الْوَالِدَ الشَّفِیقَ،وَ أَجْمَعْتُ عَلَیْهِ مِنْ أَدَبِکَ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ وَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ وَ مُقْتَبَلُ الدَّهْرِ،ذُو نِیَّهٍ سَلِیمَهٍ،وَ نَفْسٍ صَافِیَهٍ.

ترجمه

پسرم! گر چه من به اندازه همه کسانی که پیش از من می زیستند عمر نکرده ام اما در رفتار آنها نظر افکندم و در اخبارشان تفکر نمودم و در آثار بازمانده از آنان به سیر و سیاحت پرداختم تا بدانجا که (بر اثر این آموزش ها) همانند یکی از آنها شدم بلکه گویی بر اثر آنچه از تاریخشان به من رسیده با همه آنها از اوّل تا آخر بوده ام (من همه اینها را بررسی کردم سپس) قسمت زلال و مصفای آن را از بخش کدر و تیره باز شناختم و سود و زیانش را دانستم آن گاه از میان تمام آنها از هر امری گُزیده اش را برای تو برگرفتم و از میان (زشت و زیبای) آنها زیبایش را برای تو انتخاب نمودم و مجهولاتش را از تو دور داشتم و همان گونه که یک پدر مهربان بهترین نیکی ها را برای فرزندش می خواهد من نیز صلاح دیدم که تو را به این وسیله تربیت کنم و همت خود را بر آن گماشتم چرا که عمر تو رو به پیش است و روزگارت رو به جلو و دارای نیتی سالم و روحی باصفا هستی.

شرح و تفسیر: سایه استفاده از عمر طولانی در تجارب دیگران

سایه استفاده از عمر طولانی در تجارب دیگران

امام علیه السلام در آغاز این بخش از وصیّت نامه به نکته بسیار مهمی اشاره می کند و آن اهمّیّت مطالعه و بررسی تاریخ پیشینیان است؛آنچه از اعمال آنها به ما رسیده و از اخبار آنها در اختیار ما قرار گرفته و آنچه در آثار بازمانده از آنها:کاخ های ویران شده،قبرهای خاموش،ثروت های به جا مانده و...) باقی است می فرماید:

«پسرم گر چه من به اندازه همه کسانی که پیش از من می زیستند عمر نکرده ام اما در رفتار آنها نظر افکندم و در اخبارشان تفکر نمودم و در آثار بازمانده از آنان به سیر و سیاحت پرداختم تا بدانجا که (بر اثر این آموزش ها) همانند یکی از آنها شدم بلکه گویی بر اثر آنچه از تاریخشان به من رسیده با همه آنها از اوّل تا آخرشان بوده ام»؛ (أَیْ بُنَیَّ،إِنِّی وَ إِنْ لَمْ أَکُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ کَانَ قَبْلِی،فَقَدْ نَظَرْتُ فِی أَعْمَالِهِمْ،وَ فَکَّرْتُ فِی أَخْبَارِهِمْ،وَ سِرْتُ فِی آثَارِهِمْ؛حَتَّی عُدْتُ کَأَحَدِهِمْ،بَلْ کَأَنِّی بِمَا انْتَهَی إِلَیَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلَی آخِرِهِمْ).

اشاره به اینکه زندگی چیزی جز تجربه نیست.اگر کسی از تجارب دیگران بهره بگیرد،در اعمال آنها و نتایجی که از عملشان گرفتند دقت کند و در اخبار عبرت انگیزی که از آنها به یادگار باقی مانده بیندیشد و در آثار بازمانده از آنان با دیده عبرت بین بنگرد،عمری به درازای تمام تاریخ بشریت پیدا می کند و گویی از روز اوّل خلقت آدم تا کنون زنده بوده است.

آن گاه امام علیه السلام می افزاید:«(من همه اینها را بررسی کردم سپس) قسمت زلال و مصفای آن را از بخش کدر و تیره باز شناختم و سود و زیانش را دانستم.سپس از میان همه آنها از هر امری گُزیده اش را برای تو برگرفتم و از میان (زشت و زیبای) آنها زیبایش را برای تو انتخاب نمودم و مجهولاتش را از تو دور داشتم»؛

(فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذَلِکَ مِنْ کَدَرِهِ،وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ،فَاسْتَخْلَصْتُ لَکَ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ نَخِیلَهُ {1) .«نخیل»از ریشه«نخل»در اصل به معنی غربال کردن آرد برای جدا سازی سبوس و نخاله است.سپس واژه «نخیل»به هر شیء تصفیه شده اطلاق شده است و در عبارت بالا منظور امام این است که من از تاریخ پیشینیان،مصفای آن را برای تو برگزیدم و بخشهای تاریک و کدر آن را رها ساختم و باید توجه داشت که «نخیل»به این معنای که جنبه وصفی دارد غیر از«نخیل»جمع«نخل»به معنای درخت خرماست. }وَ تَوَخَّیْتُ {2) .«توخیت»از ریشه«وخی»بر وزن«نفی»به معنای قصد چیزی کردن گرفته شده و«توخی»در اینجا به معنای برگزیدن و انتخاب کرده به کار رفته است. }لَکَ جَمِیلَهُ،وَ صَرَفْتُ عَنْکَ مَجْهُولَهُ).

اشاره به اینکه مطالعه آثار پیشینیان و سیر و سیاحت در آثار آنها به تنهایی کافی نیست.انسان باید همچون صرّاف،سره را از ناسره جدا سازد و آنچه را خوب است گزینش کند و ناخالصی ها را به دور افکند و من زحمت این کار را نیز برای تو کشیده ام.

امام علیه السلام در پایان این بخش از وصیّت نامه انگیزه خود را بر بیان این وصیّت نامه به این صورت بیان می کند که می فرماید:«و همان گونه که پدری مهربان بهترین نیکی ها را برای فرزندش می خواهد من نیز صلاح دیدم که تو را به این وسیله تربیت کنم و همت خود را بر آن گماشتم،چرا که عمر تو رو به پیش است و روزگارت رو به جلو و دارای نیتی سالم و روحی باصفا هستی»؛ (وَ رَأَیْتُ حَیْثُ عَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِی الْوَالِدَ الشَّفِیقَ،وَ أَجْمَعْتُ عَلَیْهِ مِنْ أَدَبِکَ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ أَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ وَ مُقْتَبَلُ {3) .«مقتبَل»به معنای آغاز شده و ابتدای هر چیز از ریشه«اقتبال»به معنای شروع کردن و ابتدا نمودن به چیزی گرفته شده است. }الدَّهْرِ،ذُو نِیَّهٍ سَلِیمَهٍ،وَ نَفْسٍ صَافِیَهٍ).

اشاره به اینکه اگر من زحمتِ گردآوری تجارب پیشینیان و آموزه های تاریخ را برای تو کشیدم و همه آنها را در این اندرزنامه ام خلاصه کردم،به دو دلیل است نخست اینکه پدرم؛پدری مهربان و عاشق و دلباخته سعادت فرزندش و دیگر اینکه تو هم جوان هستی و در آغاز عمر و نیتی پاک و قلبی صاف داری.این دو،

دست به دست هم داده و این زحمت را برای من آسان نموده است.

در واقع امام علیه السلام با این سخنانش به همه پدران دلسوز درس می آموزد که اگر خواهان سعادت فرزندان خود هستند از آن زمان که قلب فرزندان صاف و پاک است در تربیتشان بکوشند و مخصوصاً از تاریخ پیشینیان که مملو از درس ها و عبرتهاست و نمونه های حسی برای مسائل اخلاقی به دست می دهد،کمک بگیرند.

نکته ها

1-مجموعۀ پر از اسراری به نام تاریخ

از آن روز که خط اختراع شد و بشر توانست آثار خود را به وسیله آن به یادگار بگذارد،تاریخ بشر آغاز گردید و تجربیات اقوام پیشین به عنوان میراث گرانبهایی برای اقوام آینده به دل تاریخ سپرده شد.عوامل پیروزی ها و اسباب شکست ها و ناپایداری قدرت ها و تلخ و شیرین های بسیاری دیگر در دل آن ثبت شد به گونه ای که افراد آگاه می توانند مسیر زندگی فردی و اجتماعی خود را در آینه تاریخ ببینند و بی آنکه نیاز به تجربه جدیدی داشته باشند از تجارب دیگران استفاده کنند.

به همین دلیل در قرآن مجید بخش مهمی از آیات،بیانگر تاریخ عبرت آموز پیشینیان است و با صراحت می گوید:« لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ »؛ به راستی در سرگذشت آنها عبرتی برای صاحبان اندیشه بود». {1) .یوسف،آیه 111.}

قرآن در مورد بعضی از بخش های تاریخی که درس های عبرت بیشتری را در خود نهفته دارد،نام«أَحْسَنُ الْقِصَصِ»را برگزیده و می گوید:« نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ »؛ما بهترین سرگذشت ها را به وسیله

این قرآن که به تو وحی کردیم،برای تو شرح می دهیم». {1) .یوسف،آیه 3. }

گاهی نیز مخاطبان خود را به سیر در زمین و مطالعه آثاری که از گذشتگان باقی مانده و تاریخ تکوینی آنها را تشکیل می دهد،دعوت می کند و می گوید:

« قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ کانَ عاقِبَهُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلُ ». {2) .روم،آیه 42.}

امام علیه السلام در این وصیّت نامه به نکته مهمی درباره تاریخ اشاره کرده است و آن اینکه مطالعه دقیق تاریخ پیشینیان،عمر جاودان به انسان می بخشد و به این می ماند که انسان از روز آغاز خلقت آدم علیه السلام تا امروز همراه همه اقوام و جمعیّت ها بوده و نتیجه تجارب آنها را برای خود ذخیره کرده باشد و به راستی چه فرصت گرانبهایی است که انسان با هزینه بسیار کم،متاعی این چنین بزرگ به دست آورد.

البته تاریخ کاستی های مهمی دارد و این بر اثر اعمال نفوذ جباران پیشین در تحریف حقایق تاریخ به نفع خویشتن است که این آینه را در موارد بسیاری تیره و تار ساخته اند و با تطمیع و تهدید تاریخ نگاران،آنها را وادار به این کار کرده اند که نمونه آشکار آن بنی امیّه و تاریخ ننگین آنهاست.

ولی محققانِ آگاه،با دقت در قراینی که در گوشه و کنار حوادث تاریخی است غالبا می توانند سره را از ناسره بشناسند و حق را از باطل جدا سازند و از آنجا که دروغگویان حافظه ندارند و غالبا گرفتار ضد و نقیض می شوند از آن ضد و نقیض ها،آب را از سراب تشخیص دهند.

ای کاش قدرتمندان امروز گاه و بی گاه سری به تاریخ می زدند و حد اقل شاهنامه ها را می خواندند و سرنوشت آینده خود را در این آینه می دیدند و دست از ظلم و ستم و تبهکاری بر می داشتند.

2-چگونگی دسترسی امام علیه السلام به تاریخ گذشتگان

از تعبیرات امام علیه السلام در این بخش از نامه استفاده می شود که دسترسی امام علیه السلام به تاریخ عبرت انگیز پیشینیان از سه راه بوده است:نخست از طریق نگاه کردن در اعمال آنها؛که ممکن است اشاره به کارهایی باشد که سینه به سینه،نسلی به نسل دیگر منتقل می کند.دوم.از طریق تفکر در اخبار آنها که در صفحات تاریخ ثبت و ضبط شده است؛سوم.از طریق سیر در آثار آنان؛یعنی کاخ های متروک، قصرهای خاموش،ویرانه های شهرها،قبرهای مندرس شده و مانند آن؛که با زبان بی زبانی حقایق مربوط به نسل های پیشین را بیان می دارند و در عین خاموشی صد زبان دارند و همواره عارفان آگاه و شاعران با خبر از زبان آنها مطالب زیادی برای ما نقل کرده و می کنند.

راه چهارمی نیز امام برای آگاهی از تاریخ پیشینیان داشته و آن علم و دانشی است که از طریق وحی بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شده و پیامبر صلی الله علیه و آله به بزرگترین شاگرد و وصیّش علی علیه السلام منتقل ساخته است.

و از آنجا که غیر از منبع اخیر،خطاها،ناصافی ها و ناخالصی ها در اخبار رسوخ کرده،امام می فرماید:«من با فکر خدادادی خالص آن را از ناخالص جدا ساخته ام و صحیح را از سقیم پرداخته ام و نتیجه آن را در اختیار تو (فرزند دلبندش امام حسن علیه السلام) که مخاطب مستقیم آن حضرت در این نامه است و تمام پیروانش که مخاطب غیر مستقیم آن حضرتند) گذاشت.

بخش نهم

متن نامه

وَ أَنْ أَبْتَدِئَکَ بِتَعْلِیمِ کِتَابِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ تَأْوِیلِهِ،وَ شَرَائِعِ الْإِسْلَامِ أَحْکَامِهِ، وَ حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ،لَا أُجَاوِزُ ذَلِکَ بِکَ إِلَی غَیْرِهِ.ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ یَلْتَبِسَ عَلَیْکَ مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فِیهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ مِثْلَ الَّذِی الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ،فَکَانَ إِحْکَامُ ذَلِکَ عَلَی مَا کَرِهْتُ مِنْ تَنْبِیهِکَ لَهُ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ إِسْلَامِکَ إِلَی أَمْرٍ لَا آمَنُ عَلَیْکَ بِهِ الْهَلَکَهَ،وَ رَجَوْتُ أَنْ یُوَفِّقَکَ اللّهُ فِیهِ لِرُشْدِکَ،وَ أَنْ یَهْدِیَکَ لِقَصْدِکَ فَعَهِدْتُ إِلَیْکَ وَصِیَّتِی هَذِهِ.

ترجمه ها

دشتی

پس در آغاز تربیت، تصمیم گرفتم تا کتاب خدای توانا و بزرگ را همراه با تفسیر آیات، به تو بیاموزم، و شریعت اسلام و احکام آن از حلال و حرام، به تو تعلیم دهم و به چیز دیگری نپردازم .

امّا از آن ترسیدم که مبادا رأی و هوایی که مردم را دچار اختلاف کرد، و کار را بر آنان شبهه ناک ساخت، به تو نیز هجوم آورد، گر چه آگاه کردن تو را نسبت به این امور خوش نداشتم، امّا آگاه شدن و استوار ماندنت را ترجیح دادم، تا تسلیم هلاکت های اجتماعی نگردی ، و امیدوارم خداوند تو را در رستگاری پیروز گرداند، و به راه راست هدایت فرماید، بنا بر این وصیّت خود را اینگونه تنظیم کرده ام .

شهیدی

و این که نخست تو را کتاب خدا بیاموزم، و تأویل آن را به تو تعلیم دهم، و شریعت اسلام و احکام آن را از حلال و حرام بر تو آشکار سازم و به دیگر چیز نپردازم. سپس از آن ترسیدم که مبادا رأی و هوایی که مردم را دچار اختلاف گردانید تا کار بر آنان مشتبه گردید، بتازد و بر تو نیز کار را مشتبه سازد. پس هر چند آگاه ساختنت را از آن خوش نداشتم استوار داشتنش را پسندیده تر داشتم تا آنکه تو را به حال خود واگذارم، و به دست چیزی که هلاکت در آن است بسپارم ، و امید بستم که خدا توفیق رستگاریت عطا فرماید، و راه راست را به تو بنماید. پس این وصیت را در عهده ات می گذارم- و تو را به خدا می سپارم-.

اردبیلی

و آنکه ابتدا تو را بآزمودن کتاب خدا که غالب و بزرگ است و تفسیر و تبیین و تعلیم طریقه های اسلام و حکمهای آن و حلال آن و حرام آن در نگذرم از آن بتعلیم تو بغیر آن پس از آن ترسیدم آنکه پوشیده شود بر تو آنچه اختلاف میکنند مردم در آن از آرزوهای خود و آرای باطله خود مانند آنچه پوشیده است بر ایشان پس باشد محکم گردانیدن آن علوم ببرهان از آنچه کراهت داشتی از آگاهیدن تو مر آنرا دوست بمن از تسلیم تو و واگذاشتن تو بسوی کاری که ایمن نباشم بر تو آن کار از هلاکت ابدی و امید می دارم آنکه توفیق دهد تو را خدا در آن مر راه صواب خود را و آنکه راه نماید تو را بمقصود تو پس عهد کردم بسوی تو وصیت خود را که اینست

آیتی

مصمم شدم که نخست کتاب خدا را به تو بیاموزم و از تاءویل آن آگاهت سازم و بیش از پیش به آیین اسلامت آشنا گردانم تا احکام حلال و حرام آن را فراگیری و از این امور به دیگر چیزها نپرداختم. سپس، ترسیدم که مباد آنچه سبب اختلاف عقاید و آراء مردم شده و کار را بر آنان مشتبه ساخته، تو را نیز به اشتباه اندازد. در آغاز نمی خواستم تو را به این راه کشانم، ولی با خود اندیشیدم که اگر در استحکام عقاید تو بکوشم به از این است که تو را تسلیم جریانی سازم که در آن از هلاکت ایمنی نیست. بدان امید بستم که خداوند تو را به رستگاری توفیق دهد و تو را راه راست نماید. پس به کار بستن این وصیتم را به تو سفارش می کنم.

انصاریان

رأیم بر این شد که ابتدا کتاب خدا و تأویلش را به تو بیاموزم،و قوانین و احکام اسلام و حلال و حرامش را به تو تعلیم دهم،و به غیر آن توجه ننمایم .آن گاه ترسیدم که آنچه از خواهشهای نادرست و آراء ناحق و باطل مردم را دچار اختلاف نمود تا کار بر آنان اشتباه شد بر تو نیز اشتباه شود،به همین خاطر واضح نمودن این جهت هر چند

مورد پسندم نبود پیش من بهتر است از اینکه تو را به برنامه ای واگذارم که بر آن از هلاکتت ایمن نیستم .امیدوارم خداوند تو را در این برنامه به راه رشد موفق بدارد،و به راه راست راهنمایی کند،پس این وصیت را به تو نمودم .

شروح

راوندی

و الشفیق: المشفق. و اشفقت ای خفت. و الهلکه: الهلاک.

و قوله و الاقتصار بالرفع عطف علی تقوی الله، و کذا و الاخذ. و روی: النصب فیهما، و الواو بمعنی مع.

کیدری

ابن میثم

و ان ابتدئک بتعلیم کتاب الله و تاویله و ما یشتمل علیه من شرایع الاسلام (یعنی قوانین اسلام) و احکامه و حلاله و حرامه، و اقتصر بک علی ذلک کما اقتصر علیه کثیر من السلف. و عبارت: ثم اشفقت عطف بر رایت است، یعنی چنین مصلحت دیدم که اکتفا به آموزش قرآن کنم و به چیز دیگری از علوم عقلی نپردازم، وانگهی ترسیدم آن چیزهایی که مردم از روی هوا و هوس و افکار خود در آنها اختلاف نظر دارند، همان طور که بر آنها امر مشتبه شده است برای تو نیز مشتبه گردد، در نتیجه، استوار ساختن آن: - یعنی آنچه که مردم درباره ی آن اختلاف نظر دارند، چون میل نداشتم تو گرفتار چنان اشتباهی شوی- محبوبتر بود نزد من از واگذاشتن تو با امری که از هلاکت و تباهی دین تو در آن آسوده خاطر نیستم، و این همان چیزی است که مردم درباره ی آن اختلاف دارند یعنی مسائل عقلی خداشناسی که اشتباه حق و باطل در این موارد برای مردم فراوان است و شبهات مغالطه آمیزی را در پی دارد، که احتمال خطر و انحراف از راه حق به راه هلاکت در آن می رود. و استوار کردن این امر عبارت است از بیان دلیل و برهان درباره ی آن و نشان دادن راه نجات از شبهه باطل و نیز از اختلاط حق و باطل. و جمله ی و رجوت ان یوفقک عطف بر اشفقت است، و ضمیر مجرور به وسیله ی فی، به جمله ما اختلف الناس فیه برمی گردد.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و ان ابتدئک) و نیز دیدم که ابتدا کنم تو را (بتعلیم کتاب الله) به آموزانیدن کتاب خدا (و تاویله) و تفسیر و تبیین آن (و شرایع الاسلام) و تعلیم طریقه های اسلام (و احکامه) و حکم های آن (و حلاله و حرامه) و حلال و حرام آن (لا اجاوز ذلک بک) در نمی گذرم از آن به تعلیم تو (الی غیره) به سوی غیر کتاب و احکام الهی (ثم اشفقت) پس از آن ترسیدم (ان یلتبس علیک) آنکه پوشیده شود بر تو (ما اختلف الناس فیه) آنچه اختلاف کرده اند مردمان در آن (من اهوائهم) از هواهای فاسده خودشان (و ارائهم) و فکرهای باطله خود (مثل الذی التبس علیهم) مانند آنچه پوشیده شد بر ایشان از مسائل عقلی که مکتنف است به شبهه های عقاید گمراهی که در آخرت موجب عقوبت است و تباهی (فکان احکام ذلک) پس بود محکم گردانیدن آن علوم به برهان (علی ما کرهت) بر آنچه کراهت داشتم (من تنبیهک له) از آگاهیدن تو بر آن (احب الی) دوست تر به سوی من (من اسلامک) از واگذاشتن تو (الی امر لا امن علیک) به سوی کاری که ایمن نباشم بر تو در آن کار (فیه الهلکه) از هلاک شدن به هلاکت ابدی (و رجوت) و امید دارم (ان یوفقک الله فیه) که توفیق دهد خدای تو را در آن امر (لرشدک) برای راه صواب تو (و ان یهدیک) و آنکه راه نماید تو را (لقصدک) به میانه راه خودت سالم از گمراهی تا دور باشی از اختلاف در اصول و فروع دین الهی، و این همه برای تلقین دیگران است و اگر چه تو از حال آنها آگاهی کماهی. (فعهدت الیک) پس فرمودم به سوی تو (وصیتی هذه) وصیت خود را که این است

آملی

قزوینی

و آنکه ابتدا کنم بتعلیم کتاب حق عزوجل و تاویل آن و شرایع اسلام و احکام حلال و حرام آن درنگذرانم ترا از اینها بغیر آن پس ترسیدم آنکه ملتبس ماند بر تو آن چه مردم در آن اختلاف می کنند از هواها و رایهای خویش چنانچه بر ایشان ملتبس گشت پس بود محکم ساختن آن هر چند آنرا کاره بودم و نخواستم ترا بان تنبیه کنم دوستتر نزد من از رها کردن تو و سپردن بامری که ایمن نیستم بر تو در آن هلاک شدن را. یعنی بزاید از آن ضرورات برای احتیاط معترض گشتم و نمی خواستم که ترا برای آنها بیدار سازم و آن اندیشه ها هیچ بیاد تو دهم چه بیرون از ضرورت و قدر واجب بود ولیکن ترسیدم که اندیشه ترا در آن کشاند و آنچه بر ناس مشتبه گشته بر تو مشتبه ماند و امیدوار بودم اینکه توفیق دهد ترا خدای تعالی در آن مر رشد و صواب را و هدایت کند براه راست پس گذاردم بتو این وصیت نامه را

لاهیجی

و صواب دیدم که ابتدا کنم از برای تو تعلیم و یاد دادن کتاب خدای عز و جل را و تعلیم تاویل و معانی مقصوده ی از آن را و تعلیم طریقه های اسلام را و احکام آن را و حلال آن را و حرام آن را، در حالتی که تجاوز ندهم و در نگذرانم تو را در آن تعلیم کتاب خدا به سوی غیر آن تعلیم.

«ثم اشفقت ان یلتبس علیک ما اختلف الناس فیه من اهوائهم و آرائهم، مثل الذی التبس علیهم، فکان احکام ذلک علی ما کرهت من تنبیهک له احب الی من اسلامک الی امر لا آمن علیک فیه الهلکه و رجوت ان یوفقک الله فیه لرشدک و ان یهدیک لقصدک، فعهدت الیک وصیتی هذه.»

یعنی پس ترسیدم که مشتبه گردد بر تو علوم و معارف حقه که اختلاف کرده اند مردمان در آن از جهت خواهشهای خود و اعتقادات خود، مثل مشتبه شدن آن علوم و معارف بر ایشان، پس بود محکم و استوار ساختن آن در حالتی که ثابت بودم بر کراهت داشتنم از آگاه گردانیدن تو مر آن را، دوستتر به سوی من از تسلیم کردن تو به سوی امری که آمن نبودم بر تو در آن هلاکت را و امیدوارم اینکه توفیق دهد تو را خدا از برای هدایت تو در آن و اینکه هدایت کند تو را به سوی مقصود تو، پس وصیت کردم به سوی تو این وصیت مرا.

خوئی

و خواستم آموزش را از قرآن خدا و تفسیر آن و از دستورهای اسلام و احکام حلال و حرامش آغاز کنی و از آن نگذری و بر تو ترسیدم که در مورد اختلافات چون مردم دچار اشتباه شوی و دنبال اهواء و آراء باطل بروی و با اینکه دلخواه نیست که تو را تنبیه سازم ولی تحکیم این مطلب نزد من دوست تر است از اینکه تو را تسلیم بوصغی کنم که برایت خطرناک باشد و امیدوارم خداوند توفیق رشدت دهد و براستی تو را هدایت فرماید برای اینست که سفارشنامه خود را بتو می سپارم.

شوشتری

(و ان ابتدئک بتعلیم کتاب الله) زاد (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (عز و جل)، ففی (المصریه) سقط، و فی (الکافی) عن النبی (صلی الله علیه و آله): من علم ولده القرآن دعی فی القیامه بالابوین فکسیا حلتین تضی ء من نورهما وجوه اهل الجنه. و روی ابن بابویه عن الاصبغ قال: قال امیرالمومنین (علیه السلام): ان الله عز و جل لیهم بعذاب اهل الارض جمیعا لا یحاشی منهم احدا اذا عملوا بالمعاصی و اجترحوا السیئات، فاذا نظر الی الشیب ناقلی اقدامهم الی الصلاه، و الولدان یتعلمون القرآن، رحمهم فاخر ذلک عنهم. (و تاویله) و نسبته الی التنزیل نسبه المعنی الی اللفظ، و لفظ القرآن یعلمه کل احد، و اما تاویله فلا یعلمه الا الله و الراسخون فی العلم. (و شرائع الاسلام و احکامه و حلاله و حرامه) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) فی الغلام یلعب سبع سنین و یتعلم الکتاب سبع سنین و یتعلم الحلال و الحرام سبع سنین. (و لا اجاوز لک الی غیره) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (لا اجاوز ذلک بک الی غیره) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (ثم اشفقت) ای: خفت. (ان یلتبس) ای: یشتبه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (علیک ما اختلف الناس فیه من اهوائهم و آرائهم مثل الذی التبس علیهم) کان الصادق (علیه السلام) یقول لشیعته: بادروا احداثکم بالحدیث قبل ان یسبقکم الیهم المرجئه. و قال الشهرستانی فی (ملله): الاختلافات فی الاصول: حدثت فی آخر ایام الصحابه بدعه، معبد الجهنی و غیلان الدمشقی و یونس الاسواری فی القول بالقدر، و نسج علی منوالهم و اصل بن عطاء- و کان تلمیذ الحسن البصری- و تلمذ له عمرو بن عبید و زاد علیه فی مسائل القدر و الوعیدیه من الخوارج و المرجئه من الجبریه و القدریه، ابتدات بدعتهم فی زمان الحسن، و اعتزل و اصل عنهم و عن استاذه بالقول بین المنزلتین و سمی هو و اصحابه معتزله. ثم طالع بعد ذلک شیوخ المعتزله کتب الفلاسفه حین فسرت ایام المامون- الی ان قال- و نبغ رجل متنمس بالزهد من سجستان یقال له ابو عبدالله بن الکرام قلیل العلم قد قمش من کل مذهب ضغثا و اثبته فی کتابه، و روجه علی اغنام غزنه و غور و سواد بلاد خراسان، فانتظم ناموسه و صار ذلک مذهبا قد نصره محمود بن سبکتکین السلطان، و صب البلاء علی اصحاب الحدیث و الشیعه من جهتهم، و هو اقرب مذهب الی مذهب الخوارج و هم مجسمه … (فکان احکام ذلک) ای: جعله محکما. (علی ما کرهت من تنبیهک له) لان کثیرا من غیر المستعدین یحصل لهم فی هذا الطریق العثره و الزله. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (احب الی من اسلامک) ای: ترکک و تفویضک. (الی امر لا آمن علیک به) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فیه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (الهلکه) بتاثیر شبهات اهل الشبهه. (و رجوت ان یوفقک الله لرشدک) و فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) (فیه لرشدک). (و ان یهدیک لقصدک) ای: عدلک، قال الشاعر: علی حکم الماتی یوما اذا قضی قضیته ان لا یجور و یقصد (فعهدت الیک وصیتی هذه) للوجوه المذکوره.

مغنیه

عبده

و لا اجاوز لک الی غیره: لا اتعدی بک کتاب الله الی غیره بل اقف بک عنده … ثم اشفقت: اشفقت ای خشیت و خفت … مثل الذی التبس علیهم: مثل صفه المفعول مطلق محذوف ای التباسا مثل الذی کان لهم … آمن علیک به الهلکه: ای انک و ان کنت تکره ان ینبهک احد لما ذکرت لک فانی اعد اتقان التنبیه علی کراهتک له احب الی من اسلامک ای القائک الی امر تخشی علیک به الهلکه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و آغاز کنم یاد دادن کتاب خدا و تاویل آن و راههای (حقیقت) اسلام و احکام و حلال و حرام آن را به تو، در حالی که برای آموزش تو از کتاب خدا به غیر آن نمی پردازم، پس از آن ترسیدم که بر تو اشتباه شود آنچه مردم از روی خواهشها و اندیشه هاشان در آن اختلاف کرده اند مانند آنچه (عقائد و احکامی که) بر آنان اشتباه گردیده، و استوار ساختن آن هر چند میل به یادآوری آن برای تو نداشتم نیکوتر است نزد من از واگذاشتن تو را به کاری که از هلاک و تباهی آن بر تو ایمن آسوده نیستم، و امیدوارم که خدا تو را در آن توفیق رستگاری عطاء فرموده به راه راست راهنمائیت فرماید، پس تو را به این وصیت سفارش می نمایم.

زمانی

مطلب سوم امام علیه السلام توجه به پرهیز از مطالب اختلافی و اظهار نظر درباره مطالبی است که موجب انحراف اخلاقی، اعتقادی و اجتماعی است و بتعبیر دیگر تعلیم قرآن و تفسیر آن یکی از وظایف الهی برای پدر نسبت به فرزند است تا با این برنامه فرزند بطرف معنویت رهنمون گردد و راه رشد و عظمت خویش را دریابد. این هدفی است که خدای عزیز در قرآن کریم از ذکر نعمتهای خود در نظر گرفته است و امام علیه السلام هم میخواهد فرزندان اسلام خیلی زود به معنویت برسند: (خدا شب و روز را تغییر میدهد و در این تغییر اندرزهائی برای بینایان وجود دارد.)

سید محمد شیرازی

(و ان ابتدائک بتعلیم کتاب الله) مفعول (رایت) ای رایت اولا ان اعلمک القرآن (و تاویله) ای ما یول امر الایات الیه من النتائج المخالفه لظواهر الایات، کتاویل (الی ربها ناظره) ای کونهم ینظرون الی الطافه سبحانه. (و) تعلیم (شرائع الاسلام) جمع شریعه، و اصلها المورد الذی یرده الانسان علی الشطوط لشرب الماء، و المراد به قوانین الاسلام. (و احکامه و حلاله و حرامه لا اجاوز ذلک بک الی غیره) ای لا اعلک غیر الکتاب (ثم اشفقت) ای خفت (ان یلتبس علیک) ای یشتبه علیک (ما اختلف الناس فیه من اهوائهم و آرائهم) فی الکتاب (مثل الذی التبس علیهم) ای: یشتبه علیک القرآن، کما اشتبه علی الناس، فان الانسان اذا عرف القرآن اول ما عرف، و رای الناس مختلفین فیه، یوشک ان یمیل الی جانب من تلک انحرافات، و هذا ارشاد الی لزوم تعلیم الناس الاصول و الفروع قبل تعلیمهم الکتاب و تاویله اذا کان یخشی علیهم الانحراف (فکان احکام ذلک) الذی اختلف الناس فیه، ای احکام الاصول الغامضه بسبب البرهان و الادله (علی ما کرهت من تنبیهک له) اذ الانسان یکره الخوض فی الدقائق لصعوبتها علیه و هذه جمله معترضه بین اسم کان و هو (احکام) و خبره و هو (احب). (احب الی من اسلامک) ای من ان اسلامک (الی امر لا آمن علیک به الهلکه) بان اترکک و شانک لتاخذ من الناس آرائهم، حتی تهلک بسبب الانحراف الذی یاتی الی ذهنک فی اصول الدین، تاخده من الناس المنحرفین (و رجوت) عطف علی (اشفقت) (ان یوفقک الله فیه) ای فیما اختلف الناس فیه (لرشدک) فلا تنحرف. (و ان یهدیک لقصدک) ای وسط الطریق لا یمینه و شماله المائلان عن الحق (فعهدت الیک وصیتی هذه) قبل ان اعلمک القرآن

موسوی

و ان ابتدئک بتعلیم کتاب الله عز وجل و تاویله، و شرائع الاسلام و احکامه، و حلاله و حرامه، لا اجاوز ذلک بک الی غیره) هکذا تتجسد الابوه حبا و عطفا و حنانا و تتحرک فی ضمیر ابنائها زارعه الخیر، ناظره ما یصلحهم فی امور دنیاهم و آخرتهم … ان شفقه الابوه و حنانه تستدعی منها المسارعه فی تلقین الابناء مبادی ء الادب و الاحترام و مبادی ء الحلال و الحرام کما تعلمهم کتاب الله الذی هو المفتاح لکل خیر و الناهی عن کل شر … ان کتاب الله هو المصدر الرئیسی لکل المسلمین … ففیه الاحکام من حلال و حرام، و فیه القصص و الحکم، و فیه الاداب و الاخلاق، فیه الحدود و الدیات، فیه القصاص و العقوبات، فیه العبادات و المعاملات، انه کتاب الحیاه بجمیع ادوارها و مختلف شوونها و اطوارها یتناول الانسان کما یتناول الکون و یتناول الدنیا، کما یتناول الاخره، انه الحیاه للقلوب و الجلاء للنفوس، و العروه للوحده و الملتقی لکل المسلمین. ان هذا الکتاب خلق من رعاه الابل و الشاء رعاه للعالم باسره و صنع من الضائعین فی متاهات الصحراء امه من ارقی الامم و اعظمها، و بنی من نفوس القتله و المجرمین نفوسا تقیه صالحه تحب الخیر و تعمل به و تدعو الیه … و لکن و للاسف الشدید، عندما ترکنا العمل بهذا القرآن و اهملنا النظر فی احکامه و عطلنا حدوده، عندما ترکناه وراء ظهورنا و استبدلنا به غیره کانت النتیجه خساره فادحه و ضربه قاصمه اصابت المقاتل منا حیث اضحینا فی تفکک و انهیار و عبودیه و اذلال. ان تلک الامه العظیمه التی خلقها هذا القرآن عادت احفر الامم و اذلها عندما ترکت العمل به و اهملت اقامه احکامه و حدوده، و ما دور الیهود و اعمالهم الیوم فی بلادنا من قتل و تشرید و من احتلال و تنکیل، الا نتیجه للابتعاد عن هذا القرآن و ترک العمل بمضامینه و تشریعاته. و ما اعظم الاهل الذین یربون اولادهم علی حب القرآن و تلاوته و یدربونهم للعمل بمضمونه آیه آیه، و حکما حکما. و یاخذون بایدهم الی مواطن الادب فیودبونهم بها و الی مواطن العظه فیعظونهم بها، و الی کل عبره فیه و مثل فیقدمون لهم العبر و یضربون لهم الامثال. ان اعظم ما یقدمه الاهل لابنائهم

ان یخلقوا منهم اشخاصا تتحرک بالقرآن و تعمل به حتی یتحولوا فی وقت ما الی قرائین ناطقه تدب علی وجه الارض کما کان الامام علی یعبر عن نفسه (انا القرآن الناطق و ذاک القرآن الصامت)، فان شده الانسجام و الالتحام و قوه التاثر و اللقاء تجعل من الانسان قرآنا فی اهاب انسان بحیث تتحول کل حرکات هذا الانسان و تصرفاته ترجمه حرفیه لمضمون الایات. ان الاهل اذا اعتنوا بالاولاد فزرعوا فی نفوسهم القرآن و السنه و اوضحوا لهم معالم الحلال و الحرام و اخذ الطفل مع نموه المتصاعد تتعمق عقیدته فی الله و تترکز معانی الحلال و الحرام عنده کانوا قد ادوا واجبهم، و انه لا یاتی سن البلوغ الا و قد بلغ الدرجه العلیا فی العقیده و العمل و الرویه الاسلامیه السلیمه. اما لو کان الاهل یفقدون هذه الالتفاته و هذه التربیه و لم یهتموا بهذه الجوانب من التربیه القرآنیه بالخصوص و الاسلامیه بالعموم بل یترکون الابناء للاقدار و للمجتمع الفاسد و التیارت الوافده، یترکونهم للمدرسه التی تقتل فیهم التطلع نحو الاسلام و العمل بمضمونه و تقضی علی کل حرف یستمد من القرآن او یعتمد علیه، فانه لا محاله تخلق الاجیال المتنکره لدینها و مبادئها المستهزئه بکل معالم الخیر و المثل التی ینشدها الاسلام و ینادی بها … و من هنا ینبه الامام فی وصیته هذه الی هذه الجهه من الاهتمام بالقرآن و توضیح معالم الحلال و الحرام لهذا الناشی ء الصغیر فان هذه الامور اذا غرست فی نفس الطفل اثمرت و اعطت احسن الخیرات … (ثم اشفقت ان یلتبس علیک ما اختلف الناس فیه من اهوائهم و آرائهم، مثل الذی التبس علیهم فکان احکام ذلک علی ما کرهت من تنبیهک له احب الی من اسلامک الی امر لا آمن علیک به الهلکه، و رجوت ان یوفقک الله فیه لرشدک، و ان یهدیک لقصدک فعهدت الیک وصیتی هذه) هکذا یبحث الاب الشفیق الواعی العاقل عما یصلح ولده الضعیف الرقیق الناشی ء، انه لا یترکه فی مهب الریح تتلاعب به و تقذفه من جانب الی جانب و من جهه الی اخری، بل ان الوالد باعتباره قد مر بتجربه سابقه علیه و ادرک مواطن الخطر و الانزلاق و مواطن القوه و الصمود، انه یدرک بعد ان مر بهذه التجربه اغلب الشبهات التی تحرکت فی عقله و اثارها امامه غیره، و رای بام عینه کیف زلت اقدام کثیر ممن عاصروه نتیجه هذه الشبهات التی لم یجدوا حلالها، او لم یسالوا عن حلها فاستحکمت فی نفوسهم و استعصی قلعها، فکفروا بعد ایمان، و ضلوا بعد هدی، و انحرفوا بعد استقامه. ان الاب الواعی المدرک لهذه المخاطر لا یترک اولاده فی متاهات و مجاهل لا یعرف سلامتهم فیها و لا نجاتهم منها، بل یبادر الی وضع خطوط عریضه تتعین من خلالها و جهه المسیر و حدوده و مقدار سعته و ضیقه … ان ایضاح الطریق و وضع المعالم البارزه التی توصل الی الهدف من اهم ما یتوجب علی الاب. و من هنا بادر الامام الی بیان هذه النقطه بعد ان کان عازما علی عدم ذکرها انه عاد الی بیانها و توضیح الحق فیما اختلف فیه الناس و اشتبه الامر علی بعضهم فیه … ان بیان هذه القضیه المشتبه فیها و ابراز معالم الحق فیها اولی من ترک هذا الولد و شانه فی معرکه قد لا تکون لصالحه. اذ ربما غلبت الشبهه علی عقله و استحکمت و عندها تکون الهلکه التی تقود هذا الانسان الی خطر ما بعده خطر آخر. انه خطر العقیده التی یصغر عندها کل خطر آخر، انه خطر الایمان الذی ربما تزلزل فهوی بصاحبه الی نار جهنم، و عندها تکون الکارثه الکبری التی تهون عندها کل الکوارث الاخری.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ أَنْ أَبْتَدِئَکَ بِتَعْلِیمِ کِتَابِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ تَأْوِیلِهِ،وَ شَرَائِعِ الْإِسْلَامِ أَحْکَامِهِ، وَ حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ،لَا أُجَاوِزُ ذَلِکَ بِکَ إِلَی غَیْرِهِ.ثُمَّ أَشْفَقْتُ أَنْ یَلْتَبِسَ عَلَیْکَ مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فِیهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ مِثْلَ الَّذِی الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ،فَکَانَ إِحْکَامُ ذَلِکَ عَلَی مَا کَرِهْتُ مِنْ تَنْبِیهِکَ لَهُ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ إِسْلَامِکَ إِلَی أَمْرٍ لَا آمَنُ عَلَیْکَ بِهِ الْهَلَکَهَ،وَ رَجَوْتُ أَنْ یُوَفِّقَکَ اللّهُ فِیهِ لِرُشْدِکَ،وَ أَنْ یَهْدِیَکَ لِقَصْدِکَ فَعَهِدْتُ إِلَیْکَ وَصِیَّتِی هَذِهِ.

ترجمه

و چنین دیدم که در آغاز،کتاب خدا را همراه تفسیر و اصول و احکامش و حلال و حرام آن،به تو تعلیم دهم و تو را به سراغ چیزی غیر از آن (که ممکن است منشأ گمراهی شود) نفرستم سپس از این ترسیدم که آنچه بر مردم بر اثر پیروی هوا و هوس و عقاید باطل مشتبه شده و در آن اختلاف کرده اند،بر تو نیز مشتبه گردد به همین دلیل روشن ساختن این قسمت را بر خود لازم دانستم هر چند مایل نبودم آن (شبهات) را آشکارا بیان کنم ولی ذکر آنها نزد من محبوبتر از آن بود که تو را تسلیم امری سازم که از هلاکت آن ایمن نباشم.امیدوارم خداوند تو را در طریق رشد و صلاح،توفیق دهد و به راهی که در خورِ توست هدایتت کند به همین دلیل این وصیتم را برای تو بیان کردم.

شرح و تفسیر

گر چه این بخش از کلام امام علیه السلام (بخش نهم) عطف بر جمله ای است که در

بخش قبل آمد،جمله (ان یکون ذلک) و از این نظر می بایست یک بخش منظور شود؛ولی چون امام علیه السلام در اینجا بر مسائل مربوط به قرآن و تعلیمات کتاب اللّه تکیه کرده،آن را به صورت بخش مستقلی قرار دادیم می فرماید:«و چنین دیدم که در آغاز،کتاب خدا را همراه تفسیرش و اصول و احکامش و حلال و حرام آن به تو تعلیم دهم و تو را به سراغ چیزی غیر از آن (که ممکن است منشأ گمراهی شود) نفرستم»؛ (وَ أَنْ أَبْتَدِئَکَ بِتَعْلِیمِ کِتَابِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ تَأْوِیلِهِ،وَ شَرَائِعِ {1) .«شرایع»جمع«شریعت»در اصل به معنای محلی است که از آنجا به کنار نهر می رسند،زیرا معمولاً سطح نهرها پایین تر از سطح زمین است،لذا برای دسترسی به آب،کناره نهر را می شکافند و به صورت شیب دار یا پله درست می کنند تا مردم به راحتی بتوانند دسترسی به آن پیدا کنند. سپس این واژه به آنچه خداوند آن را مقرر دانسته و بیان فرموده اعم از عقاید و احکام و اخلاق،اطلاق شده است و ارتباط آن با معنای اصلی روشن است،زیرا ایمان و تقوا و صلح و عدالت همچون آب حیات است که راه وصول به آن،شریعت الهی است. }الْإِسْلَامِ أَحْکَامِهِ،وَ حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ،لَا أُجَاوِزُ ذَلِکَ بِکَ إِلَی غَیْرِهِ).

شک نیست که عالی ترین تعلیمات اسلام از عقاید و احکام و اخلاق،در قرآن است و سنّت پیغمبر و معصومان علیهم السلام شرحی است بر فروع و مسائل مربوط به آن،لذا امام علیه السلام به هنگام تربیت فرزندش از قرآن شروع می کند و به همه مسلمانان تعلیم می دهد که آموزش فرزندان را از قرآن آغاز کنند تا گرفتار وسوسه های شیاطین جن و انس نشوند.

منظور از«تأویل»در اینجا تفسیر قرآن است،زیرا در قرآن مطالبی است که گاه به اجمال بیان شده و در اینجا توضیح و تفسیر پیغمبر صلی الله علیه و آله و امام علیه السلام و آگاهانی را که از قراین حالیه و مقامیه آگاهند،می طلبد و منظور از شرایع اسلام در اینجا عقاید اسلامی است به قرینه اینکه احکام بعد از آن ذکر شده است،هر چند شرایع و شریعت به اصول و فروع هر دو اطلاق می شود و تعبیر به «حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ» توضیحی است برای احکام،زیرا عمده احکام مربوط به حلال و حرام

است،هر چند احکام دیگری از قبیل مستحبات و مکروهات و احکام وضعیه نیز دارد.

جمله «لَا أُجَاوِزُ ذَلِکَ بِکَ إِلَی غَیْرِهِ» اشاره به این است که من تمام حقایق دین را خالی از هر گونه خطا و اشتباه در قرآن می بینم،لذا تو را به سراغ راه های مشکوک در عقاید و احکام نمی فرستم،زیرا می دانیم در صدر اسلام بر اثر نفوذ افکار التقاطی بسیاری از مسلمانان جذب مذاهب باطل در اصول و فروع شدند؛ افکار التقاطی را چسبیدند و آیات قرآن را مطابق خواسته های خود تفسیر به رأی کردند و در احکام اسلام به سراغ قیاس و استحسان و اجتهادات ظنی که هیچ کدام پایه محکمی نداشت رفتند و در مسائل فرعی گرفتار اشتباهات و بدعت هایی شدند و جمله های بعد از این جمله شاهد و گواه این معناست.

آن گاه امام علیه السلام به نکته دیگری اشاره می کند و می فرماید:«سپس از این ترسیدم که آنچه بر مردم بر اثر پیروی هوا و هوس و عقاید باطل مشتبه شده و در آن اختلاف نموده اند،بر تو نیز مشتبه گردد به همین دلیل روشن ساختن این قسمت را بر خود لازم دانستم،هر چند مایل نبودم آن (شبهات) را آشکارا بیان کنم ولی ذکر آنها نزد من محبوب تر از آن بود که تو را تسلیم امری سازم که از هلاکت آن ایمن نباشم»؛ (ثُمَّ أَشْفَقْتُ {1) .«شفقه»در این گونه موارد معمولاً مرادف با خوف شمرده می شود در حالی که به گفته بعضی از ادبا معنای اصلی آن توجّه به چیزی است آمیخته به ترس یا به تعبیر دیگر خوف و ترسی است که با محبّت و احترام و امید آمیخته باشد،زیرا در اصل از ریشه شفق که به معنای روشنایی روز آمیخته به تاریکی شب گرفته شده است.منتها هر گاه این واژه با«من»متعدی شود جنبه خوف در آن غلبه دارد (مانند عبارت بالا) و هر گاه با «فی»و«علی»متعدی شود،خوف در آن غلبه دارد.مثل اینکه انسان به دوستش بگوید:انا مشفق علیک یعنی من از سرانجام کار تو بیمناکم. }أَنْ یَلْتَبِسَ عَلَیْکَ مَا اخْتَلَفَ النَّاسُ فِیهِ مِنْ أَهْوَائِهِمْ وَ آرَائِهِمْ مِثْلَ الَّذِی الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ،فَکَانَ إِحْکَامُ ذَلِکَ عَلَی مَا کَرِهْتُ مِنْ تَنْبِیهِکَ لَهُ أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ إِسْلَامِکَ إِلَی أَمْرٍ لَا آمَنُ عَلَیْکَ بِهِ الْهَلَکَهَ).

چکیده کلام امام علیه السلام این است که من در این وصیّت نامه خود به نفی آرا و عقاید باطله،با دلیل و برهان پرداختم گر چه طرح عقاید باطله و شبهات منحرفان خوشایند نیست؛ولی ضرورت ایجاب می کند که آنها را طرح کنم و پاسخ آنها را روشن سازم،زیرا این کار بهتر از آن است که بر آن پرده پوشی کنم و یک روز تو گرفتار آن شوی و پاسخ آن را نداشته باشی.

این دغدغه ای است که همه معلمان و مربیان آگاه دارند که اگر شبهاتِ گمراهان را مطرح نکنند بیم آن می رود که شخصِ مورد تربیت روزی گرفتار آن شود بنابراین سعی می کنند آن شبهات را به صورت حدّ اقل عنوان کنند و پاسخ قاطع آن را بگویند.

این جمله ممکن است ادامه گفتار امام علیه السلام راجع به قرآن مجید و اهمّیّت آن باشد و می خواهد بفرماید:من از قرآن دلایل بطلان این عقاید فاسد را به تو تعلیم می دهم تا گرفتار شبهات فاسدان و مفسدان نشوی.

این احتمال نیز وجود دارد که جمله مستقلی باشد؛یعنی علاوه بر اینکه لازم دیدم کتاب اللّه و تفسیر آن و احکام حلال و حرام را به تو تعلیم دهم،لازم دیدم به کمک دلیل عقل،به نقد آرای باطله و عقاید فاسده،برخیزم و تو را از افتادن در دام منحرفان رهایی بخشم.تعبیر به «ثُمَّ أَشْفَقْتُ» با توجّه به کلمه«ثمّ»که اشاره به مطلب تازه ای است،با تفسیر دوم مناسب تر است.

به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود،تعبیرات امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه بار دیگر بر این حقیقت تأکید می کند که امام به عنوان امامت و امام حسن مجتبی علیه السلام به عنوان جانشین امام علیه السلام در اینجا مطرح نیست،بلکه به عنوان پدری دلسوز در برابر فرزندی نیازمند به تعلیم و تربیت،این سخنان را بیان فرموده،زیرا همان گونه که قبلا نیز اشاره شد امام حسن علیه السلام در آن زمان بیش از سی سال از عمر مبارکش می گذشت.آیا امکان دارد که امام علیه السلام تا آن زمان به او

تعلیم قرآن نداده باشد و از آرای باطله او را آگاه نکرده باشد؟! امام حسن مجتبی علیه السلام نخست در آغوش پدر و سپس در کنار او همواره حضور داشت و علاوه بر استماع خطبه های فصیح و بلیغ پدر از تعلیمات ویژه نیز برخوردار بود.

امام علیه السلام در آخرین جمله این بخش،ابراز امیدواری می کند که وصایای او در فرزندش کاملا مؤثر گردد می فرماید:«امیدوارم خداوند تو را در طریق رشد و صلاح،توفیق دهد و به راه راستی که در خورِ توست هدایتت کند به همین دلیل این وصیتم را برای تو بیان کردم»؛ (وَ رَجَوْتُ أَنْ یُوَفِّقَکَ اللّهُ فِیهِ لِرُشْدِکَ {1) .واژه«رشد»در فارسی امروز به معنای نمو اطلاق می شود؛ولی در اصل لغت،به معنای راه یافتن به مقصد است و جمله«راشداً مهدیاً»که دعای هنگام بدرقه است؛یعنی به مقصودت برسی و هدایت شوی. }،أَنْ یَهْدِیَکَ لِقَصْدِکَ {2) .«قصد»گاه به معنای نیّت می آید و گاه به معنای پیمودن راه راست و معتدل و خالی از افراط و تفریط است و «قصد السبیل»به معنای جاده ای است که انسان را به مقصد می رساند. }،فَعَهِدْتُ إِلَیْکَ وَصِیَّتِی هَذِهِ).

از این تعبیر امام علیه السلام «فَعَهِدْتُ إِلَیْکَ وَصِیَّتِی هَذِهِ» استفاده می شود که آنچه در این نُه بخش از وصیّت نامه آمده در واقع جنبه مقدماتی داشته است و هدف این بوده که فرزند خود را کاملاً برای پذیرش وصایای اصلی که بعدا می آید آماده سازد که بدون آماده سازی،نتایج مطلوب حاصل نخواهد شد.

بخش دهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَبَّ مَا أَنْتَ آخِذٌ بِهِ إِلَیَّ مِنْ وَصِیَّتِی تَقْوَی اللّهِ الاِقْتِصَارُ عَلَی مَا فَرَضَهُ اللّهُ عَلَیْکَ،وَ الْأَخْذُ بِمَا مَضَی عَلَیْهِ الْأَوَّلُونَ مِنْ آبَائِکَ، الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِکَ،فَإِنَّهُمْ لَمْ یَدَعُوا أَنْ نَظَرُوا لِأَنْفُسِهِمْ کَمَا أَنْتَ نَاظِرٌ، وَ فَکَّرُوا کَمَا أَنْتَ مُفَکِّرٌ،ثُمَّ رَدَّهُمْ

ص: 394

آخِرُ ذَلِکَ إِلَی الْأَخْذِ بِمَا عَرَفُوا،الْإِمْسَاکِ عَمَّا لَمْ یُکَلَّفُوا،فَإِنْ أَبَتْ نَفْسُکَ أَنْ تَقْبَلَ ذَلِکَ دُونَ أَنْ تَعْلَمَ کَمَا عَلِمُوا فَلْیَکُنْ طَلَبُکَ ذَلِکَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ،لَا بِتَوَرُّطِ الشُّبُهَاتِ،وَ عُلَقِ الْخُصُومَاتِ.وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِکَ فِی ذَلِکَ بِالْاِسْتِعَانَهِ بِإِلَهِکَ،وَ الرَّغْبَهِ إِلَیْهِ فِی تَوْفِیقِکَ،وَ تَرْکِ کُلِّ شَائِبَهٍ أَوْلَجَتْکَ فِی شُبْهَهٍ،أَوْ أَسْلَمَتْکَ إِلَی ضَلَالَهٍ.فَإِنْ أَیْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفَا قَلْبُکَ فَخَشَعَ،وَ تَمَّ رَأْیُکَ فَاجْتَمَعَ،وَ کَانَ هَمُّکَ فِی ذَلِکَ هَمّاً وَاحِداً،فَانْظُرْ فِیمَا فَسَّرْتُ لَکَ،وَ إِنْ لَمْ یَجْتَمِعْ لَکَ مَا تُحِبُّ مِنْ نَفْسِکَ،وَ فَرَاغِ نَظَرِکَ وَ فِکْرِکَ،فَاعْلَمْ أَنَّکَ إِنَّمَا تَخْبِطُ الْعَشْوَاءَ،وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْمَاءَ.وَ لَیْسَ طَالِبُ الدِّینِ مَنْ خَبَطَ أَوْ خَلَطَ وَ الْإِمْسَاکُ عَنْ ذَلِکَ أَمْثَلُ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! بدان آنچه بیشتر از به کار گیری وصیّتم دوست دارم ترس از خدا، و انجام واجبات، و پیمودن راهی است که پدرانت، و صالحان خاندانت پیموده اند . زیرا آنان آنگونه که تو در امور خویشتن نظر می کنی در امور خویش نظر داشتند.

و همانگونه که تو در باره خویشتن می اندیشی، نسبت به خودشان می اندیشیدند، و تلاش آنان در این بود که آنچه را شناختند انتخاب کنند، و بر آنچه تکلیف ندارند روی گردانند ، و اگر نفس تو از پذیرفتن سرباز زند و خواهد چنانکه آنان دانستند بداند، پس تلاش کن تا درخواست های تو از روی درک و آگاهی باشد، نه آن که به شبهات روی آوری و از دشمنی ها کمک گیری .

و قبل از پیمودن راه پاکان، از خداوند یاری بجوی، و در راه او با اشتیاق عمل کن تا پیروز شوی، و از هر کاری که تو را به شک و تردید اندازد، یا تسلیم گمراهی کند بپرهیز .

و چون یقین کردی دلت روشن و فروتن شد، و اندیشه ات گرد آمد و کامل گردید، و اراده ات به یک چیز متمرکز گشت، پس اندیشه کن در آنچه که برای تو تفسیر می کنم ، اگر در این راه آنچه را دوست می داری فراهم نشد، و آسودگی فکر و اندیشه نیافتنی، بدان که راهی را که ایمن نیستی می پیمایی، و در تاریکی ره می سپاری، زیرا طالب دین نه اشتباه می کند، و نه در تردید و سرگردانی است، که در چنین حالتی خود داری بهتر است .

شهیدی

و بدان پسرکم آنچه بیشتر دوست دارم از وصیتم به کار بندی، از خدا ترسیدن است و بر آنچه بر تو واجب داشته، بسنده کردن، و رفتن به راهی که پدرانت پیمودند و پارسایان خاندانت بر آن راه بودند ، چه آنان از نگریستن در کار خویش باز نایستادند چنانکه تو می نگری، و نه از اندیشیدن چنانکه تو می اندیشی، و انجام کار چنانشان کرد که آنچه را شناختند به کار بستند، و از بند آنچه بر عهده شان نبود رستند ، و اگر نفس تو پذیرفتن چنین نتواند، و خواهد چنانکه آنان دانستند بداند، پس بکوش تا جستجوی تو از روی دریافتن و دانستن باشد نه به شبهه ها در افتادن و جدال را بالا بردن ، و پیش از این که این راه را بپویی باید از خدای خود یاری جویی. و برای توفیق خود روی بدو آری و آنچه تو را به شبهه ای دچار سازد یا به گمراهی ات در اندازد، واگذاری. و چون یقین کردی دلت روشن شد و ترسید، و اندیشه ات فراهم شد و به کمال رسید، و همّ تو بر یک چیز مقصور گردید، در آنچه برایت روشن ساختم بنگر- و چون نگریستی به کار ببر- . و اگر آنچه دوست داری تو را دست نداد و آسودگی فکر و اندیشه ات میسّر نیفتاد، بدان! راهی را که درست نمی بینی می سپاری، و در تاریکی گام می گذاری، و آن که در طلب دین است نه آن است و نه این است و در چنین حال بازداشتن خویش بهترین است.

اردبیلی

و بدان ای پسرک من که بدرستی دوستر آنچه تو فرا گیرنده بآن بسوی من از وصیت کردن من ترسگاری است از خدا و اقتصار کردن بر آنچه فرض کرد خدا آنرا بر تو و فرا گرفتن به آن چه گذشته اند بر آن پیشینیان از پدران تو و شایستگان از اهل بیت تو پس بدرستی که ایشان نگذاشتند که نظر کنند برای نفسهای خود همچنان که تو نظر کننده و فکر نکردند همچنان که تو فکر کننده در آن پس از آن بازگردانید ایشان را آخر آن بفرا گرفتن به آن چه شناختند و بباز ایستادن از آنچه تکلیف کرده نشدند پس اگر سرباز زند نفس تو که قبول کند آنرا بی دانستن آن همچنان که دانستند ایشان پس باید که باشد طلب کردن تو آنرا بدریافتن و دانستن نه بافتادن در ورطه شبهه ها و از حد درگذشتن خصومتها و ابتدا کن پیش از نظر کردن تو در آن بیاری خواستن تو بمعبود خودت و رغبت کردن بآن در توفیق دادن او تو را و ترک هر آمیزشی که در برد تو را در شبهه باطله در دین یا تسلیم کند تو را و برساند تو را بسوی گمراهی پس چون یقین کنی تو آنکه صاف شد دل تو پس خاشع گشت برای رضای خدا و تمام شد اندیشه تو و مجتمع شد و قصد تو در آن کار بیک قصد پس بنگر در آنچه روشن ساختم برای تو و اگر جمع نشود مر تو را آنچه دوست داری از نفس خود و از فارغ شدن نظر تو و فکر تو از موانع پس بدانکه تو جز این نیست که خبط میکنی همچو شتر و کور و میافتی در ورطه تاریکیهای هلاکت و نیست طلب کننده دین اسلام کسی که خبط کند همچو شتر کور یا بیامیزد؟؟ از آن مانندتر است بحق و بهتر در راه خدا

آیتی

و بدان، ای فرزند، که بهترین و محبوبترین چیزی که از این اندرز فرا می گیری، ترس از خداست و اکتفا به آنچه بر تو واجب ساخته و گرفتن شیوه ای که پیشینیانت، یعنی نیاکانت و نیکان خاندانت، بدان کار کرده اند. زیرا، آنان همواره در کار خود نظر می کردند، همانگونه که تو باید نظر کنی و به حال خود می اندیشیدند، همان گونه که تو باید بیندیشی تا سرانجام، به جایی رسیدند که آنچه نیکی بود، بدان عمل کردند و از انجام آنچه بدان مکلف نبودند، باز ایستادند. پس اگر نفس تو از به کار بردن شیوه آنان سرباز می زند و می خواهد خود حقایق را دریابد، چنانکه آنان دریافته بودند، پس بکوش تا هر چه طلب می کنی از روی فهم و علم باشد، نه به ورطه شبهات افتادن و به بحث و جدل بیهوده پرداختن. پیش از آنکه در این طریق نظر کنی و قدم در آن نهی از خدای خود یاری بخواه و برای توفیق یافتنت به او روی آور و از هر چه تو را به شبهه می کشاند یا به گمراهیت منجر می شود، احتراز کن و چون یقین کردی که دلت صفا یافت و خاشع شد و اندیشه ات از پراکندگی برست و همه سعی تو منحصر در آن گردید، آنگاه به آنچه در این وصیت برای تو، بوضوح، بیان داشته ام، بنگر و اگر نتوانستی به آنچه دوست داری، دست یابی و برای تو آسودگی نظر و اندیشه حاصل نیامد، بدان که مانند شتری هستی که پیش پای خود را نمی بیند و در تاریکی گام برمی دارد. کسی که به خطا می رود و حق و باطل را به هم می آمیزد، طالب دین نیست و بهتر آن است که از رفتن باز ایستد.

انصاریان

پسرم!آگاه باش محبوبترین برنامه ای که از وصیتم به آن چنگ می زنی تقوای الهی،و اکتفا کردن به وظایفی است که خداوند بر تو واجب نموده،و رفتن به راهی که پدرانت و شایستگان از خاندانت آن را طی کرده اند ،زیرا آنان توجه به صلاح خود را وانگذاشتند چنانکه تو توجه می کنی،و اندیشه در کار خود کردند همان گونه که تو اندیشه می نمایی، سرانجام چنان شد که آنچه را دانستند عمل کردند،و از آنچه تکلیفشان نبود روی گرداندند .پس اگر نفس تو از قبول راه آنان بدون آنکه بداند چنانکه آنان دانستند باز ایستاد پس باید خواسته تو نسبت به آن راه از روی طلب فهم و کسب دانش باشد،نه افتادن در شبهه ها و بالا بردن بحثها و جدلها .و پیش از قدم نهادن در راه فهم و دانش برای شناخت آن راه از خداوند یاری بخواه،

و برای به دست آوردن توفیق روی رغبت به جانب او کن،و هر چه که تو را به اشتباه اندازد، یا به گمراهی کشاند رها ساز .و چون یقین کردی که دلت روشنی یافته و در پیشگاه حق خاضع شده، و نظرت جمع و کامل گشته،و اندیشه ات در این زمینه از پریشانی در آمده و یک اندیشه شده، آن گاه در آنچه برای تو تفسیر می کنم دقت کن .و اگر آنچه را دوست داری برایت فراهم نشد،و به آسودگی خاطر و فکر دست نیافتی،معلومت باد جادّه را همچون شتر شب کور طی می کنی، و به تاریکی ها گام بر می داری،و کسی که قدم به اشتباه برمی دارد یا حق را از باطل تمیز نمی دهد خواستار دین نیست،و در چنین موقعیتی حفظ خویشتن از پیمودن این گونه جاده ها عاقلانه تر و بهتر است .

شروح

راوندی

و التورط: الوقوع فی الهلاک و الشبهه. و الشائبه واحده الشوائب، وهی الاقذاء و الادناس، و الشوب: الخلط. و قوله و لیس طالب الدنیا من خبط او خلط و الامساک عن ذلک، یقال: خبط الارض البعیر بیده: ضربها، و التخلیط فی الامر: الافساد فیه. و تورط فلان الهلاک و الظلمه: ای وقع فیهما، و الورطه الهلاک. و قوله تخبط العشواء ای تخبط انت مثل خبط الناقه العشواء، و هی الناقه التی فی بصرها ضعف تخبط اذا مشت لا تتوقی شیئا. و قوله العشواء نصب علی المصدر علی حذف المضاف منه. و الامثل: الافضل. و لا شی ء احب الی من ان تعمل بالتقوی و الاقتداء بجدک و ابویک، و ان تنظر فیما کتبت بقلب صاف، و ان انت لم تکن غالبا علی هوی نفسک و لا یکون زمامها بیدک بان لا تقول شیئا و لا تفعل امرا الا بعد ان تنفکر هل فیه رضا الله ام لا، فحینئذ انت بمنزله ناقه عشواء.

کیدری

و تورط الشبهات: الوقوع فیها. و الشائبه: واحده الشوائب. و هی الاقذار و الانجاس و الادناس و الشوب الخلط. تخبط العشواء، ای خبط العشواء فحذف المضاف، و اقام المضاف الیه مقامه ای خبط الناقه العشواء.

ابن میثم

اسلمته الی کذا: آزاد گذاشتم، از بین آنها مانع را برداشتم. امثل: به خیر نزدیکتر است. و بدان ای پسرک من، بهترین چیزی را که تو از وصیت من فرامی گیری، پرهیزگاری و ترس از خداست، و بسنده کردن بر آنچه خداوند به تو واجب گردانیده است، و رفتن بر آن راهی که پیشینیان از پدران و خویشاوندان صالح تو بر آن راه رفته اند. زیرا ایشان تامل در وضع خود را ترک نکردند، همان طور که تو در اندیشه ی خود هستی و چنان که تو می اندیشی آنان نیز در اندیشه بودند، پس همین اندیشه آنها را به فراگرفتن شناخته های خود و خودداری از آنچه به ایشان مربوط نبوده است وادار کرد، حال اگر نفس تو وضعی را که خویشاوندانت بر آن وضع گذشتند پذیرا نیست، بی آنکه آگاه باشی چنان که آنان آگاهی داشتند، باید در جستجوی آگاهی و تحصیل دانش و بینش باشی نه آنکه در مسائل شبهه ناک بیفتی و در دشمنیها و خصومتها گرفتار شوی، و قبل از توجه و آگاهی در آن ابتدا از خدای خود کمک بخواه و برای نیکفرجامی خویش به او روی آور و هر بدی را که تو را در شک و شبهه اندازد و یا به ضلالت و گمراهی بکشاند، ترک کن. پس هر گاه باور کردی که قلبت پاک و وارسته و خاشع و اندیشه ات کامل شده و خاطر جمع شده ای و همه ی کوششت یکسو شده است، دقت کن و بیندیش در آنچه برایت بیان کردم و توضیح دادم و اگر تو آنچه دوست می داری از آسایش خاطر و فکر راحت برایت فراهم نیامد بدان، تو همچون شتری که فقط پیش روی خود را ببیند در اشتباه هستی و در تاریکیها خواهی افتاد، و آن کسی که در اشتباه باشد، قدم در راهی ناآگاه بگذارد و یا حق و باطل را درهم بیامیزد، طالب دین به حساب نمی آید بلکه درنگ و توقف در این حال به حقیقت نزدیکتر است.

مقصد سوم: اشاره به جالبترین مطلب در نظر آن حضرت است که باید فرزندش از وصیت نامه ی او فراگیرد و راهنمایی وی به کیفیت فراگرفتن آن و آنچه را که شایسته است پیش از شروع انجام دهد، یعنی یاری خواستن و توفیق جستن از خدا و دیگر آدابی که لازمه ی کمال آمادگی برای بحث و گفتگو و آموختن است. از جمله ی محبوبترین مطالب نزد آن بزرگوار، تقوا و پروا از خدا است، یعنی همان توشه ی سفری که وسیله ی رسیدن به خداست سپس اکتفا کردن بر آنچه خداوند بر او واجب و فرض کرده است، یعنی دقت در ظاهر دلایل وجود خدا نه فرورفتن در ژرفای اندیشه و غرق شدن در امواج شبهات و چیزهایی که او مکلف بدانها نشده است زیرا، این کار پیش گرفتن راهی است که پیشینیان صالح، از خویشاوندان او- همچون حمزه، جعفر، عباس، عبیده بن حرث و دیگر بنی هاشم- بر آن راه رفته اند. و عبارت: فانهم تا جمله ی لم یکلفوا تشویق و واداشتن او به در پیش گرفتن راه و روش نیاکان صالح و برحذر داشتن از تعمق و دقت بیش از اندازه است. در اینجا از قیاس ضمیر استفاده شده است که صغرای آن همین جمله مذکور است و کبرای آن نیز چنین است: و هر کس که این طور باشد در عمل کردن بر طبق شناخت او و خودداری از آنچه که تکلیف ندارد شایسته ی پیروی است. عبارت: فان ابت تا آخر، توضیحی است برای کیفیتی که سزاوار است پژوهندگان علوم عقلی بر آن منوال باشند، و نیز اشاره است به این نکته که در صورت بسنده نکردن بر وظیفه ای که خداوند تعیین کرده است، می بایست دقت لازم در مورد آن اعمال گردد: یعنی باید تلاش تو برای رسیدن بدانچه در پی تحصیل آنی از ویژگیهای زیر برخوردار باشد: اول: درک هدفها و آموختن به خاطر حق و کسب علم، نه به منظور آموزش شبهات و تسلط بر آنها و مغالطه و مجادله به وسیله ی آنها، زیرا این قبیل هدفها، مانع از آموختن به خاطر حق و پذیرش حق است. دوم: پیش از توجه به تحصیل اول از خداوند کمک بخواهد، و برای قدم نهادن در راه راست و رسیدن به حق صمیمانه از خداوند توفیق بطلبد. سوم: هر چیزی را که در دل او ایجاد شبهه می کند- همچون روشهایی که در میان طرفداران مذاهب باطل و انحرافی برای غلبه ی مذهب خودشان و به سبب پیروی از هوای نفس و افکار جاه طلبانه رایج است- باید ترک گوید. زیرا اگر در جان انسان شائبه ی علایق مادی باشد نه تنها راه حق برایش آشکار نمی شود، بلکه به مسیر باطل و گمراهی که متناسب با مطالب بیهوده است نزدیکتر می شود. و به دلیل وجود آن شائبه و تردیدی که در کار است راه باطل برای او روشنتر خواهد بود. بنابراین شایسته است پوینده ی راه حق خود را از هر نوع شبهه ای که به گمراهی منتهی می شود، برکنار دارد. لفظ اسلام استعاره است از وانهادن امور گمراه کننده و مجذوب نشدن به آنها. سپس می فرماید: فاذا ایقنت … (هر گاه یقین پیدا کردی … ) یعنی هر گاه خود را برای جستجو و دقت در آنچه یادآوری کردم آماده ساختی و مسلم شد که دلت از زنگار هر نوع شائبه ای که باعث انحراف فکر است صیقلی شده و از خشیت الهی در خود حالت خشوع گرفته است که مبادا تو را به خاطر ترک وصیت من مواخذه کند و نیز اندیشه و تصمیمت بر آن استوار گشته است پس طوری عزم خود را جزم کن که هیچ گونه لغزشی

که سبب ترک آن شود نکنی و تمام همتت تنها متوجه آن باشد در این صورت به آنچه توضیح دادم و از مسائل عقلی که پس از این خواهم گفت و تو را آگاه خواهم ساخت دقت کن و اما اگر برایت آنچه دوست می داری، یعنی آسایش خاطر و فراغت آن از رشک و تردیدهایی که مخالف با علم و طلب دانش است فراهم نیامد، پس بدان که تو- در ورود به دریای علم و جستن آن همچون شتر چموش که پیش روی خود را نبیند- در اشتباه و گرفتار تاریکی هستی، و هر کسی که چنین باشد، او شایستگی تحصیل اصول دین را ندارد. کلمه ی مضاف به عشواء (ناقه) حذف شده و مضاف الیه جانشین مضاف شده است، و صفت الخبط از آن استعاره آورده است به لحاظ این که او بدون فراهم آوردن همه ی شرایط تحصیل و خارج از مسیر خود، در پی تحصیل دانش است. بنابراین او همچون شتری که پیش روی خود را نبیند، در بیراهه و از مسیری جز راه مقصود حرکت می کند. همچنین کلمه الظلماء برای تشبیه به کار رفته است، از این جهت که ذهن، مانند کسی که در تاریکی راه می رود، در جستجوی حق، راه صحیح را در شبهات نمی یابد.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم یا بنی) و بدان ای پسرک من (ان احب ما انت اخذ به الی) دوست ترین چیزی که فراگیرنده ای آن را نزد من (من وصیتی) از وصیت نمودن من به تو (تقوی الله) پرهیزگاری است در راه خدا در همه حال (و الاقتصار علی ما فرضه الله علیک) و اقتصار کردن بر آنچه فرض کرد آن را خدا بر تو از اعمال و افعال (و الاخذ بما مضی الیه الاولون) و فرا گرفتن به آنچه گذشته اند به سوی آن پیشینیان (من ابائک) از پدران تو (و الصالحون من اهل بیتک) و صالحان از اهل خاندان تو و این دلیل است بر اینکه پدران ایشان همه مومنان بوده اند و رد است بر جمیع مخالفان. (فانهم) پس به درستی که آن پدران و صالحان (لم یدعوا ان نظروا) ترک نکردند نظر کردن خود را در امور نفع دهنده در عرصه قیامت (فانفسهم) برای نفس های خود (کما انت ناظر) همچنانکه تو نظرکننده ای (و فکروا) و فکر کردن را در ارتکاب امور ضروری و اجتناب از معاصی (کما انت مفکر) همچنانکه تو فکرکننده ای در آن (ثم ردهم اخر ذلک) پس از آن باز گردانید ایشان را آن فکر و نظر در آخر زمان (الی الاخذ بما عرفوا) به فرا گرفتن آنچه نشناختند (و الامساک عما لم یکلفوا) و به باز ایستادن از آنچه تکلیف کرده نشدند (فان ابت نفسک) پس اگر سر باز زند نفس تو (ان تقبل ذلک) که قبول کند آن را (دون ان تعلم) بی دانستن آن (کما علموا) چنانکه دانستند ایشان (فلیکن طلبک ذلک) پس باید که باشد طلب کردن تو آن را (بتفهم و تعلم) به دریافتن و آموختن (لا بتورط الشبهات) نه به افتادن در ورطه شبهه ها (و غلو الخصومات) و از حد درگذشتن در خصومتها و نزاع ها (و ابدا) و ابتدا کن (قبل نظرک فی ذلک) پیش از نظر کردن تو در آن (بالاستعانه بالهک) یه یاری خواستن تو در آن به معبود خودت (و الرغبه الیه) و به راغب شدن به سوی آن (فی توفیقک) در توفیق دادن او تو را (و ترک کل شائبه) و به واگذاشتن هر آمیزشی (او لجتک فی شبهه) که دربرد تو را در شبهه باطله در دین (او اسلمت علی ضلاله) یا تسلیم کند تو را و برساند به سوی گمراهی در راه یقین (فاذا ایقنت) پس چون یقین کنی تو (ان قد صفا قلبک) آنکه صاف شد دل تو (فخشع) پس خاشع گشت برای رضای خدا (و تم رایک) و تمام شد اندیشه تو (و اجتمع) و مجتمع شد (و کان همک فی ذلک) و گشت قصد تو در آن کار (هما واحدا) یه یک قصد (فانظر) پس نظر کن (فیما فسرت لک) در آنچه تفسیر کردم از برای تو به فکر راست (و ان انت لم یجتمع لک) و اگر جمع نشود مر تو را (ما تحب) آنچه دوست می داری در واقع (من نفسک) از نفس خود (و فراغ نظرک و فکرک) و از فارغ شدن نظر تو و فکر تو از موانع (فاعلم انک) پس بدان به درستی که تو (انما تخبط العشواء) خبط می کنی و به سر درمی آیی همچو شتر کوری که نبیند پیش راه خود را در رفتار (و تتورط الظلماء) و می افتی در ورطه تاریکی های هلاکت (و لیس طالب الدین) و نیست طلب کننده دین اسلام (من خبط) کسی که خبط کند همچو شتر کور (او خلط) یا بیامیزد امور را به یکدیگر از فرط قصور (و الامساک عن ذلک) و باز ایستادن از ان (امثل) مانندتر است به حق و بهتر در راه خداوند مطلق

آملی

قزوینی

و بدان ای پسرک من که دوست داشته ترین آنچه تو بدان اخذ کنی نزد من از این وصیتها تقوی خدا است و اقتصار بر آنچه فرض کرده است خدای بر تو علم بانرا و فراگرفتن بانچه گذاشته اند بر آن پیشینیان از پدرهای تو و نیکان از اهل بیت تو از مثل حمزه و جعفر و عبیده بن الحارث از بنی هاشم چه بدرستی که ایشان ترک ندادند و تقصیر نکردند در سعی باینکه نظر کردند برای خود در مصلحت مبدا و معاد خود همچنانچه تو نظرکننده در آن، و فکر کردند آنچنانچه تو فکرکننده پس بازگردانید ایشانرا آخر کار بفراگرفتن بانچه شناختند آنرا از حق واضح و بازگرفتن خود از آنچه بان مکلف نگشته اند از محیرات و مشتبهات دین که آنجا نصی صریح در کتاب و سنت نباشد و علم بان و تفتیش از آن بر کس واجب و لازم نه و قوله: ردهم آخر ذلک اشارت است باینکه این وساوس و اندیشه های محیره ایشانرا نیز چیزی روی می نمود ولیکن چون راه بیرون شدن از آنها را نیافتند خود را از اقتحام در آن هلکات بازداشتند و اندیشه از آن بازگردانیدند پس آنچه در دین معلوم بود بان چنگ درزدند و آنچه مبهم و مشتبه بود از آنها اعراض نمودند و علم آن بخدای علیم حواله نمودند از قبیل علم باسرار قضا و قدر و خلق

موت و حیاه و شرور و آفات و قضیه ابلیس و آدم و خلق طینت مومن و کافر و سعید و شقی و امر رزق و قسمت و تقدیر آن و بسیای از مسایل کلامی از قبیل قدم و حدوث قرآن و اجبار و اختیار و حقیقت علم خدای تعالی و رویت و مشیت و امثال آن و در کلام حضرت تا اینجا چند نوبت وصیت بمضمون این کلام رفته اول قوله ودع القول دویم و امسک عن طریق که هم ناظر باین مطلب است سیم (لا خیر فی علم لا ینفع فکیف علم یضر اویخاف منه الضرر) چهارم قوله ما قد کفاک اهل التجارب بغیته که آن هم پیش متامل دلیل این قول باشد پنجم قوله لا اجاوز ذلک الخ ششم (قوله: علی ما کرهت من تنبیهک الخ) هفتم (قوله و الاقتصار علی ما الخ) هشتم (قوله ذلک الذی ذکرنا) نهم (قوله: پس اگر ابا کند نفس تو از آنکه قبول کنی آنچه گفتیم از اعتماد بر طریقت و علم آباء و اکتفاء بانچه در نظر اهل بیت تو صواب آن ثابت باشد بی خوض و توغل و طلب مبادی و عمایق آن مدلولات، پس باید باشد طلب تو آن ر ااز روی تفهم و تعلم و نه تورط شبهات و علو خصومات چنانچه عادت اهل این زمان است و این فقیر با دوستی از اذکیا طالب علم و تقوی که شروع در تحقیق علوم و خوض در مطالب و مشتبهات مقاصد کرده بود گفتم: اگر علم برای دین می جوئی یکی از دو کار بکن یا اقتصار کن بر علم ضروری و فطرت صحیحه خود را بحال خود بگذار و چهره صافی او را به ناخن فضولی و خوض در (ما لا یعنی) مخراش و اگر راضی نمی شوی پس اهل سخن حق بسیار ببین و بر یک طول و یک قوم اقتصار مکن بلکه در هر مسلکی و طوری گذر کن خواه متقین الصحه باشد یا نباشد که شیاء الاعرف باضدادها و اگر توانی سخن قومی ببین که احوال به نفوس و دیانات ایشان بدانی قومی که موصوف بتقوی و ورع و سلامت نفس و صحت عقل و فهم و ایمان باشند و از اقوال صوفیه و معارف ایشان عاری مباش که آنچه در علوم و تصانیف و کلمات ایشان حاصل شود جای دیگر حاصل نشود و از کلام متعصبان و کج طبعان و ارباب اغراض و طالبان دنیا اعراض کن و اعتماد مکن و مگو (لا تنظر الی من قال و انظر الی ما قال) که آن سخن را مقام دیگر است و آن خطاب با کسی است که همه نظر در من قال دارد و نظر صحیح در اصل قول نمی گمارد از غرض و میل که در نفس دارد و چنانچه این رای غلط است نیز بیک باره اعتنا به من قال نکردن هم غلط است و در این وصیت این مدعا ظاهر است و ابتدا کن قبل از نظر در آن باستعانت خداوند عزیز و رغبت و مسالت در طلب توفیق و ترک هر شائبه از میل و هوای نفس و عصبیت که درآورد ترا در شبهتی یا تسلیم کند بضلالتی پس هر گاه یقین کردی آنکه بتحقیق دلت صافی گشته پس خاضع شده و عقل و رایت تمام شده و از پراگندگیها مجتمع گشته و همه اندیشه در آن یک اندیشه گشته پس نظر کن در آنچه تفسیر کردم برای تو و مبین ساختم ظاهر آن است که از این مقاصد مفسره این وصیت نامه را خواسته و این قدر علم نه کم دانی که بس بسیار است چون از روی تحقیق و بصیرت شناخته گردد و چنان خلقی بانها شایسته باشد و چنانچه فرمود پیش از تامل در آن چندین شرط باید مرعی داشت از استعانت بخدای و رغبت و مسالت توفیق و دور داشتن شوایب و آمیختگیها از نفس که شخص را در شبهه می افکند و به ضلالت می سپارد تا چون دل از کدورات صافی گردد پس خاشع شود و اندیشه تمام گردد پس مجتمع شود و همه همت یکی گردد آنگاه باید تامل و نظر در آنها گماشتن که هر باب از آن علم مفتاح فتح هزاران باب از علم است و العجب که مردم این زمان صد مجلد و بیش کتاب متعلق بامر دین و غیره بخوانند و بفهمند و هیچ دری بروی ایشان گشاده نگردد و هیچ جانشان را از آن خبری نرسد و دلهاشان از آن روشنی نیابد که این شرایط هیچ آنجا متحقق نیست الا جهد در فتح ابواب معارضه و جدال و مراء و لجاج و تفاخر و خودنمائی و دعوی و ژاژخائی و اگر چنانچه مجتمع و حاصل نباشد ترا آنچه دوست می داری و در کار داری از جانب نفس تو و فراغ اندیشه و فرک تو یعنی نفست صافی و خاشع نباشد و فکرت از پراکندگیها و اندیشه های دنیا مجتمع نباشد، پس بدان که تو خبط می کنی و گام ندانسته می نهی همچو شتر شبکور و خود را در ورطه ظلمتها و جهالت می افکنی و نیست طالب دین کسی که گام ندانسته نهد و حق از باطل و راه از چاه تمیز نکند و خود را نگاهداشتن از چنین حال بعقل نزدیکتر است

لاهیجی

«و اعلم یا بنی ان احب ما انت آخذ به الی من وصیتی: تقوی الله و الاقتصار علی ما افترضه الله علیک و الاخذ بما مضی علیه الاولون من آبائک و الصالحون من اهل بیتک، فانهم لم یدعوا ان نظروا لانفسهم کما انت ناظر و فکروا کما انت مفکر، ثم ردهم آخر ذلک الی الاخذ بما عرفوا و الامساک عما لم یکلفوا، فان ابت نفسک ان تقبل ذلک دون ان تعلم کما علموا، فلیکن طلبک ذلک بتفهم و تعلم، لا بتورط الشبهات و علق الخصومات و ابدء قبل نظرک فی ذلک بالاستعانه بالهک و الرغبه الیه فی توفیقک و ترک کل شائبه او لجتک فی شبهه، او اسلمتک الی ضلاله.»

یعنی بدان ای پسرک به تحقیق که دوستترین چیزی که تو باید گیرنده ی آن باشی از وصیت من، تقوی و پرهیزکاری خدا است و اقتصار کردن بر کارهایی که خدا مشروع و معین کرده است بر تو، از علوم یقینیه و اعمال دینیه و گرفتن طریقه و راهی که گذشتند بر آن پیشینیان از پدران تو که انبیاء و اولیاء باشند و صالحان و پاکان از اهل بیت تو که خویشان مومنان تو باشند، پس به تحقیق که ایشان وانگذاشتند اینکه نظر و فکر نمایند در آفاق و انفس از برای منفعت و کمال نفسهای خود، چنانکه تو نظرکننده ای و فکر کردند چنانکه تو فکرکننده ای، پس راجع گردانید ایشان را منتهای آن فکر به سوی گرفتن و اعتقاد کردن به چیزی که شناختند و اعتقاد کردند آن را و امساک کردن و بازایستادن از چیزی که مکلف نبودند بر تحصیل آن که فوق آن چیزی که راجع کرد فکر ایشان را به آن باشد، پس اگر ابا و انکار دارد نفس تو از اینکه قبول و اعتقاد کند آنچه را که پیشینیان شناختند، بدون اینکه بداند مثل دانستن ایشان را و یقین کند مانند یقین ایشان را، پس باید باشد طلب کردن تو آن را از روی طلب فهمیدن مقصود و مراد و از روی تحصیل یقین ثابت جازم مطابق واقع و برهان، نه از روی افتادن در ورطه ی تشکیکات و فرورفتن در مخاصمه ها و مجادله ها و ابتدا کن پیش از نظر و فکر کردن تو در آن، به یاری جستن به خدای تو و روی آوردن به سوی او در توفیق یافتن تو و در ترک کردن هر مخلوط به باطلی که داخل کند تو را در شک کردنی، یا برساند تو را به سوی گمراه شدنی.

«فاذا ایقنت ان قد صفا قلبک فخشع و تم رایک فاجتمع و کان همک فی ذلک هما واحدا، فانظر فیما فسرت لک و ان لم یجتمع لک ما تحب من نفسک و فراغ نظرک و فکرک، فاعلم انک انما تخبط العشواء و تتورط الظلماء و لیس طالب الدین من خبط و لا خلط و الامساک عن ذلک امثل.»

یعنی پس در وقتی که یقین کردی تو که به تحقیق که صاف و خالص گشت دل تو، پس آرام گرفت و تمام شد عزم تو و جزم گشت و باشد مقصد تو در آن عزم یک مقصد که قربت به خدا باشد، پس نظر و فکر کن در چیزی که تفسیر کردم از برای تو و اگر جمع نشد از برای تو چیزی که تو دوست می داری از جمع شدن نفس تو با فراغت نظر تو و فکر تو از شوائب شکوک و شبهات، پس بدان به تحقیق که نیستی تو مگر اینکه خبط می کنی و به سر در می افتی مانند ناقه ی شب کور و می افتی در ورطه ی تاریکی شدید و نیست طلب کننده ی دین، کسی که خبط کرده است به تلبیسات و نه کسی که مخلوط کرده است نور یقین را به ظلمت شبهات و امساک و بازداشتن نفس از طلب معرفت دین، در این صورت نزدیکتر به خیر و صلاح خواهد بود، زیرا که این حالت فسق، گاه باشد منجر شود به کفر در طلب دین، پس امساک از طلب نزدیکتر به صلاح باشد.

خوئی

(خبط العشواء): کنایه عن ارتکاب الخطر. الاعراب: فاعلم انک انما تخبط الخ- بمنزله الجزاء لقومه (علیه السلام): و ان انت لم یجتمع الخ- الترجمه: ای پسر جانم بدانکه بهترین فصل وصیت من که بکار بندی پرهیزکاری و عمل بفرائض الهی است و پیروی از روش پدران شایسته خاندانست، زیرا آنها هیچ بی اعتنا نبودند که خود را منظور دارند چنانچه تو ناظر خودی و برای خود بیندیشند چنانچه تو در اندیشه ای و در نتیجه آنچه را دانستند بکار بستند و از آنچه نبایست دست بازداشتند، اگر دلت نپذیرفت ندانسته پیرو آنان باشی تا خود بدانی باید از روی فهم و آموزش حقیقت را بجوئی نه بوسیله پرت شدن در شبهه و از راه امتیاز پرستی، و پیش از جستجوی حقیقت از معبودت یاری بجو و توفیق بخواه و از هر توهمی که تو را در شبهه افکند و بگمراهی کشد دست بکش، و چون یقین کردی دلت پاک شده و خشوع دارد و رایت تابناک است و تصمیم دارد و تشویش خاطر نداری در آنچه برایت شرح دادم نظر نما وگرنه بدانکه در رنج افتادی و در تاریکی پرتاب شدی و کسی که دچار خبط و اشتباه باشد طالب دین حق نباشد و بهتر است دست نگهدارد.

شوشتری

(و اعلم یا بنی ان احب ما انت آخذ به الی) متعلق بقوله: (احب). (من وصیتی تقوی الله) (فان خیر الزاد التقوی و اتقون یا اولی الالباب). (و الاقتصار علی ما فرضه علیک) فعنهم علیهم السلام اسکتوا عما سکت الله عنه. (و الاخذ بما مضی علیه الاولون من آبائک، و الصالحون من اهل بیتک) و فی روایه ابن شعبه: (و الصالحون من اهل ملتک). (فانهم لم یدعوا ان نظروا لانفسهم کما انت ناظر، و فکروا کما انت مفکر) کان (ع) یقول: التفکر یدعو الی البر و العمل به، و کان (ع) یقول: نبه بالتفکر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قلبک، و جاف عن اللیل جنبک، و اتق الله ربک. (ثم ردهم آخر ذلک الی الاخذ بما عرفوا، و الامساک عما لم یکلفوا) کان (ع) یقول: ان علی کل حق حقیقه و علی کل صواب نورا. و فی (الکافی) عن الفتح بن یزید: سالت اباالحسن (ع) عن ادنی المعرفه فقال: الاقرار بانه لا اله غیره و لا شبه له و لا نظیر، و انه قدیم موجود غیر فقید. (فان ابت نفسک ان تقبل ذلک دون ان تعلم کما علموا، فلیکن طلبک ذلک بتفهم و تعلم لا بتورط الشبهات) و الورطه: الهلکه، قال: ان تات یوما مثل هذی الخطه تلاق من ضرب نمیر ورطه و اصلها الهوه الغامضه، و یقال تورطت الماشیه ای: وقعت فی موحل و مکان لا یتخلص منه. (و علو الخصوصیات) هکذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن ابی الحدید) (و علق الخصومات)، و (ابن میثم و الخطیه) (و غلو الخصومات). فی (الکافی) عن السجاد (ع) سئل عن التوحید فقال: ان الله تعالی علم انه یکون فی آخر الزمان اقوام متعمقون، فانزل: (قل هو الله احد) و انزل الایات فی سوره الحدید- الی قوله- (علیم بذات الصدور) (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فمن رام وراء ذلک هلک. قلت: و اشار (ع) من آیات الحدید الی قوله تعالی (سبح لله ما فی السماوات و الارض و هو العزیز الحکیم له ملک السماوات و الارض یحیی و یمیت و هو علی کل شی ء قدیر هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شی ء علیم هو الذی خلق السماوات و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش یعلم ما یلج فی الارض و ما یخرج منها و ما ینزل من السماء و ما یعرج فیها و هو معکم اینما کنتم و الله بما تعملون بصیر له ملک السماوات و الارض و الی الله ترجع الامور یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل و هو علیم بذات الصدور). و عن الصادق (علیه السلام): من عبدالله بالتوهم فقد کفر، و من عبد الاسم دون المعنی فقد کفر، و من عبد الاسم و المعنی فقد اشرک، و من عبد المعنی بایقاع الاسماء علیه بصفاته التی وصف بها نفسه، فعقد علیه قلبه و نطق به لسانه فی سرائره و علانیته، فاولئک اصحاب امیرالمومنین حقا. (و ابدا قبل نظرک فی ذلک بالاستعانه بالهک) فان المعونه انما منه تعالی و لا یستعان الا به جل و علا (ایاک نعبد و ایاک نستعین). (و الرغبه الیه فی توفیقک) قال شعیب: (و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب). (و ترک کل شائبه) الشوائب: الاقذار و الادناس. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (اولجتک) ای: ادخلتک. (فی شبهه او اسلمتک الی ضلاله) و یقال: (وقعوا فی وادی تضلل) اذا هلکوا (و فلان ضل ابن ضل) اذا لم یعرف هو و ابوه، قال: فان ایادکم ضل ابن ضل و انا من ایادکم براء (فاذا ایقنت ان صفا قلبک) من الکدورات. (فخشع) لقبول الحق. (و تم رایک فاجتمع) بدون شعث. (و کان همک فی ذلک هما واحدا) بلا تفرق. (فانظر ما فسرت لک) لان الذین لا یوثر فیهم کلام الحق انما هو لعدم اجتماع الشرائط فیهم من صفاء قلبهم و اجتماع لبهم. (و ان انت لم یجتمع لک ما تحب من نفسک) بصفاء قلبک. (و فراغ نظرک و فکرک) و نظرت فی المقاصد العالیه و المعانی العلیه. (فاعلم انک انما تخبط العشواء) کالناقه العشواء التی فی بصرها ضعف فتخبط و لا تتوقی شیئا فی مشیها، و الاصل (تخبط خبط العشواء) فحذف المصدر، و قد یحذف الفعل قال زهیر: رایت المنایا خبط عشواء من تصب تمته و من تخطی یعمر فیهرم (و تتورط الظلماء) ای: فی الظلمه. (و لیس طالب الدین من خبط او خلط) (او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و الامساک عن ذلک امثل) ای: اقرب الی الحق بحکم العقل فی مثله.

مغنیه

اللغه: شائبه: من الشوب ای الخلط. و اولجتک: ادخلتک. و ناقه عشواء: ضعیفه البصر. و تتورط: تقع فی مکروه. و الامثل: الافضل. الاعراب: ان قد صفا الاصل انه قد صفا، المعنی: الف العقاد کتاب (عبقریه الامام)، تحدث فیه عن حیاته و اوصافه، و اعتمد فی تحدید اسلامه علی مقطع من هذه الوصیه، و هو قوله: و اعلم یا بنی ان احب ما انت آخذ به من وصیتی تقوی الله- الی قوله- فانظر فیما فسرت لک. و بعد ان نقل العقاد هذا قال: یکفی هذا للتعریف باسلام علی کما ارتضاه لنفسه و اتباعه.. و هو اسلام الرجل اتیح له ان یتتلمذ لربه، و یتربی فی حجر نبیه، و یصبح اماما للمقتدین من بعده. و معنی الکلام الذی اختاره العقاد: علیک ایها المسلم او ایها الانسان ان تنظر و تبحث اولا و قبل کل شی ء عما انت مسوول عنه و مکلف به، فاذا عرفت ما علیک من مصدره، و مارسته بجداره، و ادیته بامانته- فقد حررت نفسک من التبعه و المسوولیه، و ما زاد فهو تفضل منک و احسان ان کان ممدوحا و مشکورا و الا فهو تطفل و فضول، او هو اثم و جریمه ان اضر بغیرک او بما علیک من واجبات حیث لا قربه بالنوافل اذا اضرت بالفرائض کما قال الامام. و مراد الامام بالاولین من آباء الامام الحسنوالصالحین من اهل بیته- النبی و علی و عبدالمطلب و ابوطالب، اما قوله: فان ابت نفسک الخ.. فمعناه علیک ان تکون امتدادا و تکرارا للسلف الصالح، و لا باس فی ان تنظر و تدرس مناهجهم و مفاهیمهم لتکون علی بصیره من امرک، شریطه ان تقف من ذلک موقف العالم المخلص للحق المستعین بالله فی جمیع اموره، فهو یمیز بین السلیم و السقیم، و الشبهه و الحقیقه، بلا تعصب و تعسف. (و ان لم یجتمع لک ما تحب من نفسک الخ).. اذا توافر لک التجرد للحق و الکفائه العلمیه جاز لک الحکم علی الاشیاء و ان تصوب و تخطی ء و الا (فاعلم انک تخبط العشواء) تقول و تتصرف علی غیر هدی و بصیره (و لیس لطالب الدین) و لا لغیره ان یقول بالجهل (و الامساک عن ذلک امثل) بل واجب شرعا و عقلا.

عبده

… لانفسهم کما انت ناظر: لم یترکوا النظر لانفسهم فی اول امرهم بعین لا تری نقصا و لا تحذر خطرا ثم ردتهم آلام التجربه الی الاخذ بما عرفوا حسن عاقبته و امساک انفسهم عن عمل لم یکلفهم الله اتیانه … کل شائبه اولجتک فی شبهه: الشائبه ما یشوب الفکر من شک و حیره و اولجتک ادخلتک … انما تخبط العشواء: العشواء الضعیفه البصر ای تخبط خبط الناقه العشواء لا تامن ان تسقط فیما لا خلاص منه و تورط الامر دخل فیه علی صعوبه فی التخلص منه … الامساک عن ذلک امثل: حبس النفس عن الخلط و الخبط فی الدین احسن

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان ای پسرک من بهترین آنچه تو از وصیت من فراگیری پرهیزکاری و ترس از خدا است، و اکتفاء کردن به آنچه خدا به تو واجب گردانیده، و فرا گرفتن آنچه بر آن گذشته اند پیشینیانت از پدران و خویشاوندان نیکویت (مانند ابوطالب، و حمزه سیدالشهداء و جعفر طیار) زیرا ایشان اندیشه بینائی خود را ترک نکردند (در خود نگریسته سعادت و نیکبختی را یافتند) چنانکه تو در فکر و اندیشه ای، پس در نتیجه اندیشه آنانرا به فرا گرفتن آنچه شناختند و باز ایستادن از آنچه مکلف نشده بودند وارد ساخت (آنچه برایشان آشکار گشت باور داشته طبق آن رفتار نمودند، و از آنچه مشتبه و نامعلوم ماند دوری گزیدند) پس اگر نفس تو سرباز می زند از اینکه آنچه خویشاوندان تو بر آن گذشتند بپذیرد بدون آنکه بداند همچنانکه آنان دانستند باید خواست تو در آن طلب فهم و تحصیل علم و دانائی باشد نه اینکه در شبهات (سخنان درهم و برهم) افتاده در جدل و زد و خوردها فرو روی (اگر نمی خواهی طبق روش پیشینیان رفتار کنی به سخنان گوناگون و کردار گمراهان و گمراه کنندگان اعتناء مکن، بلکه احتیاط و خودداری را از دست نداده تلاش و جستجو کن تا خود حقیقت را بدست آوری) و پیش از نظر و اندیشه در آن ابتدا کن به کمک خواستن از خدای خود، و به رو آوردن به او برای کامروا شدن خویش و به ترک هر بدی که تو را در شک و شبهه اندازد، یا به ضلالت و گمراهی رساند، پس هر گاه باور کردی که دلت صاف و پاک گشته و فروتن و فرمانبردار است، و اندیشه ات کامل گردیده و (از پراکندگی دور و) گردآمده، و کوشش تو در آن به یک قصد باشد، بنگر و اندیشه کن در آنچه برای تو در (این وصیت نامه) بیان کردم، و اگر برای تو آنچه دوست می داری از آسودگی نظر و اندیشه ات گرد نیامده (دلت پاکیزه و فرمانبر گشت و اندیشه ات پراکنده بود و قصدهای گوناگون داشتی) بدان تو مانند شتریکه پیش رویش را نبیند در خبط بوده بینا نیستی، و در تاریکیها (گمراهیها) می افتی، و طالب دین نیست کسی که خبط کرده به راه ندانسته رود، یا (حق را به باطل) بیامیزد! و (در این صورت) درنگ در چنین حال (به عقل و علم) نزدیکتر است.

زمانی

پنج درس زندگی امام علیه السلام پس از سفارش به پرهیزکاری باین نکته توجه میدهد که در اجرای واجبات باید زیاده روی نکرد، زیرا از زیاده روی همیشه سرخودگی را پشت سر دارد. نکته ای که لقمان بفرزند خود سفارش میکند: (در روش خود میانه روی کن.) سفارش دوم امام علیه السلام این است که از تحقیقات دودمان خود: حمزه، عباس و جعفر … بهره گیری کن، زیرا تجربه و تحقیقات آنان بهترین سرمایه فرزندان است که بیکدیگر منتقل میکنند. مطلب سوم امام علیه السلام سفارش به پرهیز از مطالب مشتبه و اختلاف انگیز است. خدای عزیز درباره پرهیز از مطالب مشتبه چنین میگوید: (کسانیکه در مغز آنان کجی وجود دارد دنبال مطالب مشتبه قرآن میروند … ) مطلب چهارم امام علیه السلام توجه بکمک گرفتن از خداست که خدای عزیز هم در قرآن کریم به آن توجه داده است. در نمازهای شبانه روزی ده مرتبه در سوره حمد میخوانیم: (از تو کمک میخواهیم.) خدای عزیز راه کمک گیری از خدا را این طور بیان میکند: (با صبر و نماز از خدا کمک بگیرد. خدا با صبرکنندگان است. مطلب آخر امام علیه السلام سفارش بتمرکز فکری و پرهیز از مطالبی که قابل هضم و درک نیست میکند و این نعمت تمرکز فکری را امام علیه السلام بر اساس صفای قلب و تواضع میداند. خدای عزیز در قرآن مجید برای بوجود آمدن تمرکز فکری چنین میفرماید: (آیا وقت آن نرسیده است که قلبها تسلیم ذکر خدا و مطالب الهی گردد … ).

سید محمد شیرازی

(و اعلم یا بنی ان احب ما انت آخذ به الی) ای احب الاشیاء الی مما تاخده انت (من وصیتی: تقوی الله) ای الخوف منه سبحانه. (و الاقتصار علی ما فرضه الله علیک) بان لا تزید علیه من عندک فتکون مبدعا (و الاخذ) ای التمسک (بما مضی علیه الاولون من آبائک) کالرسول (صلی الله علیه و آله) و اجداده الکرام الذین هم سلسله الانبیاء و الاوصیاء (و الصالحون من اهل بیتک) الذین کانوا مومنین و عاملین بالصالحات. (فانهم لم یدعوا ان ینظروا لانفسهم) ای لم یترکوا التفکر فی امر انفسهم و ماذا ینبغی ان یصنعوا (کما انت ناظر) ای کما انت تنظر لامر نفسک (و فکروا کما انت مفکر) فی کیفیه سلوکهم الموجب لسعادتهم (ثم رد هم اخر ذلک) النظر و التفکر (الی الاخذ بما عرفوا) من الامور المفیده (و الامساک) ای الکف (عما لم یکلفوا) ای لم یکلفهم الله سبحانه، فاعمل انت کما عمل اولئک و الذی وصلوا الیه بعد التفکر و التجربه. (فان ابت نفسک) ای امتنعت (ان تقبل ذلک) الذی ذکرت من الاخذ بما عرف و الامساک عما لم یکلف (دون تعلم) سبب ذلک (کما عملوا) ای علم آبائک و اهلک (بتفهم و تعلم) بان یکون قصدک ان تعرف و تفهم (لا بتورط الشبهات) ای بان توقع نفسک فی الامور المشتبهه (و علوا الخصومات)

بان تعلوا الخصومه بینک و بین غیرک، فان الانسان قد یفتش عن حقیقه بالجدل و النزاع، و قد یفتش عن حقیقه بالتعلم و التفکر. (و ابدا قبل نظرک فی ذلک) الذی ذکرت لک (بالاستعانه بالهک) بان تستعین به، لیعینک علی الفهم و الادراک (و الرغبه الیه) ای الطلب منه تعالی (فی توفیقک) ای یوفقک للغایه الصحیحه (و ترک کل شائبه اولجتک فی شبهه) ای یوفقک فی ان تترک کل ما یشوب الفکر، مما یدخل الانسان فی الشبهه فی الحق و عدم الاذعان به. (او اسلمتک الی ضلاله) ای الشائبه الموجبه لتسلیم الانسان الی الانحراف عن الحق، ای المسببه لذلک (فاذا ایقنت ان قد صفا قلبک فخشع) لله تعالی (و تم رایک) ای صح تماما بلا شبهه فیه (فاجتمع) شوارد الاراء تحت نطاق واحد، لا ان یتردد الرای بین النفی و الاثبات (و کان همک فی ذلک) الذی تطلبه منه تعالی (هما واحدا) لا احتمالات و ترددات. (فانظر فیما فسرت لک) مما سیاتی فی بیان اصول الدین (و ان لم یجتمع لک ما تحب من نفسک) بان ترددت نفسک فی احتمالات (و فراغ نظرک) ای لم یفرغ نظرک الی جهه واحده (و فکرک) الی اتجاه واحد حتی تدرک ما ساذکره لک من مسائل اصول الدین (فاعلم انک) بتشتت رایک (انما تخبط العشواء) ای مثل خبط الناقه الضعیفه البصر التی لا تامن من السقوط فی هوه لا منجاه لها منها (و تتورط الضلماء) ای تدخل فی مکان مظلم لا تدری عاقبه الدخول فیه. (و لیس طالب الدین من خبط او خلط) الحق بالباطل، و الصحیح بالسقیم، اذ طالب الدین یرید معرفه الحق، و تلک لا تجتمع مع الخبط و الخلط (و الامساک عن ذلک) الفکر الذی لیس بمستقیم بل مشوب بالخلط (امثل) ای احسن، و حاصل کلام الامام انه ینبغی لولده ان یسیر فی الاخذ باصول الدین سیره ابائه و صالحین، فان اراد ان یعرف الحق هو بنفسه، فاللازم اولا ان یستعین بالله، ثم یجرد فکره للحق، فاذا رای فی فکره خلطا و ارتباکا، فالا مثل ان یترک التفکر بمثل هذا الذهن المشوب لان ضره اقرب من نفعه.

موسوی

ردهم: صرفهم و ارجعهم. الامساک: الکف و الامتناع. ابت: ای الامتناع. ابیت الشی ء اباه، الاباء: ان تعرض علی الرجل الشی ء فیابی قبوله. تورط الشبهات: یقال تورطت الماشیه وقعت فی موحل او فی مکان لا تتخلص منه و تورط الرجل وقع فی الورطه او فی امر مشکل و الشبهات کل امر یلتبس فیه الحق بالباطل و الحلال بالحرام. علق: تعلق الشوک بالثوب: علق و علق الوحش او الظبی بالحباله ای وقع فیها و امسکته و علق الشی ء بالشی ء و به نشب فیه و استمسک به. الخصومات: خاصم و خصاما و مخاصمه نازعه و جادله. الضلاله: الهلاک. خشع: خشوعا له تطامن و ذل و خضع. الامساک: الکف و الامتناع. (و اعلم یا بنی ان احب ما انت آخذ به الی من وصیتی تقوی الله و الاقتصار علی ما فرضه الله علیک. و الاخذ بما مضی علیه الاولون من آبائک و الصالحون من اهل بیتک، فانهم لم یدعوا ان نظروا لانفسهم کما انت ناظر و فکروا کما انت مفکر، ثم ردهم آخر ذلک الی الاخذ بما عرفوا و الامساک عما لم یکلفوا) تقوی الله اجتناب محارمه من اهم الامور و اوجبها علی الانسان المسلم فلا یفید عمل بدون تقوی و لا تثمر تضحیات بدون تقوی و لا ینفع اجتهاد بدون تقوی … بالتقوی تتفاضل الناس و بها تقترب

من الله. و التقوی کما یفسرها الصادق (علیه السلام): ان لا یفقدک الله حیث امرک و لا یراک حیث نهاک. و ان الله اثنی علی المتقین و حث علی التقوی فی کتابه الکریم قال تعالی: (الم. ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین)، و قال تعالی: (تزودوا فان خیر الزاد التقوی و اتقون یا اولی الالباب). قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون). و قال تعالی: (و سارعوا الی مغفره من ربکم و جنه عرضها السماوات و الارض اعدت للمتقین). و قال تعالی: (و لو ان اهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض و لکن کذبوا فاخذناهم بما کانوا یکسبون). و قال تعالی: (ان المتقین فی جنات و نهر فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر). و اما سنه المعصومین فقد طفحت بالحث و التاکید علی التقوی. قال النبی- صلی الله علیه و آله-: لو ان السموات و الارض کانتا رتقا علی عبد ثم اتقی الله لجعل الله له منهما فرجا و مخرجا. و قال النبی- صلی الله علیه و آله-: اصل الدین الورع، کن ورعا تکن اعبد الناس و کن بالعمل بالتقوی اشد اهتماما منک بالعمل بغیره، فانه لا یقل عمل بالتقوی، و کیف یقل عمل یتقبل لقول الله عز و جل: (انما یتقبل الله من المتقین). و قال الامام علی (علیه السلام): اتقوا الله الذی ان قلتم سمع، و ان اضمرتم علم، و بادروا الموت الذی ان هربتم ادرککم و ان اقمتم اخذکم و ان نسیتموه ذکرکم. و قال علی (علیه السلام): فانی اوصیکم بتقوی الله الذی ابتدا خلقکم، فان تقوی الله دواء داء قلوبکم و بصر عمی افئدتکم و شفاء مرض اجسادکم و صلاح فساد صدورکم و طهور دنس انفسکم و جلاء غشاء ابصارکم و امن فزع جاشکم و ضیاء سواد ظلمتکم. و قال الصادق (علیه السلام): من اخرجه الله من ذل المعصیه الی عز التقوی اغناه الله بلا مال و اغزه بلا عشیره و آنسه بلا بشر. و قال الصادق (علیه السلام): التقوی علی ثلاثه اوجه: تقوی بالله (فی الله) و هو ترک الحلال فضلا عن الشبهه و هو تقوی خاص الخاص و تقوی من الله و هو ترک الشبهات فضلا عن الحرام و هو تقوی الخاص و تقوی من خوف النار و العقاب و هو ترک الحرام و هو تقوی العام … بالتقوی تقبل الاعمال فان من صلی بدون تقوی لا تقبل صلاته و انما بادائها یسقط العقاب فحسب، و اما ترتیب الاجر و الثواب فهذا لا یتحقق الا بالتقوی التی تتم باجتناب جمیع المحارم … بالقیام بجمیع الواجبات المفروضه علی الانسان و الاجتناب عن جمیع المحرمات تتحق التقوی و تقبل الاعمال و بدون ذلک لا یقبل عمل و لا یثاب عامل، و انما العمل یسقط العقاب فحسب … و الامام هنا فی وصیته یسکب فی روع ولده و روع کل الناس ان یتمسکوا بهذه الخصله الشریفه التی لا تعادلها خصله و یضعها الامام فی هذه العباره الجمیله و الصیاغه اللطیفه قائلا: و اعلم یا بنی ان احب ما انت آخذ به الی من وصیتی تقوی الله و الاقتصار علی ما فرضه الله علیک من الواجبات و ترک المحرمات التی بها یتم العمل الصالح و تتحقق التقوی و تکون سهله المنال لا ترهق کاهل العامل و لا تجعله یمل من الزیاده و کثره العمل. ثم ان الامام ذکر ولده بسیره الصالحین من اهل بیته من اجداده و اعمامه الذین نظروا فی امور الدنیا و الاخره، ذکره بهم و بما کانوا علیه من التفکیر فی مصالحهم و ما ینفعهم … فان هولاء العظماء کانوا علی جانب کبیر من رجحان العقل و سلامته و انهم لم یدخلوا فی الاسلام الا بعد ان ثبت لهم صحته کدین و ثبت لهم صدق الرسول فی دعوه النبوه، فان حمزه بن عبدالمطلب اسد الله و اسد رسوله قد آمن بالنبی و دافع عنه ورد کید المشرکین و الکفار و کل اذیه کانت تصل الی الرسول الاکرم و قد اندفع فی (احد) یقاتل فی سبیل الله حتی سقط شهیدا مضمخا بدمه … و کذلک جعفر بن ابی طالب الذی هاجر فی سبیل الله ثم استشهد فی (موته) مسطرا اروع البطولات و اعظمها. و هکذا غیر هما من اقرباء النبی و اهل بیته قد نظروا الی الدنیا و فکروا فیها و اختاروا لانفسهم اقرب الطرق الی الله و اصلحها لهم فی دنیاهم و آخرتهم … ان هذا الرعیل من الصالحین کانا یمثلون الطلائع الواعیه فی مجتمعهم، لم تکن تصرفاتهم خاضعه للاهواء و المیول او للعصبیه و المزاج، و انما کانت تنطلق من قناعات صحیحه و سلیمه فاخذوا بما عروفا من شرائع الدین و احکامه و قوانینه و سننه و کفوا عما لم یکلفوا فیه مما هو محجوب عنهم او غیر مطلوب منهم. (فان ابت نفسک ان تقبل ذلک دون ان تعلم کما علموا، فلیکن طلبک ذلک بتفهم و تعلم، لا بتورط الشبهات، و علق الخصومات. و ابدا قبل نظرک فی ذلک بالاستعانه بالهک و الرغبه الیه فی توفیقک، و ترک کل شائبه اولجتک فی شبهه او اسلمتک الی ضلاله، فان ایقنت ان قد صفا قلبک فخشع و تم رایک فاجتمع، و کان همک فی ذلک هما واحدا، فانظر فیما فسرت لک، و ان لم یجتمع لک ما تحب من نفسک و فراغ نظرک و فکرک فاعلم انک انما تخبط العشواء، و تتورط الظلماء. و لیس طالب الدین من خبط او خلط، و الامساک عن ذلک امثل) فی هذا الفصل من الوصیه یقف الامام لیعطی درسا لکل المتعلمین الذین یریدون الغوص فی عالم المعقولات و المجردات، الذین یریدون ان یدخلوا الی عمق الامور و حقائقها و یستکنهوا لباب الاشیاء و اسرارها. ان هناک عالما مجهولا اذا دخلت الانسان بدون دلیل معه او بدون ان توضع له معالم تحدد له و جهه المسیر سوف یضل و یتیه و قد یعود الی النقطه التی انطلق منها علی احسن التقادیر ان لم یستمر فی التیه و الضلال حتی ینقضی العمر و تدبر الایام. ان الدخول فی امور یکثر فیها الزلل و الخطل و یتعرض الانسان خلالها الی مزالق کثیره لا تحصی، یجب قبل الخوض فی عباب ذلک المجهول ان یعد العده و یشحذ الهمه و یکون موهلا لخوض هذه المعرکه التی لم یعرف فیها النجاح من الفشل، یجب ان یهی ء الاسباب التی توفر له النجاح و الفوز و العوده بالظفر بعد تجوال قد یستمر طویلا فی استخراج النتیجه التی یرضاها الله و یحبها … ان للمتعلمین صفات وضعها علماء الاخلاق و الاداب و قد ذکر الشهید الثانی فی کتابه (منیه المرید فی آداب المفید و المستفید)، ما یجب ان یتحلی به طالب العلم فی نفسه من الایمان و التقوی و الاخلاص و ما یجب ان یوفره لنفسه من الصفات امام شیخه و استاذه و الی غیر ذلک مما رشح به قلمه السعید فی استخلاص هذه الفوائد الجلیله. و ان الامام هنا یلقی الاضواء امام المتعلم الذی یرید ان یحرر بعض هذه المسائل المهمه فیقول له: 1- یجب اولا ان یطلب هذه المطالب المهمه من اجل الفهم و العلم، من اجل الوصول الی الحقیقه التی هی انشوده المخلصین لا ان یطلب هذه الامور لیزید الشبهات و یتخذها عضدا له فی الخصومات … 2- یجب علیه ان یبتدی ء قبل کل شی ء بطلب الاستعانه من الله بالتوفیق الی وجوه الصواب و ادراک الحقائق و الثبوت علی الاستقامه و هذا التوجه الربانی مطلوب من الانسان فی کل اعماله و تصرفاته، فان طلب المدد من الله و الاستعانه به یجب ان لا ینقطع عنه او یتهاون فیه … 3- یجب ان یکون بحث هذه القضایا بحثا موضوعیا دون ان تشده المذاهب و الاهواء الی رای معین او جهه معینه بل یتخذ الحق و العلم و جهته، ان یبنی بینه و بین نفسه انه سیتخذ الدلیل و البرهان هدفا له فی الوصول الی الحقیقه دون ای امر آخر، و ما اصعب و اشق البحث الموضوعی النزیه فانه اصعب من ازاله الجبال عن اماکنها. و انی للرجال ان یترکوا مورثات قومهم و یتخلوا عن عادات اهلهم و یجاهلوا دین اسلافهم! اننا راینا بعض المفکرین تعصبا منه لمذهبه او قومه ینحرف عن الاستقامه و یسف فی التفکیر و یطوع آیات الله و کلامه زورا و بهتانا من اجل ان تتفق و ما عنده من رواسب مذهبیه و عادات قومیه … راینا ذلک الشموخ فی الرای و الاصاله فی الحبث کلها تتهاوی عند الدخول فی بحث العقیده و الادیان … انه لا یستطع ان یتخذ الموضوعیه باستمرار بل یتخذها فی ما لا یضره و لا یوذی حسه الدینی او التقلیدی … ثم ان الامام بعد ان یحدد له هذه الخطوط العریضه فی منهج البحث یقول له: فاذا ایقنت ان قد صفا قلبک فخشع و تم رایک فاجتمع و کان همک واحدا- و هو الوصول الی الحقیقه و ادراک الواقع- فانظر فی ما فسرت لک … و اما اذا لم یتوفر له ذلک بل کان قصده من اول الامر خلاف هذه الشروط فلابد ان یتیه و یضل و یخبط خبط الاعمی الذی لا یهتدی الطریق او خبط السائر فی ظلمات اللیل البهیم مع جهله و عدم الدلیل … و طالب الدین بعید کل البعد عن مثل هذه المهاوی و الاضالیل.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَبَّ مَا أَنْتَ آخِذٌ بِهِ إِلَیَّ مِنْ وَصِیَّتِی تَقْوَی اللّهِ الاِقْتِصَارُ عَلَی مَا فَرَضَهُ اللّهُ عَلَیْکَ،وَ الْأَخْذُ بِمَا مَضَی عَلَیْهِ الْأَوَّلُونَ مِنْ آبَائِکَ، الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِکَ،فَإِنَّهُمْ لَمْ یَدَعُوا أَنْ نَظَرُوا لِأَنْفُسِهِمْ کَمَا أَنْتَ نَاظِرٌ، وَ فَکَّرُوا کَمَا أَنْتَ مُفَکِّرٌ،ثُمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذَلِکَ إِلَی الْأَخْذِ بِمَا عَرَفُوا،الْإِمْسَاکِ عَمَّا لَمْ یُکَلَّفُوا،فَإِنْ أَبَتْ نَفْسُکَ أَنْ تَقْبَلَ ذَلِکَ دُونَ أَنْ تَعْلَمَ کَمَا عَلِمُوا فَلْیَکُنْ طَلَبُکَ ذَلِکَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ،لَا بِتَوَرُّطِ الشُّبُهَاتِ،وَ عُلَقِ الْخُصُومَاتِ.وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِکَ فِی ذَلِکَ بِالْاِسْتِعَانَهِ بِإِلَهِکَ،وَ الرَّغْبَهِ إِلَیْهِ فِی تَوْفِیقِکَ،وَ تَرْکِ کُلِّ شَائِبَهٍ أَوْلَجَتْکَ فِی شُبْهَهٍ،أَوْ أَسْلَمَتْکَ إِلَی ضَلَالَهٍ.فَإِنْ أَیْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفَا قَلْبُکَ فَخَشَعَ،وَ تَمَّ رَأْیُکَ فَاجْتَمَعَ،وَ کَانَ هَمُّکَ فِی ذَلِکَ هَمّاً وَاحِداً،فَانْظُرْ فِیمَا فَسَّرْتُ لَکَ،وَ إِنْ لَمْ یَجْتَمِعْ لَکَ مَا تُحِبُّ مِنْ نَفْسِکَ،وَ فَرَاغِ نَظَرِکَ وَ فِکْرِکَ،فَاعْلَمْ أَنَّکَ إِنَّمَا تَخْبِطُ الْعَشْوَاءَ،وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْمَاءَ.وَ لَیْسَ طَالِبُ الدِّینِ مَنْ خَبَطَ أَوْ خَلَطَ وَ الْإِمْسَاکُ عَنْ ذَلِکَ أَمْثَلُ.

ترجمه

پسرم! بدان محبوب ترین چیزی که از میان وصایایم باید به آن تمسک جویی، تقوا و پرهیزکاری است و اکتفا به آنچه خداوند بر تو فرض و لازم شمرده است و حرکت در راهی که پدرانت در گذشته آن را پیموده اند و صالحین از خاندانت از آن راه رفته اند،زیرا همان گونه که تو درباره خویش نظر می کنی آنها نیز درباره خود نظر کرده اند و آن گونه که تو (برای صلاح خویشتن) می اندیشی آنها نیز می اندیشیدند (با این تفاوت که آنها تجارب خود را برای تو به یادگار گذاشته اند)

سرانجام فکر و اندیشه،آنها را به جایی رسانید که آنچه را به خوبی شناخته اند بگیرند و آنچه را (که مبهم است و) به آن مکلف نیستند رها سازند.اگر روح و جان تو از قبول آن ابا دارد و می خواهی که تا آگاه نشوی اقدام نکنی می بایست (از طریق صحیح این راه را بپویی و) این خواسته با فهم و دقت و تعلم باشد نه از طریق فرو رفتن در شبهات و تمسک جستن به دشمنی ها و خصومت ها.

(اضافه بر این) پیش از آنکه در طریق آگاهی در این امور گام نهی از خداوندت استعانت بجوی و برای توفیق،رغبت و میل،نشان ده و از هر گونه عاملی که موجب خلل در افکار تو شود یا تو را به شبهه ای افکند یا تسلیم گمراهی کند بپرهیز.

هر گاه یقین کردی قلب و روحت صفا یافته و در برابر حق خاضع شده و رأیت به کمال پیوسته و تمرکز یافته و تصمیم تو در این باره تصمیم واحدی گشته (و از هر چه غیر از آن است صرف نظر کرده ای) در این صورت به آنچه برای تو (در این وصیّت نامه) توضیح داده ام دقت کن (تا نتیجه مطلوب را بگیری) و اگر آنچه را در این زمینه دوست می داری (از شرایطی که گفتم) برایت فراهم نشد و فراغت خاطر و آمادگی فکر حاصل نکردی،بدان در طریقی گام می نهی که همچون شتری که چشمانش ضعیف است به سوی پرتگاه پیش می روی و در میان تاریکی ها غوطه ور می شوی و کسی که گرفتار اشتباه و خلط حق با باطل است نمی تواند طالب دین باشد و با این حال اگر وارد این مرحله نشوی بهتر است.

شرح و تفسیر: از پیمودن راه های مشکوک بپرهیز

از پیمودن راه های مشکوک بپرهیز

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه اندرزهای مهمی به فرزندش می دهد و

مقدم بر همه چیز او را به تقوای الهی و قناعت به فرایض و احکامِ روشن خداوند و پرهیز از گام نهادن در راه های مشکوک دعوت می کند می فرماید:«پسرم بدان محبوب ترین چیزی که از میان وصایایم باید به آن تمسک جویی،تقوا و پرهیزکاری است و اکتفا به آنچه خداوند بر تو فرض و لازم شمرده است و حرکت در راهی که پدرانت در گذشته آن را پیموده اند و صالحان از خاندانت از آن راه رفته اند»؛ (وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَبَّ مَا أَنْتَ آخِذٌ بِهِ إِلَیَّ مِنْ وَصِیَّتِی تَقْوَی اللّهِ وَ الاِقْتِصَارُ عَلَی مَا فَرَضَهُ اللّهُ عَلَیْکَ،وَ الْأَخْذُ بِمَا مَضَی عَلَیْهِ الْأَوَّلُونَ مِنْ آبَائِکَ، وَ الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِکَ).

بی شک تقوای الهی مهمترین وصیّت همه اولیاء اللّه است و زاد و توشه قیامت و برگه ورود در بهشت و معیارِ امتیاز انسان ها بر یکدیگر می باشد و به همین دلیل در همه خطبه های نماز جمعه به آن توصیه می شود و بر آن تأکید می ورزند.

تقوا که همان حالت خداترسی درونی و مسئولیت پذیری واقعی است انسان را از هر گونه گناه باز می دارد.

جمله «وَ الاِقْتِصَارُ عَلَی مَا فَرَضَهُ اللّهُ عَلَیْکَ» به این معنا نیست که تنها به واجبات قناعت کن و از مستحبات و سنن بپرهیز،بلکه اشاره به نکته ای است که در ادامه سخن می آید و آن پرهیز از اموری است که در شریعت مسکوت مانده و کسی در برابر آن مسئولیت ندارد و یا دسترسی به آن میسر نیست؛مانند معرفت به کنه ذات خداوند.

جمله «وَ الصَّالِحُونَ مِنْ أَهْلِ بَیْتِکَ» اشاره به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و شخص علی علیه السلام و عبد المطلب و حمزه و ابو طالب و جعفر است.

آن گاه امام علیه السلام به ذکر دلیل بر این مطلب پرداخته می فرماید:«زیرا همان گونه که تو درباره خویش نظر می کنی آنها نیز درباره خود نظر کرده اند و آن گونه که تو (برای صلاح خویشتن) می اندیشی آنها نیز می اندیشیدند (با این تفاوت که آنها

تجارب خویش را برای تو به یادگار گذاشتند) سرانجام فکر و اندیشه،آنها را به آنجا رسانید که آنچه را به خوبی شناخته اند بگیرند و آنچه را (که مبهم است و) به آن مکلف نیستند رها سازند»؛ (فَإِنَّهُمْ لَمْ یَدَعُوا أَنْ نَظَرُوا لِأَنْفُسِهِمْ کَمَا أَنْتَ نَاظِرٌ، وَ فَکَّرُوا کَمَا أَنْتَ مُفَکِّرٌ،ثُمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذَلِکَ إِلَی الْأَخْذِ بِمَا عَرَفُوا،وَ الْإِمْسَاکِ عَمَّا لَمْ یُکَلَّفُوا).

این سخن نیز ناظر به آن است که در مسائل مربوط به دین،اموری است که باید دنبال شود و عدم آگاهی بر آنها عذر نیست،بلکه همه باید آن را فرا گیرند و اموری است که یا از تحت قدرت انسان بیرون است؛مانند معرفت کنه ذات خداوند که هیچ پیامبر مرسلی هم نمی تواند به آن برسد و یا از اموری است که خداوند به لطف و کرمش بر بندگانش تخفیف داده و آنها را بدان مکلف نساخته است؛ولی اگر اصرار بر آن کنند ممکن است تکلیف به آن دامانشان را بگیرد؛ مانند آنچه در داستان بنی اسرائیل مربوط به ذبح گاو مخصوص آمده که اگر اصرار در سؤال از جزئیات آن نداشتند،هر گاوی را ذبح می کردند کافی بود ولی اصرار بیش از حد آنها سبب شد چندان اوصاف مختلفی برای گاو مزبور ذکر شود که در دستیابی به آن دچار مشکل شوند.

نیز مانند آنچه درباره حج در روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است که روزی خطبه ای خواند و درباره وجوب حج سخن گفت.شخصی به نام عکاشه و طبق روایتی سراقه گفت:ای رسول خدا! آیا همه سال واجب است؟ پیامبر صلی الله علیه و آله سکوت کرد و جوابی نگفت و او دو یا سه بار سؤالش را تکرار کرد.رسول خدا صلی الله علیه و آله ناراحت شد و فرمود:وای بر تو اگر بگویم آری،هر سال بر شما واجب می شود و قدرت نخواهید داشت،بنابراین آنجا که سکوت می کنم سکوت کنید، زیرا کسانی که پیش از شما بودند بر اثر کثرت سؤال گرفتار شدند،بنابراین هنگامی که شما را به چیزی امر کردم به آن اندازه که توانایی دارید انجام دهید. {1) .بحارالانوار،ج ص 22،31. }

در حدیثی دیگر از امام امیرالمؤمنین علیه السلام می خوانیم که خطبه ای ایراد فرمود و گفت:«إِنَّ اللّهَ حَدَّ حُدُوداً فَلَا تَعْتَدُوهَا وَ فَرَضَ فَرَائِضَ فَلَا تَنْقُصُوهَا وَ سَکَتَ عَنْ أَشْیَاءَ لَمْ یَسْکُتْ عَنْهَا نِسْیَاناً فَلَا تَکَلَّفُوهَا رَحْمَهً مِنَ اللّهِ لَکُمْ فَاقْبَلُوهَا؛خداوند حدود و مرزهایی (برای حلال و حرام) قرار داده از آن تجاوز نکنید و واجباتی را لازم شمرده از آن کم نگذارید و نسبت به اموری ساکت شده و این سکوت به خاطر نسیان نبوده،در برابر آن اصرار نکنید.این رحمت خداست (و تخفیف الهی) برای شما پس آن را بپذیرید». {1) .وسائل الشیعه،ج 18،ص 129،ابواب صفات قاضی،باب 12،ح 61. }

سپس در ادامه سخن می فرماید:«اگر (این پیشنهاد را نمی خواهی قبول کنی و) روح و جان تو از قبول آن ابا دارد و می خواهی که تا آگاه نشوی اقدام نکنی می بایست (از طریق صحیح این راه را بپویی و) این خواسته با فهم و دقت و تعلم باشد نه از طریق فرو رفتن در شبهات و تمسک جستن به دشمنی ها و خصومت ها.

(اضافه بر این) پیش از آنکه در طریق آگاهی در این امور گام نهی از خداوندت استعانت بجوی و برای توفیق،رغبت و میل،نشان ده و از هر گونه عاملی که موجب خلل در افکار تو شود یا تو را به شبهه ای افکند یا تسلیم گمراهی کند بپرهیز»؛ (فَإِنْ أَبَتْ نَفْسُکَ أَنْ تَقْبَلَ ذَلِکَ دُونَ أَنْ تَعْلَمَ کَمَا عَلِمُوا فَلْیَکُنْ طَلَبُکَ ذَلِکَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ،لَا بِتَوَرُّطِ الشُّبُهَاتِ،وَ عُلَقِ الْخُصُومَاتِ.وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِکَ فِی ذَلِکَ بِالاِسْتِعَانَهِ بِإِلَهِکَ،وَ الرَّغْبَهِ إِلَیْهِ فِی تَوْفِیقِکَ،وَ تَرْکِ کُلِّ شَائِبَهٍ أَوْلَجَتْکَ {2) .«اولجتک»از ریشه«ایلاج»و از ریشه«ولوج»به معنای داخل شدن در مکان محدود گرفته شده و هنگامی که به باب افعال می رود معنای متعدی پیدا می کند بنابراین«اولج»یعنی داخل کرد شخص یا چیزی را. }فِی شُبْهَهٍ،أَوْ أَسْلَمَتْکَ إِلَی ضَلَالَهٍ).

عصاره کلام امام علیه السلام در اینجا این است که برای رسیدن به حق دو راه در پیش

داری؛یکی راه پیروی از پیشینیان صالح از خاندانت و استفاده از تجربیات بسیار سودمند آنها که راهی است نسبتا آسان و بی خطر.و راه دوم،راه اجتهاد شخصی است که خودت وارد میدان شوی و حق را از باطل بشناسی و پیمودن این راه چهار شرط دارد.

نخست اینکه در هر موضوعی نیک بیندیشی و دقت کنی و دیگر اینکه از فرو رفتن در شبهات یا تمسک جستن به تعصب یا خصومات بپرهیزی و سوم اینکه از خدای خود استعانت بجویی و از او بخواهی که تو را در پیمودن این راه کمک کند و چهارم اینکه از هر امر مشکوکی که ممکن است منتهی به ورود در شبهه ای شود یا تو را به گمراهی بکشاند بپرهیزی.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن،نکته را روشن می کند که تنها سخنان سودمند و پربار و مؤثرِ من کافی نیست؛آمادگی در وجود تو نیز از شرایط تأثیر محسوب می شود و به تعبیر دیگر همان گونه که فاعلیت فاعل شرط است، قابلیت قابل نیز لازم است،از این رو برای آماده ساختن قلب و جان فرزندش برای پذیرش این وصایا می فرماید:

«هر گاه یقین کردی قلب و روحت صفا یافته و در برابر حق خاضع شده و رأیت به کمال پیوسته و تمرکز یافته و تصمیم تو در این باره تصمیم واحدی گشته (و از هر چه غیر از آن است صرف نظر کرده ای) در این صورت به آنچه برای تو (در این وصیّت نامه) توضیح داده ام دقت کن (تا نتیجه مطلوب را بگیری)»؛ (فَإِنْ أَیْقَنْتَ أَنْ قَدْ صَفَا قَلْبُکَ فَخَشَعَ،وَ تَمَّ رَأْیُکَ فَاجْتَمَعَ،وَ کَانَ هَمُّکَ فِی ذَلِکَ هَمّاً وَاحِداً،فَانْظُرْ فِیمَا فَسَّرْتُ لَکَ).

مسلم است کسانی که قلبی تاریک و مملو از تعصب ها و هوا و هوس دارند و فکرشان چندین جا مشغول است؛گاه در فکر حفظ مقامند و گاه در فکر جمع اموال و گاه به دنبال هوا و هوس های دیگر،آنها نمی توانند از نصایح و اندرزهای

سودمند و بیدار کننده،هر چند گوینده اش امام علیه السلام باشد بهره بگیرند.به همین دلیل آیات قرآن که در تأثیرش جای هیچ تردید نیست،گروهی را هدایت می کند و در گروهی از تیره دلان لجوج اثری ندارد و یا اثر معکوس دارد.در سوره توبه آیه 124 و 125 می خوانیم:« وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَهٌ فَمِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ أَیُّکُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِیماناً فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِیماناً وَ هُمْ یَسْتَبْشِرُونَ* وَ أَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَی رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ کافِرُونَ ؛و هنگامی که سوره ای نازل می شود بعضی از آنان (به دیگری) می گویند:این سوره ایمان کدام یک از شما را افزون ساخت (به آنان بگو:) اما کسانی که ایمان آورده اند بر ایمانشان افزوده است و آنها (به فضل و رحمت الهی) خوشحالند*و اما کسانی که در دلهایشان بیماری است،پلیدی بر پلیدیشان افزوده؛و از دنیا رفتند در حالی که کافر بودند».

و به گفته شاعر:

باران که در لطافت طبعش کلام نیست در باغ لاله روید و در شوره زار خس

حضرت در ادامه این سخن می افزاید:«و اگر آنچه را در این زمینه دوست می داری (از شرایطی که گفتم) برایت فراهم نشد و فراغت خاطر و آمادگی فکر حاصل نکردی،بدان در طریقی گام می نهی که همچون شتری که چشمانش ضعیف است به سوی پرتگاه پیش می روی و در میان تاریکی ها غوطه ور می شوی و کسی که گرفتار اشتباه و خلط حق با باطل است نمی تواند طالب دین باشد و با این حال اگر وارد این مرحله نشوی بهتر است»؛ (وَ إِنْ لَمْ یَجْتَمِعْ لَکَ مَا تُحِبُّ مِنْ نَفْسِکَ،وَفَرَاغِ نَظَرِکَ وَ فِکْرِکَ،فَاعْلَمْ أَنَّکَ إِنَّمَا تَخْبِطُ الْعَشْوَاءَ {1) .«عشواء»در اصل به معنای شتری است که چشم ضعیفی دارد و به همین دلیل مسیر خود را اشتباه و متمایل به چپ و راست می رود.سپس به هر انسانی که چنین باشد اطلاق شده است. }،وَ تَتَوَرَّطُ {2) .«تتورط»از ریشه«تورط»بر وزن«توکل»به معنای افتادن در جایی است که رهایی از آن مشکل یا غیر ممکن باشد. }

الظَّلْمَاءَ وَ لَیْسَ طَالِبُ الدِّینِ مَنْ خَبَطَ أَوْ خَلَطَ،وَ الْإِمْسَاکُ عَنْ ذَلِکَ أَمْثَلُ). {1) .«امثل»از ریشه«مثول»بر وزن«طلوع»به معنای افضل و برتر است و جمع آن«اماثل»و«مثل»بر وزن«کتب» است. }

امام علیه السلام بدین وسیله به فرزندش هشدار می دهد که برای نتیجه گرفتن از این وصیّت نامه خود را آماده سازد،اراده و تصمیم جدی بگیرد و از آنچه مایه پراکندگی فکر و خیال اوست جداً بپرهیزد،دامن همت به کمر بزند و با گام های استوار وارد میدان شود و گوش دل را به سخنان امام علیه السلام بسپارد تا بتواند به سر منزل مقصود و سعادت مطلوب برسد.در غیر این صورت،بیهوده خود را خسته می کند و در این راه گام می نهد.

بخش یازدهم

متن نامه

فَتَفَهَّمْ یَا بُنَیَّ وَصِیَّتِی،وَ اعْلَمْ أَنَّ مَالِکَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِکُ الْحَیَاهِ،وَ أَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُمِیتُ،وَ أَنَّ الْمُفْنِیَ هُوَ الْمُعِیدُ،وَ أَنَّ الْمُبْتَلِیَ هُوَ الْمُعَافِی،وَ أَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ لِتَسْتَقِرَّ إِلَّا عَلَی مَا جَعَلَهَا اللّهُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْمَاءِ،وَ الْاِبْتِلَاءِ، وَ الْجَزَاءِ فِی الْمَعَادِ،أَوْ مَا شَاءَ مِمَّا لَا تَعْلَمُ،فَإِنْ أَشْکَلَ عَلَیْکَ شَیْءٌ مِنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ عَلَی جَهَالَتِکَ،فَإِنَّکَ أَوَّلُ مَا خُلِقْتَ بِهِ جَاهِلاً ثُمَّ عُلِّمْتَ،وَ مَا أَکْثَرَ مَا تَجْهَلُ مِنَ الْأَمْرِ،یَتَحَیَّرُ فِیهِ رَأْیُکَ،وَ یَضِلُّ فِیهِ بَصَرُکَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذَلِکَ! فَاعْتَصِمْ بِالَّذِی

ص: 395

خَلَقَکَ وَ رَزَقَکَ وَ سَوَّاکَ،وَ لْیَکُنْ لَهُ تَعَبُّدُکَ،وَ إِلَیْهِ رَغْبَتُکَ، وَ مِنْهُ شَفَقَتُکَ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! در وصیّت من درست بیندیش، بدان که در اختیار دارنده مرگ همان است که زندگی در دست او، و پدید آورنده موجودات است، همو می میراند، و نابود کننده همان است که دوباره زنده می کند، و آن که بیمار می کند شفا نیز می دهد ، بدان که دنیا جاودانه نیست، و آنگونه که خدا خواسته است برقرار است، از عطا کردن نعمت ها، و انواع آزمایش ها، و پاداش دادن در معاد، و یا آنچه را که او خواسته است و تو نمی دانی .

اگر در باره جهان، و تحوّلات روزگار مشکلی برای تو پدید آمد آن را به عدم آگاهی ارتباط ده، زیرا تو ابتدا با ناآگاهی متولّد شدی و سپس علوم را فرا گرفتی، و چه بسیار است آنچه را که نمی دانی و خدا می داند، که اندیشه ات سرگردان، و بینش تو در آن راه ندارد، سپس آنها را می شناسی .

پس به قدرتی پناه بر که تو را آفریده، روزی داده، و اعتدال در اندام تو آورده است، بندگی تو فقط برای او باشد، و تنها اشتیاق او را داشته باش، و تنها از او بترس .

شهیدی

پس پسرکم وصیت مرا نیک دریاب- و از به کار بستن آن روی بر متاب- و بدان! آن که مرگ را بر سر آدمی می آرد همان است که زندگی را در دست دارد، و آن که می آفریند همان است که می میراند، و آن که نابود می سازد آن است که باز می گرداند، و آن که به بلا می آزماید هم او عافیت عطا می فرماید ، و بدان که جهان بر پای نمانده جز بر سنّتی که خدا کار آن را بر آن رانده: که یا نعمت است و یا ابتلا، و سرانجام پاداش روز جزا، یا دیگر چیزی که خواست و بر ما ناپیداست. پس اگر دانستن چیزی از این جمله بر تو دشوار گردد، آن دشواری را از نادانی خود به حساب آر! چه تو نخست که آفریده شدی نادان بودی سپس دانا گردیدی، و چه بسیار است آنچه نمی دانی و در حکم آن سرگردانی، و بینشت در آن راه نمی یابد، سپس آن را نیک می بینی و می دانی. پس چنگ در- رشته بندگی- کسی زن که تو را آفریده، و به اندامت کرده و روزیت بخشیده. پس تنها بنده او می باش و روی به سوی او آر و تنها از او بیم دار!

اردبیلی

پس در یاب ای پسرک من وصیت مرا و بدان خداوند مرگ همان خداوند زندگیست و آنکه آفریننده همان میراننده است و آنکه فانی سازنده همان اعاده کننده است و آنکه گرفتار سازنده است همان عافیت دهنده و آنکه دنیا نیست که قرار گیری مگر بر طریقه که گردانید آنرا خدا بر آن طریقه از دادن نعمتها و آزمایش و گرفتاری و جزا دادن در روز باز گردش یا از آنچه نمی دانیم پس اگر مشکل شود بر تو چیزی ازین پس بردار آنرا بر نادانی خود بآن پس بدرستی که تو اوّل آن چیزی که آفریده شده نادان پس از آن دانستی و چه بسیار بود آنچه نمی دانستی از کار دنیا و متحیّر بود در آن و سرگردان اندیشه تو و گمراه بود در آن بینائی تو پس از آن بینا گشتی بآن بعد ازین پس چنگ در زدن بخدائی که آفرید تو را و روزی داد تو را و تسویه اعضای تو کرد و باید باشد مر او را پرستش تو و بسوی او رغبت تو و ازو خوف و رستگاری تو

آیتی

ای فرزند، وصیت مرا نیکو دریاب و بدان که مرگ در دست همان کسی است که زندگی در دست اوست و آنکه می آفریند، همان است که می میراند و آنکه فناکننده است، همان است که باز می گرداند و آنکه مبتلا کننده است همان است که شفا می بخشد و دنیا استقرار نیافته مگر بر آن حال که خداوند برای آن مقرر داشته، از نعمتها و آزمایشها و پاداش روز جزا یا امور دیگری که خواسته و ما را از آنها آگاهی نیست. اگر درک بعضی از این امور بر تو دشوار آمد، آن را به حساب نادانی خود گذار، زیرا تو در آغاز نادان آفریده شده ای، سپس، دانا گردیده ای و چه بسیارند چیزهایی که تو نمی دانی و اندیشه ات در آن حیران است و بصیرتت بدان راه نمی جوید، ولی بعدها می بینی و می شناسی. پس چنگ در کسی زن که تو را آفریده است و روزی داده و اندامی نیکو بخشیده و باید که پرستش تو خاص او باشد و گرایش تو به او و ترس تو از او.

انصاریان

پسرم!وصیتم را بفهم،و بدان که مالک مرگ همان مالک حیات، و هستی بخش همان میراننده،و فنا کننده همان باز گرداننده،و گرفتار کننده،همان عافیت بخشنده است ،و مسلّما دنیا برقرار نمی ماند مگر به همان نظامی که خداوند آن را قرار داده از وضع نعمتها و بلاها،و پاداش روز جزا،و آنچه او بخواهد و ما نمی دانیم .

اگر در رابطه با جهان و نظاماتش از درک حکمت حادثه ای درماندی آن را به حساب جهالت خود بگذار، زیرا در ابتدای کار نادان به امور آفریده شدی سپس دانا گشتی،چه بسیار است اموری که نمی دانی و اندیشه ات نسبت به آن سرگردان،و دیده ات از راه یافتن به آن ناتوان است،اما پس از مدتی به آن بینا می شوی .پس به خداوندی که تو را آفریده،و روزیت را عنایت کرده و اندامت را تعدیل نموده پناه ببر، باید بندگیت برای او باشد،و رغبتت متوجه او گردد،و از او بیم داشته باشی .

شروح

راوندی

و اشکل: صار مشکلا. ثم قال: و الله خلق هذه الدنیا لغرض حسن ففضل فیها ابتداء بالنعم علی جمیع الحیوانات و جعلها سوقا للاخره لیجزی عباده غدا بما یعلمونه الیوم. و اذا علمت انه تعالی عدل حکیم علی سبل الجمله و رایت مثلا خلق الموذیات و لم تعرف وجه حسن خلقه علی التفصیل، فاکتف بعلمک انه تعالی حکیم و اعبدو الله بما اتاک به رسوله. و روی: فانک اول ما خلقت خلقت جاهلا. و هذه الروایه اصح. و اول نصب علی الظرف، و قیل: حال و ما مصدریه. و خلقت جاهلا الجمله مع الحال خبر ان، و من لم یکرر خلقت رفع جاهل للخبریه. و ما اکثر ما تجهل ما الاولی للتعجب و الثانیه موصوله.

کیدری

قوله علیه السلام: و ما شاء مما لا نعلم فان اشکل علیک شی ء من ذلک فاحمله علی جهالتک به. هذا تنبیه علی ان علوم الانسان قاصره عن ادراک اسرار الربوبیه فانک اول ما خلقت جاهلا، ثم علمت من قول الله تعالی: و الله اخراجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا. و ما اکثر ما تجهل من الامور و تتحیر فیه. یعنی یکون معرفته عندک بالقوه القربیه ثم تخرج الی الفعل، و هذه اشاره الی اکتساب العلوم.

ابن میثم

پس ای پسرک من وصیتم را فراموش مکن و بدان که مرگ و زندگی در اختیار اوست، او آفریننده، میراننده و فانی کننده و بازگرداننده است، و براستی که گرفتاری و عافیت در دست اوست، و دنیا پایدار نیست مگر بر پایه ای که خداوند بر آن پایه از بخششها، آزمایشها و پاداش اخروی، استوار نموده است و بر روی آنچه او خود خواسته و ما نمی دانیم پس اگر امری از امور بر تو مشکل شد، بر نادانی خود حمل کن زیرا تو در آغاز آفرینش خود نادان بودی، پس دانا شدی، و چه بسیار چیزها که تو از آنها آگاه نیستی و اندیشه ات درباره ی آنها سرگردان و بصیرت تو نسبت به آن ناچیز است، و بعدها راجع به آن بینا گردی، پس چنگ بزن به آفریدگار و روزیبخش و خالق اندام نیکویت. و باید پرستش و بندگی ات برای او و توجهت به او و ترست تنها از او باشد. مقصد چهارم: او را مامور به توجه و درک وصیت خود کرده و به بخشی از صفات و افعال خدای متعال که در اسناد و ارتباط آنها به یک مبدا، احتمال تضاد و دوگانگی می رود متوجه ساخته، و اشاره فرموده است که با توجه بر این که مبدا همه ی آنها یکی است، تضادی باهم ندارند. اما آن صفات از این قرار است، قادر بر میراندن است و قدرت دارد که بمیراندپس همو قادر بر حیات است و توانایی دارد که زنده کند از آن جهت که عوامل مرگ و زندگی به او منتهی می شود. و همچنین آفریدگار همان است که می میراند، زیرا فاعل آفرینش همان است که مرگ را مقدر فرموده و اسباب آفرینش و مرگ به دست اوست، بر این دو جهت آیه مبارکه اشاره دارد یحیی و یمیت ربکم و رب ابائکم الاولین زنده می کند و می میراند از آن جهت که او آغازگر فعل زنده کردن و میراندن است و به لحاظ این که او پروردگار علی الاطلاق و نخستین مالک آنهاست، و همچنین فانی کننده و هم دوباره زنده کننده است، و گرفتاری و عافیت به دست اوست از آنجهت که تمام عوامل و اسباب فنا، بازگشت، گرفتاری و عافیت به او می انجامد. قبلا روشن شد که تمام این امور اعتبارات عقلی است که از راه مقایسه ی ذات واجب تعالی با مخلوقات و آثارش- همان طور که در خطبه ی اول نهج البلاغه بررسی کردیم- عقل آنها را به ذات مقدس حق مرتبط می سازد اما افعال حق تعالی چنین است که آنگاه که اراده ی آفرینش دنیا را کرد، آفرینش و استقرار هستی آن جز بدین نحو که خداوند آن را آفرید، امکان نداشت، یعنی افاضه ی آنچه که در حق بعضی از بندگان نعمت شمرده می شود، مانند ثروت و تندرستی و امثال اینها، و یا در حق بعضی دیگر گرفتاری محسوب می شود از قبیل تهیدستی و بیماری. هر چند که نعمتها نیز نوعی گرفتاری هستند. چنانکه خداوند متعال فرموده است: و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون ضرورت پاداش در عالم معاد، برای افراد گرفتار و نیز افراد برخوردار از نعمت، مطابق فرمانبرداری و نافرمانیشان در حال نعمت و گرفتاری، و همچنین آفرینش آنها بر طبق مشیت حق، از جمله مسائلی است که فلسفه ی آن بر ما روشن نیست. البته در اصول و قوانین حکمت ثابت شده است که مقصود بالذات از عنایت حق تعالی تنها خیر است و اما شرهایی که در عالم هستی وجود دارد، بالعرض موجودند، به طوری که جداسازی و نهی کردن خیر از شر امکان ندارد. و چون در جهان هستی غلبه با خیر است و شر در اقلیت و همراه خیر است، نمی شود خیر زیاد را به خاطر آنها ترک کرد، زیرا ترک خیر کثیر به خاطر شر قلیل، خود در برابر جود و حکمت شر کثیر است، و این است معنای عبارت امام علیه السلام که فرمود: زیرا دنیا جز بر اموری که خداوند مقرر داشته، استقرار و ثبات نیافته است و ما آن امور را چه آنها که خیر و یا شر بودنشان بر ما معلوم است و چه آنها که معلوم نیست برشمردیم یعنی آفرینش دنیا ممکن نبوده است، مگر بر منوالی که هست با همان خیری که مقصود با لذات است و شری که مقصود بالعرض است، و ضرورت کیفر اشخاص به خاطر گناهانی که مرتکب می شوند در عالم قیامت، گناهان همان شرها است- به طوری که در جای خود ثابت شده است- که ملازم با همان صورتهای مادی و صفات پست در دنیا هستند. و عبارت امام (علیه السلام): فان اشکل تا آخر: یعنی اگر دریافتن رازی از اسرار قدر بر تو مشکل شد، و حکمت آن بر تو مخفی ماند، نباید تصور کنی که آن خالی از حکمت است، بلکه آن را بر نادانی خود حمل کن! زیرا تو در آغاز آفرینش خود نادان بودی سپس دانا شدی، چنان که خدای متعال فرموده است: و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا. کلمه ی اول: منصوب است چون ظرف است، و جاهلا منصوب است بنابر آن که حال می باشد. و اول به صورت مرفوع به عنوان مبتدا و جاهل هم مرفوع و خبر مبتدا، نیز نقل شده است. سپس او را متوجه امور زیادی کرده است که در آغاز نسبت به آنها جاهل بوده و بعد آنها را درک کرده است تا وی اموری را که حکمت آن را هنوز دریافت نکرده است همانند آنها قرار دهد. (یعنی روزی حکمت این امور را هم درک خواهد کرد). و بعد به او فرمان داده که به خدا توکل کند و در کارهایش به او پناه ببرد، و بندگی او را به جا آورد و توجه قلبی و دلبستگی اش به او باشد زیرا او شایسته ترین و سزاوارترین وجود بدان امور است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(فتفهم) پس دریاب (یا بنی) ای پسرک من (وصیتی وصیت مرا در هر باب (و اعلم ان مالک الموت) و بدان به درستی که خداوند مرگ (هو مالک الحیوه) او است خداوند زندگی (و ان الخالق) و به تحقیق که آفریننده (هو الممیت) او است میراننده (و ان المفنی) و به یقین که فانی کننده (هو المعید) او است اعاده کننده (و ان المبتلی) و به درستی که مبتلاکننده به انواع مشقت و بلا (هو المعافی) او است رستگاری دهنده از جمیع بلیه (و ان الدنیا) و به تحقیق که دنیا (لم تکن لتستقر) نبود که قرار گیرد و آرام پذیرد (الا علی ما جعلها الله علیه) مگر بر طریقه ای که گردانید دنیا را حضرت عزت بر آن وجه (من النعماء) از دادن نعمتها (و الابتلاء) و گرفتاری و آزمایش (و الجزاء فی المعاد) و جزا در روز بازگردش (و ما شاء) و از آنچه خواست او سبحانه (مما لا نعلم) از آنچه نمی دانیم و عدم علم آن نسبت به اغلب مردمان است یا حکم عام باشد در بعضی از اسرار کردگار چنانچه می فرماید آن خلاصه ابرار که: (فان اشکل علیک) پس اگر مشکل شود بر تو (شی ء من ذلک) چیزی از آن اسرار (فاحمله) پس حمل کن آن را (علی جهالتک به) بر نادانی خود بر آن اسرار و حواله کن آن را به سوی آفریدگار زیرا که او است دانای نهان و آشکار این تنبیه است بر آنکه علوم انسانی قاصر است از ادراک اسرار ربانی (فانک اول ما خلقت) پس به درستی که تو در اول حال که مخلوق شدی (جاهلا) نادان بودی (ثم علمت) بعد از آن دانا گشتی به توفیق عالم الاسرار که: (و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا و جعل لکم السمع و الابصار و الافئده) الایه (و ما اکثر ما تجهل) و چه بسیار بود آنچه نمی دانستی (من الامر) از کارهای دنیوی و اخروی (و یتخیر فیه رایک) و حیران و سرگشته بود در ان اندیشه تو (و یضل فیه بصرک) و گرماه بود در آن بینایی تو (ثم تبصره) بعد از آن بینا گشتی به آن (بعد ذلک) بعد از آن زمان (فاعتصم) پس چنگ در زن (بالذی خلقک) به آن خداوندی که آفرید تو را (و رزقک) و روزی داد تو را (و سواک) و تسویه و تعدیل اعضای تو کرد (ولیکن له) و باید که باشد برای او سبحانه (تعبدک) پرستش تو (و الیه رغبتک) و به سوی او رغبت تو (و منه شفقتک) و از جانب او خشیت و ترس تو

آملی

قزوینی

پس خوب فهم کن ای پسرک من وصیت مرا چون بزرگتر شبهه و حیرتی که آدمی را افتد از امر خالق حکیم امر موت و افناء و ابتلاء آدمی به بلاها و شرور و آفات که دار دنیا بان طامح است و امر تکلیف و استحقاق جزاء و مکافات و عقوبات است لهذا تخصیص داد این مطلب را بذکر و بیان نمود آنچه محض ثواب بود در این باب یعنی و بدان این که مالک موت همان مالک حیات است و ایجادکننده همان میراننده است و فنانماینده همان عوددهنده است و ابتلائکننده همان عافیت بخشنده است غرض آنکه موثری در وجود جز خدای واحد حی قیوم نیست و دنیا و آخرت و موت و حیات و خوشی و سختی همه در چنگ او است و بتقدیر و حکمت او منوط است و بدان این که دنیا نیست که مستقر گردد و پای گیرد مگر بر آن حال که گردانیده است حق سبحانه و تعالی آنرا بر آن حال از نعمتها و آزمایشها یعنی سختیها و پاداش عمل در روز معاد و آنچه خدای خواسته است که چنان باشد از آنچه تو نمی دانی و آن اسرار حکمت و قضای او تعالی است که آن هم بر همه کس معلوم نباشد و اگر تعجب کنی از آنکه مثل حضرت امام امت و مقتدای ملت و عبدصفی و وحی نبی چرا آنچه در مکتوم حکمت و مشیت حق تعالی مستور است نداند تامل کن در حال موسی (ع) که ندانست سر آنچه بامر او تعالی بر دست خضر (ع) صادر می شد چون حکیم تعالی آن علم از او مستورداشت بدان که دانایان و هوشمندان جهان حیران گشته اند که ضرر و شر در کار خیر محض چرا آمیخته است و نقش بند این جهان پرشر و شور چرا طرحی باین همه محنت و غم ریخته است و نقشی با چندین غصه و الم برانگیخته است چه بودی اگر اندکی از این سالمتر و امواج محن در آن ساکن تر بودی که از خیر محض جز خیر روا نبود و از رحیم علی الاطلاق جز رحمت و لطف سزا و لایق نباشد قومی عنان تکاور بیان در میدان امتحان رها کرده معترض اخراج سر این حکمت شده اند و کلمات تلفیق نموده و اندیشه ها زحمت داده قومی را بر طبق شارح بحرانی عقیده آن است که ترک خیر کثیر برای قلیل بر حکیم تعالی روا نیست و نزع این شرع قلیل از خیر کثیر در نظام عالم و امر بنی آدم محال و ممتنع است نه مقدور و ممکن و وجهه همت صانع عالم و مقصد عنایت خالق حکیم آن خیر است و بس و شر تابع و لازم افتاده است و قومی دیگر در این باب نکات و وجوه دیگر گفته اند (مما لا یغنی من الله شیئا) و شارح بحرانی کلام آنحضرت را مبتنی بر افادات مذکور دانسته و فقیر گویم اینجا محل تامل و جای توقف است و توسن سخن در چنین میدان تاختن روا نیست و امساک از تکلف ما لا یلزم در هر مقام چنانچه آن حضرت بان چندین بار در این نامه و غیر آن وصیت فرموده اولی است و قول بعدم قدرت صانع قدیر بر نزع شرور از خیرات و تصفیه حسنات از سیئات نپندارم صواب باشد و این دعوی بر قادر علی الاطلاق مقبول حضرت او بود پس اعتراف بعجز و تسلیم و اقتصار بر همین قدر که آن حضرت فرموده وقت حیرت اولی است و خوض در این مواضع محض مخاطره و فضولی است چنانچه خواهد گفت (فان اشکل علیک شی ء (الخ) و اعجبا اگر ما امثال این مشکلات و محیرات را حمل بر جهالت خویش کنیم البته بصواب نزدیکتر بود و از مخاطره دورتر و اهل علم و مصنفین با چندین آثار که روایت می شود و هم عقل دلالت می کند همان خود را در تکلفات و اقتحام هلکات می افکنند و این پندها هیچ در گوش ما جای نمی گیرد همچو نصیحت هایم مشعوف بهوی (و الی الله المشتکی) و بدان که ابتلاء در عرف شرع گاه مخصوص محن و سختیها باشد و گاه عام باشد از آنجهت که خیر نیز گاه سبب امتحان آدمیان می گردد چنانچه شر مثلا توانگری و صحت نیز موجب امتحان است چنانچه فقر و مرض موجب امتحان است و حق تعالی فرموده (.. و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون) و فرموده است (انما اموالکم و اولادکم فتنه..) و در نظر هوشمندان آنجا که مال و صحت و امن موجب فتنه و هلاک دین باشد آنجا فقر و مرض و خوف محض عافیت و عین مصلحت بنده باشد پس بلاء و ابتلاء هر چند از اصل در ضرر و سختی متحقق گردد چنانچه خیر و نعما در خوشی و راحت ولیکن چون نسبت بحال بعضی از بندگان بعکس ثمره دهد و نقیض نتیجه بخشد هم بان نسبت اطلاق هر یک بر مخالف موافق و راست باشد یعنی اگر مشکل و مشتبه شود بر تو چیزی از این امور و بسر حکمت آن نرسی پس حمل کن آن را بر نادانی خود که به درستی تو در اول بار که مخلوق شدی بر جهالت بودی پس عالم شدی و چه بسیار است آنچه جاهلی بان از امور و متحیر است در آن رای تو و گم می شود در آن بصر تو بعد از آن بینا گردی بان غرض آنکه اگر آدمی به چیزی جاهل باشد عجب نباشد از اول جاهل آفریده شده و بتدریج به بعضی از اشیاء عالم گشته (قال تعالی: و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا..) الایه و قد قال تعالی: و ما اوتیتم من العم الا قلیلا و هر کس تامل در حال خویش کند داند که از آن پیشتر به بسیار چیز جاهل بوده و در آن حیرت داشته و آن پیش نظر او منکر می نموده و بعد از آن عالم شده و سر آن او را منکشف گشته پس هر چه الحال بر او مشگل است هم بر آن قیاس نماید و امیدوار باشد که خدای منان آن در بر او بگشاید و او را بان حکمت بینا گرداند. و شارح بحرانی گوید اول منصوب است بر ظرفیت و جاهلا بر حالیت و هم روایت کرده اول به رفع تا مبتدا باشد و جاهل هم به رفع تا خبر باشد و توجیه اول بی تقدیر راست نیاید و ثانی صحیح نباشد و ظاهر آن است که تقدیر کلام این باشد (فانک فی اول ما خلقت خلقت جاهلا او کنت جاهلا) پس جاهلا منصوب باشد تا حال یا مفعول باشد از خلقت که مقدر است یا خب کنت باشد و تقدیر اول اظهر و اکثر است چه لفظ خلقت دلالت می کند و قرینه می گردد که مقدر هم خلقت باشد برای تکرار اکتفا بلفظ واحد شد از قبیل قول حضرت (فاستکثر مما قل منه خیر مما کثر) که تقدیر این باشد که فاستکثر من شی ء ما قل و شاید اول مرفوع باشد و جاهلا منصوب پس از قبیل (اخطب ما یکون الامیر قایما) و ضربی زیدا قایما باشد پس چنگ درزن برحمت آن خداوندی که ترا بیافرید و روزی داد پس در خلق تسویه و تعدیل نمود یعنی تمام اعضاء و صحیح گردانید و باید از برای او باشد بندگی وعبادت تو و بسوی او باشد خضوع و رغبت تو از او باشد بیم و شفقت تو

لاهیجی

«فتفهم یا بنی وصیتی و اعلم ان مالک الموت هو مالک الحیاه و ان الخالق هو الممیت و ان المفنی هو المعید و ان المبتلی هو المعافی و انما الدنیا لم تکن لتستقر الا علی ما جعلها الله علیه: من النعماء و الابتلاء و الجزاء فی المعاد و ما شاء مما لاتعلم، فان اشکل علیک شی ء من ذلک فاحمله علی جهالتک به، فانک اول ما خلقت به جاهلا، ثم علمت و ما اکثر ما تجهل من الامر و یتحیر فیه رایک و یضل فیه بصرک، ثم تبصره بعد ذلک! فاعتصم بالذی خلقک و رزقک و سواک و لیکن له تعبدک و الیه رغبتک و منه شفقتک.»

یعنی پس بفهم ای پسرک من، وصیت مرا و بدان به تحقیق که مالک موت او است که مالک حیات است و به تحقیق که آفریننده اوست که میراننده است و به تحقیق که نیست گرداننده از حیات او است که برگرداننده است به حیات و به تحقیق که مبتلاکننده به آفات او است که خلاص کننده است از آن و نیست دنیا مگر اینکه نمی باشد که قرار گیرد مگر بر چیزی که خلق کرده است خدا آن دنیا را بر آن چیز: از نعمت دادن و مبتلا گردانیدن و جزا دادن در آخرت و آنچه را که خواسته است از چیزهایی که ما نمی دانیم، پس اگر مشکل و مشتبه باشد بر تو حکمت چیزی از آنچه که قرار داده شده است، پس حمل کن آن را بر ندانستن تو به حکمت آن، نه بر نداشتن حکمت آن، پس به تحقیق که تو در اول وقتی که مخلوق شدی مخلوق شدی نادان پس دانا شدی و چه بسیار است از امر که نمی دانی تو حکمت آن را و متحیر باشد در آن فکر تو و گمراه باشد در آن دیده ی بینایی تو، پس می بینی و می یابی حکمت آن را بعد از آن، پس چنگ در زن به آن کسی که خلق کرده است تو را و روزی داده است تو را و تعدیل و راست کرده است خلقت تو را و هر آینه باید باشد مختص از برای او عبادت کردن تو و به سوی او روی آوردن تو و از او خوف و ترسیدن تو.

خوئی

پسر جانم وصیت مرا خوب بفهم و بدانکه مالک مرگ و زندگی و آفریننده و میراننده یکی است و همانکه بفنا می برد بزندگی باز می آورد و آنکه درد می دهد عافیت بخشد، و راستیکه دنیا پایدار نباشد جز بر پایه نعمتهائی که خداوند در آن مقرر داشته و بر بنیاد ابتلا و جزاء در معاد یا هر آنچه او بخواهد و ما نمی دانیم و اگر چیزی از این بابت بر تو مشکل است بنادانی خود حمل کن زیرا تو در آغاز آفریدنت نادان بودی و سپس دانا شدی و چه بسیار است آنچه را نمی دانی و درباره آن سرگردانی و دیدرس تو نیست و پس از آن خواهی دید، تو باید خود را در پناه آنکسی بیندازی که آفریدت و روزیت داد و درستت کرد، و باید هم او را بپرستی و بدو روی آری و از او بترسی.

شوشتری

(فتفهم یا بنی وصیتی و اعلم ان مالک الموت هو مالک الحیاه) (خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا). (و ان الخالق هو الممیت) (و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین ثم جعلناه نطفه فی قرار مکین ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فکسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارک الله احسن الخالقین ثم انکم بعد ذلک لمیتون). (و ان المفنی هو المعید) (ثم انکم یوم القیامه تبعثون)، (و لا یملکون لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا یملکون موتا و لا حیاه و لا نشورا). (و ان المبتلی هو المعافی) (و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو و ان یردک بخیر فلا راد لفضله یصیب به من یشاء من عباده و هو الغفور الرحیم). (و ان الدنیا لم تکن لتستقر الا علی ما جعلها الله علیه من النعماء و الابتلاء) فی (الکافی): روی ان قوما من اصحابه (علیه السلام) خاضوا فی التجویر و التعدیل فخرج حتی صعد المنبر و قال: ایها الناس! ان الله تعالی لما خلق خلقه اراد ان یکونوا علی آداب رفیعه و اخلاق شریفه، فعلم انهم لم یکونوا کذلک الا بالامر و النهی، و هما لا یجتمعان الا بالوعد و الوعید، و هما لا یکونان الا بالترغیب و الترهیب، و هما لا یکونان الا بما تشتهیه انفسهم و تلذ اعینهم، و بضد ذلک (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فخلقهم فی دار الدنیا و اراهم طرفا من اللذات الخالصه التی لا یشوبها الم الا و هی الجنه، و اراهم طرفا من الالام لیستدلوا به علی ما وراءهم من الالام الخالصه التی لا یشوبها لذه- الا و هی النار- فمن اجل ذلک ترون نعیم الدنیا مخلوطا بمحنها و سرورها ممزوجا بغمومها. (و الجزاء فی المعاد او ما شاء مما لا نعلم) الظاهر کونه اشاره الی قوله تعالی (فاما الذین شقوا ففی النار لهم فیها زفیر و شهیق خالدین فیها ما دامت السماوات و الارض الا ما شاء ربک ان ربک فعال لما یرید و اما الذین سعدوا ففی الجنه خالدین فیها ما دامت السماوات و الارض الا ما شاء ربک عطاء غیر مجذوذ). (فان اشکل علیک شی ء من ذلک فاحمله علی جهالتک به) قال جمیل لبثینه: بثین الزمی (لا) ان (لا) ان لزمته علی کثره الواشین ای معون (فانک اول ما خلقت جاهلا ثم علمت) (و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا) و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا). و عن ابی جعفر (علیه السلام): ان موسی قال: یا رب! رضیت بما قضیت، تمیت الکبیر و تبقی الصغیر. فقال تعالی: یا موسی! اما ترضانی لهم رازقا و افیلا؟ قال: بلی یا رب، فنعم الوکیل انت و نعم الکفیل. و فی (المعجم): حضر محمد بن علی الواسطی- و هو یرتعش من الکبر- عزاء طفل فتغامز علیه الحاضرون- یشیرون الی موت الطفل و طول (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) حیاته- فتفطن لهم و قال: اذا دخل الشیخ بین الشباب عزاء و قد مات طفل صغیر رایت اعتراضا علی الله اذ توفی الصغیر و عاش الکبیر فقل لابن شهر و قل لابن دهر و ما بین ذلک هذا المصیر و فی (توحید المفضل): قال الصادق (علیه السلام): اتخذ اناس من الجهال هذه الافات الحادثه فی بعض الازمان ذریعه الی جحود الخلق و الخالق و العمد و التدبیر، و انکرت المعطله و المانویه المکاره و المصائب و الموت و الفناء، فیقال فی جواب من انکر هذه الافات کمثل الوباء و الیرقان و البرد و الجراد: انه ان لم یکن خالق و مدبر فلم لا یکون ما هو اکثر من هذا و افظع، فمن ذلک ان تسقط السماء علی الارض و تهوی الارض و تذهب سفلا، و تتخلف الشمس عن الطلوع اصلا، و تجف الانهار و العیون حتی لا یوجد ماء للشفه، و ترکد الریح حتی تحم الاشیاء، و تفسد و یفیض ماء البحر علی الارض فیغرقها. ثم هذه الافات التی ذکرناها من الوباء و ما اشبهه ما بالها لا تدوم و تمتد حتی تجتاح کل ما فی العالم، بل تحدث فی الاحایین ثم لا تلبث ان ترفع، افلا تری ان العالم یصان و یحفظ من تلک الاحداث الجلیله التی لو حدث علیه شی ء منها کان فیه بواره، و یلذع احیانا بهذه الافات الیسیره لتادیب الناس و تقویمهم ثم لا تدوم هذه الافات بل تکشف عنهم عند القنوط منهم، فیکون وقوعها بهم موعظه و کشفها عنهم رحمه. و انکرت المنانیه ایضا المکاره و المصائب التی تصیب الناس، فکلاهما یقول ان کان للعالم خالق رووف رحیم فلم تحدث فیه هذه الامور (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المکروهه؟ و القائل بهذا القول یذهب الی انه یجب ان یکون عیش الانسان فی هذه الدنیا صافیا من کل کدر، و لو کان هکذا کان الانسان یخرج من العتو و الاشر الی ما لا یصلح له فی دین و لا دنیا، کالذی تری کثیرا من المترفین و من نشا فی الجده و الامن یخرجون الیه، حتی ان احدهم ینسی انه بشر و انه مربوب، او ان ضررا یمسه او ان مکروها ینزل به، او انه یجب علیه ان یرحم ضعیفا او یواسی فقیرا او یرثی لمبتلی او یتحنن علی ضعیف او یتعطف علی مکروب، فاذا عضته المکاره و وجد مضضها اتعظ و ابصر کثیرا مما کان جهله و غفل، و رجع الی کثیر مما کان یجب علیه. و المنکرون لهذه الامور الموذیه بمنزله الصبیان الذین یذمون الادویه المره البشعه، و یتسخطون من منعهم من الاطعمه الضاره، و یتکرهون الادب و العمل، و یحبون ان یتفرغوا للهو و البطاله و ینالوا کل مطعم و مشرب و لا یعرفون ما تودیهم الیه البطاله من سوء النشو و العاده، و ما تعقبهم الاطعمه اللذیذه الضاره من الادواء و الاسقام، و مالهم فی الادب من الصلاح و فی الادویه من المنفعه. و قد یتعلق هولاء بالافات التی تصیب الناس فتعم البر و الفاجر، او یبتلی بها البر و یسلم الفاجر منها، فقالوا: کیف یجوز هذا فی تدبیر الحکیم و ما الحجه فیه؟ فیقال لهم: ان هذه الافات و ان کانت تنال الصالح و الطالح فانه تعالی جعل ذلک صلاحا للصنفین کلیهما، اما الصالحون فان الذی یصیبهم من هذا یزدهم نعم ربهم عندهم فی سالف ایامهم فیحدوهم ذلک علی الشکر و الصبر، و اما الطالحون فان مثل هذا اذا نالهم کسر شرتهم و ردعهم عن المعاصی و الفواحش، و کذلک یجعل لمن سلم منهم من الصنفین صلاحا فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ذلک، اما الابرار فانهم یغتبطون بما هم علیه من البر و الصلاح و یزدادون فیه رغبه و بصیره، و اما الفجار فانهم یعرفون رافه ربهم و تطوله علیهم بالسلامه من غیر استحقاق، فیحضهم ذلک علی الرافه بالناس و الصفح عمن اساء الیهم. و لعل قائلا یقول هذه الافات التی تصیب الناس فی اموالهم فما قولک فیما یبتلون به فی ابدانهم، فیکون فیه تلفهم کمثل الحرق و الغرق و السیل و الخسف؟ فیقال له: ان الله تعالی جعل فی هذا صلاحا للصنفین جمیعا، اما الابرار فلما لهم فی مفارقه هذه الدنیا من الراحه من تکالیفها و النجاه من مکارهها، و اما الفجار فلما لهم فی ذلک من تمحیص اوزارهم و حبسهم عن الازدیاد منها. و جمله القول: ان الخالق تعالی ذکره بحکمته و قدرته قد یصرف هذه الامور کلها الی الخیر و المنفعه، فکما انه اذا قطعت الریح شجره اخذها الصانع الرفیق و استعملها فی ضروب المنافع، فکذلک یفعل المدبر الحکیم فی الافات التی تنزل بالناس فی ابدانهم و اموالهم، فیصیرها جمیعا الی الخیر و المنفعه. فان قال: و لم تحدث علی الناس؟ قیل له: لکیلا یرکنوا الی المعاصی من طول السلامه، فیبالغ الفاجر فی رکوب المعاصی و یفتر الصالح عن الاجتهاد فی البر، فان هذین الامرین جمیعا یغلبان علی الناس فی حال الخفض و الدعه، و هذه الحوادث التی تحدث علیهم تردعهم و تنبههم علی ما فیه رشدهم، فلو خلوا منها لغلوا فی الطغیان و المعصیه کما غلا الناس فی اول الزمان حتی وجب علیهم البوار بالطوفان و تطهیر الارض منهم. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و مما ینتقده الجاحدون للعمد و التقدیر، الموت و الفناء، فانهم یذهبون الی انه ینبغی ان یکون الناس مخلدین فی هذه الدنیا مبرئین من هذه الافات، فینبغی ان یساق هذا الامر الی غایه فینتظر ما محصوله، افرایت لو کان کل من دخل العالم و یدخله یبقون و لا یموت احد منهم، الم تکن الارض تضیق بهم حتی تعوزهم المساکن و المزارع و المعایش، فانهم و الموت یفنیهم اولا فاولا یتنافسون فی المساکن و المزارع حتی تنشب بینهم فی ذلک الحروب و تسفک منهم الدماء، فکیف کانت حالهم لو کانوا یولدون و لا یموتون و کان یغلب علیهم الحرص و الشره و قساوه القلوب، فلو وثقوا بانهم لا یموتون لما قنع الواحد منهم بشی ء یناله، و لا افرج لاحد عن شی ء یساله و لا سلا عن شی ء مما یحدث علیه، ثم کانوا یملون الحیاه و کل شی ء من امور الدنیا، کما قد یمل الحیاه من طال عمره حتی یتمنی الموت و الراحه من الدنیا. فان قالوا: انه کان ینبغی انه یرفع عنهم المکاره و الاوصاب حتی لا یتمنوا الموتو لا یشتاقوا الیه. فقد وصفنا ما کان یخرجهم الیه من العتو و الاشر الحامل لهم علی ما فیه فساد الدنیا و الدین. و ان قالوا: انه کان ینبغی الا یتوالدوا کیلا تضیق عنهم المساکن و المعایش. قیل لهم: اذن کان یحرم اکثر هذا الخلق دخول العالم و الاستمتاع بنعمه تعالی و مواهبه فی الدارین جمیعا اذا لم یدخل الا قرن واحد لا یتوالدون و لا یتناسلون. فان قالوا: انه کان ینبغی ان یخلق فی ذلک القرن الواحد من الناس مثل ما خلق و یخلق الی انقضاء العالم. یقال لهم: رجع الامر الی ما ذکرنا من ضیق المساکن و المعایش عنهم. ثم لو کانوا لا یتوالدون و لا یتناسلون لذهب موضع الانس بالقرابات (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و ذوی الارحام و الانتصار بهم عند الشدائد و موضع تربیه الاولاد و السرور بهم، ففی هذا دلیل علی ان کل ما تذهب الیه الاوهام سوی ما جری به التدبیر خطا و سفه من الرای و القول. و لعل طاعنا یطعن علی التدبیر من جهه اخری فیقول: کیف یکون ههنا تدبیر و نحن نری الناس فی هذه الدنیا من عز بز، فالقوی یظلم و یغصب و الضعیف یظلم و یسام الخسف، و الصالح فقیر مبتلی و الفاسق معافی موسع علیه، و من رکب فاحشه او انتهک محرما لم یعاجل بالعقوبه، فلو کان فی العالم تدبیر لجرت الامور علی القیاس القائم، فکان الصالح هو المرزوق و الطالح هو المحروم و کان القوی یمنع من ظلم الضعیف و المنتهک للمحارم یعاجل بالعقوبه. فیقال فی جواب ذلک: ان هذا لو کان هکذا لذهب موضع الاحسان الذی فضل به الانسان علی غیره من الخلق، و حمل النفس علی البر و العمل الصالح احتسابا للثواب و ثقه بما وعد الله تعالی، و لصار الناس بمنزله الدواب التی تساس بالعصا و العلف و یلمع فیها بکل واحد منها ساعه فساعه فتستقیم علی ذلک، و لم یکن احد یعمل علی یقین بثواب او عقاب، حتی کان هذا یخرجهم عن حد الانسانیه الی حد البهائم، ثم لا یعرف ما غاب و لا یعمل الا علی الحاضر من نعیم الدنیا، و کان یحدث من هذا ان یکون الصالح انما یعمل للرزق و السعه فی هذه الدنیا، و یکون الممتنع من الظلم و الفواحش انما یکف عن ذلک لترقب عقوبه تنزل به من ساعته حتی تکون افعال الناس کلها تجری علی الحاضر لا یشوبه شی ء من الیقین بما عند الله و لا یستحقون ثواب الاخره و النعیم الدائم فیها. مع ان هذه الامور التی ذکرها الطاعن من الغنی و الفقر و العافیه و البلاء لیست بجاریه علی خلاف قیاسه، بل تجری علی ذلک احیانا و الامر مفهوم، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فقد نری کثیرا من الصالحین یرزقون المال بضروب من التدبیر، و کیلا یسبق الی قلوب الناس ان الکفارهم المرزوقون و الابرارهم المحرومون فیوثرون الفسق علی الصلاح، و تری کثیرا من الفساق یعاجلون بالعقوبه اذا تفاقم طغیانهم و عظم ضررهم علی الناس و علی انفسهم، کما عوجل فرعون بالغرق و بختنصر بالتیه و بلبیس بالقتل، و ان امهل بعض الاشرار بالعقوبه و اخر بعض الاخیار بالثواب الی الدار الاخره لاسباب تخفی علی العباد. و لم یکن هذا مما یبطل التدبیر، فان مثل هذا قد یکون من ملوک الارض، و لا یبطل تدبیرهم، بل یکون تاخیرهم ما اخروه و تعجیلهم ما عجلوه داخلا فی صواب الرای و التدبیر. و اذا کانت الشواهد تشهد و قیاسهم یوجب ان للاشیاء خالقا حکیما قادرا فما یمنعه ان یدبر خلقه، فانه لا یصلح فی قیاسهم ان یکون الصانع یهمل صنعته الا باحدی ثلاث خلال: اما عجز، و اما جهل، و اما شراره. و کل هذا محال فی صنعته عز و جل و تعالی ذکره. و ذلک ان العاجز لا یستطیع ان یاتی بهذه الخلائق الجلیله العجیبه، و الجاهل لا یهتدی لما فیها من الصواب: و الحکمه، و الشریر لا یتطاول لخلقها و انشائها. و اذ کان هذا هکذا وجب ان یکون الخالق لهذه الخلائق یدبرها لا محاله، و ان کان لا یدرک کنه ذلک التدبیر و مخارجه، فان کثیرا من تدابیر الملوک لا تعرفه العامه و لا تعرف اسبابه، لانها لا تعرف دخله امر الملوک و اسرارهم، فاذا عرف سببه وجد قائما علی الصواب: و الشاهد لمحنه. و لو شککت فی بعض الادویه و الاطعمه فتبین لک من جهتین او ثلاث انه حار او بارد، الم تکن تقضی علیه بذلک و تنفی الشک فیه عن نفسک، فما بال هولاء الجهله لا یقضون علی العالم بالخلق و التدبیر مع هذه الشواهد الکثیره (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اکثر منها مما لا یحصی کثره. و لو کان نصف العالم و ما فیه مشکلا صوابه لما کان من حزم الرای و سمت الادب ان یقضی علی العالم بالاهمال، لانه کان فی النصف الاخر و ما یظهر فیه من الصواب و الاتقان ما یردع الوهم عن التسرع الی هذه القضیه، کیف و کل ما کان فیه اذا فتش وجد علی غایه الصواب:، حتی لا یخطر بالبال شی ء الا وجد ما علیه الخلقه اصح و اصوب منه. و اعلم یا مفضل ان اسم هذا العالم بلسان الیونانیه الجاری المعروف عندهم قوسموس و تفسیره الزینه، و کذلک سمته الفلاسفه و من ادعی الحکمه، افکانوا یسمونه بهذا الاسم الا لما راوا فیه من التقدیر و النظام؟ فلم یرضوا ان یسموه تقدیرا و نظاما حتی سموه زینه لیخبروا انه مع ما هو علیه من الصواب: و الاتقان علی غایه الحسن و البهاء. اعجب یا مفضل من قوم لا یقضون علی صناعه الطب بالخطا و هم یرون الطبیب یخطی و یقضون علی العالم بالاهمال و لا یرون شیئا مهملا، بل اعجب من اخلاق من ادعی الحکمه و جهلوا مواضعها فی الخلق فارسلوا السنتهم بالذم للخالق جل و علا، بل العجب من المخذول حین ادعی علم الاسرار و عمی عن دلائل الحکمه فی الخلق حتی نسبه الی الخطا و نسب خالقه الی الجهل، تبارک الحلیم الکریم. (و ما اکثر ما تجهل من الامر و یتحیر فیه رایک و یضل فیه بصرک ثم تبصره بعد ذلک) کما اتفق لموسی (ع) من جهله و تحیره و عدم بصره حکمه اعمال الخضر من خرق السفینه و قتل الغلام و اقامه الجدار. فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) قال: فی کتاب علی (علیه السلام) ان داود قال: یا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) رب ارنی الحق کما هو عندک حتی اقضی به. فقال: انک لا تطیق ذلک، فالح علی ربه حتی فعل، فجاءه رجل یستدعی علی رجل انه اخذ ماله، فاوحی الی داود ان هذا المستدعی قتل ابا هذا و اخذ ماله، و امر داود بالمستدعی فقتل و اخذ ماله فدفعه الی المستدعی علیه، فعجب الناس و تحدثوا حتی بلغ داود و دخل علیه من ذلک ما کره، فدعا ربه ان یرفع ذلک ففعل، ثم اوحی الیه ان احکم بینهم بالبینات و اضفهم الی اسمی یحلفون. و عن ابی جعفر (علیه السلام): ان داود سال ربه ان یریه قضیه من قضایا الاخره فاوحی تعالی الیه: ان الذی سالتنی لم اطلع علیه احدا من خلقی و لا ینبغی لاحد ان یقضی به غیری، فلم یمنعه ذلک ان عاد فی سواله، فاتاه جبرئیل و قال له: لقد سالت ربک شیئا لم یساله قبلک نبی و لا ینبغی لاحد ان یقضی به غیر الله قد اجاب الله دعوتک و اعطاک ما سالت، ان اول خصمین یردان علیک غدا القضیه فیهما من قضایا الاخره، فلما اصبح داود (ع) اتاه شیخ متعلق بشاب و مع الشاب عنقود من عنب، فقال الشیخ: ان هذا الشاب دخل بستانی و خرب کرمی و اکل منه بغیر اذنی و هذا العنقود اخذه بغیر اذنی. فقال داود للشاب: ما تقول: فاقر الشاب انه قد فعل ذلک، فاوحی الیه تعالی انی ان کشفت لک عن قضیه من قضایا الاخره فقضیت بها بین الشیخ و الغلام لم یحتملها قلبک و لم یرض بها قومک، یا داود! ان هذا الشیخ اقتحم علی ابی هذا الغلام فی بستانه فقتله و غصب بستانه و اخذ منه اربعین الف درهم فدفنها فیجانببستانه فادفع الی الشاب سیفا و امره ان یضرب عنق الشیخ و ادفع الیه البستان و مره ان یحفر فی موضع کذا و کذا و یاخذ ماله. ففزع من ذلک داود و جمع الیه علماء اصحابه و اخبرهم الخبر و امضی القضیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علی ما اوحی تعالی الیه. و عن (عجائب المخلوقات): ان موسی (ع) اجتاز بعین ماء فی سفح جبل فتوضا منها ثم ارتقی الجبل لیصلی اذ اقبل فارس فشرب من ماء العین و ترک عنده کیسا فیه دراهم، و ذهب مارا، فجاء بعده راعی غنم فرای الکیس فاخذه و مضی، ثم جاء بعده شیخ علیه اثر البوس و علی راسه حزمه حطب فوضعها هنا ثم استلقی لیستریح، فما کان الا قلیلا حتی عاد الفارس فطلب کیسه فلم یجده، فاقبل علی الشیخ یطالبه به فلم یزل یضربه حتی قتله، فقال موسی: یا رب! کیف العدل فی هذه الامور. فاوحی الله تعالی الیه: ان الشیخ کان قتل ابا الفارس و کان علی ابی الفارس دین لابی الراعی مقدار ما فی الکیس، فجری بینهما القصاص و قضی الدین و انا حکم عادل. (فاعتصم بالذی خلقک) (و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا)، (و اعتصموا بالله هو مولاکم فنعم المولی و نعم النصیر)، (یا ایها الناس قد جاءکم برهان من ربکم اانزلنا الیکم نورا مبینا فاما الذین آمنوا بالله و اعتصموا به فسیدخلهم ربهم فی رحمه منه و فضل و یهدیهم الیه صراطا مستقیما)، (و من یعتصم بالله فقد هدی الی صراط مستقیم). (و رزقک) (الله الذی خلقکم ثم رزقکم ثم یمیتکم ثم یحییکم هل من شرکائکم من یفعل من ذلکم من شی ء سبحانه و تعالی عما یشرکون). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و سواک) (و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقواها قد افلح من زکاها و قد خاب من دساها). (و لیکن له تعبدک و الیه رغبتک و منه شفقتک) ای: خوفک، و تقدیم الظرف فی الثلاثه للحصر، و انه لا یجوز التعبد لغیره و لا الرغبه الی غیره و لا الشفقه من غیره تعالی. هذا، و قال الجوهری: قال ابن درید: شفقت و اشفقت بمعنی، و انکره اهل اللغه. قلت: بل نقل ذلک عن بعض و انکره فقال، زعم قوم ان شفقت و اشفقت بمعنی، و انکره جل اهل اللغه و قالوا لا یقال الا اشفقت فانا مشفق، فاما قول الشاعر: فانی ذو محافظه ابی کما شفقت للزاد العیال فذاک بمعنی بخلت و ضنت.

مغنیه

وشفقتک: خوفک. الاعراب: و ما خلقت (ما) مصدریه، و جاهلا حال، المعنی: (و اعلم ان مالک الموت الخ).. الله سبحانه هو المحیی و المیت، و المبدی ء و المعید، و المنعم و المنتقم (و ان الدنیا لم تکن لتستقر الا علی ما جعلها الله الخ).. لیست الدنیا خیرا کلها او شرا کلها، و کل شی ء فیها له جهه سلب، و جهه ایجاب، هکذا قضت حکمته تعالی، او هذه هی طبیعه الماده، کالماء فیه حیاه و غرق، و النار تحرق الثوب و تنضج الطعام، و الشمس تضی ء، و قد تضرب الانسان بحرارتها.. و الی هذا تشیر کلمه لتستقر. و لا یجوز لاحد ان یرکز علی جانب دون جانب، و لابد من النظر الیهما معا، فما کان خیره اکثر من شره کالشمس و النار فهو خیر لا یجوز ترکه بحال، قال الامام جعفر الصادق (علیه السلام): ان ترک الخیر الکثیر لشر قلیل فیه شر کثیر. و تکلمنا عن ذلک بنحو من التفصیل فی کتاب فلسفه التوحید و الولایه. (و الجزاء فی المعاد)ای انه تعالی جعل الدنیا دارا للعمل، و الاخره دارا للجزاء. قال الامام: الیوم عمل و لا حساب، و غدا حساب و لا عمل (او ما شاء الله مما لا تعلم) یشیر الی ان الحمه الالهیه قد تقتضی الجزاء فی الدنیا بنوع من الانواع، فقد اغرق سبحانه قوم نوح و فرعون،واهلک قوم هود و صالح و رب صدقه صغیره دفعت شرا کبیرا (فان اشکل علیک شی ء من ذلک) و خفی علیک وجه الحکمه فی السراء و الضراء و الجزاء فی المعاد (فاحمله علی جهالتک الخ).. لا تنکر ما تجهل، و ای مخلوق احاط بکل شی ء علما؟ و لو قیس ما خفی عن اعلم العلماء الی ما ظهر له- لکان النسبه بینهما کنسبه النقطه الی میاه البحار، و حبه الرمل الی جمیع الرمال. و قل ربی زدنی علما.

عبده

… علیه من النعماء: لا تثبت الدنیا الا ما اودع الله فی طبیعتها من التلون بالنعماه تاره و الاختبار بالبلاء تاره و اعقابها للجزاء فی المعاد یوم القیامه علی الخیر خیرا و علی الشر شرا … و منه شفقتک: شفقتک ای خوفک

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس ای پسرک من وصیت و سفارشم را دریاب، و بدان آنکه مرگ در اختیار او می باشد زندگی هم در اختیار او است، و آفریننده می راننده است، و نیست کننده بازگرداننده است، و گرفتار کننده رهاننده است (خلاصه در کارها موثری جز خدای بی همتا نیست) و دنیا پا برجا نمانده مگر بر آنچه خدا برای آن قرار داده از بخششها و آزمایش و پاداش در روز رستخیز، و بر آنچه خواسته از آنچه نمی دانیم، پس اگر چیزی از امور بر تو مشکل شد (نپندار که از روی حکمت و مصلحت نبوده، بلکه) آن بر نادانی خود به آن پندار، زیرا تو در نخستین بار آفرینشت نادان بودی پس دانا شدی، و چه بسیار است چیزی که تو به (حکمت و مصلحت) آن نادانی و اندیشه ات در آن سرگردان بوده، و بینائیت در آن گمراه است، پس از آن به آن بینا گردی، پس چنگ زن به (ریسمان رحمت) ایجاد کننده و روزی بخشنده و آفریننده اندام زیبایت، و باید پرستش و بندگیت برای او، و روآوردنت به او، و ترست از او باشد.

زمانی

دنیای نیش و نوش امام علی علیه السلام در این بخش وصیت بحوادثی که علل آنها را نمیدانیم توجه میدهد: زلزله ها، سیلها، طوفانها و … بناگهان منطقه ای را ویران میگرداند. فردی که از نظر معنوی نیرومند است بیچاره تر از همه میباشد اما فردی که غرق در گناه و معصیت است در نعمت و آسایش بسر میبرد. امام علیه السلام میخواهد همین نکته را توضیح دهد و این ابهام را برطرف سازد. وقتی جان دادن و گرفتن در دست خداست، سلامتی و مرض بدست اوست، نعمت و مصیبت در اختیار اوست و از طرف دیگر او را عادل، حکیم و نیرومند بدانیم در مسائلی که آگاهی نداریم و فلسفه آن را نمیدانیم درک کنیم باید خود را محکوم کنیم و اعتراف به نادانی خود نمائیم تا به مرور زمان فلسفه آنچه را نمیدانستیم در حدود درک خود کشف کنیم. امام علیه السلام با اینکه بفرزندش سفارش میکند آنجا که نمیدانی صبر کن تا آگاه شوی و خود را محکوم کن، رمز حوادثی را که ما آن را بلا میدانیم بیان داشته و آن رمز این است که دنیا همیشه نعمت و بلا، آسایش و ناراحتی را باید کنار هم داشته باشد، تا جهان برقرار بماند. اگر یک نواخت همه در آسایش باشد، یاغیگری جامعه را به تنگ می آورد. بنابراین، ضربه

های کلی و جزئی برای هشدار بجامعه است که از غرور دست بردارند و بخدا نزدیک گردند و بخود آیند در حقیقت، مصائب دنیا نسبت به روند آن جنبه ترمز دارد که تعادل حرکت حفظ گردد. و از این نظر که خدا سعادت کل جامعه را در نظر گرفته است، بلا و سعادت را که بنظر ما بلا و سعادت است نسبت بکل جامعه در نظر میگیرد و اثر کلی آن را میخواهد، نظر بگروه خاصی ندارد. فرمانده میخواهد در جبهه پیروز شود کشته هم باید بدهد از سربازان هم باید انتخاب کند ولی در انتخاب نظر خاصی ندارد، مگر فردی که از نظر نیروی جسمی قویتر و از نظر روحی آمادگی بیشتری دارد. این سربازان انتخاب شده هدف همه را تامین میکنند. حوادثی که ما آنها را بلا می نامیم نسبت بکل جامعه لطف است تا جامعه بخود آید و از انحراف دست بکشد. انتخاب منطقه خاص گاهی بخاطر استعداد معنوی آنهاست. خدا برای بیدار باش به فلان فرد، دیگری را مریض میکند: فرزند یا نوکرش را که بیشتر شکنجه روحی ببیند و در عین حال از نظر ظاهر هم سالم است و اینجا به رمز این آیه میرسیم: (چه بسا چیزی رانمی پسندید، در صورتیکه برای شما بهتر است و گاهی چیزی را دوست میدارید که برای شما شر است خدا میداند و شما نمیدانید.)

نفوذ خدا بر جهان امام علیه السلام برای توجه به پرهیزکاری بخلقت، رزق و تکمیل انسان توجه داده است. خدائی که خالق، رازق و تکمیل کننده بشر است بر جهان تسلط دارد هم باید از او اطاعت کرد، هم باو توجه پیدا کرد و هم از او ترسید. مطلب امام علیه السلام را چه اشاره بخلقت آدم بدانیم و چه اشاره بخلقت مابقی مردم که مراحل مختلف آنرا خدا تحت نظر دارد هر دو بیک موضوع ما را هدایت میکند و آن نفوذ خدا بر تمام دستگاهها و عوامل جهان است.

سید محمد شیرازی

(فتفهم) ای تعلم (یابنی وصیتی و اعلم ان مالک الموت هو مالک الحیاه) و هذا شروع فی بیان صفاته تعالی، و انه لا تضاد لما قد یتوهم انه مضاد، فالحیاه و الموت- علی ما بینهما من الاختلاف- من اله واحد (و ان الخالق) للناس (هو الممیت) لهم، لا ان هناک خالقا، و آخر ممیتا (و ان المفنی) لبشر (هو المعید) لهم فی الاخره (و ان المبتلی هو المعافی) الابتلاء الامتحان بالشدائد، و المعافات کون الانسان بمنجی من الابتلاء. (و ان الدنیا لم تکن لتستقر الا علی ما جعلها الله علیه من النعماء و الابتلاء) ای ان الدنیا تتراوح بین النعمه و الشده، کما شاء الله سبحانه، فانه تعالی شاء لها ذلک، و لا یمکن التخلف عن مشیئه الله تعالی (و الجزاء فی المعاد) ای شاء الله سبحانه ان یجازی الناس، علی ما عملوا، فی الاخره، فانه لم یشاء ان یجعل الدنیا دار الجزاء (او ما شاء مما لا نعلم) ای تکون الدنیا علی ما شاء الله ما سائر احوالها مما لا نحیط بها علما، و هذا اذعان بان امور الکون کلها منه سبحانه، لا قوه لاحد علی تغییرها و تبدیلها. (فان اشکل علیک شی ء من ذلک) کان تقول کیف یمکن وحده الممیت و المحیی، او کیف لا یمکن تغییر الدنیا عما هی علیه؟ او ما اشبه ن الاشکالات (فاحمله علی جهالتک به) ای قل: انا جاهل، و الا فالامرکما اخبرنی ابی علیه السلام (فانک اول ما خلقت، خلقت جاهلا ثم علمت) الاشیاء تدریجیا، و احمل هذا الشی ء الذی لا تفهمه علی جهالتک ایضا. (و ما اکثرما تجهل من الامر) فلیکن هذا ایضا کتلک الجهالات (و یتحیر فیه رایک) کیف هو؟ (و یضل فیه بصرک) ای لا یعرف ذلک لنفسک بصیرتک (ثم تبصره بعد ذلک) فلیکن جهلک بما ذکرت لک، مثل تلک الجهالات، و لا تتعجل بالانکار و الجحود، بلا دلیل. (فاعتصم) ای تمسک، و لذ (بالذی خلقک و رزقک و سواک) ای صنعک صنعا معتدلا (و لیکن له تعبدک) ای عبادتک و طاعتک (و الیه رغبتک) بان ترغب فی الحظوه عنده و الزالفه لدیه (و منه شفقتک) ای خوفک

موسوی

النعماء: التمتع و التنعم. (فتفهم یا بنی وصیتی، و اعلم ان مالک الموت هو مالک الحیاه، و ان الخالق هو الممیت، و ان المفنی هو المعید، و ان المبتلی هو المعافی، و ان الدنیا لم تکن لتستقر الا علی ما جعلها الله علیه من النعماء و الابتلاء و الجزاء فی المعاد، او ما شاء مما لا تعلم، فان اشکل علیک شی ء من ذلک فاحمله علی جهالتک، فانک اول ما خلقت به جاهلا ثم علمت، و ما اکثر ما تجهل من الامر و یتحیر فیه رایک، و یضل فیه بصرک ثم تبصره بعد ذلک فاعتصم بالذی خلقک و رزقک و سواک، و لیکن له تعبدک و الیه رغبتک و منه شفقتک) لقد تعلقت قلوب الائمه بالله و انقطعت عما عداه، فهی تعیش معه فی کل لحظات وجودها، فی السر و العلن، فی اللیل و النهار، فی البیت و الشارع، عند الاکل و الشرب، فی اللذه و الالم، لقد تحولت تلک القلوب الی محاریب لا تری فیها غیر الله … ان هذه القلوب قد اتصلت بالله و اولته کل شی ء، و توجهت نحوه فی کل شی ء … انها اعطته الذمام المطلق، فله حق الامر، کما له حق النهی، و بیده الحیاه، کما ان بیده الموت … ان هذه الانفاس العالیه غرست فی کل نفوس المحبین و المطیعین و السائرین علی خط هولاء الائمه العظام … ان غریزه حب الحیاه و استمراریه الدوام فیها اهم ما ینظر الیه الانسان، فقد یتخلی عن ارض ملکها، او مال اکتسبه، او شرف رفیع حازه، او مقام عال حصل علیه، بل قد یرضی بالفقر و الذل و الاستعباد، و لکنه یرفض ان یتنازل عن حیاته … یرفض الکثیرون منا الموت لانه یشکل القتل للحیاه، و القضاء علی استمراریتها. و اذا قضی علیه فات کل شی ء فی الحیاه … فمن هنا نری بعض الناس من اصحاب الرسالات یتنازلون عن رسالتهم مقابل ان یمن الطغاه علیهم بالعیش بضعه ایام و لو فی بحار الذل و عرق الخزی … و هناک بعض آخر یتوقی الکلام فی الحق و الافصاح عنه و یتنازل عن الامر بالمعروف و النهی عن المنکر خوفا من اذیه تلحقه و حفظا علی نفس یرید لها الحیاه … ان انتشار الفساد و شیوع الفواحش و استعباد العباد و استعمار البلاد و العباد، بل قتل الانبیاء و المرسلین و العماء و الصالحین اهون عند بعض الناس من نفس یملکونها، انهم یضحون من اجلها بکل هذه المقدسات و الشخصیات دون ای حرج او مراره … ان الامام هنا یرید او یوجه هذا الانسان بقطع النظر عن انتمائه، و عائلته، و هویته، یرید ان یوجهه الی الله، و یربطه و یقوی علاقته به … انه یرید ان یسکب فی وعی هذا الانسان و فی ضمیره و فی وجدانه و عمقه مالکیه الله المطلق لهذا الانسان ملکیته التی تستولی علی الاحیاء کما تستولی علی سلب الحیاه … فالله و حده الذی یملک حق الممات کما یملک حق الحیاه … لیس للطغاه … و لا للجبابره … و لا للفراعنه … و لا لکل الناس مجتمعین … حق فی سلب هذه الحیاه کما لم یکن لهم من قبل حق هبتها … الله تعالی وحده هو الذی بیده الموت و الحیاه و الفناء و الاعاده وحده الذی یقول للانسان مت فیموت، و یقول احی فیحیا … بکلمه (کن) اخصر کلمه، یمکن ان یتم بها التعبیر عن المشیئه المطلقه، یتم الفناء کما تتم الحیاه … ان الموت و الحیاه بید الله و هذا ما اشار الیه القرآن الکریم فی قوله تعالی: (انا نحن نحیی و نمیت و الینا المصیر) (و ان الی ربک المنتهی و انه هو اضحک و ابکی و انه هو امات و احیا) (قل الله یحیکم ثم یمیتکم ثم یجعلکم الی یوم القیامه لا ریب فیه و لکن اکثر الناس لا یعلمون). و ان الله تعالی ینقل الینا الحوار الذی جری بین ابراهیم و بین فرعون من فراعنه عصره ادعی انه یستطیع هبه الحیاه کما یستطیع ان یقضی علیها، و کیف رد علیه ابراهیم الخلیل حجته و افحمه، کما ینقل الینا قصه ذلک الرجل الذی مر علی القربه الخاویه فتعجب کیف یحییها الله، فاعطاه الله مثلا حیا من نفسه و من حماره، قال تعالی: (الم تر الی الذی حاج ابراهیم فی ربه ان آتاه الله الملک اذ قال ابراهیم ربی الذی یحیی و یمیت قال: انا احیی و امیت، قال ابراهیم فان الله یاتی بالشمس من المشرق فات بها من المغرب فبهت الذی کفروا الله لا یهدی القوم الظالمین). (او کالذی مر علی قریه و هی خاویه علی عروشها قال: انی یحیی هذه الله بعد موتها، فاماته الله مئه عام ثم بعثه قال کم لبثت قال: لبثت یوما او بعض یوم قال: بل لبثت مئه عام فانظر الی طعامک و شرابک لم یتسنه، و انظر الی حمارک و لنجعلک آیه للناس، و انظر الی العظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحما فلما تبین له قال اعلم ان الله علی کل شی ء قدیر). ان امیرالمومنین یرید ان یحرر هذا الانسان من الذل و الخنوع و العبودیه و الاستسلام عن طریق الالقاء فی روعه ان الحیاه و الموت بید الله، و اذا کانت هذه بید الله، و هو الذی یملکها، فلا یحوز لهذا المخلوق ان یخاف احدا علیها، بل ان علیه ان یعتصم بالله و یلتجی ء الیه و یتخذه کهفا و حرزا، و یعقد القلب علی ان الانسان مهما اعطی من قوه و امتلک من حیله و مکر فانه لن یستطیع ان یوثر علی غیره اذا اراد الله ان یمنعه عن التاثیر و الایذاء!

و هذا ما اشار الیه الحدیث الوارد عن المعصومین … - فعن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: کان علی بن ابی طالب (ع) یقول: لا یجد عبد طعم الایمان حتی یعلم ان ما اصابه لم یکن لیخطئه، و ان ما اخطاه لم یکن لیصیبه و ان الضار النافع هو الله عز و جل. فان قلت: اذا کان الامر کله یرجع الی الله … الحیاه و الموت المعاناه، و الابتلاء، فما معنی رجوعنا الی غیره کرجوعنا الی الطیب عند المرض و رجوعنا الی التجاره و الاکتساب عند اراده الربح و طلبه و رجوعنا الی دفع المحاذیر التی یمکن ان تلحقناه من جراء بقائنا تحت سقف یصر، او حائط یخر او زلزال یمر … قلنا: ان رجوعنا الی تلک الاسباب رجوع الی الله باعتبار انه هو الذی و فرها للانسان و امر باتباعها، و اوصی بالاقتفاء لاثرها، انه تعالی هو الذی طلب منا السعی فی مناکب الارض من اجل الربح و توفیر الحیاه السعیده، و هو الذی امرنا بالعوده الی الطبیب عند حصول المرض، و هکذا جمیع الاسباب التی کانت محققه لمسبباتها، و لذا نجد بعض الاحادیث تصرح ان الله لا یستجیب دعاء (اللهم ارزقنی) لمن جلس فی بیته و اکتفی بالدعاء دون الخروج و السعی فی سبیل تحصیله. نعم ان نظر المومن و ایمانه هو ان هذا السبب وضعه الله تعالی لذاک المسبب، و قدره الله یمکن ان تتدخل لترفع مفعول هذا السبب و تمنعه من التاثیر کما حصل فی نار الخلیل ابراهیم حیث قال الله لها: (کونی بردا و سلاما) و کما فی معاجز الانبیاء التی خرقت قانون الاسباب و المسببات، فان الله تعالی یملک کل شی ء و قادر علی کل شی ء … ثم ان الامام ینبه الی حال الدنیا و انها لم تکن لتستقر الا علی ما جعلها الله علیه من النعماء و الابتلاء، فان النعم تضع الانسان وجها لوجه امام فضل الله و رحمته، و عطائه وجوده. ان هذه النعم تجعل من هذا الانسان عنصرا صالحا یبحث عن کل السبل التی تودی به الی شکر هذه النعم و ادامتها علیه … انه ینظر الی نفسه و جسده و یقف امام کل جارحه من جوارحه وقفه تامل و تبصر، یقف امام عینه و یبحث فیها بدقه کیف تکشف الامور و تعکس الاشیاء و هی بعد علی صغرها تستوعب ما یحیط بها و ما یقع تحتها من امور، ینظر الی ترکیبها و شرایینها و الی عظمه الله فیها … ینظر الی اذنه، هذا الجهاز اللاقط الذی یسمع به الاصوات علی اختلافها و یمیز بین الحسن منها و القبیح و بین القوی و الضعیف … و ینظر الی یده و ینظر الی رجله بل ینظر الی ای عضو منه فانه یری النعمه فیه و الفضل فی عطائه … ان هذه النعم تحتاج الی الشکر … تحتاج الی قلب واع و نفس صافیه و ضمیر طاهر … تحتاج الی لفته من هذا الانسان کی یعترف و یقر بالعجز عن اداء شکرها. و فی المقابل یجب ان ینظر الی اهل الابتلاءات و المصائب، الی المرضی و الزمنی، و الی الفقراء و المساکین، و الی الایتام و المحتاجین … ینظر الی کل کارثه او حادثه مولمه لیاخذ منها درسا عملیا یعیشه مع شخصه و نفسه فایخذ العبره منه و العظه و تکون هذه العبر محطات یتزود فیها التقوی و العمل الصالح و حب الخیر و الاحسان … ان هذه الدنیا لم تکن لتستقر و تهدا و تبنی و تعمر الا بترکیبتها القائمه، فلو ان کل الناس فی حاله من الرخاء و الدعه لدفع هذا الوضع الی نسیان الاخره، و لو ان الناس کلهم فی فقر و مسکنه لا وجب ذلک کفرا و فسادا، و لو ان الناس لا یموتون ابدا لتکاثروا الی درجه تضر بالجمیع … و لو ان الناس کلهم فی رغبه واحده و رای واحد لوقع الاضطراب فی الاعمال عسرا و یسرا فی دفه الحیاه … ان هذه الدنیا بصیغتها الربانیه هی ابدع ما یجب ان تکون … ففیها الخیرون و فیها الاشرار و فیها المعافون و فیها المبتلون و فیها … و فیها … اختلاف فی الطبقات و الاذواق و المعاش و الصحه و المرض و غیرها لعماره الحیاه و بنائها. ان هذه الدنیا محطه اختبار یجری علی ثراها، تمیز الصالح من الطالح، و فیها شوط قصیر ینجح خلاله الفائزون و یسقط المقصرون. و الله سبحانه یعد للمطیعین جنات تجری من تحتها الانهار عند ملیک مقتدر، یجدون فیها نتیجه اتعابهم و جهادهم و ما قدموه من الخیرات و الاعمال الصالحه. ان النتیجه لا تظهر الا فی ذلک الیوم الذی تجری فیه تصفیه الحسابات، انه یوم القیامه … و قد یعجل الله لبعض عباده اجرا او عقابا کی یرده الی الطریق السلیم فیکون ذلک لصالحه. انه یذیقه حلاوه الطاعه کی یزداد منها، کما انه قد یذیقه مراره العذاب کی یرده الی العدل و الاستقامه … انه الله تعالی الذی خلق الدنیا و یعلم ما یصلحها مما یفسدها. ثم ان الامام یلفت النظر الی انه اذا اشکل علینا شی ء و لم نفهم وجه الحکمه فیه، و لم ندرک اسراره و ابعاده، فعلینا ان لا ننکره و نجحد تشریعه و نرفض قبوله … و کان و انصاف المتعلمین کیف یرفضون بعض الاحکام لمجرد انها لا تعجب اذواقهم و لا تتوافق مع رغباتهم … اننا نری و نبصر و تمر علینا الدمی المتحرکه التی تقوم فی کل مکان و محل، و فی کل شارع و زاویه تاره تعترض علی هذا الحکم … و اخری ترفض ذلک الحکم … و ثالثه تشکک فی احقیه هذه القضیه و هکذا دوالیک … و یا لیتها تمتلک الرصید العلمی الذی یبیح لها جواز الکلام و الحدیث فی هذا المضمار … لیتها تمتلک مقومات ابداء النظر و حق النقض و الابرام … انها عزلاء من کل اسلحه العلم و المعرفه لا تمتلک الا کلمه (لا … ) رفضا لکل ما لا یعجبها، و قد تکون فی بعض الاحیان مدفوعه بحب الظهور و المخالفه من باب (خالف تعرف … ) ان هذه الطبقه من الناس، و ان لم یکن لها الحق فی الرفض و النقض و لکنها للطلاء الذی موعت نفسها فیه، و هو طلاء الثقافه العصریه، و قد غرت الکثیر من الناس بارائها، و صورت لهم انها بما حصلت علیه من شهادات مزموره، و ثقافه فارغه، تمتلک حق ابداء و جهات النظر … و اما الطبقه الواعیه الجدیره بحق النقض و ابداء الرای، هذه الطبقه تحترم نفسها و عقلها و لا تقدم علی رفض رای الا بعد ان تقیم الادله الناطقه علی رفضه … انها تبقی فی حاله توقف دون رای حتی یتضح الامر کنور الشمس، و حتی یسطع الدلیل و البرهان کفلق الصبح … انها تحترم عقلها و رایها، فلذا تتوقف عن اصدار الاحکام حتی تتیقن منها … ان الطریقه العلمیه التی تسد جمیع الاحتمالات فی المساله المعروضه و تبرهن علی صحه رایک من خلال الدلیل علیه هی الطریقه التی یسلکها العلماء و المحققون فاذا لم یسدوا جمیع المنافذ المحتمله التی تخالف رایهم لا یستطیعون ابداء رایهم و وجهه نظرهم … ان الامام فی حدیثه هنا یرید ان یقرر حقیقه عقلانیه، فیقول (اذا اشکل علیک شی ء من ذلک) و لم تقدر ان تصل الی حقیقته بعقلک و بصیرتک فلا تجحده و لا تنکره و لا ترده لانک اول ما خلقت جاهلا، خلقت طفلا لا تمتلک ذره من العلم و الثقافه، ثم بالتدریح تعلمت … انک کنت جاهلا لا تمتلک ای شی ء من العلم، ثم تدرجت فی المعرفه حتی صرت تعرف بعض الامور، و لکن ما اکثر ما تجهل! فان اشکل علیک شی ء من ذلک فاحمله علی جهالتک فانک اول ما خلقت جاهلا ثم ما اکثر ما تجهل من المعلومات … انک لم تحط بجمیع العلوم و الفنون و مختلف الفروع و الشوون … ان کنت تمتلک ناصیه علم الطب فانت فی غیره قد تکون جاهلا، وان کنت مخصصا فی الهندسه فقد تکون فی الفیزیاء امیا جاهلا، و هکذا دوالیک، و الله سبحانه و تعالی یقول: (و الله خلقکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا) و یخاطب الله رسول قائلا: (و قل ربی زدنی علما) و یقول تعالی: (و فوق کل ذی علم علیم). و یقول الشاعر: فقل لمن یدعی فی العلم فلسفه حفظت شیئا و غابت عنک اشیاء

دامغانی

مکارم شیرازی

فَتَفَهَّمْ یَا بُنَیَّ وَصِیَّتِی،وَ اعْلَمْ أَنَّ مَالِکَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِکُ الْحَیَاهِ،وَ أَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُمِیتُ،وَ أَنَّ الْمُفْنِیَ هُوَ الْمُعِیدُ،وَ أَنَّ الْمُبْتَلِیَ هُوَ الْمُعَافِی،وَ أَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ لِتَسْتَقِرَّ إِلَّا عَلَی مَا جَعَلَهَا اللّهُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْمَاءِ،وَ الْاِبْتِلَاءِ، وَ الْجَزَاءِ فِی الْمَعَادِ،أَوْ مَا شَاءَ مِمَّا لَا تَعْلَمُ،فَإِنْ أَشْکَلَ عَلَیْکَ شَیْءٌ مِنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ عَلَی جَهَالَتِکَ،فَإِنَّکَ أَوَّلُ مَا خُلِقْتَ بِهِ جَاهِلاً ثُمَّ عُلِّمْتَ،وَ مَا أَکْثَرَ مَا تَجْهَلُ مِنَ الْأَمْرِ،یَتَحَیَّرُ فِیهِ رَأْیُکَ،وَ یَضِلُّ فِیهِ بَصَرُکَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذَلِکَ! فَاعْتَصِمْ بِالَّذِی خَلَقَکَ وَ رَزَقَکَ وَ سَوَّاکَ،وَ لْیَکُنْ لَهُ تَعَبُّدُکَ،وَ إِلَیْهِ رَغْبَتُکَ، وَ مِنْهُ شَفَقَتُکَ.

ترجمه

پسرم! در فهم وصیتم دقت نما.بدان مالک مرگ همان مالک حیات است و آفریننده،همان کسی است که می میراند و فانی کننده هم اوست که جهان را از نو نظام می بخشد و بیماری دهنده همان شفابخش است و دنیا پابرجا نمی ماند مگر به همان گونه که خداوند آن را قرار داده است؛گاهی نعمت،گاهی گرفتاری و سرانجام پاداش در روز رستاخیر یا آنچه او خواسته و تو نمی دانی (از کیفرهای دنیوی) و اگر درباره فهم این امور (حوادث جهان) امری بر تو مشکل شد،آن را بر نادانی خود حمل کن (و زبان به اعتراض مگشای) زیرا تو در آغاز خلقت جاهل و نادان بودی و سپس عالِم و آگاه شدی و چه بسیار است اموری که هنوز نمی دانی و فکرت در آن متحیر و چشمت در آن خطا می کند؛اما پس از مدتی آن را می بینی (و از حکمت آن آگاه می شوی).

بنابراین به آن کس که تو را آفریده و روزی داده و آفرینش تو را نظام بخشیده تمسک جوی و تنها او را پرستش کن و رغبت و محبّت تو تنها به او باشد و تنها از (مخالفت)او بترس.

شرح و تفسیر: همه چیز از سوی اوست

همه چیز از سوی اوست

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه نخست به فرزندش دستور می دهد که در آنچه او می گوید دقت کند و فهم خود را به کار گیرد،می فرماید:«پسرم در فهم وصیتم دقت نما»؛ (فَتَفَهَّمْ یَا بُنَیَّ وَصِیَّتِی).

این جمله در واقع اشاره به اهمّیّت بحثی است که بعد از آن بیان فرموده، اهمیتی که در خورِ دقت فراوان است.

آن گاه به این حقیقت اشاره می کند که در این عالم هر چه هست از سوی خداست؛حیات و مرگ،صحت و بیماری،تلخ و شیرین،نعمت و ابتلا و...همه آنها حکیمانه است و اگر نتوانستی به حکمت آنها پی ببری حمل بر بی اطّلاعی خود کن و در برابر اراده حکیمانه خدا تسلیم باش.می فرماید:

«بدان مالک مرگ همان مالک حیات است و آفریننده،همان کسی است که می میراند و فانی کننده هم اوست که جهان را از نو نظام می بخشد و بیماری دهنده همان شفابخش است»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ مَالِکَ الْمَوْتِ هُوَ مَالِکُ الْحَیَاهِ،وَ أَنَّ الْخَالِقَ هُوَ الْمُمِیتُ،وَ أَنَّ الْمُفْنِیَ هُوَ الْمُعِیدُ،وَ أَنَّ الْمُبْتَلِیَ هُوَ الْمُعَافِی).

این سخن در واقع اشاره به توحید افعالی است که در جهان بیش از یک مبدأ نیست:

«لا مؤثر فی الوجود الا اللّه»نه اینکه عالم دو مبدأ دارد،مبدأ خیر و شر و یزدان و اهریمن؛آن گونه که ثنویان و دوگانه پرستان می پنداشتند.اصولا در خلقت خداوند شری وجود ندارد و هر چه هست خیر است و شر امری نسبی است.به

عنوان مثال:نیش عقرب وسیله ای دفاعی برای او در برابر دشمنانش هست.

افزون بر آن که در سم و نیش حشرات دواهای شفابخشی وجود دارد و از این نظر خیر است و اگر کسی اشتباه کند و گرفتار نیش او شود،این شر بر اثر ناآگاهی او به وجود آمده است.

آن گاه امام علیه السلام به ناپایداری دنیا و آمیخته بودن تلخ و شیرین در آن اشاه کرده می فرماید:«و دنیا پابرجا نمی ماند مگر به همان گونه که خداوند آن را قرار داده است گاهی نعمت و گاهی گرفتاری و سرانجام پاداش در روز رستاخیر یا آنچه او خواسته و تو نمی دانی (از کیفرهای دنیوی)»؛ (وَ أَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ لِتَسْتَقِرَّ إِلَّا عَلَی مَا جَعَلَهَا اللّهُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْمَاءِ،وَ الاِبْتِلَاءِ،وَ الْجَزَاءِ فِی الْمَعَادِ،أَوْ مَا شَاءَ مِمَّا لَا تَعْلَمُ).

آری این طبیعت دنیاست و موافق حکمت خداوند است،زیرا اگر انسان همیشه غرق نعمت باشد،در میان امواج غفلت غرق می شود و اگر همیشه مبتلا باشد،یأس و نومیدی همه وجودش را فرا می گیرد و از خدا دور می شود.

خداوند حکیم این دو را به هم آمیخته تا انسان پیوسته بیدار باشد و به سوی او حرکت کند و دست به دامان لطفش زند.

سپس از آنجا که گاهی افراد نادان به سبب بی اطّلاعی از حکمتِ حوادث عالم،زبان به اعتراض می گشایند.امام علیه السلام به فرزندش هشدار می دهد می فرماید:

«و اگر درباره فهم این امور (حوادث جهان) امری بر تو مشکل شد،آن را بر نادانی خود حمل کن (و زبان به اعتراض مگشای) زیرا تو در آغاز خلقت جاهل و نادان بودی و سپس عالِم و آگاه شدی و چه بسیار است اموری که هنوز نمی دانی و فکرت در آن متحیر و چشمت در آن خطا می کند؛اما پس از مدتی آن را می بینی (و از حکمت آن آگاه می شوی)»؛ (فَإِنْ أَشْکَلَ عَلَیْکَ شَیْءٌ مِنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ عَلَی جَهَالَتِکَ،فَإِنَّکَ أَوَّلُ مَا خُلِقْتَ بِهِ جَاهِلاً ثُمَّ عُلِّمْتَ،وَ مَا أَکْثَرَ مَا تَجْهَلُ مِنَ الْأَمْرِ،یَتَحَیَّرُ فِیهِ رَأْیُکَ،وَ یَضِلُّ فِیهِ بَصَرُکَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذَلِکَ).

اشاره به اینکه کسی می تواند زبان به اعتراض بگشاید که نسبت به همه چیز آگاه باشد و فلسفه تمام حوادث را بداند و آن را موافق حکمت نبیند در حالی که چنین نیست؛معلومات انسان در برابر مجهولاتش همچون قطره در مقابل دریاست.در آغاز عمر چیزی نمی داند و تدریجاً نسبت به بعضی امور آگاه می شود و چه بسیار اموری که در آغاز از فلسفه آن بی خبر است؛اما چیزی نمی گذرد که حکمت آن بر او آشکار می شود.آیا انسان با این علم محدود و با این تجاربی که درباره جهل و علم خود دارد می تواند در مورد آنچه نمی داند لب به اعتراض باز کند؟!

امام علیه السلام در پایان این قسمت،فرزندش را دستور به تمسک به ظل عنایت و الطاف الهی و توجّه به ذات پاک او می دهد که در هر حال کلید نجات است، می فرماید:«بنابراین به آن کس که تو را آفریده و روزی داده و آفرینش تو را نظام بخشیده تمسک جوی و تنها او را پرستش کن و فقط رغبت و محبّت تو تنها به سوی او باشد و تنها از (مخالفت)او بترس»؛ (فَاعْتَصِمْ بِالَّذِی خَلَقَکَ وَ رَزَقَکَ وَ سَوَّاکَ، وَ لْیَکُنْ لَهُ تَعَبُّدُکَ،وَ إِلَیْهِ رَغْبَتُکَ،وَ مِنْهُ شَفَقَتُکَ).

این چهار دستور کوتاه و پر معنا به یقین ضامن سعادت هر انسانی است اعتصام به ظل عنایت پروردگار و پرستش او و توجّه به ذات پاکش و ترس از مجازاتش.

در جمله «الَّذِی خَلَقَکَ وَ رَزَقَکَ وَ سَوَّاکَ» که در واقع برگرفته از آیات قرآن مجید است:« اَلَّذِی خَلَقَ فَسَوّی* وَ الَّذِی قَدَّرَ فَهَدی* وَ الَّذِی أَخْرَجَ الْمَرْعی » {1) .اعلی،آیه 2-4.}نخست اشاره به آفرینش،سپس روزی و بعد تسویه و نظام بخشیدن به وجود انسان از نظر جسم و جان آمده است در حالی که می دانیم نخست خلقت است و بعد تسویه و سپس رزق و روزی؛اما با توجّه به اینکه عطف به واو همیشه دلیل بر

ترتیب نیست مشکلی از این نظر در تفسیر عبارت پیدا نمی شود.

این احتمال نیز کاملاً پذیرفتنی است که نظر امام علیه السلام به دوران تکامل جنینی و رشد پس از تولد است؛زیرا نطفه ای که در رحم مادر قرار می گیرد،از روزی الهی که در رحم مادر برای او حواله شده پیوسته بهره می گیرد و به دنبال آن مراحل تکامل را یکی بعد از دیگری سیر می کند حتی زمانی که متولد می شود و روزی او از خون به شیر مادر مبدل می گردد،باز هم مراحل تسویه و تکامل را تا مدت زیادی ادامه می دهد،بنابراین می توان گفت که روزی قبل از مراحل تکامل انسان شروع می شود.

نکته: مقایسه علم و جهل بشر

شک نیست انسان هنگام تولد چیزی را نمی داند،هر چند استعداد او برای فراگیری در حد بسیار بالایی است.قرآن مجید نیز بر این حقیقت ناطق است می گوید:« وَ اللّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً ». {1) .نحل،آیه 78.}

آن گاه از سه طریق آموزش می بیند:1.از طریق تجربیاتی که پیوسته به صورت بازی و سرگرمی و...بدان مشغول است.2.از راه تعلیم و تربیت پدر و مادر و استاد.3.از طریق شکوفا شدن علوم فطری (فطرت توحید،حسن و قبح عقلی،امور وجدانی و مانند آن) که دست قدرت خدا در نهاد او قرار داده است؛ ولی هر چه پیشتر می رود به وسعت مجهولات خود آشناتر می گردد.

فی المثل ستاره شناسان با اسباب ابتدایی که نگاه به آسمان می کنند،ستارگان محدودی را می بینند که وضع آنها برایشان مجهول است،وقتی ابزار پیشرفته تر می شود به کهکشان های عظیمی دست می یابند که هرکدام میلیونها یا میلیاردها

ستاره دارد.با کشف یک کهکشان دنیایی از مجهولات در مقابل آنها خودنمایی می کند و اگر روزی بتوانیم بعضی از ستاره های آنهارا با دقت به وسیله تلسکوپ ببینیم،عالمی از مجهولات در مورد آن ستاره در مقابل ما آشکار می شود.به این ترتیب هرچه در علم پیشرفت می کنیم آگاهی ما بر دامنه جهلمان بیشتر خواهد شد و تا به جایی می رسیم که به گفته آن دانشمند معروف:

تا به جایی رسید دانش من که بدانم همی که نادانم

سری به قرآن می زنیم و آیاتی را که اشاره به علم خدا دارد بررسی می کنیم:

« وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَهٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَهُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کَلِماتُ اللّهِ »؛و اگر همه درختان روی زمین قلم شود و دریا برای آن مرکّب گردد و هفت دریا به آن افزوده شود (اینها همه تمام می شود ولی) کلمات خدا پایان نمی گیرد». {1) .لقمان،آیه 27.}

به همین دلیل در جای دیگر می فرماید:« وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّ قَلِیلاً ». {2) .اسراء،آیه 85.}

انیشتین دانشمند معروف می گوید:اگر تمام علوم بشر را از روز نخست تا به امروز که در کتابخانه ها جمع شده است،در برابر مجهولات بشر بگذاریم،همانند یک صفحه از یک کتاب بسیار قطور است.

از اینجا نتیجه ای را که امام علیه السلام در عبارت بالا گرفته است به خوبی درک می کنیم که اگر ما در مسائل مربوط به مبدأ و معاد و اسرار زندگی بشر سؤالات بدون جوابی پیدا کنیم باید حمل بر نادانی خود کنیم و زبان به انکار و اعتراض نگشاییم.این حکم عقل و منطق است.

بخش دوازدهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَداً لَمْ یُنْبِئْ عَنِ اللّهِ سُبْحَانَهُ کَمَا أَنْبَأَ عَنْهُ الرَّسُولُ صلی الله علیه و آله فَارْضَ بِهِ رَائِداً،وَ إِلَی النَّجَاهِ قَائِداً،فَإِنِّی لَمْ آلُکَ نَصِیحَهً.وَ إِنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ فِی النَّظَرِ لِنَفْسِکَ-وَ إِنِ اجْتَهَدْتَ-مَبْلَغَ نَظَرِی لَکَ.

ترجمه ها

دشتی

بدان پسرم! هیچ کس چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خدا آگاهی نداده است، رهبری او را پذیرا باش، و برای رستگاری، راهنمایی او را بپذیر، همانا من از هیچ اندرزی برای تو کوتاهی نکردم، و تو هر قدر کوشش کنی، و به اصلاح خویش بیندیشی، همانند پدرت نمی توانی باشی .

شهیدی

و بدان، پسرکم که هیچ کس چون رسول (صلی الله علیه و آله) از خدا آگاهی نداده است پس خرسند باش که او را راهبرت گیری و برای نجات، پیشوایی اش را بپذیری.

من در نصیحت تو کوتاهی نکردم، و تو هر چند بکوشی و در باره خود بیندیشی، به پایه اندیشه ای که من در حق تو دارم نخواهی رسید!

اردبیلی

و بدان ای فرزند من بدرستی که هیچیک از پیغمبر خبر نداد از خدای سبحانه همچنان که خبر داد از او پیغمبر ما پس خوشنود باش باو در حالتی که او مانند پیغام او را آب و گیاه است و در حالتی که بسوی رستگاری کشنده است بدرستی که من تقصیر نکردم برای تو نصیحت را و بدرستی که نرسیده و نرسی بنهایت بلوغ در نظر کردن از برای خودت و اگر جهد کنی در مثل رسیدن نظر من از برای خود

آیتی

و بدان ای فرزند، که هیچکس از خدا خبر نداده، آنسان، که پیامبر ما (صلی الله علیه و آله) خبر داده است. پس بدان راضی شو، که او را پیشوای خود سازی و راه نجات را به رهبری او پویی. من در نصیحت تو قصور نکردم و آنسان، که من در اندیشه تو هستم، تو خود در اندیشه خویش نیستی.

انصاریان

پسرم!آگاه باش احدی از وجود خداوند چنانکه پیامبر-صلّی اللّه علیه و آله-خبر داده خبر نداده است،پس به پیشوایی آن حضرت راضی باش،و برای رسیدن به منزل نجات رهبریش را بپذیر، که من از نصیحت به تو کوتاهی نکردم،و تو در اندیشه ات نسبت به صلاح خود هر چند بکوشی به میزان اندیشه ای که من در باره تو دارم نخواهی رسید .

شروح

راوندی

و اعلم ان اخبار احد عن الله لا من الوحی لا یکون مثل ما اخبر به الرسول من الوحی، فخذ کلامه قائدا الی کل خیر. و الرائد: من یجی ء و یذهب لمصلحه القوم اذا ارسل فی طلب الکلاء. و لم آلک نصیحه: ای لم اقصر و لم ابطی ء لک فی النصحیه. و قیل: هو من الاه یالوه و الوا استطاعه، و الصحیح انه من الا یالو ای قصر، یقال فلان لا یالوک نصحا. و حکی الکسائی عن العرب اقبل نصرته لا یال ای لا یالو، فحذف کما قالوا لا ادر. قال تعالی لا یالونکم خبالا ای لا یقصرون فی افساد امورکم و لا یتقون غایه فی القائکم فی الخبال و هو الفساد. قال الازهزی: الا لو یکون جهدا، و یکون تقصیرا، و یکون استطاعه، و خبالا نصب علی التمیز، و کذلک نصیحه فی قول امیرالمومنین علیه السلام و الصحیح ان یقال: الا فی الامر یالو اذا قصر فیه ثم استعمل، فعدی الی مفعولین فی قولهم لا الوک نصحا و لا الوک جهدا علی التضمین، و المعنی لا امنعک نصحا و لا انقصکه.

کیدری

فانی لم آلک نصحا: ای لم اقصر لک فی النصیحه.

ابن میثم

و ای پسرک من بدان که کسی از جانب خدا آن طوری که پیامبر (ص) پیام آورده است، پیام نیاورده است، پس تو او را پیشرو خود بدان، و او را رهبر نجات خود شمار، من از پند و اندرز به تو کوتاهی نکردم، و تو در فکر و اندشه برای خود- هر چند سعی و کوشش کنی- به حد فکر و اندیشه ی من برای تو، نمی رسی. مقصد پنجم: اشاره به برتری پیامبر (ص) بر سایر انبیاست، به خاطر فزونی که بر آنها در بیان خبر از طرف خدای متعال دارد، و نیز در بیان مطالب حقیقی که در قرآن مجید آمده است از قبیل اسرار توحید، قضا و قدر، و جریان رستاخیز، زیرا هیچ یک از پیامبران پیشین همانند او این امور را روشن و روان نگفته است، از این رو هدایت و رهبری این امت به تمام آنچه که آن بزرگوار از جانب خدا آورده است، کاملتر و جامعتر از رهبری سایر امتهای پیشین است نسبت به آنچه که پیامبرشان آورده اند، و شعاع بینش این امت گسترده تر و فراگیرتر است. و هدف از بیان فضیلت پیامبر (ص) در این جا پذیرفتن روش او و راهنمایی اش در مسیر رستگاری در عالم آخرت است. کلمه الرائد را استعاره از پیامبر (ص) آورده است، بدین لحاظ که او، هر آنچه را که در آخرت از پاداش و اجر، ماندنی و سعادت جاودانه است، آزموده و امت خود را بدانها بشارت داده است، چنان که پیشرو قبیله پیش از آگاهی از وجود آب و علف، مردم خود را آگاه می سازد. آنگاه حضرت سخنانش را چنین ادامه می دهد، وی (علی) پیوسته نصیحتگر اوست، و این که اندیشه و فکر وی (امام (ع) درباره ی خودش- هر چند با تلاش و کوشش- همراه باشد باز به پایه تفکری که از آن حضرت درباره ی فرزندش دارد نمی رسد. (این سخن را حضرت فرموده است) تا فرزندش را نسبت به نظریه و پیشنهاد خود قانع سازد. و کلمه ی نصیحه به عنوان تمیز منصوب است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم یا بنی) و بدان ای پسرک من (ان احدا لم ینبی ء عن الله سبحانه) که هیچ یک از نبی خبر نداد از حق سبحانه (کما انبا عنه نبینا (ص)) همچنانکه خبر داد از او پیغمبر ما صلی الله علیه و آله (فارض به) پس راضی و خشنود باش به اخبار او (رائدا) در حالتی که او مانند پیغام آور آب و گیاهی است از برای کسانی که در بیابان بی پایان از تشنگی و بی برگی مشرف به هلاکت شده باشند (و الی النجاه قائدا) و در حالتی که به سوی رستگاری کشنده است سرگشتگان بادیه ضلالت را (فانی لم الک) پس به درستی که من تقصیر نکردم برای تو (نصیحه) نصیحت کردن و پند دادن را (و انک لم تبلغ) و به درستی که نرسیده ای به نهایت بلوغ (فی النظر لنفسک) در نظر کردن و اندیشه نمودن از برای نفس خودت (و ان اجتهدت) و اگر چه جهد کنی (مبلغ نظری لک) در مثل رسیدن و اندیشه من از برای خود

آملی

قزوینی

و بدان ای پسرک من اینکه هیچ کس خبر نداد از حق سبحانه و تعالی چنانچه خبر داد ما را از پیغمبر ما، رحمت کند خدا بر او و بر آل او راید در لغت آن کس باشد که برای قبیله طلب زمین و آب و علف نماید تا ایشان را آنجا برد چه مقیمان صحرا چون زمینی را چرانیدند آهنگ زمین دیگر کنند که آب و علف نیک داشته باشد شخصی از ایشان آن تردد و تفحص کما ینبغی کند و ایشان را خبر دهد و قاید بمعنی کشنده است مثلا عنان حیوانی گرفته است و می کشد و قوله نصیحه تمیر است و الی بمعنی قصر پس راضی باش باو (ص) که ترا راید باشد بسوی خصب و قاید باشد بسوی نجات پس بدرستی که من تقصیر نکردم به بهر تو از نصیحت و بدرستی تو هرگز نتوانی رسید در نظر کردن و صلاح دیدن برای نفس خود هر چند کمال جهد بجای آوری بحدی که نظر من رسیده است برای تو غرض آنکه در آنچه پیغمبر ما بان خبر داده است غایت معرفت است بحق تعالی و دین او که از هیچ پیغمبر چنان علم نیامده چون او (ص) راید باشد و امیرالمومنین (علیه السلام) شاهد دیگر هیچ جای حیرت و جهالت نباشد باید بنده بر آن قدر از علم اقتصار نماید و معترض تکلفات و مقالات دیگر قوم نگردد و فضولی و جربزه از سر بگذارد

لاهیجی

و اعلم یا بنی، ان احدا لم ینبی ء عن الله سبحانه کما انبا عنه النبی صلی الله علیه و آله، فارض به رائدا و الی النجاه قائدا، فانی لم آلک نصیحه و انک لم تبلغ فی النظر لنفسک و ان اجتهدت مبلغ نظری لک.

یعنی بدان ای پسرک من، به تحقیق که احدی خبر نداد از خدای منزه مثل خبر دادن پیغمبر، صلی الله علیه و آله، از او، پس راضی باش به او صلی الله علیه و آله از روی نماینده ی منزل بودن و از روی کشاننده به سوی نجات بودن، پس به تحقیق که من نکردم تقصیری به تو از روی نصیحت کردن و به تحقیق که تو نمی رسی در نظر کردن و ملاحظه نمودن مر منفعت نفس تو را، اگر چه اجتهاد و سعی نمایی به مقدار نظر و ملاحظه ی من مر منفعت تو را.

خوئی

الم آلک: صیغه المتکلم من فعل الجحد من الی یالو نصیحه: تمیز من فعل لم آلک. و بدان- ای پسر جانم- هیچکس از سوی خدا خبری درست تر نیاورده از آنچه رسول (صلی الله علیه و آله) آورده او را به پیشوائی بپسند و برای نجات رهبر خود ساز، زیرا من هیچ اندرزی از تو دریغ نداشتم و تو هر چه هم تلاش برای خیرخواهی خود نمائی باندازه من نتوانی بحقیقت رسید.

شوشتری

(و اعلم یا بنی ان احدا لم ینبی) ای: لم یخبر (عن الله) هکذا فی (المصریه) بلا زیاده، و الصواب: زیاده (سبحانه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (کما انبا عنه الرسول) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (نبینا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، (و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی)، (و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین ثم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لقطعنا منه الوتین). (فارض به رائدا) و فی المثل (لا یکذب الرائد اهله)، و الرائد من یرسل فی طلب الکلا. (و الی النجاه قائدا) (یا ایها الذین آمنوا هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیم تومنون بالله و رسوله). (فانی لم آلک نصیحه) ای: لم اقصر لک فی النصیحه. (و انک لن تبلغ فی النظر لنفسک و ان اجتهدت مبلغ نظری لک) فان من المعلوم ان ابنه ابن الحنفیه- علی الاصح فی کون الوصیه الیه- کان ناقص الاستعداد بمراتب عنه (علیه السلام) حسب الفرق بین الامام و غیره.

مغنیه

ورائد القوم: یرشدهم الی ما یبتغون. الاعراب: و مثله رائدا، و نصیحه تمییز. المعنی: (ان احدا لم ینبی ء عن الله سبحانه الخ).. لا یعرف التاریخ البشری رساله کرساله محمد (صلی الله علیه و آله) فی شمولها و عمومها لکل ناحیه من حیاه الانسان، و لکل فرد من افراده، فقد خاطبت کل آدمی علی اساس الانسانیه العامه، و انه المسوول المحاسب عن العدل و الاخره بین الجمیع.. فنبوه بنی اسرائیل او رساله بنی اسرائیل مقصوره علی انهم شعب الله المختار، و ان الدنیا و المستقبل لهم وحدهم، و باقی الناس کلهم تراب، وجدوا و خلقوا لخدمتهم و مصالحهم.. و رساله المسیح او رساله المسیحیین اقتصرت علی الروح، و فکره المخلص من الذنوب و الفداء و التکفیر عن سیئات البشریه جمعاء.. اما رساله محمد(ص) فقد خاطبت العقل، و اعتبرت الفاعل العاقل هو المسوول وحده عن افعاله و اقواله، و نوایاه و اهدافه.

عبده

… و آله فارض به رائدا: الرائد من ترسله فی طلب الکلا لیتعرف موقعه و الرسول قد عرف عن الله و اخبرنا فهو رائد سعادتنا … فانی لم آلک نصیحه: لم اقصر فی نصیحتک

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان ای پسرک من، کسی خبر نداده از خدا چنانکه پیغمبر، صلی الله علیه و آله، خبر داده است، پس او را پیشرو (سعادت و نیکبختی) خود دانسته، و پیشوای نجات و رهائی از عذاب و سختیها( قرار ده، و من از نصیحت و اندرز دادن به تو )در این باب( کوتاهی نکردم، و تو هرگز در فکر و اندیشه برای )سود( خودت به پایه فکر و اندیشه من برای تو هر چند سعی و کوشش نمائی- نمی رسی.

زمانی

مطلب دوم امام علیه السلام درباره کامل بودن دین محمد (صلی الله علیه و آله) است. کسانیکه منصفانه باین حقیقت توجه کنند و قرآن را با کتابهای آسمانی دیگر مقایسه کنند درک میکنند که قرآن برترین کتاب آسمانی و محمد (صلی الله علیه و آله) بالاترین پیامبران الهی است.

سید محمد شیرازی

(و اعلم یا بنی ان احدا لم ینبا عن الله) ای لم یخبر عنه سبحانه (کما انبا عنه الرسول (صلی الله علیه و آله)) من اوامره و نواهیه، و ثوابه و عقابه، و صفاته و احواله (فارض به) ای بالرسول (صلی الله علیه و آله) (رائدا) ای معرفا و دلیلا. (و الی النجاه قائدا) فانه (صلی الله علیه و آله) احسن القاده الی طریق النجاه (فانی الم آلک) ای لم اقصر لک (نصیحه) فقد نصحتک حق النصح (و انک لم تبلغ فی النظر لنفسک) ای اذا اردت ان تنظر و تفکر لنفسک لسعادتک و نجاتک (و ان اجتهدت) و تعبت فی التفکر و النظر (مبلغ نظری لک) ای بقدر ما انا نظرت لاجلک و لا رشادک و نصیحتک فان الاب الروف العالم احسن نظرا، من الولد الذی لم یبلغ مرتبه.

موسوی

ینبی ء: یخبر. (و اعلم یا بنی ان احدا لم ینبی ء عن الله سبحانه کما انبا عنه الرسول- صلی الله علیه و آله-، فارض به رائدا، و الی النجاه قائدا، فانی لم آلک نصیحه. و انک لن تبلغ فی النظر لنفسک- و ان اجتهدت- مبلغ نظری لک) سبقت الهدایه البشریه. و من الیوم الاول الذی خطت قدم الانسان علی هذه الارض کانت النبوه معه تتقدم رکب الحیاه هادیه لئلا یکون للناس علی الله حجه. و النبوه تعنی السفاره بین الله و بین الانسان تتلقی الاحکام و تاخذ الوصایا و التشریعات ثم تبلغها اهلها، و قد تعددت النبوات و تکثرت حسب الظروف و الاحوال التی مرت بها البشریه، و قد کان خمسه من بین ذلک الرعیل یمثلون قمه النبوه سموا اولو العزم، باعتبار ان دعوتهم عامه و شامله لم تقتصر علی شعب و لا وطن. و کانت کل رساله لا حقه تنسخ الرساله السابقه حتی وصل الامر الی رساله الاسلام التی جاء بها رسول الله محمد عن الله، فکانت الرساله الخاتمه و المهیمنه علی جمیع الرسالات، کانت هذه الرساله هی الرساله العالمیه التی لم و لن تنسخ بغیرها من الادیان و الرسالات … انها رساله اخترقت الزمان و المکان و تجاوزت الاجناس و الالوان و بنت قواعدها علی اسس متینه قویه لا مجال فیها لعنصریه او طائفیه او امتیازات عشوائیه … الاسلام رساله الدنیا و الاخره، نظرت الی الانسان فوضعت له ما یسعده و یحییه و یاخذ بیده نحو التکامل و السمو … اذا جئت الی العباده رایت الاتصال بالله یتمثل فی عالم الصلاه و الزکاه و الحج و غیرها مما یقرب منه و یوثق العلاقه و الاتصال. انک تجد هذا المخلوق الضعیف الصغیر یتصل بالله القوی الکبیر، تجد المناجاه ینطلق بها لسان المومن لیعبر عن قلبه و ضمیره باعظم صور الاتصال و للقاء، انه لقاء متی احببته تحقق و متی اردته صار … لیس بینک و بین کهنه و لا قساوسه و لا وسائط بل انک تستطیع ان تطرق ابواب رحمته و تخلو معه فی کل آن … انک تستطیع ان تدعوه فیستجیب لک و تشکره فیزیدک … انک تجد فی کل واحده من العبادات ما یسمو بک و یاخذ بروحک صفاء و طهرا و نزاهه … فعندما تقف فی صلاتک لتقول فی کل فریضه: ایاک نعبد و ایاک نستعین، معناه انک تتمرد علی کل طاغیه او فرعون یرید ان یعلو علی الانسان و یدعی الربوبیه او الحکم بغیر ما انزل الله. ان وقفتک امام الله و مناجاته بهذه الصیغه العظیمه ذات المدلول العمیق ترید ان تقول لکل الجبابره و المستبدین اننا براء منکم و من اعمالکم و من کل مخالفاتکم التی تعصون الله بها … انها وقفه عز بل وقفات عز اذا اعتادها المسلم یرفض ان یقف غیرها من مواقف الذل و الاستهانه … و اذا جئت الی الصوم فهو ریاضه روحیه و بدنیه تتجلی فی ترک ملذات الحیاه و شهواتها من اجل الله و فی سبیله و فی ذلک تغلب علی الذات و ترفع عن کل ما یشد هذا الانسان نحو الماکل و المشرب الذی یتقاتل علیه الناس و تجری بینهم الحروب من اجله … و اما الحج فالق النظر نحوه و اعتبر بکل فعل تقوم به و خذ درسا فذا لن تهتدی الیه فی غیره … ابتداء من التلبیه التی تقول فیها: (لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک … ) ردد هذه الانشوده و عش معها بعض الوقت و تخیل بل تحقق ان هناک نداء من رب العزه یدعوک الیه و انت الان تستجیب له و تقول لبیک … و اذا اردت ان تطوف بالبیت فنمثل الفضیله و تمثل طوافک حولها، و اذا رجمت الشیطان فتمثل الرذیله و تمثل رجمک لها … هذه دروس عملیه لاحیاء الفضیله و القضاء علی الرذیله یتخذها المسلم فی حیاته کی یطبقها فی الحج و غیره من جمیع شوون الحیاه … و هکذا غیر هذه الامور من العبادات … و اما المعاملات فللاسلام قصبه السبق فیها. ارم ببصرک نحو المتاجر فنجد المعامله الصحیحه من الفاسده … اقرا شروط الصحه و موانعها... ابتداء من العقد المتضمن لصیغته و کیف یجب ان تکون الی شروط المتعاقدین و ما یجب ان یکونا علیه، الی العوضین انفسهما و ما یجب ان یتوفر فیهما … انظر الی المساقاه و المزارعه و المضاربه و الشرکه و الهبه و الهدیه و الصلح و غیرها من الابواب التی تقف امامها مشدوها ماخوذا بروعه الاسلام و عظمه تعالیمه … و اذا جئت الی الحدود و الدیات و القصاص و المیراث و النکاح تجد التکامل الرائع الذی یتمثل فی الاسلام عقیده و نظاما حکما و اداره … ان الاسلام هو الاطروحه الالهیه الخاتمه التی تکاملت من جمیع جوانبها فجاءت علاجا واقیا لهذا الانسان من کل ضلال و انحراف … هذه الاطروحه الکامله لم تستطع ان تبلغها رساله موسی او رساله عیسی او غیرهما من رسالات الانبیاء … ان محمدا قد حمل هذه الرساله و استوعبها قلبه الکبیر و استطاع ان یبلغها للناس، فهو قد بلغ عن الله ما یبلغه غیره من الانبیاء.. ففی حین نجد النبوات المتقدمه جاءت علاجا لفتره معینه نجد الاسلام هو العلاج الدائم لکل الازمنه و الامکنه و الناس و ما ذلک الا لعظمه تشریعاته و علوها فانها الغذاء الذی لا یتسغنی عنه انسان الیوم کما لا یستغنی عنه انسان الغد … و اذا کان النبی هو الذی ادی عن الله ما لم یوده رسول قبله فاحری بهذا الانسان ان یرضی به رائدا یقوده الی الخیر و یرشده الی النجاه. و کیف لا یکون النبی کذلک و قد تحققت علی یدیه اعظم المعجزات، انه صنع من اولئک الاعراب الذین کانوا یتیهون فی الصحراء، یعیشون علی السلب و النهب، یعبدون الاصنام و یتمسحون بها و یقربون لها القرابین … صنع من الجفاه الحفاه امه من ارقی الامم، صنعهم قاده الدنیا و رواد الحیاه، تقرا فی کل واحد منهم معلما و رائدا … تقراه زاهدا عابدا و فارسا بطلا … تقراه باکیا من خشیه الله، مستهزئا باعظم ملوک الدنیا و سلاطینها … کبر الله فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم … انهم اقتدوا بالنبی فکان ان تطوعت الدنیا لخدمتهم فاقتلعوا قصور کسری کما هدموا مجد قیصر، و حملوا الاسلام رساله لهم فی الحیاه یریدون ان یخرجوا بها العباد من ذل العباده لغیره الی عز الطاعه له فکانت المعجزه التی استطاع النبی ان یحققها حیث بسط الاسلام ذراعیه فی اقل فتره زمینه علی شرق الارض و غربها … عندما سار المسلمون خلف النبی و ارتضوه قائدا و رائدا … و اما عندما رفضنا قیادته و انکرنا الاسلام مصدرا للحکم و التشریع، و نبذنا القرآن خلف ظهورنا، بل عندما حاربنا الاسلام و الایمان

، و اخذت بنا الطریق ذات الیمین تاره و ذات الیسار اخری، کانت النتیجه التی نحن فیها، الذل … العار … الاستعباد … الامتهان … الاحتقار … اصبحنا ریشه فی مهب الریاح کیف اتجهت اتجهنا معها دون استقلالیه فی رای او عز فی موقف او بطوله فی حبه … لقد تلاعبت بنا الدول فاضحینا نعیش علی فتات موائد الدول الکبری، هی التی تنصب الطغاه علینا، و هی التی تحرمنا حقوقنا بل ابسط حقوقنا و ایسرها … لم یعد لنا من رای یسمع او کلمه یوخذ بها … حتی وصل الامر ان اجتمع شذاذ الافاق من اقطار الدنیا و التقی الشتات الیهدی من اطراف المعموره من او روبا و امریکا و افریقیا و آسیا و کل زاویه فی العالم، التقی الیهود الذین لم یجتمعوا فی زمن و لم یتوحدوا فی مکان، اجتمعوا … و کونوا دوله فی قلب العالم الاسلامی. وها هی الیوم تتوسع و تتوسع و ستبقی فی توسعها ان لم یم یرجع المسلمون الی دینهم و اصالتهم الاسلامیه … ان هولاء الیهود لم یستقروا فی بلاد الاسلام الا اهل ذمه … فقد قضی الاسلام علی شرورهم و مکایدهم و حیلهم … نعم الاسلام … و لیس العرب … الایمان بالله و برسوله و کتابه و العمل بمضمون هذه الرساله … و لیس بالیمین و لا بالیسار و لا بالمبادی ء المستورده … اذا اردنا ان نتحرر و نحرر بلادنا فلیس امانا من خیار غیر الاسلام فکما تحررنا سابقا نتحرر الان و کما قضینا علی مکر الیهود و غدرهم نقضی علیهم الان … نعم اذا حفظنا وصیه الامام فی قوله: و اعلم یا بنی ان احدا لم ینبی ء عن الله سبحانه کما انبانا عنه الرسول- صلی الله علیه و آله-، فارض به رائدا و الی النجاه قائدا … فمن اتخذ الرسول قدوه له فی حیاته یترسم خطاه و یقتدی بهداه، و حول الاسلام الی لحم و دم یتحرک فی اهاب انسان، اذا استطاع هذا الانسان ان یتغلب علی نفسه و هواه و یشق الطریق قدما نحو القمه السامقه التی تمثلث بالاسلام فلا شک فی انه سیفلح و ینجح و یحقق المعجزات … ثم ان الامام (ع) یلقی فی الفقره الاخیره فی روع ولده نصیحه عظیمه لقبول قوله و هی انه لم یقصر فی النصیحه له، و هل مثل امیرالمومنین یشک فی اخلاصه و معرفته و فی تجربته و خبرته، و هو الذی ان قال فصل و ان حکم عدل … لم یعثر له الدهر علی زله و لم یکب فی موطن، و کیف یعثر او یکبو و هو تلمیذ النبوه الفذ الذی رافق مسیرتها الطاهره من طفولته و نعومه اظفاره و تلقی تعالیم هذه الشریعه بندا بندا و دستورا دستورا … حتی قال النبی فیه: (انا مدینه العلم و علی بابها). و قال- صلی الله علیه و آله-: (اقضاکم علی) و قال هو عن نفسه: (علمنی رسول الله الف باب من العلم ینفتح لی من کل باب الف باب) فعلی الذی شرب الاسلام مع حلیبه لا و لن یقع فی خطا مع ما وفقه الله الیه من العصمه و السداد فی الرای و الصواب فی القول و العمل … و من کان بهذه المرتبه العالیه التی بلغت الرقم القیاسی اذا نظر فی امر لابد من ان یعود منه بالوجه الصحیح و السلیم، و لن یکون لغیره ممن ینظرون لانفسهم عمق نظرته وسعتها لان نظره لهم کان عن خبره و درایه و دخول الی بواطن الامور و حقائقها … فرب ناظر لنفسه بعین الشهوه و الرغبه، و رب ناظر آخر ینظر بعین المنفعه و الربح الموقت ناسیا خلفیات و سلبیات هذا الاختبار. و کم یکون الفرق شاسعا بین انسان اختبر الحیاه و وقف علی مجاری الامور و مداخلها و مالها و ما علیها. و بین آخر نظر الیها نظره سطحیه من الخارج! فلا شک فی ان نظر الاول اشد صوابا و اقرب الی الحق من انسان یعیش علی هامش الامور و ظواهرها. فالامام یرید ان یقول لنا ان توجیهاته و نصائحه و تعلیماته و ارشاداته اقوی و اعظم و اشد صوابا من نصائحنا و ارشاداتنا لانفسنا … و اننا مهما بالغنا فی البحث و الاستقصاء فلن نبلغ مبلغ بحثه و استقصائه ...

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَداً لَمْ یُنْبِئْ عَنِ اللّهِ سُبْحَانَهُ کَمَا أَنْبَأَ عَنْهُ الرَّسُولُ صلی الله علیه و آله فَارْضَ بِهِ رَائِداً،وَ إِلَی النَّجَاهِ قَائِداً،فَإِنِّی لَمْ آلُکَ نَصِیحَهً.وَ إِنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ فِی النَّظَرِ لِنَفْسِکَ-وَ إِنِ اجْتَهَدْتَ-مَبْلَغَ نَظَرِی لَکَ.

ترجمه

پسرم! بدان هیچ کس از خدا همچون پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خبر نیاورده (و احکام خدا را همانند او بیان نکرده است) بنابراین او را به عنوان رهبر خود بپذیر و در طریق نجات و رستگاری،وی را قائد خویش انتخاب کن.من از هیچ اندرزی درباره تو کوتاهی نکردم و تو هر قدر برای آگاهی از صلاح و مصلحت خویش کوشش کنی به آن اندازه که من درباره تو تشخیص داده ام نخواهی رسید.

شرح و تفسیر: پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را راهنمای خود قرار ده

امام علیه السلام در این بخش از اندرزنامه خود خطاب به فرزند عزیزش به دو نکته مهم اشاره می کند:نخست اینکه پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله بهترین پیشوا و راهنماست و دیگر اینکه پدرش امیر مؤمنان از هیچ کوششی برای هدایت او فروگذار نکرده است،بنابراین بر پیروی از این دو پیشوا پا فشاری کرد.

می فرماید:«پسرم بدان هیچ کس از خدا همچون پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خبر نیاورده (و احکام خدا را همانند او بیان نکرده است) بنابراین او را به عنوان رهبر خود بپذیر و در طریق نجات و رستگاری،او را قائد خویش انتخاب کن»؛ (وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ أَحَداً لَمْ یُنْبِئْ عَنِ اللّهِ سُبْحَانَهُ کَمَا أَنْبَأَ عَنْهُ الرَّسُولُ صلی الله علیه و آله فَارْضَ بِهِ رَائِداً {1) .«رائد»از ریشه«رود»بر وزن«عود»همان گونه که در متن گفته شده در اصل به معنی تلاش و کوشش برای یافتن آب و چراگاه است سپس به هر گونه تلاش برای انجام چیزی گفته شده است.مثل معروف«الرائد لا یکذب قومه؛کسی که به دنبال چراگاه می رود به قوم و قبیله خود دروغ نمی گوید»،ناظر به همین معناست و از آنجا که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در جستجوی سعادت برای پیروان خویش بود،بر او«رائد»اطلاق شده است. }،وَ إِلَی النَّجَاهِ قَائِداً).

این تعبیر نشان می دهد که وحی آسمانی که بر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نازل شد سرآمد همه وحی هایی است که بر انبیای پیشین نازل شده است.در آن اعصار مطابق استعداد انسان های همان زمان وحی آسمانی نازل می شد و در عصر خاتم انبیا آخرین پیام های خدا بر قلب مبارکش وحی شد.

مقایسه قرآن مجید با تورات و انجیل کنونی (هرچند دست تحریف به آن راه یافته) شاهد گویای این تفاوت عظیم است؛در مورد معرفه اللّه و دلایل توحید و صفات پروردگار،قرآن مجید مطالبی دارد که در هیچ یک از کتب آسمانی دیده نمی شود حتی عشری از اعشار آن هم وجود ندارد.در مورد مسائل مربوط به معاد که به گفته بعضی از محققان دو هزار آیه در قرآن از معاد و شاخ و برگ آن سخن می گوید،آنقدر قرآن مطلب به میان آورده که فراتر از آن تصور نمی شود.

در مباحث اخلاقی،اجتماعی،سیاسی و مسائل مربوط به حکومت و تاریخ پیشینیان،قرآن از هر نظر پربار است.به همین دلیل امام علیه السلام در گفتار بالا می فرماید:احدی مانند پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وحی آسمانی را به صورت گسترده بیان نکرده است و همین دلیلِ انتخاب او به عنوان بهترین راهنما و پیشواست.

باید توجّه داشت که واژه«رائد»در اصل به معنای کسی است که او را برای جستجوی مرتع (و آب) برای چهارپایان می فرستند و هنگامی که آن را کشف کرد خبر می دهد سپس این معنا توسعه یافته و به کسانی ه امور حیاتی را در اختیار انسان ها می گذارند اطلاق شده است.

قائد نیز در اصل به معنای کسی است که مهار ناقه را در دست می گیرد و آن را در مسیر راهنمایی می کند.سپس به رهبران انسانی اطلاق شده است.

امام علیه السلام سپس در ادامه سخن می افزاید:«من از هیچ اندرزی درباره تو کوتاهی نکردم و تو هر قدر برای آگاهی از صلاح خویش کوشش کنی به آن اندازه که من درباره تو تشخیص داده ام نخواهی رسید»؛ (فَإِنِّی لَمْ آلُکَ {1) .«آل»صیغه متکلم وحده از ریشه«الو»بر وزن«دلو»در اصل به معنای کوتاهی کردن است و جمله«لم آلک نصیحه»به این معناست که من در هیچ نصیحت و خیرخواهی درباره تو کوتاهی نکردم.قابل توجّه اینکه این فعل لازم است و مفعول نمی گیرد،هر چند بعضی پنداشته اند که دو مفعول دارد:ضمیر خطاب در آلک مفعول اوّل و«نصیحه»مفعول دوم،در حالی که نصیحه تمییز است و ضمیر خطاب محذوفی دارد و در اصل «لم آل لک»بوده است. }نَصِیحَهً.وَ إِنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ فِی النَّظَرِ لِنَفْسِکَ-وَ إِنِ اجْتَهَدْتَ-مَبْلَغَ نَظَرِی لَکَ).

هدف امام علیه السلام از این سخن آن است که فرزندش را تشویق کند به دو دلیل نسبت به این نصایح کاملاً پایبند باشد یکی اینکه امام علیه السلام بر اثر دلسوزی و محبّت فوق العاده به او چیزی را فروگذار نکرده و دیگر اینکه فرزندش تازه کار است و هرگز نمی تواند آنچه را امام علیه السلام می داند و می بیند،بداند و ببیند که گفته اند:آنچه را جوان در آیینه می بیند پیر در خشت خام آن بیند.

بخش سیزدهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّهُ لَوْ کَانَ لِرَبِّکَ شَرِیکٌ لَأَتَتْکَ رُسُلُهُ،وَ لَرَأَیْتَ آثَارَ مُلْکِهِ و سُلْطَانِهِ،وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ،وَ لَکِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ کَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ لَا یُضَادُّهُ فِی مُلْکِهِ أَحَدٌ،وَ لَا یَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ یَزَلْ.أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْیَاءِ بِلَا أَوَّلِیَّهٍ، وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْیَاءِ بِلَا نِهَایَهٍ.عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتُهُ بِإِحَاطَهِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ.فَإِذَا عَرَفْتَ ذَلِکَ فَافْعَلْ کَمَا یَنْبَغِی لِمِثْلِکَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِی صِغَرِ خَطَرِهِ، وَ قِلَّهِ مَقْدِرَتِهِ،وَ کَثْرَهِ عَجْزِهِ،و عَظِیمِ حَاجَتِهِ إِلَی رَبِّهِ،فِی طَلَبِ طَاعَتِهِ، وَ الْخَشْیَهِ مِنْ عُقُوبَتِهِ،وَ الشَّفَقَهِ مِنْ سُخْطِهِ:فَإِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْکَ إِلَّا بِحَسَنٍ،وَ لَمْ یَنْهَکَ إِلَّا عَنْ قَبِیحٍ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! اگر خدا شریکی داشت، پیامبران او نیز به سوی تو می آمدند، و آثار قدرتش را می دیدی، و کردار و صفاتش را می شناختی، امّا خدا، خدایی است یگانه، همانگونه که خود توصیف کرد، هیچ کس در مملکت داری او نزاعی ندارد، نابود شدنی نیست، و همواره بوده است ، اوّل هر چیزی است که آغاز ندارد، و آخر هر چیزی که پایان نخواهد داشت، برتر از آن است که قدرت پروردگاری او را فکر و اندیشه درک کند .

حال که این حقیقت را دریافتی، در عمل بکوش آن چنانکه همانند تو سزاوار است بکوشد، که منزلت آن اندک، و توانایی اش ضعیف، و ناتوانی اش بسیار، و اطاعت خدا را مشتاق، و از عذابش ترسان، و از خشم او گریزان است، زیرا خدا تو را جز به نیکوکاری فرمان نداده، و جز از زشتی ها نهی نفرموده است .

شهیدی

و بدان پسرکم، اگر پروردگارت شریکی داشت پیامبران او نزد تو می آمدند، و نشانه های پادشاهی و قدرت او را می دیدی، و از کردار و صفتهای او آگاه می گردیدی. لیکن او خدای یکتاست چنانکه خود خویش را وصف کرده است. کسی در حکمرانی وی مخالف او نیست، و ملک او جاودانه و همیشگی است. آغاز همه چیزهاست. و او را أولیّت نیست، و آخر است پس از همه اشیاء و او را نهایت نیست. برتر از آن است که ربوبیّت او را دلی فراگیرد و یا در دیده ای جای پذیرد ، و چون این را دانستی کار چنان کن که از چون تویی باید که خرد منزلت است و بی مقدار، و توانایی اش کم و ناتوانی اش بسیار و طاعت خدا را خواهان و از عقوبتش ترسان، و از خشم او هراسان که خدا تو را جز نیکوکاری نفرموده و جز از زشتکاری نهی ننموده.

اردبیلی

و بدان ای پسرک من اگر بودی پروردگار تو را بنازی هر آینه آمدندی بتو پیغمبران هر آینه می دیدی علامات پادشاهی و هر آینه می شناختی فعلهای او را و صفتهای او را و لیکن او سبحانه خدائیست یگانه همچنان که وصف کرد ذات خود را ضد نیست در در پادشاهی او هیچکس و زوال پذیر نیست هرگز نیافت زوال در هیچ حال اول است زیرا که واجب الوجود است پیش از همه چیزهائی بدایتی و آخریست پس از همه چیزهایی نهایتی بزرگست و بلند از آنکه اثبات کرده شود صفات ربوبیت او بوارسیدن و دریافتن عقل ما بادراک قوت باصره پس چون شناختی این را پس بکن همچنان که سزاوار است و مثل تو را که بکند آنکار را در خوردی مقدار خود بسیاری ناتوانی خود و بزرگی حاجت خود بسوی پروردگار خود در طلب طاعات او و ترسگاری از عذاب او و ترسیدن از خشم او پس بدرستی که او نفرمود تو را بجز بکار نیکو و نهی نکرد تو را مگر از کار بد

آیتی

بدان، ای فرزند، اگر پروردگارت را شریکی بود، پیامبران او هم نزد تو می آمدند و آثار پادشاهی و قدرت او را می دیدی و افعال و صفات او را می شناختی. ولی خدای تو آنگونه که خود خویشتن را وصف کرده، خدایی است یکتا. کسی در ملکش با او مخالفتی نکند، هرگز زوال نیابد و همواره خواهد بود. پیش از هر چیز بوده است، که او را آغازی نیست و بعد از هر چیز خواهد بود، که او را نهایتی نیست. فراتر از این است که پروردگاریش ثابت شود به دانستن و شناختن به دل یا به چشم. چون این را دانستی، اکنون چنان کن که از چون تویی شایسته است با وجود خردی قدر و منزلتش و اندک بودن تواناییش و فراوانی ناتوانیش و بسیاری نیازش به پروردگارش، در فرمانبرداری از او و ترس از عقوبت او و بیم از خشم او. او تو را جز به نیکی فرمان ندهد و جز از زشتی باز ندارد.

انصاریان

پسرم!معلومت باد اگر برای پروردگارت شریکی بود پیامبران آن شریک به سویت می آمدند، و آثار ملک و سلطنت او را دیده،و به افعال و صفاتش آشنا می شدی،اما او خدایی یگانه است همان گونه که خود را وصف نموده،کسی در حکمرانیش با او ضدیّت نمی کند،هرگز از بین نمی رود، و همیشه وجود داشته ،اوّل است پیش از همه اشیاء و او را اولیّتی نیست،و آخر است بعد از همه اشیاء و او را نهایتی نمی باشد،بزرگتر از آن است که ربوبیّتش به احاطه دل و دیده ثابت گردد ، چون به این حقیقت آگاه شدی در بندگی بکوش چنانکه شایسته مانند توست که کوچک منزلت و فقیر و کم قدرت و بسیار ضعیف است،و در طلب طاعت، و در ترس از عقوبت،و بیمناکی از خشم شدیدا به پروردگار خود نیازمند است،زیرا چنین پروردگاری جز به خوبی تو را فرمان نداده،و جز از زشتی باز نداشته است .

شروح

راوندی

اعلم انه علیه السلام نبه فی اول هذا الفصل علی استدلال علی ان الله تعالی واحد لا شریک له علی سبیل الوجود و الثبوت، من وجهین اثنین: احدهما- ان العقلاء انما اثبتوا للعالم صانعا لان حدوثه صح لهم بالدلائل العقیله، فلم یکن بد من محدث غیر جسم و لا عرض مخالف لسائر الفاعلین الذین یقدرون بالقدره، لان خلق الاجسام لا یصح من القادر بالقدره، فلم یکن بد من اثبات الباری تعالی لدلاله افعاله علیه. فاما ان ادعی مدع آلها ثانیا فلا یکون له علی کونه موجودا و لا علی اثباته حاصلا، دلیل من افعال و صفات، لان کل ما یصح من الافعال اما ان یقدر علیها القادر بالقدره، علی ذلک الوجه اولم یقدر علیه الا الفادر لذاته، فالاول یمکن اسناده الی کل قادر بالقدره، فلا وجه لاثبات قادر للذات لایجاده، و ان لم یدخل تحت مقدور القدر فانه یصح ان یسند الی الله تعالی وحده. فای حاجه الی اثبات ثان قدیم. و الی هذا اشار بقوله تعالی و من یدع مع الله الها آخر لا برهان له به. فاما من قال جوز ان یکون له تعالی ثان شریک له فالکلام معه بدلیل التمانع المعروف عند التکلمین. و بین هذا و الاول فرقان واضح (لان الجواز و الثبوت امران مختلفان فهذا شی ء آخر و ذاک شیء آخر). و ذکر علی سبیل التقریب وجها آخر مما یمکن طریقا الی الاستدلال علی نفی شریک لله تعالی ثابت موجود. یقال: لو کان للباری تعالی شریک لبعث رسولا و انزل کتابا و نصب علما مهجزا من افعاله او بشی ء خارق العاده یدل علی صحه ذلک علی وجه لا یمکن رده الی الله تعالی، فلما لم یکن من هذین الوجهین دلیل قاطع علی ثان یشارکه تعالی علمنا انه سبحانه واحد، فهذا تنبیه علی التوحید. ثم اوما الی العدل، بان قال: انه تعالی لم یامرک الا بحسن و لم ینهک الا عن قبیح.

کیدری

لو کان لربک شریک لا تتک رسله: و ذلک لان معرفه الله واجبه لما ثبت و تقرر فی موضعه، و لا طریق الی معرفته الا افعاله، و الافعال الالهیه کلها یضاف الی اله واحد، فلا یمکن للاستدلال بها علی ثان، فلو کان له ثان تعالی، عن ذلک لوجب علی الثانی بعث الرسل المویده بالمعجزات، لا یضاح السبیل الیه.

ابن میثم

و بدان ای پسرک من اگر پروردگارت شریک داشت، پیامبران او برای راهنمایی تو می آمدند و آثار قدرت و تسلط او را می دیدی و از افعال و صفات او آگاه می شدی، اما او خدای یکتاست چنان که او خود را توصیف کرده است، کسی در تسلط و قدرت، معارض او نیست و او هرگز زوال و فنا ندارد، و همیشگی است، او پیش از همه چیزها، آغاز بی آغاز است و پس از همه ی چیزها، آخر بی پایان است، بزرگتر از آن است که آفریدگاری اش در محدوده ی دل و یا چشمی ثابت و محدود شود، حال که از اوصاف و عظمت او آگاه شدی، آنچنان رفتار کن که فردی همانند تو با ارزش کم و توان اندک و عجز فراوان و حاجت بسیار خود به پروردگار در کسب طاعت، و ترس از عقوبت و بیم از خشم و غضبت او- شایسته است رفتار کند، زیرا او تو را فرمان نداده است مگر به نیکی و منع نکرده است جز از کار زشت و عمل قبیح. در این بخش از وصیت به دلیل وحدانیت آفریدگار بزرگ و قسمتی از صفات وی، و بعد بر آنچه که شایسته انجام است با توجه به عظمت پروردگار و با ملاحظه ی صفات یاد شده، اشاره فرموده است، بنابراین در اینجا بحثهای مختلفی است: بحث اول: استدلال بر وحدت آفریدگار است، و آن از یک قضیه شرطیه ی متصله تشکیل شد هاست که مقدم آن: لو کان لربک شریک اگر برای پروردگارت شریکی بود و تالی ان: لاتتک رسله … و لعرفت افعاله و اوصافه هر آینه پیامبرانش مبعوث شده بودند، … و تو از افعال و اوصاف او آگاه می شدی است و از آن قضیه ی شرطیه، استثنای نقیض اقسام تالی استنتاج می شود تا نقیض مقدم، به عنوان نتیجه به دست آید. توضیح ملازمه ی بین مقدم و تالی از این قرار است، اگر خداوند دارای شریک باشد، باید آن شریک خدا، جامع جمیع شرایط خداوندی باشد، وگرنه شایستگی شریک خدا بودن را نخواهد داشت، اما از جمله لوازم خدایی چند چیز است: اول: مصلحت در ضرورت مبعوث کردن پیامبران به جانب مردم و رهنمود مردم به سوی او، به دلیلی که در مورد لزوم بعثت در جای خود، بیان شد. دوم: باید آثار قدرت و تسلط او و صفات افعال وی روشن و محسوس باشد. سوم: افعال و صفات ذات او مشخص باشد. در صورتی که تمام این لوازم باطل است: اما لازم اول باطل است، زیرا پیامبری صاحب معجزه بر ما مبعوث نشده است تا ما را بر دومی (آثار قدرت و … ) راهنمایی کندو از آن آگاه سازد. اما دومی باطل است: از این رو که آثار قدرت و سلطنت و عظمت ملک و مملکت و پابرجایی آن دلیل بر یک وجود دانا و تواناست، اما دلالت بر چند قادر حکیم ندارد. اما بطلان مورد سوم، بدین لحاظ است که تنها افعالی را که ما مشاهده می کنیم، بر یک فاعل دلالت دارند و بس، اما به وجود چند فاعل هیچ دلالتی ندارند. و همچنین صفات خدایی از قبیل علم، قدرت، اراده و امثال اینها که به واسطه ی افعال عاید می شوند، تنها بر یک صانع دلالت می کنند که متصف به آن صفات است، اما بر وجود دو صانع و یا بیشتر از دو صانع دلات ندارند. بنابراین، این گفته که آفریدگار ما را شریکی است، سخنی بیهوده و بی دلیل است، چنان که خدای متعال فرموده است: و من یدع مع الله الها آخر لا برهان له به. عبارت امام: اله واحد کما وصف نفسه (خدایی یگانه است چنان که او خود را توصیف کرده است)، از جمله لوازم نتیجه است، زیرا هنگامی که قول به خدای دوم باطل شد، ثابت می شود که او خدای یکتاست، چنان که او خود، خویشتن را وصف کرده است: بگو ای پیامبر (ص) او خدای یکتاست. و اوست خداوند یکتای غالب و در سلطنت و قدرت کسی در برابر او نیست: یعنی کسی که در کارهای او مخالفت کند و در قلمرو او به نزاع و دشمنی با او برخیزد، چنان که راه و روش پادشاهان است. بدان که این دلیل، دلیل اقناعی است، چنان که هدف خطیب از خطابه همین است و این برهان نیست زیرا اگر در شرطیه ی مقصود این باشد که وجود خدای دومی مستلزم وجود آثار و افعال و صفاتی است که ویژه ی او بوده و این ویژگی هم روشن و آشکار باشد پس ملازمه ای در کار نخواهد بود، زیرا این دو خدا چه متفق الحقیقه و چه مختلف الحقیقه باشند، لازم نیست که افعال و لوازم آن، اختلاف نوعی داشته باشند، و هر کدام به لازم خاصی و فعل خاصی، تشخص داشته باشد که در دیگری نباشد، بلکه جایز است در لوازم و آثار یکسان باشند و اگر مقصود این باشد که وجود خدای دوم مستلزم این است که آثار و افعال و لوازمی شناخته شود که اختصاص به او نداشته باشد، بلکه خدای دیگر هم بتواند با او در همه ی اینها شریک شود، پس این، مطلب درستی است. لکن این اشکال پیش می آید که در این صورت برای بطلان تالی نمی توان استدلال کرده و دلیل این مطلب هم روشن است، زیرا ما آثار قدرت و افعال و لوازم و صفاتی را مشاهده می کنیم که نه بر یکتایی فاعل و موصوف خود دلالت دارند و نه بر دوگانه بودن آن و تنها بر وجود فاعل و ملزومی به طور اطلاق دلالت دارد. پس بطلان و رفع تالی ممکن نیست، زیرا رفع تالی مستلزم رفع وجود خدا به طور مطلق است به جهت اینکه عدم لازم، مستلزم عدم مطلق ملزوم است نه تنها مستلزم رفع تالی. بحث دوم: درباره ی ازلی و ابدی بودن خدای متعال است، و آن اشاره دارد به دوام و ثبوت وجود خدا برای همیشه. برهان مطلب این است که خدای متعال واجب الوجود است و هر واجب الوجود بالذات، از ازل وجودش استوار و برای ابد وجودش پایدار است اما برهان صغرا یعنی واجب الوجود بودن حق تعالی قبلا گذشت و اما برهان کبرا یعنی ازلیت و ابدیت واجب الوجود این است که اگر زوال و نیستی بر او روا باشد، واجب الوجود بالذات نخواهد بود چون نادرستی تالی مستلزم نادرستی مقدم است، بنابراین هستی او از ازل تا ابد پایدار است. بحث سوم: هستی او پیش از همه ی چیزها، آغاز بی آغاز و پس از همه ی چیزها، هستی او را پایانی نیست. اما مطلب اول برای این است که اگر هستی اش را آغازی بود، هر آینه مسبوق به نیستی می بود در نتیجه پدیده و قهرا دوم: اگر آخر بودن او به پایانی بینجامد، باید به نیستی بپیوندد. و در نتیجه واجب الوجود بالذات نخواهد بود، و این نیز خلاف مقصود است. بحث چهارم: در بیان اینکه خدا بزرگتر از آن است که آفریدگاری اش در محدوده ی دل و یا دیده بگنجد، یعنی او بزرگتر از آن است که کسی به دل و یا دیده بر تمام صفات خداوندی و آنچه شایسته ی اوست، آگاهی یابد. وجه شبه آن است که صفت پروردگاری و سایر اوصاف خداوندی- چنان که قبلا معلوم شد- به اعبار خارج عین ذات حق تعالی است، و به لحاظ عقلی تمام اینها اموری هستند که عقل از تعقل ذات مقدس او نسبت به مخلوقات و آثارش استنباط می کند، و در هر دو صورت او بزرگتر از آن است که آفریدگاری اش در محدوده ی دل و یا دیده ای بگنجد. اما در خارج از آن جهت که صفت آفریدگاری اش عین ذات اوست، بنابراین احاطه ی آگاهی بدان مستلزم احاطه ی به حقیقت ذات اوست، و قبلا ثابت شد که ذات مقدس او دور از هر گونه ترکیبی است و در نتیجه احاطه دیگری بر ذات او محال است. و اما در عقل از آن رو که اعتبار صفت ربوبی و احاطه ی عقول بر آن منوط بر احاطه بر تمامی اعتبارات از صفات جمال و کمال است، زیرا ملحوظ کردن جهت ربوبیت مطلقه ی او مستلزم اعتبار الهیت مطلقه اوست و این خود مستلزم اعتبار همه ی صفات خداوندی است، و قبلا روشن شد که این اعتبارات نامتناهی اند. پس مقام ربوبی بالاتر از آن است که در محدوده ی عقل بشری درآید تا چه رسد بر آن که در میدان دید انسان قرار گیرد. بحث پنجم: بدان که چون امام (علیه السلام) فرزندش را بر عظمت خدای سبحان و کمال ذات مقدس او از جهات یاد شده متوجه کرد، او را فرمان داد تا چنان رفتار کند که شایسته فردی است چون او که آن چنان در برابر عظمت خدای سبحان کوچک است و او را اطاعت کند چنان که در خور اطاعت اوست و با کمال پرستش او را عبادت کند و آنچنان که سزاوار است به خاطر کرامت ذات مقدسش او را بپرسند. حضرت علی (علیه السلام) جهات نقصان او (فرزندش) را برشمرده است تا در هر موردی حالت خود را با کمال ذات مقدس خالق مقایسه کند برای این که از کمی منزلت خود، نسبت به عظمت او و توان اندک و عجز فراوان خود، نسبت به کمال قدرت او آگاه شود. و همچنین نیاز فراوان خود را به پروردگارش در همه حال از قبیل درخواست توفیق، آمادگی برای اطاعت، ترس از عقوبت و بیم از غضب او، تمام اینها را نسبت به بی نیازی مطلق او در هر کار و از همه چیز، در نظر بگیرد. عبارت: انه … تا کلمه ی قبیح هشداری است به طور اجمال نسبت به لزوم اطاعت از خدا در همه ی مواردی که امر و یا نهی فرموده است. و تشویق بر انجام هر کاری که او امر فرموده است به این جهت که آن کار نیکوست، و به خودداری از هر چیزی که او نهی فرموده است از آن رو که زشت و ناهنجار است. همان طوری که قبلا روشن شد، هدف از بعثت پیامبران و وضع قوانین و سنتها تنها سر و سامان دادن به احوال معاش و معاد مردم است. پس در این صورت ناگزیر در هر امر و یا نهیی رازی نهفته است و مصلحتی وجود دارد که باعث حسن مورد امر و قبح مورد نهی است. و برای همین مطلب و نظایر آنست که معتزله به مساله ی حسن و قبح عقلی، گرایش یافته و عقیده مند شده اند توفیق از آن خداست!

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم یا بنی) و بدان ای پسرک من (انه لو کان لربک شریک) آنکه اگر بودی پروردگار تو را شریکی و انبازی (لاتتک رسله) هر آینه آمدندی به تو پیغمبران تو (و لرایت اثار ملکه و سلطانه) هر آینه می دیدی آثار و علامات پادشاهی و بزرگواری او را همچو آثار سلطنت و عظمت الهی (و لعرفت افعاله) و هر آینه می شناختی فعل های او را (و صفاته) و صفتهای او را تا به واسطه آن راه می بردی به وجود او، زیرا که علم به ذات، فرع معرفت آثار او است و چون ارسال رسل و انزال کتب و آثار و افعال از غیر او سبحانه وقوع ندارد پس واجب الوجود یکی باشد در ذات و صفاته همچنانکه می فرماید که: (و لکنه اله واحد) یعنی لکن واجب الوجود، خدای یکتا است (کما وصف نفسه) همچنانکه وصف فرموده است ذات خود را در قرآن که (الهکم اله واحد) (لا یضاد فی ملکه احد) و ضد نیست در پادشاهی او هیچ کس (و لا یزول ابدا) و زوال پذیر نیست هرگز (و لم یزل) و نیافت زوال در هیچ حال، زیرا که واجب الوجود است آن ذات متعال (اول قبل الشیاء بلا اولیه) او است پیش از همه چیزها بی بدایتی (و اخر بعد الاشیاء بلا نهایه) و آخر است بعد از همه چیزها بی نهایتی و غایتی و وجه این در خطب سابقه سمت ذکر یافته. (عظم) بزرگ است و بلند (عن ان تثبت ربوبیته) از آنکه اثبات کرده شود صفات ربوبیت او (باحاطه قلب) به وارسیدن دل و دریافتن عقل (او بصر) یا به ادراک قوه باصره (فاذا عرفت ذلک) پس چون شناختی این گفتار را (فافعل کما ینبغی) پس بکن همچنانکه سزاوار است (لمثلک ان یفعله) مر مثل تو را که بکند آن کار را (فی صغر خطره) در خردی مقدار خود (و قله مقدرته) و کمی اقتدار خود (و کثره عجزه) و بسیار افتقار خود (و عظیم حاجته) و بزرگی حاجت خود (الی ربه) به سوی پروردگار خود (فی طلب طاعته) در طلب کردن فرمانبرداری او (و الخشیه من عقوبته) و خوف از عذاب او (و الشفقه من سخطه) و ترس از غضب او (فانه) به درستی که او سبحانه (لم یامرک الا بحسن) امر نفرمود تو را مگر به کار نیکو (و لم ینهک) و نهی نکرد تو را (الا عن قبیح) مگر از آنچه زشت است و ناروا

آملی

قزوینی

و بدان ای پسرک من اینکه اگر می بود خدای ترا شریکی و انبازی البته می آید بتو رسولان او و هرآینه می دیدی آثار ملک و سلطان او را و می شناختی افعال و صفات او را و این حجت بر توحید هر چند بزعم شارح بحرانی و ارباب حکمت جدلی خطابی باشد نه برهانی ولیکن در نظر ارباب حکمت ایقانی این نوع خطابیات از مثل آن عالم ربانی ارفع براهین و اوضح حجج و اکمل دلائل باشد و در قوت دلالت بر مقصود در پایه حجت معبود بر توحید بقوله تعالی: (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا.) و قوله تعالی: لذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم علی بعض.. و هر که اینجا کلام شارح بحرانی بخواند بعد از تامل صواب بداند که این کلام حق و مرام صدق از تکلف آن مقالات و ترتیب آن قیاسات مستغنی است و خوض در مثل این مقام بان گونه اقوال خوض فیما لا یغنی است کما فی اکثر المواضع و غایت سعی شیخ در استعمال مقدمات برهانی منطقی بر توحید حق تعالی بان بازگردد که منکر توحید نتواند از اینجا دلیل برانگیخت و در اثبات شرک در این حجت درآویخت و در مقام زیادتی توضیح و تایید این حجت گفته اند چگونه شاید خداوند را شریکی باشد و هیچ خبری و رسولی از آن شریک نرسد و اثری و فعلی دیده نشود با آنکه پیوسته خداوند تعالی انکار و نفی او کند و قایلان شرک را به عذاب و نکال تهدید دهد و گوید کجا است آثار او و چرا نشنوی اخبار او و بندگان او بر انکار شرک و مشرک متفق الکلمه باشند و آن مدعی شراکت هیچ خود را پیدا نسازد و هیچ حمیت او را از جای درنیارد و نگوید من نیز هستم و پیغامی بدهد که فلان نقش و صنع من ببستم ولیکن او تعالی معبودی است یکتا چنانچه وصف کرده است خود را در مواضع متعدده از کتاب خویش مثل قوله تعالی: (قل هو الله احد) و قوله تعالی: هو الله الواحد القهار مضادت و مخالفت نمی کند با او در پادشاهی او یا در آنچه در تحت تصرف او است کسی و زایل نمی گردد هرگز و پیوسته بوده است اول است پیش از همه چیزها بی اولیت و آخر است بعد از همه چیزها بی نهایت یعنی ازلی است و ابدی و عدم فنای سابق و لاحق بر ذات بی مثال روا نباشد بزرگ است ذات او و منزه است از آن که اثبات کرده شود ربوبیت او یعنی پروردگار او باحاطه دلی یا چشمی دلها بشناخت حق تعالی احاطه نکند و بکنه ذات و صفات او نرسد و چشمها بطریق اولی پس هر گاه دانستی اینرا و شناختی از عظمت رب العالمین و مالک یوم الدین حقارت آدمی مخلوق از ماء وطین را پس آن کن که سزاوار باشد مثل ترا کردن آن در خردی و حقارت قدر و کمی قدرت و توانائی و بسیاری عجز و ناتوانی و عظیم احتیاج و اضطرار بسوی پروردگار خود در طلب کردن طاعت او و بیم داشتن از عقوبت او و ترسیدن از خشم او پس بدرستی که امر نمی کند ترا خدای عزیز مگر بکار نیکو و نهی نمی کند مگر از قبیح و در کلام اهل حق آمده که خدای را عبادت و اطاعت کن بقدر حاجت تو باو نقل است که شخصی در بلیتی نذر کرده بود که چون برهد اموال خود صدقه دهد چون خلاص یافت از بعضی اهل حق در آن باب خبر می گرفت و راه تدبیر و بهانه می جست آن عالم گفت: اگر آن کس که این نذر برای او کرده دیگر ترا حاجت باو نیفتد و سر و کاری با او نباشد باین معاذیر تمسک نمای که صحیح است و الا این عذرها بگذار و راه صدق بسپار. شیخ جلیل شارح بحرانی گوید معتزله باین کلام و مانند این کلام متعلق شده اند در مساله حسن و قبح عقلیین و فی الواقع استدلال این قوم بمثل این کلام تمام است و دلائل اشعری بر خلاف این مدعا ناتمام.

لاهیجی

و بدان ای پسرک (من) که به تحقیق هرگاه بود از برای پروردگار تو شریکی، هر آینه می آمد تو را رسولان او و هر آینه می دیدی تو آثار و علامات پادشاهی او را و تسلط او را و هر آینه می شناختی تو مصنوعات او را و صفات او را، ولکن پروردگار تو یگانه است چنانکه ستوده است نفس خود را، معاندت نمی کند او را در پادشاهی او احدی، زیرا که ماسوای او مخلوق و مقهور اویند و نیست نمی گردد هرگز و الا لازم آید که صرف هستی صرف نیستی شود و همیشه است ابتدا بودن و علیت او پیش از مخلوقات بدون ابتدا و علت داشتنی، زیرا که اگر ابتدا می داشت ابتدای او ابتدای مخلوقات بود نه او و آخر و باقی است بعد از فنای همه ی مخلوقات بدون نهایت داشتنی در بقاء، زیرا که عین بقا عین فنا نتواند شد. بزرگ است از اینکه ثابت شود پروردگار بودن او به سبب احاطه کردن دلی، یعنی به سبب علم به کنه او و شناختن حقیقت او، یا به سبب دیدن دیده ای، زیرا که او است محیط علی الاطلاق و هرگز محاط نگردد و الا لازم آید که محیط بودن عین محاط بودن باشد، پس هرگاه دانستی تو وصف او را، پس عمل کن مانند عملی که سزاوار است از برای مثل تو اینکه بکند آن را، در حالتی که ثابت باشد در خردی قدر و منزلت خود و کمی توانایی خود و بسیاری ناتوانی خود و بزرگی احتیاج او به سوی پروردگار خود در توفیق طلب کردن طاعت و عبادت پروردگار و ترسیدن از عقاب او و بیم از غضب او، پس به تحقیق که پروردگار تو امر نکرده است تو را مگر به کار نیکو و نهی نکرده است تو را مگر از کار زشت.

خوئی

المعنی: قد استدل (ع) فی اثبات التوحید بما یقرب من الاستدلال فی قوله تعالی (ما اتخذ الله من ولد و ما کان معه من اله اذا لذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم علی بعض سبحان الله عما یصفون- 91 المومنون) فان المقصود نفی الشریک بنفی آثاره التی لابد من ترتبه علی وجوده لو کان، و هذا احد طرق اثبات التوحید الماثوره المشهوره. ثم انتقل (ع) بعد تنویر الفکر بنور التوحید الی بیان زوال الدنیا و ضرب المثل للفریقین من اهل السعاده و الشقاوه و کفی به واعظا. الترجمه: پسر جانم بدانکه اگر پروردگارت را شریکی بود فرستاده هایش نزد تو می آمدند و آثار ملک و سلطنتش را می دیدی و کردار و صفاتش را می شناختی، ولی همان معبود یکتا است چنانچه خود را بیگانگی ستوده در ملکش دیگری نیست و هرگز زوال نپذیرد و تا همیشه بوده است بی نهایت آغاز هر چیز است و بی نهایت در انجام هر چیز، بزرگتر از آنست که ربوبیتش در دل و دیده گنجد، چون این را دانستی چنان کن که مانند تو بی اهمیت و بی مقدار و پرعجز و حاجتمند بپروردگار خود بایست در طلب طاعت و ترس از کیفر و نگرانی از غضبش بکار بندد زیرا تو را فرمان نداده جز بکار نیک، و نهی نکرده جز از کار بد.

شوشتری

مغنیه

المعنی: تقدم الکلام عن شریک الباری و الادله علی امتناعه، و اشار الامام هنا الی دلیلین: 1- (لو کان لربک شریک لاتتک رسله) مع العلم بان جمیع الانبیاء و المرسلین دعوا الی اله واحد لا ضد له و لا ند. 2- (و لرایت آثار ملکه و سلطانه الخ).. و الاثار کلها تدل علی ان الموثر واحد، و هی او منها هذه القوانین الطبیعیه الدقیقه التی تحکم اجزاء الطبیعه و ظواهرها، و تجمعها فی مجموعه واحده شمله تدل علی وحده التدبیر و المدبر الواحد. (و لکنه اله واحد کما وصف نفسه الخ).. فی العدید من الایات، ثم فی سوره خاصه هی سوره الاخلاص، و ذکر الملاصدرا فی شرح اصول الکافی لهذه السوره عشرین اسما، و قال: ان لها خاصه و امتیازا علی سائر آیات التوحید، و مما قاله فی تفسیرها: ان کلمه (الله) تدل بذاتها علی الاحدیه بلا حاجه الی ایه قرینه، و انما جی ء بکلمه الاحد لمجرد التوضیح بان الله واحد من کل وجه، و انه منزه عن الحدوث و الماده و الکیفات و الافتقار الی الغیر، و انه قادر و عالم، و ابدی ازلی، و المبدی ء الاول لکل موجود، و بکلمه ان الاحدیه منبع الکمال التام من شتی الوجوه. (فاذا عرفت الخ).. عظمه الله سبحانه فعلیک ان تطیعه بما یلیق بجلاله وکماله، و ان تجعل طاعته اساسا لجمیع اعمالک، و هذه الطاعه تکون شیئا مذکورا و بدونها لست شیئا علی الاطلاق، لانه تعالی لا یامر الا بما یعود علیک و علی غیرک بالخیر و الصلاح، و لا ینهاک الا عما یضرک بغیرک، و علی هذا الاصل الذی ذکره الامام یصح القول: ان کل امر فیه خیر و صلاح للناس بجهه من الجهات فهو امر الله بصرف النظر عن قائله. و من وصایا الامام و حکمه: انظر الی القول لا الی من قال. الحکمه ضاله المومن، فخذ الحکمه و لو من اهل النفاق.

عبده

… اول قبل الاشیاء بلا اولیه: فهو اول بالنسبه الی الاشیاء لکونه قبلها الا انه لا اولیه ای لا ابتداء له … یفعله فی صغر خطره: خطره قدره

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان ای پسرک من، هر گاه برای پروردگارت شریک و انبازی بود پیغمبران او هم برای (راهنمائی) تو می آمدند، و نشانه های پادشاهی و تسلط او را می دیدی، و کردار و صفات او را می شناختی، ولکن خدا یکتا است چنانکه خود را وصف فرموده (در قرآن کریم س 18 ی 110 می فرماید: انما الهکم اله واحد یعنی خدای شما خدای یکتا است) کسی با او در پادشاهیش مخالفت نمی کند، و هرگز از بین نمی رود، و همیشه بوده (ابدی و ازلی) است، اول است پیش از همه چیزها بی اولیت (اول حقیقی است نه عددی، زیرا اگر برای او اولیت باشد مسبوق به عدم و نیستی می گردد، و محدث و نو پیدا می باشد، و این صفت شایسته ممکن است نه واجب) و آخر است بعد از همه اشیاء بدون پایان (زیرا اگر برای او پایانی باشد به عدم و نیستی خواهد پیوست، پس واجب الوجود لذاته نخواهد بود) بزرگ است از اینکه ربوبیت و پروردگاری او به سبب احاطه ولی یا چشمی اثبات شود (برتر است از اینکه دلها به علم و دانائی یا چشمها به دیدن کنه ذات و صفات او را درک کرده بشناسند، زیرا و هرگز محاط و محدود نگردد) پس چون اوصاف او را (به طوریکه بیان شد) پی بردی بکن چنانکه سزاوار است از چون توئی که به جا آورد با کوچکی قدر و منزلت، و کمی توانائی، و زیادی و ناتوانی، و بسیاری نیازمندی به پروردگارش، در طلب طاعت و بندگی، و ترس از عذاب و کیفر، و بیم از غضب و خشم (دور شدن از رحمت او)، زیرا امر نکرده تو را مگر به نیکوئی، و نهی نفرموده است مگر از زشتی (شارح بحرانی در اینجا می فرماید: متعزله در باب مسئله حسن و قبح عقلی به این کلام و مانند آن تمسک نموده اند).

زمانی

خدا عاجز نمی شود

امام علیه السلام به توحید امام حسن علیه السلام توجه میکند و از استدلال قرآن آن کمک میگیرد. (اگر خدای دیگری وجود داشت جهان بهم میخورد.) زیرا اگر خدای دیگری بود پیامبران و کتابهائی داشت و دخالت در کارهای دنیا می نمود و از این نظر که همیشه میان دو نفر اختلاف نظر وجود دارد، با هم اختلاف پیدا میکردند و اوضاع جهان دگرگون میگردید. یوسف پیامبر خدا در زندان برای اثبات یکتائی خدا از اطرافیان خود سوال میکند: آیا خدایان متعدد بهتر است یا خدا یکتائی که بر هر چیز نفوذ دارد؟ امام علیه السلام درباره عظمت خدا میگوید: (قلب و چشم نمیتواند او را درک کند). خدای عزیز در قرآن کریم در این مورد چنین میگوید: (چشمها خدا را درک نمیکنند و خدا چشمها و مردم را درک میکند، او لطیف و آگاه است). امام علیه السلام در پایان مطلب بضعف فرزند خود در برابر دستگاه خدا توجه داده چنین میفرماید: ارزش تو در دستگاه خدا کم، قدرتت ناچیز و بسیار عاجز هستی و از سوی دیگر نیاز شدید در دنیا و آخرت بخدا داری. آیا فردی عاجز که نیاز بخدا دارد چه وظیفه ای دارد؟ از سوی دیگر میدانی که خدا کار بدی انجام نمیدهد در اینصورت آیا وظیفه تو چیست؟ خدای عزیز از زبان جنیان میگوید: (ما میدانیم که هرگز نمیتوانیم خدا را عاجز کنیم و هیچگاه نتوانیم از دست او فرار کنیم.) وقتی نمیتوانیم خدا را عاجز کنیم تسلیم او باشیم و دستوراتش را اجرا نمائیم.

بهره دنیوی عبادت امام علیه السلام در این مطلب خود به امام مجتبی علیه السلام این آیه را توضیح میدهد: (کسیکه از ذکر من (قرآن، دعا و پیامبر (ص)) کناره گیری کند زندگی پست و فلاکتباری خواهد داشت و روز قیامت هم کور وارد محشر میگردد، میگوید: چرا مرا که چشم داشتم کور وارد محشرم کردی؟ پاسخ داده می شود در دنیا دستورات ما را دیدی و فراموش کردی و امروز هم (در قیامت) فراموش شده ای). از سوی دیگر امام علیه السلام که دنیا را بمزرعه و کشاورزی آباد و ویران تشبیه کرده توضیحی است از این آیه قرآن: (کسیکه کشاورزی آخرت را در نظر بگیرد بکشاورزی او میافزائیم و کسیکه کشاورزی دنیا را در نظر گفته باشد خواسته اش را باو میدهیم و در آخرت سهمی نخواهد داشت.)

سید محمد شیرازی

(و اعلم یا بنی انه لو کان لربک شریک) بان کان للکون الهان (لاتتک رسله) لیبینوا امره و نهیه (و لرایت آثار ملکه و سلطانه) فان لکل ملک آثار (و لعرفت افعاله و صفاته) ماذا فعل؟ و ما هی صفته؟ و اذ لم یکن ای ذلک، دل علی عدم شریک لله سبحانه (و لکنه آله واحد) لا شریک له (کما وصف نفسه) فی الکتاب الحکیم (لا یضاره فی ملکه احد) فهو المالک المطلق الذی یفعل ما یشاء. (و لا یزول) عن الالوهیه (ابدا) بل هو باق سرمدی (و لم یزل) بان لم یکن ثم کان، بل کان منذ الازل، هو (اول قبل الاشیاء) کان او لم یکن شی ء (بلا اولیه) ای انه لا اول له، حتی یکون مسبوقا بالعدم (و آخر بعد الاشیاء) فیبقی بعدد فناء جمیعها (بلا نهایه) ای لا آخر له (عظم عن ان تثبت ربوبیته باحاطه قلب او بصر) ای انه سبحانه اعظم من ان یراه الانسان، او یدرک کنهه. (فاذا عرفت ذلک) ای عظمته سبحانه (فافعل کما ینبغی لمثلک ان یفعله) تجاه الله سبحانه (فی صغر خطره) ای صغر قدره بالنسبه الی الله تعالی (و قله مقدرته) اذ الانسان قلیل القدره جدا (و کثره عجزه) عن غالب الاشیاء (و عظیم حاجته الی ربه) فی جمیع اموره (فی طلب طاعته) متعلق بقوله (فافعل) (و الرهبه من عقوبته) بان تخاف عقابه فلا تعصیه (و الشفقه) ای الخوف (من سخطه) و غضبه (فانه لم یامرک الا بحسن) اذ الواجبات و المستحبات فیها مصالح (و لم ینهک الاعن قبیح) فان المحرمات و المکروهات فیها مفاسد، و هذا کعله ثانیه للزوم اطاعته، اولا لعظمه تعالی، و ثانیا للصالح فی احکامه.

موسوی

یضاده: الضد ای النظیر یقال: لا ضد له ای لا نظیر له و لا مثیل له و لا یخالفه احد. العجز: عجز عن کذا ای لم یقتدر علیه. الرهبه: الخوف. الخشیه: الخوف و الاتقاء خشی الله خافه و اتقاه. السخط: الغضب و الشفقه من سخطه ای من غضبه. (و اعلم یا بنی انه لو کان لربک شریک لاتتک رسله و لرایت آثار ملکه و سلطانه، و لعرفت افعاله و صفاته، و لکنه اله واحد کما وصف نفسه، لا یضاده فی ملکه احد و لا یزول ابدا و لم یزل. اول قبل الاشیاء بلا اولیه و آخر بعد الاشیاء بلا نهایه. عظم عن ان تثبت ربوبیته باحاطه قلب او بصر) الاسلام لیس معناه ان تومن بالله فحسب، و انما جوهر هذا الایمان وحدانیه الله و تنزیهه عن الشریک فان لا اله الا الله نفی لکل اله فی الکون ما عدا الله … و الایمان بالله الواحد الاحد قامت البراهین علیه نذکر منها: الاول: انهما لو کانا اثنین و اراد احدهما تحریک جسم مثلا و اراد الاخره ان یسکن فان وقع المرادان اجتمع النقیضان، و ان لم یقع شی ء منهما ارتفع النقیضان، و ان وقع احدهما دون الاخر لزم الترجیح من غیر مرجح و الکل محال. الثانی: اننا نری وحده النظام و التوافق التام بین جمیع اجزائه من صغیرها الی کبیرها، من قمرها و شمسها و بحارها و انهارها الی کل ذره فی الکون. و هذا النظام و التنسیق و الترتیب لم یحصل و لن یحصل لو کان هناک الهان، بل یودی وجودهما الی فساد السماوات و الارض اذ کل واحد یستقل برایه و ینفرد بصنعه، و هذا یودی الی الفساد و الضلال، فمن وحده النظام و تناسقه نستدل علی وحده الصانع و هذا ما اشار الیه القرآن الکریم بقوله: (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا) … و قد قال الامام الصادق عندما ساله هشام بن الحکم: ما الدلیل علی ان الله واحد؟ فقال: اتصال التدبیر و تمام الصنع کما قال عز و جل: (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا). الثالث: اجماع الانبیاء فانه لم یات نبی من الانبیاء یدعی انه من عند غیر الله الواحد الاحد و هذا ما اشار الیه الامام فی حدیثه هنا بقوله: (لو کان لربک شریک لاتتک رسله). الرابع: لو کان لله شریک لزم الترکیب فی ذات الله و انتفی وجوب وجوده بل اضحی ممکنا و هذا غیر الله الذی نعتقد بوجوب وجوده، و ذلک انهما یشترکان فی کونهما واجبی الوجود کما یمیز الصاهل الفرس عن الانسان و الا لما حصلت الاثنینیه. و متی ثبت المائز حصل الترکیب لاشتراکهما فی جنس و افتراقهما فی فصل، و المرکب من الجنس و الفصل ممکن فیکون الواجب ممکنا و هذا خلف … و هناک ادله عقلیه کثیره علی نفی الشریک. و اما القرآن الکریم فهو مشحون بالادله الصارخه علی وحدانیه الله و انه لا شریک له. قال تعالی: (قل هو الله احد، الله الصمد، لم یلد و لم یولد، و لم یکن له کفوا احد) و قال تعالی: (انما الهکم آله واحد … ). و قال تعالی: (و قضی ربک الا تبعدوا الا ایاه). و قال الله تعالی: (لا تجعل مع الله الها آخر فتلقی فی جهنم ملوما مدحورا). فالله سبحانه واحد فی ذاته واحد فی صفاته لا یشبهه شی ء من خلقه و قد نطق القرآن بکفر من اتخذ التثلیث عقیده له، قال تعالی: (لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثه … ). و من هذا البیان العقلی و القرآنی یتوجه الحدیث نحو النصاری الذین یقولون بالاقانیم الثلاثه: (الاب و الابن و روح القدس)، و یقولون: ان الثلاثه یصبحون واحدا و الواحد ثلاثه … انه المسخ للعقول و القلوب و الضرب علیها بالعمی و الضلال. کیف یصبح الثلاثه واحدا و الواحد ثلاثه؟ و ما دور کل واحد منهم فی تدبیر العالم؟ انها سخافات و ثنیه دخلت النصرانیه و این هذه الضلاله من الفطره الانسانیه التی تصرخ بوحدانیه الله الذاتیه و الصفتیه! و ما هذا التهافت البین بین الثلاثه و الواحد؟ و کیف ثقبلها عقول العقلاء منهم؟ بل کیف یسکتون علی هذا الاسفاف و الهبوط الی الحضیض فی الروی و الفکر … حاشاک یا رب ان یکون لک شریک و انت القوی المطلق. ثم انه لو کان لله شریک لکان له صفات خاصه یمتاز بها عن غیره، ثم رایت آثار ملکه و سلطانه، و لکن بما ان کل تلک الافعال و الصفات و الاثار لم تظهر فانا نستدل من عدمها علی عدم وجوده و من فقدانها فقدانه. ثم ان الامام وصف الله تعالی بقوله: (و لکنه آله واحد کما وصف نفسه) و لیس مقصوده بالواحد المقابل للاثنین العددی اذ لا یمکن فرض الثانی حتی یقاس الواحد به بل هو واحد واجب الوجود و هذا هو الذی یفسره الحدیث الوارد عن کتاب التوحید کما یروی الشیخ الصدوق حیث یقول: ان اعرابیا قام یوم الجمل الی امیرالمومنین فقال: یا امیرالمومنین اتقول: ان الله واحد؟! قال: فحمل الناس علیه، و قالوا: یا اعرابی اما تری ما فیه امیرالمومنین من تقسم القلب؟. فقال امیرالمومنین (علیه السلام): دعوه فان اذی یریده الاعرابی هو الذی نریده من القوم. ثم قال: ان القول فی ان الله واحد علی اربعه اقسام، منها و جهان لا یجوزان علی الله عز و جل و وجهان یثبتان فیه، فاما اللذان لا یجوزان علیه فقول القائل: واحد یقصد به باب الاعداد فهذا ما لا یجوز لان ما لا ثانی له لا یدخل فی باب العداد، اما تری انه کفر من قال: انه ثالث ثلاثه. و قول القائل هو واحد من الناس یرید به اللنوع من الجنس فهذا ما لا یجوز لانه تشبیه و جل ربنا و تعالی عن ذلک. و اما الوجهان اللذان یثبتان فیه فقول القائل: هو واحد لیس له فی الاشیاء شبه کذلک ربنا، و قول القائل: انه عز و جل احدی المعنی، یعنی به انه لا ینقسم فی وجوده و لا عقل و لا وهم کذلک ربنا عز و جل. و الله سبحانه الذی هو واجب الوجود و مبدع الوجود لا یمکن لاحد ان یضاده فی ملکه، فبیده عالم التکوین و عالم التشریع، بیده خلق الکائنات بکلمه (کن) یکون کل شی ء، کما ان الامر و النهی بیده فهو الذی ارسل الانبیاء و انزل الکتب و لیس لاحد من خلقه ان یتصرف تکوینا او تشریعا الا باذنه و امره. کما انه سبحانه و تعالی: لا یزول ابدا و لم یزل اول قبل الاشیاء بلا اولیه و آخر بعد الاشیاء بلا نهایه، و معنی انه لا یزول ابدا و لم یزل هو عین ما عبر عنه المتکلمون عند حدیثهم عن صفاته تعالی حیث یقولون: انه قدیم ازلی بمعنی انه لا اول لوجوده، باق ابدی بمعنی انه لا آخر لوجود لذاته فیستحیل علیه تطرق العدم السابق و اللحق و الا لما کان واجبا. و قول الامام: اول قبل الاشیاء بلااولیه و آخر بعد الاشیاء بلا نهایه بمثابه التفسیر لقوله تعالی: (هو الاول و الاخر … و هو بکل شی ء علیم)، یعنی لیس قبله شی ء و لا بعده شی ء. ثم ان الامام یصف الله بما هو حقه حیث یقول: (عظم عن ان تثبت ربوبیته باحاطه قلب او بصر)، و هذا ما اشار الیه القرآن الکریم حیث یقول: (لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر) و یقول امیرالمومنین فی فقراته التوحیدیه عندما یساله ذعلب الیمانی قائلا له: هل رایت ربک یا امیرالمومنین، فقال امیرالمومنین: افاعبد ما لا اری؟ فقال: و کیف تراه؟ فقال: لا تدرکه العیون بمشاهده العیان و لکنه تدرکه القلوب بحقائق الایمان، قریب من الاشیاء غیر ملابس، بعید عنها غیر مباین، متکلم لا برویه، مرید لا بهمه، صانع لا بجارحه … و یقول فی موضع آخر من نهجه: الاول لا شی ء قبله، و الاخر لا غایه له، لا تقع الاوهام له علی صفه و لا تعتد القلوب منه علی کیفیه، و لا تناله التجزئه و التبعیض و لا تحیط به الابصار و القلوب … و یقول فی موضع آخر: لا یدرک بوهم و لا یقدر بفهم لا یشغله سائل، و لا ینقصه نائل، و لا ینظر بعین و لا یحد باین، و لا یدرک بالحواس و لا یقاس بالناس … و یقول علیه السلام ایضا: اول الدین معرفه- معرفه الله- و کمال معرفته التصدیق به و کمال التصدیق به توحیده، و کما توحید الاخلاص له و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه، لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف، و شهاده کل موصوف انه غیر الصفه، فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه، و من قرنه، فقد ثناه، و من ثناه فقد جزاه، و من جزاه فقد جهله، و من جهله فقد اشار الیه، و من اشار الیه فقد حده، و من حده فقد عده، و من قال: فیم فقد ضمنه، و من قال: علام؟ فقد اخلی منه، کائن لا عن حدث، موجود لا عن عدم، مع کل شی ء لا بمقارنه و غیر کل شی ء لا بمزایله فاعل لا بمعنی الحرکات و الاله بصیر اذ لا منظور الیه من خلقه … و مضافا الی ذلک فان المرئی محدود و یکون جسما و الجسم محتاج. و الله سبحانه غنی غیر مرکب و لا محتاج الی اجزائه کما انه لیس محتاجا لغیره. و الله سبحانه بنفسه ینفی رویه الناس له حیث نفاها عن اقرب المقربین الیه و هم الانبیاء، ففی جواب موسی حیث طلب الرویه بقول: (رب ارنی انظر الیک) فقال تعالی: (لن ترانی) … فربوبیه الله و هیمنته علی الوجود و اثبات صفاته من علم و قدره و حیاه و وحدانیه و غیرها من صفات الکمال او صفات الجلال کلها تثبت بالفطره، و بدلیل العقل و الوجدان و بسائر الادله الاخری التی یقر الانسان و یعترف من خلالها بان الله وحده الصانع المکون، و اما ان تری الله کما تری غیره من الاشیاء و الامور المحسوسه فهذا یتناقض و عقیدتنا الالهیه فی الاسلام. و من هنا یبطل ادعاء من یقول ان المسیح هو الله … و کیف یکون العاجز ربا و کیف یکون المخلوق ربا؟ … و کیف یکون المحتاج ربا؟ و کیف یموت هذا الاله و کیف یطرا علیه الصلب بزعمهم؟ ان ربا لا یدفع الصلب و القتل عن نفسه هذا- لیس ربا یستحق العباده او التوجه نحوه. ان ربنا تعالی جل ذکره هو الواحد الاحد الذی لا شریک له و لا ند، و لا والد له و لا ولد و لا صاحبه، و هو الغنی المطلق و الحی المطلق و القوی المطلق و العلیم … و بعباره جامعه هو الواجب الوجود الغنی عن کل موجود … (فاذا عرفت ذلک فافعل کما ینبغی لمثلک ان یفعله فی صغر خطره و قله مقدرته و کثره عجزه، و عظیم حاجته الی ربه فی طلب طاعته و الرهبه و الخشیه من عقوبته و الشفقه من سخطه، فانه لم یامرک الا بحسن. و لم ینهک الا عن قبیح) من طبیعه الانسان انه اذا رای نفسه فی معرض الضرر او الخطر حاول قدر استطاعته ان یدفع هذا الخطر و الضرر، و خصوصا اذا کان هذا الضرر و الخطر صادرا عن شخص ذی شان کبیر یستطیع ان یبطش و بیده القوه و المنعه. فان المواطن الاعتیادی یخاف الدوله و یحسب لها حسابها و یحاول فی کل قضیه ان یجد مبررا قانونیا له اذا تصرف فی امر او اقدم علی فعل. و یتصور ان مخالفته ستودی به الی العقاب من سجن او تغریم او قتل علی حسب اختلاف الجرم الذی یرتکبه هذا ما نراه امامنا و نعیشه فی واقعنا و مع انفسنا. و لکن کیف نتعامل مع الله، الله سبحانه و تعالی یملک کل شی ء و بیده کل شی ء، و قادر علی کل شی ء، و عالم بکل شی ء، و لا یعجزه شی ء، یرفع من یشاء، و یخفض من یشاء، یعز من یشاء و یذل من یشاء، یوتی الملک من یشاء و ینزع الملک ممن یشاء، و الانسان، هذا المخلوق، الضعیف … الفقیر، المسکین … الجاهل، العاجز، لا یملک لنفسه حیاه و لا موتا … و لا بعثا و لا نشورا، لا یملک ان یدفع عنها ضرا او یجلب لها نفعا … فتراه قویا یهد و یرعد و یقتل و یفتک، و اذا به لالم بسیط فی جیده او وجع قلیل فی بدنه، یرتمی ارضا یصیح و یستغیث و یستنجد و یستصرخ … مسکین ابن آدم تقتله الشرقه و تولمه البقه و تنتنه العرقه کما یقول امیرالمومنین، هذا الانسان لا یقاس بالله … فلا قوه له و لا حول امام قوه الله و حوله و لا یملک شیئا اتجاه ملک الله و سلطانه، و لا وجود له الا بمقدار ما یسمح الله له بالوجود، و لا حیاه له الا بما یسمح الله له من الحیاه، و لا غنی الا بما اغناه الله و لا عطاء الا بما اعطاه الله، و لا شی له الا بما اذن به الله، اذا عرف الانسان قدره و عرف منزلته و مستواه و عرف فی المقابل ربه، و ما هو فیه، و ما یتمتع به من صفات، حق لهذا الانسان ان یتعامل معه بما هو اهله و بما هو حق له ان یعامل. هذا المخلوق ذو الصفات الخالصه التی لم یوفرها لنفسه و لم یحصل علیها بجهده کیف یتعامل مع ربه و خالقه؟ هل یتعامل معه معامله الجاحد لربوبیته، المنکر لفضله و احسانه، الذی یرفض الاعتراف به و الایمان بوجوده، ام انه یومن به و یصدق حکمه و یعمل بامره و نهی. ان العاقل، بل العقلاء جمیعا یقفون امام هذه القضیه عند رای واحد … الایمان به و التصدیق بوجوده و العمل بمقتضی امره و نهیه. العقلاء یقفون امام الله وقفه الصغیر المطلق مقابل الکبیر المطلق، وقفه المحتاج امام الغنی المطلق، وقفه الضعیف امام القوی المطلق، و ان کل وقفه تقفها امام ربک و بمقدار تصاغرک امامه تزداد عزا و رفعه امام غیره من الطواغیت و الفراعنه و انصاف الالهه … الانسان العاقل اذا عرف ربه و عرف صفاته، صفات ذاته او صفات افعاله، یجب ان یتعامل مع هذه المعرفه علی حقیقتها و واقعها. اذا عرف ان الله قوی و هو ضعیف، یجب ان یتعامل علی اساس هذه المعرفه، فلا یطغی فی قوته و لا یتجاوز علی الاخرین من منطلق قدرته و قوته. و اذا عرف ان الله هو الغنی و ان نفسه فقیره یجب ان یتعامل مع غنی الله و فقر نفسه علی حقیقته، یعترف ان الله و هو الغنی و بیده العطاء، و ان ما بید هذا الانسان کله من الله و من فیض عطائه، فلا یبخل بما امر الله به من العطاء لعباده و لا یشح علیهم بما فی یدیه لان ذلک من الله و هو قادر ان یسلبه فی لحظه واحده من لحظاته، یجب علی الانسان ان یتعامل مع الله فی اطاعته و امتثال اوامره و ان لا یتراخی او یتهاون فی هذا الامر، فان الله اذا امر بفعل او نهی عن آخر فانه لا یامر الا بحسن و لا ینهی الا عن قبیح. و من کانت اوامره و نواهیه بهذه الصفات حق ان یطاع فی امره او نهیه، لانه و مهما وصلت عقول الناس الی بعض الامور فلن تصل الی درجه المواجهه بین رای الله و رای عبد ضعیف من عباده. و ما قیمه رای یخرج عن انسان ممکن یعرض علیه الخطا و النسیان فی مقابل رای الله الخالق المبدع الواجب الوجود الذی کله خیر و کله علم و حلم و کله صفات کمال و جمال …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّهُ لَوْ کَانَ لِرَبِّکَ شَرِیکٌ لَأَتَتْکَ رُسُلُهُ،وَ لَرَأَیْتَ آثَارَ مُلْکِهِ سُلْطَانِهِ،وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ،وَ لَکِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ کَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ لَا یُضَادُّهُ فِی مُلْکِهِ أَحَدٌ،وَ لَا یَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ یَزَلْ.أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْیَاءِ بِلَا أَوَّلِیَّهٍ، وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْیَاءِ بِلَا نِهَایَهٍ.عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتُهُ بِإِحَاطَهِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ.فَإِذَا عَرَفْتَ ذَلِکَ فَافْعَلْ کَمَا یَنْبَغِی لِمِثْلِکَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِی صِغَرِ خَطَرِهِ، وَ قِلَّهِ مَقْدِرَتِهِ،وَ کَثْرَهِ عَجْزِهِ،و عَظِیمِ حَاجَتِهِ إِلَی رَبِّهِ،فِی طَلَبِ طَاعَتِهِ، وَ الْخَشْیَهِ مِنْ عُقُوبَتِهِ،وَ الشَّفَقَهِ مِنْ سُخْطِهِ:فَإِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْکَ إِلَّا بِحَسَنٍ،وَ لَمْ یَنْهَکَ إِلَّا عَنْ قَبِیحٍ.

ترجمه

پسرم! بدان اگر پروردگارت شریکی داشت،رسولان او به سوی تو می آمدند و آثار ملک و قدرتش را می دیدی و افعال و صفاتش را می شناختی؛ولی او خداوندی یگانه است همان گونه که خودش را به این صفت توصیف کرده است.

هیچ کس در ملک و مملکتش با او ضدیت نمی کند و هرگز زایل نخواهد شد و همواره بوده است.او سرسلسله هستی است بی آنکه آغازی داشته باشد و آخرین آنهاست بی آنکه پایانی برایش تصور شود.بزرگ تر از آن است که ربوبیتش در احاطه فکر یا چشم قرار گیرد.

حال که این حقیقت را شناختی،در عمل بکوش آن چنان که سزاوارِ مانند توست از نظر کوچکی قدر و منزلت و کمی قدرت و فزونی عجز و نیاز شدیدت به پروردگارت.در راه اطاعتش بکوش،از عقوبتش بر حذر باش و از خشمش بیمناک، زیرا او تو را جز به نیکی امر نکرده و جز از قبیح و زشتی باز نداشته است.

شرح و تفسیر: ایمان به یکتایی او

ایمان به یکتایی او

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه خود به سراغ یکی از دلایل توحید می رود،همان توحیدی که پایه اصلی تمام دین و رکن رکین آن است؛می فرماید:

«پسرم بدان اگر پروردگارت شریکی داشت،رسولان او به سوی تو می آمدند و آثار ملک و قدرتش را می دیدی و افعال و صفاتش را می شناختی»؛ (وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّهُ لَوْ کَانَ لِرَبِّکَ شَرِیکٌ لَأَتَتْکَ رُسُلُهُ،وَ لَرَأَیْتَ آثَارَ مُلْکِهِ وَ سُلْطَانِهِ،وَ لَعَرَفْتَ أَفْعَالَهُ وَ صِفَاتِهِ).

امام علیه السلام در یک نگاه برای نفی شریک و همتا برای خداوند به سه امر استدلال می کند:

نخست اینکه اگر خدا شریک و همتایی می داشت حتما حکیم بود و خداوند حکیم باید بندگان را از وجود خویش آگاه سازد و اوامر و نواهیش را توسط پیامبران خویش به گوش آنها برساند در حالی که ما می بینیم تمام انبیا بشر را به سوی خدای واحد دعوت کرده اند؛آیات قرآن و متون کتب آسمانی گواه این مطلب است.

از سوی دیگر اگر پرودگار دیگری وجود داشت باید آثار ملک و قدرت و سلطان او در جهان نمایان گردد در حالی که هر چه در این عالم بیشتر دقت می کنیم به وحدت آن آشناتر می شویم.جهان مجموعه واحدی است با قوانین یکسان که بر سر تا سر آن حکومت می کند و این وحدت که از ساختمان اتم ها گرفته تا کهکشان های عظیم همه تحت قانون واحدی به حیات خود ادامه می دهند،دلیل بر یکتایی آفریدگار و یگانگی خداست.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن به هفت وصف از صفات خداوند اشاره می کند :

نخست می فرماید:«ولی او خداوند یگانه است،همان گونه که خودش را به این صفت توصیف کرده است»؛ (وَ لَکِنَّهُ إِلَهٌ وَاحِدٌ کَمَا وَصَفَ نَفْسَهُ).

این وصف نتیجه استدلالی است که امام علیه السلام قبلاً بیان فرمود که اگر پروردگار و معبود دیگری بود،فرستادگان او به سراغ تو می آمدند و آثار ملک و سلطانش را در همه جا می دیدی و افعال و صفاتش را در جبین موجودات مشاهده می کردی و چون چنین نیست نتیجه می گیریم که او خداوندی است یکتا.اضافه بر این در قرآن مجید نیز بارها خودش را به یکتایی توصیف کرده که نمونه بارز آن سوره توحید است و از آنجا که او صادق است و کذب و دورغ که نتیجه نیاز و عجز و هواپرستی است در ذات او راه ندارد،بنابراین می توانیم در این وصف و سایر صفاتش،بر دلیل سمعی؛یعنی آیات و روایات قطعی تکیه کنیم.

در دومین وصف می فرماید:«هیچ کس در ملک و مملکتش با او ضدیت نمی کند»؛ (لَا یُضَادُّهُ فِی مُلْکِهِ أَحَدٌ).

این همان توحید در حاکمیّت است که یکی از شاخه های توحید افعالی است؛ مالک یکی است و حاکم یکی.دلیل آن هم روشن است،زیرا وقتی بپذیریم خالق اوست طبعا مالک و حاکم جز او نمی تواند باشد.آن هم خالقیت مستمر،چرا که می دانیم خلقتش دائمی است؛یعنی ما لحظه به لحظه آفریده می شویم درست مانند نور چراغ که به منبع مولّد برق ارتباط دارد و اگر یک لحظه رابطه اش قطع شود خاموش می گردد.آری او همه روز خالق است و همواره حاکم و مالک.

آن گاه در بیان سومین و چهارمین وصف می افزاید:«و هرگز زایل نخواهد شد و همواره بوده است»؛ (وَ لَا یَزُولُ أَبَداً وَ لَمْ یَزَلْ).

دلیل اینها روشن است،زیرا می دانیم او واجب الوجود است،واجب الوجود حقیقتی است که به تعبیر ساده،وجودش از ذاتش می جوشد،بنابراین چنین وجودی ازلی است و باید ابدی باشد.موجودی حادث است که وجودش از

خود او نبوده و از بیرون آمده؛موجودی فانی می شود که وجودش از درون ذاتش نبوده و از خارج ذاتش به او رسیده باشد.

بنابراین پنجمین و ششمین وصف را هم می توان از اینجا نتیجه گرفت که می فرماید:«او سرسلسله هستی است بی آنکه آغازی داشته باشد و آخرین آنها است بی آنکه پایانی برایش تصور شود»؛ (أَوَّلٌ قَبْلَ الْأَشْیَاءِ بِلَا أَوَّلِیَّهٍ،وَ آخِرٌ بَعْدَ الْأَشْیَاءِ بِلَا نِهَایَهٍ).

این دو وصف نیز از لوازم ازلیت و ابدیت ذات پاک اوست که آن هم نتیجه واجب الوجود بودن او است.

در هفتمین وصف که آخرین وصفی است که امام علیه السلام در اینجا بیان کرده و می فرماید:«بزرگ تر از آن است که ربوبیتش در احاطه فکر یا چشم قرار گیرد»؛ (عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتُهُ بِإِحَاطَهِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ).

دلیل آن هم روشن است؛ربوبیت او از ازل شروع شده و تا ابد ادامه دارد و همه عالم هستی را با مرزها و حدود ناشناخته اش در بر می گیرد،بنابراین چنین ربوبیت گسترده ای را نه با چشم می توان مشاهده کرد و نه در فکر انسان می گنجد، زیرا ربوبیتش نامحدود است و نامحدود در فکر محدود انسان نخواهد گنجید.

امام علیه السلام بعد از بیان عظمت خداوند و یگانگی و ازلیت و ابدیت و احاطه ربوبیت او بر جمیع عالم،در ادامه سخن،فرزندش را مخاطب ساخته و او را به کوچکی و ناتوانیش و نیازهای فراوانش در برابر خداوند توجّه می دهد می فرماید:«حال که این حقیقت را شناختی،در عمل بکوش آن چنان که سزاوارِ مانند توست از نظر کوچکی قدر و منزلت و کمی قدرت و فزونی عجز و نیاز شدیدت به پروردگارت»؛ (فَإِذَا عَرَفْتَ ذَلِکَ فَافْعَلْ کَمَا یَنْبَغِی لِمِثْلِکَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِی صِغَرِ خَطَرِهِ {1) .«خطر»در اینجا به معنای قدر و منزلت است. }،وَ قِلَّهِ مَقْدِرَتِهِ وَ کَثْرَهِ عَجْزِهِ،و عَظِیمِ حَاجَتِهِ إِلَی رَبِّهِ).

چهار وصفی را که امام علیه السلام برای فرزندش بر شمرده اوصافی است درباره همه انسانها؛همه در پیشگاه خداوند کوچک اند و قدرتشان ناچیز و عجزشان فراوان و نیازشان به پروردگارشان زیاد.مشروط بر اینکه انسان،خویشتن را بشناسد و به خود فراموشی گرفتار نگردد.که در این صورت از طریق بندگی خارج نخواهد شد و گام در طریق طغیان نخواهد گذاشت.آری شناخت عظمت خدا و معرفت نسبت به کوچکی خویش در برابر او سرچشمه عبودیت و بندگی است و فراموشی آن سرآغاز طغیان و ظلم و بیدادگری است.

قرآن مجید می فرماید:« وَ لا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ »؛و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خداوند نیز آنها را به«خود فراموشی»گرفتار کرد؛آنها گناهکارانند». {1) .حشر،آیه 19.}

آن گاه امام علیه السلام راه را به فرزند دلبندش نشان می دهد که انجام اعمال شایسته چگونه است،می فرماید:«در راه اطاعتش بکوش،از عقوبتش ترسان باش و از خشمش بیمناک،زیرا او تو را جز به نیکی امر نکرده و جز از قبیح و زشتی باز نداشته است»؛ (فِی طَلَبِ طَاعَتِهِ،وَ الْخَشْیَهِ مِنْ عُقُوبَتِهِ،وَ الشَّفَقَهِ مِنْ سُخْطِهِ:فَإِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْکَ إِلَّا بِحَسَنٍ،وَ لَمْ یَنْهَکَ إِلَّا عَنْ قَبِیحٍ).

امام علیه السلام در اینجا عمل شایسته را در سه چیز خلاصه کرده است:اطاعت و فرمان،ترس از عقوبت و اشفاق از خشم او.

بدیهی است که خشیت و اشفاق در برابر عقوبت و خشم پروردگار،انگیزه طاعت است،بنابراین امام علیه السلام نخست به اطاعت پروردگار اشاره کرده و سپس بر انگیزه های آن تأکید ورزیده است و تفاوت خشیت و اشفاق همان گونه که قبلاً اشاره شد در این است که خشیت به معنای خوف و ترس ولی شفقت و اشفاق ترس آمیخته با امید است،بنابراین ترس از عقوبت خداوند،همچون ترس از

حادثه وحشتناک ناامید کننده نیست،بلکه ترسی آمیخته با امید به لطف و عطوفت و کرم پروردگار است.

جمله «فَإِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْکَ...» اشاره به این است:گمان نبر اطاعت تو از پروردگار چیزی بر جاه و جلال او می افزاید یا خداوند نیازی به آن دارد.به عکس تو نیازمند به آنی،زیرا تو را به نیکی هایی که مایه سعادت توست امر فرموده و از قبایح و زشتی هایی که تو را به بدبختی و شقاوت می کشاند نهی کرده است.

این جمله دلیل روشنی بر حسن و قبح عقلی است که متأسفانه جمعی از مسلمانان که از مکتب اهل بیت و تمسک به کتاب و عترت دور مانده اند با آن به مخالفت برخواسته اند و مسأله ای بدیهی عقلی را به سبب انگیزه های نادرست انکار کرده اند.

نکته ها

1-رابطۀ جهان بینی و ایدئولوژی

امام علیه السلام در این بخش از نامه بعد از بیان یک سلسه حقایق در مورد خداوند و بیان چندی از صفات او و بیان عجز،ضعف و ناتوانی انسان،نتیجه می گیرد که باید او را آن گونه که شایسته است عبادت کرد.

این بدین معناست که وظایف ما پیوندی تنگاتنگ با واقعیّت ها دارد؛یعنی قوانین،همیشه از دل حقایق بیرون می آید و بایدها و نبایدها زاییده هستها و نیست هاست.به عبارت دیگر،به دلیل شناخت و واقعیت هایی که در مورد غنای خداوند و احتیاج انسان است،لزوم عبادت نیز استنباط می شود و این همان بحث مهمی است که می گویند بین ایدئولوژی و جهان بینی ارتباط هست یا نه.

جهان بینی همان شناختِ واقعیت هاست و ایدئولوژی در اینجا اصطلاحاً به معنای احکام و قوانینی است که به عقیده ما از دل جهان بینی متولد می شود.

از این رو شبهه کسانی که می گویند:احکام اموری اعتباری بوده و ارتباطی با واقعیت ها که اموری تکوینی است ندارد،بی اساس است و امام علیه السلام در این بخش از نامه قلم سرخ بطلان بر آن می کشد،زیرا با جدایی این دو از یکدیگر،اعتبار احکام از میان می رود.حکم،زمانی ارزش دارد که با واقعیّت پیوند داشته باشد و این فلسفه احکام است که به آن اعتبار می بخشد و این گره خوردن حکم با واقعیّت است که موجب تثبیت حکم می شود.

احکام تعبدی نیز از این قانون مستثنا نیستند و تمام احکام مطابق مصالح و مفاسد واقعی اند،هر چند گاهی ما فلسفه آنها را ندانیم،زیرا در غیر این صورت ترجیح بلا مرجح می شد.علمای شیعه همه بر این قول اتفاق دارند.

آیات قرآن و روایات نیز به این ارتباط تنگاتنگ بین احکام و واقعیت ها تصریح دارند.

در قرآن کریم در سوره مائده آمده است:« یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ* إِنَّما یُرِیدُ الشَّیْطانُ أَنْ یُوقِعَ بَیْنَکُمُ الْعَداوَهَ وَ الْبَغْضاءَ فِی الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِرِ وَ یَصُدَّکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ وَ عَنِ الصَّلاهِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ ؛ای کسانی که ایمان آورده اید شراب و قمار و بتها و ازلام (نوعی بخت آزمایی) پلید و از عمل شیطان است،از آن دوری کنید تا رستگار شوید*شیطان می خواهد به وسیله شراب و قمار در میان شما عداوت و کینه ایجاد کند،و شما را از یاد خدا و نماز باز دارد.آیا (با این همه زیان و فساد،و با این نهی اکید) خودداری خواهید کرد؟» {1) .مائده،آیه 90 و 91. }خداوند متعال در این آیات بعد از آنکه مواردی از پلیدی های واقعی؛مانند شراب و قمار را بیان می کند و متذکر می شود که آنها از عمل شیطان هستند،به بیان حکم آن می پردازد و مؤمنان را از ارتکاب به آنها نهی می کند سپس بار دیگر در بیان واقعیتها به رستگاری

انسان اشاره می کند و اینکه عمل شیطان در واقع دشمنی،کینه و دوری از ذکر خدا و ترک نماز است.

در مورد روزه نیز فرموده اند:«صُومُوا تَصِحُّوا؛روزه بگیرید جسم شما سالم می شود» {1) .بحارالانوار،ج 59،ص 267،ح 46. }و در جای دیگر به بیان فلسفه روزه پرداخته می فرماید:« لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ ». {2) .بقره،آیه 183. }

در حقیقت تمام روایاتی که در باب علل الشرایع وارد شده،دلیل روشنی بر این مدعاست.

2-آغاز خلقت و دوام فیض

همان گونه که از تعبیرات گویای امام علیه السلام در این بخش از نامه روشن شد،ذات پاک خداوند سرآغاز همه چیز است بی آنکه آغازی و سرانجام همه چیز است بی آنکه پایانی داشته باشد.ازاین معنا به ازلیت و ابدیت تعبیر می شود.در اینجا این سؤال پیش می آید که آیا مخلوقات،حدوث زمانی دارند؛یعنی زمانی بوده که خداوند بوده است و مخلوقی وجود نداشته؟ (البته تعبیر به زمان نیز از باب تسامح است،زیرا زمان خودش یا مخلوق است یا نتیجه حرکت در مخلوقات) آن گونه که آمده است:«کان اللّه و لم یکن معه شیء» {3) .بحارالانوار،ج 54،ص 238.}اگر چنین باشد مسأله دوامِ فیض زیر سؤال می رود و مفهومش این است که زمانی بوده که خداوند فیاض فیضی نبخشیده است در حالی که می دانیم فیض لازمه ذات پروردگار است و نبودنش نقصی محسوب می شود.

پاسخ این سؤال آن است که جهان حدوث ذاتی دارد؛یعنی اگر بگوییم همیشه مخلوقی وجود داشته،آن مخلوق هم مستند به ذات پاک او و وابسته به

قدرت او بوده است نه اینکه واجب الوجود باشد،همان گونه که نور آفتاب وابسته به اوست و اگر همیشه خورشید باشد و همیشه نورافشانی کند باز هم خورشید اصل است و نورش فرع و وابسته به آن.

به تعبیر دیگر واژه«مع»در جمله«کان اللّه و لم یکن معه شیء»بیانگر این حقیقت است که خداوند در ازل بوده و با او و همراه و همتای او (نه بوسیله او) چیزی وجود نداشته است.

بخش چهاردهم

متن نامه

یَا بُنَیَّ إِنِّی قَدْ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الدُّنْیَا وَ حَالِهَا،وَ زَوَالِهَا وَ انْتِقَالِهَا،وَ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الْآخِرَهِ وَ مَا أُعِدَّ لِأَهْلِهَا فِیهَا،وَ ضَرَبْتُ لَکَ فِیهِمَا

ص: 396

الْأَمْثَالَ،لِتَعْتَبِرَ بِهَا وَ تَحْذُوَ عَلَیْهَا.إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْیَا کَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِیبٌ،فَأَمُّوا مَنْزِلاً خَصِیباً وَ جَنَاباً مَرِیعاً،فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ الطَّرِیقِ،وَ فِرَاقَ الصَّدِیقِ، خُشُونَهَ السَّفَرِ،وَ جُشُوبَهَ المَطْعَمِ،لِیَأْتُوا سَعَهَ دَارِهِمْ،وَ مَنْزِلَ قَرَارِهِمْ، فَلَیْسَ یَجِدُونَ لِشَیْءٍ مِنْ ذَلِکَ أَلَماً،وَ لَا یَرَوْنَ نَفَقَهً فِیهِ مَغْرَماً.وَ لَا شَیْءَ أَحَبُّ إِلَیْهِمْ مِمَّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ،وَ أَدْنَاهُمْ مِنْ مَحَلَّتِهِمْ.وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا کَمَثَلِ قَوْمٍ کَانُوا بِمَنْزِلٍ خَصِیبٍ،فَنَبَا بِهِمْ إِلَی مَنْزِلٍ جَدِیبٍ،فَلَیْسَ شَیْءٌ أَکْرَهَ إِلَیْهِمْ وَ لَا أَفْظَعَ عِنْدَهُمْ مِنْ مُفَارَقَهِ مَا کَانُوا فِیهِ،إِلَی مَا یَهْجُمُونَ عَلَیْهِ، یَصِیرُونَ إِلَیْهِ.

ترجمه ها

دشتی

ای پسرم! من تو را از دنیا و تحوّلات گوناگونش، و نابودی و دست به دست گردیدنش آگاه کردم، و از آخرت و آنچه برای انسان ها در آنجا فراهم است اطّلاع دادم، و برای هر دو مثال ها زدم، تا پند پذیری، و راه و رسم زندگی بیاموزی ، همانا داستان آن کس که دنیا را آزمود، چونان مسافرانی است که در سر منزلی بی آب و علف و دشوار اقامت دارند و قصد کوچ کردن به سرزمینی را دارند که در آنجا آسایش و رفاه فراهم است.

پس مشکلات راه را تحمّل می کنند، و جدایی دوستان را می پذیرند، و سختی سفر، و ناگواری غذا را با جان و دل قبول می کنند، تا به جایگاه وسیع، و منزلگاه أمن، با آرامش قدم بگذارند ، و از تمام سختی های طول سفر احساس ناراحتی ندارند، و هزینه های مصرف شده را غرامت نمی شمارند، و هیچ چیز برای آنان دوست داشتنی نیست جز آن که به منزل أمن، و محل آرامش برسند . امّا داستان دنیا پرستان همانند گروهی است که از جایگاهی پر از نعمت ها می خواهند به سرزمین خشک و بی آب و علف کوچ کنند، پس در نظر آنان چیزی ناراحت کننده تر از این نیست که از جایگاه خود جدا می شوند، و ناراحتی ها را باید تحمّل کنند .

شهیدی

پسرکم! من تو را از دنیا آگاه کردم، و از دگرگون شدنش و از میان رفتن و دست به دست گردیدنش، و تو را خبر دادم از آن جهان، و آنچه در آنجا آماده است برای مردم آن، و برای تو در باره هر دو، مثلها راندم تا از آنها پند پذیری و دستور کار خویش گیری. داستان آنان که دنیا را آزمودند و شناختند همچون گروهی مسافرند، که به جایی منزل کنند، ناسازوار، از آب و آبادانی به کنار. و آهنگ جایی کنند پرنعمت و دلخواه، و گوشه ای پر آب و گیاه.

پس رنج راه را بر خود هموار کنند، و بر جدایی از دوست و سختی سفر، و ناگواری خوراک دل نهند که به خانه فراخ خود رسند، و در منزل آسایش خویش بیارمند. پس رنجی را که در این راه بر خود هموار کردند آزار نشمارند، و هزینه ای را که پذیرفتند تاوان به حساب نیارند، و هیچ چیز نزدشان خوشایندتر از آن نیست که به خانه شان نزدیک کرده و به منزلشان در آورده. و داستان آنان که به دنیا فریفته گردیدند چون گروهی است که در منزلی پر نعمت بودند، و از آنجا رفتند و در منزلی خشک و بی آب و گیاه رخت گشودند. پس چیزی نزد آنان ناخوشایندتر و سخت تر از جدایی منزلی نیست که در آن به سر می بردند و رسیدن به جایی که بدان روی آوردند.

اردبیلی

ای پسرک من بدرستی که خبر دادم تو را از حال دنیا و زایل شدن و منتقل گشتن آن و خبر دادم ترا از آخرت و از آنچه آماده شده مر اهل آنرا در آن و بیان کردم برای تو در دنیا و آخرت مثلها را تا عبرت گیری بآن و پیروی نمائی بر آن ها بدرستی که داستان کسی که آزمود دنیا را همچو مثل گروهیست از مسافران که موافق نیاید ایشان را جای تنگ و ناخوش پس قصد کنند بمنزلی مشحون بانواع میوه ها و اطمعه و سایر لذات و پیشگاهی مملو بریعها پس برداشته اند مؤمنان مشقت راه را و مفارقت دوستان دلخواه و درشتی سفر پر خطر و غلظت طعام مکدر تا بیایند بگشادگی سرای خود و منزل آرامگاه دائمی خود پس نستید در آنجا که دریابند چیزی را از آن امور پر شرور در آی و آز ای و نمی بینند نفقه که بذل کنند آنجا تاوانی و نه چیزی دوستر بسوی ایشان از آنچه نزدیک سازد ایشان را بمنزل با سعادت خودشان و نزدیک گرداند آنها را از محل با کرامت خودشان و مثل کسی که مغرور شد بدنیا همچو مثل گروهیست که باشند در منزل فراخی و نعمت بسیار پس موافق نیاید ایشان را آمدن بسوی منزل آن گروه پس نیست چیزی مکروه تر و نه زشتر نزد ایشان از مفارقت کردن از آنچه بودند در آن از انواع نعمت به آن چه رسید بناگاه بر آن از بلیه و می گردند بسوی آن

آیتی

ای فرزند، تو را آگاه کردم از دنیا و دگرگونیهایش و دست به دست گشتنهایش. و تو را از آخرت خبر دادم و آنچه برای اهل آخرت در آنجا مهیا شده و برای هر دو مثلهایی آوردم، تا به آنها عبرت گیری و از آنها پیروی کنی. مثل کسانی که دنیا را به آزمون شناخته اند، مثل جماعتی است از مسافران که در منزلگاهی قحطی زده و بی آب و گیاه منزل دارند و از آنجا آهنگ جایی سبز و خرم و پر آب و گیاه نمایند. اینان سختی راه و جدایی از دوستان و مشقت سفر و ناگواری غذا را به جان بخرند تا به آن سرای گشاده، که قرارگاه آنهاست، برسند. پس، آن همه رنجها را که در راه کشیده اند، آسان شمارند و آن هزینه که کرده اند زیان نپندارند. و برایشان چیزی خوشتر از آن نیست که به منزلگاهشان نزدیک کند و به محل موعودشان درآورد. و مثل کسانی که فریب دنیا را خورده اند، مثل جماعتی است که در منزلگاهی سبز و خرم و با نعمت بسیار بوده اند و از آنجا به منزلگاهی خشک و بی آب و گیاه رخت افکنده اند. پس برای آنان چیزی ناخوشایندتر و دشوارتر از جدایی از جایی که در آن بوده اند و رسیدن به جایی که بدان رخت کشیده اند، نباشد.

انصاریان

پسرم!تو را از دنیا و وضع آن و از بین رفتن و دست به دست شدنش آگاه کردم، و از آخرت و آنچه برای اهلش در آنجا آماده شده خبر دادم،و برای تو در رابطه با هر دو جهان مثلها زدم تا به آنها پندگیری و بر اصول آن گام برداری .داستان آنان که دنیا را آزموده اند داستان مسافرانی است که در جایی خراب و همراه با قحطی و تنگی منزل گرفته اند و عزم رفتن به منطقه ای پر نعمت و لذت و محلّی سر سبز و خرم نموده اند،رنج راه،و فراق یار، و سختی سفر،و ناگواری طعام را تحمل کرده،تا به خانه فراخ،و منزلگاه امنشان در آیند ،بنا بر این از آن همه سختی ها دردی نمی چشند،و خرج این سفر را خسارت نمی بینند،و چیزی نزد آنان از آنچه وجودشان را به منزل همیشگی و جاویدشان نزدیک کند محبوبتر نیست .و مثل مردمی که مغرور به دنیا شدند مثل مسافرانی است که در منزلی آباد و پر نعمت بودند و از آنجا به سوی محلی خشک و خراب و بی آب و گیاه بار سفر بندند،پس چیزی نزد آنان ناخوشایندتر و سخت تر از جدایی از آنچه در آن بودند و رسیدن به جایی که به جانب آن روی می آورند و بدان جا می رسند نیست .

شروح

راوندی

ثم شبه الدنیا لمن صار مغرورا بها بعامر خرج ساکنه الی غامر، و لمن اعتبر بها (و لم یغتربها) بخراب ترکه نازله الی عامر، فیسهل علی هذه شده المقام و الارتحال و یصعب علی الاول المفارقه و الانتقال. ثم امر ان یجعل نفسه کالمیزان فی الاستقامه، و انما یکون کذلک اذا تدبر ثمانیه اشیاء و فصلها. ثم نهی عن الاعجاب بالنفس، و امر بالسعی فی الطاعه، و ان ینفق المال فی مرضاه الله. و قوله یا بنی هو تصغیر تعظیم لا تحقیر. و قوله ضربت لک فیهما الامثال ای وصفت لاجلک فی احوال الدنیا و الاخره الامثال و بینتها، لتحذو علیها ای لتقدر امرک علیها. و المثل: ما جعل کالعلم للتشبیه بحال الاول. و خبر الدنیا: اذا بلاها و جربها، و خبر: ای علم. و السفر جمع سافر، یقال: سفرت اسفر ای خرجت الی سفر، و هو قطع المسافه. و نبا بهم منزل جدیب: ای لم یوافقهم مکان اصابه جدب ای قحط، فاموا منزلا خصیبا، ای قصدوا مکانا ذا خصب وسعه. و الخصب: نقیض الجدب. و الجناب: الفناء و ما قرب من محله القوم، و المریع: الخصیب، و قد مرع الوادی ای اکلا. و افظع: ای اشتد. و یهجمون علیه: ای یدخلون.

کیدری

ابن میثم

یحذو: پیروی می کند سفر: مسافران اموا: قصد کردند جناب: نابودی، مرتبه و مقام مریع: سرسبز و خرم و عثاء السفر: دشواری مسافرت خشوبه المطعم: درشتی، ناگواری هجم: ناگهانی اتفاق افتاد ای پسرک من، تو را از دنیا و کیفیت آن و از بین رفتن و گذشتن آن آگاه ساختم، همچنین از آخرت و سرنوشت اهل آخرت مطلع کردم، و برای عبرت و پیروی تو مثلهایی زدم، براستی که مثل آن کسی که دنیا را آزموده، مثل آن گروه مسافری است که در جای خشک و بی حاصل باشند (که مطابق میل آنها نیست) ولی جای پرآب و علف و ناحیه ی سبز و خرمی مورد نظر آنها باشد، از این رو رنج و زحمت راه و فراق یار و دشواری سفر و ناگواری خوراک را تحمل کنند تا به منزل فراخ و استراحتگاه خود برسند بنابراین آنان در تحمل هیچ یک از این سختیها احساس ناراحتی نمی کنند و از دست دادن اندوخته های خود را خسارت نمی دانند و چیزی نزد ایشان خوش آیندتر از آن نیست که انسان را به سرمنزل مقصود نزدیک سازد. و اما داستان کسانی که فریب دنیا را خوردند، بمانند داستان گروهی است که در منزل خوش و خرمی باشند سپس به محلی تنگ و بی آب و علفی بیایند، برای آنان هیچ چیز ناگوارتر و دشوارتر از مفارقت از جایی که در آن بودند و به طور ناگهانی به جای دیگر رفتن، نیست. در این بخش دو مطلب است: مطلب اول: امام (علیه السلام) فرزندش را از حالات دنیا و آخرت آگاه ساخته و به او چیزهایی را یادآور شده که وی را از حتمی بودن فنا و گذرا بودن دنیا، و بقای آخرت و آنچه برای آخرت در آنجا مهیاست یعنی سعادت جاویدی که قرآن مجید و سنت، انواع آن را برشمرده است با خبر می سازد، و برای طالب دنیا و آخرت دو مثل آورده است تا او (فرزند امام (علیه السلام) از جمله کسانی باشد که از دنیا روی گردان و به آخرت علاقه مند است. مثل اول مثل کسی است که دنیا را آزموده و از ناپایداری و گذران بودن آن آگاه شده است و همچنین آخرت را آزمایش کرده و به بقای آخرت و نعمتهایی که برای اهل آن مهیا شده پی برده است و آنان را به گروه مسافرانی تشبیه کرده که به قصد منزلگانی پرآب و علف، منزل تنگ و نامساعد را ترک گویند. وجه تشبیه این مثل آن است که نفوس بشری، وقتی در عالم مجردات بود و مصلحت و حکمت اقتضا کرد که در این عالم هبوط کرده و بر این کالبدهای مادی، دور از عالم مانوس خود در سرای غربت و جای وحشت منزل گزیند، تا بدان وسیله به کسب کمالات عقلی که تنها از طریق این عالم میسر است نائل آید. آنگاه پس از کسب کمالات از این جا به همان عالم بالا و منزه از وابستگیهای این کالبدها و اشکال پست آنها، بازگردد. همان طور که در عهد پیشین از آنها چنین پیمان گرفته شده است و هر نفسی که پیمان آفریدگارش را حفظ کرده و بر راه راست او باقی باشد و توجه کند که او مدت معینی را در این عالم خواهد ماند و به چشم عبرت به دنیا بنگرد که همچون جایگاهی تنگ و خالی از غذاهای حقیقی و آشامیدنیهای زلال و گواراست و شایستگی برای وطن گزیدن و زندگی کردن را ندارد و نیز به جهان آخرت بنگرد که چون سرایی خوش و خرم و ناحیه ای پر از آب و علف است و کسی که به آنجا برسد در حالی که به درستی اوامر و نواهی خداوندی را انجام داده باشد به هدفهای والا و لذتهای جاودانه رسیده است. بنابراین چنین کسی در مسیر سفر در منزلگاههای راه خدا و آماده شدن برای رسیدن شادمانه به محضر شریف پروردگار است. او رنج این سفر را از قبیل سختی گرسنگی و تشنگی و بیدارخوابی، به خاطر رسیدن به منزلی فراخ و جایگاهی آرام تحمل می کند از این رو، دردی را احسای نکرده و آنچه از مال و جان در این راه صرف می کند، غرامت به شمار نمی آورد. و هیچ چیزی نزد او خوشایندتر از آن وسیله ای نیست که او را به منزل مقصود و ناحیه ی منظورش نزدیک سازد، بالاخره، نفوس بشری در جهاتی که بیان شد، تشبیه شده است به کسی که به منزلی تنگ و قحطی زده رسیده باشد، آنگاه دریابد که منزلی خوش و خرم، در پیش است و اندیشه ی نیکویش چنین اقتضا کند که رنج و زحمت سفر بدانجا را تحمل کند تا بر آسایشی بزرگ دست یابد. اما مثل دوم: داستان دنیادارانی است که نفس اماره، آنها را به سوی دنیا جلب کرده و آنان از ماورای دنیا غافل گشته و عهد و پیمان پروردگارشان را فراموش کردند و از آیات حق که به خاطر داشتند روگرداندند، آنان را به گروهی تشبیه کرده است که در منزلی خوش و خرم بودند، آنگاه به جایی خشک و تنگ منتقل شوند، پس در این مثل منزلگاه خوش و خرم همان دنیاست زیرا دنیا جای خوشبختی و نعمت برای اهل دنیا و آخرت جای تنگ و ناگوار برای آنهاست، زیرا که آنان در دنیا برای درک سعادت آخرت آمادگی لازم را پیدا نکردند. وجه تشبیه اهل دنیا به آن گروه، همان است که حضرت در ضمن سخنان خود بیان داشته است، و عبارت از این است که چیزی ناخوشایندتر از آن نزد ایشان نیست، تا آخر مطلب: یعنی برای اهل دنیا چیزی ناخوش آیندتر و دشوارتر از مفارقت از آنچه که در دنیا داشتند و رسیدن به آن ترس و وحشتهایی که ناگهان بر آنان هجوم می آورند و به صورت غل و زنجیرها- متوجه آنها می شوند- وجود ندارد، همان طوری که هیچ چیز ناخوشتر از مفارقت جای خوش و خرمی که در آنجا بودند، و انتقال به جای تنگ و قحطی زده ای که به آن وارد می شوند وجود ندارد. و بر این دو مثل پیامبر (ص) در بیان خود اشاره فرموده است: دنیا زندان مومن و بهشت کافر است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(یا بنی) ای پسرک من (انی قد انباتک عن الدنیا) به تحقیق که من خبر می دهم تو را از دنیا (و حالها و زوالها و انتقالها) و از حال آن و زایل گشتن آن و منتقل شدن آن (و انباتک من الاخره) و باخبر می گردانم تو را از احوال آخرت (و ما اعد لاهلها فیها) و آنچه آماده کرده شده برای اهل آخرت در آنجا از کثرت نعمت و لذت قربت (و ضربت لک فیهما) و بیان می کنم از برای تو در دنیا و آخرت (الامثال) مثل ها و داستان ها را (لتعتبر بها) تا عبرتگیری به آنها (و تحذو علیها) و برابری کنی و پیروی نمایی بر آنها (انما مثل من خبر الدنیا) به درستی که داستان کسی که آزمود دنیا را به عقل کامل (کمثل قوم سفر) همچو داستان گروه مسافران است (نبابهم) که موافق نیاید ایشان را (منزل جدیب) جای تنگ و ناخوش و بی آب و گیاه این مثل مومنانی است که بر دنیا دل نهند و چند روزی که در آن تنگنای قرار گرفته اند آن را وسیله نزهت سرای و سعت فضای آخرت ساخته اند چنانچه می فرماید که: (فاموا منزلا خصیبا) پس قصد کنند از آنجا منزلی که مشحون است به انواع اطعمه و اشربه و سایر لذات ادبیه (و جنابا مریعا) و پیشگاهی که مملو است به ریع ها و حاصل های لذیذه غیر متناهیه (فاحتملوا) پس متحمل شده اند آن مومنان و برداشته اند (وعثاء الطریق) مشقت راه را (و فراق الصدیق) و مفارقت دوستان دلخواه (و خشونه السفر) و درشتی سفر پرخطر (و جشوبه المطعم) و غلظت طعام مکدر (لیاتوا سعه دارهم) تا بیایند به گشادگی سرای خود (و منزل قرارهم) و به جای قرار گرفتن خود (فلیس یجدون) پس در آنجا نمی یابند (لشی ء من ذلک) مر چیزی را از آن امور پر سرور خود (الما) دردی و آزاری (ولا یرون نفقه) و نمی بینند نفقه ای را که بذل کنند در آنجا (مغرما) تاوانی (و لا شی ء احب الیهم) و نیست چیزی که دوست تر باشد به سوی ایشان (مما قربهم) از آنچه قریب سازد به منزل با سعادت، ایشان را (من منزلهم) از جای نزول خودشان (و ادناهم من محلهم) و نزدیکتر گرداند ایشان را به محل با کرامت خود (و مثل من اغتر بها) و داستان کسی که فریب می خورد به دنیای غدار (کمثل قوم) همچو داستان جماعتی است (کانوا بمنزل خصیب) که باشند در منزل فراخی با نعمت بسیاری (فنبابهم) پس موافق نیاید ایشان را آمدن (الی منزل جدیب) به سوی منزل قحط که مفقود باشد در آن خوشی و راحت و مملو باشد به انواع نقمت و عقوبت (فلیس شی ء اکره الیهم) پس نیست چیزی مکروه تر به سوی آن گروه (و لا اقطع عندهم) و نه شنیع تر و سخت تر نزد ایشان (من مفارقه ما کانوا فیه) از مفارقت نمودن از آنچه بودند در آن از انواع نعمت (الی ما یهجمون علیه) به سوی آنچه به ناگاه رسیدند بر آن از اصناف نقمت (و یصیرون الیه) و می گردند به سوی آن با صد محنت و مشقت این مثل منافقان و عاصیان است که کام خود را از دنیا برداشتند و آخر به ناکام گذاشتند و خاک حسرت بر چشم ها انباشتند و تخم عقوبت آخرت در دنیای برای خود کاشتند.

آملی

قزوینی

ای پسرک من بدرستی که من ترا خبر دادم از دنیا و حال آن و زوال آن و انتقال آن و خبر دادم از آخرت و آنچه مهیا شده از برای اهل آن در آن سرای و مثلها زدم از برای تو در امر دنیا و آخرت تا پند و عبرت گیری بان امثال و بر اثر و اندازه آن بر وی در همه حال. و بدان که امثال و اخبار آن حضرت در امر دنیا و آخرت از آن بیشتر است که به ضبط و وصف درآید و هیچ احدی در این امت علم دنیا و آخرت را همچو آن حضرت بیان نکرده و به معنی و حقیقت آن علوم همچو او موصوف و متحقق نبوده پس اخبار و امثال که بان اشارت می کند نه همین مخصوص این و مثل این کلام است که اینجا می آورد. مثل آن کس که دانسته است و آزموده دنیا را به فنا و زوال آن موقن و باخرت متیقن گشته همچو مثل قومی است عازم سفر که سر باز زده است و موافق نیامده است ایشانرا منزلی خراب مشتمل بر قحط و تنگی پس قصد کردند منزلی را مغمور در نعمت و خوشی و جنابی سبز و خرم محتوی بر فراخی و آبادانی پس متحمل شدند رنج راه را و فراق دوست و یار را و درشتی و سختی آن را و غلظت و ناخوشی خورش را تا بیایند سوی فراخی و خوشی سرای خود و منزل قرار و ماوای خود پس نیست که بیابند برای چیزی از آن جفاها و سختیهای سفر المی و نمی بینند در نفقه اموال و صرف اندوخته خویش در آن راه مغرمی یعنی جای تاوان و آنچه شخص را از آن خسارت و زیان باشد خیال کعبه چنان میدواندم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می آید آری رنج همه راحت باشد آنجا که بنده راه او پوید، و زیان همه سود باشد آن را که وصال جانان جوید رنج راحت دان چه شد مطلب بزرگ گرد گله توتیای چشم گرگ تراب قطیع الشاه فی عین ذئبها اذا ما تلی آثارهن ذرور و نیست این قوم را هیچ چیز دوست داشته تر نزد ایشان از آنچه قرب دهدشان بان منزل که سوی آن می شتابد و نزدیک گرداندشان از آن محل که آرزوی وصول آن دارند چنانچه پیش از این گذشت در وصف متقیان که اگر نه اجلهای مقدر باشد که خدای بر ایشان نوشته است و هیچ کس هرگز پیش از آن اجل نمیرد قرار نمی گرفت جان های ایشان در ابدانشان یک چشم زدن از شوق بثواب و خوف از عقاب و مثل قومی که بدنیا مفتون و مشعوف گشته اند و کار آخرت پس پشت انداخته مثل همچو قومی است که بودند در منزلی پرنعمت و فراخی پس دور افکند آن منزل خوشی و ماوای خرم ایشان را به منزلی قحط و خشک و خراب دژم پس نیست چیزی مکروهتر بسوی ایشان و نه مصیبتی فظیعتر نزد ایشان از مفارقت از آن سرای خوش که در آن بودند بان سرای ناخوش که ناگاه بی خبر در آن می افتادند و بی اختیار آنجا برده می شوند و بازمی گردند بسوی آن آری سرای دنیا هر چند مشحون بافات و بلیات بی اندازه است ولیکن نسبت بحال عاصی و کافر منزل راحت و خوشی و نعمت و خرمی باشد، چون از آنجا نقل کند در عقوبت شدید و عذاب عیتد افتد نسبت بحال مومن حکم زندان و بند داشته باشد، اگر چه بفرض همه نعمتی او را آنجا آماده باشد که او جز به نعمت جنت و رضوان خشنود نگردد و بدنیا هیچ نیارامد و دل خوش نکند و از نعمتهای آن لذت و راحت نیابد بلکه خوشی آن بر او ناخوش بوده و مثوبات آن حکم عقوبات داشته باشد و از اینجا است که سرور عالم فرمود الدنیا سجن المومن و جنه الکافر.

لاهیجی

«یا بنی، این قد انباتک من الدنیا و حالها و زوالها و انتقالها و انباتک عن الاخره و ما اعد لاهلها فیها و ضربت لک فیهما الامثال، لتعتبر بها و تحذو علیها. انما مثل من خبر الدنیا کمثل قوم سفر نبا بهم منزل جدیب، فاموا منزلا خصیبا و جنابا مریعا، فاحتملوا و عثاء الطریق و خشونه السفر و جشوبه المطعم، لیاتوا سعه دارهم و منزل قرارهم، فلیس یجدون لشی ء من ذلک الما و لایرون نفقه فیه مغرما و لا شی ء احب الیهم مما قربهم من منزلهم و ادناهم الی محلهم و مثل من اغتر بها کمثل قوم کانوا بمنزل خصیب فنبا بهم الی منزل جدیب، فلیس شی ء اکره الیهم و لا افظع عندهم من مفارقه ما کانوا فیه الی ما یهجمون علیه و یصیرون الیه.»

یعنی ای پسرک من، به تحقیق که من خبر دادم تو را از دنیا و حال او و نیست شدن او و منتقل شدن دولت و سلطنت او و خبر دادم تو را از آخرت و از آنچه مهیا شده است از برای اهل آخرت در آخرت و زدم از برای تو در هر یک از دنیا و آخرت مثلها، تا اینکه عبرت گیری به آن و پیروی کنی به آن، نیست مثل کسی که خبردار شد از دنیا مگر مثل جماعت مسافرانی که دور داشت ایشان را منزل قحطناک بی آب و علفی، پس قصد کردند منزل پر آب و علف را و ناحیه ی پر گیاه و آب را، پس متحمل شدند مشقت راه را و درشتی سفر را و بدمزه بودن طعام و خوردنی را، تا اینکه بیایند به فراخی خانه ی خود و جای قرار گرفتن خود، پس نیابند در چیزی از آن زحمتهای خودآزاری و نیابند از برای خرج کردن در آن سفر غرامت و تاوان و نیست چیزی دوست تر از نزدیک شدن ایشان به منزل خود و نزدیک گردیدن ایشان به محله و جای قرار خود و مثل کسی که فریب خورد به دنیا مانند مثل جماعتی است که باشند در منزل پر آب و علف، پس دور داشت آن منزل پر آب و علف ایشان را، تا فرود آمدند در منزل قحط خالی از آب و گیاهی، پس نیست چیزی ناگوارتر به سوی ایشان و نه دشوارتر در نزد ایشان از مفارقت و جدائی منزلی که بودند در آن و رسیدن به سوی منزلی که به ناگاه رسیدند به آن و گردیدند به سوی آن.

خوئی

اللغه: حذا (علیه): اقتدی به: (قوم سفر): بالتسکین ای مسافرون، (اموا): قصدوا (الجدیب): ضد الخصیب (الجناب المریع): ذو الکلاء و العشب (و عثاء الطریق) مشقتها. المعنی: قد استدل (ع) فی اثبات التوحید بما یقرب من الاستدلال فی قوله تعالی (ما اتخذ الله من ولد و ما کان معه من اله اذا لذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم علی بعض سبحان الله عما یصفون- 91 المومنون) فان المقصود نفی الشریک بنفی آثاره التی لابد من ترتبه علی وجوده لو کان، و هذا احد طرق اثبات التوحید الماثوره المشهوره. ثم انتقل (ع) بعد تنویر الفکر بنور التوحید الی بیان زوال الدنیا و ضرب المثل للفریقین من اهل السعاده و الشقاوه و کفی به واعظا. پسر جانم منت از دنیا و حالش آگاه ساختم و هم از زوال و انتقالش، و از آخرت و آنچه برای اهلش آماده شده آگاه کردم و مثلها آوردم تا پندگیری و بروش آنها کار کنی، همانا مثل کسیکه دنیا را بررسی کرده است اهلش مانند مردمی مسافرند که در منزل قحط و سختی گرفتارند و قصد دارند بمنزل پر نعمت و آستان با برکتی بروند و سختی راه و دوری از دوست و رنج سفر و خوراک ناهموار را بر خود هموار کردند تا بخانه وسیع و قرارگاه خود رسند از رنجهای چنین سفری دردی نکشند و هزینه آنرا زیانی ندانند و چیزی محبوبتر از آن نیست که آنانرا بمنزل موعودشان نزدیک سازد و بقرارگاهشان بکشاند، و مثل آنانکه فریب دنیا خورده اند و دل بدان بسته اند مثل مردمی است که در منزل پر نعمت باشند و خواهند بمنزل قحطی و سختی سفر کنند و چیزی نزد آنها بدخواه تر و دشوارتر از آن نیست که از آنچه دارند جدا شوند و بدان آینده ی بد و سخت برسند.

شوشتری

مغنیه

اللغه: سفر- بفتح السین و سکون الفاء- مسافرون. جدیب: ما حل. و اموا: قصدوا. و الوعثاء: العسر و المشقه. و الجشوبه: الغلظه و الخشونه. و هجموا علیه: انتهوا الیه بغته. الاعراب: سفر صفه لقوم، و لیاتوا منصوب بان مضمره بعد اللام، و المصدر المنسبک متعلق باحتملوا. (لتعتبر بها، و تخذو علیها). ضمیر بها و علیها یعود للامثال، و تعتبر تتعظ، و تحذو تقتدی ای تسمع و تعمل، و المعنی کشفت لک عن حقیقه الدنیا و الاخره لتوثر هذه علی تلک، لان مع الاخره تعبا قلیلا، و سرورا کثیرا و دائما، اما الدنیا فمعها سرور قلیل، و عذاب کثیر و دائم، ثم ضرب مثلین لکل من ابناء الاخره و ابناء الدنیا: 1- (کمثل قوم سفر الخ).. هذا مثل لابناء الاخره، و یتلخص بانهم اشبه بقوم کانوا فی سفر، و کان طریق العوده متعبا و شاقا، و لکن منازلهم فیها جمیع اسباب الراحه و السکینه، و یسودها جو من السعاده و الهناء الذی لا یکدر صفوه شی ء.. المناظر رائعه، و المعیشه واسعه، و القلوب واحده، و الاخلاق منسجمه.. صبروا قلیلا علی مشقه الطریق و قسوته اعقبتها راحه لا عناء بعدها ابدا.. و هکذا ابناء الاخره زهدوا فی الدنیا و تحملوا مرارتها صابرین، و سرعان ما انتهی کل شیء، و انتقلوا الی ملک دائم، و نعیم قائم. 2- (و مثل من اغتر بها کمثل قوم الخ).. هذا مثل لانباء الدنیا، و هم علی العکس تماما من ابناء الاخره، ینتقلون من نعیم الی جحیم: متاع قلیل ثم ماواهم جهنم و بئس المهاد- 197 آل عمران.

عبده

… مثل من خیر الدنیا: خبر الدنیا عرفها کما هی بامتحان احوالها و السفر بفتح فسکون المسافرون و نبا المنزل باهله لم یوافقهم المقام فیه لو خامته و الجدیب المقحط لا خیر فیه و اموا قصدوا و الجناب الناحیه و المریع بفتح فکسر کثیر العشب … فاحتملوا و عثاء الطریق: و عثاء السفر مشقته و الجشوبه بضم الجیم الغلظ او کون الطعام بلا ادم … الی ما یهجمون علیه: هجم علیه انتهی الیه بغته

علامه جعفری

فیض الاسلام

ای پسرک من، تو را از دنیا و چگونگی و از بین رفتن و درگذشت آن آگاه ساختم، و از آخرت و آنچه برای اهل آن در آن سرا آماده گشته با خبر نمودم، و برای تو در امر دنیا و آخرت مثلها زدم تا به آنها عبرت و پند گرفته از آنها پیروی کنی! مثل کسی که دنیا را با آزمایش شناخته مانند مثل گروه مسافرینی است که در جای قحط و تنگی که موافق (آرزو و خواست) ایشان نیست جای پر آب و گیاه و گوشه سبز و خرمی را قصد کنند، و رنج راه و دوری یار و سختی سفر و ناگواری خوراک را بر خود هموار نمایند تا به فراخی سرای خویش و جایگاهشان برسند، پس از آن سختیها درد و آزاری نمی یابند، و در صرف اندوخته (خویش) در آن راه غرامت و تاوان نبینند (آری رنج و سختی راحت و آسودگی باشد در جائیکه بنده راه او پوید، و زیان و تاوان سود گردد آن را که وصال جانان جوید) و نیست چیزی خوش آیندتر نزد ایشان از آنچه آنها را به منزل و جایگاهشان نزدیک نماید، و داستان کسی که فریب دنیا خورد (و آخرت را ندیده انگارد) چون داستان گروهی است که در منزل پر آب و گیاه و فراوانی نعمت بودند و موافق (خواست و آرزوی) آنها نبود آمدند به منزل و جایگاه قحط و تنگی، و هیچ چیزی نزد ایشان نارواتر و سخت تر نیست از جدائی جائیکه در آن بودند آنگاه که ناگهان به جای نو رسیده و به سوی آن می آیند!

زمانی

امام علیه السلام در این مطلب خود به امام مجتبی علیه السلام این آیه را توضیح میدهد: (کسیکه از ذکر من (قرآن، دعا و پیامبر (ص)) کناره گیری کند زندگی پست و فلاکتباری خواهد داشت و روز قیامت هم کور وارد محشر میگردد، میگوید: چرا مرا که چشم داشتم کور وارد محشرم کردی؟ پاسخ داده می شود در دنیا دستورات ما را دیدی و فراموش کردی و امروز هم (در قیامت) فراموش شده ای). از سوی دیگر امام علیه السلام که دنیا را بمزرعه و کشاورزی آباد و ویران تشبیه کرده توضیحی است از این آیه قرآن: (کسیکه کشاورزی آخرت را در نظر بگیرد بکشاورزی او میافزائیم و کسیکه کشاورزی دنیا را در نظر گرفته باشد خواسته اش را باو میدهیم و در آخرت سهمی نخواهد داشت.)

سید محمد شیرازی

(یا بنی انی قد انباتک) ای اخبرتک (عن الدنیا و حالها و زوالها و انتقالها) من حال الی حال، و الزوال الفناء (و انباتک عن الاخره و ما اعد لاهلها فیها) من ضروب النعیم و اصناف اللذات (و ضربت لک فیهما) ای فی بایی الدنیا و الاخره (الامثال) الموجبه لتقریب الذهن (لتعتبربها) ای: بتلک الامثال (و تحذو علیها) ای تقتدی بتلک الامثال من الحذر. (انما مثل من خبر الدنیا) ای عرفها علی حقیقتها (کمثل قوم سفر) ای: مسافرون (نبا بهم منزل جدیب) ای لم یوافقهم، المنزل المقحط الذی فیه القحط و الغلاء، فاهل الدنیا فیها، کاهل ذلک المنزل، اذ الدنیا لا توافق الانسان. (فاموا) ای قصدوا (منزلا خصیبا) ذا خصب و سعه و رخص، و المراد به آلاخره (و جنابا) ای ناحیه (مریعا) ای کثیر العشب) و الماء (فاحتملوا و عثاء الطریق) ای مشقته (و فراق الصدیق) ای الاصدقاء الذین کانوا لهم فی المنزل الاول- و هکذا الانسان حین یموت. (و خشونه السفر) ای صعوبته (و جشوبه المطعم) ای خشونته (لیاتوا سعه دارهم) و المراد بها الاخره (و منزل قرارهم) الذی فیه مستقرهم (فلیس یجدون لشی من ذلک) الصعوبات فی الطریق (الما) لما یقصدون من الغایه الحسنه (و لا یرون نفقه) ینفقونها فی سبیل قطع الطریق (مغرما) ای غرامه ذاهبه عنهم، و انما یجدونها غنیمه اذ اوصلتهم الی مقصدهم. (و لا شی احب الیهم مما قربهم من منزلهم) فکلما قربوا ازاداد وا فرحا (و ادناهم من محلهم) الذی یقصدون، هذا مثل العقلاء النابهین فی الدنیا. (و مثل من اغتر بها) ای خدع بالدنیا (کمثل قوم کانوا بمنزله خصیب) دی سعه (فنبا بهم الی منزل جدیب) ذی قحط، فان الدنیا بالنسبه الی الکفار و العصات، کالمنزل الخصیب، و الاخره کالمنزل الجدیت. (فلیس شی اکره الیهم و لا افظع عندهم) ای اصعب بنظرهم (من مفارقه ما کانوا فیه) کالدنیا (الی ما یهجمون علیه) ای ینتهون الیه بغته (و بصیرون الیه) اذ لا شی لهم هناک، بل نکال و عقاب.

موسوی

انباتک: اخبرتک و اعلمتک. اعد: یقال: اعده لامره هیاه له و احضره. خبر: خبر الدنیا علمها بحقیقتها و کنهها. جدیب: اجدب المکان انقطع عنه المطر فیبست ارضه. المریع: جمعه امراع و امرع: خصیب یقال: مریع الجناب ای کثیر الخیر. (یا بنی انی قد انباتک عن الدنیا و حالها و زوالها، و انتقالها، و انباتک عن الاخره و ما اعد لاهلها فیها، و ضربت لک فیهما الامثال لتعتبر بها و تحذو علیها. انما مثل من خبر الدنیا کمثل قوم سفر نبا بهم منزل جدیب فاموا منزلا خصیبا و جنابا مریعا، فاحتملوا و عثاء الطریق و فراق الصدیق و خشونه السفر و جوشبه المطعم لیاتوا سعه دارهم و منزل قرارهم، فلیس یجدون لشی ء من ذلک الما، و لا یرون نفقه مغرما، و لا شی ء احب الیهم مما قربهم من منزلهم و ادناهم من محلتهم. و مثل من اغتر بها کمثل قوم کانوا بمنزل خصیب فنبا بهم الی منزل جدیب فلیس شی ء اکره الیهم و لا افظع عندهم من مفارقه ما کانوا فیه الی ما یهجمون علیه و یصیرون الیه) الحدیث عن الدنیا ذو شجون لا یکاد المرء یسد بابا الا انفتحت له ابواب، و لا یکاد ینتهی من الکلام عن جهه الا و تجدد له الحدیث عن جهات و جهات. و نحن هنا سنستعرض بعض ما ورد فی ذمها، کما سنستعرض بعض ما ورد فیها من المدح و نخلص فی النتیجه الی عملیه الجمع بینهما و تحدید و جهه النظر الاسلامیه التی یریدها الله و یطلبها منا … ذم الدنیا: ذم الله الدنیا ذما شدیدا و نفر منها تنفیرا قویا و حذر منها اولیاءه و ضرب لهم الامثال حتی لا تستعبدهم فتستذلهم … - قال تعالی: (زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث ذلک متاع الحیاه الدنیا). قال تعالی: (انما الحیاه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد). - قال تعالی: (من کان یرید الحیاه الدنیا و زینتها نوف الیهم اعمالهم فیها و هم فیها لا یبخسون، اولئک الذین لیس لهم فی الاخره الا النار و حبط ما صنعوا فیها و باطل ما کانوا یعملون). - قال تعالی: (فاما من طغی و آثر الحیاه الدنیا فان الجحیم هی الماوی). - قال تعالی: (یا ایها الناس ان وعد الله حق فلا تغرنکم الحیات الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور. - قال تعالی: (و اضرب لهم مثل الحیاه الدنیا کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشیما تذروه الریاح و کان الله علی کل شی ء مقتدار، المال و البنون زینه الحیاه الدنیا و الباقیات الصالحات خیر عند ربک ثوابا و خیر املا). - قال تعالی: (و ما اوتیتم من شی ء فمتاع الحیاه الدنیا و زینتها و ما عند الله خیر و ابقی افلا تعقلون. افمن وعدناه وعدا حسنا فهو لاقیه کمن متعناه متاع الحیاه الدنیا ثم هو یوم القیامه من المحضرین). - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (لو کانت الدنیا تعدل عند الله جناح بعوضه ما سقی کافرا منها شربه ماء). - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (من اصبح و الدنیا اکبر همه فلیس من الله فی شی ء و الزم الله قلبه اربع خصال: هما لا ینقطع ابدا، و شغلا لا ینفرغ منه ابدا، و فقرا لا ینال منه ابدا، و املا لا یبلغ منتهاه ابدا). - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (حب الدنیا کل راس کل خطیئه).- قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (الدنیا دار من لا دار له و مال من لا مال له و لها یجمع من لا عقل له و علیها یعادی من لا علم عنده و علیها یحسد من لا فقه له و لها یسعی من لا یقین له. - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (لتجیئن اقوام یوم القیامه و اعمالهم کجبال تهامه فیومر بهم الی النار فقیل: یا رسول الله: امصلین؟ قال: نعم! کانوا یصومون و یصلون و یاخذون هنیئه من اللیل فاذا عرض لهم

من الدنیا شی ء و ثبوا علیه. - قال امیرالمومنین فی نهجه: (الا و ان هذه الدنیا التی اصبحتم تتمنونها و ترغبون فیها و اصبحت تغضبکم و ترضیکم لیست بدارکم و لا منزلکم الذی خلقتم له و لا الذی دعیتم الیه. الا و انها لیست بباقیه لکم و لا تبقون علیها، و هی و ان غرتکم منها فقد حذرتکم شرها فدعوا غرورها لتحذیرها، و اطماعها لتخویفها، و سابقوا فیها الی الدار التی دعیتم الیها و انصرفوا بقلوبکم عنها، و لا یخنن احدکم خنین الامه علی ما زوی عنه منها. - و یقول علیه السلام: (و لقد کان رسول الله- صلی الله علیه و آله- کاف لک فی الاسوه و دلیل لک علی ذم الدنیا و عیبها و کثره مخازیها و مساویها اذا قبضت عنه اطرافها و وطئت لغیره اکنافها و فطم عن رضاعها و زوی عن زخارفها. - و قال علیه السلام: (دار بالبلاء محفوفه، و بالغدر معروفه، لا تدوم احوالها و لا یسلم نزالها … ). - و قال علیه السلام: (و احذرکم الدنیا فانها منزل قلعه و لیست بدار نجعه، قد تزینت بغرورها و غرت بزینتها، دارها هانت علی ربها فخلط حلالها بحرامها، و خیرها بشرها، و حیاتها بموتها، و حلوها بمرها. لم یصفها الله تعالی لاولیائه و لم یضن بها لی اعدائه. خیرها زهید و شرها عتید، و جمعها ینفد، و ملکها یسلب و عامرها یخرب فیما خیردار تنقض نقض البناء. - و قال علیه السلام: (الدنیا دار ممر لا دار مقر و الناس فیها رجلان، رجل باع فیها نفسه فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها). - و قال الصادق علیه السلام: (مثل الدنیا کماء البحر کلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتی یقتله). - و قال لقمان لابنه: یا بنی، بع دنیاک باخرتک تربحهما جمیعا، و لا تبع آخرتک بدنیاک تخسرهما جمیعا. و قال له: یا بنی ان الدنیا بحر عمیق قد غرق فیها ناس کثیر فلتکن سفینتک فیها تقوی الله عز و جل و حشوها الایمان و شراعها التوکل علی الله لعلک ناج و ما اراک ناجیا … - روی ان عیسی علیه السلام کوشف بالدنیا فرآها فی صوره عجوز شمطاء هتماء علیها من کل زینه. فقال لها: کم تزوجت؟. قالت: لا احصیهم. قال: فکلهم مات عنک او کلهم طلقک؟. قالت: بل کلهم قتلت. فقال عیسی: بوسا لازواجک الباقین کیف لا یعتبرون بالماضین کیف تهلکینهم واحدا واحدا و لا یکونون منک علی حذر. هذه نبذه قلیله من الایات و الاخبار التی وردت فی ذم الدنیا فقد جعلتها عدوا للانسان و حولتها الی حیه فی جوفها السم الناقع تتحین الفرص للانقضاض علی هذا الانسان و الاجهاز علیه … الدنیا بما فیها من اشیاء و

ما تحویه من جواهر و اعراض کلها تشکل ثقلا علی هذا الانسان و حملا لا یستطیع القیام به او النهوض باعبائه … و اننا نجد مقابل هذه الطائفه التی تتجه هذا الاتجاه طائفه اخری تتجه باتجاه مغایر لها تماما، اذ تحض علی الدنیا و تدفع الناس الی السعی فی مناکبها و الضرب فی ارجائها و هذه هی عینات من تلک الایات و الاخبار و الاثار … - و قال تعالی: (هو الذی جعل لکم الارض ذلولا فامشوا فی مناکبها و کلوا من رزقه و الیه النشور). - قال تعالی: (یا ایها الناس کلوا مما فی الارض حلالا طیبا). - و قال تعالی: (قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق). - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (العباده سبعون جزءا افضلها طلب الحلال). قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (ملعون ملعون من القی کله علی الناس). قال الصادق علیه السلام: (الکاد علی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله). - قال الصادق علیه السلام: (ان الله تبارک و تعالی لیحب الاغتراب فی طلب الرزق). - قال الصادق علیه السلام: (لیس منا من ترک دنیاه لاخرته و لا آخرته لدنیاه). - قال الصادق علیه السلام لما قیل له فی رجل، قال: لاقعدن فی بیتی و لاصمن و لاعبدن ربی فاما رزقی فسیاتینی، قال

ابوعبدالله علیه السلام: (هذا احد الثلاثه الذین لا یستجاب لهم). - و قال الامام علی علیه السلام: (اعمل لدنیاک کانک تعیش ابدا و اعمل لاخرتک کانک تموت غدا). من هاتین الطائفتین، و للنظره الاولی، قد یتصور التنافی و التناقض، و من هنا تمسک اهل الرفض للدنیا بالطائفه الاولی فنبذوا الدنیا و جمالها و طلقوا حلالها فضلا عن حرامها و باعوا کل غال و نفیس فی سبیل عتق انفسهم منها … انهم نظروا الیها من خلال احادیث العداء لها و صوروها لانفسهم، (مثل الحیه التی یلین مسها و یقتل سمها او مثل ماء البحر کلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتی یقتله، او مثل دوده القز کلما ازدادت لی نفسها لفا کان ابعد لها من الخروج حتی تموت). و من اجل هذه المحاذیر التی تترتب علی من تعلقت نفسه بالدنیا نری قوما هجروا النساء و آخرین حرموا الطیبات و نری الدراویش ساحوا فی البراری و القفار و انسوا بالوحوش و الطیور، و نری الصوفیین کیف لم یعد نظرهم یلتفت نحو الدنیا من قلیل او کثیر، و هکذا سار قوم علی هذا الخط و فی هذا الاتجاه … بینما تجد قوما آخرین بل الاغلبیه الساحقه من البشر و من المومنین قد اتخذوا الخط الاخر فاخذوا نصیبهم من الدنیا و تمتعوا بزینتها و زخرفها فاکلوا طیباتها و تزوجوا نساءها و عاشوا فی قصورها و قالوا: اذا اقبلت الدنیا کان خیارها اولی بها من شرارها. و نحن ازاء هذین الرایین المتنافیین نجد الاسلام یبنی نظرته علی خلافهما، انه نظر بکلتا عینی الحقیقه، و لم ینظر بعین واحده و اغمض الاخری، انه نظر الی الدنیا و الی الاخره معا. و قال: ان الدنیا اذا طلبت من اجل الاخره فهی الدنیا المحبوبه المرغوبه التی یریدها الله و یحبها لعباده، اذا حول الانسان دنیاه کلها الی طاعات لله و اکتساب مرضاته، فهی لیست الدنیا المذموته، و انما هی الدنیا المطلوبه للاسلام و التی یحض اتباعه علیها … و فیها یقول الامام الصادق لمن قال له: و الله انا لنحب الدنیا و نحب ان نوتاها فیقول له: تحب ان تصنع بها ماذا؟ قال: اعود بها علی نفسی و عیالی و اصل بها و اتصدق بها و احج و اعتمر. قال الصادق: (لیس هذا طلب الدنیا هذا طلب الاخره) … و فی هذا النجال یقول الصادق: (نعم العون علی التقوی الله الغنی). فاذا کان الانسان ینظر الی الدنیا و ما فیها علی انه وسیله یکتسب بها الاخره و ینال من خلالها الجنه، فهذه الدنیا مرغوب فیها مطلوبه من الانسان و بهذا نکون قد احرزنا الدنیا للاخره، فان النتیجه الاخرویه تتوقف علی مقدار ما یکتسبه الانسان فی الدنیا من الخیرات و الحسنات و الصدقات … و تکون الدنیا المذمومه هی تلک الدنیا التی تستعبد الانسان و تستذله و تقطع نظره عن آخرته و لا یعود یفکر فیها، الدنیا التی تتحول عنده الی اله یعبد من دون الله و تتحول الی قدس من الاقداس یقاتل من اجل تحصیلها و یبذل نفسه فی طلب حرامها، الدنیا التی تملک علیه رویته کلها و شعوره کله و نفسه کلها و فکره کله، و التی تقطع صلته بالله و بالیوم الاخر و لا یکون لله منها نصیب هذه هی الدنیا التی یرفضها الاسلام و یذم اهلها … و لا یرضاها للمومنین … ان هذه الدنیا قد غرت اجیالا و اجیالا و صرعت الملایین و الملایین من بنی آدم، لقد قضت علی اجدادنا و آبائنا و هی قاضیه علینا و سوف تقضی علی من یاتی بعدنا. لقد تصورت هذه الارض التی امر علیها، و فکرت فی الناس الذین مروا قبلی و داسوها کما ادوسها الان، فکرت کم و کم من الاجیال قد مروا، انهم عبروها و ترکوها، کان استقرارهم علیها لا یتجاوز طرفه عین من عمر الزمن، سفکوا الدماء علیها، لقد تمردوا علی طاعه الله، و ادعی بعضهم الربوبیه، تجبروا، تکبروا، تطاولوا، و اعتدوا. مرت علی ارضنا اقوام من البشر، قوم نوح و لوط و شعیب و ابراهیم و موسی و عیسی. لقد مر علیها اقوام طغوا و بغوا فکانت لهم وقائع فاخذهم الله اخذ عزیر مقتدر. کان یمر فی مخیلتی و یجول فی ذهنی شریط طویل یتمتد من آدم ابی البشر الی یومنا هذا. شریط مثقل بالمعاصی و الاثام و الانحراف و الضلال، شریط مملوء بالمحن و الکوارث و المصائب، سجل طافح بالجرائم و الطغیان. کانت هذه کلها تمر فی ذهنی فازهد … و انبذ الحیاه و انتبذ جانبا مفکرا فی حالی و مالی و کیف انی ساتبع تلک القوافل التی تقدمتنی ممن عاشوا قبلی علی ثوری هذه الارض و فوق هضابها. کنت افکر فی الطغاه و المتمردین علی الله و کیف کانت عاقبتهم من الله، کیف ضربهم و قضی علیهم. کیف انتهی امرهم الی شر انتهاء … کنت احتقر الدنیا، و استصغر نفسی فیها، کنت اقول: اننی حبه رمل فی صحراء واسعه شاسعه، دوده صغیره تدب دون ان یحس بها احد من الناس، کنت انظر الی اهل الدنیا و الی سعیهم فیها، و انظر الی مصیرهم الذی یتنظرهم، کنتا اتخیل ان تلک الوجوه المنعمه و التی یخاف علیها اصحابها من نسمه تحمل بعض الغبار، کیف یاکلها الدود و تطرح علی التراب کیف یفتتها الزمن و تحللها الایام. و لکن بعد کل هذا التطواف السریع فی الدنیا من هذه الجهه کانت تخطر ببالی صور الانبیاء الذین شرفوا الحیاه و اکسبواها معنی جدیدا و نکهه جدیده. کنت اتصور ذلک الرعیل المبارک من رسل الله … و اتصور جهادهم المیمون و دعوتهم الصادقه المنقذه … کنت اتصور الصالحین و المتقین الذی عاشوا علی هذه الارض و عمروها بالتقوی … و الایمان، و الحب، و الاخلاص، الذی زرعوا علی دروبها الوفاء … و بنوا فی مرابعها الصدق و الطهاره … کنت اتصور مع الانبیاء و علی راسهم سیدنا العظیم رسول الله محمد، کنت اقرا فی تعالیمهم … و اسلک دروبهم فاحلق فی عالم علوی و ارتفع الی الشاهقات من القمم، کنت احس اننی موصول بهم، قریب منهم، بل معهم، و بخدمتهم، کنت اشعر بالکبریاء تجذبنی الی رحابهم. فاحلم بالسعاده و اتذوق نعیمها و ارتشف من کاسها. کنت اشعر و انا مع الانبیاء اننی کبیر و یمتد عمری من اول یوم خطت قدم الانبیاء علی هذه الارض و سابقی طالما بقی لهم اثر علیها. و کنت اشعر اننی علی خط الانبیاء فتکبر نفسی و ترفرف روحی فی سماء المجد و الجهاد. و اقرر الاستمرار علی خطاهم و الدفاع عن میراثهم و القتال من اجل دعوتهم. کنت اشعر بنشوه المجاهد الذی ظفر بعد تعب شدید بمناله و مطلوبه … و تلک امنیی التی اعض علیها بالنواجذ و اوصی بها ابنائی … اننی اقول لانبائی- علی و صادق و رضا و حسین و اخواتهم-: یا ابنائی کونوا مع الله و فی خطه … سیروا خلف الانبیاء … و علی خطاهم، ان جدکم رسول الله فخر الکائنات، قد شق لکم طریق السعاده و بینها لکم فما علیکم الا سلوکها، لا تتکاسلوا، و تتهاونوا، و لا تسوفوا، و لا تعصوا الله فی ما بلغه جدکم عنه، و اعلموا یا ابنائی، ان اردتم عز الدنیا و الاخره، فعلیکم بالدین، اعملوا باوامره و اجتنبوا نواهیه و لا تتمردوا علی احکامه و سلطانه، اعلموا یا ابنائی ان قره عینی ان اراکم علی طاعه الله و فی خدمه عباد الله تخففون الام الناس و تاخذون بایدیهم الی رضا الله، تهدونهم الی شریعه جدکم فان فیها الفلاح و الفوز و النجاح. ان احب ما ابتغیه لاولادی ان یتفرغوا لطلب العلم الدینی فان فیه متابعه للانبیاء و اکمالا لمسیرتهم المبارکه الطاهره، فان العلماء ورثه الانبیاء و کیف لا احب لفلذه کبدی هذا المقام الرفیع الذی یقصر عنه کل مقام آخر فی الدنیا … فاننی یا ابنائی اشعر فی قراره نفسی، و کما هی قناعاتی- و الله علی ما اقول شهید- ان هذا المقام اجل مقام فی نظری لانه منصب الرسل و الانبیاء، و هم المبلغون عن الله، و الامر بایدیهم، و کل من تقدم علیهم هلک کما ان کل من تابعهم سعد. یا ابنائی لا تغرنکم الدنیا و ما فیها من نعیم و لا تاخذکم زخارفها و زینتها، فانه ستزول و تنقضی و لا یبقی الا العمل الصالح. فالدنیا اذا طلب بها الاخره فهی دنیا محبوبه یطلبها الله و یرضاها لانصاره فیجب ان تتحول کل دنیانا الی الاخره، حیاتنا، اکلنا، شربنا، قیامنا، قعودنا، حرکاتنا، سکناتنا، لذتنا، المنا، یجب ان یتحول کل شی ء عندنا الی الله، و قضیه تحویله الی الله قضیه سهله میسوره و هی ان یتوجه الی تعالی و ینوی التقرب منه و یطلب بالعمل الدار الاخره … لیس المطلوب منک الا ان تغیر نیتک و تقصد به وجه الله و تودی ما وجب علیک منه و تحوله الی عمل نافع یخدم الانسان و یخفف آلامه و مصائبه … و باعتبار ان الناس یتمسکون بالدنیا و یرضعون من اثدائها و یعیشون فی کنفها و تحت ظلالها، باعتبار قربها منهم و انها تحت ایدیهم، نجد تعلقهم بها و اخلادهم الیها، باعتبار تعلقهم الشدید بها و رکونهم الیها نجد احدیث الذم و التشبیهات القاسیه لها کثیره و شدیده. و اذا کانت رده الفعل یجب ان تکون بمقدار تعلق الانسان بها … و من هنا شبهه الامام من خبر الدنیا و جربها بقوم سافروا من منزل جدیب الی منزل خصیب فانهم یتجاوزون کل ما یمر علیهم من عقبات فی

الطریق من اجل الوصول الی الهدف … ان کل الصعوبات التی تعترض طریقهم یسهلها املهم فی الوصول الی ذلک المرتع الخصیب و هذا هو حال من آمن بالاخره و سعی لها سعیها فی الدنیا، اما من کانت الدنیا همه و شغله فانه مثل الذین یسافرون من منزل خصیب الی منزل جدیب فانه یتحول من الرخاء و النعیم الی الشقاء و الجحیم فجدیر بمن یعرف نهایته و مستقره ان یختار الصالح له و ما یحقق له سعاده المنقلب و حسن الخاتمه … ان تشبیه الدنیا قد ورد علی لسان الانبیاء و الائمه و الصالحین و نحن سنستعرض بعض تلک التشبیهات کی یتفکر فیها القاری ء الکریم و یحللها فی ذهنه و یخلو فیها مع نفسه لیجد صحه ذلک و یاخذ العبره و العظه منها … ذکر صاحب کتاب جامع السعادات قد شبه بعض الحکماء حال الانسان و اغتراره بالدنیا و غفلته عن الموت و ما بعده من الاهوال و انهماکه فی اللذات العاجله الفانیه الممتزجه بالکدورات بشخص مدلی فی بئر مشدود وسطه بحبل و فی اسفل تلک البئر ثعبان عظیم متوجه الیه منتظر سقوطه فاتح فاه لالتقامه، و فی اعلی تلک البئر جرذان ابیض و اسود لا یزالان یقرضان ذلک الحبل شیئا فشیئا و لا یفتران عن قرضه آنا من الانات. و ذلک الشخص، مع انه یری ذلک الثعبان و یشاهد انقرض الحبل آنا فآنا. قد اقبل علی قلیل عسل قد لطخ به جدران تلک البئر و امتزج بترابه. و اجتمعت علیه زنابیر کثیره و هو مشغول بلطعه، منهمک فیه، ملتذ بما اصاب منه، مخاصم لتلک الزنابیر علیه، قد صرف باله باجمعه الی ذلک غیر ملتفت الی ما فوقه و الی ما تحته، فالبئر هی الدنیا و الحبل هو العمر و الثعبان الفاتح فاه هو الموت، و الجرذان اللیل و النهار القارضان للعمر، و العسل المختلط بالتراب هو لذات الدنیا الممتزجه بالکدورات و الالام و الزنابیرهم ابناء الدنیا المتزاحمون علیها … و روی انه یوتی بالدنیا یوم القیامه فی صوره عجوز شمطاء زرقاء انیابها بادیه مشوه خلقها، فتشرف علی الخلائق و یقال لهم: تعرفون هذه؟. فیقولون: نعوذ بالله من معرفه هذه فیقال: هذه الدنیا التی تفاخرتم علیها، و بها تقاطعتم الارحام و بها تحاسدتم و تباغضتم و اغررتم ثم یقذف بها فی جهنم فتنادی: ای رب! این ابتاعی و اشیاعی؟ فیقول الله عز و جل: الحقوا بها اتباها و اشیاعها. ان هذه الدنیا یجعلها الله من حظ انبیائه و لم یجعلها اجر جهادهم و اتعابهم، و یکفی هذا ذما لها، و ان لا یتخذها الانسان هدفا له فی حیاته …

دامغانی

مکارم شیرازی

یَا بُنَیَّ إِنِّی قَدْ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الدُّنْیَا وَ حَالِهَا،وَ زَوَالِهَا وَ انْتِقَالِهَا،وَ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الْآخِرَهِ وَ مَا أُعِدَّ لِأَهْلِهَا فِیهَا،وَ ضَرَبْتُ لَکَ فِیهِمَا الْأَمْثَالَ،لِتَعْتَبِرَ بِهَا وَ تَحْذُوَ عَلَیْهَا.إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْیَا کَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِیبٌ،فَأَمُّوا مَنْزِلاً خَصِیباً وَ جَنَاباً مَرِیعاً،فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ الطَّرِیقِ،وَ فِرَاقَ الصَّدِیقِ، خُشُونَهَ السَّفَرِ،وَ جُشُوبَهَ المَطْعَمِ،لِیَأْتُوا سَعَهَ دَارِهِمْ،وَ مَنْزِلَ قَرَارِهِمْ، فَلَیْسَ یَجِدُونَ لِشَیْءٍ مِنْ ذَلِکَ أَلَماً،وَ لَا یَرَوْنَ نَفَقَهً فِیهِ مَغْرَماً.وَ لَا شَیْءَ أَحَبُّ إِلَیْهِمْ مِمَّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ،وَ أَدْنَاهُمْ مِنْ مَحَلَّتِهِمْ.وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا کَمَثَلِ قَوْمٍ کَانُوا بِمَنْزِلٍ خَصِیبٍ،فَنَبَا بِهِمْ إِلَی مَنْزِلٍ جَدِیبٍ،فَلَیْسَ شَیْءٌ أَکْرَهَ إِلَیْهِمْ وَ لَا أَفْظَعَ عِنْدَهُمْ مِنْ مُفَارَقَهِ مَا کَانُوا فِیهِ،إِلَی مَا یَهْجُمُونَ عَلَیْهِ، یَصِیرُونَ إِلَیْهِ.

ترجمه

فرزندم! من تو را از دنیا و حالات آن و زوال و دگرگونیش آگاه ساختم و از آخرت و آنچه برای اهلش در آن مهیا شده مطلع کردم و درباره هر دو برایت مثال هایی زدم تا به وسیله آن عبرت گیری و در راه صحیح گام نهی.

کسانی که دنیا را خوب آزموده اند (می دانند که آنها)همچون مسافرانی هستند که در منزلگاهی بی آب و آبادی وارد شده اند (که قابل زیستن و ماندن نیست) لذا تصمیم گرفته اند به سوی منزلی پرنعمت و ناحیه ای راحت (برای زیستن) حرکت کنند،از این رو (آنها برای رسیدن به آن منزل) مشقت راه را متحمل شده و فراق دوستان را پذیرفته و خشونت ها و سختی های سفر و غذاهای ناگوار را

(با جان و دل) قبول نموده اند تا به خانه وسیع و منزلگاه آرامشان گام نهند.به همین دلیل آنها از هیچ یک از این ناراحتی ها احساس درد و رنج نمی کنند و هزینه هایی را که در این طریق می پردازند از آن ضرر نمی بینند و هیچ چیز برای آنها محبوب تر از آن نیست که آنان را به منزلگاهشان نزدیک و به محل آرامششان برساند.

(اما) کسانی که به دنیا مغرور شده اند همانند مسافرانی هستند که در منزلی پرنعمت قرار داشته سپس به آنها خبر می دهند که باید به سوی منزلگاهی خشک و خالی از نعمت حرکت کنند (روشن است که) نزد آنان چیزی ناخوشایندتر و مصیبت بارتر از مفارقت آنچه در آن بوده اند و حرکت به سوی آنچه که باید به سمت آن روند و سرنوشتی که در پیش دارند،نیست.

شرح و تفسیر: راهیان جهان دیگر دو گروهند

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه خود،موقعیت دنیا و آخرت را از دیدگاه خداجویانِ طالب آخرت و دنیاپرستان،ضمن دو مثال زیبا و گویا بیان می کند نخست می فرماید:«فرزندم! من تو را از دنیا و حالات آن و زوال و دگرگونیش آگاه ساختم و از آخرت و آنچه برای اهلش در آن مهیا شده مطلع کردم و درباره هر دو برایت مثال هایی زدم تا به وسیله آن عبرت گیری و در راه صحیح گام نهی»؛ (یَا بُنَیَّ إِنِّی قَدْ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الدُّنْیَا وَ حَالِهَا،وَ زَوَالِهَا وَ انْتِقَالِهَا،وَ أَنْبَأْتُکَ عَنِ الْآخِرَهِ وَ مَا أُعِدَّ لِأَهْلِهَا فِیهَا،وَ ضَرَبْتُ لَکَ فِیهِمَا الْأَمْثَالَ،لِتَعْتَبِرَ بِهَا،وَ تَحْذُوَ عَلَیْهَا).

همیشه مثال ها نقش بسیار مهمی در فهم و درک مسائل پیچیده؛اعم از مسائل عقلی و حسی دارد و از طریق آن می توان شنونده را به عمق مسائل رهنمون ساخت و او را برای انجام کارهای مفید و پرهیز از بدی ها و زشتی ها آماده کرد و

تشویق نمود.

قرآن مجید از مثال های زیبا و پرمعنا بسیار استفاده کرده و بخش مهمی از قرآن را مثل های قرآن تشکیل می دهد.در کلمات امام علیه السلام در نهج البلاغه نیز مثال های فراوان پرمعنایی دیده می شود که نهایت فصاحت و بلاغت در آن به کار گرفته شده است.

امام علیه السلام بعد از ذکر این مقدمه دو مثال می زند نخست می فرماید:«کسانی که دنیا را خوب آزموده اند (می دانند که آنها) همچون مسافرانی هستند که در منزلگاهی بی آب و آبادی وارد شده اند (که قابل زیستن و ماندن نیست) لذا تصمیم گرفته اند به سوی منزلی پر نعمت و ناحیه ای راحت (برای زیستن) حرکت کنند،از این رو (آنها برای رسیدن به آن منزل) مشقت راه را متحمّل شده و فراق دوستان را پذیرفته و خشونت ها و سختی های سفر و غذاهای ناگوار را (با جان و دل) قبول نموده اند تا به خانه وسیع و منزلگاه آرامشان گام نهند»؛ (إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ {1) .«خبر»این واژه فعل ماضی از ریشه«خبر»بر وزن«قفل»به معنای آگاه شدن و گاه به معنی آزمودن برای آگاه شدن آمده است. }الدُّنْیَا کَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ {2) .«سفر»جمع مسافر است. }نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِیبٌ {3) .«جدیب»به معنای خشک و بی آب و علف است و از ریشه«جدب»بر وزن«جلب»گرفته شده است. }،فَأَمُّوا {4) .«أمّوا»از ریشه«امّ»بر وزن«غم»به معنای قصد کردن گرفته شده است. }مَنْزِلًا خَصِیباً {5) .«خصیب»به معنای پر نعمت و پر آب و گیاه از ریشه«خصب»بر وزن«جسم»به معنای فزونی نعمت گرفته شده است. }وَ جَنَاباً {6) .«جناب»به معنای ناحیه است. }مَرِیعاً {7) .«مریع»به معنی پر نعمت از ریشه«مرع»بر وزن«رأی»به معنای فزونی گرفته شده است و«ارض مریعه» به معنای زمین حاصل خیز است. }،فَاحْتَمَلُوا وَعْثَاءَ {8) .«وعثاء»از ریشه«وعث»بر وزن«درس»به معنای شن های نرمی است که پای انسان در آن فرو می رود و او را از راه رفتن باز می دارد و به زحمت می افکند.سپس بر هر گونه مشکلات اطلاق شده است،«وعثاء الطریق» اشاره به مشکلات سفر است. }الطَّرِیقِ،وَ فِرَاقَ الصَّدِیقِ،وَ خُشُونَهَ السَّفَرِ،

وَ جُشُوبَهَ {1) .«جشوبه»به معنای خشونت و ناگواری است. }المَطْعَمِ،لِیَأْتُوا سَعَهَ دَارِهِمْ،وَ مَنْزِلَ قَرَارِهِمْ).

«به همین دلیل آنها از هیچ یک از این ناراحتی ها احساس درد و رنج نمی کنند و هزینه هایی را که در این طریق می پردازند از آن ضرر نمی بینند و هیچ چیز برای آنها محبوب تر از آن نیست که آنان را به منزلگاهشان نزدیک و به محل آرامششان برساند»؛ (فَلَیْسَ یَجِدُونَ لِشَیْءٍ مِنْ ذَلِکَ أَلَماً وَ لَا یَرَوْنَ نَفَقَهً فِیهِ مَغْرَماً.

وَ لَا شَیْءَ أَحَبُّ إِلَیْهِمْ مِمَّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ،وَ أَدْنَاهُمْ مِنْ مَحَلَّتِهِمْ).

آری این طرز فکر مؤمنان صالح و خداجویان اطاعت کار است زیرا آنها هرگز فریفته زرق و برق دنیا نمی شوند؛دنیا را مجموعه ای از ناراحتی ها،درد و رنج ها،گرفتی ها،نزاع ها و کشمکش ها می بینند در حالی که ایمان به معاد و بهشت و نعمت هایش و اعتقاد به وعده های الهی به آنها اطمینان می دهد که در آنجا جز آرامش و آسایش و نعمت های مادی و معنوی و خالی بودن از هر گونه درد و رنج و از همه مهم تر رسیدن به قرب پروردگار چیزی نیست و همین امر سبب می شود که سختی های این سیر و سلوک را با جان و دل بپذیرند و هر گونه مشقتی را در این راه متحمل شوند و چون عزم کعبه دوست کرده اند،خارهای مغیلان در زیر پای آنها همچون حریر است و تلخی ها همچون شهد شیرین.

آن گاه امام علیه السلام به مثال دوم درباره دنیاپرستان بی ایمان پرداخته می فرماید:

«(اما) کسانی که به دنیا مغرور شده اند همانند مسافرانی هستند که در منزلی پر نعمت قرار داشته سپس به آنها خبر می دهند که باید به سوی منزلگاهی خشک و خالی از نعمت حرکت کنند (روشن است که) نزد آنان چیزی ناخوشایندتر و مصیبت بارتر از مفارقت آنچه در آن بوده اند و حرکت به سوی آنچه که باید به سمت آن روند و سرنوشتی که در پیش دارند نیست»؛ (وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّ بِهَا کَمَثَلِ قَوْمٍ کَانُوا بِمَنْزِلٍ خَصِیبٍ،فَنَبَا بِهِمْ إِلَی مَنْزِلٍ جَدِیبٍ،فَلَیْسَ شَیْءٌ أَکْرَهَ إِلَیْهِمْ وَ لَا أَفْظَعَ {1) .«افظع»به معنای ناپسندتر از ریشه«فظاعت»به معنای شنیع و ناپسند بودن گرفته شده است. }عِنْدَهُمْ مِنْ مُفَارَقَهِ مَا کَانُوا فِیهِ،إِلَی مَا یَهْجُمُونَ عَلَیْهِ،وَیَصِیرُونَ إِلَیْهِ).

آری؛آنها می دانند که سرنوشتشان دوزخ با آن عذاب های مرگبار است و زندگی دنیا با همه مشکلاتش در برابر آن بسیار گواراست.به همین دلیل از مرگ، بسیار می ترسند و از آینده خود بسیار در وحشتند،همان گونه که قرآن مجید درباره گروهی از دنیاپرستان بنی اسرائیل می گوید:« وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النّاسِ عَلی حَیاهٍ وَ مِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا یَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ یُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَهٍ وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ یُعَمَّرَ ؛و (آنان نه تنها آرزوی مرگ نمی کنند،بلکه) آنها را حریص ترین مردم - حتی حریص تر از مشرکان-بر زندگی (این دنیا،و اندوختن ثروت) خواهی یافت؛(تا آنجا) که هر یک از آنها آرزو دارد هزار سال عمر به او داده شود،در حالی که این عمر طولانی،او را از کیفر (الهی) باز نخواهد داشت». {2) .بقره،آیه 96. }

نیز به همین دلیل در روایت معروفی از رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده است:«أَنَّ الدُّنْیَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّهُ الْکَافِرِ وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هَؤُلَاءِ إِلَی جِنَانِهِمْ وَ جِسْرُ هَؤُلَاءِ إِلَی جَحِیمِهِمْ؛دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و مرگ پلی است برای این گروه (مؤمنان) به سوی بهشتشان و پلی است برای آن گروه (کافران) به سوی دوزخشان». {3) .بحارالانوار،ج 6،ص 154.}

به همین دلیل در روایتی از امام حسن مجتبی علیه السلام آمده است که کسی از محضرش پرسید:«مَا بَالُنَا نَکْرَهُ الْمَوْتَ وَ لَا نُحِبُّهُ؟؛چرا از مرگ بیزاریم و از آن خوشمان نمی آید؟».در پاسخ فرمود:«إِنَّکُمْ أَخْرَبْتُمْ آخِرَتَکُمْ وَ عَمَرْتُمْ دُنْیَاکُمْ فَأَنْتُمْ تَکْرَهُونَ النُّقْلَهَ مِنَ الْعُمْرَانِ إِلَی الْخَرَابِ؛زیرا شما آخرت خود را ویران ساخته اید و دنیایتان را آباد،از این رو شما کراهت دارید که از آبادی به سوی ویرانی روید». {4) .معانی الاخبار،ص 390. }

بخش پانزدهم

متن نامه

یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ،فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ،وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا،وَ لَا تَظْلِمْ کَمَا لَا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ،وَ أَحْسِنْ کَمَا تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ إِلَیْکَ،وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِکَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِکَ، وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِکَ،وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ،وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ یُقَالَ لَکَ.

ترجمه ها

دشتی

ای پسرم! نفس خود را میزان میان خود و دیگران قرار ده، پس آنچه را که برای خود دوست داری برای دیگران نیز دوست بدار، و آنچه را که برای خود نمی پسندی، برای دیگران مپسند، ستم روا مدار، آنگونه که دوست نداری به تو ستم شود، نیکوکار باش، آنگونه که دوست داری به تو نیکی کنند، و آنچه را که برای دیگران زشت می داری برای خود نیز زشت بشمار ، و چیزی را برای مردم رضایت بده که برای خود می پسندی، آنچه نمی دانی نگو، گر چه آنچه را می دانی اندک است، آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند، در باره دیگران مگو

شهیدی

پسرکم! خود را میان خویش و دیگری میزانی بشمار، پس آنچه برای خود دوست می داری برای جز خود دوست بدار. و آنچه تو را خوش نیاید برای او ناخوش بشمار. و ستم مکن چنانکه دوست نداری بر تو ستم رود، و نیکی کن چنانکه دوست می داری به تو نیکی کنند. و آنچه از جز خود زشت می داری برای خود زشت بدان ، و از مردم برای خود آن را بپسند که از خود می پسندی در حق آنان، و مگوی- بدیگران آنچه خوش نداری شنیدن آن-، و مگو آنچه را ندانی، هر چند اندک بود آنچه می دانی، و مگو آنچه را دوست نداری به تو گویند.

اردبیلی

ای پسرک من بگردان نفس خود را ترازو در آنچه میان تست و میان غیرتست از افعال خوب و بد پس دوست دار برای غیر خود آنچه دوست می داری برای نفس خود و مکروه دار برای او آنچه مکروه می داری برای خود و ستم مکن همچنان که دوست نمی داری ستم کرده شوی و نیکی کن همچنان که دوست می داری که نیکوئی کنند بسوی تو و زشت شمر از نفس خود آنچه زشت می شمردی از غیر خود و خوشنود باش از آنچه می رسد از مردمان بتو به آن چه خوشنود می شوی مر ایشان را که از نفس خود تو بایشان رسد و مگو آنچه نمی دانی و اگر اندک باشد آنچه می دانی و مگو آنچه دوست نمی داری آنکه گفته شود برای تو

آیتی

ای فرزند، خود را در آنچه میان تو و دیگران است، ترازویی پندار. پس برای دیگران دوست بدار آنچه برای خود دوست می داری و برای دیگران مخواه آنچه برای خود نمی خواهی و به کس ستم مکن همانگونه که نخواهی که بر تو ستم کنند.

به دیگران نیکی کن، همانگونه که خواهی که به تو نیکی کنند. آنچه از دیگران زشت می داری از خود نیز زشت بدار. آنچه از مردم به تو می رسد و خشنودت می سازد، سزاوار است که از تو نیز به مردم همان رسد. آنچه نمی دانی مگوی، هر چند، آنچه می دانی اندک باشد و آنچه نمی پسندی که به تو گویند، تو نیز بر زبان میاور

انصاریان

پسرم!خود را میزان بین خود و دیگران قرار بده،بنا بر این آنچه برای خود دوست داری برای دیگران هم دوست بدار،و هر چه برای خود نمی خواهی برای دیگران هم مخواه،به کسی ستم مکن چنانکه دوست داری به تو ستم نشود،و نیکی کن چنانکه علاقه داری به تو نیکی شود، آنچه را از غیر خود زشت می دانی از خود نیز زشت بدان ،از مردم برای خود آن را راضی باش

که از خود برای آنان راضی هستی،هر آنچه را نمی دانی مگو اگر چه دانسته هایت اندک است، و آنچه را دوست نداری در باره تو بگویند تو هم درباره دیگران مگوی .

شروح

راوندی

و الاستقباح: ای تجد شیئا قبیحا، و هو ضد الاستحسان. و الرضاء: اراده یتعلق بفعل الغیر،

کیدری

ابن میثم

مطلب دوم: به اصلاح رفتار خود با مردم توصیه کرده است. به فرزندش امر فرموده است تا خویش را ملاک سنجش بین خود و دیگران قرار دهد. جهت این که امام (علیه السلام) لفظ میزان را برای فرزندش استعاره آورده است، این است که وی همچون ترازو، بین خود و دیگران عادلانه رفتار کند.

کدح: کسب. ای پسرک من خود را مابین خود و دیگران ملاک سنجش قرار ده، پس برای دیگران آنچه را بپسند که برای خود می پسندی، و بر دیگران مپسند آنچه را که بر خود نمی پسندی، بر دیگران ستم روا مدار همان طوری که نمی خواهی بر تو ستم شود، و نیکی کن چنان که دوست داری بر تو نیکی شود، آنچه را که از دیگری ناپسند می شماری، از خود ناپسند شمار، و از مردم خوشحال و خوشنود باش بدانچه که خوشنودی برای آنها از طرف خود، آنچه را که نمی دانی مگو هر چند که دانسته های تو اندک است، و آنچه را که دوست نداری درباره ی تو بگویند تو نیز مگو.

سپس جهات عدالت و برابری که امر فرموده است، میزان را بر اساس آنها قرار دهد، شرح داده است، بعضی از آن جهات امور مثبت و برخی منفی اند. اول: برای دیگران آنچه را بپسندد که برای خود می پسندد، و بر دیگران نپسندد آن چه را که بر خود نمی پسندد و در حدیث مرفوعی آمده است: ایمان بنده ای کامل نمی شود تا این که برای برادرش بپسندد آنچه را که بر خود می پسندد، و بر او نپسندد آنچه را که بر خود نمی پسندد و راز حدیث این است که این کار از کمال فضیلت عدالت است عدالتی که باعث کمال ایمان می شود. دوم: بر کسی ستم نکند همان طور که مایل نیست کسی بر او ستم کند، تا از دو صفت ناپسند ستمکاری و ستم پذیری در امان بماند. سوم: بر دیگران نیکی کند چنان که دوست دارد به او نیکی کنند. صفت احسان فضیلتی تحت الشعاع عفت است. چهارم: از خود ناپسند بداند آنچه را که از دیگران ناپسند و زشت می شمارد، پس از همه ی موارد نهی الهی متنفر باشد که این از لوازم جوانمردی است. از این رو وقت یکه از احنف راجع به جوانمردی پرسیدند، گفت: جوانمردی آن است که زشت بدانی از خود آنچه را که زشت می شماری از دیگران. پنجم: از سوی مردم بپسندد آنچه را که از جانب خود بر آنان می پسندد، یعنی هر چه را که شایسته می بیند نسبت به دیگران از خوب و بد انجام دهد، شایسته است مثل آن را از ایشان برای خود بپذیرد، در این عبارت هشداری است بر این که روا نیست کار بد انجام دهد به دلیل فقدان لازم که عبارت از رضایت مردم بر بدی باشد. ششم: چیزی را که نمی داند نگوید هر چند که دانسته هایش اندک است، و فرمود: هر چند دانسته هایش اندک است، زیرا کمی دانش برای بعضی از مردم گاهی انگیزه می شود که ندانسته سخن بگویند تا مبادا دیگران به آنان نسبت نادانی دهند، در نتیجه هم خود گمراه می شوند و هم دیگران را به گمراهی می کشند، چنان که خداوند بزرگ فرموده است: و من الناس من یجادل فی الله بغیر علم و لا هدی و لا کتاب منیر. هفتم: آنچه درباره ی خود نمی پسندد، درباره ی دیگری نگوید، مانند عیبجوئیها و گفتن القاب زشت و هر سخن که باعث رنجش شود.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(یا بنی) ای پسرک من (اجعل نفسک میزانا) بگردان نفس خود را ترازو (فیما بینک و بین غیرک) آنچه در میان تو است و میان غیر تو از افعال حسنه و اعمال سیئه (و احبب لغیرک) پس دوست دار برای غیر خود (ما تحب لنفسک) آنچه دوست می داری برای نفس خود (و اکره له) و مکروه شمار از برای او (ما تکره لها) آنچه مکروه می شماری برای خود (و لا تظلم) و ستم مکن (کما لا تحب ان تظلم) همچنانکه دوست نمی داری که ستمدیده شوی (و احسن) و نیکویی کن با غیر خود (کما تحب ان یحسن الیک) همچنانکه دوست می داری که نیکویی کنند به سوی تو (و استقبح من نفسک) و زشت شمار از نفس خود (ما تستقبح من غیرک) آنچه زشت می شماری از برای غیر خودت (و ارض من الناس) و خشنود باش از آنچه می رسد از جانب مردمان به تو (بما ترضاه لهم) به آنچه خشنود می شودی مر ایشان را (من نفسک) از صدور آن از نفس تو (و لا تقل ما لم تعلم) و مگوی آنچه نمی دانی (و ان قل ما تعلم) و اگر چه اندک باشد آنچه می دانی (و لا تقل ما لا تحب) و مگوی به هوای نفس آنچه دوست نداری (ان یقال لک) که گفته شود برای تو.

آملی

قزوینی

ای پسرک من بگردان خود را ترازوی راست در آنچه میان تو و میان غیر است پس دوست دار برای غیر هر چه برای خود دوست میداری و مپسند برای کس آنچه برای خود نپسندی و ظلم مکن چنانچه دوست نمی داری که بر تو ظلم کنند و نیکوئی کن چنانچه دوست می داری که با تو نیکوئی کنند و قبیح شمار از نفس خود آنچه قبیح می شماری از غیر خود و راضی باش از مردمان بانچه راضی هستی بان برای ایشان از نفس خود و مگوی آنچه نمی دانی هر چند اندک باشد آنچه می دانی و مگوی سخنی که دوست نداری که گفته شود با تو

لاهیجی

«یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک، فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها و لاتظلم کما لا تحب ان تظلم و احسن کما تحب ان یحسن الیک و استقبح من نفسک ما تستقبح من غیرک و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک و لا تقل ما لا تعلم و ان قل ما تعلم و لا تقل ما لا تحب ان یقال لک.»

یعنی ای پسرک من، بگردان نفس تو را آلت سنجیدن در میان تو و میان غیر تو، پس دوست بدار از برای غیر تو آنچه را که دوست می داری از برای نفس تو و ناخوش دار از برای غیر تو آنچه را که ناخوش داری از برای نفس تو. و ظلم مکن چنانکه دوست نداری که مظلوم شوی و نیکی کن چنانکه دوست داری که نیکی کرده شود به سوی تو و قبیح و زشت بدان از برای نفس تو آنچه را که قبیح و زشت می دانی از برای غیر تو و راضی باش از مردمان به چیزی که تو راضی باشی آن را از برای ایشان از جانب نفس تو و مگو چیزی را که تو نمی دانی و اگر چه اندک باشد آنچه را که می دانی و مگو آنچه را که دوست نمی داری که گفته شود از برای تو.

خوئی

پسر جانم خود را ترازوئی قرار ده و با آن خویش را با دیگران بسنج برای دیگران همانرا بخواه که برای خود می خواهی و همانرا بد دار که برای خود بد می داری، ستم مکن چونانکه دوست نداری ستم بشوی، احسان کن چنانچه دوست داری بتو احسان شود، از خود زشت شمار آنچه را از دیگران زشت می شماری از خود نسبت بمردم همانرا پسند که از مردم نسبت بخودت پسنده داری آنچه را ندانی مگو و اگر چه کم است آنچه را می دانی، مگو با دیگران آنچه را دوست نداری با تو بگویند.

شوشتری

الی ان قال: (یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک، فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک) فی (موفقیات زبیر بن بکار) عن المدائنی، قال سلمه بن زیاد لطلحه بن عبدالله الخزاعی: ارید ان اصل رجلاله حق علی و صحبه بالف الف درهم فما تری؟ قال: اری ان تجعل هذه العشر. قال: فاصله بخمسمئه الف. قال: کثیر. فلم یزل حتی وقف علی مئه الف. قال: افتری مئه الف یقضی بها ذمام رجل له انقطاع و صحبه و موده و حق واجب، قال: نعم. قال: هی لک و ما اردت غیرک. قال: اقلنی. قال: لا افعل و الله. و فی (الطبری): ذکر عن عبدالله بن مالک قال: کنت اتولی الشرطه للمهدی- و کان المهدی یبعث الی ندماء الهادی و مغنیه و یامرنی بضربهم، و کان الهادی یسالنی الرفق بهم و الترفیه لهم و لا التفت الی ذلک، و امضی لما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) امرنی به المهدی- فلما ولی الهادی الخلافه ایقنت بالتلف، فبعث الی یوما فدخلت علیه متکفنا متحنطا و اذا هو علی کرسی و السیف و النطع بین یدیه، فسلمت فقال: لا سلم الله علی الاخر، تذکر یوما بعثت الیک فی امر الحرانی و ما امر به ابی من ضربه و حبسه فلم تجبنی، و فی فلان و فلان- و جعل یعدد ندماءه- فلم تلتفت الی قولی و لا امری. قلت: نعم. افتاذن لی فی استیفاء الحجه. قال: نعم. قلت: ناشدتک بالله ایسرک انک ولیتنی ما ولانی ابوک فامرتنی بامر فبعث الی بعض بنیک بامر یخالف به امرک فاتبعت امره و عصیت امرک؟ قال: لا. قلت: فکذلک انا لک و کذا کنت لابیک، فاستدنانی فقبلت یده فامر بخلع فصبت علی و قال: ولیتک ما کنت تتولاه. (و اکره له ما تکره لها) فی (عیون القتیبی) قال الریاشی: کان ابوذویب یهوی امراه من قومه، و کان رسوله الیها رجلا یقال له خالد بن زهیر، فخانه فیها فقال ابوذویب: تریدین کیما تجمعینی و خالدا و هل تجمع السیفان ویحک فی غمد اخالد ما راعیت منی قرابه فتحفظنی بالغیب او بعض ما تبدی و کان ابوذویب خان فیها ابن عم له یقال له مالک بن عویمر، فاجابه خالد: فلا تجزعن من سیره انت سرتها و اول راض سنه من یسیرها الم تتنقذها من ابن عویمر و انت صفی نفسه و وزیرها (و لا تظلم کما لا تحب ان تظلم) فی الخبر: افضل الجهاد من اصبح لا یهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بظلم احد، و المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده، و من ظلم ظلم، (و کذلک نولی بعض الظالمین بعضا بما کانوا یکسبون). افی (المعجم): قال احمد بن عبید بن ناصح: لما اراد المتوکل ان یعقد للمعتز ولایته حططته عن مرتبته قلیلا و اخرت غداءه عن وقته، فلما کان وقت الانصراف قلت: احمله. و ضربته من غیر ذنب، فکتب بذلک الی المتوکل، فانا فی الطریق منصرفا اذ لحقنی صاحب رسالته فقال. الخلیفه یدعوک، فدخلت علیه و هو جالس علی کرسی و الغضب بین فی وجهه و الفتح قائم بین یدیه متکئا علی السیف، فقال: ما هذا الذی فعلته. قلت: اقول یا امیرالمومنین؟ فقال: قل، انما سالتک لتقول. قلت: بلغنی ما عزم علیه الخلیفه فدعوت ولی عهده و حططت منزلته لیعرف هذا المقدار من الحط فلا یعجل بزوال نعمه احد و اخرت غداءه لیعرف هذا المقدار من الجوع فاذا شکی الیه الجوع عرف ذلک، و ضربته من غیر ذنب لیعرف مقدار الظلم فلا یعجل علی احد. فقال: احسنت، و امر لی بعشره آلاف درهم، ثم لحقنی رسول قبیحه بعشره آلاف اخری، فانصرفت بعشرین الف. قلت: و نقل نظیره عن معلم انوشروان معه فی صباوته. (و احسن کما تحب ان یحسن الیک) فی الخبر جاء اعرابی الی النبی (صلی الله علیه و آله) فاخذ بغرز راحلته و قال: علمنی شیئا ادخل به الجنه؟ فقال النبی له: ما احببت ان یاتیه الناس الیک فاته الیهم خل سبیل الراحله (ان الله لا یضیع اجر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المحسنین) (ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون). (و استقبح من نفسک ما تستقبح من غیرک) قال ابو عبدالله (علیه السلام): اما یخشی الذین ینظرون فی ادبار النساء ان یبتلوا بذلک فی نسائهم. (و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک) عن المفضل، قال لی ابو عبدالله (علیه السلام): اتدری لم قیل من یزن یوما یزن به؟ قلت: لا. قال: کانت بغی فی بنی اسرائیل و کان فیهم رجل یکثر الاختلاف الیها، فلما کان فی آخر ما اتاها اجری الله علی لسانها: اما انک سترجع الی اهلک فتجد معها رجلا، فخرج و هو خبیث النفس، فدخل منزله علی غیر الحال التی کان یدخله قبل، دخل بغیر اذن فوجد علی فراشه رجلا، فارتفعا الی موسی (ع) فنزل جبرئیل و قال: یا موسی! من یزن یوما یزن به. فنظر موسی الیهما فقال: عفوا تعف نساوکم. و فی (الاغانی): عن میمون بن هارون قال: کان محمد بن عبدالملک الزیات یقول: الرحمه خور فی الطبیعه و ضعف فی المنه، ما رحمت شیئا قط. فلما وضع فی الثقل و الحدید قال ارحمونی، فقالوا له: و هل رحمت شیئا قط فترحم، هذه شهادتک علی نفسک و حکمک علیها. و فیه: عن الاصمعی: قدم رجل من اهل الیمن مکه فسمع امراه عبیدالله بن العباس تندب ابنیها اللذین قتلهما بسر بقولها: یا من احس بابنی اللذین هما کالدرتین تشظی عنهما الصدق فرق لها و اتصل ببسر حتی وثق به ثم احتال لقتل ابنیه فخرج بهما الی وادی اوطاس فقتلهما و هرب و قال: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یا بسر بسر بنی ارطاه ما طلعت شمس النهار و لا غابت علی الناس خیر من الهاشمیین الذین همو عین الهدی و سهام الاسوق القاس ماذا اردت الی طفلی مولهه تبکی و تنشد من انکلت فی الناس اما قتلتهما ظلما فقد شرقت من صاحبیک قناتی یوم اوطاس فاشرب بکاسهما ثکلا کما شربت ام الصبیین او ذاق ابن عباس و قال تعالی (و لیخش الذین لو ترکوا من خلفهم ذریه ضعافا خافوا علیهم فلیتقوا الله و لیقولوا قولا سدیدا). (و لا تقل ما لا تعلم و ان قل ما تعلم) (ام تقولون علی الله ما لا تعلمون). (و لا تقل ما لا تحب ان یقال لک) فی (المعجم): کان ابونزار ملک النحاه اذا ذکر عنده احد النحاه یقول: کلب من الکلاب. فقال له رجل یوما: فلست اذن ملک النحاه، انما انت ملک الکلاب، فاستشاط غضبا و قال: اخرجوا عنی هذا الفضولی. و فی (الخصال) عنه (علیه السلام) قال لبنیه: ایاکم و معاداه الرجال، فانهم لا یخلون من ضربین: من عاقل یمکر بکم، او جاهل یعجل علیکم، و الکلام ذکر و الجواب انثی، فاذا اجتمع الزوجان فلابد من النتاج، ثم انشا یقول: سلیم العرض من حذر الجوابا و من داری الرجال فقد اصابا و من هاب الرجال تهیبوه و من حقر الرجال فلن یهابا و فی (الاغانی): بعث بشار یوما الی صدیق له یقال له ابوزید یطلب منه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ثیابا بنسیئه، فلم یصادفها عنده، فقال یهجوه: الا ان ابازید زنی فی لیله القدر و لم یرع تعالی الله ربه حرمه الشهر و کتبها فی رقعه و بعث بها الیه، و لم یکن ابوزید ممن یقول الشعر، فقلبها و کتب فی ظهرها: الا ان ابازید له فی ذلکم عذر اتته ام بشار و قد ضاق به الامر فواثبها و جامعها و ما ساعدها الصبر فلما قری علی بشار غضب و ندم علی تعرضه لرجل لا نباهه له، فجعل ینطح الحائط براسه غیظا ثم قال: لا تعرضت لهجاء سفله مثل هذا ابدا. و فیه: کان عبدالله بن الحسن الاصبهانی یخلف عمرو بن مسعده علی دیوان الرسائل، فکتب الی خالد بن یزید: ان الخلیفه المعتصم ینفخ منک من غیر فحم و یخاطب امرء من غیر ذی فهم. فقال محمد بن عبدالملک الزیات: هذا کلام ساقط سخیف، جعل الخلیفه ینفخ بالزق کانه حداد و ابطل الکتاب. ثم کتب ابن الزیات الی عبدالله بن طاهر: انت تجری امرک علی الاربح فالاربح و الارجح فالارجح، لا تسعی بنقصان و لا تمیل برجحان. فقال الاصبهانی: الحمد لله قد اظهر من سخافه اللفظ ما دل علی رجوعه الی صناعته من التجاره بذکره ربح السلع و رجحان المیزان و نقصان الکیل و الخسران من راس المال، فضحک المعتصم و قال: ما اسرع ما انتصف الاصبهانی منه. و فی الخبر: ورد الزهری و هو کئیب علی السجاد (ع) فقال له: ما لک؟ قال: هموم تتو الی علی من جهه حساد نعمتی و ممن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) احسنت الیه فتخلف ظنی. فقال (علیه السلام) له: احفظ علیک لسانک تملک به اخوانک، و ایاک ان تعجب بنفسک، و ایاک ان تتکلم بما یسبق الی القلوب انکاره و ان کان عندک اعتذاره، فلیس کل من تسمعه نکرا یمکنک ان توسعه عذرا. ثم قال له (علیه السلام): من لم یکن عقله من اکمل ما فیه کان هلاکه من ایسر ما فیه، و ما علیک ان تجعل المسلمین منک بمنزله اهل بیتک، فتجعل کبیرهم بمنزله والدک و صغیرهم بمنزله ولدک و تربک بمنزله اخیک، فای هولاء تحب ان تظلمه؟ و ای هولاء تحب ان تدعو علیه؟ و ای هولاء تحب ان تهتک ستره؟ و ان عرض لک ابلیس بان لک فضلا علی احد فانظر ان کان اکبر منک فقل سبقنی بالایمان و العمل الصالح فهو خیر منی، و ان کان اصغر منک فقل ذنبی اکثر منه، و ان کان تربک فقل انا علی یقین من ذنبی و فی شک من امره فمالی ادع یقینی لشکی. یا زهری! ان رایت المسلمین یعظمونک فقل هذا فضل اخذوا به، و ان رایت منهم جفاء و انقباضا عنک فقل هذا لذنب احدثته، فانک اذا فعلت ذلک سهل الله عیشک و کثر اصدقاوک و قل اعداوک، و فرحت بما یکون من برهم و لم تاسف علی ما یکون من جفائهم. و اعلم ان اکرم الناس علی الناس من کان خیره علیهم فائضا و کان عنهم مستغنیا متعففا، و اکرم الناس علیهم بعده من کان عنهم متعففا و ان کان الیهم محتاجا فانما اهل الدنیا یعتقبون الاموال فمن لم یزاحمهم فیما یعتقبونه کرم علیهم، و من لم یزاحمهم فیها و مکنهم من بعضها کان اعز و اکرم. و عن الصادق (علیه السلام): علیک بتقوی الله و الورع و الاجتهاد، و صدق الحدیث (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اداء الامانه، و حسن الخلق و حسن الجوار، و کونوا دعاه الی انفسکم بغیر السنتکم. و عنه (علیه السلام) صاحب علی (علیه السلام) ذمیا فقال له الذمی: یا عبدالله! این ترید؟ قال: الکوفه، فلما عدل الطریق بالذمی عدل (ع) معه، فقال له الذمی: الست قلت ارید الکوفه؟ قال: بلی. قال: فقد ترکت الطریق. فقال قد علمت. قال: فلم عدلت معی و قد علمت ذلک؟ قال: من تمام حسن الصحبه ان یشیع الرجل اخاه هنیهه اذا فارقه، هکذا امرنا نبینا. فقال، هکذا امر نبیکم، لا جرم انما تبعه من تبعه لافعاله الکریمه، و انا اشهدک انی علی دینک، فرجع الذمی مع علی (علیه السلام) فلما عرفه اسلم. و عن زکریا بن ابراهیم قلت للصادق (علیه السلام): انی کنت نصرانیا و ان ابی و امی علی النصرانیه و امی مکفوفه البصر اکون معهم و آکل فی آنیتهم. قال (علیه السلام): یاکلون لحم الخنزیر؟ قلت: لا و لا یمسونه. فقال: لا باس، و انظر امک فبرها، ثم ذکر انه زاد فی برها علی ما کان یفعل و هو نصرانی، فسالته فاخبرها ان امامه امره بذلک، فاسلمت.

مغنیه

اللغه: الافه: المرض. و الالباب: العقول. و قصدک: رشدک. المعنی: (فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک الخ).. هذه الموعظه او الوصیه شائعه و قدیمه، یرجع تاریخها الی ما قبل المیلاد بقرون، و تجدها بعبارات شتی فی الدیان ما عدا الیهودیه- فیما اعلم- و روی ان احد تلامذه کونفوشیوس- ولد عام 551- وجه الیه هذا السوال: هل من کلمه واحده تکون قاعده لعمل الانسان طیله حیاته؟. فقال: لا تصنع بالاخرین ما لا تریدهم ان یصنعوا بک. و هذا تعبیر ثان عن احبب لغیرک ما تحب لنفسک، و اکره له ما تکره لها. و لا نعرف اول من نطق بهذه الکلمه الذهبیه.. و ایا کان فهی لجمیع الناس، لان الحب معناه الاخوه و الانسانیه و التکافل و التضامن و القوه و و النجاح، و بالحب تستقیم الحیاه، و لا معنی لحیاه بلا حب، و ایضا لا معنی للکراهیه الا الحرب و الشقاق و الفشل و التخلف، و صدق من قال: الحب مصدر الخیر و الفضائل، و لولاه ما انتظمت حیاه الاسره، و لا قام للمجتمع بناء و قال آخر: ان الله خلقنا لنحب. و قا برتراند راسل: الخلص مذهبی فی الاخلاق بهذه الکلمه: الحیاه الخیریه یوحی بها الحب، و تهدیها المعرفه. و معنی هذا ان کل واجب او محرم من افعال الانسان و سلوکه، یرتکز علی نظریه الحب، و ان الذی یعتدی علی حقوق الناس، و یعاملهم بما یکرهه لنفسه هو وحش کاسر و عدو الانسانیه اللدود. (و لا تقل ما لا تعلم) تقدم مثله مع الشرح فی الفقره 3 من هذه الوصیه بالذات (و ان قل ما علم)ای حتی و لو قیل عنک: لا علم له، او هو قلیل الحظ من العلم

عبده

… لهم من نفسک: اذا عاملوک بمثل ما تعاملهم فارض بذلک و لا تطلب منهم ازید مما تقدم لهم

علامه جعفری

فیض الاسلام

ای پسرک من، در آنچه بین تو و دیگری است خود را ترازو قرار ده، پس برای دیگری بپسند آنچه برای خود می پسندی، و نخواه برای دیگری آنچه برای خود نمی خواهی، و ستم مکن چنانکه نمی خواهی به تو ستم شود، و نیکی کن چنانکه دوست داری به تو نیکی شود، و زشت دان از خود آنچه را که از دیگری زشت پنداری، و از مردم راضی و خشنود باش به آنچه که تو خشنود می شوی برای آنها از جانب خود، و آنچه نمی دانی مگو و اگر چه دانسته ات اندک باشد، و آنچه دوست نداری برایت گفته شود مگو.

زمانی

سید محمد شیرازی

(یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک) فکما یوزن بالمیزان الاشیاء فیعرف تساویها و قیمها، کذلک یلزم علی الانسان ان یجعل ذاته کمحاید بین شخصین احدهما نفسه، و الاخر غیره، فیعطی الاثنین بالتساوی (فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک) من انواع الخیر. (و اکره له ما تکره لها) ای لنفسک من انواع الشر و الاثم (و لا تظلم) احدا کما لا تحب ان تظلم) ای یظلمک الناس (و احسن) الی الناس (کما تحب ان یحسن الیک) ای یحسن الناس الیک (و استقبح من نفسک) ای انظره بنظر الزرایه و الا هانه (ما تستقبح من غیرک) من الاعمال السیئه و (و لا تقل ما لا تعلم) اذا سالت عن شی (و ان قل ما تعلم) کما لا تحب ان یقال لک ما لا یعلمون، فی جوابک عن السئوال (و لا تقل ما لا تحب ان یقال لک) من السب و الاتسهزاء و ما اشبه، و ما ذکره الامام علیه السلام من اعجب الموازین الموجبه للاجتماع و الالفه و لکل خیر، و العمل به من اشکل الامور.

موسوی

(یا بنی اجعل نفسک میزانا فیما بینک و بین غیرک، فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکراه له ما تکره لها، و لا تظلم کما لا تحب ان تظلم، و احسن کما تحب ان یحسن الیک، و استقبح من نفسک ما تستقبحه من غیرک، و ارض من الناس بما ترضاه لهم من نفسک، و لا تقل ما لا تعلم، و ان قل ما تعلیم، و لا تقل ما لا تحب ان یقال لک) هذه قاعده تربویه یجب ان یضعها کل انسان فی لوح مکتوبه بماء الذهب و یبقی یدیم النظر الیها و یکرره فی کل یوم حتی یتعمق مدلولها فی دخله و ینطلق منها فی سلوکه و عمله … ان علاقه الانسان باخیه الانسان یشوبها الکثیر من الاضطراب و تتعرض فی اکثر الاحیان الی هزات عنیفه قد تاتی علی صلات القربی فتفصلها، و علی روابط المحبه فتفکک عراها،

و هکذا یتحول الاحباب الی اعداء و الاقرباء الی بعداء، و یفسد حبل الود و الوثام … ان کثیرا من المشاکل و الاحداث تکون نتیجه لعدم انصاف الناس و تجاوزهم عما رسم لهم، حیث یطلبون من غیرهم ما لا یودونه الیهم. ان عدم الانصاف فی القول و فی العلم یثیر الغبار بین الاخوه فیحجب الروی الصحیحه السلیمه التی یجب ان یکون علیها کل انسان اتجاه الاخرین. انک تطلب من الناس ان یحترموک و یقدروک و یقدموا لک فزوض الولاء و الطاعه، و لکنک لا تلکف نفسک ان تعاملهم بالمثل. انک تصرخ فی وجوههم لادنی بادره سیئه منهم او خطا، و لکن تفرض علیهم ان یتقبلوا منک کل خطا بل کل معصیه، انک لا تتبرع بقضاء حوائجهم بل لا تحاول قضاءها اذا طلبوها منک، غیر انک تفرض علیهم ان یتبرعوا بقضاء حوائجک دون طلب منک او استدعاء … اذا طلب احد منک عاریه او دینا، منعت و بخلت، و لکن لو انت طلبت ذلک وجب علیهم ان یلبوا طلبک بسرعه و دون ابطاء. و هکذا دوالیک انک کما یقال: تری القشه فی عین غیرک و تنسی الجذع فی عینک … و من هذا المنطلق السی ء من کونک تطلب من الناس اکثر مما تودی الیهم، و ترید ان تاخذ منهم اکثر مما تعطیهم، تنشا المشاکل و تمتلی ء القلوب بالاحقاد … انک لم تنصفهم من

نفسک و لم تحب لهم ما تحب لنفسک، و لم ترض لهم بما ترضی لنفسک … فلو انک عرضت الامر علی فان قبلته فاعرضه علی الاخرین، و الا فارقض عرضه علیهم کما رفضته لنفسک. اکره لهم ما تکرهه لنفسک و احسن الیهم کما تحب ان یحسنوا الیک. و هکذا سائر الافراد تندرج تحت قاعده واحده اصلیه و هی ان یجعل نفسه میزانا یوزن به الامور کلها. فکل ما ترتضیه نفسه و تقبله یجوز له ان یعرضه علی الاخرین و یقبله لهم. فاذا احب الظلم لنفسه- و هو لا یحبه قطعا- فلیظلم غیره، و اذا کان یستقبح من نفسه امرا فلیستقبحه من الاخرین و اذا کان یرتضیه لنفسه فلیرتضیه للاخرین … انها قاعده توفر علی الناس کثیرا من المشقات و الاتعاب و تجعلهم یعیشون الدعه و الهدواء و الحب و الاخلاص. انها قاعده وردت الاحادیث الکثیره فی الحث علیها و العیش تحت ظلالها و هذه باقه من تلک الروائع فی هذا الصدد … 1- جاء اعرابی الی النبی- صلی الله علیه و آله، زوهو یرید بعض غزواته فاخذ بغرز راحتله فقال: یا رسول الله علمنی عملا ادخل به الجنه. فقال: ما احببت ان یاتیه الناس الیک فاته الیهم و ما کرهت ان یاتیه الناس الیک فلا تاته الیهم، خل سبیل الراحله. 2- عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: اوحی الله عز و جل

الی آدم (ع) انی ساجمع لک الکلام فی اربع کلمات. قال: یا رب و ما هن؟. قال: واحده لی و واحده لک و واحده فیما بینی و بینک و واحده فیما بینک و بین الناس … قال بینهن لی حتی اعلمهن؟. قال: اما التی لی فتعبدنی، و لا تشرک بی شیئا، و اما التی لک فاجزیک بعملک احوج ما تکون الیه، و اما التی بینی و بینک فعلیک الدعاء و علی الاجابه، و اما التی بینک و بین الناس فترضی للناس ما ترضی لنفسک و ترکه لهم ما تکره لنفسک. 3- قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: ثلاثه خصال من کن فیه او واحده منهن کان فی ظل عرش الله یوم لا ظل الا ظله، رجل اعطی الناس من نفسه ما هو سائلهم، و رجل لم یقدم رجلا و لم یوخر رجلا حتی یعلم ان ذلک لله رضی، و رجل لم یعب اخاه المسلم بعیب حتی ینفی ذلک العیب عن نفسه، فانه لا ینفی منها عیبا الا بدا له عیب. و کفی المرء شغلا بنفسه عن الناس.

دامغانی

مکارم شیرازی

یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ،فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ،وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا،وَ لَا تَظْلِمْ کَمَا لَا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ،وَ أَحْسِنْ کَمَا تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ إِلَیْکَ،وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِکَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِکَ، وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِکَ،وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ،وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ یُقَالَ لَکَ.

ترجمه

پسرم! خویشتن را معیار و مقیاس قضاوت بین خود و دیگران قرار ده.برای دیگران چیزی را دوست دار که برای خود دوست می داری و برای آنها نپسند آنچه را برای خود نمی پسندی.به دیگران ستم نکن همان گونه که دوست نداری به تو ستم شود.به دیگران نیکی کن چنان که دوست داری به تو نیکی شود.آنچه را برای دیگران قبیح می شمری برای خودت نیز زشت شمار.و برای مردم راضی شو به آنچه برای خود از سوی آنان راضی می شوی.آنچه را که نمی دانی مگو،اگر چه آنچه می دانی اندک باشد،و آنچه را دوست نداری درباره تو بگویند،درباره دیگران مگو.

شرح و تفسیر: یکسان نگری منافع خویش و دیگران

امام علیه السلام در این فقره از وصیّت نامه پربارش نخست به یکی از مهم ترین اصول اخلاق انسانی اشاره کرده می فرماید:«پسرم خویشتن را معیار و مقیاس قضاوت

میان خود و دیگران قرار ده»؛ (یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَکَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ).

ترازوهای سنتی معمولاً دارای دو کفه بود و وزن کردن صحیح با آن در صورتی حاصل می شد که دو کفه دقیقاً در برابر هم قرار گیرد.این سخن اشاره به آن است که باید هر چه برای خود می خواهی برای دیگران هم بخواهی و هر چیزی را که برای خود روا نمی داری برای دیگران هم روا مداری تا دو کفه ترازو در برابر هم قرار گیرد.

آن گاه به شرح این اصل مهم اخلاقی پرداخته و در هفت جمله،جنبه های مختلف آن را بیان می کند:

در جمله اوّل و دوم می فرماید:«برای دیگران چیزی را دوست دار که برای خود دوست می داری و برای آنها نپسند آنچه را برای خود نمی پسندی»؛ (فَأَحْبِبْ لِغَیْرِکَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِکَ،وَ اکْرَهْ لَهُ مَا تَکْرَهُ لَهَا).

در بخش سوم می فرماید:«به دیگران ستم نکن همان گونه که دوست نداری به تو ستم شود»؛ (وَ لَا تَظْلِمْ کَمَا لَا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ).

در فقره چهارم می افزاید:«به دیگران نیکی کن همان گونه که دوست داری به تو نیکی شود»؛ (وَ أَحْسِنْ کَمَا تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ إِلَیْکَ).

در جمله پنجم می فرماید:«آنچه را برای دیگران قبیح می شمری برای خودت نیز زشت شمار»؛ (وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِکَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِکَ).

در قسمت ششم می افزاید:«و برای مردم راضی شو به آنچه برای خود از سوی آنان راضی می شوی»؛ (وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِکَ).

سرانجام در هفتمین دستور می فرماید:«آنچه را که نمی دانی مگو اگر چه آنچه می دانی اندک باشد و آنچه را دوست نداری درباره تو بگویند،درباره دیگران مگو»؛ (وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ،وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ یُقَالَ لَکَ).

اشاره به اینکه همان گونه که دوست نداری مردم از تو غیبت کنند یا به تو

تهمت زنند یا با القاب زشت و ناپسند تو را یاد کنند یا سخنان دیگری که اسباب آزردگی خاطرت شود نگویند،تو نیز غیبت دیگران مکن و به کسی تهمت نزن و القاب زشت بر کسی مگذار و با سخنان نیش دار خاطر دیگران را آزرده مکن.

به راستی اگر این اصل مهم اخلاقی با شاخ و برگ های هفت گانه ای که امام علیه السلام برای آن شمرده در هر جامعه ای پیاده شود،صلح و صفا و امنیت بر آن سایه می افکند و نزاع ها و کشمکش ها و پرونده های قضایی به حداقل می رسد.محبّت و صمیمیت در آن موج می زند و تعاون و همکاری به حد اعلی می رسد زیرا همه مشکلات اجتماعی از آنجا ناشی می شود که گروهی همه چیز را برای خود می خواهند و تنها به آسایش و آرامش خود می اندیشند و انتظار دارند دیگران درباره آنها کمترین ستمی نکنند و سخنی بر خلاف نگویند؛ولی خودشان آزاد باشند،هر چه خواستند در باره دیگران انجام دهند و یا اینکه برای منافع و حیثیت و آبرو و آرامش دیگران ارزشی قائل باشند؛ولی نه به اندازه خودشان، برای خودشان خواهان حد اکثر باشند و برای دیگران حد اقل.

آنچه را امام علیه السلام در تفسیر این اصل اخلاقی بیان فرموده در کلام هیچ کس به این گستردگی دیده نشده است،هر چند ریشه های این اصل-به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه اش در تفسیر همین بخش از کلام مولا-به طور اجمالی در گذشته وجود داشته است.

او می گوید:«ما نمی دانیم چه کسی نخستین بار این سخن طلایی را بیان کرده ولی هر چه باشد همه انسان های فهمیده در آن اتفاق نظر دارند،زیرا معنای برادری و انسانیّت و تعامل انسان ها با یکدیگر و قدرت و پیروزی،بدون محبّت حاصل نمی شود.زندگی بدون محبّت سامان نمی یابد و مفهومی نخواهد داشت و نقطه مقابل محبّت که نفرت و کراهت است جز جنگ و جدایی و سستی نتیجه ای نخواهد داشت». {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج ص 3،502. }

در تعلیمات اسلام نیز اولین بار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به صورت زیبایی این اصل را بیان فرموده است؛در حدیثی وارد شده است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سوار بر مرکب بود و به سوی یکی از غزوات می رفت،مرد عربی آمد و رکاب مرکب پیامبر صلی الله علیه و آله را گرفت و عرض کرد:«یا رسول اللّه علمنی عملا ادخل به الجنه؛عملی به من بیاموز که با آن وارد بهشت شوم»پبامبر فرمود:«مَا أَحْبَبْتَ أَنْ یَأْتِیَهُ النَّاسُ إِلَیْکَ فَأْتِهِ إِلَیْهِمْ وَ مَا کَرِهْتَ أَنْ یَأْتِیَهُ النَّاسُ إِلَیْکَ فَلَا تَأْتِهِ إِلَیْهِمْ خَلِّ سَبِیلَ الرَّاحِلَهِ؛آنچه را دوست داری مردم درباره تو انجام دهند درباره آنان انجام ده وآنچه را دوست نداری نسبت به تو انجام دهند نسبت به آنان انجام نده (مطلب همین است که گفتم) مرکب را رهاکن». {1) .کافی،ج 2،ص 146،باب الانصاف و العدل،ح 10. }

در حدیث دیگری در حالات پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است که جوانی از قریش نزد آن حضرت آمد و عرض کرد اجازه می دهی من مرتکب زنا شوم؟ اصحاب بر او فریاد زدند:چه حرف زشتی می زنی.پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:آرام باشید و به جوان اشاره کرد که نزدیک بیاید بعد به او فرمود:آیا دوست داری کسی با مادر تو زنا کند و یا با دختر و خواهر تو و یا....

جوان عرض کرد:هرگز راضی نیستم و هیچ کس به این امر راضی نیست.

فرمود:آن چه را گفتی نیز همین گونه است و همه بندگان خدا نسبت به حفظ ناموس خود سخت پایبندند.

آن گاه دست مبارک را بر سینه او گذارد و فرمود:«اللَّهُمَّ اغْفِر ذَنْبَه وَ طَهِّرَ قَلْبَهُ حَصِّنْ فَرْجَهُ؛خداوندا گناهش را ببخش و قلبش را پاک کن و دامانش را از آلودگی ها نگاه دار»بعد از این ماجرا هیچ کس آن جوان را نزد زن بیگانه ای ندید. {2) .مجمع الزوائد هیثمی،ج 1،ص 129.این حدیث را مرحوم محدث قمی نیز در کتاب منتهی الآمال در فصل فضایل اخلاقی پیامبر صلی الله علیه و آله آورده است. }

توجّه به این نکته نیز لازم است که در هفتمین جمله از جمله های بالا،امام علیه السلام مقدمتاً می فرماید:«آنچه را نمی دانی نگو،هر چند آنچه می دانی کم باشد»اشاره به اینکه اگر معلومات تو محدود است،به همان قناعت کن و در آنچه نمی دانی دخالت مکن که تو را بر پرتگاه های خلاف و خطا می کشد.

بخش شانزدهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ،وَ آفَهُ الْأَلْبَابِ،فَاسْعَ

ص: 397

فِی کَدْحِکَ،وَ لَا تَکُنْ خَازِناً لِغَیْرِکَ،وَ إِذَا أَنْتَ هُدِیتَ لِقَصْدِکَ فَکُنْ أَخْشَعَ مَا تَکُونُ لِرَبِّکَ.

ترجمه ها

دشتی

بدان که خود بزرگ بینی و غرور، مخالف راستی، و آفت عقل است، نهایت کوشش را در زندگی داشته باش، و در فکر ذخیره سازی برای دیگران مباش، آنگاه که به راه راست هدایت شدی، در برابر پروردگارت از هر فروتنی خاضع تر باش .

شهیدی

و بدان که خود پسندی- آدمی- را از راه راست بگرداند، و خردها را زیان رساند. پس سخت بکوش و گنجور دیگری مشو، و چون راه خویش یافتی چندان که توانی پروردگارت را فروتن باش- و به راه طاعت او رو- .

اردبیلی

و بدان که خود بینها ضد صوابهاست و آفت عقلها پس سعی کن در دست رنج خود و مباش خزینه دار از برای غیر خود پس چون تو راه نموده شدی بسوی راه میانه پس باش خاضع تر آنچه می باشی برای پروردگار خود

آیتی

و بدان که خودپسندی، خلاف راه صواب است و آفت خرد آدمی. سخت بکوش، ولی گنجور دیگران مباش. و چون راه خویش یافتی، به پیشگاه پروردگارت بیشتر خاشع باش.

انصاریان

آگاه باش که خودپسندی ضدّ صواب و آفت خردهاست.پس کوششت را به نهایت برسان،و در امور مادی خزانه دار وارث مشو.هرگاه به راه راست هدایت شدی در برابر پروردگارت به شدت فروتن باش .

شروح

راوندی

یقال: اعجبنی هذا الامر بحسنه اعجابا، و اعجب فلان بنفسه فهو معجب برایه و بنفسه، و الاسم العجب. و الکدح: العمل و السعی و الکسب، یقال: هو یکدح فی کذا ای یکد، و منه قوله تعالی انک کادح ای ساع سعیا و عامل عملا. و الکدح: السعی فی العمل للدنیا کان او للاخره. و کدح، تعب. و القصد: الطریق المستقیم. و الاخشع: الاکثر خشوعا.

کیدری

و لا تکن خازنا لغیرک: ای لا تجمع اموالا ینتفع بها غیرک.

ابن میثم

بدان که خودخواهی بر خلاف حق و آفت خردهاست، پس در کسب طاعت (یا برای معاشت) در تلاش باش و خزانه دار دیگران مباش، و هنگامی که به هدفت نائل شدی، فروتن و خاضعترین فرد باش برای پروردگارت.

هشتم: به او هشدار داده است تا خودخواهی را رها کند، به این دلیل که آن خلاف حق است. چون حق عبارت است از حرکت در راه خدا با داشتن مکارم اخلاق، و خودخواهی از جمله ی اخلاق پست و نارواست، خودخواهی نقطه ی مقابل حق است مانند هر پستی که ضد فضیلت است و هم به دلیل این که خودخواهی آفت اندیشه و عقول است، زیرا آن از بزرگترین بیماریهای خرد و آفتهای نابودکننده ی عقل است، همان طوری که پیامبر (ص) اشاره فرموده است: سه چیز باعث هلاکت است تا این که فرمود: خودبینی انسان. نهم: در کسب خود تلاش و کوشش کند. یعنی سزاوار است در کسب طاعت بکوشد و بعضی گفته اند. مقصود از کدح به دست آوردن مال است و اینکه شایسته است آن را در راه خدا انفاق کند.

دهم: هنگامی که پروردگار او را به سوی کمال و رشد هدایت می فرماید خاشعترین فرد نسبت به پروردگار خود باشد، توضیح آن که هدایت به رشد و کمال، همان آگاهی از مسیر حق تعالی است در تمام آنچه که او از مکارم اخلاق مهیا ساخته است و آگاهی از راهی که رفتن از آن راه انسان را به خدا می رساند مستلزم توجه به جلال و بزرگی است و آنجاست که تواضع و خشوع واقعی و خشیت کامل حاصل می شود به دلیل آیه مبارکه ی انما یخش الله من عباده العلماء.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم) و بدان ای فرزند ارجمند (ان الاعجاب ضد الصواب) که گردنکشی ها و خود بینی ها ضد صوابها و راستی ها است، زیرا که آن از رذایل است و این از فضایل (و افه الالباب) و مضر عقل ها است به واسطه آنکه از امراض نفسانیه ای است که رساننده صاحب خود است به سر حد هلاکت ابدیه (فاسع فی کدحک) پس سعی کن در رنج دست خود و کوشش نمای در کسب خود (و لا تکن خازنا لغیرک) و مباش خزینه دار از برای غیر خود به این طریق که بخل ورزی در انفاق و جمع نمایی اموال را برای او (فاذا انت هدیت) پس هرگاه که تو راه نموده شدی (لقصدک) به سوی راه میانه که مبرا است از سمت افراط و تفریط (فکن اخشع ما تکون لربک) پس باش خاضع ترین آنچه می باشی برای پروردگار خود

آملی

قزوینی

و بدان اینکه خودبینی و خودپسندی ضد صواب است و آفت عقول و الباب از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مروی است ثلاث مهلکات: شح مطاع و هوی متبع و اعجاب المرء بنفسه سه چیز هلاک کننده شخص است در دین او بخل و حرصی که طاعت کرده شود و هوی خواهش نفسی که متابعت کرده شود و خودبینی شخص بنفس خود یعنی خوش آید او را خودش و بخود نازان و شادان گردد و چه صواب گفته است: حکیم گرامی شیخ نظامی ندیدم کس که خود را دید و بشکست خنک آن کس که او از چشم خود رست پس سعی کن در کسب خود یعنی طاعات بیندوز و در جمع آن سعی نما یا باین معنی که آنچه می اندوزی از مال نصیب خود بردار و در راه خدا و برای سرای عقبی انفاق کن و مباش در جمع مال خازن غیر خود که نگهداری و برای دیگران بگذاری و هر گاه هدایت یافتی براه راست و مسلک حق و خصال خیر پس باش خاشع ترین حالات که باشی از برای خدای خویش هر عبد که توفیق هدایت و سداد یافت پیش کبریای او تعالی خاشی و خاشع گررد و هر دل که نور معرفت حق بر وی تافت نزد تامل در عظمت و ملکوت او خاضع و متذلل شود و از این مقام است قوله حق سبحانه و تعالی (انما یخشی الله من عباده العلماء … )

لاهیجی

«و اعلم ان الاعجاب ضد الصواب و آفه الالباب، فاسع فی کدحک و لا تکن خازنا لغیرک و اذا انت هدیت لقصدک فکن اخشع ما تکون لربک.

یعنی و بدان به تحقیق که عجب داشتن و کبر ورزیدن ضد درست و بی عیب بودن است و مرض و نقص عقلها است، پس سعی و تلاش کن در کسب کردن تو، یعنی نه اینکه به تقریب عجب بازایستی از کسب معیشت. و نباش خزانه دار از برای غیر تو، یعنی انفاق کن آنچه را که کسب می کنی، نه اینکه نگاهداری کنی از برای وارث تو و در وقتی که تو رسانیده شدی به مقصود تو، پس باش خاشع تر و ذلیل تر وقتی که باشی تو از برای پروردگار تو.

خوئی

و بدانکه خودبینی مخالف حق و صوابست و آفت خرد و عقل است، در رنج خود هموار باش و تلاش مکن که گنجینه برای دیگران بسازی و چون بقصد خود کامیاب شدی باید بیشتر برای پروردگارت خاشع و شکرگزار باشی.

شوشتری

(و اعلم ان الاعجاب) ای: العجب بالنفس. (ضد الصواب و آفه الالباب) فی (عیون القتیبی): قیل لرجل من بنی عبد الدار: الا تاتی الخلیفه. قال اخشی ان لا یحمل الجسر شرفی. و قیل له: البس شیئا فان البرد شدید. فقال: حسبی یدفئنی. و مد اعرابی یده فی الموقف و قال: اللهم ان کنت تری یدا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اکرم منها فاقطعها. و کان جذیمه الابرش سمی بذلک لبرص فیه، فقالوا الابرش خوفا منه، کان لا ینادم احدا ذهابا بنفسه و قال: انا اعظم من ان انادم الا الفرقدین، فکان یشرب کاسا و یصب لکل واحد منهما فی الارض کاسا. (فاسع فی کدحک) قال ابن ابی الحدید: الکدح هنا المال الذی کدح فی حصوله، و السعی فیه انفاقه، و هذه کلمه فصیحه. قلت: هو کما تری، و کیف کان فقد قال تعالی: (یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه فاما من اوتی کتابه بیمینه فسوف یحاسب حسابا یسیرا و ینقلب الی اهله مسرورا و اما من اوتی کتابه وراء ظهره فسوف یدعو ثبورا و یصلی سعیرا انه کان فی اهله مسرورا انه ظن ان لن یحور بلی ان ربه کان به بصیرا). و قال الزمخشری: الکدح جهد النفس فی العمل و الکد فیه حتی یوثر فیها من (کدح جلده) اذا خدشه، و معنی (کادح الی ربک) جاهد الی لقاء ربک، و هو الموت و ما بعده. (و لا تکن خازنا لغیرک) بجمع المال و ترکه للوارث، و لذا قالوا (الناس اموال غیرهم احب الیهم من اموالهم) لان مالهم ما قدموه و اما ما خلفوه فمال غیرهم. و فی (الطبری): لما مات هشام اغلق الخزان الابواب، فطلبوا قمقما یسخن فیه الماء لغسله فما وجدوه حتی استعاروا قمقما من بعض الجیران، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فقال بعض من حضر: ان فی هذا لمعتبرا. و فیه: قال عقال بن شبه: دخلت علی هشام و علیه قباء فنک اخضر، فوجهنی الی خراسان و جعل یوصینی و انا انظر الی القباء، ففطن فقال: هو ذاک مالی قباء غیره، و اما ما ترون من جمعی هذا المال وصونه فانه لکم. و فیه: کان الولید بن یزید ایام هشام خرج فنزل بالازرق علی ماء یقال له (الاغدف) و خلف کاتبه عیاض بن مسلم بالرصافه لیکتب له بما یحدث، فلما اتته البشاره بموت هشام و صیرورته خلیفه سال عن کاتبه عیاض فقیل له: لم یزل محبوسا حتی نزل بهشام امر الله، فلما صار فی حد لا ترجی فیه الحیاه لمثله ارسل عیاض الی الخزان ان احتفظوا بما فی ایدیکم فلا یصلن احد منه الی شی ء، و افاق هشام افاقه فطلب شیئا فمنعوه، فقال: ارانا کنا خزانا للولید، و مات من ساعته، و خرج عیاض من السجن فختم ابواب الخزائن، و امر بهشام فانزل عن فراشه فما وجدوا له قمقما یسخن له فیه الماء حتی استعاروه، و لا وجدوا کفنا من الخزائن فکفنه غالب مولی هشام. (و اذا کنت) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (انت) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (هدیت لقصدک فکن اخشع ما تکون لربک) فی الخبر اوحی تعالی الی موسی (علیه السلام): اتدری لم خصصتک بوحیی و کلامی. قال: لا. قال: انی اطلعت الی خلقی اطلاعه فلم ار فیهم اشد تواضعا منک، و کان موسی اذا صلی لا ینفتل حتی یلصق خده الایمن و الایسر بالارض.

مغنیه

(و اعلم ان الاعجاب ضد الصواب الخ).. ابدا لا فرق بین السکران و المعجب بنفسه، فالخمر یذهب بالعقول و الالباب، و کذلک الاعجاب و العاقل یفر منهما کما یفر من المجنون (فاسع فی کدحک) اعمل و ناضل، و لا تعش کلا علی غیرک فالبطاله آفه الحیاه، و لا قیمه للانسان الا بعلمه، و خیر الناس من عاش حاملا لا محمولا، و لو لا السیر المتواصل فی مراحل العمل لبقی الانسان الی یومه الاخیر کوحش الغاب. (و لا تکن خازنا لغیرک) اذا زاد ما تتنج عما تستهلک فاغث به ملهوفا، و سد به حاجه محتاج (و اذا انت هدیت لقصدک الخ).. اذا اتیحت لک الفرصه للکدح و السعی فاشکر الله علی ذلک، و استقم فی اقوالک و افعالک، لان التحرر من البطاله نعمه کبری یجب ان تقابلها بالشکر و الاخلاص

عبده

الصواب و آفه الالباب: الاعجاب استحسان ما یصدر عن النفس مطلقا و هو خلق من اعظم الاخلاق مصیبه علی صاحبه و من اشد الافات ضررا لقلبه فاسع فی کدحک: الکدح اشد السعی … و لا تکن خازنا لغیرک: لا تحرص علی جمع المال لیاخذه الوارثون بعدک بل انفق فیما یجلب رضاء الله عنک

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان گردنکشی و خودبینی ناروا بر خلاف حق و آفت خردها است، پس در کسب معاش خویش تلاش کن و برای دیگری خزانه دار مباش (با آز مال و دارائی گرد مکن و برای دیگران مگذار) و هر گاه به راه راست خویش رسیدی (راه حق را یافتی) پس باش در فروتن تر و فرمانبرترین حالات برای پروردگارت.

زمانی

خطر غرور

امام علیه السلام در این بخش از وصیتنامه بمسائل وجدانی و اخلاقی توجه میدهد که همه توضیح این آیه قرآن است: (همانطوریکه خدا بتو نیکی کرده بمردم نیکی کن). امام علیه السلام خودخواهی را آفت عقل و فکر میداند یعنی بر اثر خودخواهی فکر انسان از کار می افتد، زیرا نه فکر را بکار میاندازد و نه با دیگران در تماس است تا از افکار دیگران بهره بگیرد و در نتیجه فکرش را که میماند. خدای عزیز زیان خودخواهی را اینطور بیان میدارد: (خدا در جنگ حنین بشما کمک کرد، زیرا غرور شما را بشکست انداخت و کثرت جمعیت سودی برای شما نداشت، زمین با آن فراخی برای شما تنگ گردید و فرار کردید). امام علیه السلام تواضع و تسلیم شدن نسبت بخدا را در برابر رسیدن بخواسته ها یکی از کارهای لازم میداند. خدای عزیز در قرآن مجید علامت دانشمند را چنین بیان میکند: (سر بر سجده نهاده، گریه میکنند و خواندن قرآن بر تواضع آنان میافزاید.)

سید محمد شیرازی

(و اعلم ان الاعجاب) ای استحسان الانسان ما یصدر من نفسه (ضد الصواب) لان الاعمال منها حسنه، و منها قبیحه، فاستحسان الکل خطاء. (و آفه الالباب) ای مصیبه العقول، فانها تصاب بهذا المرض الوخیم (فاسع فی کدحک) ای فی اشد السعی (و لا کن خازنا لغیرک) بان تحرص علی جمع المال، فیبقی بعدک للورثه بل انفق من المال فی سبیل الله لیبقی لک (و اذا انت هدیت لقصدک) بان وفقت لاعمال الخیر و الاستقامه (فکن اخشع ما تکون لربک) دفعا للعجب عن نفسک، فان الانسان ربما یهتدی، لکنه یعجب بنفسه، فیکون و بالا علیه.

موسوی

(و اعلم ان الاعجاب ضد الصواب، و آفه الالباب. فاسع فی کدحک و لا تکن خازنا لغیرک، و اذا انت هدیت لقصدک فکن اخشع ما تکون لربک) الاسلام اشد و اقوی طبیب نفسانی یعالج الامراض المستعصیه و المزمنه فی النفس الانسانیه … انه یمارس مع الفرد اسلوبا رائعا اذا اخذ به کما هو و علی حقیقته … و الاعجاب مرض خطیر یتحرک فی داخل النفس فیفسدها و یخرجها عن طبیعتها … ان هذه النفس اذا اعجبت بعملها زهت کالطاووس، و اخذ هذا الزهو و التیه یزداد و یزداد حتی یاتی الی مسخ کل الاعمال الصالحه عند غیره و لا یعود یری امامه الا عمله. بل اذا ارتفعت درجات هذا الاعجاب قد یصل به الامر الی ان یمن علی ربه و ید بعمله، و یری نفسه فوق التقصیر و اکبر من ان یسال عن عباده ربه و طاعته. و هذا الموقف منه یحجب القلب عن الرب و یمنع رویه کرمه و نعمه و آلائه و فضله … و فی ذل افساد للقلب و النفس ایما افساد و اضلال … و قد رای الاسلام ان العبد مع التقصیر اذا شعر بتقصیره و حاول الارتفاع عنه احسن حالا و اقرب الی الله من الانسان المعجب بنفسه المدل علی ربه. و قد وردت الاحادیث فی ذلک و کفی بذلک ان یکون ضد الصواب و خلافه … 1- عن علی بن سوید عن ابی الحسن علیه السلام قال: سالته عن العجب الذی یفسد العمل؟ فقال: العجب درجات منها ان یزین للعبد سوء عمله فیراه حسنا فیعجبه و یحسب انه یحسن صنعا. و منها ان یومن العبد بربه فیمن علی الله عز و جل و لله علیه فیه المن. 2- عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: اتی عالم عابدا فقال له: کیف صلاتک؟ فقال: مثلی یسال عن صلاته؟ و انا اعبد الله منذ کذا و کذا. قال: فکیف بکاوک؟ قال: ابکی حتی تجری دموعی فقال له العالم: فان ضحکک و انت خائف افضل من بکائک و انت مدل، ان المدل لا یصعد من عمله شی ء. 3- عن عبدالرحمن بن الحجاج قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): الرجل یعمل العمل و هو خائف مشفق ثم یعمل شیئا من البر فیدخله شبه العجب به؟ فقال: هو فی حاله الاولی و هو خائف احسن حالا منه فی حال عجبه. و هکذا تاتی الاحادیث لتکشف عن اخطار العجب و مبغوضیته لله … ثم ان الامام یکمل وصیته الی ولده بالسعی فی کدحه. و قد فسر الکدح تاره بالمال و ان یتفقه فی سبیل الله، و اخری بالمعنی الاعم و هو ان یسعی فی کسب الطاعات. و علی کل حال قد یکون المعنی الاول اقرب لوجود القرینه المتصله فی الکلام و هی قوله و لا تکن خازنا لغیرک، فان الخازن لا یستفید الا التعب و النصب، و اما الذین ینالون اللذه منه و الفائده فاولئک الذین یاخذونه دون تعب و لا کدح، بل یصل الیهم بدن مشقه، یتلذذون به و یتنعمون بصرفه فی وجوه قد تکون محلله و قد تکون محرمه … لمن یوصی به؟ انه یوصی به الی احد رجلین: رجل فاجر یصرفه فی معصیه الله فیکون قد اعانه بماله علی الانحراف و المعصیه، او الی رجل بر تقی یزداد فی خیرا فیکون قد حرم هو من اجره و اکسب غیره ذلک الاجر. و العاقل یسعی من اجل نفسه و خلاصها و نجاتها من النار، اولا و بالذات … و العاقل هو الذی لا یدع الوراث یتحکمون بامواله و ارزاقه، و کذلک لا یدع الایام ان تفتک بها او تصرفها عنه الی غیره … بل هو الذی یحدد و جه الصرف و النفقه فی حیاته قبل وفاته و قبل ان یقع فی ایدی غیره. و مما یثیر العجب ذهاب بعض الناس الی تجمید ما لدیهم من اموال و خیرات یحبسون انفسهم عن تناولها و یمنعون الفقراء حقهم منها ثم یقومون بالوصیه ببعض المصاریف و المبرات، او یوصون باخراج الحقوق منها و ما وجب علیهم … و هل هناک اشقی من انسان یستطیع ان ینفذ فی حیاته کل ما یرید فیعدل عنه الی الایصاء به. ان الایصاء بالمال بعد الممات طریق الفقراء فی عقولهم و خطه الضعفاء فی تفکیرهم … و رحم الله الشریف الرضی حیث یقول: یا آمن الاقدار بادر صرفها و اعلم بان الطالبین حثاث خذ من تراثک ما استطعت فانما شرکاوک الایام و الوراث لم یقض حق المال الا معشر وجدوا الزمان یعیث فیه فعائوا المشقه: الصعوبه و المحنه و العناء. قدر: قدر الشی ء بالشی ء جعله علی مقداره و قدر الرجل فکر فی تسویه امره و تدبیره. الزاد: ما یتخذ من الطعام للسفر. الطاقه: القدره علی الشی ء یقال: لا تحملنا ما لا طاقه لنا به ای ما یصعب علینا حمله. الثقل: ضد الخفه و الثقل جمعه اثقال: الحمل الثقیل. الوبال: الشده الوخامه سوء العاقبه. الفاقه: من اهل الفاقه من اهل الفقر و الحاجه. یوافیک: او فی فلانا حقه اعطاه ایاه تاما. اغتمنه: غنم غنما الشی ء: فاز به و ناله بلا بل، و اغتنم و استغنم الشی ء عده غنیمه. اسقرضک: استقرض منه: طلب منه القرض و القرض و القرض جمع قروض ما سلفت من احسان او اساءه: ما تعطیه غیرک من المال شرط ان یعیده لک بعد اجل معلوم.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ،وَ آفَهُ الْأَلْبَابِ،فَاسْعَ فِی کَدْحِکَ،وَ لَا تَکُنْ خَازِناً لِغَیْرِکَ،وَ إِذَا أَنْتَ هُدِیتَ لِقَصْدِکَ فَکُنْ أَخْشَعَ مَا تَکُونُ لِرَبِّکَ.

ترجمه

(پسرم!) بدان که خودپسندی و غرور،ضد راستی و درست اندیشی و آفت عقل هاست،پس برای تأمین زندگی نهایت تلاش و کوششت را داشته باش (و از آنچه به دست می آوری در راه خدا انفاق کن و) انباردار دیگران مباش.هر گاه (به لطف الهی) به راه راست هدایت یافتی (شکر پروردگار را فراموش مکن و) در برابر پروردگار خود کاملا خاضع و خاشع باش.

شرح و تفسیر: خزانه دار دیگران مباش

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه نورانی خود به چهار فضیلت دیگر اشاره کرده و فرزند دلبندش امام مجتبی علیه السلام را به آن توصیه می کند.

نخست می فرماید:«(پسرم) بدان که خودپسندی و غرور،ضد راستی و درست اندیشی است و آفت عقل هاست»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ،وَ آفَهُ الْأَلْبَابِ).

اشاره به اینکه انسانِ خودپسند،حقایق را درباره خویش و دیگران درک نمی کند و این صفت زشت،حجابی بر عقل او می افکند تا آنجا که عیوب خویش را صفات برجسته و نقص ها را کمال می بیند و گاه یک عمر در این خطا و اشتباه

بزرگ باقی می ماند و با همان حال از دنیا می رود.

به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه،عُجب و خودپسندی همانند شراب است؛هر دو انسان را مست می کند و انسان مست همچون دیوانگان است که باید از او فرار کرد.

در قرآن مجید و روایات اسلامی،در نکوهش عُجب و خودپسندی نکته های فراوانی آمده است از جمله در آیه 8 سوره فاطر می خوانیم:« أَ فَمَنْ زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً فَإِنَّ اللّهَ یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِما یَصْنَعُونَ »؛آیا کسی که زشتی عملش (بر اثر عُجب و خودپسندی و هوای نفس) برای او آراسته شده و آن را زیبا می بیند (همانند کسی است که واقع را می یابد)؟! خداوند هر کس را بخواهد (و سزاوار باشد) گمراه می سازد و هر کس را بخواهد (و شایسته ببیند) هدایت می کند پس جانت به سبب تأسف بر آنان از دست نرود؛خداوند به آنچه انجام می دهند داناست».

در سخنان امیر مؤمنان علی علیه السلام تعبیرات عجیبی درباره عُجب و خودپسندی دیده می شود؛در یک جا می فرماید:«العُجب آفه الشَرَف؛خودپسندی آفت شرف انسان است» {1) .غررالحکم،ص 309،ح 7103.}و در جای دیگر می فرماید:«آفه اللب العُجب؛آفت عقل، عُجب است» {2) .همان مدرک،ص 65،ح 848.}و باز می فرماید:«العُجب یُفْسِدُ العَقْلَ؛عُجب عقل انسان را فاسد می کند» {3) .همان مدرک،ح 846. }و در جای دیگر:«ثَمَرَهُ العُجْبِ البَغْضَاءُ؛نتیجه خودپسندی آن است که مردم دشمن انسان می شوند» {4) .همان مدرک،ص 309،ح 7106.}و بالاخره در جای دیگر می فرماید:«العُجْبُ رَأْسُ الحِمَاقَهِ؛ خودپسندی سرآغاز حماقت است». {5) .همان مدرک،ح 7096. }

آن گاه امام علیه السلام در ادامه سخن به دومین توصیه خود پرداخته می فرماید:«پس برای تأمین زندگی نهایت تلاش و کوششت را داشته باش»؛( فَاسْعَ فِی کَدْحِکَ ).

این چیزی است که در بسیاری از روایات اسلامی بر آن تأکید شده تا آنجا که در حدیث معروف نبوی می خوانیم:«مَلْعُونٌ مَنْ أَلْقَی کَلَّهُ عَلَی النَّاسِ؛کسی که سربار مردم باشد ملعون و رانده شده دربار خداست». {1) .کافی،ج 5،ص 72،ح 7. }

اگر همه مسلمانان به ویژه جوانان به این دستور عمل کنند که هیچ کسی جز افراد از کار افتاده محتاج دیگران نباشد،به یقین جامعه اسلامی به پیشرفت های مهمی نایل می شود حتی کشورهای اسلامی نیز نباید سربار کشورهای غیر مسلمان باشند که نتیجه ای جز ذلت به بار نمی آورد.

بعضی از شارحان نهج البلاغه،این جمله را طور دیگری تفسیر کرده اند و گفته اند منظور این است که در راه انفاق،تلاش و کوشش کن و واژه«کدح»را به معنای آنچه را که انسان برای آن زحمت کشیده تفسیر کرده اند که در این صورت این فقره مقدمه ای برای بیان جمله بعد خواهد بود؛ولی تفسیر اوّل صحیح تر به نظر می رسد.

آن گاه امام علیه السلام به بیان توصیه سوم پرداخته می فرماید:«(از آنچه به دست می آوری در راه خدا انفاق کن و) انباردار دیگران مباش»؛ (وَ لَا تَکُنْ خَازِناً لِغَیْرِکَ).

اشاره به اینکه آنها که از افزوده های اموال خویش انفاق نمی کنند و سعی در اندوختن آن دارند،بیچارگانی هستند که تلاش خود را صرف در نگهداری اموال برای وارثان می کنند و در قیامت،حسابش بر آنها و در دنیا لذتش برای دیگران است؛همان وارثانی که گاه کمترین اعتنایی به مورِث خود ندارند و عمل خیری برای او انجام نمی دهند،بلکه گاه از او نکوهش می کنند که آنچه برایشان به ارث گذاشته کافی نیست.حتی اگر وارثان افراد نیکی باشند و از آن در طریق طاعت

خدا استفاده کنند باز هم مایه حسرت آنهاست،چرا که زحمتش را آنها کشیدند و ثوابش را دیگران بردند،همان گونه که در روایات اسلامی به آن اشاره شده است.

امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه شریفه« کَذلِکَ یُرِیهِمُ اللّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَیْهِمْ ؛ خداوند این چنین اعمال آنها را به صورتی حسرت آور به آنان نشان می دهد» {1) .بقره،آیه 167.}می فرماید:«قَالَ هُوَ الرَّجُلُ یَدَعُ مَالَهُ لَا یُنْفِقُهُ فِی طَاعَهِ اللّهِ بُخْلاً ثُمَّ یَمُوتُ فَیَدَعُهُ لِمَنْ یَعْمَلُ فِیهِ بِطَاعَهِ اللّهِ أَوْ فِی مَعْصِیَهِ اللّهِ فَإِنْ عَمِلَ بِهِ فِی طَاعَهِ اللّهِ رَآهُ فِی مِیزَانِ غَیْرِهِ فَرَآهُ حَسْرَهً وَ قَدْ کَانَ الْمَالُ لَهُ وَ إِنْ کَانَ عَمِلَ بِهِ فِی مَعْصِیَهِ اللّهِ قَوَّاهُ بِذَلِکَ الْمَالِ حَتَّی عَمِلَ بِهِ فِی مَعْصِیَهِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ؛منظور از این آیه کسی است که مال فراوانی از خود به یادگار می گذارد که بر اثر بخل،در راه خدا انفاق نمی کند.سپس می میرد و آن را برای دیگری می گذارد که در طریق اطاعت خداوند یا معصیت او هزینه می کند که اگر در راه طاعت خدا عمل کرده،آن شخص مال خود را در ترازوی عمل دیگری می بیند و مایه حسرت او می شود در حالی که زحمت مال را او کشیده بود و اگر با آن معصیت خدا کند آن شخص به وسلیه مالش کمک به معصیت به خداوند متعال کرده است (و باز هم مایه حسرت اوست)». {2) .کافی،ج 4،ص 42،ح 2. }

سرانجام در چهارمین توصیه می فرماید:«هر گاه (به لطف الهی) به راه راست هدایت یافتی (شکر پروردگار را فراموش مکن و) در برابر پروردگار خود کاملا خاضع و خاشع باش»؛ (وَ إِذَا أَنْتَ هُدِیتَ لِقَصْدِکَ فَکُنْ أَخْشَعَ مَا تَکُونُ لِرَبِّکَ).

اشاره به اینکه همه نعمت های الهی در خور شکر است و چه نعمتی از این بزرگ تر که انسان،راه هدایت را به لطف پروردگار پیدا کند با اینکه گروه های زیادی در بیراهه ها سرگردان می شوند و شکر هر نعمتی متناسب با همان نعمت است.

شکر هدایت،خضوع در پیشگاه پروردگار و اطاعت اوامر و نواهی اوست.

بخش هفدهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَهٍ بَعِیدَهٍ،وَ مَشَقَّهٍ شَدِیدَهٍ، وَ أَنَّهُ لَاغِنَی بِکَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الاِرْتِیَادِ،وَ قَدْرِ بَلَاغِکَ مِنَ الزَّادِ،مَعَ خِفَّهِ الظَّهْرِ،فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَی ظَهْرِکَ فَوْقَ طَاقَتِکَ،فَیَکُونَ ثِقْلُ ذَلِکَ وَبَالاً عَلَیْکَ،وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَهِ مَنْ یَحْمِلُ لَکَ زَادَکْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ،فَیُوَافِیکَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ،وَ أَکْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ،فَلَعَلَّکَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَکَ فِی حَالِ غِنَاکَ،لِیَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَکَ فِی یَوْمِ عُسْرَتِکَ.

ترجمه ها

دشتی

بدان! راهی پر مشقّت و بس طولانی در پیش روی داری، و در این راه بدون کوشش بایسته، و تلاش فراوان، و اندازه گیری زاد و توشه، و سبک کردن بار گناه، موفّق نخواهی بود، بیش از تحمّل خود بار مسئولیّت ها بر دوش منه، که سنگینی آن برای تو عذاب آور است . اگر مستمندی را دیدی که توشه ات را تا قیامت می برد، و فردا که به آن نیاز داری به تو باز می گرداند، کمک او را غنیمت بشمار، و زاد و توشه را بر دوش او بگذار، و اگر قدرت مالی داری بیشتر انفاق کن، و همراه او بفرست، زیرا ممکن است روزی در رستاخیز در جستجوی چنین فردی باشی و او را نیابی . به هنگام بی نیازی، اگر کسی از تو وام خواهد، غنیمت بشمار، تا در روز سختی و تنگدستی به تو باز گرداند ،

شهیدی

و بدان که پیشاپیش تو راهی است دراز، و رنجی جانگداز، و تو بی نیاز نیستی در این تکاپو از جستجو کردن به طرزی نیکو. توشه خود را به اندازه گیر چنانکه تو را رساند و پشتت سبک ماند، و بیش از آنچه توان داری بر پشت خود منه که سنگینی آن بر تو گران آید ، و اگر مستمندی یافتی که توشه ات را تا به قیامت برد، و فردا که بدان نیازمندی تو را به کمال پس دهد، او را غنیمت شمار و بار خود را بر پشت او گذار و توشه او را سنگین کن چنانکه توانی چه بود که او را بجویی و نشانی از وی ندانی ، و غنیمت دان آن را که در حال بی نیازیت از تو وام خواهد تا در روز تنگدستی ات بپردازد ،

اردبیلی

و بدان که در پیش تست راهی که خداوند مسافت دور است و دشواری سخت از اهوال قبور و نشور و بدرستی که نیست هیچ بی نیازی تو را در راه از نیکوئی طلب کردن آنچه موجب راحت و استراحت است و از مقدار آن چیزی که رساننده تو باشد بمقصد اصلی از توشه تقوی یا سبکی پشت از بار گناه پس بار مکن بر پشت خود آنچه زاید باشد بر قدر طاقت خودت پس باشد گرانی آن وزر و وبال بر تو و هنگامی که بیایی از اهل فقر و فاقت و حاجت کسی را که بردارد برای تو توشه تو تا روز قیامت پس برساند بتو زاد را فردا جائی که محتاج باشی بآن فردا پس غنیمت دان او را و بار کن آنرا بآن بار و بسیار کن از توشه دادن آنرا در حالتی که توانا باشی بر آن پس شاید که تو طلب کنی او را پس نیابی و غنیمت دان آن کسی را که طلب قرض کند از تو در حال توانگری تو تا بگرداند ادا نمودن مر تو را در روز دشواری تو

آیتی

و بدان، که در برابر تو راهی است، بس دراز و با مشقت بسیار. پیمودن این راه را نیاز به طلب است، به وجهی نیکو. توشه برگیر بدان مقدار که تو را برساند، در عین سبک بودن پشتت از بار گران. پس بیش از توان خویش بار بر پشت منه که سنگینی آن تو را بیازارد. هرگاه مستمند بینوایی را یافتی که توشه ات را تا روز قیامت ببرد و در آن روز که روز نیازمندی توست همه آن را به تو باز پس دهد، چنین کسی را غنیمت بشمار و بار خود بر او نه و فراوانش مدد رسان، اکنون که بر او دست یافته ای، بسا، روزی او را بطلبی و نیابی. و نیز غنیمت بشمر کسی را که در زمان توانگریت از تو وام می طلبد تا در روز سختی به تو ادا کند.

انصاریان

معلومت باد که در پیش رویت راهی دراز همراه با مشقتی سخت است،در این راه از طلب درست،و توشه به اندازه برداشتن و سبکباری از گناه بی نیاز نیستی،پس بیش از قدرتت بر خود بار مکن،که سنگینی اش و زر و وبالت شود .اگر محتاجی را یافتی که قدرت بر دوش نهادن زاد و توشه ات را تا قیامت دارد و در فردای محشر که به آن توشه نیازمند شدی در اختیارت بگذارد ،وجودش را غنیمت بدان و زاد و توشه ات را بر دوشش بگذار،و در حالی که قدرت اضافه کردن زاد و توشه را بر دوشش داری تا بتوانی اضافه کن، چه بسا با از دست رفتن فرصت،چنین شخصی را بجویی و نیابی.به روز داشتن دارایی اگر کسی از تو وام خواست وامش ده تا در روز تنگدستی ات ادا کند .

شروح

راوندی

و امامک: قدامک. و المسافه: البعد، و اصلها من الشم. و کان الدلیل اذا کان فی فلات اخذ التراب فشمه لیعلم اعلی قصد هو ام علی جور، ثم کثر استعمالهم لهذه الکلمه حتی سموا البعد مسافه. و الغنا: الکفایه، و روی: لاغنی بک. و الارتیاد: الطلب. و تبلغ بکذا: ای اکتفی به، و البلاغ اسم ما یبلغ به الانسان، ای یصل به الی المقصود. و وبل الموقع وبالا: ای صار ثقیلا وخیما. و یوافیک به: ای یاتیک به.

کیدری

ابن میثم

ارتیاد: جستن طوق و الطاقه: آنچه در توان داری وبال: هلاکت، نابودی بدان که راهی در پیش رو داری، بسیار دور و بسی سهمگین، و تو در آن راه از نیکخواهی و توشه برداری به مقداری که تو را با سبکباری به سرمنزل برساند، بی نیاز نیستی، پس بیش از تاب و توانت بر پشت خود بار مکن تا از سنگینی اش آزرده نشوی و هر گاه نیازمندی را یافتی که توشه ی تو را به سمت رستاخیز به دوش بکشد و فردا وقت نیازمندی ات آن را به تو برساند، پس او را غنیمت شمار و بار توشه ات را بر دوش او قرار ده، و تا توان داری کمک بیشتری به او بکن که شاید زمانی فرا رسد که او را بجویی و نیابی. و همچنین غنیمت بدان آن کسی را که از تو وامی بطلبد تا به روز درماندگی و تنگدستی ات آن را به تو بازپس دهد. در این بخش چند مقصد است: اول: توصیه به تلاش در راه کسب کمالات نفسانی جاویدان دوم: ترک کارهای زشتی که باعث نقصان و عقب ماندگی می شود در مورد اول او را توجه داده است که در پیش رویش یعنی در سفر به جانب قرب خدا، راهی دراز و دشوار وجود دارد. و روشن است کسی که می خواهد چنین مسیری را بپیماید باید هدفش رسیدن به مقصد باشد و نیز توشه ی لازم را آمده سازد. کلمه الطریق (راه) را استعاره آورده است از حالاتی که انسان در دنیا گرفتار آنها است و عبور از دنیا به سرای آخرت و منظور از درازی و سختی راه همان دشواری رستگاری و ایمنی از خطرهای آن است. زیرا این تنها با داشتن تصمیم و پایداری بر سنتهای عدالت و استقامت بر حد میانه ی لازم از مکارم اخلاق، میسر است. چون قبلا معلوم شد که هر یک از قوای تمیز، شهوت و غضب دارای حد متوسطی است که لازم است انسان در آن حد بایستد و عدالت هم همین است، و روشن شد که حد عدالت باریکترین حدود و دشوارترین آنهاست، زیرا آن حد از دو طرف محصور به افراط و تفریط است و کمتر انسانی از گرفتاری در یکی از آن دو در امان است، و هر دوی آنها راه جهنم است پس سزاوار است که این راه، راهی طولانی باشد که انسان جز با پیمودن مسافتی دور به پایان آن نرسد و جز با کوشش فراوان آگاهی کامل از آن نیابد. لفظ الزاد (توشه) را استعاره از تقوا و کمالاتی آورده است که در این راه طولانی و پرخطر انسان را به قرب خدا می رساند و بدین وسیله نجات و رستگاری در آن راه و رهایی از گرفتاریهای آن به دست می آید. در مورد دوم (از دو مقصد) حضرت با این سخنان خود به او هشدار داده است: مع خفه الظهر تا عبارت وبالا علیک… کلمه ی الخفه را استعاره آورده است برای کم کردن ارتکاب گناه و بار کردن آن بر نفس خویش، و لفظ الحمل را عاریه از تحصیل گناه آورده است. و جهت استعاره ی اولی آن است که مرتکب گناه اندک، زودتر آن راه را طی می کند و به نجات از خطرها و ترسهای آنجا نزدیکتر است، چنان که علی (علیه السلام) فرموده است: سبکبار باشید تا زودتر به منزل برسید. همان طور که پیامبر (ص) اشاره فرموده است: سبکباران رستگارند. و اما جهت استعاره ی دومی این است که مرتکب گناهان، به وسیله ی گناه سنگین بار شده و از پیوستن به سبکبارن عقب می ماند و در بین راه زیر بار سنگین از پا درمی آید و عقب ماندگی زیاد او نتیجه ی زیادی ارتکاب گناه اوست همچون حالت شخص سنگین بار در طی مسافتی دور. کلمه ی الظهر (پشت) برای پرورش دادن مطلب و آماده ساختن آن است. مقصد سوم: توجه دادن بر ضرورت بخشش مال به گونه ی صدقه دادن و احسان به نیازمندان و فقراء. و عبارت حاوی این معنی، در سخنان امام (علیه السلام) از: و اذا وجدت (اگر یافتی) تا کلمه ی عسرتک (سختی است) است. حضرت علی (علیه السلام) با بیان دو نکته ی زیر فرزندش را به صدقه دادن و احسان به مستمندان علاقه مند می سازد: اول: بخشش و دادن صدقه توشه ای است که فقیر تا روز قیامت آن را بر دوش می کشد و در آنجا به هنگام شدت نیاز بدان، به وی باز می دهد. و لفظ الزاد در اینجا استعاره است از دو فضیلت بخشش و کرم که به وسیله ی انفاق حاصل می شود. و وجه استعاره، وسیله بودن انفاق و صدقه برای ایمنی نفس از نابودی در بین راه آخرت و باعث رسیدن آن به سعادت دائمی است همان طور که توشه، نجات بخش مسافر در بین راه و باعث رسیدن او به مقصد است. و برای گیرنده ی صدقه، صفت حامل توشه را به طور استعاره آورده است، از آن رو که او وسیله پیدایش آن فضیلت به وسیله ی آن صدقه و رسیدن ثواب آن به صدقه دهنده در روز قیامت است، و به دریافت صدقه دهنده این فضیلت را و ظهور و بروز آن، روز قیامت در نامه ی عمل وی، در این عبارت بدان اشاره شده است: فردای قیامت آن را به تو بازپس دهد. سپس دستور داده است که هر گاه نیازمندی را دید غنیمت شمارد و آن توشه را بر دوش وی قرار دهد و بیشتر به او کمک کند، تا سر حد توان به او توشه بسپارد. او را به غنیمت شمردن و شتاب در صدقه دادن با این عبارت تشویق کرده است: شاید زمانی فرا رسید که او را بجویی و نیابی، زیرا اگر وسیله ی یک کار مهم به گونه ای باشد که به هنگام جستجوی آن، گاهی به دست آید وگاهی نیاید پس لازم است که به دست آوردن آن را غنیمت شمرد و در آن باره مسامحه نکرد. دوم: صدقه دادن به فقیر در حقیقت وامی است از طرف صدقه دهنده که در حال بی نیازی مالی را می دهد تا در روز فقر و تنگدستی اش به او بازپس دهد. و صفت وام گیرنده را در اینجا استعاره برای خدا آورده است به اعتبار این که او پاداش ثواب را به کسی که در راه طاعت او مالش را انفاق کرده، می دهد، و در این آیه مبارکه بدان اشاره کرده است: من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا فیضاعفه له اضعافا کثیره حضرت وام دادن به هنگام بی نیازی و بازپرداخت وام در وقت تنگدستی را یادآور می شود تا برتری بازپرداخت را بنمایاند و وام دهنده به خاطر سود دلخواهی که عاید او می شود، علاقه مند به دادن وام گردد.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم ان امامک) و بدان به درستی که در پیش تو است (طریقا ذا مسافه بعیده) راهی که خداوند مسافت دور است (و مشقه شدیده) و دشوای سخت از اهوال قبور نشور (و انه لا غنی بک فیه) و به درستی که هیچ بی نیازی نیست تو را در آن راه (عن حسن الارتیاد) از نیکویی طلب آنچه قائم مقام طعام و شراب است و منشا راحت و استراحت و آن کمالات عقلیه است که مغذی ارواح است و مقوی نفس مطمئنه و موصل بنده به غایت حقیقت و درجات عالیه. (و قدر بلاغک) و از مقدار آن چیزی که رساننده تو باشد به مقاصد اصلیه (من الزد) از توشه ای که تقوا است و پرهیزگاری (مع خفه الظهر) با سبکی پشت از بار گران عصیان (فلا تحملن علی ظهرک) پس بار مکن بر پشت خود (فوق طاقتک) آنچه زاید باشد بر قدر طاقت تو، که اگر متحمل آن شوی (فیکون ثقل ذلک) پس باشد گرانی آن (و بالا علیک) وزر و وبال بر تو در آن جهان (و اذا وجدت من اهل الفاقه) و چون بیابی از اهل فقر و حاجت (من یحمل لک زادک) کسی که بردارد برای تو، توشه تو را (الی یوم القیمه) تا روز قیامت (فیوافیک به غدا) پس برساند آن زاد را به تو فردا (حیث تحتاج الیه) تا جایی که محتاج باشی به سوی آن (فاغتنمه) پس غنیمت شمار او را (و حمله ایاه) و بار کن او را به آن بار (و اکثر من تزویده) و بسیار گردان توشه دادن او را (و انت قادر علیه) در حالتی که توانا باشی بر آن (فلعلک تطلبه) پس شاید که تو طلب کنی او را (فلا تجده) پس نیابی او را (و اغتنم من استقرضک) و حینئذ غنیمت شمار کسی را که طلب قرض کند از تو (فی حال غناک) در حالت توانگری تو (لیجعل قضائه لک) تا بگرداند ادا کردن مر تو را (فی یوم عسرتک) در روز دشواری تو در روز شمار

آملی

قزوینی

ارتیاد منزل خوب و زمین آب و علف جستن یا مطلق طلب نمودن یعنی و بدان بدرستی پیش تو راهی است صاحب مسافت دراز و مشقت سخت و بدرستی که نیست بی نیازی ترا در آن راه نیکوئی ارتیاد و از قدر بلاغ و کفاف تو از زاد با سبکی پشت و انداختن بار گران چون شخصی را سفری صعب و دراز پیش آید البته واجب باشد که نظر صواب در کار خویش بگمارد و ارتیاد نیکو بجا آرد و توشه آن راه بقدری که او را بان منزل دور و دراز برساند بردارد و مع ذلک بار گران بر پشت نگیرد و خود را گرانبار نسازد و اگر نه در راه بماند و بار بمنزل نرساند و در این سفر که ما همه روی بان داریم حسن ارتیاد نیکوکاری و پرهیزکاری باشد و زاد راه صوالح اعمال و انفاق مال و کرائم اخلاق و سبکی پشت عبارت از انداختن متاع و شواغل دنیا و موانع تقوی از خویشتن چنانچه فرمود پس بار نکنی البته بر پشت خود افزون از طاقت خود پس بوده باشد گرانی آن وبالی بر تو پس در این راه بمانی و خود را با سابقان بمنزل نرسانی چنانچه فرمود تخففوا تلحقوا فانما ینتظر باولکم آخرکم و هر گاه بیابی از اهل فاقه و درویشی کسی را که بردارد از برای تو توشه ترا بسرای قیامت و روز پریشانی و درماندگی پس برساند بتو آنرا در آن روز وقتی که محتاج باشی بان و مضطر مانده باشی و حیران پس غنیمت شمار آن شخص را که عطیه خداوند است برای تو و بار کن او را توشه خویش و بسیار بسپار باو زاد و برگ روز سختی در این وقت که تو قادری بر آن پس بسا که او را بطلبی وقت دیگر و نجوئی و از دنبال او بشتابی و نیابی پس پشیمانی خوری در دنیا و دست حسرت بگزی در عقبی ای دریغا نیست از کس یاریم عمر ضایع گشت در بیکاریم تا توانستم ندانستم چه سود چون بدانستم توانستم نبود و قال الشاعر: لیس فی کل وهله و اوان تتهیا صنایع الاحسان فاذا امکنت فبادر الیها حذرا من تعذر الامکان اکنون که بر سریر مصر مکنت بعزیزی نشسته و خزائن ملک مهلت در زیر نگین داری از این سالهای فراخی و خصب برای سالهای تنگی و قحط ذخیره بنه و تا خوشه حیات سبز است و گاو تن فربه برای روز سختی و خشکی توشه بگذار و برای ایام لاغری و بی نوائی طمعه بردار و اگر نه قحط سال (سبع شداد) دمار از جانها برآرد و آتش بیداد در خانمانها اندازد برگ عیشی بگور خویش فرست کس نیارد ز پس تو پیش فرست و غینمت شمار وجود آن کسی را که از تو قرض خواهد در حال توانگری و فراخی تا بگرداند قضای آنرا روز درویشی و تنگی تو و این مستقرض مساکین و ارباب حاجات باشند بلکه خدای منان و رازق انس و جان بخود از بندگان این قرض طلبیده است بقوله تعالی (.. و اقرضوا الله قرضا حسنا..) و وعده اضعاف بسیار و عوض بیشمار داده زهی جاهل و خاسر که این اقتراض غنیمت نشمارد و این فرصت از چنگ بگذارد

لاهیجی

و بدان به تحقیق که پیش روی تو راهی است دور و دراز و با مشقت بسیار. و به تحقیق که نیست بی نیازی از برای تو در آن راه از نیکو طلب کردن منزل با آب و گیاه، و از توشه برداشتن به مقداری که رساننده باشد تو را به منزل، با سبک بودن پشت تو از وزر و وبال، پس بار مکن از مال مکتسب تو بر پشت تو زائد بر توانائی تو را، پس باشد سنگینی آن مال و بال بر تو و اگر یافتی تو از اهل احتیاج کسی را که بردارد از برای تو توشه ی راه تو را تا روز قیامت، پس برساند تو را به آن توشه در فردا در جائی که محتاج به آن باشی، پس غنیمت بدان آن کس را و بار کن آن توشه را بر آن کس و انفاق کن بر او و بسیار گردان توشه دادن به او را. یعنی بسیار انفاق کن از برای توشه ی آخرت تو و حال آنکه تو قدرت داری بر بسیاری توشه دادن و انفاق کردن، پس شاید در وقتی که طلب کنی آن محتاج را که توشه ی راه تو را بردارد و تو خواهی انفاق کنی به او پس نیابی او را. و غنیمت بشمار کسی را که قرض خواهد از تو در حال بی نیازی تو به مال، تا اینکه بگرداند قضا کردن آن قرض را از برای تو در روز احتیاج و گرفتاری تو.

خوئی

اللغه: (الارتیاد): طلب المنزل الرحب، (الوبال): الهلکه، (کوود): الشاق الصعود المعنی: جعل (ع) الانسان مسافرا فی طریق الحیات واصلا الی الجنه او النار بانتخابه السیر المودی الی هذه او هذه، و فی طریقه عقبه شاقه و هی المرور علی شهواته و اهوائه و اخطائه فوصاه بحمل الزاد الکافی للسیر فی هذا الطریق البعید و الاجتهاد فی تحصیل المعاون معه لحمل الزاد باعطاء الفقراء و المساکین مقدارا من امواله لیکون ذخرا فی مسعاه و معاده او قرضا یرد علیه فی ایام عسرته فی آخرته. ثم نبه (علیه السلام) علی ملازمه الدعاء و التضرع الی الله فی کل حال من الاحوال و لجمیع الحوائج سواء کان مذنبا او مطیعا فان المذنب اذا تضرع الی الله تعالی و سال منه التوبه و المغفره یخرج عن ذنبه، و المطیع اذا ساله اجابه و ان لم یظهر له الاجابه کما یرید، و بین ان الدعاء الی الله لا یضیع بحال من الاحوال فان لم یوافق المساله مع المصلحه اعطاه الله فی اجابه دعائه ما هو خیر مما ساله عاجلا او آجلا. الترجمه: بدانکه در برابر تو راه دور و رنج سختی است و راستیکه تو نیازمند یک بررسی عمیقی هستی که راه خود را هموار سازی و اندازه توشه خود را بسنجی و سبکبار باشی، مبادا بار گران وطاقت فرسائی بر دوش بگیری و از سنگینی آن بنالی و هلاک شوی، و اگر از نیازمندان کسی را یافتی که برایت توشه بقیامت برد و فردا که بدان نیاز داری بتو برساند وجود او را غنیمت شمار و توشه خود را بدوش او گزار و هر چه می توانی بیشتر باو بسپار شاید دیگر او را درنیابی و غنیمت بدان که کسی از تو مالی بوام گیرد و در روز سختی بتو بپردازد.

شوشتری

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و اعلم ان امامک طریقا ذا مسافه بعیده و مشقه شدیده و انه لا غنی لک) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (بک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (فیه عن حسن الارتیاد) ای: طلب الکلا. (و قدر بلاغک من الزاد) فی (عیون ابن قتیبه): اراد قوم سفرا فحاروا عن الطریق و انتهوا الی راهب منفرد فی ناحیه، فنادوه فاشرف علیهم فقالوا: انا ضللنا فکیف الطریق؟ فقال لهم: هاهنا- و اومی الی السماء- فعلموا الذی اراد، فقالوا: انا سائلوک افتجیبنا انت؟ قال: سلوا و لا تکثروا، فان النهار لن یرجع، و العمر لن یعود، و الطالب حثیث فی طلبه ذو اجتهاد. قالوا: ما الخلق علیه غدا عند ملیکهم؟ فقال: علی نیاتهم. فقالوا: فالی م المومل؟ قال: الی المقدم. قالوا: اوصنا. قال: تزودوا علی قدر سفرکم، فان خیر الزاد ما بلغ المحل، ثم ارشدهم الی المحجه و انقمع. (مع خفه الظهر فلا تحملن علی ظهرک فوق طاقتک فیکون ثقل ذلک و بالا علیک) و المراد حمل اوزار الذنوب و اثقال الاثام لا حمل المال کما توهمه ابن ابی الحدید، قال تعالی: (و لا تزر وازره وزر اخری و ان تدع مثقله الی حملها لا یحمل منه شیء و لو کان ذا قربی)، (من اعرض عنه فانه یحمل یوم القیامه وزرا خالدین فیه و ساء لهم یوم القیامه حملا)، (حتی اذا جاءتهم الساعه بغته قالوا یا حسرتنا علی ما فرطنا فیها و هم یحملون اوزارهم علی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ظهورهم الا ساء ما یزرون). (و اذا وجدت من اهل الفاقه من یحمل لک زادک الی یوم القیامه فیوافیک به غدا حیث تحتاج الیه فاغتنمه و حمله و اکثر من تزویده و انت قادر علیه فلعلک تطلبه فلا تجده) و المراد الانفاق فی سبیل الله، و کان جعفر الطیار من کثره انفاقه علی اهل الفاقه یسمی اباالمساکین، کما ان زینب بنت خزیمه- احدی ازواج النبی- ایضا لذلک تسمی ام المساکین. و روی (العلل): ان الزهری رای علی بن الحسین (علیهما السلام) فی لیله بارده مطیره و علی ظهره دقیق و حطب و هو یمشی، فقال له: یابن رسول الله ما هذا؟ قال: ارید سفرا اعد له زادا احمله الی موضع حریز. فقال الزهری: فهذا غلامی یحمل عنک، فابی، فقال: انا احمله عنک فانی ارفعک عن حمله. فقال (علیه السلام): لکنی لا ارفع نفسی عما ینجینی فی سفری و یحسن ورودی علی ما ارد علیه، اسالک بحق الله لما مضیت لحاجتک و ترکتنی، فانصرف عنه. فلما کان بعد ایام قلت له: یابن رسول الله لست اری لذلک السفر الذی ذکرته اثرا. قال: بلی یا زهری، لیس ما ظننته و لکنه الموت و له استعد، و الاستعداد له تجنب الحرام و بذل الندی و الخیر. و روی ایضا: انه (علیه السلام) لما وضع علی السریر لیغسل نظر الی ظهره و علیه مثل رکب الابل مما کان یحمل علی ظهره الی منازل المساکین. (و اغتنم من استقر ضک فی حال غناک لیجعل قضاءه لک فی یوم عسرتک) فی الخبر: اغتنم شبابک قبل هرمک، و فراغک قبل شغلک، و صحتک قبل سقمک (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و حیاتک قبل موتک، و غناک قبل فقرک.

مغنیه

والارتیاد: الطلب. و بلاغک: کفایتک. و الوبال: الهلاک. الاعراب: فاغتنمه جواب اذا وجدت. المعنی (ان امامک طریقا ذا مسافه الخ).. المراد بالطریق هنا الدنیا لانها دار ممر، اما لا غنی لمن و مشقتها فکنایه عن صعوبه الوقایه من اوباء الدنیا و اوزارها، و المنی لا غنی لمن یعیش فی الحیاه الدنیا عن الصبر علی البلوی، و التزود بالتقوی (مع خفه الظهر) من الذنوب (فلا تحملن علی ظهرک) اثقالا تردیک و تخزیک. (و اذا وجدت من اهل الفاقه من یحمل لک زادک الخ).. ان الزاد الذی یقیک عذاب الحریق یوم القیامه- لیس من نوع العلم و البلاغه، و لا من التسبیح و التهلیل، او من نوع المال و الجمال، و الجاه و الانساب.. کلا، انه شی ء آخر لا یحمله المسافر الی الله بنفسه، بل یحمله لغیره، فیتمتع به حامله فی الحیاه الدنیا، و یفتدی به صاحبه غدا من غضب الله و عقابه. قال الامام: بئس الزاد الی المعاد العدوان علی العباد. و لک ان تعطف علیه: نعم الزاد الی المعاد الاحسان الی العباد. (و اغتنم من استقرضک الخ).. یاخذ منک الفقیر فی الدنیا ما انت فی غنی عنه، و یرده الله الیک اضعافا یوم القیامه، و انت فی اشد الحاجه الی بعضه. و روی ابن ابی الحدید هنا ان قوما قالوا لحاتم الاصم: اقرا لنا شیئا من القرآن فقرا: الم ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین الذین یومنون بالغیب و یقیمون الصلاه و مما رزقناهم یکنزون. فقالوا: ایها الشیخ ما انزل هکذا. قال: صدقتم، و لکن هکذا انتم.

عبده

… طریقا ذا مسافه بعیده: هو طریق السعاده الابدیه … عن حسن الارتیاد: الارتیاد الطلب و حسنه اتیانه من وجهه و البلاغ بالفتح الکفایه … فاغتنمه و حمله ایاه: الفاقه الفقر و اذا اسعفت الفقراء بالمال کان اجر الاسعاف و ثوابه ذخیره تنالها فی القیامه فکانهم حملوا عنک زادا یبلغک موطن سعادتک یودونه الیک وقت الحاجه و هذا الکلام من افصح ما قیل فی الحث علی الصدقه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدانکه در جلوت راهی است دور و دراز و بسیار سهمگین، و در آن تو را بی نیازی نیست از طلب نیکی و توشه برداشتن به مقداری که تو را برساند با سبک بودن پشتت (از بار گران معاصی و نافرمانیها) پس بیش از طاقت و توانائی بر پشت خود بار مکن که سنگینی آن تو را بیازارد (که در راه مانده خود را نتوانی به دیگران برسانی) و هر گاه نیازمند و درمانده ای را بیابی که توشه تو را به سوی روز رستخیز ببرد و فردا در هنگام نیازمندیت آن را به تو برساند پس او را غنیمت شمرده توشه خود را بر او بنه، و بسیار به او کمک کن در حالی که توانا هستی که شاید (روز تنگدستی) او را بطلبی و نیابی، و غنیمت بدان کسی را که در زمان بی نیازیت از تو دام بخواهد تا در روز تنگدستیت به تو پس دهد.

زمانی

بهترین سرمایه قیامت

امام علیه السلام فاصله میان قبر و قیامت را گردنه ای سخت معرفی کرده که هم فاصله اش زیاد و هم مسیر آن سنگلاخ است. امام علیه السلام این آیه قرآن را توضیح میدهد: (گردنه ای در پیش است! نمیدانی چه گردنه ای سختی است. با آزاد کردن بندگان، در روز گرسنگی به یتیمان خویشاوند و فقیر خاک نشین خوراک دادن عبور از آن آسان میگردد.) و میدانیم با آزاد ساختن غلام و کنیز و به یتیم و فقیر کمک کردن که خدا راهنمائی کرده، بفرمایش امام علیه السلام وسیله دیگران زاد قیامت را ارسال داشته ایم. امام علیه السلام در مطلب خود به زاد توجه میدهد. خدای عزیز در قرآن کریم بهترین زاد را پرهیزکاری معرفی کرده است: (هر کار خیری که میکنید خدا از آن آگاه است. سرمایه برای آخرت بیندوزید بدون تردید بهترین زادها پرهیزکاری است. شما که عاقل هستید از من پرهیز کنید.) امام علیه السلام بقرض توجه داده که بهترین سرمایه است و میدانیم که قرض از نظر قرآن کریم، مخارج جهاد است و در غالب موارد همردیف نماز و زکاه آمده است از جمله: (نماز بخوانید، زکاه بدهید و بخدا قرض الحسنه بپردازید.) میدانیم خدا نیاز بقرض ندارد در عین حال در قرآن کریم دوازده مرتبه بعنوان (قرض الله، قرض الحسن) (قرض خدا قرض الحسنه) یاد شده است، آنچه در کارهای ما بعنوان قرض یاد میشود از نظر قرآن مطرح نشده ولی از این نظر که از خدمات اسلامی است در ردیف کارهای خیر است.

سید محمد شیرازی

(و اعلم ان امامک طریقا ذا مسافه بعیده) و المراد به طریق الوصول الی الجنه و السعاده الابدیه (و مشقه شدیده) یلزم علی الانسان ان یطیع طول عمره حتی یحصل علی تلک النتیجه المطلوبه (و انه لا غنی لک فیه) ای فی هذه الطریق (عن حسن الارتیاد) الارتیاد الطلب، و حسنه الاتیان به علی ما ینبغی مما یوجب السعاده (قدر بلاغک من الزاد) بان تحمل زاد یکفیک طول الطریق (مع خفه الظهر) بان لا یکون ثقیلا بالذنوب، کالمسافر الذی یجب ان یحمل زاد کثیرا- اذا کان الطریق طویلا- مع ملاحظه ان یکون الزاد غیر متعب لراحلته (فلا تحملن علی ظهرک فوق طاقتک) من الذنوب و المعاصی و ما لا یعنی (فیکون ثقل ذلک و بالا علیک) ای موجبا للاذیه و العقوبه. (و اذا وجدت من اهل الفاقه) ای الحاجه (من یحمل لک زادک الی یوم القیامه) فان الفقیر یاخذ المال من الانسان هنا، لیسترده الانسان هناک فی الاخره، و هذا یوجب- بحسب التشبیه- الحصول علی الفائده بدن المشقه (فیوافیک) ای یعطیک (به) ای بذلک الزاد (غدا) فی یوم القیامه (حیث تحتاج الیه) اشد الاحتیاج. (فاغتنمه) ای عد وجود مثل هذا المحتاج غنیمه (و حمله) ای: الزاد (ایاه) ای ذلک الفقیر (و اکثر من تزویده) ای من اعطائه الزاد (و انت قادر علیه) ای و الحال انک قادر علی تزویده (فلعلک تطلبه فلا تجده) اذ لا یتسیر الفقیر فی کل وقت، قالوا و هذا الکلام من ابلغ ما قیل فی الحث علی الصدقه و الاحسان. (و اغتنم من استقرضک فی حال غناک) بان طلب منک شیئا فی الدنیا، و انت قادر علی اعطائه (لیجعل قضائه لک فی یوم عسرتک) ای الاخره، اذ کل ما احسن الانسان هنا. وجده هناک، و هو فی اشد الاحتیاج.

موسوی

(و اعلم ان امامک طریقا ذا مسافه بعیده و مشقه شدیده و انه لا غنی لک فیه عن حسن الارتیاد. و قدر بلاغک من الزاد مع خفه الظهر، فلا تحملن علی ظهرک فوق طاقتک، فیکون ثقل ذلک و بالا علیک. و اذا وجدت من اهل الفاقه من یحمل لک زادک الی یوم القیامه فیوافیک به غدا حیث تحتاج الیه فاغتنمه و حمله ایاه و اکثر من تزویده و انت قادر علیه، فلعلک تطلبه فلا تجده. و اغتنم من استقرضک فی حال غناک لیجعل قضاءه لک فی یوم عسرتک) الطریق الی الجنه بعیده و شاقه. و هل هناک ابعد من الجنه؟! انها بعیده … و بعیده جدا لمن یعصی الله فی نظره و فی سمعه و فی حرکته و فی سکونه، و فی منطقه و فی یده … انه لا یکاد یرتفع عن معصیه حتی یقع فی اخری، و لا یکاد یخلص من اثم حتی یرتکب غیره. انه الانسان الذی یعرف من یعصی و یعرف من یخالف و یعاند و لکنه مع ذلک دائم الاصرار علی الذنب و باستمرار یقترفه … ان هذا الطریق فیه الکثیر من المشقات و الاتعاب و کما یقول امیرالمومنین: (حفت الجنه بالمکاره و حفت النار بالشهوات). فالطریق الی الجنه یحتوی الکثیر من المزالق التی قد تزل فیها الاقدام و تضل العقول … فهناک هذه النفس التی تمنی الانسان و تدفعه الی ما تشتهیه و ان کان مخالفا لامر الله و نهیه فهی قد تلح علیه بشده و قوه، و قد یصل فیه الامر الی ان یصبح عبدا لهم تتحکم فیه کما تشاء، توجهه الی الضلال و الانحراف و الی المیوعه و الفساد … قد تزین له القبیح بعد ان تلبسه ثوب الحسن و الجمال. انها تخلق له الاعذار و تصطنع له المبررات و تدفعه الی اقتحام الحرام … ان هذه النفس اذا لم تروض علی الطاعه و لم توخذ بالتربیته الصالحه و الریاضه الروحیه المستقیمه، اذا لم یحاسبها الانسان و یوقفها عند کل فعل و یعودها علی قبول الحق مهما کان صعبا و شاقا، فلا محاله تقتحم به اقتحام الفرس الجموح التی فقد راکبها زمامها فاضحت تجری به کما تشاء. ان هذه النفس اذا فست استسهلت المعصیه و استهانت بالمقدسات. انها تفقد الحیاء فتخرج عاریه داعره دون خجل. و ما تلک الصور المتحرکه فی عالمنا الا نموذج حی لهذا القول. ادر طرفک فی المنزل فتری المحرمات منتشره، و عرج به الی الشارع، و ابصر العری بین النساء، فلا خوف من الله، و لا استعداد لحسابه … و هکذا فی جمیع الزوایا تجد المنکرات منتشره و الفساد لا تخلو منه بقعه. و ان المومن فی هذا الجو الموبوء و المضطرب و فی هذه الازمنه الداعره و الفاسده یجد نفسه فی ضیق لا مثیل له، و تصدق اعلام النبوه الکریمه القائله: (یاتی زمان علی امتی القابض فیه علی دین کالقابض علی الجمر)، فان المومن فی زماننا اذا استمسک بدینه و ابی التنازل عنه و لو فی حکم واحد اخذته التهم من کل جانب، و لاکته الالسن من کل طرف. فاذا رفض التعامل مع الظالمین قالوا فیه: انه لا یلاحظ مصلحه المسلمین، و اذا لم یتعاون مع المنحرفین و المفسدین قالوا: لا علم له بالسیاسه، و اذا لم یکذب و یماری قالوا: انه لا یعرف کیف یداری الناس و یستفید منهم، و اذا عبس فی وجه الفسقه و العصاه قالوا: انه جلف قاس. و هکذا تتوالی علیه التهم و تتدفق الشتائم و عندها یاتی الزلزال الشدید لهذه النفس البشریه و یاتی الامتحان القاسی. فان کان الایمان ثابتا بقی مستمرا فی شوطه دون ان تاخذ هذه التهم و الشتائم منه شیئا، بل یزداد تمسکا بموقفه و اصرارا علی رایه حتی یلقی الله فیوفیه اجر الصابرین. و اما اذا کان الایمان ضعیفا فتراه یتهاوی امام هذه التهم، تراه یخور و یتراخی و یتراجع عن کثیر من معتقداته و مواقفه، یستسلم للواقع بدلا من الوقوف فی وجهه و محاوله تغییره. و کثیرون هم الذین یمثلون الموقف الثانی حتی من اصحاب الشعارات و الدعایات. و قد راینا هذا النموذج فی حیاتنا بکثره و راینا التراجعات و التنازلات عن کثیر من المواقف و القضایا امام تحدیات الباطل و زهوه … و انحرافه و دجله … اذن فالطریق الی الجنه شاقه تتطلب الحزم و العزم و القوه و الثبات، تتطلب الکلمه الجریئه و الموقف الصلب و الایمان الراسخ و الاعصاب المتینه … الطریق الی الجنه تتطلب منک المثابره علی صلاتک مهما استهزا بک المستهزئون، و یتطلب منک الدوام فی صیامک مهما قال عنک الجاهلون، و الاستمرار فی الحفاظ علی ستر المراه و عفافها مهما قال السماسره و تجار الباطل فی ذلک. یجب ان تکون ایها المسلم و المسلمه اصلب من الجبال و اقوی من الحدید و النار، تقف بکل شموخ و اعتزاز رافعا رایتک الاسلامیه دون خجل او حیاء، و هذا هو زادک الذی لابد لک من ان تاخذه معک فی رحلتک هذه، رحله الجنه تتطلب منک ان تتزود بکل الخیرات و الاعمال الصالحه، و تخفف عن ظهرک من الذنوب و الخطایا مهما امکن فان الجنه غالیه لا تخطب الا علی المحسنین و العاملین فی سبیل الله و سبیل الانسان … الجنه عروس تتربع فی آخر شوط الحیاه لا یصل الیها الا الخیرون و الطیبون الذین یصیرون علی مشقه هذا الطریق و اتعابه، و یحملون انفسهم علی العمل بطاعه الله و اجتناب معاصیه. ان هولاء فقط یصلون الیها و یتنعمون بها، اما اصحاب الخطایا الذین یحملون علی ظهورهم حملا ثقیلا یرهق کاهلهم، هولاء لیسوا من اهلها و لا هی اهل لهم، بل هناک، فی آخر رحلتهم، تنتظرهم نار موصده لا یقوی علیها بشر … ان الامام ینبهه- بل ینبهنا- الی طریق نستطیع ان نحفظ بها و دائعنا و نجمد بها ارصدتنا لیوم فقرنا و حاجتنا. انه یرشدنا الی امین یحمل لنا زادنا و موونه نحتاجها یوم نغدو الی ربنا … انه یدلنا علی هولاء الفقراء ان نمد ایدینا الیهم بالصدقه و الاحسان و قضاء الحاجه و ادخال السرور علیهم، ان نتواضع لهم و نفعل لهم الخیر و نهتم بشوونهم، ان ننصحهم و نصلح بینهم و نسعی فی تفریج کربهم … فان کل ما نفعله و نسدیه لهم یرجع اجره لنا و ثوابه علینا … (فمن ادخل سرورا علی مومن کان کمن ادخله علی الائمه و النبی و من قضی حاجه مومن ناداه الله تبارک و تعالی: علی ثوابک و لا ارضی لک بدون الجنه). و من نفس عن مومن کربه نفس الله عنه کرب الاخره … و من اطعم مومنا من جوع اطعمه الله من ثمار الجنه و من سقی مومنا سقاه الله من الرحیق المختوم، و من کسا مومنا ثوبا من عری کساه الله من استبرق الجنه، و من کسا مومنا ثوبا من غنی لم یزل فی ستر من الله ما بقی من الثوب خرقه. و من اخذ من وجه اخیه المومن قذاه کتب الله له عشر حسنات، و من تبسم فی وجه اخیه کانت له حسنه … و من زار اخاه فی الله قال الله عز و جل: (ایای زرت و ثوابک علی و لست ارضی لک ثوابا دون الجنه … ). فان هذا النموذج الطیب من الاحادیث یکشف عن ان کل فعل یقوم به الانسان یعود صالحه له و ثوابه علیه کما یقول تبارک و تعالی: (من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها). و العاقل هو ذلک الرجل الذی یتزود من الدنیا و یحمل غیره الثواب و الاجر کی یلاقیه به فی تلک الکرب العظام یوم القیامه … العاقل هو الذی لا یتاخر عن فعل الاحسان مع الناس عند اول قدرته بل یغتنم الفرص کی یسدی المعروف الی اهله لانهم السبب فی عود الخیر علیه و در المنفعه لجانبه، فلعله یطلبهم فی یوم ما فلا یجدهم و یبحث عنهم فیفقدهم … فیکون قد خسر ربحا و ضیع ما هو بحاجه الیه …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَهٍ بَعِیدَهٍ،وَ مَشَقَّهٍ شَدِیدَهٍ،وَ أَنَّهُ لَاغِنَی بِکَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الاِرْتِیَادِ،وَ قَدْرِ بَلَاغِکَ مِنَ الزَّادِ،مَعَ خِفَّهِ الظَّهْرِ،فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَی ظَهْرِکَ فَوْقَ طَاقَتِکَ،فَیَکُونَ ثِقْلُ ذَلِکَ وَبَالاً عَلَیْکَ،وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَهِ مَنْ یَحْمِلُ لَکَ زَادَکْ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ،فَیُوَافِیکَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ،وَ أَکْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ،فَلَعَلَّکَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَکَ فِی حَالِ غِنَاکَ،لِیَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَکَ فِی یَوْمِ عُسْرَتِکَ.

ترجمه

(فرزندم!) بدان راهی بس طولانی و پر مشقت در پیش داری.در این راه (پر خوف و خطر) از کوشش و تلاش صحیح و فراوان و توشه کافی که تو را به مقصد برساند بی نیاز نیستی،به علاوه باید در این راه سبکبار باشی (تا بتوانی به مقصد برسی).بنابراین بیش از حدِ توانت مسئولیت اموال دنیا را بر دوش مگیر، زیرا سنگینی آن مایه مشقت و وبال تو خواهد بود.

هر گاه در زمانی که قدرت داری نیازمندی را یافتی که می تواند زاد و توشه تو را برای روز رستاخیز بر دوش گیرد و فردا که به آن نیازمند می شوی به تو باز پس گرداند،آن را غنیمت بشمار و (هر چه زودتر) و بیشتر،این زاد و توشه را بر دوش او بگذار،زیرا ممکن است روزی در جستجوی چنین شخصی بر آیی و پیدایش نکنی.(همچنین) اگر کسی را پیدا کنی که در حال غنا و بی نیازیت از تو وام بگیرد و ادای آن را برای روز سختی و تنگدستیت بگذارد،آن را غنیمنت بشمار!

شرح و تفسیر: زاد و توشه آخرتت را با دیگران بفرست!

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه به طولانی بودن سفر آخرت و نیاز شدید به تهیه زاد و توشه برای این سفر از طاعات و کارهای خیر به ویژه انفاق در راه خدا اشاره کرده است.

نخست می فرماید:«(فرزندم!) بدان راهی بس طولانی و پر مشقت در پیش داری»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَهٍ بَعِیدَهٍ،وَ مَشَقَّهٍ شَدِیدَهٍ).

پیمودن راه های دنیا،هر چند طولانی و مشقت بار باشد در برابر راه آخرت سهل و آسان است.راه آخرت بسیار پر پیچ و خم و از گردنه های صعب العبور فضایل اخلاقی و مبارزه با هواهای نفسانی می گذرد و گاه پیمودن یکی از آنها سال ها وقت می طلبد.

امام علیه السلام بعد از این هشدار،لزوم تهیه زاد و توشه برای این سفر را گوشزد می کند و می فرماید:«در این راه (پر خوف و خطر) از کوشش و تلاش صحیح و فراوان و توشه کافی که تو را به مقصد برساند بی نیاز نیستی،به علاوه باید در این راه سبکبار باشی (تا بتوانی به مقصد برسی)»؛ (وَ أَنَّهُ لَا غِنَی بِکَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الاِرْتِیَادِ {1) .«ارتیاد»از ریشه«رَود»بر وزن«قَوم»در اصل به معنای رفت و آمد کردن توأم با مدارا و ملایمت در طلب چیزی است و در مشتقاتِ آن،گاه روی جنبه طلب تکیه می شود و گاه روی جنبه رفق و مدارا.واژه اراده نیز از همین ریشه گرفته شده است. }،وَ قَدْرِ بَلَاغِکَ {2) .«بلاغ»به معنای چیزی است که انسان را به مقصد برساند. }مِنَ الزَّادِ،مَعَ خِفَّهِ الظَّهْرِ).

اساس این زاد و توشه همان است که در قرآن مجید آمده است آنجا که می فرماید:« وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْوی ؛و زاد و توشه تهیه کنید،و بهترین زاد و توشه تقوا و پرهیزگاری است». {3) .بقره آیه،197.}

تعبیر به« حسن الارتیاد »با توجّه به اینکه ارتیاد به معنای طلب کردن است، مفهومش حسن طلب یا به عبارت دیگر تدبیر و مدیریت صحیح (در طریقه تهیه زاد و توشه برای سفر آخرت) است.

تعبیر به« خفه الظهر ؛سبک بودن پشت»اشاره به چیزی است که در قرآن مجید آمده می فرماید:« وَ لَیَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ ؛آنها بار سنگین (گناهان) خویش را بر دوش می کشند و (همچنین) بارهای سنگین دیگری را اضافه بر بارهای سنگین خود». {1) .عنکبوت،آیه13.}امام علیه السلام به فرزندش می گوید که هرگز مانند آنان نباشد و تا می تواند پشت خود را از این بار سبک گرداند.

پیش از این نیز در خطبه بیست و یکم،این عبارتِ بسیار کوتاه و پر معنا را داشتیم:«تخفّفوا تلحقوا؛سبکبار باشید تا به قافله برسید»در زمان های گذشته که قافله ها به راه می افتادند و به گردنه های صعب العبور می رسیدند گران باران وا می ماندند و چون قافله نمی توانست به خاطر آنها توقف کند،به مسیر خود ادامه می داد و آنها تنها در بیابان می ماندند و طعمه خوبی برای دزدان و گرگان بیابان بودند.

امام علیه السلام پس از این مقدمه کوتاه و پر معنا مسائل مالی و انفاقِ فی سبیل اللّه را که از مهمترین زاد و توشه های قیامت است عنوان می کند و می فرماید:«بنابراین بیش از حدِ توانت مسئولیت اموال دنیا را بر دوش مگیر،زیرا سنگینی آن مایه مشقت و وبال تو خواهد بود»؛ (فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَی ظَهْرِکَ فَوْقَ طَاقَتِکَ،فَیَکُونَ ثِقْلُ ذَلِکَ وَبَالاً عَلَیْکَ).

اشاره به اینکه آنقدر ذخیره کن که برای نیاز تو کافی باشد و بتوانی فردای قیامت پاسخگوی آن باشی و گر نه همچون بار سنگینی بر دوش تو خواهد بود؛ باری که از آن استفاده نمی کنی و فقط رنج آن را می کشی.

سپس امام علیه السلام با تعبیر جالبی دعوت به انفاق فی سبیل اللّه می کند و می فرماید:

«هر گاه در زمانی که قدرت داری،نیازمندی را یافتی که می تواند زاد و توشه تو را برای روز رستاخیز تو دوش گیرد و فردا که به آن نیازمند می شوی به تو بازپس گرداند،آن را غنیمت بشمار و (هر چه زودتر) و بیشتر این زاد و توشه را بر دوش او بگذار»؛ (وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَهِ مَنْ یَحْمِلُ لَکَ زَادَکَ إِلَی یَوْمِ الْقِیَامَهِ، فَیُوَافِیکَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ،وَ أَکْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ).

آن گاه می افزاید:«زیرا ممکن است روزی در جستجوی چنین شخصی بر آیی و پیدایش نکنی»؛ (فَلَعَلَّکَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ). {1) .در مورد اینکه ضمیر«تطلبه»و جمله«فلا تجده»به چه چیز برمی گردد،میان شارحان نهج البلاغه اختلاف نظر است.احتمال اوّل این است که به شخص فقیرِ نیازمند باز گردد که انفاق ها را گویا بر دوش حمل می کند و در قیامت تحویل صاحبش می دهد.احتمال دیگر اینکه به خود مال برگردد؛یعنی ممکن است زمانی فرا رسد که بخواهی مالی در راه خدا انفاق کنی و نداشته باشی؛ولی تفسیر اوّل همان گونه که در متن آمد ترجیح دارد و جمله«و اغتنم»شاهد خوبی برای آن است. }

امام علیه السلام در پایان این بخش از وصیّت نامه برای تشویق به انفاق در راه خدا از تعبیر دیگری استفاده کرده می فرماید:«(و همچنین) اگر کسی را پیدا کنی که در حال غنا و بی نیازیت از تو وام بگیرد و ادای آن را برای روز سختی و تنگدستی تو بگذارد،آن را غنیمنت بشمار»؛ (وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَکَ فِی حَالِ غِنَاکَ،لِیَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَکَ فِی یَوْمِ عُسْرَتِکَ).

خلاصه اینکه انسان عاقل و هوشیار باید از وجود دو کس بهره گیرد:کسی که داوطلبانه و به طور رایگان بار سنگین توشه انسان را بر دوش می گیرد و با شادی و خوشحالی آن را به مقصد می رساند و دیگر کسی که در هنگام بی نیازی انسان به مال،بخشی از اموال او را وام می گیرد و در آن زمان که شدیداً به آن نیازمند است باز پس می دهد.آری چنین است حال کسانی که در راه خدا انفاق می کنند و

تعبیری جالب تر و زیباتر از این پیدا نمی شود.

تعبیر دوم برگرفته از قرآن مجید است آنجا که می فرماید:« مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَیُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً کَثِیرَهً ؛کیست که به خدا قرض نیکویی دهد، (و بدون منت،انفاق کند،) تا خداوند آن را برای او،چندین برابر کند؟». {1) .بقره،آیه 245.}البته آیه مسأله وام دادن را با نکته اضافه ای بیان می دارد و آن اینکه خداوند وامی را که از بندگانش می گیرد دو چندان یا چند برابر به آنها باز پس می دهد.

تعبیر اوّل را هم احتمالا بتوان از آیات شریفه سوره بلد استنباط کرد آنجا که می فرماید:« فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ* وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَهُ* فَکُّ رَقَبَهٍ* أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَهٍ ...». {2) .بلد،آیه 11-14.}

شایان توجّه است که مرحوم صدوق در کتاب علل الشرایع روایت جالبی متناسب با وصیّت نامه بالا نقل می کند که سفیان بن عُیَیْنَه می گوید:زُهری (یکی از تابعین معروف) در شبی سرد و بارانی علی بن الحسین علیه السلام را دید که آرد بر دوش خود حمل می کند عرض کرد:یابن رسول اللّه این چیست؟ فرمود:«أُرِیدُ سَفَراً أُعِدُّ لَهُ زَاداً أَحْمِلُهُ إِلَی مَوْضِعٍ حَرِیز؛سفری در پیش دارم که زاد و توشه آن را به جای مطمئنی نقل می کنم»زُهری گفت:غلام من در خدمت شماست آن را برای شما حمل می کند.امام علیه السلام قبول نکرد،زُهری گفت:من خودم آن را بر دوش حمل می کنم تو والا مقام تر از آنی که بخواهی چنین باری را بر دوش حمل کنی.امام علیه السلام فرمود:«لَکِنِّی لَا أَرْفَعُ نَفْسِی عَمَّا یُنْجِینِی فِی سَفَرِی وَ یُحْسِنُ وُرُودِی عَلَی مَا أَرِدُ عَلَیْهِ أَسْأَلُکَ بِحَقِّ اللّهِ لَمَّا مَضَیْتَ لِحَاجَتِکَ وَ تَرَکْتَنِی؛لکن من خودم را والاتر از آن نمی دانم که آنچه مرا در سفرم نجات می بخشد و ورودم رابر آنچه می خواهم نیکو می سازد بر دوش حمل کنم.تو را به خدا سوگند می دهم به دنبال کار خود بروی و مرا به حال خود رها سازی».

زُهری به دنبال کار خود رفت بعد از چند روز امام علیه السلام را دید،عرض کرد:

اثری از سفری که فرمودید نمی بینم،امام علیه السلام فرمود:«بَلَی یَا زُهْرِیُّ لَیْسَ مَا ظَنَنْتَ وَ لَکِنَّهُ الْمَوْتُ وَ لَهُ کُنْتُ أَسْتَعِدُّ إِنَّمَا الْاِسْتِعْدَادُ لِلْمَوْتِ تَجَنُّبُ الْحَرَامِ وَ بَذْلُ النَّدَی وَ الْخَیْرِ؛آن سفری که تو گمان کردی نیست منظورم سفر آخرت است و من برای آن آماده می شوم و آماده شدن برای این سفر با پرهیز از حرام و انفاق در راههای خیر حاصل می شود». {1) .بحارالانوار،ج 46،ص 65،ح 27.}

بخش هجدهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ عَقَبَهً کَئُوداً،الْمُخِفُّ فِیهَا أَحْسَنُ حَالاً مِنَ الْمُثْقِلِ، وَ الْمُبْطِئُ عَلَیْهَا أَقْبَحُ حَالاً مِنَ الْمُسْرِعِ،وَ أَنَّ مَهْبِطَکَ بِهَا لَا مَحَالَهَ إِمَّا عَلَی جَنَّهٍ أَوْ عَلَی نَارٍ،فَارْتَدْ لِنَفْسِکَ قَبْلَ نُزُولِکَ،وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِکَ،«فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ»،وَ لَا إِلَی الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ.

ترجمه ها

دشتی

بدان که در پیش روی تو، گردنه های صعب العبوری وجود دارد، که حال سبکباران به مراتب بهتر از سنگین باران است، و آن که کند رود حالش بدتر از شتاب گیرنده می باشد، و سرانجام حرکت، بهشت و یا دوزخ خواهد بود ، پس برای خویش قبل از رسیدن به آخرت وسائلی مهیّا ساز، و جایگاه خود را پیش از آمدنت آماده کن، زیرا پس از مرگ، عذری پذیرفته نمی شود، و راه باز گشتی وجود ندارد .

شهیدی

و بدان که پیشاپیش تو گردنه ای دشوار است، سبکبار در بر شدن بدان آسوده تر از سنگین بار است، و کندرونده در پیمودن آن زشت حالتر از شتابنده، و فرود آمدن تو در آن مسیر بر بهشت یا دوزخ بود ناگزیر. پس پیش از فرود آمدنت برای خویش پیشروی روانه ساز و پیش از رسیدنت خانه را بپرداز که پس از مرگ جای عذر خواستن نیست، و نه راه به دنیا بازگشتن.

اردبیلی

و بدانکه در پیش تست گریوه بغایت دشوار که سبک بار در آن نیکو حال تر است از گران بار بثقل گناه و دیر جنبنده بر آن گریوه زشت حالتر است از شتابنده و بدرستی که موضع فرود آمدن آن گریوه بی شک و شبهه بر بهشت است یا بر دوزخ پس طلب راحت کن برای نفس خود پیش از نازل شدن تو در آن و نرم ساز منزل خود را پیش از فرود آمدن تو پس نیست پس از مرگ که طلب خوشنودی کند و نیست بسوی دنیا بازگشتی

آیتی

و بدان، که در برابر تو گردنه ای است بس دشوار. کسی که بارش سبکتر باشد درگذر از آن، نیکو حال تر از کسی باشد که باری گران بر دوش دارد. و آنکه آهسته می رود، از آنکه شتاب می ورزد، بدحال تر بود. جای فرود آمدن از آن گردنه یا بهشت است یا دوزخ. پس، پیش از فرود آمدنت، برای خود پیشروی فرست و منزلی مهیا کن. زیرا پس از مرگ، خشنود ساختن خداوند را وسیلتی نیست و راه بازگشت به دنیا بسته است.

انصاریان

آگاه باش که در پیش رویت گذرگاه سختی است،آن که سبکبار است در آن گذرگاه حالی بهتر از سنگین بار دارد،و آن که دچار کندی است بد حال تر از شتابنده در آن است.در آنجا محل فرود آمدنت به ناچار یا در بهشت است یا در جهنّم ،پس پیش از در آمدنت به آن جهان توشه آماده کن،و قبل از ورودت منزلی فراهم ساز،که بعد از مرگ تدارک کردن از دست رفته ممکن نیست،و راه بازگشت به دنیا برای همیشه بسته است .

شروح

راوندی

و العقبه الکود: الشاقه المصعد. و اخف الرجل: ای خفت حاله، و فی الحدیث: ان بین ایدینا عقبه کودا لا یجوزها الا المخف. و المثقل من یثقل حمله. و وطن موضع کذا: ای استوطنه و اتخذه وطنا. وطی ء المنزل: ای جعله وطیئا، ای لینا، و کلاهما روی. و المستعتب: الاسترضاء. و المنصرف: الرجوع.

کیدری

المبطی ء علیها: ای من تغافل و توانی.

ابن میثم

کود: جایی که بالا رفتن از آن دشوار است و بدان که در پیش روی تو گردنه ای است که بالا رفتن از آن بس دشوار است، و در آنجا سبکبار از گرانبار خوشحالتر و کندرو از تندرو بدحالتر است، و منزلگاه تو سرانجام بهشت و یا آتش دوزخ است. بنابراین پیش از رسیدن بدانجا پیشقراولی برای خود بفرست و قبل از ورود، آن منزل را آماده ساز که پس از مرگ وسیله ای برای خوشحالی میسر نیست، و راهی برای بازگشت کسی به دنیا وجود ندارد. چهارم: توجه دادن بر سختی راه آخرت و ضرورت آمادگی برای آن است، با سبکباری از گناهان و سرعت در این کار پیش از پایان فرصت. لفظ عقبه (گردنه) را عاریه آورده است از راه آخرت زیرا در این راه بالا رفتن از پله های مراتب کمال به وسیله ی فضایل از میان انبوه خصال نکوهیده وجود دارد. و این راه را از آن جهت به دشواری در صعود وصف کرده است که مشقت و موانع زیادی در ارتقای بدانجا وجود دارد. برای آمادگی این سفر نظر او را به سه امر جلب کرده است: اول: سبکبار در آن سفر از آنکه بارش سنگین است، خوشحالتر است، همان طور که قبلا گفتیم این امر واضحی است. دوم: کسی که کند حرکت کند ناراحت تر از کسی است که تند حرکت می کند، و این مطلب نیز روشن است. زیرا کندرو در یک جانب از دو طرف افراط و تفریط ایستاده، سرگرم هوای نفس و غافل از مقصد اصلی است تا این که اجل گریبانش را می گیرد و او اسیر گرداب هلاکت می شود و بر فرصت از دست رفته حسرت می خورد. سوم: بیان دو نتیجه و سرانجام کار، یکی بهشت و دیگری دوزخ، زیرا سرانجام آن راه، رهرو خود را ناگزیر در یکی از آن دو فرود می آورد، و این نیز مطلب واضحی است، زیرا گرفتاری انسان در امور دنیا عمل کردن در دنیا و پایان یافتن آن تا رسیدن به آخرت، یا در جهت مقصد اصلی و به طرف قبله ی واقعی و دوری از راه افراط و تفریط است که به این ترتیب راه به سرعت طی می شود و رهرو خود را به بهشت می رساند، و یا این که در جهت انحراف از مقصد اصلی است و به سمت آنچه در این راه از موارد نهی خدا و انواع حرامها وجود دارد، متمایل می شود. که به این ترتیب، رهرو خود را بر آتش فرود می آورد. نسبت دادن، هبوط به راه دنیا (طریق) مجاز است از آن رو که این راه سرانجام بر یکی از دو مقصد می رسد، مانند کسی که چیزی را پایین می آورد تا در جائی قرار دهد. آنگاه دستور داده است تا پیش قراولی برای خود بفرستد و وسیله ای برای نجات خود و خوشحالی اش فراهم آورد پیش از آن که در یکی از آن دو منزل نهایی فرود آید، تا بدان وسیله قرارگاهش بهشت باشد، و آن منزلی را که قصد سکونت در آنجا را دارد، به وسیله ی آماده کردن خود، آماده سازد. بعضی کلمه ی یوطی را یوطن با ن خوانده اند، یعنی آنجا را وطن خود قرار دهد.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم ان امامک) و بدان به درستی که در پیش تو است (عقبه کوذا) کریوه به غایت دشوار و این مستعار است از برای طریق آخرت به اعتبار مشقت آن راه و کثرت موانع آن (المخف فیها) که سبکبار در آن (احسن حالا) نیکو حال تر است (من المثقل) از گران بار به ثقل آثام و انواع رذایل (و المبطی ء علیها) و دیر جنبنده بر آن کریوه از روی اقتباس فضایل (اقبح امرا) زشت کارتر است (من المسرع) از شتابنده چه هر که سبکبارتر است شتابنده تر است (و ان مهبطها بک) و به درستی که موضع فرود آمدن آن کریوه تو را، یعنی جایی که بعد از نزول تو باشد از آن کریوه (لا محاله) بی شک و شبهه (علی جنه او علی نار) به بهشت است یا بر دوزخ (فارتد لنفسک) پس طلب راحت و آسایش کن و اکتساب زاد آن راه نمای از برای نفس به وسیله کسب اعمال (قبل نزولک) پیش از فرود آمدن تو در آن (و وطی ء المنزل قبل حلولک) و نرم ساز منزل خود را پیش از نزول تو در آن (فلیس بعد الموت) پس نیست پس از مرگ (مستعتب) چیزی که طلب خشنودی کنند به واسطه آن از ارتکاب افعال حسنه به جهت عدم تکلیف در آن (و لا الی الدنیا منصرف) و نیست به سوی دنیا بازگشتی

آملی

قزوینی

و بدان بدرستی پیش روی تو گریوئیست بغایت دشوار و بالا شدن بر آن صعب و گذرگاهی است بسیار تنگ و پرمشقت گذشتن از آن مشگل آنکه سبک بار است در آن عقبه نیکوحال تر است از آن کس که گران بار است و آن کس که کندرونده تر است و دیر گذرنده تر است بر آن عقبه رسواتر است حال او و قبیح تر است کار او از شتابنده و سعی نماینده چنانچه مروی است (نجا المخففون و هلک المثقلون) و سبکباران در این سفر پربلا و این گریوه پرعنا آنانند که مشاغل جهان از خود انداخته اند و ترک علائق عوایق گفته بار خود سبک ساخته اند و همه همت بر امر آخرت گماشته دل از هموم دنیا پرداخته اند مگر این قوم بار خود از این لجه خطر بساحل رسانند و از این مضیق آفات خود را بمامنی کشانند و مثل آدمی در این گذرگاه بان ماند که کاروان و یاران شخص از پیش رفته باشند و در اثنای راه انتظار او می کشیده باشند هان سبک باش و بشتاب و خود را برسان که کاروان بر راه انتظار نشسته و روز بیگاه گشته چنانچه فرمود (تخففوا تلحقوا فانما ینتظر باولکم آخرکم) سبک شوید و بشتابید تا برسید که اول شما انتظار می کشد آخر شما را. قوله و ان مهبطها و بدان که فرود می آورد آن عقبه ترا لامحاله و البته یا بر جنت و نعیم یا بر نار و عقاب الیم آری هر آدمی که از عقبه مرگ و برزخ بگذرد یا به درجات بهشت جاودان و جوار حضرت رحمان برآید و در جوار رب رحیم و مقام کریم منزل گزیند یا در در کات جحیم و عذاب الیم بیفتند و در سجن سجین گرفتار بماند و بر خوان زقوم و غسلین دست گشاید اعاذنا الله تعالی منها بفضله و رحمته چنانچه فرموده است و ما بین احدکم و الجنه او النار ان ینزل به الا الموت نیست میان کسی از شما و بهشت و دوزخ که نزول کند بان جز مرگ حائلی و ملای رومی گفت: زین جهان تا آن جهان بسیار نسیت در میان جز یک نفس دیوار نیست و سبکباران نزدیکترند بانان که بشتابند و به جنت خلد و مقام ابرار سبقت گیرند و گران باران اولی ترند که در عقب بمانند و این عقبات کود طی نتوانند پس در هاویه هلاک و بوار بیفتند و حدیث مشهور المومن خفیف المونه هم باین مقصود نزدیک باشد در بعضی حکایات مرموزه آمده که کوهی در بعضی بلاد هست و در پای آن کوه سنگی گران نصب شده و بر آنجا نوشته هر که این سنگ برگیرد و بیک دویدن بر فراز کوه برد بر مراد خویش فیروز گردد و آنچه می جوید بیاید و بدولتی جلیل و منزلتی عظیم برسد و اگر در راه بماند و بیک دویدن این سنگ بر سر کوه نرساند هلاک گردد و عقوبت و نکال بیند هر که به پای آن کوه آید آن کلمات بخواند در تردد و حیرت بماند قومی که جلد و سبک و شتابنده و سبکبار و سختی دیده و رنج کشیده باشند آن سنگ گران بر دوش بردارند و بیک دویدن بر فراز کوه برند آنجا قومی مهیا باشند و طالب کسی که او را بر خود امیر پادشاه سازند او را دریابند و به شادی و سرور تمام ببرند و بر مسند پادشاهی بنشانند و بعضی دیگر که بر خلاف آن قوم اول گران و سنگین بار و تن پرور و جفاندیده و کاهل باشند و بر آن امر جرئت نمایند و حامل آن امانت گردند و هوس آن منزلت از ضمیرشان سر بزند آن سنگ بیک دویدن بسر کوه نرسانند از گرانی و خامی در راه بمانند از اطراف آن کوه سوام و هوام و دد و دام بر او حمله نمایند و او را بربایند قال تعالی: و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا استعتاب آشتی خواستن و خشنودی جستن پس منزل بگزین برای نفس خود پیش از نزول و آماده گردان آن منزل را پیش از حلول یعنی زاد آن مهیا ساز که نیست بعد از مردن جای استعتاب یعنی خشنودی طلب کردن و تدارک جستن و نه بسوی دنیا جای بازگشتن که وقت تدبیر و فرصت کار و تلافی اختلال فوت شده باشد مجرم آن زمان فریاد گیرد و غریو (یا لیتنا نرد و لا نکذب بایات ربنا) درگیرد و بانک فاخرجنا نعمل صالحا. بردارد و هیچ سود نباشد و هیچ تدبیر و نفیر بفریاد نرسد.

لاهیجی

و اعلم ان امامک عقبه کوودا، المخف فیها احسن حالا من المثقل و المبطی ء علیها اقبح حالا من المسرع و ان مهبطک بها لا محاله علی جنه او علی نار، فارتد لنفسک قبل نزولک و وطی المنزل قبل حلولک، فلیس بعد الموت مستعتب و لا الی الدنیا منصرف

یعنی بدانکه به تحقیق پیش روی تو گردن گاهی است بسیار دشوار، سبک بار در آن نیکو حال تر است از سنگین بار و کندرفتار بر آن زشت حال تر است از تندرفتار و به تحقیق که جای فرود آمدن از آن عقبه از برای تو به ناچار بر بهشت است یا بر آتش، پس طلب کن جای با آب و گیاه را از برای نفس تو پیش از فرود آمدن تو و مهیا گردان از برای استراحت منزل را پیش از وارد شدن تو، پس نیست بعد از مردن رضاجویی از تقصیرات، و نه به سوی دنیا برگشتنی به جهت تلافی مافات

خوئی

(الشابیب) الدفعات من المطر الغزیر. المعنی: جعل (ع) الانسان مسافرا فی طریق الحیات واصلا الی الجنه او النار بانتخابه السیر المودی الی هذه او هذه، و فی طریقه عقبه شاقه و هی المرور علی شهواته و اهوائه و اخطائه فوصاه بحمل الزاد الکافی للسیر فی هذا الطریق البعید و الاجتهاد فی تحصیل المعاون معه لحمل الزاد باعطاء الفقراء و المساکین مقدارا من امواله لیکون ذخرا فی مسعاه و معاده او قرضا یرد علیه فی ایام عسرته فی آخرته. ثم نبه (علیه السلام) علی ملازمه الدعاء و التضرع الی الله فی کل حال من الاحوال و لجمیع الحوائج سواء کان مذنبا او مطیعا فان المذنب اذا تضرع الی الله تعالی و سال منه التوبه و المغفره یخرج عن ذنبه، و المطیع اذا ساله اجابه و ان لم یظهر له الاجابه کما یرید، و بین ان الدعاء الی الله لا یضیع بحال من الاحوال فان لم یوافق المساله مع المصلحه اعطاه الله فی اجابه دعائه ما هو خیر مما ساله عاجلا او آجلا. بدانکه در برابر تو گردنه سخت و دشواری است، هر که در آن سبکبار باشد خوش حالتر است از کسیکه بارش سنگین است، و هر که کند رو باشد بدحالتر است از آنکه شتابان می رود، فرودگاه تو در پشت این گردنه بناچار بهشت است یا دوزخ، پیش از آنکه از این گردنه فرود شوی جلو پای خود را پاک کن و ببهشت برو نه بدوزخ، و پیش از مرگ برای خود منزل را هموار ساز که پس از مردن نه عذری پذیرفته شود و نه راه بازگشتی بدنیا می ماند.

شوشتری

(و اعلم ان امامک عقبه کوودا) ای: شاقه المصعد. (المخف فیها احسن حالا من المثقل و البطی ء) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و المبطی) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (علیها اقبح حالا) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (امرا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (من المسرع، و ان مهبطک بها) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (مهبطها بک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (لا محاله) ای: بلا حیله. (علی جنه او علی نار) هکذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن میثم) او نار، و فی (ابن ابی الحدید) (اما علی جنه او علی نار). فی (اعتقادات الصدوق): و اما العقبات التی علی الجسر فاسمها اسم فرض و امر و نهی، فمتی انتهی الانسان الی عقبه اسم فرض و کان قد قصر فی ذلک الفرض حبس عندها و طولب بحق الله فیها، فان خرج منها بعمل صالح قدمه او برحمه تدارکته نجا منها الی عقبه اخری، فلا یزال یدفع من عقبه الی اخری و یحبس عند کل عقبه فیسال عما قصر فیه من معنی اسمها، فان سلم من جمیعها انتهی الی دار البقاء فیحیی حیاه لا موت فیها ابدا، و سعد سعاده لا شقاوه معها ابدا، و سکن جوار الله مع انبیائه و حججه و الصدیقین و الشهداء و الصالحین من عباده، و ان حبس فی عقبه فطولب بحق قصر فیه ان لم ینجه عمل صالح قدمه و لا ادرکته من الله رحمه زلت به قدمه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عن العقبه و هوی فی جهنم. (فارتد) من راد الکلا و ارتاده ای: طلبه. (و وطی المنزل) یقال وطات الفراش ای: جعلته و طیئا. (قبل حلوله) حتی لا یحصل لک تعب بعده. (فلیس بعد الموت مستعتب) ای: استرضاء (فان یصبروا فالنار مثوی لهم و ان یستعتبوا فما هم من المعتبین)، و انما الاستعتاب فی الدنیا. و فی (الکافی) عن ابی جعفر (علیه السلام): ان الشمس لتطلع و معها اربعه املاک، ملک ینادی یا صاحب الخیر اتم و ابشر، و ملک ینادی یا صاحب الشر انزع و اقصر … (و لا الی الدنیا منصرف) (قال رب ارجعون لعلی اعمل صالحا فیما ترکت کلا انها کلمه هو قائلها).

مغنیه

والکوود: الصعب. و المخف: خفیف الحمل. و مستعتب: استرضاء. الاعراب: و حالا تمییز. و فی بعض النسخ اما علی جنه او علی نار، و فی بعضها علی جنه بدون (اما) و هی الصواب لان اما فی المورد یجب تکرارها، و ان یقال: اما و اما، و لا یجوز اما و او. المعنی (ان امامک عقبه الخ).. و المراد بها الاعمال الصالحه، لانها تحتاج الی جهد و صبر، و المراد بالمخف من لا یحمل الاوزار و الاقذار، و بالمبطی ء من یتباطا عن عمل الخیرات، و المراد بالاقبح مجرد القبح من غیر تفاضل حیث لا قبح اطلاقا فی الاسراع الی مرضاه الله و مغفرته (و ان مهبطک بها لا محاله علی جنه) ان عملت لها عملها (او علی نار) ان اعتدیت و عصیت (فارتد لنفسک الخ).. اختر لها سبیل النجاه (و وطی ء المنزل الخ).. هبی ء لراحتک و هنائک (فلیس بعد الموت مستعتب) لا سبیل بعد الموت الی طلب الرضاء و العفو (و لا الی الدنیا منصرف) کی تعمل و تستدرک. و الخلاصه ان الانسان لا یصیب الهدف الا بالجهاد و الصبر و التضحیه، و انه لا قرابه و لا علاقه بین الله و بین احد من خلقه الا العمل الصالح النافع.

عبده

… ان امامک عقبه کودا: صعبه المرتقی و المخف بضم فکسر الذی خفف حمله و المثقل بعکسه و هو من اثقل ظهره بالاوزار … لنفسک قبل نزولک: ابعث رائدا من طیبات الاعمال توقفک الثقه به علی جوده المنزل … بعد الموت مستعتب: المستعتب و المنصرف مصدران و الاستعتاب الاسترضاء و لا انصراف الی الدنیا بعد الموت حتی یمکن استرضاء الله بعد اغضابه باستئناف العمل

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدانکه در جلو تو گردنه بسیار و دشواری است، که در آن سبکبار از گرانبار خورسندتر است، و کند رفتار از تندرو زشت و درمانده تر است، و فرودگاه تو در آن راه ناچار بر بهشت است یا بر آتش، پس پیش از رسیدنت (به آن سرا) برای خود پیشروی بفرست (تا برایت جای آسایش و خرمی بدست آورد) و پیش از رفتنت منزلی آماده ساز که بعد از مرگ وسیله خشنود گرداندن نیست، و کسی به دنیا بر نمی گردد (در آنجا کار نیکی نمی توان انجام داد تا از گناه در گذرند و به دنیا بازگشتی نمی باشد تا از کردار زشت توبه نمایند).

زمانی

امام علیه السلام اشاره میکند که همه ناگزیراند از گردنه قیامت عبور کنند و این جمله اشاره است باین آیه قرآن: (تمام شماها باید بطور حتم از جهنم عبور کنید). امام علیه السلام میفرماید: روز قیامت نمیتوان رضایت خدا را جلب کرد البته این برنامه مخصوص افرادی است که راه انحراف را تعقیب کرده اند در صورتیکه بندگان شایسته خدا هم خودشان راضی هستند و هم خدا از آنها راضی میباشد.

سید محمد شیرازی

(و اعلم ان امامک عقبه کوودا) ای صعبه المرتقی، و العقبه الطریق الملتوی فی الجبل، الذی بین ارتفاع الجبل، و هوه السفح (المخف فیها) ای فی تلک العقبه (احسن حالا من المثقل) الذی علیه ثقل و شی ء کثیر، لان خطر السقوط علی المثقل اکثر من خطره علی المخف. (و المبطی علیها) ای علی تلک العقبه. و هو الذی یمشی بطیئا (اقبح حالا من المسرع) اذ کلما طال الامد فی العقبه، رافقه طول الخطر، و المراد خفه الظهر من الذنوب، و الاسراع فی الاعمال الصالحه الموجب لسرعه المرور فی المحشر و علی الصراط (و ان مهبطلک بها) ای محل هبوطل و نزولک، بتلک العقبه (لا محاله) ای یقینا (علی جنه او علی نار) ان کنت مطیعا فعلی الجنه و الا فعلی النار. (فارتد) ای اطلب (لنفسک) طلبا حسنا (قبل نزولک) هناک، حیث لا رجوع (و وطی المنزل) ای هیئه تهیئه حسنه (قبل حلولک) فیه (فلیس بعد الموت مستعتب) ای استرضاء، فلا یطلبون رضاک (و لا الی الدنیا منصرف) ای لا رجوع لک الی الدنیا حتی تتدارک ما فات، و تبدل المنزل من سی الی حسن.

موسوی

عقبه: جمعه عقاب و عقبات: المرقی الصعب من الجبال. عقبه کوود ای شاقه المصعد صعبه المرتقی. الثقل: الثقل جمع اثقال الحمل الثقیل. المبطی ء: ابطا ضد اسرع. مهبطک: المهبط: موضع الهبوط. لا محاله: لا محاله یعنی لابد و لا حیله یعنی امر موکد لا مفر منه. و وطی ء: و طا الشی ء: هیاه و سهله و مهده. منصرف: یقال: انصرف الرجل ای انکفا و رجع. (و اعلم ان امامک عقبه کوودا، المخف فیها احسن حالا من المثقل و المبطی ء علیها اقبح حالا من المسرع، و ان مهبطک بها لا محاله اما علی جنه او علی نار. فارتد لنسک قبل نزولک، ورطی ء المنزل قبل حلولک، فلیس بعد الموت مستعتب، و لا الی الدنیا منصرف) نعم انها عقبه صعبه المرتقی، عقبه مرتفعه شاهقه یتعثر الانسان بما فیها من منعرجات و منعطفات، و ما فیها من عثار و مشاکل. عقبه و لا عقبات الدنیا الی یستطیع المرء ان یقتحمها و یجتازها … انها عقبه کوود مخیفه یجتازها الانسان وسط الاهوال المرعبه و المنعطفات المضله … انها عقبه لا یجتازها الا من استعد لها و هیا نفسه، الا من نظر الیها و عرف حقیقتها. و کیف ان عقبات الدنیا یکون المخف ایسر اجتیازا لها من المثقل، فکذلک عقبات الاخره من کان اقل وزرا و اخف حملا، من لم یرتکب حراما و لم یفعل اثما، من لم یعتد و لم یتجاوز المرسوم له. یکن اسرع فی اجتیازها و اشد قوه فی اقتحامها. من کان خفیف الحمل من اوزار الدنیا و آثامها اصبح یسیرا علیه عبورها، و هذا عکس المثقل. عکس من حمل علی ظهره و بیده و کان بدینا فانه سیسقط فی منتصف الطریق! سیهوی الی الارض و یصعب علیه ان یقف بعدها. و لربما استطاع ان یترک حمله و یتخفف فی الدنیا لاجتیازها و لکن کیف یتخفف فی الاخره من الاوزار و الاثام و هی لازمه له لا تترکه و لن یستطیع التخلی عنها لانها کسب یدیه و جوارحه التی لن تفارقه بل سیحاسب علیها و یعاقب علی فعلها … و ان هذه العقبه کانت امام انظار الاتقیاء، و فی راس القائمه التی کانوا یحسبون لها الف حساب و حساب. کانوا اذا تذکروها جرت مدامعهم و تحرکت عواطفهم و جاشت انفسهم و خافوا من ذنوبهم فبکوا، و تاسفوا و تحسروا، و ندموا علی ما مضی من اعمارهم. ان هذه العقبه قد نظر الیها اناس بعین البصیره فرسموا لها طریق الخلاص فکانوا و الجنه کمن هم فیها فهم فیها منعمون و هم و النار کمن هم فیها فهم فیها معذبون … کانوا یعدون العده لاجتیازها بکل یسر و سهوله … کانوا یعرفون ان الاوزار و الاثام و افعال الحرام و الاعتداء علی الناس و الظلم و التجاوز علی العباد کلها اثقال تبطی ء الانسان عن اجتیازها، فلذا لم یفعلوا حراما و لم یکسبوا ماثما، بل ان الائمه کانوا فی مواقفهم امام الله یحسبون له الحساب و یستعدون لیوم اللقاء و هم المعصومون المنزهون الذین لم یقترفوا ذنبا و لم یفعلوا حراما. فاسمعوا الی الامام زین العابدین فی حدیث طاووس الیمانی … یقول طاووس: رایت علی بن الحسین یطوف من العشاء الی سحر و یتعبد فلما لم یر احدا رمق السماء بطرفه و قال: الهی غارت نجوم سماواتک و هجعت عیون انامک و ابوابک مفتحات للسائلین، جئتک لتغفر لی و ترحمنی و ترینی وجه جدی محمد فی عرصات القیامه ثم بکی و قال: و عزتک و جلالک ما اردت بمعصیتی مخالفتک و ما عصیتک اذ عصیتک و انا بک شاک و لا بنکالک جاهل و لا لعقوبتک متعرض و لکن سولت لی نفسی و اعاننی علی ذلک سترک المرخی به علی فانا الان من عذابک من یستنقذنی و بحبل من اعتصم ان قطعت حبلک عنی فواسو اتاه غدا من الوقوف بین یدیک اذا قیل للمخفین جوزوا و للمثقلین حطوا، امع المخفین اجوز ام مع المثقلین احط. ویلی کلما طال عمری کثرت خطایای و لم اتب، اما آن لی ان استحی من ربی؟ ثم بکی و قال: اتحرقنی بالنار یا غایه المنی فاین رجائی ثم این محبتی اتیت باعمال قباح ردیه و ما فی الوری جنی کجنایتی ثم بکی و قال: سبحانک تعصی کانک لا تری و تحلم کانک لم تعص، تتودد الی خلقک بحسن الصنیع کان بک الحاجه الیهم و انت یا سیدی الغنی عنهم. ثم خر الی الارض ساجدا فدنوت منه و شلت راسه و وضعته علی رکبتی و بکیت حتی جرت دموعی علی خده فاستوی جالسا و قال: من ذا الذی شغلنی عن ذکر ربی فقلت: انا طاووس یا ابن رسول الله، ما هذا الجزع و الفزع؟ و نحن یلزمنا ان نفعل مثل هذا و نحن عاصون جافون، ابوک الحسین بن علی و امک فاطمه الزهراء و جدک رسول الله. قال: فالتفت الی و قال: هیهات، هیهات یا طاووس دع عنی حدیث ابی و امی و جدی، خلق الله الجنه لمن اطاعه و لو کان حبشیا، و خلق النار لمن عصاه و لو کان سیدا قرشیا، اما سمعت قول تعالی: (فاذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم یومئذ … ) و الله لا ینفعک غدا الا تقدمه تقدمها من عمل صالح … ففی هذه الحادثه الرائعه نقف امام نموذج من ارقی النماذج البشریه علی الاطلاق و ندرک السر العمیق فی تقدم اهل البیت صلوات الله علیهم علی جمیع العالمین. انهم عرفوا الحقیقه و وقفوا علیها و عاشوا معها و تفاعلوا مع ارادتها فکانوا من اخلص الناس لله و اشده تعبدا له و رهبه منه. کانوا یعدون العده لذلک الموقف الرهیب و یستعدون للاجابه عن کل حرکه قاموا بها او یقومون. انهم لم یعصوا الله ما امرهم و مع ذلک کانت هذه سیرتهم … کانو یرسمون لنا الطریق و یضعون لنا المعالم البارزه التی تقودنا الی مرضاه الله و جنانه … فان هذه العقبه لابد و ان توصل الی احد موضعین، فی احدهما یجد الانسان النعیم و السرور و الکرامه و العزه و فی الاخر یجد الذل و الهوان و الخزی و العار، فی الاول یدرک رضا الله و یفوز یجنه عرضها السماوات و الارض و فی الاخر یهوی الی النار و غضب الجبار، و یا بئس المنزل و المکان. ان هذه النتجیه التی تنتظر الانسان بعد العقبه یستطیع ان یقررها بیده. و ای عاقل یتنازل عن الجنه و ما فیها؟ و فیها ما لا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر، و لکن هذا المقصد و الهدف یتطلب منک ان تقدم امامک و انت فی دار الدنیا، ان تقدم ما یوهلک للوصول الی مرادک. و ما یوهلک لذلک انما هو العمل الصالح و الاحسان للناس و معونتهم و تخفیف آلامهم و القیام باوامر الله کلها و الاجتناب عن معاصیه کلها، فاذا الجنه بین یدیک و اذا انت فی ریاضها و نعیمها … و اما اذا وفدت بدون اعمال صالحه فلیس لک عوده الی الدنیا کی تحسن اعمالک و تقوم بالواجب علیک و تدرک الجنه من جدید. انه امتحان واحد من استعد له و نجح فاز و من اهمل و ضیع سقط و لم یفلح و لم یستطع تدارک ما فات …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ عَقَبَهً کَئُوداً،الْمُخِفُّ فِیهَا أَحْسَنُ حَالاً مِنَ الْمُثْقِلِ، وَ الْمُبْطِئُ عَلَیْهَا أَقْبَحُ حَالاً مِنَ الْمُسْرِعِ،وَ أَنَّ مَهْبِطَکَ بِهَا لَا مَحَالَهَ إِمَّا عَلَی جَنَّهٍ أَوْ عَلَی نَارٍ،فَارْتَدْ لِنَفْسِکَ قَبْلَ نُزُولِکَ،وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِکَ،«فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ»،وَ لَا إِلَی الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ.

ترجمه

(فرزندم!) بدان پیش روی تو گردنه صعب العبوری هست که سبکباران (برای عبور از آن) حالشان از سنگین باران بهتر است،و کندروان وضعشان بسیار بدتر از شتاب کنندگان است و (بدان که) نزول تو بعد از آن گردنه به یقین یا در بهشت است و یا در دوزخ،بنابراین پیش از ورودت در آنجا وسایل لازم را برای خویش مهیا ساز و منزلگاه را پیش از نزول،آماده نما،زیرا پس از مرگ راهی برای عذرخواهی نیست و نه طریقی برای بازگشت به دنیا (و جبران گذشته).

شرح و تفسیر: امروز بار خود را سبک کن!

امام علیه السلام در این قسمت از وصیّت نامه نورانی خود بار دیگر به مسأله سفر طولانی و پر خوف و خطر قیامت باز می گردد و مسیر راه را به دقت روشن ساخته و وسیله نجات را یادآوری می کند.

نخست می فرماید:«(فرزندم!) بدان پیش روی تو گردنه صعب العبوری هست که سبکباران (برای عبور از آن) حالشان از سنگین باران بهتر است و کندروان

وضعشان بسیار بدتر از شتاب کنندگان است»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَکَ عَقَبَهً کَئُوداً {1) .«کئود»به معنای پر مشقت و صعب العبور است،از ریشه«کئد»بر وزن«عهد»به معنای شدت و سختی گرفته شده است. }، الْمُخِفُّ {2) .«مخفّ»به معنای سبک بال از ریشه«خفّ»بر وزن«صف»به معنای سبک شده گرفته شده است. }فِیهَا أَحْسَنُ حَالاً مِنَ الْمُثْقِلِ {3) .«مثقل»یعنی سنگین بار از ریشه«ثقل»است. }،وَ الْمُبْطِئُ عَلَیْهَا أَقْبَحُ حَالاً مِنَ الْمُسْرِعِ).

منظور از این گردنه صعب العبور یا مرگ و سکرات آن است یا عالم برزخ و یا پل صراط (و یا همه اینها).

بدیهی است برای عبور سالم از گردنه های صعب العبور باید بار خود را سبک کرد و به سرعت گذشت،زیرا در این گونه گردنه ها ممکن است راهزنان و یا حیوانات درنده نیز وجود داشته باشند.

این تعبیر برگرفته از قرآن مجید است آنجا که می فرماید:« فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَهَ* وَ ما أَدْراکَ مَا الْعَقَبَهُ* فَکُّ رَقَبَهٍ* أَوْ إِطْعامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَهٍ ...»؛ولی او از آن گردنه مهم نگذشت،و تو چه می دانی که آن گردنه چیست؟ آزاد کردن برده ای،یا غذا دادن در روز گرسنگی». {4) .بلد،آیه 11-14.}

برخی از مفسران در شرح این آیات،عقبه را به معنای هوای نفس و بعضی دیگر به گردنه های صعب العبور روز قیامت تفسیر کرده اند که کلام حضرت متناسب با همین تفسیر دوم است.

آن گاه در ادامه سخن می فرماید:«و (بدان که) نزول تو بعد از آن گردنه ناچار یا در بهشت است و یا در دوزخ»؛ (وَ أَنَّ مَهْبِطَکَ بِهَا لَا مَحَالَهَ إِمَّا عَلَی جَنَّهٍ أَوْ عَلَی نَارٍ).

سپس می افزاید:«بنابراین پیش از ورودت در آنجا وسایل لازم را برای خویش مهیا ساز و منزلگاه را پیش از نزول،آماده نما،زیرا پس از مرگ راهی

برای عذرخواهی نیست و نه طریقی برای بازگشت به دنیا (و جبران گذشته)»؛ (فَارْتَدْ {1) .«ارتد»به معنای انتخاب کن از ریشه«ارتیاد»است که در بخش قبل تفسیر شد. }لِنَفْسِکَ قَبْلَ نُزُولِکَ،وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِکَ،«فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ {2) .«مستعتب»مصدر میمی است و به معنای عذر خواهی و رضایت طلبیدن است از ریشه«عتب»بر وزن «عطف»گرفته شده که معانی متعدّدی دارد و یکی از معانی آن رضا و خشنودی است و کسی که عذرخواهی می کند در واقع رضایت طرف را می طلبد لذا این واژه به معنای عذرخواهی به کار رفته است. }»وَ لَا إِلَی الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ). {3) .«منصرف»نیز مصدر میمی به معنای بازگشت است. }

شایان توجّه است که جمله «لیس بعد الموت مستعتب» نخستین بار در کلام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است آنجا که می فرماید:«لَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ أَکْثِرُوا مِنْ ذِکْرِ هَادِمِ اللَّذَّاتِ وَمُنَغِّصِ الشَّهَوَاتِ؛بعد از مرگ راهی برای عذرخواهی و جلب رضایت پروردگار نیست،بنابراین بسیار به یاد چیزی باشید که لذات را در هم می کوبد و شهوات را بر هم می زند». {4) .مستدرک الوسائل،ج 2،ص 104،ح 16.}

جمله «وَ لَا إِلَی الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ ؛راه بازگشتی وجود ندارد»،حقیقت و واقعیّت واضحی است که در آیات قرآن و روایات به طور گسترده به آن اشاره شده است.

قرآن مجید می فرماید:« حَتّی إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ* لَعَلِّی أَعْمَلُ صالِحاً فِیما تَرَکْتُ کَلاّ ...»؛(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه می دهند) تا زمانی که مرگ یکی از آنها فرا رسد،می گوید«پروردگارا! مرا بازگردانید؛*شاید در برابر آنچه ترک کردم (و کوتاهی نمودم) عمل صالحی انجام دهم»(ولی به او می گویند:) چنین نیست!». {5) .مؤمنون،آیه 99 و 100.در آیات 28 سوره انعام و 37 سوره فاطر نیز به همین معنا اشاره شده است. }

در خطبه 188 نهج البلاغه درباره مردگان آمده است:«لَا عَنْ قَبِیحٍ یَسْتَطِیعُونَ انْتِقَالاً وَ لَا فِی حَسَنٍ یَسْتَطِیعُونَ ازْدِیَاداً؛نه قدرت دارند از عمل زشتی که انجام داده اند کنار روند و نه می توانند بر کارهای نیک خود چیزی بیفزایند».

آری منزلگاه های این عالم قابل بازگشت نیست،همان گونه که فرزند ناقص هرگز به رحم مادر برای تکامل بیشتر باز نمی گردد و میوه ای که از درخت جدا شد به شاخه بر نمی گردد،کسانی که از این دنیا به عالم برزخ می روند نیز امکان بازگشت به دنیا را ندارند.برزخیان نیز هنگامی که به قیامت منتقل شوند هرگز نمی توانند به عالم برزخ بازگردند و این هشداری است به همه ما که بدانیم ممکن است در یک لحظه همه چیز تمام شود،درهای توبه بسته شود و راه تحصیل زاد و توشه مسدود گردد و با یک دنیا حسرت،چشم از جهان بپوشیم.

بخش نوزدهم

متن نامه

وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَکَ فِی الدُّعَاءِ، تَکَفَّلَ لَکَ بِالْإِجَابَهِ،وَ أَمَرَکَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَکَ،وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَکَ،

ص: 398

وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُکَ عَنْهُ،وَ لَمْ یُلْجِئْکَ إِلَی مَنْ یَشْفَعُ لَکَ إِلَیْهِ،وَ لَمْ یَمْنَعْکَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَهِ،وَ لَمْ یُعَاجِلْکَ بِالنِّقْمَهِ،وَ لَمْ یُعَیِّرْکَ بِالْإِنَابَهِ،وَ لَمْ یَفْضَحْکَ حَیْثُ الْفَضِیحَهُ بِکَ أَوْلَی،وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْکَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَهِ،وَ لَمْ یُنَاقِشْکَ بِالْجَرِیمَهِ وَ لَمْ یُؤْیِسْکَ مِنَ الرَّحْمَهِ،بَلْ جَعَلَ نُزُوعَکَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَهً،وَ حَسَبَ سَیِّئَتَکَ وَاحِدَهً،وَ حَسَبَ حَسَنَتَکَ عَشْراً،وَ فَتَحَ لَکَ بَابَ الْمَتَابِ،وَ بَابَ الاِسْتِعْتَابِ، فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاکَ،وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاکَ،فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحَاجَتِکَ، وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِکَ،وَ شَکَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَکَ،اسْتَکْشَفْتَهُ کُرُوبَکَ،وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَی أُمُورِکَ،وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لَا یَقْدِرُ عَلَی إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ،مِنْ زِیَادَهِ الْأَعْمَارِ،وَ صِحَّهِ الْأَبْدَانِ،سَعَهِ الْأَرْزَاقِ.ثُمَّ جَعَلَ فِی یَدَیْکَ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِهِ بِمَا أَذِنَ لَکَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ،فَمَتَی شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ،وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ رَحْمَتِهِ،فَلَا یُقَنِّطَنَّکَ إِبْطَاءُ إِجَابَتِهِ،فَإِنَّ الْعَطِیَّهَ عَلَی قَدْرِ النِّیَّهِ،وَ رُبَّمَا أُخِّرَتْ عَنْکَ الْإِجَابَهُ،لِیَکُونَ ذَلِکَ أَعْظَمَ لِأَجْرِ السَّائِلِ، وَ أَجْزَلَ لِعَطَاءِ الْآمِلِ.وَ رُبَّمَا سَأَلْتَ الشَّیْءَ فَلَا تُؤْتَاهُ،وَ أُوتِیتَ خَیْراً مِنْهُ عَاجِلاً أَوْ آجِلاً،أَوْ صُرِفَ عَنْکَ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَکَ،فَلَرُبَّ أَمْرٍ قَدْ طَلَبْتَهُ فِیهِ هَلَاکُ دِینِکَ لَوْ أُوتِیتَهُ،فَلْتَکُنْ مَسْأَلَتُکَ فِیمَا یَبْقَی

ص: 399

لَکَ جَمَالُهُ،وَ یُنْفَی عَنْکَ وَبَالُهُ؛ فَالْمَالُ لَا یَبْقَی لَکَ وَ لَا تَبْقَی لَه.

ترجمه ها

دشتی

بدان، خدایی که گنج های آسمان و زمین در دست اوست، به تو اجازه درخواست داده، و اجابت آن را به عهده گرفته است. تو را فرمان داده که از او بخواهی تا عطا کند، درخواست رحمت کنی تا ببخشاید، و خداوند بین تو و خودش کسی را قرار نداده تا حجاب و فاصله ایجاد کند، و تو را مجبور نساخته که به شفیع و واسطه ای پناه ببری ، و در صورت ارتکاب گناه در توبه را مسدود نکرده است، در کیفر تو شتاب نداشته، و در توبه و بازگشت، بر تو عیب نگرفته است، در آنجا که رسوایی سزاوار توست، رسوا نساخته، و برای بازگشت به خویش شرائط سنگینی مطرح نکرده است، در گناهان تو را به محاکمه نکشیده، و از رحمت خویش نا امیدت نکرده ، بلکه بازگشت تو را از گناهان نیکی شمرده است. هر گناه تو را یکی، و هر نیکی تو را ده به حساب آورده، و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است . هر گاه او را بخوانی، ندایت را می شنود، و چون با او راز دل گویی راز تو را می داند، پس حاجت خود را با او بگوی، و آنچه در دل داری نزد او باز گوی، غم و اندوه خود را در پیشگاه او مطرح کن، تا غم های تو را بر طرف کند و در مشکلات تو را یاری رساند.

شرائط اجابت دعا

و از گنجینه های رحمت او چیزهایی را درخواست کن که جز او کسی نمی تواند عطا کند، مانند عمر بیشتر، تندرستی بدن، و گشایش در روزی . سپس خداوند کلیدهای گنجینه های خود را در دست تو قرار داده که به تو اجازه دعا کردن داد، پس هر گاه اراده کردی می توانی با دعا، درهای نعمت خدا را بگشایی، تا باران رحمت الهی بر تو ببارد.

هرگز از تأخیر اجابت دعا نا امید مباش، زیرا بخشش الهی باندازه نیّت است ، گاه، در اجابت دعا تأخیر می شود تا پاداش درخواست کننده بیشتر و جزای آرزومند کامل تر شود، گاهی درخواست می کنی امّا پاسخ داده نمی شود، زیرا بهتر از آنچه خواستی به زودی یا در وقت مشخّص، به تو خواهد بخشید، یا به جهت اعطاء بهتر از آنچه خواستی، دعا به اجابت نمی رسد ، زیرا چه بسا خواسته هایی داری که اگر داده شود مایه هلاکت دین تو خواهد بود، پس خواسته های تو به گونه ای باشد که جمال و زیبایی تو را تأمین، و رنج و سختی را از تو دور کند، پس نه مال دنیا برای تو پایدار، و نه تو برای مال دنیا باقی خواهی ماند .

شهیدی

و بدان! کسی که گنجینه های آسمان و زمین در دست اوست تو را در دعا رخصت داده و پذیرفتن دعایت را بر عهده نهاده، و تو را فرموده از او خواهی تا به تو دهد، و از او طلبی تا تو را بیامرزد. و میان تو و خود کسی را نگمارده تا تو را از وی باز دارد، و از کسی ناگزیرت نکرده که نزد او برایت میانجی گری آرد ، و اگر گناه کردی از توبه ات منع ننموده و در کیفرت شتاب نفرموده، و چون- بدو- بازگردی سرزنشت نکند، و آنجا که رسوا شدنت سزاست پرده ات را ندرد، و در پذیرفتن توبه بر تو سخت نگرفته و حساب گناهت را نکشیده، و از بخشایش نومیدت نگردانیده ، بلکه بازگشتت را از گناه نیک شمرده و هر گناهت را یکی گرفته و هر کار نیکویت را ده به حساب آورده، و در بازگشت را برایت باز گذارده و چون بخوانیش آوایت را شنود، و چون راز خود را با او در میان نهی آن را داند. پس حاجت خود بدو نمایی و آنچه در دل داری پیش او بگشایی، و از اندوه خویش بدو شکایت کنی و خواهی تا غم تو را گشاید و در کارها یاری ات نماید، و از گنجینه های رحمت او آن را خواهی که بخشیدنش از جز او نیاید: از افزون کردن مدت زندگانی و تندرستیها و در روزیها فراوانی. پس کلید گنجهای خود را در دو دستت نهاده که به تو رخصت سؤال از خود را داده تا هرگاه خواستی درهای نعمت او را با دعا بگشایی، و باریدن باران رحمتش را طلب نمایی. پس دیر پذیرفتن او تو را نومید نکند که بخشش بسته به مقدار نیت بود ، و بسا که در پذیرفتن دعایت درنگ افتد، و این برای آن است که پاداش خواهنده بزرگتر شود و جزای آرزومند کاملتر، و بود که چیزی را خواسته ای و تو را نداده اند، و بهتر از آن در این جهان یا آن جهانت داده اند یا بهتر بوده که از تو بازداشته اند ، و چه بسا چیزی را طلبیدی که اگر به تو می دادند، تباهی دینت را در آن می دیدی.

پس پرسشت در باره چیزی باشد که نیکی آن برایت پایدار ماند، و سختی و رنج آن به کنار که نه مال برای تو پایدار است و نه تو برای مال برقرار.

اردبیلی

بدان بدرستی که آن کسی که بدست قدرت اوست خزانه های زمین و آسمان ها دستوری داد مر تو را در دعا کردن در مقاصد و ضامن شد برای تو باجابت دعا و امر کرد تو را آنکه بطلبی ازو یا بدهد تو را و طلب رحمت کنی تا رحمت کند تو را و نگردانید میان تو و میان خود کسی که مانع از وصول رحمت و مغفرت او سبحانه بتو و وانگذاشت تو را بکسی که شفاعت کند از برای تو بسوی خدا و منع نکرد فعل بد تو را از توبت و سرزنش نکرد تو را ببازگشتن از گناه و شتاب زدگی نکرد با تو بخشم گرفتن و رسوا نکرد تو را در جائی که رسوائی بتو سزاوارتر باشد و سخت نگرفت بر تو در قبول بازگشتن تو و مناقشه نکرد تو را بگناه کردن تو و نومید نگردانید تو را از بخشش خود و نه بست از تو در قبول توبه و بازگشت را بلکه گردانید بیرون آمدن تو را از گناه نیکوئی و حساب کرد بدی تو را در جزا و عقاب و حساب کرد نیکوئی تو را ده برابر آن در ثواب و گشود برای تو در بازگشت برضای خود را و در طلب کردن خوشنودی پس هر گاه خواندی او را شنود او از تو را و چون راز گفتی با او دانست راز تو را پس می رسی برحمت او بسبب نیاز خود و پراکنده میکنی با او حاجت درون خود را و شکایت بری بسوی او از غمهای درون خود و طلب کشف میکنی ازو سبحانه اندوههای خود را و یاری می خواهی ازو بر کارهای دشوار خود و در می خواهی ازو از خزینه های رحمت او آنچه توانا نیست بر دادن آن جز او سبحانه از افزونی عمرها و سلامتی بدنها و فراخی روزیها پس از آن گردانید در دستهای تو کلیدهای عطایای خود را به آن چه دستوری داد تو را در آن از درخواستن آن پس هر گاه خواستی طلب گشودن کردی بوسیله دعا درهای نعمتهای او را و ریزان شدن کردی ازو سبحانه نرم بارانهای رحمت او را پس باید نومید نگرداند تو را دیری اجابت تو پس بدرستی که عطا دادن بر مقدار قلت و کثرت نیّت و قصد از خلوص عقیده و بسا که تاخیر کرده می شود از تو روا شدن دعای تو باشد تأخیر کننده بزرگ مزد خواهنده را و بسیار کننده تر مر بخشش امیدوار را و بسا که درخواستی چیزی را و داده نشدی آنرا و داده شدی چیزی را بهتر از آن خواهش در دنیا یا در عقبی یا باز داشته شد از تو چیزی از بلیّت که صرف آن بهتر بود از عطیّه تو را پس بسا امری که طلب کردنی در آن هلاک دین تست اگر داده شوی بآن پس باید که باشد خواهش تو در چیزی که باقی ماند برای نیکوئی آن و نیست کرده شود از تو وزر آن پس مال باقی نمی ماند برای تو و باقی نمی مانی تو نیز برای آن

آیتی

و بدان، که خداوندی که خزاین آسمانها و زمین به دست اوست، تو را رخصت دعا داده و خود اجابت آن را بر عهده گرفته است و از تو خواسته که از او بخواهی تا عطایت کند و از او آمرزش طلبی تا بیامرزدت و میان تو و خود، هیچکس را حجاب قرار نداده و تو را به کسی وانگذاشت که در نزد او شفاعتت کند و اگر مرتکب گناهی شدی از توبه ات باز نداشت و در کیفرت شتاب نکرد. و چون بازگشتی سرزنشت ننمود و در آن زمان، که در خور رسوایی بودی، رسوایت نساخت و در قبول توبه بر تو سخت نگرفت و به سبب گناهی که از تو سرزده به تنگنایت نیفکند و از رحمت خود نومیدت نساخت. بلکه روی گردانیدن تو را از گناه، حسنه شمرد. و گناه تو را یک بار کیفر دهد و کار نیکت را ده بار جزا دهد. و باب توبه را به رویت بگشود. چون ندایش دهی، آوازت را می شنود و اگر براز سخن گویی، آن را می داند. پس حاجت به نزد او ببر و راز دل در نزد او بگشای و غم خود به نزد او شکوه نمای و از او چاره غمهایت را بخواه و در کارهایت از او یاری بجوی و از خزاین رحمت او چیزی بطلب که جز او را توان عطای آن نباشد، چون افزونی در عمر و سلامت در جسم و گشایش در روزی.

خداوند کلیدهای خزاین خود را در دستان تو نهاده است، زیرا تو را رخصت داده که از او بخواهی و هر زمان که بخواهی درهای نعمتش را به دعا بگشایی و ریزش باران رحمتش را طلب کنی. اگر تو را دیر اجابت فرمود، نومید مشو. زیرا عطای او بسته به قدر نیت باشد. چه بسا در اجابت تاءخیر روا دارد تا پاداش سؤ ال کننده بزرگتر و عطای آرزومند، افزونتر گردد. چه بسا چیزی را خواسته ای و تو را نداده اند، ولی بهتر از آن را در این جهان یا در آن جهان به تو دهند. یا صلاح تو در آن بوده که آن را از تو دریغ دارند. چه بسا چیزی از خداوند طلبی که اگر ارزانیت دارد تباهی دین تو را سبب شود. پس همواره از خداوند چیزی بخواه که نیکی آن برایت برجای ماند و رنج و مشقت آن از تو دور باشد. نه مال برای تو باقی ماند و نه، تو برای مال باقی مانی.

انصاریان

آگاه باش آن که خزائن آسمانها و زمین در اختیار اوست به تو اجازه دعا داده،و اجابت آن را ضمانت نموده،و دستور داده از او بخواهی تا ببخشد، و رحمتش را بطلبی تا رحمت آرد،و بین خودش و تو کسی را حاجب قرار نداده و تو را مجبور به توسل به واسطه ننموده ،و اگر گناه کردی از توبه مانعت نشده،و در عقوبتت عجله نکرده،و به باز گشتت سرزنشت ننموده،و آنجا که سزاوار رسوا شدنی رسوایت نکرده،در پذیرش توبه بر تو سخت گیری روا نداشته، و به حسابرسی گناهانت اقدام نکرده،و از رحمتش ناامیدت ننموده ،بلکه خودداری از معصیت را برایت حسنه قرار داده،و یک گناهت را یک گناه،و یک خوبیت را ده برابر به شمار آورده،باب توبه و باب خشنودیش را به رویت گشوده ،هرگاه او را بخوانی صدایت را بشنود،چون با او به راز و نیاز برخیزی رازت را بداند،پس نیاز به سوی او می بری،و راز دل با او در میان می گذاری،از ناراحتی هایت به او شکایت می بری،و چاره گرفتاریهایت را از او می خواهی ، بر امورت از حضرتش یاری می طلبی،از خزائن رحمتش چیزهایی را می خواهی که غیر او را بر عطا کردنش قدرت نیست،از قبیل زیاد شدن عمرها،سلامت بدنها،و گشایش روزیها .

خداوند کلیدهای خزائن خود را در اختیار تو گذاشته به دلیل آنکه به تو اجازه درخواست از خودش را داده، پس هرگاه بخواهی می توانی درهای نعمتش را با دعا باز کنی،و باران رحمتش را بخواهی.پس تأخیر در اجابت دعا نا امیدت نکند،زیرا عطا و بخشش به اندازه نیّت است ،چه بسا که اجابت دعایت به تأخیر افتد تا پاداش دعا کننده بیشتر،و عطای امیدوار فراوان تر گردد.و چه بسا چیزی را بخواهی و به تو داده نشود ولی بهتر از آن در دنیا یا آخرت به تو عنایت گردد،یا به خاطر برنامه نیکوتری این دعایت مستجاب نشود .و چه بسا چیزی را می خواهی که اگر اجابت گردد دینت را تباه کند.روی این حساب باید چیزی را بطلبی که زیباییش برای تو برقرار،و وبالش از تو برکنار باشد،که ثروت برای تو باقی نیست و تو هم برای آن باقی نخواهی بود .

شروح

راوندی

و خزائن السماوات و الارض: ما خزنه الله فیها من الارزاق، و یقال للغیوب: الخزائن لغموضها و استتارها عن الناس، قال تعالی و لا اقول لکم عندی خزائن الله ای مفاتیح الله. و تکفل: ای ضمن. و روی من یحجبه عنک و لو لا تعلقه بالنفی لما حسن. و النقمه: العقوبه. و لم یفضحک: لم یکشف مساویک عند الخلق کما کشفت مساویک للخالق. و حیث الفضیحه: ای فی الوقت الذی الفضوح موجود منک و حاصل. و لم یشدد علیک فی قبول الانابه، و هی الرجوع کما شدد التوبه علی بنی اسرائیل. و لم یناقشک بالجریمه: ای لم یستقص فی حسابک بالذنب و النزوع: الرجوع. و حسب سیئتک: ای عدها واحده، قال تعالی من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها. و المتاب: التوبه. و اذا ناجیته: ای ساررته. و النجوی: السر. و ابثثته ذات نفسک: ای اظهرت له حال نفسک یقال: بث الخبر و ابثه ای نشره. و الکروب جمع الکرب، و هو الغم الذی یاخذ النفس لشدته. و الشابیب جمع الشوبوب، و هو الدفعه من المطر و غیره، من استمطر طلب المطر. و قوله ربما اخرت عنک الاجابه لیکون اجزل لعطاء الامل، قال الصادق علیه السلام: ان ابراهیم صلوات الله علیه خرج مرتادا لغنمه و بقره مکانا للشتاء، فسمع شهاده ان لا اله الا الله، فتبع الصوت حتی اتاه، فقال: یا عبدالله من انت انا فی هذه البلاد مذما شاء الله ما رایت احدا یوحد الله غیرک؟ قال: انا رجل کنت فی سفینه غرقت فنجوت علی لوح فانا ههنا فی جزیره. قال: فمن ای شی ء معاشک؟ قال: اجمع هذه الثمار فی الصیف للشتاء. قال: انطلق حتی ترینی مکانک. قال: لا تستطیع ذلک لان بینی و بینها ماء بحر. قال: فکیف تصنع انت؟ قال: امشی علیه حتی ابلغ. قال: ارجو الذی اعانک ان یعیننی فانطلق فاخذ الرجل یمشی و ابراهیم یتبعه، فلما بلغا الماء اخذ الرجل ینظر الی ابراهیم ساعه بعد ساعه و ابراهیم یتعجب منه حتی عبرا، فاتی به کهفا فقال: ههنا مکانی. قال: فلو دعوت الله و امنت انا. قال: اما انی استحیی من ربی ولکن ادع انت و او من انا. قال: و ما حیاوک؟ قال: رایت الموضع الذی رایتنی فیه اصلی کنت رایت هناک غلاما اجمل الناس کان خدیه صفحتا ذهب له ذوابه و معه غنم و بقر کان علیهما الدهن، فقلت له: من انت؟ فقال: انا اسماعیل بن ابراهیم خلیل الرحمن، فسالت الله ان یرینی ابراهیم منذ ثلاثه اشهر و قد ابطا ذلک علی. فقال: انا ابراهیم خلیل الرحمن، فاعتنقا و هما اول من اعتنقا علی وجه الارض.

کیدری

و لم یفضحک حیث الفضیحه: ای حیث الفضیحه حاصله و اسبابها واقعه. و لم یناقشک: ای لم یستقص، و لا یشدد علیک. بل جعل نزوعک عن الذنب حسنه: انما یکون الاقلاع عن السیئه حسنه اذا اخل بها لکونها سیئه قبیحه، فاما اذا ترکها لا لرضی الله، فلا یکون حسنه. و اثبتته ذات نفسک: ای اظهرت و نشرت له ضمائر نفسک، و خفایا جوانحک. قوله علیه السلام: فلا یقنطنک ابطاء اجابتک: فان العطیه علی قدر النیه، اذا سال العبد ما فیه صلاح اجیب الیه اما عاجلا، و اما آجلا اذا کان تعجیله او تاجیله صلاحا و ان کان مطلوبه خالیا عن الصلاح و الفساد، (فهو موکول الی الله ان شاء اعطاه و ان شاء منعه و ان کان مطلوبه فسادا) فاجابه الله دعائه منعه عن نیل مراده، هذا اذا اراد السائل الصلاح، فاما اذا قصد بدعائه ادراک اللذه، او کشف المضره، و لم یشرط صلاحا و ما نواه. فهو کمن لم یدع الله اصلا فی حق المطلوب بل هو شر من غیر الداعی لان دعائه علی هذا الوجه معصیه، فحقیق به ان لا ینال بما سال شیئا. قوله علیه السلام و ربما اخرت عنک الاجابه: ربما یقتضی المصلحه تاخیر اجابه الدعاء و لا یکون ذلک خلفا للوعد بالاجابه، لانه تعالی یجیب اما فی الحال او فی الاستقبال، او یوتی فی الدنیا خیرا مما سال او فی العقبی علی ان الدعاء عباده و جزاء العباد یکون فی العقبی، و المکافاه یکون فی الدنیا، و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون اجزل لعطاء الامل. روی عن الصادق علیه السلام انه قال: ان ابراهیم علیه السلام خرج مرتادا لغنمه و بقره مکانا للشتاء فسمع شهاده ان لا اله الا الله فتبع الصوت حتی اتاه فقال: یا عبد الله من انت فی هذه البلاد مذ ما شاء الله ما رایت احدا یوحد، قال: انا رجل کنت فی سفینه غرقت فنجوت علی لوح فانا هاهنا فی جزیره، قال: فمن ای شی ء معاشک، قال: اجمع هذه الثمار فی الصیف للشتاء، قال: انطلق حتی ترینی مکانک، قال: لا نستطیع ذلک لان بینی و بینها بحرا، قال: فکیف تصنع، قال: امشی علیه، قال: ارجو الذی اعانک ان یعیننی. فاخذ الرجل یمشی و ابراهیم یتبعه، فلما بلغ الماء اخذ الرجل ینظر الی ابراهیم ساعه بعد ساعه، و ابراهیم یتعجب منه، حتی عبرا فاتی به کهفا، فقال: هاهنا مکانی، قال: فلو دعوت الله و امنت انا قال: اما انی استحی من ربی و لکن ادع انت و اومن انا، قال: و ما حیاوک؟ قال: رایت فی الموضع الذی رایتنی فیه غلاما اجمل الناس، کان خدیه صفحتا ذهب له ذوابه و معه غنم و بقر کان علیهما الدهن، فقلت له: من انت؟. فقال: انا اسمعیل بن ابراهیم، خلیل الرحمن فسالت الله ان یرینی ابراهیم منذ ثلاثه اشهر، و قد ابطا ذلک علی قال: فانا ابراهیم خلیل الرحمن فاعتنقا، و هما اول من اعتنقا علی وجه الارض.

ابن میثم

نزوع عن الذنب: بیرون شدن از گناه افضا: رسیدن بث: باز کردن، کشف شابیب: جمع شوبوب، یک نوبت بارندگی قنوط: ناامیدی استعتاب: بازگشت به خرسندی. و بدان آن خدایی که تمام خزانه های آسمانها و زمین به دست اوست، تو را اجازه ی درخواست و دعا داده و خود نیز پذیرش آن را ضمانت فرموده است و تو را دستور داده است از او بخواهی، تا ببخشد، و رحمت و آمرزش بطلبی تا بیامرزدت، و بین تو و خود کسی را حاجب قرار نداده است تا مانع تو شود، و تو را مجبور و ناگزیر از آوردن واسطه نکرده است، و در صورتی که مرتکب گناه شوی مانع بازگشت و توبه ی تو نیست، و در کیفر و مجازات تو شتاب ندارد، و آنجا که سزاوار رسوایی بودی، رسوایت نساخته است، و در پذیرش توبه ی تو سختگیری نکرده است، و به دلیل گناه در تنگنا قرارت نداده و از رحمت خود تو را ناامید نکرده است، بلکه خودداری تو را از گناه برایت حسنه و نیکی شمرده، و هر کار بدت را یک گناه ولی هر کار نیکت را ده برابر به حساب آورده است، و برایت در توبه و خرسندی را باز نگهداشته است، پس هرگاه او را بخوانی ندایت را می شنود، و هرگاه با او راز و نیاز کنی از راز دلت آگاه است، پس نیاز خود را به او عرضه می کنی و آنچه را دل داری برملا می سازی و از گرفتاریهایت با او درددل می کنی و از وی چاره ی غمهایت را می طلبی، و درباره ی کارهایت از او استمداد می کنی، و از خزانه های رحمت او که جز او را توانایی بخشش از آنها نیست- از قبیل فزونی عمر و سلامت بدن و وسعت روزی- درخواست بخشش می کنی. آنگاه در دستهایت کلیدهای خزانه ها را- در مواردی از درخواست تو که مجازی- قرار می دهد، پس هر گاه بخواهی به وسیله ی دعا درهای نعمتش را بگشایی، و نزول باران رحمتش را بطلبی، با تاخیر پذیرش و اجابت درخواست، تو را ناامید نگرداند، زیرا بخشش به اندازه ی خلوص نیت است، چه بسا که تاخیر در اجابت باعث عطای بیشتر و بخشش فزونتر برای آرزومند و درخواست کننده گردد. بسا که تو چیزی را درخواست کنی و داده نشود و در مقابل بهتر از آن را در دنیا و یا آخرت به تو بدهند، و یا اجابت نمی شود به خاطر آن که در آن مطلوب، مصلحت تو نبوده و آنچه بهتر بوده به تو می دهد، چه بسا چیزی را تو درخواست می کنی که باعث از بین رفتن دین تو است، پس چیزی را بخواه که نیکی اش پایدار باشد و تو از رنج آن برکنار باشی، ثروت دنیا برای تو نمی ماند و تو نیز برای او ماندنی نیستی. مطلب پنجم: توجه دادن بر دعا و تشویق به آن است، و سر مطلب توجه دائم به عظمت آفریدگار و بریدن از غیر اوست، چه او منشا هر چیز دوست داشتنی و بخشنده ی هر چیز دلخواهی است. و به وسیله ی چند مطلب تشویق به دعا فرموده است: اول: گنجهای آسمانها و زمین در دست اوست، این قسمت به منزله ی صغراست و کبرا در حقیقت چنین است: هر کس که گنجها به دست او باشد، از هر کس برای رغبت و دل بستن سزاوارتر است. دوم: او خود اجازه ی دعا و درخواست داده و عهده دار اجابت شده و فرموده است: ادعونی استجب لکم این در حقیقت صغرای قیاس است و کبرای آن نیز مثل مورد اول در تقدیر است. سوم: حق تعالی خود، به مخلوق فرمان داده است که از او بخواهند تا به آنها مرحمت نماید، در آیه و اسئلو الله من فضله و همین طور دستور داده است، از او طلب رحمت کنند تا بدیشان رحم کند. توضیح این که بخشش روزی، رحمت، و هر فضیلتی از جانب او، تنها پس از آمادگی به وسیله ی اخلاص در طلب و تقاضای بخشش و امثال اینها فراهم می آید، همان طوری که در جای خود ثابت شد، (این مطلب به منزله ی صغراست) و در حقیقت کبرا چنین است: و هر کسی که چنین باشد پس باید از او درخواست و تقاضای بخشش کرد. چهارم: خدای متعال بین خود و بنده ی علاقه مند به خود نگهبان و دربانی قرار نداده است، چه او پاک و منزه و بالاتر از جسم بودن، جهت داشتن و صفات حادث می باشد، بلکه او در همه چیز و برای هر کس که چشم دل را باز دارد و به مطالعه ی کبریایی و عظمت او بپردازد متجلی و هویداست و کبرای مقدر چنین است: هر کس که چنان باشد، به درخواست و طلب بخشش، سزاوارتر است. پنجم: او را مجبور به آوردن واسطه و شفیع نکرده است، زیرا نیاز به واسطه موقعی ضرورت دارد که دسترسی به خواسته، به جهت بخل کسی که کار در دست اوست و یا به خاطر جهل وی نسبت به استحقاق درخواست کننده، غیرممکن باشد. در صورتی که خدای متعال نه بخیل است و نه از طرف او منعی وجود دارد. و تنها بخشش او در گرو آمادگی درخواست کننده است، خدای منزه و پاک، مشتاقان را نیازمند به واسطه ها قرار نداده است، زیرا به آنها توان آمادگی برای رسیدن به خواسته های خود را داده و وسایل را برای ایشان آماده ساخته و درهای رحمتش را به روی آنها باز گذاشته است. پس اگر آنان نیاز به واسطه و شفیع پیدا کنند از باب این نیست که خداوند آنان را برای داشتن شفیع مجبور و ملزم کرده است. ششم: اگر مرتبک گناه شود مانع از توبه و بازگشت او نشده است بلکه او خود امر به توبه فرموده و وعده ی پذیرش داده و گفته است: یا ایها الذین امنوا توبوا الی الله توبه نصوحا عسی ربکم ان یکفر عنکم سیئاتکم و یدخلکم جنات و پس از این که گناهان کبیره را برشمرده است و تهدید به مجازات کرده فرموده است: الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئک یبدل لله سیئاتهم حسنات. هفتم: خداوند در عذاب و بلا با این که هنگام نافرمانی اش از عمل او آگاه است شتاب نکرده و او را در جایی که مرتکب عمل خلافی شده رسوا نمی کند، بلکه او را بر رستگاری مهلت می دهد و پرده ی بخشش و حلمش را بر روی او می گستراند. هشتم: خداوند در پذیرش توبه و بازگشت او به سوی خود، اصرار می ورزد، همان طور که پادشاهان درباره ی کسانی که بدی کرده باشند و درخواست عفو نمایند، رفتار می کنند، و خالق نه تنها به دلیل ارتکاب جرم و گناه با مخلوق مناقشه نمی کند و در محاسبه با او سخت نمی گیرد بلکه توبه ی او را می پذیر و بر او آسان می گیرد. زیرا به خدای متعال نه از ناحیه گناهکار زیانی می رسد، و نه از بازگشت توبه کننده سودی عاید او می شود، چه او بی نیاز مطلق است. نهم: خداوند متعال او را از رحمت و بخشش ناامید نکرده، زیرا گفته است: یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله. دهم: خداوند دوری جستن او از گناه و بازگشتش از گناه را، حسنه قرار داده است، آنجا که پس از بیان توبه می فرماید: فاولئک یبدل الله سیئائهم حسنات و هر بدی او را یک بد و هر خوبی او را ده برابر به شمار می آورد، آنجا که فرموده است: من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها. یازدهم: اوست که در توبه را بر روی بنده اش باز گشوده است، آنجا که فرموده است: غافر الذنب و قابل التوب شدید العقاب ذی الطول، و هو الذی یقبل التوبه عن عباده و یعفو عن السیئات. همچنین در طلب بخشش و رضا را به روی او باز کرده است، چون پس از بازگشت بنده به او فرمان داده است و راهنمایی به رضا و خوشنودی خود فرموده است. دوازدهم: هر گاه خدا را بخواند، ندایش را می شنود، به دلیل این آیه مبارکه: ان ربی لسمیع الدعاء و هرگاه با او راز و نیاز کند، از راز او آگاه است، به دلیل آیه ی: یعلم السر و اخفی پس نیازمندی خود را بر او عرضه کند چه مخفیانه و چه آشکارا، و از او در کارها کمک بطلبد و آنچه از گرفتاریها و مشکلات در دل دارد، سفره ی دل را باز کند و از او رفع گرفتاریهای خود را درخواست نماید، تا از گنجهای رحمت خود آنچه را که جز او کسی توان دادن آنها را ندارد، مانند فزونی عمر و تندرستی و گشایش روزیها، به وی مرحمت کند. سیزدهم: با دادن اجازه ی درخواست و پرسش از او، کلید گنجهای نعمت خود را در اختیار او قرار داده است. لفظ مفاتیح (کلیدها) را استعاره آورده است برای دعاها، به این دلیل که دعاها وسیله ی کسب نعمت و کمال رحمتند، هرگاه خدا بخواهد به وسیله ی دعا درهای گنجهایش را باز می گشاید، و همچنین لفظ ابواب (درها) را عاریه آورده است برای وسایل جزئی نعمتهایی که به بنده می رسد. مقصود از خزانه های نعمت پروردگار همان خزانه های آسمانها و زمین است. زیرا همه ی نعمتها از آن او و به دست اوست. و احتمال دارد بدان وسیله اشاره کرده باشد به نعمت معقول از آسمان وجود حق تعالی و آنچه در تحت قدرت او از خیرات ممکن وجود دارد. صفت استمطار (طلب نزول باران) را استعاره آورده است از درخواست نعمتهای الهی از باب شباهت آنها به باران در این که هر دو وسیله ی حیات و به مصلحت حال انسانند در دنیا و درخواست کننده ی آنها به طلب باران می ماند که امام علیه السلام با ذکر کلمه ی شابیب: قطره های باران زمینه ی این استعاره را در سخنان خود فراهم ساخته است. در تمام این قیاسها کبرای مقدر چنین است: و هر کس که چنان باشد او سزاوارتر است برای این که روی دل را به جانب او گردانده، از او درخواست نیاز شود. پس از آن که حضرت علی (علیه السلام) فرزندش را با این جاذبه وادار به دعا و درخواست نموده است، آنگاه او را متوجه ساخته است که اجابت دعا گاهی به کندی صورت می پذیرد و به تاخیر می افتد. و بعد اسباب تاخیر اجابت دعا را برشمرده است تا از اجابت دعا ناامید نگردد. اول: بخشش به اندازه ی خلوص نیت است: یعنی این که اجابت در گرو آمادگی به وسیله ی خلوص نیت است، پس هرگاه در اجابت تاخیر شد، شاید علت تاخیر، خالص نبودن نیت باشد. دوم: بسا که تاخیر اجابت دعا به دلیلی است که خدا می داند، خود آن تاخیر از جمله اسباب آمادگی بیشتر درخواست کننده و آرزومند است، برای بخشش آنچه که بالاتر و ارزشمندتر است از آنچه که او درخواست بخشش آن را دارد، پس آن را وقتی می دهد که وی آمادگی کامل پیدا کند، زیرا به اندازه ی ارزش اهل تصمیم و اراده، دعوتنامه ها می آید، و به مقدار زحمت و رنج مقامات والا به دست آیند. سوم: گاهی مورد درخواست مصلحتی برای بنده ی خدا ندارد، به خاطر این که اگر مثل ثروت، مقام و سایر خواسته های دنیوی محض را به او بدهند باعث تباهی دین او خواهد شد، بنابراین خداوند درخواست او را اجابت نمی کند، بلکه بهتر از آن در دنیا و یا در آخرت به وی مرحمت می کند و این تغییر به خاطر مصلحت و یا خیر او است. آنگاه- با تعریف موارد درخواست وی آنچه را که شایسته است از خدا بطلبد، یعنی آنچه که نیکی اش پایدار و از گرفتاری اش در امان است، از قبیل فراهم آمدن وسایل خوشبختی جاودانه و یادگار خوب میان بازماندگان، نه ثروت- مطلب را به پایان می رساند.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم) و بدان (ان الذی بیده خزائن السموات و الارض) و به درستی که آن کسی که به دست قدرت او است خزینه های آسمان ها و زمین ها (قد اذن لک فی الدعاء) دستور داد تو را در دعا کردن برای مقاصد دنیا و آخرت (و تکفل لک بالاجابه) و ضامن شد برای تو به اجابت کردن آن، آنجا که فرموده: (ادعونی استجب لکم) (و امرک ان تسئله) و امر کرد تو را که درخواهی از او آنچه خواهی (لیعطیک) تا بدهد به تو (و تسترحمه) و طلب رحمت کنی از او (لیرحمک) تا رحمت کند تو را (و لم یجعل بینک و بینه) و نگردانید میان تو و میان خود (من یحجبه عنک) کسی را که مانع باشد از وصول رحمت و مغفرت او سبحانه به تو (و لم یلجئک) و وانگذاشت تو را (الی من یشفع) به کسی که شفاعت کند (لک) از برای تو (الیه) به سوی او سبحانه (و لم یمنعک ان اسات) و منع نکرد فعل بد تو را (من التوبه) از توبه کردن و برگشتن و پشیمان شدن از آن (و لم یعیرک) و سرزنش نداد تو را (بالانابه) به بازگشتن از گناه و رجوع کردن به درگاه او (و لم یعاجلک) و شتابزدگی نکرد با تو (بالنقمه) به خشم کردن و غضب نمودن (و لم یفضحک) و رسوا نکرد تو را (حیث الفضیحه) در جایی که رسوایی (بک اولی) به

تو سزاوارتر بود در میان خلقان (و لم یشدد علیک) و سخت نگرفت بر تو (فی قبول الانابه) در قبول کردن بازگشتن تو (و لم یناقشک) و مناقشه نکرد و دقت ننمود با تو (بالجریمه) به گناه کردن تو (و لم یوئسک من الرحمه) و نومید نگردانید تو را از بخشش خود (و لم یسد عنک باب التوبه) و نبست از تو در قبول کردن توبه و بازگشت را (بل جعل نزوعک) بلکه گردانید بیرون آمدن تو را از گناه و انابت تو را از آن (حسنه) نیکویی و الطاف نامتناهی (و حسب سیئتک) و حساب کرد بدی تو را (واحده) یکی در جزا و عقاب (و حسب حسنتک) و حساب نمود نیکویی تو را (عشرا) ده مقابل آن در ثواب (و فتح لک) و گشود برای تو (باب المتاب) در بازگشت را به رضای خود و طلب را به عطای خود (و باب الاستعتاب) و در طلب کردن خشنودی (فاذا نادیته) پس هرگاه که خواندی او را (سمع ندائک) شنود آواز تو را (و اذا ناجیته) و چون راز گویی با او (علم نجواک) دانسته آواز تو را (فافضیت الیه) پس می رسی تو به سوی رحمت او (بحاجتک) به سبب نیاز خود (و ابثثته) و منتشر و آشکار می کنی با او (ذات نفسک) حاجت درون خود را (و شکوت الیه همومک) و شکایت می بری به سوی او از غم های درون و الم های بیرون خود (و استکشفته کروبک) و طلب کشف می کنی از او سبحانه اندوه های دل افکار خود را (و استعنته) و یاری می خواهی از او (علی امورک) بر کارهای دشوار خود (و سالته) و در می خواهی از او (من خزائن رحمته) از خزینه های رحمت نامتناهی او (ما لا یقدر) چیزی را که قادر نیست (علی اعطائه) بر دادن آن (غیره) جز او سبحانه (من زیده الاعمار) از افزونی عمرها (و صحه الابدان) و سلامتی بدن ها از آفتها (و سعه الارزاق) و فراخی روزیها (ثم جعل فی یدیک) پس از آن گردانید در دستهای تو (مفاتیح خزائنه) کلیدهای عطایای خود را (بما اذن لک فیه) به آنچه دستوری داد تو را (من مسئلته) از درخواستن آن (فمتی شئت) پس هرگاه که خواستی (استفتحت بالدعاء) طلب گشودن کردی به وسیله دعا (ابواب نعمه) درهای نعمتهای او را (و استمطرت) و طلب ریزان شدن کردی از او سبحانه (شابیب رحمته) نرم باران های رحمت و احسان او را (فلا یقنطنک) پس باید که نومید نگرداند تو را کرم و احسان او (ابطاء اجابته) دیری اجابت دعای تو (فان العطیه علی قدر النیه) پس به درستی که عطا دادن بر مقدار قلت و کثرت نیت این کس است و خلوص عقیده او (و ربما اخرت عنک) و بسا که تاخیر کرده می شود از تو (الاجابه) روان شدن دعای تو (لیکون ذلک) تا باشد آن تاخیر (اعظم لاجر السائل) بزرگ کننده تر مر مزد خواهنده را (و اجزل) و بسیار کننده تر (لعطاء الامل) مر عطا و بخشش امیدوار را (و ربما سئلت الشی ء) و بسا که درخواستی چیزی را (فلا توتاه) پس داده نشدی آن را (و اوتیت خیرا منه) و داده شدی چیزی را که بهتر بود از آن خواهش تو (عاجلا او اجلا) در دنیا یا در عقبی (او صرف عنک) یا بازداشته شد از تو (لما هو خیر لک) چیزی از بلیه که صرف آن بهتر بود تو را از عطیه (فلرب امر قد طلبته) پس بسا امری که طلب کرده ای آن را از حضرت عزت (فیه هلاک دینک) که در او بود فساد دین تو (لو اوتیته) اگر داده شدی آن مسوول به تو پس هرگاه که بنده سوال کرد از حق سبحانه به چیزی که فی نفس الامر مثمر فایده است عاجلا یا آجلا حضرت عزت اجابت می فرماید، و هرگاه که مطلوب خالی است از صلاح، حواله آن به رب العباد است، اگر خواهد عطا می فرماید و اگر نمی خواهد منع می نماید، و اگر مطلوب فساد است پس اجابت ممنوع است. (فلتکن مسئلتک) پس باید که باشد خواهش تو (فیما یبقی لک) در چیزی که باقی ماند برای تو (جماله) نیکویی آن (و ینفی عنک) و نیست کرده شود از تو (و باله) وزر آن (فالمال لا یبقی لک) پس مال، باقی نمی ماند برای تو به جهت سرعت زوال (و لا تبقی له) و باقی نمی مانی تو نیز برای مال به هیچ حال

آملی

قزوینی

این فصول آتیه در حث بر دعا و ترغیب بر آن است و اصل عبادات و مقصود از تکوین مکونات دعا و خواهشگری است از حضرت باری و اصول عبادات مثل صلاه و زکاه و حج و توبه و ذکر و تلاوت و تهجد و تخشع و امثال این از عبادات همه بدعا بازگردد بلکه همه معروف و طاعتی از آن روی طاعت باشد که مشتمل بر نصیی از دعا باشد و حضرت منان در چند موضع از قرآن بان فرمود و غرض از خلق آدمیان نموده چنانچه حدیث قدسی (کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف) شاهد این معنی است چه عبادت و معرفت بیدعا و سئوال و عرض حاجت صورت نبندد و سر این طاعت و حکمت این عبادت آن بود که شخص هیچ وقت نظر از ملاحظه جلال حق تعالی بازنگیرد و از یاد او غافل نماند و بغیر او التفات ننماید و به همه همت چنگ در رحمت او زند و بکلی از همه چیز و همه سببی و وسیلتی فراموش کند بس در مقام ترغیب بر دعا سیزده امر از خصایص آن ذکر کرد یعنی بتحقیق اذن داده است ترا در دعا و ضامن گشته است از برای تو اجابت را (بقوله.. ادعونی استجب لکم) و امثال آن و امر کرده است ترا آنکه سئوال کنی او را تا ببخشد ترا کقوله تعالی: و اسئلوا الله من فضله.. و طلب رحمت کنی از او تعالی تا رحمت

کند بر تو و نگردانید میان خود و میان تو کسی را که حاجب و مانع باشد او را از تو هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست و مضطر نگردانید ترا به کسی که شفاعت نماید از برای تو نزد او چه راه حاجات باو تعالی گشوده است و نوال رحمت او بر عالمیان خوان گسترده و صلا درداده هیچ سائلی را آنجا زحمت حاجب و بواب نباید دید و منت وسیله و شفیع و میانجی نباید کشید هر که حلقه آن در بدست ارادت بجنباند درش بگشایند و حیاض آمالش پر گردانند و ریاض احوالش سرسبز و شاداب سازند و هیچ وسیله و حجت جز اعتصام بذیل رحمت او نجویند مگر گناهکاران امت که ایشان را بوسیله و شفاعت انبیاء و اولیاء ببخشند و باب روی آن پاکان از جرم این آلودگان در گذرند و منع نکرد ترا اگر بد کنی از توبه بلکه خواند ترا بسوی توبه همه (وقت که و توبوا الی الله جمیعا..) بازآ بازآ هر آن چه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی بازآ و شتاب ننمود بتو بخشم و عذاب بلکه عفو و مدارا نمود و امهال و انظار فرمود و رسوا نکرد ترا آنجا که معترض گشتی فضیحت را و شایسته گشتی خزی و عقوبت را و سخت نگرفت بر تو در قبول انابت و بازگشت بلکه هر وقت که سوی او بازگردیدی سوی تو بازگشت هنوزت گر سر صلح است بازآی کز آن محبوبتر باشی که بودی و مناقشت و سخت گیری نکرد با تو بجریمت بلکه عذر ضعیف تو بپذیرفت و در روی تو از آن جرم هیچ نگفت و نومید نگردانید ترا از رحمت شامل و لطف کامل (قال تعالی: قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا نقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا..) بلکه گردانید باز بریدن ترا از گناه حسنه و نیکوکاری چنانچه فرمود بعد از ذکر توبه (فاولئک یبدل الله سیاتهم حسنات.) و حساب کرد سیئه ترا یک و حساب کرد حسنه ترا ده بقوله (من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها..) و بگشود از برای تو در توبه و رجوع و در رضاجوئی و خشنودی خواستن را یعنی جرم بنده ببخشود و عذر او بعد از گناه قبول نمود قال تعالی: غافر الذنب و قابل التوبه و هو الذی یقبل التوبه عن عباده و یعفو عن السیئات پس هر گاه بخوانی او را می شنود ندای ترا که (.. انی ربی لسمیع الدعاء) و هر گاه مناجات کنی با او می داند در دل و راز ترا که (.. فانه یعلم السر و اخفی) پس می گشائی تو به سوی او حاجت خود را و پهن میگردانی پیش او رازهای خاطر خود را که در نفس تو پنهان است و پیش علم او عیان است و شکایت می کنی بسوی او از هموم خود و درمی خواهی کشف و رفع کروب و غموم خود را و استعانت می جوئی از او بر امور خود و سوال می کنی از خزاین رحمت او آنچه قادر نیست بر اعطای آن غیر او از زیادتی عمرها و صحت بدنها و فراخی رزقها پس نهاد در دو دست تو کلیدهای خزاین خود را بانچه اذن داد ترا در آن چیز از مسالت او تعالی پس هر گاه خواهی بمفتاح دعا درهای آن خزاین نعمت بگشائی و برای کشت مراد خویش از درهای فضل بی کران او طلب باران نمائی پس نومید نگرداند ترا و دلسرد نسازد از دعا و خواهشگری دیر شدن اجابت دعا که بدرستی عطیه الهی بقدر خلوص نیت و استقامت عزیمت است (کما قال تعالی: ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا افلا خوف علیهم و لا هم یحزنون) پس شاید در نیت قصوری و فتوری بود و ضعفی آنجا لایح باشد پس داعی بابطاء اجابت ممتحن گردد و بدانکه در نظر عارفان رموز عبودیت، و واقفان دقایق اخلاص و محبت که از خدا جز خدا نجویند عرض حاجات بهانه مناجات گردانند هیچ دعا از قبول جدا نباشد و هیچ مسالت از اجابت منفک نگردد که هر دعا و مسالت که بنده مخلص کند اثر اجابت دعوت

و لبیک منادی حق تعالی بود چنانچه عارف رومی اشارت باین مقام گفته است: آن یکی الله می گفتی شبی تا که شیرین گردد از ذکرش لبی گفته شیطانش خمش ای سخت رو چند گوئی آخر ای بسیارگو این همه الله گفتی از عتو خود یکی الله را لبیک گو می نیاید یک جواب ار پیش تخت چند الله می زنی با روی سخت او شکسته دل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را در خضر گفت هین از ذکر چون وامانده ای چون پشیمانی از آن کش خوانده ای گفت لبیکم نمی آید جواب زآن همی ترسم که باشم رد باب گفت خضرش که خدا گفت این بمن که برو با او بگو ای ممتحن نی که آن الله تو لبیک ما است آن نیاز و سوز و دردت پیک ما است نی ترا در کار من آورده ام نه که من مشغول ذکرت کرده ام حیله ها و چاره جوئیهای تو جذب ما بود و کشاد آن پای تو ترس و عشق تو کمند لطف ما است زیر هر یارب تو لبیکها است و بسا که موخر داشته از تو اجابت دعا تا بوده باشد آن بزرگتر برای اجر سایل و وافرتر بهر عطاء امیدوار یعنی تا اجر سایل بکثرت دعا و طول زمان التجاء بیفزاید، و استحقاق او اجابت و عطا را بیشتر گردد با دیگر غرضها و حکمتها که در تاخیر باشد و آدمی بعلم آن راه نبرد و ایضا هر چند مزد کار دیر رسد بهتر رسد و هر چند انتظار و صبر بیشتر بود مزد و اجر بیشتر بود از اینجا است که حق سبحانه و تعالی فرمود (: انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب) و بی شک صبر و ثبات نشان استقامت و خلوص نیت و صدق عزیمت باشد و البته انتظار عامل خیر موجب استحقاق اجرد جزیل و مزد جلیل گردد، و در مجاری معاملات این جهان و آثار صنایع زمین و آسمان علامات این معنی لایح و پیدا و واضح و هویدا است مثلا مزد مزدور یومی بدینار باشد و مزد مزارع بخروار و راتبه هر روزه خدمتکاران قرصی بود و نان پاره ماهیانه و سالیانه ملازمان ملک را علی قدر تفاوت الانتظار و التاخیر شانی دیگر باشد و همچنین هر عطا که ملوک بی تعویق و تاخیر کنند اندک و حقیر باشد و چون دیر گردد واجب باشد که قدری خطیر داشته باشد و هر کار که بی انتظار باشد حاصل آن اندک بود مثلا هر که بقول کارد زود بردارد ولیکن روزی چند بیش نباشد و اندک سود کند و هر که درخت بکارد و انتظار چند سال ببرد ولیکن چون ببار آید سود بسیار بخشد و غالب درختان و حبوب که زود ببار آیند هم بقدر آن کم نفع و کم بقا باشند و اقرار باین معنی در همه عقول مرکوز است حتی اطفال که چون چیزی دیر یابند گویند بعد از همه انتظار ما را این قدر باشد و اگر ملوک مثلا کسی را بعطائی وعده دهند چون دیر شود واجب باشد در همت ارباب مروت که آن عطا قدری لایق داشته باشد و الا مورد اعتراض و شکایات و انکار گردند. و بسا باشد که چیزی از خدای منان بخواهی و آن بتو داده نشود و بهتر از آن داده شود در این سرای قریب یا در آن سرای بعید و بازگردانیده شود آن حاجت از تو برای آنچه بهتر از آن باشد. پس بسا چیز که تو آنرا بطلبی و در آن چیز هلاک دین تو باشد اگر عطا کرده شوی آنرا امثال این مضمون در احادیث مکرر واقع است مثل آنچه از طریق حدیث قدسی روایت کرده اند که بعضی از عباد اصلح بحال ایشان فقر است اگر توانگری داده شوند هلاک گردند و بعضی بحال ایشان غنی است اگر فقیر گردند هلاک گردند. پس باید باشد مسالت تو در اموری که باقی ماند از برای تو جمال آن و دور داشته شود از تو وبال آن یعنی آن چه موجب سعادت ابدی و نجات اخروی باشد غیر حظوظ فانیه دنیویه که آنها در معرض زوال و غالب آنها دواعی وبال باشند و مال باقی نمی ماند از برای تو و تو باقی نمی مانی از برای آن چون غالب تعلق آدمی بمال است و عاقبت مال وبال و زوال است آنرا تخصیص بذکر فرمود و مثل این است قول او (ع) در دیوان اری الدنیا ستوذن بانطلاق مشمره علی قدم و ساق فلا الدنیا بباقیه لحی و لا حی علی الدنیا بباق

لاهیجی

و بدان به تحقیق که آن کسی که در دست او است خزانه های آسمانها و زمینها، مرخص کرده است تو را در دعا کردن و ضامن گشته است از برای تو به اجابت کردن و امر کرده است تو را که سوال و درخواست کنی از او، تا اینکه عطا کند و بدهد آنچه را که خواسته ای از او و طلب مرحمت کنی از او تا اینکه رحم کند به تو و نگردانیده است میان تو و میان او کسی را که مانع شود او را از وصول تو به او و مضطر نساخته است تو را به سوی کسی که شفاعت کند از برای تو به سوی او و منع نکرده است تو را از توبه کردن اگر گناهی کنی و شتاب نکرده است در عقوبت تو و رسوا نکرده است تو را در جای رسوا شدن تو و سخت نگرفته است بر تو در قبول توبه ی تو و مناقشه نکرده است با تو به سبب گناه کردن تو و مایوس نساخته است تو را از آمرزیدن تو، بلکه گردانیده است بازایستادن تو را از گناه عمل نیک از برای تو و محسوب داشته است هر عمل بد تو را یک عمل در عقوبت کردن و محسوب داشته است هر عمل نیک تو را ده عمل در ثواب دادن و گشوده است از برای تو دروازه ی بازگشت از گناهان را.

«فاذا نادیته سمع نداک و اذا ناجیته علم نجواک، فافضیت الیه بحاجتک و ابثثته ذات نفسک و شکوت الیه همومک و استکشفته کروبک و استعنته علی امورک و سالته من خزائن رحمته، ما لا یقدر علی اعطائه غیره من زیاده الاعمار و صحه الابدان و سعه الارزاق، ثم جعل فی یدیک مفاتیح خزائنه بما اذن لک فیه من مسالته، فمتی شئت استفتحت بالدعاء ابواب نعمه و استمطرت شابیب رحمته.»

یعنی پس وقتی که خواندی تو او را شنید خواندن تو را و در وقتی که راز گفتی با او دانست راز تو را، پس رسانیدی به سوی او حاجت تو را و منتشر ساختی به سوی او آنچه در دل تو بود و شکایت کردی به سوی اوالمهای تو را و طلب کردی از او برطرف کردن اندوههای تو را و طلب یاری کردی از او بر کارهای تو و سوال کردی و خواستی از او از مخزونها و نفائس رحمت و بخشش او، آن قدری را که قادر نیست بر بخشیدن او غیر از او، از زیاد کردن عمرها و سلامت گردانیدن بدنها و وسعت دادن روزیها، پس

گردانید در دستهای تو کلیدهای خزانه های خود را، به سبب چیزی که اذن و رخصت داد مر تو را در آن از سوال کردن و درخواست کردن از او، پس در هر وقتی که خواسته ای تو طلب کرده ای تو به دعا کردن گشایش درهای نعمت او را و طلب کرده ای تو باریدن بارانهای دفعات متعدده ی رحمت او را.

«فلا یقنطنک ابطاء اجابته، فان العطیه علی قدر النیه و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک اعظم لاجر السائل و اجزل لعطاء الامل و ربما سئلت الشی ء فلا توتاه و اوتیت خیرا منه عاجلا او آجلا، او صرف عنک لما هو خیر لک، فلرب امر قد طلبته فیه هلاک دینک لو اوتیته، فلتکن مسالتک فیما یبقی لک جماله و ینفی عنک و باله، فالمال لایبقی لک و لا تبقی له.»

یعنی پس باید مایوس نسازد تو را دیری اجابت کردن خدا دعای تو را، پس به تحقیق که بخشش به مقدار خلوص نیت دعاکننده است و بسا است که تاخیر شده است اجابت دعا از جهت بودن آن تاخیر سبب از برای بزرگ شدن اجر سائل و بسیار گشتن بخشش آرزومند و بسا است که سوال کرده ای تو چیزی را، پس داده نشد به تو آن چیز و داده شد بهتر از آن چیز در دنیا یا در آخرت، یا برگردانیده شد از تو مر چیزی را که برگرداندن او بهتر بود از برای تو از بخشیدن چیزی، پس چه بسیار است به تحقیق امری که خواستی آن را که بود در آن امر هلاکت و فساد دین تو، اگر داده می شد به تو آن امر را، پس باید باشد سوال کردن تو در چیزی که باقی بماند از برای تو حسن او و نیست کرده شود و زر و سنگینی او و مال دنیا باقی نمی ماند از برای تو در آخرت و تو باقی نمی مانی از برای تعیش او در دنیا.

خوئی

(الشابیب) الدفعات من المطر الغزیر. المعنی: جعل (ع) الانسان مسافرا فی طریق الحیات واصلا الی الجنه او النار بانتخابه السیر المودی الی هذه او هذه، و فی طریقه عقبه شاقه و هی المرور علی شهواته و اهوائه و اخطائه فوصاه بحمل الزاد الکافی للسیر فی هذا الطریق البعید و الاجتهاد فی تحصیل المعاون معه لحمل الزاد باعطاء الفقراء و المساکین مقدارا من امواله لیکون ذخرا فی مسعاه و معاده او قرضا یرد علیه فی ایام عسرته فی آخرته. ثم نبه (علیه السلام) علی ملازمه الدعاء و التضرع الی الله فی کل حال من الاحوال و لجمیع الحوائج سواء کان مذنبا او مطیعا فان المذنب اذا تضرع الی الله تعالی و سال منه التوبه و المغفره یخرج عن ذنبه، و المطیع اذا ساله اجابه و ان لم یظهر له الاجابه کما یرید، و بین ان الدعاء الی الله لا یضیع بحال من الاحوال فان لم یوافق المساله مع المصلحه اعطاه الله فی اجابه دعائه ما هو خیر مما ساله عاجلا او آجلا. بدانکه در برابر تو گردنه سخت و دشواری است، هر که در آن سبکبار باشد خوش حالتر است از کسیکه بارش سنگین است، و هر که کند رو باشد بدحالتر است از آنکه شتابان می رود، فرودگاه تو در پشت این گردنه بناچار بهشت است یا دوزخ، پیش از آنکه از این گردنه فرود شوی جلو پای خود را پاک کن و ببهشت برو نه بدوزخ، و پیش از مرگ برای خود منزل را هموار ساز که پس از مردن نه عذری پذیرفته شود و نه راه بازگشتی بدنیا می ماند.

الاعراب: امامک: ظرف مستقر خبر مقدم لقوله (ان) و ما بعده اسم له، من زیاده الاعمار: بیان للفظ ما فی قوله: (ما لا یقدر). المعنی: جعل (ع) الانسان مسافرا فی طریق الحیات واصلا الی الجنه او النار بانتخابه السیر المودی الی هذه او هذه، و فی طریقه عقبه شاقه و هی المرور علی شهواته و اهوائه و اخطائه فوصاه بحمل الزاد الکافی للسیر فی هذا الطریق البعید و الاجتهاد فی تحصیل المعاون معه لحمل الزاد باعطاء الفقراء و المساکین مقدارا من امواله لیکون ذخرا فی مسعاه و معاده او قرضا یرد علیه فی ایام عسرته فی آخرته. ثم نبه (علیه السلام) علی ملازمه الدعاء و التضرع الی الله فی کل حال من الاحوال و لجمیع الحوائج سواء کان مذنبا او مطیعا فان المذنب اذا تضرع الی الله تعالی و سال منه التوبه و المغفره یخرج عن ذنبه، و المطیع اذا ساله اجابه و ان لم یظهر له الاجابه کما یرید، و بین ان الدعاء الی الله لا یضیع بحال من الاحوال فان لم یوافق المساله مع المصلحه اعطاه الله فی اجابه دعائه ما هو خیر مما ساله عاجلا او آجلا. و بدانکه آن خدائیکه همه گنجهای آسمان و زمین را در دست دارد بتو اجازه داده تا بدرگاهش خواستار هر حاجتی شوی و از از بخواهی و دعاء کنی وضامن شده که دعایت را اجابت کند و بتو فرموده از او بخواهی تا بتو بدهد و از او رحمت طلبی تا بتو رحم کند، و میان تو و خودش دربانی مقرر نداشته که تو را از او بازدارد و تو را وادار به واسطه تراشی نکرده است، و اگر بدکرداری جلو توبه و بازگشت تو را نگرفته، و در بازگشت تو را مورد سرزنش نساخته، و در کیفر تو شتاب ندارد و در آنجا که شاید تو را رسوا نساخته و در پذیرش توبه و بازگشت تو سخت نگرفته و از تو جریمه نخواسته و از رحمتش تو را ناامید نساخته، بلکه روگردانی تو را از گناه خوش کرداری مقرر کرده و بدکاری تو را یکی بشمار گرفته و کار خوبت ده برابر بحساب آورده است و در توبه را برای تو باز گذاشته و باب عذرخواهی را مفتوح داشته، هر آنگاهش بخوانی فریادت را می شنود و اگر رازش بگوئی رازت را می داند، تو می توانی عرض حاجت خود را بی واسطه به او برسانی و هر چه در دل داری با او در میان گزاری و از گرفتاریهایت بوی شکایت کنی و از او چاره دردهایت را بخواهی و در هر کارت از او یاری بجوئی و از خزائن رحمتش درخواست کنی آنچه را جز او نتواند بتو عطا کند از فزونی عمر و تندرستی و وسعت روزی، سپس همه کلیدهای خزائن خودش را بتو سپرده که اجازه مطلق درخواست از وی را بتو داده است، هر وقت بخواهی می توانی بوسیله دعاء ابواب نعمت بی دریغش را بر روی خود باز کنی و از ریزش سیل آسای رحمتش بر خود ببارانی و برخوردار باشی، نباید تاخیر اجابتش تو را نومید سازد، زیرا بخشش باندازه صدق نیت است و بسا تاخیر اجابت برای اینست که اجرا خواستار بزرگتر شود و عطیه بیشتری دریابد، و بسا که چیزی درخواست کردی و بتو نداده و در عوض بهتر از آنرا در دنیا و یا آخرت بتو خواهد رسانید، یا اینکه مسئول تو را دریغ داشته و پاداش بهتری مقرر نموده است چه بسا چیزی را خواستی که سبب از دست رفتن دین تو شود اگرش بدست آری، باید همیشه درخواهت از درگاه خدا چیزی باشد که بهره آن برای تو بماند و وبال و رنجی ببار نیاورد، مال دنیا نه برای تو می ماند و نه تو برای آن می مانی.

شوشتری

(و اعلم ان الذی بیده خزائن السماوات و الارض) (و الله خزائن السماوات و الارض و لکن المنافقین لا یفقهون). (قد اذن لک فی الدعاء و تکلف لک بالاجابه) (ادعونی استجب لکم)، (و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان فلیستجیبوا لی و لیومنوا بی لعلهم یرشدون). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و امرک ان تساله فیعطیک، و تسترحمه لیرحمک) قال النمر بن تولب: و متی تصبک خصاصه فارج الغنی و الی الذی یهب الرغائب فارغب و فی الدعاء: (الحمد لله الذی اساله فیعطینی و ان کنت بخیلا حین یستقرضنی). و عن النبی (صلی الله علیه و آله): لا یزید فی العمر الا البر، و لا یرد القدر الا الدعاء. (و لم یجعل بینک و بینه من یحجبه عنک، و لم یلجئک الی من یشفع لک الیه) فی (المروج): کتب ابن الحنفیه الی عبدالملک: ان الحجاج قد قدم بلادنا و احب الا تجعل له علی سلطانا بید و لا لسان. فکتب عبدالملک الی الحجاج: ان محمد ابن علی کتب الی یستعفینی منک و قد اخرجت یدک عنه فلم اجعل لک علیه سلطانا بید و لا لسان فلا تتعرض له، فلقی الحجاج ابن الحنفیه فی الطواف فعض علی شفته ثم قال: لم یاذن لی فیک الخلیفه. فقال له محمد: ویحک! او ما علمت ان لله تعالی فی کل یوم و لیله ثلاثمئه و ستین لحظه- او قال نظره- لعله ان ینظر الی منها بنظره- او قال بلحظه- فیرحمنی فلا یجعل لک علی سلطانا بید و لا لسان. فکتب بها الحجاج الی عبدالملک، فکتب بها عبدالملک الی ملک الروم و قد کان توعده، فکتب الیه ملک الروم: لیست هذه من سجیتک و لا سجیه آبائک، ما قالها الا نبی او رجل من اهل بیت نبی. (و لم یمنعک ان اسات من التوبه) (و هو الذی یقبل التوبه عن عباده و یعفو عن السیئات). (و لم یعاجلک بالنقمه) (و لو یواخذ الله الناس بما کسبوا ما ترک علی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ظهرها من دابه). (و لم یعیرک بالانابه) الباء فیه بمعنی (فی)، ای: لم یعیرک وقت انابتک الیه لم عصیته. (و لم یفضحک حیث الفضیحه بک اولی) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (حیث تعرضت للفضیحه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و کذا (الخطیه). ورد فی الدعاء: یا من اظهر الجمیل، و ستر القبیح، یا من لم یواخذ بالجریره و لم یهتک الستر. (و لم یشدد علیک فی قبول الانابه) (و یهدی الیه من اناب)، (واتبع سبیل من اناب الی). (و لم یناقشک) فی (الصحاح): المناقشه: الاستقصاء فی الحساب، و فی الحدیث (من نوقش الحساب عذب). (بالجریمه) ای: بالذنب. (و لم یویسک من الرحمه) (قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا)، (و لا تیاسوا من روح الله انه لا ییاس من روح الله الا القوم الکافرون). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (بل جعل نزوعک عن الذنب حسنه) (و الذین لا یدعون مع الله الها آخر و لا یقتلون النفس التی حرم الله الا بالحق و لا یزنون و من یفعل ذلک یلق اثاما یضاعف له العذاب یوم القیامه و یخلد فیه مهانا الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا فاولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات). (و حسب سیئتک واحده و حسب حسنتک عشرا) (من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها و هم لا یظلمون). (و فتح لک باب المتاب) (من تاب و عمل صالحا فانه یتوب الی الله متابا). (و باب الاستیعاب) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (الاستعتاب) کما فی (ابن میثم)، (و هو الذی یقبل التوبه عن عباده و یعفو عن السیئات). و فی الخبر: ان آدم (ع) قال: یا رب! سلطت علی الشیطان و اجریته منی مجری الدم، فقال: یا آدم! جعلت لک ان من هم من ذریتک بسیئه لم تکتب علیه فان عملها کتبت علیه،و من هم منهم بحسنه فان هو لم یعملها کتبت له حسنه و ان عملها کتبت له عشرا. قال: یا رب زدنی. قال: جعلت لک ان من عمل سیئه ثم استغفر غفرت له. قال: یا رب زدنی. قال: جعلت لهم التوبه حتی تبلغ النفس هذه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فاذا نادیته سمع نداءک، و اذا ناجیته علم نجواک) (یعلم السر و اخفی)، (قد سمع الله قول التی تجادلک فی زوجها و تشتکی الی الله و الله یسمع تحاورکما ان الله سمیع بصیر). (فافضیت الیه بحاجتک) ای: خصصته باظهار حاجتک له. (و ابثثته) ای: نشرت له. (ذات نفسک) ای: مقاصدک. و قال السجستانی (ذات الصدور) ای: حاجه الصدور. قلت: و کلامه لیس بمطرد، فانه لا یناسب قوله تعالی (و اصلحوا ذات بینکم) (بل لا یناسب ایضا قوله تعالی (قل موتوا بغیظکم ان الله علیم بذات الصدور)، (و لیبتلی الله ما فی صدورکم و لیمحص ما فی قلوبکم و الله علیم بذات الصدور). (و شکوت الیه همومک) ای: احزانک. (و استکشفته کروبک) ای: غمومک. و ورد لدفع الظالم فی السجود بعد رکعتی المغرب (یا شدید القوی! یا شدید المحال! یا عزیز! اذللت بعزتک جمیع من خلقت، فصل علی محمد و آل محمد و اکفنی مونه فلان بما شئت)، فدعا به بعضهم علی ظالمه فلم یرعه الا الواعیه باللیل علی الظالم و موته فجاه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و استعنته علی امورک) قال الباقر (ع)- کما فی بیان الجاحظ-: اذا انعم الله علیک نعمه فقل: (الحمدلله) و اذا احزنک امر فقل: (لا حول و لا قوه الا بالله) و اذا ابطا عنک الرزق فقل: (استغفر الله). (و سالته من خزائن رحمته ما لا یقدر علی اعطائه غیره من زیاده الاعمار و صحه الابدان وسعه الارزاق) فی (الاسد) عن ابی ذر عن النبی (صلی الله علیه و آله) عن جبرئیل عن الله تعالی: یا عبادی لو ان اولکم و آخرکم، و انسکم و جنکم کانوا فی صعید واحد، فسالونی، فاعطیت کل انسان ما سال لا ینقص ذلک من ملکی شیئا، الا کما ینقص البحر ان یغمس فیه المخیط غمسه واحده. و فی (العیون): احتبس القمر عن بنی اسرائیل فاوحی تعالی الی موسی ان اخرج عظام یوسف من مصر، و وعده طلوع الفجر اذا اخرج عظامه، فسال موسی عمن یعلم موضعه فقیل له: ان هاهنا عجوزا تعلم علمه، فبعث الیها فاتی بها مقعده عمیاء، فقال لها: تعرفین موضع قبر یوسف؟ قالت: نعم. قال: فاخبرینی به. قالت: لا حتی تعطینی اربع خصال: تطلق لی رجلی، و تعید لی شبابی، و ترد الی بصری، و تجعلنی معک فی الجنه. فکبر ذلک علی موسی (ع) فاوحی تعالی الیه: اعطها ما سالت فانک انما تعطی علی. ففعل فدلته علیه فاستخرجه من شاطی النیل فی صندوق مرمر، قلما اخرجه طلع القمر فحمله الی الشام، فلذلک یحمل اهل الکتاب موتاهم الی الشام. و فی الخبر: ان موسی (ع) قال: یا رب انک لتعطینی اکثر من املی. قال: لانک تکثر من قول (ما شاء الله لا قوه الا بالله). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (ثم جعل فی یدیک مفاتیج خزائنه بما اذن لک فیه من مساءلته، فمتی شئت استفتحت بالدعاء ابواب نعمته) فی (الکافی) عن امیرالمومنین (علیه السلام): الدعاء مفاتیح النجاح و مقالیدالفلاح، و خیر الدعاء ما صدر عن صدر تقی و قلب نقی، و فی المناجاه سبب النجاه و بالاخلاص یکون الخلاص، فاذا اشتد الفزع فالی الله المفزع. و عن الصادق (علیه السلام): الدعاء کهف الاجابه کما ان السحاب کهف المطر، و ما ابرز عبد یده الی الله العزیز الجبار الا استحی ان یردها صفرا حتی یجعل فیها من فضل رحمته ما یشاء، فاذا دعا احدکم فلا یرد یده حتی یمسحها علی وجهه و راسه، و ان العبد اذا عجل فقام لحاجته یقول تعالی اما یعلم عبدی انی انا الله الذی اقضی الحوائج، و ان الله تعالی کره الحاح الناس بعضهم علی بعض فی المساله و احب ذلک لنفسه، ان الله تعالی یحب ان یسال و یطلب ما عنده. (و استمطرت) ای: طلبت عطاء کالمطر، قال الفرزدق: … و استمطروا من قریش کل منخدع (شابیب) جمع الشوبوب، الدفعه من المطر. (رحمته فلا یقنطنک) ای: لا یویسنک. (ابطاء) ای: تاخیر. (اجابته) و فی (الکشی): قال یونس بن عبدالرحمن: صمت عشرین سنه، و سالت عشرین سنه، ثم اجبت. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فان العطیه علی قدر النیه) لا بمجرد لفظ الدعاء. و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): لما استسقی النبی (صلی الله علیه و آله) و سقی الناس حتی قالوا انه الغرق، و قال: (اللهم حوالینا و لا علینا) فتفرق السحاب، قالوا له (صلی الله علیه و آله) استسقیت لنا فلم نسق، ثم استستقیت فسقینا. قال: انی دعوت و لیس لی فی ذلک نیه ثم دعوت و لی فی ذلک نیه. و عنه (علیه السلام): ان الله تعالی لا یستجیب دعاء بظهر قلب ساه، فاذا دعوت فاقبل بقلبک. (ثم استیقن بالاجابه و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک اعظم لاجر السائل، و اجزل) ای: اعظم و اکثر (لعطاء الامل). فی الخبر: بینا ابراهیم (ع) فی جبل بیت المقدس یطلب مرعی غنمه اذ سمع صوتا، فاذا هو برجل قائم یصلی، طوله نحو اثنی عشر شبرا، فقال له: یا عبدالله لمن تصلی؟ قال: لاله السماء. قال: فمن این تاکل؟ قال: اجتنی من هذا الشجر فی الصیف و آکل فی الشتاء. قال له: فاین منزلک؟ فاومی بیده الی جبل، فقال له ابراهیم: هل لک ان تذهب بی معک فابیت عندک اللیله؟ فقال: ان قدامی ماء لا یخاض. قال: کیف تصنع. قال: امشی علیه. قال: فاذهب بی معک لعل الله یرزقنی ما رزقک. فاخذ العابد بیده فمضیا حتی انتهیا الی الماء فمشی و مشی ابراهیم (ع) معه حتی انتهیا الی منزله، فقال له ابراهیم: ای الایام اعظم؟ فقال العابد: یوم الدین، یوم یدان الناس بعضهم من بعض. فقال: هل لک ان ترفع یدک و ارفع یدی فندعو الله ان یومننا من شر ذلک الیوم. فقال: و ما تصنع بدعوتی، فو الله ان لی لدعوه منذ ثلاث سنین ما اجبت فیها بشی ء. فقال له ابراهیم: او لا اخبرک لای شی ء احتبست دعوتک؟ قال: بلی. قال: ان الله تعالی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اذا احب عبدا احتبس دعوته لیناجیه و یساله و یطلب الیه، و اذا ابغض عبدا عجل له دعوته او القی فی قلبه الیاس منها. ثم قال له: و ما کانت دعوتک؟ قال: مر بی غنم و معه غلام له ذوابه فقلت: یا غلام! لمن هذا الغنم؟ قال: لابراهیم خلیل الرحمن. فقلت: اللهم ان کان لک. فی الارض خلیل فارنیه. فقال له ابراهیم: فقد استجاب الله لک انا ابراهیم خلیل الرحمن فعانقه. قال: فلما بعث الله محمدا جاءت المصافحه. (و ربما سالت الشی ء فلا توتاه) ای: لا تعطاه (و اوتیت) ای: اعطیت (خیرا منه عاجلا او آجلا او صرف) ذلک الشی ء (عنک لما هو خیر لک) قال البحتری: و الشی ء تمنعه تکون بفوته اجدی من الشی ء الذی تعطاه هذا، و فی (الاغانی): قال بعض اصدقاء الحسین بن الضحاک یوما له: تاخرت ارزاقک، و نفقتک کثیره، فکیف یمشی امرک؟ فقال له: ما قوام امری الا ببقایا هبات الامین و هبات جاریه له اغنتنی للابد، لشی ء ظریف جری علی غیر تعمد، و هو ان الامین دعانی یوما فقال: ان جلیس الرجل موضع سره، ان جاریتی فلانه احسن الناس وجها و غناء و هی منی بمحل نفسی و نغصت النعمه علی بتجنیها علی و ادلالها بما تعلم من حبی ایاها، و انی محضرها و محضر صاحبه لها لیست منها فی شی ء لتغنی معها، فاذا غنت جاریتی فلا تحسن غناءها و لا تشرب علیه، و اذا غنت الاخری فاشرب و اطرب و اشقق ثیابک، و علی مکان کل ثوب مئه ثوب. فقلت: السمعه و الطاعه، فجلس فی الخلوه فاحضرنی و سقانی و خلع علی، فغنت المحسنه و قد

اخذ الشراب منی فما تمالکت ان استحسنت و طربت و شربت، فاومی الی و قطب فی وجهی، ثم غنت الاخری فجعلت اتکلف ما اقول و افعله، ثم غنت المحسنه ثانیه فاتت بما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لم اسمع مثله، فما ملکت نفسی ان صحت و شربت و طربت و الامین ینظر الی و یعض شفتیه غیظا، و قد زال عقلی فما افکر فیه حتی فعلت ذلک مرارا، فغضب و امر بجر رجلی من عنده، فجررت و امر بان احجب بعد، ثم بعد شهر امر باحضاری فحضرت و انا خائف، فضحک الی و قام و قال: اتبعنی، و دخل الی تلک الحجره بعینها و لم یحضر غیری و غنت المحسنه التی نالنی من اجلها ما نالنی، فسکت، فقال لی: قل ما شئت و لا تخف لقد خار الله لک بخلافی و جری القدر بما تحب، ان هذه الجاریه عادت الی الحال التی ارید منها فسالتنی الرضا عنک و قد فعلت و وصلتک بعشره آلاف دینار و وصلتک هی بدون ذلک لو کنت فعلت ما قلت لک حتی تعود الی مثل هذه الحال ثم تحقد ذلک علیک فتسالنی الا تصل الی لاجبتها، فدعوت له و حمدت الله علی توفیقه و انصرفت، فما کان یمضی اسبوع الا و الطافها تصل الی من الجوهر و الثیاب و المال، و ما جالست الامین مجلسا بعد ذلک الا سالته ان یصلنی، فکل شی ء انفقه الی هذه الغایه من فضل مالها و ما ادخرت من صلاتها. (فلرب امر قد طلبته فیه هلاک دینک لو اوتیته) فکان بنو اسرائیل یقولون لموسی (علیه السلام): (او ذینا من قبل ان تاتینا و من بعد ما جئتنا) فقال لهم موسی (عسی ربکم ان یهلک عدوکم و یستخلفکم فی الارض فینظر کیف تعملون)، فلما اهلک الله تعالی فرعون و صاروا خلفاء الارض صاروا مثل فرعون، فکانوا یقتلون انبیاء الله و عبدوا العجل. و فی (عیون ابن قتیبه): قال عبدالصمد بن یزید: استخیروا الله و لا تخیروا علیه، فکم من عبد تخیر لنفسه امرا کان فیه هلاکه، اما رایتم من سال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ربه طرسوس فاعطیها فاسر فصار نصرانیا. و فی (الکافی) عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال تعالی: ان من عبادی المومنین عبادا لا یصلح لهم امر دینهم الا بالغنی و السعه و الصحه فی البدن فیصلح علیهم امر دینهم بها، و ان من عبادی المومنین لعبادا لا یصلح لهم امر دینهم الا بالفاقه و المسکنه و السقم فیصلح علیهم امر دینهم فابلوهم بها، و ان من عبادی لمن یجتهد فی عبادتی فیقوم من رقاده و لذیذ و ساده فیتهجد لی اللیالی فیتعب نفسه فی عبادتی فاضربه بالنعاس اللیله و اللیلتین نظرا منی له و ابقاء علیه فینام حتی یصبح و هو ماقت لنفسه زار علیها، و لو اخلی بینه و بین ما یرید لدخله العجب، فیاتیه من ذلک ما فیه هلاکه لعجبه. (فلتکن مسالتک فیما یبقی لک جماله و ینفی عنک وباله) من المعنویات و الامور الدنیویه التی لا تضر بدینک. (و المال لا یبقی لک) ان بقیت. (و لا تبقی له) ان بقی (و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم).

مغنیه

اللغه: النابه: الرجوع، و مثلها النزوع. و النجوی: حدیث السر. و افضیت: القیت. و ابثثت: کاشفت. و شابیب: دفعات من المطر. و القنوط: الیاس. الاعراب: المصدر من ان تساله مجرور بالباء المحذوفه، و عاجلا او آجلا نصب علی ظرف المکان بمعنی فی الدنیا او فی الاخره، او ظرف الزمان بمعنی الان او الغد. لماذا الدعائ؟ (قد اذن لک فی الدعاء و تکفل الخ).. امر سبحانه عباده ان یدعوه و یسالوه، و هو یستجیب لطلب التوبه و المغفره مع الاخلاص، ما فی ذلک ریب، و ایضا یستجیب لغیرها، و لکن علی شرطه هو لا علی شرط الداعی و السائل.. و من یدری ان طلبه تعالی الدعاء من عباده قد یکون لمجرد الاختبار و الامتحان لا یمانهم، و انهم هل یستمرون و یثبتون علی الثقه بخالقهم اذا فاتهم ما طلبوا و ابطا علیهم ما سالوا؟. الله اعلم.و علی ایه حال فان افضل الدعاء علی الاطلاق ترک الذنوب. (و لم یلجئک الی من یشفع لک الیه). هذا هو الاسلام: یضع الانسان امام خالقه دون حجاب و ترجمان، و وساطات روحیه او مادیه.. ابدا لا بیع اذرع فی الجنه، و لا صکوک غفران، و برائه و حرمان (و لم یمنعک ان اسات من التوبه). لا یطرد احدا عن بابه مسیئا کان ام محسنا (و لم یعاجلک بالنقمه) عسی ان تعود الی رشدک (و لم یعیرک بالانابه) و یقول لک: عدت الی صاغرا لیریک انه اعلی منک و ارفع.. حاشا. (و لم یفضحک حیث الفضیحه بک اولی) لانک اقترفتها متعمدا. و قال عارف بالله: لقد ستر حتی کانه قد غفر (و لم یشدد علیک فی قبول الانابه الخ).. لا یحاسب المذنب التائب علی ما سلف، و یقرعه و یعدد له السیئات، و یذکره بانعامه علیه و افضاله، کما نفعل نحن.. کلا، ان من تاب من اذنب کمن لا ذنب له عند الله (و حسب سیئتک واحده) و یستحیل ان یزید علیها شیئا لعدله، و یجوز ان یعفو لکرمه (و جعل حسنتک عشرا) تفضلا و احسانا. (و فتح لک باب المتاب). لان الانسان قابل للخطا بطبعه، و التوبه تنقذه من الاصرار علی الرذیله، و اذن فرفض التوبه ظلم و جور. و بکلام آخر ان الله سبحانه خلق العبد و امره و نهاه، فوجب بمنطق العدل، و الحال هذه، ان یقبل منه الانابه اذا اذنب و اخطا. هل الدعاء مفتاح الرزق؟ (ثم جعل فی یدیک مفتاح خزائنه الخ).. یدل هذا بظاهره علی ان الدعاء یحقق للداعی ما یشاء من الرزق.. و اهل العلم یاخذون بظاهر الکلام حتی تقوم القرینه علی عکسه. و قد نطق الامام بهذه القرینه المعاکسه، و ذلک حیث قال بلا فاصل: (فلا یقنطنک ابطاء اجابته، فان العطیه علی قدر النیه) ای انه قد لا یستجیب لان الداعی لیس اهلا لذلک، لامر الله به اعلم (و ربما اخرت عنک الاجابه الخ).. او ان الداعی اهل و محل، و لکن المصلحه توجب التاخیر، فعلیه ان یصبر و لا ییاس، بل و یزداد من الدعاء و بکلمه، ان الله یستجیب و یحقق فی الوقت الذی یراه هو، جلت حکمته، لا فی الوقت الذی یریده العبد لنفسه. (و ربما سالت الشی ء فلا توتاه الخ).. قد یری الانسان ان هذا الشی ء فی خیره و مصلحته، فیدعو الله، و یطلبه منه، و هو فی واقعه شر محض، و الله اعلم من الانسان بما یصلحه و یفسده، فیصرف عنه ما سال، و یعطیه خیرا منه و افضل.. و قد حدث معی هذا بالذات.. کنت رئیسا للمحکمه العلیا سنوات، ثم ثار علی الزعماء و القاده، و نحونی عن الرئاسه، لانی رفضت النزول علی اهوائهم. فکان الخیر لی کل الخیر فی ذلک حیث انتجت ما انتجت. و الله الحمد.. نظرت الیه تعالی حین اغضبت الکبار من المخلوقین، فنظر الی سبحانه بما لم یخطر لی فی بال.. و لا ادری کیف؟ و بماذا اشکره؟ و منه وحده اطلب العفو عن التقصیر فی کل شی ء.

عبده

… و لم یعیرک بالانابه: الانابه الرجوع الی الله و الله لا یعیر الراجع الیه برجوعه … عن الذنب حسنه: نزوعک رجوعک … ناجیته علم نجواک: المناجاه المکالمه سرا و الله یعلم السر کما یعلم العلن … فافضیت الیه بحاجتک: افضیت القیت وابثثته کاسفته و ذات النفس حالتها … و استکشفته کروبک: طلبت کشفها … و استمطرت شابیب رحمته: الشوبوب بالضم الدفعه من المطر و ما اشبه رحمه الله بالمطر ینزل علی الارض الموات فیحییها و ما اشبه نوباتها بدفعات المطر … فلا یقنطنک ابطاء اجابته: القنوط الیاس

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان آن خدائی که به دست (قدرت و توانائی) او است خزانه های آسمانها و زمین دعاء و درخواست را به تو اجازه داده، و پذیرفتن را ضامن گشته است، و به تو فرموده که از او بخواهی تا ببخشد، و رحمت و مهربانی بطلبی تا مهربانی کند، و بین تو خود کسی را نگذشته که او را از تو بپوشد، و تو را ناچار نگردانیده که نزد او شفیع و میانجی ببری، و تو را از توبه و بازگشت جلو نگرفته اگر بدی کرده باشی، و به کیفر (گناه) تو شتاب ننموده، و رسوایت نکرده آنجا که شایسته رسوا شدن بودی، و در پذیرفتن توبه و بازگشت به تو سخت نگرفت، و به سبب گناه تو را در تنگی نیانداخت ، و از رحمت نومید نفرمود، بلکه خودداری تو را از گناه حسنه و کار نیک قرار داد، و سیئه و کار بد تو را یک گناه و حسنه و کار نیکویت را ده برابر شمرد، و برای تو در توبه و بازگشت و خشنود ساختن را گشود، پس هر وقت او را بخوانی صدایت را می شنود، و هر گاه با او مناجات و راز و نیاز کنی راز دلت را میداند، پس خواست خود را به او می رسانی، و راز دلت را پیشش آشکار می سازی، و از اندوههایت به او شکایت و درددل می کنی، و از او چاره گرفتاریهایت را می خواهی، و بر کارهایت کمک و یاری می جوئی،و از خزانه های رحمتش می خواهی آنچه را که غیر او بر بخشیدنش توانا نیست: از قبیل درازی زندگانیها و درستی تنها و فراخی روزیها و درد و دست تو کلیدهای خزانه هایش را نهاده به چیزی که برای تو در آن از درخواست از او اجازه فرموده، پس هر گاه بخواهی به سبب دعا درهای نعمتش را بگشائی، و پی در پی رسیدن بارانهای رحمتش را درخواست نمائی، باید دیر اجابت و پذیرفتن خدا تو را نومید نگرداند، زیرا بخشش به اندازه نیت و تصمیم است (اجابت دعا بسته به خلوص نیت و استقامت است) و بسا اجابت تو به تاخیر افتد تا پاداش برای درخواست کننده بزرگتر و بخشش برای امیدوار بیشتر باشد (چون هر چند در اجابت تاخیر شود درخواست بیشتر گردد و راز و نیاز بهتر کند، پس بیشتر سزاوار عطاء و بخشش شود) و بسا چیزی (از خداوند متعال) درخواست می نمائی و به تو داده نمی شود و بهتر از آن در دنیا و آخرت به تو داده می شود، یا اجابت نمی شود برای چیزی که برای تو بهتر است، و بسا چیزی را می طلبی که اگر به تو داده شود تباهی دین تو در آن است، پس (بنابراین) باید بخواهی چیزی که نیکوئی آن برایت برقرار و آزار آن از تو بر کنار باشد (خلاصه بخواه آنچه را که موجب سعادت و نیکبختی همیشگی است( و )چون بیشتر درخواستها مال و دارائی دنیا است در نکوهش آن می فرماید:( مال برای تو نمی ماند، و تو برای آن نخواهی ماند )در آخرت با تو نیست که سود بخشد، و تو در دنیا نمی مانی که از آن بهره ببری.

زمانی

درخواست از خدا و پاسخ او امام علیه السلام در این بخش از وصیتنامه به مطالب اخلاقی توجه میدهد: گنجینه های زمین و آسمانها تحت نظر او و قدرت خداست. خدای عزیز در قرآن کریم چنین میفرماید: (گنجینه های تمام موجودات در دست خداست و بمقدار معینی در اختیار افراد میگذارد.) دعا و اجابت در قرآن کریم با عبارتهای مختلف مورد توجه قرار گرفته است: (آفریدگارتان میگوید از من درخواست کنید من خواسته شما را اجراء میکنم. کسانیکه از عبادت من سرکشی کنند بزودی در کمال ذلت به جهنم وارد میگردند.) درخواست محبت از خدا که امام علیه السلام به آن اشاره کرده در این آیه قرآن مطرح شده است: بگو پروردگارا ببخش و رحم کن! تو بهترین رحم کنندگانی.) خدا راه توبه را باز گذاشته و در کیفر عجله نمیکند. نکته ایکه در قرآن مجید مورد توجه قرار گرفته است: (از پرودگارتان درخواست بخشش کنید سپس بدرگاه خدا توبه کنید تا خدا شما را از بهره خوبی بهره مند گرداند.) و هرگاه خدا را بخوانیم و از او درخواست رحم کنید، خدا عذاب را برطرف خواهد کرد. بر اثر توبه، خدا گناهان را بدل به ثواب میکند. خدا که ستار العیوب است، گناه بندگانش را می پوشاند و نمی گذارد آبروی آنها برود، مگر اینکه در گناه زیاده روی کنند: (خدا از گناهان گذشته صرفنظر میکند و کسیکه باز به گناه روی آورد خدا از وی انتقام میگیرد و خدا نیرومند و انتقامگر است.) خدای عزیز نه تنها از رحمت خود کسی را محروم نکرده بلکه با کمال صراحت می گوید: (از رحمت خدا مایوس نباشید خدا تمام گناهان را می آمرزد.) خدا گناهان را به مقدار خود ثبت می کند و ثواب را ده برابر نکته ایکه خدا در قرآن کریم توجه قرار داده است: (کسیکه کار خوبی انجام دهد خدا در نامه اعمالش ده برابر مینویسد و کسیکه گناهی انجام دهد جزایش بمقدار گناه است و اینان مظلوم واقع نخواهند شد.) بفرمایش امام علیه السلام خدا هم فریاد را می شنود و هم صدای آهسته را دو نکته ای که خدای عزیز در قرآن مجید به آن توجه داده است. خدای عزیز در قرآن مجید نزدیک به پنجاه مرتبه کلمه (سمیع) را درباره خود بکار برده است: (زنانی که پیر شده اند عفت خود را حفظ کنند برای آنان بهتر است. خدا شنوا و داناست.) (مگر نمیدانند که خدا از کارهای پنهانی و گفتگوی مخفیانه و آهسته آنان آگاه و خدا دانای غیبهاست.) امام علیه السلام موضوعاتی را که باید از خدا درخواست شود بیان داشته است: عمر زیاد، سلامت بدن و رزق وسیع. کارهائیکه از قدرت بشر خارج است و از سوی دیگر مسائلی است که فقط صرف خود انسان می شود و سود آنها عائد انسان می گردد، در صورتیکه بسیاری از چیزهای دیگر که ما از خدا میخواهیم، مال، ثروت، قدرت و … برای دنیا و آخرت ما غالبا مفید نخواهد بود که امام علیه السلام در آخر مطلب به آن توجه می دهد. سرانجام، امام علیه السلام درباره تاخیر حوائج توضیح میدهد که این تاخیر اجابت، لطف خداست و خدا که مسلط بر جهان است و از سوی دیگر نسبت ببندگانش لطف دارد هر چه و هر وقت صلاح بداند در اختیار درخواست کننده قرار میدهد بنابراین در موضوعی که از خدا میخواهیم باید دقت کنیم.

سید محمد شیرازی

(و اعلم ان الذی بیده خزائن السماوات و الارض) و هو الله سبحانه، و خزائن السماوات و الارض، هو المولدات لجمیع انواع احتیاجات البشر فالشمس مثلا من الخزائن لانها مما توجب حیاه الانسان و الحیوان و النبات، و الارض من الخزائن، لانها معدن الجواهر و المعادن الثمینه، و هکذا (قد اذن لک فی الدعاء) بان تطلب منه حوائجک (و تکفل لک بالاجابه) قال تعالی: (و قال ربکم ادعونی استجب لکم). (و امرک ان تساله لیعطیک و تسترحمه) ای تطلب رحمته (لیرحمک) و یتفضل علیک بما تحتاجه (و لم یجعل بینک و بینه من یحجبه عنک) ای یکون لک حجابا و واسطه فان الانسان یدعو الله سبحانه مباشره و بلا واسطه (و لم یلجئک) ای لم یضطرک (الی من یشفع لک الیه) فلا یحتاج الانسان الی الشفیع لینال الخطوه لدیه تعالی، و انما یحتاج الی الشفیع اذا اساء و اقترف. (و لم یمنعک- ان اسات- من التوبه) فان الانسان اذا اساء ثم تاب قبل الله توبته (و لم یعاجلک بالنقمه) فان الله سبحانه یوخر العذاب علی العاصی لعله یتوب (و لم یعیرک بالانابه) ای التوبه، و لیس سبحانه، کالناس الذین یعیرون المذنب، اذا رجع بذنبه السابق (و لم یفضحک) ای یظهر سیئاتک (حیث الفضیحه بک اولی) من الستر، بل و سبحانه ساتر للمعاصی، الا ان یظهرها الانسان بنفسه. (و لم یشدد علیک فی قبول الانابه) فانه یقبل التوبه بمجرد الرجوع و تلاقی ما فات (و لم یناقشک بالجریمه) فان الانسان اذا اجرم و اناب لم یحاسبه الله سبحانه حسابا دقیقا لما اجرم (و لم یویسک من الرحمه) بل وعد الرحمه لمن عصی و اناب، کما قال سبحانه: (و انی لغفار لمن تاب) و قال: (یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا). (بل جعل نزوعک) ای رجوعک (عن الذنب حسنه) اذ التوبه فی نفسها حسنه (و حسب سیئتک واحده) کما قال سبحانه: (و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها) (و حسب حسنتک عشرا) حیث قال سبحانه: (من جاء بالحسنه فله عشر امثالها) (و فتح لک باب المتاب) ای التوبه، مصدر میمی. (فاذا نادیته سمع ندائک) و صوتک (و اذا ناجیته) ای تکلمت معه بکلام خفی (علم نجواک) فانه لا یحتاج الی الجهر حتی یعلم، فانه یعلم السر کما یعلم العلانیه. (فافضیت) ای القیت (الیه بحاجتک) التی تحتاجها (و ابثثته) ای کاشفته (ذات نفسک) ای التی بنفسک من الحوائج و الالام (و شکوت الیه همومک) تطلب دفعها و رفعها (و استکشفته کروبک) ای طلبت منه ان یکشف احزانک و مصائبک (و استعنته لی امورک) ای طلبت منه ان یعینک علی امورک (و سالته من خزائن رحمته ما لا یقدر علی اعطائه غیره) الذی بیده وحده (من زیاده الاعمار) بان یزید فی عمرک او عمر احد یخصک امره. (و صحه الابدان) عند مرضها (وسعه الارزاق) عند ضیقها. (ثم جعل فی یدیک مفاتیح خزائنه) ای ما یوجب فتح رحمته و لطفه نحوک، لقضاء حوائجک (بما اذن لک من مسالته) فانه تعالی حیث اذن للانسان فی ان یسئله، و جعل السئوال سببا للعطاء، کان مفتاح خزائنع بید الانسان. (فمتی شئت استفتحت بالدعاء) ای بسبب الدعاء (ابواب نعمته) فتهمی الیک مختلف النعم بالدعاء (و استمطرت شابیب رحمته) شابیب جمع شئبوب بالضم، بعمنی الدفعه من المطر، کان رحمته تعالی کالمطر، الذی ینزل من السماء بدفعات (فلا یقنطنک ابطاء اجابته) ای لو ابطی سبحانه فی الاجابه لا تقنط من فضله و لا تیاس (فان العطیه علی قدر النبه) ای علی قدر نیتک من الاخلاص و غیره و الیقین و غیره تکون عطیه الله سبحانه لک. (و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک) التاخیر (اعظم لاجر السائل و اجزل لعطاء الامل) ای انه سبحانه یعطیک اکثر من املک، و لذا اخر العطاء، للامتحان و ما اشبه. (و ربما سالت الشی) من الله سبحانه (و لا توتاه) ای لا یعطیک سؤلک (و اوتیت خیرا منه عاجلا او آجلا) مما الله سبحانه اعرف بصلاحک فیما اعطاک و ما منعک. (او صرف عنک لما هو خیر لک) ای صرف شی ضار کان صرفه عنک خیرا لک من اعطاء طلبتک (فلرب امر قد طلبته فیه هلاک دینک لو اوتیته) کما لو طلب الانسان الغنی، و علم الله سبحانه انه لو اغناه، طغی.. (فلتکن مسالتک) ای سوالک من الله سبحانه (فیما یبقی لک جماله) من التوفیق للسعادات الدنیویه و الاخرویه (و ینفی عنک و باله) بان لا یکون له و بال ای عاقبه سیئه، و هذا تعلیم منه علیه السلام لکیفیه السوال، و ماذا ینبغی ان یسئله الانسان (فالمال لا یبقی لک و لا تبقی له).

موسوی

اذن لک: اذن له فی الشی ء اباحه له اجازه فهو ماذون. تکفل: تکفل لک الاجابه ضمنها لک ای التزمها و الزم نفسه بها. لم یعیرک: العار: العیب کل ما یعیر به الانسان من قول او فعل. لم یفضحک: لم یکشف مساوئک. لم یشدد علیک: لم یضیق علیک. الجریمه: الجرم و الذنب. لم یویسک: لم یقنطک و لم یقطع املک و رجاءک. المثاب: فتح لک باب المثاب ای باب الجزاء علی الاعمال. الاستعتاب: استعتبه: طلب منه العتبی ای استرضاه یقال: اعطاه العتبی ای ارضاه. نادینه: فاذا نادیته فاذا دعوته. النداء الدعاء. بثثته: بث و باث و اباث فلانا الخبر اطلعه علیه و اخبره به کاشفه به. شکوت: شکا امره الی الله ای اظهره له. یقنطک: القنوط: الیاس لا ییئسک. العطیه: ما یعطی. اجزل: اجزل العطاء اوسع و اکثر العطاء. (و اعلم ان الذی بیده خزائن السماوات و الارض قد اذن لک فی الدعاء و تکفل لک بالاجابه، و امرک ان تساله لیعطیک و تسترحمه لیرحمک و لم یجعل بینک و بینه من یحجبک عنه، و لم یلجئک الی من یشفع لک الیه و لم یمنعک ان اسات من التوبه، و لم یعاجلک بالنقمه، و لم یعیرک بالانابه، و لم یفضحک حیث الفضیحه بک اولی، و لم یشدد علیک فی قبول الانابه، و لم یناقشک بالجریمه و لم یوسیک من الرحمه، بل جعل نزوعک عن الذنب حسنه و حسب سیئتک واحده، و حسب حستنک عشرا، و فتح لک باب المثاب و باب الاستعتاب) فی هذا الفصل الشریف من الوصیه العلویه یطرح الامام امانا مسالتین و هما من صلب الایمان و من اهم الواجبات فی الاسلام (الدعاء، و التوبه) و نحن نرید ان نقف امام کل موضوع وقفه قصیره. الدعاء: تعبیر عن لقاء بین هذا الانسان و بین الله، فالعبد یتوجه الیه بخشوع و ضراعه و هو تعالی یقبل علیه و یستجیب له فیلتقی الدعاء مع الاجابه للتدلیل علی ان الله الخالق الباری ء المصور الذی خلق هذا الکون و صوره و نفخ فی هذا الانسان فاحیاه لم یتخل عنه و لم یترکه و شانه فی متاهات الحیاه و مساربها بل هو قریب منه یسمع شکواه و تضرعه، بل اکثر من ذلک هو الذی یامر هذا العبد و یدفعه الی الدعاء و السوال کی یتوجه هذا العبد بالخلاص و صفاء و نزاهه نحوه ینشده و ینقطع الیه فیحقق العبودیه الکامله باللجوء الیه و الاستغناء به عن من سواه … الدعاء و القرآن: اکد القرآن علی التزام الدعاء و التعبد به و الحث علیه و الاعتناء به و هذه نماذج قلیله مما ورد فیه. - قال تعالی: (و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداعی اذا دعانی فلیستجیبوا لی و لیومنوا بی لعلهم یرشدون). - قال تعالی: (و قال ربکم ادعونی استجب لکم ان الذین یستکبرون عن عبادتی سید خلون جهنم داخرین. - قال تعالی: (فادعوا الله مخلصین له الدین). - قال تعالی: (قل ما یعبا بکم ربی لو لا دعاوکم). الدعاء و السنه: - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: الدعاء سلاح المومن و عماد الدین و نور السماوات و الارض. - قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: ما من شی ء اکرم علی الله تعالی من الدعاء. - عن حنان بن سدیر عن ابیه قال: قلت للباقر علیه السلام: ای العباده افضل؟ فقال: ما من شی ء احب الی الله من ان یسال و یطلب ما عنده و ما احد ابغض الی الله عز و جل ممن یستکبر عن عبادته و لا یسال ما عنده.- عن الصادق علیه السلام: علیکم بالدعاء فانکم لا تقربون الی الله بمثله و لا تترکوا صغیره لصغرها ان تدعوا بها صاحب الصغار و صاحب الکبار. - عن علی علیه السلام قال: احب الاعمال الی الله سبحانه فی الارض الدعاء و افضل العباده العفاف. تساول: اذا کان الله تعالی یحب الدعاء و یحث علیه و یعد الانسان بالاستجابه له فما معنی عدم الاستجابه لکثیر من الداعین و المتوجهین الیه؟ اننا ندعوه کثیرا و نتوسل الیه کثیرا و تضرع الیه کثیرا و مع ذلک لم نجد الاستجابه الا فی بعض الاحیان فما هو السر فی ذلک؟! ان السر فی ذلک هو عدم اجتماع شرائط الدعاء فکما ان التجربه لا تعطی نتیجتها المطولبه الا اذا اکتملت کل عناصرها کذلک الدعاء لا یکون مستجابا الا اذا اجتمعت فیه کل الشرائط و نحن نذکرها باختصار. الاول: الاخلاص فی الدعاء بان یخرج الدعاء من القلب، من العمق الداخلی للانسان، بان یستشعر عظمه الله و یستحضر حاله بین یدیه، و یناجیه بصدق و یقین فیشعر عند دعائه انه امام الله من حیث ان الله یری المقام و یسمع الکلام و یخاطبه بتضرع و خشوع و توجه و انقطاع. و هذا ما عبرت عنه الایه الکریمه: (و ادعوه مخلصین له الدین). و هکذا فی تعبیر الامام الصادق علیه السلام حیث یقول: ان الله لا یستجیب دعاء بظهر قلب ساه فاذا دعوت فاقبل بقلبک ثم استیقن الاجابه. الثانی: تقوی الداعی بان یکون المسلم ملتزما جانب السماء لا ینحرف یمینا و لا شمالا و لا یترک واجبا او یرتکب محرما بل یکون مستقیما فی سلوکه سائرا علی الجاده الواضحه التی رسمها الله تعالی فانما یتقبل الله من المتقین الذین خافوا من الله و حسبوا له حسابه فی ایام رخائهم کما حسبوا حسابه فی ایام شدتهم … اما من کان یعج بالمعاصی و یتقلب بالحرام و یسبح فی بحار الرذیله فهذا بعید عن الاستجابه. - عن الامام جعفر بن محمد علیهماالسلام قال: اذا اراد احدکم ان یستجاب له فلیطب کسبه و لیخرج من مظالم الناس و ان الله لا یرفع الیه دعاء عبد و فی بطنه حرام او عنده مظلمه لاحد من خلقه. - عن ابی عبدالله علیه السلام قال: من عذر ظالما بظلمه سلط الله علیه من یظلمه و ان دعا لم یستجب له و لم یوجره الله علی ظلامته. - عن بعض اصحاب الامام الصادق قال: قلت له: آیتان فی کتاب الله لا ادری ما تاویلهما؟ فقال: و ما هما؟ قال: قلت: قوله تعالی: (ادعونی استجب لکم) ثم ادعو فلا اری الاجابه. قال: فقال لی: افتری الله تعالی اخلف وعده؟ قال: قلت: لا … الی ان قال: لکنی اخبرک ان شاء الله تعالی: اما انکم لو اطعتموه فی ما امرکم به ثم دعوتموه لاجابکم و لکن تخالفونه و تعصونه فلا یجیبکم … الثالث: المصلحه فی المطلوب- و التعجیل: الانسان باعتباره یجهل الکثیر من المصالح فربما دعا بما فیه الضرر له و الله سبحانه نظر الی ذلک حینما قال: (و یدعو الانسان بالشر دعاءه بالخیر و کان الانسان عجولا) فاذا دعا بما فیه ضرر علی فالله لن یستجیب له اذ ربما رغبت الزواج بامراه کانت فی نظرک صالحه مطیعه ذات اخلاق حسنه فتدعو الله ان یوفقک للزواج منها و لکن الله باعتباره الخالق و العالم بالحقیقه و الواقع بما انه یعلم واقعها و انها علی خلاف ذلک فلا یستجیب لمصلحه راجعه لک فنظرک کان سطحیا و علی اساسه رغبت فیها جاهلا ما سوف یقع من مشاکل و احداث اذا تم الزواج. و هذا ما عبر عنه الامام بدعائه: و لعل الذی ابطا- فی الاجابه- عنی هو خیر لی لعلمه بعاقبه الامور. هذا فی المصلحه الشخصیه و قد تکون المصلحه العامه هی المطلوبه کما لو دعوت الله ان ینزل الغیث لمصلحتک الشخصیه مع ان نزوله فیه ضرر عام … و کذلک قد یستجیب الله الدعاء و لکن یوخر التنفیذ الی الوقت المناسب لمصلحه یعلمها هو و نجهلها نحن. عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان العبد لیدعو فیقول الله عز و جل للملکین قد استجیب له و لکن احبسوه بحاجته فانی احب ان اسمع صوته. عن ابی عبدالله قال: کان بین قول الله عز و جل: (قد اجیب دعوتکما) و بین اخذ فرعون اربعون عاما. آداب الدعاء: ذکرت کتب الادعیه آدابا ینبغی ان یکون علیها الداعی منها: 1- ما یتقدم الدعاء: و هو الطهاره و شم الطیب و الرواح الی المجسد و الصدقه و استقبال القبله، و حسن الظن بالله فی تعجیل اجابته و اقباله بقلبه و ان لا یسال محرما و تنظیف البطن من الحرام بالصوم و تجدید التوبه. 2- ما یقارن الدعاء و هو ترک العجله فیه و الاسرار به و التعمیم و تسمیه الحاجه و الخشوع و البکاء و الاعتراف بالذنب و تقدیم الاخوان و رفع الیدین به و الدعاء بما کان متضمنا بالاسم الاعظم و المدحه لله و الثناء علیه تعالی و ایسر ذلک قراءه سوره التوحید و تلاوه الاسماء الحسنی. 3- ما یتاخر عن الدعاء و هو معاوده الدعاء مع الاجابه و عدمها و ان یختم دعاءه بالصلاه علی محمد و آل محمد و قول ما شاء الله لا قوه الا بالله. 4- ان یتحین الاوقات الشریفه. من لا تستجاب دعوته: هناک روایات تعرضت لاسباب عدم اجابه الدعاء و لعل اهمها ان لا یکون الانسان متواکلا متخاذلا کسولا خمولا یعتمد علی الدعاء فحسب دون الاخذ بالاسباب و المقدمات التی امر الله بها. فان العبد اذا توجه الی الله و ترک الاخذ بالاسباب التی جعلها الله لا یکون دعاوه ناجحا لانه لم یستکمل شروطه التی من جملتها تهیئه الاسباب، فان الله و ان کنا نعتقد و نعلم انه القادر- انه یخرق الاسباب و تحصل المعجزه بکلمه (کن) فیکون، هو سبحانه الذی جعل قبول الدعاء مشروطا بتهیئه المقدمات من الانسان فمن مرض وجب علیه ان یذهب الی الطبیب و یستعمل الادویه، و مع ذلک یتوجه الی الله بالدعاء، فیکون قد فعل ما امره الله به، و من اراد ان ینتصر فیمعرکته علی الاعداء هیا اسباب النصر من العده و العدد و القوه ثم یدعو الله فیستجیب الله دعاءه. فالرجوع الی الاسباب ترجع الی الله الذی جعلها و فرض علینا القیام بها، و ما ذلک الا لکی نرفض الخمول و الکسل و التوانی و هذه نماذج لمن لا یستجیب الله دعاءه: - عن الصادق علیه السلام: اربعه لا یستجاب لهم دعاء، رجل جلس فی بیته یقول: یا رب ارزقنی، فیقول له: الم آمرک بالطلب؟ و رجل کانت له امراه فدعا علیها فیقول: الم اجعل امرها بیدک؟ و رجل کان له مال فافسده فیقول: یا رب ارزقنی، فیقول له: الم آمرک بالاصلاح ثم قرا: (و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما)، و رجل کان له مال فادانه بغیر بینه فیقول: الم آمرک بالشهاده … ففی هذا الحدیث الشریف نقف علی اهمیه السبب و دوره فی استجابه الدعاء و ان من ترکه لا تقبل دعوته. الدعاء فی ایام الرخاء: کثیرون فی الذین لا یعرفون الله الا فی اوقات الشده و الالم و فی اوقات المصیبه و النکبه، و اما اذا انکشفت عنهم تلک الغیوم السوداء نسوا الله و لم یتعرفوا علیه … اذا کانوا فی رخاء وسعه و فی صحه و امن لم یعرفوا الله و لم یحسبوا حسابه و لم یتوجهوا الیه بالدعاء و الضراعه، و هذا ما عبر الله تعالی عنه بقوله: (و اذا مس الانسان ضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما فلما کشفنا عنه ضره مر کان لم یدعنا الی ضر مسه کذلک زین للمسرفین ما کانوا یعملون). و قال تعالی: (و اذا انعمنا علی الانسان اعرض و نای بجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عریض). فهذه الایه القرآنیه تکشف حقیقه یعیشها الکثیرون منا ان لم نکن کلنا نعیشها … و هی تذم هولاء القوم و ترید من الانسان ان یکون مع الله فی سرائه، کما هو فی ضرائه و فی ضیقه کما هو فی سعته، یجب ان یبقی هذا الانسان مع الله فی کل احواله بل الاحادیث الشریفه توکد علی ان المومن یجب ان یکون اقرب الی الله فی حال الرخاء من ایام الباساء و الضراء … - عن النبی- صلی الله علیه و آله-: (تعرف الی الله فی الرخاء یعرفک فی الشده فاذا سالت فاسال الله و اذا استعنت فاستعن بالله..).- قال الامام الصادق علیه السلام: (اوحی الله تبار و تعالی الی داود علیه السلام: اذکرنی فی سرائک استجب لک فی ضرائک). لمن ندعوا: وردت الاحادیث فی الحث علی ان یدعو المومن لاخیه المومن بظهر الغیب اکثر مما یدعو لنفسه، و هذه النظره الاسلامیه تعکس صوره التعاون بین افراد المجتمع الاسلامی فیشعر الاخ ان معه الناس کلهم فانهم اذا لم یستطیعوا ان یقدموا له معونه او یرفدوه بما هو بحاجه الیه، او ینقذوه من المحنه التی المت به فانهم معه فی شهورهم و عواطفهم و افکارهم یعیشون معه المه و مشاکله و کما یقول الشاعر: لا خیل عندک تهدیها و لا مال فلیسعد النطق ان لم تسعد الحال فلئن عز الحل و استعصت المشکله لقصر فی الید او لعد الحیله لوجه المطلوب، فلیکن الدعاء هو الوسیله التعبیریه عن الرصید الداخلی لهذا الانسان اتجاه اخیه الانسان … و ان هذه الاحادیث الکریمه تعکس مدی فیض الله وجوده و مقدار کرمه و عطائه، کیف یعطی الداعی لاخیه ضعف بل اضعاف ما طلبه لاخیه و تلک فیوضات الله و عطاءاته السخیه الکریمه. - یقول الصادق علیه السلام: من دعا لاخیه بظهر الغیب و کل الله به ملکا یقول: و لک مثلاه فاردت ان اکون انما ادعو لاخوانی و یکون الملک یدعو لی لانی فی شک من دعائی لنفسی و لست فی شک من دعاه الملک لی. - عن عبدالله بن سنان قال: مررت بعبدالله بن جندب فرایته قائما علی الصفا و کان شیخا کبیرا فرایته یدعو و یقول فی دعائه: اللهم فلان بن فلان: اللهم فلان بن فلان، اللهم فلان بن فلان ما لم احصهم کثره. فلما سلم قلت له: یا عبدالله لم ار موقفا قط احسن من موقفک الا انی نقمت علیک خله واحده. فقال لی: و ما الذی نقمت علی. فقلت له: تدعو للکثیر من اخوانک و لم اسمعک تدعو لنفسک شیئا. فقال لی: یا عبدالله سمعت مولانا الصادق علیه السلام یقول: من دعا لاخیه المومن بظهر الغیب نودی من اعنان السماء: لک یا هذا مثل ما سالت فی اخیک و لک مئه الف ضعف مثله، فلم احب ان اترک مئه الف ضعف مضمونه بواحده لا ادری تستجاب ام لا … و انظر الی هذه الحادثه لبعض الحادثه الصالحین التی تدلل علی ان المومن یجب ان یتفاعل مع اخوانه و لا یقتصر علی الفاظ الدعاء فحسب، بل یجب علیه ان یمد الیهم یده بکل ما یستطیع و یوفر لهم اسباب النجاح لکل غایه یاملونها و لکل مشکله یریدون حلها. یقال ان بعض الصالحین کان فی المسجد یدعو لاخوانه بعد ما فرغ من صلاته، فلما خرج من المسجد وافی اباه قد مات، فلما فرغ من جهازه اخذ یقسم ترکته علی اخوانه الذین کان یدعو لهم فقیل له فی ذلک. فقال: کنت فی المجسد ادعو لهم فی الجنه و ابخل علیهم بالفانی … مدرسه اهل البیت فی الدعاء: تمتاز مدرسه اهل البیت بمنهاج خاص فی الدعاء. تجد علی کل فقره من الفقرات الثابته عنهم روح العتره الطاهره و انفاس اهل بیت النبوبه، انها تمتاز بقوه السبک و عمق المعنی تشد الفرد الیها قهرا عنه و تطهره من کل خبث و زیف و تجعل منه انسانا صالحا تنعکس علی نفسه کل معالم الخیر و الرحمه و التعاون و التالف … ان هذه الادعیه تمثل خلاصه الاسلام فی تعالیمه و مفاهیمه عن الله و عن الانسان، عن الکون و عن الحیاه، عن الموت و ما بعد الموت، و تعد الفرد اعداد فذا لمواجهه المجتمع و مشاکله و احداثه و شوونه، و تدخل علی نفس هذا الانسان لتصفیها من جمیع الشوائب و المشاکل و تطهرها من جمیع النقائص و الرذائل و تحملها علی جناح الفضائل الی رحاب الله و رحمته. فانظر الی دعاء کمیل المروی عن امیرالمومنین تجد صحه ما نقول، و عرج علی دعاء الصباح ایضا و کرر النظر فتجد التعلیم و الارشاد و النصیحه و الموعظه و تجد العظمه و السمو … و هکذا ارم ببصرک نحو الصحیفه السجادیه (زبور آل محمد) فاقراها و تمعن بها و کفر فی فقراتها، و احکم کما شئت و لا اراک ان ان تحکم بانها تشکل الحلقه المفقوده عند سائر المذاهب الاسلامیه الاخری. انها حلقه تربط القرآن بالسنه بمفهاهیم الاسلام و تعالیمه و انعم بها من حلقه ترفع الراس و یعلو بها الجبین. هذا الحدیث کله کان بالنسبه الی الدعاء قدمناه بصوره موجزه و کنا قد وعدنا بالحدیث عن التوبه، و قد جاء دورها … التوبه: المعصیه تمرد علی الله و طغیان علی احکامه، انها تشکل الوقوف فی وجهه و التحدی له فی بعض صورها، و تشکل فی بعضها الاخر ضعفا فی الایمان و خفه فی الیقین، یتغلب فیها جانب النفس و الشهوه و علی جانب الاوامر الالهیه و الاحکام الشرعیه. المعصیه عملیه اجتیاز للقانون و مخالفه له، و بمقدار احترام المشرع و نفوذ کلمته لدیک و قیمه عندک تحاول ان تمتنع عن مخالفه احکامه، بل تسعی کل طاقاتک ان تقترب منه باظهار الطاعه و الموده و حصول الکبر مقدار من الامتثال لکل امنیاته فضلا عن اوامره و احکامه. و اذا کانت المعصیه تشکل التمرد و الطغیان فان التوبه الیه تشکل الرجوع و الانابه، و تشکل الندم و الاعتذار و تشکل التصمیم علی السیر و فق نهجه الذی رسمه و الخطه التی یرتئیها. انها تتمثل بلوعه فی القلب و بحرقه اثم المعصیه السابق و دمعه فی العین یسکبها التائب فی جوف اللیل، و تصمیم علی عمل البر و الخیر فیما بقی من ایام عمره. التوبه عوده الی رحاب الله الواسعه، الی الطاعات و الاعمال الصالحه … الی کنف جبار السماوات و الارض، الی القوه المطلقه المهیمنه علی الکون و الوجود، الی مصدر النعم و مفیضها علی الکائنات باسرها … بین التوبه الاسلامیه و الاعتراف المسیحی: بین التوبه و الاعتراف المسیحی فارق جوهری، ففی حین ان التوبه رجوع الی الله و استغفار منه، و هو الذی عصی نجد ان الرجل فی المسیحیه یقف امام القس لیعترف بکل جرائمه و انحرافاته ظنا منه ان هذا الاعتراف یمحو عنه السیئات و یکفر الخطیئات، و الاسلام یری حرمه الحدیث امام الناس فی المعصیه التی اقترفها الفرد، لانه یعترف لانسان خطاء مثله یحتاج هو الی الاعتراف، مضافا الی ان هذا الشخص المعترف امامه من هو الذی و کله عن الله حتی یعترف امامه؟! و قد یکون اسوا حالا من صاحب الاعتراف. ففی حین یقف المسلم امام الله الذی عصاه وقفه عوده الیه و رجوع الی رحابه، یناجیه بلسانه و یتوجه الیه بقلبه دون واسطه و لا شفیع، یقف المسیحی امام انسان مثله لیفضح نفسه و یهتک ستره و یظهر معایبه دون ان یملک الوسیط حق الشفاعه او المغفره. الاعتراف فی المسیحیه مبنی علی الطبقیه و ان هناک طبقه الکهنه تمتلک حق المغفره. للذنب و بیدها الحل و العقد دون سائر الناس. و هذا خلاف النظره الاسلامیه التی ترفض مصطلح رجال الدین، کما ترفض احتکار اقامه الشعائر الدینیه ضمن طبقه معینه تمتاز عن غیرها، اذ یری الاسلام ان المسلمین کلهم مکلفون بمعرفه دینهم یومهم فی صلاتهم العدل منه و یعقد لهم عقد النکاح ای انسان یعرف اداء صیغته کما یحل هذا العقد بالطلاق کل من کان عدلا و قد توفرت شروط الطلاق، و هکذا سائر التکالیف یشترک فیها المسلمون کلهم دون میزه لاحد منه علی الاخرین الا بالعلم و التقوی … الاعتراف فی المسیحیه تکریس لسلطه رجال الدین الذین مارسوا الظلم خلال العصور المظلمه من التاریخ یث تحالفوا مع الملک الظالم و الاقطاعی الفاسد فی قهر الشعق الاعزل و استعباده. و قد کان لقضیه صکوک الغفران و النکته التی یعبر عنها شراوها اسوا الاثر علی الدین و الله، و الحق الضرر بکل الدیان و رسالات السماء. و لو لا هذه الطبقیه لرجال الدین المسیحی و الممارسات الحمقاء التی استغلوا فیها الدین من اجل صید الدنیا لما کان للشیوعیه اثر او خبر، و لکن رده الفعل علی تجاوزات رجال الدین المسیحی جاءت مارکسیه تحارب الدین و تعادیه و تنبذه بکل عیب و ضلال. فما اجمل و اروع الوقفه امام الله الذی یملک الحکم و الامر و النهی، و ما اقبح الوقفه امام انسان مثلک لا یملک من امره فضلا عن امرک شیئا. الوقفه امام الله وقفه عز و شموخ و رجوع الی مالک السماوات و الارض و الوقفه امام الانسان وقفه مضحکه و مسرحیه صنعتها ایدی التجار من رجال الدین. التوبه فی القرآن: اکد القرآن علی وجوب التوبه و الرجوع الی الله فی اکثر من آیه من آیاته. - قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا توبوا الی الله توبه نصوحا). - قال تعالی: (الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبه عن عباده و یاخذ الصدقات و ان الله هو التواب الرحیم). - قال تعالی: ( … و توبوا الی الله جمیعا ایها المومنون لعلکم تفلحون). - قال تعالی: (و هو الذین یقبل التوبه عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون). - قال تعالی: ( … ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین). التوبه فی السنه: و قد وردت ایضا الاحادیث الشریفه عن المعصومین توکد وجوب التوبه و تحث علیها و تبین شروطها و اهمیتها و نحن سنکتفی بنقل عینات من تلک الاحادیث الکریمه … 1- قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: التائب حبیب الله، و التائب من الذنب کمن لا ذنب له. 2- قال الامام الباقر علیه السلام: (ان الله تعالی اشد فرحا بتوبه عبده من رجل اضل راحلته و زاده فی لیله ظلماء فوجدها، فالله اشد فرحا بتوبه عبده من ذلک الرجل براحلته حین وجدها … 3- عن الامام الباقر علیه السلام: التائب من الذنب کن لا ذنب له و المقیم علی الذنب و هو مستغفر منه کالمستهزی ء. التوبه الصحیحه: قد یظن البعض ان کل من قال اسغفر الله و اتوب الیه او من ندم علی فعل القبیح و ترکه قد تحققت توبته و قبل اعتذاره، و لکن الصحیح انه یجب مع ترک المعصیه نهائیا و الندم علیها و الاستغفار منها ان یقوم بما یمیه علیه الله من الاصلاح و التدارک لما فات، فان هناک امورا یجب ان تتدارک باقامتها او ردها الی اهلها او الاستحالال منهم او الاستغفار لهم و غیر ذلک. - فمن ترک الواجبات کالصلاه و الصیام و الحج و الزکاه و الخمس وجب علیه کی تتحقق التوبه الصحیحه ان یقوم بقضائها کلها. من ارتکب المحرمات کالزنا و شرب الخمر و السحاق و غیرها ان یندم علی فعلها و ینوی عدم العوده الیها ابدا. - و من ارتکب امرا بین و بین العباد کالسرقه منهم و الغصب وجب علی ان یرد المسروق و المغصوب و کذا وجب ان یرد کل ما اخذه من الربا، فان کان صاحبها موجودا و هو غنی اوصلها الیه و الا وجب الاستحلال و المسامحه منه، و اما اذا کان غائبا و لا یعرف مکانه استغفر الله له و طلب المغفره و الرحمه … و تصدق به عنه … - و ان کانت المعصیه قتل نفس خطا اوصل الدیه الی اهله و ان کانت عمدا اعترف امامهم و خیرهم بمقتضی الشرع بین الامور المذکوره فی کتب الفقه و هکذا دوالیک فی سائر الامور. فلیس التوبه مجرد لقلقه لسان و انما هی حرقه فی اللجنان، و کما قال امیرالمومنین علیه السلام لمن قال بحضرته: استغفر الله: ثکلتک امک. اتدری ما الاستغفار؟ ان الاستغفار درج العلیین و هو اسم واقع عل سته معان: اولها: الندم علی ما مضی. و الثانی: العزم علی ترک العود الیه ابدا. و الثالث: ان تودی الی المخلوقین حقوقهم حتی تلقی الله املس لیس علیک تبعه. و الرابع: ان تعمد الی کل فریضه علیک ضیعتها تودی حقها. و الخامس: ان تعمد الی اللحم الذی نبت علی السحت فتذیبه بالاحزان حتی یلصق الجلد بالعظم و ینشا منهما لحم جدید. السادس: ان تذیق الجسم الم الطاعه کما اذقته حلاوه المعصیه، فعند ذلک تقول استغفر الله … و هذا الحدیث الشریف من الامام یکشف لنا حقیقه التوبه و جوهرها و ما یتبعها من الواجبات التی یجب او تتوفر فیها کی تقع صحیحه … کل ذنب قابل للتوبه: ارید ان الفت النظر هنا الی ان کل ذنب یقبل التوبه، و لیس فی المقام ذنب لا یغفر، بل ان الذنوب کلها قابله للتوبه صغیرها و کبیرها مهما تصور الانسان کبر الذنب و شدته و مهما عظم فی عینه و تضخم عنده، فعند الله لیس کبیرا و لا جلیلا اذا تدارکته التوبه الصحیحه و الرجوع الی الله رجوعا سلمیا، فان قدره الله لا یعجزها ذنب خاطی ء او انحراف منحرف اذا عاد الیه و استغفره و تاب … قال تعالی: (قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم) فهذه الایه الکریمه تفصح ان الله یغفر الذنوب جمیعا فلیس عند العصاه من ذنب مهما عظم الا و هو قابل للتوبه و الله یقبلها اذا استکملت شروطها … و ان العصاه مهما کانت جرائمهم یجب ان یضعوا فی تصورهم ان الله یغفرها اذا صدقوا فی توبتهم و لا یظنن ان جرمهم اکبر من عفوه فظنهم ذاک اکبر من خطیئتهم لان هذا الظن فیه تحدید لصلاحیه الله و قدرته من جهه و فیه تکذیب لصریح هذه الایه الکریمه التی تنطق بکل صراحه بقبول کل الذنوب للمغفره … ان القنوط من رحمه الله و الیاس من مغفرته اکبر من الذنب و اشد، و هذا التصور یجب ان یضعه الانسان امامه و یتحرک علی اساسه و لذا نهی الله عن القنوط من رحمته کما نهی عن الیاس منها کما قال: (و لا تیاسوا من روح الله انه لا ییاس من روح الله الا القوم الکافرون). و نحن من هذا البیان لاهمیه الدعاء و دوره فی صقل روح المومن و نفسه، و لاهمیه التوبه و دورها و اهمیتها، نری الامام فی فقراته العلویه یشدد علی التوجه نحو الله بالدعاء و یقول: (و اعلم ان الذی بیده خزائن السماوات و الارض قد اذن لک فی الدعاء و تکفل لک بالاجابه)- ادعونی استجب لکم- (و امرک ان تساله لیعطیک و تسترحمه لیرحمک و لم یجعل بینک و بینه من یحجبک عنه و لم یلجئک الی من یشفع لک الیه … ) بل یستطیع کل فرد ان یلتقی بالله فی دعائه و یتوجه الیه فی آناء اللیل و اطراف النهار، فلیس هناک اوقات محظور فیها اللقاء و لیس هناک موانع بل کل الابواب مشرعه فی کل الاوقات و الازمان. و کذلک یشدد الامام علی التوبه فیقول: (و لم یمنعک ان اسات من التوبه و لم یعاجلک بالنقمه)، و کما فی الدعاء و انما یعجل من یخاف الفوت- (و لم یعیرک بالانابه) کسائر الناس الذین ان اسات معهم عیروک باعتذارک و رجوعک الیهم … (و لم یفضحک حیث الفضیحه بک اولی و لم یشدد علیک فی قبول الانابه و لم یناقشک بالجریمه)، بل اذا صحت توبتک ستر علیک ذنبک و محاسبتک و سدل الستار علیها و کان لم تکن … (و لم یویسک من الرحمه بل جعل نزوعک عن الذنب حسنه، و حسب سیئتک واحده و حسب حسنتک عشرا) کما فی التنزیل حیث قال تعالی: (من جاء بالحسنه فله عشر امثالها و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها و هم لا یظلمون). فاذا نادیته سمع نداءک، و اذا ناجیته علم نجواک، فافضیت الیه بحاجتک، و ابثثته ذات نفسک، و شکوت الیه همومک و استکشفته کروبک، و استعنته علی امورک، و سالته من خزائن رحمته ما لا یقدر علی اعطائه غیره من زیاده الاعمار و صحه الابدان، وسعه الارزاق. ثم جعل فی یدیک مفاتیح خزائنه، بما اذن لک فیه من مسالته، فمتی شئت استفحت بالدعاء ابواب نعمته، و استمطرب شابیب رحمته، فلا یقنطنک ابطاء اجابته فان العطیه علی قدر النیه و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک اعظم لاجر السائل و اجزل لعطاء الامل) فاذا نادیته سمع نداءک و هو اقرب الینا من حبل الورید، و کیف لا یسمع عبده الذی توجه الیه بقلبه و ضمیره و هو قد اخذ علی نفسه ان یستجیب الدعاء و یقبل انداء و اذا ناجیته علم نجواک و هو الذی یعلم السر و اخفی و یعلم ما تخفی الصدور و لا یحفی علی الله خافیه فاذا افضت الیه بحاجتک و ابثثته ذات نفسک و شکوت الیه همومک و استکشفته کروبک و استعنته علی امورک و سالته من خزائن رحمته ما لا یقدر علی اعطائه غیره. فان الانسان اذا اخلص فی الدعاء و ایقن الاستجابه کان الله عند حسن ظنه و یقینه. و ینبغی للمومن ان یسال ربه فی اموره کلها و لکن اهمها و احسنها الزیاده فی العمر فانه راس المال و لکن هذا العمر یکون له جدواه و فائدته اذا کان عامرا بطاعه الله و تقواه و فی خدمه عباده و مصالحهم، و کما یقول مضمون بعض الاحادیث: لیس الحیاه الا لاحد رجلین: رجل اخطا فیتدارک خطاه بالتوبه، و رجل یزداد من طاعه الله. و الا فالعمر یکون و بالا علیه و مصیبه، فان عمرا یصرف فی الملاهی و المجون و الخیانه و الدعاره و یلقی صاحبه فی جهنم انه لعمر سی ء مشووم. و ما اکثر الذین تمتد بهم الاعمار و یعمرون فی هذه الدیار، و لکن اعمارهم کلها قضیت فی التفاهات و فی ایذا الناس و اهاناتهم. مثل هذه الاعمار تعود علی اصحابها بالخسران و عذاب الله العزیز الجبار … فینبغی للمومن ان یستغل عمره کله فی طاعه و مرضاته … ثم ان من الامور المهمه و التی تحتاج الی الدعاء کی تستمر و تدوم سحه الابدان، فانها النعمه التی لا یعرف السلمی قیمتها و لا یدرک ابعادها الا بعد ان یقع فریسه المرض و عندها فقط یدرک اهمیه الصحه و قیمتها و کما قیل: نعمتان مجهولتان الصحه و الامان … فان الصحه تجعل من الانسان حرکه دائمه و مسیره مستمره. بصحه البدن یودی المرء حق الله من صلاه و صیام و حج و غیرها، کما یودی حق العباد فی اعانتهم و مساعدتهم و مد ید العون الیهم. بالصحه یحقق الحرکه التی تتطلبها الحیاه العزیزه الکریمه … و یحق عماره البلاد و ازدهارها، و اما المرض فانه یقعد الاسد الهصور و الشجاع الغیور، و کم راینا من الناس العظام الذین الم بهم المرض فاقعهد عن نشاطهم و شل حرکتهم و اوقف مسیرتهم. ان هذا البدن من اشد الاجهزه تعقیدا و من ادقها حکمه و صنعه فتبارک الله احسن الخالقین الذی نظم حرکه هذا الجسد و رتبها ترتیبا معجزا فی کل شی ء. فلو اخذنا العین هذه العدسه اللاقطه للصور تری کم فیها من الیاف و اعصاب، و کم فیها من الامور الدقیقه و الجلیله بحیث لو تلف بعضها لفقد الانسان الرویه، و کذلک سائر اعضاء البدن تجدها من الدقه و الحکمه فی منتهی الاعجاز … ان هذا الجسد العامر القوی الذی کان یتحدی الابطال و الفرسان، اذا نزل به المرض و خصوصا اذا کان بدرجه قویه فتراه یتراخی و یتهاوی و یطلب النجده و الاسعاف … و کما یقول امیرالمومنین (علیه السلام): مسکین ابن آدم تقتله الشرقه و تنتنه العرقه و تولمه البقه … و ازاء هذه الحالات الطارئه علی الانسان و الذی لا یعرف متی تحدث و مم تحدث، و قد تحدث صباحا او ظهرا او مساء،

قد تحدث من اکله یتناولها او شربه یرتوی منها، او حادثه مزعجه تفقده اعصابه او غیر ذلک مما یمر علینا فی الحیاه. ازاء هذا الامر المتوقع فی کل لحظه و فی کل امر یجب علینا ان نغتنم الفرص، فرص الصحه و العافیه، یجب ان نغتنم اوقات الصحه لکی نودی حق الله و حق العباد لکی نودی الواجبات علینا، و نزداد من النوافل و المستحبات … و کما یقول النبی- صلی الله علیه و آله-: اغتنم خسما قبل خمس و عد منها (.. صحتک قبل سقمک)، فان الجسد اذا کان صحیحا و تهاون الانسان بالقیام بواجباته او فی ازدیاد الخیرات و الاعمال الصالحه سیندم و تاکل نفسه الحسرات، سیندم عندما یمرض و یری بام عینه عجزه عن ممارسه ما یرید و عن القیام بما یتمنی … ثم یذکر الامام من الامور التی لا یجب ان ینساها الانسان فی دعائه سعه الارزاق فان الانسان اذا وسع الله علیه فی رزقه وجب او یتحول هذا الرزق الی طاعه الله، و یجب ان یمد به الفقراء و المساکین و یساعد المعوزین و المحتاجین، یجب ان یتحول هذا المال الی طاعه الله المتمثله فی اشباع الجیاع و اکساء العراه و بناء البیون للضعفاء. ان سعه الرزق تمنع الانسان ان یمد یدیه الی ما عند اخیه، فیمتنع عن سرقه اموال الناس کما تجعل یده هی العلیا و الید العلیا التی تعطی افضل من الید السفلی التی تاخذ، کما ان سعه الرزق یکون بها التوسعه علی العیال و فی ذلک راحه و اطمئنان … المال یجب ان یتحول الی اداه تستخدم فی انعاش المجتمع و فی الترفیه عن الناس یجب ان تتداوله الایدی بالتجاره تاره و القرض اخری و الهبه ثالثه و الصدقه رابعه و البر و الاحسان خامسه و هکذا دوالیک … یجب ان یتحول الی نفع الناس و ما فیه خیرهم و لا یجوز ان یتحول الی غایه و هدف. لا یجوز ان یتحول الی صنم یتجه الیه الانسان فلا یفکر الا فی اقتناصه و تحصیله و کیفیه اختزانه و منعه عن اهله. لا یجوز ان یتحول المال الی اداه افساد و رعب، لا یجوز ان یعجعل رشوه او وسیله لقطع الارحام و محاربه الاولیاء و الاتقیاء … یجب ان ینفق فی سبیل الله و لا یجوز اختزانه و کنزه کما قال تعالی فی کتابه: (و الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرهم بعذاب الیهم یوم یحمی علیها فی نار جهنم فتکوی بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما کنزتم لانفسکم فذوقوا ما کنتم تکنزون). ان سعه الرزق نعمه یجب ان یداد المرء بها من تقوی الله، و حبا له و طاعه لاوامره و شکرا له علی احسانه و کرمه. ان سعه الرزق تستحق ان یقف الانسان عندها وقفه اعتراف بالکرم الالهی فیودی شکرها، و لکن للاسف الشدید فبدل ذلک سار اصحاب الارزاق فی الضلال و الاسراف و البغی و العناد، لقد حولوا هذه السعه فی الرزق الی اداه زرع الفساد و نشر الضلال، و لقد راینا باعیننا کیف تحولت بعض الاموال و الارزاق من نعمه الی نقمه، و من منحه الی محنه، فعندما کان فقیرا کان یتقی الله و یطیعه و لکن عندما مد الله له فی الرزق و العطاء بغی و طغی فشرب الخمر و اکل الحرام و فتح باب السکر و الانحراف و راح یسعی فی اضلال الناس و اغوائهم و یساعد علی انحراف المجتمع و افساده. لقد تحول الی عنصر مخرب یضرم نار الفساد فی کل ما تطاله یده. ثم ان الامام رغبنا فی ان القضیه بایدینا و مفتاح ذلک معنا نستطیع ان نستعمله متی اردنا و لذا قال: ثم جعل فی یدیک مفاتیح خزائنه بما اذن لک من مسالته فمن شئت استفتحت بالدعاء ابواب نعمته و استمطرت شابیبب رحمته … فلا یقنطنک ابطاء اجابته فان العطیه علی قدر النیه و ربما اخرت عنک الاجابه لیکون ذلک اعظم لاجر السائل و اجزل لعطاء الامل. و قد تقدم منا فی مبحث الدعاء ما ینیر لنا الدرب فی شرح هذه الفقرات العلویه المبارکه … (و ربما سالت الشی ء فلا توتاه و اوتیت خیرا منه عاجلا او آجلا، او صرف عنک لما خیر لک. فلرب امر قد طلبته فیه هلاک دینک لو اوتیته. فلتکن مسالتک فیما یبقی لک جماله و ینفی عنک و باله، فالمال لا یبقی لک و لا تبقی له) نعم ربما طلب الانسان امرا فلا یوتاه و ظن عندها الظنون و الخواطر و الاوهام و لکن قد یکون بطبه ذاک ضیاع دینه و خسران سعادته فعسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم، فان الانسان لقصوره قد یتصور ان سعادته تتحقق فی هذا الامر المطلوب و لکنه یجهل ان شقاءه قد یکون فیه. ثم ان الامام یوجه هذا الانسان الی ان یطلب معالی الامور و کبارها ویهتم بالعظیم و الجلیل مما یحقق له سعاده الدارین و یکسبه رضا الله و لا یجعل کل همه فی طلب المال الذی لن یبقی لهذا الانسان و لا هذا الانسان یبقی له.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَکَ فِی الدُّعَاءِ، تَکَفَّلَ لَکَ بِالْإِجَابَهِ،وَ أَمَرَکَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَکَ،وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَکَ،وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُکَ عَنْهُ،وَ لَمْ یُلْجِئْکَ إِلَی مَنْ یَشْفَعُ لَکَ إِلَیْهِ،وَ لَمْ یَمْنَعْکَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَهِ،وَ لَمْ یُعَاجِلْکَ بِالنِّقْمَهِ،وَ لَمْ یُعَیِّرْکَ بِالْإِنَابَهِ،وَ لَمْ یَفْضَحْکَ حَیْثُ الْفَضِیحَهُ بِکَ أَوْلَی،وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْکَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَهِ،وَ لَمْ یُنَاقِشْکَ بِالْجَرِیمَهِ وَ لَمْ یُؤْیِسْکَ مِنَ الرَّحْمَهِ،بَلْ جَعَلَ نُزُوعَکَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَهً،وَ حَسَبَ سَیِّئَتَکَ وَاحِدَهً،وَ حَسَبَ حَسَنَتَکَ عَشْراً،وَ فَتَحَ لَکَ بَابَ الْمَتَابِ،وَ بَابَ الاِسْتِعْتَابِ، فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاکَ،وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاکَ،فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحَاجَتِکَ، وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِکَ،وَ شَکَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَکَ،اسْتَکْشَفْتَهُ کُرُوبَکَ،وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَی أُمُورِکَ،وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لَا یَقْدِرُ عَلَی إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ،مِنْ زِیَادَهِ الْأَعْمَارِ،وَ صِحَّهِ الْأَبْدَانِ،سَعَهِ الْأَرْزَاقِ.ثُمَّ جَعَلَ فِی یَدَیْکَ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِهِ بِمَا أَذِنَ لَکَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ،فَمَتَی شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ،وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ رَحْمَتِهِ،فَلَا یُقَنِّطَنَّکَ إِبْطَاءُ إِجَابَتِهِ،فَإِنَّ الْعَطِیَّهَ عَلَی قَدْرِ النِّیَّهِ،وَ رُبَّمَا أُخِّرَتْ عَنْکَ الْإِجَابَهُ،لِیَکُونَ ذَلِکَ أَعْظَمَ لِأَجْرِ السَّائِلِ، وَ أَجْزَلَ لِعَطَاءِ الْآمِلِ.وَ رُبَّمَا سَأَلْتَ الشَّیْءَ فَلَا تُؤْتَاهُ،وَ أُوتِیتَ خَیْراً مِنْهُ عَاجِلاً أَوْ آجِلاً،أَوْ صُرِفَ عَنْکَ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَکَ،فَلَرُبَّ أَمْرٍ قَدْ طَلَبْتَهُ فِیهِ هَلَاکُ دِینِکَ لَوْ أُوتِیتَهُ،فَلْتَکُنْ مَسْأَلَتُکَ فِیمَا یَبْقَی لَکَ جَمَالُهُ،وَ یُنْفَی عَنْکَ وَبَالُهُ؛ فَالْمَالُ لَا یَبْقَی لَکَ وَ لَا تَبْقَی لَه.

ترجمه

(فرزندم!) بدان آن کس که گنج های آسمان ها و زمین در دست اوست،به تو اجازه دعا و درخواست را داده است و اجابتِ آن را تضمین نموده است،به تو امر کرده که از او بخواهی تا عطایت کند و از او درخواست رحمت کنی تا رحمتش را شامل حال تو گرداند.خداوند میان تو و خودش کسی قرار نداده که در برابر او حجاب تو شود و تو را مجبور نساخته که به شفیعی پناه بری و خداوند در صورتی که مرتکب بدی شوی تو را از توبه مانع نشده (و درهای آن را به روی تو گشوده است).

در کیفر تو تعجیل نکرده (و آن را به موجب اینکه ممکن است توبه کنی به تأخیر انداخته) هرگز تو را به سبب توبه و انابه سرزنش نمی کند (آن گونه که انتقام جویان توبه کاران را زیر رگبار ملامت و سرزنش قرار می دهند) و حتی در آنجا که رسوایی سزاوار توست تو را رسوا نساخته (آن گونه که تنگ نظران بی گذشت فوراً اقدام به رسوا سازی و افشاگری درباره خطاکاران می کنند) و در قبول توبه بر تو سخت نگرفته است (آن گونه که معمول افراد کوتاه فکر است) و در محاسبه جرایمِ تو دقت و موشکافی نکرده (بلکه به آسانی از آن گذشته است).

هیچ گاه تو را از رحمتش مأیوس نساخته (هر چند گناه تو سنگین و بزرگ باشد) بلکه بازگشت تو از گناه را حسنه قرار داده (و از آن مهم تر اینکه) گناه تو را یکی محسوب می دارد و حسنه ات را ده برابر حساب می کند و درِ توبه و بازگشت و عذرخواهی را (همیشه) به رویت باز نگه داشته به گونه ای که هر زمان او را ندا کنی ندای تو را می شنود و هر گاه با او نجوا نمایی آن را می داند،بنابراین حاجتت را به سویش می بری و آن چنان که هستی در پیشگاه او خود را نشان می دهی،غم و اندوه خود را با وی در میان می گذاری و حل مشکلات و درد و رنج خود را از او می خواهی،و در کارهایت از او استعانت می جویی،می توانی از

خزاین رحمتش چیزهایی را بخواهی که جز او کسی قادر به اعطای آن نیست مانند فزونی عمر،سلامتی تن و وسعت روزی.

سپس خداوند کلیدهای خزاینش را با اجازه ای که به تو درباره درخواست از او عطا کرده،در دست تو قرار داده است پس هر گاه خواسته ای داشته باشی می توانی به وسیله دعا درهای نعمت پروردگار را بگشایی و باران رحمت او را فرود آوری و هرگز نباید تأخیر اجابت دعا تو را مأیوس کند،زیرا بخشش پروردگار به اندازه نیّت (بندگان) است؛گاه می شود که اجابت دعا به تأخیر می افتد تا اجر و پاداش درخواست کننده بیشتر گردد و عطای آرزومندان را فزون تر کند و گاه می شود چیزی را از خدا می خواهی و به تو نمی دهد در حالی که بهتر از آن در کوتاه مدت یا دراز مدت به تو داده خواهد شد یا آن را به چیزی که برای تو بهتر از آن است تبدیل می کند.

گاه چیزی از خدا می خواهی که اگر به آن برسی مایه هلاک دین توست (و خداوند آن را از تو دریغ می دارد و چیزی بهتر از آن می دهد) بنابراین باید تقاضای تو از خدا همیشه چیزی باشد که جمال و زیباییش برای تو باقی بماند و وبال و بدییش از تو برود (بدان مال دنیا این گونه نیست) مال برای تو باقی نمی ماند و تو نیز برای آن باقی نخواهی ماند!

شرح و تفسیر: درهای توبه و دعا به روی تو گشوده است

درهای توبه و دعا به روی تو گشوده است

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه پر نورش به چند موضوع مهم اشاره می فرماید:نخست به سراغ مسأله دعا می رود که بسیار سرنوشت ساز و پر اهمیت است می فرماید:«(فرزندم) بدان آن کس که گنج های آسمان ها و زمین در دست اوست،به تو اجازه دعا و درخواست را داده و اجابتِ آن را تضمین نموده

است،به تو امر کرده که از او بخواهی تا عطایت کند و از او درخواست رحمت کنی تا رحمتش را شامل حال تو گرداند»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَکَ فِی الدُّعَاءِ،وَ تَکَفَّلَ لَکَ بِالْإِجَابَهِ،وَ أَمَرَکَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَکَ، تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَکَ).

در این چند جمله،امام علیه السلام برای تشویق به دعا کردن به نکاتی اشاره فرموده است:نخست می گوید:از کسی تقاضا می کنی که همه چیز در اختیار اوست زمین و آسمان و مواهب و نعمت ها و روزی ها و در یک جمله تمام گنجینه های آسمان ها و زمین؛بنابراین درخواست از او به یقین به اجابت بسیار نزدیک است.

در جمله دوم می فرماید:به تو اجازه داده و در واقع دعوت کرده تا به درگاهش روی و دعا کنی و این نهایت لطف و مرحمت است که کسی نیازمندان را به سوی خود فرا خواند و بگوید:بیایید و درخواست کنید.اشاره به آیاتی همچون:« قُلْ ما یَعْبَؤُا بِکُمْ رَبِّی لَوْ لا دُعاؤُکُمْ » {1) .فرقان،آیه 77.}و مانند آن دارد.

در جمله سوم می فرماید:او تضمین کرده که دعای شما را مستجاب کند که اشاره به آیاتی مانند« اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ » {2) .غافر،آیه 60.}و امثال آن است.

در جمله چهارم مطلب را از اذن و اجازه فراتر می برد و می گوید:به شما امر کرده است که از او درخواست کنید و طلب رحمت نمایید تا خواسته شما را عطا کند و این به آیاتی نظیر:« وَ سْئَلُوا اللّهَ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ اللّهَ کانَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیماً ».اشاره دارد. {3) .نساء،آیه 32.}

در جمله پنجم می فرماید:«خداوند میان تو و خودش کسی را قرار نداده که در برابر او حجاب تو شود و تو را مجبور نساخته که به شفیعی پناه بری»؛ (وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُکَ عَنْهُ،وَ لَمْ یُلْجِئْکَ إِلَی مَنْ یَشْفَعُ لَکَ إِلَیْهِ).

اشاره به اینکه اساس اسلام بر این است که انسان ها می توانند رابطه مستقیم با پروردگار خود پیدا کنند،همان گونه که همه روز در نمازهای خود از آغاز تا پایان،مخصوصاً در سوره حمد،با پروردگارشان خطاب مستقیم دارند به گونه ای که هیچ واسطه ای میان آنها و او نیست.این افتخار بزرگی است برای اسلام و مسلمین که اسلام راه ارتباط مستقیم با خدا را بر همه گشوده و جای جایِ قرآن مجید،شاهد و گواه بر آن است به ویژه آیاتی که خداوند را با تعبیر«ربنا»یاد می کند.

بر خلاف بعضی از مذاهب باطله که پیر و مرشد و شیخ خود را واسطه می دانند و گاه ارتباط مستقیم با خدا را روا نمی پندارند.

در اینجا این سؤال پیش می آید که مسأله شفاعت در اسلام-شفاعت پیامبر صلی الله علیه و آله،امام معصوم علیه السلام و حتی فرشتگان و مؤمنان صالح العمل-وارد شده است و آیات فراوان و روایات بسیار دلالت بر شفاعت شفیعان در دنیا و آخرت می کند،آیا شفاعت با برقراری ارتباط مستقیم منافات ندارد؟

پاسخ این سؤال با توجّه به دو نکته روشن می شود:

اولا:دلیلی بر نفی ارتباط مستقیم نیست،بلکه ارتباط مستقیم با خدا در جای خود محفوظ است و مسلمانان شب و روز از آن استفاده می کنند و شفاعت هم در جای خود ثابت است و به تعبیر دیگر هر دو در کنار هم قرار دارند و دو راه به سوی رحمت خداوندند.

ثانیا:در آیات قرآن مکرر به این نکته اشاره شده که شفاعت نیز به اذن خدا است،بنابراین کسی که دست به دامان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امامان معصوم علیهم السلام برای شفاعت می زند باید در کنار آن از خدا بخواهد که اذن شفاعت به آنها بدهد،پس مکمل آن نیز ارتباط مستقیم با خداست.

به بیان دیگر من حوایج خویش را مستقیماً از خدا می خواهم ولی گاه حاجت به قدری مهم و پیچیده است یا من آنقدر آلوده و گنه کارم که احساس می کنم به

تنهایی توفیق رسیدن به خواسته خود را ندارم.در اینجاست که دست به دامان شخص بزرگ و آبرومندی می شوم که به اذن اللّه در پیشگاه خدا برای من شفاعت کند؛مثلاً برادران یوسف بعد از آن همه جنایت درباره برادر خود احساس کردند گناهشان به قدری عظیم است که نمی توانند مستقیما عفو خود را بخواهند؛لذا دست به دامن پدر شدند و گفتند:« یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا کُنّا خاطِئِینَ ». {1) .یوسف،آیه 97.}

سپس امام علیه السلام بعد از مسأله دعا به سراغ مسأله توبه می پردازد و با تعبیراتی بسیار گویا و پر معنا لطف الهی را به گنه کاران توبه کار شرح می دهد و در هشت جمله بر آن تأکید می ورزد.

1.«خداوند در صورتی که مرتکب بدی شوی تو را از توبه مانع نشده (و درهای آن را به روی تو گشوده است)»؛ (وَ لَمْ یَمْنَعْکَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَهِ).

2.«در کیفر تو تعجیل نکرده (و آن را به موجب اینکه ممکن است توبه کنی به تأخیر انداخته)»؛ (وَ لَمْ یُعَاجِلْکَ بِالنِّقْمَهِ).

3.«هرگز تو را به سبب توبه و انابه سرزنش نمی کند (آن گونه که انتقام جویان توبه کاران را زیر رگبار ملامت و سرزنش قرار می دهند)»؛ (وَ لَمْ یُعَیِّرْکَ بِالْإِنَابَهِ).

4.«حتی در آنجا که رسوایی سزاوار توست تو را رسوا نساخته (آن گونه که تنگ نظران بی گذشت فورا اقدام به رسوا سازی و افشاگری درباره خطاکاران می کنند)»؛ (وَ لَمْ یَفْضَحْکَ حَیْثُ الْفَضِیحَهُ بِکَ أَوْلَی).

5.«و در قبول توبه بر تو سخت نگرفته است (آن گونه که معمول افراد کوتاه نظر است)»؛ (وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْکَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَهِ).

6.«در محاسبه جرایمِ تو دقت و مو شکافی نکرده (بلکه به آسانی از آن گذشته است)»؛ (وَ لَمْ یُنَاقِشْکَ {2) .«لم یناقشک»از ریشه«مناقشه»به معنای دقت و سخت گیری در حساب است و به همین جهت به مناظره و مباحثه دقیق،مناقشه گفته می شود. }بِالْجَرِیمَهِ).

7.«تو را از رحمتش مأیوس نساخته (هر چند گناه تو سنگین و بزرگ باشد) بلکه بازگشت تو از گناه را حسنه قرار داده (و از آن مهم تر اینکه) گناه تو را یکی محسوب می دارد و حسنه ات را ده برابر حساب می کند»؛ (وَ لَمْ یُؤْیِسْکَ مِنَ الرَّحْمَهِ،بَلْ جَعَلَ نُزُوعَکَ {1) .«نزوع»به معنای جدا شدن از چیزی است از این رو به حالت انسان در لحظات نزدیک به مرگ حالت «نزع»گفته می شود زیرا لحظه جدایی روح از جسم است. }عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَهً،وَ حَسَبَ سَیِّئَتَکَ وَاحِدَهً،وَ حَسَبَ حَسَنَتَکَ عَشْراً).

8.«درِ توبه و بازگشت و عذرخواهی را (همیشه) به رویت باز نگه داشته»؛ (وَ فَتَحَ لَکَ بَابَ الْمَتَابِ،وَ بَابَ الاِسْتِعْتَابِ). {2) .«الاستعتاب»در فراز هجدهم از همین وصیّت نامه تفسیر شد. }

این تعبیرات در واقع برگرفته از آیات مختلف قرآن است که توبه و آثار توبه و الطاف و عنایات الهی را در زمینه آن بازگو می کند.

در یک جا می فرماید:« وَ تُوبُوا إِلَی اللّهِ جَمِیعاً أَیُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ »؛و ای مؤمنان همگی به سوی خدا بازگردید،تا رستگار شوید». {3) .نور،آیه 31.}

و در جای دیگر در مورد قبولی توبه می فرماید:« وَ هُوَ الَّذِی یَقْبَلُ التَّوْبَهَ عَنْ عِبادِهِ وَ یَعْفُوا عَنِ السَّیِّئاتِ »؛او کسی است که توبه را از بندگانش می پذیرد و بدی ها را می بخشد». {4) .شوری،آیه 25.}

در مورد عدم تعجیل عقوبت می فرماید:« وَ رَبُّکَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَهِ لَوْ یُؤاخِذُهُمْ بِما کَسَبُوا لَعَجَّلَ لَهُمُ الْعَذابَ »؛و پروردگارت آمرزنده و دارای رحمت است؛اگر می خواست آنان را به سبب اعمالشان مجازات کند عذاب را هر چه زودتر برای آنها می فرستاد». {5) .کهف آیه،58.}

درباره عدم یأس از رحمت با عبارتی مملوّ از لطف و محبّت به پیامبرش می گوید:« قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» ؛بگو ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید از رحمت خداوند نومید نشوید که خداوند همه گناهان را می آمرزد،زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است». {1) .زمر،آیه 53.}

در مورد تبدیل سیئات به حسنات می فرماید:« إِلاّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِکَ یُبَدِّلُ اللّهُ سَیِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ» ؛مگر کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند خداوند سیئات آنان را به حسنات مبدّل می کند». {2) .فرقان،آیه 70.}

درباره ثبت سیئات به اندازه خودش و ثبت خوبی ها به ده برابر می فرماید:

« مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیِّئَهِ فَلا یُجْزی إِلاّ مِثْلَها وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ »؛هر کس کار نیکی به جا آورد،ده برابر آن پاداش دارد،و هر کس کار بدی انجام دهد،جز به مانند آن،کیفر نخواهد دید؛و ستمی بر آنها نخواهد شد». {3) .انعام،آیه 160.}

به یقین توبه اولین گام برای پیمودن راه حق است و به همین دلیل،سالکان مسیر الی اللّه آن را منزلگاه اوّل می شمرند و اگر در فرمایش امام علیه السلام به دنبال دعا ذکر شده برای آن است که توبه نیز نوعی دعاست؛دعا،تقاضای عفو و رحمت خداست و تا این گام برداشته نشود و روح و دل از غبار گناه شستشو نگردد و حجابِ معصیت از برابر چشم دل کنار نرود،پیمودن این راه مشکل یا غیر ممکن است.

در دعاها و روایات معصومین علیهم السلام نیز اشارات زیاد و تعبیرات لطیفی در این باره دیده می شود؛از جمله در مناجات تائبین (نخستین مناجات از مناجات های

پانزده گانه حضرت سید الساجدین علیهم السلام) می خوانیم:«إلهی أَنْتَ الَّذِی فَتَحْتَ لِعِبَادِکَ بَاباً إِلَی عَفْوِکَ سَمَّیْتَهُ التَّوْبَهَ فَقُلْتَ:«تُوبُوا إِلَی اللّهِ تَوْبَهً نَصُوحاً»فَمَا عُذْرُ مَنْ أَغْفَلَ دُخُولَ الْبَابِ بَعْدَ فَتْحِه؛معبود من تو همان هستی که دری به سوی عفو و رحمت خودت به روی بندگانت گشوده ای و نام آن را توبه نهاده ای (سپس اذن عام دادی) و گفتی:همگی توبه کنید و به سوی خدا بازگردید توبه ای خالص از هرگونه ناخالصی ها پس کسانی که از ورود بر این باب رحمت غافل می شوند چه عذری دارند».

آری امام علیه السلام به عنوان راهنمایی آگاه و پر تجربه،دست فرزند جوانش را گرفته و از منزلگاه های این مسیر یکی بعد از دیگری عبور می دهد تا به جوار قرب الهی واصل گردد.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن فرزندش را به مناجات و راز و نیاز با خداوند و تقاضای حاجت از او دعوت می کند و می فرماید:«هر گاه او را ندا کنی ندای تو را می شنود و هر زمان با او نجوا نمایی آن را می داند،بنابراین حاجتت را به سویش می بری و آن چنان که هستی،در پیشگاه او خود را نشان می دهی و غم و اندوه خود را با او در میان می گذاری و حل مشکلات و درد و رنج خود را از او می خواهی و در کارهایت از او استعانت می جویی»؛ (فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاکَ، وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاکَ،فَأَفْضَیْتَ {1) .«افضت»از ریشه«افضاء»و«فضا»گرفته شده و به معنای وصول به چیزی است؛گویی در فضای او وارد شده است. }إِلَیْهِ بِحَاجَتِکَ،وَ أَبْثَثْتَهُ {2) .«ابثثته»از ریشه«بَثّ»به معنای پراکنده ساختن گرفته شده و اینجا به معنای افشا کردن و ظاهر نمودن است. }ذَاتَ نَفْسِکَ،وَ شَکَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَکَ،وَ اسْتَکْشَفْتَهُ کُرُوبَکَ،وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَی أُمُورِکَ).

امام علیه السلام در این قسمت از کلام خود راه مناجات با خدا را به فرزندش می آموزد و می فرماید:حاجتت را از او بخواه و سفره دلت را برای او بگشا و غم

و اندوه های خود را به او بازگو کن و برطرف کردن درد و رنج هایت را از او بطلب و در تمام کارها از او یاری بخواه.این پنج نکته محورهای مناجات بندگان با خداست که در عبارات کوتاه فوق به آن اشاره شده است.

آن گاه امام علیه السلام چگونگی درخواست از خداوند و نعمت های مهمی را که باید از درگاهش طلب کرد،برمی شمرد و می فرماید:«تو می توانی از خزاین رحمتش چیزهایی را بخواهی که جز او کسی قادر به اعطای آن نیست؛مانند فزونی عمر، سلامتی تن و وسعت روزی»؛ (وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لَا یَقْدِرُ عَلَی إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ،مِنْ زِیَادَهِ الْأَعْمَارِ،وَ صِحَّهِ الْأَبْدَانِ،وَ سَعَهِ الْأَرْزَاقِ).

امام علیه السلام در اینجا پس از آنکه می فرماید خداوند مواهبی در خزانه رحمتش دارد که در اختیار هیچ کس جز او نیست،به سه موهبت اشاره می کند:

1.عمر طولانی که انسان بتواند در آن خودسازی بیشتر کند و حسنات افزون تری فراهم سازد.

2.سلامتی و تندرستی که بدون آن زیادی عمر جز درد و رنج و گاه دوری از خدا ثمره ای نخواهد داشت.

3.روزی فراوان،زیرا انسان بدون امکانات مالی قادر بر انجام بسیاری از حسنات نیست؛حسناتی مانند صله رحم،کفالت ایتام،کمک به نیازمندان، ساختن بناهای خیر،نشر علوم اسلام و اهل بیت و ضیافت افراد باایمان.

البتّه این در صورتی است که ارزاق را تنها به معنای ارزاق مادی تفسیر کنیم؛ اما اگر معنای رزق به معنای وسیع کلمه گرفته شود که شامل علوم و دانش ها، قدرت و نفوذ اجتماعی و نیروی جسمانی و مانند آن شود،مطلب روشن تر می گردد.

بی شک طولانی شدن عمر و صحت بدن و وسعت روزی در مواردی به تلاش و کوشش خود انسان ارتباط دارد که امور بهداشتی را رعایت کند و از

عوامل زیان بار بپرهیزد و برای به دست آوردن روزی تلاش و کوشش بیش تر نماید.ولی به طور کلی و کامل،تنها بسته به مشیت الهی است و عواملی که او می داند و مقرر می دارد و از چشم ما پوشیده و پنهان است و به تعبیری که امام علیه السلام فرموده:از خزاین رحمت الهی است که جز او کسی قادر بر آن نیست.

قرآن مجید نیز به این موضوع در مورد درخواست های ابراهیم علیه السلام اشاره کرده و از قول او می فرماید:« اَلَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهْدِینِ* وَ الَّذِی هُوَ یُطْعِمُنِی وَ یَسْقِینِ* وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ* وَ الَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحْیِینِ »؛همان کسی که مرا آفرید،و پیوسته راهنماییم می کند،و کسی که مرا غذا می دهد و سیراب می نماید،و هنگامی که بیمار شوم مرا شفا می دهد،و کسی که مرا می میراند و سپس زنده می کند». {1) .شعراء،آیه 78-81.}

روشن است که مواهب الهی منحصر به زیادی عمر و صحت بدن و وسعت روزی نیست؛ولی بی شک ارکان اصلی را این سه چیز تشکیل می دهد،زیرا عمده کارهای خیر در پرتو این سه امر انجام می گیرد.

امام علیه السلام در بیان کلیدهای این خزاین رحمت،چنین می فرماید:«سپس خداوند کلیدهای خزاینش را با اجازه ای که به تو درباره درخواست از او عطا کرده،در دست تو قرار داده است»؛ (ثُمَّ جَعَلَ فِی یَدَیْکَ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِهِ بِمَا أَذِنَ لَکَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ).

از این تعبیر روشن می شود که دعا و مسئلت از پیشگاه خداوند،اثر عمیقی در نیل به خواسته ها و بهره مندی از خزاین بی پایان پروردگار دارد و نقش دعا را بیش از پیش روشن می سازد.

البته دعا با شرایطش،از جمله این که انسان آنچه در توان دارد به کار گیرد و برای آنچه از توان او خارج است متوسل به دعا گردد.

سپس نتیجه می گیرد:«پس هر گاه خواسته ای داشته باشی می توانی به وسیله دعا درهای نعمت پروردگار را بگشایی و باران رحمت او را فرود آوری»؛ (فَمَتَی شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ،وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ {1) .«شآبیب»جمع«شؤبوب»بر وزن«بهلول»به معنای رگبار و بارش تند است و گاه به معنای هر گونه شدت می آید. }رَحْمَتِهِ).

روشن است که خزاین پروردگار همان مجموعه نعمت های مادی و معنوی اوست و کلید درهای این خزاین دعاست.در بیان دیگری،امام علیه السلام نعمتهای خدا را به باران رحمت و حیات بخش تشبیه می کند که با دعا انسان می تواند آن را از آسمان لطف خداوند بر زمین وجود خویش فرود آورد.

در حدیث دیگری از امیر مؤمنان علیه السلام آمده است:«الدُّعَاءُ مَفَاتِیحُ النَّجَاحِ وَ مَقَالِیدُ الْفَلَاحِ وَ خَیْرُ الدُّعَاءِ مَا صَدَرَ عَنْ صَدْرٍ نَقِیٍّ وَ قَلْبٍ تَقِیٍّ؛دعاها کلیدهای پیروزی و وسیله گشودن قفل های رستگاری است و بهترین دعا دعایی است که از سینه پاک و قلب با تقوا برخیزد». {2) .کافی،ج 2،ص 268،ح 2. }

در اینجا سؤال مهم و معروفی است که امام علیه السلام بلافاصله به پاسخ آن می پردازد و آن اینکه چرا بسیاری از دعاهای ما به اجابت نمی رسد یا اجابت آن مدت های طولانی به تأخیر می افتد؛اگر دعا کلید درهای رحمت خداست چرا این کلید همیشه در را نمی گشاید یا دیر می گشاید؟ در حالی که آیاتی که دعا را کلید اجابت می شمرد از شمول اطلاق بهره مند است؛در یک جا می فرماید:

« اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ »؛مرا بخوانید تا (دعای) شما را اجابت کنم» {3) .غافر،آیه 60.}در جای دیگر می فرماید:« وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدّاعِ إِذا دَعانِ »؛و هنگامی که بندگان من،از تو درباره من سؤال کنند،(بگو:) من نزدیکم؛دعای دعاکننده را،به هنگامی که مرا می خواند،پاسخ می گویم». {4) .بقره،آیه 186.}

امام علیه السلام در پاسخ این سؤال به چهار نکته اشاره می کند:

نخست اینکه گاه می شود که نیّت دعا کننده آلوده است و از قلب پاک و شستشو یافته از گناه سر نزده است؛می فرماید:«و هرگز نباید تأخیر اجابت دعا تو را مأیوس کند،زیرا بخشش پروردگار به اندازه نیّت (بندگان) است»؛ (فَلَا یُقَنِّطَنَّکَ إِبْطَاءُ إِجَابَتِهِ،فَإِنَّ الْعَطِیَّهَ عَلَی قَدْرِ النِّیَّهِ).

در حدیث بالا که از کتاب کافی نقل شد نیز خواندیم که دعایی به اجابت می رسد که از سینه پاک و قلب پرهیزکار برخیزد،بنابراین اگر بخشی از دعا به اجابت رسد و بخشی نرسد معلول آلودگی نیّت بوده است و روایاتی که می گوید یکی از شرایط استجابت دعا توبه از گناه است نیز به همین معنا اشاره دارد.

حضرت به دومین مانع اشاره کرده و می فرماید:«گاه می شود که اجابت دعا به تأخیر می افتد تا اجر و پاداش درخواست کننده بیشتر گردد و عطای آرزومندان را فزون تر کند»؛ (وَ رُبَّمَا أُخِّرَتْ عَنْکَ الْإِجَابَهُ،لِیَکُونَ ذَلِکَ أَعْظَمَ لِأَجْرِ السَّائِلِ،وَ أَجْزَلَ لِعَطَاءِ الْآمِلِ).

به بیان دیگر خداوند اجابت دعای بنده اش را به تأخیر می اندازد تا بیشتر بر در خانه او باشد و نتیجه فزون تری نصیب او گردد و این نتیجه علاقه ای است که خدا به او دارد.

آن گاه درباره سومین مانع چنین می فرماید:«گاه می شود چیزی را از خدا می خواهی و به تو داده نمی شود در حالی که بهتر از آن در کوتاه مدت یا دراز مدت به تو داده خواهد شد یا آن را به چیزی که برای تو بهتر از آن است تبدیل می کند»؛ (وَ رُبَّمَا سَأَلْتَ الشَّیْءَ فَلَا تُؤْتَاهُ،وَ أُوتِیتَ خَیْراً مِنْهُ عَاجِلاً أَوْ آجِلاً).

اشاره به اینکه گاه چیز کوچکی از خدا می خواهی و خداوند به مقتضای عظمتش و گستردگی رحمتش آن را به تو نمی دهد و از آن برتر را زود یا دیر در اختیار تو می گذارد؛مانند کسی که به سراغ شخص کریمی می رود و از او

تقاضای خانه محقر معینی می کند و او درخواستش را نمی پذیرد؛اما بعداً خانه ای وسیع و آباد و مرفه در اختیار او می گذارد.

سپس حضرت از علت چهارم سخن می گوید که از مهم ترین علت هاست و می فرماید:«گاه چیزی از خدا می خواهی که اگر به آن برسی مایه هلاک دین توست (خداوند آن را از تو دریغ می دارد و چیزی بهتر از آن می دهد)»؛ (أَوْ صُرِفَ عَنْکَ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَکَ،فَلَرُبَّ أَمْرٍ قَدْ طَلَبْتَهُ فِیهِ هَلَاکُ دِینِکَ لَوْ أُوتِیتَهُ).

بسیاری از ما بر اثر بی اطلاعی از عواقب امور گاه چیزهایی را با اصرار و با تمام وجود از خدا می خواهیم در حالی که مایه هلاکت و بدبختی ما می شود.

خداوند که عالم به عواقب امور است دعای ما را به اجابت نمی رساند؛ولی ما را دست خالی هم برنمی گرداند و چیزی که صلاح ماست می بخشد.

قرآن مجید نیز اشاره ای به این معنا دارد که می فرماید:« وَ عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسی أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ »؛چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید،حال آن که خیر شما در آن است؛و یا چیزی را دوست داشته باشید،حال آن که شرّ شما در آن است». {1) .بقره آیه،216.}

در حدیثی نیز از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم که خداوند می فرماید:«قَالَ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ الْمُؤْمِنِینَ عِبَاداً لَا یَصْلُحُ لَهُمْ أَمْرُ دِینِهِمْ إِلَّا بِالْغِنَی وَ السَّعَهِ وَ الصِّحَّهِ فِی الْبَدَنِ فَأَبْلُوهُمْ بِالْغِنَی وَ السَّعَهِ وَ صِحَّهِ الْبَدَنِ فَیُصْلِحُ عَلَیْهِمْ أَمْرَ دِینِهِمْ وَ إِنَّ مِنْ عِبَادِیَ الْمُؤْمِنِینَ لَعِبَاداً لَا یَصْلُحُ لَهُمْ أَمْرُ دِینِهِمْ إِلَّا بِالْفَاقَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ وَ السُّقْمِ فِی أَبْدَانِهِمْ فَأَبْلُوهُمْ بِالْفَاقَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ وَ السُّقْمِ فَیُصْلِحُ عَلَیْهِمْ أَمْرَ دِینِهِمْ؛ بعضی از بندگان من افرادی هستند که اصلاح امر دین آنها جز به غنا و گستردگی زندگی و صحت بدن نمی شود،از این رو امر دین آنها را به وسیله آن اصلاح می کنم و بعضی از بندگانم هستند که امر دین آنها جز با نیاز و مسکنت و بیماری

اصلاح نمی شود،لذا امر دین آنها را با آن اصلاح می کنم و آنان را به وسیله آن می آزمایم». {1) .کافی،ج 2،ص 60،ح 4. }

در طول تاریخ و حتی در زمان صحابه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه هدی علیهم السلام نیز نمونه های روشنی از آن دیده شده که بعضی از افراد کم ظرفیت پیوسته از خدا به وسیله پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله یا امامان معصوم علیهم السلام تقاضای وسعت روزی می کردند و بعد از اصرار که در حق آنها دعا شد وسعت روزی به طغیان و سرکشی آنها انجامید و حتی بعضی از آنان تعبیراتی گفتند که بوی ارتداد می داد،همان گونه که در داستان معروف ثعلبه بن حاطب انصاری آمده است که پیوسته از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تقاضای دعا برای مال فراوان می نمود.پیغمبر صلی الله علیه و آله که وضع حال و آینده او را می دانست به او فرمود:«قَلِیلٌ تُؤَدِّی شُکْرَهُ خَیْرٌ مِنْ کَثِیرٍ لَا تُطِیقُه؛مقدار کمی که شکرش را بتوانی ادا کنی بهتر از مقدار زیادی است که توانایی ادای حقش را نداشته باشی»آیا بهتر نیست به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله تأسی جویی و به زندگی ساده ای بسازی؟ اما ثعلبه دست بردار نبود.سرانجام پیامبر صلی الله علیه و آله در حق او دعا کرد و ثروت کلانی به ارث از جایی که امیدش را نداشت رسید؛گوسفندانی خرید که زاد و ولد فراوانی کردند آنچنان که نگاهداری آنها در مدینه ممکن نبود.ناچار به بادیه های اطراف مدینه روی آورد و آنچنان سرگرم زندگی مادی شد که بر خلاف رویه او که در تمام نمازهای پیغمبر صلی الله علیه و آله شرکت می کرد،نماز جماعت و حتی نماز جمعه را نیز ترک کرد.

پس از مدتی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله مأمور جمع آوری زکات را نزد او فرستاد تا زکات اموالش را بدهد او از پرداخت خودداری کرد و به اصل تشریع زکات اعتراض نمود و گفت:این چیزی مثل جزیه ای است که از اهل کتاب گرفته می شود،ما مسلمان شده ایم که از پرداخت جزیه معاف باشیم.هنگامی که این

خبر به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله رسید دو بار فرمود:«یا ویح ثعلبه؛وای بر ثعلبه». {1) .تفسیر مجمع البیان و قرطبی و طبری و تفسیر نمونه و کتب دیگر،ذیل آیات شریفه 75 تا 78 از سوره توبه. }

آن گاه امام علیه السلام در ادامه سخنان خود در یک نتیجه گیری روشن می فرماید:

«بنابراین باید تقاضای تو از خدا همیشه چیزی باشد که جمال و زیباییش برای تو باقی بماند و وبال و بدیش از تو برود (بدان مال دنیا این گونه نیست) مال برای تو باقی نمی ماند و تو نیز برای آن باقی نخواهی ماند»؛ (فَلْتَکُنْ مَسْأَلَتُکَ فِیمَا یَبْقَی لَکَ جَمَالُهُ،وَ یُنْفَی عَنْکَ وَبَالُهُ؛فَالْمَالُ لَا یَبْقَی لَکَ وَ لَا تَبْقَی لَه).

نکته: شرایط استجابت دعا

بعضی چنین می پندارند که تعبیراتی نظیر:« اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ ؛مرا بخوانید تا (دعای) شما را اجابت کنم» {2) .غافر،آیه 60.}هیچ قید و شرطی ندارد و انسان هر دعایی که می کند باید انتظار داشته باشد که از لطف خدا به اجابت رسد در حالی که چنین نیست در روایات متعدّدی که از معصومان علیهم السلام به ما رسیده برای اجابت دعا شرایط متعدّدی ذکر شده از جمله توبه و پاکی قلب؛امام صادق علیه السلام می فرماید:«إِیَّاکُمْ أَنْ یَسْأَلَ أَحَدٌ مِنْکُمْ رَبَّهُ شَیْئاً مِنْ حَوَائِجِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ حَتَّی یَبْدَأَ بِالثَّنَاءِ عَلَی اللّهِ وَ الْمِدْحَهِ لَهُ وَ الصَّلَاهِ عَلَی النَّبِیِّ وَ آلِهِ ثُمَّ الْاِعْتِرَافِ بِالذَّنْبِ وَ التَّوْبَهِ ثُمَّ الْمَسْأَلَهِ؛مبادا هیچ یک از شما از خدا درخواستی کند مگر اینکه نخست حمد و ثنای او را بجا آورد و درود بر پیغمبر و آلش بفرستد سپس به گناه خود نزد او اعتراف (و توبه) کند سپس دعا نماید». {3) .مستدرک الوسائل،ج 5،ص 216،ح 11 و کتب متعدّد دیگر. }

دیگر اینکه دعا کننده باید در پاکی زندگی خود به ویژه پرهیز از غذای حرام و

کسب حرام بکوشد،همان گونه که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:«مَنْ أَحَبَّ أَنْ یُسْتَجَابَ دُعَاؤُهُ فَلْیُطَیِّبْ مَطْعَمَهُ وَ مَکْسَبَه؛کسی که دوست دارد دعایش مستجاب گردد باید غذا و کسب خود را از حرام پاک کند». {1) .بحارالانوار،ج 90،ص 372.}

در حالی که بسیاری از مردم به هنگام دعا نه توبه می کنند و نه از غذاهای آلوده یا مشکوک پرهیزی دارند،باز هم اجابت تمام دعاهایشان را انتظار می کشند.

نیز از شرایط دعا تلاش و کوشش در مسیر امر به معروف و نهی از منکر است؛آنها که شاهد مناظر گناه هستند و عکس العملی نشان نمی دهند، نمی توانند انتظار استجابت دعا داشته باشند همان گونه که در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است:«وَ لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهُنَّ عَنِ الْمُنْکَرِ أَوْ لَیُسَلِّطَنَّ اللّهُ شِرَارَکُمْ عَلَی خِیَارِکُمْ فَیَدْعُو خِیَارُکُمْ فَلَا یُسْتَجَابُ لَهُمْ؛باید امر به معروف و نهی از منکر کنید و گر نه خداوند بدان را بر نیکان شما مسلط می کند آن گاه هر چه دعا کنند مستجاب نخواهد شد». {2) .کافی،ج 5،ص 56،ح 3. }

در حدیث آمده است که شخصی نزد امیر مؤمنان علیه السلام آمد و از عدم استجابت دعایش شکایت کرد و گفت:با اینکه خدا فرموده دعا کنید من اجابت می کنم، پس چرا ما دعا می کنیم و به اجابت نمی رسد؟ امام علیه السلام در آن حدیث هشت شرط برای استجابت دعا بیان فرمود که بخشی از آن در احادیث بالا آمده است. {3) .سفینه البحار،ج 1 بحث دعا. }

برای توضیح بیشتر به کتاب«مفاتیح نوین»صفحه 21 تا 25 و تفسیر نمونه ذیل آیه شریفه« وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادِی عَنِّی ...» {4) .بقره،آیه 186.}مراجعه کنید.

بخش بیستم

متن نامه

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّکَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلآْخِرَهِ لَالِلدُّنْیَا،وَ لِلْفَنَاءِ لَا لِلْبَقَاءِ،وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَیَاهِ،وَ أَنَّکَ فِی قُلْعَهٍ وَ دَارِ بُلْغَهٍ،وَ طَرِیقٍ إِلَی الْآخِرَهِ،وَ أَنَّکَ طَرِیدُ الْمَوْتِ الَّذِی لَا یَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ،وَ لَا یَفُوتُهُ طَالِبُهُ،وَ لَا بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِکُهُ،فَکُنْ مِنْهُ عَلَی حَذَرِ أَنْ یُدْرِکَکَ وَ أَنْتَ عَلَی حَالٍ سَیِّئَهٍ،قَدْ کُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَکَ مِنْهَا بِالتَّوْبَهِ، فَیَحُولَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ ذَلِکَ،فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَکْتَ نَفْسَکَ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم، بدان تو برای آخرت آفریده شدی، نه دنیا، برای رفتن از دنیا، نه پایدار ماندن در آن، برای مرگ، نه زندگی جاودانه در دنیا، که هر لحظه ممکن است از دنیا کوچ کنی، و به آخرت در آیی. و تو شکار مرگی هستی که فرار کننده آن نجاتی ندارد، و هر که را بجوید به آن می رسد، و سرانجام او را می گیرد .

پس، از مرگ بترس! نکند زمانی سراغ تو را گیرد که در حال گناه یا در انتظار توبه کردن باشی و مرگ مهلت ندهد و بین تو و توبه فاصله اندازد، که در این حال خود را تباه کرده ای .

شهیدی

و بدان که تو برای آن جهان آفریده شده ای نه برای این جهان، و برای نیستی نه برای زندگانی جاودان، و برای مردن نه زنده بودن، و بدان! تو در منزلی هستی که از آن رخست خواهی بست، و خانه ای که بیش از روزی چند در آن نتوانی نشست و در راهی هستی که پایانش آخرت است، و شکار مرگی که گریزنده از آن نرهد، و آن را که جوید بدو رسد و از دست ندهد، و ناچار پنجه بر تو خواهد افکند ، پس بترس از آن که تو را بیابد و در حالتی باشی ناخوشایند: با خود از توبه سخن به میان آورده باشی، و او تو را از آن باز دارد، و خویشتن را تباه کرده باشی.

اردبیلی

و بدانکه تو بدرستی که آفریده شده برای آخرت نه برای دنیا و از برای فانی شدن نه از برای باقی ماندن و از برای مرگ نه از برای زندگی و بدرستی که تو در منزل هستی که جای برکندنست و سرائی که محل اکتفا نمودن است بقدر ضرورت و در راهی که راجع است بعالم آخرت و بدرستی که تو رانده شده مرگی که نمی رهد از آن گریزنده آن و فوت نمی کند او را جوینده آن و ناچار است که او باشد دریابنده پس باش از آن بر حذر کردن از آن که دریابد مرگ تو را و تو بر حالتی بدکاری باشی بتحقیق که هستی تو که سخن میگوئی با خود از آن فعل بد خود بتوبه کردن پس حایل می شود میان تو و میان آن مرگ پس آن هنگامیکه هلاک کرده باشی خود را در ارتکاب معاصی

آیتی

و بدان، که تو را برای آخرت آفریده اند، نه برای دنیا. برای فنا آفریده اند، نه برای بقا و برای مرگ آفریده اند، نه برای زندگی. در سرایی هستی ناپایدار که باید از آن رخت بربندی. تنها روزی چند در آن خواهی زیست. راه تو راه آخرت است و تو شکار مرگ هستی. مرگی که نه تو را از آن گریز است و نه گزیر. در پی هر که باشد از دستش نهلد و خواه و ناخواه او را خواهد یافت. از آن ترس، که گرفتارت سازد و تو سرگرم گناه بوده باشی، به این امید که زان سپس، توبه خواهی کرد. ولی مرگ میان تو و توبه ات حایل شود و تو خود را تباه ساخته باشی.

انصاریان

پسرم!معلومت باد برای آخرت آفریده شده ای نه برای دنیا،و برای فنا نه برای بقا،و برای مرگ نه برای حیات،در منزلی هستی که باید از آن کوچ کنی،و جایی که از آن به جای دیگر برسی،و خلاصه در راه آخرتی،و صید مرگی که گریزنده از آن را نجات نیست،و از دست خواهنده اش بیرون نرود،و ناگزیر او را بیابد .از اینکه مرگ تو را به هنگام گناه دریابد-گناهی که با خود می گفتی از آن توبه می کنم-بر حذر باش،مرگی که بین تو و توبه ات مانع گردد،و بدین صورت خود را به هلاکت انداخته باشی .

شروح

راوندی

و یقال هو علی قلعه ای رحله، و هذا منزل قلعه بالضم: ای لیس بمستوطن. و البلغه: ما یتبلغ به من العیش، ای یکتفی، و دار بلغه: ای الدنیا دار یبلغ منها الی الاخره. و انک طرید الموت: ای مطروده، و الطرد: الابعاد، و الطریده: ما طردت من صید و غیره.

کیدری

فی منزل قلعه: ای لیس بمستوطن بل یقلع صاحبه عنه، و لا یترک فیقیم فیه. و دار بلغه: ای یبلغ منها و بها الی الاخره.

ابن میثم

منزل قلعه: جایی که برای ساکن شدن شایستگی ندارد بلغه: مقداری از زندگی که انسان دسترسی ندارد و بدان که تو برای آخرت آفریده شده ای نه برای دنیا و برای فنا نه برای هستی، برای مردن نه برای زندگی، و تو در جایی هستی که باید کوچ کنی و در سرایی موقت و در راهی به سوی آخرت هستی. و تو رانده ی مرگ هستی که گریزنده اش، از آن رهایی ندارد و جوینده اش آن را از دست نمی دهد، و بناچار آن را در می یابد، پس مبادا مر گ تو را در حال گناهی که تو با خود می گفتی از آن توبه خواهم کرد و مرگ بین تو و آن اندیشه فاصله اندازد، که در آن صورت خود را تباه کرده ای. در این بخش از وصیت، امام (علیه السلام) به چند امر توجه داده است: اول: هدف از آفرینش و هستی، آخرت است نه دنیا، مرگ و نیستی است، نه زندگی و بقای در این عالم و این امور عوامل اسباب عرضی هستند نسبت به وجود انسان به خاطر این که آنها لازمه ی هستی و وجود می باشند و اما نخستین علت واقعی از وجود انسان، همان رسیدن به کمال و پاک و وارسته بودن از وابستگیهای دنیا و نیل به محضر پروردگار متعال است. امام علی (علیه السلام) این هدفهای نهایی را که وصول بدانها قطعی است برای او خاطرنشان ساخته است تا به خاطر آنها و برای پس از مرگ کار کند، و کمتر بر دنیا و آبادانی دنیا اعتماد کند، و نباید دل به ماندن در دنیا ببندد، زیرا دنیا عارضی و از بین رفتنی است. دوم: او را هشدار داده است بر این که دنیا جای ماندن نیست، بلکه جای عبور است و برای وطن گزیدن و زیستن آفریده نشده. دنیا جای تلاش و کوشش است، آفریده شده است تا انسان قوتی از آن برای رسیدن به آخرت گیرد و چون اینها راهی است برای آخرت، توشه ای برگیرد. سوم: او را متوجه ساخته است که رانده ی مرگ است، لفظ الطرید (رانده شده) را عاریه آورده است از او از نظر شباهت او به شکاری که درنده و غیر درنده او را به گوشه ای می راند. آنگاه مرگ را معرفی کرده است به این ترتیب که هیچ کس نمی تواند با فرار از دست مرگ نجات یابد و ناگزیر مرگ او را درمی یابد تا او را هشدار دهد و او را به وسیله اطاعتش آماده ی مرگ سازد، اطاعتی که باعث مقاومت در برابر ترس و بیمها و سختیهای مرگ شود. از این رو فرموده است: از مرگ بترس … تا کلمه ی نفسک (خودت را) یعنی: بر حال گناه باقی ماندنت در حالی که با خود می گفتی از آن توبه می کنم ناگهان مرگ تو را دریابد و بین تو و اندیشه ات فاصله اندازد. و کلمه یحول عطف است بر یدرکک و اذا حرف مفاجاه است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم) و بدان (انک انما خلقت للاخره) به درستی که جز این نیست که تو آفریده شده ای برای عقبی (لا للدنیا) نه برای دنیا (و للفناء) و مخلوق شده ای برای فانی شدن در این جهان (لا للبقاء) نه جاوید ماندن در آن (و للموت) و از برای مرگ (لا للحیوه) نه از برای زندگی در این سرا (و انک فی منزل قلعه) و به درستی که تو در منزلی هستی که جای برکندن لذت است (و دار بلغه) و سرایی که محل اکتفا نمودن است به قدر ضرورت (و طریق الی الاخره) و در راهی که راجع است به عالم آخرت (و انک طرید الموت) و به درستی که تو مانند صید رانده شده مرگی (الذی لا ینجوا منه هاربه) آن مرگی که نجات نمی یابد از آن گریزنده آن (و لا یفوته طالبه) و فوت نمی کند او را جوینده آن (و لابد انه مدرکه) و ناچار است که او باشد دریابنده آن (فکن فیه علی حذر) پس باش در آن برحذر کردن و محترز بودن (ان یدرکک) از آنکه دریابد تو را (و انت علی حال سیئه) و حال آنکه تو باشی بر حالت بدکاری و مشغول به گناه (قد کنت) به تحقیق که هستی تو (تحدث نفسک) که سخن می گویی با نفس خود (منها) از آن فعل بد (بالتوبه) به انابه و استغفار و با نفس خود وعده توبه می دهی (فیحول) پس در آنحال حایل می شود مرگ (بینک و بین ذلک) میان تو و میان آن کار (فاذا انت) پس آن هنگام تو (قد اهلکت نفسک) هلاک کرده باشی نفس خود را در ارتکاب آثام

آملی

قزوینی

بدان بدرستی که تو خلق کرده شدی برای سرای آخرت نه دنیا و از برای فانی شدن نه بقا و از برای مرگ نه زندگانی در این سرای فانی. و بدرستی که تو در یک منزلی که البته از آنجا برکنده می گردی و در سرائی که برای بلاغ آماده گشته یعنی برای آن تا از آن توشه و زادی که ترا بان سرای رساند برداری پس هیچ غافل شدن نشاید که چون کوس رحیل مرگ بزنند هیچ کس را امان و مهلت ندهد و تو از این جهان در راهی بسوی آخرت یعنی هیچ دل نهادن بر این منزل روا نباشد که مسافر و راهرو بر منزل دل ننهد و آن جا مقام و آرام نگیرد و در اثنای طی طریق از سیر و رحیل و ایوار و شبگیر نیاساید و بند از کمر و نعلین از پا نگشاید تا به منزل فرود نیاید و در دیوان این ابیات مذکور است: مضی الدهر و الایام و الذنب حاصل و انت بما تهوی من الحق غافل سرورک فی الدنیا غرور و حیره و عیشک فی الدنیا محال و باطل تزود من الدنیا فانک راحل و بادر فان الموت لا شک نازل الا انما الدنیا کمنزل راکب اناخ عشیا و هو فی الصبح راحل و کاتبی ترشیزی مضمون این ابیات را در فارسی چنین گوید: ما کاروانئیم و جهان کاروانسرا در کاروانسرا نکند کاروان سرا یکشب بسر بریم در این منزل و بصبح بندیم بار چونکه برآرد فغان درآ باشد برای کهنه رباط جهان دو در از این درش درون رو و از آن درش درآ هر که زحمت این سفر متحمل شود عنقریب بوطن فرود آید و عذر همه زحمتها خواسته گردد و تلافی همه رنجها یافته گردد و اگر امروز از این سیر عنیف و شبگیر عسیف اندک رنج بیخوابی و زحمت سرما بر خود بنهد فردا که آفتاب آتش تاب امتحان از مشرق (یوم نطوی السماء کطی السجل للکتب..) بتابد و آنجا هیچ سایه و پناهی کس را نباشد قدر این شبگیر بداند و این شبروی را بستاید و حمد نماید که عند الصباح یحمد القوم السری و بدرستی که تو رانده شده مرگی که نجات نمی یابد از چنگ او هارب او و فوت نمی شود از او طالب او و ناچار او را مرگ درمی یابد اینجا تشنه است مرگ را بسبعی که صیدی رانده باشد و آن صید البته از چنگ او جان نبرد ولیکن میدانی چند از پیش او هراسان و لرزان بدود بالاخره چنگال سبع او را دریابد و از هم بدرد پس باش از مرگ باحذر مباد دریابد ترا و تو بر حال بدی باشی یعنی مقصر در طاعت غافل از استعداد آخرت سخن می کرده باشی با نفس خود از آن حالت بتوبه یعنی عزم توبه از آن حالت در خاطر نقش می بسته باشی و مدافعه و تعویق در آن می نموده باشی پس ناگاه مرگ حائل و مانع گردد میان تو و میان آن اندیشه و بر توبه قادر نگردی پس در این هنگام تو هلاک کرده باشی نفس خود را بتعرض مواخذت و استحقاق عقوبت.

لاهیجی

«و اعلم انک انما خلقت للاخره لاللدنیا و للفناء لاللبقاء و للموت لاللحیاه و انک فی منزل قلعه و دار بلغه و طریق الی الاخره و انک طرید الموت الذی لاینجو منه هاربه و لا یفوته طالبه و لابد انه مدرکه، فکن منه علی حذر ان یدرکک و انت علی حال سیئه، قد کنت تحدث نفسک منها بالتوبه، فیحول بینک و بین ذلک، فاذا انت قد اهلکت نفسک.

یعنی و بدان به تحقیق که تو خلق نشده ای مگر از برای آخرت نه از برای دنیا و از برای نیست شدن از دنیا نه از برای باقی ماندن در آن و از برای مردن نه از برای زندگی در دنیا و به تحقیق که تو باشی در منزل از جا (کنده) شدن و کوچ کردن و در سرای اکتفا نمودن به قدر حاجت و در راه رساننده به سوی آخرت و به تحقیق که تو باشی منع کرده شده ی مرگ آنچنانی که نجات نمی یابد از آن گریزنده ی آن و فوت نمی کند و درمی آید آن را جوینده ی آن و ناچار است اینکه مرگ باشد دریابنده ی او، پس باش از مرگ بر خوف و ترس از اینکه دریابد تو را و حال آنکه باشی تو بر حالت معصیتی که به تحقیق که بوده ای تو که خبر می داده نفس تو را و در خاطر می گذرانیده ای توبه کردن از آن معصیت را، پس مانع گردد مرگ میان تو و میان آن توبه، پس در آن هنگام تو به تحقیق که هلاک کرده باشی نفس تو را.

خوئی

اللغه: یقال: هذا منزل قلعه بضم القاف و سکون اللام: لیس بمستوطن، و یقال: هم علی قلعه ای علی رحله، (البلغه): قدر الکفایه من المعاش الاعراب: للاخره: اللام للعاقبه، منزل قلعه و دار بلغه: الظاهر ان القلعه و البلغه بمعنی المصدر فالاولی اضافه ما قبلهما الیهما و یحتمل ان تکونا صفه لما قبلهما بالتاویل، المعنی: بین (ع) فی هذا الفصل الهدف من خلق الانسان و اوضح بابین بیان ان الدنیا طریق و معبر له لا یستحق ان یطمئن الیه بل یجب ان یتزود منها لاخرته و یهیا فیها لملاقات ربه، و یکون علی حذر من الاشتغال بها و ارتکاب سیئاتها حتی یاتیه الموت بغنه و لا یجد مهله للتوبه و التدارک لما فاته. ثم حذره اکیدا عن تقلید الناس فی الافتنان بالدنیا و الاشتغال بها کانها دار خلود لهم و لیس لهم انتقال عنها الی دار اخری، و نبه علی ذلک بوجوه: 1- اخبار الله تعالی عن فنائها. 2- توصیف الدنیا نفسها بالفناء و الزوال آناء اللیل و النهار. 3- المغترون بها کلاب و انعام ضاله مبتلاه بالافات بلا مرشد و لا راع و لا مناص لهم من الهلاکه و الدمار، فلا ینبغی الاقتداء بهم فی افعالهم و احوالهم فی حال من الاحوال. الترجمه: بدان- پسر جانم- که تو تنها برای آخرت آفریده شدی نه دنیا، و برای فنا از دنیا بوجود آمدی نه برای زیست در آن، و سرانجامت در دنیا مرگ است نه زندگی، و بدانکه تو امروز در منزل کوچ و خانه موقت هستی که رهگذریست به آخرت، و راستیکه مرگ در پی تو است و گریزان از مرگ را رهائی نیست و از دست جوینده خود بدر نمی رود و بناچار او را می گیرد، تو برحذر باشی که مرگت فرارسد و در حال گناه باشی و در دل داشته باشی که از آن توبه کنی ولی مرگ بتو مهلت ندهد و بی توبه بمیری و خود را هلاک سازی، پسر جانم بسیار در یاد مرگ باش و بیاد دار که بکجا افکنده می شوی و پس از مرگ بکجا و به چه وضعی می رسی تا آنکه چون مرگت رسد خود را آماده کرده باشی و پشتیبانت محکم باشد و ناگهانت نگیرد تا خیره و درمانده شوی.

شوشتری

مغنیه

اللغه: القلعه: الرحله. و البلغه: الکفایه. الاعراب: المصدر من انه مدرکه مجرور بمن محذوفه ای لابد من ادراکه، فاذا انت اذا فجائیه، لماذا خلق الانسان؟ (و اعلم یا بنی انک خلقت للاخره لا للدنیا الخ).. کل الناس او جلهم، و بخاصه الذین یعانون آلام الحیاه- یتسائلون: لماذا خلق الانسان؟ و قال قائل: ان الله خلقنا للحب. و قال آخر: بل لنرکع له و نسجد. و قال ثالث: لنعمل فی الارض، و نتقن العمل. و قال الامام: خلق الله الانسان لیعمل فی دنیاه عملا صالحا ینتفع به فی آخرته. فالدنیا وسیله، و الاخره هی الغایه. و یتفق هذا مع القرآن الکریم: و من عمل صالحا من ذکر او انثی و هو مومن فاولئک یدخلون الجنه یرزقون فیها بغیر حساب- 40 غافر. اما قوله تعالی: و ما خلقت الانس و الجن الا لیعبدون- 56 الذاریات. فان المراد العمل الصالح النافع، لانه افضل من عامه الصلاه والصیام، کما فی الحدیث الشریف. و قال سبحانه: و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض- 17 الرعد. و تقدم الکلام عن ذلک مرارا. (فکن منه)ای من الموت (علی حذر) لانه اذا جاء لا یوخرک ثانیه، فاستعد له من الان، و قبل ان تحمل الی قبر ساکن مظلموالازر: القوه اشدد به ازری 31 طه. و یبهرک: یدهشک و یحیرک. و یهر: یکره و یمقت. و معقله: مقیده. سروح عاهه: یسرحون فی الفساد و الضلال. و المسیم: الراعی. اللغه: رویدا: مهلا. و یسفر: یکشف. و الاظعان: جمع الظعینه ای الهودج. الاعراب: و نعم خبر مبتدا محذوف ای هم او اهل الدنیا نعم، و کذا سروح. الاعراب: لروید اربعه اوجه: الاول اسم فعل مثل روید زیدا ای امهل زیدا، الثانی صفه مثل سار القوم سیرا رویدا ای خفیفا او بطیئا، الثالث حال اذا وقع بعد المعرفه مثل سار القوم رویدا، و الرابع النصب علی المصدر مثل رویدا، و روید زید بالاضافه، و کان قد مخففه ای کانه قد،

عبده

… و انک فی منزل قلعه: قلعه بضم القاف و سکون اللام و بضمتین و بضم ففتح یقال منزل قلعه ای لا یملک لنازله او لا یدری متی ینتقل عنه و البلغه الکفایه ای دار توخذ منها الکفایه للاخره

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان که تو آفریده شده ای برای آخرت نه برای دنیا، و برای نیستی نه برای هستی، و برای مردن نه برای زندگانی، و تو در جای کوچ می باشی، و در سرای موقت و در راه به سوی آخرت هستی (پس دلبستن به چنین جائی روا نیست) و تو رانده مرگی که گریزنده از آن رهائی نمی یابد، و جوینده آن را از دست نمی دهد، و ناچار مرگ او را در می یابد، پس برحذر باش بترس از اینکه مرگ تو را دریابد در وقت گناه کردن که با خود می گفتی از آن توبه می نمایم و بین تو و اندیشه ات جدائی اندازد که در این حال خود را تباه ساخته ای (زیرا با چنین اندیشه دور از خردمندی گناه کرده و به کیفر آن گرفتار شده ای).

زمانی

سید محمد شیرازی

(و اعلم انک انما خلقت للاخره لا للدنیا) فان الدنیا ممر، و الاخره مقر (و للفناء) ای الموت (لا للبقاء) اذ لا یبقی الانسان حیا دائما (و للموت لا للحیاه) اما عطف بیان، او المراد بالفناء ان یعدم الانسان، و بالموت ان یموت و الفرق بینهما واضح (و انک فی منزل قلعه) ینقلع الانسان عنه، و لیس مستقرا له (و دار بلغه) ای دار یوخذ منها قدر الفکایه للاخره فهی للبلاغ، لا للبقاء. (و طریق الی الاخره و انک طرید الموت) یطاردک الموت حتی یصل الیک کما یطارد الصیاد الصید حتی یقتضه (لا ینجو منه هاربه) ای من هرب منه بالتحفظ علی صحته و التحصن بالحصون القویه و الاکتناف بالجنود و الاسلحه (و لابد انه) ای الموت (مدرکه) ای واصل الیه (فکن منه) ای: من الموت (علی حذر ان یدرکک) ای یصل الیک، و حیث ان لفظه (حذر) اضیف الی (ان یدرکک) لم یدخله ما التنوین. (و انت علی حال سیئه) من معاصی الله سبحانه (قد کنت تحدث نفسک منها) ای من تلک الحال (بالتوبه فیحول) الموت (بینک و بین ذلک) الذی تحدثت به نفسک من التوبه (فاذا انت قد اهلکت نفسک) بسبب المعصیه التی لم تتب منها، و هذا تحذیر عن مطلق العصیان، لان احتمال ان یاخذ الانسان الموت فجئه، دائمی.

موسوی

مدرکه: ادرک الشی ء لحقه. حذر: فکن فی الموت علی حذر ای تحرز منه. یحول: حال حیلوله بینهما حجز و اعترض و الحوال کل ما حجز بین شیئین یحول بینک و بین کذا ای یحجز بینک و بینه. (و اعلم یا بنی انک انما خلقت للاخره لا للدنیا و للفناء لا للبقاء، و للموت لا للحیاه، و انک فی منزل قلعه و دار بلغه و طریق الی الاخره، و انک طرید الموت الذی لا ینجو منه هاربه، و لا یفوته طالبه، و لابد انه مدرکه. فکن منه علی حذر ان یدرکک و انت علی حال سیئه قد کنت تحدث نفسک منها التوبه فیحول بینک و بین ذلک، فاذا انت قد اهلکت نفسک) و اعلم یا بنی: ان هناک عله خلقت من اجلها فیجب ان تکون محط نظرک و جهاد عملک و لا یجوز لک ان تتوانی فی تحصیلها او تتکاسل فی طلبها فمن توانی او تکاسل لم یدرک مطلوبه و لم یحصل علی غایته، و من سوف فی تحصیلها رجع خاسرا خاسئا یندم فی وقت لا ینفع فی الندم، و ان هذه الغایه هی الاخره التی یجب ان یبذل کل طاقاته من اجل ضمانها و ادراکها. و هذا لا یکون الا اذا استطاع ان یقوم بمهامه الواجبه علیه و استطاع ان یخترق کل الموانع و العقبات التی قد تعترض طریقه او تحجز مسیرته.. انک انما خلقت للاخره لا للدنیا، و کیف یخلق للدنیا من تنقضی دنیاه و هل یخلق لشی ء یمر علیه دون استقرار و کیف یخلق لامر لا دوام له و لا بقاء، مع ما فی هذه الدنیا من المتاعب و المصاعب و مع ما فیها من الاحداث و المشاکل. لا لم یخلق الانسان للدنیا کما انه لم یخلق لیبقی فیها. و کما یعبر الامام انها منزل (قلعه) یعنی یقتلع منها الانسان و لا یبقی فیها بل یتحرک عنها لیحل محله آخرون یقومون فیها بما رسم لهم من عمل و ما وجب علیهم من حق کما انها دار یتبلغ بها الانسان الی الاخره و یتزود فیها لاجل ان یعبرها نحو الاخره.

ثم ان الامام ینبه الانظار الی ان الانسان فی هذه الدنیا طرید الموت، فالموت یطارده و لابد و انه مدرکه (اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده … ). قد تطول بعض الاعمار و قد یقصر البعض الاخر و لکن فی النهایه لابد من هذا الکاس الذی سیشربه کل انسان. و اذا کان الانسان ینتظر هذا الزائر القابض فلابد و ان یکون دائم الاستعداد للرحیل، موطن النفس علی قبوله. یجب ان یبقی فی خط الله و ضمن حدوده التی رسمها له … و لا یجوز له ان یتجاوزها او یتخطی عنها. لا یجوز له اذا کان عقلا رشیدا عالما، و الموت یطلبه و قد یفاجئه فی کل لحظه و فی کل ثانیه، لا یجوز له ان ینحرف او یضل و لا یجوز له ان یعصی الله او یخالفه اذ ربما اتاه الموت و هو علی تلک الحاله السیئه التی لم یتدارکها بالتوبه فیهلک نفسه و یوبق آخرته. انها میته السوء تلک التی تاتی الانسان و هو علی معصیه من معاصی الله … و ما اشامها من میته و ما اقبحه من مصیر … ادرکه الموت و هو متلبس بالجریمه و المخالفه … لقد قبض علیه بالحرم المشهود … قبض علیه و کلتا یدیه فی دم الضحیه سابحه … و ما اصعب الاجابه عندها … و ما اقبح الاعتذار؟! ه یستطیع ان یقف امام المحکمه العادله التی لا تطلب شهودا غیر جوارحه و اعضائه … ؟ فتبادر الید لتشهد علیه بما جنی و اقترف و تشهد العین علیه بالنظره الحرام و المشهد الباطل، و تشهد الرجل علیه لای حرام سار و فی ای طریق سلک. یشهد علیه جلده و سمعه و قلبه و فواده. تشهد علیه کل جوارحه یومئذ. (و یوم یحشر اعداء الله الی النار فهم یوزعون حتی اذا ما جاوها شهد علیهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما کانوا یعملون. و قالوا لجلودهم لم شهدتم علینا. قالوا: انطقنا الله الذی انطق کل شی ء و هو خلقکم اول مره و الیه ترجعون. و ما کنتم تسترون ان یشهد علیکم سمعکم و لا ابصارکم و لا حلودکم و لکن ظننتم ان الله لا یعلم کثیرا مما تعملون).

ان المعصیه جریمه فاذا مات الانسان علی معصیه الله یکون کما یقول امیرالمومنین: قد اهلک نفسه، قال علیه السلام: فکن منه علی حذر ان یدرکک و انت علی حال سیئه قد کنت تحدث نفسک منها بالتوبه فیحول بینک و بین ذلک فاذا انت قد اهلکت نفسک.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّکَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلآْخِرَهِ لَالِلدُّنْیَا،وَ لِلْفَنَاءِ لَا لِلْبَقَاءِ،وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَیَاهِ،وَ أَنَّکَ فِی قُلْعَهٍ وَ دَارِ بُلْغَهٍ،وَ طَرِیقٍ إِلَی الْآخِرَهِ،وَ أَنَّکَ طَرِیدُ الْمَوْتِ الَّذِی لَا یَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ،وَ لَا یَفُوتُهُ طَالِبُهُ،وَ لَا بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِکُهُ،فَکُنْ مِنْهُ عَلَی حَذَرِ أَنْ یُدْرِکَکَ وَ أَنْتَ عَلَی حَالٍ سَیِّئَهٍ،قَدْ کُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَکَ مِنْهَا بِالتَّوْبَهِ، فَیَحُولَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ ذَلِکَ،فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَکْتَ نَفْسَکَ.

ترجمه

(پسرم!) بدان تو برای آخرت آفریده شده ای نه برای دنیا،برای فنا نه برای بقا (در این جهان)،برای مرگ نه برای زندگی (در این دنیا) تو در منزلگاهی قرار داری که هر لحظه ممکن است از آن کوچ کنی،در سرایی که باید زاد و توشه از آن برگیری و راه آخرتِ توست.

و (بدان) تو رانده شده مرگ هستی (و مرگ پیوسته در تعقیب توست و سرانجام تو را شکار خواهد کرد) همان مرگی که هرگز فرار کننده ای از آن نجات نمی یابد و هرکس را او در جستجویش باشد از دست نمی دهد و سرانجام وی را خواهد گرفت،بنابراین از این بترس که مرگ زمانی تو را بگیرد که در حال بدی باشی (حال گناه) در صورتی که تو پیش از فرا رسیدن مرگ با خویشتن گفتگو می کردی که توبه کنی؛ولی مرگ میان تو و توبه حایل می شود و اینجاست که تو خویشتن را به هلاکت افکنده ای.

شرح و تفسیر: هدف آفرینش

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه (بخش بیستم) به چند نکته مهم درباره هدف آفرینش انسان و حقیقت دنیا و زندگی در آن و موقعیت انسان در برابر مرگ اشاره می کند که هر یک هشداری به فرزند خود و به همه کسانی است که این وصیّت نامه را می خوانند.

نخست می فرماید:«(پسرم) بدان تو برای آخرت آفریده شده ای نه برای دنیا، برای فنا نه برای بقا (در این جهان)،برای مرگ نه برای زندگی (در این دنیا)»؛ (وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّکَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلآْخِرَهِ لَا لِلدُّنْیَا وَ لِلْفَنَاءِ لَا لِلْبَقَاءِ وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَیَاهِ).

از دیدگاه اسلام و تمام ادیان آسمانی،هدف آفرینش انسان زندگی در دنیا نیست، بلکه دنیا گذرگاهی به سوی آخرت و بازار تجارتی برای برگرفتن زاد و توشه است؛سرانجام زندگیِ دنیا فناست و هیچ کس حتی پیامبران الهی را بقایی نیست.

درباره هدف آفرینش انسان،تعبیرات مختلفی در آیات و روایات آمده؛قرآن مجید در سوره ذاریات می گوید:« وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ » {1) .ذاریات،آیه 56.}بر اساس این آیه هدف از آفرینش انسان،بندگی خداست.

در آیه دوم از سوره ملک می فرماید:« اَلَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً »؛آن کس که مرگ و حیات را آفرید تا شما را بیازماید که کدام یک از شما بهتر عمل می کند».

روشن است که آزمایش الهی،برای حسن عمل است و عبودیت برای تهذیب نفوس است و نتیجه همه اینها زندگی سعادت بخش آخرت است و به این ترتیب همه اهداف به یکی بازمی گردد.

آن گاه به نکته دوم یعنی حقیقت دنیا و موقعیت آن اشاره کرده می فرماید:«تو

در منزلگاهی قرار داری که هر لحظه ممکن است از آن کوچ کنی،در سرایی که باید زاد و توشه از آن برگیری و راه آخرتِ توست»؛ (وَ أَنَّکَ فِی قُلْعَهٍ {1) .«قُلعَه»معانی زیادی دارد:به انسان ضعیف و کسی که نمی تواند خود را روی زین اسب نگه دارد و اموالی که دوام و بقایی ندارد و همچنین سرایی که باید از آن نقل مکان کرد«قلعه»می گویند و در عبارت بالا معنای اخیر منظور است.این واژه از ماده قلع گرفته شده است. }وَ دَارِ بُلْغَهٍ {2) .«بلغه»به معنی زاد و توشه ای است که انسان به وسیله آن به مقصد می رسد از ریشه«بلوغ»و«بلاغ»گرفته شده،زیرا چنان زاد و توشه ای انسان را به مقصد می رساند. }، وَ طَرِیقٍ إِلَی الْآخِرَهِ).

امام علیه السلام در اینجا هم هدف آفرینش انسان را بیان می کند و هم ماهیت زندگی دنیا را؛هدف آفرینش،زندگی سعادت بخش در سرای آخرت است نه زیستن در دنیا و به همین دلیل سرانجام زندگی دنیا فناست نه بقا و به تعبیر قرآن:« وَ إِنَّ الدّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوانُ »؛و فقط سرای آخرت،سرای زندگی (واقعی) است» {3) .عنکبوت،آیه 64.}.

این معنا در بسیاری از آیات دیگر قرآن منعکس است.

اما اینکه حضرت دنیا را جایگاه«قلعه»(محلی که از آن باید کوچ کرد) و سرای«بلغه»(محلی که باید از آن زاد و توشه برگرفت) معرفی می فرماید این نکته نیز در آیات قرآن مجید منعکس است.آیاتی همچون:« إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ » {4) .زمر،آیه 30.}،« کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ » {5) .عنکبوت،آیه 57.}،« کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ » {6) .الرحمن،آیه 26.}همگی ناظر به همین معناست و آیه شریفه« وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْوی » {7) .بقره،آیه 197.}نیز اشاره به دار بلغه است.

هر گاه نگاه ما به دنیا و آخرت آن گونه باشد که امام علیه السلام در اینجا بیان فرموده، چهره زندگی ما عوض خواهد شد و دیگر اثری از حرص و آز،آرزوهای دور

و دراز،تکالب و نزاع با اهل دنیا برای چیره شدن بر اموال بیشتر،و بخل و ثروت اندوزی وجود نخواهد داشت،بلکه همه چیز برای خدا و در راه خدا و در طریق جلب رضای او برای سعادت جاویدان آخرت خواهد بود.

آنگاه امام علیه السلام در سومین نکته می فرماید:«و (بدان) تو رانده شده مرگ هستی (و مرگ پیوسته در تعقیب توست و سرانجام تو را شکار خواهد کرد) همان مرگی که هرگز فرار کننده از آن نجات نمی یابد و هر کس را او در جستجویش باشد از دست نمی دهد و سرانجام او را خواهد گرفت»؛ (وَ أَنَّکَ طَرِیدُ {1) .«طرید»به تعبیری که می آید به معنای«مطرود»یا صیدی است که صیاد به دنبال آن می دود از ریشه «طرد»به معنای راندن گرفته شده است. }الْمَوْتِ الَّذِی لَا یَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ،وَ لَا یَفُوتُهُ طَالِبُهُ،وَ لَا بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِکُهُ).

تعبیر به«طرید»شخصی که در تعقیب او هستند یا شکاری که صیاد به دنبال او می دود تعبیر بسیار جالبی است،گویی از آغاز عمر صیاد مرگ در تعقیب انسان است؛گاه در کودکی گاه در جوانی و گاه در پیری او را شکار خواهد کرد و هیچ کس از دست این صیاد نمی تواند فرار کند و همان گونه که قرآن می فرماید:

« أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَهٍ »؛هر جا باشید مرگ شما را در می یابد،هر چند در برجهای محکم باشید» {2) .نساء،آیه 78.}در جای دیگر می فرماید:« قُلْ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْفِرارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ »؛بگو:«اگر از مرگ یا کشته شدن فرار کنید،سودی به حال شما نخواهد داشت». {3) .احزاب آیه،16.}

آری انسان در هر چیز شک کند،در این معنا نمی تواند تردیدی به خود راه دهد که روزی باید از این جهان رخت بربندد،روزی که نه تاریخش معلوم است و نه ساعت و دقیقه آن،ممکن است دور باشد و ممکن است بسیار نزدیک؛فردا یا امروز؟ قابل توجّه اینکه هیچ استثنایی در این قانون نیست.زورمندان،

قوی پیکران،صاحبان ثروت و قدرت و طبیبان حاذق و حتی انبیا و اولیا.قرآن مجید خطاب به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می گوید:« إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ ؛تو می میری و آنها نیز خواهند مرد». {1) .زمر،آیه 30.}

آن گاه امام علیه السلام به نکته مهمی اشاره می کند که آخرین هشدار در این بخش از وصیّت نامه اوست می فرماید:«بنابراین از این بترس که مرگ زمانی تو را بگیرد که در حال بدی باشی (حال گناه) در صورتی که تو پیش از فرا رسیدن مرگ با خویشتن گفتگو می کردی که توبه کنی؛ولی مرگ میان تو و توبه حایل می شود و اینجاست که تو خویشتن را به هلاکت افکنده ای»؛ (فَکُنْ مِنْهُ عَلَی حَذَرِ أَنْ یُدْرِکَکَ وَ أَنْتَ عَلَی حَالٍ سَیِّئَهٍ،قَدْ کُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَکَ مِنْهَا بِالتَّوْبَهِ،فَیَحُولَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ ذَلِکَ،فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَکْتَ نَفْسَکَ).

امام علیه السلام در این هشدار،فرزندش را به این حقیقت توجّه می دهد که تاریخ مرگ در هر حال مبهم و ناپیداست و گاه انسان گرفتار گناهی می شود و تصمیم می گیرد لحظه ای بعد آن را با آب توبه از صفحه نامه اعمالش بشوید؛ولی مرگ ناگهان فرا می رسد و این فرصت را از او می گیرد.همه ما در زندگی خود دیده یا شنیده ایم افرادی را که تصمیم به انجام کارهای خوب یا بدی داشتند ناگهان در همان لحظه از ادامه کار و رسیدن به مقصود باز ماندند.

در همین ایام که مشغول شرح این وصیّت نامه هستیم خبری در رسانه ها پخش شد که برای یکی از دانشمندان معروف در محیط ما بزرگداشتی گرفته بودند و گروهی در آن مجلس شرکت داشتند و او با نشاط و خوشحالی در انتظار دریافت لوحه تقدیر که ناگهان در همان جا دست تقدیر او را گرفت و ناگاه گرفتار ایست قلبی شد و همه چیز پایان یافت. {2) .مرحوم آقای دکتر باقر آیت اللّه زاده شیرازی استاد پیش کسوت رشته مرمت و معماری،از نظر اعتقادات دینی مرد برجسته ای بود که به هنگام سخنرانی در همان مجلس سخن خود را با این آیه شریفه شروع کرد: «إِنَّا لَانُضِیعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلاً».(کهف،آیه 30)}

در حدیث معروف مفضل می خوانیم که امام صادق علیه السلام خطاب به مفضل فرمود:اگر سؤال کنی چرا خداوند مدت حیات انسان را مسطور داشته و در هر ساعتی که مشغول انجام گناه و ارتکاب معاصی است،ممکن است مرگش فرا رسد،در پاسخ می گوییم:حکمت آن این است که با اینکه انسان تاریخ مرگ خود را نمی داند باز هم هر زمان به سراغ گناه می رود،اگر تاریخ آن را می دانست و امید به طول بقای خود داشت بیشتر پرده دری می کرد.بنابراین انتظار مرگ در هر حال برای او از اطمینان به بقا بهتر است و اگر این انتظار در گروهی از مردم اثر نکند در گروه دیگر به یقین مؤثر خواهد بود؛دست از گناه می کشند و به سراغ اعمال صالح می روند و از اموال نفیس خود برای انفاق به فقرا و مساکین بهره می گیرند. {1) .بحارالانوار،ج 3،ص 84،(با تلخیص و نقل به معنا). }

بخش بیست و یکم

متن نامه

یَا بُنَیَّ أَکْثِرْ مِنْ ذِکْرِ الْمَوْتِ،وَ ذِکْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ،وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ،حَتَّی یَأْتِیَکَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَکَ،وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَکَ،وَ لَا یَأْتِیَکَ بَغْتَهً فَیَبْهَرَکَ.وَ إِیَّاکَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَی مِنْ إِخْلَادِ أَهْلِ الدُّنْیَا إِلَیْهَا،وَ تَکَالُبِهِمْ عَلَیْهَا، فَقَدْ نَبَّأَکَ اللّهُ عَنْهَا،وَ نَعَتْ هِیَ لَکَ عَنْ نَفْسِهَا،وَ تَکَشَّفَتْ لَکَ عَنْ مَسَاوِیهَا، فَإِنَّمَا أَهْلُهَا کِلَابٌ عَاوِیَهٌ،وَ سِبَاعٌ ضَارِیَهٌ،یَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَی بَعْضٍ،وَ یَأْکُلُ عَزِیزُهَا ذَلِیلَهَا،وَ یَقْهَرُ کَبِیرُهَا صَغِیرَهَا.نَعَمٌ مُعَقَّلَهٌ،وَ أُخْرَی مُهْمَلَهٌ،قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا،رَکِبَتْ مَجْهُولَهَا.سُرُوحُ عَاهَهٍ بِوَادٍ وَعْثٍ،

ص: 400

لَیْسَ لَهَا رَاعٍ یُقِیمُهَا،وَ لَا مُسِیمٌ یُسِیمُهَا.سَلَکَتْ بِهِمُ الدُّنْیَا طَرِیقَ الْعَمَی وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَی،فَتَاهُوا فِی حَیْرَتِهَا،وَ غَرِقُوا فِی نِعْمَتِهَا وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً،فَلَعِبَتْ بِهِمْ لَعِبُوا بِهَا،وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! فراوان بیاد مرگ باش، و به یاد آنچه که به سوی آن می روی، و پس از مرگ در آن قرار می گیری.

تا هنگام ملاقات با مرگ از هر نظر آماده باش، نیروی خود را افزون، و کمر همّت را بسته نگهدار که ناگهان نیاید و تو را مغلوب سازد .

مبادا دلبستگی فراوان دنیا پرستان، و تهاجم حریصانه آنان به دنیا، تو را مغرور کند، چرا که خداوند تو را از حالات دنیا آگاه کرده، و دنیا نیز از وضع خود تو را خبر داده، و از زشتی های روزگار پرده برداشته است .

همانا دنیا پرستان چونان سگ های درنده، عو عو کنان، برای دریدن صید در شتابند، برخی به برخی دیگر هجوم آورند، و نیرومندشان، ناتوان را می خورد، و بزرگ ترها کوچک ترها را . و یا چونان شترانی هستند که برخی از آنها پای بسته، و برخی دیگر در بیابان رها شده، که راه گم کرده و در جادّه های نامعلومی در حرکتند، و در وادی پر از آفت ها، و در شنزاری که حرکت با کندی صورت می گیرد گرفتارند، نه چوپانی دارند که به کارشان برسد، و نه چراننده ای که به چراگاهشان ببرد . دنیا آنها را به راه کوری کشاند.

و دیدگانشان را از چراغ هدایت بپوشاند، در بیراهه سرگردان، و در نعمت ها غرق شده اند،

که نعمت ها را پروردگار خود قرار دادند. هم دنیا آنها را به بازی گرفته، و هم آنها با دنیا به بازی پرداخته، و آخرت را فراموش کرده اند .

شهیدی

پسرکم! فراوان به یاد مردن باش و یاد آنچه با آن بر می آیی و آنچه پس از مردن روی بدان نمایی، تا چون بر تو در آید ساز خویش را آراسته باشی و کمر خود را بسته، و ناگهان نیاید و تو را مغلوب نماید ، و مبادا فریفته شوی که بینی دنیا داران به دنیا دل می نهند، و بر سر دنیا بر یکدیگر می جهند. چه خدا تو را از دنیا خبر داده و دنیا وصف خویش را با تو در میان نهاده و پرده از زشتیهایش برایت گشاده. همانا دنیا پرستان سگانند عوعو کنان، و درندگانند در پی صید دوان. برخی را برخی بد آید، و نیرومندشان ناتوان را طعمه خویش نماید، و بزرگشان بر خرد دست چیرگی گشاید. دسته ای اشتران پایبند نهاده، و دسته ای دیگر رها و خرد خود را از دست داده، در کار خویش سرگردان، در چراگاه زیان، در بیابانی دشوار گذر روان، نه شبانی که به کارشان رسد، نه چراننده ای که به چراشان برد ، دنیا به راه کوری شان راند و دیده هاشان را از چراغ هدایت بپوشاند. در بیراهگی اش سرگردان، و فرو شده در نعمت آن. دنیا را پروردگار خود گرفته اند و دنیا با آنان به بازی پرداخته و آنان سرگرم بازی دنیا و آنچه را پس آن است فراموش ساخته.

اردبیلی

ای پسر من بسیار کن یاد مرگ را و یاد آنچه بیکبار بیابی بر آن و برسی پس از مرگ بآن تا وقتی که بیاید بتو در حالتی که فرا گرفته باشی از آن نرسانیدن خود را و محکم کرده باشی برای آن قوت خود را و نیابد بتو ناگهان پس غالب شود بر تو و تو را رنج رساند و بترس از فریب خوردن به آن چه بینی از آرامیدن اهل این سرا بسوی متاع آن و از برجستن ایشان بر یکدیگر بر حطام فانی آن پس بتحقیق خبر داد تو را خدا از حال دنیا وصف کرد ترا حقیقت کار دنیا را و کشف شد تو از بدیهای آن پس بدرستی که اهل دنیا سگان فریاد کنندگانند و درندگان صیدگیر فریاد میکنند بعضی از اهل دنیا بر بعضی و می خورد ارجمند ایشان حقیران را و قهر و تسلط میکند بزرگ آن بر کوچک آن طایفه از ایشان مانند چهارپایان بسته شده بظواهر شریعت و گروهی دیگر رها کرده شده اند در چراگاه شهوت بتحقیق که گمراه کرده اند عقلهای خود را و سوار شده اند در بیابان بی راه بر شتران چیست رفتار بی جهاز افتد در بیابانی که در نهایت دشوار است و بی آبی نیست آن چهار پایان را شبانی که راست گرداند و نه چرا دهنده که بچراند ایشان را ببرد ایشان را علایق دنیا براه کوری و فرا گرفت دیده های ایشان را از دیدن نشانه های راه راست پس سرگردان شدند و غرق گشتند در نعمت آن و فرا گرفتند دنیا را پروردگار خود پس بازی کردند دنیا بایشان و بازی کردند ایشان بدنیا و فراموش کردند آنچه در پس دنیا

آیتی

ای فرزند، فراوان مرگ را یاد کن و هجوم ناگهانی آن را به خاطر داشته باش و در اندیشه پیشامدهای پس از مرگ باش. تا چون مرگ به سراغت آید، مهیای آن شده، کمر خود را بسته باشی، به گونه ای که فرا رسیدنش بناگهان مغلوبت نسازد. زنهار، که فریب نخوری از دلبستگی دنیاداران به دنیا و کشاکش آنها بر سر دنیا. زیرا خداوند تو را از آن خبر داده است و دنیا خود، خویشتن را برای تو توصیف کرده است و از بدیهای خود پرده برگرفته است. دنیاطلبان چون سگانی هستند که بانگ می کنند و چون درندگانی هستند که بر سر طعمه از روی خشم زوزه می کشند و آنکه نیرومندتر است، آن را که ناتوان تر است، می خورد و آنکه بزرگتر است، آن را که خردتر است، مغلوب می سازد، ستورانی هستند برخی پای بسته و برخی رها شده که عقل خود را از دست داده اند و رهسپار بیراهه اند. آنان را در بیابانی درشتناک و صعب رها کرده اند تا گیاه آفت و زیان بچرند. شبانی ندارند که نگهداریشان کند و نه چراننده ای که بچراندشان. دنیا به کوره راهشان می راند و دیدگانشان را از فروغ چراغ هدایت محروم داشته. سرگردان در بیراهه اند ولی غرق در نعمت. دنیا را پروردگار خویش گرفته اند.

دنیا آنها را به بازی گرفته و آنها نیز سرگرم بازی با دنیا شده اند و آن سوی این جهان را به فراموشی سپرده اند.

انصاریان

پسرم!مرگ را و موقعیتی که ناگهان در آن می افتی،و بعد از مرگ به آن می رسی زیاد به یاد آر،تا وقتی مرگ برسد خود را مهیّا،و دامن همت به کمر زده باشی،مباد که مرگ از راه برسد و تو را مغلوب نماید .از اینکه رغبت دنیاپرستان به دنیا، و حرصشان بر متاع اندک آن تو را فریفته کند بر حذر باش،که خداوندت از اوضاع دنیا خبر داده، و دنیا هم با احوالاتش تو را از زوال خود آگاه نموده،و زشتیهایش را به تو نشان داده ،زیرا دنیا پرستان سگانی فریاد زننده،و درندگانی شکار کننده هستند،یکدیگر را می گزند،زورمندش ضعیفش را می خورد،و بزرگش به کوچکش به قهر و غلبه حمله می کند .گروهی از دنیاداران چهار پایانی مهار شده، و دسته ای حیوان رها شده اند،عقول خود را از دست داده،و به راه نامعلوم قدم نهاده اند،

حیوانی چند که در چراگاه آفت که قدم در آنجا قراری ندارد سر داده شده اند،نه چوپانی که از آنان نگهداری نماید، و نه چراننده ای که آنها را بچراند ،دنیا آنان را به راه کوری و ضلالت برده،و دیدگانشان را از دیدن علائم هدایت فرو بسته،در وادی حیرت دنیا سرگردان،و در نعمت هایش غرق،و آن را به عنوان ربّ انتخاب کرده اند،از این رو دنیا با آنان و آنان با دنیا به بازی پرداخته اند، و آنچه را به دنبال آن است فراموش کرده اند .

شروح

راوندی

و تهجم علیه: ای تدخل. و شدت له ازرک: ای ظهرک. و بغته: ای غفله. فیبهرک: ای یغلبک. و اخلد الی الدنیا: استند الیها. و التکالب: التواثب. و نعت لک نفسها: ای اخبرتک بفنائها، و النعی خبر الموت، و روی: نعتت و نعت و کشف، و الفاعل هو الله، ای وصفت لک نفسها. و کلاب عاویه: ای صائحه. و العواء: صوت الکلب. و سباع ضاریه: متعوده للصید. و الهریر: صوت الکلب دون نباحه من قله صبره، یقال: هریهر. و نعم معقله: ای اهل الدنیا بعضها بمنزله الکلاب و الذئاب لحرصها و قله حیائها، و بعضها کالنعم و هی الابل و البقر و الغنم، و لا یقال للمواشی: النعم الا اذا کان فیها بعیر. و عقلت البعیر عقلا، و هو ان یثنی وظیفه مع ذراعه فیشدهما جمیعا فی وسط الذراع، و ذلک الحبل هو العقال، و عقلت بالتشدید للتکثیر. و جعل هذا الضرب علی نوعین معقله مقیده و اخری مهمله. ثم وصفها فقال: قد اضلت عقولها ای لم تجد عقالا لانفسها کانها ضلت عنه. ابن السکیت: اضللت بعیری اذا ذهب منک، اضله ای اضاعه و اهلکه. و رکبت مجهولها: ای دخلت فی مواضع تجهلها سروح عاهه بواد وعث لیس لها میسم یسیمها، یقال: سرحت الماشیه رعت بالعداه، و سرحتها یتعدی و لا یتعدی. و السروح مصدر اللازم و سمی الغنم به. و قیل: هو جمع سرح، و هو قطعه منها. و قیل: السرح فی الاصل مصدر المتعدی. و العاهه: الافه. و المسیم: الراعی، و اسام الماشیه فسامت. و قوله فتاهوا ای فتحیروا. و الوعث: الرمل اللین شبه اهل الدنیا بالنعم علی تلک الصفات. ثم قال سلکت بهم الدنیا طریق العمی سلک هذا متعد بالباء، و قد یتعدی بنفسه ایضا، ای سلکت الدنیا اهلها فی طریق العمی. و اتخذوها ربا: ای عبدوا الدنیا.

کیدری

تهجم: تدخل، ازرک ظهرک. و الاخلاد: المیل، التکالب: التواثب. نعم معقله: ذات عقال، و سرحت الماشیه، سروحا رعت بالغداه. و سروح: ایضا جمع سرح و هی قطعه من المواشی. و العاهه: الافه اضافها الی الافه کان الافه اختصت بها و ملکتها. و الوعث: المکان السهل الکثیر الدهس تغیب فیه الاقدام و یشق المشی. و المسیم: الراعی،

ابن میثم

ازر: نیرو- توان یبهره: پیروز گردید و او را رنجاند، اصل بهر به معنای سرکش و فرار نفس از رنج است. اخلد الی کذا: به او مربوط است. تکالب: حمله ی بر یکدیگر. مساوی: عیبها ضراوه: زیر نظر گرفتن شکار و حمله ی بر او. معقله: دربند مجهول و مجهل: کوره راهی که هیچ نشانه ای در آن نیست وادوعث: شنزار وسیعی که پای انسان و حیوان بر روی آن استوار نماند (بلکه در آن فرو رود) المسیم: شبان پسرک من، بیشتر به یاد مرگ و پی آمدهای پس از مرگ باش که ناگهان پس از مرگ با آنها درگیر می شوی. تا مرگ نزد تو نیامده خود را آماده کن و کمرت را ببند تا مبادا ناگهان مرگ تو را دریابد. بر تو غلبه کند. بترس از این که با دلبستگی و اعتماد به دنیا و حرص و آز دنیاداران نسبت به آن و دشمنی با هم بر سر دنیا فریب بخوری، زیرا که خداوند به تو درباره ی آن خبر داده است و دنیا خود برایت وصف کرده و بدیهاش را برملا ساخته است. طالبان دینا همانند سگان پارس کننده و درندگان در جستجوی شکارند بعضی از آنها بر بعضی دیگر پارس می کنند، و توانا ناتوان را می خورد، و بزرگ بر کوچک با زور صدمه می زند، بعضی همچون چهارپایانی دربند بسته و بعضی دیگر چون چهارپایانی هستند، رها، گم کرده خرد، بی هدف، چهارپایانی یله و بی لجام برای چریدن افت و زیان در بیابانی سخت و سهمگین! شبانی که نگهداری آنها را عهده دار باشد و یا آنها را بچراند وجود ندارد! دنیا آنان را به راه نابینایی می برد، و دیده شان را از دیدن نشان هدایت و رستگاری پوشانده است، آنان در گمراهی سرگردان و در نعمت و خوشی دنیا فرو رفته اند و آن را معبود و پروردگار خود دانند پس دنیا آنان را بازیچه قرار داده و آنان هدف اصلی خود را از یاد برده اند! اندکی مدارا کن و بگذار تا تاریکی برطرف شود، گویی کاروان فرا رسید، نزدیک است هر کس که بشتابد بدانها بپیوندد. چهارم: دستور داده است که مرگ و آنچه از گرفتاریها را که ناگهان او را در میان گیرند، بیشتر یاد کند، زیرا این کار باعث عبرت و نفرت از امور دنیایی شده، عظمت کار را درک کرده، آماده برای مرگ و بعد از مرگ می گردد. از این رو فرموده است: تا وقتی که مرگ تزد تو آید تو خود را آماده و کمر بسته کنی، یعنی به وسیله ی کمالات آماده شوی، مبادا مرگ ناگهانی فرارسد و تو را دریابد. عبارت: و لا یاتیک عطف بر جمله ی حتی یاتیک، است و واو در: و قد واو حال است، و همچنین، بغته حال است، و یبهرک منصوب به ان مقدره پس از فای در جواب نفی است. پنجم: او را از گول خوردن به دلیل دلبستگی اهل دنیا به دنیا و خصومت و ستیز بر سر دنیا، منع کرده است و هشدار داده است که او را که سزاوار نیست او چنین گول و فریبی بخورد. این مطالب به صورت قیاسات مضمر آمده است: عبارت: فقد نباک الله، تا: عنها، صغرای قیاس اول است، مثل قول خدای تعالی: و ما الحیوه الدنیا الا لعب و لهو که در چند مورد از قرآن مجید آمده است و قول خدای متعال: انما مثل الحیواه الدنیا کماء انزلناه من السماء. و گفته ی امام علیه السلام و نعت لک نفسها- یعنی: دنیا خود را برای تو معرفی کرده است- صغرای قیاس دوم است، و به صیغه ی مذکر نعت نیز نقل کرده اند، به این معنی که خداوند دنیا را برای او معرفی کرده است، و معنای توصیف دنیا خودش را، همان تعریف به زبان حال است، با این بیان که آنجا محل غم و اندوهها و گرفتاری و بیماریها و سرای هر مصیبت و منزلگاه هر شر و فتنه است. و گفتار امام (علیه السلام): و انما اهلها تا آخر، صغرای قیاس سوم است. کبرای مقدر در قیاس اول چنین است: و هر کس را که خدای متعال از آن این چنین خبر دهد شایسته نیست فریب او را بخورند. تقدیر کبرای قیاس دوم این طور است: و هر کسی که خود را چنین معرفی کند نباید گول او را خورد. و تقدیر کبرا در قیاس سوم این است که: و هر کس چنان باشد سزاوار نیست که فریب عمل او را بخورند. بدان که امام (علیه السلام) در این دو مثل به تقسیم بندی مردم دنیا اشاره فرموده است که آنها به لحاظ قوای غضب و شهوت و پیروی از آن دو به دو دسته تقسیم می شوند: یعنی بعضی از مردم دنیا از قوه ی غضب خود پیروی می کنند و به خواست آن جامه ی عمل می پوشانند، و بعضی دیگر از قوه ی شهوت خود پیروی می نمایند او را لجام گسیخته به حال خود رها کنند و از هدف خلقت خود غفلت ورزند، و برای دسته ی او به سگان پارس کننده و درندگان در پی طعمه، مثل زده است و به مطابقت مثل به مورد تشبیه، وسیله جمله ی: یهر- فریاد می کند- تا کلمه: صغیرها- کوچکشان- اشاره فرموده است. و صفت فریاد برآوردن، استعاره است برای درآویختن مردم دنیا با یکدیگر بر سر دنیا، و همچنین لفظ: اکل (خوردن) کنایه از غلبه ی بعضی بر بعضی دیگر است. و برای دسته ی دوم، به چهارپایان مثل زده است به لحاظ غفلت آنها همچون چهارپایان از هدف اصلی، آنگاه اینان- دسته دوم- را بر دو قسم تقسیم کرده است: بسته و رها و لفظ، معقله (بسته) را عاریه آورده است از کسانی که به ظاهر امو رشرع و امام عادل تمسک جسته اند، پس وی آنان را پایبند به دیانت فرموده و بدین وسیله از رها گذاشتن در پیروی از خواستهای نفس و فرو رفتن در آنها مانع شده است، هر چند خود آنان اسرار شریعت را ندانسته اند، بنابراین، آنان در حقیقت همانند گوسفندانی هستند که چراننده، آنها را بسته است. و به وسیله ی کلمه ی: مهمله (رها) اشاره کرده است به کسانی که در پیروی از خواستهایشان، رهایند و از فرمان امام خود بیرون رفته، به اوامر او پای بند نشده اند پس آنان همچون چهارپایانی رها و بی لجامند. و به وجه شبه با این عبارت اشاره کرده است: کسانی که خودشان را گم کرده اند … تا آخر، و احتمال دارد مقصود از عقول، همان عقل جمع عقال باشد، پس ضمه ی اشباع شده، قلب به واو شده است به پیروی از کلمه ی مجهولها. و احتمال دارد که مقصود از آن جمع عقل به معنی پناهگاه باشد، یعنی این که خواستهای نفسانی، آن کسانی را که به دنیا پناه ببرند و آن را پیشوای خود قرار دهند، تباه می سازد. وجه تطبیق این مثل آن است که این دسته از مردم در سود نجستن از عقلها و اعتمادشان به خواستهای ناهنجار و سرگرمی آنها به تمایلات دنیوی، در حالی که پی اخلاق ناپسند و آلودگیهای هوی و هوس هستند، پیشوایی ندارند تا آنها را بر طاعت خدا، در راه هدایت به مکارم اخلاق رهنمود باشد، آنان مانند چهارپایان رها شده ای هستند که فاقد عقلند و سر به بیابان می گذارند در حالی که افسار گسسته و حیران در بیابان وحشتناکی سرگردانند بدون آن که شبانی باشد تا از آنها مراقبت کند و آنها را به چراگاه ببرد و بعضی گفته اند: سروح آفه، صحیح است، یعنی آفتی را چریده است که از امکان بهره برداری خارج شده است و این روایت بدرستی و حقیقت نزدیکتر است. مقصود از راههای نابینایی، راههای نادانی و روشهای باطل است که هیچ کس در آنها راه به جایی نمی برد، همان طوری که نابینا راه را نمی یابد. در سخنان امام سلوک اهل دنیا به دنیا، نسبت داده شده است، از آن جهت که دنیا باعث فریب و غفلت آنان از آینده شان می گردد. و همچنین عبارت چشمهایشان را از دیدن نشانه ی هدایت پوشاننده است، یعنی دیدگان عقلشان را از جایگاههای هدایت که همان نشانه های خداوند و منزلگاه حرکت به سوی خداست، پوشانده است. و سرگردان ماندن آنها در دنیا اشاره است به گمراهی ایشان از راههای حق. و کلمه ی غرق شدن را به اعتبار تسلط نعمتهای دنیا بر عقول مردم و در اختیار گرفتن آنان، استعاره آورده است،

همان طوری که آب بر شخص غرق شده تسلط می یابد. همچنین عبارت: آن را پروردگار خود قرار داده اند استعاره است به اعتبار خدمت مردم به دنیا، پس دنیا با آنان بازی می کند، چون آنان بندگان او هستند، و آنها با دنیا بازی می کنند، زیرا بدون این که سودی ببرند سرگرم آن هستند، و آنچه را که شایسته تر به انجام است، ترک کرده اند و ماورای دنیا (رستاخیز) را که به خاطر آن آفریده شده اند فراموش کرده اند.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(یا بنی) ای پسرک من (اکثر من ذکر الموت) بسیار گردان از یاد کردن مرگ (و ذکر ما تهجم علیه) و یاد کردن آنچه بیایی بر آن (و تفضی) و برسی (بعد الموت الیه) پس از مرگ به سوی آن اهوال قبور و اخاویف نشور (و اجعله) و بگردان مرگ را و احوال آخرت را (امامک) در پیش خود (حیث تراه) در جایی که گوییا می بینی آن را (حتی یاتیک) تا که بیاید به تو (و قد اخذت منه حذرک) در حالتی که تو فراگرفته باشی از او پرهیزیدن و ترسیدن خود را (و شددت له ازرک) و محکم کرده باشی برای آن قوت خود را (و لا یاتیک بغتته) و نیاید به تو ناگهان (فیبهرک) پس غالب شود بر تو، و تو را رنج رساند (و ایاک ان تغتر) و بترس از آنکه فریب خوری (بما تری) به آنچه می بینی و ملاحظه می نمایی (من اخلاد اهل الدنیا الیها) از آرمیدن اهل این سرای فانی به سوی امتعه ناپایدار آن (و تکالبهم علیها) و از برجستن ایشان بر یکدیگر بر حطام فانی آن (فقد نباک الله عنها) پس به تحقیق که خبر داد تو را خدای تعالی از فریب دنیا (و نعت لک نفسها) و وصف فرمود برای تو حقیقت دنیا را (و کشف لک) و کشف نمود و ظاهر ساخت برای تو (عن مساویها) از عیبهای آن (فانما اهلها) پس به درستی که اهل دنیا، یعنی آنانی که منظور ایشان است و بس (کلاب عاویه) سگان فریادکننده اند (و سباع ضاریه) و درندگان صیدگیر به سرعت هر چه تمام تر (یهر بعضها بعضا) فریاد می کنند بعضی از اهل دنیا بر بعضی (و یاکل عزیزها) و می خورد ارجمند ایشان (ذلیلها) حقیر ایشان را (و یقهر کبیرها صغیرها) و قهر می کند و مسلط می شود بزرگ ایشان بر کوچک (نعم معقله) طایفه ای از ایشان مانند چهارپایان بسته شده اند به ظواهر شریعت و از روی حقیقت افتاده اند در مراتع طبیعت که فهم نمی کنند احکام دین و ملت را (و اخری مهمله) و گروه دیگر رها کرده شده اند در چراگاه شهوت (قد اضلت عقولها) به تحقیق که گمراه ساخته اند عقل های خود را به ارتکاب معصیت (و رکبت مجهولها) و سوار شده اند در بیابان بی راه و بی نشان دنیا (سروح عاهه) شتران چست رفتار بی مهار آفت (بواد وعث) به بیابانی که در نهایت دشواری است و در غایت خشکی و بی آبی (و لیس لها راع یقیمها) که نیست آن چهارپایان را شبانی که راست گرداند ایشان را و باز دارد از کجی (و لا مسیم یسمها) و نه چرادهنده ای که بچراند ایشان را (سلکت بهم الدنیا) ببرد ایشان را علایق دنیا (طریق العمی) به راه کوری و بی بصیرتی که اصلا راه حق ندیدند (و اخذت بابصارهم) و فرا گرفت دیده های ایشان را (عن منار الهدی) از دیدن نشانه های راه راست (فتاهوا فی حیرتها) پس سرگردان شدند در حیرانی دنیا (و غرقوا فی نعمتها) و غرق گشتند در نعمت این سرا (و اتخذوها ربا) و فرا گرفتند آن را پروردگار خود و به پرستش آن توجه نمودند (فلعبت بهم) پس بازی کرد با ایشان (و لعبوا بها) و بازی کردند ایشان به امتعه آن (و نسوا ما ورائها) و فراموش کردند آنچه در پس دنیا است از احوال و اهوال دارالقرار

آملی

قزوینی

ازر بمعنی ظهر آمده و به معنی قوت نیز گفته اند (قالی تعالی: حکایه عن موسی: اشدد به ازری) گفته اند یعنی پشت من باو سخت گردان ای پسرک من بسیار کن یاد مرگ و یاد آن حال که ناگاه می افتی در آن و می رسی بعد از مردن بان و قرار بده آنرا جلو خود بحیثیتی که می بینی آنرا تا آنکه بیاید ترا مرگ و حال آنکه تو سلاح خود برای حذر از شر او برداشته باشی و کمر سخت بربسته باشی و نیاید ترا ناگاه بی استعداد و بی خبر پس غلبه کند بر تو و بشکند ترا بسرپنجه قهر خویش و حذر باد ترا از آنکه فریفته شوی و بازی خوری بانچه می بینی از میل اهل دنیا بسوی دنیا و حرص ایشان برای حطام آن و جنگ و کوشش ایشان همچو سگان بر سر مرداری و فی الحقیق اخلاد خلق بر این منزل فنا و اتفاق کافه مردم بر حب دنیا موجب اعتماد و اغترار و غفلت سایر ناس گشته است و نعم ما قیل در خوابگه جهان من شیدائی چشمی بگشودم از پی بینائی دیدم که در آن نبود بیدار کسی من نیز بخواب رفتم از تنهائی و در حکایت آمده که زاهدی گوسفندی بخرید تا قربانی کند چند تن رندان با هم اتفاق نموده یکی از ایشان بر سر راه او آمد گفت: این سگ بچند خریده زاهد گفت این گوسفند است نه سگ گفت تو

سگ از گوسفند نشناسی و برفت دیگری راه بر او گرفت و گفت این سگ بمن نمی فروشی که برای گله می خواهم زاهد گفت نه سگ است که گوسفند است و در شک افتاد دیگری بر سر راه آمده گفت تو مرد زاهدی این سگ کجا می بری تردد زاهد بیش شد و دیگری پیش آمد و گفت این سگ از کجا خریدی که مال من است زاهد چون اتفاق ایشان بدید شک نکرد که آن سگ است ریسمانش بگشاد و سرداد پس بتحقیق خبر داده است ترا خدای از دنیا و وصف کرده است از برای تو دنیا نفس خود را و پرده برداشته است از مساوی و عیوب خود هیچ پنهان نمانده است بر تو از عیوب او چیزی پس نباید فریفته گردی از اخلاد اهل دنیا بر آن و حرص ایشان در طلب آن پس بسیاری طالبان و حرص ایشان در طلب آن عقل تو ببرد و راه تو بزند قال تعالی: و ان تطع اکثر من فی الارض یضلونک عن سبیل الله.. و قال تعالی: ولکن اکثرهم لا یشعرون قوله فانما اهلها پس بدرستیکه اهل دنیا سگان فریادکننده اند و سباع صیدگیرنده و عادت بصید کرده بعضی از آن سگان آن دیگر را بگزد و در هریر و نفیر افکند و قوی آن حقیر را بخورد و بزرگ آن صغیر را قهر کند چنانچه حکیم سنائی فرماید: اینجهان بر مثال مرداری است کرکسان گرد او هزار هزار این مر آنرا همی زند مخلب و آن مر این را همی زند منقار آخرالامر بر پرند همه و از همه بازماند این مردار و فی دیوانه علیه السلام و من یذق الدنیا فانی طمعتها و سیق الینا عذبها و عذابها فلم ارها الا غرورا و حسره کما لاح فی ارض الفلات سرابها و ما هی الا جیفه مستحیله علیها کلاب همهن اجتذابها فان تجتنبها کنت سلما لاهلها و ان تجتذبها نارعتک کلابها تمثیلی دیگر است برای اهل دنیا و مجهول و مجهل بیابانی که در آن هیچ نشان نباشد و راه در آن پیدا نگردد یعنی شیفتگان دنیا بعضی چارپایانند سرهاشان بسته و بر پاهاشان عقال برنهاده دستشان از دست انداز دنیا کوتاه گشته ناچار کوتاه دستی پیشه کرده اند و سرهاشان بر آخورهای قناعت مربوط لابد دهن از کشت ضعیفان بسته اند سر گاو عصار از آن درگه است که از کنجدش ریسمان کوته است اژدرهای نفسشان در سرما و برف حرکان افسرده و مار حرصشان در سیاه چال ناکامی مرده و شارح بحرانی گوید: اشارت بقومی است که ایشان را بصیرتی در دین نیست ولیکن بظاهر شرع عمل نمی نمایند و باحکام دین مقید گشته راه معاصی و شهوات نمی سپرند و بعضی چارپایانند و عقال و بند از ایشان برگرفته در مراتع شهوات بی ترس و مبالات می چرند بتحقیق گم کرده اند عقول خود را و سوار گشته اند بیابان بیراه و نشان دنیا را و شارح بحرانی گوید می تواند عقولها اصلش عقلها بدو ضمه جمع عقال باشد باشباع ضمه قاف عقول شده باشد برای مجانست مجهول یعنی چهارپایان سر داده عقالهای خود گم کرده اند و راه بیابان بی نشان گرفته و این مثال آدمی است از راه قوت بهیمی و آنچه از پیش گذشت تمثیل آدمی است از راه قوت غضبی سروح جمع سرح است یعنی حیوانی که سر بچرا داده اند و عامهه سرگشته و متحیر از (عمهه) یعنی متحیر و متردد گشته و در بعضی نسخ عاهه است یعنی آفت و وادی وعث آن باشد که خاک آن ریگ نرم و روان باشد و قدم چارپا از نرمی آنجا بند نشود و فروشود و هر راه دشوار وعث باشد و وعثائالسفر از اینجا ماخوذ است و چنین زمینها البته بی آب و گیاه باشد و مسیم کسی که حیوانات را به چرا بیرون می برد یعنی راعی از مثل شبان و شترچران یعنی حیوانی چند که سر داده شده اند در چراگاه حیرانی آن وادی که قدم در خاک آن قرار نگیرد و آب و گیاه آنجا یافت نشود نه چارپایان را شبانی که خلل امر ایشان باصلاح آورد و ایشان را مستقیم گرداند و نه راعئی که ایشان را بچراند و به منزل امن برساند چون تابع ائمه معصومین (ع) و مقتدیان دین نباشند خود سر و مخلوع العذار و میخ برکنده و گسسته مهار در وادی هلاک و بوار بی صاحب و راعی سرگشته بگرداند و در تیه جهالت و نادانی بمانند و مگر در بعضی نسخ شراح سرح بی واو بوده بدو ضمه تفسیر بشتران چست رفتار بیمهار کرده قال فی القاموس فرس سرح بضمتین ای سربع برده است ایشان را دنیا بر راه ضلالت و عمی و گرفته است و پرده فروهشته است بر چشمهای ایشان از نشانها و اعلام هدی که حبک الشی ء یعمی و یصم و من عشق شیئا اعشی بصره پس سرگشته مانده اند در حیرت دنیا و غریق گشته اند در نعمت آن و اخذ کرده اند دنیا را رب خود از غایت محبت بدنیا و اقبال بوجهه همت بسوی آن فارغ از یاد خدا و روز جزا چنانچه حق تعالی: فرمود ارایت من اتخذ الهه هویه الایه پس بازی کرد دنیا با ایشان و عقلهای ایشان برد و بازی کردند ایشان با دنیا که بان مشغول و واله ماندند و فراموش کردند آنچه از پی آن است از اهوال عقبی

لاهیجی

ای پسرک من، بگردان بسیار یاد آوردن مرگ را و به یاد آوردن چیزی که ناگاه داخل می شوی بر آن و می رسی بعد از مردن به سوی آن، تا اینکه بیاید تو را مرگ و حال آنکه گرفته باشی تو از جهت او حرز و سلاح تو را و سخت کرده باشی از برای او پشت تو را و نیاید تو را به ناگاه پس غلبه کند و زحمت رساند به تو.

«و ایاک ان تغتر بما تری من اخلاد اهل الدنیا الیها و تکالبهم علیها، فقد نباک الله عنها و نعت هی لک نفسها و تکشفت عن مساویها، فانما اهلها کلاب عاویه و سباع ضاریه، یهر بعضها بعضا و یاکل عزیزها ذلیلها و یقهر کبیرها صغیرها، نعم معقله و اخری مهمله، قد اضلت عقولها و رکبت مجهولها، سروح عاهه بواد وعث لیس لها راع یقیمها و لا مسیم یسیمها، سلکت بهم الدنیا طریق العمی و اخذت بابصارهم عن منار الهدی، فتاهوا فی حیرتها و غرقوا فی نعمتها و اتخذوها ربا، فلعبت بهم و لعبوا بها و نسوا ماوراءها، رویدا یسفر الظلام، کان قد وردت الاظعان، یوشک من اسرع ان یلحق.»

یعنی حذر کن از اینکه فریفته شوی به چیزی که می بینی تو از رکون و شوق اهل دنیا به سوی دنیا و شدت شهوت و حرص ایشان بر دنیا، پس به تحقیق که خبر داده است تو را خدا از دنیا و وصف کرده است دنیا از برای تو نفس خود را و ظاهر ساخته است عیبهای خود را، پس نیستند اهل دنیا مگر سگهای فریادکننده، و درنده های حریص شده، کراهت دارند بعضی از آنها بعضی را و می خورد با عزت ایشان با ذلت ایشان را و غلبه می کند بزرگ ایشان کوچک ایشان را، چارپایانی باشند دسته ای دست بسته شده و دسته ای دیگر رها شده در چراگاه، به تحقیق که گم کرده اند عقلها و هوشهای خود را و سوار شده اند در بیابانی که معلوم نیست راه آن، باشند حیوانات چرنده ی با آفت در بیابان وحشتناکی که نیست از برای آنها شبانی که محافظت کند آنها را و نه چراننده ای که بچراند آنها را، ببرد ایشان را دنیا به راه کوری و گرفت دیده های ایشان را از نور و روشنائی راه یافتن، پس سرگشته گشتند در گمراهی دنیا و غرق گشتند در نعمت دنیا و گرفتند دنیا را پروردگار خود، پس بازی داد دنیا ایشان را و بازی کردند ایشان با لذت دنیا و فراموش کردند چیزی را که در پشت سر دنیا است،

خوئی

(الازر): الظهر و القوه، (فیبهرک) ای یجعلک مبهوتا مغلوبا لا تقدر علی التدارک، (اخلد)، الی کذا: اتخذه دار الخلد و الاقامه الدائمه، (التکالب): التنازع علی التسلط کالکلاب یتنازعون للتسلط علی الجیف، (المساوی): المعایب، (الضراوه)، الجراه علی الاصطیاد، (المعقده): المربوطه بالعقال، (المجهول) و المجهل: المفازه التی لا اعلام فیها، (واد وعث): لا یثبت فیه خف و لا حافر لسهولته او کونه مزلقا (سروح عاهه) جمع سرح و هی المواشی المبتلاه بالافه المعرضه للهلاک، (مسیم یسیمها): راع یرعاها، (رویدا) تصغیر رود و اصل الحرف من رادت الریح ترود تحرک حرکه خفیفه و المعنی: لا تعجل (یسفر الظلام)، یقال اسفر وجهه اذا اضاء و اسفر الصبح اذا انکشف، (الاظعان): جمع ظعن، و هی الجماعات المتنقله فی البراری. الاعراب: نعم معقله: خبر بعد خبر لقوله (اهلها)، سروح عاهه: خبر ثالث بابصارهم: مفعول اخذت و الظاهر ان الباء زائده للتاکید، رویدا: منصوب بمقدر ای امهل رویدا، هذه الجمله و ما بعدها امثال سائره. المعنی: بین (ع) فی هذا الفصل الهدف من خلق الانسان و اوضح بابین بیان ان الدنیا طریق و معبر له لا یستحق ان یطمئن الیه بل یجب ان یتزود منها لاخرته و یهیا فیها لملاقات ربه، و یکون علی حذر من الاشتغال بها و ارتکاب سیئاتها حتی یاتیه الموت بغنه و لا یجد مهله للتوبه و التدارک لما فاته. ثم حذره اکیدا عن تقلید الناس فی الافتنان بالدنیا و الاشتغال بها کانها دار خلود لهم و لیس لهم انتقال عنها الی دار اخری، و نبه علی ذلک بوجوه: 1- اخبار الله تعالی عن فنائها. 2- توصیف الدنیا نفسها بالفناء و الزوال آناء اللیل و النهار. 3- المغترون بها کلاب و انعام ضاله مبتلاه بالافات بلا مرشد و لا راع و لا مناص لهم من الهلاکه و الدمار، فلا ینبغی الاقتداء بهم فی افعالهم و احوالهم فی حال من الاحوال. الترجمه: مبادا فریب بخوری که دنیاطلبان بدان دل داده و آنرا جاودانه گرفته اند و بر سر آن با هم سگانه مبارزه می کنند، زیرا خدا از فناء دنیا خبر داده و خود دنیا هم خود را به بی وفائی توصیف کرده و از بدیهای خود برایت پرده برگرفته، همانا اهل دنیا سگهائی عوعوکننده و درنده هائی پوزش آور و زیان زننده اند بروی یکدیگر زوزه کشند، و عزیزانشان خوارهایشان را بخورند، و بزرگشان خوردشان را مقهور سازند، چارپایانی باشند بسته یا مهارگسیخته و آزاد، عقل خود را گمراه کرده و در بیابانی ناشناخته می تازند، رمه هائی بیمار و آفت زده در نمکزاری لغزان سرگردانند، نه شبانی دارند که آنها را نگهداری کند و نه چوپانی که آنها را بچراند، دنیا آنها را بکوره راه ناهمواری کشانده و چشم آنها را از دیدار راه روشن هدایت بسته، در سرگردانی دنیا گم شده اند و در نعمت بی عافیت آن اندرند، دنیا را پروردگار خود شناخته و دو دستی آنرا گرفته اند و دنیایشان ببازی گرفته و آنها هم سرگرم بازی با دنیا شدند و فراموش کردند که در دنبال دنیا چه عالمی است؟

شوشتری

مغنیه

(یا بنی اکثر من ذکر الموت الخ).. فان ذکرت و تصورت انک میت لا محاله اخذ الخشوع بمجامع قلبک، و دفع بک الی الاعتصام بخالقک، و العمل لاخرتک (و ایاک ان تغتر بما تری من اخلاد اهل الدنیا الیها الخ).. مالک و للدنیا و ابنائها؟. انها جیفه و اهلها کلاب (فقد انباک الله عنها) بقوله: انما مثل الحیاه الدنیا کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض مما یاکل الناس و الانعام حتی اذا اخذت الارض زخرفها و ازینت و ظن اهلها انهم قادرون علیها اتاها امرنا لیلا او نهارا فجعلناها حصیدا کان لم تغن بالامس- 24 یونس. (و نعت لک نفسها، و تکشفت لک عن مساویها) بموت السابقین من اهلها بلا رجعه، و انت حلقه من هذه السلسله، و کذلک من یاتی بعدک حتی النهایه، و ما الی الفرار من سبیل. و قال لمن ذم الدنیا: متی غرتک؟ ابمصارع آبائک من البلی، ام بمضاجع امهاتک تحت الثری؟. (و انما اهلها کلاب عاویه الخ).. و هنا مکان العجب، الموت یتخطف اهل الدنیا من کل جانب، و هم علی یقین بانهم میتون لا محاله، و مع هذا نراهم فی تناحر و صراع دائم علی الحطام و الحرام. الامام یقسم الناس الی قوی و ضعیف: (و یاکل عزیزها ذلیلها و یقهر کبیرها صغیرها). کل الاقویاء جبارون مستغلون، لا یعرفون الحب و الخیر و العدل، و لا یقرون بشی ء من الحق الا من شذ.. و ما الضعیف عندهم الاحسره او بعوضه!.. و لا علاج لهذا الداء الا باحد فرضین: الاول المساواه بین جمیع الناس ذکورا و اناثا و رجالا و اطفالا، و تکافوهم فی کل شی ء حتی فی قوه العضلات.. و هذا ممتنع و تاباه سنن الکون و الطبیعه. الثانی: القوه الرادعه العادله، و هذا ممکن و معقول.. و لکن مرکز القیاده- فی الغالب- یحتکره ارباب القوه و الثوره قدیما و حدیثا من العرف القبلی الی النظام الجمهوری، و هنایکمن السر فی تقسیم المجتمعات الی فئه علیا تملک کل شی ء، و فئه مضطهده لیس لها من الامر شی ء.. و الی هذا التقسیم اشار الامام بقوله: یاکل عزیزها ذلیلها: و یقهر کبیرها صغیرها. و مثله ما جاء فی الخطبه 127: اضرب بطرفک حیث شئت من الناس فهل تصر الا فقیرا یکابد فقرا، او غنیا بدل نعمه الله کفرا. (نعم معقله) ای انعام مقیده مکبله، و المراد بها الضعفاء، کما قال الشیخ محمد عبده، و هم لا یستطیعون حیله، و لا یهتدون سبیلا الا سبیل الاستماته من اجل تحریرهم و حیاتهم، و هل من الضروری لمن یرید الحیاه ان یکون دائم الجهاد ضد الطغاه متفرغا لحربهم و نضالهم؟ (و اخری مهمله قد اضلت عقولها، و رکبت مجهولها) و هی الفئه القریه الثریه تسرح فی الفساد و الضلال (سلکت بهم الدنیا طریق العمی، و اخذت بابصارهم عن منار الهدی، فتاهوا فی حیرتها، و غرقوا فی نعیمها، و اتخذوها ربا، فلعبت بهم و لعبوا بها، و نسوا ما ورائها). و ینطبق هذا تمام علی الذین یسیطرون و یتحکمون بالثروات و وسائل الاعلام، ینشرون الفساد بین الاجیال، و ینتجون اسلحه الدمار للاعتداء علی الشوب الامنه ینتهبون و یقتلون و یشردون. و بالمناسبه قرات فی جریده (الاهرام المصریه)تاریخ 12 -1- 197

2: ان الکونجرس الامریکی اقرا اعتمادا ب 105 ملیارات من الدولارات، لبناء غواصات و قاذفات نوویه جدیده! لمن هذا السلاح المدمر؟ النصره الحق و الدل، و انصاف الضعیف من القوی، و ردع الوحوش الکاسره، ام للاعتداء علی المستضعفین، و دعم الصهاینه فی فلسطین، و لکل عمیل و خائن فی شرق الارض و غربها؟ لماذا لا تنفق هذه الملیارات علی خدمه الحیاه و سد حاجاتها؟ و لکن اربابها لا یردون ان تنخفض الاسعار، فیبتسم لها و للامن المعذبون فی الارض.. ابدا لا هدف لساسه التخویف بالحرب، و تحویل الصناعه الیها الا ان یتحکموا بالاقوات و الاسواق، و ان … الرعب و الیاس علی کل قلب و مهد کی یخضع لامرهم صاغرا، و لا یسالهم سائل عما یفعلون و یفسدون.. و کان الامام ینظر الیهم: و یعنیهم بقوله: اتخذوها ربا، فلعبت بهم و لعبوا بها، و نسوا ما ورائها)ای ما وراء دنیا الطغاه العتاه من خراب و دمار و حساب و عقاب ان ربک لمبالمرصاد للذین طغوا فی البلاد فاکثروا فی القبور و الدموع و الثکل و الیتم و الیوس و التشرید.

عبده

… قد اخذت منه حذرک: الحذر بالکسر الاحتراز و الاحتراس و الازر بالفتح القوه … یاتیک بغته فیبهرک: یهر کمنع غلب ای یغلبک علی امرک … اهل الدنیا الیها: اخلاد اهل الدنیا سکونهم الیها و التکالب التواثب … و نعت لک نفسها: نعاه اخبر بموته و الدنیا تخبر بحالها عن فنائها … یهر بعضها بعضا: ضاریه مولعه بالافتراس یهر بکسر الهاء و ضمها ای یمقت و یکره بعضها بعضا … صغیرها نعم معقله: عقل البعیر بالتشدید شد وظیفه الی ذراعه و النعم بالتحریک الابل ای ابل منعها عن الشر عقالها و هم الضعفاء و اخری مهمله تاتی من السوء ما تشاء و هم الاقویاء … قد اضلت عقولها: اضلت اضاعت عقولها و رکبت طریقها المجهول لها … مجهولها سروح عاهه: السروح بالضم جمع سرح بفتح فسکون و هو المال السائم من ابل و نحوها و العاهه الافه ای انهم یسرحون لرعی الافات وادی المتاعب و الوعث الرخو یصعب السیر فیه … و لا مقیم یسیمها: اسام الدابه سرحها الی المرعی …

علامه جعفری

فیض الاسلام

ای پسرک من، به یاد مرگ و به یاد پیشامدهای بعد از مرگ که ناگاه به آن درآئی بسیار باش، تا وقتی که مرگ نزد تو آید خود را آماده نموده و (سلاح خویش را پوشیده) کمر بسته باشی، و مبادا ناگاه مرگ تو را دریابد که (آماده آن نباشی) بر تو غلبه نماید! و بترس از اینکه گول بخوری به دلبستگی و اعتماد اهل دنیا به آن و حرص و دشمنی آنان بر سر آن که خداوند تو را از آن خبر داده (در قرآن کریم س 29 ی 64 می فرماید: و ما هذه الدنیا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهی الحیوان لو کانوا یعلمون یعنی زندگانی دنیا فسون و بازیچه ای بیش نیست و اگر بدانند آخرت سرای زندگانی است) و دنیا خواهان مانند سگهای فریاد کننده و درندگانی شکارجو هستند، بعضی از آنها را از بعضی دیگر بد آمده فریاد کند، و توانای آنها ناتوانشان را بخورد، و بزرگ آنها بر کوچکشان با زور زیان رساند مانند چهارپائی باشند که بعضی از آنها بسته شده اند (مثل کسانی که بینای بدین نیستند، ولی به ظاهر شرع رفتار نموده نموده از معاصی و گناهان می پرهیزند، پس آنها چون چهارپائی هستند که چراننده آن را بسته، چنانکه شارح بحرانی فرموده) و بعضی دیگر چهارپائی باشند رها شده که گم کرده اند

خردشان را، و در بیراهه سوراند، چهارپایانی هستند سر داده شده برای چرای آفت و زیان در بیابان ساخت و دشوار! چوپانی ندارند که نگاهداریشان نماید، و نه چراننده ای که بچراندشان! دنیا ایشان را به راه کوری و گمراهی می برد، و دیده هاشان را از دیدن نشانه هدایت و رستگاری پوشانده، پس در گمراهی آن سرگردانند، و در نعمت و خوشی آن فرو رفته، و (بر اثر شیفتگی و دل بستن به آن) آن را پروردگار خود قرار داده اند، پس دنیا با آنان بازی می کند (عقلهاشان را ربود) و ایشان هم با دنیا بازی می کنند (سرگرم به آنند) و آنچه (مرگ و سختیهای بعد از آن و روز رستخیز) که در پی آن است فراموش کرده اند!!

زمانی

نتیجه قدرت طلبی

امام علیه السلام در این بخش از وصیتنامه به مرگ توجه می دهد و نکته حساسی که به آن اشاره می کند این است که چون مرگ حتمی است و گریبانگیر همه جانداران می شود و قبل از آمدن هم اعلام خطر نمی کند باید در هر حال مراقب بود که ممکن است در همان لحظه ایکه می آید انسان مشغول گناه باشد و با همان حال از دنیا برود. خدای عزیز در قرآن کریم راجع بمرگ اینطور میفرماید: (هر کجا باشید مرگ گریبان شما را می گیرد، هر چند در برجهای محکم و نیرومند باشید.)

مطلب دوم امام علیه السلام این است که گول آسایش دنیا طلبان و جنگ و نزاع آنان را بر سر ریاست پول و ثروت نخور، زیرا دنیا در منطق اینان قبضه کردن قدرت و ثروت بخصوص از دست ضعیفان است. وقتی هدف قدرت و پول است، معنویت بکار می رود و به تعبیر امام علیه السلام سگ و حیوان درنده میشویم تا با عربده زدن و حمله نمودن بخواسته های خود برسیم که این پایان گمراهی و آخرین سیر دنیا طلبی است. خدای عزیز در قرآن کریم اینطور اشاره می کند: (فخرفروشی در مال و ثروت شما را به بازیچه گرفت تا اینکه ناگهان خود را در قبر دیدید.) امام علیه السلام دنیاطلبان را به گوسفندانی بدون چوپان تشبیه

کرده است که دنیا مطابق میل خود آنان را به این طرف و آنطرف میکشاند و در وادی گمراهی حیرانشان می سازد تا مرگ گریبانشان را بگیرد. هرگاه مهار آنان در دست معنویت و رهبران الهی بود از گمراهی و سرگردانی نجات می یافتند و هم در دنیا آرامش داشتند و هم در آخرت اما اینان نه آسایش روحی در دنیا دارند و نه آسایش جسم و روح در آخرت. مصیبت بالاتر اینها این است که روز قیامت ناگزیراند از دشمن کمک بخواهند: (جهنمی ها به انبارداران جهنم می گویند بخدای خودتان بگوئید عذاب ما را تخفیف دهد. نگهبانان جهنم به آنها می گویند مگر پیامبران و رهبران الهی مطالب لازم را بشما نگفتند؟! میگویند: چرا گفتند.) (نگهبانان جهنم می گویند (اگر گفتند و شما گوش ندادید) خدا را بخوانید! سخن کافران در گمراهی و بی اثر است ما پیامبران خود و آنان را که در زندگی دنیا ایمان آوردند و به روزیکه گواهان اعمال آشکار می گردد عقیده داشتند، یاری می کنیم. روز قیامت روزی است که عذرخواهی از ستمگران پذیرفته نیست، لعنت مخصوص آنهاست و خانه بد در انحصار آنها.) خدا در قرآن کریم از مسئولان جهنم اینطور تعبیر می کند: (خزنه جهنم) (انبار داران جهنم) خزینه دار، انباردار و نگهبان ولی درباره مامورین بهشت نه تنها عنوان مامور دیده نشده بلکه مطلب اینطور آمده است: (پسران زیبا، زینت یافته اطراف بهشتی ها میچرخند قدح، جام و آفتابه از آب زلال دارند.)

سید محمد شیرازی

(یا بنی اکثر من ذکر الموت) و انک لابد و ان تموت (و ذکر ما تهجم علیه) ای ما ترد انت علیه بعد الموت، فجئه و بلا تدرج (و) ما (تفضی) ای تصل (بعد الموت الیه) من المنزل الجدید ذی الاهوال العظیمه (حتی یاتیک) الموت (و قد اخذت منه حذرک) احتراسک، فان الانسان اذا ذکر المخوف، عمل للتجنب عنه (و شددت له ازرک) ای قوتک، فان الانسان اذا علم ان امامه شیئا مهو لا جمع قواه حتی یتغلب علیه (و لا یاتیک) الموت (بغته) فجئه، و بلا استعداد (فیبهرک) ای یغلبک علی امرک (و ایاک ان تغتر) و تنخدع (بما تری من اخلاد اهل الدنیا الیها) ای سکونهم و اطیمنانهم بالدنیا (و تکالبهم) ای تنازعهم (علیها) فتکون کاحدهم، بل اللازم ان لا تطمئن بالدنیا، و ان لا تکالب علی زینتها، فان اهل الدنیا غافلون. (فقد نباک الله عنها) ای اخبرک عن الدنیا و احوالها (و نعمت) ای: وصف (لک نفسها) ای نفس الدنیا (و تکشفت) الدنیا (لک عن مساویها) حیث تهلک انسانا بعد اعطائه الحیاه، و تفقر بعد الغنی، و هکذا (فانما اهلها کلاب عاویه) ای صائحه (و سباع ضاربه) تضر بعضها ببعض (یهر) ای بمقت و یکره (بعضها بعضا، و یاکل عزیزها ذلیلها) ای یاکل امواله و عنوانه و سائر ممتلکاته (و یقهر کبیرها صغیرها) ای یجبره فی حوائجه و یسخره لمصالحه. (نعم معقله) ای ان بعض اهل الدنیا و هم الضعفاء، کالبعیر الذی عقلت یده فلا یتمکن من الحرکه (و اخری مهمله) و هم الاقویاء کالابل التی اهملت فتفعل ما تشاء (قد اضلت عقولها) ای اضاعتها فلا تدرک بها (و رکبت مجهولها) ای الطرق المجهوله التی لا یدری ما عاقبتها (سروح عاهه) ای انهم یسرحون لوعی الافات، کما تسرح الابل لوعی النبات، و سروح جمع سرح، و هو السائم من الابل و نحوه (بواد وعث) ای رخو یعصب فیه السیر، لان سیر الانسان فی الدنیا مشکل صعب. (لیس لها راع یقیمها) ای یقیم امر تلک النعم حتی تصل الی مصالحها (و لا مقیم یسیمها) اسام الدابه بمعنی سرحها الی المرعی، ای لیس لها قیم یسرحها. (سلکت بهم الدنیا طریق العمی) ای او قعتهم فی جاده منحرفه (و اخذت بابصارهم عن منار الهدی) ای غطت علی ابصارهم حتی لا یرون منار الهدی فیاوون الیه و یستضیئون بنوره لئلا یضلوا (فتاهوا) ای ضلوا (فی حیرتها) ای فی تحیرهم فی الدنیا. (و غرقوا فی نعمتها) حتی لم یعرفوا الخلاص من النعمه لشکرها لئلا تکون لهم و بالا (و اتخذوها) ای الدنیا (ربا) ای کالرب، فانهم یعبدونها و یعملون لاجلها (فلعبت بهم) حیث اوردتهم لمهالک (و لعبوا بها) حیث صرفوها کیف شائوا بغیر مراقبه الشریعه فیها (و نسوا ما ورائها) من امور الاخره و الثواب و العقاب.

موسوی

هجم علیه: هجوما انتهی الیه بغتته علی غفله منه او دخل بغیر اذن. تفضی: افضی الرجل ای افتقر ای ما تفتقر بعد الموت الیه. و یقال: افضی به الی کذا: بلغ و انتهی به الیه. ازرک: الازر: الظهر یقال: شده به ازره ای ظهره. و الازر: القوه. بغتته: فجاه. یقال: لست آمن من بغتات العدو ای من فجاته. تغتر: ای لا تنخدع و لا تغفل. نبا: اخبر و اعلم. نعت: اخبرت و اظهرت. و نعت: وصف. یقهر: یغلب. مهمله: اهمل، ترک و هملت الابل ترکت سدی ای مسیبه لیلا و نهارا ترعی بلا راع. اضلت: الضلال ضد الهدی اضلت ای اضاعت. رکبت: رکب فلان راسه مضی علی وجهه بغیر رویه. رویدا: یقال ساروا سیرا رویدا و ساروا رویدا ای برفق و توءده. (یا بنی اکثر من ذکر الموت و ذکر ما تهجم علیه و تفضی بعد الموت الیه، حتی یاتیک و قد اخذت منه حذرک، و شددت له ازرک و لا یاتیک بغته فیبهرک و ایاک ان تغتر بما تری منه اخلاد اهل الدنیا الیها و تکالبهم علیها، فقد نبا الله عنها و نعت لک نفسها. و تکشفت لک عن مساویها، فانما اهلها کلاب عاویه و سباع ضاریه یهر بعضها علی بعض و یاکل عزیزها ذلیلها، و یقهر کبیرها صغیرها. نعم معقله و اخری مهمله قد اضلت عقولها و رکبت مجهولها، سروح عاهه بواد وعث، لیس لها راع یقیمها و لا مسیم یسیمها، سلکت بهم الدنیا طریق العمی و اخذت بابصارهم عن منار الهدی فتاهوا فی حیرتها و غرقوا فی نعمتها و اتخذوها ربا فلعبت بهم و لعبوا بها و نسوا ما وراءها. رویدا یسفر الظلام کان قد وردت الاظعان، یوشک من اسرع ان یلحق) تاکد الحث من الامام علی ذکر الموت و الاعتبار بالموت و ما یعقب الموت من منزل الوحشه و دار الغربه، و ما فی تلک الحفره الضیقه الصغیره المعتمه و ما ینتاب ذلک الجسد المدلل فی دار الدنیا من البلی و التلف، و ما یعرض علیه من التحلل و التاکل، فانه سیصبح طعمه للدود و الحشرات، و سیتحول ذلک اللحم نما علی الحرام الی تراب تدوسه الناس بعد مثاب السنین. و ستصبح تلک العظام القویه الی رمیم، تتفتتت الی ذرات صغیره لا یعلمها الا الله … هذا کله ما نراه بالعین المجرده عند مرورنا علی المقابر القدیمه او عندما نفتح بعض القبور الدارسه … و لکن هذا یجب ان لا ینسینا الموقف الاهم الذی یتعرض له هذا الانسان خلال فتره البرزخ و حساب الملکین له. و ما اعده الله للمطیعین و العاصین، و یوم الحشر و النشر و العرض و الحساب، هذه الامور و ان کانت غائبه عن حواسنا و لسنا ندرکها بعین البصر، فقد ادرکناها من منطق الایمان و وقفنا علی الکثیر من التفصیلات عن طریق اهل بیت العصمه و النبوه حیث زودنا الرسول الکریم و اهل بیته بما سوف یتعرض له الانسان و ما یمر علیه من المشاهد و المواقف، انها مشاهد مروعه عندما یعیشها الانسان و هو فی دار الدنیا، عندما یقراها تاخذ بمجامع قلبه و تهزه من الداخل و یشعر انه یعیش تلک اللحظات القاسیه التی یقف فیها امام الملکین و یمر فیها علی الصراط و کذلک خروج الناس من الاجداث حفا عراه، کل انسان قد شغله حاله و اهمته نفسه. و نحن سنذکر طرفا مما نقل فی هذا النجال کی یقف کل واحد منا علی بعض المشاهد فیستعد لها و یعد العده لذلک الیوم الذی لابد ان یاتی … اننا نذکر بعض تلک المشاهد لا لمجرد العرض بل لکی نستعد لها و نهی ء انفسنا لاجتیازها بنجاح و نصر. ففی الکافی کما ینقل صاحب المحجه البیضاء باسناده عن امیرالمومنین علیه السلام انه قال: ان ابن آدم اذا کان فی آخر یوم من ایام الدنیا و اول یوم من ایام الاخره مثل له ماله و ولده و عمله فیلتفت الی ماله فیقول: و الله انی کنت علیک حریصا شحیحا فما لی عندک؟ فیقول: خذ منی کفنک. قال: فیلتفت الی ولده فیقول: و الله انی کنت لکم محبا و انی کنت لکم محامیا فما لی عندکم؟ فیقولون: نودیک الی حفرتک فنواریک فیها، قال: فیلتفت الی عمله فیقول: و الله انی کنت فیک لزاهدا و انک کنت علی لثقیلا فماذا عندک؟ فیقول: انا قرینک فی قبرک و یوم نشک حتی اعرض انا و انت علی ربک، قال فان کان لله ولیا اتاه اطیب الناس ریحا و احسنهم منظرا و احسنهم ریاشا، فقال: ابشر بروح و ریحان و جنه و نعیم، و مقدمک خیر مقدم فیقول له: من انت؟ فیقول: انا عملک الصالح المرتحل من الدنیا الی الجنه. و انه لیعرف غاسله و یناشد حامله ان یعجله، فاذا ادخل قبره اتاه ملکا القبر یجران اشعارهما و یخدان الارض باقدامها، اصواتهما کالرعد القاصف و ابصارهما کالبرق الخاطف فیقولان له: من ربک؟ و ما دینک؟ و من نبیک؟ فیقول: الله ربی و دینی الاسلام و نبیی محمد. فیقولان له: ثبتک الله فیما تحب و ترضی و هو قول الله عز و جل: (یثبت الله الذین آمنوا بالقول الثابت فی الحیاه الدنیا و فی الاخره)، ثم یفسحان له فی قبره مد بصره ثم یفتحان له بابا الی الجنه ثم یقولان له: نم قریر العین نوم الشاب الناعم. فان الله یقول: (اصحاب الجنه یومئذ خیر مستقرا و احسن مقیلا). قال: و اذا کان لربه عدوا فانه یاتیه اقبح من خلق الله زیا و رویا و انتنه ریحا فیقول له: ابشر بنزل من حمیم و تصلیه جحیم و انه لیعرف غاسله و یناشد حملته ان یحبسوه فاذا ادخل القبر اتاه ممتحنا القبر فالقیا عنه اکفانه ثم یقولان له من ربک؟ و ما دینک؟ و من نبیک؟ فیقول: لا ادری فیقولان: لا دریت و لا هدیت فیضربان یافوخه بمرزبه- عصاه کبیره من حدید- معهما ضربه ما خلق الله من دابه الا و تذعر لها ما خلا الثقلین ثم یفتحان له بابا الی النار یقولان له: نم بشر حال، فیه من الضیق مثل ما فیه القنا من الزج حتی ان دماغه لیخرج من بین ظفره و لحمه، و یسلط الله علیه حیات الارض و عقاربها و هو امها فتنهشه حی یبعثه الله من قبره … و روی الصدوق فی المرور علی الصراط عن الصادق علیه السلام قال: الناس یمرون علی الصراط طبقات، و الصراط ادق من الشعر و احد من السیف فمنهم من یمر مثل البرق، و منه من یمر مثل عدو الفرس، و منهم من یمر حبوا، و منهم من یمر مشیا، و منهم من یمر متعلقا قد تاخذ النار منه شیئا و تترک شیئا. و فی الکافی عن بشیر الدهان عن الصادق علیه السلام قال: ان للقبر کلاما فی کل یوم، یقول: انا بت الغربه، انا بیت الوحشه، انا بیت الدود، انا القبر، انا روضه من ریاض الجنه او حفره من حفر النار. قال الشیخ الصدوق فی رساله الاعتقاد: اعتقادنا فی ذلک- فی العقبات التی علی طریق المحشر- ان هذه العقبات اسم کل عقبه منها اسم علی حده اسم فرض او امر او نهی، فمتی انتهی الانسان الی عقبه اسمها الفرض، و کان قد قصر فی ذلک الفرض حبس عندها و طولب بحق الله فیها، فان خرج منه بعمل صالح قدمه و برحمه تدارکه، نجا منها الی عقبه عقبه اخری فلا یزال یدفع من عقبه الی عقبه و یحبس عند کل عقبه فیاسل عما قصر فیه من معنی اسمها فان سلم من جمیعها انتهی الی دار البقاء فیحی حیاه لا یموت فیها ابدا و یسعد سعاده لا شقاوه معها، و سکن فی جوار الله من انبیائه و حججه و الصدیقین و الشهداء و الصالحین من عباده، و ان حبس علی عقبه فطرب بحق قصر فیه فلم ینجه عمل صالح قدمه و لا درکته من الله تعالی رحمه زلت به قدمه عن العقبه فهوی فی نار جهنم … هذه بعض اللقطات اکتفی بها عن ذکر غیرها و من اراد الزیاده فعلیه بمراجعه الکتب المتعرضه لذلک و هذه الصور یجب ان یستعد المسلم لمقدماتها فیحسن اعماله و لا یتهاون فیما فرض الله علیه و اوجب، بل یبادر الی احقاق الحق و ازهاق الباطل و الی الجهاد و العمل الصالح و یبادر الی تصحیح مساوه و سلوکه کی تتوافق کلها مع اوامر الله و نواهیه و تاتی منطبقه تماما مع مرادات الله و احکامه. ان علی المسلم ان یکون دائم الاستعداد للرحیل من هذه الدنیا فیجب ان یقطع تعلقه بما فیها من بهارج و من مال و عقار و یکون فی شوق مستمر الی القاء ربه و خالقه. و هذا الفرد المتطلع الی ذلک الیوم الکریم و المنتظر له، انما هو الصالح من الناس الذی حسن عمله و زکی تصرفه و اطاع ربه … ان علی المرء ان یکون علی الدوام مستعدا للرحیل حتی اذا فاجاه الموت کان علی وضع یرضاه الله و یقبله، اما اذا فاجاه الموت و هو علی خلاف ذلک فانها الخساره و الاهانه و لذا قال الامام: یا بنی اکثر من ذکر الموت و ذکر ما تهجم علیه و تفضی بعد الموت الیه حتی یاتیک و قد اخذت منه حذرک و شددت له ازرک و لا یاتیک بغته فیبهرک. ثم ان الامام ینهاه بل ینهانا عن الاغترار باخلاد اهل الدنیا الیها و تکالبهم علیها. و ما اروع هذا النهی و اجله، انه لا یرضی ان نخلد الی الدنیا خلود اهلها الیها، فان من اخلد الی الدنیا و سکن الیها و اطمان بها قطع الارحام من اجلها و قتل النفوس من اجل تحصیلها و باع الاوطان فی سبیلها من اخلد الی الدنیا لم یعد یفکر الا فی الحصول علیها و الوصول الیها، و لو کان ذلک علی حساب الدین و الضمیر و المبادی ء و القیم. ان کل شی ء یتبخر امام حفنه من المال یجمعها، او لذه یقتنصها، او شهره یرتفع بها او کرسی یعلو علیها. ان من انقطع الی الدنیا و ذاب فی اشیائها و ملذاتها ابتعد عن الحق و سار فی طریق الباطل و غامر لکل ما یستطیع فی سبیل تحصیلها. و ما نجده امامنا من الصور الماساویه من ادل الامور علی ذلک حیث نجد اهل الدنیا لا ینظرون الی الفقراء و نجد الطغاه یتحکمون فی رقاب الضعفاء و نجد الاقویاء یسیرون فی عملیات البطش و الدمار. ان حب الدنیا یعمی و یصم فتتقطع به الارحام فلا الوالد یعطف علی ولده و لا الولد یحترم اباه و هکذا دوالیک. ان الدنیا اذا تحولت الی هدف بذاتها افسدت الطبیعه البشریه و اضلت العقول السلیمه، و راح کل انسان یسابق الاخرین من اجل تحصیلها و تحصیل ما فیها … فیستبیح الغش و الخیانه کما یستبیح الربا و السرقه و یستبیح جمیع المحرمات من اجل ان یکسب الدنیا و یجمع ثرواتها. و من هنا شبهها الامام و شبه اهلها بهذه التشابیه العادله … شبه اهلها بالکلاب العاویه و السباع الضاریه فکل واحد یصیح فی وجه الاخرین و یشن علیهم حمله مسعوره من اجل مغنم یریده او مکسب یبتغیه، و هم کالسباع الضاریه الکاسره، القوی یاکل الصعیف، و الکبیر یقهر الصغیر. بعضهم لا یستطیع الحرکه فهو کالناقه المعقله التی ربطت رجلها فامتنعت عن التصرف کما تشاء بل هی خاضعه لهذا العقال، و منهم مرسله مهمله تسرح کما تشاء و تتصرف کما شتاء و تعمل ما تشاء فلیس لها رادع من دین او مانع من ضمیر فافسدت و قتلت و سلبت و رکبت راسها وسعت فی اضلال غیرها و لکن کل ذلک سیکشف امام الملک العلام فینجو المومنون السائرون علی خطی الله و یسقط المتهاونون والمبتعدون عن ساحته و رضاه.

دامغانی

مکارم شیرازی

یَا بُنَیَّ أَکْثِرْ مِنْ ذِکْرِ الْمَوْتِ،وَ ذِکْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ،وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ،حَتَّی یَأْتِیَکَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَکَ،وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَکَ،وَ لَا یَأْتِیَکَ بَغْتَهً فَیَبْهَرَکَ.وَ إِیَّاکَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَی مِنْ إِخْلَادِ أَهْلِ الدُّنْیَا إِلَیْهَا،وَ تَکَالُبِهِمْ عَلَیْهَا، فَقَدْ نَبَّأَکَ اللّهُ عَنْهَا،وَ نَعَتْ هِیَ لَکَ عَنْ نَفْسِهَا،وَ تَکَشَّفَتْ لَکَ عَنْ مَسَاوِیهَا، فَإِنَّمَا أَهْلُهَا کِلَابٌ عَاوِیَهٌ،وَ سِبَاعٌ ضَارِیَهٌ،یَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَی بَعْضٍ،وَ یَأْکُلُ عَزِیزُهَا ذَلِیلَهَا،وَ یَقْهَرُ کَبِیرُهَا صَغِیرَهَا.نَعَمٌ مُعَقَّلَهٌ،وَ أُخْرَی مُهْمَلَهٌ،قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا،رَکِبَتْ مَجْهُولَهَا.سُرُوحُ عَاهَهٍ بِوَادٍ وَعْثٍ،لَیْسَ لَهَا رَاعٍ یُقِیمُهَا،وَ لَا مُسِیمٌ یُسِیمُهَا.سَلَکَتْ بِهِمُ الدُّنْیَا طَرِیقَ الْعَمَی وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَی،فَتَاهُوا فِی حَیْرَتِهَا،وَ غَرِقُوا فِی نِعْمَتِهَا وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً،فَلَعِبَتْ بِهِمْ لَعِبُوا بِهَا،وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا.

ترجمه

پسرم! بسیار به یاد مرگ باش و به یاد آنچه به سوی آن می روی و پس از مرگ در آن قرار می گیری به گونه ای که هر گاه مرگ به سراغ تو آید تو خود را (از هر نظر) آماده ساخته و دامن همت را در برابر آن به کمر بسته باشی.نکند ناگهان بر تو وارد شود و مغلوبت سازد و سخت بر حذر باش که دلبستگی ها و علاقه شدید دنیاپرستان به دنیا و حمله حریصانه آنها به دنیا،تو را نفریبد و مغرور نسازد زیرا خداوند تو را از وضع دنیا آگاه ساخته و نیز دنیا خودش از فنا و زوالش خبر داده و بدی هایش را برای تو آشکار ساخته است.جز این نیست که دنیاپرستان همچون سگ هایی هستند که پیوسته پارس می کنند (و برای تصاحب

جیفه ای بر یکدیگر فریاد می کشند) یا درندگانی که در پی دریدن یکدیگرند، در برابر یکدیگر می غرند،و زوزه می کشند،زورمندان،ضعیفان را می خورند و بزرگ ترها کوچک ترها را مغلوب می سازند یا همچون چهارپایانی هستند که دست و پایشان (به وسیله مستکبران) بسته شده (و بردگان سرسپرده آنهایند) و گروه دیگری همچون حیواناتی هستند رها شده در بیابان (شهوات) عقل خود را گم کرده (و راه های صحیح را از دست داده اند)و در طرق مجهول و نامعلوم گام گذارده اند.آنها همچون حیواناتی هستند که در وادی پر از آفتی رها شده و در سرزمین ناهمواری به راه افتاده اند نه چوپانی دارند که آنها را به راه صحیح هدایت کند و نه کسی که آنها را به چراگاه مناسبی برساند (در حالی که) دنیا آنان را در طریق نابینایی به راه انداخته و چشم هایشان را از دیدن نشانه های هدایت برگرفته،در نتیجه در وادی حیرت سرگردانند و در نعمت ها و زرق و برق های دنیا غرق شده اند،دنیا را به عنوان معبود خود برگزیده،و دنیا نیز آنها را به بازی گرفته است و آنها هم به بازی با دنیا سرگرم شده اند و ماورای آن را به فراموشی سپرده اند.

شرح و تفسیر: دنیای فریبکار و اهل آن

دنیای فریبکار و اهل آن

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه اش به فرزند خود هشدار می دهد و تأکید می کند که به یاد مرگ و آماده استقبال از آن باشد و فریب کارهای دنیاپرستان را نخورد.

نخست می فرماید:«پسرم بسیار به یاد مرگ باش و به یاد آنچه به سوی آن می روی و پس از مرگ در آن قرار می گیری به گونه ای که هر گاه مرگ به سراغ تو آید تو خود را (از هر نظر) آماده ساخته و دامن همت را در برابر آن به کمر بسته

باشی.نکند ناگهان بر تو وارد شود و مغلوبت سازد»؛ (یَا بُنَیَّ أَکْثِرْ مِنْ ذِکْرِ الْمَوْتِ، وَ ذِکْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ،وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ،حَتَّی یَأْتِیَکَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَکَ {1) .«حذر»به معنای پرهیز کردن و مراقبت در برابر خطرات است. }، وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَکَ {2) .«ازر»در اصل از«ازار»به معنای لباس،.مخصوصا لباسی که بند آن به کمر بسته می شود،گرفته شده و به همین مناسبت به قوت و قدرت اطلاق می گردد. }،وَ لَا یَأْتِیَکَ بَغْتَهً فَیَبْهَرَکَ). {3) .«یبهر»از ریشه«بهر»بر وزن«بحر»به معنای غلبه کردن و مبهوت ساختن گرفته شده است. }

این واقعیّتی روشن است که غالب مردم از آن غافل اند.همه می دانند برای عمر انسان تاریخ معینی در ظاهر تعیین نشده و هر لحظه و هر زمان بر اثر حوادث بیرونی،فردی یا جمعی یا حوادث درونی (بیماری های ناگهانی) ممکن است انسان از دنیا چشم بپوشد و بسیارند کسانی که این حقیقت را می دانند و می بینند و از آن غافل می شوند.گاه در لحظاتی که در مجالس یادبود عزیزان از دست رفته شرکت می کنند،در فکر فرو می روند و شاید تصمیماتی جهت آمادگی برای این سفر می گیرند؛ولی از مجلس که خارج شدند به دست فراموشی سپرده می شود.

امام علیه السلام در اینجا تأکید می فرماید که این واقعیّت عینی و قطعی را فراموش مکن و برای استقبال از مرگ آماده باش و از آن بترس که غافلگیر شوی و بدون آمادگی چشم از جهان فرو بندی.

در خطبه 114 در کلام دیگری از امام علیه السلام نیز خواندیم«فَبَادِرُوا الْعَمَلَ وَ خَافُوا بَغْتَهَ الْأَجَلِ؛به انجام اعمال صالح مبادرت ورزید و از فرا رسیدن ناگهانی پایان عمر بترسید.»

در دیوان منسوب به امیر مؤمنان علی علیه السلام نیز اشعار پر معنایی در این زمینه آمده است از جمله.

یا من بدنیاه اشتغل قد غره طول الأمل

الموت یأتی بغته والقبر صندوق العمل

«ای کسی که سرگرم دنیایی و آروزهای دراز تو را فریفته،بدان مرگ ناگهان فرا می رسد و قبر نگهدارنده اعمال توست».

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن هشدار دیگری به فرزندش می دهد که فریب کارهای دنیاپرستان را نخورد که آنها همچون حیوانات درنده اند؛ می فرماید:«و سخت بر حذر باش که آنچه را از دلبستگی ها و علاقه شدید دنیاپرستان به دنیا و حمله حریصانه آنها به دنیا،تو را بفریبد و مغرور سازد»؛ (وَ إِیَّاکَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَی مِنْ إِخْلَادِ {1) .«اخلاد»از ریشه«خُلد»و«خلود»به معنای سکونت مستمر در یک جا گرفته شده و«اخلاد الی الارض»به معنای چسبیدن به زمین و«اخلاد الی الدنیا»به معنای چسبیدن به امر دنیاست. }أَهْلِ الدُّنْیَا إِلَیْهَا،وَ تَکَالُبِهِمْ {2) .«تکالب»به معنای حمله کردن برای به دست آوردن چیزی است و در اصل از واژه«کلب»به معنای سگ گرفته شده است. }عَلَیْهَا).

آن گاه به ذکر دو دلیل برای این سخن پرداخته می فرماید:«زیرا خداوند تو را از وضع دنیا آگاه ساخته و نیز دنیا خودش از فنا و زوالش خبر داده و بدی هایش را برای تو آشکار ساخته است»؛ (فَقَدْ نَبَّأَکَ اللّهُ عَنْهَا وَ نَعَتْ {3) .«نعت»از ریشه«نعی»بر وزن«سعی»به معنای خبر مرگ کسی را دادن است. }هِیَ لَکَ عَنْ نَفْسِهَا، تَکَشَّفَتْ لَکَ عَنْ مَسَاوِیهَا).

آیات متعدّدی در قرآن مجید درباره بی اعتباری دنیا دیده می شود از جمله:

« وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ الرِّیاحُ وَ کانَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً »؛(ای پیامبر) زندگی دنیا را برای آنان به آبی تشبیه کن که از آسمان فرو می فرستیم و به وسیله آن گیاهان زمین (سرسبز می شود و) در هم فرو می رود.اما (بعد از مدتی) می خشکد به گونه ای که بادها آن را به هر سو پراکنده می کنند؛و خداوند به هر چیز تواناست». {4) .کهف،آیه 45. }

این مثال برای کسانی است که مراحل مختلف عمر خود (کودکی وجوانی و پیری) را طی می کنند؛ولی بسیارند کسانی که چنین امری نصیبشان نمی شود و در مراحل ابتدایی یا میانه به دلایل مختلفی چشم از جهان برمی بندند.

اینکه می فرماید:دنیا ناپایداری و بی اعتباری خود را برای تو شرح داده، منظور به زبان حال است که تعبیر گویای آن در کلام دیگری از امام علیه السلام آمده است؛آن گاه که دید انسان غافل یا ریاکاری به مذمت دنیا پرداخته و از فریبندگی دنیا سخن می گوید امام علیه السلام می فرماید: «أَیُّهَا الذَّامُّ لِلدُّنْیَا الْمُغْتَرُّ بِغُرُورِهَا الْمَخْدُوعُ بِأَبَاطِیلِهَا...مَتَی غَرَّتْکَ أَ بِمَصَارِعِ آبَائِکَ مِنَ الْبِلَی أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِکَ تَحْتَ الثَّرَی ؛ ای کسی که دنیا را نکوهش می کنی و خودت فریفته دنیا شده ای و اباطیل دنیا تو را فریفته...چه زمان دنیا تو را فریب داده (و با چه وسیله ای) آیا به استخوان های پوسیده پدرانت در زیر خاک و یا خوابگاه مادرانت (در درون قبرها)». {1) .نهج البلاغه،کلمات قصار،131. }

به گفته شاعر عرب:

هی الدنیا تقول لمن علیها حذار حذار من بطشی و فتکی

فلا یغررکم حسن ابتسامی فقولی مضحک و الفعل مبکی

«دنیا با صراحت و آشکارا به اهلش می گوید:بر حذر باشید بر حذر باشید از حمله و مرگ غافلگیرانه من.

تبسم های طولانی من شما را نفریبد،سخنانم خنده آور است و اعمالم گریه آور». {2) .ارشاد القلوب،ج 1،ص 21.}

آری زرق و برق دنیا نشاط آور است؛ولی هنگامی که به عمق آن دگرگونی ها، بی وفایی ها و ناپایداری های آن بیندیشیم چیزی جز گریه نخواهد داشت.

آن گاه امام علیه السلام در یک تقسیم بندی حساب شده،اهل دنیا را به چهار گروه

تقسیم می کند و می فرماید:«جز این نیست که دنیاپرستان همچون سگ هایی هستند که پیوسته پارس می کنند (و برای تصاحب جیفه ای بر سر یکدیگر فریاد می کشند) یا درندگانی که در پی دریدن یکدیگرند،در برابر یکدیگر می غرند،و زوزه می کشند،زورمندان،ضعیفان را می خورند و بزرگ ترها کوچک ترها را مغلوب می سازند یا همچون چهارپایانی هستند که دست و پایشان (به وسیله مستکبران) بسته شده (و بردگان سرسپرده آنهایند) و گروه دیگری همچون حیواناتی هستند رها شده در بیابان (شهوات)»؛ (فَإِنَّمَا أَهْلُهَا کِلَابٌ عَاوِیَهٌ {1) .«عاویه»به معنای سگ هایی است که فریاد می کشند و پارس می کنند. }، وَ سِبَاعٌ ضَارِیَهٌ {2) .«ضاریه»به معنای درنده است و از ریشه«ضرو»بر وزن«ضرب»به معنای درنده خویی گرفته شده است. }،یَهِرُّ {3) .«یهر»از ریشه«هریر»به معنای زوزه کشیدن است. }بَعْضُهَا عَلَی بَعْضٍ،وَ یَأْکُلُ عَزِیزُهَا ذَلِیلَهَا،وَ یَقْهَرُ کَبِیرُهَا صَغِیرَهَا،نَعَمٌ {4) .«نعم»به معنی چهارپاست؛ولی غالبا به شتر اطلاق می شود (این واژه گاه معنی مفرد دارد و گاه به معنای جمعی استعمال می شود که در این صورت شتر و گاو و گوسفندان را شامل می شود.) }مُعَقَّلَهٌ {5) .«معقله»به معنای بسته شدن با عقال است.عقال،طناب مخصوصی است که زانوی شتر را با آن می بندند. }،وَ أُخْرَی مُهْمَلَهٌ). {6) .«مهمله»یعنی رها شده و در اینجا به معنای حیوان رها شده است. }

به راستی تقسیمی است بسیار جالب و دقیق،زیرا:

گروهی از مردم دنیا همچون سگانی هستند که کنار جیفه ای آمده اند و هر کدام سعی دارد جیفه را در اختیار خودش بگیرد،پیوسته بر دیگری فریاد می زند و با فریادش می خواهد او را از جیفه دور سازد.نمونه روشن آن همان ثروتمندان از خدا بی خبری هستند که پیوسته سعی دارند ثروت بیشتری را تصاحب کنند و دیگران را از آن دور سازند؛گاه بر سر آنها فریاد می کشند گاه به دادگاه ها متوسل می شوند و از طریق وکلای مزدور و پرونده سازی به تملک اموال دیگران می پردازند.در میان دولت ها نیز گاه چنین رقابتهایی وجود دارد که از طریق جنگ سرد و تبلیغات پر حجم دروغین سعی می کنند بازارهای مصرف دنیا را در اختیار خود بگیرند.

گروهی از مردم دنیا که نمونه آن در عصر ما دولت های نیرومند و زورگو هستند (یا ثروتمندانی که از آنها پشتیبانی می کنند) پیوسته در رقابتی ناسالم تلاش و کوشش می کنند که منابع ثروت را از چنگال یکدیگر بربایند و برای رسیدن به مقصود خود گاه جنگ های خونینی به را بیندازند که هزاران انسان بی گناه در آن به خاک و خون کشیده می شوند و شهرها و آبادی ها را ویران می سازند.آری این گرگانِ خون خوار بر سر جیفه دنیا پیوسته می غرند و زوزه می کشند و آنها که نیرومندترند ضعیفان را پایمال می کنند و آنها که بزرگ ترند کوچک ترها را نابود می سازند.

بنابراین گروه سوم گروه بی دست و پایی هستند که برای تحصیل متاع دنیا به هر ذلتی تن در می دهند و اسیر و برده جهان خواران می شوند در حالی که گروه چهارم همچون حیوانات سرکشی هستند که در بیابان به هر سو می روند و به تعبیر امام علیه السلام در ادامه این سخن:«عقل خود را گم کرده (و راه های صحیح را از دست داده اند)و در طرق مجهول و نامعلوم گام گذارده اند آنها همچون حیواناتی هستند که در وادی پر از آفتی رها شده و در سرزمین ناهمواری به راه افتاده اند»؛ (قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا،وَ رَکِبَتْ مَجْهُولَهَا سُرُوحُ {1) .«سروح»جمع«سرح»بر وزن«شرح»به معنای حیوانی است که آن را در بیابان برای چریدن،آزاد می گذارند. }عَاهَهٍ {2) .«عاهه»به معنای آفت است. }بِوَادٍ وَعْثٍ). {3) .«وعث»به معنای شن زار است که با کندی می توان در آن حرکت کرد. }

سپس می افزاید:«نه چوپانی دارند که آنها را به راه صحیح هدایت کند و نه کسی که آنها را به چراگاه مناسبی برساند (در حالی که) دنیا آنان را در طریق نابینایی به راه انداخته و چشم هایشان را از دیدن نشانه های هدایت برگرفته در نتیجه در وادی حیرت سرگردان شده و در نعمت ها و زرق و برق های دنیا غرق شده اند،دنیا را به عنوان معبود خود برگزیده و دنیا نیز آنها را به بازی گرفته و آنها هم به بازی با دنیا سرگرم شده اند و ماورای آن را به فراموشی سپرده اند»؛ (لَیْسَ لَهَا رَاعٍ یُقِیمُهَا،وَ لَا مُسِیمٌ {1) .«مسیم»به معنای کسی است که حیوانات را به چرا می برد.از زیشه«سوم»بر وزن«صوم»به معنای چریدن گرفته شده است. }یُسِیمُهَا،سَلَکَتْ بِهِمُ الدُّنْیَا طَرِیقَ الْعَمَی،وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَی فَتَاهُوا {2) .«تاهوا»از ریشه«تیه»به معنای سرگردانی گرفته شده است. }فِی حَیْرَتِهَا،وَ غَرِقُوا فِی نِعْمَتِهَا،اتَّخَذُوهَا رَبّاً، فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا،وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا).

این همان گروهی هستند که در هر زمان به خصوص در دنیای امروز وجود دارند؛ جهان را جولانگاه خود قرار داده و همه جا را به فساد می کشند؛علاقه بی حد و حصر به مال و ثروت و جاه و مقام،چشم آنها را از دیدن حقایق کور کرده و گوش آنها را برای شنیدن سخن حق کر کرده است.غرق نعمت های مادی و زر و زیور و عابدان درهم و دینارند و برای به دست آوردن دنیا گاه آتش جنگ به پا می کنند و گاه سلاح های کشتار جمعی ساخته و به قیمت گزاف در اختیار این و آن قرار می دهند و آنها را به جان هم می اندازند.دنیا بازیچه آنهاست و آنها هم بازیچه دنیا و به همین دلیل،خدا و روز حساب و برنامه های آخرت را به کلی فراموش کرده اند.

امام علیه السلام،فرزند دلبندش را هشدار می دهد که خود را از این چهار گروه دور دارد؛نه فقط فرزند امام علیه السلام بلکه همه انسان ها مخاطب کلام اویند.

«عقول»در جمله «قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا» جمع عقل به معنای خِرَد است؛ولی بعضی آن را جمع عقال (پای بند شتران) دانسته اند که مفهوم جمله چنین می شود:آنها پای بندهای خود را گم کرده و به همین دلیل در بیابان زندگی سرگردانند؛ولی با توجّه به جمله بعد «وَ رَکِبَتْ مَجْهُولَهَا» معنای اوّل مناسب تر است.اضافه بر این،«عقول»جمع عقل است نه جمع عقال زیرا جمع عقال «عُقل»بر وزن قفل و«عُقُل»بر وزن دهل است.

به هر حال تقسیمی که امام علیه السلام برای اصناف دنیاپرستان و گروه های مختلف آن بیان فرموده،تقسیم بسیار جالبی است که انسان را برای تشخیص آنها و دوری از آنها بیدار و آگاه می سازد:

1.گروه غوغاگران و صاحبان رسانه های گمراه کننده.

2.گروه درندگانی که برای به دست آوردن منابع دنیا با هم در نبردند.

3.گروه بردگانی که برای رسیدن به مال و مقام،به هر ذلتی تن در می دهند.

4.گروه هوس ران و عیّاش که عقل را رها کرده و در بیابان زندگی سرگردانند؛ خدای آنها زر و سیم و هدفشان عیش و نوش است.

بخش بیست و دوم

متن نامه

رُوَیْداً یُسْفِرُ الظَّلَامُ،کَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ،یُوشِکُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ! وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ مَنْ کَانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ،فَإِنَّهُ یُسَارُ بِهِ وَ إِنْ کَانَ وَاقِفاً، وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَهَ وَ إِنْ کَانَ مُقِیماً وَادِعاً.

ترجمه ها

دشتی

اندکی مهلت ده، بزودی تاریکی بر طرف می شود، گویا مسافران به منزل رسیده اند، و آن کس که شتاب کند به کاروان خواهد رسید .

پسرم! بدان آن کس که مرکبش شب و روز آماده است همواره در حرکت خواهد بود، هر چند خود را ساکن پندارد، و همواره راه می پیماید هر چند در جای خود ایستاده و راحت باشد .

شهیدی

باش تا پرده تاریکی بگشاید که گویی- راه سفر بریده است- و کاروان به منزل رسیده، و آن که بشتابد بود که کاروان را دریابد ، و بدان! کسی که بارگی اش روز و شب است او را براند هر چند وی ایستاده ماند، و راه را بپیماید، هرچند که بر جای بود و راحت نماید .

اردبیلی

مهلت ده ایشان را تا روشن شود نزد مرگ گویا وارد شده محملهای مسافران سفر آخرت نزدیک شد که آدمی بشاید رسیدن جزای کردار و بدان ای پسرک من هر که باشد شتر سواری او شب و روز پس او سیر کرده شده است یعنی همیشه در سیر است و اگر چه باشد اقامت کننده چه عمر او در شتابست و قطع مسافت میکند و اگر چه باشد مقیم بانواع فراغت

آیتی

اندکی بپای تا پرده تاریکی به کناری رود. گویی کجاوه ها رسیده اند و آنکه می شتابد به کاروان گذشتگان می رسد. بدان، ای فرزند، کسی که مرکبش شب و روز باشد، او را می برند، هر چند به ظاهر ایستاده باشد و مسافت را طی می کند، هر چند، در امن و راحت غنوده باشد.

انصاریان

مهلت ده،تاریکی بر طرف می شود،گویی کاروان به منزل رسیده،امید است آن که بشتابد به کاروان برسد .پسرم!آگاه باش کسی که مرکبش شب و روز است او را با مرکب می برند گر چه ایستاده به نظر آید،و طی مسافت می کند هر چند مقیم و آسوده دیده شود .

شروح

راوندی

و رویدا: ای امهلوا و الرفقوا، فان ترکتم قلیلا یسفر الظلام، ای ینکشف الظلام و ینجلی، و اسفر الصبح اضاء، و اذا اسفر الظلام اسفر الصبح، و هذا الذی ذکره اغرب. ثم قال کان قد وردت ای نحن مسافرون و اظعان کان الامر و الشان وردنا مناهلنا من الموت. و یوشک: ای یقرب.

کیدری

یسفر الظلام: ینکشف و ینجلی. کان قد وردت الاظعان: ای کان الامر و الشان وردت المسافرون. الوادع: من هو فی خفض عیش، و فراغه.

ابن میثم

تعدوه: از آن حد تجاوز کنی تخفیض: بر خویشتن آسان گرفتن اوجفت: شتافتی حرب: گرفتن ثروت و مال اجمال فی الطلب: به سهل و ساده گرفتن درخواست به حدی که خوب و خوش گردد. مناهل: جایگاههای رفع تشنگی، آبشخورها و بدان ای پسرک من هر کس که مرکب سواری او شب و روز باشد، به وسیله ی آن سیر می کند، هر چند در حال توقف باشد و راه می پیماید هر چند ایستاده و در آرامش باشد. و به یقین بدان که تو هرگز به آرمانت نرسی، و هرگز مرگ از تو دست برنمی دارد، و تو راهی همان راهی هستی که پیشینیانت رفتند. پس زیاد در طلب مال دنیا تلاش مکن، و در آنچه کسب می کنی نیکوکار باش، زیرا بسا پی گیری و تلاش که باعث از دست رفتن سرمایه شود، بنابراین هر تلاشگری به روزی نمی رسد، و هر معتدل و خوشرفتاری ناامید نمی گردد. خود را از هر نوع پستی و زبونی بالاتر بدان، هر چند که تو را به نعمتهای زیادی برساند، زیرا هرگز برابر آنچه از جان خود مایه می گذاری دست نخواهی یافت، و بنده ی دیگری مباش که خداوند تو را آزاد قرار داده است. چه حسنی دارد آن خیری که جز با بدی به دست نیاید، و چه خوبی دارد آن آسایش و رفاهی که جز با دشواری میسر نگردد؟! مبادا مرکبهای سواری طمع، تو را با سرعت به سمت مراکز تباهی ببرند، و اگر توانگری، بین تو و خداوند صاحب نعمت، فاصله نمی افکند. در پی مال برو، زیرا تو نصیب خود را می بری و به سهم روزی خود می رسی، و اندکی که از جانب خداوند پاک به تو برسد بزرگتر و ارزشمندتر از بسیاری است که از طرف خلق او برسد، هر چند که همه چیز از آن اوست. این بخش مشتمل بر سفارش نسبت به لطایفی از حکمت عملی و مکارم اخلاقی است که امور مربوط به معاش و معاد به وسیله ی آنها سر و سامان می یابد، و در صدر همه ی آنها توجه دادن بر ضرورت مرگ را قرار داده تا بر آن اساس آنچه را که می خواهد از موارد نصیحت و حکمت، سفارش و توصیه نماید. و آن هشدار به دو مطلب است. اول آن که انسان در تمام مدت عمرش در حال سفر به جانب آخرت است، و این سفر با مرکبهای سواری محسوس و در راههای محسوس نمی باشد، بلکه مرکب این سفر شب و روز است، و لفظ مطیه (مرکب سواری) را استعاره از شب و روز آورده است از این رو که آن دو اجزای اعتباری زمان هستند، و در پی یکدیگر می آیند و با پایان گرفتن این اجزاء، زمان پایان می گیرد، و شخص بر حسب اجزای زمانی در جایگاههایی قرار می گیرد که مدتش برای او تعیین شده است تا این دنیا پایان می گیرد و سفر آخرت آغاز می شود، همان طور که انسان در دنیا منازلی را طی می کند تا به سر منزل می رسد، همچنین در سخن امام (ع)، المسافه، استعاره است از مدت مشخصی که در دنیا زندگی می کند، از این رو که گذشت زمان نسبت به انسان گذشت اعتباری است، هر چند که او به نحو متعارف ایستاده باشد، فاصله اش را تا لحظه ی اجل سوار بر آن مرکبها- با این که او آرام و برقرار و در حالت آرامش حسی است- طی می کند.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(رویدا) مهلت ده ایشان را (یسفرالظلام) تا روشن شود تاریکی های حجب ابدان ایشان نزد موت، و ظاهر شود ایشان را امور اخرویه و اهاویل مخوفه بعد از فوت (کان قد وردت الاظعان) گوییا وارد شده محمل های مسافران از برای سفر کردن به راه عقبی (یوشک من اسرع ان یلحق) نزدیک شد که آدمی بشتابد به رسیدن به جزای کردار خود در روز نشور چه او راکب است بر مرکب لیل و نهار که در سرعت مرور است و عبور، پس ای مغرور شدگان به حطام دنیای ناپایدار، متنبه شوید که مگر سریع السیر است به جانب شما، و ای مستان شراب غرور به هوش آیید که عن قریب رجوع شما به سوی جزای کردار است نزد حق تعالی. و احتمال دارد که فقره اخیره، از برای ترغیب عباد باشد در اسرع سیر در مراتب قرب الهی در عقبی.

(و اعلم یا بنی) و بدان ای پسرک من (ان من کانت) به درستی که کسی که باشد (مطیه اللیل و النهار) شترسواری او در شب و روز (فانه یسار به) پس او سیر کرده شده است. یعنی همشه در سیر است و در رفتار (و ان کان واقفا) و اگر چه باشد ایستاده در این سرای غدار (و یقطع المسافه) و قطع می کند مسافت را و طی می کند منازل و مراحل را (و ان کان مقیما وادعا) و اگر چه باشد اقامت کننده با انواع فراغت

آملی

قزوینی

این کلام بر نوعی از تهکم و تخویف و تعجب و تعییر مشتمل است یعنی اندک صبر کن تا این تاریکی روشن شود و ظلمت پرده برگیرد آن وقت معلوم کنی که شب بر تو چه رفته و چه واقعه گذشته سوف تری اذا انجلی الغبار افرس تحتک ام حمار آنچه در نامه اعمال خویش بشب رقم کردی صبح بخوانی و آن چه شب بر تو پوشیده بود صبح بدانی کما قال تعالی: ان موعدهم الصبح الیس الصبح قریب گویا که می بینم بتحقیق رسیده اند محملها و تنگ آمده وقت کوچ کردن آنها اینجا مایست که جای توقف نیست عنقریب است که آنکه می شتابد بیاران رفته بپیوندد و مثل آدمی و مرور عمر وی و قرب او باجل باشد که شخص از کاروان در عقب مانده است همه جا بشتابید و هیچ آرام نیابد پس کاروان هنوز تمام فرود نیامده اند که بایشان ملحق گردد بلکه کاروان مردگان در راه توقف نمود در انتظارند تا قوم همه برسند پس باتفاق و هیات مجموعی سوی منزل آخرت و بعث شتابند و از این گونه کلمات حقایق آیات قرب صد کلمه بعد از این مذکور می شود هر کلمه دری است از دریای حکمت بی قیاس آن حضرت و در جی است از مخزن علم لدنی اساس آن مقدم اصحاب حکمت هر که آن لالی دانش را آویزه گوش هوش گرداند او باب تدبیرات ملکی و منزلی بر روی او گشاده گردد و اسباب تهذیب نفس و تحسین اخلاق برای او آماده شود و آن وصایا هر یک دستورالعملی است طالبان طریق فلاح را و منشور الادبی است سالکان مسلک نجاح را هر هوشمندی که این ارقام خیر را بر لوح ضمیر حق پذیر نکارد، و این سعادت نامه رستگاری را در روزنامه احوال خویش ثبت نماید به سعادت دنیا و آخرت فایز گردد و صلاح هر دو کون را حایز.

و بدان ای پسرک من که هر که بوده باشد مطیه او یعنی شتری که بر آن نشسته اند شب و روز پس بدرستی که او سیر فرموده می شود هر چند در پیش نظر ایستاده نماید و مسافت قطع می کند هر چند بصورت مقیم و آسوده باشد مانند شخصی که در کشتی نشسته آن کشتی بر روی آب حرکتی بس سریع داشته باشد و شخص سیر حیثیت می فرموده باشد و راه می بریده ولیکن هیچ آن سیر فهم نکند و پندارد آنجا ساکن است کما قیل: و نحن علی الدنیا کرکب سفینه جلوس علیها و الزمان بنا یسری

لاهیجی

رویدا یسفر الظلام، کان قد وردت الاظعان، یوشک من اسرع ان یلحق

و اعلم ان من کانت مطیته اللیل و النهار، فانه یسار به و ان کان واقفا و یقطع المسافه و ان کان مقیما وادعا.

با مهلت باش که روشن می گردد تاریکی، گویا به تحقیق که وارد شدند مسافران، نزدیک است کسی که شتاب کرده است اینکه ملحق شود یعنی به همراهان خود.

یعنی و بدان به تحقیق که کسی که باشد شتر سواری او شب و روز، پس به تحقیق که حرکت داده شده است و اگر چه ایستاده باشد و طی کرده است مسافت را اگر چه باشد ایستاده ی ساکن

خوئی

آرام باش، پرده تاریکی به کنار می رود، گویا کاروانهای جهان ناپیدا وارد شوند، هر کس شتاب کند بزودی بکاروانهای پیش گذر می رسد. ای پسر جانم بدانکه هر کس بر پاکش شب و روز سوار است همیشه بسوی مرگ در رفتار است گرچه در جای خود ایستاده و استوار است، و بناخواه طی راه می نماید گرچه مقیم و آسوده می زید،

اللغه: (المطیه): ما یقطع به المسافه فاختلاف اللیل و النهار یوحب طی مده العمر،

المعنی: قرر (ع) فی هذا الفصل زوال الدنیا و فناءها بحساب ریاضی فقال: ان العمر عدد من اللیالی و الایام الماره علی الدوام و یصل الی النهایه و ینفد لا محاله و بعد ما اثبت بالبرهان الریاضی ان العمر منقض و ان الاجل محتوم فلا ینبغی الرکون الی الدنیا و الاعتماد علیها،

شوشتری

((مجلد 11، صفحه 403، الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها)) و اعلم ان من کان مطیته اللیل و النهار فانه یسار به و ان کان واقفا و یقطع المسافه و ان کان مقیما و ادعا من (و دع بالضم دعه) و هی الخفض و الاستراحه (وهو الذی یتوفاکم باللیل و یعلم ما جرحتم بالنهار ثم یبعثکم فیه لیقضی اجل مسمی ثم الیه مرجعکم ثم ینبئکم بما کنتم تعملون)، و قال المتلمس: و لن یلبث العصران یوم و لیله اذا طلبا ان یدرکا ما تیمما و فی (لطاف الثعالبی): قال لقمان: یابن آدم! اللیل و النهار یعملان فیک، فاعمل فیهما قال: یقال: الیس له و لا لغیره بلغ و اوجز من قوله ذلک. و فی قصه یوذاسف و بلوهر الموریه فی (الاکمال فی بابه 54): قال بلوهر لیوذاسف: بلغنا ان رجلا حمل علیه فیل مغتلم، فانطلق مولیا هاربا، و تبعه الفیل حتی غشیه، فاضطره الی بئر، فتدلی فیها و تعلق بغصنین نابتین علی شفیر البر، و وقعت قدماه علی رووس حیات فلما تبین له انه متعلق بالغصنین، فاذا فی اصلهما جرذان یقرضان الغصنین احدهما بیض، و الاخر اسود، فلما نظر الی تحت قدمیه، فاذا رووس اربع افاعی قد طلعن بوجوههن، فلما نظر الی قعر البئر اذا بتنین فاغر فاه نحوه، یرید التقامه، فلما رفع راسه الی علی الغصنین اذا علیهما شی من عسل النحل، فتطعم من ذلک العسل فالهاه ما طعم منه، و ما نال من الذه العسل و حلاوته عن التفکر فی امر الافاعی للواتی الا یدری متی یبادرنه و الهاه عن التنین، الذی الا یدری کیف مصیره بعد وقوعه فی لهواته. ما البئر فالدنیا مملوه آفات و بلایا و شرور، و ما الغصنان فالعمر، و ما الجرذن فاللیل و النهار یسرعان فی الاجل، و ما الافاعی الاربعه ((مجلد 11، صفحه 404، الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها)) التی هی السموم القاتله من المره و البلغم و الریح و الدم التی لایدری صاحبها متی تهیج به، و اما التنین الفاغره فاه لیلتقمه فالمومت الواصل الطالب، اما العسل الذی اغتر به المغرور فما ینال الناس من لذه الدنیا و شهواتها من المطعم و المشرب و الملبس و المسکن. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا)

مغنیه

المعنی: (رویدا یسفر الظلام الخ).. لا شی ء اقرب الی الانسان من الموت، و من تخطاه الان اتاه غدا او بعد غد، و حینذاک تنکشف الحقیقه للغافلین، و تتملکهم الحسرهوالندامهووادعا: ساکنا. و حرب- بفتح الحاء و الراء - سلب المال. و توجف: تسرع. الاعراب: و یقینا مفعول مطلق من غیر لفظه، و رب حرف جر، و لا یتعلق مجرورها بشی ء لانها زاده فی الاعراب دون المعنی علی حد تعبیر النحاه، و طلب فی محل رفع بالابتداء، و ایاک مفعول لفعل محذوف، و الاصل احذرکم، و لما حذف الفعل انفصل الضمیر. المعنی: (ان من کانت مطیته اللیل و النهار فانه یسار به الخ).. کل انسان مسافر الی قبر ساکن مظلم، و الدنیا طریقه الیه، و اللیل و النهار مطیته، و معنی هذا انه سائر و ان کان نائما علی فراشه، و معناه ایضا ان الموت یاخذ من عمره یوما فیوما منذ ولادته حتی النفس الاخیر، و مما قراته فی هذا الباب: اللیل و النهار یعملان فیک فاعمل فیهما.

عبده

رویدا یسفر الظلام: یسفر ای یکشف ظلام الجهل عما خفی من الحقیقه عند انجلاء الغفله بحلول المنیه … قد وردت الاظعان: الاظعان جمع ظعینه و هو الهودج ترکب فیه المراه عبر به عن المسافرین فی طریق الدنیا الی الاخره کان حالهم ان وردوا علی غایه سیرهم… ان کان مقیما وادعا: الوادع الساکن المستریح …

علامه جعفری

فیض الاسلام

اندکی مدارا کن و مهلت ده تا تاریکی برطرف شود که گویا هودجها رسید (مسافرین وارد شدند)! نزدیکست شتابنده بپیوندد (بزودی دلباختگان دنیا به کاروان پیشین که هنوز به جایگاه همیشگی فرود نیامده اند می رسند، و کیفر کردارشان را خواهند دید).و بدان ای پسرک من، هر که شتر سواری او شب و روز را برود و پس او را هم می برد اگر چه خود او راه نرود، و راه را می پیمابد اگر چه در استراحت و آرامش باشد (کنایه از اینکه انسان در دنیا پندارد که ماندنی نیست غافل از اینکه شب و روز او را سیر می دهد تا زندگانیش را به پایان رساند).

زمانی

امام علیه السلام در آغاز مطلب توجه می دهد که شب و روز فاصله میان انسان و مرگ را بر طرف می گردانند، حرکت، توقف، سفر و یا ماندن در شهر در نزدیک شدن به مرگ اثری ندارد و انسان به طور ناخودآگاه به قبر نزدیک می گردد.

سید محمد شیرازی

(رویدا) ای اصبر قلیلا (یسفر الضلام) ای یکشف ظلام الجهل فیتبین احوال الاخره، (کان قد وردت الاظعان) جمع ظعینه، بمعنی الهودج، ای یرد المسافرون الی الاخره (یوشک من اسرع ان یلحق) فان الناس مسرعون فی سیرهم نحو الاخره، و یقرب ان یلحقوا، بان یموتوا.

(و اعلم ان من کانت مطیته اللیل و النهار) کانهما مرکبان للانسان یسیران به (فان یسار به و ان کان) هو بنفسه (واقفا) غیر سائر (و یقطع المسافه) الزمانیه (و ان کان مقیما) فی الدنیا (و ادعا) ای ساکنا مستریحا

موسوی

دامغانی

مکارم شیرازی

رُوَیْداً یُسْفِرُ الظَّلَامُ،کَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ،یُوشِکُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ! وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ مَنْ کَانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ،فَإِنَّهُ یُسَارُ بِهِ وَ إِنْ کَانَ وَاقِفاً، وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَهَ وَ إِنْ کَانَ مُقِیماً وَادِعاً.

ترجمه

آرام باش (و کمی صبر کن) که به زودی تاریکی برطرف می شود (و حقیقت آشکار می گردد) گویا این مسافران،به منزل رسیده اند (و پایان عمر را با چشم خود می بینند.) نزدیک است کسی که سریع حرکت می کند به منزلگاه (مرگ) برسد.

پسرم بدان آن کس که مرکبش شب و روز است او را می برند و در حرکت است هر چند خود را ساکن پندارد و پیوسته قطع مسافت می کند،گر چه ظاهراً ایستاده است و استراحت می کند.

شرح و تفسیر: آنها که بر مرکب شب و روز سوارند

آنها که بر مرکب شب و روز سوارند

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه بار دیگر به فرزند دلبندش درباره مرگ و پایان عمر هشدار می دهد و می فرماید:«آرام باش (و کمی مهلت بده) که به زودی تاریکی برطرف می شود (و حقیقت آشکار می گردد)»؛ (رُوَیْداً {1) .«رویدا»از ریشه«رود»بر وزن«عَود»در اصل به معنای رفت و آمد و تلاش برای انجام چیزی توأم با ملایمت است این واژه معنای مصدری دارد و توأم با تصغیر است؛یعنی مختصر مهلتی بده منصوب بودن رویداً آن است که مفعول مطلق برای فعل محذوفی است،گویا در اصل چنین گفته شود:«امهل امهالا قلیلا». }

یُسْفِرُ {1) .«یسفر»از ریشه«سفر»بر وزن«فقر»به معنای باز کردن پوشش و کشف حجاب است،لذا به زنان بی حجاب «سافرات»گفته می شود و در مورد طلوع صبح این تعبیر به کار می رود گویی صبح نقاب از چهره برمی گیرد و می درخشد.باید توجّه داشت که ظلام فاعل است و در واقع حقیقت به موجودی نورانی تشبیه شده که تاریکی جهل آن را پوشانیده و نقاب آن سرانجام کنار می رود. }الظَّلَامُ).

منظور از ظلام (تاریکی) در اینجا جهل به حال دنیاست که بعضی از بی خبران آن را گویی پایدار می پندارند؛ولی چیزی نمی گذرد که مرگ با قیافه وحشتناکش، خود را نشان می دهد.

آن گاه امام علیه السلام،اهل این جهان را به مسافرانی تشبیه کرده که به سوی سرمنزل مقصود در حرکتند می فرماید:«گویا این مسافران به منزل رسیده اند (و پایان عمر را با چشم خود می بینند)»؛ (کَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ). {2) .«اظعان»گاه جمع«ظعینه»به معنای هودج یا تخت روانی است که به هنگام سفر بر آن سوار می شدند و فرا رسیدن هودج ها به معنای فرا رسیدن مسافران است. }

سپس می افزاید:«نزدیک است کسی که سریع حرکت می کند به منزلگاه (مرگ) برسد»؛ (یُوشِکُ {3) .«یوشک»از ریشه«وشک»بر وزن«اشک»به معنای تند رفتن گرفته شده است،بنابراین مفهومش این است که به زودی فلان امر تحقق می یابد (صحیح آن یوشِک با کسر شین است و گاه با فتح شین گفته می شود). }مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ).

منظور از «مَنْ أَسْرَعَ» همه انسان ها هستند نه گروه خاصی،زیرا همه با سرعت به سوی سرمنزل نهایی که همان پایان زندگی است می رسند.

امام علیه السلام،تشبیه جالبی درباره مردم جهان می کند می فرماید:«پسرم بدان آن کس که مرکبش شب و روز است او را می برند و در حرکت است،هر چند خود را ساکن پندارد و پیوسته قطع مسافت می کند،هر چند ظاهراً ایستاده است

و استراحت می کند»؛ (وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ مَنْ کَانَتْ مَطِیَّتُهُ {1) .«مطیه»از ریشه«مطو»بر وزن«عطف»به معنای جدیت و نجات در سیر است. }اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ،فَإِنَّهُ یُسَارُ بِهِ وَ إِنْ کَانَ وَاقِفاً،وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَهَ وَ إِنْ کَانَ مُقِیماً وَادِعاً). {2) .«وادع»به معنای کسی است که ساکن و آرام است،از ریشه«وداعه»به معنای سکون و آرامش گرفته شده است. }

اشاره به اینکه حرکت به سوی پایان عمر یک حرکت اجباری است نه اختیاری؛ دست تقدیر پروردگار همه را بر مرکب راهوار زمان سوار کرده و چه بخواهند یا نخواهند با سرعت آنها را به سوی نقطه پایان می برد،هر چند غافلان از آن بی خبرند.

تعبیرهای دیگری در سایر کلمات امام علیه السلام در این زمینه دیده می شود از جمله می فرماید:«أَهْلُ الدُّنْیَا کَرَکْبٍ یُسَارُ بِهِمْ وَ هُمْ نِیَامٌ؛اهل دنیا همانند سوارانی هستند که مرکبشان را به پیش می برند و آنها در خوابند». {3) .نهج البلاغه،کلمات قصار،64.}در جای دیگر می فرماید:

«نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَی أَجَلِهِ؛نفسهای انسان هر بار گامی به سوی سرآمد زندگی است». {4) .همان مدرک،74.}در حدیث دیگری از امیر مؤمنان علیه السلام می خوانیم:«ان اللیل و النهار یعملان فیک فاعمل فیهما و یأخذان منک فخذ منهما؛شب و روز در تو اثر می گذارند (و از عمر تو می کاهند) تو هم در آن اثری از خود بگذار و کاری کن؛ آنها از تو چیزی می گیرند تو هم چیزی از آنها بگیر». {5) .غررالحکم،ح 2789.}

ابن ابی الحدید در اینجا داستان جالبی از یکی از اساتید خود نقل می کند می گوید:ابوالفرج محمد بن عباد رحمه اللّه از من خواست که این وصیّت نامه را برای او بخوانم و در آن روز من جوان کم سن و سالی بودم آن را از حفظ برای او خواندم هنگامی که به این بخش از وصیّت نامه رسیدم استادم فریادی کشید و به زمین افتاد در حالی که کسی بود که به این زودی تحت تأثیر واقع نمی شد. {6) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 91. }

نکته: مسافران جهان دیگر

در تعبیرات امام علیه السلام در این فقرات،انسان ها به مسافرانی تشبیه شده اند که بر مرکبی تندرو سوارند و این مرکب آنها را به سوی منزلگاه نهایی پیش می برد.

شک نیست که گروهی از این مسافران در ایستگاه های وسط راه پیاده می شوند و گروه دیگری به راه خود همچنان تا پایان عمر طبیعی ادامه می دهند و عجب اینکه هیچ کس نمی داند در کدام ایستگاه او را پیاده می کنند.

دو چیز این سفرمسلم است است:بدون اختیار بودن آن و اینکه پایان مقرری دارد.

گروهی این سفر را در حال خواب می پیمایند و عدّه ای بیدارند و بعضی گاه خواب و گاه بیدار؛آنها که بیدارند پس از پیاده شدن نعمت ها و برکات فراوانی که در هر ایستگاه موجود است و به آن نیاز دارند تهیه می کنند و آنها که در خوابند و یا موقعیت خود را نمی دانند به مفهوم«الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا» {1) .بحار الانوار،ج 4،ص 43. }دست خالی به مقصد می رسند.

انبیا و رسولان الهی مأمورانی هستند که پیوسته در مسیر راه به مسافران هشدار می دهند و بر خواب آلودگان فریاد می زنند که برخیزید و از توقفگاه های وسط راه آنچه نیاز دارید برگیرید،چرا که وقتی به مقصد رسیدید در آنجا تهیه وسائل مورد نیاز ابداً امکان ندارد واز آن مهم تر اینکه بازگشت دراین مسیر نیز ممکن نیست.

گروهی این سخنان را باور می کنند و از جان و دل می پذیرند و گروهی انکار می کنند یا ناباورانه به آن گوش می دهند و هنگامی که به مقصد رسیدند به واقعیّت تمام آن سخنان پی می برند و فریاد وا حسرتاه سر می دهند و نعره« یا لَیْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُکَذِّبَ بِآیاتِ رَبِّنا وَ نَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ »از آنها شنیده می شود؛ولی چه سود؟ {2) .انعام،آیه 27.}

بخش بیست و سوم

متن نامه

وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَکَ،وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَکَ،وَ أَنَّکَ فِی سَبِیلِ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ.فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ.وَ أَجْمِلْ فِی الْمُکْتَسَبِ،فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَی حَرَبٍ؛فَلَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ،وَ لَا کُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ.وَ أَکْرِمْ نَفْسَکَ عَنْ کُلِّ دَنِیَّهٍ وَ إِنْ سَاقَتْکَ إِلَی الرَّغَائِبِ،فَإِنَّکَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِکَ عِوَضاً.

وَ لَا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً.وَ مَا خَیْرُ خَیْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِشَرٍّ،وَ یُسْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِعُسْرٍ؟! وَ إِیَّاکَ أَنْ تُوجِفَ بِکَ مَطَایَا الطَّمَعِ،فَتُورِدَکَ مَنَاهِلَ

ص: 401

الْهَلَکَهِ.

وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَکُونَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ ذُو نِعْمَهٍ فَافْعَلْ،فَإِنَّکَ مُدْرِکٌ قَسْمَکَ، وَ آخِذٌ سَهْمَکَ،وَ إِنَّ الْیَسِیرَ مِنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمُ وَ أَکْرَمُ مِنَ الْکَثِیرِ مِنْ خَلْقِهِ وَ إِنْ کَانَ کُلٌّ مِنْهُ.

ترجمه ها

دشتی

به یقین بدان که تو به همه آرزوهای خود نخواهی رسید، و تا زمان مرگ بیشتر زندگی نخواهی کرد، و بر راه کسی می روی که پیش از تو می رفت، پس در به دست آوردن دنیا آرام باش، و در مصرف آنچه به دست آوردی نیکو عمل کن، زیرا چه بسا تلاش بی اندازه برای دنیا که به تاراج رفتن اموال کشانده شد. پس هر تلاشگری به روزی دلخواه نخواهد رسید،

و هر مدارا کننده ای محروم نخواهد شد . نفس خود را از هر گونه پستی باز دار، هر چند تو را به اهدافت رساند، زیرا نمی توانی به اندازه آبرویی که از دست می دهی بهایی به دست آوری. برده دیگری مباش {تأیید آزادی انسان و حکومت مردمی اگر دموکراسی DEMOCRACY را حکومت مردم بر مردم بدانیم یا لیبرالیسم LIBERALISM را به آزادی فکر و عمل تفسیر کنیم.}، که خدا تو را آزاد آفرید، آن نیک که جز با شر به دست نیاید نیکی نیست، و آن راحتی که با سختی های فراوان به دست آید، آسایش نخواهد بود .

بپرهیز از آن که مرکب طمع ورزی تو را به سوی هلاکت به پیش راند، و اگر توانستی که بین تو و خدا صاحب نعمتی قرار نگیرد، چنین باش، زیرا تو، روزی خود را دریافت می کنی، و سهم خود بر می داری ، و مقدار اندکی که از طرف خدای سبحان به دست می آوری، بزرگ و گرامی تر از (مال) فراوانی است که از دست بندگان دریافت می داری، گرچه همه از طرف خداست .

شهیدی

و به یقین بدان که تو هرگز به آرزویت دست نخواهی یافت، و از اجل روی نتوانی برتافت، و به راه کسی هستی که پیش از تو می شتافت. پس آنچه را می خواهی آسان گیر و در آنچه به دست می کنی طریق نیک را بپذیر «چه بسا جستجو که به از دست شدن مایه کشاند». و هر جوینده روزی نیابد و هر آهسته رو محروم نماند. نفس خود را از هر پستی گرامی دار، هرچند تو را بدانچه خواهانی رساند، چه آنچه را از خود بر سر این کار می نهی، هرگز به تو بر نگرداند. بنده دیگری مباش حالی که خدایت آزاد آفریده، و در آن نیکی که جز به بدی به دست نیاید و آن توانگری که جز با سختی و خواری بدان نرسند، کسی چه خوبی دیده؟ و بپرهیز از این که بارگیهای طمع تو را برانند، و به آبشخورهای هلاکت رسانند، و اگر توانی میان خود و خدا، خداوند نعمتی را حجاب نگردانی، چنان کن که دانی، چه تو بهرهای خود را بیابی و حصّه خویش را بگیری و محروم نمانی، و اندکی از جانب خدای سبحان بزرگتر و گرامیتر است از بسیار آفریدگان، هر چند همه از اوست اندک یا فراوان.

اردبیلی

و بدان بیقین که تو نمی رسی هرگز بآرزوی خود و در نمی گذری از اجل خود و بتحقیق که تو هستی در راه کسی که پیش تو بودند پس سست باش در طلب مال و خوبی کن در آنچه کسب کرده شده است یعنی بوجه حلال کسب کن بتحقیق بسا جستنی که کشیده شد بربودن مال و نیست هر جوینده روزی داده شده و نه هر نیکوئی کننده یعنی کسب کننده بوجه حلال محروم شده از روزی و گرامی دار نفس خود را از هر دنائتی در ذلتی و اگر چه راند تو را بسوی رغبتهای بسیار پس بدرستی که تو عوض داده نمی شوی به آن چه بذل میکنی از نفس خودت عوضی زیرا که مال خسیس عوض نمی باشد از نفس نفیس و مباش بنده غیر خود بسبب طلب کردن از او و حال آنکه گرداننده تو را خدا بنده آزاد و چیست نیکوئی مالی که نمی رسد بجز بشر که ریاضت نفس بشر است و آسانی که نمی رسد بجز بدشواری و پرهیز از آنکه بدوانند تو را شتران سواری طمع پس فرود آرند تو را در مواضع هلاکت و اگر توانی که نباشد میان تو و میان خدا خداوند نعمتی پس بکن پس بدرستی که تو دریابنده قسمت خودی و گیرنده نصیب خود و بدرستی که اندکی از خدا گرامی تر است و بزرگتر از بسیاری از نزد خلقان او و اگر چه هست از جانب خداوند

آیتی

و به یقین بدان که به آرزویت نخواهی رسید و از مرگ خویش رستن نتوانی. تو به همان راهی می روی که پیشینیان تو می رفتند. پس در طلب دنیا، لختی مدارا کن و سهل گیر و در طلب معاش نیکو تلاش کن، زیرا چه بسا طلب که به نابودی سرمایه کشد. زیرا چنان نیست که هر کس به طلب خیزد، روزیش دهند و چنان نیست که هر کس در طلب نشتابد، محروم ماند. نفس خود را گرامی دار از آلودگی به فرومایگی، هر چند تو را به آروزیت برساند. زیرا آنچه از وجود خویش مایه می گذاری دیگر به دستت نخواهد آمد. بنده دیگری مباش، خداوندت آزاد آفریده است. خیری که جز به شر حاصل نشود، در آن چه فایدت و آسایشی که جز به مشقت به دست نیاید، چگونه آسایشی است؟

بپرهیز از اینکه مرکبهای آزمندی تو را به آبشخور هلاکت برند. اگر توانی صاحب نعمتی را میان خود و خدای خود قرار ندهی، چنان کن. زیرا تو بهره خویش خواهی یافت و سهم خود بر خواهی گرفت. آن اندک که از سوی خدای سبحان به تو رسد بزرگتر و گرامیتر است از بسیاری که از آفریدگانش رسد، هر چند، هر چه هست، از اوست.

انصاریان

به یقین آگاه باش که هرگز به آرزویت نرسی،و از اجل معیّن شده نگذری،و در راه کسی هستی که پیش از تو بوده.پس در طریق به دست آوردن مال آرام باش،و در برنامه کسب و کار مدارا کن، چه بسا تلاشی که موجب تلف شدن ثروت شود.معلومت باد که هر کوشنده ای یابنده، و هر مدارا کننده ای محروم نیست .نفس خود را از هر پستی به گرامی داشتنش حفظ کن هر چند تو را به نعمت های فراوان رساند،زیرا در برابر مقداری که از کرامت نفس به خرج می گذاری عوضی به دست نیاوری، بنده دیگری مباش که خداوند آزادت قرار داده.چه خیری است در خیری که جز با شرّ به دست نیاید،و در آسایشی که جز با سختی حاصل نگردد ؟! از اینکه مرکبهای طمع تو را برانند و به آبشخورهای مهلکه وارد سازند بر حذر باش، اگر بتوانی بین تو و خداوند صاحب نعمتی نباشد چنان کن، زیرا بالاخره نصیبت را بیابی،و سهم خود را دریابی .نعمت اندک از جانب خدای پاک بزرگتر و با ارزش تر از نعمت فراوانی است که از غیر خدا برسد اگر چه همه از اوست .

شروح

راوندی

انظر الی هذا الفصل و انظر فیه ترمائه وصیه من الحکم و الاداب الدینیه لو کانت واحده منها فی کتاب وصایه لکفت و شفت. و المطیه واحده المطی، و المطایا واحد و جمع یذکر و یونث، و الوزن فعالی، و اصله فعایل الا انه فعل به ما فعل بخطایا. و الدعه: الخفض، یقال: ودع الرجل فهو داع مثل حمض فهو حامض. و یقال: نال فلان المکارم و ادعا من غیر کلفه ای صاحب دعه و راحه. و قوله و لن تعدوا اجلک ای لا یتجاوز ابدا وقت موتک. و خفض فی الطلب: ای هون فیه. و الحرب: اخذ المال من الغیر و ترکه بلا شی ء علی وجه السلب و المجمل من یحسن صنیعه. و المحروم: الممنوع الرزق، قال تعالی للسائل و المحروم عن ابن عباس. هو الذی انحرف عنه رزقه. و الدنیه: الخساسه، و اصلها الهمز من الدنی ء بمعنی الدون، یقال: انه لیدنی فی الامور تدنیه ای یتبع خسیسها و اصاغرها، و الدنی: القریب غیر مهموز. و الرغائب جمع الرغیبه، و هی العطاء الکثیر. و لن یعتاض: ای لن یاخذ العوض و ایاک ان توجف بک مطایا الطمع: ای احذرک یلقیک الطمع فی الهلاک و ایاک اخص بهذه الوصیه، فهذا تقدیر هذا الکلام و امثاله. و الایجاف: السیر السریع. و المناهل: الموارد. و سهمک: نصیبک.

کیدری

لن تعدو اجلک: ای لن تتجاوز. و الحرب: سلب المال.

ابن میثم

دوم: به وی می فرماید، بیقین بداند که هرگز به آرزویش نمی رسد. توضیح آن که انسان همواره چیزهای دلخواه خود را آرزو می کند هر چه از آنها به دست آید و یا آرزویش نسبت به آن نقش بر آب شود، خواسته ی دیگری را می طلبد، گرچه خواسته ها متفاوت باشد- پس آرزو همواره متوجه خواسته ای است که در حال حاضر دسترسی به آن ندارد که در این باره باید به وجدان مراجعه کند، بنابراین تمام خواسته ها به دست نمی آیند، و همچنین امکان ندارد که اجل مقدر انسان از حد معین تجاوز کند اگر نه، اجل نخواهد بود. و این دو مطلب در حد دو صغرای قیاسهای مضمر از نوع شکل اول است، و تقدیر کبرای اول این است: و هر کس چنان حرکت کند، بزودی مدتش به سر می آید و به سرمنزل آخرت می رسد. و تقدیر کبرای دوم چنین است: و هر کس که به آرزویش نرسد و اجلش از مدت مقرر تجاوز نکند و در راه پیشینیان حرکت کند، بزودی به آنها خواهد پیوست. و چون وی را بر قطعی بودن جدایی از دنیا و پیوستن به آخرت آگاه کرد، به دنبال آن در این وصیت حکمتهای یاد شده را گنجانده و یادآور شده است، از آن جمله: اول: زیاد در پی دنیا نباشد و بر خود سخت نگیرد و حرص به دنیا نورزد، بلکه به مقدار نیاز در پی آن باشد. دوم: در کسب دنیا عملش را نیکو گرداند، توضیح این که هر چیزی را به جای خود قرار دهد، و از کسب خود به مقدار ضرورت و نیاز نگه دارد و زیاده بر آن را در راههای خیر و مصارفی که باعث قرب الهی است صرف کند، و احتمال دارد که مقصود از مکتسب، اشتغال به کسب باشد، اسم مفعول را به طور مجاز بر مصدر اطلاق کرده است مانند سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله): روح القدس بر دلم انداخت که هرگز کسی نمی میرد مگر این که روزی خود را به تمام و کمال دریافت کرده باشد، پس در طلب روزی بخوبی عمل کنید. گفتار امام (علیه السلام): زیرا بسی جستن … تا کلمه ی: محروم، هشدار و منع از فرو رفتن در طلب دنیا به وسیله سه عامل است: یکی آن که گاهی طلب دنیا به از دست دادن سرمایه منتهی می شود، چنان که در زمان ما دیده شده است بازرگانی که هدفه دینار سرمایه داشته، چندین بار با این مبلغ به هندوستان سفر کرده است تا آن مبلغ به هفده هزار دنیا رسیده است، آنگاه تصمیم گرفته مسافرت را ترک کند و به آنچه خداوند نصیبت او ساخته است اکتفا کند. اما نفس کشنده به سمت بدیها او را فریب داد و به بازگشت دعوت نمود و افزون طلبی را بر او تحمیل کرد، تا آن که دوباره به همان سفر رفت، دزدان در دریا او را گرفتند و تمام موجودی او را ستاندند و او بی مال و سرمایه بازگشت، و این نتیجه آزمندی نکوهش شده است. و آن در حقیقت صغرای قیاس مضمر است، و تقدیر کبرایش چنین است: و هر چه منتهی به سلب مال و از دست رفتن سرمایه شود، سزاوار حرص زدن نیست. دوم: این گفتار است، هر طالب روزی به روزی نمی رسد. این سخن به عنوان مثل است که علی بن ابی طالب (ع) در آن جمله به محرومیت بعضی از طالبان مال اشاره فرموده است تا او خود را با آنان مقایسه کند و در طلب مال حرص نورزد. سوم: عبارت، و نه هر خوشرفتاری محروم. توجه دادن بر تمثیل دیگری است که حضرت در این سخن او را آگاه ساخته از این که اعتدال در کسب و کار در بعضی از مردم، علت روزی آنهاست، تا خود را با آنان مقایسه کند و در طلب روزی به نیکی عمل کند. چهارم: هر چند که رسیدن او به خواستها و آرزوهایش در گرو نوعی پستی باشد، خویشتن را بالاتر از آن بداند که تن به پستی دهد، چنان که مثلا دروغ بگوید و یا دغل بازی کند تا به پادشاهی و امثال آن برسد. گرامی داشت نفس و بری داشتن آن پستیها، باعث پیدایش فضیلتهایی همچون سخاوت، جوانمردی و بلندهمتی است. زیرا گرامی داشت نفس از پستیها مانند بخل، ناجوانمردی و دون همتی باعث دستیابی بر فضایل نفسانی می شود. همچنین بر حذر داشته است او را از نزدیک شدن به پستی، با این عبارت: فانک (زیرا تو) تا کلمه ی عوضا (برابر) یعنی هر فضیلتی را که تو از دست می دهی و به جای آن رذیلتی را انتخاب می کنی آن فضیلت در پیشگاه خداوند و بندگان نیکوکارش آن قدر ارزش دارد که هیچ چیزی- هر چند مهم- با آن برابری نمی کند و نمی تواند جای آن را پر کند و عوض آن باشد. این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمر است و کبرای مقدر چنین است: و هر چه که در برابر و عوض او میسر نشود، سزاوار نیست که آن را به خاطر نزدیک شدن به پستیها از دست داده باشد. پنجم: این که برده ی دیگری نشود: یعنی اجازه ندهد که با درخواست چیزی، دیگران نسبت به او حق احسان پیدا کنند، و بدان وسیله او را برده ی خود سازند، او هم بر خود خدمتگاری ایشان را لازم شمرد، به جای شکر خدا به سپاسگزاری آنها سرگرم شود. این گفتار امام که خداوند او را آزاد قرار داده است، به منزله ی صغرای قیاس، و کبرای مقدر چنین است: و هر کسی را که خداوند آزاد قرار داده باشد، زشت است که خود را برده ی دیگری قرار دهد، و همچنین گفته ی امام (علیه السلام): و ما خیر خیر تا کلمه ی الابعسر، استفهام انکاری است، یعنی آن خیری که جز به وسیله ی شر، و آسایشی که جز با دشواری، به دست نیاید، حسنی ندارد و خیر به شمار نمی آید. و مقصود امام (علیه السلام) از آن خیر و آسایش، چیزی است که با تن دادن به پستیها در پی آن است، و انسان بدان وسیله- مثل ثروت و مانند آن- برده ی دیگری شود. و مقصود از شر و دشواری مقرون به شر، حالاتی مانند ریختن آبرو، در مقام درخواست از دیگران، و تن به ذلت دادن و از این قبیل پستیهاست. این عبارت نیز به منزله ی صغرای قیاس است و کبرای مقدر آن چنین است: و هر چیزی که خیری نداشته باشد، سزاوار نیست که انسان در پی آن رود و به خاطر آن طوق بردگی دیگران را به گردن اندازد. ششم: او را از حرص و آز برحذر داشته است، و کلمه ی مطایا (مرکبهای سواری) را استعاره از قوایی آورد هاست که همچون قوه ی: وهم، خیال، شهوت و غضب او را به سمت بدی می کشند و وجه شبه: چنان که این قوا چون مرکبی سرکش نفس عاقله او را حمل می کنند به سمت خواسته ها و آنچه را که وی از متاع دنیا دل بدان بسته است، می برد. همچنانکه مرکبهای سواری، شخص سوار را به مقصدش می رسانند، و همین طور، صفت وجیف استعاره است از سرعت گردن نهادن وی به واسطه ی آن قوا، به امور پست و ناروا. در جمله ی فتوردک مناهل الهلکه، کلمه ی مناهل (آبشخورها) استعاره است از موارد هلاکت در عالم آخرت- مانند منازل و طبقات جهنم- و وجه شبه بودن آن موارد، اینست که نوشیدنی اهل دوزخ مهلک است چنان که خداوند متعال فرموده است: فشاربون علیه من الحمیم فشاربون شرب الهیم فاء، در جواب نهیی است که از تحذیر مورد ذکر استفاده می شود، و این عبارت به منزله ی قضیه ی شرطیه ی متصله و صغرای قیاس مضمر است، در حقیقت چنین فرموده است: اگر تو را مرکبهای سواری طمع به سرعت ببرند، وارد منزلگاههای هلاکت خواهند کرد، کبرای آن نیز چنین است: و هر مرکب سواری که چنان باشد، سوار شدن بر آن روا نیست. هفتم: او را منع کرده است از این رو که- در صورت امکان- بین خود و خدا، در مورد رسیدن نعمت خدا چیزی را واسطه قرار دهد، و آن منع از درخواست از دیگران و اظهار میل به الطاف اوست، بلکه وی بدون درخواست از مالداری که نتیجه اش - در صورت بخشش و دادن مال- ریختن آبرو و پذیرش خواری و منت است، و در صورت محروم داشتن، ناامیدی و ذلت، منتظر نصیب خود از روزیی باشد که خداوند برای او مقرر داشته است. و امام (علیه السلام) او را به وسیله ی دو عبارت مقدر تشویق به این مطلب فرموده است: اول در جمله ی، زیرا تو نصیب خود را می بری و به سهم خود می رسی، یعنی از روزی خدا. و کبرای مقدر چنین است: و هر کس این چنین باشد، سزاوار نیست که بین خود و خدا واسطه ای قرار دهد تا از او روزی خود را بطلبد. دوم: کلمه ی امام (علیه السلام): براستی که اندک … تا کلمه ی: خلق او، یعنی هر نعمتی که از جانبی برسد که مورد ستایش و پسندیده است، همان جهتی که خداوند متعال طلب روزی را از آن جهت مقرر داشته است، اگرچه اندک باشد، نزد خدا ارزشمندتر و والاتر از نعمت زیادی است که از راه دیگر- نظیر درخواست از غیر خدا و تمایل به او- می طلبد. و کبرا در حقیقت چنین است: و هر چه مهمتر باشد، شایسته است که انسان آن را بطلبد. و گفته ی امام (علیه السلام): هر چند که همه ی نعمتها از آن اوست، یعنی، اگر روزی از جانب مردم هم باشد، باز از طرف خداست، جز این که شایسته ی آن است که ابتدا به خدا توجه قلبی پیدا شود نه غیر خدا، زیرا او مبدا همه چیز و عنایتش به همه یکسان است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم یقینا) و بدان به علم یقین (انک لن تبلغ) آنکه تو نمی رسی هرگز (املک) به آرزوی خود، زیرا که آمال متجدد است لایزال (و لن تعدوا اجلک) و در نمی گذری از اجل خود (و انک) و به درستی که تو هستی (فی سبیل من کان قبلک) در راه کسی که بود پیش از تو (فخفض فی الطلب) پس سست باش در طلب مال (و اجمل فی المکتسب) و خوبی کن در آنچه کسب کرده شده است. یعنی به وجه حلال کسب کن (فان رب طلب) پس به تحقیق که بسا جستنی (قد جر الی حرب) که کشیده شد به ربودن مال (و لیس کل طالب بمرزوق) و نیست هر جوینده روزی، روزی داده شده (و لا کل مجمل بمحروم) و نه هر نیکویی کننده، یعنی کسب کننده به وجه حلال، محروم شده از روزی (اکرم نفسک) و گرامی دار نفس خود را (عن کل دنیه) از هر دنائتی و رذالتی (و ان ساقتک) و اگر چه راند تو را (الی الرغایب) به سوی رغبتها و عطیه های بسیار (فانک لن تعتاض) پس به تحقیق که تو عوض داده نمی شوی (بما تبذل من نفسک عوضا) به آنچه بذل می کنی از نفس خودت عوضی زیرا که مال خسیس نمی باشد عوض نفس نفیس. (و لا تکن عبد غیرک) و مباش بنده غیر خود به سبب طلب کردن از او (و قد جعلک الله حرا) و حال آنکه گردانید تو را خدای، بنده آزاد (و ما خیر خیر) و چیست نیکویی مالی که (لا یوجد الا بشر) یافت نشود مگر به شر (و یسر) و چیست نیکویی آسانی (لا ینال الا بعسر) که نرسند به آن مگر به دشواری (و ایاک ان توجف بک مطایا الطمع) و بپرهیز از آنچه بدوانند تو را شتران سواری طمع (فتوردک) پس فرود آورند تو را (مناهل الهلکه) در مواضع هلاکت فلاکت و تباهی. که آن مواقع رذایل است و منابع آن (و ان استطعت ان لا یکون) و اگر توانی که نوعی نمایی که نباشد (بینک و بین الله) میان تو و میان خدا (ذو نعمه) خداوند نعمتی از مردمان (فافعل) پس بکن آن را (فانک مدرک قسمک) پس به درستی که تو دریابنده قسمت خودی از روزی که در لوح محفوظ مقسوم شده (و اخذ سهمک) و فراگیرنده نصیب خودی از معیشتی که آن بری تو مقدر گشته شعر: رازق خداست مردم دنیا بهانه اند رزق خدا همین خور و ممنون کس مباش (و ان الیسیر من الله سبحانه) و به درستی که اندکی صادر شود از جانب خدای تعالی (اکرم و اعظم) گرامی تر و بزرگتر است (من الکثیر من خلقله) از بسیاری که حاصل شود از خلقان او زیرا که آنچه نزد او است ابدی است و آنچه نزد اینها است سرآمدنی. (و ان کان کل منه) و اگر چه همه آنها از جانب او است

آملی

قزوینی

و بدان بطور یقین که تو هرگز نتوانی رسید بارزوی خویش چنانچه در اول وصیت خود فرمود: (الی المولود ما لا یدرک) و هرگز نتوانی درگذشت از اجل خود یعنی اجل بهنگام خویش البته ترا دریابد و تو از آن رستن نتوانی قال تعالی: اذا جاء اجلهم فلا یستاخرون ساعه و لا یستقدمون و بدان که تو در راه آنانی که پیش از تو بوده اند. یعنی هیچ کس را از سبیل مرگ چاره نیست هر که بجهان هستی موهوم درآید اینراه البته باید طی کند و بان جهان برسد و حال از دو بیرون نباشد یا بدرجات جنان و مراقی قرب و رضوان برآید یا بدرکات نیران وم هاوی بعد و خذلان فروافتد مگر صورت حال آدمی آن است که او را قاسری از اوحی بحضیض یا از حضیضی باوج آورده باشد پس دست از او بازدارد البته یا بان اوج عروج کند یا باین حضیض هبوط نماید فاء در قول او (فخفض) مگر برای نوعی ترتب است که میان کلام سابق و این کلام است چه فنا و زوال مقتضی در طلب باشد چون حرص آدمی در طلب مال از چند شبهه خیزد یکی آنکه نداند که بس طلب و سعی که عکس نتیجه دهد و موجب فوت مال حاصل شده گردد دوم آنکه پندارد هر که سعی کند در طلب چیزی البته بیابد. سیم آنکه پندارد هر که طریق اجمال و توسط در طلب مال مرعی دارد محروم ماند پس اشارت ببطلان این هر سه مقدمه نموده فرمود پس آسان گیر بر خود در طلب رزق و بهمواری و نیکوئی اکتساب کن بهره و قسمت خویش را یعنی سعی خارج از حد صواب مکن مثلا آنچه موجب وقوع در معصیتی و مذلتی و ترک مروتی یا مخاطرتی بنفس و مال و اهل باشد چه بدرستی که بس طلب که کشانید بسوی حرب یعنی سلب مال بالتمام و نیست هر طالب ساعتی روزی داده شده و نه هر میانه روی نیکوئی کننده در طلب مانده حاصل کلام امر است باقتصاد و اجمال در طلب معیشت و هم در این باب خطاب بحضرت امام حسین (ع) در دیوان می فرماید: احسین انی واعظ و مودب فافهم فان العاقل المتادب و احفظ وصیه والد متحنن یغدوک بالاداب کیلا تعطب ابنی ان الرزق مکفول له فعلیک بالاجمال فیما تطلب لا تجعلن المال کسبک مفردا و تقی الهک فاجعلن ما تکسب کفل الاله برزق کل بریه و المال عاریه تجی ء و تذهب و الرزق اسرع من تلفت ناظر سببا الی الانسان حین یسبب و من السیول الی مقر قرارها و الطیر للاوکار حین تصوب و بزرگتر بضاعتی برای این تجارت سودمند اختیار قناعت و اقتصار بر کفاف معیشت بود. قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهان گرد را و الا جهد افزون و سعی از حد بیرون و حیل و تدابیر گوناگون بسیار باشد که هیچ سود نکند مگر زیان، پس محنت بیفزاید و غصه بر غصه علاوه گردد و فی شرح البحرانی و نحوه قول رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان روح القدس نفث فی روعی انه لن تموت نفس حتی تستکمل رزقها فاجلموا فی الطلب و هم شارح بحرانی اینجا نقل کند که در روزگار ما تاجری مایه خود را بواسطه چند دفعه سفر به هند از هفده دینار به هفده هزار برسانید پس بر ترک سفر و اکتفاء بانچه خدا او را روزی کرده عازم و مصمم شد ولی نفس اماره نگذاشت و او را بدوباره سفر کردن مزید مال و مکسب فریب داد بالاخره از غایت حرص از پا ننشست و بر و بحر در طلب زیادتی می پیمود تا دزدان در راهش بزدند و مالش تمام بردند و هم در عهد فقیر نیز شخصی از قزوین درزی صالحین او را تاجری مالی بمضاربه بداد و او یکدو سفرکرد و نفع اندوخت و بان اکتفاء نکرده مال آن شخص را بیدستوری او بدیار مخالف برد تا صاحب مال را بر او دست نباشد و بمراد خویش مال وافر بیندوخت و هنوز عزم آمدن بوطن نداشت از غایت حرص و آز بیک ناگاه در فترت و ملاحم هندوستان در کنار شهر دهلی تمام ببردند و فی غررالحکم کم من طالب خائب و مرزوق غیر طالب و ایضا: لو جرت الارزاق بالالباب و العقول لم تعش البهائم و الحمقی و در دیوان مذکور است: للناس حرص علی الدنیا بتبذیر و صفوها لک ممزوج بتکدیر کم من ملح علیها لا تساعده و عاجز نال دنیاه بتقصیر لم یرزقوها بعقل حین ما رزقوا لکنهم رزقوها بالمقادیر لو کان عن قوه او عن مغالبه طار البزاه بارزاق العصافیر و هم در دیوان مذکور است: لو کان بالحیل الغنی لوجدتنی بنجوم اقطار السماء تعلقی لکن من رزق الحجی حرم الغنی ضدان مفترقان ای تفرق و این معنی مطابق آن روایت کرده است که فطنت و زیرکی شخص از رزق او محسبوب می گردد تا غالب علم و فهم از دنیا و نعمت آن کم نصیبند بلکه مطلق ارباب هنر و فنون کمال دراین محنت همدستان و شریکند و در این باب حکمای جهان از نظم و نثر سخن بسیار گفته اند و از غصه این قصه همیشه در غم و آشفته اند تا آنکه ابی العلاء معری گفت: کم عاقل عاقل اعیت مذاهبه و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا هذا الذی ترک الاوهام حایره و صیر العالم النحریر زندیقا و متنبی گفته است: و ما الجمع بین الماء و النار فی یدی باصعب من اجمع الجد و الفهما و بالجمله روزی و نعمت چنانچه بزیادتی علم و فهم و فضل و هنر باز بسته نیست بزیادتی طلب و جد نیز باز بسته نیست بسابی هنر خفته که روزی سراغ او گرفته بدر خانه وی آید و بس هنرمند مجد که در طلب روزی شبگیر کند و هیج باو بازنخورد هر که این معنی نصب العین خود گرداند خود را از کوشش بیفایده و رنج بیهوده برهاند و فی دیوان علیه السلام کم من ادیب فطن عالم مستکمل العقل مقل عدیم و من جهول مکثر ماله ذلک تقدیر العزیز العلیم و ایضا فی دیوانه علیه السلام کم من علیم قوی فی تقلبه مهذب اللب عنه الرزق ینحرف کم من ضعیف سخیف العقل مختلط کانه من خلیج البحر یغترف و هم در دیوان مذکور است فلو کانت الدنیا تنال بفطنه و فضل و عقل نلت اعلی المراتب ولکنما الارزاق حظ و قسمه بفضل ملیک لا بحیله طالب مناسب این مقام شیخ سعدی خوب می گوید اگر روزی بدانش درفزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی به نادان آن چنان روزی رساند که صد دانا در آن حیران بماند و چه خوب گفته است آن پیر بامرید: ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمی بروزی است اگر بروزیرسان بودی بمقام از ملائکه درگذشتی. و گرامی و عزیز دار نفس خود را از هر دنیه. یعنی امری که منافی شرف و کرامت باشد و نشان خواری و مهانت نفس هر چند که بکشاند ترا سوی نعمتهای رغیبه چه بدرستی تو هرگز نخواهی یافت بازاء آنچه بذل کرده از نفس خود بتحمل خواری عوضی لایق آری نفس کریم نفیس ترین متاعها است و مال و رغایب دنیا خسیسترین اشیاء پس کجا از آن نعمتها عوض گردد (و عنه علیه السلام: فوت الحاجه اهون من طلبها الی غیر اهلها و روی ایضا عنه (علیه السلام): المنیه لا الدنیه و التقلل لا التوسل) و روی فی دیوانه علیه السلام لا تطلبن معیشه بمذله و ازفع بنفسک عن دنی المطلب و اذا افتقرت فداو فقرک بالغنی عن کل ذی دنس کجلد الاجرب فلیرجعن الیک رزقک کله لو کان ابعد من محل الکوکب و هم در دیوان مذکور است: ما اعتاض باذل وجهه بسواله عوضا و لو نال المنی بسوال و اذا السئوال مع النوال وزنته رجح السئوال و خف کل نوال و اذا ابتلیت ببذل وجهک سائلا فابذله للمتکرم المفضال ان الکریم اذا حباک بموعد اعطاکه سلسا بغیر مطال و هم این دو بیت از دیوان در این باب است: فما اقبل الدنیا جمیعا بمنه و لا اشتری عز المراتب بالذل و اعشق کحلاء المدامع خلقه لئلا یری فی عینها منه الکحل و نعم ما قال الشاعر: فی مثل هذا المقام: مرا از شکستن چنان عار ناید که از ناکسان خواستن مومیائی و بر زبان ارباب عصبیت از عرب جاری است که (النار و لا العار) و در دیوان از آن حضرت علیه السلام مروی است النار اهون من رکوب العار و العار یدخل اهله فی النار و العار فی رجل یبیت و جاره طاوی الحشی متمزق الاطمار و العار فی هضم الضعیف و ظلمه و اقامه الاخیار بالاشرار و العاران تجدی علیک صنیعه فتکون عندک سهله المقدار و العار فی رجل یحید عن العدی و علی القرابه کالهزبر الضاری و العار ان تک فی الانام مقدما و تکون فی الهیجا من الفرار جاهد علی طلب الحلال و لم تکن تغذوه بالاسراف و التبذار الا لاهلک او لضیفک او لمن یشکو الیک مضاضه الاعسار و مباش عبد غیر خود بطمع مال و توقع نوال از او و بتحقیق گردانیده است ترا خدای عالمیان حر و آزاد چنانچه فرمود (و احتج الی من شئت تکن اسیره) بلکه مطلق تعظیم و احترام کسانی را که اهل آن نیستند در این باب داخل است آنجا که ضرورت و حاجتی نباشد چنانچه فرموده (و من قضی حق من لا یقضی حقه فقد عبده) و چه باشد نفع خیری که رسیده نشود مگر بشر و یسری که دریافته نشود مگر بعسر حاصل هر خیر که با شری مقرون باشد خیر نباشد و هر راحت و آسانی که با زحمت و دشواری موصول باشد راحت نباشد و بدان که کریم شریف النفس اندک مذلت بر او بسیار دشوار باشد و اهانت را برای نعمت و راحت تن متحمل نگردد و اما لئیم بحکم من یهن یسهل الهوان علیه ما لجرح بمیت ایلام از مهانت نفس الم اهانت و مذلت درنیابد، از غایت حرص برای انگشتی نوش صد نیش را بجان خریدار باشد شبهه هم در کلام او است (ع) الکرام اصبر نفوسا و اللئام اصبر اجسادا می فرماید کریمان صابرتر باشند بنفس و لئیمان صابرتر باشند به تن و این قول بظاهر منافی این مطلب است. جواب کریم صبر کند بر مشقتهای و اخطار و رضا دهد بهموم و آلام برای طلب مجد و شرف و اعتلاء و خیر و تقوی و رضا ندهد به دونی و پستی و خواری برای راحت تن و فراخی معیشت بر هوان و خواری صبر کند بلکه هوان و خواری او را جفا نباشد تا بصبر متصف باشد که صبر علی الاطلاق از شیم کرام بود، و اما اجساد ایشان را تحمل بیشتر باشد و طاقت قویتر که آن طبقه در غالب اوقات از راه اجساد قوی و صیحیح و تنومند باشند و کریمان از آن که آلام نفسانی ایشان را بیش باشد تنهای ایشان گداخته و ضعیف باشد و تن پروری نکنند چنانچه لئیمان کنند وینک برحذر باش از اینکه بسرعت برد ترا شترهای طمع پس درآورد ترا بابشخورهای هلاکت و اگر توانی اینکه نبوده باشد میان تو و خدای عزیز صاحب نعمتی پس چنان کن چه بدرستی که تو یابنده از خوان دنیا قسمت خود را و اخذکننده نصیب خود را و بدرستی که اندک از حق سبحانه و تعالی کریم تر و عظیم تر باشد از بسیار ازخلق هر چند همه از آن خدای باشند (قال تعالی: و ما بکم من نعمه فمن الله..) و الحاصل اگر میسر باشد که روزی آدمی از وسایط ایدی عباد دورتر باشد و بداده خدای نزدیکتر چه نعمت از این نیکوتر.

لاهیجی

و اعلم یقینا انک لن تبلغ املک و لن تعدو اجلک و انک فی سبیل من کان قبلک، فخفض فی الطلب و اجمل فی المکتسب، فانه رب طلب قد جر الی حرب، فلیس کل طالب بمرزوق و لا کل مجمل بمحروم و اکرم نفسک عن کل دنیه و ان ساقتک الی الرغائب، فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا. و ما خیر خیر لایوجد الا بشر و یسر لاینال الا بعسر.

و بدان از روی یقین که تو نمی رسی به آرزوی خود و در نمی گذری از اجل خود و به تحقیق که تو باشی در راه و روش کسی که بود پیش از تو، پس سست باش در طلب کردن دنیا و با مهلت باش در کسب کردن. یعنی تعجیل مکن پس به تحقیق که بسا طلب کردنی باشد که منجر شود به سوی نیست شدن مال، پس نیست هر طلب کننده ای بهره مند به روزی و نه هر صاحب مهلت در اکتسابی محروم از روزی و گرامی و بزرگ دار نفس تو را از هر خصلت خبیث زبونی و اگر چه براند نفس تو تو را به سوی چیزهای مرغوب، پس به تحقیق که تو عوض نخواهی گرفت به چیزی که بذل و خرج می کنی از نفس تو از روی عوض بودن امور مرغوبه. یعنی بذل کردن و عوض دادن نفس خود از برای مشتهیات تو چیزی که شایسته ی عوض نفس تو باشد نخواهی گرفت، پس البته نفس تو را به عوض مشتهیات خود مده و مباش بنده ی غیر خود و حال آنکه گردانیده است تو را خدا آزاد و چه چیز است خیر و صلاح منفعتی که یافت نشود مگر به بدکرداری و یسار و وسعتی که رسیده نشود به آن مگر به دشواری.

و ایاک ان توجف بک مطایا الطمع فتوردک مناهل الهلکه و ان استطعت ان لایکون بینک و بین الله ذو نعمه فافعل، فانک مدرک قسمک و آخذ سهمک و ان الیسیر من الله سبحانه اکرم و اعظم من الکثیر من خلقه و ان کان کل منه.

یعنی دور دار نفس تو را از اینکه به سرعت سیر دهد تو را شتران سواری طمع، پس وارد گردانند تو را به جایگاه هلاک شدن و اگر طاقت و حوصله داری بر اینکه نباشد میان تو و میان خدا صاحب نعمتی، پس حوصله بکن و طاقت بیار. پس به تحقیق که تو باشی دریابنده ی قسمت و نصیب تو و گیرنده ی رسد تو و به تحقیق روزی اندک از جانب خدا سبحانه کرامت دارنده تر و بزرگ تر است از روزی بسیار از جانب مخلوق او و اگر چه جمیع روزی ها چه به واسطه و چه بی واسطه ناشی از اوست و معطی و رزاق او است و بس.

خوئی

(التخفیض و الاجمال): ترک الحرص فی طلب الدنیا، (الحرب): سلب المال و فنائه، (او جفت): اسرعت الاعراب: و قد جعلک الله حرا، جمله حالیه، و ما خیر خیر: یحتمل ان یکون کلمه ما استفهامیه للانکار فالخیر الاول مضاف الی الثانی و لو جعلت نافیه ففی الاضافه غموض و فی العباره ابهام و الاعراب فی قوله (و یسر لا ینال) اغمض فتدبر

ثم توجه الی ابطال ما یفتتن به اهل الدنیا من الامال و بین ان الانسان فی هذه الدنیا لا یبلغ الی آماله لان الامل غیر محدود، و الاجل محدود، و وصاه بترک الحرص و الکد فی طلب الدنیا، فان الرزق المقدر یصل بادنی طلب و ما یطلب بجد و کد ربما یتلف و یضیع و یعرضه الحرب. قال ابن میثم: و ذلک کما شوهد فی وقتنا ان تاجرا کان راس ماله سبعه عشر دینارا فسافر بها الی الهند مرارا حتی بلغت سبعه عشر الفا فعزم حینئذ علی ترک السفر و الاکتفاء بما رزقه الله، فسولت له نفسه الاماده بالسوء فی العود و حببت الیه الزیاده فعاود السفر فلم یلبث ان خرجت علیه السراق فی البحر فاخذوا جمیع ما کان معه، فرجع و قد حرب ماله، و ذلک ثمره الحرص المذموم. ثم تعرض (ع) للوصیه بحفظ کرامه النفس و الاحتفاظ بالشخصیه التی هی شرف وجود الانسان و امتیازه عن سائر انواع الحیوان فقال (علیه السلام): (و اکرم نفسک عن کل دنیه و ان ساقتک الی الرغائب) و یندرج فی وصیته هذه الامر بحفظ الحریه و الاستقلال فی عالم البشریه التی هی لب الدیمو قراطیه فی الاجتماع الانسانی و اشار الی ان النفس اعز و اعلی من کل شی ء فلا قیمه له بوجه من الوجوه و اکد ذلک بقوله (علیه السلام) (و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا). ثم اشار الی ان آفه الحریه الطمع فحذر منه اشد الحذر و فی التشبث بالوسائط نوع من الضعف فی الاستقلال و الحریه فقال (علیه السلام) (و ان استطعت ان لا یکون بینک و بین الله ذو نعمه فافعل)

بطور یقین بدان که به آرزو و آرمان خود نمی رسی و از عمر مقدر نمی گذری و براه همه کسانی که پیش از تو بوده اند می روی، در طلب دنیا آرام باش و در کسب مال هموار رفتار کن زیرا بسا طلب که به سرانجام تلف می کشد، نه هر کس دنبال روزی دود بروزی می رسد و نه هر کس آرام و هموار کار می کند از روزی وا می ماند، خود را از هر پستی در طلب دنیا گرامی دار و اگر چه آن کار پست تو را به آرمانهایت برساند، زیرا اگر خود را بفروشی بهائی که ارزش شخصیت را داشته باشد بدست نیاوری، خود را بنده دیگری مساز و باو مفروش درصورتیکه خداوندت آزاد و مستقل آفریده است، چه خیر و خوبی دارد آن خیری که جز بوسیله بدی بدست نیاید، و چه آسایشی است در آنچه جز به دشواری فراهم نشود؟؟ مبادا اختیار خود را بمرکب سرکش طمع بسپاری تا تو را در پرتگاه هلاک و نابودی کشاند، اگر توانی هیچ منعمی را میان خود و خدا واسطه طلب روزی نسازی همین کار را بکن و زیر بار نوکری دیگران مرو، زیرا تو قسمت روزی خود را خواهی یافت و بهره ات بتو خواهد رسید همان روزی اندک از طرف خداوند سبحان بی منت دیگران بزرگتر و گرامی تر است از بهره بیشتر از دست دیگران، وگرچه همه از طرف خداوند منانست. هر که نان از قبل خویش خورد منت از حاتم طائی نبرد

شوشتری

الی ان قال: (و اعلم یقینا انک لم تبلغ املک) لعدم حد لامال الانسان. (و لن تعدو) ای: لن تجاوز. (اجلک) (فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعه و لا یستقدمون). (و انک فی سبیل من کان قبلک) (و کل حی سالک السبیل). (فخفض) ای: خفف. (فی الطلب و اجمل) و لا تات

بما یستقبح. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فی المکتسب، فانه رب طلب قد جر الی حرب) ای: سلب المال، و مثله قولهم (رب طمع ادنی الی عطب) ای: هلاکه، و فی دیوان النابغه: و الیاس مما فات یعقب راحه و لرب مطمعه تعوذ ذباحا (فلیس کل طالب بمرزوق، و لا کل مجمل بمحروم) عله لقوله (علیه السلام): (خفض فی الطلب و اجمل فی المکتسب) و بدله روایه الکلینی بقوله (و لیس کل طالب بناج و لا کل مجمل بمحتاج). و کیف کان فقال ابن عبدل: قد یرزق الخافض المقیم و ما شد بعنس رحلا و لا قتبا و یحرم الرزق ذو المطیه و الرح ل و من لا یزال مغتربا و لاخر: و لیس رزق الفتی من فضل حیلته لکن حظوظ بارزاق و اقسام کالصید یحرمه الرامی المجید و قد یرمی فیحرزه من لیس بالرام و قال البحتری: خفض اسی عما شاءک طلابه ما کل شائم بارق یسقاه و قد تتناهی الاسد من دون صیدها شباعا و تغشی صیدها و هی جوع و فی (المعجم): دخل الناشی الاحصی علی سیف الدوله فانشده قصیده له فیه، فاعتذر سیف الدوله بضیق الید یومئذ، فخرج من عنده فوجد علی بابه کلابا تذبح لها السخال و تطعم لحومها، فعاد الیه و انشده: رایت بباب دارکم کلابا تغذیها و تطعمها السخالا فما فی الارض ادبر من ادیب یکون الکلب احسن منه حالا ثم اتفق ان حمل الی سیف الدوله اموال من بعض الجهات علی بغال، فضاع منها بغل بما علیه و هو عشره آلاف دینار، و جاء هذا البغل حتی وقف (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علی باب الناشی بالاحص، فسمع حسه فظنه لصا فخرج الیه بالسلاح فوجده بغلا موقرا بالمال، فاخذ ما علیه من المال و اطلقه، ثم دخل حلب و دخل علی سیف الدوله و انشد قصیده یقول فیها: و من ظن ان الرزق یاتی بحیله فقد کذبته نفسه و هو آثم یفوت الغنی من لا ینام علی السری و آخر یاتی رزقه و هو نائم فقال له سیف الدوله: بحیاتی وصل الیک مال کان علی البغل. قال: نعم. قال: خذه بجائزتک مبارکا لک فیه، فقیل لسیف الدوله: کیف عرفت ذلک؟ قال: عرفته من قوله (و آخر یاتی رزقه و هو نائم) بعد قوله (یکون الکلب منه احسن حالا)، و قال البحتری: و عجبت للمحدود یحرم ناصبا کلفا و للمجدود یغنم قاعدا (و اکرم نفسک عن کل) صفه (دنیه و ان ساقتک الی الرغائب) جمع الرغیبه العطاء الکثیر. رای اعرابی ابل رجل قد کثرت بعد قله، فسال عن العله قیل له: انه زوج امه فجاءته بنافجه. فقال: اللهم انا نعوذ بک من بعض الرزق. قال البحتری: خل الثراء اذا اخزت مغبته و اختر علیه علی نقصانه العدما (فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا) قال الشاعر: ان الهوی دنس النفوس فلیتنی طهرت هذی النفس من ادناسها و مطامع الدنیا تذل و لا اری شیئا اعز لمهجه من یاسها ایضا: اذا اظماتک اکف اللئام کفتک القناعه شبعا وریا فکن رجلا رجله فی الثری و هامه همته فی الثریا ابیا لنائل ذی ثروه تراه بما فی یدیه ابیا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فان اراقه ماء الحیاه دون اراقه ماء المحیا (و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا) فی (شعراء ابن قتیبه): اصاب عروه بن الورد العبسی فی الجاهلیه فی بعض غاراته امراه من کنانه فاتخذها لنفسه فاولدها و حج بها و لقیه قومها و قالوا: فادنا بصاحبتنا فانا نکره ان تکون سبیه عندک. قال: علی شریطه. قالوا: و ما هی؟ قال: علی ان تخیروها بعد الفداء، فان اختارت اهلها اقامت فیهم، و ان اختارتنی خرجت بها. و کان یری انها لا تختار علیه، فاجابوه الی ذلک وفادوه بها، فلما خیروها اختارت قومها، ثم قالت له: اما انی لا اعلم امراه القت سترا علی خیر منک اغفل عینا و اقل فحشا و احمی لحقیقه، و لقد اقمت معک و ما من یوم یمضی الا و الموت احب الی من الحیاه فیه، و ذلک انی کنت اسمع المراه من قومک تقول: (قالت امه عروه کذا، و فعلت امه عروه کذا) و الله لا نظرت فی وجه غطفانیه، فارجع راشدا و احسن الی ولدک. و فی (ادب کتاب الصولی): کتب رجل الی المهدی کتابا عنوانه (عبده فلان) فقال: لا اعلمن احدا نسب نفسه الی عبوده فی کتاب فانه ملق کاذب و لیس یقبله الا متکبر او غبی. و رای طاهر بن الحسین رقعه کتبها ابنه عبدالله الی المامون علیها (عبده) فقال: یا بنی! سمیتک عبدالله و کذلک انت فلا تشرکن فی الملک احدا، فانه جعلک بانعامه حرا لا مولی لک سواه. و کان احد العرفاء وزیرا لسلطان، فاستوحش منه فکتب الیه السلطان یستعطفه، فاجابه بانی کنت حرا فی جبلتی فعبدنی احسان السلطان و رجعنی استیحاشه الی اصل الفطره، فلا اعود بعد الی العبودیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لما انقذنی الله منها. و لبعضهم: لرد امس بالحبال، و حبس عین الشمس بالعقال، و نقل ماء البحر بالغربال، اهون علی من ذل السوال، واقفا علی باب مثلی ارتجی منه النوال. و قیل بالفارسیه: گر بخارد پشت من انگشت من خم شود از بار انت پشت من و کان عارف مقیما علی نهر یقتات من الاعلاف التی یجی ء بها الماء، فمر به جندی فقال: لو کنت مثلی تخدم السلاطین لما کان قوتک مثل هذا. فقال له: لو کنت قانعا مثلی لما صرت عبدا و خادما للناس. (و ما خیر خیر لا ینال الا بشر، و یسر لا ینال الا بعسر) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) و لکن فی نسخه ابن میثم (و ما خیر خیر لا یوجد الا بشر و لا ینال الا بعسر). و کیف کان، ففی (امثال العسکری): کان اهل بیت زراره حضان الملوک، فافتخر بذلک حاجب بن زراره فقال: حللنا باثناء العذیب و لم تکن تحل باثناء العذیب الرکائب لنکسب مالا او نصیب غنیمه و عند ابتلاء النفس تدنو الرغائب حضنا ابن ماء المزن و ابن محرق الی ان بدت منهم لحی و شوارب فعابه الناس و قالوا: ما راینا من یفتخر بالمعائب، و ذلک ان الظئر خادمه و الخدمه تضع و لا ترفع. و قیل: تجوع الحره و لا تاکل بثدیها، و قالوا: العبد حر ما قنع، و الحر عبد ما طمع. و قال اخو ذی الرمه لمن اراد سفرا: ان لکل رفقه کلبا یشرکهم فی فضله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الزاد ویهر دونهم، فان قدرت الا تکون کلب الرفقه فافعل. (و ایاک ان توجف بک) الایجاف: السیر السریع، قال تعالی: (فما اوجفتم علیه من خیل و لا رکاب). (مطایا) ای: دواب. (الطمع فتوردک مناهل) فی (الصحاح) المنهل: عین ماء ترده الابل فی المرعی، و تسمی المنازل التی فی المفازه علی طریق السفار، مناهل، لان فیها ماء. (الهلکه) قال الشاعر: طمعت بلیلی ان تریع و انما تقطع اعناق الرجال المطامع ایضا: و ارفض دنیئات المطامع انها شین یعر و حقها ان ترفضا ایضا: رایت مخیله فطمعت فیها و فی الطمع المذله للرقاب و فی (الطبری) فی وقایع سنه (287) اسر اسماعیل بن احمد السامانی عمرو ابن اللیث الصفار، و کان من خبرهما ان عمرا سال السلطان ان یولیه ما وراء النهر، فولاه ذلک و وجه الیه و هو مقیم بنیسابور بالخلع و اللواء علی ماوراءالنهر، فخرج لمحاربه اسماعیل، فکتب الیه اسماعیل، انک قد و لیت دنیا عریضه و انما فی یدک ماوراءالنهر و انا فی ثغر فاقنع بما فی یدک و اترکنی مقیما بهذا الثغر، فابی اجابته، فذکر له امر نهر بلخ و شده عبوره فقال: لو اشاء ان اسکره ببدر الاموال و اعبره لفعلت. فلما ایس اسماعیل من انصرافه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عنه جمع من معه و التناء و الدهاقین و عبر النهر الی الجانب الغربی، و جاء عمرو فنزل بلخ و اخذ علیه اسماعیل النواحی، فصار کالمحاصر و طلب المحاجزه فیما ذکر فابی اسمعیل علیه ذلک، فلم یکن بینهما کثیر قتال حتی انهزم عمرو فولی هاربا و مر باجمه فی طریقه قیل له انها اقرب، فقال لعامه من معه امضوا فی الطریق الواضح، و مضی فی نفر یسیر فدخل الاجمه، فوحلت دابته فوقعت و لم یکن له فی نفسه حیله، و مضی من معه و لم یلووا علیه، و جاء اصحاب اسماعیل فاخذوه اسیرا. (فان استطعت الا یکون بینک و بین الله ذو نعمه فافعل) فی (القصص): لما سلب سلیمان (ع) ملکه خرج علی وجهه فضاف رجلا عظیما فاضافه و احسن الیه و نزل منه منزلا عظیما لما رای من صلاته و فضله و زوجه بنته، فقالت له بنت الرجل: بابی انت و امی ما اطیب ریحک و اکمل خصالک! لا اعلم فیک خصله اکرهها الا انک فی موونه ابی. فخرج سلیمان حتی اتی الساحل، فاعان صیادا ثمه فاعطاه السمکه التی وجد فی بطنها خاتمه. و قال الجاحظ: علیه اصحاب السلطان و مصاصهم و ذو و البصائر منهم یعترفون بفضیله التجار و یتمنون حالهم و یحکون لهم بسلامه الدین و طیب الطعمه و یعلمون انهم اودع الناس بدنا و اهناهم عیشا و آمنهم سربا، لانهم فی افنیتهم کالملوک علی اسرتهم یرغب الیهم اهل الحاجات و ینزع الیهم ملتمسو البیاعات، لا تلحقهم الذله فی مکاسبهم و لا یستعبدهم الضرع لمعاملاتهم، و لیس هکذا من لابس السلطان بنفسه و قاربه بخدمته، فان اولئک لباسهم الذله و شعارهم الملق و قلوبهم ممن هم لهم خول مملوءه، قد لبسها (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الرعب و الفها الذل و صحبها ترقب الاجتیاح، و هم مع هذا فی تکدیر و تنغیص خوفا من سطوه الرئیس و تنکیل الصاحب و تغیر الدوله و اعتراض حلول المحن، فان هی حلت بهم- و کثیرا ما تحل- فناهیک بهم مرحومین یرق لهم الاعداء فضلا عن الاولیاء، فکیف لا یمیز بین من هذا ثمره اختیاره و غایه تحصیله و من قد نال الوفاء عنه و الدعه و سلم من البوائق مع کثره الاثر و قضاء اللذات من غیر منه لاحد، و من استرقه المعروف و استعبده الطمع و لزمه ثقل الصنیعه، و طوق عنقه الامتنان و استرهن بتحمل الشکر. (فانک مدرک قسمک و آخذ سهمک) فی (تاریخ بغداد): قال المامون یوما و هو مقطب لابی دلف: انت الذی یقول فیه الشاعر: انما الدنیا ابو دلف عند بادیه و محتضره فاذا ولی ابو دلف ولت الدنیا علی اثره فقال له ابودلف: شهاده زور و قول غرور و ملق معتب و طالب عرف، ااصدق منه ابن اخت لی حیث یقول: دعنی اجوب الارض التمس الغنی فلا الکرج الدنیا و لا الناس قاسم فضحک المامون و سکن غضبه. (و ان الیسیر من الله سبحانه اعظم و اکرم) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (اکرم و اعظم) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (من الکثیر من خلقه و ان کان کل منه) زاد فی روایه (التحف) (و لو نظرت - و لله المثل الاعلی- فیما یطلب من الملوک و من دونهم من السفله، لعرفت ان لک فی یسیر ما تصیب من الملوک افتخارا، و ان علیک فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کثیر ما تصیب من الدناه عارا). سیر النواعج فی بلاد مضله یمسی الدلیل بها علی ملمال خیر من الطمع الدنی و مجلس بفناء لا طلق و لا مفضال فاقصد لحاجتک الملیک فانه یغنیک عن مترفع مختال

مغنیه

(و اعلم یقینا انک لن تبلغ املک الخ).. لانه لا حد لنهم الانسان و آماله الجائعه، و لو ملک الکون بکامله لتمنی کونا ثانیا و ثالثا الی ما لا نهایه (فخفض فی الطلب).. اطلب الرزق واسع الیه علی ان تحفظ التوازن الواجب بین آخرتک و دنیاک، کما قال سبحانه: المال و البون زینه الحیاه الدنیا و الباقیات الصالحات خیر عند ربک ثوابا- 46 الکهف. (رب طلب قد جر الی حرب). قد لا ترضی بما یکفیک من الرزق،وهو بین یدیک، فتکدح طلبا للمزید و الادخار.. و تاتی النتجیه بعکس ما ادرت حیث تخسر ما کنت تملک من طعام و غذاء، و تقعد مذموما مخذولا. (فلیس کل طالب بمرزوق). لا ینزل الغذاء من السماء.. انه فی بطن الارض، و علینا ان نشقها بالجهد و العرق علی ان نتوکل علی الله، و نساله التوفیق، لان الکون بما فیه فی قبضته، یهب و یمنع حتی مع الکد و العرق ان شاء، و لا یشاء الا لحکمه (و لا کل مجمل بمحروم). المراد بالمجمل المعتدل، و المعنی قد یکون الغنی بالاعتدال فی السعی بلا افراط و تفریط، و قد یکون الفقر بالافراط بالکد و السعی، و السر هو ان نعلم بان وراء کل شی ء قضاء وتدبیرا، و ان السعی وحده لیس بالسبب التام، و لا التوکل هو الموثر دون غیره، و ان کلا منهما جزء متمم للاخر. (و اکرم نفسک- الی قوله- عوضا) لا تطلب المال من کل سبیل، و تقف من اجله مواقف الهوان فان الکرامه لاتباع بثمن، و من خسر کرامته فقد خسر نفسه.. و لکن کثیرا من الناس لا یرون الکرامه الا فی المال حتی و لو حصل بطریق العهر و الخیانه (و لا تکن عبد غیرک، و قد جعلک الله حرا). هذا تفسیر و بیان لقوله: اکرم نفسک لان الکرامه و الحریه شی ء واحد، ینبع من ذات الانسان، و ما هو بهبه من مخلوق، او کسب بکد الیمین.. و علی المرء ان یستمیت من اجل حریته و کرامته. و تجر الاشاره الی ان الحریه التی عناها الامام لیس معناها ان یعمل الانسان ما یشتهی و ما یرید دون ان ینظر الی الظروف المحیطه به و المجتمع الذی یعیش فیه، و انما اراد حریه الناس مجتمعین یعیشون و یعملون یدا واحده لصالح الجمیع، و علی کل فرد ان یمارس حریته فی هذا النطاق، فان تعداه فقد استهان بحریته بمل ء ارادته، و جعل السبیل علیه للقوه الرادعه العادله. (و ما خیر خیر لا ینال الا بشر).(ما) هنا استفهام لفظا، و انکار محتوی، و المعنی کل شی ء یحرم فعله فالاثار المترتبه علیه حرام- مثلا لا مهر لعاهر لان الزنا حرام، و لا نیابه لمزور لان التزویر حرام، و لا حکم لمرتش لان الرشوه حرام. و بکلمه، ان الغایه لا تبرر الواسطه الا ضمن القانون و النظام (و یسر لا ینال الا بعسر)- مثلا- الغنی یسر، و الفقر عسر، و لکن یزال هذا العسر بما اشد منه عسرا و قبحا کالسرقه و الخیانه و المذله و المهانه. (و ایاک ان توجف بک مطایا الطمع الخ).. انه شره و نهم، و عاقبته الوبال و الخسران. و فی بعض الروایات: الطمع خمر الشیطان لا یصحو شاربه الا فی نار جهنم (و ان استطعت ان لا یکون الخ).. من الخیر ان تتعاون مع اخیک الانسان علی المصلحه المتبادله بینکما علی اساس العدل و المساواه، اما ان یکون هو الغنی عنک، و انت الفقیر الیه فالفضل ان تترکه و شانه، و تسعی جهدک متوکلا علی الله، فان المومن الحق لا یطب العون الا من خالقه، و لا یقبل الا فضله و احسانه، و لا ینظر الی ما فی ایدی الناس. (فانک مدرک قسمک، و آخذ سهمک) من خالقک، بلا نقصان و واسطه مخلوق مثلک، و اذن فمن السخافه انتقب الهوان من غیرک لاجل الرزق.. بل خیر لک و افضل ان تصبر و تتجرع المراره علی ان تتحمل المه من غیر رازق العباد (و ان الیسیر من الله سبحانه اعظم و اکرم من الکثیر من خلقه). اجل و الله ان قلیله عظیم و کثیر بخیراته و برکاته، و کثیر غیره صغیر و حقیر بالقیاس الی یسیره تعالی، و ان کان الکون بما فیه لله و من الله، و لکن لوساطه العبد منغصات لا یطیقها ابی کریم. و قال الشیخ محمد عبده: لیس افعل فی النفس من هذا الکلام الذی یکاد من قوته و اصابته الحق یقطع القاری ء المومن لفوره عن الدنیا.

اللغه: و تلافیک: تدارکک. و فرط: ذهب وفات. و الوکاء: الرباط. و المراد بالحرفه هنا الحرمان او الضیق فی الرزق. و اهجر: تکلم بالهذیان. اللغه: الخرق- بفتح الخاء- الثقب، و بکسرها الفتی الظریف الکریم، و بضمها کما هنا- العنف و الشده، و ایضا الجهل و الحمق. و المستنصح بالفتح المطلوب منه ان ینصح. الاعراب: تکن مجزوم بجواب الامر، و ایاک مفعول لفعل محذوف، و الاصل احذرک،

عبده

قبلک فخفض فی الطلب: خفض امر من خفض بالتشدید ای رفق و اجمل فی کسبه ای سعی سعیا جمیلا لا یحرص فیمنع الحق و لا یطمع فیتناول ما لیس بحق … قد جر الی حرب: الحرب بالتحریک سلب المال … تبذل من نفسک عوضا: ان رغائب المال انما تطلب لصون النفس عن الابتذال فلو بذل باذل نفسه لتحصیل المال فقد ضیع ما هو المقصود من المال فکان جمع المال عبثا و لا عوض لما ضیع … خیر لا ینال الا بشر: یرید ای خیر فی شی ء سماه الناس خیرا و هو مما لا یناله الانسان الا بالشر فان کان طریقه شرا فکیف یکون هو خیرا … و یسر لا ینال الا بعسر: ان العسر الذی یخشاه الانسان هو ما یضطره لرذیل الفعال فهو یسعی کل جهده لیتحامی الوقوع فیه فان جعل الرذائل وسیله لکسب الیسر ای السعه فقد وقع اول الامر فیما یهرب منه فما الفائده فی یسره و هو لا یحمیه من النقیصه … بک مطایا الطمع: توجف تسرع و المناهل ما ترده الابل و نحوها للشرب

علامه جعفری

فیض الاسلام

و یقین بدان و باور کن که هرگز به آرزوی خود نخواهی رسید، و هرگز از مرگ خویش نتوانی رست، و تو در راه کسانی هستی که پیش از تو بودند، پس (با این صورت که از مرگ چاره ای نیست) در تلاش (مال و دارائی) مدارا کن و آسان گیر، و در آنچه کسب میشود سعی و کوشش نیکو نما (حریص نباش که نتیجه آن هلاک و تباهی است) زیرا بسا تلاش است که موجب نیستی مال گردد، و نیست هر تلاش کننده ای دریابنده، و هر میانه رو نومید گردیده، و گرامی دار نفست را از هر زبونی و پستی هر چند تو را به نعمتهای به شمار رساند، زیرا هرگز برابر آنچه از نفس خویش صرف می کنی عوض نخواهی یافت، و بنده دیگری مباش (به طمع مال و جاه کسی سر فرود نیاور) که خدا تو را آزاد گردانیده، و چه خوبی دارد نیکوئی (مال و جاهی) که نرسد مگر به بدی (ریختن آبرو نزد دیگری) و چه سودی دارد گشایشی که به دست نمی آید مگر به دشواری؟! و بر حذر باش از اینکه شترهای طمع و آز تو را به تندی با آبشخورهای تباهی ببرند (بر اثر طمع و آز به دنیا و کالای آن مرتکب حرام مشو که به عذاب الهی گرفتار خواهی شد) و اگر توانائی داری که بین تو و خدا بخشنده ای نباشد چنان خواه (آبروی خود پیش دیگری مریز) زیرا تو (از خون دنیا) قسمت خویش را می یابی، و بهره ات را می بری! و اندک از جانب خداوند سبحان برتر و ارجمندتر است از بسیاری که از خلق او برسد هر چند همه از او است.

زمانی

مطلب دوم امام علیه السلام این است که انسان هیچگاه به آرزوهای خود نمی رسد بنابراین باید مراقب باشیم که آرزوها ما را به حرام و انحراف نیندازد. خدای عزیز در این مورد چنین می فرماید: (منافقان به بهشتی ها می گویند مگر در دنیا ما با شما نبودیم (چرا حالا در عذاب هستیم) بهشتی ها جواب می دهند چرا، شما با ما بودید ولی شما خود را به فلاکت افکندید و در انتظار مصیبت برای مسلمانان بودید، در ایمان خود تردید پیدا کردید و آرزوها شما را مغرور کرد و سرانجام دستور خدا صادر شد و شیطان شما را گول زد که خدا شما را عذاب نمی کند.) امام علیه السلام از حرص پرهیز می دهد و به این نکته جالب توجه می دهد: خیلی از موارد دست و پا زدن، فعالیت کردن موجب می شود که انسان خواسته خود را از دست بدهد. از سوی دیگر می بینیم خیلی از آنانکه حرص نمی زنند زندگی آسوده ای دارند ارز نظر روحی، ایمانی و هم از نظر جسمی سالم اند و هم از نظر ثروت دنیا آنچه صلاح بوده در اختیار آنان قرار گرفته است. امام علیه السلام همه این نکته ها را برای توضیح یک آیه قرآن بیان داشته: وسیله آسایش شما و کسانی که شما را رزق دهنده آنان (زیر دستان) نیستید را در زمین آماده ساختیم. خزینه و انبار تمام موجودات در نزد ماست و ما به مقدار معین در اختیار بشر قرار می دهیم. راستی وقتی خدا انبار دار تمام جهان باشد و از نعمتها به مقدار معین در اختیار بشر قرار دهد، دست و پا کردن و حرص زدن ما چه سودی دارد؟! خدا از یهودیان مذمت کرده و آنان را علاقمند به زندگی معرفی کرده است و بعد می فرماید: زیادی عمر برای آنان سودی ندارد، زیرا خدا از کارهای آنان آگاه است: به یهودیان بگو: اگر بهشت مخصوص شماست نه مردم، اگر راست می گوئید از خدا مرگ بخواهید. هیچگاه از خدا مرگ نمی خواهند، زیرا می دانند چه کارهائی کرده اند و خدا از وضع ستمگران آگاه است. می بینی که برای زندگی حرص می زنند. بعضی از مشرکان دوست می دارد که هزار سال عمر کند، در صورتیکه زیاد عمر کردن کسی را از عذاب باز نمیدارد و خدا به آنچه انجام می دهند آگاه است. امام علیه السلام بعد از یک مقدمه راجع به حرص و تقسیم نعمتها از طرف خدا به نتیجه ای که می خواهد بگیرد می رسد و آن اینکه برای بدست آوردن رزق، هیچگاه نباید پیش این و آن گردن کج کرد و عزت نفس، آزادی و احترام را از دست داد که این کرنشها، تواضع ها، تملق ها نقشی در کم و زیاد شدن رزق ندارد. بر فرض که ثروت انسان زیاد باشد، آنچه از گلو پائین می رود و خرج بدن می شود رزق است که غالبا هر چه ثروت زیادتر باشد، سلامتی بیشتر در معرض خطر قرار می گیرد و آب خوش کمتر از گلو پائین می رود.

سید محمد شیرازی

(و اعلم) علما (یقینا) ای مطابقا للواقع (انک لن تبلغ املک) ای: ما تامله من امور الدنیا (و لن تعدوا اجلک) ای لن تجاوزه. (فخفص فی الطلب) ای موفق و اقل من طلب الدنیا (و اجمل فی المکتسب) ای فی الاکتساب، و الاجمال فیه عدم الحرص (فانه رب طلب قد جر الی حرب) ای سلب المال و الشقاء، کنایه عن لزوم طلب الدنیا لفوات الاخره (فلیس کل طالب بمرزوق) یرزق النعمه کما یشاء (و لا کل مجمل) فی الطلب متوسط فیمه (بمحروم) ای یحرم عما یطلبه (و اکرم نفسک عن کل دنیئه) ای عن الصفات و الافعال الخسیسه (و ان ساقتک) تلک الدنیئه و اوصلتک (الی الرغائب) ای ما ترغبه و تشتهیه من امور الدنیا (فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عرضا) اذا نفس الاشیاء اعن الاشیاء، فلا یتمکن ان یحصل الانسان علی عرض منها اذا اهانها لاجل طلب او رغبه (و لا تکن عبد غیرک) تطیعه اطاعه عمیاء (و قد جعلک الله حرا) تملک زمام امرک (و ما خیر خیر لا ینال الا بشر ان الشی الحسن لذی لا یصل الانسان الیه الا بسبب الشر، لیس ذلک الشی ء خیرا، فلا تدن منه (و) ما خبر (لیس لا ینال الا بعسر) اذ الانسان یفر من الشی العسیر لعسره فاذا کان الیسر فی طریقه عسر، لم یکن فرق بینه و بین العسر (و ایاک ان توجف بک) ای تسرع بک (مطایا الطمع) جمع مطیه، کان الطمع له مطیه یرکبها الانسان لیصل الی ما طمع فیه (فتوردک مناهل الهلکه) جمع منهل، المحل الذی یرد الانسان الی الماء منه و ذلک لان الطمع دائما یسبب اذ لال الانسان و هلاکه (و ان استطعت ان لا یکون بینک و بین الله ذو نعمه) بان تکون نعمتک من نفسک بالاکتساب او نحوه (فافعل) اذ لا وجه لان یذل الانسان نفسه فی تحصیله رزقه (فانک) سواء کان بینک و بین الله واسطه ام لا (مدرک قسمک) ای الذی قسم الله لک (و اخذ سهمک) ای نصیبک المقدر لک (و ان الیسیر من الله سبحانه اعظم و اکرم من الکثیر من خلقه) فلا یذهب الانسان الی باب احد لتحصیل اکثر من رزقه الذی یاتیه بلا واسطه احد (و انکان کل منه) تعالی، ان مصدر الارزاق هو الله فقط.

موسوی

بلغ: وصل و بلغ الشی ء ای وصل الیه و البلاغ الوصول الی الشی ء المطلوب. تعدو: تعدی الشی ء جاوزه، تعدو تتجاوز. اجلک: الاجل وقت الموت و غایه الوقت. سبیل: السبیل الطریق او ما وضح منها. اجمل: یقال: اجمل فی الطلب ای اعتدل و لا تفرط و اجمل فی العمل ای احسن و فی الکلام تلطف. جر: الی حرب قاد الی حرب. مجمل: معتدل غیر مفرط. محروم: المحروم الممنوع عن الخیر. ساقتک: یقال: ساق الماشیه ای حثها علی السیر من خلف. الرغائب: الامر المرغوب فیه: العطاء الکثیر. تعتاض: لن تعتاض ای لن تاخذ و لن تحصل علی الخف و البدل. تبذل: تعطی تجود، و البذل العطاء و الکرم. عوضا: بدلا و خلفا. المطایا: جمع مطیه الدابه التی ترکب. توردک: تودره و استورد، احضره المورد و توردک تحضرک و تدینک و تبلغک. مناهل: جمع منهل: المورد مناهل موارد. الهلکه: الهلک الواحده هلکه الشی ء الذی یهوی و یسقط و التهلکه: کل ما عاقبته الی الهلاک و المهلکه موضع الهلاک. قسمک: القسم: الجزء من الشی ء المقسوم: قسمک نصیبک. (و اعلم یا بنی ان من کانت مطیته اللیل و النهار فانه سار به و ان کان واقفا، و یقطع المسافه و ان کان مقیما وادعا. و اعلم یقینا انک لن تبلغ املک، و لن تعدو اجلک، و انک فی سبیل من کان قبلک) شبه اللیل و النهار بالمطیه التی یرکبها الانسان لیقطع بها الی مراده. و لئن کانت المطیه قد تتعب الراکب و تضنیه اذا استغرقت الرحله مده طویله و یشعر معها بالملل و التعب فان اللیل و النهار یسیران بالانسان دون ان یشعر بهما او یحس بوجودهما و ذلک لانهما یتکرران باستمرار، و متی تکرر الشی ء بطل الاحساس به و التفکیر بابعاده، لانه یصبح امرا مالوفا کجزء منک … ثم ان الامام ینبه هذا الانسان الی انه لن یدرک امله و یعنی بالامل لیس املا معینا فلربما ادرکه و لکن ما ان یحقق الفرد املا الا وبدت له آمال، و انفتح امامه الکثیر من الامال. و هکذا دوالیک فیاتی الموت و الامال تترای ء امام الانسان و لا یدرکها، و هذا شی ء مدرک بالوجدان یمر علی کل واحد منا، کنا صغارا و کانت آمالنا لا تعدو آمال اقراننا من اکله نحصل علیها او لذه نستوفیها، او مقدار من المال نکتسبه، و عندما تقدمت بنا السن الی الشباب تبدلت آمالنا فغدت زوجه و دارا و سیاره و مالا، و لما تحققت هذه الامور ارتفعت الامال بارتفاع الهمم و الروی، فغدت نظره مستقبلیه تتضمن تحقیق الحق و ازهاق الباطل و تحریر الاوطان و الانسان … بعد ان تقدمت بنا السن غدت آمالنا تحقیق اراده الله و نشر الاسلام و رفع رایه التوحید. غدت فکرا اسلامیا یشع علی الکون و شرعه ربانیه تحکم الانسان و المجتمع … انه الامل الذی یتجدد فی کل مره و یسیر فی عده اتجاهات. و الامال التی تتخذ طابع النظره الی الله و الدار الاخره آمال ممدوحه لا تخالف اوامر الله و مرضاته بل هی من صمیم الاسلام و مقتضیات الایمان و لذا یتقدم الشهداء الی ساحه المعرکه املا بالنصر، فان ماتوا قبل تحقیقه فقد یتحقق علی ایدی المجاهدین بعدهم، و من زرع لیاکل هو ان استمر علی قید الحیاه او یاکل غیره ان مات فهو امل مقبول … اما الامل المبغض هو الذی ینسی الاخره و یمنع عن رویه الحق … فیسترسل وراء امله دون نظر الی عواقب الامور و نتائجها … (فخفض فی الطلب و اجمل فی المکتسب فانه رب طلب قد جر الی حرب فلیس کل طالب بمرزوق و لا کل مجمل بمحروم، و اکرم نفسک عن کل دنیه و ان ساقتک الی الرغائب، فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا. و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا. و ما خیر خیر لا ینال الا بشر، و یسر لا ینال الا بعسر. و ایاک ان توجف بک مطایا الطمع فتوردک مناهل الهلکه، و ان استطعت الا یکون بینک و بین الله ذو نعمه فافعل فانک مدرک قسمک، و آخذ سهمک.

و ان الیسیر من الله اعظم و اکرم من الکثیر من خلقه و ان کان کل منه) لقد امرنا بالطلب و السعی وراء الرزق و ان الجالس فی بیته المکتفی بدعاء اللهم ارزقنی احد الثلاثه الذین لا تستجاب دعوتهم لانه قد طلب الرزق بغیر اسبابه المشروعه التی وضعها الله و سنها لتحصیل ذلک. و لکن هذا الطلب و السعی یجب ان لا یکون الی درجه النهم و الجشع بل یجب ان یخفض الانسان فیه و یرفق لئلا یحصل علی عکس المطلوب فان بعض ابناء الدنیا تراه ساعیا لیلا نهارا فی سفره و حضره مجتمعا مع الناس او منفردا بنفسه:، حتی فی صلاته و عبادته یفکر فی الحصول علی الدنیا و یبحث فی عوامل اکتسابها و ربحها. انک تراه فی هم دائم و حرکه مستمره و سعی متواصل لا ینام الا فی آخر الاوقات و تراه اول الناس قیاما، لا یاکل مع عائلته لقمه واحده و لا یراهم الا فی قلیل من الاوقات. تراه یشتاق الی رویه ابنائه لانه لا یعود الیهم الا فی آخر وقته عندما یکونون قد رقدوا الی فراشهم، و یغادرهم قبل ان یستیقظوا. تراه تاره یرکب البحر و اخری یمتطی الجو و ثالثه یقطع المفاوز و الجبال. حیاه کلها شقاء و تعب و عرق و نصب، حیاه مملوءه بالمخاطر و المهالک. یطلب الثراء الفاحش و الغنی الکثیر، یرید ان یفاخر الاغنیاء و یعیش مع الکبار من الطغاه و قوارنه المال. یرید ان یصبح من کبار اثریاء العالم … و لکن و للاسف رب طلب قد جر الی حرب، کما یقول الامام: فرب انسان کانت تجارته صغیره ذات راس مال قلیل تفی بحاجته و مصاریفه و هو بعد فی حیاه سعیده فاذا به یحب ان یوسعها و یغامر بما عنده فاذا به یخسر کل ما عنده و یعلن افلاسه امام الناس، و رب مهاجر مغامر قد جنی علی نفسه. فلیس کل طالب بمرزوق کما ان من اجمل بطلبه فلیس بمحروم اذ ربما اتت النعمه و نزل الرزق علی انسان یجمل فی الطلب و لا یکدح کدح المستمیت … و هذا ما نراه بام اعیننا … کم عاقل عاقل اعیت مذاهبه و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا ثم انه علیه السلام امرنا ان نکرم انفسنا عن کل دنیه مهما کانت عاقبتها. فالسرقه عمل دنی ء و سافل و ان کان فی ذلک تحصیل للمال و اکتساب محرم له … و الکذب عمل شائن و مهین و ان کان فیه جلب للمنفعه او دفع للمفسده. و الخیانه جریمه و دناءه و ان کان فیها ربح و مال. فان کل هذا و ما یشبهه و ان عادت علی الفاعل بشی ء من الفائده و الربح، و لکنها لن تعدل ما بذله من حق نفسه و ماء محیاه. لانه اذا انکشف امره فسیسقط من اعین الناس و یحتقره المجتمع و اذا بقی جرمه بینه و بین نفسه و خیانته لم تتعداه، فان کان ذا دین و ضمیر فانه یعیش الالم و المعصیه لشعوره بمخالفه دینه و ضمیره، و فی ذلک عذاب کبیر و مهما کانت النتائج کبیره تعد صغیره اذا ما قیست بهذه المخالفه الالهیه و الضمیریه. هذا کله اذا کانت الدنیه تتضمن مخالفه شرعیه محرمه و قد تقتضی غیر ذلک کما هی الحال فی دنیه السوال و الطلب، و مد الید الی الاغنیاء الاستجداء من اصحاب الثراء، فان هذه الدنیه فیها بذل ماء الوجه و لا یعادل ذلک مال الدنیا، فیها ید سفلی تمتد الی ید فوقها و فی ذلک منتهی الضعه و الهوان، فان الکرامه و العزه لا تقابل بالمال مهما کان کثیرا … لانه یاتی و یذهب و تتداوله الایدی و لا یستقر، و لکن الکرامه و العزه اذا اهدرت لا تعوض و اذا ذهبت لا تعود … ثم انه ینهانا ان نتحول عبیدا لغیر الله و قد جعلنا الله احرارا … جعلنا احرارا نمتلک حریه الاراده و الرای فلا یجوز ان نتحول الی ادوات تحرکنا من خلفنا آراء الاخرین و تسیرنا کما تحب و تشتهی. کما اننا احرار فی عقائدنا و افکارنا فلا یجوز ان تملی علینا عقائد مستورده و افکار دخیله غریبه، بل یجب ان نستقل فی تفکرینا و عقیدتنا کما نستقل فی ارادتنا و مرادنا … کذلک یجب ان نبقی احرارا فی تصرفنا و حرکتنا فلا یجوز لانسان یمن علینا بقبضه من المال ان یشل حرکتنا و یمنع مسیرتنا … و کما ان الفرد یجب ان یستقل فی ارادته و حرکته کذلک الدول یجل ان تستقل بطریقه اولی، بل یجب ان تمتلک وحدها حریه رایها و ارادتها و حرکتها، یجب ان تملک قرارها … قرار حربها و سلمها و قرار سکونها و حرکتها، و قرار رایها و عقیدتها، یجب علی الدوله ان تستقل فی کل شی ء و لا تبقی تدور فی فلک غیرها، و تنفذ ما یقوله الغیر فحسب. و للاسف الشدید قد صار الاشخاص تابعین فی افکارهم و آرائهم لما تملیه علیهم شخصیات لم یومنوا بها و لم یروا صحه رایها و لکن المنفعه دفعتهم الی قبول آرائهم و کذلک الدول اضحت تدور کلها فی فلک الاستکبار العالمی الذی یقود زعامته- امیرکا و روسیا- و اصبحت الدول کلها لا تمتلک حریه رایها و ارادتها بل اضحت خاضعه لاراء القوتین الطاغوتیین: امیرکا و روسیا. لقد تحولت الدول الاخری الی مستعمرات علیها تنفیذ القرار الصادر من اولیاء امورها حتی تحولت الدول الاخری الی مستعمرات علیها تنفیذ القرار الصادر من اولیاء امورها حتی وصل الامر الی ان صعود حاکم و نزول آخر عن کرسی الحکم اضحی بقرار دولی تصدره احدی هاتین الدولتین المستکبرتین. و اضحی کل حاکم صغیر و بلد صغیر یحتمی خلف واحده منهما عبدا مطیعا و رقیقا خالصا لا یملک من امره شیئا. و اذا اراد احد ان تسول له نفسه الانفکاک من هذه التبعیه و الاستقلال فی الرای و الحرکه فانها ستعلن علیه الحرب البارده و توجه نحوه کل ما تملک من عملاء فی الداخل و الخارج کی یمنعوه تحقیق قراره و تنفیذ مراده. ان الدول الصغری قد اکتفت باسم الاستقلال و عاشت علی هذا الاسم تحلم به و تظن انها علی شی ء من الاستقلالیه، و هی فی الحقیقه علی خلاف ذلک، انها اقل شانا من المستعمرات التی تحکمها تلک الدول مباشره. فالانسان، کما الشعوب و الدول یجب ان تکون حره کما اراد الله و احب لا کما ارادت- امیرکا و روسیا- یجب ان ینبع قرارها من ذاتها مهما کانت العواقب فان ذلک لمصلحه الفرد و المجتمع و الدوله. و هذا ما حصل فعلا فی ایران الاسلام عندما حطمت عرش الطاووس و رفضت التبعیه لامریکا او روسیا و اخذت علی نفسها ان یخرج قرارها من اسلامها و عقیدتها و من دینها و تراثها، عندما رفضت التبعیه و الدوران فی فلک غیرها، قام العملاء فی الداخل و الخارج لمحاربتها بتوجیه من اسیادهم فی واشنطن و موسکو، و لکن هذه الامه ستنتصر مهما کانت التضحیات جسیمه و البذل و العطاء کبیرا لان من اراد ان یعیش عزیزا حرا و سیدا مستقلا علیه ان یوطن نفسه لکل التبعات التی تنتج من وراء ذلک القرار الثوری الربانی … ثم انه علیه السلام ینبهنا الی سوء الطمع و عاقتبه القبیحه اذا ربما قاده الطمع فی امر الی ارتکاب حرام من اجل الحصول علیه و ربما دفعه طمعه الی قطیعه رحم او هجر خلیل او الاساءه الی صدیق، فیکون الطمع مسیئا له مذلا لنفسه، و لذا ورد فی الروایات عن الامام الباقر (ع) قال: بئس العبد عبد له طمع یقوده، و بئس العبد عبد له رغبه تذله … و یقول الامام علی بن الحسین علیهماالسلام: رایت الخیر کله قد اجتمع فی قطع الطمع عما فی ایدی الناس. و یقول النبی الکریم- صلی الله علیه و آله-: (ایاک و الطمع فانه الفقر الحضار). و قال امیرالمومنین (علیه السلام): استغن عمن شئت تکن نظیره و راغب الی من شئت تکن اسیر و احسن الی من شئت تکن امیره … و بعد هذا یوجهنا الامام الی الانقطاع الی الله و التخلی عن کل ما نعتبره واسطه الینا فی ایصال الخیر، فان هذه الواسطه سیکون لها المنه و الفضل علینا و نجد من انفسنا خضوعا لها و تذللا و یکفی ذلک سببا لرفض کل واسطه و الرجوع الی الله خالق الاسباب و مسببها …سهمک: السهم: النصیب.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَکَ،وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَکَ،وَ أَنَّکَ فِی سَبِیلِ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ.فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ.وَ أَجْمِلْ فِی الْمُکْتَسَبِ،فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَی حَرَبٍ؛فَلَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ،وَ لَا کُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ.وَ أَکْرِمْ نَفْسَکَ عَنْ کُلِّ دَنِیَّهٍ وَ إِنْ سَاقَتْکَ إِلَی الرَّغَائِبِ،فَإِنَّکَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِکَ عِوَضاً.

وَ لَا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً.وَ مَا خَیْرُ خَیْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِشَرٍّ،وَ یُسْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِعُسْرٍ؟! وَ إِیَّاکَ أَنْ تُوجِفَ بِکَ مَطَایَا الطَّمَعِ،فَتُورِدَکَ مَنَاهِلَ الْهَلَکَهِ.

وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَکُونَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ ذُو نِعْمَهٍ فَافْعَلْ،فَإِنَّکَ مُدْرِکٌ قَسْمَکَ، وَ آخِذٌ سَهْمَکَ،وَ إِنَّ الْیَسِیرَ مِنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمُ وَ أَکْرَمُ مِنَ الْکَثِیرِ مِنْ خَلْقِهِ وَ إِنْ کَانَ کُلٌّ مِنْهُ.

ترجمه

و به یقین بدان هرگز به همه آرزوهایت دست نخواهی یافت و (نیز بدان) هرگز از اجلت تجاوز نخواهی کرد (و بیش از آنچه مقرر شده عمر نمی کنی) و تو در همان مسیری هستی که پیشینیان تو بودند (آنها رفتند و تو هم خواهی رفت) حال که چنین است،در به دست آوردن دنیا زیاده روی مکن و در کسب و کار میانه رو باش،زیرا بسیار دیده شده که تلاش فراوان (در راه دنیا) به نابودی منجر گردیده (اضافه بر این) نه هر تلاش گری به روزی رسیده و نه هر شخص میانه روی محروم گشته است.

نفس خویشتن را از گرایش به هر پستی گرامی دار (و بزرگوارتر از آن باش که به پستی ها تن در دهی) هر چند گرایش به پستی ها تو را به خواسته هایت برساند،

زیرا تو هرگز نمی توانی در برابر آنچه از شخصیت خود در این راه از دست می دهی بهای مناسبی به دست آوری و برده دیگری مباش،خداوند تو را آزاد آفریده است.آن نیکی که جز از طریق بدی به دست نیاید نیکی نیست و نه آن آسایش و راحتی که جز با مشقت زیاد (و بیش از حد) فراهم نشود.

بپرهیز از اینکه مرکب های طمع،تو را با سرعت با خود ببرند و به آبشخورهای هلاکت بیندازند و اگر بتوانی که میان تو و خداوند،صاحب نعمتی واسطه نباشد چنین کن،زیرا تو (به هر حال) قسمت خود را دریافت می کنی و سهمت را خواهی گرفت و مقدار کمی که از سوی خداوند به تو برسد با ارزش تر است از مقدار زیادی که از سوی مخلوقش برسد،هر چند همه نعمت ها (حتی آنچه از سوی مخلوق می رسد) از ناحیه خداست.

شرح و تفسیر: هرگز تن به پستی مده

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه خود به شش نکته مهم که هر یک نصیحتی است انسان ساز،اشاره می کند؛ولی پیش از آن در مقدمه ای می فرماید:

«و بدان به یقین هرگز به همه آرزوهایت دست نخواهی یافت و (نیز بدان) هرگز از اجلت تجاوز نخواهی کرد (و بیش از آنچه مقرر شده عمر نمی کنی) و تو در همان مسیری هستی که پیشینیان تو بودند (آنها رفتند و تو هم خواهی رفت)»؛ (وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَکَ،وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَکَ).

آن گاه چنین نتیجه می گیرد:«حال که چنین است در به دست آوردن دنیا زیاده روی مکن و در کسب و کار میانه رو باش»؛ (فَخَفِّضْ {1) .«خفّض»از ریشه«خفض»به معنای پایین آوردن،در مقابل رفع به معنای بالا بردن است و در اینجا به معنای کم کردن و دست از زیاده روی برداشتن است. }فِی الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ {2) .«اجمل»از ریشه«اجمال»به معنای اعتدال در کار و عدم افراط است. }فِی الْمُکْتَسَبِ).

جمله «لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَکَ» بیان واقعیّتی روشن است که هیچ انسانی در این جهان به تمام آرزوهای خود نخواهد رسید،بنابراین چرا در طلب روزی حریص باشد؟

جمله «وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَکَ» اشاره به این است که عمر انسان به هر حال محدود است و هیچ کس نمی تواند بیش از وقت مقرر در این جهان بماند.حال که چنین است چرا برای به دست آوردن مال،بیش از حد دست و پا کند.

تعبیر به«خَفِّضْ؛آرام باش و فرو نه»و«أَجْمِلْ؛راه اعتدال پیش گیر»هر دو اشاره به یک حقیقت و آن ترک حرص و برای جلب روزی بیشتر است.این تعبیر هرگز تلاش و سعی برای به دست آوردن روزی حلال را نفی نمی کند.

امام علیه السلام در ادامه این سخن به استدلال پرمعنایی توسل می جوید و می فرماید:

«زیرا بسیار شده که تلاش فراوان (در راه دنیا) منجر به نابودی (اموال) گردیده (اضافه بر این) نه هر تلاشگری به روزی رسیده و نه هر شخص میانه روی محروم گشته است»؛ (فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَی حَرَبٍ {1) .«حرب»به معنای غارت کردن است و در اینجا معنای فعل مجهول دارد؛یعنی غارت شدن. }؛فَلَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ، وَ لَا کُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ).

شبیه این مضمون در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است،حضرت می فرماید: «اجملوا فی طلب الدنیا فان کلا میسّر لما خلق له ؛در طلب دنیا میانه رو باشید چرا که به هر کس آنچه مقدر شده است داده می شود». {2) .کتاب السنه،عمرو بن ابی عاصم،ص 182. }

جمله« رب طلب قد جر الی حرَب ؛چه بسیار تلاش فراوانی که منجر به نابودی شده»به گفته بعضی از نویسندگان،ضرب المثلی در لسان العرب است که مضمون آن را در فارسی،سعدی در ضمن دو بیت آورده است:

شد غلامی که آب جوی آورد آب جوی آمد و غلام ببرد

دام،هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد

دو جمله «فَلَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ...وَ لَا کُلُّ مُجْمِلٍ...» در واقع به منزله دلیل است برای آنچه در جمله های قبل درباره رعایت اعتدال و میانه روی در طلب رزق آمده است و اشاره به این حقیقت است که دست و پای زیاد همیشه درآمد بیشتر و رعایت اعتدال و میانه روی همیشه درآمد کمتر را در پی ندارد،بلکه لطف الهی بر این قرار گرفته آنها که بر او توکل کنند و حرص و آز و طمع را کنار بگذارند و به صورت معتدل برای روزی تلاش نمایند زندگی بهتر و توأم با آرامش بیشتر داشته باشند و در ضمن،دیگران نیز اجازه پیدا کنند که از تلاش خود برای روزی بهره گیرند و حریصان جای را بر آنها تنگ نکنند.

امام علیه السلام در دومین دستور می فرماید:«نفس خویشتن را از گرایش به هر پستی گرامی دار (و بزرگوارتر از آن باش که به پستی ها تن در دهی) هر چند گرایش به پستی ها تو را به خواسته ها برساند،زیرا تو هرگز نمی توانی در برابر آنچه از شخصیت خود در این راه از دست می دهی بهای مناسبی به دست آوری»؛ (وَ أَکْرِمْ نَفْسَکَ عَنْ کُلِّ دَنِیَّهٍ {1) .«دنیه»به معنای شیء پست است از ریشه«دنائه»به معنای پستی گرفته شده است. }وَ إِنْ سَاقَتْکَ إِلَی الرَّغَائِبِ {2) .«رغائب»جمع«رغیبه»به معنای شیء مطلوب و امر مرغوب است. }،فَإِنَّکَ لَنْ تَعْتَاضَ {3) .«تعتاض»از ریشه«اعتیاض»به معنای گرفتن عوض چیزی است و ریشه اصلی آن عوض است. }بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِکَ عِوَضاً).

اشاره به اینکه بعضی از خواسته ها چنان است که اگر انسان از شخصیت خود مایه نگذارد به آن نمی رسد و سزاوارِ انسان آزاده و با شخصیت نیست که تن به چنین معامله ای بدهد؛از شخصیت خود بکاهد تا به خواسته ای از خواسته های مادیش برسد.

و به گفته شاعر عرب:

ما اعتاض باذل وجهه بسؤاله عوضا و لو نال الغنی بسؤال

و إذا النوال إلی السؤال قرنته رجح السؤال و خف کل نوال

«کسی که از آبروی خویش به وسیله تقاضای از دیگران صرف نظر می کند، عوض شایسته ای پیدا نخواهد کرد هر چند از این طریق به غنا و ثروت برسد.

زیرا هنگامی که رسیدن به مواهب مادی را در کنار سؤال بگذاری (ذلتِ) سؤال آشکارتر می شود و مواهب مادی هر چه باشد کوچک خواهد بود».

به بیان دیگر،انسان مال را برای حفظ آبرو می خواهد و سزاوار نیست آبرویش را برای کسب مال بریزد.

سپس امام علیه السلام در ادامه سخن سومین توصیه مهم خود را می فرماید و می گوید:«برده دیگری مباش،خداوند تو را آزاد آفریده است»؛ (وَ لَا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً).

این جمله از مهم ترین و درخشنده ترین وصایای امام علیه السلام است که سزاوار است با آب طلا نوشته شود و همواره نصب العین باشد.آری خداوند انسان را آزاد آفریده و نباید این آزادی و آزادگی را با هیچ بهای مادی معاوضه کند حتی گاه باید با زندگی محدود و مشقت بار مادی بسازد و تن به بردگی این و آن ندهد.

این سخن هم درباره افراد صادق است و هم درباره ملت ها؛چه بسیارند ملت های ضعیف و ناتوانی که آزادی خود را برای مختصر درآمدی از دست می دهند و استثمارگران دنیا نیز از این نقطه ضعف بهره گرفته آنها را برده خویش می سازند و حتی در کنار کمک های مختصر اقتصادی فرهنگ غلط خود را بر آنها تحمیل می کنند و گاه دین و ایمانشان را نیز از آنها می گیرند.

افراد با شخصیت و ملت های آزاده ترجیح می دهند از جان خود بگذرند و برده دیگران نشوند.

این توصیه در حقیقت از آثار و لوازم توصیه گذشته است که می فرمود:

«شخصیت خود را برای رسیدن به مواهب مادی فدا مکن».

یکی از نمونه های روشن این مطلب همان است که امام حسین علیه السلام و یارانش

در کربلا نشان دادند؛امام علیه السلام در این واقعه مهم تاریخی فرمود:«الا و ان الدعی بن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله و هیهات منّی الذله؛ناپاک زادگان مرا در میان شمشیر و تن دادن به ذلت مخیر ساخته اند و هیهات که من تن به ذلت بدهم». {1) .لهوف،ص 97،و بحار الانوار ج 45،ص 8.}

امام صادق علیه السلام مطلب را در اینجا در حد کمال بیان فرموده و حریت را جامع صفات برجسته دانسته است می فرماید:«خَمْسُ خِصَالٍ مَنْ لَمْ یَکُنْ فِیهِ شَیْءٌ مِنْهَا لَمْ یَکُنْ فِیهِ کَثِیرُ مُسْتَمْتَعٍ أَوَّلُهَا الْوَفَاءُ وَ الثَّانِیَهُ التَّدْبِیرُ وَ الثَّالِثَهُ الْحَیَاءُ وَ الرَّابِعَهُ حُسْنُ الْخُلُقِ وَ الْخَامِسَهُ وَ هِیَ تَجْمَعُ هَذِهِ الْخِصَالَ الْحُرِّیَّه؛پنج صفت است که اگر کسی لا اقل یکی از آنها را نداشته باشد خیر قابل توجهی در او نیست:اوّل وفاست دوم تدبیر سوم حیا چهارم حسن خلق پنجم که جامع همه این صفات است،حریت و آزادگی است». {2) .خصال،ج 1،ص 284،ح 33. }

حضرت در چهارمین توصیه پرداخته می فرماید:«آن نیکی که جز از طریق بدی به دست نیاید نیکی نیست و نه آن آسایش و راحتی که جز با مشقت زیاد (و بیش از حد) فراهم نشود»؛ (وَ مَا خَیْرُ خَیْرٍ لَایُنَالُ إِلَّا بِشَرٍّ،وَ یُسْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِعُسْرٍ).

اشاره به اینکه بعضی برای رسیدن به مقصود خود از هر وسیله ای استفاده می کنند در حالی که دستور اسلام این است که تنها از طریق مشروع و صحیح باید به اهداف رسید.به بیان دیگر،هدف وسیله را توجیه نمی کند.همچنین نباید برای رسیدن به راحتی ها به سراغ مقدماتی رفت که بیش از حد انسان را در فشار قرار می دهد.

دو جمله بالا را که به صورت جمله های خبریه تفسیر کردیم،بعضی به صورت جمله استفهامیه تفسیر کرده اند و مطابق این تفسیر معنای جمله چنین می شود:چه سودی دارد آن خیری که جز از طریق شر به دست نمی آید و چه

فایده ای دارد آن راحتی که جز از طریق ناراحتی حاصل نمی شود.روشن است که نتیجه هر دو تفسیر یکی است،هر چند لحن و بیان متفاوت است.

شبیه همین معنا در کلمات قصار امام علیه السلام نیز آمده است می فرماید:«مَا خَیْرٌ بِخَیْرٍ بَعْدَهُ النَّارُ وَ مَا شَرٌّ بِشَرٍّ بَعْدَهُ الْجَنَّهُ؛آن خوبی و نیکی که جهنم را به دنبال داشته باشد خوبی نیست و نه آن ناراحتی و مشکلی که بهشت در پی آن باشد ناراحتی و مشکل است». {1) .نهج البلاغه،کلمات قصار،387.}

سپس امام علیه السلام در پنجمین توصیه مهم خویش خطاب به فرزندش می فرماید:

«و بپرهیز از اینکه مرکب های طمع،تو را با سرعت با خود ببرند و به آبشخورهای هلاکت بیندازند»؛ (وَ إِیَّاکَ أَنْ تُوجِفَ {2) .«توجف»از ریشه«ایجاف»به معنای با سرعت حرکت کردن و تاختن گرفته شده و ریشه اصلی آن«وجف» بر وزن«حذف»به معنای حرکت کردن سریع است.با توجّه به اینکه در عبارت بالا با«باء»متعدی شده به معنای به سرعت راندن است. }بِکَ مَطَایَا الطَّمَعِ،فَتُورِدَکَ مَنَاهِلَ {3) .«مناهل»جمع«منهل»به معنای آبشخور است. }الْهَلَکَهِ).

امام علیه السلام در اینجا موارد طمع را به منزله مرکب های سرکشی گرفته که اگر انسان بر آن سوار شود اختیار را از او ربوده و به پرتگاه می کشانند و تعبیر به «مناهل الهلکه؛آبشخورهای هلاکت»اشاره لطیفی به این حقیقت است که انسان به سراغ آبشخور برای سیراب شدن می رود ولی آبشخوری که با مرکب طمع به آن وارد می شود نه تنها سیراب نمی کند،بلکه آبی نیست و به جای آن هلاکت است.

بارها در زندگی خود آزموده ایم و تاریخ نیز گواه صدق این حقیقت است که افراد طماع گرفتار شکست های سختی در زندگی شده اند،زیرا طمع،چشم و گوش انسان را می بندد و به او اجازه نمی دهد راه را از بیراهه و محل نجات را از پرتگاه بشناسد،بلکه می توان گفت که غالب کسانی که در مسائل تجاری و مانند آن

گرفتار ورشکست نهایی می شوند،عامل اصلی آن طمع آنها بوده است.

شبیه این معنا حدیث پرمعنایی است که از امام صادق علیه السلام در بحارالانوار نقل شده است می فرماید:«الطَّمَعُ خَمْرُ الشَّیْطَانِ یَسْتَقِی بِیَدِهِ لِخَوَاصِّهِ فَمَنْ سَکِرَ مِنْهُ لَا یَصْحُو إِلَّا فِی أَلِیمِ عَذَابِ اللّهِ أَوْ مُجَاوَرَهِ سَاقِیه؛طمع شراب شیطان است که با دست خود به خواص خود می نوشاند و هر کس از آن مست شود جز در عذاب الهی یا در کنار ساقیش (شیطان) هوشیار نمی شود». {1) .بحارالانوار،ج 70،ص 169،ح 6.}

در حدیث دیگری از رسول خدا می خوانیم:«الطمع یذهب الحکمه من قلوب العلماء؛طمع حکمت و تدبیر را حتی از دل دانشمندان بیرون می برد».

در حدیث دیگر از امام امیرالمؤمنین علیه السلام می خوانیم:«مَا هَدَمَ الدِّینَ مِثْلُ الْبِدَعِ وَ لَا أَفْسَدَ الرَّجُلَ مِثْلُ الطَّمَع؛چیزی مانند بدعت ها دین را ویران نمی سازد و چیزی بدتر از طمع برای فاسد کردن انسان نیست». {2) .همان مدرک،ج 75،ص ح 92،98. }

آن گاه در ششمین و آخرین توصیه خود در این بخش از وصیّت نامه می فرماید:«و اگر بتوانی که میان تو و خداوند،صاحب نعمتی واسطه نباشد چنین کن،زیرا تو (به هر حال) قسمت خود را دریافت می کنی و سهمت را خواهی گرفت و مقدار کمی که از سوی خداوند به تو برسد با ارزش تر است از مقدار زیادی که از سوی مخلوقش برسد،هر چند همه نعمت ها (حتی آنچه از سوی مخلوق می رسد) از ناحیه خداست»؛ (وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَکُونَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ ذُو نِعْمَهٍ فَافْعَلْ،فَإِنَّکَ مُدْرِکٌ قَسْمَکَ،وَ آخِذٌ سَهْمَکَ،وَ إِنَّ الْیَسِیرَ مِنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمُ وَ أَکْرَمُ مِنَ الْکَثِیرِ مِنْ خَلْقِهِ وَ إِنْ کَانَ کُلٌّ مِنْهُ).

امام علیه السلام در این دستور آخر بر این نکته اخلاقی مهم تکیه می کند که انسان تا می تواند نباید زیر بار منت مردم باشد،بلکه باید با نیروی خود و اعتماد به توان

خویشتن سهم خود را از مقدرات الهی به دست آورد و اگر از این طریق به سهم کمتری برسد از آن بهتر است که از طریق مردمی که منت می گذارند به سهم بیشتری نایل شود.در واقع این سهم کمتر با توجّه به حفظ کرامت و شخصیت و مقام انسان،از آن سهم بیشتر افزون تر است،زیرا در آنجا شخصیت و ارزش والای انسان خرج می شود؛چیزی که بهایی برای آن نمی توان قایل شد.

گر چه عبارت امام علیه السلام در اینجا مطلق است و تفاوتی میان کسانی که با آغوش باز خواسته انسان را استقبال می کنند حتی پدر و فرزند و برادر همه را شامل می شود؛ولی روشن است که منظور امام علیه السلام آنجاست که شخصیت انسان با سؤال خدشه دار شود و آمیخته با ذلت یا منّتی باشد.

شاهد این سخن حدیثی است که از امام باقر علیه السلام نقل شده:«قَالَ یَوْماً رَجُلٌ عِنْدَهُ اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ جَمِیعِ خَلْقِکَ فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ علیه السلام لَاتَقُلْ هَکَذَا وَ لَکِنْ قُلِ اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ شِرَارِ خَلْقِکَ فَإِنَّ الْمُؤْمِنَ لَایَسْتَغْنِی عَنْ أَخِیهِ؛روزی شخصی در محضر آن حضرت به پیشگاه خدا عرضه داشت:خداوندا من را از همه خلق خود بی نیاز کن امام علیه السلام فرمود این گونه دعا نکن؛ولی بگو خداوندا ما را از بدان خلقت بی نیاز کن،زیرا هیچ انسان باایمانی از کمک و یاری برادرش بی نیاز نیست». {1) .بحارالانوار،ج 75،ص 172،ح 5.}

در حدیث دیگری از امام امیر مؤمنان علیه السلام می خوانیم که به فرزندش امام حسن علیه السلام فرمود:«یَا بُنَیَّ إِذَا نَزَلَ بِکَ کَلَبُ الزَّمَانِ وَ قَحْطُ الدَّهْرِ فَعَلَیْکَ بِذَوِی الْأُصُولِ الثَّابِتَهِ الْفُرُوعِ النَّابِتَهِ مِنْ أَهْلِ الرَّحْمَهِ وَ الْإِیثَارِ وَ الشَّفَقَهِ فَإِنَّهُمْ أَقْضَی لِلْحَاجَاتِ أَمْضَی لِدَفْعِ الْمُلِمَّات؛فرزندم هنگامی که سختی های زمان و کمبودهای دوران دامان تو را گرفت از کسانی کمک بخواه که دارای ریشه های ثابت خانوادگی و شاخه های پربارند؛آنهایی که اهل رحمت و ایثار و شفقت هستند،چرا که آنها در قضای حوایج سریع تر و در دفع مشکلات مؤثرترند». {2) .همان مدرک،ج 93،ص 159،ح 38. }

به بیان دیگر بسیار می شود که انسان شخصا قادر بر انجام کاری است؛ولی تنبلی می کند و از دیگران کمک می خواهد و کَلّ بر آنها می شود این کار مذموم و نکوهیده است؛ولی مواردی هست که کارها بدون تعاون دیگران انجام نمی شود.

کمک گرفتن اشکالی ندارد زیرا زندگی انسان همواره آمیخته با تعاون است.

جمله «و ان کان کل منه» در واقع اشاره به توحید افعالی خداست و آن اینکه به فرض که انسان از دیگران کمک بگیرد (آنجا که نباید بگیرد) و به او کمک کنند باز هم اگر دقت کنیم همه اینها از سوی خداست،زیرا انسان خودش چیزی ندارد که به دیگری بدهد آنچه دارد از سوی خدا دارد و آنچه به دست آورده با نیروی خداداد به دست آورده است.

مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود ذیل این توصیه امیر مؤمنان علیه السلام سخن کوتاه و پرمعنایی از شیخ محمد عبده،عالم معروف مصری به این مضمون نقل می کند که هیچ سخنی در دل انسان از این سخن اثربخش تر نیست،سخنی که به سبب قوّت در تأثیر و اصابت به حق خواننده باایمان را فورا از دنیا (و مردم دنیا) برمی کَند (و تمام توجّه او را به سوی خدا می برد.)

و به گفته شاعر:

گرفتن شرزه شیری را در آغوش میان آتش سوزان خزیدن

کشیدن قله الوند بر دوش پس آنگه روی خار و خس دویدن

مرا آسان تر و خوش تر بود زان که بار منّت دونان کشیدن

بخش بیست و چهارم

متن نامه

وَ تَلَافِیکَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِکَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاکِکَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِکَ،وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِکَاءِ،وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْکَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِکَ.وَمَرَارَهُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَی النَّاسِ،وَ الْحِرْفَهُ مَعَ الْعِفَّهِ خَیْرٌ مِنَ الْغِنَی مَعَ الْفُجُورِ،وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ،وَ رُبَّ سَاعٍ فِیمَا یَضُرُّهُ! مَنْ أَکْثَرَ أَهْجَرَ،وَ مَنْ تَفَکَّرَ أَبْصَرَ.

قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَکُنْ مِنْهُمْ،وَ بَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ،بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ! وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ! إِذَا کَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً کَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً.رُبَّمَا کَانَ الدَّوَاءُ دَاءً،وَ الدَّاءُ دَوَاءً،وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ،وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ.وَ إِیَّاکَ وَ الاِتِّکَالَ عَلَی الْمُنَی فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْکَی وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ،وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَکَ.بَادِرِ الْفُرْصَهَ قَبْلَ أَنْ تَکُونَ غُصَّهً.لَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ،وَ لَا کُلُّ غَائِبٍ یَئُوبُ.وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَهُ الزَّادِ،وَ مَفْسَدَهُ الْمَعَادِ.وَ لِکُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَهٌ،سَوْفَ یَأْتِیکَ مَا قُدِّرَ لَکَ.

التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ،وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَی مِنْ کَثِیرٍ! لَا خَیْرَ فِی

ص: 402

مُعِینٍ مَهِینٍ،وَ لَا فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ.سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَکَ قَعُودُهُ،وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْءٍ رَجَاءَ أَکْثَرَ مِنْهُ،وَ إِیَّاکَ أَنْ تَجْمَحَ بِکَ مَطِیَّهُ اللَّجَاجِ.

ترجمه ها

دشتی

آنچه با سکوت از دست می دهی آسانتر از آن است که با سخن از دست برود، چرا که نگهداری آنچه در مشک است با محکم بستن دهانه آن امکان پذیر است، و نگهداری آنچه که در دست داری، پیش من بهتر است از آن که چیزی از دیگران بخواهی ، و تلخی نا امیدی بهتر از درخواست کردن از مردم است. شغل همراه با پاکدامنی، بهتر از ثروت فراوانی است که با گناهان به دست آید، مرد برای پنهان نگاه داشتن اسرار خویش سزاوارتر است، چه بسا تلاش کننده ای که به زیان خود می کوشد، هر کس پر حرفی کند یاوه می گوید، و آن کس که بیندیشد آگاهی یابد ، با نیکان نزدیک شو و از آنان باش، و با بدان دور شو و از آنان دوری کن. بدترین غذاها، لقمه حرام، و بدترین ستم ها، ستمکاری به ناتوان است . جایی که مدارا کردن درشتی به حساب آید به جای مدارا درشتی کن، چه بسا که دارو بر درد افزاید، و بیماری، درمان باشد، و چه بسا آن کس که اهل اندرز نیست، اندرز دهد، و نصیحت کننده دغل کار باشد . هرگز بر آرزوها تکیه نکن که سرمایه احمقان است، و حفظ عقل، پند گرفتن از تجربه هاست، و بهترین تجربه آن که تو را پند آموزد. پیش از آن که فرصت از دست برود، و اندوه ببار آورد، از فرصت ها استفاده کن.

هر تلاشگری به خواسته های خود نرسد، و هر پنهان شده ای باز نمی گردد . از نمونه های تباهی، نابود کردن زاد و توشه آخرت است. هر کاری پایانی دارد، و به زودی آنچه برای تو مقدّر گردیده خواهد رسید. هر بازرگانی خویش را به مخاطره افکند.

چه بسا اندکی که از فراوانی بهتر است نه در یاری دادن انسان پست چیزی وجود دارد و نه در دوستی با دوست متّهم، حال که روزگار در اختیار تو است آسان گیر، و برای آن که بیشتر به دست آوری خطر نکن. از سوار شدن بر مرکب ستیزه جویی بپرهیز .

شهیدی

و جبران آنچه به نگفتن به دست نیاورده ای آسانتر بود تا تدارک آنچه به گفتن از دست داده ای، که نگاهداری آنچه در آوند است به استوار بستن آن به بند است، و نگاه داشتن آنچه به دستهایت داری دوست تر دارم تا به گرفتن آنچه در دست دیگری است دست پیش آری ، و تلخی نومیدی بهتر تا از این و آن طلبیدن، و ورزیدن با پارسایی بهتر تا بی نیازی و به گناه آلوده گردیدن، و مرد بهتر از هر کس نگهبان راز خویش است و بسا کوشنده که برای زیانی کوشد که او را در پیش است. آن که پر گوید یاوه سراست، و آن که بیندیشد بیناست. با نیکان بنشین تا از آنان به حساب آیی و از بدان بپرهیز تا در شمار ایشان در نیایی. بد خوراکی است که از حرام به دست شود، و ستم بر ناتوان زشتترین ستم بود. جایی که مدارا درشتی به حساب آید به جای مدارا درشتی باید، بسا که دارو بیماری شود و درد درمان گردد، بسا اندرز دهد آن که از او اندرز نپایند، و خیانت کند آن که پی اندرز نزد او آیند ، و بپرهیز از تکیه کردنت بر آرزوها که آن کالای احمقان است، و خرد به خاطر سپردن تجربه هاست، و بهتر چیز که آزمودی آن بود که پند تو در آن است. فرصت را غنیمت دان پیش از آنکه- از دست رود- و اندوهی گلوگیر شود. هر خواهنده به مقصود نرسد و هر رفته باز نگردد. از جمله زیانها توشه- رفتن- فراهم نیاوردن است و آخرت را تباه کردن. هر کاری را پایانی بود و آنچه برایت مقدر شده زودا که به تو رسد. سوداگر به خطر افکننده خویش است، و بسا اندک که بالنده تر از بیش است. نه در یاور بی مقدار سودی بود، و نه در دوست به تهمت گرفتار.

چندان که زمانه رام توست آن را آسان گیر و به امید بیشتر، خطر را بر خود مپذیر، و بپرهیز، از آنکه ستیزه جویی چون اسب سرکش تو را بردارد- و به گرداب هلاکت در آرد- .

اردبیلی

و تدارک نمودن تو چیزی را که تقصیر شده باشد از سلوک تو آسانتر است از دریافتن تو آنچه فوت شده از کلام تو پس از آن سخن از بد گفتن و نگاه اوست آنچه در ظرف است بسخت بستن آن و نگاهداشتن آنچه در دو دست تست دوستر است بسوی من از طلب کردن آنچه در دست غیر تست و تلخی نا امیدی بهتر است از خواستن از مردمان و پیشه با عفت بهتر است از بی نیازی با زشتکاری و مرد نگاهداشته تر است مر پنهانی خود را و بسا کوشش کننده در چیزی که زیان می رساند کسی که بیشتر؟؟

؟؟ و کسی که اندیشه کرد بینا شود نزدیکی کن اهل نیکوئی را می باشی از ایشان و دوری کن اهل بدی را تا؟؟

از ایشان بد خوراکی است حرام و ستم کردن ناتوان بدترین ستم است هنگامی که باشد سازگاری بر جای درشتی

باشد درشتی در مقام نرمی و بسا باشد دوا درد و درد دواء و بسا که نصیحت کرد غیر نصیحت کننده و خیانت کرد آن کسی که نصیحت خواسته شده است و بترس از اعتماد کردن بر آرزوها پس بدرستی که آرزوهای نفس سرمایه های احمقانست و عقل نگاهداشت تجربه کردنست و بهترین آنچه تجربه کردی آنست که پند دهد تو را بشتاب هنگامی فرصت عمل پیش از آنکه باشد تو را از فوت آن غصه نیست هر طلب کننده که برسد بمطلوب خود و نیست هر غایبی که باز آید از غربت و از تباهیست ضایع ساختن توشه آخرت و موضع فساد معاد در قیامت و مر هر کاری را نهایتیست زود باشد که بیاید بتو آنچه تقدیر کرده شده برای تو تجارت کننده خود را در خطر انداخته است و بسا اندکی که نموّ آن بیشتر باشد از بسیاری که هیچ چیز نیست از یاری دهنده ضعیف و نه در دوست متهم مساهله کن با روزگار ما دام که رام باشد برای تو شتران جوان سواری و در خطر میفکن خود را بچیزی از متاع این جهان بجهه امیدواری بیشتر از آن و بترس از آنکه سرکشی کند با تو مرکب ستیز کی

آیتی

جبران آنچه به سبب خاموش ماندنت به دست نیاورده ای، آسانتر است از به دست آوردن آنچه به گفتن از دست داده ای. نگهداری آنچه در ظرف است، بسته به محکمی بند آن است. نگهداری آنچه در دست داری، برای من دوست داشتنی تر است از طلب آنچه در دست دیگری است. تلخی نومیدی بهتر است از دست طلب پیش مردمان دراز کردن. پیشه وری با پارسایی به از توانگری آلوده به گناه. آدمی بهتر از هر کس دیگر نگهبان راز خویش است. بسا کسان که بکوشند و ندانند به سوی چه زیانی پیش می تازند. پرگو همواره یاوه سراست. آنکه می اندیشد، چشم بصیرتش بینا شود. با نیکان بیامیز تا از آنان شمرده شوی. از بدان بپرهیز تا در شمار آنان نیایی. بدترین خوردنیها چیزی است، که حرام باشد. ستم بر ناتوان نکوهیده ترین ستم است. جایی که مدارا، درشتی به حساب آید، درشتی، مدارا شمرده شود. بسا که دارو سبب مرگ شود و بسا دردا که خود دارو بود. بسا کسا که در او امید نصیحتی نرود و نصیحتی نیکو کند و کسی که از او نصیحت خواهند و خیانت کند. زنهار از تکیه کردن به دیدار آروزها، که آرزو سرمایه کم خردان است. عقل، به یاد سپردن تجربه هاست.

بهترین تجربه تو تجربه ای است که تو را اندرزی باشد. فرصت را غنیمت بشمار، پیش از آنکه غصه ای گلوگیر شود. چنان نیست که هر که به طلب برخیزد به مقصود تواند رسید و چنان نیست که هر چه از دست شود، دوباره، بازگردد. از تبهکاری است، از دست نهادن زاد راه و تباه کردن آخرت. هر کاری را عاقبتی است. آنچه تو را مقدر شده خواهد آمد. بازرگان دستخوش خطر است. بسا اندک که از بسیار بارورتر بود. در دوست فرومایه و یار بخیل فایدتی نیست. سخت مکوش با زمانه چندانکه، مرکب آن رام و مطیع توست و تا سود بیشتر حاصل کنی، خطر را به جان مخر. زنهار از اینکه مرکب ستیزه جویی تو را از جای برکند.

انصاریان

تدارک آنچه به خاطر سکوت از دستت رفته آسان تر است از آنچه محض گفتارت از کف داده ای،و نگهداری آنچه در ظرف است به محکم کردن سربند آن است،و حفظ آنچه در اختیار توست نزد من محبوبتر است از طلب آنچه در دست غیر توست .تلخی ناامیدی بهتر از خواستن از مردم است.مال اندک همراه با عفت نفس از ثروت با گناه بهتر است.آدمی راز زندگیش را بهتر از دیگران حفظ می کند.چه بسا کوشنده ای که تلاش و سعیش به او زیان می زند.زیاده گو هرزه گو می گردد، و آن که نسبت به امورش اندیشه کند بینا می شود .به اهل خیر نزدیک شو تا از آنان گردی،و از اهل شر جدا شو تا از آنان به حساب نیایی.بد خوراکی است خوراک حرام،و ستم بر ضعیف زشت ترین ستم است .آنجا که نرمی درشتی است درشتی نرمی است،چه بسا دارو درد، و درد درمان است.چه بسا خیر خواهی کند آن که خیر خواه نیست،و خیانت ورزد کسی که از او نصیحت خواسته شده .

از اعتماد به آرزوها بپرهیز که سرمایه احمقان است.عقل حفظ تجربه هاست،و بهترین چیزی که تجربه کرده ای آن است که تو را پند دهد.به جانب فرصت بشتاب پیش از آنکه غصه و حسرت گردد.این طور نیست که هر خواهنده ای به مقصد رسد،و هر غائب شونده ای باز گردد .

از زمینه های فساد ضایع کردن زاد و توشه و تباه کردن معاد است.برای هر کاری عاقبتی است، آنچه برایت رقم خورده زود است به تو برسد.تاجر در خطر است.و چه بسیار مال اندکی که از مال بسیار با برکت تر است .خیری در یاری دهنده پست،و رفیق متّهم نیست.تا وقتی شتر زمانه رام توست آن را آسان گیر.نعمتی را به امید بیشتر به دست آوردن در خطر مینداز.از اینکه مرکب لجاجت تو را چموشی کند بپرهیز .

شروح

راوندی

و الحرفه: الصناعه، یقال: هو یحرف لعیاله ای یکسب من هنا و هنا. و الفجور: الفسق. و اهجر: اذا افحش فی المنطق.

و المهین: الذلیل. و الخنا و الظنین بالظاء: المتهم، و بالضاد: البخیل، و کلاهما روی. قال تعالی و ما هو علی الغیب بضنین و قد قری ء بهما. و ماذل له قعوده ما للدوام، و ذلت الدابه ضد صعبت: بینه الذا، ای السلین. و القعود من الابل البکر: ما امکن ظهره من الرکوب، و یکون البکره فی هذا السن قلوصا، قال ابوعبید: القعود البعیر یقتعده الراعی فی کل حاجه. و ایاک ان یجمع بک مطیه اللجاج: ای احذرک ان یغلبک اللجاج، و ایاک اخص بهذه النصیحه فتدبرها. و اکثر ما یقال للفرس الجموح اذا اغتر فارسه.

کیدری

و من اکثر اهجر: ای افحش و حقیقته صار بحیث یهجره العقلاء و سمیت الظهیره هاجره لترک الناس الخروج فیها.

لا خیر فی صدیق ظنین: ای متهم، و روی بالضاد ای بخیل. ساهل الدهر ما ذل لک قعوده: ذل ای انقاد، و لان و القعود من الابل البکر ما امکن ظهره من الرکوب. لا تخاطر بشی ء رجاء اکثر منه: ای لا تخاطر بمال فی یدک اذا لم یغلب علی ظنک السلامه و الریح و الا فان الارباح المرجوه یطلب بالمخاطره و اکثر المباحات مبنیه علی غالب الرای فی الاقدام و الاحجام من البیاعات و التجارات و انواع الشرکه برا او بحرا.

ابن میثم

حرفه: تنگی روزی و محرومیت و ناامیدی. اهجر الرجل: هنگامی که سخن ناروا بگوید. رفق: نرمی و مدارا، ضد درشتی. نوکی: جمع انوک: احمق، نادان. فرصه: وقت ممکن هشتم: عبارت امام (علیه السلام): و تلافیک (جبران کردن تو)، تا کلمه ی، منطقک (حرف زدن تو)، هشداری است بر لزوم برتری دادن و ترجیح خاموشی بر پرگویی. به صورت قیاس مضمری که این عبارت صغرای قیاس است، توضیح آن که خاموشی بسیار هر چند که مستلزم خطا باشد مانند دم فروبستن از گفتن آنچه که سزاوار گفتن است چون سخنان حکمت آمیز و یا سخنی که پاره ای از مصالح را در پی دارد و لیکن بیشتر اوقات ممکن است آن را با سخن بموقع جبران کرد، اما خطای پرگویی را براستی که نمی شود جبران کرد، و اگر امکان داشته باشد، در نهایت دشواری خواهد بود. از این رو، جبران خاموشی مفرط و زیان آن به وسیله ی گفتار، آسانتر از جبران زیان پرگویی است. به دلیل زیادی خطا در گفتار است که مردم در مذمت پرگویی و ستایش خاموشی سخنان بسیاری گفته اند. کلمه ی المنطق (سخن گفتن) احتمال دارد، مصدر میمی باشد، در آن صورت، من برای بیان جنس خواهد بود. و ممکن است اسم مکان یعنی جای سخن گفتن باشد که در آنجا کلمه ی من برای ابتدای غایت در مکان خواهد بود. و در حقیقت کبرای قیاس چنین است: هر چه که آسانتر است برای تو شایسته تر است. و نتیجه ی قیاس آن است که جبران سکوت برای تو شایسته تر است، و این خود مستلزم رجحان و برتری خاموشی است. نهم: او را متوجه ساخته بر حفظ مالی که در دست دارد، آن نوع حفظ و نگهداری که شایسته است، و آن عبارت از حد وسط بین اسراف و بخل و پستی است. و این عبارت نیز در حقیقت صغرای قیاس مضمر است، و تقدیر کبرا چنین است: و هر چه نزد من محبوبتر است نسبت به درخواست تو از مال دیگران، پس آن برای تو شایسته تر است. دهم: او را بر برتری و فضیلت بریدن طمع و نومیدی از آنچه در دست مردم است، متوجه ساخته است با قیاس مضمری که صغرای قیاس، عبارت و مراره الیاس (تلخی نومیدی)، تا کلمه ی الناس است و کبرای قیاس چنین است: و هر چه که نیک و خیر باشد، سزاوارتر است که انسان پایبند به آن باشد و خود را بدان آراسته کند. لفظ مراره (تلخی) را بر ناراحتی و دردی اطلاق کرده است که روح انسانی به سبب نومیدی از خواسته ها احساس می کند، از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب، و همان خود خیر است از آن جهت که لازمه ی تحمل آن تلخی، کرامت نفس و بری بودن آن از ذلت و خواری درخواست و کرنش است، و به همین مطلب شاعر در این شعر خود اشاره دارد: و ان کان طعم الیاس مرا فانه الذواحلی من سوال الارازل یازدهم: او را بر لزوم پایداری در هنگام تنگی رزق و محرومیت در صورتی که همراه با فضیلت پاکی و آبرومندی باشد، توجه داده است و این که پایبند بودن به عفاف، از طلب ثروتی که باعث خلاف و آلودگی شود، بهتر است. به وسیله ی قیاس مضمری که صغرایش عبارت مورد ذکر است و کبرای آن نیز چنین است: و هر چه که از ثروت همراه با آلودگی و تبهکاری، بهتر باشد، پایبندی بدان، از رفتن در پی چنان ثروتی بهتر است. و البته از آن جهت چنین است که شغل آبرومندانه (با درآمد کم) موجب فضیلت و چنان ثروتی توام با رذیلت و پستی است. روشن است که عفاف و پاکدامنی همان حدی می باشد که برای نیروی شهوت، فضیلت محسوب می شود و آن حدی است بین دو رذیلت یکی خاموشی شهوت که ناشی از تفریط و دیگری فسق و فجور که ناشی از افراط است. دوازدهم: امام (علیه السلام) با تمثیل به خود- به عنوان یک شخص اصلی- مخاطب خود را- فرع، منظور نموده- و حکم بر اینکه او خود، رازدارتر است، از آن رو که وی به خود بیش از دیگران عنایت دارد، به فرزندش هشدار داده است (چنان که شاعری گفته است:) اگر سینه ی انسان از نگهداری راز خود به تنگ آمده، پس سینه ی کسی که رازش را به او می سپارد، تنگتر خواهد بود. سیزدهم: همچنین او را از راه تمثیل و تشبیه متوجه دوری از شتابزدگی و تامل در جستن مصالح کرده است با این بیان، که بسا کسی در انجام کاری شتاب می کند که به زیان اوست. پس اصل، شخص شتاب کننده و فرع، همان مخاطب است، و علت ضرر و زیان، همان شتابزدگی بوده، و حکم عبارت از زیان بردن است. چهاردهم: او را متوجه ترک پرگویی کرده است با تشبیه دیگری که اصل همان شخص پرگو، و فرع آن طرف مخاطب، علت آن پرگویی و حکم آن یاوه گویی است. و هدف آن است که خود را در ارتباط با پرگوها که عمل آنها با یاوه گویی همراه است، مورد توجه قرار دهد، و در نتیجه پرگویی را- به دلیل همراه داشتن بیهوده گویی و به دنبال آن، نکوهش- باید ترک کند. پانزدهم: او را به ارزش اندیشیدن در کارها متوجه کرده با این عبارت: هر که بیندیشد بینا و هوشیار گردد، یعنی با چشم بصیرت خود، حقایق و سرانجام کارها را ببیند. شانزدهم: به او دستور داده است تا با نیکان همدم شود، به وسیله ی قیاس مضمری که صغرای آن، عبارت: تکن منهم- تا از آنها باشی- برمی آید، که در حقیقت چنین است: زیرا همدم بودن با ایشان موجب آن است که از آنها گردی. و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر چه را که باعث شود تا از زمره ی آنها گردی، باید انجام دهی. هفدهم: و همچنین او را مامور کرد، تا از اهل شر، کناره گیرد و دوری گزیند، زیرا دوری از آنها باعث می شود تا در دنیا و آخرت در شمار آنها نیاید، و روش استدلال مانند عبارت قبلی است. هیجدهم: او را نسبت به زشتی خوردن مال حرام هشدار داده است، تا نهایت اجتناب و دوری را بنماید. با نکوهشی که در ضمن قیاس مضمری فرموده است که صغرای آن همان جمله ای است که ذکر شده است، علت این که آن زشت ترین نوع ستم است، به جهت این که شخص ضعیف در موضع ترحم است بنابراین ستمکاری نسبت به او، جز از دل با قساوت و روحیه ای به دور از رقت و رحمت و عدالت، برنمی خیزد، و دیگر این که از طرف شخص ضعیف دفاع و جلوگیری از آن ظلم به عمل نمی آید، بنابراین چنین ظالمی بیش از هر کسی به دور از عدالت است. و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چه که زشت ترین نوع ستم باشد، دوری کردن از آن سزاوارتر است. بیستم: به او هشدار داده است که مدارا کردن در پاره ای از موارد، مانند سختگیری و درشتی است که از آن رو که غالبا به مصلحت زیان می رساند و هدف را از بین می برد، بنابراین، به کار بستن درشتی در چنین موردی غالبا مثل مدارا کردن در جهت ارتباط با مصلحت و رسیدن به هدف است، پس درشتی در چنان موردی بهتر از مدارا کردن است. کلمه ی خرق (درشتی) اول، و کلمه رفق (مدارا) در مرتبه ی دوم استعاره برای مدارای اول و درشتی دوم است، به همان دلیل مشابهت که گفتیم، و به همین منی ابوالطیب اشاره کرده است: قرار دادن جود و بخشش به جای شمشیر به همان اندازه، به بزرگی انسان زیانبخش است، که قرار دادن شمشیر در جای لطف و بخشش. بیست و یکم: توجه داده است که بعضی از چیزهایی که دارای مصلحت ظاهری است، گاهی دارای مفسده نیز می باشد، با این بیان: بسا دارویی که خود درد است. بعلاوه، بعضی چیزها که مفسده ی ظاهری دارد، گاهی همراه با مصلحت است، با این عبارت: و دردی که خود درمان است. و در هر مورد، کلمه ی دوا استعاره برای مصلحت و کلمه ی داء (درد) استعاره برای مفسده است و جهت هر دو استعاره آن است که مانند درد و دوا مصلحت باعث سر و سامان یافتن حال انسان و مفسده باعث تباهی اوست. و به همین معنی متنبی اشاره کرده است: چه بسا که بدنها به وسیله ی بیماریها صحت خود را باز یابند. بیست و دوم: هشدار داده است که مبادا از مشورت با کسی، به مطلبی که تنها احتمال مصلحت دارد روی گرداند، هر چند که از طرف مشورت انتظار پند و نصیحت و خیرخواهی را ندارد، بلکه نظر و پیشنهاد او را مورد دقت و توجه قرار دهد، چه بسا که خیرخواهانه باشد، و همچنین سزاوار نیست به حرف آن کس که او را خیرخواه می داند اعتماد کند، زیرا ممکن است در این مورد او را گول زده باشد. بیست و سوم: او را از دلبستن بر آرزوها منع کرده و برحذر داشته است، با قیاس مضمری که صغرای آن جمله ی: زیرا آرمانها سرمایه ی کم خردان و ابلهان است. ( … مردگان است. نسخه بدل) می باشد. کلمه ی بضائع (سرمایه ها) را استعاره از تمنیات آورده است، از آن جهت که شخص ابله، نوعی لذت خیالی از امور مورد آرزو می برد که به منزله ی سود آنهاست چنان که صاحب سرمایه، از سرمایه اش سود می برد. و آن را به کلمه ی نوکی (ابلهان)، اضافه کرده است، از آن رو که در آرزوها فایده ای وجود ندارد همان طور که ابلهان و کم خردان از سرمایه ها سودی به دست نمی آورند. بیست و چهارم: عقل را به مثابه گردآورنده ی تجربه ها ترسیم و به عقل عملی اشاره کرده است، یعنی قوه ای که نفس بر حسب نیاز به تدبیر بدنی که در اختیار دارد و برای تکمیل آن، از این قوه استفاده می کند. و همان قوه است که نظرات دارای مصلحت را از مواردی که باید کاری انجام بگیرد، استنباط می کند. زیرا شروع به انجام کاری از روی اختیار که مخصوص انسان است، تنها به وسیله ی دریافت این که در هر مورد چه باید کرد، میسر است، و آن دریافت، دریافت نظر کلی و یا جزئی است که از روی مقدماتی به دست می آید که بعضی از آنها جزئی محسوسند و برخی کلیاتی هستند از نوع اولیات، یا تجربیات و یا مشهورات و یا ظنیاتی است که عقل نظری حاکم بر آن است بدون این که اختصاص به مورد خاصی داشته باشد، و عقل عملی نیز در این مورد از عقل نظری کمک می گیرد. آنگاه به مقدمات جزئیه می پردازد تا در نتیجه به نظر و رای جزئی می رسد، و بر طبق آن عمل می کند، بدین وسیله به هدفهای معاش و معاد خود می رسد. و مقصود وی از این عقل بسیار روشن است، زیرا او شناخته شده است و همو دریافت کننده ی فرمان در مورد کسب مکارم اخلاقی یعنی کمال عقل عملی است. حفظ تجارب (برخورداری از تجربه ها) اشاره دارد به استفاده از این علومی که از روی مشاهدات مکرر ما از موارد جزئی به دست آمده و در اثر تکرار باعث دریافت یک حکم کلی گردیده است مانند حکم کلی: سقمونیا، باعث اسهال است. عقل را به برخورداری از تجربه ها معرفی فرموده است، از آن رو که از جمله ویژگیها و کمالات عقل استفاده از تجربه هاست. بیست و پنجم: او را توجه داده است به این که سزاوار آن است که از بین تجربه ها بر آنهایی بسنده کند که به او پند می آموزند: یعنی در حدی باشد که باعث پند و عبرت است مانند توجه و نگرش بر حال کسی که بارها ستم می کند و در نتیجه بزودی دچار کیفر الهی می شود، و یا زیاد دروغ می گوید، و مورد غضب واقع می شود. این مطالب به صورت قیاس مضمری است که صغرای قیاس همان است که ذکر شد و در حقیقت چنین است: آنچه باعث پند تو باشد، بهترین تجربه است. و کبرای مقدر آن نیز چنین می شود: بهترین تجربه ها برای استفاده ی تو شایسته ترند. نتیجه می دهد: پس هر تجربه که باعث پند شود شایسته تر است، مثل این سخن افلاطون: هر گاه تجربه ای باعث پند گرفتن تو نشود، تجربه نیست، بلکه تو همچنان که بودی بی تجربه و ساده مانده ای. بیست و ششم: به او دستور داده است تا در کاری که شایسته ی انجام است فرصت را غنیمت شمارد و به دلیل پیامد تاسف غم انگیز، از ترک چنان عملی بر حذر داشته است، و نام غصه را از باب نامیدن شی ء به اسم نتیجه اش به طور مجاز بر فرصت اطلاق کرد هاست. بیست و هفتم: به او خاطر نشان کرده که شایسته نیست بر نرسیدن به خواسته ها و هدفهایش تاسف بخورد. با استدلال به قیاس مضمری که صغرای آن قضیه موجبه ای است در قوه ی سالبه، و تقدیر آن چنین است: بعضی از جویندگان به مقصود خود نمی رسند، و تقدیر کبرای آن نیز چنین: و هر کسی که به مقصود خود نرسد، شایسته نیست که از بابت نرسیدن به هدف غصه بخورد. امام (علیه السلام) به این جهت این سخن را گفته است که شنونده خود را در زمره ی آنان فرض کند و در نتیجه بر نرسیدن به هدف خود غمگین نشود. و همچنین است سخن دیگر امام (علیه السلام): و چنین نیست که هر مسافری بازگردد. بیست و هشتم: او را به ملامت تقوی توجه داده است، به وسیله ی قیاس مضمری که صغرای آن چنین است: از جمله تبهکاریها از دست دادن توشه ی سفر و ضایع کردن آخرت است. و کبرای آن نیز چنین است: و تبهکاری را باید ترک کرد. کلمه ی الزاد (توشه)، استعاره است برای تقوا همان طور که قبلا گذشت. بیست و نهم: او را هشدار داده است که به سرانجام کارها باید توجه داشت، و بهترین آنها را باید برگزید. به وسیله ی قیاس مضمری که عبارت مورد ذکر در حکم صغراست، که در حقیقت چنین می شود: نتیجه ی هر کاری یا سودمند است و یا زیانبخش، و کبرای آن نیز چنین است: هر کاری را که چنان پیامدی داشته باشد لازم است مورد دقت قرار دهد تا آن را انجام دهد و یا از آن دوری گزیند. سی ام: او را توجه داده است بر ضرورت ترک حرص و طمع، و بر این که مبادا خود را در طلب مال و امثال آن به زحمت اندازد، به وسیله ی قیاس مضمری که صغرایش همان است که بیان داشته است، و کبرای آن نیز چنین می شود: و هر آنچه مقدر باشد، به تو خواهد رسید، بنابراین سزاوار نیست که در طلب آن حریص باشی. سی و یکم: به او هشدار داده است که در معاملات همچون داد و ستد: باید جانب احتیاط را در پیش بگیرد، به وسیله ی قیاسی که جمله ی مذکور صغرای آن است، و دلیل این که بازرگان خود را به زحمت و خطر می اندازد این است که مال دنیا را دوست دارد و علاقه مند به کسب مال است، بنابراین در مخاطره ی بی عدالتی نسبت به دیگران است با این که وظیفه ی او رعایت عدالت و پایداری در راه راست است، ممکن است جنس خوب را برای خودش بگیرد و ناقص را به دیگران بدهد، پس ناگزیر در معرض خطر انحراف از راه راست به جانب تفریط و تقصیر است. و کبرای قاس چنین می شود: شخصی که خود را در مخاطره می بیند باید جانب احتیاط را در کار مخاطره آمیز خود داشته باشد. سی و دوم: پس از آن که او را به ضرورت احتیاط در تجارت و خودداری از ظلم- ظلم به منظور انباشته کردن ثروت- متوجه ساخته است، در همین عبارت، خاطر نشان کرده که، بسا مال اندکی که پربرکت تر از مال بسیار است، تا او بر اندک اکتفا کند، و مقصود از اندک، همان مال حلال است، زیرا آن در آخرت برای شخص عاقل از مال فراوان بی نیاز کننده تر است، چه آن باعث اجر و مزد فراوان است. این عبارت در حکم صغرای قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: مال حلال اندک، بی نیازکننده تر از مال حرام بسیار است، و کبرای مقدر آن نیز چنین می شود: و هر چه که باعث بی نیازی از مال حرام بسیار شود باید بدان اکتفا کند.

ظنین: متهم صرم: بریدن محضه النصیحه: به او نصیحت صمیمانه و بی آلایش کن. مغبه: عاقبت، نتیجه. جبران آنچه بر اثر خاموشی و سکوت به تو نرسیده است آسانتر است از دریافتن چیزی که به علت حرف زدن از دست داده ای، و حفظ و نگهداری محتوای ظرف در گرو محکم بودن بند آن است و نگهداشتن آنچه در دست داری نزد من، بهتر است از خواستن آنچه که در دست دیگران است، و تحمل تلخی ناامیدی بهتر است از امید بستن به مردم و تنگدستی همراه با پاکدامنی بهتر است از بی نیازی همراه با آلودگی به گناه، و هر کسی سر خود را بهتر نگاه می دارد. بسا کسی که سعی در کاری می کند که به ضرر اوست. پرگو، یاوه گو باشد، و هر که بیندیشید بینا و هوشیار گردد، همدم نیکوکاران باش تا از ایشان باشی، و از بدان فاصله بگیر تا از آنها نباشی، بدترین خوراک، لقمه ی حرام است و زشت ترین ستم، بر ناتوان است، آنجا که مدارا کردن، سختیگری به حساب آید، درشتی و سختگیری مدارا محسوب خواهد شد. بسا دارویی که درد، و بسا دردی که دارو باشد، چه بسا کسی پند دهد که شایستگی ندارد و به طالب نصیحت خیانت کند. از امید بستن به آرزوها حذر کن، زیرا تمنیات سرمایه ی کم خردان و ابلهان است، و عقل همان برخورداری از تجربه هاست، بهترین تجربه هایت همان است که تو را پند دهد، از فرصت خود استفاده کن، پیش از آن که باعث تاسف و اندوه شود. هر جوینده به مقصود خود نمی رسد، و چنین نیست که هر مسافری باز گردد، از جمله ی تبهکاریها از دست دادن توشه ی سفر و ضایع کردن آخرت است. هر کاری پایانی دارد، آنچه مقدر باشد به تو خواهد رسید، بازرگان خود را به زحمت و خطر می اندازد! بسا اندکی پربرکت تر از بسیار است. یار و یاور فرد فرومایه و دوست شخص متهم، سودی نمی برد. تا وقتی که روزگار بر وفق مراد تو است، زمانه را آسان گیر، و خود را به خاطر امید و طمع به بیشتر از آنچه داری به خطر مینداز تا مبادا مرکب نفست سرکشی کند!، و خود را وادار کن تا برادرت که از تو جدا شده بپیوندی، و همچنین بر دوستی وی به هنگام دوری از او، و بر بخشش به وقت خودداری او، و به نزدیکی هنگام دوری او، و به نرمی در وقت درشتی او، و بر پوزش و عذر پذیری هنگام بدکاری او خود را وادار کن! به طوری که گویا تو برده ای او هستی و او بر تو حق نعمت دارد، مبادا آنچه را که گفتم در غیر مورد به کار بندی، و یا آن که آنها را درباره ی کسانی که لایق نیستند انجام دهی. با دشمن دوستت، دوستی مکن که در حقیقت با دوست خود دشمنی کرده ای، برادر دینی ات را - چه خوب باشد یا بد- صمیمانه نصیحت کن، خشمت را آهسته آهسته فروخور، زیرا من نوشابه ای شیرین تر و گواراتر از آن در نهایت ندیده ام، درباره کسی که با تو به خشم و درشتی برخورد کند، نرم باش، زیرا دیری نخواهد گذشت که او نیز با تو نرم خواهد شد، و با دشمنت نیکی کن، که آن شیرین ترین نوع از دو پیروزی (انتقام- گذشت) است. و اگر خواستی از برادر دینی ات ببری، پس به مقداری راه دوستی را باز نگهدار که او در صورت تمایل بتواند روزی از آن راه برگردد. و هر که به تو گمان خیر و نیکی داشته باشد، در عمل به گمان او جامه ی عمل بپوشان، و حق برادرت را مبادا ضایع گردانی، به اعتماد دوستی که بین تو و او وجود دارد، زیرا در حقیقت آن کسی که حقش را نادیده گرفته ای برادر تو به حساب نیامده، و مبادا اعضای خانوده ات در اثر رفتار تو بدبخت ترین مردم باشند، با کسی که از تو فاصله می گیرد، اظهار علاقه مکن، و نباید گسستن برادر دینی از تو بر پیوستن تو با او، و بدی کردنش و بر خوشرفتاری تو با او بچربد و قویتر باشد. و نباید ظلمی که ستمگر بر تو روا داشته است، بزرگ جلوه کند، زیرا او در حقیقت به زیان خود و سود تو شتافته، و پاداش کسی که تو را خوشحال کرده آن نیست که تو او را غمگین سازی. سی و سوم: او را به وسیله ی قیاس مضمری هشدار داده است تا مبادا در گرفتاریها از مردمان پست کمک بطلبد، کبرای قیاس چنین است: و هر کس آن چنان باشد، پس بهتر است از کمک خواستن از او پرهیز شود، و همین که انتظار خیر از او نمی رود باعث نفی کمک خواستن از اوست، بدیهی است که خیری در اطراف او نیست زیرا پستی او مخالف اقدام وی به کارهای مهم و والاست، و هم از آن رو که خوار و زبون بودنش انگیزه ی شکست و ناتوانی او از مقاومت و پایداری است. و نظیر آن این سخن بزرگان: هر گاه دست نیاز به طرف شخصی بی کفایت دراز کنی خواهی دید که او مشکل گشای تو نیست. سی و چهارم: او را از دوست مورد تهمت به وسیله ی قیاس مضمری، برحذر داشته است، که صغرای آن مانند قیاس قبلی است، و مقصود آن است که چنین کسی برای دوستش سودی ندارد، زیرا در باطن وی احتمال شر و زیان رساندن به اوست. سی و پنجم: به او دستور داده است تا بر آنچه اقتضای روزگار است صبور باشد، هر چند که بر خلاف میل او باشد و مبادا ناراحت و خشمگین شود. زیرا آنچه در طبیعت لایق و درخور او بوده است همان است. کلمه ی ما به معنی مدت و زمان است، لفظ قعود استعاره برای زمانی است که روزی او فراهم و پاره ای از مشکلات او حل شده است. وجه شباهت آن است که در آن زمان وی به برخی از مشکلات و نیازمندیهایش دست یافته است. و رفتن در پی آنچه که در آن مدت امکان ندارد و آرمانهایی را که مقدمات رسیدن به آنها فراهم نیست، بسا که باعث دگرگونی روزگار شده و جلوگیری از انجام کارهای ممکن گردد. چنان که رام بودن (مرکب) و بر وفق مراد بودن لازمه اش سواری بر پشت او و تسلیم بودن آن است، در حالی که اگر افزون طلبی کند و بر او سخت بگیرد، امکان آن دارد که سرکشی و از صاحبش فرار کند. کلمه ی الذله استعاره است برای آرامش و امکان دست یافتن به هدف در آن بخش از زمان، و مقصود از آسان گرفتن روزگار، همگامی با او به مقدار گنجایش روزگار، بدون سختگیری و خشم گرفتن بر اوست، زیرا آن برای انسان رنجی بی فایده است، و به نظیر این مطلب شاعر اشاره دارد: هر گاه روزگار زمام خود را به تو سپرد، آن را به آرامی حرکت ده، و سخت نگیر که سرکش و چموش خواهد شد. سی و ششم: او را برحذر می دارد از این که به شوق سود، همه بود و وجود خود را به خطر اندازد، زیرا ممکن است به جایی برود که برنگردد یعنی سرمایه وجانش را نیز از دست بدهد، این سخن حمل بر آن صورت می شود که انسان- با شک نسبت به در امان ماندن- موجودی خود را به خطر اندازد، اما با ظن و امید به سلامت، خطر محسوب نمی شود. نظیر آن است این سخن بزرگان: هر کس زیاده طلب باشد، اصل سرمایه را از کف بدهد. سی و هفتم: او را نسبت به لجاجت و پافشاری در پی کاری که وصول به آن دشوار است، هشدار داده است، و با استعاره آوردن لفظ مرکب چموش برای آن، وی را برحذر داشته است، و جهت شباهت همان است که لجاجت انسان را همچون مرکب چموش به سرانجامی ناپسند می کشاند.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و تلافیک) و تلافی کردن و تدارک نمودن تو (ما فرط من صمتک) چیزی را که تقصیر شده باشد از سکوت تو (ایسر) آسان تر است (من ادراکک ما فات) از دریافتن تو چیزی را که فوت شده (من منطقک) از کلام تو پس لابد است از حفظ زبان ضبط آن از آنچه سزاور نیست گفتار آن (و حفظ ما فی الوعاء) و نگاه داشت آنچه در ظرف مضبوط است (بشد الوکاء) به سخت گردانیدن بند آن. پس ظرف دل را مسدود ساز به بند خاموشی (و حفظ ما فی یدیک) و نگاه داشت آنچه در دستهای تو است از اموال (احب الی) دوست تر است نزد من (من طلب ما فی ید غیرک) از طلب کردن آنچه در دستهای غیر است (و مراره الیاس) و تلخی نومیدی از متاع کسان (خیر من الطلب الی الناس) بهتر است از طلب نمودن و اظهار حاجت کردن به سوی مردمان (و الحرفه مع العفه) و پیشه کاری و تنگی روزی که مقرون باشد با عفاف و پرهیزگاری (خیر من الغنا مع الفجور) بهتر است از توانگری که مقرون باشد با بزه کاری (و المرء احفظ لسره) و مرد نگه دارنده تر است مر راز نهانی خود را از سپردن به دیگری. زیرا که اهتمام او در حفظ بیشتر است از ایشان (و رب ساع) و بسا سعی نماینده (فیما یضره) در چیزی که ضرر و گزند رساند به او و در اوایل سعی، ضرر آن را نداند (من اکثر) هر که بسیار گوید (اهجر) طریق هرزه و بیهوده پوید (و من تکفر) و هر که متفکر باشد و اندیشه نماید (ابصر) بینا شود (قارن اهل الخیر) پیوسته شو با نیکوکاران (تکن منهم) تا باشی از ایشان (و باین اهل الشر) و جدا شو از بدان (تبن عنهم) تا جدا باشی از ایشان (بئس الطعام الحرام) بد طعامی است طعام حرام (و ظلم الضعیف) و ستم کردن بر ناتوان (افحش الظلم) زشت ترین ستم است نزد عقلا (اذا کان الرفق خرقا) هرگاه که باشد نرمی به جای درشتی (کان الخرق رفقا) باشد درشتی در مقام نرمی فنعم ما قیل: به جایی که نرمی نشد سودمند درشتی کن آنجا که باشد پسند و می شاید که معنی کلام این باشد که هر که رفق دارد جای غلظت کار فرماید لازم آید که غلظت را در مقام رفق استعمال نماید و استعمال شی ء در غیر موضع نشاید. (ربما کان الدواء داء) بسا باشد دوا، درد (و الداء دواء) و درد، دوا. زیرا که گاه هست که آنچه بنده اعقتاد صلاح آن کرد فساد می باشد و گاه عکس این صورت روی می نماید (و ربما نصح غیر الناصح) و بسا که نصیحت کرد غیر نصیحت کننده (و غش المستنصح) و خیانت نمود آن کسی که نصیحت خواسته شده است از او (و ایاک و الاتکال علی المنی) و حذر کن از اعتماد کردن بر آرزوی این جهان (فانها بضایع النوکی) پس به درستی که آرزوهای این سرا، سرمایه های احمقان است و بی خردان (و العقل حفظ التجارب) و عقل نگه داشت تجربه نمودن است در امور تخصیص علوم تجربی به جهت آن است که اصلی عظیم است در ماینبغی. (و خیر ما جربت) و بهترین آنچه تجربه کردی (ما وعظک) آن است که پند دهد تو را (بادر الفرصه) بشتاب هنگام فرصت یافتن عمل از برای آخرت (قبل ان تکون غصه) پیش از آنکه باشد تو را از فوت آن غصه و پشیمانی (لیس کل طالب یصیب) نیست هر طلب کننده مطلوب که برسد به آنچه طلب می نماید (و لا کل غائب یوب) و نیست هر غایبی که از غربت باز آید (و من الفساد اضاعه الزاد) و از جمله تباهی است ضایع ساختن توشه آخرت (و مفسده المعاد) و موضع فساد معاد در روز قیامت به سبب معصیت (و لکل امر عاقبه) و مر هر کاری را نهایت است که به آن سزاوار است (سوف یاتیک) زود باشد که بیاید به تو (ما قدر لک) آنچه تقدیر کرده شده است از برای تو (التاجر مخاطر) تجارت کننده خود را در خطر و هلاکت انداخته است (و رب یسیر انمی من کثیر) و بسا مال اندک که نمود و زیادتی آن بیشتر باشد از مال بسیار (لا خیر فی معین مهین) هیچ چیزی نیست از یاری دهنده ضعیف (و لا فی صدیق طنین) و نه در دوست متهم (ساهل الدهر) مساهله کن و سهل فراگیر روزگار را (ما ذل لک قعوده) مادام که رام باشد برای تو شتران جوان سواری در رفتار و این مستعار است از برای رقت، یعنی مادام که زمان ملاطفت نماید و دور باشد از سرکشی و آزار (و لا تخاطر بشی ء) و در خطر میفکن خود را به چیزی از متاع این جهان (رجاء اکثر منه) به جهت امیدواری به حصول بیشتر از آن (و ایاک ان تجمح بک) و حذر کن از آنکه سرکشی کند با تو (مطیه اللجاج) مرکب ستیزگی و جنگجویی

آملی

قزوینی

و غرض وصیت بخاموشی و بیان بعضی از فضیلت سکوت است می فرماید: و تلافی کردن تو آنچه را از چنگ تو برود و بر تو پیشی کند بسبب خاموشی آسانتر باشد از دریافتن تو آنچه بیرون رود از چنگ تو بگفتن، غرض آنکه سخن نگفته توان گفتن چون گفتی باز نتوان آوردن و چون تیر در کمان تو باشد هر وقت خواهی توانی رها کنی و چون رها کردی بازنگردد و تدارک نداشته باشد اگر از خاموشی ناصواب پشیمانی کشی بهتر باشد از گفتن ناصواب که تدارک آن آسانتر باشد از بازگردانیدن ضرر این و مثل این فرمود کلام در بند تست چندانکه نگفته باشی و چون گفتی تو در بند آن ماندی و در باب صمت از اصول کلینی از ابوالحسن (ع) مروی است من علامات الفقیه العلم و الحلم و الصمت ان الصمت باب من ابواب الحکمه ان الصمت یکسب المحبه انه دلیل علی کل خیر و قالوا رب کلمه سلبت نعمه و گفته اند اربعه تودی الی اربعه الصمت الی السلامه و البر الی الکرامه، و الجود الی السیاده، و الشکر الی الزیاده، و گفته اند: از هیچ عضو آدمی آن ضرر او را لاحق نگردد که از زبان، چه ممکن است که بیک کلمه شخص کافر گردد. صمت عادت کن که از یک گفتنک میشود زنار این تحت الحنک و از فواید صمت اینکه غالبا با تفکر مقرون می باشد، و بسبب تفکر معانی از ینبوع ضمیر تراود و تربیت و قوت یابد، و مغز و نما گیرد، و بسخن گفتن خرج گردد و فانی شود، همچو آب که از چاه بسیار کشند، و صبر نکنند که بجوشد و پر گردد، و با کشیدن زیاد گل ته آن بجنبد و ناصاف گردد. و بالجمله سخن خرج باشد و سکوت دخل، هر که خرج او بیش از دخل بود بدا حال او که عنقریب بی مایه و محتاج شود، و هر که خرج و دخل او یکسان باشد هم طرفی نبندد و سودی نیندوزد، بلکه سود آن را باشد و بس که خرج او از دخل کمتر باشد، پس همه روز چیزی بیندوزد و سود گرد آورد تا به روزگاران گنجی گران گردد. و بدانکه چون شخص غالب اوقات از راه کلام در حد افراط و ضرر می افتد، غالب اوقات سفارش به سکوت کرده اند، و الا چنانچه سخن گفتن بیموقع نکوهیده و غیر مرضی است، همچنین سکوت بی موقع هم صواب و روا نیست (کما قال (علیه السلام): لا خیر فی الصمت عن الحکیم کما لا خیر فی القول بالجهل) و گفته اند: (ما الانسان لو لا للسان الا صوره ممثله او بهیمه مهمله) اگر زبان نباشد آدمی نیست مگر صورتی تمثال کرده شده یا چارپائی سر داده شده تا بسر خود بگردد. و از بزرگی پرسیدند سخن گفتن بهتر است یا خاموش بودن گفت: اینمطلب به چه چیز مبین سازم، گفتند: بسخن، گفت: پس سخن افضل باشد از سکوت و مثل این نیز مروی است و نگهداری آنچه در ظرف است بمحکم کردن بند سر آن است، چنانچه اگر رباط مشک سست باشد و آب آن بریزد دیگرباره بجای خود نیاید، همچنان زبان که اگر بند آن محکم نباشد سخن از آن بیموقع بیرون رود و دیگر برنگردد و حفظ آنچه در دو دست توست. یعنی از مال و معیشت، دوست تر است نزد من از طلب آنچه در دست غیر توست (کما قال الشاعر): اذا حدتتک النفس انک قادر علی ما حوت ایدی الرجال تکذب چنانچه از حکیمی پرسیدند: تو با اینمایه مال و مکنت حال که بسن پیری و آخر عمر رسیده چرا اینقدر در معیشت بر خود تنگ گرفته، بخست و لئامت تمام میخوری و میپوشی؟ گفت: اگر بمیرم و اموال مرا دشمنانم بخورند به که زنده مانم و محتاج دوستان گردم. چه خوب گفته هر که گفته: مال گردآر در نشیمن خاک تا در این کهنه خاکدان باشی گر بمیری و دشمنان بخورند به که محتاج دوستان باشی و حکیم نامی (فردوسی علیه الرحمه) گفته است: بخور چیزی از مال و چیزی بده برای دگر روز چیزی بنه مبادا که در دهر دیر ایستی مصیبت بود پیری و نیستی (قال تعالی: و لا توتوا السفاء اموالکم التی جعل الله لکم قیاما..) (و قال ایضا: و یسالونک ماذا ینفقون قل العفو.) و عفو زاید از حاجت باشد که شخص را در عطای آن ضرر و حرج عاید نگردد (و قال الشاعر: خذی العفو منی تستدیمی مودتی) و جمع میان این آیه و آیه (الشیطان یعدکم الفقر) پیش اهل بصیرت مشکل نبود و همچنین جمع میان مثل این روایت و مثل روایت (کمال الجود ببذل الموجود) و تلخی نومیدی و بی برگی بهتر است از طلب کردن از مردم (قال الشاعر:) و ان کان طعم الیاس مر افانه الذ و احلی من سوال الاراذل (و قال البختری) و الیاس احدی الراحتین و لن تری تعبا کظن الخایب المغرور حرفه بضم و بکسر نومیدی و تنگی روزی و بکسر بمعنی پیشه باشد. یعنی تنگدستی و بینوائی با عفت نفس بهتر باشد از توانگری و فراخی نعمت با فجور، و آن مقابل عفت است و هر کس نگاهدارنده تر است سر خود را از دیگران چه اهتمام او بان بیشتر است از ایشان و چون خود سر خود نتواند نگه داشت دیگری بطریق اولی سر او نگه ندارد، و همچنین او سر دیگران را ناچار نگه نتواند داشت، پس شخص که سر خود نگه ندارد اگر دیگری سر او نگه ندارد ملامت آن بر خود باشد. و اگر دیگری او را سری سپارد هم درخور ملامت باشد. گفته اند: چون تو سر خود از دوست خود نتوانی پنهان داشت، او را نیز دوستی باشد و آن سر از او پنهان ندارد و همچنین آن سر پس باندک زمانی فاش گردد. کل سر جاوز الاثنین ذاع کل علم لیس فی القرطاس ضاع و فی دیوانه (علیه السلام) فلا تفش سرک الا الیک فان لکل نصیح نصیحا فانی رایت غواه الرجال لا یترکون ادیما صحیحا (و فی کلامه (علیه السلام)، صدر العاقل عیبه اسراره) (و قال الشاعر:) اذا المرء افشی سره بلسانه و لام علیه غیره فهو احمق اذا ضاق صدر المرء عن سر نفسه فصدر الذی یستودع السر اضیق و بس سعی کننده در آنچه ضرر کند او را و او بیخبر باشد، اکثر سعیهای آدمی در طلب چیزی است که ضرر رساند (قال تعالی:، عی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم..) هر که بسیار سخن گوید هرزه و هزیان گوید. آری هر چند شخص حکیم و سخن دان باشد چون بسیار گوید لابد هرزه و بیهوده گوید چنانچه گفته اند لاف از سخن چه در توان زد آن خشت بود که پرتوان زد و در (دیوان) مذکور است ان القلیل من الکلام باهله حسن و ان کثیره ممقوت ما زل ذو صمت و ما من مکثر الا یزل و ما یعاب صموت ان کان ینطق ناطق من فضه فاصمت در زانه یاقوت و گفته اند: (کما ان اوانی الفخار تمتحن باصواتها فیعرف الصحیح من المکسور کذلک یمتحن الانسان بمنطقه)

و آورده اند که نادانی در حضور (عبدالله بن عباس) سخن پریشان میگفت، ابن عباس گفت: برای سخن چون تو کسان مردم خاموشی را دوست داشتند و بان وصیت نمودند (قوله، و من تفکر الخ) هر که سر در اندیشه و تامل فروبرد در کار دنیا و آخرت خویش بینا و هوشیار گردد، و از عاقبت آن بیدار. در روایت آمده (تفکر ساعه خیر من عباده سبعین سنه او ستین) و ضم این دو فقره بهم از آن جهت است که خاموشی زبان بستن مستدعی تفکر و مقرون با تامل صواب می باشد، چنانچه سخن گفتن و بند از زبان گشودن به بسیار گفتن و بیکاره گفتن میکشد مقارن باش با اهل خیر تا از ایشان گردی و اخلاق ایشان گیری و در عداد ایشان شمرده شوی، و مباین باش از اهل شر تا از ایشان جدا گردی و اوصاف ایشان نگیری و در آتش ایشان نسوزی. گفته اند: صحبت نیکان همچو صحبت دکه عطار است اگر هیچ سود نباشد لااقل جامه آنجا بوی خوش برگیرد، و صحبت بدان همچو صحبت دکان آهنگر البته جامه سیاه کند و دستار بسوزاند. و اینمعنی از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) چنین منقول است که (مثل الجلیس الصالح کمثل الداری من عطره یعقک من ریحه، و مثل الجلیس السوء کمثل القین ان لم یحرقک بشرره یوذک بدخانه) و هم مروی است (المرء علی دین اخیه (خلیله ظ) فلینظر امرء من یخالل) (و شاعر گفته) عن المرء لا تسال و سل عن قرینه فکل قرین بالمقارن یقتدی حکیمی بر فاقت قومی ببلد ایشان سفر کرد، و چون بان بلد رسیدند از او پرسیدند اهل بلد را هیچ شناختی؟ گفت: آری با قومی از اهل بلد در راه رفاقت نمودم و حال ایشان دانستم چون بشهر آمدند هر قومی با قرناء و خلطای خویش پیوستند، حال آن قرینان از حال ایشان استنباط کردم، و آدمی از حال خود فهم کند که یک روزه مصاحبت صلحا و اخیار یا معاشرت طلحاء و اشرار در نفس او تاثیر رساند، و از حال خود تفاوت صریح ادراک نماید، فکیف که بماه و سال کشد، و بی شک حال همه مردمان این باشد که معاشرت غافلان و هواپرستان و بطالان او را بمرور ایام همرنگ ایشان گرداند، و از حالت اول بگرداند (الا من عصمه الله تعالی) چنانچه از یک جنس بودن علت ضم شدن است، ضم شدن هم علت یک جنس شدن است. (و فی دیوانه (علیه السلام)) و لا تصحب اخا الجهل و ایاک و ایاه و کم من جاهل اردی حکیما حین آخاه یقاس المرء بالمرء اذا ما هو ما شباه و للقلب علی القلب دلیل حین یلقاه و للشی علی الشی ء مقائیس و اشباه ای برادر میگریز از یار بد یار بد بدتر بود از مار بد مار بد تنها همین بر جان زند یار بد بر جان و بر ایمان زند مار بد جانی ستاند از سلیم یار بد آرد سوی نار جحیم صحبت نیکانت از نیکان کند نار خندان باغ را خندان کند گر تو سنگ خاره و مرمر شوی چون بصاحبدل رسی گوهر شوی (و گفته اند) منشین با بدان که صحبت بد گرچه پاکی ترا پلید کند آفتابی بان بلندی را ذره ابر ناپدید کند و اهل شر که امر باعراض از ایشان فرموده نه همین ارباب فسوق و فجورند، بلکه اصل این شر غفلت از یاد خدای عزوجل بود، و اکثر اهل زمان از طالبان دنیا و ناسیان آخرت از اهل شر باشند، و مخالطت ایشان موجب غفلت از یاد حق تعالی و موت و آخرت گردد (و روی عن النبی (صلی الله علیه و آله)، اذا اراد الله بعبد خیرا الهاه عن المعرضین عن ذکره) و چنانچه طالب صحت بدن را واجب است که ماکول و مشروب صالح اختیار کند تا صحت بدن حفظ کند و مرض بگرداند، همچنین واجب باشد طالب صحت نفس و عقل را که جلیس عاقل و صالح اختیار کند تا به برکت مقارنت و صحبت ایشان از آفات و عیوب و شرور نفس متخلی و باخلاق فاضله و عادات حمیده متحلی گردد. و روایت (من تشبه بقوم فهو منهم) هم تایید اینمعنی نماید و گفته اند: هر که با کم از خود نشیند روی در کمی دارد، و هر که با زیاده از خود نشیند روی در زیادتی دارد، و هر که با مثل خود نشیند همچو سن وقوف نه بیفزاید و نه بکاهد، و بسیار شخص باشد که با قومی بد مقرون باشد پس عذابی و نکالی دررسد و او نیز در آتش آن قوم بسوزد. و آیه وافی هدایه (و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه.) نذیر این حال بود و تحذیر از آن نماید تا آنکه گفته اند: نباید در بلدی مقام گرفتن که اهل آن بر معصیتی و شری مقیم باشند تا مباد بلائی نازل گردد و او را نیز احاطه نماید در ذم طعام حرام سخن بسیار گفته شده و ضرر آن در دین شرعا و عقلا ثابت گشته و اینجا باینقدر اکتفا کنیم که آنچه قوام آدمی بان است از اعضاء و حواس و قوی همه از غذا مدد می یابد، و آدمی با این اعضاء و قوی است، با آن روح لاهوتی که باین اعضاء و قوی باز بسته است بتوسط آنها کار میکند، و تا آدمی در قید حیات است روح را آلتی و وسیلتی جز تن و قوی نباشد، پس چون غذا که قوام تن و قوی است حرام و خبیث باشد حال روح هم مشابه آن گردد که مایه از آن یافته و بان باز بسته باشد (مولوی گو ید) لقمه کان نور افزود و کمال آن بود آورده از کسب حلال چون ز لقمه تو حسد بینی دوام جهل و غفلت زاید آنرا دان حرام هیچ گندم کاری و جو بر دهد دیده اسبی که کره خر دهد لقمه تخم است و برش اندیشه ها لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها زاید از لقمه حلال اندر دهان میل خدمت عزم سوی آن جهان زاید از لقمه حلال ایمه حضور در دل پاک تو و در دیده نور ظلم بر ضعیف از فاحش ترین ظلمها است، از بعضی از اهل حق نقل میکرده اند میگفته: من شرم می کنم از ظلم بر کسی که جز خدای عزوجل یاری و ناصری نداشته باشد (رفق) همواری و حلم و عقلمندی، و خرق ضد آن. یعنی حمق و جهل و سفاهت و گفته اند (رفق) را گاه برابر خرق استعمال کنن گویند (رجل رفیق بمعنی العاقل و الحلیم و رجل اخرق و امراه خرقاء بمعنی الجاهل و السفیه) و هر گاه برابر عنف گویند رفق به یعنی با او نرمی و همواری کرد نه عنف و درشتی و ظن فقیر آن است که میان دو معنی زیاده فرقی نیست و لفظ خرق از معنی عنف نصیبی دارد چنانچه حلم از عقل و جهل و سفه از عنف نصیب وافر دارد یعنی هر جا که حلم و همواری و عقلمندی حکم درشتی و سفاهت داشته باشد بی عقلی و سفاهت آنجا حکم حلم و همواری خواهد داشت چنانچه گفته اند نکوئی با بدان کردن چنان است که بد کردن بجای نیکمردان و قال (علیه السلام): الوفاء لاهل الغدر عند الله و الغدر باهل الغدر وفاء عند الله قال المتنبی و وضع الندی فی موضع السیف بالعلی مضر کوضع السیف فی موضع الندی هر که را نیکی و همواری نسازد بدی و ناخوشی بسازد و هر جا خردمندی زیان کند بیخردی سود بخشد و هر کجا مرهم موافق نیاید بجراحت اولی باشد عدل وضع هر چیز است در موضع خود آنانکه رفق با ایشان نسازد خرق بسازد پس خرق آنجا وضع شی ء در موضعش باشد و رفق وضع شی ء در غیر موضع بجائی که نرمی نشد سودمند درشتی کن آنجا که باشد پسند (و فی کلماته: رد الحجر من حیث جاء فان الشر لا یدفعه الا الشر) و فی دیوانه (علیه السلام). لئن کنت محتاجا الی العلم اننی الی الجهل فی بعض الاحانین احوج ولی فرس للحلم بالحلم ملجم ولی فرس للجهل بالجهل مسرج فمن شاء تقویمی فانی مقوم و من شاء تعویجی فانی معوج و بالجهل لا ارضی و لا هو شیمتی ولکننی ارضی به حین احوج فان قال بعض الناس فیه سماجه فقد صدقوا و الذل بالحر اسمج الا ربما ضاق الفضاء باهله و امکن ما بین الاسنه مخرج یعنی از راه حلم و کرم و خلق و مدارا بیرون شدن از کار نباید و از راه عنف و جهل بیرون شدن بباید و گفته اند کاری که بعقل برنیاید دیوانگی در آن بباید این کلام هم در حکم قریب بکلام اول است بسیار باشد دوا درد و درد دوا باشد مثل مثال گذشته و مثل آن که نسبت بحال شخص فقر و مرض اولی باشد از توانگری و صحت کما قال تعالی: و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم.. و مثل آنکه شخصی مرضی بکشد پس تن وی از بیماریهای پیشین که دیری بان مبتلا بود پاک گردد و صحت یابد (کما قال المتنبی) (و ربما صحت الاجسام بالعلل) و ابونواس گوید دع عنک لومی فان اللوم اغراء فداونی بالتی کانت هی الداء همچنانچه دیگری گوید. تداویت من لیلی بلیلی فلم یکن داوء ولکن کان سقما مخالفا این کلام هم مناسبت با مطلوب سابق دارد بسیار است که محض نصح ادا می کند آنکه ناصح و دوست نیست و بر غش مشتمل است و غش می کند آن کس که از او نصیحت متوقع است بسیار است که شخص با تود دوست و صاف نیست ولیکن از راه خردمندی و دوراندیشی یا برای مصلحت خویش ترا طریق نصیحت نماید و هم چنین بسیار باشد شخصی را دوست خود شماری و باو گمان غش نداری و او با تو غش نماید و در مشورت بطریق صلاح ترا اشارت نکند یا از جهل و کم خردی که واقع نفع و ضرر و فساد و صلاح تو نشناسد یا از جهتی دیگر که اتفاق افتد یا دانسته راه نصیحت بگذارد و طریق غدر سپرد و تو باو این گمان نداشته باشی و گفته اند: دوستی بامردم دانا نکوست دشمن دانا به از نادان دوست و فایده این کلام آن است که آدمی همه بنا بر حسن ظن و سوء ظن با ناصحان ننهد. بلکه نظر صحیح و تامل درست در آن قول و رای که بان اشارت می کنند بگمارد و خطای آن بشناسد از قبیل آن که گفته اند (انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال حذر باد ترا از تکیه کردن و اعتماد نمودن بر آروزهای جهان که آن سرمایه احمقان است و جاهلان و عاقلان از امیدها و آرزوها فریب نخورند و بان مغتر نگردند و از اعتماد بر آرزوی ناصواب راه صواب گم نکنند و گویند خواب و آرزو با هم برادرانند و چنانچه بعضی مردم دروغ زنان باشند بعضی مردم دروغ اندیشه باشند و بالجمله تمنی و خام طمعی از اظهر دلائل حمق و رعونت بود شاعر گوید اعلل نفسی بما لا یکون کما یفعل المالق الاحمق ابوتمام گوید من کان مرعی عزمه و همومه روض الامانی لم یزل مهزولا و بر وجه مثل مشهور است ان المنی راس اموال الصعالیک و فی کلامه علیه السلام: (و الامانی تعمی اعین البصایر) و در امیدهای احمقان خام طمع حکایات کرده اند از آن جمله گویند: درویشی جامه پاره خود با ته جوزی در بغداد پیش استاد خیاط نهاد و درخواست تا پاره جامه بدوزد و در کناری منتظر بایستاد استاد خیاط آن پاره بدوخت و جامه ته کرده زیر زانو نهاد دیری بر این بگذشت و آن درویش دلریش گردن کج کرده نظر بر جامه دوخته بود و جرات نمی کرد بازطلبد چون مزدی درخور نداده بود شاگرد خیاط گفت ای استاد چرا جامه این مرد نمی دهی انتظار می برد؟ گفت خاموش ای ناکس شاید فراموش کند و برود این سیرت اشبعی در مردم فراوان باشد ولیکن همه جا عیان نگردد و اکثر پنهان بماند. و حکایت کنند که حجاج بشب ناشناخت در شهر گشتی شبی بدر دکان شیرفروشی گوش داشت شنید که می گفت و کاسه در پیش داشت این شیر فردا بفروشم بقیمت عالی و ملکی بخرم که ریع بسیار دهد و از آن سودها اندوزم و مال وافر بهم برسانم پس دختر حجاج را خواستگاری کنم و از او فرزندی بیاورم روزی او را کاری بفرمایم مرا اطاعت نکند او را همچنین بپا بزنم و پا بینداخت و کاسه شیر سرنگون کرد حجاج از در درآمد و فرمود: پنجاه تازیانه بر وی زدند پس گفت: ندانی که مرا دل بدرد آید که دختر مرا بزنی. و گفته اند: سه چیز نشان قلت عقل است زود جواب گفتن و آرزوهای دراز و خنده های فراخ و بدان که هر چند تکیه بر امیدها و آرزوها جای نکوهش و عیب است از این روی که عادت لئیمان و کم خردان ناآزموده نادان است ولیکن در ضمن آرزوها و دل نهادن بر امیدها بس مصلحت و حکمتها است مثلا مرد فقیر یا بیمار و بدحال چون بصحت و غنی امیدوار است او را راحتی عظیم بود و اگر راه تمنی و امید مطلق بسته شود بسا دلها که منشق گردد قال الشاعر: جزی الله المنی خیرا فلو لا المنی قطع الوتین البین منی و قال آخر: منی ان تکن حقا تکن احسن المنی و الا فقد عشنابها زمنا رغدا و قال آخر: فی المنی راحه و ان عللتنا من هواها ببعض ما لا یکون و هم شاعر گفته است: اقطع الدهر بظن حسن و اجلی کربه لا تنجلی و همچنین امید بنده به نجات آخرت مثمر زوال خوف و جزع گردد و این بود کلام در این مقام با قطع نظر از تحقیق و تمیز میان منی و رجاء و اما نزد تحقیق ثابت آن است که منی ترجمه آن آرزو است و آنجا استعمال کنند که آدمی چیزی دور از حصول بخواهد مثل آرزوی جوانی بردن و گنج یافتن و رجا ترجمه آن امید است و آنجا استعمال کنند که موقع آن توقع باشد و امل بر رجاء و منی هر دو اطلاق شود و بنابر این تحقیق جمع میان آنچه در ذم منی و مدح رجاء و مدح و ذم اهل هر دو بیک واقع شده آسان گردد و الله اعلم با لصواب و اعظم مثالهای اعتماد بر منی از روی ضرر و سوء اثر آن است که شخص بر خدا بغیر حق تمنی کند

و با قصور عمل و کار ناصواب وفور اجر و حسن ثواب چشم داشته باشد مانند آن بود که شخص تخم نیفشاند و توقع زرع از زمین غیر مزروع دارد و گفته اند چون دنیا مزرعه آخرت است آدمیان در آن بر چند حالتند بعضی مانند آنکه در زمین نیکو وقت مناسبی تخم افشانده اند و سعی در سقی و اصلاح آن نموده چشم بر ریع و نفع و امید بر و حاصل از آن دارند و این مثل مومن است که عمل و طاعت کند و امید او به لطف و مرحمت حضرت عزت باشد و بعضی مانند آنکه تخم در زمین شوره افکنند و بوقت حاجت آبیاری نکنند و تعهد مزرعه بشرط واجب بجای نیاورند و توقع حاصل داشته باشند و این آرزوی خام و اندیشه ناتمام بود و مثل قومی است که شرایط قبول طاعت حاصل نیاورده اند و بصورت عمل اکتفاء نموده و بعضی مانند آنکه از اصل تخم نیفکنده است و منتظر حاصل نشسته و این محض حماقت و غرور باشد نه رجاء آنجا ثواب باشد و نه تمنی (اعاذنا الله منه بلطفه و منه) عقل و خردمندی آدمی حفظ تجربه ها است خردمندی چون تجربه حاصل کرد آنرا هیچ وقت از یاد ندهد پس باندک وقتی حفظ کند و صاحب تجربه و آزموده گردد و بیخرد عمر دراز تجربه نیندوزد و اگر بیندوزد نگه ندارد زود فراموش کند اللهم اجعلنا من اولی النهی و

بسبب کوتاهی عمرها و عقلها در این زمان اکثر مردم وقتی تجربه می اندوزند که عمر بسر آمده و وقت کار بستن نمانده (و لله در من قال): مرد خردمند هنرپیشه را عمر دو بایست در این روزگار تا بیکی تجربه آموختن با دگری تجربه بردن بکار و مروی است (المومن لا یلدع من جحر مرتین) یعنی از جائی که ضرر و جفا یابد آن تجربه نگهدارد و آن پند در گوش گیرد دیگر بار انگشت در آن سوراخ نکند این جمله قریب بکلام اول باشد و بهترین تجربه که حاصل کنی آن باشد که ترا پند دهد و از کار آگاه گرداند افلاطون مناسب مقام خوب گفته اند: اذا لم تعظک التجربه فلم تجرب بل انت ساذج کما کنت بشتاب سوی فرصت پیش از آنکه غصه گردد و حسرت چنانچه فرموده اضاعه الفرصه غصه عاقل آن باشد که فرصت از دست ندهد تا بعد از فوت وقت پشیمانی و حسرت نبرد حیف از آدمی که عمر گرانمایه در عصیان صرف نماید و نقد روزگار در قمار شیطان ببازد پس بنشیند و دست بر سر زند و نوحه کند و سود نباشد و ما احسن قول الشاعر: الدهر ساو منی عمری فقلت له ما بعت عمری بالدنیا و ما فیها ثم اشتراه بتدریج بلا ثمن تبت یدا صفقه قد خاب شاریها و گفته اند: التوده محموده فی کل شی ء الا فی فرص الخیر و العجله فی کل خیر الا فیما یدفع الشر نیست هر طالبی آنچه می جوید بیابد و نه هر غایبی از غربت بازگردد و جمله دوم با صحت معنی آن فی نفسه مبین و مزین جمله اول است و مگر اشارت است باینکه جمل اول در ظهور مانند جمله دوم است چنانچه گوئی نه بدگهر بتربیت اصلاح پذیرد و نه پلاس سیاه بشستن سفید گردد غالبا غرض آن باشد که در طلب دنیا مپیچ و در کار آخرت فرصت از دست مده که نه هر طلب کننده بمقصد رسد چنانچه شاعر گوید: ما کل وقت ینال المرء ما طلبا و لا یسوغه المقدار ما وهبا و همچنانچه عبید گفته: و کل ذی غیبه یووب و غایب الموت لا یووب و نه هر چه از چنگ رفت بچنگ بازگردد و همه فرصتی بعد از غیبت بدست نیاید و غایب بموت خود از سفر هرگز بازنگردد و مثله قوله (علیه السلام) فی غرر الحکم: کم من آمل خائب و غایب غیر آئب و از جمله اغراض این کلام آن است که نباید آدمی بر فوت مطلوب تاسف و حسرت خورد بلکه اولی آن بود که با ناکامیها و نامرادیهای جهان بسازد و ضایع ماندن سعیها بر دل خویش آسان گرداند و خود را بسیار در طلب هر مراد زحمت ندهد و قدم سعی فرسوده نکند و از فساد است ضایع ساختن زاد و فاسد نمودن امر معاد فساد و تبه کاری امری است بغایت نکوهیده و حق تعالی در کتاب کریم بر آن قدح و ذم نموده و مکرر وعید و تهدید داده از آن جمله قوله تعالی: تلک الدار الاخره نجعلها اللذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین و بدترین فساد فساد آخرت و ضایع ساختن زاد آن است هر امری را عاقبتی است محمود یا مذموم عاقل آن بود که نظر در عاقبت آن کند و اندیشه بر خاتمت آن گمارد و کار برای آن کند و تمهید آن روز نماید زود باشد بیاید ترا آنچه مقدر گشته برای تو و فایده این کلام آن باشد که آدمی تامل کند و بداند که ورود مقدر و مضی ناچار و محتوم است و تخلف آن محال است آنچه برای او مقدور است از روی خیر البته بیاید و دیگری بر آن سبقت نکند پس اولی آنکه در طلب اجمال بکار دارد و دین و دنیای خویش فاسد نگرداند یا مراد آن باشد که مقدر از خیر و شر البته بیاید پس اولی آن بود که شخص در هر حال در مقام تسلیم و رضا باشد و سعی و حذر یکسو نهد و فی الامثال ما للرجال مع القضاء محاله سوداگر که بحر و بر در طلب زاید معیشت می پیماید خود را در مخاطره می اندازد بسیار باشد که آنچه جوید نیابد که لیس کل طالب یصیب بلکه اندخته نیز بباد دهد که (و رب طلب جر الی الحرب) و از این پیش حکایتی از تجار گذشت و غرض منع است از حرص در طلب چه هر که سود بسیار و مال زاید از کفاف جوید خود را در مخاطرات اندازد و اقتحام هلکات نماید و این کلام باقطع نظر این مقام که مقام امر باجمال در طلب و رضا بکفاف است تواند محمول بر ترغیب و حث بر ارتکاب مخاطرات و مشاق باشد برای یافتن معالی و مراتب عالی از امور دنیا و آخرت چنانچه گفته اند: از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان و در این معنی آثار از آن حضرت (علیه السلام) در نظم و نثر بسیار است و معنی است صواب در موضع خویش. و بسیار ادنک که نمو و برکت آن از بسیا ربیشتر است مثل معیشت ارباب حرفت باعفت که ایشان را از آن روزی اندک خیر و برکت بیشتر باشد از توانگران حریص و اغنیای فاجر و تجار مخاطر سخن در امر رزق و اقتصاد در طلب و اختیار قناعت در این وصیت نامه مکرر مذکور شد از آنجا که اکثر بلای آدمی و فتنه و آفت شخص از راه طلب و معیشت و مال است پس سفارش و وصیت در آن باب تاکید یافت و فرزدق در نمو کم و زیاد شدن اندک خوب گفته: فان تمیما قبل ان یلد الحصا اقام زمانا و هو فی الناس واحد مهین بفتح میم خواری و ذلیل و ظنین آنکه در او گمان بدرود و نیست خیری در یاری دهنده ذلیل و دوست متهم بنفاق و عدم خلوص و دوستی اما معین ذلیل او را برای یاری توانائی نباشد چون خود را نصرت نتواند کرد دیگری را کجا تواند کرد قال الشاعر: اذا تکفیت بغیر کاف وجدته للهم غیر شاف و گفته اند: طبیبی که باشد همی زردروی از او داروی سرخ روئی مجوی و در امثال عرب است عبد صریخه امه زده میشود در یاری جستن ذلیل بدیگری مثل خود. یعنی ناصر او از او ذلیل تر است و صریخ در اینجا بمعنی فریادرسنده و یاری دهنده است این مثل را چنین بنظم آورده اند. من استعان بذلیل لومه فانه عبد صریخه امه و اما صدیق ظنین بر او هیچ اعتماد نباشد که او همه سود خویش جوید و برای اندک سود خویش فراوان زیان ارزان شناسد و شاعر از این کلمه دویمی اخذ کرده و گفته فان من الاخوان من یسخط النوی به و هو راع للوصال امین و منهم صدیق العین اما لقاوه فلخو و اما غیبه فظنین و تواند مهین بضم میم باشد یعنی خیر نیست در ناصری که ترا خواری رساند و این معنی در دنیا در همه کس ظاهر باشد و اما نسبت بامر آخرت قومی که مردم را شیطان صفت بر باطل و معصیت دلیر می گردانند و دنیا و شهوات آن در نظرها می آرایند و خاتمت عاقبت آن می پوشند و کار آن سرا سهل و آسان می گیرند در روز جزا بدترین معینان و مهین ترین مهینان و شوم ترین صدیقان باشند و هیچ از خدای عزیز مغنی نگردند و آنروز بوصلت کس ننشینند کمثل الشیطان اذ قال للانسان اکفر … قعود اسب و شتری که بر او نشینند و برای سواری رام گشته باشد آسان گیر و همواری کن و سخت مکوش با زمانه چندانکه ذلیل و مطیع است برای تو مرکب او توسن ابلق ایام تا ترا قدری رام است آن غنیمت شمار و توقع پیشی مدار و با او سخت مکوش و تنگ مگیر و او را از جای برمینگیز تا مبادا ورق بگرداند و شموسی و مخاطره پدید آرد چندانکه با تو بسر رود با او بسر رو که گفته اند: در مع الدهر کیف دارا کما قال (علیه السلام): امش بدائک مامشی بک و روی ایضا ما حملک و قال الشاعر: اذا الدهر اعطاک العنان فسر به رویدا و لا تعف فیصبح شامسا و بالجمله امر می نماید بمدارا و مساهله با زمانه و سخت نگرفتن در کار او چه هر که سخت گیرد در کار جهان جهان بر او سخت گیرد سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش و در دیوان مروی است: قد رایت الترون کیف تبانت و رست ثم قیل کان و کانت هی دنیا کحیه تنفث السمو ان کانت المجسه لانت کم امور لقد تشددت فیها ثم هونتها علی فهانت و هم می فرماید: الدهر یخنق احیان قلادته علیک لا تضطرب فیه و لا تثب حتی یفرجها فی حال مدتها فقد یزید اختناقا کل مضطرب تمثیل می فرماید امر دنیا را بان که طنابی در گلوی شخص اندازد اگر شخص اضطراب کند و بر جهاد آن طناب سخت گردد و او را خفه گرداند و اگر صبر کند و همواری پیش گیرد تواند آن طناب را به تدبیر و آهستگی از گلوی خویش بگشاید و الغرض مساهله و مدارات با زمانه تدبیری است بسیار صواب و حکمتی است بس نافع برای اولوالالباب و بسیار دیدم از جاهلان که با زمانه و دشواریهای آن سرسختی و شموسی پیش آوردند و بهیچ وجه رام و منقاد نمی گشتند بعد از آن که سر بسیار بر زمین زدند و در دام او همچو مرغ نادان تپیدند و اضطراب از حد بردند آخر رام گشتند و گردن زیر دام افکندند وقتی که قوتشان باخر رسیده و طاقت جلادتشان نمانده و لله در من قال: ای دل اندر بند زلفش از پریشانی مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش و مثل دنیا مثل ناشزه بدخو است و زنان مطلقا همچو استخوان کجند از مثل اضلاع پهلو که از آن آفریده شده اند کجی و ناسازگاری لازم ایشان است چنانچه گفته اند: زن از پهلوی چپ شد آفریده کس از چپ راستی هرگز ندیده اگر تو خواهی که البته آنرا راست گردانی و کجی از آن بیرون کنی بشکند و فاسد شود و اگر بر آن کجی بگذاری و با او بسازی ترا اولی باشد و هم چیزی انتفاع یابی در مخاطره میفکن چیزی را بامید بیشتر از آن چیز تا مصداق قول من طلب الفضل حرم الاصل نگردی و از شومی حرص در بلا نیفتی و حدیث الحرس شوم الحریص محروم مشهور است این حکایت از شیخ سعدی اینجا مناسب باشد: یکی گربه در خانه زال بود که برگشته ایام و بدحال بود روان شد بمهمان سرای امیر غلامان سلطان زدندش به تیر روان خونش از استخوان می چکید همی گفت و از هول جان می دوید که گر رستم از دست این تیرزن من و موش و ویرانه پیرزن این جمله هم برای تتمیم کلام سابق مدخل تمام دارد یعنی حذر باد ترا از آنکه شموسی و سرکشی کند بتو مطیه لجاج الحق لجاج مطیه ایست سرکش و جموح و شموس و طموح راکب را از آن مخاطره شدید و ضرر عظیم متوقع باشد طوبی لمن وفقه الله تعالی للتحذر منها خدای منان همگان را از شومی لجاج نگاه دارد و در لجاج حکایتی سخت با عبرت در خاطر است ذکر کنم. در تواریخ مذکور است که هارون با زبیده زوجه خود مگر قمار می باخت یا نوعی دیگر گرو می بست بدلخواه هارون او را ببرد گفت: چه خواهی بگو گفت آنکه برهنه شوی و در چشم من جلوه کنی هر چند استعفاء و الحاح کرد نپذیرفت و لجاج نمود تا او را عریان کرد و دستی دیگر زبیده او راببرد گفت چه خواهی گفت با فلان کنیز مجامعت کنی و او حبشی بود بغایت کریه صورت هر چند هارون استعفاء نمود و هر نوع امور بر او عرض کرد راضی نگشت و بر لجاج اصرار نمود تا هارون با آن کنیز عفریت منظر آنچه دلخواه او بود کرد و مامون از آن نطفه متکون گشت و چون آثار رشد و ذکاء در مامون ظاهر بود و هارون را باو توجهی پیش از پیش بود زبیده از آن حرکت پشیمانی می خورد و سودی نداشت تا چون امین پسر او بر دست امیر مامون کشته گشت زبیده آن قصه یاد آورده گفت لعن الله حجاج حاضران از او سبب آن کلام پرسیدند و آن حکایت شنیدند

لاهیجی

و تلا فیک ما فرط من صمتک ایسر من ادراکک مافات من منطقک و حفظ ما فی الوعاء بشد الوکاء و حفظ ما فی یدیک احب الی من طلب ما فی یدی غیرک و مراره الیاس خیر من الطلب الی الناس و الحرفه مع العفه خیر من الغنی مع الفجور.»

و تلافی کردن چیزی که فوت شده است از گفتار تو که اجر آخرت تو باشد. و محفوظ بودن آنچه در خیک است به سبب محکم بستن ریسمان سر خیک است، یعنی بقای عزت و اعتبار در شخص به سبب لب بستن از سوال است و محافظت آنچه در دو دست قدرت تو است از تحصیل اجر آخرت، دوست تر است به نزد من از طلب کردن آنچه در دست غیر است از مال دنیا و تلخی نومید بودن بهتر است از طلب کردن نزد مردمان و صنعت و پیشه کردن با عفت بهتر است از توانگر بودن با فجور و فسق.

«و المرء احفظ بسره و رب ساع فیما یضره. من اکثر اهجر و من تفکر ابصر. قارن اهل الخیر تکن منهم و باین اهل الشر تبن عنهم، بئس الطعام الحرام و ظلم الضعیف افحش الظلم، اذا کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا، ربما کان الدواء داء و الداء دواء و ربما نصح غیر الناصح و غش المستنصح و ایاک و الاتکال علی المنی، فانها بضائع النوکی و العقل حفظ التجارب و خیر ما جربت ما وعظک، بادر الفرصه قبل ان تکون غصه، لیس کل طالب یصیب و لا کل غائب یووب.»

یعنی مرد نگاهدارنده تر است مر راز خود را، یعنی باید نگاه دارد راز خود را از افشا کردن به غیر. و چه بسیار است سعی و تلاش کننده در امری که ضرر می رساند به او. کسی که بسیار گوید هذیان گوید و کسی که تدبر کند در کارها بینا گردد. مصاحبت کن با صاحبان خیر و خوبی که می شوی تو از ایشان. و دوری کن از صاحبان شر و بدی تا ممتاز گردی از ایشان. بد طعامی باشد مال حرام. ستم کردن بر ناتوان زشت ترین ستم است. و هر گاه باشد نرم رفتاری مثل درشت رفتاری، یعنی فایده ی نرم رفتاری درشت رفتاری باشد، درشت رفتاری در آن صورت مثل نرم رفتاری و مفید فایده ی آن و مثمر ثمر آن. یعنی پس لازم باشد درشت رفتاری، یعنی فایده ی نرم رفتاری درشت رفتاری باشد، باشد درشت رفتاری در آن صورت مثل نرم رفتاری و مفید فایده ی آن و مثمر ثمر آن. یعنی پس لازم باشد درشت رفتاری، در آن صورت بسا باشد که مداوا کردن عین دردمند شدن شود، یعنی ثمر مداوا دردمندی شود و بسا باشد که دردمند شدن عین مداوا کردن گردد، یعنی ثمر دردمندی مداوا شدن دردی شود. و بسا باشد که پند دهد غیر پند دهنده، یعنی پند گیرد از کسی که غرض او از قول پند نباشد بلکه اغوا باشد. و بسا باشد که مغشوش و خیانت کند کسی که از او طلب شده نصیحت و پند را و دور دار نفس تو را از اعتماد کردن بر آرزوها، پس به تحقیق که آرزوها سرمایه های احمقان است و دانشمندی حفظ کردن تجربه است. و بهتر چیزی که تجربه کردی تجربه ای است که پند دهد تو را. بشتاب هنگام فرصت را پیش از آنکه بگردد هنگام فرصت هنگام غصه. نیست هر طلب کننده ای که برسد به مطلوب و نه هر مسافری که بازآید.

«و من الفساد اضاعه الزاد و مفسده المعاد. و لکل امر عاقبه سوف یاتیک ما قدر لک. التاجر مخاطر. و رب یسیر انمی من کثیر. لاخیر فی معین مهین. و لا فی صدیق ظنین. ساهل الدهر ما ذل لک قعوده و لا تخاطر بشی ء رجاء اکثر منه و ایاک ان تجمح بک مطیه اللجاج،

خوئی

(التلافی): التدارک (الوکاء): حبل یشد به راس القربه، (الحرفه): الاکتساب بالتعب، (اهجر الرجل): اذا افحش فی منطقه (الرفق): اللین و (الخرق): ضده، (النوکی): الحمقی الاعراب: بشد الوکاء ظرف مستقر خبر لقوله (حفظ)، المعنی: ثم سرد انواعا من الفضائل و حث علی اکتسابها، و انواعا من الرذائل و وصی الاجتناب عنها، فمن الفضائل: الصمت، و حفظ المال، و تکلف الحرفه و من الرذائل: اظهار الحاجه الی الناس، و تحصیل الغنی بالفجور و کثره الکلام. الترجمه: تدارک تقصیری که از خموشی برآید آسانتر است از تدارک آنچه از گفتار ناهنجار زاید، نگهداری رازهای درون ببستن زبانست چون بستن سر ظرف آنچه را در آنست حفظ می نماید، نگهداری آنچه در دست خود داری نزد من محبوبتر است از جستن چیزیکه در دست دیگرانست، تلخی نومیدی به است از دست نیاز بمردم دراز کردن، پیشه وری و آبرومندی به است از بی نیازی بوسیله هرزگی هر مردی بهتر، راز خود را نگه مدارد، بسا کسی که در زیان بخود می کوشد هر که پر گوید ژاژ خواید، هر که اندیشه کند بینا گردد، با خیرمندان درآمیز تا از ایشان باشی، از شرانگیزان جدا شو تا از آنها برکنار باشی، چه بد خوراکی است مال حرام، ستم بر ناتوان فاحشترین ستم است، در جائیکه از ملایمتت کج خلقی برآید کج خلقی ملایمت زاید، چه بسا که دارو درد گردد و درد دارو، چه بسا که اندرز از بدخواه برآید و خیرخواه بد غلی در اندرز خود گراید، مبادا بر آرزوهای خود اعتماد کنی که آرزومندی کالای احمقان است، عقل و خرد تجربه اندوزیست، بهترین تجربه آنست که تو را پند دهد تا غصه و افسوس نیامده وقت را غنیمت شمار و از دستش مده، هر کس جوید بمقصد رسد و نه هر غائبی بخانه اش برگردد، ضایع نمودن توشه راه ارتکاب تباه است و مفسد روز رستاخیز، هر کاری را دنباله ایست و به سرانجامی گراید، هر چه برای تو مقدر باشد بتو خواهد رسید، بازرگان خود را بخطر می اندازد، چه بسا اندکی که پربرکت تر از بسیار است

در یاور و همکار پست و زبون خیری نباشد و نه در دوست دودل و متهم بخیانت، تا روزی که تو بسازد با او بساز، چیزی که در دسترس است بامید بیش از آنش در خطر میفکن، مبادا عنان خود را بدست مرکب سرکش لجبازی بسپاری،

(الصرم): القطع (الصدود): الاعراض، (الظنین): المتهم، (محضه النصیحه): اخلصها له (المغبه): العاقبه. الاعراب: ما ذل، لفظه ما مصدریه زمانیه رجاء اکثر منه: مفعول له لقوله (لا تخاطر)، ما فی قوله (یوما ما) نکره تفید القله. المعنی: و من الفضائل: الفکر و مصاحبه اهل الخیر، و من الرذائل مصاحبه اهل الشر و الظلم بالضعیف، و جر (ع) کلامه الی الوصیه بحفظ روابط الود مع الاحباء و الاقرباء فانه اس الاجتماع و التعاون المفید فی الحیاه،

شوشتری

(و تلافیک ما فرط من صمتک ایسر من ادراکک علی ما فات من منطقک) هذا احد الادله علی افضلیه الصمت علی النطق، و قالوا فی مثله: (الندم علی السکوت خیر من الندم علی القول)، ایضا (عی صامت خیر من عی ناطق). هذا، و زاد فی روایه (التحف) قبله: (و فی الصمت السلامه من الندامه). (و حفظ ما فی الوعاء) ای: الظرف و الانیه. (بشد) ای: بعقد. (الوکاء) قال الجوهری: الوکاء، الذی یشد به راس القربه. و فی الخبر: ان من اعطاه الله تعالی مالا و لم یقم علیه کما ینبغی فذهب ماله ثم دعا بان یعطیه ثانیا کان ممن لا یستجاب له، و یقال له قد اعطیت فلم لم تحفظ. و فی (الاغانی): قال اسحاق الموصلی: قال ابوالمحبب- او غیره- دعا رجل من الحی یقال له ابوسفیان، القتال الکلابی الی ولیمه، فجلس القتال ینتظر رسوله و لا یاکل حتی ارتفع النهار و کانت عنده فقره (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من حوار فقال لامراته: فان اباسفیان لیس بمولم فقومی فهاتی فقره من حوارک قال اسحاق: فقلت له ثم مه. قال: لم یات بعده بشی ء. فقلت له: افلا ازیدک الیه بیتا آخر لیس بدونه. قال: بلی. قلت: فبیتک خیر من بیوت کثیره و قدرک خیر من ولیمه

جارک فقال: و الله لقد ارسلته مثلا و ما یلام الخلیفه ان یدنیک و یوثرک. هذا، و زاد فی روایه (التحف) قبله: (و لا تحدث الا عن ثقه، فتکون کاذبا و الکذب ذل). (و حفظ ما فی یدیک احب الی من طلب ما فی ید غیرک) من امثالهم (عمک خرجک)، و اصله ان رجلا سافر بلا زاد برجاء خرج عمه، فمنعه منه و قال له عمک خرجک. و فی الخبر: لو یعلم الناس ما فی السوال لما سال احد احدا. (و قال بعضهم: احفظ مالی و یصیر بعدی الی اعدائی احب الی من ان یذهب مالی فاحتاج الی اصدقائی. و قال: استغن او مت و لا یغررک ذو نشب من ابن عم و لا عم و لا خال انی اکب علی الزوراء اعمرها ان الکریم علی الاقوام ذو المال و لابی هلال العسکری: فلو انی جعلت امیر جیش لما قاتلت الا بالسوال فان الناس ینهزمون منه و قد ثبتوا لاطراف العوالی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و مراره الیاس خیر من الطلب الی الناس) و زاد فی روایه (التحف) (و حسن التدبیر مع الکفاف اکفی لک من الکثیر مع الاسراف) قال قتال الکلابی (و فی الصرم احسان اذا لم ینول). و قالوا: دعا حذیفه ابنه عند موته فقال له: اظهر الیاس مما فی ایدی الناس فان فیه الغنی، و ایاک اطلب الحاجات الی الناس فانه فقر حاضر. و قال اعرابی لرجل مطله فی حاجته: ان مثل الظفر بالحاجه، تعجل الیاس منها اذا عسر قضاوها، و ان الطلب و ان قل، اعظم قدرا من الحاجه و ان عظمت. و قالوا: و ترکک مطلب الحاجات عز و مطلبها یذل عری الرقاب و قالوا: لئن طبت نفسا عن ثنائی فاننی لاطیب نفسا عن نداک علی عسری (و الحرفه) قالوا محارف بفتح الراء خلاف مبارک، قال الراجز: محارف بالشاء و الاباعر مبارک بالقلعی الباتر (مع العفه، خیر من الغنی مع الفجور) لان الفجور مستتبع لفقر الاخره الذی هو اصل الفقر هذا، و قریب من قوله (علیه السلام) قولهم: (قرب الدار فی اقتار، خیر من العیش الموسع فی اغتراب). (و المرء احفظ لسره) و کان (ع)- کما فی (عیون ابن قتیبه)- یتمثل بهذین البیتین: و لا تفش سرک الا الیک فان لکل نصیح نصیحا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فانی رایت غواه الرجا ل لا یترکون ادیما صحیحا و قیل لاعرابی: کیف کتمانک للسر؟ قال: ما قلبی له الا قبر. و کانت الحکماء تقول: سرک من دمک. و قال الشاعر: و لو قدرت علی نسیان ما اشتملت منی الضلوع من الاسرار و الخبر لکنت اول من ینسی سرائره اذ کنت ان نشرها یوما علی خطر ایضا: اذا ما ضاق صدرک عن حدیث فافشته الرجال فمن تلوم؟ اذا عاتبت من افشی حدیثی و سری عنده فانا الظلوم ایضا: اذا انت لم تحفظ لنفسک سرها فسرک عند الناس افشی و اضیع و فیه: قرات فی (التاج): ان بعض ملوک العجم استشار و زراءه فقال احدهم: لیس للملک ان یستشیر منا احدا الا خالیا به، فانه اموت للسر و احزم للرای، و اجدر بالسلامه و اعفی لبعضنا من غائله بعض، فان افشاء السر الی رجل واحد اوثق من افشائه الی اثنین، و افشاءه الی ثلاث کافشائه الی العامه، لان الواحد رهن بما افشی الیه، و الثانی یطلق عنه ذلک الرهن، و الثالث علاوه فیه، و اذا کان سر الرجل عند واحد کان احری الا یظهره رهبه منه و رغبه الیه، و اذا کان عند اثنین دخلت علی الملک الشبهه و اتسعت علی الرجلین المعاریض، فان عاقبهما عاقب اثنین بذنب واحد و ان اتهمهما اتهم بریئا بجنایه مجرم، و ان عفا عنهما کان العفو عن احدهما و لا ذنب له و عن الاخر و لا حجه معه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و عن عمرو بن العاص: اذا انا افشیت سری الی صدیق فاذاعه فهو فی حل. قیل له: و کیف؟ قال: لانی کنت احق بصیانته. هذا، و اما قول جمیل بثینه: اموت و القی الله یا بثن لم ابح بسرک و المستخبرون کثیر فانه و ان قال لفظا انه لا یبوح بسرها الا ان شعره هذا کان نشرا لسرها لاهل عصرها جمیعا و لکل عصر بعده، فهو انشر للسر من اعرابی قال: و لا اکتم الاسرار لکن انمها و لا ادع الاسرار تغلی علی قلبی و ان قلیل العقل من بات لیله تقلبه الاسرار جنبا الی جنب (و رب ساع فیما یضره) و قالوا: (رب طائر بجناحه الی موضع اجتیاحه). فی (اذکیاء ابن الجوزی): خرج ابن ابی الطیب القلانسی الکاتب النصرانی فی سنه نیف و اربعین و ثلاثمئه من جند یسابور الی بعض شانه فی الرستاق، فاخذه الاکراد و عذبوه و طالبوه ان یشتری نفسه منهم، فلم یفعل و کتب الی اهله: انفذوا الی اربعه دراهم افیون و اعلموا انی اشربها فتلحقنی سکته فلا یشک الاکراد انی مت، فیحملونی الیکم فاذا حصلت عندکم فادخلونی الحمام و اضربونی لیحمی بدنی و سوکونی بالاریاج، و کان سمع ان من شرب افیونا اسکت فاذا ادخل الحمام و ضرب وسوک بالاریاج برا و لم یعلم مقدار الشرب فشرب اربعه دراهم فلم یشک الاکراد فی موته فلفوه فی شی ء و انفذوه الی اهله فلما حصل عندهم ادخلوه الحمام و ضربوه و سوکوه فما تحرک، و اقیم فی الحمام ایاماو رآه اهل الطب فقالوا: قد تلف کم شرب؟ قالوا: اربعه دراهم. قالوا: لو شوی هذا فی جهنم ما عاش، انما یجوز هذا عن شرب اربعه دوانیق او حوالی درهم، فلم یفعل اهله و ترکوه فی الحمام حتی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اراح و تغیر ثم دفنوه. و فیه: روی ان بلال بن ابی برده بن ابی موسی الاشعری کان فی حبس الحجاج و کان یعذبه، و کان کل من مات فی الحبس رفع خبره الی الحجاج فیامر باخراجه و تسلیمه الی اهله، فقال بلال للسجان: خذ منی عشره آلاف درهم و اخرج اسمی الی الحجاج فی الموتی فاذا امرک بتسلیمی الی اهلی هربت فی الارض فلم یعرف الحجاج خبری، و ان شئت ان تهرب معی فافعل و علی غناک ابدا، فاخذ السجان المال و رفع اسمه فی الموتی، فقال الحجاج مثل هذا لا یجوز تسلیمه الی اهله حتی اراه، فعاد الی بلال فقال: اعهد ان الحجاج قال کیت و کیت فان لم احضرک الیه میتا قتلنی و علم انی اردت الحیله علیه و لابد ان اقتلک خنقا، فبکی بلال و ساله الا یفعل فلم یکن الی ذلک طریق فاوصی فاخذه السجان و خنقه و اخرج الی الحجاج، فلما رآه میتا قال سلمه الی اهله، فکان اشتری القتل لنفسه بعشره آلاف درهم. هذا، و قال ابن ابی الحدید فی شرح هذا الکلام: کتب عبدالحمید الکاتب الی ابی مسلم: (لو اراد الله بالنمله صلاحا لما انبت لها جناحا). و هو کما تری، فالکلام فی السعی فیما یضر، و نبت الجناح للنمل لیس سعیا منها. (من اکثر اهجر) قال النبی (صلی الله علیه و آله) کما فی (مجازات المصنف): الا اخبرکم بابغضکم الی، و ابعدکم منی مجالس یوم القیامه؟ الثرثارون المتفیهقون. قال المصنف فی شرحه: المراد، الذین یکثرون الکلام، و یتعمقون فیه طلبا للتکلف، و خروجا عن القصد، و اصل الثرثار ماخوذ من العین الثرثاره، و هی الواسعه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الارجاء، الغزیره الماء، و (متفیهق) من قولهم فهق الغدیر و یفهق اذا کثر ماوه. و یاتی الاهجار ایضا بمعنی الهجر و الهذیان و الخناء. قال الشماخ: کما جده الاعراق قال ابن ضره علیها کلاما جار فیه و اهجرا (و من تفکر ابصر) العاقبه، و لذا ورد: تفکر ساعه خیر من عباده سنه. (قارن اهل الخیر تکن منهم و باین اهل الشر تبن) ای: تنفصل (عنهم) من وصایا لقمان لابنه: یا بنی کن عبدا للاخیار و لا تکن ولدا للاشرار. و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): لا تصحبوا اهل البدع و لا تجالسوهم فتصیروا عند الناس کواحد منهم. قال النبی (صلی الله علیه و آله): المرء علی دین خلیله و قرینه. (بئس الطعام الحرام) و عنه (علیه السلام)- کما فی (الفقیه)- ما من عبد الا و به ملک موکل یلوی عنقه حتی ینظر الی حدثه، ثم یقول له الملک: یا بن آدم هذا رزقک، فانظر من این اخذته، و الی ما صار، فینبغی للعبد عند ذلک ان یقول: (اللهم ارزقنی الحلال و جنبنی الحرام). و قال ابن ابی الحدید: کلامه هذا من قوله تعالی: (ان الذین یاکلون اموال الیتامی ظلما انما یاکلون فی بطونهم نارا و سیصلون سعیرا) و هو کما تری، فان الکلام فی مطلق طعام الحرام و لو من کبیر، مع ان اکل مال الیتیم الذی یستتبع تلک العقوبه لیس منحصرا باکل طعامه، بل یشمل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما لو غصب مساکنه او ملابسه او مراکبه. و بالجمله خصص ما هو غیر خاص و عمم ما هو غیر عام من الکلام. (و ظلم الضعیف افحش الظلم) کظلم النساء و الصبیان، فانه افحش من ظلم الرجال و الکبار. قال الصادق (علیه السلام)- کما فی (الفقیه)- اتقوا الله فی الضعیفین، یعنی بذلک الیتامی و النساء. (اذا کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا) فی (شعراء القتیبی): اتی النابغه الجعدی النبی (صلی الله علیه و آله) و انشده: و لا خیر فی حلم اذا لم یکن له بوادر تحمی صفوه ان یکدرا و لا ایر فی جهل اذا لم یکن له حلیم اذا ما اورد الامر اصدرا فقال له النبی: لا یفضض الله فاک- فغبر دهره لم ینقض له سن- و کان معمرا نادم المنذر و ادرک الاخطل. و فی رجز لبید علی زیاد العبسی لما طعن فی بنی جعفر الکلاب- و هم بنو ابی لبید- عند النعمان بن المنذر (یا رب هیجا هی خیر من دعه). و قال ابن ابی الحدید: قال عمرو بن کلثوم: الا لا یجلهن احد علینا فنجهل فوق جهل الجاهلینا و فی المثل (ان الحدید بالحدید یفلح)، و قال زهیر: و من لا یذد عن حوضه بسلاحه یهدم و من لا یظلم الناس یظلم و هو کما تری، فان المثل و البیتین فی مقام و کلامه (علیه السلام) فی مقام. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) نعم نقله بیت المتنبی: و وضع الندی فی موضع السیف بالعلا مضر کوضع السیف فی موضع الندی مربوط. (ربما کان الدواء داء و الداء دواء) فی (وزراء الجهشیاری): کان للبرامکه عند الحسن بن عیسی (کاتب عمرو بن مسعده) معروف، فلما حملوا الی الرقه استقبل الحسن- و هو یسیر- یحیی، فلما بصر به قال لا یرانی الله امنعه من نفسی فی هذا الوقت شیئا کنت ابذله له قبل ذلک الیوم، فنزل عن دابته مترجلا له فصاح به ایاک ایاک، فلم یلتفت الی زجره، فلما دنا قال له یحیی: افهم عنی ان هذا الامر لو بقی فیمن کان قبلنا لم یصل الینا، و لو بقی فینا لم یصل الی من بعدنا، و لابد للاعمال من تصرف و للامور من تنقل، قد کنا قبل الیوم دواء فاصبحنا داء، فلا تعد. قال: فکنت اراه بعد ذلک فلا افعل ما انکره. و قالوا: الضبع اذا وقعت فی الغنم عاثت و لم یکتف بما یکتفی به الذئب، فاذا اجتمع الذئب والضبع فی الغنم سلمت، لان کل واحد منهما یمنع صاحبه، و العرب تقول فی دعائها: (اللهم ضبعا و ذئبا) ای: اجمعهما فی الغنم لتسلم. و منه قول الشاعر: تفرقت غنمی یوما فقلت لها یا رب سلط علیها الذئب و الضبعا و قالوا: خرج قوم الی الصید فطردوا ضبعا فتبعوها حتی الجاوها الی خباء اعرابی، فاقتحمته فخرج الیهم فقالوا: صیدنا و طریدتنا. قال: کلا، لا تصلون الیها ما ثبت قائم سیفی فی یدی، فرجعوا و ترکوها، فقام الاعرابی الی لقحه له فحلبها و قرب الیها الحلیب و قرب الیها ماء، فاقبلت مره تلغ من هذا و مره تلغ من هذا حتی سمنت، فبینما الاعرابی نائم اذ وثبت علیه فبقرت بطنه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و شربت دمه و اکلت حشوته و خرجت، فجاء ابن عم له فوجده علی تلک الصوره فالتفت الی موضع الضبع- و کنیتها ام عامر- فاخذ کنانه و اتبعها حتی ادرکها فقتلها، و قال: و من یصنع المعروف مع غیر اهله یلاقی الذی لاقی مجیر آم عامر و منه المثل (کمجیر ام عامر). و فی (الطبری): جلس المنصور للمدنیین مجلسا عاما- و کان وفد الیه منهم جمع- فقال: لینتسب کل من دخل، فقام شاب من ولد عمرو بن حزم فانتسب ثم قال: قال الاحوص فینا شعرا امنعنا اموالنا من اجله منذ ستین سنه. قال: انشد نیه، فانشده: لاتاوین لحزمی رایت به فقرا و ان القی الحزمی فی النار الناخسین بمروان بذی خشب و الداخلین علی عثمان فی الدار و کان الاحوص مدح الولید بن عبدالملک فی قصیده انشده، فلما بلغ الی هذا الموضع قال له الولید: اذکرتنی ذنب آل حزم، فامر باستصفاء اموالهم. فقال له المنصور: اعد علی الشعر، فاعاد ثلاثا فقال له المنصور: لا جرم انک تحتظی بهذا الشعر کما حرمت به، ثم امر ان یعطی عشره آلاف درهم، و ان یکتب الی عماله ان ترد ضیاع آل حزم علیهم و یعطوا غلاتها فی کل سنه من ضیاع بنی امیه و تقسم اموالهم بینهم علی کتاب الله علی التناسخ، و من مات منهم وفر علی ورثته، فانصرف الفتی بما لم ینصرف به احد. (و ربما نصح غیر الناصح و غش المستنصح) ای: من تعده ناصحا لک، قال الشاعر: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) رب مستنصح یغش و یردی و ظنین بالغیب یلفی نصیحا ایضا: الا رب من تغتشه لک ناصح و موتمن بالغیب غیر امین هذا، و فی (الاغانی): استودع رجل من عمال ابن هبیره رجلا ناسکا ثلاثین الف درهم، و استودع مثلها رجلا نبیذیا، فاما الناسک فبنی بها داره و تزوج النساء و انفقها و جحدها، و اما النبیذی فادی الامانه، فقال ابن بیض: الا لا یغرنک ذو سجده یظل بها دائبا یخدع کان بجبهته جلبه یسبح طورا و یسترجع و ما للتقی لزمه وجهه و لکن لیغتر مستودع و لا تنفرن من آهل النبیذ و ان قیل یشرب لا یقلع و قال ابن ابی الحدید: کان المغیره یبغض علیا (ع) و اشار علیه یوم بویع ان یقر معاویه علی الشام، فاذا خطب له فی الشام و توطات دعوته، دعاه الیه- کما کان عمر و عثمان یدعوانه الیهما- و صرفه، فلم یقبل، و کان ذلک نصیحه من عدو کاشح. قلت: المغیره کان منافقا داهیه و لم یکن من مبغضیه المخصوصین کبنی امیه و جمع آخر، و انما یصح ان یقال له کان مبغضا له (علیه السلام) من حیث ان المنافق و المومن متباغضان بالطبع، و الا فالمغیره اعتزل معاویه کما اعتزله (علیه السلام) فلکونه داهیه اعتزلهما حتی یری ایهما یظهر فیلحق به، و بعد شهادته (علیه السلام) و ظهور معاویه لحق به. و کیف یصح ما قال من کونه مبغضا و قد قال الطبری: ان المغیره لما بلغه عن صعصعه انه یکثر ذکر علی و یعیب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عثمان دعاه و قال له: ایاک ان یبلغنی انک تعیب عثمان عند احد من الناس، و ایاک ان یبلغنی عنک انک تظهر شیئا من فضل علی علانیه، فانک لست بذاکر من فضل علی شیئا اجهله بل انا اعلم بذلک، و لکن هذا السلطان قد ظهر و قد اخذنا باظهار عیبه للناس، فنحن ندع کثیرا مما امرنا به و نذکر الشی ء الذی لا نجد بدا منه، ندفع به هولاء القوم عن انفسنا تقیه. کما ان ما قاله من کون اشاره المغیره علیه (علیه السلام) نصیحه لیس کذلک، فلم یکن ذاک الرای نصیحه دینیه بل سیاسه دنیویه یعتقدها المغیره نصیحه لا هو (علیه السلام) و قد صرح بانه قال ذلک عن نصیحه عنده. و قال ابن ابی الحدید ایضا: استشار الحسین (ع) عبدالله بن الزبیر- وهما بمکه- فی الخروج و قصد العراق ظانا انه ینصحه، فغشه و قال له: لا تقم بمکه، فلیس بها من یبایعک، و لکن دونک العراق، فانهم متی راوک لم یعدلوا بک احدا، فخرح الی العراق، حتی کان من امره ما کان. قلت: ما قاله ایضا غیر صحیح، فلم یستشر الحسین (ع) ابن الزبیر و لا ظن انه ناصحه و لا خرج الی العراق باشارته، کیف و فی (الطبری): اتی ابن الزبیر الی الحسین (ع) و قال له: ما ترکنا هولاء القوم و کفنا عنهم و نحن ابناء المهاجرین و ولاه هذا الامر دونهم، خبرنی ما ترید ان تصنع؟ قال (علیه السلام) لقد حدثت نفسی باتیان الکوفه، و لقد کتبت الی شیعتی بها و اشراف اهلها و استخیر الله. فقال له ابن الزبیر: اما لو کان لی بها مثل شیعتک ما عدلت بها، ثم خشی ان یتهمه فقال: اما انک لو اقمت بالحجاز ثم اردت هذا الامر ما خولف علیک، ثم قام فخرج فقال الحسین (علیه السلام): ان هذا الرجل لیس شی ء یوتاه من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الدنیا احب الیه من ان اخرج من الحجاز الی العراق لانه علم انه لیس له من الامر معی شی ء فود انی خرجت منها لتخلو له … و بالجمله لیس واحد مما ذکر شاهدا لکلامه (علیه السلام) من نصح غیر الناصح احیانا و غش المستنصح، و من الشاهد للثانی ما فی (المروج) و غیره: ان مروان الجعدی دعا اسماعیل بن عبدالله القشیری- و قد کان مروان و افی علی الهزیمه الی حران- فقال له: قد تری ما جاء من الامر و انت الموثوق به و لا مخبا بعد بوس، فما الرای؟ فقال اسماعیل: علی ما اجمعت؟ قال: علی ان ارتحل بموالی و من تبعنی من الناس حتی اقطع الدرب و امیل الی مدینه من مدن الروم فانزلها و اکاتب صاحبها و استوثق منه، فقد فعل ذلک جماعه من ملوک الاعاجم و لیس هذا عارا بالملوک- فلا یزال یاتینی الخائف و الهارب و الطائع فیکثر من معی و لا ازال علی ذلک حتی یکشف الله امری و ینصرنی علی عدوی. قال اسماعیل: فلما رایت ان ما اجمع علیه هو الرای و رایت آثاره و نکایاته فی قوم من قحطان قلت: اعیذک بالله من هذا الرای تحکم اهل الشرک فی بناتک و حرمک و هم الروم و لا وفاء لهم و لا تدری ما تاتی به الایام، و ان حدث علیک حادث و انت بارض النصرانیه ضاع من بعدک، و لکن اقطع الفرات ثم استنفر الشام جندا فانک فی کنف و عزه، و لک فی کل جند صنایع یسیرون معک حتی تاتی مصر فانها اکثر ارض الله مالا و خیلا و رجالا، ثم الشام امامک و افریقیه خلفک، فان رایت ما تحب انصرفت الی الشام، و ان کانت الاخری مضیت الی افریقیه. قال: صدقت. فقطع الفرات و والله ما قطعه من قیس الا رجلان: احدهما اخوه من الرضاعه، و لم ینفع مروان تعصبه مع النزاریه شیئا بل غدروا به و خذلوه، فلما اجتاز ببلاد قنسرین و الحاضر اوقعت تنوخ (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) القاطنه بقنسرین بساقته و وثب به اهل حمص و سار الی دمشق، فوثب به الحرث بن عبدالرحمن الحرشی، ثم اتی الاردن فوثب به هاشم العنسی و المذحجیون جمیعا، ثم مر بفلسطین فوثب به الحکیم بن روح بن زنباع لما راوا من ادبار الامر عنه، و علم مروان ان اسماعیل قد غشه فی الرای و لم یمحضه النصیحه و انه فرط فی مشورته ایاه اذ شاور رجلا من قحطان متعصبامن قومه علی اضدادهم من نزار، و ان الرای هو الذی هم به من قطع الدرب و نزول بعض حصون الروم و مکاتبه ملکها. (و ایاک و اتکالک) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و الاتکال) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، ای: الاعتماد. (علی المنی) ای: علی التمنیات. (فانها) ای: المنی. (بضائع) قال الجوهری: البضاعه طائفه من مالک تبعثها للتجاره. (النوکی) بالفتح ای: الحمقاء، و فی (المصریه) (الموتی) و هو غلط. فی (عیون ابن قتیبه): فی کتاب للهند، ان ناسکا کان له عسل و سمن فی جره، ففکر یوما فقال: ابیع الجره بعشره دراهم و اشتری خمسه اعنز فاولدهن فی کل سنه مرتین و یبلغ النتاج فی سنتین مئتین، و ابتاع بکل اربع بقره و اصیب بدرا فازرع و ینمی المال فی یدی فاتخذ المساکن و العبید و الاماء و الاهل و یولد لی ابن فاسمیه کذا و آخذه بالادب فان هو عصانی ضربت بعصای راسه- و کانت فی یده عصا فرفعها حاکیا للضرب- فاصابت (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ضربت بعصای راسه- و کانت فی یده عصا فرفعها حاکیا للضرب- فاصابت الجره فانکسرت و انصب العسل و السمن علی راسه. و فیه: قال الاصمعی: قال شیخ من بنی القحیف تمنیت دارا فمکثت اربعه اشهر مغتما للدرجه این اضعها. و فی (بیان الجاحظ): مرض فتی فقال له عمه: ای شی ء تشتهی؟ قال: راس کیشین. قال: هذا لا یکون. قال: فراس کبش. و من الشعر فی ذلک: اذا تمنیت بت اللیل مغتبطا ان المنی راس اموال المفالیس ایضا: اعلل نفسی بما لا یکون کما یفعل المائق الاحمق هذا، و قالوا: ان الولید بن عبدالملک قال لبدیح المغنی: خذ بنا فی التمنی، فو الله لاغلبنک. قال: والله لا تغلبنی ابدا. قال: بلی. فانی اتمنی کفلین من العذاب و ان یلعننی الله لعنا کثیرا فخذ ضعفی ذلک. قال: غلبتنی لعنک الله. (و العقل حفظ التجارب) زاد فی روایه (التحف) قبله (و تثبط عن خیر الدنیا و الاخره، ذک قلبک بالادب کما تذکی النار بالحطب، و لا تکن کحاطب اللیل، و عثاء السیل، و کفر النعمه لوم، و صحبه الجاهل شوم). عنه (علیه السلام): ما عبدالله بشی ء افضل من العقل، و ما تم عقل امری حتی یکون فیه خصال شتی: الکفر و الشر منه مامونان، و الخیر و الرشد منه مامولان، و فضل ماله مبذول، و فضل قوله مکفوف، و نصیبه من الدنیا القوت، لا یشبع من العلم دهره، و الذل مع الله احب الیه من العز مع غیره، و التواضع احب الیه من الشرف، یستکثر قلیل المعروف من غیره، و یستقل کثیر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المعروف من نفسه، و یری الناس کلهم خیرا منه، و انه شرهم فی نفسه و هو تمام الامر. و عن الصادق (علیه السلام): العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان. قیل: فالذی کان فی معاویه. قال: تلک النکراء، تلک الشیطنه، و هی شبیهه بالعقل، و لیست بالعقل. و عن بعضهم: العقل الاصابه بالظنون و معرفه ما لم یکن بما قد کان. هذا، و سئل شریک عن ابی حنیفه فقال: اعلم الناس بما لا یکون، و اجهل الناس بما یکون. (و خیر ما جربت ما وعظک) هو نظیر قوله (علیه السلام) المذکور فی القصار (لم یذهب من مالک ما وعظک) (و وجه قوله (علیه السلام) ان التجربه مفیده لحصول شی ء لک بفهمه، فاذا کان فهم امر من امور الدنیا یکون حسنا، و اذا کان فهم امر من الاخره و وعظ له کان احسن. و زادت روایه الکلینی بعده: (و من الکرم لین الشیم). (بادر الفرصه قبل ان تکون غصه) فی (الاغانی) قال رجل کان یدیم الاسفار: سافرت مره الی الشام علی طریق البر فجعلت اتمثل بقول القطامی: قد یدرک المتانی بعض حاجته و قد یکون مع المستعجل الزلل و معی اعرابی قد استاجرت منه مرکبی، فقال: ما زاد قائل هذا الشعر علی ان یثبط الناس عن الحزم، فهلا قال بعد بیته هذا: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و ربما ضر بعض الناس بطوهم و کان خیرا لهم لو انهم عجلوا هذا و قال ابن ابی الحدید هنا: حضر ابن زیاد عند هانی عائدا، و قد کمن له مسلم، و امره ان یقتله اذا جلس، فلما جلس جعل مسلم یوامر نفسه علی الوثوب به فلم تطعه، و جعل هانی یترنم (ما الانتظار بسلمی لا تحییها) و یکرر ذلک، فاوجس عبیدالله خیفه و نهض، وفات مسلما ما کان یومله باضاعه الفرصه. قلت: ان هانیا لم یامر مسلما بقتل عبیدالله بل نهاه فی عیاده عبیدالله له و فی عیادته لشریک بن الاعور الذی کان نازلا علی هانی، و انما شریک امره بقتله، و هو الذی یترنم و امره، ففی (الطبری) عن ابی مخنف عن المعلی بن کلب عن ابی الوداک قال: مرض هانی قبل ان یدخل عین عبیدالله علی مسلم، فجاء عبیدالله عائدا له فقال له عماره بن عبید السلولی: انما جماعتنا و کیدنا قتل هذا الطاغیه فقد امکنک الله منه فاقتله. قال هانی: ما احب ان یقتل فی داری، فخرج فما مکث الا جمعه حتی مرض شریک بن الاعور- و کان کریما علی ابن زیاد و علی غیره من الامراء و کان شدید التشیع- فارسل الیه عبیدالله انی رائح الیک العشیه. فقال لمسلم: ان هذا الفاجر عائدی العشیه، فاذا جلس فاخرج الیه فاقتله ثم اقعد فی القصر لیس احد یحول بینک و بینه، فاذا برات من وجعی هذا ایامی هذه سرت الی البصره و کفیتک امرها، فلما کان من العشی اقبل عبیدالله لعیاده شریک، فقام مسلم لیدخل فقال له شریک: لا یفوتنک اذا جلس. فقام هانی الیه فقال: انی لا احب ان یقتل فی داری- کانه استقبح ذلک- فجاء عبیدالله و جعل یساله عن حاله، فلما طال سواله ورای ان مسلما لا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یخرج، خشی ان یفوته فاخذ یقول: (ما تنظرون بسلمی ان تحیوها) اسقونیها و ان کانت فیها نفسی. قال ذلک مرتین او ثلاثا، فقال عبیدالله: ما شانه! اترونه یهجر؟ قال له هانی: نعم … هذا، وزاد فی روایه الکلینی بعده: (و من الحزم العزم، و من سبب الحرمان التوانی). (لیس کل طالب یصیب) قال ابن ابی الحدید قال الشاعر: ما کل وقت ینال المرء ما طلبا و لا یسوغه المقدارما وهبا (و لا کل غائب یوب) ای: یرجع، قال ابن ابی الحدید: کقول عبید: و کل ذی غیبه یووب و غائب الموت لا یووب قلت: و قالوا فی المثل (حتی یووب القارظان) و (یعود المثلم) (و المراد لا یووب فلان کما لا یووب القارظان و لا یرجع فلان کما لا یرجع المثلم، اما القارظان فقالوا کانا رجلین من عنزه خرجا لطلب القرظ- ای ورق السلم- للدباغ فلم یرجعا، قال ابو ذویب: و حتی یووب القارظان کلاهما و ینشر فی القتلی کلیب لوائل و اما المثلم فکان من شرطه عبیدالله بن زیاد، فقتل بامره خالد السدوسی من الخوارج- و کان المثلم مغرما باشتراء اللقاح- فجاءه رجل من الخوارج و قال له: لک ما تحب فامض معی، فذهب به الی داره و اغلق علیه الباب و ثاروا به فقتلوه، فقال ابوالاسود: آلیت لا اغدو الی رب لقحه اساومه حتی یعود المثلم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی (امثال الکرمانی): (لا افعله حتی ترجع ضاله غطفان) یعنون سنان بن ابی حارثه المری، و کان قومه عنفوه علی الجود فقال: لا ارانی یوخذ علی یدی، فرکب ناقته ورمی بها الفلاه فلم یر بعد. ثم ان نفی اوب الکل لا یلزم نفی اوب البعض، و عن الحلیه فی سفیان بن عیینه قال مسعر بن کدام: ان رجلا رکب البحر فانکسرت السفینه فوقع فی جزیره فمکث ثلاثه ایام لم یر احدا و لم یاکل و لم یشرب، فتمثل بقول القائل: اذا شاب الغراب اتیت اهلی و صارالقارکاللبن الحلیب فاجابه صوت: عسی الکرب الذی امسیت فیه یکون وراءه فرج قریب فاذا سفینه قد اقبلت، فلوح الیها فاتوه فحملوه. (و من الفساد اضاعه الزاد) ای: زاد الاخره. (و مفسده المعاد) (ان تقول نفس یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله). هذا، و لیس (مفسده المعاد) فی روایه الکلینی و الحلبی. (و لکل امر عاقبه) هکذا فی (النسخ) (و الصواب: روایه الکلینی (و لکل امری عاقبه). (و سوف یاتیک ما قدر لک) قال ابن ابی الحدید هذا من قول النبی (صلی الله علیه و آله): و ان یقدر لاحدکم رزق فی قله جبل او حضیض بقاع یاته. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قلت: مورد کلام النبی (صلی الله علیه و آله) الرزق المقدر، و مورد کلامه (علیه السلام) کل امر مقدر لا خصوص الرزق کما قیل: استقدر الله خیرا و ارضین به فبینما العسر اذ دارت میاسیر (التاجر مخاطر) قال ابن ابی الحدید هذا الکلام لیس علی ظاهره بل له باطن، و هو ان من مزج الاعمال الصالحه بالاعمال السیئه مثل قوله تعالی: (خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا) فانه مخاطر لانه لا یامن ان یکون بعض تلک السیئات تحبط اعماله الصالحه، کما لا یامن ان یکون بعض اعماله الصالحه یکفر تلک السیئات، و المراد انه لا یجوز للمکلف ان یفعل الا الطاعه او المباح. قلت: این ربط (التاجر مخاطر) بآیه (خلطوا عملا صالحا و آخر سیئا)، و ما ذکره من بیان المراد من قبیل ما قیل بالفارسیه (لفظ می گوئی و معنی زخدا می طلبی) مع ان قوله (کما لا یومن ان یکون بعض اعماله الصالحه یکفر تلک السیئات) تعبیر غلط، فقولهم: (لا یومن) انما یقال فی مقام الخوف، و احتمال تکفیر السیئه بالعمل الصالح رجاء، و انما الظاهر و المتبادر من قوله (علیه السلام) (التاجر مخاطر) ان التاجر و ان یتجر بقصد الربح الا انه لا یعلم هل یربح ام یخسر، وکم تاجر خسر حتی هلک راس ماله، هذا هو المعنی المتبادر منه. و یمکن ان یراد به المخاطره من حیث الاخره اذا لم یعرف مسائل المعامله فتصدر منه معاملات غیر مشروعه کالربا و غیره، او یحمله الحرص علی الخیانه و الکذب و البخس، ففی (الکافی) عن الاصبغ: سمعت امیر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المومنین (ع) یقول علی المنبر: یا معشر التجار! الفقه ثم المتجر، الفقه ثم المتجر، الفقه ثم المتجر، و الله للربا فی هذه الامه اخفی من دبیب النمل علی الصفا، شوبوا ایمانکم بالصدق، التاجر فاجر و الفاجر فی النار الا من اخذ الحق و اعطی الحق. (و فیه): ان النبی (صلی الله علیه و آله) لم یاذن لحکیم بن حزام فی تجارته حتی ضمن له اقاله النادم و انظار المعسر و اخذ الحق وافیا و غیر واف. (و فیه): عن النبی (صلی الله علیه و آله) من باع و اشتری فلیحفظ خمس خصال و الا فلا یشترین و لا یبیعن: الربا، و الحلف، و کتمان العیب، و المدح اذا باع، و الذم اذا اشتری. (و رب یسیر انمی) ای: اکثر نموا. (من کثیر) یتفق ذلک فی الزرع کثیرا و فی کثیر من الاشیاء کالتجاره و فی الاغنام و الاحشام و فی النسل، و فی تفسیر قوله تعالی: (و اما الغلام فکان ابواه مومنین فخشینا ان یرهقهما طغیانا و کفرا فاردنا ان یبدلهما ربهما خیرا منه زکاه و اقرب رحما) ابدل الله والدیه به- بعد قتل الخضر له- بنتا ولدت سبعین نبیا. و قد یقع ذلک فی الکلام، ففی (تاریخ بغداد) رئی مروان بن ابی حفصه واقفا بباب الجسر کئیبا آسفا ینکت بسوطه فی معرفه دابته فقیل له: ما الذی نراه بک؟ قال اخبرکم بالعجب، فوصفت له ناقتی من خطامها الی خفیها و وصفت الفیافی من الیمامه الی بابه، ارضا ارضا ورمله رمله حتی اذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اشفیت منه علی غناء الدهر، جاء ابن بیاعه النخاخیر- یعنی اباالعتاهیه- فضعضع بهما شعری و سواه فی الجائزه بی. فقیل له: و ما البیتان؟ قال: ان المطایا تشتکیک لانها تطوی الیک سبا سبا و رمالا فاذا رحلن بنا رحلن مخفه و اذا رجعن بنا رجعن ثقالا و قال البحتری: اصل النزر الی النزر و قد یبلغ الحبل اذا الحبل وصل من لفا هذا الی مخسوس ذا و من الذود الی الذود ابل (و لا خیر) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (لا خیر) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (فی معین) من الاعانه. (مهین) بالفتح من المهانه ای: الضعف و الذله. (و لا فی صدیق ظنین) ای: متهم، قال عبدالرحمن بن حسان: لا خیر فی الود ممن لا تزال له مستشعرا ابدا من خیفه وجلا اذا تغیب لم تبرح تسی ء به ظنا و تسال عما قال او فعلا و قال المثقب العبدی: فاما ان تکون اخی بصدق فاعرف منک غثی من سمینی و الا فاجتنبنی و اتخذنی عدوا اتقیک و تتقینی و من شواهد عدم الخیر فی الصدیق الظنین ما ذکره المسعودی فی (مروجه) انه کان للقاهر فی بعض الحصون بستان من ریحان و غرس من النارنج قد حمل الیه من البصره و عمان والهند قد اشتبکت اشجاره، ولاحت (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ثماره کالنجوم من احمر و اصفر، و بین ذلک انواع الغروس و الریاحین و الزهر، و قد جعل مع ذلک فی الصحن انواع الاطیار من القماری و الدبابی و الشحاری و الببغا مما جلب الیه من الممالک و الامصار و کان فی غایه الحسن، و کان القاهر کثیر الشرب علیه و الجلوس فی تلک المجالس، فلما افضت الخلافه الی الراضی اشتد شغفه بذلک الموضع، فکان یداوم الجلوس و الشرب فیه، ثم ان الراضی رفق بالقاهر و اعلمه بما هو فیه من مطالبه الرجال بالاموال و لا شی ء قبله منها و ساله ان یسعفه بما عنده منها اذا کانت الدوله له و ان یتدبر تدبیره و یرجع فی کل الامور الی قوله، و حلف له بالایمان الوکیده الا یسعی فی قتله و لا الاضرار به و لا باحد من ولده، فانعم له القاهر بذلک و قال له: لیس لی مال الا فی بستان النارنج، فصار به الراضی الی البستان و ساله عن الموضع فقال له القاهر: قد حجب بصری فلست اعرف موضعه، ولکن مر بحفره فانک تظهر علی الموضع و لا یخفی علیک مکان ذلک، فحفر الراضی البستان و قلع تلک الاشجار و الغرس و الازهار حتی لم یبق منه موضع الا حفره و بولغ فی حفره فلم یجد شیئا، فقال له الراضی فما هاهنا شی ء مما ذکرت فما الذی حملک علی ما صنعت؟ فقال له القاهر: و هل عندی من المال شی ء، انما کانت حسرتی جلوسک فی هذا الموضع و تمتعک به و کانت لذتی من الدنیا فتاسفت علی ان یمتع به بعدی غیری. فتاسف الراضی علی ما توجه علیه من الحیله فی امر ذاک البستان و ندم علی قبوله منه، و ابعد القاهر فلم یکن یدنو منه خوفا علی نفسه ان یتناول بعض اطرافه. (ساهل الدهر ما ذل لک قعوده) بالفتح البعیر الذی یقتعده الراعی فی کل حاجه، قال الجوهری: و هو بالفارسیه (رخت) و بتصغیره جاء المثل (اتخذوه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قعید الحاجات) اذا امتهنوا الرجل فی حوائجهم، و جمعه (قعدات) قال الاخطل: فبئس الظاعنون غداه شالت علی القعدات اشباه الزباب قال ابن ابی الحدید: و مثل قوله (علیه السلام) المثل (من ناطح الدهر اصبح اجم)، (و در مع الدهر کیفما دار)، و قوله: و من قامر الایام عن ثمراتها فاحر به ان تنجلی ولها القمر قلت: و هو کما تری، فان کلامه (علیه السلام) فی مقام و ما نقله فی مقام. نعم نقله بیتا آخر: اذا الدهر اعطاک العنان فسر به رویدا و لا تعنف فیصبح شامسا له ربط. (و لا تخاطر بشی ء رجاء اکثر منه) کمن یعطی ماله مضاربه لمن لا یعرفه فیمکن الا یرد علیه راس ماله فضلا عن عدم حصول ربح له، وکمن یبیع نسیئه باکثر من ثمن المثل ممن لا یثق به. (و ایاک ان تجمح) من جمح الفرس براکبه. (بک مطیه) ای: دابه. (اللجاج). فی الخبر: ان موسی (ع) حین اراد ان یفارق الخضر قال له: اوصنی، فکان مما اوصاه ان قال له: ایاک و اللجاجه او ان تمشی فی غیر حاجه. هذا، و فی (العیون): قال معاویه فی صفین لما قتل العباس بن ربیعه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الهاشمی عرار بن ادهم- و کان من فرسان الشام- متی ینطف فحل بمثله ایطل دمه لا و الله الا رجل یطلب بدمه، فانتدب له رجلان من لخم فقال لهما: ایکما قتل العباس فله کذا، فاتیاه و دعواه الی البراز فقال: ان لی سیدا ارید ان اوامره، فاتی علیا (ع) فاخبره، فقال: لود معاویه انه ما بقی من هاشم نافخ ضرمه الا طعن فی نیطه اطفاء لنور الله، و اخذ (ع) سلاح العباس و وثب علی فرس العباس و قتل اللخمیین. ونمی الخبر الی معاویه فقال: قبح الله اللجاج، انه لقعود ما رکبته قط الا خذلت، فقال له عمرو بن العاص: المخذول و الله اللخمیان لا انت.

مغنیه

(و تلافیک ما فرط من صمتک الخ).. لا غبن و لا عیب علیک فیما فاتک من الکلام، لان الساکت یمکنه ان یستدرک، و یقضی ما فات کما فات، اما زلل اللسان فیصعب تلافیه کالماء یراق من الاناء علی الارض یتعذر رده و یستحیل (و حفظ ما فی یدک احب الی من طلب ما فی ید غیرک) ان ترقیع الثوب الخلق، و القناعه بالکفاف افضل من الاستقراض و اخذ اوساخ الناس (و مراره الیاس الخ).. القناعه کنز و غنی، و الیاس مما فی ایدی المخلوقین عزه و کرامه، و جراه فی قول الحق و اعلانه، و من التجا الی الله یائسا من سواه اکرمه و اعطاه. اقولها بجزم و یقین، و عن تجربه و وجدان. و من اقوال الامام: الغنی الاکبر الیاس مما فی ایدی الناس. (و الحرفه مع العفه خیر من الغنی مع الفجور). العسر مع النزاههو الاباء خیر من الیسر مع الحرام و الخساسه (و المرء احفظ لسره) و من ضاق بسره ذرعا فلایلومن من اطلقه و افشاه. قال الامام: من کتم سره کانت الخیره بیده (و رب ساع فیما یضره). و رب هنا للتکثیر لا للتقلیل اذا اردنا بالضرر ما یشمل حساب الاخره و عقابها. و قال الحکماء: لا خیر فی ظفر یصاب بضرر (من اکثر اهجر). للقول ساعات و مقدار معین، فمن تعداه وقع فی اللغو و الخطا. قال الامام: من کثر کلامه کثر خطاه (و من تفکر ابصر) و خرج من ظلمات الجهل الی نور المعرفه، و من عمل و اقدم بلا تفکیر خبط فی التیه. المعنی: (قارن اهل الخیر) ابذل من نفسک و مالک لنصره الحق، و ابطال الباطل کما فعل و یفعل المناضلون الاحرار (تکن منهم) قولا و عملا (و باین اهل الشر) باعلان الثوره علیهم و جهادهم بکل ما تستطیع (تبن عنهم). اما ان تعتزل ایثارا للسلامه، و طلبا للراحه، و تعتکف فی المحراب، اما ان فعلت هذا- فانت شیطان اخرس، کما قال الرسول الاعظم، و ایضا قال: من لایهتم بامر المسلمین فلیس منهم. (و بئس الطعام الحرام) و ای شی ء اکثر جرما و اعظم اثما من الحیاه علی حساب المستضعفین، و خبز الارامل و الایتام؟. (و ظلم الضعیف افحش الظلم) و افحش منه و من الفحش نفسه ان تضع یدک علی فمه، و تمنعه من الصراخ من المه و الاحتجاج علی ظالمه، و لو قیل لی: ما تعریف الانسان بمعنی الکلمه لقلت: هو الثوره علی الظلم و ضد الظالم. و تقدم الکلام عن ذلک فی شرح الخطبه 174 (و اذا کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا). مهادنه الاشرار شر محض، لانها تشجعهم علیه، و تغریهم به، و العدل ان یردعوا بالعنف اذا لم یجد الجدال بالتی هی احسن. قال الامام: الوفاء لاهل الغدر غدر و الغدر باهل الغدر وفاء. (ربما کان الدواء داء). قد یخطی ء الطبیب فی تشخیص المرض، فیصف دواء ظاهره الرحمه، و باطنه من قبله العذاب (و الداء دواء) کالطبیب یقطع العضو السقیم الذی لایمکن علاجه کیلا یفسد بقیه الاعظاء السلیمه، و یسمی هذا بدفع الضرر الاشد بالضرر الاخف (و ربما نصح الخ).. استمع للخائن و الامین، و حاکم ما تسمع من الاثنین بعقل رزین، و اختر ما ترکن الیه نفسک. قال الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): استفت قلبک، البر ما اطمانت الیه النفس، و الاثم ما حاک فی القلب، و ان افتاک الناس و افتوک. (و ایاک و الاتکال علی المنی الخ).. ابدا لا فرق بین التاوه علی ما فات، و تمنی الخیرات، کلاهما سخف و ضعف.. و لا راحه الا بالکد و التعب، و قال قائل: لایزال المرء مقرونا بالتوانی ما دام مقیما علی وعد الامانی (و العقل حفظ التجارب). التجربه عند الامام مصدر من مصادر المعرفه، و لکن لیست اقواها، فهناک الوحی و العقل الذی یفکر و یستنتج. و من اقواله: لیست الرویه کالمعانیه مع الابصار، فقد تکذب العیون اهلها، و لایغش العقل من استنصحه (و خیر ما جربت ما وعظک) ای ما نفعک، بل انفع المعارف کلها ما اسرع بک الی عمل الخیر، و اقصاک عن ارتکاب الشر. (بادر الفرصه الخ).. فانها تمر مر السحاب و الا لحقتک الندامه و الحسره (لیس کل طالب یصیب) لا غبن علیک ان تطلب الشی ء فلا تجده، لان هذا شائع و مالوف، و المهم ان لاتبخع نفسک علی اثره (و لا کل غائب یووب) کالمیت (و من الفساد اضاعه الزاد الخ).. بالتهاون فیه و عدم ادخاره لوقت الحاجه (و لکل امر عاقبه) حلوه او مره، و العاقل یراقب و یحترس، و لایقدم الا بعد البحث و التامل (سوف یاتیک ما قدر لک) من الرزق بعد السعی و العمل، و ایاک و المنی کما قال الامام (التاجر مخاطر) براس المال، فان ربح قال الناس عنه: سعید الطالع، و ان خسر قالوا: لا حظ له. و الواقع ان الحظ و الطالع هنا هو دقه المراقبه و حسن التقدیر للعواقب و التوفیق. و التجاره فی ایامنا فن من فنون اللصوصیه، و علم باسالیب الغش و الاحتیال علی الشعوب الضعیفه و نهب اقواتها و مقدراتها. (و رب یسیر) وضع فی محله (انمی من کثیر) وضع فی غیر موضعه. و قد راینا الکثیر من اصحاب الملایین آل امرهم الی البوس و العوز من تصرفهم

اللغه: و ظنین: متهم. و قعود: من الابل. و اللجاج: التمادی فی الخصومه. اللغه: صرمه- بفتح الصاد و سکون الراء- قطیعته. و صدوده: بعده. و المراد بالجمود هنا البخل. الاعراب: و ما ذل ما مصدریه، و رجاء مفعول من اجله لتخاطر، و اکثر لاینصرف للصفه و وزن الفعل. (لا خیر فی معین مهین) یفسد معروفه بکلمه او حرکه نابیه. قال سبحانه: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی- 264 البقره. (و لا فی صدیق ظنین) یرائی و یرواغ (ساهل الدهر ما ذل لک قعوده) امش بدائک ما مشی بک کما قال الامام (و لاتخاطر بشی ء رجاء اکثر منه) الا مع مظنه النجاح. و قال قائل: من طلب الفضل حرم الاصل (و ایاک ان تجمح بک مطیه اللجاج). التعصب و العناد جهل و فساد، و التمادی فی الخصومه یسل العقل و الدین. قال الامام: لایستطیع ان یتقی الله من یخاصم. الاعراب: عاقبه تمییز، و مثلها مغبه، و یوما ما یوم ظرف منصوب ببدا، و اتکالا مفعول من اجله لتضیعن. حق الصدیق: اشار الامام فی هذا المقطع الی حق الصدیق علی صدیقه. و قبل الشرح نشیر بایجاز الی تعریف الصداقه و سببها، و یمکن تلخیصها بالموده و الوفاء و الثقه، اما سببها فالمطابقه و الانسجام. قال الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): الارواحجنود مجنده، فما تعارف منها ائتلف، و ما تناکر منها اختلف. و متع الحیاه لایبلغها الاحصاء، و تفوقها جمیعا متعه الصداقه، و تبلغ الغایه القصوی حین یفضی الصدیق الی صدیقه باسراره و همومه حیث یشعر من اعماقه انه ینفض عن کاهله اثقاله و اغلاله. و اقوی شی ء فی الدلاله علی الوفاء و الثقه ان تدافع عن اخیک، و تبرئه من شائعه السوء بمجرد سماعها، و قبل البحث و قیام البینه. و بعد تجربه عشرات السنین استطیع القول: ان الصداقه بمعنی الحقیقه لهذه الکلمه لاتکون و لن تکون الا اذا وجد فی کل واحد من الاثنین صفه او صفات یقدرها الاخر ایا کان نوعها، فالشرط ان یکون للصفه و زنها عند الصدیق لا فی ذاتها و واقعها. و یرجع هذا الی قول الرسول (صلی الله علیه و آله): ما تعارف منها ائتلف.

عبده

… ما فات من منطقک: التلافی التدارک لاصلاح ما فسد او کاد و ما فرط ای قصر عن افاده الغرض او اناله الوطر و ادراک ما فات هو اللحاق به لاجل استرجاعه و فات ای سبق الی غیر صواب و سابق الکلام لا یدرک فیسترجع بخلاف مقصر السکوت فسهل تدارکه و انما یحفظ الماء فی القربه مثلا بشد وکائها ای رباطها و ان لم یشد الوکاء صب ما فی الوعاء و لم یمکن ارجاعه فکذلک اللسان … من طلب ما فی ید غیرک: ارشاد للاقتصاد فی المال … و المرء احفظ لسره: فالاولی عدم اباحته لشخص آخر و الافشا … ساع فیما یضره: قد یسعی الانسان بقصد فائدته فینقلب سعیه بالضرر علیه لجهله او سوء قصده … من اکثر اهجر: اهجر اهجارا و هجرا بالضم هذا فی کلامه و کثیر الکلام لا یخلو من الاهجار … خرقا کان الخرق رفقا: اذا کان المقام یلزمه العنف فیکون ابداله بالرفق عنفا و یکون العنف من الرفق و ذلک کمقام التادیب و اجراء الحدود مثلا و الخرق بالضم العنف … الناصح و غش المستنصح: المستنصح اسم مفعول المطلوب منه النصح فیلزم التفکر و التروی فی جمیع الاحوال لئلا یروج غش او تنبذ نصیحه … المنی فانها بضائع الموتی: المنی جمع منیه بضم فسکون ما یتمناه الشخص لنفسه و یعلل نفسه باحتمال الوصول الیه و هی بضائع الموتی لان المتجر بها یموت و لا یصل الی شی ء فان تمنیت فاعمل لامنیتک … و خیر ما جربت ما وعظک: افضل التجربه ما زجرت عن سیئه و حملت علی حسنه و ذلک الموعظه … الفساد اضاعه الزاد: زاد الصالحات و التقوی او المراد اضاعه المال مع مفسده المعاد بالاسراف فی الشهوات و هو اظهر… و لا خیر فی معین مهین: مهین اما بفتح المیم بمعنی حقیر فان الحقیر لا یصلح لان یکون معینا او بضمها بمعنی فاعل الاهانه فیعینک و یهینک فیفسد ما یصلح و الظنین بالظاء المتهم و بالضاد البخیل … ما ذل لک قعوده: القعود بالفتح من الابل ما یقتعده الراعی فی کل حاجته و یقال للبکر الی ان یثنی و للفصیل ای ساهل الدهر مادام منقادا و خذ حظک من قیاده … بک مطیه اللجاج: اللجاج بالفتح الخصومه ای احذرک من ان تغلبک الخصومات فلا تملک نفسک من الوقوع فی مضارها …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و تدارک آنچه از تو بر اثر خاموشیت نرسیده آسانتر است از دریافتنت چیزی را که به سبب گفتارت از دست رفته (زیرا سخن در اختیار تو است تا زمانی که نگفته باشی، و چون گفتی تو در اختیار آنی، پس خاموشی از پر گوئی بهتر است) و نگاهداری چیزیکه در ظرف است باستواری بند آن است (اگر بند مشک سست باشد آب می ریزد و از بین می رود، همچنین اگر بند زبان شخص محکم نباشد سخن بیجا از آن بیرون آید و پشیمانی را سودی نیست) و نگاهداری آنچه در دو دست تو است نزد من بهتر است از خواستن آنچه در دست دیگری است (مال و دارائی داشتن بهتر از اسرافی است که شخص را به دیگری نیازمند سازد) و تلخی نومیدی (درویشی) نیکوتر است از دست دراز نمودن به سوی مردم، و کار با عفت و پاکدامنی خوبتر است از توانگری با گناه و بزه، و مرد راز خود را بهتر نگاه می دارد (چون کوشش برای پنهان داشتنش از دیگری بیشتر است) و بسا کوشش کننده در چیزی است که او را زیان می رساند، پرگو هرزه گو می شود، و هر که (در کار دنیا و آخرت خویش) اندیشه نماید بینا گردد، با نیکوکاران بپیوند تا از ایشان باشی، و از بدان جدا شو تا از ایشان نباشی، بد خوراکی است حرام، و ستم بر ناتوان زشت ترین ستمست، جائیکه مدارا و همواری سختگیری و درشتی باشد سختگیری و درشتی مدارا و همواری است (آنجا که نرمی سود ندهد درشتی پسندیده است، و آنجا که عقل بکار ناید دیوانگی در آن شاید) بسا دارو درد و درد دارو گردد (گاهی مصلحت شخص در درویشی و بیماری است نه توانگری و تندرستی) و بسا پند دهد کسی که نباید پند دهد و پند خواسته شده خیانت کند (بسا دشمن خردمند و دوراندیش یا نادان به سود و زیانت تو را پند دهد، و دوستت خیانت کرده راه نیکوئی را به تو ننماید) و برحذر باش از اعتماد و بستگی به آرزوها، زیرا آرزوها سرمایه احمقها و کم خردان است، و خرد نگاهداری آزمایشها است (خردمند تجربه و آزمایش را از دست ندهد، و بی خبر و آن را فراموش کند) و بهتر تجربه و آزمایشی که نمودی آن است که تو را پند دهد، بشتاب هنگام فرصت داشتن پیش از آنکه فرصت اندوه گردد، هر جوینده ای (آنچه را می جوید) نمی یابد، و نه هر مسافری باز آید (دل به دنیا مبند و فرصت از دست مده و برای آخرت توشه بردار که فرصت هموار بدست نمی آید و مسافر مرگ باز نگردد) و از جمله تباهکاری از دست دادن توشه (تقوی و پرهیزکاری، یا صرف مال در شهوات و خواهشهای نفس) و تباه ساختن آخرت است، و هر کاری را پایانی است (خردمند کسی است که اندیشه پایان کار نماید) آنچه برایت مقدر است زود به تو می رسد (این همه رنج مکش و دین و دنیای خویش تباه نگردان) بازرگان و سوداگر (که برای به دست آوردن مال و دارائی دریاها و بیابانها می پیماید) خود را در خطر و تباهی می اندازد، و بسا مال اندک که برکت آن از مال بسیار، بیشتر باشد (آنچه پیشرو و پاکدامن به دست آورد خیر و برکتش در دنیا و آخرت بیشتر از دارائی توانگر بزهکار است).و سودی نیست در یاری کننده پست و خوار (زیرا او اگر توانا بود خود را از ذلت و خواری می رهاند) و نه در دوست متهم (به نفاق و دوروئی، زیرا اعتماد به او نیست، چون سود خویش جوید و از زیان دوست باک نداشته باشد) زمانه را آسان گیر و هموار دار مادامیکه شتر جوان زمانه رام تو است، و خود را به چیزی برای امیدواری به بیشی آن در خطر و تباهی میفکن (برای زیاده کردن مال و دارائی حرص مزن که به سختیها گرفتار خواهی شد) و بر حذر باش از اینکه شتر سواریت سرکشی کند! (بترس از لجاج و ستیزگی که در کار چنان گرفتارت نماید که نتوانی رهائی یافت)

زمانی

زبان سکوت امام علیه السلام در این مطلب بصورت کلمات کوتاه مطالبی را بیان داشته است. انسان می تواند با سکوت کردن، بسیاری از مطالب خود را بگوید و در عین حال اگر مطلبی نگفته ماند بعد می تواند توضیح دهد، در صورتی که بسیاری از گفتن ها به پر حرفی می انجامد و زیان حرف زدن فراوان می گردد. به همین جهت امام علیه السلام سفارش می کند آنچه در ظرف است (ذهن) محکم ببند تا محفوظ بماند زیرا اگر از دست رفت، باز گرداندن مطلبی که در دست دیگران است مشکل و نزدیک به محال خواهد بود. نکته مهمتری که وجود دارد این است که چه بسا حرف زدن به غیبت، تهمت و دروغ می انجامد و گفتن، حرام می گردد و بر فرض اینکه گفتن، حلال باشد فرشته های محافظ آن حرفها را در نامه اعمال ضبط می کنند. درخواست از افراد پست، ذلت آور و تلخ است و امام علیه السلام میفرماید تلخی یاس بیشتر از درخواست از اراذل قابل تحمل است. و امام علیه السلام می خواهد به این مطلب توجه دهد که از همه کس نباید درخواست کرد. همه مثل پیامبر (ص) نیستند که در خواست کننده را مایوس نگردانند و پیراهن خود را در راه خدا بدهند و برهنه در منزل بنشینند. و شاعر عرب در این مورد می گوید: هر چند طعم ناامیدی تلخ است ولی این تلخی لذیذ و شیرین تر از درخواست کردن از اراذل است. حفظ عفت کار مشکلی است و سفارش درباره آن لازم است و امام علیه السلام توجه می دهد که محرومیت همراه عفت هم بدن سالم می ماند و هم در آخرت انسان آزاد است، در صورتیکه ثروتی که همراه با دروغ، غیبت، تهمت، رشوه و ربا باشد هم وجدان تحت شکنجه است و هم در آخرت در آتش جهنم برای همیشه جای خواهد داشت. خدای عزیز می گوید: نیکوکاران در نعمت الهی و فجار در جهنم … در روز قیامت هیچکس نمی تواند بنفع دیگری کمک کند و اختیار در دست خداست. امام علیه السلام سفارش می کند که شخص باید اسرار خود را حفظ کند. هرگاه طاقت نداشته باشد اسرار خویش را حفظ کند چگونه انتظار دارد که دیگری اسرارش را حفظ کند. تلاش؟ و تلاش؟! هر فردی بدون تلاش نخواهد بود، اما آیا تلاش به نفع است یا ضرر؟ هرگاه تلاش بر خلاف رضای خدا و یا فکر نکرده باشد به زیان آخرت و دنیای انسان خواهد بود. امام علیه السلام می فرماید: بسیاری از کوشش ها به زیان انسان است به کوششی که خطرناک بوده توجه داده و خدای عزیز به صورت کلی (نفع و ضرر) توجه داده است: کوشش انسان مخصوص وی خواهد بود و نتیجه کارهای خود را بزودی خواهد دید. پرگوئی و بدون فکر حرف زدن موجب زیان اجتماعی و خسارت در آخرت است. به همین جهت خدا آن همه سفارش را راجع به فکر و دقت نموده است. قرآن کتابی است که مبارک است و برای تو فرستاده است تا در آیات آن دقت شود و عاقلان بخود آیند. امام علیه السلام به ارتباط با نیکوکاران توجه میدهد و از اشرار پرهیز، زیرا همنشین موثر است و اخلاق همنشین در انسان اثر می کند. یک کلمه کوتاه می گوید: آبرو، نگهبان و زبان، نویسنده انسان است و همنشین هم آبروست و هم نویسنده. خدای عزیز در قرآن کریم، همنشین سوء را در چند آیه مورد توجه قرار داده است: کسی که از ذکر خدا شانه خالی کند شیطانی همنشین او خواهد شد. امام علیه السلام از مال حرام نکوهش کرده است. خدای عزیز یک گوشه مال حرام را در این آیه مطرح کرده است: کسانیکه مال یتیمان را از طریق ظلم میخورند آتش خورده اند و بزودی به آتش جهنم خواهند رسید. امام علیه السلام ظلم به ضعیف را بدترین ظلمها میداند، زیرا ضعیف که حامی ندارد، خدا از او حمایت می کند: کسیکه مظلومانه کشته شود، ما برای او خونخواهی قرار خواهیم داد. امام علیه السلام سفارش می کند که مدارا کردن باید در شرائطی باشد که از مدارا سوء استفاده نشود، هرگاه مدارا کردن موجب تشدید فساد گردد باید نه تنها مدارا نکرد بلکه باید شدت عمل هم بخرج داد. خدا با فرعون و نمرود حداکثر مدارا را کرد و آنها حداکثر سوء استفاده را نمودند سرانجام خدا رفق را کنار گذاشت و با شدت عمل با آنان رفتار کرد. این برنامه ای است برای هر حادثه و فردی که پیش می آید. معمولا با کوچکترین ناراحتی به پزشک مراجعه میکنیم و امام علیه السلام میفرماید غالب اوقات دوا درد آفرین میشود و درد کشیدن خود نوعی دواست و باید از خوردن دارو پرهیز کرد و در عین حال شفاء در دست خداست. ابراهیم علیه السلام در علامتهای خدا سخن گفته تا آنجا که میگوید: وقتی مریض شدم شفایم میدهد. جانم را می گیرد سپس زنده ام میسازد. هیچکس از پند و اندرز بی نیاز نیست اما باید مشورت و اندرز از فردی باشد که مومن و خداشناس باشد و بطرف خود خیانت نکند. این داستان، حقیقت را روشن می گرداند: عبدالله زبیر بفکر ریاست کامل در منطقه مکه بود. امام حسین علیه السلام که وارد مکه شد و باوی مشورت کرد، عبدالله گفت: هیچکس در مکه با تو بیعت نمیکند باید رهسپار عراق شوی و در این مشورت به امام علیه السلام خیانت کرد، زیرا آن حضرت در منطقه داشت. امام علیه السلام رهسپار عراق گردید و داستان کربلا بوجود آمد. تکیه به آرزو را امام علیه السلام سرمایه احمقان می داند. خدای عزیز در قرآن کریم، وعده و آرزو را از تلقین های شیطان میداند: شیطان وعده می دهد، آرزوهای دراز را تلقین میکند در صورتیکه شیطان فقط فریب می دهد. اینان جایگاهی در جهنم دارند و از جهنم راه گریزی نیست. تجربه اندوختن یکی از وظایف عاقلان است و حادثه ای که پیش می آید تجربه می آورد و عاقل باید دلیل شکست و ضربه خود را درک کند و آن را تکرار نکند. حوادث، تحت نظر خدای متعال است و آنچه در نظر گرفته شده باشد میرسد، دخالت ما اگر ضرر به سرنوشت ما نداشته باشد نفعی نخواهد داشت. از سوی دیگر نهی از منکر از کارهای واجب است وقتی بوظیفه عمل کردیم، نباید ترسی از حوادث داشته باشیم: (امر به معروف و نهی از منکر نما! عاقبت کارها مخصوص خداست.) امام علیه السلام بازرگانی را خطرناک میداند. خطر هم از نظر دینی است و هم از نظر دنیا. زیرا بازرگان وقتی به وظایف اسلامی آگاه نباشد و مسائل تجارت خود را نداند به گناه می افتد. شاید نظر خدا در این آیه قرآن همین نکته باشد: (کارهای بد و خوب را مخلوط میکنند.) امام علیه السلام در آخر مطلب باین نکته توجه میدهد به کم و زیاد نباید توجه کرد، بلکه بسیاری از اوقات کم بر زیاد پیروز میگردد. میدانم که پیامبر (ص) را مذمت میکردند که پسر ندارد تا نامش باقی بماند، خدای عزیز در قرآن کریم اشاره کرد که ما کوثر (فاطمه علیهاالسلام) را بتو دادیم که نام تو از طریق باقی خواهد ماند و حالا در هر منطقه اسلامی فرزند رسول خدا (ص) وجود دارد.

شرایط رفیق امام علیه السلام در این بخش از مسائل اخلاقی سخن می گوید و به نکته های مهمی توجه می دهد: دقت در انتخاب رفیق دوست و همسر و بررسی اخلاق و اوصاف وی یکی از وظائف اسلامی است و امام علیه السلام از اخلاقی که موجب پرهیز است سخن گفته است: بد زبان و بی اعتبار، زیرا از زبان تند موجب اختلاف و زد و خورد می شود و بانسان در دنیا و آخرت ضربه می زند خدای عزیز به پیامبرش سفارش می کند که اگر بداخلاقی کنی و بد زبان باشی مردم اطراف تو را خالی می کنند و از سوی دیگر سفارش میکند که با افراد پست و بی اعتبار رفاقت نکن: گوش به حرف سوگند خواران بی اعتبار نده. عیب جوئی می کنند، سخن چینی می نمایند از کار خوب جلوگیری می نمایند، ستمگر و گناهکاراند. زشت خو: بی باک و بعد از همه ناپاک. سازش با روزگار امری است الهی و امام علیه السلام به آن سفارش کرده است. قرآن داستانهای فراوانی را که به جنگ خدا رفتند و خواستند. میل خود را به عمل آورند و بر روزگار پیروز شوند نقل کرده است: عاد، ثمود، لوط، فرعون، نمرود و … کسانی که با قرآن عزیز سر و کار دارند از این داستانها پند می گیرند و درک می کنند که عزت و ذلت در دست خداست و نمی توان با خدا و خواسته های او مبارزه کرد. طمع و لجاجت طمع بدر آمد از دیگران کار اشتباهی است بخصوص که طمع زیاد باشد که در این صورت بفرموده امام علیه السلام انسان خود را در معرض خطر قرار داده است چه آبرو و چه جسم و جان. خدای عزیز در قرآن کریم از چنین فردی نکوهشی کرده می گوید: مال فراوان باو داده ام فرزندانی که در پیش او هستند در اختیارش گذاشته ام، بساط آسایش را برای او گسترانیده ام باز طمع دارد که به آن اضافه کنم. او دشمن آیات ماست، او را به زودی به عذاب می کشم … ) امام علیه السلام از لجاجت، عناد و گردنکشی نکوهش کرده است زیرا دشمنی و خودخواهی نسبت به زیردستان موجب سقوط اعتبار و نسبت ببالا دست سبب ذلت و خواری است، لذا خدای عزیز از ستمگری و لجاجت منع کرده و آن را مذمت نموده است.

سید محمد شیرازی

(و تلافیک) ای تدارکک (ما فرط من صمتک) ای ما تقدم من سکوتک (الیسر من ادراکک) ما فات من منطقک) فان الانسان یتمکن ان یتدارک ما لم یقله- بان یقوله- لکنه لا یتمکن ان یدرکه ما قاله، ثم ندم علیه، اذ الکلام لا یرجع بعد ان قیل (و حفظ ما فی الوعاء بشد الوکاء) ای الرباط، و هکذا قلب الانسان فانه وعاء الکلام، فالتحفظ علیه بشد اللسان، الذی هو رباط له فاذا له یشد خرج ما فی القلب، و لا یقدر الانسان علی رده. (و حفظ ما فی یدیک احب الی من طلب ما فی ید غیرک) فلا یبذل الانسان کل ما فی یدیه حتی یحتاج الی الناس و یطلب ما فی ایدیهم، کما قال سبحانه (و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک) (و مراره الیاس خیر من الطلب الی الناس) ای ان الیاس یلزم ان یکون ما یوسا عما فی ایدی الناس، فان مراره هذا، احسن من ان یطلب الانسان من الناس شیئا ثم لا یعطونه. (و الحرفه) ای الضیق فی الرزق (مع العفه) بان یعف الانسان و یتنزه عن کسب الحرام (خیر من الغنی مع الفجور) ای عمل المحرم، اذ یبقی وبال الفجور، و یذهب ضیق الرزق (و المرء احفظ لسره) فلا تقل سرک لاحد، لانه یفشیه (و رب ساع فیما یضره) فاللازم ان یلاحظ الانسان فیما یسعی هل ذلک یضره او ینفعه؟ (من اکثر) فی الکلام (اهجر) ای هذی، فاللازم ان یقلل الانسان من کلامه (و من تفکر ابصر)، طریق الصواب، فاللازم لمن یرید امرا ان یکثر من التفکر فیه (قارن اهل الخیر) ای کن معهم (تکن منهم) لان اخلاقهم تسری الیک (و باین اهل الشر) ای ابتعد عنهم (تبن عنهم) ای: تکن خلافهم و علی ضد صفتهم (بئس الطعام الحرام) لانه یوجب خزی الدنیا و الاخره. (و ظلم الضعیف افحش الظلم) لانه اوجب فی کسر القلب الموجب لزیاده العقوبه (اذا کان الرفق خرقا) لان المقام مقام العنف، و الخرق ضد الرفق (کان الخرق) ای العنف (رفقا) لان الرفق عباره عن وضع کل شی ء موضعه، و من الناس من لا ینفع معه الرفق، فاللازم علی الانسان ان یلاحظ کل مقام و یودیه حقه. (ربما کان الدواء دائا) لانه موجب لازدیاد المرض (و الداء دواء) لانه موجب لدفع مرض اشد، کالزکام الذی یدفع الجنون، و الرمد الدافع للعمی، و الدمل الدافع للجذام، فاللازم علی الانسان ملاحظه کل مقام (و ربما نصح غیر الناصح) ای الذی لیس من شانه النصح، فاللازم ان یلاحظ الانسان الکلام، و لا یعرض عنه بمجرد انه خرج من غیر الناصح. (و غش المستنصح) ای المطلوب منه النصح، فلا یعتمد الانسان علی کلام الناصح بدون ان یتدبر و یفکر فیه (و ایاک و اتکالک علی المنی) ای الامانی و الامال بدون عمل وجد فیما ترید (فانها) ای المنی (بضائع الموتی) فان من یتمنی لا یصل الی منا حتی یموت، فکان امنیته بضاعه موته، و هذا تحریض علی العمل دون الانتظار للصدف. (و العقل حفظ التجارب) ای ان العقل هو ان یحفظ الانسان تجاربه حتی ینتفع بها فی مقام الحاجه (و خیر ما جربت ما وعظک) ای زجرک عن سیئه، او ارشدک الی حسنه (بادر الفرصه) بان تعمل اذ جائت الفرصه (قبل ان تکون غصه) لا تقدر علی العمل، لا نتقاء وقت الفرصه و الغصه الحزن، و اصلها ما ینشب فی الحلق فلا ینحدر. (لیس کل طالب یصیب) فاذا علم الانسان بذلک، و جعله نصب عینه لم یحزن اذا فات ما قصده (و لا کل غائب یوب) ای یرجع فمن یعلم هذا کانت صدمه عدم الرجوع ضعیفه بالنسبه الیه (و من الفساد اضاعه الزاد) بان لا یتحفظ الانسان علیه حتی اذا احتاج لم یجده (و) من الفساد (مفسده المعاد) ای افساده بعدم العمل له، فلیس الفساد منحصرا فی اضاعه الدنیا- کما یظن الناس-. (و لکل امر عاقبه) فالانسان اذا عمل شیئا لابد و ان یعلم ان له عاقبه حسنه او سیئه فلیلا حضها (سوف یاتیک ما قدر لک) فلا تحرص و لا تحزن (التاجر مخاطر) لانه ربما خسر، فاذا علم التاجر ذلک لا یحزن اذا خسرلانه قدره قبل التجاره (و رب یسیر انمی من کثیر) ای: نمائه اکثر، فلایهتم الانسان بالقله و الکثره فی الاوائل، و انما یلزم ان یلاحظ النتائج (لا خیر فی مهین) ای شخص حقیر النفس، فاللازم ان لا یتخذه الانسان ردا و ظهیرا (و لا فی صدیق ظنین) ای متهم لانه یجر من الشر اکثر من الخیر (ساهل الدهر) ای خذ حظلک منه، و لا تاتی بالاعمال العنیفه رجاء البلوغ الی احسن (ما ذل لک قعوده) هی الابل التی یقعدها الراعی فی حوائجه، لانها اسهل قیادا من سواها، و المراد ان الدنیا اذا کانت سهله للانسان، لزم علی الانسان ان ینتفع ان ینتفع بها و لا یکدر صفوه نفسه بالطمع فی امور اخری لا یعلم هل تستقیم له ام لا؟ اذ ربما اوجب ذلک ذهاب السهل، و عدم ادراک القصد. (و لا تخاطر بشی رجاء اکثر منه) اذ ربما ذهب القلیل، و لم یات الکثیر (و ایاک ان تجمح بک مطیه اللجاج) فان الانسان قد یصر علی الشی فیه هلاک نفسه و ذهاب ماله، فاللازم علی الانسان ان لا یلج، و الجموح الارتفاع عن عنف و لجاجه

موسوی

الوعاء: یقال: اوعی الزاد جعله فی الوعاء و الوعاء ما یوعی فیه الشی ء ای یجمع و یحفظ. المراره: مر مراره ای صار مرا. الیاس: الیاس و الیئاسه، القنوط نقیض الرجاء. العفه: ترک الشهوات من کل شی ء. و غلب فی حفظ الفرج مما لا یحل. الفجور: فجر فجورا عن الحق ای عدل عن الحق، کذب و اصله المیل عن الصدق و القصد، رکب المعاصی. ساع: الساعی الرسول الذی یرسل من مکان الی آخر فی حاجه. باین: بان انقطع و فارق و باینه هاجره باین اهل الشر انقطع عنهم و فارقهم و اهجرهم. افحش: فعل الفحشاء و الفحش القبیح من القول او الفعل. الرفق: لین الجانب و اللطف. الداء المرض و العله. بضائع: هی من المال ما اعد للتجاره. التجارب: التجربه الاختبار و الامتحان. بادر: اسرع و عاجل. الفرصه: الوقت المناسب و النهزه: یقال: انتهز الفرصه ای اغتنمها. الغصه: ما غص به الانسان، الحزن الهم. یووب: یرجع، آب رجع. الفساد: فسد: ضد صلح، و الفساد اللهو و اللعب. الاضاعه: ضیع الشی ء، اهمله، اهلکه، فقده. مخاطر: خاطر مخاطره بنفسه عرضها للخطر. انمی: نمی، زاد و کثر. (و تلافیک ما فرط من صمتک ایسر من ادراکک ما فات من منطقک، و حفظ ما فی الوعاء بشد الوکاء و حفظ ما فی یدیک احب الی من طلب ما فی یدی غیرک و مراره الیاس خیر من الطلب الی الناس) منطق المسلم یتصف بالرزانه و العفه و العدل و الصدق، لا یتکلم الا بما یرضی الله و ینفع الناس فلا لغو و لا هذر و لا استطاله و لا غیبه و لا بهتان و لا سباب و لا شتائم، بفکر فی الکلمه قبل ان تخرج و یدرس مفعولها قبل ان تنطلق و یعلم آثارها قبل ان تقع الکلمه فی قاموسه یجب ان تکون طیبه، لانها تکون ثابته الجذور متینه القرار شامخه الفروع و الاثار (مثل کلمه طیبه کشجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء). الکلمه فی الاسلام لها مفعولها الذی قد یخلق جیلا صالحا یحمل اهداف الانبیاء و الرسل کما ان لها آثارها التی تهدم البیوت و تخرب الافکار و تقضی علی کل الحضارت التی بنتها الانسانیه خلال عمرها الطویل. الکلمه التی تنطلق من هذا اللسان قد تهدی انسانا الی الرشد و ترده عن الضلال، و قد توحد المتفرقات و تجمع الشتات، کما انها قد ینعکس اثرها و تاتی بخلاف ذلک. و المسلم هو الذی یملک لسانه فلا یتطاول علی کرامات الناس و اعراضهم. کما لا یتفکه فی مجالسه بغیبتهم و ازدرائهم … و هناک الثرثارون المصابون بکثره الکلام و الحدیث، انهم مرضی الکلام فتجد احدهم یحدثک ساعه کامله لا تستفید منها و لو بکلمه واحده … یتحدث فی مجلسک وحده دون غیره، انه یبدا بالحدیث و یستمر یستطرد تاره و یعید اخری، و یصعد الی السماء مره و یهبط الی الارض ثانیه و هکذا دوالیک لایکاد ینتهی من حدیث حتی یدخل فی حادثه قد تطول و تتاخر و تجعل عندک مللا و ساما و تتمنی ساعه فراقه و رحیله … هولاء المرضی لا تخلو مجالسهم من الهفوات و الهنات و الخطل و الشطط، یکثر عثارهم و اعتذارهم و توبتهم و رجوعهم … تکثر خطایاهم و معاصیهم … و ان بعض العثرات لا تقال و بعض الاعذار لا تنفع … و قد ورد عن اهل البیت من الوصایا و التعالیم فی حفظ اللسان ما یجعلنا نقف عندها قلیلا کی ندرسها و نفکر بها و نعمل بمضمونها فان السعید من تدبر و اعتبر … قال النبی- صلی الله علیه و آله-: (من کف لسانه ستر الله عورته). قال النبی- صلی الله علیه و آله-: (رحم الله عبدا تلکم خیرا فغنم او سکت عن سوء فسلم). قال النبی- صلی الله علیه و آله-: (ان لسان المومن وراء قلبه فاذا اراد ان یتکلم بشی ء تدبره بقلبه، ثم امضاه بلسانه و ان لسان المنافق امام قلبه فاذا هم بشی ء امضاه بلسانه و لم یتدبره بقلبه). قال امیرالمومنین فی نهجه: (و اجعلوا اللسان واحدا و لیخزن الرجل لسانه فان هذا اللسان جموح بصاحبه. و الله ما اری عبدا یتقی تقوی تنفعه حتی یخزن لسانه، و ان لسان المومن وراء قلبه و ان قلب المنافق من وراء لسانه لان المومن اذا اراد ان یتکلم بکلام تدبره فی نفسه فان کان خیرا ابداه و ان کان شرا و اراه، و ان المنافق یتکلم بما اتی علی لسانه لا یدری ماذا له و ماذا علیه و لقد قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: (لا یستقیم ایمان عبد حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه). و قال الصادق علیه السلام: لا یزال العبد المومن یکتب محسنا مادام ساکتا فاذا تکلم کتب محسنا او مسیئا. و قد وردت الاحادیث ایضا بمدح الاحادیث ایضا بمدح الصمت منها ما عن الامام الرضا: من علامات الفقه: الحلم و العلم و الصمت، ان الصمت باب من ابواب الحکمه، ان الصمت یکسب المحبه، انه دلیل علی کل خیر. و قال النبی - صلی الله علیه و آله-: من صمت نجا، و قال النبی- صلی الله علیه و آله-: الا اخبرکم بایسر العباده و اهونها علی البدن: الصمت و حسن الخلق. و هذا المدح للسکوت و کف اللسان یکون له فائدته و ثمرته اذا خاف الانسان ان یقع فی الحرام و الا فان السکوت یعد جریمه اذا استطاع ان ینطق الانسان بکلمه الحق ثم یسکت، کما ان بالمنطق و البیان یعلم الجاهل و یرشد الضال و یعدی الحیران، فیجب علی الانسان ان یعرف متی یتکلم لیکون مثابا علی کلامه، و یجب ان یعرف متی یسکت و یصمت حتی یثاب علی صمته و سکوته، و الا اذا خالف ذالک عصی و تردی … و الامام یسن لنا قاعده عقلائیه تعارف الناس علیها و هی خطا اللسان یصعب تدارکه و الاعتذار منه، فمن هفا فی منطقه امام جمع من الناس حفظوا علیه خطاه و ذکروه به متی نسی، و صعب علیه الاعتذار منه، لان ما وقع لا یمکن رده و الناس عنیده فی محفوظاتها لا تسقطها بیسر و سهوله، اما اذا عابه الناس لعدم حدیثه او لقتله فانه یمکن تدارکه بالنزول الی ساحه الکلام و یسدل الستار عما قصر او قلل.. ثم انه علیه السلام حبب الیه ان یحفظ ما فی یدیه علی ان یبذله و یطلب مثله من الناس و المقصود من حفظه ان یعمل فیه بما امر الله فلا اسراف و لا تبذیر، و لا ما یجعله عاله علی الناس بحیث یضطر الی مد یده استجداء و صدقه، فان العاقل یحافظ علی ما عنده فینفق علی الوجه الصحیح و یقدم علی الوجه اللائق و یتصرف طبق الموازین الشرعیه التی تحقق العداله و ترفع الحیف و تقضی علی الفقر و الفاقه. ثم انه علیه السلام یضع بین ایدینا مقوله مثالیه یرید منا ان ننتهجها فی حیاتنا و نحرک خطانا نحوها و نعمل بمضمونها و هی ان نیاس مما فی ایدی الناس، و هذا الیاس مهما کان مرا فهو کالشهد بالنسبه الی الطلب من الناس و مد الید الیهم و الظهور امامهم بمظهر الحاجه و المسکنه … نعم ان الظهور امام الاغنیاء بمظهر الغنی اشرف بالف مره من الظهور بمظهر الفقر و الحاجه لانهم اناس فقدوا الموازین الصحیحه السلیمه التی توزن بها الامور و تقاس بها الحقائق و اخذوا یقیسون الرجال بما عندهم من الاموال و الاثاث و الارصده و السندات … لقد انطمست المعالم التی تقودهم الی الرویا الصحیحه و انغمسوا فی المادیات بحیث تحول عندهم کل شی ء الی ماده و مال، منه یاخذون الحرامه … و منه یاخذون العزه، و منه یاخذون الفخر، و علی قدره یکبر قدرهم و جاههم و کرامتهم و احترامهم. و قد سار بعض العلماء الذین غرتهم الدنیا خلف هذه المقاییس الباطله فاخذوا یکرمون بعض الناس مع فسقهم و انحرافهم لانهم اغنیاء یبشون لهم و یضحون فی وجوههم و ینشرحون امامهم و یقبلون علیهم، و اما اذا جاءهم مومن فقیر فلا یلتفتون الیه الا شذرا بوجه عبوس و حواجب مقطبه و غضب شدید ناسین او متناسین موازین الاسلام و احکامه … (و الحرفه مع العفه خیر من الغنی مع الفجور، و المرء احفظ لسره. و رب ساع فیما یضره، من اکثر اهجر و من تفکر ابصر. قارن اهل الخیر تکن منهم و باین اهل الشر تبن عنهم) فی هذا الفصل من الوصیه امور خمسه: الاول: یکشف الامام عن حقیقه لا یقبلها الکثیر من الناس، بل یعملون خلافها و ضدها، ففی حین یذهب علی علیه السلام مع الشرفاء و اصحاب المبادی ء الرفیعه الی ان العفه و الصبر علی الحرمان افضل من اکتساب المال و الغنی مع الفجور و الانحلال یذهب غیره من ابناء الدنیا و اصحاب الاهواء و الشهوات الی عکس ذلک حیث یستحلون کل حرام و یدخلون فی کل باطل و یبیعون کل ضمیر و کرامه من اجل المال و الغنی. ان عصرنا الذی نقیم فیه من اقبح عصور التاریخ و اسواها علی الاطلاق من هذه الناحیه، انک تری بیوت الدعاره شاهره رایاتها من اجل المال، انک تری حانات الخمر و اللهو فی کل شارع من اجل المال، انک تری الرشوه و الکذب من اجل المال کیف نظرت و انی اتجهت رایت السعی فی سبیل المال دون ان یلحظ الطریق الذی یومنه و لا الوسیله التی یوفرها … و هکذا الدول و الامم تستعبد العباد و تستبد بالبلاد و تستعمر و تفتک و تقتل من اجل تنهب خیرات العالم. ای عصر هذا الذی نعیش؟ انه عصر الماده، عصر المال، عصر الثراء عصر الفحش و الانحلال، لا یسال الفرد من این اکتسب ماله و لا من این جناه بل یسال عن مقداره و کمیته. الثانی: ثم یقول علیه السلام: و المرء احفظ لسره تدلیلا علی ان من اراد ان یبقی سره محفوظا یجب ان یبقی عنده فقط و لا یجوز ان یعطیه لاحد او یسر به الی غیره، و کما قیل: (کل سر جاوز الاثنین شاع) الذی قد یراد به ان کل سر تجاوز الشفتین و خرج من بینهما سوف یشیع و ینتشر، و ای انسان لیس عنده اسرار؟ و اهم الاسرار و افظعها تلک التی یناط بها امن البلاد و العباد و التی تکون اثناء الحرب و الجهاد، اذ ان هناک خططا حربیه یجب کتمها و اخفاوها لئلا یظهر علیها العدو فیفشلها و یقضی علیها، و هناک اسرار تاتی بدرجه ادنی بحسب اهمیتها و آثارها … قال النبی- صلی الله علیه و آله-: (استعینوا علی الحوائج بالکتمان فان کل ذی نعمه محسود). و قالوا: من ارتاد لسره موضعا فقد اذاعه. و قیل لاعرابی: کیف کتمانک للسر؟ قال: (ما قلبی الا قبر). و قیل لرجل: کیف کتمانک للسر؟ قال اجحد المخبر و احلف للمستخبر. و قیل: ما کنت کاتمه من عدوک فلا تظهر علیه صدیقک. قال الشاعر مفتخرا بکتمانه للسر: لا تسالی القوم ما مالی و ما حسبی و سائلی القوم ما حزمی و ما خلقی القوم اعلم انی من سراتهم اذا تطیش ید الرعد یده الفرق اعطی السنان غداه الروح حصته و عامل الرمح ارویه من العلق قد ارکب الهول مسدولا عساکره و اکتم السر فیه ضربه العنق قد ارکب الهول مسدولا عساکره و اکتم السر فیه ضربه العنق و قال آخر: اواخی رجالا لست اطلع بعضهم علی سر بعص غیر انی جماعها یظلون شتی فی بلادهم و سرهم الی صخره اعیا الرجال انصداعها و قال آخر: اذا انت لم تحفظ لنفسک سرها فسرک عند الناس افشی و اضیع الثالث: ثم قال علیه السلام: رب ساع فی ما یضره. بعض الامور یرغب فیها الانسان و یحبها و یندفع فی سبیل تحقیقها، انه یریدها باسرع ما یکون … فاذا احب سلعه اراد تحقیق المعامله بدون سوال عن الثمن و اذا ارد رحله هیا مقدماتها و رکب علی جناح السرعه لقطع المسافه و الوصوف الی الهدف و اذا اراد فتاه سعی لخطوبتها متخطیا العقبات المادیه و عقبات المعارضه من الاهل و الاقارب و عقبات العیوب التی فیها حیث یعکسها محاسن و مناقب. و هکذا دوالیک … یقوم بتذلیل کل ما یعترض طریقه او یقف فی وجه امنیته، مع العلم ان بعض الامور تحتاج الی موضوعیه فی التقییم و الی حیاد فی الحکم و الی تنظیم وثیق للمقدمات … ان هذه التجاوزات لکل الحقائق و الغض من الاعتناء بها، و عدم التحقیق فیها لتکوین رویا صحیحه و سلیمه تودی فی کثیر من الاحیان الی الوقوع فی الضرر و المفسده … و لو ان کل فرد، قبل اقدامه علی ای موضوع و قضیه، یدرسه دراسه جیده، و ینظر الی مقدماته و خلفیاته، ثم یتوکل بعد ذلک علی الله لقل الخطا و ندر … و لکن لعدم الوقوف علی حقائق الامور و عدم استیعابها نقع فی المشاکل و الاحداث و نقع فی الفساد و الضرر. و الامام هنا یرید ان ینبهنا الی هذه القضیه و هی ان الانسان قد یسعی فی شی ء و یعود ذلک علیه بالضرر و المفسده لانه لم یتقنه جیدا و لم یعرف ابعاده بشکل مفصل و دقیق فینبغی ان لا یذوب فی ما یسعی الیه و لا یجعله المفید الذی لا فساد فیه … الرابع: قوله علیه السلام: من اکثر اهجر، و من تفکر ابصر. و لهذا نجد الحکماء یقولون: (من کثر کلامه کثر سقطه)، و هذه قضیه حقیقیه، فان المهذار الثرثار فی الکلام تضیع امامه الموازین فتراه تاره یختلق ما لم یوجد، و اخری یزید علی ما وجد، و من طبیعه الکثره فی الکلام، انک تجد الاختلاف و التهافت فیه. و فی مقابل ذلک و خلافه، الانسان الذی فکر فی کل کلمه یقولها و کل موقف یتخذه و کل قضیه یرید وجه الحق فیها. من تفکر ابصر … من تفکر و اعطی کل مساله حقها من الاهتمام و العنایه قل خطاه و ندرت اغلاطه … و استطاع ان یقدم اعتذاره فی ما ذهب الیه و ارتای … و اما الذی یرتجل المواقف و یقذف بالکلمه کما یقذف بالطلفه دون نظر لاثارها و مخالفاتها فهذا انسان لا یستحق المعاشره فضلا عن الاهم من ذلک و الارقی … - و قد امر الله بالتفکر و اثنی علی المتفکرین … - قال تعالی: (الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السماوات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا … ). - قال تعالی: (کذلک نفصل الایات لقوم یتفکرون … و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون … و انزلنا الیک الذکر لتبین للناس ما نزل الیهم و لعلهم یتفکرون) … الی کثیر من الایات الامره بالتفکر و التدبر … - قال الامام امیرالمومنین (علیه السلام): (نبه بالتفکر قلبک و جاف عن اللیل جنبک و اتق الله ربک). - عن الامام الرضا علیه السلام: (لیس العباده کثره الصلاه و الصوم، و انما العباده التفکر فی امر الله عز و جل). - قال امیرالمومنین علیه السلام: (ان التفکر یدعو الی البر و العمل به). - و قال الصادق (علیه السلام): (افضل العباده ادمان التفکر فی الله و فی قدرته. - و روی ان الحواریین قالوا لعیسی بن مریم علیه السلام: هل علی الارض الیوم مثلک؟. فقال: نعم من کان منطقه ذکرا و صمته فکرا و نظره عبره فانه مثلی … فما اجدرنا ان نعمل بهذه الایات و الاحادیث، و ننتفکر فی مخلوقات الله سماواته و ارضه، بره و بحره، انسانه و حیوانه، الحیاه و الموت، الصنع و التدبیر. التفکر فی کل ما تقع العین علیه و ما تتحرک فیه و حوله … یفکر الیاخذ العبره … و یعمل بمقتضاها و یحیا بها … الخامس: قوله علیه السلام: قارن اهل الخیر تکن منهم و باین اهل الشر تبن عنهم. و هذه قضیه ظاهره للعیان و آثارها بینه لکل انسان فان الفرد یاخذ من عادات صدیقه و یتاثر به الی درجه بعیده فان کل مع اهل الخیر تراه ینعکس سلوکهم علیه و یتاثر بهم و بعاداتهم فیصبح کاحدهم، و ان عاشر اهل الشر و الفتنه تراه یاخذ عنهم شرورهم و فتنتهم و لذا قیل: (قل لی من تعاشر اقل لک من انت). و قیل ایضا: (ان الطیور علی اشکالها تقع). و قیل: (کل الی شکله الف). فالاخیار لا یالفون الا الاخیار و الاشرار لا یروق لهم الا عشره الاشرار … و قد حدد الائمه من نعاشر، و اعطوا صفات القرین و الرفیق، و قد اشترطوا صحبه العاقل و ترک الاحمق و ینسب الی الامام علی قوله: فلا تصحب اخ الجهل و ایاک و ایاه فکم من جاهل اردی حکیما حین آخاه یقاس المرء بالمرء اذا ما هو ماشاه و للشی ء علی الشی ء مقاییس و اشباه و قد نهی عن مقارنه الاحمق لما فیها من الضرر، قال الشاعر: انی لامن من عدو عاقل و اخاف خلا یعتریه جنون فالعقل فن واحد و طریقه ادری و ارصد و الجنون فنون و عن الامام الکاظم قال: (قال عیسی علیه السلام: ان صاحب الشر یعدی و قرین السوء یردی فانظر من تقارن). و فی الحدیث الصحیح عن الصادق قال: لا تصحبوا اهل البدع و لا تجالسوهم فتصیروا عند الناس کواحد منهم، قال: قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: المرء علی دین خلیله و قرینه. (بئس الطعام الحرام، و ظلم الضعیف افحش الظلم، اذا کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا، ربما کان الدواء داء و الداء دواء، ربما نصح غیر الناصح، و غش المستنصح) فی هذا الفصل من الوصیه خمسه امور مهمه یجب التعرض لکل منها: الاول: قوله علیه السلام بئس الطعام الحرام. بئس الطعام الحرام … و هل حرم الله شیئا الا لضرره و فساده؟ و اذا کان الحرام مرفوضا فی الاسلام اذا وقع علی الغیر فهو اذا وقع علی النفس یکون اشد سوءا او اقوی ضررا. و یتاکد هذا الضرر فی ما یعود الی غذاء هذا الانسان و ما یقوی بدنه و یشد لحمه و عظمه … الحرام فی الاسلام یعد جریمه و خروجا عن دائره العبودیه و تمردا علی ارادته و حکمه … و اکل هذا الحرام اشد حرمه و اقوی فسادا و ضررا … بدون فرق بین ان یسرق اللقمه الحرام و یاکلها او یظلم الناس اموالهم و یاکل بها … و قد اکد القرآن و السنه علی ذلک … قال تعالی: (و لا تاکلوا اموالکم بینکم بالباطل). و قال تعالی: (ان الذین یاکلون اموال الیتامی ظلما انما یاکلون فی بطونهم نارا و سیصلون سعیرا). و قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و ذروا ما بقی من الربا ان کنتم مومنین). و قال رسول الله- صلی الله علیه و آله کما فی الکافی: (العباده سبعون جزءا افضلها طلب الحلال). و قال ابوعبدالله علیه السلام: اقرئوا من لقیتم من اصحابکم السلام و قولوا لهم: فلان ابن فلان یقرئکم السلام، و قولوا لهم: علیکم بتقوی الله عز و جل و ما ینال به ما عند الله، و انی و الله ما آمرکم الا بما نامر به انفسنا، فعلیکم بالجد و الاجتهاد و اذا صلیتم الصبح و انصرفتم فبکروا فی طلب الرزق و اطلوبا الحلال فان الله عز و جل سیرزقکم و یعینکم علیه … و عن ابی الحسن علیه السلام: ان الحرام لا ینمی و ان نما لم یبارک فیه و ما انفقه لم یوجر علیه و ما خلفه کان زاده الی النار. و عن ابی عبدالله: کسب الحرام یبین فی الذریه. ثم ان الحرام قد بینته کتب الفقه … فی کتاب الاطعمه و الاشربه تفصیل لما یحرم منها … نذکر منها بشکل موجز … اما من حیوان البحر، فان لدینا قاعده او شبه قاعده تقول: کل حیوان بحری حرام الا السمک و کل سمک حرام الا ما له فلس. فالحیوانات البحریه طبقا لهذه القاعده محرمه کلها الا السمک الذی له فلس، فالسلحفاه و السرطان و الضفادع و غیرها کلها حرام … و یحرم من حیوانات البر: الکلب و الخنزیر و السنور و الاسد و النمر و الفهد و الثعلب و الارنب و الضبع و ابن آوی و الضب، و الحشرات: کالحیات و الفاره و العقرب و الخنافس و البراغیت و القنفذ و السنجاب. و یحرم من الطیر کل ما له مخلاب کالبازی و العقاب و الصقر و الشاهین و الرخم و البغات و الغراب، و کل ما کان صفیفه اکثر من دفیفه و کذلک یحرم ما لیس له قانصه و لا حوصله و لا صیصه. و تحرم المیته و هی التی لم تذبح علی الطریقه الشرعیه، و هناک محرمات فی الذبیحه نفسها اذا کان ذبحها علی الوحه الشرعی و هی: الدم، الطحال، القضیب، البیضتان، الفرث، المثانه، المراره، المشیمه، الفرج، العلباء (و هما عصبتان عریضتان ممدودتان من الرقبه الی عجب الذنب) و النخاع (الخیط الابیض الموجود فی وسط فقرات الظهر) الغدد و خرزه الدماغ و کذلک یحرم الخمر و البیره و النبیذ و کل مسکر، و کل نجس او متنجس، هذا کله فی الاکل و الشرب … و کذلک تحرم المعامله علی کثیر من هذه المحرمات و کذلک کل عقد اذا وقع فاسدا لا یجوز للانسان ان یاخذ الثمن و بالتالی یکون حراما لا یجوز له التصرف فیه استعمالا او اکلا، فاذا اشتری به شیئا حرم اکله و استعماله له کما کان الثمن نفسه حراما، و هکذا دوالیلک … و ان تاکد الکراهه فی المطعم الحرام فلان هذا الانسان یتکون عندها بدنه من الحرام، فهو یتقلب فی الحرام و یتحرک فی الحرام و قد یضع نطفته التی تکونت من الحرام فی رحم امراه تلد له ولدا حراما، و هکذا … و من هنا جاءت بعض الاحادیث لتقول لمن تغذی علی الحرام و اراد ان یتوب جاءت لتقول له: صم و اذب هذا الجسد الذی نما من الحرام حتی یلتصق الجلد بالعظم و ینمو من جدید علی الحلال … الثانی: قوله علیه السلام: افحش الظلم ظلم الضعیف. الظلم و العدل من الاضداد، و بمقدار حب الاسلام للعدل ابغض الظلم. لئن کان العدل احلی من الشهد فالظلم امر من العلقم، و لئن کان العدل وضع الشی ء موضته فالظلم وضع الشی ء فی غیر موضعه. و الادیان بصوره عامه و الاسلام منها بصوره خاصه حارب الظلم و الظالمین و شن علیهم حملته الشدیده، لیس فی الکلام و حسب، بل بالسیف و القوه و بکل طاقاته و قدراته. لم یتوان الاسلام فی ضرب الظالمین و القضاء علیهم و علی ظلمهم و جورهم … و قد شهد تاریخ هذا الدین منذ یومه الاول کیف دافع النبی عن الضعفاء المظلومین و کیف ندد بالظالمین و ضرب علی ایدیهم بالحدید و النار و بکل الوسائل الممکنه و التی یتستطیع ان یردعهم بها. الظلم هو تجاوز الحدود المرسومه لهذا الانسان و التعدی علی حرمات الناس و حریاتهم و کرامتهم … انه التجاوز بالحدیث الظالم و الید الظالمه و الممارسه الظالمه. و الظلم تشهد بقبحه العقول و تتسالم علی هذا القبح کل العقلاء، و ان لم یکن لهم دین او ارتباط بخالق السماوات و الارض … و هو بعد من المستقلات العقلیه لدی بنی الاسنان، فلذا نری الظالمین انفسهم ینکرون هذه الوصمه و یتنکرون لها و یتبر اون منها. انهم یظلمون و یفعلون القبیح و لکنهم لا یرضون ان یقال لهم ظلمه فلیس هناک ادل علی قبحه من ذلک. و الظلم اذا کان معناه التجاوز و الخروج عن العدل فقد یکون تجاوزا من الانسان علی اخیه الانسان، و قد یکون تجاوزا من هذا الانسان علی نفسه بان یظلمها بالخروج عن طاعه الله او یظلمها بالالقاء الی التهلکه او یظلمها بسبب آخر … و الظلم کما یکون فردیا قد یکون ظلما اجتماعیا، فتتکون الطبقیه فی المجتمع و تصنف الناس الی فئه فرعونیه حاکمه ظالمه تمارس الارهاب و الکبت و الضغط و فئه مستضعفه فقیره بائسه لا تملک حولا و لا قوه. و فی جمیع هذه الصور یتمثل الظلم شیئا قبیحا و رذیله مرفوضه ممقوته. و الاسلام قد امرنا ان نمارس العدل حتی علی اعدائنا، حتی علی خصومنا، و من نکن لهم البغض، فالبغض موضعه القلب و العدل موضعه الممارسه و العمل … انت لا ترید ان تحب انسانا، او لیس باستطاعتک ان تحبه فهذا یرجع الی قلبک، و لکن هذا البغض لا یجوز ان یکون عاملا من عوامل ظلمه و التعدی علیه، فلذا نری القرآن قد نهی عن ذلک و قال: (و لا یجرمنکم شنان قوم علی الا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوی). و الحرب التی یخوضها الاسلام و یدفع بالمسلمین الی احضانها انما هی حرب ضد الظالمین و المستکبرین … ضد الذین یتالهون علی الناس و یمارسون علیهم الظلم و القهر و الغلبه … فلم تکن حروبه من اجل البلاد او استعباد العباد … انما کانت حروبه من اجل تحریر هذا الانسان من ظلم الفراعنه الذین ساموه الخسف و الهوان و اذاقوه المراره و العذاب … حتی الشعوب غیر المسلمه یحارب الاسلام من اجلها اذا کانت مظلومه و مقهوره … و الاسلام لا یرضی من المظلومین ان یستمروا فی مظلومیتهم و لا یقبل منهم البقاء تحت سیاط الجلادین و سیوف الظالمین بل یلقی امامه الاضواء و یفتح امامهم الطریق للثوره و التمرد علی الظلم … انه یقول لهم تحرکوا فی سبیل رفع الظلم عنکم، جریمه منکم ان تساعدوا الظالم بسکوتکم عنه … بل افضحوه … ثوروا علیه، حطموا عروشه، ارفضوا کل اوامره، اعصوا کل نواهیه، اعلنوها ثوره برکانیه تنفجر حمما و صواعق علی رووس الظالمین … انه یقول للشعب المظلوم لا تقبل قول السلطه الظالمه، خالفها، تمرد علیها، حاربها فی مصالحها و فی اقتصادها، فی سیاستها، فی توجهها، فی کل حرکاتها اسقطها من حسابک و تصرف و کانها لم تکن … اضرب علیها، احتج ظاهر ما اروعک ایها الاسلام العظیم، و ما اسمی تعالیمک، انت الثوره علی الجهل و التخلف، و انت الثوره علی المیوعه و التهتک و انت الثوره علی الفقر و المرض، و انت الثوره علی الاستغلال و الالستعباد، و انت الثوره علی الکذب و الحقد انت الثوره علی الخیانه و القتل … انت الثوره علی هذه و علی کل انحراف لانها کلها تمثل الظلم … و الاسلام قد اکد علی حرمه الظلم و حرم معونه الظالمین بل منع من الرکون الیهم و السکوت عنهم، و قد بین ذلک و وضحه کتاب الله و سنه المعصومین. و هذه نفحه عطره من تلک الایات و الاحادیث الکریمه … قال تعالی: (و الله یحب الظالمین). و قال تعالی: (و الله لا یهدی القوم الظالمین). قال تعالی: (و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار). قال تعالی: (هولاء الذین کذبوا علی ربهم الا لعنه الله علی الظالمین). قال تعالی: (ربنا انک من تدخل النار فقد اخزیته و ما للظالمین من انصار). قال تعالی: (فاوحی الیهم ربهم لنهلکن الظالمین). قال تعالی: (انا اعتدنا للظالمین نارا احاط بهم سرادقها). قال تعالی: (و اعتدنا للظالمین عذابا الیما). قال الامام ابوجعفر الباقر (علیه السلام): لما حضرت علی بن الحسین علیهماالسلام الوفاه ضمنی الی صدره ثم قال: یا بنی اوصیک بما اوصانی به ابی علیه السلام حین حضرته الوفاه، و بما ذکر ان اباه اوصاه به، فقال: یا بنی ایاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا الا الله. قال امیرالمومنین علیه السلام: بئس الزاد الی المعاد العدوان علی العباد. قال امیرالمومنین علیه السلام: الا و ان الظلم ثلاثه: فظلم لا یغفر و ظلم لا یترک، و ظلم مغفور لا یطلب، فاما الظلم الذی لا یغفر فالشرک بالله، قال الله تعالی: (ان الله لا یغفر ان یشرک به) و اما الظلم الذی یغف فظلم العبد نفسه عند بعض الهنات و اما الظلم الذی لا یترک فظلم العباد بعضهم بعضا. عن الصادق عن آبائه (علیه السلام) قال: کان علی علیه السلام یقول: العامل بالظلم و المعین علیه و الراضی به شرکاء ثلاثه. قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: افضل الجهاد من اصبح لا یهم بظلم احد. قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: اذا کان یوم القیامه نادی مناد این الظلمه و اعوانهم؟ من لاق لهم دواه او ربط لهم کیسا او مد لهم قلم فاشحروهم معهم. الثالث: قوله علیه السلام: اذا کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا. وضع الشی ء فی غیر موضعه یکون مضرا، فالقاتل عمدا و عن سبق تصور و اصرار اذا عفوت عنه دون ان تتقدم منه التوبه یکون هذا العفو مضرا له و للمجتمع، مشجعا له علی معاوده الجریمه و زهق الانفس الطیبه الشریفه، انه یتمادی، و یتجرا، و یروح فی الارض فسادا و قتلا لانه امن العقوبه و اطمان الی یسر المعامله و سلامه یده التی تقتل و تفتک. و کذلک من یسرق او یزنی او ینحرف و لا یجد جزاء عمله و لا القصاص الرادع له. فالرفق فی هذه المواطن یعد مفسده، و انما یجب ان یستعمل مع الجانی عمدا القصاص فی النفس حتی لا یعود الی عمله ابدا من جهه، و یکون عبره لغیره وعظه. من جهه اخری فان الله تعالی یقول: (و لکم فی القصاص حیاه) فغفی القصاص الحیاه لمن تسول له نفسه الاجرام لانه یتصور مقدار العقوبه فیرتدع، و کذلک اذا نزلت به العقوبه یکون تادیبا لغیره و فی هذا القصاص فائده لا یعد لها فائده الرفق و اللین، لان الرفق و اللین یدفع بمن فی نفوسهم مرض ان تتحرک تلک النفوس لتنشر الرعب فی المجتمع و تفسد فی الارض بغیر الحق و لذا قیل: من امن العقوبه اساء الادب. و قال الشاعر: و وضع الندی فی موضع السیف بالعلا مضر کوضع السیف فی موضع الندی کما ان القضیه تنعکس، فلو کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا، فاذا استعملت القسوه مع ولدک لعصیانه و سوء ادبه و هززت له العصا و ان احتاج الامر ضربته تادیبا، کان ذلک احسن من الحنو علیه و الرفق به، لانه یفسده و یطمعه فی المعصیه و التمرد و مخالفه الادب. فالعنف هنا هو الذی یودی و یقود هذا الانسان الی الرفق و السیره الحسنه و الطریقه المثلی … هذه القساوه هی التی تخلق رجلا عدلا مستقیما یحمل نفسه علی الحق و ان کان کریها، و یسیر علی الهدی و ان کان علی النفس ثقیلا، یجانب الاشرار و المفسدین و یسیر علی هدی الصالحین و المخلصین. فالخرق هنا هو الذی یفید و یعطی الاثار و النتائج الطیبه … الرابع: قوله علیه السلام: ربما کان الدواء داء و الداء دواء. نعم ربما تحول الدواء الی داء قاتل فاتک، الدواء سواء کان عقاقیر و ادویه او مواعظ و حکما او کانت نظما و تشریعات، فکما ان الدواء اذا کان قد اکله الزمن و اتلفه لا یجوز استعماله لانه یفقد مفعوله و خواصه و ربما تحول الی ضرر یودی بحیاه المریض و یتلف اعصابه و عصاره وجوده کذلک اذا کانت الموعظه لم تخرج من طبیب متفاعل مع المریض و لم یشخص مرضه فانها تفقد معناها و یقف المریض امام الواعظ السخیف لیقول له مع الشاعر: یا واعظ الناس قد اصبحت متهما ان کنت تاتی امورا انت تنهاها و کذلک اذا کانت النصیحه و الموعظه علی اسلوب و طریقه قدیمه لم تتمش مع الزمن و لم تاخذ بعین الاعتبار التطور البشری و الحیاتی لهذا الانسان فان هذه الموعظه التی تلبس ثوب القدیم دون ان تقدم بثوب جدید و اسلوب جدید یتمشی و روح العصر تفقد الموعظه مادتها و روحها مثل هذه الموعظه لا تجد اذنا صاغیه کما لا تجد روحا متاثره متعظه … و کذلک فی عالم النظم فان من انکر الراسمالیه الظالمه التی استبد من خلالها الغنی بالفقیر و صاحب النفوذ و الامتیاز بفاقدها، و تقدم الاستعمار یزحف علی العباد و البلاد یحتل و یستعمر و یفتک و یقتل و یستعبد، ان من یری جرائم الاستکبار الغربی بما فیه من انحراف فکری و التصاق بالماده و انکار و تنکر لکل حق و عدل و صدق و تجاهل لکل حقوق الضعفاء … من یری ذلک لا یجوز له ان یعالج هذا الداء بدواء الشیوعیه الحمراء، فانه و باء ایضا، و لا یجوز الفرار من الرمضاء الی النار و لا من الخطر الی الاخطر … فان هذا المسکین الصغیر، الضعیف العقل و الجسم تخیل ان شفاءه لا یکون الا بالشیوعیه، لقد تخیل انها الدواء الذی یقضی علی مخاطر الراسمالیه و یجتث اصولها من الاعماق، و لکنه وقع فی داء اشد و اصعب، وقع فی استعمار متطور و مهذب یاتی بثوب الناصح الشفوق، انه یاتی مع شعارات براقه ترتاح لها النفس و تتشوق الی لقیاها القلوب، و لکنها کالحیه ملمسها ناعم و تخفی فی جوفها السم الناقع … ان العدول من الراسمالیه الی الشیوعیه عدول من خطر الی خطر ان لم نقل انه الی الاخطر … ان الدواء یجب ان یتلاءم مع المرض کما یجب ان لا یترک وراءه من الخلفیات و الاثار ما یضر و یفتک بالجسم من جهه اخری فیکون دواء لهذا المرض و لکنه یترک داء خبیثا اصعب من الاول من جهه اخری … نعم ربما کان الدواء داء و کذلک قد تنعکس القضیه و یتحول الداء الی دواء فرب مرض مستحکم فیک قد اخذ منک ماخذه و امتدت جذوره حتی زلزلت استقرارک و راحتک فاذا بمرض آخر لا یوذیک اذی شدیدا فتحاول علاج الخفیف فیکون شفاء للقوی و الشدید، فالداء البسیط کان دواء للمرض القوی الشدید، و رب خطیئه ادبت علیها حفظت حیاتک و صححت مسارک علی امتداد الحیاه … فالطفل اذا حکت اصابعه لو سرق، کان هذا دواء لشی ء اخطر بکثیر مما لو کبر و سرق و ادی ذلک الی قطع یده … و رب موعظه لخطا ارتکبته ادخلتک فی رحاب الله و حولتک الی عنصر صالح تحب الخیر و تعمل به و تجاهد من اجل اعلاء کلمته، فهذا المرض قد حول جسمک الی جسم صحیح سلیم تستطیع ان تقاوم به عوامل الزمن و مشاکل الحیاه … الخامس: قوله علیه السلام: و ربما نصح غیر الناصح و غش المستنصح. النصیحه واجبه لکل مسلم و من استنصحک اولاک فضلا کبیرا لان ذلک معناه انک موضع ثقته و امانته و انک حبیر بشوون هذه النصحیه و اهل ان تستنصح. یجب ان تقدر مجیئه الیک و عدم مجیئه الی غیرک! لماذا قصدک انت بالذات و لم یقصد سواک؟! لماذا توجه الیک وحدک؟! انه الایمان بصدقک … و معرفتک … و خبرتک … فکن عند حسن طنه … کن حسب ما هو یراک من اهلیه المقام و الصدق و الاخلاص. فلا تفتک به و لا تخنه فی نصیحته. امضحه النصیحه و اقلب ظهرها لبطنها و غص فی اعماقها حتی تستخرج له وجه الحق و تقتنص له الصالح. ان طبیعه المومن ان یتمتع بالاخلاص فی النصیحه و بذل الوسع فی سبیل استجداء وجهها. لا یرتجل رایا خطیرا و لا یقتصر علی ظواهر محدوده بل یجهد و یجتهد فی سبیل الوصول الی الحقیقه، و لکن للاسف الشدید ان نری کبوات المومنین کثیره … من کنت تری النصیحه عن ایدیهم و الاخلاص فی نصائحهم … یخیبون آمالک و تاتی العثرات و الزلات عن ایدیهم. ان فی منظور الناس ان الحاج یجب ان یتمتع بالصدق و یسعی فی النصیحه و اذا القضیه تنعکس فتراه لا یصدق النصیحه کما لا یصدق فی القول و نری من نحتمل فی حقه الکذب و الغش اذا به لا یکذب و لا یغش بل یبدی النصحیه علی وجهها السلیم … کنا نترقب ان تکون الثغره عند المنحرف فاذا بها تاتی من جهه المومن بالصوره … نعم ربما نصح غیر الناصح ممن لیس من طبعه ذلک و لا تترقب النصیحه منه، و ربما انعکست الایه فغش من دابه النصح و طبیعته عدم الغش … (و ایاک و الاتکال علی المنی فانها بضائع النوکی، و العقل حفظ التجارب، و خیر ما جربت ما وعظک بادر الفرصه قبل ان تکون غصه، لیس کل طالب یصیب. و لا کل غائب یووب) فی هذا الفصل خمسه امور و هی: الاول: قوله علیه السلام: و ایاک و الاتکال علی المنی فانها بضائع النوکی. الامانی بدون العمل سندات بدون رصید او عمله مزیفه لا سوق لها، و صاحب الامانی انسان یعیش حالما فی السعاده و المال حالما فی المجد و الشهره، حالما فی اللذه و النعیم. انه یحلق باستمرار فی عالم مملوء بالاوهام، انه فی حلم لذیذ لا یحب ان یزعج او یستیقظ منه خوفا علی انقطاع لذته و فقدان حلمه. تراه یسرح وراء الدنیا بما فیها من مال و لذه دون ان یعمل من اجل ذلک و لو شیئا یسیرا. فهو یعشق ان یصبح امبراطورا فی المال و لکنه لن یحرک ساکنا و لن یتعب فکره و لا بدنه و لن یسعی فی سبیل ذلک من قریب او بعید. و انه یرید ان یصبح نجما لامعا یبرز فی عالم الدنیا و لکنه لن یتحرک من کوخه او یمشی فی تحقیق ذلک و لو خطوه واحده. انها امانی تعیش بین ضلوع المساکین دون ان تری النور او یکتب لها الظهور الی عالم الحیاه و الاحیاء. و لیس الامر منحصرا بابناء الدنیا، بل هناک من الناس المومنین الذین یطلبون الاخره و یعیشون فردوسها الاعلی و یسبحون فی نعیمها و سوددها و یغوصون فی بحارها و خیراتها، حتی هولاء بالذات منهم اناس یعیشون الامانی و لا یسعون فی سبیلها او یعملون من اجلها. انهم یتقاعسون عن الجهاد و النضال و مد ید المعونه الی الفقراء و الایتام. انهم یریدون جنه الله و یحلمون بها و یتصورون انفهسم فی اجوائها یحلقون و یسبحون فی نعیمها دون عمل و لا جهاد. انهم یظنون ان باستطاعتهم خدیعه الله عن جنته بهذه الامنیات الفارغه و الامال الحالمه … لا … ان الله جعل للجنه ثمنا و ثمنها التضحیه بالنفس اولا و بما تملک الید ثانیا، البذل الفعلی و السعی فی سبیل الله، و بدون ان تتحرک الطلائع المومنه و تثبت بعلمها و سلوکها انها اهل للجنه فلن تنالها و لن تحظی برویتها الا لزیاده همها و اساها. و ان بعض المومنین کما نری و نسمع یحبون للاسلام ان یحکم و یحبون ان تکون احکامه و قوانینه هی التی تحکم الناس و تفصل فی قضایاهم. انه یقراون فی صلواتهم دعاء: اللهم انا نرغب الیک فی دوله کریمه تعز بها الاسلام و اهله و تذل بها النفاق و اهله … و لا یعلمون من اجل بناء هذه الدوله و لا فی سبیل تحقیق هذه الرغبه ادنی حرکه و لا اقل خطوه. انهم یریدون دوله من المهدی المنتظر صلوات الله علیه و علی آله ینتظرون خروجه حتی یحققها لهم. انهم یقبعون فی بیوتهم و یحلمون فی دولتهم التی لا تتحق بالرغبه و الامنیه … لو کانت الدول تبنی بالرغبه و الامنیه لکان المسحوقون و الضغفاء من اعز الناس دولا … و لکن للاسف لا یتحقق و لن یتحقق شی ء من ذلک. الدنیا مملوءه بالذئاب و هی فی عراک مستمر من اجل الحصول علی اکبر قدر منها. الدنیا تضم اشتاتا مختلفه من الناس. انها تضم الملحد، و تضم الوثنی و تضم الیهودی و تضم النصرانی و تضم … و تضم. و کل هذه الفئات تسعی الی تثبیت تصورها علی الارض تحلم ان تکون هی الحاکمه و المسیطره، و تعمل فی سبیل تحقیق حلمها و بسط نفوذها و سیطرتها … و المومنون فئه تعیش ضمن هذه الجواء المحمومه و المعرکه الشرسه، فهل یکتفی منهم بالامانی و الدعاء؟! هل غایه ما عندهم ان یعیشوا فی احلامهم الحلوه و امانیهم الساخره دون ان یتحرکوا من مواقعهم الی الساحه و یفقوا فی صف المجاهدین و المناضلین و یثبتوا هویتهم و اصالتهم و یحققوا الحکم الاسلام الصحیح!! ان تاریخ الاسلام الذی صنعته الایدی المومنه بقیاده الرسول الکریم و الصحابه النجباء لم یوسس علی الامانی و الاحلام بل کان الجهاد و التضحیه و کان البذل و العطاء و کان الاندفاع حتی الموت هو الطریق الذی رسموه لنا و عبدوه بدمائهم و اشلاء المجاهدین منهم. ان رغبه المومن یجب ان تبرز فی الخارج عملا و سلوکا و سیرا حثیثا و متواصلا فی سبیل تحقیقها … هکذا علمنا النبی و الصحابه و هکذا کانت مسیره الرواد الطائعیین الساعین فی سبیل الله. ان من یمشی فی سبیل الله لا یری للامنیه مکانا اذا لم تتحقق فی الخارج تجسیدا حیا و حرکه و نضالا … حتی کلمه التوحید (لا اله الا الله … ) لا یکون لها معنی اذا کانت الاصنام منصوبه من حولک تعبد من دون الله. لا قیمه لهذه الکلمه اذا لم تحرم فیک ثوره جباره مدمره تقضی علی لوثات الصنمیه و اسفافها الارضی السخیف. لا قیمه لهذه الکلمه اذا لم تاخذ حجما برکانیا یقذف اللهب و الحمم علی کل الاوثان و الاثنام و تحاول ان تقضی علیها و ترد اتباعها الی الدرب السلیم … ان کلمه لا اله الا الله تفقد مدلولها و معناها عندما تتجرد عن حرارتها و اثارتها، و عندما تفقد الجذوه التی تستطیع ان تعقم بها مجتمعک من الانحراف و الاسفاف و الرذیله. ان من یعیش الامنیات و یسبح فی بحر الخیال و الاوهام دون ان یحثه شی ء منها للحرکه و العمل فی سبیل تحقیقها و تجسیدها یکون انسانا بطالا، احمقا، یبیع و یشتری دون راسمال.. و یغوص فی بحر دون ان یعرف السباحه او یقود عربه لا علم له بقیادتها … و لا شک ان نصیبه الفشل او الغرق و العاقبه موتا سخیفا مضحکا فیشمت به الاعداء و یرثی له الاصدقاء … الثانی: قوله علیه السلام: و العقل حفظ التجارب. بالتجربه استطاع الانسان ان یشق عنان السماء و یصعد الی القمر … و بالتجربه استطاع ان یقهر الجبال الشاهقه و البحار و المحیطات … استطاع بالتجربه ان یبنی مدنیه و یوسس حضاره … استطاع بواسطه التجربه ان یفجر الذره و یطلق الصاروخ … و یستطیع ان یحرق کل ما بناه بلحظه واحده … التجربه کادت ان تصبح ربا … اتخذتها المدنیه الحدیثه مبدا علی اساسه تقبل فکرا و ترفض فکرا، تومن بنظریه و ترفض نظریه، آمنت بکل ما تقدمه التجربه و ما تعطیه من حقائق و منجزات و کفرت بکل القیم و المثل، و بکل الحقائق و المسلمات اذا لم تستند الی التجربه و لم تکن من تنائجها … و من هنا کفرت بکل العوالم الغیبیه المعبر عنها (المیتفیزیقیا). انها اتخذت هذه التجربه نقطه الفصل بین الحقائق و الاوهام و علی اساسها میزت السلیم من السقیم و الصالح من الطالح … و بقطع النظر عن صحه هذا التعمیم فی الحکم رفضا و قبولا یبقی للتجربه دورها الذی لا یمکن تجاهله، و یبقی لها قیمتها الکبری و نتائجها التی لا یمکن ان یوفرها ای امر آخر غیرها … ان التجربه لها قیمتها و دورها و مجالها المحدود فی ما یخضع للتجربه و لا یقوم الا بها … ان مجالها الماده تفتیتا و تمزیقا، جمعا و ترکیبا، لها مجال فی عالم الاختراع و الابداع، و هذا هو الامام الذی عاش عصرا قدیما یتخطی زمنه و عصره لیضع بین ایدینا حکمته المتعالیه التی یدفعنا من خلالها الی التجربه و ممارستها … و الی استغلال هذه التجارب کی نتقدم و نترقی و نصعد فی سلم الحضاره و التقدم … و لکن صیحه هذا الامام و صرخته وقعت صرخه فی مقبره لم یسمعها المسلمون، و لم یعیشوا فی رحابها و آفاقها الواسعه، بل اسدلوا دونها الستار و لم یعطوها بالا فاستغلها غیرهم … لقد وصلت الی مسامع الغرب فراح العلماء منهم و اصحاب الفکر یدرسون التجربه بوعی و دقه حتی استطاعوا من خلالها ان یقدموا منجزات الحضاره الحدیثه بوسائلها و سبلها و بکل ما تزخر به من تقدم ورقی، لقد تقدموا و تاخرنا، و قطعوا شوطا طویلا فی تذیل الصعاب و العقبات و لا نزال نحبو علی الکرب نلهث فی الصحراء القاحله، نفتش عن جراده نقتاتها او ناقه شارده نردها الی حظیرتها، حتی خیرات بلادنا، حتی ذهبنا الاسود- النفط المتدفق من بطن الارض- نعجز ان نصنعه کما نشاء و نفتقر الی اولیات استخراجه فضلا عن درجات تصنیعه و تصنیفه … ماساه کبری، و الله انها ماساه، حتی صناعه النفط نستسلم فیها للخبراء و المستشارین الاجانب، و یبقی سر استخراجه و تسویقه و تصدیره و تصنیعه محتکرا لهم. لیس لنا من الامر الا ان نقبل بکل ما یطرحه علینا الاعداء المستغلون، واجبنا ان نقبل … و نخضع و نرضی دون اظهار لاشمئزاز او تافف او شکوی. ما اتفه هذا الزمن و ما احقر اهله … کنا اسیاد العالم و عباقره الدنیا، کنا اذا سرنا سار معنا العلم و الفکر و الحضاره … سارت معنا الثقافه و الحریه و الکرامه … و صرنا الیوم عاله ثقیله … لا ندخل فی حساب الامم الا للاستهلاک و تصریف منتوجاتها و تسویق بضاعتها … ان کل هذه الملایین بارقامها الضخمه تتحطم امام عدو صغیر مرتزق جمع شتاته من اطراف الدنیا و لم تفرقاته من ارکان الارض و اخذ یحتل الارض الاسلامیه تدریجیا و یوسس امبراطوریته التی حلم بها منذ الاف السنین. ان الیهود الذین احتلوا فلسطین و شردوا اهلها و فتکوا بلبنان و اجتاحته معداتهم و دمرت قراه و مدنه، هذه الدوله اللقیطه … ربیبه الاستعمار الامریکی لم تکن لتستقر او تتخذ موطن اقدام لها لو کان المسلمون یسیرون خلف دینهم و یعملون بما امرهم به ربهم. انهم ترکوا وصایا نبیهم و اهملوا تعالیم العظماء منهم ففسدت علیه الحیاه و تاخروا عن غیرهم. ان غیرهم قد سار علی الدرب حتی وصل، اما المسلمون فانهم اهملوا العلم و الخبره و ترکوا التجربه و منجزاتها فاضحوا فی موخره القافله البشریه یعیشون علی فتات موائد الکبار من المستعمرین و المستکبرین. اننا فی زمن التجارب و الخبرات و هی لا تتنافی مع العقیده و الایمان … بل الایمان و الاسلام یدعو ان الی ان نعد العده و نشحذ الهمه و نقابل العداء بما عندهم من اسلحه و معدات فلا یفل الحدید الا الحدید و لا یسکت اصوات المدافع و الراجمات و القذائف النوویه الا نظائرها. یوم یملک المسلمون القوه و تصبح بایدیهم مقالید الخبره و التطور یستطیعون ان یفرضوا وجودهم علی العالم بل یستطیعون ان یحققوا العداله و الکرامه لکل الناس علی الختلاف ادیانهم و تعدد مذاهبهم و مشاربهم … اننا نعیش فی عصر قام و نهض علی التجربه … بل نستیطع ان نقول ان حضارتنا هی حضاره التجارب و لن نستطیع البقاء و الاستمرار و لن تکتب لنا الحیاه الا اذا سرنا فی خط التجربه یرافقها الایمان و تحدوها العقیده. اننا مع الامام فی منهجه الفذ الکریم منهج التجربه بل التجارب فی کل موطن یکون للتجربه فیه مجال فانها من العقل، بل هی العقل علی حد قول الامام علیه السلام … الثالث: قوله علیه السلام: و خیر ما جربت ما وعظک. الترجبه لیست هذفا فی حد ذاتها بل هی مقدمه لنتیجه ترغب بها و ترید تحقیقها، نحن هنا نستطیع ان نحول هذه التجربه الی عباده نوجر علیها … کما ان هذه التجربه یظهر خیرها فیما اذا اعطت ما املته منها و افادتک فی تحقیق مطلوبک و غیاتک … ان خیر التجارب ما تستطیع ان تاخذ منه الفائده و العبره و یسهل لک قصدک و یوضح لک الرویا فی مسیرتک الحیاتیه و یعظک کی تصحح سلوکک و عملک و یشحذ من همتک للسیر وفق العدل و الحق و الصدق. اذا اتعظت من خلال تجربتک فانت الرابح و المستفید … اذا کنت تظن الثقه بانسان یظهر منه الدعه و الروع فجربه بالامانه … اودع عنده مقدارا من المال، ثم انتظر رده لک او جحده … فلو ذهب المال منک فانت الرابح. انک بتجربتک هذه قد عرفت امانه الرجل من خیانته فلربما استامنته علی اعظم من ذلک و اهم.. فیکون الخطر عظیما و جسیما … و کذلک لو اقرضت انسانا دون ان تکتبه و تشهد علی ثم انکره علیک فان اضاعه هذا المال اذا جعل منک رجلا حذرا و وعظک بان لا تعود لمثلها فانت الرابح و المصیب و هکذا دوالیک … الرابع: قوله علیه السلام: بادر الفرصه قبل ان تکون غصه. فی الماثور (الدنیا ساعه فاجعلها طاعه)، و کذلک (اغتنموا الفرص فانها تمر مر السحاب)، و الشاعر یقول: اذا درت نیاقک فاحتلبها فما تدری الفصیل لمن یکون تفویت الفرص و اضاعتها یعد فی بعض الاحیان جریمه یحاسب علیها الانسان اما الله و امام اخیه الانسان.. فالشباب فرصه من فرص العمر تستطیع ان تقدم فیه الصالحات و الاعمال الطیبه حیث ان القوی البدنیه و العقلیه و الفکریه موهله للعطاء، فلو اضعت هذه الفرصه سوف تندم عندما تکبر و تشیب … سوف تندم عندما تضعف قواک فلا تستطیع المشی کما لا تستطیع الحرکه و لا تستطیع التفکیر السلیم و التوجه المستقیم … عندما تاتی السنون لتنقض بنیتک و تحولک الی هیکل بشری یحتاج الی الاعتانه و تقدیم المساعده … عندها فقط ستعض علی یدیک بل ستاکلها ندما و حسره دون ان تنفع الندامه او تفید الحسره. ان بعض المشاهد القرآنیه تنقل لنا نموذجا لهذه الحاله المریره … تنقل لنا طلب الرجعه الی الدنیا کی یصلح الانسان ما افسد او اهمل من العمل و لکن لا رجعه و لا عوده فقد و اتتک الفرصه و کنت قادرا علی العمل و اللنجاح فلماذا لم تعمل (قال ربی ارجعونی لعلی اعمل صالحا فیما ترکت.. کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون … ). لقد کنت فی الحیاه کان معک المتسع للعمل و الجهاد و دعم الحق و النضال فلماذا لم تنزل الی هذا المعترک؟! لماذا تخلیت عن هذه المیادین و قبعت فی زوایا بیتک و عکفت علی ملذاتک و شهواتک … ان میدان الحیاه هو المیدان الذین یسمح لک ان تخوض تجاربه و تقرر علی اساس العمل فیه النجاح و الفشل … انه فرصه العمر فلا یجوز اضاعتها … ان بعض الناس الکسالی الذین یعملون الجد و النشاط فی ایام شبابهم سیندمون علی اضاعه هذا القوت و سیبکون علی اضاعته و تفویته … و ان اضاعه الفرص قد یکون علی مستوی اکبر و اعظم و اشد خطرا کما لو کانت الفرصه مواتیه لاقامه حکم اسلامی ثم تهاون المومنون فی اقامته و سوفوا فی بنائه و اقامته. اذا توفرت الظروف من اجل تحیکم الاسلام و جعله المحور الذی تدور علیه کل التحرکات و النظریات و الافکار لا یجوز اهمال هذه الظروف بل یجب علینا ان نبادر من اجل تجذیر الاسلام و تحکیمه و جعله القانون الذی یحکم الحیاه بکل نواحیها. و اذا استعطت ان تقدم نصیحتک و موعظتک و توجیهک و ارشادک الی انسان ضال او تائه او متردد و کنت تترقب لها النجاح و التاثیر وجب علیک ان تغتنم هذه الفرصه و تسعی بکل طاقاتک من اجل ایصالها الی قلبه فانها فرصه مواتیه قد تفوت و لا تعود. و هکذا دوالیک فی کل مجال و فی کل ناحیه … و فی کل قضیه او مساله … الخامس: قوله علیه السلام: لیس کل طالب یصیب و لا کل غائب یووب. کل انسان یجب ان یسعی فی سبیل الحصول علی المکارم و یکد فی الحیاه من اجل اکتساب لقمه العیش الحلال و یکف نفسه عن الاستجداء و الاستعطاء. و لا یجوز بحال ان ینطوی علی نفسه و یقعد عن السعی و طلب الرزق و الصفات الکریمه … و مضافا الی هذا الاندفاع و السعی المطلوب اسلامیا و عقلائیا نجد ان بعض الامور المطلوبه قد لا تدرک، قد یحول الزمن دون تحقیقها و تقف العقبات و المشاکل فی طریق الوصول الیها … فیجب فی منطق الامام بل فی منطق المفکرین و العقلاء ان لا یکون عدم تحقیق بعض الامور سبیلا للکسل او مجالا لتقدیم الاعذار الکاذبه لعدم السعی و الحرکه، فان طبیعه الامور ان لا تتحقق کلها حتی مع الاجتهاد فیها و التعب من اجل الوصول الیها … لان بعض المقدمات التی تاخذ بیدک قد لا تکون تحت سلطانک و قدرتک بل تحت سلطه الاخرین و قدرتهم. و اضرب لذلک مثلا من واقعنا المعاش، فان المفکرین و اصحاب الرای الصائب من امتنا بذلوا کل طاقاتهم و قدراتهم من اجل توحید هذه الامه و لم شملها و جمع شتاتها، لقد حاول الشیخ محمد حسین کاشف الغطاء و السید جمال الدین الافغانی و الشیخ محمد عبده، حاولوا کلهم مع لفیف آخر من ابناء هذه الامه ان یوحدوا صفوف المسلمین و یجمعوهم تحت رایه التوحید، و مع کل تلک الجهود لم یفلحوا و لم ینجحوا، لان تحرکهم و نشاطهم المحدود کان یقابله نشاط و جهاد کل القوی المستعمره و المستکبره لزرع الفتنه و تاجیج روح العداوه بین المسلم و اخیه المسلم، و عاونهم علی ذلک المتعصبون من المذاهب و الطوائف و اصحاب الامتیازات الذین لا یظهر لهم صوت و لا ترفع لهم کلمه الا ضمن الحزازات الطائفیه و المشاکل المذهبیه. لقد کانت صیحه اولئک العظماء فی جانب و مسیره الشعب و من تولی قیادته زورا و بهتانا فی جانب آخر … فکانت العقبات اشد و اقوی من ان یتخطاها رجال محددون بحدود ضئیله و قلیله، و قدرات صغیره غیر موثره. و لکن فشل هولاء العظماء فی تحقیق مرادهم و الوصول الی مطلوبهم لا یستدعی منهم و بالتالی منا ان نکف عن محاوله الجمع و السعی فی سبیل توحید هذه الامه و رفع کلمتها، فان المسلمین یشکلون اعظم قوه و اکبرها لو اتحدوا و اجتمعت صفوفهم. انهم القوه الاکثر فعالیه و حرکه و قدره لو اجتمعوا علی کلمه واحده. و کما الامر فی الاعمال فقد یکون فی الخصال و الصفات، فانک قد تطلب الریاسه و الزعامه التی تتصور انک من خلالها تحقق العداله و تبسط سلطان الدین و الحق فی المجتمع و لا توفق فی ذلک الی النجاح، فلا یجوز لک التقاعس و الکسل و لا یجوز لک ان تسترسل او تستسلم لفشلک بل یجب ان تبقی فی حرکه و سعی دائمین حتی تحقق مطلوبک او تعجز عجزا نهائیا و دائمیا عن ذلک. فالامام یرید ان یوضح هذه الفکره … و هی فکره ان کل من یطلب شیئا قد لا یتحقق هذا الشی ء، و لکن عدم تحقیقه لا یجوز ان یکون من دواعیه الخمول و الکسل و القعود عن الاستمرار فی السعی و الطلب. و کذلک بنفس المفاد قوله: (و لیس کل غائب یووب)، فرب غائب عن العیون قد لا تراه ابدا لانه لن یعود، قد یطویه الموت او یسجنه الظالمون فی غیاهب المطامیر و الزنازین … فرب مجاهد قرر ان یعمل عملیه فدائیه فی سبیل الله لضرب المجرمین الیهود او الصلیبیین ثم قبض علیه و اودع السجن فحالت بینه و بین احبابه قضبان السجن و جدران تلک الزنزانه المنفرده … و لکن هذا الاغتراب و هذا التغییب و عدم العوده لا یجوز ان یکون مانعا لنا عن الحرکه و عن الاغتراب و عن المهاجره فی سبیل الله و فی سبیل المتسضعفین … ان غیاب وجه قد لا یعود و فقدان حبیب قد لا یووب یکون من اشرف الامور و اجلها اذا کانت رحلته و غیبته فی سبیل الله و فی سبیل الحق و العدل … فلیس المهم ان تفقد وجها بل المهم ان تکمل مسیره ذلک الوجه و تسیر علی نفس الخط و لا یکون غیابه و عدم اوبته عاملا من عوامل اضعافک او مبررا لکسلک و جمودک … (و من الفساد اضاعه الزاد. و مفسده المعاد. و لکل امر عاقبه، سوف یاتیک ما قدر لک. التاجر مخاطر و رب یسیر انمی من کثیر) و فی هذ الفضل خمسه امور: الاول: قوله علیه السلام: و من الفساد اضاعه الزاد و مفسده المعاد. الفساد یختلف ضعفا و شده، قله و کثره فالسرقه فساد و الغش فساد، و الغیبه فساد، و اکل المال الحرام فساد، و لکن هذه اقل سوءا من قتل الانفس و هتک الاغراض و المتاجره بالادیان و الاوطان. نعم کل منهما فساد و انحراف و ضلال و لکن احدهما اکبر من الاخر و اعظم جرما و اشد اهمیه لما یتبعه من الاثار و ما یترکه من الخلفیات المولمه و للمصائب المرهقه … ان من کان بسفر و هو بامس الحاجه الی الزاد هل یضیع زاده و یتلفه؟! هل من المنطق و المعقول ان یضیع ما هو اهم شی ء بالنسبه الیها … قد یستغنی المرء عن الکمالیات و قد یسقط من حسابه بعض الامور المهمه فیکتفی بالخیمه بدل البناء و یکتفی بالمنزل المتواضع بدل المنزل الضخم الفخم، و یتنازل عن الثیاب الفاخره الثمینه و یستعیض عنها بثوب بسیط قلیل الثمن … قد یتنازل عن بعض الکمالیات الاخری من اصناف الطعام و تعدد الوانه و یکتفی بتناول الضروری منه و لکن هل یصل به الامر الی اضاعه ما هو ضروری و یتوقف علیه قوام الحیاه؟! الزاد لیس ضروریا و حسب و انما هو فوق الضروره … انه لا یقوم الانسان الا به و لا یستطیع الحیاه بدونه، لا یستطیع ان یکافح فی الحیاه او یدافع الا بعد ان یوفر له زادا یشد من قوته و یقوی بدنه و یساعده علی الاستمرار فی الحیاه و مشاکلها … و کما ان الحیاه تتوقف علی الزاد و لا یستطیع الانسان ان یتحرک بدونه کذلک الاخره … یوم المعاد … فان هذه الدنیا مزرعه الاخره و فی هذه یکون التزود للاخره … و الاخره هی منتهی الغایات و الیها یرجع الجمیع … فما هو زادها؟ و ما موونتها؟ هل موونتها من مون الحیاه ام انها من نوع آخر … ان للاخره زادا یتمثل بالایمان و العمل الصالح … (و الذین آمنوا و عملوا الصالحات فی روضات الجنات)، فزاد الاخره ان یطفح هذا القلب بالایمان بالله و رسوله، الایمان بالله الذی یجعل الانسان منه رقیبا دائما علی کل نوایاه و اقواله و افعاله، الایمان بالله الذی یربطه مع الله فی کل الحرکات و السکنات و فی جمیع الاعمال و التصرفات … زاد الاخره یتمثل باطاعه الله فلا تعصی له امرا و تتمثل باعانه الانسان و شد ازره، و الاخذ بیده نحو المستقبل الحر الکریم … الزاد للمعاد یکون بصله الرحم و حسن الجوار و اعانه الفقیر، یکون بهدایه الناس و ارشادهم و تقویم سلوکهم … یکون بالصلاه و الصیام و الحج و الزکاه و اداء الحقوق و الواجبات، یکون بتنفیذ اراده الله فی الحدود و القصاص و الدیات، یکون فی کل امر من اوامر الله التی لا تخلو منها حرکه و لا یتجرد عنها فعل … و افساد المعاد یکون بعدم القیام بهذه الامور … و ای فساد هو افساد المعاد؟! انه فساد یهون عنده کل فساد لان علی اساسه یتعین المستقر اما الی جنه او الی نار … و ان انسانا نهایته تتارجح بین الجنه و النار، و یستطیع ان یختار احبهما الیه ثم یفسد عمله و یدخل النار لانسان تافه و احمق بل لیس هناک احمق منه و اتعس … و اضاعه زاد الاخره کما جاء عن النبی بما مفاده عندما سئل عن المفلس فقال: ان یاتی الانسان باعمال صالحه و لکنه یاتی یوم القیامه و قد شتم هذا و ضرب ذاک فیوخذ من حسناته حتی اذا لم یبق منها شی ء اخذ من سیئاتهم فوضعت فی میزانه … فان العمل الصالح اذا لم تلحقه بنار تالکه یعطی ثماره … اما اذا اتیت بفعل حسن و اتبعته بالسیئات من کل جانب کیف یقوم هذا الفعل الحسن مقابل تلک الجرائم و الموبقات؟. الثانی: قوله علیه السلام: لکل امر عاقبه. کل امر من الامور له حکم شرعی و لکل حدث من الاحداث و جهه نظر شرعیه، فالصدق له عاقبه محموده و ان کان ضرره فعلیا قد یطال بعض الاشخاص الصادقین علی ایدی الظالمین، ورد الامانه تعکس التزام المومن بدینه و التوافق بین رایه و عمله لما یحکم به الله، و اقامه العدل فی المجتمع و نشر المساواه له عاقبه دوام الحکم و استمراره و رغد الحیاه و سوددها. و هکذا دوالیک قد تاکل اکله منعت عنها تترک لک آثارا سیئه و تحرمک اکلات، و قد ترتکب خطیئه یکون عاقبتها نار جهنم … و ازاء هذه العواقب التی تنتجها هذه الافعال یترای ء للانسان العاقل ان یفکر فی عاقبه کل امر یقوم به و فی کل حرکه یتحرکها ثم یوازن بینها و بین حکمها الشرعی لیری مدی انطباقها علی الحلال و الحرام فان کانت تدخل ضمن الاولی یقوم بها و یعمل بمضمونها و ان کانت الاخری اجتنبها و ابتعد عنها… ان العاقل الکیس هو ذلک الانسان الذی یتصور عواقب الامور و خلفیاتها و ما تترکه علی الساحه من الاثر و العاقبه فان کانت آثارها لصالح الاسلام و الانسان و لو علی المدی البعید سعی فی سبیل تحقیقها، و ان کانت الامور علی خلاف ذلک لم یحرک ساکنا و لم یتحرک من مکانه … یبقی امر مهم و سوال وجیه یفرض نفسه امام کل قضیه من القضایا و مساله من المسائل … و هو هل یحق لکل فرد ان یقیم الامور و یتصرف کما یری من خلال رویته الخاصه لعواقبها او ان المساله خلاف ذلک؟. و الجواب عن ذلک: اما الامور الشخصیه فیجب ان یمشی حسب مقلده- ان کان عامیا غیر مجتهد- فیجب ان یکون فی طهارته و نجاسته و صلاته و صیامه و غیرها من الامور التی قد تتخذ صفه الامور الشخصیه و العلاقات الذاتیه مقلدا للمجتهد، و فی الموضوعات الخارجیه ککون هذا المائع خمرا او هذا نجس و ذاک بول فهذا یرجع الی اجتهاده الشخصی و تشخیصه الخاص … و اما اذا کانت الامور من القضایا الراجعه الی المجتمع ککل و توثر علی النظام فی اقامته و هدمه و فی اعلان الحرب و ایقافها و فی التصرف مع الدول و اقامه العلاقه بینهم و بین دوله الاسلام فهذا یجب ان یرجع فیه الی اولی الامر المتمثلین فی زماننا بالفقهاء العدل الذین یحق لهم الامر و النهی و لهم الحکم و السلطه فی غیبه الامام المنتظر علیه السلام … ان اعلان الحرب و ایقافها یخضع لارائهم و اجتهاداتهم حسب ما یرونه من المصلحه للاسلام و المسلمین، و لیس لغیرهم من الناس ان یجتهدوا فی هذا الامر و یحکموا علی امر بالصحه و آخر بالفساد … کما انه لیس لکل فرد ان یستقل فی اتخاذ القرار و اصدار الاحکام، بل یجب ان یرجع فی هذا الامر الی اولی الامر و الا لو استقل کل فرد بما یری لساد الهرج و المرج و اختل النظام و فسدت الامور … و الانسان العاقل هو ذلک الذی یری العواقب اما من خلال رویته ان کان من اهل الرای او من خلال الاعتماد علی آراء غیره ممن یصح له الاعتماد علیهم، و عندها یختار العاقبه الصحیحه و السلیمه التی توصله الی رضوان و جنانه … الثالث: قوله علیه السلام: سوف یاتیک ما قدر لک. ما قدر لک سوف یاتیک و لکن لیس لک ان تترک الاسباب المنصوبه و تجلس فی بیتک تنتظر ذلک الامر المقدر، بل علیک ان تمشی علی طبق الموازین التی وضعها الله فان لکل شی ء سببا و لکل حادث محمدثا و لکل قفل مفتاحا … و لا یجوز ان تتجاوز المرسوم لک شرا و تتخطاه الی الحرام … فان رزقک سیصلک عن طریق الحلال اذا بحثت عنه و تدبرته، فبدلا من ان تقتحم ابواب الحرام فارطرق ابواب الحلال و ادخل الی تحصیل الطیبات عن طریق مشروع و جائز … الرابع: قوله علیه السلام: التاجر مخاطر. لقد استبطنت لفظه التاجر کثیرا من المکر و الاحتیال و اضحت و صفا لقوم استحوذ علیهم الطمع و الجشع و الغش و الاحتکار و قد مارس التجار طرقا و اسالیب ملتویه من اجل الحصول علی الربح ضاربین عرض الجدار کل القیم و المثل و کل الاداب و الاخلاقیات، فتری التاجر لا هم له الا اقتناص الربح و توفیره و لو کان علی حساب راحه الناس و کرامتهم و امنهم و سعادتهم … لم یعد للمبادی ء فی نظر التجار ای اثر بل کلها تطوی و یقفز عنها فی سبیل حفنه من المال. لم نعد نجد التاجر الذی یتورع عن الاکتساب الحرام، بل اباح التجار لانفسهم کل شی ء یعود علیهم بالنفع فاباحوا الربا و حللوا الغش و حکموا بجواز بیع الخمور و آلات اللهو و المعصیه، و استوردوا المفاسد التی تمیت النفوس و تقتل الاوقات و تقضی علی التطلع نحو المستقبل المزدهر السعید … ان تجارنا الیوم لم یعرفوا الحلال من الحرام و لا الجائز من الممنوع و لا الباطل من الحق، ان علی قلوبهم اغشیه عن رویه الحق و کفی بهذه مخاطره، کفی بها هلاکا، ان من اشتبهت علیه الامور فباع حلالها و حرامها و ممنوعها و جائزها کیف یامن عن الوقوع فی الخطر … ان التاجر الذی لم یتفقه و لم یدرس معالم الحلال و الحرام فیعرف ما یجوز له بیعه و ما یحرم؟! و ما یصح شراوه و ما یمنع؟! و یعرف متی یتحقق الربا و متی تفسد المعامله؟! التاجر الذی یبیع دون ضوابط و یشتری دون ضوابط کیف لا یقع فی خطر المعصیه و کیف ینجو من خطر الحرام … کان المسلم قبل هذه الایام اذا ارد ان یشتغل فی التجاره تفقه فی هذا الباب و درس ما یمکن ان یبتلی به و وقف علی کل ما یهمه فی هذا الشان ثم بعد ذلک یدخل فی هذا المجال. و کان التاجر ایضا تبرکا و تیمنا لا یدشن محله الا فی یوم یکون فیه مناسبه اسلامیه کیوم ولاده النبی- صلی الله علیه و آله- او مبعثه او هجرته او ذکری ولاده امیرالمومنین علی، او یوم الغدیر، او فی بعض الایام المبارکه التی تحمل طابعا اسلامیا و حدثا له قیمته و مدلوله و برکته. و کان التاجر یتبرک بقراءه مجلس عزاء سید الشهداء و یتصدق علی الفقراء و یعین المساکین و یخفف ربحه عن المومنین، کان فیما مضی لتجارنا اسلوب رائع و طریقه لطیفه جملیه، لقد عهدنا بعض التجار المومنین فی مدینه النجف الاشرف یعرفون باب التجاره و فقهها و آدابها و مستحباتها بشکل یریح النفس و یسرها … و این منهم تجارنا الیوم؟ لو دخلت اسواقنا لا نکرت ان یکون فیها مسلم … التجار المسلمون فی لبنان- الا النادر القلیل- لیس فیهم من الاسلام اثر، لا تمیزهم عن الیهود و النصاری بشی ء، بل راینا بعض التجار و قد اتخمه الغنی و افسده الثراء یضع النساء العاریات باعه فی محله و یفتح اسطوانات الغناء و مکبرات الصوت بقصد جلب الزبائن و لفت انظارهم الی محله، لم یعد له من هم الا هم الربح فهو یفکر فی قیامه و منامه و فی حرکته و سکونه و هو مع اهله و فی سهرته و علی طعامه، یفکر بشل مستمر فی انجح الطرق و ایسرها لتوفیر الربح و ازدیاده دون نظر الی حلیته و حرمته و هذا هو منتهی المخاطره الدینیه … و هناک مخاطره مادیه و هی ان التاجر قد یشتری متوقعا الربح، و لکن بما انه فرد فی مجتمع التجار، و کل منهم یبتغی الربح فقد تنزل قیمه السلعه عما اشتراها به، فیهوی فی الخساره و الافلاس، و هکذا قد یشتری سلعه و یصیبها الکساد او التلف او غیرها من عوامل الزمن من حریق او غریق او غیر ذلک … ان التاجر معرض للافلاس فی کل وقت و قد راینا بام اعیننا فی هذه السنوات العجاف التی مرت بوطننا لبنان کیف اصیب کثیر من التجار بضربات قاضیه اتت علی اموالهم کلها و استحقوا الحقوق الشرعیه بعد ان کانوا یودونها او هی واجبه علیهم قصروا فی ادائها و سوفوا فی اخراجها. لقد وجدنا ذلک الملاک الکبیر و التاجر العظیم قد استحق الرحمه و الاحسان و وقف علی بعض الابواب یطرقها کی یستدین قلیلا من المال یصرفه علی نفسه و عائلته … بل وصل الحال ببعضهم ان ماتوا غما و حزنا علی ما اصابهم من ذل بعد عز و من فاقه بعد غنی و من فقر بعد ثراء، و هذه کلها عبر و عظات کی یاخذها تجارنا لاصلاح دینهم و مراقبه الله فی تصرفهم فی بیعهم و شرائهم و لا تغرنهم الحیاه الدنیا فانها لی انقضاء و زوال. الخامس: قوله علیه السلام: رب یسیر انمی من کثیر. اما علی المستوی الشرعی فهذا شی ء لا ریب فیه و لا شک یعتریه فان الشارع اعتبر درهم الصدقه بواحده و اعتبر درهم القرض بثمانی عشره حسنه، کما اعتبر درهما من الربا یصیبه الرجل اعظم من سبعین زنیه کلها بذات محرم … کما ان الانسان لو تصدق بما عنده و ما ملکت یمینه کلها و کانت قناطیر مقنطره من الذهب و الفضه و ما غلا ثمنه من الجواهر و العقیان ثم لم یتقرب بذلک الی الله و لم یخلص فی عمله، کل تلک الصدقات لم تزن عند الله جناح بعوضه … بینما لو انفق الرجل بعض ما قدرت علیه یده و کان انفاقه عن طیب نفس و اخلاص و قربه الی الله فان هذا التقرب بالامر الیسیر لیس له عدل فی دار الدنیا و لا نظیر و انما الذی یوفیه اجره هو الله، و الله اکرم و اجل من ان یجعل اجره و ثوابه دون الجنه، و لنا فی قصه اهل البیت التی یقصها القرآن فی سوره الدهر اعظم الامثال و اجلها حیث ان هولاء الاطهار المبروون من العیب قدموا اقراصا معدوده للیتیم و المسکین و الاسیر و لکنها خرجت من داخل قلوبهم و عاشوا مع هذه الاصناف فی آلامهم و احزانهم و تعاستهم و تفاعلوا معهم بجمیع جوارحهم فقدموهم علی انفسهم و آثروهم علی ذواتهم. و لما علم الله اخلاصهم فی العطاء و التقرب الیه فی البذل انزل فیهم آیات بینات یرددها العالم کله و یتمثلها المخلصون فی سلوکهم و سیرتهم … ان هناک الکثیر ممن قدم و بذل و اعطی و لم تنزل فی حقه آیه واحده بل و لا حرف واحد و قد یکون عطاوه اکبر و اکثر بکثیر من هذه الاقراص المصنوعه من خبز الشعیر التی تصدق بها اهل البیت، فان القلیل مع التوجه به الی الله و الاخلاص فی طریقه تقدیمه یکون انمی اجرا و ثوابا ممن یقدم الکثیر و هو عار عن نیه التقرب الی الله و التوجه الیه … معین: مساعد. زل: ازل الیه نعمه ای اسداها و اعطاها و ازل الیه من حق شیئا، ای اعطاه. تجمح: یقال: جمع الفرس ای تغلب علی راکبه و ذهب به لا ینثنی، استعصی و یقال: جمح الرجل اذا رکب هواه. المطیه: الدابه التی ترکب. اللجاج: العناد فی الخصومه و التمادی فی العناد الی الفعل المزجور عنه. الصله: ضد القطیعه. الدنو: الاقتراب دنا منه و الیه قرب فهو دان. الجرم: الذنب و الخطا. امحض: امحض اخاک النصیحه ای النصیحه الخالصه لا غش فیها. تجرع: تجرع الغیظ ای کظمه. لن: لان، ضد خشن: و ضد صلب یقال: لاینه ای لان له و لا طفه. القطیعه: الهجران. بدا: بدا له فی امر: خطر له فیه رای. تضیعن: ضیع: اهمل، اهلک، افقد. القطیعه: الهجران. (لا خیر فی عین مهین و لا فی صدیق ظنین. ساهل الدهر ما زل لک قعوده، و لا تخاطر بشی ء رجاء اکثر منه. و ایاک ان تجمح بک مطیه اللجاج) فی هذا الفصل الشریف خمسه امور: الاول: قوله علیه السلام: لا خیر فی معین مهین. اذا اردت ان تستعین فعلیک باصحاب القدم السابقه فی معالی الامور و وجوهها، توخ اطیبها نفسا و اسخاها یدا و اعلاها منزله. اذا اردت ان تستعین دون منه بل مع الاحتفاظ بکرامتک و عزتک فارم ببصرک نحو من تعرق و تجذر فی المناقبیه و التسامی فانه لن یردک خائبا و لن یشوش علیک عملک او یلحق بک و بحاجتک التهمه المسیئه و السمعه القبیحه. اذا کانت حاجتک عند شخص کبیر فترقب الرجل الکبیر و استعن به لقضائها عنده و لا تتوسط بالخادم و الحاجب و البواب. ان النفوس الکبیره لممارستها الخیر و قضاء حاجات الناس تعود و کان هذه الامور من طبائعها بل تری لذه فی اعانه الناس و کشف کروبهم و تسهیل امورهم، تعود حاجات الناس بالنسبه الی ذوی النفوس الکبیره عاده یانسون بها بل یستوحشون لفقدها و یتاذون عند عدم قضائها … فکما ان حاتم الطائی کان یجد اللذه فی الکرم و یطلب الضیوف من اجل قراهم حتی اضحت هذه الخصله عاده له یستوحش اذا اکل منفردا بل لا یستطیع ان یجلس علی مائده خالیه من الضیوف هکذا حال اصحاب الهمم الکبیره و اصحاب الکرامه الصحیحه یانسون فی قضاء حاجات الناس و سد عوزهم و ستر عیبهم و لا یقصرون فی هذا المجال … اما السفله من الناس، ابناء الشارع و اهل المجون … اما المهین الذی تزدریه الناس لخسته و وضاعته و لسوء تصرفاته و قله حیائه الذی یمارس الانحرافات و یعمل بالمعاصی و الخطایا فان الاستعانه به مذله و معانه … و کیف تستشفع بمنحرف او تستیعن بظالم فی قضاء حاجه او انجاز معامله! و کیف تنظر الناس الیک و الی حاجتک التی استعنت لقضائها بهذا المنحرف المهین، فانهم بدون شک سینظرون الیک باحتقار و ازدراء و سفاله وضعه و کفی بهذا سوءا و کفی به خزیا. و هذا هو رای الاسلام و هذه هی تعالیمه یوم کان فی البین اسلام یحکم و مسلمون ملتزمون، اما الیوم، و سلام علی هذا الیوم بل علی هذه الایام، فقد انقلبت الموازین و تغیرت الوجوه و تنکرت الدنیا و ادبرت و جاءتنا تعالیم الصهیونیه و الصلیبیه فزرعت فی مجتمعنا المسمی بالاسلامی مفاهیم و افکارا تخالف کل هذه القیم و المثل … صارت المومسات و سائط فی ایصال هذا الفرد الی اعلی المنازل فی الدوله … و اضحت الانحرافات هی السبل التی توهل الانسان لیعلو و یرتفع نجمه علی اعتاب السلطان، بل السلطان نفسه کما کانوا یسمونه قدیما و یسمونه الان الحاکم او رئیس الجمهوریه، حتی هذا صارت تاتی به العاهرات و الموامرات و اضحی تعرقه فی الباطل هو میزان تقدمه و انتصاره فهذا (ریغان) رئیس امیرکا کان ممثلا جائت به الصهیونیه العالمیه زعیما علی راس اکبر دوله فی العالم و هکذا من کان قبله، جاءت بهم المنظمات الیهودیه لانهم یخدمونها و یخدمون مصالحها و کم تسربت فضائح الزعماء و انشکفت ادوارهم المشبوهه و خلفیاتهم الدنیئه. ان هذا الزمن، زمن العهر و النفاق، فبمقدار نفاقک و تملقک و تنازلک عن شخصیتک و کرامتک تستطیع ان تنقدم فی الدوله و تترقی فی مناصبها، و انا احیل القاری ء الی ان یدرس کل مسوول- الا القلیل- بعین التحقیق و التدقیق لیری صدق ما اقول. الثانی: قوله علیه السلام: و لا فی صدیق ظنین. لان الصدیق الذی یحمل نفسیه مملوءه بالشک و یحمل کل بادره من صدیقه علی اسوئها، مثل هذا الانسان لا یستطیع احد المشی معه کما لا یستطیع ان یصفی الاجواء و ینقیها من الشرور و الالام، لان وراء کل حرکه مشکله و وراء کل کلمه الف معنی مما یضر بالوثام و یفسد الود، و قد رای بعضنا هذا النوع من الاصدقاء الذین لا یصفو ودهم ساعه حتی یعتکر ساعات و لا تنقی اجواوهم فی وقت حیت تثار فیها الغبار فی اوقات و سیاتی الحدیث عن الصدیق بشکل مفصل بعد قلیل من الوصیه ان شاء الله … الثالث: قوله علیه السلام: ساهل الدهر ما زل لک قعوده. الدهر یومان: یوم لک و یوم علیک، هکذا تکون الحیاه و هکذا رسمت صورتها و تبینت معالمها فمن کانت له اعارته محاسن غیره، و من کانت علیه سلبته حتی محاسن نفسه، هکذا قال علی فی احدی کلماته و هکذا واقع الحال و المشاهد للعیان … فهناک اناس قد انزلهم الدهر من علیائهم فاسقط تیجانهم و شدد علیهم حتی احوجهم الی ان یمدوا ایدیهم للاستجداء و الاستعطاء، و هناک اناس رفعهم الدهر من الحضیض، من اسفل طبقات المجتمع و الحیاه الی عز لا یدانیه عز … فقد کان هناک من یعرف الامارات العربیه، و یعرف تلک الوجوه القدیمه التی کان اصحابها یرکضون خلف البعیر فی حر الهجیر لیردوه الی حظیرته … و هناک من کان یطارد الجراد لیجمعه و یدخره لموسم الشتاء … و هناک من لم یعرف القمیص و لا السروال … ثم مد الله لهم فی طغیانهم و انزل نعمه علیهم لیعرفهم حقیقتهم و یقررهم علی ظلمهم … و هکذا دوالیک فی غیرهم … و الامام هنا یرید ان یقول لنا استغلوا حاله سلام الدهر معکم و لا تحاربوه او تکلفوه فوق ما تقدرون و قد قال الشاعر: و مکلف الایام ضد طباعها متطلب فی الماء جذوه نار فاذا سهلت الایام و ذل الدهر فیجب ان یتحین الانسان الفرصه لاستغلالها و الاستفاده منها بمقدار طاقاته و لا یتکلف اکثر من ذلک فانه لن یستطیع، و لا یحمل نفسه هما و غما بل کل شی ء یاتی فی وقته و یدرکه الانسان فی ایامه … الرابع: قوله علیه السلام: و لا تخاطر بشی ء رجاء اکثر منه. العقلاء یسیرون فی طریقتهم الحیاتیه علی ضمان النتیجه او اعتقاد ضمانها او الظن القوی فیها، و لکنهم لا یقدمون علی عمل فیه احتمال المنفعه او رجاء الربح خصوصا اذا کان ما یبذل مقابل هذا الاحتمال کبیر کمن یخاطر للحصول علی مایه بدفع التسعین فان المخاطره بالتسعین قد تاتی علیها و تذهب بها و هذا عمل غیر عقلائی … و قد استعمل السفهاء الیانصیب و روجوه بین الناس فمن بین آلاف الاوراق تربح عده اوراق منها و الباقی کلها تذهب هدرا، فمن یخاطر بعشر لیرات مقابل المبلغ المعلوم و یبذلها لاحتمال الربح، فانه یقدم علی عمل غیر طبیعی، و کم سمعنا او راینا اشخاصا قد مضی شطر کبیر من اعمارهم یشترون من هذه الاوراق دون ان یربحوا و لو فلسا واحدا … الخامس: قوله علیه السلام: و ایاک ان تجمح بک مطیه اللجاج. اللجاج فی الخصومه یفسد الحق و یشوش الرویه السلیمه فاذا کنت ذا حق فتان فی طلبه و الوصول الیه، یجب علیک ان تسعی بهدوء ولین فی طلبه … فاذا اعتذر صاحبک بعدم توفر المال و تعسره فاقبل منه ذلک و انظره الی میسره … و اذا کان عند صاحبک شبهه حق فی خصومه فلا تلج و لا تلح و تکرر التهدید و الوعید فان ذلک قد یکون علیک لیس لک، و کم من انسان طلب الحق بجانبه و تبین ان الحق علیه.. فمن کان فی امر او قضیه فلیتان فی طلبها و لا یلج فی الحصول علیها …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ تَلَافِیکَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِکَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاکِکَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِکَ،وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِکَاءِ،وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْکَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِکَ.وَمَرَارَهُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَی النَّاسِ،وَ الْحِرْفَهُ مَعَ الْعِفَّهِ خَیْرٌ مِنَ الْغِنَی مَعَ الْفُجُورِ،وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ،وَ رُبَّ سَاعٍ فِیمَا یَضُرُّهُ! مَنْ أَکْثَرَ أَهْجَرَ،وَ مَنْ تَفَکَّرَ أَبْصَرَ.قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَکُنْ مِنْهُمْ،وَ بَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ،بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ! وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ! إِذَا کَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً کَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً.رُبَّمَا کَانَ الدَّوَاءُ دَاءً،وَ الدَّاءُ دَوَاءً،وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ،وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ.وَ إِیَّاکَ وَ الاِتِّکَالَ عَلَی الْمُنَی فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْکَی وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ،وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَکَ.بَادِرِ الْفُرْصَهَ قَبْلَ أَنْ تَکُونَ غُصَّهً.لَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ،وَ لَا کُلُّ غَائِبٍ یَئُوبُ.وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَهُ الزَّادِ،وَ مَفْسَدَهُ الْمَعَادِ.وَ لِکُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَهٌ،سَوْفَ یَأْتِیکَ مَا قُدِّرَ لَکَ.

التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ،وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَی مِنْ کَثِیرٍ! لَا خَیْرَ فِی مُعِینٍ مَهِینٍ،وَ لَا فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ.سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَکَ قَعُودُهُ،وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْءٍ رَجَاءَ أَکْثَرَ مِنْهُ،وَ إِیَّاکَ أَنْ تَجْمَحَ بِکَ مَطِیَّهُ اللَّجَاجِ.

ترجمه

(فرزندم!)جبران آنچه بر اثر سکوت خود از دست داده ای آسان تر از جبران آن است که بر اثر سخن گفتن از دست می رود،و نگه داری آنچه در ظرف است با محکم بستن دهانه آن امکان پذیر است و حفظ آنچه در دست داری،نزد من محبوب تر از درخواست چیزی است که در دست دیگری است.تلخی یأس (از

آنچه در دست مردم است) بهتر است از دراز کردن دست تقاضا به سوی آنها و درآمد (کم) همراه با پاکی و درست کاری بهتر از ثروت فراوان توأم با فجور و گناه است و انسان اسرار خویش را (بهتر از هر کس دیگر) نگه داری می کند و بسیارند کسانی که بر زیان خود تلاش می کنند

کسی که پرحرفی کند سخنان ناروا و بی معنا فراوان می گوید.هر کس اندیشه خود را به کار گیرد حقایق را می بیند و راه صحیح را انتخاب می کند.به نیکوکاران و اهل خیر نزدیک شو تا از آنها شوی و از بدکاران و اهل شر دور شو تا از آنها جدا گردی.بدترین غذاها غذای حرام است و ستم بر ناتوان زشت ترین ستم هاست.در آنجا که رفق و مدارا سبب خشونت می شود خشونت مدارا محسوب خواهد شد؛چه بسا داروها سبب بیماری گردد و چه بسا بیماری هایی که داروی انسان است،گاه کسانی که اهل اندرز نیستند اندرزی می دهند و آن کس که (اهل اندرز است و) از او نصیحت خواسته شده خیانت می کند.

از تکیه کردن بر آرزوها بر حذر باش که سرمایه احمق ها است.عقل،حفظ و نگهداری تجربه هاست و بهترین تجربه های تو آن است که به تو اندرز دهد، فرصت را پیش از آنکه از دست برود و مایه اندوه گردد غنیمت بشمار.نه هرکس طالب چیزی باشد به خواسته اش می رسد و نه هر کس که از نظر پنهان شد باز می گردد.تباه کردن زاد و توشه نوعی فساد است و سبب فاسد شدن معاد.هر کاری سرانجامی دارد (باید مراقب سرانجام آن بود.) آنچه برایت مقدر شده به زودی به تو خواهد رسید.هر بازرگانی خود را به مخاطره می اندازد.(همواره دنبال فزونی مباش زیرا) چه بسا سرمایه کم از سرمایه زیاد پربرکت تر و رشدش بیشتر است.نه در کمک کارِ پست خیری است و نه در دوستِ متهم فایده ای،تا روزگار در اختیار توست به آسانی از آن بهره گیر و هیچ گاه نعمتی را که داری برای آنکه بیشتر به دست آوری به خطر مینداز.از سوار شدن بر مرکب سرکش لجاجت بر حذر باش که تو را بیچاره می کند.

شرح و تفسیر: بیست و هفت اندرز گرانبها

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه نورانیش مجموعه ای از اندرزهای گوناگون به فرزندش می دهد که هر کدام به تنهایی نکته مهمی را در بر دارد و مجموعه اش برنامه مبسوطی برای زندگی سعادت مندانه هر انسانی است.

نخست می فرماید:«جبران آنچه بر اثر سکوت خود از دست داده ای آسان تر از جبران آن است که بر اثر سخن گفتن از دست رفته»؛ (وَ تَلَافِیکَ {1) .«تلافی»از ریشه«لفی»بر وزن«نفی»به معنای جبران کردن است و«الفاء»به معنای یافتن می باشد. }مَا فَرَطَ {2) .«فرط»از ریشه«فرط»بر وزن«شرط»به معنای کوتاهی کردن و«افراط»زیاده روی کردن است. }مِنْ صَمْتِکَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاکِکَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِکَ).

اشاره به اینکه انسان اگر از گفتن چیزی خودداری و صرف نظر کند و بعد بفهمد این سکوت اشتباه بوده فورا می تواند آن را تلافی و تدارک کند در حالی که اگر سخنی بگوید و بعد بفهمد این سخن اشتباه بوده و یا گفتنی نبوده است بازگرداندن آن امکان پذیر نیست؛همانند آبی است که به روی زمین ریخته می شود و جمع کردن آن عادتا غیر ممکن است.

در ادامه این سخن،راه صحیح را برای رسیدن به این مقصود با ذکر مثالی نشان می دهد و می فرماید:«نگه داری آنچه در ظرف است با محکم بستن دهانه آن امکان پذیر است»؛ (وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِکَاءِ).

«وعاء؛ظرف»همان قلب و روح انسان است و«وکاء؛ریسمانی است که دهانه مشک را با آن می بندند»اشاره به زبان و دهان انسان که اگر انسان آن را در اختیار خود بگیرد سخنان ناموزون یا کلماتی که موجب پشیمانی است از او صادر نمی شود.

حضرت در دومین توصیه می فرماید:«و حفظ آنچه در دست داری،نزد من

محبوب تر از درخواست چیزی است که در دست دیگری است»؛ (وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْکَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِکَ).

اشاره به اینکه بسیارند کسانی که بر اثر اسراف و تبذیر اموال خود را از دست می دهند و نیازمند به دیگران می شوند و عزت و حیثیت خود را بر سر آن می نهند.هر گاه انسان،اعتدال و اقتصاد را در زندگی از دست ندهد نیازمند به دیگران نخواهد شد بنابراین توصیه مزبور هرگز به معنای دعوت به بخل نیست بلکه به معنای دعوت به میانه روی و اعتدال و ترک اسراف و تبذیر است.

آن گاه امام علیه السلام در سومین توصیه خود که در ارتباط با توصیه قبل است می فرماید:«تلخی یأس (از آنچه در دست مردم است) بهتر است از دراز کردن دست تقاضا به سوی آنها»؛ (وَ مَرَارَهُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَی النَّاسِ).

منظور از«یأس»در این عبارت همان ناامیدی است که انسان بر خود تحمیل می کند به گونه ای که راه طلب از دیگرن را بر خویش می بندد.این کار گر چه تلخ است؛ولی سبب عزت و شرف انسان است و به همین دلیل،امام علیه السلام این تلخی را از شیرینی طلب بهتر می شمرد.

تعبیر به «یأس عما فی ایدی الناس» به عنوان یک ارزش و فضیلت در روایات متعدّدی از معصومان آمده است از جمله در حدیثی از امام باقر علیه السلام می خوانیم: «وَ خَیْرُ الْمَالِ الثِّقَهُ بِاللّهِ وَ الْیَأْسُ عَمَّا فِی أَیْدِی النَّاسِ ؛بهترین سرمایه اعتماد بر ذات پاک خدا و مأیوس بودن از چیزی است که در دست مردم است». {1) .تهذیب،ج 6،ص 378،ح 273. }

این سخن بدان معنا نیست که انسان،تعاون و همکاری با مردم را در زندگی از دست دهد،زیرا زندگی اجتماعی چیزی جز تعاون و همکاری نیست،بلکه منظور این است که چشم طمع بر اموال مردم ندوزد و سربار مردم نشود و با تلاش،برای معاش بکوشد.

به گفته شاعر:

و إن کان طعم الیأس مرّا فإنه ألذّ و أحلی من سؤال الأراذل

اگر چه طعم یأس،تلخ است ولی شیرین تر و لذت بخش تر از درخواست و تقاضا از افراد رذل و پست است.

آن گاه در چهارمین توصیه می افزاید:«درآمد (کم) همراه با پاکی و درست کاری بهتر از ثروت فراوان توأم با فجور و گناه است»؛ (وَ الْحِرْفَهُ مَعَ الْعِفَّهِ خَیْرٌ مِنَ الْغِنَی مَعَ الْفُجُورِ).

عفت از نظر لغت و موارد استعمال نزد علمای اخلاق،تنها به معنای خود نگهداری جنسی نیست،بلکه هر گونه خویشتن داری از گناه را شامل می شود و در جمله بالا به این معناست،زیرا بعضی به هر گناه و زشتی تن در می دهند تا ثروتی را از این سو و آن سو جمع آوری کنند اما مؤمنان پاک دل ممکن است از طریق حلال و خالی از هر گونه گناه به ثروت کمتری برسند؛امام علیه السلام می فرماید این را بر آن ترجیح ده.

حضرت در پنجمین توصیه می فرماید:«انسان اسرار خویش را (بهتر از هر کس دیگر) نگهداری می کند»؛ (وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ).

زیرا انسان،نسبت به اسرار خود از همه دلسوزتر است،چرا که افشای آنها گاه موجب ضرر و زیان و گاه سبب آبرو ریزی و هتک حیثیت او می شود در حالی که دیگران از افشای سر او ممکن است هیچ آسیبی نبینند.بنابراین اگر می خواهد اسرارش محفوظ شود باید در صندوق سینه خود آن را محکم نگه دارد، همان گونه که در کلمات قصار امام علیه السلام آمده است«صدر العاقل صندوق سره؛ سینه انسان خردمند صندوق اسرار اوست».

در ششمین توصیه می فرماید:«بسیارند کسانی که بر زیان خود تلاش می کنند»؛ (وَ رُبَّ سَاعٍ {1) .«ساع»«ساعی»کوشش گر است،از ریشه«سعی است». }فِیمَا یَضُرُّهُ).

اشاره به اینکه سعی و تلاش باید روی حساب باشد.به بیان دیگر،تلاش باید با تدبیر توأم گردد نکند انسان با دست خود ریشه خود را قطع کند که این بدترین نوع مصیبت است.

در هفتمین توصیه می فرماید:«کسی که پر حرفی می کند سخنان ناروا و بی معنا فراوان می گوید»؛ (مَنْ أَکْثَرَ أَهْجَرَ). {1) .«اهجر»از ریشه«هجر»بر وزن«فجر»در اصل به معنای دوری و جدایی است.سپس به معنای هذیان گفتن مریض هم آمده،زیرا سخنانش در آن حالت ناخوش آیند و دور کننده است. }

آری یکی از فواید سکوت،گرفتار نشدن در دام سخنان بی معناست و این بسیار به تجربه رسیده که افراد پر حرف پرت و پلا زیاد می گویند زیرا سخنان سنجیده و حساب شده،فکر و مطالعه می خواهد در حالی که افراد پر حرف مجالی برای فکر ندارند.امام علیه السلام در غرر الحکم عواقب سوء زیادی برای افراد پر حرف بیان فرموده از جمله اینکه«من کثر کلامه زل؛کسی که سخن بسیار گوید لغزش فراوان خواهد داشت» {2) .غررالحکم،4119.}و همین امر آبروی او را می برد و سبب خواری و رسوایی می گردد به عکس کسانی که کم و سنجیده سخن می گویند،سبب آبرومندی خود می شوند و به گفته شاعر:

کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر

در هشتمین توصیه می فرماید:«هر کس اندیشه خود را به کار گیرد حقایق را می بیند و راه صحیح را انتخاب می کند»؛ (وَ مَنْ تَفَکَّرَ أَبْصَرَ).

اهمّیّت تفکر در همه امور دنیا و آخرت چیزی نیست که بر کسی مخفی باشد و تمام افراد پیروزمند و موفق همین راه را پیموده اند.

قرآن مجید در این باره می فرماید:« کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللّهُ لَکُمُ الْآیاتِ لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ * فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ »؛این چنین خداوند آیات را برای شما روشن می سازد؛ شاید بیندیشید.*(درباره دنیا و آخرت)». {3) .بقره،آیه 219 و220.}

در نهمین توصیه می فرماید:«به نیکوکاران و اهل خیر نزدیک شو تا از آنها شوی و از بدکاران و اهل شر دور شو تا از آنها جدا گردی»؛ (قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَکُنْ مِنْهُمْ،وَبَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ).

اشاره به اینکه تأثیر مجالست و هم نشینی غیر قابل انکار است؛همنشینی با بدان انسان را بدبخت و با نیکان انسان را خوشبخت می سازد.در قرآن مجید اشاره روشنی به این معنا شده است آنجا که می فرماید:« وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً* یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً * لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولاً »؛به یاد آور روزی را که ستمکار دست خود را (از شدت حسرت) به دندان می گزد و می گوید:ای کاش با رسول (خدا) راهی برگزیده بودم*ای وای بر من،کاش فلان (شخص گمراه) را به دوستی انتخاب نکرده بودم*او مرا از یادآوری (حق) گمراه ساخت بعد از آنکه (یاد حق) به سراغ من آمده بود و شیطان همیشه انسان را تنها و بی یاور می گذارد». {1) .فرقان،آیه 27-29. }

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیث معروفی می فرماید:«الْمَرْءُ عَلَی دِینِ خَلِیلِهِ وَقَرِینِهِ؛ انسان بر همان دینی است که دوست و رفیقش دارد». {2) .کافی،ج 2،ص 375،ح 3. }

همین امر سبب می شود که بهترین راه برای شناخت شخصیت انسانی پیچیده و ناشناخته نگاه به همنشینان او باشد،همان گونه که در حدیث امیر مؤمنان علی علیه السلام وارد شده است:«فَمَنِ اشْتَبَهَ عَلَیْکُمْ أَمْرُهُ وَ لَمْ تَعْرِفُوا دِینَهُ فَانْظُرُوا إِلَی خُلَطَائِهِ فَإِنْ کَانُوا أَهْلَ دِینِ اللّهِ فَهُوَ عَلَی دِینِ اللّهِ وَ إِنْ کَانُوا عَلَی غَیْرِ دِینِ اللّهِ فَلَا حَظَّ لَهُ مِنْ دِینِ اللَّه؛اگر حال کسی بر شما مشتبه شد و دین او را نشناختید به همنشینان او نگاه کنید؛اگر اهل دین الهی باشند او هم بر دین خداست و اگر بر

غیر دین الهی باشند او نیز بهره ای از دین ندارد». {1) .بحارالانوار،ج 71،ص 197،ح 31. }

در دهمین توصیه می فرماید:«بدترین غذاها غذای حرام است»؛ (بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ).

قرآن مجید کسانی را که اموال یتیمان را می خورند به عنوان کسانی معرفی کرده که آتش می خورند:« إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً » {2) .نساء،آیه 10.}بقیه غذاهای حرام نیزبی شباهت به اموال یتیمان نیست؛در روایات آمده است از جمله موانع استجابت دعا خوردن غذای حرام است.قبلاً به این حدیث نبوی اشاره کردیم.

امام علیه السلام در یازدهمین توصیه می فرماید:«ستم بر ناتوان زشت ترین ستم است»؛ (وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ).

زیرا او قادر بر دفاع از خویشتن نیست.مرحوم کلینی در کتاب کافی از امام باقر علیه السلام نقل می کند:«لَمَّا حَضَرَ عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ الْوَفَاهُ ضَمَّنِی إِلَی صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ یَا بُنَیَّ أُوصِیکَ بِمَا أَوْصَانِی بِهِ أَبِی علیه السلام حِینَ حَضَرَتْهُ الْوَفَاهُ وَ بِمَا ذَکَرَ أَنَّ أَبَاهُ أَوْصَاهُ بِهِ قَالَ یَا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا یَجِدُ عَلَیْکَ نَاصِراً إِلَّا اللّهَ؛هنگامی که پدرم در آستانه رحلت از دنیا بود مرا به سینه خود چسبانید و فرمود این سخنی است که پدرم در آستانه وفات (شهادت) سفارش کرد و او از پدرش (امیر مؤمنان علی علیه السلام) نقل فرمود:که بپرهیز از ستم کردن بر کسی که یار و یاوری جز خدا ندارد». {3) .کافی،ج 2،ص 331،ح5. }

البته ظلم درباره همه کس قبیح است؛ولی اگر کسی مثلاً به ثروتمندی ظلم کند و مقداری از مال او را ببرد،گر چه کار خلافی کرده،ولی لطمه زیادی بر او وارد نمی شود به خلاف آن کس که از فقیری مالی ببرد.

در دوازدهمین توصیه می فرماید:«در آنجا که رفق و مدارا سبب خشونت می شود خشونت مدارا محسوب خواهد شد؛چه بسا داروهایی که سبب بیماری گردد و بیماری هایی که داروی انسان است»؛ (إِذَا کَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً {1) .«خرق»به معنای خشونت به خرج دادن (ضد رفق و مدارا کردن.) }کَانَ الْخُرْقُ.

رِفْقاً رُبَّمَا کَانَ الدَّوَاءُ دَاءً،وَ الدَّاءُ دَوَاءً).

اصل و اساس در برنامه های زندگی،نرمش و مداراست؛ولی گاه افرادی پیدا می شوند که از این رفتار انسانی سوء استفاده کرده بر خشونت خود می افزایند در مقابل این افراد خشونت تنها طریق اصلاح است.جمله بعد در واقع به منزله علت برای این جمله است،زیرا مواردی پیدا می شود که دوا،درد را فزون تر می سازد و تحمل درد،دوا محسوب می شود همان گونه که شاعر گفته است:

هر کجا داغ بایدت فرمود چون تو مرهم نهی ندارد سود

اشاره به اینکه زخم هایی است که تنها درمان آن در گذشته داغ کردن و سوزاندن بود،به یقین در آنجا مرهم نهادن بیهوده و گاه سبب افزایش بیماری و به عکس گاه بیماری هایی عارض انسان می شود که سبب بهبودی از بیماری های مهم تری است.

در سیزدهمین توصیه می فرماید:«و گاه کسانی که اهل اندرز نیستند اندرزی می دهند و آن کس که (اهل اندرز است و) از او نصیحت خواسته شده خیانت می کند»؛ (وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ،وَ غَشَّ {2) .«غشّ»از ریشه«غش»(به کسر غین) به معنای خیانت کردن است. }الْمُسْتَنْصَحُ). {3) .«المستنصح»(به صورت اسم مفعول) به معنای کسی است که از او نصیحت می طلبند. }

اشاره به اینکه همیشه نباید به سخنان کسانی که اهل نصیحت نیستند بدبین بود؛گاه می شود از آنها سخن حکمت آمیز و ناصحانه ای صادر می گردد و به عکس،خیرخواهان نصیحت گو،گاه از روی خطا و حسادت و عوامل دیگر در نصیحت خود خیانت می کنند،بنابراین همیشه نباید به آنها خوش بین بود و در

هر دو صورت حکم عقل را باید به کار گرفت و از قراین به درستی و نادرستی اندرز اندرزگویان پی برد.

مرحوم علامه مجلسی در بحارالانوار حدیث معروف جالبی در این زمینه نقل می کند که پس از پایان طوفان نوح،شیطان در برابر حضرت نوح علیه السلام ظاهر شد و گفت:خدمت بزرگی به من کردی و حقی بر من داری می خواهم جبران کنم.

نوح علیه السلام به او گفت:من بسیار ناراحت می شوم که من خدمتی به تو کرده باشم بگو چیست؟ گفت:آری تو نفرین کردی و قومت را غرق نمودی اکنون کسی باقی نمانده که من او را گمراه کنم و مدتی استراحت می کنم تا جمع دیگری به وجود آیند و به گمراه ساختن آنها بپردازم نوح گفت:چه خدمتی به من می خواهی بکنی (در بعضی از روایات دیگر آمده است که نوح حاضر به پذیرش از او نبود ولی از سوی خداوند خطاب آمد:گر چه کار او شیطنت است ولی در اینجا راست می گوید،بپذیر) {1) .بحارالانوار،ج 11،ص 288،ح 10.}؛شیطان گفت:«اذْکُرْنِی فِی ثَلَاثِ مَوَاطِنَ فَإِنِّی أَقْرَبُ مَا أَکُونُ إِلَی الْعَبْدِ إِذَا کَانَ فِی إِحْدَاهُنَّ اذْکُرْنِی إِذَا غَضِبْتَ وَ اذْکُرْنِی إِذَا حَکَمْتَ بَیْنَ اثْنَیْنِ اذْکُرْنِی إِذَا کُنْتَ مَعَ امْرَأَهٍ خَالِیاً لَیْسَ مَعَکُمَا أَحَدٌ؛در سه جا مراقب من باش که من در این سه مورد به بندگان خدا از همیشه نزدیک ترم:هنگامی که خشمگین شوی مراقب من باش و هنگامی که در میان دو نفر قضاوت کنی (باز هم) مراقب من باش و هنگامی که با زنی در خلوتگاهی که شخص دیگری در آنجا نباشد همراه شوی در آنجا نیز مراقب من باش». {2) .همان مدرک،ص 318،ح 20. }این در واقع یکی از مصادیق روشن کلام مولا امیر مؤمنان است.

در چهاردهمین توصیه می فرماید:«از تکیه کردن بر آرزوها بر حذر باش که سرمایه احمق هاست»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ الاِتِّکَالَ عَلَی الْمُنَی فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْکَی). {3) .«نوکی»جمع«انوک»بر وزن«ابتر»به معنای شخص احمق و نادان است. }

منظور از«منی؛آرزوها»آرزوهای دور و دراز است که به خیالات شبیه تر است و آنها که گرفتار این گونه آرزوها می شوند،نیروهای فعال خود را بیهوده هدر می دهند و سرانجام به جایی نمی رسند.از سوی دیگر تکیه بر این گونه آرزوها تمام فکر و عمر انسان را به خود مشغول می دارد و از پرداختن به معاد باز می دارد.

این همان چیزی است که در حدیث معروفی که هم از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده و هم از امیر مؤمنان علی علیه السلام در نهج البلاغه،فرمودند:«أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَیْکُمُ اثْنَانِ اتِّبَاعُ الْهَوَی وَ طُولُ الْأَمَلِ فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَی فَیَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَیُنْسِی الْآخِرَه؛ای مردم چیزی که بر شما می ترسم دو چیز است:

پیروی از هوای نفس و آرزوهای دور و دراز،چرا که پیروی از هوای نفس شما را از حق باز می دارد و آرزوهای دور و دراز آخرت را به فراموشی می سپارد». {1) .نهج البلاغه،خطبه 42 و در بحارالانوار،ج 2،ص 35،ح 37 نیز با کمی تفاوت از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است. }

در پانزدهمین توصیه می فرماید:«عقل،حفظ و نگهداری تجربه هاست»؛ (وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ).

اشاره به اینکه هنگامی که تجربه ها جمع آوری شود با توجّه به اینکه«حکم الامثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد؛حوادث مشابه نتیجه مشابه دارند»و حدیث معروف«إِنَّ الْمُؤْمِنَ لَا یُلْدَغُ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَیْنِ؛انسان با ایمان از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود» {2) .بحارالانوار،ج 19،ص 345.}سبب می شود که انسان،راه صحیح را در برخورد با حوادث آینده پیدا کند و از تجربیات پیشینیان درس بگیرد و از زیانهای ناشی از خطاها رهایی یابد.

بسیاری از قواعد کلی عقلی از همین تجربیات جزیی برگرفته شده (طبق قاعده استقراء منطقی) البته این تجربه ها گاه مربوط به خود انسان است و گاه از

از تجربه های دیگران استفاده می کند که این به اصطلاح«نور علی نور»است و به همین دلیل مدیرانِ مدبر به مطالعه تاریخ پیشینیان اهمّیّت فراوان می دهند.

کوتاه سخن اینکه انسان اگر تجارب خویش را حفظ کند و از تجارب دیگران نیز استفاده کند،هم می تواند در موارد مشابه،گرفتار خطا نشود و هم قانونی کلی از موارد جزیی تهیه کند که برای خودش و دیگران در همه شئون زندگی مفید و سودمند باشد.

در نامه 78 تعبیر شدیدتری در این زمینه آمده است می فرماید:«فَإِنَّ الشَّقِیَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِیَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَه؛بدبخت کسی است که از عقل و تجربیات خود سود نبرد».

در شانزدهمین توصیه می فرماید:«بهترین تجربه های تو آن است که به تو اندرز دهد»؛ (وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَکَ).

اشاره به اینکه تجربه ها گاه سود مادی می آورد و گاه سود معنوی و بهترین تجربه ها آن است که دارای سود معنوی باشد.

در کلمات قصار امام علیه السلام آمده است«لَمْ یَذْهَبْ مِنْ مَالِکَ مَا وَعَظَکَ؛آنچه از مال تو از دست برود ولی باعث اندرز و بیداری تو شود در واقع از دست نرفته است». {1) .نهج البلاغه،کلمات قصار،196.}

در هفدهمین توصیه می فرماید:«فرصت را پیش از آنکه از دست برود و مایه اندوه گردد غنیمت بشمار»؛ (بَادِرِ الْفُرْصَهَ قَبْلَ أَنْ تَکُونَ غُصَّهً).

فرصت به معنای فراهم بودن مقدمات برای رسیدن به یک مقصد است؛گاه انسان مقصد مهمی دارد و مقدماتش فراهم نیست؛ولی ناگهان در یک لحظه فراهم می گردد که باید بدون فوت وقت از آن لحظه استفاده کند و خود را به مقصد برساند که اگر غفلت کند و از دست برود چه بسا در آینده هرگز چنان

شرایطی برای رسیدن به مقصد فراهم نگردد.فرصت مانند بادها و نسیم های موافقی است که به سوی مقصد می وزد که اگر کشتی بادبانی از آن استفاده نکند ممکن است ساعت ها و روزها بر سطح دریا بماند و مایه غصه و اندوه شود.

در حدیث مشهوری از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:«إِنَّ لِرَبِّکُمْ فِی أَیَّامِ دَهْرِکُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا؛(بدانید) از سوی پروردگار شما در ایام زندگیتان نسیم های سعادتی می وزد از آن استفاده کنید و خود را در معرض آن قرار دهید». {1) .بحارالانوار،ج 65،ص 221.}

در حدیث دیگری از آن حضرت آمده:«من فُتح له باب من الخیر فلینتهزه فانه لا یدری متی یُغلق عنه؛کسی که دری از خیر به روی او گشوده شود باید برخیزد و از آن بهره گیرد،زیرا نمی داند چه زمانی این در بسته می شود». {2) .کنزالعمال،ح 43134. }

در این زمینه،روایات معصومین علیهم السلام و عبارات بزرگان فراون است با حدیثی از امیر مؤمنان علیه السلام آن را پایان می دهیم فرمود:«أَشَدُّ الْغُصَصِ فَوْتُ الْفُرَصِ؛ شدیدترین غصه ها از دست رفتن فرصت هاست». {3) .غررالحکم،10818.}

سپس در هجدهمین توصیه می فرماید:«نه هر کس طالب چیزی باشد به خواسته اش می رسد و نه هر کس که از نظر پنهان شد باز می گردد»؛ (لَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ،وَ لَا کُلُّ غَائِبٍ یَئُوبُ).

این دو جمله می تواند به منزله علتی برای توصیه مبادرت به فرصت ها باشد که در جمله قبل گذشت،زیرا انسان تنها در صورتی به مقصود می رسد که در زمینه فراهم بودن شرایط برخیزد و تلاش کند در غیر این صورت تلاش او بیهوده است.واژه«غائب»می توانند اشاره به فرصت از دست رفته باشد که ای بسا دوباره باز نگردد.در عین حال می تواند توصیه مستقلی باشد اشاره به اینکه انسان همیشه نباید انتظار داشته باشد که کوشش هایش نتیجه بگیرد.به بیان

دیگر،از شکست ها نباید ناامید گردد.

در نوزدهمین توصیه می فرماید:«تباه کردن زاد و توشه نوعی فساد است و سبب فاسد شدن معاد»؛ (وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَهُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَهُ الْمَعَادِ).

منظور از زاد و توشه در اینجا همان زاد و توشه تقوا برای سفر آخرت است که اگر انسان آن را از دست دهد آخرت او تباه خواهد شد.

در بیستمین توصیه می فرماید:«هر کاری سرانجامی دارد (باید مراقب سرانجام آن بود)»؛ (وَ لِکُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَهٌ).

اشاره به اینکه انسان هنگامی که دست به کاری می زند باید در عاقبت آن بیندیشد و بی حساب و کتاب اقدام نکند؛اگر عاقبت آن نیک است در انجام آن بکوشد و گر نه بپرهیزد.

در غرر الحکم از امام امیر مؤمنان علی علیه السلام همین جمله با اضافه ای نقل شده:

«و لکل امر عاقبه حلوه او مره؛هر کار عاقبت شیرین یا تلخ دارد (که باید به آن اندیشید)». {1) .غررالحکم،10913.}

در بیست و یکمین توصیه می فرماید:«آنچه برایت مقدر شده به زودی به تو خواهد رسید»؛ (سَوْفَ یَأْتِیکَ مَا قُدِّرَ لَکَ).

اشاره به اینکه نباید بیهوده حرص زد؛نه بدین معنا که انسان تلاش برای معاش را رها سازد و کوشش برای بهبود زندگی را فراموش کند،بلکه هدف این است که از تلاش های بیهوده و حریصانه بپرهیزد.همه روایاتی که به مقدر بودن روزی اشاره می کند نیز ناظر به همین معناست.

در بیست و دومین توصیه می افزاید:«هر بازرگانی خود را به مخاطره می اندازد»؛ (التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ). {2) .«مخاطر»کسی است که خود را به خطر می افکند. }

بازرگان همیشه از تجارت خود سود نمی برد و به اصطلاح امروز،تجارت نوعی ریسک است؛بنابراین باید شجاع باشد و بر خدا توکل کند و از زیان های احتمالی نهراسد و از زیان ها ناامید و مأیوس نشود.البته تاجر باید تلاش و کوشش و تدبیر را از دست ندهد؛ولی اگر با زیانی مواجه شد نیز ناراحت نگردد.

این احتمال نیز داده شده که این جمله اشاره به جنبه های معنوی تجارت است زیرا تاجر گاه آلوده اموال حرام می شود و سعادت خود را به خطر می افکند،بنابراین باید همواره مراقب این خطرات باشد مخصوصاً در عصر و زمان ما که اموال حرام و تجارت های نامشروع فزونی گرفته و گاه پر سود بودن آن چشم عقل را می بندد و تاجر را گرفتار گناه می سازد.

آن گاه در بیست و سومین توصیه می فرماید:«(همواره دنبال فزونی مباش زیرا) چه بسا سرمایه کم از سرمایه زیاد پربرکت تر و رشدش بیشتر است»؛ (وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَی مِنْ کَثِیرٍ).

اشاره به اینکه همیشه نباید به کمیت اعمال و کارها نگاه کرد،بلکه مهم کیفیت آن است؛چه بسا اعمال کمتر با کیفیت بالاتر و خلوص بیشتر بارورتر و مؤثرتر باشد.قرآن مجید می فرماید:« اَلَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً »؛آن کس که مرگ و حیات را آفرید تا شما را بیازماید که کدام یک از شما بهتر عمل می کنید». {1) .ملک،آیه 2.}

احتمال دیگر در تفسیر این جمله آن است که انسان نباید در زندگی مادی دنبال سرمایه های فزون تر باشد چه بسا سرمایه کمتر پاک تر و حلال تر بوده،و نمو و رشد بیشتری داشته باشد.قرآن مجید می فرماید:« وَ ما آتَیْتُمْ مِنْ رِباً لِیَرْبُوَا فِی أَمْوالِ النّاسِ فَلا یَرْبُوا عِنْدَ اللّهِ وَ ما آتَیْتُمْ مِنْ زَکاهٍ تُرِیدُونَ وَجْهَ اللّهِ فَأُولئِکَ هُمُ

اَلْمُضْعِفُونَ» ؛آنچه به عنوان ربا می پردازید تا در اموال مردم فزونی یابد،نزد خدا فزونی نخواهد یافت؛و آنچه را بعنوان زکات می دهید و تنها رضای خدا را می طلبید (مایه برکت و فزونی است و) کسانی که چنین می کنند دارای پاداش مضاعف اند». {1) .روم،آیه 39. }

حضرت در بیست و چهارمین توصیه می فرماید:«نه در کمک کارِ پست خیری است و نه در دوستِ متهم»؛ (لَا خَیْرَ فِی مُعِینٍ مَهِینٍ {2) .«مهین»به معنای پست و حقیر و ضعیف از ریشه«مهانه»گرفته شده است. }،وَ لَا فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ). {3) .«ظنین»به معنای شخص متهم است از ریشه«ظنّ»به معنای گمان گرفته شده و معنای اسم مفعولی دارد. }زیرا هر گاه فرد پستی انسان را یاری کند غالباً توأم با منت است اضافه بر این شخصیت انسان در نظر مردم پایین می آید،زیرا فرد پستی در یاری او است و دوست متهم هر چند حق دوستی را ادا کند سبب متهم شدن انسان و آبرو ریزی او می شود و اینجاست که باید عطایش را به لقایش بخشید.

در بیست و پنجمین توصیه می فرماید:«تا روزگار در اختیار توست به آسانی از آن بهره گیر»؛ (سَاهِلِ {4) .«ساهل»امر از ریشه«مساهله»به معنای مدارا کردن است. }الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَکَ قَعُودُهُ).

اشاره به اینکه ممکن است چنین فرصتی همیشه به دست نیاید.این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که هر گاه روزگار با تو مدارا کند تو هم آسان بگیر و مدارا کن و به گفته شاعر:

اذا الدهر اعطاک العنان فسر به رویدا و لا تعنف فیصبح شامسا

هنگامی که روزگار زمام خود را در اختیار تو بگذارد آرام با او حرکت کن و فشار میاور که ممکن است چموش و سرکش شود.

در بیست و ششمین توصیه می فرماید:«هیچ گاه نعمتی را که داری به خاطر اینکه بیشتر به دست آوری به خطر مینداز»؛ (وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْءٍ رَجَاءَ أَکْثَرَ مِنْهُ).

گاه انسان،نعمت هایی در اختیار دارد،ولی طمع و فزون طلبی او را وادار می کند که برای به چنگ آوردن نعمت بیشتر آن را به مخاطره افکند.این کار عاقلانه نیست.مثل اینکه انسان مال خود را در اختیار افرادی که آگاهی بر تجارت و مضاربه ندارند به هوای قول هایی که برای سود بیشتر می دهند بگذارد و سرانجام نه تنها سودی عایدش نشود بلکه اصل سرمایه نیز از دست بدهد.

سرانجام در بیست و هفتمین و آخرین توصیه (در این بخش از وصیّت نامه) می فرماید:«از سوار شدن بر مرکب سرکش لجاجت بر حذر باش که تو را بیچاره می کند»؛ (وَ إِیَّاکَ أَنْ تَجْمَحَ {1) .«تجمح»فعل مضارع از ریشه«جموح»به معنای سرکشی و چموشی است. }بِکَ مَطِیَّهُ اللَّجَاجِ ).

لجاجت آن است که انسان بر سخن باطل یا طریقه نادرستی که بطلان آن بر او ثابت شده اصرار ورزد به گمان اینکه شخصیت خود را در انظار نشکند در حالی که اگر در این گونه موارد انسان در برابر حق تواضع کند و آن را پذیرا شود،اعتبار و آبروی او در انظار مردم بیشتر خواهد شد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:«إِیَّاکَ وَ اللَّجَاجَهَ فَإِنَّ أَوَّلَهَا جَهْلٌ وَ آخِرَهَا نَدَامَه؛از لجاجت بپرهیز که آغازش جهل و نادانی و آخرش ندامت و پشیمانی است». {2) .بحارالانوار،ج 74،ص 69،ح 6.}

در حدیثی از همین امام علیه السلام می خوانیم:«لا مرکب أجمح من اللجاج؛ مرکبی سرکش تر از لجاجت نیست». {3) .غررالحکم،ح 10643.}

به راستی اگر کسی تنها وصایای بیست و هفت گانه این بخش از وصیّت نامه را که با عباراتی کوتاه و پر معنا ایراد شده بود در زندگی خود پیاده کند چه سعادتی نصیب او می شود و اگر جامعه ای توفیق عمل به آن را یابد چه جامعه ای خوشبخت و سعادتمند خواهد بود.

بخش بیست و پنجم

متن نامه

احْمِلْ نَفْسَکَ مِنْ أَخِیکَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَی الصِّلَهِ،وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَی اللَّطَفِ وَ الْمُقَارَبَهِ،وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَی الْبَذْلِ،وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَی الدُّنُوِّ،وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَی اللِّینِ،وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَی الْعُذْرِ،حَتَّی کَأَنَّکَ لَهُ عَبْدٌ،وَ کَأَنَّهُ ذُو نِعْمَهٍ عَلَیْکَ وَ إِیَّاکَ أَنْ تَضَعَ ذَلِکَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ،أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَیْرِ أَهْلِهِ.لَا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِیقِکَ صَدِیقاً فَتُعَادِیَ صَدِیقَکَ،وَ امْحَضْ أَخَاکَ النَّصِیحَهَ، حَسَنَهً کَانَتْ أَوْ قَبِیحَهً،وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَهً أَحْلَی مِنْهَا عَاقِبَهً، وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّهً.وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَکَ،فَإِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَلِینَ لَکَ،وَ خُذْ عَلَی عَدُوِّکَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحْلَی الظَّفَرَیْنِ.وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِیعَهَ أَخِیکَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِکَ بَقِیَّهً یَرْجِعُ إِلَیْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِکَ یَوْماً مَا.وَ مَنْ ظَنَّ بِکَ خَیْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ.

ترجمه ها

دشتی

چون برادرت از تو جدا گردد، تو پیوند دوستی را بر قرار کن، اگر روی برگرداند

تو مهربانی کن، و چون بخل ورزد تو بخشنده باش، هنگامی که دوری می گزیند تو نزدیک شو، و چون سخت می گیرد تو آسان گیر، و به هنگام گناهش عذر او بپذیر، چنان که گویا بنده او می باشی ، و او صاحب نعمت تو می باشد.

مبادا دستورات یاد شده را با غیر دوستانت انجام دهی، یا با انسان هایی که سزاوار آن نیستند بجا آوری ، دشمن دوست خود را دوست مگیر تا با دوست دشمنی نکنی. در پند دادن دوست بکوش، خوب باشد یا بد، و خشم را فرو خور که من جرعه ای شیرین تر از آن ننوشیدم، و پایانی گواراتر از آن ندیده ام .

با آن کس که با تو درشتی کرده، نرم باش که امید است به زودی در برابر تو نرم شود، با دشمن خود با بخشش رفتار کن، زیرا سرانجام شیرین دو پیروزی است (انتقام گرفتن یا بخشیدن) اگر خواستی از برادرت جدا شوی، جایی برای دوستی باقی گذار، تا اگر روزی خواست به سوی تو باز گردد بتواند ، کسی که به تو گمان نیک برد او را تصدیق کن،

شهیدی

چون برادرت از تو ببرد خود را به پیوند با او وادار، و چون روی برگرداند، مهربانی پیش آر، و چون بخل ورزد از بخشش دریغ مدار، و هنگام دوری کردنش از نزدیک شدن، و به وقت سختگیری اش از نرمی کردن و به هنگام گناهش از عذر خواستن. چنانکه گویی تو بنده اویی ، و چونان که او تو را نعمت داده- و حقی بر گردنت نهاده-، و مبادا این نیکی را آنجا کنی که نباید، یا در باره آن کس که نشاید. دشمن دوستت را دوست مگیر تا دوستت را دشمن نباشی، و در پندی که به برادرت می دهی- نیک بود یا زشت- باید با اخلاص باشی. خشم خود را اندک اندک بیاشام که من جرعه ای شیرین تر از آن ننوشیدم و پایانی گواراتر از آن ندیدم. نرمی کن بدان که با تو درشتی کند، باشد که به زودی نرم شود. با دشمن خویش به بخشش رفتار کن که آن شیرین ترین دو پیروزی است- انتقام از او کشیدن یا بر وی بخشیدن-. اگر خواستی از برادرت ببری، جایی برای- دوستی- او نزد خود باقی گذار که اگر روزی بر وی آشکار گردید، بدان وسیلت بدان تواند رسید کسی که به تو گمان نیک برد- با کرده نیک- گمانش را راست کن.

اردبیلی

فرمانبرداری کن با نفس خود از برادر خود نزد بریدن بر پیوستن و نزد ممنوع شدن و باز ایستادن بر نیکوئی کردن و عقد نزدیکی بستن و نزد بخل ورزیدن او بر بخشیدن و نزد دور شدن او بر نزدیکی نمودن و نزد سختی و درشتی او بر نرمی کردن و نزد گناه او بر عذر آوردن تا بمرتبه که گوئیا تو مر او را بنده و گویا آن خداوند نعمتست بر تو و حذر کن از آنکه بنهی آنرا در غیر موضع آن و از آنکه بکنی آنرا بغیر اهل آن فرا مگیر دشمن دوست خود را دوست پس دشمنی خواهی کرد با با صدیق خود و خالص ساز برای برادر خود نصیحت را خواه آن نصیحت در نظر آن نیکو باشد یا زشت و فرو خور جرعه خشم را پس بدرستی که من ندیدم جرعه که شیرین تر باشد از آن در عاقبت و نه لذیذتر در پایان کردار و نرمی کن با آنکه درشتی کند با تو پس بدرستی که آن کس بواسطه نرمی نزدیک می شود که نرمی کند با تو و بخشش کن بر دشمن خود بعطا پس بدرستی که عطا یکی از دو فیروزیست و اگر خواهی بریدن را از برادر مؤمن پس باقی گذار برای او از قبل خود بقیه از احسان تا باز گردد بسوی آن بقیّه اگر پشیمانی دست دهد او را روزی از روزگار و هر که گمان برد بتو خیری را پس راست گردان گمان او را

آیتی

اگر دوستت پیوند از تو گسست، پیوستن او را بر خود هموار سازد و چون از تو رخ برتافت تو به لطف پیوند روی آور و چون بخل ورزید، تو دست بخشش بگشای و چون دوری گزید، تو نزدیک شو و چون درشتی نمود، تو نرمی پیش آر و چون مرتکب خطایی شد، عذرش را بپذیر، آنسان، که گویی تو بنده او هستی و او ولی نعمت تو. ولی مباد که اینها نه به جای خود کنی یا با نااهلان نیکی کنی. دشمن دوست را دوست خود مشمار که سبب دشمنی تو با دوست گردد. وقتی که برادرت را اندرز می دهی چه نیک و چه ناهنجار، سخن از سر اخلاص گوی و خشم خود اندک اندک فرو خور که من به شیرینی آن شربتی ننوشیده ام و پایانی گواراتر از آن ندیده ام. با آنکه، با تو درشتی کند، نرمی نمای تا او نیز با تو نرمی کند. با دشمن خود احسان کن که آن شیرینترین دو پیروزی است، انتقام و گذشت. اگر از دوست خود گسستن خواهی، جایی برای آشتی بگذار که اگر روزی بازگشتن خواهد، تواند. اگر کسی درباره تو گمان نیک برد، تو نیز با کارهای نیک خود گمانش را به حقیقت پیوند.

انصاریان

زمان جدایی برادرت از تو خود را به پیوند با او،و وقت روی گردانیش به لطف و قرابت،و برابر بخلش به عطا و بخشش،و هنگام دوریش به نزدیکی،و زمان درشتخویی اش به نرمخویی،و وقت گناهش به پذیرفتن عذر او وادار، تا جایی که گویی تو بنده اویی ،و او تو را صاحب نعمت است.این برنامه ها را در جایی که اقتضا ندارد انجام مده،و در باره کسی که شایسته نیست به میدان نیاور .دشمن دوستت را به دوستی انتخاب مکن تا دوستت را دشمن نباشی.خیرخواهی خود را نسبت به برادرت خالص کن چه خیر خواهیت به نظر او خوب آید یا زشت.جرعه خشم را فرو خور،که من جرعه ای شیرین تر و دارای عاقبتی لذیذتر از آن ندیدم .با کسی که با تو خشونت کند نرم باش،که به زودی نسبت به تو نرم شود.

با دشمنت نیکی کن که نیکی شیرین ترین دو پیروزی(انتقام و گذشت)است .اگر خواستی از برادرت جدا شوی جایی برای او باقی گذار که اگر روزی خواست برگردد دستاویز برگشت داشته باشد .

آن که به تو گمان نیک برد گمانش را عملا تحقق بخش.

شروح

راوندی

و الصرم: القطع. و الصدود: الاعراض. و اللطف و اللطف بمعنی. و قوله و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت ام قبیحه ای اخلص نصیحته سبب فعل حسنه کان تلک النصیحه ام سبب خصله قبیحه. و تجرع الغیظ: ای اکظم الغضب، یقال: جرعه غصص الغضب فتجرع. و المغبه: العاقبه.

کیدری

لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی صدیقک: روی له علیه السلام بیتان فی هذا المعنی اوردتهما فی انوار العقول. صدیق عدوی داخل فی عداوتی و انی لمن ود الصدیق ودود فلا تقربن منی و انت صدیقه و ان الذی بین القلوب بعید امحض اخاض النصیحه حسنه کانت ام قبیحه. النصیحه اذا صدرت عن محض الاخلاص لا تکون قبیحه فی نفسها و لا بالاضافه الی الناصح و لیکن ربما یستقبحها السامع و یستثقلها لصعوبتها علیه، و ان اردت قطیعه اخیک الی آخره: نظیر ما روی عنه و عن النبی ایضا علیهماالسلام احبب حبیبک هونا ما عسی ان یکون بغیضک یوما ما و ابغض بغیضک هونا ما عسی ان یکون حبیبک یوما ما.

ابن میثم

سی و هشتم: و به او امر کرده است که خود را ملزم کند تا در مقابل بدیهای اخلاقی دوست واقعی اش مانند قطع رحم و سایر چیزهایی که نام برده است، با فضایل اخلاقی مانند صله ی رحم، مقابله کند و پاداش دهد تا در نتیجه ی خوشنودی و رضایت قبلی باز گردد و دوستی پایدار بماند، و او را برحذر داشته است که مبادا این دستور را در غیر مورد و یا در مورد نااهل- از مردمان فرومایه- به کار بندد، زیرا آن نهادن چیزی در غیر مورد است و این کاری است بیرون از فرمان خرد، و روشن شد که امور نامبرده از لوازم دوستی حقیقی است و به نظیر این مطلب سراینده اشعار زیر اشاره دارد: و ان الذی بینی و بین بنی ابی و بین امی لمختلف جدا فان اکلوا لحمی و فرت لحومهم و ان هدموا مجدی بنیت لهم مجدا و ان زجروا طیرا بنحس تمر بی زجرت لهم طیرا یمر بهم سعدا و لا احمل الحقد القدیم علیهم و لیس رئیس القوم من یحمل الحقدا سی و نهم: او را از این که دشمن دوستش را به دوستی بگیرد، برحذر داشته است و زشتی این عمل را به وسیله ی قیاس مضمر استثنایی به او نمایانده است که در حقیقت چنین فرموده است: زیرا تو اگر چنین عملی را مرتکب شوی گویا با دوستت دشمنی کرده ای، و در این گفتار از زشت بودن لازم بر زشتی ملزوم استدلال کرده است: یعنی دشمنی با دوست، چون زشت و نهی شده است، پس دشمن او را به دشمن گرفتن نیز ناپسند و زشت است، و دلیل بر ملازمت آن دو، این است که دوستی با دشمن دوست باعث بیزاری و انزجار دوست از آن کسی می شود که با دشمن او دوست شده است، چون او از دشمن خود بیزار است و تصور می کند که دوستش با وی شریک و در همه ی حالات از جمله در عدالت با او، موافق است، و این تصور انگیزه ی تمایل او بر دشمنی این دوست می شود و در نتیجه باعث نفرت و بیزاری از او می گردد، و شاعر نیز در شعر زیر به همین مطلب اشاره دارد: بعد از آنکه دشمن مرا دوست می داری گمان می بری که من دوست توام براستی که عقل از سرت پریده است چهلم: نصیحت خود را نسبت به برادر دینی در هر شرایطی که او باشد، خالص گردان، چه نصیحت تو در نظر او خوب باشد یا بد، یعنی نصیحت تو در نظر کسی که نصیحت می کنی- به دلیل خجالت کشیدن و شرمنده شدن او از روبرو شدن با نصیحت- ناپسند جلوه کند و در این دنیا او زیانبخش باشد. نظیر آن است آیه ی مبارکه زیر: و ان تصبهم سیئه بما قدمت ایدیهم که خداوند متعال نسبت به خود آن اشخاص سیئه (بدی) نامیده است. چهل و یکم: او را مامور به داشتن صفت پسندیده ی کظم غیظ (فرو خوردن خشم) فرموده و آن را چنین معرفی کرده است: خودداری از اقدام بر آنچه خواست قوه ی غضبت است درباره ی کسی که مرتکب جنایتی شده و زیانش به او رسیده است. واژه های: حلم، بزرگواری، گذشت، بردباری، چشمپوشی، گذشت و شکیبایی مرادف با کظم غیظ است و بسا که بعضی میان این واژه ها تفاوتهایی قائل شده اند. صفت تجرع (جرعه جرعه نوشیدن) را استعاره آورده است برای دشواری تحمل دردی که وجود دارد، به لحاظ داروی تلخی که می نوشد. آنگاه بر ارزش این عمل به وسیله ی قیاس مضمری او را توجه داده است که صغرای آن عبارت: زیر امن نوشابه ای گواراتر از آن در نهایت ندیده ام می باشد. کلمه ی حلاوه شیرینی را برای آنچه از نتیجه خوب در پی دارد، استعاره آورده است، و جهت شباهت آن است که هر دو باعث لذتند. و ضمیر منها در سخن امام (علیه السلام) به مدلول کلمه تجرع که همان مصدر یعنی جرعه باشد، برمی گردد. کبرای قیاس در حقیقت چنین است: و هر نوشیدنی گواراتر و شیرینتر از آن نباشد، سزاوار نوشیدن است. از وصیتهای زین العابدین (ع) به فرزندش باقرالعلوم (ع) است: ای پسرک من، خشمت را نسبت به اشخاص آهسته آهسته فروخور، زیرا پدر تو را هیچ یک از نعمتهای رنگارنگ به قدر بهره ای که از فروخوردن خشم داشته، خوشحال و مسرور نکرده است. چهل و دوم: به او امر کرده است تا نسبت به کسی که به خشم و درشتی با او رفتار کرده است، نرم باشد و با قیاس مضمری بر خوبی این عمل او را توجه داده است که صغرای قیاس این عبارت است: زیرا دیری نخواهد پایید که او نیز با تو به نرمی رفتار کند، یعنی به سبب نرمش تو نسبت به او، به هنگام درشتی او، چنین خواهد شد. و کبرای قیاس در حقیقت این طور است: و هر کس به علت نرمش تو نسبت به او، نرم شود پس سزاوا آن است که تو نسبت به او به نرمی رفتار کنی، از آن قبیل است این سخن بزرگان: هر گاه برادر دینی نسبت به تو سرسنگین باشد پس چه کسی باید با وی ارتباط برقرار کند. هم چنین است آیه ی مبارکه: ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم چهل و سوم، او را سفارش کرده است تا نسبت به دشمنش به طریقی که مقرون به فضیلت است، برخورد کند و او را به بهترین طریقی که لازمه ی یکی از دو پیروزی (انتقام- گذشت) می باشد توجه داده است، زیرا پیروزی دو راه و دو وسیله دارد، یکی ترساندن و به زانو درآوردن دشمن از راه زور و چیرگی که بسیار روشن است. و راه دوم: اظهار علاقه و لطف بر اوست به طوری که او را رام سازد و بدان وسیله به موافقت خود درآورد. عبارت: زیرا آن شیرین ترین نوع از دو پیروزی (انتقام- گذشت) است، صغرای قیاس مضمر است، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر چه که یکی از دو پیروزی بر آن صدق کند، سزاوار انجام دادن است. چهل و چهارم: به فرزندش دستور داده است که اگر خواست از برادر دینی اش ببرد، به مقداری راه دوستی را باز نگه دارد، و به طور کلی از او نبرد. او را به وسیله ی قیاس مضمری بر این مطلب آگاه ساخته است که به صغرای آن با این عبارت اشاره فرموده است: بتواند روزی از آن راه برگردد، یعنی اگر تمای لبه بازگشت پیدا کرد بتواند برگردد. و در حقیقت کبرای آن نیز چنین است: پس لازم است از هر راهی که باید از آن برگردد مقداری برای خود باز نگه دارد. این سخن نیز نظیر آن است: دوست خود را به اندازه ای دوست بدار که زیاده روی در آن نباشد، شاید روزی از روزها با تو دشمن گردد، و دشمنت را در آن حد دشمن بدار که شاید روزی دوست تو گردد. و این سخن دیگر نیز بدان مضمون است: هرگاه به دوستی کسی میل کردی زیاده روی مکن و اگر ترک دوستی گفتی باز در دشمنی تندرو مباش! چهل و پنجم: گمان کسی را که به او گمان خیر و نیکی داشته باشد، محقق گرداند، به این ترتیب که گمان خیر او را درباره ی خود، با عمل به مرحله ی باور و تصدیق درآورد، مثل این که اگر کسی درباره ی او گمان بخشندگی داشت، به وی بذل و بخشش کند.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(احمل نفسک) فرمانبرداری کن نفس خود را (من اخیک) از برادر خود (عند صرمه) نزد بریدن او (علی الصله) بر پیوستن (و عند صدوده) و نزد بریدن او (علی الصله) بر پیوستن (و عند صدوده) و نزد ممنوع شدن او (و علی اللطف و المقاربه) بر نیکویی کردن و عقد نزدیکی بستن (و عند جموده) و نزد بخل ورزیدن (علی البذل) بر بخشیدن (و عند تباعده) و نزد دور شدن او (علی الدنو) بر نزدیکی نمودن و روی به او آوردن (و عند شدته) و نزد سختی و درشتی او (علی اللین) بر نرمی کردن (و عند جرمه) و نزد گناه او (علی العذر) بر عذر آوردن. یعنی برابری کن افعال سیئه او را به ضد آن، از اخلاق حسنه (کانک له عبد) تا به مرتبه ای که گوییا تو بنده و خادم اویی (و کانه) و گوییا که او (ذو نعمه علیک) خداوند نعمت است بر تو (و ایاک ان تضع ذلک) و عذر کن از آن که بنهی این خصال را (فی غیر موضعه) در غیر موضع آن که لئیمانند و اراذل (و ان تفعله بغیر اهله) و از آنکه بکنی آن را به غیر اهل آن از ارباب ضلال (لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا) فرا مگیر دشمن دوست را دوست، که اگر فراگیری او را دوست خود (فتعادی صدیقک) پس دشمنی خواهی کرد با صدیق خود (و امحض اخاک النصیحه) و خالص کن برای برادر خود نصیحت و موعظه را (حسنه کانت) خواه آن نصیحت در نظر او نیک باشد (ام قبیحه) یا زشت (و تجرع الغیظ) و فرو خور جرعه خشم را (فانی لم ارجرعه) پس به درستی که من ندیدم جرعه ای و آشامیدنی (احلی منها عاقبه) که شیرین تر باشد از آن در عاقبت کار (و لا الذ مغبه) و نه لذیذتر در پایان کردار (و لن لمن غالظک) و نرم باش مر آن کسی را که غلظت و درشتی کند با تو (فانه) پس به درستی که آن کس به واسطه نرمی تو (یوشک ان یلین لک) نزدیک می شود که نرمی کند برای تو (وجد علی عدوک) و جود کن و بخشش نما بر دشمن خود (بالفضل) به عطا و احسان (فانه) پس به درستی که آن عطا (احلی الظفرین) شیرین تر است از دو فیروزی. که یکی ظفر یافتن است از او به معونت مردمان و دیگری به احسان. (فان اردت قطیعه اخیک) پس اگر اراده کنی بریدن را از برادر مومن خود (فاستبق له من نفسک بقیه) پس باقی گذار برای او از قبل خود بقیه را از احسان (یرجع الیها) تا بازگردد به سوی آن بقیه (ان بدا ذلک له یوما) اگر پیش آید آن رجوع او را در روزی از روزگار (و من ظن بک خیرا) و هر که گمان برد به تو خیری را (فصدق ظنه) پس راست کن گمان او را

آملی

قزوینی

بدار نفس خود را از برادر خود وقت قطع او بوصله و وقت منع و اعراض او بر لطف و دوستی و نزد بخل او بر بذل و عطا و زد دور شدن او بر نزدیکی و وفا و وقت درشتی و سخت گیری او بر نرمی و همواری و نزد جرم و جفای او بر عذر و نیکوگمانی تا آنکه گویا تو او را عبدی و او صاحب نعمت است بر تو طریق احرار و اخیار با دوستان و برادران این است که برشمرد هر که باین صفات قیام تواند کرد او را حلال باشد صدیق گرفتن والا حرام باشد و باین صفت اشاره کرد شاعر حکیم که گفته است: و ان الذی بینی و بین بنی ابی و بین بنی امی لمختلف جدا فان اکلوا لحمی وفرت لحومهم و ان هدموا مجدی بنیت لهم مجدا و ان زجر و اطیرا بنحس یمر بی زجرت لهم طیرا یمر بهم سعدا و ان ضیعوا غیبی حفظت غیوبهم و ان هم هووا غییی هویت لهم رشدا و لا احمل الحقد القدیم علیهم و لیس رئیس القوم من یحمل لهم رشدا و حذر باد ترا آنکه بگذاری اینها را در غیر موضع آن یا بکنی این سلوک را با غیر اهل آن چنانچه دانستی رفق و حلم با لئیمان عکس نتیجه دهد و ندامت مال ثمر بخشد نیکوئی با نااهل همچو تخم در شوره زمین افکندن و مار و کژدم در بغل پروردن باشد سعدی خوب گفته: زمین شوره سنبل بر نیارد در آن تخم امل ضایع مگردان نکوئی با بدان کردن چنان است که بد کردن بجای نیکمردان و گفته اند: در تو راه مکتوب است هر که نیکی با غیر اهل آن کند بر او خطیه نوشته گردد و شاعر گوید: تذلل لمن ان تذللت له یری ذاک للفضل لا للبله و جانب صداقه من لا یزال علی الاصدقاء یری الفضل له و مگیر دشمن دوست خود را دوست پس دشمن کرده باشی با صدیق خود بلکه دشمن صدیق را از دشمنان خویش انگار نه از دوستان شمار کما قال الشاعر: تود عدوی ثم تزعم اننی صدیقک ان الرای منک لعازب دیگری گفته: اذا صافی صدیقک من تعادی فقد عاداک و انقطع الکلام دیگری گفته: صدیق صدیقی داخل بصداقتی و خصم صدیقی لیس لی بصدیق و جائی دیگر گفته است: اصدقاوک ثلاثله صدیقک و صدیق صدیقک و عدو عدوک و اعداوک ثلاثه عدوک و عدو صدیقک و صدیق عدوک پس طریق دوستی آن باشد که دشمن دوست نگیرد و دوست او دشمن نگیرد تا در دوستی متهم و کاذب نگردد ولیکن اینجا بقسم اول اختصار نمود که اهم بود زیرا که دوستی دشمن بر خاطر دوست گران تر باشد از دوستی با دوست کردن زیرا که اسباب دشمن داشتن غالبا اضطراری است و دوست داشتن اختیاری پس اگر از دشمن داشتن دوست دوست معذور باشد از دوست داشتن دشمن دوست معذور نباشد که دوست قحط نبود خالص گردان با برادر خود نصیحت را. یعنی آنچه محض نصیحت و خلوص مودت است با او بجای آر خواه در نظر او مستحسن باشد و مطابق هوای او و خواه بر خلاف آن در نظر او مستقبح و مکروه باشد یا نصیحت حسنه آن باشد که او بر کار خیر نصرت و هدایت کند و نصیحت قبیحه آن باشد که او را بر کار شر توبیخ و ملامت نماید و قبح اعمال او در روی او بگوید هر دو معنی بهم نزدیکند بلکه متحدند. و مروی است از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) فرمود انصر اخاک اما ظالما و اما مظلوما پرسیدند نصرت ظالم چون باشد گفت او را از ظلم منع نماید و بیانی دیگر این است که چون دوست تو خطائی کرد و ظلمی و معصیتی و قبیحی را مرتکب گشت چون از روی حیرت در تدبیر اصلاح و رفع فساد آن مهما امکن با تو مشورت کند و از تو استعانت جوید تو آنچه محض نصیحت نوعی نصرت است با او بگوئی و حق دوستی بجای آوری مغبه هم بمعنی عاقبت و خاتمت باشد و خشم خویش فروخور چه بدرستی که من ندیدم جرعه شیرین تر از این جرعه از روی عاقبت و نه لذیذتر از آن از روی خاتمت و بدان که این خصلت سلطانی است عظیم الشان او را چاکران و ملازمان رفیع المکان باشند. مثلا حلم و علم و کرم و تجاوز و احتمال و تثبت احسان و حزم و رفق و تخلق و تانی و بردباری و سنجیدگی و خردمندی و اینها راس و رئیس همه صفات فاضله و اخلاق کامله اند و قال تعالی: و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین و خبر حضرت امام حسن (ع) در این باب و خادم که آش گرم بر او ریخت مشهور است و از نوشیروان ملک عادل هم مثل آن مذکور است و تمثیلات و رموز در آن باب در کلام حکماء مسطور از آن جمله در حکایتی نقل می کند که حکیم مرا وصیت کرد که چون از فلانجا بگذری بکوهی برسی بس عظیم و سخت و مهیب باید آنرا یک لقمه کنی در این اندیشه بودم که آن کوه ناگاه بر سر راه پیدا شد بعزم قوی دهن بگشادم و آنرا یک لقمه کرده در دهن نهادم طعمه یافتم بس گوارا و لذیذ که بان لذت طعامی نخورده بودم اشاره بخشم فروخوردن است که آن لقمه اول بر آدمی از کوه عظیمتر می نماید و چون آدمی از روی عزم و قوت ایمان آنرا فروخورد شیرین تر و لذیذتر از هر لقمه باشد و این حکایت در عیون اخبار الرضا مروی است باین لفظ که خدای عزوجل بیکی از انبیاء وحی می کرد که چون صباح کنی اول چیزی که ترا استقبال کند آنرا بخور دوم را پنهان کن و سیم را قبول کن و چهارم را نومید مکن و از پنجم بگریز چون صباح شد برفت کوهی برزگ و سیاه پیش روی او آمد بایستاد و با خود گفت رب من مرا امر کرده است که این را بخورم و حیران بماند پس با خود اندیشه کرد و گفت مرا رب من کاری نفرماید که نتوانم متوجه آن شد تا آنرا بخورد چون نزدیک شد کوه خرد شد و چون بان رسید آنرا لقمه دید بخورد و از آن بهتر لقمه نخورده بود پس برفت طشتی از طلا یافت گفت مرا رب من امر کرده است که اینرا پنهان کنم پس زمین را بکند و آنرا در زمین دفن کرد و خاک بر سر آن ریخت طشت از خاک ظاهر شد گفت من آنچه رب من فرموده بود کردم و برفت بمرغی رسید و از پس او بازی قاصد او بود مرغ خود را بر او افکند و بر گرد او می پرید گفت رب من مرا امر کرده است که این را بپذیرم پس آستین خود بگشود و مرغ درون آستین او بگریخت باز از پی او برسید و با او ناطق شده گفت صید مرا گرفتی و من چند روز است از پس اویم با خود گفت رب من مرا امر کرده است که اینرا نومید نکنم پس قطعه گوشتی از ران خود ببرید و نزد او افکند و بگذشت و بگوشت مرده رسید بدبو شده و کرم در آن افتاده گفت رب من مرا امر کرده است از این بگریزم پس از آن بگریخت و بازگشت و در خواب دید که باو گفتند بتحقیق کردی آنچه مامور شده بودی حالا میدانی که آنها چه بود گفت نه گفتند اما کوه آن غضب است هر گاه بنده در غصب شد خود را نمی بیند و بقدر خود جاهل می شود از بزرگی غضب و هر گاه خود را نگاه می داشت و قدر خود شناخت و غضب خود ساکن کرد عاقبت آن همچو لقمه نیکو است که تو خوری و اما طشت آن عمل صالح است هر گاه بنده عمل نیک خود بپوشاند و پنهان گرداند خدای عزوجل رضا ندهد که آن پوشیده ماند آن عمل ظاهر سازد تااو را بان زینت دهد با ثواب آخرت که از برای او ذخیره کرده است و اما طیر او مردی است که نصیحتی برای تو آورده است او را و نصیحت او را بپذیر و اما باز او مردی است که حاجتی نزد تو آمده است او را نومید مگردان و اما گوشت بدبو آن غیبت است یعنی خبث و بدگوئی از آن بگریز و ملای روم این نقل می آورد: گفت عیسی را یکی هشیارسر چیست در هستی ز جمله صعبتر گفتش ایجان صعبتر خشم خدا که از آن دوزخ همی لرزد چو ما گفت از این خشم خدا چبود امان گفت ترک خشم خویش اندر زمان کظم غیظ است ای پسر خط امان خشم حق یاد آور و درکش عنان هم از باب جمله اول است. و نرم شو برای آنکس که با تو غلظت کند چه بدرستی که عنقریب نرم می شود برای تو و درشتی و عنف از سر می نهد و می جوید رضای تو بلکه از عنف خود خجالت و ندامت می کشد این از قبیل قول عرب است اذا عزا خواک فهن و مخصوص است بموضعی که طرف اهلیت آن داشته باشد و اگر شخصی اهل آن نباشد درشتی آنجا حکم نرمی داشته باشد و بر عکس چنانچه گذشت و اصل در این باب قول خدای تعالی است (.. ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عدواه کانه ولی حمیم) و قال تعالی: و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما و در حکمت شعری گفته اند: لقمان بروز رفتن فرزند خویش را پندی عجیب داد که بر جانش آفرین گفتا که در دهن صفت مرد میت هست گر نیستت بخانه درون نان گندمین و فراگیر بر دشمن خود بفضل و صلح که این شیرین و گواراتر هر دو ظفر است ظفر بقهر و قلع و جفاکاری و ظفر به بر و صلح و دلداری البته در مذاق کریمان و ابرار این جرعه خوشگوارتر و سازگارتر است هر چند پیش لئیمان و اشرار که همچو سباع تشفی جز بسلب و قتل نکنند آن جرعه دیگر یعنی جفا و انتقام گواراتر باشد و اگر خواهی از برادر خویش ببری آنجا که او را از طریق دوستی منحرف شناسی پس بگذار از برای او از جانب نفس خود بقیه که بازگردد آن دوست به آن اگر او را اراده و دوستی روزی طاری شود و رای از طریق منافرت بگرداند و در بعضی نسخ ترجع آمده است به تاء یعنی تو بازگردی بان و هر دو بیک معنی است چنانچه گویند جای آشتی بگذار چون بجنگ ما آئی و مناسب این است آنچه از این حضرت یا بعضی از اهل حق مروی است که گفته اند: اگر میان من وخلق موئی در بند باشد آنرا نگسلانم چون بگذارند من بکشم و چون بکشند من بگذارم شاعر نیکو گوید: کمند مهر چنان بگسلان که گر روزی شوی ز کرده پشیمان بهم توانی بست شارح بحرانی گوید: و از این قبیل است قول حضرت (علیه السلام) احبب حبیبک هونا ما عسی ان یکون بغیضک یوما ما و ابغض بغیضک هونا ما عسی ان یکون حبیبک یوما ما و قال الشاعر: فهونک فی حب و بغض فربما بدا جانب من صاحب بعد جانب و قولهم اذا هویت فلا تکن غالیا و اذا فرکت فلا تکن قالیا و در دیوان فصاحت بیان مذکور است و کن معدنا للحلم و اصفح عن الاذی فانک راء ما عملت و سامع و احبب اذا احببت حبا مقاربا فانک لا تدری متی انت نازع و ابغض اذا ابغضت بغضا مقاربا فانک لا تدری متی انت راجع و آن حضرت یکی از آن دو حکم یعنی دشمنی باندازه را که عنایت بان بیشتر بود اینجا ذکر نمود و معلوم است که مفسده اینجا اشد و اقبح است و هر کس گمان کند بتو خیری و فضلی گمان او تصدیق کن و راست گردان ترک خیر و نیکوئی همه وقت و با همه کس غلظ و خطا و بد و جفا باشد علی الخصوص با آن شخص که از تو چشم نیکی داشته و ترا از نیکان شناخته و بتو گمان نیک برده باشد کقوله (علیه السلام): و لا یقولن احدکم ان احدا اولی بفعل الخیر منی فیکون و الله کذلک)

لاهیجی

احمل نفسک من اخیک عند صرمه علی الصله و عند صدوده علی اللطف و المقاربه و عند جموده علی البذل و عند تباعده علی الدنو و عند شدته علی اللین و عند جرمه علی العذر، حتی کانک له عبد و کانه ذو نعمه علیک. و ایاک ان تضع ذلک فی غیر موضعه او ان تفعله بغیر اهله.»

یعنی و از جمله فساد بزرگ است ضایع و باطل کردن توشه ی راه که تقوی باشد و فاسد ساختن معاد و آخرت یعنی معصیت کردن و از برای هر کاری غایت و ثمری است. زود است که می آید به نزد تو آنچه که مقدر شده است از برای تو از خیر و شر. هر تجارت و کسب کننده ای از برای دنیا به هلاکت اندازنده است خود را. و بسا است که مال اندک فایده دارتر است از مال بسیار. و خیر و منفعتی نیست در یاری کننده ای که ذلیل و خوار باشد و نه در دوستی (ای) که متهم باشد. و مساهله کن با روزگار، یعنی با اهلش، مادامی که رام است از برای تو مرکب سواری آن، یعنی مادامی که مسلط باشی بر ایشان. و در خطر و هلاکت مینداز خود را به سبب چیزی از جهت امید داشتن به بیشتر از آن چیز. و دور دار نفس تو را از اینکه سرکشی کند در تو مرکب لجاج و ستیزه کردن. بار کن و وادار نفس تو را بر وصله ی به برادر تو در نزد بریدن او مر صله را و بر رفق و نزدیکی با او در نزد اعراض او و بر بخشش بر او در نزد خشکی و بخل او و بر نزدیکی به او در نزد دور گردی او و بر نرمی با او در نزد سختی او و بر عذر از او در نزد گناه او، تا اینکه گویا که تویی از برای او بنده و غلام و گویا که اوست صاحب نعمت بر تو. و دور دار نفس تو را از اینکه واقع سازی این خصلتها را در غیر موقعش و از اینکه بکنی این رفتار را به غیر اهلش که مخالفان و مشرکان باشند.

«لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی صدیقک و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت ام قبیحه و تجرع الغیظ فانی لم ار جرعه احلی منها عاقبه و لا الذ مغبه. و لن لمن غالظک فانه یوشک ان یلین لک و خذ علی عدوک بالفضل، فانه احلی الظفرین. و ان اردت قطیعه اخیک فاستبق له من نفسک بقیه یرجع الیها، ان بدا له ذلک یوما ما. و من ظن بک خیرا فصدق ظنه و لا تضیعن حق اخیک اتکالا علی ما بینک و بینه، فانه لیس لک باخ من اضعت حقه و لا یکن اهلک اشقی الخلق بک. و لا ترغبن فیمن زهد عنک و لایکونن اخوک اقوی علی قطیعتک منک علی صلته و لا یکونن علی الاسائه اقوی منک علی الاحسان و لایکبرن علیک ظلم من ظلمک، فانه یسعی فی مضرته و نفعک. و لیس جزاء من سرک ان تسوءه.»

یعنی مگیر و قرار مده دشمن دوست تو را دوست تو، تا اینکه دشمنی کرده باشی با دوست تو. و خالص گردان از برای برادر تو نصیحت و پند را، نیک آید در نظر او آن نصیحت یا زشت. و فروخور و بیاشام جرعه ی خشم را، پس به تحقیق که من نمی بینم آشامیدنی شیرین تر از آن در عاقبت کار و نه لذیذتر از آن در خاتمت کار. و نرم رفتاری کن با کسی که درشت رفتاری کند با تو، زیرا که از نرمی تو به تحقیق که نزدیک می شود اینکه او نرمی کند از برای تو. و برگیر از برای دشمن تو احسان و نیکی کردن را، زیرا که احسان کردن بر دشمن شیرین ترین دو قسم ظفر یافتن و غلبه کردن است بر او، که غلبه ای با دوست شدن او و غلبه با دشمن بودن او باشد. و اگر اراده کنی بریدن برادری را با برادر تو، پس باقی بگذار از برای او از طرف نفس تو بقیه ای از برادری را که برگردد او به سوی آن بقیه ی برادری تو، در روزی اگر ظاهر شود از برای او آن بقیه ی برادری تو. و کسی که گمان کرد در تو خیر و منفعتی را پس تصدیق کن گمان او را و برسان به او آن منفعت را

خوئی

فقال (علیه السلام): (احمل نفسک من اخیک عند صرمه علی الصله) و بین کل ما یمکن ان یصیر سببا لقطع رابطه الاخاء و فت عضد المحبه و الاجتماع و اراه دواء الناجع النافع فدواء الاعراض الاقبال و المقارنه باللطف، و دواء المنع عن العطاء هو البذل علیه و دواء التباعد الناشی عنه هو التقارب والد نومنه، و دواء شدته و صولته هو اللین و الرفق معه، و دواء جرمه و اجترائه هو الاعتذار منه و له، و قد لخص کل ذلک فی قوله: (حتی کانک له عبد). و قد ذیل وصایته هذه بان تلک المعامله الاخائیه لابد و ان تکون مع من یلیق بها و هو المومن المعتقد. الترجمه: در یاور و همکار پست و زبون خیری نباشد و نه در دوست دودل و متهم بخیانت، تا روزگ البا تو بسازد با او بساز، چیزی که در دسترس است بامید بیش از آنش در خطر میفکن، مبادا عنان خود را بدست مرکب سرکش لجبازی بسپاری، برای نگهداری برادر و دوست خود اگر از تو برید با او پیوست کن، و هنگام روگردانی او با لطف و مهربانی باو نزدیک شو، و چون مشت خود را بست باو ببخش، و چون دوری گزید باو نزدیک شو، و هنگام سختگیری او با او نرمش کن، و چون جرمی مرتکب شد بر او پوزش آور، تا آنجا در برابر او فروتن باش بمانند بنده ای در برابر آقای خود و تا آنجا که او را منعم خویش بحساب آوری، و مبادا این معامله برادرانه را با نا اهل و ناشایست آن روا داری. با دشمن دوستت طرح دوستی مریز تا با دوستت دشمنی کرده باشی، با برادر خود پاک و صریح نصیحت کن و حق را باو بگو چه خوشاید او باشد چه او را بد آید، خشم را فروخور زیرا نوششی را شیرین سرانجام تر و لذت بخش تر در دنبال از آن ندیدم، با کسیکه درشتت برآید نرمش کن چه بسا که نرم شود، بر دشمن خود بتفضل و احسان برتری جو، زیرا که این شیرین تر پیروزیها است اگر خواستی از دوستی ببری یک رشته از حسن رابطه را بجای گزار که بوسیله آن بوی برگردی اگر روزی پشیمان شدی، هرگاه کسی بتو گمان خوبی دارد باو خوبی کن و گمانش را درست درآور

شوشتری

(احمل نفسک من اخیک عند صرمه) ای: قطعه. (علی الصله) عن ابن الانباری: وکم من قائل قد قال دعه فلم یک وده لک بالسلیم فقلت اذا جزیت الغدر غدرا فما فضل الکریم علی اللئیم؟ و این الالف یعطفنی علیه و این رعایه الحق القدیم؟ و لاخر: اذا ما صدیقی رابنی سوء فعله و لم یک عما ساءنی بمفیق صبرت علی اشیاء منه تریبنی مخافه ان ابقی بغیرصدیق (و عند صدوده) ای: اعراضه. (علی اللطف) بالضم، مصدر لطف بالفتح، قال الفیروز آبادی: لطف کنصر لطفا: رفق ودنا، فقول ابن ابی الحدید اللطف بفتح اللام و الطاء، الاسم من الطفه بکذا فی غیر محله. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و المقاربه) قال الشاعر: نفسک لا تعطیک کل الرضا فکیف ترجو ذاک من صاحب اجل مصحوب حیاه صفت فهل خلت من هرم عائب و قال النابغه: و استبق ودک للصدیق و لا تکن قتبا یعض بغارب ملحاحا و لبعضهم: اذا ما خلیلی ساءنی سوء فعله و لم یک عما ساءنی بمفیق صبرت علی ما کان من سوء فعله مخافه ان ابقی بغیر صدیق (و عند جموده علی البذل و عند تباعده علی الدنو و عند شدته علی اللین و عند جرمه علی العذر) قال بعضهم: انی اذا ما صاحبی تعدی فی اللوم و العذل علی حدا لم اوله بالعذل عذلا قصدا و لم ابق فی احتمال جهدا فان ابی الا التعدی عمدا اوسعته بالحلم منی صدا حتی یری وجه اختیاری سدا و یرجع الذم الی حمدا و قال ابن ابی الحدید قال الشاعر: و ان الذی بینی و بین بنی ابی و بین بنی امی لمختلف جدا فان اکلوا لحمی و فرت لحومهم و ان هدموا مجدی بنیت لهم مجدا و ان زجروا طیرا بنحس تمربی زجرت لهم طیرا تمر بهم سعدا و لا احمل الحقد القدیم الیهم و لیس رئیس القوم من یحمل الحقدا ایضا: انی و ان کان ابن عمی کاشحا لمقاذف من خلفه و ورائه (حتی کانک له عبد و کانه ذو نعمه علیک) قال ابراهیم الصولی: امیل مع الصدیق علی ابن عمی و اقضی للصدیق علی الشقیق (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و افرق بین معروفی و منی و اجمع بین مالی و الحقوق فان الفیتنی حرا مطاعا فانک واجدی عبدالصدیق (و ایاک ان تضع ذلک فی غیر موضعه، او ان تفعله بغیر اهله) فان بعض الناس کالضبع، و مرت قصه من اجارها و احسن الیها بعد نجاتها ممن اراد صیدها، و اشار الی قصتها ابن عم مجیرها فقال: و من یصنع المعروف مع غیر اهله یلاقی الذی لاقی مجیر ام عامر ادام لها حین استجارت بقربه قراها من البان اللقاح الغزائر و اشبعها حتی اذا ما تملات فرته بانیاب لها و اظافر فقل لذوی المعروف هذا جزاء من غدا یصنع المعروف مع غیر شاکر و فی الخبر: اربعه تذهبن ضیاعا: البذر فی سبخه، و السراج فی القمر، و الاکل علی الشبع، و المعروف الی من لیس باهله. و فی خبر آخر: اربعه تذهبن ضیاعا: علم عند من لا استماع له، وسر تودعه عند من لا حصانه له، و موده تمنحها من لا وفاء اه، و معروف عند من لا یشکره. و اکثر الشعراء فی ذلک، قال بعضهم: و لما رایتک تنسی الذمام و لا قدر عندک للمعدم و تجفو الشریف اذا ما اخل و تدنی الدنی علی الدرهم و هبت اخاءک للاعمیین و للاثرمین و لم اظلم و فی (اللسان) الاعمیان: السیل و النار، و الاثرمان الدهر و الموت. اذا کنت تاتی المرء تعرف حقه و یجهل منک الحق فالترک اجمل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی العیش منجاه و فی الهجرراحه و فی الارض عمن لا یواتیک مرحل ایضا: لا نائل منک و لا موعد ولا رسول فعلیک السلام ایضا: له حق و لیس علیه حق و مهما قال فالحسن الجمیل و قد کان الرسول یری حقوقا علیه لغیره و هو الرسول ایضا: ودع العتاب اذا استربت بصاحب لیست تنال موده بخصام ایضا: اذا کان خراجا اخوک من الهوی موجهه فی کل اوب رکائبه فخل له وجه الفراق و لا تکن مطیه رحال بعید مذاهبه اخوک الذی ان تدعه لملمه یجبک و ان عاتبته لان جانبه (لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی صدیقک) فی الباب الاخیر و قال (علیه السلام): اصدقاوک ثلاثه، و اعداوک ثلاثه، فاصدقاوک صدیقک، و صدیق صدیقک، و عدو عدوک، و اعداوک عدوک، اعدو صدیقک، و صدیق عدوک. و قال ابن ابی الحدید اکثروا فی المعنی: اذا صافی صدیقک من تعادی فقد عاداک و انقطع الکلام (و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت او) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (ام) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (قبیحه) و عن النبی (علیه السلام): اعن اخاک ظالما او مظلوما، فان کان مظلوما فخذ له بحقه و ان کان ظالما فخذ له من نفسه. کان ابومسلم استشار مالک بن الهیثم حین کتب الیه المنصور فی القدوم علیه مریدا لقتله، فاشار علیه مالک بعدم القدوم، فلما قتل المنصور ابا مسلم اذکر مالکا ذلک فقال له مالک: ان اخاک ابراهیم الامام حدث عن ابیه قال: لا یزال الرجل یزاد فی رایه اذا نصح لمن استشاره، و انی لکم الیوم کذلک. و فی (الطبری) کتب زیاد الی معاویه: انی قد ضبطت لک العراق بشمالی و یمینی فارغه فاشغلها بالحجاز- الی ان قال- فخرجت طاعونه علی اصبعه فارسل الی شریح- و کان قاضیه- فقال له: حدث بی ما تری و قد امرت بقطعها فاشر علی. فقال له: اخشی ان یکون الاجل قد دنا فتموت اجذم او یکون فی الاجل تاخیر و قد قطعت یدک فتعیش اجذم و تعیر ولدک، فترکها. و خرج شریح فسالوه ااخبرهم بما اشار به فلاموه و قالوا له: هلا اشرت علیه بقطعها، فقال: قال النبی (المستشار موتمن). (و تجرع الغیظ فانی لم ار جرعه احلی منها عاقبه، و لا الذ مغبه) ای: عاقبه فی (العیون) عن الرضا (علیه السلام): اوحی الله تعالی الی نبی: اذا اصبحت فاول شی ء یستقبلک فکله، و الثانی فاکتمه، و الثالث فاقبله، و الرابع فلا تویسه، و الخامس فاهرب منه. فلما اصبح مضی فاستقبله جبل اسود عظیم فوقف و قال امرنی ربی ان آکل هذا و انه لا یامرنی الا بما اطیق، فمشی الیه لیاکله، فکلما دنا منه صغر حتی انتهی الیه فوجده لقمه فاکلها فوجدها اطیب شی ء اکله، ثم مضی فوجد طستا من ذهب فقال امرنی ربی ان اکتم هذا، فحفر له حفیره و جعله فیها و القی علیه التراب، ثم مضی فالتفت فاذا الطست قد ظهر فقال قد فعلت ما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) امرنی ربی فمضی فاذا هو بطیر و خلفه بازی فطاف الطیر حوله فقال امرنی ربی ان اقبل هذا، ففتح کمه فدخل الطیر فیه، فقال له البازی اخذت صیدی و انا خلفه منذ ایام، فقال امرنی ربی الا اویس هذا، فقطع من فخذه قطعه فالقاها الیه، ثم مضی فاذا هو لحم میته منتن مدود فقال امرنی ربی ان اهرب من هذا فهرب منه و رجع،و رای فی المنام کانه قیل له: انک قد فعلت ما امرت به فهل تدری ما ذاک؟ قال: لا. قیل له: اما الجبل فهو الغضب، ان العبد اذا غضب لم یر نفسه و جهل قدره من عظم الغضب، فاذا عرف نفسه و عرف قدره و سکن غضبه کانت عاقبته کاللقمه الطیبه التی اکلها، و اما الطست فهو العمل الصالح اذا کتمه العبد و اخفاه ابی الله الا ان یظهره لیزینه به مع ما یدخر له من ثواب الاخره، و اما الطیر فهو الرجل الذی یاتیک بنصیحه فاقبله و اقبل نصیحته، و اما البازی فهو الرجل الذی یاتیک فی حاجه فلا تویسه، و اما اللحم المنتن فهو الغیبه فاهرب منها. و قال ابن ابی الحدید قال المبرد فی (کامله): اوصی علی بن الحسین ابنه محمدا فقال: یا بنی علیک بتجرع الغیظ من الرجال، فان اباک لا یسره بنصیبه من تجرع الغیظ من الرجال حمر النعم، و الحلیم اعز ناصرا و اکثر عددا. (و لن لمن غالظک فانه یوشک) ای: یکاد. (ان یلین لک) قال العسکری فی (امثاله): کان هذیل بن هبیره اغار علی بنی ضبه فاقبل بما غنم فقال اصحابه: اقسم بیننا غنیمتنا. فقال: اخاف الطلب، فابوا الا القسم، فقال: (اذا عز اخوک فهن) فصار مثلا، و معناه اذا صعب اخوک (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فلن، فانک ان صعبت ایضا کانت الفرقه. و اخذ معاویه معنی المثل، فقال: لو ان بینی و بین الناس شعره ممدوده ما انقطعت، لانی اذا مدوا ارسلت و اذا ارسلوا مددت. و قال زیاد: ایاکم و معاویه فانه اذا طار الناس وقع، و اذا وقعوا طار. هذا، و قال العسکری قال الزجاج: (هن) قی المثل بالضم، و هو خطا انما هو بالکسر، فانه بالضم من الهوان، مع انه من الهون بمعنی الرفق و اللین، قال تعالی (یمشون علی الارض هونا). قلت: لم نقف علی من قال هان یهین حتی یکون الامر (هن) بالکسر، و کیف و هو اجوف واوی و لم یجی الا علی یفعل بالضم، و انما الفعل مشترک و یفرق بین المعنیین بالمصدر، قال الفیروزآبادی: هان هونا- بالضم- و هوانا و مهانه: ذل، و هونا- بالفتح- سهل فهو هین. هذا، و فی (عیون ابن قتیبه) فی باب المشوره قال معاویه: لقد کنت القی الرجل من العرب اعلم ان فی قلبه ضغنا علی فاستشیره فیثیر الی منه بقدر ما یجده فی نفسه، فلا یزال یوسعنی شتما و اوسعه حلما حتی یرجع صدیقا استعین به فیعیننی و استنجده فینجدنی. قلت: نقله فی باب المشوره غلط کنقله (فاستشیره)، و انما هو (فاستثیره) بشهاده قوله (فیثیر الی منه بقدر ما یجده فی نفسه) و لا ربط للمشوره هنا و لا ربط الخبر بالمشوره. (وخذ علی عدوک بالفضل فانه احلی الظفرین) قال تعالی (ادفع بالتی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) هی احسن فاذا الذی بینک و بینه عداوه کانه ولی حمیم). و فی (مقاتل ابی الفرج): ان رجلا من آل عمر کان یشتم علیا (ع) اذا رای موسی بن جعفر و یوذیه اذا لقیه، فقال له بعض موالیه: دعنا نقتله. فقال: لا، ثم مضی راکبا حتی قصده فی مزرعه له فتو طاها بحماره، فصاح: لا تدس زرعنا فلم یصغ الیه و اقبل حتی نزل عنده و جعل یضاحکه و قال له: کم غرمت علی زرعک هذا. قال: مائه دینار. قال: فکم ترجو ان تربح. قال: لا ادری. قال: انما سالتک کم ترجو. قال: مائه اخری. فاخرج ثلاثمائه دینار فوهبها له، فقام فقبل راسه. فلما دخل المسجد بعد ذلک وثب العمری فسلم علیه و جعل یقول: (الله اعلم حیث یجعل رسالته) فوثب اصحابه علیه و قالوا: ما هذا فشاتمهم، فقال (علیه السلام) لاصحابه: ایما کان خیرا ما اردتم او ما اردت؟ و قالوا: وقف رجل علیه مقطعات علی الاحنف یسبه، و کان عمرو بن الاهتم جعل له الف درهم علی ان یسفه الاحنف، فجعل لا یالو ان یسبه سبا یغضب، و الاحنف مطرق صامت، فلما رآه لا یکلمه جعل الرجل یعض ابهامیه و یقول: یا سواتاه! و الله ما یمنعه من جوابی الا هوانی علیه، و قال الشاعر: کم صدیق بالعتب صار عدوا و عدو بالحلم صار صدیقا (و ان اردت قطیعه اخیک فاستبق له من نفسک بقیه ترجع الیها ان بداله) هکذا فی النسخ و الظاهر کونه مصحف (لک) فان القطیعه کانت اولا منه لا من اخیه. (ذلک یوما ما) فی (عیون ابن قتیبه) کان یقال: لا یکن حبک کلفا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و لا بغضک تلفا. و قال الحسن: احبوا هونا، فان اقواما افرطوا فی حب قوم فهلکوا. و فی الکتاب (226) (احبب حبیبک هونا ما، عسی ان یکون بغیضک یوما ما، و ابغض بغیضک هونا ما، عسی ان یکون حبیبک یوما ما) و قال ابن ابی الحدید و کان (ع) یقول: (اذا هویت فلا تکن غالیا، و اذا ترکت فلا تکن قالیا). (و من ظن بک خیرا فصدق ظنه) فی (تاریخ بغداد): ولی المنصور رجلا من بنی العباس یقال له قثم، فاتاه اعرابی فقال: یا قثم الخیر جزیت الجنه اکس بنیاتی و امهنه اقسم بالله لتفعلنه فقال قثم: و الله لا افعل. فقال الاعرابی: لکن لو اقسمت علی معن بن زائد لابر قسمی، فبلغت الکلمه معنا فبعث الیه الف دینار. و قال الشاعر: لا تجبهن بالرد وجه مومل فبقاء عزک ان تری مامولا

مغنیه

(احمل نفسک من اخیک الخ).. قد یظن بک الصدیق التقصیر فی حق من حقوقه، فیعاتبک بالصد و الهجران.. و ینبغی ان تتجاهل ذلک، و لا تعامله بالمثل و الا انهیت الصداقه بنفسک، و وضعت لها حدا بیدک.. حتی و لو کان هو البادی ء، ما دام التلافی ممکنا، فانک ان تجاهلت، و بقیت عل عادتک معه من اللطف و المداراه یذهب ما فی النفس مع الایام، و تعود المیاه الی مجراها (و عند جموده علی البذل الخ).. واسه بنفسک حتیو لو کان البخل من طبعه. (و عند جرمه علی العذر) تغاض عن هفوته و احتملها منه.. و ان طلبت صدیقا لاتعاتبه عشت بلا صدیق مدی الحیاه ای الرجال المهذب؟ و هل من العدل و الانصاف ان تطلب العصمه من خطا لا تبری ء نفسک من مثله؟ (حتی کانک له عبد) هذا کنایه عن حسن المعامله و التسامح مع الاخوان، لان الصداقه اخوه لا عبودیه، و وفاء لا الجاء (و ایاک ان تضع ذلک فی غیر موضعه) تسامح و تواضع مع الذین یقدسون النبل و الخلق الکریم، لا مع من یری التواضع منک ضعفا و افتقارا. قال اعرابی لصدیق له: کن لی ببعضک حتی اکون بکلی لک. (و لاتتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی صدیقک). و الجمع بینهما تماما کالجمع بین الماء و النار. قال رجل للامام: انی احبک و احب معاویه. فقال الامام: انت اعور الان، و نهایتک العمی او الشفاء من العور (و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت او قبیحه) ای ثقیله علی من تنصحه، کما لو کان معجبا بنفسه یدعی العلم، و ما هو من اهله، او کان کذوبا او حسودا فصارحته و نهیته، و بکلمه: انصح بالحق و ان غضب المقصود بالنصیحه، و لایهمک ما دمت مخلصا و مجتهدا فیها عند نفسک. (و تجرع الغیظ الخ).. قد یستفزک سفیه بکلمه نابیه، او حرکه مزعجه فتثور اعصابک، و علیکان تتماسک ان حدث شی ء من ذلک، و لاتستجیب لغضبک و اعصابک، و لو استسلمت للغضب لا نتهیت الی اسوا العواقب. و بالایجاز من لم یصبر علی کلمه سمع کلمات (و لن لمن غالظک الخ).. ان ظننت به خیرا، و رجوت ان یرجع عن جفوته، و یووب الی رشده، و هذا تعبیر ثان عما سبق من قول الامام: و ایاک ان تضع ذلک فی غیر موضعه. (و خذ علی عدوک بالفضل فانه احلی الظفرین) و هما: ظفر القصاص و الانتقام، و ظفر العفو و الاحسان. و هذا هو الجدیر بالعظماء و الاولیاء. و لیس من شک ان العفو یضاعف الحسنات، و ینقص السیئات. قال تعالی: و ان تعفوا اقرب للتقوی- 237 البقره. و قال الامام: متی اشفی غیظی؟ احین اعجز عن الانتقام فیقال لی: لو صبرت؟ ام حین اقدر علیه فیقال لی: لو عفوت. (و ان اردت قطیعه اخیک الخ).. و باسلوب آخر هو للامام ایضا: احبب حبیبک هونا ما عسی ان یکون بغیضک یوما ما، و ابغض بغیضک هونا ما عسی ان یکون حبیبک یوما ما. و کثیرا ما تحدث القطیعه بین الصدیقین، ثم تستانف الصداقه بحبل اقوی و اوثق اذا کان مع الهجر عقل (و من ظن بک خیرا فصدق ظنه) من وثق بنبلک فکن عند یقته، فانها قوه لک و ثروه. و العکس صحیح ای من ظن بک شرا فکذب ظنه بعمل الخیر.

عبده

عند صرمه علی الصله: صرمه قطیعته ای الزم نفسک بصله صدیقک اذا قطعک الخ … عند جموده علی البذل: جموده بخله … عاقبه و لا الذ مغبه: المغبه بفتحتین ثم باء مشدده بمعنی العاقبه و کظم الغیظ و ان صعب علی النفس فی وقته الا انها تجد لذته عند الافاقه من الغیظ فللعفو لذه ان کان فی محله و للخلاص من الضرر المعقب لفعل الغضب لذه اخری … و لن لمن غالظک: لن امر من اللین ضد الغلظ و الخشونه … فانه احلی الظفرین: ظفر الانتقام و ظفر التملک بالاحسان و الثانی احلی و اربح فائده … ان بداله ذلک یوما ما: بقیه من الصله یسهل لک معها الرجوع الیه اذا ظهر له حسن العوده … خیرا فصدق ظنه: صدقه بلزوم ما ظن بک من الخیر …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و وادار خود را درباره برادر (همکیش و دوست) خود بر پیوستن هنگام جدائی او، و بر مهربانی و دوستی هنگام دوری او، و بر بخشش هنگام بخل و خودداری او، و به نزدیکی هنگام دوری نمودن او، و بر نرمی هنگام درشتی او، و بر عذر هنگام بدکاری او (خلاصه در برابر بدیهای او نیکی کن) به طوری که مانند آن باشد که تو او را بنده و او بر تو صاحب بخشش است، و بر حذر باش از اینکه آنچه بیان شد در غیر جای خود به کار بری (با منافق چنین رفتار کنی) یا آنها را درباره کسی که لیاقت ندارد (اوباش) بجا آوری (چون نیکی با منافق و نااهل تخم در شوره زار افکندن است( با دشمن دوستت دوستی مکن که با دوست خود دشمنی کرده ای، و برای برادر )همکیش و دوست( خود پند را خالص و بی آلایش گردان )جز رضای خدا در اندرز به او قصدی نداشته باش( خواه )اندرز تو نزد او( نیکو باشد یا زشت، خشم را کم کم فرو بر )خود را نگاهدار( زیرا من آشامیدنی شیرین تر و گواراتر از آن در پایان ندیدم، و نرم باش در برابر کسی که با تو خشم و درشتی می کند، زیرا )نرمی تو او را شرمنده سازد، و( زود باشد که به تو نرمی کند )این در صورتی است که طرف اهل باشد وگرنه در برابر خشم او درشتی باید( و با دشمنت احسان و نیکی کن که آن شیرین تر از )یکی از( دو فیروزی )انتقام و به کیفر رساندن، و گذشت و نیکی کردن( است )فیروزی با نیکی شیرین تر و سودمندتر است از فیروزی انتقام، و این اندیشه اخیار و نیکان است، ولی در نظر اشرار و بدان انتقام و قتل و غارت گواراتر است( و اگر خواستی از برادر )همکیش و دوست( خود قطع کرده ببری، پس جای مقداری از دوستیت را باقی گزار که آن دوست بتواند به آن باز گردد اگر روزی از روزها آن دوستی برای او پیش آید )هنگام دوری جستن با زد و خورد با دوست هر سخنی به او مگو و هر کاری مکن، بلکه جای آشتی باقی گذار تا در موقع پشیمانی هر یک از شما به کار آید( و هر که به تو گمان خیر و نیکی برد گمانش را راست پندار )چون تو را نیک دانسته و چشم نیکی به تو دوخته، ترک خیر و نیکی ناروا است

زمانی

ارزیابی دوست

امام علیه السلام سفارش به ارزیابی دوست کرده که اول ظرفیت او را بدست آوریم، سپس رفاقت خود را توسعه دهیم و یا با او قطع رابطه نمائیم. در صورتیکه شایسته رفاقت بود لازم است باین نکته ها توجه کنیم: رابطه را بخصوص موقعیکه او قطع کرده حفظ کنید. بخشش، بخصوص موقعیکه بی اعتنائی می کند. ارتباط، بخصوص موقعیکه فاصله می گیرید. هنگامی که عصبی است با او نرم باشیم. موقعیکه عذر خواست بپذیریم. دشمنش را به دوستی نپذیریم. انسان نباید از اندرزگوئی دست بردارد خواه تذکر زیان داشته باشد یا نفع، زیرا مسلمان نباید به نفع و ضرر خود توجه داشته باشد و در هر شرائط اندرز خود را بگوید. خدای عزیز امر بمعروف را در ردیف نماز قرار داده است: (فرزندم نماز بخوان! امر بمعروف و نهی از منکر کن! در برابر مشکلات صبر کن که از علامت اراده نیرومند است. غیظ را باید فرو نشاند. امام علیه السلام می فرماید جرعه ای لذتبخشتر از فرو بردن غیظ نیست. نکته ای است که خدای عزیز در قرآن کریم به آن توجه داشته است: بد و خوبی مساوی نیست، در برابر بدی نیکی که در این صورت میان تو و دشمنت، دوستی به حد خویشاوند نزدیک خواهد رسید. این مقام فقط در اختیار صابران و کسانیکه از اخلاق بزرگ بهره مند هستند قرار می گیرد. حدود روابط اجتماعی در روابط اجتماعی باید در محدوده ای پیش برویم که هم جای آشتی و بازگشت بگذاریم و هم خودمان را در مضیقه نگذاریم. نکته ایکه خدای عزیز در قرآن مجید در داستان حضرت موسی علیه السلام و خضر مورد توجه قرار داده است. کسیکه بتو حسن ظن دارد، باید او را حفظ کنی بلکه نباید از وی سوء استفاده کنی که در این صورت بوظیفه برادری عمل نکرده ای. داستان برادران یوسف که از حسن ظن یوسف و یعقوب سوء استفاده کردند و یوسف را بچاه انداختند نمونه کاملی است. پدر خانه کسی است که در نظر افراد خانه در ردیف خدا قرار دارد بهمین جهت باید روشی در پیش گیرد که در نظر اعضای خانه بهترین افراد باشد تا نمونه این آیه قرار گیرد: باین مکه تا تو در آن هستی سوگند یاد نمی کنم. سوگند به پدر و فرزندش. انسان را با سختی (کبد) خلق کردیم. ظلم ستمگر نباید در نظر تو جلوه کند، زیرا ظلم وی بضرر او و نفع توست و در قیامت بدترین مکانها را دارد و از سوی دیگر خدا یاور مظلوم است و انتقام خود را میگیرد. و چه سودی بهتر از این؟ در برابر نیکی باید نیکی کرد تا وضع جامعه و اعتبار حفظ گردد هرگاه بجای نیکی بدی کردیم، در دنیا و آخرت سر بزیر خواهیم بود. خدای عزیز در قرآن کریم چنین می فرماید: آیا پاداش نیکی غیر از نیکی است.

سید محمد شیرازی

(احمل نفسک من اخیک- عند صرمه-) ای قطعه عنک (علی الصله) فاللازم ان تصله انت، و ان قطع هو عنک (و عند صدوده) ای هجره لک و عنفه بک (علی اللطف) اللین معه. (و المقاربه) بان تقترب منه فی مقابل هجره لک (و عند جموده) بان لا یبذل لک ما لا و لا جاها (علی البذل) و الاعطاء (و عند تباعده) عنک (علی الدنو) و الاقتراب منه (و عند شدته) ای الشده فی اخلاقه (علی اللین) فی الکلام و المعاشره، معه (و عند جرمه) بان اجرم الیک (علی العذر) بان تعتذر انت منه، لیرجع الصفاء و الوداد (حتی کانک له عبد و کانه ذو نعمه علیک) اذ بهذه الاخلاق یستقیم الوداد، و یصفو القلب، و تقوی الاخوه. (و ایاک ان تضع ذلک) ای ما ذکرت من الصفات (فی غیر موضعه) فان بعض الناس اذا لان الانسان امامهم سبب ذلک غلوائهم و شده ابتعادهم و کثره جرمهم (او ان تفعله بغیر اهله) فتجرئهم علیک اکثر فاکثر (لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی) بسبب ذلک (صدیقک) اذ ذلک تقویه لجانب العدو طبعا و اضعاف لجانب الصدیق (و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت) النصیحه (ام قبیحه) بالنسبه الیه، فان النصیحه لها ثمار طیبه، و انکانت ذات اصطدام. (و تجرع الغیظ) ای لا تظهر الغضب بل اکتمه فی نفسک (فانی لم ارجوعه احلی منها عاقبه) اذ هو یوجب المحبه و الالفه، و عدم انجرار الامر الی ما لا یحمد عقباه (و لا الذ مغبه) ای عاقبه فان الانسان یحس بعد الکظم بلذه نفسیه و راحه عقلیه. (و لن) ای کن لینا (لمن غالظک) ای تغلظ علیک فی الکلام و ما اشبه (فانه) ان لنت له (یوشک) ای یقرب (ان یلین لک) اذ لینک یحدث فیه رد فعل قوی یوجب لینه (و خذ علی عدوک بالفضل) ای تفضل علیه (فانه احلی الظفرین) ظفر الانتقام و ظفر العفو، و کونه احلی لانه یورث رفعه للانسان حتی فی نظر عدوه، و ارتیاحا فی ضمیر التفضل (و ان اردت قطیعه اخیک) ای تهجره و تقاطعه (فاستبق له من نفسک بقیه) بان تبقی بینک و بینه بقیه من الصله (ترجع الیها) ای الی تلک البقیه (ان بدا) ای ظهر (له) ای لذلک الصدیق الذی اوجب بفعله قطیعتک (ذلک) الرجوع (یوما ما) فان الرجوع بعد القطیعه التامه اشکل من الرجوع اذا بقی بعض الصله. (و من ظن بک خیرا فصدق ظنه) ای کن کما ظن و افعل الامر الذی یریده منک

موسوی

(احمل نفسک من اخیک عند صرمه علی الصله. و عند صدوده علی اللطف و المقاربه و عند جموده علی البذل و عند تباعده علی الدنو و عند شدته علی اللین، و عند جرمه علی العذر حتی کانک له عبد و کانه ذو نعمه علیک. و ایاک ان تضع ذلک فی غیر موضعه او ان تفعله بغیر اهله. و لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی صدیقک) فی هذا الفصل الشریف سیکون الحدیث حول امرین مهمین: الاول: فی الصداقه. الثانی: فی الاخوه. اما الصداقه: فقد تشوه معناها فی هذا الزمن و تلبدت بغیوم داکنه حتی لم یعد یری و یمیز الصدیق من العدو، ان الصداقه فی هذا الزمن ولیده المصالح و المنافع فقد تاسست و ابتنت علی الاساس الواهی فبمجرد ان تنقضی المصالح و المنافع تذوب الصحبه و تضمحل المحبه … اما الصداقه اذا ابتنت علی حب و قناعه و عن اختیار للمناقب الصالحه و الصفات الحمیده فی الصدیق، فان مثل هذه الصداقه تستمر و تدوم فلا یتغیر الصدیق اذا جاءته الدنیا ساحبه الیه اذیالها و لا یتبدل موقفه منک اذا صار صاحب سطوه و سلطان او قوه و تیجان. ان کل ما فی الدنیا لا یغیر نفسیه الصدیق و لا یبدله عن قدیمه الذی کان بینک و بینه لان

هذه الصداقه تبتنی علی اسسس متینه یصعب ازالتها او تغیرها. و ان احادیث اهل البیت قد تکفلت فی بیان الصداقه و متی تحقق؟ و الانکار علی الصدیق المتقلب و کیف نحافظ علی الصداقه و نرعی دوامها و استمرارها؟. - فالامام الصادق یحدد الصداقه حیث یقول: الصداقه محدوده و من لم تکن فیه تلک الحدود فلا تنسبه الی کمال الصداقه و من لم یکن فیه شی ء من تلک الحدود فلا تنسبه الی شی ء من الصداقه. اولها: ان تکون سریرته و علانیته لک واحده. و الثانیه: ان یری زینک زینه و شینک شینه. و الثالثه: لا یغیره علیک مال و لا ولایه. و الرابعه: ان لا یمنعک شیئا مما تصل الیه مقدرته. و الخامسه: ان لا یسملک عند النکبات. - و یقول الصادق ایضا لبعض اصحابه: من غضب علیک من اخوانک ثلاث مرات فلم یقل فیک شرا فاتخذه لنفسک صدیقا. - و فی نهج البلاغه: لا یکون الصدیق صدیقا حتی یحفظ اخاه فی ثلاث: فی نکبته و غیبته و وفاته. - و عن الامام الصادق علیه السلام قال: لا تسم الرجل صدیقا سمه معروفه حتی تختبره بثلاث: تغضبه فتنظر غضبه یخرجه من الحق الی الباطل و عند الدینار و الدرهم و حتی تسافر معه … - عن الامام الصادق علیه السلام عن آبائه قال: قال النبی - صلی الله علیه و آله -:

اعمل بفرائض الله تکن اتقی الناس و ارض بقسم الله تکن اغنی الناس و کف عن محارم الله تکن اورع الناس و احسن مجاوره من جاورک تکن مومنا و احسن مصاحبه من صاحبک تکن مسلما. - و فی حدیث عن الامام الصدق علیه السلام قال: لیس منا من لم یحسن صحبه من صحبه. - و قال الامام علی علیه السلام: من اطاع الواشی ضیع الصدیق. - و قال الامام علیه السلام: اصدقاوک ثلاثه و اعداوک ثلاثه: فاصدقاوک: صدیقک، و صدیق صدیقک، و عدو عدوک. و اعداوک: عدوک، و عدو صدیقک، و صدیق عدوک. - و قال الرضا علیه السلام: اصحب السلطان بالحذر و الصدیق بالتواضع و العدو بالتحرز و العامه بالبشر. - قال المامون للرضا علیه السلام: انشدنی احسن ما رویته فی السکوت عن الجاهل و ترک عقاب الصدیق، فقال علیه السلام: انی لیهجرنی الصدیق تجنبا فاریه ان لهجره اسبابا و اراه ان عاتبته اغریته فاری له ترک العتاب عتابا و اذا بلیت بجاهل متحکم یجد المحال من الامور صوابا اولیته منی السکوت و ربما کان السکوت عن الجواب جوابا اما الاخوه:. الاخوه رباط المومنین و عری المتقین احبها الله لخلقه فعاقدهم علیها، انها تتجسد فی بذل ما فی الید و السخاء بما عند الفرد و کف الاذی بل الاحسان و العطاء دون من و لا جزاء … یشعر المومن اتجاه اخیه و کانه نفسه لا یستثقل له حاجه و لا یوخر له طلبا و لا یحوجه الی المعاوده بل یبادر بمجرد ان یعرف ان اخاه یتمنی امرا او یرید حاجه یبادر فورا الی قضائها. الاخوه بین المومنین تتجسد فی بذل کل الطاقات من اجل خیر الاخ و اسداء المعروف له له و تقدیم ما تحت یده، یحب له ما یحب لنفسه و یکره له ما یکره لها … یمد یده الی کیسه دون استئذان و لا طلب … و لو جئنا الی تعالیم الاسلام فی هذه الناحیه لوجدنا المسلمین یعیشون فی عالم آخر و کانهم لا یعرفون الاسلام بل کانه لم یمر علیهم بعد و لم یسمعوا به و باحکامه، این هذه المثل و القیم التی تصور الاخ کالنفس، بل اهم من النفس فی بعض الاخبار؟ این هذا من واقعنا المر الالیم حیث التناحر و القتال و حیث الحرب و العداء فتجد المسلم فی قطر یحارب المسلم فی قطر آخر، و تجد العداء یستحکم کل یوم و تدور المهاترات و المنازعات و تدور الشتائم و التکفیر؟ و لو القینا نظره بسیطه علی امتنا العربیه و الاسلامیه لوجدنا مصداق ذلک ظاهرا للعیان، انک تجد الحدود الجغرافیه التی وضعها المتسعمر الکافر هی التی تفصل المسلم اللبنانی عن المسلم السوری و السوری عن المصری و هکذا دوالیک، و قد ساعد هذا الانفصال و الاسغلالیه ظلم الحاکمین و تکریسهم هذه الفرقه التی تخدم مصالحهم و تحفظ لهم عروشهم … ان غباء المسلمین و عدم وقوفهم بشکل صحیح علی اسلامهم جعلهم فی حاله تفکک و تصدع و نکد و شقاء لا یقفون من کبوه حتی یقعوا فی اخری و لا یسدون ثغره الا و تفتح امامهم ثغرات … این تلک التعالیم العظیمه التی لم نر منها علی مسرح الحیاه شیئا یذکر، لقد تبخرت کل تلک الارشادات و الاوامر و ذهبت کلها ادراج الریاح … فانظر رعاک الله الی قلیل من کثیر من حقوق هذه الاخوه و اعتبر بها و انظر الی واقعنا و تحقق من المفارقه الفاقعه بل المناقضات الصارخه … - عن ابی عبدالله علیه السلام قال: المسلم اخو المسلم لا یظلمه و لا یخذله و لا یخونه. و یحق علی المسلم الاجتهاد فی التواصل و التعاقد علی التعاطف و المواساه لاهل الحاجه و تعاطف بعضهم علی بعض حتی تکونوا کما امرکم الله عز و جل رحماء بینکم … - قال ابوعبدالله علیه السلام: المسلم اخو المسلم هو عینه و مرآته و دلیله، لا یخونه و لا یخدعه و لا یظلمه و لا یکذبه و لا یغتابه. - عن ابی جعفر علیه السلام قال: ان من حق المومن علی اخیه المومن ان یشبع جوعته و یواری عورته و یفرج عنه کربته و یقضی دینه فاذا مات خلفه فی اهله و ولده. - عن المعلی بن خنیس عن ابی عبدالله علیه السلام قال: قلت له: ما حق المسلم علی المسلم؟ قال: له سبع حقوق واجبات ما منهن حق الا و هو علیه واجب ان ضیع منها شیئا خرج من ولایه الله و طاعته و لم یکن لله فیه نصیب. قلت له: جعلت فداک و ما هی؟. قال: یا معلی انی علیک شفیق، اخاف ان تضیع و لا تحفظ و تعلم و لا تعمل. قلت: لا قوه الا بالله. قال: ایسر حق منها ان تحب له ما تحب لنفسک و تکره له ما تکره لنفسک. و الحق الثانی: ان تجتنب سخطه و تتبع مرضاته و تطیع امره. و الحق الثالث: ان تعینه بنفسک و مالک و لسانک و یدک و رجلک. و الحق الرابع: ان تکون عینه و دلیله و مرآته. و الحق الخامس: ان لا تشبع و یجوع و لا تروی و یظما و لا تلبس و یعری. و الحق السادس: ان یکون لک خادم و لیس لاخیک خادم فواجب ان تبعث خادمک فتغسل ثیابه و تصنع طعامه و تمهد فراشه. و الحق السابع: ان تبر قسمه و تجیب دعوته و تعود مریضه و تشهد جنازته و اذا علمت ان له حاجه تبادره الی قضائها و لا تلجئه ان یسالکها، و لکن تبادره مبادره فاذا فعلت ذلک وصلت ولایتک بوالایته و ولایته بولایتک. - عن ابان بن تغلب قال: کنت اطوف مع ابی عبدالله فعرض لی رجل من اصحابنا کان سالنی الذهاب معه فی حاجته فاشار الی فرآه ابوعبدالله فقال: یا ابان ایاک یرید هذا؟. قلت: نعم. قال: هو مثل ما انت علیه؟. قلت: نعم. قال: فاذهب الیه و اقطع الطواف. قلت: و ان کان طواف الفریضه. قال: نعم. قال: فذهبت معه ثم دخلت علیه بعد فسالته عن حق المومن؟. فقال: دعه لا ترده فلم ازل ارد علیه. قال: یا ابان تقاسمه شطر مالک ثم نظر الی فرای ما دخلنی. فقال: یا ابان اما تعلم ان الله قد ذکر الموثرین علی انفسهم. قلت: بلی. قال: اذا انت قاسمته فلم توثره، انما توثره اذا انت اعطیته من النصف الاخر. - و عن الامام علی علیه السلام قال: قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: للمسلم علی اخیه ثلاثون حقا لا براءه له منها الا بادائها او العفو: 1 - یغفر زلته. 2 - و یرحم عبرته. 3 - و یستر عورته. 4 - و یقیل عثرته. 5 - و یقبل معذرته. 6 - و یرد غیبته. 7 - و یدیم نصیحته. 8 - و یحفظ خلته. 9 - و یرعی ذمته. 10 - و یعود مرضه. 11 - و یشهد میته. 12 - و یجب دعوته. 13- و یقبل هدیته. 14 - و یکافی صلته. 15 - و یشکر نعمته. 16 و یحسن نصرته. 17 - و یحفظ حلیلته. 18 - و یقضی حاجته. 19 - و یستنجح مسالته. 20 و یسمت عطسته. 21 - و یرشد ضالته. 22 - و یرد سلامه. 23 - و یطیب کلامه. 24 - و یبر انعامه. 25 - و یصدق اقسامه. 26 - و یوالی ولیه. 27 - و لا یعادیه. 28 - و ینصره ظالما و مظلوما، فاما نصرته ظالما فیرده عن ظلمه و اما نصرته مظلوما فیعینه علی اخذ حقه. 29 - و لا یسلمه و لا یخذله. 30 و یحب له من الخیر ما یحب لنفسه و یکره له ما یکره لنفسه. و قد ذکر صاحب المحجه البیضاء للاخوه ثمانیه حقوق نذکر فهارسها مع بعض الالتفاتات … - الاول: المال: فقد قال الامام علی بن الحسین علیهماالسلام لرجل: هل یدخل احدکم یده فی کم اخیه و کیسه فیاخذ منه ما یرید من غیر اذن؟. قال: لا. قال: فلستم باخوان. - الثانی: الاعانه بالنفس فی قضاء الحاجات و القیام بها قبل السوال و تقدیمها علی الحاجات الخاصه. قال الامام جعفر بن محمد الصادق علیهماالسلام: انی لاتسارع الی قضاء حوائج اعدائی مخافه ان اردهم فیستغنوا عنی. - الثالث: اللسان بالسکوت مره و النطق اخری، اما السکوت فان یسکت عن ذکر عیوبه فی حضرته و غیبته. - الرابع: حق اللسان فی الکلام کان یذکر فضائله. - الخامس: الدعاء للاخ فی حیاته و مماته بکل ما یحبه لنفسه و لاهله. - السادس: العفو عن الزلات. - السابع: الوفاء و الاخلاص.- الثامن: التخفیف و ترک التکلیف و ذلک ان لا یکلف اخاه ما یشق علیه. ان الامام فی وصیته یرید ان یوکد التلاحم القوی بین الاخوه و یسعی الی ردم ای هوه یمکن ان توسع الخلاف او تعمقه. فاذا بدرت من صدیق بادره او صدرت هفوه او کان الصدیق لامر ما قد تغیر فیجب ان یقابله الصدیق الاخر بعکس ذلک فیصله عند القطیعه و یلطف به عند الصدود و یبذل له عند بخله، و یدنو منه عند بعده و بهذا المفاد وردت الاحادیث الکثیره. منها ما رواه فی الکافی عن ابی عبدالله علیه السلام عن النبی - صلی الله علیه و آله - قال: قال رسول الله - صلی الله علیه و آله - فی خطبه: الا اخبرکم بخیر خلایق الدنیا و الاخره؟ العفو عمن ظلمک، و تصل من قطعنا و الاحسان الی من اساء الیک و اعطاء من حرمک. و فی حدیث آخر عن ابی حمزه الثمالی عن علی بن الحسین قال: سمعته یقول: اذا کان یوم القیامه جمع الله تبارک و تعالی الاولین و الاخرین فی صعید واحد ثم ینادی مناد این اهل الفضل؟ قال: فیقوم عنق من الناس فتتلقاهم الملائکه فیقولون: و ما کان فضلکم؟ فیقولون: کنا نصل من قطعنا و نعطی من حرمنا و نعفو عمن ظلمنا فقال: فیقال لهم: صدقتم ادخلوا الجنه. (و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت او قبیحه و تجرع الغیظ فانی لم ار جرعه احلی منها عاقبه و لا الذ مغبه. و لن لمن غالظک فانه یوشک ان یلین لک. و خذ علی عدوک بالفضل فانه احلی الظفرین. و ان اردت قطیعه اخیک فاستبق له من نفسک بقیه یرجع الیها ان بدا له ذلک یوما ما) فی هذا الفصل الشریف خمسه امور: الاول: قوله علیه السلام: و امحض اخاک النصیحه حسنه کانت او قبیحه. کان للنصیحه قیمتها و اهمیتها یوم کان الود بین المسلمین قائما و التحابب بینهم ساریا، کان المسلم یلتقی مع اخیه المسلم لیقدم له النصیحه التی یراها لنفسه حیث کانت الروح الایجابیه بین الاخوه تتفاعل فیما بینهم و کانوا یعیشون کالجسد الواحد یری احدهم زین اخیه زینه و شین اخیه شینه. کان الاخ یندفع فی سبیل لذل النصیحه لانها تحمل الخیر و الود و توجه الاخ الی ما فیه الصلاح و السعاده … و کان الاخ المتوجهه نحوه النصیحه یتقلبها برحابه صدر و وعی، یصغی الیها و یعطیها اهمیه کبری، یحرک فکره فیها و یاخذها بعین الاعتبار … هکذا کان المسلمون بل اکثر من ذلک … و این هم منا الیوم … لا یجرو احد ان ینصح احدا لان هذه النصیحه اما انها ترفض او تهمل او تاتی بشر قبیح للناصح الامین … و هذا یعود تاره للناصح للشک فی اخلاصه و تهمته فی النصیحه او لنفس الشخص المنصوح حیث یجد نفسه اکبر من النصیحه او اکبر من الناصح دون ان ینظر الی النصیحه نفسها و یحلل معناها و یدرسها بجدیه و واقعیه … ففی حین یسلک المسلمون خلاف دینهم یصر الاسلام و یوکد و یکرر الطلب من الاخوه ان یبذلوا النصیحه لبعضهم البعض، لیس النصیحه التی تکسب الود و ترضی الاخ فحسب، لیست النصیحه التی توافق مزاج الاخ و توفر له الرضا بها و الارتیاح، بل یجب ان تکون النصیحه حتی فیما یکون ثقیلا علیه قاسیا علس سمعه و قلبه اذا کانت النصیحه صحیحه و سلیمه و لها حقیقتها و واقعیتها … یجب ان تکون النصیحه من الاخ نحو اخیه مطلقه العنان فی ما احب و کره لانها فی کلتا الحالتین تعود علیه بالنفع و الصلاح و هذا هو غایه الاخوه و هدفها البعید. قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: ان اعظم الناس منزله عند الله یوم القیامه امشاهم فی ارضه بالنصیحه لخلقه، و یقول الامام الصادق: علیکم بالنصح لله فی خلقه فلن تلقاه بعمل افضل منه. الثانی: قوله علیه السلام: و تجرع الغیظ فانی لم ار جرعه احلی منها عاقبه و لا الذ مغبه. ما اجمل الانسان و اکبره عندما یعلو علی غضبه و یرتفع عن تفجیره ضربه قاصمه او کلمه قاسیه او صرخه موذیه … ما اروع الانسان عندما یبتسم ثغره و جوفه یغلی، و یضحک سنه و یکاد قلبه ینفجر من الغضب، انه یحلم، یقابل الاساءه بالاحسان و یحلم و ان جهل علیه و یحاور بالکلمه الطیبه و النظره العطوفه دون ان یثار او ینفجر فی وجه خصمه … کظم الغیظ ان تحبس غضبک مهما کانت اسبابه و تعیش مع من اثارک باللین و الوعی فتفتح له باب الحوار الاخوی و تحلم علیه حتی یعود عن غضبه و یرتدع عن تصرفه … ان الانسان اذا امتلک غضبه و استولی علی اعصابه یستطیع ان یعیش فی ارتیاح و هدوء بال … و کم وجدنا اولئک الحمقی الذی یثورون لاتفه الاسباب و احقرها … و کم راینا من المشاکل التی کانت یمکن ان تحل بابتسامه او کلمه طیبه او تجاوز عن امر حقیر لا یستحق الوقوف عنده … کظم الغیظ عملیه امتلاک لما یتحرک فی الانسان من احساسات و انفعالات غیر عقلانیه و سیطره کامله علیها عند حب الانتقام و الثار و قد وردت الاحادیث الکثیره التی تحث علیه و تمدح فاعله. عن ابی عبدالله علیه السلام قال: کان علی بن الحسین علیهماالسلام یقول ما احب ان لی بذل نفسی حمر النعم، و ما تجرعت جرعه احب الی من جرعه لا اکافی بها صاحبها. - قال ابوعبدالله علیه السلام: ما من عبد کظم غیظا الا زاده الله عز و جل عزا فی الدنیا و الاخره. و قد قال الله عز و جل: (الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین)، و اثابه الله مکان غیظه ذلک. - عن علی بن الحسین علیهماالسلام قال: قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: 388 من احب السبیل الی الله عز و جل جرعتان: جرعه غیظ تردها بحلم و جرعه مصیبه تردها بصبر. - قال ابوعبدالله علیه السلام: ما من جرعه یتجرعها العبد احب الی الله عز و جل من جرعه غیظ یتجرعها عند ترددها فی قلبه، اما بصیر و اما بحلم. الثالث: قوله علیه السلام: و لن لمن غالظک فانه یوشک ان یلین لک. ان الله سبجانه و تعالی مدح نبیه و بین له فضیله لینه و عطفه و حنانه فقال تعالی: (و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک … ). فکما ان الغلظه و الخشونه تنفر الناس و تفرقهم فان اللین و العطف و الحب یجمعهم … اذا کنت مع اصدقائک غلیظا حرکت نفوسهم علیک و اثرتها نحوک فان النفوس اذا کانت لینه تتحبب الی الناس و تقترب منهم لان اللین نوع من الاحسان و النفوس مطبوعه علی حب من احسن الیها، و هذا عکس الغلظه و الجفاء، فانه منفر للمرء مبعد له عن اخوانه و اصدقائه. فمن غالظک فی حدیث او نظره او نحوها فلن معه و تحبب الیه تجده عما قریب یعود الیک و یقابلک بافعالک خیرا و یجازیک باحسانک احسانا … الرابع: قوله علیه السلام: و خذ علی عدوک بالفضل فانه احلی الظفرین. الظفرین احدهما الغلبه علی العدو و الانتصار علیه فی ساحه الجهاد، و الاخر ان تاخذ علیه بالفضل من الاحسان و الاکرام حتی تسکته بل تجعله لسانا ینطلق فی مدحک و تقریظک و هذا الاخیر من الظفرین اهم من الاول و احلی و اثمن و اجمل … فان فی الاول تقضی علیه مادیا و تنتصر علیه عسکریا بقوه زندک و سلاحک الذی یشترک فیه ای حیوان یکون اقوی منک بینما فی الاخر یتمثل الانتصار الفکری و الغلبه العلمیه حیث تحوله بهذا الاحسان و الفضل الی لسان ینطق بحمدک و یذکر فضلک و احسانک، فی الاول تجده یتململ لینقض علیک لانه لم یذعن لک الا تحت و طاه الغلبه بینما فی الاخر یذعن لک من الداخل و یشعر انک باحسانک متفضل علیه محسن الیه. الخامس: قوله علیه السلام: و ان اردت قطیعه اخیک فاستبق له من نفسک بقیه ترجع الیها ان بدا له ذلک یوما ما. جاءت کلمه الامام هنا تعلیما سماویا لهذا الانسان الذی تنزع نفسه الی الشر و یرید ان یسلک مع اخیه خلاف المرسوم له شرعا. یرید الامام ان یقول لهذا الانسان: ان اخاک لیس عاریا عن کل فضیله و لا مسلوب الحسنات کلها بل لا یخلون ان یکون فیه بعض المزایا الحمیده و الصفات الطیبه، فاذا تشاکست معه فی امر و تفرقت کلمتکما الی غیر اجتماع فیجب ان تحتفظ له ببقیه باقیه فی نفسک من هذه الصفات یمکن ان یرجع الیها اذا عادت الامور الی مجاریها و صفت الموارد لشاربیها … ان بعض الناس اذا غضب علی اخیه او لم یعجبه اخوه فی بعض تصرفاته او خالفه فی رای او اتجاه او ارتکب معه خطیئه عمدا او خطا، تراه یتعامل معه معامله العدو فیکشف کل اوراقه التی وضعها هذا الاخ بین یدیه ایام السرور و الهناء، انه لا یبقی بقیه من تلک الاسرار التی کان یسرها الیه صدیقه فتراه یکشفها سرا سرا و یبوح بها واحده اثر اخری، و یعمد الی صفاته لیعریه من کل فضیله و ینسب الیه کل سیئه ذمیمه … لقد انقطع حبل الود بینهما و تمزق ذلک الشمل الذی کان ملتئما فیما مضی … ان من یقطع کل الخطوط بینه و بین اخیه یصعب علیه العود الیه حتی لو کان الاخ یتمتع بایجابیات و حسنات و یرید ان یرجع ادراجه نحوه … کیف یرجع الیه و قد تقطعت السبل التی کانت تصله به؟! لم یعد خیط رفیع یصل بینهما او یجمعهما؟! فالامام ینبهنا الی معنی دقیق و عظیم و هو ان لا نقطع کل الخطوط و الخیوط التی بیننا و بین الاخ بل یجب ان نبقی بعضها حتی اذا اراد الرجوع امکن ذلک و سهل الامر … (و من ظن بک خیرا فصدق ظنه، و لا تضیعن حق اخیک اتکالا علی ما بینک و بینه، فانه لیس لک باخ من اضعت حقه، و لا یکن اهلک اشقی الخلق بک، و لا ترغبن فی من زهد عنک. و لا یکونن اخوک اقوی علی قطیعتک منک علی صلته، و لا تکونن علی الاساءه اقوی منک علی الاحسان و لا یکبرن علیک ظلم من ظلمک، فانه یسعی فی مضرته و نفعک. و لیس جزاء من سرک ان تسوءه) فی هذا الفصل امور یجب التعرض لها. الاول: قوله علیه السلام: و من ظن بک خیرا فصدق ظنه. ترغیب فی عمل الخیر و قوه دفع فی سبیل الصالحات … انه اسلوب من اروع الاسالیب و طریقه رائعه من الطرق التی تاخذ بید الانسان نحو الفضیله … اسلوب الظن الحسن بمن ابتدا الخطوه الاولی فی طریق اصلاح النفس و تهذیبها … ان حسن ظنک بانسان یجعله قهرا عنه ان یصدق ظنک، حسن الظن یشکل قوه الدفع فی المظنون به، فمن نادیته بصفه حمیده او خصله عالیه اضطر ان یتصنع او یتکلف حتی یبلغ هذه الخصله … فمن کررت علیه یا صادق اضطر ان یحقق هذه الصفه فی نفسه و یظهرها لک بصوره صادقه و اذا تکرر منه هذا الفعل و استمر فیعود بعد مده عاده - ائمه یعسر علیه ان یتخلی عنها بسهوله …

دامغانی

مکارم شیرازی

احْمِلْ نَفْسَکَ مِنْ أَخِیکَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَی الصِّلَهِ،وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَی اللَّطَفِ وَ الْمُقَارَبَهِ،وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَی الْبَذْلِ،وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَی الدُّنُوِّ،وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَی اللِّینِ،وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَی الْعُذْرِ،حَتَّی کَأَنَّکَ لَهُ عَبْدٌ،وَ کَأَنَّهُ ذُو نِعْمَهٍ عَلَیْکَ وَ إِیَّاکَ أَنْ تَضَعَ ذَلِکَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ،أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَیْرِ أَهْلِهِ.لَا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِیقِکَ صَدِیقاً فَتُعَادِیَ صَدِیقَکَ،وَ امْحَضْ أَخَاکَ النَّصِیحَهَ، حَسَنَهً کَانَتْ أَوْ قَبِیحَهً،وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَهً أَحْلَی مِنْهَا عَاقِبَهً، وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّهً.وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَکَ،فَإِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَلِینَ لَکَ،وَ خُذْ عَلَی عَدُوِّکَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحْلَی الظَّفَرَیْنِ.وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِیعَهَ أَخِیکَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِکَ بَقِیَّهً یَرْجِعُ إِلَیْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِکَ یَوْماً مَا.وَ مَنْ ظَنَّ بِکَ خَیْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ.

ترجمه

(فرزندم!)در مقابل برادر دینی خود (این امور را بر خود تحمیل کن:) به هنگام قطع رابطه از ناحیه او،تو پیوند برقرار نما و در زمان قهر و دوریش به او نزدیک شو،در برابر بخلش،بذل و بخشش و به وقت دوری کردنش نزدیکی اختیار کن،به هنگام سخت گیریش نرمش و به هنگام جرم،عذرش را بپذیر، آن گونه که گویا تو بنده او هستی و او صاحب نعمت توست؛اما بر حذر باش از اینکه این کار را در غیر محلش قرار دهی یا درباره کسی که اهلیّت ندارد به کار بندی.هرگز دشمن دوست خود را به دوستی مگیر که با این کار به دشمنی با دوست خود برخاسته ای.نصیحت خالصانه خود را برای برادرت مهیا ساز، خواه این نصیحت (برای او) زیبا و خوشایند باشد یا زشت و ناراحت کننده.

خشم خود را جرعه جرعه فرو بر که من جرعه ای شیرین تر و خوش عاقبت تر و لذت بخش تر از آن ندیدم.

با کسی که با تو به خشونت رفتار می کند نرمی کن که امید می رود به زودی در برابر تو نرم شود.با دشمن خود با فضل و کرم رفتار کن که در این صورت از میان دو پیروزی (پیروزی از طریق خشونت و پیروزی از طریق محبّت) شیرین ترین را برگزیده ای.اگر خواستی پیوند برادری و رفاقت را قطع کنی جایی برای آشتی بگذار که اگر روزی خواست باز گردد بتواند.کسی که درباره تو گمان نیکی ببرد با عمل گمانش را تصدیق کن.

شرح و تفسیر: در برابر بدی ها نیکی کن!

در برابر بدی ها نیکی کن!

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه وظیفه انسان را در برابر دوستانش ضمن چند توصیه بیان می فرماید؛نخست می گوید:«در برابر برادر دینی خود(این امور را بر خویش تحمیل کن:) به هنگام قطع رابطه از ناحیه او،تو پیوند برقرار نما و در زمان قهر و دوریش به او نزدیک شو،در برابر بخلش،بذل و بخشش و به وقت دوری کردنش نزدیکی اختیار کن،به هنگام سخت گیریش نرمش و به هنگام جرم عذرش را بپذیر آن گونه که گویا تو بنده او هستی و او صاحب نعمت توست»؛ (احْمِلْ نَفْسَکَ مِنْ أَخِیکَ عِنْدَ صَرْمِهِ {1) .«صرم»به معنای قطع کردن و بریدن و جدا ساختن،در اینجا به قطع رابطه با دیگری اشاره دارد.نقطه مقابل آن صله و برقرار ساختن پیوند است. }عَلَی الصِّلَهِ،وَ عِنْدَ صُدُودِهِ {2) .«صدود»مصدر و به معنای منع کردن است. }عَلَی اللَّطَفِ {3) .«اللَّطَف»بر وزن«شرف»و در بعضی از نسخ بر وزن«قفل»آمده و به معنای محبّت کردن و نیکی نمودن است. }وَ الْمُقَارَبَهِ،وَ عِنْدَ جُمُودِهِ {4) .«جمود»در اینجا به معنای بخل است،نقطه مقابل بذل. }عَلَی الْبَذْلِ،وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَی الدُّنُوِّ،وَ عِنْدَ

شِدَّتِهِ عَلَی اللِّینِ،وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَی الْعُذْرِ،حَتَّی کَأَنَّکَ لَهُ عَبْدٌ،وَ کَأَنَّهُ ذُو نِعْمَهٍ عَلَیْکَ).

امام علیه السلام در این توصیه اش فرزند خود را از مقابله به مثل در برابر خشونت و بی محبتی دوستان،بر حذر می دارد و در ضمن شش جمله مقابله به ضد را در این گونه موارد توصیه می کند،چرا که مقابله به مثل پایه و اساس دوستی را به خطر می افکند و انسان دوستان خود را از دست می دهد؛ولی اگر در برابر بی مهری مهر ورزد و در برابر بدی ها نیکی کند،به زودی دوستش به اشتباه خود پی می برد و شرمنده می شود و در مقام جبران بر می آید و پایه های دوستی محکم تر از پیش می شود.

عبارات امام علیه السلام در اینجا در واقع شرح چیزی است که در قرآن کریم آمده است که می فرماید:« اِدْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ* وَ ما یُلَقّاها إِلاَّ الَّذِینَ صَبَرُوا وَ ما یُلَقّاها إِلاّ ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ »؛بدی را با نیکی دفع کن ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است،گویی دوستی گرم و صمیمی است اما جز کسانی که دارای صبر و استقامتند به این مقام نمی رسند و جز کسانی که بهره عظیمی (از ایمان و تقوا) دارند به آن نائل نمی شوند». {1) .فصلت،آیه 34 و 35. }

گر چه این آیه در مورد دشمنان است،ولی به طور مسلّم درباره دوستان نیز صادق خواهد بود.سیره پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه هدی علیهم السلام و علمای بزرگ نیز همین معنا را نشان می دهد که جز در موارد استثنایی در برابر بدی های دوستان و دشمنان،به مقابله به مثل بر نمی خواستند.

ولی از آنجا که بعضی از افراد پست و کوته فکر ممکن است از این گونه رفتار سوء استفاده کنند،امام علیه السلام این گروه را استثنا کرده می فرماید:«اما بر حذر باش از اینکه این کار را در غیر محلش قرار دهی یا درباره کسی که اهلیت ندارد به کار

بندی»؛ (وَ إِیَّاکَ أَنْ تَضَعَ ذَلِکَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ،أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَیْرِ أَهْلِهِ).

تفاوت جمله «وَ إِیَّاکَ أَنْ تَضَعَ...» و جمله «أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ...» در این است که جمله دوم به افراد نااهل و لجوج و کینه توز اشاره دارد که نیکی در برابر بدی آنها سبب جرأت و جسارتشان می شود و مانند«ترحم بر پلنگ تیز دندان»است؛ولی جمله اوّل ناظر به کسانی است که چنین حالتی ندارند؛اما نیکی های مکرر در برابر بی مهری های آنها ای بسا سبب اشتباهشان می شود و خیال می کنند کار خوبی انجام داده اند.

تعبیر به«احْمِلْ»در آغاز این توصیه اشاره به این است که خوبی کردن در برابر بدی گر چه برای انسان مشکل است؛ولی باید آن را بر خود تحمیل کرد.

حضرت در دومین توصیه می فرماید:«هرگز دشمن دوست خود را به دوستی مگیر که با این کار به دشمنی با دوست خود برخاسته ای»؛ (لَا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِیقِکَ صَدِیقاً فَتُعَادِیَ صَدِیقَکَ).

این عملی منافقانه است که انسان هم با دوستش دوستی کند و هم با دشمن دوستش؛این روش کسانی است که دوستی صادقانه ندارند و هدفشان این است که از هر کسی بهره بگیرند و در این راه از کارهای ضد و نقیض نیز پروا ندارند.

البته این در جایی است که دشمنی دشمن ظالمانه باشد نه آنجا که دوست ما کار خلافی کرده و کار خلافش سبب دشمنی افرادی شده است.

نیز این سخن در جایی است که هدف از طرح دوستی با دشمنِ دوست اصلاح میان آنها نبوده باشد که اگر این کار به منظور اصلاح ذات البین باشد نه تنها زشت و ناپسند نیست،بلکه کاری بسیار شایسته است.

شایان توجّه است که اندرز امام علیه السلام در اینجا تنها درباره اشخاص صادق نیست،بلکه درباره گروه ها و ملت ها و دولت ها نیز صادق است،هر چند در دنیای امروز بسیارند دولت هایی که با طرفین دعوا طرح دوستی می ریزند بی

آنکه قصد صلح و سازشی داشته باشند،بلکه هدفشان این است که از هر دو برای تأمین منافع شخصی خود استفاده کنند.هم با ما دوستند و هم با دشمنان ما و جالب اینکه آن را پنهان نمی دارند؛آشکارا با ما طرح دوستی عمیق می ریزند و آشکارا با دشمنان ما نرد عشق می بازند.

شخصی به امیر مؤمنان علی علیه السلام عرض کرد:من هم ترا دوست دارم و هم فلان شخص را-و نام بعضی از دشمنان امام علیه السلام را برد-(در بعضی از روایات آمده که نام معاویه را برد) امام علیه السلام فرمود:تو الان یک چشمی هستی یا به کلی نابینا شو (و دشمنانم را دوست بدار) و یا کاملا بینا باش (و مرا دوست دار). {1) .بحارالانوار،ج 27،ص 58،ح 17.}

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام می خوانیم:کسی خدمتش عرض کرد:

فلان کس شما را دوست می دارد؛ولی در بیزاری از دشمنانتان ضعیف است فرمود:«هَیْهَاتَ کَذَبَ مَنِ ادَّعَی مَحَبَّتَنَا وَ لَمْ یَتَبَرَّأْ مِنْ عَدُوِّنَا؛هیهات دورغ می گوید کسی که ادعای محبّت ما می کند و از دشمنان ما بیزاری نمی جوید». {2) .همان مدرک،ح 18. }

قرآن کریم خطاب به پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:« لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ »؛هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی یانی که با دشمنان خدا و پیامبرش دوستی کنند،هر چند فرزند پدران،یا پسران یا برادران یا خویشاوندانشان باشند». {3) .مجادله،آیه 22.}

سپس در سومین توصیه در این بخش از وصیّت نامه می فرماید:«نصیحت خالصانه خود را برای برادرت مهیا ساز خواه این نصیحت زیبا و خوشایند باشد یا زشت و ناراحت کننده»؛ (وَ امْحَضْ {4) .«امحض»از ریشه«محض»بر وزن«وعظ»به معنای خالص کردن و در مورد نصیحت به معنای خیر خواهی خالی از هر گونه شائبه است. }أَخَاکَ النَّصِیحَهَ،حَسَنَهً کَانَتْ أَوْ قَبِیحَهً).

اشاره به اینکه بسیار می شود که دوستان انسان از نصایحی که ممکن است سبب آزردگی خاطر ما شود پرهیز می کنند و حقایق را کتمان می نمایند.آنها در واقع نصیحت کننده با اخلاص نیستند،زیرا اگر مشکل کسی را به او بگویند و موقتا ناراحت شود؛ولی او را از خطر و ضرر یا از گناهی رهایی بخشند بسیار بهتر از آن است که لب فرو بندند و او را در دام مشکلات و خطرات رها سازند.

متأسفانه بسیارند کسانی که روی همین گونه ملاحظات از اندرزهای به موقع صرف نظر می کنند و خدا را از خود ناراضی و به خلق خدا خیانت می نمایند.

جالب اینکه در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم:«أَحَبُّ إِخْوَانِی إِلَیَّ مَنْ أَهْدَی إِلَیَّ عُیُوبِی؛محبوب ترین دوستان من آنها هستند که عیوب مرا به من هدیه می کنند». {1) .کافی،ج 2،ص 639،ح 5. }

یعنی انسان عاقل نه تنها نباید از بیان عیوب خود بر زبان دیگران ناراحت شود بلکه آنها را به گفتن این عیوب تشویق کند.

در حدیث پر معنای دیگری از امام باقر علیه السلام چنین نقل شده است که به یکی از دوستانش فرمود:«اتَّبِعْ مَنْ یُبْکِیکَ وَ هُوَ لَکَ نَاصِحٌ وَ لَا تَتَّبِعْ مَنْ یُضْحِکُکَ وَ هُوَ لَکَ غَاشٌّ؛از کسی پیروی کن که تو را می گریاند؛اما خالصانه سخن می گوید و از آن کس بپرهیز که تو را می خنداند اما ناخالصانه حرف می زند (و زشتی هایت را در نظرت زیبا نشان می دهد)». {2) .همان مدرک،ص 638،ح 2. }

آن گاه امام علیه السلام در چهارمین توصیه اش می فرماید:«خشم خود را جرعه جرعه فرو بر که من جرعه ای شیرین تر و خوش عاقبت تر و لذت بخش تر از آن ندیدم»؛ (وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَهً أَحْلَی مِنْهَا عَاقِبَهً وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّهً). {3) .«مغبّه»به معنای عاقبت از ریشه«غَبّ»به معنای عاقبت گرفته شده است.این ریشه گاهی در مورد کارها و اموری که یک در میان انجام می شود اطلاق می گردد؛مانند روایت معروفی که از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده که به بعضی از یارانش فرمود:«زُرْ غِبّاً تَزْدَدْ حُبّاً؛همه روز به دیدن من نیا،بلکه یک روز در میان باشد تا محبّت شدیدتر شود».(مستدرک الوسائل،ج 10،ص 374،ح 12210) }

امام علیه السلام در اینجا خشم را به داروی تلخی تشبیه می کند که نوشیدنش سخت و طاقت فرساست و به همین دلیل انسان ناچار است آن را کم کم و به صورت جرعه جرعه بنوشد؛ولی دارویی بسیار شفا بخش است و عاقبتش شیرین و لذیذ، زیرا انسان را از شرمساری و ندامت و پشیمانی و زیان های بسیار که غالبا به هنگام خشم در صورت عدم خویشتن داری دامان انسان را می گیرد،نجات می دهد.

در کافی از امام باقر علیه السلام نقل شده است که فرمود:پدرم به من چنین نصیحت کرد:

«یَا بُنَیَّ مَا مِنْ شَیْءٍ أَقَرَّ لِعَیْنِ أَبِیکَ مِنْ جُرْعَهِ غَیْظٍ عَاقِبَتُهَا صَبْرٌ وَ مَا مِنْ شَیْءٍ یَسُرُّنِی أَنَّ لِی بِذُلِّ نَفْسِی حُمْرَ النَّعَمِ؛فرزندم چیزی همچون صبر در هنگام خشم مایه روشنی چشم من نخواهد بود و من دوست ندارم نفس خویش را (به هنگام غضب) ذلیل سازم هر چند ثروت های عظیمی در برابر آن به دست آورم». {1) .الکافی،ج 2،ص 110،ح 10.}

در حدیثی نیز از امام صادق علیه السلام می خوانیم:«مَنْ کَظَمَ غَیْظاً وَ لَوْ شَاءَ أَنْ یُمْضِیَهُ أَمْضَاهُ أَمْلَأَ اللّهُ قَلْبَهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ رِضَاهُ؛کسی که خشم خود را فرو برد در آنجا که می تواند بر طبق آن عمل کند (ولی خودداری نماید) خداوند روز قیامت قلبش را از خوشنودی خود پر می کند». {2) .همان مدرک،ح 6.}

در پنجمین توصیه می افزاید:«با کسی که با تو به خشونت رفتار می کند نرمی کن که امید می رود به زودی در برابر تو نرم شود»؛ (وَ لِنْ {3) .«لن»فعل امر از ریشه«لین»بر وزن«چین»به معنای نرم بودن است. }لِمَنْ غَالَظَکَ {4) .«غالظ»از ریشه«غلظت»به معنای خشونت (نقطه مقابل لینت و نرمش) گرفته شده است. }فَإِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَلِینَ لَکَ).

بسیارند کسانی که در هنگام خشونت راه خشونت را پیش می گیرند و

خشونت ها به صورت تصاعدی پیش می رود و گاه به جاهای خطرناک می رسد؛ ولی اگر انسان بر نفس خویش مسلط باشد و با اراده و تصمیم خود را در برابر خشونت ها کنترل کند و به جای خشونت،راه نرمش را پیش گیرد،نه تنها خشونت ها پایان می گیرد بلکه جای خود را به دوستی و محبّت و نرمش می دهد همان گونه که قرآن مجید بر این معنا تأکید می نهد و نیکی را در برابر بدی توصیه می کند و نیکی را سبب جلب دوستی می داند. {1) .به سوره فصلت،آیه 34 و 35 مراجعه شود. }

سپس در ششمین توصیه می فرماید:«با دشمن خود با فضل و کرم رفتار کن که در این صورت از میان دو پیروزی (پیروزی از طریق خشونت و پیروزی از طریق محبّت) شیرین ترین را برگزیده ای»؛ (وَخُذْ عَلَی عَدُوِّکَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحْلَی الظَّفَرَیْنِ).

این جمله در واقع تاکیدی است بر آنچه در توصیه های قبل آمد؛ولی با تعبیری دلپذیر می فرماید:تو ممکن است از طریق شدت و خشونت بر دشمنت پیروز شوی و نیز ممکن است از طریق ابراز محبّت و دوستی؛به یقین دومی شیرین تر است و عاقبت بهتری دارد،چرا که در آینده بیم خشونتی نخواهی داشت در حالی که اگر با خشونت پیروز شوی هر زمان انتظار خشونت جدیدی از سوی دشمن خواهی داشت و به تعبیر دیگر در روش اوّل دشمن همچنان دشمن باقی می ماند در حالی که در روش دوم،دشمن مبدل به دوست می گردد.

در کتاب مقاتل الطالبیین ابوالفرج اصفهانی داستان جالبی در این زمینه از موسی بن جعفر علیهما السلام نقل می کند که مردی از خاندان عمر چون حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را می دید،به امیر المؤمنین علی علیه السلام دشنام می داد تا حضرت را ناراحت کند.یکی از دوستان امام علیه السلام عرض کرد اجازه دهید آن مرد ناصبی را به قتل برسانیم.امام علیه السلام فرمود:نه سپس سوار شد و به سوی مزرعه آن مرد ناصبی

رفت و با مرکب خود مقداری از زراعت او را پایمال کرد.مرد ناصبی فریاد برآورد:زراعت ما را پایمال نکن.امام علیه السلام (به خاطر مصالحی) گوش به حرف او نداد و همچنان پیش آمد تا نزد او رسید و با او به شوخی و مزاح پرداخت سپس فرمود:چقدر هزینه کشت این زراعت تو شده است عرض کرد:صد دینار.

فرمود:چقدر امید داری که سود کنی؟ عرض کرد:نمی دانم.امام علیه السلام فرمود:

(نگفتم چقدر سود می کنی) گفتم:چقدر امید داری سود کنی؟ عرض کرد:صد دینار.امام علیه السلام سیصد دینار در آورد و به او بخشید.آن مرد برخاست و سر امام علیه السلام را بوسید.هنگامی که امام علیه السلام بعد از این ماجرا وارد مسجد شد آن مرد ناصبی برخاست سلام کرد و گفت:«اللّه اعلم حیث یجعل رسالته؛خدا می داند رسالت و نبوّت خود را در چه خاندانی قرار دهد»یاران آن مرد ناصبی برخاستند و او را نهی کردند و گفتند:این چه کاری است که می کنی؟ مرد ناصبی به آنها دشنام داد.در اینجا امام علیه السلام به یارانش فرمود:کدام یک بهتر بود آنچه را شما می خواستید یا آنچه را من می خواستم؟ {1) .مقاتل الطالبیین،ص 332.مرحوم علامه مجلسی همین داستان را به صورت مشروح تر در بحارالانوار،ج 48،ص 102،ح 7 آورده است. }

آن گاه امام علیه السلام در هفتمین توصیه می فرماید:«اگر خواستی پیوند برادری و رفاقت را قطع کنی جایی برای آشتی بگذار که اگر روزی خواست باز گردد بتواند»؛ (وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِیعَهَ أَخِیکَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِکَ بَقِیَّهً یَرْجِعُ إِلَیْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِکَ یَوْماً مَا).

اشاره به اینکه هم چنان که انسان در دوستی باید حد اعتدال را نگه دارد و همه اسرار خویش را نزد دوستش فاش نکند که اگر روزی دوستی مبدل به دشمنی شد گرفتار زیان و خسران نشود،همین گونه اگر انسان پیوند دوستی را برید نباید تمام پل های پشت خود را ویران سازد،زیرا بسیار می شود که طرف پشیمان

می گردد و می خواهد به دوستی برگردد ولی راهی در برابر او باقی نمانده است.

همین تعبیر به صورت جامع تری در کلام دیگری از امیر مؤمنان علیه السلام (مطابق آنچه در بحارالانوار آمده) دیده می شود که می فرماید:«أَحْبِبْ حَبِیبَکَ هَوْناً مَا فَعَسَی أَنْ یَکُونَ بَغِیضَکَ یَوْماً مَا وَ أَبْغِضْ بَغِیضَکَ هَوْناً مَا فَعَسَی أَنْ یَکُونَ حَبِیبَکَ یَوْماً مَا؛با دوستت در حد اعتدال دوستی کن شاید روزی دشمنت شود و با دشمنت در حد اعتدال دشمنی کن شاید روزی دوستت شود (مبادا از کارهایی که در حق او کردی شرمنده شوی)». {1) .بحارالانوار،ج 71،ص 177،ح 14.}

به گفته ابن ابی الحدید بعضی از دانشمندان این مطلب را به بیان دیگری گفته اند:«إذا هویت فلا تکن غالیا و إذا ترکت فلا تکن قالیا؛هر گاه به کسی علاقمند شدی راه غلو را در پیش نگیر و هر گاه او را رها ساختی راه عداوت را در پیش مگیر». {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 110.}

حضرت در آخرین و هشتمین توصیه این بخش از وصیّت نامه می فرماید:

«کسی که درباره تو گمان نیکی ببرد با عمل گمانش را تصدیق کن»؛ (وَ مَنْ ظَنَّ بِکَ خَیْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ).

اشاره به اینکه اگر مثلاً تو را اهل خیر و بذل و بخشش و سخاوت می داند و از تو چیزی خواست به او کمک کن تا گمان او را تصدیق کرده باشی و بزرگواری تو تثبیت شود.

این گونه رفتار دو مزیت دارد؛هم خوش بینی و حسن ظن مردم را تثبیت می کند و هم با این خوش بینی ها به راه خیر کشیده می شود.

بسیار اتفاق می افتد که افرادی نزد انسان می آیند و می گویند مشکلی داریم که گمان می کنیم تنها به دست تو حل می شود انسان باید در حل مشکل چنین افرادی بکوشد و حسن ظن آنها را به سوء ظن تبدیل نکند.

بخش بیست و ششم

متن نامه

وَ لَا تُضِیعَنَّ حَقَّ أَخِیکَ اتِّکَالاً عَلَی مَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ،فَإِنَّهُ لَیْسَ لَکَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ.وَ لَا یَکُنْ أَهْلُکَ أَشْقَی الْخَلْقِ بِکَ،وَ لَا تَرْغَبَنَّ فِیمَنْ زَهِدَ عَنْکَ،وَ لَا یَکُونَنَّ أَخُوکَ أَقْوَی عَلَی قَطِیعَتِکَ مِنْکَ عَلَی صِلَتِهِ،وَ لَا تَکُونَنَّ عَلَی الْإِسَاءَهِ أَقْوَی مِنْکَ عَلَی الْإِحْسَانِ.وَ لَا یَکْبُرَنَّ

ص: 403

عَلَیْکَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَکَ،فَإِنَّهُ یَسْعَی فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِکَ،وَ لَیْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّکَ أَنْ تَسُوءَهُ.

ترجمه ها

دشتی

و هرگز حق برادرت را به اعتماد دوستی که با او داری ضایع نکن، زیرا آن کس که حقّش را ضایع می کنی با تو برادر نخواهد بود، و افراد خانواده ات بد بخت ترین مردم نسبت به تو نباشند ، و به کسی که به تو علاقه ای ندارد دل مبند، مبادا برادرت برای قطع پیوند دوستی، دلیلی محکم تر از برقراری پیوند با تو داشته باشد، و یا در بدی کردن، بهانه ای قوی تر از نیکی کردن تو بیاورد ، ستمکاری کسی که بر تو ستم می کند در دیده ات بزرگ جلوه نکند، چه او به زیان خود، و سود تو کوشش دارد، و سزای آن کس که تو را شاد می کند بدی کردن نیست .

شهیدی

و حق برادرت را به اعتماد دوستی که با او داری ضایع مگردان، چه آن کس که حق او را ضایع کرده ای برادرت نبود. و مبادا- با رفتاری که با کسان خود کنی- بدبخت ترین شان کرده باشی. در آن که تو را نخواهد دل مبند، و مبادا برادرت را در پیوند با تو گسستن- عذری- بود قویتر از تو در پیوند با او بستن، و مبادا در بدی رساندن بهانه ای اش باشد قویتر از تو در نیکویی کردن ، و ستم آن که بر تو ستم کند در دیده ات بزرگ نیاید، چه او در زیان خود و سود تو کوشش نماید، و پاداش آن که تو را شاد کند آن نیست که با وی بدی کنی.

اردبیلی

و ضایع مساز حق برادر خود را جهه اعتماد بر آنچه میان تست و از فرط محبت پس بدرستی که نیست برادر تو آن کسی که ضایع کنی حق او را و باید نباشد اهل تو بدبخترین مردمان بتو بسبب عدم تربیت انها را و رغبت مکن در کسی که ترک رغبت کند در تو تا در مشقت نیفتی و باید که نباشد برادر تو قوی تر بر بریدن تو از تو بر پیوستن باو و باید که نباشد برادر مؤمن بر بدی کردن قوی تر از تو بر احسان نمودن و باید بزرگ نیاید بر تو ستم کسی که بر تو ستم کند پس بدرستی که ظالم می شتابد در مضرت خود از عقوبت الهی و سود تو از ثواب نامتناهی و نیست پاداش کسی که شاد گرداند تو آنکه غمگین سازی او را

آیتی

به اعتمادی که میان شماست، حق دوستت را ضایع مکن، زیرا کسی که حق او را ضایع کنی، دیگر دوست تو نخواهد بود. با کسانت چنان کن که بی بهره ترین مردم از تو نباشند.

با کسی که از تو دوری می جوید، دوستی مکن. و نباید دوست تو در گسستن پیوند دوستی، دلیلی استوارتر از تو در پیوند دوستی داشته باشد. و نباید انگیزه اش در بدی کردن به تو از نیکی کردن به تو بیشتر باشد. ستم آنکه بر تو ستم روا می دارد در چشمت بزرگ نیاید، زیرا در زیان تو و سود خود می کوشد. پاداش کسی که تو را شادمان می سازد، بدی کردن به او نیست.

انصاریان

حق برادرت را با تکیه بر رفاقتی که بین تو و اوست ضایع مکن،زیرا کسی که حقش را ضایع کنی برادر تو نیست.مبادا خانواده ات بد بخت ترین مردم به خاطر تو باشند .

به کسی که به تو علاقه ندارد علاقه نشان مده.نباید برادرت در قطع رابطه با تو از پیوستن تو به او،و بد عمل کردنش از احسان تو به او از تو تواناتر باشد .ستم اهل ستم بر تو گران نیاید،زیرا او به زیان خود و سود تو می کوشد،و جزای آن که تو را شاد نموده اندوهگین کردن او نیست .

شروح

راوندی

و الاتکال: الاستناد. قوله و لا ترغبن فمین زهد فیک ای لا تطلب موده من یکره محبتک، فانه مذله علیک.

کیدری

ابن میثم

چهل و ششم: او را از بد کردن نسبت به اعضای خانواده اش منع کرده است. و به وسیله ی قیاس مضمری او را از این کار برکنار داشته است که در حقیقت صغرای آن چنین است: زیرا در این صورت اعضای خانواده ی تو از دیگران- به دلیل پیوستگی و نزدیکی تو با ایشان- چشم نیاز بیشتری به تو دارند. و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر کس که چنین باشد، پس او نکوهیده است. چهل وهفتم: مبادا حق برادر دینی اش را- به اعتمادی که بین آن دو وجود دارد- ضایع گرداند، و این مطلب را به وسیله ی قیاس مضمری به اطلاع او رسانده است که صغرای قیاس، این جمله امام (علیه السلام) است: فانه … حقه، مقصود این است: حق هر کس را که تو ضایع کنی ناگزیر به خاطر تضییع حقش باید از تو جدا شود و در نتیجه برادر تو نخواهد بود. و غبن ای مقدر نیز چنین است: و هر برادری که به خاطر تضییع حقش از تو دوری گزیند، سزاوار نیست که تو حق او را ضایع گردانی تا دوستی و برادری او نسبت به تو در امان بماند، نظیر این مطلب است، جمله زیر: تضییع حقوق دیگران باعث اختلاف و جدایی است. چهل و هشتم: او را از ابراز علاقه نسبت به کسی که از وی فاصله گرفته است منع کرده است، و مقصود از کسی که فاصله گرفته است آن شخصی است که جایی برای سازش نگذاشته و شایستگی برای دوستی ندارد، بدیهی است که او دوست دیرین نبوده است، اگر نه مطالب قبل و بعد در سخنان امام (ع)- که دستور به پیوستن با کسی را می دهد که از او بریده، و نزدیک شدن نسبت به کسی که دوری گزیده و نیکی کردن نسبت به کسی که به او بدی کرده اند- با یکدیگر تناقض می داشت. چهل و نهم: نباید گسستن برادر دینی ات از تو بر پیوست نتو با او بچربد و قویتر باشد، تا عبارت: الاحسان نیکی کردن، و به وسیله ی برحذر داشتن از نقیض آن به ضرورت این کار در ضمن قیاس مضمری اشاره فرموده است که صغرای آن یک قضیه شرطیه ی متصله و در حقیقت چنین است: زیرا تو اگر این کار را نکنی بد کردن برادرت از نیکی کردن تو قویتر خواهد بود، و توضیح رابطه و پیوستگی این دو عمل آن است که برای بدی و شرارت موانع زیادی هست که باعث پیشگیری از آنست و برای نیکی و انجام کار خیر نیز انگیزه های زیادی است که محرک آن است. حال اگر او با همه ی انگیزه ها نیکی نکنی و با همه ی موانع بدی، برادرت به تو بدی کند پس او در بد کردنش از نیکی کردن تو قویتر است. کبرای مقدر نیز چنین می شود: هر کس این طور باشد پس ناتوان و نکوهیده است. پنجاهم: او را از بزرگ جلوه دادن ستمی که ستمگران در حق او روا داشته و او را خوار شمرده اند، منع کرده است. به وسیله ی قیاس مضمری که صغرایش این جمله است: زیرا او در حقیقت به زیان خود و سود تو شتافته است یعنی شتاب در ظلم به تو موجب زیان او در آخرت است به دلیل وعده ی کیفری که خداوند به ستمگران داده است، و باعث سود تو در عالم آخرت است، به دلیل وعده ی پاداش در مقابل گرفتاری که به صابران مرحمت کرده است. و کبرای مقدر نیز چنین می شود: و سزاوار نیست هرکه در مورد زیان خود و سود تو بکوشد، تو عمل او را درباره ی خود بزرگ و سنگین جلوه دهی. پنجاه و یکم: او را بر ضرورت مقابله ی نیکی به نیکی نه کفران و بدی، با این عبارت آگاه ساخته است: پاداش کسی که تو را خوشحال کرده آن نیست که تو او را غمگین سازی، و آن جمله به منزله ی صغرای قیاس مضمر و در حقیقت چنین است: هر کس تو را خوشحال کند پاداشش آن نیست که تو او را غمگین سازی. و کبرای مقدر چنین می شود: و هر کس که پاداشش چنان نباشد پس شایسته ی عمگین کردن نیست. بعضی گفته اند، این جمله پایان بخش جمله ی قبلی است، و در حقیقت چنین است: نباید ستم کسی را که بر تو ستم روا داشته بزرگ بنمایی و در نتیجه مقابله به مثل کنی، زیرا او به زیان خود و به سود تو شتافته است و هر کس که چنین باشد، پاداشش آن نیست که تو در مقابل عمل او به وی بدی کنی.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و لا تضیعن حق اخیک) و ضایع مساز حق برادر خود را (اتکالا علی ما بینک و بینه) به جهت اعتماد بر آنچه میان تو و میان او است از محبت و اخوت و اعتقاد (فانه لیس لک باخ) پس به درستی که نیست برادر تو (من اضعت حقه) کسی که ضایع کنی حق او را (و لا یکن اهلک) و باید که نباشد اهل و عیال تو (اشقی الخلق بک) بدبخت ترین خلقان به سبب عدم تربیت تو ایشان را (و لا ترغبن) و رغبت مکن (فیمن زهد فیک) در کسی که ترک رغبت کرد در تو، تا متحمل تعب و محنت نشوی (و لا یکونن اخوک) و باید که نباشد برادر تو (اقوی علی قطیعتک) قوی تر بر بریدن تو (منک علی صلته) از تو بر پیوستن به او و محبت ورزیدن تو با او یعنی هر چند برادر مومن قطع تو را بیشتر خواهد باید که تو وصلت او را بیشتر خواهی. (و لا یکونن) و باید که نباشد برادر مومن (علی الاسائه اقوی) بر بدی کردن قوی تر (منک علی الاحسان) از تو بر احسان نمودن (و لا یکبرن علیک) و باید که بزرگ نیاید بر تو (ظلم من ظلمک) ستم کسی که بر تو ستم کند (فانه) پس به درستی که ظالم (یسعی فی مضرته) می شتابد در مضرت خود از عقوبت الهی (و نفعک) و سد تو از ثواب نامتناهی که نامزد صابران و مظلومان است (و لیس جزاء من سرک) و نیست پاداش کسی که شاد گرداند تو را (ان تسوئه) آنکه غمگین سازی او را. چه نزد عقلا مذموم است که شادکننده خود را در ورطه اندوه اندازی.

آملی

قزوینی

و ضایع مگردان حق برادر خود را از روی اعتماد بر دوستی که میان تو و میان اوست که برادر تو نیست آن کس که ضایع گذاشتی حق او را کقولهم اضاعه الحقوق داعیه العقوق کما قال الشاعر اذا خنتم بالغیب عهدی فما لکم تدلون ادلال المقیم علی العهد صلوا و الفهلو فعل المدل بوصله و الا فصدوا و افعلوا فعل ذی الصد و نباشد اهل بیت تو و متصلان و نزدیکان بتو شقی ترین و محرومترین خلق بتو وصیت می فرماید در حق اهل بیت و نزدیکان که سزاوارترند برعایت و احسان از دیگران بر زبانهای مردم مثلی است که چراغی که خانه را باید بر مسجد حرام است پس شخص باید اهل بیت خود را از حظوظ خود بیشتر تمتع بخشد و این نه مخصوص مالیات است بلکه جمیع جهات خیر اینجا داخل است مثلا شخصی باید از حسن خلق و لطف گفتار و بشاشت و تلطف اهل بیت خود را محروم نگرداند و دیگران را بان مخصوص و همچنین از لقای خویش و از عطای خویش همچو بعضی اشرار نکوهیده افعال که میان مردم حسن خلق و لطف گفتار و بذل و صفح بضرورت و ریا ظاهر می گردانند و اهل بیت و نزدیکان او از آن دیو خود در عذاب و تنگی و خشونت عیش گرفتارند و شاعر گوید: من الناس من یفشی الاباعد نفعه و یشقی به حتی الممات اقاربه و ما خیر من لا ینفع الاهل عیشه و ان مات لم تجزع علیه قرائبه و رغبت نکنی البته در آن کس که رغبت نکند در تو چنانچه رغبت نکردن شخص در آشنائی آن کس که راغب باو است و خواهان آشنائی او است نقصان نصیب است و کاستن بهره خویش از دوستی مردمان همچنان رغبت کردن در کسی که رغبت ندارد بتو دلیل خواری نفس و موجب بی اعتباری است بیگمان و این مضمون می آید حضرت شیخ جلیل شارح بحرانی در اثبات امثال این مدعاهای خطابی احیانا تکلفات می کند که حاجت نیست و وضوح سداد مثل این قول در رفع شبهه خود کافی است و اصحاب حکمت گفته اند: الظالم لنفسه من تواضع لمن لا یکرمه و رغب فی موده من لا ینفعه و مدح من لا یعرفه عباس الاحنف نیکو مناسب مقام گفته: ما زلت از هدفی موده راغب حتی ابتلیت برغبه فی زاهد هذا هو الداء الذی ضاقت به حیل الطبیب و طال یاس العاید و باید نباشد برادر تو قویتر بر بریدن از تو بر پیوستن باو و نباشد بر بدری کردن قویتر از تو بر نیکوئی کردن و بزرگ نباشد البته بر تو ظلم آن کس که بر تو ظلم کند چه بدرستی او سعی می کند در مضرت خود و نفع تو و نیست جزای آنکس که ترا شاد گرداند آنکه تو او را غمگین گردانی آری اخلاق کریمان و دوستان اله در این پایه باشد و مگر نظر در مثل این معنی روا داشته است آن عارف حکیم آن نقل را از حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) که با قاتل خود مگر گفته غم مخور فردا شفیع تو منم خواجه روحم نه مملوک تنم و بعضی از علمای ظاهر بر آن قول کمال انکار و غیظ ظاهر می گردانند و الله ولی السداد و می آید که در وصیت گفت فان ابق فانا ولی دمی و ان افن فالفناء میعادی و ان اعف فالعفولی قربه و لکم حسنه فاعفوا و اصفحوا الا تحبون ان یغفر الله لکم و گویند بعضی از صالحین شنید که شخصی او را غیبت کرده است برای او هدیه بفرستاد و نوشت بمن رسید که تو بعضی از حسنات خویش بمن فرستادی در مکافات آن احسان این هدیه بتو فرستادم تا بی عوض نباشد.

لاهیجی

و ضایع مگردان حق برادر تو را، از جهت اعتماد کردن بر برادری که در میان تو و در میان او است، پس به تحقیق که نیست برادر از برای تو کسی که ضایع کرده ای تو حق او را، یعنی از برای تو برادری نخواهد کرد. و باید نباشد اهل و عیال تو بدخوترین مردمان نسبت به تو. و رغبت مکن در کسی که بی رغبت است در تو. و باید نباشد برادر تو با قوت تر در بریدن او برادری را از تو در پیوند کردن تو مر برادر تو را. یعنی باید در پیوند کردن برادری اقوی باشی از او و در بریدن او مر برادری را. و باید نباشد برادر تو بر بدی کردن با تو اقوی از تو بر احسان کردن تو، یعنی احسان تو نسبت به او باید بیشتر باشد از بدی او نسبت به تو. و باید بزرگ ننماید بر تو ستم کسی که ستم کرده است بر تو، زیرا که او سعی کرده است بر مضرت خود و منفعت تو و نیست سزاوار پاداش کسی که تو را خوشحال کرده است اینکه غمین و بدحال گردانی او را.

خوئی

باعتماد دوستی و یگانگی حق دوست را زیر پا مکن زیرا کسیکه حقش را ضایع سازی با تو برادری نکند. مبادا خاندان تو بدبخت ترین مردم باشند نسبت بتو و از آنها رعایت دیگران را نکنی، کسی که تو را ترک گوید و از تو رو گرداند دل به او مبند، برادر و دوست تو در قطع رابطه بر تو از پیوند تو با او پیشدستی نکند و پیش از آنکه او قطع رابطه کند جلو آنرا بگیر و مواظب باش که او در بد رفتاری با تو از خوشرفتاری تو با او پیشدستی نکند و با خوشرفتاری جلو بد رفتاریش را ببند ستم ستمگر بر تو گران نیاید زیرا که او در زیان خود و سود تو کوشش می نماید پاداش کسیکه تو را شادمان می نماید این نیست که تو باو بدی کنی و دلش را آزرده سازی.

شوشتری

(و لا تضیعن حق اخیک اتکالا علی ما بینک و بینه، فانه لیس لک باخ من اضعت حقه) قال البحتری فی عتاب بن بسطام: و کما یسرک لین مسی راضیا فکذاک فاخش خشونتی غضبانا و مع کون جمیل صاحب بثینه من العشاق المعروفین و قال فیها: خلیلی فی ما عشتما هل رایتما قتیلا بکی من حب قاتله قبلی فقد دعا غلیها لما رای منها الاذی فقال: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) رمی الله فی عینی بثینه بالقذی و فی العر من انیابها بالقوادح فی (المعجم): قیل لابراهیم بن العباس الصولی: ان فلانا یحب ان یکون لک ولیا. فقال: احب ان یکون الناس جمیعا اخوانی، ولکنی لا آخذ منهم الا من اطیق قضاء حقه و الا استحالوا اعداء، و ما مثلهم الا کمثل النار قلیلها مقنع و کثیرها محرق. و فی (کامل المبرد): قال سعید بن سلم الباهلی: عرض لی اعرابی فمدحنی فبلغ فقال: الا قل لساری اللیل لا تخش ضله سعید بن سلم ضوء کل بلاد لنا سید اربی علی کل سید جواد حثا فی وجه کل جواد فتاخرت عن بره قلیلا فهجانی فبلغ فقال: لکل اخی مدح ثواب یعده و لیس لمدح الباهلی ثواب مدحت ابن سلم و المدیح مهزه فکان کصفوان علیه تراب و مما قیل فی ذلک من الشعر: اذا انت لم تنصف اخاک وجدته علی طرف الهجران ان کان یعقل و یرکب حد السیف من ان تضیمه اذا لم یکن عن شفره السیف معدل و قیل ایضا: احسن صحابتنا فانک مدرک بعض اللبانه باصطناع الصاحب و اذا جفوت قطعت عنک لبانتی و الدر یقطعه جفاء الحالب و قیل بالفارسیه: گرت روا است که با دوست نگسلی پیوند نگاهدار سر رشته تا نگهدارد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و لا یکن اهلک اشقی الخلق بک) فیتمنون موتک و زوال نعمتک. هذا، و فی (الاغانی) عن الحسین بن الضحاک الشاعر: شربنا یوما مع الامین فی بستان، فسقانا علی الریق وجد بنا فی الشرب و تحرز من ان نذوق شیئا، فاشتد الامر علی و قمت لابول فاعطیت خادما من الخدام الف درهم علی ان یجعل لی تحت شجره او مات الیها رقاقه فیها لحم، فاخذ الالف و فعل ذلک و وثب محمد فقال: من یکون منکم حماری، فکل واحد منهم قال له انا لانه کان یرکب الواحد منا عبثا ثم یصله، ثم قال: یا حسین! انت اضلع القوم فرکبنی و جعل یطوف و انا اعدل به من الشجره و هو یمر بی الیها حتی صار تحتها. فرای الرقاقه فتطاطا فاخذها فاکلها علی ظهری و قال: هذه جعلت لبعضکم، ثم رجع الی مجلسه و ما وصلنی بشی ء، فقلت لاصحابی: انا اشقی الناس رکب ظهری و ذهب الف درهم منی و فاتنی ما یمسک رمقی و لم یصلنی کعادتی، ما انا الا کما قال الشاعر: و مطعم الصید یوم الصید مطعمه انی توجه و المحروم محروم (و لا ترغبن فی من زهد عنک) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فیک) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. فی (عیون ابن قتبه): قال ابن الزبیر یوما: و الله لوددت ان لی بکل عشره من اهل العراق رجلا من اهل الشام صرف الدینار بالدرهم. فقال له ابوحاضر: مثلنا و مثلک کما قال الاعشی: علقتها عرضا و علقت رجلا غیری و علق اخری غیرها الرجل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) احبک اهل العراق و احببت اهل الشام، و احب اهل الشام عبدالملک. و اکثر الشعراء فی ذلک، فقال ابوبکر الخوارزمی: و لما ان غرست الیک ودی فلم یثمر لدیک زکی غرسی اردت ملاله و اردت هجرا فصنتک عنهما فهجرت نفسی لان الذنب ذنبی حین اهدی الی من یرید الانس انسی و قال ابن ابی الحدید قال العباس بن الاحنف: ما زلت ازهد فی موده راغب حتی ابتلیت برغبه فی زاهد هذا هو الداء الذی ضاقت به حیل الطبیب و طال یاس العائد و قیل: و فی الناس ان رثت حبالک واصل و فی الارض عن دار القلی متحول (و لا یکونن اخوک علی مقاطعتک اقوی) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و لا یکونن اخوک اقوی علی قطیعتک) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. (منک علی صلته، و لا یکونن علی الاساءه اقوی منک علی الاحسان). روی ابوالفرج فی (مقاتله) و المفید فی (ارشاده) و الصدوق فی (عیونه): ان الرشید جعل ابنه فی حجر جعفر بن محمد بن الاشعث- و کان یقول بالامامه- فحسده یحیی البرمکی- فقال یوما لبعض ثقاته اتعرفون لی رجلا من آل ابی طالب لیس بواسع الحال فیعرفنی ما احتاج الیه، فدل علی علی بن اسماعیل بن جعفر، فحمل الیه مالا و انفذ الیه یرغبه فی قصد الرشید (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و یعده بالاحسان الیه. فعمل علی ذلک و احس به عمه موسی بن جعفر (ع) فدعاه فقال له: یابن اخی الی این؟ قال: الی بغداد. قال: و ما تصنع؟ قال: علی دین و انا مملق. فقال له: فانا اقضی دینک و افعل بک و اصنع فلم یلتفت الی ذلک و عمل علی الخروج، فاستدعاه موسی (ع) و قال له: انت خارج؟ قال: نعم، لابد لی من ذلک. فقال له: انظر یابن اخی و اتق الله و لا تیتمن اولادی و امر له بثلاثمائه دینار و اربعه آلاف درهم، فلما قام من بین یدیه قال موسی لمن حضره: و الله لیسعین فی دمی و لییتمن اولادی. فقالوا: تعلم هذا من حاله و تعطیه و تصله، فقال لهم: نعم حدثنی ابی عن آبائه عن النبی (صلی الله علیه و آله) ان الرحم اذا قطعت فوصلت فقطعت قطعها الله، و انی اردت ان اصله بعد قطعه لی حتی اذا قطعنی قطعه الله، فخرج علی بن اسماعیل حتی اتی یحیی فعرف منه خبر موسی بن جعفر (ع) و رفعه الی الرشید فساله عن عمه فسعی به الیه و قال له: ان الاموال تحمل الیه من المشرق و المغرب. فامر له الرشید بمائتی الف درهم یسبب له بها علی بعض النواحی فاختار بعض کور المشرق، و مضت رسله لقبض المال و اقام وصوله فدخل فی بعض تلک الایام الی الخلاء فزحر زحره خرجت منها حشوته کلها و جهدوا فی ردها فلم یقدروا، و جاءه المال و هو ینزع فقال: ما اصنع به و انا فی الموت. و روی الکلینی و الکشی القصه ناسبا الی محمد بن اسماعیل بن جعفر، و الظاهر اصحیه الاول لتضمن السیر بقاء محمد بن اسماعیل الی زمان المامون. هذا، و زاد فی روایه الرسائل (و لا علی البخل اقوی منک علی البذل، و لا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علی التقصیر اقوی منک علی الفضل). (و لا یکبرن علیک ظلم ان ظلمک فانه یسعی فی مضرته و نفعک) فیوم المظلوم علی الظالم اشد من یوم الظالم علی المظلوم، و ما یاخذ المظلوم من دین الظالم اکثر مما یاخذ الظالم من دنیا المظلوم. (و لیس جزاء من سرک ان تسوءه) فالعقل یحکم بان جزاء من سرک ان تسره (هل جزاء الاحسان الا الاحسان) و الکلام مستقل، و توهم ابن ابی الحدید کونه تعلیلا لسابقه.

مغنیه

(و لاتضیعن حق اخیک الخ).. ان للصداقه حرمتها، و للصدیق حقوقه، فان قصرت فی شی ء من حقه فقد انتهکت حرمه الصداقه و الاخوه، و جعلت علی نفسک بنفسک سبیلا للمواخذه و الملامه. قال بعض السلف: ما تحاب اثنان فرق بینهما الا ذنب یحدثه احدهما (و لایکن اهلک اشقی الخلق بک). من شقی به اهله فهو اشقی الناس علی الاطلاق، لان من یبغی علی القریب ییاس الناس من خیره و یخافون من شره، و من یسعد به القریب یرجوه البعید لعمل الخیر. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): خیرکم خیرکم لاهله، و انا خیرکم لاهلی. هذا، الی ان لرب الاسره و سیرته معها التاثیر البالغ فی صلاحها و فسادها، و نعیم البیت او جحیمه. (و لاترغبن فیمن زهد فیک). تجاهل من ادبر عنک کانه لم یکن حتی و لو کانت الدنیا فی قبضته.. ان الاستعانه بغیر الله ذل و هو ان (و لایکونن اخوک اقوی الخ).. اذا کان هو اقوی منک علی القطیعه و الاسائه فکن انت اقوی منه علی الصله و الاحسان، شریطه ان یکون فی صلتک له شی ء من الخیر و الصلاح و الا فالسو الفضل (و لایکبرن علیک ظلم من ظلمک فانه یسعی فی مضرته و نفعک) عندالله، لان یوم العدل علی الظالم اشد من یوم الجور علی المظلوم، کما قال الامام فی مقام آخر.. و لیس معنی هذا ان تستلم للظلم.. کلا، فان جهاده فرض، و من قصر فیه فهو شریک الظالم، و لو علم الظالم ان المظلوم یستمیت دون حریته و کرامته لتحاماه. (و لیس جزاء من سرک ان تسوئه). هذا کلام مستانف لاصله له بما قبله کما توهم بعض الشارحین و قال فی تفسیره: لیس جزاء من اساء الی ان تقابله بالاسائه، لانه قد زاد فی اجرک عند الله!.. و نسی هذا الشارح وجوب الجهاد ضد البغی، و ان من مات دون عقال من ماله مات شهیدا، و انه لا معنی للعدل الا الضرب علی ایدی المعتدین، و ان السکوت عنهم هو تشجیع للفساد فی الارض.

عبده

اقوی منک علی صلته: مراده اذا اتی اخوک باسباب القطیعه فقابلها بموجبات الصله حتی تغلبه و لا یصح ان یکون اقدر علی ما یوجب القطیعه منک علی ما یوجب الصله و هذا ابلغ قول فی لزوم حفظ الصداقه

علامه جعفری

فیض الاسلام

( و البته حق برادر را تباه مگردان به اعتماد و بستگی به دوستی که بین تو و او است که برادرت نیست کسی که حق او را تباه سازی، و باید اهل بیت و نزدیکانت نسبت به تو به بدبخترین مردم نباشند )نزدیکانت ببخشش و نیکی تو از دیگران سزاوارترند، چنانکه گویند: چراغی که خانه را باید بر مسجد نشاید( و البته آشنائی مکن با کسی که از تو دوری جوید )چون آشنائی با کسی که نمی خواهد موجب سرشکستگی شخص و ستم کردن بر خود می باشد( و باید بریدن برادرت )همکیش و دوستت( بر پیوستن تو با او و بدی کردنش بر نیکی تو تواناتر نباشد )خلاصه هر چه او اسباب جدائی فراهم سازد تو موجبات پیوستگی پیش آور( و باید ستم ستمگر بر تو بزرگ نیاید، زیرا او به زیان خود )کیفری که برای ستمگران مقرر گشته( و سود تو )پاداشی که به شکیبای بر ظلم و ستم وعده شده( کوشش می نماید، و پاداش کسی که تو را شاد گردانیده آن نیست که تو او را اندوهگین سازی.

زمانی

سید محمد شیرازی

(و لا تضیعن حق اخیک اتکالا) و اعتمادا (علی ما بینک و بینه) بان تقول بیننا صله قویه فلا حاجه الی اعطائه حقه، لانه لا یهم الامر مادام بیننا الصداقه (فانه لیس لک باخ من اضعت حقه) فان اضاعه الحق توجب قطع الصله و البروده من الجانبین. (و لا یکن اهلک اشقی الخلق بک) لحرمانهم من حقوقهم، اعتمادا علی کونهم اهلک و لا یهم امرهم، و انما المهم امر الاجانب (و لا ترغبن فیمن زهد فیک) ای نفی عنک، فان ذلک یوجب ذله و منقصه (و لا یکونن اخوک اقوی علی قطیعتک منک علی صلته) فاذا اتی هو باسباب القطیعه فات انت باسباب الصله، حتی تتبدل القطیعه صله (و لا تکونن علی الاسائه اقوی منک علی الاحسان) بان تسرع علی الاسائه، و تبطی عن الاحسان (و لا یکبرن علیک ظلم من ظلمک) فلا تهتم بظلم الناس لک، لان عاقبته محموده (فانه) ای الظالم (یسعی فی مضرته) ای ضرر نفسه (و نفعک) اذ الظالم حقیر عند الناس مهان، و المظلوم محترم عزیز (و لیس جزاء من سرک ان تسوئه) فاذا اتی انسان الیک بما یسرک فلا تفعل ما یوجب حزنه.

موسوی

الثانی: قوله علیه السلام: و لا تضیعن حق اخیک اتکالا علی ما بینک و بینه فانه لیس لک باخ من اضعت حقه. اذا صدقت الاخوه وجب الاخلاص فیها و البذل لها و عدم منع شی ء عنها، فیتحول الاخ الی نفس ثانیه یرعاها اخوه و یحافظ علیها و یهتم بشوونها و یبذل ما تحت یده لها و من اجلها. و قد اکد الائمه علی رعایه حق الاخوه و المحافظه علیها و قد رسموا فی حدیثهم الشریف کیف نتعامل مع اخواننا و کیف نستطیع ان نکتسب مودتهم و ندیم اخوتهم … و من جمله هذه الامور التی اکد علیها الائمه رعایه حق الاخوه و المحافظه علی القیام بما تتطلبه هذه الاخوه و لا یترک الاخ هذه الحقوق اتکالا علی هذه الاخوه. بعض الاخوه یهملون حقوق اخوتهم بحجه انهم من البیت تاره و بحجه انهم کانفسهم اخری و بحجه انهم اخوه ثالثه، و الامام یوکد ان هذا الاخ لا یسقط حقوقه هذه الاعذار و الحجج … فاذا مرض وجبت زیارته و اذا عاد من سفره وجبت تهنئته و اذا صار عنده مناسبه وجب الحضور عنده و لا یجوز التعلیل و خلق الاعذار بانه اخ فلا یعتب و انه اخ و هو یغفر … و خصوصا اذا تکررت هذه المخالفات و کثرت هذه الاعتذارات فان عقد الاخوه تتحلل عراه و تنفصل و یفقد الاخ عندها اخاه، و الغبی من فقد اخا له عاش معه و اعجبه و استفاد من سلوکه و حدیثه بما یقربه من الله و جنته … الثالث: قوله علیه السلام: و لا یکن اهلک اشقی الخلق بک. نفهم من خلال الحض فی احادیث المعصومین علی صله الرحم و الجوار و الاهل و القرابه و الاصدقاء و الاخوه ان للاسلام عنایه زائده بمن یتصل بهم و تربطهم به رابطه و لو کانت ضعیفه … هذه الصله یمتنها الاسلام و یقویها و یرفع من طریق تحقیقها کل العقبات و المعوقات و یوصی المسلمین بالعفو و الصفح و التسامح و یوکد علی هذه المعانی فی حق الاهل و الاقرباء و الرحم … ان الاحادیث توکد علی التراحم بین الناس جمیعا و لکنها توکد هذا المعنی فی حق الاقرباء من الاهل و الاولاد و الارحام … و الامام هنا ینهی ان یکون اهل الانسان اشقی الناس به بدل ان یکونوا اسعد الناس به … فاذا لم تستطع ان تکون وسیله السعاده لاهلک فلا اق من ان لا تکون وسیله شقاء لهم … و اننا نسمع عن بعض الناس انهم خارج بیوتهم ینشرحون و یفرحون، یضحکون و یمرحون، حتی اذا عادوا الی اهلهم تغیرت اوضاعهم و انقلبت احوالهم، تراهم تسوء اخلاقهم و تعلو اصواتهم بالصیاح و السباب و الشتم و الضرب و کانهم غیر اولئک الذین کانوا قبل ساعه خارج بیوتهم اصحاب الاخلاق و الاداب و الفرح و الانشراح. ان هولاء یخالفون وصیه الامام هذه و یعملون بخلافها، و قانا الله من الزلل و الخطا و وفقنا لما فیه الخیر و الفلاح … الرابع: قوله علیه السلام: و لا ترغبن فیمن زهد عنک. اذا رغبت فیمن زهد عنک زادته رغبتک فیه احتقارا لک لانه ینظر الیک بعین الحاجه الیه و العوز الی فضله فان الرغبه فی انسان لو قابلته الرغبه من الطرف الاخر اثمرت هذه الرغبه و اثرت و اعطت ثمارا طیبه و نتائج حسنه … اذا کانت الدنیا الی جانب انسان و قد اقبلت علیه من اطرافها تراه یزهد باصحابه القدامی و یتنکر لجمیلهم القدیم معه و یتناسی کل احسانهم و فضلهم و یزهد فیهم علی حد تعبیر الامام لانه یجد نوعا جدیدا من الاصحاب و الخلان علی شاکلته و سمته، و قد عهدنا اناسا ممن اغتنوا بعد فقر و ارتفعوا بعد ذل رایناهم قد زهدوا باصحابهم و تنکروا لهم بل لم یعودوا یعرفونهم، فاجمل بهولاء الناس ان یقابلوا مثل هذا المتکبر المتعالی بالزهد فیه و الاحتقار لمجالسه، فان ذلک احسن لحالهم و اجمع لشوونهم … الخامس: قوله علیه السلام: و لا یکونن اخوک اقوی علی قطیعتک منک علی صلته و لا تکونن علی الاساءه اقوی منک علی الاحسان. الاحیاء علی وجه هذه الارض فی سباق مستمر بعضهم مع بعض، و کل واحد قد رسم شوطه و حدد هدفه فمنهم من حدد الحدود بالافساد و المعاصی و الخطایا کابناء هذا الزمن الذی اخذ اهله یسارعون فیما بینهم ایهم یکسب اثما اکثر من غیره، فتری هذا الفرد یشرب کاسا محرمه فیسابقه جاره لیشرب کاسین و تری هذا الانسان یتباهی بعدم الصلاه فیبادله الاخر متباهیا بعدم الصلاه و الصیام، و تری هذه المراه تتباهی بسفورها و خلاعتها فتابدر اختها لتباهیها بهذا، و بعدم القیام بشی ء من واجبات الله و هکذا دوالیک. هذا هو سلوک الناس فی زماننا، و لکن الاسلام له شوط یرسمه ضمن حدود الله و یقول لهذا الانسان: اذا بادر اخوک لقطیعتک و سارع الی ذلک فکن انت السابق علی صلته و کن انت الذی ترسم له طریقا حسنا و انت الذی تعلمه درسا فی الخیر و العمل الصالح … لا یکن بمعصیته اسرع منک فی طاعتک فانت علی حق و خطواتک کریمه و مبارکه فلا یجوز ان یسبقک العاصی فی معصیته علی شوط الطاعه فی طاعتک، و علی حسن المبادره الی صله من قطعک و الاحسان الی من اساء الیک. و الان و انا اکتب هذه الکلمات اسمع باذنی اهل الفسوق یحیون لیلتهم بالمعصیه و اصواتهم ترتفع بالغناء الحرام فی ساعه متاخره من بعد منتصف اللیل، انهم یسارعون فی المعصیه و الانحراف و یتجاهرون بالحرام علی رووس الاشهاد، فی هذه اللحظات التی یتسابق فیها الفسقه علی معصیه الله یغط المومنون فی سبات عمیق و تاخذهم راحه النوم و الکری فیا لیتهم سهروا علی طاعه الله کما سهر العصاه علی معصیه الله و یا لیتهم اجتمعوا علی الطاعه کما اجتمع العصاه علی المعصیه.. نحن نسارع فی الاهمال و التسویف و التاجیل، انهم یسارعون فی الانحراف و نتباطا فی الاصلاح، و ان بقینا هکذا هم یسرعون و نحن نتباطا سیغلب باطلهم حقنا و سیاتی انحرافهم علی استقامتنا و سنندم فی موضع لا یفید الندم فیه. السادس: قوله علیه السلام: و لا یکبرن علیک ظلم من ظلمک فانه یسعی فی مضرته و نفعک. الظلم من اشد الکبائر و اعظمها فی الاسلام و لم یسمح به لاحد بل الاسلام حارب الظالمین من اول یوم عرفت فیه هذه الارض کلمه الاسلام. ان تاریخ هذا الدین معروف لکل الواقفین علیه و السائرین علی هداه و کما انه لم یرض بالظلم فقد اکد علی الناس ان یثوروا فی وجه الظالم و لا یستسلموا لظلمه و قهره بل یجب علیهم ان یقفوا فی وجهه بکل السبل الممکنه التی تردعه عن ظلمه و توقفه عن ممارسه الظلم. و الامام هنا فی هذه الکلمه الشریفه یرید ان یعالج الموضوع من ناحیه اخری و هی تقدیر الاضرار التی تلحق بالظالم من جراء ظلمه و بیان ان هذا الظلم انما یحیق باهله لان الله اوعد الظالم بنار یدخله فیها، فعاقبه الظلم تعود الیه و هو الذی یختار هذا الجزاء بیده. و من طرف آخر یاخذ المظلوم اجر مظلومیته و یقتص الله له من الظالم و یعوضه عن آلامه التی لحقته بجنات تجری من تحتها الانهار، و هذا العقاب للظالم شی ء محقق لابد منه، و یکون للمظلوم اجر اذا رفض الظلم و الاضطهاد و عمل من اجل رفعه و اقصائه، اما اذا استسلم للظلم و رضخ للظالم، اما اذا امتنعت یده ان ترتفع فی وجه الظالم و کذلک اذا حبست کلمته عن الانطلاق و رضیت نفسه بالذل فان الله لا یثیبه علی مظلومیته بل یعاقبه علیها و یدخله النار مع الظالمین لترکه مقارعه الظالم و الرکون الیه و السکوت عنه. السابع: قوله علیه السلام: و لیس جزاء من سرک ان تسوءه. بل جزاء الاحسان الاحسان و جزاء المعروف مثله، فمن رآک بعین واحده ینبغی ان تراه بکلتا عینیک، و علی اقل تقدیر ان تراه بعین واحده کما رآک. و هذا هو فعل الکرام من الناس و الشرفاء منهم انهم یکبرون الذی یسدون الیهم معروفا و یجلون من تحملوا من اجلهم اقل تعب و مشقه و عجیب ان یبادل المحسن بالاساءه و المعطی بالصدود و الکریم بالبخل، و من ادخل علیک السرور بادخال الحزن و الالم علیه. ان هناک بعض الجبلات الثقیله التی تتعامل لهذا الاسلوب، انها جبلات لئیمه طبعت علی الخسه و الدناءه فهی ترفض الاحسان و اذا عوملت به تنکرت لفاعله و اساءت الیه. و لکن المسلمین الطیبین یتعاملون بیسر و سهوله و یکبرون کل احسان الیهم و یتحینون الفرص من اجل وفاءه، انهم یرونه دینا یترقبون الاوقات لیردوه الی اهله و اصحابه، فهم فی طوایا نفوسهم یرون هذا الجمیل نعمه تحتاج الی شکر و شکرها ان تکافی ء صاحبها و ترد الیه باحسان اشد و افضل …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ لَا تُضِیعَنَّ حَقَّ أَخِیکَ اتِّکَالاً عَلَی مَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ،فَإِنَّهُ لَیْسَ لَکَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ.وَ لَا یَکُنْ أَهْلُکَ أَشْقَی الْخَلْقِ بِکَ،وَ لَا تَرْغَبَنَّ فِیمَنْ زَهِدَ عَنْکَ،وَ لَا یَکُونَنَّ أَخُوکَ أَقْوَی عَلَی قَطِیعَتِکَ مِنْکَ عَلَی صِلَتِهِ،وَ لَا تَکُونَنَّ عَلَی الْإِسَاءَهِ أَقْوَی مِنْکَ عَلَی الْإِحْسَانِ.وَ لَا یَکْبُرَنَّ عَلَیْکَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَکَ،فَإِنَّهُ یَسْعَی فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِکَ،وَ لَیْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّکَ أَنْ تَسُوءَهُ.

ترجمه

هیچ گاه به اعتماد رفاقت و یگانگی که میان تو و برادرت برقرار است حق او را ضایع مکن؛زیرا آن کس که حقش را ضایع کنی برادر تو نخواهد بود.نباید خاندان تو بدبخت ترین و ناراحت ترین افراد در برابر تو باشند.به کسی که به تو علاقه ندارد (و بی اعتنایی یا تحقیر می کند) اظهار علاقه مکن و نباید برادرت در قطع پیوندِ برادری،نیرومندتر از تو در برقراری پیوند باشد و نه در بدی کردن قوی تر از تو در نیکی نمودن و هرگز نباید ظلم و ستمِ کسی که بر تو ستم روا می دارد بر تو گران آید،زیرا او در واقع سعی در زیان خود و سود تو دارد (بار گناه خود را سنگین می کند و ثواب و پاداش تو را افزون می سازد) و البتّه پاداش کسی که تو را خوشحال می کند این نیست که به او بدی کنی.

شرح و تفسیر: حق دوست را ضایع مکن

امام علیه السلام در این بخش از وصیّت نامه پر بارش همانند بخش سابق،طی شش نکته نصایحی پر معنا در قالب عبارات کوتاهی برای فرزند دلبندش بیان می کند.

نخست می فرماید:«هیچ گاه به اعتماد رفاقت و یگانگی که بین تو و برادرت است حق او را ضایع مکن زیرا آن کس که حقش را ضایع کنی برادر تو نخواهد بود»؛ (وَ لَا تُضِیعَنَّ حَقَّ أَخِیکَ اتِّکَالاً عَلَی مَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ،فَإِنَّهُ لَیْسَ لَکَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ).

اشاره به اینکه همیشه برادران از یکدیگر انتظار دارند که به حقوقشان احترام گذارده شود.اگر خلاف آن را ببینند پایه های اخوت متزلزل می گردد؛ولی مع الاسف افرادی هستند که بر خلاف این فکر می کنند و گمان دارند اگر حق برادر و دوستان و نزدیکان را نادیده بگیرند مهم نیست و قابل گذشت است.در حالی که این اشتباه بزرگی است،زیرا این گونه بی مهری ها اگر فوراً اثر نگذارد تدریجاً همچون موریانه پایه های محکم اخوت را می خورد و سست می کند.

این سخن به آن می ماند که شخصی طلبکاران زیادی دارد و تمام سعی او بر این است که دیگران را راضی کند و از مطالبات دوستانش غافل می شود و معتقد است بی اعتنایی به حق آنان مانعی ندارد.

در دومین توصیه می افزاید:«نباید خاندان تو بدبخت ترین و ناراحت ترین افراد نسبت به تو باشند»؛ (وَ لَا یَکُنْ أَهْلُکَ أَشْقَی الْخَلْقِ بِکَ).

اشاره به اینکه نباید با آنها چنان بد رفتاری کنی که با تو مخالف شوند آن چنان که تمنای مرگ تو و زوال نعمت تو را داشته باشند.

این احتمال در تفسیر این جمله نیز وجود دارد که نباید تمام توجّه خود را به دوستان و افراد مورد علاقه خویش داشته باشی و از خانواده ات غافل شوی و آنها در درد و رنج و بدبختی زندگی کنند.

کم نیستند کسانی که بیشترین وقت خود را با دوستان و یاران می گذرانند و عیش و نوشهایشان با آنهاست و کمک ها و محبّت هایشان متوجه آنان؛ولی خانواده های آنها در محرومیت شدید از نظر زندگی یا از نظر محبّت و صفا و

صمیمیت زندگی می کنند.

در حدیثی از امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیهما السلام می خوانیم:«یَنْبَغِی لِلرَّجُلِ أَنْ یُوَسِّعَ عَلَی عِیَالِهِ کَیْلَا یَتَمَنَّوْا مَوْتَه؛سزاوار است هر گاه انسان نعمتی پیدا کرد خانواده خود را در رفاه قرار دهد مبادا (تضییق بر آنان سبب شود که) آرزوی مرگ او را کنند».سپس امام علیه السلام در ذیل روایت فرمود:«کسی بود که امام علیه السلام نعمتی به او داد و او آن نعمت را از خانواده خود دریغ داشت خدا آن نعمت را از او گرفت و به دیگری داد». {1) .کافی،ج 4،ص 11،ح 3. }

در سومین توصیه می افزاید:«به کسی که به تو علاقه ندارد (و بی اعتنایی یا تحقیر می کند) اظهار علاقه مکن»؛ (وَ لَا تَرْغَبَنَّ فِیمَنْ زَهِدَ {2) .واژه«زهد»خواه با«فی»متعدی شود یا با«عن»هر دو به معنای بی اعتنایی کردن است و زاهد را از این جهت زاهد می گویند که نسبت به زرق و برق دنیا بی اعتناست. }عَنْکَ).

زیرا چنین علاقه ای باعث ذلت و خواری انسان می شود.درست است که طبق دستورات گذشته انسان باید با کسی که از او قطع رابطه کرده پیوند برقرار سازد؛ولی این در جایی است که طرف مقابل جواب مثبت دهد؛اما اگر او بی اعتنایی و تحقیر می کند نباید تن به ذلت داد و به سراغش رفت،بلکه باید عطایش را به لقایش بخشید.مطابق ضرب المثل معروف،انسان باید برای کسی بمیرد که او برایش تب می کند.

در چهارمین توصیه می فرماید:«و نباید برادرت در قطع پیوندِ برادری نیرومندتر از تو در برقراری پیوند باشد و نه در بدی کردن قوی تر از تو در نیکی نمودن»؛ (وَ لَا یَکُونَنَّ أَخُوکَ أَقْوَی عَلَی قَطِیعَتِکَ مِنْکَ عَلَی صِلَتِهِ،وَ لَا تَکُونَنَّ عَلَی الْإِسَاءَهِ أَقْوَی مِنْکَ عَلَی الْإِحْسَانِ).

اشاره بر اینکه هر قدر او در قطع پیوند می کوشد،تو بیش از وی اصرار بر پیوند داشته باش و هرچه او در بدی تلاش می کند،تو بیشتر در نیکی تلاش کن.

البته این در مورد کسانی است که نیکی ها و محبّت ها در آنان تأثیر مثبت می گذارد،بنابراین منافاتی با جمله قبل ندارد.

در پنجمین توصیه می فرماید:«و هرگز نباید ظلم و ستمِ کسی که بر تو ستم روا می دارد بر تو گران آید زیرا او در واقع سعی در زیان خود و سود تو دارد (بار گناه خود را سنگین می کند و ثواب و پاداش تو را افزون می سازد)»؛ (وَ لَا یَکْبُرَنَّ عَلَیْکَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَکَ،فَإِنَّهُ یَسْعَی فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِکَ).

اشاره به اینکه انسان نباید در برابر ستم هایی که به او می شود زیاد ناراحت و مأیوس گردد و امید به زندگی را از دست دهد و باید این سخن مایه تسلی خاطر او باشد که ظالم تیشه به ریشه خود می زند و بار گناهان مظلوم را نیز بر دوش می کشد.در واقع زیان ظلم نخست دامن او را می گیرد و با دست خود بار مظلوم را سبک می کند.

این سخن شبیه روایتی است که در باب غیبت وارد شده است که یکی از بزرگان شنید کسی درباره او غیبت کرده است هدیه ای برای او فرستاد.او تعجب کرد.آن مرد بزرگ فرمود:شنیدم حسناتت را به نامه اعمالم منتقل کردی و سیئاتم را پذیرفتی من هم در برابر این خدمت خواستم تشکری کرده باشم.

این سخن بدان معنا نیست که انسان در مقابل ظالمان سکوت کند،زیرا می دانیم شعار اسلام این است:« لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ ؛نه ستم می کنید و نه بر شما ستم می شود» {1) .بقره،آیه 279.}و می دانیم امام علی علیه السلام در وصیّت نامه خود که در بستر شهادت بود به فرزندان خود تأکید کرد:«کُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً؛ دشمن ظالم و کمک کار مظلوم باشید». {2) .نهج البلاغه،نامه 47.}بلکه منظور این است،هنگامی که ستمی بر انسان وارد می شود و او توانی برای برطرف کردن ظلم ندارد گرفتار یأس و ناامیدی و بدبینی نشود و زبان به نفرین و آه و ناله نگشاید.شاهد این سخن حدیث معروفی است که از پیغمبر اکرم نقل شده زمانی که شنید گردنبند عایشه را سارقی برده است و عایشه پیوسته به سارق نفرین می کند.پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«لا تمسحی عنه بدعائک؛عذاب او را با نفرین های خود از بین نبر» {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 111. }یعنی خویشتن دار باش و بدان او به خود ستم کرده و خداوند در برابر صبر و تحمل به تو پاداش خواهد داد.

در اینجا نکته باریکی است که باید به آن توجّه داشت و آن اینکه ظالم (مثلاً سارق) هم خسارت مالی بر مظلوم وارد می کند و هم او را گرفتار آزار روحی می سازد و خدا به هر دو علت او را مجازات خواهد کرد؛ولی اگر مظلوم با نفرین های مکرر تشفیِ قلب و آسودگی خاطر پیدا کند طبعا عذاب ظالم کمتر می شود.

از آنچه گفتیم روشن می شود اینکه بعضی از شارحان مانند ابن ابی الحدید تمایل به این سخن پیدا کرده اند که خاموش نشستن در برابر ظلم ظالم قاعده ای کلی است،اشتباه بزرگی است؛بلکه باید گفت این یک استثناست و مربوط به موارد خاص است و اصل کلی در اسلام نه ظلم کردن و نه تن به ظلم دادن است.

سرانجام امام علیه السلام در ششمین توصیه این بخش از وصیّت نامه می فرماید:

«و پاداش کسی که تو را خوشحال می کند این نیست که به او بدی کنی»؛ (وَ لَیْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّکَ أَنْ تَسُوءَهُ).

این در واقع برگرفته از قرآن مجید است که می فرماید:« هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلاَّ الْإِحْسانُ» ؛آیا جزای نیکی جز نیکی است». {2) .الرحمن،آیه 60.}

بعضی از شارحان این جمله را کلام مستقل ندانسته اند و گفته اند ادامه توصیه قبل است زیرا امام علیه السلام می فرماید:ظالم،به خود زیان می رساند و به تو سود می دهد،بنابراین کسی که به تو سود می دهد نباید او را (از طریق نفرین و ابراز ناراحتی های مکرر)ناراحت کنی.

بخش بیست و هفتم

متن نامه

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ،وَ رِزْقٌ یَطْلُبُکَ،فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ.مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَهِ،وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَی إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْیَاکَ،مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ،وَ إِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَی مَا تَفَلَّتَ مِنْ یَدَیْکَ،فَاجْزَعْ عَلَی کُلِّ مَا لَمْ یَصِلْ إِلَیْکَ.اسْتَدِلَّ عَلَی مَا لَمْ یَکُنْ بِمَا قَدْ کَانَ،فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ؛وَ لَا تَکُونَنَّ مِمَّنْ لَاتَنْفَعُهُ الْعِظَهُ إِلَّا إِذَا بَالَغْتَ فِی إِیلَامِهِ،فَإِنَّ الْعَاقِلَ یَتَّعِظُ بِالْآدَابِ الْبَهَائِم لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ. اطْرَحْ عَنْکَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیَقِینِ.مَنْ تَرَکَ الْقَصْدَ جَارَ،وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ، وَ الصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیْبُهُ.الْهَوَی شَرِیکُ الْعَمَی وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ، وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ،وَ الْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ حَبِیبٌ.مَنْ تَعَدَّی الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ،وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَی قَدْرِهِ کَانَ أَبْقَی لَهُ.وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ.وَ مَنْ لَمْ یُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ.قَدْ یَکُونُ الْیَأْسُ إِدْرَاکاً،إِذَا کَانَ الطَّمَعُ هَلَاکاً.لَیْسَ کُلُّ عَوْرَهٍ تَظْهَرُ،وَ لَا کُلُّ فُرْصَهٍ تُصَابُ،وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ،وَ أَصَابَ الْأَعْمَی رُشْدَهُ.أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّکَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ، وَ قَطِیعَهُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَهَ

ص: 404

الْعَاقِلِ. مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ، وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ.

لَیْسَ کُلُّ مَنْ رَمَی أَصَابَ. إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ. سَلْ عَنِ الرَّفِیقِ قَبْلَ الطَّرِیقِ، وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ. إِیَّاکَ أَنْ تَذْکُرَ مِنَ الْکَلَامِ مَا یَکُونُ مُضْحِکاً، وَ إِنْ حَکَیْتَ ذَلِکَ عَنْ غَیْرِکَ.

ترجمه ها

دشتی

پسرم! بدان که روزی دو قسم است، یکی آن که تو آن را می جویی، و دیگر آن که او تو را می جوید، و اگر تو به سوی آن نروی، خود به سوی تو خواهد آمد ، چه زشت است فروتنی به هنگام نیاز، و ستمکاری به هنگام بی نیازی! همانا سهم تو از دنیا آن اندازه خواهد بود که با آن سرای آخرت را اصلاح کنی، اگر برای چیزی که از دست دادی ناراحت می شوی،

پس برای هر چیزی که به دست تو نرسیده نیز نگران باش. با آنچه در گذشته دیده یا شنیده ای، برای آنچه که هنوز نیامده، استدلال کن، زیرا تحوّلات و امور زندگی همانند یکدیگرند ، از کسانی مباش که اندرز سودشان ندهد، مگر با آزردن فراوان، زیرا عاقل با اندرز و آداب پند گیرد، و حیوانات با زدن .

غم و اندوه را با نیروی صبر و نیکویی یقین از خود دور ساز. کسی که میانه روی را ترک کند از راه حق منحرف می گردد، یار و همنشین، چونان خویشاوند است. دوست آن است که در نهان آیین دوستی را رعایت کند. هوا پرستی همانند کوری است . چه بسا دور که از نزدیک نزدیک تر، و چه بسا نزدیک که از دور دورتر است، انسان تنها، کسی است که دوستی ندارد، کسی که از حق تجاوز کند، زندگی بر او تنگ می گردد، هر کس قدر و منزلت خویش بداند حرمتش باقی است، استوارترین وسیله ای که می توانی به آن چنگ زنی، رشته ای است که بین تو و خدای تو قرار دارد. کسی که به کار تو اهتمام نمی ورزد دشمن توست .

گاهی نا امیدی، خود رسیدن به هدف است، آنجا که طمع ورزی هلاکت باشد. چنان نیست که هر عیبی آشکار، و هر فرصتی دست یافتنی باشد، چه بسا که بینا به خطا می رود و کور به مقصد رسد . بدی ها را به تأخیر انداز، زیرا هر وقت بخواهی می توانی انجام دهی. بریدن با جاهل، پیوستن به عاقل است، کسی که از نیرنگ بازی روزگار ایمن باشد به او خیانت خواهد کرد، و کسی که روزگار فانی را بزرگ بشمارد، او را خوار خواهد کرد. چنین نیست که هر تیر اندازی به هدف بزند، هر گاه اندیشه سلطان تغییر کند، زمانه دگرگون شود . پیش از حرکت، از همسفر بپرس، و پیش از خریدن منزل همسایه را بشناس . از سخنان بی ارزش و خنده آور بپرهیز، گر چه آن را از دیگری نقل کرده باشی.

شهیدی

بدان پسرکم که روزی دوتاست آن که آن را بجویی، و آن که تو را بجوید، و اگر نزد آن نروی راه به سوی تو پوید . چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی، و درشتی به وقت بی نیازی. بهره تو از دنیا همان است که آبادانی خانه آخرتت بدان است. اگر بدانچه از دستت رفته می زاری، پس زاری کن به همه آنچه در دست نداری. از آنچه نبوده است بر آنچه بوده دلیل گیر، که کارها همانندند و یکدیگر را نظیر. از آنان مباش که پند سودشان ندهد جز با بسیار آزردن، که خردمند پند به ادب گیرد و چارپا با تازیانه خوردن. اندوه ها را که به تو روی آرد از خود دور گردان، با دل نهادن بر شکیبایی و اعتقاد بی گمان. آن که از عدالت بگردید به ستم گرایید. یار به منزلت خویشاوند است، و دوست کسی است که در نهان به آیین دوستی پایبند است، و هوای نفس را با رنج پیوند است. بسا نزدیک که از دور دورتر است، و بسا دور که از نزدیک نزدیک تر. و بیگانه کسی است که او را دوستی نیست.

آن که پای از حق برون نهد راه بر او تنگ شود. هر که اندازه خود بداند حرمتش باقی ماند. استوارترین رشته ای که تو راست رشته ای است که میان تو و خداست. آن که در کار تو نپاید، دشمنت به حساب آید. آنجا که طمع به هلاکت کشاند، نومید ماندن به رسیدن مقصود ماند. نه هر رخنه ای را آشکار توان دید و نه بر هر فرصتی توان رسید. بود که بینا به خطا افتد و کور به مقصد خود رسد. بدی را واپس افکن چه هرگاه خواهی توانی شتافت و بدان دست خواهی یافت. و از نادان گسستن چنان است که به دانا پیوستن، و آن که از زمانه ایمن نشیند، خیانت آن بیند و آن که آن را بزرگ داند، زمان وی را خوار گرداند. نه هر که تیر پراند به نشانه رساند. چون اندیشه سلطان بگردد زمانه دگرگون شود. پیش از آنکه به راه افتی بپرس که همراهت کیست، و پیش از- گرفتن- خانه ببین که با کدام- همسایه- خواهی زیست. بپرهیز از آنکه در سخنت چیزی خنده دار آری، هر چند آن را از جز خود به گفتار در آری.

اردبیلی

و بدان ای پسرک من بدرستی که روزی بر دو قسمت روزی که تو می طلبی را روزئی که می طلبد تو را پس اگر نیائی تو بسوی روزی آید روزی بتو چه زشتست تواضع و فروتنی نزد احتیاج و سخت دلی نزد توانگری بدرستی که مر تو راست از دنیای خود آن مقدار که بصلاح آری بدان جای اقامت خود را در آخرت و اگر باشی ناشکیبا بر آنچه برفت و جدا شد از هر دو دست تو از دنیا پس ناشکیبا باش بر آنچه نرسید بتو از امر آخرت استدلال کن بر آنچه نبود به آن چه موجود است پس بدرستی که کارها مشابهند بیکدیگر و مباش از آن کسی که سود ندهد او را نید بجز وقتی که مبالغه کنی در الم رسانیدن باو پس بدرستی که خردمند پند می گیرد بادب و چهارپایان پند نمی گیرند بجز بزدن و بیفکن از خود غمهای فرود آمده را بعزیمتهای شکیبائی و به نیکوئی یقین خودت هر که ترک کرد طریق حق را جور کرد در ناصواب و همراه در نفع رسانیدن دوستی موافقست و دوست خالص آنستکه صادق باشد در غیبت خود و از روی نفس در دنیا انباز کوریست در عدم اهتدا بسا بیگانه که نزدیکتر است از خویش که دورتر است از بیگانه دور و غریب کسی که نباشد او را دوستی هر که در گذشت از حق تنگ شدی جای رفتن او و هر که اقتصار کرد بر قدر و مرتبه خود باشد پاینده تر مر او را و محکم تر سببی که گرفته تو آنرا در سبب ایست میان تو و میان خدا و هر که باک ندارد از تو و قضای حاجت تو نکند پس او دشمن تست گاه هست که میباشد نومیدی در یافتن نجات هر گاه باشد طمع سبب هلاکت نیست هر موضع برهنه محارب که ظاهر باشد برای ضرب خصم و نیست هر فرصتی رسیده شده بطالبان و بسا که خطا کرد بینائی دانا در آنچه خواست و رسید نابینای نادان براه راست خود مؤخر ساز بدی بمردمان پس بدرستی که هر گاه تو خواسته باشی تعجیل می توانی کرد بآن و بریدن جاهل برابری میکند با پیوستن بعاقل هر که امین دانست روزگار را خیانت کرد روزگار با او و هر که بزرگ شمرد آنرا خوار کرد آنرا نیست هر که تیر انداخت رسانید بنشانه هر گاه متغیر شود پادشاه در نیابت متغیر می شود روزگار بپرس از همراه پیش از راه رفتن و بپرس از همسایه پیش از خانه پرهیز کن از آنکه یاد کنی از سخن چیزی که باشد خنده آرنده و اگر چه حکایت کنی از آن سخنان از غیر خود

آیتی

و بدان، ای فرزند، که روزی بر دو گونه است یکی آنکه تو آن را بطلبی و یکی آنکه او در طلب تو باشد و اگر تو نزد او نروی او نزد تو آید. چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی و درشتی به هنگام بی نیازی. از دنیایت همان اندازه بهره توست که در آبادانی خانه آخرتت صرف می کنی. اگر آنچه از دست می دهی، سبب زاری کردن توست پس به هر چه به دستت نیامده، نیز، زاری کن. دلالت جوی از آنچه بوده بر آنچه نبوده، زیرا کارها به یکدیگر همانندند. از آن کسان مباش که اندرز سودشان نکند، مگر آنگاه که در آزارشان مبالغت رود، زیرا عاقلان به ادب بهره گیرند و به راه آیند و ستوران به زدن. هر غم و اندوه را که بر تو روی آرد، به افسون شکیبایی و یقین نیکو، از خود دور ساز. هر که عدالت را رها کرد به جور و ستم گرایید. دوست به منزله خویشاوند است. و دوست حقیقی کسی است که در غیبت هم در دوستیش صادق باشد. هوا و هوس شریک رنج و الم است. چه بسا بیگانه ای که خویشاوندتر از خویشاوند است، و چه بسا خویشاوندی که از بیگانه، بیگانه تر است. غریب کسی است که او را دوستی نباشد. هر که از حق تجاوز کند به تنگنا افتد. هر کس به مقدار خویش بسنده کند قدر و منزلتش برایش باقی بماند. استوارترین رشته پیوند، رشته پیوند میان تو و خداست. هر که در اندیشه تو نیست، دشمن توست. گاه نومید ماندن به منزله یافتن است هنگامی که طمع سبب هلاکت باشد. نه هر خللی را به آشکارا توان دید و نه هر فرصتی به دست آید. چه بسا بینا در راه، به خطا رود و نابینا به مقصد رسد. انجام دادن کارهای بد را به تاءخیر انداز، زیرا هر زمان که خواهی توانی بشتابی و به آن دست یابی. بریدن از نادان، همانند پیوستن به داناست. هر که از روزگار ایمن نشیند، هم روزگار به او خیانت کند. هر که زمانه را ارج نهد، زمانه خوارش دارد. نه چنان است که هر که تیری افکند به هدف رسد. چون راءی سلطان دگرگون شود، روزگار دگرگون گردد. پیش از قدم نهادن در راه بپرس که همراهت کیست و پیش از گرفتن خانه بنگر که همسایه ات کیست. زنهار از گفتن سخن خنده آور، هر چند، آن را از دیگری حکایت کنی.

انصاریان

پسرم!آگاه باش رزق دو نوع است:رزقی که تو آن را می جویی،و رزقی که آن تو را می جوید، و اگر تو به او نرسی او به تو می رسد .چه زشت است تواضع به وقت احتیاج،و ستم در زمان توانگری!از دنیایت به سود تو همان است که آخرتت را به آن اصلاح نمایی.اگر برای آنچه از دستت رفته ناله می کنی پس برای هر چه به دستت نرسیده نیز ناله بزن.بر آنچه نبوده به آنچه بوده استدلال کن،زیرا امور دنیا شبیه یکدیگرند .از کسانی مباش که موعظه به آنان سود ندهد مگر وقتی که در توبیخ و آزردنشان جدّیت کنی،که عاقل به ادب پند گیرد،و چهارپایان جز با ضرب تازیانه اصلاح نگردند .غمهایی را که بر تو وارد می گردد با تصمیم های قوی بر صبر و استقامت و با حسن یقین از خود دور کن.هر که راه مستقیم را بگذاشت منحرف شد.همنشین به منزله خویشاوند است.

دوست آن است که در غیبت انسان نیز دوست باشد.هوای نفس شریک کور دلی است .چه بسا دوری که از نزدیک نزدیک تر است،و چه بسا نزدیکی که از دور دورتر است.غریب کسی است که برای او دوست نیست.آن که از حق تجاوز کند راه اصلاح بر او تنگ می شود.کسی که به ارزش خود قناعت ورزد ارزشش برای او پاینده تر است.مطمئن ترین رشته ای که به آن چنگ زنی رشته ای است که بین تو و خداوند است.

بی پروای نسبت به تو دشمن توست .گاهی نومیدی دست یافتن است آن گاه که طمع موجب هلاکت است.هر عیبی آشکار نمی گردد و هر فرصتی به چنگ نمی آید.چه بسا بینا که راهش را اشتباه کند،و کور دل به رشد و صواب برسد .بدی را به تأخیر انداز زیرا که هر گاه بخواهی می توان به سوی آن شتافت.بریدن از نادان مساوی پیوستن به داناست.آن که خود را از زمانه ایمن بیند زمانه به او خیانت ورزد،و آن که زمانه را بزرگ شمارد زمانه او را پست کند.این نیست که هر تیراندازی به هدف زند.

هر گاه وضع سلطان دگرگون گردد اوضاع زمانه تغییر کند .پیش از سفر از رفیق سفر، و قبل از خانه از همسایه خانه بپرس .از اینکه سخن خنده آور گویی بپرهیز گرچه آن را از دیگری حکایت کنی .

شروح

راوندی

و قوله الرزق رزقان طالب و مطلوب فان انت لم تاته اتاک قیل: یتعلق قوله فان لم تاته اتاک بقوله و رزق یطلبک، فاما الرزق الذی من شرط وصوله الیک ان تطلبه و ان لم تطلبه لا یصل الیک بل یفوتک. و الاظهر انه علی الاعم، ای هذا الرزق- و هو ما للانسان ان ینتفع به ولیس لغیره منعه منه- اذا لم تکن طالبا له صرت مطلوب رزقک.

کیدری

و الرزق رزقان: رزق بسبب الطلب و رزق یاتیک بلا طلب، و هذا محسوس مشاهد. و من لم یبالک فهو عدوک: ای من جعل عادته کشف قناعک و اشاعه معایبک کلها فی کل حال و ان وصفها لک فهو عدولک.

ابن میثم

مثوی: جایگاه تفلت: خلاصی یابد، از دست بدهد. عزائم الصبر: صبری که مصمم بوده و پایبند آن باشی. عوره: (در اینجا) اسم است از اعور الصید اذا امکنک من نفسه شکار خود را برملا کرد و در دسترس تو قرار گرفت. و از اعور الفارس اذا بدا منه موضع خلل الضرب جای نیزه زدن برای اسب سوار آشکار شد. بدان ای پسرک من، روزی دو قسم است: روزیی که تو آن را می جویی و روزیی که آن تو را می جوید، که اگر تو به طرف آن نرفته باشی، او خود، به تو خواهد رسید، چه زشت است کرنش هنگام نیازمندی و سختگیری به هنگام بی نیازی. بهره ی تو از دنیایت آن است که آرامگاه ابدیت را بدان وسیله اصلاح کنی، و اگر بی تابی می کنی به خاطر آنچه از دست داده ای، پس برای تمام آنچه به دست نیاورده ای نیز بی تابی کن. آن را که نبوده است دلیل بر آنچه بوده است، شمار، زیرا امور همسانند، باید از کسانی نباشی که پند و اندرز به آنان سود نبخشد، مگر وقتی که در آزار و رنج آنها بکوشی، زیرا خردمند به ادب و موعظه پند گیرد و چهارپایانند که جز به کتک زدن رام نگردند. غمهایی را که بر تو وارد می شوند با سپر صبر و باورهای نیکو از خود دور کن، هر کس از راه مقصد عدول کند از حق دور شد هو ستمکار است، دوست به منزله ی خویشاوند است، دوست آن کسی است که در غیاب دوست هم راست باشد و هوای نفس شریک کوری و نابینایی است، بسا دور که نزدیکتر از نزدیک و بسا نزدیک که دورتر از دور است، بیگانه و ناآشنا کسی است که دوست نداشته باشد، کسی که از حق تجاوز کند رهگذرش تنگ است، و هر که در حد و مقام خود قانع باشد مقام او پایدار می ماند، محکمترین وسیله ای که می توانی به آن چنگ زنی وسیله ی مابین تو و خداست. هرکه درباره ی تو بی پروا باشد، دشمن تو است. گاهی ناامیدی نوعی دریافتن است، آن وقت که طمع باعث هلاکت شود. هر زشتی را نباید فاش کرد، و هر فرصتی به دست نیاید. بسا بینا که راه راستش را گم کند و بسا نابینا که راه رستگاری را بیابد. بدی را تاخیر انداز زیرا هر وقت بخواهی می توانی بشتابی، بریدن از نادان برابر است با پیوند با خردمند. هر کس زمانه را امین گیرد، زمانه بر او خیانت کند، و هر کس آن را بزرگ و مهم پندارد، زمانه او را خوار گرداند. تیر هر تیراندازی به هدف نمی رسد. با تغییر حاکم و سلطان روزگار تغییر می کند. قبل از راه از همراه و بیش از خانه از همسایه جویا باش. در این بخش توجه دادن به چند لطیفه از لطایف حکمت و اخلاق پسندیده است: اول: امام (ع)، مطلق روزی را به دو قسم، جسته و جوینده تقسیم فرموده و مقصود از روزی جسته آن است که در قضای الهی نرفته است که روزی اوست، هدف از روی جوینده آن است که خداوند می داند که آن روزی متعلق به این شخص است و ناگزیر باید به او برسد. و احکام این دو قسم روزی را به خاطر رعایت اختصار چون واضح بوده است بیان نکرده است. و در حقیقت فرموده است: اما روزیی که تو آن را می جویی و به او نمی رسی، چون در قضای الهی نرفته است، و هر چیزی را که تو به آن نمی رسی سزاوار نیست که حریص بر آن باشی، و اما روزیی که آن تو را می جوید، ناگزیر به تو می رسد هر چند که تو در پی آن نرفته باشی، و این خود صغرای قیاس مضمر است که کبرای مقدر آن چنین می شود: و هر چیزی که ناچار به تو می رسد، سزاوار آن است که تو در رسیدن به آن آزمند نباشی. دوم: او را بر ارزش عزت نفس به هنگام نیازمندی و احتیاج، و همچنین بر پیوند با برادران دینی به هنگام بی نیازی- با اظهار شگفتی از زشتی ضد آنها- توجه داده است، ضد آنها عبارت است از فروتنی در وقت حاجت و ستمکاری هنگام بی نیازی، به جهت نفرت از آنها، چون این هر دو فرومایگی و پستی هستند. این قسمت به منزله ی قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: فرومایگی به هنگام حاجت و ستم بر دوستان در وقت بی نیازی براستی که زشت است، و کبرای مقدر نیز چنین می شود: و هر چیزی که این طور باشد باید از آن دوری کرد. سوم: او را متوجه بر صرف مال در راههای خیر و تقرب به خدا به منظور اصلاح آخرت خود ساخته است با این عبارت: انما لک (همانا برای تو است)، تا کلمه ی مثواک (خانه ی ابدی ات را). و مقصود امام (علیه السلام): از دارایی دنیا، چیزی است که سود آن را همیشه مالک است و به همین دلیل با حرف حصر انما محصور کرده است، زیرا آن مقداری که براستی سود می برد، و نتیجه اش می ماند، همان است و بس چون خرج و صرف آن باعث کسب خصلتهای نیکی است که موجب اجر دائمی و نعمتهای جاودانه ی اخروی است. عبارت بالا صغرای قیای مضمری است که در حقیقت، چنین است: آنچه از مال دنیا باعث اصلاح آرامگاه ابدی ات گردد، همان است که برای تو می ماند، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر مقداری که از دنیا برای تو می ماند شایسته است که توجه به بهره برداری از آن داشته باشی، و احتمال می رود که این جمله تذکری باشد در مورد مطلب قبلی یعنی دخالت ثروت در اصلاح خانه ی آخرت، به وسیله ی همان مالی که در اینجا مورد نظر است. چهارم: او را متوجه تاسف نخوردن و بی تابی نکردن به خاطر مالی که از دست داده، به وسیله ی یک قیاس استثنایی فرموده است با این عبارت: فان جزعت (اگر بی تابی کنی)، تا کلمه الیک و توضیح ملازمه و شرطی بودن آن است که هر چه از دستش رفته است مانند آنچه که به دست نیاورده، روزی او نبوده و قضای الهی بر این که مال او شود تعلق نگرفته است. پنجم: او را مامور کرده است تا با مقایسه کردن آنچه از امور و احوال و دگرگونیهای دنیا که اتفاق نیفتاده است با آنچه پیش آمده و اتفاق افتاده است استدلال کند، توضیح این که خویشتن و آنچه را که از متاع دنیا علاقه دارد با گذشتگان و متاع دنیایی مورد علاقه شان مقایسه کند، خود را مثل آنها خواهد دید آنگاه به همسانی خود با آنها یعنی دگرگونی و ناپایداری حکم خواهد کرد، و این عبرت، خود باعث بی میلی نسبت به دنیا و متاع دنیایی خواهد شد. و او را به امکان چنین مقایسه ای به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن عبارت: زیرا امور همسانند و کبرای آن نیز چنین است: و هر چه که همسان باشد، مقایسه قسمتی با قسمت دیگر امکان پذیر است، گویی چنین گفته اند: هر گاه مایلی که دنیای پس از خود را مشاهده کنی به دنیای پس از دیگران نگاه کن. ششم: او را برحذر داشته است از این که مبادا از جمله کسانی باشد که چون پندشان دهند، بهره نگیرند، مگر نصیحت و سرزنش با آزار و اذیت همراه باشد. این عبارت به صورت مخاطب بالغت نیز نقل شده است: یعنی به وسیله ی گفتار و غیر گفتار باعث آزار او شوی. خردمند را در پندگیری به وسیله ی ادب و بیداری با نصیحت، مثال برای او آورده است تا خود را با او مقایسه کند و به ادب پند و اندرز گیرد، و چهارپایان را نیز که جز با کتک زدن پند نگیرند، و با نصیحت رام نگردند، مثال زده، تا با مقایسه ی خویش با آنها عبرت گیرد، در حالی که خداوند وی را وسیله ی عقل از چهارپایان برتری داده است بنابراین باید خود را از لازمه ی حیوانیت منزه بدارد و نیازی به آزار و اذیت قولی و عملی نداشته باشد. مثل این که بگویند: فرومایه همچون برده است و برده چون چهارپایی است که سرزنش و ملامت آن به صورت کتک زدن است. هفتم: غم و اندوه و مصیبتهای دنیایی را که بر او وارد می شوند با بردباری استوار، برخاسته از نیک باوری به خدا و اسرار حکمت و قضا و قدر او، از خود دور کند، توضیح آن که باور کند هر کاری از جانب خدا صادر شود از قبیل تنگی و یا گشایش در روزی و هر کار خوف انگیز یا دلپسند که بندگان خدا گرفتار آن شوند، در اصل ذات بر طبق حکمت و مصلحت بوده است، و آنچه به صورت شر و خلاف مصلحت درمی آید امری است عرضی که بهره برداری خیر از آن میسر نیست، زیرا انسان هرگاه یقین و باور داشته باشد، به دلیل علم و آگاهی که دارد، خویشتن را برای صبر و شکیبایی و دوری از غم و زاری و امثال آن آماده می سازد. مقصود امام (علیه السلام) از این عبارت، دستور به شکیبایی و بردباری است و همین جمله در حکم صغرای قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: براستی اندیشه ی صبر و نیک باوری به خدا باعث رفع غمها و برطرف ساختن آنها از خویشتن است، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هرچه باعث رفع اندوه شود سزاوار است که بدان مجهز شوی و خویشتن را به وسیله ی آن کامل سازی. هشتم: او را به ضرورت میانه روی و اعتدال در رفتار و گفتارش، به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن همان است که بیان داشته و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر کس راه اعتدال را گذاشت، از حق دور شده و ستمکار است. نهم: او را بر نگهداری و مراقب دوست واقعی، به وسیله ی قیاس مضمری، هشدار داده است که صغرایش را بیان داشته است و کلمه ی نسبت و خویشاوندی را به اعتبار دوستی زیاد و حسن یاوری وی همانند یک خویشاوند استعاره آورده است. و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و خویشاوند سزاوار حمایت و اعتقاد است. دهم: دوست واقعی را با نشانی، معرفی کرده است تا بدان وسیله وی را بشناسد و با او دوستی کند، و مقصود از صداقت در غیاب همان دوستی قلبی و راستی در نهان است. یازدهم: او را به وسیله ی قیاس مضمری بر اجتناب از هوای نفس و خواستهای طبیعی، توجه داده است، که صغرای آن عبارت: هوای نفس شریک کوری و نابینایی است، و وجه اشتراکش با کوری، همان باعث شدن به گمراهی و ترک اعتدال بمانند کوری است: و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هرچه با کوری جهت مشترک داشته باشد، شایسته اجتناب است. همانند این گفته است که: دلبستگی تو به هر چیز، کور و کرت می کند. دوازدهم: بر این مطلب توجه داده است که در میان بیگانگان کسانی هستند که نزدیکتر و سودمندتر از خویشاوند و در میان خویشان کسانی هستند که دورتر از دورند، و این سخن مشهوری است: و به معنای جمله ی دوم، قرآن کریم در این آیه اشاره دارد: یا ایها الذین آمنوا ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم فاحذروهم. سیزدهم: توجه داده است که کسی سزاوار نام بیگانه و غریب است که دوستی برای خود ندارد،

گوینده ی شعر زیر نیز به همین مطلب اشاره دارد: فامیل شخص، پدر و مادر اوست که در زیر سایه ی آنها زندگی خوشایند است. اگر روزی پدر و مادر از انسان روی گردانند در آن صورت او بیگانه و غریب و تنهاست. توضیح آن که این مطلب به لحاظ محبت پدر و مادر به اوست. چهاردهم: او را متوجه بر ملازمت و طرفداری از حق نموده است، از آن رو که نقیض آن، یعنی تعدی و تجاوز از حق به باطل، رهگذری تنگ و گذرگاهی باریک دارد. توضیح آن که راه حق آشکارا و انسان مامور به پیروی از آن است، و نشانه های هدایت روی آن نصب شده است، اما راه باطل، برای رهگذر، راهی تنگ و باریک است، از جهت سرگردانی و گمراهی و راه نیافتن به مصلحت و منفعت، با وجود جلوگیری که وسیله ی پاسداران راه حق از کسانی که مقصدشان باطل است به عمل آمده، راه را بر او می گیرند و گذرگاه را بر او تنگ می کنند تا به راه حق برگردد. این بخش از سخن امام (علیه السلام) صغرای قیاس مضمر است، کبرای آن نیز همانند این عبارت است: هر کس راه اعتدال را گذاشت از حق دور شده و ستمکار است. پانزدهم: او را متوجه بر ضرورت قناعت بر حد خود یعنی مقدار و جایگاهش در میان مردم، ساخته است. و اکتفا و قناعت بر آن نیز بستگی به شناخت آن دارد، یعنی فطرتی را که آدمی، از قبیل ناتوانی، ستمکاری و کاستی، بر آن فطرت آفریده شده است بشناسد، آنگاه خواهد دانست که او خود نیز چنین است و در آن حال خود را از برتری جویی نسبت به همنوعان و زورگویی بر کسی- به دلیل داشتن زور بیشتر، و یا خودبینی به خاطر نیروی جسمی، یا روحی- بازخواهد داشت و به رفتاری جز آن یعنی فروتنی و خوشرفتاری و اقرار بر ناتوانی و کاستی که در سرشت اوست، اکتفا خواهد کرد. این بخش از بیان امام (علیه السلام) به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: هرکه بر حد و اندازه ی خود اکتفا کند، این قدر و اندازه برای او پایدار ماند. توضیح آن که، متجاوز به ارزش دیگران و آن که از گلیم خود پا بیرون نهد در معرض نابودی است زیرا مردم او را به دیده ی بدی و زشتی بنگرند. گویند: هر که قدر و منزلت خود را نشناسد، خویشتن را هلاک ساخته است. و بر حد و اندازه ی خود اکتفا کردن باعث آن است که این ناگواریها پیش نیاید و در نتیجه صاحب آن منزلت، پایدار و سالمتر می ماند. کبرای مقدر چنین است: و هر که بر حد و مقدار خود بسنده کند پایدار ماند بس اکتفا کردن بر حد و مقدار ضروری و لازم است. شانزدهم: او را بر ضرورت داشتن وسیله ای بین خو دو خدای متعال آگاه ساخته است، یعنی هر چه از دانش، گفتار و رفتاری که باعث نزدیکی به درگاه شود. کلمه سبب را از آن رو برای آنها استعاره آورده که همچون ریسمانی که بدان خود را به مقصود رسانند، او را به سوی خدا و نزدیکی به وی می رساند، بدیهی است که آن استوارترین وسیله است، زیرا ثابت و پایدار است و هر که را که بدان چنگ زند در دنیا و آخرت نجات بخشد. همین عبارت صغرای قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: وسیله ای که بین تو و خداست مطمئن ترین وسیله ای است که در دست داری. و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر چه که دارای این ویژگی باشد شایسته ی چنگ زدن است. چنان که در آیه ی مبارکه آمده است: فمن یکفر بالطاغوت و یومن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی لاانفصام لها هفدهم: او را از دوستی با کسی که نسبت به او بی پرواست برحذر داشته است و این مطلب را به وسیله ی قیاس مضمری بیان داشته که صغرای آن در حقیقت چنین است: هر که به هنگام نیازمندی تو و توانایی او، بر سودرسانی به تو بی پروا باشد، او دشمن تو است، کلمه ی دشمن را- از آن رو که بی پروایی از لوازم دشمنی است- از چنان کسی استعاره آورده است، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: هر دشمنی سزاوار اجتناب و دوری است. هیجدهم: او را متوجه ساخته است که ناامیدی از بعضی خواسته های دنیایی، گاهی وسیله ای است برای ایمنی از نابودی و نجات از هلاکت، آنجا که طکع در چنان خواسته ی - مانند طمع رسیدن به سلطنت و نظایر آن- باعث هلاکت می گردد. نوزدهم: با عبارت: لیس کل عوره (هر زشتی نباید) تا کلمه ی رشده، او را بر این مطلب توجه داده است که پاره ای از امور ممکن و فرصتها باعث غفلت جوینده ی بینا از حرکت به جانب هدف خود و مانع راه بردن به سوی آن و رسیدن به آن می شوند، در صورتی که یک فرد نابینا به هدف می رسد. کلمه ی بصیر= بینا را برای خردمند زیرک، و نابینا را برای نادان ابله استعاره آورده است هدف از این گفتار، منع از افسوس خوردن و بی تابی کردن نسبت به خواسته هایی است که وصول به آنها ممکن بوده اما از دست رفته اند. بیستم: او را سفارش کرده است تا کار بد را تاخیر اندازد و در آن شتاب نکند، و بر این مطلب به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده و صغرای آن را چنین ذکر فرموده است، زیرا تو هر وقت بخواهی می توانی بر انجام آن شتاب ورزی، و کبرای آن نیز در حقیقت چنین است: و هر چیزی که چنان باشد شایسته ی شتاب نیست، چون از بین رفتنی نیست، و نظیر آن است از سخنان حکمت آمیز عبارت زیر: پیش از کار بد به کار نیک اقدام کن، زیرا تو همیشه بر کار نیک قادر نیستی در صورتی که به کار بد هرگاه بخواهی توانایی. بیست و یکم: او را بر ضرورت بریدن از نادان به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن را ذکر کرده و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چه معادل پیوند با خردمند باشد سزاوار است به آن تمایل پیدا کنی و آن را انجام دهی، و بریدن از نادان به لحاظ منفعتی که دارد معادل پیوند با خردمند است، و سودمندی بریدن از نادان همسنگ با زیانی است که در رفاقت با او وجود دارد. بیست و دوم: او را توجه داده است که باید از روزگار برحذر باشد و دگرگونیهای آن را همواره مدنظر گیرد و پیش از رویدادها با اعمال شایسته ی خود، آماده باشد. لفظ خیانت را به لحاظ دگرگونی آن، آن هم به هنگام غفلت و ایمنی و اعتماد بدان، استعاره آورده است، زیرا دنیا در چنین شرایطی همچون دوست خیانتکار است. این جمله صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین می شود: و هرکه روزگار به وی خیانت کند، سزاوار است که از آن برحذر باشد. و در سخنان حکمت آمیز آمده است: هر کس روزگار را ایمن پندارد، مرز خطرناکی را نادیده گرفته است. بیست و سوم: با این بیان خود: هرکه روزگار را بزرگ و مهم پندارد، روزگار او را خوار گرداند. او را توجه داده است که نباید زمانه را مهم شمرد، مقصود آن بزرگوار روزگار تنها نیست، بلکه از آن رو که روزگار شامل خوبیها و لذتهای دنیایی است و به وسیله ی تندرستی و جوانی و امنیت و نظایر اینها انسان را آماده برای خوشگذرانی می سازد، در نتیجه انسان آن را بزرگ و مهم می شمارد، در چنین شرایطی عرفا می گویند روزگار خوش و زمان مهمی بود. اما لازمه ی چنین تصوری، خوار شمردن صاحب چنان پنداری است، از آن روست که بزرگ شمردن روزگار باعث دل بستن بدان و سرگرم شدن به لذتهای دنیوی می شود و در نتیجه به خاطر دلبستگی بدان از آمادگی برای آخرت غافل می گردد. آنگاه روزگار به اقتضای طبیعتش او را فریب می دهد. و بین او با آنچه از ثروت و مقام و افرادی که مورد علاقه ی او بوده اند جدایی می اندازد، در نتیجه او که مهم و بزرگ صاحب مال و منال بوده است، ناچیز و کوچک و خوار می گردد. این جمله به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس را روزگار خوار سازد، شایسته است که او نیز روزگار را خوار شمارد و بزرگ و مهم نپندارد. بیست و چهارم: این جمله تیر هر تیراندازی به هدف نمی رسد، نظیر عبارت دیگری است که گذشت: چنین نیست که هر خواستاری به خواسته ی خود برسد. مقصود امام (علیه السلام) توجه دادن برین است که سزاوار است افسوس نخوردن بر خواسته هایی که از دست می رود و نیندیشیدن نسبت به آنچه در طلب آن راه خطا پیموده و یا دیگران او را سرزنش می کنند که او شایسته ی چنین خواسته ای نیست بلکه دیگران لایق آنند. ابوالطیب (از شعرای عرب) به همین مطلب اشاره دارد: نه هرکه در پی هدفهای والاست به هدفهایش می رسد و نه همه ی افراد مردان مردند. بیست و پنجم: این نکته را یادآور است که تغییر راه و روش و اندیشه و رفتار پادشاه درباره ی رعیت و عدول از داد به بیدادگری باعث دگرگونی روزگار مردم است. زیرا زمینه ی عدالت به زمینه ی جور و ستم دگرگون می شود. نقل کرده اند، کسری انوشیروان کارگران شهر را جمع کرد در حالی که خود دری شاهوار را در دست می گرداند. پس رو به مردم کرد و گفت چه چیز برای پیشبرد کارها زیانبخش تر است و بیشتر آن را به نابودی می کشاند؟ هر که پاسخ مورد نظر را بدهد، این در را در دهان او قرار می دهم. هر کدام از آنها سخنی، از قبیل نیامدن باران و آمدن ملخ و نامساعد شدن هوا، گفتند. آنگاه رو به وزیرش گفت: تو بگو! من گمان کنم که عقل تو برابر عقل همه ی رعیت بلکه هنوز بیشتر است او در جواب گفت: چیزی که در پیشرفت کارها اثر زیانبخشی دارد، برگشتن راه و روش پادشاه نسبت به ملت، و رواداشتن ظلم و جور بر آنهاست انوشیروان گفت: رحمت خدا بر پدرت با این عقل، تو پادشاهان را شایسته ی آن دیدی که آنها تو را بدان شایسته دیدند، و آن در را به وی داد و او گرفت در دهان خود نهاد. بیست و ششم: او را توصیه کرده است که اگر قصد رفتن به راهی را دارد، از احوال رفیقی که در آن راه است جویا شود به این منظور که اگر او شخص بدی است از او دوری کند، و اگر فرد خوبی است با او همراه شود. زیرا همراه یا صمیمی و خالص است و یا چون آتشی سوزان است، و همچنین، موقعی که قصد سکونت در منزلی را دارد، به خاطر همان منظور، از همسایه جویا شود. این مطلب را به صورت روایت مرفوعه نقل کرده اند. بیست و هفتم: او را از گفتن سخن مضحک، از خود یا از قول دیگران برحذر داشته است از آن رو که این کار باعث خواری و کاستی هیبت و شکوه انسان در برابر دیگران است.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اعلم یا بنی) و بدان ای پسرک من (ان الرزق رزقان) که مطلق رزوی منصرف است بر دو روزی (رزق تطلبه) روزیی که طلب می کنی آنرا و مبدا آن حرص و هوی است (و رزق یطلبک) و روزیی که طلب می کند تو را و آن مقدر الهی است (فان انت لم تاته) پس اگر تو نیایی به سوی آن روزی (اتاک) بیاید او به سوی تو (ما اقبح الخضوع) چه زشت است فروتنی (عند الحاجه) نزد احتیاج و افتقار (و الجفاء) و چه قبیح است سختدلی (عند الغنی) نزد توانگری و اقتدار (انما لک) به درستی که آنچه نافع است تو را (من دنیاک) از متاع دنیای تو (ما اصلحت به مثواک) آن مقدار است که به صلاح آوری بدان جای اقامت خود را در دارالقرار (و ان کنت جازعا) و اگر باشی ناشکیبا (علی ما تفلت) بر آنچه برست و جدا شد (من یدیک) از هر دو دست تو از متاع دنیا (فاجزع) پس ناشکیبا باش (علی کل ما لم یصل الیک) به هر چه نرسد به تو از امور (استدل علی ما لم یکن) استدلال کن بر آنچه نبود (بما قد کان) به آنچه موجود است (فان الامور اشباه) پس به درستی که کارها مشابهند به یکدیگر در این سرای پرضرر (و لا تکونن ممن لا تنفعه العظه) و مباش از آن کسی که سود ندهد او را پند (الا اذا بالغت فی ایلامه) مگر وقتی که مبالغه کنی در الم رسانیدن و ایذاء کردن او (فان العاقل) پس به درستی که مرد خردمند (یتعظ بالادب) پند می گیرد به نوعی از ادب (و البهائم لا تتعظ) و چارپایان پند نمی گیرند (الا بالضرب) مگر به زدن (اطرح عنک واردات الهموم) بیفکن از خود غم های فرود آمده را (بعزائم الصبر) به عزیمتهای شکیبایی (و حسن الیقین) و به نیکویی یقین خودت به حضرت الهی به این طریق که به عین- الیقین بدانی که آنچه او سبحانه آفرید موافق حکمت است و محض عدالت (من ترک القصد) هر که ترک کرد طریق حق و راستی را (جار) جور کرد و داخل شد در راه ناراستی و بعضی به (حاء مهمله) خوانده اند. یعنی درآمد در وادی حیرت و سرگردانی. (الصاحب) مصاحب و همراه در نفع رسانیدن (مناسب) دوستی مناسب و موافق است (و الصدیق من صدق غیبه) و دوست خالص و محب مخلص آن است که صادق باشد در غیبت خود (و الهوی شریک العمی) و هوای دنیا و آرزوی نفس شریک کوری است در عدم اهتداء (رب قریب ابعد من بعید) بسا خویشی نزدیک که دورتر است از بیگانه دور (و رب بعید اقرب من قریب) و بسا بیگانه دور که نزدیکتر است از خویش نزدیک در ایصال نفع و دفع شرور (و الغریب من لم یکن له حبیب) و غریب کسی است که نباشد او را دوست (من تعدی الحق) هر که درگذشت از حق (ضاق مذهبه) تنگ شد جای رفتن او (و من اقتصر علی قدره) و هر که اقتصار کند بر قدر مرتبه خود (کان ابقی له) باشد پاینده تر او را (و اوثق سبب قد اخذت به) و محکمتر سببی که گرفته ای آن را در دنیا (سبب بینک و بین الله سبحانه) سببی است که میان تو است و میان خدا (و من لم یبالک) و هر که باک ندارد از تو و روی به انجاح مرام تو نیاورد (فهو عدوک) پس او دشمن تو است به اعتبار عدم مبالات (قد یکون الیاس ادراکا) گاه است که می باشد نومیدی در یافتن نجات (اذا کان الطمع هلاکا) هرگاه که باشد طمع سبب هلاکت یعنی چون طمع در امری، مودی به هلاک است پس نومیدی از آن دریافتن نجات است. (لیس کل عوره تظهر) نیست هر موضع برهنه محارب، که ظاهر باشد برای ضرب خصم مضارب از جهت امکان غالبیت آن و مغلوبیت این. و از این قبیل است قول آن حضرت که: (و لا کل فرصه تصاب) و نیست هر فرصتی که رسیده باشد به طالبان آن (و ربما اخطا البصیر قصده) و بسا که خطا کرد بینای دانا در آنچه خواست (و اصاب الاعمی رشده) و رسید نابینای نادان به راه راست خود پس باید که او عجب، پیشه نکند و این نومیدی را شعار خود نسازد. (اخر الشر) و موخر ساز بدی را به مردمان (فانک اذا شئت) پس به درستی که تو هرگاه خواهی (تعجلته) تعجیل می توانی کرد به آن (و قطیعه الجاهل) و بریدن از نادان (تعدل صله العاقل) برابری می کند با پیوستن به عاقل خرده دان (من امن الزمان) هر که امین دانست روزگار را (خانه) خیانت کرد روزگار با او (و من اعظمه) و هر که بزرگ شمرد آن را (اهانه) خوار گردانید او را زیرا که خیرات زمانه مانند صحت و جوانی و امنیت و ناز و نعمت به اندک فرصتی مبدل می شود به نقیض آنها. (لیس کل من رمی اصاب) نیست هر که تیر انداخت رسانید به نشانه و مقصود خود حاصل ساخت (اذا تغیر السلطان) هرگاه که متغیر شود پادشاه در نیات (تغیر الزمان) متغیر شود زمان چه تعلق خیر و شر متعلق به پادشاه زمان است. و از پیش گذشت که معاویه از احنف بن قیس پرسید که چیست حال زمان؟ گفت تویی زمان، چه صلاح تو، صلاح زمان است و فساد تو، فساد زمان. (سل عن الرفیق قبل الطریق) بپرس از همراه، پیش از سلوک نمودن در راه (و عن الجار قبل الدار) و سوال کن از همسایه، پیش از خریدن خانه از اینجا ماخوذ است آنچه مشهور است که (الرفیق ثم الطریق و الجار ثم الدار)

(ایاک ان تذکر من الکلام) بپرهیز از آنکه یاد کنی از کلام (ما یکون مضحکا) چیزی را که باشد خنده آور (و ان حکیت ذلک عن غیرک) و اگر چه حکایت کنی از آن سخنان از غیر خود.

آملی

قزوینی

و بدان ای پسرک من که رزق دو نوع است رزقی که تو آنرا می طلبی و رزقی که او ترا می طلبد پس اگر تو نرسی بان او بتو می رسد و این معنی در دیوان فصاحت تبیان چنین مذکور است: مثل الرزق الذی تطلبه مثل الظل الذی یمشی معک انت لا تدرکه متبعا و اذا ولیت عنه تبعک چه قبیح است خضوع و فروتنی وقت حاجت و تنگی و جفا و سرکشی وقت غنی و توانگری چنانچه عادت لئیمان است چون بیوسیله گردند و محتاج شوند عجز و فروتنی درگیرند و چون قوت گیرند و بی نیاز گردند درشت خوئی سرکشی پیش گیرند چنانچه خدای عزوجل انسان را در مقام ذم بان وصف کرد که (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا) یعنی آدمی شیفته و حریص آفریده شده اگر او را بدی برسد جزع و بی صبری کند و اگر خیر برسد منع کند و سر باززند و این عادت لئیمان و ناقصان باشد و گفته اند: حق سبحانه و تعالی هر جا در قرآن آدمی را به لفظ انسان ذکر نموده ذم و قدح فرموده و جهات عیب و شر او برشمرده و در این مقام نیز از آن قرار عادت لئیمان یاد نموده و مطلق انسان را بان نکوهش فرموده و عادت کریمان عکس این باشد وقت سختی و خواری آثار صولت و مناعت و درشت خوئی ظاهر گردانند و وقت راحت و قدرت بردباری و نرم خوئی و تواضع شیوه سازند و مروی است که نزد این حضرت مذکور شد که ما احسن تواضع الاغنیاء للفقرا فرمود: و احسن منه تیه الفقراء مع الاغنیاء اتکالا علی الله سبحانه و از اینجا است که فرمود: احذروا صوله الکریم اذا جاع و اللئیم اذا شبع و از حکم شعریه است که در این باب گفته شده: خلقان لا ارضیهما للفتی تیه الغنی و مذله الفقر فاذا غنیت فلا تکن بطرا و اذا افتقرت فته علی الدهر جز این نیست که ترا است از دنیای تو آنچه بان اصلاح کنی مثوای خود. یعنی آخرت خود را که قرارگاه حقیقی است و بیرون از آنچه از دنیا بکار برده یا بعد از خود گذاشته ترا سود ندهد و دستگیری نکند پس اگر جزع کنی بر آنچه بیرون رفته است از دو دست تو و تلف گشته است از تو پس جزع کن بر هر چه نرسیده است بتو از اموال و نصیب دنیا در مثل گویند سودنخورده در جهان بسیار است حاصل آنکه چنانچه فقدان اموال حاصل نشده که متوقع است بر خاطر تو آسان است و بر دل تو هموار همچنین فوت مال حاصل شده هم بر آن قیاس باید بر دل تو آسان و بر خاطر تو سبک باشد و در دیوان مذکوراست: ما لی علی فوت فایت اسف و لا ترانی علیه التهف ما قدر الله لی فلیس له عنی الی من سوای منصرف فالحمد لله لا شریک له ما لی قوت و همتی الشرف انا راض بالعسر و الیسار فما تدخلی ذله و لا صلف استدلال کن بر آنچه نبوده است و هنوز کاین نشده بانچه بوده است و کاین گشته یعنی مستقبل امور از ماضی استنباط کن و به قیاس دیده احوال ندیده بشناس تا از بینایان و کارآگهان باشی چه بدرستی که امور با هم مانند باشند و نزدیک باین است قوله (علیه السلام) ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها از بعضی از عقلاء پرسیدند عقل چیست؟ گفت کمانهای راست کردن و آنچه نشده است بانچه شده است دانستن عاقل آن باشد که از علمی او را علمها حاصل گردد و امور بقیاس هم بداند و غیر کاین از کاین استدلال نماید و جاهل آن باشد که از کاین استدلال بر غیر کاین ننماید و از حال حاضر حال غایب فهم نکند و از امور تجربه نیابد و از این مقام است قول آن حضرت (علیه السلام) در دیوان اذا المشکلات تصدین لی کشفت غوامضها بالنظر و ان برقت فی محل الظنون عمیاء لا یجتلیها البصر مقنعه بغیوب الامور وضعت علیها صحیح الفکر معی اصمع کظبی المرهفات افری به عن ثیاب السیر لسان کشقشقه الاریحی او کالحسام الیمان الذکر و قلب اذا استنطقته الهموم ار بی علیها بواهی الدرر و لست بامعه فی الرجال اسائل هذا و ذا ما الخبر ولکننی مذرب الاصغرین اقیس بما قد مضی ما غیر و متنبی گوید و فی الماضی لمن بقی اعتبار و گفته اند من راعه سبب او هاله عجب فلی ثمانون حولا لا اری عجبا الدهر کالدهر و الایام واحده و الناس کالناس و الدنیا لمن غلبا آرای عاقلان که در کار جهان آگاه و هشیار و معتبر و بیدار باشند از حادث حال غیر حادث و از حال دیده ندیده و از شنیده حال نشنیده فهم کنند و استنباط نماید و پند پذیرند طوبی لهولاء و حسن ماب و گفته اند اذا اردت ان تنظر الدنیا بعدک فانظرها بعد غیرک فقال الحکیم السامی الشیخ النظامی چه نیکو متاعیست کارآگهی کز آن نقد عالم مبادا تهی بعالم کسی سر برآرد بلند که در کار گیتی بود هوشمند و نباش از آنان که نفع ندهدشان پند دادن مگر آنگاه که مبالغه نمائی تو یا آن پند در الم رسانیدن آنها چه بدرستی که عاقل پند می گیرد بادب و آموزانیدن چارپایان پند نمی گیرند و اصلاح نمی یابند مگر بزدن از خصایص لئام ان است که بی ضرب و ایلام منزجر و متادب نمی گردند همچو بهایم بر خلاف کرام که ایشان بادنی تنبیهی متنبه می گردند و می گفته اند اللئیم کالعبدوا العبد کالبهیمه عتبها ضربها و شاعر نیکو گفته: العبد یقرع بالعصا و الحر تکفیه الملامه بینداز از خود غمها را که وارد شود بر تو بعزمهای قوی بر صبر و بحسن یقین بخدای علیم و تسلیم امر خالق حکیم و رضا بقضا و مشیت او تعالی هر که راه راستی و میانه روی بگذاشت جائر و ستمکار گشت و از حق و عدل دور ماند یار هم نسب است پاس جانب و رعایت خاطر او همچو حمیم واجب باشد دوست آن باشد که صادق باشد او همه کس در حضور با من بر روش صداقت سلوکی کنند ولیکن صدیق حقیقی آن باشد که غیب تو نگه دارد و بر تملق حضوری و ظاهری اکتفا ننماید هوا و خواهشها شریک کوری است چنانکه نابینا از کوری بصر اجسام و الوان نبیند شیفته هوی و خواهشها نیز از کوری بصیرت و غلبه شهوت خیر و شر نفع و ضر صواب و خطا تمیز نکند چنانچه فرموده من عشق شیئا اعشی بصری و حبک للشی ء یعمی و یصم و عین الرضا عن کل عیب کلیله کما ان عین السخط تبدی المساویا و شاعر عجم گوید: حقیقت سرائی است آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبینی که جائی که برخاست گرد نبیند نظر گر چه بینا است مرد بسا دور که نزدیکتر باشد از نزدیک و بسا نزدیک که دورتر باشد از دور چنانچه می آید که القرابه الی الموده احوج من المودی الی القرابه یعنی احتیاج خویش و نزدیکی بدوستی بیشتر است از احتیاج دوستی بنزدیکی و خویشی چون شخص ترا دوست باشد چه غم که خویش نباشد و اگر دوست نبود چه گشاید از آنکه خویش باشد از بزرگی پرسیدند که برادر بهتر باشد یا دوست گفت برادر اگر دوست باشد یا گفت دوست اگر برادر باشد و فی الجمله بسا خویش و نزدیک که جز ضرر و جفا از او بکس نرسد و بسا بیگانه و دور از نسب که شخص از او غایت محبت و مودت بیند و قال تعالی: ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم فاحذروهم الایه فیکف دیگر خویشان و نزدیکان من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد و گفته اند اقرب القرب موادت القلوب و ان تباعدت الانساب و ابعد البعد تنافر القلوب و ان تدانت الانساب و گفته اند برادر با تن خویش است و دوست با جان و گفته اند دوست صالح به از نفس توست چه نفس ترا ببد می خواند که ان النفس لاماره بالسوء و دوست ترا بخیر می خواند قال الشاعر: لعمرک ما یضر البعد یوما اذا دنت القلوب من القلوب و قال الاحوص: انی لامنحک الصدود و اننی قسما الیک مع الصدود لامیل غریب آن کس بود که او را دوست نبود و هر چند در وطن بود (کما قال (علیه السلام) فقد الاحبه غربه) اری بسیار غریب که از مصاحبت یاران و معاشرت دوستان مقیم اهل و وطن بود و بسیار مقیم که از بی یاری یا دست تنگی در غریبی و بی کسی است و شاعر از اینجا گفته: رفتند دوستان و شدم در وطن غریب بلبل شود بفصل خزان در چمن غریب متنبی گفته است: لو لا مفارقه الا حباب ما وجدت لها المنایا الی ارواحنا سبلا و دیک الجن گفته است: من عاش فی الدنیا بغیر حبیب فحیاته فیها حیاه غریب و شاعر گفته است: اسره المرء و الداه و فیما ببن حضنیهما الحیاه تطیب فاذا ولیا عن المرء یوما فهو فی الناس اجنبی غریب و بالجمله آدمی بی دوست همیشه در وحشت و غربت بود و بهیچ چیز زخم او مرهم نپذیرد و با دوست خوشدل و شادان باشد جفای غربت بر او ننماید و غمهای جهان بر دل او آسان گردد الله تعالی هیچ کس را در وطن غریب نگرداند و هیچ غریب را در سفر از نعمت عافیت و حبیب بی نصیب نسازد. هر که تعدی کند و درگذرد حق و عدل که صراط مستقیم هدایت و فیروزی است تنگ شود بر او راه صلاح و مسلک فلاح آری شاهراه حق و طریق مستقیم عدل راهی است فراخ و آسان و امن و امان و نشانهای آن واضح و علامات آن لایح بر خلاف باطل که راهی است بیراه و سخت و مخوف و بی نشان و بی امان رونده در هر قدم بسر درآید و بهر گام در چاهی بیفتد و هولی و بلائی پیش او آید راه بیرون شدن نیابد در تیه سرگردانی مبتلا بماند غولان بر او دست یابند و جنود شیطان بر او کمین گشایند و هر چند راه حق و صواب یک راه باشد و در حکم خط واحد و سمت واحد و هر راه که از آن منحرف باشد از راههای باطل بود پس باطل هزاران راه بود ولیکن همه بیراه و رونده در آن گمراه و راه حق چون روند را به منزل مراد رساند و از حیرت و ضلالت برهاند در حقیقت فراخ و پرشاخ باشد تنگتر و سخت تر راهی بود بر مثال آنکه معزم بزعم مردم دایره بر گرد خویش بکشد و آنجا متحصن گردد دیو و پری دست بر او نداشته باشند و چون از آن دائره قدم بیرون نهد او را درربایند و گونه گونه ابواب بلا بر او بگشایند و از این مقام آن حضرت (علیه السلام) فرموده (من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق) در مقامی که جمعی چشم داشتند از آنحضرت که اغماض نماید از بعضی مظالم عثمان بگمان آنکه عمل بمحض عدل و صریح حق در آن باب پیش نرود و کار تنگ گرداند. و هر که اقتصار کند بر قدر و اندازه خود آن برای او باقی تر باشد و تواند صیغه افعل اینجا از مزیدفیه مشتق باشد هر چند این نادر است پس معنی این باشد که از حد خود بیرون نشدن بیشتر باقی میدارد قدر کس را و فی کلماته (علیه السلام) هلک امرء لم یعرف قدره آری هر که پای از حد خویش برتر نهد قدرش بکاهد و از نظر صاحب قدران بیفتد و کارش انتظام نگیرد و پیش نرود متنبی گوید: و من جهلت نفسه قدره یری غیره منه ما لا یری و محکم ترین سببی که چنگ درزنی بان سببی است که میان تو و حق سبحانه و تعالی باشد آری بیشک هر که چنگ در سبب خدای بی نیاز زند از هر سببی بی نیاز گردد و هر که دست در سبب عباد زند بهر در که رود محروم بازگردد و هر که پروای تو نداشته باشد او دشمن تو باشد دوستش مشمار و دل از او بردار که پروای تو ندارد و نفع و ضرر تو یکسان می شمارد حاجت خود بر او عرض مکن و شکایت خویش بر او مبر گاه می باشد نومیدی و حرمان رسیدن و دریافتن هر گاه طمع موجب هلاکت باشد بسا کس که چیزی بجوید و بچیزی طمع دارد که موجب ضرر و هلاک او بود پس او را نومیدی از آن طمع عین صلاح و قایم مقام ادراک آن مراد باشد قال القایل: من عاش لاقی ما یسوء من الامور و ما یسر و لرب حتف فوقه ذهب و یاقوت و در نیست هر خللی و رخنه پیدا گردد و نه هر فرصتی که دریافته شود بسیار باشد که خردمند حازم فرصت کار نیابد و خلل در کارش افتد و بی خرد غبی کارش بی خلل آید و در عیب خویش رسوا نگردد سعدی گوید: گه بود کز حکیم روشن رای برنیاید درست تدبیری گاه باشد که کودک نادان بغلط بر هدف زند تیری و قریب باین معنی است قوله (علیه السلام): بسیار باشد خطا کند بینای عاقل راه صواب را و برسد کوردل جاهل بسداد و صواب تابدانی که کار بعقل و تدبیر نیست بلکه بتوفیق و تقدیر خداوند قدیر است پس باید همه اعتماد و التجای بنده بخدای تعالی باشد و برای بصیرت خود معجب و مغرور نگردد تاخیر کن در کار شر چه بدرستی که هر گاه خواهی می توانی شتافت در آن مثال شر همچو تیر بر نفس حرام انداختن است تاخیر و تسویف آنجا اولی باشد که تیر از شصت رفته باز نیاید و کار خیر همچو تیر بر شکار انداختن بتعجیل اولی باشد که همه وقت صید بر سر تیر فراز نیاید در امثال حکیمه وارد گشته ابدء بالحسنه قبل السیئه فلست بمستطیع للحسنه فی کل وقت و انت علی الاسائه متی شئت قادر. و بریدن از جاهل برابری کند با پیوستن بعاقل بلکه اولی باشد چه در وصل عاقل جلب نفع باشد و در قطع جاهل دفع ضر و دفع ضر از جلب نفع اهم و الزم بود و عاقل چون با عاقل پیوندند چون دو چراع باشد که نو ر آنها یکی گردد و چون با جاهل پیوندد چون ظلمت باشد که روی ضیاء بپوشد هر که ایمن شود از زمانه خیانت کند زمانه با او و هر که بزرگ شمارد امر آنرا اهانت رساند باو عاقل آن باشد که از زمانه ایمن نگردد و دل بر عهد او نبندد و چشم وفا از او ندارند و امر او خوار شمارد تا هر جفا که از او بیند خلاف متوفع نداند و بهر فتنه که از او برخورد در وحشت و حیرت نماند و مثال او مثال دوستی است غدار بدعهد بی اعتماد هر که بر وفای او دل نهد و بر دوستی او اعتماد نماید از او جز غدر و جفا نبیند و چون شخص از او برحذر باشد و او را بر وصف غدر و جفا بشناسد و از او امید خیر نداشته باشد خلاف متوقع و مکروه از او کم بیند مثل فقره اولی است قول شاعر: و من یامن الدنیا یکن مثل قابض علی الماء خانته فروج الا نامل و گفته اند احذر الدنیا ما استقامت لک و در امثال حکیمه است من لجا الی الزمان اسلمه و من امن الزمان ضیع ثغرا مخوفا و مثل فقره ثانیه است قول ایشان که الدنیا کالامه اللئیمه المعشوقه کلما ازددت لها عشقا و علیها تهالکا ازدادت لک ادلالا و علیک شطاطا و در مثل است. و مناسب این است این دو بیت از دیوان مبارک. احسنت ظنک بالابام اذ حسنت و لم تخف سوء ما یاتی به القدر و سالمتک اللیالی فاغتزرت بها و عند صفوا اللیالی یحدث الکدر و این ابیات از دیوان نیز در این باب است: یمثل ذو العقل فی نفسه مصائبه قبل ان تنزلا فان نزلت بغته لم یرع لما کان فی نفسه مثلا رای الامر یفضی الی الاخر فصیر آخره اولا و ذو الجهل یامن ایامه و ینسی مصارع من قد خلا فان بدهته صروف الزمان ببعض مصایبه اعولا و لو قدم الحزم فی نفسه لعلمه الصبر عند البلا نیست هر که بیندازد تیر بر نشانه زند اینکلمه شبیه آن است که فرمود (و لا کل فرصه تصاب) و فرمود فان جزعت علی ما تفلت الخ و فرمود لیس کل طالب یصیب و فرمود و لیس کل طالب بمرزوق و این جملها همه برای تسلیه آن کسان است که از سعی و طلب و وسایل عاجز و قاصر باشند پس غم و اندوه فراوان بدل راه دهند بگمان آنکه اگر آن سعی از ایشان متمشی می شد بر مرادات و حاجات فایز می گشتند و هم تسلیه آنان است که سعی بلیغ در طلب مرادات کنند و بان نرسند پس ماتم فوت آن بدارند و از غایت حرص بر فقدان هر مراد غم فراوان بدل راه دهند و این حکمت نصف زهد باشد چنانچه گفت (ع) الزهد کله بین کلمتین من القرآن لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم متنبی گوید: ما کل من طلب المعالی نافذا فیها و لا کل الرجال فحولا هر گاه متغیر گردد سلطان متغیر گردد زمان آری زمان تابع سلطان باشد و بر حکم سلطان رود و چون سلطان بگردد از روی شخص یا از روی وصف غالب آن باشد که احوال زمان بگردد که الناس علی دین ملوهکم و الناس بزمانهم اشبه منهم بابائهم و این از کلمات خود آن حضرت است و از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مروی است که فرمود دو صنفند از مردم که هر گاه بصلاح درآیند مردمان بصلاح آیند و هر گاه فاسد گردند مردم فاسد گردند گفتند آن دو صنف که باشند یا رسول الله فرمود امراء و علماء یا گفت فقهاء و بعضی از سلاطین گفته اند نحن الزمان من رفعناه ارتفع و من وضعناه گفته اند اخلاق و احوال اهل زمان تابع اخلاق سلطان باشد از عدل و ظلم و نیکوکاری و بدکاری و سایر عادات و اطوار بلکه خوشی و سختی زمان و فراخی و تنگی مردمان و ریع و نقصان مزروعات و اثمار تابع نیت و همت سلطان و سیرت قهرمان باشد و در این باب نقلها و حکایتها مذکور است مثل رسیدن بهرام بدر باغی و آب بازخواستن و ملکی دیگر ببعضی از خیمهای صحرانشین و شیر طلب کردن و این هر دو بر زبانها مشهور است و شارح بحرانی نقل کرده است از نوشیروان عادل که او جمیع عاملان ولایت را جمع نمود و بدست مرواریدی گرانمایه داشت و آنرا در دست می گردانید گفت هر که بگوید که چه چیز بیشتر ضرر می رساند حاصل و مزورعات را، و ناقص می گرداند ریع و ارتفاعات را این مروارید در دهن او نهم هر کس سخنی گفتند یکی گفت نیامدن باران و یکی گفت آمدن ملخ یکی گفت سردی و اختلافات هوا و بر این قیاس کسری با وزیر خود گفت تو بگو که گمان می برم که عقل تو با عقل جمیع رعیت برابری کند و افزون آید او گفت تغییر نیت سلطان در رعیت و فساد رای او در عدل و مرحمت گفت (لله ابوک) برای این نقل ترا ملوک شایسته این مقام داشته اند و سزاوار باین منزلت دانسته و آن در یتیم در دهن او نهاد و گفته اند نیه السطان العادل خیر من المطر الوابل بپرس از رفیق پیش از طریق و از همسایه پیش از خانه از امثال مشهوره است الرفیق ثم الطریق الجار ثم الدار شخصی در جوار بزرگی کریم خانه داشت بفروختن محتاج شد مقوم حاضر کرد و بانچه او قیمت کرد زر شمرد بایع گفت هذا ثمن الدار فیان ثمن الجوار این قیمت اصل خانه است کو قیمت همسایگی فلان کریم آن کریم آن بشنید و او را ببذل و عطا بی نیاز کرد تا خانه نفروخت و این قول مشهور مناسب فقره اولی است ان الرفیق اما رحیق و اما حریق.

حذر باد ترا آنکه ذکر کنی از سخنها آنچه مضحک باشد و موجب خنده مردم گردد هر چند حکایت کنی آنرا از غیر خود این گونه کلام بر دو قسم بود قسمی نشان ضعف عقل ناقل باشد و قسم دیگر بعضی مضاحک و لطایف باشد که ارباب طبع در مجالس و محافل می گویند یا نقل می کنند و موجب نشاط و شادی و انبساط می گردد و قسم اول اقبح باشد و از کلمات او است (علیه السلام): ما مزح امرو مزحه الامج من عقله مجه. هر کس مزاحی نکرد مگر چیزی از عقل خود از دهن بیرون انداخت. اینگونه کلمات در مقام منع از افراط در این باب مذکور می شود و قدری از مزاع و مطایبه و کلمات مضحکه که عقل و دین و شرف نفس و مروت را زیان نرساند در آن حرجی نباشد و آن حضرت بکثرت مزاح و مطایبه خود مشهور است و عاقل داند چه مقدار از مضاحک و مزاح دین و مروت را ضرر نرساند و کدام مضاحک باحتراز اولی باشد

لاهیجی

«و اعلم یا بنی ان الرزق رزقان: رزق تطلبه و رزق یطلبک، فان انت لم تاته اتاک. ما اقبح الخضوع عند الحاجه و الجفاء عند الغنی! انما لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک. و ان کنت جازعا علی ما تفلت من یدیک، فاجزع علی کل ما لم یصل الیک. استدل علی ما لم یکن بما قد کان، فان الامور اشباه و لا تکونن ممن لاتنفعه العظه الا اذا بالغت فی ایلامه، فان العاقل یتعظ بالادب و البهائم لاتتعظ الا بالضرب.»

یعنی بدان ای پسرک من به تحقیق که روزی دو قسم است: یک قسم روزی ای باشد که تو طالب آن باشی فقط، یعنی بی استعداد و استحقاق به رسیدن آن و قسم دیگر روزی ای باشد که طالب تو است، یعنی تو مستعد و مستحق آن باشی، که اگر تو اتیان به تحصیل آن نکنی می رسد به تو به اسهل وجه. و چه بسیار زشت است تذلل کردن در وقت احتیاج و ضرورت و ستم کردن در وقت عدم احتیاج. نیست از برای منفعت تو از دنیای تو مگر چیزی که به اصلاح آوری به آن جای اقامت آخرت تو را. و اگر باشی تو جزع و زاری کننده بر چیزی که بیرون شده است از دو دست تو، پس جزع و زاری کن بر هر چیزی که نرسیده است به تو از منفعتهای آخرت تو. استدلال کن بر چیزی که موجود نشده است از متاع و دولت دنیا، به چیزی که موجود شده است از آن در زمان گذشته، زیرا که به تحقیق که امور و احوال دنیا مانند یکدیگرند، یعنی پس بگردان دولت ارباب دولی که گذشته اند و باقی نمانده اند، دلیل بر نیست شدن و باقی نماندن دولتی که بعد از این اگر حاصل گردد. و دل مبند بر تحصیل دنیا که وفا نکند بر احدی. و باید نباشی از جمله کسانی که نفع نبخشد او را نصیحت و پند مگر در وقتی که مبالغه کنی در رنجانیدن او، زیرا که عاقل قبول می کند پند را به ادب دادن و تعلیم کردن به او و چارپایان قبول نکنند ادب را و تعلیم نیابند مگر به زدن به تازیانه.

«اطرح عنک واردات الهموم بعزائم الصبر و حسن الیقین. من ترک القصد جار و الصاحب مناسب و الصدیق من صدق غیبه و الهوی شریک العمی و رب بعید اقرب من قریب و قریب ابعد من بعید. و الغریب من لم یکن له حبیب. من تعدی الحق ضاق مذهبه. و من اقتصر علی قدره کان ابقی له. و اوثق سبب اخذت به سبب بینک و بین الله سبحانه. و من لم یبالک فهو عدوک.»

یعنی بینداز از تو مشقت غمهای وارده را، به صبر کردنهای ارادیه و به یقین داشتن نیک، یعنی و به یقین به ثواب نیک. کسی که ترک کرد وسط راه را ستم بر خود کرده است، یعنی به سبب ضلالت و گمراهی خود. مصاحب شخص به منزله ی خویش آن شخص است در احترام کردن. دوست شخص کسی است که راستگو باشد در غیبت، چنانکه دوست است در حضور. و خواهش نفس شریک است با کوری در گمراه کردن. چه بسیار دور و بیگانه است که نزدیک تر است در دوستی از نزدیک و خویش و چه بسیار نزدیک و خویش است که دورتر است در دوستی از دور و بیگانه. و غریب در شهری کسی است که نباشد از برای او در آن شهر دوستی. کسی که تجاوز کرد از حق تنگ باشد راه رفتن او. و کسی که اقتصار کند بر مرتبه ی خود و تجاوز نکند از آن باشد قدر او پاینده تر از برای او، یعنی تجاوز از مرتبه باعث پست شدن مرتبه است. و استوارترین وسیله هایی که سزاوار است که بگیری و داشته باشی آن را، وسیله ی میانه ی تو و میانه ی خدا است سبحانه. و کسی که اعتنائی و باکی در شان تو نداشته باشد، پس آن کس دشمن تو است.

«قد یکون الیاس ادراکا اذا کان الطمع هلاکا. لیس کل عوره تظهر و لا کل فرصه تصاب. و ربما اخطا البصیر قصده و اصاب الاعمی رشده. اخر الشر فانک اذا شئت تعجلته. و قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل. من امن الزمان خانه و من اعظمه اهانه. لیس کل من رمی اصاب. اذا تغیر السلطان تغیر الزمان. سل عن الرفیق قبل الطریق و عن الجار قبل الدار. ایاک ان تذکر من الکلام ما کان مضحکا و ان حکیت ذلک عن غیرک.»

یعنی گاهی باشد نومید بودن تو از کسی باعث دریافتن تو مر طلب و حاجت تو را، در وقتی که باشد طمع کردن تو مر آن کس را باعث هلاکت آخرت تو و نیست هر عیب و زشتی که ظاهر و آشکار شود، یعنی آشکار مکن عیوب کس را و نیست هر فرصتی که رسیده می شود، یعنی به فرصتی که رسیده غنیمت دان. چه گاه باشد که به مثل این

فرصت نرسی. و بسا باشد که خطا کند بینای دانا در مقصد و مطلب خود و برسد کور نادان به مطلوب خود، یعنی پس مغرور نباید بود در امور تدبیر و رای خود و احتیاط از دست نباید داد. و تاخیر بینداز ارتکاب به شر و قبیح را، زیرا که در هر وقت که خواهی که بشتابی به سوی آن می توانی، یعنی همیشه قدرت بر شر از برای تو هست، زیرا که زمان آن وسیع است و قدرت و توانائی بر خیر نادر است، زیرا که در هر وقت آن تنگ است، پس باید تعجیل در خیر کرد، نه در شر. و ثواب بریدن احسان از حق ناشناس معادل و مساوی است با ثواب احسان به حق شناس. کسی که ایمن است از حوادث زمانه، به تقریب مغرور بودن به اموال و اولاد و آفات، خیانت کند زمانه با او، یعنی نازل شود به او حوادث و تغیرات زمانه. و کسی که بزرگ بشمرد مساعدت زمانه را، یعنی به سبب مساعدت زمان خود را بزرگ داند، خوار سازد زمانه او را، یعنی در زمانه خوار خواهد گشت. و نیست هر کسی که تیر اندازد نشانه زند، یعنی نشانه زدن موقوف به ممارست و تجارب است. در وقتی که متغیر گردید احوال و اوضاع پادشاه عصر، متغیر و متبدل شود اوضاع و مقتضیات دوران بر او. سوال کن از خوبی و بدی رفیق راه پیش از سوال کردن از خوبی و بدی راه و سوال کن از نیکی و بدی همسایه پیش از سوال کردن از نیکی و زشتی خانه. برحذر باش از اینکه مذکور ساختی سخنی که مضحک باشد و اگر چه حکایت کنی آن سخن را از غیر تو.

خوئی

اللغه: (مثوی): اسم مکان من ثوی بمعنی محل الاقامه، (تفلت): تخلص و فی معناه الافلات و الانفلات (العظه): کالعده مصدر وعظ یعظ، (عزائم الصبر): ما لزمته منها، (مناسب) مفعول من ناسب ای من ذوی القربی، (العوره): قال ابن میثم: هنا الاسم من اعور الصید اذا امکنک من نفسه و اعور الفارس اذا بدا منه موضع خلل الضرب، المتافن، المتنقص و روی الی افن بالتحریک فهو ضعیف الرای، الاعراب: رزق تطلبه، عطف بیان لقوله (رزقان)، من دنیاک متعلق بقوله (لک) و هی ظرف مستقر خبر مقدم لقوله (ان) و ماء الموصوله اسم له، المعنی: قد قسم (ع) الرزق الی رزق یحصل بلا طلب و الی رزق یحصل بالطلب و قد ورد فی غیر واحد من الایات و الاخبار ان الرزق مضمون علی الله تعالی و اصرح الایات قوله تعالی: (و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها و یعلم مستقرها و مستودعها کل فی کتاب مبین: 6- هود) و قوله تعالی (ان الله هو الرزاق ذو القوه المتین: 58- الذاریات). فالایتان تدلان علی ان الله تعالی تعهد رزق کل دابه کدین یجب الوفاء به و هو قادر علی اداء هذا الدین فیصل رزق کل دابه الیها و انه تعالی هو الرزاق علی وجه الحصر و لا رازق غیره لان ضمیر الفصل فی قوله: هو الرزاق، و تعریف المسند یفیدان الحصر فمعنی الایه انه تعالی رازق و لا رازق غیره، و ینبغی البحث هنا فی امرین: 1- ان وصول الرزق الی کل مرزوق مطلق او له شرط معلق علیه فاذا لم یحصل الشرط یسقط الرزق المقدر، و ما هو هذا الشرط؟ یستفاد من بعض الاخبار ان الرزق مشروط بالطلب و الاکتساب بوجه ما فاذا ترک الطلب مطلقا یسقط الرزق المقدر، و ذلک کمن ترک تحصیل الرزق و اعتزل فی زاویه منتظرا لمن یدخل علیه و یکفله، و یوید ذلک وجوب تحصیل النفقه لنفسه و لمن یجب علیه نفقته کالزوجه و الاقارب باتفاق الفقهاء، فلو کان الرزق واصلا مطلقا و حاصلا بتقدیر من الله فلا معنی لوجوب تحصیله، و لکن لا اشکال فی ان تاثیر الطلب مختلف فی الاشخاص، فربما یحصل بطلب قلیل رزق واسع کثیر، و ربما یحصل بالجد و الکد ادنی موونه العیش و مقدار دفع الجوع و سد الرمق، و نظره (علیه السلام) فی هذا المقام ترک الحرص و تحمل العناء فی طلب الدنیا، کما انه لا اشکال فی حصول الرزق لبعض الاشخاص من حیث لا یحتسب قال الشارح المعتزلی (ص 114 ج 16 ط مصر): دخل عمادالدوله ابوالحسن بن بویه شیراز بعد ان هزم ابن یاقوت عنها و هو فقیر لا مال له فساخت احدی قوائم فرسه فی الصحراء فی الارض فزل عنها و ابتدرها غلمانه فخلصوها، فظهر لهم فی ذلک الموضع نقب وسیع، فامرهم بحفره فوجد وافیه اموالا عظیمه و ذخائر لابن یاقوت. ثم استلقی یوما آخر علی ظهره فی داره بشیر ازالتی کان ابن یاقوت یسکنها فرای حیه فی السقف، فامر غلمانه بالصعود الیها و قتلها، فهربت منهم، و دخلت فی خشبه الکنیسه فامر ان یقلع الخشب و تستخرج و تقتل، فلما قلعوا الخشب و جدوا فیه اکثر من خمسین الف دینار لابن یاقوت. و احتاج لان یفصل و یخیط ثیابا له و لاهله فقیل: هاهنا خیاط حاذق کان یخیط لابن یاقوت، و هو رجل منسوب الی الدین و الخیر، الا انه اصم لا یسمع شیئا اصلا فامر باحضاره فاحضر و عنده رعب و هلع، فلما ادخله الیه کلمه و قال: ارید ان تخیط لنا کذا و کذا قطعه من الثیاب، فارتعد الخیاط و اضطرب کلامه و قال: و الله یا مولانا ماله عندی الا اربعه صنادیق لیس غیرها، فلا تسمع قول الاعداء فی، فتعجب عمادالدوله و امر باحضار الصنادیق فوجدها کلها ذهبا و حلیا و جواهر مملوءه ودیعه لابن یاقوت. 2- ان من یاکل من الحرام کالسارق و الکاسب من الوجوه المحرمه فهل یاکل رزقه المقدر ام یاکل من غیر رزقه؟ و هل الحرام رزق الله و یندرج فی کلامه هذا ان الرزق رزقان ام هو خارج عن مفهوم کلامه و رزق ثالث؟ ثم قبح (ع) خلقا معروفا عند الناس و هو الخضوع عند الحاجه و الجفاء عند الغنی. و قد ارتکب الناس هذا الخلق حتی مع الله تعالی فعاتبهم به فی کلامه قال عز و جل (حتی اذا کنتم فی الفلک و جرین بهم بریح طیبه و فرحوا بها جائتها ریح عاصف و جائهم الموج من کل مکان و ظنوا انهم احیط بهم دعوا الله مخلصین له الدین لئن انجیتنا من هذه لنکونن من الشاکرین فلما انجاهم اذا هم یبغون فی الارض بغیر الحق: 23 -22 یونس). و قد اشار (ع) الی ان ما یفید للانسان من الدنیا هو یصلح به امر آخرته فحسب، و اما غیر ذلک فیذهب هدرا و یبقی تبعته. و اشار (ع) الی تسلیه مقنعه مستدله لترک الاسف علی مافات بانه اذ جزع علی ما خرج من یده من المال و الجاه فلابد ان یجزع علی جمیع ما فی الدنیا مما لم یصل الیه لانه لا فرق بین القسمین، و وصی ان یکون للانسان قلبا خاضعا فهما مستعدا للاتعاظ و هو دلیل العقل و الفراسه. العبد یقرع بالعصا و الحر تکفیه الاشاره و لا یخلو الانسان من هموم ترد علی قلبه من حیث یشعر و لا یشعر فوصی علیه السلام بطرد هذه الهموم بملازمه صبر ثابت و یقین صادق و بملازمه طریقه عادله فی اعماله و اخلاقه و نبه علی ان الصاحب الصدیق کنسیب قریب، و کان یقال: (الصدیق نسیب الروح و الاخ نسیب البدن). و قد بین (ع) موازین لامور هامه: 1- میزان الصداقه، فقال: (و الصدیق من صدق غیبه) یعنی ان الصداقه یعرف بحفظ الغیب للصدیق، فربما شخص یظهر الصداقه فی الحضور و لم یکن الا منافقا. 2- میزان الغربه، فقال: (الغریب من لم یکن له حبیب) ای من لم یکن له مونس یطمئن الیه و یلمسه عن ظهر قلبه برابطه و دیه صادقه فهر غریب و ان کان فی وطنه. 3- میزان العداوه، فقال: (و من لم یبالک فهو عدوک) ای من لم یکترث بک و یراعیک فهو عدو و قد استغرب الشارح المعتزلی هذه المیزانیه اللعداوه فقال (ص 119 ج 16 ط مصر): و هذه الوصاه خاصه بالحسن (ع) و امثاله من الولاه و ارباب الرعایا و لیست عامه للسوقه من افناء الناس، و ذلک لان الوالی اذا انس من بعض رعیته انه لا یبالیه و لا یکترث به، فقد ابدی صفحته، و من ابدی لک صفحه فهو عدوک و اما غیر الوالی من افناء الناس فلیس احدهم اذا لم یبال بالاخر بعدو له. اقول: قد ذکرنا فی بدء شرح هذه الوصیه انها موجهه من نوع الوالد الی نوع الولد من دون ملاحظه ایه خصوصیه فی البین، و المقصود من عدم المبالات فی کلامه (علیه السلام) هو عدم رعایه الحق بعد المعرفه و وجود الرابطه بین شخصین و کل من عرف غیره و لم یراع له حقه یکون عدوا له و ظالما، سواء من السوقه و افناء الناس، او من الولاه و الحکام، و الفرق ان المعرفه للوالی اعم، و حقوقه علی الرعایا اتم و الزم. و قد اختلف فی تفسیر قوله (علیه السلام): (لیس کل عوره تظهر) فقال الشارح المعتزلی (فی ص 119 ج 16 ط مصر). یقول: قد تکون عوره العدو مستتره عنک فلا تظهر، و قد تظهر لک و لا یمکنک اصابتها. و قال ابن میثم: نبه بقوله: لیس کل عوره- الی قوله: رشده، علی ان من الامور الممکنه و الفرض ما یغفل الطالب البصیر عن وجه طلبه فلا یصیبه و لا یهتدی له، و یظفر به الاعمی- الی ان قال: و غرض الکلمه التسلیه عن الاسف و الجزع علی ما یفوت من المطالب بعد امکانها. اقول: قد ارتبط ابن میثم هذه الجمل الاربع الی غرض واحد، و الظاهر ان کلا منها حکمه عامه تامه، و المقصود من العوره العیب فی عدو او غیره المعرض للانکشاف، فیقول: ربما یبقی عیب معروض للانکشاف مستورا لغفله الناس او سبب آخر، کما انه ربما لا یستفاد من الفرصه و ربما یخطا البصیر عن قصده کما انه ربما یصیب الاعمی رشده. و هذه الحکم کلها من قبیل المثل السائر المشهور: رمیه من غیر رام و تنبیه علی ان الاسباب المعموله لیست عللا تامه للوصول الی المقاصد والاهداف. و نبه بقوله (علیه السلام) (من امن الزمان خانه و من عظمه هانه) علی ان الزمان اذا اقبل علی الانسان لا یصح الاعتماد علیه، فانه دوار غدار کما قال ابوالطیب: و هی معشوقه علی الغدر لا تحفظ عهدا و لا تتم وصلا و قد اشار الی السبب الاساسی فی تغییر الزمان علی بنی الانسان فقال: (اذا تغییر السلطان تغیر الزمان) ذکر الشارح المعتزلی (ص 121 ج 16 ط مصر) فی شرح هذه الجمله: فی کتب الفرس ان انوشروان جمع عمال السواد و بیده دره یقلبها، فقال: ای شی ء اضر بارتفاع السواد و ادعی الی محقه؟ ایکم قال ما فی نفسی جعلت هذه الدره فی فیه؟ فقال بعضهم: انقطاع الشرب، و قال بعضهم: احتباس المطر و قال بعضهم: استیلاء الجنوب و عدم الشمال، فقال لوزیره: قل انت فانی اظن عقلک یعادل عقول الرعیه کلها او یزبد علیها، فقال: تغیر رای السلطان فی رعیته، و اضمار الحیف لهم، و الجور علیهم، فقال: لله ابوک، بهذا العقل اهلک آبائی و اجدادی لما اهلوک له، و دفع الیه الدره فجعلها فی فیه. الترجمه: ای پسر جانم بدانکه روزی بر دو قسم است، یک روزیست که تو بدنبال آن می روی و روزی دیگری که بدنبالت می آید و اگر بدنبال آن نروی او بدنبال تو می آید، وه چه زشت است که هنگام نیاز فروتنو زبون باشی و چون نیاز نداری جفا کنی و رو گردانی، تو از دنیای خود همانی را داری که با آن کار آخرت خود را درست کنی، اگر بدانچه از دستت رفته است بی تابی کنی باید بر هر چه که در جهانست و بتو نمی رسد بیتابی کنی و غم آنرا بخوری، بدانچه نباشد از آنچه هست رهیاب باش، زیرا همه امور بهم مانند و آنچه هست نمونه ایست برای آنچه نیست. از آن کسانی مباش که پند نپذیرد مگر آنکه پندی جانکاه و ملامت بار باشد و دلش را بدرد آورد، زیرا خردمند بهمان ادب و پرورش پند پذیرد، جانورانند و چهارپایان که جز با کتک فرمان پذیر نباشند، آنچه هم و اندوه بر دلت وارد شود بوسیله شکیبائی پایدار و خوش باوری از قدرت پروردگار از خود دور کن هر کس از راه عدل و داد بگردد جائر و نابکار باشد، و رفیق موافق برادر باشد دوست آنکس است در پشت سر دوستی را رعایت کند، هوس هم عنان رنج و غم است، بسا خویش که از بیگانه دورتر است و بسا بیگانه که از خویش نزدیکتر و مهربانتر، آواره کسی است که دوستی ندارد. هر کس از حق تجاوز کند به تنگنای گرفتار آید، هر که قدر خود را شناسد و بر آن بایستد برای او پاینده تر است، محکمترین وسیله که به آن بچسبی آنست که میان تو و خدا است، هر کسی بتو بی اعتنا است دشمن تو است، گاهی شود که نومیدی رسیدن بمقصود باشد درصورتیکه طمع ورزی مایه نابودیست، هر بدی فاش نگردد، و هر فرصتی مورد استفاده نباشد، بسا که بینا و هشیار از مقصد خود خطا رود و نابینا و نادان بمقصد رسد. بدی را تا توانی بتاخیر انداز که هر دم می توانی درآن بشتابی، بریدن نادان برابر پیوند با خردمند انست، هر کس از مکر زمانه آسوده زید بخیانت او دچار گردد، و هر کس زمانه را بزرگ شمارد خواری آنرا بیند، نه هر کس تیر اندازد بهدف زند، وقتی سلطان دیگرگونه گردد زمانه هم دیگرگون شود نخست از رفیق پرسش کن آنگاه از راه، و از همسایه بررسی کن آنگاه از خانه

شوشتری

(و اعلم یا بنی ان الرزق رزقان: رزق تطلبه و رزق یطلبک، فان لم تاته اتاک) فی (شعراء ابن قتیبه): وفد عروه بن اذینه علی هشام بن عبدالملک فقال له هشام الست القائل: لقد علمت و ما الاسراف من خلقی ان الذی هو حظی سوف یاتینی اسعی له فیعنینی تطلبه و لو قعدت اتانی لا یعنینی قال: بلی. قال: فما اقدمک علینا. قال: سانظر فی ذلک، و خرج و ارتحل من ساعته و بلغ هشاما فاتبعه بجائزه. و مرت قصه الناشی الشاعر و انه مدح سیف الدوله فلم یعطه شیئا و رای انه یطعم کلابه لحوم اللسخال فقال له: الکلب عندکم احسن من الادیب، ثم ضل بغل موقر بالمال حمل الی سیف الدوله فذهب لیلا علی باب الناشی فاخذ ماله و اطلقه ثم دخل علی سیف الدوله و انشده: و من ظن ان الرزق یاتی بحیله فقد کذبته نفسه و هو آثم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یفوت الغنی من لا ینام عن السری و آخر یاتی رزقه و هو نائم ففطن سیف الدوله من شعره انه وجد البغله و اخذ المال. و لبعضهم: اتق الله لا الاعداء و اعلم یقینا بان الذی لم یقضه لن یصیبکا و حظک لا یعدوک ان کنت قاعدا و لا انت تعدو حین تعدو نصیبکا (ما اقبح الخضوع عند الحاجه و الجفاء عند الغنی) زاد فی روایه الکلینی (و اعلم یا بنی ان الدهر ذو صروف، فلا تکن ممن یشتد لائمته، و یقل عند الناس عذره). و نظیر کلامه (علیه السلام) ما عن النبی (صلی الله علیه و آله): ما اقبح الفقر بعد الغنی، و اقبح الخطیئه بعد المسکنه، و اقبح من ذلک العابد لله ثم یدع عبادته. و من شواهد کلامه (علیه السلام) قول بعضهم: و ما الموت قبل الموت غیر اننی اری ضرعا بالعسر یوما لدی الیسر و مدح ابراهیم الصولی رجلا بضد ذلک فقال: یعرف الابعد ان اثری و لا یعرف الادنی اذا ما افتقرا و قال ابن ابی الحدید قال الشاعر: خلقان لا ارضاهما لفتی تیه الغنی و مذله الفقر فاذا غنیت فلا تکن بطرا و اذا افتقرت فته علی الدهر و قال: کلامه (علیه السلام) من قوله تعالی (حتی اذا کنتم فی الفلک و جرین بهم بریح طیبه و فرحوا بها جاءتها ریح عاصف و جاءهم الموج من کل مکان وظنوا انهم احیط بهم دعوا الله مخلصین له الدین لئن انجیتنا من هذه لنکونن من الشاکرین 0فلما نجاهم اذا هم یبغون فی الارض بغیر الحق). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قلت: بل الایه فی مقام، و کلامه (علیه السلام) فی مقام، فهل الخضوع لله وقت الاحاطه بهم فی البحر قبیح؟ و انما یقبح الخضوع للناس وقت الحاجه، و المراد من الایه نقض الناس عهودهم مع الله تعالی فی الاضطرار بعد رفعه. (ان لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک) ای: محل اقامتک، و زاد فی روایه التحف و الرسائل (فانفق فی حق، و لا تکن خازنا لغیرک). قال ابن ابی الحدید کلامه (علیه السلام) ماخوذ من کلام النبی (صلی الله علیه و آله): (یا ابن آدم لیس لک من مالک الا ما اکلت فافنیت، او لبست فابلیت، او تصدقت فابقلت). و قال ابوالعتاهیه: لیس للمتعب المکادح من دن یاه الا الرغیف و الطمران (و ان جزعت) کذا فی (المصریه) و الصواب: (و ان کنت جازعا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (علی ما تفلت) ای: خرج بغته. (من یدیک فاجزع علی کل ما لم یصل الیک) لکونه نظیره فی عدم تقدیر احدهما له، و هو ایضا نظیر ان یخرج الانسان فی یقظته علی فوت ما حصل بیده فی النوم. (استدل علی ما لم یکن بما قد کان فان الامور اشباه) فتعرف ما لم یکن مما کان. قال ابن ابی الحدید یقال: اذا شئت ان تنظر الی الدنیا بعدک فانظرها بعد غیرک، و قال المتنبی فی سیف الدوله: ذکی تظنیه طلیعه عینه یری قلبه فی یومه مایری غدا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فلت: البیت غیر مربوط بکلامه (علیه السلام)، فانه ای الاعتبار للاتی بالماضی و البیت وصف الذکاء، کقول الاخر: الالمعی الذی یظن بک الظ ن کان قد رای و قد سمعا و کیف کان فزاد فی روایه الرسائل: (و لا تکفر ذا نعمه، فان کفر النعمه من الام الکفر، و اقبل العذر). (و لا تکونن ممن لا تنفعه العظه الا اذا بالغت فی ایلامه فان العاقل یتعظ بالاداب) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (بالادب) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (و البهائم لا تتعظ الا بالضرب) و زاد فی روایه الکلینی (اعرف الحق لمن عرفه لک رفیعا کان او وضیعا)، قال بشار: الحر یلحی و العصا للعبد و لیس للملحف مثل الرد و قال ابن ابی الحدید کان یقال: اللئیم کالعبد، و العبد کالبهیمه عتبها ضربها، و قال الشاعر: العبد یقرع بالعصا و الحر تکفیه الملامه (اطرح عنک واردات الهموم بعزائم الصبر و حسن الیقین) (و اصبر علی ما اصابک ان ذلک من عزم الامور)، قال الشاعر: خفض علیک من الهموم فانما یحظی براحه دهره من خفضا ایضا: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اذا تضایق امر فانتظر فرجا فاضیق الامر ادناه من الفرج ایضا: ان الامور اذا انسدت مسالکها فالصبر یفتح منها کل ما ارتتجا لاتیاسن و ان طالت مطالبه اذا استعنت بصبر ان تری فرجا اخلق بذی الصبر ان یحظی بحاجته و مدمن القرع للابواب ان یلجا ایضا: انی رایت و للایام تجربه للصبر عاقبه محموده الاثر و قل من جد فی امر یطالبه و استصحب الصبر الا فاز بالظفر ایضا: فصبرا معین الملک ان عن حادث فعاقبه الصبر الجمیل جمیل و لا تیاسن من صنع ربک انه ضمین بان الله سوف یدیل فان اللیالی اذ یزول نعیمها تبشر ان النائبات تزول الم تر ان الشمس بعد کسوفها لها منظر یغشی العیون صقیل و ان الهلال النضو یغمر بعدما بدا و هو شخت الجانبین ضئیل و لا تحسبن السیف یقصر کلما تعاوده بعد المضاء کلول و لا تحسبن الدوح یقلع کلما یمر به نفح الصبا فیمیل فقد یعطف الدهر الابی عنانه فیشفی علیل او یبل غلیل و یرتاش مقصوص الجناحین بعدما تساقط ریش و استطار نسیل و یستانف الغصن السلیب نضاره فیورق ما لم یعتوره ذبول و للنجم من بعد الرجوع استقامه و للحظ من بعد الذهاب قفول (من ترک القصد) ای: العدل، قال الشاعر: علی حکم الماتی یوما اذا قضی قضیته الایجور و یقصد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (جار) کان غریب بن عملیس مبذرا، و من امثالهم (و من یطع عریبا یمس غریبا)، (من یطع عکبا یمس منکبا)، (من یطع نمره یفقد ثمره). و زاد فی روایه (الرسائل) (و نعم حظ المرء القنوع، و من شر ما صحب المرء الحسد، و فی القنوط التفریط، و الشح یجلب الملامه). (و الصاحب مناسب) ای: یجب ان یکون صاحبک مناسبک، قال الشاعر: نسیبک من ناسبت بالود قلبه و جارک من صافیته لا المصاقب و فی (عیون ابن قتیبه) قال بختیوع للمامون: لا تجالس الثقلاء فانا نجد فی الطب مجالسه الثقیل حمی الروح. و کتب رجل علی خاتمه (ابرمت فقم) فکان اذا جلس الیه ثقیل ناوله ایاه، و قال بعضهم: انی اجالس معشرا نوکی اخفهم ثقیل قوم اذا جالستهم صدات بقربهم العقول لا یفهمونی قولهم و یدق عنهم ما اقول فهم کثیر بی واع لم اننی بهم قلیل ایضا: الا ان خیر الود ود تطوعت به النفس لا ود اتی و هو متعب ایضا: ذو الود منی و ذو القربی بمنزله و اخوتی اسوه عندی و اخوانی عصابه جاورت آدابهم ادبی فهم و ان فرقوا فی الارض جیرانی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ارواحنا فی مکان واحد و غدت ابداننا بشام او خراسان ایضا: ابن لی فکن مثلی او ابتغ صاحبا کمثلک انی مبتغ صاحبا مثلی عزیز اخائی لا ینال مودتی من القوم الا مسلم کامل العقل و ما یلبث الاخوان ان یتفرقوا اذا لم یولف روح شکل الی شکل و کتب رجل الی صدیقه: انی صارفت منک جوهر نفسی، فانا غیر محمود علی الانقیاد لک بغیر زمام، لان النفس یتبع بعضها بعضا، و قالوا: (طیر السماء علی الفه من الارض یقع) و قیل: و قائل کیف تهاجرتما فقلت قولا فیه انصاف لم یک من شکلی فتارکته و الناس اشکال و الاف هذا، و فی (تاریخ بغداد): اجتمع ثمامه بن اشرس و یحیی بن اکثم عند المامون، فقال لیحیی: العشق ما هو؟ فقال: سوانح تسنح للعاشق یوثرها و یهتم بها. فقال ثمامه: انت بمسائل الفقه ابصر منک بهذا، و نحن بهذا احذق. فقال له المامون: فهات ما عندک. قال: اذا امتزجت جواهر النفس بوصل المشاکله نتجت لمح نور ساطع یستضی ء به بواصر العقل و تهز لاشراقه طبائع الحیاه، و یتصور من ذلک اللمح نور خاص بالنفس متصل بجوهرها یسمی (عشقا). فقال له المامون: هذا و ابیک الجواب. (و فیه): ان الرشید لما غضب علی ثمامه دفعه الی سلام الابرش و امره ان یضیق علیه و یدخله بیتا و یطین علیه و یترک فیه ثقبا، ففعل دون ذلک و کان یدس الیه الطعام، فجلسسلامعشیه یقرا فی المصحف فقرا (ویل یومئذ (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) للمکذبین) بالفتح، فقال له ثمامه انما هو (للمکذبین) و جعل یشرحه و یقول: المکذبون هم الرسل و المکذبون الکفار. فقال: قد قیل لی انک زندیق و لم اقبل. ثم ضیق علیه اشد الضیق، ثم رضی الرشید عنه و جالسه فقال لمن معه: اخبرونی عن اسوا الناس حالا، فقال کل واحد شیئا، فقال ثمامه: اسوا الناس حالا عاقل یجری علیه حکم جاهل. فتبین الغضب فی وجهه فقال ثمامه: ما احسب وقعت بحیث اردت. قال: فاشرح، فحدثه بحدیث سلام، فجعل یضحک حتی استلقی و قال: صدقت و الله لقد کنت اسوا الناس حالا. (و الصدیق من صدق غیبه). خیر اخوانک المشارک فی الم ر و این الشریک فی المر اینا الذی ان شهدت سرک فی القو م و ان غبت کان اذنا و عینا مثل تبر العقیان ان مسه النا رجلاه الجلاء فازداد زینا فی (تاریخ بغداد) قال الواقدی: اضقت مره و انا مع یحیی البرمکی و حضر عید فجاء تنی جاریه فقالت لی: لیس عندنا شی ء، فمضیت الی صدیق لی من التجار فعرفته حاجتی الی القرض، فاخرج الی کیسا مختوما فیه الف و مائتا درهم، فاخذته و انصرفت الی منزلی، فما استقررت فیه حتی جاءنی صدیق لی هاشمی فشکا الی تاخر غلته و حاجته الی القرض، فدخلت الی زوجتی فقالت: ای شی ء عزمت؟ قلت: علی ان اقاسمه الکیس. قالت: ما صنعت شیئا اتیت رجلا سوقه فاعطاک الفا و ماتی درهم و جاءک رجل له من النبی (صلی الله علیه و آله) رحم ماسه تعطیه نصف ما اعطاک السوقه! اعطه الکیس کله، فاخرجت الکیس کله فدفعته الیه، و مضی صدیقی التاجر الی الهاشمی- و کان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) له صدیقا، فساله القرض فاخرج الیه الهاشمی الکیس، فلما رای خاتمه عرفه و انصرف الی فخبرنی بالامر و جاءنی رسول یحیی یقول: انما تاخر رسولی عنک لشغلی بحاجات الخلیفه، فرکبت الیه فاخبرته بخبر الکیس فقال: یا غلام هات تلک الدنانیر، فجاءه بعشره آلاف فقال: خذ الفی دینار لک و الفین لصدیقک و الفین للهاشمی و اربعه آلاف لزوجتک فانها اکرمکم. (و الهوی شریک العناء) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (العمی) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، بل و فی روایه الکلینی- و زاد فی روایته: (و من التوفیق الوقوف عند الحیره، و نعم طارد للهموم الیقین، و عاقبه الکذب الندم، و فی الصدق السلامه). و المراد انه کما ان ذا العمی لا یبصر، کذلک ذو الهوی فی شی ء. قال ابوالعتاهیه: یا عتب ما انا من صنیعک بی اعمی ولکن الهوی اعمانی و قال ابن ابی الحدید هذا مثل قولهم: (حبک الشی ء یعمی و یصم)، و قال الشاعر: و عین الرضا عن کل عیب کلیله کما ان عین السخط تبدی المساویا (و رب قریب ابعد من بعید، و رب بعید اقرب من قریب) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (رب بعید اقرب من قریب و قریب ابعد من بعید) کما فی ابن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. فی (تاریخ بغداد)- فی محمد بن علی الانباری- ان علیا کان یقول: (القریب من قربته الموده و ان بعد نسبه، و البعید من بعدته العداوه و ان قرب نسبه). (و فیه)- فی کلثوم بن عمرو العتابی- کتب طوق بن مالک الی کلثوم یستزیره و یدعوه الی ان یصل القرابه بینه و بینه، فرد علیه کلثوم: ان قریبک من قرب الیک خیره، و ان عمک من عمک نفعه، و ان عشیرتک من احسن عشرتک، و ان اخص الناس الیک اجداهم بالمنفعه علیک، و لذلک اقول: و لقد بلوت الناس ثم سبرتهم و خبرت ما فتلوا من الاسباب فاذا القرابه لا تقرب قاطعا و اذا الموده اکبر الاسباب و قال ابوالاسود: فلا تشعرن النفس یاسا فانما یعیش بجد حازم و بلید و لا تطمعن فی مال جار لقربه فکل قریب لا ینال بعید و فی المعمرین لابی حاتم قال الاضبط بن قریع: وصل وصال البعید ما وصل الحب ل و اقص القریب ان قطعه و قال ابن ابی الحدید ما قاله (علیه السلام) معنی مطروق، قال الاحوص: انی لامنحک الصدود و اننی قسما الیک مع الصدود لامیل و قال البحتری: و نازحه و الدار منها قریبه و ما قرب ثاو فی التراب مغیب و قال الشاعر: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لعمرک ما یضر البعد یوما اذا دنت القلوب من القلوب قلت: معنی ما نقل غیر کلامه (علیه السلام)، و انما یصح جعله قریبا من کلامه. (و الغریب من لم یکن له حبیب) و قالوا ایضا (الغریب من لم یکن له مال) و قیل بالفارسیه: منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه کرد (من تعدی الحق ضاق مذهبه) فان الحق کالجاده و متعدیه کالمتعدی من الجاده، و فی المثل (من سلک الجدد، امن العثار)، و قال تعالی (و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله). (و من اقتصر علی قدره کان ابقی له) قال ابن ابی الحدید: هذا مثل قوله (رحم الله امرا عرف قدره، و لم یتعد طوره) و قال: (من جهل قدره قتل نفسه).

قلت: الظاهر ان معنی کلامه (علیه السلام): (من اقتصر علی قدره کان ابقی له) ان من اقتصر علی قدر ماله فی انفاقاته و وجوه مصارفه کان ابقی له من ان یتلف کل ماله، فالاقتصار علی قدره غیر عرفان قدره وجهله کما فهم. و فی (العیون) دخل مالک بن دینار علی رجل محبوس قد اخذ بمال علیه و قید، فقال له: اما تری ما نحن فیه من هذه القیود، فرفع مالک راسه فرای سله فقال: لمن هذه؟ فقال: لی، فامر بها ان تنزل، فانزلت و اذا دجاج و اخبصه، فقال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) له: هذه وضعت القیود فی رجلک. (و اوثق سبب اخذت به سبب) الاصل فی معنی السبب الحبل و الوسیله. (بینک و بین الله) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط فزاد ابن ابی الحدید و الخطیه (سبحانه) ولکن فی نسخه ابن میثم (تعالی). قال ابن ابی الحدید: هو ماخوذ من قوله تعالی (فمن یکفر بالطاغوت و یومن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی لا انفصام لها). قلت: و کذا قوله تعالی: (و من یعتصم بالله فقد هدی الی صراط مستقیم). و السبب بین الخلائق و الخالق کان اولا النبی (صلی الله علیه و آله) و کتابه تعالی و بعده کتابه تعالی و عتره نبیه، فقال النبی (صلی الله علیه و آله)- کما فی مسند احمد بن حنبل- انی تارک فیکم الخلیفتین: کتاب الله حبل ممدود ما بین السماء، و عترتی اهل بیتی، و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض. و بمعنی آخر: الفصل عن غیره تعالی و الوصل به عزوجل، ففی (الکافی) اوحی تعالی الی داود: ما اعتصم بی عبد من عبادی دون احد من خلقی عرفت ذلک من نیته ثم تکیده السماوات و الارض و من فیهن الا جعلت له المخرج من بینهن، و ما اعتصم عبد من عبادی باحد من خلقی عرفت ذلک من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) نیته الا قطعت اسباب السماوات من بین یدیه و اسخت الارض من تحته و لم ابال من ای واد هلک. و فی خبر آخر: و من اعتصم بالله عصمه الله، و من عصمه لم یبال لو سقطت السماء علی الارض، او کانت نازله نزلت علی اهل الارض فشملتهم بلیه کان فی حرز الله تعالی بالتقوی من کل بلیه، الیس الله تعالی یقول: (ان المتقین فی مقام امین). و فی آخر: عن الحسین بن علوان: کنا فی مجلس نطلب فیه العلم و قد نفدت نفقتی فی بعض اسفاری، فقال لی بعض اصحابنا: من تومل بما قد نزل بک. فقلت: فلانا. فقال: اذن و الله لا یسعف حاجتک. قلت: و ما علمک؟ قال: ان اباعبد الله (علیه السلام) حدثنی انه قرا فی بعض الکتب ان الله تعالی یقول: و عزتی و جلالی و مجدی و ارتفاعی الی عرشی لاقطعن امل کل آمل غیری بالیاس، و لاکسونه ثوب المذله عند الناس، و لانحینه من قربی و لابعدنه من و صلی، ایومل غیری فی الشدائد و الشدائد بیدی؟ و یرجو غیری و یقرع بالفکر باب غیری و بیدی مفاتیح الابواب و هی مغلقه و بابی مفتوح لمن دعانی؟ فمن ذا الذی املنی لنوائبه فقطعته دونها؟ و من ذا الذی رجانی لعظیمه فقطعت رجاءه منی؟ جعلت آمال عبادی عندی محفوظه فلم یرضوا بحفظی، و ملات سماواتی ممن لا یمل من تسبیحی و امرتهم ان لا یغلقوا الابواب بینی و بین عبادی فلم یثقوا بقولی، الم یعلم من طرقته نائبه من نوائبی انه لا یملک کشفها احد غیری الا من بعد اذنی؟ فما لی اراه لاهیا عنی! اعطیته بجودی مالم یسالنی، ثم انتزعته منه فلم یسالنی رده و سال غیری، افترانی ابدا بالعطاء قبل المساله ثم اسال فلا اجیب سائلی؟ ابخیل انا فیبخلنی عبدی؟ او لیس (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الکرم لی؟ او لیس العفو و الرحمه بیدی؟ او لیس انا محل الامال فمن یقطعها دونی؟ افلم یخش الموملون ان یوملوا غیری؟ فلو ان اهل سماواتی و اهل ارضی املوا جمیعا ثم اعطیت کل واحد منهم مثل ما امل الجمیع ما انتقص من ملکی مثل عضو ذره، و کیف ینقص ملک انا قیمه، فیا بوسا للقانطین من رحمتی، و یا بوسا لمن عصانی و لم یراقبنی. (و من لم یبالک فهو عدوک) قال ابوالعیناء: لعمرک ما حق امری لا یعدلی علی نفسه حقا علی بواجب و ما انا للنائی علی بوده بودی و صافی خلتی بمقارب ولکنه ان مال یوما بجانب من الصد و الهجران ملت بجانبی هذا، و فی (الاغانی) نهق حمار ذات یوم بقرب بشار فخطر بباله بیت فقال: ما قام ایر حمار فامتلا شبعا الا تحرک عرق فی است تسنیم و لم یرد تسنیما بالهجاء ولکنه لما بلغ الی قوله (الا تحرک عرق) قال فی است من، و مر به تسنیم و کان صدیقه فسلم علیه فقال: فی است تسنیم. فقال: ایش و یحک، فانشده البیت. فقال له: علیک لعنه الله، فما عندک فرق بین صدیقک و عدوک، ای شی ء حملک علی هذا؟ الا قلت (فی است حمار) الذی فضحک و اعیاک و لیست قافیتک علی المیم فاعذرک. قال: صدقت و الله فی هذا کله ولکن ما زلت اقول (فی است من فی است من) و لا یخطر ببالی احد حتی مررت و سلمت فرزقته. فقال له تسنیم: اذا کان هذا جواب التسلیم علیک فلا سلم الله علیک و لا علی حین سلمت علیک. و جعل بشار (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یضحک و یصفق بیدیه و تسنیم یشتمه. (قد یکون الیاس ادراکا اذا کان الطمع هلاکا) قال امرو القیس: و قد سافرت فی الافاق حتی رضیت من الغنیمه بالایاب و قال البحتری: اذا بدا بخلاء الناس عارفه یتبعها المن فالمرزوق من حرما و قال آخر: اللیل داج و الکباش تنتطح فمن نجا براسه فقد ربح (لیس کل عوره تظهر و لا کل فرصه تصاب) و لو کان کل عوره- والعوره موضع خلل یتخوف منه- تظهر لامکن لکثیر من الناس استیصال اعدائهم، و لو کان کل فرصه تصاب لاصلح الناس کثیرا من امور دینهم و دنیاهم. (و ربما اخطا البصیر قصده، و اصاب الاعمی رشده) و قالوا: لکل جواد کبوه، و لکل صارم نبوه، و لکل عالم هفوه. و قال محمد بن بشیر: تخطی النفوس مع العیان و قد تصیب مع المظنه کم من مضیق فی الفضا ء و مخرج بین الاسنه و لابی العتاهیه: و قد یهلک الانسان من باب امنه و ینجو باذن الله من حیث یحذر و من امثالهم: (رب رمیه من غیر رام). قال المیدانی: و اول من قاله الحکم ابن عبد یغوث المنقری- و کان ارمی اهل زمانه- و آلی یمینا لیدجن علی الغبغب مهاه- ای یقطع عرق ما تدلی تحت حنک بقره و حشیه بالرمی- فحمل قوسه و کنانته فلم یصنع یومه ذلک شیئا، فرجع کئیبا و بات لیلته علی ذلک، ثم خرج الی قومه فقال، ما انتم صانعون، فانی قاتل نفسی اسفا ان لم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ادجها الیوم. فقال له اخوه: دج مکانها عشره من الابل و لا تقتل نفسک. قال: و اللات و العزی لا اظلم عاتره و اترک النافره. فقال له ابنه: احملنی معک ارفدک. فقال له ابوه: و ما احمل من رعش و هل، جبان فشل. فضحک الغلام و قال: ان لم تر اوداجها یخالط امشاجها فاجعلنی و داجها. فانطلقا فاذا هما بمهاه فرماها الحکم فاخطاها ثم مرت به اخری فاخطاها ثم مرت به اخری فرماها فاخطاها، فقال له ابنه: اعطنی القوس، فاعطاها فرماها و لم یخطئها فقال ابوه (رب رمیه من غیر رام) یضرب لصدور الفعل من غیر اهله. (اخر الشر فانک اذا شئت تعجلته) قریب من کلامه (علیه السلام) قول هدبه العذری: و لا اتمنی الشر و الشر تارکی ولکن متی احمل علی الشر ارکب و یجب العمل بکلامه (علیه السلام) فی المتهم بالقتل و غیره فما لم یتبین جرمه لم تجز عقوبته، فلعله کان بریئا فلا ترد العقوبه، فان تحقق جرمه عاقبه عقیبه. (و قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل) فی (عیون ابن بابویه) قال عمیر بن یزید: کنت عند الرضا (ع)، فذکر محمد بن جعفر بن محمد، فقال: انی جعلت علی نفسی الا یظلنی و ایاه سقف بیت ابدا. فقلت فی نفسی: هذا یامرنا بالبر و الصله و یقول هذا لعمه. فنظر الی، فقال: هذا من البر و الصله، انه متی یاتنی و یدخل علی فیقول فی فیصدقه الناس، و اذا لم یدخل علی و لم ادخل علیه لم یقبل قوله اذا قال. و فی (المروج) قال المتوکل لابی العیناء: بلغنا عنک بذاء. فقال: قد مدح (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الله تعالی و ذم، فقال تعالی (نعم العبد انه اواب) و قال جل و علا (هماز مشاء بنمیم عتل بعد ذلک زنیم)، فان لم یکن البذاء بمنزله العقرب یلدغ النبی (صلی الله علیه و آله) و الذمی فلا ضیر فیه. قال الشاعر: اذا انا بالمعروف لم اک صادقا و لم اشتم النکس اللئیم المذمما ففیم عرفت الخیر و الشر باسمه وشق لی الله المسامع و الفما و قال الاخر: ابا حسن ما اقبح الجهل بالفتی و للحلم احیانا من الجهل اقبح اذا کان حلم المرء عون عدوه علیه فان الجهل اعفی و اروح (من امن الزمان خانه) عن اکثم بن صیفی: الدهر لا یغتر به، و من مامنه یوتی الحذر. (و من اعظمه اهانه) فی الخبر: ما من احد عظم الدنیا فقرت عیناه فیها، و لم یحقرها الا انتفع بها. (لیس کل من رمی اصاب) و قالوا: (ما کل رامی غرض یصیب). (اذا تغیر السلطان تغیر الزمان) و قالوا: (الناس علی دین ملوکهم). و کان الناس فی زمان الولید بن عبدالملک حریصین علی العمارات مثله، و فی زمان سلیمان اخیه علی اکل الطیبات مثله، و فی زمان یزید اخیه علی قضاء الوطر من الشهوات مثله، و فی زمان هشام اخیه علی الشح و ترک الاطعام وسد باب المضیفات مثله. و فی (العقد): اطلع مروان بن الحکم علی ضیعته بالغوطه فانکر منها (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) شیئا فقال لوکیله: و یحک! انی لاظنک تخوننی. قال: اتظن ذلک و لا تستیقنه. قال و تفعل. قال: نعم و الله انی لاخونک و انک لتخون الخلیفه و الخلیفه لیخون الله فلعن الله شر الثلاثه. و قالوا: صنفان اذا صلحا صلح الناس: الامراء و الفقهاء، و اذا فسدا فسد الناس. و قال ابن ابی الحدید جمع انوشروان عمال السواد و بیده دره یقلبها، فقال: ای شی ء اضر بارتفاع السواد و ادعی الی محقه؟ و ایکم قال ما فی نفسی جعلت هذه الدره فی فیه. فقال بعضهم انقطاع الشرب، و قال بعضهم احتباس المطر، و قال بعضهم استیلاء الجنوب و عدم الشمال. فقال لوزیره: قل انت فانی اظن عقلک یعادل عقول الرعیه کلها او یزید علیها. فقال: تغیر رای السلطان فی رعیته، و اضمار الحیف لهم و الجور علیهم. فقال: لله ابوک، بهذا العقل اهلک آبائی لما اهلوک، و جعل الدره فی فیه. (سل عن الرفیق قبل الطریق) فی (الاستیعاب) قال خفاف: اتیت النبی (صلی الله علیه و آله) فقلت: این تامرنی ان انزل، علی قرشی ام انصاری، ام اسلم ام غفار؟ فقال: یا خفاف! ابتغ الرفیق قبل الطریق، فان عرض لک امر نصرک، و ان احتجت الیه رفدک. (و عن الجار قبل الدار) فی (تاریخ بغداد): کان لمحمد بن میمون ابی حمزه السکری جار اراد ان یبیع داره، فقیل له: بکم. قال: بالفین عن الدار، و الفین جوار ابی حمزه. فبلغ ذلک اباحمزه فوجه الیه باربعه آلاف فقال: خذ هذه و لا تبع دارک. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و فیه): کان اذا مرض الرجل من جیرانه تصدق بمثل نفقه المریض لما صرف عنه من العله. (و فیه): کان اذا مرض عنده من قد رحل الیه ینظر الی ما یحتاج الیه من الکفایه فیامر بالقیام به. کان لرجل جار حلسن فاحتاج الی بیع داره فلما نقده المشتری الثمن قال له: هذا ثمن الدار فاین ثمن جاری، فسمع ذلک جاره فبعث الیه بمال لئلا یبیع داره. و یضربون المثل بجار ابی دواد، یعنون کعب بن مامه، قالوا کان کعب اذا جاوره رجل فمات و داه، و ان هلک له بعیر او شاه اخلف علیه، فجاوره ابودواد فکان یفعل به ذلک فقال قیس بن زهیر: اطوف ما اطوف ثم آوی الی جار کجار ابی دواد کما انهم یضربون المثل بجار لا یحمی جاره بلحم ظبی، قال الشاعر: فجارک عند بیتک لحم ظبی و جاری عند بیتی لا یرام هذا، و فی (الاذکیاء) فی خبر- قال رجل للنبی (صلی الله علیه و آله) ان لی جارا یوذینی فقال: انطلق و اخرج متاعک الی الطریق، فانطلق فاخرج متاعه، فاجتمع الناس علیه فقالوا: ما شانک؟ قال: لی جار یوذینی فذکرت ذلک للنبی فقال لی: انطلق و اخرج متاعک الی الطریق، فجعلوا یقولون (اللهم العنه اللهم اخزه) فبلغه فاتاه فقال: ارجع الی منزلک فوالله لا نوذیک.

(ایاک ان تذکر من الکلام ما کان مضحکا و ان حکیت ذلک عن غیرک) لان ذلک یحط الرجل الجلیل عن منزلته، بل من کان له مضحکه تسقط هیبته. و فی (تاریخ الجزری): کان للسلطان ملکشاه مسخره یعرف (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ب: (جعفرک) یحاکی نظام الملک و یذکره فی خلواته مع السلطان، فبلغ ذلک جمال الملک بن نظام الملک- و کان یتولی مدینه بلخ و اعمالها- فسار من وقته یطوی المراحل الی والده و السلطان و هما باصبهان، فاستقبله اخواه فخر الملک و موید الملک، فاغلظ لهما القول فی اغضائهما علی ما بلغه عن (جعفرک)، فلما وصل الی حضره السلطان رای (جعفرک) یساره، فانتهره و قال: مثلک یقف هذا الموقف و ینبسط بحضره السلطان فی هذا الجمع، فلما خرج من عند السلطان امر بالقبض علی (جعفرک) و امر باخراج لسانه من قفاه و قطعه فمات، ثم امر السلطان سرا بقتل جمال الملک لقتله مضحکته. (و فیه): قتل فی سنه (556) سلیمان شاه بن السلطان محمد بن ملک شاه، کان یجمع المساخر و لا یلتفت الی الامراء، فاهمل العسکر امره و صاروا لا یحضرون بابه- و کان قد رد جمیع الامور الی (کردبازو) من مشائخ خدمهم- فکان الامراء یشکون الیه و هو یسکنهم، فاتفق ان السلطان شرب یوما بظاهر همدان فی الکشک، فحضر عنده (کردبازو) و لامه، فامر من عنده من المساخره فعبثوا بکردبازو حتی ان بعضهم کشف له سواته- الی ان قال فاحضر کردبازو الامراء- و کانوا کارهین لسلیمان- فاستحلفهم علی طاعته فحلفوا له، فاول ما عمل ان قتل المساخره الذین لسلیمان و قال له: انما افعل ذلک لملکک، ثم عمل دعوه عظیمه حضرها السلطان و الامراء، فلما صار السلطان فی داره قبض علیه ثم ارسل الیه من خنقه …

مغنیه

اللغه: مثواک: منزلک. و ما تفلت: ما فات. و عزائم الصبر: قوه الاراداه. و القصد: الاعتدال. و المناسب: الموافق و القریب. و لم یبالک: لم یکترث بک. و العوره: الخلل. الاعراب: رزق تطلبه و رزق یطلبک رزق بدل مفصل من مجمل، و المبدل منه رزقان، و ما اقبح الخضوع ما مبتدا بمعنی شی ء، و اقبح فعل ماض، و الفاعل مستتر یعود الی ما و الجمله خبر، و الخضوع مفعول. المعنی: (ان الرزق رزقان: رزق تطلبه) بتجاره او صناعه او فلاحه او خدمه. و هذا الرزق ورائه قضاء و تدبیر کای شی ء یحدث فی الکون حیث ابی غله سبحانه الا ان یربط الاسباب بمسبباتها، و النتائج بمقدماتها حتی نعیم الاخره او جحیمها هو نتیجه الاعمال فی الحیاه الدنیا.. هذا مع العلم بان سلسله الاسباب تنتهی الیه تعالی طالت ام قصرت (و رزق یطلبک) بارث او هدیه او صید غال و ثمین لا یکلفک سوی خطوات.. و مهما یکن فان کلام الامام هنا عن الرزق مجرد تعبیر عن واقع الحال بصرف النظر عن فلسفه الرزق. و تقدم الکلام عنها فی شرح الخطبه 23. (ما اقبح الخضوع عند الحاجه). لا شی ء ادل علی ضعه النفس و خساستها، و لومها و دنائتها- من التنمر فی الیسر، و التذلل فی العسر.. و النفس الکریمه سواء فی الحالین، بل هی مع العسر اعز و اکثر اباء.. و مما یزید الفاقه شده الاستکانه لمن لایجبرها. و قال الامام: ما احسن تواضع الاغنیاء للفقراء طلبا لما عندالله، و احسن منه تیه الفقراء علی الاغنیاء اتکالا علی الله (انما لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک). ابدا لا فرق بین من یملک الملایین و من یملک العشرات ما دام و عاء البطن لایقبل المزید من الطعام، و مساحه الجسم لاتتجاوز المقرر من اللباس.. و العمر الی اجل، و الی التفریق و الشتات ما جمع المرء و ما کسب.. و اذن فعلام التناحر علی الحطام؟. (و ان کنت جازعا علی ما تفلت من یدیک الخ).. حکمه بالغه دامغه فما تغنی النذر: ثروه الکون لاحد لها، اما حاجتک فلها حد، و انت تطلب المزید، و تحزن اذا لم تبلغ ما ترید، و علی منطقک هذا ینبغی ان تبکی و تندب لانک لا تملک الکون بارضه و سمائه.. و ای فرق من حیث النتیجه بین ما ذهب من مالک، و بین ما لم تنل منذ البدایه؟. (استدل علی ما لم یکن الخ).. تصفح احوال الذین جمعوا او حرصوا: ماذا حدث لاموالهم بعد الموت، و قس علیها ما فی یدک الان من مال و حطام. (و لاتکن ممن لاتنفعه العظه الخ).. اعتبر بالغیر، و اتعظ بالعبر ان کنت انسانا یدرک الامور و عواقبها لا حیوانا یقرع بالعصا (اطرح عنک واردات الهموم الخ).. لا مفر من المصائب و النوائب فی هذه الحیاه.. و مع هذا علیک الوقایه ما امکن، و العلاج ان ابتلیت، فان استعصی الداء علیک و علی اهل الاختصاص- فوض الامر الی الله، و امض فی عملک، واد ما علیک، و سوف تری الامر علی ما یرام.. و ان شغلت نفسک بالتفکیر فیما اصابک صدک الخوف عن عملک، و تراکمت علیک الاحزان بلا جدوی. و من جمله ما قرات ان رجلا احس بضعف و انحراف فی صحته، و لما عرض نفسه علی الطبیب قال له: انه مریض بسرطان الدم، و انه یموت بعد قلیل.. فلم ینزعج و تحدی المرض، و قال فی نفسه: لا فرق بین اموت مفاجاه او بانذار سابق، و مضی فی عمله کان لم یکن شی ء، و استمر فیه حتی الان، و لو انه استسلم للوساوس لخارت قواه، و امسی طریح الفراش ینتظر الموت فی کل لحظه. و معنی هذا انه یموت فی الیوم مرات. و لما قیل له: کیف تعمل و انت علی هذه الحال قال: اجرب الحکمه القائله: خیر الدواء العمل. و قال الامام: ان صبرت جری علیک القدر و انت ماجور، و ان جزعت جری علیک القدر و انت مازور. (من ترک القصد جار) من اسرف تعدی الحدود، و من امسک قصر عنها و الطریق الوسطی سبیل الخیر و النجاه (و الصاحب المناسب) و لا صحبه بلا موافقه و مناسبه (و الصدیق من صدقت غیبته) شر الناس من صادقک من غیر صدق، یکیل لک المدح فی المحضر، و یذیع السیئات فی المغیب، و ان سمعها اقرها بسکوته مع علمه بانها زور و افتراء (و الهوی شریک العمی) اذا غلب الهوی عمی العقل (و رب بعید اقرب من قریب) لتقارب الاخلاق و توافقها.. و ایضا کل من احسن الیک فهو قریب الی نفسک، و ان بعدت لحمته (و قریب ابعد من بعید) لتباعد الاخلاق و تنافرها، او لنزاع علی میراث او جاه. (و الغریب من لم یکن له حبیب) للومه و حسده، او لتعاظمه و خیلائه، او لظلمه و اعتدائه (و من تعدی الحق ذاق مذهبه) ای طریقه، و المعنی من تسلح بغیر الحق فهو اعزل من کل حجه و دلیل، و فضیله و مکرمه، و لا دواء له الا الازدراء و القسوه اذا لم یرتدع الا بها (و من اقتصر علی قدره کان ابقی له) اذا لم تدع بما لیس فیک احبک الناس، و انزلوک فیما انت اهل له و جدیر به، و ان تجاوزت طورک بخسوا حقک، و ارتابوا فی کل قول او فعل من اقوالک و افعالک، و ان کنت فیه من الصادقین (و اوثق سبب اخذت به الخ).. و السبب الذی بین الله و العبد هو العلم باحکامه تعالی و العمل بها. (و من لم یبالک فهو عدوک). قال ابن ابی الحدید، و نحن معه فیما قال: المراد بهذه الوصیه خصوص الولاه، لان عدم المبالاه بهم معناه الاستهانه بالقوه الرادعه عن الباطل، اما سائر الناس فغیر مقصودین بهذه الوصیه، لان اللامبالاه من حیث هی لاتستدعی العداء و البغضاء (قد یکون الیاس ادراکا اذا کان الطمع هلاکا) المراد بالیاس هنا الحرمان، و بالادراک نیل المراد، و المعنی ربما یتمنی المرء لنفسه شرا من حیث یظن انه خیر محض، و لاینکشف ذلک الا بعد ان یناله و یمارسه، و مثاله ان یتمنی الزواج من امراه اعجبته من اول نظره، حتی اذا تم ما اراد، و باشر و عاشر قال: یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا. (لیس کل عوره تظهر) فتحت الثیاب افاع و ذئاب، و القلوب صندوق العیوب (و لا کل فرصه تصاب). ما من انسان علی وجه الارض الا و هو یملک جزئا من الوقت یستمع فیه الی حکمه، او یقرا ما ینفعه، او یفکر فی آخرته و مصیره، او یکتب او یغرس او یذکر الله او غیر ذلک مما یتناسب مع اوضاعه.. و للوقت وزن و ثمن، و من ذهل عنه او لم یکترث به فقد مات، و هو حی (و ربما اخطا البصیر قصده، و اصاب الاعمی رشده) تبعا للظروف و الاحداث التی تشذ عن القواعد، و لا سبیل الی التنبو بها.. و قد رفعت هذه الشواذ افرادا لا دور لهم فی شی ء، و وضعت آخرین کان لهم احسن الاثر فی خدمه الحیاه و تقدمها. المعنی: (اخر الشر الخ).. کل انسان علی وجه الارض یقدر علی الشر و الخیر، و لو بحب الخیر و فاعله، و لکن الشر اوسع مجالا، و اکثر انواعا و افرادا، یستطیعه اضعف الضعفاء متی شاء و اراد، و لا تفوته الفرصه منه و ان ابطا و تلکا، اما عمل الخیر و وضعه فی موضعه فله قیوده و ظروفه، و لاتسمح به الفرصه فی کل حین.. و قول الامام: اخر الشر من باب: لاتستعجل الهلاک، ای ابتعد عنه. (و قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل) لان العاقل لایقول و یفعل الا بعد تقدیر العواقب، و التثبت و الاناه، و لایحقد علی من عابه بشی ء هو فیه، اما الجاهل فیتصرف باللمحه، و یحکم بالظنه، و لایعرف للرویه معنی، و لایقیم للعاقبه و زنا (من امن الزمان خانه) اذا اقبلت الدنیا علیک فاحذر المخبات و المفاجات، فان الدنیا یجوز علیها کل شی ء (و من اعظمه اهانه) ای من اعظم الطاغیه من ابناء الزمان، لان الزمان لیس بجسم یحس کی لایحقر او یقدر، و لیس من شک ان تعظیم الطاغیه ریاء و نفاق، و ذل و هوان. (لیس کل من رمی اصاب) الهدف و ان کان حاذقا. و القصد من هذا هو التنبیه الی ان العاقل یتوقع الخطا من نفسه و یتقبل النقد، و ان المعجب برایه یری انه لاینطق الا بالصواب، و هو جاهل مغرور (اذا تغیر السلطان تغیر الزمان) ان خیرا فخیر، و ان شرا فشر بخاصه فی عصرنا الذی بلغت فیه الاسلحه المدمره حدا یفوق التصور، و یسیطر الحاکم او الهیئه الحاکمه علی جمیع المقدرات و نواحی الحیاه.. فاذا کانت مصالح العباد فی اید امینه و نزیهه عاشوا فی ظل الراعی عیشه طیبه راضیه، و ان کانت فی ایدی اللصوص و القراصنه قادوا الرعیه الی الهاویه، و منذ القدیم شاع و ذاع ان الرعیه تصلح بصلاح الراعی، و تفسد بفساده. و تقدم الکلام عن ذلک فی الخطبه 214، و یاتی ایضا فی عهد الامام للاشتر. (سل عن الرفیق قبل الطریق). السفر یسفر عن الخلاق، فاذا صحبت جاهلا فی سفرک ظهرت معالم صفاته و غرائزه، و ازعجک و جنی علیک. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان صحبت الجاهل عناک، و ان اعتزلته شتمک و کان (ص) اذا سافر یقول: من کان یسی ء الی جاره فلا یصحبنا، لان الجار رفیق ملازم. و قدیما قیل: الجار قبل الدار.

عبده

… ما اصلحت به مثوک: منزلتک من الکرامه فی الدنیا و الاخره … علی ما تفلت من یدیک: تفلت بتشدید اللام ای تمللص من الید فلم تحفظه فالذی یجزع علی ما فاته کالذی یجزع علی ما لم یصله و الثانی لا یحصر فینال فالجزع علیه غیر لائق فکذا الاول … من ترک القصد جاز: القصد الاعتدال و جار مال عن الصواب … و الصاحب مناسب: یراعی فیه ما یراعی فی قرابه النسب … من صدق غیبه: الغیب ضد الحضور ای من حفظ لک حقک و هو غائب عنک … و الهوی شریک العناء: الهوی شهوه غیر منضبطه و لا مملوکه بسلطان الشرع و الادب و العناء الشقاء … لم یبالک فهو عدوک: لم یبالک ای لم یهتم بامرک بالیته و بالیت به ای راعیت و اعتنیت به … اذا شئت تعجلته: لان فرص الشر لا تنقضی لکثره طرقه و طریق الخیر واحد و هو الحق … و من اعظمه اهانه: من هاب شیئا سلطه علی نفسه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان ای پسرک من، روزی دو گونه است: روزی که تو آن را می جوئی، و روزی که تو را می جوید که اگر به سوی آن نرفته باشی به تو خواهد رسید، چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی و تنگدستی و ستم و سختگیری هنگام بی نیازی (روش مردمان فرومایه آن است که چون نیازمند باشند فروتنی کنند، و چون بی نیاز شوند درشتخوئی و سرکشی نمایند، و خداوند در نکوهش آنان در قرآن کریم س 70 ی 19 می فرماید: ان الانسان خلق هلوعا ی 20 اذا مسه الشر جزوعا ی 21 و اذا مسه الخیر منوعا یعنی انسان حریص و ناشکیبا آفریده شده است، چون او را زیان رسد بسیار بی قراری کند و چون خیر و نیکوئی مال و دارائی به او رو آورد از نفاق و بخشش در راه خدا سخت خود را باز دارد) سود تو از دنیایت آن است که جای (همیشگی یعنی آخرت) خود را به آن اصلاح کنی (و غیر آن آنچه به کار بری یا بعد از خویشتن بگذاری به تو سود نرسانده دستگیری ننماید و اگر زاری می کنی بر آنچه از دو دستت بیرون رفته پس زاری کن به آنچه به تو نرسیده است )همانطوریکه زاری بر آنچه به تو نرسیده سودی ندارد زاری بر آنچه از دستت رفته بی فائده است، بنابراین بایستی به پیشامد راضی بوده برای کالای دنیا افسرده نشد( دلیل آور بر آنچه که نبوده به آنچه که بوده است (از آنچه می بینی به آنچه ندیده ای پی بر تا از بینایان و کارآگهان باشی) زیرا امور دنیا مانند یکدیگرند، و باید از کسانی نباشی که پند دادن به آنها سود نرساند مگر هنگامی که به آزردن و رنجاندنشان بکوشی، زیرا خردمند به ادب و یاد دادن پند می آموزد، و چهارپایان پیروی نمی کنند مگر به کتک، اندوههائیکه به تو رو آورد با اندیشه های شکیبائی و نیک باوری به (خدایتعالی) از خود دور کن (به آنچه خدا خواسته تن ده که سعادت و نیکبختی تو در آن است) هر که راه راست و میانه را بگذاشت از حق دوری گزیده و به خود ستم روا داشته است، دوست به منزله خویش است (آنچه درباره خویشاوند رعایت می کنی درباره او نیز باید بکار بری) دوست کسی است که نهانیش راست باشد (آنچه در حضور اظهار می نماید در غیاب هم چنان کند، وگرنه منافق و دورو است که به مصحلت خود دوست جلوه می نماید) و هوا و خواهش شریک کوری است (همانطور که نابینا چیزی نمی بیند، شیفته هوا هم به کوردلی نیک و بد سود و زیان خویش نشناسد) بسا دور نزدیکتر از نزدیک و بسا نزدیک دورتر از دور است (بسا بیگانه سود رساند و خویشاوند زیان) و غریب و دور از وطن کسی است که او را دوست نبوده (هر چند در وطن باشد) کسی که از حق (گفتار راست و کردار درست) بگذرد راهش تنگ است (کنایه از اینکه راه حق راهی است فراخ و آسان با نشانه های هویدا، و راه باطل راهی است تنگ و ترسناک) و هر که بر قدر و مرتبه خویش سازش داشته باشد برای او پاینده تر می ماند، و استوارترین سبب و ریسمانی که فرا گرفته و با آن چنگ زنی سببی است که بین تو و خدا باشد (هر که به ریسمان خدا چنگ زند از هر کسی بی نیاز گردد) و هر که درباره تو بی پروا باشد (سود و زیانت را یکسان شمارد) دشمن تو است، گاه باشد که به دست نیامدن دریافتن است هنگامی که طمع و آز تباه کننده باشد (بسا شخص به چیزی طمع دارد که باعث زیان و بدبختی است و نومیدی از آن چیز مانند آن است که دریافته است) هر رخنه زشتی آشکار نمی گردد (سزاوار نیست آشکار نمائی) و هر فرصتی دریافته نمی شود (پس آن را غنیمت شمار و از دست مده) و بسا بینا (خردمند) که در راه راست خود خطا کند، و کور (بیخبر و نادان) که راه رستگاریش را بیابد (بدان که به عقل و تدبیر نیست، بلکه به توفیق خداوند است، پس به رای و اندیشه و بینائی خود مغرور نبوده و در کارها به حقتعالی اعتماد داشته باش) بدی را به تاخیر انداز، زیرا هر زمان بخواهی به سوی آن می توانی شتافت، و سود بریدن و جدائی از نادان برابر است با پیوستن بخردمند، هر که زمانه را ایمن و آسوده پندارد زمانه به او خیانت کند، و هر که آن را بزرگ شمارد او را ذلیل و خوار گرداند (پس خردمند کسی است که از آن ایمن و آسوده و نبوده دل به آن نبندد و آن را خوار شمارد تا هر بدی که بیند برخلاف توقع نداند) هر که تیر بیندازد به نشانه نمی رسد (هر که کوشش نمود و به مقصود نرسد نباید اندوه به دل راه دهد، بلکه به خواسته خدا و مقدر او باید راضی باشد) هر گاه (اندیشه و کردار) پادشاه تغییر کند (اوضاع و احوال) زمانه تغییر می نماید (ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: انوشیروان عمال و کارگردانان مملکت را گرد آورد و در دست خود مرواریدی می گردانید، پس گفت: هر که بگوید: چه چیز به مزروعات مملکت بیشتر زیان می رساند، این مروارید را در دهن او نهم، یکی گفت: آمدن ملخ: دیگری گفت: نرسیدن آب، دیگری گفت: نیامدن باران، دیگری گفت: وزیدن باد جنوب و نوزیدن باد شمال یعنی اختلاف هواء، آنگاه به وزیر خود گفت: تو بگو که گمان می برم عقل تو با عقل همه رعیت برابری کند یا افزودن باشد، وزیر گفت: تغییر اندیشه سلطان درباره رعیت،و تصمیم به بدرفتاری و ستم بر آنان، انوشیروان گفت: آفرین به این هوش که پدران و اجداد من تو را شایسته دانسته اند، و آن مروارید در دهن وزیر نهاد( پیش از راه از همراه و پیش از خانه از همسایه بپرس.

بپرهیز از اینکه سخن خنده آور بگوئی هر چند آن را از غیر نقل می کنی (چون موجب کوچک شدن شخص است پیش مردم)

زمانی

رزق و ظرفیت

امام علیه السلام به نکته های حساس اخلاقی در این بخش توجه میدهد: خدائی که بشر و جاندار را خلق کرده رزق وی را تعهد نموده است و حرص و جان کندن نقشی در افزایش رزق نخواهد داشت، بلکه چه بسا بر اثر افزایش ثروت و درآمد انسان کمتر از آن بهره ببرد و بر اثر مریضی نتواند آنطوریکه شایسته است غذای سالم و صحیح بخورد. خدای عزیز در قرآن کریم راجع به رزق مطالبی دارد از جمله: (خدا بهترین رزق رسانان است). (خدا به کسیکه بخواهد رزق فراوان میدهد و به هر کس صلاح نباشد کمتر میدهد.) خدا در کم و زیاد ظرفیت افراد در نظر میگیرد، نظری به معنویت آنها ندارد خدای عزیز این نکته در این آیه بیان داشته است: (اگر رزق فراوان در اختیار مردم قرار دهد، به یاغیگری می افتند بهمین جهت خدا باندازه ای که صلاح بداند در اختیار افراد قرار میدهد، خدا بدون تردید از وضع بندگانش آگاه و به سرنوشت آنان بیناست.) امام علیه السلام از تواضع در پیشگاه زور و ظلم نسبت بزیر دست که هر دو علامت کم ظرفیتی است نکوهش کرده است. کسیکه خدا را خوب شناخته است نه در برابر زور تسلیم میشود و تواضع میکند و نه آنگاه که بقدرت رسید بزیر دست خود ظلم میکند. خدا علامت متواضعان را اینطور بیان داشته است: (با صبر و نماز از خدا کمک بخواهید و این کار برای همه سنگین است مگر خاشعان. متواضعان کسانی هستند که یقین دارند خدا را ملاقات و باو بازگشت خواهند کرد.) ثروتی که برای ذخیره آخرت مصرف گردد سودی قابل اعتماد است که به تعبیر قرآن مجید بهترین تجارت است: (شمائی که ایمان آورده اید آیا میخواهید به تجارتی راهنمائی تان کنم که از عذاب دردناک جهنم نجاتتان دهد. این تجارت، اعتقاد بخدا و پیامبر (ص) و جهاد با مال و جان در راه خداست. این کار برای شما اگر بدانید بهتر است.) پیشگوئی از حوادث پیش بینی از حوادث کار مشکلی است و موجب اضطراب و تردید است و مسیر را برای انسان مبهم مینماید و امام علیه السلام راه مبارزه با این مشکل را تشریح کرده و مسیر پیروزی بر آن را توضیح داده است: در حوادثی که اطلاع نداریم از قضایای مشابه آن که قبلا گذشته است سرمشق میگیریم چون حوادث یکسان است، قهرمانها عوض میشوند بهمین جهت خدای عزیز داستانهای گذشتگان را در قرآن مورد بحث قرار داده و تکرار کرده است. امام علیه السلام علامت عاقل را اندرز گرفتن با یک تذکر معرفی کرده و علامت نادان را بی اعتنائی به اندرز و نیاز به تکرار، فشار و تنبیه داشتن و همین است رمز نیاز باجرای حدود الهی که خدا در قرآن روی آن اصرار دارد. خدای عزیز در قرآن مجید از زبان قوم هود میفرماید: (میخواهی نصیحت کن میخواهی نکن (ما گوش نمیدهیم) برای ما فرقی نمیکند.) و این مصیبت پیامبران الهی بود که با چنین مردمی که فقط تنبیه آنان را اصلاح میکند گرفتار بودند و چه بسا عذاب دنیا گریبانگیرشان میشد. دوای غم امام علیه السلام راه مبارزه با غم را تقویت یقین معرفی میکند. هرگاه انسان بخدا و افعال او معتقد باشد و بداند که بشر در سرنوشت جهان و حوادثی که برای انسان بوجود می آید نمی تواند کمترین نقشی را داشته باشد، نه تنها نسبت به غم و غصه و حوادثی که پیش می آید ناراحت نخواهد بود بلکه تصمیمی استوار خواهد داشت و در برابر تمام مشکلات پایدار خواهد بود. خدای عزیز در قرآن مجید میفرماید: (کسیکه صبر کند و از ناملایماتی که دیگران برای او پیش آورده اند عفو کند دارای اراده ای نیرومند است.) میانه روی و اعتدال در هر کاری موجب دوام و حفظ معنویت است، افراط و تفریط همیشه بسقوط فرد و هدف می انجامد. بهمین جهت امام علیه السلام میفرماید از میانه روی (قصد) صرفنظر کردن موجب ظلم و انحراف میگردد.

لقمان حکیم در سفارش خود بفرزندش میگوید: در کارهای خود میانه روی را حفظ کن.) نیرو، وقت و امکانات محدود است، هرگاه انسان در یک طرف زیاده روی کرد از طرفهای دیگر باز میماند. کسیکه در کارهای خیر زیاد فعالیت میکند وقتی کارش قابل دوام است که بزندگی داخلی و خودش هم برسد. شما زندگی یک وسواسی را که در طهارت و نجاست، وضو، یا غسل وسواس دارد بررسی کنید اگر در یک گوشه زیاد دقت دارد در گوشه دیگری ضعیف است. شیطان یک طرف را برای او جلوه داده، طرف دیگر را از او گرفته است. مثلا در حفظ زبان، رعایت امانت، حفظ بیت المال و پرداخت آن کسری دارد. امام علیه السلام درباره رفیق خوب که حضور و غیاب انسان برای او فرقی در رفاقت نداشته باشد سفارش کرده و او را در ردیف خویشاوند معرفی نموده است که در دنیا و آخرت برای انسان مفید هستند. روز قیامت خدا درباره جهنمیها میگوید این طور درد دل میکنند: (نه شفیعی داریم و نه دوست مهربانی.) چشم داری که نابیناست امام علیه السلام هوای نفس را در ردیف نابینائی و یاور آن میداند زیرا هوای نفس موجب میشود که انسان حقایق را درک نکند. شاعر عرب میگوید: و عین الرضا عن کل عیب کلیله کما ان عین السخط تبدی المساویا نگاهی که از روی علاقه باشد از درک هر عیبی عاجز است و باز نگاهی که از روی غضب باشد تمام عیبها را آشکار میسازد. خدای عزیز در قرآن مجید باین نکته اینطور اشاره کرده است: (آیا آنکس را دیدی که هوای نفس خود را خدای خویش قرار داده بود و خدا بااطلاع از وضع او به گمراهی اش انداخت، گوش، قلب و چشمش را از درک حقایق بازداشت؟ آیا غیر از خدا چه کسی او را هدایت میکند؟) و بدین ترتیب امام علیه السلام آغاز هوای نفس را در نظر گرفته و آن را شریک کوری میداند و اگر مراحل بالاتر را در نظر بگیریم هوای نفس و علاقه شدید، به شرک، کفر و سقوط منتهی میگردد. امام علیه السلام درباره شناختن ارزش خویش و حفظ آن و تجاوز نکردن از حدود آن سفارش کرده است: بسیاری از حوادث شخصی و اجتماعی بخاطر درک نکردن موضع است و بفرمایش امام علیه السلام بر اثر درک نکردن موضع خویش انسان به تنگنا و فشار می افتد. از جمله تنگناهائی که انسان با دست خود بوجود می آورد بی اعتنائی بمقررات الهی است خدای عزیز در قرآن کریم چنین میگوید: (کسی که از یاد من غافل گردد، دچار زندگی سخت خواهد شد و روز قیامت هم کور وارد صحرای محشر میگردد … ) امام علیه السلام به امام مجتبی علیه السلام میفرماید: کسیکه دستورات را اجرا نمیکند با تو دشمن است و باید از او پرهیز کنی. امام علی علیه السلام این سفارش را بشخص امام حسن علیه السلام نموده است و این دستور سیاسی برای رهبری است ولی ما باید بصورت امر از کسی کار نخواهیم تا او ناگزیر بمخالفت گردد و ما هم از او پرهیز نمائیم. از آنجا که طمع موجب حرص میشود و بدنبال آن انسان خواب و خوراک را از دست میدهد، سپس خود را فدای مال و ثروت میکند امام علیه السلام میفرماید: ناامیدی پیروزی و حفظ جان است. این مطلبی است که خیلی ها پس از پیروزی آرزو میکنند که سلامتی را داشته باشند و از نظر قدرت و مال و ضعیف باشند ولی رسیدن به چنین آرزوئی گذشته است. خدای عزیز در قرآن مجید به یک نمونه طمع در این آیه اشاره کرده است: (آی زنان پیامبر (ص) اگر شما پرهیزکارید همانند زنان دیگر جامعه نیستید بنابراین در حرف زدن نرم و نازک سخن نگوئید که فردی که دلش مریض است نسبت به شما طمع میکند. حرف زدن شما باید طبق معمول باشد.) حفظ اسرار و فرصتها امام علیه السلام سفارش میکند که (عورت نباید ظاهر گردد). چه معنای عورت اعضای تناسلی باشد، چه ناموس و چه کارهای ناشایسته که پنهانی اجرا می شود، همیشه باید پنهانو پوشیده باشد، آشکار ساختن آنها، هر چند کار پنهانی و نافرمانی خدا باشد در ردیف گناهان کبیره آمده است و خدا از آشکار ساختن آن منع کرده و به عامل آن عذابی دردناک وعده داده است: (کسانی که دوست می دارند کارهای ناپسند را در میان مومنین شایع و علنی کنند عذابی دردناک مخصوص آنان در دنیا و آخرت خواهد بود. خدا می داند و شما نمی دانید.) امام علیه السلام درباره بهره گیری از فرصت می فرماید: فرصت همیشه بدست نمی آید و این مطلبی است صحیح. اوضاع و احوال کلی مملکت، شرائط زمان و مکان و حوادث گوناگون دست به دست هم می دهد تا حادثه ای بوجود آید و امکاناتی فراهم شود و گروهی و یا افرادی دور هم جمع گردند و آماده اقدامی شوند. آنگاه که شرائط فراهم شد باید حداکثر نتیجه را گرفت، زیرا چنین فرصتهائی کمتر پیش می آید بخصوص اگر فرصت پیش آمده زمینه ای باشد برای ضربه به دشمن که اگر ضربه را فرود نیاوریم، نیروی او اضافه می شود و به کلی هدف ما را دگرگون می سازد. وقتشناسی و آمادگی برای بهره برداری از شرائط گوناگون یک نوع آمادگی جنگی است که خدا به آن سفارش کرده است. مسیرت را انتخاب کن نه فکر در سرنوشت انسان اثر دارد و نه بی فکری، خدای متعال آنطوری که صلاح باشد برنامه های اجتماع را تنظیم می کند. به همین جهت به فرمایش امام علیه السلام چه بسا دانا و چشم دار راه خود را گم می کند و به هدف و مقصد نمی رسد، در صورتی که نابینا و جاهل به همان هدف رسیده است. خدا بدی نمی خواهد صریح قرآن می گوید: (خیر در دست خداست) و برای کسی که بدی نمی خواهد این خود بشر است که با اعمالی که انجام می دهد مسیر خود را عوض می کند. انتقامجوئی امام علیه السلام می فرماید در کار شر عجله نکن هر وقت خواستی می توانی آن را انجام دهی. منظور از این شر انتقام است که در جامعه ها معمول است و امام علیه السلام سفارش می کند که در انتقام عجله نکن و هرگاه با کلمات دیگر امام علیه السلام کنار هم بگذاریم این نتیجه را میگیریم که انتقامی که میخواهی بگیری به خدا واگذار کن، خدا خودش بهتر انتقام میگیرد اما آنجا که حدود شرعی و مربوط به حاکم شرع است تاخیر جایز نیست و نمیتوان به خدا واگذار کرد. خدای عزیز در قرآن کریم چنین میگوید: (از گناهکاران انتقام گرفتیم و حق ماست که مومنین را یاری کنیم.) قطع رابطه با جاهل یکی از کارهای مهم است و امام علیه السلام به آن توجه داده است و این نکته ای است که خدا به آن توجه دادهو آخرین مرحله نهی از منکر است وقتی نهی از منکر اثر نداشت باید با گناهکار قطع رابطه کرد: (عفو را پیشه کن امر بمعروف نما و از نادانان کناره گیری کن.) امام علیه السلام قطع رابطه با جاهل را همردیف ارتباط با عاقل میداند و این معادله بخاطر این است که وقتی انسان از جاهل فاصله گرفت بتدریج با عاقل ارتباط پیدا میکند و در مسیر رشد و کمال قرار میگیرد. یک نتیجه دیگر که دارد این است که انسان از ضرر وجود جاهل در امان خواهد بود. امام علیه السلام سفارش میکند که نسبت به زمان مراقب باش! نه به آن اعتماد کن و نه به آن خیلی اظهار علاقه. زیرا اعتماد نمودن موجب ضربه خوردن و بیش از یک اندازه توجه کردن موجب اهانت شدن است. این موضوع حتمی است که انسان باید نسبت به ظرفیت افراد، حوادث و امکانات دقت کن و در حدود ظرفیت و قدرت فکری دیگران گام بردارد، اعتماد بیش از حد به خیانت منتهی میگردد و احترام زیاد موجب بی اعتنائی از طرف دیگران. پیامبران الهی وظیفه داشتند نسبت به مردم طبق عکس العمل انجام وظیفه کنند. خدای عزیز در قرآن کریم روش بندگان شایسته را اینطور بیان مینماید: (بندگان شایسته کسانی هستند که روی زمین در حال حرکت متواضع هستند و آنگاه که نادانان بد گفتند میگویند: سلام علیکم.) … و (آنانکه بنا حق شهادت نمیدهند و آنگاه که به لغو و کار بیهوده گذر کنند با احترام و بزرگواری عبور میکنند.) هر تیری به هدف نمیرسد. نکته ای است که امام علیه السلام به آن توجه داده که هرگاه انسان طرحی در نظر گرفت، نقشه ای را پیاده کرد و نتیجه ای نگرفت ناراحت نگردد، زیرا بسیاری از نقشه ها باطل میگردد و تیر به هدف نمیخورد و آیا علت شکست چه بوده مطلب دیگری است ولی هر چه باشد، شکست، تجربه می آموزد و انسان آن را تکرار نمیکند. پیامبر عزیز اسلام (ص) در جنگ بدر همراه یارانش می رزمد و نه تنها تیرهای آنان به هدف میخورد بلکه نیروی غیبی هم به آنان کمک مینماید ولی در جنگ حنین که سربازان و قدرت نظامی زیاد است شکست میخوردند. آن پیروزی بخاطر صبر و استقامت و این شکست بخاطر غرور و کم توجهی به جنگ و سرنوشت آن، بوده است. با تغییر زمامدار، وضع عوض میگردد. ابن ابی الحدید در توضیح مطلب مینویسد: انوشیروان فرمانداران شهرهای خود را جمع کرد و در دست او دانه ای قیمتی بود. انوشیروان گفت: آیا چه چیزی موجب عظمت و یا سقوط مملکت میگردد؟ هر کسی سخنی گفت که صحیح نبود. انوشیروان به وزیر خود گفت تو بگو. وزیر انوشیروان گفت: تغییر نظر سلطان نسبت به زیردستان، نقشه تضعیف و ستم به آنها موجب سقوط مملکت و تغییر روزگار است. انوشیروان گفت: بخدا قسم مطلب حق را گفتی و سپس دانه را در دهان او گذاشت. خدای عزیز در این مورد در قرآن کریم میفرماید: (زمامداران هنگامی که داخل منطقه ای شوند، آن را به فساد میکشند و عزیزان را ذلیل میگردانند.) آخرین مطلب امام علیه السلام تحقیق درباره همسر و همسایه است. و این نکته ای قابل توجه است که همسر و همسایه نقش اساسی در زندگی و سرنوشت انسان دارند که در هر حال انسان باید درباره آن توجه داشته باشد تا مسیر خود را تحت نظر و کنترل خود داشته باشد.

سید محمد شیرازی

(و اعلم یا بنی ان الرزق رزقان) ای قسمان من الرزق (رزق تطلبه و رزق یطلبک) فلا تحرص فی طلب الرزق (ف)ان الرزق المقدر لک (ان انت لم تاته اتاک) اذ قدر وصوله الیک (ما اقبح الخضوع) لانسان (عند الحاجه) الیه (و الجفاء) له (عند الغنی) منه، فان ذلک دلیل خسه النفس، و انها تذهب وراء حاجاتها، لا وراء الفضیله (ان لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک) ای آخرتک، اما ما بقی فانه یفنی و لا یبقی لک منه شی ء، و هذا تحریض لانتهاز الدنیا فی عماره الاخره (و ان جزعت) ای اردت ان تجزع (علی ما تفلت) ای ذهب (من یدیک) من امور الدنیا (فاجزع علی کل ما لم یصل الیک) لان الجزع لهما سواء، و هذا بیان لعدم صحه الجزع علی ما تفلت لانه غیر لائق بالانسان و هو مثل الجزع علی ما لم یصل. (استدل علی ما لم یکن بما قد کان) لان الدنیا بعضها یشبه بعضا فیعلم مقیاس الامور المستقبله بالنظر الی الامور الماضیه، و هذا بیان للزوم فطنه الانسان الی المستقبل لیعد له عدته (فان الامور اشباه) سابقا و لا لاحقا و مقارنا (و لا تکونن من لا تنفعه العظه) ای الموعظ و الارشاد (الا اذا بالغت فی ایلامه) بل انتفع بالموعظه بمجرد سماعها (فان العاقل یتعظ بالاداب) التی یعلم بها یراها (و البهائم لا تتعظ الا بالضرب) و الایلام فی الانسان کالضرب فی الحیوان، و لا تکن بمنزله الحیوان (اطرح عنک واردات الهموم) ای ما یرد علیک من الاحزان (بعزائم الصبر) ای الصبر القوی. (و حسن الیقین) بان الله سبحانه سیکشف الهموم و یجزل اجرها فان الانسان اذا عزم علی الصبر. و سلی نفسه بانکشاف الهم، لا توثر فیه الهموم (من ترک القصد) ای الوسط فی کل شی (جار) ای کان جائرا ظالما (و الصاحب مناسب) ای مثل ذو النسب، فله من الحقوق و الواجبات کما للنسب. (و الصدیق من صدق غیبه) بان حفظک فی غیبتک کما یحفظک فی حضوره، و الصدق معناه تطابق الحالین (و الهوی) ای اتباع المیول النفسیه (شریک العناء) و التعب، لانه یوجب الاتعاب (رب قریب ابعد من بعید) لانه یجفو الانسان بما لا یجفو بمثله البعید، فاللازم علی الانسان مراعات الاحوال لا النسبه (و رب بعید اقرب من قریب) فی النسب فیقوم بحقوق الانسان اکثر من نیام ذی نسبه. (و الغریب من لم یکن له حبیب) لا من کان فی البلاد النائیه. و هذا تحریض علی اتخاذ الاحباء (من تعدی الحق ضاق مذهب) ای محل حرکته اذ التعدی من الحق موجب للافراط او التفریط، و کلا هما یوجب الضیق، بخلاف الحق الذی هو عدل فی الامور (و من اقتصر علی قدره) بان لم یفعل فوق طاقته (کان) قدره (ابقی له) لان قدر الانسان مع الانسان، اما الزائد، فلا. (و اوثق سبب اخذت به) لوصولک الی غایاتک (سبب بینک و بین الله) فانه باق و موصل لک الی ما ترید، اذ بیده سبحانه کل شی (و من لم یبالک) ای لم یهتم بامرک، من بالیته بمعنی راعیته (فهو عدوک) اذ العدو هو الذی یضیع الحقوق (قد یکون الیاس ادراکا) للمنی (اذا کان الطمع هلاکا) اذ ضد الهلاک البقاء الموجب لادراک الانسان بعض ما یتمناه، و هذا تحریض علی ان لا یطمع الانسان فی کل شی مما یحتمل فیه هلاکه، فان بقائه بلا ما رغب فیه، افضل له (لیس کل عوره تظهر) فلا یغتم الانسان لما یعلم من عورات نفسه و نقائصه التی لا علاج لها عنده، اذ لا تظهر للناس کل عوره. (و لا کل فرصه تصاب) فلا یغتم الانسان لما فاته من الفرص، اذ لا یتمکن الانسان من اغتنام کل فرصه، و یحتمل ان یکون المعنی بالعکس و ارید من الجمله، التحریض علی انتهاز الفرصه متی سنحت اذ یمکن ان لا یصیب الانسان مثلها، فیها (و ربما اخطاء البصیر قصده) فلم یبلغ مراده (و اصاب الاعمی رشده) فبلغ ما اراد و لعل هذا لتحریض الانسان علی الطلب، و انکان لا یعرف وجه الحیله، اذ ربما اصاب الاعمی رشده اذا جد و اجتهد (اخر الشر) اذا کنت ترید ان تعلمه (فانک اذا شئت تعجلته) فان فرص الشر لا تنقضی، و لذا من الافضل تاخیره لمن اراده، لعله ینصرف عنه فلا یفعله. (و قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل) فانها توجب الراحه و الحفظ علی الاداب، فاللازم علی الانسان ان یقاطع الجاهل و یفر منه اذا لم تکن الصله بقصد الارشاد و التوجیه المحتمل تاثیره (من امن الزمان خانه) فاللازم علی الانسان ان یتخذ حذره من تقلبات الدهر (و من اعظمه) بان اهاب الحوادث فلم یقدم فی مطابه (اهانه) ای جعله مهینا، فان من هاب شیئا لم یقدر علی التغلب علیه (لیس کل من رمی اصاب) فاذا رمی الانسان، و قصد حاجه، فلیجعل فی خاطره انه ممکن الخطاء و بذلک لا یحزن اذا اخطاء الهدف. (اذا تغیر السلطان تغیر الزمان) المراد تغیر اهل الزمان، فان الناس تابعون للملوک فیکف ما کان الملوک کانوا (سل عن الرفیق قبل الطریق) ای اوجد لنفسک رفیقا للسفر قبل ان تسافر، للزوم الرفیق فی السفر (و عن الجار قبل الدار) اذ لو کان جار الانسان سیئا کان فی عذاب دائم

(ایاک ان تذکر) فی الکلام ما یکون مضحکا) فان الاضحاک یوجب سلب الهیبه و الوقار (و ان حکیت ذلک) الکلام المضحک (عن غیرک) لان السوء فی الاضحاک، لا فی کون الکلام منک او من غیرک.

موسوی

الخضوع: التواضع. الجفاء: یقال: جفا صاحبه ای اعرض عنه ضد واصله و آنسه. جزعت: و جزع منه: لم یصبر علیه فاظهر الحزن او الکدر. الایلام: آلمه ایلاما: او جعه. و اردات الهموم: طوارق الاحزان. العزائم: العزم، الثبات و الشده، العزائم: الاراده الموکده. العناء: النصب و التعب. تعدی: الحق جاوزه و تجاوزه. اوثق: اشد و احکم و اقوی. العوره: کل شی ء یستره الانسان من اعضائه انفه و حیاء. الفرصه: الوقت المناسب. القصد: استقامه الطریق یقال: و علی الله قصد السبیل ای بیان الطریق المستقیم الموصل الی الحق. الرشد: یقال: رشد رشدا: ای اهتدی و استقام، و الرشد الاستقامه علی طریق الحق. امن: وثق به و ارکن الیه و اطمان. خانه: خانه فی کذا ای ائتمن فلم ینصح. اعظمه: عظمه: فخمه و کبره و بجله، و اعظم الشی ء صیره عظیما. اهانه: استخف به ذله و حقره. (و اعلم یا بنی ان الرزق رزقان: رزق تطلبه و رزق یطلبک. فان انت لم تاته اتاک. ما اقبح الخضوع عند الحاجه و الجفاء عند الغنی. ان لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک. و ان جزعت علی ما تفلت من یدیک فاجزع علی کل ما لم یصل الیک. استدل علی ما لم یکن بما قد کان فان الامور اشباه) فی هذا الفصل الشریف امور: الاول: قوله علیه السلام: و اعلم یا بنی ان الرزق رزقان، رزق تطلبه و رزق یطلبک فان انت لم تاته اتاک. قسم الامام فی حدیثه هنا الرزق الی قسمین: رزق تطلبه و یتوقف الحصول علیه الی ان تنهج معه الاسباب الطبیعیه التی سنها الشارع و وضعها لکل فائده و ثمره و ربح، فهناک اسواق مفتوحه و بیع و شراء و هناک معاملات یجب ان تتخذ الیها الطریق من اجل توفیر البح و الثراء و لا یجوز لک ان تکون اتکالیا تعیش فی زوایا بیتک و ضمن جدران غرفتک الاربعه دون ان تتجاوزها بحه ان الله قد تکفل لک برزقک و موونتک فانک ان عملت ذلک تکن مخالفا للمرسوم شرعا و مناقضا لاقوال المعصومین الذین کانوا یدفعون المسلمین الی الخروج الی الاسواق و یامرونهم بالبکور الی عزهم کما فی بعض الاخبار و کذلک تکون من الذین لا یستجیب الله دعاءهم علی حد قول المعصوم فی حدیث آخر … فهذا هو القسم الاول من الرزق، و هو الرزق الذی یتطلب منک ان تطلبه و تسعی فی الحصول علیه. و اما القسم الثانی و هو الرزق الذی یطلبک فقد یتعجب بعض الناس من هذا الکلام و لکن و شرف الحق و عزه الله لقد لمست هذا بیدی و عشته فی ایام حیاتی اکثر من مره … لقد کنت ارصد ان یاتینی الرزق من جهه فاذا بها تقفل و یمتنع الر

زق منها، و لکن ما ان تنغلق ابوابها حتی تفتح من ابواب اخری لم تکن بالحسبان ممن لا اعرف و ممن لا احسب حسابا فی عالم الرزق. آمنت ان الله یحب الانقطاع الیه فحسب، و التوکل علی قدسه دون سواه … انه کان یعطینی دروسا فذه تقطع املی من ای جهه کنت آمل ان یکون عن طریقها رزقی و یفتح لی الاوباب عن طرق اخری اوسع و اجمل و اکرم مم کنت اتوقع. الثانی: قوله علیه السلام: ما اقبح الخصوع عند الحاجه و الجفاء عند الغنی. بعض النفوس تتغیر بتغیرات الاحوال الاجتماعیه و الظروف المادیه و المعنویه الارضیه، و هذه النفوس لیس لها اصاله النفوس المسلمه و لا واقعیتها و لا تتمتع برصید ایمانی قوی و لا بوعی اسلامی عمیق … انها نفوس تعیش الجاهلیه فی عمقها و الانحراف فی طبیعتها و الفساد من داخلها و تظهر کل هذه فی صور و اشکال مختلفه و متباینه و من هذه الصور النابیه المنحرفه المشوهه صوره الانسان الذلیل المسکین الذی یرکع امامک و یخضع لکل ما تملیه علیه عندما یکون بحاجه الیک و له غرض عندک، و اما اذا استغنی عنک و لم یعد بحاجه الیک تنکر لک و ابتعد عن ساحتک بل تنمر فی وجهک و استاسد علیک و کان لم یکن بینک و بینه معرفه سابقه و لا صله قدیمه … و ان کل منا قد م

ر بتجربه من هذا النوع، و کل واحد منا رای هذه الصوره التی یرسمها الامام فی کلمته هذه، و کم وقفنا مع انفسنا وقفات، وقفنا نتامل فی هذا الفرد من الناس الذی کان بالامس یتردد علیک و یطرق بابک من اجل حاجه یرید ان تقضیها له، و الیوم بعد ان قضیت و استغنی عنک یمر و کان لم یعرفک.. کم وقفنا و تالمنا من دناءه هذا الانسان و تنکره للجمیل و الاتیان علی کل ذلک الماضی الذی کان فیه ذلیلا و دنیئا و لم یعد یتذکر منه الا الساعه التی هو فیها، فما اقبح الانسان صاحب هذه الخصله و ما اقل وفاءه و اخلاصه. و هذا النوع من التصرف یتنزه عنه المومنون و لا یتعاملون مع بعضهم علی هذا الاساس بل یبقی المسلم یتصرف مع اخیه المسلم و ینظر الیه حال حاجته الیه نظرته الیه فی حال غناه عنه، و بهذا یفترق المومن عن غیره ممن لم یعیشوا العمق الایمانی و الاصاله الرسالیه و التربیه و الاداب الاسلامیه … الثالث: قوله علیه السلام: ان لک من دنیاک ما اصلحت به مثواک. باعتبار ان الدنیا دار ممر الی اخری دار مقر، و الانسان العاقل هو الذی یاخذ من ممره الی مقره، و یصلح مکان اقامته الدائم و یاخذ من طریقه ما یصلح ذلک المثوی الذی لا یتحول عنه و هو واحد من امرین: اما الی جنه

عرضها السماوات و الارض و هی لا تحصل بالتمنی و لا بالاحلام انما تحصل بالعلم و العمل به، انما تحصل بالجهاد و الکد و التعب، تحصل اذا استطاع هذا الانسان ان یقف مع نفسه و یفکر فی خلواته منفردا فی الاسباب الموصله الی تلک السعاده الاخرویه التی لا ینضب نعیمها و لا یجف سرورها، انه و لا شک سیقوده عقله و یاخذ به تفکیره الی الایمان بالله و رسله و یتبنی طریق الانبیاء و الرسل و التقید بتعالیمهم الموصله الی تلک الدار التی لا عناء فیها و لا شقاء لان طریق الانبیاء هو الطریق الوحید الذی یقودهم الی ذلک المقام الامین، و لا شک ان رساله الاسلام التی نزلت علی قلب النبی محمد - صلی الله علیه و آله - باعتبارها الناسخه لکل رسالات الله المتقدمه و الواجب علی کل انسان ان یرجع الیها و التدین بها، فانها الرساله التی یسعد بتطبیقها الناس فی الدنیا و الاخره … الرابع: قوله علیه السلام: و ان کنت جازعا علی ما تفلت من یدیک فاجزع علی کل ما لم یصل الیک. لملمه و کفکفه لاحزان هذا الانسان الذی امتلکت علیه الحیاه کل شوونه و شجونه فیضحی یلطم و ینوح اذا فقد امرا کان بیده فلو کانت عنده ثروه و ضاعت منه بکی علیها و ابتلت الارض من دموعه و ازعج الجیران بانینه و عنینه، و اذا هدم بیته لامر تراه یضج و ینشر الاحزان فی نفسه و بین اسرته، بل قد یصل الحال فی بعض الاشخاص ان یموت غما بمجرد ان یسمع بضیاع ثروته او هلاک متاعه و بذلک یخسر امواله و یخسر نفسه. و الامام هنا یرید ان یوقظ هذه النفوس و ینبهها الی امر و هو فی منتهی البداهه، و لکنها غافله عنه و هو واضح للعیان و لکنها ساهیه عن ابعاده، انه یرید ان یصب فی روع هذا الانسان انک اذا کنت جازعا من فوت امر کان بیدک فیجب ان تجزع لامر لم یصل الیک … ان هناک امورا کثیره تتمناها و تستشرف نفسک الیها، و تتمنی ان تصبح ملکا او امیرا و تتمنی ان تصبح صاحب اعظم ثروه فی العالم و اغنی الناس و تتمنی ان تحصل علی الامر الفلانی و المنزله الفلانیه، فاذا کنت تجزع للاول فیجب ان تجزع لهذا ایضا فکما انک لا تجزع لهذا الاخیر فیجب ان لا تجزع للاول، یجب علیک ان تفکر فی الطریق الی اعاده ما فقدته و الی تکوین ما ضاع من یدیک من جدید … یجب ان لا تجزع و تحزن بل یجب ان تبتدی ء و کانک خلقت من جدید تصارع الحیاه و تخوض غمراتها من اجل البناء الجدید و الحیاه الجدیده … الخامس: قوله علیه السلام: استدل علی ما لم یکن بما قد کان فان الامور اشباه. قال: انک بعد لم تمت و لکن الم تر من مات. فیجب ان تاخذ العبره من غیرک و یجب ان لا تکون انت محط التجربه و قد مرت علی غیرک، بل احمد الله الذی لم یجرها علیک فربما لم تکن علی استعداد لتحملها او الصمود فی وجهها … انک نجوت من حوادث الدهر و آفاته. فصحتک عامره و اموالک موفره و تتمتع بمنزله رفیعه و کلمه مسموعه و لکن اعتبر بمن کانت له تلک الصحه فاضحی علیلا و بمن کانت له تلک الثروه و قد اتت علیها الاحداث، و بمن کانت له تلک الوجاهه حیث اضحت نکالا له و عبره لمن بعده. یجب علیک ان تری الحیاه و تاخذ لها الاستعداد، ان تاخذ العبره ممن مرض او افتقر او انحط بعد صحه و غنی و جاه فتستعمل کل هذا فی وقته و فی محله دون ان تشدک هذه الامور الی الطغیان او الانحلال … او الاستعلاء علی الناس … و لکن و بکل اسف انی لهذا الانسان ان یعتبر و کل الحیاه تحمل العبر، انه یمشی فی موکب الموتی و یحمل علی اکتافه نعش احب الناس الیه و لکنه غافل عما یحمله الغد الیه اذ ربما کان هو المحمول فلیعتبر بحال هذا الانسان و ینظر الیه بعین مجرده لا تحمل حبا و لا بغضا بل تحمل عدلا و انصافا و یوازی بین اعماله الصالحه فیقتدی بها و بین اعماله الطالحه فیتجنبها و بهذا یستفید من تجربه غیره و ینجح فی مستقبل ایامه … (و لا تکونن ممن لا تنفعه العظه الا اذا بالغت فی ایلامه. فان العاقل، یتعظ بالاداب و البهائم لا تتعظ الا بالضرب. اطرح عنک واردات الهموم بعزائم الصبر و حسن الیقین. من ترک القصد جار. و الصاحب مناسب. و الصدیق من صدق غیبه. و الهوی شریک العناء. رب قریب ابعد من بعید و رب بعید اقرب من قریب. و الغریب من لم یکن له حبیب، من تعدی الحق ضاق مذهبه و من اقتصر علی قدره کان ابقی له) فی هذا الفصل الشریف امور: الاول: قوله علیه السلام: و لا تکونن ممن لا تنفعه العظه الا اذا بالغت فی ایلامه فان العاقل یتعظ بالاداب و البهائم لا تتعظ الا بالضرب. قد تاتمن انسانا بدینار فیجحده و ینکره و لا یودیه الیک فاذا لم تتعظ بهذا القلیل وعدت لتاتمنه علی الف دینار و ینکرها علیک فلا تلو من الا نفسک. ان العظه بالدینار یجب ان تکون محفزا قویا لک لاخذ العبره و الانتفاع من التجربه فان الانسان العاقل هو الذی یتعظ بابسط الامور و ایسرها و لا یحتاج الی ان یمر بامتحان شدید و درس قاس الیم … ان الاحرار من الناس و الشرفاء من البشر تجرح مشاعرهم ادنی کلمه من انسان تخرج فی حقهم فیحفظونها درسا عملیا طیله حیاتهم و مدی عمرهم … و اما العبید الذین تربوا علی الصغار و الضعه هولاء لا تنفعهم الف کلمه و لا تحرکهم الف موعظه و لا تستثیر مشاعرهم مدافع المواعظ و صواریخها لان حسهم الداخلی قد مات و شعورهم قد تبلد بحیث فقدت الکلمات مدلولها و المواعظ وقعها و لم یبق امامهم الا ان تهز العصی و یرتفع السوط تادیبا. قدیما قال الشاعر: العبد یقرع بالعصا و الحر تکفیه الملامه و قال المتنبی مبینا صفه العبید: لا تشتر العبد الا و العصا معه ان العبید لانجاس مناکید الثانی: قوله علیه السلام: اطرح عنک واردات الهموم بعزائم الصبر و حسن الیقین. انها دعوه للتحلی بالصبر و حسن الیقین بالله کی یقضی علی کل هم یشغل فکر هذا العبد الضعیف و یربکه عن المسیر، فان الدنیا لم تکن تصفو لاحد فما من هم یزول حتی تحل محله هموم و لا یستطیع الفرد ان یتغلب علیها الا بالصبر الذی یتمتع به الانسان و یقوده الی النصر و الفتح … الثالث: قوله علیه السلام: من ترک القصد جار، و الصاحب مناسب، و الصدیق من صدق غیبه. الطریق الوسط هو خیر الطرق و اسلمها، و الاعتدال فی کل الامور محبوب و مرغوب و هو الصواب و الموافق للحکمه و العدل، فان الشجاعه هی الحد الوسط بین طرفی الافراط و التفریط و هما الجبن و التهور، و الکرم هو الحد الوسط بین الاسراف و التقتیر، و الاسلام هو الوسط و العدل، و اما الیمین و الشمال فهما المضله و هکذا دوالیک، و من ترک طریق العدل و الانصاف فلا اشکال انه سیجور لان الجبن جور کما ان التهور جور و قدیما قیل: حب التناهی شطط خیر الامور الوسط و اما الصاحب فهو الذی یتحول من انسان بعید عنک و غریب عنک الی انسان یرتبط بک بعلاقه تکاد تصبح نسبیه، بل ان النسیب قد لا یصل الامر بینک و بینه ان تفتح صفحاتک امامه اما حیاء و خجلا او خوفا و فزعا او الامر آخر، بینما کل ذلک ینکشف امام الصدیق، فالاسرار تستباح و الخفایا تظهر، و لم یعد امام الصدیق ای ستر او غطاء، و اذا اضحی الصدیق بهذا المستوی من العلاقه و تحول الی قریب روحیا و فکریا و انسجاما، فیجب ان تحفظه کما تحفظ الانسباء و ترعاه کما ترعاهم و تدفع عنه کما تدفع عنهم، و قد بینا فی فصل سابق حق الصدیق و لزوم مراعاه الصداقه و الحفاظ علیها … الرابع: قوله علیه السلام: و الهوی شریک العمی و رب بعید اقرب من قریب و قریب ابعد من بعید و الغریب من لم یکن له حبیب. من غلبه هواه لم یعد یبصر طریق الحق و الرشاد فاذا طغی هوی القرابه و النسب لم یعد للعدل مجال و لا للانصاف دور، فاذا اعتدی قریبک بررت اعتداءه و اذا ظلم بررت ظلمه، و اذا ضرب بررت ضربه، و هکذا تخلق المبررات و التاویلات من اجل ان توافق هواک فی قرابتک. و اذا غلب هوی العشیره ضربت صفحا عن کل المعانی السامیه الرفیعه التی کنت تحلم بها فی ایام الود و الصفاء … و قد عبر الله فی کتابه عمن یتخذ الهوی دینا له و سیره عبر عنه بالاله لهذا الشخص قال تعالی: (افرایت من اتخذ الهه هواه … ) فان هذا الهوی یتحول الی اله یامر و ینهی و یحرک و یجمد المرء عن الحرکه … و قال امیرالمومنین علی علیه السلام: انما اخاف علیکم اثنین اتباع الهوی و طول الامل، اما اتباع الهوی فانه یصد عن الحق و اما طول الامل فینسی الاخره. و قال اعرابی: الهوی هوان و لکن غلط باسمه. و قال الهزلی: ابن لی ما تری و المرء تابی: عزیمته و یغلبه هواه فیعمی ما یری فیه علیه و یحسب ما یراه لا یراه و اما قوله رب بعید اقرب من قریب و قریب ابعد من بعید فهذا شی ء خاضع لموازین الاسلام و مدی ارتباط الفرد بها … فرب انسان بعید لا تعرفه و لا تعرف بلاده ترتبط معه فی اجواء العقیده و تانس به و ترتاح للقیاه، و رب قریب تعیش معه تحت سقف بیت واحد لا تحب رویاه و لا تتمنی لقیاه فالمسلم الذی یعیش مع اخیه القریب النسبی و هو یعانده فی عقیدته و لا یلتقی معه فی فکره و سلوکه بل یتخذ الیمین او الیسار او الضلال و الانحراف مثل هذا الاخ القریب کمثل ابعد الناس ممن لم تجتمع معهم و لم تلتق بهم، بل هم اخف شرا و اقل ضررا لانک لم تنکشف الیهم بینما انت مکشوف له، و قال الحکیم مصورا حال بعد القریب و قرب البعید: کانت موده سلمان لهم رحما و لم یکن بین نوح و ابنه رحم فان الغریب یلتفت یمنه و یسره فلا یجد من یحدب علیه و لا من یعینه علی مشاکله و مصاعبه، لا یجد اما تحن علیه و لا ابا یهتم بشوونه و لا اقارب یدفعون و لا اخوه یحفظونه … انه یعیش منفردا ان مات لم یشعر بموته احد و ان عاش لم یحس بحیاته احد … انه عضو غریب لیس من اهل هذه البلده و لا من سکانها و هکذا هی حال من لم یکن محبوبا من اقربائه و جیرانه و خلانه، فانه لسوء فعله و شوم تصرفه یکون منبوذا، و ان کان مع اهله و یکون مبعدا عنهم و ان کان یعیش فی وسطهم … انه غریب حیث لا محب له و لا شفیق علیه. الخامس: قوله علیه السلام: من تعدی الحق ضاق مذهبه و من اقتصر علی قدره کان ابقی له. من تجاوز الحق و تخطاه لا شک انه یتیه و یضل. و هذا التیه و الضلال مهما جعلت له المبررات فانها ضیقه و لا تقوم حجه علی دعم الباطل و تصیره حقا … فمن تجاوز الصدق الی الکذب مهما برر کذبه فانه لن یفلح و لم یجد الاذن الصاغیه لاعذاره بل سیجد الضیق و الضعف فی ما یقدمه من مبررات و یجد بینه و بین نفه عجزا عن ایجاد وسیله تقنع الغیر و تقنع نفسه. و اما قوله: من اقتصر علی قدره کان ابقی له، فان من عرف قدره و منزلته و وضع نفسه فی موضعها یبقی مصان الجانب محترم المقام، فمن عرف انه عامی غیر مجتهد ثم تنطح و تطاول علی المجتهدین، و وضع نفسه فی غیر موضعها، فلابد و بدون شک انه سیصغر فی اعین الرجال و لا یبقی له هیبته و مقامه، و من کان وضیعا سافلا عاصیا لله ثم وضع نفسه فی صف الاتقیاء فلابد و ان الایدی ستشیر الیه و العیون ستتغامز علیه، و من کان جاهلا وادعی الفهم و العلم سیسقط من اعین الناس و یحتقر … بینما الانسان اذا عرف قیمته و مکانته و التزمهما فانه بیقی عزیز الجانب محترم المقام لا یذم و لا یلام … و العجب العجاب ان نری الناس فی هذا الزمن جلسوا فی غیر اماکنهم و تکلموا بما هو ارفع من مستواهم فصار الجاهل یفتی و الامی یناقش و الفلاح یجادل و عامل التنظیفات یحاور، انهم ارتفعوا عن اماکنهم لیحتلوا غیرها دون حق او جداره … (و اوثق سبب اخذت به سبب بینک و بین الله، و من لم یبالک فهو عدوک. قد یکون الیاس ادراکا اذا کان الطمع هلاکا، لیس کل عوره تظهر و لا کل فرصه تصاب. و ربما اخطا البصیر قصده و اصاب الاعمی رشده. اخر الشر فانک اذا شئت تعجلته. و قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل) فی هذا الفصل الشریف امور: الاول: قوله علیه السلام: و اوثق سبب اخذت به سبب بینک و بین الله. الاسباب التی بین ایدینا اسباب واهیه لا یکاد یعتمد الانسان علی احدها حتی ینقطع فانت تعتمد علی وظیفتک و تظن انها السبب الذی یومن لک الحیاه الرغیده و العیش السعید و تظن انها الفرصه الوحیده التی تستطیع ان توفر من خلالها الغنی و الثروه. و لکن ما یکاد ظنک یذهب الی ذلک حتی تفاجئک الاحداث بتنحیتک عنها بتهمه زائفه او خطا متوقع او امر لم یخطر بالبال. و انت فی متجرک تظن انه المکان الوحید الذی یمحو عنک الفقر و السبب الفرید الذی یوفر لک رغید العیش و بحبوحته و تحلم فی مستقبل عزیز و تاخذک الامانی الی فردوس النعیم و السعه و الغنی و الثراء و لکن ما هی الا اوقات یرصدها الزمن لک حتی تاتیک الاخبار بخراب محلک او حریقه او کساد بضاعتک و تعطیل الاسواق. و هکذا کل منا لابد و ان یتخذ سببا لحیاته و دیمومتها بعزو کرامه، و لکن یجب ان یکون سببنا الاوثق و الانجع هو السبب الذی یکون موصولا بالله و من الله، فان هذا السبب هو الذی لا ینقطع و السبب الذی لا یطرا علیه الفساد او الضیاع و لا یعتریه شی ء من عوامل الفناء و الاضمحلال و هذا السبب هو مسبب الاسباب و خالقها و هو ان تکون فی کل عمل تقوم به تتحول فیه الی عبدالله، تطلب القرب منه و الزلفی لدیه و یکون اکبر همک القربه الیه و التقریب من ساحات قدسه و رضاه، و هذا اوثق الاسباب و اضمنها لک فی الحیاه الدنیا و فی الاخره. لئن تقطعت الاسباب کلها و تعطلت العلل باجمعها یبقی السبب الذی تلتقی فیه مع الله قائما لا ینقطع و لا ینفصم … الثانی: قوله علیه السلام: و من لم یبالک فهو عدوک. اللامبالاه تتخذ اوجها و اشکالا مختلفه باختلاف الاشخاص الذین تصدر منهم و اتجاه من تکون نحوهم … فاذا کانت اللامبالاه صادره من الرعیه نحو الوالی فهذا معناه عداوها له و لسلطانه لانها صفه الاستهانه و بعدده و عدته و لا یتخذ هذا التوجه الا عدو، فاذا رایت فردا لا یبالی بحکم قائما فاعلم انه ضده و عدوه … و اذا صدرت اللامبالاه من الصدیق فاعلم ایضا انها ولیده الاستهانه و الازدراء او الطیش و الخفه او بدایه العداوه و البغضاء، و اما اذا صدرت ممن لا تعرفه فاحملها علی انها طبیعه فیه او عاده او سوء ادب. و علی کل حال لیس لک حق واجب یفرض علیه الاهتمام بشانک، نعم هناک ادب شرعی یحبب الیه و الی کل الناس ان یشعر بعضهم نحو بعض بالاهتمام و الاعتناء … الثالث: قوله علیه السلام: قد یکون الیاس ادراکا اذا کان الطمع هلاکا. قد تطلب امرا تتصور فیه الفوز و الفلاح و تسعی فی سبیل تحقیقه حتی تصل الیه و یکون فیه هلاکک، فالنمله طلبت جناحین و عندما تحققا لها طارت فوقعت علی وجه الانسان فقتلها … و لو بقیت بدونهما لسلمت و قد تسعی فی الوصول الی مطلب او امر و تیاس منه، و یکون یاسک سببا لحیاتک و دیمومه بقائک. فیجب ان لا یکون عدم ادراکک لامر مجلبه للهم و الحزن، و لا تجعله عقبه یصعب علیک اجتیازها بل اذا سدت الابواب امامک فافتحها بالتوجه الی الله و لا تذهب نفسک حسرات علی ما فات بل کن اکبر و اعظم مما فاتک و تغلب علی جراحک و احزانک فانه ایسر و اسهل من القضاء علی حیاتک … الرابع: قوله علیه السلام: لیس کل عوره تظهر و لا کل فرصه تصاب و ربما اخطا البصیر قصده و اصاب الاعمی رشده. لیس کل عوره تظهر و الا لاضحت مستمسکا سهلا بایدی الاعداء و الاخصام فان الحسد عوره و الجبن عوره و البخل عوره. و هذه قد تبقی ضمن القلوب لا تظهر و قد یظهر بعضها و یختفی بعضها الاخر … و لیس کل فرصه تصاب اذ ربما فتحت الابواب و ارتفعت الحجب و تراءت لک الاعلام و لکن دون الوصول الیه عقبات و عقبات، فانت تستطیع ان تنتقم من عدوک و لکن العفو عنه یقف حاجزا، و کما یقول الامام صلوات الله علیه: قد یری القلب الحول وجه الحیله و لکن دونها حاجز من تقوی الله … فانت تستطیع ان تکون ثروه ضخمه من خلال الغش و السرقه کما یفعل اکثر الناس الیوم و لکن یحجزک عن ذلک الخوف من الله و عذاب الملک الجبار … الخامس: قوله علیه السلام: اخر الشر فانک اذا شئت تعجلته و قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل. لا تفعل الشر فانه تحت یدک اذ تستطیع ان تفتح الف مشکله فی ساعه واحده و لا تستطیع ان تغلق مشکله واحده انفتحت فانت قادر علی ان تجتنب الشر بما اعطاک الله من حریه الحرکه و الاختیار … و اما قطیعه الجاهل فانها تعادل صله العاقل لان الجاهل اذ قطعته امنت شره و دفعت ضرره و هو یعادل صله العاقل الذی یوفر لک سبل الخیر و طرقه … (من امن الزمان خانه. و من اعظمه اهانه. لیس کل من رمی اصاب. اذا تغیر السلطان تغیر الزمان. سل عن الرفیق قبل الطریق. و عن الجار قبل الدار. ایاک ان تذکر من الکلام ما یکون مضحکا و ان حکیت ذلک عن غیرک) فی هذا الفصل الشریف امور: الاول: من امن الزمان خانه و من اعظمه اهانه، لیس کل من رمی اصاب. فربما قلت و انت فی بحبوحه من العیش و رغد من الحیاه ما اجمل الدنیا و اطیب الایام، و لکنک و انت تتکلم بذلک یرصد الزمن انفاسک و یعد لک العده لیقلب لک ظهر المجن … فکم من ملوک استرخوا علی عروشهم و امنوا و ثبات الزمن و اذا بهم یمسون ملوکا و یصبحون سوقه ان لم یکونوا مشردین او مسجونین او مقتولین. و اما من اعظم الزمان و رفعه و اهتم بما فیه من ثروه و مال و من جاه و سلطان. فان هذا الزمن سیاتی لیفرق بینه و بین ما یشتهی، سیاتی هذا الزمن لیضع حاجزا بین ما اعظمت و رفعت و بینک و بهذا یکون قد اهانک و لم یترک لک المجال کی تسترسل فی ملذاتک. و اما قوله لیس کل من رمی اصاب، فان الاصابه تحتاج الی توفیق بعد التمرین و الاستعداد و اخذ الحیطه و المقدمات فکثیرون الذین یطلبون الجاه فیفشلون او یطلبون الغنی فلا یدرکون او یریدون التقدم فیتاخرون … و اما قوله: اذا تغیر السلطان تغیر الزمان، الحدیث عن السلطان حدیث ذو شجون و اول شی ء یطرح علینا هو سوال لمن الحکم؟ هل الحکم لله ام للناس و ما هی مواصفات الحاکم فی الاسلام و شروطه. اما الحق فالحکم لله و لیس لاحد من الخلق، و الحاکم یحکم و ینفذ اراده الله دون ارادته و یقوم باصلاح البلاد، و تقریب العباد نحو الله بحسب الموازین التی وضعها الله. و لا یجوز له ان یستبد او یظلم کما لا یجوز له ان یهمل الناس لیفسدوا فی الارض و یزرعوا الرعب و الاضطراب. و ان الامه الانسانیه کلها متفقه علی انه لابد للناس من امام بر او فاجر، و الا لاضطرب حبل الامن و اکل القوی فی هذه الحیاه الضعیف و تسلط الجبابره علی الاقزام و هکذا دوالیک … و السلطان بمقدار التزامه بالحق و نزاهته فی الحکم و عدالته فی توزیع الاموال و الوظائف و الرتب ینعکس ذلک علی الرعیه، فاذا کان السلطان صالحا انعکس صلاحه علی مجتمعه و اثره اثره فیهم فصلحت الرعیه، و اذا کان ظالما جائرا اضطرب حبل المجتمع و ساد الفساد و الظلم بین افراد المجتمع … ان السلطان بیده الامر و النهی و هو القائم علی تنفیذ القانون و صیانته فاذا کان مومنا عادلا کان الزمن زمان ایمان و عدل، فالمجتمع کله یتغیر و اذا کان الحاکم لا یهمه الا شهوته و لذته و جمع المال و الجواهر، فلابد و ان تسیر الناس فی رکابه و تقتدی به و قد قیل: الناس علی دین ملوکهم. و قوله: سل عن الرفیق قبل الطریق و عن الجار قبل الدار. للسفر آداب و مستحبات ذکرها المعصومون فی احادیثهم و بینوا کل جوانب هذا الامر فامروا بالسفر من اجل بلوغ الطاعات و اداء الحقوق و اقامه الجماعات او من اجل اکتساب الرزق و الجهاد و اباحوا السفر فی کل ایام الاسبوع و فضلوا السبت و الخمیس و رفضوا التشاوم من الایام و حلوا عقده بعض الناس بقولهم: تصدق و اخرج ای یوم شئت … و قد حببوا للمسافر ان یرافق من یتزین به و یعرف حقه، کما انهم حکموا باستحباب ان یکون الرفیق من صنف المسافر فان کانت حالته متوسطه فلیرتقب امثاله فان ذلک یحفظ علیه کرامته و یدیم له مودته، فعن ابی جعفر (ع) قال: اذا صحبت فاصحب نحوک و لا تصحب من یکفیک فان ذلک مذله للمومنین … کما انه یکره السفر منفردا فعن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: الا انبئکم بشر الناس قالوا: بلی یا رسول الله. قال: من سافر وحده و منع رفده و ضرب عبده. و عن موسی بن جعفر (ع) قال: لعن رسول الله - صلی الله علیه و آله - ثلاثه: الاکل زاده وحده، و النائم فی بیت وحده، و اراکب فی الفلاه وحده. فالرفیق فی السفر یشترط ان تتوفر فیه الاخلاق الحسنه و التمسک بالدین و المحافظه علی الحقوق و رعایه الاخ و الحفاظ علی مودته فلا یشتم و لا یقذف و لا یغتاب و لا یغضب و لا یحسد و لا یخیف. یشترط ان یکون السفر معه مقربا من الله و مبعدا عن الشیطان. اما اذا کان الرفیق سی ء العشره، سی ء الاخلاق، غضوبا، شرسا فانه یحول السفر الی جحیم و یحتم الافتراق فی منتصف الطریق … و فی السفر یختبر الانسان علی وجه الحقیقه و تظهر معادن الاخلاق التی تکون طبیعه فیه عن المصطنعه التی تکلفها فی بعض الاحیان. و فی السفر تظهر عداله الانسان من فسقه و امانته من خیانته و جمیل اخلاقه من قبیحها. اما قوله: و عن الجار قبل الدار. فان الحفاظ علی الجار من وصایا الله فی کتابه و وصایا النبی و الائمه فی سنتهم. فاول مراتب الامر من المعصوم ان یحسن الانسان مجاوره من جاوره، فعن ابی عبدالله علیه السلام قال و البیت غاص باهله: اعلموا انه لیس منا من لم یحسن مجاوره من جاوره. قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: حسن الجوار یعمر الدیار و ینسی ء فی الاعمار. و اذا عجز عن الاحسان فلیکف عن اذی الجار. فعن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: جاءت فاطمه علیهاالسلام تشکو الی رسول الله - صلی الله علیه و آله - بعض امرها فاعطاها کربه و قال: تعلمی ما فیها، فاذا فیها: من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلا یوذی جاره و من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیکرم ضیفه، و من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیقل خیرا او یسکت. و عن رسول الله (فی حدیث المناهی) من اذی جاره حرم الله علیه ریح الجنه و ماواه جهنم و بئس المصیر. کما انه مجاوره جار السوء لما فیه من الاضرار و التسبب فی الحرام، اذا کان الجار ضعیف الایمان. ففی الحدیث عن ابی جعفر علیه السلام قال: من القواصم التی تقصم الظهر جار السوء ان رای حسنه اخفاها و ان رای سئه افشاها … و فی الدعاء: و اعوذ بک من جار سوء … و اذا ابتلی الانسان بجار سوء فما علیه الا ان یصبر و لا یبادله الاذی بل یحسن عشرته لعله یتوب او یرعوی … و اما قوله: ایاک ان تذکر فی الکلام ما یکون مضحکا و ان حکیت ذلک عن غیرک. الکلام الظریف الذی یدخل السرور علی قلب المومن من الامور المحبوبه لدی الشارع شریطه ان لا یطال احدا بالایذاء و الازدراء و الاستهانه و الغیبه، و المزاح الذی یتضمن الکذب منهی عنه لا یجوز، و ان استعمله البطالون و استساغه بعض المتفکهین فقد شاع رمی النکته التی تتضمن الایذاء و الاهانه دون ان یبصر ما تودی الیه من معصیه و انما ینظر الی مقدار ما تثیره من الضحک و مدی ما تترک من الترفیه و راحه النفس و غالبا ما تتضمن اذیه او کذبه او غیبه او بهتانا. و حکایه فعل او قول لشخص لا یرضی بحکایته …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ:رِزْقٌ تَطْلُبُهُ،وَ رِزْقٌ یَطْلُبُکَ،فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ.مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَهِ،وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَی إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْیَاکَ،مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ،وَ إِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَی مَا تَفَلَّتَ مِنْ یَدَیْکَ،فَاجْزَعْ عَلَی کُلِّ مَا لَمْ یَصِلْ إِلَیْکَ.اسْتَدِلَّ عَلَی مَا لَمْ یَکُنْ بِمَا قَدْ کَانَ،فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ؛وَ لَا تَکُونَنَّ مِمَّنْ لَاتَنْفَعُهُ الْعِظَهُ إِلَّا إِذَا بَالَغْتَ فِی إِیلَامِهِ،فَإِنَّ الْعَاقِلَ یَتَّعِظُ بِالْآدَابِ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ.اطْرَحْ عَنْکَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیَقِینِ.مَنْ تَرَکَ الْقَصْدَ جَارَ،وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ، وَ الصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیْبُهُ.الْهَوَی شَرِیکُ الْعَمَی وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ، وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ،وَ الْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ حَبِیبٌ.مَنْ تَعَدَّی الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ،وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَی قَدْرِهِ کَانَ أَبْقَی لَهُ.وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ،بِهِ سَبَبٌ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ.وَ مَنْ لَمْ یُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ.قَدْ یَکُونُ الْیَأْسُ إِدْرَاکاً،إِذَا کَانَ الطَّمَعُ هَلَاکاً.لَیْسَ کُلُّ عَوْرَهٍ تَظْهَرُ،وَ لَا کُلُّ فُرْصَهٍ تُصَابُ،وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ،وَ أَصَابَ الْأَعْمَی رُشْدَهُ.أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّکَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ، وَ قَطِیعَهُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَهَ الْعَاقِلِ.مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ،وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ.

لَیْسَ کُلُّ مَنْ رَمَی أَصَابَ.إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ.سَلْ عَنِ الرَّفِیقِ قَبْلَ الطَّرِیقِ،وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ.إِیَّاکَ أَنْ تَذْکُرَ مِنَ الْکَلَامِ مَا یَکُونُ مُضْحِکاً، وَ إِنْ حَکَیْتَ ذَلِکَ عَنْ غَیْرِکَ.

ترجمه

پسرم! بدان که روزی بر دو گونه است:یک نوع آن است که به

جستجوی آن برمی خیزی (و باید برخیزی) و نوع دیگری آن که به سراغ تو خواهد آمد حتی اگر به دنبالش نروی خود به دنبال تو می آید.چه زشت است خضوع (در برابر دیگران)به هنگام نیاز و جفا و خشونت به هنگام بی نیازی و توانگری،تنها از دنیا آنقدر مال تو خواهد بود که با آن سرای آخرتت را اصلاح کنی و اگر قرار است برای چیزی که از دست رفته ناراحت شوی و بی تابی کنی پس برای هر چیزی که به تو نرسیده نیز ناراحت باش.

با آنچه در گذشته واقع شده،نسبت به آنچه واقع نشده استدلال کن؛زیرا امور جهان شبیه به یکدیگرند.از کسانی مباش که پند و اندرز به آنها سودی نمی بخشد مگر آن زمان که در ملامت او اصرار ورزی؛چرا که عاقلان با اندرز و آداب پند می گیرند؛ولی چهارپایان جز با زدن اندرز نمی گیرند.هجوم اندوه و غم ها را با نیروی صبر و حسن یقین از خود دور ساز.کسی که میانه روی را ترک کند از راه حق منحرف می شود.(و بدان)یار و همنشین (خوب) همچون خویشاوند انسان است.

دوست آن است که در غیاب انسان،حق دوستی را ادا کند.هواپرستی شریک و همتای نابینایی است.چه بسا دور افتادگانی که از خویشاوندان نزدیک تر و خویشاوندانی که از هرکس دورترند.غریب کسی است که دوستی نداشته باشد.

آن کس که از حق تجاوز کند در تنگنا قرار می گیرد.و آن کس که به ارزش و قدر خود اکتفا نماید موقعیتش پایدارتر خواهد بود.مطمئن ترین وسیله ای که می توانی به آن چنگ زنی آن است که میان تو و خدایت رابطه ای برقرار سازی.

کسی که به (کار و حق) تو اهمّیّت نمی دهد در واقع دشمن توست.گاه نومیدی نوعی رسیدن به مقصد است،در آنجا که طمع موجب هلاکت می شود.چنان نیست که هر عیب پنهانی آشکار شود.و نه هر فرصت ها مورد استفاده قرار گیرد.

گاه می شود که شخص بینا به خطا می رود و نابینا به مقصد می رسد.بدی را به

تأخیر بیفکن (و در آن عجله مکن) زیرا هر زمان بخواهی می توانی انجام دهی.

بریدن از جاهل معادلِ پیوند با عاقل است.کسی که خود را از حوادث زمان ایمن بداند زمانه به او خیانت خواهد کرد و کسی که آن را بزرگ بشمارد او را خوار می سازد.چنین نیست که هر تیراندازی به هدف بزند.هر گاه حاکم تغییر پیدا کند زمانه نیز دگرگون می شود.پیش از عزم سفر ببین که هم سفرت کیست و پیش از انتخاب خانه بنگر که همسایه ات چه کسی است؟ از گفتن سخنان خنده آور (و بی محتوا) بپرهیز هر چند آن را از دیگری نقل کنی.

شرح و تفسیر: بیست و هشت اندرز دیگر

امام علیه السلام در بخش بیست و هفتم از وصیّت نامه پربار خود نیز به بیست و هشت موضوع مهم به عنوان نصیحت اشاره می کند و بیش از پیش این وصیّت نامه را پربارتر می سازد.

یکم.نخست درباره رزق و روزی هایی که بسیاری از مردم با حرص و ولع به دنبال آنند می فرماید:«پسرم بدان که روزی بر دو گونه است:یک نوع،روزی است که به جستجوی آن برمی خیزی (و باید برخیزی) و نوع دیگری آن که به سراغ تو خواهد آمد حتی اگر به دنبالش نروی خود به دنبال تو می آید»؛ (وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ:رِزْقٌ تَطْلُبُهُ،وَ رِزْقٌ یَطْلُبُکَ،فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ).

این جمله به قرینه جمله مشابه؛اما مفصل تری که در کلمات قصار {1) .نهج البلاغه،کلمات قصار،379. }آمده ناظر به این نکته است که انسان نباید در تحصیل روزی حریص باشد و نیز نباید سست و تنبل شود.

منظور امام علیه السلام از روزی هایی که انسان باید به دنبال آن برود کسب و کارهای

روزانه است مانند زراعت،صنعت،تجارت و امثال آن و منظور از روزی هایی که به دنبال انسان می آید،هر چند انسان به دنبال آن نرود اموری مانند ارث،هدایا و یا تجارت و درآمدهای غیر منتظره ای است که انسان به چنگ می آورد؛بنابراین اگر روزی های قسم اوّل برای او تنگ شود نباید از لطف خدا مأیوس گردد و در عین تلاش و کوشش بیشتر انتظار روزی های ناخواسته را داشته باشد.

هنگامی که انسان در جهان خلقت،موارد زیادی از نوع دوم را می بیند،این امید در دل او قوت بیشتری پیدا می کند.روزی جنین در عالم رحم از طریق بند ناف متصل به مادر تأمین است و بعد از تولد آنچه را برای حیات خود لازم دارد از سینه مادر می مکد،قرآن مجید می گوید:« وَ ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الْأَرْضِ إِلاّ عَلَی اللّهِ رِزْقُها وَ یَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ »؛هیچ جنبده ای در زمین نیست مگر اینکه روزی او بر خداست.و او قرارگاه و محل نقل و انتقالشان را می داند؛همه اینها در کتاب مبین (لوح محفوظ) ثبت است». {1) .هود،آیه 6.}

مخصوصاً اگر انسان با تقوا باشد و از درآمدهای حرام بپرهیزد،خداوند مژده وسعت رزق را به او داده است« وَ مَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً* وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ ». {2) .طلاق،آیه 2 و 3.}

از سوی دیگر مشاهده می کنیم که در جهان خلقت روزی های بسیار گران بها و ضروری برای زندگی انسان به طور فراوان به مقتضای رحمانیّت خداوند به همه انسان ها اعم از مؤمن و کافر ارزانی داشته شده همچون نور خورشید، برکات زمین،باران و اکسیژن هوا که زندگی بدون آن غیر ممکن است.اینها همه روزی هایی هستند که به سراغ انسان می آیند هر چند او به سراغش نرود.

قرآن مجید نیز می فرماید:« وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ ؛و روزی شما در

آسمان است و نیز آنچه شما وعده داده می شوید». {1) .ذاریات،آیه 22.}

نیز می فرماید:« وَ ما أَنْزَلَ اللّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها ؛از آیات و نشانه های خدا رزقی (بارانی) است که از آسمان برای شما نازل می کند و بوسیله آ ن زمین را بعد از مردنش حیات می بخشد». {2) .جاثیه،آیه 5.}

گر چه این آیه به قراینی که در آن موجود است تنها ناظر به دانه های حیات بخش باران است؛ولی آیه قبل مفهوم گسترده تری دارد که شامل نور آفتاب که منبع هر گونه حرکت در روی کره زمین است و هوا که مایه حیات همه موجودات زنده است نیز می شود.

در تاریخ پیشینیان،گاه داستان ها از حوادثی پرده برمی دارد که مصداق زنده روزی هایی است که به دنبال انسان می آید بی آنکه او بخواهد.از جمله داستانی است که ابن ابی الحدید در شرح این جمله از عماد الدوله (از سلاطین آل بویه) نقل می کند و آن زمانی بود که عماد الدوله وارد شیراز شد و ابن یاقوت ر که بر آن حکومت می کرد مجبور به فرار نمود.این در حالی بود که وضع مالی عماد الدوله بسیار بد بود.هنگامی که از بیابان می گذشت یکی از پاهای اسب او ناگهان در زمین فرو رفت.ناچار شد از اسب پیاده شود.غلامان به کمک او آمدند و او را نجات دادند.ناگاه دیدند در آنجا نقب وسیعی است.عماد الدوله دستور داد آن را حفر کنند.ناگهان انبار عظیم و ذخایر پرقیمتی را که مربوط به ابن یاقوت بود در آنجا یافتند.روز دیگری در همان شهر استراحت کرده بود و به پشت خوابیده بود همان خانه ای که قبلاً ابن یاقوت در آن ساکن بود.ناگهان ماری را بر فراز سقف مشاهده کرد.به غلامان گفت بالا بروید و مار را بکشید.مار فرار کرد و در لابه لای چوب های سقف پنهان شد.عماد الدوله دستور داد چوب ها را بشکنید

و مار را بیرون بیاورید و بکشید.هنگامی که چوب ها را شکستند دیدند بیش از پنجاه هزار دینار در آنجا ذخیره و جاسازی شده است.در حادثه دیگری،نیاز به دوختن لباسی داشت،گفتند:در اینجا خیاط ماهری است که پیش از این لباس های ابن یاقوت را او می دوخت و او مردی است باایمان و اهل خیر.تنها اشکال او این است که کر است و چیزی نمی شنود (اما می تواند سخن بگوید) عماد الدوله دستور داد او را احضار کردند؛ولی او بسیار متوحش و ترسان بود هنگامی که نزد عماد الدوله حاضر شد به او گفت:من می خواهم لباسی این گونه و آن گونه برای من بدوزی.(خیاط چون کر بود نفهمید و ذهنش به مسأله دیگری منتقل شد،لذا) خیاط لرزید و با صدایی لرزان گفت:به خدا سوگند ای مولای من ابن یاقوت بیش از چهار صندوق در نزد من امانت نداشت اگر دشمنان من چیزی غیر از این بگویند باور نکن.عماد الدوله تعجب کرد و دستور داد صندوق ها را حاضر کنند.دید تمام آن مملو از طلا و زینت آلات و جواهرات است که همه تعلق به ابن یاقوت داشته و او به عنوان غنیمت آنها را تصاحب کرد. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 114. }

دوم.دومین نصیحت و اندرز پر فایده امام آن است که می فرماید:«چه زشت است خضوع (در برابر دیگران)به هنگام نیاز و جفا و خشونت به هنگام بی نیازی و توانگری»؛ (مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَهِ،وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَی).

اشاره به اینکه افراد ضیعف النفس به هنگام نیاز به این و آن چنان ذلیلانه عرض حاجت می کنند که تمام شخصیت آنها را زیر سؤال می برد؛ولی به هنگام بی نیازی و توانگری کسانی را که دست نیاز به آنها دراز می کنند با خشونت بر می گردانند.هر دو صفت از نکوهیده ترین رذایل اخلاقی است.باید به هنگام نیاز،مناعت طبع را حفظ کرد و به هنگام بی نیازی و توانگری،لطف و محبّت و تواضع را دریغ نداشت.

بعضی از شارحان نهج البلاغه {1) .همان مدرک،ص 115.}این سخن را ناظر به آنچه در آیه ذیل است می دانند:« حَتّی إِذا کُنْتُمْ فِی الْفُلْکِ وَ جَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیِّبَهٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِیحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ کُلِّ مَکانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنْجَیْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشّاکِرِینَ* فَلَمّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ ؛زمانی که در کشتی قرار می گیرید و بادهای موافق کشتی نشینان را (به سوی مقصد) می برد و خوشحال می شوند،(ناگهان) طوفان شدیدی می وزد،و امواج از هر سو به سراغ آنها می آید و گمان می کنند هلاک خواهند شد.(در آن هنگام) خدا را از روی خلوص عقیده می خوانند که:«اگر ما را از این گرفتاری نجات دهی حتماً از سپاسگزاران خواهیم بود*اما هنگامی که خدا آنها را رهایی بخشید (بار دیگر) به ناحق در زمین ستم می کنند». {2) .یونس،آیه 22 و 23. }

به این ترتیب جمله های بالا را ناظر به رابطه خلق و خالق دانسته اند در حالی که چنین نیست و ظاهر این است که این جمله ها ناظر به رابطه خلق با خلق است و گر نه خضوع در برابر خالق در هر حال شایسته است.

منظور از خضوع در اینجا تواضع معقول نیست،بلکه تواضع های ذلیلانه و توأم با حقارت است و منظور از جفا،خشونت و بی احترامی و بی مهری و بی محبتی است.

بلکه در حدیث شریف علوی می خوانیم:«مَا أَحْسَنَ تَوَاضُعَ الْأَغْنِیَاءِ لِلْفُقَرَاءِ طَلَباً لِمَا عِنْدَ اللّهِ وَ أَحْسَنُ مِنْهُ تیهُ فُقَرَاءِ عَلَی الْأَغْنِیَاءِ اتِّکَالاً عَلَی اللّهِ؛چه زیباست تواضع و فروتنی ثروتمندان در برابر فقرا برای رسیدن به پاداش های الهی و از آن بهتر بی اعتنایی و ابای نفس مستمندان در برابر اغنیا به جهت توکل بر خداست». {3) .نهج البلاغه،کلمات قصار،406.}

یکی از شعرا در این زمینه شعر زیبایی گفته است:

خلقان لا ارضاهما لفتی تیه الغنی و مذله الفقر

فإذا غنیت فلا تکن بطرا و إذا افتقرت فته علی الدهر

دو ویژگی است که من هرگز برای هیچ جوانمردی آنها را نمی پسندم:تکبر اغنیا و اظهار ذلت فقرا.

بنابراین هنگامی که توانگر شدی متکبر و بی اعتنا مباش و هنگامی که فقیر شدی در برابر تمام دنیا بی اعتنا باش.

سوم.«تنها از دنیا آنقدر مال تو خواهد بود که با آن سرای آخرتت را اصلاح کنی»؛ (إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْیَاکَ،مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ). {1) .«مثوی»همان طور که قبلاً اشاره شد به معنای جایگاه و در اینجا به معنای جایگاه آخرت است. }

اشاره به اینکه ثروت های دنیا می آید و می رود و گاه آلاف و الوف از انسان باقی می ماند و به دست دیگران می افتد که حسابش در قیامت با اوست و لذتش در دنیا برای دیگران.هیچ یک از اینها مال حقیقی انسان نیست.تنها آن مقدار که برای اصلاح سرای آخرت از پیش فرستاده است مال حقیقی اوست.

در حدیثی از کلمات قصار امام علیه السلام می خوانیم:«لِکُلِّ امْرِئٍ فِی مَالِهِ شَرِیکَانِ الْوَارِثُ وَالْحَوَادِثُ؛برای هر انسانی در اموالش دو شریک است:وارث و حوادث (حوادثی که اموال او را بر باد می دهد». {2) .نهج البلاغه،کلمات قصار،335. }

در حدیث دیگری،پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:«یَقُولُ ابْنُ آدَمَ مَالِی مَالِی وَ هَلْ لَکَ مِنْ مَالِکَ إِلَّا مَا أَکَلْتَ فَأَفْنَیْتَ أَوْ لَبِسْتَ فَأَبْلَیْتَ أَوْ تَصَدَّقْتَ فَأَمْضَیْتَ وَ مَا عَدَا ذَلِکَ فَهُوَ مَالُ الْوَارِثِ؛انسان می گوید:مال من مال من (کدام مال؟) آیا مال تو چیزی جز آن است که خورده ای و از بین برده ای یا پوشیده ای و کهنه و فرسوده کرده ای و یا صدقه داده ای و آن را (برای سرای آخرت) گذارده ای و غیر از آن

هر چه هست مال وارث است». {1) .بحارالانوار،ج 70،ص 138،ح 6. }

یعنی مال واقعی انسان تنها دو بخش است:بخشی که آن را مصرف می کند و حدّ اقل در دنیا از آن استفاده می کند و بخش دیگری که ذخیره آخرت و یوم المعاد می سازد،بقیه اموالی خیالی هستند که گاه در حوادث از بین می روند و اگر باقی بماند نصیب وارث است.

چهارم.حضرت به نکته مهم دیگری اشاره می کند که سزاوار است همه روز انسان به یاد آن باشد و آن اینکه می فرماید:«و اگر قرار است برای چیزی که از دست رفته ناراحت شوی و بی تابی کنی پس برای هر چیزی که به تو نرسیده نیز ناراحت باش (زیرا هر دو یکسان است)»؛ (وَ إِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَی مَا تَفَلَّتَ {2) .«تفلت»از ریشه«فلت»بر وزن«فقر»در اصل به معنای خلاص شدن و نیز به معنای اموری است که ناگهانی و بدون تأمل از انسان صادر می شود نیز اطلاق می گردد. }مِنْ یَدَیْکَ،فَاجْزَعْ عَلَی کُلِّ مَا لَمْ یَصِلْ إِلَیْکَ).

بسیارند افرادی که اگر مال و مقامی که داشتند از دست رفت،ناله و فریاد سر می دهند روزها و گاه ماه ها و سال ها دریغ و حسرت می خورند؛اما نسبت به اموال و مقامی که به آنها هرگز نرسیده چنان دیدی را ندارند.در حالی که اگر دقت کنند هر دو شبیه هم است؛مقدر بوده مال و مقامی یک یا چند سال در اختیار من باشد و بعد از آن به حسب اسباب ظاهری یا ماورای طبیعی برای من تقدیر نشده بوده است.چه فرق می کند بین بقا و حدوث؛هر گاه در حدوث مقدر نبوده جزع نمی کنم چرا در بقای نیز چنین نباشد؟ البته گاه انسان خیال می کند که می بایست بیش از آن مدت در اختیارش بود؛ولی بر حسب عالم اسباب خیال باطلی بوده و تأسف بر آن همانند تأسف کسی است که در خواب مال و مقامی را می بیند و هنگامی که بیدار می شود به خاطر از دست رفتنش جزع و فزع می کند.

پنجم.این توصیه نیز به نکته مهم دیگری اشاره کرده می فرماید:«با آنچه در

گذشته واقع شده است نسبت به آنچه واقع نشده استدلال کن،زیرا امور جهان شبیه به یکدیگرند»؛ (اسْتَدِلَّ عَلَی مَا لَمْ یَکُنْ بِمَا قَدْ کَانَ،فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ).

اشاره به اینکه یک سلسله قوانین کلی بر جهان هستی و بر جوامع انسانی حکومت می کند که هر زمان مصادیقی از آن روی می دهد؛ولی همه مشمول آن قوانین کلی هستند،بنابراین انسان می تواند با مطالعه در حالات پیشینیان و جوامع گذشته و یا حتی با مطالعه در سنین پیشین عمر خود مسائل مربوط به امروز و فردا را از طریق مقایسه درک کند تا گرفتار خطا و اشتباه و زیان و خسران نشود.

این سخن شبیه چیزی است که امام علیه السلام در خطبه دیگری بیان کرده آنجا که می فرماید:«عِبَادَ اللّهِ إِنَّ الدَّهْرَ یَجْرِی بِالْبَاقِینَ کَجَرْیِهِ بِالْمَاضِین؛بندگان خدا! این جهان نسبت به موجودین همان گونه جریان دارد که نسبت به گذشتگان جریان داشت» {1) .نهج البلاغه،خطبه157.}و این سخنی معروف است که در تعبیر روزانه ما به عنوان تاریخ تکرار می شود.

در ذیل همان خطبه چگونگی تکرار تاریخ را تحت شش عنوان بیان کردیم:

زوال سریع نعمت ها،ناپایداری حوادث جهان،بی وفایی بسیاری از مردم دنیا، غرورها و شکست های ناشی از آن،تغییر حالات و روحیّات به گونه ای که گاه نزدیک ترین دوستان انسان خطرناک ترین دشمن او می شوند و بالاخره آنچه باقی مانده و می ماند و مایه یاد نیک مردم جهان است نیکی ها محبّت ها و اخلاص هاست و آنچه مایه نفرین و لعنت و بدنامی ها می شود ظلم و ستم ها و بی عدالتی هاست.

آری! همه این امور،امروز نیز همچون گذشته در حال تکرار است.به همین دلیل افراد باهوش کسانی هستند که هم در زندگی خود و هم در تاریخ پیشینیان بسیار مطالعه کنند و عبرت گیرند.

ششم.می فرماید:«از کسانی مباش که پند و اندرز به آنها سودی نمی بخشد مگر آن زمان که در ملامت او اصرار ورزی،چرا که عاقلان با اندرز و آداب پند می گیرند ولی چهارپایان جز با زدن اندرز نمی گیرند»؛ (وَ لَا تَکُونَنَّ مِمَّنْ لَا تَنْفَعُهُ الْعِظَهُ إِلَّا إِذَا بَالَغْتَ فِی إِیلَامِهِ،فَإِنَّ الْعَاقِلَ یَتَّعِظُ بِالْآدَابِ،وَ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ).

اشاره به اینکه مردم دو گروهند؛بعضی هوشیار که با اندک موعظه و اندرز به خطای خود پی می برند.اینها انسان های واقعی اند؛ولی برخی به آسانی پند نمی پذیرند تا زمانی که از هر سو مورد ملامت و سرزنش و توبیخ و تحقیر قرار گیرند.آنها بسان چهارپایانند که جز با ضربات تازیانه راه صحیح را پیش نمی گیرند و از چموشی دست بر نمی دارند و آرام نمی شوند.

هفتم.در این توصیه به مسأله مهم دیگری اشاره می کند:«هجوم اندوه و غم ها را با نیروی صبر و حسن یقین از خود دور ساز»؛ (اطْرَحْ عَنْکَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیَقِینِ).

اشاره به اینکه زندگی عبارت از تلخ و شیرین هاست و هر زمان از سویی غم و اندوهی به انسان هجوم می آورد؛گاه در مسائل اجتماعی گاه سیاسی گاه امور مادی و گاه امور خانوادگی.انسان اگر در برابر هجمه اندوه ها زانو بزند به زودی از پای در می آید؛ولی با دو نیرو می توان بر آنها غلبه کرد:نخست قدرت صبر و شکیبایی است که انسان بداند چه صبر کند چه صبر نکند این گونه حوادث که از اختیار او بیرون است،اگر بر اثر سهل انگاری و ندانم کاری دامن او را گرفته باشد،مسیر خود را طی می کند.اگر صبر کند در نزد خدا هم سالم است و هم مأجور و اگر شکیبایی را ترک کند باز حوادث مسیر خود را طی می کند بی آنکه اجر و پاداشی داشته باشد.دیگر اینکه اگر انسان به نیروی یقین مجهز باشد و به تعبیر قرآن بگوید:« قُلْ لَنْ یُصِیبَنا إِلاّ ما کَتَبَ اللّهُ لَنا ؛بگو:هیچ حادثه ای برای ما

رخ نمی دهد،مگر آنچه خداوند برای ما مقرّر داشته است» {1) .توبه،آیه 51.}به یقین تقدیرات الهی از روی حکمت است چه از حقیقت آن آگاه باشیم چه نباشیم؛در نتیجه با این دو نیرو در برابر واردات هموم ایستادگی می کند و به خود آرامش می دهد.

مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود داستانی نقل می کند که آموزنده است؛ وی می گوید:مردی در خود احساس بیماری کرد.هنگامی که به طبیب مراجعه نمود به او خبر داد که متأسفانه گرفتار سرطان خون شده است.آن مرد بیمار با بی اعتنایی از این مسأله گذشت و گفت:برای من چه تفاوت می کند با مرگ ناگهانی از دنیا بروم یا با مرگ تدریجی به هر حال باید رفت و سالیان دراز به همین صورت زندگی می کرد در حالی که اگر صبر و قرار را از دست داده بود و در بستر بیماری می خوابید،قوای خود را از دست می داد و با مرگ دست به گریبان می شد و در همان زمان کوتاهی که زنده بود گویا هر روز می مرد و زنده می شد. {2) .شرح نهج البلاغه مغنیه،ج 3،ص 526.}

لقمان حکیم نیز در اندرزهای سودمندش به فرزند خود می گوید:« وَ اصْبِرْ عَلی ما أَصابَکَ إِنَّ ذلِکَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ؛در برابر مصائبی که به تو می رسد شکیبا باش که این از کارهای مهم است». {3) .لقمان،آیه 17.}

امام علیه السلام در این بخش از نصائح خود با عباراتی کوتاه و پرمحتوا توصیه های خود را دنبال می کند.

هشتم.می فرماید:«کسی که میانه روی را ترک کند از راه حق منحرف می شود»؛ (مَنْ تَرَکَ الْقَصْدَ جَارَ).

اشاره به اینکه سلامت دین و دنیا همیشه در میانه روی است و هر گونه افراط و تفریط باعث گمراهی و بدبختی و شکست است و صراط مستقیمی که ما همه

روز در نمازهایمان هدایت به سوی آن را از خدا می خواهیم همین صراط مستقیم اعتدال است.

نهم.«یار و همنشین (خوب) همچون خویشاوند انسان است»؛ (وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ). {1) .«مناسب»از ماده«نسب»در اینجا به معنای خویشاوند است. }

اشاره به اینکه پیوندهای دوستی گاه به قدری قوی می شود که جای پیوندهای نسبی را می گیرد؛بلکه گاهی از آن قوی تر می شود.ضرب المثل معروفی است که می گویند از کسی پرسیدند:دوست بهتر است یا برادر؟ گفت:برادری که دوست باشد بهتر است.ضرب المثلی نیز در زبان عرب رایج است که می گوید:

«الصدیق نسیب الروح و الاخ نسیب البدن؛دوست،هماهنگ و مناسب با روح و برادر،هماهنگ و مناسب با جسم و بدن است». {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 117.}

از این سخن می توان چنین نتیجه گرفت که همان حقوقی که برای خویشاوندان در نظر گرفته می شود باید درباره دوستان خوب در نظر گرفته شود.

دهم.می فرماید:«دوست آن است که در غیاب انسان،حق دوستی را ادا کند»؛ (وَالصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیْبُهُ).

اشاره به اینکه کسانی که در حضور انسان اظهار محبّت و عشق و علاقه می کنند،ممکن است نشانه واقعی دوستی آنها نباشد؛دوستی واقعی آن گاه آشکار می شود که انسان در غیاب دوستش تمام آنچه را در حضور می گفت و رعایت می کرد بگوید و رعایت کند.

یازدهم.در این توصیه به نکته مهم دیگری اشاره کرده و می فرماید:

«هوا پرستی شریک و هتای نابینایی است»؛ (وَ الْهَوَی شَرِیکُ الْعَمَی).

زیرا همان گونه که نابینایان اجسامی را که در اطراف آنهاست نمی بینند

هر چند نزدیک و مجاور باشد،هوا پرستان نیز از دیدن حقایق آشکار محرومند، چرا که حجاب هوا پرستی سخت ترین و تیره ترین حجاب است و در آفات شناخت،آفتی بدتر از آن یافت نمی شود.

قرآن مجید می گوید:« أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللّهُ عَلی عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلی سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلی بَصَرِهِ غِشاوَهً فَمَنْ یَهْدِیهِ مِنْ بَعْدِ اللّهِ أَ فَلا تَذَکَّرُونَ ؛آیا دیدی کسی را که معبود خود را هوای نفس خویش قرار داده و خداوند او را با آگاهی (بر اینکه شایسته هدایت نیست) گمراه ساخته و بر گوش و قلبش مهر زده و بر چشمش پرده ای قرار داده است؟! با این حال غیر از خدا چه کسی می تواند او را هدایت کند؟ آیا متذکر نمی شوید؟». {1) .جاثیه،آیه 23. }

امام علیه السلام در نامه ای نیز به یکی از اصحابش نیز به این حقیقت تصریح کرده می فرماید:«فَارْفُضِ الدُّنْیَا فَإِنَّ حُبَّ الدُّنْیَا یُعْمِی وَ یُصِمُّ وَ یُبْکِمُ وَ یُذِلُّ الرِّقَاب؛ محبّت دنیا (و هوای نفس) را رها کن که چشم را کور و گوش را کر و زبان را لال و گردن ها را به زیر می آورد». {2) .کافی،ج 2،ص 136،ح 23. }

دوازدهم.می فرماید:«چه بسا دور افتادگانی که از خویشاوندان نزدیک تر و خویشاوندانی که از هرکس دورترند»؛ (وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ،وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ).

اشاره به اینکه پیوندهای نسبی همیشه دلیل بر پیوند دل ها و نزدیکی فکرها نیست؛گاه می شود دور افتادگان به انسان از نزدیکان نزدیک ترند.آنچه مهم است پیوند دل و ارتباط ارواح به یکدیگر است که اگر در نزدیکان پیدا نشد می توان آن را در دور افتادگان جستجو کرد.

در قرآن کریم می خوانیم:« یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْواجِکُمْ وَ أَوْلادِکُمْ عَدُوًّا

لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ ». {1) .تغابن آیه،14.}

سیزدهم.«غریب کسی است که دوستی نداشته باشد»؛ (وَ الْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ حَبِیبٌ).

آری! آنچه انسان را از غربت بیرون می آورد محبّت است و کسانی که محروم از محبّت دوستانند تنهای تنهایند.این غربت از عوامل مختلفی سرچشمه می گیرد گاه کبر و غرور و خودبرتربینی است که مردم را از انسان می راند و گاه حسادت هاست و گاه بی وفایی ها و عوامل دیگر است.

بنابراین برای اینکه از غربت بیرون آییم راهی جز این نیست که این گونه رذایل را از خود دور سازیم و جاذبه اخلاقی ما دوستان خوبی را فراهم سازد.

چهاردهم.در این توصیه به نکته بااهمّیّتی اشاره می فرماید:«آن کس که از حق تجاوز کند در تنگنا قرار می گیرد»؛ (مَنْ تَعَدَّی الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ). زیرا راه حق وسیع و گسترده و صاف و نورانی است؛اما طریق باطل سنگلاخ و پر پیچ و خم و تنگ و باریک است.آنها که راه حق را پیش می گیرند با سرعت به سوی مقصد می روند،چرا که عالم هستی در مسیر حق است و آنچه هماهنگ با آن باشد در همان مسیر حرکت می کند ولی طی کردن راه باطل همچون شنا بر خلاف جهت آبی است که به سرعت در حرکت است و دائماً شناگر را در تنگنا قرار می دهد.

افزون بر این،مسیر حق همچون جاده ای است که در جای جای آن علایم راهنمایی به چشم می خورد و رهروان را از وضع راه آگاه می سازد؛ولی مسیر باطل فاقد همه اینهاست و به همین دلیل به گمراهی می انجامد.

پانزدهم.این فقره به مطلب معروف و پراهمیتی اشاره کرده و می فرماید:«و آن کس که به ارزش خود اکتفا کند موقعیتش پایدارتر خواهد بود»؛ (وَمَنِ

اقْتَصَرَ عَلَی قَدْرِهِ کَانَ أَبْقَی لَهُ).

این جمله شبیه جمله دیگری است که در غرر الحکم از آن حضرت نقل شده که فرمود:«رحم اللّه امرأ عرف قدره و لم یتعد طوره؛خدا رحمت کند کسی را که قدر خود را بشناسد و از حد خود تجاوز نکند». {1) .غررالحکم،4666.}

تجربه نشان داده کسانی که پا را از گلیم خویش فراتر می نهند مردم را بر ضد خود می شورانند و مردم نه تنها آن جایگاه نادرست را برای آنان به رسمیت نمی شناسند،بلکه جایگاه سزاوارشان را هم از آنان می گیرند.دلیل آن روشن است زیرا مردم این گونه مدعیان نالایق و بلند پروازان بی مقدار و گاه ابله را افرادی متقلب و دروغ گو و خائن می شناسند و به همین دلیل کمترین ارزشی برای آنها قائل نیستند؛ولی افراد صادق و راستگو و قانع به حق خویش را انسان های باارزشی می دانند که همیشه حقشان را ارج می نهند.

شانزدهم.«مطمئن ترین وسیله ای که می توانی به آن چنگ زنی آن است که میان تو و خدایت رابطه ای برقرار سازی»؛ (وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ سُبْحَانَهُ).

اشاره به اینکه پناه بردن به وسایل مادی و توسل به مخلوق،هرگز قابل اطمینان نیست و به آسانی ممکن است هم آنها شکست بخورند و هم تو که دست به دامان آنها زده ای.ثابت و جاودانه و پایدار،ذات پاک خداست که هیچ چیز نمی تواند قدرتش را محدود سازد،بنابراین آن کس که تکیه بر ذات پاکش کند تکیه بر جای مطمئن و غیر قابل زوالی کرده و این همان توحید افعالی است که می گوید:«لا مؤثر فی الوجود الا اللّه؛مؤثر واقعی در عالم هستی تنها خداست».

قرآن مجید می گوید:« فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی ؛بنابراین،کسی که به طاغوت (بت و شیطان،و هر موجود طغیانگر) کافر

شود و به خدا ایمان آورد،به محکم ترین دستگیره،چنگ زده است». {1) .بقره،آیه 256. }

بعضی گفته اند منظور از وسیله،ایمان و قرآن مجید است ولی روشن است که جمله مفهوم گسترده تری دارد و تمام وسائلی که انسان را به خدا نزدیک تر می کند را در بر می گیرد.

البته این سخن بدین معنا نیست که ما به سراغ عالم اسباب نرویم و نیز بدان معنا نیست که توسل به معصومین علیهم السلام نداشته باشیم،چرا که اگر ذات پاک مسبب الاسباب را در پشت عالم اسباب ببینیم و توسل به معصومین علیهم السلام را به عنوان شفاعت در پیشگاه خدا بشمریم تمام اینها مصادیقی از رابطه با خدا محسوب می شود.

هفدهم.«کسی که به (کار و حق) تو اهمّیّت نمی دهد در واقع دشمن توست»؛ (وَ مَنْ لَمْ یُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ).

البته منظور کسانی هستند که به نحوی با انسان ارتباط دارند و شاید دم از دوستی می زنند؛اما هنگامی که پای دفاع از حق،آبرو و شخصیت به میان می آید کاملاً خونسرد و بی تفاوتند.این نشان می دهد که آنها در اظهار دوستی صادق نیستند و نوعی عداوت مضمر در درون دارند.

بنابراین مجبور نیستیم که این جمله را فقط ناظر به رابطه مردم با زمامداران جامعه بدانیم و بگوییم افرادی از مردم که در پیش آمدهای سیاسی و اجتماعی و مانند آن هیچ گونه اظهار هماهنگی با برنامه های زمامداران ندارند و بی اعتنا از کنار آن می گذرند،آنها در واقع مخالف آن نظام و دشمن آن وادی هستند. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید و شرح نهج البلاغه مرحوم مغنیه. }به خصوص اینکه حال و هوای این وصیّت نامه مربوط به رابطه خلق با زمامداران نیست،بلکه رابطه مردم با یکدیگر را روشن می سازد.

هجدهم.حضرت در این توصیه پربار خود می فرماید:«گاه نومیدی نوعی رسیدن به مقصد است در آنجا که طمع موجب هلاکت می شود»؛ (قَدْ یَکُونُ الْیَأْسُ إِدْرَاکاً،إِذَا کَانَ الطَّمَعُ هَلَاکاً).

اشاره به اینکه گاه انسان،پیوسته برای رسیدن به مقصدی تلاش و کوشش می کند و طمع دارد به آن دست یابد در حالی که خدا می داند شر او در آن است، لذا او را مأیوس و محروم می سازد در اینجا گر چه ظاهراً او به هدف نرسیده ولی در واقع هدف که سلامت و حفظ منافع است برای او حاصل شده است،بنابراین همیشه نباید یأس و نومیدی را شکست و زیان محسوب داشت بلکه در بسیاری از موارد پیروزی و موفقیت است.

نوزدهم.«چنان نیست که هر عیب پنهانی آشکار شود»؛ (لَیْسَ کُلُّ عَوْرَهٍ تَظْهَرُ).

در تفسیر این جمله احتمالاتی است:نخست اینکه اگر افرادی را ظاهراً بی عیب دانستید زیاد به وضع ظاهری آنها مغرور نشوید،زیرا ممکن است عیوب پنهانی داشته باشند که بر شما ظاهر نگردیده است،بنابراین احتیاط را در هر حال از دست ندهید.این تفسیر را جمعی از شارحان نهج البلاغه پذیرفته اند.

دیگر اینکه انسان اگر ظاهراً خودش را بی عیب دید نباید مغرور شود،چرا که بسیاری از عیوب است که جز با تأمل و تفکر آشکار نمی شود همان گونه که در حالات بعضی از بزرگان گفته اند که بعد از مثلاً سی سال ناگهان بر اثر پیشامدی به بعضی از عیوب خود واقف شدند.

احتمال سومی نیز در اینجا وجود دارد و آن اینکه اگر عیوبی داشتی و خود را نسبت به دیگران معیوب تر دیدی،نگران نباش و در اصلاح خویش بکوش، زیرا دیگران هم غالباً عیوبی دارند که در پنهان داشتن آن می کوشند.

البته این تفسیرها با هم تضادی ندارند و ممکن است هر سه در مفهوم جمله

جمع باشند،هر چند تفسیر نخست مناسب تر به نظر می رسد.

بیستم.«و نه هر فرصتی مورد استفاده قرار می گیرد»؛ (وَ لَا کُلُّ فُرْصَهٍ تُصَابُ).

یعنی اگر فرصتی از دست تو رفت زیاد غمگین نباش،زیرا گاه فرصت چنان غافلگیرانه است که انسان موفق به بهره گیری از آن نمی شود،هر چند باید نهایت کوشش را برای استفاده از فرصت ها به خرج داد و اگر مردم می توانستند از همه فرصت ها بدون فوت وقت استفاده کنند چهره زندگی بشر بسیار با وضع فعلی متفاوت بود.

این کلام نورانی درس بزرگی به ما می دهد،زیرا بسیار دیده ایم افرادی یک عمر برای فرصتی که از دست داده اند غصه می خورند و می گویند:اگر فلان روز فلان کار را کرده بودیم چنین و چنان می شد و ای کاش بیدار بودیم و این فرصت را از دست نمی دادیم.آنها به جای اینکه به آینده بپردازند دائما اندوه گذشته را می خورند.

بیست و یکم.امام علیه السلام در این توصیه خود به موضوع مهم دیگری اشاره کرده و می فرماید:«گاه می شود که شخص بینا به خطا می رود و نابینا به مقصد می رسد»؛ (وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ،وَ أَصَابَ الْأَعْمَی رُشْدَهُ).

اشاره به اینکه در مورد کارهای افراد آگاه نیز بیندیش و مپندار همیشه آنها بدون ارتکاب خطا راه صواب را می پویند.و نیز درباره کارهای ناآگاهان بیندیش و نپندار که همیشه آنها راه خطا را می پویند.ای بسا بر اثر عواملی به نتیجه مطلوبی برسند که بینایان نرسیده اند.

در روایتی از امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام می خوانیم که از پدرانش از جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله چنین نقل کرد:«کَلِمَتَانِ غَرِیبَتَانِ فَاحْتَمِلُوهُمَا کَلِمَهُ حِکْمَهٍ مِنْ سَفِیهٍ فَاقْبَلُوهَا وَ کَلِمَهُ سَفَهٍ مِنْ حَکِیمٍ فَاغْفِرُوهَا؛دو سخن شگفت آور است:سخن حکمت آمیزی که از سفیهی صادر شود آن را بپذیرید و سخن سفیهانه ای که از

حکیمی و دانایی صادر شود آن را بر او ببخشید». {1) .من لایحضره الفقیه،ج 4،ص 406،ح 5879. }

در امالی،ذیل این حدیث چنین آمده است:«فَإِنَّهُ لَا حَکِیمَ إِلَّا ذُو عَثْرَهٍ وَ لَا سَفِیهَ إِلَّا ذُو تَجْرِبَهِ؛زیرا هیچ دانایی بدون لغزش و هیچ نادانی بدون تجربه نیست». {2) .امالی طوسی،ص 589،ح 10.}

بیست و دوم.«بدی را به تأخیر بیفکن (و در آن عجله نکن) زیرا هر زمان بخواهی می توانی انجام دهی»؛ (أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّکَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ).

اشاره به اینکه خوبی احتیاج به مقدماتی دارد که انسان باید برای آن عجله کند در حالی که بدی در هر زمان و در هر شرایط از هر شخصی ساخته است.

این سخن ممکن است به این معنا باشد که در مجازات ها و توبیخ و سرزنش های به حق عجله مکن چرا که در هر زمان میسّر است شاید بعدا پشیمان شوی و راه بازگشت بر تو بسته شده باشد.

این احتمال نیز در تفسیر جمله بالا به جمله مورد بحث وجود دارد که کنایه از ترک هر گونه شر و بدی به ناحق باشد مثل اینکه گاه بعضی از افراد می گویند:ما چنان ناراحت شده ایم که می خواهیم دست به خودکشی بزنیم و ما به آنها می گوییم:خودکشی دیر نمی شود و هر زمان ممکن است.بیا تا راه اصلاح مشکلات را جستجو کنیم.به یقین مفهوم این سخن آن نیست که بعدا اقدام به خودکشی کن،بلکه کنایه از ترک آن است.

بیست و سوم.«بریدن از جاهل معادلِ پیوند با عاقل است»؛ (وَ قَطِیعَهُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَهَ الْعَاقِلِ).

اشاره به اینکه همان گونه که از ارتباط با عقلا سود می گیری از جدایی با جاهلان نیز بهره مند خواهی شد.(مطابق این معنا جاهل و عاقل مفهوم قطیعه و صله است).

این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که اگر جاهل از تو قطع پیوند کرد هرگز ناراحت مباش،زیرا به منزله این است که عاقلی با تو رابطه برقرار کند؛ از زیانش بر کنار می مانی و شر او از تو قطع می شود.(مطابق این تفسیر،جاهل و عاقل جنبه فاعلی دارد).

بیست و چهارم.«کسی که خود را از حوادث زمان ایمن بداند زمانه به او خیانت خواهد کرد و کسی که آن را بزرگ بشمارد او را خوار می سازد»؛ (مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ،وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ).

جمله اوّل اشاره به این است که هیچ یک از نعمت های دنیا مورد اعتماد نیست؛پیروزی ها،ثروت ها،حسن و جمال،محبوبیت ها و سایر مواهب مادی در هر لحظه در معرض زوال است.آنها که بر این امور اعتماد کنند ناگهان دنیا به آنها خیانت کرده و یکی را پس از دیگری از آنها می گیرد.این درست به آن می ماند که انسان در مسیر سیلاب خانه مجللی بنا کند که هر لحظه ممکن است سیلاب عظیمی جاری شود و خانه را در هم بکوبد.بنابراین منظور از زمان در اینجا دنیا و مواهب مادی دنیاست و منظور از جمله دوم این است که دنیا در نظرش مهم باشد و برای به چنگ آوردن آن تن به هر کاری بدهد.به یقین چنین کسی خوار و بی مقدار و در نظرها موهون خواهد شد.

این احتمال نیز در تفسیر دو جمله بالا هست که منظور از زمان،اهل زمان است؛یعنی انسان نباید به همه مردم زمان خود اطمینان کند،چرا که ممکن است ناگهان از پشت به او خنجر زنند و منظور از بزرگ داشتن زمان،اهل زمان است مخصوصاً طاغوت ها و صاحبان قدرت که اعتماد بر آنها و بزرگ شمردنشان سبب وهن انسان می شود،لذا بسیاری از بزرگان و علمای گذشته،نزدیک شدن به طاغوت ها را خطر شمرده و افراد محترم را از قرب سلطان بر حذر داشته اند و اینکه در شرح حال بزرگان پیشین می بینیم که از فساد زمان خود شکوه داشته اند

منظور فساد مردم زمانشان بوده است. {1) .درباره مفهوم فساد زمان بحث بیشتری را در پیام امام،ج 2،ذیل خطبه 32 آورده ایم. }

در اشعار منسوب به حضرت عبدالمطلب می خوانیم:

یَعِیبُ النَّاسُ کُلُّهُمْ زَمَاناً وَ مَا لِزَمَانِنَا عَیْبٌ سِوَانَا

نَعِیبُ زَمَانَنَا وَ الْعَیْبُ فِینَا وَلَوْ نَطَقَ الزَّمَانُ بِنَا هَجَانَا

وَ إِنَّ الذِّئْبَ یَتْرُکُ لَحْمَ ذِئْبٍ وَ یَأْکُلُ بَعْضُنَا بَعْضاً عِیَاناً

«مردم هر کدام زمانی را نکوهش می کنند در حالی که زمان ما عیبی جز ما ندارد.

ما بر زمان خود عیب می گیریم در حالی که عیب در خود ماست و اگر زمان زبان بگشاید ما را مسخره خواهد کرد (شاهد این سخن اینکه:)

گرگ ها گوشت یکدیگر را نمی خورند ولی ما گوشت یکدیگر را آشکارا می خوریم». {2) .بحارالانوار،ج ص 49،111. }

بیست و پنجم.حضرت در این وصیّت پربارش می فرماید:«چنین نیست که هر تیراندازی به هدف بزند»؛ (لَیْسَ کُلُّ مَنْ رَمَی أَصَابَ).

اشاره به اینکه نباید انسان توقع داشته باشد همیشه به مقصد برسد و تلاش هایش نتیجه بخش باشد به گونه ای که اگر یک بار به هدف نرسید مأیوس گردد یا کسانی را که مرتکب خطایی شدند و به هدف نرسیدند زیر رگبار ملامت و سرزنش قرار دهد.انسان ها همیشه جایز الخطا هستند.(جز معصومین علیهم السلام).

این سخن در واقع برای تسلی خاطر و تقویت اراده در مقابل بعضی از شکست ها و نیز برای طرد نکردن دوستان و مدیران به علت یک یا چند خطاست.

نیز محتمل است منظور آن باشد که هر تیراندازی موفق نمی شود به هدف بزند،بلکه تیراندازان ماهر و لایق از عهده چنین کاری برمی آیند.

جمع هر دو معنا در تفسیر این جمله نیز بعید نیست.

بیست و ششم.این توصیه مبارک خود به مسأله دگرگون شدن اوضاع زمان پرداخته می فرماید:«هر گاه حاکم تغییر پیدا کند زمانه نیز دگرگون می شود»؛ (إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ).

اشاره به اینکه اوضاع جامعه بر محور وضع حاکمان می گردد؛نه تنها«الناس علی دین ملوکهم»از واقعیّت برخوردار است،غالب حرکات و سکنات مردم بر محور نوع حکومت ها می چرخد.اگر حاکمان،افرادی آگاه عدالت پیشه و باتقوا باشند،مردم به سوی تقوا و عدالت حرکت می کنند و اگر افرادی سودجو،ظالم، بی تقوا و سنگدل باشند،تمام این روحیات در جامعه منعکس می شود.به همین دلیل پیغمبران بزرگ الهی سعی داشتند که قبل از هر چیز حکومت عادلانه ای برقرار کنند تا اصلاح مردم در سایه آن میسّر شود.آنها که تصور می کنند سیاست از دیانت جداست سخت در اشتباهند،زیرا ترویج دیانت بدون اصلاح حکومت امکان پذیر نیست و به همین دلیل پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در اولین فرصت دست به تشکیل حکومت اسلامی زد تا بتواند با قدرت،راه را برای تبلیغات صحیح و مؤثر اسلامی بگشاید و فرهنگ سازی صحیح را جانشین فرهنگ جاهلیّت کند.

مخصوصاً در دنیای امروز که رسانه های عمومی با تأثیر عمیقی که در افکار مردم دارد و همچنین برنامه های مربوط به آموزش و پرورش از سطوح پایین تا سطح عالی در اختیار حکومت ها یا عناصر وابسته به حکومت است.آیا ممکن است بدون در دست داشتن این امور،جامعه را از فساد رهایی بخشید؟

از آنچه در بالا گفتیم معلوم شد که منظور از تغییر زمان،تغییر مردم جامعه است و منظور از تغییر سلطان،تغییر حالات سلطان است.

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:«صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِی إِذَا صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِی وَ إِذَا فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِی قِیلَ یَا رَسُولَ اللّهِ وَمَنْ هُمَا قَالَ الْفُقَهَاءُ وَ الْأُمَرَاءُ؛دو گروه از امّت من

هستند که اگر اصلاح شوند،مردم اصلاح می شوند و اگر فاسد بشوند مردم فاسد می گردند:بعضی از حاضرن از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله پرسیدند:آن دو گروه کدامند؟ فرمود:عالمان و حاکمان». {1) .بحارالانوار،ج 2،ص 49،ح 10. }

در بعضی از تواریخ آمده است که روزی انوشیروان کارگزاران روستاهای خود را جمع کرد و گوهر گرانبهایی در دست داشت و آن را در دست خود می گرداند.به آنها خطاب کرد و گفت:چه چیز بیش از هر چیز به روستاها زیان می رساند و آن را به نابودی می کشاند؟ هر کس از شما پاسخ صحیح آن را بگوید این گوهر گرانبها را در دهانش می گذارم.

بعضی گفتند:قطع شدن آب و بعضی گفتند:خشکسالی.بعضی دیگر گفتند:

غلبه بادهای مخالف (انوشیروان هیچ کدام را نپسندید) آنگاه رو به وزیرش (بوذرجمهر) کرد و به او گفت:تو پاسخ بگو من تصور می کنم عقل تو به اندازه عقل همه رعایا یا بیشتر است.بوذرجمهر گفت:عامل ویرانی و فساد آبادیها تغییر رأی سلطان درباره رعیّت و تصمیم بر ظلم و جور گرفتن اوست.

انوشیروان گفت:آفرین بر این عقل تو...آن گاه گوهر گرانبها را در دهان او قرار داد. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 121.}

بیست و هفتم.«پیش از سفر ببین که هم سفرت کیست و پیش از انتخاب خانه ببین که همسایه ات کیست»؛ (سَلْ عَنِ الرَّفِیقِ قَبْلَ الطَّرِیقِ،وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ).

این سخن امام علیه السلام واقعیتی است که بارها مردم آن را تجربه کرده اند،زیرا به هنگام سفر غالبا پرده ها کنار می رود و درون اشخاص ظاهر می شود؛اگر هم سفر انسان آدمی نادرست و بی تقوا یا بخیل و سنگدل یا بد خلق باشد آرامش را به

کلی از او سلب می کند همچنین همسایگان بد سبب سلب آرامش از انسان حتی در خانه او هستند.

در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم«کان اذا سافر یقول:من کان یسیء الی جاره فلا یصحبنا لان الجار رفیق ملازم؛آن حضرت هنگامی که مسافرت می کرد می فرمود:کسی که به همسایه اش بدی می کند با ما هم سفر نشود؛زیرا همسایه رفیق همیشگی انسان است».

مرحوم تستری در شرح نهج البلاغه خود از کتاب تاریخ بغداد چنین نقل می کند که محمد بن میمون ابی حمزه {1) .در زمان خود از شیوخ برجسته خراسان و مردی دانشمند و آگاه و سخاوتمند و شیرین زبان بود و به همین جهت لقب«سکری»به او دادند.(سُکّر به معنای شکر است).(اعلام زرکلی) }(از معاریف عصر خود) همسایه ای داشت که می خواست خانه اش را بفروشد.مشتری پرسید:به چند می فروشی؟ گفت:دو هزار (دینار) قیمت خانه است و دو هزار (دینار) ارزش همسایه ابی حمزه بودن.

این سخن به گوش ابو حمزه رسید چهار هزار (دینار) برای او فرستاد و گفت:

این را بگیر و خانه ات را نفروش. {2) .شرح نهج البلاغه تستری،ج 8،ص 455 در تهذیب الکمال،ج 26،ص 548 نیز همین روایت از تاریخ بغداد نقل شده است. }

بیست و هشتم.حضرت در آخرین اندرز این بخش از وصیّت نامه پربار می فرماید:«از گفتن سخنان خنده آور (و بی محتوا) بپرهیز،هر چند آن را از دیگری نقل کنی»؛ (إِیَّاکَ أَنْ تَذْکُرَ مِنَ الْکَلَامِ مَا یَکُونُ مُضْحِکاً،وَ إِنْ حَکَیْتَ ذَلِکَ عَنْ غَیْرِکَ).

زیرا این گونه سخنان از یک سو هیبت و ابهت انسان را بر باد می دهد و از سویی دیگر غالباً همراه با غیبت یا استهزای فرد آبرومندی است،بنابراین هم مایه نقص انسان در دنیا هم در آخرت است.خواه این سخن از خودش باشد یا به نقل از دیگری.چه تفاوت می کند که غیبت یا سخریه ابداع خود انسان باشد یا حکایت از دیگری.

البته این سخن به آن معنا نیست که انسان از شوخی و مزاح مشروع بپرهیزد و خشک و عبوس در مجالس بنشیند،زیرا می دانیم شخص پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه اهل بیت علیه السلام و بزرگان علما این گونه شوخی و مزاح مشروع را داشته اند.حتی توصیه شده در سفرها برای از بین بردن فشار مشکلات سفر مزاح بیشتر کنید.

مرحوم علّامه بحر العلوم در اشعار فقهی خود می گوید:

و اکثر المزاح فی السفر اذا لم یسخط الرب و لم یجلب اذی

«در سفرها مزاح بیشتر کن مشروط بر اینکه موجب خشم خدا و آزار شنوندگان نباشد».

این سخن برگرفته از حدیث پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است که فرمود:«وَ أَمَّا الَّتِی فِی السَّفَرِ فَبَذْلُ الزَّادِ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ وَ الْمِزَاحُ فِی غَیْرِ الْمَعَاصِی؛مروت در سفر آن است که انسان از زاد و توشه خود به دیگران ببخشد و حسن خلق داشته باشد و مزاح خالی از معصیت کند». {1) .بحارالانوار،ج 73،ص 266،ح 3. }

کوتاه سخن اینکه این امور در حد اعتدالش نیکوست و اگر از حد اعتدال بگذرد یا موجب وهن شخصیت انسان می شود و مردم همچون دلقکی به او نگاه می کنند و یا اینکه وارد گناهانی می شود که خشم خدا را می طلبد.

باید انصاف داد که این نصایح بیست و هشت گانه که در عباراتی کوتاه و پرمعنا ایراد شده بود و هرکدام درس مهمی درباره زندگی مادی یا معنوی انسان دربر داشت،از باارزش ترین اندرزهاست که سزاوار است با آب طلا نوشته شود و در برابر دیدگان همگان قرار گیرد.سلام و درود بر روان پاکت و سخنان پرمحتوایت ای امیر مؤمنان.

بخش بیست و هشتم

متن نامه

وَ إِیَّاکَ وَ مُشَاوَرَهَ النِّسَاءِ فَإِنَّ رَأْیَهُنَّ إِلَی أَفْنٍ،وَ عَزْمَهُنَّ إِلَی وَهْنٍ.وَ اکْفُفْ عَلَیْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِکَ إِیَّاهُنَّ،فَإِنَّ شِدَّهَ الْحِجَابِ أَبْقَی عَلَیْهِنَّ،وَ لَیْسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِکَ مَنْ لَا یُوثَقُ بِهِ عَلَیْهِنَّ،وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَعْرِفْنَ غَیْرَکَ فَافْعَلْ.وَ لَا تُمَلِّکِ الْمَرْأَهَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا،فَإِنَّ الْمَرْأَهَ رَیْحَانَهٌ، لَیْسَتْ بِقَهْرَمَانَهٍ.وَ لَا تَعْدُ بِکَرَامَتِهَا نَفْسَهَا،وَ لَا تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لِغَیْرِهَا.

وَ إِیَّاکَ وَ التَّغَایُرَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِ غَیْرَهٍ،فَإِنَّ ذَلِکَ یَدْعُو الصَّحِیحَهَ إِلَی السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَهَ إِلَی الرِّیَبِ.

ترجمه ها

دشتی

در امور سیاسی کشور از مشورت با زنان بپرهیز، که رأی آنان زود سست می شود، و تصمیم آنان ناپایدار است .

در پرده حجاب نگاهشان دار، تا نامحرمان را ننگرند، زیرا که سخت گیری در پوشش، عامل سلامت و استواری آنان است. بیرون رفتن زنان بدتر از آن نیست که افراد غیر صالح را در میانشان آوری، و اگر بتوانی به گونه ای زندگی کنی که غیر تو را نشناسند چنین کن !.

کاری که برتر از توانایی زن است به او وامگذار، که زن گل بهاری است، نه پهلوانی سخت کوش ، مبادا در گرامی داشتن زن زیاده روی کنی که او را به طمع ورزی کشانده برای دیگران به ناروا شفاعت کند. {نقد تفکّر فمینیسم FEMINISM )اصالت دادن به زن یا زن سالاری) بلکه باید همه عوامل تربیت و نظارت را بکار گرفت تا زنان جامعه به آسانی راه کمال را به پیمایند.} بپرهیز از غیرت نشان دادن بیجا که درستکار را به بیمار دلی، و پاکدامن را به بدگمانی رساند

شهیدی

بپرهیز از رأی زدن با زنان که زنان سست رایند، و در تصمیم گرفتن ناتوان ، و در پرده شان نگاه دار تا دیده شان به نامحرمان نگریستن نیارد که سخت در پرده بودن آنان را از- هر گزند- بهتر نگاه دارد، و برون رفتنشان از خانه بدتر نیست از بیگانه که بدو اطمینان نداری و او را نزد آنان در آری. و اگر توانی چنان کنی که جز تو را نشناسند، روا دار ، و کاری که برون از توانایی زن است به دستش مسپار، که زن گل بهاری است لطیف و آسیب پذیر، نه پهلوانی است کارفرما و در هر کار دلیر ، و مبادا گرامی داشت- او را- از حد بگذرانی و یا او را به طمع افکنی و به میانجی دیگری وادار گردانی.

و بپرهیز از رشک نابجا که آن درستکار را به نادرستی کشاند، و پاکدامن را به بدگمانی خواند

اردبیلی

و پرهیز نما از مشورت کردن با زنان پس بدرستی که اندیشه ایشان؟؟

بضعف و نقصان و قصد ایشان بسستی و باز دار بر ایشان از دیده های ایشان پرده نشاندن تو ایشان را پس بدرستی که پرده نشاندن و مشقت آن پاینده تر است بر ایشان و نیست بیرون رفتن ایشان سختر از در آوردن تو کسی را که اعتماد باو نتوان کرد از مردمان بر ایشان و اگر توانی که نشناسند غیر تو را پس بکن و می باید که مالک نگردانی زن را از کار خودش آنچه متجاوز باشد از ضروری نفس او از متاع دنیا پس بدرستی که زن محل لذّت است و استمتاع و نیست کارفرما در افعال و اوضاع و در مگذر بسبب حرمت ایشان از نفس ایشان به آن چه دوست دارند و بطمع میندازد ایشان را که شفاعت کنند مر غیر خود را و بپرهیز از غیرت بردن و متهم ساختن آن بفساد در غیر جای غیرت بردن و تهمت نهادن پس بدرستی که غیرت بردن می خواند زن تن درست به بیماری و زن عاری از فساد بگمان و بدکاری

آیتی

از راءی زدن با زنان بپرهیز، زیرا ایشان را راءیی سست و عزمی ناتوان است. زنان را روی پوشیده دار تا چشمشان به مردان نیفتد، زیرا حجاب، زنان را بیش از هر چیز از گزند نگه دارد. خارج شدنشان از خانه بدتر نیست از اینکه کسی را که به او اطمینان نداری به خانه در آوری. اگر توانی کاری کنی که جز تو را نشناسد چنان کن و کاری را که برون از توان اوست، به او مسپار، زیرا زن چون گل ظریف است، نه پهلوان خشن. گرامی داشتنش را از حد مگذران و او را به طمع مینداز، چندان که دیگری را شفاعت کند. زنهار از رشک بردن و غیرت نمودن نابجا، زیرا سبب می شود که زن درستکار به نادرستی افتد و زنی را که به عفت آراسته است به تردید کشاند.

انصاریان

از مشورت با زنان اجتناب کن،زیرا رأیشان ضعیف،و عزمشان سست است .

با پوششی که بر آنان قرار می دهی دیده آنان را از دیدن مردمان باز دار،زیرا سختی حجاب آنان را پاک تر نگاه می دارد،و بیرون رفتن زنان از خانه بدتر از این نیست که افراد غیر مطمئن را بر آنان در آوری،و اگر بتوانی چنان کن که غیر تو را نشناسند .اموری که در خور توان زنان نیست به دستشان مسپار،زیرا زن گلی است ظریف نه خادم و کار پرداز .

احترامش را در حدّ خودش مراعات کن،و او را به طمع میانجی گری در حق غیر مینداز.آنجا که جای غیرت نیست از غیرت بپرهیز،چرا که این روش افراطی سالم را به بیماری،و پاکدامن را به آلودگی دچار می کند .

شروح

راوندی

و الافن: النقص. و الوهن: الضعف. و القهرمان فارسی معرب، ای المراه ریحانه تشتم و لها لین، و ما خلق الله فیها خشونه القهارمه. و التغایر: التکلف فی الغیره. و الریب جمع الریبه، و هی التهمه، و الریب روی ایضا و هو الشک

کیدری

الافن: بسکون الفاء النقص و بفتحها ضعف الرای، فانظر: یعنی البصیره فی هذه الوصیه تغنک عن جمیع حکم الحکماء و نتف العلماء ان کنت ممن قد اید بحدس صایب و ذهن ثاقب، و الله عز اسمه المسوول ان یوافقنا لنقبل آثارها و الاستضائه بانوارها انه ولی الطول و الامتنان و المتفضل بالاحسان، و اذ قد جری ذکر الدنیا فیها کثیرا و القدح فیها و النهی عن الاغترار بها، فلنورد من بعد فصلا فی امثله الدنیا و اهلیها علی ما اورده صاحب المعارج. قال بعض العلماء اصول الدنیا ثلاثه اشیاء: الطعام و اللباس و المسکن، و اصول الصناعات و الحرف ثلاثه: الزراع و الدهقان فان منهما اصول الطعام و اللباس، و الحائک و البناء، و لهذه الحرف توابع و لوازم کالحلاج و الغزال و القصار و الخیاط للباس، و لکل واحد من هولاء احتیاج الی الالات من الحدید، و الخشب، و الجلود المدبوغه، و هکذا فی سائر الحرف و تعلق بعضها ببعض. فاحتاج الناس الی معاونه بعضهم بعضا فان کل واحد منهم لا یمکنه القیام بجمیع مصالحه، فالحائک یحیک للخیاط، و الخیاط یخیط للحائک و الدهقان یزرع القطن لهما، و هما یعینان الدهقان بالنسج و الخیاطه و امثال ذلک، فظهرت المعامله التی هی تلو المعاونه بین الناس، و لزمت هذه المعاملات الخصومات، و لزمت الخصومات المعاداه و المقاتله. فاحتاج اصحاب الصنایع و الحرف، الی سلطان سایس یسوسهم، و حاکم عالم عادل یحکم بینهم بالعلم و الشرع الحق، فنسی بعضهم الناس نفسه و عاقبته بین هذه المشاغل و التوابع العلائق، و ما عرف ان المقصود من جمیع هذه الصنایع، و الحرف، و الوالی، و القاضی ثلاثه اشیاء و هی اطعام و اللباس و المسکن. و المقصود من هذه الاشیاء تقویه البدن و سلامته، و المقصود من سلامه البدن تزکیه القلب، و المقصود من تزکیه القلب السعاده الکبری الموعوده فی الاخره، فنسی ذاته و سعادته و مثاله کمثل مسافر قصد بیت الله الحرام فنسی نفسه و مقصده و ضیع فی الطریق عمره فی تربیه الجمل و رعیه، و امثال ذلک، و خسر الدنیا و الاخره، و کان ممن قال الله تعالی (نسوا الله فانساهم انفسهم) و مثال الدنیا مثال الظل یحسبه راکدا ثابتا، و هو زائل، و لکن یزول قلیلا قلیلا لا دفعه. لا بل مثالها مثال عجوز شوها ملثمه قد زینت ظاهرها بالحلی و الحلل، و الطیب، و اذا حسرت لثامها کانت ممن یتعوذ الناس من شرها، و مثال اصحاب الدنیا امثال المسافرین، لهم مقصد واحد، و کلهم فی الطریق، بقی لبعضهم منزل، و لبعضهم فرسخ و لبعضهم میل، کذلک بقی من اعمار بعض اهل الدنیا سنه و من اعمار بعضهم شهر، و من اعمار بعضهم یوم، علی هذا القیاس. مثال طالب الدنیا کمثال شارب ماء البحر لا یروی الشارب بل یزداد کل ساعه عطشه و لا ینقطع ماء البحر، و هو یشرب حتی یهلک، و مثال صاحب الدنیا کمثال ضیف دخل دار مضیف، فناول شربه من الجلاب فی اناء ثمین، فظن ان الاناء ملک له و انه یخرج من دار المضیف مع ذلک الاناء، فقیل له اخرج کما دخلت، فحظک ما شربت فحسب، و لذلک قال النبی صلی الله علیه و آله: لیس من مالک الا ما اکلت او شربت او لبست الی تمام الخبر. هلک اکثر الناس بسبب طلب الجاه، و الحشمه، و الثناء، و بهذه الاسباب وقعت العداوه بین الناس، و ارتکبوا المعاصی، و استولی علی القلوب ضد النفاق، و الخیانه، و العلم بالاشیاء الفانیه غیر معتبر، و من ذلک العلم باللغات خصوصا العلم بلغه العرب فان الغرض منه الوصول الی الکتاب و السنه، و الغرض من الکتاب و السنه السعاده الابدیه التی فی الاخره، و العلم بالله تعالی و رسله، و الیوم الاخر من الباقیات الصالحات. ان هذه المعلومات لا یتغیر و لا یزول عما اعتقده المومنون الموحدون، و طلب الثناء من الخلق استبعاد قلوبهم (و السنتهم و الاستیلاء علی قلوبهم) دنون اموالهم خصوصا اذا کان طلب هذا الثناء، و المدح بافعال لا یجوزها الشرع، فهذا من امراض القلوب و من اقبل علی الطاعه و اداء العبودیه و غرضه عن ذلک تزکیه عن نفسه، و تطهیر ذاته و کونه مستعد الرضوان الله فهو العابد. من اقبل علی الطاعه بسبب ثناء الخلق، و مدحهم فهو یجری مجری عابد الصنم، لانه یعبد معبودا هو مخلوق، و من اقبل علی الطاعه طلبا لرضی الله، و لکن احب ان یعرفه الناس بالعباده، و الزهد و ذلک الریاء و الشرک و الخفی، لان المقصود من عبادته مشترک بین الله تعالی و المخلوق، قال الله تعالی: فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا.

ابن میثم

افن: سستی، ناتوانی قهرمانه: اصل واژه، فارسی است به شکل عربی درآمده است، یعنی پهلوان. از گفتن سخن مضحک بپرهیز هر چند که از دیگران نقل کنی، از مشورت با زنها خودداری کن، زیرا اندیشه ی ایشان ناتوان و اراده شان سست و ضعیف است، و به وسیله حجاب و پوشش از دیدار نامحرمان چشم آنها را بازدار، زیرا سختگیری حجاب برای ایشان نتیجه ی پایدار دارد، و بیرون رفتن ایشان از خانه کم زیانتر نیست از وارد کردن کسی که در مورد ایشان اطمینانی به او نیست، اگر می توانی کاری کن که زنان مردان دیگر را نشناسند، و زن را بر آنچه که بر او مربوط نیست مسلط مگردان، زیرا زن همچون گیاهی است خوشبو نه انسانی قهرمان، و در بزرگداشت او از آنچه در حد اوست تجاوز مکن، او را به طمع مینداز که واسطه ی دیگران شود، و از اظهار غیرت و بدگمانی در آن جایی که نباید چنین باشی، بپرهیز زیرا این کار، زن خوب را به نادرستی و زن درستکار و پاک را به بداندیشی وامی دارد. برای هر یک از زیردستانت کاری را تعیین کن که او را نسب به همان کار مواخذه کنی، زیرا این روش بهتر است تا این که کسی از آنها وظیفه ی خود را به دیگری وانگذارد. و خویشاوندانت را گرامی بدار، زیرا آنان به منزله ی بال و پر تو هشتند که بدان وسیله پرواز می کنی و اصل نسب تو هستند که به آنها باز می گردی و دست قدرت تو هستند که به وسیله ی ایشان به دشمن حمله می بری. دین و دنیایت را به امانت نزد خدا می سپارم، و بهترین مقدرات را هم در این دنیا و هم در عالم آ خرت برای تو از خداوند درخواست می کنم. اگر خواست او بر اینها تعلق بگیرد. بیست و هشتم: او را در مورد زنان به چند چیز سفارش کرده است: اول: زنهار از مشورت با آنها، و بر ضرورت این زنهار به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن عبارت: زیرا اندیشه ی آنان … سست است می باشد. از آن رو که در خردهایشان کاستی است، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هرکه چنین باشد شایسته است از مشورت با او پرهیز شود، زیرا سستی اراده باعث اشتباهکاری و نرسیدن به جهت مصلحت در مورد مشورت است. دوم: چشمهای آنان را به وسیله ی حجاب و پوشش از دیدار نامحرمان بازدارد، و این سخن از فصیحترین کنایه ها در مورد پوشش است. من زاید و شاید برای تبعیض باشد. و بر ضرورت پوشش آنها به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن جمله ی: زیرا سختگیری حجاب برای ایشان نتیجه ی پایدار دارد، یعنی برای پوشش و پاکدامنی پایدارتر است تا بیرون رفتن از خانه و آرایش کردن و برای حفظ آنها استوارتر می باشد، و کبرای مقدر آن چنین است: و هر چه این طور باشد باید انجام داد. سوم: او را هشدار داده است تا مبادا در وارد کردن کسی که در مورد ایشان (زنان) به او اطمینان ندارد، سهل انگاری کند، و در این مورد تفاوتی میان مرد و زن نیست، این جمله به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که از آن جلوگیری و ممانعت مستفاد می شود، و در حقیقت چنین است: اجازه ی ورود دادن به کسانی که اطمینان به آنها نیست، برابر گرایش دادن زنان به فساد یا بدتر از آن است و کبرای مقدر نیز چنین می شود: و هرگاه این طور باشد، اجازه ی ورود نباید داد. علت اینکه در بعضی از موارد ورود افراد نامطمئن بیشتر موجب فساد می شود، آن است که در این صورت، مجال بیشتری می یابند تا با زنان خلوت کنند و درباره ی خواسته ی فاسد خود همصحبت شوند. چهارم: او را امر کرده است تا وسایل آشنایی میان زن و دیگران را نابود سازد، زیرا آشنایی آنها با دیگران زمینه ساز فساد است. البته به قرینه ی حالیه درمی یابیم که کسانی مانند پدر و … محرم و از شمول سخن امام خارجند. و این که این دستور را مشروط بر توانایی کرده، از آن روست که گاهی به هیچ نوع امکان ندارد، جلو آشنایی آنها را با دیگران گرفت. پنجم: او را از سپردن اختیار امور زن در مورد خوردنی، پوشیدنی و نظایر آن، بیش از اندازه به دست خود، و بالاتر از اینها مانند واسطه شدن و شفاعت برای دیگران، نهی کرده است. و برای صلاحیت نداشتن زن نسبت به چنین کاری به وسیله ی قیاس مضمری هشدار داده است که صغرای آن عبارت است: زیرا زن گیاه خوشبویی است نه انسانی نیرومند. کلمه ی ریحانه: گیاه خوشبو را استعاره برای زن آورده است از آن رو که او مورد کامیابی و بهره برداری است، و شاید انتخاب کلمه ی ریحانه به جای زن، از آن رو باشد که زنان عرب بوی خوش، فراوان به کار می برند. غیر قهرمان، کنایه از آن است که زن برای حکمرانی و تسلط آفریده نشده است بلکه شان زن فرمانبری است. و کبرای مقدر چنین است: و هر کس این طور باشد سزاوار نیست کار او را به خود واگذارند، و دست او در کار دیگران باز باشد. ششم: و همچنین او را از احترام بیش از حد مانع شده است. یعنی نباید تا آنجا زن را گرامی بداری که به مصلحت خود پشت پا بزند، و این عبارت مانند جمله ی قبلی است. هفتم: و همچنین او را از این که کاری کند تا زن به طمع در شفاعت دیگران بیفتد، منع کرده است زیرا این خود نوعی پا از گلیم خود بیرون نهادن است، و مطلب را به این ترتیب بیان کرده است که او به دلیل نقصان غریزی و کاستی فکری، شایستگی آن را ندارد. هشتم او را از اظهار غیرت و بدگمانی در جایی که نباید چنان باشد، منع کرده و بر نتیجه ی بدی که بر آن مترتب است به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن عبارت: زیرا آن … نادرستی، است، کلمه ی الصحیحه کنایه از آلوده نبودن به خیانت و فساد، و السقم کنایه از آلودگی بدانهاست. براستی چنین است، زیرا زن موقعی که دور از فساد است، آن را بد می داند و از روبرو شدن با فساد بیزار است، و بیم رسوایی و کیفر را احساس می کند، ولی در صورتی که پاک است، اگر به او نسبت نادرستی بدهند، در آغاز کار بر او گران آید، و اگر این نسبت تکرار شود، سخن مرد در مقابل او بی ارزش می شود و سرزنش کردن او به منزله ی وادار ساختن به فساد می گردد. این مطلب روشنی است که در طبیعت حیوانی نسبت به کاری که ممنوع است، یک نوع آزمندی وجود دارد. بنابراین غیرت در چنین موردی بی جاست و سرزنش به دلیل خیالی پوچ و به خاطر کاری که انجام نشده است خود، نوعی انگیزه است. و کبرای مقدر نیز چنین است و هر کاری که آن طور باشد، انجام آن روا نیست.

ابن ابی الحدید

أقوال حکیمه فی وصف الدنیا و فناء الخلق

و اعلم أنا قدمنا فی وصف الدنیا و الفناء و الموت من محاسن کلام الصالحین و الحکماء ما فیه الشفاء و نذکر الآن أشیاء آخر.

فمن کلام الحسن البصری یا ابن آدم إنما أنت أیام مجموعه فإذا مضی یوم مضی بعضک.

عن بعض الحکماء رحم الله امرأ لا یغره ما یری من کثره الناس فإنه یموت وحده و یقبر وحده و یحاسب وحده.

و قال بعضهم لا وجه لمقاساه الهموم لأجل الدنیا و لا الاعتداد بشیء من متاعها و لا التخلی منها أما ترک الاهتمام لها فمن جهه أنه لا سبیل إلی دفع الکائن من مقدورها و أما ترک الاعتداد بها فإن مرجع کل أحد إلی ترکها و أما ترک التخلی عنها فإن الآخره لا تدرک إلا بها.

و من کلام بعض الحکماء أفضل اختیار الإنسان ما توجه به إلی الآخره و أعرض به عن الدنیا و قد تقدمت الحجه و أذنا بالرحیل و لنا من الدنیا علی الدنیا دلیل و إنما أحدنا فی مده بقائه صریع لمرض أو مکتئب بهم أو مطروق بمصیبه أو مترقب لمخوف لا یأمن المرء أصناف لذته من المطعوم و المشروب أن یکون موته فیه و لا یأمن مملوکه

و جاریته أن یقتلاه بحدید أو سم و هو مع ذلک عاجز عن استدامه سلامه عقله من زوال و سمعه من صمم و بصره من عمی و لسانه من خرس و سائر جوارحه من زمانه و نفسه من تلف و ماله من بوار و حبیبه من فراق و کل ذلک یشهد شهاده قطعیه أنه فقیر إلی ربه ذلیل فی قبضته محتاج إلیه لا یزال المرء بخیر ما حاسب نفسه و عمر آخرته بتخریب دنیاه و إذا اعترضته بحار المکاره جعل معابرها الصبر و التأسی و لم یغتر بتتابع النعم و إبطاء حلول النقم و أدام صحبه التقی و فطم النفس عن الهوی فإنما حیاته کبضاعه ینفق من رأس المال منها و لا یمکنه أن یزید فیها و مثل ذلک یوشک فناؤه و سرعه زواله.

و قال أبو العتاهیه فی ذکر الموت ستباشر الترباء خدک

و تری الذین قسمت مالک

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ مَنْ کَانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ فَإِنَّهُ یُسَارُ بِهِ وَ إِنْ کَانَ وَاقِفاً وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَهَ وَ إِنْ کَانَ مُقِیماً وَادِعاً وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّکَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَکَ وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَکَ وَ أَنَّکَ فِی سَبِیلِ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِی الْمُکْتَسَبِ فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَی حَرَبٍ وَ لَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ وَ لاَ کُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ وَ أَکْرِمْ نَفْسَکَ عَنْ کُلِّ دَنِیَّهٍ وَ إِنْ سَاقَتْکَ إِلَی الرَّغَائِبِ فَإِنَّکَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِکَ عِوَضاً وَ لاَ تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ وَ قَدْ جَعَلَکَ اللَّهُ حُرّاً وَ مَا خَیْرُ خَیْرٍ لاَ یُنَالُ { 1) الدیوان: و کأنّ جمعک قد غدا ما بینهم حصصا و کدّک. } إِلاَّ بِشَرٍّ وَ یُسْرٍ لاَ یُنَالُ إِلاَّ بِعُسْرٍ وَ إِیَّاکَ أَنْ تُوجِفَ بِکَ مَطَایَا الطَّمَعِ فَتُورِدَکَ مَنَاهِلَ الْهَلَکَهِ وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلاَّ یَکُونَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللَّهِ ذُو نِعْمَهٍ فَافْعَلْ فَإِنَّکَ مُدْرِکٌ قَسْمَکَ وَ آخِذٌ سَهْمَکَ وَ إِنَّ الْیَسِیرَ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ [أَکْرَمُ وَ أَعْظَمُ]

أَعْظَمُ وَ أَکْرَمُ مِنَ الْکَثِیرِ مِنْ خَلْقِهِ وَ إِنْ کَانَ کُلٌّ مِنْهُ.

مثل الکلمه الأولی قول بعض الحکماء

و قد نسب أیضا إلی أمیر المؤمنین ع أهل الدنیا کرکب یسار بهم و هم نیام .

قوله فخفضن فی الطلب من

قول رسول الله ص إن روح القدس نفث فی روعی أنه لن تموت نفس حتی تستکمل رزقها فأجملوا فی الطلب.

و قال الشاعر ما اعتاض باذل وجهه بسؤاله

و قال آخر رددت رونق وجهی عن صحیفته

و قال آخر و إنی لأختار الزهید علی الغنی

و قال أبو محمد الیزیدی فی المأمون أبقی لنا الله الإمام و زاده

و قال آخر کیف النهوض بما أولیت من حسن أم کیف أشکر ما طوقت من نعم

ملکتنی ماء وجه کاد یسکبه

ذل السؤال و لم تفجع به هممی.

و قال آخر لا تحرصن علی الحطام فإنما

و کان یقال ما استغنی أحد بالله إلا افتقر الناس إلیه.

و قال رجل فی مجلس فیه قوم من أهل العلم لا أدری ما یحمل من یوقن بالقدر علی الحرص علی طلب الرزق فقال له أحد الحاضرین یحمله القدر فسکت.

أقول لو کنت حاضرا لقلت لو حمله القدر لما نهاه العقلاء عن الحرص و لما مدحوه علی العفه و القناعه فإن عاد و قال و أولئک ألجأهم القدر إلی المدح و الذم و الأمر و النهی فقد جعل نفسه و غیره من الناس بل من جمیع الحیوانات بمنزله الجمادات التی یحرکها غیرها و من بلغ إلی هذا الحد لا یکلم.

و قال الشاعر أراک تزیدک الأیام حرصا

أبو العتاهیه

أی عیش یکون أطیب من عیش

و أوصی بعض الأدباء ابنه فکتب إلیه

کن حسن الظن برب خلقک

أبو العتاهیه

أجل الغنی مما یؤمل أسرع

و أوصی زیاد ابنه عبید الله عند موته فقال لا تدنسن عرضک و لا تبذلن وجهک و لا تخلقن جدتک بالطلب إلی من إن ردک کان رده علیک عیبا و إن قضی حاجتک جعلها علیک منا و احتمل الفقر بالتنزه عما فی أیدی الناس { 1) دیوانه 144. } و الزم القناعه بما قسم لک فإن سوء عمل الفقیر یضع الشریف و یخمل الذکر و یوجب الحرمان وَ تَلاَفِیکَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِکَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاکِکَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِکَ وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِکَاءِ وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْکَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِکَ وَ مَرَارَهُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَی النَّاسِ وَ الْحِرْفَهُ مَعَ الْعِفَّهِ خَیْرٌ مِنَ الْغِنَی مَعَ الْفُجُورِ وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ وَ رُبَّ سَاعٍ فِیمَا یَضُرُّهُ

مَنْ أَکْثَرَ أَهْجَرَ وَ مَنْ تَفَکَّرَ أَبْصَرَ قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَکُنْ مِنْهُمْ وَ بَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ إِذَا کَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً کَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً رُبَّمَا کَانَ الدَّوَاءُ دَاءً وَ الدَّاءُ دَوَاءً وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ وَ إِیَّاکَ وَ الاِتِّکَالَ عَلَی الْمُنَی فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْکَی وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَکَ بَادِرِ الْفُرْصَهَ قَبْلَ أَنْ تَکُونَ غُصَّهً لَیْسَ کُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ وَ لاَ کُلُّ غَائِبٍ یَئُوبُ وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَهُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَهُ الْمَعَادِ وَ لِکُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَهٌ سَوْفَ یَأْتِیکَ مَا قُدِّرَ لَکَ التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَی مِنْ کَثِیرٍ .

هذا الکلام قد اشتمل علی أمثال کثیره حکمیه.

أولها قوله تلافیک ما فرط من صمتک أیسر من إدراکک ما فات من منطقک و هذا مثل قولهم أنت قادر علی أن تجعل صمتک کلاما و لست بقادر علی أن تجعل کلامک صمتا و هذا حق لأن الکلام یسمع و ینقل فلا یستطاع إعادته صمتا و الصمت عدم الکلام فالقادر علی الکلام قادر علی أن یبدله بالکلام و لیس الصمت بمنقول و لا مسموع فیتعذر استدراکه.

و ثانیها قوله حفظ ما فی یدیک أحب إلی من طلب ما فی أیدی غیرک هذا مثل قولهم فی المثل البخل خیر من سؤال البخیل و لیس مراد أمیر المؤمنین ع وصایته بالإمساک و البخل بل نهیه عن التفریط و التبذیر قال الله تعالی وَ لا تَبْسُطْها کُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً { 1) سوره الإسراء 29. } و أحمق الناس من أضاع ماله اتکالا علی مال الناس و ظنا أنه یقدر علی الاستخلاف قال الشاعر إذا حدثتک النفس أنک قادر علی ما حوت أیدی الرجال فکذب .

و ثالثها قوله مراره الیأس خیر من الطلب إلی الناس من هذا أخذ الشاعر قوله و إن کان طعم الیأس مرا فإنه ألذ و أحلی من سؤال الأراذل.

و قال البحتری و الیأس إحدی الراحتین و لن تری تعبا کظن الخائب المغرور { 2) دیوانه. } .

و رابعها قوله الحرفه مع العفه خیر من الغنی مع الفجور و الحرفه بالکسر مثل الحرف بالضم و هو نقصان الحظ و عدم المال و منه قوله رجل محارف بفتح الراء یقول لأن یکون المرء هکذا و هو عفیف الفرج و الید خیر من الغنی مع الفجور و ذلک لأن ألم الحرفه مع العفه و مشقتها إنما هی فی أیام قلیله و هی أیام العمر و لذه الغنی إذا کان مع الفجور ففی مثل تلک الأیام یکون و لکن یستعقب عذابا طویلا فالحال الأولی خیر لا محاله و أیضا ففی الدنیا خیر أیضا للذکر الجمیل فیها و الذکر القبیح فی الثانیه و للمحافظه علی المروءه فی الأولی و سقوط المروءه فی الثانیه.

و خامسها قوله المرء أحفظ لسره أی الأولی ألا تبوح بسرک إلی أحد فأنت أحفظ له من غیرک فإن أذعته فانتشر فلا تلم إلا نفسک لأنک کنت عاجزا عن حفظ سر نفسک فغیرک عن حفظ سرک و هو أجنبی أعجز قال الشاعر إذا ضاق أصدر المرء عن حفظ سره فصدر الذی یستودع السر أضیق.

و سادسها قوله رب ساع فیما یضره قال عبد الحمید الکاتب فی کتابه إلی أبی مسلم لو أراد الله بالنمله صلاحا لما أنبت لها جناحا.

و سابعها قوله من أکثر أهجر یقال أهجر الرجل إذا أفحش فی المنطق السوء و الخنی قال الشماخ کماجده الأعراق قال ابن ضره علیها کلاما جار فیه و أهجرا { 1) دیوانه 28،و روایته:«ممجده الأعراق.و ابن ضرتها:ابن زوجها. } .

و هذا مثل قولهم من کثر کلامه کثر سقطه و قالوا أیضا قلما سلم مکثار أو أمن من عثار.

و ثامنها قوله من تفکر أبصر قالت الحکماء الفکر تحدیق العقل نحو المعقول کما أن النظر البصری تحدیق البصر نحو المحسوس و کما أن من حدق نحو المبصر و حدقته صحیحه و الموانع مرتفعه لا بد أن یبصره کذلک من نظر بعین عقله و أفکر فکرا صحیحا لا بد أن یدرک الأمر الذی فکر فیه و یناله .

و تاسعها قوله قارن أهل الخیر تکن معهم و باین أهل الشر تبن عنهم کأن یقال حاجبک وجهک و کاتبک لسانک و جلیسک کلک و قال الشاعر عن المرء لا تسأل و سل عن قرینه فکل قرین بالمقارن مقتد.

و عاشرها قوله بئس الطعام الحرام هذا من قوله تعالی إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً { 1) سوره النساء 10. } .

و حادی عشرها قوله ظلم الضعیف أفحش الظلم رأی معاویه ابنه یزید یضرب غلاما فقال یا بنی کیف لا یسع حلمک من تضربه فلا یمتنع منک و أمر المأمون بإشخاص الخطابی القاص { 2) کذا فی ا،و فی ب:«القاضی». } من البصره فلما مثل بین یدیه قال له یا سلیمان أنت القائل العراق عین الدنیا و البصره عین العراق و المربد عین البصره و مسجدی عین المربد و أنا عین مسجدی و أنت أعور فإن عین الدنیا عوراء قال یا أمیر المؤمنین لم أقل ذاک و لا أظن أمیر المؤمنین أحضرنی لذلک قال بلغنی أنک أصبحت فوجدت علی ساریه من سواری مسجدک رحم الله علیا إنه کان تقیا فأمرت بمحوه قال یا أمیر المؤمنین کان و لقد کان نبیا فأمرت بإزالته فقال کذبت کانت القاف أصح من عینک الصحیحه ثم قال و الله لو لا أن أقیم لک عند العامه سوقا لأحسنت تأدیبک قال یا أمیر المؤمنین قد تری ما أنا علیه من الضعف و الزمانه و الهرم و قله البصر فإن عاقبتنی مظلوما فاذکر

قول ابن عمک علی ع

ظلم الضعیف أفحش الظلم .

و إن عاقبتنی بحق فاذکر أیضا

قوله لکل شیء رأس و الحلم رأس السؤدد.

فنهض المأمون من مجلسه و أمر برده إلی البصره و لم یصله بشیء و لم یحضر أحد قط مجلس المأمون إلا وصله عدا الخطابی و لیس هذا هو المحدث الحافظ المشهور ذاک أبو سلیمان أحمد بن محمد بن أحمد البستی کان فی أیام المطیع و الطائع و هذا قاص بالبصره کان یقال له أبو زکریا سلیمان بن محمد البصری .

و ثانی عاشرها قوله إذا کان الرفق خرقا کان الخرق رفقا یقول إذا کان استعمال

الرفق مفسده و زیاده فی الشر فلا تستعمله فإنه حینئذ لیس برفق بل هو خرق و لکن استعمل الخرق فإنه یکون رفقا و الحاله هذه لأن الشر لا یلقی إلا بشر مثله قال عمرو ابن کلثوم ألا لا یجهلن أحد علینا فنجهل فوق جهل الجاهلینا { 1) من المعلقه-بشرح التبریزی 238. } .

و فی المثل إن الحدید بالحدید یفلج.

و قال زهیر و من لا یذد عن حوضه بسلاحه یهدم و من لا یظلم الناس یظلم { 2) دیوانه 30. } .

و قال أبو الطیب و وضع الندی فی موضع السیف بالعلی مضر کوضع السیف فی موضع الندی { 3) دیوانه 1:288. } .

و ثالث عشرها قوله و ربما کان الدواء داء و الداء دواء هذا مثل قول أبی الطیب ربما صحت الأجسام بالعلل { 4) دیوانه 3:86،و صدره: *لعلّ عتبک محمود عواقبه*. } .

و مثله قول أبی نواس و داونی بالتی کانت هی الداء { 5) دیوانه 234،و صدره: *دع عنک لومی فإنّ اللّوم إغراء*. . } .

و مثل قول الشاعر تداویت من لیلی بلیلی فلم یکن دواء و لکن کان سقما مخالفا.

و رابع عشرها قوله ربما نصح غیر الناصح و غش المستنصح کان المغیره بن شعبه یبغض علیا ع منذ أیام رسول الله ص و تأکدت

بغضته إلی أیام أبی بکر و عثمان و عمر و أشار علیه یوم بویع بالخلافه أن یقر معاویه علی الشام مده یسیره فإذا خطب له بالشام و توطأت دعوته دعاه إلیه کما کان عمر و عثمان یدعوانه إلیهما و صرفه فلم یقبل و کان ذلک نصیحه من عدو کاشح.

و استشار الحسین ع عبد الله بن الزبیر و هما بمکه فی الخروج عنها و قصد العراق ظانا أنه ینصحه فغشه و قال له لا تقم بمکه فلیس بها من یبایعک و لکن دونک العراق فإنهم متی رأوک لم یعدلوا بک أحدا فخرج إلی العراق حتی کان من أمره ما کان .

و خامس عشرها قوله إیاک و الاتکال علی المنی فإنها بضائع النوکی جمع أنوک و هو الأحمق من هذا أخذ أبو تمام قوله من کان مرعی عزمه و همومه روض الأمانی لم یزل مهزولا { 1) دیوانه. } .

و من کلامهم ثلاثه تخلق العقل و هو أوضح دلیل علی الضعف طول التمنی و سرعه الجواب و الاستغراب { 2) الاستغراب فی الضحک:المبالغه فیه. } فی الضحک و کان یقال التمنی و الحلم سیان و قال آخر شرف الفتی ترک المنی.

و سادس عشرها قوله العقل حفظ التجارب من هذا أخذ المتکلمون قولهم العقل نوعان غریزی و مکتسب فالغریزی العلوم البدیهیه و المکتسب ما أفادته التجربه و حفظته النفس.

و سابع عشرها قوله خیر ما جربت ما وعظک مثل هذا قول أفلاطون إذا لم تعظک التجربه فلم تجرب بل أنت ساذج کما کنت.

و ثامن عشرها قوله بادر الفرصه قبل أن تکون غصه حضر عبید الله بن زیاد عند هانئ بن عروه عائدا و قد کمن له مسلم بن عقیل و أمره أن یقتله إذا جلس

و استقر فلما جلس جعل مسلم یؤامر نفسه و یریدها علی الوثوب به فلم تطعه و جعل هانئ ینشد کأنه یترنم بالشعر ما الانتظار بسلمی لا تحییها و یکرر ذلک فأوجس عبید الله خیفه و نهض فعاد إلی قصر الإماره و فات مسلما منه ما کان یؤمله بإضاعه الفرصه حتی صار أمره إلی ما صار و تاسع عشرها قوله لیس کل طالب یصیب و لا کل غائب یثوب الأولی کقول القائل ما کل وقت ینال المرء ما طلبا و لا یسوغه المقدار ما وهبا و الثانیه کقول عبید و کل ذی غیبه یئوب و غائب الموت لا یئوب { 1) دیوانه 13. } .

العشرون قوله من الفساد إضاعه الزاد و مفسده المعاد و لا ریب أن من کان فی سفر و أضاع زاده و أفسد الحال التی یعود إلیها فإنه أحمق و هذا مثل ضربه للإنسان فی حالتی دنیاه و آخرته.

الحادی و العشرون قوله و لکل أمر عاقبه هذا مثل المثل المشهور لکل سائله قرار.

الثانی و العشرون قوله سوف یأتیک ما قدر لک هذا من

قول رسول الله ص و إن یقدر لأحدکم رزق فی قبه جبل أو حضیض بقاع { 2) ب:«بغاء»تصحف،صوابه من ا. } یأته.

الثالث و العشرون قوله التاجر مخاطر هذا حق لأنه یتعجل بإخراج الثمن و لا یعلم هل یعود أم لا و هذا الکلام لیس علی ظاهره بل له باطن و هو أن من مزج الأعمال الصالحه بالأعمال السیئه مثل قوله خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً { 3) سوره التوبه 102. }

فإنه مخاطر لأنه لا یأمن أن یکون بعض تلک السیئات تحبط أعماله الصالحه کما لا یأمن أن یکون بعض أعماله الصالحه یکفر تلک السیئات و المراد أنه لا یجوز للمکلف أن یفعل إلا الطاعه أو المباح.

الرابع و العشرون قوله رب یسیر أنمی من کثیر قد جاء فی الأثر قد یجعل الله من القلیل الکثیر و یجعل من الکثیر البرکه و قال الفرزدق فإن تمیما قبل أن یلد الحصی أقام زمانا و هو فی الناس واحد.

و قال أبو عثمان الجاحظ رأینا بالبصره أخوین کان أبوهما یحب أحدهما و یبغض الآخر فأعطی محبوبه یوم موته کل ماله و کان أکثر من مائتی ألف درهم و لم یعط الآخر شیئا و کان یتجر فی الزیت و یکتسب منه ما یصرفه فی نفقه عیاله ثم رأینا أولاد الأخ الموسر بعد موت الأخوین من عائله ولد الأخ المعسر یتصدقون علیهم من فواضل أرزاقهم لاَ خَیْرَ فِی مُعِینٍ [مُهِینٍ]

مَهِینٍ وَ لاَ فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَکَ قَعُودُهُ وَ لاَ تُخَاطِرْ بِشَیْءٍ رَجَاءَ أَکْثَرَ مِنْهُ وَ إِیَّاکَ أَنْ تَجْمَحَ بِکَ مَطِیَّهُ اللَّجَاجِ احْمِلْ نَفْسَکَ مِنْ أَخِیکَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَی الصِّلَهِ وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَی اللُّطْفِ وَ الْمُقَارَبَهِ وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَی الْبَذْلِ وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَی الدُّنُوِّ وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَی اللِّینِ وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَی الْعُذْرِ حَتَّی کَأَنَّکَ لَهُ عَبْدٌ وَ کَأَنَّهُ ذُو نِعْمَهٍ عَلَیْکَ

وَ إِیَّاکَ أَنْ تَضَعَ ذَلِکَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَیْرِ أَهْلِهِ لاَ تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِیقِکَ صَدِیقاً فَتُعَادِیَ صَدِیقَکَ وَ امْحَضْ أَخَاکَ النَّصِیحَهَ حَسَنَهً کَانَتْ أَوْ قَبِیحَهً وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَهً أَحْلَی مِنْهَا عَاقِبَهً وَ لاَ أَلَذَّ مَغَبَّهً وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَکَ فَإِنَّهُ یُوشِکُ أَنْ یَلِینَ لَکَ وَ خُذْ عَلَی عَدُوِّکَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ [أَحَدُ]

أَحْلَی الظَّفَرَیْنِ وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِیعَهَ أَخِیکَ فَاسْتَبِقْ لَهُ مِنْ نَفْسِکَ بَقِیَّهً یَرْجِعُ إِلَیْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِکَ یَوْماً مَا وَ مَنْ ظَنَّ بِکَ خَیْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ وَ لاَ تُضِیعَنَّ حَقَّ أَخِیکَ اتِّکَالاً عَلَی مَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ فَإِنَّهُ لَیْسَ لَکَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ وَ لاَ یَکُنْ أَهْلُکَ أَشْقَی الْخَلْقِ بِکَ وَ لاَ تَرْغَبَنَّ فِیمَنْ زَهِدَ عَنْکَ وَ لاَ یَکُونَنَّ أَخُوکَ أَقْوَی عَلَی قَطِیعَتِکَ مِنْکَ عَلَی صِلَتِهِ وَ لاَ تَکُونَنَّ عَلَی الْإِسَاءَهِ أَقْوَی مِنْکَ عَلَی الْإِحْسَانِ وَ لاَ یَکْبُرَنَّ عَلَیْکَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَکَ فَإِنَّهُ یَسْعَی فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِکَ وَ لَیْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّکَ أَنْ تَسُوءَهُ .

هذا الفصل قد اشتمل علی کثیر من الأمثال الحکمیه.

فأولها قوله لا خیر فی معین مهین و لا فی صدیق ظنین مثل الکلمه الأولی قولهم إذا تکفیت بغیر کاف وجدته للهم غیر شاف.

و من الکلمه الثانیه أخذ الشاعر قوله فإن من الإخوان من شحط النوی

و ثانیها قوله ساهل الدهر ما ذلک لک قعوده هذا استعاره و القعود البکر حین یمکن ظهره من الرکوب إلی أن یثنی و مثل هذا المعنی قولهم فی المثل من ناطح الدهر أصبح أجم.

و مثله و در مع الدهر کیفما دارا و مثله و من قامر الأیام عن ثمراتها فأحر بها أن تنجلی و لها القمر { 1) القمر:الغلبه فی القمار. } .

و مثله إذا الدهر أعطاک العنان فسر به رویدا و لا تعنف فیصبح شامسا.

و ثالثها قوله لا تخاطر بشیء رجاء أکثر منه هذا مثل قولهم من طلب الفضل حرم الأصل.

و رابعها قوله إیاک و أن تجمح بک مطیه اللجاج هذا استعاره و فی المثل ألج من خنفساء و ألج من زنبور و کان یقال اللجاج من القحه و القحه من قله الحیاء و قله الحیاء من قله المروءه و فی المثل لج صاحبک فحج .

و خامسها قوله احمل نفسک من أخیک إلی قوله أو تفعله بغیر أهله اللطف بفتح اللام و الطاء الاسم من ألطفه بکذا أی بره به و جاءتنا لطفه من فلان أی هدیه و الملاطفه المباره و روی عن اللطف و هو الرفق للأمر و المعنی أنه أوصاه إذا قطعه أخوه أن یصله و إذا جفاه أن یبره و إذا بخل علیه أن یجود علیه إلی آخر الوصاه.

ثم قال له لا تفعل ذلک مع غیر أهله قال الشاعر

و أن الذی بینی و بین بنی أبی

و قال الشاعر إنی و إن کان ابن عمی کاشحا

و سادسها قوله لا تتخذن عدو صدیقک صدیقا فتعادی صدیقک قد قال الناس فی هذا المعنی فأکثروا قال بعضهم إذا صافی صدیقک من تعادی فقد عاداک و انقطع الکلام.

و قال آخر صدیق صدیقی داخل فی صداقتی و خصم صدیقی لیس لی بصدیق.

و قال آخر تود عدوی ثم تزعم أننی صدیقک إن الرأی عنک لعازب.

و سابعها قوله و امحض أخاک النصیحه حسنه کانت أو قبیحه لیس یعنی ع بقبیحه هاهنا القبیح الذی یستحق به الذم و العقاب و إنما یرید نافعه له فی العاجل کانت أو ضاره له فی الأجل فعبر عن النفع و الضرر بالحسن و القبیح کقوله تعالی وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَهٌ بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ إِذا هُمْ یَقْنَطُونَ { 1) سوره الروم 36. } .

و قد فسره قوم فقالوا أراد کانت نافعه لک أو ضاره لک و یحتمل تفسیر آخر و هو وصیته إیاه أن یمحض أخاه النصیحه سواء کانت مما لا یستحیا من ذکرها و شیاعها أو کانت مما یستحیا من ذکرها و استفاضتها بین الناس کمن ینصح صدیقه فی أهله و یشیر علیه بفراقهم لفجور اطلع علیه منهم فإن الناس یسمون مثل هذا إذا شاع قبیحا.

و ثامنها قوله تجرع الغیظ فإنی لم أر جرعه أحلی منها عاقبه و لا ألذ مغبه هذا مثل قولهم الحلم مراره ساعه و حلاوه الدهر کله و کان یقال التذلل للناس مصاید الشرف.

قال المبرد فی الکامل أوصی علی بن الحسین ابنه محمد بن علی ع فقال یا بنی علیک بتجرع الغیظ من الرجال فإن أباک لا یسره بنصیبه من تجرع الغیظ من الرجال حمر النعم و الحلم أعز ناصرا و أکثر عددا

{ 2) الکامل. } .

و تاسعها قوله لن لمن غالظک فإنه یوشک أن یلین لک هذا مثل المثل المشهور إذا عز أخوک فهن و الأصل فی هذا قوله تعالی اِدْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ { 3) سوره فصلت 34. } .

و عاشرها قوله خذ علی عدوک بالفضل فإنه أحد الظفرین هذا معنی ملیح و منه قول ابن هانئ فی المعز { 4) ب:«المعتز»،تصحف،صوابه فی ا. }

ضراب هام الروم منتقما و فی

و کنت کاتبا بدیوان الخلافه و الوزیر حینئذ نصیر الدین أبو الأزهر أحمد بن الناقد رحمه الله فوصل إلی حضره الدیوان فی سنه اثنتین و ثلاثین و ستمائه محمد بن محمد أمیر البحرین علی البر ثم وصل بعده الهرمزی صاحب هرمز فی دجله بالمراکب البحریه و هرمز هذه فرضه فی البحر نحو عمان و امتلأت بغداد من عرب محمد بن محمد و أصحاب الهرمزی و کانت تلک الأیام أیاما غراء زاهره لما أفاض المستنصر علی الناس من عطایاه و الوفود تزدحم من أقطار الأرض علی أبواب دیوانه فکتبت یوم دخول الهرمزی إلی الوزیر أبیاتا سنحت علی البدیهه و أنا متشاغل بما کنت فیه من مهام الخدمه و کان رحمه الله لا یزال یذکرها و ینشدها و یستحسنها یا أحمد بن محمد أنت الذی

لا زال فی ظل الخلیفه ما له

فان و سودده المعظم باق

و حادی عشرها قوله إن أردت قطیعه أخیک فاستبق له من نفسک بقیه یرجع إلیها إن بدا ذلک له یوما هذا مثل قولهم أحبب حبیبک هونا ما عسی أن یکون بغیضک یوما ما و أبغض بغیضک هونا ما عسی أن یکون حبیبک یوما ما و ما کان یقال إذا هویت فلا تکن غالیا و إذا ترکت فلا تکن قالیا .

و ثانی عشرها قوله من ظن خیرا فصدق ظنه کثیر من أرباب الهمم یفعلون هذا یقال لمن قد شدا طرفا من العلم هذا عالم هذا فاضل فیدعوه ما ظن فیه من ذلک إلی تحقیقه فیواظب علی الاشتغال بالعلم حتی یصیر عالما فاضلا حقیقه و کذلک یقول الناس هذا کثیر العباده هذا کثیر الزهد لمن قد شرع فی شیء من ذلک فتحمله أقوال الناس علی الالتزام بالزهد و العباده.

و ثالث عشرها قوله و لا تضیعن حق أخیک اتکالا علی ما بینک و بینه فإنه لیس لک بأخ من أضعت حقه من هذا النحو قول الشاعر.

إذا خنتم بالغیب عهدی فما لکم

و کان یقال إضاعه الحقوق داعیه العقوق .

و رابع عشرها قوله لا ترغبن فیمن زهد فیک الرغبه فی الزاهد هی الداء العیاء قال العباس بن الأحنف ما زلت أزهد فی موده راغب

و قد قال الشعراء المتقدمون و المتأخرون فأکثروا نحو قولهم و فی الناس إن رثت حبالک واصل و فی الأرض عن دار القلی متحول { 1) لمعن بن أوس،دیوانه 59. } .

و قول تأبط شرا { 2) المفضلیات 8. } إنی إذا خله ضنت بنائلها

و خامس عشرها قوله لا یکونن أخوک أقوی علی قطیعتک منک علی صلته و لا تکونن علی الإساءه أقوی منک علی الإحسان هذا أمر له بأن یصل من قطعه و أن یحسن إلی من أساء إلیه.

ظفر المأمون عبد الله بن هارون الرشید بکتب قد کتبها محمد بن إسماعیل بن جعفر الصادق ع إلی أهل الکرخ و غیرهم من أعمال أصفهان یدعوهم فیها إلی نفسه فأحضرها بین یدیه و دفعها إلیه و قال له أ تعرف هذه فأطرق خجلا فقال له أنت آمن و قد وهبت هذا الذنب لعلی و فاطمه ع فقم إلی منزلک و تخیر ما شئت من الذنوب فإنا نتخیر لک مثل ذلک من العفو .

و سادس عشرها قوله لا یکبرن علیک ظلم من ظلمک فإنه یسعی فی مضرته و نفعک و لیس جزاء من سرک أن تسوءه

جاء فی الخبر المرفوع إنه ص سمع عائشه تدعو علی من سرق عقدا لها فقال لها لا تمسحی عنه بدعائک .

أی لا تخففی عذابه و قوله ع و لیس جزاء من سرک أن تسوءه یقول لا تنتقم ممن ظلمک فإنه قد نفعک فی الآخره بظلمه لک و لیس جزاء من ینفع إنسانا أن یسیء إلیه و هذا مقام جلیل

لا یقدر علیه إلا الأفراد من الأولیاء الأبرار و قبض بعض الجبابره علی قوم صالحین فحبسهم و قیدهم فلما طال علیهم الأمر زفر بعضهم زفره شدیده و دعا علی ذلک الجبار فقال له بعض أولاده و کان أفضل أهل زمانه فی العباده و کان مستجاب الدعوه لا تدع علیه فتخفف عن عذابه قالوا یا فلان أ لا تری ما بنا و بک لا یأنف ربک لنا قال إن لفلان مهبطا فی النار لم یکن لیبلغه إلا بما ترون و إن لکم لمصعدا فی الجنه لم تکونوا لتبلغوه إلا بما ترون قالوا فقد نال منا العذاب و الحدید فادع الله لنا أن یخلصنا و ینقذنا مما نحن فیه قال إنی لأظن أنی لو فعلت لفعل و لکن و الله لا أفعل حتی أموت هکذا فألقی الله فأقول له أی رب سل فلانا لم فعل بی هذا و من الناس من یجعل قوله ع و لیس جزاء من سرک أن تسوءه کلمه مفرده مستقله بنفسها لیست من تمام الکلام الأول و الصحیح ما ذکرناه.

و سابع عشرها و من حقه أن یقدم ذکره قوله و لا یکن أهلک أشقی الخلق بک هذا کما یقال فی المثل من شؤم الساحره أنها أول ما تبدأ بأهلها و المراد من هذه الکلمه النهی عن قطیعه الرحم و إقصاء الأهل و حرمانهم

و فی الخبر المرفوع صلوا أرحامکم و لو بالسلام.

وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ الرِّزْقَ رِزْقَانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ یَطْلُبُکَ فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ مَا أَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحَاجَهِ وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَی إِنَّمَا لَکَ مِنْ دُنْیَاکَ مَا أَصْلَحْتَ بِهِ مَثْوَاکَ وَ إِنْ کُنْتَ جَازِعاً عَلَی مَا تَفَلَّتَ مِنْ یَدَیْکَ فَاجْزَعْ عَلَی کُلِّ مَا لَمْ یَصِلْ إِلَیْکَ

اسْتَدِلَّ عَلَی مَا لَمْ یَکُنْ بِمَا قَدْ کَانَ فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ وَ لاَ تَکُونَنَّ مِمَّنْ لاَ تَنْفَعُهُ الْعِظَهُ إِلاَّ إِذَا بَالَغْتَ فِی إِیلاَمِهِ فَإِنَّ الْعَاقِلَ یَتَّعِظُ بِالآْدَابِ وَ الْبَهَائِمَ لاَ تَتَّعِظُ إِلاَّ بِالضَّرْبِ.

اطْرَحْ عَنْکَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیَقِینِ مَنْ تَرَکَ الْقَصْدَ جَارَ وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ وَ الصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیْبُهُ وَ الْهَوَی شَرِیکُ الْعَمَی وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ وَ الْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ حَبِیبٌ مَنْ تَعَدَّی الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَی قَدْرِهِ کَانَ أَبْقَی لَهُ وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ مَنْ لَمْ یُبَالِکَ فَهُوَ عَدُوُّکَ قَدْ یَکُونُ الْیَأْسُ إِدْرَاکاً إِذَا کَانَ الطَّمَعُ هَلاَکاً لَیْسَ کُلُّ عَوْرَهٍ تَظْهَرُ وَ لاَ کُلُّ فُرْصَهٍ تُصَابُ وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَی رُشْدَهُ أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّکَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ وَ قَطِیعَهُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَهَ الْعَاقِلِ مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ لَیْسَ کُلُّ مَنْ رَمَی أَصَابَ إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ سَلْ عَنِ الرَّفِیقِ قَبْلَ الطَّرِیقِ وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ.

فی بعض الروایات اطرح عنک واردات الهموم بحسن الصبر و کرم العزاء. قد مضی لنا کلام شاف فی الرزق.

و روی أبو حیان قال رفع الواقدی إلی المأمون رقعه یذکر فیها غلبه الدین علیه و کثره العیال و قله الصبر فوقع المأمون علیها أنت رجل فیک خلتان السخاء و الحیاء فأما السخاء فهو الذی أطلق ما فی یدیک و أما الحیاء فهو الذی بلغ بک إلی ما ذکرت و قد أمرنا لک بمائه ألف درهم فإن کنا أصبنا إرادتک فازدد فی بسط یدک و إن کنا لم نصب إرادتک فبجنایتک علی نفسک و أنت کنت حدثتنی و أنت علی قضاء الرشید

عن محمد بن إسحاق عن الزهری عن أنس بن مالک إن رسول الله ص قال للزبیر یا زبیر إن مفاتیح الرزق بإزاء العرش ینزل الله تعالی للعباد أرزاقهم علی قدر نفقاتهم فمن کثر کثر له و من قلل قلل له.

قال الواقدی و کنت أنسیت هذا الحدیث و کانت مذاکرته إیای به أحب من صلته .

و اعلم أن هذا الفصل یشتمل علی نکت کثیره حکمیه منها قوله الرزق رزقان رزق تطلبه و رزق یطلبک و هذا حق لأن ذلک إنما یکون علی حسب ما یعلمه الله تعالی من مصلحه المکلف فتاره یأتیه الرزق بغیر اکتساب و لا تکلف حرکه و لا تجشم سعی و تاره یکون الأمر بالعکس.

دخل عماد الدوله أبو الحسن بن بویه شیراز بعد أن هزم ابن یاقوت عنها و هو فقیر

لا مال له فساخت إحدی قوائم فرسه فی الصحراء فی الأرض فنزل عنها و ابتدرها غلمانه فخلصوها فظهر لهم فی ذلک الموضع نقب وسیع فأمرهم بحفره فوجدوا { 1) ا:«فوجد». } فیه أموالا عظیمه و ذخائر لابن یاقوت ثم استلقی یوما آخر علی ظهره فی داره بشیراز التی کان ابن یاقوت یسکنها فرأی حیه فی السقف فأمر غلمانه بالصعود إلیها و قتلها فهربت منهم و دخلت فی خشب الکنیسه فأمر أن یقلع الخشب و تستخرج و تقتل فلما قلعوا الخشب وجدوا فیه أکثر من خمسین ألف دینار ذخیره لابن یاقوت .

و احتاج أن یفصل و یخیط ثیابا له و لأهله فقیل هاهنا خیاط حاذق کان یخیط لابن یاقوت و هو رجل منسوب إلی الدین و الخیر إلا أنه أصم لا یسمع شیئا أصلا فأمر بإحضاره فأحضر و عنده رعب و هلع فلما أدخله إلیه کلمه و قال أرید أن تخیط لنا کذا و کذا قطعه من الثیاب فارتعد الخیاط و اضطرب کلامه و قال و الله یا مولانا ما له عندی إلا أربعه صنادیق لیس غیرها فلا تسمع قول الأعداء فی فتعجب عماد الدوله و أمر بإحضار الصنادیق فوجدها کلها ذهبا و حلیا و جواهر مملوءه ودیعه لابن یاقوت .

و أما الرزق الذی یطلبه الإنسان و یسعی إلیه فهو کثیر جدا لا یحصی و منها قوله ما أقبح الخضوع عند الحاجه و الجفاء عند الغنی هذا من قول الله تعالی حَتّی إِذا کُنْتُمْ فِی الْفُلْکِ وَ جَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیِّبَهٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِیحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ کُلِّ مَکانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنْجَیْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشّاکِرِینَ فَلَمّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ { 2) سوره یونس 22،23. } .

و من الشعر الحکمی فی هذا الباب قول الشاعر خلقان لا أرضاهما لفتی تیه الغنی و مذله الفقر

فإذا غنیت فلا تکن بطرا

و إذا افتقرت فته علی الدهر.

و منها قوله إنما لک من دنیاک ما أصلحت به مثواک هذا من

کلام رسول الله ص یا ابن آدم لیس لک من مالک إلا ما أکلت فأفنیت أو لبست فأبلیت أو تصدقت فأبقیت.

و قال أبو العتاهیه لیس للمتعب المکادح من دنیاه إلا الرغیف و الطمران { 1) الطمران:تثنیه طمر،و هو الثوب الخلق البالی. } .

و منها قوله و إن کنت جازعا علی ما تفلت من یدیک فاجزع علی کل ما لم یصل إلیک یقول لا ینبغی أن تجزع علی ما ذهب من مالک کما لا ینبغی أن تجزع علی ما فاتک من المنافع و المکاسب فإنه لا فرق بینهما إلا أن هذا حصل و ذاک لم یحصل بعد و هذا فرق غیر مؤثر لأن الذی تظن أنه حاصل لک غیر حاصل فی الحقیقه و إنما الحاصل علی الحقیقه ما أکلته و لبسته و أما القنیات و المدخرات فلعلها لیست لک کما قال الشاعر و ذی إبل یسقی و یحسبها له

و منها قوله استدل علی ما لم یکن بما کان فإن للأمور أشباها یقال إذا شئت أن تنظر للدنیا بعدک فانظرها بعد غیرک.

و قال أبو الطیب فی سیف الدوله ذکی تظنیه طلیعه عینه یری قلبه فی یومه ما یری غدا { 2) دیوانه 1:282،و التظنی:التظنن،و الطلیعه:الذی یطلع القوم علی العدو. } .

و منها قوله و لا تکونن ممن لا تنفعه العظه ...إلی قوله إلا بالضرب هو قول الشاعر

العبد یقرع بالعصا

و الحر تکفیه الملامه { 1) لابن مفرغ،الشعر و الشعراء 315. }

و کان یقال اللئیم کالعبد و العبد کالبهیمه عتبها ضربها .

و منها قوله اطرح عنک واردات الهموم بحسن الصبر و کرم العزاء { 2) بلفظ الروایه الثانیه. } هذا کلام شریف فصیح عظیم النفع و الفائده و قد أخذ عبد الله بن الزبیر بعض هذه الألفاظ فقال فی خطبته لما ورد علیه الخبر بقتل مصعب أخیه لقد جاءنا من العراق خبر أحزننا و سرنا جاءنا خبر قتل مصعب فأما سرورنا فلأن ذلک کان له شهاده و کان لنا إن شاء الله خیره و أما الحزن فلوعه یجدها الحمیم عند فراق حمیمه ثم یرعوی بعدها ذو الرأی إلی حسن الصبر و کرم العزاء.

و منها قوله من ترک القصد جار القصد الطریق المعتدل یعنی أن خیر الأمور أوسطها فإن الفضائل تحیط بها الرذائل فمن تعدی هذه یسیرا وقع فی هذه.

و منها قوله الصاحب مناسب کان یقال الصدیق نسیب الروح و الأخ نسیب البدن قال أبو الطیب ما الخل إلا من أود بقلبه و أری بطرف لا یری بسوائه { 3) دیوانه 1:4. } .

و منها قوله الصدیق من صدق غیبه من هاهنا أخذ أبو نواس قوله فی المنهوکه { 4) المنهوک من الرجز و المنسرح:ما ذهب ثلثاه و بقی ثلثه،کقوله فی الرجز: *یا لیتنی فیها جذع*و قوله فی المنسرح:*ویل أم سعد سعدا*. } هل لک و الهل خبر

و منها قوله الهوی شریک العمی هذا مثل قولهم حبک الشیء یعمی و یصم قال الشاعر

و عین الرضا عن کل عیب کلیله

کما أن عین السخط تبدی المساویا { 1) لعبد اللّه بن معاویه،الأغانی 12:214. } .

و منها قوله رب بعید أقرب من قریب و قریب أبعد من بعید هذا معنی مطروق قال الشاعر لعمرک ما یضر البعد یوما إذا دنت القلوب من القلوب.

و قال الأحوص إنی لأمنحک الصدود و إننی قسما إلیک مع الصدود لأمیل { 2) الأغانی. } .

و قال البحتری و نازحه و الدار منها قریبه و ما قرب ثاو فی التراب مغیب.

و منها قوله و الغریب من لم یکن له حبیب یرید بالحبیب هاهنا المحب لا المحبوب قال الشاعر أسره المرء والداه و فیما

و منها قوله من تعدی الحق ضاق بمذهبه یرید بمذهبه هاهنا طریقته و هذه استعاره و معناه أن طریق الحق لا مشقه فیها لسالکها و طرق الباطل فیها المشاق و المضار و کان سالکها سالک طریقه ضیقه یتعثر فیها و یتخبط فی سلوکها.

و منها قوله من اقتصر علی قدره کان أبقی له هذا مثل

قوله رحم الله امرأ عرف قدره و لم یتعد طوره.

و قال من جهل قدره قتل نفسه.

و قال أبو الطیب و من جهلت نفسه قدره رأی غیره منه ما لا یری.

و منها قوله أوثق سبب أخذت به سبب بینک و بین الله سبحانه هذا من قول الله تعالی فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی لاَ انْفِصامَ لَها { 1) سوره البقره 256. } .

و منها قوله فمن لم یبالک فهو عدوک أی لم یکترث بک و هذه الوصاه خاصه بالحسن ع و أمثاله من الولاه و أرباب الرعایا و لیست عامه للسوقه من أفناء الناس و ذلک لأن الوالی إذا أنس من بعض رعیته أنه لا یبالیه و لا یکترث به فقد أبدی صفحته و من أبدی لک صفحته فهو عدوک و أما غیر الوالی من أفناء الناس فلیس أحدهم إذا لم یبال الآخر بعدو له .

و منها قوله قد یکون الیأس إدراکا إذا کان الطمع هلاکا هذا مثل قول القائل من عاش لاقی ما یسوء

و المعنی ربما کان بلوغ الأمل فی الدنیا و الفوز بالمطلوب منها سببا للهلاک فیها و إذا کان کذلک کان الحرمان خیرا من الظفر.

و منها قوله لیس کل عوره تظهر و لا کل فرصه تصاب یقول قد تکون عوره العدو مستتره عنک فلا تظهر و قد تظهر لک و لا یمکنک إصابتها.

و قال بعض الحکماء الفرصه نوعان فرصه من عدوک و فرصه فی غیر عدوک فالفرصه من عدوک ما إذا بلغتها نفعتک و إن فاتتک ضرتک و فی غیر عدوک ما إذا أخطأک نفعه لم یصل إلیک ضره.

و منها قوله فربما أخطأ البصیر قصده و أصاب الأعمی رشده من هذا النحو قولهم فی المثل مع الخواطئ سهم صائب و قولهم رمیه من غیر رام و قالوا فی مثل اللفظه الأولی الجواد یکبو و الحسام قد ینبو و قالوا قد یهفو الحلیم و یجهل العلیم .

و منها قوله أخر الشر فإنک إذا شئت تعجلته مثل هذا قولهم فی الأمثال الطفیلیه کل إذا وجدت فإنک علی الجوع قادر و من الأمثال الحکمیه ابدأ بالحسنه قبل السیئه فلست بمستطیع للحسنه فی کل وقت و أنت علی الإساءه متی شئت قادر.

و منها قوله قطیعه الجاهل تعدل صله العاقل هذا حق لأن الجاهل إذا قطعک انتفعت ببعده عنک کما تنتفع بمواصله الصدیق العاقل لک و هذا کما یقول المتکلمون عدم المضره کوجود المنفعه و یکاد أن یبتنی علی هذا قولهم کما أن فعل المفسده قبیح من البارئ فالإخلال باللطف منه أیضا یجب أن یکون قبیحا.

و منها قوله من أمن الزمان خانه و من أعظمه أهانه مثل الکلمه الأولی قول الشاعر و من یأمن الدنیا یکن مثل قابض علی الماء خانته فروج الأنامل.

و قالوا احذر الدنیا ما استقامت لک و من الأمثال الحکمیه من أمن الزمان ضیع ثغرا مخوفا و مثل الکلمه الثانیه قولهم الدنیا کالأمه اللئیمه المعشوقه کلما ازددت لها عشقا و علیها تهالکا ازدادت إذلالا و علیک شطاطا.

و قال أبو الطیب و هی معشوقه علی الغدر لا تحفظ عهدا و لا تتمم وصلا

شیم الغانیات فیها فلا أدری

لذا أنث اسمها الناس أم لا { 1) دیوانه 3:130. } .

و منها قوله لیس کل من رمی أصاب هذا معنی مشهور قال أبو الطیب ما کل من طلب المعالی نافذا فیها و لا کل الرجال فحولا.

و منها قوله إذا تغیر السلطان تغیر الزمان فی کتب الفرس أن أنوشروان جمع عمال السواد و بیده دره یقلبها فقال أی شیء أضر بارتفاع السواد و أدعی إلی محقه أیکم قال ما فی نفسی جعلت هذه الدره فی فیه فقال بعضهم انقطاع الشرب و قال بعضهم احتباس المطر و قال بعضهم استیلاء الجنوب و عدم الشمال فقال لوزیره قل أنت فإنی أظن عقلک یعادل عقول الرعیه کلها أو یزید علیها قال تغیر رأی السلطان فی رعیته و إضمار الحیف لهم و الجور علیهم فقال لله أبوک بهذا العقل أهلک آبائی و أجدادی لما أهلوک له و دفع إلیه الدره فجعلها فی فیه .

و منها قوله سل عن الرفیق قبل الطریق و عن الجار قبل الدار و قد روی هذا الکلام مرفوعا و فی المثل جار السوء کلب هارش و أفعی ناهش.

و فی المثل الرفیق إما رحیق أو حریق إِیَّاکَ أَنْ تَذْکُرَ مِنَ الْکَلاَمِ مَا یَکُونُ مُضْحِکاً وَ إِنْ حَکَیْتَ ذَلِکَ عَنْ غَیْرِکَ

وَ إِیَّاکَ وَ مُشَاوَرَهَ النِّسَاءِ فَإِنَّ رَأْیَهُنَّ إِلَی أَفْنٍ وَ عَزْمَهُنَّ إِلَی وَهْنٍ وَ اکْفُفْ عَلَیْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِکَ إِیَّاهُنَّ فَإِنَّ شِدَّهَ الْحِجَابِ أَبْقَی عَلَیْهِنَّ وَ لَیْسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِکَ مَنْ لاَ یُوثَقُ بِهِ عَلَیْهِنَّ وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلاَّ یَعْرِفْنَ غَیْرَکَ فَافْعَلْ وَ لاَ تُمَلِّکِ الْمَرْأَهَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا فَإِنَّ الْمَرْأَهَ رَیْحَانَهٌ وَ لَیْسَتْ بِقَهْرَمَانَهٍ وَ لاَ تَعْدُ بِکَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ لاَ تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لِغَیْرِهَا وَ إِیَّاکَ وَ التَّغَایُرَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِ غَیْرَهٍ فَإِنَّ ذَلِکَ یَدْعُو الصَّحِیحَهَ إِلَی السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَهَ إِلَی الرِّیَبِ وَ اجْعَلْ لِکُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ فَإِنَّهُ أَحْرَی أَلاَّ یَتَوَاکَلُوا فِی خِدْمَتِکَ وَ أَکْرِمْ عَشِیرَتَکَ فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ وَ أَصْلُکَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ وَ یَدُکَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ اسْتَوْدِعِ اللَّهَ دِینَکَ وَ دُنْیَاکَ وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَکَ فِی الْعَاجِلَهِ وَ الآْجِلَهِ وَ الدُّنْیَا وَ الآْخِرَهِ وَ السَّلاَمُ .

نهاه أن یذکر من الکلام ما کان مضحکا لأن ذلک من شغل أرباب الهزل و البطاله و قل أن یخلو ذلک من غیبه أو سخریه ثم قال و إن حکیت ذلک عن غیرک فإنه کما یستهجن الابتداء بذلک یستهجن حکایته عن الغیر و ذلک کلام فصیح أ لا تری أنه لا یجوز الابتداء بکلمه الکفر و یکره أیضا حکایتها

و قال عمر لما نهاه

رسول الله ص

أن یحلف بالله فما حلفت به ذاکرا و لا آثرا و لا حاکیا .

و کان یقال من مازح استخف به و من کثر ضحکه قلت هیبته.

فأما مشاوره النساء فإنه من فعل عجزه الرجال قال الفضل بن الربیع أیام الحرب بین الأمین و المأمون فی کلام یذکر فیه الأمین و یصفه بالعجز ینام نوم الظربان و ینتبه انتباهه الذئب همه بطنه و لذته فرجه لا یفکر فی زوال نعمه و لا یروی فی إمضاء رأی و لا مکیده قد شمر له عبد الله عن ساقه و فوق له أشد سهامه یرمیه علی بعد الدار بالحتف النافذ و الموت القاصد قد عبی له المنایا علی متون الخیل و ناط له البلایا بأسنه الرماح و شفار السیوف فکأنه هو قال هذا الشعر و وصف به نفسه و أخاه یقارع أتراک ابن خاقان لیله

و نحن معه نجری إلی غایه إن قصرنا عنها ذممنا و إن اجتهدنا فی بلوغها انقطعنا و إنما نحن شعب من أصل إن قوی قوینا و إن ضعف ضعفنا إن هذا الرجل قد ألقی بیده إلقاء الأمه الوکعاء یشاور النساء و یعتزم علی الرؤیا قد أمکن أهل الخساره و اللهو من سمعه فهم یمنونه الظفر و یعدونه عقب الأیام و الهلاک أسرع إلیه من السیل إلی قیعان الرمل.

قوله ع فإن رأیهن إلی أفن الأفن بالسکون النقص و المتأفن

المتنقص یقال فلان یتأفن فلانا أی یتنقصه و یعیبه و من رواه إلی أفن بالتحریک فهو ضعف الرأی أفن الرجل یأفن أفنا أی ضعف رأیه و فی المثل إن الرقین تغطی أفن الأفین { 1) اللسان(أفن،رقن)و الرقین:الدرهم؛سمی بذلک للترقین الذی فیه؛یعنون الخط. } و الوهن الضعف .

قوله و اکفف علیهن من أبصارهن من هاهنا زائده و هو مذهب أبی الحسن الأخفش فی زیاده من فی الموجب و یجوز أن یحمل علی مذهب سیبویه فیعنی به فاکفف علیهن بعض أبصارهن.

ثم ذکر فائده الحجاب و نهاه أن یدخل علیهن من لا یوثق به و قال إن خروجهن أهون من ذلک و ذلک لأن من تلک صفته یتمکن من الخلوه ما لا یتمکن منه من یراهن فی الطرقات.

ثم قال إن استطعت ألا یعرفن غیرک فافعل کان لبعضهم بنت حسناء فحج بها و کان یعصب عینیها و یکشف للناس وجهها فقیل له فی ذلک فقال إنما الحذر من رؤیتها الناس لا من رؤیه الناس لها .

قال و لا تملک المرأه من أمرها ما جاوز نفسها أی لا تدخلها معک فی تدبیر و لا مشوره و لا تتعدین حال نفسها و ما یصلح شأنها.

فإن المرأه ریحانه و لیست بقهرمانه

أی إنما تصلح للمتعه و اللذه و لیست وکیلا فی مال و لا وزیرا فی رأی .

ثم أکد الوصیه الأولی فقال لا تعد بکرامتها نفسها هذا هو قوله و لا تملکها من أمرها ما جاوز نفسها .

ثم نهاه أن یطمعها فی الشفاعات.

و روی الزبیر بن بکار قال کانت الخیزران کثیرا ما تکلم موسی ابنها لما استخلف فی الحوائج و کان یجیبها إلی کل ما تسأل حتی مضت أربعه أشهر من خلافته و تتألی الناس علیها و طمعوا فیها فکانت المواکب تغدو إلی بابها و کلمته یوما فی أمر فلم یجد إلی إجابتها سبیلا و احتج علیها بحجه فقالت لا بد من إجابتی فقال لا أفعل قالت إنی قد ضمنت هذه الحاجه لعبد الله بن مالک فغضب موسی و قال ویلی علی ابن الفاعله قد علمت أنه صاحبها و الله لا قضیتها لک و لا له قالت و الله لا أسألک حاجه أبدا قال إذن و الله لا أبالی فقامت مغضبه فقال مکانک تستوعبی کلامی و أنا و الله بریء من قرابتی من رسول الله ص لئن بلغنی أنه وقف أحد من قوادی و خاصتی و خدمی و کتابی علی بابک لأضربن عنقه و أقبضن ماله فمن شاء فلیلزم ذلک ما هذه المواکب التی تغدو إلی بابک کل یوم أ ما لک مغزل یشغلک أو مصحف یذکرک أو بیت یصونک إیاک ثم إیاک أن تفتحی فاک فی حاجه لملی أو ذمی فانصرفت و ما تعقل ما تطأ علیه و لم تنطق عنده بحلوه و لا مره بعدها حتی هلک.

و أخذ هذه اللفظه منه و هی قوله إن المرأه ریحانه و لیست بقهرمانه الحجاج فقالها للولید بن عبد الملک روی ابن قتیبه فی کتاب عیون الأخبار قال دخل الحجاج علی الولید بن عبد الملک و علیه درع و عمامه سوداء و فرس عربیه و کنانه و ذلک فی أول قدمه قدمها علیه من العراق فبعثت أم البنین بنت عبد العزیز بن مروان و هی تحت الولید إلیه من هذا الأعرابی المستلئم فی السلاح عندک و أنت فی غلاله فأرسل إلیها هذا الحجاج فأعادت إلیه الرسول فقال تقول لک و الله لأن یخلو بک ملک الموت فی الیوم أحیانا أحب

إلی من أن یخلو بک الحجاج فأخبره الولید بذلک و هو یمازحه فقال یا أمیر المؤمنین دع عنک مفاکهه النساء بزخرف القول فإنما المرأه ریحانه و لیست بقهرمانه فلا تطلعها علی سرک و مکایده عدوک فلما دخل الولید علیها أخبرها و هو یمازحها بمقاله الحجاج فقالت یا أمیر المؤمنین حاجتی أن تأمره غدا أن یأتینی مسلما ففعل ذلک فأتاها الحجاج فحجبته فلم یزل قائما ثم أذنت له فقالت یا حجاج أنت الممتن علی أمیر المؤمنین بقتلک ابن الزبیر و ابن الأشعث أما و الله لو لا أن الله علم أنک شر خلقه ما ابتلاک برمی الکعبه الحرام و لا بقتل ابن ذات النطاقین أول مولود فی دار هجره الإسلام و أما نهیک أمیر المؤمنین عن مفاکهه النساء و بلوغ لذاته و أوطاره فإن کن ینفرجن عن مثلک فما أحقه بالأخذ منک و إن کن ینفرجن عن مثله فهو غیر قابل لقولک أما و الله لقد نقص نساء أمیر المؤمنین الطیب من غدائرهن فبعنه فی أعطیه أهل الشام حین کنت فی أضیق من قرن قد أظلتک رماحهم و أثخنک کفاحهم و حین کان أمیر المؤمنین أحب إلیهم من أبنائهم و آبائهم فأنجاک الله من عدو أمیر المؤمنین بحبهم إیاه قاتل الله القائل حین ینظر إلیک و سنان غزاله بین کتفیک أسد علی و فی الحروب نعامه

قم فاخرج فقام فخرج { 1) ذکر صاحب الأغانی أن غزاله الحروریه لما دخلت علی الحجاج هی و شبیب بالکوفه تحصن منها، و أغلق علیه قصره؛فکتب إلیه عمران بن حطان-و قد کان الحجاج لج فی طلبه: أسد علیّ و فی الحروب نعامه ربداء تجفل من صفیر الصّافر هلاّ برزت إلی غزاله فی الوغی بل کان قلبک فی جناحی طائر صدعت غزاله قلبه بفوارس ترکت مدابره کأمس الدّابر. }

بعض ما قیل فی الغیره من الشعر

فأما قوله ع إیاک و التغایر فی غیر موضع غیره فقد قیل هذا المعنی قال بعض المحدثین یا أیها الغائر مه لا تغر

و کان مسکین الدارمی أحد من یستهجن الغیره و یستقبح وقوعها فی غیر محلها فمن شعره فی هذا المعنی ما أحسن الغیره فی حینها

و قال أیضا ألا أیها الغائر المستشیط

إذا الله لم یعطه ودها

و قال أیضا و لست امرأ لا أبرح الدهر قاعدا فأما قوله و اجعل لکل إنسان من خدمک عملا تأخذه به فقد قالت الحکماء هذا المعنی قال أبرویز فی وصیته لولده شیرویه و انظر إلی کتابک فمن کان منهم ذا ضیاع قد أحسن عمارتها فوله الخراج و من کان منهم ذا عبید قد أحسن سیاستهم و تثقیفهم فوله الجند و من کان منهم ذا سراری و ضرائر قد أحسن القیام علیهن فوله النفقات و القهرمه و هکذا فاصنع فی خدم دارک و لا تجعل أمرک فوضی بین خدمک فیفسد علیک ملکک.

و أما قوله فأکرم عشیرتک فإنهم جناحک فقد تقدم منا کلام فی وجوب الاعتضاد بالعشائر

اعتزاز الفرزدق بقومه

روی أبو عبیده قال کان الفرزدق لا ینشد بین یدی الخلفاء و الأمراء إلا قاعدا

فدخل علی سلیمان بن عبد الملک یوما فأنشده شعرا فخر فیه بآبائه و قال من جملته تالله ما حملت من ناقه رجلا مثلی إذا الریح لفتنی علی الکور { 1) من قصیده فی دیوانه 1:262-267؛و ذکر فیه أنّه مدح بها یزید بن عبد الملک. } .

فقال سلیمان هذا المدح لی أم لک قال لی و لک یا أمیر المؤمنین فغضب سلیمان و قال قم فأتمم و لا تنشد بعده إلا قائما فقال الفرزدق لا و الله أو یسقط إلی الأرض أکثری شعرا فقال سلیمان ویلی علی الأحمق ابن الفاعله لا یکنی و ارتفع صوته فسمع الضوضاء بالباب فقال سلیمان ما هذا قیل بنو تمیم علی الباب قالوا لا ینشد الفرزدق قائما و أیدینا فی مقابض سیوفنا قال فلینشد قاعدا

وفود الولید بن جابر علی معاویه

و روی أبو عبید الله محمد بن موسی بن عمران المرزبانی قال کان الولید بن جابر بن ظالم الطائی ممن وفد علی رسول الله ص فأسلم ثم صحب علیا ع و شهد معه صفین و کان من رجاله المشهورین ثم وفد علی معاویه فی الاستقامه { 2) کذا فی الأصول. } و کان معاویه لا یثبته { 3) کذا فی ا و هو الصواب،و فی ب:«لا ینسبه». } معرفه بعینه فدخل علیه فی جمله الناس فلما انتهی إلیه استنسبه فانتسب له فقال أنت صاحب لیله الهریر قال نعم قال و الله ما تخلو مسامعی من رجزک تلک اللیله و قد علا صوتک أصوات الناس و أنت تقول شدوا فداء لکم أمی و أب

قال نعم أنا قائلها قال فلما ذا قلتها قال لأنا کنا مع رجل لا نعلم خصله

توجب الخلافه و لا فضیله تصیر إلی التقدمه إلا و هی مجموعه له کان أول الناس سلما و أکثرهم علما و أرجحهم حلما فات الجیاد فلا یشق غباره یستولی علی الأمد فلا یخاف عثاره و أوضح منهج الهدی فلا یبید مناره و سلک القصد فلا تدرس آثاره فلما ابتلانا الله تعالی بافتقاده و حول الأمر إلی من یشاء من عباده دخلنا فی جمله المسلمین فلم ننزع یدا عن طاعه و لم نصدع صفاه جماعه علی أن لک منا ما ظهر و قلوبنا بید الله و هو أملک بها منک فاقبل صفونا و أعرض عن کدرنا و لا تثر کوامن الأحقاد فإن النار تقدح بالزناد قال معاویه و إنک لتهددنی یا أخا طیئ بأوباش العراق أهل النفاق و معدن الشقاق فقال یا معاویه هم الذین أشرقوک بالریق و حبسوک فی المضیق و ذادوک عن سنن الطریق حتی لذت منهم بالمصاحف و دعوت إلیها من صدق بها و کذبت و آمن بمنزلها و کفرت و عرف من تأویلها ما أنکرت فغضب معاویه و أدار طرفه فیمن حوله فإذا جلهم من مضر و نفر قلیل من الیمن فقال أیها الشقی الخائن إنی لإخال أن هذا آخر کلام تفوه به و کان عفیر { 1) ا:«عفیره». } بن سیف بن ذی یزن بباب معاویه حینئذ فعرف موقف الطائی و مراد معاویه فخافه علیه فهجم علیهم الدار و أقبل علی الیمانیه فقال شاهت الوجوه ذلا و قلا و جدعا و فلا کشم الله هذه الأنف کشما { 2) ب:«کثم»تحریف صوابه من ا،و کشم الأنف:استأصله قطعا. } مرعبا ثم التفت إلی معاویه فقال إنی و الله یا معاویه ما أقول قولی هذا حبا لأهل العراق و لا جنوحا إلیهم و لکن الحفیظه تذهب الغضب لقد رأیتک بالأمس خاطبت أخا ربیعه یعنی صعصعه بن صوحان و هو أعظم جرما عندک من هذا و أنکأ { 3) کذا فی ا.و فی ب:«و إذکاء». } لقلبک و أقدح فی صفاتک و أجد فی عداوتک و أشد انتصارا فی حربک ثم أثبته و سرحته و أنت الآن مجمع علی قتل هذا زعمت استصغارا لجماعتنا فإنا لا نمر و لا نحلی و لعمری لو وکلتک أبناء قحطان إلی قومک لکان جدک العاثر و ذکرک الداثر

و حدک المفلول و عرشک المثلول فاربع علی ظلعک { 1) اربع علی ظلعک،أی توقف. } و اطونا علی بلالتنا { 2) اطونا علی بلالتنا؛أی احتملنا علی ما فینا من إساءه. } لیسهل لک حزننا و یتطامن لک شاردنا فإنا لا نرام بوقع الضیم و لا نتلمظ جرع الخسف و لا نغمز بغماز الفتن و لا نذر علی الغضب فقال معاویه الغضب شیطان فاربع نفسک أیها الإنسان فإنا لم نأت إلی صاحبک مکروها و لم نرتکب منه مغضبا و لم ننتهک منه محرما فدونکه فإنه لم یضق عنه حلمنا و یسع غیره فأخذ عفیر بید الولید و خرج به إلی منزله و قال له و الله لتئوبن بأکثر مما آب به معدی من معاویه و جمع من بدمشق من الیمانیه و فرض علی کل رجل دینارین فی عطائه فبلغت أربعین ألفا فتعجلها من بیت المال و دفعها إلی الولید و رده إلی العراق

کاشانی

(و ایاک و مشاوره النساء) و بپرهیز از مشورت کردن با زنان (فان رایهن الی افن) پس به درستی که فکر ایشان مودی می شود به ضعف و نقصان (و عزمهن الی وهن) و قصد ایشان راجع می شود به سستی و عدم اتقان (و اکفف علیهن) و بازدار بر ایشان (من ابصارهن) دیده های ایشان را (بحجابک ایاهن) به پرده نشاندن تو ایشان را (فان شده الحجاب) پس به درستی که مشقت پرده نشانیدن (ابقی علیهن) پاینده تر است بر ایشان (و لیس خروجهن) و نیست بیرون رفتن زنان (باشد من ادخالک) سخت تر از درآوردن تو (من لا یوثق به علیهن) کسی را که اعتماد نتوان کرد از مردان بر ایشان (و ان استطعت ان لا یعرفن غیرک) و اگر توانی که نشناسند غیر تو را (فافعل) پس بکن آنچنان (و لا تملک المرئه) و باید که مالک نگردانی زن را (من امرها) از کار خودش (ما جاوز نفسها) آنچه متجاوز باشد از قدر ضروری نفس او از متاع (فان المرئه ریحانه) پس به درستی که زن ریحانه است. یعنی محل لذت است و استمتاع (و لیست بقهرمانه) ونیست کارفرما در افعال و اوضاع (و لا تعد بکرامتها) و در مگذر به سبب حرمت و کرامت ایشان (نفسها) از نفس ایشان به آنچه دوست دارند از کسوت و مانند آن (و لا تطمعها) و به طمع مینداز ایشان را (ان تشفع لغیرها) که شفاعت کنند مر غیر خود را (و ایاک و التغایر) و بپرهیز از غیرت بر زن و ناموس آوردن به چیزی یعنی از متهم ساختن زن به فساد. (فی غیر موضع غیره) در غیر جای غیرت بردن و تهمت زدن (فان ذلک) پس به درستی که غیرت بردن (یدعوا الصحیحه) می خواند زن تندرست را (الی السقم) به بیماری (و البریه الی الریب) و زن عاری از فساد را به گمان و بدکاری.

آملی

قزوینی

و حذر باد ترا از مشورت با زنان چه رایهای ایشان رو به ضعف دارد و عزمهای ایشان رو به سستی و از احادیث مشهوره است شاوروهن و خالفوهن و خوب گفته اند: اگر خوب بودی زن و رای زن زنانرا مزن نام بودی نه زن و منع کن بر ایشان از چشمهای ایشان بحجاب کردن تو ایشان را یعنی مگذار بیرون روند و چشم ایشان بر مردم افتد که سخت گرفتن حجاب باقی تر است بر ایشان یعنی هر چند بیش در حجابند از عواض فساد بیشتر محفوظند ان الکریمه ربما ازری بها لین الحجاب و ضعف من لا یحرم و کذاک حوضک ان اضعت فانه یوطا و یشرب ماوه و یهدم و نیست بیرون شدن ایشان سخت تر و بدتر از داخل ساختن تو آن کس را که محل اعتماد نیست برایشان خواه از مردان و خواه از زنان چه بنای امر براربه نیست بلکه بر مطلق ریبه است و گاه باشد ریبه در داخل کردن بعضی مردم نالایق در خانه بیشتر از بیرون شدن زنان باشد یا مفسده در ادخال بعضی از زنان برایشان بیش از مردان باشد و اگر توانی که نشناسند ایشان غیر ترا چنان کن قهرمان فارسی معربست نزدیک بمعنی کارفرما و سرکار و سرهنگ و صاحب فرمان یعنی مالک مساز زن را از کار خود و بیرون از آنچه بنفس او متعلق است یعنی کاری که باو متعلق نیست از رتق و فتق امور معیشت و سیاست خدم و حشم او را در آن دخل مده و دست او در تصرف و مدخل در آن مگشا که زن ریحانه است یعنی آلت تمتع و تلذذ آدمی است نه قهرمانه یعنی حکمران و صاحب اختیار و متسلط بر امور نیست و مگذران کرامت او را از نفس او. هم در معنی سخن سابق است یعنی نهایت کرامت او آن است که او را در اموری که متعلق بنفس او است پاس داری و تصرف دهی و التماس او بشنوی و باید هیچ از آن نگذرانی و بطمع مینداز او را آنکه شفاعت کند از برای غیر خود و این شبیه بذکر خاص است بعد از عام از برای اهتمام و در عهد سابق سرزنش می کرده اند کسی را که در حاجات متوسل بشفاعت زنان می شده است و هم آنکس را از ملوک و اکابر که عمل بر شفاعت زنان می کرده اند و امروز عیب ندانند و بر آن انکار نکنند و الحق بی عیب نباشد که فروج نساء شفاعت ذکور رجال نماید شاعری در حاجت خود باولاد بزرگی متوسل میشود حاصل نمی شود. بحرم او متوسل می شود حاصل می شود می گوید: لیس الشفیع الذی یاتیک موتزرا مثل الشفیع الذی یاتیک عریانا و حذر باد ترا از غیرت بردن و بدگمانی کردن در غیر موضع غیرت چه بدرستی که این معنی میخواند صحیح را به بیماری و بری را بشک و اندیشه یعنی دلهای عفایف را فاسد می گرداند و در دلهای ایشان ریبی می افکند این معنی پیش خردمندان ظاهر است و با بیخردان کودن اثبات آن مشکل است و گفته اند کثره الغیره اضجار کما ان قلتها اغترار و بالجمله غیرت باندازه صواب باشد و افراط و تفریط در آن خطا و در ذم افراط در غیرت و مانند آن گفته اند: (و من التوقی ترک الافراط فی التوقی) و این سخن فاصل است و آنان که در این امور و امثال این زیاده توقی و تحذر می نمایند غالب اوقات در آن به فتنه می افتند و غیرت الهی عجز ایشان ظاهر می گرداند

لاهیجی

«و ایاک و مشاوره النساء، فان رایهن الی افن و عزمهن الی وهن. و اکفف علیهن من ابصارهن بحجابک ایاهن، فان شده الحجاب ابقی علیهن و لیس خروجهن باشد من ادخالک من لایوثق به علیهن و ان استطعت ان لایعرفن غیرک فافعل و لا تملک المراه من امرها ماجاوز نفسها، فان المراه ریحانه و لیست بقهرمانه و لا تعد بکرامتها نفسها و لا تطمعها فی ان تشفع لغیرها. و ایاک و التغایر فی غیر موضع غیره، فان ذلک یدعوا الصحیحه الی السقم و البرئیه الی الریب.

یعنی و بر حذر باش از مشورت کردن با زنان، پس به تحقیق که رای و تدبیر ایشان منتهی است به ضعف و ناتوانی در عقل و اراده ی ایشان منجر است به سستی در اعتقاد، زیرا که زنان در عقل و دین ناقص باشند و بازدار زنان را از دیدن ایشان مر نامحرم را به مستور داشتن تو مر ایشان را، پس به تحقیق که شدت مستور بودن ایشان باقی دارنده تر است مر عفت و عصمت ایشان را و نیست بیرون رفتن ایشان از منزلهای خود سخت تر از داخل کردن تو بر ایشان کسی را که اعتمادی به او نباشد، یعنی داخل مگردان بر ایشان نه از مرد و نه از زن کسانی را که وثوق و اعتماد بر آنها نباشد در مفتون ساختن زنان و اگر قادر و توانا باشی بر عملی که ایشان نشناسند به سبب آن غیر تو را پس بکن آن عمل را و مالک و مسلط نگردان زنان را در کار و شغل ایشان به آن قدری که تجاوز کنند از مرتبه ی نفس خودشان. یعنی تجاوز کنند از مرتبه ی زن بودن به مرتبه ی مرد بودن، یعنی مشغول گردند به شغلهای متعلقه به مردان، پس به تحقیق که زنان ریحان باشند و مصرف آنها بوئیدن است نه اینکه کارفرما و قائم مقام مردان باشند و شغل ایشان امر و نهی (نمی تواند باشد) و تجاوز مکن در گرامی داشتن ایشان از امور متعلقه به نفس ایشان، یعنی در امور غیر متعلقه به ایشان باید در نزد تو گرامی نباشند، تا رضاجویی ایشان نمایی در آن و به طمع مینداز ایشان را در اینکه شفاعت کنند از برای غیر خودشان. و برحذر باش از اینکه در غیرت و غضب بیندازی زنان را در جایی که مکان غیرت ایشان باشد، یعنی تزویج کنی با ایشان کسی را که باعث غیرت و غضب ایشان شود از جهت او، پس به تحقیق که به غیرت انداختن ایشان به تقریب زن کردن، می خواند زن صحیحه ی عفیفه را به سوی معیوب و ناسازگار گردیدن و بری از عیب و فاحشه بودن را به سوی ریبه و عیب ناک و فاحشه گشتن.

خوئی

(افن): الافن بسکون الفاء، النقص، و افن الرجل یافن افنا ای ضعف رایه (الوهن): الضعف، (القهرمانه): فارسی معرب. الاعراب: و اکفف علیهن من ابصارهن قال الشارح المعتزلی (ص 124 ج 16 ط مصر): من هاهنا زائده و هو مذهب ابی الحسن الاخفش من زیاده من فی الموجب، و یجوز ان یحمل علی مذهب سیبویه فیعنی به: فاکفف علیهن بعض ابصارهن، باشد خبر لیس، و الباء زائده، لا تعد: نهی من عدا یعدو ای لا تجاوز، التغایر: تفاعل من الغیره و هی الرقابه فی النساء. ثم توجه (علیه السلام) فی آخر وصیته الی المعامله مع النساء و الخدم و هم اهل البیت و الخاصه و وصی فی النساء بامور: 1- ترک المشاوره معهن لضعف الرای و وهن العزم و التصمیم فی الامور. 2- کف ابصارهن عن الاجانب و زهره الدنیا بواسطه الحجاب علیهن فانه موجب لبقائهن و وفائهن للزوج. 3- عدم ادخال الرجال الاجانب علیهن فی البیت اذا کانوا اهل ریب و فتنه. 4- عدم احاله تدبیر امور البیت من شراء الحوائج و الامور الخارجه عن تدبیر انفسهن علیهن لان ذلک یوذیهن و یذهب بجمالهن و بهائهن و ینقض من الاستمتاع بوجودهن. 5- عدم اجابتهن فی الشفاعه و الوساطه للاغیار، فانه یوجب توجههم الیهن و یودی الی فسادهن یوما ما. 6- عدم اظهار الغیره علیهن فی غیر موضعها، و المقصود المنع من سوء الظن بهن ضنا علیهن و شغفا بحبهن فانه یوجب سوقهن الی الفساد، و یلوث براءه ساحتهن بالریب و عدم الاعتماد.

مبادا سخنی بگوئی که خنده آور باشد و اگر چه از دیگری آنرا حکایت کنی. مبادا با زنان خانه خود در کارهایت مشورت کنی زیرا رای آنان سست است و تصمیمشان ناپایدار است، با حجاب خود جلو دیده آنانرا برگیر زیرا هر چه در پرده باشند بهتر می ماند و سالمترند، بیرون رفتن آنها از خانه و گردش آنان در کوی و برزن از آن بدتر نیست که بیگانه ای که مورد اطمینان نباشد نزد آنها آوری و با او مشورت کنند، و اگر بتوانی آنها را چنان داری که جز تو را نشناسند همین کن. زن را به بیش از آنچه راجع بخود او است بر کارها سر کار و صاحب اختیار مکن، زیرا زن چون گل است و جنس لطیف و قهرمان و کارگزار نیست، و نباید از اندازه احترام و شایستگی خود تجاوز نماید، زن را بطمع می اندازد که پیش تو واسطه ی انجام کار دیگران شود، و مبادا بی جا غیرت ورزی کنی و بدنبال بدبینی باشی که این خود زن درست و پارسا را بیمار و ناهموار سازد و زن پاکدامن را بسوی آلودگی کشد.

شوشتری

(و ایاک و مشاوره النساء) ففی الخبر کان النبی (صلی الله علیه و آله) اذا اراد الحرب دعا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) نساءه فاستشار هن ثم خالفهن. و قالوا: لا تستشیروا معلما و لا راعی غنم و لا کثیر القعود مع النساء. و قال ابن ابی الحدید قال الفضل بن الربیع- یصف الامین بالعجز ایام محاربته المامون- ان هذا الرجل قد القی بیده القاء الامه الوکعاء، یشاور النساء و یعتزم علی الرویا. (فان رایهن الی افن) بفتحتین ای: الضعف. (و عزمهن الی و هن) قال کعب ابن زهیر: و ما تدوم علی العهد الذی زعمت کما تلون فی اثوابها الغول و لا تمسک بالوعد الذی زعمت الا کما تمسک الماء الغرابیل کانت مواعید عرقوب لها مثلا و ما مواعیدها الا الاباطیل و قال آکل المرار: ان من غره النساء بشی ء بعد هند لجاهل مغرور حلوه العین و اللسان و مر کل شی ء یجن منها الضمیر کل انثی و ان بدالک منها آیه الحب حبها خیتعور و قال طفیل الغنوی: ان النساء متی ینهین عن خلق فانه واجب لابد مفعول و قال نهشل بن حری: و عهد الغانیات کعهد قین ونت عنه الجعائل مستذاق کبرق لاح یعجب من بعید و لا یغنی الحرائم من لماق و قال آخر: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فلا تحسبن هندا لها الغدر و حدها سجیه نفس کل غانیه هند و فی (الاغانی): بلغ ملک ضیزن الخزاعی صاحب الحضر- و الحضر قصر بحیال تکریت بین دجله و الفرات- الشام و اغار فاصاب اختا لسابور ذی الاکتاف، فجمع له سابور و سار الیه، فاقام علی الحضر اربع سنین لا یستغل منهم شیئا. ثم ان النضیره بنت ضیزن- و کانت من اجمل اهل دهرها- حاضت فاخرجت الی الربض- و کذلک کانوا یفعلون بنسائهم اذا حضن- و کان سابور من اجمل اهل زمانه، فرآها و راته و عشقها و عشقته فارسلت الیه: ما تجعل لی ان دللتک علی ما تهدم به هذه المدینه و تقتل ابی، قال: احکمک و ارفعک علی نسائی و اخصک بنفسی دونهن. قالت: علیک بحمامه مطوقه و رقاء فاکتب فی رجلها بحیض جاریه بکر تکون زرقاء ثم ارسلها فانها تقع علی حائط المدینه فتتداعی- و کان ذلک طلسمها لا یهدمها الا هو- ففعل و تاهب لهم و قالت له: انا اسقی الحرس الخمر فاذا صرعوا فاقتلهم و ادخل المدینه، ففعل، فتداعت المدینه و فتحها سابور عنوه، فقتل الضیزن و اخرب المدینه و احتمل النضیره بنت الضیزن فاعرس بها بعین التمر، فلم تزل لیلتها تتضور من خشونه فی فرشها و هی من حریر محشو بالقز، فالتمس ما کان یوذیها فاذا هی ورقه آس ملتصقه بعکنه من عکنتها قد اثرت فیها، و کان ینظر الی مخها من لین بشرتها، فقال لها سابور: و یحک! بای شی ء کان ابوک یغذیک؟ قالت: بالزبد و المخ و شهد الابکار من النحل و صفوه الخمر. فقال: و کیف آمنک و قد فعلت بابیک الذی غذاک بما تذکرین ما فعلت؟ فامر رجلا فرکب فرسا جموحا و ضفر غدائرها بذنبه ثم استرکضه فقطعها قطعا، فذلک قول الشاعر: اقفر الحضر من نضیره فالم ر باع منها فجانب الثرثار (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و قال عدی بن زید فی ابیها: و اخو الحضر اذ بناه و اذ دجله تجبی الیه و الخابور شاده مرمرا و جلله کاسا فللطیر فی در ه و کور لم یهبه ریب المنون فباد الملک عنه فبابه مهجور و فی (العقد): قال الهیثم بن عدی: غزا الحارث بن عمرو الغسانی آکل المرار الکندی فلم یصبه فی منزله فاخذ ما وجد له و استاق امراته، فلما اصابها اعجبت به فقالت له: انج فو الله لکانی انظر الیه یتبعک فاغرا فاه کانه بعیر آکل مرار، فاتبعه حتی لحقه فقتله و اخذ امراته فقال لها: هل اصابک؟ قالت: نعم و الله ما اشتملت النساء علی مثله قط، فامر بها فاوقفت بین فرسین ثم استحضر هما حتی تقطعت ثم قال: کل انثی و ان بدا لک منها آیه الود حبها خیتعور (و اکفف علیهن من ابصار هن بحجابک ایا هن فان شده الحجاب ابقی علیهن) و فی روایه (الرسائل) (فان شده الحجاب خیر لک و لهن من الارتیاب). قیل لابنه الخس: لم زنیت و انت سیده نساء قومک؟ قالت: لقرب الوساد و طول السواد. و عن الصادق (علیه السلام): ما اخذ النبی (صلی الله علیه و آله)) علی النساء فی بیعتهن الا یختبین و لا یقعدن مع الرجال فی الخلاء. و عن امیرالمومنین (علیه السلام): انما هلک نساء بنی اسرائیل من قبل القصص و نقش الخضاب. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و قال (علیه السلام): یا اهل العراق نبئت ان نساءکم یدافعن الرجال فی الطریق، اما تستحون. و عن ابی جعفر (ع) استقبل شاب من الانصار امراه بالمدینه- و کانت النساء یتقنعن خلف آذا نهن- فنظر الیها و هی مقبله فلما جازت نظر الیها و دخل فی زقاق فجعل ینظر خلفها و اعترض وجهه عظم فی الحائط او زجاجه فشق وجهه، فلما مضت المراه فاذا الدماء تسیل علی صدره و ثوبه، فقال: و الله لاتین النبی (صلی الله علیه و آله) و لاخبرنه، فاتاه فهبط جبرئیل بایه (قل للمومنین یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم ذلک ازکی لهم ان الله خبیر بما یصنعون). (و لیس خروجهن باشد من ادخالک من لا یوثق به علیهن) و فی الخبر: ان احسن شی ء للنساء ان لا یراهن الرجال و لا یرین الرجال. (و ان استطعت ان لا یعرفن غیرک فافعل) عن بعضهم لئن یری حرمتی الف رجل علی حال تکشف منها و هی لا تراهم احب الی من ان تری رجلا واحدا غیر متکشف. هذا، و فی (الاغانی): کان فی جوار ابان اللاحقی رجل من ثقیف یقال له محمد بن خالد تزوج بعماره الثقفیه- و کانت موسره- و کان محمد عدوا لابان، فقال ابان یحذرها منه: لما رایت البز و الشاره و الفرش قد ضاقت به الحاره و اللوز و السکر یرمی به من فوق ذی الدار و ذی الداره (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و احضروا اللاهین لم یترکوا طبلا و لا صاحب زماره قلت لما ذا؟ قیل اعجوبه محمد زوج عماره لا عمر الله بها بیته و لا راته مدرکا ثاره ماذا رات فیه و ماذا رجت و هی من النسوان مختاره اسود کالسفود ینسی لدی التنور بل محراک قیاره یجری علی اولاده خمسه ارغفه کالریش طیاره و اهله فی الارض من خوفه ان افرطوا فی الاکل سیاره و یحک فری و اعصبی ذاک بی فهذه اختک فراره اذا غفا باللیل فاستیقظی ثم اطفری انک طفاره فلما بلغت قصیدته عماره هربت و خرم من جهتها مالا عظیما، و قال ابان فی فرارها: فصعدت نائله سلما تخاف ان تصعده الفاره (و لا تملک المراه ما جاوز نفسها) فی (الاغانی): بلغ درید بن الصمه ان امراته سبت اخاه فطلقها و قال: معاذ الله ان یشتمن رهطی و ان یملکن ابرامی و نقضی (فان المراه ریحانه) و قد عبر النبی (صلی الله علیه و آله) عنهن بالقواریر، فقال لا نجشه لما حدا بازواجه فی حجه الوداع فاسرعت الابل: (رفقا بالقواریر). هذا، و رای رجل امراه فانشد: ان النساء شیاطین خلقن لنا نعوذ بالله من شر الشیاطین (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فانشدت المراه: ان النساء ریاحین خلقن لکم لابد للناس من شم الریاحین و فی (الاغانی) عن علی بن یحیی قال الحصین بن الضحاک: انشدت ابن مناذر قصیدتی التی اقول فیها (لفقدک ریحانه العسکر) و کانت اول ما قلته من الشعر، فاخذ رداه و رمی به الی السقف و تلقاه برجله و جعل یردد هذا البیت، فقلنا له: اتراه فعل ذلک استحسانا لما قلت؟ انما فعله طنزا بک. فشتمه و شتمنا و کنا بعد ذلک نساله اعاده هذا البیت فیرمی بالحجاره، و یجدد شتم ابن مناذر باقبح ما یقدر علیه. قلت: وجه عیب بیته انه لا مناسبه لاضافه الریحانه الی العسکر. (و لیست بقهرمانه) فی النهایه: فی الخبر (کتب الی قهرمانه) هو کالخازن و الوکیل الحافظ لما تحت یده و القائم بامور الرجل بلغه الفرس. فی تنبیه المسعودی: کانت فی ایام المقتدر امور لم یکن مثلها فی الاسلام، منها غلبه النساء علی الملک و التدبیر، حتی ان جاریه لامه تعرف بثمل القهرمانه کانت تجلس للنظر فی مظالم الخاصه و العامه، و یحضرها الوزیر و الکاتب و القضاه و اهل العلم. و فی (کامل الجزری) فی سنه. قبض المقتدر علی ام موسی القهرمانه بسبب انها زوجت ابنه اختها من احمد بن محمد بن اسحاق بن المتوکل، و اکثرت من النثار و الدعوات و صرفت اموالا جلیله، فسعت اعداوها بها الی المقتدر و قالوا له قد سعت فی الخلافه لاحمد، فقبض علیها و اخذ منها (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اموالا عظیمه و جواهر نفیسه. هذا، و فی (عیون القتیبی) قال خالد الحذاء: خطبت امراه من بنی اسد فجئت لانظر الیها و بینی و بینها رواق یشف، فدعت بجفنه مملوه ثریدا مکلله باللحم فاتت علی آخرها، و اتیت باناء مملو لبنا او نبیذا فشربته حتی کفاته، ثم قالت: یا جاریه! ارفعی السجف فاذا هی جالسه علی جلد اسد و اذا شابه جمیله فقالت: یا عبد الله! انا اسده من بنی اسد علی جلد اسد و هذا مطعمی و مشربی، فان احببت ان تتقدم فافعل، فقلت: انظر. فخرجت و لم اعد. (و لا تعد) بضم الدال، ای: لا تتجاوز. (بکرامتها نفسها، ولا تطمعها فی ان تشفع لغیرها) و (بغیرها) فی (المصریه) غلط. فی (الطبری): قیل ان وفاه الهادی کانت من قبل جوار لامه الخیزران کانت امر تهن بقتله، فذکروا ان الهادی نابذ امه ونافرها لما صارت الیه الخلافه، فصارت (خالصته) الیه یوما فقالت: ان امک تستکسیک فامر لها بخزانه مملوه کسوه- و وجد للخیزران فی منزلها من قراقر الوشی ثمانیه عشر الف قرقر- و کانت الخیزران فی اول خلافه ابنها تقتات علیه فی اموره و تسلک به مسلک ابیه من قبل

فی الاستبداد بالامر و النهی، فارسل الیها الا تخرجی من خفر الکفایه الی بذاءه التبذل فانه لیس من قدر النساء الاعتراض فی امر الملک، و علیک بصلاتک و تسبیحک و تبتلک ولک بعد هذا طاعه مثلک فیما یجب لک، و کانت کثیرا ما تکلمه فی الحوائج فکان یجیبها الی کل ما تساله حتی مضت اربعه اشهر من خلافته و انثال الناس علیها و طمعوا فیها، فکانت المواکب تغدو الی بابها، فکلمته یوما فی امر لم یجد الی اجابتها فیه سبیلا، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فاعتل بعله فقالت: لابد من اجابتی. قال: لا افعل. قالت: فانی قد تضمنت هذه الحاجه لعبد الله بن مالک، فغضب موسی و قال: و یل علی بن الفاعله قد علمت انه صاحبها والله لا قضیتها لک. قالت: اذن و الله لا اسالک حاجه ابدا. قال: اذن و الله لا ابالی. و حمی و غضب، فقامت مغضبه فقال: مکانک حتی تستوعبی کلامی، و الله لئن بلغنی انه وقف ببابک احد من قوادی او احد من خواصی او خدمی لاضربن عنقه و اقبضن ماله، فمن شاء فلیلزم ذلک، ما هذه المواکب التی تغدو و تروح الی بابک کل یوم؟ اما لک مغزل یشغلک او مصحف یذکرک او بیت یصونک؟ ایاک ثم ایاک ما فتحت بابک لملی و لا ذمی. فانصرفت ما تعقل

ما تطا، فلم تنطق عنده بحلوه و لا مره بعدها. و قال بعض الهاشمیین: ان سبب موته انه لما جد فی خلع هارون و البیعه لابنه جعفر خافت الخیزران علی هارون منه، فدست الیه من جواریها لما مرض من قتله بالغم و الجلوس علی وجهه، و وجهت الی یحیی بن خالد ان الرجل قد توفی فاجدد فی امرک و لا تقصر. هذا، و قد اخذ الحجاج اکثر فقرات کلامه (علیه السلام) فی قصه له مع الولید ففی (المروج): وفد الحجاج علی الولید فوجده فی بعض نزهه فاستقبله، فلما رآه ترجل له و جعل یمشی و علیه درع و کنانه و قوس عربیه، فقال له الولید: ارکب. فقال: دعنی استکثر من الجهاد، فان ابن الزبیر و ابن الاشعث شغلانی عنک، فعزم علیه الولید حتی رکب و دخل الولید داره و تفضل فی غلاله ثم اذن للحجاج فدخل علیه فی حاله تلک و اطال الجلوس عنده، فبینما هو یحادثه اذ جاءت جاریه فسارت الولید و مضت ثم عادت فسارته ثم انصرفت، فقال الولید للحجاج: اتدری ما قالت هذه؟ قال: لا. قال: بعثتها الی ابنه عمی ام البنین (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بنت عبدالعزیز تقول: ما مجالستک لهذا الاعرابی المتسلح و انت فی غلاله، فارسلت الیها: انه الحجاج، فراعها ذلک و قالت: و الله ما احب ان یخلوبک و قد قتل الخلق. فقال له الحجاج: دع عنک مفاکهه النساء بزخرف القول فانما المراه ریحانه و لیست بقهرمانه، و لا تطلعهن علی سرک و لا مکایده عدوک، و لا تطمعهن فی غیر انفسهن و لا تشغلهن باکثر من زینتهن، و ایاک و مشاورتهن فی الامور فان رایهن الی افن و عزمهن الی وهن، و اکفف علیهن من ابصارهن بحجبک و لا تملک الواحده منهن من الامور ما تجاوز نفسها، و لا تطمعها فی ان تشفع عندک لغیرها و لا تطل الجلوس معهن فان ذلک اوفر لعقلک و ابین لفضلک. ثم نهض فخرح و دخل الولید علی ام البنین، فقالت: احب ان تامره غدا بالتسلیم علی. فقال: افعل. فلما غدا الحجاج علیه قال له: سر الی ام البنین فسلم علیها فقال: اعفنی من ذلک. فقال: لابد من ذلک، فمضی الیها فحجبته طویلا ثم اذنت له فاقرته قائما و لم تاذن له فی الجلوس، ثم قالت له: ایه یا حجاح! انت الممتن بقتل ابن الزبیر و ابن الاشعث، اما و الله لو لا ان الله جعلک اهون خلقه ما ابتلاک بر می الکعبه. و قالت له فیما قالت: لقد استعلی علیک ابن الاشعث حتی عجعجت و والی علیک الهرار حتی عویت، فلو لا ان الخلیفه نادی فی اهل الیمن و انت فی اضیق من القرن فاظلتک رماحهم و علاک کفاحهم لکنت ماسورا قد اخذ الذی فیه عیناک، و علی هذا فان نساء الخلیفه قد نفضن العطر عن غدائر هن و بعنه فی اعطیه اولیائه، و اما ما اشرت علی الخلیفه من قطع لذاته و بلوغ او طاره من نسائه، فان ینفرجن عن مثل الخلیفه فغیر مجیبک الی ذلک، و ان ینفرجن عن مثل ما انفرجت به امک البظراء عنک من قبح المنظر یالکع، فما احقه ان یقتدی بقولک، قاتل الله الذی یقول: اسد علی و فی الحروب نعامه فتخاء تنفر من صفیر الصافر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) هلا برزت الی غزاله فی الوغی بل کان قلبک فی جناحی طائر ثم امرت جاریه لها فاخرجته، فلما دخل علی الولید قال له: ما کنت فیه؟ قال: و الله ما سکتت حتی کان بطن الارض احب الی من ظهرها. قال: انها بنت عبد العزیز. هذا، و لما تخاصم الفرزدق و امراته الی ابن الزبیر استشفع خبیب بن عبدالله ابن الزبیر للفرزدق عند ابیه، و استشفعت امراه ابن الزبیر لامراه الفرزدق عنده، فقضی ابن الزبیر لامراه الفرزدق، فقال الفرزدق: لیس الشفیع الذی یاتیک متزرا مثل الشفیع الذی یاتیک عریانا و قال آخر: و نبئت لیلی ارسلت بشفاعه الی فهلا نفس لیلی شفیعها؟ (و ایاک و التغایر فی غیر موضع غیره فان ذلک یدعو الصحیحه الی السقم و البریئه الی الریب) فی (عیون ابن قتیبه) قال الخریمی: ما احسن الغیره فی حینها و اقبح الغیره فی غیر حین من لم یزل متهما عرسه مناصبا فیها لرجم الظنون یوشک ان یغریها بالذی یخاف او ینصبها للعیون هذا، و نسب (عیون ابن قتیبه) کلامه (علیه السلام) فی هذه الوصیه فی النساء من اوله الی هنا الی ابن المقفع، و هل ذلک الا جهل منه او عناد، فان کون ذلک کلامه (علیه السلام) ثبت بالاسانید المستفیضه کما عرفت، ثم کیف کون الاصل فیه ابن المقفع و قد عرفت ان الحجاج استعمل اکثره فی قصته مع الولید.

مغنیه

اللغه: الافن و الوهن: الضعف. قهرمانه: وکیله فی التصرف. و التغایر: اظهار الغیره. یتواکلوا: یتکل بعضهم علی بعض. الاعراب: ایاک احذرک، و الباء فی اشد و قهرمانه زائده. المعنی (و ایاک ان تذکر من الکلام ما یکون مضحکا) الا للمطایبه فی حدود الشرع و الاداب. المراه و المشوره: (و ایاک و مشاوره النساء الخ).. لان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: شاوروهن و خالفوهن. و فی صحیح البخاری کتاب الحیض: ان النبی قال: یا معشر النساء ما رایت ناقصات عقل و دین اذهب للب الرجل من احداکن. و کل ما قاله الامام عن المراه فهو عن الله و رسوله بلا تقلیم و تطعیم فی الشکل و الاسلوب. و تقدم الکلام عن ذلک فی شرح الخطبه 78 فقره علی و المراه. و ایضا یاتی عند قول الامام: المراه شر فی الحکمه 238. و بعد، فای انسان جمع فی مشورته بین الوعی و الاخلاص یصح الاخذ بها و الاعتماد علیها رجلا کان ام امراه، و منی انتفی هذان سقطت المشوره عن الاعتبار و ان کان المشیر رجلا، اما نهی النبی و علی عن مشوره النساء فیحمل علی مشوره الجاهلیه، و کان اکثر النساء آنذاک فی معزل عن العلم و تجارب الحیاه، و لا ذنب للمراه فی ذلک اذا قصر الرجل فی تربیتها مع العلم بانها من طینه الرجل، و طبیعتهما واحده، و یشتر کان فی المسوولیه علی قدم المساواه. (و اکفف علیهن من ابصارهن الخ).. یشیر الی الایه 31 من سوره النور: و قل للمومنات یغضضن من ابصارهن (و لیس خروجهن باشد الخ).. لا فرق بین ان یطلق لهن السراح فی الخروج حیث اردن و بین ان یدخل علیهن عاهر فاجر (و لا تملک المراه من امرها ما جاوز نفسها الخ).. اتفقت المذاهب الاسلامیه قولا واحدا علی المراه لایجوز ان تتولی الاماره و السلطان، و فی الحدیث: ما افلح قوم ولوا علیهم امراه. و اختلفوا فی تولیها القضاء: قال ابوحنیفه: یجوز ان تتولی المراه القضاء فی حقوق الناس دون حقوق الله ای الحقوق العامه. و قال غیره: لایجوز اطلاقا. (فان المراه ریحانه) للرقه و الحنان، و الدعه و الاطمئنان (و لیست بقهرمانه) تتصرف فیما یخص الرجل نیابه عنه (و لا تعدو بکرامتها نفسها الخ).. کرامه المراه ان تبقی امراه، و ان تضع نفسها حیث و ضعتها الطبیعه، و لا تتطفل علی وظائف الرجل. و قال الشیخ محمد عبده: این هذه الوصیه من حال الذین یصرفون النساء فی مصالح الامه. (و ایاک و التغایر فی غیر موضعه الخ).. لک ان تغار علی المراه بصیانتها من التبرج و مخالطه المشبوهین، اما الغیره برجم الظنون فانها تشجع المراه السقیمه علی الخیانه، و تغری البریئه بها، و تقول فی نفسها: کنت احرص علی ثقته بامانتی و عفافی، اما و قد اصبحت عنده فی مکان الریب فلم یبق ما احرص علیه.

عبده

… و عزمهن الی وهن: الافن بالتحریک ضعف الرای و الوهن الضعف … من لا یوثق به علیهن: ای اذا ادخلت علی النساء من لا یوثق بامانته فکانک اخرجتهن الی مختلط العامه فای فرق بینهما … و لیست بقهرمانه: القهرمان الذی یحکم فی الامور و یتصرف فیها بامره و لا تعد بفتح فسکون ای لا تجاوز باکرامها نفسها فتکرم غیرها بشفاعتها این هذه الوصیه من حال الذین یصرفون النساء فی مصالح الامه بل و من یختص بخدمتهن کرامه لهن … فی غیر موضع غیره: التغایر اظهار الغیره علی المراه بسوء الظن فی حالها من غیر موجب یتواکلوا یتکل بعضهم علی بعض

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بپرهیز از مشورت و کنگاش با زنها، زیرا اندیشه ایشان رو به ناتوانی و تصمیمشان رو به سستی است، و با حجاب و پوشاندن چشمهای آنها را از دیدار باز دار (مگذار بیرون رفته چشمشان بر مردم افتد) زیرا سخت گرفتن حجاب (پوشیدگی و آراستگی) برای ایشان پاینده تر است (هر چند در حجاب باشند از تباهکاریها محفوظند) و بیرون رفتن اینان بدتر نیست از آوردن تو کسی را که از جهت ایشان اعتماد و اطمینای به او نمی باشد (خواه مرد یا زن، زیرا گاهی فساد آوردن بعضی از مردم به خانه بیش از بیرون شدن زنان است، و گاهی فساد آمدن بعضی از زنان نزد ایشان بیش از مردان است) و اگر می توانی کاری کن که غیر تو را نشناسند، و مسلط مکن زن را به آنچه به او مربوط نیست، زیرا زن چون گیاهی است خوشبو نه کارفرما (پس او را از انجام امور بازدار) و در گرامی داشتن او از آنچه مربوط به او است تجاوز مکن، و او را به طمع مینداز که شفاعت دیگری کند، و بپرهیز از اظهار غیرت و بدگمانی در جائی که نباید غیرت به کار برد (درباره زن پاکدامن بدگمان و باندک چیزی آشفته مشو)زیرا این کار زن درست را به نادرستی، و زنی را که (از ناشایسته) آراسته است به دو دلی و اندیشه (در آن کار) وامی دارد (زنیکه به کار ناشایسته اهمیت دهد بر اثر نسبت دادن ارتکاب آن در نظر او آسان شود و ممکن است آن را بجا آورد

زمانی

حدود کنترل زن

امام علیه السلام در این بخش به چند تذکر اخلاقی توجه میدهد: از خنده کردن و نقل مطالب خنده دار پرهیز کن، زیرا مطالب خنده دار کم و بیش به اهانت کردن به دیگران، انتقاد از آنان، دروغ و غیبت و یا حرف بیهوده منتهی میگردد که همه از نظر اسلام عزیز ممنوع است. خدای عزیز در ضمن اینکه از اهانت، دروغ، غیبت و حرف بیهوده زدن منع کرده بطور صریح امر کرده گریه زیاد و خنده کم کنیم. مراقبت و کنترل زن و رعایت حال وی، مورد توجه امام علیه السلام قرار گرفته است. از این نظر که زن احساساتی و لطیف است و این نعمت بزرگ را خدا برای حفظ و رشد جامعه در نظر گرفته است، کارهائیکه با احساسات و عاطفه سازگار نیست نباید در اختیارش باشد. طرحی میدهد، نقشه ای میکشد اما با تحریک شدن احساسات وی از طرف دیگر از طرح و نقشه و فکر خود منصرف میشود، تصمیم خود را بهم میزند و همچنین در قضاوت و جنگ که پایمردی و استواری لازم است تحت تاثیر گریه و ناله دشمن و متهم نرم میشود که خدا فرموده است: (رحم و عاطفه را در قضاوت کنار بگذارید.) بهمین علتهاست که امام علیه السلام بعنوان کلی از دخالت آنان در کارهای حساس منع کرده است. و اگر چه افراد خوب حتی بهتر از مرد هم در میان زنان یافت میشوند ولی قانون همیشه تابع اکثریت است. زن که یک موجود لطیف است و باید حداکثر پذیرائی را از او نمود و از طرفی جنسی است قیمتی که از دستبرد در امان نیست، امام علیه السلام در مورد حجاب وی سفارش کرده که هم در اجتماع محفوظ باشد و هم در خانه با افرادی که اطمینان به آنان نیست ارتباط نداشته باشد. هر قدر زن عاقل و دانا باشد، باز هم در برابر دامهای شیطانی مردان ضعیف است و بدام میافتد. گام اول سقوط در دام نگاه است و امام علیه السلام با سفارش به حجاب باین دام توجه داده است. خدای عزیز هم در قرآن بعنوان اندرز بمرد و زن سفارش کرده که چشم خود را کنترل کنند تا از عوارض خطرناک آن در امان باشند. امام علیه السلام روی این نکته فشار دارد که در حدود ظرفیت و درک زن باید او را آزاد گذاشت، وقتی نستب باو زیاده روی شد و در فشار قرار گرفت تاب مقاومت ندارد و او را به انحراف میکشاند. به همان نسبت که آزاد گذاشتن زن خطر دارد محدودیت شدید زن و سوئظن داشتن به او به زبان آوردن هم زن را بخطر میاندازد.

سید محمد شیرازی

(و ایاک و مشاوره النساء) من امر ترید ان تفعله (فان رایهن الی افن) ای الی نتیجه ضعیفه غیر قویه (و عزمهن الی و هن) ای الی ضعف، و من عزمه ضعیف، و نتائج آرائه ضعیفه، لا ینبغی ان یشاور، فان النساء عاطفیات لا عقلیات. (و اکفف علیهن من ابصارهن بحجابک ایاهن) ای احفظهن فی دائره العفه و الفضیله بسبب ان تمنعهن عن العمل بما یشتهین (فان شده الحجاب ابقی علیهن) بخلاف التسهیل فی امرهن فانه مفسد لهن، و السران المرئه تمیل بالعاطفه لا بالعقل، و اتباع العواطف یوجب الفساد، و یحتمل ان یراد به (ابصارهن) خصوص هذا العضو، فالمراد حفظهن عن النظر الی الاجانب من الرجال. (و لیس خروجهن) من الدار (باشد من ادخالک من لا یوثق به علیهن) فان فی کلا الحالین تختلط المرئه بمن لا یثق الانسان بدینه و امانته، و ذلک مظنه الفساد (و ان اسطعت) ای استطعت (ان یعرفن غیرک فافعل) اذ کلما کانت دائره حرکه المرئه اقل، کان الانسیاق وراء العاطفه المفسده فیها اقل (و لا تملک المرئه من مرها ما جاوز نفسها) بان تملکها امورا لا ترتبط بشانها، کتملیکها البیع و الشراء و ما اشبه (فان المرئه ریحانه) ای خلقت کالریحان لاجل اللطف و الانوثه (و لیسنت بقهرمانه) تتحکم فی الامور حسب آرائها و افکارها (و لا تعد بکرامتها نفسها) ای لا تجاوز باکرامها، اکرام نفسها، بان تکرم غیرها لاجلها، لان ذلک یوجب انسیاقک وراء عواطفها، و هذا خارج عن الاعتدال، الذی یکون باتباع العقل دون العاطفه. (و لا تطمعها فی ان تشفع بغیرها) بان تجعل غیرها شفیعا لها عندک، لتقضی حوائجها اذ الناس یشفعون لها، و ذلک یوجب ان تذهب انت حسب حوائجها العاطفیه، خجلا من الناس الذین شفعوا لها (و ایاک و التغایر) ای اظهار الغیره علی المرئه بسوء الظن فی امرها (فی غیر موضع غیره) ای بدون سبب عقلائی موجب للغیره (فان ذلک یدعو الصحیحه الی السقم) ای الصحیحه فی عفتها، الی ذهاب العفه (و البریئه) من الخیانه (الی الریب) و الشک، فان المرئه لا تقدم علی الفساد خوف الفضیحه، فاذا رات انها مفتضحه بلا سبب، تجرئت علی الخیانه، فان اللوم یوجب الاغراء، و قال الشاعر: (دع عنک لومی فان اللوم اغراء).

موسوی

المشاوره: شاوره فی الامر طلب منه المشوره. رایهن: الرای ما اعتقده الانسان و ارتاه. عزمهن: العزم الثبات و الشده فی ما یعزم علیه الانسان. اکفف: یقال: تکاف القوم تحاجزوا اکفف احجز و امنع. ریحانه: الریحان جمعه ریاحین کل نبات طیب الرائحه، الریحانه: طاقه الریحان. تعد: تتجاوز و تترک. السقم: المرض. الریب: الریبه و الریب: الظن و الشک و التهمه. الخدم: یقال قوم مخدومون ای کثیروا الخدم و الحشم، و الخدم: العبید. اخذته به: اخذه بذنبه مواخذه ای عاقبه. احری: الاولی و الاجدر و الاخلق. تواکل: تواکل القوم اتکل بعضهم علی بعض تواکلوه ای لم یعینوه و ترکوه. تصول: الصوله: السطوه و الوثبه ای تسطو بها و تثب و تقهر. (و ایاک مشاوره النساء فان رایهن الی افن و عزمهن الی وهن. و اکفف علیهن من ابصارهن بحجابک ایاهن فان شده الحجاب ابقی علیهن. و لیس خروجهن باشد من ادخالک من لا یوثق به علیهن. و ان استطعت الا یعرفن غیرک فافعل. و لا تملک المراه من امرها ما جاوز نفسها فان المراه ریحانه و لیست بقهرمانه. و لا تعد بکرامتها نفسها و لا تطمعها فی ان تشفع لغیرها. و ایاک و التغایر فی غیر موضع غیره فان ذلک یدعو الصحیحه الی السقم و البریئه الی الریب) فی هذا الفصل الشریف یتعرض الامام الی المراه و کیف یجب ان یعاملها الرجل. و نحن یستحسن بنا ان نلم بهذا الامر من بعض جوانبه بشکل موجز فنقول: المراه فی ظل الاسلام لعبت دورا مهما و رائعا و قد اعتنی بها الاسلام عنایه فائقه النظیر و اعطاها من الحقوق ما یتلاءم و طبیعه ترکیبها البدنی و النفسی. و قد اکد الاسلام علی حب البنات و هن صغار و اوصی بهن خیرا. فعن الصادق علیه السلام قال: البنات حسنات و البنون نعمه و الحسنات یثاب علیها و النعمه یسال عنها. و عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال لبعض اصحابه: بلغنی انه ولد لک ابنه فتسخطها. و ما علیک منها. ریحانه تشمها و قد کفیت رزقها و کان رسول الله - صلی الله علیه و آله - ابابنات، ثم عندما تکبر جعل الشارع امر زواجها بیدها. فعن ابی جعفر قال: المراه التی قد ملکت نفسها غیر السفیهه و لا المولی علیها، تزویجها بغیر ولی جائز. ثم بعد ان تصبح زوجه فانها غیر مسووله عن شی ء حتی نفقتها واجبه علی زوجها و کذلک اطفالها تجب نفقتهم علی ابیهم. کما ان الاسلام اعطاها من الحقوق ما نکاد ان نقول ان اعظم التشریعات علی امتداد عمر الحیاه لم تعطها ایاها، انها و هی فی بیت زوجها غیر مسووله عن تهیئه الطعام و لا فرش ا

لفراش و لا غسل الثیاب و لا کنس البیت و لا یجب علیها تربیه الاطفال و لا حضانتهم و لا شی ء من امورهم، بل کل ذلک یجب علی الاب. و عندما نذکر هذه الامور لا نطرحها کشعار من اجل المزایدات بل ان التشریع امامنا و رسائل فقهائنا فی متناول ایدینا، فهیا اسالوا عن ذلک فهل اعطاها الغرب و الشرق حقوقا کهذه الحقوق … نعم اعطاها التعب و المشاکل فاوجب علیها العمل خارج البیت فی المصانع و المعامل و فی المکاتب و الشرکات و استخدمها فی البیت فجمع علیها هم الداخل و هم الخارج و استذلها باسم الحریه و هی عین العبودیه، طرح امامها لفظه الحریه و اغراها بالاسم ناسیه ان خلف الاکمه ما خلفها فاخذت تشاطر الرجل بل تزید علیه فی الاتعاب، لقد حولها الی دمیه یحرکها و یستغلها متی اراد … نعم ان الاسلام نظر الی الترکیب الجسدی و النفسی للمراه فاوجب علیها الحجاب الشرعی الذی یستر العوره و هذا الحجاب لا یقف حاجبا دون العلم و الثقافه و دون الادراک و الوعی و لا یقف دون التحرر و الثوره، ان هذا الحجاب هو عنوان التمر علی الانحلال و المیوعه و اثبات شخصیتها المستقله و هویتها الاسلامیه الرفیعه … ان هذا الحجاب لا یقف دون ان تبیع المراه او تشتری او تتملک او تهب او

تتعامل مع الناس و مع المجتمع … بل ان هذا الحجاب یمنع الفتنه و الاغراء الذی تحدثه طبیعه الجسد الانثوی. فاراد الاسلام ان یحد من هذه الثوره و یمنع کل ما یودی الی الفساد و الانحلال. و نحن نری المشاکل التی تحدث و القضایا التی تظهر فی المجتمع من جراء هذا الفلتان الغریزی و الحیوانی لدی المراه و الرجل. و الاسلام عندما منع ان تجتمع امراه برجل منفردین انما اراد ان یمنع دخول الشیطان بینهما فیسول لهما الرذیله و یفتنهما عن دینهما و یضلهما الطریق، و هذا ینسجم مع الخط العام الذی یحسم ماده الفساد وما یوصل الیه … و ان المراه لا یجوز ان تضع نفسها فی صف الرجل من الجهه البدنیه، فان لها خصائص تمیزها عنه منها الجاذبیه فیها و کونها مطلوبه، و منها انها تحمل و تلد و منها انها صاحبه عاده شهریه، و هذه فوارق مهمه یجب ان توخذ بعین الاعتبار: فالاسلام حینما فرض علیها بعض القیود فانما لا حظ المصلحه العامه للمجتمع و اخذ فی البین طبیعتها و ما یتحمله بدنها و تقدر علی القیام به … و هذا کله فی الحیاه الدنیا … اما فی میزان الله، فی الاخره فلا میزه للرجل علی الانثی انهما معا امام الله علی حد سواء من یعمل خیرا یره و من یعمل سوءا یجزی به (فاستج

اب لهم ربهم انی لا اضیع عمل عامل منکم من ذکر او انثی بعضکم من بعض … ) فمن یعمل الصالحات یجز بها و من یعمل المعاصی یجز بها … فرب امراه فاقت ملایین الرجال و الله تعالی یقص علینا قصه المراه المومنه التی رفضت فرعون و سلطانه و کفرت به و بکل قصوره، و توجهت نحو الله طالبه رضاه و طاعته، قال تعالی: (و ضرب الله مثلا للذین آمنوا امراه فرعون اذ قالت ربی ابن لی عندک بیتا فی الجنه و نجنی من فرعون و عمله … ) انها صوره فذه لامراه مثلت دور البطوله و العظمه فی وجه الطاغیه فرعون و زمرته. و فی الاسلام برزت المراه المسلمه فی معارک الجهاد و القتال و وقفت امام الطواغیت و المنحرفین فکانت سمیه اول شهیده فی الاسلام، و کان الحوراء زینب بوقفتها البطولیه العظیمه امام یزید الفاجر تعطی الصوره المشرقه للمراه التی تمتلک العقیده و الایمان و تدافع من اجلهما و تبذل فی سبیلهما کل ما تملک من غال و نفیس … ان فی تاریخنا اروع الامثال و المناذج لتضحیات قامت بها المراه بدافع من ایمانها و عقیدتها … نعم ان الممارسات الخارجیه التی یقفها الرجل فی بعض الاحیان و التی تشکل الانحراف و الشواذ فانه لا یمثل رای الاسلام و لا تطلعاته و آماله. فان النفوس مجبو

له علی الظلم اذا لم یکن عندها دین یردعها او قوه اکبر منها تمنعها. ان هذه الممارسات اللاشرعیه التی یمارسها الرجل او یفرضها علی المراه لا یعترف بها الاسلام و لیس مسوولا عنها و انما المسوول اولا و بالذات هو الرجل صاحب الاراده الحره و الاختیار و المسوول عنها ثانیا المجتمع الظالم المنحرف. و لنعد الی کلام الامام لنقف عند کل فقره فقره. ان الامام یوصی ولده و یحذره من مشاوره النساء بقوله: و ایاک و مشاوره النساء فان رایهن الی افن و عزمهن الی وهن. اما المشوره فانها مستحبه باصل الشرع، و الامام فی احدی کلماته یقول: و من شاور الرجال فقد شارکهم فی عقولهم، و لکن للمشوره اصول اهمها ان یکون المستشار اهلا للمشوره و من اهل الخبره فیها و مشاوره النساء لیس فی الاکل و الشرب و بعض الامور العائلیه حتی نقول کیف ینهی الشارع عنها و یحبب عدمها، فان هذه الامور التی لا یمتد خطرها بل لیس فیها خطر، قضیتها سهله میسوره. و انما الاشکال هو عدم مشاوره النساء فی الامور المهمه ذات الخطر الواسع، فان المراه فی مثل هذه الامور ینبغی ان لا تستشار لانها لیست علی اطلاع فی الامور السیاسیه و لا خبره عندها فی القضایا العسکریه و لا علم لها باالامور الاقتصادیه

، فاذا استشیرت و الحال هذه، فلابد و ان رایها لا یکون صائبا. و بتعبیر الامام رایها الی افن ای نقصان و خسران، و اذا عزمن علی رای فان عزمهن لا یبقی علی ابرامه بل ینقض بسرعه و کم من رای لهن یظن الانسان انه عقده لا تحل و اذا بلحظات قلیله تاتی علیه فتتراخی المراه و تتراجع عن رایها … مهما کانت المراه صلبه و قویه فی امر فانها تتراجع عنه بل قد تنتقل الی نقیضه … و اما قول الامام: و اکفف علیهن من ابصارهن بحجابک ایاهن فان شده الحجاب ابقی علیهن و لیس خروجهن باشد من ادخالک من لا یوثق به علیهن و ان استطعت الا یعرفن غیرک فافعل. و اکفف علیهن من ابصارهن بحجابک ایاهن فان هذا الحجاب یقف حاجزا بینهن و بین الابتذال و المیوعه، فان المراه اذا سفرت افسدت و اذا خرجت من بیتها اضرت خصوصا فی هذه الاجواء الموبوءه التی شمر الیهود فیها لافساد المجتمعات و الانحراف بها عن جاده الصواب، و قد استعملوا کل وسائلهم الخبیثه و الشیطانیه و سخروا المراه و زینوا لها التبرج و السفور و الخروج الی الاسواق العامه و الاختلاط بالرجال فی المدارس و المستشفیات و فی کل الموسسات و الدوائر، و تبرعوا بالدعایات لذلک تاره باسم التقدم و اخری باسم التحرر حتی انهار صر

ح العفه و الکرامه و تداعی کل ما یسمی شرفا و غیره فاضحت اسواق الدعاره تفتح بشکل رسمی و باجازه مصدقه من الحکومه، و اخذ الرجل ینظر الی زوجته او ابنته او اخته فی احضان الغریب تراقصه فیبادر لیهنئها علی نجاحها فی هذا الدور الذی قامت به. و استرسلت المراه تبرز محاسنها من قمیص قصیر الی ما فوق نصف الرکبه الی بنطلون ضیق یشخص المفاتن و یفسد الشباب و یغریهم … ان هذه المصائب التی تطالعنا فی کل یوم هی نتیجه هذا التبذل و الاستهتار بالقیم و الاخلاق و المثل … ان الاسلام یرید ان یحصن المراه عن الانحراف و یرید ان یقومها علی الصراط المستقیم کی تصلح الاسره و یصلح المجتمع فمن هنا کره للمراه ان تخرج لتختلط بالرجال کذلک منع من ادخال من لا یوتمن علیها … ثم ان الامام یرید ان یحسم القضیه بشکل واضح و حسمها یتحقق بانک اذا استطعت ان لا تعرف نساوک غیرک فافعل فانها بذلک تمتنع عن التطلع لغیرک اذ ربما نظرت نظره اعقبتها حسره او امنیه الی الحرام تفسد علیک مقامک و هناءه عیشک … ثم ان الامام نهاه عن ترک الامور للمراه کی تتصرف فیها کما ترید و تحب فان بعض الامور کما قلنا سابقا لها قیمتها و اهمیتها فیجب الا تشترک فیها، بل ان للمراه عالمها الخاص به

ا و لها شخصیتها الخاصه و ان قدرت ان لا تعطیها اکثر مما لها من هذه الشخصیه فافعل … ثم نهاه الامام ان یستعمل الغیره فی غیر موضعها فلا یتجاوز ما رسمه الله له و ما نهاه عنه، لا یجوز ان یکون اشد غیره من الله، بل الله هو صاحب الغیره و واضع الغیره فیجب ان نکون کما اراد و احب و علل الامام الغیره التی فی غیر محلها، بانها تسبب مشکله خطیره من حیث تدعو الصحیحه من النساء الی الفساد و البریئه الی الریب و هذا امر منهی عنه … (و اجعل لکل انسان من خدمک عملا تاخذه به فانه احری ان لا یتواکلوا فی خدمتک. و اکرم عشیرتک فانها جناحک الذی به تطیر و اصلک الذی الیه تصیر. و یدک التی بها تصول. استودع الله دینک و دنیاک و اساله خیر القضاء فی العاجله و الاجله و الدنیا و الاخره والسلام). فی هذا الفصل الشریف امور: الاول: لفت نظره الی الخدم و ان یجعل لکل واحد منهم عمله المخصوص حتی اذا قصر یعاقب و ان اجتهد و نبغ فی امر احسن جزاوه و اثیب علی فعله و احسانه … الثانی: الوصیه بالعشیره بالاحسان الیها و اکرامها و ان لا یعیش بعیدا عنها محتقرا لها جافیا لافرادها فان العشیره هی عز الانسان و قوته و مهما ابتعد عنها فانه سیعود الیها … هذا بالطبع اذا

لم تتخذ طریق الضلال و الانحراف و الا تکون عادات جاهلیه یمقتها الاسلام و یرفضها. الاسلام یحب العشیره و یریدها و یجمع افرادها علی الاسلام و احکامه و علی الحق و العدل، و اما اذا اتخذت العشیره الباطل و الظلم فلا یجوز للفرد ان یعاونها او یویدها بل یجب ان یردعها و یوقفها عن ممارساتها الضاله و الظالمه. ترجمه الامام الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام ولد فی 15 رمضان سنه 2 او 3 و استشهد فی 7 صفر سنه 50. نسبه: الامام الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام. والده: الامام علی بن ابی طالب علیه السلام. امه: فاطمه بنت رسول الله - صلی الله علیه و آله -. جده: محمد رسول الله - صلی الله علیه و آله -. جدته: خدیجه بنت خویلد علیهاالسلام. بهذا النسب الکریم یختصر الامام الحسن المجد و البطوله و الشرف و الکرامه و کل مناقب العظماء و عبقریاتهم و ما تجمعه الانسانیه من فضائل و محاسن یضاف الی ذلک ما هو اعظم منه و اکبر اذ به تلتقی النبوه و الامامه و عندها تقصر الانساب و الاعراف و تتقزم العبقریات و البطولات … مولده: فی منتصف شهر رمضان من السنه الثانیه او الثالثه للهجره تخرج ورده من اکمامها و تتفتح … بل یضع الزمن بطلا من ابطاله التار

یخیین الرسالیین … فی منتصف شهر الله تعم الفرحه بیت رسول الله و یتوافد المسلمون لتهنئه الجد بالمولود الکریم. نشاته نشا الامام الحسن فی کنف جده رسول الله و اخذ الجد یغدق علیه من عطایاه و سجایاه و یسکب فی قلبه الفضائل و المناقب و یغذیه بکل کریم من الصفات و عظیم حتی اکتملت شخصیته علی ید النبی - صلی الله علیه و آله - و کیف تکون شخصیه رباها رسول الله و اعتنی بها الامام علی و تخرجت من مدرسه النبوه و الامامه … انها لا شک فریده … یتیمه … وحیده … عظیمه فاقده النظیر و الشبیه و هکذا جاء الامام الحسن بل هکذا کان … عاش الامام الحسن مع جده ثمان سنوات او تزید قلیلا و مع ابیه ثمان و ثلاثین سنه تقریبا و کان الی جانبه فی جمیع مراحل حیاته و حروبه. فضائله فی کتاب الله عشرات الایات التی ذکرت اهل البیت و مدحتهم و اثنت علیهم و کان الامام الحسن احد افراد ذلک البیت الکریم نذکر بعضها تیمنا و تبرکا. 1 - قوله تعالی: (فمن حاجک فیه من عبدما جاءک من العلم فقل تعالوا ندعوا ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل … ) فقد اطبق المفسرون و اجتمعت کلمتهم علی ان النبی لم یات للمباهله الا بعلی و فاطمه و الحسنین …

و ندع الفخرالرازی احد کبار علماء السنه یقول کما فی تفسیر: هذا الایه داله علی ان الحسن و الحسین (ع) کانا ابنی رسول الله وعد - الرسول - ان یدعو ابناءه فدعا الحسن و الحسین علیهماالسلام فوجب ان یکونا ابنیه. 2 - قوله تعالی: (انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا) ذکر مسلم فی صحیحه - و هو الکتاب المعتبر عند السنه و عدوه من الصحاح فی کتاب فضائل الصحابه فی باب فضائل اهل بیت النبی قالت عائشه: خرج رسول الله غداه و علیه مرط مرحل من شعر اسود فجاء الحسن بن علی فادخله ثم جاء الحسین فدخل معه ثم جاءت فاطمه فادخلها ثم جاء علی فادخله ثم قال: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا … 3 - قوله تعالی: (و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا انما نطعمکم لوجه الله) فقد ذکر ان الحسن و الحسین مرضا فعادهما جدهما رسول الله و عادهما المسلمون فقالوا: یا اباالحسن لو نذرت علی ولدک نذرا فقال علیه السلام: ان برئا مما بهما صمت لله عز و جل ثلاثه ایام شکرا و قالت فاطمه (س) کذلک و قالت فضه کذلک فشفی الحسنان و لیس عند آل محمد قلیل و لا کثیر فانطلق علی (علیه السلام) الی شمعون الخیبری - الیهودی - فاستقرض منه

ثلاثه اصواع من الشعیر فطحنت الزهراء منه صاعا و خبزته و عندما وضع الطعام بین ایدیهم اذ اتاهم مسکین فوقف بالباب فقال: السلام علیکم اهل بیت محمد مسکین من اولاد المسلمین اطعمونی اطعمکم الله عز و جل علی موائد الجنه فسمعه علی فامرهم فاعطوه الطعام و مکثوا یومهم و لیلتهم لم یذوقوا الا الماء فلما کان الیوم الثانی جاءهم اسیر فاعطوه عشاءهم و اتاهم رسول الله فی الیوم الثالث فرای ما بهم من الجوع فانزل الله تعالی الایه و یطعمون الطعام … 4 - قوله تعالی: (قل لا اسالکم علیه اجرا الا الموده فی القربی) ففی حلیه الاولیاء عن جابر قال: جاء اعرابی الی النبی - صلی الله علیه و آله - فقال: یا محمد اعرض علی الاسلام فقال: تشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا عبده و رسوله. قال: تسالنی اجرا؟. قال: لا، الا الموده فی القربی. قال: قربای او قرباک؟. قال: قربای. قال: هات ابایعک فعلی من لا یحبک و لا یحب قرباک لعنه الله. قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: آمین. و نحن و جمیع المسلمین نقول: آمین. و اما الاحادیث فهی کثیره و وصایا النبی - صلی الله علیه و آله - فی حق اهل بیته و خصوصا الحسن و الحسین کثیره نتبرک ببعضها. 1 - قال رسو

ل الله - صلی الله علیه و آله -: الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه. 2 - عن البراء قال: رایت النبی - صلی الله علیه و آله - و الحسن بن علی علی عاتقه یقول: اللهم انی احبه فاحبه. 3 - قال رسول الله - صلی الله علیه و آله -: الحسن و الحسین امامان قاما او قعدا. 4 - اخرج البخاری فی صحیحه عن ابن عمر قال: قال النبی - صلی الله علیه و آله -: هما ریحانتی فی الدنیا یعنی الحسن و الحسین. صلح الامام الحسن مع معاویه اهم حدث فی حیاه الامام الحسن هو صلحه مع معاویه و لکی نلم به بشکل سریع حسب ما تقتضیه ظروف هذه الاسطر الموجزه لابد لنا من ان نعود الی الوراء قلیلا الی ما قبل الصلح و بالتحدید الی فتره خلافه الامام علی و الظورف الصعبه التی مر بها الامام مع قومه و اصحابه و من کان معه من المسلمین فانها فتره لها الاثر الکبیر فی عملیه الصلح مع معاویه. حکومه الامام و شعبه من المعروف ان الامام علی بویع خلیفه علی المسلمین.. بایعه اهل الحل و العقد الذین بایعوا الخلفاء قبله و تمت البیعه الشرعیه له و اضحی الخلیفه الذی عن یدیه تمضی الامور و استجابت له البلاد الاسلامیه قاطبه ما عدا الشام التی کان امیرها معاویه فانها رفضت البیعه و اعلنت الح

رب و خصوصا بعد ان فتح اصحاب الجمل حربهم علی الامام فی البصره بقیاده ام المومنین عائشه و صاحبی النبی طلحه و الزبیر. تمرد معاویه علی الخلافه الشرعیه فکانت معرکه صفین التی ذهبت بارواح جمله من المسلمین قدرت بعشرات الالاف و کانت خدعه ابن العاص برفع المصاحف اعقبها هذنه مشوومه ثم حکومه الحکمین عمرو بن العاص و ابوموسی الاشعری التی ثبتت معاویه علی عرش الشام و بذلک کان لابد للامام من متابعه الحرب و اعاده الامور الی شرعیتها بتطهیر الارض من معاویه و اصحابه وردهم الی الطاعه المفروضه فی مثل ذلک. اخذ الامام یهی ء اصحابه و یحثهم بل یدفعهم للخروج لحرب معاویه و قتاله و لکن دون جدوی و کان معاویه فی تلک الاوقات یبعث بسرایاه و امرائه الی اطراف دوله الامام ینشون علیها الغارات فیسلبون و ینهبون و یقتلون حتی وصلت سرایاه الی الیمن و الامام امام کل ذلک یتحرق الما و یتجرع مراره من اصحابه المتقاعسین المتکاسلین الذین لا یستجیبون لندائه و لا یسمعون لقوله لقد کان مجتمع الکوفه مجتمعا رهیبا و مزاجا غریبا لا تجمعه وحده القیاده و لا وحده الهدف و لا ای شی ء آخر … اخلد الی الدعه و الاستکانه ما خلا قله قلیله و صفوه ضئیله … حتی وصل الامر بالامام

ان عاتبهم فاکثر عتابهم و وبخهم باشد و اقسی ما یکون التوبیخ اسمعه یقول: لله انتم اما دین یجمعکم، و لا حمیه تشحذکم او لیس عجبا ان معاویه یدعو الجفاه الطغام فیتبعونه علی غیر معونه و لا عطاء و انا ادعوکم و انتم تریکه الاسلام و بقیه الناس الی المعونه او طائفه من العطاء فتتفرقون عنی و تختلفون علی … حتی وصل به الامر الی قوله: لقد کنت بالامس امیر فاصبحت الیوم مامورا و کنت امس ناهیا فاصبحت الیوم منهیا … بل تمنی فراقهم و دعی علیهم قائلا: اللهم انی قد مللتهم و ملونی و سئمتهم و سئمونی فابدلنی بهم خیرا منهم و ابدلهم بی شرا منی، اللهم مث (اذب) قلوبهم کما یماث الملح فی الماء اما و الله لوددت ان لی بکم الف فارس من بنی فراس بن غنم. هنا لک لو دعوت اتاک منهم فوارس مثل ارمیه الحمیم الحسن یتسلم الامر فی هذه الظروف الصعبه التی تخاذل اهل الکوفه عن امامهم و تفرقوا ایادی سبا حتی تمنی الامام فی احدی کلماته ان یصرفه معاویه صرف الدرهم بالدینار فیاخذ عشره من اهل الکوفه بواحد من اهل الشام … اقول فی هذه الظروف الصعبه یستشهد الامام علی بسیف ابن ملجم الخارجی و یتسلم الحسن الخلافه فیبایعه اهل الکوفه و لکن دون اتفاق معه فی الرای او م

وقف یوجد وجهه النظر. اهل الکوفه تسلم الامام الحسن زمام الخلافه و مجتمع الکوفه عده اتجاهات بل فئات کل فئه تنشد هدفا و ترمی الی مقصد یخالف الاخرین لکن وجدت بعض هذه الفئات فی الحسن ما یحقق هدفها بل یحقق بعض هدفها و یمکن ان تصنف علی هذا الشکل: 1 - الخوارج فانهم وجدوا فیه واسطه العقد لحرب معاویه. 2 - الفئه الممالئه للحکم الاموی. 3 - الفئه المتارجحه التی لا تستقر بل تکون مع من غلب. 4 - الفئه التی تحرکها العصیبات القبلیه. 5 - الفئه المومنه بالامام الحسن کقائد شرعی و هی فئه قلیله. کان جیش الامام الحسن یتکون من هذا الخلیط الغریب الذی لم ینسجم فی هدفه و تطلعاته و لا فی شی ء من عقیدته و فکره و مثل هذا الجیش لا یستطیع ان یکون جبهه تحارب معاویه … و لکن مع کل ذلک صمم الامام الحسن علی متابعه الحرب فجهز الجیوش و عباها و بعث علی مقدمته عبیدالله بن العباس فی اثنی عشر الفا و عندما وصل الی (مسکن) و وقف فی مقابل جیش معاویه سرت اشاعات و انتشرت اخبار کاذبه مفادها ان الحسن یرید ان یصالح معاویه و هنا تحرکت نوازع الشر و الهزیمه فی نفس القائد و خصوصا بعد ان وصلت الیه الانباء تقول: ان جیش الکوفه بعد لم یتحرک فی ذلک الاضطرا

ب النفسی و الضیاع الوجدانی تاتی رسائل معاویه لتقول لابن عباس: ان الحسن قد راسلنی فی الصلح و هو مسلم الامر الی فان دخلت فی طاعتی کنت متبوعا و الا دخلت و انت تابع و جعل له فیها الف الف درهم و هنا انهزمت نفسیته و استجاب لداعی الخسه و انحاز مع ثمانیه آلاف رجل الی جهه معاویه و بذلک خسر من بقی قائدهم و عددهم اربعه آلاف. و لم یکتف معاویه بذلک بل هو خبیر جدا بالحیل و المکر و الدسائس فلذا ارسل شیاطینه و رغبهم و مناهم ان هم قتلوا الحسن اغدق علیهم اموالا طائله و جوائز ضخمه. لم یبق مع الامام الحسن الا عشرون الف مقاتل وصل بهم الی مسکن یرید الحرب و لکنهم لاختلاف آرائهم و تباین و جهات النظر عندهم بمجرد ان سرت الشائعات التی کان قد سربها معاویه و مفادها ان الحسن یرید الصلح معه حتی نفروا و همجوا علی مرکز الامام الحسن فنهبوا متاعه و تنازعوا بساطا تحته و طعنوه بالرمح فی فخذه … و امام هذه الاحداث المولمه ارسل معاویه الی الامام رسله یعرض علیه الصلح. الصلح و هنا ما هو الموقف اصائب و الصحیح؟! … ما هو الموقف الذی یفرضه العقل و المصلحه الاسلامیه العلیا؟. - بقطع النظر عن کون الامام الحسن اماما معصوما - ما هو الموقف الذی یجب ان یتخذه الحسن؟ هل الظروف تحکم بالصلح ام بالحرب؟. بمنطق العقل و المصلحه الاسلامیه لابد من اختیار الصلح فانه اهون الشرین و اقل الضررین بل سنقول: ان محاسن الامور تظهر بعواقبها … و ذلک لان الهزیمه محتمه و الفناء التام للمخلصین المومنین مبرم و کان لمعاویه حجه فی قتلهم و القضاء علیهم و له القدره الکامله فی تغطیه جریمته و اسدال الستار علیها هذه نتیجه ممکنه و یمکن ان یقع الحسن اسیرا فیقتله او یمن علیه و فی الاول نتیجه السابق و فی الثانی ذل الابد و عار الدهر … و هنا لابد من ضروره الصلح من اجل البقیه الباقیه من اهل البیت و اصحابهم و نحن یجب ان نلم ببنود الصلح التی وافق علیها الطرفان لندرسها و نری کیف تحفظ الحقوق لاهلها و هی: بنود الصلح 1 - تسلیم الامر لمعاویه علی ان یعمل بکتاب الله و سنه رسوله و سیره الخلفاء الصالحین. 2 - ان یکون الامر للحسن من بعده فان حدث به حدث فللحسین و لیس لمعاویه ان یعهد لاحد من بعده. 3 - ان یترک سب امیرالمومنین و ان لا یذکره الا بخیر. 4 - استثناء ما فی بیت مال الکوفه و علی معاویه ان یحمل الی الحسین الفی الف درهم و ان یفضل بنی هاشم فی العطاء و الصلات. 5 - ان یکون الناس آمنین حیث کانوا من ارض الله فی شامهم و عراقهم و حجازهم و یمنهم و ان یحمل معاویه ما یکون من هفواتهم و ان لا یتبع احدا بما مضی و لا یاخذ اهل العراق باحنه و علی امان اصحاب علی حیث کانوا و ان اصحاب علی و شیعته آمنون علی انفسهم و اموالهم و نسائهم و اولادهم … و علی ان لا یبغی للحسن بن علی و لا لاخیه الحسین و لا لاحد من اهل بیت رسول الله غائله سرا و لا جهرا و لا یخیف احدا منهم فی افق من الافاق. معاویه ینقض العهود نقض معاویه جمیع بنود الصلح و اتی علی کل شرط اعطاه للحسن و المسلمین فوضعه تحت قدیمه فهو الذی خطب اهل الکوفه عندما تم الصلح و قال: ان کل مال او دم اصیب فی هذه الفتنه لمطلول و کل شرط شرطه فتحت قدمی هاتین … و یکفی هذا نقضا للعهد و اسقاطا لکل التزاماته التی قطعها علی نفسه و لکن یجدر بنا ان نقف علی الشروط بشی ء قلیل لنری کل واحد منها و ما کان موقف معاویه منه. اما الشرط الاول: عمله بالکتاب و السنه و سیره الخلفاء الصالحین فهذا لم یعرفه معاویه و لم تسمعه اذناه بل عمل خلاف ما جاء فی الکتاب و السنه و خالف الخلفاء جمیعا و من اراد الاطلاع و الوقوف علی شی ء من ذلک فلیعد الی کتاب الغدیر للعلامه الامینی قدس سره لیری عجائب معاویه و غرائبه.

و اما الشرط الثانی: فلم یف به حیث عمل کل ما یستطیع لتنحیه الحسین عن طریق الخلافه و اخذ البیعه لابنه یزید بالقوه و القهر و الحدید و النار … و التاریخ شاهد علی مکره و حیلته و الاسالیب التی اتبعها فی اخذ البیعه لیزید. اما الشرط الثالث: و هو ترک سب امیرالمومنین فقد اصر معاویه علی سبه و شتمه و النیل منه حتی کان یوصی عماله بسبه فهذا المغیره بن شعبه یستعمله معاویه علی الکوفه و یقول له معاویه عند وداعه: و قد اردت ایصاءک باشیاء کثیره، انا تارکها اعتمادا علی بصرک و لست تارکا ایصاءک بخصله واحده لا تترک شتم علی و ذمه. و اما الشرط الرابع: فبامر من معاویه منع العطاء. و اما الشرط الخامس: و هو ان یامن الناس و خصوصا شیعه علی و لا یبغی للحسن و الحسین الغوائل فهذا ما خالفه معاویه فقد تتبع شیعه اهل البیت و طاردهم فی البراری و القفار و طلبهم تحت کل حجر و مدر، قتل حجر بن عدی و اصحابه فی مرج عذراء و قتل عمرو بن الحمق الخزاعی و حبس زوجته و لم یسلم من شره و شرره ای شریف له صله باهل البیت حتی اخذهم علی الظنه و التهمه فنکل و قتل و شرد. و اما الامام الحسن فقد سمه و قضی علیه بواسطه زوجته الخبیثه کما سیاتی. معاویه یتعری وقف المسلمون جمیعا امام ما اخذه الامام الحسن علی معاویه من الشروط و راوا باعینهم و لمسوا بایدیهم کیف نقض معاویه کل بنود الصلح … کانوا امام رجل لم یعرف الله و لا رسوله و لم یلتزم بشی ء من عهوده التی اخذها علی نفسه و بذلک تعری معاویه و ظهر علی حقیقته و انکشفت الامور امام کل الناس الذین ربما توهموا فی معاویه صلاحا او خیرا … و بهذا سقطت الاعذار و ارتفعت الحجب و بانت الشمس لذی عینین … انها صوره العهر الاموی تتجسد فی شخص معاویه فتعبات النفوس و حقدت علی الاسره الامویه التی لا ترتبط بالله الا بمقدار ما یخدمها هذا الارتباط و یحقق مصالحها … کربلاء ثمره الصلح بهذا الصلح استطاع ان یکشف الامام الحسن خبث معاویه و مکره و استطاع ان یهی ء لثوره الحسین العظیمه حیث اسقط الاقنعه الامویه فبانت الوجوه العاهره الفاجره علی حقیقتها … تهیات الارضیه الواسعه لثوره دامیه تنتصر علی الخلافه الامویه و تکون راس الحربه فی القضاء علی الحکم الاموی … فلو لا صلح الحسن لم تقم ثوره الحسین و تنتصر و لو لم یتعر معاویه و یزید بالصلح لکان الاسلام قد درست معالمه و انتهت احکامه و شرائعه … و لکنها حکمه الله و نظر المعصوم الذی لا یفعل الا الاصلح و الاحسن. الشهاده منذ ان تم الصلح و تربع معاویه علی عرش الخلافه الاسلامیه لم یهدا له بال و لم یقر له قرار، فهو باستمرار یفکر فی کیفیه الخلاص من الامام الحسن لانه یشکل حجر العثره الذی یقف فی وجه مخططاته و موامراته. اهتدی معاویه الی الحل اخیرا و الحل یاتی بنظره عن طریق زوجه الامام الحسن … عن طریق جعده بنت الاشعث زوجه الامام فیتصل بها معاویه و یمنیها و یرغبها فیعطیها مائه الف درهم و یعدها بالزواج من ابنه یزید ان هی سممت الحسن. و قامت المجرمه بالعملیه الرهیبه فسممت الامام و خسرت الدنیا و الاخره لان معاویه و فی لها بالمال و لم یف لها بالزواج من ابنه بل ارسل الیها من یقول لها نیابه عنه: انی احب حیاه یزید. قضی الحسن شهیدا بارشاد معاویه و توجیهه و بتنفیذ المجرمه جعده بنت الاشعث و عندما وصل النبا الی معاویه غدی مستبشرا و اظهر السرور و الفرح و سجد و سجد من کان معه. قضی الحسن شهیدا فی السابع من شهر صفر سنه 50 للهجره و دفن فی البقیع و قد هدم الوهابیون قبره و قبور الائمه فی الثامن من شوال سنه 1344 هجریه و شارکوا بذلک معاویه فی جرائمه. فسلام علیه من شهید محتسب و لعن الله قاتلیه …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ إِیَّاکَ وَ مُشَاوَرَهَ النِّسَاءِ فَإِنَّ رَأْیَهُنَّ إِلَی أَفْنٍ،وَ عَزْمَهُنَّ إِلَی وَهْنٍ.وَ اکْفُفْ عَلَیْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِکَ إِیَّاهُنَّ،فَإِنَّ شِدَّهَ الْحِجَابِ أَبْقَی عَلَیْهِنَّ،وَ لَیْسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِکَ مَنْ لَا یُوثَقُ بِهِ عَلَیْهِنَّ،وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَعْرِفْنَ غَیْرَکَ فَافْعَلْ.وَ لَا تُمَلِّکِ الْمَرْأَهَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا،فَإِنَّ الْمَرْأَهَ رَیْحَانَهٌ، لَیْسَتْ بِقَهْرَمَانَهٍ.وَ لَا تَعْدُ بِکَرَامَتِهَا نَفْسَهَا،وَ لَا تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لِغَیْرِهَا.

وَ إِیَّاکَ وَ التَّغَایُرَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِ غَیْرَهٍ،فَإِنَّ ذَلِکَ یَدْعُو الصَّحِیحَهَ إِلَی السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَهَ إِلَی الرِّیَبِ.

ترجمه

از مشاوره با زنان (کم خرد) بپرهیز که رأی آنها ناقص و تصمیمشان سست است و از طریق حجاب،دیده آنها را از دیدن مردان بیگانه باز دار،زیرا تأکید بر حجاب،آنها را سالم تر و پاک تر نگاه خواهد داشت.(افراد غیر مطمئن را بر آنها وارد نکن زیرا) بیرون رفتن آنها بدتر از آن نیست که افراد غیر مطمئن را به آنها راه دهی.اگر بتوانی که آنها غیر از تو (از مردان بیگانه) دیگری را نشناسند چنین کن و به زن بیش از کارهای خودش را وامگذار زیرا او همچون شاخه گل است نه قهرمان و مسلط بر امور.

به خاطر احترام او،دیگری را (بیگانه ای را) احترام مکن و احترامش را به حدی نگه دار که او را به این فکر نیندازد که برای دیگران (بیگانگان) شفاعت کند.بر حذر باش از اینکه در جایی که نباید غیرت به خرج دهی،اظهار غیرت کنی (و کار تو به سوء ظن ناروا بینجامد) زیرا این غیرت بی جا و سوء ظن نادرست زن پاک دامن را به ناپاکی،و بی گناه را به آلودگی ها سوق می دهد.

شرح و تفسیر: رفتار حکیمانه و عادلانه با زن

رفتار حکیمانه و عادلانه با زن

در بیست و هشتمین بخش از این وصیّت نامه تاریخی،امام علیه السلام به مسائل مربوط به زنان می پردازد و دستورات هشت گانه ای را در این زمینه به فرزندش می دهد.

نخست می فرماید:«از مشاوره با زنان (کم خرد) بپرهیز که رأی آنها ناقص و تصمیمشان سست است»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ مُشَاوَرَهَ النِّسَاءِ فَإِنَّ رَأْیَهُنَّ إِلَی أَفْنٍ {1) .«افن»به معنای نقصان و کمبود فکر و خرد است. }،و عَزْمَهُنَّ إِلَی وَهْنٍ).

امام علیه السلام در اثنای این نصایح هفتگانه علتی بیان کرده که می تواند به تمام سؤالاتی که امروز پیرامون این دستورات مطرح می شود،پاسخ گوید،حضرت می فرماید:زیرا زن همچون شاخه گل است نه قهرمان (مدیر مسلط).

روشن است چنین موجود لطیفی نمی تواند در مسائل مهم طرف مشورت باشد.بدیهی است هر حکم عامی استثنائاتی دارد و در این مورد نیز زنانی را استثنا می توان یافت که در عزم و اراده و رأی،با مردان صاحب نظر برابری می کنند.به علاوه،می دانیم که مسائل احساسی و عاطفی بر زنان غلبه دارد و همین امر در مقام مشاوره با آنها اثر می گذارد.

سپس در دومین توصیه می فرماید:«و از طریق حجاب،دیده آنها را از دیدن مردان بیگانه باز دار زیرا تأکید بر حجاب،آنها را سالم تر و پاک تر نگاه خواهد داشت»؛ (وَ اکْفُفْ عَلَیْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِکَ إِیَّاهُنَّ،فَإِنَّ شِدَّهَ الْحِجَابِ أَبْقَی عَلَیْهِنَّ).

این سخن شبیه دستوری است که در آیه 31 سوره نور آمده است:« وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ ؛و به زنان با ایمان بگو چشمهای خود را (از نگاه هوس آلود) فرو گیرند و دامان خویش را (از بی عفتی)حفظ کنند».

نیز نشان می دهد که بر خلاف تصور بسیاری از مردم،همه فتنه ها از ناحیه نگاه مردان به زنان نیست،بلکه بسیاری از آنها به سبب نگاه زنان به مردان و وسوسه های آنهاست که امام علیه السلام برای جلوگیری از آن دستور می دهد آنها را در حجاب نگه دار.

روشن است که این قبح نیز همه زنان را شامل نمی شود بلکه زنان بی بند و بار یا ضعیف الایمان را می گوید.

در سومین توصیه می فرماید:«(افراد غیر مطمئن را بر آنها وارد نکن،زیرا) بیرون رفتن آنها بدتر از آن نیست که افراد غیر مطمئن را به آنها راه دهی»؛ (وَ لَیْسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِکَ مَنْ لَا یُوثَقُ بِهِ عَلَیْهِنَّ).

در چهارمین توصیه که در واقع تکمیل توصیه قبل است می فرماید:«اگر بتوانی که آنها غیر از تو (از مردان بیگانه) دیگری را نشناسند چنین کن»؛ (وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَعْرِفْنَ غَیْرَکَ فَافْعَلْ).

اشاره به اینکه هر چه می خواهند،تنها از تو بخواهند،حتی اگر خواسته ای از دیگران داشته باشند،به وسیله تو باشد و عملا رابطه آنها را با دیگران که در بسیاری از موارد مبدل به رابطه فاسدی می شود قطع کن و رابطه او را با خودت در همه جا محکم و استوار دار و به این ترتیب هم خواسته هایشان انجام شود و هم رابطه های مفسده انگیز قطع گردد.

حضرت در پنجمین دستور می افزاید:«و به زن بیش از کارهای خودش را وا مگذار،زیرا او همچون شاخه گل است نه قهرمان و مسلط بر امور»؛ (وَ لَا تُمَلِّکِ الْمَرْأَهَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا،فَإِنَّ الْمَرْأَهَ رَیْحَانَهٌ،وَ لَیْسَتْ بِقَهْرَمَانَهٍ). {1) .«قهرمان»در اصل لغت فارسی است که به ادبیات عرب منتقل شده و به معنای مدیر و کافرما و وکیل دخل و خرج است و گاه به معنای پهلوان و شجاع نیز آمده است. }

اشاره به اینکه زنان به علت داشتن جنبه های عاطفی و لطافت روحی

نمی توانند عهده دار امور خشن شوند و مدیریت های سخت را بر عهده گیرند، بنابراین آنها در محدوده امور مربوط به خویش باید فعالیت کنند نه امور مربوط به دیگران مخصوصاً پست های حساس و سنگین.

علتی را که امام علیه السلام برای این دستور و دستورات مشابه آن بیان فرموده،علت بسیار حساب شده ای است که با ساختمان روح و جسم زنان سازگار است،هر چند بعضی از غرب زده ها در سخن،حاضر به پذیرش این معنا نیستند؛ولی در عمل، سعی دارند آن را پیاده کنند.حتی در مغرب زمین که سال های طولانی است شعار مساوات زنان با مردان را می دهند در عمل طور دیگری رفتار می کنند به گونه ای که کمتر زنی می تواند به پست های حساس دست یابد و نسبت آنها که توفیق بر این کار پیدا می کنند به کسانی که نمی توانند شاید به پنج درصد هم نرسد.

کوتاه سخن اینکه رعایت عدالت در میان زنان و مردان و رفع تبعیض ناروا گر چه یک واقعیّت است؛اما نمی توان قوانین را طوری تنظیم کرد که با واقعیّت های عامل تکوین در تضاد باشد و شعارهایی که این تضاد را پرورش می دهد شعارهایی است ریاکارانه و دروغین که هرگز به واقعیّت نمی رسد.

در ششمین توصیه می فرماید:«به جهت احترام او،دیگری را (بیگانه ای را) احترام مکن»؛ (وَ لَا تَعْدُ {1) .«لا تعد»به معنای تجاوز نکن از ریشه«عدو»بر وزن«سرو»به معنای تجاوز گرفته شده است. }بِکَرَامَتِهَا نَفْسَهَا).

اشاره به اینکه هر گاه برای او این و آن را اکرام کنی ممکن است رابطه ای عاطفی بین آنها پیدا شود،رابطه ای که در آینده ممکن است منشأ فسادی گردد.

در هفتمین توصیه که بی ارتباط با توصیه قبل نیست می فرماید:«و احترامش را به حدی نگه دار که او را به این فکر نیندازد که برای دیگران(بیگانگان) شفاعت کند»؛ (وَ لَا تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لِغَیْرِهَا). چرا که این گونه شفاعت ها نیز می تواند منشأ رابطه عاطفی گردد و ضرر و زیان آن قابل انکار نیست.

خلاصه اینکه احترامات زن باید محفوظ باشد؛ولی در حد خودش و از آنها به دیگران تجاوز نکند خواه به صورت قبول شفاعت باشد و یا بدون شفاعت؛زیرا از نظر روانی آثار منفی در آنها می گذارد و آنها را تشویق به ارتباط با دیگران می کند.

بعضی از شارحان در تفسیر «وَ لَا تَعْدُ بِکَرَامَتِهَا نَفْسَهَا» گفته اند:منظور این است که بیش از حد آنها را احترام نکن و در تکریمشان اندازه نگه دار؛ولی این تفسیر با ترکیب این جمله و کلمات آن سازگار نیست و ظاهر همان است که در بالا گفته شد.

در هشتمین (و آخرین توصیه این بخش از خطبه) می فرماید:«بر حذر باش از اینکه در جایی که نباید غیرت به خرج دهی اظهار غیرت کنی (و کار به سوء ظن ناروا بینجامد) زیرا این غیرت بی جا و سوء ظن نادرست،زن پاک دامن را به ناپاکی و بی گناه را به آلودگی ها سوق می دهد»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ التَّغَایُرَ {1) .«التغایر»از ریشه«غیرت»به معنای شدت عمل در جهت حفظ نوامیس یا سرمایه های مهم دیگر است. }فِی غَیْرِ مَوْضِعِ غَیْرَهٍ،فَإِنَّ ذَلِکَ یَدْعُو الصَّحِیحَهَ إِلَی السَّقَمِ،وَ الْبَرِیئَهَ إِلَی الرِّیَبِ). {2) .«ریب»(با توجّه به فتح یاء) جمع«ریبه»بر وزن«غیبت»به معنای شک و سوء ظن است. }

شک نیست که هر کسی به ویژه زنان برای حفظ آبروی خود دست به کارهای خلاف نمی زنند؛ولی اگر نزدیکان و همسران آنان با غیرت های بی مورد و سوء ظن های ناروا آنها را متهم کنند این پرده دریده می شود و می گویند:حال که ما را بی جهت رسوا کرده اند چه ضرورتی دارد که دیگر در پاکی خود بکوشیم.از این پس هر آنچه بادا باد.

این سخن تنها درباره زنان صادق نیست،بلکه درباره فرزندان،همکاران، خدمتکاران و دوستان نیز جاری است که همیشه سوء ظن های ناروا سبب تشویق به آلودگی ها می شود و راه را برای فساد می گشاید.همه چیز در حد اعتدال خوب است حتی غیرت و تعصب برای حفظ ارزش ها.

نکته: موقعیت اجتماعی زنان

در اینجا لازم است به دو موضوع اشاره کنیم:

1.در دنیای امروز شعارهای زیادی در مورد مساوات زن و مرد طنین انداز است و کنوانسیون های جهانی نیز آن را روز به روز داغ تر می کند که مطلقاً هیچ تفاوتی بین این دو جنس نیست،بنابراین هر دو می توانند بدون هیچ گونه تفاوت مسئولیت های اجتماعی را بر عهده بگیرند؛خواه مسأله قضاوت باشد یا فرماندهی لشکر و اداره جنگ و خواه سفرهای فضایی،یا کاوش های اعماق دریاها و خلاصه مدیریت ها در تمام سطوح.

ولی با نهایت تعجب هنگامی که وارد مرحله عمل می شوند تفاوت ها کاملا آشکار می شود.مردان مدیریت ها را در سطوح بالا و میانه غالبا جز در موارد بسیار محدود و معدود در اختیار گرفته اند و به زنان اجازه ورود در این میدان ها را نمی دهند و در کشورهای اروپایی و آمریکایی نیز مطلب همین است.هنگامی که سؤال می شود که این تناقض در قول و عمل از کجاست،پاسخی برای آن ندارند.

این تناقض زاییده تفاوت واقعیّت ها با شعارهاست که در جهان امروز همه جا به چشم می خورد.برای جلب آرای زنان در انتخابات سیاسی و خاموش کردن اعتراض های آنها شعار مساوات را هر چه داغ تر سر می دهند؛ولی در مرحله عمل این واقعیّت را پذیرفته اند که ساختمان روح و جسم زنان با مردان متفاوت است و هر کدام برای مسئولیتی آفریده شده اند.هر دو انسانند و هر دو صاحب حقوق فردی و اجتماعی؛اما اینکه بگوییم هر دو یک جور فکر می کنند و قابلیت برای هر کاری را دارند اشتباه بزرگی است.

الکسیس کارل،فیزیولوژیک و جراح زیست شناس معروف فرانسوی که کتابهایی با شهرت جهانی دارد در کتاب معروف خود انسان موجود ناشناخته

می گوید:زن و مرد به حکم قانون خلقت متفاوت آفریده شده اند و این اختلاف و تفاوت ها وظایف و حقوق آنها را متفاوت می کند...و به علت عدم توجّه به این نکته اصلی و مهم،طرفداران نهضت آزادی زنان فکر می کنند که هر دو جنس می توانند یکسان تعلیم و تربیت یابند و مشاغل و اختیارات و مسئولیت های یکسانی به عهده گیرند.زن در حقیقت از جهات زیادی با مرد متفاوت است.

یکایک سلول های بدن همچنین دستگاه های عضوی مخصوصاً سلسله عصبی نشانه جنس او را بر روی خود دارد.سپس می افزاید:قوانین فیزیولوژی نیز همانند قوانین جهان ستارگان و آسمان ها سخت و غیر قابل تغییرند و ممکن نیست تمایلات انسانی در آنها تغییری ایجاد کند.ما مجبوریم آنها را آن طور که هست بپذیریم (نه آن طور که می خواهیم).

آن گاه این سخن را با این جمله پایان می دهد:زنان باید به سمت مواهب طبیعی خود و مسیر سرشت خاص خویش بدون تقلید کورکورانه از مردان بکوشند.وظیفه ایشان در راه تکامل بشریت بسیار بیشتر از مردهاست و نبایست آن را سرسری گیرند و رها کنند. {1) .انسان موجود ناشناخته،چاپ سوم،ص 100 به بعد. }

جالب اینکه در سال هزار و نهصد و نود و پنج میلادی ده ها هزار تن از اعضای سازمان های دولتی و غیر دولتی در پکن گرد هم آمدند تا سندی را که بر اساس کنوانسیون محو کلیه اشکال تبعیض بر ضد زنان قبلاً تنظیم شده بود امضا کنند.بعضی از مواد آن به قدری نادرست بود که مورد اعتراض سازمان ها و گروه های مختلف قرار گرفت.از افرادی که به اعتراض جلسه را ترک کردند خانم شارون هیر نماینده پارلمان کانادا و رییس هیأت کانادایی شرکت کننده در آن جلسه بود.او برخاست و خطاب به خبرنگاران گفت:«تساوی مورد نظر سند پکن برای زنان تساوی به ارمغان نخواهد آورد.من با اولین پرواز به وطنم باز

می گردم و سعی می کنم تفاوت بین زن و مرد (و مسئولیت های آنان) را حفظ کنم همان گونه که این تفاوت در خلقت وجود دارد،چون این تفاوت هاست که ما را حفظ خواهد کرد.» {1) .به نقل از گزارش توصیفی اجلاس پکن،شورای فرهنگی اجتماعی زنان،ص 10. }

شرح این مسأله از عهده بحث کوتاه و فشرده ما خارج است،کافی است اجمالا بگوییم که این شعارها نه تنها مشکلی را از زنان جهان حل نکرده بلکه آثار مخربی نیز داشته است. {2) .برای کسب اطلاعات بیشتر می توانید به دائره المعارف فقه مقارن،ج 1،ص 84-89 مراجعه کنید. }

بنابراین باید واقعیّت های مربوط به این دو جنس را دور از شعارهای تو خالی بپذیریم و بر اساس آن برنامه ریزی کنیم و هر یک را در جایگاه شایسته اجتماعی خود قرار دهیم بی آنکه کمترین ظلم و ستم یا تحقیر در حق زنان روا داریم.

2.آنچه در کلمات مولا علی علیه السلام در این وصیّت نامه و در بعضی خطبه های دیگر و کلمات قصار وارد شده مورد بحث و گفتگو از ناحیه بعضی قرار گرفته که آیا مفهوم این نامه ها و خطبه ها زن ستیزی نیست؟ ولی هر گاه ما به شأن ورود این خطبه ها و مسائل تاریخی مقارن آن بنگریم خواهیم دانست که این تعبیرات هرگز درباره همه زنان نیست،بلکه اشاره به گروه خاصی دارد که سرچشمه مفاسدی در درون خانواده یا داخل اجتماع می شدند.مخصوصاً با توجّه به اینکه بخشی از سخنان مولا علی علیه السلام در این باره بعد از جنگ جمل بیان شده است.

سردمدار جنگ جمل،همان جنگی که بنا به روایتی هفده هزار قربانی از مسلمانان گرفت زن بود که آتش افزور یا یکی از آتش افروزان جنگ هم او بود.

بنابراین نظر مولا به این گونه زنان است.به بیان دیگر سخنان مولا به صورت موجبه کلیه نیست،بلکه موجبه جزئیه است.

شاهد این سخن دیدگاه قرآن نسبت به زنان است که به عنوان نمونه به آیات ذیل اشاره می شود می فرماید:« وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّهً وَ رَحْمَهً إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ ؛و از نشانه های خدا اینکه همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید و در میانتان محبّت و رحمت قرار داد.به یقین در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر می کنند». {1) .روم،آیه 21.}

اگر همه آنها نواقص العقول یا شر و بد باشند این آرامش از کجا پیدا می شود.

در جای دیگر می فرماید:« هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ ؛آنها لباس شما هستند و شما لباس آنها (هر دو زینت هم و سبب حفظ یکدیگرید)». {2) .بقره،آیه 187.}

هر گاه همه آنها دارای صفات منفی باشند چگونه می توانند سبب زینت همسرانشان و مایه حفظ آنها گردند.

در جای دیگر می خوانیم:« مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثی وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاهً طَیِّبَهً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما کانُوا یَعْمَلُونَ ؛هر کس کار شایسته ای انجام دهد خواه مرد باشد یا زن در حالی که مؤمن است به طور مسلم او را حیات پاکیزه ای می بخشیم و پاداش آنها را مطابق بهترین اعمالی که انجام می دادند،خواهیم داد». {3) .نحل،آیه 97.}

در آیه 35 سوره احزاب،ده گروه از مؤمنان صالح العمل و زنان صالحه را در کنار هم قرار داده و در پایان به همه وعده اجر عظیم می دهد،می فرماید:« إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِینَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصّادِقِینَ وَ الصّادِقاتِ وَ الصّابِرِینَ وَ الصّابِراتِ وَ الْخاشِعِینَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِینَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ

وَ الصّائِمِینَ وَ الصّائِماتِ وَ الْحافِظِینَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذّاکِرِینَ اللّهَ کَثِیراً وَ الذّاکِراتِ أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ مَغْفِرَهً وَ أَجْراً عَظِیماً ».

در این زمینه بحث بسیار است که ذکر همه آنها ما را از کیفیت بحث های مربوط به نکته ها خارج می کند؛ولی برای حسن ختام به کلام خود مولا علیه السلام باز می گردیم که در همین بخش از وصیّت نامه اش فرمود:« ان المرأه ریحانه و لیست بقهرمانه »می دانیم که گل و ریحان در حد ذات خود مزایای فراوانی دارد؛هم مایه آرامش خاطر است و هم زینت و هم فواید فراوان دیگر؛ولی در عین حال موجودی است لطیف که اگر از آن مراقبت کافی نشود پژمرده خواهد شد.در واقع این جمله اشاره به آن است که در آنها جنبه احساس و عواطف برتری دارد در حالی که در مردان خرد بر عواطف ترجیح دارد و البته هنگامی که این دو با این دو ویژگی با هم بیامیزند نظام خانواده تأمین می شود.

بخش بیست و نهم

متن نامه

وَ اجْعَلْ لِکُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ،فَإِنَّهُ أَحْرَی أَلَّا یَتَوَاکَلُوا فِی خِدْمَتِکَ وَ أَکْرِمْ عَشِیرَتَکَ،فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ،وَ أَصْلُکَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ،وَ یَدُکَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ.

ص: 405

اسْتَوْدِعِ اللّهَ دِینَکَ وَ دُنْیَاکَ،وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَکَ فِی الْعَاجِلَهِ وَ الْآجِلَهِ، وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه ها

دشتی

کار هر کدام از خدمتکارانت را معیّن کن که او را در برابر آن کار مسئول بدانی، که تقسیم درست کار سبب می شود کارها را به یکدیگر وا نگذارند، و در خدمت سستی نکنند.

خویشاوندانت را گرامی دار، زیرا آنها پر و بال تو می باشند، که با آن پرواز می کنی، و ریشه تو هستند که به آنها باز می گردی، و دست نیرومند تو می باشند که با آن حمله می کنی . دین و دنیای تو را به خدا می سپارم، و بهترین خواسته الهی را در آینده و هم اکنون، در دنیا و آخرت، برای تو می خواهم، با درود .

شهیدی

و هر یک از خدمتکارانت را کاری به عهده بگذار، و آن را بدان کار بگمار تا هر یک وظیفه خویش بگزارد و کار را به عهده دیگری نگذارد، و خویشاوندانت را گرامی بدار که آنان چون بال تواند که بدان پرواز می کنی، و ریشه تواند که به آن باز می گردی، و دست تو که بدان حمله می آوری. دین و دنیای تو را به خدا می سپارم، و بهترین داوری را از وی برای تو درخواست دارم. امروز و هر زمان هم در این جهان، و هم در آن جهان، و السلام.

اردبیلی

و بگردان برای هر آدمی از خدمتکاران خودت که فراگیری آنرا به آن کار و نامزد او سازی پس بدرستی که سزاوارتر است به آن که وا نگذارند بیکدیگر و گرامی دار در خدمتکار تو خویشان خود را پس بدرستی که ایشان بال تواند که طیران میکنی بآن و اصل تواند که بسوی آن باز می کردی و دست تواند که بآن که بآن حمله میکنی بر دشمنان بامانت سپردم دین و دنیای تو را و در می خواهم از حضرت عزت بهترین حکم را برای تو در این زمان و بعد از آن و در دنیا و آخرت

آیتی

برای هر یک از خادمانت وظیفه ای معین کن که به انجام آن پردازد و هر یک، کار تو را به عهده آن دیگر نیندازد. عشیره خود را گرامی دار، که ایشان بالهای تو هستند که به آن می پری و اصل و ریشه تواند که بدان بازمی گردی و دست تو هستند که به آن حمله می آوری.

دین و دنیایت را به خدا می سپارم و از او بهترین سرنوشت را برای تو می طلبم، هم اکنون و هم در آینده، هم در دنیا و هم در آخرت. والسلام.

انصاریان

برای هر یک از خدمتگزارانت کاری مربوط به او قرار ده و او را نسبت به همان کار باز خواست نما،که این کار آنها را بهتر وامی دارد تا در خدمتت کار را به یکدیگر وانگذارند.

اقوامت را احترام کن،زیرا آنان بال تواند که با آن پرواز می کنی،و ریشه تواند که به آن باز می گردی،و نیروی تواند که به وسیله آنان به دشمن حمله می بری .دین و دنیایت را به خدا می سپارم، و از او بهترین سرنوشت را برای تو در امروز و فردا و دنیا و آخرت درخواست می کنم.

شروح

راوندی

و احری: اجدر.

کیدری

ابن میثم

بیست و نهم: او را مامور ساخته است تا برای هر کدام از خدمتگزاران خود کاری را تعیین کند و او را نسبت به همان کار مواخذه کند و نسبت به کار دیگر مواخذه نکند، و این از جمله امور مربوط به تدبیر منزل است، و بر راز این سخن به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن جمله: زیرا او سزاوارتر است … به خدمتگزاری تو. توضیح آن که هرگاه آنها مشترکا بر انجام کاری مکلف باشند تا هر کدام از آنها به انجام آن کار اقدام کند، بیشتر وقتها هر یک کار خود را به دیگری وامی گذارد و این خود باعث انجام نگرفتن کار می شود. کسری انوشروان به فرزندش شیرویه گوید: در میان کاتبان خود، دقت کن هر کدام صاحب باغ و ملکند و آنها را خوب آباد کرده اند، او را متولی مالیات کن، و هر که بردگان زیادی دارد او را سرپرست سپاه کن و هر کدام از آنها عائله مندتر است و آنها را خوب اداره می کند، مخارج وظیفه ی درآمد و هزینه را به او بسپار و همچنین نسبت به تمام خدمتگزاران سرایت همین رفتار را بکن و کاری را بی حساب میان خدمتگزاران مگذار که نظام حکومتت از هم خواهد پاشید. سی ام: او را سفارش به گرامی داشت خویشاوندی کرده و بر این مطلب به وسیله ی قیاس مضمری هشدار داده است که صغرای آن عبارت: زیرا آنان … حمله می بری، است. کلمه ی الجناح (بال) را استعاره از خویشاوندان آورده است، از آن رو که آنها چون پر و بالی مبدا حرکت و توانایی او بر پرواز به سمت هدفها هستند، و به خاطر آماده سازی بیشتر، اصطلاح پرواز را به کار برده است و همچنین کلمه ی ید (دست) را از آن رو که آنها وسیله ی حمله بردن وی بر دشمن می باشند. اما کبرای مقدر چنین است: و هر کس این چنین باشد، گرامی داشت او لازم است. آنگاه وصیت را با خداحافظی و به امانت سپردن دین و دنیای او نزد خدا و تقاضای بهترین سرنوشت برای او در دنیا و آخرت بر طبق اراده و خواست خدا، پایان برده است. کلمه ی: استیداع (به امانت گذاردن)، چون او را نزد خدا به امانت می گذارد، به طور مجاز در مورد درخواست نگهداری او از خدا به کار رفته است. توفیق و بری بودن از گناه در دست خداست.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و اجعل لکل انسان من خدمک) و بگردان برای هر آدمی از خدمتکاران خودت (عملا تاخذه به) کاری را که فراگیری او را به آن کار، یعنی کاری و خدمتی را نامزد کسی کن از خدمتکاران (فانه احری) پس به درستی که آن سزاوارتر است (ان یتواکلوا) به آنکه وانگذارند به یکدیگر کارهای دشوار را (فی خدمتک) در خدمتکاری تو. (و اکرم عشیرتک) و گرامی دار خویشان خود را (فانهم) پس به درستی که ایشان (جناحک الذی به تطیر) بال تو هستند که طیران می کنی به آن (و اصلک الذی الیه تصیر) و اصل تو هستند که به سوی آن بازمی گردی در زمان افتخار بر مردمان (و یدک التی بها تصول) و دست تو هستند که بدان حمله می کنی بر دشمنان. (استودع الله) به امانت سپردم به خدا (دینک و دنیاک) دین و دنیای تو را (و اسئله) و در می خواهم از حضرت عزت (خیر القضاء لک) بهترین حکم را برای تو (فی العاجله و الاجله) در این زمان و بعد از آن (و الدنیا و الاخره) و در دنیا و آخرت. (والسلام)

آملی

قزوینی

و بگردان برای هر شخصی از خدمتکاران خود عملی معین که او را بان مواخذت نمائی چه بدرستی که این طریق سزاوارتر است باینکه بهم نیندازند کار در خدمت تو و آن خدمت معطل نگذارند آری چون کار هر یک معین باشد در آن تهاون نتوانند نمود که عذر ایشان مسموع نبود و آنجا شرط آن باشد که هر یک را کار لائق و مناسب او فرمایند. از نوشیروان منقول است که در وصیت پسر خود می گفت نظر کن در امور عمال خود که هر که از ایشان ضیعتی دارد و آنرا معمور گردانیده او را بر خراج بگمار و هر که غلامان و ملازمان تربیت کرده است او را بر لشکری سروری ده و هر که کنیزی و اهل بیت دارد و ایشان را نیکو رعایت و سیاست کرده است او را بر نفقات و امور اهل بیت خود حاکم گردان و حکم بر ایشان روان کن و همچنین در خادمان سرای امر مناسب مرعی دار و مگذار کار خود میان ایشان پراکنده و پریشان پس ملک بر تو فاسد گردد. و اکرام کن عشیرت و قبیلت خود را چه بدرستی که ایشان بال و پر تواند که بان می پری و اصل تواند که بایشان بازمی گردی و دست تواند که بایشان حمله می کنی و کار می فرمائی و در بعضی خطب در وصیت بنصرت عشیرت و اعانت ایشان می فرماید: (و من یقبض یده عن عشیرته فانما یقبض منه عنهم ید واحده و تقبض منهم عن ایدی کثره) عاجله از عجله مشتق است یعنی زود و حاضر و آجله از اجل یعنی مدت مشتق است بر خلاف عاجله یعنی دیرتر و پست تر ودیعت می نهم پیش خدای تعالی دین و دنیای ترا و مسالت می کنم از او تعالی نیکوئی قضا و تقدیر برای تو در حالت عاجله و آجله و دار دنیا و آخرت

لاهیجی

و بگردان از برای هر یک از خدمتکاران تو شغل و کار معینی را که مواخذه کنی او را به آن کار، پس به تحقیق که تعیین کردن سزاوارتر است از اینکه وانگذارند هر یک به دیگری خدمت تو را. و اکرام و احسان کن به عشیره و قبیله ی تو، پس به تحقیق که ایشان قدرت بال تو باشند که با ایشان توانا باشی به پرواز کردن در بزرگی و ایشان اصل تو باشند که به ایشان برمی گردی در نجابت و قوت دست تو باشند که با ایشان حمله می بری بر دشمن. به امانت می سپارم به خدای تعالی که حفظ کند دین تو را و دنیای تو را و درخواست می کنم از او بهترین حکم او را از برای تو در حال و استقبال و در دنیا و آخرت، اگر بخواهد خدای تعالی.

خوئی

برای هر کدام از خدمتکاران خود کاری مخصوص او مقرر دار که مسئول او باشد، و در عهده ی او شناخ الشود، زیرا این تقسیم کارها خود سبب می شود که کارها را بهم وانگذارند و خدمت را بی سرانجام ننمایند. عشیره و تیره و تبار خود را گرامی دار و محترم شمار زیرا که آنان بجای پرهای تواند که بوسیله آنها پران می شوی و پایه تواند که بدانهای می گردی، و چون دست تواند که بوسیله آنها یورش و فعالیت داری. من تو را از نظر دین و دنیایت بخدا می سپارم، و از او برای تو فرمان خیر و صلاح را در دنیا و آخرت خواستارم والسلام.

شوشتری

(و اجعل لکل انسان من خدمک عملا تاخذه به فانه احری الا یتواکلوا فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) خدمتک) قال ابن ابی الحدید: قال ابرویز لولده شیرویه: انظر الی کتابک، فمن کان منهم ذا ضیاع قد احسن عمارتها فوله الخراج، ومن کان منهم ذا عبید قد احسن سیاستهم و تثقیفهم فوله الجند، و من کان منهم ذا سراری و ضرائر قد احسن القیام علیهن فوله النفقات و القهرمه، و هکذا فاصنع فی خدم دارک، و لا تجعل امرک فوضی بین خدمک، فیفسد علیک ملکک. و اکرم عشیرتک فانهم جناحک الذی به تطیر، و اصلک الذی الیه تصیر و یدک التی بها تصول) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) ولکن لیس فی (ابن میثم) و الخطیه فقره (و اصلک الذی الیه تصیر). و کیف کان فزاد فی روایه الکلینی و الحلبی بعدها (و بهم تصول و هم العده عند الشده، فاکرم کریمهم، وعد سقیمهم، و اشرکهم فی امورهم، و تیسر عند معسورهم). قال ابن ابی الحدید روی ابوعبیده ان الفرزدق کان لا ینشد بین یدی الخلفاء و الامراء الا قاعدا، فدخل علی سلیمان یوما فانشده شعرا فخر فیه بابائه و قال من جملته: تالله ما حملت من ناقه رجلا مثلی اذا الریح لفتنی علی الکور فقال سلیمان: هذا المدح لی او لک؟ قال: لی ولک، فغضب سلیمان و قال: قم فاتمم و لا تنشد بعده الا قائما. فقال: لا و الله او تسقط علی الارض اکثری شعرا فقال سلیمان: ویلی علی الاحمق ابن الفاعله، لا یکنی. و ارتفع صوته، فسمع الضوضاء بالباب فقال: ما هذا. قیل: بنو تمیم علی الباب یقولون: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لا ینشد الفرزدق قائما و ایدینا فی مقابض سیوفنا. قال: فلینشد قاعدا. قال: و روی المرزبانی قال: کان الولید بن جابر بن ظالم الطائی ممن وفد علی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم ثم صحب علیا (ع) و شهد معه صفین و کان من رجاله المشهورین، ثم وفد علی معاویه فی الاستقامه و کان معاویه لا ینسبه معرفه بعینه، فدخل علیه فی جمله الناس، فلما انتهی الیه استنسبه فانتسب له فقال: انت صاحب لیله الهریر؟ قال: نعم. قال: و الله ما تخلو مسامعی من رجزک تلک اللیله- و قد علا صوتک اصوات الناس- و انت تقول: شدوا فداء لکم امی و اب فانما الامر غدا لمن غلب هذا ابن عم المصطفی و المنتجب تنمیه للعلیاء سادات العرب لیس بموصوم اذا نص النسب اول من صلی و صام و اقترب قال: نعم انا قائلها. قال: فلماذا قلتها؟ قال: لانا کنا مع رجل لا یعلم خصله توجب الخلافه و لا فضیله تصیر الی التقدمه الا و هی مجموعه له، کان اول الناس سلما و اکثرهم علما و ارجحهم حلما، فات الجیاد فلا یشق غباره و یستولی علی الامد فلا یخاف عثاره، و اوضح منهح الهدی فلا یبید مناره و سلک القصد فلا تدرس آثاره، فلما ابتلانا الله تعالی بافتقاده، و حول الامر الی من شاء من عباده، دخلنا فی جمله المسلمین فلم ننزع یدا عن طاعه، و لم نصدع صفاه جماعه، علی ان لک منا ما ظهر و قلوبنا بیدالله و هو املک بها منک، فاقبل صفونا و اعرض عن کدرنا و لا تثر کوامن الاحقاد فان النار تقدح بالزناد. فقال له معاویه: و انک تهددنی یا اخا طی باوباش العراق اهل النفاق و معدن الشقاق! قال: یا معاویه! هم الذین اشرقوک بالریق و حبسوک فی المضیق، و ذادوک عن سنن الطریق حتی لذت منهم بالمصاحف و دعوت الیها من صدق بها و کذبت، و آمن بمنزلها و کفرت و عرف من تاویلها ما انکرت. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فغضب معاویه و ادار طرفه فی من حوله فاذا جلهم من مضر و نفر قلیل من الیمن فقال: ایها الشقی الخائن! انی لاخال ان هذا آخر کلام تفوه به، و کان عفیر بن سیف بن ذی یزن بباب معاویه حینئذ، فعرف موقف الطائی و مراد معاویه فخافه علیهم فهجم علیه الدار و اقبل علی الیمانیه فقال: شاهت الوجوه ذلا و قلا، کشم الله هذه الانوف کشما مرعبا، ثم التفت الی معاویه فقال: انی و الله یا معاویه ما اقول قولی هذا حبا لاهل العراق و لا جنوحا الیهم ولکن الحفیظه تذهب الغضب، و لقد رایتک بالامس خاطبت اخا ربیعه- یعنی صعصعه بن صوحان- و هو اعظم جرما عندک من هذا و اذکی لقلبک و اصدع لصفاتک و اجد فی عداوتک ثم اثبته و سرحته، و انت الان مجمع علی قتل هذا زعمت استصغارا لجماعتنا و انا لا نمر و لا نخلی، و لعمری لو و کلتک ابناء قحطان الی قومک لکان جدک العاثر و ذکرک الداثر وحدک المفلول و عرشک المثلول، فاربع علی ظلعک و اطونا علی بلالتنا، لیسهل لک حزننا و یتطامن لک شاردنا، فانا لا نرام بوقع الضیم و لا نتلمظ جرع الخسف، و لا نغمز بغماز الفتن و لا نذر علی الغضب. فقال معاویه: الغضب شیطان فاربع نفسک ایها الانسان فانا لم نات الی صاحبک مکروها فدونکه فانه لم یضق عنه حلمنا و یسع غیره. فاخذ عفیر بید الولید الی منزله و قال له: و الله لتووبن باکثر مما آب به معدی من معاویه و جمع من بدمشق من الیمانیه و فرض علی کل رجل دینارین فی عطائه فبلغت اربعین الفا فتعجلها من بیت المال و دفعها الی الولید ورده الی العراق. قلت: و فی (الطبری)- بعد ذکر ان زیادا بعث حجر بن عدی و الارقم الکندی و شریک الحضرمی و صیفی، و قبیصه العبسی و کریم الخثعمی، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و عاصم البجلی و ورقاء البجلی، و کدام العنزی و عبدالرحمن العنزی، و محرز المنقری و ابن حویه السعدی، و عتبه الاخنس و سعد بن نمران الی معاویه لیقتلهم- فقام یزید ابن اسد البجلی الی معاویه و قال له: هب لی ابنی عمی یعنی عاصم البجلی و ورقاء البجلی- و قد کان جریر بن عبدالله کتب فیهما ان امراین من قومی من اهل الجماعه و الرای الحسن سعی بهما

ساع ظنین الی زیاد، فبعث بهما فی النفر الکوفیین الذین وجه بهم زیاد و هما ممن لا یحدث حدثا فی الاسلام و لا بغیا علی الخلیفه فلینفعهما ذلک، فلما سال لهما یزید، ذکر معاویه کتاب جریر، فقال: قد کتب الی فیهما ابن عمک جریر محسنا علیهما الثناء و هو اهل ان یصدق قوله- و قد سالتنی ابنی عمک فهما لک- و طلب وائل بن حجر فی الارقم فترکه له، و طلب ابن الاعور السلمی فی عتبه بن الاخنس فوهبه له، و طلب حمزه بن مالک الهمدانی فی سعد بن نمران الهمدانی فوهبه له، و کلمه حبیب ابن مسلمه فی ابن حویه فخلی سبیله. الی ان قال بعد ذکر قتل حجر و من ابی من اصحابه التبری منه (علیه السلام) حتی قتلوا سته: فقال عبدالرحمن العنزی و کریم الخثعمی: ابعثوا بنا الی معاویه فنحن نقول فی هذا الرجل مثل مقالته، فبعثوا بهما الیه فقال معاویه للخثعمی: ما تقول فی علی؟ قال: اقول فیه قولک تبرا من دین علی الذی کان یدین الله به، فسکت معاویه و کره ان یجیبه، فقال له شمر بن عبدالله: هب لی ابن عمی. قال: هو لک غیر انی حابسه شهرا. ثم قال لعبدالرحمن العنزی: یا اخا ربیعه ما قولک فی علی؟ قال: دعنی و لا تسالنی فانه خیر لک. قال: و الله لا ادعک حتی تخبرنی عنه. قال: اشهد انه کان من الذاکرین

الله کثیرا و من الامرین بالحق و القائمین بالقسط و العافین عن الناس. قال: فما قولک فی عثمان؟ قال: هو اول من فتح باب الظلم و ارتج ابواب الحق. قال: قتلت نفسک. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قال: بل ایاک قتلت و لا ربیعه بالوادی. قال: هذا حین کلم شمر الخثعمی فی کریم الخثعمی صاحبه فسلم و لم یکن له احد من قومه یکلم فیه، فبعث به معاویه الی زیاد و کتب الیه: ان هذا العنزی شر من بعثت فعاقبه و اقتله شر قتله، فبعث به زیاد الی قس الناطف فدفن حیا. (استودع الله دینک و دنیاک) حتی یحفطهما لک. (و اسال الله خیر القضاء لک فی العاجله و الاجله) زاد فی روایه الکلینی و الحلبی (و استعن بالله علی امورک، فانه اکفی معین). (و السلام) هکذا فی (المصریه) و الصواب: ما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم):. هذا و زاد (الرسائل و التحف) فی مطاوی الفقرات فقرات اخری لم نستقصها و انما نقلنا بعضها، فمن ارادها فلیراجعها.

(الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) و اعلم انک انما خلقت للاخره لا للدنیا (و ما هذه الحیاه الدنیا الا لهو و لعب و ان الدر الاخره لهی الحیون لو کانوا یعلمون) و للفناء لا للبقا (کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذو الجلال و الاکرام). و للموت لا للحیاه (کل نفس ذائقه الموت ثم الینا ترجعون). و انک فی منزل قلعه (بالضم) ای: غیر مستوطن. و دار بلغه (بالضم) ما یتبلغ به من العیش، قال النبی صلی الله و علیه و اله: مثلی و الدنیا کمن نزل فی یوم قیظ تحت شوک، فلما ابرد شخص. و طریق الی الاخره ( … انما هذاه الحیاه الدنیا متاع و ان الاخره هی دار القرار). اری کل حی هالک و ابن هالک و ذا حسب فی الهالکین غریق فقل لمقیم الدار انک ظاعن الی سفر نائی المحل سحیق و انک طرید الموت ای: صیده. (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) الذی لا ینجو منه هاربه (قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل … ). و لا یفوته طالبه و لابد انه مدرکه (اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده). فکن منه علی حذر ان یدرکک و انت علی حال سیئه قد کنت تحدث نفسک منها بالتوبه فیحول بینک و بین ذلک فاذا انت قد اهلکت نفسک (و لیست التوبه للذین یعملون السیات حتی اذا حضر احدهم الموت قال انی تبت الان … )، و عبقریه الشیطان حمله ابن آدم علی تسویف التوبه حتی تفوته

یا بنی اکثر من ذکر الموت و ذکر ما تهجم علیه و تقضی بعد الموت الیه فاکیس الناس من کان ذکر اللموت. حتی یاتیک و قد اخذت منه حذرک و شددت له ازرک ای: ظهرک. اشدد حیازیمک للموت فان الموت لا قیکا و لا یاتیک بغته فیبهرک) ای: یحیرک و یغلبک، (و اتبعوا احسن ما انزل الیکم من ربکم من قبل ان یاتیکم العذاب بغته و انتم الا تشعرون ان تقول نفس یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله و ان کنت لمن الساخرین او تقول لو ان الله هدانی لکنت من المتقین و تقول حین تری العذاب لو ان الی کره فاکون من المحسنین). و ایاک ان تغتر بما تری من اخلاد اهل الدنیا الیها) ای: رکونهم الیها من (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) قوله تعالی: (و لکنه اخلد الی الارض … ) قال تعالی: (و لا تمدن عینیک الی ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحیاه الدنیا لنفتنهم فیه … ). و تکالبهم علیها) الدنیا جیفه و طالبها کلاب. فقد نبا هکذا فی (المصریه) و الصوب: (فقد نباک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). الله عنها (و اضرب لهم مثل الحیاه الدنیا کما نزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشیما تذروه الریاح … )، (انما مثل الحیاه الدنیا کما نزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض مما یاکل الناس و الانعام حتی اذا اخذت الارض زخرفها و ازینت و ظن اهلها انهم قادرون علیها اتاها امرنا لیلا و نهارا فجعلناها حصیدا کان لم تغن بالامس کذلک نفصل الایات القوم یتفکرون). و نعت هکذا فی (المصریه و ابن میثم) من النعی و نعتت من النعت کما فی (الخطیه و ابن ابی الحدید). لک نفسها هکذا فی (المصریه) و الصواب: هی لک نفسها کما فی (الخطیه) و غیرها قال الشاعر: (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) هی الدنیا تقول بمل ء فیها حذار حذار من بطشی و فتکی و لا یغررک طول ابتسامی فقولی مضحک و الفعل مبکی و تکشف لک عن مساویها قال المامون لو نطقت الدنیا ما وصفت نفسها باحسن من قول ابی نواس: و ما الناس الا هالک و ابن هالک و ذو نسب فی الهالکین غریق اذا امتحن الدنیا لبیب تکشفت له عن عدو فی ثیاب صدیق و قال آخر: اف الدنیا الدنیه، خبثت فعلا و نیه عیشها بدوه هم و عقباه المنیه. لما توذن الدنیا به من صروفها یکون بکاء الطفل ساعه یولد و لا فما یبکیه فیها و انها لافسح مما کان فیها و ارغد اذا ابصر الدنیا استهل کانه بما سوف یلقی من اذاها یهدد و قالوا: الدنیا غداره غراره ان بقیت لها لم تبق لک. ایضاء: واجد الدنیا سکران و فاقدها حیران. ایضاء: اف من اشغال الدنیا اذا اقبلت و من حسرتها اذا ادبرت. ایضاء: الدنیا اشبه شی بظل الغمام و حلم النیام. ایضاء: الدنیا فی حلالها حساب، و فی حرمها عقاب، و فی شبهاتها عتاب. و قال الشاعر: غمومها الا تنقضی ساعه عن ملک فیها و لا سوقه (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) یا عجبا منها و من شانها عدوه للناس معشوقه و قال آخر: دلت علی عیبها الدنیا و صدقها ما استرجع الدهر مما کان اعطانی فانما اهلها کلاب عاویه فی (الحلیه): قال یوسف بن اسباط: قال علی بن ابی طالب علیه السلام: الدنیا جیفه فمن اردها فلیصبر علی مخالطه الکلاب. قتل المنصور عمه عبدالله ابن علی، و قتل عبدالملک بن عمه عمرو بن سعید الاشدق. و فی (الطبری): خرج عبدالملک الی المسجد، و قال لاخیه عبد لعزیز: اقتل عمروا، فرجع فوجده حیا فقال لاخیه: ما منعک منه! قال: ناشدنی الرحم فرققت له، فقال له: اخزی الله امک البواله علی عقبیها! فانک لم تشبه غیرها ثم قال: یا غلام! ایتنی بالحربه، فاتاه بها فهزها ثم طعنه بها فلم تجز، ثم ثنی فلم تجز فضرب بیده الی عضد عمرو، فوجد مس الدرع فضحک، فقال: و دارع ایضا، ان کنت لمعدا. یا غلام! ایتنی بالصمصامه، فاتاه بسیفه ثم امر بعمرو فصرع، و جلس علی صدره فذبحه، و هو یقول: یا عمرو! ان لم تدع شتمی و منقصتی ضربک حیث تقول الهامه اسقونی و سباع ضاریه متعوده بالصید، و فی (الطبری) فی خروج عبدالله بن علی علی المنصور: کان عبدالله خشی الا یناصحه اهل خرسان فقتل منهم نحوا من سبعه عشر الفا، امر صاحب شرطه فقتلهم. (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) و فی (الطبری): فی قتل مصعب الاسراء من عسکر المختار: و قال ابن عمر المصعب: انت القاتل سبعه آلاف من اهل القبله فی غداه وحداه! عش ما استطعت، فقال مصعب: انهم کانوا اکفره سحره. قلت: قال ذلک لکونهم شیعه و طالبی ثار ابن بنت نبیهم علیه السلام فقال له ابن عمر: و الله لو قتلت عدتهم غنما من تراث ابیک لکان ذلک سرفا. یهر بعضهم بعضا فی (کامل الجزری): بیع رحل بنی جهیر و دورهم بباب العامه فی سنه (493) و وصل ثمن ذلک الی موید الملک، ثم قتل فی سنه (494) موید الملک و بیع ماله و ترکته، و اخذ الجمیع و حمل الی الوزیر الاعز، و قتل الوزیر الاعز فی هذاه السنه و بیع رحله و انقسمت امواله، و اخذ السلطان و من ولی بعده اکثرها، و تفرقت ایدی سبا. و فی (الطبری) فی قتل المنصور با مسلم، و تعدده ما انکر علیه: فقال المصنور لابی مسلم: ما دعاک الی قتل سلیمان بن کثیر مع اثره فی دعوتنا و هو احد نقبائنا قبلک، قال: اراد الخلاف و عصانی، فقتلته، فقال له المصنور: حالک حاله، تعصینی و انت مخالف علی، قتلنی الله ان لم اقتلک، فضربه بعمود و خرج شبیب و حرب من الکمین فقتلاه، و قال المنصور: زعمت ان الدین لا یقتضی فاستوف بالکیل ابامجرم سقیت کاسا کنت تسقی بها امر فی الخلق من العلقم و یاکل مزیزها ذلیلیها فی (لطاف الثعالبی): حدث الصولی، قال: حدثنی الحسین بن یحیی الکاتب: لما ولی المعتز لم تمض مدیده حتی احضر (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) الناس و اخرج الموید، ای: اخوه و ولی عهده، و قیل: اشهدوا انه دعی فاجاب، و لیس به اثر قتل، ثم مضت اشهر، فاحضر الناس، و اخرج المستعین فقال: ان منیته اتت علیه و هاهو لا اثر به، فاشهدوا ثم مضت مدیده و استخلف المهتدی فاخرج المعتز میتا، و قیل: اشهدوا انه قد مات حتف انفه و لا اثر به، ثم لم تدیر السنه حتی استخلف المعتمد و اخرج المهتدی میتا، و قیل اشهدوا انه قد مات من جراحته، فتعجب الناس من تلاحقهم فی مده اسیره. فیه: بعث المعتصم یتاخ الی الافشین و قال: قل له: یا عدو الله! فعلت و صنعت، و کیف رایت صنع الله بک؟ فقال له الافشین: قد ذهبت بمثل هذه الی علی بن هشام، فقال لی: قد ذهبت بمثل هذه الرساله الی عجیف بن عنبسه قال: نظر من یاتیک بها؟- ای: بمثل هذه الرساله- و انا قول لک: الان ایضاء انظر من یاتیک بها؟ قال: فما مرت الا ایام قلائل حتی حبس یتاخ ثم قتل. و فی (المروج): سخط المتوکل علی عمرو بن فرج الرخجی- و کان من علیه الکتاب- فاخذ منه مالا و جوهرا نحو ماه و الف و عشرین الف دینار، و اخذ من اخیه نحوا من مائه الف و خمسین الف ثم صولح علی احد و عشرین الف الف درهم علی ان یرد علیه ضیاعه، ثم غضب علیه غضبه ثانیه و امر ان یصفع کل یوم، فاحصی ما صفع فکان سته آلاف صفعه و البسه جبه صوف، و سخط علیه ثالثه فاحدر الی بغداد حتی مات. فیه ایضاء: فی اسماعیل بن بلبل الذی کان وزیر الموفق، و کان آذی ابنه المعتضد فی ایام ابیه، قید المعتضد اسماعیل و جعل فی عنقه غلا فیه رمانه حدید، و الغل و الرمانه مائه و عشرون رطلا، و البس جبه صوف قد صیرت فی (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) و دک الاکارع- الودک، دسم اللحم و لا کارع جمع الکرع، مس تدق الساق من البقر و الغنم- و علق معه راس میت فلم یزل علی ذلک حتی مات ودفن بغله وقیوده. و فیه ایضا: فی قصه محمد بن الحسن بن سهل الذی اخذ من الناس البیعه لطالبی، و طلب المعتضد منه دلالته علیه و آبائه، قال: لو شویتنی علی النار لم اقر، فاصنع ما انت صانع! فقال له: لسنا نعذبک بعد ذلک الا بما ذکرت- الی ان قال فی کیفیه شوائه- و الاشهر انه جعل بین رماح ثلاثه، و شد اطرافها و کتف، و جعل فوق النار من غیر ان یماسها، و هو فی الحیاه یدار علیها کما تشوی الدجاج الی ان تفرقع جسمه، و اخرج فصلب بین الجسرین. (و یقهر کبیرها صغیرها فی الخبر: الناس علی ست طبقات: سد، وذئب، و ثعلب، و کلب، و خنزیر، و شاه، فالاسد: ملوک الارض یحب کل واحد ان یغلب، و الذئب: التجار یذمون اذا اشتروا و یمدحون اذا باعوا، و الثعلب: الذین الا یکون فی قلوبهم ما یصفون بالسنتهم، و الکلب: من یکرمه الناس من شر لسانه، و الخنزیر: المخنثون لا یدعون الی فاحشه الا جابوا، و الشاه: لمومنون تجز شعورهم و توکل لحومهم و تکسر عظامهم، کیف تصنع لشاه بین سد وذب وثعلب و کلب و خنزیر. نعم معقله فی (الصحاح): النعم: واحد الانعام، قال الفراء هو الذکر لا یونث، یقولون (هذا نعم وارد) و الانعام، یذکر و یونث، قال تعالی فی (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) موضع: (مما فی بطونه) و فی آخر (مما فی بطونها). قلت: ما نقله (الصحاح) عن الفراء لیس بصحیح، و الصحیح ما نقله (المصباح) عن ابی عبیده: النعم: الجمال فقط، یذکر و یونث (بشهاده کلامه علیه السلام معقله، کما ان قول (الصحاح) واحد الانعام لیس بصحیح، و الصواب: ما فی (المصباح) من کونه جمعا الا واحد له (ایضا، لقوله علیه السلام: معقله و قالوا: (عقلت البعیر) و (عقلت البعیر) و (اعتقلته) کما فی (القاموس)، و عقله ان یثنی وظیفه، ای: مقدم ساقه، مع ذراعیه فیشد هما جمیعا بحبل، هو العقال، کما فی (الصحاح). و اخری مهمله قد ضلت عقولها جمع العقال. و رکبت مجهولها) من قولهم (رکب راسه): مضی علی وجهه بغیر رویه. سروح عاهه سروح جمع السرح ای: السائمه، و العاهه: الافه. بواد وعث سهل تفیث فیه الاقدم. لیس لها راع یقیمها و لا مسیم یسیمها من (اسمت الماشیه): اخرجتها لی الرعی، قال تعالی: (فیه تسیمون). و للعطار النیسابوری ابیات لطیفه فی وصف اهل الدنیا بالفارسیه و هی: با خرد دوش در سخن بودم کشف شد بر دلم مثالی چند (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها)

گفتم ای مایه همه دانش دارم الحق ز تو سوالی چند چیست این زندگانی دنیا گفت خوابی است یا خیالی چند گفتمش چیست مال و ملک جهان گفت دردسر و وبالی چند گفتم اهل زمانه در چه رهند گفت در بند جمع مال چند گفتم او را مثال دنیا چیست گفت زالی کشیده خالی چند گفتمش چیست کد خدائی گفت هفته ای عیش و غصه سالی چند گفتم این نفس رام کی گردد گفت چون یافت گوشمالی چند گفتم اهل ستم چه طائفه اند گفت گرگ و سگ و شغالی چند گفتم آری سزای ایشان چیست گفت در آخرت نکالی چند سلکت بهم الدنیا طریق العمی و اخذت بابصارهم عن منار الهدی فتاهوا فی حیرتها و غرقوا فی نعمتها و اتخذوها ربا فی (المروج): فی دخول ابن الاشعث لکوفه لما خرج علی الحجاح: کتب الحجاح الی عبدالملک کتابا یذکر فیه جیوش ابن الاشعث و کثرتها، و یستنجد عبدالملک، و یساله الامداد و کتب فی کتابه: و اغوثاه یا الله، و اغوثاه یا الله، و اغوثاه یا الله. فامده بالجیوش و کتب الیه: یا لبیک، یا لبیک، یا لبیک. و فی الخبر: من صغی الی ناطق فقد عبده، فان کان الناطق یقول عن الله فقد عبدالله، و ان کان یقول عن غیره، فقد عبد غیر الله. قال تعالی: (من کان یرید الحیاه الدنیا ازینتها نوف الیهم اعمالهم فیها و هم فیها الا یبخسون اولئک الذین لیس لهم فی الاخره الا النار و حبط ما (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) صنعوا فیها و باطل ما کانوا یعملون. رویدا مفعول مطلق، کقوله تعالی: (امهلهم رویدا). یسفر الظلام ای: یکشف، قال تعالی: (لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید). کان قد وردت الاظعان) ای: الجمال علیها الهودج، قال تعالی: (کانهم یوم یرونها لم یلبثوا الا عشیه او ضحاها)، (کانهم یوم یرون ما یوعدون لم یلبثوا الاساعه من نهار … )، (و یوم یحشرهم کان لم یلبثو الاساعه من النهار یتعارفون بینهم … ). یوشک من اسرع ان یلحق (و ان لیس للانسان الا ما سعی و ان سعیه سوف یری، (وجوه یومئذ ناعمه لسعیها راضیه) الایات. ان هذا کان لکم جزاء و کان سعیکم مشکورا. قال ابن ابی الحدید: استقرانی ابوالفرج محمد بن عباد و انا یومئذ حدث هذه الوصیه فقرتها علیه من حفظی فلما وصلت الی هذا الموضع صاح صیحه شدیده و سقط، و کان جبارا قاسی القلب

مغنیه

(و اجعل لکل انسان من خدمک الخ).. یشیر بهذا الی ان الاعمال ینبغی ان توزع علی الموظفین و المستخدمین، و ان یحدد لکل واحد منهم عمل خاص به یکون هو المسوول عنه و الا عمت الفوضی، و ضاعت المسوولیه بین الجمیع، و احال کل واحد التقصیر و الاهمال علی الاخر، و هذا التصنیف و التوزیع للاعمال هو المبدا الذی لم تعرفه المدنیه الا حدیثا. و یاتی التوضیح فی عهد الاشتر فقره 18. (و اکرم عشیرتک الخ).. تقدم مع الشرح فی الخطبه 23 (و استودع الله دینک و دنیاک الخ).. اخلص فی عبادتک لله، و فی معاملتک مع الناس، و اسال التوفیق منه تعالی لما فیه لله رضی، و لک خیر و صلاح دنیا و آخره. و افضل الصلوات علی محمد و آله الاطهار.

عبده

علامه جعفری

فیض الاسلام

و برای هر یک از زیردستان و کارکنان خود کاری تعیین کن تا )اگر آن را انجام نداد( او را نسبت بهمان کار واخذه و باز پرسی کنی، زیرا این روش سزاوارتر است تا اینکه کارهایت را به یکدیگر وانگزارید، و خویشانت را گرامی دار، زیرا آنان بال و پر تو هستند که با آن پرواز می کنی، و اصل و ریشه تو می باشند که به ایشان باز می گردی )از آنان کمک گرفته و به آنها سرفرازی( و دست یاور تو هستند که با آن بر دشمن حمله می کنی )و پیروز می گردی(. دین و دنیای تو را نزد خدا امانت می سپارم )که حفظ نموده از هر پیشامدی نگاه دارد( و بهترین قضاء و خواسته او را اکنون و آینده و در دنیا و آخرت برای تو از او درخواست می نمایم، درود بر آنکه شایسته است.

زمانی

امام علیه السلام در پایان مطلب به تنظیم امور داخلی توجه داده و بر اساس تقسیم کار و احترام و رعایت حال آنان سفارش کرده است. و این مطلب حساس است، وقتی اطرافیان انسان وظیفه خود را انجام ندهند، انسان نمیتواند در شعاع وسیع تر و خارج از خانه و طایفه انجام وظیفه کند و این همان برنامه ای بود که پیامبر (ص) اجرا کرد اول از اقوام خود شروع کرد و آنان را با سلام دعوت کرد و بتدریج گامهای بالاتری برداشت.

سید محمد شیرازی

(و اجعل لکل انسان من خدمک) جمع خادم (عملا تاخذه به) فان توزیع الاعمال اکثر نجاحا فی الوصول الی الغایات، و فی عدم حسن کل فرد بانه کلف فوق مقداره (فانه احری ان لا یتواکلوا فی خدمتک) بان یکل بعضهم الامر الی آخر، فلا ینجز العمل (و اکرم عشیرتک فانهم جناحک الذی به تطیر) اذ الانسان یساعده عشیرته فی الافراح و الاحزان، والشدائد و المکاره (و اصلک الذی الیه تصیر) ای الیهم ترجع، فانکانوا فی اعین الناس عظماء کنت عظیما، و ان کانوا صغراء کنت صغیرا (و یدک التی بها تصول) علی الاعداء و تهجم علیهم لان العشیره یحاربون من حارب الانسان، و یهجمون علی من هجم علیه. (استودع الله) ای اجعل عند الله بعنوان الودیعه (دینک و دیناک) لیسلما عن الذهاب و الفقدان، فانه سبحانه اکرم الامناء (و اسئله خیر القضاء) ای القضاء و التقدیر الحسن (لک فی العاجله و الاجله و الدنیا و الاخره) عطف بیان (و السلام) و لا یخفی ان هذه الوصیه من جلائل الوصایا، فمن عمل بها سعد فی الدارین سعاده لیست فوقها سعاده، فانها جامعه لمکارم الاخلاق، و فضائل النفس، و الله الموفق.

موسوی

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ اجْعَلْ لِکُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ،فَإِنَّهُ أَحْرَی أَلَّا یَتَوَاکَلُوا فِی خِدْمَتِکَ وَ أَکْرِمْ عَشِیرَتَکَ،فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ،وَ أَصْلُکَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ،وَ یَدُکَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ.

ترجمه

برای هر یک از خدمتگذارانت کار معینی قرار ده که او را در برابر آن مسئول بدانی؛زیرا این سبب می شود که آنها کارهای تو را به یکدیگر وا نگذارند (و از زیر بار مسئولیت شانه تهی نکنند) قبیله و خویشاوندانت را گرامی دار،زیرا آنها پر و بال توند که به وسیله آنها پرواز می کنی و اصل و ریشه تواند که به آنها باز می گردی و دست و نیروی تو که با آن (به دشمن) حمله می کنی.

شرح و تفسیر: تقسیم مسئولیت ها

تقسیم مسئولیت ها

در این بخش از وصیّت نامه امام علیه السلام دو دستور مهم در زمینه مدیریت و تعاون به فرزند دلبندش-و در واقع به همه انسان ها به عنوان پدری دلسوز-می دهد.

نخست می فرماید:«برای هر یک از خدمتگذارانت کار معینی قرار ده که او را در برابر آن مسئول بدانی،زیرا این سبب می شود آنها کارهای تو را به یکدیگر وا نگذارند (و از زیر بار مسئولیت شانه تهی نکنند)»؛ (وَ اجْعَلْ لِکُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ،فَإِنَّهُ أَحْرَی أَلَّا یَتَوَاکَلُوا {1) .«یتواکلوا»از ریشه«تواکل»و«وکالت»گرفته شده و«تواکل»آن است که هر کسی کار خود را به دیگری بگذارد و شانه از آن تهی کند. }فِی خِدْمَتِکَ).

تقسیم کار از مهم ترین اصول مدیریت است زیرا بدون آن غالبا افراد در انتظار دیگران می نشینند و مسئولیت ها را به گردن آنها می اندازند و به هنگامی که کار زمین می ماند در برابر مؤاخذه کارفرما به این عذر متوسل می شوند که ما گمان کردیم دیگران این کار را انجام خواهند داد و اگر به دیگران گفته شود آنها هم همین عذر را می آورند؛ولی هنگامی که کارها و مسئولیت ها تقسیم شود هر کسی می داند در برابر کار خود مسئول است و در انجام آن سعی و تلاش می کند.

این توصیه نشان می دهد که امام علیه السلام به اصول مدیریت کاملا توجّه داشته و فرزندش را به آن توصیه می کند.

در زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز در جنگ و غیر جنگ این امر نمایان بود که فردی را فرمانده میمنه لشکر و فرد دیگری را فرمانده میسره و فرد سومی را در قلب سپاه قرار می داد و مسئولیت ها را تعیین می فرمود.برای جمع آوری زکات افراد خاصی مأموریت داشتند و برای کسب اطلاعات از وضع دشمنان افراد دیگری مأموریت پیدا می کردند و اداره امور بخش های کشور اسلام به افراد آگاه سپرده می شد.

در دومین دستور می فرماید:«قبیله و خویشاوندانت را گرامی دار،زیرا آنها پر و بال تواند که به وسیله آنها پرواز می کنی و اصل و ریشه تواند که به آنها باز می گردی و دست و نیروی تو که با آن (به دشمن) حمله می کنی»؛ (وَ أَکْرِمْ عَشِیرَتَکَ،فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ،وَ أَصْلُکَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ،وَ یَدُکَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ). {1) .«تصول»از ریشه«صوله»بر وزن«دوله»به معنای حمله کردن گرفته شده است. }

امام علیه السلام در این جمله خویشاوندان را به سه چیز تشبیه کرده که هر کدام ناظر به مطلب خاصی است؛تشبیه به بال و پر،تشبیه به بال و پر،اصل و ریشه و تشبیه به دست.

تشبیه اوّل اشاره به پیشرفت و ترقی در سایه کمک های آنهاست و تشبیه دوم

اشاره به عدم احساس تنهایی در برابر مشکلات و تشبیه سوم اشاره به مبارزه با دشمنان با کمک عشیره و خویشاوندان است.

در واقع همان گونه که اجتماع بزرگ انسان ها در سایه کمک های متقابل به پیشرفت های بی نظیر نایل می گردد اجتماع کوچک عشیره و خویشاوندان در دل این اجتماع بزرگ نیز با تعاون بیشتر و همکاری نزدیک تر به موفقیت های فوق العاده ای نایل می گردد.حتی اقوام جاهلی نیز به این حقیقت پی برده بودند و لذا پیوند با قبیله و جلب حمایت آنها در غلبه بر مشکلات در عصر جاهلیّت عرب و سایر اعصار نیز با قوت تمام دنبال می شد.البتّه با این تفاوت که آنها در حمایت از قبیله و حمایت قبیله از آنان،حق و باطل و ظلم و عدالت را به رسمیت نمی شناختند و بدون قید و شرط،از یکدیگر کمک می خواستند و مورد حمایت قرار می گرفتند؛ولی اسلام این حمایت متقابل را محدود به مسیرهای حق کرد و طرفداری از باطل را حتی آنجا که پای پدر و مادر و برادر در میان باشد مجاز نشمرده است.

در بخش چهارم خطبه بیست و سوم در جلد دوم همین کتاب بحث قابل توجهی ملاحظه خواهید کرد.

ابن ابی الحدید نمونه هایی از حمایت قبیله نسبت به افراد مظلوم را آورده که نشان می دهد این حمایت تا چه حد کارساز بوده است.از جمله اینکه فرزدق هر زمان می خواست در مقابل خلفا و امرا شعری از اشعارش را بخواند حتما نشسته می خواند.روزی وارد بر خلیفه اموی سلیمان بن عبدالملک شد و شعری خواند و پدران خودش را در آن ستود.سلیمان،ناراحت شد گفت:این مدح و ستایش درباره من بود یا خودت؟ فرزدق در جواب گفت:هم برای من و هم برای تو.

این مسأله سبب خشم سلیمان شد به او گفت:بسیار خوب برخیز و بقیه اشعار را بخوان و بعد از این جز در حالت قیام نباید شعری بخوانی.فرزدق گفت:نه به

خدا قسم.چنین چیزی ممکن نیست مگر اینکه سر من بر تنم نباشد و به زمین افتد.سلیمان گفت:وای بر این احمقِ آلوده مادر.با صراحت با من مخالفت می کند و فریادش بلند شد.(و قصد سویی درباره فرزدق کرد) ناگهان شنید سر و صدای زیادی بر در قصر است.سلیمان گفت:چه خبر است گفتند:قبیله بنی تمیم (قبیله فرزدق) بر در ایستاده اند و می گویند:هرگز نباید فرزدق ایستاده شعر بخواند و ما دست به قبضه شمشیرها بردیم.

سلیمان هنگامی که شرایط را سخت دید گفت:مانعی ندارد.فرزدق بنشیند و اشعارش را بخواند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 128.}

بخش سی ام

(بخش آخر)

اسْتَوْدِعِ اللّهَ دِینَکَ وَ دُنْیَاکَ،وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَکَ فِی الْعَاجِلَهِ وَ الْآجِلَهِ، وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

دین و دنیایت را نزد خدا به امانت بگذار و از او بهترین مقدرات را برای امروز و فردا و دنیا و آخرتت بخواه و سلام بر تو.

شرح و تفسیر: همه چیز خود را به خدا بسپار

همه چیز خود را به خدا بسپار

سرانجام امام علیه السلام در آخرین و کوتاه ترین بخش این وصیّت نامه به فرزندش دو دستور می دهد که همه چیز در آن دو جمع است؛نخست می فرماید:«دین و دنیایت را نزد خدا به امانت بگذار»؛ (اسْتَوْدِعِ {1) .در بسیاری از نسخ نهج البلاغه به جای صیغه امر«استودع»و«اسئل»صیغه متکلم وحده آمده است که مفهومش این است که من دین و دنیای تو را به خدا می سپارم و بهترین مقدرات را برای دنیا و آخرت تو از پیشگاه او می طلبم.البته مفهوم هر دو در واقع یکی است،هر چند نسخه اخیر مناسب تر به نظر می رسد مخصوصاً با توجّه به تعبیر به«لک». }اللّهَ دِینَکَ وَ دُنْیَاکَ).

سپس می افزاید:«و از او بهترین مقدرات را برای امروز و فردا،دنیا و آخرتت بخواه و سلام بر تو»؛ (وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَکَ فِی الْعَاجِلَهِ وَ الْآجِلَهِ،وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ،وَ السَّلَامُ).

بدیهی است هیچ کس بهتر از خدا نمی تواند دین و دنیای انسان را حفظ کند و هیچ کس بهتر از او نمی تواند بهترین مقدرات را برای دنیا و آخرت انسان تأمین

کند.او سرچشمه همه خیرات و منبع تمام برکات است و هر کس هر چه دارد از او دارد همان گونه که در قرآن می خوانیم:« بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ »؛ تمام خوبیها به دست توست و تو بر هر چیزی توانایی». {1) .آل عمران آیه،26.}

شک نیست که هم دنیای انسان آفاتی دارد و هم دین انسان و البته آفات دین بیشتر است و این آفات به قدری زیاد و متنوع است که غلبه بر آنها جز با استمداد از ذات پاک خداوند امکان پذیر نیست.

و به گفته شاعر:

صد هزاران دام و دانه است ای خدا

ما چو مرغان حریص و بی نوا

دم به دم وابسته دام نُوایم

هر یکی گر باز و سی مرغی شویم

می رهانی هر دمی ما را و باز

سوی دامی می رویم ای بی نیاز

گر هزاران دام باشد هر قدم

چون تو با مایی نباشد هیچ غم

«مولوی»

***

اکنون که این جمله های آخر جلد نهم را می نویسیم در آستانه عید غدیر سال هزار و چهار صد و بیست و هشت هجری قمری هستیم (مطابق دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش) و به این دعای زیبا مترنم می شویم:(الحمد للّه الذی جعلنا من المتمسکین بولایه مولانا امیر المؤمنین و الائمه المعصومین علیهم السلام).

پایان جلد نهم

نامه32: افشای سیاست استحماری معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه ای به معاویه)

متن نامه

وَ أَردَیتَ جِیلًا مِنَ النّاسِ کَثِیراً خَدَعتَهُم بِغَیّکَ وَ أَلقَیتَهُم فِی مَوجِ بَحرِکَ تَغشَاهُمُ الظّلُمَاتُ وَ تَتَلَاطَمُ بِهِمُ الشّبُهَاتُ فَجَازُوا عَن وِجهَتِهِم وَ نَکَصُوا عَلَی أَعقَابِهِم وَ تَوَلّوا عَلَی أَدبَارِهِم وَ عَوّلُوا عَلَی أَحسَابِهِم إِلّا مَن فَاءَ مِن أَهلِ البَصَائِرِ فَإِنّهُم فَارَقُوکَ بَعدَ مَعرِفَتِکَ وَ هَرَبُوا إِلَی اللّهِ مِن مُوَازَرَتِکَ إِذ حَمَلتَهُم عَلَی الصّعبِ وَ عَدَلتَ بِهِم عَنِ القَصدِ فَاتّقِ اللّهَ یَا مُعَاوِیَهُ فِی نَفسِکَ وَ جَاذِبِ الشّیطَانَ قِیَادَکَ فَإِنّ الدّنیَا مُنقَطِعَهٌ عَنکَ وَ الآخِرَهَ قَرِیبَهٌ مِنکَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

ای معاویه! گروهی بسیار از مردم را به هلاکت کشاندی، و با گمراهی خود فریبشان دادی، و در موج سرکش دریای جهالت خود غرقشان کردی، که تاریکی ها آنان را فرا گرفت، و در امواج انواع شبهات غوطه ور گردیدند ، که از راه حق به بیراهه افتادند، و به دوران جاهلیت گذشتگانشان روی آوردند، و به ویژگی های جاهلی خاندانشان نازیدند، جز اندکی از آگاهان که مسیر خود را تغییر دادند ، و پس از

آن که تو را شناختند از تو جدا شدند، و از یاری کردن تو به سوی خدا گریختند، زیرا تو آنان را به کار دشواری وا داشتی، و از راه راست منحرفشان ساختی .

ای معاویه! در کارهای خود از خدا بترس، و اختیارت را از کف شیطان در آور، که دنیا از تو بریده و آخرت به تو نزدیک شده است .

شهیدی

و گروهی بسیار از مردم را تباه ساختی، به گمراهی ات فریبشان دادی، و در موج دریای- سرگشتگی- خویششان در انداختی. تاریکیهاشان از هر سو در پوشاند، و شبهه ها از این سو بدان سوشان کشاند. پس از راه حق به یکسو فتادند، و بازگشتند، و روی به گذشته جاهلی نهادند. به حق پشت کردند و بر بزرگی خاندان خود نازیدند، جز اندکی از خداوندان بصیرت که بازگردیدند. تو را شناختند و از تو جدا شدند و به سوی خدا گریختند، و دست از یاری ات کشیدند. چه آنان را به کاری دشوار واداشتی و به راه راستشان نگذاشتی. پس معاویه! از خدا در باره خود بیم دار، و مهارت را از کف شیطان در آر، که دنیا از تو بریده است- و رشته آن باریک است- و آخرت به تو نزدیک.

اردبیلی

و هلاک کردی ای معاویه جماعتی بسیار را از مردمان فریب دادی ایشان را بگمراهی و انداختنی ایشان را در موج دریای حیله های خود فرو گرفته آنها را تاریکیهای ضلالت که راه نمی برند بحق و موج می زند بایشان شبهه ها پس حیران شدند از طریق هدایت خود و باز گشتند بر پاشنه های خود حتی بکفر اصلی خود برگشتند و بازگشتند بر پشتهای خود و اعتماد کردند بر حسبهای خود مگر کسی که بازگشت از اهل بصیرتها پس بدرستی که ایشان مفارقت کردند تو را پس از شناختن ایشان تو را بر راه باطل و گریختند بسوی خدا از یاری دادن تو وقتی که سوار کرده بودی ایشان را بر راه باطل دابه سرکش و برگردانیده بودی ایشان را از راه میانه بس بترس از خدا ای معاویه در آنچه میکنی در نفس خود از حیله ها و منازعه کن با شیطان در باز کشیدن خودت از طغیان بدرستی که بریده است از تو و آخرت نزدیکست از تو

آیتی

بسیاری از مردم را به گمراهی خویش فریب دادی و به تباهی افکندی و به امواج نفاق خود سپردی. ظلمت گمراهی آنان را فرا گرفت و در تلاطم شبهه ها گرفتار آمدند و از راه راست خود دور گشتند و چونان کسی که بر روی پاشنه های خود بچرخد به عقب باز گردیدند و بار دیگر به نیاکان خویش متکی شدند و بر آنها بالیدند؛ جز اندکی از اهل بصیرت؟، که چون تو را شناختند، از تو جدا شدند. و یاریت را فرو گذاشتند و به سوی خدا گریختند. زیرا تو ایشان را به کاری صعب وامی داشتی و از راه راست منحرف می ساختی. پس، ای معاویه، به دل از خدای بترس و افسار خود از کف شیطان به در کن. زیرا دنیا از تو بریده و آخرت به تو نزدیک شده. والسلام.

انصاریان

جمعیت زیادی از مردم را هلاک نمودی،آنان را به گمراهیت فریفتی،و در موج دو رویی خود انداختی،تاریکی ها آنان را پوشانده،و شبهه ها آنان را به تلاطم افکنده ،پس از راه حق منحرف شدند،به گذشته جاهلی برگشتند،به حقیقت پشت کردند و تکیه بر حسب و نسب نمودند،جز گروهی از بینایان که از مسیر باز گشتند ،که پس از شناخت تو از تو جدا شدند،و از یاری تو به سوی حق گریختند،زیرا آنان را به کاری دشوار واداشتی،و از راه راست منحرف نمودی .ای معاویه،در باره خود از خدا پروا کن، و عنانت را از دست شیطان به در آر،که دنیا از تو جدا گشته،و آخرت به تو نزدیک شده.و السلام .

شروح

راوندی

اردیت: اهلکت، یقال: ردی بالکسر یردی ردی ای هلک، و ارداه غیره. و جیل من الناس: ای صنف، فالترک جیل و الروم جیل، و یقال: خدعه بخدعه: ای ختله و اراد به المکروه من حیث لا یعلم. و الغی: الضلال. و الخیبه یقال: منه غوی بالفتح یغوی غیا و غوایه. و قوله خدعتهم بغیک صفه قوله جیلا من الناس. و کان معاویه ختل کثیرا من اهل الشام و غیرهم، فاوقع الاکثرین منهم فی الضلال بالشبهه، و اضل الاخرین بالتقلید و الاغواء لجهلهم، و کانوا علی فطره الاسلام، فحاروا و تحیروا و عدلوا عن حیث یجب التوجه الیه. و نکص علی عقبیه: ای رجع، و النکوص الاحجام عن الشی ء و عول اکثرهم و اعتمدوا علی حفظ الاحساب الجاهلیه. کان کثیر من الصحابه و التابعین لما سمعوا من معاویه انه یطلب دم عثمان اتبعوه و بایعوا استصوا به فی المحاربه، فلما فکروا و استبصروا ترکوا معاویه، فذلک قوله علیه السلام الا من فاء من اهل البصائر. وفا: ای رجع. و البصائر جمع البصیره، و هی الحجه، قال الله تعالی بل الانسان علی نفسه بصیره. و الموازره: المعاونه. و القیاد: الحبل الذی یقاد به.

کیدری

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به معاویه سهیل: چیزی که آماده ی از هم پاشیدن و گسستن است، از آن قبیل است، ریگ شناور یعنی توده ی شنی که هجوم می آورد و سیل آسا حرکت می کند. اردیت: نابود ساختی جیل: گروه و دسته، بعضی جبل یعنی مردم نقل کرده اند جازوا: عدول کردند، منحرف شدند وجهه: هدف نکوص: بازگشت عول علی کذا: بر او تکیه کرد فاء: برگشت موازره: همیاری و کمک به یکدیگر … و گروه زیادی از مردم را به پستی کشاندی، و با گمراهی خود آنها را فریب دادی، و آنان را در موج دریای خود که پوشیده از تاریکیها و دستخوش امواج گمراهیهاست درافکندی، تا این که از راه راست دور افتادند و به راه و روش جاهلیت خود بازگشتند، و به حق پشت کردند و به افتخارات و تعصب خانوادگی خود، تکیه کردند، جز آنهایی که اهل بینش بودند که پس از شناخت چهره ی باطل تو برگشتند و از کمک تو رو برتافته و به خدا روآوردند، چه آنها را تو با زور به سمت باطل کشاندی و از راه راست دور ساختی. پس ای معاویه درباره ی خود از خدا بترس و زمام اختیارت را از دست شیطان بگیر، زیرا دنیا از دست تو بیرون خواهد شد و آخرت نزدیک به تو است. والسلام می گویم: این نامه چنین آغاز می گردد: از طرف بنده ی خدا امیرمومنان به معاویه پسر ابوسفیان. اما بعد، براستی دنیا جای تجارت و سود آن همان آخرت است. بنابراین خوشبخت کسی که سرمایه اش در دنیا اعمال شایسته است و حقیقت دنیا را می شناسد و ارزش آن را چنان که هست می داند، (معاویه) من تو را با شناختی که از قبل دارم، نصیحت می کنم با اینکه آنچه درباره ی تو می دانم بیقین محقق می شود! اما چه کنم که خدای متعال از عالمان پیمان گرفته است که امانت را به جای آورند و گمراه و هدایت یافته هر دو را نصیحت کنند. پس تو ای معاویه از خدا بترس و از آن کسانی مباش که برای خدا هیچ عظمتی قائل نیستند و عذاب خدا برای آنها مسلم و حتمی شده است، زیرا پروردگار در کمین ستمکاران است، براستی دنیا بزودی از تو برمی گردد و آه و افسوس به تو روآور می شود، بنابراین در وقت پیری و سپری شدن عمر از خواب گمراهی و ضلالت بیدار شو، زیرا تو امروز مانند آن جامه ی کهنه ای هستی که اگر یک طرف آن را درست کنی، طرف دیگر خراب می شود. پس از این مقدمه دنباله نامه می آید: و قد اردیت … تا آخر در این نامه چند هدف مورد نظر است: اول: نصیحت و حالت دنیا را به او خاطرنشان کردن است و این که دنیا جای تجارت است و نتیجه ی آن سود آخرت است اگر سرمایه خوب باشد که همان اعمال شایسته است و یا از دست دادن آخرت است، اگر سرمایه اعمال نادرست باشد. دوم: هشدار به او که دنیا را چنان که هست بنگرد، یعنی حقیقت دنیا را بشناسد، یا به دنیا با چشم معرفت یعنی دیده ی بصیرت نگاه کند، و از دگرگونیها و ناپایداری آن آگاه شود، و بداند که دنیا برای مقصدی دیگر آفریده شده است تا مقدار و ارزش واقعی آن را بشناسد و آن را در نظر خود مقدمه برای آخرت جلوه دهد. سوم: یادآور شده است که خداوند متعال دارای علمی است که به طور حتم درباره ی او تحقق می یابد زیرا اگر علم خدا بر انجام کاری تعلق بگیرد، ناگزیر از انجام است، البته او را از باب اطاعت امر خدا و وفای به عهدی که خداوند از عالمان گرفته است تا ادای امانت کنند و احکام الهی را به مردم برسانند و گمراهان و هدایت یافتگان را نصیحت کنند، موعظه و نصیحت می کند. چهارم: او را به ترس از خدا امر می کند و از این که از جمله کسانی باشد که برای خدا عظمتی قائل نیستند تا او را بندگی و اطاعت کنند، نهی می کند. کلمه ی وقار اسم مصدر توقیر به معنی تعظیم و بزرگداشت است. بعضی گفته اند: کلمه ی رجاء در اینجا به معنی ترس و بیم است، بنابرای ناز باب مجاز، استعمال شیئی به نام ضد شده است. و همچنین مبادا از کسانی باشد که عذاب خدا برای او حتمی و قطعی شده است. عبارت: - فان الله بالمرصاد- همانا خدا در کمین است- هشداری برای اوست که خدا بر او و اعمال او آگاه است، تا او را از نافرمانی خدا باز دارد. پنجم: امام (علیه السلام) او را به پشت کردن دنیا و بازگشت آن در روز قیامت به صورت افسوس و حسرت به دلیل از دست دادن دنیا با عشق و دلباختگی که به آن داشته است و نیز دست نیازیدن او در روز قیامت به وسایل نجات و نابود شدن توشه ی او برای آخرت، هشدار داده است. ششم: به او دستور بیداری از خواب غفلت و گمراهی در حال پیری و پایان عمرش را داده است زیرا آن حالت مناسبترین حالات برای بیداری از خواب غفلت است. و در ضمن به او یادآور شده است که وی در آن سن، پس از استحکام پایه های جهل و پابرجا شدن هوای نفس در ارکان بدن و فرسودگی آن، اصلاح پذیر نیست، زیرا همچون لباس کهنه ای است که با دوختن اصلاح نمی شود، بلکه اگر از یک طرف او را بدوزند از سوی دیگر پاره شود. هفتم: معاویه را بابت آنچه نسبت به مردم شام مرتکب شده، یعنی آنان را فریب داده و در امواج دریایی از گمراهیهای خود افکنده است، مورد سرزنش قرار داده است. و چون گمراهی وی از دین خدا و نادانی اش نسبت به آنچه که باید آگاه می بود، باعث فریب دادن مردم شده است، و از آن رو فریبکاری را به خود او نسبت داده و کلمه ی بحر (دریا) را برای حالات و اندیشه های او در جستجوی به دست آوردن دنیا و انحراف از راه حق به سبب زیادی این حالات و دوری انتهای آنها، و کلمه ی موج را برای شبهه ای که در دل آنها ایجاد کرده و در هدفهای باطل خود آنان را غرق کرده استعاره آورده است، و شباهت این هدفها با موج در بازی با ذهن و اندیشه ی آنها و در نتیجه پریشان حالی آنان، روشن است و نیاز به توضیح ندارد. همچنین کلمه ی ظلمات (تاریکیها) را برای آن شبهه هایی که چشم بصیرت آنها را از درک حقیقت کور کرده و لفظ: غشیان: پوشش را برای ورود شبهه ها بر قلب و پوشاندن صفحه ی دل، استعاره آورده است. جمله ی: تغشاهم جمله ی حالیه و محلا منصوب است. همچنین کلمه: التلاطم (امواج) را استعاره برای بازی کردن این شبهه ها با عقل ایشان، آورده است عبارت آن بزرگوار: فجازوا، عطف بر: القیتهم، است، مقصود این است که آنان (مردم شام) به سبب شبهه هایی که بر آنها القا کردی از حق عدول کردند و در مبارزاتشان به سبب تعصب جاهلیت و جانبداری از ریشه های قومی و مفاخرشان، بدون ملاحظه و دفاع از دین به جاه و مقام خود، متکی شدند به جز آن افراد عاقلی که به سمت حق بازگشتند، زیرا آنان تو را و موضع گمراهی تو را شناختند و از تو بریدند و از یاری تو در هدف شومت که ویرانگری بنای دین بود آنگاه که آنان را بر کارهای دشوار و ویران کننده ی دین واداشته و آنان را از راه حق دور کرده بودی، به خدا پناه بردند. براستی او مردم عرب را با شبهه ی قتل عثمان و خونخواهی او به گمراهی کشید. همینکه خردمندان عرب و طرفداران دین آگاه شدند که این عمل فریبکارانه به خاطر ریاست و سلطنت است از معاویه دوری کردند و از او بریدند. عبارت: علی اعقابهم و علی ادبارهم، استعاره ی ترشیحی الفاظ: اعقاب و ادبار از اشیاء محسوس به معقول است. استثناء (الا من فاء) از گروهی است که معاویه آنان را فریب داده است. کلمه ی الصعب (دشوار) عاریه آورده شده است برای کارهایی که از نظر دین انجام آنها دشوار بوده است و معاویه مردم را به آن کارها وامی داشته است، از آن رو که ارتکاب چنین اعمالی باعث انحراف آنان از راه حق و گرفتاریشان در گردابهای هلاکت می شد، همان طوری که سوار شدن بر شتر ناهموار چموش باعث به بیراهه بردن شترسوار، و انداختن وی در گرداب مهالک است، و همچنین کلمه ی: القصد یعنی طریق محسوس، استعاره آورده شده است از طریق معقول، یعنی راه حق. آنگاه دوباره او را به تقوای الهی امر می کند و این که مبادا شیطان زمام اختیار او را برباید. کلمه ی مجاذبه را استعاره آورده است برای خودداری عقلانی و همچنین لفظ القیاد (مهار) را برای عقاید نادرست و آرمانهای دروغین که شیطان به وسیله ی آنها معاویه را رهبری می کند، و جلوگیری از زمامداری از طریق دست رد زدن بر نفس اماره که او را به وسیله ی آن آرمانها وسوسه می کند. عبارت: فان الدنیا … هشداری است بر این که چون دنیا ناپایدار است پس آرزوهای دنیوی نیز پایدار نیست، و این عبارت به منزله ی صغرای دو قیاس مضمری است که کبرای قیاس اول در حقیقت چنین است: و هر چه ناپایدار و فانی باشد، پس به خاطر ناپایداری آن و جذب شیطان (انسان را) بدان وسیله به سمت خود، باید از آن ناامید شد. و کبرای قیاس دوم نیز چنین می شود. و هر چه که نزدیک باشد، شایسته است که با کار و کوشش جهت رسیدن به آن آماده شد. فراهم آوردن وسیله به دست خداست.

ابن ابی الحدید

وَ أَرْدَیْتَ جِیلاً مِنَ النَّاسِ کَثِیراً خَدَعْتَهُمْ بِغَیِّکَ وَ أَلْقَیْتَهُمْ فِی مَوْجِ بَحْرِکَ تَغْشَاهُمُ الظُّلُمَاتُ وَ تَتَلاَطَمُ بِهِمُ الشُّبُهَاتُ [فَجَارُوا]

فَجَازُوا عَنْ وِجْهَتِهِمْ وَ نَکَصُوا عَلَی أَعْقَابِهِمْ وَ تَوَلَّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ وَ عَوَّلُوا عَلَی أَحْسَابِهِمْ إِلاَّ مَنْ فَاءَ مِنْ أَهْلِ الْبَصَائِرِ فَإِنَّهُمْ فَارَقُوکَ بَعْدَ مَعْرِفَتِکَ وَ هَرَبُوا إِلَی اللَّهِ مِنْ مُوَازَرَتِکَ إِذْ حَمَلْتَهُمْ عَلَی الصَّعْبِ وَ عَدَلْتَ بِهِمْ عَنِ الْقَصْدِ فَاتَّقِ اللَّهَ یَا مُعَاوِیَهُ فِی نَفْسِکَ وَ جَاذِبِ اَلشَّیْطَانَ قِیَادَکَ فَإِنَّ الدُّنْیَا مُنْقَطِعَهٌ عَنْکَ وَ الآْخِرَهَ قَرِیبَهٌ مِنْکَ وَ السَّلاَمُ .

أردیتهم أهلکتهم و جیلا من الناس أی صنفا من الناس و الغی الضلال و جاروا عدلوا عن القصد و وجهتهم بکسر الواو یقال هذا وجه الرأی أی هو الرأی بنفسه و الاسم الوجه بالکسر و یجوز بالضم.

قوله و عولوا علی أحسابهم أی لم یعتمدوا علی الدین و إنما أردتهم الحمیه و نخوه الجاهلیه فأخلدوا إلیها و ترکوا الدین و الإشاره إلی بنی أمیه و خلفائهم الذین اتهموه ع بدم عثمان فحاموا عن الحسب و لم یأخذوا بموجب الشرع فی تلک الواقعه

ثم استثنی قوما فاءوا أی رجعوا عن نصره معاویه و قد ذکرنا فی أخبار صفین من فارق معاویه و رجع إلی أمیر المؤمنین ع أو فارقه و اعتزل الطائفتین .

قوله حملتهم علی الصعب أی علی الأمر الشاق و الأصل فی ذلک البعیر المستصعب یرکبه الإنسان فیغرر بنفسه

ذکر بعض ما دار بین علی و معاویه من الکتب

و أول هذا الکتاب من عبد الله علی أمیر المؤمنین ع إلی معاویه بن أبی سفیان أما بعد فإن الدنیا دار تجاره و ربحها أو خسرها الآخره فالسعید من کانت بضاعته فیها الأعمال الصالحه و من رأی الدنیا بعینها و قدرها بقدرها و إنی لأعظک مع علمی بسابق العلم فیک مما لا مرد له دون نفاذه و لکن الله تعالی أخذ علی العلماء أن یؤدوا الأمانه و أن ینصحوا الغوی و الرشید فاتق الله و لا تکن ممن لا یرجو لله وقارا و من حقت علیه کلمه العذاب فإن الله بالمرصاد و إن دنیاک ستدبر عنک و ستعود حسره علیک فاقلع عما أنت علیه من الغی و الضلال علی کبر سنک و فناء عمرک فإن حالک الیوم کحال الثوب المهیل الذی لا یصلح من جانب إلا فسد من آخر و قد أردیت جیلا من الناس کثیرا خدعتهم بغیک إلی آخر الکتاب.

قال أبو الحسن علی بن محمد المدائنی فکتب إلیه معاویه من معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب أما بعد فقد وقفت علی کتابک و قد أبیت علی الفتن إلا تمادیا و إنی لعالم أن الذی یدعوک إلی ذلک مصرعک الذی

لا بد لک منه و إن کنت موائلا فازدد غیا إلی غیک فطالما خف عقلک و منیت نفسک ما لیس لک و التویت علی من هو خیر منک ثم کانت العاقبه لغیرک و احتملت الوزر بما أحاط بک من خطیئتک و السلام.

فکتب علی ع إلیه أما بعد فإن ما أتیت به من ضلالک لیس ببعید الشبه مما أتی به أهلک و قومک الذین حملهم الکفر و تمنی الأباطیل علی حسد محمد ص حتی صرعوا مصارعهم حیث علمت لم یمنعوا حریما و لم یدفعوا عظیما و أنا صاحبهم فی تلک المواطن الصالی بحربهم و الفال لحدهم و القاتل لرءوسهم و رءوس الضلاله و المتبع إن شاء الله خلفهم بسلفهم فبئس الخلف خلف أتبع سلفا محله و محطه النار و السلام.

قال فکتب إلیه معاویه أما بعد فقد طال فی الغی ما استمررت أدراجک کما طالما تمادی عن الحرب نکوصک و إبطاؤک فتوعد وعید الأسد و تروغ روغان الثعلب فحتام تحید عن لقاء مباشره اللیوث الضاریه و الأفاعی القاتله و لا تستبعدنها فکل ما هو آت قریب إن شاء الله و السلام.

قال فکتب إلیه علی ع أما بعد فما أعجب ما یأتینی منک و ما أعلمنی بما أنت إلیه صائر و لیس إبطائی عنک إلا ترقبا لما أنت له مکذب و أنا به مصدق و کأنی بک غدا و أنت تضج من الحرب ضجیج الجمال من الأثقال و ستدعونی أنت و أصحابک إلی کتاب تعظمونه بألسنتکم و تجحدونه بقلوبکم و السلام.

قال فکتب إلیه معاویه

أما بعد فدعنی من أساطیرک و اکفف عنی من أحادیثک و اقصر عن تقولک علی رسول الله ص و افترائک من الکذب ما لم یقل و غرور من معک و الخداع لهم فقد استغویتهم و یوشک أمرک أن ینکشف لهم فیعتزلوک و یعلموا أن ما جئت به باطل مضمحل و السلام.

قال فکتب إلیه علی ع أما بعد فطالما دعوت أنت و أولیاؤک أولیاء الشیطان الرجیم الحق { 1) کذا فی ا،و فی ب:«للحق». } أساطیر الأولین و نبذتموه وراء ظهورکم و جهدتم بإطفاء نور الله بأیدیکم و أفواهکم وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ و لعمری لیتمن النور علی کرهک و لینفذن العلم بصغارک و لتجازین بعملک فعث فی دنیاک المنقطعه عنک ما طاب لک فکأنک بباطلک و قد انقضی و بعملک و قد هوی ثم تصیر إلی لظی لم یظلمک الله شیئا وَ ما رَبُّکَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِیدِ .

قال فکتب إلیه معاویه أما بعد فما أعظم الرین علی قلبک و الغطاء علی بصرک الشره من شیمتک و الحسد من خلیقتک فشمر للحرب و اصبر للضرب فو الله لیرجعن الأمر إلی ما علمت وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ هیهات هیهات أخطأک ما تمنی و هوی قلبک مع من هوی فاربع علی ظلعک و قس شبرک بفترک لتعلم أین حالک من حال من یزن الجبال حلمه و یفصل بین أهل الشک علمه و السلام.

قال فکتب إلیه علی ع أما بعد فإن مساوئک مع علم الله تعالی فیک حالت بینک و بین أن یصلح لک أمرک و أن یرعوی قلبک یا ابن الصخر اللعین زعمت أن یزن الجبال حلمک و یفصل بین أهل الشک علمک و أنت الجلف المنافق الأغلف القلب القلیل العقل الجبان الرذل فإن کنت صادقا فیما تسطر و یعینک علیه أخو بنی سهم فدع الناس جانبا و تیسر لما دعوتنی إلیه من الحرب و الصبر علی

الضرب و أعف الفریقین من القتال لیعلم أینا المرین علی قلبه المغطی علی بصره فأنا أبو الحسن قاتل جدک و أخیک و خالک و ما أنت منهم ببعید و السلام.

قلت و أعجب و أطرب ما جاء به الدهر و إن کانت عجائبه و بدائعه جمه أن یفضی أمر علی ع إلی أن یصیر معاویه ندا له و نظیرا مماثلا یتعارضان الکتاب و الجواب و یتساویان فیما یواجه به أحدهما صاحبه و لا یقول له علی ع کلمه إلا قال مثلها و أخشن مسا منها فلیت محمدا ص کان شاهد ذلک لیری عیانا لا خبرا أن الدعوه التی قام بها و قاسی أعظم المشاق فی تحملها و کابد الأهوال فی الذب عنها و ضرب بالسیوف علیها لتأیید دولتها و شید أرکانها و ملأ الآفاق بها خلصت صفوا عفوا لأعدائه الذین کذبوه لما دعا إلیها و أخرجوه عن أوطانه لما حض علیها و أدموا وجهه و قتلوا عمه و أهله فکأنه کان یسعی لهم و یدأب لراحتهم کما قال أبو سفیان فی أیام عثمان و قد مر بقبر حمزه و ضربه برجله و قال یا أبا عماره إن الأمر الذی اجتلدنا علیه بالسیف أمسی فی ید غلماننا الیوم یتلعبون به ثم آل الأمر إلی أن یفاخر معاویه علیا کما یتفاخر الأکفاء و النظراء.

إذا عیر الطائی بالبخل مادر

ثم أقول ثانیا لأمیر المؤمنین ع لیت شعری لما ذا فتح باب الکتاب

و الجواب بینه و بین معاویه و إذا کانت الضروره قد قادت إلی ذلک فهلا اقتصر فی الکتاب إلیه علی الموعظه من غیر تعرض للمفاخره و المنافره و إذا کان لا بد منهما فهلا اکتفی بهما من غیر تعرض لأمر آخر یوجب المقابله و المعارضه بمثله و بأشد منه وَ لا تَسُبُّوا الَّذِینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ فَیَسُبُّوا اللّهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍ { 1) سوره الأنعام 108. } و هلا دفع هذا الرجل العظیم الجلیل نفسه عن سباب هذا السفیه الأحمق هذا مع أنه القائل من واجه الناس بما یکرهون قالوا فیه ما لا یعلمون أی افتروا علیه و قالوا فیه الباطل.

أیها الشاتمی لتحسب مثلی

و هکذا جری فی القنوت و اللعن قنت بالکوفه علی معاویه و لعنه فی الصلاه و خطبه الجمعه و أضاف إلیه عمرو بن العاص و أبا موسی و أبا الأعور السلمی و حبیب بن مسلمه فبلغ ذلک معاویه بالشام فقنت علیه و لعنه بالصلاه و خطبه الجمعه و أضاف إلیه الحسن و الحسین و ابن عباس و الأشتر النخعی و لعله ع قد کان یظهر له من المصلحه حینئذ ما یغیب عنا الآن و لله أمر هو بالغه

کاشانی

(الی معاویه) این نامه را نیز فرستاد به سوی معاویه (و اردیت جیلا من الناس کثیرا) ای معاویه هلاک گردانیدی به واسطه بیراهی، جماعت بسیاری را از رعایا و سپاهی (خدعتهم بغیک) فریب دادی ایشان را به گمراهی خود (و القیتهم) و انداختی ایشان را (فی موج بحرک) در موج دریای حیله های نامتناهی خود (تغشیهم الظلمات) فرو گرفت ایشان را تاریکی های ضلالت که راه نمی برند به واسطه آن به حق و هدایت (و تتلاطم بهم الشبهات) و موج می زند به ایشان شبهه ها چون شبهه قتل عثمان به تحکیم حکمین و غیر آن و به واسطه آن غرق شده اند در گرداب حیرت و جهالت (فحاروا) پس حیران شدند و در بعضی روایت به جیم واقع شده یعنی: پس بگردیدند آن فریب داده شدگان (عن وجهتهم) از طریق هدایت خود که موصل بود به وصول سعادت مراد متابعت آن حضرت است که موصل است به جنت (و نکثوا عن اعقابهم) و بازگشتند از آن متابعت بر پاشنه های خود. یعنی بر کفر اصلی خود (و تولوا علی ادبارهم) و برگشتند بر پشتهای خود. یعنی پشت بر حق کردند و روی به باطل آوردند (و عولوا علی احسابهم) و اعتماد کردند بر حسبهای خود از اصل و مال (الا من فاء من اهل البصائر) مگر کسی که بازگشت از اهل بصیرتها (فانهم فارقوک) پس به درستی که ایشان مفارقت کردند از تو و مرتکب طریق حق شدند (بعد معرفتک) پس از شناختن ایشان راه باطل تو را (و هربوا الی الله) و گریختند به سوی خدای تعالی (من موازرتک) از معاونت و یاری دادن تو (اذ حملتهم) وقتیکه سوار کرده بودی ایشان را (علی الصعب) بر دابه سرکش (و عدلت بهم) و گردانیده بودی ایشان را (علی القصد) از راه میانه که سالم بود از افراط و تفریط، مراد متابعت آن حضرت است صلوات الله علیه (فاتق الله یا معاویه) پس بترس از خدا ای معاویه (فی نفسک) در آنچه می کنی در نفس خود از انواع حیله و مکر (و جاذب الشیطان) و منازعت کن با شیطان (قیادک) در بازکشیدن خودت از طغیان و عصیان (فان الدنیا منقطعه عنک) پس به درستی که دنیا بریده است از تو در عاقبت (و الاخره قریبه منک) و آخرت نزدیک است به تو، بترس از گرفتاری عقوبت. (والسلام)

آملی

قزوینی

پیش از این کلمات صدر این نامه چنین مذکور است: (اول هذا الکتاب من عبدالله امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان اما بعد فان الدنیا دار تجاره و ربحها او خسرها الاخره فالسعید من کانت بضاعته فیها الاعمال الصالحه و من رای الدنیا بعینها و قدرها بقدرها و انی لاعظک مع علمی بسابق العلم فیک مما لا مرد له دون نفاذه ولکن الله تعالی اخذ علی العلماء ان یردوا الامانه و ان ینصحوا الغوی و الرشید فاتق الله و لا تکن ممن لا یرجوا الله وقارا و من حقت علیهم کلمه العذاب فان الله بالمرصاد و ان دنیاک ستدبر عنک و ستعود حسره علیک فانتبه من الغی و الضلال علی کبر سنک و فناء عمرک فان حالک الیوم کحال الثوب المهیل الذی لا یصلح من جانب الافسد من آخر) ترجمه این عبارات به فارسی چنین می نمایند اما بعد دنیا سرای تجارت است و در آن یا زیان آن آخرت پس سعید کسی است که بضاعت او در دنیا اعمال صالحه باشد و کسی که دنیا را بچشم او ببیند و بر اندازه او اندازه نهد و من ترا پند می دهم با آنکه می دانم علم سابق خدای را در تو آن علمیکه چیزی آنرا بازنگرداند و البته نافذ گردد ولیکن خدای تعالی اخذ کرده است بر علماء که ادای امانت او کنند، و گمراه و راه بین را نصیحت کنند پس بترس از خدا و مباش از آنانکه امید ندارند بخداوند تعالی از روی سنگینی و از آنانکه محقق گشته است بر ایشان کلمه عذاب پس بدرستی که خداوند در کمین بندگان است و بر سر راه مترصد ایشان، و بدرستی دنیای تو عنقریب از تو پشت می کند و بر تو حسرت می گردد پس بیدار شو از این گمراهی و ضلالت در وقت کهن سالی و فنای عمر و زندگانی که حال تو امروز مانند حال جامه کهنه از هم رفته است که اصلاح نکنی آنرا از جانبی مگر تباه شود از جانب دیگر پس می فرماید: و هلاک ساختی و در ضلالت انداختی جماعت بسیار را که فریب دادی ایشانرا بغوایت خود، و انداختی در موج دریای ضلالت خود فرو می کردشان ظلمتها، و احاطه می کندشان فتنها، و متلاطم می گردد با ایشان امواج شبهها. پس بگردیدند از راه راست و حیران و سرگشته بماندند و بر پاشنهای خود بازگشتند و پس پس رفتند و پشت برگردانیدند، و تکیه بر مال و دولت و قدر و شرف مکتسب نمودند و هر چه موجب قدر و شرف گردد میان مردمان در عادات ایشان همچو مال و منصب و عقل و ادب در حسب داخل است، و غالبا در مقابل نسب اطلاق کنند و اینجا مگر معنی اعم مراد است زیرا که نسب نیز چون به آن میان مردم زمان قدر و مرتبه یابند داخل حسب است، و در بعضی نسخها فجازوا به زاء مهمله (معجمه ظ) و در بعضی فحاروا به حاء مهمله آمده است مگر آنانکه بازگشتند از اهل بصیرتها که ایشان جدا شدند از تو بعد از شناختن ایشان ترا، و گریختند به پناه خدا از نصرت و اعانت تو وقتی که ایشان را بر شتر سرکش گمراهی نشاندی و از راه راست عدول دادی، و براه هلاکت و عذاب کشاندی. پس بترس از خدای ای معاویه درباره خود و بکش از دست شیطان عنان خود را زیرا که دنیا منقطع گشته است از تو، و آخرت نزدیک است بتو.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«و اردیت جیلا من الناس کثیرا خدعتهم بغیک و القیتهم فی موج بحرک، تغشاهم الظلمات و تتلاطم بهم الشبهات، فجاروا عن وجهتهم و نکصوا علی اعقابهم و تولوا علی ادبارهم و عولوا علی احسابهم، الا من فاء من اهل البصائر، فانهم فارقوک بعد معرفتک و هربوا الی الله من موازرتک، اذ حملتهم علی الصعب و عدلت بهم عن القصد، فاتق الله یا معاویه فی نفسک و جاذب الشیطان قیادک، فان الدنیا منقطعه عنک و الاخره قریبه منک. والسلام.»

یعنی و هلاک گردانیدی جماعتی از مردمان بسیار را که اهل شام باشند، در حالتی که فریب دادی تو ایشان را به سبب طغیان و سرکشی تو و انداختی تو ایشان را در موج دریای گمراهی تو، در حالتی که فروگرفته است ایشان را تاریکی های گمراهی و سیلی زده است ایشان را تشکیکات باطله ی در دین، پس برگشتند از مقصد خود و باز پس رفتند بر پاشنه های پای خود و روآوردند بر پشت سر خود و اعتماد کردند بر بزرگی های ایام جاهلیت و کفر خود، مگر کسی که برگشت به سوی حق از اهل بینائی های ایشان، پس به تحقیق که ایشان مفارقت و جدائی از تو کردند بعد از آنکه شناختند فریب و مکر تو را و گریختند به سوی خدا از معاونت تو در وقتی که واداشته بودی تو ایشان را بر امر دشواری که برگشتن از حق و دین باشد و منحرف گردانیده بودی ایشان را از وسط راه حق به سوی گمراهی، پس بترس از خدا ای معاویه، درباره ی عذاب نفس تو و کشیدن شیطان مهار تو را به سوی جهنم، پس به تحقیق که دنیا منقطع و بریده شده است از تو و آخرت نزدیک شده است به تو. والسلام.

خوئی

اللغه: (اردیت): اوقعت فی الهلاک و الضلاله، (جیلا): الجیل من الناس: الصنف منهم فالترک جیل و الروم جیل و الهند جیل، (نکصوا): ای انقلبوا (قیاد): حبل یقاد به البعیر و نحوه، (المهیل) المتداعی فی التمزق و منه رمل مهیل ای ینهال و یسیل (عول) علی کذا: اعتمد علیه (فاء)، رجع (الموازره): المعاونه. الاعراب: کثیرا: صفه للجیل و یدل علی متابعه شعوب کثیره لمعاویه فی حرب علی علیه السلام کاقباط الشام و یهود من القاطنین فیها و غیرهم و غرضهم اشعال الحرب بین المسلمین و تضعیف الدین لیحصلوا حریتهم فی ادیانهم، تغشاهم الظلمات: فعلیه حالیه، قیادک: مفعول ثان لقومه (جاذب) و لا یتعدی باب المفاعله الی مفعولین علی الاصول و یمکن ان یکون منصوبا علی التمیز فتدبر. المعنی: تعرض (ع) فی کتابه هذا لوعظ معاویه اتماما للحجه علیه و وفاء بما فی ذمته من ارشاد الناس و توضیح الحق لهم لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حی عن بینه. و نبه معاویه علی ان ما ارتکبه من الخلاف امر یرجع الی اضلال کثیر من الناس و لا تدارک له الا برجوعه الی الحق و اعلامه ضلالته لیرجع عنها من وقع فیه بغیه و تلبیسه مع اشارته الی انه لا یتعظ بمواعظه حیث یقول فی صدر الکتاب (و انی لاعظک مع علمی بسابق العلم فیک مما لا مرد له دون نفاذه- الخ) و مقصوده اعلام حاله علی سائر المسلمین لئلا یقعوا فی حبل ضلالته و خدعوا بالقاء شبهاته. و قد نقل الشارح المعتزلی (ص 133 ج 16 ط مصر): بعد نقل صدر کتابه عن ابی الحسن علی بن محمد المدائنی مکاتبات عده بعد هذا الکتاب بین علی (علیه السلام) و معاویه تحتوی علی جمل شدیده اللحن یبین فیها علی (علیه السلام) ما علیه معاویه من الغی و الظلاله و الخدعه و الجهاله، فیرد علیه معاویه بما یفتری علی علی (علیه السلام) من الاباطیل و الاضالیل مقرونا بالوعید و التهدید، ثم یقول فی (ص 136): قلت: و اعجب و اطرب ما جاء به الدهر … یفضی امر علی (علیه السلام) الی ان یصیر معاویه ندا له و نظیرا مما ثلا، یتعارضان الکتاب و الجواب- الی ان قال: ثم اقول ثانیا لامیرالمومنین (علیه السلام): لیت شعری لماذا فتح باب الکتاب و الجواب بینه و بین معاویه؟ و اذا کانت الضروره قد قادت الی ذلک، فهلا اقتصر فی الکتاب الیه علی الموعظه من غیر تعرض للمفاخره و المنافره، و اذا کانت لابد منهما فهلا اکتفی بهما من غیر تعرض لامر آخر یوجب المقابله و المعارضه بمثله، و باشد منه (ولا تسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله عدوا بغیر علم) وهلا دفع هذا الرجل العظیم الجلیل نفسه عن سباب هذا السفیه الاحمق. ثم جر الکلام الی ابتداء علی (علیه السلام) بلعن معاویه فی القنوت مع عمرو بن العاص و ابی موسی و غیرهم، فقابله معاویه بلعنه مع اولاده و مع جمع من اخصاء اصحابه. اقول: ظاهر کلامه تاسف مع اعتراض شدید او اعتراض مقرون بتاسف عمیق، و یشدد اعتراضه علیه استدلاله بالایه الشریفه، و فحوی کلامه ان عمله (علیه السلام) مخالف لمفاد الایه، و هذا جرئه علیه (علیه السلام)، و غرضه تندیده بمقام عصمته و امامته و الجواب ان لعن اعداء الله و الدعاء علیهم منصوص فی القرآن فی غیر واحد من الایات. الذین کقوله عز من قائل: (تبت یدا ابی لهب و تب) و قوله عز من قائل: (لعن کفروا من بنی اسرائیل علی لسان داود و عیسی بن مریم ذلک بما عصوا و کانوا یعتدون: 79- المائده). مضافا الی ان ما یندرج فی کتب علی (علیه السلام) بیان للحقیقه من احوال معاویه و المقصود کشف الحقیقه لعموم الناس حتی لا یضلوا بتضلیلاته و لا ینخدعوا بخدعه و تسویلاته. و مفاد الایه التی استدل بها النهی عن سب الالهه و لعل وجهه ان الالهه غیر مستحقین للسب لانهم اجسام غیر شاعره یعبدون بغیر ارادتهم و مستحق الملامه و السب عبادهم الذین یصنعونهم و یعبدونهم، مع ان الایه نزلت حین ضعف المسلمین و حین الهد اللانها مکیه من سوره الانعام. قال فی مجمع البیان: (لا تسبوا الذین یدعون من دون الله) ای لا تخرجوا من دعوه الکفار و محاجتهم الی ان تسبوا ما یعبدونه من دون الله فان ذلک لیس من الحجاج فی شی ء (فیسبوا الله عدوا بغیر علم) و انتم الیوم غیر قادرین علی معاقبتهم بما یستحقون لان الدار دارهم و لم یوذن لکم فی القتال. الترجمه: دسته های بسیاری از مردم را به نابودی کشاندی، بگمراهی خود آنان را فریفتی و در امواج تاریک وجود خود افکندی، و پرده های تاریک وجود تو آنها را فروگرفت، و شبهه ها که ساختی و پرداختی آنانرا درهم پیچید، تا از پیشاهنگی خود درگذشتند و بروی پاشنه ی پای خود سرنگون گشتند، و روی بر پشت دادند و از حق برگشتند، بخاندان و تبار خویش تکیه کردند و از دین و خدا برگشتند، جز آنانکه از مردمان بینا و هشیار روی از تو برتافتند و پس از اینکه تو را شناختند از تو جدا شدند و بسوی خدا گریزان بازگشتند و از یاری با تو سر باز زدند، چونکه آنان را بکوهستانی سخت می بردی و از راه هموار و درست بدر می کردی، ای معاویه برای خاطر خود از خداوند بپرهیز و مهار خود را که بدست شیطان دادی و آنرا می کشد خود بدست گیر و بسوی حق بکش، زیرا که دنیا به ناخواه از تو بریده می شود و آخرت بتو نزدیکست و به ناخواه می رسد، والسلام. و اول هذا الکتاب من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان، اما بعد: فان الدنیا دار تجاره، و ربحها او خسرها الاخره، فالسعید من کانت بضاعته فیها الاعمال الصالحه، و من رای الدنیا بعینها، و قدرها بقدرها، و انی لاعظک مع علمی بسابق العلم فیک مما لا مرد له دون نفاذه، و لکن الله تعالی اخذ علی العلماء ان یودوا الامانه، و ان ینصحوا الغوی و الرشید، فاتق الله، و لا تکن ممن لا یرجو الله وقارا، و من حقت علیه کلمه العذاب، فان الله بالمرصاد، و ان دنیاک مستدبر عنک، و ستعود حسره علیک، فاقلع عما انت علیه من الغی و الظلال، علی کبر سنک، و فناء عمرک، فان حالک الیوم کحال الثوب المهیل الذی لا یصلح من جانب الافسد من آخر، و قد اردیت جیلا، الخ.

شوشتری

اقول: قال ابن ابی الحدید: و قبله اما بعد فان الدنیا دار تجاره، و ربحها او خسرها الاخره، فالسعید من کانت بضاعته فیها الاعمال الصالحه، و من رای الدنیا بعینها و قدرها بقدرها، و انی لاعظک مع علمی بسابق العلم فیک مما لا مرد له دون نفاذه، و لکن الله تعالی اخذ علی العلماء ان یودوا الامانه، و ان یصنحوا الغوی و الرشید، فاتق الله و لا تکن ممن لا یرجو لله وقارا، و من حقت (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) علیه کلمه العذاب، فان الله بالمرصاد، و ان دنیاک ستدبر عنک، و ستعود حسره علیک، فاقلع عما انت علیه من الغی و الضلال علی کبر سنک و فناء عمرک، فان حالک الیوم کحال الثوب المهیل الذی لا یصلح من جانب الا فسد من آخر، و قد اردیت جیلا الخ. قال المدائنی: فکتب الیه: اما بعد فقد وقفت علی کتابک و قد ابیت علی الفتن الا تمادیا، و انی لعالم ان الذی یدعوک الی ذلک مصرعک الذی لابد لک منه، و ان کنت موائلا فازدد غیا الی غیک، فطالما خف عقلک، و منیت نفسک ما لیس لک، و التویت علی من هو خیر منک، ثم کانت العاقبه لغیرک، و احتملت الوزر بما احاط بک من خطیئتک. قال: فکتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فان ما اتیت به من ضلالک لیس ببعید الشبه مما اتی به اهلک الذین حملهم الکفر و تمنی الباطل علی حسد محمد، حتی صرعوا مصارعهم حیث علمت، لم یمنعوا حریما، و لم یدفعوا عظیما، و انا صاحبهم و لا تبع انشاءالله خلفهم بسلفهم، فبئس الخلف خلف اتبع سلفا محله و محطه النار. قال: فکتب الیه معاویه: اما بعد فقد طال فی الغی ما استنررت ادراجک کما طال ما تمادی عن الحرب نکوصک و ابطاوک، فتوعد وعید الاسد، و تروغ روغان الثعلب، فحتام تحید عن لقاء اللیوث الضاریه، و الافاعی القاتله، و لا تستبعدنها، فکل ما هو آت قریب. قال: فکتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فما اعجب ما یاتینی منک و ما اعلمنی بما انت الیه صائر، و لیس ابطائی عنک الا ترقبا لما کنت له مکذب و انا به مصدق، و کانی بک غدا و انت تضج من الحرب ضجیح الجمال من الاثقال، و ستدعونی انت و اصحابک الی کتاب (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) تعظمونه بالسنتکم و تجحدونه بقلوبکم. قال: فکتب الیه معاویه: اما بعد فدعنی من اساطیرک، و اکفف عنی من احادیثک، و اقصر عن تقولک علی النبی و افترائک من الکذب ما لم یقل، و غرور من معک و الخداع لهم، فقد استغویتهم و یوشک امرک ان ینکشف لهم، فیعتزلوک و یعلموا ان ما جئت به باطل مضمحل.

قال: فکتب علی (علیه السلام): اما بعد فطالما دعوت انت و اولیاوک اولیاء الشیطان الرجیم الحق اساطیر الاولین، و نبذتموه وراء ظهورکم، وجهدتم لاطفاء نور الله بایدیکم و افواهکم، و الله متم نوره و لو کره الکافرون، و لعمری لیتمن النور علی کرهک، و لینفذن العلم بصغارک، و لتجازین بعملک، فعث فی دنیاک المنقطعه عنک ما طاب لک، فکانک بباطلک و قد انقضی، و بعملک و قد هوی، ثم تصیرالی لظی لم یظلمک الله شیئا، و ما ربنا بظلام للعبید. قال: فکتب معاویه: اما بعد فما اعظم الرین علی قلبک، و الغطاء علی بصرک، الشره من شیمتک، و الحسد من خلیقتک، فشمر للحرب، و اصبر للضرب، فوالله لیرجعن الامر الی ما علمت و العاقبه للمتقین، هیهات هیهات اخطاک ما تمنی، و هوی قلبک مع من هوی، فاربع علی ضلعک، و قس شبرک بفترک، لتعلم این حالک من حال من یزن الجبال حلمه، و یفصل بین اهل الشک علمه. قال: فکتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فان مساویک مع علم الله تعالی فیک حالت بینک و بین ان یصلح لک امرک و ان یرعوی قلبک، یا ابن صخر اللعین زعمت ان الجبال یزن حلمک، و یفصل بین اهل الشک علمک، و انت الجلف المنافق، الاغلف القلب، القلیل العقل، الجبان الرذل، فان کنت صادقا فیما تسطر و یعینک علیه اخوبنی سهم، فدع الناس جانبا، و تیسر لما دعوتنی الیه من (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الحرب، و الصبر علی الضرب، واعف الفریقین من القتال لیعلم اینا المرین علی قلبه، المغطی علی بصره، فانا ابوالحسن قاتل جدک و اخیک و خالک، و ما انت منهم ببعید. قال ابن ابی الحدید: و اعجب و اطرف ما جاء به الدهر- و ان کانت عجائبه و بدائعه جمه- ان یفضی امر علی (علیه السلام) الی ان یصیر معاویه ندا له و نظیرا مماثلا یتعارضان الکتاب و الجواب و یتساویان فیما یواجه به احدهما صاحبه، و لا یقول له علی (علیه السلام) کلمه الا قال معاویه له مثلها و اخشن، فلیت محمدا کان شاهد ذلک لیری عیانا- لا خبرا- ان الدعوه التی قام بها، و قاسی اعظم المشاق فی تحملها، و کابد الاهوال فی الذب عنها، و ضرب بالسیوف علیها لتایید دولتها، و شید ارکانها، و ملا الافاق بها خلصت صفوا عفوا لاعدائه الذین کذبوه لما دعا الیها، و اخرجوه عن اوطانه لما حض علیه، و ادموا وجهه، و قتلوا اهله و عمه، فکانه کان یسعی لهم، و یداب لراحتهم- کما قال ابوسفیان فی ایام عثمان- و قد مر بقبر حمزه و ضربه برجله: یا اباعماره ان الامر الذی اجتلدنا علیه بالسیف امس فی ید غلماننا الیوم یتلعبون به، ثم آل الامر الی ان یفاخر معاویه علیا (ع) کما یتفاخر الاکفاء و النظراء: اذا عیر الطائی بالبخل مادر و قرع قسا بالفهاهه باقل و قال السها للشمس انت خفیه و قال الدجی یا صبح لونک حائل و فاخرت الارض السماء سفاهه و کاثرت الشهب الحصا و الجنادل فیاموت زران الحیاه ذمیمه و یا نفس جدی ان دهرک هازل ثم اقول ثانیا لامیرالمومنین (علیه السلام): لیت شعری لماذا فتح باب الجواب و الکتاب بینه و بین معاویه، و اذا کانت الضروره قادت الی ذلک فهلا اقتصر فی الکتاب الیه علی الموعظه من غیر تعرض للمفاخره، و اذا کان لابد منهما (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فهلا اکتفی بهما من غیر تعرض لامر آخر یوجب المقابله بمثله و باشد (و لا تسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله غدوا بغیر علم)، و هلا دفع هذا الرجل العظیم الجلیل نفسه عن سباب هذا السفیه الاحمق، مع انه القائل من واجه الناس بما یکرهون قالوا فیه ما لا یعلمون). ایها الشاتمی لتحسب مثلی انما انت فی الضلال تهیم لا تسبننی فلست بسبی ان سبی من الرجال الکریم و هکذا جری فی القنوت و اللعن علیه قنت بالکوفه علی معاویه، و لعنه فی الصلاه و خطبه الجمعه، و اضاف الیه عمرو بن العاص، و اباموسی، و اباالاعور، و حبیب بن مسلمه، فبلغ ذلک معاویه بالشام، فقنت علیه، و لعنه فی الصلاه و خطبه الجمعه، و اضاف الیه الحسن و الحسین و ابن عباس و الاشتر، و لعله قد کان یطهر له (علیه السلام) من المصلحه ما یغیب عنا الان، و لله امر هو بالغه. قلت: اما ما ذکره من استعجابه من افضاء امر امیرالمومنین (علیه السلام) الی ان یصیر معاویه ندا له، فهل السبب و الاصل فیه الا صدیقه و فاروقه، و قد اعترف معاویه نفسه بذلک فی کتابه لمحمد بن ابی بکر، و انهما اسسا له ذلک، و انه اقتدی بهما فی معاملته معه (علیه السلام). و اما تمنیه حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) حتی یری ان دعوته الکذائیه خلصت صفوا عفوا لاعدائه، فلم یکن محتاجا الی التمنی، فالنبی شاهد ذلک فی حیاته، و کیف (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) لم یشاهد ذلک و قد منعه فاروقهم من الوصیه و قال ان الرجل لیهجر و کان یصیح مره بعد اخری و کلما افاق من غشوته جهزوا جیش اسامه، جهزوا جیش اسامه، لعن الله من تخلف عنه، و رای بعینه من امر بتجهزه فی جیش اسامه یصلی بالناس مقامه حتی اضطر فی شده مرضه ان یخرج و یوخره. و هل غلمان بنی امیه تلعبوا بالاسلام و الدین، و شربوا الخمر، و صلوا بالناس سکاری، و عربدوا فی الصلاه الا زمان ذی نوریهم الذی دبر له الامر فاروقهم. و اما ما قاله من انه (علیه السلام) لم فتح باب المکاتبه بینه و بین معاویه، فیقال له فتحه باب الجهاد معه الذی قال فیه: لم یسعنی فیه الا القتال معه او الکفر بما جاء به محمد، و الجهاد یستلزم اولا اتمام الحجه و الدعوه و الکتاب. و اما التعرض للمفاخره فلیعلم درجه فضله (علیه السلام)، و حد رذاله معاویه، و تعرضه (علیه السلام) له بالمحاجات، کتعرض ابراهیم لنمرود الی ان بهت اللعین کنمرود فی کتابه (علیه السلام) الاخیر الیه: یا ابن صخر اللعین دع الناس جانبا. و کان معاویه یبکته بعداوته (علیه السلام) لصدیقهم و فاروقهم فی قوله له منیت نفسک ما لیس لک، و التویت علی من هو خیر منک، ثم کانت العاقبه لغیرک. و کان (ع) لا ینکر ذلک و یجیبه بکونه کابیه لعین النبی، و ان اللعین (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) اقتدی بسلفه الذین حملهم الکفر و تمنی الاباطیل علی حسد محمد، حتی صرعوا مصارعهم، و انه (علیه السلام) کان من قبل محمد مباشرا لبوارهم و بعثهم الی النار فاین و این، فالحق متحقق، و الباطل زاهق. و اما لعنه (علیه السلام) لمعاویه فمثل قتاله له، و قتله (علیه السلام) لاسلافه کان بامر الله تعالی، و ان کانوا فعلوا اضعافه به من قتل اهل بیته، و سبی حریمه، و سبه ثم انین سنه، فهل اللوم فی ذلک الا علی الناس الذین ترکوا اهل بیت نبیهم الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، و اتبعوا رجالا ساعدهم هولاء الذین کانوا اعداء الله، و اعداء رسوله، و اعداء دینه، و اعداء اهل بیته. و من الغریب انه (علیه السلام) مع لعنه له اتماما للحجه بوجوب لعن من لعنه الله اخواننا یصلون علی معاویه، قال الطبری: امر المعتضد فی سنه) 284) بالتقدم الی الشراب و الذین یسقون الماء فی الجامعین الا یترحموا علی معاویه و لا یذکروه بخیر- الخ. حشرهم الله معه. و اردیت ای: اهلکت جیلا ای: صنفا من الناس کثیرا و المراد اهل الشام اهلکهم معاویه فی دینهم. و فی (صفین نصر): لما قال جریر البجلی الذی ارسله علی (علیه السلام) لاخذ البیعه من معاویه له: ادخل فیما دخل فیه الناس، قال معاویه لاهل الشام: قد علمتم انی خلیفه عمر، و انی خلیفه عثمان، و انی ولی عثمان، و قد قتل مظلوما، و انا احب ان تعلمونی ذات انفسکم فی قتل عثمان، فقاموا باجمعهم، و اجابوه الی الطلب بدمه. خدعتهم بغیک و القیتهم فی موج بحرک فی (صفین نصر): مضی هاشم (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) المرقال فی جماعه من القراء، فخرج علیهم فتی من اهل الشام یقول: انا ابن ارباب الملوک غسان و الدائن الیوم بدین عثمان انبانا اقوامنا بما کان ان علیا قتل ابن عفان ثم شد یضرب بسیفه، ثم یلعن و یشتم، فقال له هاشم: ان هذا الکلام بعده الخصام، فاتق الله، فانک راجع الی ربک فسائلک عن هذا الموقف و ما اردت به. فقال: اقاتلکم لان صاحبکم لا یصلی کما ذکر لی و انکم لا تصلون، و اقاتلکم ان صاحبکم قتل خلیفتنا و انتم و ازرتموه علی قتله. فقال له هاشم: و ما انت و ابن عفان، انما قتله اصحاب محمد و قراء الناس حین احدث احداثا و خالف حکم الکتاب، و اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) هم اصحاب الدین، و اولی بالنظر فی امور المسلمین، و ان هذا الامر لا علم لک به فخله و اهل العلم به، و اما قولک ان صاحبنا لا یصلی فهو اول من صلی لله مع رسوله، و افقه الناس فی دین الله، و ادنی برسول الله، و اما من تری معه فکلهم قاری الکتاب لا ینامون اللیل تهجدا، فلا یغررک عن دینک الاشقیاء المغرورون. فقال الفتی: یا عبدالله انی لاظنک امرء اصالحا فهل تجد لی من توبه- الخ. تغشاهم الظلمات و فی (المروج): وجه عبدالله بن علی لما نزل الشام فی طلب مروان بن محمد الی السفاح اشیاخا من ارباب النعم و الرئاسه من اهل الشام، فحلفوا للسفاح انهم ما علموا للنبی (صلی الله علیه و آله) قرابه و لا اهل بیت یرثونه غیر بنی امیه حتی ولیتم الخلافه. و تتلاطم بهم الشبهات فی (تاریخ الطبری): قال ابوعبدالرحمن السلمی لما قتل عمار- و کان اللیل- قلت: لا دخلن الی اهل الشام حتی اعلم هل بلغ منهم (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) قتل عمار ما بلغ منا، و کنا اذا توادعنا من القتال تحدثوا الینا و تحدثنا الیهم، فرکبت فرسی ثم دخلت، فاذا انا باربعه یتسایرون معاویه و ابوالاعور و عمرو بن العاص و ابنه عبدالله- و هو خیرهم- فادخلت فرسی بینهم مخافه ان یفوتنی ما یقول احدهم، فقال عبدالله لابیه: قتلتم هذا الرجل فی یومکم هذا و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله) فیه ما قال- الی ان قال- فقال معاویه: او نحن قتلنا عمارا؟ انما قتل عمارا من جاء به، فخرج الناس من فساطیطهم و اخبیتهم یقولون: انما قتل عمارا من جاء به، فلا ادری من کان اعجب هو او هم. فجاروا ای: مالوا من وجهتهم بکسر الواو و نکصوا ای: رجعوا علی اعقابهم و تولوا علی ادبارهم ای: ارتدوا. و فی (صفین نصر): ان عراقیا و شامیا اقتتلا ساعه، ثم ان العراقی ضرب رجل الشامی فقطعها، فقاتل و لم یسقط الی الارض، ثم ضرب العراقی یده فقطعها، فرمی الشامی سیفه بیده الیسری الی اهل الشام و قال: یا اهل الشام، دونکم سیفی هذا فاستعینوا به علی عدوکم، فاشتری معاویه ذلک السیف من اولیاء المقتول بعشره آلاف. و عولوا علی احسابهم فی (صفین نصر): دعا هاشم بن عتبه فی الناس عند المساء و قال: الا من کان یرید الله و الدار الاخره فلیقبل، فاقبل الیه ناس، فشد فی عصابه من اصحابه علی اهل الشام مرارا، فلیس من وجه یحمل علیهم الا صبروا له و قوتل فیه قتالا شدیدا، فقال لاصحابه: لا یهولنکم ما ترون من صبرهم، فوالله ما ترون منهم الاحمیه العرب و صبرها تحت رایاتها (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) و عند مراکزها، و انهم لعلی الضلال و انکم لعلی الحق. الا من فاء ای: رجع عنک من اهل البصائر فانهم فارفوک بعد معرفتک و هربوا الی الله من موازرتک ای: معاضدتک اذ حملتهم علی الصعب و عدلت بهم عن القصد. فی (صفین نصر): لما غلب اهل الشام علی الفرات قال معاویه: یا اهل الشام هذا اول الظفر لاسقی الله اباسفیان ان شربوا منه حتی یقتلوا باجمعهم علیه. فقال له المعری بن الاقبل- و کان ناسکا و کان صدیقا لعمرو- سبحان الله یا معاویه ان فیهم العبد و الامه و الاجیر و الضعیف و من لا ذنب له، هذا اول الجور، لقد حملت من لا یرید قتالک علی کتفک. فاغلظ له معاویهو قال لعمرو: اکفنی صدیقک. فاتاه عمرو فاغلظ له، فسار فی سواد اللیل، فلحق بعلی (علیه السلام) و قال: فلست بتابع دین ابن هند طوال الدهر ما ارسی حراء فاتق الله یا معاویه فی نفسک و جاذب الشیطان قیادک القیاد حبل تقاد به الدابه فان الدنیا منقطعه منک و الاخره قریبه منک. فی (تاریخ الطبری): کان عامل معاویه علی المدینه اذا اراد ان یبرد بریدا الی معاویه امر منادیه فنادی: من له حاجه یکتب الی الخلیفه. فکتب زر بن حبیش او ایمن ابن خریم کتابا لطیفا ورمی به فی الکتب، و فیه: اذا الرجال ولدت اولادها و اضطربت من کبر اعضادها و جعلت اسقامها تعتادها فهی زروع قددنا حصادها (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فلما قرا هذا الکتاب فی الکتب قال: نعی الی نفسی. و فیه: لما ثقل معاویه و حدث الناس انه الموت، قال لاهله: احشوا عینی اثمدا و اوسعوا راسی دهنا، ففعلوا و برقوا وجهه بالدهن، ثم مهد له، فجلس و قال اسندونی، ثم قال ائذنوا للناس و لا یجلس احد، فجعل الرجل یدخل، فیسلم قائما، فیراه مکتحلا مدهنا، فیقول تقول الناس هو لما به و هو اصح الناس، فلما خرجوا من عنده قال معاویه: و تجلدی للشامتین اریهم انی لریب الدهرلا اتضعضع و اذا المنیه انشبت اظفارها الفیت کل تمیمه لا تنفع و فی (المروج): دخل معاویه الحمام فی بدء علته التی کانت وفاته فیها، فرای نحول جسمه، فبکی لفنائه: اری اللیالی اسرعت فی نقضی اخذن بعضی و ترکن بعضی حنین طولی و حنین عرضی اقعدننی من بعد طول نهضی و لما ازف امره و حان فراقه و اشتدت علته و ایس من برئه انشا یقول: فیالیتنی لم اغن فی الملک ساعه و لم اک فی اللذات اعشی النواظر و کنت کذی طمرین عاش ببلغه من الدهر حتی زار اهل المقابر

مغنیه

اللغه: اردیت: اهلکت. وجیلا: قبیلا او صنفا. و الوجهه- بکسر الواو- القصد. و نکصوا: رجعوا. و عولوا: اعتمدوا. و احسابهم: جمع حسب ای شرف الاباء. وفاء: رجع. و موازرتک: معاونتک. و القیاد: ما تقاد به الدابه. الاعراب: کثیرا صفه للجیل، و اذ ظرف و محله النصب بهربوا. المعنی: کتب الامام الی معاویه رساله جاء فیها: (و اردیت جیلا من الناس کثیرا الخ).. الناس یحبون المال، و منه الکثیر فی ید معاویه یبذله لکل من یبیع دینه بدنیاه، فراجت سوق معاویه، و کثر فیها العرض و الطلب. وروینا فیما سبق بعض الامثله علی ذلک، منها عن الطبری: ان الحتات المجاشعی و فد علی معاویه مع جماعه من الروساء، فامر لکل واحد بمئه الف، و للحتات بسبعین.. و لما عاتبه الحتات قال له معاویه: اشترینا من القوم دینهم. فقال الحتات: و انا اشتر منی دینی. فاکملها معاویه علی المئه، و تمت الصفقه. (و عولوا علی احسابهم). ما حارب واحد مع معاویه الا لمال او وظیفه، او بدافع من العصبیه الجاهلیه (الا من فاء من اهل البصائر). موه معاویه علی بعض المومنین فی بدایه الامر، ثم تکشف لهم الحقائق حین حاول ان یحملهم علی الاثم و معصیه الله و رسوله (و جاذب الشیطان قیادک). المراد بالشیطان الهوی، و المعنی لقد تغلب هواک علی عقلک و دینک، فحرر نفسک منه (فان الدنیا منقطعه عنک) و انت مفارقها لا محاله (و الاخره قریبه منک) و فیها حسابک و جزاوک.

عبده

… لا یتواکلوا فی خدمنک: اردیت اهلکت جیلا ای قبیلا و صنفا … و اردیت جیلا: الغی الضلال ضد الرشاد … فجازوا عن وجهتهم: تعدوا عن وجهتهم بکسر الواو ای جهه قصدهم کانوا یقصدون حقا فمالوا الی باطل و نکصوا رجعوا … و عولوا علی احسابهم: عولوا ای اعتمدوا علی شرف قبائلهم فتعصبوا تعصب الجاهلیه و نبذوا نصره الحق الا من فاء ای رجع الی الحق … الی الله من موازرتک: الموازره المعاضده … و جاذب الشیطان قیادک: القیاد ما تقاد به الدابه ای اذا جذبک الشیطان بهواک فجاذبه ای امنع نفسک من متابعته

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که در آن از اینکه مردم را گمراه کرده یا فرموده، و به تقوی و ترس از خدا پندش داده): و گروه بسیاری از مردم را تباه ساختی: ایشان را به گمراهی خود فریفتی، و در موج دریای (نفاق و دوروئی) خویش انداختی که تاریکیها (گمراهیها) آنها را احاطه کرده، و شبهه ها (نادرستیها) به گردشان موج می زند، پس از راه راستشان دور شدند (در پی حق به سوی باطل رفتند) و به پاشنه هاشان برگشتند (پس پس رفتند) و پشت کردند، و بر حسبهاشان (شرافت خاندانشان) تکیه نمودند نازیدند مگر بینایان (خردمندانشان) که (از راه باطل براه حق) برگشتند، پس ایشان بعد از شناختنت (که برخلاف حق قدم برداشته مردم را فریب می دهی) از تو جدا شدند، و از کمک کردنت بیاری خدا گریختند، هنگامی که آنها را به دشواری کشاندی (به باطل سوق دادی) و از راه راست بر گرداندی (گمراهشان کردی) پس ای معاویه در (عذاب و کیفر) خود از خدا بترس، و مهارت را از دست شیطان بکش (با او به هم بزن و نفست را از پیروی او بازدار) زیرا دنیا از تو جدا خواهد گشت، و آخرت به تو نزدیک است، و درود بر شایسته آن.

زمانی

پند به معاویه از مصیبتهای بزرگ امام علی علیه السلام این است که ناگزیر شود وقت خود را برای نامه نویسی بسر برد و معاویه را تحقیر کند و یا پند دهد. امام علیه السلام به معاویه توجه میدهد که روش وی به آنجا کشیده است که بجای ترویج اسلام و رشد فکری در میان جامعه، مردم به بی بند و باری و انحراف کشانیده شده و در گمراهی سقوط کنند. و از آنجا که معاویه فردی فریبکار است و با نیرنگ ملت را متوجه خود کرده است، امام علیه السلام باو توجه میدهد که افراد دانا و هوشیار بانحراف خود پی میبرند و توبه میکنند و روز قیامت سر بزیر نخواهند بود: (روز قیامت ستمگر، انگشت بدندان میگزد و میگوید: ای کاش با پیامبر ارتباط داشتم. ای وای کاش فلانی را به رفاقت انتخاب نکرده بودم … )

سید محمد شیرازی

الی معاویه (و اردیت) ای اهلکت یا معاویه (جیلا) ای جماعه (من الناس کثیرا) حیث اضللتهم مما سبب عقابهم الاخروی (خدعتهم بغیک) ای بسبب ظلالک (و القیتهم فی موج بحرک) ای الفتن التی اثرتها، تشبیه لها بموج البحر (تغشاهم الظلمات) ای تعلوهم ظلمات الجهل و الضلال، فهم فی تلک الظلمات لا یعرفون الطریق (و تتلاطم بهم الشبهات) کما تتلاطم امواج البحر (فجاوزوا عن و جهتهم) ای تعدوا عن جهه قصد هم الذی کان الحق (و نکصوا) ای رجعوا (علی اعقابهم) الی الوراء، و الی زمان الجاهلیه، تشبیه بمن یرجع القهقری، عوض ان یمشی الی الامام (و تولوا) ای ادبروا عن الحق (علی ادبارهم) جمع دبر و هو الوراء. (و عولوا) ای اعتمدوا (علی احسابهم) فتعصبوا تعصب الجاهلیه بخلاف ما جعله الله سبحانه میزانا من التقوی، و ذلک ان معاویه قوی العنصریه العربیه و نادی صراحه بالقومیه (الا من فاء) ای رجع (من اهل البصائر) جمع بصیره بمعنی المعرفه (فانهم فارقوک بعد معرفتک) ای بعد ان عرفوا انک مخالف للاسلام (و هوبوا الی الله) بالتوبه و الانابه (من موازرتک) ای اعانتک (اذ حملتهم علی الصعب) ای لما راوا انک اکرهتهم علی الامر الصعب الذی هو خلاف الدین (وعدلک بهم عن القصد) ای وسط الطریق، الی المهاوی و الضلالات (فاتق الله یا معاویه فی نفسک) ای خفه سبحانه خوفا باطنا، لا مجرد اظهار الخوف لخدعه الناس، او المراد لاجل نفسک و (فی) للنسبه (و جاذب الشیطان قیادک) فاخرج قیادک و زمامک من ید الشیطان الذی یقودک الی النار و العقاب (فان الدنیا منقطعه عنک) ای زائله غیر باقیه (و الاخره قریبه منک) فاللازم ان تفکر لاخرتک (و السلام).

موسوی

اللغه: اردیت: اهلکت. الجیل من الناس: الصنف و القبیل. خدعتهم: مکرت بهم و احتلت علیهم. الغی: الضلال، ضد الرشاد. تغشاهم: تغطیهم. تتلاطم الامواج: یضرب بعضها بعضا. جازوا: بعدوا و جاروا عدلوا عن القصد. الوجهه: بکسر الواو القصد. نکصوا: رجعوا. الاعقاب: جمع عقب موخر القدم و رجع علی عقبه ای علی الطریق التی جاء منها سریعا. تولوا عنه: اعرضوا عنه و ترکوه. الادبار: موخر الشی ء و الدبر خلف الشی ء. عولوا: اعتمدوا. الاحساب: جمع حسب شرف الاباء و الاجداد. فاء: رجع و عاد. البصائر: جمیع بصیر العقل، و هی فی القلب کالنظر فی الراس. فارقوک: انفصلوا عنک و باینوک. الموازره: المعاونه. الصعب: فی الاصل البعیر المستصعب یرکبه الانسان فیغرر بنفسه و استعمل لکل امر شدید شاق. عدل به: مال به. القصد: العدل. جاذب: نازع الشی ء من جذب الشی ء اذا شده الیه یریده، ضد دفعه عنه. القیاد: ما تقاد به الدابه. الشرح: (و اردیت جیلا من الناس کثیرا خدعتهم بغیک و القیتهم فی موج بحرک تغشاهم الظلمات و تتلاطم بهم الشبهات) هذا الکتاب جزء من کتاب کتبه الامام الی معاویه و فیه بیان حقیقه معاویه و ما فعله باتباعه فقد اهلک صنفا من الناس کثیرین و هم اهل الشام و من حولهم من الاعراب الذین لا یمیزون بین الناقه و الجمل قد سلک معاویه معهم اسلوب التضلیل و التمویه و انحرف بهم الی ضلال یتحرک هو فیه و یحیک خیوطه بیده، لقد رماهم فی امواج بحر ضلاله فتاره یخلق لهم شبهه الطلب بدم عثمان و اخری یحمل علیها دم عثمان و هکذا یدفع الیهم بالشبهات المضلله و هم علی غباء من امرهم یتحرکون فیما یرسمه لهم دن ادراک للحقیقه او احاطه بها … انه یختلق الشبهات و یذرهم فی اجوائها لا یهتدون الی حق و لا یسمعون الی کلمه عدل … (فجازوا عن وجهتهم و نکصوا علی اعقابهم) ابتعدوا عن شریعه الله و ما کان من حقهم ان یسیروا نحوه من الخیر و ارتدوا القهقری الی الوراء … عادوا الی الجاهلیه فارتدوا نحو الشر و الضلال. (و تولوا علی ادبارهم و عولوا علی احسابهم) عادوا الی ما کانوا علیه من امر الجاهلیه، ترکوا الدین و طریق الهدی و رجعوا الی الفوضی و الهوی و قد اعتمدوا علی شرف آبائهم و اخذتهم نحوه الجاهلیه فراحوا یدافعون عن بقایا میراثها … (الا من فاء من اهل البصائر فانهم فارقوک بعد معرفتک و هربوا الی الله من موازرتک اذ حملتهم علی الصعب و عدلت بهم عن القصد) استثنی علیه السلام ممن اغواهم معاویه فئه من الناس تفکر فی القضایا و تدرس الامور و تتجرد فی طلب الحق فلربما غشتها بعض الدعاوی و لربما لبست علیها بعض الحالات و لکنها لا تستمر فی انحرافها و لا تکمل شوط الباطل الی نهایته بل تعود بفکرها الی الحق و هکذا فهناک جماعه من اصحاب معاویه الذین عرفوه و وقفوا علی ما عنده ترکوه و ارتحلوا عنه بعد ان عرفوا اهدافه الدنیئه و بغیه و عدوانه علی امیرالمومنین و هربوا الی الله خوفا من اعانته فی کلمه او موقف او ضربه سیف او طعنه رمح و علل سبب مفارقتهم لمعاویه من حیث اراد منهم ان یترکوا دینهم و ما یعرفون من الحق المتجسد بعلی، اراد معاویه ان یحملهم علی قتال امام الهدی و یجرهم الی الظلم و مجانبه العدل. (فاتق الله یا معاویه فی نفسک و جاذب الشیطان قیادک فان الدنیا منقطعه عنک و الاخره قریبه منک والسلام) اراد علیه السلام ان یذکره بالله لیحفظ نفسه من النار فامره بتقوی الله فی نفسه ای یحفظ نفسه بطاعه الله و لزوم امره و اجتناب معصیته و لا یعلن حربا او یشق عصا الوحده او یشتت امر الامه کما امره بمغالبه الشیطان فلا یترکه هو الذی بوجهه و یقوده الی حیث یرید بل یمتنع منه و یرفض قیادته له. ثم ذکره ان الدنیا زائله لا تبقی له ان انتصر فیها و عمل لها بینما الاخره قریبه منه یسعی الیها فی کل یوم یطوی من عمره فیجب ان یسعی الانسان لتحسین موقعه القادم الیه خصوصا آخرته التی هی اقرب ما یکون منه …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی معاویه

از نامه های امام علیه السلام است

به معاویه{١. سند نامه:

در مصادر نهج البلاغه سند خاصی برای این نامه نقل نشده است جز اینکه مطالبی ابن ابی الحدید در شرح خود در مقدمه این نامه و در پایان آن آورده و تصریح کرده است که آنچه را سید رضی آورده بخشی از نامه علی علیه السلام است که به طور کامل به وسیله ابوالحسن علی بن محمد المدائنی نقل شده است و این نشان می دهد که منبعی غیر از نهج البلاغه در اختیار ابن ابی الحدید بوده که بقیه نامه را نیز از آن نقل کرده است.

(علی بن محمد مدائنی از مورخان قرن سوم هجری است که وفات او را سنه 225 نوشته اند و در بعضی از عبارات آمده: طبری و بلاذری در کتاب های تاریخی خود از کتاب او استفاه کرده اند و گفته می شود نام کتابش فتوحات الاسلام بوده است. (طبق نقل ریحانه الادب بنابر نقل دائره المعارف دهخدا، ماده مدائنی)}

نامه در یک نگاه

این نامه (طبق آنچه مرحوم سیّد رضی آورده است) از سه بخش تشکیل می شود.

بخش اوّل معاویه را اندرز می دهد؛اندرزی آمیخته با سرزنش که از گمراه

کردن مردم بپرهیزد و آنها را به عصر جاهلیّت باز نگرداند و در عاقبت این کار بیندیشد.

در بخش دوم از کسانی سخن می گوید که اطراف او را گرفته اند و گمراهانی که به قهقرا برگشته اند و بر حسب و نسب و تفاخرات قومی اعتماد و از او پیروی می کنند؛ولی جمعی از اهل بصیرت پس از آنکه از برنامه های مرموز و فاسد او آگاه شدند دست از همکاری برداشته و به او پشت کردند و به خدا روی آوردند.

در پایان این بخش از نامه،امام علیه السلام معاویه را به تقوای الهی و پرهیز از پیروی شیطان دعوت می کند و به او یادآور می شود که دنیا به هر حال پایان می گیرد و آخرت نزدیک است مراقب آن باش.

بخش سوم،دعوت معاویه به تقوا و هشدار به اوست که خود را از دام شیطان برهاند و توجّه به نزدیک بودن پایان عمر خویش داشته باشد.

***

وَ أَرْدَیْتَ جِیلاً مِنَ النَّاسِ کَثِیراً؛خَدَعْتَهُمْ بِغَیِّکَ،وَ أَلْقَیْتَهُمْ فِی مَوْجِ بَحْرِکَ، تَغْشَاهُمُ الظُّلُمَاتُ،وَتَتَلَاطَمُ بِهِمُ الشُّبُهَاتُ،فَجَازُوا عَنْ وِجْهَتِهِمْ،وَنَکَصُوا عَلَی أَعْقَابِهِمْ،وَ تَوَلَّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ،وَ عَوَّلُوا عَلَی أَحْسَابِهِمْ،إِلَّا مَنْ فَاءَ مِنْ أَهْلِ الْبَصَائِرِ،فَإِنَّهُمْ فَارَقُوکَ بَعْدَ مَعْرِفَتِکَ،وَ هَرَبُوا إِلَی اللّهِ مِنْ مُوَازَرَتِکَ،إِذْ حَمَلْتَهُمْ عَلَی الصَّعْبِ،وَ عَدَلْتَ بِهِمْ عَنِ الْقَصْدِ.فَاتَّقِ اللّهَ یَا مُعَاوِیَهُ فِی نَفْسِکَ،وَ جَاذِبِ الشَّیْطَانَ قِیَادَکَ،فَإِنَّ الدُّنْیَا مُنْقَطِعَهٌ عَنْکَ،وَ الْآخِرَهَ قَرِیبَهٌ مِنْکَ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

(ای معاویه) گروه بسیاری از مردم را به هلاکت افکندی و با گمراهی خویش آنها را فریفتی و در امواج دریای (فتنه و فسادِ) خود انداختی به گونه ای که تاریکی ها آنها را فرا گرفت و امواج شبهات آنان را به تلاطم افکند،این سبب شد که آنها از حق باز گردند و به دوران گذشته (جاهلیّت) روی آورند و به حق پشت کنند و (همچون عرب جاهلی) به حسب و نسب و تفاخرات قومی تکیه نمایند.

مگر گروهی از روشن ضمیران و اهل بصیرت که از این راه بازگشتند،زیرا آنها بعد از آنکه تو را شناختند از تو جدا شدند و از همکاری با تو به سوی خدا شتافتند،چون تو آنها را به کاری دشوار (که همان نبرد با حق بود) واداشته بودی و از راه راست منحرف ساخته بودی.

ای معاویه! تقوای الهی را درباره خود پیشه کن (و از خداوند بترس) و زمام خود را از دست شیطان باز گیر که دنیا به زودی از تو قطع خواهد شد و آخرت به تو نزدیک است،و السلام.

شرح و تفسیر: خود و مردم را به هلاکت نیفکن!

خود و مردم را به هلاکت نیفکن!

آنچه را مرحوم سیّد رضی در اینجا آورده بخشی از نامه ای است که امام علیه السلام به معاویه می نویسد و در آغاز آن-طبق نقل مورخ معروف مدائنی-او را نصیحت می کند که فریب دنیای زودگذر را نخورد،تقوا را پیشه کند و بداند خداوند در کمین گاه ظالمان است،دنیا به زودی به او پشت می کند و وضع فعلی او مایه حسرتش خواهد شد،مراقب باشد که در سنین بالای عمر است و به پایان زندگیش نزدیک می شود.کاری کند که وبال او در قیامت نشود.

آن گاه به سراغ این مطلب می رود که او افزون بر گمراه کردن خویش، مسئولیت گمراهی گروهی را نیز بر دوش می کشد.همان گونه که سیّد رضی آورده،حضرت در ابتدا می فرماید:«(ای معاویه) گروه بسیاری از مردم را به هلاکت افکندی و با گمراهی خویش آنها را فریفتی و در امواج دریای (فتنه و فسادِ) خود انداختی به گونه ای که تاریکی ها آنها را فرا گرفت و امواج شبهات آنان را به تلاطم افکند»؛ (وَأَرْدَیْتَ{«اردیت» از ریشه «ارداء» به معنای هلاک کردن است.} جِیلاً{«جیل» به معنای گروه و صنف و جمعیت و نسل است.} مِنَ النَّاسِ کَثِیراً؛خَدَعْتَهُمْ بِغَیِّکَ، وَأَلْقَیْتَهُمْ فِی مَوْجِ بَحْرِکَ،تَغْشَاهُمُ الظُّلُمَاتُ،وَتَتَلَاطَمُ بِهِمُ الشُّبُهَاتُ).

اشاره به اینکه او گناه گروه عظیمی را که فریب داده بر دوش می کشد و باید در قیامت پاسخگوی آن باشد.

تعبیر به«مَوْجِ بحر»تعبیر لطیفی است که حوادث بحرانی معمولاً به آن تشبیه می شود؛حوادثی که مقاومت در مقابل آن بسیار سخت و سنگین است،زیرا امواج کوه پیکر دریا انسان ها را همچون پر کاه با خود می برد و گاه به زیر آب می کشد و همه جا در نظرشان تاریک و ظلمانی می شود.

تعبیر به«ظُلُمات و شُبُهات»اشاره به کارهایی همچون مطرح کردن قتل عثمان و دفاع از او و برافراشتن پیراهن خونینی به نام پیراهن عثمان و شورانیدن مردم با این شگرد و فریب،بر ضد خلیفه و جانشین به حق پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله امیر مؤمنان علی علیه السلام است.کار این شبهه افکنی به جایی رسید که مردم سالیان دراز امیر مؤمنان علی علیه السلام را (العیاذ باللّه) لعنت می کردند و بر فراز منابر سب و دشنام می دادند.چه ظلمتی از این فراگیرتر و چه شبهه ای از این وحشتناک تر.

آن گاه امام علیه السلام به نتیجه این خدعه ها،نیرنگ ها و شبهه افکنی ها اشاره کرده می افزاید:«این سبب شد که آنها از حق باز گردند و به دوران گذشته (جاهلیّت) روی آورند به حق پشت کنند و (همچون عرب جاهلی) به حسب و نسب و تفاخرات قومی تکیه نمایند»؛ (فَجَازُوا{«جازوا» از ریشه «جواز» به معنای عبور و عدول کردن گرفته شده است.} عَنْ وِجْهَتِهِمْ،وَنَکَصُوا{«نکصوا» از ریشه «نکوص» به معنای بازگشت و رجوع است.} عَلَی أَعْقَابِهِمْ، تَوَلَّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ،وَعَوَّلُوا{«عولوا» از ریشه تعویل به معنای اعتماد کردن است.} عَلَی أَحْسَابِهِمْ{«حساب» جمع «حسب» بر وزن «نسب » گاه به معنای فضایل و افتخارات پدران و نیاکان می آید و گاه به معنای صفات برجسته ای آمده که در خود انسان است مانند شجاعت و سخاوت و علم و معرفت}).

می دانیم معاویه خود از بازماندگان عصر جاهلیّت است؛پدرش ابوسفیان دشمن شماره یک اسلام و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و اکثر فتنه ها و جنگ ها را بر ضد اسلام رهبری می کرد؛ابوسفیان ایمان آوردنش ظاهری بود و انتظار روزی را می کشید که بنی امیّه حکومت اسلامی را قبضه کنند و بر جای پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله تکیه زنند و با نقشه های خود مردم را به ارزش های عصر جاهلیّت بازگردانند.

تاریخ می گوید آنان تا حد زیادی به این امر موفق شدند و اگر جریان عاشورا و کربلا و بیداری مسلمانان در سایه این حوادث نبود و حکومت آنان بیش از هشتاد سال ادامه یافته بود معلوم نبود چه بر سر اسلام می آمد.

سپس امام علیه السلام گروهی را استثنا کرده و شرافت و قداست آنها را تأیید می کند؛ گروهی که ظاهرسازی معاویه و سخنان شیطنت آمیز او آنها را فریب داده بود؛اما هنگامی که از نزدیک،اعمال او را دیدند به حقیقت امر آگاه شدند و به او پشت کردند و به علی علیه السلام و یارانش پیوستند.می فرماید:«مگر گروهی از روشن ضمیران و اهل بصیرت که از این راه بازگشتند،چون آنها بعد از آنکه تو را شناختند از تو جدا شدند و از همکاری با تو به سوی خدا شتافتند،چون تو آنها را به کاری دشوار (که همان نبرد با حق بود) واداشته بودی و از راه راست منحرف ساخته بودی»؛ (إِلَّا مَنْ فَاءَ مِنْ أَهْلِ الْبَصَائِرِ،فَإِنَّهُمْ فَارَقُوکَ بَعْدَ مَعْرِفَتِکَ، وَهَرَبُوا إِلَی اللّهِ مِنْ مُوَازَرَتِکَ{«موازره» از ریشه «وزر» به معنای بارهای سنگین است و وزیر را بدین جهت وزیر میگویند که بار مسئولیت سنگینی به دوش می کشد و موازره نیز به معنای معاونت آمده، زیرا هر کسی به هنگام معاونت بخشی از بار دیگری را بر دوش میکشد.}،إِذْ حَمَلْتَهُمْ عَلَی الصَّعْبِ،وَعَدَلْتَ بِهِمْ عَنِ الْقَصْدِ).

واژه«إلّا»در آغاز این کلام،استثنای از«جیل»است که در آغاز نامه آمده و اشاره به فریب خوردگانی است که بر اثر القای شبهه؛مانند شبهه قتل عثمان و خون خواهی او یا شبهات دیگری از این قبیل،به معاویه پیوسته بودند؛ولی اعمال او را که از نزدیک دیدند و اطرافیانش را که از فاسدان و مفسدان و بازماندگان عصر جاهلیّت یا فرزندان آنها بودند،مشاهده کردند به زودی به اشتباه خود پی بردند و از او جدا شدند.این جمعیّت هرچند در مقابل گروهی که به او گرویده بودند عددشان بسیار کمتر بود؛اما مقام والایشان ایجاب می کند که امام علیه السلام از آنها به عنوان اهل بصیرت یاد کند و حق آنان را ادا نماید.

مرحوم محقق تستری در شرح نهج البلاغه خود ذیل خطبه 55 نام گروهی از این اهل بصیرت را که در جنگ صفین به امام علیه السلام پیوستند ذکر کرده از جمله می گوید:عمو زاده عمرو عاص و خواهر زاده شرحبیل و عبداللّه بن عمر عنسی

و همچنین جماعتی از قاریان قرآن به آن حضرت پیوستند.{به شرح نهج البلاغه تستری، ج 10، ص 269 مراجعه کنید.}

آن گاه امام علیه السلام در بخش سوم این نامه معاویه را به تقوا توصیه می کند و می فرماید:«ای معاویه! تقوای الهی را درباره خود پیشه کن (و از خداوند بترس) و زمام خود را از دست شیطان باز گیر که دنیا به زودی از تو قطع خواهد شد و آخرت به تو نزدیک است والسلام»؛ (فَاتَّقِ اللّهَ یَا مُعَاوِیَهُ فِی نَفْسِکَ، وَجَاذِبِ{«جاذب» صیغه امر است؛ یعنی برگیر، از ریشه «جذب» به معنای کشیدن چیزی به سوی خود است.} الشَّیْطَانَ قِیَادَکَ{«قباد» به معنای افسار، از ریشه «قیاده» به معنای رهبری کردن گرفته شده است.} ،فَإِنَّ الدُّنْیَا مُنْقَطِعَهٌ عَنْکَ،وَالْآخِرَهَ قَرِیبَهٌ مِنْکَ، وَ السَّلَامُ).

گرچه معاویه بعد از شهادت امام علیه السلام بیست سال زنده بود؛ولی با توجّه به عمر شصت ساله اش در آن زمان که مخاطب به این خطاب شد قسمت عمده عمر خویش را سپری کرده بود و همه انسان ها در این سن و سال باید به فکر پایان عمر خویش باشند.

جمله «جَاذِبِ الشَّیْطَانَ قِیَادَکَ» نشان می دهد که معاویه زمام خویش را به شیطان سپرده بود.امام علیه السلام به او توصیه می کند که زمامش را از دست او بگیرد، چرا که به پایان عمر نزدیک می شود و مهم ترین چیز برای انسان حسن عاقبت است که با آن می تواند مشکلات خود را حل کند.

عجب این است که این گونه جباران در آستانه مرگ گاه-همانند فرعون در میان امواج نیل-بیدار می شوند در حالی که زمان برای جبران خطاها باقی نمانده و افسوس ها بی فایده است و ای بسا اگر باز گردند،باز همان برنامه های پیشین را دنبال می کنند و به تعبیر قرآن مجید: «وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ».{انعام، آیه 28.}

ابن کثیر در البدایه والنهایه می گوید:«هنگامی که بیماری معاویه شدت یافت و از بهبودی خود مأیوس شد و خود را در آستانه مرگ دید این اشعار را می خواند:

لَعَمْری لَقَدْ عَمَّرْتُ فِی الدَّهْرِ بُرْهَهً

وَ دانَتْ لِی الدُّنْیا بِوَقْعِ الْبَواتِرِ

وَ أُعْطِیتُ حُمُر الْمالِ وَ الْحُکْمِ وَ النُّهی

وَ لی سُلِمَتْ کُلُّ الْمُلُوکَ الْجَبابِرِ

فَأَضْحَی الَّذی قَدْ کانَ مِمّا یَسُرُّنی

کَحُکْمِ مَضی فِی الْمُزْمَناتِ الْغَوابِرِ

فَیا لَیْتَنی لَمْ أعْنِ فِی الْمُلْکِ ساعهً

وَلَمْ أَسَعْ فِی لَذاتِ عیشِ نواضِرِ

وَ کُنْتُ کَذی طِمْرَیْنِ عاشَ بِبُلْغَهٍ

فَلَمْ یَکُ حَتّی زارَ ضیقَ الْمَقابِرِ

«به جانم قسم مدت زمانی در جهان زندگی نکردم-و دنیا به وسیله شمشیرهای برنده در برابر من تسلیم شد.

و اموال گران قیمت و حکومت و تدبیر به دست من آمد-و تمام پادشاهان ظالم در برابر من تسلیم شدند.

آنچه مایه شادی و سرور من است از حوادثی که بر من گذشت این است که شبیه همان چیزی است که بر پیشینیان گذشت.

ای کاش حتی یک ساعت حکومت نمی کردم و در لذات زندگی مرفهین فرو نمی رفتم.

و ای کاش همچون کسی بودم که در تمام عمر خود به دو جامه کهنه قناعت می کرد و این وضع همچنان ادامه می یافت تا زمانی که در گور تنگ جای گیرد».{البدایه والنهایه، ج 8، ص 150.}

بعید نیست«ذی طِمْرَین»؛صاحب دو جامه کهنه،اشاره به مولا امیر مؤمنان علی علیه السلام باشد که معاویه تأسف می خورد ای کاش مسیر زندگی آن حضرت را انتخاب کرده بود.

زیرا این تعبیر در کلام خود مولا در نامه 45 آمده است که می فرماید:

«الا وَإنَّ امامَکُمْ قَدِ اکْتَفی مِنْ دُنْیاهُ بِطِمْرَیْهِ».

ولی افسوس که این گونه بیداری ها کاذب است و اگر طوفان مشکلات فرو نشیند و به حال اوّل بازگردند همان برنامه ها تکرار می شود.

نکته: نامه های پی در پی!

نامه های پی در پی!

از شرحی که ابن ابی الحدید بر این نامه نگاشته استفاده می شود که این نامه نگاری در میان امیر مؤمنان علی علیه السلام و معاویه در این مرحله چند بار تکرار شد و مجموعاً پنج نامه از سوی امیر مؤمنان علیه السلام و چهار نامه از سوی معاویه فرستاده شد و در هر نامه جرأت و جسارت بیشتری می کرد.شگفت اینکه مانند یکی از اولیای الهی مخلص و مرتبط با پروردگار سخن می گفت و گذشته و حال خود را فراموش می کرد و تعبیرات بسیار زشتی را در نامه هایش به کار می برد.

شایان توجّه است که ابن ابی الحدید پس از نقل این نامه ها سخنی دارد که خلاصه اش چنین است:«از عجایب روزگار که هر زمان مطلب عجیب تازه ای را آشکار می سازد این است که کار علی علیه السلام به جایی برسد که معاویه هم طراز و هم ردیف او شود و پیوسته به او نامه نگاری کند و هر سخنی امام علیه السلام به او می گوید،او همان سخن و خشن تر از آن را تکرار نماید.

ای کاش پیغمبر صلی الله علیه و آله شاهد و ناظر بود تا ببیند اسلامی که این همه زحمت برای آن کشید و خون جگر خورد و جنگ هایی را برای آن تحمل نمود تا ارکانش محکم شد و جهان را فرا گرفت در چنگال دشمنانش قرار گرفته است، همان دشمنانی که او را تکذیب کردند و از وطنش آواره ساختند و صورتش را خون آلود نمودند و عمویش حمزه و بعضی دیگر از خاندانش را کشتند.

گویی نتیجه آن این بود که این دشمنان به حکومت برسند همان گونه که ابوسفیان در عصر حکومت عثمان هنگامی که از کنار قبر حمزه گذشت لگدی به آن زد و گفت:ای ابو عماره (ابو عماره کنیه حمزه بود) آن چیزی که ما با شمشیر برای آن جنگیدیم (برخیز و ببین) که امروز به دست بچه های ما افتاده و با آن بازی می کنند و کار به معاویه رسیده که بر علی فخر می فروشد همچون هم ردیفان که در برابر هم قرار می گیرند».

سپس ابن ابی الحدید به این اشعار معروف برای اظهار ناراحتی شدید خود تمسک می جوید.

إذا عَیَّرَ الطَّائی بِالْبُخْلِ مادِرٌ

وَقَرَّعَ قُسّاً بِالْفَهاهَهِ باقِلٌ

وَقالَ السُّها لِلشَّمْسِ أَنْتَ خَفیهٌ

وَقالَ الدُّجی یا صُبْحَ لَوْنُکَ حائِلٌ

وَفاخَرْتَ الْأرْضُ السَّماءَ سَفاهَهً

وَکاثَرْتِ الشُّهُبِ الْحِصی وَالْجَنادِلٌ

فَیا مَوْتُ زُرْ إنَّ الْحَیاهَ ذَمیمَهٌ

وَیا نَفْسُ جِدی إنَّ دَهْرَکَ هازِلٌ

«هنگامی که مادِر (بخیل معروف عرب) حاتم طایی را سرزنش به بخل کند و باقِل (مرد نادان که قادر به سخن گفتن نبود) قُسّ بن ساعده (سخن ور معروف عرب) را به لکنت زبان متهم سازد.

و سها (ستاره بسیار کوچکی است در آسمان) به خورشید بگوید:چقدر کم فروغی و تاریکی شب به صبح روشن بگوید چقدر تاریکی.

و زمین از روی سفاهت بر آسمان فخر بفروشد و سنگ ها و ریگ های بیابان خود را بیشتر و برتر از شهاب های آسمانی بدانند.

(آری آن زمان که چنین اموری رخ دهد) ای مرگ به سراغ من بیا که زندگی نکوهیده است-و ای روح از تن بیرون آی که زمانه سخنان هزل می گوید».{البدایه والنهایه، ج 8، ص 150.}

نامه33: هشدار از تبلیغات دروغین یاران معاویه در مراسم حج

موضوع

و من کتاب له ع إلی قثم بن العباس و هوعامله علی مکه

(نامه به فرماندار مکّه قثم بن عبّاس، پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در سال 39 هجری که عوامل معاویه قصد توطئه در شهر مکّه را داشتند) {قثم فرزند عبّاس بن عبد المطلب و پسر عموی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و بسیار شبیه به پیامبر بود، و آخرین کسی بود که با پیامبر به هنگام دفن او وداع کرد و تا هنگام شهادت امام علیه السّلام فرماندار مکّه بود، در حکومت معاویه به سمرقند رفت و در آنجا در سال 57 هجری به شهادت رسید.}

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ عیَنیِ بِالمَغرِبِ کَتَبَ إلِیَ ّ یعُلمِنُیِ أَنّهُ

ص: 406

وُجّهَ إِلَی المَوسِمِ أُنَاسٌ مِن أَهلِ الشّامِ العمُی ِ القُلُوبِ الصّمّ الأَسمَاعِ الکُمهِ الأَبصَارِ الّذِینَ یَلبِسُونَ الحَقّ بِالبَاطِلِ وَ یُطِیعُونَ المَخلُوقَ فِی مَعصِیَهِ الخَالِقِ وَ یَحتَلِبُونَ الدّنیَا دَرّهَا بِالدّینِ وَ یَشتَرُونَ عَاجِلَهَا بِآجِلِ الأَبرَارِ المُتّقِینَ وَ لَن یَفُوزَ بِالخَیرِ إِلّا عَامِلُهُ وَ لَا یُجزَی جَزَاءَ الشّرّ إِلّا فَاعِلُهُ فَأَقِم عَلَی مَا فِی یَدَیکَ قِیَامَ الحَازِمِ الصّلِیبِ وَ النّاصِحِ اللّبِیبِ التّابِعِ لِسُلطَانِهِ المُطِیعِ لِإِمَامِهِ وَ إِیّاکَ وَ مَا یُعتَذَرُ مِنهُ وَ لَا تَکُن عِندَ النّعمَاءِ بَطِراً وَ لَا عِندَ البَأسَاءِ فَشِلًا وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود، همانا مأمور اطلاعاتی من در شام {به شام، مغرب نیز می گفتند (چون در مغرب کوفه قرار داشت) شام بزرگ شامل سوریه لبنان و فلسطین بود که این مناطق در کنار دریای مغرب واقع است.} به من اطلاع داده است که گروهی از مردم شام برای مراسم حج به مکّه می آیند، مردمی کور دل، گوش هایشان در شنیدن حق ناشنوا، و دیده هایشان نابینا ، که حق را از راه باطل می جویند، و بنده را در نافرمانی از خدا، فرمان می برند، دین خود را به دنیا می فروشند، و دنیا را به بهای سرای جاودانه نیکان و پرهیزکاران می خرند، در حالی که در نیکی ها، انجام دهنده آن پاداش گیرد، و در بدی ها جز بدکار کیفر نشود . پس در اداره امور خود هشیارانه و سر سختانه استوار باش، نصیحت دهنده ای عاقل، پیرو حکومت، و فرمانبردار امام خود باش، مبادا کاری انجام دهی که به عذر خواهی روی آوری، نه به هنگام نعمت ها شادمان و نه هنگام مشکلات سست باشی. با درود .

شهیدی

اما بعد، جاسوس من در مغرب به من نوشته است که دسته ای از شامیان را برای روزهای حج روانه داشته اند، مردمی کوردل که گوشهاشان در شنیدن سخن حق ناشنواست و دیده هاشان در دیدن آن نابینا. کسانی که حق را از راه باطل می جویند، و با فرمانبرداری آفریده، راه نافرمانی آفریننده را می پویند. به نام دین سود دنیا را می برند و این جهان را به بهای پاداش جهان نیکان و پارسایان می خرند، و هرگز جز نیکوکار کسی به نیکی نرسد، و جز بد کردار کیفر بد کرداری نبیند. پس در کار خود هشیارانه و سرسختانه پایدار مباش و خیرخواهی خردمند و پیرو فرمان حکومت، و فرمانبردار امام امت، مبادا کاری کنی که به عذرخواهی ناچار شوی. نه بهنگام نعمت سخت شادمان باش و نه در دشواری سست رأی و ترسان، و السلام.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس بدرستی که جاسوس من که در مغربست نوشته است بمن خبر داده است مرا که رو آورده شده اند بسوی حج مردمانی از اهل شام یعنی معاویه با لشکر بسیار که کور است و دلهای ایشان کر است گوشهای ایشان کور است دیده های ایشان که طلب میکند حقرا بباطل یعنی پیروی حق میکنند به پیروی معاویه و فرمان می برند مردمان را در نافرمانی حق تعالی و می دوشند دنیا را شیر ان را به بهانه دین و می خرند بهای این جهانرا بسعادت آن جهان که نصیب نیکوکارانست و پرهیزگاران و هرگز فیروزی نیابد بخیر بجز کننده آن و جزا داده نمی شود بجزای شر مگر کننده آن پس بپای دار آنچه در دستهای تست همچو ایستادن احتیاط کننده سخت توانا و نصیحت کننده خردمند و نفع رسان مر حاکم خود را فرمانبردار مر پیشوای خود را و بپرهیز از آنچه معذرت باید گفت از آن و مباش نزد نعمت شادان و نازان و نه نزد سختیها سختیهاست و هراسان

آیتی

اما بعد، جاسوس من که در مغرب {34. مردا از مغرب، مکه است.} است به من نوشته و خبر داده که جمعی از مردم شام را برای روزهای حج به مکه فرستاده اند. مردمی کوردل، گران گوش و کور دیده، که حق را از راه باطل می جویند و با فرمانبرداری از مخلوق، نافرمانی خالق می کنند و دین خویش می دهند و متاع ناچیز دنیا می ستانند و به بهای جهان نیکان و پرهیزگاران، دنیای دون را می خرند. و حال آنکه، به خیر دست نخواهد یافت مگر نیکوکار و کیفر شر نبیند، مگر بدکار. زمام کار خویش به دوراندیشی و سرسختی به دست گیر و چون ناصحان خردمند و پیروان امر حکومت و فرمانبرداران امامت به کار خویش پرداز. زنهار از اینکه مرتکب عملی شوی که نیازت به پوزش افتد. اگرت نعمتی به چنگ افتد، سرمستی منمای و به هنگام بلا سست راءی و دلباخته مباش. والسلام.

انصاریان

اما بعد،جاسوس من در مغرب به من نوشته که مردمی از اهل شام به حج گسیل شده اند که دلهایشان بسته،و گوشهایشان کر، و دیدگانشان کور است ،کسانی که حق را به باطل می آمیزند،و در نافرمانی خالق از مخلوق اطاعت می کنند،و به بهانه دین از سینه دنیا شیر می دوشند، و دنیای حاضر را به جای آخرتی که نیکان پرهیزکار انتخاب نموده اند سودا می نمایند.هرگز رستگار به خیر

نگردد مگر عامل خیر،و به جزای بد نرسد مگر عامل شر ،پس بر آنچه در اختیار توست استقامت ورز استقامت هوشیار با احتیاط و سر سخت،و خیر خواه خردمند،که فرمانبردار حاکم،و مطیع امام خویش است.کاری انجام ندهی که مجبور به عذر خواهی شوی،و به وقت نعمت و خوشی سر به طغیان برندار، و به هنگام سختی و بلا هراسان و دلباخته مباش.و السلام .

شروح

راوندی

و عینی بالمغرب: ای من بعثته الی هناک لیفتش عن احوال اهله. و العین: الدیذبان و الجاسوس. و الشام من الجانب المتصل بالمغرب، و وصف علیه السلام اهلها لقله نظرهم و تفکرهم بعمی القلب، و لکثره تغافلهم عن العمل بکتاب الله و سنه رسوله بالصمم، و لترکهم رویه ظاهر الحق بالعمی فی البصر. و الابصار جمع البصر. و هو حاسه الرویه. و الکلمه جمع الاکمه، و هو الذی یولد اعمی. و الذین یلتبسون الحق بالباطل: ای یطلبون الذین و حفظه الذی هو الحق باتباعهم معاویه و هو باطل، قال تعالی لا یاتیه الباطل من بین یدیه. قال قتاده: الباطل هنا الشیطان، و الحق ان یاتی الحق من وجهه. و قال تعالی و اتوا البیوت من ابوابها. و یقال: حلب الناقه و احتلبها، و ربما یقال: حلبت اللبن و احتلبته، و ربما یقولون المفعولین. و الدر: اللبن، و یقال فی الذم لا در دره ای لا کثر خیره. و قوله علیه السلام و یحتلبون الدنیا درها بالدین مجاز، ای یقولون: نحن عساکر الاسلام، و هم یریدون بذلک خیر الدنیا و عاجلها. و الاجل: ضد العاجل. و قوله و لن یفوز بالخیر الا عامله ای متابعه معاویه شر و لا ینال به رضاء الله و الجنه، و فاعل الشر یستحق النار. و جزی یتعدی الی مفعولین. و قوله الا فاعله اقیم مقام الفاعل، و جزاء الشر مفعول ثان. و قوله و اقم علی ما فی یدیک ای دم علی ما امرتک العمل به و امضیت حکم یدک علیه، یقال: اقام الشی ء ای ادامه، من قوله یقیمون الصلاه، و قام بامر کذا قیاما، یقال: اقم قیام الحازم، کقوله تعالی و الله انبتکم من الارض نباتا و الحازم من یضبط الامر و یاخذه بالثقه. و الصلیب: الشدید. و البطر: سوء احتمال الغنی و الطغیان عند النعمه. و الباساء: الشده، و الفشل: الجبان الضعیف، و بالفتح المصدر.

کیدری

قال علیه السلام: ان عینی بالمغرب: ای امینی الذی یخبرنی علی الامور. یلتبسون الحق بالباطل: ای یطلبون الدین باتباع معاویه. یحتبلون الدنیا درها بالدین: ای یجعلون التمسک بظاهر الدین ذریعه و وسیله الی نیل مناهم، من دنیاهم. قیام الحازم الضابط: للامر الاخذ بالثقه، الصلیب: ای الشدید. ایاک و ما یعتذر منه: مثل للعرب ای لا یرتکب امرا یحتاج فیه الی الاعتذار، یضرب لمن ارتکب افعالا شنیعه و یعتذر منها.

ابن میثم

از نامه های امام علیه السلام به قثم بن عباس که از طرف آن بزرگوار فرماندار مکه بود. عین: جاسوس موسم: زمان اجتماع حاجیان اکمه: کور مادرزاد. بطر: شادی و خوشحالی زیاد باساء: سختی و مشقت، بر وزن فعلاء ساخته شده است در صورتی که وزن افعل (برای مذکر) ندارد، زیرا اسم است نه صفت. فشل: ترس و ناتوانی اما بعد، خبرگزار من در مغرب نامه نوشته و مرا آگاه ساخته است، مردمانی کوردل از اهل شام به مکه آمده اند، از آن کسانی که حق را به باطل درآمیخته اند- به خیال خود، می خواهند حق و باطل را باز شناسند- در حالی که به اطاعت از مخلوق معصیت خالق می کنند و به نام دین از پستان دنیا شیر می نوشند و دنیای حاضر را عوض آخرت نیکان پرهیزگار می طلبند، در صورتی که هرگز- جز نیکوکار- به خیر و نیکی نمی رسد و هرگز- جز تبهکار- به کیفر بدی نمی رسد، بنابراین نسبت به وظیفه خدمتی که داری پایدار و نستوه باش! همچون شخص دوراندیش، کوشا و پند دهنده ی عاقلی که مطیع و فرمانبر امام و پیشوای خود است، عمل کن و مبادا کاری کنی که سرانجام پوزش بخواهی، به وقت فراوانی نعمت، زیاد شادمان و در وقت سختیهای زیاد، سست و هراسان مباش، والسلام. شارح (ابن میثم) می گوید: این شخص که امام بر او نامه نوشته است، قثم بن عباس بن عبدالمطلب است، که همواره- تا وقتی که علی (علیه السلام) به شهادت رسید- از طرف آن بزرگوار فرماندار مکه بود، و در زمان معاویه در سمرقند به شهادت رسید. علت این که امام (علیه السلام) این نامه را نوشت آن بود که معاویه در موسم حج و هنگام اجتماع مردم برای اعمال، گروهی را فرستاد تا مردم را به اطاعت از او دعوت کنند، و مردم عرب را از یاری علی (علیه السلام) متفرق کنند، و به ذهن مردم القا کنند که علی (علیه السلام) یا خود، قاتل عثمان است و یا زمینه ی قتل او را فراهم آورده است، در هر دو صورت شایسته امامت نیست، و از طرفی به زعم خود، فضایل و اخلاق و روش او را در بذل و بخشش در بین مردم شایع کنند، این بود که امام (علیه السلام) این نامه را به فرماندارش در مکه نوشت، و او را از این مطلب آگاه ساخت تا بر این اساس، به آنچه سیاست ایجاب می کند، اقدام کند. بعضی گفته اند: کسانی را که معاویه فرستاده بود، گروهی از ماموران مخفی او بودند که فرستاده بود تا اوضاع را بر فرمانداران علی (علیه السلام) آشفته سازند. خلاصه ی نامه: نخست، امام (علیه السلام) به فرماندارش، مطالبی را اعلام می دارد که جاسوس آن بزرگوار در مغرب (غرب حجاز) نوشته است، و مقصود امام از مغرب همان شام است، زیرا شام از شهرهای غربی حجاز است. امام (علیه السلام) جاسوسهایی در شهرها داشته است که از رویدادهای جدید در قلمرو معاویه خبر می دادند، و معاویه نیز- همان طور که عادت سلاطین است- در قلمرو امام جاسوسهایی داشته است. آنگاه امام (علیه السلام) مردم شام را با ویژگیهایی معرفی کرده است که باعث دوری از خدا می گردند، تا فرماندارش را از آنها بیزار کند و برحذر دارد: 1- از جمله ویژگیهای اهل شام فرورفتن در غفلت و بی توجهی از هر جهت است، نسبت به آنچه که به خاطر آن آفریده شده اند. کلمه ی العمی (نابینایی) را به اعتبار این که آنها حق و نیز راه آخرت را که شایسته ی درک است درک نمی کنند، استعاره برای دلهای آنها آورده است، همان طور که شخص نابینا هدف خود را درک نمی کند. و همچنین کلمه ی الصم (کری)، را برای گوشها و الکمه (کوری) مادرزاد را برای چشمهایشان، به اعتبار استفاده نکردن آنها- در جهت شنیدن- از موعظه ها و یادآوریها، و- در جهت دیدن- عبرت گرفتن از آثار قدرت خداوند بزرگ، استعاره آورده است یعنی همان طور که فاقد این دو عضو بهره نمی گیرد، آنان نیز از این دو عضو استفاده نمی کنند. 2- آنان حق را با باطل اشتباه می کنند: یعنی حق را مخلوط به باطل می سازند و در باطل حق را می جویند، مقصود آن است که آنها می دانند که علی (علیه السلام) بر حق و معاویه بر باطل است، لکن آن را پنهان می دارند و با شبهه ی قتل عثمان و خونخواهی او، و دیگر دلایل بیهوده، مخفی می کنند. و بعضی (به جای یلبسون … ) یلتمسون الحق بالباطل نقل کرده اند، از آن رو که آنان با حرکات بیهوده ی خود (به زعم خود) حق را می جستند. 3- آنان از مخلوق یعنی معاویه در جهت نافرمانی آفریدگارشان اطاعت می کنند. 4- آنان به بهانه ی دین، شیر دنیا را می دوشند. لفظ: الدر (شیر) را برای دنیا و خوشیهای آن، استعاره آورده است، همچنین کلمه ی: احتلاب (دوشیدن)، استعاره است برای به دست آوردن متاع دنیا از هر راهی که امکان دارد، از آن جهت که دنیا همانند شتر است. درها به عنوان بدل از دنیا، منصوب است. البته این هدف را به وسیله ی دین برمی گرفتند، از آن رو که اظهار شعار دینی و دست آویختن به ظاهر دستورهای دینی برای تحصیل دنیا بود و به چنگ آوردن مال و منال دنیایی که استحقاق نداشتند، زیرا نبرد ایشان با امام (ع)- آن طوری که آنها تصور می کردند- تنها به خاطر گرفتن خون خلیفه عثمان و اثبات عمل زشت قاتلان و خوارکنندگان عثمان بود، و بدین وسیل هبود که توانستند دل مردم عرب و بسیاری از مسلمانان نادان را نسبت به نبرد با آن حضرت و گرفتن شهرها به دست آورند. پنجم: خزیدن آنان دنیای حاضر را عوض آخرت نیکان، یعنی اجر و مزد اخروی، کلمه ی شراء: خریدن استعاره برای به عوض گرفتن آنان دنیا را به جای آخرت است، و چون در شعار اسلامی این کار، زیانی جبران ناپذیر است، امام (علیه السلام) در موضع نکوهش آنها بیان کرده است، آنگاه در مقام وعد و وعید به آنها یادآور شده است که رسیدن به نیکی منحصر به نیکوکاران است تا آنها تشویق به نیکوکاری شوند، و کیفر به بدی منحصر به بدکاران است تا آنان از بدی دوری کنند. و سپس نامه ی خود را با یک امر و یک نهی پایان داده است: اما فرمان آن است که نسبت به کار و وظیفه ای که به عهده دارد، خود را جای کسی که شایسته ی آن است قرار دهد یعنی دوراندیش و استوار در عقیده و کوشای در اطاعت خدا، خیرخواه عاقل، برای خود و دوستان خود، فرمانبر امام و رهبر باشد، و اما هشدار به او این است که مبادا از جمله کسانی باشد که از کاری که کرده اند معذرت خواهی می کنند. یعنی کارهایی که در شرع، معصیت و کوتاهی از انجام وظیفه به حساب می آید، مرتکب نشود. بعضی این کلمات را مرفوع خوانده اند. سپس از شادی زیاد در وقت رسیدن به ناز و نعمت و ترس و ضعف به هنگام سختی و شدت برحذر داشته است، زیرا این صفات باعث زوال نعمت و نزول بلا و گرفتاری می شود. شادی بیش از اندازه خوی ناپسند است که مستلزم صفات ناپسند خودخواهی و خودبینی و نقطه ی مقابل صفت پسندیده ی فروتنی است. و ترس و ناتوانی، صفت پست نسبت به خوی پسندیده ی شجاعت است. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ عَیْنِی بِالْمَغْرِبِ کَتَبَ إِلَیَّ یُعْلِمُنِی أَنَّهُ وُجِّهَ إِلَی الْمَوْسِمِ أُنَاسٌ مِنْ أَهْلِ اَلشَّامِ الْعُمْیِ الْقُلُوبِ الصُّمِّ الْأَسْمَاعِ الْکُمْهِ الْأَبْصَارِ الَّذِینَ یَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَ یُطِیعُونَ الْمَخْلُوقَ فِی مَعْصِیَهِ الْخَالِقِ وَ یَحْتَلِبُونَ الدُّنْیَا دَرَّهَا بِالدِّینِ وَ یَشْتَرُونَ عَاجِلَهَا بِآجِلِ الْأَبْرَارِ الْمُتَّقِینَ وَ لَنْ یَفُوزَ بِالْخَیْرِ إِلاَّ عَامِلُهُ وَ لاَ یُجْزَی جَزَاءَ الشَّرِّ إِلاَّ فَاعِلُهُ فَأَقِمْ عَلَی مَا فِی یَدَیْکَ قِیَامَ الْحَازِمِ [اَلطَّبِیبِ]

اَلصَّلِیبِ وَ النَّاصِحِ اللَّبِیبِ التَّابِعِ لِسُلْطَانِهِ الْمُطِیعِ لِإِمَامِهِ وَ إِیَّاکَ وَ مَا یُعْتَذَرُ مِنْهُ وَ لاَ تَکُنْ عِنْدَ النَّعْمَاءِ بَطِراً وَ لاَ عِنْدَ الْبَأْسَاءِ فَشِلاً وَ السَّلاَمُ .

کان معاویه قد بعث إلی مکه دعاه فی السر یدعون إلی طاعته و یثبطون العرب عن نصره أمیر المؤمنین و یوقعون فی أنفسهم أنه إما قاتل لعثمان أو خاذل و إن الخلافه

لا تصلح فیمن قتل أو خذل و ینشرون عندهم محاسن معاویه بزعمهم و أخلاقه و سیرته فکتب أمیر المؤمنین ع هذا الکتاب إلی عامله بمکه ینبهه علی ذلک لیعتمد فیه بما تقتضیه السیاسه و لم یصرح فی هذا الکتاب بما ذا یأمره أن یفعل إذا ظفر بهم.

قوله عینی بالمغرب أی أصحاب أخباره عند معاویه و سمی الشام مغربا لأنه من الأقالیم المغربیه.

و الموسم الأیام التی یقام فیها الحج .

و قوله و یحتلبون الدنیا درها بالدین دلاله علی ما قلنا إنهم کانوا دعاه یظهرون سمت الدین و ناموس العباده و فیه إبطال قول من ظن أن المراد بذلک السرایا التی کان معاویه یبعثها فتغیر علی أعمال علی ع و درها منصوب بالبدل من الدنیا و روی الذین یلتمسون الحق بالباطل أی یطلبونه أی یتبعون معاویه و هو علی الباطل التماسا و طلبا للحق و لا یعلمون أنهم قد ضلوا .

قوله و إیاک و ما یعتذر منه من الکلمات الشریفه الجلیله الموقع و قد رویت مرفوعه و کان یقال ما شیء أشد علی الإنسان من حمل المروءه و المروءه ألا یعمل الإنسان فی غیبه صاحبه ما یعتذر منه عند حضوره.

قوله و لا تکن عند النعماء بطرا و لا عند البأساء فشلا معنی مستعمل قال الشاعر فلست بمفراح إذا الدهر سرنی

قثم بن عباس و بعض أخباره

فأما قثم بن العباس فأمه أم إخوته و روی ابن عبد البر فی کتاب الاستیعاب

عن عبد الله بن جعفر قال کنت أنا و عبید الله و قثم ابنا العباس نلعب فمر بنا رسول الله ص راکبا فقال ارفعوا إلی هذا الفتی یعنی قثم فرفع إلیه فأردفه خلفه ثم جعلنی بین یدیه و دعا لنا فاستشهد قثم بسمرقند .

قال ابن عبد البر و روی عبد الله بن عباس قال کان قثم آخر الناس عهدا برسول الله ص أی آخر من خرج من قبره ممن نزل فیه قال و کان المغیره بن شعبه یدعی ذلک لنفسه فأنکر علی بن أبی طالب ع ذلک و قال بل آخر من خرج من القبر قثم بن العباس .

قال ابن عبد البر و کان قثم والیا لعلی ع علی مکه عزل علی ع خالد بن العاص بن هشام بن المغیره المخزومی و کان والیها لعثمان و ولاها أبا قتاده الأنصاری ثم عزله عنها و ولی مکانه قثم بن العباس فلم یزل والیه علیها حتی قتل علی ع .

قال هذا قول خلیفه { 1) الاستیعاب 551-552. }

و قال الزبیر بن بکار استعمل علی ع قثم بن العباس علی المدینه .

قال ابن عبد البر و استشهد قثم بسمرقند کان خرج إلیها مع سعید بن عثمان بن عفان زمن معاویه فقتل هناک { 2) هو خلیفه بن خیاط الشیبانی المعروف بشباب؛محدث نسابه.و انظر طبقات الحفاظ 2:21. } .

قال و کان قثم یشبه رسول الله ص و فیه یقول داود بن مسلم { 3) فی الاستیعاب:«سلیم». }

عتقت من حل و من رحله

کاشانی

(الی قثم بن العباس) این نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی قثم بن عباس (و هو عامله علی مکه) در آن وقتی که او عامل آن حضرت بود بر اهل مکه. (اما بعد) اما پس از حمد و صلوات (فان عینی بالمغرب) پس به درستی که جاسوس من که در مغرب است مراد شام است که از حدود مغرب زمین است (کتب الی) نوشته است به سوی من نامه ای (یعلمنی) اعلام نمود مرا (انه وجه الی الموسم) که رو آورده شده اند به سوی حج (اناس من اهل الشام) مردمانی از اهل شام یعنی معاویه، لشکریان را به سوی مکه فرستاده (العمی القلوب) که کور است دلهای ایشان (الصم الاسماع) کر است گوش های ایشان (الکمه الابصار) که کور است دیده های بصیرت ایشان (الذین یلتمسون الحق بالباطل) که طلب می کنند حق را به باطل یعنی طلب دین حق می نمایند به پیروی معاویه (و یطیعون المخلوق) و فرمان می برند مردمان را (فی معصیه الخالق) بر نافرمانی حضرت باری (و یحتلبون الدنیا درها) و می دوشند از پستان دنیا شیر آن را (بالدین) به بهانه طلب دین، و به واسطه آن فریب خلایق می دهند (و یشترون عاجلها) و می خرند متاع این جهان را (باجل الابرار المتقین) و به سعادت آن جهان که نصیب نیکوکاران است

و پرهیزگاران (و لن یفوز) و هرگز فیروزی نمی یابد به خیر (الا عامله) مگر کننده خیر (و لا یجزی جزاء الشر) و جزا داده نمی شود به جزای شر (الا فاعله) مگر کننده شر (فاقم علی ما فی یدیک) پس به پای دار آنچه در دستهای تو است از امور ملکی و اموال رعیت (قیام الحازم الصلیب) همچو استادن احتیاط کننده سخت توانا (و الناصح اللبیب) و نصیحت کننده خردمند (التابع لسلطانه) و پیرو پادشاه خود و در بعضی روایت (نافع) واقع شده، یعنی نفع رسان مر والی خود را (المطیع لامامه) فرمان برنده امام عالی شان خود، مراد آن حضرت صلوات الله علیه است (و ایاک و ما یعتذر منه) و حذر کن از آن چیزی که معذرت باید گفت از آن (و لا تکن عند النعماء بطرا) و مباش نزد نعمتها شادان و نازان (و لا عند الباساء فشلا) و نه نزد سختی ها سست و هراسان.

آملی

قزوینی

معاویه در موسم حج و اجتماع عرب جمعی را نامزد کرده بود که آنجا حاضر شوند و مردم را به اطاعت او خوانند و امیرالمومنین (علیه السلام) را به مطاعن نسبت کنند از قبیل قتل عثمان یا خذلان او، باین معنی که بگویند علی یا این است که در قتل عثمان هم دست و شریک بوده، یا نصرت و یاری دادن او را ترک کرده است، در هر صورت ایراد بر او وارد می شود و امثال این گونه شبهات و تفریق کلمه اسلام این نامه برای اعلام از آن حال به قثم نوشت و گفته اند لشگری فرستاده بود تا در موسم دست بر مکه یابند، یا غارت کنند. می فرماید: جاسوس من به مغرب نوشت به من اعلام می کند مرا که روانه کرده شد بسوی موسم حاج، مردمانی چند از اهل شام که دلهاشان کور و گوشهاشان کر و دیده هاشان نابینای مادر زاد است آن جماعت که می جویند حق را از راه باطل یعنی می پندارند از آن راه باطل که دارند بحق میرسند، یا می پوشند و ملتبس می سازند بنا بر نسخه یلبسون یعنی چنین مینمایند که حق با او است. یعنی با معاویه بدکردار باطل روزگار است و شبهها پیش نظر خود و مردم می آرند تا بپوشند حق را و اطاعت می کنند مخلوق را در معصیت خالق. یعنی معاویه و بزرگان خود را فرمان می برند هر چند ایشان بر خلاف حکم خالق فرمان می دهند و می دوشند شیر از پستان دنیا به بهانه دین و می خرند حاضر دنیا را بجای نعیم آخرت که نیکوکاران ترسکار اختیار کرده اند. هرگز فیروزی و ظفر نیابد بخیر و ثواب مگر کسی که عمل بر آن کند و جزا نیابد جزای شر و عقاب مگر کسی که کار آن کند. پس پایدار ایستادگی کن بر آنچه در دو دست تست. یعنی بضبط مکه و حاج چنان قیام کن که شخص هوشیار با احتیاط قایم در کار و خیرخواه با عقل و رای تابع سلطان خویش ومطیع امام خویش کند. و مبادا که کاری کنی که باید از آن عذر خواستن و معذرت گفتن. و مباش نزد نعمتها و خوشی طغیان کننده و شادان و نه نزد سختیها دل باخته و هراسان

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی قثم بن العباس و هو عامله علی مکه.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی قثم پسر عباس که عامل و حاکم حضرت بود بر اهل مکه.

«اما بعد، فان عینی بالمغرب کتب الی یعلمنی انه وجه الی الموسم اناس من اهل الشام العمی القلوب، الصم الاسماع، الکمه الابصار، الذین یلتمسون الحق بالباطل و یطیعون المخلوقین فی معصیه الخالق و یحتلبون الدنیا درها بالدین و یشترون عاجلها باجل الابرار المتقین.»

یعنی بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس این است که به تحقیق که جاسوس من در مغرب زمین نوشت به من در حالتی که خبر داد به من که به تحقیق که روآورده شده اند به سوی مکان اجتماع حاجیان یعنی مکه، مردمانی از اهل شام که این صفت دارند که کوردلان و کرگوشان و نابینادیدگان آنچنانی باشند که التماس می کنند حق را به متابعت کردن به باطل و اطاعت می کنند مخلوق را به سبب معصیت کردن به خالق و می دوشند از دنیا شیر التذاذ را به عوض تحصیل دین و می خرند دنیای حاضر را به عوض کسب بهشت آخرت نیکوکاران (به) پرهیزکاران.

«و لن یفوز بالخیر الا عامله و لا یجزی جزاء الشر الا فاعله، فاقم ما فی یدیک قیام الحازم الصلیب و الناصح اللبیب و النافع لسلطانه، المطیع لامامه و ایاک و ما یعتذر منه و لا تکن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا.»

یعنی و هرگز رستگار نمی شود به جزای نیک مگر کسی که عامل عمل نیک باشد،

و جزا داده نمی شود به جزای بد مگر کسی که فاعل فعل بد باشد. پس برپا دار آنچه در دست تو است از امارت و حکومت مکه برپا داشتن احتیاط کننده ی سخت و نصیحت کننده ی عاقل دانا و منفعت بخشنده مر پادشاه خود را، اطاعت کننده مر پیشوای خود را و برحذر باش از کار غلطی که باید خواسته شود از آن و مباش در نزد رخاء و وفور نعمتها نازنده و شادمان و نه در نزد سختی و تنگی نعمتها زاری کننده و نالان.

خوئی

اللغه: (العین): الجاسوس، (المغرب): الشام لانه فی مغرب کوفه و مکه، (الموسم): موقع اداء الحج و مجمع الحجاج فی مکه المکرمه، (العمی) جمع اعمی: من لا یبصر، (الصم): جمع اصم، (الکلمه): جمع الاکمه: الاعمی خلقه، (البطر): شده الفرح و کثره النشاط، (الباساء): الشده و لا افعل له لانه اسم غیر صفه، (الفشل): الجبن و الضعف. الاعراب: بالمغرب: متعلق بالعین لما فیه من معنی الوصفیه و جمله کتب الی خبره العمی القلوب: من اضافه الصفه الی معموله و الاضافه لفظیه و لا مانع من دخول ال علی المضاف و کذا ما بعده، درها: بدل اشتمال من الدنیا. المعنی: قثم بن عباس بن عبدالمطلب من الموالین لعلی (علیه السلام) ولاه علی مکه المکرمه بعد عزل اباقتاده الانصاری عنها، و لم یزل والیا علیها حتی قتل علی علیه السلام، حکی عن ابن عبدالبر ان قثم استشهد بسمرقند، کان خرج الیها مع سعید بن عثمان بن عفان زمن معاویه فقتل بها، قیل: و کان قثم یشبه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم. قال الشارح المعتزلی فی (ص 138 ج 16 ط مصر): کان معاویه قد بعث الی مکه دعاه فی السر یدعون الی طاعته و یثبطون العرب عن نصره امیرالمومنین و یوقعون فی انفسهم انه اما قاتل لعثمان او خاذل، وان الخلافه لا تصلح فیمن قتل او خذل، و ینشرون عندهم محاسن معاویه بزعمهم و اخلاقه و سیرته، فکتب امیرالمومنین (علیه السلام) هذا الکتاب الی عامله بمکه ینبهه علی ذلک لیعتمد فیه بما تقتضیه السیاسه و لم یصرح فی هذا الکتاب بماذا یامره ان یفعل اذا ظفر بهم. اقول: لعل ذلک قد کان ولکن لا یلائم ما ذکره ما یستفاد من هذا الکتاب فانه صادر باعتبار موسم الحج و اجتماع الحجاج فی مکه من کل صقع من الاصقاع الاسلامیه، و الموقف یقتضی القیام بعمل جهری للملا لا القیام بامر سری و قد ورد فی شان صدور هذا الکتاب ان معاویه بعث یزید بن شجره امیرا علی ثلاثه آلاف جندی مجرب و امره بزحفه الی مکه جهارا و اقامته الحج للناس من قبله و اخراجه و الی امیرالمومنین من مکه و اخذه البیعه له عن الحاضرین فی مکه المکرمه و لکن شرط علیه ان یکون کل ذلک من دون حرب و اراقه دم فی الحرم، و لما ورد جیش یزید بن شجره الجحفه و اطلع قثم علی ذلک عزم الهرب من مکه و الالتجاء بالجبال، فمنعه الصحابی الکبیر ابوسعید الخدری فورد یزید بن شجره مکه و نزل بمنی و طلب اباسعید و اخبره انه لا یرید حربا و ان الامیر قثم لا یرضی بامامته للحاج و لا ارضاه و اقترح ان یختار الناس رجلا ثالثا یوم الفریقین، فاستشاروا و توافقوا علی امامه شیبه بن عثمان العبدی، فاقام لهم الحج و صلی بالفریقین و لم یقع حرب بینهما، و خرج یزید بعد الحج بجمعه عن مکه المکرمه. و هذا الصق بما کتبه علیه السلام الی قثم بن العباس فی هذا المقام. و قوله (علیه السلام): (یحتلبون الدنیا درها بالدین) توصیف لاتباع معاویه و اشعار بعدم اعتقادهم بالدین و انما یظهرون شعائر الدین لیحتلبون بها متاع الدنیا و یجعلونها وسیله لاغراضهم المادیه الخسیسه. الترجمه: نامه ی آنحضرت بقثم بن عباس که کارگزار او بود در مکه معظمه: اما بعد براستی که دیده بان من در مغرب بمن نامه ای نوشته و بمن گزارش داده که جمعی از مردم شام برای موسم انجام حج بمکه فرستاده شدند، مردمی کوردل که نه گوش شنوا دارند و نه دیده ی بینا، مردمی که حق را بباطل درآمیزند و آنرا وسیله ی مقاصد پوچ خود سازند، مردمی که در فرمان بردن از مخلوق نافرمانی آفریدگار را دارند، و پستان دنیا را بوسیله ی اظهار دین بدوشند، و دین را وسیله دریافت آرمانهای دنیای خود سازند، و سرانجام سعادت با نیکان پرهیزکار را بدنیای فانی بفروشند، هرگز بسرانجام نیک نرسد مگر نیکوکار، و سزای بدکرداری را نکشد مگر بد کار و شرانگیز. تو بر آنچه در دست داری از کارگزاری مکه با کمال حزم و پایداری ایستادگی کن و مردی باش خیراندیش و خردمند که پیرو حاکم خویش است و فرمانبر از پیشوای خود، مبادا مرتکب خلافی شوی که نیاز بپوزش داشته باشد و بر اثر دست یافتن بنعمتهای خداوند خوشگذرانی پیشه مکن، و در موقع سختی و گرفتاری سستی از خود نشان مده.

شوشتری

قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی قثم بن العباس) قال ابن ابی الحدید: روی (الاستیعاب) عن عبدالله بن جعفر قال: کنت انا و عبیدالله و قثم نلعب، فمر بنا النبی (صلی الله علیه و آله) راکبا فقال: ارفعوا الی هذا الفتی- یعنی قثم- فرفع الیه فاردفه خلفه ثم جعلنی بین یدیه و دعا لنا فاستسهد قثم بسمرقند. قلت: انما فی (الاستیعاب): (استشهد … )- انشاء منه لا جزء الخبر کلام عبدالله بن جعفر کما یفهم من ابن ابی الحدید، قال ابن ابی الحدید: قال ابو (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) عمر: کان قثم یشبه النبی (صلی الله علیه و آله)، و فیه یقول داود بن مسلم: عتقت من حل و من رحله یا ناق ان ادنیتنی من قثم انک ان ادنیت منه غدا حالفنی الیسر و مات العدم فی کفه بحروفی وجهه بدر و فی العرنین منه شمم اصم عن قیل الخنا سمعه و ما عن الخیر به من صمم لم یدر مالا و بلی قد دری فعافها و اعتاض منها نعم قلت: و نقل ایضا عن الزبیر بن بکار ان الشعر الذی اوله: هذا الذی تعرف البطحاء و طاته و البیت یعرفه و الحل و الحرم ایضا قیل فی قثم. و قال هو بل هو شعر آخر فی عروضه و قافیته. و الامر کما ذکر ابوعمر، فان تلک الابیات انما هی فی علی بن الحسین (علیهما السلام) کما رواه جمع من اهل السیر. (و هو عامله علی مکه) قال ابن ابی الحدید: قال ابوعمر: قال خلیفه: استعمل علی (علیه السلام) قثما علی مکه بعد ابی قتاده، و کان علیها حتی قتل علی. و قال الزبیر: استعمله علی المدینه. قلت: لم ینقل الطبری خلافا فی کون قثم عامله (علیه السلام) علی مکه فی سنه (38- 39) و انما نقل الخلاف فی من حج سنه (39). قوله (علیه السلام) (اما بعد فان عینی) ذکر اهل اللغه للعین معانی کثیره، و المراد بها هنا الجاسوس. (بالمغرب) ای: الشام. (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (کتب الی یعلمنی انه وجه الی الموسم) ای: مجمع الحاج. (اناس من اهل الشام) فی (الطبری): قال ابوزید: یقال ان علیا (ع) وجه فی سنه (39) ابن عباس لیشهد الموسم، و بعث معاویه یزید بن شجره الرهاوی. و زعم المدائنی ان ذلک باطل و ان الذی نازعه یزید بن شجره هو قثم حتی اصطلحا علی شیبه بن عثمان، و مثله ابومعشر. و قال الواقدی: بعث علی (علیه السلام) علی الموسم فی سنه (39) عبیدالله بن عباس و بعث معاویه یزید بن شجره الرهاوی لیقیم للناس الحج، فلما اجتمعا بمکه تنازعا فاصطلحا علی شیبه. و قال ابن ابی الحدید کان معاویه بعث الی مکه دعاه فی السر یدعون الی طاعته و یثبطون العرب عن نصرته (علیه السلام) و یوقعون فی انفسهم انه اما قاتل عثمان او خاذله و الخلافه لا تصلح فیمن قتله او خذله، و ینشرون عندهم محاسن معاویه بزعمهم، و فی قوله (علیه السلام) (و یحتلبون الدنیا درها بالدین) دلاله علی ما قلنا انهم کانوا دعاه یظهرون سمت الدین و ناموس العباده، و فیه ابطال قول من طن ان المراد بذلک السرایا التی کان معاویه یبعثها فتغیر علی عماله (علیه السلام). قلت: بل المراد ما نقلناه عن الطبری عن ابی زید و المدائنی و ابی معشر و الواقدی من بعث معاویه فی سنه (39) یزید بن شجره الرهاوی فی جمع وقت المرسم لاقامه الحج، الا ان الاول قال انه (علیه السلام) بعث فی قبال ابن شجره عبدالله بن عباس و الاخیر عبیدالله بن العباس و الاوسطان قثما نفسه، و هو (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) الاوسط بشهاده العنوان. و اما استشهاد ابن ابی الحدید لاجتهاده بقوله (علیه السلام) (و یحتلبون … ) فاعم فیکفی فی صدق الکلام بعث معاویه ابن شجره لاقامه الحج و جزوه الصلاه. هذا، و فی (کامل المبرد): خرجت طائفه من الخوارج بعد قتل علی (علیه السلام) لهم بالنهروان ثم النخیله نحو مکه، فوجه معاویه من یقیم للناس حجهم فناوشه هولاء الخوارج، فبلغ ذلک معاویه فوجه بسر بن ارطاه فتوافقوا و تراضوا بعد الحرب بان یصلی بالناس رجل

من بنی شیبه لئلا یفوت الناس الحح، فلما انقضی الج قالت الخوارج ان علیا و معاویه افسدا الامر. و الاصل فی الجمیع واحد، و لا تنافی فمکه لا ریب انها کانت بیده (علیه السلام) و عاملها من قبله، و لما بعث معاویه من یقیم للناس حجهم و کان جمع من الخوارج شهدوا الموسم للحج لابد انهم یناوشون من جاء من قبل معاویه مع عامله (علیه السلام) و ان لم یکن لهم عقیده به (علیه السلام) ایضا. (العمی القلوب) قال تعالی ( … فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور). و فی (معارف ابن قتیبه): کان ابن عباس و ابوه وجده مکافیف، و لذلک قال له معاویه: انتم یا بنی هاشم تصابون فی ابصارکم. فقال له ابن عباس: و انتم یا بنی امیه تصابون فی بصائرکم. (الصم الاسماع) و صم الاسماع اشد من صم الاذان کعمی القلوب و الاعین. (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (الکمه) جمع الاکمه الذی یولد اعمی. (الابصار) اراد (ع) عدم استعداد بصائرهم للحق کالاکمه، قال تعالی ( … لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل … ). (الذین یلتمسون) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (یلبسون) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (الحق بالباطل) و الاصل فیه قوله تعالی (و لا تلبسوا الحق بالباطل و تکتموا الحق و انتم تعلمون). (و یطیعون المخلوق فی معصیه الخالق) فی (المروج): سال معاویه صعصعه عن قبائل مضر و ربیعه، فاجابه ثم سکت معاویه فقال له صعصعه: سل و الا اخبرتک بما تحید عنه. قال معاویه: و ما ذاک؟ قال صعصعه: اهل الشام. قال، فاخبرنی عنهم. فقال صعصعه: هم اطوع الناس للمخلوق و اعصاهم للخالق، عصاه الجبار و خلفه الاشرار، فعلیهم الدمار و لهم سوء الدار. (و یحتلبون الدنیا درها بالدین) فی (صفین نصر): انه (علیه السلام) لما اراد المسیر الی الشام استشار اصحابه، فقام هاشم المرقال و قال: انا بالقوم خبیر، هم لک و لاشیاعک اعداء، و هم لمن یطلب حرث الدنیا اولیاء، و هم مقاتلوک لا یبقون جهدا مشاحه علی الدنیا و ضنا بما فی ایدیهم منها، و لیس (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) لهم اربه غیرها الا ما یخدعون به الجهال من الطلب بدم عثمان، کذبوا لیسوا بدمه یثارون، و لکن الدنیا یطلبون، و این معاویه والدین. و فی (مقاتل ابی الفرج): قال سعید بن سوید: صلی بنا معاویه بالنخیله الجمعه ثم خطب فقال: انی و الله ما قاتلتکم لتصلوا و لا لتصوموا و لا لتحجوا و لا لتزکوا انکم لتفعلون ذلک، انما قاتلتکم لاتامرعلیکم و قد اعطانی الله ذلک و انتم کارهون. قال شریک فی حدیثه هذا هو التهتک. (و یشترون عاجلها باجل الابرار و المتقین) هکذا فی (المصریه) و الصواب ما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم): (المتقین) فی (صفین نصر) بعد ذکر قصه معاهده عمرو بن العاص مع معاویه فی مساعدته له علیه (علیه السلام) علی ان یعطیه مصر فقبل منه و اعطاه مصر، فغضب مروان و قال: ما بالی لا اشتری کما اشتری عمرو. و فی (الاستیعاب): اعطی معاویه فی و فد تمیم علیه الحتات المجاشعی و جاریه بن قدامه و الاحنف بن قیس و اعطاهما اکثر، فقال له الحتات: لم فضلتهما علی- و کانا شیعیین و کان امویا- قال: اشتریت منهما دینهما. قال: فاشتر منی دینی. (و لن یفوز بالخیر الا عامله و لا یلزی جزاء الشر الا فاعله) (فمن یعمل (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره. (فاقم علی ما فی یدیک قیام الحاوم الصلیب و الناصح اللبیب و التابع) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (التابع) کما فی (ابن ابی الحدید: و ابن میثم). (لسلطانه و المطیع لامامه) قد عرفت انه نازع یزید بن شجره الذی بعثه معاویه حتی اصطلحا علی شیبه، و الظاهر انه لم یکن قادراعلی اخراجه لضعف جنده. (و ایاک و ما یعتذر منه) قال ابن ابی الحدید یقال: ما شی ء اشد علی الانسان من حمل المروه، و المروه الا یعمل الانسان فی غیبه صاحبه ما یعتذر منه عند حضوره. و فی (العقد): قال ابوعبیده: ما اعتذر احد من الفرارین باحسن مما اعتذر به الحارث بن هشام حیث یقول: و الله یعلم ما ترکت قتالهم حتی رموا مهری باشقر مزبد فصدفت عنهم و الاحبه فیهم طمعا لهم بعقاب یوم مرصد و هذا الذی سمعه صاحب رتبیل فقال: یا معشر العرب حسنتم کل شی ء فحش حتی الفرار. (و لا تکن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا) قال ابن ابی الحدید قال الشاعر: فلست بمفراح اذا الدهر سرنی و لا جازع من صرفه المتقلب (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و لا اتمنی الشر و الشر تارکی و لکن متی احمل علی الشر ارکب قلت: الاصل فی قوله (علیه السلام) قوله تعالی (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلین الذین هم علی صلاتهم دائمون).

مغنیه

اللغه: العین: الجاسوس. و المراد بالمغرب هنا بلاد الشام لانها من الاقالیم الغربیه، کما قال ابن ابی الحدید. و الموسم: الایام التی یقام فیها الحج. و الکمه: جمع اکمه ای ولد اعمی. والدر: اللبن. و الصلیب: الشدید. و البطر: الطغیان بسبب الغنی و الترف. الاعراب: اناس نائب فاعل لوجه، و العمی الکمه صفات لاهل الشام، و درها بدل اشتمال من الدنیا. المعنی: قثم اخو عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب حد النبی (صلی الله علیه و آله) و کان الامام قد ولاه مکه المکرمه، و بقی علیها حتی استشهد الامام. و استشهد قثم بسمرقند فی زمن معاویه، و کان للامام عیون و جواسیس علی معاویه، فکتب الیه احدهم ان معاویه ارسل دعاته فی السر الی مکه ایام الحج لینفثوا السموم و الاکاذیب ضد الحق و اهله. فکتب الامام الی قثم هذا الکتاب لیحتاط للامر، و یسد الطریق علی العدو: (اما بعد، فان عینی الخ).. یخبر الامام عامله علی مکه بان معاویه بعث الیها جماعه من اهل الشام اضلهم الشیطان، لیفتروا علی الله الکذب، و هم یعلمون دائبین فی مرضاه معاویه بغیا و عدوانا لله و رسوله (و لن یفوز بالخیر الا عامله، و لایجزی جزاء الشر الا فاعله). و الخیر فی مفهوم الامام یقاس بجزائه و ثوابه غدا عندالله، لا بالنعیم و الترف فی الحیاه الدنیا. و الشر یقاس بغضب الله و عذابه. و من اقواله فی ذلک کل نعیم دون الجنه فهو محقور، و کل بلاء دون النار عافیه. و کل شهداء الایمان بالله یقیسون الخیر و الشر بهذا المبدا، و لو لا حلاوته ما اقدموا علی الموت بقلوب مطمئنه، و اوجه مبتسمه. (فاقم علی ما فی یدک الخ).. من السلطه و الولایه علی مکه و ما یتبعها، و دافع عنها بکل سبیل و بحد و اخلاص، و بهذا تودی حق الله و رسوله و حق امامک و حق الرعیه (و لا تکن عند النعماء بطرا) بل شاکرا متواضعا (و لا عند الباساء فشلا) ای ضعیفا منکسرا عند الشدائد.

عبده

… فان عینی بالمغرب: عینی ای رقیبی فی البلاد الغربیه … اناس من اهل الشام: وجه مبنی للمجهول ای وجههم معاویه و الموسم الحج … الاسماع الکمه الابصار: الکمه جمع اکمه و هو من ولد اعمی … الدنیا درها بالدین: یحتلبون الدنیا یستخلصون خیرها و الدر بالفتح اللبن و یجعلون الدین وسیله لما ینالون من حطامها … قیام الحازم الصلیب: الصلیب الشدید … ایاک و ما یعتذر منه: احذر ان تفعل شیئا یحتاج الی الاعتذار منه … عند النعماء بطرا: البطر شده الفرح مع ثقه بدوام النعمه و الباساء الشده کما ان النعماء الرخاء و السعه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به قثم ابن عباس (ابن عبدالمطلب) که از جانب آن بزرگوار (در تمام مدت خلافت آن حضرت) بر مکه حکمفرما بود (رجال دانان او را ثقه و مورد اطمینان و از نیکان اصحاب امیرالمومنین علیه السلام دانسته اند، و حضرت او را در این نامه از جاسوسهای معاویه آگاه ساخته و برحذر می فرماید، و ابن میثم علیه الرحمه در اینجا می نویسد: سبب فرستادن این نامه آن است که معاویه هنگام حج جمعی را به مکه فرستاد تا مردم را به اطاعت او دعوت نموده که از یاری علی علیه السلام باز دارند، و ایشان را بیاموزند که امام علیه السلام یا کشنده عثمان و شریک و همدست بوده، یا یاری او را ترک کرده است، و به هر جهت برای امامت صلاحیت ندارد، و محاسن و نیکیهای معاویه را به گمان خود با خوش خوئیها و بخشندگی او نقل کنند، پس امام علیه السلام نامه را فرستاد تا قثم ابن عباس را بر این کار آگاه سازد، و او به سیاست و تدبیر و اندیشه رفتار کند، و گفته اند: فرستادگان معاویه لشگری بودند که فرستاده بود تا در موسم حج بر مکه دست یابند: بعد از حمد خدا و دورد بر پیغمبر اکرم جاسوس من در مغرب )شام که از شهرهای غربی است( نوشته و مرا آگاه می سازد که به سوی حج گسیل گشته مردمی از اهل شام با دلهای نابینا، و گوشهای کر، و دیده های کور مادرزاد، کسانی که حق را از راه باطل می جویند (گمان دارند با پیروی از معاویه بدین حق می رسند) و در معصیت آفریننده و نافرمانی خدا از آفریده شده پیروی می کنند (فرمان معاویه و پیروانش را می برند که برخلاف حکم خدا است) و به بهانه دین شیر دنیا را می دوشند (برای بدست آوردن کالای دنیا به نام دین و نهی از منکر گرد آمده با امام زمان خود مخالفت می نمایند) و دنیای حاضر را به عوض آخرت نیکوکاران پرهیزکاران می خرند (به جای نیکبختی و بهشت جاوید آتش دوزخ و کیفر الهی را اختیار می کنند) و هرگز به خیر و نیکی نرسد مگر نیکوکار، و هرگز کیفر بدی نیابد مگر بدکردار، پس بر آنچه در دو دست تو است (حکومت مکه و حفظ نظم و آرامش آن) پایداری و ایستادگی کن ایستادگی شخص با احتیاط کوشنده، و پند دهنده خردمند که پیرو پادشاه و فرمابردار امام و پیشوایش می باشد، و مبادا کاری کنی که به عذرخواهی بکشد، و هنگام خوشیهای فراوان زیاد شادمان (که موجب کبر و سرکشی است) و هنگام سختیها هراسان و دل باخته (که باعث شکست و از دست دادن دلاوری است) مباش، و درود بر شایسته آن.

زمانی

فریبکاران امام علیه السلام در این نامه بفرماندار خود هشدار میدهد که مراقب دشمن و نقشه های او باشد، نه بخاطر حفظ ریاست بلکه باین جهت که جاسوسان معاویه افرادی گمراه و منافق هستند. بهمین جهت امام علیه السلام به آیاتیکه درباره منافقین نازل شده اشاره میکند. خدای عزیز در قرآن مجید درباره اینگونه افراد میگوید: (کسانیکه ایمان ندارند گوشهای آنان سنگین است و از دیدن حقایق کور هستند.) درباره منافقین هم میگوید: (کر، گنگ، و کوراند و از عادت زشت خود باز نمیگردند). از این نظر که حقایق اسلام را درک نمیکنند حق و باطل برای آنان مخلوط میگردد و نمیتوانند حق را درک کنند و اگر هم درک کنند تا آنجا که بنفع دنیای آنهاست به آن عمل میکنند. (حق را با لباس باطل نپوشاند، حق را کتمان نکنید. شما که اطلاع دارید.) امام علیه السلام در ضمن اینکه آنان را کور، کر و گنگ معرفی کرده باین مطلب اشاره میکنند که از عنوان نیکوکاران و پرهیزکاران بهره میبرند و با نزدیک شدن به آنها و کسب اعتبار، دنیای خود را میخرند و سود خویش را میبرند و این یک مصیبت بزرگ برای پرهیزکاران است که بر اثر عدم دقت و نادانی، دیگران از عناوین اینان استفاده کنند و خودشان خبر نداشته باشند و یا اگر خبر دارند جلوگیری نکنند و این هم یک نوع نقشه از طرف شیطان برای باطل کردن اعمال نیکوکاران است. امام علیه السلام در پایان مطلب و تاکید دارد که به هنگام آسایش خود را نیاز و خدا را فراموش مکن و بهنگام سختی و ناراحتی هم خود را نباز و خدا را فراموش نکن. آنانکه ایمان ندارند و یا در ایمان ضعیف هستند هم در آسایش خدا را فراموش میکنند و هم در سختی. در آسایش از هیچ عملی هراس ندارند و در سختی هم سعی میکنند عملا به هر دری متوسل شوند و خدا را فراموش کنند. خدای عزیز درباره آنان میگوید: (خدا شما را در میان خشکی و دریا حرکت میدهد. آنگاه که در میان دریا هستند و باد پاک آنها را حرکت میدهد خوشحال هستند (و خدا را نادیده میگیرند) باد تند که میوزد و موج از هر طرف آنها را مورد حمله قرار میدهد و فکر میکنند که غرق خواهند شد با کمال اخلاص خدا را میخوانند و میگویند اگر ما را نجات دادی شکر گزار خواهیم بود و آنگاه که نجات یافتند بدون جهت گناه میکنند. آی مردم ظلم شما بضرر شماست. دنیاست و پس از آن قیامت).

سید محمد شیرازی

الی قثم بن العباس، و هو عامله علی مکه (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان عینی بالمغرب) ای الذی جعلته رقیبا فی البلاد المغربیه، لا طلاعی علی احوال معاویه (کتب الی یعلمنی) فی کتابه (انه وجه علی الموسم) ای موسم الحج، و الموجه معاویه (اناس من اهل الشام العمی القلوب) جمع اعمی، و المراد بهم من لا یدرکون الحق بقلوبهم (الصم الاسماع) الذین لا یستمعون الی الموعظه للانتفاع بها (الکمه الابصار) جمع اکمه، ای الذین لا ینظرون فی الادله للاستفاده منها (الذین یلتمسون) ای یطلبون (الحق بالباطل) ای یریدون الوصول الی الحق لکن بسبب اعمال باطله (و یطیعون المخلوق) ای معاویه (فی معصیه الخالق) الذی امرهم باتباع الخلیفه الشرعی (و یحتلبون الدنیا درها) الدر اللبن، و المراد حلب و تطلب خیرات الدنیا (ب) اسم (الدین) فانهم جعلوا الدین وسیله لانتهاز الدنیا (و یشترون عاجلها) ای عاجل الدنیا (باجل الابرار و المتقین) و هو الجنه. (و لن یفوز بالخیر الا عامله) هذا بیان انهم لن یفوزوا بالخیر و السعاده، لانهم لم یعملوا لاجله، و الفائز بالخیر هو الذی یعمل له (و لا یجزی جزاء الشر الا فاعله) فهم یجزون جزاء الشر (فاقم) یا قثم (علی ما فی یدیک) من لسلطه و الحکومه (قیام الحازم) الملتفت للاشیاء المستعد للاحداث (الصلیب) ای الشدید المتصلب فی امره. (و الناصح اللبیب) ای العاقل (و التابع لسلطانه) ای لخلیفته (و المطیع لامامه) یعنی نفسه الکریمه (و ایاک و ما یعتذر منه) ای احذر ان تفعل شیئا تحتاج الی الاعتذار منه، اذا قیل لک: لم فعلت هذا (و لا تکن عند النعماء) الی النعمه (بطرا) ای شدید الفرح الموجب لاهمال الامر الذی یسبب ضیاع النعمه (و لا عند الباساء) ای الشده (فشلا) ای فاشلا جبانا (و السلام).

موسوی

اللغه: العین: الجاسوس الذی یتجسس الاخبار. بالمغرب: بالاقالیم الغریبه و سمی الشام بذلک لانها هکذا بالنسبه الی العراق. الموسم: مجمع الحاج و ایامه التی یقام فیها. الصمم: فقدان حاسه السمع. الکمه: جمع اکمه و هو الاعمی خلقه. یلبسون: یخلطون. یحتلبون: من الحلب و هو جذب اللبن من ضرع الحیوان. الدر: بالفتح اللبن. العاجل: المسرع ضد الاجل. الحازم: الضابط لامره الاخذ فیه بالثقه. الصلیب: الشدید. اللبیب: العاقل. النعماء: الرخاء و السعه. البطر: شده الفرح المودی الی الطغیان. الباساء: الشده. الفشل: الجبن و الضعف. الشرح: (اما بعد فان عینی بالمغرب کتب الی یعلمنی انه وجه الی الموسم اناس من اهل الشام العمی القلوب الصم الاسماع الکمه الابصار) هذا الکتاب بعث به الامام الی عامله علی مکه قثم بن العباس بن عبدالمطلب و ذلک انه علیه السلام وصلته الاخبار ان معاویه بعث الی مکه فی موسم الحج دعاه مهمتهم من جهه تهمه امیرالمومنین بقتل عثمان او الاعانه علیه و من جهه اخری تخذیل الناس عنه و التشکیک فی بیعه و کذلک الدعوه الی معاویه و تزیین امره و ترغیب الناس فی خلافته، فارسل الامام هذا الکتاب الی قثم ینبهه فیه الی اخذ الحیطه و فعل ما یجب فعله فی مواجهه هولاء الدعاه … اخبره علیه السلام ان من وضعه من انصاره فی الشام من اجل ان یتعرف له علی خطط معاویه و اسالیب مکره و خداعه و ما ینویه و یرسمه قد کتب الیه یعلمه بامر مهم و هو ان معاویه ارسل فی اوقات الحج اناسا من اهل الشام و وصفهم بعمی القلوب لعدم الانتفاع بعقولهم و عدم استعمال افکارهم و کذلک وصفهم بالصمم لانهم لا یسمعون الی کلمه الحق و یعملون بها و کذلک وصفهم بالکمه لانه لا یرون الحق و لا یبصرونه لوجود الغشاوه علی اعینهم. و فی هذه الرساله بیان ان الامام لم یکن غافلا عن معاویه و ما یخطط له کما ان فیها رویه واضحه لجواز استعمال الاستخبارات علی العدو لینقل الی ولی الامر ما یجری عندهم و ما یخططون و یرسمون … (الذین یلبسون الحق بالباطل و یطیعون المخلوق فی معصیه الخالق و یحتلبون الدنیا درها بالدین و یشترون عاجلها باجل الابرار المتقین) بعد ان ذکر صفات هولاء الذین جندهم معاویه دعاه له و ضد الامام اخذ فی ذکر بعض اعمالهم و ما یوصفون به و هی امور: 1 - یلبسون الحق بالباطل: یخلطون الحق بالباطل یفعلون الباطل بصوره الحق حتی یموهوا علی الناس الحقیقه و یشوشوا الرویه السلیمه یرفعون مظلومیه عثمان و یریدون من ورائها تحطیم حکم الامام و قوته. 2 - یطیعون المخلوق فی معصیه الخالق: و هذا منتهی الشقاء و التعاسه یطیعون معاویه فیما یوجههم من الشر و الفساد و فی ذلک معصیه لله و تمرد علی ارادته. 3 - یحتلبون الدنیا درها بالدین: انهم لا دین لهم علی الحقیقه و انما یظهرون شعائر الدین لیاخذوا بها متاع الدنیا و صفوها و منافعها، یقومون بالدعوه الی الانتصار للخلیفه المقتول و یریدون من وراء ذلک اخذ منافع الدنیا و ما یعطیهم معاویه من اعطیت مقابل ذلک … 4 - یشترون عاجل الدنیا باجل الابرار المتقین: هذا ذم لهم لانهم یفعلون خلاف ما یفعله الابرار الاتقیاء انهم یشترون الدنیا بدل الاخره عکس الابرار الذین یسعون الی الاخر و یشترونها بالدنیا و ما فیها. (و لن یفوز بالخیر الا عامله و لا یجزی جزاء الشر الا فاعله) اراد ترغیب قثم بالخیر و تنفیره من الشر فاعطی القواعد الکلیه لکل منهما و انه لن یفوز بالخیر الا من عمل به فمن اراد الجنه سعی لها سعیها و بحث عن الطریق الیها من اداء الواجبات و ترک المحرمات و اعانه الضعفاء و مساعده الفقراء و هکذا و لا یجزی جزاء الشر الا فاعله لن یدخل النار الا من عمل لها و طریق النار معصیه الله و البعد عن ساحته و ایذاء الناس و الاضرار بهم. (فاقم علی ما فی یدیک قیام الحازم الصلیب و الناصح اللبیب التابع لسلطانه المطیع لامامه) امره علیه السلام ان یستمر فی عمله و ولایته لکن قیام القوی الشدید الذی اخذ اهبته لکل طاری ء و استعد لکل حادث، قیام الناصح العاقل الذی یتحری الحق المتدبر للامور التابع لسلطانه الذی ولاه فلا ینحرف عنه او یتولی عن طریقه المطیع لامامه فیما امر و نهی الذی اطاعته من اطاعه الله و رسوله لانه المنفذ لاراده السماء و حکمها. (و ایاک و ما یعتذر منه) نصیحه حکمیه غالیه فی عباره قصیره و کلمات قلیله: لا تعمل امرا غیر صحیح تحتاج معه الی الاعتذار عن فعله … ایاک تحذیر و نهی عن کل امر تحتاج معه الی الاعتذار و ما اجمل هذه القاعده لو کان کل فرد منا یعمل بها … (و لا تکن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا والسلام) اوصاه بالاعتدال عندما تقبل علیه الدنیا و تکثر علیه نعم الله فلا یاخذه الغنی الی البطر و هو الطغیان فی النعمه و تبذیرها و الاسراف فیها و استعمالها فیما لا یجوز کما نهاه اذا اصابته شده و وقع فی مازق ان یخور و یجبن و تتزلزل اقدامه و تضطرب احواله بل یجب ان یکون رزینا قویا ثابتا یحاول ان یحل مشکلته و یخرج من شدته و هکذا یکون المومن و هذه هی طریقته … ترجمه قثم بن عباس. قثم بن العباس عبدالمطلب بن هاشم اخو عبدالله بن العباس. امه: ام الفضل. و عن عبدالله بن جعفر قال: کنت انا و عبیدالله و قثم ابنا العباس نلعب فمر بنا رسول الله - صلی الله علیه و آله - راکبا فقال: ارفعوا الی هذا الفتی - یعنی قثم - فرفع الیه فاردفه خلفه ثم جعلنی بین یدیه و دعا لنا فاستشهد قثم بسمرقند. و کان قثم آخر الناس عهدا برسول الله - صلی الله علیه و آله - کما فی تاریخ ابن الاثیر و غیره. کان قثم یشبه رسول الله - صلی الله علیه و آله - و قد ولاه الامام علی مکه و بقی والیا حتی استشهد علی علیه السلام. استشهد قثم فی سمرقند فی غزوه غزاها المسلمون لتلک البلاد …

دامغانی

از نامه آن حضرت به قثم بن عباس که کارگزارش بر مکه بوده است در این نامه که با این عبارت شروع می شود، «اما بعد فانّ عینی بالمغرب کتب الیّ...»، «اما بعد همانا جاسوس من در مغرب برای من نوشته است.» ابن ابی الحدید چنین می گوید: معاویه پنهانی گروهی از داعیان خود را به مکه گسیل داشته بود تا مردم را به اطاعت از او فرا خوانند و اعراب را از یاری دادن امیر المؤمنین علی باز دارند و در دلهای ایشان این شبهه را بیفکنند که علی علیه السّلام یا قاتل عثمان است یا از یاری دادن او خودداری کرده است و به هر حال کسی که مرتکب قتل یا از یاری دادن خود داری کرده باشد، شایسته خلافت نیست، و به آنان گفته بود به زعم او اخلاق پسندیده و روش خوب معاویه را میان مردم منتشر سازند. بدین سبب امیر المؤمنین علیه السّلام این نامه را به کارگزار خویش در مکه نوشته است تا او را بر آن کار آگاه فرماید تا به مقتضای سیاست رفتار کند و در این نامه چیزی در مورد آنکه اگر بر آنان دست یافت چه کند، تصریح نفرموده است. مقصود از مغرب سرزمین شام است، یعنی خبرگزاران علی علیه السّلام که در شام و پیش معاویه بوده اند، چنین گزارش داده اند و چون شام از سرزمینهای غربی است آن را مغرب نامیده است. [ابن ابی الحدید پس از توضیح جمله های نامه بحث کوتاه زیر را در باره قثم آورده است].

قثم بن عباس و پاره ای از اخبارش:

مادر قثم بن عباس همان مادر دیگر برادران اوست. ابن عبد البر در کتاب الاستیعاب از قول عبد الله بن جعفر روایت می کند که می گفته است من و عبید الله و قثم، پسران عباس سرگرم بازی بودیم، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سواره از کنار ما گذشت و فرمود این نوجوان را بلند کنید و به من بدهید، منظور قثم بود. او را بلند کردند و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را پشت سر خود نشاند و مرا هم جلو مرکب خود سوار کرد و برای ما دعا فرمود، و قثم در سمرقند به شهادت رسید.

ابن عبد البر همچنین می گوید: عبد الله بن عباس روایت کرده است که قثم آخرین کسی است که با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم -یعنی با پیکر مقدس آن حضرت- تجدید عهد کرده است، بدین معنی که او آخرین کسی بود که از گور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیرون آمد. مغیره بن شعبه مدعی بود که او این چنین بوده است، علی علیه السّلام منکر این موضوع شد و فرمود: نه چنین است بلکه آخرین کسی که از گور بیرون آمد قثم بن عباس بود.

ابن عبد البر می گوید: قثم از طرف علی علیه السّلام والی مکه بود. علی علیه السّلام خالد بن عاص بن هشام بن مغیره مخزومی را که از سوی عثمان والی مکه بود، عزل فرمود و ابو قتاده انصاری را بر آن شهر گماشت و سپس او را بر کنار ساخت و قثم بن عباس را به جای او گماشت و قثم تا هنگامی که علی علیه السّلام به شهادت رسید، همچنان حاکم مکه بود.

ابن عبد البر می گوید: این سخن خلیفه است، ولی زبیر بن بکار گفته است علی علیه السّلام قثم بن عباس را به حکومت مدینه گماشته است.

ابن عبد البر می گوید: قثم در سمرقند شهید شد. قثم همراه سعید بن عثمان بن عفان به روزگار معاویه به سمرقند رفت و آنجا شهید شد. گوید: قثم شبیه رسول خدا بوده است و داود بن مسلم در مدح او چنین سروده است: ای ناقه من اگر مرا به قثم برسانی از رنج بار و سفر آزاد خواهی شد، اگر فردا مرا به او برسانی، توانگری بهره من می شود و تنگدستی از میان می رود که دریا در دست اوست و ماه تمام در چهره اش خانه دارد و گرانقدر است...

مکارم شیرازی

ومن کتاب له علیه السلام

إلی قُثَمِ بْنِ الْعَبّاسِ وَهُوَ عامِلُهُ عَلی مَکَّهَ

از نامه های امام علیه السلام است

که به قثم بن عباس فرماندار و نماینده آن حضرت در شهر مکّه نگاشت{١. سند نامه:

در مصادر نهج البلاغه چنین آمده است که ابن ابی الحدید و این میثم در شرح خود بر نهج البلاغه درباره شأن ورود این نامه چنین نوشتند: معاویه گروهی از شامیان را به طور پنهانی در موسم حج به مکه فرستاد تا مردم را به اطاعت خود و تمرد از فرمان امیر مؤمنان دعوت کنند و این شبهه را در اذهان تقویت نمایند که علی علیه السلام یا قاتل عثمان است و یا در آن موقع که می بایست عثمان را یاری کند از یاریش خودداری کرد و در هر دو صورت صلاحیت برای امامت ندارد و نیز درباره معاویه و بذل و بخشش و سخاوت او به پندار خود تبلیغ نمایند. هنگامی که این خبر به امام علی رسید این نامه را نوشت و به نماینده خود «قثم بن عباس» هشدار دارد که مراقب این توطئه باشد.

سپس نویسنده مصادر چنین نتیجه گیری می کند که بیان مطلب فوق نشان می دهد ابن ابی الحدید و ابن میثم به منبع دیگری غیر از نهج البلاغه دست یافته بودند. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 319)؛ ولی بعید نیست که آنها این سخن را از کتاب الفتوح ابن اعثم کوفی متوفای 314 گرفته باشند که همین سخن را در زمینه همین نامه آورده است (الفتوح، ج 4، ص 220-222)

قابل توجه اینکه سند دیگری برای این نامه در کتاب الغارات پیدا شد کتابی که در قرن سوم سال ها پیش از تولد سید رضی نوشته شده است که تفاوتهایی با آنچه سید رضی آورده دارد ولی اساس هر دو نامه یکی است (الغارات، ج 2، ص 509)}

نامه در یک نگاه

این نامه از دو بخش تشکیل یافته است:بخش اوّل هشداری است که امام علیه السلام به قثم بن عباس فرماندار مکّه می دهد که گروهی از کوردلان و دین به

دنیافروشان از سوی معاویه مأموریت یافته اند که در موسم حج اوضاع را به نفع معاویه و به زیان امام علیه السلام دگرگون سازند و امام علیه السلام تعبیرات جالبی درباره مأموران معاویه فرموده که نظایر آن نیز در هر عصر و زمان مخصوصاً زمان ما یافت می شود.

در بخش دوم به او دستور می دهد که در برابر این توطئه خطرناک کاملاً هوشیار باشد و کاری نکند که بعداً بخواهد از آن عذرخواهی نماید.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ عَیْنِی-بِالْمَغْرِبِ-کَتَبَ إِلَیَّ یُعْلِمُنِی أَنَّهُ وُجِّهَ إِلَی الْمَوْسِمِ أُنَاسٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ الْعُمْیِ الْقُلُوبِ،الصُّمِّ الْأَسْمَاعِ،الْکُمْهِ الْأَبْصَارِ،الَّذِینَ یَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ،وَیُطِیعُونَ الْمَخْلُوقَ فِی مَعْصِیَهِ الْخَالِقِ، وَیَحْتَلِبُونَ الدُّنْیَا دَرَّهَا بِالدِّینِ،وَیَشْتَرُونَ عَاجِلَهَا بِآجِلِ الْأَبْرَارِ الْمُتَّقِینَ؛ وَلَنْ یَفُوزَ بِالْخَیْرِ إِلَّا عَامِلُهُ،وَلَا یُجْزَی جَزَاءَ الشَّرِّ إِلَّا فَاعِلُهُ فَأَقِمْ عَلَی مَا فِی یَدَیْکَ قِیَامَ الْحَازِمِ الصَّلِیبِ،وَالنَّاصِحِ اللَّبِیبِ،التَّابِعِ لِسُلْطَانِهِ،الْمُطِیعِ لِإِمَامِهِ.وَإِیَّاکَ وَمَا یُعْتَذَرُ مِنْهُ،وَلَا تَکُنْ عِنْدَ النَّعْمَاءِ بَطِراً،وَلَا عِنْدَ الْبَأْسَاءِ فَشِلاً،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) مأمور اطلاعاتی من در شام برایم نوشته و مرا آگاه ساخته که گروهی از مردم شام به سوی موسم حج گسیل شده اند؛گروهی کوردل،ناشنوا و نابینا! آنها کسانی هستند که حق را با باطل مشتبه می سازند و از مخلوق در مسیر معصیت خالق اطاعت می کنند و با دین فروشی به متاع دنیا می رسند و آخرت را که در انتظار نیکان و پاکان است به دنیا می فروشند،در حالی که هیچ کس جز انجام دهنده کار نیک به پاداش آن نمی رسد و کسی جز فاعل شر،کیفر آن را نمی بیند.حال که چنین است برای حفظ آنچه در دست داری قیام کن قیام شخصی دوراندیش و محکم و نیرومند،قیام شخصی خیر خواه و عاقل که از زمامدار خویش پیروی می کند و مطیعِ فرمان امام خویش است.(مراقب باش) از انجام عملی که ناگزیر شوی در برابر آن عذرخواهی کنی بپرهیز و هرگز

به هنگام اقبال نعمت مغرور و سرمست مباش و نه در شداید و مشکلات سست و ترسو.و السلام.

شرح و تفسیر: با دقت مراقب اوضاع مکّه باش!

با دقت مراقب اوضاع مکّه باش!

همان گونه که قبلا اشاره کردیم این نامه زمانی برای قثم بن العباس فرستاده شد.بعضی از عوامل اطلاعاتی امام علیه السلام از مکّه به آن حضرت خبر دادند که معاویه گروهی از اهل شام را برای پخش شایعات دروغین و سمپاشی بر ضد امیر مؤمنان علی علیه السلام در ایام حج به مکّه فرستاده است.از عبارات ابن اعثم کوفی در الفتوح استفاده می شود که او سه هزار نفر از لشکر خود را با تجهیزات لازم به صورت پنهانی به مکّه فرستاده بود شاید برای اینکه اگر فرصتی به دست آید دست به شورش بزنند و با طرفداران علی علیه السلام درگیر شوند و فضای حرم امن خدا را نا امن کنند.

به هر حال امام علیه السلام در آغاز این نامه چنین می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) مأمور اطلاعاتی من در شام برایم نوشته و مرا آگاه ساخته که گروهی از مردم شام به سوی موسم حج گسیل داشته شده اند»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ عَیْنِی{«عین». می دانیم «عین» در لغت به معنای چشم است ولی از آنجا که مأموران اطلاعاتی حکومت به منزله چشم برای رییس حکومت هستند از آنها تعبیر به عین می شود.}- بِالْمَغْرِبِ{«مغرب» در اینجا به معنای شام است، زیرا در شمال غربی عراق قرار دارد.}-کَتَبَ إِلَیَّ یُعْلِمُنِی أَنَّهُ وُجِّهَ إِلَی الْمَوْسِمِ{«الموسم» از ریشه «وسم» بر وزن «رسم» در اصل به معنای نشانه گذاردن است. سپس به محل اجتماع یا زمان اجتماع به جهت اینکه نشانه بر آن گذارده می شود اطلاق شده و در میان مسلمین مخصوصأ فقها موسم به معنای ایام حج است.} أُنَاسٌ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ).

آن گاه صفات آنها را در سه جمله و اعمال آنها را در چهار جمله خلاصه

می کند و می گوید:«گروهی کوردل،ناشنوا و نابینا»؛ (الْعُمْیِ{«العمی» جمع «اعماء» به معنای نابیناست.} الْقُلُوبِ،الصُّمِّ{«الصم» جمع «اصم» به معنای کر است.} الْأَسْمَاعِ،الْکُمْهِ{«الکشه» جمع «اکمه» به معنای کور مادر زاد است. } الْأَبْصَارِ).

این سخن در واقع برگرفته از آیه شریفه قرآن است: ««وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ» ؛به یقین گروه بسیاری از جن و انس را برای دوزخ آفریدیم.آنها دلها (عقل ها)یی دارند که با آن (اندیشه نمی کنند) و نمی فهمند و چشمانی که با آن نمی بینند و گوش هایی که با آن نمی شنوند.آنها همچون چهار پایانند،بلکه گمراهتر اینان همان غافلانند (چون امکان هدایت دارند و بهره نمی گیرند)».{ اعراف، آیه 179.}

همان گونه که در تفسیر آیه شریفه نیز آمده است طرق معرفت انسان سه چیز است:عقل،که با آن می اندیشد،چشم،که حوادث مختلف را با آن می بیند و تجربه می آموزد و گوش،که علوم نقلی را با آن می شنود.کسانی که این سه را از دست دهند تمام راه های معرفت بر آنان بسته می شود.

آری معاویه این دوزخیان از خدا بی خبر و کوردلان چشم و گوش بسته را به این منظور انتخاب کرده بود که هرچه او می خواهد،بگویند و از هیچ گناهی ابا نداشته باشند.

سپس درباره اعمال آنها می افزاید:«آنها کسانی هستند که حق را با باطل مشتبه می سازند و مخلوق را در مسیر معصیت خالق اطاعت می کنند و با دین فروشی به متاع دنیا می رسند و آخرت را که در انتظار نیکان و پاکان است به دنیا

می فروشند»؛ (الَّذِینَ یَلْبِسُونَ{«یلبسون» از ریشه «لیس» بر وزن «حبس» به معنای مشتبه ساختن و «یس» بر وزن «خمس» به معنای پوشش و پوشیدن است.} الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ،وَ یُطِیعُونَ الْمَخْلُوقَ فِی مَعْصِیَهِ الْخَالِقِ،وَ یَحْتَلِبُونَ{«یختل بون» از ریشه «حلب» بر وزن «حمد» به معنای دوشیدن شیر است} الدُّنْیَا دَرَّهَا{«در» به معنای شیر یا شیر فراوان و به معنای مصدری به معنای ریزش باران یا مایعات دیگر است.} بِالدِّینِ،وَ یَشْتَرُونَ عَاجِلَهَا بِآجِلِ الْأَبْرَارِ الْمُتَّقِینَ).

بدیهی است کسانی که کوردل و چشم و گوش بسته اند از این امور امتناعی ندارند؛برای اغفال مردم حق و باطل را به هم می آمیزند و برای جلب رضایت مخلوق و به دست آوردن جوایز او فرمان خدا را زیر پا می گذارند و برای به دست آوردن متاع دنیا سرمایه دینی خود را از دست می دهند و آنها کسانی هستند که چشم بصیرتشان به قدری ضعیف است که تنها دنیایی را که پیش پای آنهاست و زودگذر است می بینند و جهان آخرت را با آن همه نعمت ها و مواهب معنوی و مادی که اندکی دور دست تر است نمی بینند.به همین دلیل آن را ناچیز می شمرند و به آسانی به دنیا می فروشند.

بدیهی است معاویه هرگز از کسانی که مختصر ایمان و سابقه ای در اسلام داشتند برای این کارها انتخاب نمی کرد.دقیقا جستجو می کرد افرادی را پیدا کند که نه دینی داشته باشند نه ایمانی،نه عقلی و نه وجدانی.بندگان و غلامانی باشند جان و دل بر کف و چشم بر امر و گوش بر فرمان؛و این است راه و رسم همه حاکمان جور و دغل کار.

آن گاه امام علیه السلام به این حقیقت اشاره می کند که هرکس کار نیک و بدی کند پاداش و کیفر آن را خواهد دید می فرماید:«در حالی که هیچ کس جز انجام دهنده کار نیک به پاداش آن نمی رسد و کسی جز فاعل شر،کیفر آن را نمی بیند»؛ (وَ لَنْ یَفُوزَ بِالْخَیْرِ إِلَّا عَامِلُهُ،وَ لَا یُجْزَی جَزَاءَ الشَّرِّ إِلَّا فَاعِلُهُ).

این نکته برگرفته از آیات شریفه قرآن است که می فرماید: «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ

ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ* وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ».{ زلزال، آیه 7 و 8}

اشاره به اینکه این افراد که برای ایجاد مفسده و اختلاف در میان مسلمانان به تلاش و کوشش بر می خیزند و همچنین فرمانده اصلی آنها هیچ کدام سودی نخواهند برد و شر و فساد دامن آنها را نیز خواهد گرفت.

سپس قثم بن عباس را مخاطب ساخته می فرماید:«حال که چنین است برای حفظ آنچه در دست داری قیام کن،قیام شخصی دور اندیش و محکم و نیرومند، قیام شخصی خیر خواه و عاقل که از سلطان خویش پیروی می کند و مطیعِ فرمان امام خویش است»؛ (فَأَقِمْ عَلَی مَا فِی یَدَیْکَ قِیَامَ الْحَازِمِ الصَّلِیبِ{«الصلیب» از ریشه «صلب» بر وزن صبح» به معنای شدت یافتن و هر شیء شدید و محکم است و صلیب را بدین جهت صلیب» می گویند که از چوب های محکم برای دار زدن در آن استفاده میشود.} ،وَ النَّاصِحِ اللَّبِیبِ{«اللبیب» یعنی صاحب عقل و خرد از ریشه «لب» به معنای مغز گرفته شده است.} ،التَّابِعِ لِسُلْطَانِهِ،الْمُطِیعِ لِإِمَامِهِ).

بدین وسیله امام علیه السلام اراده او را تقویت می کند و برای انجام وظیفه در مقابل توطئه معاویه و خراب کاران شام آماده می سازد و در ضمن بر نظارت خود نسبت به اعمال وی تأکید می ورزد.

امام علیه السلام در این بیان کوتاه و پر معنا شرایط فرمانداری موفق را بیان کرده است:

دوراندیش بودن،محکم در برابر حوادث ایستادن،خیرخواه مردم و پیشوا و امام بودن،و چشم و گوش بر امر و فرمان داشتن.به یقین اگر این شرایط در هر مدیر و فرمانده ای جمع شود در کار خود موفق خواهد بود و توطئه های دشمن را در هم خواهد شکست.

آن گاه در پایان این نامه هشدار دیگری به او می دهد و می فرماید:«از انجام عملی که ناگزیر شوی در برابر آن عذرخواهی کنی بپرهیز.و هرگز به هنگام اقبال نعمت مغرور وسرمست مباش و نه در شداید و مشکلات سست وترسو.والسلام»؛

(وَ إِیَّاکَ وَ مَا یُعْتَذَرُ مِنْهُ،وَ لَا تَکُنْ عِنْدَ النَّعْمَاءِ بَطِراً{«بطر» به معنای شخصی است که مست ناز و نعمت است، از ریشه «بطر» بر وزن «نظر» گرفته شده است.} ،وَ لَا عِنْدَ الْبَأْسَاءِ فَشِلاً{ «شل» به معنای انسان سست و تنبل است از ریشه «فشل» بر وزن «نظر» به معنای ضعف و سستی و یا ضعفی که همراه با ترس باشد.}، وَ السَّلَامُ).

ضرب المثل معروفی در میان توده مردم هست که می گویند:«عذرخواهی روی انسان را سفید نمی کند»درست است که انسان در مقابل خطاهای خود باید معذرت بطلبد؛ولی باید توجّه داشت که این معذرت خواهی هرگز انسان را به جایگاه اولی باز نمی گرداند،پس چه بهتر که مراقب باشد کاری نکند که مجبور به عذرخواهی شود.همچنین باید چنان پر ظرفیت و خویشتن دار و مسلط بر نفس باشد که اقبال و ادبار نعمت ها در او اثر نگذارد.نه همچون افراد کم ظرفیت که با اندک پیروزی چنان خوشحال می شوند که در پوست خود نمی گنجند و در مقابل اندک شکست چنان پریشان می شوند که دست و پای خود را گم می کنند.

هر گاه در این چند خط نامه مختصر و فشرده امام علیه السلام دقت کنیم می بینیم همه چیز در آن هست و این نشانه روشنی از فصاحت و بلاغت فوق العاده امام علیه السلام و آگاهی او بر همه مسائل سیاسی و اجتماعی و اخلاقی است.

نکته: قثم بن عباس کیست؟

«قثم»در اصل«قاثم»بوده به معنای شخص سخاوتمند و پربخشش (سپس الف آن افتاده است).این اسم برای قثم بن العباس اسمی با مسمّا بوده،زیرا او را صاحب بخشش و سخاوتمند شمرده اند.او پسر عموی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امیر مؤمنان علی علیه السلام و فرزندزاده عبدالمطلب و مادرش ام الفضل لبابه دختر حارث از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و نوشته اند مادرش پس از خدیجه علیها السلام اوّلین

زنی بود که اسلام آورد.در کتب رجال و تاریخ او را مردی با فضیلت و قوی شمرده اند.در زمان حکومت امیر مؤمنان علی علیه السلام مدتی والی مدینه و سپس والی مکّه شد و در این سِمت تا زمان شهادت امیر مؤمنان علیه السلام باقی ماند و در سال 38 هجری به عنوان امیرالحاج از سوی آن حضرت انتخاب شد.می گویند هنگامی که امیر مؤمنان علیه السلام در محراب عبادت در خون خود غلطید،قثم در مسجد کوفه حاضر بود و هنگامی که ابن ملجم در حال فرار بود او را دستگیر کرد.

در ایام معاویه به موجب دوستی که با سعید بن عثمان،والی خراسان داشت به خراسان رفت و در جنگی که در سمرقند واقع شد حضور داشت و در آنجا به شهادت رسید.{مکاتیب الائمه، استیعاب، اسد الغابه و لغت نامه دهخدا.}

نامه34: روش دلجویی از فرمانداری معزول

موضوع

و من کتاب له ع إلی محمد بن أبی بکر لمابلغه توجده من عزله بالأشتر عن مصر، ثم توفی الأشتر فی توجهه إلی هناک قبل وصوله إلیها

(پس از عزل محمد بن ابی بکر در سال 38 هجری و نصب مالک اشتر به فرمانداری مصر، برای دلجویی از محمّد بن ابی بکر نوشت)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَقَد بلَغَنَیِ مَوجِدَتُکَ مِن تَسرِیحِ الأَشتَرِ إِلَی عَمَلِکَ وَ إنِیّ لَم أَفعَل ذَلِکَ استِبطَاءً لَکَ فِی الجَهدَ وَ لَا ازدِیَاداً لَکَ فِی الجِدّ وَ لَو نَزَعتُ مَا تَحتَ یَدِکَ مِن سُلطَانِکَ لَوَلّیتُکَ مَا هُوَ أَیسَرُ عَلَیکَ مَئُونَهً وَ أَعجَبُ إِلَیکَ وِلَایَهً إِنّ الرّجُلَ ألّذِی کُنتُ وَلّیتُهُ أَمرَ مِصرَ کَانَ رَجُلًا لَنَا نَاصِحاً وَ عَلَی عَدُوّنَا شَدِیداً نَاقِماً فَرَحِمَهُ اللّهُ فَلَقَدِ استَکمَلَ أَیّامَهُ وَ لَاقَی

ص: 407

حِمَامَهُ وَ نَحنُ عَنهُ رَاضُونَ أَولَاهُ اللّهُ رِضوَانَهُ وَ ضَاعَفَ الثّوَابَ لَهُ فَأَصحِر لِعَدُوّکَ وَ امضِ عَلَی بَصِیرَتِکَ وَ شَمّر لِحَربِ مَن حَارَبَکَ وَادعُ إِلی سَبِیلِ رَبّکَ وَ أَکثِرِ الِاستِعَانَهَ بِاللّهِ یَکفِکَ مَا أَهَمّکَ وَ یُعِنکَ عَلَی مَا یُنزِلُ بِکَ إِن شَاءَ اللّهُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود، به من خبر داده اند که از فرستادن اشتر به سوی محلّ فرمانداری ات، ناراحت شده ای. این کار را به دلیل کند شدن و سهل انگاری ات یا انتظار کوشش بیشتری از تو انجام ندادم، اگر تو را از فرمانداری مصر عزل کردم، فرماندار جایی قرار دادم که اداره آنجا بر تو آسان تر، و حکومت تو در آن سامان خوش تر است . همانا مردی را فرماندار مصر قرار دادم، که نسبت به ما خیرخواه، و به دشمنان ما سخت گیر و درهم کوبنده بود، خدا او را رحمت کند، که ایّام زندگی خود را کامل، و مرگ خود را ملاقات کرد، {مالک در بین راه مصر در روستای قلزم. توسّط مأموران مخفی معاویه مسموم شد.} در حالی که ما از او خشنود بودیم، خداوند خشنودی خود را نصیب او گرداند، و پاداش او را چند برابر عطا کند . پس برای مقابله با دشمن، سپاه را بیرون بیاور، و با آگاهی لازم به سوی دشمن حرکت کن، و با کسی که با تو در جنگ است آماده پیکار باش. مردم را به راه پروردگارت بخوان، و از خدا فراوان یاری خواه که تو را در مشکلات کفایت می کند، و در سختی هایی که بر تو فرود می آید یاری ات می دهد.

ان شاء اللّه .

شهیدی

چون شنید وی از عزل خود و جانشینی اشتر در مصر دلتنگ شده است، و اشتر به هنگام رفتن به مصر پیش از رسیدن بدانجا شهید شد. اما بعد، خبر یافتم که از فرستادن أشتر برای تصدّی کاری که در عهده داری دلتنگ شده ای. آنچه کردم نه برای آن است که تو را کند کار شمردم، یا انتظار کوشش بیشتری بردم، و اگر آنچه را در فرمان توست از دستت گرفتم بر جایی حکومتت دادم که سر و سامان دادن آن بر تو آسانتر است، و حکمرانی ات بر آن تو را خوشتر. مردی که حکومت مصر را بدو دادم مصلحت جوی ما بود، و بر دشمنان سخت دل و ستیزه رو، خدایش بیامرزاد! روزگارش را به سر آورد، و با مرگ خود دیدار کرد، و ما از او خشنودیم. خدا خشنودی خود را نصیب او کناد، و پاداشش را دو چندان گرداناد. پس به سوی دشمن برون شو، و با بینایی به راه بیفت و با آن که با تو در جنگ است آماده پیکار شو- و مردم را- به راه پروردگارت بخوان، و از خدا فراوان یاری خواه تا در آنچه ناآرامت می دارد تو را کفایت کند، و در آنچه به تو رسد یاری ات دهد، ان شاء اللّه.!

اردبیلی

وقتی که رسید به آن حضرت غمگین شدن او از عزل کردن آن حضرت او را بسبب والی گردانیدن اشتر از شهر مصر پس از آن وفات یافت اشتر در وقت توجّه او بمصر پیش از رسیدن او بمصر و بتحقیق رسید بمن غمگین شدن تو از روان کردن اشتر بسوی عمل تو و بدرستی که من نکردم این را بجهه دیر شمردن مر تو را در کوشش نمودن و نه بسبب زیاده شدن تو در نعمت و بزرگی و توانگری اگر بر کنم آنچه در زیر دست تست از حکومت و ایالت هر آینه والی سازم تو را بر چیزی که آسانتر باشد بر تو از روی رنج کشیدن و ترویج احکام و عجب تر باشد از روی حکومت بدرستی که مردی که بودم که والی ساختم او را بر امر شهر مصر بود مردی برای ما تدبیر کننده مشفق و بر دشمن ما سخت عتاب کننده پس رحمت کناد خدا او را پس بتحقیق که تمام کرد روزهای عمر خود را و برسید بمرگ خود و ما از او خوشنودیم عطا کناد او را خدا خوشنودی خود را و مضاعف گرداناد ثواب را برای او پس بیرون ای مر دشمن خود را و روان شو بر بینائی خود و چست و چالاک شو برای جنگ کسی که رو آورده و بکارزار تو و بخوان مردمان را براه پروردگار خود و بسیار گردان یاری خواستن را بخدا تا کفایت کند تو را آنچه مهم تر است و یاری دهد بر آنچه فرود آید بتو اگر خواهد خدا

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به محمد بن ابی ابکر هنگامی که از دلتنگی او به سبب عزلش ازمصر و جانشینی مالک اشتر خبر یافت و اشتر در راه پیش از رسیدنش به مصر وفات یافت.

اما بعد، خبر یافتم که از اینکه اشتر را به قلمرو فرمانت فرستاده بودم، ملول شده ای. من این کار را به سبب کندی تو در کار یا برای افزودن در کوشش تو نکرده بودم. اگر قلمرو فرمان تو را از تو گرفتم، بدان سبب بود که می خواستم تو را به کاری که انجام دادن آن بر تو آسانتر باشد و حکومت بر آن تو را خوشتر می افتد، بر گمارم.

مردی که به امارت مصر فرستادم، ما را نیکخواه بود و در برابر دشمنان ما سخت پایدار و درشت خو. خدایش بیامرزد. روزهای عمر خویش به پایان رسانید. با مرگ دیدار کرد و ما از او خشنودیم و خداوند، خشنودی خود بهره او سازد و ثوابش را دو چندان کند. پس با لشکر خود به بیرون تاز و با بصیرت دل راه خویش در پیش گیر و برای نبرد با کسی، که آهنگ جنگ تو دارد، دامن بر کمر زن و آنان را به راه پروردگارت فرا خوان و فراوان از خدای یاری بجوی تا در هر کار، که دلمشغولت می دارد، تو را کفایت کند و در هر حادثه که بر تو فرود می آید یاریت نماید. ان شاء الله.

انصاریان

از نامه های آن حضرت است به محمد بن ابو بکر که به علّت عزلش از حکومت مصر،و قرار گرفتن مالک اشتر به جای او دلتنگ شده بود ،و مالک پیش از رسیدن به مصر از دنیا رفت

اما بعد،خبر دل تنگیت از اینکه اشتر را به منطقه حکمرانیت فرستادم به من رسید، این کار من نه به خاطر این بود که تو را کاهل و سست می دانستم،و نه به علت اینکه می خواستم کوشش زیادتری از خود نشان دهی.اگر از حکومت مصر آنچه در اختیار توست از تو گرفتم تو را حاکم منطقه ای قرار می دهم که زحمتش برایت آسانتر،و حکومتش برای تو خوشایندتر باشد .

مردی که او را به امارت مصر گماشتم برای ما مردی خیر خواه، و نسبت به دشمنانمان سختگیر بود.خداوند رحمتش کند،که عمرش را به سر برد،و مرگش را دیدار کرد،در حالی که از او خشنودیم،خداوند رضوانش را به او عنایت نماید،و ثوابش را دو چندان کند .برای جنگ با دشمنت بیرون رو،و بر اساس بصیرتت حرکت کن،با کسی که با تو می جنگد بجنگ،و او را به راه پروردگارت بخوان،بسیار از خداوند یاری طلب که تو را از امور مهم کفایت کند،و در حوادث یاریت دهد،اگر خدا بخواهد .

شروح

راوندی

و الموجده ادنی الغضب. و التسریح: الارسال، یقال: سرحت فلانا الی موضع کذا ای ارسلته الیه. و نقمت علی ارجل: عتبت علیه، و نقمته: کرهته، فانا ناقم فیهما. و اصحر الرجل: ای خرج الی الصحراء، و قوله فاصحر لعدوک ای ابرز لمعاویه و بارزه. و شمر لحرب من حاربک، اطلق علیه السلام المحاربه مع کل من یبعثه معاویه او یکون معه من الناس. و شمر فی امره: خف، و شمر ازاره رفعه، یقال: شمر عن ساقه، و اشتقاق قوله من الاول اولی، و یجوز ان یکون من الثانی علی تقدیر محذوف.

کیدری

قوله علیه السلام: لقد بلغنی موجدتک من تسریج الاشتر. ای غیضک من انفاذه. فاصحر لعدوک: ای ابرز ای الصحراء. قوله لاحببت ان لا ابقی معهم یوما: لا یدل علی انه اراد ان یخرج من الامامه فان الانسان قد یصیر علی الامر الشاق لاجل الصلاح و ان کان یحب مفارقته، کالصیام الذی اشتد به الجوع و العطش، فانه یجب الافطار ثم یوطن نفسه علی الاصطبار قاله الوبری.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به محمد بن ابی ابکر، موقعی که از دلگیری وی نسبت به برکناری از حکومت مصر و نصب مالک اشتر به جای او، اطلاع یافت. و بعد مالک اشتر، پیش از رسیدن به مصر در بین راه بدرود حیات گفت. موجده: خشم و ناراحتی که به انسان دست می دهد تسریح: فرستادن اصحر له: به خاطر او از شهر بیرون شو بصیره: (در اینجا) برهان و راهنمایی دینی. اما بعد، خبر دلگیر شدنت از فرستادن مالک اشتر به جای تو به من رسید، این عمل من نه به آن خاطر بود که تو کوشا نبودی و تلاش زیادی نداشتی، اگر من حکومت مصر را از تو می گیرم تو را به کاری می گمارم که زحمت و رنجش کمتر و فرمانروایی آن برای تو گواراتر باشد. کسی را که فرماندار مصر ساختم برای ما خیرخواه و بر دشمن ما غالب و توانا بود، پس خدا بیامرزدش که روزگارش را به پایان رساند و با مرگ روبرو، ما از او خوشنودیم، خداوند او را غریق دریای رحمت خود گرداند، و بر او پاداشی دو چندان دهد، حال به جانب دشمن حرکت کن و با بصیرت و بینش روانه شو، و برای نبرد با دشمن دامن همت بر کمر زن، و به راه پروردگارت دعوت کن، و از خداوند، زیاد کمک بخواه تا او تو را از آنچه باعث اندوهت شده باز دارد و نسبت به آنچه بر تو وارد شده است یاری نماید، اگر خدا بخواهد. می گویم (ابن میثم): علت (تغییر) آن بود که محمد بن ابی بکر در روبرو شدن با دشمن از خود ضعف نشان می داد، و در میان یاران علی (علیه السلام) برای نبرد با دشمن کسی پر جرات تر و نیرومندتر از مالک اشتر- خدایش بیامرزد- وجود نداشت، و معاویه پس از ماجرای صفین برای یورش به اطراف شهرهای اسلامی آماده می شد، از طرفی، مصر مورد توجه عمرو بن عاص بوده است و امام (علیه السلام) می دانست که آن جا جز به وسیله ی مالک اشتر نمی تواند حفظ شود، این بود که عهد و فرمانی به او نوشت، که در آینده آن را نقل خواهیم کرد، و او را به جانب مصر فرستاد، از طرفی اطلاع یافت که محمد به خاطر این عمل افسرده شده است. پس از آن که مالک اشتر، پیش از رسیدن به مصر، بدورد زندگی گفت، این نامه را امام (علیه السلام) به محمد نوشت، و در نامه کاری را که انجام داده است به اطلاع او می رساند و رضایت او را جلب می کند و دلیل گماردن مالک اشتر را به جای او بازگو می نماید، که نه از باب رنجش از وی و نه دلیل کوتاهی از جانب او بوده است. خلاصه و نتیجه ی این بخش از نامه های امام (علیه السلام) چند چیز است: اول: سخن امام: فقد بلغنی … عملک همچون اعتراف به چیزی شبیه رفتار بدی درباره ی اوست که چیزی همانند عذرخواهی را در پی دارد. دوم: عبارت لم افعل ذلک … ناقما، چیزی شبیه به عذرخواهی از محمد بن ابی بکر است، کوتاهی و سهل انگاری در تلاش و کوشش و نظایر آن را که شاید محمد بن ابی بکر تصور می کرد باعث عزل او شده است، از او نفی کرده، و پس از آن به وی وعده داده است، بر فرض پایان یافتن موضوع عزل وی، او را به کاری برگمارد که زحمت و رنجش کمتر و فرمانروایی آن گواراتر از حکومت مصر باشد. تا از طریق تشویق او را به کاری بهتر از حکومت مصر وادارد و آرامش قلبی به او دهد. آنگاه به انگیزه خود در فرستادن اشتر، اشاره فرموده است، که او به دلیل داشتن صفات پسندیده ی مذکور، درخور ستایش امام (علیه السلام) بوده است، و آن صفات عبارت از خیرخواهی وی برای امام، و سختگیری و پرخاشگری و حمله ور بودن نسبت به دشمن است، در صورتی که محمد هر چند در مورد اول درخور بوده است، اما در مورد دوم، ضعیف بود. سوم: عبارت: فرحمه الله … الثواب له، اطلاع از مرگ مالک اشتر و خورسندی امام (علیه السلام) از اوست، از آن رو که مبادا ابراز سرزنشی نسبت به او نماید. چهارم: حمله ی: فاصحر از شهر بیرون شو تا آخر نامه، فرمان آمادگی برای مقابله ی با دشمن و دستور بیرون شدن او از شهر است، تا او احساس توانمندی کند، نه مخفی شدن در میان شهر که باعث احساس ناتوانی است، دیگر این بود که در نبرد خود با دشمن از روی برهان و بینش در تشخیص حق باشد، و صفت دامن به کمر زدن را کنایه از آمادگی برای نبرد آورده است، و دیگر آن که با سخن دلاویز و پند و اندرز نیکو و به نیکوترین روش مجادله، دیگران را به راه پروردگارش بخواند، و زیاد از خداوند کمک بخواهد، زیرا روی دل به جانب اوست، و کمک طلبیدن از او برای یاری رساندن به او و دفع کردن مهمترین عمل دشمن از او و کمک به او در برابر سختیهایی که مبتلا می شود، باعث آمادگی و زمینه ساز است. توفیق و نگهداری از لغزش از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

لما بلغه توجده من عزله بالأشتر عن مصر ثم توفی الأشتر فی توجهه إلی هناک قبل وصوله إلیها أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی مَوْجِدَتُکَ مِنْ تَسْرِیحِ اَلْأَشْتَرِ إِلَی عَمَلِکَ وَ إِنِّی لَمْ أَفْعَلْ ذَلِکَ اسْتِبْطَاءً لَکَ فِی الْجَهْدَ وَ لاَ ازْدِیَاداً لَکَ فِی الْجِدِّ وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ یَدِکَ مِنْ سُلْطَانِکَ لَوَلَّیْتُکَ مَا هُوَ أَیْسَرُ عَلَیْکَ مَئُونَهً وَ أَعْجَبُ إِلَیْکَ وِلاَیَهً إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِی کُنْتُ وَلَّیْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ کَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً وَ عَلَی عَدُوِّنَا شَدِیداً نَاقِماً فَرَحِمَهُ اللَّهُ فَلَقَدِ اسْتَکْمَلَ أَیَّامَهُ وَ لاَقَی حِمَامَهُ وَ نَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ أَوْلاَهُ اللَّهُ رِضْوَانَهُ وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّکَ وَ امْضِ عَلَی بَصِیرَتِکَ وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَکَ وَ اُدْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ وَ أَکْثِرِ الاِسْتِعَانَهَ بِاللَّهِ یَکْفِکَ مَا أَهَمَّکَ وَ یُعِنْکَ عَلَی مَا یُنْزِلُ بِکَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

محمد بن أبی بکر و بعض أخباره

أم محمد رحمه الله أسماء بنت عمیس الخثعمیه و هی أخت میمونه زوج النبی ص

و أخت لبابه أم الفضل و عبد الله زوج العباس بن عبد المطلب و کانت من المهاجرات إلی أرض الحبشه و هی إذ ذاک تحت جعفر بن أبی طالب ع فولدت له هناک محمد بن جعفر و عبد الله و عونا ثم هاجرت معه إلی المدینه فلما قتل جعفر یوم مؤته تزوجها أبو بکر فولدت له محمد بن أبی بکر هذا ثم مات عنها فتزوجها علی ع و ولدت له یحیی بن علی لا خلاف فی ذلک.

و قال ابن عبد البر فی الإستیعاب ذکر ابن الکلبی أن عون بن علی اسم أمه أسماء بنت عمیس و لم یقل ذلک أحد غیره.

و قد روی أن أسماء کانت تحت حمزه بن عبد المطلب فولدت له بنتا تسمی أمه الله و قیل أمامه و محمد بن أبی بکر ممن ولد فی عصر رسول الله صلی الله علیه و آله .

قال ابن عبد البر فی کتاب الإستیعاب ولد عام حجه الوداع فی عقب ذی القعده بذی الحلیفه حین توجه رسول الله ص إلی الحج فسمته عائشه محمدا و کنته أبا القاسم بعد ذلک لما ولد له ولد سماه القاسم و لم تکن الصحابه تری بذلک بأسا ثم کان فی حجر علی ع و قتل بمصر و کان علی ع یثنی علیه و یقرظه و یفضله و کان لمحمد رحمه الله عباده و اجتهاد و کان ممن حضر عثمان و دخل علیه فقال له لو رآک أبوک لم یسره هذا المقام منک فخرج و ترکه و دخل علیه بعده من قتله و یقال إنه أشار إلی من کان معه فقتلوه { 1) الاستیعاب 242. } .

قوله و بلغنی موجدتک أی غضبک وجدت علی فلان موجده و وجدانا لغه قلیله و أنشدوا کلانا رد صاحبه بغیظ علی حنق و وجدان شدید { 2) لصخر الغی؛اللسان،الصحاح(وجد). } .

فأما فی الحزن فلا یقال إلا وجدت أنا بالفتح لا غیر.

و الجهد الطاقه أی لم أستبطئک فی بذل طاقتک و وسعک و من رواها الجهد بالفتح فهو من قولهم اجهد جهدک فی کذا أی أبلغ الغایه و لا یقال هذا الحرف هاهنا إلا مفتوحا.

ثم طیب ع نفسه بأن قال له لو تم الأمر الذی شرعت فیه من ولایه الأشتر مصر لعوضتک بما هو أخف علیک مئونه و ثقلا و أقل نصبا من ولایه مصر لأنه کان فی مصر بإزاء معاویه من الشام و هو مدفوع إلی حربه.

ثم أکد ع ترغیبه بقوله و أعجب إلیک ولایه .

فإن قلت ما الذی بیده مما هو أخف علی محمد مئونه و أعجب إلیه من ولایه مصر قلت ملک الإسلام کله کان بید علی ع إلا الشام فیجوز أن یکون قد کان فی عزمه أن یولیه الیمن أو خراسان أو أرمینیه أو فارس .

ثم أخذ فی الثناء علی الأشتر و کان علی ع شدید الاعتضاد به کما کان هو شدید التحقق بولایته و طاعته.

و ناقما من نقمت علی فلان کذا إذا أنکرته علیه و کرهته منه.

ثم دعا له بالرضوان و لست أشک بأن الأشتر بهذه الدعوه یغفر الله له و یکفر ذنوبه و یدخله الجنه و لا فرق عندی بینها و بین دعوه رسول الله ص و یا طوبی لمن حصل له من علی ع بعض هذا .

قوله و أصحر لعدوک أی ابرز له و لا تستتر عنه بالمدینه التی أنت فیها أصحر الأسد من خیسه إذا خرج إلی الصحراء.

و شمر فلان للحرب إذا أخذ لها أهبتها

کاشانی

(الی محمد بن ابی بکر) این نامه ای است که فرستاد به محمد بن ابی بکر (لما بلغه توجده) در محلی که رسید به آن حضرت، غمگین شدن محمد (من عزله بالاشتر) از معزولی او به سبب اشتر (عن مصر) از شهر مصر یعنی از معزول شدن او از شهر مصر، به سبب والی شدن اشتر بر آن شهر به حکم امیرالمومنین علیه السلام (ثم توفی الاشتر) پس از آن وفات یافت اشتر (فی توجهه الی مصر) در متوجه شدن او به مصر (قبل وصوله الیها) پیش از رسیدن او به آنجا. آورده اند که به فرموده معاویه، زهر در عسل کرده به او خورانیدند و به سبب آن وفات یافت در راه. (و قد بلغتنی موجدتک) و به تحقیق که به من رسید ملال یافتن تو (من تسریح الاشتر) از روان گردانیدن من اشتر را (الی عملک) به سوی کار تو (و انی لم افعل ذلک) و به درستی که من نکردم آن کار را (استبطاء لک فی الجهد) به جهت دیرشمردنی که مر تو را بود در کوشش نمودن (و لا ازدیادا لک فی الجد) و نه به سبب زیاد شدن تو در نعمت و بزرگی و توانگری (و لو نزعت ما تحت یدک) و اگر برکنم آنچه در زیر دست تو است (من سلطانک) از حکومت و ایالت تو (لولیتک) هر آینه والی سازم تو را (ما هو ایسر علیک) بر چیزی که آسانتر باشد بر تو (مونه) از نظر رنج کشیدن در ترویج قواعد و رسوم عدالت (و اعجب الیک) و عجیب تر و شگفت تر باشد تو را (ولایه) از نظر حکومت (ان الرجل الذی کنت ولیته) به درستی که مردی که من والی ساخته بودم او را (امر مصر) به امر شهر مصر (کان رجلا لنا ناصحا) مردی بود برای ما نصیحت کننده و تدبیر نماینده (و علی عدونا شدیدا ناقما) و بر دشمن ما سخت عتاب کننده (فرحمه الله) پس رحمت کند خدا او را (فلقد استکمل ایامه) پس به تحقیق تمام کرد روزهای عمر خود را (و لاقی حمامه) و برسید به مرگ خود (و نحن عنه راضون) و ما از او خشنودیم (اولاه الله رضوانه) عطا کند او را خدای تعالی خشنودی خود را (و ضاعف الثواب له) و دوچندان گرداناد ثواب خود را برای او (فاصحر لعدوک) پس ظاهر مشو یعنی بیرون آی برای دشمن خود (و امض علی بصیرتک) و روان شو بر بینایی خود (و شمر) و چست و چالاک شو (لحرب من حاربک) برای جنگ کسی که رو آورده به کارزار تو (و ادع الی سبیل ربک) و بخوان مردمان را به راه پروردگار خود (و اکثر الاستعانه بالله) و بسیار گردان یاری خواستن را به خدای، در کارزار (یکفک) تا کفایت کند تو را (ما اهمک) آنچه مهم تر است تو را (و یعنک) و یاری دهد تو را (علی ما نزل بک من البلاء انشاء الله تعالی) بر آنچه فرود آید به تو از بلا و محنت و ابتلا

آملی

قزوینی

از نامه ایست که به محمد بن ابی بکر نوشت چون باو رسید متالم شدن او از جهت عزل او به مالک از مصر و مالک اشتر وقت رفتن پیش از رسیدن بمصر فوت شد به زهری که نافع غلام عثمان بن عفان او را در شهر قلزم که تا مصر سه روز مسافت بود باغوای معاویه گمراه در عسل خورانید و چون خبر موت او به معاویه ملعون رسید گفت: (الا و ان لله جنودا من عسل) و آن مثل شد و محمد از آن غمگین بود که او را عزل کرده بود مگر او را مقصر می دانست و مقصود از این نامه تسلی و استمالت دادن او است و حکومت او برقرار داشتن، مادر محمد اسماء بنت عمیس خثعمیه است و او خواهر میمونه زوجه پیغمبر و همچنین خواهر لبابه مادر فضل و عبدالله زوجه عباس بن عبدالمطلب است، و از زنان هجرت کننده به حبشه بود آن هنگام در تحت نکاج جعفر بن ابی طالب می زیست و در حبشه محمد و عبدالله و عون پسران جعفر را زائید، پس به همراهی جعفر مراجعت به مدینه کرد بعد از آنکه جعفر در جنگ موته شهید گشت ابوبکر اسما را بحباله ازدواج خود در آورد و محمد را از او آورد، بعد از فوت ابی بکر حضرت امیرالمومنین علیه السلام او را بشرف همسری و هم خوابگی خود مشرف و سربلند گردانید، و یحیی بن علی از او متولد گشت، در این فقرات خلافی نیست و مسلم کل است باین واسطه آن حضرت همیشه محمد را ولد و ربیب خود می خواند. بمن رسید غیظ و غصه تو از روانه کردن اشتر سوی عمل تو، و من آن کار نکردم از رهگذر اینکه کند و کاهل می دانستم ترا در کوشش و جهد و نه اینکه می خواستم تو از این زیاده جد و سعی کنی و بالجمله غرض آن است که تو کندی نکردی و تقصیر در جد نکردی حسب المقدور خود، ولیکن آن کار که از اشتر می آید از تو می آمد و نمی خواهد این حرف در روی او صریح بگوید، ولیکن در طی کتاب بیان فرمود و از حال محمد در خارج ظاهر است که او از آن جرئت و صولت نداشت که اشتر داشت، و از ضبط مصر و مدافعه معاویه و عمروعاص عاجز بود. و اگر می کندم و بازمی گرفتم آنچه در زیر دست تو بود از سلطنت مصر ترا والی می ساختم بر ولایتی و عملی می دادم که آسانتر باشد بر تو زحمت آن کار و جفای ضبط آن ملک و خوشایندتر باشد نزد تو حکومت آن، اشاره به آن است که او از ضبط مصر عاجز بود. این مردی که من او را والی گردانیدم بر مصر مردی بود خیرخواه ما، و سخت با صولت و غضب بر دشمن ما، و محمد در وصف ثانی همچو او نبود رحمت کند خدای بر او که او روزگار خود تمام کرد و با مرگ ملاقات نمود، ما از او راضییم عطا کند او را خدای رضوان و خوشنودی خود، و مضاعف گرداند برای او ثواب و نعیم خود را مدح اشتر و ثنای بر او هر چند در این موضع مظنه غیرت است، ولیکن ترغیب است بر ملازمت اطاعت و مجاهدت در طریق وفاداری و متابعت و تنبیه است بر تحذیر از شائبه شماتت. پس بیرون آی بسوی دشمن خود روان شو بر بصیرت خویشتن و چالاک شو برای جنگ کسی که با تو جنگ می کند، و بخوانشان براه پروردگار خود و بسیار یاری طلب از خدا تا کفایت کند از تو آنچه را در غم واندیشه انداخته است ترا، و یاری کند ترا بر آنچه فرود آمده است بتو از خطر و بلا اگر خواهد خدا.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی محمد بن ابی بکر، رضی الله عنه، لما بلغه توجده من عزله بالاشتر عن مصر، ثم توفی الاشتر فی توجهه الی مصر قبل وصوله الیها.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی محمد پسر ابابکر، رضی الله عنه، در وقتی که رسید به امیر علیه السلام، حزن و اندوه محمد از جهت معزول شدن او از حکومت مصر به سبب منصوب شدن مالک اشتر به حکومت آنجا. پس وفات کرد مالک اشتر در اثناء متوجه شدن او به سوی مصر، پیش از رسیدن او به مصر.

«و قد بلغتنی موجدتک من تسریح الاشتر الی عملک و انی لم افعل ذلک استبطاء لک فی الجهد و لا ازدیادا لک فی الجد و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک، لولیتک ما هو ایسر علیک موونه و اعجب الیک ولایه.»

یعنی و به تحقیق که رسید به من حزن و اندوه تو از فرستادن مالک اشتر به سوی مشغول شدن به شغل تو و به تحقیق که من نکردم نصب اشتر را از جهت کند دانستن مر تو را در جهاد کردن و نه از جهت زیاد گردانیدن مر تو را در سعی و تلاش کردن و اگر چه گرفته بودم آنچه را که در زیر دست تصرف تو بود از تسلط و حکومت تو، هر آینه حاکم گردانیده بودم تو را بر چیزی که آسانتر بود بر تو از روی مشقت بودن و خوش آینده تر بود پیش تو از روی حاکم بودن.

«ان الرجل الذی کنت ولیته امر مصر کان رجلا لنا ناصحا و علی عدونا شدیدا ناقما، فرحمه الله! فلقد استکمل ایامه و لاقی حمامه و نحن عنه راضون. اولاه الله رضوانه و ضاعف الثواب له. فاصحر لعدوک و امض علی بصیرتک و شمر لحرب من حاربک و ادع الی سبیل ربک و اکثر الاستعانه بالله یکفک ما اهمک و یعنک علی ما ینزل بک، ان شاء الله.»

یعنی به تحقیق که مرد آنچنانی را که بودم من که مامور ساخته بودم او را به حکومت ولایت مصر، بود مردی مهربان از برای ما و سخت گیرنده ی زحمت دهنده بر دشمن ما، پس خدا رحمت کند او را، پس هر آینه تمام گردانید روزگار عمر خود را و ملاقات کرد مرگ خود را و حال آنکه ما از او راضی و خشنودیم، جای دهد او را خدا در بهشت خود و دو چندان گرداند ثواب او را. پس بیرون شو به صحرا از جهت محاربه ی با دشمن تو و بگذر در کارها با بینایی تو و دامن همت بر کمر زن از برای جنگ کردن با کسی که جنگ با تو کند و بخوان مردم را به سوی راه پروردگار تو و بسیار بخواه یاری از خدا که کفایت می کند تو را در آن چیزی که مهم و ضرور تو است و اعانت و کمک می کند تو را بر چیزی که نازل می شود بر تو ان شاءالله.

خوئی

اللغه: (الموجده): الغضب و الحزن، وجدت علی فلان موجده، (التسریح): الارسال، (الجهد): الطاقه، و من رواها الجهد بالفتح فهو من قولهم اجهد جهدک فی کذا ای ابلغ الغایه، (ناقما): من نقمت علی فلان کذا اذا انکرته علیه و کرهته منه، (الحمام): الموت، (اصحر له): اخرج له الی الصحراء و ابرز له من اصحر الاسد من خیسه اذا خرج الی الصحراء، (شمر) فلان للحرب: اخذ لها اهبتها. الاعراب: من تسریح: للتعلیل، استبطاء: مفعول له، لنا: ظرف مستقر ای ثابتا لنا و تعلقه بقوله (ناصحا) فیه غموض، اولاه الله: جمله دعائیه، یکفک مجزوم فی جواب الامر. المعنی: مصر بلده عامره ضمت الی حکومه علی (علیه السلام) بعد تصدیه للحکومه، و هی بلده هامه من اعظم ثغور الاسلام کما اشار الیه (علیه السلام) فی مکتوب له الی محمد بن ابی بکر بعد ما ولاه علی مصر: (ثم اعلم یا محمد انی ولیتک اعظم اجنادی اهل مصر و اذ ولیتک ما ولیتک من امر الناس فانک محقوق ان تخاف فیه علی نفسک). و لما کان مصر مجاوره للشام و یمد الیها الاعناق لکثره خیراتها کانت احد مراکز دعاه معاویه و جواسیسه و سکن فیه جمع من شیعه عثمان، و لما ورد محمد ابن ابی بکر فیها والیا تخلفوا عنها و لا یقدر علی اخضاعهم فاختار علی (علیه السلام) مالک الاشتر و عهد له علی مصر لقوته و منعته، و لما اطلع محمد بن ابی بکر علی ذلک شق علیه تبدیله بالاشتر لمکانته من ابی بکر و قریش، و لکن الاشتر لم یصل الی مصر و اغتیل فی الطریق فکتب (ع) هذا الکتاب الی محمد بن ابی بکر کاعتذار مما بلغه و اعلام لوفاه الاشتر و تثبیت ولایته علی مصر مشیرا الی ان الولایه علی مصر شاق و معرض للخطر، و موکدا علی التیقظ و الاستعداد لمقابله ما یجری فی مصر من المکائد. قال الشارح المعتزلی (ص 142 ج 16 ط مصر): ام محمد رحمه الله اسماء بنت عمیس الخثعمیه و هی اخت میمونه زوج النبی (صلی الله علیه و آله) و اخت لبابه ام الفضل و عبدالله زوج العباس بن عبدالمطلب، و کانت من المهاجرات الی ارض الحبشه، و هی اذ ذاک تحت جعفر بن ابیطالب (ع)، فولد له هناک محمد بن جعفر و عبدالله و عونا، ثم هاجرت معه الی المدینه، فلما قتل جعفر یوم موته تزوجها ابوبکر فولدت له محمد بن ابی بکر هذا، ثم مات عنها فزوجها علی (علیه السلام)، و ولدت له یحیی بن علی، لا خلاف فی ذلک- الی ان قال-: و قد روی ان اسماء کانت تحت حمزه بن عبدالمطلب، فولدت له بنتا تسمی امه الله- و قیل امامه- و محمد بن ابی بکر ممن ولد فی عصر رسول الله (صلی الله علیه و آله)- الی ان قال-: ثم کان فی حجر علی (علیه السلام) و قتل بمصر، و کان علی (علیه السلام) یثنی علیه و یقرظه و یفضله، و کان لمحمد رحمه الله عباده و اجتهاد، و کان ممن حضر عثمان و دخل علیه. الترجمه: نامه ای که بمحمد بن ابی بکر نوشت، چون به آنحضرت گزارش رسید که محمد از عزل خود بوسیله جای گزینی مالک اشتر ناراحت و اندوهگین شده، سپس اشتر پیش از رسیدن به مصر در راه مصر وفات کرد. اما بعد بمن رسیده که از گسیل داشتن اشتر بکارگزاری در جای تو غمنده و ناراحت شدی، من این کار را برای آن نکردم که تو در کوشش و تلاش در کار خود کندی و مسامحه داری، و نه اینکه خواسته باشم تو را در کوشش بیشتر نسبت بکارگزاریت وادار کرده باشم، و اگر هم آن حکومت که داشتی از دستت می گرفتم تو را حکومتی می دادم که اداره آن آسانتر باشد و در چشم تو خوشتر جلوه کند. راستی آن مردی که من کار حکومت مصر را بدو واگزار کردم، مردی بود که از ما بود، خیرخواه بود و نسبت بدشمنان ما سخت گیر و دلیر بود، و خرده گیر و بدخواه، خدایش رحمت کند که روزگار عمر خود را بسر آورد و درگذشت، ما از او خوشنودیم، خداوندش مشمول رضایت خود سازد و ثوابش را دو چندان کند. بایدت از خانه بدر آئی و در بیابانها بدشمن بتازی، و با بینائی دنبال وظیفه خود بروی، و با هر البجنگ تو آید مردانه بجنگی، و پر از خدا یاری جوئی تا مهم تو را کفایت کند و تو را در گرفتاری یاری نماید، والسلام.

شوشتری

اقول: رواه الطبری و الثقفی مع جواب محمد، روی الاول عن ابی مخنف (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) و الثانی عن المدائنی، قالا: لما بلغ محمد بن ابی بکر ان علیا (ع) قد بعث الاشتر شق علیه، فکتب علی الی محمد بن ابی بکر عند مهلک الاشتر- و ذلک حین بلغه موجده محمد لقدوم الاشتر علیه- اما بعد فقد بلغنی موجدتک من تسریح الاشتر الی عملک، و انی لم افعل ذلک استبطاءا لک فی الجهاد، و لا ازدیادا منی لک فی الجد، و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک لولیتک ما هو ایسر علیک فی المونه، و اعجب الیک ولایه منه ان الرجل الذی کنت و لیته مصر کان لنا نصیحا، و علی عدونا شدیدا، و قد استکمل ایامه، و لاقی حمامه، و نحن عنه راضون، فرضی الله عنه و ضاعف له الثواب، و احسن له الماب، اصبر لعدوک، و شمر للحرب، وادع الی سبیل ربک بالحکمه. و الموعظه الحسنه، و اکثر ذکر الله و الاستعانه به و الخوف منه، یکفک ما اهمک و یعنک علی ما و لاک، اعاننا الله و ایاک علی ما لا ینال الا برحمته. و السلام علیک. فکتب الیه محمد بن ابی بکر: اما بعد فانی فقد انتهی الی کتاب امیرالمومنین، ففهمته، و عرفت ما فیه، و لیس احد من الناس بارضی منی برای امیرالمومنین، و لا اجهد علی عدوه، و لا اراف بولیه منی، و قد خرجت فعسکرت، و آمنت الناس، الا من نصب لنا حربا، و اظهر لنا خلافا، و انا متبع امر امیرالمومنین، و حافظه، و ملتجی الیه، و قائم به. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام)) الخ، هکذا فی (المصریه و ابن میثم)، و لکن فی (ابن ابی الحدید) فی توجهه الی هناک، بدل فی توجهه الی مصر. قول المصنف: (اما بعد) هکذا فی (المصریه)، و لیس کله فی (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، فیعلم عدم وجوده فی النهج. فقد هکذا فی (المصریه)، و الصواب: و قد کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) بلغنی و فی (ابن ابی الحدید) بلغتنی موجدتک یاتی وجد لمعان و لکل مصدر، قال الجوهری: وجد مطلوبه وجودا، و وجد ضالته وجدانا، و وجد فی المال وجدا و وجدا و وجدا وجده ای: استغنی، و وجد فی الحزن وجدا بالفتح، و وجد علیه فی الغضب موجده. من تسریح ای: ارسال الاشتر الی عملک حکومه مصر و انی لم افعل ذلک استبطاءا لک فی الجهد بالفتح و الضم و لا ازدیادا فی الجد هکذا فی (المصریه)، و الصواب: و لا ازدیادا لک فی الجد کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک فی مصر لولیتک ما هو ایسر علیک مونه و اعجب الیک ولایه) کما انه (علیه السلام) لما عزل قیس بن سعد بن عباده عن مصر قال له: اقم معی علی شرطتی حتی نفرغ من امر هذه الحکومه- ای: الحکمین- ثم اخرج الی آذربیجان. ان الرجل الذی کنت و لیته امر مصر ای: الاشتر کان رجلا لنا ناصحا و علی عدونا شدیدا ناقما) ای: کارها، فلم یکن بعد عمار مثل الاشتر فی اصحابه (علیه السلام). و فی (تاریخ الطبری): لما اخبر الذی سقی الاشتر السم، معاویه بمهلک (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الاشتر قام معاویه خطیبا و قال: کانت لعلی یدان یمینان قطعت احداهما یوم صفین- یعنی عمارا- و قطعت الاخری الیوم- یعنی الاشتر. و فی (تاریخ الطبری): بلغ معاویه بعد التحکیم ان علیا (ع) یقنت فی صلاه الغداه و یلعنه مع عمرو و ابی الاعور و حبیب و عبدالرحمن بن خالد و الضحاک و الولید، فکان اذا قنت لعنه مع الحسنین و ابن عباس و الاشتر. و فی (عیون القتیبی): ذم رجل الاشتر فقال له قائل: اسکت فان حیاته هزمت اهل الشام، و ان موته هزم اهل العراق. و فی (امثال الکرمانی): یحکی ان معاویه لما بلغه موت الاشتر قال: واها ما ابردها علی الفواد. فرحمه الله قال ابن ابی الحدید فی موضع آخر: قال (علیه السلام) فی مالک بعد موته: رحم الله مالکا، فلقد کان لی کما کنت للنبی (صلی الله علیه و آله). فلقد استکمل ایامه، و لاقی حمامه بالکسر ای: الموت و نحن منه راضون، اولاه الله رضوانه و ضاعف الثواب له. قال ابن ابی الحدید: لست اشک ان الاشتر بهذه الدعوه یغفره الله، و یکفر ذنوبه، و یدخله الجنه، و لا فرق عندی بینها و بین دعوه النبی (صلی الله علیه و آله)، و یا طوبی لمن حصل له من علی (علیه السلام) بعض هذا. فاصحر من اصحر اذا خرج الی الصحراء لعدوک، و امض علی بصیرتک، و شمر لحرب من حاربک من شمر اذیاله للامر اذا تاهب له وادع الی (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) سبیل ربک هو لفظ القرآن و اکثر الاستعانه بالله یکفک ما اهمک لقدرته علی کل شی ء و یعنک علی ما نزل بک هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) ینزل بک انشاءالله هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لکن فی (ابن میثم) و السلام و هو الاصح.

مغنیه

اللغه: موجدتک: غضبک. و الجهد- بفتح الجیم -التعب و المشقه، و ایضا الوسع و الطاقه، و بضمها الطاقه و القلیل من الرزق. و الجد- بکسر الجیم- الاجتهاد. و حمامه: و موته. و اصحر: ابرز. الاعراب: استبطاء مفعول من اجله لافعل و موونه تمییز و مثلها ولایه، و ناصحا صفه لرجل، و لنا متعلق بناصح. المعنی: ولد محمد بن ابی بکر قبل وفاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) ببضعه شهور، و امه اسماء بنت عمیس الخثعمیه، و تزوجها جعفر بن ابی طالب، فرزق منها اولادا، منهم عبدالله الشهیر بکرمه، ثم تزوجها من بعده ابوبکر، فولدت له محمدا، و من بعد ابی بکر تزوجها الامام، فولدت یحیی. فمحمد هو ابن ابی بکر و ربیب الامام، و کان یحبه و یثنی علیه، و ولاه مصر.. ثم رای ان یستبدل به الاشتر، لیکون حصنا منیعا لمصر من معاویه و ابن العاص، فکتب له العهد المشهور، و لما علم محمد بن ابی بکر بذلک عتب و تالم.. و دس معاویه للاشتر السم بالعسل قبل ان یصل الی مصر، فبقی محمد والیا علیها، و کتب الامام له هذه الرساله: (اما بعد، فقد بلغنی موجدتک الخ).. لماذا صعب علیک اختیاری للاشتر؟ اتظن انه اعز علی منک، او انی اتهمک بالتقصیر فی عملک.. کلا، و لکن الحکمه و المصلحه قضت بذلک..

هذا، الی انی ما اردت طردک و عزلک، و انما اردت نقلک الی بلد آخر یسرک و یعجبک، و لایجر علیک المتاعب و المصاعب کمصر القریبه من معاویه و التی جعلها طعمه لابن العاص. فهون علیک. (ان الرجل الذی کنت ولیته امر مصر الخ).. و هو الاشتر، کان مخلصا لله و لنا، و انت کذلک یا محمد، و لکن معاویه کان یهاب الاشتر و یتحاماه حیث فعل به الافاعیل فی صفین، و لو لا رفع المصاحف لقضی علیه الاشتر، و ما اغتاله معاویه الا خوفا من باسه و صلابته (فرحمه الله.. و ضاعف الثواب له). قال ابن ابی الحدید: لا اشک فی ان الله یغفر للاشتر ذنوبه، و یدخله الجنه بهذه الدعوه، لانها کدعوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یا طوبی لمن حصل علی بعضها من علی (علیه السلام). (فاصحر لعدوک الخ).. استعد لحربه، و احذر من کیده، و اثبت علی دینک و ایمانک، و حرض علی الجهاد، و استعن بالله، فانه ناصرک و کافیک انشاءالله.

عبده

… من عزله: توجده تکدره … تسریح الاشتر الی عملک: موجدتک ای غیظک و التسریح الارسال و العمل الولایه … و لا ازدیادا فی الجد: ای ما رایت منک تقصیرا فاردت ان اعاقبک بعزلک لتزداد جدا … عدونا شدیدا ناقما: ناقما ای کارها … ایامه و لاقی حمامه: الحمام بالکسر الموت … وامض علی بصیرتک: اصحر له ای ابرز له من اصحر اذا برز للصحراء

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به محمد ابن ابی بکر هنگامی که خبر دلگیری او از عزلش از حکومت مصر و نصب مالک اشتر به حضرت رسید، و اشتر در بین راه پیش از رسیدن به مصروفات نموده بود (کشته شده، چنانکه داستان او در شرح نامه پنجاه و سوم بیاید، و امام علیه السلام در این نامه سبب مصلحت نصب مالک را بیان فرمود): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، خبر دلگیریت از فرستادن اشتر به کار تو به من رسید، و این کار من برای کندیت در سعی و کوشش و زیاد کردن تلاش تو نبوده زیرا توانائی خود را بکار برده ای، ولی کاری که از اشتر ساخته بود از تو ساخته نیست و اگر آنچه در زیردست تو است حکومت مصر از تسلط تو بیرون سازم تو را به چیزی (شهری یا کاری) حکم سازم که سنگینی و رنجش کمتر و امارت آن بر تو خوش آینده تر باشد. مردی مالک را که بر مصر حاکم ساختم برای ما مردی بود خیراندیش (چنانکه تو هستی) و بر دشمن ما چیره و توانا (که تو آنطور نیستی) پس خدایش بیامرزد که روزگارش را (به سعادت و نیکبختی) به سر رساند، و با مرگ روبرو شد، و ما از او خورسندیم، خداوند رحمت خود را به او عطا فرماید، و پاداشش را دو چندان گرداند، پس (اکنون که مالک کشته شده و به مصر نرسیده( به سوی دشمن رو )در شهر نمان تا دشمن به سوی تو آید( و با بینائی روان گرد )احتیاط و آرامی در کار و روش جنگ را از دست داده( و به جنگ کسی که با تو می جنگد بشتاب )کندی مکن که بر تو فیروزی یابد( و آنها را به راه پروردگارت بخوان )تا حجت برایشان تمام شود و بدانند جنگ تو با آنان به دستور خدا است نه از روی هوای نفس( و از خدا بسیار یاری طلب تا نگاهداردت از آنچه )گرفتاریها که( تو را به غم و اندوه انداخته، و یاریت کند در آنچه )سختیها که( به تو رسیده است، اگر خدا )فتح و فیروزی برای تو( خواهد.

زمانی

آشنائی با پسر ابی بکر نام مادر محمد بن ابی بکر اسماء بنت عمیس است. وی خواهر میمونه همسر رسول خدا (ص) است. اسماء همسر جعفر بن ابی طالب (برادر امام علی علیه السلام) بود که با جعفر به حبشه مهاجرت کرده بود و در غربت سه پسر برای جعفر آورده بود. موقعی که جعفر در جنگ موته کشته شد ابوبکر باوی ازدواج کرد و محمد از وی متولد شد و آنگاه که ابوبکر از دنیا رفت امام علی علیه السلام با وی ازدواج کرد و محمد هم تحت کفالت آنحضرت تربیت شد. محمد بن ابی بکر از کسانی بود که در قتل عثمان فعالیت چشمگیری داشت و پس از قتل وی، کشور اسلامی آنروز، مصر، ایران و عربستان همه و همه تحت نظر امام علیه السلام بود تنها شام بود که تحت نظر معاویه قرار داشت. محمد بن ابی بکر از طرف امام علیه السلام به استانداری مصر منصوب شد. امام علیه السلام که محمد بن ابی بکر را عزل کرده و اشتر را بجای او اعزام داشته، شاید میخواسته استانداری یکی از مناطق ایران آن روز را در اختیار محمد قرار دهد چون محمد در حقیقت فرزند علی علیه السلام است و امام علیه السلام هم در نامه به وی اطلاع میدهد. نکته ای دیگری که در ذیل نامه امام علیه السلام به آن اشاره کرده این است که محمد آمادگی جنگی در ردیف مالک اشتر نداشته و مصر هم از طرف معاویه در معرض خطر بوده است، بهمین جهت، معاویه مالک اشتر را در راه مسموم کرد و محمد هم که در امر جنگ آزموده نبود در مصر شکست خورد و بقتل رسید و مصر سقوط کرد. و امام علیه السلام که چنین خطری را احساس میکرده در ذیل نامه به آمادگی جنگی، و تکیه بخدا توجه میدهد. در این نامه عظمت مالک اشتر که از اصحاب امام علیه السلام است بیشتر روشن میگردد. هر چند امام علیه السلام میخواهد محمد بن ابی بکر را دلداری دهد، اما مالک اشتر را بیش از پیش میستاید و اشاره میکند که ما از او راضی هستیم و خدا هم از او راضی و در بهشت او را جای خواهد داد. مالک اشتر نمونه ای از این آیه است: (آی شخص مطمئن بسوی خدای متعال در حالیکه هم پسند میکنی و هم پسندیده خدائی باز گرد. داخل بر بندگان ما میشوی و به بهشت وارد میگردی.)

سید محمد شیرازی

و ذلک ان الامام علیه السلام کان قد و لا محمدا مصر، ثم عزله، و نصب مکانه مالک الاشتر، لما رای فیه من الصلاح فتکدر خاطر محمد من عزله (الی محمد بن ابی بکر لما بلغه توجده) ای تکدر محمد (من عزله بالاشتر عن مصر، ثم توفی الاشتر) بسم دسه الیه معاویه (فی توجهه الی مصر، قبل وصوله الیها). (اما بعد) الحمد و الصلاه (فقد بلغنی موجوتک) مصدر میمی، بمعنی الوجد، و هو الغضب و الکدوره (من تسریح) ای ارسال مالک (الاشتر الی عملک) ای ولایتک (و انی لم افعل ذلک انستبطاء الک فی الجهد) ای لانی لم ارمنک کثیر جهد فی عملک (و لا ازدیادا فی الجد) ای لم یکن عزلک لانی اردت بذلک ان تزداد جدا فی الاعمال- فلا یسبق الی ذهنک ان عزلک لتقصیر منک-. (و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک) و ولایتک (لولیتک ما هو ایسر علیک موونه) و عده الامام علیه السلام بان یولیه بلدا آخر اسهل علی محمد، من و لابه مصر (و اعجب الیک و لایه) ای احب الیک من مصر، و ذلک تکیا لخاطره و ترضیه له، و قد کان بناء الامام علیه السلام ذلک، لکن الامر لم یتم (ان الرجل الذی کنت ولیته امر مصر) ای الاشتر (ره) (کان رجلا لنا ناصحا) یعمل حسب رغبتنا. (و علی عدونا) ای معاویه (شدید ناقما) ای کارها (فرحمه الله) حیث ان الامام کتب هذا الکتاب بعد مقتل الاشتر، ترحم علیه (فلقد استکمل ایامه) ای اکمل ایام عمره المقدر له (و لاقی حمامه) ای موته (و نحن عنه راضون) اذ کان مع الحق (اولاه الله رضوانه) ای اعطاه الله سبحانه الرضا و الجنه (و ضاعف الثواب له) ای اکثر من عمله، و حیث قتل اشتر ارجع الامام محمدا الی منصبه الاول، و لذا قال له (فاصحن) ای اظهر، و اصله الخروج من الابنیه الی الصحراء (لعدوک) معاویه و جیشه فقد بعث معاویه الی مصر جیشا لاستلابها. (و امض علی بصیرتک) و دینک (شمر لحرب من حاربک) ای استعد، و اصل التشمیر ترفیع الثوب عن الساق، لاجل العمل، حتی لا یلتف بالرجل، و یمنع عن السرعه فی العمل (و ادع الی سبیل ربک) ای اهد الناس و امرهم بالمعروف (و اکثر الاستعانه بالله) فی قلبک و لسانک (یکفک) الله سبحانه (ما اهمک) مما ترید (و یعنک) الله سبحانه (علی ما نزل بک) من الکارثه من الکارثه من جهه الحرب (انشاء الله) تعالی.

موسوی

اللغه: موجدتک: غضبک و غیظک. التسریح: الارسال. الاستبطاء: التاخیر. الجهد: الطاقه و المشقه و الوسع. الجد: بکسر الجیم الاجتهاد. نزع الشی ء: قلعه و نزع الامیر العامل اذا عزله. الموونه: الشده و الثقل. ناقما: کارها معیبا. الحمام: الموت. اصحر له: ابرز له من اصحر اذا برز الی الصحراء. شمر للحرب: اخذ لها اهبتها. الشرح: (اما بعد فقد بلغنی موجدتک من تسریح الاشتر الی عملک و انی لم افعل ذلک استبطاء لک فی الجهد و لا ازدیادا لک فی الجد و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک لولیتک ما هو ایسر علیک موونه و اعجب الیک ولایه) ولی الامام محمد بن ابی بکر علی مصر و لما لم یکن بمستوی ضبطها و حفظها کما یحب الامام و یرغب وجه الیها الاشتر لشدته و باسه و ضبطه للامور فازعج ذلک محمدا و فی الطریق الی مصر دس معاویه السم الی الاشتر فمات قبل ان یصل الیها فکتب الامام الی محمد هذا الکتاب یطیب خاطره و یبین له ان عزله لم یکن لامر معیب فیه کالخیانه بل لاجل ان یولیه امرا یتناسب مع امکاناته و قدرته و ابتدا علیه السلام بذکر ما بلغه عنه و وصله منه من غضبه حیث ارسل الاشتر الی مصر بدلا عنه لیتولی امر تلک البلاد ثم بین له اسباب عزله و هو یشبه الاعتذار منه فقال لم یکن ذلک لانک بطی ء فی مکافحه الاعداء و مواجهتهم او غیر مجد فیه او غیر مخلص و لو اننی کنت اعز لک عن هذه البلاد لولیتک ما هو ایسر علیک ضبطه و اقدر علیه فی الاداره فان مصر اعطاها معاویه لعمرو طعمه و هذا یحاول بکل طاقاته ان یستولی علیها و ان عملاوه فیها کثیرون یکیدون لک و یتربصون بک فیکون غیرها اضبط لک و احسن و ایسر … (ان الرجل الذی کنت ولیته امر مصر کان رجلا لنا ناصحا و علی عدونا شدیدا ناقما فرحمه الله فلقد استکمل ایامه و لاقی حمامه و نحن عنه راضون اولاه الله رضوانه و ضاعف الثواب له) فی هذا الثناء علی مالک تقویه لعزیمه محمد و دفعا له لیکون مثله، و الامام یعطی کل ذی حق حقه و هذه الکلمات منه فی حق مالک توکد اهمیه هذه الشخصیه و ما کان لها من الاثر فی المجتمع و ما لها من دور کبیر فما لک کان من اشد المخلصین للامام الناصحین له و بمقدار اخلاصه للامام و نصحه له کانت عدواته لمعاویه و نقمته و شدته فی مواجهته ثم دعا له بعد ان بین انه کان راضیا عنه و کما یقول ابن ابی الحدید: و لست اشک بان الاشتر بهذه الدعوه یغفر الله له و یکفر ذنوبه و یدخله الجنه و لا فرق عندی بینها و بین دعوه رسول الله - صلی الله علیه و آله - و یا طوبی لمن حصل له من علی علیه السلام بعض هذا … (فاصحر لعدوک و امض علی بصیرتک و شمر لحرب من حاربک وادع الی سبیل ربک و اکثر من الاستعانه بالله یکفک ما اهمک و یعنک علی ما ینزل بک ان شاء الله) امره علیه السلام باوامر: 1 - امره ان یخرج لعدوه و یبرز له و لا ینتظر او یتاخر لئلا یستشعر منه الضعف و الهوان. 2 - امره ان یمضی علی یقین من حقه و انه اولی الناس بهذا المقام لانه المنصوب من قبل الحاکم الشرعی و الخلیفه بایعته الامه … 3 - امره ان یستعد للحرب و یاخذ لها اهبتها فیهی ء لها اسبابها وعدتها و ما تحتاجه. 4 - امره ان یدعو الی سبیل ربه فلا یقصر فی هدایته فرد او یتوانی فی رد ضال او یتهاون فی الاخذ بید شاک او متردد الی ما فیه نجاته … 5 - امره ان یستعین بالله فانه الکافی لکل امر شدید فان الاحمال مهما کانت ثقیله و العناء کبیر و النوازل قویه اذا اخذ الانسان بالاسباب المامور بها و عاد الی الله بالتوکل علیه انفتحت امامه الابواب و جعل الله له من امره فرجا و مخرجا.

دامغانی

از نامه آن حضرت به محمد بن ابی بکر هنگامی که از دلتنگی او به سبب عزل او از حکومت مصر با انتصاب اشتر آگاه شد، اشتر هم ضمن حرکت خود به مصر پیش از رسیدن به آن شهر در گذشت. در این نامه که با عبارت «اما بعد، فقد بلغنی موجدتک من تسریح الاشتر الی عملک» «اما بعد، همانا خبر دلتنگی تو از فرستادن اشتر برای تصدی کار تو به من رسید» شروع می شود، ابن ابی الحدید نخست بحث زیر را مطرح کرده است:

محمد بن ابی بکر و برخی از اخبار او:

مادر محمد که خدایش رحمت کناد، اسماء دختر عمیس و از قبیله خثعم است. او خواهر میمونه همسر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و خواهر لبابه مادر فضل و عبد الله و همسر عباس بن عبد المطلب است. اسماء از زنانی است که به حبشه هجرت کرده است و در آن هنگام همسر جعفر بن ابی طالب علیه السّلام بود و برای او همان جا محمد و عبد الله و عون را آورد و سپس همراه جعفر به مدینه هجرت کرد و چون جعفر در جنگ موته شهید شد، ابو بکر اسماء را به همسری گرفت و اسماء برای او همین محمد بن ابی بکر را آورد. پس از مرگ ابو بکر، علی علیه السّلام اسماء را به همسری گرفت و اسماء برای علی علیه السّلام یحیی را آورد و در این موضوع هیچ خلافی نیست.

ابن عبد البر در الاستیعاب می گوید: ابن کلبی گفته است نام مادر عون پسر علی علیه السّلام اسماء بنت عمیس بوده ولی هیچ کس جز او این سخن را نگفته است. و هم روایت شده است که اسماء بنت عمیس همسر حمزه بن عبد المطلب هم بوده است و برای او دختری به نام امه الله یا أمامه آورده است.

محمد بن ابی بکر از کسانی است که به روزگار زندگی رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متولد شده است. ابن عبد البر در الاستیعاب می گوید: محمد بن ابی بکر در سال حجه الوداع به آخر ذیقعده و هنگامی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آهنگ حج فرموده بود در ذو الحلیفه متولد شد، عایشه او را محمد نام نهاد و پس از آنکه قاسم پسر محمد متولد شد به او کنیه ابو القاسم داد و اصحاب پیامبر در این کار مانعی نمی دیدند یعنی اینکه نام و کنیه رسول خدا را بر کسی نهند. محمد بن ابی بکر سپس در دامن علی علیه السّلام تربیت شد و در کنف حمایت او بود تا آنکه در مصر کشته شد. علی علیه السّلام بر او محبت می کرد و او را می ستود و برتری می داد. محمد که خدایش رحمت کناد اهل عبادت و اجتهاد بود و از کسانی است که در محاصره عثمان دست داشت و چون پیش عثمان رفت، عثمان به او گفت: اگر پدرت تو را در این حال می دید خوشحال نمی شد. محمد بیرون آمد و پس از او کس دیگری وارد شد و عثمان را کشت و هم گفته شده است که محمد به کسانی که همراهش بودند، اشاره کرد و آنان او را کشتند.

ابن ابی الحدید سپس دیگر الفاظ و جملات نامه را توضیح داده و ضمن آن گفته است اگر بپرسی چه چیزی در دست علی علیه السّلام بوده است که برای محمد بن ابی بکر بهتر و کم زحمت تر از حکومت مصر باشد که او را بر آن بگمارد، می گویم تمام مناطق اسلامی غیر از شام در اختیار علی علیه السّلام بوده است و ممکن است علی علیه السّلام چنین تصمیمی داشته است که محمد را به حکومت یمن، خراسان، ارمینیه یا فارس بگمارد. سپس علی علیه السّلام در این نامه شروع به ستودن مالک اشتر فرموده است و علی علیه السّلام سخت به او اعتماد داشته است، همان گونه که اشتر هم به راستی دوستدار و فرمانبردار بوده است. پس از آن علی علیه السّلام برای اشتر دعا کرده است که خداوند از او راضی باشد و من -ابن ابی الحدید- شک ندارم که خداوند با این دعای علی او را می آمرزد و از گناهان اشتر در می گذرد و او را به بهشت می برد و در نظر من فرقی میان دعای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی علیه السّلام نیست، و خوشا به حال آن کس که به چنین دعایی از علی علیه السّلام یا به کمتر از آن دست یابد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مُحَمّدِ بْنِ أبی بَکْرٍ لَمَّا بَلَغَهُ تَوَجُّدُهُ مِنْ عَزْلِهِ بِالْأشْتَرِ عَنْ مِصْرَ،ثُمَّ

تُوفی الأشترُ فی تَوَجُّهِهِ إِلی هُناکَ قَبْلَ وُصُولِهِ إِلَیْها.

از نامه های امام علیه السلام است

که به محمد بن ابی بکر هنگامی که به سبب عزلش از فرمانداری مصر و قرار دادن مالک اشتر به جای او ناراحت شده بود،برای او نگاشت هرچند سرانجام اشتر در بین راه پیش از رسیدن به حکومت مصر

(بر اثر سم معاویه) دیده از جهان فرو بست{١. سند نامه:

این نامه را قبل از مرحوم سید رضی، ابوالحسن مدائنی (ظاهرا در کتاب فتوحات الاسلام و ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات و طبری در تاریخ خود در حوادث سنه 38 و بلاذری در شرح حال علی علیه السلام در کتاب انساب الاشراف نقل کرده اند (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 322)}

نامه در یک نگاه

می دانیم معاویه بعد از داستان حکمین اصرار داشت مناطقی که زیر سیطره حکومت امیر مؤمنان علی علیه السلام است را نا امن کند و پیوسته به مرزهای عراق

حمله می کرد و از سویی دیگر به عمرو بن عاص به سبب خوش خدمتی هایش قول داده بود که اگر زمام تمام حکومت اسلامی به دست او افتد مصر را در اختیار عمرو بگذارد و برای رسیدن به این هدف آن دو هر کاری را که می توانستند انجام می دادند.

امام علیه السلام احساس کرد محمد بن ابی بکر که والی آن حضرت بر مصر بود گر چه مرد امینی است ولی فردی از او قوی تر و با تجربه تر لازم است تا در برابر توطئه های معاویه بایستد،لذا مالک اشتر را برای این امر برگزید و عهدنامه معروف خود را برای او نوشت.

هنگامی که معاویه باخبر شد مالک به سوی مصر می رود نگران گشت و توطئه ای چید تا مالک را قبل از رسیدن به مصر از میان بردارد.به یکی از جاسوسان خود که از علاقه مندان به آل عمرو بود مأموریت داد،به هر صورتی که ممکن است مالک را مسموم سازد.او نزد مالک آمد و خود را از علاقه مندان و دوستان صمیمی اهل بیت و شیعیان علی علیه السلام قلمداد کرد و از فضایل آن حضرت و بنی هاشم مطالب زیادی گفت تا آنجا که مالک باور کرد او واقعاً از دوستان اهل بیت است در این هنگام غذای مسمومی را به عنوان هدیه برای مالک برد (و معروف این است که عسلی را با سم مهلکی آغشته کرد) هنگامی که مالک از آن تناول نمود شدیدا مسموم شد و پیش از رسیدن به مصر در همان جا که منطقه قُلزُم بود به شهادت رسید.

هنگامی که داستان نصب مالک به عنوان والی مصر به جای محمد بن ابی بکر به گوش محمد رسید ناراحت شد.امام علیه السلام نامه فوق را به او نوشت و از او رفع نگرانی کرد و او را در پست خود ابقا فرمود.{برگرفته شده از مصادر نهج البلاغه و کتب دیگر.}

بنابراین محتوای نامه رفع نگرانی محمد بن ابی بکر از جانشین کردن مالک

اشتر و اطمینان دادن به اوست که هرگز امام علیه السلام از فعالیت های او ناراضی نبوده، بلکه هدفی داشته است که بر او هم پوشیده نیست و نیز در این نامه اراده او را تقویت می کند و بر ایستادگی در مقابل دشمن و نگهداری حکومت مصر او را تشجیع می نماید و توصیه می کند که بر خدا توکل کن و محکم در برابر دشمنان بایست.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنِی مَوْجِدَتُکَ مِنْ تَسْرِیحِ الْأَشْتَرِ إِلَی عَمَلِکَ،وَإِنِّی لَمْ أَفْعَلْ ذَلِکَ اسْتِبْطَاءً لَکَ فِی الْجَهْدَ،وَلَا ازْدِیَاداً لَکَ فِی الْجِدِّ،وَلَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ یَدِکَ مِنْ سُلْطَانِکَ،لَوَلَّیْتُکَ مَا هُوَ أَیْسَرُ عَلَیْکَ مَئُونَهً وَأَعْجَبُ إِلَیْکَ وِلَایَهً.إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِی کُنْتُ وَلَّیْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ کَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً،وَعَلَی عَدُوِّنَا شَدِیداً نَاقِماً، فَرَحِمَهُ اللّهُ! فَلَقَدِ اسْتَکْمَلَ أَیَّامَهُ،وَلَاقَی حِمَامَهُ،وَنَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ؛أَوْلَاهُ اللّهُ رِضْوَانَهُ،وَضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّکَ وَامْضِ عَلَی بَصِیرَتِکَ،وَشَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَکَ،وَادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ،وَأَکْثِرِ الاِسْتِعَانَهَ بِاللّهِ یَکْفِکَ مَا أَهَمَّکَ وَیُعِنْکَ عَلَی مَا یُنْزِلُ بِکَ،إِنْ شَاءَ اللّهُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) به من خبر رسیده که از فرستادن«اشتر»به سوی منطقه ای که تحت ولایت توست ناراحت شده ای؛ولی (بدان) من این کار را نه به این جهت انجام دادم که تو در تلاش و کوشش خود کندی کرده ای و نه برای اینکه جدیت بیشتری به خرج دهی (بلکه این کار مصالح دیگری داشته است) و اگر من آنچه را در اختیار تو قرار داده بودم می گرفتم تو را والی و حاکم جای دیگری قرار می دادم که هزینه (و نگهداری) آن برای تو آسان تر و حکومت آن برایت مطلوب تر و جالب تر باشد.آن مردی که من او را والی مصر کرده بودم مردی بود که نسبت به ما خیرخواه و در برابر دشمنان ما سرسخت و انتقام گیر بود،خدایش رحمت کند عمر خود را به پایان برد و مرگ را ملاقات کرد در حالی که ما از او راضی و خشنود بودیم خداوند نیز نعمت رضایت و بهشت خویش را

بر او ببخشد و پاداشش را مضاعف کند.(اما اکنون که مالک به شهادت رسیده و تو را از همه بهتر برای این منصب می شناسم محکم در جایگاه خود بایست و) برای پیکار با دشمنت بیرون آی و با بصیرت و فهم خود (در مبارزه با او) حرکت کن و برای جنگ با کسی که می خواهد با تو بجنگد دامن همت به کمر زن (و شجاعانه با او بجنگ) و همه را به سوی راه پروردگارت دعوت کن و از او بسیار یاری طلب که مشکلات تو را حل خواهد کرد و در شدایدی که بر تو نازل می شود یاریت خواهد نمود،ان شاء اللّه.

شرح و تفسیر: دلداری به محمد بن ابی بکر

امام علیه السلام در این نامه کوتاه به چند نکته مهم اشاره می کند نخست می فرماید:

«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) به من خبر رسیده که از فرستادن اشتر به سوی منطقه ای که تحت ولایت توست ناراحت شده ای؛ولی (بدان) من این کار را نه به این جهت انجام دادم که تو در تلاش و کوشش خود کندی کرده ای و نه برای اینکه جدیت بیشتری به خرج دهی (بلکه این کار مصالح دیگری داشته است)»؛ (أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی مَوْجِدَتُکَ{«مؤجده » به معنای خشم و ناراحتی است. } مِنْ تَسْرِیحِ{«تسریح» به معنای فرستادن کسی دنبال کاری است و به معنای هر گونه رها سازی نیز آمده است، از این رو به طلاق دادن همسر تسریح اطلاق شده است.} الْأَشْتَرِ إِلَی عَمَلِکَ{«عمل» در اینجا به معنای فرمانداری است، لذا فرماندار را عامل » می گفتند و در نامه گذشته در عنوان نامه چنین خواندیم که قثم بن العباس» عامل علی علا در مکه بود.} ،وَ إِنِّی لَمْ أَفْعَلْ ذَلِکَ اسْتِبْطَاءً{«استبطاء» به معنای کند یافتن دیگری است از ریشه «بطء بر وزن کفر» به معنای کندی آمده است.} لَکَ فِی الْجَهْدَ،وَ لَا ازْدِیَاداً لَکَ فِی الْجِدِّ).

به این ترتیب امام علیه السلام به محمد بن ابی بکر آرامش خاطر می دهد که از کارنامه او راضی است و این تغییر و تحول هرگز به سبب نارضایتی از او نبوده است.

سپس برای آرامش بیشتر خاطر او و رفع هرگونه نگرانی می افزاید:«و اگر من آنچه را در اختیار تو قرار داده بودم می گرفتم تو را والی و حاکم جای دیگری قرار می دادم که هزینه (و نگهداری) آن برای تو آسان تر و حکومت آن برایت مطلوب تر و جالب تر باشد»؛ (وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ یَدِکَ مِنْ سُلْطَانِکَ،لَوَلَّیْتُکَ مَا هُوَ أَیْسَرُ عَلَیْکَ مَئُونَهً،وَ أَعْجَبُ إِلَیْکَ وِلَایَهً).

در واقع امام علیه السلام با گفتن این دو نکته که از یک سو از فعالیت های او راضی است و از سوی دیگر اگر این پست را از او می گرفت پست مناسب تری در اختیار او قرار می داد به طور کامل نگرانی های او را برطرف ساخت.

بعضی از شارحان نهج البلاغه نوشته اند منظور امام علیه السلام از این جمله که محل راحت تر و بهتری را در اختیار تو می گذاردم،حکومت خراسان یا فارس یا یمن بوده،زیرا در آن زمان همه مناطق اسلامی جز شام تحت فرمان امام علیه السلام بود.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 144}

آن گاه امام علیه السلام دلیل انتخاب اشتر را به عنوان والی مصر ذکر می کند تا هم رفع شبهه از محمد بن ابی بکر شود و هم به او توجّه دهد که پاره ای از نقاط ضعف خویش را اصلاح کند و به نقاط قوت مبدل سازد می فرماید:«آن مردی که من او را والی مصر کرده بودم مردی بود که نسبت به ما خیرخواه و در برابر دشمنان ما سرسخت و انتقام گیر بود،خدایش رحمت کند عمر خود را به پایان برد و مرگ را ملاقات کرد در حالی که ما از او راضی و خشنود بودیم خداوند نیز نعمت رضایت و بهشت خویش را بر او ببخشد و پاداشش را مضاعف کند»؛ (إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِی کُنْتُ وَلَّیْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ کَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً،وَعَلَی عَدُوِّنَا شَدِیداً نَاقِماً{«ناقم» در اصل به معنای انکار کننده و ایراد گیرنده است و اگر از طریق عمل باشد به معنای انتقام گیرنده است از ریشه «نقم» بر وزن «قلم» گرفته شده است.} ،فَرَحِمَهُ اللّهُ! فَلَقَدِ اسْتَکْمَلَ أَیَّامَهُ،وَ لَاقَی حِمَامَهُ{حمام» به معنای مرگ از ریشه «حم» بر وزن «غم» به معنای مقدر ساختن گرفته شده و از آنجا که مرگ با تقدیر الهی صورت می گیرد به آن حمام یعنی آنچه مقدر شده گفته میشود.} ،وَ نَحْنُ عَنْهُ

رَاضُونَ؛أَوْلَاهُ{«اولی» از ریشه «ولایت»، به معنای این است که کسی را به کاری بگمارند یا چیزی را در اختیار او بگذارند و در اینجا به معنای دوم است، یعنی خداوند رضا و خشنودی و بهشت خود را که نتیجه خشنودی اوست در اختیار اشتر گذاشت.} اللّهُ رِضْوَانَهُ،وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ).

به راستی مالک اشتر چنین بود.رشادت های او در صفین و دفاع های جانانه اش در مواقف مختلف و وفاداریش نسبت به امام علیه السلام در تمام حوادث تلخی که در عصر آن حضرت واقع شد گواه زنده ای بر این گفتار مولاست.او همان کسی بود که لشکر معاویه را در صفین تا سرحد شکست کامل پیش برد؛ ولی نقشه شوم بالا بردن قرآن ها بر سر نیزه از رسیدن به پایان کار در لحظات آخرین مانع شد.

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود هنگامی که به جمله «فَرَحِمَهُ اللّهُ» می رسد می گوید:«من شک ندارم که اشتر با این دعای امام علیه السلام مشمول رحمت و غفران الهی است و خدا او را به بهشت برین وارد می کند و به عقیده من فرقی میان این دعای امیر مؤمنان علیه السلام و دعای رسول اللّه صلی الله علیه و آله نیست.خوشا به حال کسی که از علی علیه السلام چنین لطف و رحمت و یا حتی بخشی از آن را به دست آورد».

(وَ یا طُوبی لِمَنْ حَصَلَ لَهُ مِنْ عَلیٍّ علیه السلام بَعْضُ هذا).{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 144.}

ای کاش ما هم مشمول عنایت و گوشه چشمی از محبتش می شدیم.

امام علیه السلام در نامه های متعدّدی از نهج البلاغه مالک اشتر را به عنوان شخصیّتی ممتاز و والا مقام ستوده است که نشان می دهد او نزد امام علیه السلام بسیار والا مقام و مورد علاقه و احترام بود و ما در شرح نامه سیزدهم بخشی از فضایل کم نظیر یا بی نظیر مالک را آوردیم و در ذیل همین نامه و نامه های آینده نیز به تناسب،به مطالب دیگری اشاره خواهیم کرد.

آن گاه امام علیه السلام به نکته سومی پرداخته می فرماید:«(اما اکنون که مالک به

شهادت رسیده و تو را از همه بهتر برای این منصب می شناسم محکم در جایگاه خود بایست و) برای پیکار با دشمنت بیرون آی و با بصیرت و فهم خود (در مبارزه با او) حرکت کن و برای جنگ با کسی که می خواهد با تو بجنگد دامن همت به کمر زن (و شجاعانه با او بجنگ)»؛ (فَأَصْحِرْ{«اصحر» فعل امر از ریشه «اصحار» به معنای بیرون رفتن و ظاهر شدن در صحراست} لِعَدُوِّکَ،وَ امْضِ عَلَی بَصِیرَتِکَ،وَ شَمِّرْ{«شمر» از ماده «تشمیر» و ریشه «شمر» بر وزن «تمر» به معنای جمع کردن، برچیدن و آماده شدن آمده است و معادل آن در فارسی دامن همت به کمر زدن است.} لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَکَ).

تعبیر به«أَصْحِرْ؛به صحرا بیرون آی»اشاره به نکته ای است که امام علیه السلام در خطبه جهاد بر آن تأکید فرموده آنجا که می فرماید:

«وَ قُلْتُ لَکُمُ اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ یَغْزُوکُمْ فَوَاللّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ قَطُّ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا؛ من به شما (بارها) گفتم با آنها بجنگید پیش از آنکه آنها به سراغ شما بیایند به خدا سوگند هر گروهی در خانه خود مورد تهاجم واقع شود و با دشمن بجنگد ذلیل می شود».

جمله «وَ امْضِ عَلَی بَصِیرَتِکَ» دستور به هشیاری کامل در برابر توطئه ها و نقشه های دشمن است که با دقت آنها را پیگیری کرده و خنثی کند.

جمله «وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَکَ» از یک رو اشاره به این دارد که تو آغاز گر جنگ نباش و از سوی دیگر هرگاه دشمن جنگ را بخواهد آغاز کند تو کاملاً برای در هم کوبیدن او آماده باشد و این آمادگی را دائماً حفظ کن.

این سه دستور امام علیه السلام نه تنها برای محمد بن ابی بکر بلکه برای همه مسلمانان در هر زمان و هر مکان است و اگر به آن عمل کنند به یقین پیروز خواهند شد.

سپس در پایان نامه او را به خداوندی توجّه می دهد که کلید همه مشکلات در دست قدرت اوست و جز به یاری او کاری نمی توان انجام داد می فرماید:«به سوی راه پروردگارت همگان را دعوت کن و از او بسیار یاری طلب که مشکلات تو را حل خواهد کرد و در شدایدی که بر تو نازل می شود یاریت خواهد نمود،انشاء اللّه»؛ (وَ ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ،وَ أَکْثِرِ الاِسْتِعَانَهَ بِاللّهِ یَکْفِکَ مَا أَهَمَّکَ وَ یُعِنْکَ عَلَی مَا یُنْزِلُ{جمله ینزل» (به صورت فعل مضارع از باب افعال) که فاعلش خداوند باشد در اینجا مناسب نیست به همین دلیل در بسیاری از نسخ نهج البلاغه «نزل» (به صورت فعل ماضی بدون اسناد به خداوند) آمده است و بعضی از کسانی که آن را به صورت فعل مضارع آورده اند از ثلاثی مجرد یعنی ینزل با فتح یاء آورده اند نه از باب افعال و با ضم یاء} بِکَ،إِنْ شَاءَ اللّهُ).

به یقین این اعتقاد و این توجّه به ذات پاک پروردگار نه تنها اثر معنوی فوق العاده ای خواهد داشت،بلکه از نظر ظاهر نیز روحیه را تقویت می کند و سبب پایمردی و استقامت بیشتر می شود و این همان چیزی است که سبب پیروزی لشکر مسلمانان در مقابل دشمنان در عصر پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله شد در حالی که از نظر عِدّه و عُدّه کمتر از دشمنان بودند.

نکته: محمد بن ابی بکر کیست؟

محمد بن ابی بکر همان گونه که از نامش پیداست فرزند خلیفه اوّل بود و از کسانی است که با داشتن چنین پدری سخت به علی بن ابی طالب علیه السلام عشق می ورزید و آماده هرگونه فداکاری بود.امیر مؤمنان علی علیه السلام نیز نسبت به او اعتماد کامل داشت و به همین دلیل سرانجام او را برای حکومت مصر انتخاب فرمود و در همان جا به دست عمال معاویه به شهادت رسید و شهادتش سخت بر امام علیه السلام گران آمد.

شرح حال او را ذیل خطبه 68 در جلد سوم همین کتاب آورده ایم.{ پیام امام امیرالمؤمنین، ج 3، ص 130.}

نامه35: علل سقوط مصر

موضوع

و من کتاب له ع إلی عبد الله بن العباس بعد مقتل محمد بن أبی بکر

(نامه به عبد الله بن عباس پس از شهادت محمد بن ابی بکر در مصر که در سال 38 هجری نوشته شد) {محمّد مادرش اسماء بنت عمیس بود، که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام پس از وفات حضرت زهرا علیها السلام با او ازدواج کرد، محمد را در یک جنگ نابرابر، معاویه بن خدیج از فرماندهان شام به وضع فجیعی به شهادت رساند.}

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ مِصرَ قَدِ افتُتِحَت وَ مُحَمّدُ بنُ أَبِی بَکرٍ رَحِمَهُ اللّهُ قَدِ استُشهِدَ فَعِندَ اللّهِ نَحتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلًا کَادِحاً وَ سَیفاً قَاطِعاً وَ رُکناً دَافِعاً وَ قَد کُنتُ حَثَثتُ النّاسَ عَلَی لَحَاقِهِ وَ أَمَرتُهُم بِغِیَاثِهِ قَبلَ الوَقعَهِ وَ دَعَوتُهُم سِرّاً وَ جَهراً وَ عَوداً وَ بَدءاً فَمِنهُمُ الآتیِ کَارِهاً وَ مِنهُمُ المُعتَلّ کَاذِباً وَ مِنهُمُ القَاعِدُ خَاذِلًا أَسأَلُ اللّهَ تَعَالَی أَن یَجعَلَ لِی مِنهُم فَرَجاً عَاجِلًا فَوَاللّهِ لَو لَا طمَعَیِ عِندَ لقِاَئیِ عدَوُیّ فِی الشّهَادَهِ وَ توَطیِنیِ نفَسیِ عَلَی المَنِیّهِ لَأَحبَبتُ أَلّا أَلقَی مَعَ هَؤُلَاءِ یَوماً وَاحِداً وَ لَا ألَتقَیِ َ بِهِم أَبَداً

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا مصر سقوط کرد، و فرماندارش محمد بن ابی بکر «که خدا او را رحمت کند» شهید گردید، در پیشگاه خداوند، او را فرزندی خیر خواه، و کار گزاری کوشا، و شمشیری برنده، و ستونی باز دارنده می شماریم ، همواره مردم را برای پیوستن به او بر انگیختم، و فرمان دادم تا قبل از این حوادث ناگوار به یاریش بشتابند. مردم را نهان و آشکار، از آغاز تا انجام فرا خواندم، عدّه ای با ناخوشایندی آمدند، و برخی به دروغ بهانه آوردند، و بعضی خوار و ذلیل بر جای ماندند . {ابن ابی الحدید پس از نقل این نامه با شگفتی می گوید، فصاحت را ببین که چگونه عنان خود را به دست امام علی علیه السلام داده؟ و مهار خود را به او سپرده است؟ نظم عجیب الفاظ را تماشا کن که یکی پس از دیگری با زیبایی خاصّی می آیند و می روند مانند چشمه ای که خود به خود از زمین بجوشد، سبحان اللّه!!.} از خدا می خواهم به زودی مرا از این مردم نجات دهد! به خدا سوگند اگر در پیکار با دشمن، آرزوی من شهادت نبود، و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم، دوست می داشتم حتّی یکی روز با این مردم نباشم، و هرگز آنان را دیدار نکنم .!.

شهیدی

اما بعد، مصر را گشودند و محمد پسر ابو بکر، که خدایش بیامرزاد، شهید گردید پاداش مصیبت او را از خدا می خواهم. فرزندی خیرخواه و کارگذاری کوشا و تیغی برنده و رکنی بازدارنده بود. من مردم را بر انگیختم تا در پی او روند، و آنان را فرمودم تا به فریاد وی رسند پیش از آنکه- شامیان- کار او را پایان دهند و آنان را نهان و آشکار، فراوان نه یک بار، خواندم.

بعضی با ناخوشایندی آمدند، و بعضی به دروغ بهانه آوردند، و بعضی خوار بر جای نشستند. از خدا می خواهم به زودی مرا از دستشان برهاند. به خدا اگر آرزوی شهادتم به هنگام رویارویی با دشمن نبود، و دل نهادنم بر مرگ خویش نمی بود، دوست داشتم یک روز با اینان به سر نبرم و هرگز دیدارشان نکنم.

اردبیلی

پس از کشته شدن محمد بن ابی بکر در مصر اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که مصر گشوده شد و محمّد بن ابی بکر شهید شد پس نزد خدا طلب اجر میکنم ازو فرزندی بود نصیحت کننده و سعی کننده و رنج کشنده و شمشیری بران و ستونی دفع کننده دشمنان و بتحقیق که بودم که ترغیب کردم مردمان را بر لاحق شدن بیاری او و فرمودم ایشان را بفریاد او پیش از واقعه شهادت او و خواندم ایشان را پنهان و آشکارا و در بازگشتن و ابتدا کردن پس بعضی از ایشان آینده بودند در حالتی که کراهت داشت او از ایشان بعضی عذر خواهند و دروغ گو بود بعضی نشستگان بودند در حالتی که فرو گذارنده بودند سؤال میکنم از خدا که بگرداند برای من از ایشان گشایش زود پس بخدا سوگند که اگر نه طمع منست نزد رسیدن بمن دشمن من در شهید شدن و دل نهادن من نفس خود را بر مرگ هر آینه دوست داشتم که نمی بودم با آن طایفه یک روز و نمی رسیدم با ایشان هرگز

آیتی

اما بعد. مصر گشوده شد و محمد بن ابی بکر (رحمه الله) به شهادت رسید. پاداش او را از خدای می طلبم. محمد، فرزندی بود نیکخواه و کارگزاری بود کوشنده و شمشیری بود برنده و رکنی استوار بود در برابر دشمن. مردم را تحریض کردم که بدو پیوندند و، بیش از آنکه حادثه در رسد، یاریش کنند. آنان را پنهان و آشکارا فراخواندم و باز فراخواندم، بعضی به اکراه آمدند و برخی بهانه های دروغ آوردند و شماری در خانه های خود نشستند و ما را فرو گذاشتند. از خدا می خواهم که بزودی از ایشان رهاییم دهد. به خدا سوگند، اگر نه این بود که همه آرزویم به شهادت رسیدن است، به هنگام رویارویی با دشمن و اگر نه دل بر مرگ نهاده بودم، خوش نداشتم که حتی یک روز هم در میان اینان بمانم یا در روی ایشان بنگرم.

انصاریان

اما بعد،مصر به دست دشمن افتاد،محمّد بن ابو بکر که خدایش رحمت کند شهید شد،اجر این مصیبت را از خدا می خواهم که او برایم فرزندی خیرخواه،کار گزاری سختکوش، شمشیری برنده،و رکنی مدافع بود .من مردم را به پیوستن به او بر انگیختم، و آنان را قبل از وقوع حادثه به یاریش دستور دادم،و از آنان در آشکار و نهان و به طور مکرّر برای حرکت به جانب او دعوت نمودم،گروهی با بی میلی آمدند،و برخی بهانه دروغ تراشیدند،و عدّه ای دست از یاریش برداشته اعتنایی نکردند .از خدا می خواهم به زودی مرا از این مردم برهاند.به خدا قسم اگر به وقت جنگ با دشمن علاقه ام به شهادت نبود،و خود را برای مرگ آماده نکرده بودم،دوست داشتم که حتی یک روز هم با این مردم نباشم،و با آنان روبرو نگردم .

شروح

راوندی

و قال ابن درید: احتسبت بکذا اجرا عند الله، و الاسم الحسبه و هی الاجر، و احتسب فلان ابنا له: اذا مات و هو کبیر. و الکادح: الساعی المجد. ثم شکی الناس انه استنهضهم لمعاونه محمد بن ابی بکر فلم یجیبوه و صاروا علی ثلاثه اصناف لا خیر فی واحد منهم.

کیدری

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به عبدالله بن عباس پس از کشته شدن محمد بن ابی بکر. اما بعد، مصر را لشکریان معاویه گرفتند و محمد بن ابی بکر - خدایش بیامرزد- به شهادت رسید، از خداوند اجر و پاداش برای او خواستارم که برایم فرزندی خیراندیش و کارگزاری رنجکش و شمشیری بران و رکنی مدافع بود. من مردم را برای رفتن به جانب او وادار، و پیش از کشته شدن به یاری او امر می کردم و از مردم نه یک بار، بارها، پنهان و آشکار دعوت می کردم، پس بعضی از مردم با بی میلی به یاری او می رفتند، گروهی به دروغ بهانه جویی می کردند و گروهی نیز سرافکنده می ماندند. از خداوند خواهانم که مرا از این مردم هر چه زودتر نجات بخشد، که به خدا سوگند اگر آرزویم به شهادت در هنگام رودررویی با دشمن، و آمادگی ام برای مرگ نبود، دوست داشتم حتی یک روز با اینها نباشم، و با کسی از ایشان روبه رو نشوم. می گویم (ابن میثم): احتسبت کذا عندالله، یعنی از او درخواست اجر و مزد می کنم الحسبه، به کسر حاء یعنی اجر و مزد. الشهاده: کشته شدن در راه خدا. استشهد: گویا او نزد خدا حضور یافته است. محور و هدف این نامه چند مطلب است: اول: اطلاع دادن به ابن عباس، از تصرف مصر به وسیله یسپاه معاویه. دوم: خبر دادن به ابن عباس از کشته شدن محمد بن ابی بکر، تا او نیز در اندوه این سوگ با امام شریک باشد، و ابراز ستایش در ضمن اظهار غم و اندوه نسبت به او. واژه های ولدا، عاملا، سیفا و رکنا همگی نقش حال را دارند، و نامیدن او (محمد) به عنوان فرزند به اعتبار تربیت وی در دامن خود- همچون فرزند خود- از باب مجاز است، توضیح آن که وی ربیب امام (پسر همسرش) بود، مادرش اسماء دختر عمیس خثعمی بود، که قبلا همسر جعفر بن ابی طالب بود، و با او به حبشه مهاجرت کرد، و در حبشه، محمد، عون و عبدالله از او به دنیا آمدند، و پس از این که جعفر به شهادت رسید، ابوبکر با وی ازدواج کرد، و این محمد از او به دنیا آمد. هنگامی که همسرش ابوبکر از دنیا رفت. علی (علیه السلام) او را به همسری گرفت و از او یحیی بن علی به دنیا آمد. کلمه ی: سیف (شمشیر) را به اعتبار نابود ساختن و حمله کردن او بر دشمن استعاره از وی آورده است. و با استعمال لفظ قاطع (بران)، و همچنین کلمه ی: رکن (ستون)، صنعت ترشیح به کار برده است، از آن رو که در پیشامدها به او مراجعه می کرد و بدان وسیله گرفتاری را برطرف می ساخت. و کلمه ی: دافعا (برطرف کننده)، نیز از باب ترشیح است. سوم: اطلاع دادن به ابن عباس از وضع خود با مردم به عنوان شکوه و گله از ایشان، زیرا آن بزرگوار، آنان را به پیوستن بر محمد بن ابی بکر و یاری او ترغیب کرد ولی آنها گوش ندادند، و نیز به دلیل و سبب کوتاهی کردن هر کدام از آنها اشاره فرموده است. براستی، وضع امام (علیه السلام) با مردم همانند پیامبر خدا (ص) با قوم خود بود، که بعضی با بی میلی (به یاری پیامبر) می آمدند به طوری که گویی به چشم خود می بینند که به طرف مرگ برده می شوند و بعضی بهانه های دروغین می آوردند همچون کسانی که می گفتند: اگر قدرت بر کارزار داشتیم به همراه شما بیرون می آمدیم، آنان خود را به هلاکت می اندازند، در صورتی که خداوند آگاه است که آنها دروغ می گویند. هر کس حالات و تاریخ زندگانی این دو بزرگوار را تا وقتی که از دنیا رفتند مورد بررسی قرار دهد، جهت همگونی بین آن دو تن در بیشتر حالات برایش ثابت می گردد، این بخش از سخن امام (علیه السلام) مطابق دریافت وی از آن مردم مربوط به آنهاست. چهارم: درخواست نجات هر چه زودتر از دست آنها از پیشگاه خداوند متعال، در این جا نیز، این درخواست به عنوان گله و شکوه است، و همچنین امام به انگیزه ی توقف خود با این حالت در بین آن مردم اشاره دارد، یعنی آرزوی شهادت و آماده بودن برای مرگ به هنگام روبه رو شدن با دشمن، که اگر چنین نبود از ایشان فاصله می گرفت. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلاً کَادِحاً وَ سَیْفاً قَاطِعاً وَ رُکْناً دَافِعاً وَ قَدْ کُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلَی لَحَاقِهِ وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِیَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَهِ وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً فَمِنْهُمُ الآْتِی کَارِهاً وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ کَاذِباً وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً أَسْأَلُ اللَّهَ تَعَالَی أَنْ یَجْعَلَ لِی مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً فَوَاللَّهِ لَوْ لاَ طَمَعِی عِنْدَ لِقَائِی عَدُوِّی فِی الشَّهَادَهِ وَ تَوْطِینِی نَفْسِی عَلَی الْمَنِیَّهِ لَأَحْبَبْتُ أَلاَّ [أَبْقَی]

أَلْقَی مَعَ هَؤُلاَءِ یَوْماً وَاحِداً وَ لاَ أَلْتَقِیَ بِهِمْ أَبَداً .

انظر إلی الفصاحه کیف تعطی هذا الرجل قیادها و تملکه زمامها و اعجب لهذه الألفاظ المنصوبه یتلو بعضها بعضا کیف تواتیه و تطاوعه سلسه سهله تتدفق من غیر تعسف و لا تکلف حتی انتهی إلی آخر الفصل فقال یوما واحدا و لا ألتقی بهم أبدا و أنت و غیرک من الفصحاء إذا شرعوا فی کتاب أو خطبه جاءت القرائن و الفواصل

تاره مرفوعه و تاره مجروره و تاره منصوبه فإن أرادوا قسرها بإعراب واحد ظهر منها فی التکلف أثر بین و علامه واضحه و هذا الصنف من البیان أحد أنواع الإعجاز فی القرآن ذکره عبد القاهر قال انظر إلی سوره النساء و بعدها سوره المائده الأولی منصوبه الفواصل و الثانیه لیس فیها منصوب أصلا و لو مزجت إحدی السورتین بالأخری لم تمتزجا و ظهر أثر الترکیب و التألیف بینهما.

ثم إن فواصل کل واحد منهما تنساق سیاقه بمقتضی البیان الطبیعی لا الصناعه التکلفیه ثم انظر إلی الصفات و الموصوفات فی هذا الفصل کیف قال ولدا ناصحا و عاملا کادحا و سیفا قاطعا و رکنا دافعا لو قال ولدا کادحا و عاملا ناصحا و کذلک ما بعده لما کان صوابا و لا فی الموقع واقعا فسبحان من منح هذا الرجل هذه المزایا النفیسه و الخصائص الشریفه أن یکون غلام من أبناء عرب مکه ینشأ بین أهله لم یخالط الحکماء و خرج أعرف بالحکمه و دقائق العلوم الإلهیه من أفلاطون و أرسطو و لم یعاشر أرباب الحکم الخلقیه و الآداب النفسانیه لأن قریشا لم یکن أحد منهم مشهورا بمثل ذلک و خرج أعرف بهذا الباب من سقراط و لم یرب بین الشجعان لأن أهل مکه کانوا ذوی تجاره و لم یکونوا ذوی حرب و خرج أشجع من کل بشر مشی علی الأرض قیل لخلف الأحمر أیما أشجع عنبسه و بسطام أم علی بن أبی طالب فقال إنما یذکر عنبسه و بسطام مع البشر و الناس لا مع من یرتفع عن هذه الطبقه فقیل له فعلی کل حال قال و الله لو صاح فی وجوههما لماتا قبل أن یحمل علیهما و خرج أفصح من سحبان و قس و لم تکن قریش بأفصح العرب کان غیرها أفصح منها قالوا أفصح العرب جرهم و إن لم تکن لهم نباهه و خرج أزهد الناس فی الدنیا و أعفهم مع أن قریشا ذوو حرص و محبه للدنیا و لا غرو فیمن کان محمد ص مربیه و مخرجه و العنایه الإلهیه تمده و ترفده أن یکون منه ما کان.

یقال احتسب ولده إذا مات کبیرا و افترط ولده إذا مات صغیرا قوله فمنهم الآتی قسم جنده أقساما فمنهم من أجابه و خرج کارها للخروج کما قال تعالی کَأَنَّما یُساقُونَ إِلَی الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ { 1) سوره الأنفال 6. } و منهم من قعد و اعتل بعله کاذبه کما قال تعالی یَقُولُونَ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَهٌ وَ ما هِیَ بِعَوْرَهٍ إِنْ یُرِیدُونَ إِلاّ فِراراً { 2) سوره الأحزاب 13. } و منهم من تأخر و صرح بالقعود و الخذلان کما قال تعالی فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللّهِ وَ کَرِهُوا أَنْ یُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ { 3) سوره التوبه 81. } و المعنی أن حاله کانت مناسبه لحال النبی ص و من تذکر أحوالهما و سیرتهما و ما جری لهما إلی أن قبضا علم تحقیق ذلک .

ثم أقسم أنه لو لا طمعه فی الشهاده لما أقام مع أهل العراق و لا صحبهم.

فإن قلت فهلا خرج إلی معاویه وحده من غیر جیش إن کان یرید الشهاده قلت ذلک لا یجوز لأنه إلقاء النفس إلی التهلکه و للشهاده شروط متی فقدت فلا یجوز أن تحمل إحدی الحالتین علی الأخری

کاشانی

(الی عبد الله بن العباس رحمه الله) این نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی عبدالله بن عباس (بعد مقتل محمد بن ابی بکر بمصر) پس از کشته شدن محمد بن ابی بکر در شهر مصر. (اما بعد) اما پس از سپاس خدا و درود بر سید انبیاء (فان مصر قد افتتحت) پس به درستی که شهر مصر گشوده شد به عون کردگار (بمحمد بن ابی بکر قد استشهد) و محمد بن ابی بکر که رحمت کند خدا او را شهید شد به تیغ کینه اشرار (فعند الله نحتسبه) پس نزد خدا طلب اجر می کنم در این مصیبت (ولدا ناصحا) شهادت او واقع شده در حالتی که او فرزندی نصیحت کننده بود (و عاملا کادحا) و عمل کننده ای سعی برنده رنج کشنده (و سیفا قاطعا) و شمشیری بران بر اهل عدوان و طغیان (و رکنا دافعا) و ستونی دفع کننده دشمنان آن حضرت او را فرزند خوانده زیرا که پسر زن آن حضرت بود چنانکه سمت ذکر یافته. (و قد کنت حثثت الناس) و بودم من که ترغیب و تحریص نمودم مردمان را (علی لحاقه) بر لاحق شدن به معاونت او (و امرتهم بغیاثه) و امر کردم ایشان را به فریاد رسیدن او (قبل الوقعه) پیش از واقعه شهادت او (و دعوتهم) و خواندم ایشان را (سرا و جهرا) در نهان و آشکار (و عودا و بدئا) و در بازگشتن و ابتدا نمودن یعنی در همه حال ایشان را امر کردم به معاونت او. (فمنهم الاتی) پس بعضی از ایشان آینده بودند (کارها) در حالتی که کراهت داشتند از آن (و منهم المعطل) و برخی از ایشان بهانه جو بودند (کاذبا) در حینی که دروغ گوینده بودند (و منهم القاعد) و بعضی دیگر از ایشان نشسته بودند (خاذلا) در وقتی که فروگذارنده او بودند (اسئل الله) درمی خواهم از خدای تعالی (ان یجعل لی منهم) آنکه بگرداند از برای من از ایشان (فرجا عاجلا) گشایشی زود از مکمن غیب (فو الله) پس قسم به ذات خدا (لو لا طمعی عند لقاء العدو) اگر نمی بود طمع من نزد ملاقات کردن با دشمن (فی الشهاده) در شهید شدن (و توطینی نفسی) و دل نهادن من نفس خود را (علی المنیه) بر مرگ و رسیدن به عالم آخرت (لاحببت) هر آینه دوست داشتم (الا ابقی) که نمی بودم (مع هولاء یوما واحدا) با آن طایفه، یک روز (و لا اتقی بهم ابدا) و نمی رسیدم به ایشان و نمی دیدم ایشان را هرگز.

آملی

قزوینی

محمد بعد از آنکه اشتر در راه هلاک شد او نیز بر دست عمروعاص و لشگر معاویه در مصر شهید شد، در آن وقت حضرت امیر این نامه به ابن عباس نوشت و او را از واقعه اعلام نمود محمد را ولد گفت زیرا که ربیب آن حضرت بود یعنی پسر زن و استشهد بصیغه مجهول از شهادت ماخوذ است، گویا شخص شهید طلب حضور او کرده اند نزد خدای تعالی و گویند (احتسب بکذا عند ربی) یعنی به سبب او حسبه می طلبم از خدا و حسبه بکسر حاء اجر و ثواب است. می فرماید: مصر مفتوح شد یعنی معاویه بعد از محاصره آنرا بگشود و بستد و محمد شهید گشت، پس در مصیبت او نزد خدا مزد ثواب چشم دارم در حالتی که او فرزند خالص الوداد بود، و کار کنی رنج کشنده و شمشیری برنده و رکنی استوار دفع کننده و بودم من پیوسته تحریص می کردم و برمی انگیختم مردم را بر ملحق شدن باو و امر می نمودم به دادرسی او پیش از واقعه، و می خواندمشان پنهان و آشکارا و تکرارا و ابتدائا. یعنی به یک بار اکتفا نمی کردم که اعاده می کردم و ابتداء می کردم، پس بعضی از ایشان می آمدند بکراهت نه رضا و بعضی بهانها می آوردند به دروغ نه راست و بعضی نشسته بودند و نصرت نمی نمودند می خواهم از خدای که مرا به زودی خلاص کند از بلای ایشان، پس بخدا قسم که اگر نه آن است که طمع در شهادت دارم نزد ملاقات دشمن و نفس خود را بر مرگ قرار داده ام و دل بر مرگ نهاده ام دوست می داشتم که نماندمی با این جماعت یک روز و ملاقات نکردمی با ایشان هرگز. و الحاصل اگر نه طمع شهادت می داشتم و راغب بمرگ می بودم به مصاحبت این جماعت کی راضی می گشتم که با این قوم نتوان با دشمن کوشیدن و فایق گشتن، ولیکن اگر فایق نیابم و کشته گردم عین مراد و مطلوب من است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

ای عبدالله بن العباس، بعد مقتل محمد بن ابی بکر بمصر.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عبدالله پسر عباس بعد از کشته شدن محمد پسر ابی بکر در مصر.

«اما بعد، فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابی بکر رحمه الله قد استشهد، فعندالله نحتسبه ولدا ناصحا و عاملا کادحا و سیفا قاطعا و رکنا دافعا و قد کنت حثثت الناس علی لحاقه و امرتهم بغیاثه قبل الوقعه و دعوتهم سرا و جهرا و عودا و بدءا، فمنهم الاتی کارها و منهم المعتل کاذبا و منهم القاعد خاذلا. اسال الله ان یجعل لی منهم فرجا عاجلا، فوالله لو لا طمعی عند لقائی عدوی فی الشهاده و توطینی نفسی علی المنیه، لاحببت ان لا ابقی مع هولاء یوما واحدا و لا التقی بهم ابدا.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که مصر مفتوح لشکر معاویه گردید و محمد پسر ابی بکر حاکم مصر که خدا او را رحمت کند به تحقیق که شهید گردید، پس در نزد خدا طلب می کنم از برای او حسنه و اجر را، در حالتی که پسری مهربان بود و حاکم رنجکش بود و شمشیری برنده بود و جانب با قوت دفع کننده ی دشمن بود و به تحقیق که بودم من که تحریض کرده بودم مردمان را بر ملحق شدن به او و حکم کرده بودم به فریادرسی او پیش از واقعه ی کشته شدن او و خوانده بودم ایشان را در پنهان و آشکارا و در معاودت و در ابتداء، پس بعضی از ایشان اتیان به امر می کردند از روی کراهت و بی رغبتی و بعضی از ایشان عذر آورنده بودند به عذرهای دروغ و بعضی از ایشان برنمی خاستند از جای از جهت فروگذاشتن جهاد. سوال می کنم خدا را از اینکه بگرداند از برای من بدل از ایشان گشایشی به زودی، پس سوگند به خدا که اگر نبود طمع داشتن من در وقت ملاقات من دشمن مرا در شهید گشتن و مطمئن ساختن من نفس مرا بر مردن، هر آینه دوست می داشتم اینکه باقی نباشم با این جماعت منافق یک روزی و ملاقات نکنم ایشان را هرگز.

خوئی

اللغه: (نحتسبه): یقال: احتسب ولده اذا مات کبیرا، و افترط ولده اذا مات صغیرا، و یقال: احتسبت کذا عند الله ای طلبت به الحسبه بکسر الحاء و هی الاجر (الشهاده): القتل فی سبیل الله، و استشهد کانه استحضر الی الله (کادحا): مجدا فی الامر، (حثثت): امرتهم اکیدا. الاعراب: فعند الله: ظرف متعلق بقوله (نحتسبه)، ولدا: بدل من ضمیر نحتسبه قال ابن میثم: و ولدا و عاملا و سیفا و رکنا احوال، و فیه غموض و الاظهر ان عاملا و ما بعده نعوت لقوله ولدا، الوقعه: اللام فیه للعهد: ای وقعه قتل محمد بن ابی بکر سرا: بدل من المفعول المطلق و هو دعاء و قد حذف. المعنی: بعث (ع) بهذا المکتوب الی عبدالله بن العباس و هو یومئذ عامله علی البصره و هی ایضا ثغر من الثغور الهامه و متاخم للشام من وجه یطمع معاویه فی التسلط علیها لکونها ثالث ثلاثه من المعسکرات الاسلامیه العظمی، و هی: مصر، و الکوفه، و البصره. و یعلم معاویه ان فی البصره اناس یکروهون علیا (ع) بعد وقعه الجمل لقتل کثیر منهم فی هذه الوقعه فلا یخلو صدورهم من حب الانتقام عن علی (علیه السلام) و قد ولی علیها ابن عباس لشرفه و علمه و اعتماده علیه و کان احد ارکان حکومته و ینبغی اعلامه بما وقع فی الحکومه الالامور الهامه و فتح مصر. و قتل محمد بن ابی بکر من اهم ما وقع فی حکومته (علیه السلام) لان مصر احد الارکان الثلاثه فی البلاد الاسلامیه، و محمد بن ابی بکر من الرجال الافذاذ و ابن اول الخلفاء فی الحکومه الاسلامیه، فکان قتله و هتک حرمته من انکی الرزایا فی المجتمع الاسلامی، هذا. مع الایماء الی ابن عباس بشده صوله الاعداء و عدم رعایتهم ای حرمه و ای شخصیه لیکون یقظا فی حوزه حکومته مدبرا فی رد کید الاعداء، فان حوزه حکومته و هی البصره مطمح نظر معاویه و اعوانها الطغاه. و یتلظی لهبات قلبه الکئیب من خلال سطور هذا الکتاب، فقد اصابه جراحات عمیقه لا تندمل من موت الاشتر الذی کان یمینه القاطعه فی دفع اعدائه و لم یتسلی عنه حتی ورد علیه خبر فتح مصر و قتل محمد بن ابی بکر الذی یکون قره عینه فی العالم الاسلامی و ناصره المخلص الوحید من ابناء الخلفاء الماضین فکان اطاعته له (علیه السلام) حجه قاطعه له تجاه مخالفیه و لعله وصفه فی کلامه بالسیف القاطع بهذا الاعتبار و من الوجهه السیاسیه کتوصیفه بانه کان رکنا دافعا. و کان فوت الاشتر و محمد بن ابی بکر نکایه من جهتین: 1- ان الاشتر اغتیل و مات بالسم المدسوس من قبل جواسیس معاویه فعظم فوته علیه حیث انه لو کان قتل فی الحرب کان مصیبته اخف. 2- حیث ان محمدا اخذ و قتل صبرا و احرق جثمانه باشد الاحراق و افظعه و لو کان قتل فی الحرب و الضرب کان مصابه اخف. و انضم الی هذین المصیبتین الکبریین عصیان اصحابه، فصار (ع) آیسا من الحکومه علی المسلمین و کارها من الحیاه حتی یسال الله الفرج و الخلاص من هذا الاناس، و هل اراد (ع) بالفرج العاجل الا الموت؟؟ فیا الله من مصیبه ما اعظمها و افجعها. الترجمه: نامه ای که پس از کشته شدن محمد بن ابی بکر به عبدالله بن عباس نگاشته: اما بعد، براستیکه مصر بدست دشمنان گشوده و تصرف شد و محمد بن ابی بکر- که خدایش رحمت کناد- بدرجه ی شهادت رسید، من او را بحساب خدا می گذارم بحساب فرزندی خیرخواه و کارگزاری کوشا و رنج کش، و شمشیری برنده و گذرا و پشتیبانی در دفع اعداء، من محققا مردم را ترغیب و وادرا نمودم که وی را دریابند و به آنها فرمان دادم تا حادثه واقع نشده بفریاد او برسند، آشکارا و نهان و از آغاز تا انجام از آنها دعوت کردم. یکدسته بناخواه حاضر شدند و یکدسته آنها عذرهای دروغین آوردند و یکدسته شان تقاعد کردند و ترک یاری نمودند. من از خدا خواهانم که راه خلاص نزدیکی از دست این مردم برایم مقرر سازد، بخدا سوگند اگر این آرزو نبودم که در برخورد با دشمن سعادت شهادت یابم و عزم بر مرگ نداشتم دوست داشتم یک روز هم با این مردم بسر نبرم و هرگز با آنها روی در رو نشوم.

شوشتری

(الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات) اقول: رواه الطبری فی (تاریخه) و الثقفی فی (غاراته) بدون قوله: (ولدا ناصحا و عاملا کادحا و سیفا قاطعا و رکنا دافعا). ورویا ایضا جواب ابن عباس لکتابه (علیه السلام): رحم الله محمد بن ابی بکر و آجرک فیه، و قد سالت الله ان یجعل لک من رعیتک التی ابتلیت بها فرجا و مخرجا، و ان یعزک بالملائکه عاجلا بالنصره، فان النه صانع لک ذلک و معزک و مجیب دعوتک و کابت عدوک، اخبرک یا امیرالمومنین ان الناس ربما تثاقلوا ثم ینشطون، فارفق بهم. قال الثانی و روی ان ابن عباس قدم (الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات) من البصره علیه (علیه السلام) فعزاه به. و رویا ایضا: انه (علیه السلام) قام فی الناس خطیبا و قال: الا ان مصر قد افتتحها الفجره اولو الجور و الظلم، الذین صدوا عن سبیل الاسلام و بغوا الاسلام عوجا، الا و ان محمد بن ابی بکر قد استشهد رحمه الله فعند الله نحتسبه، اما و الله ان کان ما علمت: لممن ینتظر القضاء و یعمل للجزاء و یبغض شکل الفاجر و یحب هدی المومن. و روی الکلینی فی (رسائله): ان الناس سالوه عن ابی بکر و عمر و عثمان فغضب (ع) و قال: قد تفرغتم للسوال عما لا یعنیکم، و هذه مصر قد افتتحتو قتل معاویه بن حدیج محمد بن ابی بکر، فیا لها من مصیبه ما اعظمها! فو الله ما کان الاکبعض بنی. و قریب منه فی (خلفاء القتیبی). قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی عبدالله بن العباس) هکذا فی (المصریه) و زاد ابن ابی الحدید و ابن میثم بعده: (رحمه الله). (بعد مقتل محمد بن ابی بکر) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط فزاد (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) بعده: (بمصر). قوله (علیه السلام): (اما بعد، فان مصر قد افتتحت) و کان فتحها فی سنه (38). (و محمد بن ابی بکر قد استشهد) قتل صبرا ثم احرق، و انما قتلوه هکذا لکونه شیعته، و ما دافع عنه اخوه لابیه عبدالرحمن بن ابی بکر لذلک، و انما قال لفظا لابن العاص: اتقتلون اخی صبرا. و لو لم یکن شیعته (علیه السلام) لما قتلوه لکونه ابن ابی بکر و لاخیه عبدالرحمن و لاخته عایشه. (الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات) (فعند الله نحتسبه) فقد عرفت ان مصیبته کانت علیه (علیه السلام) عظیمه حتی روی ذلک فی وجهه. (ولدا ناصحا) فان الربیب کالولد. (و عاملا کادحا) ای: مجدا. (و سیفا قاطعا و رکنا دافعا) کما عرفت فی سابقه من کتابه الی معاویه فی شانه. (و قد کنت حثثت الناس علی لحافه) و درکه. (و امرتهم بغیاثه قبل الوقعه) ای: ایقاع العدو به. (و دعوته سرا و جهرا و عودا و بدءا) فقال (علیه السلام) لهم لما جاءه صریخ محمد: اخرجوا الی الجرعه- و هی قریه بین الحیره و الکوفه- فوافونی بها هناک غدا. ثم خرج (ع) یمشی من الغد بکره الی الجرعه فاقام بها حتی انتصف النهار فلم یوافه احد، فرجع بالعشی الی اشرافهم و انبهم، فقام مالک بن کعب الارحبی و قال: اندب الناس معی. فامر منادیه ان ینتدبوا فخرج معه قلیل نحو الفی رجل، فقال (علیه السلام) له: سر فو الله ما اخالک تدرکوا القوم حتی ینقضی امرهم. و قال (علیه السلام) فی خطبته بعد شهاده محمد و اصحابه: و قد دعوتکم الی غیاث اخوانکم منذ بضع و خمسین لیله، فتجرجرتم جرجره الجمل الاشدق. (فمنهم الاتی کارها و منهم المعتل) ای: الاتی بالعله لتخلفه کاذبا. (و منهم القاعد خاذلا و اسال الله) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (اسال الله) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات) (ان یجعل منهم) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (ان یجعل لی منهم) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (فرجا عاجلا، فو الله لولا طمعی عند لقائی عدوی فی الشهاده و توطینی نفسی علی المنیه) ای: الموت. (لاحببت الا ابقی مع هولاء یوما واحدا، و لا التقی بهم ابدا) و کان (ع) غیر مسرور من الناس بعد عملهم معه یوم السقیفه و لو کانوا مجدین معه، فقال (علیه السلام): (لولا ما اخذ الله علی العلماء الا یقاروا علی کظه ظالم و لا سغب مظلوم، لالقیت حبلها علی غاربها و لسقیت آخرها بکاس اولها) و کیف و قد عاملوه (علیه السلام) تلک المعامله، و کان عملهم جزاء من الله تعالی لهم بعملهم فی السقیفه و فی یوم الدار ( … و ما ربک بظلام للعبید) فابدلهم الله به و باهل بیته- اهل بیت الرحمه- بنی امیه الشجره الملعونه فی القرآن.

مغنیه

اللغه: نحتسبه: نسال الله الاجر علی الرزیه فیه. و بدئا- بفتح الباء- اول الحال. و عود- بفتح العین- الرجوع الی الحال السابقه. الاعراب: ولدا حال ای مولودا، و یجوز اعرابه بدلا من الهاء فی نحتسبه، و ناصحا و ما بعده صفه لولد، و سرا مفعول مطلق ای دعوتهم دعوه السر، حیث کانت الدعوه بالقول، و السر و الجهر من صفاته، و کارها حال، و مثله ما بعده، و طمعی مبتدا و الخبر محذوف ای طمعی کائن. المعنی: قال المسعودی فی مروج الذهب: فی (سنه 38 ه.) وجه معاویه عمرو بن العاص الی مصر فی اربعه آلاف، منهم معاویه بن خدیج و ابو الاعور السلمی، فالتقوا هم و محمد بن ابی بکر بالموضع المعروف بالمسناه، فاقتتلوا و انهزم محمد بعد ان فر اصحابه عنه و اسلموه لاعدائه، و صار الی موضع بمصر و اختفی فیه، و احیط به فخرج الیهم، و قاتلهم حتی قتل، فاخذه معاویه بن خدیج و عمرو بن العاص و غیرهما و جعلوه فی جلد حمار، و اضرموه بالنار. و قیل: فعل به ذلک، و فیه شی ء من الحیاه. و حزن علیه علی، و سر معاویه، و قال الامام: جزعنا علیه علی قدر سرورهم. کان لی ربیبا، و کنت اعده ولدا، و کان بی برا. فکتب الامام هذه الرساله لابن عباس یخبره فیها بمقتل محمد بن ابی بکر، و کان ابن عباس آنذاک عاملا للامام علی البصره. (اما بعد، فان مصر قد افتتحت الخ).. یتالم الامام علی فقد محمد بن ابی بکر، و یطلب له من الله الرحمه و المغفره، و لنفسه الاجر و الثواب علی رزیته فیه، و یوبنه مثنیا علی ایمانه و اخلاصه، و شجاعته و جهاده (و قد کنت حثثت الناس الخ).. بکل سبیل علی نصره محمد و الجهاد معه، فتثاقلوا و تعللوا بالاباطیل و الاضالیل. (اسال الله ان یجعل لی فرجا عاجلا) و لو بالموت لاستریح من تخاذل اهل العراق و نفاقهم (و لو لا طمعی الخ).. کان الامام یتعجل الشهاده و ینتظرها بفارغ الصبر، و لا سبیل الیها الا بجهاده الفئه الباغیه و قائدها معاویه، و اقرب مکان الیه العراق، و من اجل هذا اقام فیه الامام، و صبر علی اخلاق اهله، و لو لا رغبته فی الشهاده ما بقی معهم یوما واحدا، و لا اجتمع بهم ابدا.

عبده

… نحتسبه ولدا ناصحا: احتسبه عند الله سال الاجر علی الرزیه فیه و سماه ولدا لانه کان ربیبا له و امه اسماء بنت عمیس کانت مع جعفر بن ابی طالب و ولدت له محمدا وعونا و عبدالله بالحبشه ایام هجرتها معه الیها و بعد قتله تزوجها ابوبکر فولدت له محمدا هذا و بعد وفاته تزوجها علی فولدت له یحیی. و الکادح المبالغ فی سعیه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عبدالله ابن عباس (که از جانب آن بزرگوار حکمفرمای بصره بود) بعد از کشته شدن محمد ابن ابی بکر در مصر (نوشته و او را از شهادت محمد و تسلط عمرو ابن عاص و لشگر معاویه بر مصر آگاه می سازد): پس از ستایش خدا و دورد بر حضرت مصطفی، مصر را فتح کردند (لشگر معاویه آن را گرفتند) و محمد ابن ابی بکر که خدایش بیامرزد شهید شد، از خدا مزد و پاداش او را می خواهم که برای ما فرزندی خیراندیش و مهربان، و کارگردانی رنج کشیده، و شمشیری برنده، و ستونی جلوگیرنده بود (محمد ربیب یعنی پسر زن امام علیه السلام بود، چون مادرش اسماء دختر عمیس خشعمیه است، و او خواهر میمونه زوجه پیغمبر و خواهر لبابه مادر فضل و عبدالله زوجه عباس ابن عبدالمطلب می باشد، و از زنان هجرت کننده به حبشه بود، در آن هنگام زوجه جعفر ابن ابیطالب بود که در حبشه محمد و عبدالله و عون پسران جعفر را زائید، و بهمراهی جعفر به مدینه بازگشت، و پس از شهادت جعفر در جنگ موته ابوبکر اسماء را به همسری خویش برگزید و محمد از او پیدا شد، پس از وفات ابوبکر امیرالمومنین علیه السلام او را گرفت و یحیی ابن علی از او است، خلاصه چون محمد را امام علیه السلام تربیت نموده بود او را فرزند می خواند، چنانکه در شرح سخن شصت و هفتم گذشت( و من مردم را به رفتن سوی او ترغیب نموده بر می انگیختم، و به یاری او پیش از کشته شدنش امر می نمودم، و ایشان را پنهان و آشکار )برای کمک به او( می خواندم، و نه یکبار بلکه دوباره دعوت خود را از سر گرفته باز آن را آغاز می کردم، پس بعضی از آنان با نگرانی و بی میلی می آورند، و برخی به دروغ بهانه می آوردند، و گروهی نشسته بی اعتنا بودند. از خدا می خواهی که مرا از ایشان به زودی نجات داده رها سازد که به خدا سوگند اگر نمی بود آرزوی من به شهادت )کشته شدن در راه خدا( هنگام ملاقات با دشمنم، و دل به مرگ نمی نهادم هر آینه نمی خواستم یک روز با اینان بمانم، و نه هرگز با آنها روبرو شوم )زیرا با چنین مردمی فیروزی بر دشمن ممکن نیست، پس ناچار با آنها زندگانی می کنم تا اگر فیروزی نیافته شهادت و کشته شدن در راه خدا را دریابم(.

زمانی

امام علیه السلام از نظر ابن ابی الحدید ابن ابی الحدید درباره فصاحت مطلب امام علیه السلام می گوید: این مرد زمامدار و پیشوای فصاحت است. کلمات و مطالب را آنقدر دقیق، روان و ساده بیان داشته که انسان مبهوت می گردد. این نوع فصاحت که در حد اعجاز است فقط در قرآن کریم یافت می شود. تعجب اینجاست که فرزندی از عرب مکه که با هیچ حکیم و دانشمندی مانند افلاطون و ارسطو ارتباط نداشته است، مطالبی دقیقتر از افلاطون و ارسطو عرضه کرده است. با اینکه در میان عرب فردی به مسائل اخلاقی و روحی تسلط داشته باشد وجود نداشت، امام علی علیه السلام در این موضوع هم از سقراط نیرومندتر است. در میان اهل مکه که همه بازرگان بودند شجاع ترین مردم بوجود می آید. به خلف احمر گفتند: عنبسه و بسطام شجاع تراند یا علی بن ابیطالب؟ وی گفت: عنبسه و بسطام با مردم مقایسه میشوند نه با قهرمانان این طبقه اگر فریادی بر سر عنبسه و بسطام کشیده شود جان می دهند. با اینکه طایفه قریش فصیح ترین طائفه عرب نبود، علی علیه السلام فصیح عصر خود بود. با اینکه قریش حریص بدنیا و عاشق آن بودند، علی علیه السلام زاهدترین قریش بود و این تعجبی نیست زیرا پرورش دهنده و بزرگ کننده اش محمد (صلی الله علیه و آله) بود، و لطف الهی او را یاری میکرده است. در هر صورت ابن ابی الحدید که به ادبیات عرب تسلط کامل دارد ارزش کلام امام علیه السلام و فصاحت آن را درک می کند. امام علیه السلام آرزوی مرگ می کند امام علیه السلام در این نامه هم سقوط مصر را تذکر میدهد، هم شهادت محمد بن ابی بکر و هم انجام وظیفه خود را برای اعزام بجنگ هم شدت ناراحتی خود را از مردم که هر سه مطلب قابل توجه است. امام علیه السلام ضمن اطلاع دادن از سقوط مصر و شهادت محمد بن ابی بکر از وی تجلیل می کند و این یک مطلب حساسی است که وقتی کشوری و یا منطقه ای سقوط کرد غالبا فرمانده را محکوم می کنند و تهمتها باو می زنند ولی امام علیه السلام این رسم را محکوم کرده و از محمد بن ابی بکر تجلیل می کند و تا آنجا از وی به بزرگی یاد میکند که او را فرزندی ناصح و شمشیری برنده معرفی می نماید. در نکته دوم امام علیه السلام وظیفه خود را در مورد ضعف محمد بن ابی بکر توضیح می دهد و بمطالبی اشاره می کند که رسول خدا (ص) با آن گرفتار بود: عده ای از روی اکراه بجنگ می روند و به تعبیر قرآن گویا به سوی مرگ برده میشوند و حیران هستند. گروه دیگری عذر می آورند که قدرت حرکت ندارند.

می گویند خانه های ما حافظ ندارد در صورتی که خانه های آنها خالی نیست. اینان می خواهند فرار کنند. گروه سومی هم بدون دلیل، از خانه ها بیرون نمی آیند بر اثر نشستن در خانه ها و بی اعتنائی بدستور رسول خدا (ص) خوشحالند و دوست نمیدارند که با مال و جان در راه خدا جنگ کنند. آخرین مطلب امام علیه السلام آرزوی مرگ است اما نه خودکشی و شهادت بلکه اول آمادگی برای مرگ و بعد شهادت در جبهه جنگ برای کوبیدن دشمن و هرگاه امید به شهادت نداشت، آرزو داشت هر چه زودتر خدای عزیز جانش را بگیرد.

سید محمد شیرازی

الی عبدالله بن العباس، بعد مقتل محمد بن ابی بکر (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان مصر قد افتتحت) علی ید معاویه، فان معاویه ارسل جیشا، و حارب محمد بن ابی بکر، حتی قتل، و دخل جیش معاویه مصر فاتحا (و محمد بن ابی بکر رحمه الله قد استشهد) ای قتل فی سبیل الله (فعند الله نحتسبه) ای نجعله لله حتی یجزل لنا الاجر (ولدا ناصحا) ای فی حالکونه کان لنا ولد یرشد و ینصح (و عاملا کادحا) یکد و یتعب فی سبیل الله (و سیفا قاطعا) ای کان کالسیف علی رقاب الاعداء (و رکنا دافعا) یدفع الخصوم (و قد کنت) عند اراده معاویه غزو مصر. (حثثت الناس علی لحاقه) علی ان یلحقوا بمحمد (و بامرتهم بغیاثه) بان یغیثوه (قبل الوقعه) ای قبل ان تقع المحاربه بین الجانبین (و دعوتهم) ای الناس (سرا و جهرا) ای فی اوقات الانفراد و الاجتماع (و عودا و بدئا) ای اولا و اخیرا، و هذان بالنسبه الی کل مجلس مجلس، یعنی کنت دائم الدعوه لذلک. (فمنهم الاتی) لنصره محمد (کارها) لا عن نشاط و اندفاع (و منهم المعتل کاذبا) ای المتعذر بالاعذار المکذوبه (و منهم القاعد) عن الحرب (خاذلا) یجبن الناس (و اسئل الله ان یجعل منهم) ای من الناس (فرجا عاجلا) بالخلاص منهم (فو الله لو لا طمعی عند لقاء عدوی فی الشهاده) ای فی ان ارزق الشهاده فی سبیل الله. (و توطینی نفسی علی المنیه) ای استعدادی لان اموت (لاحببت ان لا القی مع هولاء) القوم (یوم واحدا و لا التقی بهم ابدا) لما اری من خذلانهم و تفرق آرائهم و عدم نصرتهم، لکن بقائی معهم باشتیاق ان ارزق الشهاده فی احدی الحروب التی تلتحم بینی و بین عدوی.

موسوی

اللغه: احتسبت کذا عند الله: طلبت به الحسبه بکسر الحاء و هی الاجر. الکادح: المبالغ فی سعیه. الرکن: ما یقوی به، الجانب الاقوی، الشریف فی قومه. حثثته علی الامر: حضضته علیه و نشطته علی فعله. غیاثه: من الغوث و هو الاعانه. الوقعه: الصدمه فی الحرب. عودا: الرجوع الی الحاله السابقه. بدءا: بفتح الباء اول الحال. المعتل: المعتذر. و طن نفسه: هیاها و حملها علی الشی ء. المنیه: الموت. الشرح: (اما بعد فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابی بکر - رحمه الله- قد استشهد فعند الله نحتسبه ولدا ناصحا و عاملا کادحا و سیفا قاطعا و رکنا دافعا) هذا الکتاب بعث به الامام الی عبدالله بن العباس عامله علی البصره یبصره فیه ما کان من امر مصر و سقوطها بید معاویه و یخبره ایضا بمقتل محمد بن ابی بکر و الیه علیها لیدفعه من خلال ذلک الی التنبه و الیقظه علی ولایته و السهر علیها خوفا من ان یدخل معاویه بکیده و حیله الیها کما دخل مصر فافسدها ثم شکی له قله الناصر و المعین و عدم المطیع و السامع. ابتدا علیه السلام باخباره بالحدث الاعظم الذی یرید ابلاغه به، انه حدث فتح مصر لصالح معاویه الذی استولی علیها و خبر استشهاد العبد الصالح محمد بن ابی بکر و سمی محمدا ولدا لانه تربی فی حجره من حیث ان امه اسماء بنت عمیس تزوجت جعفر بن ابی طالب و هاجرت معه الی الحبشه فولدت له محمدا و عونا و عبدالله بالحبشه و لما قتل جعفر تزوجها ابوبکر فاولدت له محمدا هذا فلما توفی عنها تزوجها الامام علی فاولدت له یحیی بن علی و کان محمد مع والدته فی کنف الامام یربیه و یعتنی به و قد وصفه متوجعا و متفجعا علیه بالعمال الکاد الجاد النشیط غیر المتوانی فیما او کل الیه او انیط به و وصفه بالسیف القاطع لان به یطال العدو و یقهره و وصفه بالرکن الدافع لانه یعتمد علی فی دفع الاعداء و هو من الشرفاء الکرام … (و قد کنت حثثت الناس علی لحاقه و امرتهم بغیاثه قبل الوقعه و دعوتهم سرا و جهرا و عودا و بدءا فمنهم الاتی کارها و منهم المعتل کاذبا و منهم القاعد خاذلا) کان الامام یدفع الناس و یحرضهم للالتحاق بمحمد و مساندبه و معاونته لانه یعرف مصر و ما فیها و یعرف عدوه و ما یخطط لها فلذا کان یدفع بالناس للخروج مع محمد و قد وصف سیعه فی سبیل ذلک فقال قبل ان یصاب محمد و تسقط مصر بید الاعداء کنت اتکلم مع الناس سرا ان یخرجوا مع محمد فلم ینفع الاسرار و تکلمت معهم جهرا فلم ینفع الجهر و تکلمت معهم ابتداء و مره اخری ای قمت بحریضهم علی الخروج فی جمیع الحالات فلم ینفعهم القول و لم یحرکهم الحدیث. ثم بین المه من مواجهتهم له و کیف کانوا یقابلون حدیثه و امره بالخروج. فمنهم الاتی کارها: انه یخرج بدون رغبه و لا عن ایمان و عقیده و انما یخرج و هو ساخط علی خروجه و هل مثل هذا ینفع او یفید؟. و منهم المعتل کاذبا: فهو لا یخرج بحجه واهیه کاذبه یعتذر بها عن الخروج. و منهم القاعد خاذلا: فهو لا یخرج متعمدا هزیمه لنا و تقاعسا عنا. (اسال الله تعالی ان یجعل لی منهم فرجا عاجلا، فو الله لو لا طمعی عند لقائی عدوی فی الشهاده و توطینی نفسی علی المنیه لاحببت الا ابقی مع هولاء یوما واحدا و لا التقی بهم ابدا) لما رای معاملتهم معه هذه المعامله الظالمه دعی ان یجعل له الله فرجا عاجلا من هذه الحاله الصعبه التی یعیشها بین اصحابه من حیث یامرهم فلا یاتمرون و یعظهم فلا یتعظون، یریدهم لله و فی سبیله فلا یستجیبون. ثم اقسم انه لو لا طمعه بالشهاده عند لقاء عدوه لم یتمنی البقاء معهم ابدا و لو یوما واحدا و لا تمنی اللقاء بهم ابدا … انها نفثه مصدور عاش مرارتها الامام … انها معاناه القائد العظیم الذی یرید شعبه قاده الدنیا و بایدیهم مقالید الامور فلا یستجیبون له بل یخلدون الی الارض و یتقاعسون عن استجابته فیجرح ذلک نفسه و یاسی علی مقامه بینهم و یتمنی انه لا یعرفهم و لا یقیم بینهم ابدا و لا یلتقی بهم لحظه …

دامغانی

[از نامه آن حضرت به عبد الله بن عباس پس از کشته شدن محمد بن ابی بکر. در این نامه که با عبارت «اما بعد فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابی بکر رحمه الله قد استشهد»، «اما بعد، همانا که مصر گشوده شد- و آن را گرفتند- و محمد بن ابی بکر که خدایش رحمت کناد شهید شد.» شروع می شود، ابن ابی الحدید پیش از شروع به شرح الفاظ این نامه مسأله ای را در مورد فصاحت امیر المؤمنین طرح کرده است که هر چند جنبه ادبی دارد ولی اطلاع از آن برای خوانندگان گرامی سودمند خواهد بود.] می گوید: به فصاحت بنگر که چگونه زمام و گردن خود را در اختیار این بزرگ مرد نهاده است، وآنگهی به این کلماتی که همگی به صورت منصوب و پیاپی در کمال سلامت و آسانی و بدون هیچ گونه تعقید و تکلیف به کار رفته است، دقت کن که چگونه تا آخر نامه همه فواصل به صورت منصوب آمده است و حال آنکه تو و هر شخص فصیحی چون شروع به ایراد خطبه و نگارش نامه کنید، کلمات و فواصل گاه مرفوع و گاه منصوب و گاه مجرور خواهد بود و اگر بخواهند همه فواصل را فقط با یک اعراب آورند آثار تکلیف در نامه ظاهر می شود و نشان تعقید آشکار می گردد. این نوع از اعراب و بیان، خود یکی از انواع اعجاز قرآن است که عبد القاهر آن را بیان داشته و گفته است به عنوان مثال در سوره نساء و سوره مائده که یکی پس از دیگری است اگر بنگری در نخستین همه فواصل منصوب است و حال آنکه در دومی اصلا فاصله منصوب نیست و اگر آن دو سوره را با یکدیگر بیامیزند، نشان ترکیب در آن دو آشکار می شود و گویی هیچ یک به دیگری نمی آمیزد... سبحان الله از این همه مزایای گرانبها و خصایص شریف که به این مرد ارزانی شده است، چگونه ممکن است پسری از اهالی مکه که فقط میان افراد خانواده خود پرورش یافته و با حکیمان هیچ آمیزشی نداشته است، در حکمت و دقایق علوم الهی از افلاطون و ارسطو جلوتر باشد و با دانشمندان اخلاق و آداب نفسانی هیچ معاشرتی نداشته است که هیچ یک از قریش به چنین علومی شهره نبوده اند و او در این مورد از سقراط هم شهره تر است. او میان شجاعان تربیت نشده است زیرا مردم مکه بازرگان بودند و اهل جنگ نبودند امّا از هر کس که روی زمین گام برداشته، شجاع تر بوده است. به خلف احمر گفته شد: آیا عنبسه و بسطام دلیرتر بوده اند یا علی بن ابی طالب گفت: عنبسه و بسطام را باید با مردم مقایسه کرد، نه با کسی که از مردم فراتر است. گفتند: به هر حال بگو، گفت: به خدا سوگند که اگر علی بر سر آنان فریاد می کشید، پیش از آنکه به آنان حمله کند، می مردند. علی علیه السّلام فصیح تر از سحبان و قسّ بود و حال آنکه قریش سخن آورترین قبیله عرب نیست و قبایل دیگر از ایشان سخن آورتر بوده اند، گفته اند سخن آورترین قبایل عرب جرهم بوده است، هر چند خردمندی نداشته اند. و علی علیه السّلام پارساتر و پاک دامن ترین مردم است و حال آنکه قریشیان مردمی آزمند و دنیا دوست بودند. آری جای شگفتی نیست آن هم در مورد کسی که محمد صلوات اللّه علیه و آله مربی و پرورش دهنده او بوده است، وانگهی عنایت خداوندی هم او را یار و یاور بوده است، باید از او چنین حالاتی ظاهر شود. سپس پاره ای از جملات و تأثیر آیات قرآنی را در آن بیان کرده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عَبْدِاللّهِ بْنِ الْعَبّاسِ،بَعْدَ مَقْتَلِ مُحَمّدِ بْنِ أبی بَکْرٍ

از نامه های امام علیه السلام است

که بعد از شهادت محمد بن ابی بکر به عبداللّه بن عباس نگاشت{١. سند نامه:

از جمله کسانی که قبل از مرحوم سید رضی می زیسته اند و متن این نامه را با تفاوت مختصری در کتابشان ذکر کرده اند طبری است که این نامه را در حوادث سال 38 آورده و همچنین ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات نقل کرده است (به نقل از مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 326)}

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این نامه کوتاه به سه نکته اشاره می کند:

اوّل آنکه شهادت محمد بن ابی بکر را در مصر به دست عمال معاویه به اطلاع ابن عباس می رساند و از محمد به عنوان فرزندی خیرخواه و شجاع و مدافع حق یاد می کند.

در بخش دوم به این نکته اشاره می کند که امام علیه السلام پیش بینی چنین مطلبی را می کرد و لذا مردم کوفه و عراق را به یاری محمد فرا خواند و آشکار و نهان به

آنها دستور داد که هرچه زودتر به یاریش بشتابند؛ولی متأسفانه افراد سست عنصر و مدعیان دروغین گوش ندادند و این مصیبت بزرگ واقع شد که سرزمین مصر از دست رفت و محمد شهید شد.

در بخش سوم امام علیه السلام دعا می کند دعایی سوزناک که حاکی از اندوه شدید و قلب مجروح آن حضرت است.دعا می کند که خدا او را از دست این مردم سست عنصر و ضعیف الایمان و وظیفه نشناس رهایی بخشد و قسم یاد می کند که اگر برای عشق به شهادت نبود من دوست نداشتم حتی یک روز با این مردم باشم.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ،وَمُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ-رَحِمَهُ اللّهُ-قَدِ اسْتُشْهِدَ،فَعِنْدَ اللّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً،وَعَامِلاً کَادِحاً،وَسَیْفاً قَاطِعاً، وَرُکْناً دَافِعاً.وَقَدْ کُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلَی لَحَاقِهِ،وَأَمَرْتُهُمْ بِغِیَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَهِ،وَدَعَوْتُهُمْ سِرّاً جَهْراً،وَعَوْداً وَبَدْءاً،فَمِنْهُمُ الْآتِی کَارِهاً،وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ کَاذِباً،وَمِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً.أَسْأَلُ اللّهَ تَعَالَی أَنْ یَجْعَلَ لِی مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً؛فَوَ اللّهِ لَوْ لَاطَمَعِی عِنْدَ لِقَائِی عَدُوِّی فِی الشَّهَادَهِ،وَتَوْطِینِی نَفْسِی عَلَی الْمَنِیَّهِ،لَأَحْبَبْتُ أَلَّا أَلْقَی مَعَ هَؤُلَاءِ یَوْماً وَاحِداً،وَلَا أَلْتَقِیَ بِهِمْ أَبَداً.

ترجمه

اما بعد (از ثنای و حمد الهی) مصر (با نهایت تأسف به دست دشمن) افتاد و محمد بن ابی بکر که رحمت خدا بر او باد به شهادت رسید ما این مصیبت را به حساب خداوند می گذاریم و اجر آن را از او مسئلت داریم.او فرزندی خیرخواه و کارگزاری تلاش گر و کوشا و شمشیری برنده و قاطع و ستونی حافظ و مدافع بود.من مردم را به ملحق شدن به او و کمک کردنش قبل از این حادثه (بارها) امر کردم و تشویق و تحریص نمودم و در آشکار و پنهان و از آغاز تا پایان آنها را برای حرکت به سوی او (به سوی سرزمین مصر) فرا خواندم ولی (با نهایت تأسف) گروهی با کراهت آمدند و گروه دیگری به دروغ به بیماری و بهانه های دیگر متوسل شدند و جمع دیگری آشکارا از قیام برای جهاد سر باز زدند و دست از یاریش کشیدند.از خدا تقاضا می کنم که برای نجات من از میان این گونه افراد به زودی گشایشی قرار دهد (و مرا از آنها برهاند.) به خدا سوگند

اگر علاقه من به هنگام پیکار با دشمن به شهادت نبود و خود را برای مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم،دوست داشتم حتی یک روز با این مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نکنم.

شرح و تفسیر: گله شدید از مردم سست عنصر

همان گونه که در عنوان نامه آمد،مخاطب امام علیه السلام در این نامه عبداللّه بن عباس است که در آن زمان والی امام علیه السلام بر بصره بود.امام علیه السلام در آغاز این نامه خبر اشغال مصر به وسیله لشکر معاویه و شهادت محمد بن ابی بکر را به او می دهد و می فرماید:«اما بعد (از ثنا و حمد الهی) مصر (با نهایت تأسف به دست دشمن) افتاد و محمد بن ابی بکر که رحمت خدا بر او باد به شهادت رسید! ما این مصیبت را به حساب خداوند می گذاریم و اجر آن را از او مسئلت داریم»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ،وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی بَکْرٍ-رَحِمَهُ اللّهُ-قَدِ اسْتُشْهِدَ،فَعِنْدَ اللّهِ نَحْتَسِبُهُ{«نحتسب» از ریشه «احتساب» و «حسبه» به معنای اجرگرفته شده است، بنابراین احتساب» به معنای طلب اجر است، هرچند احتساب در اصل به معنای این است که کاری را به حساب خدا بگذارند و معنای التزامی آن، از خدا پاداش طلبیدن است (برای آگاهی بیشتر به کتاب مقاییس اللغه و لسان العرب مراجعه کنید).}).

آن گاه می افزاید:«او فرزندی خیرخواه و کارگزاری تلاش گر و کوشا و شمشیری برنده و قاطع و ستونی حافظ و مدافع بود»؛ (وَلَداً{بعضی منصوب بودن «ولد» را به عنوان عطف بیان و بعضی به عنوان بدل از ضمیر مفعولی نحتسبه» گرفته اند ولی مفعول دوم نحتسب نمی تواند باشد، زیرا معنای جمله عوض میشود.} نَاصِحاً وَ عَامِلاً کَادِحاً{«کادح» به معنای تلاشگر و سخت کوش است از ریشه «کذح» بر وزن «مدح» به معنای سخت کوشیدن گرفته شده} ،وَ سَیْفاً قَاطِعاً،وَ رُکْناً دَافِعاً).

این اوصاف چهار گانه شخصیت محمد بن ابی بکر را کاملاً روشن می سازد و ابعاد مختلف فضایل او را تشریح می کند.نخست اشاره به خیرخواهی و به منزله فرزند بودن او می کند.محمد نه تنها فرزند روحانی امام علیه السلام بود بلکه با توجّه به اینکه مادرش اسما بعد از فوت ابو بکر با علی علیه السلام ازدواج کرد و محمد در دامان آن حضرت پرورش یافت به منزله فرزند آن حضرت محسوب می شد.{مادرش اسما بنت عمیس خواهر میمونه همسر پیغمبر الله ، از زنانی بود که همراه شوهرش جعفر بن ابی طالب به حبشه مهاجرت کرد و در آنجا خداوند سه فرزند به او داد: محمد، عبدالله و عون. آنگاه به اتفاق همسر و فرزندانش به هنگام فتح خیبر به مدینه مهاجرت کرد. هنگامی که جعفر در روز جنگ موته شربت شهادت نوشید ابو بکر او را به همسری خود در آورد و محمد بن ابی بکر نتیجه آن ازدواج بود و هنگامی که ابوبکر از دنیا رفت چون اسما زنی صالح و دوستدار اهل بیت بود علی علی با او ازدواج کرد و فرزندی به نام یحیی از وی متولد شد (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 142).}

آن گاه به عامل کادح بودن او اشاره می کند که در منصب فرمانداری سخت کوش و پرتدبیر و آگاه بود.سپس به موقعیت او در برابر دشمنان می پردازد و از او به عنوان سیف قاطع و شمشیر برنده یاد می کند،پس از آن به حالت دفاعی و بازدارندگی او در برابر هجمات دشمن یا حوادث ناراحت کننده اشاره و او را به ستون نیرومندی تشبیه می کند که بنا را از فرو ریختن نگه می دارد و آفات را از آن دور می سازد.

آن گاه برای اینکه هیچ کس توهم نکند امام علیه السلام در حفظ محمد کوتاهی کرده می فرماید:«من مردم را به ملحق شدن به او و کمک کردنش قبل از این حادثه (بارها) امر کردم و تشویق و تحریص نمودم و در آشکار و پنهان و از آغاز تا پایان آنها را برای حرکت به سوی او (به سوی سرزمین مصر) فرا خواندم؛ولی (با نهایت تأسف) گروهی با کراهت آمدند و گروه دیگری به دروغ به بیماری و بهانه های دیگر متوسل شدند و جمعی دیگری آشکارا از قیام برای جهاد سر

باز زدند و دست از یاریش کشیدند»؛ (وَ قَدْ کُنْتُ حَثَثْتُ{«حثثت» از ریشه «حث» به معنای برانگیختن است.} النَّاسَ عَلَی لَحَاقِهِ، وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِیَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَهِ{«الوقعه» به معنای حادثه و گاه به معنای وقوع جنگ و نبرد می آید و در اینجا به معنای دوم است.} ،وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً،وَ عَوْداً وَ بَدْءاً{«عود» و «بدها» در بعضی از کتب لغت به معنای اولا و آخرا آمده و در بعضی به معنای تکرار کردن چیزی است و هر دو معنا در اینجا محتمل است.} ،فَمِنْهُمُ الْآتِی کَارِهاً،وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ{«المعتل» به معنای بیمار و گاه به معنای کسی است که عذر و بهانه می آورد و خود را معذور میشمرد.} کَاذِباً،وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً{«خاذل» به معنای کسی است که دست از کمک و یاری بر میدارد و نتیجه اش خوار شدن طرف مقابل است.}).

طبری در تاریخ خود در حوادث سنه 38 نقل می کند که امام علیه السلام در این هنگام مردم کوفه را دعوت به اجتماع کرد فرمود:فریاد محمد بن ابی بکر و برادرانتان در مصر را می شنوید؟ ابن النابغه (عمرو عاص) دشمن خدا و دوست دشمن خدا با لشکری به سوی آنها حرکت کرده است.نکند گمراهان در خواست های باطل خود و مسیر طاغوت از شما در برابر حق خود راسخ تر و اتحادشان محکم تر باشد.عجله کنید و با دوستان خود مواسات نمایید و آنها را یاری کنید ای بندگان خدا مصر از شام بزرگ تر و خیر و برکتش بیشتر است نکند آنها بر مصر غلبه کنند.بودن مصر در دست شما عزت و آبروی شماست و سبب خواری دشمنتان.همگی فردا به منطقه جرعه-قریه ای میان حیره و کوفه - حرکت کنید و در آنجا اجتماع نمایید و من در آنجا به شما ملحق می شوم.

سپس طبری اضافه می کند:فردا صبحگاهان امام علیه السلام به آن منطقه رفت و تا ظهر توقف نمود حتی یک نفر دعوت امام علیه السلام را اجابت نکرد.هنگام غروب به سراغ سران قبایل و اشراف مردم فرستاد.آنها به قصد فرمانداری آمدند در حالی که امام علیه السلام بسیار اندوهگین بود.سپس امام علیه السلام آنها را مخاطب ساخته و خطبه ای بسیار داغ و سوزان و کوبنده و بیدارگر برای آنها خواند (که بخش مهمی از این

خطبه در خطبه 180 در جلد ششم با همین شأن ورود،گذشت).

طبری در بخش دیگری از کلام خود این سخن را از امیر مؤمنان علی علیه السلام نقل می کند که بعد از شهادت محمد بن ابی بکر آنها را شدیدا سرزنش کرد و فرمود:

من شما را به یاری برادرانتان در مصر از پنجاه و چند شب قبل از این فراخواندم؛ ولی شما همگی کوتاهی کردید و هیچ تصمیمی برای جهاد با دشمن و به دست آوردن پاداش الهی نگرفتید.{تاریخ طبری، ج 4، ص 81 و 83}

این گروه های سه گانه ای را که امام علیه السلام از آنها نام می برد منحصر به عصر آن حضرت نبود،بلکه افراد سست و بی اراده در هر عصر و زمان در یکی از این گروه های سه گانه جای می گیرند.آنهایی که خود را در فشار می بینند در صحنه حاضر می شوند در حالی که خوشایندشان نیست و به همین دلیل کاری از دستشان ساخته نخواهد بود.گروه دیگری به بهانه ها و عذرهای مختلف چنگ می زنند تا خود را از حضور در صحنه مبارزه دور دارند.گروه دیگری که این ملاحظات را کنار می گذارند با صراحت مخالفت می کنند.وای به حال جامعه ای که اکثریت آنها از این سه گروه باشند که رهبران و پیشوایان هر قدر مدیریت و کارآیی و قدرت داشته باشند با نداشتن اعوان و انصار شجاع و مخلص،از کار باز می مانند.

دقت در آیات قرآن نشان می دهد که در عصر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز این سه گروه بودند؛هرچند گروه مخلص بر آنها فزونی داشتند.

قرآن مجید درباره گروه اوّل در آن عصر و زمان می گوید: ««یُجادِلُونَکَ فِی الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَیَّنَ کَأَنَّما یُساقُونَ إِلَی الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ» ؛آنها پس از روشن شدن حق باز با تو مجادله می کردند (و چنان ترس و وحشت آنها را فرا گرفته بود،که) گویی به سوی مرگ رانده می شوند و آن را با چشم خود می نگرند».{انفال، آیه 6}

درباره گروه دوم در داستان جنگ احزاب می فرماید: ««وَ یَسْتَأْذِنُ فَرِیقٌ مِنْهُمُ النَّبِیَّ یَقُولُونَ إِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَهٌ وَ ما هِیَ بِعَوْرَهٍ إِنْ یُرِیدُونَ إِلاّ فِراراً» ؛و گروهی از آنها از پیامبر اجازه (بازگشت) می خواستند و می گفتند:خانه های ما بی حفاظ است در حالی که بی حفاظ نبود آنها فقط می خواستند (از جنگ) فرار کنند».{ احزاب، آیه 13.}

درباره گروه سوم می فرماید: ««فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللّهِ وَ کَرِهُوا أَنْ یُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ» ؛تخلف کنندگان (از جنگ تبوک) از مخالفت با پیامبر خدا و کناره گیری از جهاد خوشحال شدند؛و خوش نداشتند که با مال و جان خود در راه خدا جهاد کنند».{توبه، آیه 81.}

آن گاه امام علیه السلام برای خود دعایی از سوز دل می کند و عرضه می دارد:«از خدا تقاضا می کنم که برای نجات من از میان این گونه افراد به زودی گشایشی قرار دهد (و مرا از آنها برهاند)»؛ (أَسْأَلُ اللّهَ تَعَالَی أَنْ یَجْعَلَ لِی مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً).

در تأکید این خواسته خود می فرماید:«به خدا سوگند اگر علاقه من به هنگام پیکار با دشمن به شهادت نبود و خود را برای مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم،دوست داشتم حتی یک روز با این مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نکنم»؛ (فَوَ اللّهِ لَوْ لَاطَمَعِی عِنْدَ لِقَائِی عَدُوِّی فِی الشَّهَادَهِ،وَ تَوْطِینِی{«توطین» به معنای آماده ساختن، از ریشه «وطن» بر وزن بطن» به معنای وطن گزیدن گرفته شده و از آنجا که هر کس که در محلی سکنا میگزیند خود را آماده برای زیستن در آنجا می کند، توطین به معنای آماده سازی آمده است.} نَفْسِی عَلَی الْمَنِیَّهِ،لَأَحْبَبْتُ أَلَّا أَلْقَی مَعَ هَؤُلاءِ یَوْماً وَاحِداً وَ لَا أَلْتَقِیَ بِهِمْ أَبَداً).

نامردمی آن مردمان به جایی رسیده بود که امام علیه السلام با آن صبر و حوصله ای که بیست و پنج سال در گوشه خانه ماند همچون کسی که استخوان در گلویش باشد و خاشاک در چشمش و همه را تحمل کرد؛ولی طیّ این مدت به قدری در فشار

قرار گرفت که آرزو داشت حتی یک روز با چنان مردمی روبه رو نشود و آنچه او را بر ماندن در میان آنها تشویق می کرد عشق به شهادت در راه خدا بود.

شبیه همین سخن را امام علیه السلام در خطبه 119 بیان کرده آنجا که می فرماید:

«وَ اللّهِ لَوْ لَا رَجَائِی الشَّهَادَهَ عِنْدَ لِقَائِی الْعَدُوَّ وَ لَوْ قَدْ حُمَّ لِی لِقَاؤُهُ لَقَرَّبْتُ رِکَابِی ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْکُمْ فَلَا أَطْلُبُکُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمَالٌ؛ به خدا سوگند اگر امیدم به شهادت هنگام برخورد با دشمن نبود-اگر چنین توفیقی نصیبم شود-مرکب خویش را آماده می کردم و از شما دور می شدم و تا نسیم از شمال و جنوب می وزد هرگز به سراغ شما نمی آمدم».

نکته: فصاحت فوق العاده این نامه

این نامه یکی از فصیح ترین و بلیغ ترین نامه های امیر مؤمنان علی علیه السلام است که در عباراتی کوتاه و بسیار زیبا حق مطلب را به طور کامل ادا کرده است.

ابن ابی الحدید در شرح این نامه،تحت تأثیر فوق العاده فصاحت و بلاغت آن واقع شده و چنین می گوید:«نگاه کن ببین این مرد بزرگوار چگونه فصاحت را در این نامه رهبری می کند،زمام آن را در اختیار گرفته و به هر سو می برد.این الفاظی که همه به صورت حالت نصب پشت سر یکدیگر در می آید بسیار لطیف و روان و خالی از هر گونه تکلف تا آخر نامه ادامه پیدا می کند.در حالی که فصیحان هنگامی که شروع به نوشتن نامه یا خطبه ای می کنند،جمله ها و کلمات قرینه یکدیگر را گاه به صورت مرفوع و گاه مجرور و گاه منصوب می آوردند و اگر بخواهند همه را با یک اعراب (منصوب یا مرفوع یا مجرور) بیاورند گرفتار انواع تکلفات می شوند و همین امر یکی از چهره های اعجاز در قرآن مجید است که عبدالقاهر جرجانی به آن اشاره کرده آنجا که می گوید:«به سوره نساء و بعد از

آن به سوره مائده نگاه کن.فواصل غالب آیات در اوّلی همه جا منصوب است و در دومی اصلاً منصوبی وجود ندارد و به گونه ای است که اگر این دو سوره را به هم بیامیزند هرگز آمیخته نمی شوند و آثار ترکیب ناموزون در آن نمایان است...».سبحان اللّه چه کسی به این بزرگوار این همه امتیازات روحی و صفات شریفه بخشیده است؟ او در ابتدا نوجوانی بود از اهل مکّه که هرگز با حکما و دانشمندان معاشرت نداشت.در عین حال در اسرار حکمت و دقایق حِکَم الهیه از افلاطون و ارسطو پیشی گرفت.با دانشمندان و علمای اخلاق و آداب هرگز معاشر نبود با این حال بر سقراط هم در این امر مقدم شد.او هرگز در میان شجاعان پرورش نیافته بود،زیرا اهل مکّه اهل تجارت بودند نه اهل پیکار و جنگ؛ولی از هر انسانی در روی زمین شجاع تر بود.کسی به«خَلَف الاحمر»{خلف الاحمر از دانشمندان قرن دوم هجری بود که در شعر و ادب و تاریخ ید طولایی داشت.} گفت:آیا عنبسه و بسطام (از دلیران معروف عرب) شجاع ترند یا علی بن ابی طالب؟ در پاسخ گفت:عنبسه و بسطام را با افراد بشر مقایسه می کنند نه با کسی که برتر و بالاتر از آن است.بار دیگر سؤال کردند:به هر حال نتیجه را بگو.

گفت:به خدا سوگند اگر علی در صورت این دو فریاد می کشید آنها قالب ته می کردند پیش از آنکه به آنها حمله کند.

از نظر فصاحت هم که بنگریم علی علیه السلام فصیح تر از سحبان و قُسّ (فصحای معروف عرب) بود در حالی که قریش فصیح ترین قبایل عرب نبود،بلکه گفته اند قبیله جُرهم فصیح ترین قبیله عرب بوده است.

از نظر زهد،علی علیه السلام زاهدترین و عفیف ترین مردم دنیا بود.با اینکه قریش مردمی حریص و دوست دار دنیا بوده اند و اینها تعجب نیست در مورد کسی که محمد صلی الله علیه و آله مربی و پرورش دهنده او بوده و عنایت الهیه شامل حال او بود.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 145 و 146 (با تلخیص).}

ص: 408

نامه36: آمادگی رزمی امام علیه السلام

موضوع

و من کتاب له ع إلی أخیه عقیل بن أبی طالب فی ذکر جیش أنفذه إلی بعض الأعداء و هوجواب کتاب کتبه إلیه عقیل

(نامه به برادرش عقیل نسبت به کوچ دادن لشکر به سوی دشمن که در سال 39 هجری نوشته شد) {عقیل برادر امام در مکّه بود و نسبت به هجوم لشکریان معاویه و ضحاکّ بن قیس نامه ای به امام نوشت تا واقعیت ها را بداند.}

متن نامه

فَسَرّحتُ إِلَیهِ جَیشاً کَثِیفاً مِنَ المُسلِمِینَ فَلَمّا بَلَغَهُ ذَلِکَ شَمّرَ هَارِباً وَ نَکَصَ نَادِماً فَلَحِقُوهُ بِبَعضِ الطّرِیقِ وَ قَد طَفّلَتِ الشّمسُ لِلإِیَابِ فَاقتَتَلُوا شَیئاً کَلَا وَ لَا فَمَا کَانَ إِلّا کَمَوقِفِ سَاعَهٍ حَتّی نَجَا جَرِیضاً بَعدَ مَا أُخِذَ مِنهُ بِالمُخَنّقِ وَ لَم یَبقَ مِنهُ غَیرُ الرّمَقِ فَلَأیاً بلِأَی ٍ مَا نَجَا فَدَع عَنکَ قُرَیشاً وَ تَرکَاضَهُم فِی الضّلَالِ وَ تَجوَالَهُم فِی الشّقَاقِ وَ جِمَاحَهُم فِی التّیهِ فَإِنّهُم قَد أَجمَعُوا عَلَی حرَبیِ کَإِجمَاعِهِم عَلَی حَربِ رَسُولِ اللّهِ ص قبَلیِ فَجَزَت قُرَیشاً عنَیّ الجوَاَزیِ فَقَد قَطَعُوا رحَمِیِ وَ سلَبَوُنیِ سُلطَانَ ابنِ أمُیّ وَ أَمّا مَا سَأَلتَ عَنهُ مِن رأَییِ فِی القِتَالِ فَإِنّ رأَییِ قِتَالُ المُحِلّینَ حَتّی أَلقَی اللّهَ لَا یزَیِدنُیِ کَثرَهُ النّاسِ حوَلیِ عِزّهً وَ لَا تَفَرّقُهُم عنَیّ وَحشَهً وَ لَا تَحسَبَنّ ابنَ أَبِیکَ وَ لَو أَسلَمَهُ النّاسُ مُتَضَرّعاً مُتَخَشّعاً وَ لَا مُقِرّاً لِلضّیمِ وَاهِناً وَ لَا سَلِسَ الزّمَامِ

ص: 409

لِلقَائِدِ وَ لَا وطَیِ ءَ الظّهرِ لِلرّاکِبِ المُتَقَعّدِ وَ لَکِنّهُ کَمَا قَالَ أَخُو بنَیِ سَلِیمٍ فَإِن تسَألَیِنیِ کَیفَ أَنتَ فإَنِنّیِ || صَبُورٌ عَلَی رَیبِ الزّمَانِ صَلِیبُ یَعِزّ عَلَیّ أَن تُرَی بیِ کَآبَهٌ || فَیَشمَتَ عَادٍ أَو یُسَاءَ حَبِیبُ

ترجمه ها

دشتی

لشکری انبوه از مسلمانان را به سوی بسر بن ارطاه (که به یمن یورش برد) فرستادم. هنگامی که این خبر به او رسید، دامن برچید و فرار کرد، و پشیمان باز گشت، اما در سر راه به او رسیدند و این به هنگام غروب آفتاب بود، لحظه ای نبرد کردند ، گویا ساعتی بیش نبود، که بی رمق با دشواری جان خویش از میدان نبرد بیرون برد .

برادر! قریش را بگذار تا در گمراهی بتازند، و در جدایی سرگردان باشند، و با سر کشی و دشمنی زندگی کنند . همانا آنان در جنگ با من متّحد شدند آنگونه که پیش از من در نبرد با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هماهنگ بودند، خدا قریش را به کیفر زشتی هایشان عذاب کند، آنها پیوند خویشاوندی مرا بریدند، و حکومت فرزند مادرم (پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را از من ربودند . {چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در خانه ابو طالب بزرگ شد و دست پرورده مادر امیر المؤمنین علیه السلام فاطمه بنت أسد است که آن حضرت فرمود: فاطمه بنت أسد پس از مادرم مادر من است.}

اعلام مواضع قاطعانه در جنگ

امّا آنچه را که از تداوم جنگ پرسیدی، و رأی مرا خواستی بدانی، همانا رأی من پیکار با پیمان شکنان است تا آنگاه که خدا را ملاقات کنم. نه فراوانی مردم مرا توانمند می کند، و نه پراکندگی آنان مرا هراسناک می سازد ، هرگز گمان نکنی که فرزند پدرت، اگر مردم او را رها کنند، خود را زار و فروتن خواهد داشت، و یا در برابر ستم سست می شود، و یا مهار اختیار خود را به دست هر کسی می سپارد، و یا از دستور هر کسی اطاعت می کند ، بلکه تصمیم من آنگونه است که آن شاعر قبیله بنی سلیم سروده:

«اگر از من بپرسی چگونه ای؟ بدان که من در برابر مشکلات روزگار شکیبا هستم، بر من دشوار است که مرا با چهره ای اندوهناک بنگرند، تا دشمن سرزنش کند و دوست ناراحت شود . {شعر از عبّاس بن مرداس سلمی است.}

شهیدی

در باره سپاهی که آن را به سر وقت بعضی از دشمنان فرستاد، و آن پاسخ نامه ای است که عقیل بدو نوشته بود. لشکری انبوه از مسلمانان را به سوی او گسیل داشتم. چون این خبر بدو رسید، گریزان دامن در چید و پشیمان بازگردید.- سپاه من- در راه بدو رسیدند و نزدیک پنهان شدن آفتاب لختی با یکدیگر جنگیدند. پس دیر نکشید که اندوهناک رهایی یافت، و از آن پس که در تنگنا فتاده و جز رمقی از او نمانده بود با دشواری روی بتافت. قریش را بگذار تا در گمراهی بتازند، و در جدایی خواهی این سو و آن سو دوند، و در سرگردانی با سرکشی بسازند. که آنان در جنگ با من فراهم گردیدند، چنانکه پیش از من با رسول خدا (ص) جنگیدند.- قریش کیفر این کار زشت را از خدا- ببیند که رشته پیوند مرا پاره نمود و حکومتی را که از آن فرزند مادرم بود از من ربود ، و رأی مرا در باره پیکار پرسیدی، من چنان می بینم که باید با آنان که پیمان را شکستند و کمر به جنگ با من بستند، پیکار کنم تا خدا را دیدار کنم. فراوانی مردم پیرامونم بر عزّت من نیفزاید، و پراکندگی آنان از گردم، مرا هراسان ننماید. و مپندار که پسر پدرت هر چند مردم او را رها کنند خود را زار و فروتن نماید و نه سست به زیر بار ستم در آید، و نه رام مهار خود را به دست کشنده بگذارد، و نه پشت خود را برای سواری هر که خواهد خم دارد. لیکن او چنان است که آن مرد از بنی سلیم گفته:

اگر از من پرسی چگونه ای؟من شکیبایم در سختی روزگار و پایدار بر من دشوار است که مرا اندوهناک بینندتا دشمن سرزنش کند و دوست اندوهناک شود

اردبیلی

پس روان کردم بسوی بعضی از آن دشمنان لشکری انبوه از مسلمانان پس چون بدشمنان آن لشکر گران چست شدند در حینی که گریزان بودند و باز گشتند در وقتی که پشیمان بودند پس رسیدند دشمنان بایشان در بعضی راه در وقتی که میل کرده بود آفتاب بغروب کردن پس کارزار کردند در زمان بغایت اندک زمان گفتن لفظ لا و لا پس نبود آن کارزار کردن مگر بمقدار ایستادن ساعتی تا آنکه نجات یافتند در حالتی که غمناک بودند پس از آنکه گرفته شده بود از ایشان گلوگاه و باقی نمانده بود بجز بقیه جان پس سختست پس ترک کن از خود قریش را با سخت دویدن ایشان در گمراهی و بدکاری و با جولان نمودن و گرویدن ایشان در ستیزه گاری و سرکشی ایشان در بیابان سرگردانی پس بتحقیق که ایشان اتفاق کرده اند بر محاربت کردن با من همچون اتفاق کردن ایشان بر کارزار کردن با رسول خدا پیش از من پس جزا دهد خدا قریش را از جانب من از جورها و و ستمها که با من کردند پس بتحقیق که قطع کردند خویشی مر او ربودند از من پادشاهی پسر مادر مرا و اما آنچه سؤال کردی از آن از اندیشه من در مقاتله پس بدرستی که رای من مقاتله کردنست با حلال کنندگان حکم خدا تا آنکه برسم بثواب او زیاده نمی سازد مرا بسیاری مردمان گرداگرد من ارجمندی و شوکت را و نه متفرق شدن آنها از من خوف و ترس را و مپندار پسر خود را و اگر چه فرو گذارند او را مردمان زاری کننده فروتنی نماینده و نه قرار دهنده ستم سست شونده در المی و نه روان مهار برای کشنده ستم کار و نه پایمال کننده پشت سوار که نشسته بر آن و لیکن پسر پدر تو همچنانست که گفت برادر بنی سلیم پس اگر برسی از من چگونه تو پس بدرستی که من صبر کننده ام بر سختی روزگار و سختم در حالتهای دشوار دشوار می آید بر من آنکه دیده شود بمن اندوه پس شاد گردد دشمن و غمناک گردد دوست من

آیتی

از نامه آن حضرت (علیه السلام) به برادرش، عقیل بن ابی طالب در ذکر سپاهی که به جنگ یکی ازدشمنانش {35. این دشمن بسرین ابی ارطاه است که بر یمن تاخته بود.} فرستاده بود. این نامه در پاسخ نامه عقیل:

است سپاهی گران از مسلمانان به سوی او روانه کردم. چون خبر آن بشنید، دامن بر کمر زد و بگریخت و پشیمان از کرده خویش بازگردید. سپاه من در راه به او رسید. آفتاب نزدیک به غروب بود، با شتاب تمام جنگی کردند که بیش از ساعتی به دراز نکشید. و او که سخت به تنگنا افتاده بود و رمقی بیش، از او باقی نمانده بود، با تاءسف، رهایی یافت و شتابان روی بتافت. قریش را به حال خود گذار تا در گمراهی بتازد و در تفرقه و نفاق جولان دهد و در وادی سرگردانی به سرکشی خویش ادامه دهد. آنان برای نبرد با من همدست شدند، همانگونه که پیش از این در نبرد با رسول الله (صلی الله علیه و آله) همدست شده بودند. آن خداوندی که کیفر گناهان را می دهد، قریش را کیفر دهد، که پیوند خویشاوندی مرا بریدند و حکومتی را که از آن فرزند مادرم {36. مراد از فرزند مادرم، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) است.} بود، از من بستدند.

پرسیده بودی که در پیکار با این قوم چه راهی دارم؟ به خدا سوگند با این مردم پیمان شکن می جنگم تا خدا را دیدار کنم. افزونی پیرامونیان بر عزّتم نیفزاید و پراکنده شدنشان به وحشتم نیفکند و مپندار که فرزند پدرت، هر چند مردم رهایش کنند، در برابر دشمن تضرع و خشوع کند یا از ناتوانی زیر بار ستم رود یا زمام خود به دست دیگری دهد و یا به کس سواری دهد. بلکه او چنان است که آن شاعر بنی سلیم گفته است:

فان تساءلینی کیف انت فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب

یهز علیّ ان تری بی کآبه فیشمت عاد اویساء حبیب

(اگر از من بپرسی که چگونه ای؟ گویم در برابر سختی روزگار شکیبا و پایدارم، بر من دشوار است که اندوهناکم ببینند تا دشمن سرزنش کند و دوست غمگین گردد.)

انصاریان

لشکری انبوه از مسلمانان را به جانب آن دشمن روانه کردم،چون با خبر شد به سرعت گریخت،و با پشیمانی بازگشت،در بعضی از جادّه ها به او رسیدند و این زمانی بود که خورشید در مرز غروب قرار داشت،لحظاتی چند بین آنان جنگ در گرفت ،دشمن جز به اندازه ساعتی درنگ نداشت تا اینکه با غم و غصّه رهایی یافت پس از آنکه دچار تنگنا شده بود،و از او جز رمقی باقی نبود، در نتیجه با چه مشکلی از مهلکه به در رفت !یاوه گویی قریش را با این تاخت و تاز شدیدشان در گمراهی، و جولانشان در دشمنی،و سرکشی کردنشان را در گمراهی رها کن ،که اینان در جنگ با من همدست شدند چنانکه پیش از من در جنگ با پیامبر صلّی اللّه علیه

و آله همدست گشتند!جزا دهندگان از جانب من جزای قریش را بدهند،که آنان با من قطع رحم کردند، و حکومت فرزند مادرم(پیامبر)را از من ربودند .

اما نظرم را در باره جنگ پرسیدی،نظرم جنگ با کسانی است که پیمان شکستند تا جایی که خدا را ملاقات نمایم،بسیاری جمعیت در پیرامونم باعث عزّتم نگردد،و متفرق شدن از اطرافم موجب وحشتم نشود .گمان مبر که پسر پدرت اگر چه مردم او را رها کنند به زاری و فروتنی افتد،یا از روی سستی تن به ستم دهد،یا زمام امورش را به دست کشاننده ای بسپارد، یا پشت زندگیش را برای سواری این و آن خم کند ،بلکه فرزند پدرت چنان است که شاعر بنی سلیم گفته:

«اگر از من سؤال کنی که در چه حالی؟جواب می دهم:در برابر حوادث زمانه صبور و استوارم» «بر من دشوار است که مرا محزون بینند،تا دشمن به شماتت خیزد یا دوست اندوهگین گردد » .

شروح

راوندی

و تطفیل الشمس: میلها الی الغروب، و قد طفل اللیل: اذا اقبل ظلامه، و الطفل بالتحریک بعد العصر: اذا طفلت الشمس للغروب، و قد طفلت الشمس للایاب: ای للرجوع، قیل هو عند الزوال، و قیل عند الغروب، کما قیل فی قوله تعالی لدلوک الشمس. و قوله فاقتتلوا شیئا کلا و لا ای حاربوا قلیلا، و العرب یستعمل هذه الکلمه للامر القلیل، یقال: قعد الخطیب بین الخطبتین علی المنبر کلا و لا، ای زمانا قلیلا. و قوله حتی نجی جریضا ای مغموما، یقال: مات فلان جریضا ای حزینا، و هو ان یبتلع ریقه علی حزن، و الجزیض: الغصه، و الرمق: بقیه الروح. و قوله فلایا بلای مانجا ای بعد شده و ابطاء نجا، و یفید ما الزائده فی الکلام ابهاما، و نصب لایا علی الظرف. و قیل: انه فی حق معاویه، و قیل: انه بعث امویا فهرب علی هذه الحاله. و الاول اصح. و قوله: فدع عنک قریشا و ترکاضهم فی الشقاق، یقول لاخیه عقیل: اترک قریشا و مسارعتهم فی الخصومه الشدیده معی فان ذلک یعود علیهم بالمضره. رکضت الفرس: استحثثته لیعدو، ثم کثر حتی قیل: رکض الفرس اذا عدا، و لیس بالاصل. و تقدیره: رکض الفرس نفسه: اذا استحثثتها علی العدو، و قیل: الصواب رکض بالفرس علی ما لم یسم فاعله، و الترکاض:

الاضطراب. و الشقاق: الخلاف و العداوه. و جماحهم: ای اسراعهم فی التیه، ای فی التحیر، قال تعالی لولوا الیه و هم یجمحون ای یسرعون. و قوله فجزت قریشا عنی الجوازی هذا کلام فیه مجاز حسن، و الجوازی جمع الجازیه، و هی النفس التی تجزی، ای اجزاهم و فعل بهم ما یستحقون عساکر لاجلی و بنیابتی، و کفاهم سریه تنهض الیهم. و قیل: هذا اشاره الی سرایا تهلک بنی امیه بعده و قوله: و سلبونی سلطان ابن امی ای سلطانی، و هذا من احسن الکلام: و قیل: عنی بابن امی رسول الله صلی الله علیه و آله، لان فاطمه بنت، اسد کانت تربی رسول الله صلی الله علیه و آله و کان علیه السلام فی حجر ابی طالب علیه السلام. و قوله فان رایی قتال المحلین ای اقلل کل من استحل المحاربه معی، فالمحلون الذین احلوا قتال امیرالمومنین علیه السلام. و العزه: الغلبه. و الوحشه: ضد الانس، و هی وحده مع غم. و قوله و لا تحسبن ابن ابیک متضرعا ای خاشعا ذلیلا، و لم یقل و لا تحسبنی محافظه بحسن الخطاب. و الضیم: الظلم. و واهنا: ای ضعیفا. و السلس: السهل. و الوطی: اللین، ای لا یکون حالی احد هذه الاشیاء و لو اسلمنی الناس و لم تصر احوالی علی هذه. و لو ترکونی لو من الحروف التی یقتضی الاجوبه، و ربما یقدم جوابه او یحذف و یختص بالفعل و لم یجزموا به، لانه لا ینقل الماضی الی الاستقبال کما یفعل ذلک حروف الشرط، تقول: زارنی زید امس اکرمته و لو زارنی غدا اعطیته. و ان یقال: لما لابد من مجیئه، یقال: ان جاء شعبان صمت و اذا و لو و لما لا یقطع لمجیئه. و اقتعد البعیر: ای رکبه فی کل حاجه. و الکابه: الحزن. و الشماته: فرح العدو بالبلاء النازل.

کیدری

قوله علیه السلام: فسرحت جیشا کثیفا الی طفلت الشمس للایاب. ای مالت للرجوع: قیل عند الزوال، و قیل عند الغروب. و الطفل: بعد العصر. فاقتتلوا شیئا کلا و لا: ای حاربوا زمانا قلیلا و هی کلمه تقولها العرب اذا استقلت الشی ء. نجا جریضا: ای مغموما و هو ان یتبلع ریقه علی حزن و الجریض الغصه و فی المثل حال الجریض دون القریض. قوله علیه السلام: فاخذ منه بالمخنق: هو موضع الخنق من العنق ای بلغ منه الجهد. فلایا بلای ما نجا: فی الصحاح یقال: فعل ذلک بعد لای، ای بعد شده و ابطاء و لای لایا: ای ابطاء و ما صله زائده، و تقدیر الکلام فنجا لایا ای صاحب لای، ای فی حال کونه صاحب جهد و مشقه ملبسه بمثلها ای نجا فی حال تضاعف الشدائد، و ترادفها علیه، یصف بعض خصومه من معاویه و نظرائه. فجزت قریشا عنی الجوازی: دعا علیهم ای اصابهم جزاء ما فعلوا بی من البغی، و العدوان علی اوفر الوجوه و اتمها دینا و دنیا. و سلبونی سلطان ابن امی: عنی النبی صلی الله علیه و آله فان ام علی فاطمه بنت اسد، ممن قال النبی فی شانها فاطمه امی بعد امی، و قیل: انه عنی بابن الام نفسه ای سلبوا سلطانی. فان رایی فی قتال المحلین: یقال احل الرجل ای خرج من میثاق کان علیه، و جواب لو اسلمه مقدر استغنی عنه بما سبق من قوله لا تحسبن. کابه: ای حزن.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به عقیل بن ابی طالب درباره لشکری که به سوی گروهی از دشمنان فرستاده بود و این نامه در پاسخ نامه عقیل به امام (علیه السلام) است. طفلت الشمس: هنگامی که خورشید به سمت غروب مایل شود. آبت: لغتی است به معنی غابت (پنهان شد) لالی دشواری و سختی اجماع: تصمیم قاطع جوازی: جمع جازیه: یعنی کسانی که اشخاص را به علت کار بد، کیفر می کنند. جریض: اندوهگینی که آب دهانش را از روی غم و اندوه به زحمت از گلو فرو می برد، به حدی که نزدیک است از غصه بمیرد. مخنق: قسمتی از گردن، موضع خنق، گلوگاه، رمق: باقیمانده ی جان، نیمه جان. محلین: بیعت شکنان، به کسی که عهد و بیعت خود را بشکند، محل می گویند و در مقابل آن به کسی که حفظ عهد و پیمان کند محرم می گویند. متقعد: سواره به خاطر نشستن بر پشت شتر. پس، سپاهی متراکم از مسلمانان به جانب او فرستادم، و هنگامی که این خبر به او رسید، با عجله گریخت و پشیمان بازگشت، و آن سپاه در بین راه، نزدیک غروب آفتاب با او روبه رو شد، اندکی با هم به نبرد پرداختند چنانکه گویی جنگی در کار نبود. و ساعتی بیش به درازا نکشید که از تنگنایی که در آن گرفتار آمده بود، غمگین و غصه دار رها شد، در حالی که جز نیم جانی از او باقی نمانده بود، پس با دشواری و مشقت زیاد نجات یافت. بنابراین قریش و تاخت و تازشان را در گمراهی و میدانداری و جولانشان را در دشمنی و ستیز، و جنب و جوششان را در سرگردانی، به حال خود رها کن، چه آنها در جنگ با من آن چنان متحد شده اند که پیش از من در جنگ با رسول خدا (ص). عقوبتگران به جای من قریش را به کیفر رسانند، زیرا آنان رشته ی خویشاوندی مرا (با پیامبر (ص) بریدند) و مقام خلافت پسر مادرم را از من ربودند. و اما آنچه درباره ی جنگ از نظر من جویا شدی، نظر من آن است که جنگ با کسانی که جنگ را روا داشتند تا پای مرگ و دیدار پروردگار سزاوار است، نه انبوه مردم در اطراف من بر عزتم می افزاید، و نه پراکندگی مردم از من خوف و ترسم را افزون می کند. و گمان مبر که فرزند پدر تو، هر چند مردم او را تنها بگذارند، به خواری و ذلت تن دهد، و یا از روی ضعف و ناتوانی زیر بار زور برود، برای زمامدار رها کردن زمام، و برای سواری که بر مرکب نشسته، فرود آمدن از پشت مرکب امکان ندارد، اما داستان من داستان برادر بنی سلیم است که گفته: اگر از من بپرسی که چگونه ای؟ براستی من بر سختی روزگار بسیار شکیبا و استوارم. گران است

بر من که از خود غم و اندوهی نشان دهم، تا در نتیجه دشمن شاد و دوست غمگین شود. منظور و هدف این فصل چند مطلب است: اول: عبارت: فسرحت … مانجا شرح حال دشمن است، که بر یکی از کارگزارانش هجوم کرده بود و امام (علیه السلام) سپاهی از مسلمانان را به جانب او گسیل داشت، دشمن پس از اطلاع از روآوردن سپاه به طرف او فرار کرد، اما پس از این که سپاه امام (علیه السلام) رسید، اندکی به نبرد پرداختند، آنگاه با دشواری و مشقت زیادی توانستند نجات پیدا کنند و دور شوند. الفاظ این عبارت فصیحترین عبارتهای این نامه است. کلمات: هاربا، نادما، حریضا، حال می باشند. عبارت: کلا و لا، تشبیهی است به شیی اندک ناپایدار، توضیح آن که: لا و لا دو کلمه ی کوتاهی هستند که زود قطع می شوند و کمتر در گفتگوی بین دو نفر شنیده می شوند: بنابراین نبرد دشمن را با سپاهی که امام (علیه السلام) فرستاده بود، به آن دو کلمه تشبیه کرده است، مانند شعر ابن هانی مغربی که می گوید: او در چشم از یک لظحه هم زودتر و در گوش از: لا و لا، کوتاهتر است. موقف، مصدر میمی است، یعنی آن نبرد، نبرد یک ساعته ای بیش نبود. بعضی عبارت را: لا و ذا نقل کرده اند. لایا: مصدر (مفعول مطلق) و عامل آن محذوف: و ماء مصدری در محل فاعل است تقدیر جمله چنین است: فلایی لایا نجاوه، یعنی دشوار و کند بود. عبارت: بلای: دشواریی مقرون به دشواری. دوم: عبارت: دع عنک … ابن امی به منزله ی پاسخ به جمله ای است که در آن از قریش و کسانی که از آن مردم به معاویه پیوستند یاد کرده است، پس به عقیل از باب خشم بر آنها امر می کند که از آنها نام نبرد. و او در عبارت: و ترکاضهم، ممکن است به معنی مع باشد، و احتمال دارد حرف عطف بوده باشد. کلمه: الترکاض، را برای آنها (قریش) استعاره آورده است، از آن رو که اذهان ایشان در گمراهی از راه خدا و فرو رفتن ایشان در باطل، بدون توقف می شتابد. و همچنین کلمات: النجوال، و اجماح، استعاره است به اعتبار مخالفت زیاد آنان با حق و جنب و جوش در سرگردانی، و بیرون رفتن از راه عدالت که مانند اسبی در حال تاخت و تاز بودند. عبارت: فانهم … رسول الله: زیرا آنان … پیامبر خدا (ص)، به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که بدان وسیله به عقیل توجه داده است که خیری در قریش نیست و باید از آنها دوری کرد، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هرکه این طور باشد، واگذاشتن او و دوری از او واجب و لازم است، زیرا امید خیری در او نیست. اما معنی حقیقی صغری روشن است، زیرا قریش از زمانی که مردم به آن حضرت بیعت کردند تصمیم قطعی- به دلیل کینه، حسد و بغضی که نسبت به امام داشتند- بر نبرد با آن بزرگوار گرفته و بر ستیز با وی متحد شده بودند، همان طور در آغاز اسلام با پیامبر خدا (ص) چنین حالتی را داشتند، و این دو حالت در هیچ جهتی با هم فرق و تفاوتی ندارد. عبارت: فجزت قریشا علی الجوازی: (عقوبتگران به جای من، قریش را به کیفر رسانند،) نفرینی است بر آنها که به مانند کاری که خود آنها کرده اند، از قبیل قطع رحم، و نفی امام از زمامداری اسلام و خلافتی که او شایسته تر بود، کیفر داده شوند، این عبارت به منزله ی ضرب المثلی درآمده است. عبارت: فقد قطعوا رحمی (آنان رابطه ی خویشاوندی مرا (با پیامبر (ص) نادیده گرفته و قطع کردند)، همچون علت برای درستی نفرین بر قریش است، و همین جمله به منزله ی صغرای قیاس مضمر نیز هست، و کبرای مقدر چنین است: و هر کس مرتکب چنین اعمالی شود، او شایسته ی نفرین است. مقصود امام (علیه السلام) از پسر مادرش، پیامبر خدا (ص) است، زیرا هر دو، پسران فاطمه، دختر عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم، مادر عبدالله و ابوطالبند. ولی امام (علیه السلام) نفرمود: پسر پدرم، زیرا غیر از ابوطالب، عموهای دیگرش در نسبت به عبدالمطلب شرکت داشتند. بعضی گفته اند: چون مادر امام (ع)، فاطمه بنت اسد، در زمان کودکی پیامبر (ص) موقعی که آن حضرت یتیم و در کفالت ابوطالب بود، از او پرستاری می کرد، پس در حقیقت به منزله ی مادر او بوده، از این رو به مجاز پیامبر (ص) به عنوان پسر به او نسبت داده شده است. سوم: عبارت: و اما ما سئلت عنه … (و اما آنچه را که در مورد آن از من سوال کردی، تا آخر) تقریر پرسش و پاسخ است و در این بخش از نامه به چند مورد از فضایل خود، توجه داده است: 1- به نیروی دینی خود نسبت به کسانی که پیمان الهی را وقعی ننهاده و پیمان شکنی کرده اند. 2- شجاعت خود را، که نه انبوه مردم پیرامونش با وجود آن شجاعت، باعث زیادی عزت، و نه پراکنده شدن آنها موجب ترس و وحشت او خواهد شد، و با وجود چنان شجاعتی، جایی برای ترس، ناتوانی و تسلیم به دشمن نمی ماند، ولی با این همه، آن بزرگوار همچون گوینده ی آن شعر است. شعر به عباس بن مرداس سلمی نسبت داده شده است، و به منزله ی تمثیل و تشبیه است، اصل (مشبه به) گوینده ی شعر و فرع (مشبه) امام(ع) است و انگیزه ی مقایسه ویژگیهای نامبرده است، و حکم (وجه شبه) شجاعت و دلیری امام است که از صولت او باید برحذر بود. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

و هو جواب کتاب کتبه إلیه عقیل فَسَرَّحْتُ إِلَیْهِ جَیْشاً کَثِیفاً مِنَ الْمُسْلِمِینَ فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِکَ شَمَّرَ هَارِباً وَ نَکَصَ نَادِماً فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِیقِ وَ قَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِیَابِ فَاقْتَتَلُوا شَیْئاً کَلاَ وَ لاَ فَمَا کَانَ إِلاَّ کَمَوْقِفِ سَاعَهٍ حَتَّی نَجَا جَرِیضاً بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ وَ لَمْ یَبْقَ [مَعَهُ]

مِنْهُ غَیْرُ الرَّمَقِ فَلَأْیاً بِلَأْیٍ مَا نَجَا فَدَعْ عَنْکَ قُرَیْشاً وَ تَرْکَاضَهُمْ فِی الضَّلاَلِ وَ تَجْوَالَهُمْ فِی الشِّقَاقِ وَ جِمَاحَهُمْ فِی التِّیهِ فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلَی حَرْبِی کَإِجْمَاعِهِمْ عَلَی حَرْبِ رَسُولِ اللَّهِ ص قَبْلِی فَجَزَتْ قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوَازِی فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِی وَ سَلَبُونِی سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّی وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْیِی فِی الْقِتَالِ فَإِنَّ رَأْیِی قِتَالُ الْمُحِلِّینَ حَتَّی أَلْقَی اللَّهَ لاَ یَزِیدُنِی کَثْرَهُ النَّاسِ حَوْلِی عِزَّهً وَ لاَ تَفَرُّقُهُمْ عَنِّی وَحْشَهً وَ لاَ تَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِیکَ وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً وَ لاَ مُقِرّاً لِلضَّیْمِ وَاهِناً وَ لاَ سَلِسَ الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ وَ لاَ وَطِئَ الظَّهْرِ لِلرَّاکِبِ [اَلْمُقْتَعِدِ]

اَلْمُتَقَعِّدِ وَ لَکِنَّهُ کَمَا قَالَ أَخُو بَنِی سَلِیمٍ فَإِنْ تَسْأَلِینِی کَیْفَ أَنْتَ فَإِنَّنِی

قد تقدم ذکر هذا الکتاب فی اقتصاصنا ذکر حال بسر بن أرطاه و غارته علی الیمن فی أول الکتاب .

و یقال طفلت الشمس بالتشدید إذا مالت للغروب و طفل اللیل مشددا أیضا إذا أقبل ظلامه و الطفل بالتحریک بعد العصر حین تطفل الشمس للغروب و یقال أتیته طفلی أی فی ذلک الوقت.

و قوله ع للإیاب أی للرجوع أی ما کانت علیه فی اللیله التی قبلها یعنی غیبوبتها تحت الأرض و هذا الخطاب إنما هو علی قدر أفهام العرب کانوا یعتقدون أن الشمس منزلها و مقرها تحت الأرض و أنها تخرج کل یوم فتسیر علی العالم ثم تعود إلی منزلها فتأوی إلیه کما یأوی الناس لیلا إلی منازلهم.

و قال الراوندی عند الإیاب عند الزوال و هذا غیر صحیح لأن ذلک الوقت لا یسمی طفلا لیقال إن الشمس قد طفلت فیه.

قوله ع فاقتتلوا شیئا کلا و لا أی شیئا قلیلا و موضع کلا و لا نصب لأنه صفه شیئا و هی کلمه تقال لما یستقصر وقته جدا و المعروف عند أهل اللغه کلا و ذا قال ابن هانئ المغربی و أسرع فی العین من لحظه و أقصر فی السمع من لا و ذا.

و فی شعر الکمیت کلا و کذا تغمیضه { 1) البیت بتمامه: کلا و کذا تغمیضه ثمّ هجتم لدی حین أن کانوا إلی النوم أفقرا. . } .

و قد رویت فی نهج البلاغه کذلک إلا أن فی أکثر النسخ کلا و لا و من الناس من یرویها کلا و لات و هی حرف أجری مجری لیس و لا تجیء

حین إلا أن تحذف فی شعر و من الرواه من یرویها کلا و لأی و لأی فعل معناه أبطأ .

قوله ع نجا جریضا أی قد غص بالریق من شده الجهد و الکرب یقال جرض بریقه یجرض بالکسر مثال کسر یکسر و رجل جریض مثل قدر یقدر فهو قدیر و یجوز أن یرید بقوله فنجا جریضا أی ذا جریض و الجریض الغصه نفسها و فی المثل حال الجریض دون القریض قال الشاعر کان الفتی لم یغن فی الناس لیله إذا اختلف اللحیان عند الجریض { 1) لامرئ القیس،دیوانه دیوانه 77. } .

قال الأصمعی و یقال هو یجرض بنفسه أی یکاد یموت و منه قول إمرئ القیس و أفلتهن علباء جریضا و لو أدرکنه صفر الوطاب { 2) 138. } .

و أجرضه الله بریقه أغصه.

قوله ع بعد ما أخذ منه بالمخنق هو موضع الخنق من الحیوان و کذلک الخناق بالضم یقال أخذ بخناقه فأما الخناق بالکسر فالحبل تخنق به الشاه و الرمق بقیه الروح.

قوله ع فلأیا بلأی ما نجا أی بعد بطء و شده و ما زائده أو مصدریه و انتصب لأیا علی المصدر القائم مقام الحال أی نجا مبطئا و العامل فی المصدر محذوف أی أبطأ بطئا و الفائده فی تکریر اللفظه المبالغه فی وصف البطء الذی نجا موصوفه به أی لأیا مقرونا بلأی

و قال الراوندی هذه القصه و هذا الهارب جریضا و بعد لأی ما نجا هو معاویه قال و قد قیل إن معاویه بعث أمویا فهرب علی هذه الحال و الأول أصح و هذا عجیب مضحک وددت له ألا یکون شرح هذا الکتاب .

قوله فدع عنک قریشا إلی قوله علی حرب رسول الله ص هذا الکلام حق فإن قریشا اجتمعت علی حربه منذ یوم بویع بغضا له و حسدا و حقدا علیه فأصفقوا کلهم یدا واحده علی شقاقه و حربه کما کانت حالهم فی ابتداء الإسلام مع رسول الله ص لم تخرم حاله من حاله أبدا إلا أن ذاک عصمه الله من القتل فمات موتا طبیعیا و هذا اغتاله إنسان فقتله.

قوله فجزت قریشا عنی الجوازی فقد قطعوا رحمی و سلبونی سلطان ابن أمی هذه کلمه تجری مجری المثل تقول لمن یسیء إلیک و تدعو علیه جزتک عنی الجوازی یقال جزاه الله بما صنع و جازاه الله بما صنع و مصدر الأول جزاء و الثانی مجازاه و أصل الکلمه أن الجوازی جمع جازیه کالجواری جمع جاریه فکأنه یقول جزت قریشا عنی بما صنعت لی کل خصله من نکبه أو شده أو مصیبه أو جائحه أی جعل الله هذه الدواهی کلها جزاء قریش بما صنعت بی و سلطان ابن أمی یعنی به الخلافه و ابن أمه هو رسول الله ص لأنهما ابنا فاطمه بنت عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم أم عبد الله و أبی طالب و لم یقل سلطان ابن أبی لأن غیر أبی طالب من الأعمام یشرکه فی النسب إلی عبد المطلب .

قال الراوندی الجوازی جمع جازیه و هی النفس التی تجزی أی جزاهم و فعل بهم ما یستحقون عساکر لأجلی و فی نیابتی و کافأهم سریه تنهض إلیهم و هذا إشاره إلی بنی أمیه یهلکون من بعده و هذا تفسیر غریب طریف.

و قال أیضا قوله سلطان ابن أمی یعنی نفسه أی سلطانه لأنه ابن أم نفسه قال و هذا من أحسن الکلام و لا شبهه أنه علی تفسیر الراوندی لو قال و سلبونی سلطان ابن أخت خالتی أو ابن أخت عمتی لکان أحسن و أحسن و هذا الرجل قد کان یجب أن یحجر علیه و لا یمکن من تفسیر هذا الکتاب و یؤخذ علیه أیمان البیعه ألا یتعرض له .

قوله فإن رأیی قتال المحلین أی الخارجین من المیثاق و البیعه یعنی البغاه و مخالفی الإمام و یقال لکل من خرج من إسلام أو حارب فی الحرم أو فی الأشهر الحرم محل و علی هذا فسر قول زهیر و کم بالقنان من محل و محرم { 1) دیوانه 11 و صدره: *جعلنا القنان عن یمین و حزنه*. . } .

أی من لا ذمه له و من له ذمه و کذلک قول خالد بن یزید بن معاویه فی زوجته رمله بنت الزبیر بن العوام ألا من لقلب معنی غزل یحب المحله أخت المحل.

أی ناقضه العهد أخت المحارب فی الحرم أو أخت ناقض بیعه بنی أمیه و روی متخضعا متضرعا بالضاد.

و مقرا للضیم و بالضیم أی هو راض به صابر علیه و واهنا أی ضعیفا.

السلس السهل و مقتعد البعیر راکبه .

و الشعر ینسب إلی العباس بن مرداس السلمی و لم أجده فی دیوانه و معناه ظاهر و فی الأمثال الحکمیه لا تشکون حالک إلی مخلوق مثلک فإنه إن کان صدیقا أحزنته و إن کان عدوا أشمته و لا خیر فی واحد من الأمرین

کاشانی

(الی عقیل بن ابی طالب) این نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی عقیل بن ابی طالب که برادر او بود (فی ذکر جیش انفذه) در یاد کردن لشکری از قریش که روانه ساخته ایشان را (الی بعض الاعداء) به جانب بعضی دشمنان (و هو جواب کتاب) و این نامه جواب کتابتی است (کتبه الیه اخوه عقیل) که نوشته بود به سوی او برادر او عقیل در شکایت از آن لشکر و اهمال ایشان در استیصال دشمنان و عدم رجولیت و شجاعت ایشان در محاربه خصمان. چون حضرت نامه او را مطالعه نمود در جواب نوشت: (فسرحت الیه) پس روانه کردم به سوی آن بعضی دشمنان (جیشا کثیفا من المسلمین) لشکر انبوهی را از مسلمانان (فلما بلغه ذلک) پس چونکه رسید به دشمنان آن لشکر گران (شمر هاربا) جسته شدند در حینی که گریزان بودند (و نکص نادما) و بازگشتند در حالتی که پشیمان بودند (فلحقوه) پس رسیدند دشمنان (ببعض الطریق) در بعضی راه (و قد طفلت الشمس) در آنحال که میل کرده بود آفتاب (للایاب) به غروب کردن (فاقتتلوا شیا) پس کارزار کردند در زمان به غایت قصیر (کلا و لا) همچو تلفظ کردن کلمه لا و لا که منقطع می شود در زمان قلیل حقیر این کنایت است از قصر زمان حاربه ایشان. و مانند این

محل است قول ابی هانی مغربی که: (و اسرع فی العین من لحظه و اقصر فی السمع من لا و لا) (فما کان) پس نبود آن کارزار کردن (الا کموقف ساعه) مگر به مقدار ایستادن ساعتی (حتی نجی جریضا) تا آنکه نجات یافتند در حالتیکه غمناک بودند و سوگوار (بعد ما اخذ منه بالمخنق) پس از آنکه گرفته بود از ایشان گلوگاه به انواع آزار (و لم یبق منه) و باقی نمانده بود از ایشان (غیر الرمق) مگر بقیه جان فکار (فلایا بلای ما نجا) (لای) به معنی شدت است و آن مفعول مطلق فعل محذوف است و (لای) دوم از برای تاکید است و (ما) مصدریه است در موضع رفع که فاعل آن فعل مقدر است و تقدیر کلام این است که: (اشتدت النجاه شده متصله بشده اخری) یعنی بس سخت است نجات یافتن ایشان از دست دشمن، سختی متصل به سختی دیگر یعنی سختی بسیار (فدع عنک قریشا) پس ترک کن از خود قریش را (و ترکاضهم فی الضلال) با سخت دویدن ایشان در بدکاری و گمراهی (و تجوا لهم فی الشقاق) و با جولان نمودن و گرویدن ایشان در نزاع و ستیزه کاری (و جماحهم فی التیه) و با سرکشی ایشان در بیابان حیرت و سرگردانی (فانهم) پس به تحقیق که ایشان (قد اجمعوا علی حربی) اتفاق کرده اند بر محاربه نمودن با من (کاجماعهم) همچو اتفاق کردن ایشان (علی حرب رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبلی) بر کارزار کردن با رسول خدا (ص) که واقع بود پیش از من (فجزت قریشا عنی) پس جزا بدهد قریش را از جانب من (الجوازی) جور و ستم هایی که کرده اند با من (فقد قطعوا رحمی) پس به تحقیق که قطع کردند خویشی مرا (و سلبونی) و ربودند از من (سلطان ابن امی) پادشاهی پسر مادر مرا یعنی پیغمبر را زیرا که هر دو پسران فاطمه بنت عمرو بن عابدین مخزومند که مادر عبدالله و ابوطالب است. و هر که قطع رحم کند داخل است در آیه کریمه (و تقطعوا ارحامکم اولئک الذین لعنهم الله) (و اما ما سئلت عنه) و اما آنچه سوال کردی از آن (من رایی فی القتال) از اندیشه من در مقاتله و محاربه (فان رایی قتال المحلین) پس به درستی که رای من مقاتله کردن است با حلال کنندگان عهد خدا (حتی القی الله) تا آنکه برسم به ثواب او سبحانه و تعالی (لا یزیدنی) زیاده نمی سازد مرا (کثره الناس حولی) بسیاری مرمان که در گرداگرد منند (عزه) ارجمندی و شوکت را (و لا تفرقهم عنی) و نه متفرق و پراکنده شدن ایشان از من (وحشه) خوف و ترس را (و لا تحسبن ابن ابیک) و مپندار پسر پدر خود را (و لو اسلمه الناس) و اگر چه فرو گذارند او را مردمان روزگار (متضرعا) زاری کننده (متخشعا) فروتنی نماینده (و لا مقرا للضیم) و نه قراردهنده و ثابت کننده ستم (واهنا) سست شونده در المی که ناشی شود از دفع ستم (و لا سلس الزمام) و ه روان مهار (للقائد) برای کشنده ستمکار (و لا وطی ء الظهر) و نه پایمال کننده پشت، یعنی رام سازنده آن (للراکب المعتقد) برای سوار نشستن آن (و لکنه) ولکن پسر پدر تو (کما قال اخو بنی سلیم) همچنان است که گفت برادر بنی سلیم در حسب حال خود این دو بیت را: (فان تسالینی کیف انت فاننی) یعنی پس اگر پرسی از من که چگونه ای تو پس به درستی که من (صبور علی ریب الزمان صلیب) پس بسیار صبرکننده ام بر سختی روزگار و سختم در حالهای دشوار (یعز علی ان ترابی کابه) دشوار می آید بر من اینکه دیده شود به من اندوه و محن (فیشمت عاد او یساء حبیب) پس شاد گردد دشمن و غمناک گردد دوست من یعنی اظهار نکردن من کابه و غصه را به جهت آن است که تا سبب شماتت اعدا و کدورت احبا نشود

آملی

قزوینی

این نامه به برادر (عقیل بن ابی طالب) نوشته در مساله لشگری که روانه کرده بوده است بسوی بعضی از دشمنان و این جواب نامه ایست که عقیل نوشته بود و آن نامه در اصل چنین مرقوم بود لعبد الله علی امیرالمومنین من عقیل بن ابی طالب سلام علیک، فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد فان الله جارک من کل سوء و عاصمک من کل مکروه و علی کل حال، انی خرجت الی مکه معتمرا فلیتقت عبدالله بن سعد بن ابی سرح فی نحو من اربعین شابا من ابناء الطلقاء فعرفت المنکر فی وجوههم فقلت الی این یا ابناء النسابین ابمعاویه تلحقون عداوه و الله منکم قدیما غیر مستنکر تریدون بها اطفاء نور الله و تبدیل امره، فسامعنی القوم واسمعتهم فلما قدمت مکه سمعت اهلها یتحدثون ان الضحاک ابن قیس اغار علی الحیره فاحتمل من اموالها ماشاء، ثم انکفا راجعا سالما فاف لحیاه فی دهر جراء علیک الضحاک و ما الضحاک فقع بقرقر و قد توهمت حیث بلغنی ذلک ان شعیتک و انصارک خذلوک فاکتب الی یابن امی برایک، فان کنت الموت ترید تحملت الیک بینی اختیک و ولد ابیک فعشنا معک ما عشت، و متنامعک اذا مت فو الله ما احب ان ابقی فی الدنیا بعدک فواقا و اقسم بالاعز الاجل ان عیشان نعیشه بعدک فی الحیاه لغیر هنی ء و لامری ء و لانجیع، والسلام علیک و رحمه الله و برکاته ملخص معنی این نامه به فارسی چنین است که من قصد عمره داشتم در راه به عبدالله بن ابی سرح رسیدم و با هم چه گفتیم پس به مکه آمدم و شنیدم که مردم مکه می گفتند (ضحاک بن قیس) حیره را غارت کرده است و اموال آن برده است و ترا مردم نصرت نمی کنند، اف بر این دنیا، بنویس بمن چه رای داری اگر قرار بر مرگ می دهی من برادرزاده ها را بردارم و به سوی تو شتابم، اگر زنده مانیم با تو باشیم و اگر بمیریم با تو بمیریم، بخدا قسم که نمی خواهم بعد از تو بقدر فواقی بمانم و قسم می خورم بخداوند اعزاجل که زندگانی بعد از تو در این دنیا بر من گوارا نیست و مرگ از آن اولی است، در امثال این سخنان و اصل این جواب که حضرت مرقوم فرموده و (سیدرضی الله عنه) انتخاب و خلاصه کرده چنین است من عبد الله علی امیرالمومنین الی عقیل بن ابی طالب سلام علیک فانی احمد الیک الله الذی لا اله الا هو اما بعد کلانا الله و ایاک کلایه من یخشاه بالغیب انه حمید مجید قد وصل الی کتابک مع عبدالرحمن بن عبید الاذری تذکر فیه انک لقیت عبدالله بن سعد بن ابی سرح مقبلا من قدید فی نحو من اربعین فارسا من ابناء الطلقاء متوجهین الی جهه الغرب، و ان ابن ابی سرح طال ما کاد الله و رسوله و کتابه و صد عن سبیله، و بغاها عوجا فدع ابن ابی سرح و دع عنک قریشا و خلهم و تکاضهم فی الضلال و تجوالهم فی الشقاق، الاوان العرب قد اجمعت علی حرب اخیک الیوم اجماعها علی حرب رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الیوم، فاصبحوا قد جهلوا حقه، و جحدوا فضله و بادوه العداوه و نصبوا له الحرب و جهدوا علیه کل الجهد، و جروا الیه جیش الاحزاب، اللهم فاجز قریشا عنی الجوازی فقد قطعت رحمی و تظاهرت علی و دفعتنی عن حقی و سلبتنی سلطان ابن امی و سلمت ذلک الی من لیس مثلی فی قرابتی من الرسول و سابقتی فی الاسلام الا ان یدعی مدع ما لا اعرفه و لا اظن الله یعرفه و الحمدلله علی کل حال فاما ما ذکرت من غاره الضحاک علی اهل الحیره فهو اقل و اذل من ان یلم بها او یدنو منها و لکنه قد کان اقبل فی جریده خیل فاخذ علی السماوه حتی مربوا قضه و شراف و القطقطانه مما و الی ذلک الصقع فوجهت الیه جندا کثیفا من المسلمین فما بلغته ذلک فرها ربا فاتبعوه فلحقوه ببعض الطریق و قدامعن و کان ذلک حین طفلت الشمس للایاب فتنا و شوا القتال قلیلا کلا و لا فلم یصبر لوقع المشرفیه و ولی هاربا و قتل من اصحابه بضعه عشر رجلا و نجا جریضا بعد ما اخذ عنه بالمخنق، فلا یا بلای ما نجا، فاما ما سالتنی ان اکتب لک برایی فیما انا فیه فان رایی جهاد المحلین حتی القی الله لا یزیدنی کثره الناس معی عزه و لا تفرقهم عنی وحشه لاننی محق و الله مع المحق و والله ما اکره الموت علی الحق، و ما الخیر کله الا بعد الموت لمن کان محقا و اماما عرضت به من سیرک الی بنیک و بنی ابیک فلا حاجه لی فی ذلک فاقم راشدا محمودا فو الله ما احب ان تهلکوا معی ان هلکت و لا تحسبن ابن امک لو اسلمه الناس متخشعا و لا متضرعا، انه لکلما قال اخو بنی سلیم: فان تسالینی کیف انت فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب یعز علی ان تری بی کابه فیمشت عاد او یساء حبیب پس روانه کردم بسوی او لشکری انبوه از مسلمانان، چون رسید باو این خبر، چست شد گریزان، و بازگشت پشیمان، پس رسیدند لشگر من باو در اثنای راه وقتی که میل کرده بود آفتاب سوی غایب شدن، پس جنگ کردند با هم اندکی چندان که لا و لا توان گفتن، این دو کلمه هنگام مثل گفته می شود برای انجام پذیرفتن چیزی خیلی زود و تند که مدت دراز نبرد و با وقت اندک و کوتاهی بسر آید، چه که این دو کلمه بواسطه آنکه دومی هر دوی آنها حرف لین است حین استماع بسیار سریع الانقضاء و عاجل الانقطاع اند (ابن هانی) یا (ابوبرهان مغربی) گفته و اسرع فی العین من لحظه و اقصر فی السمع من لا و لا و این مثل را باقسام دیگر هم گفته اند و خوانده اند مانند (لا و ذا) و (کلا و کذا) و (لا و لات) پس نبود درنگ او در جنگ مگر بقدر وقوف یکساعت که سرخود بیرون برد با غصه و غمی جان ستان بعد از آنکه گلویش را تنگ گرفته بودند و جز رمق با او باقی نبود، پس به چه سختیها خلاص گردید قوله (لایا) مفعول مطلق فعل محذوف است (ای لای لایا مقرونا بلای) و (ما) مصدریه است (ای عسرت عسرا مقرونا بعسر نجاته، و اللای ایضا البطو و قال زهیر (فلا یا عرفت الدار بعد توهم) قالوا: ای بعد بطو او مبطئا) و الحاصل به دشواریها برست و از آن مهلکه بجست پس بگذار از خود حرف قریش را و سخت تاختن ایشان را در ضلالت و جولان نمودنشان را در نزاع و مخالفت و سرکشی و نافرمانی کردنشان را در بیابان سرگشتگی و شقاوت. مگر از روی ملال می گوید حرف ایشان بگذار که ایشان اتفاق کردند و تصمیم عزم نمودند بر جنگ من، چنانچه اتفاق کرده بودن بر جنگ رسول خدا پیش از من، پس جزا دهد (قریش) را از جانب من جزادهندگان بد که قطع کردند رحم مرا از رسول خدا و پاس نداشتند نسبت و قرابت مرا، و ربودند از من سلطان خلافت (پسر مادر) مرا یعنی رسول خدا (ص) و پدر آن حضرت عبدالله با ابوطالب از یک مادر بودند و آن (فاطمه بنت عمرو بن عمران بن عایذین مخزوم) است، بر خلاف دیگر پسران عبدالمطلب که از مادر جدا بودند، و به این اعتبار آن حضرت به پیغمبر نسبت پسر مادر یعنی اتحاد جده پدری داشت و این نسبت با سایر احفاد عبدالمطلب نداشت و گفته اند باعتبار این چنین فرمود که (فاطمه بنت اسد) مادر امیرالمومنین (علیه السلام) حضرت رسالت پناه را مربی بود وقتی که ابوطالب او را کفایت می نمود از این جهت پیغمبر در حق او فرمود (فاطمه امی بعد امی) و اما آنکه پرسیدی که رای من در قتال چیست، و با دشمن قوی بی اعانت قوم جنگ صلاح نیست، رای من و عزم من آن است که قتال کنم با این حلال شمارندگان مناهی و معاصی، و شکنندگان عهود الهی تا ملاقات کنم بخدای عزوجل، زیاد نمی کند مرا بسیاری مردمان در حوالی من عزت و شوکت، و نه پراکنده شدن ایشان از دور من خوف و وحشت و مپندار پسر پدر خود را هر چند بسپارند مردمان او را بدست بلا و دشمنها تضرع کننده و خاشع شونده و نه تن دردهنده بستم و خواری از روی عجز و سستی، و نه عنان سپارنده همچو شتر ذلول بدست کشنده و نه رام گشته پشت او برای سوار که بر او بر آید و بر ظهرا و قعود کند، ولیکن او چنان است که آن شخص سلیمی گفت و از شدت و حمیت خود در این دو بیت خبر داد خطاب با زن یا محبوبه خودکرده می گوید: اگر بپرسی از من حال من که چونی من سخت صابرم بر جفای زمان و سختم و قوی، نه سست و ضعیف در مکاره دوران، سخت می آید بر من و دشوار است بر خاطرم که دیده شود در من اثر اندوه و غم پس شماتت کند دشمن یا غمگین گردد دوستی از اندوه من. پیش از این کلمات فقرات سابقه این نامه چنین مرقوم شده

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

فی ذکر جیش انفذه الی بعض الاعداء و هو جواب کتاب کتبه الیه اخوه عقیل بن ابی طالب رضی الله عنه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است در ذکر لشکری که فرستاده بود آن را به سوی بعضی از دشمنان و آن مکتوب جواب مکتوبی است که نوشته بود به سوی او برادر او عقیل پسر ابی طالب رضی الله عنه.

«فسرحت الیه جیشا کثیفا من المسلمین، فلما بلغه ذلک شمر هاربا و نکص نادما، فلحقوه ببعض الطریق و قد طفلت الشمس للایاب، فاقتتلوا شیئا کلا و لا، فما کان الا کموقف ساعه حتی نجا جریضا بعد ما اخذ منه بالمخنق و لم یبق منه غیر الرمق، فلایا بلای ما نجا.»

یعنی پس فرستادم به سوی آن دشمن سپاه انبوهی از مسلمانان را، پس در هنگامی که رسید به او خبر فرستادن سپاه، شتابید در حالتی که گریزان بود و برگشت قهقهری در حالتی که پشیمان بود. پس رسیدند سپاه به او در اثنای راه و حال آنکه نزدیک شده بود آفتاب وقت رجوع و غروب را، پس مقاتله کردند با هم چیزی از مقاتله را که مانند مقاتله نکردن بود و نبود مانند آن، یعنی مقاتله ی اندکی که شبیه به عدم مقاتله بود و نبود عدم مقاتله، پس نبود آن قتال مگر مثل زمان ایستادن ساعتی و لحظه ای، تا اینکه نجات یافت در حالتی که غصه خورنده و غمگین بود، بعد از آنکه گرفته شده بود گلوگاه او را و باقی نمانده بود از او غیر از رمق و نیم جانی، پس از روی دشواری متلبس به دشواری عظیمی نجات یافت و خلاص شد از کشته شدن.

«فدع عنک قریشا و ترکاضهم فی الضلال و تجوالهم فی الشقاق و جماحهم فی التیه، فانهم

قد اجمعوا علی حربی کاجماعهم علی حرب رسول الله صلی الله علیه و آله قبلی، فجزت قریشا عنی الجوازی! فقد قطعوا رحمی و سلبونی سلطان ابن امی.»

یعنی پس واگذار از تو طایفه ی قریش را با بسیار دویدن ایشان در ضلالت و گمراهی و با بسیار جولان کردن ایشان در دشمنی و با بسیار سرکشی کردن ایشان در حیرت و سرگردانی، پس به تحقیق که ایشان اتفاق کردند بر محاربه ی با من مثل اتفاق کردن ایشان بر محاربه ی با رسول خدا، صلی الله علیه و آله، پیش از من، پس جزا دهد قریش را از جانب من صاحبان جزاهای گوناگون و عقوبات مختلفه، پس به تحقیق که بریدند خویشی مرا و ربودند از من سلطنت پسر مادر مرا که پیغمبر صلی الله علیه و آله، باشد، یعنی خلافت او را و مراد از مادر جده است که فاطمه مادر عبدالله و ابوطالب باشد.

«و اما ما سالت عنه من رایی فی القتال، فان رایی قتال المحلین حتی القی الله، لایزیدنی کثره الناس حولی عزه و لا تفرقهم عنی وحشه و لاتحسبن ابن ابیک و لو اسلمه الناس متضرعا متخشعا و لا مقرا للضیم واهنا و لا سلس الزمام للقائد و لا وطی ء الظهر للراکب المقتعد و لکنه کما قال اخوبنی سلیم:

فان تسالینی کیف انت فاننی

صبور علی ریب الزمان صلیب

یعز علی ان تری بی کابه

فیشمت عاد او یساء حبیب.»

یعنی و اما آنچه را که سوال کردی از آن از رای من در جنگ کردن، پس به تحقیق که رای من در جنگ کردن با اشخاصی است که واکرده اند و شکسته اند بیعت و پیمان را و یاغی و سرکش باشند، تا اینکه ملاقات کنم خدا را، زیاد نمی گرداند از برای من بسیاری مردمان در حوالی من عزتی را و نه متفرق شدن ایشان از من وحشت و خوفی را و گمان مکن تو پسر پدر تو را که نفس نفیسش باشد علیه السلام و اگر چه واگذاشته باشند او را مردمان،

یعنی یاری او نکرده باشند که زاری کننده باشد و فروتن باشد از برای دشمن و گمان مکن که راضی و صابر باشد از برای ظلم و ضعیف باشد در آن و نه سست مهار باشد از برای کشاننده و نه پا به پشت گذاشته مهیای سواری باشد از برای اراده کنندگان سوار شدن و نشستن بر آن و لکن برادر تو همچنان است که گفته است شاعر برادر طایفه ی بنی سلیم: که پس اگر سوال می کنی ای زن از من که چگونه است حال تو، پس به تحقیق که شکیبا باشم بر سختی روزگار، سخت باشم در شدائد.

دشوار است بر من اینکه دیده شود در من حزن و اندوهی تا اینکه شماتت کند دشمنی یا اینکه محزون شود دوستی.

خوئی

اللغه: (سرحت): ارسلت، (کثیفا): متراکما کثیرا، (شمر): هیا، (نکص): رجع الی عقبه، (طفلت) الشمس بالتشدید: اذا مالت للمغیب، (الجریض): ای غص ریقه من شده الجهد و الکرب، و حکی عن الاصمعی، و یقال: هو یجرض نفسه: ای یکاد یموت، (المخنق) بالتشدید: موضع الخنق فی الحیوان من عنقه، (الرمق): بقیه النفس و الروح، (اللای): الشده و العسر و قیل: البطء، (الاجماع): تصمیم العزم، (الجوازی): جمع جازیه کالجواری جمع جاریه و هی انواع العقاب للنفوس السیئه، (المحلین): الناقضین للبیعه یقال لمن نقض عهده و بیعته: محل و لمن حفظه: محرم، (الضیم): الظلم (واهنا): ضعیفا، (المقتعد): الراکب علی ظهر البعیر. الاعراب: هاربا: حال، کلا و لا: ظرف مستقر فی محل النصب لانه صفه لقوله (شیئا) و معناه قلیلا و قلیلا، کموقف ساعه: مستثنی مفرغ فی محل الاسم لقوله (کان) و هو فعل تام لا خبر له، جریضا: حال من فاعل نجا، لایا: مصدر منصوب قائم مقام الحال، ای نجا مبطئا و العامل فی المصدر محذوف ای ابطا ابطاءا و ما زائده و بلای: جار و مجرور متعلق بقوله لایا ای لایا مقرونا بلای، ترکاضهم عطف علی قریشا و معناه شده العدو و کذا تجوالهم، الجوازی: فاعل جزت. قال الشارح المعتزلی فی (ص 151 ج 16 ط مصر): هذه کلمه تجری مجری المثل، تقول لمن یسی ء الیک و تدعو علیه: جزتک عنی الجوازی، ای اصابتک کل سوء و مجازاه تقدر لعملک. المعنی: اشار السیدالرضی رحمه الله ان کتابه (علیه السلام) هذا جواب عن کتاب کتبه الیه عقیل، و الظاهر انه اخوه عقیل بن ابی طالب و لم یذکر الشراح ان عقیلا من ای بلد کتب الیه کتابه هذا، و یشیر جوابه (علیه السلام) الی ان کتاب عقیل یتضمن بیان احد من الغارات التی وجهها معاویه الی اطراف حکومته فی ایام الهدنه السنویه المقرره بعد صلح صفین، و ان عقیلا تعرض فی کتابه لبیان اضطراب حکومته و اعراض عامه قریش عنه (علیه السلام)، فیرید استبطان رایه فی ادامه الحرب مع مخالفیه بعد قله انصاره و اضطراب اطراف حکومته فی اثر غارات معاویه و قتل کثیر من شیعته، و اجابه (علیه السلام) بتسریح الجیش فی اثر المغیر و الضغط علیه الی ان نجا برمق من حیاته. فیحتمل ان یکون کلامه هذا ناظرا الی اغاره بسر بن ارطاه علی نواحی جزیره العرب من الحجاز و الیمن و الیمامه فانها اشد الغارات و انکاها و اکثرها قتلا لشیعه علی (علیه السلام) و اوقعها محلا فی قلوب انصاره، و قد اشار الی ذلک الشارح المعتزلی (ص 148 ج 16 ط مصر) حیث یقول بعد ذکر المکتوب: قد تقدم ذکر هذا الکتاب فی اقتصاصنا ذکر حال بسر بن ارطاه و غارته علی الیمن فی اول الکتاب. ولکن لم نعثر فی التواریخ علی محاصره جیش علی (علیه السلام) بسرا علی هذا الوجه الذی یشعر به هذا الکتاب، بل ذکروا انه لما بلغ الیه (علیه السلام) اغاره بسر علی المدینه و مکه المکرمه و قتله لشیعته و ذبحه لابنی عبیدالله بن عباس عامله علی الیمن، خطب اهل الکوفه و اکثر من ذمهم و تابینهم، فاجابه حارثه بن قدامه السعدی فرحب (ع) به و سرحه فی الفی رجل من الفرسان، و لما سمع بسر فی الیمن تسریح الجیش من الکوفه خاف و هرب الی نجران و کان یستخیر من جیش حارثه و یهرب من لقائهم هنا و هنا حتی رجع الی الشام. نعم حکی عن ابن اعثم الکوفی انه لما بلغ بسر الی ارض الیمامه زحف فی عقبه عبیدالله بن عباس فی الف فارس حتی لقیه و حارب معه و قتله. و قد تعرض (ع) فی جواب کتاب عقیل لامور: 1- اظهار البساله من قبل المسلمین فی تعقیب المعتدی و ضعفه قبال جیش المسلمین بحیث صار موردا للحمله عند التلاقی مع القرب من غروب الشمس فلم یقدر علی المقاومه لیله واحده، قال الشارح المعتزلی (ص 149 ج 16 طبع مصر): و الطفل بالتحریک بعد العصر حین تطفل الشمس للغروب- الی ان قال-: و قال الراوندی (عند الایاب) عند الزوال و هذا غیر صحیح لان هذا الوقت لا یسمی طفلا، لیقال ان الشمس قد طفلت فیه. 2- انه لا یتوجه الی نصره قریش له و لا یعبا بمخالفتهم و انهم کلا یرکضون فی الظلال و یجولون فی الشقاق معه فی تیه من الطریق و انهم اجمعوا علی حربه کاجماعهم علی حرب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و دعا علیهم بقوله: (جزت قریشا عنی الجوازی) و شکی منهم انهم قطعوا رحمه و سلبوه سلطان ابن امه، قال الشارح المعتزلی (ص 151 ج 16 ط مصر): و سلطان ابن امی یعنی به الخلافه، و ابن امه هو رسول الله (صلی الله علیه و آله)، لانهما ابنا فاطمه بنت عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم ام عبدالله و ابی طالب، و لم یقل سلطان ابن ابی، لان غیر ابیطالب من الاعمام یشترکه فی النسب الی عبدالمطلب. 3- ابدی رایه صریحا فی القتال مع المحلین و هم الخارجون من المیثاق و البیعه یعنی البغاه و المخالفین مع الامام المفترض الطاعه، و یقال لکل من خرج عن الاسلام او حارب فی الحرم او فی الاشهر الحرم: محل، و بین انه لا ینقاد للعتاه و لا یقر بالضیم و لا یعرضه و هن و فتور مهما قل ناصره و کثر اعداوه. الترجمه: ترجمه از نامه ای که بعقیل درباره ی اعزام قشون به برخی دشمنان نوشته در پاسخ نامه ی وی: من قشونی انبوه از مسلمانان را بسوی او گسیل داشتم، و چون این قشون به وی رسید برای گریختن کمر را تنگ بربست و با پشیمانی فراوان بدنبال برگشت، قشون به تعقیب او پرداخت و در نیمه راهش دریافت و خورشید بدامن مغرب سرازیر شده بود جنگی ناچیز در میانه درگرفت و با نبردی اندک که باندازه ی ایست ساعتی بود شکست خورده، نیمه جانی با رنج فراوان از معرکه بدر برد، چون گلوگیر شده بود و جز رمقی بر تن نداشت و بکندی و سختی خود را نجات داد. یاد قریش را از نهاد بدر کن که دو سپه بوادی گمراهی می تازند و در میدان تفرقه اندازی جولان می زنند و خود را به گمگاه شقاوت پرتاب می نمایند، راستیکه همگی تصمیم دارند با من پیکار کنند چنانچه همه تصمیم داشتند تا با رسول خدا (ص) پیش از من پیکار کردند، هر گونه کیفر و سزا بر قریش باد که براستی با من قطع رحم کردند و از من بریدند و خلافت همزاد و پسر مادرم را از من بازگرفتند. اما اینکه از نظر من درباره ی جنگ پرسیدی، راستی که رای من بر آنست که با شکننده های عهد و میثاق دیانت بجنگم تا بخدا برسم، فزونی مردم در دنبال من برای من عزتی نیفزاید، و جدا شدن آنها از من مایه ی هراس من نگردد گمان مبر پسر پدرت- وگرچه همه مردمش از دست بدهند و او را تنها بگذارند. زاری و زبونی پیشه سازد و بستم ستمکاران تن در دهد و سست گردد و مهارش را آرام بدست پیشوائی سپارد و پشت خود را برای راکبی هموار گیرد و خم کند، ولی او چنانست که شاعر بنی سلیم سروده: اگر پرسی که چونی راست گویم که در ریب زمان سخت وشکیبا نخواهم در رخ من غم ببینی که دشمن شاد گردد، دوست رسوا

شوشتری

((مجلد 10، صفحه 605،الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) … ) هکذا فی (المصریه) و الصواب: ((مجلد 10، صفحه 606، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) فی ما (ابن ابی الحدید و ابن میثم): (و من کتاب له (علیه السلام) فی ذکر جیش انفذه الی بعض الاعداء، و هو جواب کتاب کتبه الیه اخوه عقیل بن ابی طالب). (فی ذکر جیش انفذه الی بعض الاعداء) و هو الضحاک بن قیس، و روی: ان عقیلا ورد علی معاویه و حوله عمرو و ابوموسی و الضحاک، فقال لمعاویه لما ساله عنهم: استقبلنی قوم من المنافقین ممن نفر بالنبی (صلی الله علیه و آله) لیله العقبه- الی ان قال- و اما الضحاک منهم فقد کان ابوه جید الاخذ لعسب التیوس. و فی کتاب عقیل الیه: (فاف لحیاه فی دهر جرو علیک الضحاک، و ما الضحاک الا فقع بقرقر) ای: کماه رخوه فی قاع املس تطاها کل دابه. (و هو جواب کتاب کتبه الیه اخوه عقیل) المفهوم من ابن قتیبه ان عقیلا کتب الیه فی اول خلافته کتابا فاجابه بما فی العنوان، ففی (خلفائه) ذکروا ان علیا (ع) تردد بالمدینه اربعه اشهر ینتظر جواب معاویه فاتاه علی غیر ما یجب، فشخص من المدینه فی تسعمائه راکب من وجوه المهاجرین و الانصار، فلما کان فی بعض الطریق اتاه کتاب اخیه عقیل: انی خرجت معتمرا فلقیت عایشه معها طلحه و الزبیر، قد اظهروا الخلاف و نکثوا البیعه، لم مر ابن ابی سرح فی نحو من اربعین راکبا من ابناء الطلقاء من بنی امیه لیلحقوا بمعاویه، ثم قدمت مکه فسمعت اهلها یتحدثون: ان الضحاک بن قیس اغار علی الحیره و الیمامه فاصاب ما شاء من اموالهما، ثم انکفا راجعا الی الشام- الی ان قال فی جواب کتابه (علیه السلام) له- و اما ما ذکرت من غاره الضحاک ((مجلد 10، صفحه 607، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) علی الحیره و الیمامه، فهو اذل و الام من ان یکون مر بهما فضلا عن الغاره، ولکن جاء فی خیل جریده، فسرحت الیه جندا من المسلمین، فلما بلغه ذلک ولی هاربا فاتبعوه فلحقوه ببعض الطریق حین همت الشمس للایاب، فاقتتلوا و قتلوا من اصحابه بضعه عشر رجلا، و نجا هاربا بعد ان اخذ منه بالمخنق، فلو لا اللیل ما نجا … و هو کما تری دال علی انه کان قبل الجمل ایضا. و جعله الطبری بعد صفین فی سنه (39) فقال: و فیها ایضا وجه معاویه الضحاک بن قیس و امره ان یمر باسفل واقصه، و ان یغیر علی کل من مر به ممن هو فی طاعه علی من الاعراب، و وجه معه ثلاثه آلاف رجل، فاخذ اموال الناس و قتل من لقی من الاعراب، و مر بالثعلبیه فاغار علی مسالح علی (علیه السلام) و اخذ امتعتهم، و مضی حتی انتهی الی القطقطانه فاتی عمرو بن عمیس- و کان فی خیل لعلی (علیه السلام) و امامه اهله یرید الحج- فاغار علی من کان معه و حبسه عن المسیر، فلما بلغ ذلک علیا (ع) سرح حجر بن عدی الکندی فی اربعه آلاف و اعطاهم خمسین خمسین، فلقی الضحاک بتدمر فقتل منهم تسعه عشر رجلا و قتل من اصحابه رجلان، و حال بینهم اللیل فهرب الضحاک و اصحابه و رجع حجر و من معه. و جعله الثقفی ایضا بعد صفین الا انه قال- کما نقل ابن ابی الحدید فی (1/28)-: و کتب فی اثر هذه الوقعه عقیل الیه (علیه السلام): انی خرجت الی مکه معتمرا، فلقیت عبدالله بن سعد بن ابی سرح فی نحو من اربعین شابا من ابناء الطلقاء، فعرفت المنکر فی وجوههم فقلت: ابمعاویه تلحقون؟ عداوه و الله منکم غیر مستنکره، فلما قدمت مکه سمعت اهلها یتحدثون: ان الضحاک بن ((مجلد 10، صفحه 608، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) قیس اغار علی الحیره فاحتمل من اموالها ما شاء ثم انکفا- الی ان قال فی جوابه (علیه السلام)- تذکر فی کتابک انک لقیت ابن ابی سرح مقبلا من قدید، فی نحو اربعین فارسا من ابناء الطلقاء متوجهین الی جهه الغرب، و ان ابن ابی سعرح طالما کاد الله و رسوله و کتابه، و صد عن سبیله و بغاها عوجا- الی ان قال- و اما ما ذکرت من غاره الضحاک علی اهل الحیره، فهو اقل و اذل من ان یلم بها او یدنو منها، ولکنه قد کان اقبل فی جریده خیل فاخذ علی السماوه، حتی مر بواقصه و شراف و القطقطانه مما و الی ذلک الصقع، فوجهت الیه جندا کثیفا من المسلمین، فلما بلغه ذلک فر هاربا فاتبعوه فلحقوه ببعض الطریق و قد امعن، و کان ذلک حین طفلت الشمس للایاب، فتناوشوا القتال قلیلا کلا و لا فلم یصبر لوقع المشرفیه و ولی هارابا، و قتل من اصحابه بضعه عشر رجلا و نجا جریضا بعد ما اخذ منه بالمخنق فلایا بلای ما نجا … و هو و ان لم یذکر ما ذکره ابن قتیبه من کتابه عقیل الیه (علیه السلام) فی کتاب: انه لقی فی طریقه عایشه و طلحه و الزبیر، الا انه ذکر ما ذکره من لقائه ابن ابی سرح مع اربعین من ابناء الطلقاء لیفروا الی معاویه، و لابد انهم فروا الی معاویه فی اول خلافته (علیه السلام). و ایضا روی الثقفی عن محمد بن مخنف: ان الضحاک قال علی منبر الکوفه فی ایام معاویه: اما انی صاحبکم الذی اغرت علی بلادکم، فکنت اول من اغارها فی الاسلام و شرب من ماء الثعلبیه و من شاطی الفرات … و التحقیق ان بعث معاویه للضحاک کان مرتین، او لا هما: فی اول خلافته قبل الجمل و اقتصر علیه ابن قتیبه، و فیها کان کتاب عقیل الیه (علیه السلام) و ثانیتهما: بعد صفین و الحکمین و اقتصر علیها الطبری و قد مر کلامهما، ((مجلد 10، صفحه 609، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) یشهد لکون بعثه مرتین ان (الاغانی) فی الجزء الخامس عشر من (21) جزءا فی عنوان: (ذکر الخبر فی مقتل ابنی عبیدالله بن العباس) ذکر الاخیره مجملا باسانید، فروی عن القلاس عن الخراز عن المدائنی عن ابی مخنف و جویریه بن اسماء و الصقب بن زهیر و ابی بکر الهذلی عن ابی عمر الوقاصی: ان معاویه بعث الی بسر بن ارطاه بعد تحکیم الحکمین - و علی (علیه السلام) یومئذ حی- و بعث معه جیشا، و وجه برجل من عامر ضم الیه جیشا آخر، و وجه الضحاک بن قیس الفهری فی جیش آخر، و امرهم ان یسیروا فی البلاد قیقتلوا کل من وجدوه من شیعه علی، و ان یغیروا علی سایر اعماله و یقتلوا اصحابه، و لا یکفوا ایدیهم عن النساء و الصبیان، فمر بسر لذلک- الی ان قال- و ذبحهما بیده بمدیه کانت معه، ثم انکفا راجعا الی معاویه، و فعل مثل ذلک سایر من بعث معه، و قصد العامری الی الانبار فقتل ابن حسان البکری … و لم یذکر تفصیل افعال الضحاک، ثم روی الاولی عن محمد بن العباس الیزیدی عن عبدالله بن محمد عن جعفر بن بشیر عن صالح بن یزید الخراسانی عن ابی مخنف عن سلیمان بن ابی راشد عن ابی الکنود عن عبدالرحمن بن عبید قال: کتب عقیل الی اخیه علی (علیه السلام): اما بعد فان الله جارک من کل سوء و عاصمک من المکروه، انی خرجت معتمرا فلقیت عبدالله بن ابی سرح فی نحو اربعین شابا من ابناء الطلقاء، فقلت لهم- و عرفت المنکر فی وجوههم-: یا ابناء الطلقاء، العداوه و الله لنا منکم غیر مستنکره، قدیما تریدون بها اطفاء نور الله و تغییر امره، فاسمعنی القوم و اسمعتهم، ثم قدمت ((مجلد 10، صفحه 610، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) مکه و اهلها یتحدثون: ان الضحاک بن قیس اغار علی الحیره فاحتمل من اهلها ثم انکفا راجعا، فاف لحیاه فی دهر قد امر علیکم الضحاک، و ما الضحاک و هل هو الا فقع قرقره و قد طنت؟! و بلغنی ان انصارک قد خذلوک فاکتب الی یابن ام برایک، فان کنت الموت ترید تحملت الیک ببنی ابیک و ولد اخیک، فعشنا ما عشت و متنا معک، فو الله ما احب ان ابقی بعدک فواقا، فاقسم بالله الاعز الاجل، ان عیشا اعیشه فی هذه الدنیا بعدک لعیش غیر هنی ء و لامری ء و لا نجیع، و السلام. فاجابه علی (علیه السلام): اما بعد، کلانا الله و ایاک کلاءه من یخشاه بالغیب انه حمید مجید، فقد قدم علی عبدالرحمن بن عبید الازدی بکتابک تذکر انک لقیت ابن ابی سرح مقبلا من قدید فی نحو اربعین شابا من ابناء الطلقاء، و انک تنبی عن ابن ابی سرح طالما کاد الله و رسوله و کتابه، و صد عن سبیله و بغاها عوجا، فدع ابن ابی سرح عنک، و دع قریشا و ترکاضهم فی الضلال و تجوالهم فی الشقاق، فان قریشا قد اجمعت علی حرب اخیک، اجماعها علی حرب رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل الیوم، فاصبحوا قد جهلوا حقه و جحدوا فضله، و کادوه بالعداوه و نصبوا و جهدوا علیه کل الجهد، و سالوا الیه جیش الامرین، اللهم فاجز عنی قریشا الجوازی، فقد قطعت رحمی و تظاهرت علی، و الحمد لله علی کل حال، و اما ما ذکرت من غاره الضحاک بن قیس علی الحیره، فهو اقل و اذل من ان یقرب من الحیره، ولکنه جاء فی بریده فاخذ علی السماوه، و مر بواقصه و شراف و ما و الی ذلک الصقع، فسرحت الیه جیشا کثیفا من المسلمین، فلما بلغه ذلک جاز هاربا فاتبعوه فلحقوه ببعض الطریق، و قد امعن فی السیر و قد طفلت الشمس للایاب فاقتتلوا، و اما ما سالت عنه اکتب الیک فیه فرایی قتال المحلین حتی القی الله، لا یزیدنی کثره الناس حولی عزه ((مجلد 10، صفحه 611، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) و لا تفرقهم عنی وحشه، لانی محق و الله مع المحق و امله، و ما اکره الموت علی الحق، و ما الخیر کله الا بعد الموت لمن کان محقا، و اما ما عرضته علی من مسیرک الی ببنی ابیک و ولد اخیک فلا حاجه لی فی ذلک، فاقم راشدا مهدیا، فو الله ما احب ان تهلکوا معی ان هلکت، و لا تحسبن ابن ابیک لو اسلمه الزمان و الناس متضرعا متخشعا، ولکن اقول کما قال اخو بنی سلیم: فان تسالینی کیف انت فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب یعز علی ان تری بی کابه فیشمت باغ او یساء حبیب و اول من خلط- فی ما اعلم- ابراهیم الثقفی فی (غاراته) فقال، کما فی (ابن ابی الحدید) (83): فعند ذلک- ای: قتل الخوارج، و وقوع الاختلاف بین اصحابه- دعا معاویه الضحاک بن قیس الفهری، و قال له: سر حتی تمر بناحیه الکوفه و ترتفع عنها ما استطعت، فمن وجدته من الاعراب فی طاعه علی فاغر علیه، و ان وجدت له مسلحه او خیلا فاغر علیها، و اذا اصبحت فی بلده فامس فی اخری- الی ان قال- فاقبل الضحاک فنهب الاموال و قتل من لقی من الاعراب، حتی مر بالثعلبیه فاغار علی الحاج فاخذ امتعتهم، ثم اقبل عمرو بن عمیس- ابن اخی عبدالله بن مسعود- فقتله فی طریق الحاج عند القطقطانه و قتل معه ناسا من اصحابه- الی ان قال- قال: و کتب فی هذه الوقعه عقیل الی اخیه … و یمکن ان یکون هو المفهوم من (الاغانی) حیث ذکره فی العنوان المتقدم، و یحتمل بعیدا ان یکون ذکره لوقوع الضحاک فی خبره الاول مع بسر، فذکره تتمیما. و کیف کان، فکتاب عقیل و کتابه (علیه السلام) یشهدان انه کان فی اول خلافته ((مجلد 10، صفحه 612، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) قبل الجمل، و اما بعد النهروان فلم یختص اللحوق بمعاویه بابناء الطلقاء، بل کان کثیر من اصحابه (علیه السلام) یلحقون به و یکاتبونه، لما یرون من ضعف امره (علیه السلام) و قوه امر معاویه، و لان بعد التحکیم کان له اثر عظیم فاغار علی مسالحه و اغار علی الحاج، و قتل عمرو بن عمیس و ناسا من اصحابه، حتی خرج (ع) الی الناس و قال: یا اهل الکوفه، اخرجوا الی العبد الصالح عمرو بن عمیس و الی جیوش لکم قد اصیب منهم طرف، اخرجوا فقاتلوا عدوکم و امنعوا حریمکم ان کنتم فاعلین. فردوا علیه (علیه السلام) ردا ضعیفا و رای منهم عجزا و فشلا، فقال: و الله وددت ان لی بکل ثمانیه منکم رجلا، و یحکم اخرجوا معی ثم فروا عنی ما بدالکم، فو الله ما اکره لقاء ربی علی نیتی و بصیرتی، و فی ذلک روح لی عظیم و فرج من مناجاتکم و مقاساتکم. ثم نزل فخرج یمشی حتی بلغ الغریین. قال الثقفی: روی ذلک ابراهیم بن مبارک البجلی عن ابیه عن بکر بن عیسی عن ابی روق عن ابیه- کما فی (ابن ابی الحدید)- فکیف یقول (ع) فی جواب عقیل ما قال من عدم اثر للضحاک؟ قو له (علیه السلام): (فسرحت) ای: ار سلت. (الیه) الی الضحاک. (جیشا کثیفا) ای: غلیظا. (من المسلمین) و مفهومه ان معاویه و اصحابه لم یکونوا من المسلمین، و قد عرفت من روایه الطبری انه (علیه السلام) سرح الیه حجر بن عدی فی اربعه آلاف. (فلما بلغه ذلک) ای: تعاقب جیش منه (علیه السلام) له. (شمر) ای: رفع ذیله. ((مجلد 10، صفحه 613، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) (هاربا) ای للفرار (و نکص) ای: رجع علی عقبیه. (نادما فلحقوه ببعض الطریق) فی تدمر. (و قد طفلت) ای: مالت. (الشمس للایاب) ای: الغیاب، قال الجوهری: آبت الشمس: لغه فی (غابت الشمس). فلا یحتاج الی ما طوله ابن ابی الحدید فقال: للایاب، ای: للرجوع الی ما کانت علیه فی اللیله قبلها. یعنی غیبوبتها تحت الارض، و هذا الخطاب انما هو علی قدر افهام العرب، کانوا یعتقدون ان الشمس مقرها تحت الارض، و انها تخرج کل یوم فتسیر علی العالم ثم تعود الی منزلها، کما یاوی الناس الی منازلهم … (فاقتتلوا شیئا کلا و لا) کنایه عن القصر، قال ابن هانی المغربی- علی نقل ابن میثم-: و اسرع فی العین من لحظه و اقصر فی السمع من لا و لا ولکن ابن ابی الحدید نقله: (من لا وذا) و هو الاصح، قال الطرماح: کذا و کلا اذا حبست قلیلا تعللها بمسود الدرین قال فی (الاساس): ای کان قلیلا مثل هذه الکلمه. و قال الجوهری: قال الکمیت: کلا و کذا تغمیضه ثم هجتم لدی حین ان کانوا الی النوم افقرا ای: کان نومهم فی القله و السرعه، کقول القائل: (لا) و (ذا). ((مجلد 10، صفحه 614، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) و مما قیل فی الاستقصار قول الصولی: کومیض برق عرض فاسرع، و لمع فاطمع، حتی انحسرت مغاربه، و ایقن مطالبه. لا ملاذ و لا وزر، و لا مورد و لا صدر. (فما کان) ای: القتال. (الا کموقف ساعه حتی نجا) ای: الضحاک. (جریضا) ای: مبتلعا ریقه علی هم و حزن، قال امرو القیس: و افلتهن علباء جریضا و لو ادرکنه صفرالوطاب و قال روبه: اصبح اعداء تمیم مرضی ماتوا جوی و المفلتون جرضی (بعد ما اخذ منه بالمخنق)- بالتشدید-: موضع الخناق من العنق. (و لم یبق منه غیر الرمق) ای: بقیه الروح. (فلایا بلای) ای: شده مختلطه بشده. (ما نجا) یمکن ان تکون ما مصدریه- ای: نجاته- و ان تکون وصفا للای، ای: بلای عظیم. و کیف کان، یجاء ب (ما) هذه بعد لای غالبا، ففی (الجمهره) یقولون: بعد لای ما عرفته. و فی (الاساس) قال الشاعر: فلایا بلای ما حملنا غلامنا علی ظهر محبوک شدید مراکله هذا، و قال ابن ابی الحدید: قد تقدم ذکر هذا الکتاب فی اقتصاصنا ذکر بسر بن ارطاه و غاراته علی الیمن فی اول الکتاب. ((مجلد 10، صفحه 615، الفصل الرابع و الثلاثون- فی ما یتعلق بالغارات)) و قال الراوندی: (هذه القصه و هذا الهارب جریضا و بعد لای ما نجا هو معاویه، و قیل: ان معاویه بعث امویا فهرب علی هذه الحال، و الاول اصح) و هذا مضحک و ما وددت له شرح الکتاب. قلت: و کما ان الراوندی و هم، هو ایضا و هم، فالعنوان غیر مربوط ببسر بل بالضحاک- کما عرفت- و غاره بسر علی الیمن مذکوره فی (1/24) النهج، و لم یذکر فیه شیئا مربوطا بالعنوان، و انما ذکر قصه الضحاک و کتاب عقیل الیه (علیه السلام) و جوابه فی العنوان (28) و قلنا ثمه: انه توهم ایضا فی کون ذاک العنوان فی الضحاک، مع انه کان فی طلب الشخوص الی معاویه ثانیا. هذا، و ابن میثم لم یتفطن فتوقف. هذا، و ذکرنا غاره هیت فی (13) فی فصل آداب الحرب فی عنوان (و من کتاب له (علیه السلام) الی کمیل). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قوله (علیه السلام) فی الرابع: (فدع عنک قریشا و ترکاضهم فی الضلال) فی (الصحاح) الرکض: تحریک الرجل قال تعالی (ارکض برجلک) و رکضت (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الفرس برجلی اذا استحثثته لیعدو، ثم کثر حتی قیل رکض الفرس اذا عدا. و الصواب رکض الفرس مجهولا فهو مرکوض. قلت: و یفسر الترکاض بالفارسیه بقولهم (تاخت کردن). (و تجوالهم) ای: تطوافهم. و تجوال کترکاض للمبالغه ففی الجمهره (رجل تکلام کثیر الکلام، و رجل تلقام: عظیم اللقم، و تلعاب: کثیر اللعب) و قد عقد لما جاء علی تفعال بابا. (فی الشقاق) ای: الخلاف و العداوه. (و جماحهم فی التیه) قال الجوهری: الجموح: الذی یرکب هواه فلا یمکن رده، و التیه المفازه یناه فیها. وتاه فی الارض: ای: ذهب متحیرا. (فانهم قد اجمعوا علی حربی کاجماعهم علی حرب رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبلی) قال الصادق (علیه السلام) فی قوله تعالی: (الم تر الی الذین بدلوا نعمه الله کفرا) عنی الله تعالی بهم قریشا الذین عادوا النبی (صلی الله علیه و آله) و جحدوا وصیه وصیه. و قال الباقر (ع)- علی روایه العامه عنه (علیه السلام)-: ما لقینا من ظلم قریش ایانا، و تظاهرهم علینا، و ما لقی شیعتنا و محبونا من الناس، ان النبی (صلی الله علیه و آله) قبض، و قد اخبر انا اولی الناس بالناس. فتمالات علینا قریش حتی اخرجت الامر عن معدنه، و احتجت علی الانصار بحقنا و حجتنا. ثم تداولتها قریش، واحدا بعد واحد حتی رجعت الینا، فنکثت بیعتنا، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و نصبت الحرب لنا- الخبر. و فی (ذیل الطبری): عن عبدالمطلب بن ربیعه الهاشمی قال: دخل العباس علی النبی (صلی الله علیه و آله) و هو مغضب و انا عنده. فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): ما اغضبک؟ فقال: یا رسول الله! ما لنا و لقریش اذا تلاقوا تلاقوا بوجوه مستبشره، و اذا لقونا لقونا بغیر ذلک؟ فغضب النبی (صلی الله علیه و آله) حتی احمر وجهه حتی استدر عرق بین عینیه- و کان اذا غضب استدر- قلما سری عنه قال: (و الذی نفس محمد بیده لا یدخل قلب امری من الایمان ابدا حتی یحبکم لله و لرسوله). و اما اجماعهم علی حرب النبی (صلی الله علیه و آله) فمعلوم، و فی (الطبری): قال سعد بن معاذ- بعد ان حکم فی بنی قریظه بماحکم- اللهم انک قد علمت انه لم یکن قوم احب الی ان اقاتل او اجاهد من قوم کذبوا رسولک، اللهم ان کنت ابقیت من حرب قریش علی رسولک شیئا فابقنی لها، و ان کنت قد قطعت الحرب بینه و بینهم فاقبضنی الیک الی ان قال- فلما انصرف النبی (صلی الله علیه و آله) عن الخندق قال (الان نغزو قریشا و لا یغزونا) فکان کذلک حتی فتح الله علی رسوله مکه. و الرجلان و ان لم یحارباه ظاهرا بل صارا من تبعه الا انه کان ضررهما علی النبی (صلی الله علیه و آله) اکثر من ضرر محاربیه. فمنعاه من الوصیه، و تخلفا عن جیش اکثر تجهیزه حتی لعن المتخلف عنه، و بنتاهما تظاهرا علیه (صلی الله علیه و آله) اشد تظاهر حتی اخبر جل و علا عن عملهما فی قوله: (و ان (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) تظاهرا علیه فان الله هو مولاه و جبریل و صالح المومنین و الملائکه بعد ذلک ظهیر). و قریش کانوا اشد قریش عداوه له (صلی الله علیه و آله) ظاهرا و باطنا، و هم بنوامیه. فعلوا ما فعلوا بتوسطهما. فجعل الثانی رئیسهم خلیفته. (فجزت قریشا عنی الجوازی) قال کعب بن مالک الانصاری فی حرب قریش کانت قریش: لاکلها السخینه- و هی طعام یتخذ من الدقیق دون العصیده فی الرقه- سمیت بسخینه: زعمت سخینه ان ستغلب ربها و لیغلبن مغالب الغلاب و تمثل به الکاظم (ع) لما هدده موسی الهادی العباسی بالقتل. فعجل الله تعالی هلاکه. (فقد قطعوا رحمی، و سلبونی سلطان ابن امی) هو نظیر قول هارون لموسی (یا ابن ام ان القوم استضعفونی) الا ان هارون و موسی کانا بنفسیهما من ام واحده، وا میرالمومنین (ع) و النبی (صلی الله علیه و آله) ابواهما کانا من ام واحده هی فاطمه المخزومیه، و باقی اعمامه غیر الربیر کانت امهم غیر ام ابی النبی (صلی الله علیه و آله). و اما قول ابن میثم: قیل انه (علیه السلام) قال: (و سلبونی سلطان ابن امی) لان امه فاطمه بنت اسد کانت تربی النبی (صلی الله علیه و آله) حین کفله ابوطالب یتیما فهی کالام له فاطلق علیه البنوه لها مجازا، فبعید عن لحن اللغه العربیه و خطاباتهم. قال تعالی: (و الی عاد اخاهم مودا و الی ثمود اخاهم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) صالحا) و انما کانا من قوم عاد و ثمود. و کان بنوزهره یعدون النبی (صلی الله علیه و آله) ابن اختهم لان امه کانت منهم، وعد الضبابی العباس (ع)، و اخوته من امه بنی اختهم لان امهم کانت من عشیرتهم. و انما قال (علیه السلام) لاخیه عقیل (فدع عنک قریشا و ترکاضهم فی الضلال و تجوالهم فی الشقاق، و جماحهم فی التیه) لانهم سموا تاره طلبه (علیه السلام) لحقه حرصا و عدوا عزه نفسه- و قد جعل الله العزه للمومنین، و هو امیرهم حقا- کبرا و عجبا، و ثالثه: بشره الذی هو من صفات المومن- و هو اول مومن بالله بعد رسوله- دعابه، و رابعه: خلوصه الذی شهد له تعالی فی (هل اتی) ریاء و تشککوا فی سبق ایمانه بعدم بلوغه مع ان لازمه عدم عرفان الله تعالی و عرفان رسوله حیث قبلاه، و تشککوافی نصب النبی (صلی الله علیه و آله) له بخم مع تواتر الروایات به من طریقهم، تاره بانکاره راسا، و اخری علی ان المراد کونه ابن عمه او مولی معتق زید بن حارثه، و ثالثه باخفائه حتی استنشدهم امیرالمومنین (علیه السلام) ذلک بان من شهد ذاک الیوم یشهد. فاعتذر بعضهم بنسیانه. فدعا علیهم بالعمی و البرص و غیر ذلک. فابتلوا بما دعا، و بهتوا علیه بخطبته بنت ابی جهل، و موجده النبی (صلی الله علیه و آله) علیه بذلک، مع انه لو فرض صحته کان اعتراضا علی النبی (صلی الله علیه و آله) حیث انکر ما احلته شریعته. و عبروا عنه (علیه السلام) تحقیرا من جهالتهم بابی تراب کما عیروه بذلک ما عیر ابلیس آدم بکونه من تراب، و عبروا عن شیعته بالترابیه لذلک، کما انهم عبروا عنهم تلبیسا بالسبائیه. فکانوا یعبرون عن حجر بن عدی، و عمرو بن (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الحمق و صعصعه بن صوحان، و نظرائهم الذین لا یعتقدون بصواه حتی بابی بکر و عمر فضلا عن عثمان بذلک لیموهوا علی الناس بانهم کعبدالله بن سبا من الغلاه و تبع قریشا اولئک مورخوهم کالجاحظ و ابن قتیبه و ابن عبد ربه و غیرمم. قانهم عنونوا فی کتبهم الشیعه، و لم یذکروا غیر الغلاه و خلطوا و لبسوا، و نسبوا الی ابیه (علیه السلام) الکغر مع تفادیاته تلک التی لم یات احد بمثلها للنبی (صلی الله علیه و آله) الا ابنه امیرالمومنین (علیه السلام) و مع ابیاته المصرح فیها بحقیه دینه. و بالجمله دین اخواننا من یوم السقیفه بابی بکر الی یوم الشوری لعثمان دین قریش الذین کانوا مسلمین ظاهرا و کافرین باطنا، و انما اسروا کفرهم بعد قهر النبی (صلی الله علیه و آله) لهم فی حیاته. فلما وجدوا بعده اعوانا اظهروه. اما فی السقیفه فقد اقر فاروقهم بان نصب صدیقهم کان من قبل اولئک فقال لابن عباس سکما فی (الطبری) و غیره- (اتدری ما منع الناس منکم؟ قال: لا. قال: کرهت قریش ان تجتمع لکم النبوه و الخلافه. فتجحفوا الناس جحفا فنظرت قریش لانفسهما فاختارت، و وفقت فاصابت) فقال له ابن عباس: اما قولک: ان قریشا کرهت، فان الله تعالی قال لقوم: (ذلک بانهم کرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم) و اما قولک: ان قریشا اختارت فان الله تعالی یقول: (و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیره) و قد علمت ان الله اختار لذلک من اختار. فلو نظرت قریش من (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) حیث نظر الله لها لوفقت و اصابت. و اما یوم الشوری، فغی (الطبری) و غیره قال عبدالرحمن بن عوف: اشیروا علی. فقال عمار: ان اردت ان لا یختلف المسلمون فبایع علیا. فقال المقداد: صدق عمار. ان بایعت علیا قلنا سمعنا و اطعنا. فقال ابن ابی سرح: ان اردت ان لا تختلف قریش فبایع عثمان. فقال عبدالله بن ابی ربیعه: صدق ابن ابی سرح ان بایعت عثمان قلنا سمعنا و اطعنا. فشتم عمار ابن ابی سرح، و قال: متی کنت تصنح المسلمین. فتکلم بنوهاشم و بنوامیه. فقال عمار: ایها الناس! ان الله عز و جل اکرمنا بنبیه، و اعزنا بدینه، فانی تصرفون هذا الامر عن اهل بیت نبیکم. فقال رجل من بنی مخزوم: لقد عدوت طورک یا ابن سمیه، و ما انت و تامیر قریش لانفسها. فقال سعد لعبد الرحمن: افرغ قبل ان یفتتن الناس. فتری ان عمارا و مقدادا- و جلالهما فی الاسلام و شموخ مقامها معلوم- جعلا قریشا مقابله للمسلمین کما تری ان الداعی الی عثمان لمیل قریش الیه ابن ابی سرح و نظراوه الذین نزل القرآن بکفرهم. و فی (المروج)- بعد ذکر قول ابی سفیان لما بویع عثمان (یا بنی امیه تلفقوها تلقف الکره. فو الذی یحلف به ابوسفیان ما زلت ارجوها لکم، و لتصیرن الی صبیانکم وراثه). فانتهره عثمان و ساءه ما قال و نمی هذا القول و غیره من الکلام الی المهاجرین و الانصار و غیر ذلک فقام عمار فی المسجد. فقال: یا معشر قریش اما اذ صرفتم هذا الامر عن اهل بیت نبیکم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) هاهنا مره، و هاهنا مره. فما انا بامن ان ینزعه الله منکم فیضعه فی غیرکم کما نزعتموه من اهله و وضعتموه فی غیر اهله، و قام المقداد. فقال: ما رایت مثل ما اوذی به اهل هذا البیت بعد نبیهم- فقال له عبدالرحمن: و ما انت و ذاک یا مقداد. فقال: انی و الله لاحبهم لحب رسوله، و ان الحق معهم و فیهم. یا عبدالرحمن! اعجب من قریش، و من تطولهم علی الناس بفضل اهل هذا البیت. قد اجتمعوا علی نزع سلطان الرسول من بعده من ایدیهم. اما و ایم الله یا عبدالرحمن لو اجد علی قریش انصارا لقاتلتهم کقتالی ایاهم مع النبی (صلی الله علیه و آله) یوم بدر. فتراه دالا علی کون قریش فی قبال امیرالمومنین (علیه السلام) یوم الشوری ککونهم فی قبال النبی (صلی الله علیه و آله) یوم بدر، و انهم و علی راسهم عبدالرحمن بن عوف کابی جهل و عتبه و شیبه و نظرائهم یجب الجهاد ضدهم لو وجد اعوان و المقداد و عمار ممن اجمع علی جلالهما و انهما من اربعه لم یکن احد فوقهم فی الصحابه. هذا و قال ابن ابی الحدید بعد العنوان الاول: و اعلم ان الاثار و الاخبار فی هذا الباب کثیره جدا، و من تاملها و انصف علم انه لم یکن هناک نص صریح و مقطوع به تختلجه الشکوک و لا یتطرق الیه الاحتمالات کما تزعم الامامیه. فانهم یقولون: ان النبی (صلی الله علیه و آله) نص علی امیرالمومنین (علیه السلام) نصا صریحا جلیا لیس بنص یوم الغدیر، و لا خبر المنزله و لا ما شابههما من الاخبار الوارده من طرق العامه، و غیرها بل نص علیه بالخلافه و بامره المومنین، و امر المسلمین ان یسلموا علیه بذلک. فسلموا علیه بها، و صرح لهم فی کثیر من المقامات بانه خلیفه علیهم من بعده، و امرهم بالسمع و الطاعه له، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و لا ریب فی ان المصنف اذا سمع ما جری لهم بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) یعلم قطعا انه لم یکن هذا النص، ولکن قد یسبق الی النفوس و العقول انه قد کان هناک تعریض وتلویح، و کنایه و قول غیر صریح و حکم غیر مبتوت، و لعل النبی (صلی الله علیه و آله) یصده عن التصریح بذلک امر یعلمه، و مصلحه یراعیها او وقوف مع اذن الله تعالی فی ذلک. قلت: هل نص یوم الغدیر، و خبر المنزله، و ما اشبههما مما ورد من طرقهم متواترا لا یکفی فی استخلافه؟ ان لم یکفیا فای لفظ یکفی؟ الم یقررهم النبی (صلی الله علیه و آله) بانی اولی بکم من انفسکم فاقروا. فقال عند ذلک (من کنت مولاه - ای: اولی به من نفسه- فعلی مولاه) ای: اولی به من نفسه؟ الیس هذا صریحا فی کونه کنفس النبی (صلی الله علیه و آله) مضافا الی نص الله تعالی فی قوله جل و علا: (و انفسنا و انفسکم) و انه (علیه السلام) اولی بهم من انفسهم کالنبی (صلی الله علیه و آله) فهل فوق هذا شی ء؟ و کذلک خبر المنزله و کونه (علیه السلام) من النبی (صلی الله علیه و آله) کهارون من موسی (ع) الا فی اصل النبوه. و لصراحه دلالتهما انکرهما کثیر منهم مع تواترهما، کما ان بعضهم اولهما بتاویلات مضحکه. کما ان بعضهم حظر التکلم فی ذلک، و قال: لا ینبغی لاحد ان یخوض فی ذکر الصحابه و ما جری بینهم من تنازع و اختلاف، و ان استطاع ان لا یسمع شیئا من الاخبار الوارده به فیفعل. فانه ان خالف هذه الوصایه فقد ابدع، و التصنیف فی السقیفه و مقتل عثمان و الجمل و صفین ضلال. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و اما قوله (یقول الشیعه انه نص علیه بالخلافه و بامره المومنین، و امر المسلمین ان یسلموا علیه بذلک) فغریب فقد روی ذلک ائمه العامه کابن مردویه فی (مناقبه)، و الخوارزمی، و الخطیب، و عثمان السماک، و جمع آخر منهم حتی صنف علی بن طاووس فی ذلک کتابا سماه کتاب الیقین. کقوله ان الشیعه قالوا: ان النبی (صلی الله علیه و آله) صرح فی کثیر من المقامات بانه خلیفنه بعده و امرهم بالسمع و الطاعه له. فقد اتفق العامه، و منهم الطبری فی (تاریخه) فی نزول قوله تعالی: (و انذر عشیرتک الاقربین) ان النبی (صلی الله علیه و آله) دعا بنی عبدالمطلب، و هم یومئذ اربعون فیهم اعمامه ابوطالب و حمزه و العباس و ابولهب، و قال: (یا بنی عبدالمطلب! انی و الله ما اعلم شابا جاء فی قومه بافضل مما قد جئنکم به، انی قد جئتکم بخیر الدنیا و الاخره، و قد امرنی الله تعالی ان ادعوکم الیه فایکم یوازرنی علی هذا الامر علی ان یکون اخی، و وصیی و خلیفتی فیکم) فاحجم القوم عنها جمیعا و قام علی (علیه السلام) و قال: انا یا رسول الله اکون وزیرک علیه فاخذ برقبته. ثم قال (ان هذا اخی، و وصیی، و خلیفتی فیکم فاسمعوا له و اطیعوا) فقام القوم یضحکون، و یقولون لابی طالب: لقد امرک ان تسمع لابنک و تطیع. و لو لم یکن فی استخلاقه الا هذا لکفی. فهل کان النبی (صلی الله علیه و آله) یکذب فی حدیثه، و یخلف فی وعده، و یخدع فی دینه کالملوک الدنیویه. و هل الدلیل علی وجود الصانع، و علی نبوه النبی (صلی الله علیه و آله) اکثر من الادله العقلیه و النقلیه علی امامته. فهل اراد خصومنا ان ینزل الله تعالی علی کل احد (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) منهم کتابا یقروه ان علی بن ابی طالب خلیفه محمد بن عبدالله، و الا فقد انزل علی عامتهم کتابا یقروونه لیلا و نهارا (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون). و لا ریب فی نزوله فیه (علیه السلام). و قول ابن ابی الحدید: (و لا ریب فی ان المنصف اذا سمع ما جری لهم بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) یعلم قطعا انه لم یکن هذا النص) یقال فی جوابه: و لا ریب فی ان من کان له لب و لم یکن مکابرا و لا سوفسطائیا اذا سمع لهم ما جری لهم فی مرض موت النبی (صلی الله علیه و آله) من حثه علی تجهیز جیش اسامه مره بعد مره، و کلما افاق من غشیته حتی لعن المتخلف منهم، و علی راسهم صدیقهم و فاروقهم، و منعهم للنبی (صلی الله علیه و آله) من کتابه وصیته و قالوا: انه لیهجر و لا نحتاج الی وصیته، و یکفینا القرآن، و المتصدی لذلک فاروقهم حتی اغضبوه. فاخرجهم من عنده، و کان ابن عباس یبکی من ذلک بکاء الثکلی و یقول: لا رزیه فوق هذا ان یحولوا بین نبینا و وصیته و ینسبوا الهجر الی من قال تعالی فی حقه (و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی) و بعد قبض روحه (صلی الله علیه و آله) یقوم فاروقهم لعدم حضور صاحبه تلک الساعه و یقول: ما مات محمد بل غاب کما غاب موسی و یرجع و یفتح کنوز کسری و قیصر کما وعدنا، و من قال مات لافعلن به کذا و کذا، و ما جری لهم فی السقیفه من السب و الشتم و الضرب و الوطء الی غیر ذلک یعلم قطعا ان مع وجود النص (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) القطعی الذی ذکرنا وجوده فی مواضع متعدده لو کان نبیهم من ساعه بعثته الی حین وفاته یکرر دائما (علی خلیفتی علی خلیفتی) ما کانوا یقبلونه. و قد احتج امیرالمومنین (علیه السلام) فیزمانخلافته و بسط یده بنصوص یوم الغدیر، و استشهد جمعا لم یکن لهم ادعاء فی قباله. قانکره کثیر منهم حتی دعا علیهم. روی ابن الاثیر فی اسد الغابه فی عبدالرحمن بن مدلج مسندا عن ابی اسحاق حدثه جمع لا یحصیهم ان علیا (ع) نشد الناس فی الرحبه من سمع قول النبی (صلی الله علیه و آله) فیه (من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه) فقام نفر فشهدوا انهم سمعوا ذلک من النبی (صلی الله علیه و آله) و کتم قوم. فما خرجوا من الدنیا حتی عموا، و اصابتهم آفه، منهم یزید بن ودیعه، و عبدالرحمن بن مدلح. و فی (معارف ابن قتیبه): ان انس بن مالک کان بوجهه برص، و ذکر قوم ان علیا (ع) ساله عن قول النبی (صلی الله علیه و آله): (اللهم وال من والاه و عاد من عاداه) فقال: کبرت سنی، و نسیت فقال له علی (علیه السلام): (ان کنت کاذبا فضربک الله بیضاء لا تواریها العمامه). فکیف یحتج فی زمن مقهوریته فی قبال من یرید حیازه مقامه بالنص عن النبی (صلی الله علیه و آله) و کانوا ردوا علی النبی (صلی الله علیه و آله) نفسه فلابد ان یحتج فی قبال ادعائهم بکونهم من قومه بکونه من عترته و بمنزله نفسه. و قد قال (علیه السلام) فی هذه الخطبه بالروایه التی نقلنا ان قریشا لو استطاعوا انکار قرابته کما انکروا سببه من سوابقه و فضائله، و ما قاله النبی (صلی الله علیه و آله) فیه مقاما بعد مقام، لفعلوا. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اولیس النبی (صلی الله علیه و آله) لما عقد الاخوه بین کل نفرین من اصحابه لم یعقد بینه و بین احد و قال له: (ترکتک لنفسی) و ثبت فی المتواتر ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له (علیه السلام) فی مقامات مختلفه: (انت اخی) و قد انکر ذلک فاروقهم مکابره. ففی (خلفاء ابن قتیبه) فی اخذ البیعه منه (علیه السلام) بابی بکر: اخرج عمر و معه قوم علیا فمضوا به الی ابی بکر. فقالوا له: بایع. فقال: ان انا لم افعل فمه. قالوا: اذن و الله الذی لا اله الا هو نضرب عنقک. قال: اذن تقتلون عبدالله، و اخا رسوله. قال عمر: (اما عبدالله فنعم، و اما اخو رسوله فلا). و اما قول ابن ابی الحدید: (ولکن قد یسبق الی النفوس و العقول انه قد کان هناک تعریض و تلویح، و کنایه و قول غیر صریح) فالاصل فیه فاروقهم ایضا فروی الخطیب عن ابن عباس قال: دخلت علی عمر فی اول خلافته، و قد القی له صاع من تمر علی خصفه. فدعانی الی الاکل. فاکلت تمره واحده. و اقبل یاکل حتی اتی علیه ثم مصرب من جر کان عنده و استلقی علی مرفقه له، و طفق یحمد الله، یکرر ذلک. ثم قال: من این جئت یا عبدالله؟ قلت: من المسجد. قال: کیف خلفت ابن عمک- فظننته یعنی عبدالله بن جعفر- قلت: خلفته یلعب مع اترابه. قال: لم اعن ذلک، انما عنیت عظیمکم اهل البیت. قلت: خلفته یمتح بالغرب علی نخیلات من فلان، و هو یقرا القرآن. قال: یا عبدالله! علیک دماء البدن ان کتمتنیها هل بقی فی نفسه شی ء من امر الخلاقه؟ قلت: نعم. قال: ایزعم ان النبی نص علیه. قلت: نعم و ازیدک، سالت ابی عما یدعیه. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فقال: صدق. فقال عمر: لقد کان من النبی (صلی الله علیه و آله) فی امره ذرو من قول لا یثبت حجه، و لا یقطع عذرا، و لقد کان یربع فی امره وقتا ما، و لقد اراد فی مرضه ان یصرح باسمه. فمنعت من ذلک اشفاقا و حیطه علی الاسلام. لا و رب هذه البنیه لا تجتمع علیه قریش ابدا، و لو ولیها لانتقضت علیه العرب من اقطارها فعلم النبی انی علمت ما فی نفسه فامسک، وابی الله الا امضاء ما حتم. فیقال لفاروقهم فی قوله (لقد کان من النبی فی امره ذرو من قول لا یثبت حجه و لا یقطع عذرا): لو لم یکن من النبی (صلی الله علیه و آله) قول فیه (علیه السلام) الا قوله یوم خیبر لما ولیت انت و صاحبک الدبر و انهزمتما من الیهود، و صرتما عارا علی المسلمین: (لاعطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله کرارا غیر قرار لا یرجع حتی یفتح الله علی یدیه)، لکفی فی اتمام الحجه فی خلافته، و کشف الحقیقه فی کونک مع صاحبک غیر محبین لله و لرسوله، و عدم حب الله و رسوله لکما و کونکما فرارین غیر کرارین. و اما قوله (اراد (النبی) فی مرضه ان یصرح باسمه فمنعت من ذلک اشفاقا و حیطه علی الاسلام) فهل کان اشفق علی الاسلام من النبی (صلی الله علیه و آله) و لعمر الله انه اشغق علی عدم نیله و نیل صاحبه الریاسه لو نص النبی (صلی الله علیه و آله) علی امیرالمومنین بالکتابه لعدم تاتی انکاره لنصه الکتابی کانکاره لصنوصه الشفاهیه فی یوم غدیر و غیره. و تعالوا اسمعوا الغرائب. یقول النبی (صلی الله علیه و آله): (ایتونی بدواه و قلم اکتب لکم ما لن تضلوا بعدی ابدا) و یقول فاروقهم: انه لیهجر. انی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اشفق علی الاسلام من وصیته. و اما قوله: (لا و رب هذه البنیه لا تجتمع علیه قریش ابدا) فیقال له: عدم اجتماع قریش اعداء الله و اعداء دینه لم یکن یضره، و لم یجتمع قریش علی النبی (صلی الله علیه و آله) الا بعد مقهوریتهم. و اما قوله: (و لو ولیها لاننقضت علیه العرب من اقطارها) فیقال له: انا راینا انه (علیه السلام) ولیها و لم ینتقض علیه العرب من قطر، و انما انتقض علیه قریش طلحه و الزبیر من قطر، و معاویه من قطر بتدبیرک لهم فی جعل الشوری، و جعل طلحه و الزبیر منهم، و ابن عوف حکمهم حتی یصیر الامر بتوسطه الی عثمان، و من عثمان الی بنی امیه، و حتی یعد طلحه و الزبیر نفسیهما فی قباله، و لو لم تقم انت وصاحبک بما قمت بعد النبی (صلی الله علیه و آله) من مساعده قریش، و صار الامر الیه (علیه السلام) اولا لاجتمع علیه قریش قهرا کما اجتمعوا علی النبی (صلی الله علیه و آله) کذلک اخیرا، و الاصل فی ضغن قریش لامیرالمومنین (علیه السلام) النبی (صلی الله علیه و آله) فانه فعل ما فعل معهم من قبله. و اما قوله (فامسک (النبی) فاتی بالاجمال، و الا فالنبی (صلی الله علیه و آله) غضب، و اخرجهم من عنده و قال: لا ینبغی التنازع عندی. و یقول تعالی: (لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی) و یرد فاروقهم قول النبی (صلی الله علیه و آله) و یجعلون قول فاروقهم فوق قول النبی (صلی الله علیه و آله). و اما قوله: (و ابی الله الا امضاء ما حتم) فمغالطه. فالقاء ابراهیم (ع) فی النار و ذبح یحیی کان مما حتم. فهل ذلک عذر لفاعلی ذلک. و اما قول ابن ابی الحدید: (و لعل النبی (صلی الله علیه و آله) یصده عن التصریح بذلک (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) امر یعلمه) فکلام وقیح. فلو کانت نصوصه (صلی الله علیه و آله) علیه (علیه السلام) قولا و عملا قالبا حسیا لملات بین السماء و الارض، و لو جمع منها ما نقله نفسه فی مطاوی شرحه لصار کتابا متعارفا. مع انه لو قرض کون امیرالمومنین (علیه السلام) مثل باقی اصحابه (صلی الله علیه و آله)، و لم یکن له ذلک العلم و لا العمل، و لا تلک العصمه کان النبی (صلی الله علیه و آله) له فی الحکمه و اجبا لئلا ینتقم منه ما فعل من قبله فی ایامه فقال ابن ابی الحدید نفسه قرات خبر سقیفه الجوهری المشتمل علی ان الحباب بن المنذر قال لقریش (منا امیر و منکم امیر انا لا ننفس هذا الامر علیکم، ولکن نخاف ان یلیه بعدکم من قتلنا ابناءهم و آباءهم و اخوانهم علی النقیب)، فقال: لقد صدقت فراسه الحباب، و ان الذی خافه یوم الحره و اخذ من الانصار ثار المشرکین یوم بدر، و من هذا خاف النبی (صلی الله علیه و آله) ایضا علی ذریته و اهله. فان النبی (صلی الله علیه و آله) کان و تر الناس و علم انه ان مات و ترک ابنته و ولدها سوقه و رعیه تحت ایدی الولاه کانوا بعرض خطر عظیم. فما زال یقرر لابن عمه قاعده الامر بعده حفظا لدمه و دماء اهل بیته. فانهم اذا کانوا ولاه الامر کانت دماوهم اقرب الی الصیانه و العصمه مما اذا کانوا سوقه تحت ید و ال من غیرهم فلم یساعده القضاء و القدر، و کان من الامر ما کان. ثم افضی ذریته فی ما بعد الی ما قد علمت. و قال ابن ابی الحدید ایضا بعد العنوان الاول: (فاما امتناع علی (علیه السلام) من البیعه حتی اخرج علی الوجه الذی اخرج علیه. فقد ذکره المحدثون، و رواه اهل السیر، و قد ذکرنا ما قاله الجوهری فی هذا الباب، و هو من رجال الحدیث من الثقات المامونین، و قد ذکر غیره من هذا النحو ما لا یحصی کثره. فاما (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الامور الشنیعه المستهجنه التی تذکرها الشیعه من ارسال قنفذ الی بیت فاطمه علیها السلام، و انه ضربها بالسوط. فصار فی عضدها کالدملج، و بقی اثره الی ان ماتت، و ان عمر ضغطها بین الباب و الجدار. فصاحت: یا ابتاه یا رسول الله، و القت جنینا میتا، و جعل فی عنق علی (علیه السلام) حبل یقاد به، و هو یعتل، و فاطمه خلفه تصرخ و تنادی بالویل و الثبور، و ابناه الحسن و الحسین معهما یبکیان، و ان علیا (ع) لما احضر سلموه البیعه. فامتنع فتهدد بالقتل. فقال: اذن تقتلون عبدالله، و اخا رسول الله. فقالوا اما عبدالله فنعم، و اما اخو الرسول فلا، و انه طعن فی اوجههم بالنفاق، و ستر صحیفه الغدر التی اجتمعوا علیها، و بانهم ارادوا ان ینفروا ناقه النبی (صلی الله علیه و آله) لیله العقبه. فکله لا اصل له عند اصحابنا، و لا یثبته احد منهم و لا رواه اهل الحدیث، و لا یعرفونه، و انما هو شی ء تنفرد الشیعه بنقله. قلت: عدم نقل العامه جمیع ما نقله الشیعه لیس بدلیل علی عدم صحه ما تفردوا به مع ان ما شارکوهم فیه یکفی فی کون ائمتهم جبابره. مع ان ما نسبه الی تفرد الشیعه به لیس کذلک. فالنظام استاد الجاحظ من شیوخ المعتزله قال: ان عمر ضرب بطن فاطمه علیها السلام یوم البیعه حتی القت الجنین من بطنها، و کان عمر یصیح احرقوها بمن فیها، و ما کان فی الدار غیر علی و فاطمه و الحسن و الحسین. و عامه العامه رووا حلف عمر احراق اهل البیت لو لم یخرج علی للبیعه فخرج و تصمیمه کان کالعمل. فکان یحرقهم لو لم یکن خرج امیرالمومنین. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و فی (المروج): کان عروه بن الزبیر یعذر اخاه عبدالله بن الزبیر اذا جری ذکر بنی هاشم، و حصره ایاهم فی الشعب، و جمعه لهم الحطب لتحریقهم و یقول: انما اراد بذلک ارهابهم لیدخلوا فی طاعته، کما ارهب بنوهاشم و جمع لهم الحطب لاحراقهم اذ هم ابواالبیعه فی ما سلف. و اما تهدید هم له (علیه السلام) بالقتل و قوله (علیه السلام) (اذن تقتلون عبدالله و اخا رسوله) فقد عرفت ان ابن قتیبه منهم رواه، و کتاب معاویه الیه (علیه السلام) (و کنت تقاد للبیعه کما یقاد الجمل المخشوش) من روایاتهم معروف. و لو لم یکن امر الصحیفه، و لیله العقبه صحیحا لما تخلفوا عن جیش اسامه مع تاکیداته بتجهیزه حتی لعن المتخلف عنه، و لما منعوه عن الوصیه، و نسبوا الیه الهجر. و قال ابن ابی الحدید ایضا بعد العنوان الثانی: (و اعلم انه قد تواترت الاخبار عنه (علیه السلام) بنحو من هذا الق ول نحو قوله: (ما ذلت مظلوما منذ قبض الله رسوله حتی یوم الناس هذا)، و قوله (علیه السلام): اللهم اجز قریشا فانها منعتنی حقی و غصبتنی امری، و قوله فجزی قریشا عنی الجوازی فانهم ظلمونی حقی و اغتصبونی سلطان ابن امی، و قوله (علیه السلام): و قد سمع صارخا ینادی انا مظلوم فقال هلم فلنصرخ معا فانی مازلت مظلوما، و قوله ا (علیه السلام): و انه لیعلم ان محلی منها محل القطب من الرحی، و قوله (علیه السلام): اری تراثی نهبا، و قوله (علیه السلام) اصغیا بانائنا و حملا الناس علی رقابنا)، و قوله: ان لنا حقا ان نعطه ناخذه، و ان نمنعه نرکب اعجاز الابل، و ان طال السری، و قوله (علیه السلام): مازلت مستاثرا علی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) مدفوعا عما استحقه و استوجبه. و اصحابنا یحملون ذلک کله علی ادعائه الامر بالافضلیه و الاحقیه، و هو الحق و الصواب. فان حمله علی الاستحقاق بالنص تکفیر او تفسیق لوجوه المهاجرین و الانصار، ولکن الامامیه و الزیدیه حملوا هذه الاقوال علی ظواهرها و ارتکبوا بها مرکبا صعبا، و لعمری ان هذه الالفاظ موهمه مغلبه علی الظن ما یقوله القوم لکن تصفح الاحوال یبطل ذلک الظن، و یدرا ذلک الوهم، فوجب ان یجری مجری الایات المتشابهات الموهمه ما لا یجوز علی الباری تعالی فانا لا نعمل ا ها و لا نعول علی ظواهرها، لانا لما تصفحنا ادله العقول اقتضت العدول عن ظاهر اللفظ، و ان تحمل علی التاویلات المذکوره فی الکتب. قلت: الکبری صحیحه فی اقتضاء ادله العقول العدول عن ظاهر الایات المتشابهات کقوله تعالی (ید الله فوق ایدیهم) لکن الکلام فی کون اقواله (علیه السلام) فی ظلم المتقدمین علیه ایاه صغری لها، و من این انها لیست کایات محکمات انکر الله تعالی فیها علی من جعل الاصنام شریکه له تعالی و مقربه الیه جل و علا. و قد قال معزالدوله الدیلمی لشیخنا الصدوق محمد بن علی بن بابویه، لم لا یمکن الجمع بین امیرالمومنین (علیه السلام) و الثلاثه؟ قال له: کما لا یمکن الجمع بین الله تعالی و الاصنام. و کیف یتاول قوله (علیه السلام) (و الذی فلق الحبه، و برا النسمه لقد عهد النبی (صلی الله علیه و آله) الی ان الامه ستغدر بک من بعدی). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و ما یفعل بایات الله تعالی فی تقدمه (علیه السلام) التی احال عز و جل فیها الی العقل کقوله جل ثناوه: (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون انما یتذکر اولوالالباب). و قوله عز اسمه: (افمن یهدی الی الحق احق ان یتبع امن لا یهدی الا ان یهدی فما لکم کیف تحکمون). و قوله تعالی: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون) و قد کان (ع) مومنا بالاجماع و قد کان ثالثهم وقت قتله فاسقا باجماع المسلمین، و اما الامویه و اتباعهم فلم یکونوا من المسلمین. و بالجمله فان الجمع بین الثلاثه و بینه (علیه السلام) کما تدعیه العامه المتسمون بالسنه کالجمع بین الضدین و القول بالمتناقضین، و لعمر الله لقد انصف اسماعیل الحنبلی فی ما نقل عنه ابن ابی الحدید بعد ما مر فقال: (و حدثنی یحیی بن سعید بن علی الحنبلی المعروف بابن عالیه ساکن قطفتا بالجانب الغربی من بغداد، و احد الشهود المعدلین بها، قال: کنت حاضرا عند الفخر اسماعیل بن علی الفقیه المعروف بغلام ابن المتی- و کان اسماعیل هذا مقدم الحنابله فی الفقه و الخلاف، و یشتغل بشی ء فی علم المنطق، و کان حلو العباره، و قد رایته انا و حضرت عنده و سمعت کلامه. توفی سنه (610) و نحن عنده نتحدث اذ دخل شخص من الحنابله قد کان له دین علی بعض اهل الکوفه. فانحدر الیه یطالبه، و اتفق ان حضرت زیاره الغدیر، و هو بالکوفه یجتمع بمشهده (علیه السلام) من الخلائق جموع عظیمه یجاوز حد الاحصاء قال ابن (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) عالیه: فجعل الشیخ الفخر یسائل ذلک الشخص ما فعلت و ما رایت، و ذلک الشخص یجاوبه حتی قال له: یا سیدی لو شاهدت یوم الزیاره یوم الغدیر ، و ما یجری عند قبر علی بن ابی طالب من الفضائل و الاقوال الشنیعه و سب الصحابه جهارا باصوات مرتفعه من غیر مراقبه و لا خیفه فقال اسماعیل ای ذنب لهم و الله ما جراهم علی ذلک، و لا فتح لهم هذا الباب الا صاحب ذلک القبر. فقال الرجل: و من صاحب ذاک القبر؟ قال: علی بن ابی طالب قال: یا سیدی هو الذی سن لهم ذلک، و علمهم ایاه و طرقهم الیه. قال: نعم و الله قال: یا سیدی فان کان محقا فمالنا نتولی فلانا و فلانا، و ان کان مبطلا فمالنا نتولاه. ینبغی ان نبرا منهما قال ابن عالیه: فقام اسماعیل مسرعا فلبس نعلیه و قال: لعن الله اسماعیل الفاعل ابن الفاعل ان کان یعرف جواب هذه المساله- و دخل دار حرمه و قمنا فانصرفنا). و روی الثقفی، عن محمد بن یحیی، عن یحیی بن حماد القطان، عن ابی محمد الحضرمی، عن ابی علی الهمدانی ان عبدالرحمن بن ابی لیلی قام الی علی (علیه السلام) فقال: انی سائلک لاخذ عنک، و قد انتطرنا ان تقول من امرک شیئا فلم تقله، الا تحدثنا عن امرک هذا، اکان بعهد من النبی (صلی الله علیه و آله) او بشی ء رایته؟ فانا قد اکثرنا فیک الاقاویل، و اوثقه عندنا ما سمعناه من فیک. انا کنا نقول: لو رجعت الیکم بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) لم ینازعکم فیها احدا، و الله ما ادری اذا سئلت ما اقول؟ ازعم ان القوم کانوا اولی بما کانوا فیه منک، فعلام نصبک النبی (صلی الله علیه و آله) بعد حجه الوداع، فقال: (ایها الناس من کنت مولاه فعلی مولاه)؟ و ان تک اولی منهم فعلام نتولاهم؟ فقال (علیه السلام) (ان الله تعالی قبض نبیه، و انا یوم قبضه اولی بالناس منی بقمیصی)- الی ان قال- فقال ابن ابی لیلی: فانت (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) یا امیرالمومنین لعمرک کما قال الاول: لعمری لقد ایقظت من کان نائما و اسمعت من کانت له اذنان و قال ابن ابی الحدید فی موضع آخر: (قلت لیحیی بن زید النقیب: انی لاعجب من علی (علیه السلام) کیف بقی تلک المده الطویله بعد النبی (صلی الله علیه و آله)، و ما فتک به مع تلظی الاکباد علیه! فقال: انه اخمل نفسه، و اشتغل بالعباده و الصلاه، و النظر فی القرآن، و خرج عن ذلک الزی الاول، و ذاک الشعار، و نسی السیف، و صار کالفاتک یتوب، و یصیر سائحا فی الارض او راهبا فی الجبال، فلما اطاع القوم الذین ولوا الامر ترکوه و سکتوا عنه، و لم تکن العرب لتقدم الا بمواطاه من متولی الامر، و باطن فی السر منه، فلما لم یکن لولاه الامر باعث وداع الی قتله، وقع الامساک عنه، و لو لا ذلک لقتل. ثم الاجل بعد، معقل حصین. فقلت له: احق ما یقال فی حدیث خالد؟ فقال: ان قوما من العلویه یذکرون ذلک و قد روی ان رجلا جاء الی زفر بن هذیل (صاحب ابی حنیفه) فساله عما یقول ابوحنیفه فی جواز الخروج من الصلاه بامر غیر التسلیم نحو الکلام و الفعل الکثیر، فقال: انه جائز، قد قال ابوبکر فی تشهده ما قال. فقال الرجل: و ما الذی قاله ابوبکر؟ قال: لا علیک. فاعاد علیه السوال ثانیه و ثالثه. فقال: اخرجوه اخرجوه قد کنت احدث انه من اصحاب ابی الخطاب. و قال ابن ابی الحدید ایضا بعد العنوان الثالث بعد ذکر تظلماته (علیه السلام): (و کل هذا اذا تامله المصنف علم ان الشیعه اصابت فی امر، و اخطات فی امر، اما الذی اصابت انه (علیه السلام) امتنع و تلکا و اراد الامر لنفسه، و اما الذی اخطات انه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) کان منصوصا علیه نصا جلیا بالخلافه تعلمه الصحابه کلها او اکثرها، و ان ذلک النص خولف طلبا للریاسه الدنیویه، و ایثارا للعاجله، و ان حال المخالفین للنص لا تعدو احد امرین اما الکفر او الفسق فان قرائن الاحوال لا تدل علی ذلک بل علی خلافه، و هذا یقتضی انه (علیه السلام) کان فی مبتدا الامر یظن ان العقد لغیره کان عن غیر نظر فی المصلحه، و انه لم یقصد به الا صرف الامر عنه و الاستیثار علیه، فظهر منه ما ظهر من الامتناع، و القعود فی بیته الی ان صح عنده و ثبت فی نفسه انهم اصابوا فی ما فعلوه، و انهم لم یمیلوا الی هوی، و لا ارادوا الدنیا، و انما فعلوا الاصلح فی ظنونهم، لانه رای من بغض الناس له، و انحرافهم عنه و میلهم علیه، و ثوران الاحقاد التی کانت فی انفسهم، و احتدام النیران التی کانت فی قلوبهم، و الترات التی و ترهم فی ما قبل بها، و الدماء التی سفکها منهم و اراقها، و تعلل طائفه اخری منهم للعدول بصغر سنه، و استهجانهم تقدیم الشبان علی الکهول و الشیوخ، و تعلل طائفه اخری بکراهه الجمع بین النبوه و الخلافه فی بیت واحد فیتکبرون علی الناس کما قاله من قاله، و استصعاب قوم منهم شکیمته، و خوفهم شدته، و علمهم بانه لا یحابی و لا یراقب فی الدین، و ان الخلافه تحتاج الی من یجتهد برایه، و یعمل بموجب استصلاحه، و انحراف قوم آخرین عنه للحسد الذی کان عندهم له فی حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) بشده اختصاصه له و تعظیمه ایاه، و ما قال فیه فاکثر من النصوص الداله علی رفعه شانه، و علو مکانه، و ما اختص به من مصاهرته و اخوته، و نحو ذلک من احواله معه، و تنکر قوم آخرین له لنسبتهم الیه العجب و التیه کما زعموا، و احتقاره العرب و استصغاره الناس کما عددوه علیه، و ان کانوا عندنا کاذبین، ولکنه قول قیل و امر ذکر، و حال نسبت الیه، و اعانهم علیها ما کان یصدر عنه من اقوال توهم مثل هذا نحو قوله (فانا صنائع ربنا، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و الناس بعد صنائع لنا) ما صح به ان الامر لم یکن لیستقیم له یوما واحدا، و لا ینتظم و لا یستمر، و انه لو ولی الامر لفتقت العرب علیه قتقا یکون فیه استیصال شافه الاسلام، و هدم ارکانه فاذعن بالبیعه، و جنح الی الطاعه، و امسک عن طلب الامره، و ان کان علی مضض و رمض. و قد روی عنه (علیه السلام) ان فاطمه علیها السلام حرضته یوما علی النهوض و الوثوب فسمع صوت الموذن: (اشهد ان محمدا رسول الله) فقال لها: ایسرک زوال هذا النداء من الارض؟ قالت: لا. قال: فانه ما اقول لک. و هذا المذهب اقصد المذاهب، و علیه متاخر و بغدادیی اصحابنا و به نقول. و اعلم ان حال علی (علیه السلام) فی هذا المعنی اشهر من ان تحتاج فی الدلاله علیها الی الاطناب. فقد رایت انتقاض العرب علیه من اقطارها حین بویع بالخلافه بخمس و عشرین سنه بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله)، و فی دون هذه المده تنسی الاحقاد و تموت الترات، و تبرد الاکباد الحامیه، و تسلو القلوب الواجده، و یعدم قرن من الناس، و یوجد قرن و لا یبقی من ارباب تلک الشحناء الا الاقل. فکانت حاله بعد هذه المده الطویله مع قریش کانها حاله لو افضت الخلافه الیه یوم وفاه ابن عمه (صلی الله علیه و آله) من اظهار ما فی النفوس و هیجان ما فی القلوب، حتی ان الاخلاف من قریش، و الاحداث و الفتیان الذین لم یشهدوا و قائعه، و فتکاته فی اسلافهم و آبائهم، فعلوا به ما لو کانت الاسلاف احیاء لقصرت عن فعله و تقاعست عن بلوغ شاوه. فکیف کانت حاله لو جلس علی منبر الخلافه، و سیفه یقطر دما من مهج العرب. لا سیما من قریش الذین کان ینبغی لو دهمه خطب ان یعتضد بهم، و علیهم کان یجب ان یعتمد، اذن کانت تدرس اعلام المله، و تعفی رسوم الشریعه، و تعود الجاهلیه الجهلاء الی حالها، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و یفسد ما اصلحه النبی (صلی الله علیه و آله) فی ثلاث و عشرین سنه فی شهر واحد. فکان من عنایه الله تعالی بهذا الدین ان الهم الصحابه ما فعلوه (و الله متم نوره و لو کره الکافرون). قلت: و نزید هنا علی ما تقدم فی انکاره النص الواضح فی قوله (و اما الذی اخطات الشیعه انه کان مصنوصا علیه نصا جلیا الی قوله- بل تدل القرائن علی خلافه) بان الواجب من النص ما یتم به الحجه. فاخبر جل و علا ان نبینا (ص) کان مکتوبا عند اهل الکتاب فی توراتهم و انجیلهم، و نعلم قطعا انه لم یکن مکتوبا کتبا واضحا بحیث لا یمکن انکاره بدلیل ان اهل الکتاب ینکرون ذلک و لو کانوا لا ینکرونه لاسلموا و ما بقوا علی دینهم. و لو کان الوضوح بتلک المثابه شرطا، فلیضرب علی کثیر مما قامت علیه البراهین القطعیه. فان وجود الصانع للعالم اوضح من الشمس عند العقل مع انکار الدهریین له. و لیس الشرط فی الدلیل علی شی ء ان یکون کما ذکر بسنه الله تعالی، و الا لجسم نفسه حتی یشاهده الکل، و لا یبقی غیر موحد، و ینزل الملائکه من السماء و یجعل الموتی یکلمهم، و یحشر علیهم کل شی ء قبلا بحقیه دین الاسلام، و لو کان فعل ذلک لسقط البلاء الذی یبلو به تعالی عباده، و صارت الدنیا کالاخره فی الاضطرار الی الاقرار به تعالی، و بانبیائه و رسله و ما جاءوا به من عنده، و لم یبق فرق حینئذ بین سلمان و ابی جهل. مع انه لو لم یکونوا لبسوا، کانت النصوص علیه (علیه السلام) بذاک الوضوح، حیث دل النبی (صلی الله علیه و آله) علیه (علیه السلام) من مبدا امره فی انذار عشیرته الی منتهاه، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و من مبعثه الی احتضاره فی ارادته (صلی الله علیه و آله) تسجیل خلافته (علیه السلام) فی کتاب وصیته فصدوه عنه، و لا سیما فی الغدیر الذی صنفت الخاصه و العامه مجلدات فی طرق خبره. و یوضح ما قلنا من تلبیسهم الواضح الذی لا مریه فیه اصلا، قیاس مراجعه الانسان عصره فی تلبیس الملوک و ارباب الدنیا امورا محسوسه یشهدها آلاف من الناس علی العامه، و خوف الخواص من التکلم: علی ذاک العصر. و اما قوله: (و هذا یقتضی انه (علیه السلام) کان فی مبتدا الامر یظن ان العقد لغیره کان عن غیر نظر فی المصلحه الی قوله- الی ان صح عنده انهم اصابوا) فمما کان یضحک الثکلی. اکان باب مدینه علم النبی (صلی الله علیه و آله) لم یعلم الاصلح للاسلام و یعلمه من کان لم یعرف معنی الاب، و من لم یعرف ما یعرف ربات الحجول من امر الصداق؟ و لیست هذه الاقوال من اخواننا بعجب فی جعل الرجلین اعرف بمصالح الاسلام ممن کان بمنزله نفس النبی (صلی الله علیه و آله) بنص القرآن. الم یقو لوا انهما کانا اعرف بمصالح الاسلام من نفس النبی (صلی الله علیه و آله) حیث انه (صلی الله علیه و آله) امرهما بالتجهز فی جیش اسامه، و اکد و شدد حتی لعن المتخلف، و مع ذلک تخلفا و قالا: کیف نتجهز و النبی (صلی الله علیه و آله) شدید مرضه، و اراد النبی (صلی الله علیه و آله) الوصیه، فلم یر فاروقهم ذلک صلاحا، و جعل کلامه هجرا. و الاصل فی الاعتذار الذی قال اعداء اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) کابی عبیده بن الجراح، و معاویه بن ابی سفیان، و نظرائهما. ففی (خلفاء ابن قتیبه): (ان علیا لما قال لاهل السقیفه: (نحن اولی برسول الله حیا و میتا انصفونا ان کنتم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) تومنون و الا فبوءوا بالظلم و انتم تعلمون) فقال له عمر: لست متروکا حتی تبایع. قال له ابوعبیده بن الجراح: یا اباالحسن انک حدیث السن، و هولاء مشیخه قومک لیس لک مثل تجربتهم و معرفتهم بالامور، و لا اری ابابکر الا اقوی علی هذا الامر منک، و اشد احتمالا)- الخ. و فی (مقاتل ابی الفرج) و غیره ان الحسن (ع) بعد قیامه بعد ابیه (علیه السلام) لما کتب الی معاویه (فالیوم فلیعجب المتعجب من توثبک یا معاویه علی امر لست من اهله لا بفضل فی الدین معروف، و لا اثر فی الاسلام محمود، و انت ابن حزب من الاحزاب، و ابن اعدی قریش للنبی (صلی الله علیه و آله)، کتب معاویه الیه (و الحال فی ما بینی و بینک الیوم مثل الحال التی کنتم علیها انتم و ابوبکر بعد النبی (صلی الله علیه و آله)، و لو علمت انک اضبط منی للرعیه، و احوط علی هذه الامه، و احسن سیاسه، و اقوی علی جمع الاموال، و اکید للعدو، لاجبتک الی ما دعوتنی الیه، و رایتک لذلک اهلا. ولکنی قد علمت انی اطول منک ولایه، و اقدم منک لهذه الامه تجربه، و اکثر منک سیاسه). و حینئذ فلیقل: ان خلافه النبی (صلی الله علیه و آله) ان کانت سلطنه دنیویه محضه کما ادعاه فاروقهم. فقال لصدیقهم: (ان النبی رضیک فی صلانک بنا لامر دیننا افلا نرضاک لدنیانا بان نبایعک و نولیک خلافته) و لازمه کون اصل النبوه ایضا کذلک کما صرح به خالهم للمغیره فی تاسفه من عدم استطاعته رفع اسم ذاک الرجل الهاشمی: ای النبی (صلی الله علیه و آله) من الماذنات، و ابنه فی قوله: لعبت هاشم بالملک کان الامر کما قال الشارح من کون تصدی ابی بکر للامر (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اصلح، و کان خلافه عن رسول رب العالمین فی ما یفعل، و یقول کما قاله امیرالمومنین (علیه السلام) فی جواب ابی عبیده عن کلامه المتقدم: (نحن احق بهذا الامر منکم ما کان فینا القاری لکتاب الله. الفقیه فی دین الله. العالم بسنن رسول الله. المضطلع بامر الرعیه. الدافع عنهم الامور السیئه. القاسم بینهم بالسویه. و الله انه لفینا فلا تتبعوا الهوی فتضلوا عن سبیل الله. فتزدادوا من الحق بعدا) فکلامه کما تری. و من المضحک قول الشارح: الی ان صح عنده و ثبت فی نفسه انهم اصابوا فی ما فعلوه- الی قوله: - فاذعن بالبیعه- الخ. فهل کانت شکایته (علیه السلام) یوم السقیفه فقط، مع ان من المتواتر شکایته (علیه السلام) منهم الی آخر عمره. و فی خطبته لما سالوه عن رایه فی ابی بکر و عمر بعد فتح معاویه لمصر فی جمله کلامه (علیه السلام) فی ذکر یوم الشوری: (فما کانوا لولایه احد منهم باکره منهم لولایتی، لانهم کانوا یسمعوننی و انا احاج ابابکر فاقول: (یا معشر قریش انا احق بهذا الامر منکم ما کان منا من یقرا القرآن، و یعرف السنه) فخشوا ان ولیت علیهم الا یکون لهم فی هذا الامر نصیب. فبایعوا اجماع رجل واحد حتی صرفوا الامر عنی لعثمان. فاخرجونی منها رجاء ان یتداولوها حین یئسوا ان ینالوها)- الخ. فانه صریح فی انه (علیه السلام) فی ذاک الوقت الذی کان قرب وفاته کان معتقدا ان الخلافه لغیره، و غیر اهل بیته غیر صحیحه، و ان الخلافه لیست بجعل جاعل، و انما هی کالنبوه امر من قبل الله تعالی. و هو عقیده اهل بیته اهل بیت العصمه و الطهاره ففی کتاب الحسن (ع) الی معاویه و قد رواه ابوالفرج: (فلما صرنا اهل بیت محمد (صلی الله علیه و آله) و اولیاوه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الی محاجتهم، و طلب النصف منهم، باعدونا و استولوا بالاجتماع علی ظلمنا و مراغمتنا و العنت منهم لنا، فالموعد الله و هو الولی النصیر. و قد تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فی حقنا، و سلطان نبینا (ص) … ). و مثله کتب الحسین (ع) من مکه الی اهل البصره فی ما رواه الطبری، و قد هدد معاویه الحسن (ع) باظهاره عقیدته عند العوام. فکتب الیه: (رایتک صرحت فی کتابک بتهمه ابی بکر الصدیق، و عمر الفاروق، و ابی عبیده الامین و حواری النبی (صلی الله علیه و آله) و صلحاء المهاجرین، و الانصار فکرهت ذلک لک. فانک امرو عندنا و عند الناس غیر ظنین و لا المسی ء و لا اللئیم، و انا احب لک القول السدید و الذکر الجمیل … ). و اخواننا اخذوا دینهم عن معاویه. فکتب الی الحسن (ع) فی کتابه ذاک (ان هذه الامه لما اختلفت بعد نبیها لم تجهل فضلکم، و لا سابقتکم و لا قرابتکم من النبی (صلی الله علیه و آله) و لا مکانتکم فی الاسلام و اهله، فرات الامه ان تخرج من هذا الامر لقریش لمکانها من نبیها، و رای صلحاء الناس من قریش و الانصار، و غیرهم من سائر الناس، و عامتهم ان یولوا هذا الامر من قریش اقدمها اسلاما و اعلمها. بالله و احبها له، و اقواها علی امر الله و اختاروا ابابکر، و کان ذلک رای ذوی الحجی و الدین و الفضیله، و الناظرین للامه، فاوقع ذلک فی صدورکم لهم التهمه، و لم یکونوا بمتهمین، و لا فی ما اتوا بمخطئین، و لو رای المسلمون فیکم من یغنی غناءه او یقوم مقامه او یذب عن حریم المسلمین ذبه، ما عدلوا بذلک الامر الی غیره رغبه عنه، ولکنهم عملوا فی ذلک بما راوه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) صلاحا للاسلام و اهله، فالله یجزیهم عن الاسلام و اهله خیرا). قال معاویه فی قبال دفع ابن بنت النبی (صلی الله علیه و آله) الذی شهد الله تعالی بعصمته، و صرح النبی (صلی الله علیه و آله) بکونه سید شباب اهل الجنه عن مقامه الذی جعله الله تعالی له، ان صلحاء الناس اختاروا ابابکر لکونه اقدمهم سلما، و اعلمهم بالله و اقواهم. لکن لما اراد استخلاف ابنه یزید، و ادعی عبدالله بن عمر، و عبدالله بن الزبیر انهما احق قال: (انما کان هذا الامر لبنی عبدمناف لانهم اهل رسول الله فلما مضی رسول الله ولی الناس ابابکر و عمر من غیر معدن الخلافه و الملک غیر انهما سارا بسیره جمیله. ثم رجع الملک الی بنی عبدمناف. فلا یزال فیهم الی یوم القیامه، و قد اخرجک الله یا ابن الزبیر و انت یا ابن عمر منها) فان کان کلام معاویه حجه لهم فلم اقتصروا علی کلامه الاول. مع ان قوله (علیه السلام) الاول دال علی بقاء اهل البیت علی انکارهم الی الابد و اما بیعته (علیه السلام) اخیرا بعد اتمام الحجه و استقرار الملک، فلئلا یقتل کما قتل سعد بن عباده، کما انه (علیه السلام) لم یتکلم ایام قیام عمر لئلا یقتل، و انما استطاع ان یتکلم یوم الشوری فتکلم. و لقد اغرب فی تعلیلاته فی قوله: (لانه رای من بغض الناس له)- الی آخر ما عدد، فهل ما عدد امور یصحح خلافه المتقدمین او یبطلها فانما هی اسباب لدفعهم له (علیه السلام) عن حق جعله الله تعالی له، فاذا کان ذلک مصححا لخلافه المتقدمین علیه کان قتلیحییبن زکریا لکونه ینهی الملک الباغی عن البغاء صحیحا. فانه خلط بین سبب وقوع شی ء، و سبب جوازه و صحته. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) کما ان قوله (علیه السلام): (انا صنائع ربنا، و الناس بعد صنائع لنا) لم یکن سببا لتاخیره بل لتقدیمه- فهو بنص القرآن کنفس النبی (صلی الله علیه و آله) و معلوم شموخ مکان النبی (صلی الله علیه و آله) عن سائر الناس. و اما قوله: (و انه لو ولی الامر لفتقت علی العرب) و قوله: (فقد رایت انتقاض العرب علیه العرب حین بویع بعد خمس و عشرین سنه … )، فمغالطه. فلو کان (ع) ولی لاتفقت علیه الامه عربهم و عجمهم لکونه من بیت الرساله. فقال لهم سلمان کما روی (سقیفه الجوهری): (لو جعلتموها فی اهل بیت نبیکم ما اختلف علیکم اثنان و لاکلتموها رغدا). و قال عبدالله بن جعفر لمعاویه لما قدم المدینه لاخذ البیعه لیزید کما فی (خلفاء ابن قتیبه): (و ایم الله لو و لوه (امیرالمومنین (علیه السلام) بعد نبیهم لوضعوا الامر موضعه لحقه و صدقه و لاطیع الرحمن، و عصی الشیطان، و ما اختلف فی الامه سیفان). و انما صار تصدی ابی بکر للامر سبیا لخروج من خرج و ارتداد من ارتد، و قیام الانصار، و غیر ذلک کما صرح به فی تاریخ ابن اعثم الکوفی و غیره. فالمناسب ان یقال للرجل: (اقلب تصب)، بل نقول:

لو کان (ع) ولی بعد النبی (صلی الله علیه و آله) لدانت له قریش و بنوامیه قهرا کما دانوا للنبی (صلی الله علیه و آله) قهرا بعد فتحه لمکه، و الاصل فی بغضهم له (علیه السلام) بغضهم للنبی (صلی الله علیه و آله). افلم یقل ابن رئیس قریش و بنی امیه یزید بن معاویه. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ما کان فعل؟ و اما ما قاله (من انتشار الامر علیه یوم قیامه) فانما کان سببه فاروقهم، و لم ینتقض علیه عرب و لا عجم، و انما انتقض علیه طلحه و الزبیر لجعل فاروقهم لهما قرینین له (علیه السلام) یوم الشوری مع مساعده ابنه صدیقهم لهما، و انتقض علیه معاویه لان فاروقهم جعله والیا فی عصره علی جمیع بلاد الشام، و فوض الامر الی جمیع بنی امیه باسم عثمان. مع انه لو کان الامر کما قال من عدم صلاح تصدیه (علیه السلام) للامر بعد النبی (صلی الله علیه و آله) بما لفق، لم یکن تصدیه (علیه السلام) بعد عثمان ایضا صلاحا، فلم جعلوه من خلفائهم، فلابد ان یصیر الی قول من عد قیامه فتنه، و کفاهم بذلک خزیا. و اما قوله: (فکیف کانت تکون حاله لو جلس علی منبر الخلافه، و سیفه بعد یقطر دما من مهج العرب- الی قوله- اذن کانت تدرس اعلام المله) فقد عرفت انه لیس کذلک لو لم یکن صدیقهم و فاروقهم تواطئا اولا مع اعداء النبی (صلی الله علیه و آله) فعصیاه فی الخروج فی جیش اسامه، و المنع عن الوصیه، و اخذ البیعه منه (علیه السلام) باحراق بیته و اهل بیته فاطمه و الحسنین، و ضرب عنقه لو لم یخرج، و لم یبایع. نعم لو کان (ع) قام مع تلک الکیفیه بتواطئهما مع الطلقاء، لدرست اعلام المله، و لفسد ما اصلحه النبی (صلی الله علیه و آله) بمساعدته (علیه السلام) فی ثلاث و عشرین سنه، فرضی (ع) بمسالمتهم لئلا یضمحل الدین، فخطب (ع) فی اول خلافته و قال: (ان الله تعالی لما قبض نبیه (صلی الله علیه و آله) قلنا نحن اهل بیته لا ینازعنا فی سلطانه منازع، اذ نفر المنافقون فانتزعوا سلطان نبینا منا و ولوه غیرنا، و ایم الله لو لا مخافه الفرقه بین المسلمین، و ان یعودوا الی الکفر، لکنا (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) غیرنا ذلک ما استطعنا … ). کما ان ابنه الحسین رضی بقتل نفسه، و اعزته، و اسرحرمه و عترته بعدم المسالمه مع یزید لئلا یضمحل الدین حسب اقتضاء وقته. فکان (ع) یقول: (لو لم یبق فی الارض ملجا لی لم ابایع یزید، و لو بایعته فعلی الاسلام السلام). و اما قول ابن ابی الحدید: (فکان من عنایه الله تعالی بهذا الدین ان الهم الصحابه ما فعلوه) فانی استحی عوضه من کلامه. فهل کان سبب حدوث هذه المذاهب الفاسده، و صدور جنایات الجبابره من الامویه و العباسیه، و قتل اهل بیت الرسول (صلی الله علیه و آله) بالسیف و السم، و حبسهم، و نهبهم و اسرهم فی کل عصر و تفصیلها مذکوره فی مقاتل ابی الفرح الاصبهانی و شنائع اخر سودت وجه التاریخ الا ما فعل اولئک الصحابه، و انما ارادوا اطفاء نور الله بما فعلوا ولکن الحق ظهر و تبین بما تحمل (ع)، و یابی الله الا ان یتم نوره و لو کره المشرکو ن. و لو کان ابن ابی الحدید قال: (و کان من عقوبه الله لاولئک الصحابه، و باقی الناس الذین رضوا بفعلهم و لم ینکروا، ان ولاهم الله ایام عثمان بنی امیه، فاتخذوا دین الله دغلا، و عباده خولا، و مال الله دولا، و ولاهم معاویه و یزید، و المروانیه و ان حرمهم من نعمه اهل بیت نبیهم اهل بیت الرحمه الا ایاما معدوده فی قیامه (علیه السلام)، و قد قال فیها: (لو لا حضور الحاضر، و قیام الحجه بوجود الناصر لسقیت آخرها بکاس اولها، و لالقیت حبلها علی غاربها)- کان فی محله. ((مجلد 7، صفحه 499، الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته)) و اما ما سالت عنه من رایی فی القتال فان رایی قتال المحلین حتی القی الله کان عقیل کتب الیه (علیه السلام)- کما فی (خلفاء ابن قتیبه) بعد شخوصه من المدینه فی الطریق- انی خرجت معتمرا، فلقیت عائشه معها طلحه و الزبیر و ذوهما متوجهون الی البصره قد اظهروا الخلاف، و نکثوا البیعه، و رکبوا علیک قتل عثمان، و معهم علی ذلک کثیر من الناس من طغامهم و اوباشهم، ثم ((مجلد 7، صفحه 500، الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته)) مر عبدالله بن ابی سرح فی نحو من اربعین راکبا من ابناء الطلقاء من بنی امیه، فقلت لهم بعد ان عرفت المنکر فی وجوههم: ابمعاویه تلحقون عداوه، و الله انها منکم ظاهره غیر متنکره، تریدون بها اطفاء نور الله و تغییر امره، فاسمعنی القوم و اسمعتهم- الی ان قال بعد ذکر سماعه لما وصل الی مکه غاره الضحاک بن قیس علی الحیره و الیمامه- فظننت حین بلغنی ذلک ان انصارک خذلوک، فاکتب الی یا ابن امی برایک و امرک، فان کنت الموت ترید تحملت الیک بنی اخیک و ولد ابیک، فعشنا ما عشت، و متنا معک اذا مت، فوالله ما احب ان ابقی بعدک، فوالله الاعز الاجل ان عیشا اعیشه بعدک فی الدنیا لغیر هنی ء و لا مری ء و لا نجیع- الخ. فکتب الیه جوابه و فیه هذا، و مراده (علیه السلام) بالمحلین الناکثون و القاسطون. لا یزیدنی کثره الناس حولی عزه و لا تفرقهم عنی وحشه لما کان عقیل کتب الیه (علیه السلام) ظننت ان انصارک خذلوک قال هذا فی جواب کلامه، و کیف لایکون (ع) کذلک و هو امیرالمومنین و قال تعالی فی المومنین: (و لله العزه و لرسوله و للمومنین) و هو (علیه السلام) سید المتوکلین و قد قال تعالی: (و من یتوکل علی الله فهو حسبه). و لا تحسبن ابن ابیک و لو هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و فی (ابن میثم) (و ان) اسلمه ای: ترکه الناس متضرعا متخشعا قال الدارمی: ((مجلد 7، صفحه 501، الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته)) و لست اذا ما سرنی الدهر ضاحکا و لا خاشعا ما عشت من حادث الدهر و قال آخر: قد عشت فی الناس اطوارا علی طرق شتی و قاسیت فیها اللین و الفظعا کلا بلوت فلا النعماء تبطرنی و لا تخشعت من لاوائها جزعا لا یملا الهول صدری قیل موقعه و لا اضیق به ذرعا اذا وقعا و لا مقرا للضیم ای: الذله واهنا ای: ضعیفا. و فی (تاریخ الطبری): ان قیس بن الاشعث قال للحسین (ع) یوم الطف: او لاتنزل علی حکم بنی عمک، فانهم لن یروک الا ما تحب. فقال (علیه السلام): لا و الله لا اعطیهم بیدی اعطاء الذلیل، و لا اقر لهم اقرار العبید. و لا سلس الزمام للقائد کبعیر یقوده بزمامه الانسان حیث شاء و لا وطی ء ای: لین الظهر للراکب المتقعد هکذا فی (المصریه) و الصواب: المقتعد من باب الافتعال کما یشهد له (ابن ابی الحدید و ابن ایثم و الخطیه) و عدم کونه وطی ء الظهر کقعود الراعی، قال ابوعبیده: القعود من البعیر الذی یقتعده الراعی فی کل حاجه و بتصغیره جاء المثل اتخذوه قعید الحاجات اذا امتهنوا الرجل فی حوائجهم (و لکنه کما قال اخو بنی سلیم: فان تسالینی کیف انت فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب یعز علی ان تری بی کابه فیشمت عاد او یساءحبیب) ((مجلد 7، صفحه 502، الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته)) قال ابن ابی الحدید: الشعر ینسب الی العباس بن مرداس السلمی و لم اجده فی دیوانه. قلت: بل الظاهر ان البیتین لصخر بن عمرو السلمی، قال فی الاغانی کان صخر طعن فی جنبه فی حرب، فمرض قریبا من حول و قد نتات فی موضع الطعنه قطعه مثل الکبد، فاحمسوا له شفره، ثم قطعوها لعله یبرا، فسمع ان اختها تقول: کیف کان صبره. فقال: اجارتنا ان الخطوب تنوب علی الناس کل المخطئین یصیب فان تسالینی هل صبرت فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب کانی- و قد ادنوا الی شفارهم- من الصبر دامی الصفحتین رکوب اجارتنا لست الغداه بظاعن و لکن مقیم ما اقام عسیب فمات، فقبر قریبا من عسیب- جبل بارض بنی سلیم. فتری البیت الثانی عین البیت الاول مع اختلاف یسیر ای اللفظ، و ترکه البیت الثانی لاختلاف الرواه فی النقل، و اظن ان بیته الاول و بیته الاخیر مما خلط، و انهما لامری القیس خلطا ببیتی هذا لکونهما علی روی واحد، و یشهد للخلط انه قال: ان اخته قالت کیف صبره و قال هو فی البیتین اجارتنا و الجاره تقال للغریبه. و علی ما استظهرناه یکون الخطاب فی قوله فان تسالینی لاخته خنساء، کما ان الظاهر ان المراد بعاد فی قوله فیشمت عاد مثل امراته، و بحبیب فی قوله او یساء حبیب مثل امه، ففی (شعراء ابن قتیبه): طال مرض صخر من جرحه، فکان قومه اذا سالوا امراته عنه قالت: لا هو حی فیرجی، و لا میت فینسی، و صخر یسمع کلامها، فیشق ذلک علیه، و اذا سالوا ((مجلد 7، صفحه 503، الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته)) امه قالت: اصبح صالحا بنعمه الله، ففی ذلک یقول: اری ام صخر ما تمل عیادتی و ملت سلیمی مضجعی و مکانی و ما کنت اخشی ان اکون جنازه علیک و من یغتر بالحدثان و ای امری ساوی بام، حلیله فلا عاش الا فی شقا و هوان لعمری لقد نبهت من کان راقدا و اسمعت من کانت له اذنان و کیف کان فنسب الیه (علیه السلام) من الشعر قریبا من هذا المعنی: ولی فرس للخیر بالخیر ملجم ولی فرس للشر بالشر ملجم فمن رام تقویمی فانی مقوم و من رام تعویجی فانی معوج هذا، و فی معنی البیت الاول قول ابن الجراح الوزیر: و من یک عنی سائلا شامتا لما نابنی او شامتا غیر سائل فقد ابرزت منی الخطوب ابن حره صبورا علی اهوال تلک الزلازل اذا سر لم یبطر و لیس لنکبه اذا نزلت بالخاشع المتضائل و قریب منه قول تابط شرا: و ما ولدت امی من القوم عاجزا و لا کان ریشی من ذنابی و لا لغب و قول ابن وادع العوفی: لا استکین اذا ما ازمه ازمت و لن ترانی بخیر فاره الطلب هکذا نقله ابن بری، و نقل الزمخشری الشطر الثانی و لا ترانی الا فاره اللبب.

مغنیه

اللغه: طفلت الشمس- بتشدید الفاء- دنت للغروب. و آبت الشمس: غابت. و الجریض: الحزین. و المخنق- بضم المیم و تشدید النون- موضع الخنق. و الرمق: بقیه النفس. ولایا: من لای یلای الشده و المحنه. و الترکاض مبالغه فی الرکض. و التجوال. مبالغه فی الجولان. و الشقاق: الخلاف. و جماحهم: اسراعهم. و اجمعوا: عزموا و صمموا. و الجوازی: المکافات. و المحلتین: ناقضی العهد. و السلس: السهل. و المتقعد: من اقتعد الدابه اذا اتخذها مرکبا. الاعراب: هاربا حال، و مثله نادما، و شیئا مفعول مطلق لاقتتلوا، لان معناه اقتتلوا قتالا، و کلا و لا الکاف للتشبیه بمعنی مثل، و محلها النصب صفه لشی ء و لا و لا یکنی بها عن السرعه و القله و محلها الجر باضافه الکاف التی هی بمعنی مثل کما قلنا، و لایا نصب علی المصدریه، و ما نجا ما مصدریه ای عسرت نجاته، و الجوازی فاعل جزت، و عزه تمییز، و متضرعا مفعول ثان لتحسین. المعنی: کان معاویه یشن الغارات بشیاطینه علی اطراف دوله الامام، یفسدون فی الارض بالقتل و التشرید و النهب و السلب. فکتب عقیل بن ابی طالب کتابا الی الامام حول بعض المغیرین و فظائعهم. فاجابه الامام بقوله: (فسرحت الیه جیشا الخ).. ضمیر الیه یعود الی المخرب الذی اغار و افسد، و لم یصرح الامام باسمه، و لا ذکره الشارحون و الشریف الرضی، و تومی ء عباره ابن ابی الحدید الی انه بسر بن ارطاه، و نقل عن الراوندی ان هذا الهارب الخائب هو معاویه، و سخر ابن ابی الحدید من ذلک، و قال انه عجیب و مضحک! و بعد ان نقل عنه تفسیر الجوازی و قال: قد کان یجب ان یحجر علی هذا الرجل، و یمنع من تفسیر النهج.. و مهما یکن فالمعنی واضح، و یتلخص بان الامام ارسل للمخرب جماعه من المجاهدین، فقاتلوه قلیلا، ثم ولی مذموما مخذولا. (فدع عنک قریشا الخ).. فقد ابوا الا الضلال و العدوان، و اعلان الحرب علی منذ یومی الاول تماما کشانهم مع رسول الله (صلی الله علیه و آله). و تقدم الکلام عن ذلک فی شرح الخطبه 33 و 170 و 215 (و اما ما سالت عنه من رایی فی القتال الخ). فانی مصمم بحول الله علی جهاد من نکث العهد، و من مرق من الدین، و من بغی علی الخلق، و عاث فی الارض فسادا، و لن اتراجع مهما کانت الظروف و العواقب. الامام و الناس: (لایزیدنی کثره الناس حولی الخ).. مالی و للناس کثروا ام قلوا، اقبلوا ام ادبروا؟ فانی، ما حییت، لا اصانع الا وجها واحدا، و لا اکترث بسواه ما رضی عنی و لم یغضب علی.. فبالخالق غنی عن الخلق، و لا غنی بغیره عنه.. هذا هو الدین الیقین، و به نطق القران و السنه النبویه، قال تعالی: اتخشونهم فالله احق ان تخشوه ان کنتم مومنین- 13 التوبه ای لا ایمان لمن یوثر الخوف من الله. و فی الایه 44 من سوره المائده: فلاتخشوا الناس و اخشون و لاتشتروا بایاتی ثمنا قلیلا. و لکن الکثیر من ارباب العمائم و القلانس عکسوا الایه.. و قالت لهم اهواوهم: لاتخشوا الله و اخشوا الناس و اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا. فاستجابوا لها و اطاعوا.. و صلی الله علی محمد و آله الذی خاطب ربه بقوله: ان لم یکن بک غضب علی فلا ابالی. (و لاتحسبن ابن ابیک الخ).. حریصا علی حیاته. کیف و قد طلق الدنیا ثلاثا؟. انه یحرص علی شی ء واحد فقط، هو جهاد الباطل، و الموت علی الحق.. بهذه الروح وحدها تتقدم الانسانیه، و یعیش الناس حیاه افضل. و ایه جدوی من المصانع ذا اسست علی الاستغلال و الضلال، و بنیت علی البغی و العدوان؟. ان مصانع الاسلحه فی القرن العشرین استنزفت خیرات الارض و السماء، و ابتلعت اقوات العباد فی شرق الارض و غربها، و حولت اصحابها الی کائنات اشد ضراوه من الحیوان المفترس، و اکثر خبثا فی الشر و الفساد، و اعظم تخریبا و تقتیلا و تشریدا للامنین.

عبده

… و قد طفلت الشمس للایاب: طفلت تطفیلا ای دنت و قربت و الایاب الرجوع الی مغربها … فاقتتلوا شیئا کلا ولا: کنایه عن السرعه التامه فان حرفین ثانیهما حرف لین سریعا الانقضاء عند السمع قال ابوبرهان المغربی و اسرع فی العین من لحظه و اقصر فی السمع من لا و لا … حتی نجا جریضا: الجریض بالجیم المغموم و بالحاء الساقط لا یستطیع النهوض … منه غیر الرمق: المخنق بضم ففتح فنون مشدده الحلق محل ما یوضع الخناق و الرمق بالتحریک بقیه النفس … فلایا بلای ما نجا: لایا مصدر محذوف العامل و معناه الشده و العسر و ما بعده مصدریه و نجا فی معنی المصدر ای عسرت نجاته عسرا بعسر … و تجوالهم فی الشقاق: الترکاض مبالغه فی الرکض و استعاره لسرعه خواطرهم فی الضلال و کذلک التجوال من الجول و الجولان و الشقاق الخلاف و جماحهم استعصاوهم علی سابق الحق و التیه الضلال و الغوایه … قریشا عنی الجوازی: الجوازی جمع جازیه بمعنی المکافاه دعاء علیهم بالجزاء علی اعمالهم … سلطان ابن امی: یرید رسول الله صلی الله علیه و سلم فان فاطمه بنت اسد ام امیرالمومنین ربت رسول الله فی حجرها فقال النبی فی شانها فاطمه امی بعد امی … حتی القی الله: المحلون الذین یحللون القتال و یجوزونه … و لا سلس الزمام للقائد: السلس بفتح فکسر السهل و الوطی ء اللین و المتقعد الذی یتخذ الظهر قعودا یستعمله للرکوب فی کل حاجاته … ریب الزمان صلیب: شدید

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به برادر خود عقیل ابن ابیطالب درباره لشگری که امام علیه السلام به سوی بعضی دشمنان فرستاده بود، و آن در پاسخ نامه عقیل بود به آن حضرت (علمای رجال درباره عقیل اختلاف دارند، بعضی او را از اصحاب امیرالمومنین علیه السلام دانسته ستوده اند، و شیخ صدوق علیه الرحمه در مجلس بیست و هفتم از کتاب امالی به سند خود از ابن عباس روایت کرده: علی علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسید: عقیل را دوست میداری؟ فرمود: آری به خدا سوگند او را دوست دارم دو دوستی یکی برای خودش یکی برای اینکه ابوطالب او را دوست داشت، و برخی او را نکوهش نموده اند برای پیوستن به معاویه و رها کردن برادرش علی علیه السلام را، ولی مرحوم آیه الله مامقانی در کتاب تنقیح المقال می نویسد: ما از جهت گرامی داشتن عقیل چون برادرش علی علیه السلام و پسر عمویش رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرزندش حضرت مسلم است درباره او سخن نمی گوئیم، ولکن به خبر از او اعتماد و اطمینان نداریم، خلاصه امام علیه السلام در این نامه در این نامه از بد رفتاری قریش شکایت و دلتنگی کرده و استقامت و ایستادگی خویش را در راه خدا با تحمل هر پیشامد گوشزد می نماید(: پس )اینکه نوشته ای دشمنم فیروزی یافته و شیعیانم مرا یاری نکرده از درست نیست، بلکه( لشگر انبوهی از مسلمانان به سوی او دشمن فرستادم، چون این خبر به او رسید به گریز شتاب کرد و پشیمان برگشت، و لشگر من بین راه به او رسیدند وقتی که آفتاب به غروب نزدیک بود، پس اندکی مقاتله نموده با هم جنگیدند چون لا و لا )نه و نه یعنی با هم چنان جنگیدند مانند اینکه جنگ نکردند، خلاصه خیلی زود جنگشان بسر رسید، یا آنکه اندکی با هم جنگیدند مانند گفتن لا و لا که مثلی است گفته می شود برای کاری که زود انجام بگیرد( پس درنگ نکرد مگر ساعتی تا اینکه با اندوه رهائی یافت بعد از آنکه گلویش را سخت فشرده بودند، و از او به جز نیم جانی باقی نبود، پس با سختی و دشواری پی در پی رهائی یافت )و اما اینکه گفتی برادرزاده ها را برداشته به سوی تو شتابم اگر زنده مانیم با تو باشیم، و اگر بمیریم با تو بمیریم( پس قریش و سخت تاختنشان در گمراهی و جولانشان در دشمنی و ستیزگی و نافرمانیشان را در سرگردانی از خود رها کن )درباره آنان چیزی مگو( زیرا آنان به جنگ با من اتفاق نموده اند مانند اتفاقی که به جنگ با رسول خدا صلی الله علیه و آله کرده بودند پیش از من، کیفر رساننده ها به جای من قریش را به کیفر رسانند (امید است از ستمگران ستم و سختیهای گوناگون به ایشان برسد) که خویشاوندی مرا با پیغمبر اکرم بریدند (به آن پاس نگزاشتند) و سلطنت (خلافت) پسر مادرم رسول خدا را بر اثر کینه ای که با من داشتند از من ربودند (سبب اینکه امام علیه السلام حضرت رسول را پسر مادر نامیده آن است که حضرت عبدالله پدر حضرت رسول با حضرت ابوطالب پدر حضرت امیر پسران عبدالمطلب که از مادر جدا بودند، و گفته اند: که فاطمه بنت اسد مادر حضرت امیر حضرت رسول را در کودکی در خانه ابوطالب پرستاری نموده است و پیغمبر اکرم درباره او فرموده: فاطمه امی بعد امی یعنی فاطمه بعد از مادرم مادر من است). و آنچه از رای من درباره جنگ با دشمنان پرسیدی (و گفتی که جنگ با دشمن توانا بی کمک روا نیست) پس اندیشه من جنگ با کسانی است که جنگ را جائز می دانند (عهد و پیمان الهی را شکسته برخلاف دستور خدا و رسول رفتار می نمایند) تا اینکه به خدا پیوندم (در راه او کشته شوم) انبوهی مردم گرد من بر ارجمندیم و پراکندگی ایشان از من خوف و ترسم را نمی افزاید (خواه کسی مرا یاری نماید خواه دوری گزیند در مقابل دشمن دین ایستاده خواست خدا را انجام می دهم( و پسر پدرت )امام علیه السلام( را گمان مدار هر چند مردم او را رها کنند- )کمک و یاری نکنند در پیش دشمن( خوار و فروتن باشد، و نه رونده زیر بار زور از سستی و ناتوانی، و نه )چون شتر رام( سپارنده مهار بدست کشنده و نه پشت دهنده برای سواری که بر آن آمده سوار شود )خلاصه در برابر دشمن از هیچ سختی رو نمی گردانم( ولکن )سخن درباره قریش و خویشاوندان( مانند آن است که برادر بنی سلیم )شخصی از قبیله بنی سلیم عباس ابن مرداس سلمی که به محبوبه خود چنانکه به او نسبت داده اند( گفته: فان تسالینی کیف انت؟ فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب یعز علی ان تری بی کابه فیشمت عاد او یساء حبیب یعنی اگر از من بپرسی چونی؟ بر سختی روزگار بسیار شکیبا و توانا هستم، دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد یا دوستی اندوهگین گردد )پس از این رو سخن از قریش در میان نمی آورده درد دل و رنجش خود را از بد رفتاریهای آنان اظهار نمی کنم(.

زمانی

پند عقیل به امام علی علیه السلام عقیل برادر امام علی علیه السلام است. وی فردی معتدل و دور اندیش بوده است و عقیده داشته که اداره مملکت از طریق مسالمت قابل اعتمادتر و خونریزی کمتر خواهد داشت. عبدالله بن عباس پسر عموی امام علی علیه السلام هم این عقیده را داشت و در موقع حساس به آنحضرت همین تز را تذکر می داد. ابن ابی الحدید راجع به فردی که تحت امام علیه السلام قرار گرفته بصورت اشاره می گوید: وی پسر بن ارطاه فرمانده خونخوار معاویه بوده است. هر چه باشد دشمن بوده و امام علیه السلام تشخیص داده او را تحت تعقیب قرار دهد و با او نبرد نماید و همین کار را هم کرده و او را فراری داده است. شاید عقیل در نامه خود به امام علیه السلام راجع به خویشاوندی با معاویه سخن گفته که از طایفه قریش است و با هم نسبت داریم و باید با آنها مدارا کنیم که امام علیه السلام می گوید: من با آنها جنگ می کنم و خدا کیفرشان را بدهد و در گمراهی سرگردان بمانند. از آنجا که این مطالب عقیل چه بسا از روی ترس و خود باختگی صادر شده امام علیه السلام شجاعت خود را به عقیل تذکر می دهد و میگوید: کم و زیاد بودن سربازانم در من اثر ندارد و من برای پیروزی آنقدر می کوشم که به هدف خود: بهشت و یا پیروزی دست یابم. همان هدفی که رسول خدا (ص) برای جنگجویان در نظر گرفته بود: (بگو ای محمد (صلی الله علیه و آله) آیا برای ما غیر از دو نیکوئی (کشتن با کشته شدن) چیز دیگری را انتظار دارید. ما برای شما انتظار عذاب خدا را از طرف او و یا از طرف خودمان داریم. شما در کمین باشید ما هم در کمین هستیم.)

سید محمد شیرازی

الی اخیه عقیل بن ابی طالب، فی ذکر جیش انفذه الی بعض الاعداء، و هو جواب کتاب کتبه الیه عقیل. (فسرحت) ای ارسلت (الیه) ای ذلک العدو (جیشا کثیفا) ای کثیرا (من المسلمین) الذین تحت لوائی (فلما بلغه) ای العدو (ذلک) الجیش (شمر هاربا) ای رفع ثوبه عن ساقه لئلا یلتف برجله حین العدو و الفرار (و نکص) ای رجع فی حالکونه (نادما) علی فعله (فلحقوه) ای العدو (ببعض الطریق) فی فراره (و قد طفلت الشمس) ای دنت (للایاب) ای الرجوع، بان کان ذلک قبل الغروب (فاقتتلوا شیئا کلا و لا) ای زمانا قلیلا، بمقدار قله لفظه (لا و لا) فان حرفین ثانیهما حرف اللین سریع الانقضاء عند الاستماع و منه قال المغربی: و اسرع فی العین من لحظه و اقصر فی السمع من لا و لا (فما کان) الحرب (الا کموقف ساعه) ای مقدار و قوف جزء من الزمان (حتی نجا جریضا) ای مغموما (بعد ما اخذ منه بالمخنق) ای الحلق الذی هو مکان الخناق (و لم یبق منه غیر الرمق) ای بقیه النفس. (فلاء یا بلای مانجا) اللای مصدر حذف فعله و معناه الشده و (ما) مصدریه، و (نجا) کالمصدر من النجاه، ای عسرت نجاته عسرا بعسر، و ذلک بیان لشده عسره حتی انجا نفسه (فدع عنک قریشا و ترکاظهم فی الضلال) الترکاض بالغه فی الرکض (و تجوالهم) ای جولانهم (فی الشقاق) ای: الخلاف معی (و جماحهم فی التیه) ای ترفعهم و استعصاهم، فی الضلال (فانهم قد اجمعوا علی حربی کاجماعهم علی حرب رسول (صلی الله علیه و آله) قبلی) ای قبل ذلک، لکن ذلک کان فی الاسلام، و هذا فی الایمان. (فجزت قریشا عنی الجوازی) جمع جازیه، دعاء علیهم بان یجزوا علی اعمالهم السیئه (فقد قطعوا رحمی) فان من اظهر مظاهر قطع الرحم المعادات و المحاربه (و سلبونی سلطان ابن امی) ای الخلافه، و المراد بابن الام الاخ، و قد آخی الرسول (صلی الله علیه و آله) و بین الامام و بین نفسه، او لان فاطمه بنت اسد ام الامام، کان الرسول (صلی الله علیه و آله) یعبر عنها بالام لانها ربت الرسول (صلی الله علیه و آله)، فقال (صلی الله علیه و آله) فی شانها (فاطمه امی بعد امی). (و اما ما سئلت عنه من رایی فی التقال)؟ و ماذا اعزم علیه فی المستقبل (فان رایی قتال المحلین) الذین یحلون قتال المسلمین و یجوزونه، کمعاویه و اصحابه (حتی القی الله) ای القی ثوابه و جزائه، و المراد الموت (لا یزیدنی کثره الناس حولی عزه) و کبرا (و لا تفرقهم عنی وحشه) و خوفا، و هکذا یکون الانسان المطمئن قلبه بالله، فانه یری فی القرب من الله عزه، و فی العبد عنه وحشه، اما من سواه فلا یری لهم وزنا (و لا تحسبن ابن ابیک) یعنی نفسه الکریمه (- و لو اسلمه الناس-) بان ترکوه و التفوا حول اعدائه (متضرعا خاشعا) من الخوف الذی یلحق به. (و لا مقرا للظیم) ای الظلم الذی یلحق به (واهنا) ای ضعیفا (و لا سلس الزمام) ای سهل الانقیاد (للقائد) ای الذی یرید ان یقوده (و لا وطی الظهر) ای لینه (للراکب المتعقد) ای الذی یتخذ الظهر قعودا ای مستعملا للرکوب فی کل حاجاته، و هذا من باب التشبیه بالنافه، و ذلک کنایه عن عدم انقیاده علیه السلام للاحداث و الاشخاص، و انما له اتجاه خاص ینفذه بکل دقه. (و لکنه کما قال اخو بنی سلیم): (فان تسئلینی کیف انت؟ فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب) ای صلب شدید، لا اخضع للاحداث و الالام، و انما امضی بکل صبر و صلابه (یعز علی ان تری بی کابه) ای یشق علی ان یری الرائی بوجهی آثار الحزن، مما نزل بی (فیشمت عاد) ای عدو (و یساء حبیب) و لذا اظهر التجلد و التصبر لا الکابه و الحزن، و هذا من شیم الرجال البواسل و یوجب قوه فی نفس الانسان بالایخاء الذاتی و ضعفا فی اعدائه.

موسوی

اللغه: سرحت: ارسلت. الکثیف: الکثیر الملتف. شمر هاربا: اسرع هاربا. نکص: رجع علی عقبه. طفلت: بالتشدید اذا مالت للمغیب. الایاب: الرجوع. کلا و لا: کلمه تقال لما یستقصر وقته جدا. الجریض: الغص بالریق من شده الجهد و الکرب. المخنق: موضع الخنق فی الحیوان من عنقه. الرمق: بقیه الروح. اللای: الشده و العسر و قیل البطء. الترکاض: مبالغه فی الرکض. التجوال: مبالغه فی الجولان. الشقاق: الخلاف. جمح الفرس: استعصی علی سائقه. التیه: الضلال و الغوایه. اجمعوا: عزموا و صمموا. الجوازی: جمع جازیه و هی انواع العقاب للنفوس السیئه. المحلین: الناقضین للبیعه. الوحشه: ضد الانس. متضرعا: متخشعا. متخشعا: متذللا خاضعا. المقر: المعترف. الضیم: الظلم. الواهن: الضعیف. السلس: بفتح فکسر السهل. الزمام: العنان التی تقاد به الدابه. الوطی ء: اللین. مقتعد البعیر: راکبه. صلیب: شدید. یعز علی: یشق علی. الکابه: الحزن. شمت: اشهر السرور بمصیبه الغیر. عاد: عدو. الشرح: (فسرحت الیه جیشا کثیفا من المسلمین فلما بلغه ذلک شمر هاربا و نکص نادما فلحقوه ببعض الطریق و قد طفلت الشمس للایاب فاقتتلوا شیئا کلا و لا فما کان الا کموقف ساعه حتی نجا جریضا بعد ما اخذ منه بالمخنق و لم یبق منه غیر الرمق فلایا بلای ما نجا) هذا الکتاب جواب عن کتاب کان عقیل بن ابی طالب اخو الامام قد کتب به الیه. یقول الامام: انه عندما علم ان بعض مرتزقه معاویه کان یشن علی اطراف حکمه غارات ارسل الامام الیه جیشا کبیرا کثیرا من المسلمین فهرب مولیا لا یلوی علی شی ء و رجع من حیث اتی ذلیلا من فعله فجدوا السیر حتی لحقوه و ادرکوه ببعض الطریق قبل ان یصل الی الشام فی وقت اقتربت فیه الشمس من المغیب فاقتتلوا مده قصیره من الوقت لا تذکر و لم یستطع المغیر الفاسد ان یصمد الا ساعه من الزمن کنایه عن قله الوقت حتی نجا بنفسه بعد ان ذاق الامرین و لم ینج الا باعجوبه بعد عسر و شده و قد عبر عن ذلک (حتی نجا جریضا بعد ما اخذ منه بالمخنق) ای نجا بعد کرب و شده من بعد ما کاد ان یختنق و یموت بحیث اخذ منه موضع الخنق من الرقبه و لم یبق منه الا الروح انه نجا بعد شده و عسر … (فدع عنک قریشا و ترکاضهم فی الضلال و تجوا لهم فی الشقاق و جماحهم فی التیه) توجه الامام الی اخیه بنصیحه غالیه ان یترک قریشا و لا یلتفت الی ما تسعی الیه من الباطل و تتحرک فیه من الضلال و تجول ساعیه فیه من الاختلاف علیه و الفرقه له و عصیانها و تمردها و استر سالها فی الضلال و الغوایه و کم تحمل الامام من قریش و کم عانی منها منذ نعومه اظفاره و هو مع النبی صغیرا الی ان تولی الخلافه … انه تجرع منها الغصص و ذاق المراره و عاش اذاها فی کل مراحل حیاته حاربها زمن رسول الله - صلی الله علیه و آله - و غضب علیها لانها سلبته الخلافه ثم قامت اخیرا فی وجهه عنادا و بغضا فی حرب ظالمه قاسیه فکان علیه ان یواجهها باشد ما یکون … (فانهم قد اجمعوا علی حربی کاجماعهم علی حرب رسول الله - صلی الله علیه و آله - قبلی فجزت قریشا عنی الجوازی فقد قطعوا رحمی و سلبونی سلطان ابن امی) کان هذا تعلیل و سبب لامره عقیلا ان لا یلتفت الی قریش لان قریشا اتفقت کلمتها و صممت العزم علی حرب الامام کاجماعهم علی حرب رسول الله فی ابتداء الدعوه و من کانت هذه سیرته وجب هجره و عدم الالتفات الیه یقول ابن ابی الحدید: هذا الکلام حق فان قریشا اجتمعت علی حربه منذ یوم بویع بغضا له و حسدا و حقدا علیه فاصفقوا کلهم یدا واحده علی شقاقه و حربه کما کانت حالهم فی ابتداء الاسلام مع رسول الله - صلی الله علیه و آله - لم تخرم حاله ابدا الا ان ذاک عصمه الله من القتل فمات موتا طبیعیا و هذا اغتاله انسان فقتله. ثم دعا علی قریش بالعقاب بکل سیئه اساءتها معه سیئه مثلها، جزاء وفاقا لها و ذکر بعض تلک السیئات بانهم قد قطعوا رحمه و قرابته فیها فبدلا من التعاون معه و الوقوف الی جانبه قاموا بمحاربته و قتاله و ذاک اعظم صور قطیعه الرحم و ایضا فقد سلبوه میراثه من النبی الذی عبر عنه بابن امی و سماه بذلک کما یقول ابن ابی الحدید: لانهما ابنا فاطمه بنت عمرو بن عمران بن عائذ بن مخزوم ام عبدالله و ابی طالب و لم یقل ابن ابی لان غیر ابی طالب من الاعمام یشرکه فی النسب الی عبدالمطلب و قال بعضهم: انه قال ذلک لان ام علی فاطمه بنت اسد ممن قال النبی فی شانها: فاطمه امی بعد امی. (و اما ما سالت عنه من رایی فی القتال فان رایی قتال المحلین حتی القی الله لا یزیدنی کثره الناس حولی عزه و لا تفرقهم عنی وحشه) عندما اتخذ الامام قرار قتال البغاه فانما اتخذه لقناعات شرعیه اوجبت علیه ذلک و لذا سیبقی هذا القرار ساری المفعول لا تراجع عنه … انه کما یقول فی بعض خطبه: و قد قلبت هذا الامر بطنه و ظهره حتی منعنی النوم فما وجدتنی یسعنی الا قتالهم او الجحود بما جاء به محمد - صلی الله علیه و آله - و لذا فهو مستمر علی قتال من نقض بیعته و اعلن الحرب علیه حتی الموت الذی به یخرج من الحیاه الی ملاقاه الله … ثم بین قضیه یعیشها الامام لیس فحسب فی مجال الحرب بل فی کل حالاته علیه السلام و هو العز بالله دون النظر الی کثره من حوله من الناس و قلتهم و لذا یعلن ان کثره الناس حوله لا تزیده عزه و لا تفرقهم عنه وحشه … انه فی خط الله و به العز و منه یستمد عزته و اما الناس فلن تزیده عزه و لا تفرقهم عنه وحشه … انه العارف بالله المتصل به الذی یری ان منه یکون کل عز و به یکون کل انس … (و لا تحسبن ابن ابیک - و لو اسلمه الناس - متضرعا متخشعا و لا مقرا للضیم واهنا و لا سلس الزمام للقائد و لا وطی ء الظهر للراکب المتقعد و لکنه کما قال اخو بنی سلیم: فان تسالینی کیف انت فاننی صبور علی ریب الزمان صلیب یعز علی ان تری بی کابه فیشمت عاد او یساء حبیب) هذا موقف علوی مبدئی علم اباه الضیم دروس الشجاعه و الصمود … فلو افرده الناس و تخلوا عنه کلهم سیبقی الصلب العنید الذی لا یلین … لا یخضع و لا یذل و لا یقبل بالظلم او ینتابه ضعف … انه یرفض اللیونه و لا یعطی زمامه لاحد یدفعه حیث اراد و لا یجعل نفسه مطیه یرکبها من یرید الراحه و الاستقرار بل هو یرفض ذلک و یاباه و هکذا تعلمت النفوس الحره منه الاباء و النخوه و عدم اعطاء الدنیه فی دینها. لله انت یا سیدی و انا اقرا هذه الکلمات استشعر العزه و المنعه و کانک تخاطبنا نحن الذین نعیش فی هذا العصر … کانک تعطینا الدروس التی نواجه بها مشاکل الحیاه و اضطهاد الطغاه … کانک تدفعنا للصمود من اجل ما نومن به و نعتقده من حق و عدل … ثم انه اخیرا اطلقها صرخه و اعلن انه القوی الصبور الذی یتحمل محن الدهر و نوائبه و یکتم ما یعیش فیه بدون شکوی الی الناس لانهم صنفان صنف عدو له یشمت و آخر حبیب یساء …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أخیهِ عَقیلِ بن أبی طالب،فی ذِکْر جَیْشٍ أنْفَذَه إلی بَعْضِ الْأَعْداءِ

وَهُوَ جَوابُ کِتابٍ کَتَبَهُ إلیْهِ عَقیلُ

از نامه های امام علیه السلام است

که آن را به عنوان پاسخ به برادرش عقیل بن ابی طالب درباره لشکری که به سوی بعضی از دشمنان گسیل داشته،نوشته است{1.سند نامه:

در مصادر نهج البلاغه آمده است که این نامه را قبل از مرحوم سید رضی، ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات و ابوالفرج اصفهانی در کتاب الاغانی و ابن قتیبه دینوری در کتاب الامامه والسیاسه أورده اند.

مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 332). شرح بیشتری در باره سند این نامه را که مرتبط با خطبه بیست و نهم امیر مؤمنان علی علیه السلام است در جلد دوم همین کتاب (پیام امام امیرالمؤمنین علی ) ص 203 آوردیم.}

نامه در یک نگاه

اشاره

ماجرای این نامه چنین است که بعد از داستان حکمین،چون معاویه شنید علی علیه السلام بار دیگر آماده پیکار با او می شود،در وحشت فرو رفت و برای تضعیف اراده مردم کوفه و عراق دست به برنامه های ایذایی زد از جمله ضحاک بن قیس

را با سه هزار نفر لشکر به عراق فرستاد و گفت:هر کجا می رسید طرفداران علی را به قتل برسانید و اموالشان را غارت کنید و هرگز در یک جا نمانید؛شب در یک جا و روز در جای دیگر و از مقابله با لشکر علی بپرهیزید.ضحاک که مرد مغروری بود خود را به نزدیکی کوفه رسانید.امام علیه السلام سپاه بزرگی به فرماندهی حجر بن عدی فراهم کرد و او و لشکریانش را در هم کوبید.عده ای کشته شدند و بقیه از تاریکی شب استفاده کرده و فرار را بر قرار ترجیح دادند.

ماجرای حمله ضحاک اجمالا به عقیل که در مکّه بود رسید.سخت نگران شد و در این هنگام نامه ای به برادرش امیر مؤمنان علی علیه السلام نوشت که خلاصه نامه اش چنین بود:خداوند تو را از هرگونه ناراحتی حفظ کند و از بلیات نگه دارد.من برای عمره به مکّه آمدم.عبداللّه بن سعد (برادر رضاعی عثمان بن عفان) را در مسیر دیدم که با چهل نفر از جوانان از فرزندان طلقا آمده بود.در چهره های آنها آثار ناراحتی دیدم.گفتم:ای فرزندان دشمنان پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله به کجا می روید؟ می خواهید به دشمنان اسلام ملحق شوید شما از قدیم الایام دشمن ما بوده اید آیا می خواهید نور الهی را خاموش کنید؟ سپس هنگامی که به مکّه آمدم دیدم مردم درباره حمله ضحاک بن قیس به اطراف کوفه و غارت گری های او سخن می گویند.اف بر این دنیا که مرد پستی همچون ضحاک را در برابر تو جسور ساخته؛مردی که کمترین ارزشی ندارد و من چنین پنداشتم که شیعیان و دوستانت دست از یاریت برداشته اند.برادر! دستورت را برای من بنویس ما می خواهیم تا زنده ایم با تو باشیم و با تو بمیریم.به خدا قسم دوست ندارم لحظه ای بعد از تو زنده بمانم.به خداوند عز و جل سوگند که زندگی بعد از تو ناگوار است.

امام علیه السلام در پاسخ او نامه مورد بحث را نوشت و به او اطمینان داد که لشکریان ضحاک متلاشی شده اند و بعد از دادن تلفاتی فرار کردند و عقیل خوشحال شد.

جالب توجّه است نویسنده مصادر نهج البلاغه پس از ذکر این نامه (نامه عقیل) می نویسد:با توجّه به اینکه حمله ضحاک در اواخر عمر علی علیه السلام واقع شده و عقیل چنین نامه ای حاکی از محبّت شدید و تسلیم فرمان علی علیه السلام به برادرش نوشته،پس آنچه بعضی می گویند که عقیل سرانجام برادرش امیر مؤمنان علیه السلام را رها کرد و به معاویه پیوست،دروغی بیش نیست.

این نامه به چند نکته اشاره دارد:

1.حمله جمعی از طرفداران معاویه به اطراف کوفه و برخورد شدید سپاهیان امام علیه السلام با او که منجر به شکست سخت آنها شد.

2.شکایت امام علیه السلام از قریش و اینکه آنها همان گونه که بر ضد رسول خدا صلی الله علیه و آله با یکدیگر متحد شدند،بر ضد امام علیه السلام نیز متّفق گشتند.

3.نظر امام علیه السلام در مورد کسانی که بیعت با آن حضرت را شکستند و به دشمن پیوستند و اینکه پیکار با آنها لازم است تا به سوی حق بازگردند.

4.یادآوری این نکته که اقبال و ادبار افراد در روح او اثر نمی گذارد و همچنان محکم و استوار در مقابل دشمن ایستاده و خم به ابرو نمی آورد.

***

بخش اوّل

اشاره

فَسَرَّحْتُ إِلَیْهِ جَیْشاً کَثِیفاً مِنَ الْمُسْلِمِینَ،فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِکَ شَمَّرَ هَارِباً، نَکَصَ نَادِماً،فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِیقِ،وَقَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِیَابِ،فَاقْتَتَلُوا شَیْئاً کَلَا وَلَا،فَمَا کَانَ إِلَّا کَمَوْقِفِ سَاعَهٍ حَتَّی نَجَا جَرِیضاً بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ،لَمْ یَبْقَ مِنْهُ غَیْرُ الرَّمَقِ،فَلَأْیاً بِلأْیٍ مَا نَجَا.فَدَعْ عَنْکَ قُرَیْشاً وَتَرْکَاضَهُمْ فِی الضَّلَالِ،وَتَجْوَالَهُمْ فِی الشِّقَاقِ،وَجِمَاحَهُمْ فِی التِّیهِ،فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلَی حَرْبِی کَإِجْمَاعِهِمْ عَلَی حَرْبِ رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله قَبْلِی،فَجَزَتْ قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوَازِی،فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِی،وَسَلَبُونِی سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّی.

ترجمه

(در مورد ضحاک فرمانده لشکر معاویه توضیح خواسته بودی) من سپاهی انبوه از مسلمانان را به سوی او گسیل داشتم.هنگامی که این خبر به او رسید دامن فرار به کمر زد و با ندامت و پشیمانی عقب نشینی کرد؛ولی سپاهیان من در بعضی از جاده ها به او رسیدند و این هنگامی بود که خورشید نزدیک به غروب بود.مدت کوتاهی این دو لشکر با هم جنگیدند و این کار به سرعت انجام شد؛ درست به اندازه توقف ساعتی (و ضحاک و لشکرش درمانده و پراکنده شدند) و در حالی که مرگ به سختی گلویش را می فشرد نیمه جانی از معرکه به در برد و از او جز رمقی باقی نمانده بود و سرانجام با سختی و مشقت شدید از مهلکه رهایی یافت.

(اما آنچه درباره مخالفت های قریش با من گفته ای) قریش را با آن همه تلاشی که در گمراهی و جولانی که در دشمنی و اختلاف و سرگردانی در بیابان

ضلالت داشتند،رها کن.آنها با یکدیگر در نبرد با من هم دست شدند همان گونه که پیش از من در مبارزه با رسول خدا صلی الله علیه و آله متحد گشته بودند.خدا قریش را به کیفر اعمالشان برساند آنها پیوند خویشاوندی را با من بریدند و خلافت فرزند مادرم (پیامبر صلی الله علیه و آله) را از من سلب کردند.

شرح و تفسیر: داستان ضحاک بن قیس

داستان ضحاک بن قیس

همان گونه که قبلاً گفته شد،این نامه پاسخی است از امام علیه السلام به برادرش عقیل درباره داستان حمله ضحاک بن قیس به اطراف کوفه و شکست سخت و عقب نشینی او،بنابراین ضمیر در«الیه»به ضحاک باز می گردد،هرچند بعضی از شارحان،این داستان را مربوط به«بُسر بن ارطاه»و حمله او به یمن دانسته اند و عجیب تر اینکه بعضی ضمیر را به معاویه باز گردانده اند در حالی که هیچ یک از این دو صحیح نیست.

به هر حال امام علیه السلام در آغاز نامه که سیّد رضی آن را برای اختصار حذف کرده (مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده و مصادر نهج البلاغه نیز نقل کرده است) پس از حمد و ثنای الهی و دعای خیر برای عقیل اعلام می کند که نامه او به وسیله عبداللّه بن عبید ازدی به او رسیده و نگرانی او را از ماجرای حمله ضحاک به اطراف کوفه درک نموده است.

آن گاه برای رفع نگرانی برادر ماجرای لشکرکشی معاویه را به وسیله ضحاک چنین شرح می دهد و می فرماید:«من سپاهی انبوه از مسلمانان را به سوی او (ضحاک فرمانده لشکر معاویه) گسیل داشتم.هنگامی که این خبر به او رسید دامن فرار به کمر زد و با ندامت و پشیمانی عقب نشینی کرد؛ولی سپاه من در بعضی از جاده ها به او رسید و این هنگامی بود که خورشید نزدیک به غروب

بود»؛ (فَسَرَّحْتُ{«سحت» از ریشه «تسریح»، همان گونه که در شرح نامه 34 گفتیم به معنای فرستادن کسی دنبال کاری است و به معنای هر گونه رها ساختن نیز آمده است.} إِلَیْهِ جَیْشاً کَثِیفاً{«کثیف» به معنای انبوه از ریشه «کثافت» گرفته شده و در عربی به معنای آلودگی نیامده، بلکه این واژه در فارسی به معنای آلودگی است.} مِنَ الْمُسْلِمِینَ،فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِکَ شَمَّرَ هَارِباً، وَ نَکَصَ{«نکص» از ریشه «نکص» بر وزن «مکث» و نکوص به معنای بازگشت و عقب نشینی است.} نَادِماً،فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِیقِ،وَ قَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِیَابِ).

«کثیف»به معنای انبوه و پر جمعیّت است و مطابق بعضی از روایات،عدد لشکر امام علیه السلام در اینجا چهار هزار نفر بود از افراد تازه نفس و آماده که همچون عقاب بر سر دشمن وارد شدند و به همین دلیل ضحاک و لشکرش فرار را بر قرار ترجیح دادند و از حمله خود به اطراف کوفه پشیمان گشتند؛ولی لشکر امام علیه السلام به تعقیب آنها پرداخت و نزدیک غروب به آنها رسید که شرح ماجرا در جمله های بعد از همین نامه خواهد آمد.

تعبیر به «مِنَ الْمُسْلمین» اشعار به این دارد که لشکر مخالف و فرمانده اصلی آنها در شام از مسلمانان نبودند.

تعبیر به «شمّر هارباً» در واقع سخریه ای است نسبت به ضحاک،زیرا«شمّر» معمولاً به معنای دامن همت به کمر زدن برای انجام کار مهمی است،نه برای فرار که ضحاک آن را انتخاب کرده بود.

جمله «قد طفّلت الشمس» -با توجّه به اینکه طفول به معنای نزدیک شدن است-اشاره به این است که دو لشکر هنگامی به هم رسیدند که خورشید نزدیک غروب بود و تعبیر به«ایاب»کنایه از این است که خورشید صبحگاهان گویا از مقر خود به سوی ما می آید و عصرگاهان به مقرش باز می گردد و این تعبیر لطیفی است برای غروب آفتاب.

آن گاه در ادامه این سخن می فرماید:«مدت کوتاهی این دو لشکر با هم

جنگیدند و این کار به سرعت انجام شد؛درست به اندازه توقف ساعتی (و ضحاک و لشکرش درمانده و پراکنده شدند) و در حالی که مرگ به سختی گلویش را می فشرد نیمه جانی از معرکه به در برد و از او جز رمقی باقی نمانده بود و با سختی و مشقت شدید از مهلکه رهایی یافت»؛ (فَاقْتَتَلُوا شَیْئاً کَلَا وَ لَا،فَمَا کَانَ إِلَّا کَمَوْقِفِ سَاعَهٍ حَتَّی نَجَا جَرِیضاً{جریض» به معنای کسی است که بر اثر شدت اندوه یا هیجان گلوگیر شده است.}بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ{«مخنق» به معنای گلوگاه از ریشه «ق» بر وزن «جنگ» به معنای فشردن گلوی کسی است.} ،وَ لَمْ یَبْقَ مِنْهُ غَیْرُ الرَّمَقِ،فَلَأْیاً بِلأْیٍ مَا نَجَا).

فراموش نباید کرد که این ماجرا در خطبه 29 نیز به آن اشاره شده و آن خطبه و این نامه با یکدیگر هماهنگ است.

تعبیر به«کَلَا وَ لَا»به معنای این است که این کار به سرعت انجام گرفت هماهنگ تلفظ کردن«لا و لا»و در بعضی از تعبیرات در کلمات عرب«لا و ذا» گفته می شود و هر دو اشاره به همان کوتاهی زمان است که در فارسی به جای آن می گوییم:مانند یک چشم بر هم زدن.

تعبیر به «بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ» -با توجّه به اینکه مُخنّق به معنای گلوگاه است که اگر آن را فشار دهند انسان خفه می شود-اشاره به این است که لشکریان امام علیه السلام ضحاک را تا پای مرگ پیش بردند به گونه ای که جز رمقی از او باقی نمانده بود.این تعبیر هم در عربی معمول است و هم در فارسی که وقتی شخصی را تحت فشار شدید قرار می دهند می گویند:گلویش را فشرد.

قابل توجّه است که ابراهیم ثقفی در کتاب الغارات ماجرایی را نقل می کند که تفسیری است بر جمله امام علیه السلام: «وَ لَمْ یَبْقَ مِنْهُ غَیْرُ الرَّمَقِ؛ جز رمقی از ضحاک باقی نمانده بود»می گوید:هنگامی که ضحاک از دست فرمانده لشکر علی علیه السلام «حجر بن عدی»فرار کرد شدیدا تشنه شد،زیرا شتر حامل آب را گم کرد.در این

حال لحظه ای خواب خفیفی بر او عارض شد و به همین جهت از جاده منحرف گردید.هنگامی که بیدار گشت تنها چند نفر از لشکرش با او بودند و هیچ کس آب به همراه نداشت.بعضی از آنها را فرستاد تا آب پیدا کنند ولی پیدا نشد.

ناگهان مردی پیدا شد به او گفت ای بنده خدا تشنه ام مرا سیراب کن.گفت:به خدا سوگند نمی دهم تا قیمت آن را بپردازی.گفت:قیمت آن چیست؟ گفت:

قیمتش دین توست.سپس داستان را ادامه می دهد تا اینکه سرانجام به جمعیتی رسیدند که در آنجا آب بود و سیراب شدند.{ الغارات، ج 2، ص 439}

تعبیر به «لَأْیاً بِلأْیٍ» با توجّه به اینکه لأی به معنای شدت است مفهومش این است که ضحاک و باقیمانده لشکرش با شدتی بعد از شدت،از آن مهلکه نجات یافتند.

سپس امام علیه السلام اشاره به بخش دیگری از نامه برادرش عقیل می کند که نوشته بود:عبداللّه بن سعد (برادر رضاعی عثمان بن عفان) را در مسیر دیدم که با چهل نفر از جوانان قریش به سوی مقصد نامعلومی می روند از آنها پرسیدم به کجا می روید ای فرزندان دشمنان پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله آیا می خواهید به معاویه ملحق شوید.امام علیه السلام می فرماید:«(اما آنچه درباره مخالفت های قریش با من گفته ای) قریش را با آن همه تلاشی که در گمراهی و جولانی که در دشمنی و اختلاف و سرگردانی در بیابان ضلالت داشتند،رها کن.آنها با یکدیگر در نبرد با من هم دست شدند همان گونه که پیش از من در مبارزه با رسول خدا صلی الله علیه و آله متحد گشته بودند»؛ (فَدَعْ عَنْکَ قُرَیْشاً وَ تَرْکَاضَهُمْ{ترکاض» به معنای دویدن شدید از ریشه «رکض» بر وزن فرض» به معنای دویدن گرفته شده است و ترکاض» معنای مبالغه را می رساند.} فِی الضَّلَالِ،تَجْوَالَهُمْ{«تجوال» به معنای جولان شدید است.} فِی الشِّقَاقِ{«الشقاق» به معنای دشمنی و مخالفت و جدایی است.}،

وَ جِمَاحَهُمْ{«جماح» به معنای سرکشی کردن است و جموح» بر وزن «قبول» در اصل به معنای حیوان چموش است سپس به انسان های سرکش و حتی حوادث و برنامه هایی که در اختیار انسان نیست اطلاق شده است.} فِی التِّیهِ،فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلَی حَرْبِی کَإِجْمَاعِهِمْ عَلَی حَرْبِ رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله قَبْلِی).

سپس می افزاید:«خدا قریش را به کیفر اعمالشان برساند آنها پیوند خویشاوندی را با من بریدند و خلافت فرزند مادرم (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله) را از من سلب کردند»؛ (فَجَزَتْ قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوَازِی! فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِی،وَ سَلَبُونِی سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّی).

جمله «فَجَزَتْ قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوَازِی» با توجّه به اینکه«جوازی»جمع جازیه به معنای جزا و مکافات عمل است،مفهومش این است که مکافات اعمال قریش دامان آنها را بگیرد و گرفتار عواقب سوء اعمال خویش بشوند و این در واقع نفرینی است برای آنها که نه حق خویشاوندی را رعایت کردند و نه اجازه دادند امام علیه السلام به خلافتی که خدا برای او مقرر داشته بود و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بر آن تأکید فرموده بود و ضامن سعادت دین و دنیای مسلمانان بود برسد.

آری آنها در عصر پیامبر صلی الله علیه و آله سرسخت ترین دشمنان آن حضرت بودند و آتش تمام جنگ های ضد اسلام به وسیله قریش و رؤسای آنها برافروخته شد و آخرین گروهی بودند که در برابر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تسلیم شدند و به او ایمان آوردند،در حالی که ایمان بسیاری از آنها صوری بود نه واقعی.

بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله با خلیفه و جانشین او امیر مؤمنان علی علیه السلام نیز همان رفتار را کردند،بلکه بر اثر انگیزه انتقام جویی شدت عمل بیشتری به خرج دادند.

در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم که روزی به علی علیه السلام خطاب کرد در حالی که گریان بود و اشک می ریخت و فرمود:

«ضَغَائِنُ فِی صُدُورِ أَقْوَامٍ لَا یُبْدُونَهَا لَکَ إِلَّا مِنْ بَعْدِی؛ برای این گریه می کنم که کینه هایی در سینه های گروهی

وجود دارد و امروز قادر بر اظهار آن نیستند؛ولی بعد از من در برابر تو اظهار خواهند کرد».{مجمع الزوائد هیثمی، ج 9، ص 118 وکنزالعمال، ج 13، ص 176، ح 36523.}

در ذیل خطبه 172 در جلد ششم همین کتاب (پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام) در شرح شکایتی که امام علیه السلام از قریش به پیشگاه خدا می کند گفتار مبسوطتری درباره دشمنی های قریش نسسبت به آن حضرت داده ایم.

تعبیر به «ابْنِ أُمِّی» درباره پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله یا به جهت آن است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و امام علیه السلام هر دو از فرزندان فاطمه مخزومی دختر عمرو بن عمران مادر عبداللّه (پدر گرامی پیامبر صلی الله علیه و آله) و مادر ابوطالب (پدر گرامی امیر مؤمنان علیه السلام) بودند و یا به سبب اینکه فاطمه بنت اسد مادر امیر مؤمنان علیه السلام در آن زمان که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در کفالت ابی طالب بود همچون مادر به تربیت او می پرداخت،لذا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله درباره او فرمود:

«فاطِمَهُ أُمّی بَعْدَ أُمّی؛ فاطمه بنت اسد بعد از مادرم (آمنه) مادرم بود».

***

بخش دوم

اشاره

وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْیِی فِی الْقِتَالِ،فَإِنَّ رَأْیِی قِتَالُ الْمُحِلِّینَ حَتَّی أَلْقَی اللّهَ؛لَایَزِیدُنِی کَثْرَهُ النَّاسِ حَوْلِی عِزَّهً،وَ لَا تَفَرُّقُهُمْ عَنِّی وَحْشَهً،وَ لَا تَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِیکَ-وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ-مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً،وَ لَا مُقِرّاً لِلضَّیْمِ وَاهِناً، وَ لَا سَلِسَ الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ،وَ لَا وَطِیءَ الظَّهْرِ لِلرَّاکِبِ الْمُتَقَعِّدِ،وَ لَکِنَّهُ کَمَا قَالَ أَخُو بَنِی سَلِیمٍ:

فَإِنْ تَسْأَلِینِی کَیْفَ أَنْتَ فَإِنَّنِی

صَبُورٌ عَلَی رَیْبِ الزَّمَانِ صَلِیبُ

یَعِزُّ عَلَیَّ أَنْ تُرَی بِی کَآبَهٌ

فَیَشْمَتَ عَادٍ أَوْ یُسَاءَ حَبِیبُ

ترجمه

و اما آنچه درباره جنگ از من پرسیده ای و رأیم را خواسته ای،عقیده من این است،با کسانی که پیمان شکنی (و نقض بیعت) و پیکار با ما را حلال می شمرند مبارزه کنم تا آن گاه که خدا را ملاقات نمایم (و چشم از جهان بپوشم) (در این راه) نه کثرت جمعیّت مردم در اطرافم بر عزت و قدرت من می افزاید و نه پراکندگی آنها از اطراف من موجب وحشتم می شود.(برادر!) هرگز گمان مبر که فرزند پدرت-هرچند مردم او را رها کنند-از در تضرع و خشوع (در برابر دشمن) درآید،یا در برابر ظلم و ستم سستی به خرج دهد،یا زمام خویش را به دست هر کس بسپارد،و یا به این و آن سواری دهد؛ولی وضع من همان گونه است که شاعر بنی سلیم گفته است:

هرگاه از من بپرسی چگونه ای؟ می گویم:در برابر مشکلات زمان صبور و بااستقامتم!

بر من سخت است که غم و اندوه در چهره ام دیده شود که موجب شماتت دشمن یا ناراحتی دوست گردد».

شرح و تفسیر: دست از مبارزه با خائنان بر نمی دارم

دست از مبارزه با خائنان بر نمی دارم

سخن امام علیه السلام در این بخش از نامه،ناظر به مطلبی است که عقیل در پایان نامه خود که سابقاً گذشت آورده بود که:«فرزند مادرم! نظر خود را درباره جنگ با مخالفان صریحا اظهار کن.اگر می خواهی تا پای مرگ بجنگی من و فرزندانم با تو هستیم و من هرگز دوست ندارم لحظه ای بعد از تو زنده بمانم»،امام علیه السلام می فرماید:«و اما آنچه درباره جنگ از من پرسیده ای و رأیم را خواسته ای،عقیده من این است،با کسانی که پیمان شکنی (و نقض بیعت) و پیکار با ما را حلال می شمرند بجنگم تا آن گاه که خدا را ملاقات کنم (و چشم از جهان بپوشم)»؛ (وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْیِی فِی الْقِتَالِ،فَإِنَّ رَأْیِی قِتَالُ الْمُحِلِّینَ حَتَّی أَلْقَی اللّهَ).

تعبیر به«مُحِلِّینَ»یا اشاره به کسانی است که بیعت او را شکستند و در بصره پرچم جنگ جمل را برافراشتند و کسانی که بعدا به آنها پیوستند{در صحاح اللغه آمده است که محل به کسی می گویند که پیمان خود را شکسته و از آن خارج شده است.} و یا اشاره به ستمگران شام است که جنگ با او را در صفین حلال شمردند و بعد از واقعه صفین نیز همان راه نادرست شیطانی را ادامه دادند.ظاهر این است که هر دو گروه را شامل می شود.

آن گاه امام علیه السلام برای اینکه اراده قاطع خود را در این مبارزه پیگیر به برادرش نشان دهد و به او اطمینان بخشد که مخالفت گروه زیادی از این پیمان شکنان تأثیری در اراده او ندارد می فرماید:«(در این راه) نه کثرت جمعیّت مردم در اطرافم بر عزت و قدرت من می افزاید و نه پراکندگی آنها از اطراف من موجب

وحشتم می شود»؛ (لَا یَزِیدُنِی کَثْرَهُ النَّاسِ حَوْلِی عِزَّهً،وَ لَا تَفَرُّقُهُمْ عَنِّی وَحْشَهً).

شعاری است آمیخته با شعور و معرفت بسیار و برگرفته از آیات شریفه قرآن:

«أَ لَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ»{زمر، آیه 36.} و یا «فَلا تَخْشَوُا النّاسَ وَ اخْشَوْنِ»{مائده، آیه 44.} و امثال آن و نشان می دهد که اولیای الهی و مردان بزرگ الهی با تکیه بر پروردگار هرگز از انبوه مخالفان وحشت نمی کردند و از کثرت موافقان مغرور نمی شدند.اگر همه مسلمانان این سخن بزرگ امام علیه السلام را شعار خویش سازند به یقین در برابر هجمه سیاسی و نظامی و فرهنگی غرب،حالت انفعالی به خود راه نمی دهند و سرانجام در تمام این جبهه ها پیروز خواهند شد.

سپس امام علیه السلام در گفتاری پر معنا و کوبنده،برادرش را خطاب کرده می فرماید:

«(برادر) هرگز گمان مبر که فرزند پدرت-هرچند مردم او را رها کنند-از در تضرع و خشوع (در برابر دشمن) در آید یا در برابر ظلم و ستم سستی به خرج دهد یا زمام خویش را به دست هر کس بسپارد و یا به این و آن سواری دهد»؛ (وَ لَا تَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِیکَ-وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ-مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً،وَ لَا مُقِرّاً لِلضَّیْمِ{ضیم» به معنای ظلم و ستم و مصدر آن نیز بر همین وزن است که به معنای ظلم کردن و قهر و غلبه نمودن است.} وَاهِناً،وَ لَا سَلِسَ{«سلس» به معنای مطیع و منقاد و گاه به معنای سهل و آسان می آید.} الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ،وَ لَا وَطِیءَ{«وطیء» صفت مشبهه است و به معنای نرم و ملایم و تسلیم است.} الظَّهْرِ لِلرَّاکِبِ الْمُتَقَعِّدِ).

این عبارت چهارگانه که امام علیه السلام بیان فرموده مراحل مختلف تسلیم در مقابل دشمن را بیان می دارد که هر یک از دیگری بدتر است؛نخست اینکه در برابر دشمن به تضرع و خشوع و تقاضا بنشیند و دیگر اینکه از قدرت دشمن بهراسد و سستی کند و تسلیم شود و سوم اینکه افزون بر تسلیم،زمام خود را به دست او بسپارد که تا هر جا خاطر خواه اوست ببرد و سرانجام اینکه پشت خود را خم

کند و در مسیر خواسته های دشمن به او سواری دهد.

چه تعبیرات دقیق و زیبا و گویایی که از نهایت فصاحت و بلاغت کلام امام علیه السلام حکایت دارد و حضرت تسلیم در برابر دشمن را در تمام اشکالش ترسیم کرده و از خود نفی می کند.

تعبیر به«مُتَقَعِّدِ»که در بعضی از نسخ «مقتعد» آمده،به معنای کسی است که جایی را محل نشستن خود انتخاب کرده و اشاره به سواری است که بر مرکب خود نشسته و تنها در مسیر از آن استفاده نمی کند،بلکه در تمام حاجات خود از آن بهره می گیرد؛گاه می ایستد و با کسی سخن می گوید،گاه همان طور که سوار است چیزی می خرد و گاه چیزی به دیگری تحویل می دهد.خلاصه بر مرکب نشسته و بی خیال از سنگینی وزنش بر دوش مرکب همه کارهای خود را سواره انجام می دهد.

امام علیه السلام در پایان این نامه برای تأکید بیشتر بر عزم راسخ و اراده آهنین خود در برابر دشمن به شعر شاعری از طایفه بنی سلیم متمثل می شود و می فرماید:«ولی وضع من همان گونه است که شاعر بنی سلیم گفته است:

هرگاه از من بپرسی چگونه ای می گویم:در برابر مشکلات زمان صبور و بااستقامتم.

بر من سخت است که غم و اندوه در چهره ام دیده شود که موجب شماتت دشمن یا ناراحتی دوست گردد»؛ (وَ لَکِنَّهُ کَمَا قَالَ أَخُو بَنِی سَلِیمٍ:

فَإِنْ تَسْأَلِینِی کَیْفَ أَنْتَ فَإِنَّنِی

صَبُورٌ عَلَی رَیْبِ{ «ریب » گاهی به معنای شک و گاه به معنای حوادث مشکل روزگار می آید .} الزَّمَانِ صَلِیبُ{«صلیب» به معنای محکم از ریشه «صلب» آمده است.}

یَعِزُّ عَلَیَّ أَنْ تُرَی بِی کَآبَهٌ{«کآبه» به معنای غم و اندوه و انکسار ناشی از آن است.}

فَیَشْمَتَ{«یشمت» از ریشه «شماتت» به معنای شاد شدن دشمن است.} عَادٍ{«عاد» به معنای دشمن از ریشه عداوت» گرفته شده است.} أَوْ یُسَاءَ حَبِیبُ).

یکی از شعرای فارسی زبان دو شعر بالا را به این صورت سروده است:

الا ای آنکه می پرسی ز حالم

صبورم من به سختی های عالم

نخواهم غم ببینی در رخ من

که گردد دوست غمگین،شاد دشمن

در اینکه این شعر از کیست اختلاف نظر است؛ابن ابی الحدید در شرح خود می گوید آن را به عباس بن مرداس سلمی نسبت داده اند؛ولی اظهار می دارد که من آن را در دیوان او ندیدم.

مرحوم تستری در شرح نهج البلاغه خود می گوید:این دو بیت از صخر عمرو سلمی است و جریان چنین بود که بعضی از دشمنانش با نیزه به پهلوی او زدند.

او یک سال در بستر خوابیده بود و محل زخم عفونت کرده بود و به صورت لخته بزرگی روی زخم آشکار شده بود آن را با کاردی بریدند شاید بهبودی یابد.

شنید خواهرش درباره صبر او سخن می گوید او در پاسخ خواهرش این دو بیت و اشعار دیگری را سرود.{شرح نهج البلاغه علامه تستری، ج 7، ص 502.}

نامه37: افشای ادّعای دروغین معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه به معاویه در سال 36 هجری پیش از آغاز نبرد صفّین)

متن نامه

فَسُبحَانَ اللّهِ مَا أَشَدّ لُزُومَکَ لِلأَهوَاءَ المُبتَدَعَهِ وَ الحَیرَهِ المُتّبَعَهِ مَعَ تَضیِیعِ الحَقَائِقِ وَ اطّرَاحِ الوَثَائِقِ التّیِ هیِ َ لِلّهِ طِلبَهٌ وَ عَلَی عِبَادِهِ حُجّهٌ فَأَمّا إِکثَارُکَ الحِجَاجَ عَلَی عُثمَانَ وَ قَتَلَتِهِ فَإِنّکَ إِنّمَا نَصَرتَ عُثمَانَ حَیثُ کَانَ النّصرُ لَکَ وَ خَذَلتَهُ حَیثُ کَانَ النّصرُ لَهُ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

خدای را سپاس! معاویه چه سخت به هوس های بدعت زا، و سرگردانی پایدار، وابسته ای! حقیقت ها را تباه کرده، و پیمان ها را شکسته ای، پیمان هایی که خواسته خدا و حجّت خدا بر بندگان او بود .

امّا جواب پرگویی تو نسبت به عثمان و کشندگان او آن است که: تو عثمان را هنگامی یاری دادی که انتظار پیروزی او را داشتی، و آنگاه که یاری تو به سود او بود او را خوار گذاشتی. با درود .

شهیدی

پس سبحان اللّه، چه سخت به هوسهای نو پدید آورده گرفتاری، و به سرگردانی ملالت بار دچار. حقیقتها را ضایع ساخته، پیمانها را به دور انداخته، حقیقت و پیمانی که خواسته خدای سبحان است و حجّت بر بندگان. اما پرگویی تو در باره عثمان و کشتن او، تو عثمان را هنگامی یاری کردی که انتظار پیروزی داشتی و آن گاه که یاری تو به سود او بود او را خوار گذاشتی، و السلام.

اردبیلی

پس پاکست خدا از عیب چه سختست ملازمت تو ای معاویه مر هواهای نو پدید آمده تو و سرگشتگی پیروی نموده شده که تصدی بامر خلافت باشد با ضایع ساختن چیزهائی که حقست و انداختن چیزهائی که موثقند در شریعت که آنها را مر خدای را مطلوبند و بر بندگان او حجت اند پس اما بسیار گردانیدن تو حجت آوردن را در شان عثمان و در کشندگان او پس بدرستی که تو جز این نیست که یاری می دهی عثمان را در جائی که هست فایده یاری دادن مر تو را و فرو نمی گذاری او را در جائی که هست نصرت دادن مر او را

آیتی

سبحان الله! چه بسیار است پیروی تو از هواهای بدعت آمیز و چه سخت است گرفتار آمدنت به چنگ حیرت و سرگردانی. حقایق را ضایع می گذاری و پیمانها را به دور می افکنی. حقایق و پیمانهایی که خواسته خداوند است و حجت است بر بندگان او، اما درباره عثمان و قاتلانش، سخت به جدال برخاسته ای و فراوان سخن می گویی. تو خود روزگاری به یاری عثمان برخاستی که یاری کردنت به سود خودت بود و هنگامی از یاری کردن باز ایستادی و او را واگذاشتی که اگر یاریش می کردی به سود او بود. والسلام.

انصاریان

سبحان اللّه!چه سخت دچار هواهای بدعت آمیزی،و گرفتار حیرت متابعت شده،آن هم همراه ضایع کردن حقایق،و به کنار انداختن پیمانهایی که خداوند خواهان آنهاست، و بر بندگانش دلیل و حجّت است !اما بحثهای زیادت نسبت به عثمان و کشندگانش:تو وقتی به یاری او بر خاستی که سود آن یاری متوجه تو بود،و زمانی که یاریت برای او سودمند بود به یاریش اقدام نکردی.و السلام .

شروح

راوندی

و قوله فسجان انه ما اشد لزومک للاهواء المبتدعه یسبح الله تسبیحا لما امهل معاویه مع ملازمته للبدع و طرحه العهود و هو تعالی یمهل و لا یمهل.

کیدری

فسبحان الله ما اشد لزومک للاهواء: نزه الله تعالی عن ان یکون راضیا بمثل تلک الافاعیل او خالقا لتلک الاخلاق الذمیمه علی ما ادعته المجبره الامویه، و قد یقال لفظ سبحان الله فی مظان التعجب. کانه تعجب من امهال معاویه مع فرط طغیانه و عداونه و اظهاره البدع، و نقضه للعهد، و الله تعالی یمهل و لا یهمل، فانه بالمرصاد لجمیع العباد. انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک: ای حین نهضت بزعمک ثائرا بدم عثمان انما فعلت ذلک لیکون لک ذریعه الی نیل الملک، و وسیله الی تمکین العباد و البلاد، و کذلک و افقته و شایعته ظاهرا قبل اشتداد الامر عیله. و خذلته حیث کان النصر له: ای لما احتاج الی نصرتک و بعث الیک یستنهضک للذب عنه، و التذمم له تاخرت عنه و وثبت الشر الیه.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به معاویه اما بعد خدا را از هر عیب و نقصی منزه می دانم، چه قدر تو پیرو خواهشهای نفسانی تازه و گرفتار هوا و هوسهای پیاپی هستی با تباه سازی حقیقتها و پشت پا زدن به پیمانهایی که خواست خدا و راهگشای بندگان خداست. اما جار و جنجال فروان تو در مورد عثمان و قاتلانش، تو موقعی عثمان را یاری کردی که به نفع خودت بود ولی هنگامی که برای او سودی نداشت، او را خوار و تنها گذاشتی و یاری نکردی. می گویم (ابن میثم): آغاز این نامه چنین بوده است: براستی دنیا، موجودی شیرین، سرسبز، آراسته و خرم است، کسی به دنیا نرسیده مگر این که او را از هرچه برای او سودمندتر بوده بازداشته است، در صورتی که ما را به آخرت فرمان داده و واداشته اند. ای معاویه! آنچه را که ناپایدار است ترک کن و برای جاودانگی کار کن، از مرگی که سرانجام با او روبه رو می شوی، و حسابی که پایان کارت با آن است، برحذر باش، و بدان که خداوند هرگاه خیر بنده ای را بخواهد، ناپسندی را از او دور و توفیق اطاعت خود را برایش فراهم می آورد، هر گاه برای بنده ای خواستار شر گردد، او را فریفته ی دنیا می کند و آخرت را از یاد او می برد و میدان آرزوهای او را گسترش می دهد و از آنچه به صلاح اوست باز می دارد. نامه ی تو، به من رسید، تو را چنان یافتم که مقصود خود را به صراحت بازگو نمی کنی و چیزی را غیر از گم شده ات می جویی، و در اشتباهی کورکورانه و سرگردانی گمراهی به سر می بری و به چیزی غیر از برهان و دلیل دست می یازی و به ضعیف ترین شبهات پناه می بری. اما درخواست شرکت تو در امور و واگذاری سرزمین شام به تو، اگر من امروز این کار را می کردم دیروز (تا به حال) این کار را کرده بودم. اما این که گفتی: عمر، تو را والی شام کرده است، کسانی را که همتایش (ابوبکر) ولایت داده بود، عمر عزل کرد، و همچنین کسانی را که عمر به فرمانداری تعیین کرده بود، عثمان برکنار ساخت، هیچ رهبری برای مردم تعیین نشده است، مگر آنکه صلاح امت را در نظر بگیرد، چه برای رهبران قبل از او آن مصلحت روشن بوده و یا از نظر آنان مخفی مانده باشد، و هر کاری، کار دیگری را در پی دارد، و هر زمامداری نظر و اندیشه ی خاصی دارد. آنگاه می رسد به عبارت سبحان! … تا آخر نامه. این بخش از نامه دو مطلب را شامل است: اول: تعجب از زیادی دلبستگی معاویه به خواسته هایی که خود به وجود آورنده ی آنهاست و انحراف او از رفتن به جانب حق، به دلیل پیروی از هوا و هوس. توضیح آن که در هر زمانی، معاویه شبهه ای ایجاد و نظر تازه ای القا می کرد، تا بدان وسیله یارانش را گمراه سازد و در ذهن آنها بیندازد که علی (علیه السلام) برای رهبری شایستگی ندارد، یک بار می گفت: او قاتل عثمان است، و یک مرتبه وانمود می کرد که او را یاری نکرده و خوار و تنها گذاشته، و یک بار می پنداشت که او قاتل صحابه ی پیامبر (ص) است و وحدت کلمه ی جامعه را به هم زده است، یک بار با دادن پول و صرف مال مسلمانان برخلاف دستور شرع، دیگران را از او برمی گرداند، و گاهی قبول می کرد که او شایسته ی رهبری امت است، و از او درخواست تایید حکومت خود بر سرزمین شام را داشت، و افکار پوچی نظایر اینها را، خود می ساخت، و در پی این اندیشه های باطل، سرگردان و حیرت زده می ماند، با تضییع حقایقی که باید پایبند آنها می بود، از قبیل اعتقاد بر این که علی (علیه السلام) شایسته ترین فرد به امر خلافت است، و نسبت به عهد و پیمانهای مطلوب و مورد رضای پروردگار آگاهتر است، آن نوع پیمان و عهدی که روز قیامت حجت خدا بر بندگان است، همان طور که خدای متعال می فرماید: و اذ اخذ ربک من بنی آدم … دوم: پاسخ امام (علیه السلام) به سخن وی دباره ی عثمان و افتخار به یاری و کم کاو، و پرخاش وی در مورد این که، امام (علیه السلام) عثمان را خوار کرده است. عبارت: فانک … به منزله ی صغرای قیاس مضمر است. توضیح قیاس به این ترتیب است، موقعی که عثمان از معاویه کمک و یاری خواست، معاویه، امروز و فردا می کرد، و وعده ی کمک می داد تا این که سخت در محاصره قرار گرفت آنگاه یزید بن اسد قسربی را به جانب مدینه فرستاد، و به او گفت: هنگامی که به محل ذی خشب رسیدی، همانجا توقف کن و مگو: (شخص حاضر در صحنه چیزی را می بیند که غایب نمی بیند، زیرا من حاضرم و تو غایب.) یزید، می گوید: من در ذی خشب، توقف کردم تا وقتی که عثمان به قتل رسید. آنگاه معاویه به وی دستور بازگشت داد، و او با سپاهی که همراه داشت، به شام برگشت پس در حقیقت یاری معاویه برای خودش بود در صورتی که برای یاری عثمان- تنها به خاطر این که راه بهانه و عذری برایش باشد- سپاه خود را فرستاده بود، و این خودداری برای آن بود که عثمان کشته شود، و مردم را به پشتیبانی خود دعوت کند، پس در حقیقت این کمکی بود به خود معاویه. زیرا که این عمل او خود، باعث قتل عثمان شده و بهره برداری معاویه از این رویداد به نفع خواسته ی خود بوده است، و خوار و تنها گذاشتن عثمان موقعی بود که او نیازمند به کمک بود. کبرای قیاس نیز در حقیقت چنین است: و هر کس چنان باشد، پس نباید افتخار به یاری عثمان کند و به دیگری نسبت خوار ساختن عثمان را بدهد. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

فَسُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَشَدَّ لُزُومَکَ لِلْأَهْوَاءَ الْمُبْتَدَعَهِ وَ الْحَیْرَهِ الْمُتَّبَعَهِ مَعَ تَضْیِیعِ الْحَقَائِقِ وَ اطِّرَاحِ الْوَثَائِقِ الَّتِی هِیَ لِلَّهِ [تَعَالَی]

طِلْبَهٌ وَ عَلَی عِبَادِهِ حُجَّهٌ فَأَمَّا إِکْثَارُکَ الْحِجَاجَ عَلَی عُثْمَانَ وَ قَتَلَتِهِ فَإِنَّکَ إِنَّمَا نَصَرْتَ عُثْمَانَ حَیْثُ کَانَ النَّصْرُ لَکَ وَ خَذَلْتَهُ حَیْثُ کَانَ النَّصْرُ لَهُ وَ السَّلاَمُ .

أول هذا الکتاب

قوله أما بعد فإن الدنیا حلوه خضره ذات زینه و بهجه لم یصب إلیها أحد إلا و شغلته بزینتها عما هو أنفع له منها و بالآخره أمرنا و علیها حثثنا فدع یا معاویه ما یفنی و اعمل لما یبقی و احذر الموت الذی إلیه مصیرک و الحساب الذی إلیه عاقبتک و اعلم أن الله تعالی إذا أراد بعبد خیرا حال بینه و بین ما یکره و وفقه لطاعته و إذا أراد الله بعبد سوءا أغراه بالدنیا و أنساه الآخره و بسط له أمله و عاقه عما فیه صلاحه و قد وصلنی کتابک فوجدتک ترمی غیر غرضک و تنشد غیر ضالتک و تخبط فی عمایه

و تتیه فی ضلاله و تعتصم بغیر حجه و تلوذ بأضعف شبهه فأما سؤالک المتارکه و الإقرار لک علی الشام فلو کنت فاعلا ذلک الیوم لفعلته أمس و أما قولک إن عمر ولاکه فقد عزل من کان ولاه صاحبه و عزل عثمان من کان عمر ولاه و لم ینصب للناس إمام إلا لیری من صلاح الأمه إماما قد کان ظهر لمن قبله أو أخفی عنهم عیبه و الأمر یحدث بعده الأمر و لکل وال رأی و اجتهاد فسبحان الله ما أشد لزومک للأهواء المبتدعه و الحیره المتبعه .

إلی آخر الفصل .

و أما قوله ع إنما نصرت عثمان حیث کان النصر لک إلی آخره فقد روی البلاذری قال لما أرسل عثمان إلی معاویه یستمده بعث یزید بن أسد القسری جد خالد بن عبد الله بن یزید أمیر العراق و قال له إذا أتیت ذا خشب فأقم بها و لا تتجاوزها و لا تقل الشاهد یری ما لا یری الغائب فإننی أنا الشاهد و أنت الغائب.

قال فأقام بذی خشب حتی قتل عثمان فاستقدمه حینئذ معاویه فعاد إلی الشام بالجیش الذی کان أرسل معه و إنما صنع ذلک معاویه لیقتل عثمان فیدعو إلی نفسه.

و کتب معاویه إلی ابن عباس عند صلح الحسن ع له کتابا یدعوه فیه إلی بیعته و یقول له فیه و لعمری لو قتلتک بعثمان رجوت أن یکون ذلک لله رضا و أن یکون رأیا صوابا فإنک من الساعین علیه و الخاذلین له و السافکین دمه و ما جری بینی و بینک صلح فیمنعک منی و لا بیدک أمان.

فکتب إلیه ابن عباس جوابا طویلا یقول فیه و أما قولک إنی من الساعین علی عثمان و الخاذلین له و السافکین دمه و ما جری بینی و بینک صلح فیمنعک منی

فأقسم بالله لأنت المتربص بقتله و المحب لهلاکه و الحابس الناس قبلک عنه علی بصیره من أمره و لقد أتاک کتابه و صریخه یستغیث بک و یستصرخ فما حفلت به حتی بعثت إلیه معذرا بأجره أنت تعلم إنهم لن یترکوه حتی یقتل فقتل کما کنت أردت ثم علمت عند ذلک أن الناس لن یعدلوا بیننا و بینک فطفقت تنعی عثمان و تلزمنا دمه و تقول قتل مظلوما فإن یک قتل مظلوما فأنت أظلم الظالمین ثم لم تزل مصوبا و مصعدا و جاثما و رابضا تستغوی الجهال و تنازعنا حقنا بالسفهاء حتی أدرکت ما طلبت وَ إِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَهٌ لَکُمْ وَ مَتاعٌ إِلی حِینٍ { 1) سوره الأنبیاء 111. }

کاشانی

(الی معاویه) این نیز نامه ای است که فرستاده به جانب معاویه. (فسبحان الله) ایراد لفظ سبحان الله در این مقام از برای تعجب است. یعنی پس استحقاق تنزیه خدای را است از آنکه راضی باشد به مثل افاعیل عجیبه شنیعه تو ای معاویه یا آنکه منزه است او سبحانه از آنکه فاعل این اباطیل فظیعه تو باشد (ما اشد لزومک للاهواء المبتدعه) چه سخت است ملازمت تو ای معاویه مر هواهای نو پدید آمده رخ گشوده را (و الحیره المتبعه) و سرگشتگی پیروی نموده شده را که ان تصدی تو است به خلافت و فریفتن مردم به رنگ دینداری و حق گذاری (مع تضییع الحقایق) با ضایع کردن چیزهایی که حق است در واقع (و اطراح الوثائق) و انداختن چیزهایی که موثوق و معتمدند در شرایع (التی هی لله طلبه) که آنها مر خدای را مطلوبند و موافق حکم حضرت صانع (و علی عباده حجه) و بر برندگان او حجتند و برهان ساطع و آن اعتقاد است به امامت و خلافت من بعد از حضرت رسالت بلافاصله احدی از اهل زمن (فاما اکثارک الحجاج) پس اما بسیار گردانیدن تو حجت آوردن را (فی عثمان و قتلته) در شان عثمان بن عفان و کشندگان او (فانک) پس به درستی که تو (انما نصرت عثمان) جز این نیست که یاری می د

هی عثمان را (حیث کان النصر لک) در جایی که فایده یاری دادن مر تو را است یعنی آن یاری را وسیله خلافت و حکومت خود ساختی (و خذلته) و فرو گذاشتی او را (حیث کان النصر له) در جایی که نصرت دادن، او را نافع بود و آن در زمانی بود که او طلب نصرت کرد از تو، و تو متقاعد شدی از آن. و شمه ای از این مقوله در اوراق سابقه سمت تحریر پذیرفت. (والسلام)

آملی

قزوینی

(اما بعد فان الدنیا حلوه خضره ذات زینه و بهجه لم یصب الیها احد الا و شغلته بزینتها عما هو انفع له منها و بالاخره امرنا و عیها حثثنا فدع یا معاویه ما یفنی و اعمل لما یبقی و احذر الموت الذی الیه مصیرک و الحساب الذی الیه عاقبتک و اعلم ان الله تعالی اذا اراد بعبد خیرا حال بینه و بین ما یکره و وفقه لطاعته و اذا اراد الله بعبد سوء اغراه بالدنیا و انساه الاخره و بسط له امله و عاقه عما فیه صلاحه و قد وصلنی کتابک فوجدتک ترمی غیر غرضک و تنشد غیر ضالتک و تخبط فی عمایه و تتیه فی ضلاله و تعتصم بغیر حجه و تلوذ باضعف شبهه فاما سئوالک المتارکه و الاقرار لک علی الشام فلو کنت فاعلا ذلک الیوم لفعلته امس و اما قولک ان عمر و لاکه فقد عزل من کان و لاه صاحبه و عزل عثمان من کان عمر و لاه و لم ینصب للناس امام الالیری من صلاح الامه اماما و قد کان ظهر لمن قبله و اخفی عنهم عیبه و الامر یحدث بعده الامر و لکل و ال رای و اجتهاد) و خلاصه ترجمه مندرجات آن در فارسی چنین است اما بعد بدرستی دنیا شیرین و خرم است در نظرها، صاحب زینت و بهجت و بهاء و مایل نگشت باو کسی مگر از او بربود آنچه او را نافعتر بود از آن، و ما به آخرت مامور شده ایم و بر آخرت ما را ترغیب کرده اند، بگذارای (معاویه) این جهان را که فانی می شود و کار برای آن جهان کن که باقی می ماند و حذر کن از مرک که بازگشت به آن است و از حساب که عاقبت آن است، و بدان که خدای عزوجل هرگاه اراده کند به بنده خیری مانع شود میان او و آن کار که نپسندد و توفیق دهد او را به طاعت، و هرگاه اراده کند به بنده شری او را اغراء کند بدنیا، و فراموش سازد از او آخرت را و پهن کند برای او امید او را، و مانع شود او را از آنچه صلاح او در آن است و رسید بمن نامه تو یافتم ترا که تیر نه بر نشانه خود می اندازی و نه گم شده خود را می خوانی و کورکورانه گام می نهی و سرگشته و حیران در تپه ضلالت می گردی و چنگ در مطلب بی حجت می زنی، و به ضعیفتر شبهه پناه می بری، فاما آنکه مسالت کردی از من که ترا شریک سازم و شام با تو واگذارم اگر اینکار امروز کنم دیروز خواستمی کردن، و اما آنکه گفتی عمر ترا بر شام والی ساخته است نه عمر عزل کرد آنرا که صاحبش والی ساخته بود و عزل کرد عثمان آنرا که عمر والی کرده بود و نصب نکنند (امام) برای مردمان مگر برای اینکه در کار امت آنچه صلاح رای او باشد عمل نماید، خواه صلاح آن رای ظاهر شده باشد بر امام سابق، یا پنهان مانده باشد چون غایت بوده است و کار بعد از کار روی دهد و هر وقت رای صواب در امری باشد و هر والی و امام را رایی و اجتهادی باشد پس می گوید (فسبحان الله … الخ) چه سخت ملازم شده تو هواهای فاسد را که بدعت نموده و سرگشتگی و حیرت را که متابعت نموده با ضایع ساختن اموری که حق و ثابت است در واقع و انداختن اموری که میثاق و عهد خدای بر آن ثابت است، و وثوق و اعتماد بر آن واجب، آن امور که خدای آنرا طالب است و بان فرموده است، و بر بندگان حجت کرده است، و بازخواست کند از آن روز قیامت. و بالجمله تعجب می کند از آن بدبخت که چه سخت دست در هواهای فاسد و بدعتهای باطل زده است، و سر در دنبال حیرانی و ضلالت نهاده است، هر ساعت به بدعتی و تسویلی مردم را می فریبد، و سببها برای حیرت و ضلالت قوم خود پیدا می کند و هر روز حرفی و شبهتی در می افکند و رایی می زند، گاه می گوید: علی امامت را نشاید که قاتل عثمان او بود و گاه گوید او را نصرت ننمود و گاه گوید صحابه را در هلاکت انداخت و اجتماع اسلام را پراکنده ساخت و گاه گوید مرا عمر والی کرد بر شام بعزل تو معزول نگردم و گاه گوید شام را بمن بخش تا ترا اطاعت نمایم و گاه بعطا روسای شام را بفریبد و گاه بوعده ولایات ایمان از ایشان ببرد و گاه بهانه کند که قاتلان عثمان را تسلیم من کن چنانچه می گوید: و اما بسیار سخن گفتن و حجت آوردن تو در امر عثمان و قاتلان او و هواداری ظاهر کردن تو عثمان را بس نصرت کردی عثمان را وقتی که فایده نصرت ترا بود و خذلان نمودی او را وقتی که فایده نصرت او را بود. آورده اند که عثمان مکرر نامه می نوشت به معاویه و استغاثه می نمود و او مدافعه می کرد و وعده می داد، تا وقتی که کار بر او تنگ شد و وی را در محاصره انداختند (یزید بن اسد القسری) جد خالد بن عبدالله بن یزید امیر عراق را با لشکری روانه ساخت و باو گفت می روی و در موضع (ذی خشب) اقامت می کنی و مگو (الشاهد یری ما لا یری الغایب) که من شاهدم و تو غایب، این کلام همچو مثل است در عرب چون کسی را بکاری فرستند بعد از سفارشها با او گویند که حاضر چیزی چند می بیند و احوالی بر او ظاهر می شود که شخص غایب از آن خبر ندارد مقصود آنکه اگر صلاح در کار غیر آنچه من گفتم ببینی غافل ننشینی و صلاح رای خود بکار بندی معاویه بر خلاف آن با او می گوید تو کار به مصلحت اینکار مدار، نگوئی نشاید اینجا اقامت بیش از این نمودن که چون وقت کار بگذرد و عثمان از میان برود بعد از آن از تدبیر چه سود، یا ترا عثمان به تعجیل خواند و سوی خود کشاند اطاعت کنی. و بالجمله در لباس باو می فهماند که غرض من آن نیست که تو خود را بعثمان برسانی و به نصرت قیام نمائی، بلکه مصلحت دیگر منظور است تو آنجا باش و تعلل نما تا ببینم چه می شود، او نیز در آن موضع چندان بایستاد که عثمان کشته شد و معاویه او را بازخواند با لشگر خود به شام بازگشت و معاویه در مقام تمهید خلافت برای خود برآمد پس از مثل این احوال ظاهر است که آن منافق در مقام نصرت و مصلحت خود بود نه نصرت و مصحلت عثمان چندانکه نصرت او را سود می کرد نکرد، چون کشته شد او را نصرت می کند و خون او بازمی خواهد تا به آن بهانه حکومت یابد

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«فسبحان الله ما اشد لزومک للاهواء المبتدعه و الحیره المتبعه، مع تضییع الحقایق و اطراح الوثائق، التی هی لله طلبه و علی عباده حجه، فاما اکثارک الحجاج فی عثمان و قتلته، فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک و خذلته حیث کان النصر له. و السلام.»

یعنی پس تسبیح می کنم خدا را تسبیح کردنی و تعجب می کنم که چه بسیار سخت است ملازمت تو مر خواهشهای نو پدید آمده را و سرگشتگی پیروی نموده را، با ضایع و باطل گردانیدن حقوق حقه محققه را و انداختن احکام متقنه ی محکمه را که حقوق خلافت حقه ی محققه و احکام شرعیه ی متقنه باشد، آن حقایق و وثائقی که مطلوب ما از برای ثواب خدا است و حجت و دلیل بر بندگی بندگان خدا است. پس اما بسیار خصومت کردن تو در خون عثمان و کشندگان او، پس به تحقیق که یاری نکردی تو عثمان را مگر در جایی که بود یاری کردن با منفعت از برای تو، که زمان خلافت او باشد و فرونگذاشتی تو یاری کردن او را مگر در جایی که بود یاری کردن با منفعت از برای او، که زمان محصور بودن او باشد، که امداد از معاویه خواست و او امداد نکرد.

خوئی

و لهذا الکتاب صدر ذکره الشراح هکذا: اما بعد، فان الدنیا حلوه خضره، ذات زینه و بهجه، لم یصب الیها احد الا و شغلته بزینتها عما هو انفع له منها، و بالاخره امرنا و علیها حثثنا، فدع یا معاویه ما یفنی، و اعمل لما یبقی، و احذر الموت الذی الیه مصیرک، و الحساب الذی الیه عاقبتک. و اعلم ان الله تعالی اذا اراد بعبد خیرا حال بینه و بین ما یکره، و وفقه لطاعته، و اذا اراد بعبد شرا اغراه بالدنیا و انساه الاخره، و بسط له امله، و عاقه عما فیه صلاحه، و قد وصلنی کتابک فوجدتک ترمی غیر غرضک، و تنشد غیر ضالتک، و تخبط فی عمایه، و تتیه فی ضلاله، و تعتصم بغیر حجه، و تلوذ باضعف شبهه. فاما سوالک الی المشارکه و الاقرار لک علی الشام، فلو کنت فاعلا لذلک الیوم لفعلته امس. و اما قولک: ان عمر و لاکها فقد عزل عمر من کان ولی صاحبه، و عزل عثمان من کان عمر ولاه، و لم ینصب للناس امام الا لیری من صلاح الامه ما قد کان ظهر لمن کان قبله، او خفی عنهم عیبه، و الامر یحدث بعده الامر، و لکل وال رای و اجتهاد، فسبحان الله ما اشد لزومک- الی آخر الکتاب. اقول: و قد اختلف متن المحذوف من کتابه (علیه السلام) فی نسخه شرح ابن میثم و ابن ابی الحدید فی موارد اهمها القوله: (و اما سوالک الی المشارکه) ففی نسخه ابن ابی الحدید (و اما سوالک المتارکه) فالمقصود من المشارکه ان یکون شریکا فی امر الخلافه، و الغرض منه تجزیه الحکومه الاسلامیه و افراز الشام منها لمعاویه، و المقصود من المتارکه ترک الحرب و اقرار معاویه عاملا علی الشام، فالظاهر منه ان هذا الکتاب من الکتب التی ترادت بین علی (علیه السلام) و بینه ایام حرب صفین و تضییق الامر علی معاویه کما یشیر الیه قوله (علیه السلام): (مع تضییق الحقائق، و اطراح الوثائق) و قد اقترح معاویه فی کتابه اقتراحا یشمل امرین: متارکه الحرب او المشارکه فی امر الخلافه و اقراره علی الشام، مستدلا بان عمر ولاه علی الشام، و رد (ع) اقتراحه بتصمیمه علی عزله من قبل لفقد صلاحیته فی نظره للولایه علی المسلمین، و رد استدلاله بان من شان الامام الاستقلال فی عزل العمال و الحکام و جرت علیه سیره السلف، فعمر عزل من ولاه ابوبکر، و عثمان عزل من ولاه عمر، فلا وجه لهذا التشبث، و ذکر انه یلازم الاهواء المبتدعه بتقلب الاحوال و یتبع الحیره و الضلال فی اشد الاحوال مع ظهور الحجه و الوثائق لدیه علی بطلان دعواه. ثم بین انه هو الذی خذل عثمان حتی قتل و انما یظهر الانتصار له و الانتقام لدمه بحساب نفسه و لانتصار مقاصده کما روی عن البلاذری انه قال: لما ارسل عثمان الی معاویه یستمده، بعث یزید بن اسد القسری، جد خالد ابن عبدالله القسری امیر العراق، و قال له: اذا اتیت ذا خشب فاقم بها، و لا تتجاوزها، و لا تقل: الشاهد یری ما لا یری الغائب، فاننی انا الشاهد و انت الغائب. قال: فاقام بذی خشب حتی قتل عثمان، فاستقدمه حینئذ معاویه، فعاد الی الشام بالجیش الذی کان ارسل معه، و انما صنع معاویه ذلک لیقتل عثمان فیدعو الی نفسه. و نقل عن مکتوب لابن عباس فی جواب معاویه انه قال: و اما قولک: انی من الساعین علی عثمان، و الخاذلین له، و السافکین دمه، و ما جری بینی و بینک صلح فیمنعک منی، فاقسم بالله لانت المتربص بقتله، و المحب لهلاکه، و الحابس الناس قبلک عنه علی بصیره من امره- الی ان قال- انت تعلم انهم لن یترکوه حتی یقتل، فقتل کما کنت اردت. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت بمعاویه نوشت: اما بعد، براستی دنیا شیرین و خوش نما است، زیوردار و بهجت افزا است هیچکس بدان دل نبازد جز آنکه بزیورش او را سرگرم سازد تا از آنچه وی را سودمندتر است وا اندازد، ما فرمان داریم بکار آخرت بپردازیم و به آن است که ترغیب شده ایم. ای معاویه، آنچه را نیست می ش الاز دست بگذار و برای آنچه بجا می ماند کار کن، بترس از مرگی که بسوی آن می روی و از حساب خداوند که سرانجام تو است، و بدانکه راستی چون خداوند برای بنده ای خیر و نیکوئی خواهد میان او و هر آنچه بد دارد حایل گردد و او را برای طاعت خود موفق دارد، و هرگاه برای بنده ای بدی خواهد او را بدنیا وادار کند و آخرت را از یادش ببرد و پهنای آرزو را در برابرش بگشاید و او را از آنچه صلاح او است دور کند. نامه ی تو بمن رسید و دریافتم که بهدف خود تیر نیندازی و جز گمشده ی خود را می جوئی، در تاریکی می پوئی، و در گمگاه می دوی، بچیزی که حجت نتواند بود پناه می بری، و به سست ترین شبهه ای دست می اندازی. اما اینکه از من درخواست داری شریک کار خلافت باشی و جنگ متارکه گردد و بر حکومت شام بمانی پاسخش اینست که: اگر من امروز چنین کاری می کردم همان دیروز کرده بودم، و اما اینکه می گوئی عمرت فرمان ولایت و حکومت بر شام صادر کرده است محقق است که عمر خودش والیان صاحب خود ابی بکر را از کار برکنار کرد و عثمان هم که بر سر کار آمد هر که را عمر والی کرده بود از کار برکنار کرد و عزل نمود، برای مردم امام و رهبری منصوب نگردد جز برای اینکه صلاح امت را بنظر خود بسنجد و آنچه از پیش بر طبق آن بوده بکار بندد، و آن عیبی که نهفته بوده منظور دارد و برطرف سازد، بدنبال هر کاری کار تازه ای می آید و باید تجدیدنظر شود، هر پیشوائی رای و اجتهادی دارد. سبحان الله تا چند بدنبال هوسهای نوظهور چسبیده ای و از سرگردانی پیروی می کنی با اینکه حقیقت محدود است، و دلائلی که مسئولیت الهی بار می آورند و بر بندگان خدا حجت تمام می کنند در دست هستند و مشهود. اما اینکه درباره ی عثمان و کشندگانش پر می گوئی و راه احتجاج می پوئی راستی که تو آنجا که یاری عثمان یاری خودت باشد با نصرت او همداستانی، و آنجا که یاری تو پیروزی او است او را ترک می گوئی و وامی گذاری.

شوشتری

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اقول: قال ابن ابی الحدید: و اوله اما بعد، فان الدنیا حلوه خضره ذات زینه و بهجه، لم یصب الیها احد الا و شغلته بزینتها عما هو انفع له منها، و بالاخره امرنا و علیها حثثنا، فدع یا معاویه ما یفنی و اعمل لما یبقی، و احذر الموت الذی الیه مصیرک، و الحساب الذی الیه عاقبتک. و اعلم ان الله تعالی اذا اراد بعبد خیرا حال بینه و بین ما یکره، و وفقه لطاعته، و اذا اراد الله بعبد سوءا اغراه بالدنیا، و انساه الاخره و بسط له امله، و عاقه عما فیه صلاحه. و قد و صلنی کتابک فوجدتک ترمی فیه غیر غرضک، و تنشد غیر ضالتک، و تخبط فی عمایه، و تتیه فی ضلاله، و تعتصم بغیر حجه، و تلوذ باضعف شبهه. فاما سوالک المتارکه و الاقرار لک علی الشام، فلو کنت فاعلا ذلک الیوم لفعلته امس. و اما قولک: ان عمر و لاکه فقد عزل من کان و لاه صاحبه، و عزل عثمان من کان عمر و لاه، و لم ینصب للناس امام الا لیری من صلاح الامه، ما قد کان ظهر لمن قبله و اخفی عنهم عیبه، و الامر یحدث بعده الامر، و لکل و ال رای و اجتهاد، فسبحان الله … (فسبحان الله ما اشد لزومک للاهواء المبتدعه) کاقراره علی الشام، لان عمرو لاه. (و الحیره المتعبه) هکذا فی (المصریه)، ولکن فی (ابن ابی الحدید وابن میثم و الخطیه): (المتلعه). (مع تضییع الحقایق) بان للوالی ان یعمل بما یراه صلاحا، حتی ان عمر اول ساعه خلافته عزل خالد بن الولید، الذی فوض ابوبکر اموره الیه و جعله (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) امیر امرائه، لان عمر رای: ان خالدا قتل مسلما، و هو مالک بن نویره لحقد له معه، وزنا مع امراته فی ایام ابی بکر، و اغضی ابوبکر منه. (و اطراح الوثائق التی هی لله طلبه و علی عباده حجه ه و تلک الوثائق وجوب اطاعه الامام، قال تعالی ( … اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم … ). (فاما اکثارک الحجاج) ای: المحاجه. (فی عقمان و قتلته فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک و خذلته حیث کان النصر له) قال ابن ابی الحدید: روی البلاذری: ان عثمان لما ارسل الی معاویه یستمده، بعث معاویه یزید بن اسد القسری جد خالد بن عبدالله القسری، امیر العراق و قال له: اذا اتیت ذا خشب فاقم بها و لا تتجاوزها، و لا تقل الشاهد یری ما لا یری الغائب، فاننی انا الشاهد و انت الغایب. فاقام بذی خشب حتی قتل عثمان، فاستقدمه فعاد بالجیش الذی کان ارسل معه، و انما انع ذلک معاویه لیقتل عثمان فیدعوا الی نفسه. و کتب معاویه عند صلح الحسن (ع) له کتابا الی ابن عباس یدعوه فیه الی بیعته، و یقول له فیه: و لعمری لو قتلتک بعثمان رجوت ان یکون ذلک لله رضی، و ان یکون رایا صوابا، فانک من الساعین علی عثمان و الخاذلین له، و السافکین دمه، و ما جری بینی و بنیک صلح فیمنعک منی و لا بیدک امان. فکتب الیه ابن عباس جوابا طویلا، یقول فیه-: و اما قولک: انی من الساعین علیه و الخاذلین له و السافکین دمه، و ما جری بینی و بینک صلح فیمنعک منی. فاقسم بالله لانت المتربص بقتله، و المحب لهلاکه، و الحابس الناس قبلک عنه علی بصیره من امره، و لقد اتاک کتابه و صریخه یستغیث بک و یستصرخ فما حفلت به، حتی بعثت الیه معذرا باخره، انت تعلم انهم لن یترکوک حتی تقتل، فقتل کما کنت اردت، ثم علمت عند ذلک ان الناس لن یعدلوا بیننا و بینک، فطفقت تنعی عثمان و تلزمنا دمه و تقول: قتل مظلوما. فان یک قتل مظلوما فانت اظلم الظالمین، ثم لم تزل مصوبا و مصعدا و حائما و رابضا تستغوی الجهال، و تنازعنا حقنا بالسفهاء، حتی ادرکت ما طلبت (و ان ادری لعله فتنه لکم و متاع الی حین). و فی (خلفاء ابن قتیبه): کتب معاویه الی محمد بن مصلمه الانصاری: اهلا نهیت اهل الصلاه عن قتل بعضهم بعضا، او تری ان عثمان و اهل الدار لیسرا بمسلمین؟ عصیتم الله و خذلتم عثمان. فکتب الیه محمد بن مسلمه: لعمری یا معاویه ما طلبت الا الدنیا، و لا اتبعت الا الهوی، و لئن کنت نصرت عثمان میتا لقد خذلته حیا. (و السلام) لیس فی (ابن میثم)

مغنیه

اللغه: الطلبه: المطلوبه. و الحجاج: الجدل. المعنی: (فسبحان الله ما اشد لزومک للاهواء الخ).. الخطاب لمعاویه. و فیما سبق نقلنا عن المورخین و الباحثین القدامی و الجدد- ان معاویه خذل عثمان فی حیاته، و طلب منه ان یجعله ولی دمه، و انه بعد ان تم له الامر تجاهل عثمان و دم عثمان، و انه کان یستقبل قتلته و یجیزهم بالاموال (انظر کتاب معاویه للعقاد ص 150 الطبعه الثالثه سنه 1966). و قد جابه الامام معاویه بهذه الحقیقه، و قال له صراحه: (انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک، و خذلته حیث کان النصر له). و فسر الشیخ محمد عبده هذا بقوله: ان معاویه اتخذ من الانتصار لعثمان بعد موته ذریعه لجمع الناس الی غرضه، و خذل عثمان حین کان النصر یفیده. و نقل ابن ابی الحدید فی شرح هذه الرساله عن البلاذری ما نصه بالحرف: لما ارسل عثمان الی معاویه یستمده بعث معاویه یزید بن اسد القسری، و قال له: اذا اتیت ذا خشب فاقم بها، و لاتتجاوزها، و لا تقل: الشاهد یری ما لایری الغائب، فاننی انا الشاهد و انت الغائب. فاقام یزید بذی خشب حتی قتل عثمان، فاستقدمه حینئذ معاویه، فعاد الی الشام بالجیش الذی کان ارسله معاویه معه، و انما صنع ذلک لیقتل عثمان فیدعو الی نفسه. و کل الشواهد من سیره معاویه تنطق بصحه هذه الروایه.

عبده

… ان تری بی کابه: یعز علی یشق علی و الکابه ما یظهر علی الوجه من اثر الحزن و عاد ای عدوه … و علی عباده حجه: طلبه بالکسر مطلوبه … الحجاج فی عثمان و قتلته: الحجاج بالکسر الجدال … حیث کان النصر لک: حیث کان للانتصار له فائده لک تتخذه ذریعه لجمع الناس الی غرضک اما و هو حی و کان النصر یفیده فقد خذلته و ابطات عنه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که او را نکوهش نموده و یاری نکردن عثمان را از او دانسته): پس خدا را تسبیح نموده از هر عیب و نقصی منزه می دانم شگفتا چه بسیار است هواپرستی و خواهشهای پدید آمده و سرگشتگی پیروی نموده تو با تباه ساختن آنچه حق است، و دور انداختن آنچه مورد اطمینان است، حقائقی که پسندیده خدا و دلیل بندگانش می باشد (خلاصه چه بسیار گرفتار خواهشهای نفس اماره بوده و دنبال گمراهی گرفته ای، همواره به بدعتی مردم را فریفته برای گمراهی خود سببها می جوئی) و اما بسیار جدال و پر گفتن تو درباره عثمان و کشندگانش (و اظهار مظلومیت او و خونخواهی تو بی مورد است، زیرا) عثمان را هنگامی یاری کردی که به سود خودت بود، و هنگامی که برای او سودمند بود او را یاری نکردی (عثمان پی در پی به معاویه نامه نوشته از او کمک می خواست، معاویه وعده می داد تا کار بر او تنگ شده او را محاصره نمودند، معاویه یزید ابن اسدالقسری را با لشگری روانه ساخت و به او گفت: میروی و در ذی خشب نام موضعی در هشت فرسخی مدینه می مانی، و مگو: الشاهد یری ما لایری الغائب یعنی حاضر می بیند آنچه را که غائب نمی بیند، منظورش آن بود که از پیش خود کاری انجام مده و قبل از دستور من از آنجا کوچ مکن، و در پرده به او فهماند که غرض آن نیست که تو خود را به عثمان رسانده او را یاری کنی، بلکه مصلحت دیگر در نظر دارم، تو آنجا باش تا ببینم چه می شود، او نیز چندان در آن موضع ماند که عثمان کشته شد و معاویه او را با لشگر شام باز خواند و درصدد به دست آوردن خلافت برآمد و درود بر شایسته آن.

زمانی

سرانجام هواپرستی معاویه که فردی هواپرست بود و با معنویت تا آنجا سازش داشت که بتواند از عنوان دین به نفع خواسته های خود بهره گیرد، در زمان خلفاء بر قدرت تکیه زد و آنگاه که درک کرد امام علی علیه السلام او را بر اریکه قدرت باقی نخواهد گذاشت، دست به مخالفت با امام علیه السلام زد و با نقشه های گوناگون به جنگ امام علیه السلام رفت. و امام علیه السلام که سرگذشت و پرونده معاویه را در دست دارد از جنگ بدر و احد تا فتح مکه، سپس اظهار ایمان و به قدرت رسیدن در شام همه را در نظر دارد به او در نامه می نویسد: برنامه تو این است که برای تامین هوای نفس خود حقایق را نادیده میگیری و تکیه گاهها را می کوبی تا بخواست خود برسی. چنین فردی نمونه کامل این آیه است: (آیا کسی را که هوای نفس را خدای خود قرار داده و از روی علم گمراه شده است دیده ای گوشش درک نمی کند، چشمش بینائی ندارد. آیا پس از خدا چه کسی او را هدایت می کند؟ چرا پند نمی گیرد.؟!)

سید محمد شیرازی

الی معاویه (فسبحان الله) یستعمل للتعجب، کانه تنزیه لله فی مقابل ضعف او قوه، فی المتعجب منه، فاذا قال ذلک شخص فی المومن او الکافر، کان مراده تنزیه الله سبحانه عن مثل ایمانه او مثل کفره، و هکذا (ما اشد لزومک الاهواء المبتدعه) التی ابتدعتها و الصیغه للتعجب (و الحیره المتبعه) ای التحیر فی الامر الذی تتبعه انت، فان المومن یعرف منهاجه و یسیر علیه، اما المنافق فانه متحیر دائما لا یدری ماذا یصنع حتی یبطن الکفر فلا یظهر، و یظهر الایمان فلا یزری به (مع تضیع) ای ضیاعک انت (للحقائق) جمع حقیقه، و المراد حقائق الاسلام، و الاحداث (و اطراح الوثائق) ای طرحک لکل عهد من عهود الاسلام و الایمان (التی هی لله طلبه) فان الله سبحانه یطلب تلک العهود التی عهدها للبشر. (و علی عباده حجه) یحتج بها سبحانه علی عباده، فیقول: الم اعهد الیکم یا بنی آدم الا تعبدوا الشیطان (فاما اکثارکم الحجاج) ای المجادله و المحاجه (فی عثمان و قتلته) و رمیک ایای بقتل عثمان و ایواء قاتلیه (ف)انت الماخوذ بدم عثمان دونی اذ (انک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک) و ذلک بعد قتله، حیث ان کلامک و نصرتک لاجل نفسک، اذ ترید بهذا انتهاز الامره و الخلافه (و خذلته) فلم تنصره (حیث کان النصر له) فی زمن حیاته، فانه استنصر معاویه ضد الثوار فلم یرسل الیه المعونه حتی قتل (و السلام).

موسوی

اللغه: الاهواء: مشتهیات النفس و رغباتها. المبتدعه: التی لا اصل لها فی الاسلام. الحیره: التردد. الطلبه: المطلوبه. حجه: دلیل و برهان. الحجاج: بالکسر الجدال. الشرح: (فسبحان الله ما اشد لزومک للاهواء المبتدعه و الحیره المتبعه مع تضییع الحقائق و اطراح الوثائق التی هی لله طلبه و علی عباده حجه) هذا جزء من کتاب کان الامام قد ارسله الی معاویه و فیه یشرح ضلاله و انحرافه و مدی بعده عن الحق. ابتدا علیه السلام بهذه الصیغه التعجبیه من معاویه لشده لزومه للاهواء المبتدعه التی یخترعها من نفسه و یبثها بین الناس و لقد کان هذا الرجل یختلق کل باطل و ینسج کل افک و یبتدع کل ضلال ثم یرمی به الامام کذبا و زورا فهو تاره یقول لاصحابه ان علیا هو الذی قتل عثمان و اخری خذله و ثالثه اوی قتلته و هکذا یوقع الناس فی حیره و تردد و یشوش علیهم الرویه السلیمه. ثم ان معاویه یعلم الحقائق و ان علیا هو اولی الناس بالخلافه اذ لیس لاحد فیه مغمز او مهمز و لکن مع ذلک یضیق هذا الحق و یمنعه عن اهله و یشوش رویه الناس فیه. و ایضا یطرح معاویه کل المستمسکات و الوثائق التی دلت علی امامه علی و سلطانه سواء کانت وارده عن لسان النبی او کانت بواسطه بیعته الصحیحه السلیمه من المهاجرین و الانصار و سائر المسلمین مع ان هذه الوثائق مطلوبه لله علی عباده و حجه له علیهم و بالخصوص معاویه التی شهدها او سمع بها عن الثقاه الاخیار … (فاما اکثارک الحجاج علی عثمان و قتلته فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک و خذلته حیث کان النصر له والسلام) لقد اکثر معاویه فی الحوار و الجدال حول قتله عثمان انه یرید ان یقتص منهم و نشر قمیص عثمان و اخذ یطالب بدمه و کان کلما خمدت ثوره الناس رفع القمیص فثار الناس و طالبوا بالاقتصاص من القتله و هکذا … و الامام یبین ان معاویه علیه کل الحق و هو یتحمل وزر التقصیر فی الدفاع عن عثمان و ذلک ان معاویه خذله عندما کان یمکن ان ینصره لانه کان یستصرخه و یستغیث به و یطلب نجدته فکان معاویه یقف قریبا من المدینه یمنع جیشه الذی وجهه لنصر الخلیفه من دخولها و نصره و اما بعد ان قتل و اصبح کل عمل یقوم به معاویه لصالحه قام عندها بطلب الثار و رفع قمیص عثمان و فی التاریخ: لما ارسل عثمان الی معاویه یستمده بعث یزید بن اسد القسری جد خالد بن عبدالله القسری و قال له: اذا اتیت ذا خشب فاقم بها و لا تتجاوزها و لا تقل: الشاهد یری ما لا یری الغائب فاننی انا الشاهد و انت الغائب فاقام بذی خشب حتی قتل عثمان فاستقدمه معاویه فعاد الی الشام بالجیش و انما صنع ذلک لیقتل عثمان فیدعو معاویه الی نفسه … معاویه خذل عثمان عندما کان الانتصار لعثمان و نصر عثمان عندما کان النصر لمعاویه نفسه و فی هذا استغلال و انانیه و وصولیه لیس بعدها شی ء، انها انتهازیه معاویه و وصولیته و لو کانت علی دماء عثمان الاموی الذی یجتمع معه فی الشجره الامویه الواحده …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إِلی مُعاوِیَهِ

از نامه های امام علیه السلام است

که در پاسخ معاویه نگاشته{١. سند نامه:

این نامه آغازی دارد که مرحوم سید رضی آن را حذف کرده و طبق روش گزینشی خود تنها ذیل نامه را آورده است. مرحوم ابن میثم و ابن ابی الحدید هر دو صدر نامه را که بعدا به آن اشاره خواهد شد در شرح نهج البلاغه خود آورده اند و این نشان می دهد که آنها به مدرکی غیر از نهج البلاغه دست یافته بودند که صدر نامه را در بر داشته است ( مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 332).}

نامه در یک نگاه

این نامه همان گونه که ذیلاً در بحث سند نامه آمده آغازی دارد که سیّد رضی از آن صرف نظر کرده است.برای فهم تمام نامه لازم است آغاز آن را نیز در اینجا بیاوریم و قبل از آن به این نکته نیز باید توجّه داشت که این یک نامه ابتدایی از امام علیه السلام به معاویه نبود،بلکه پاسخی بود به نامه ای که معاویه خدمت آن حضرت فرستاد.گرچه متن نامه معاویه در دست نیست و هیچ یک از شارحان نهج البلاغه

نیز آن را ذکر نکردند ولی از پاسخ امام علیه السلام فی الجمله معلوم می شود که معاویه به سه نکته در نامه خود اشاره کرده:نخست اینکه برای حقانیّت خود به اینکه از طرف عُمر به این مقام منصوب شده استناد جسته است و دیگر اینکه به امام علیه السلام پیشنهاد کرده شام و مصر را در اختیار او بگذارد و اجازه دهد بعد از امام علیه السلام سرپرستی تمام حکومت اسلامی را به دست بگیرد و دیگر اینکه در مورد قتل عثمان،امام علیه السلام را متهم ساخته و داعیه خون خواهی قتل او و انتقام از قاتلان را دارد.

امام علیه السلام در پاسخ او چنین می نویسد:

«أَمّا بَعْدُ،فَإِنَّ الدُّنْیَا حُلْوَهٌ خَضِرَهٌ ذَاتُ زینَهٍ وَ بَهْجَهٍ،لَمْ یَصْبُ إِلَیْهَا أَحَدٌ إِلّا شَغَلَتْهُ بِزینَتِهَا عَمّا هُوَ أَنْفَعُ لَهُ مِنْهَا وَ بِالآخِرَهِ أُمِرْنَا،وَ عَلَیْهَا حُثِثْنَا فَدَعْ،یَا مُعَاوِیَهُ،مَا یَفْنی، اعْمَلْ لِمَا یَبْقی،وَ احْذَرِ الْمَوْتَ الَّذی إِلَیْهِ مَصیرُکَ،وَ الْحِسَابَ الَّذی إِلَیْهِ عَاقِبَتُکَ وَ اعْلَمْ أَنَّ اللّهَ-تَعَالی-إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً حَالَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ مَا یَکْرَهُ،وَوَفَّقَهُ لِطَاعَتِهِ، وَ إِذَا أَرَادَ اللّهُ بِعَبْدٍ سُوءاً أَغْرَاهُ بِالدُّنْیَا،وَ أَنْسَاهُ الآخِرَهَ،وَ بَسَطَ لَهُ أَمَلَهُ،وَ عَاقَّهُ عَمّا فیهِ صَلَاحُهُ وَ قَدْ وَصَلَنی کِتَابُکَ،فَوَجَدْتُکَ تَرْمی غَیْرَ غَرَضِکَ،وَ تَنْشُدُ غَیْرَ ضَالَّتِکَ، وَ تَخْبِطُ فی عَمَایَهٍ،وَ تَتیهُ فی ضَلَالَهٍ،وَ تَعْتَصِمُ بِغَیْرِ حُجَّهٍ،وَ تَلُوذُ بِأَضْعَفِ شُبْهَهٍ فَأَمّا سُؤَالُکَ إِلَیَّ الْمُتَارَکَهَ وَ الإِقْرَارَ لَکَ عَلَی الشّامِ،فَلَوْ کُنْتُ فَاعِلاً ذَلِکَ الْیَوْمَ لَفَعَلْتُهُ أَمْسِ وَ أَمّا قَوْلُکَ:إِنَّ عُمَرَ وَلّاکَهَا،فَقَدْ عَزَلَ مَنْ کَانَ وَلّاهُ صَاحِبُهُ،وَعَزَلَ عُثْمَانُ مَنْ کَانَ عُمَرُ وَلّاهُ وَ لَمْ یُنْصَبْ لِلنّاسِ إِمَامٌ إِلّا لِیَری مِنْ صَالِحِ الأُمَّهِ مَا قَدْ کَانَ ظَهَرَ لِمَنْ کَانَ قَبْلَهُ،أَوْ خَفِیَ عَنْهُمْ عَیْبُهُ،وَ الأَمْرُ یَحْدُثُ بَعْدَهُ الأَمْرُ،وَ لِکُلِّ وَالٍ رَأْیٌ وَ اجْتِهَادٌ؛

اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان) دنیا ظاهراً شیرین و سرسبز و زیبا و بهجت انگیز است.هرکس به آن برسد او را مشغول زرق و برق خود می سازد و از آنچه برای او سودمندتر است باز می دارد،در حالی که ما مأمور به آخرت هستیم و بر آن تشویق و ترغیب شده ایم.ای معاویه آنچه را فانی می شود رها کن

و برای آنچه باقی و پایدار است عمل نما و از مرگی که پایان کار تو و حسابی که سرانجام توست بپرهیز و بدان خداوند متعال هرگاه خیر بنده ای را بخواهد میان او و آنچه خداوند آن را ناپسند می شمارد مانع می شود و او را برای اطاعت خود موفق می دارد و هنگامی که برای بنده ای بد بخواهد،او را به دنیا تشویق می کند و آخرت را از خاطر او می برد،آرزویش را دور و دراز می کند و از آنچه صلاح اوست او را باز می دارد.

نامه تو به من رسید دیدم به سویی تیر پرتاب می کنی که هدف تو نیست و به دنبال چیزی غیر از گمشده خود می گردی و در مسیر خود با نابینایی و در وادی ضلالت گام برمی داری و بدون دلیل سخن می گویی و به ضعیف ترین شبهه چنگ می زنی.

اما اینکه از من خواسته ای در برابر متارکه جنگ،حکومت شام (و مصر) را به تو واگذارم اگر من امروز آماده چنین کاری بودم دیروز (که هنوز جنگی در کار نبود) انجام می دادم و اما اینکه گفته ای:عمر تو را به این مقام منصوب کرد (فراموش نکن که) عمر افرادی را که قبل از او ابو بکر به مقاماتی منصوب کرده بود عزل نمود و عثمان نیز کسانی را که عمر نصب کرده بود معزول داشت.

امام علیه السلام و پیشوا برای این نصب شده است که مصالح امّت را در نظر بگیرد خواه برای آن کس که پیش از او بوده آشکار و یا عیب او (والی) پنهان شده باشد و امور یکی پس از دیگری رخ می دهد و هر پیشوایی رأی و اجتهاد خود را دارد، بنابراین منصوب شدن تو از طرف عمر به ولایت شام هیچ امتیازی برای تو ایجاد نمی کند».{تمام نهج البلاغه، ص 838 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 153.}

***

آنچه مرحوم سیّد رضی در نهج البلاغه آورده در دنبال این بخش از نامه است.

به هر حال،آن قسمت را که در نهج البلاغه آمده می توان به دو بخش تقسیم کرد:

نخست سرزنش معاویه به علت پیروی از هوای نفس و نادیده گرفتن حقایق و پیمان های الهی.

و دیگر،پاسخ به دفاع های معاویه از عثمان و مطالبه قاتلان او از امام علیه السلام.

***

فَسُبْحَانَ اللّهِ! مَا أَشَدَّ لُزُومَکَ لِلْأَهْوَاءَ الْمُبْتَدَعَهِ،وَالْحَیْرَهِ الْمُتَّبَعَهِ،مَعَ تَضْیِیعِ الْحَقَائِقِ وَاطِّرَاحِ الْوَثَائِقِ،الَّتِی هِیَ للّهِ ِ طِلْبَهٌ،وَعَلَی عِبَادِهِ حُجَّهٌ.

فَأَمَّا إِکْثَارُکَ الْحِجَاجَ عَلَی عُثْمَانَ وَقَتَلَتِهِ،فَإِنَّکَ إِنَّمَا نَصَرْتَ عُثْمَانَ حَیْثُ کَانَ النَّصْرُ لَکَ،وَخَذَلْتَهُ حَیْثُ کَانَ النَّصْرُ لَهُ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

سبحان اللّه! تو چقدر بر هوا و هوس های بدعت آمیز و سرگردانی هایی که پیوسته از آن پیروی می کنی اصرار داری! این کار توأم با نادیده گرفتن حقایق و دور افکندن پیمان هایی است که خدا آن را طلب کرده و حجت بر بندگان اوست.

اینکه پیوسته به خون عثمان و قاتلان او استدلال می کنی (و گویا خود را ولی دم عثمان و مطالبه کننده خون او می پنداری بسیار شگفت آور است،زیرا) تو آنجا به یاری عثمان برخاستی که در حقیقت یاری خودت بود ولی آنجا که یاری عثمان بود،دست از یاریش برداشتی (و او به آن سرنوشت گرفتار آمد) والسلام.

شرح و تفسیر: تو را با خونخواهی عثمان چکار؟

همان گونه که اشاره شد متأسفانه تا آنجا که ما اطّلاع داریم سیره نویسان و مورخان،متن نامه معاویه را نیاورده اند،هر چند بخش هایی از آن از پاسخ

امام علیه السلام روشن می شود.از این قسمت نامه امام علیه السلام که معاویه را شدیدا به سبب هوا پرستی سرزنش می کند چنین بر می آید که او سخنانی جسورانه و نابخردانه در نامه خود به امام علیه السلام نوشته است،از این رو امام علیه السلام می فرماید:«سبحان اللّه تو چقدر بر هوا و هوس های بدعت آمیز و سرگردانی هایی که پیوسته از آن پیروی می کنی اصرار داری! این کار توأم با نادیده گرفتن حقایق و دور افکندن پیمان هایی که خدا آن را طلب کرده و حجت بر بندگان اوست»؛ (فَسُبْحَانَ اللّهِ! مَا أَشَدَّ لُزُومَکَ لِلْأَهْوَاءَ الْمُبْتَدَعَهِ،وَ الْحَیْرَهِ الْمُتَّبَعَهِ،مَعَ تَضْیِیعِ الْحَقَائِقِ وَ اطِّرَاحِ{«اطراح» از ریشه «طرح» به معنای دور افکندن است.} الْوَثَائِقِ،الَّتِی هِیَ للّهِ ِ طِلْبَهٌ،وَ عَلَی عِبَادِهِ حُجَّهٌ).

امام علیه السلام در این گفتار کوتاه و پر معنا عوامل انحراف معاویه را در چهار چیز خلاصه می کند:نخست پیروی از هوا و هوس و دیگر متابعت از عوامل سرگردانی و سوم چشم فرو بستن بر واقعیّت ها و چهارم شکستن عهد و پیمان های الهی است.

روشن است که هر یک از اینها به تنهایی می تواند انسان را به پرتگاه سقوط بکشاند تا چه رسد که همه اینها در کسی جمع باشد.

حقایقی را که امام علیه السلام به آن اشاره کرده و می فرماید معاویه آنها را ضایع نموده،ویژگی های منحصر به فرد امام علیه السلام در اسلام است که از آغاز بعثت پیغمبر صلی الله علیه و آله تا آخرین ایام انجام گرفت.فراموش کردن سوابق خود معاویه در عصر جاهلیّت و فجایع پدر و مادرش به گونه ای است که هیچ عاقلی به خود اجازه نمی دهد ویژگی های امام علیه السلام را با او مقایسه کند.با این حال وی می خواست جانشین امام گردد و در حیات امام علیه السلام نیز بخش عظیمی از کشور اسلامی در اختیارش باشد.

«وَثائق»(پیمان ها) اشاره به پیمان هایی است که از هر آدم با ایمانی گرفته شده

که در برابر حکم الهی تسلیم باشد و جمله «الّتی هِیَ للّهِ ِ طِلْبَهٌ» -با توجّه به اینکه «طلبه»به معنای مطلوب است اشاره به این است که خداوند وفای به تمام این پیمان ها را از بندگانش مطالبه می کند.

از یک سو هر انسان با ایمانی به متقضای «إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَهَ عَلَی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ ...»{احزاب، آیه 72.} امانت دار الهی است و از سوی دیگر به مقتضای «وَ أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ»{مائده، آیه 92.} اطاعت فرمان خداو پیامبر صلی الله علیه و آله از او خواسته شده و از سوی سوم به مقتضای «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ»{یس، آیه 60} ترک عبادت و پیروی شیطان از او طلب شده است.اینها و مانند آن همه پیمان های الهی هستند و خدا حجت را بر بندگانش به مقتضای آنها تمام کرده است.

آن گاه امام علیه السلام در بخش دوم از این نامه می فرماید:«اینکه تو بسیار به ریخته شدن خون عثمان و قاتلان او استدلال می کنی (و گویا خود را ولی دم عثمان و مطالبه کننده خون او می پنداری بسیار شگفت آور است،زیرا) تو آنجا به یاری عثمان برخاستی که در حقیقت یاری خودت بود؛ولی آنجا که یاری عثمان بود، دست از یاریش برداشتی (و او به آن سرنوشت گرفتار آمد) والسلام»؛ (فَأَمَّا إِکْثَارُکَ الْحِجَاجَ{«الحجاج» به معنای مجادله کردن برای غلبه بر حریف است.} عَلَی عُثْمَانَ وَ قَتَلَتِهِ،فَإِنَّکَ إِنَّمَا نَصَرْتَ عُثْمَانَ حَیْثُ کَانَ النَّصْرُ لَکَ، وَ خَذَلْتَهُ حَیْثُ کَانَ النَّصْرُ لَهُ،وَ السَّلَامُ).

امام علیه السلام چه تعبیر جالبی در اینجا می فرماید،زیرا می دانیم و تاریخ نیز شاهد و گویای این مطلب است که عثمان از معاویه کمک خواست و معاویه لشکری برای کمک به او فرستاد؛اما دستور داد در نزدیکی مدینه اطراق کنند و پیش نروند گویا می خواست عثمان کشته شود و زمینه برای خلافت او فراهم گردد و بعد هم بگوید من به یاریش شتافتم اما دیر رسیدم.

بلاذری مورخ معروف می گوید:هنگامی که عثمان کسی را به سوی معاویه فرستاد و از او تقاضای کمک کرد معاویه«یزید بن اسد قسری»را با لشکری به سوی او گسیل داشت و به او دستور داد هنگامی که به«ذی خشب»(محلی در نزدیکی مدینه) رسیدی در آنجا بمان و از آنجا حرکت نکن.نگو حاضر چیزی را می بیند که غایب نمی بیند حاضر منم و غایب تویی.یزید در ذی خشب ماند تا عثمان کشته شد.در این هنگام معاویه دستور بازگشت به او داد و او با لشکرش به شام باز گشت.

بلاذری در اینجا می افزاید:منظور معاویه این بود که عثمان کشته شود و او مردم را به سوی خود بخواند.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 154.}

جالب اینکه مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود بعد از ذکر این قصه می گوید:تمام شواهد از سیره معاویه گواهی می دهد که این روایت عین واقعیّت است؛هنگامی که اوضاع برگشت و معاویه دید خون عثمان بهانه خوبی برای دعوت مردم به سوی خویش است.پیراهن عثمان را علم کرد و گریه دروغین سر داد و احساسات مردم را برانگیخت از همه عجیب تر اینکه هنگامی که امیر مؤمنان علی علیه السلام شهید شد و او بر تخت خلافت اسلامی تکیه کرد نه تنها کاری با قاتلان عثمان نداشت،بلکه آنها را با آغوش باز پذیرفت و به آنها جایزه داد.

برای اطلاع بیشتر از این موضوع کتابی را که عقاد درباره معاویه نوشته باید مطالعه کرد.{فی ظلال نهج البلاغه، ج 3، ص 549.}

نکته: نامه معاویه به ابن عباس و پاسخ او به وی

از نکات جالبی که ابن ابی الحدید ذیل نامه مورد بحث آورده است نامه ای است که معاویه به ابن عباس به هنگام صلح با امام حسن علیه السلام نوشت و در آن از وی دعوت کرد که با او بیعت کند.از جمله مطالب نامه این بود:«به جانم سوگند اگر تو را به علت قتل عثمان می کشتم،امید داشتم مورد رضای خدا و تصمیمی صحیح و درست باشد،زیرا تو از کسانی بودی که برای قتل او کوشش کردی و او را یاری نکردی و از کسانی که در ریختن خون او شرکت داشتی.من با تو صلح نکردم که صلح مانع از اقدام بر ضد تو باشد و امان نامه ای نیز از من نداری».

ولی ابن عباس از این تهدید معاویه نترسید و جواب کوبنده طولانی به او داد که بخشی از آن چنین است:«و اما اینکه گفته ای من از کسانی بودم که کوشش برای قتل عثمان کردم و دست از یاری او کشیدم و با کسانی که خون او را ریختند همکاری کردم (و نیز اضافه کرده بودی) که میان من و تو صلحی نیست که مانع از اقدام بر ضد من گردد،من به خدا سوگند می خورم که تو در انتظار قتل او بودی و دوست داشتی که هلاک شود و با آگاهی از وضع او کسانی را که نزد تو بودند از یاری او باز داشتی.نامه او به تو رسید و فریادش را که استغاثه می کرد و یاری می طلبید شنیدی و تو به او توجّه نکردی تا زمانی که از در عذرخواهی در آمدی در حالی که می دانستی آنها (کسانی که بر ضد او شوریده اند) رهایش نمی کنند تا کشته شود و آن گونه که تو می خواستی سرانجام کشته شد.سپس دانستی که مردم هرگز ما و تو را یکسان نمی دانند،لذا به سوگ عثمان نشستی و خون او را به گردن ما افکندی و پیوسته می گویی عثمان مظلوم کشته شد.اگر او مظلوم کشته شده است تو از همه ظالمان (در حق او) ظالم تری سپس پیوسته پایین و بالا رفتی و نشست و برخاست نمودی تا جاهلان را اغوا کنی و با کمک سفیهان با

حق ما مبارزه کردی تا به آنچه می خواستی رسیدی و نمی دانم شاید این آزمایشی برای شماست و مایه بهره گیری تا مدتی معین(جمله اخیر برگرفته از آیه 111 از سوره انبیاست که می فرماید: «وَ إِنْ أَدْرِی لَعَلَّهُ فِتْنَهٌ لَکُمْ وَ مَتاعٌ إِلی حِینٍ» است.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 154.}

از این نامه معاویه به ابن عباس و همچنین نامه او به امام علیه السلام به خوبی استفاده می شود که او بی شرمانه قتل عثمان را که خودش در آن سهیم بود برای رسیدن به اهدافش به هر کس که مایل بود نسبت می داد تا مردم جاهل را بر ضد او بشوراند و او را در برابر خواسته های خود تسلیم کند در حالی که تمام شواهد تاریخی نشان می دهد که او در باطن خواهان قتل عثمان بود و گامی برای یاری او بر نداشت در حالی که عثمان صریحاً از وی کمک خواسته بود.به تعبیر محمد بن مسلمه انصاری که در پاسخ معاویه نگاشت:تو در حیات عثمان دست از یاریش برداشتی و بعد از مرگش به یاریش برخاستی (وَلَئِنْ کُنْتَ نَصَرْتَ عُثْمْانَ مَیّتاً لَقَدْ خَذَلْتَهُ حَیّاً).{صفین، ص 76}

در جلد اوّل همین کتاب (پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام) صفحه 421 و جلد 2، صفحه 480 و جلد 3،صفحه 226 توضیحات قابل توجهی درباره نامه امام علیه السلام به معاویه برای بیعت و اشاره ای به علل قتل عثمان آمده است.

نامه38: ویژگی های بی مانند مالک اشتر

موضوع

و من کتاب له ع إلی أهل مصر لماولی علیهم الأشتر

(نامه به مردم مصر در سال 38 هجری آنگاه که مالک اشتر را به فرمانداری آنان برگزید)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی القَومِ الّذِینَ غَضِبُوا لِلّهِ حِینَ

ص: 410

عُصِی َ فِی أَرضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقّهِ فَضَرَبَ الجَورُ سُرَادِقَهُ عَلَی البَرّ وَ الفَاجِرِ وَ المُقِیمِ وَ الظّاعِنِ فَلَا مَعرُوفٌ یُستَرَاحُ إِلَیهِ وَ لَا مُنکَرٌ یُتَنَاهَی عَنهُ أَمّا بَعدُ فَقَد بَعَثتُ إِلَیکُم عَبداً مِن عِبَادِ اللّهِ لَا یَنَامُ أَیّامَ الخَوفِ وَ لَا یَنکُلُ عَنِ الأَعدَاءِ سَاعَاتِ الرّوعِ أَشَدّ عَلَی الفُجّارِ مِن حَرِیقِ النّارِ وَ هُوَ مَالِکُ بنُ الحَارِثِ أَخُو مَذحِجٍ فَاسمَعُوا لَهُ وَ أَطِیعُوا أَمرَهُ فِیمَا طَابَقَ الحَقّ فَإِنّهُ سَیفٌ مِن سُیُوفِ اللّهِ لَا کَلِیلُ الظّبَهِ وَ لَا ناَبیِ الضّرِیبَهِ فَإِن أَمَرَکُم أَن تَنفِرُوا فَانفِرُوا وَ إِن أَمَرَکُم أَن تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا فَإِنّهُ لَا یُقدِمُ وَ لَا یُحجِمُ وَ لَا یُؤَخّرُ وَ لَا یُقَدّمُ إِلّا عَن أمَریِ وَ قَد آثَرتُکُم بِهِ عَلَی نفَسیِ لِنَصِیحَتِهِ لَکُم وَ شِدّهِ شَکِیمَتِهِ عَلَی عَدُوّکُم

ترجمه ها

دشتی

از بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به مردمی که برای خدا به خشم آمدند، آن هنگام که دیگران خدا را در زمین نافرمانی، و حق او را نابود کردند، پس ستم، خیمه خود را بر سر نیک و بد، مسافر و حاضر، و بر همگان، بر افراشت، نه معروفی ماند که در پناه آن آرامش یابند، و نه کسی از زشتی ها نهی می کرد .

پس از ستایش پروردگار! من بنده ای از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم، که در روزهای وحشت، نمی خوابد، و در لحظه های ترس از دشمن روی نمی گرداند، بر بدکاران از شعله های آتش تندتر است، او مالک پسر حارث مذحجی {مذحج: نام قبیله مالک اشتر است.} است .

آنجا که با حق است، سخن او را بشنوید، و از او اطاعت کنید، او شمشیری از شمشیرهای خداست، که نه تیزی آن کند می شود، و نه ضربت آن بی اثر است. اگر شما را فرمان کوچ کردن داد، کوچ کنید، و اگر گفت بایستید، بایستید، که او در پیش روی و عقب نشینی و حمله، بدون فرمان من اقدام نمی کند .

مردم مصر! من شما را بر خود برگزیدم که او را برای شما فرستادم، زیرا او را خیر خواه شما دیدم، و سر سختی او را در برابر

دشمنانتان پسندیدم .

شهیدی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان به مردمی که برای خدا به خشم آمدند هنگامی که- دیگران- خدا را در زمین نافرمانی کردند و حق او را از میان بردند، تا آنکه ستم سراپرده اش را بر پا کرد و نیکوکار و بدکردار و باشنده و کوچنده را به درون خود در آورد، نه معروفی ماند که در پناه آن آسوده توان بود و نه از منکری نهی توان نمود. اما بعد، من بنده ای از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم که در روزهای بیم نخوابد و در ساعتهای ترس از دشمن روی برنتابد. بر بدکاران، تندتر بود از آتش سوزان. او مالک پسر حارث مذحجی است. آنجا که حق بود سخن او را بشنوید، و او را فرمان برید. که او شمشیری از شمشیرهای خداست. نه تیزی آن کند شود و نه ضربت آن بی اثر بود. اگر شما را فرمان کوچیدن دهد کوچ کنید، و اگر گوید بایستید بر جای مانید، که او نه بر کاری دلیری کند و نه بازایستد، و نه پس آید و نه پیش رود، جز که من او را فرمایم. در فرستادن او من شما را بر خود برگزیدم چه او را خیرخواه شما دیدم، و سرسختی او را برابر دشمنانتان- پسندیدم-.

اردبیلی

این نامه ایست که از بنده خدا علی امیر مؤمنان بسوی گروهی که خشمگین شد بر اعدا برای رضای خدا وقتی که فرمانبردار نشد در زمین خود و برده شد حق او پس بزور و جور و ستم پردهای خود را بر نیکوکار و بدکار و بر اقامت کننده در خانه و بر کوج کننده پس هیچ امری شایسته راحت یافته نمی شود از روی توجه بآن و نه کار ناشایسته باز ایستاده می شود اما بعد از حمد و صلوات پس بتحقیق که فرستادم بسوی شما بنده از بندگان خدا که نمی خواهد در روزهای ترسیدن از اعدا و باز نمی گردد از دشمنان در ساعتهای هراسیدن از ایشان سختر است بر فاجران از سوختن آتش و این کس مالک بن حارث اشتر است برادر مذحج بن جابر که قبیله ایست از یمن پس بشنوید سخن او را و فرمانبرید امر او را آنچه موافق حق است پس بدرستی که او شمشیریست از شمشیرهای خدا که کند نیست تیز نای شمشیر او و نافرمان نیست آن تیغ بریدن مضروب خود پس اگر امر نماید شما را بحرب کردن که بیرون آیید پس بیرون روید و اگر فرماید شما را که اقامت کنید در خانه خود پس اقامت کنید پس بدرستی که در پیش نمی شود و واپس نمی دارد و در پیش نمی دارد شما را بجز از من و فرمان من و بتحقیق که اختیار کردم شما را بر خود برای نصیحت کردن او مر شما را و سختی آن عنان او بر دشمنان شما از کفار

آیتی

از بنده خدا علی، امیرالمؤ منین، به مردمی که برای خدا خشمگین شدند، هنگامی که دیگران در زمینش نافرمانی کردند و حقش را از میان بردند. هنگامی که ستم، سراپرده اش را بر سر نیکوکار و تبهکار و مقیم و مسافر بر پای داشت و هیچ معروفی نماند که در سایه آن توان آسود و نه کس از منکری سرباز می زد.

اما بعد، بنده ای از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم. مردی که در روزگار وحشت به خواب نرود و در ساعات خوف از دشمن رخ برنتابد. بر دشمنان از لهیب آتش سوزنده تر است. او مالک بن الحارث از قبیله مذحج است.

در هر چه موافق حق بود به سخنش گوش بسپارید و فرمانش را اطاعت کنید. اگر گفت، به راه افتید، به راه افتید و اگر گفت، درنگ کنید، درنگ کنید. او شمشیری است از شمشیرهای خدا که نه تیزیش کند شود و نه ضربتش بی اثر ماند. او نه به خود در کاری اقدام می کند. و نه از کاری باز می ایستد، نه قدم واپس نهد و نه پیش گذارد، مگر به فرمان من. در فرستادن مالک به دیار شما، شما را بر خود ترجیح نهادم، زیرا مالک را نیکخواه شما دیدم و دیدم که او از هر کس دیگر سخت تر لجام بر دهان دشمنانتان زند.

انصاریان

از بنده خدا علی امیر المؤمنین،به مردمی که برای خدا غضبناک شدند وقتی که خدا در زمینش معصیت شد و حق او از بین رفت،و ستم سراپرده خود را بر سر نیک و بد،و مقیم و مسافر زد،در نتیجه نه معروفی بود که در پناهش بیاسایند، و نه منکری که از آن باز داشته شود .

اما بعد،بنده ای که از بندگان خدا را به سوی شما گسیل داشتم،که هنگام جوّ وحشت نخوابد،و ساعات هولناک از دشمنان نهراسد و عقب ننشیند،از آتش سوزان بر بدکاران سوزنده تر است،و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است .سخنش را بشنوید، و امرش را در آنچه مطابق حق است اطاعت نمایید،که او شمشیری از شمشیرهای خداست،که تیزیش کند نگردد،و ضربتش بی اثر نشود،اگر شما را دستور به حرکت داد حرکت کنید،و اگر فرمان توقف داد باز ایستید،که او قدم بر نمی دارد و باز پس نمی نهد،و به تأخیر نمی اندازد و پیش نمی برد مگر به فرمان من .شما را در فرستادن او بر خود مقدّم داشتم چون او را خیرخواه شما،و نسبت به دشمنتان سر سخت تر یافتم .

شروح

راوندی

و قوله فضرب الجور سرادقه علی المقیم و الظاعن شکایه من ان الظلم صار من عاده کل احد علی کل حال، سواء کان مومنا او کافرا فی سفر او حضر. و قوله فلا معروف یستراح الیه ایذان ان المومن اذا عمل حسنه فرح بذلک. و الراحه کل الراحه عاجلا و آجلا لمن اصطنع المعروف طوعا و رغبه و لا ینکل، ای لا یتاخر و لا یجبن. و الروع: الخوف. و قوله: فاستمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق قید طاعته بموافقه الحق و لم یطلقها لما لم یکن معصوما. ثم وصفه بجمیل. ثم ذکر اخیرا انه علیه السلام ما استخدم مالکاالاشتر عنده و اختارهم به لامرین. و شده شکیمته: کنایه عن الصلابه و الصعوبه علی العدو، یقال فلان شدید الشکیمه اذا کان شدید النفس انفا ابیا لا ینقاد لاحد.

کیدری

مذحج مثال مسجد ابوقبیله من الیمن. و الشکیمه: فی اللجام: الحدید المعترضه فی فم الفرس التی فیها الفاس، فلان شدید الشکیمه اذا کان شدید النفس انفا ابیا، و فلان ذو شکیمه اذا کان لا ینقاد و شکمه شکما و شکیما عضه. جردت الارض: بالتخفیف ای اهلکت اشجارها و ترکتها کفضاء اجرد لا نبات به، فعل الجراد، و بالتشدید للتکثیر و سنه جارود شدیده المحل. اما کتابه الی عبدالله بن عباس، فقد روی ان علیا علیه السلام کان ولاه علی البصره، فاخذ مالا کثیرا و خرج الی المدینه نحو بیته، و کتب الی علی علیه السلام ان اجعلنی فی حل من کذا فان عیالی کثیر و تغرم من مالک، قال صاحب المنهاج و یمکن ان هذا العامل کان عبیدالله بن العباس، فنحو ذلک الیق به، و الاحتیاج یعم جمیع الناس، و لا یوحشنک خشونه الکلام مع الاقرباء فی مثل هذا الموضع اغلظ.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به مردم مصر هنگامی که مالک اشتر (خدایش بیامرزد) را به فرمانروایی آنها تعیین کرد. سرادق: خانه ی پنبه ای، خیمه، چادر. نکول: بازگشت. ظبه: تیزی شمشیر. نبا السیف: وقتی که شمشیر مضروب خود را نبرد. اجحام: عقب نشینی، واپس ایستادن. فلان شدید الشکیمه: موقعی که خویشتن دار و دارای قوت نفس باشد، اصل الشکیمه آهنی است که در دهان اسب قرار داده می شود، (دهانه ی اسب). این نامه از بنده ی خدا، علی امیرالمومنین، به گروهی که به خاطر خدا خشمگین شدند، آنگاه که روی زمین معصیت و نافرمانی خدا به عمل آمد، و حق او نادیده گرفته شد، در نتیجه، ظلم و ستم بر سر نیکوکار و بدکار، و حاضر و مسافر خیمه زد، تا آنجا که نه کار نیکی بود که روآوردن بدان باعث دلخوشی شود و نه کار زشتی بود که از آن منع کنند. اما بعد، یکی از بندگان خدا را نزد شما فرستادم، که در اوقات ترسناک خوابش نرباید، و به هنگام بیم از دشمن، هراسی به دل راه ندهد، نسبت به تبهکاران از آتش سوزانتر است، او مالک پسر حارث برادر مذحج، است. پس به سخن او گوش فرا دهید، و فرمان او را تا آنجا که مطابق حق است اطاعت کنید، زیرا او شمشیری از شمشیرهای خداست که هرگز کند نگردد، و ضربتش بی اثر نماند، بنابراین اگر به شما فرمان حرکت داد، حرکت کنید، و اگر فرمان ایست داد بایستید، چه او، اقدام نمی کند و بر نمی گردد، تاخیر نمی اندازد، و پیشروی نمی کند، مگر با فرمان من. شما را به داشتن چون او، بر خود مقدم داشتم، از آن رو که او خیرخواه شما و در کوبیدن بر دهان دشمنتان پایدار می باشد. در این نامه چند مطلب است: اول- عبارت امام (علیه السلام): من عبدالله … یتناهی عنه تصویری است از نامه و توصیف از اهل مصر که به خاطر خدا مطابق فطرتشان خشمگین شده اند، و اشاره به مخالفت آنان با بدعتهایی است که به عثمان نسبت داده شده و بدان جهت آنها خشمگین به مدینه آمدند که مبادا حدود الهی تعطیل شود. اگر کسی بگوید که بنابراین امام (علیه السلام) راضی به قتل عثمان بوده است، زیرا او قاتلان عثمان را برای آمدن به مدینه به منظور قتل عثمان، ستایش کرده است. پاسخ این است که چنین اشکالی وارد نیست، زیرا ممکن است آمدن آنها به مدینه تنها برای اعتراض به عثمان بوده باشد، نه برای کشتن او، بنابراین ستایش امام (علیه السلام) از ایشان به خاطر اعتراض که آن اعتراضی بجا و قابل ستایش بوده است، اما قاتلان عثمان و کسانی که او را در خانه محاصره کردند،- که گروه کوچکی بودند- شاید در آن میان از مردم مصر جز اندکی نبودند، و در سخن امام (علیه السلام) چیزی که مشعر بر مدح قاتلان عثمان باشد وجود ندارد. کلمه ی سرادق را برای ظلمی که فراگیر نیک و بد و حاضر و مسافر می باشد، استعاره آورده است، همچون چادری که در برگیرنده ی اهل چادر است، امام در سخنان خود معروف و منکر را در مقابل هم آورده، و مقصود نفی منکر نبوده است، بلکه مقصود امام (علیه السلام) نفی خودداری از منکر می باشد. دوم: عبارت: اما بعد … برادر مذحج سرآغاز نامه است: در این عبارت مردم را به طور اجمال از فرستادن اشتر مطلع ساخته و او را به اوصافی معرفی کرده که باعث میل و رغبت ایشان بدو گردد، و از همت والا و دلبستگی او به تدبیر جنگی و آمادگی اش در برخورد با دشمن، به طور اشاره و کنایه با این عبارت بیان داشته است که او را به هنگام ترس خواب نمی رباید، و در وقت بیم و هراس از دشمنان به دلیل شجاعت و بی باکی، هراسی به دل راه نمی دهد، و مطلب را با این تعریف مورد تاکید قرار داده و فرموده است که او بر تبهکاران از آتش سوزنده تر است. و این توصیف با همه ی مبالغه ای که دارد وصف درستی است. زیرا برخورد او با تبهکاران باعث ظن آنان به نابودی و سالم نجستن از دست او می شد در صورتی که وجود آتش سوزان چنین نیست چون امید به فرار از آتش و خاموش کردن آن وجود دارد آنگاه پس از شمردن اوصاف برجسته ی مالک، نام او را ذکر کرده است که این روش رساتر می باشد چون مهمترین هدف تعریف مالک بوده است، نه تنها نام بردنش. مذحج، به فتح میم، مانند مسجد: پدر قبیله ای از یمن، مذحج بن جابر بن مالک بن نهلان بن سباست. نخفع: بخشی از همین قبیله است، و اشتر از قبیله ی نخعی است. سوم: مردم را مامور به هدف یعنی گوش فرادادن به مالک و اطاعت از امر او کرده است، نه بدون قید و شرط، بلکه تا آنجا که اوامر او مطابق و موافق حق باشد. و به حسن امتثال امر وی به وسیله ی قیاس مضمری اشاره فرموده که صغرای قیاس این گفتار امام (علیه السلام) است: فانه سیف الضریبه … ضربتش، لفظ شمشیر را به اعتبار این که مالک، بر دشمن حمله می برد و همچون شمشیر نابودشان می کرد، استعاره آورده و با ذکر واژه ی الظبه استعاره ی ترشیحی به کار برده است. و این تعبیر که او شمشیری است که کند نمی شود و ضربتش سخت موثر است کنایه از آن است که مالک با موفقیت حوادث را پشت سر می گذارد بدون اینکه در آنها توقف و یا عقبگرد کند. اضافه نابی به کلمه ی الضریبه اضافه ی اسم فاعل به اسم مفعول است، یعنی: آن شمشیر بی اثر نسبت به محل ورود و مضروب خود نیست. و کبرای قیاس در حقیقت چنین است: و هر کسی که چنان باشد لازم است مقدم داشته شود و اگر در مورد جنگ و امثال آن فرمانی دهد، باید فرمانش را اجرا کرد. چهارم: امام (علیه السلام) به ایشان دستور داده است تا حرکتشان به سمت جبهه ی نبرد و بازایستادن ایشان از جنگ، بر طبق امر مالک باشد، و بر این مطلب وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن عبارت است از گفته ی امام (علیه السلام): فانه امری زیرا آن فرمان من است. و به کنایه این مطلب را بیان داشته است که مالک، در جنگ و امثال آن دستوری نمی دهد، مگر این که بجا و بموقع باشد، زیرا اوامر امام (علیه السلام) این چنین بوده است، بنابراین هر کسی که موافق آن دستورها حرکت کند پس دستورهای امام (علیه السلام) نیز چنین است، و مقصود امام (علیه السلام) این نیست که تمام اوامر مالک از کلی و جزئی به طور معین و به تفصیل مطابق اوامر اوست، بلکه مقصود امام (علیه السلام) این است که به مالک قوانین کلی سیاسات و تدبیر مدن و فنون جنگ را آموخته و او را به حدی آماده کرده است که می تواند اجتهاد کند و جزئیات امور را از روی آموخته ها استخراج نماید. پنجم: به مردم مصر اطلاع داده است که ایشان را، به همه ی نیازی که خود آن حضرت در مشورت و تدبیر امور به مالک داشته است، بر خویش مقدم داشته است، و این مطلب را از باب منتی بر آنها بیان داشته تا از وی قدردانی و سپاسگزای کنند، و به دلیل ایثار خود نسبت به آنها در فرستادن مالک نزد آنها به این بیان اشاره فرموده است که او خیرخواه ایشان، دارای قوت قلب و در مقابل دشمنان پایدار و نستوه است، و در عبارت در کوبیدن دشمن استوار است، به همین مطلب اشاره فرموده است اما مصلحت امام (علیه السلام) در این ایثار، همان پایداری و بقای حکومت به مصلحت مردم بوده است، توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَی الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ وَ الْمُقِیمِ وَ الظَّاعِنِ فَلاَ مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ وَ لاَ مُنْکَرٌ یُتَنَاهَی عَنْهُ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ لاَ یَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ وَ لاَ یَنْکُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ أَشَدَّ عَلَی الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ وَ هُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللَّهِ لاَ کَلِیلُ الظُّبَهِ وَ لاَ نَابِی الضَّرِیبَهَ فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا وَ إِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا فَإِنَّهُ لاَ یُقْدِمُ وَ لاَ یُحْجِمُ وَ لاَ یُؤَخِّرُ وَ لاَ یُقَدِّمُ إِلاَّ عَنْ أَمْرِی وَ قَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَی نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ وَ شِدَّهِ شَکِیمَتِهِ عَلَی عَدُوِّکُمْ .

هذا الفصل یشکل علی تأویله لأن أهل مصر هم الذین قتلوا عثمان و إذا شهد أمیر المؤمنین ع أنهم غضبوا لله حین عصی فی الأرض فهذه شهاده قاطعه علی عثمان بالعصیان و إتیان المنکر و یمکن أن یقال و إن کان متعسفا إن الله تعالی

عصی فی الأرض لا من عثمان بل من ولاته و أمرائه و أهله و ذهب بینهم بحق الله و ضرب الجور سرادقه بولایتهم و أمرهم علی البر و الفاجر و المقیم و الظاعن فشاع المنکر و فقد المعروف یبقی { 1) کذا فی ا،و فی ب:«ینبغی». } أن یقال هب أن الأمر کما تأولت فهؤلاء الذین غضبوا لله إلی ما ذا آل { 2) ساقطه من ب. } أمرهم أ لیس الأمر آل إلی أنهم قطعوا المسافه من مصر إلی المدینه فقتلوا عثمان فلا تعدو حالهم أمرین إلا أن یکونوا أطاعوا الله بقتله فیکون عثمان عاصیا مستحقا للقتل أو یکونوا أسخطوا الله تعالی بقتله فعثمان إذا علی حق و هم الفساق العصاه فکیف یجوز أن یبجلهم أو یخاطبهم خطاب الصالحین و یمکن أن یجاب عن ذلک بأنهم غضبوا لله و جاءوا من مصر و أنکروا علی عثمان تأمیره الأمراء الفساق و حصروه فی داره طلبا أن یدفع إلیهم مروان لیحبسوه أو یؤدبوه علی ما کتبه فی أمرهم فلما حصر طمع فیه مبغضوه و أعداؤه من أهل المدینه و غیرها و صار معظم الناس إلبا علیه و قل عدد المصریین بالنسبه إلی ما اجتمع من الناس علی حصره و مطالبته بخلع نفسه و تسلیم مروان و غیره من بنی أمیه إلیهم و عزل عماله و الاستبدال بهم و لم یکونوا حینئذ یطلبون نفسه و لکن قوما منهم و من غیرهم تسوروا داره فرماهم بعض عبیده بالسهام فجرح بعضهم فقادت الضروره إلی النزول و الإحاطه به و تسرع إلیه واحد منهم فقتله ثم إن ذلک القاتل قتل فی الوقت و قد ذکرنا ذلک فیما تقدم و شرحناه فلا یلزم من فسق ذلک القاتل و عصیانه أن یفسق الباقون لأنهم ما أنکروا إلا المنکر و أما القتل فلم یقع منهم و لا راموه و لا أرادوه فجاز أن یقال إنهم غضبوا لله و أن یثنی علیهم و یمدحهم .

ثم وصف الأشتر بما وصفه به و مثل قوله لا ینام أیام الخوف قولهم لا ینام لیله یخاف و لا یشبع لیله یضاف و قال

فأتت به حوش الفؤاد مبطنا

سهدا إذا ما نام لیل الهوجل { 1) لأبی کبیر الهذلی،دیوان الحماسه-،بشرح التبریزی-86.الهوجل:الثقیل الکسلان. } .

ثم أمرهم أن یطیعوه فیما یأمرهم به مما یطابق الحق و هذا من شده دینه و صلابته ع لم یسامح نفسه فی حق أحب الخلق إلیه أن یهمل هذا القید

قال رسول الله ص لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق.

و قال أبو حنیفه قال لی الربیع فی دهلیز المنصور إن أمیر المؤمنین یأمرنی بالشیء بعد الشیء من أمور ملکه فأنفذه و أنا خائف علی دینی فما تقول فی ذلک قال و لم یقل لی ذلک إلا فی ملإ الناس فقلت له أ فیأمر أمیر المؤمنین بغیر الحق قال لا قلت فلا بأس علیک أن تفعل بالحق قال أبو حنیفه فأراد أن یصطادنی فاصطدته.

و الذی صدع بالحق فی هذا المقام الحسن البصری قال له عمر بن هبیره أمیر العراق فی خلافه یزید بن عبد الملک فی ملإ من الناس منهم الشعبی و ابن سیرین یا أبا سعید إن أمیر المؤمنین یأمرنی بالشیء اعلم أن فی تنفیذه الهلکه فی الدین فما تقول فی ذلک قال الحسن ما ذا أقول إن الله مانعک من یزید و لن یمنعک یزید من الله یا عمر خف الله و اذکر یوما یأتیک تتمخض لیلته عن القیامه أنه سینزل علیک ملک من السماء فیحطک عن سریرک إلی قصرک و یضطرک من قصرک إلی لزوم فراشک ثم ینقلک عن فراشک إلی قبرک ثم لا یغنی عنک إلا عملک فقام عمر بن هبیره باکیا یصطک لسانه.

قوله فإنه سیف من سیوف الله هذا لقب خالد بن الولید و اختلف فیمن

لقبه به فقیل لقبه به رسول الله ص و الصحیح أنه لقبه به أبو بکر لقتاله أهل الرده و قتله مسیلمه.

و الظبه بالتخفیف حد السیف و النابی من السیوف الذی لا یقطع و أصله نبا أی ارتفع فلما لم یقطع کان مرتفعا فسمی نابیا و فی الکلام حذف تقدیره و لا ناب ضارب الضریبه و ضارب الضریبه هو حد السیف فأما الضریبه نفسها فهو الشیء المضروب بالسیف و إنما دخلته الهاء و إن کان بمعنی مفعول لأنه صار فی عداد الأسماء کالنطیحه و الأکیله.

ثم أمرهم بأن یطیعوه فی جمیع ما یأمرهم به من الإقدام و الإحجام و قال إنه لا یقدم و لا یؤخر إلا عن أمری و هذا إن کان قاله مع أنه قد سنح له أن یعمل برأیه فی أمور الحرب من غیر مراجعته فهو عظیم جدا لأنه یکون قد أقامه مقام نفسه و جاز أن یقول إنه لا یفعل شیئا إلا عن أمری و إن کان لا یراجعه فی الجزئیات علی عاده العرب فی مثل ذلک لأنهم یقولون فیمن یثقون به نحو ذلک و قد ذهب کثیر من الأصولیین إلی أن الله تعالی قال لمحمد ص احکم بما شئت فی الشریعه فإنک لا تحکم إلا بالحق و إنه کان یحکم من غیر مراجعته لجبرائیل و إن الله تعالی قد قال فی حقه وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْیٌ یُوحی { 1) سوره النجم 3،4. } و إن کان ع قال هذا القول عن الأشتر لأنه قد قرر معه بینه و بینه ألا یعمل شیئا قلیلا و لا کثیرا إلا بعد مراجعته فیجوز و لکن هذا بعید لأن المسافه طویله بین العراق و مصر و کانت الأمور هناک تقف و تفسد .

ثم ذکر أنه آثرهم به علی نفسه و هکذا قال عمر لما أنفذ عبد الله بن مسعود إلی الکوفه فی کتابه إلیهم قد آثرتکم به علی نفسی و ذلک أن عمر کان یستفتیه فی الأحکام و علی ع کان یصول علی الأعداء بالأشتر و یقوی أنفس جیوشه بمقامه بینهم فلما بعثه إلی مصر کان مؤثرا لأهل مصر به علی نفسه

کاشانی

(الی اهل مصر) این نامه از نامه آن حضرت است که فرستاده به اهل مصر (لما ولی علیهم الاشتر رحمه الله) در حینی که والی ساخت بر ایشان مالک اشتر را. (من عبد الله علی) این نامه ای است از جانب بنده خدا علی بن ابی طالب (امیرالمومنین) که امیر مومنان و پیشوای ایشان است (الی القوم الذین غضبوا لله) به سوی گروهی که خشمگین شدند بر اعدا برای رضای خدا (حین عصی فی ارضه) وقتی که فرمانبردار نشد خدای تعالی را در زمین خود (و ذهب بحقه) و برده شده حق او یعنی هنگامی که عاصی شدند ظالمان از خدا و نافرمانی او را شعار و دثار خود ساختند و حق او را غضب کردند (فضرب الجور سرادقه) پس بزد جور و ستم، سراپرده خود را (علی البر و الفاجر) بر نیکوکار و بدکردار (و المقیم و الظاعن) و بر اقامت کننده در دار و کوچ کننده از دیار (فلا معروف یستراح الیه) پس هیچ امری شایسته راحت یافته نمی شود از روی توجه به ارتکاب آن (و لا منکر یتناهی عنه) و هیچ کار ناشایسته باز ایستاده نمی شود از روی اجتناب نمودن از آن. (اما بعد) اما پس از حمد خدا و صلوات بر سید انبیاء (ص) (فقد بعثت الیکم) به تحقیق که فرستادم به سوی شما (عبدا من عباد الله) بنده ای از بندگان خدا (لا ینام ایام الخوف) که نمی خوابد در روزهای ترسیدن از اهل عدوان (و لا ینکل عن الاعداء) و بازنمی گردد از دشمنان (ساعات الروع) در ساعتهای هراسیدن از ایشان (اشد علی الفجار) سخت تر است بر فاجران (من حریق النار) از سوختن آتش سوزان (و هو مالک بن الحارث) و آن کس که متصف به این صفت است مالک بن حارث اشتر است (اخو مذحج) که برادر مذحج بن جابر بن مالک بن هلال بن سبا است و سبا پدر قبیله ای است از یمن (فاسمعوا له) پس شنوید او را (و اطیعوا امره) و فرمان برید امر او را (فیما طابق الحق) در آنچه مطابق و موافق حق است (و انه) پس به درستی که مالک (سیف من سیوف الله) شمشیری است از شمشیرهای خدای قهار (لا کلیل الظبه) کند نیست تیزیهای شمشیر او در کارزار او (و لا نابی الضریبه) و نافرمان نیست بریدن مضروب خود تیغ خونخوار این کنایت است از شجاعت و نجدت او در محاربه. (فان امرکم ان تنفروا) پس اگر امر نماید شما را که به حرب بیرون آیید (فانفروا) پس بیرون روید (فان امرکم ان تقیموا) و اگر فرماید شما را آنکه اقامت کنید در خانه خود (فاقیموا) پس اقامت نمایید (فانه لا یقدم) پس به درستی که او در پیش نمی شود (و لا یحجم) و واپس نمی شود (و لا یوخر) و در پس نمی دارد (ولا یقدم) و در پیش نمی دارد شما را (الا عن امری) مگر از فرمان من (و قد اثرتکم به) و به تحقیق که اختیار کردم و برگزیدم شما را با او (علی نفسی) بر نفس خود (لنصیحته لکم) برای نصیحت کردن او شما را در دین (و شده شکیمته) و سختی آهن عنان او (علی عدوکم) بر دشمنان شما از کفار و منافقین. این کنایت است از شدت وطات او بر دشمنان بی دین.

آملی

قزوینی

پیش از این گذشت که آن حضرت مالک اشتر را به جای محمد بن ابی بکر روانه مصر کرد این نامه در آن باب به اهل مصر نوشته است و اهل مصر در آن وقت دو فریق بودند، فریقی دم از هواداری عثمان و معاویه می زدند و با محمد در مقام مخالفت بودند و فریق اکثر محب و شیعه امیرالمومنین بودند و ایشان آنانند که از مناکیر و بدع عثمان در غضب شده آهنگ مدینه نمودند و با سایر اهالی دیار که آنجا مجتمع بودند متفق شده سعی در ازاله عثمان نمودند و خطاب نامه با ایشان است. این نامه از بنده خدا علی امیرالمومنین است بسوی قومی که به غضب درآمدند برای خدا و در راه حق تعالی وقتی که معصیت کردند در زمین او تعالی، و بردند حق او را و رعایت ننمودند امر او را، پس جور و ستم سراپرده خود زد بر سر نیکوکار و بدکار، و مقیم و مسافر، پس نه معروفی مانده بود که بان خود را راحت دهند و شاد شوند، و نه از منکری اجتناب می نمودند و خود را بازمی داشتند از این کلمات غایت انکار بر عثمان و اطوار زمان و عاملان او ظاهر می گردد. فرستادم به جانب شما بنده از بندگان خدا را که نمی خوابد ایام خوف از حزم و احتیاط و بازپس نمی شود از دشمنان در ساعات هراس، سخت تر است بر فاجران از آتش سوزان و او مالک است پسر حارث از قبیله مذحج مذحج بر وزن مجلس قبیله مالک است و آن در اصل اسم پشته ایست که در نزدیکی آن طی و مالک پدر آن دو قبیله متولد شدند، پس این هر دو قبیله باسم آن پشته نامیده گردیدند و او (مذحج بن بحابر بن مالک بن زید بن کهلان بن سبا) است و (نخع) شعبه ایست از این قبیله پس بشنوید سخن او را و اطاعت نمائید امر او را در آنچه مطابق حق باشد که او شمشیری است از شمشیرهای خدا که دمش کندی نکند و به هر جا زنی ببرد و سر باز نزند اگر امر کند شما را که بروید و به قصد دشمن روانه شوید بروید و روانه شوید و اگر امر کند که بمانید و بر جای باشید بمانید و بر جای باشید که او قدم پیش نمی نهد و بازپس نمی نهد و کاری پس نمی دارد و پیش نمی دارد مگر بامر من و بفرموده من و اختیار کردم شما را باو بر خود یعنی باکمال احتیاج و تعلق باو او را بشما دادم و شما را بر خود تفضیل نهادم، برای آنکه او ناصح و هواخواه است شما را، و سخت است صولت و قوت او بر اعداء و اصل (شکیمه) (دهنه) (لجام) است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی اهل مصر لما ولی علیهم الاشتر رحمه الله.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل مصر در هنگامی که والی و حاکم گردانید بر ایشان مالک اشتر رحمه الله را.

«من عبدالله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه و ذهب بحقه، فضرب الجور سرادقه علی البر و الفاجر و المقیم و الظاعن، فلا معروف یستراح الیه و لا منکر یتناهی عنه.»

یعنی از جانب بنده ی خدا امیرمومنان است، به سوی گروه آنچنانی که خشمگین شدند از برای خدا در هنگامی که نافرمانی کرده شد در زمین او و از میان برده شد حق او را که خلافت باشد. پس زد ظلم و ستم خیمه ی خود را بر نیکوکاران و بدکرداران و ساکنان و مسافران و نبود معروفی و خیری استراحت کرده شده در آن، زیرا که مامورات متروک بود و نه منکر زشتی بازایستاده شده، زیرا که منهیات متداول بود.

«اما بعد، فقد بعثت الیکم عبدا من عباد الله، لاینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع، اشد علی الفجار من حریق النار و هو مالک بن الحارث اخو مذحج، فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق، فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه و لا نابی الضریبه، فان امرکم ان تنفروا فانفروا و ان امرکم ان تقیموا فاقیموا، فانه لایقدم و لا یحجم و لایوخر و لایقدم الا عن امری و قد آثرتکم به علی نفسی لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که فرستادم به سوی شما بنده ای از بندگان خدا را که خواب نمی کند در روزهای خوف دشمنان و بر نمی گردد از دشمنان در اوقات ترس ایشان. بسیار سخت تر است بر ظالمان از سوزاندن آتش و آن کس مالک پسر حارث برادر طایفه ی مذحج است، پس بشنوید سخن او را و پیروی کنید حکم او را، در چیزهایی که مطابق حق باشد، پس به تحقیق که اوست شمشیری از شمشیرهای خدا که کند نیست تیزی او و بی برش نیست زدن او، پس اگر حکم کند شما را به اینکه کوچ کنید پس کوچ کنید و اگر حکم کند شما را به اینکه منزل کنید، پس منزل کنید، پس به تحقیق که او اقدام نمی کند و پیشی نمی جوید در حرب و بازنمی ایستد از حرب و پس نمی ایستد و پیش نمی رود مگر از حکم من و به تحقیق که اختیار کردم از برای شما او را بر نفس خودم، از جهت نصیحت کردن او مر شما را و سرسخت بودن او بر دشمن شما.

خوئی

اللغه: (السرادق) جمع سرادقات: الفسطاط الذی یعد فوق صحن البیت، (الظاعن): الراحل، (النکول): الرجوع، (الظبه) بالتخفیف: حد السیف، و (النابی) من السیوف: الذی لا یقطع، (الاحجام): ضد الاقدام، (شدید الشکیمه): القوی الابی، و اصل الشکیمه: الحدیده المعترضه فی فم الفرس. الاعراب: یستراح الیه: جمله فعلیه خبر للاء المشبهه بلیس و المقصود الاخبار عن سلب اطمینان الناس علی ما یتظاهر به عمال عثمان من اقامه الصلاه و نحوها، و کذا قوله: یتناهی عنه، خبر و المقصود عدم النهی عن المنکر، لا ینام: فعلیه وصفه لقوله: (عبدا). المعنی: وجه (علیه السلام) کتابه هذا الی الاخیار الوجهاء من اهل مصر الذین نقموا علی المظالم الواقعه بید عمال عثمان فی مصر و قاموا للنهی عنها و بعثوا و فدا الی عثمان یطلبون عزل عاملهم و استبدا له برجل صالح، و قد استظهر الشارح المعتزلی من هذا العنوان الوصفی رضاء علی (علیه السلام) بقتل عثمان و قال فی (ص 158 ج 16 ط مصر): هذا الفصل یشکل علی تاویله، لان اهل مصر هم الذین قتلوا عثمان و اذا شهد امیرالمومنین (علیه السلام) انهم غضبوا لله حین عصی فی الارض، فهذه شهاده قاطعه علی عثمان بالعصیان. ثم تعسف باعترافه فی الجواب عنه فی کلام طویل. اقول: لا وجه لهذا الاستظهار فان المخاطب بهذا الکلام من اهل مصر هم الموصوفون بماذکره (علیه السلام) منهم، و لا یلزم ان یکون قتله عثمان داخلا فیهم. و العحب من ابن میثم حیث یقول (ص 83 ج 5) فان قلت: فیلزم ان یکون (ع) راضیا بقتل عثمان، اذ مدح قاتله علی المسیر بقتله. اقول: قد عرفت ان الخطاب فی الکتاب لم یوجه الی عامه اهل مصر و لا الی قتله عثمان و لا وجه لهذا الاستنکار و التعرض للجواب من ابن میثم. و قد بالغ (ع) فی کتابه هذا فی مدح الاشتر و تعریفه، و ذلک لتقریبه الی افکار اهل مصر، فانهم ینظرون الی کبار اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی امر الحکومه و الولایه علیهم و یخضعون للصحابی و الاشتر من لتابعین فیثقل علیهم الانقیاد الی طاعته و الخضوع لحکومته خصوصا بعد حکومه محمد بن ابی بکر المعظم عند اهل مصر بابیه و نسبه القرشی، و لهذا وصف الاشتر فی خاتمه کتابه هذا بقوله: (فانه لا یقدم و لا یحجم، و لا یوخر و لا یقدم الا عن امری) لیقنع اهل مصربان الامر لهم و الحاکم علیهم هو نفسه و ان الاشتر آله و واسطه لایصال اوامره الیهم، فهو نفسه وال علیهم و حاکم بینهم. قال الشارح المعتزلی (ص 159 ج 16 ط مصر): و هذا ان کان قاله مع انه قد سنح له ان یعمل برایه فی امور الحرب من

غیر مراجعته فهو عظیم جدا لانه یکون قد اقامه مقام نفسه و جاز ان یقول: انه لا یفعل شیئا الا عن امری و ان کان لا یراجعه فی الجزئیات علی عاده العرب فی مثل ذلک، لانهم یقولون فیمن یثقون به نحو ذلک. اقول: کان الاشتر رحمه الله بطیب طینته و حسن استعداده و کمال خلوصه له (علیه السلام) تادب بادابه و لمس بقلبه الطاهر روحیته الشریفه فینعکس فی نفسه ارادته و مشیته (علیه السلام) فکانه کانت مراه مجلوه محاذیه لنفس علی (علیه السلام) اینما کان، فما اراد الا ما اراده، و ما شاء الا ما شاء کما ان نفس النبی (صلی الله علیه و آله) کانت مراه مجلوه تجاه مشیه الله تعالی فیطبع فیها ما یشاء الله، فکان (ع) (ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی) فانزل الله تعالی فی حقه (و ما آتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا 7- الحشر). ثم نبه علی علو مقام الاشتر رایا و اقداما بقوله: (و قد آثرتکم به علی نفسی). الترجمه: از نامه ای که درباره ی حکومت مالک اشتر بر مصر به اهل مصر نوشت: از طرف بنده ی خدا علی امیر مومنان بسوی مردمی که برای خداوند بخشم آمدند چون در سرزمین آنان نافرمانی حضرت او شد و حق اطاعت او را از میان بردند و ستمکاری و ناروا خیمه ی سیاه خود را برفراز سر نیکوان و بدکاران و مقیمان و کوچ کنان آن شهرستان برافراشت و همه را فروگرفت، و کار خیری نماند که وسیله آسایش باشد و کار زشتی نماند که از آن جلوگیری شود. اما بعد، محققا من یکی از بندگان خدا را بسوی شما گسیل داشتم که در روزگار ناامن خواب ندارد، و در هنگام هراس از تعقیب دشمنان سر باز نمی زند، بر جان نابکاران از زبانه آتش سخت تر درگیرد. او مالک بن حارث از تیره ی مذحج است نسبت باو شنوا باشید، و در آنچه مطابق حق است از او فرمان برید، زیرا که او شمشیریست از شمشیرهای خدا بر جان دشمنان دین نه دمش کند است و نه ضربتش بی اثر، اگر بشما فرماید: بسیج شوید، بسیج شوید، و اگر فرماید: در جای خود بمانید، بمانید، زیرا که او پیش نرود و عنان درنکشد و عقب ننشیند، و پیش نتازد مگر بفرمان خود من، من او را از خود بازگرفتم و بشما دادم، چون خیراندیش شما و سختگیر و شکننده ی دشمن شما است.

شوشتری

((مجلد9، صفحه 210، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) قول المصنف: (و من کتاب له الی اهل مصر لما ولی علیهم الاشتر) روی الطبری عن ابی مخنف، عن فضیل بن خدیج، عن مولی للاشتر قال: لما هلک الاشتر و جدنا فی ثقله رساله علی (علیه السلام) الی اهل مصر: (من عبد الله علی امیرالمومنین الی امه المسلمین الذین غضبوا لله حین عصی فی الارض، و ضرب الجور بارواقه علی البر و الفاجر، فلا حق یستراح الیه، و لا منکر یتناهی عنه). و رواه (غارات الثقفی) تاره عن المدائنی و اخری عن الشعبی. و رواه (امالی المفید) ایضا عن الشعبی عن صعصعه. و اما روایه (الاختصاص) المنسوب الی المفید ایضا فنسبته غیر ((مجلد9، صفحه 211، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) معلومه، حیث ان کتب المفید طرزها غیر طرزه. و خبر (الاختصاص) غیر صحیح، حیث تضمن قتل محمد بن ابی بکر قبل الاشتر، و هو خلاف الواقع. قوله (علیه السلام): (من عبدالله علی امیرالمومنین) روی الکنجی الشافعی باسناده عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): ما انزل الله تعالی آیه فیها (یا ایها الذین آمنوا) الا و علی راسها و امیرها (الی القوم الذین غضبوا لله) مدحه (علیه السلام) اهل مصر مع کونهمقتلهعثمان بانهم غضبو الله، دال علی کون قتل عثمان عملا مرضیا عند الله تعالی فضلا عن اباحته. و فی (الطبری): ذکر فی سبب مسیر المصریین الی عثمان، و نزولهم ذا خشب امور کثیره، و منها ما اعرضت عن ذکره کراهه منی ذکره، لبشاعته. و قال ایضا: قد ذکرنا کثیرا من الامور التی ذکر قاتلوه انهم جعلوها ذریعه الی قتله، فاعرضنا عن ذکر کثیر منها، لعلل دعت الی الاعراض عنها. قلت: العجب من الرجل یستقصی روایات السری عن شعیب، عن سیف مع ان اکثرها مفتعله قطعا، و یترک کثیرا من روایات المدائنی و الواقدی و غیر هما ممن اتفق علی جلاله و صحه روایاته. و قال ابن ابی الحدید: هذا الفصل من کلامه یشکل علی تاویله، لان اهل مصر هم الذین قتلوا عثمان، و اذا شهد امیرالمومنین (علیه السلام) انهم غضبوا لله ((مجلد9، صفحه 212، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) حین عصی فی الارض، فهذه شهاده قاطعه علی عثمان بالعصیان، و اتیان المنکر. ثم ذکر ابن ابی الحدید تاویلا رکیکا. و لو صح تاویله لم یکن فی الدنیا امر باطل. (افرایت من اتخذ الهه هواه) و من لم ینفعه عیان لا یفیده برهان. (حین عصی فی ارضه) فی (الطبری): کتب اهل مصر بالسقیا او بذی خشب الی عثمان بکتاب، فجاء به رجل منهم حتی دخل به علیه، فلم یرد علیه شیئا، فامر به فاخرج من الدار، و کان اهل مصر الذین ساروا الی عثمان ستمائه رجل علی اربعه الویه لها رووس اربعه، مع کل رجل منهم لواء، و کان جماع امرهم الی عمرو بن یدیل بن و رقاء الخزاعی- و کان من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله)- و الی عبدالرحمن بن عدیس التجیبی، فکان فی ما کتبوا الیه: بسم الله الرحمن الرحیم، اما بعد، فاعلم ( … ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم … ). فالله الله! ثم الله الله! فانک علی دنیا فاستتم الیها معها آخره، و لا تنس لا تلبس نصیبک من الاخره، فلا تسوغ لک الدنیا. و اعلم انا و الله لله نغضب، وفی الله نرضی، وانا لن نضع سیوفنا عن عواتقنا حتی تاتینا منک توبه مصرحه، او ضلاله مجلحه مبلجه. فهذه مقالتنا لک، و قضیتنا الیک، و الله عذیرنا منک. (و ذهب بحقه) فی (الطبری): خرجت عائشه الی مکه و عثمان محصور، ((مجلد9، صفحه 213، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) فقدم علیها رجل یقال له اخضر، فقالت: ما صنع الناس؟ فقال: قتل عثمان المصریین. قالت عائشه: انا لنه و انا الیه راجعون! ایقتل عثمان قوما یطلبون الحق و ینکرون الظلم! و الله لا نرضی بهذا. ثم قدم آخر فقالت عائشه له: ما صنع الناس؟ قال: قتل المصریون عثمان. قالت: العجب لاخضر، زعم ان المقتول هو القاتل! فکان یضرب به المثل: اکذب من اخضر. قلت: اخضر ایضا ما کذب. اراد عثمان قتل المصریین، فکتب سرا الی ابن ابی سرح بقتلهم، الا ان الله لم یرد ذلک، فراوا رسوله و کتابه معه بذلک، فرجعوا و قتلوه. (فضرب الجور سرادقه علی البر و الفاجر و المقیم) ای: البلدی. (و الظاعن) ای: الغریب المرتحل. فی (الطبری): قال محمد بن السائب الکلبی: انما رد اهل مصر الی عثمان بعد انصرافهم عنه انه ادرکهم غلام لعثمان علی جمل له بصحیفه الی امیر مصر ان یقتل بعضهم، و یصلب بعضهم. فلما اتوا عثمان، قالوا: هذا غلامک؟ قال: هذا غلامی انطلق بغیر علمی. قالوا: جملک. قال: اخذ من الدار بغیر امری. قالوا: خاتمک. قال: نقش علیه. فقال ابن عدیس التجیبی حین اقبل اهل مصر: اقبلن من بلبیس و الصعید خوصا کا مثال القسی قود مستحقبات حلق الحدید یطلبن حق الله فی الولید و عند عثمان و فی سعید یا رب فارجعنا بما نرید ((مجلد9، صفحه 214، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) و عن سفیان بن ابی العوجاء: قدم المصریون القدمه الاولی، فکلم عثمان بن محمد بن مسلمه، فخرج فی خمسین راکبا من الانصار، فاتوهم بذی خشب فردهم، و رجع القوم حتی اذا کانوا بالبویب، و جدوا غلاما لعثمان معه کتاب الی عبدالله بن سعد، فکروا، فانتهوا الی المدینه، و قد تخلف بها من الناس الاشتر و حکیم بن جبله، فاتوا بالکتاب، فانکر عثمان ان یکون کتبه، و قال: هذا مفتعل. قالوا: فالکتاب کتاب کاتبک! قال: اجل، و لکنه کتب بغیر امری. قالوا: فان الرسول الذی و جدنا معه الکتاب غلامک، قال: اجل، و لکنه خرج بغیر اذنی. قالوا: فالجمل جملک. قال: اجل، و لکنه اخذ بغیر علمی. فقالوا: ما انت الا صادق او کاذب، فان کنت کاذبا فقد استحققت الخلع، لما امرت به من سفک دمائنا بغیر حقها، و ان کنت صادقا فقد استحققت ان تخلع لضعفک و غفلتک و خبث بطانتک، لانه لاینبغی لنا ان نترک علی رقابنا من یقتطع مثل هذا الامر دونه لضعفه و غفلته. و قالوا له ایضا: انک ضربت رجالا من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) حین یعظونک و یامرونک بمراجعه الحق عندما یستنکرون من اعمالک، فاقد من نفسک من ضربته و انت له ظالم. فقال: الامام یخطی و یصیب، فلا اقید من نفسی، لانی لو اقدت کل من اصبته بخطا آتی علی نفسی، و قالوا له: انک احدثت احداثا عظیمه عظاما فاستحققت بها الخلع، فاذا کلمت فیها اعطیت التوبه ثم عدت الیها و الی مثلها، ثم قدمنا علیک فاعطیتنا التوبه و الرجوع الی الحق، و لا منا فیک محمد بن مسلمه، و ضمن لنا ما حدث من امر، فاخفرته فتبرا منک، و قال: لا ادخل فی امره. فرجعنا اول مره لنقطع حجتک و نبلغ اقصی الاعذار الیک، و نستظهر بالله عز و جل علیک، فلحقنا کتاب منک الی عاملک (علینا تامره فینا بالقتل و القطع و الصلب. و زعمت انه کتب بغیر علمک. و هو مع غلامک و علی جملک و بخط کاتبک و علیه خاتمک، فقد ((مجلد9، صفحه 215، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) وقعت علیک بذلک التهمه القبیحه، مع ما بلونا منک قبل ذلک من الجور فی الحکم، و الاثره فی القسمه القسم و العقوبه للامر بالقسط، و اظهار التوبه، ثم الرجوع الی الخطیئه- الی ان قال بعد ذکر قول عثمان لهم: انه یتوب-: قالوا: ان کان هذا اول حدث احدثته ثم تبت منه و لم تقم علیه، لکان علینا ان نقبل منک، و لکنه قد کان منک من الاحداث قبل هذا ما قد علمت- الی ان قال-: ثم انصرفوا عنه و آذنوه بالحرب، و ارسل عثمان الی محمد بن مسلمه ان یردهم، فقال: و الله لا اکذب الله فی سنه مرتین. قلت: صدق المصریون فی استحقاق عثمان للخلع، ان صدق ان بغث کتاب بخط کاتبه علی جمله مع غلامه بخاتمه فی الامر بقتل بعض، و قطع بعض، و صلب بعض بدون جنایه کان بغیر علمه، و ان کذب فیه. فیشهد به عقل کل عاقل ملحد او موحد. فما وجه قول اخواننا بامامته مع ان کذبه کان امرا بینا؟ فلو کان بغیر علمه کیف لم یستعظم ذلک، و لم لا یواخذ غلامه بذلک؟ و فی (الطبری) ایضا: لما سمع عثمان بوفد اهل مصر، استقبلهم، و کان فی قریه له، فقالوا له: ادع بالمصحف. فدعا به. فقالوا له: افتح السابعه- و کانوا یسمون سوره یونس السابعه- فقراها حتی اتی علی قوله تعالی: (قل ارایتم ما انزل الله لکم من رزق فجعلتم منه حراما وحلالا قل آلله اذن لکم ام علی الله تفترون) قالوا له: قف. ارایت ما حمیت من الحمی؟ الله اذن لک- الی ان قال- ثم اخذوه باشیاء لم یکن عنده منها مخرج. فعرفها، فقال: استغفر الله، فاخذوا میثاقه- الی ان قال- ثم رجع الوفد المصریون راضین، فبینا هم ((مجلد9، صفحه 216، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) فی الطریق اذا هم براکب … (فلا معروف یستراح الیه، و لا منکر یتناهی عنه) فی (الطبری): لما قال المصریون لعثمان: ما هذا الکتاب الذی کتبت فی قتلنا؟ و انکره، قالوا: انا لا نعجل علیک، و ان کنا قد اتهمناک، اعزل عنا عمالک الفساق، و استعمل علینا من لا یتهم علی دمائنا و اموالنا، واردد علینا مظالمنا. قال عثمان: اذن ما ارانی فی شی ء ان کنت استعمل من هویتم، و اعزل من کرهتم اذن الامر امرکم! قالوا: و الله لتفعلن او لتعزلن او لتقتلن، فانظر لنفسک او دع. فابی علیهم و قال: لم اکن لاخلع سربالا سربلنیه الله. فحصروه اربعین لیله. قلت: لعمر الله ذاک السربال لم یسربله الله، بل سربله عمر بتدبیر الشوری شکرا له بما کتب عن ابی بکر فی غشوته استخلافه له. (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) اقول: نذکر مستنده اخیرا اما بعد فقد بعشت الیکم یا اهل مصر عبدا من عباد الله هو فی معنی انه من العباد لله لاینام ایام الخوف و قال بشار فی عمر بن العلاء: اذا ایقظتک حروب للعدی فنبه لها عمرا ثم نم فتی لا ینام علی دمنه و لا یشرب الماء الا بدم و قال البحتری فی یوسف بن ابی سعید: ماض اذا وقف المشهر لم یقف یقظ اذ هجع السها لم یهجع و فی (الاغانی): قالت هند زوجه حجر آکل المرار فی وصف زوجها: ما رایت رجلا قط احزم منه نائما و مستیقظا، ان کان لتنام عیناه و بعض اعضائه حی لا ینام، و کان اذا اراد النوم امرنی ان اجعل عنده صعا مملوا لبنا، فبینا هو ذات لیله نائم و انا قریبه منه انظر الیه اقبل اسود سالخ الی راسه فنحی راسه، فمال الی یدیه و احداهما مقبوضه و الاخری مبسوطه، فاهوی (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الیها، فقبضها، فمال الی رجلیه و قد قبض واحده و بسط الاخری، فاهوی الیها، فقبضها، فمال الی العس شربه ثم مجه، فقلت: یستیقظ فیشرب، فیموت فاستریح منه، فانتبه من نومه فقال: علی بالاناء، فناولته، فشمه فاضطربت یداه حتی سقط الاناء فاهریق. و فیه قال هشام: کانت الاوس قد اسندوا امرهم یوم بعاث الی ابی قیس بن اسلت الوابلی، فقام فی حربهم و آثرها علی کل امر حتی شحب و تغیر، و لبث اشهرا لا یقرب امراه، ثم انه جاء لیله فدق علی امراته ففتحت له، فاهوی الیها بیده فدفعته و انکرته، فقال انا ابوقیس، فقالت: و الله ما عرفتک حتی تکلمت. فقال فی ذلک: قالت و لم تقصد لقیل الخنی مهلا فقدا بلغت اسماعی استنکرت لونا له شاحبا و الحرب غول ذات او جاع من یذق الحرب یجد طعمها مرا و تترکه بجعجاع قیل فی تابط شرا: اذا خاط عینیه کری النوم لم یزل کان من عینیه شجعان فاتک و یجعل عینیه ربیئه قلبه الی سله من حد احضر باتک و فی (تاریخ بغداد): قال الرشید للمفضل الضبی: انقلت احسن ما قیل فی الذئب فلک هذا الخاتم الذی فی یدی و شراوه الف و ستمائه دینار، فقال قول الشاعر: ینام باحدی مقلتیه و یتقی باخری المنایا فهو یقظان هاجع فقال له الرشید: ما القی هذا علی لسانک الا لذهاب الخاتم و حلق به الیه فاشترته ام جعفر بالف و ستمائه دینار و بعثت به الیه و قالت: قد کنت اراک تعجب به، فالقاه الی الضبی و قال له: خذه و خذ الدنانیر (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فما کنا نهب شیئا فنرجع فیه. و فی (العیون): ذکر اعرابی امیرا فقال: کان اذا ولی لم یطابق بین جفونه و ارسل العیون علی عیونه، فهو غائب عنهم شاهد معهم، فالمحسن راج، و المسی ء خائف. و قال البحتری: هجر الهوینا و استعد لحربه ان المحارب للهوینا هاجر و لا ینکل ای: لا یجبن من الاعداء ساعات الروع بالفتح ای: الفزع قال حسان کما فی دیوانه: یجیب الی الجلی و یحتضر الوغی اخو ثقه یزداد خیر و یکرم اشد علی الکفار هکذا فی (المصریه و ابن میثم) و فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) (علی الفجار). من حریق النار فی (صفین نصر): خرج رجل من اهل الشام قلما روی اطول و اعظم منه، فدعا الی المبارزه، فلم یخرج الیه انسان، و خرج الیه الاشتر فقتله: اقال رجل منهم: اقسم بالله لا قتلن قاتلک، فحمل علی الاشنر فضربه، فاذا هو بین یدی فرسه و حمل اصحابه فاستنقذوه جریحا، فقال ابورفیقه السهمی: کان هذا نارا فصادقت اعصارا. و فی (تاریخ الطبری): کان الاشتر یوم صفین یقاتل علی فرس و فی یده صفحه یمانیه اذا طاطاها خلت فیها ماء منصبا و اذا رفعها کاد یغشی البصر شعاعها، و جعل یضرب بسیفه و یقول الغمرات ثم ینجلین، فبصر به الحارث بن جمهان الجعفی و الاشتر متقنع فی الحدید، فدنا منه فقال له: جزاک (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الله خیرا منذ الیوم عن امیرالمومنین و جماعه المسلمین. فعرفه الاشتر ققال له: مثلک یتخلف عن مثل موطنی. فقال له: ما علمت بمکانک الا الساعه و لا افارقک حتی اموت. و فی (صفین نصر): قال ابراهیم بن الاشتر: کنت عند علی (علیه السلام) حین بعث الی الاشتر ان یاتیه لما کان اهل الشام رفعوا المصاحف و قد اشرف علی عسکر معاویه لیدخله، فقال الاشتر لرسوله: قل له: انی قد رجوت ان یفتح الله لی فلا تعجلنی، فما هو الا ان علت الاصوات من قبل الاشتر، و ظهرت دلائل الفتح و النصر لاهل العراق، و الخذلان علی اهل الشام، فقال القوم له (علیه السلام): و الله ما نراک الا امرته بقتال القوم. الی ان قال: ققالوا له (علیه السلام) لترسلن الی الاشتر فلیاتک او لنقتلنک کما قتلنا عثمان او لنسلمنک الی عدوک، فاقبل الاشتر و صاح: یا اهل الذل و الوهن، احین علوتم القوم فطنوا انکم لهم ظاهرون رفعوا المصاحف- الخ. و عن عماره بن ربیعه الجرمی: لما کتبت الصحیفه دعی لها الاشتر فقال: لا صحبتنی یمینی و لا نفعتنی بعدها شمالی ان کتب لی فی هذه الصحیفه اسم علی صلح و لا موادعه، او لست علی بینه من ربی و یقین من ضلال عدوی، او لستم قد رایتم الظفران لم تجمعوا علی الخور. فقال له الاشعث: انک ما رایت ظفرا و لا خورا هلم فاشهد علی نفسک، فانه لا رغبه بک عن الناس. فقال: بلی و الله ان بی لرغبه عنک فی الدنیا للدنیا و فی الاخره للاخره، و لقد سفک الله بسیفی هذا دماء رجال ما انت بخیر منهم عندی و لا احرم. فنظروا الی الاشعث کانما قصع علی انفه الحمم. (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) ثم قال الاشتر: و لکنی قد رضیت بما صنع امیرالمومنین (علیه السلام)، و دخلت فیما دخل فیه، و خرجت مما خرج منه، فانه لا یدخل الا فی هدی و صواب. و فیه ایضا: مشی القوم لیله الهریر بعضهم الی بعض بالسیف و عمد الحدید و الاشتر یسیر فیما بین المیمنه و المیسره، فیامر کل قبیله او کتیبه من القراء بالاقدام علی التی تلیها، فاجتلدوا بالسیوف و عمد الحدید من صلاه الغداه الی نصف اللیل لم یصلوا صلاه، قلم یزل یفعل ذلک الاشتر بالناس حتی اصبح و المعرکه خلف ظهره، و افترقوا علی سبعین الف قتیل، ثم استمر القتال من نصف اللیل الثانی الی ارتفاع الضحی، و الاشتر یقول لاصحابه و هو یزحف بهم نحو اهل الشام: ازحفوا قید رمحی هذا، و اذا فعلوا قال: ازحفوا قاب هذا القوس، فاذا فعلوا سالهم مثل ذلک حتی مل اکثر الناس الاقدام، فلما رای ذلک قال: اعیذکم بالله ان ترضعوا الغنم سائر الیوم. ثم دعا بفرسه و رکز رایته و خرج یسیر فی الکتائب و یقول: الا من یشری نفسه لله و یقاتل مع الاشتر حتی یظهر او یلحق بالله- الی ان قال- فلما رای علی (علیه السلام) جاء الظفر من قبل الاشتر اخذ یمده بالرجال، و اقبل الاشتر علی فرس کمیت محذوف قد وضع مغفره علی قربوس السرج و هو یقول: اصبروا، فقال رجل فی تلک الحال: ای رجل هذا لو کانت له نیه. فقال له صاحبه: و ای نیه اعظم من هذه ان رجلا فیما تری قد سبح فی الدماء و ما اضجرته الحرب، و قد غلت هام الکماه و بلغت القلوب الحناجر، و هو کما تری جذعا یقول هذه المقاله: اللهم لا تبقنا بعد هذا. و هو مالک بن الحارث بن عبد یغوث بن مسلمه بن ربیعه بن الحارث بن (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) جذیمه بن سعد بن مالک بن النخع من مذحج کما فی (ذیل الطبری) اخو مذحج قال الجوهری: قال سیبویه: المیم من نفس الکلمه. و قال الحموی: قال ابن الاعرابی: اقامت مذله بعد زوجها ادد بن زید بن یشجب علی ولدیها منه مالک وطی و لم تزوج، فقیل: اذ حجت علی ولدها ای اقامت، فسمی مالک وطی مذحجا. و قال ابن الکلبی: ولد ادد بن زید بن یشجب بن عریب بن زید بن کهلان بن سبا مالکا و جلهمه، و هو طی، و امهما ذله، و هی مذحج، کانت قد ولدتهما عند اکمه یقال لها مذحج فلقبت بها، و یقال لولدها مالک وطی مذحج. و قال ابن اسحاق: مذحج هو ابن یحابر بن مالک بن زید بن کهلان، و لم یتابع علی ذلک- الخ- قلت: و تبعه الجوهری. فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق قال ابن ابی الحدید: کان (ع) من شده صلابته فی الدین لم یسامح نفسه فی حق احب الخلق الیه ان یهمل هذا القید، قال النبی (صلی الله علیه و آله): لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق. قلت: امیرالمومنین (علیه السلام) و شیعته لم ینتظروا ان یطیعهم الناس فی غیر الحق علی الفرض، و لما بعث (ع) قیس بن سعد بن عباده الی مصر خطبهم و قال لهم: ایها الناس انا بایعنا خیر من نعلم بعد نبینا، فقوموا فبایعوا علی کتاب الله و سنه رسوله، فان نحن لم نعمل بهما فلا بیعه لنا علیکم. فانه سیف من سیوف الله قال ابن ابی الحدید: هذا لقب خالد بن الولید، و اختلف فیمن لقبه به، و الصحیح انه لقبه به ابوبکر لقتاله (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) اهل الرده و قتله مسیلمه. قلت: لعمر الله ان خالدا کان سیفا لقتل عباد الله، فقتل مالک بن نویره المومن غدرا و زنا بامراته حتی سخر فی ذلک فاروقهم صدیقهم، و قال له: هذا الذی سمیته سیف الله حصل فیه رهق، و من العجب ان الاشتر الذی کان بتلک الدرجه فی الشده علی اعداء الدین، و فی جهاد المنافقین، لا یسمونه بذلک، مع نص من کان مثل نفس النبی (صلی الله علیه و آله) بذلک، و یسمون من اتخذ الهه هواه سیف الله. لا کلیل الظبه ظبه السیف طرفه، و کلها عدم تاثیرها. و لا نابی الضریبه نابی الضریبه من لم تعمل ضربته فی الضریبه، قال: لیث یدق الاسد الهموسا- و الا قهبین الفیل و الجاموسا و قال آخر: حامی الحقیقه، نسال الودیقه، معتاق الوسیقه، لا نکس، و لا وکل. فان امرکم ان تنفروا ای: تشخصوا فانقروا و ان امرکعا ان تقیموا فاقیموا لانه لا یامرکم الا بما فیه صلاحکم. فانه لا یقدم و لایحجم بتقدیم الجیم االحاء علی ما قال الجوهری، فقال فی جحم اجحم عن الشی ء کف عنه مثل احجم. و قال فی حجم: حجمته فاحجم ای کففته فکف، و هو من النوادر- الخ. و انما کان من النوادر لان القاعده کون فعل لازما و افعل متعدیا، و هو بالعکس. و لا یقدم و لا یوخر الا عن امری فیجب علیکم اطاعته مثلی و قد آثرتکم ای: اخترتکم به علی نفسی لانه کانت ملازمته له و حضوره عنده ذا آثار مهمه لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم فی (الصحاح): الشکیمه فی (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) اللجام الحدیده المعترضه فی فم الفرس التی فیها الفاس، و فلان شدید الشکیمه اذا کان شدید النفس انفا ابیا، و فلان ذو شکیمه اذا کان لا ینقاد، قال عمرو بن شاس الاسدی یخاطب امراته فی ابنه عرار: و ان عرارا ان یکن ذا شکیمه تعافینها منه فما املک الشیم و شکمت الوالی: اذا رشوته کانک شددت فمه بالشکیم. هذا، و وراه (تاریخ الطبری) و (غارات الثقفی) و (امالی المفید)، روی الاول عن ابی مخنف و الثانی عن المدائنی باسنادهما عن مولی الاشتر قال: لما هلک وجدنا فی ثقله رساله علی (علیه السلام) الی اهل مصر: اما بعد فقد بعثت الیکم عبدا من عبیدالله لا ینام ایام الخوف، و لا ینکل عن الاعادی حذار الدوائر، اشد علی الکفار من حریق النار، و هو مالک بن الحارث اخو مذحج، فاسمعوا له و اطیعوا، فانه سیف من سیوف الله لا نابی الضریبه و لا کلیل الحد، فان امرکم ان تقدموا فاقدموا، و ان امرکم ان تنفروا فانفروا، فانه لا یقدم و لا یحجم الا بامری، و قد آثرتکم به علی نفسی لنصحه لکم و شده شکیمته علی عدوکم، عصمکم الله بالهدی و ثبتکم علی الیقین. و روی الثانی ایضا و الثالث عن الشعبی عن صعصعه قال: کتب علی (علیه السلام) الی اهل مصر: اما بعد فانی قد بعثت الیکم عبدا من عباد الله لا ینام ایام الخوف، و لا ینکل عن الاعداء حذار الدوائر، لا ناکل من قدم، و لا واه فی عزم، من اشد عباد الله باسا و اکرمهم حسبا، اضر علی الفجار من حریق النار، و ابعد الناس من دنس او عار، و هو مالک بن الحرث الاشتر، لا نابی الضریبه و لا کلیل الحد، حلیم فی السلم رزین فی الحرب، ذو رای اصیل و صبر جمیل، (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فاسمعوا له و اطیعوا امره، فان امرکم بالنفر فانفروا- الخ. و رواه (الاختصاص) باسناده عن عبدالله بن جعفر، الا انه خبر غیر صحیح، حیث تضمن انه (علیه السلام) بعثه بعد قتل محمد بن ابی بکر، مع ان مالکا سم قبل محمد کما یاتی فی الاتی، و نسبته

الی المفید ایضا غیر معلومه.

مغنیه

اللغه: السرادق: الخیمه. و المراد بیستراح الیه هنا یعمل به. و لاینکل: لایرجع. و الروع: الخوف. و الظبه: حد السیف. و نبا السیف: لم یوثر فی المضروب. و الضریبه: المضروب. و المراد بالشکیمه هنا شده الباس. الاعراب: اشد صفه لعبد، و اخو مذحج بدل من مالک. المعنی: کان عبدالله بن سعد بن ابی السرح اخا لعثمان من الرضاعه، و ممن کتب الوحی لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و کان یحاول ان یحرف ما یملی علیه، و لکن الله سبحانه فضحه و کشف امره، و انزل فیه، کما فی تفسیر الطبری و غیره: و من اظلم ممن افتری علی الله کذبا- 93 الانعام. فارتد مشرکا، و لما کان یوم الفتح امر النبی (صلی الله علیه و آله) بقتله و قتل ابن خطل و مقیس بن صبابه و لو وجدوا تحت استار الکعبه. فغیب عثمان اخاه من الرضاعه، ثم طلب له الامان من رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاعرض عنه، فکرر عثمان الطلب ثلاث مرات. فقال النبی: نعم. و کان ابن ابی السرح حاضرا مع عثمان. فلما انصرف عثمان قال النبی لمن حوله: ما سکت اولا و ثانیا الا لیقوم الیه بعضکم فیضرب عنقه. فقال رجل من الانصار: هلا او مات الی یا رسول الله؟ فقال: ان النبی لاینبغی ان یکون له خائنه الاعین (انظر السیره لابن هاشم و الاستیعاب لابن عبد البر). و حین انتهت الخلافه لعثمان ولی ابن ابی السرح مصر فافسد و ظلم، فثار جماعه من المصریین، و طالبوا ان یستبدله بامین علی العدل و الدین و حقوق المسلمین و بهذا نجد تفسیر قول الامام عن اهل مصر: (الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه الخ).. و المراد بالعاصی المقیم علی المنکر و الظاعن عن المعروف هو عامل عثمان ای ابن ابی السرح الذی کان السبب فی ثوره المصریین علی الخلیفه المقتول. (فقد بعثت الیکم- یا اهل مصر- عبدا من عبادالله الخ).. و هو مالک الاشتر المعروف بحزمه و شجاعته، و قوته فی دینه و ایمانه، و اخلاصه فی اقواله و افعاله، و رجاحه عقله و حسن تدبیره (فاسمعوا له، و اطیعوا امره فیما طابق الحق، فانه سیف من سیوف الله الخ).. قال ابن ابی الحدید: هذا لقب خالد بن الولید، و اختلف فی الذی لقبه به، فقیل رسول الله (صلی الله علیه و آله). و الصحیح ان ابابکر هو الذی لقبه بذلک لقتاله اهل الرده. و یوید ما صححه ابن ابی الحدید قول المورخین، و منهم ابن الاثیر فی المجلد الثانی من الکامل: ان خالدا لما قتل مالک بن نویره و تزوج امراته غضب عمر، و قال لخالد: قتلت مسلما، ثم نزوت علی امراته! و الله لارجمنک. والح علی ابی بکر ان یقید خالدا بمالک. فقال ابوبکر: تاول خالد فاخطا، ولا اغمد سیفا سله الله علی الکافرین. و اذن فسبب التسمیه قتاله لاهل الرده بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله).

عبده

… سرادقه علی البر و الفاجر: السرادق بضم السین الغطاء الذی یمد فوق صحن البیت و الغبار و الدخان و البر بفتح الباء التقی و الظاعن المسافر … فلا معروف یستراح الیه: یعمل به و اصله استراح الیه بمعنی سکن و اطمان و السکون الی المعروف یستلزم العمل به … عن الاعداء ساعات الروع: نکل عنه کضرب و نصر و علم نکص و جبن و الروع الخوف … مالک ابن الحارث اخو مذحج: مذحج کمجلس قبیله مالک و اصله اسم اکمه ولد عندها ابوالقبیلتین طیی ء و مالک فسمیت قبیلتاهما به … الله لا کلیل الظبه: الظبه بضم ففتح مخفف حد السیف و السنان و نحوهما و الکلیل الذی لا یقطع … و لا نابی الضریبه: الضریبه المضروب بالسیف و نبا عنها السیف لم یوثر فیها و انما دخلت التاء فی ضریبه و هی بمعنی المفعول لذهابها مذهب الاسماء کالنطیحه و الذبیحه … شکیمته علی عدوکم: خصصتکم به و انا فی حاجه الیه تقدیما لنفعکم علی نفعی و الشکیمه فی اللجام الحدیده المعترضه فی فم الفرس التی فیها الفاس و یعبر بشدتها عن قوه النفس و شده الیاس

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل مصر هنگامی که مالک اشتر را برایشان حکومت داد (آنان را ستوده و به پیروی از او امر فرموده، وقتی که امام علیه السلام مالک اشتر را به جای محمد ابن ابی بکر روانه مصر نمود و این نامه را نوشت اهل مصر دو دسته بودند، دسته ای هوادار عثمان و معاویه که با محمد مخالفت می نمودند، و دسته بیشتری دوستان امیرالمومنین علیه السلام بوده که در کشتن عثمان کوشش نموده بودند، و نامه حضرت خطاب به ایشان است). این نامه از بنده خدا علی امیرالمومنین است به سوی گروهی که برای خدا به خشم آمدند، هنگامی که در زمین او معصیت و نافرمانی کردند، و حق او را بردند (از امر و فرمانش پیروی ننمودند) پس ستم سراپرده بر سر نکوکار و بدکار ساکن و مسافر زد، و (مردم به طوری برخلاف آنچه خدا و رسول فرموده بودند رفتار می نمودند که) معروف و کار شایسته ای نبود که از توجه به آن آسودگی رو نماید، و نه منکر و زشتی که از آن جلوگیری شود (خلاصه در زمان عثمان معروف ترک و منکر متداول بود، و از این سخنان بیزاری از رفتار عثمان و اطرافیان و کارگردانانش هویدا است، ولی دلیل نیست که امام علیه السلام راضی به کشته شدن عثمان بوده و از این جهت اهل مصر را ستوده باشد چون در کشتن او کمک نموده به مدینه آمده بودند، بلکه آنان را از جهت اینکه درصدد نهی از منکر برآمده بودند ستوده است. پس یکی از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم که در روزهای ترسناک خواب نمی رود، و از دشمنان در اوقات بیم و هراس باز نگشته نمی ترسد، بر بدکاران (که از حق رو برگردانیده پیرو گمراهی اند) از سوزاندن آتش سخت تر است (چنان دلاوری است که دشمنان را از پای در می آورد) و او مالک پسر حارث برادر (از خویشان و قبیله) مذحج است (و مذحج نام قبیله ای است در یمن و نخع نام طائفه ای است از آن قبیله و مالک اشتر نخعی است) پس سخنش را بشنوید، و امر و فرمانش را در آنچه مطابق حق است پیرو باشید، زیرا او شمشیری است از شمشیرهای خدا که تیزی آن کند نمی شود، و زدن آن بی اثر نمی گردد (به هر جا زده شود می برد) پس اگر شما را امر کند که (به سوی دشمن) بروید روانه گردید، و اگر فرمان دهد که نروید بمانید که او (در هر کاری) پیش نمی افتد و برنمی گردد، و رو برنمی گرداند و جلو نمی رود مگر به دستور و فرمان من، و به داشتن او شما را بر خود برگزیدم (با اینکه به او نیازمندم به سوی شما روانه اش نمودم) به جهت خیرخواهیش برای شما، و استواری دهن بند او بر دشمنتان (که دهانه بر دهان دشمن می زند تا او را از پای درآورد.

زمانی

عظمت مالک اشتر امام علیه السلام رهبر مملکت اسلامی است و نامه بزیردستان خود آن هم برای اعزام استاندار می نویسد اما با چنین موضعی اولین کلمه اش اعتراف به بندگی خداست. امام علیه السلام از غضب مردم مصر نسبت به نافرمانی خدا قدردانی میکند و از مخالفت آنان با ناپاکی ها و مبارزه علیه ظلم و ستم سخن می گوید و از زحمات آنان در این راه تشکر می کند و در عین حال توجه میدهد که غضب مردم برای خدا بوده و همین عمل موجب ارادت امام علیه السلام بمردم مصر گردیده است. جای تردید نیست که مکافات ظلم نابودی ستمگر است، مردم مصر هم اگر برای مبارزه با ظلم قیام نمیکردند، عثمان سقوط میکرد اما مردم مصر از شرائط زمان بهره بردند و ثواب ذخیره کردند. خدای عزیز در قرآن کریم می فرماید: (در روی زمین یاغی نشوید که غضب من شما را فرا می گیرد و کسیکه غضب خدا او را فرا گیرد نابود است.) امام علیه السلام پس از تشکر از مردم مصر و احترام به آنان بمعرفی مالک اشتر نخعی می پردازد. اسم پدر مالک حارث بوده از طائفه مذحج و تیره نخع. امام علیه السلام توجه میدهد که با شدت نیازی که بمالک داشتم او را برای رهبری شما می فرستم. مالک چون از نظر ایمان، اخلاق به خصوص شجاعت نمونه بود و دست راست امام علیه السلام محسوب میگردید و در آن شرائط که دنیاطلبان یکی پس از دیگری آن حضرت را ترک می کردند، ارزش ایمان، شجاعت و استقامت مالک، درخشان بود. امام علیه السلام بیش از هر چیز روی حساسیت مالک در برابر دشمن و استقامت وی تکیه میکند و این نکته ای است مخصوص مومنی که از نظر ایمان خالص باشد. خدای عزیز در قرآن چنین می فرماید: (محمد (صلی الله علیه و آله) رسول خداست کسانیکه همراه محمد (صلی الله علیه و آله) هستند در برابر دشمن نیرومند و مخالف در بین خود بیکدیگر محبت و رحم دارند … )

سید محمد شیرازی

الی اهل مصر، لما ولی علیهم الاشتر (من عبدالله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا الله حین عصی فی ارضه) فان اهل مصر کانوا فی الثوار الذی جائوا الی المدینه یطالبون عثمان باصلاح اوضاع البلاد، و دفع الظلم عن العباد، و لهم قصه طویله مع عثمان مذکوره فی التواریخ (و ذهب بحقه) حق الله اوامره و نواهیه، فاذا لم یعمل بها کان ذهابا لحقه سبحانه (فضرب الجور) و الظلم (سرداقه) هو غطاء یمد فوق صحن البیت (علی البر و الفاجر) اذ لم یود حق ای احد منهم و المقیم) فی بلده (و الظاعن) المسافر. (فلا معروف یستراح الیه) ای یسکن الناس الیه و یطمئنون به (و لا منکر یتناهی عنه) ای ینهی عنه (اما بعد) الحمد و الصلاه، و ما تقدم (فقد بعثت الیکم عبدا من عباد الله) هو مالک الاشتر (ره) لا ینام ایام الخوف) استعداد اللعمل و رفع الخوف، و المراد حذره و التفاته عند المکاره (و لا ینکل) ای لا ینکص و یجبن عن الاعدا (ساعات الروع) ای اوقات الخوف و الفزع (اشد علی الکفار من حریق النار) حتی یولهم و یذرهم هلکی فانین. (و هو مالک بن الحارث اخو مذحج) اسم لقبیله مالک (فاسمعوا له) کلامه سماعا للعمل (و اطیعوا امره) فیما یقول (فیما طابق الحق) هذا قید لتوضیح و التعمیم، کقوله سبحانه: (و لا طائر یطیر بجناحیه) (فانه سیف من سیوف الله) علی الاعداء (لا کلیل الظبه) الظبه حد السیف و السکین، و الکلیل الذی لا یقطع. (و لا نابی الضریبه) یقال نبا السیف، اذا لم یوثر فی المضروب، و الضریبه النفس المضروبه، ای یوثر سیفه اذا ضرب (فان امرکم ان تنفروا) الی الجهاد (فانفروا) و اخرجوا (و ان امرکم ان تقیموا) و لا تجاهدوا (فاقیموا فانه لا یقدم و لا یحجم) ضد الاقدام (و لا یوخر و لا یقدم الا عن امری) و حسب ارادتی (و قد اثرتکم) ای قدمتکم (به) ای بمالک (علی نفسی) حیث ارسلته الیکم، و لم اتحفظ به لحوائجی (لنصیحته لکم) فانه یفعل ما هو صلاح لکم. (و شده شکیمته) ای قوته (علی عدوکم) و الشکیمه حدیده معترضه فی فم الفرس، فی اللجام، فانکان قویه اوجبت القوه فی الراکب، ثم استعیرت لکل قوه.

موسوی

اللغه: الجور: الظلم. السرادق: جمعه سرادقات الفسطاط الذی یمد فوق صحن البیت، الخیمه. البر: الصالح. الظاعن: الراحل. النکول: الرجوع. الروع: الخوف. الفجار: اهل المعاصی، الزناه و ارباب الفواحش. الکلیل: الذی لا یقطع. الظبه: بضم ففتح مخفف حد السیف و السنان و نحوها. نبا: ارتفع و من السیوف الذی لا یقطع. الضریبه: المضروب بالسیف. نفر الی الشی ء: اسرع الیه. احجم عن الشی ء: کف. الایثار: تقدیم الغیر علی النفس مع الحاجه الیه. الشکیمه: اصلها الحدیده المعترضه فی فم الفرس و هنا بمعنی الشده و الباس. الشرح: (من عبد الله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه و ذهب بحقه فضرب الجور سرادقه علی البر و الفاجر و المقیم و الظاعن فلا معروف یستراح الیه و لا منکر یتناهی عنه) هذا الکتاب بعث به الامام الی اهل مصر یمدحهم فیه و یثنی علیهم و یخبرهم بقدوم الاشتر علیهم والیا من قبله و انه اختاره لهم و آثرهم به علی نفسه مع حاجته الیه. فهو عبد الله فی ارفع درجات العبودیه الی القوم الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه … انهم لم یغضبوا لانفسهم و انما غضبوا لله و من اجله … غضوبا له لانه عصی فی الارض فقد مارس الحکم الاموی بقیاده عثمان ابشع استغلال للسلطه فتحول الاسلام بکل طاقاته لصالح هذه الاسره الخبیثه و قد مهد لها الخلیفه کل الوسائل و سهل لها کل الطرق فزرع اهله فی کل قطر اسلامی و اخذوا خیرات البلاد لمصالحهم الخاصه و تحول ما جناه المسلمون بسیوفهم الی افواه الامویین و ایدیهم. قال ابن ابی الحدید فی مواجهه هذا الکلام: و هذا الفصل یشکل علی تاویله لان اهل مصر هم الذین قتلوا عثمان و اذا شهد امیرالمومنین علیه السلام انهم غضبوا لله حین عصی فی الارض فهذه شهاده قاطعه علی عثمان بالعصیان و اتیان المنکر. و بعد ان ذکرها هذا اراد ان یتاوله و کما یقول: و ان کان متعسفا فی تاویله … و لکنه لم ینجح فی هذا التاویل الباطل. ان اهل مصر غضبوا لله حین عصی فی ارضه و ذهب بحقه فان حق الله ان یطاع و یحفظ فی واجباته و محرماته و لکن الامویین عصوه فیه و تمردوا علی حکمه … ثم وصف ذلک الظلم و شمولیته بحیث عم الناس جمیعا - ما عدا الامویین الحاکمین المتسلطین علی رقاب الامه - انه ظلم شامل تناول البر التقی و الطالح الشقی تناول المقیم و المتنقل کالسرادق المنصوب فوق اهله - و هی الخیمه - الحاوی لهم فکان الظلم مخیم علیهم و شامل لهم جیمعا و کان من جراء ذلک انه لا معروف موجود حتی یستراح الیه و یطمان به و انما انتشر المنکر و لا من یتناهی عنه … (اما بعد فقد بعثت الیکم عبدا من عباد الله لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع اشد علی الفجار من حریق النار و هو مالک بن حارث اخو مذحج) اخبرهم علیه السلام انه بعث الیهم والیا متصفا بهذه الصفات الحریمه التی لا اظن ان علیها وصف بها احدا من اصحابه. 1 - انه عبد من عباد الله و هذه مرتبه متقدمه یکشف عنها الامام فی هذه الشخصیه. 2 - لا ینام ایام الخوف: فهو فی حذر دائم و یقظه مستمره و انتباه شدید بحیث یستمر فی التخطیط ایام الحرب. 3 - لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع: فهو شجاع شدید الباس قوی النفس اذا اشتدت الامور و خارت الابطال کان قویا متمالک القوی لا ینهار او یضعف. 4 - اشد علی الفجار من حریق النار: لعلهم یفرون من النار اذا وقعوا فیها اما اذا نزل مالک بساحه الفجار و المنافقین الاشرار فساء صباحهم و اخذوا من مکان قریب فلا فوت لهم و لا نجاه. (فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق) و هکذا تکون اوامر الخلفاء الاتقیاء، همهم طاعه الله و ادراک الحق و الوصول الی الصواب و مالک مهما اعطی من الثقه و الصدق و الامانه و الاخلاص و الولاء یجب ان یبقی ضمن الحق و یجب علی الناس اطاعته فیما وافق الحق و اما اذا خالف امره الحق فلا طاعه له و لا یجب الالتزام بما یقول، هم علی ان یطاع الله فی خط اوامره و ما یرید و هذا هو منتهی نظره … (فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه و لا نابی الضریبه) ما اجمل هذا الوصف و ما اشد لیاقته بمالک … امیرالمومنین یصفه بانه سیف من سیوف الله یدفع الشر و یقتل الکفر و یقضی علی الانحراف … سیف الله فی خط الله … لا یتحرک الا من اجل تحقیق اراده الله و بسط سلطته فی الارض … سیف الله لا یضرب الا اعداء الله و سیف الله یمضی فیما یقع علیه لا یرتد عنه و لا یقف دونه بل یقطعه بقوه و شده … (فان امرکم ان تنفروا فانفروا و ان امرکم ان تقیموا فاقیموا فانه لا یقدم و لا یحجم و لا یوخر و لا یقدم الا عن امری) اعطاه الامام الثقه فی هذا المجال و اولاه هذا الامر المهم … امر اهل مصر ان یطیعوا مالک و یسمعوا له و اذا امرهم ان یخرجوا لحرب عدوهم فلیخرجوا معه و اذا امرهم ان یقیموا فی بلادهم فلیقیموا فیها و اتبع ذلک کله بتفویض کامل فی هذا المجال: فکل حرکه یقوم بها هی صادره عن مصدر القرار عن امیرالمومنین نفسه و کل حرکه یتحرکها مالک هی بامر من امیرالمومنین و هکذا احجامه و اقدامه و تاخره و تقدمه … (و قد آثرتکم به علی نفسی لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم) و هذا تاکید علی اهمیه مالک و دوره الفذ العظیم و ان علی اهل مصر ان یحتفظوا بهذا القائد و یطیعوا امره و یلتزموا حکمه و لا یعصوه فیما احب و اراد … آثرتکم به علی نفسی … فانا بحاجه الیه و مع ذلک دفعته الیکم حبا بکم و حفظا للمصلحه العامه. و قد ذکر نصیحته و شده شکیمته فهو مخلص ناصح امین … لا یغش بل یتحری وجه الحق و یندفع نحوه. و کذلک هو شدید الوطاه علی العدو غلیظ علیه و عبر عن ذلک بشده الشکیمه …

دامغانی

از نامه آن حضرت به مردم مصر هنگامی که اشتر را بر آنان حکومت داد. در این نامه که با این عبارت شروع می شود. «من عبد الله علی امیر المؤمنین، الی القوم الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه»، «از بنده خدا علی امیر مؤمنان به قومی که برای خدا به خشم آمدند، هنگامی که خداوند را در زمین او نافرمانی کردند.»، ابن ابی الحدید بحث زیر را طرح کرده است:

تأویل و تفسیر این فصل بر من دشوار است زیرا مردم مصر کسانی هستند که عثمان را کشته اند و هر گاه امیر المؤمنین علیه السّلام گواهی دهد که آنان برای خدا و به پاس او خشم گرفته اند، آن هم به هنگامی که در زمین خدا را نافرمانی می کرده اند، شهادت قطعی به عصیان عثمان و ارتکاب کار خلاف از جانب اوست، هر چند با دشواری ممکن است چنین گفت که درست است خدا را نافرمانی کرده اند ولی این نافرمانی از سوی شخص عثمان نبوده است، بلکه از سوی امیران و خویشاوندان و والیان او بوده است و آنان بوده اند که حق خدا را از میان برده اند و به سبب ولایت آنان و فرمان روایی ایشان بر نیکوکار و تبهکار و مقیم و مسافر پرده های ستم و خیمه های آن بر افراشته شده و تبهکاری شایع گردیده و کار پسندیده از میان رفته است.

ولی گفته خواهد شد بر فرض که این چنین باشد، آنانی که به پاس خدا خشم گرفتند، کارشان به کجا انجام پذیرفت، مگر نه این است که کار به آنجا کشید که ایشان مسافت میان مصر و مدینه را پیمودند و عثمان را کشتند، و وضع ایشان از دو حال بیرون نیست یا آن که با کشتن عثمان اطاعت فرمان خدا را رها کرده اند، در این صورت عثمان، سرکش و سزاوار کشته شدن بوده است، یا آن که ایشان با کشتن عثمان خداوند را به خشم آورده اند و نافرمانی کرده اند، در این صورت عثمان بر حق بوده است و ایشان سرکشان تبهکار هستند، و چگونه ممکن است علی علیه السّلام از ایشان تبجیل کند و آنان را صالحان خطاب کند.

ممکن است به این اشکال چنین پاسخ داد که آنان به پاس خدا خشم گرفته اند و از مصر آمده اند و این کار عثمان را که امیر تبهکار را به امیری گماشته است، مورد اعتراض قرار داده اند و آن را زشت شمرده اند و او را در خانه اش محاصره کرده اند به این امید که مروان را به ایشان بسپارد تا او را زندانی یا ادب کنند که چنان نامه ای در مورد ایشان نوشته بوده است. و چون عثمان محاصره شد، کینه توزان و دشمنان او از مردم مدینه و دیگر نقاط بر او طمع بستند و بیشتر مردم بر او شورش کردند و شمار مصریها به نسبت دیگر مردمی که در محاصره او شرکت کردند اندک بود. وانگهی ایشان از عثمان می خواستند خود را از خلافت خلع کند و مروان و افراد دیگری از بنی امیه را به ایشان بسپارد و حاکمان ولایات را عزل و به جای ایشان کسان دیگری را منصوب کند و در آن هنگام در جستجوی جان او و کشتن او نبودند، ولی مردمی از ایشان و غیر ایشان از دیوار خود را به خانه عثمان رساندند و برخی از بردگان عثمان آنان را با تیر زدند و تنی چند از ایشان زخمی شدند و ضرورت کار را به آنجا کشاند که از دیوار به خانه فرود آیند و عثمان را احاطه کنند و یکی از آنان با شتاب خود را به عثمان رساند و او را کشت و آن قاتل هم همان دم کشته شد. ما همه این امور را در مباحث گذشته آورده و شرح داده ایم و از تبهکاری و سرکشی این قاتل نمی توان به تبهکاری دیگران حکم کرد و اما آنان فقط منظورشان نهی از منکر بود و ایشان نه تنها مرتکب قتل نشدند بلکه قصد آن را هم نداشتند و جایز است گفته شود که ایشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اینکه بر آنان ستایش شود و آنان را بستایند.

سپس اشتر را وصف کرده است و پس از آن به ایشان گفته است در فرمانهایی که اشتر می دهد، آنچه را که مطابق با حق است از او فرمانبرداری کنند و این از شدت دینداری و استواری علی علیه السّلام است که در مورد اشتر هم که از محبوب ترین افراد پیش اوست، قید مطابقت فرمان با حق را به کار برده است، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هم فرموده است: «در کاری که معصیت خداوند است از هیچ مخلوقی فرمانبرداری جایز نیست.»

ابو حنیفه می گوید: ربیع در دهلیز کاخ منصور دوانیقی و در حضور مردم از من پرسید: امیر المؤمنین -یعنی منصور- در کار پادشاهی خود پیاپی به من فرمان می دهد و من در این باره بر دین خود بیمناکم تو چه می گویی؟ گوید: من به ربیع گفتم: مگر امیر المؤمنین به غیر حق هم فرمان می دهد گفت: هرگز، گفتم: بنابر این عمل کردن به حق برای تو اشکالی ندارد. ابو حنیفه می گوید: ربیع می خواست مرا شکار کند، امّا من او را شکار کردم.

کسی که در این مقام در حضور مردم حق را گفته است، حسن بصری است و چنان بود که عمر بن هبیره امیر عراق به هنگام حکومت یزید بن عبد الملک در حضور مردم که از جمله ایشان شعبی و ابن سیرین بودند به حسن بصری گفت: ای ابا سعید امیر المؤمنین گاه به من فرمانی می دهد که می دانم اجرای آن مایه نابودی دین من است، در این باره چه می گویی؟ حسن گفت: من چه بگویم، خداوند می تواند تو را از شر یزید حفظ فرماید ولی یزید هرگز نمی تواند تو را از عذاب خدا حفظ کند. ای عمر از خدا بترس و آن روزی را به یاد بیاور که شب آن آبستن قیامت است و فرشته ای از آسمان فرود می آید و تو را از تخت فرماندهی به حجره های کاخ و سپس از آن به بستر بیماری فرو می کشد و از بستر تو را به گور منتقل می کند و آن گاه هیچ چیز جز عمل تو برای تو کارساز نخواهد بود. عمر بن هبیره در حالی که زبانش بند آمده بود، گریان برخاست و رفت.

گفتار امیر المؤمنین علی علیه السّلام در مورد مالک اشتر که فرموده است: «او شمشیری از شمشیرهای خداوند است»، لقب خالد بن ولید هم بوده است و اختلاف است که چه کسی او را به این لقب، ملقب ساخته است. قول ضعیفی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خالد را به این لقب مفتخر فرموده اند ولی صحیح آن است که ابو بکر به سبب کشتاری که خالد از اهل رده کرد و مسیلمه کذاب را هم کشت او را به این لقب، ملقب ساخت.

ابن ابی الحدید، در شرح این عبارت که علی علیه السّلام خطاب به مردم مصر مرقوم فرموده است «من در مورد او شما را بر خود ترجیح دادم.»، می گوید: عمر هم هنگامی که عبد الله بن مسعود را به کوفه فرستاد در نامه خویش به ایشان همین گونه نوشت و این بدان سبب بود که عمر در احکام از عبد الله بن مسعود استفتاء می کرد و علی علیه السّلام هم با اشتر بر دشمنان حمله می کرد و دل سپاهیان را با بودن او میان ایشان محکم می ساخت و چون او را به مصر روانه فرمود، طبیعی است که مردم مصر را بر خود ترجیح داده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أهْلِ مِصْرَ لَمّا وَلّی عَلَیْهِمُ الْأَشْتَرَ

از نامه های امام علیه السلام است

به اهل مصر در آن هنگام که مالک اشتر را برای زمامداری آنها برگزید{١. سند نامه:

این نامه را جمعی از مورخان و عالمان که قبل از سید رضی می زیسته اند در کتاب های خود آورده اند؛ از جمله طبری در تاریخ معروف خود در حوادث سال 38 هجری و شیخ مفید در کتاب های اختصاص و امالی و ابن هلال ثقفی در دو مورد از کتاب الغارات در مورد اول از صعصعه بن صوحان و در مورد دوم از مدائنی از یکی از خادمان مالک اشتر نقل کرده که گفته است: هنگامی که مالک اشتر (در اثنای راه مصر به سبب سم معاویه) چشم از جهان فروبست نامه ای را دیدند که بر پای او بسته شده بود که این نامه خطاب به اهل مصر

بود از امیر مؤمنان علی (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 336).}

نامه در یک نگاه

اشاره

می دانیم امام علیه السلام نامه ای به دست مالک اشتر داد که برنامه عملی و روش کشورداری را در زمینه های مختلف به او آموخت.این نامه به عهدنامه مالک اشتر معروف شده که نامه 53 از نهج البلاغه است و خواهد آمد.نامه های دیگری نیز به اهل مصر-در آستانه فرستادن او به عنوان زمامداری مصر-نوشت که یکی از

آنها این نامه و دیگری نامه 62 است.از تمام اینها مقام و شخصیت مالک به عنوان انسانی قوی و با ایمان و مدیر و مدبر و مخلص و شجاع روشن می شود.

نامه مورد بحث در واقع از دو بخش تشکیل شده است:بخش اوّل،مدح و تمجیدی از مردم مصر است که به حمایت از اسلام برخاستند در زمانی که ظلم و فساد صحنه زمین را فرا گرفته بود و حق و عدالت از جامعه بشری رخت بر بسته بود و منکرات و زشتی ها جوامع را آلوده ساخته بود.

در بخش دوم به معرفی مالک به عنوان فردی بسیار ممتاز و دارای تمام صفاتی که شایسته یک فرماندار و فرمانده است،می پردازد و تعبیرات بسیار بلندی درباره مالک می فرماید که درباره کمتر کسی دیگر شده و به دنبال آن به مردم مصر فرمان می دهد قدر او را بشناسند و سر بر فرمانش دهند.

***

بخش اوّل

اشاره

مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ،إِلَی الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا للّهِ ِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ،وَذُهِبَ بِحَقِّهِ،فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَی الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ،وَالْمُقِیمِ الظَّاعِنِ،فَلَا مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ،وَلَا مُنْکَرٌ یُتَنَاهَی عَنْهُ.

ترجمه

این نامه از بنده خدا علی امیر مؤمنان به سوی مردمی است که برای خدا خشمگین شدند در آن هنگام که در زمینش عصیان شده و حق او از بین رفته بود، در آن هنگام که جور و ستم خیمه خود را بر سر نیکوکار و بدکار و حاضر و مسافر زده بود،زمانی که نه معروف و نیکی وجود داشت که انسان در کنارش احساس آرامش کند و نه از منکر و زشتی ها اجتناب می شد (تا مشمول لطف خدا گردد).

شرح و تفسیر: مصریان فداکار

امام علیه السلام در آغاز نامه-چنان که اشاره شد-توصیف بلیغی از مردم مصر می کند و می فرماید:«این نامه از بنده خدا علی امیر مؤمنان به سوی مردمی است که برای خدا خشمگین شدند در آن هنگام که در زمینش عصیان شده و حق او از بین رفته بود،در آن هنگام که جور و ستم خیمه خود را بر سر نیکوکار و بدکار و حاضر و مسافر زده بود،زمانی که نه معروف و نیکی وجود داشت که انسان در کنارش احساس آرامش کند و نه از منکر و زشتی ها اجتناب می شد (تا مشمول لطف

خدا گردد)»؛ (مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ،إِلَی الْقَوْمِ الَّذِینَ غَضِبُوا للّهِ ِ حِینَ عُصِیَ فِی أَرْضِهِ،وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ،فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ{«سرادق» در اصل از واژه فارسی سراپرده گرفته شده و به معنای خیمه هایی است که برای تشکیل مجالس مختلف زده میشد گاه بر روی حیاط خانه ها و گاه به صورت جداگانه} عَلَی الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ،وَ الْمُقِیمِ وَ الظَّاعِنِ{«الظاعن» به معنای کوچ کننده از ریشه «عن» بر وزن طعن» به معنای کوچ کردن گرفته شده است.} ،فَلَا مَعْرُوفٌ یُسْتَرَاحُ إِلَیْهِ،وَ لَا مُنْکَرٌ یُتَنَاهَی عَنْهُ).

در اینکه این تعبیرات اشاره به چه زمانی است قاطبه شارحان نهج البلاغه آن را اشاره به زمانی می دانند که عبداللّه بن ابی سرح جنایت کار معروف،از سوی عثمان به فرمانداری مصر برگزیده شده بود.او هم با جمعی از ظالمان و اوباش به ظلم و ستم بر مردم مصر پرداخت و نسبت به قوانین اسلامی کاملا بی اعتنا بود؛نه امر به معروف را عملا به رسمیت می شناخت نه گامی در راه نهی از منکر برمی داشت.

فراموش نکنیم که عبداللّه بن ابی سرح همان کسی است که در آغاز جزء کاتبان وحی بود؛ولی به علت خیانتش پیغمبر صلی الله علیه و آله بر او غضب کرد و آیه ای از قرآن در مذمت او نازل شد.او به مرتدان و مشرکان پیوست و بر ضد اسلام توطئه کرد و به هنگام فتح مکّه یکی از افراد معدودی بود که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمان قتل آنها را صادر نمود و چون عبداللّه برادر رضاعی عثمان بود،عثمان او را نزد خود پنهان ساخت.سپس او را نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد و برای او امان خواست.

پیغمبر صلی الله علیه و آله از او روی برگرداند.عثمان سه بار این کار را تکرار کرد.پیامبر صلی الله علیه و آله سرانجام پذیرفت و به او امان داد.هنگامی که عثمان با عبداللّه از نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله بیرون رفت پیغمبر صلی الله علیه و آله به اطرافیان خود فرمود:من بار اوّل و دوم که سکوت کردم برای این بود که یکی از شما برخیزد و گردن این خائن را بزند.مردی از انصار عرض کرد:چه خوب بود اشاره ای به من می کردید ای رسول خدا.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:شایسته انبیا نیست که نگاه های پنهانی کنند.{به سیره ابن هشام و استیعاب ابن عبدالبر مراجعه شود.}

به هر حال مردم مصر بر ضد این مرد جنایت کار شوریدند؛ولی او محکم در جای خود نشسته بود.به همین دلیل جمعیّت دو هزار نفری از مصر حرکت کردند به این قصد که فرمان عزل او را از عثمان بخواهند ولی عثمان نه تنها حاضر نشد که او را معزول دارد؛بلکه نامه ای نوشت و با غلام خود برای عبداللّه فرستاد به این مضمون که به او توصیه کرده بود بعضی از سران معترضان را در برابر چشم مردم به دار آویزد و بعضی را شدیدا مجازات کند تا عبرت همگان گردد.معترضانِ مصری نامه را از غلام کشف کردند و فریادشان بلند شد و گفتند باید به مدینه برگردیم و تا عزل عثمان از خلافت دست بر نداریم.

در این هنگام گروه های دیگری از کوفه و بصره به مدینه آمدند آنها نیز شکایت های مشابه داشتند.اضافه بر اینها بسیاری از مهاجران و انصار معتقد بودند که عثمان با کارهایی که انجام داده لایق خلافت مسلمین نیست و باید از خلافت کناره گیری کند؛ولی عثمان همچنان مقاومت می کرد.این مقاومت خشم شورشیان را برانگیخت؛خانه او را محاصره کردند و سرانجام به دست ابو حرب غافقیِ مصری و به اعتقاد بعضی به دست افراد دیگری به قتل رسید.{شرح بیشتر درباره این موضوع را در جلد دوم همین کتاب ( پیام امام امیرالمؤمنین علا ) ص 237 تا 241 به بعد به استناد تاریخ طبری نوشته ایم.} این در حالی بود که علی علیه السلام فرزندان خود امام حسن و امام حسین علیهما السلام را به در خانه عثمان فرستاده بود که مانع ورود مردم به داخل خانه شوند،زیرا امام علیه السلام موافق با قتل عثمان نبود،هرچند لازم می دانست که عثمان از خلافت کناره گیری کند.

ولی آنچه مربوط به نامه مورد بحث است این است که از تعریف و تمجیدی که علی علیه السلام در این نامه از مردم مصر کرده است بعضی این چنین استنباط کرده اند که امام علیه السلام موافق قتل عثمان بود.

ابن ابی الحدید در اینجا می گوید:تفسیر این خطبه برای من مشکل است چون اهل مصر بودند که عثمان را کشتند.هنگامی که امیر مؤمنان شهادت می دهد که آنان «غَضِبُوا للّهِ ِ حِینَ عُصِیَ فی الأرِضه؛ برای خدا خشم گرفتند در آن زمانی که در زمین عصیان او شد»چنین چیزی شهادت قاطعی است بر عصیان عثمان و ارتکاب منکر از ناحیه او و تأیید عمل کرد مصریان که بر ضد او شوریدند.

سپس اضافه می کند می توان گفت:-هرچند این توجیه خالی از اشکال نیست - که اهل مصر از دست فرماندار عثمان ناراضی بودند و اعمال ضد اسلامی او را انکار می کردند و برای عزل او نزد عثمان آمدند و هنگامی که روشن شد نامه فرمان قتل معترضان را مروان نوشته است از او خواستند مروان را به دست آنها بدهد تا تأدیبش کنند؛ولی عثمان از این امر خودداری کرد و شورش بالا گرفت و بسیاری از مردم مدینه نیز به شورشیانِ مصری پیوستند و از عثمان خواستند که عمال ناصالح خود را عزل کند و مروان را به آنها بسپارد و در این هنگام بعضی از غلامان عثمان به مردم تیر اندازی کردند و همین سبب شد که آنها از دیوار خانه عثمان بالا بیایند و او را به قتل برسانند،بنابراین معلوم نیست قاتلان،مصریان بوده باشند و آنچه مصریان انجام دادند در خور ستایش بود و امام علیه السلام آنها را در این نامه می ستاید.{ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 156.}

بعضی از شارحان نهج البلاغه این توجیه را پذیرفته اند.از کلمات آنها بر می آید که آن را خالی از تکلف می دانند؛زیرا از یک طرف قراین تاریخی نشان می دهد که امام علیه السلام هرگز کسی را تشویق به قتل عثمان نکرد،بلکه از آن مانع شد، هرچند اعتراضات شدید به اعمال عثمان و مسلط کردن افراد فاسد بنی امیّه بر جان و مال مسلمین داشت و از سویی دیگر نامه مورد بحث نشان می دهد که قیام

مردمی اهل مصر را در خور ستایش می شمرد و جمع میان این دو همان است که در توجیه بالا آمد و در سخن امام علیه السلام در این نامه چیزی که دلالت بر مدح قاتلان عثمان کند وجود ندارد.{شرح نهج البلاغه ابن میثم و فی ظلال نهج البلاغه.}

در ضمن امام علیه السلام ویژگی های یک جامعه فاسد را در چند جمله کوتاه بیان فرموده و آن جامعه ای است که عصیان پروردگار در آن ظاهر شود،خیمه جور و ستم نیکان و بدان را زیر پوشش خود قرار دهد و کسی در شهر و بیابان در امان نباشد،نیکی ها برچیده شود و زشتی ها گسترش یابد.

***

بخش دوم

اشاره

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللّهِ،لَایَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ،وَ لَا یَنْکُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ،أَشَدَّ عَلَی الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ،وَ هُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ،فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ،فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللّهِ،لَا کَلِیلُ الظُّبَهِ،وَ لَا نَابِی الضَّرِیبَهِ:فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا،وَ إِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا فَإِنَّهُ لَا یُقْدِمُ وَ لَا یُحْجِمُ وَ لَا یُؤَخِّرُ وَ لَا یُقَدِّمُ إِلَّا عَنْ أَمْرِی؛وَ قَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَی نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ،وَ شِدَّهِ شَکِیمَتِهِ عَلَی عَدُوِّکُمْ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من یکی از بندگان (خاص) از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم.کسی که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمی دهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمی هراسد و به او پشت نمی کند.و در برابر بدکاران از شعله آتش،سوزنده تر است و او«مالک بن حارث»از قبیله مذحج است.

حال که چنین است به سخنش گوش فرا دهید و فرمانش را در آنجا که مطابق حق است اطاعت کنید.چرا که او شمشیری است از شمشیرهای خدا که نه هرگز به کندی می گراید و نه ضربه اش بی اثر می گردد،بنابراین اگر او فرمان بسیج و حرکت داد حرکت کنید و اگر دستور توقف داد توقف نمایید،زیرا او هیچ اقدام و منعی و هیچ عقب نشینی و پیش روی نمی کند مگر به فرمان من.(و با اینکه وجود مالک برای من بسیار مغتنم است؛ولی) من شما را بر خود مقدم داشتم (که

او را به فرمانداریتان فرستادم)،زیرا او نسبت به شما خیرخواه و نسبت به دشمنانتان بسیار سخت گیر است.

شرح و تفسیر: فردی بینا و بسیار توانا را به فرمانداری شما منصوب کردم

امام علیه السلام در این بخش عمدتا به معرفی مالک اشتر می پردازد و بعد از معرفی کامل او ضمن بیان شش وصف بسیار ممتاز،مردم مصر را به اطاعت از فرمان او دعوت می کند گویی فرمانی است توأم با استدلال.

نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من یکی از بندگان (خاص) از بندگان خدا را به سوی شما فرستادم»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللّهِ).

نکره بودن«عبد»در اینجا برای تعظیم است و نشان می دهد که مالک اشتر در مقام عبودیت پروردگار بسیار شایسته بود و امام علیه السلام هم اوّلین و مهم ترین افتخار او را همین عبودیت پروردگار می شمرد،همان چیزی که در نمازهای خود در ذکر تشهد قبل از مقام رسالت پیغمبر صلی الله علیه و آله از آن یاد می کنیم:

(أشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ). همان حقیقتی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به آن افتخار می کرد و می گفت:

«کَفَی بِی عِزّاً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً».{ بحارالانوار، ج 11، ص 94، ح 10}

سپس در توصیف دوم و سوم می فرماید:«کسی که به هنگام خوف و خطر خواب به چشم راه نمی دهد و در ساعات ترس و وحشت از دشمن نمی هراسد و به او پشت نمی کند»؛ (لَا یَنَامُ أَیَّامَ الْخَوْفِ،وَ لَا یَنْکُلُ{«لا ینگل» در اصل از ریشه «نکول» به معنای عقب رفتن از روی ترس گرفته شده و گاه به هرگونه عقب نشینی از کاری گفته می شود.} عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ

الرَّوْعِ{«الروع» به معنای ترس و وحشت و گاه به معنای ترساندن و به وحشت انداختن آمده است.}).

این دو وصف در واقع از مهم ترین اوصافی است که برای پیروزی بر دشمن لازم است؛آماده باش دائم در زمان خوف حمله دشمن و نهراسیدن از نقشه ها، ضربه ها و عِدّه و عُدّه اعدا.تاریخ نشان داده است کسانی که در نبرد مغلوب شده اند غالباً یکی از این دو ویژگی را از دست داده اند.یا غافلگیر شده اند یا ترس از دشمن آنها را به ضعف و ذلت و زبونی کشیده است.

آن گاه در چهارمین وصف می فرماید:«او در برابر بدکاران از شعله آتش سوزنده تر است و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است»؛ (أَشَدَّ عَلَی الْفُجَّارِ مِنْ حَرِیقِ النَّارِ،وَ هُوَ مَالِکُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ{«مذحج» قبیله ای از یمن بود و مالک اشتر از رؤسای آن قبیله بود سپس به مدینه و آنگاه به کوفه آمد و در زمره شیعیان خالص و خاصان امیر مؤمنان علی علیه السلام در آمد.}).

تعبیر به «حَرِیقِ النَّارِ؛ سوزش آتش»در واقع رساترین تعبیری است که برای حملات شدید مالک اطلاق شده،زیرا هیچ چیز همانند آتش نابود نمی کند.آب غرق می کند،سنگ می شکند؛ولی آتش می سوزاند و خاکستر می کند.

مرحوم تستری در شرح نهج البلاغه خود از کتاب صفین نصر بن مزاحم نقل می کند که در ایام جنگ صفین مردی از اهل شام که قامتی بسیار بلند و بی نظیر داشت از صفوف جمعیّت شامیان خارج شد و مبارز طلبید (مطابق سنّت جنگ های تن به تن در آن زمان) هیچ کس از لشکر امیر مؤمنان علیه السلام برای مبارزه با او بیرون نیامد جز مالک اشتر که آمد و با ضربه ای او را به خاک افکند و کشت.

یکی از شجاعان لشکر شام گفت:به خدا قسم قاتل تو را خواهم کشت.این سخن را گفت و بر اشتر حمله برد.اشتر او را با ضربه ای از پای در آورد و او در پیش روی اسبش افتاد و یارانش با بدن مجروح او را از معرکه بیرون بردند.یکی

از لشکریان شام به نام ابو رفقیه سهمی گفت:این مرد آتش بود؛ولی در برابر طوفان آتش زا مقاومت نکرد.(کانَ هَذا ناراً فَصافَدَتْ أعْصاراً).

سرانجام امام علیه السلام در یک نتیجه گیری از اوصاف گذشته مالک اشتر می فرماید:

«حال که چنین است به سخنش گوش فرا دهید و فرمانش را در آنجا که مطابق حق است اطاعت کنید»؛ (فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِیعُوا أَمْرَهُ فِیمَا طَابَقَ الْحَقَّ).

بدیهی است کسی که بنده مخلص خداست،مراقب دشمن و نقشه های اوست و هرگز از برابر دشمن عقب نشینی نمی کند و همچون آتش یا صاعقه ای بر سر او فرود می آید،کسی است که باید به سخنانش گوش فرا داد و اوامر او را اطاعت نمود؛ولی جالب این است که امام علیه السلام می فرماید: «فیما طابَقَ الْحَقَّ؛ در آنجا که مطابق حق باشد»اشاره به اینکه هیچ کس به جز انبیا و اوصیا معصوم نیست،بنابراین اطاعت از اوامر آنها باید محدود به مطابقت با حق باشد.به این ترتیب امام علیه السلام حتی درباره نزدیک ترین دوستانش این توصیه را می فرماید،از این رو ابن ابی الحدید در شرح این جمله می نویسد:این نشانه قدرت دینی و صلابت روحی امام علیه السلام است که حتی درباره محبوب ترین افراد نزد او مسامحه را روا نمی دارد و این قید را برای اطاعت از فرمان او نیز قایل می شود چرا که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:

«لَا طَاعَهَ لِمَخْلُوقٍ فِی مَعْصِیَهِ الْخَالِق».{کنزالعمال، ج 5، ص 792، ح 14401}

آن گاه امام علیه السلام به سراغ وصف پنجم درباره مالک می رود و می فرماید:«چرا که او شمشیری است از شمشیرهای خدا که نه هرگز به کندی می گراید و نه ضربه اش بی اثر می گردد»؛ (فَإِنَّهُ سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللّهِ،لَا کَلِیلُ{«کلیل» به معنای ضعیف و ناکارآمد و کند از ریشه «کل» بر وزن «حل» گرفته شده است.} الظُّبَهِ{«الظبه » به معنای تیزی شمشیر و نیزه و خنجر است.} ،وَ لَا نَابِی{«نابی» به معنای شمشیر کندی است که برندگی ندارد و در اصل از «نبوه» بر وزن ضربه» به معنای مرتفع شدن گرفته شده و شمشیر کند چون در محل فرو نمی رود و در بالا می ایستد به آن نابی گفته می شود.}

الضَّرِیبَهِ{«الضریبه» به معنای مضروب و محلی است که ضربه به آن وارد میشود.}).

تعبیر به «سَیْفٌ مِنْ سُیُوفِ اللّهِ؛ شمشیری است از شمشیرهای خدا»شمشیری برنده و با کارایی بالا؛بهترین تعبیری است که درباره مرد شجاعی همچون مالک به کار رفته است.

بعضی از شارحان نهج البلاغه گفته اند:سیف اللّه لقب خالد بن ولید بود و در اینکه چه کسی این لقب را بر او نهاد اختلاف کرده اند.بعضی گفته اند:پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله این لقب را به او داد؛ولی ابن ابی الحدید تصریح می کند:صحیح این است که این لقب را ابوبکر به او داد به سبب جنگ هایی که او با اهل ردّه و مسیلمه کذاب داشت و بر آنها پیروز شد.

ولی می دانیم که خالد بن ولید کارهای زشت فراوانی داشت و هرگز قابل مقایسه با مالک اشتر،آن مرد شجاع راستگوی پاک باز نبود.

قابل توجّه اینکه ابن اثیر می گوید:هنگامی که خالد مالک بن نویره را (بدون دلیل شرعی) به قتل رسانید و همسر او را به عقد خود در آورد عمر خشمگین شد و به خالد گفت:مسلمانی را کشتی سپس بر همسرش پریدی،به خدا سوگند تو را سنگباران می کنم و اصرار کرد که ابو بکر،خالد را به علت کشتن مالک بن نویره قصاص کند؛ولی ابوبکر در پاسخ او گفت:خالد کاری انجام داد و خطا کرد و من شمشیری را که خداوند کشیده در نیام نمی کنم (و همین سبب شد که گروهی او را سیف اللّه بنامند ولی عجب سیفی).{کامل ابن اثیر، ج 2، ص 358 و اسد الغابه، ج 4، ص 277 در شرح حال مالک بن نویره.}

امام علیه السلام باز نتیجه گیری کرده و می فرماید:«بنابراین اگر او فرمان بسیج و حرکت داد حرکت کنید و اگر دستور توقف داد توقف نمایید»؛ (فَإِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا،وَ إِنْ أَمَرَکُمْ أَنْ تُقِیمُوا فَأَقِیمُوا).

سپس او را با ششمین و آخرین وصف می ستاید و می فرماید:«زیرا او هیچ اقدام و منعی و هیچ عقب نشینی و پیش روی نمی کند مگر به فرمان من»؛ (فَإِنَّهُ لَا یُقْدِمُ لَا یُحْجِمُ{حجم» از ریشه «احجام» و «حجم» بر وزن «رجم» در اصل به معنای بستن دهان حیوان است. سپس به هرگونه منع کردن و باز داشتن و منصرف کردن اطلاق شده است}،وَ لَا یُؤَخِّرُ وَ لَا یُقَدِّمُ إِلَّا عَنْ أَمْرِی).

بنابراین فرمان او فرمان من و دستور او دستور برگرفته از دستور من است.

به یقین مالک اشتر در جزئیات،آن هم با فاصله زیادی که میان مصر و عراق و کوفه بود از امام علیه السلام دستور نمی گرفت بلکه امام علیه السلام اصول کلی را-همان گونه که از فرمان معروف مالک در نامه 53 بر می آید-به او آموخته بود و فروع را به این اصول باز می گرداند و این اجتهاد به معنای صحیح است«رد الفروع الی الاصول».

این اوصاف شش گانه در هرکس که باشد او را به صورت انسانی کامل که جامع کمالات معنوی و مادیِ درونی و برونی است در می آورد؛انسانی کم نظیر و گاه بی نظیر.

لذا امام علیه السلام در آخرین جمله این نامه می فرماید:«(و با اینکه وجود مالک برای من بسیار مغتنم است؛ولی) من شما را بر خود مقدم داشتم (که او را به فرمانداریتان فرستادم)،زیرا او نسبت به شما خیرخواه و نسبت به دشمنانتان بسیار سخت گیر است»؛ (وَ قَدْ آثَرْتُکُمْ بِهِ عَلَی نَفْسِی لِنَصِیحَتِهِ لَکُمْ،وَ شِدَّهِ شَکِیمَتِهِ{«شکیمه» به معنای لجامی است که در دهان حیوان می گذارند و به وسیله آن او را از حرکت های نامناسب باز می دارند و در جمله بالا اشاره به این است که دشمنان شما را مهار می کند و از حرکت باز میدارد.} عَلَی عَدُوِّکُمْ).

امام علیه السلام در این جمله تصریح می کند که هرچند وجود مالک در لشکر او و تحت فرماندهی او ضرورت داشته،ولی به جهت اهمّیّت سرزمین مصر که کشوری بزرگ و تاریخی با مردمانی پیشرفته و آگاه است آنها را بر خود مقدم

می دارد.این از یک سو ارزش وجودی مالک را روشن می سازد و از سوی دیگر ارزش مردم مصر را.

نامه39: افشای بردگی عمرو عاص

موضوع

و من کتاب له ع إلی عمرو بن العاص

(نامه به عمرو عاص در سال 39 هجری پس از نبرد صفّین)

متن نامه

فَإِنّکَ قَد جَعَلتَ دِینَکَ تَبَعاً لِدُنیَا امر ِئٍ ظَاهِرٍ غَیّهُ مَهتُوکٍ سِترُهُ یَشِینُ الکَرِیمَ بِمَجلِسِهِ وَ یُسَفّهُ الحَلِیمَ بِخِلطَتِهِ فَاتّبَعتَ أَثَرَهُ وَ طَلَبتَ فَضلَهُ اتّبَاعَ الکَلبِ لِلضّرغَامِ یَلُوذُ بِمَخَالِبِهِ وَ یَنتَظِرُ مَا یُلقَی إِلَیهِ مِن فَضلِ فَرِیسَتِهِ فَأَذهَبتَ دُنیَاکَ وَ آخِرَتَکَ وَ لَو

ص: 411

بِالحَقّ أَخَذتَ أَدرَکتَ مَا طَلَبتَ فَإِن یُمَکِّنّی اللّهُ مِنکَ وَ مِنِ ابنِ أَبِی سُفیَانَ أَجزِکُمَا بِمَا قَدّمتُمَا وَ إِن تُعجِزَا وَ تَبقَیَا فَمَا أَمَامَکُمَا شَرّ لَکُمَا وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

تو دین خود را پیرو دنیای کسی قرار دادی که گمراهی اش آشکار است، پرده اش دریده، و افراد بزرگوار در همنشینی با او لکّه دار، و در معاشرت با او به سبک مغزی متّهم می گردند .

تو در پی او می روی، و چونان سگی گرسنه به دنبال پس مانده شکار شیر هستی، به بخشش او نظر دوختی که قسمت های اضافی شکارش را به سوی تو افکند، پس دنیا و آخرت خود را تباه کردی، در حالی که اگر به حق می پیوستی به خواسته های خود می رسیدی .

اگر خدا مرا بر تو و پسر ابو سفیان مسلّط گرداند، سزای زشتی های شما را خواهم داد، اما اگر قدرت آن را نیافتم و باقی ماندید آنچه در پیش روی دارید برای شما بدتر است. با درود

شهیدی

تو دینت را پیرو دنیای کسی کردی که گمراهی اش آشکار است و زشتی او پدیدار. آزاد مرد را در مجلس خویش زشت می گوید و بردبار را به هنگام آمیزش سفیه می شمارد. تو سر در پی او نهادی و به طلب زیادت او ایستادی. چون سگ که پی شیر رود، و به چنگال آن نگرد و زیادت شکار او را انتظار برد. پس دنیا و آخرت خود را به باد دادی و اگر خواهان حق بودی بر آنچه می خواستی دست می نهادی. اگر خدا مرا بر تو و پسر ابو سفیان مسلط ساخت سزای کاری را که کردید بدهم، و اگر مرا عاجز کردن توانید و خود پایدار مانید، آنچه پیش روی شماست برای شما بدتر است- که آن عذاب خداست-.

اردبیلی

پس بدرستی که تو گردانیده دین خود را تابع دنیای مردی که ظاهر است گمراهی او دریده شده پرده عفت او عیب میکند از ناپاک مرد کریم بزرگوار در مجلس خود و بیخرد می خواند حلیم بردبار را با مختلطان و مصاحبان خود پس رفتی ای عمرو در پی او بطمع دنیا و طلب کردی افزونی او را همچو پیروی کردن سگ شیرا که پناه می گیرد بچنگالهای او و انتظار می برد چیزی را که انداخته شود بسوی او از زیادتی صید او پس درباختی دنیا و آخرت خود را و اگر بحق فرا می گرفتی مطلوب خود را در میافتی آنچه طلب می کردی از متاع دنیا پس اگر تمکین دهد خدا مرا از گرفتن تو و از پسر ابو سفیان جزا دهم شما را هر دو را به آن چه از پیش فرستاده اید آنرا بآخرت از عصیان و اگر عاجز گردانید مرا و بقا یابید بعد از من پس آنچه در پیش شماست از عذاب آخرت بدتر است برای شما

آیتی

تو دین خود را تابع مردی ساختی که گمراهیش آشکار است و پرده اش دریده است. کریمان را در مجلس خود ناسزا گوید و به هنگام معاشرت، بردبار را سفیه خواند. تو از پی او رفتی و بخشش او را خواستی، آنسان که سگ از پی شیر رود و به چنگالهای او چشم دوزد تا مگر چیزی از فضله طعام خود نزد او اندازد.

پس هم دنیایت را به باد دادی و هم آخرتت را. اگر به حق روی می آوردی هر چه می خواستی به چنگ می آوردی. اگر خداوند مرا بر تو و پسر ابو سفیان چیرگی دهد، سزای اعمالتان را بدهم و اگر شما مرا ناتوان کردید و برجای ماندید عذاب خدا که پیش روی شماست برای شما بدتر است.

انصاریان

تو دینت را تابع دنیای کسی نمودی که گمراهیش معلوم،و پرده حیایش دریده شده،شخص بزرگوار را در مجلس خود بد می گوید،و عاقل را با آمیزش خود نادان می نماید .

قدم به جای قدمش گذاشتی،و بخشش او را درخواست نمودی،همچون سگی که به دنبال شیر رود، که به پناه چنگال او رود،و انتظار بکشد که اضافه صیدش را به سوی او اندازد.از این رو دنیا و آخرتت را به باد دادی،در صورتی که اگر به دامن حق می آویختی آنچه را می خواستی می یافتی .اگر خداوند مرا بر تو و پسر ابو سفیان تسلّط دهد جزای آنچه انجام دادید به شما خواهم داد،و اگر مرا از پای نشاندید و خود برقرار ماندید آنچه از عذاب الهی پیش روی شماست برای شما بدتر است.و السّلام .

شروح

راوندی

اظهر علیه السلام اولا ان عمرو بن العاص هو الاشقی، کما قال النبی صلی الله علیه و آله: ان اشقی الاشقیاء من باع دینه بدنیا غیره. و ذکر علی علیه السلام اربع صفات لذلک الغیر، و هو معاویه، و قال: ان عمرا تبع معاویه کما یتبع الکلب الاسد لطمع فضله صیده. و انما شبه عمرا بالکلب لخبثه و حقارته و قله قدره، و لم یشبهه بالثعلب و ان کان مکارا لوجوه. و الغی: الجهل. و یشین: ای یعیب. و یسفه الحلیم: ای یجعله سفیها. و الضرغام: الاسد. و الفریسه: ما یصطاده، لانه یدق عنق صیده، و الفرس: الدق.

کیدری

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به عمرو بن عاص پس تو ای عمرو، دین خود را پیرو دنیای کسی قرار دادی که گمراهی او آشکار و پرده ی حیایش دریده است، او در محفل خود به افراد بزرگوار بدگویی می کند و در اثر معاشرت خود، دانا را به نادانی می کشد، تو از پی چنین کسی رفتی و به بخشش او چشم طمع دوختی، مانند دنباله روی سگ از شیر، که به چنگالهای او چشم دارد و منتظر است تا از پس مانده ی طعمه اش چیزی به سوی او بیندازد، پس دنیا و آخرت خود را به باد دادی! در صورتی که اگر به حق چنگ زده بودی، به آنچه می خواستی می رسیدی، حال اگر خداوند مرا بر تو و بر پسر ابوسفیان پیروز گرداند، شما را به کیفر اعمالتان می رسانم، و اگر شما مرا ناتوان ساختید و به جا ماندید، پس آنچه پیش روی شماست (عذاب اخروی) برای شما بدتر است. و درود بر شایستگان. می گویم (ابن میثم): بنا به روایتی، این نامه بیش از این آمده است، و آغاز آن چنین است: از بنده ی خدا علی، امیرمومنان، به ناخلف فرزند ناخلف، عمرو بن عاص، دشنام گوی حضرت محمد و خاندان او، هم در زمان جاهلیت و هم در اسلام، درود بر پیروان هدایت، اما بعد، تو مردانگی خود را به خاطر مردی تبهکار پرده دریده از دست دادی، مردی که در محفلش به شخص بزرگوار توهین می کند و در اثر معاشرتش، شخص بردبار را به نادانی می کشد، پس قلب تو پیرو قلب او گشته است چنان که باطن و سرشت تو هم سرشت اوست. در نتیجه دینداری، امانتداری، دنیا و آخرتت را به باد داد و خداوند از باطن تو آگاه است. پس تو هم چون گرگی که به دنبال شیر حرکت می کند، به هنگام تاریکی شب از او می خواهد پایمالش نکند. تو چگونه از دست مقدرات خلاص می شوی، در صورتی که اگر در پی حق بودی، به آنچه آرزو داشتی می رسیدی، و حق، خود، راهنمای کسی است که به آن پایبند باشد. و اگر خداوند مرا بر تو و پسر (هند) جگرخوار پیروز گرداند، شما را به کسانی ملحق سازم که خداوند آنها را در حال جهل و گمراهی قریش در زمان پیامبر خدا (ص) هلاک کرد، و اگر شما مرا مغلوب ساختید و یا پس از من ماندید، خداوند شما را کفایت کند، و انتقام و کیفر خاص او شما را بس است. نامه بر محور سرزنش عمرو، به سبب پیروی او از معاویه در راه باطل و متنفر ساختن او از آن حالتی که دارد و مورد تهدید قرار دادن آنان به خاطر این کار است. معنای قرار دادن عمرو، دین خود را تابع دنیای معاویه آن است که وی دین خود را در راه رضای معاویه هرطور که او در راه رسیدن به دنیایش بخواهد، صرف می کند. چنان که قبلا به فروختن او دین خود را به طمع ریاست مصر، در مصاف با علی (علیه السلام) اشاره کردیم. آنگاه امام (ع)، معاویه را با داشتن چهار صفت و با اظهار نهایت بیزاری از او، نکوهش کرده است: یکی آن که: گمراهی آشکار و انحراف معاویه از راه خدا واضحتر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد. دوم: پرده دریده بودن معاویه، این مطلب مشهور است که معاویه خود پرده ی دین خدا را دریده و نسبت به دین خدا بی اعتنا و بی بند و بار بود، شب نشینی و همنشینانی در بیهودگی و هرزه گری و باده گساری و آوازه خوانی داشت، البته در زمان عمر، از ترس او، این کارها را پنهان می داشت، تنها جامه ی ابریشمی و حریر می پوشید و از ظروف طلا و نقره استفاده می کرد، اما در زمان عثمان، بی شرمی را به نهایت رساند، موقعی که در برابر حضرت علی (علیه السلام) قیام کرد به خاطر احتیاج به گمراه سازی و فریب مردم به وسیله ی تظاهر به دینداری، ابهت و وقاری تصنعا به خود گرفت. سوم: در مجلس خود شخص بزرگوار را به زشتی و پستی می کشاند، توضیح این که، کریم کسی است که خویشتندار باشد و خود را از پستیهایی که باعث بی آبرویی است برکنار دارد، در صورتی که مجلس معاویه پر از افراد بنی امیه و آکنده از زشتیهای آنها بود، و همنشینی هر شخص بزرگوار با آنها باعث ارتباط آن نیکنام با آنها و اختلاطش بدانها بود، و این خود سبب پستی و بدنامی او می شد. چهارم: معاویه در مصاحبتها، هر شخص بردبار را به گمراهی می کشانید، توضیح آن که رسم او و همه ی بنی امیه ناسزاگویی به بنی هاشم و تهمت زدن بدانها و نام بردن از اسلام، و نیش زدن به آن بود، هر چند که در ظاهر خودشان را وابسته به اسلام می دانستند، اما این خود از جمله چیزهایی بود که انسان بردبار را ناراحت می کرد و اندیشه ی او را به هنگام آمیزش با آنان و شنیدن سخنان آنها، متزلزل می گرداند و به تیرگی و بی خردی می کشاند. این سخن امام، که عمروعاص از روش معاویه پیروی می کند، کنایه از، متابعت او از کارهای معاویه است. و عبارت: و طلبت فضله: (در پی بخشش او بودی)، اشاره دارد به هدف عمروعاص از پیروی معاویه، امام (علیه السلام) پیروی او از معاویه را تشبیه به پیروی سگ از شیر کرده است تا او را تحقیر کند و از عملش متنفر سازد و به وجه شبه در عبارت: یلوذ … فریسته چشم طمع دارد … طعمه اش اشاره کرده و منظورش این است که پیروی عمروعاص از معاویه از روی پستی و بی ارزشی و دون همتی و به خاطر آنست که طمع دارد معاویه از پسمانده ی مالش چیزی به او ببخشد. و این چشمداشت از وی مثل پیروی سگ از شیر است، و این تشبیه نهایت نفرت و زشتی کار را به عمرو- اگر او شخصیتی داشت!- می رساند. آنگاه عمرو را از پیامدهای این پیروی آگاه ساخته با این عبارت: دنیا و آخرتت را به باد دادی، مقصود امام (علیه السلام) از دنیای عمرو، آن چیزهاییست که به وسیله آنها می توانست به زندگی خود ادامه دهد از قبیل روزی و بخشش حلال به نحوی که با آرامش خاطر، به دور از جنگهایی که در صفین با آنها مواجه شد و بدون ترس و بیمهایی که در نتیجه ی همراهی با معاویه دچار آنها شد، از آنها بهره مند شود، و همینها حقیقت دنیایی اند، زیرا هدف از دنیا کامیابی و بهره برداری است و عمرو به هیچ کدام از اینها دست نیافت، و اما به باد رفتن آخرتش که روشن و آشکار است. مقصود از این سخن امام (علیه السلام): و لو بالحق اخذت … طلبت اگر به حق چنگ می زدی … می خواستی جذب عمروعاص به جانب حق و تشویق اوست در یادآوری آنچه لازمه ی حق است و دست یافتن وی به خواسته های خود از دنیا و آخرت بدیهی است که اگر عمروعاص همراه حق بود به دنیای خود به طور کامل و به درجات عالی آخرت می رسید. گفته ی امام: فان یمکننی الله … (اگر خداوند مرا پیروز گرداند تا آخر) تهدید به عذاب آخرت است که هر کدام از دو نقیض (چه امام پیروز شود و یا نشود) آن عذاب حتمی است، و این عذاب یا به وسیله ی امام (ع)- به فرض پیروزی امام بر آنان- به صورت کیفر عملی است که آنها قبلا معصیت خدا را کرده اند، و یا از جانب خدا در آخرت است- به فرض این که آنها امام (علیه السلام) را ناتوان سازند و خود پس از آن حضرت باقی بمانند- که همان عذاب آتش دوزخ خواهد بود. و امام (علیه السلام) بدین مطلب در این گفتار اشاره کرده است: پس آنچه در پیش روی شماست، برای شما بدتر است، به دلیل قول خدای تعالی: و لعذاب الاخره اشد و ابقی. کلمه ی امام (پیش رو) را استعاره برای آخرت آورده است، به لحاظ پیشواز مردم از آخرت و توجه آنها به آخرت، توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

فَإِنَّکَ قَدْ جَعَلْتَ دِینَکَ تَبَعاً لِدُنْیَا امْرِئٍ ظَاهِرٍ غَیُّهُ مَهْتُوکٍ سِتْرُهُ یَشِینُ الْکَرِیمَ بِمَجْلِسِهِ وَ یُسَفِّهُ الْحَلِیمَ بِخِلْطَتِهِ فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ اتِّبَاعَ الْکَلْبِ لِلضِّرْغَامِ یَلُوذُ بِمَخَالِبِهِ وَ یَنْتَظِرُ مَا یُلْقَی إِلَیْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِیسَتِهِ فَأَذْهَبْتَ دُنْیَاکَ وَ آخِرَتَکَ وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَکْتَ مَا طَلَبْتَ فَإِنْ [یُمَکِّنِ]

یُمَکِّنِّی اللَّهُ مِنْکَ وَ مِنِ اِبْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَجْزِکُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا وَ إِنْ تُعْجِزَا وَ تَبْقَیَا فَمَا أَمَامَکُمَا شَرٌّ لَکُمَا وَ السَّلاَمُ .

کل ما قاله فیهما هو الحق الصریح بعینه لم یحمله بغضه لهما و غیظه منهما إلی أن بالغ فی ذمهما به کما یبالغ الفصحاء عند سوره الغضب و تدفق الألفاظ علی الألسنه و لا ریب عند أحد من العقلاء ذوی الإنصاف أن عمرا جعل دینه تبعا لدنیا معاویه و أنه ما بایعه و تابعه إلا علی جعاله جعلها له و ضمان تکفل له بإیصاله و هی ولایه مصر مؤجله و قطعه وافره من المال معجله و لولدیه و غلمانه ما ملأ أعینهم.

فأما قوله ع فی معاویه ظاهر غیه فلا ریب فی ظهور ضلاله و بغیه و کل باغ غاو.

أما مهتوک ستره فإنه کان کثیر الهزل و الخلاعه صاحب جلساء و سمار و معاویه لم یتوقر و لم یلزم قانون الرئاسه إلا منذ خرج علی أمیر المؤمنین و احتاج إلی الناموس و السکینه و إلا فقد کان فی أیام عثمان شدید التهتک موسوما بکل قبیح و کان فی أیام عمر یستر نفسه قلیلا خوفا منه إلا أنه کان یلبس الحریر و الدیباج و یشرب فی آنیه الذهب و الفضه و یرکب البغلات ذوات السروج المحلاه بها و علیها جلال الدیباج و الوشی و کان حینئذ شابا و عنده نزق الصبا و أثر الشبیبه و سکر السلطان و الإمره و نقل الناس عنه فی کتب السیره أنه کان یشرب الخمر فی أیام عثمان فی الشام و أما بعد وفاه أمیر المؤمنین و استقرار الأمر له فقد اختلف فیه فقیل إنه شرب الخمر فی ستر و قیل إنه لم یشربه و لا خلاف فی أنه سمع الغناء و طرب علیه و أعطی و وصل علیه أیضا.

و روی أبو الفرج الأصفهانی قال قال عمرو بن العاص لمعاویه فی قدمه قدمها إلی المدینه أیام خلافته قم بنا إلی هذا الذی قد هدم شرفه و هتک ستره عبد الله بن جعفر نقف علی بابه فنسمع غناء جواریه فقاما لیلا و معهما وردان غلام عمرو و وقفا بباب عبد الله بن جعفر فاستمعا الغناء و أحس عبد الله بوقوفهما ففتح الباب و عزم علی معاویه أن یدخل فدخل فجلس علی سریر عبد الله فدعا عبد الله له و قدم إلیه یسیرا من طعام فأکل فلما أنس قال یا أمیر المؤمنین أ لا تأذن لجواریک أن یتممن أصواتهن فإنک قطعتها علیهن قال فلیقلن فرفعن أصواتهن و جعل معاویه یتحرک قلیلا قلیلا حتی ضرب برجله السریر ضربا شدیدا فقال عمرو قم أیها الرجل فإن الرجل الذی جئت لتلحاه أو لتعجب من امرئ أحسن حالا منک فقال مهلا فإن الکریم طروب.

أما قوله یشین الکریم بمجلسه و یسفه الحلیم بخلطته فالأمر کذلک فإنه لم یکن فی مجلسه إلا شتم بنی هاشم و قذفهم و التعرض بذکر الإسلام و الطعن علیه و إن أظهر الانتماء إلیه و أما طلب عمرو فضله و اتباعه أثره اتباع الکلب للأسد فظاهر و لم یقل الثعلب غضا من قدر عمرو و تشبیها له بما هو أبلغ فی الإهانه و الاستخفاف.

ثم قال و لو بالحق أخذت أدرکت ما طلبت أی لو قعدت عن نصره و لم تشخص إلیه ممالئا به علی الحق لوصل إلیک من بیت المال قدر کفایتک.

و لقائل أن یقول إن عمرا ما کان یطلب قدر الکفایه و علی ع ما کان یعطیه إلا حقه فقط و لا یعطیه بلدا و لا طرفا من الأطراف و الذی کان یطلب ملک مصر لأنه فتحها أیام عمر و ولیها برهه و کانت حسره فی قلبه و حزازه فی صدره فباع آخرته بها فالأولی أن یقال معناه لو أخذت بالحق أدرکت ما طلبت من الآخره.

فإن قلت إن عمرا لم یکن علی ع یعتقد أنه من أهل الآخره فکیف یقول له هذا الکلام قلت لا خلل و لا زلل فی کلامه ع لأنه لو أخذ بالحق لکان معتقدا کون علی ع علی الحق باعتقاده صحه نبوه رسول الله ص و صحه التوحید فیصیر تقدیر الکلام لو بایعتنی معتقدا للزوم بیعتی لک لکنت فی ضمن ذلک طالبا الثواب فکنت تدرکه فی الآخره .

ثم قال مهددا لهما و متوعدا إیاهما فإن یمکن الله منک و من ابن أبی سفیان و أقول لو ظفر بهما لما کان فی غالب ظنی یقتلهما فإنه کان حلیما کریما و لکن کان یحبسهما لیحسم بحبسهما ماده فسادهما.

ثم قال و إن تعجزا و تبقیا أی و إن لم أستطع أخذکما أو أمت قبل ذلک و بقیتما بعدی فما أمامکما شر لکما من عقوبه الدنیا لأن عذاب الدنیا منقطع و عذاب الآخره غیر منقطع.

و ذکر نصر بن مزاحم فی کتاب صفین هذا الکتاب بزیاده لم یذکرها الرضی

قال نصر و کتب علی ع إلی عمرو بن العاص من عبد الله علی أمیر المؤمنین إلی الأبتر ابن الأبتر عمرو بن العاص بن وائل شانئ محمد و آل محمد فی الجاهلیه و الإسلام سلام علی من اتبع الهدی أما بعد فإنک ترکت مروءتک لامرئ فاسق مهتوک ستره یشین الکریم بمجلسه و یسفه الحلیم بخلطته فصار قلبک لقلبه تبعا کما قیل وافق شن طبقه فسلبک دینک و أمانتک و دنیاک و آخرتک و کان علم الله بالغا فیک فصرت کالذئب یتبع الضرغام إذا ما اللیل دجی أو أتی الصبح یلتمس فاضل سؤره و حوایا فریسته و لکن لا نجاه من القدر و لو بالحق أخذت لأدرکت ما رجوت و قد رشد من کان الحق قائده فإن یمکن الله منک و من ابن آکله الأکباد ألحقتکما بمن قتله الله من ظلمه قریش علی عهد رسول الله ص و إن تعجزا و تبقیا بعد فالله حسبکما و کفی بانتقامه انتقاما و بعقابه عقابا و السلام.

کاشانی

(الی عمرو بن العاص) این نامه را ارسال فرمود به سوی عمروعاص در وقتی که مبایعه کرده بود با معاویه به طمع شهر مصر و به اختصاص او به عصای خاص. (فانک قد جعلت دینک) پس به درستی که تو گردانیدی دین خود را (تبعا لدنیا امرء) تابع دنیای مردی (ظاهر غیه) که نمایان است گمراهی او (مهتوک ستره) دریده شد پرده وقاحت و قباحت او و چون عادت معاویه و بنی امیه آن بود که زبان به دشنام آن خلاصه انام و بنی هاشم می گشودند و ایشان را به سفاهت نسبت می دادند و خود را ستایش می نمودند و مدایح خود را به اسماع مردمان می رساندند از این جهت آن حضرت فرمود که: (یشین الکریم بمجلسه) یعنی عیب می کند آن مرد ناپاک مرد کریم بزرگوار را در مجلس خود با وجود آنکه از کل عیب مبرا است (و یسفه الحلیم بخلطته) و بیخرد می خواند حلیم و بردبار را با مختلطان و مصاحبان خود با آنکه به کمال عقل و دانش آراسته و به جمیع صفات حسنه و اخلاق کریمه پیراسته می باشد (فاتبعت اثره) پس رفتی ای عمرو در پی او به طمع دنیا (و طلبت فضله) و طلب کردی افزونی او را. یعنی عطا و احسان او را (اتباع الکلب للضرغام) همچو پیروی کردن سگ، شیر را (یلوذ الی مخالبه) پناه می گیرد به چنگال های صیدگیری او (و ینتظر ما یلقی الیه) و انتظار می کشد چیزی را که انداخته شود به سوی او (من فضل فریسته) از زیادتی صید او (فاذهبت دنیاک و اخرتک) پس ببردی، یعنی درباختی دنیا و آخرت خود را به این کار (و لو بالحق احذت) و اگر به حق فرامی گرفتی مطلوب خود را (ادرکت ما طلبت) درمی یافتی آنچه طلب کردی از متاع دنیای ناپایدار (فان یمکننی الله) پس اگر تمکین دهد خدا مرا (منک و من ابن ابی سفیان) از گرفتن تو و پسر ابی سفیان (اجزکما) جزا دهم شما را هر دو (بما قدمتما) به آنچه از پیش فرستاده اید آن را به آخرت از عصیان (و ان تعجزا) و اگر عاجز گردانید مرا (و تبقیا) و بقا یابید بعد از من (فما امامکما) پس آنچه در پیش شما است از عذاب آخرت (شر لکما) بدتر است از برای شما کقوله تعالی: (و لعذاب الاخره اشد و ابقی)

آملی

قزوینی

بدرستی تو گردانیدی دین خود را تابع دنیای شخصی که ظاهر است گمراهی او، دریده شده پرده بی حیائی او. گویند معاویه بی دین از مناهی و ملاهی اجتناب ننمودی و به شرب و سماعی و افسانه و هزل و شهوات مولع بودی و جامه از حریر و دیبا پوشیدی و از ظروف طلا و نقره آشامیدی، ولکین در عهد عمر بسیاری از آن را پنهان داشتی و در عهد عثمان پروا نکردی و چون بر خروج و دعوی خلافت عازم شد بعضی از آن اطوار پنهان داشت معیوب می گرداند کریم را به مجالست خود و سفیه می سازد حلیم را به مخالطت خود: یعنی هر که با او می نشیند اگر پاک است ناپاک می شود و اگر بزرگوار است سراپا عیب و عار می گدد و اگر با عقل و حلم است سفیه و بی خرد و فاسد و نابکار می شود پس متابعت نمودی اثر او را و از پی او رفتی و فضل او طلب کردی همچو متابعت سگ شیر را که پناه به چنگال او برد از شر دشمن، یا به طمع لقمه خوردن، و انتظار برد آنچه را سوی او افکند از زیادتی صید خود. و الحاصل این سگ از پی آن سگ افتاده بود تا در پناه او ایمن باشد و باقی مانده او را بخورد پس بردی و به باد دادی هم دنیا و هم آخرت خود را، در دنیا عار و در آخرت (نار) چون کافر بینوا و چون قحبه زشت، و اگر بحق چنگ در می زدی درمی یافتی آنچه طالب آن بودی و این کلام بلیغ بر کمال حکمت مشتمل است در تنفیر او از متابعت معاویه بد کیش، و ترغیب بر متابعت خویش و اگر آن بدبخت بجانب آن حضرت می آمد هم مال و دولت می یافت آخر کم از زیاد نبود که منصب و حکومت داشت. پس اگر ممکن گرداند مرا خدا از تو و از معاویه جزا دهم شما را باز ای اعمالی که کرده اید، و اگر عاجز سازید و باقی مانید آنچه پیش روی شما است از عذاب عقبی بدتر است شما را (کما قال تعالی: و لعذاب الاخره اشد و ابقی) و بحرانی این نامه را در روایت دیگر با تفاوت عبارت و زیادتی آورده است

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عمرو بن العاص.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عمرو پسر عاص.

«فانک قد جعلت دینک تبعا لدنیا امری ء ظاهر غیه، مهتوک ستره، یشین الکریم بمجلسه و یسفه الحلیم بخلطته، فاتبعت اثره و طلبت فضله، اتباع الکلب للضرغام، یلوذ الی مخالبه و ینتظر ما یلقی الیه من فضل فریسته. فاذهبت دنیاک و آخرتک! و لو بالحق اخذت ادرکت ما طلبت، فان یمکنی الله منک و من ابن ابی سفیان اجزکما بما قدمتما و ان تعجزا و تبقیا فما امامکما شر لکما و السلام.»

یعنی پس به تحقیق که گردانیدی دین تو را تابع و مصروف دنیای مردی که آشکار است گمراهی او، پاره شده است پرده ی عفت او، یعنی معاویه ی فاسق فاجر. عیب دار می سازد مردم صاحب کرامت و بزرگی را در مجالست خود و سفیه و نادان می گرداند مردم دانا را به مصاحبت خود. پس پیروی کردی جای پای او را و درخواست کردی احسان او را مانند پیروی کردن سگ مر شیر را که پناه می برد در رزق خود به سوی چنگالهای او و انتظار می کشد طعمه را که می اندازد به سوی او، از زیادتی شکار خود. پس بردی دنیا و آخرت تو را، یعنی هیچ یک را باقی نگذاشتی و اگر می گرفتی جانب حق را، هر آینه در می یافتی آنچه را که طالب بودی از حکومت بعضی ولایات مثل مصر. پس اگر تمکین داد خدا مرا از تو و از پسر ابی سفیان، یعنی مسلط گردانید مرا، جزا می دهم شما دو نفر را به آن چیزی که پیش فرستادید، یعنی به سوی آخرت از اعمال ناشایسته و اگر غلبه کردید شما دو نفر و باقی ماندید بعد از من، پس آنچه پیش روی شما است از عذاب آخرت بدتر است از برای شما.

خوئی

اللغه: (الغی): الضلاله، (یشین): یصیر قبیح الوجه مذموما، (الضرغام): الاسد (المخاطب): اظفار السبع من الحیوان، (الفریسه): ما یصیده السبع و یقتله (اجزکما): اعاقبکما، (وافق شن طبقه) او طبقه: مثل سائر قال فی فرائد الادب: یضرب مثلا للشیئین یتفقان، قال الاسمعی: الشن وعاء من ادم کان قد تشن ای تقبض فجعل له طبقا ای غطاء فوافقه، و قیل ایضا: شن رجل من دهاه العرب و کان الزم نفسه ان لا یتزوج الا بامراه تلائمه، فکان یجوب البلاد فی ارتیاد طلبته، فوافق فی بعض اسفاره رجلا الی بلاد ذلک الرجل و هما راکبان فقال له شن: اتحملنی او احملک؟ فاستجهله الرجل، و انما اراد اتحدثنی او احدثک لنمیط عنا کلال السفر، و قال له و قد رای زرعا مستحصدا: اکل هذا الزرع ام لا؟ و انما اراد هل بیع و اکل ثمنه، ثم استقبلتهما جنازه فقال له شن: احی من علی هذا النعش ام میت؟ و انما اراد هل له عقب یحیا به ذکره؟ فلما بلغ الرجل وطنه و عدل بشن الیه، سالته بنت له اسمهما طبقه عنه، فعرفها قصته و جهله عندها، فقالت: یا ابت ما هذا الا فطن داه، و فسرت له اغراض کلماته فخرج الی شن و حکی له قولها، فخطبها فزوجاها ایاه، و حملها الی اهله، فلما راوها و عرفوا ما حوته الالدهاء و الفطنه قالوا: وافق شن طبقه. المعنی: بین (ع) حال عمرو بن العاص و معاویه بابلغ بیان، و یشعر کلامه الی ان معاویه لا دین له اصلا، و ان عمرا جعل دینه تبعا لدنیا معاویه. قال الشارح المعتزلی (ص 160 ج 16 ط مصر): کل ما قاله فیهما هو الحق الصریح بعینه، لم یحمله بغضه لهما، و غیظه منهما الی ان بالغ فی ذمهما به، کما یبالغ الفصحاء عند سوره الغضب، و تدفق الالفاظ علی الالسنه، و لا ریب عند احد من العقلاء ذوی الانصاف ان عمرا جعل دینه تبعا لدنیا معاویه، و انه ما بایعه و تابعه الا علی جعاله له، و ضمان تکفل له بایصاله، و هی ولایه مصر موجله و قطعه وافره من المال معجله، و لولدیه و غلمانه مائلا اعینهم. الترجمه: از نامه ای که به عمرو بن عاص نوشت: براستی که تو دین خود را دنباله و پیرو دنیای معاویه ساختی آن مردی که گمراهی و ضلالتش آشکار و بی پرده است، آبرویش بر باد رفته و پرده اش دریده مرد راد و ارجمند از همنشینی با او لکه دار و آلوده و زشت می شود، و بردبار و باوقار از آمیزش با او به نابخردی و سفاهت کشیده می شود. تو دنبال او رفتی و فضله او را خواستی چونانکه سگی بدنبال شیری رود و به نیروی چنگال او پناهنده گردد، و در انتظار المانده شکار او باشد که پیش او اندازند. تو دنیا و آخرت خود را از میان بردی، و اگر حق و راستی را پیشه می ساختی آنچه را خواستار بودی بدست می آوردی، اگر خدا مرا بر تو و بر زاده ی ابوسفیان قدرت عنایت کرد بسزای کردار گذشته تان می رسانم، و اگر مرا درمانده کردید و زنده ماندید آنچه در برابر شما است برای شما بدتر از سزائیست که من بدهم، والسلام. ترجمه ی نامه بروایت نصر بن مزاحم طبق نقل ابن ابی الحدید از طرف بنده ی خدا علی امیر مومنان بسوی ابتر بن ابتر عمرو بن عاص بن وائل، دشمن محمد و خاندان محمد در جاهلیت و اسلام، درود بر آنکه پیرو حق است. اما بعد براستی تو مردانگی خود را زیر پا کردی برای مردی فاسق و بی آبرو که رادمرد از نشستن با او لکه دار می شود، و مرد بردبار از آمیزش با او بی خرد و ناهنجار می گردد، دلت پیرو دل او شد چنانکه گفته اند (شن و طبقه با هم دمساز شدند) دین و امانت را از تو ربود و دنیا و آخرتت را بر باد داد، و آنچه خدا می دانست درباره ی تو انجام گردید. چون گرگی شدی که دنبال شیری باشد، در تاریکی شب، یا بامدادان آید درخواست ته مانده ی او را کند و درونیهای شکار او را که دور ریخته بخواهد، آری از قدر نجاتی نیست، اگر حق و راستی را پیشه کرده بودی آنچه را امید داشتی بدان می رسیدی، محققا براه راست رفته کسیکه حق پیشوای او باشد، اگر خداوند مرا بر تو و زاده ی هند جگرخوار فرمانگزار ساخت، شما هر دو را بستمکاران قریش عهد رسول خدا (ص) که خداوندشان کشت ملحق کنم، و اگر از دست من گریختید و زنده ماندید، خداوند شما را بس است، و کافی است انتقام او و شکنجه و عذاب او در برابر هر انتقام و هر شکنجه و عذابی، والسلام. فقال الشارح المعتزلی (ص 163 ج 16 ط مصر): و ذکر نصر بن مزاحم فی کتاب (صفین) هذا الکتاب بزیاده لم یذکرها الرضی، قال: نصر، و کتب علی (علیه السلام) الی عمرو بن العاص: من عبدالله امیرالمومنین الی الابتر بن الابتر عمرو بن العاص بن وائل، شانی ء محمد و آل محمد فی الجاهلیه و الاسلام، سلام علی من اتبع الهدی، اما بعد، فانک ترکتک مروءتک لامرء فاسق مهتوک ستره، یشین الکریم بمجلسه، و یسفه الحلیم بخلطته فصار قلبک لقلبه تبعا، کما قیل: (وافق شن طبقه) فسلبک دینک و امانتک و دنیاک و آخرتک، و کان علم الله بالغا فیک، فصرت کالذئب یتبع الضرغام اذا ما اللیل دجی، او اتی الصبح یلتمس فاضل سوره، و حوایا فریسته، ولکن لا نجاه من القدر، و لو بالحق اخذت لا درکت ما رجوت، و قد رشد من کان الحق قائده، و ان یمکن الله منک و من ابن آکله الاکباد الحقتکما بمن قتله الله من ظلمه قریش علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ان تعجزا و تبقیا بعد فالله حسبکما، و کفی بانتقامه انتقاما، و بعقابه عقابا، والسلام.

شوشتری

اقول: رواه (صفین نصر بن مزاحم) مع اختلاف- علی نقل ابن ابی الحدید- من عبدالله علی امیرالمومنین الی عمرو بن العاص بن وائل شانی محمد و آل محمد فی الجاهلیه و الاسلام، سلام علی من اتبع الهدی. اما بعد: فانک ترکت مروتک لا مری فاسق مهتوک ستره یشین الکریم بمجلسه و یسفه الحلیم بخلطته فصار قلبک لقلبه تبعا کما قیل وافق شن طبقه، فسلبک دینک و امانتک و دنیاک و آخرتک، و کان علم الله بالغا فیک، فصرت کالذئب یتبع الضرغام اذا ما اللیل دجا او اتی الصبح یلتمس فضل سوره و حوایا فریسته، و لکن لانجاه من القدر و لو بالحق اخذت لا درکت ما رجوت، و قد رشد من کان الحق قائده، فان یمکن الله منک و من ابن آکله الاکباد الحقتکما بمن قتله الله من ظلمه قریش علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ان تعجزا او (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) تبقیا بعدی فالله حسبکما و کفی بانتقامه انتقاما و بعقابه عقابا. فانک قد جعلت دینک تبعا لدنیا امری و المراد معاویه ظاهر غیه مهتوک ستره. فی (بلاغات نساء احمد بن ابی طاهر البغدادی) و (عقد ابن عبد ربه): ان معاویه حج، فسال عن امراه یقال لها الدارمیه الحجونیه- کانت امراه سوداء کثیره اللحم- فاخبر بسلامتها، فبعث الیها، فجی ء بها، فقال لها: کیف حالک یا ابنه حام؟ قالت: بخیر و لست لحام، انما انا امراه من قریش من بنی کنانه، ثم من بنی ابیک. قال: صدقت، هل تعلمین لم بعثت الیک؟ قالت: لا. قال: بعثت الیک لا سالک علام احببت علیا و ابغضتنی، و علام و الیته و عادیتنی. قالت: او تعفینی من ذلک. قال: لا اعفیک و لذلک دعوتک. قالت: فاما اذ ابیت فانی احببت علیا علی عدله فی الرعیه، و قسمه بالسویه، و ابغضتک علی قتالک من هو اولی بالامر منک، و طلبک ما لیس لک، و والیت علیا علی ما عقد له النبی (صلی الله علیه و آله) من الولایه، و والیته علی حبه المساکین، و اعظامه لاهل الدین، و عادیتک علی سفکک الدماء، و شقک العصا. قال: صدقت فلذلک انتفخ بطنک، و کبر ثدیک، و عظمت عجیزتک. فقالت: یا هذا بهند و الله یضرب المثل فی ذا لا بی. فقال لها: هل رایت علیا؟ قالت: ای و الله. قال: کیف رایته؟ قالت: لم یفتنه الملک الذی فتنک، و لم تصقله النعمه التی صقلتک. قال: فهل سمعت کلامه؟ قالت: نعم. قال: فکیف سمعته. قالت: کان و الله کلامه یجلو القلوب من العمی کما یجلو الزیت صداء الطست. قال: صدقت. و فیهما: دخلت اروی بنت الحرث بن عبدالمطلب علی معاویه- و هی (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) عجوزه کبیره- فقال لها: کیف کنت بعدنا؟ فقالت: لقد کفرت ید النعمه، و اسات لابن عمک الصحبه، و تسمیت بغیر اسمک، و اخذت غیر حقک من غیر دین کان منک، و لا من آبائک، و لا سابقه فی الاسلام بعد ان کفرتم بالنبی (صلی الله علیه و آله)، فاتعس الله منکم الجدود، و اضرع منکم الخدود، ورد الحق الی اهله، و لو کره المشرکون، و کانت کلمتنا العلیا، و نبینا هو المنصور، فولیتم علینا من بعده، و تحتجون بقرابتکم من النبی، و نحن اقرب الیه منکم، و اولی بهذا الامر، فکنا فیکم بمنزله بنی اسرائیل فی آل فرعون، و کان علی بن ابی طالب (ع) بعد نبینا بمنزله هارون من موسی، فغایتنا الجنه، و غایتکم النار. فقال لها عمرو بن العاص: کفی ایتها العجوز الضاله، و اقصری عن قولک من ذهاب عقلک، اذ لاتجوز شهادتک وحدک. فقالت له: و انت یا ابن النابغه تتکلم و امک کانت اشهر امراه تبغی بمکه، و اخذهن الاجره، ادعاک خمسه نفر من قریش، فسئلت امک عنهم، فقالت: کلهم اتانی، فانظروا اشبههم به، فالحقوه، فغلب علیک شبه العاص بن وائل، فلحقت به. و فی (مفاخرات ابن بکار): اجتمع عند معاویه عمرو و الولید بن عقبه و عتبه ابن ابی سفیان و المغیره فقالوا له: ان الحسن قد احیا اباه و خفقت النعال خلفه- الی ان قال- فقال لهم معاویه: اما اذ عصیتمونی و بعثتم الیه، فلا تمرضوا له فی القول، و اعلموا انهم اهل بیت لا یعیبهم العائب، و لکن اقذفوه بحجره و قولوا له ابوک قتل عثمان و کره خلافه الخلفاء من قبله. الی ان قال: فقال معاویه له (علیه السلام): ان مولاء بعثوا الیک و عصونی. فقال: سبحان الله الدار دارک و الاذن فیها الیک، و الله ان کنت اجبتهم انی لا ستحیی لک من الفحش، و ان کانوا غلبوک انی لا ستحیی لک من الضعف. الی ان قال: یا معاویه ما هولاء شتمونی و لکنک شتمتنی فحشا الفته، و سوء رای عرفت به، (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) و خلقا سیئا شبت علیه، و بغیا علینا و عداوه منک لمحمد و اهله. الی ان قال: قال (علیه السلام) لهم: و انشدکم الله هل تعلمون ان ابی اول الناس ایمانا و انک یا معاویه و ابوک من المولفه قلوبهم تسترون الکفر و تظهرون الاسلام، و انشدک الله یا معاویه اتذکر یوما جاء ابوک علی جمل احمر و انت تسوقه و اخوک عتبه هذا یقوده، فرآکم النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: اللهم العن الراکب و القائد و السائق اتنسی یا معاویه الشعر الذی کتبته الی ابیک لما مم ان یسلم تنهاه عن ذلک: یا صخر لا تسلمن یوما فتفضحنا بعد الذین ببدر اصبحوا فرقا خالی و عمی و عم الام ثالثهم و حنظل الخیر قد اهدی لنا الارقا و والله لما اخفیت من امرک اکثر مما ابدیت، و لما اراد النبی (صلی الله علیه و آله) ان یکتب الی بنی خزیمه فبعث الیک و نهمک الی ان تموت- الخبر. یشین الکریم بمجلسه، و یسفه الحلیم بخلطته فی (العقد الفرید): قال معاویه لجاریه بن قدامه: ما کان اهونک علی اهلک اذ سموک جاریه؟ فقال: ما کان اهونک علی اهلک اذ سموک معاویه- و هی الانثی من الکلاب- قال: لا ام لک. قال: امی ولدتنی للسیوف التی لقیناک بها و هی فی ایدینا. قال: انک لتهددنی. قال: انک لم تصاحبنا قسرا، و لم تملکنا عنوه، و لکنک اعطیتنا عهدا و میثاقا، و اعطیناک سمعا و طاعه، فان و فیت لنا و فینا لک، و ان فزعت الی غیر ذلک فانا ترکنا وراءنا رجالا شدادا و السنه حدادا. قال: لاکثر الله امثالک. قال جاریه: قل معروفا، فان شر الدعاء المحتطب. و فیه: دخل خریم الناعم علی معاویه، فنظر الی ساقیه، فقال: ای ساقین لو انهما علی جاریه. قال خریم: فی مثل عجیزتک. قال معاویه: (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) واحده باخری و البادی اطلم. و فی (الاغانی): نظر معاویه الی رجل فی مجلسه فرای فیه حسنا و شاره و جسما، فاستنطقه فوجده سدیدا، اقال له: ممن انت؟ قال: ممن انعم الله علیه بالاسلام فاجعلنی حیث شئت. قال: علیک بهذه الازد الطویله العریضه التی لا تمنع من دخل فیها، و لا تبالی من خرج منها. فغضب النعمان بن بشیر و وثب من بین یدیه و قال: اما و الله انک ما علمت لیسی ء المجالسه لجلیسک، عاق لزوارک، قلیل الرعایه لاهل الحرمه بک. و فی (العقد): تکلم الناس عند معاویه فی یزید ابنه اذ اخذ له البیعه و سکت الاحنف، فقال: مالک لاتقول ابابحر. قال: اخافک ان صدقت، و اخاف الله ان کذبت. و فیه: بینا معاویه جالس و عنده وجوه الناس اذ دخل رجل من اهل الشام، فقام خطیبا فکان آخر کلامه ان سب علیا (ع)، فاطرق الناس و تکلم الاحنف، فقال: ان هذا القائل لو یعلم ان رضاک فی لعن المرسلین لعنهم، فاتق الله ودع علیا، فقد لقی ربه، و کان و الله المبرز سیفه، الطاهر ثوبه، المیمون نقیبته، العظیم مصیبته، فقال له معاویه: لقد اغضیت العین علی القذی و قلت ما تری، و ایم الله لتصعدن المنبر فتلعنه طوعا او کرها. فقال له الاحنف: ان تعفنی فهو خیر لک، و ان تجبرنی فوالله لا تجری فیه شفتای، و مع ذلک لانصفنک فی القول و الفعل، قال: ما انت قائل ان انصفتنی. قال: اصعد المنبر و اقول: ایها الناس ان معاویه امرنی ان العن علیا، و ان علیا و معاویه اختلفا فاقتتلا، وادعی کل واحد منهما انه بغی علیه و علی فئته، فاذا دعوت فامنوا، ثم اقول اللهم العن (انت و ملائکتک و انبیائک و جمیع خلقک) الباغی منهما علی صاحبه لعنا کثیرا، لا ازید علی هذا حرفا، و لا انقص منه حرفا، و لو کان فیه (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) ذهاب نفسی. فقال معاویه: اذن نعفیک. فاتبعت اثره و طلبت فضله اتباع الکلب قد عرف ان فی روایه نصر فصرت کالذئب للضرغام ای: الاسد کالضیغم یلوذ ای: یلجا الی مخالبه فی (الصحاح): المخلب للطائر و السباع بمنزله الظفر للانسان. و ینتظر ما یلقی الیه من فضل ای: زیاده فریسته فی (الصحاح): فرس الاسد فریسته و افترسها ای: دق عنقها، و اصل الفرس هذا، ثم کثر حتی صار کل قتل فرسا، و ابوفراس کنیه الاسد. فاذهبت دنیاک بکونک تابعا کالعبد لمعاویه و آخرتک. و فی (المروج)- بعد ذکر جعل معاویه جعاله لقتل العباس بن ربیعه الهاشمی، و تصدی رجلین من لخم لذلک، و قتل امیرالمومنین (علیه السلام) لهما- قال معاویه: قبح الله اللجاج، ما رکبته قط الا خذلت. فقال عمرو بن العاص له المخذول و الله اللخمیان لا انت. قال: اسکت ایها الرجل، فلیس هذا من شانک. قال: و ان لم یکن رحم الله اللخمیین- و لا اراه یفعل ذلک- قال: ذلک و الله اضیق لحجتک، و اخسر لصفقتک. قال عمرو: قد علمت ذلک، و لو لا مصر و ولایتها لرکبت المنجاه، فانی اعلم ان علیا علی الحق، و انا علی الباطل. فقال معاویه: مصر و الله اعمتک، و لو لا مصر لالفیتک بصیرا. و فی (المروج): مات عمرو سنه (43) و له تسعون سنه، و فی ابیه- و کان من المستهزئین بالنبی- نزلت (ان شانئک هو الابتر)، و خلف عمرو من العین ثلاثمائه و خمسه و عشرون الف دینار، و الفی الف درهم، وضیعته (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) المعروفه بالرهط قیمتها عشره آلاف الف درهم، و فیه یقول ابن الزبیر الاسدی: الم تر ان الدهر اخنت صروفه علی عمرو السهمی تجبی له مصر فلم یغن عنه حزمه و احتیاله و لا جمعه لما اتیح له الدهر و فی (تاریخ الیعقوبی): لما حضر عمرو الوفاه نظر الی ماله، فرای کثرته، فقال: یا لیته کان بعرا، یا لیتنی مت قبل هذا الیوم بثلاثین سنه اصلحت لمعاویه دنیاه و افسدت دینی، آثرت دنیای و ترکت آخرتی، عمی علی رشدی حتی حضرنی اجلی، کانی بمعاویه قد حوی ما لی و اساء فیکم خلافتی. و توفی سنه (43) لیله الفطر، فاستصفی معاویه ماله، فکان اول من استصفی مال عامل، و لم یکن یموت لمعاویه عامل الا شاطر ورثنه ماله، و کان یکلم فی ذلک، فیقول هذه سنه سنها عمر. و ذکروا ان معاویه قال یوما لجلسائه: ما اعجب الاشیاء؟ فقال کل واحد شیئا، فقال عمرو: اعجب الاشیاء ان المبطل یغلب المحق- و عرض بغلبه معاویه فی امره معه (علیه السلام)- فقال معاویه: بل اعجب الاشیاء ان یعطی الانسان ما لا یستحق، و کان لا یخاف- عرض بعمرو فی اخذه مصر منه. و لو بالحق اخذت ادرکت ما طلبت فی (تاریخ الطبری): قال النضر بن صالح العبسی: کنت مع شریح بن هانی فی غزوه سجستان، فحدثنی ان علیا (ع) اوصاه بکلمات الی عمرو بن العاص. قال: قل له اذا لقیته: ان علیا یقول لک ان افضل الناس عند الله عزوجل من کان العمل بالحق احب الیه و ان نقصه و کرثه من الباطل و ان حسن الیه و زاده یا عمرو انک و الله لتعلم این (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) موضع الحق، فلم تجاهل ان اوتیت طمعا یسیرا کنت به لله و لاولیائه عدوا، فکان و الله ما اوتیت قد زال عنک، فلا تکن للخائنین خصیما و لا للظالمین ظهیرا، اما انی اعلم بیومک الذی انت فیه نادم و هو یوم وفاتک، تمنی انک لم تظهر لمسلم عداوه، و لم تاخذ علی حکم رشوه. قال شریح: فبلغته ذلک، فتمعر وجهه ثم قال: متی کنت اقبل مشوره علی او انتهی الی امره او اعتد برایه؟ فقلت له: و ما یمنعک یا ابن النابغه ان تقبل من مولاک و سید المسلمین بعد نبیهم مشورته، فقد کان من هو خیر منک ابوبکر و عمر یستشیرانه و یعملان برایه. فقال: ان مثلی لا یکلم مثلک. فقلت له: و بای ابویک ترغب عنی ابابیک الوشیظ ام بامک النابغه؟ فقام عن مکانه. و فی (الصحاح) الوشیظ: لفیف من الناس لیس اصلهم واحدا. فان یمکنی الله هکذا فی (المصریه) و هو غلط، و الصواب: فان یمکن الله کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) منک و من ابن ابی سفیان قد عرفت ان فی روایه نصر و من ابن آکله الاکباد. اجزکما بما قدمتها. و فی (صفین نصر): قال جابر الانصاری: و الله لکانی اسمع علیا (ع) یوم الهریر بعد ما طحنت رحا مذحج فیما بیننا و بین عک ولخم و جذام و الاشعریین بامر عظیم تشیب منه النواصی یقول: حتی متی نخلی بین هذین الحیین- الی ان قال جابر- لا و الذی بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) بالحق ما سمعنا برئیس قوم منذ خلق الله السماوات و الارض اصاب بیده فی یوم واحد ما اصاب علی (علیه السلام). انه قتل فیما ذکر العادون زیاده علی خمسمائه من اعلام العرب. (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه)و ان تعجزانی هکذا فی (المصریه) اخذ من (ابن ابی الحدید)، و الصواب: و ان تعجزا کما فی (ابن میثم) تبقیا فما امامکما شر لکما. فی (صفین نصر): عن ابی برزه الاسلمی انهم کانوا مع النبی (صلی الله علیه و آله)، فسمعوا غناء، فتشرفوا له، فقام رجل فاستمع له- و ذاک قبل ان یحرم الخمر- فاتاهم ثم رجع فقال: هذا معاویه و عمرو بن العاص یجیب احدهما الاخر و هو یقول: یزال حواری تلوح عظامه زوی الحرب عنه ان یحس فیقبرا فرفع النبی (صلی الله علیه و آله) یدیه فقال: اللهم ارکسهم فی الفتنه رکسا، اللهم دعهم الی النار دعا. و فی (تفسیر القمی) فی قوله تعالی: (یوم یدعون الی نار جهنم دعا) مر النبی بعمرو بن العاص و الولید بن عقبه و هما فی خالط یشربان و یغنیان بهذا البیت فی حمزه لما قتل: کم من حواری تلوح عظامه وراء الحرب ان یجر فیقبرا فقال: اللهم العنهما، و ارکسهما فی الفتنه رکسا، ودعهما الی النار دعا. و فی (صفین نصر): دخل زیدبن ارقم علی معاویه، فاذا عمرو جالس معه علی السریر، فلما رای ذلک زید جاء حتی رمی بنفسه بینهما، فقال له عمرو: اما وجدت لک مجلسا الا ان تقطع بینی و بینه؟ فقال زید: ان النبی غزا غزوه و انتما معه، فرآکما مجتمعین، فنظر الیکما نظرا شدیدا، ثم رآکما الیوم (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الثانی و الیوم الثالث کل ذلک یدیم النظر الیکما، فقال فی الیوم الثالث: اذا رایتم معاویه و عمرو بن العاص مجتمعین ففرقوا بینهما، فانهما لن یجتمعا علی خیر. و فی (العقد): جلس عباده بن الصامت بین عمرو و معاویه- و ذکر سببه، فقال: بینا نحن نسیر فی غزوه تبوک اذ نظر الیکما تشیران و انتما تتحدثان، فالتفت النبی (صلی الله علیه و آله) الینا و قال: اذا رایتموهما اجتمعا ففرقوا بینهما، فانهما لایجتمعان علی خیر.

مغنیه

اللغه: یشین: یعیب. و یسفه: ینسبه الی السفه. و بخلطته: بلغوه. و الضرغام: الاسد. و المخالب: الاظفار. الاعراب: غیه فاعل ظاهر، وستره نائب فاعل لمهتوک، و اتباع مفعول مطلق لاتبعت. المعنی: (فانک قد جعلت دینک تبعا لدنیا امری ء ظاهر غیه، مهتوک ستره). الخطاب لابن العاص الذی باع دینه بولایه مصر، و المرء الذی ظهر ضلاله، و افتضحت احواله هو معاویه.. و روی العقاد فی آخر کتاب عثمان: ان اباسفیان دخل علی عثمان حین صارت الیه الخلافه، و قال له: قد صارت الیک بعد تیم و عدی- ای بعد ابی بکر و عمر- فادرها کالکره، و اجعل اوتادها بنی امیه، فانما هو الملک، و لا ادری ما جنه و لا نار. و اخذ معاویه بمبدا ابیه انما هو الملک و فی ذلک یقول العقاد فی آخر کتاب معاویه: اراد معاویه الملک له و لبنیه.. و عرف الناس فی زمانه الفرق بین الوالی الذی یتخذ الحکم خدمه للرعیه، و امانه للخلق و الخالق، و بین الحکم الذی یحاط بالابهه، و یجری علی المساومه، و یحقق لصاحبه البذخ و المتعه.. و کان الناصح المخلص من المسلمین یسلم علیه بالملک، و لایسلم علیه بالخلافه انکارا لفعله. فیقول: نعم انا اول ملک.. و تحولت الخلافه الی الهرقلیه و الکسرویه، و تبعه من جاء من بعده. (یشین الکریم الخ).. و من ذلک اعلانه سب الامام و جعله سنه ینشا علیها الصغیر، و یشیب الکبیر (فاذهبت دنیاک و آخرتک). المراد بدنیاک ما قدر الله سبحانه لابن العاص من رزقه الحلال، و لکنه رفض هذا الرزق الطیب، و اثر علیه رزق معاویه الخبیث المحرم، فخسر دنیا الحلال، و النجاه فی الاخره (و لو بالحق اخذت ادرکت ما طلبت). انک تطلب العزه و المکانه، و هی فی متناول یدک، و ما علیک الا ان تتقی الله، و تناصر الحق و تعمل به. و من اعتز بغیر الحق فهو ذلیل، و لا عز اعز من التقوی، و لا کنز اغنی من القناعه: و لله العزه و لرسوله و للمومنین و لکن المنافقین لایعلمون- 8 المنافقون. او یعلمون و لکنهم آثروا طاعه الشیطان، و اتخذوه من دون الله ولیا. (فان یمکنی الله منک و من ابن ابی سفیان الخ).. قال ابن ابی الحدید: و فی غالب ظنی ان الامام لو ظفر بهما لم یقتلهما، لانه کریم حلیم، و لکن یحسبهما حسما لماده الفساد. و لیس من شک ان الامام یعفو و یصفح عن حقه المختص به ایا کان، فلقد اوصی بقاتله خیرا، و قال لاهله: اطیبوا طعامه، و الینوا فراشه، و ان تعفوا اقرب للتقوی. اما حق الله و الناس فلا هواده فیه لاحد عند الامام و لا شفیع (و ان تعجزانی) ای ان عجزت عنکما فان مصیر کما الی النار، و عدها الله لکل فاجر کافر.

عبده

… اتباع الکلب للضرغام: الضرغام الاسد … فما امامکما شر لکما: و ان تعجزانی عن الایقاع بکما و تبقیا فی الدنیا بعدی فامامکما حساب الله علی اعمالکما

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عمرو ابن عاص (که بر اثر گمراهی و پیروی از معاویه او را سرزنش فرموده): پس (از درود بر هدایت یافتگان رستگار شده، بدانکه) تو دین خود را تابع دنیای کسی (معاویه) قرار دادی که گمراهی و آشکار است، پرده او دریده (گفته اند: معاویه هر گونه کار غیرمشروع و زشتی مرتکب می شد: شراب می نوشیده، جامه حریر می پوشیده، ظروف طلا و نقره بکار می برده، ولی از خوف عمر در زمان خلافت او بسیاری از آنها را در پنهانی می نمود، و در عهد عثمان پروائی نداشت، و چون بر دعوی خلافت تصمیم گرفت بعضی را آشکار و بعضی را پنهان می نمود) در مجلس خود شخص بزرگوار عیب دار و سرافکنده می نماید، و با آمیزش خویش دانا را نادان می گرداند (هر که با او نشیند اگر پاکست ناپاک و اگر بزرگوار است ننگین گردد، و اگر با عقل و دانا است بی خرد و نادان می شود، یا آنکه در مجلس خود از بزرگوار خرده گرفته و دانا را نادان می پندارد، و ابن ابی الحدید در اینجا می نویسد: معاویه در مجلس خود به بنی هاشم ناسزا می گفت) پس از پی چنین کسی رفتی، و بخشش او را خواستی مانند پیروی سگ از شیر که (به طمع خوردن لقمه) به چنگالهایش نگریسته انتظار دارد که از پس مانده شکارش به سویش افکند، پس دنیا و آخرت خویش را به باد دادی (در دنیا خود را ننگین و در آخرت به عذاب الهی گرفتار نمودی)! و اگر به حق چنگ می زدی (رو به ما می آوری) آنچه (از دنیا و آخرت) می خواستی می یافتی، پس (اکنون که از حق روگردانده در گمراهی افتادی) اگر خدا مرا بر تو و پسر ابی سفیان مسلط ساخت شما را به کیفر می رسانم، و اگر مرا ناتوان ساختید و (بعد از من) ماندید آنچه جلو روی شما است (عذاب و کیفر الهی) برای شما بدتر است (چنانکه در قرآن کریم س 20 ی 127 می فرماید: و لعذاب الاخره اشد و ابقی یعنی عذاب و کیفر آخرت سخت تر و پاینده تر است از عذاب دنیا و درود بر شایسته آن.

زمانی

معاویه و اسلام؟ ابن ابی الحدید در توضیح مطلب می نویسد: معاویه تا زمان خلافت علی علیه السلام پای بند بمقررات اسلام نبود، از شراب، ساز و آواز، لباس ابریشم، استفاده می کرد و از ظرفهای طلا و نقره در زمان خلفا بهره میبرد با این تفاوت که در زمان عمر در پنهانی به خوشگذرانی مشغول بود و در زمان خلافت امام علی علیه السلام برای جلب افکار عمومی ناگزیر شد به وظائف اسلامی بصورت ظاهر عمل کند. امام علیه السلام برای کوبیدن فکر عمر و بن عاص و شکستن غرور وی میفرماید: همنشین تو فردی آنچنانی است که ارتباط با وی عقل را کم می کند از سوی دیگر تو خود قدرت صید نداری بانتظار پس مانده غذای او نشسته ای. نکته سومی که امام علیه السلام برای ایجاد جنگ اعصاب برای عمر و بن عاص عنوان می کند این نکته است که اگر در مسیر حق (طرف علی علیه السلام) مانده بودی بخواسته خود میرسیدی و حالانه ریاست داری، نه لقمه حلال و نه آخرت. عمرو بن عاص با خواندن چند نکته بطور حتم به شکنجه وجدان گرفتار گردیده و سرانجام روز قیامت فریاد می زند (ایکاش با فلانی دوست نشده بودم که مرا گمراه کرد.)

سید محمد شیرازی

الی عمروبن العاص (فانک) یا عمرو (قد جعلت دینک تبعا لدنیا امرء ظاهر غیه) ای معاویه الذی ضلاله و انحرافه ظاهر لدی الانسان (مهتوک ستره) اذ لا ستر علی نفسه حتی لا تبین نوایاه، بل ظاهر انه یرید الرئاسه و الفجور (یشین الکریم بمجلسه) و هکذا یکون الشخص الخلیع الفاسق، فان الکریم النفس یهان فی مجلسه (و یسفه الحلیم بخلطته) ای بالمخالطه معه (فاتبعت اثره) فی ما یامر و ینهی (و طلب فضله) ای ما یفضل منه من المال و الجاه (اتباع الکلب للضرغام) ای مثل اتباع الکلب للاسد فان الکلاب یتبعون الاسود للاکل من فضل فرائسهم (یلوذ) الکلب (الی مخالبه) ای مخالب الاسد، کنایه عن انتظاره لما یحصله مخلب الاسد من الفریسه. (و ینتظر) الکلب (ما یلقی) الاسد (الیه من فضل فریسته) ای ما صاده من الحیوان (فاذهبت دنیاک و آخرتک) اما الاخره فواضح، و اما الدنیا فلما یسبب اتباع معاویه من الاتعاب و السباب و لو بالحق اخذت ادرکت ما طلبت و فوقه لان فی اتباع الحق دنیا و آخره (فان یمکننی الله منک و من ابن ابی سفیان) ای معاویه (اجزکما بما قدمتما) ای اعطیکما جزاء اعمالکما السابقه من الافساد (و اذ تعجزانی) بان لا اتمکن من ان اجزیکما (و تبقیا) فی الحیاه، فلم تقتلا علی یدی (فما امامکما شر لکما) اذ هو العذاب و النکال الابدی، و هو شر من القتل بید الامام (و السلام).

موسوی

اللغه: تبعا: من تبع اذا مشی خلفه. الغی: الضلال. هتک الستر: خرقه و ازاله عن موضعه فکشف ما وراءه. یشین: یعیب و یقبح. یسفه: یرمیه بالسفه ای بالجهل و عدم الحلم. الخلط: الاحمق و الخلاطه فساد العقل، الحمق. الضرغام: الاسد. یلوذ: یلتجی ء الیه. الفضل: جمع فضول البقیه. الفریسه: ما یفترسه الاسد ای یقتله. مکنه الله: جعل له سلطانا علیه و قدره. الشرح: (فانک قد جعلت دینک تبعا لدنیا امری ء ظاهر غیه مهتوک ستره یشین الکریم بمجلسه و یسفه الحلیم بخلطته) تمت الصفقه بین معاویه و عمرو بن العاص علی التعاون معا یدا واحدا فی قتال الامام علی علی ان یکون لعمرو مقابل دینه و ضلاله و تعاونه مع معاویه یکون له مصر طعمه موجله الی ان ینتصر معاویه و مبلغا محترما من المال معجلا و لولدیه ما یملا اعینهم و قد علم الامام بهذه الصفقه الضاله فکتب لعمرو هذا الکتاب التوبیخی. ابتدا علیه السلام بذکر هذه الصفقه الخاسره التی تمت بروح تجاریه دنیئه بعیده عن الایمان و اصحاب الشرف و الکرامه، عمرو یبیع دینه من اجل دنیا عند معاویه … انها صفقه یذکرها ارباب التاریخ و تراجم الرجال و کل من کتب عن الرجلین و مدی علاقتهما ببعضهما … کل مورخ لتلک الفتره من الصراع بین علی و معاویه یذکر هذه الصفقه الکافره … ثم یذکر الامام بعض اوصاف ذلک الطاغیه المشتری دین الرجال بما عنده من الدنیا. 1 - انه ظاهر غیه: ضلال معاویه بین ظاهر کل عاقل یحکم ببغیه و ظلمه و خروجه عن دائره الحق و العدل … انه خرج علی الخلافه الشرعیه و حاربها و سفک الدماء و انتهب الاموال و تسلط علی الامه قهرا عنها و هل هناک من یجهل هذا الضلال. 2 - انه مهتوک الستر: فلم یترک لله حرمه و لم یرع قوانین الشرع و الدین ینقل ابن ابی الحدید عنه: انه کان کثیر الهزل و الخلاعه صاحب جلساء و سمار و معاویه لم یتوقر و لم یلزم قانون الریاسه الا منذ خرج علی امیرالمومنین و احتاج الی الناموس و السکینه و الا فقد کان ایام عثمان شدید التهتک موسوما بکل قبیح و کان فی ایام عمر یستر نفسه قلیلا خوفا منه الا انه کان یلبس الحریر و الدیباج و یشرب فی آنیه الذهب و الفضه الی ان یقول: و نقل الناس عنه فی کتب السیره انه کان یشرب الخمر فی ایام عثمان فی الشام … الی اخر معایبه و اقول: لیس من عجب ان یفعل معاویه کل هذه القبائح بعد ان ارتکب اعظم القبائح و افظعها و هی محاربته لامام الحق و العدل و الهدی فکل کبیر بعدها صغیر و کل جلیل حقیر … 3- و یشین الکریم بمجلسه: اذا جلس لدیه کریم یخرج و قد تلطخ بعار بنی امیه و سوء مجالسهم لانها کانت مجالس سوء ینالون من کرامه الناس و شرفهم. 4- و یسفه الحلیم بخلطته: فالحلیم الرصین الرزین یصبح سفیها بحمق معاویه و ما یجری عنده من شتم الاشراف و اهانه الکرام کما کان یفعل مع بنی هاشم من شتم امیرالمومنین بحضرتهم دون خجل او حیاء. (فاتبعث اثره و طلبت فضله اتباع الکلب للضرغام یلوذ بمخالبه و ینتظر ما یلقی الیه من فضل فریسته) اظهر علیه السلام تحقیره لعمرو لعله ینفر من متابعته لمعاویه قائلا انک سرت خلفه فی ضلاله و انحرافه لم تخالفه فی موقف و لم ترفض امره فی قضیه و رحت تطلب ما زاد عنه من فضل مثل الکلب عندما یتبع الاسد یتبعه بذله و خوف و فزع ینتظر ما تنفرج عنه مخالبه و ما یفضل عنه من فریسته و لیس هذا داب الشرفاء و اصحاب الکرامه و الدین … (فاذهبت دنیاک و آخرتک و لو بالحق اخذت ادرکت ما طلبت) ذهاب دنیاه لان الدنیا الکریمه هی الدنیا التی تاتی عن الطریق المشروع الحلال علی انه قد کانت بین عمرو و معاویه مشاکسات کثیره و لم یکن عمرو یصفی الود لمعاویه او یرتاح الیه بل یشعر باستمرار انه فی معرض الخطر و یشعر ان معاویه قد ینتزع منه مصر فی کل وقت و اما ذهاب آخرته فمعلوم انه من اهل النار لانه باع آخرته بدنیا معاویه علی ان اهل الحق یطعنون فی ایمانه بل یکفرونه و معاویه ثم اشار الامام انه لو کان یطلب بالحق ما ادرکه الان لادرکه بالحلال و بذلک یربح دنیاه و آخرته … (فان یمکنی الله منک و من ابن ابی سفیان اجزکما بما قدمتما و ان تعجزا و تبقیا فما امامکما شر لکما والسلام) و هذا تهدید لهما و وعید و انه اذا کتب الله له النصر علیهما و استولی علی رقابهما فسیعطیهما الجزاء التام لاعمالهما القبیحه التی صدرت منهما … سیکون الجزاء الصعب الذی یودبهما به. و اما اذا عجز عنهما و لم یقدر علی تادیبهما لظروف صعبه من ضمنها استشهاده کما حدث فان امامهما الاخره و هی آخره عذاب و نکال من الله العزیز الجبار و هو عقاب اشد و اقسی من عقاب و عذاب علی فی دار الدنیا …

دامغانی

از نامه آن حضرت است به عمرو عاص. در این نامه که چنین آغاز می شود: «فانّک قد جعلت دینک تبعا لدنیا امرئ ظاهر غیه»، «همانا که تو دین خود را پیرو دنیای مردی قرار دادی که گمراهیش آشکار است...» ابن ابی الحدید پیش از آنکه کلمات و جملات را شرح دهد چنین می گوید: آنچه که علی علیه السّلام در باره معاویه و عمرو عاص فرموده است، عین حق و حقیقت است و بغض و خشم علی علیه السّلام نسبت به آن دو موجب نشده است که در نکوهش آنان مبالغه کند، آن چنان که دیگر سخن آوران به هنگام هیجان و خشم مبالغه می کنند و هر چه می خواهند به زبان می آورند. در نظر هیچ یک از خردمندان با انصاف در این موضوع تردید نیست که عمرو عاص دین خود را پیرو دنیای معاویه قرار داده است و عمرو با معاویه بیعت نکرد مگر طبق قراری که با تضمین نهاده بود و معاویه تعهد قطعی کرده بود که حکومت مصر را در آینده به او خواهد سپرد. وانگهی اموال فراوان و زمینهای حاصلخیز بسیار در حال به او واگذار کند و به دو پسر و غلامان عمرو عاص چندان بدهد که چشم ایشان را پر کند.

اما سخن علی علیه السّلام در باره معاویه که فرموده است: «گمراهی او آشکار است»، هیچ شکی در آشکار بودن ستمگری و گمراهی او نیست و هر ستمگری گمراه است. و اینکه فرموده است: «پرده دریده است»، همچنین بوده است که او بسیار سبکی می کرده و همنشینان یاوه گو و افسانه سرا داشته است و معاویه هیچ گاه موقر نبوده است و قانون ریاست را رعایت نمی کرده است مگر وقتی که به جنگ امیر المؤمنین علی آمد، آن هم برای آنکه نیازمند به رعایت ناموس دین و آرامش و وقار بوده است. و گر نه در روزگار عثمان بسیار پرده دری کرد و موسوم به انجام دادن هر زشتی بود. به روزگار عمر از بیم او اندکی خودداری می کرد و همان روزگار هم جامه های ابریشمی و دیبا می پوشید و در جامهای زرین و سیمین می آشامید و سوار بر مرکبهایی می شد که زین آراسته به سیم و زر داشت و جلهای دیبا و پارچه های ابریشمی رنگارنگ بر آنها می نهاد، در آن روزگار جوان بود و جوانی می کرد و مستی جوانی و حکومت و قدرت در او جمع بود. مردم در کتابهای سیره نقل کرده اند که او به روزگار حکومت عثمان در شام باده نوشی می کرده است، ولی پس از رحلت امیر المؤمنین علی علیه السّلام و استقرار حکومت برای او، مسأله مورد اختلاف است. گفته شده است پوشیده باده نوشی می کرده است و هم گفته شده است که دیگر باده نوشی نکرده است، ولی در اینکه موسیقی گوش می داده و طرب و شادی می کرده است و در آن باره اموال و صله ها می پرداخته است، هیچ شکی و اختلافی نیست.

ابو الفرج اصفهانی روایت می کند که در یکی از سفرهای معاویه به مدینه به روزگار حکومتش عمرو عاص به او گفت: برخیز بر در خانه این مردی که شرفش نابود شده است و پرده اش دریده شده است، یعنی عبد الله بن جعفر برویم و بایستیم و به آواز خواندن کنیزکانش گوش دهیم. آن دو شبانه برخاستند و در حالی که وردان غلام عمرو عاص همراهشان بود بر در خانه عبد الله بن جعفر ایستادند و به آواز گوش دادند. عبد الله که وجود آن دو را احساس کرده بود در را گشود و معاویه را سوگند داد که وارد خانه شود. معاویه وارد شد و بر سریر عبد الله نشست، عبد الله برای او دعا کرد و خوراکی اندک برای او آورد و معاویه خورد. چون انس گرفتند، عبد الله گفت: ای امیر المؤمنین آیا به کنیزکان خودت اجازه می فرمایی که ترانه خود را بخوانند که تو با آمدن خود آن را قطع کردی. گفت: آری حتما بخوانند. کنیزکان صدای خود را بلند کردند و معاویه نخست اندک اندک جنبشی داشت تا آنکه ناگاه با پای خود روی سریر ضرب شدیدی گرفت. عمرو عاص گفت: ای مرد برخیز که این مردی که برای نکوهش و اظهار شگفتی از وضع او آمدی از تو نکو حال تر است. معاویه گفت: آرام باش که بزرگوار همواره خوش است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عَمْرو بْنِ الْعاص

از نامه های امام علیه السلام است

که به عمرو عاص نگاشته{١. سند نامه:

از کسانی که قبل از سید رضی این نامه را در کتاب خود آورده اند نصر بن مزاحم در کتاب صفین است که با کمی تفاوت نامه را ذکر کرده است. البته این سخن مطابق نقل ابن ابی الحدید است؛ ولی بعضی از محققان که کتاب نصر بن مزاحم را بررسی کرده اند می گویند: نامه به این صورت در نسخه کتاب نصر که در دسترس ماست وجود ندارد. (رجوع شود به شرح نهج البلاغه علامه تستری، ج 7، ص 514 و الغدیر، ج 2، ص 130

علامه امینی اضافه میکند که آنچه امروز از کتاب نصر در دست ماست به نظر می رسد که تنها بخشی از آن باشد و اصل آن بسیار مفصل تر بوده که به هنگام طبع کتاب حذف شده است). از کسانی که بعد از سید رضی آن را در کتاب خود آورده اند، ابن جوزی حنفی در کتاب تذکره الخواص و طبرسی در احتجاج است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 337).}

نامه در یک نگاه

این نامه مملوّ از سرزنش های شدیدی است که امام علیه السلام نسبت به عمرو بن عاص فرموده و او را به جهت سرسپردگیش در برابر معاویه ملامت می کند و معاویه را با اوصافی که شایسته اوست توصیف می نماید.

بخش دیگری از این نامه تهدیدی است که امام علیه السلام نسبت به او و معاویه دارد و می فرماید:اگر بر شما دو نفر پیروز شوم شما را به مجازاتی که در خور شماست می رسانم و اگر پیروز نشوم مجازات الهی در انتظار شماست.

شایان توجّه است که مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده،این نامه جمله های کوتاهی در آغاز و جمله کوتاهی در پایان داشته که سیّد رضی آن را نیاورده است.آغاز آن چنین بوده:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ مِنْ عَبْدِاللّهِ عَلِیٍّ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ إِلَی الأَبْتَرِ ابْنِ الأَبْتَرِ عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ بِنِ وَائِلِ،شَانِئ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ فِی الْجَاهِلِیَّهِالإِسْلَامِ.سَلَامٌ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی».

و آخر نامه چنین است:

«وَاللّهُ حَسْبُکُمَا وَکَفی بِانْتِقَامِهِ انْتِقَاماً،وَبِعِقَابِهِ عِقَاباًالسَّلَامُ لأَهْلِهِ».{تمام نهج البلاغه، نامه 46، ص 826.}

***

فَإِنَّکَ قَدْ جَعَلْتَ دِینَکَ تَبَعاً لِدُنْیَا امْرِئٍ ظَاهِرٍ غَیُّهُ،مَهْتُوکٍ سِتْرُهُ،یَشِینُ الْکَرِیمَ بِمَجْلِسِهِ،وَیُسَفِّهُ الْحَلِیمَ بِخِلْطَتِهِ،فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ،وَطَلَبْتَ فَضْلَهُ، اتِّبَاعَ الْکَلْبِ لِلضِّرْغَامِ یَلُوذُ بِمَخَالِبِهِ،وَیَنْتَظِرُ مَا یُلْقَی إِلَیْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِیسَتِهِ فَأَذْهَبْتَ دُنْیَاکَ وَآخِرَتَکَ! وَلَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَکْتَ مَا طَلَبْتَ.فَإِنْ یُمَکِّنِّی اللّهُ مِنْکَ وَمِنِ ابْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَجْزِکُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا،وَإِنْ تُعْجِزَا وَتَبْقَیَا فَمَا أَمَامَکُمَا شَرٌّ لَکُمَا،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

تو (ای عمرو بن عاص) دین خود را تابع کسی قرار داده ای که گمراهیش آشکار و پرده حیایش دریده است و به افراد با شخصیت در مجلسش توهین می کند و عاقل را با معاشرت خود سفیه می سازد.

تو قدم در جای قدم های او نهادی و بخشش او را خواستار شدی همچون سگی که به دنبال شیر درنده ای برود و به چنگال او متوسل شود و منتظر پس مانده های شکار او باشد که به سویش افکنده شود.تو با این کار دنیا و آخرتت را تباه کردی.اگر طرفدار حق بودی،به آنچه می خواستی می رسیدی و اگر خداوند مرا بر تو و پسر ابوسفیان (معاویه) مسلط سازد،کیفر تمام آنچه را در گذشته انجام دادید به شما خواهم داد و اگر من به شما دست نیابم و (بعد از من) باقی بمانید،آنچه را (از عذاب الهی در آخرت) در پیش دارید برای شما بدتر است.و السلام.

***

شرح و تفسیر: دین خود را به دنیای دیگری فروختی

امام علیه السلام در آغاز نامه سرزنش خود را نسبت به عمرو بن عاص از اینجا آغاز می کند که می فرماید:«تو (ای عمرو بن عاص) دین خود را تابع کسی قرار داده ای که گمراهیش آشکار و پرده حیایش دریده است و به افراد با شخصیت در مجلسش توهین می کند و عاقل را با معاشرت خود سفیه می سازد»؛ (فَإِنَّکَ قَدْ جَعَلْتَ دِینَکَ تَبَعاً لِدُنْیَا امْرِئٍ ظَاهِرٍ غَیُّهُ،مَهْتُوکٍ سِتْرُهُ{«مهتوب ستره» به معنای انسان بی شرمی است که پرده های حیای او دریده است، از ریشه «هتک» به معنای پاره کردن و دریدن گرفته شده است.} ،یَشِینُ{«یشین» از ریشه «شین» بر وزن «عین» به معنای زشت ساختن گرفته شده است.} الْکَرِیمَ بِمَجْلِسِهِ، وَ یُسَفِّهُ الْحَلِیمَ{«حلیم» در این گونه موارد به معنای عاقل است از ریشه «حلم» بر وزن «نهم» به معنای عقل گرفته شده است.} بِخِلْطَتِهِ{«بخلطته» از ریشه «خلطه» بر وزن «رشته» به معنای معاشرت آمده است.}).

بعضی از شارحان نهج البلاغه جمله «یَشِینُ الْکَرِیمَ بِمَجْلِسِهِ» را اشاره به سب و لعن شدن مولا علی علیه السلام و بنی هاشم در مجلس معاویه دانسته اند که این بزرگواران همواره و طی سالیان دراز در مجلس او و سپس مجالس دیگر مورد هتک و بی احترامی واقع می شدند؛ولی ظاهراً منحصر به این نیست،بلکه او افزون بر این کار بسیار زشت،پیوسته حاضران را که دارای شخصیت و مقامی نزد علی علیه السلام بودند به باد سخریه می گرفت و با کلمات زشت و رکیک به آنها اهانت می کرد و بسیاری از آنها نیز پاسخ کوبنده به او می دادند بی آنکه به خطرات ناشی از آن اعتنا کنند.روی هم رفته معاویه مردی بدزبان و هتاک بود.

از جمله«جاریه بن قدامه»که مرد با شخصیتی بود-به گفته العقد الفرید - روزی وارد بر معاویه شد.معاویه به او گفت چقدر آدم پستی بودی که تو را جاریه (یکی از معانی جاریه کنیز است) نام نهادند و او در جواب گفت:و تو ای

معاویه نیز چه آدم پستی بودی که نامت را معاویه گذاشتند که یکی از معانی آن سگ ماده است.معاویه گفت:ای بی مادر چرا چنین سخن می گویی؟ جاریه گفت:مادرم مرا برای گرفتن شمشیرهایی زاده است که با آن در برابر تو در میدان های نبرد حاضر شدیم و آن نیز هم اکنون در دست ماست....{انساب الاشراف، ج 5، ص 62 (با تلخیص).}

و جمله «یُسَفِّهُ الْحَلِیمَ بِخِلْطَتِهِ» اشاره به این است که آن قدر سخنان بی ارزش و ناموزون در مجلس او گفته می شد که آدم عاقل در آن مجلس،سفیه شمرده می شد و این است نتیجه مجلسی که معاویه و هم ردیفان او در آن شرکت دارند.

این اوصاف چهارگانه ای که امام علیه السلام برای معاویه بر شمرد،به خوبی می تواند تمام شخصیت او را مجسم کند و نشان دهد چه کسی ادعای خلافت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را داشت.از آن شگفت آورتر حال کسانی است که تاریخ او را خوانده اند و با این حال او را صحابی محترم پیغمبر صلی الله علیه و آله می شمرند و کمترین اهانت به او را جایز نمی دانند.راستی تعصب کورکورانه چه بلاهایی بر سر انسان می آورد.

امام علیه السلام در ادامه خطاب به عمرو عاص می فرماید:«تو قدم در جای قدم های او گذاشتی و بخشش او را خواستار شدی همچون سگی که به دنبال شیر درنده ای برود و به چنگال او متوسل شود و منتظر پس مانده های شکار او باشد که به سویش افکنده شود.تو با این کار دنیا و آخرتت را تباه کردی»؛ (فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ،وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ،اتِّبَاعَ الْکَلْبِ لِلضِّرْغَامِ{ضرغام» به معنای شیر است.} یَلُوذُ بِمَخَالِبِهِ{«مخالب» جمع «محلب» بر وزن «منبر» به معنای چنگال است.} ،وَ یَنْتَظِرُ مَا یُلْقَی إِلَیْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِیسَتِهِ{«فریسه» به معنای شکار است از ریشه «فرس» بر وزن «ترس» به معنای دریدن و کشتن گرفته شده است.}،فَأَذْهَبْتَ دُنْیَاکَ وَ آخِرَتَکَ).

معمولاً در این گونه موارد تشبیه به روباهی می شود که به دنبال شیر درنده ای می رود تا از پس مانده شکار او استفاده کند و اینکه امام علیه السلام واژه کلب (سگ) را به جای ثعلب (روباه) به کار می برد برای نشان دادن شدت پستی عمرو بن عاص است و می دانیم عمرو عاص خودش کسی نبود که بتواند حکومتی به چنگ آورد ولی با نیرنگ هایی که برای پیشرفت کار معاویه به کار بست سرانجام زمامداری مصر را از طرف او در اختیار گرفت.دنیای او تباه شد،چرا که آبرویی برای او باقی نماند و تباهی آخرتش نیاز به بحث ندارد.

در کتاب تاریخ یعقوبی آمده است هنگامی که عمرو بن عاص در آستانه مرگ قرار گرفت،نگاهی به اموال فراوان خود کرد (و از اینکه می خواهد از آنها چشم بپوشد و همه را رها سازد سخت ناراحت بود) گفت:ای کاش به جای این فضولات شتران بود ای کاش سی سال قبل چشم از دنیا فرو بسته بودم.دنیای معاویه را سر و سامان دادم و دین خودم را فاسد کردم.دنیا را مقدم داشتم و آخرت را به فراموشی سپردم.راه راست را رها کردم تا مرگم فرا رسید.می بینم معاویه تمام اموال مرا در اختیار خود می گیرد و با شما (بستگان و نزدیکانم) بد رفتاری خواهد کرد.{تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 222. شرح بیشتری درباره حالات عمرو عاص در ذیل خطبه 84 در همین کتاب ج 3، ص 472 آورده ایم.}

سپس امام علیه السلام اضافه می فرماید که:«اگر طرفدار حق بودی،به آنچه می خواستی می رسیدی»؛ (وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَکْتَ مَا طَلَبْتَ).

اشاره به اینکه هم دنیا را داشتی و هم آخرت را چون استعداد کافی برای این کار داشتی؛اما مع الاسف آن را در مسیر باطل به کار بستی.

بسیارند کسانی که می توانند با هوش و استعداد خود دنیا را از طریق حلال به دست آورند بی آنکه لطمه ای به آخرت آنها وارد شود؛ولی راه را اشتباه می روند.

در اینجا سؤالی پیش می آید و آن اینکه آیا واقعاً اگر عمرو بن عاص در برابر حق تسلیم می شد،امام علیه السلام آنچه را او می خواست به او می داد،مثلاً حکومت مصر را در اختیار او می گذاشت در حالی که از سیره امام علیه السلام چنین چیزی استفاده نمی شود.

در پاسخ این سؤال می توان گفت که اگر او واقعاً راه حق را پیش می گرفت و تقوای الهی داشت،با هوش و ذکاوت خاصی که در او بود چرا امام علیه السلام مقام مهمی را به او ندهد به علاوه منظور از «مَا طَلَبْتَ» تنها حکومت مصر نیست،بلکه داشتن مقام شایسته ای است که او را اقناع کند،هر چند مقامی کمتر از حکومت مصر باشد.

در پایان این نامه،امام علیه السلام او و معاویه را تهدید می کند و می فرماید:«و اگر خداوند مرا بر تو و پسر ابوسفیان (معاویه) مسلط سازد،کیفر همه آنچه را در گذشته انجام دادید به شما خواهم داد و اگر من به شما دست نیابم و (بعد از من) باقی بمانید،آنچه را (از عذاب الهی در آخرت) در پیش دارید برای شما بدتر است.والسلام»؛ (فَإِنْ یُمَکِّنِّی اللّهُ مِنْکَ وَ مِنِ ابْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَجْزِکُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا،وَإِنْ تُعْجِزَا تَبْقَیَا فَمَا أَمَامَکُمَا شَرٌّ لَکُمَا،وَ السَّلَامُ).

بعضی از شارحان نهج البلاغه در اینجا بحثی را عنوان کرده اند که اگر امام علیه السلام بر آنها پیروز می شد آیا آنها را به قتل می رساند یا مشمول عفو می ساخت یا مجازاتی در میان این دو.گرچه سخن درباره مسأله ای که هرگز روی نداد چندان فایده ای ندارد،ولی به یقین اگر امام علیه السلام از حق خود می گذشت از حق مردم نمی گذشت و نتیجه جنایات آنها را به آنها می داد.شاهد این سخن چیزی است که ذیل این نامه در روایات دیگر آمده است:

«فَإِنْ یُمَکِّنِّی اللّهُ مِنْکَ وَ مِنِ ابْنِ أَبی سُفْیَانَ أَجْزِکُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا وَ أُلْحِقْکُمَا بِمَنْ قَتَلَهُ اللّهُ مِنْ ظَلَمَهِ قُرَیْشٍ عَلی عَهْدِ رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله؛ اگر خداوند مرا بر تو و پسر ابوسفیان مسلط سازد شما را به آنچه از پیش انجام داده اید کیفر می دهم و شما را به ظالمان قریش که خداوند آنها را در عصر رسول خدا صلی الله علیه و آله کشت ملحق می سازم».

نکته ها

1-عمرو بن عاص در جاهلیت و اسلام

دانشمند معروف مصری«محمد عبده»در شرح نهج البلاغه خود در آغاز این نامه می نویسد:یکی از امور اسف انگیز زمان و در عین حال از شوخی های دوران این است که عمرو بن عاص همان کسی است که قریش او را به سوی نجاشی پادشاه حبشه فرستادند تا از او بخواهد جعفر بن ابی طالب و مهاجران و گروهی از مهاجران مسلمین را که با او بودند به آنها تحویل دهد تا به مکّه باز گردانند و قریش درباره آنها حکم کند (و مجازات نماید).همین شخص (عمرو بن عاص) کسی است که در صفین به نبرد در برابر علی بن ابی طالب علیه السلام پرداخت؛یعنی با همان روحیه ای که با فرزند نخستین ابوطالب (جعفر) مبارزه کرد با همان روحیه با فرزند دوم او (علی علیه السلام) به جنگ پرداخت! این یکی از مسائل اندوهناک اسلامی است که همان اشخاصی که در آغاز ظهور اسلام با آن به مبارزه برخاستند،پس از پیروزی اسلام لباس دین بر تن کردند و باز به مبارزه برخاستند.

این دانشمند مصری سپس اضافه می کند که عمرو عاص به هدفش رسید و سرزمین مصر به طور خالص در اختیار او قرار گرفت.اکنون بد نیست چهره ای از چهره های حکومت او در مصر را مشاهده کنیم.

آن گاه از مقریزی مورخ معروف قرن نهم نقل می کند که عمرو عاص بعد از خود هفتاد بهار دینار-هر بهار به اندازه یک پوست گاو بود-به ارث گذاشت.

این است سرنوشت اسلام و مسلمین که هفتاد انبان بزرگ سکه طلا از قوت ملت مظلوم اسلام و ارزاق آنها غارت می شود و یک والی آن را از خود به ارث می گذارد.{شرح نهج البلاغه عبده، اول نامه مورد بحث.}

2-گوشه ای از اعمال معاویه

نکته جالب دیگر اینکه بنا به نقل ابن ابی الحدید در شرح جمله امام علیه السلام درباره معاویه «ظاهرٍ غیُّه» می گوید:گمراهی و ضلالت او چنان آشکار است که جای تردید در آن نیست اما پرده دری او که در جمله «مَهْتُوکٍ سِتْرُهُ» به آن اشاره شده چنین بود که او قبل از آنکه نام خلافت را بر خود بگذارد بسیار شوخی های سبک و زشت داشت.در زمان عمر از ترس او کمی خود را جمع و جور کرد؛ ولی در زمان عثمان پرده ها را کنار زد و به هر کار قبیحی دست می یازد.

لباس های ابریشمین می پوشید و از ظرف های طلا و نقره آب می خورد،بر مرکب هایی که زین های زینتی طلایین داشت سوار می شد و همان گونه که در کتاب های سیره و تاریخ آمده،در ایام عثمان در شام شراب می نوشید؛ولی بعد از شهادت امیر مؤمنان علیه السلام و تثبیت موقعیت او بعضی می گویند شراب را تنها در پنهانی می نوشید و بعضی گفته اند به ملاحظه نام خلافت آن را کنار گذاشت؛ولی شک نیست که او به ساز و طرب و آواز خوانندگان گوش فرا می داد و به آنها جوایزی می بخشید.{ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 161.}

نامه40: نکوهش یک کارگزار

موضوع

و من کتاب له ع إلی بعض عماله

(نامه به یکی از فرمانداران در سال 40 هجری)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَقَد بلَغَنَیِ عَنکَ أَمرٌ إِن کُنتَ فَعَلتَهُ فَقَد أَسخَطتَ رَبّکَ وَ عَصَیتَ إِمَامَکَ وَ أَخزَیتَ أَمَانَتَکَ بلَغَنَیِ أَنّکَ جَرّدتَ الأَرضَ فَأَخَذتَ مَا تَحتَ قَدَمَیکَ وَ أَکَلتَ مَا تَحتَ یَدَیکَ فَارفَع إلِیَ ّ حِسَابَکَ وَ اعلَم أَنّ حِسَابَ اللّهِ أَعظَمُ مِن حِسَابِ النّاسِ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! از تو خبری رسیده است که اگر چنان کرده باشی، پروردگار خود را به خشم آورده، و امام خود را نا فرمانی، و در امانت خود خیانت کرده ای .

به من خبر رسیده که کشت زمینها را بر داشته، و آنچه را که می توانستی گرفته، و آنچه در اختیار داشتی به خیانت خورده ای، پس هر چه زودتر حساب اموال را برای من بفرست و بدان که حسابرسی خداوند از حسابرسی مردم سخت تر است. با درود .

شهیدی

از تو به من خبری رسیده است، اگر چنان کرده باشی پروردگار خود را به خشم آورده باشی، و امام خویش را نافرمانی کرده، و امانت خود را از دست داده. به من خبر داده اند تو کشت زمین را برداشته و آنچه پایت بدان رسیده برای خود نگاهداشته ای، و آنچه در دستت بوده خورده ای. حساب خود را به من باز پس بده و بدان که حساب خدا بزرگتر از حساب مردمان است.

اردبیلی

اما پس از حمد خدا و صلوات بر سید انبیاء پس بتحقیق که رسیده است بمن از تو کاری اگر کرده آن کار را پس بتحقیق که بخشم آورده پروردگار خود را و نافرمانی کردی پیشوای خود را و رسوا گردانیدی عهد خود را که بیعت تست با تو رسید بمن که تو پوست کنده زمین را یعنی بیشتر اموال مردمان را اخذ کرده پس فرا گرفته چیزی را که در زیر قدمهای تو بود از محصولات و خورده چیزی را که در زیر دستهای تو بود از مالها پس رفع کن بسوی من حساب خود را و بدانکه حساب خدا در قیامت بزرگتر است از حساب مردمان

آیتی

از تو خبری به من رسید. اگر چنان باشد، که خبر داده اند، پروردگارت را خشمگین ساخته ای و بر امام خود عصیان ورزیده ای و امانت را خوار و بیمقدار شمرده ای. مرا خبر داده اند، که زمین را از محصول عاری کرده ای و هر چه در زیر پایت بوده، برگرفته ای و هر چه به دستت آمده، خورده ای. حساب خود را نزد من بفرست و بدان که حساب کشیدن خدا از حساب کشیدن آدمیان شدیدتر است.

انصاریان

اما بعد،خبر برنامه ای از تو به من رسیده که اگر انجام داده باشی پروردگارت را به خشم آورده، و امام خویش را نافرمانی نموده،و در امانت خیانت کرده ای .

به من خبر رسیده که محصولات زمین را برده،و آنچه زیر دو پایت بوده برگرفته،و هر چه از بیت المال در اختیار داشتی خورده ای.حسابت را پیش من فرست،و معلومت باد که حسابرسی خداوند از حسابرسی مردم بزرگتر است.و السلام .

شروح

راوندی

و قوله و اخزیت امانتک ای اظهرت فیها الخزی و الهوان، و یقال: خزی بالکسر ای ذل وهان، و قال ابن السکیت: وقع فی بلیه و اخزاه الله، و خزی: استحیی، و خزاه یخزوه: قهره. و قوله جردت الارض بالتخفیف، ای اهلکت اشجارها و خزیتها و ترکتها کعصاء اجرد، و هو الذی لا نبات به، و بالتشدید للتکثیر، و کل شی ء قشرته عن شی ء فقد جردته. و سنه جاروده: شدیده المحل و قوله: فاخذت ما تحت (قدمیک ای ضممت الی ملکک جمیع ما وجدته علی الارض). و قوله: (اکلت ما تحت) یدیک، ای انتفعت بجمیع ما کان فی یدک من الزکاه و الصدقات. و قوله فارفع الی حسابک ای اکتب جمیع ما اخذت من الناس و انهه الی حتی احاسبک علیه، و لا تدع حسابک الی یوم القیامه، فانه غدا اشد.

کیدری

ابن میثم

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّکَ وَ عَصَیْتَ إِمَامَکَ وَ أَخْزَیْتَ أَمَانَتَکَ بَلَغَنِی أَنَّکَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَیْکَ وَ أَکَلْتَ مَا تَحْتَ یَدَیْکَ فَارْفَعْ إِلَیَّ حِسَابَکَ وَ اعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ وَ السَّلاَمُ .

أخزیت أمانتک

أذللتها و أهنتها و جردت الأرض قشرتها و المعنی أنه نسبه إلی الخیانه فی المال و إلی إخراب الضیاع و فی حکمه أبرویز أنه قال لخازن بیت المال إنی لا أحتملک علی خیانه درهم و لا أحمدک علی حفظ عشره آلاف ألف درهم لأنک إنما تحقن بذلک دمک و تعمر به أمانتک و إنک إن خنت قلیلا خنت کثیرا فاحترس من خصلتین من النقصان فیما تأخذ و من الزیاده فیما تعطی و اعلم أنی لم أجعلک علی ذخائر الملک و عماره المملکه و العده علی العدو إلا و أنت أمین عندی من الموضع الذی هی فیه و من خواتمها التی هی علیها فحقق ظنی فی اختیاری إیاک أحقق ظنک فی رجائک لی و لا تتعوض بخیر شرا و لا برفعه ضعه و لا بسلامه ندامه و لا بأمانه خیانه.

و فی الحدیث المرفوع من ولی لنا عملا فلیتزوج و لیتخذ مسکنا و مرکبا و خادما فمن اتخذ سوی ذلک جاء یوم القیامه عادلا غالا سارقا.

و قال عمر فی وصیته لابن مسعود إیاک و الهدیه و لیست بحرام و لکنی أخاف علیک الداله.

و أهدی رجل لعمر فخذ جزور فقبله ثم ارتفع إلیه بعد أیام مع خصم له فجعل فی أثناء الکلام یقول یا أمیر المؤمنین افصل القضاء بینی و بینه کما یفصل فخذ الجزور فقضی عمر علیه ثم قام فخطب الناس و حرم الهدایا علی الولاه و القضاه.

و أهدی إنسان إلی المغیره سراجا من شبه و أهدی آخر إلیه بغلا ثم اتفقت لهما خصومه فی أمر فترافعا إلیه فجعل صاحب السراج یقول إن أمری أضوأ من السراج فلما أکثر قال المغیره ویحک إن البغل یرمح السراج فیکسره.

و مر عمر ببناء یبنی بآجر و جص لبعض عماله فقال أبت الدراهم إلا أن تخرج أعناقها و روی هذا الکلام عن علی ع و کان عمر یقول علی کل عامل أمینان الماء و الطین.

و لما قدم أبو هریره من البحرین قال له عمر یا عدو الله و عدو کتابه أ سرقت مال الله تعالی قال أبو هریره لست بعدو الله و لا عدو کتابه و لکنی عدو من عاداهما و لم أسرق مال الله فضربه بجریده علی رأسه ثم ثناه بالدره و أغرمه عشره آلاف درهم ثم أحضره فقال یا أبا هریره من أین لک عشره آلاف درهم قال خیلی تناسلت و عطائی تلاحق و سهامی تتابعت قال عمر کلا و الله ثم ترکه أیاما ثم قال له أ لا تعمل قال لا قال قد عمل من هو خیر منک یا أبا هریره قال من هو قال یوسف الصدیق فقال أبو هریره إن یوسف عمل لمن لم یضرب رأسه

و ظهره و لا شتم عرضه و لا نزع ماله لا و الله لا أعمل لک أبدا.

و کان زیاد إذا ولی رجلا قال له خذ عهدک و سر إلی عملک و اعلم أنک محاسب رأس سنتک و أنک ستصیر إلی أربع خصال فاختر لنفسک إنا إن وجدناک أمینا ضعیفا استبدلنا بک لضعفک و سلمتک من معرتنا أمانتک و إن وجدناک خائنا قویا استعنا بقوتک و أحسنا أدبک علی خیانتک و أوجعنا ظهرک و أثقلنا غرمک و إن جمعت علینا الجرمین جمعنا علیک المضرتین و إن وجدناک أمینا قویا زدنا رزقک و رفعنا ذکرک و کثرنا مالک و أوطأنا الرجال عقبک.

و وصف أعرابی عاملا خائنا فقال الناس یأکلون أماناتهم لقما و هو یحسوها حسوا.

قال أنس بن أبی إیاس الدؤلی { 1) فی الکامل:«أنس بن أبی أنیس». } لحارثه بن بدر الغدانی و قد ولی سرق و یقال إنها لأبی الأسود { 2) ممن نسبها إلی أبی الأسود یاقوت فی معجم البلدان 5:73. } أ حار بن بدر قد ولیت ولایه

فیقال إنها بلغت حارثه بن بدر فقال أصاب الله به الرشاد فلم یعد بإشارته ما فی نفسی

کاشانی

(الی بعض عماله) این نامه را ارسال فرموده به سوی بعضی از عاملان خود (اما بعد) اما پس از حمد الهی و درود بر حضرت رسالت پناهی (فقد بلغنی عنک امر) پس به تحقیق که رسید به من از جانب تو کاری (ان کنت فعلته) اگر کرده ای آن کار را (فقد اسخطت ربک) پس به تحقیق که به خشم آورده ای پروردگار خود را (و عصیت امامک) و نافرمانی کرده امام و پیشوای خود را در آن کردار (و اخزیت امانتک) و خوار کرده امانت خود را. یعنی سست گردانیدی عهدی را که فراگرفته از امام خود به اختیار (بلغنی) رسید به من (انک جردت الارض) آنکه تو پوست کنده ای زمین را این کنایت است از اخذ نمودن او جمیع اموال را از صاحبان آن و باقی نگذاشتن جزئی از آن را برای ایشان (فاخذت ما تحت قدمیک) پس فرا گرفته چیزی را که در زیر قدم های تو بود از محصولات و دفاین زمین (و اکلت ما تحت یدیک) و خورده ای چیزی را که در زیر دستهای تو بود از مال ها، که غیر حاصل زمین است و دفینه (و ارفع الی حسابک) پس رفع کن به سوی من حساب خود را (واعلم ان حساب الله) و بدانکه حساب خدا در قیامت (اعظم من حساب الناس) بزرگتر است از حساب مردمان از روی حساب. (والسلام)

آملی

قزوینی

بمن رسید از تو کاری که اگر تو کرده آنرا پس بخشم در آورده پروردگار خود را و نافرمانی کرده امام خود را، و خوار گردانیده امانت خود را بمن رسیده است که تو پوست برکنده زمین را و برهنه کرده، پس گرفته هر چه در زیر دو قدم تو بوده است و خورده هر چه در تحدید تصرف تو بوده است، مگر حاصل زمین را تمام برده بوده است و برعیت چیزی نداده. پس رفع کن بسوی من حساب خود را، و بدان که حساب خدا بزرگتر است از حساب آدمیان، اگر اینجا ناراستی بگذرد آنجا نگذرد بی گمان

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی بعض عماله

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی بعضی از حاکمهای او.

«اما بعد، فقد بلغنی عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک و عصیت امامک و اخزیت امانتک. بلغنی انک جردت الارض فاخذت ما تحت قدمیک و اکلت ما تحت یدیک، فارفع الی حسابک و اعلم ان حساب الله اعظم من حساب الناس.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که رسید به من از طرف تو خبر کاری که اگر کرده باشی آن کار را، پس به تحقیق که به خشم درآورده ای پروردگار تو را و نافرمانی کرده ای پیشوای تو را و خوار ساخته و خیانت کرده ای امانت حکومت تو را. رسید به من خبر اینکه به تحقیق که تو برهنه و ساده ساخته ای از نخیلات و اشجار و زراعات زمین را، یعنی از ظلم خراب کرده ای باغات و مزارع را، پس گرفته ای آن چیزی را که در زیر پاهای تسلط تو بود، از اموال و نقود و خورده ای آن چیزی را که در زیر دستهای تصرف تو بود از بیت المال، پس روانه کن و بفرست به سوی من حساب دخل و خرج تو را و بدان که به تحقیق که حساب خواستن خدا بزرگتر است از حساب خواستن مردمان.

خوئی

شوشتری

اقول: جعله عقد ابن عبد ربه کتابه (علیه السلام) الی ابن عباس فیما اشتهر عنه من الخیانه لما کان فی البصره، و جعل ما ننقله بعد فی العنوان الاتی کتابه (علیه السلام) الیه بعد رحلته من البصره الی مکه. فقال: روی ابومخنف عن سلیمان بن ابی راشد عن عبدالرحمن بن عبید ان ابن عباس مر علی ابی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الاسود فقال له: لو کنت من البهائم کنت جملا و لو کنت راعیا ما بلغت. فکتب ابوالاسود الی علی (علیه السلام): ان الله جعلک والیا و موتمنا و راعیا مسئولا، و قد بلوناک فوجدناک عظیم الامانه ناصحا للامه توفر لهم فیاهم و تکف نفسک عن دنیاهم، فلا تاکل اموالهم و لا ترتشی بشی ء فی احکامهم، و ابن عمک قد اکل ما تحت یدیه من غیر علمک فلم یسعنی کتمانک ذلک. قال: فکتب (ع) الیه: اما بعد فمثلک نصح الامام و الامه و والی علی الحق و فارق الجور، و قد کتبت لصاحبک بما کتبت الی فیه و لم اعلمه بکتابک الی، فلا تدع اعلامی ما یکون بحضرتک مما النظر فیه للامه صلاح، فانک بذلک جدیر و هو حق واجب لله علیک. و کتب (ع) الی ابن عباس: اما بعد، فقد بلغنی عنک امران کنت فعلته فقد اسخطت الله و اخزیت امانتک و عصیت امامک و خنت المسلمین، بلغنی انک خربت الارض و اکلت ما تحت یدک، فارفع الی حسابک و اعلم ان حساب الله اعظم من حساب الناس. و فی (انساب البلاذری): قالوا و استعمل علی (علیه السلام) عبدالله بن عباس علی البصره، و استعمل اباالاسود علی بیت مالها، فمر ابن عباس بابی الاسود الخ مثله. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله) قد عرفت من (مستنده) ان المراد به ابن عباس کالعنوان الاتی، الا ان الکلام فی صحته، و لعله لذا اجمله المصنف مع انک عرفت فی اول الکتاب ان ابن میثم لم ینقله راسا. قوله (علیه السلام) (اما بعد فقد بلغنی) بکتابه ابی الاسود، و لم یذکره (علیه السلام) لئلا (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) یوجب تشدید العداوه بینهما. (عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک و عصیت امامک و اخزیت امانتک) فی (عیون ابن قتیبه): دخل مالک بن دینار علی بلال بن ابی برده و هو امیر البصره، فقال له: انی قرات فی بعض الکتب عن الله تعالی: ایا راعی السوء دفعت الیک غنما سمانا سحاحا، فاکلت اللحم، و شربت اللبن، و ائتدمت بالسمن، و لبست الصوف، و ترکتها عظاما تتقعقع. و فیه ایضا: فی کتاب ابرویز الی ابنه: اجعل عقوبتک علی الیسیر من الخیانه کعقوبتک علی الکثیر منها، فاذا لم یطمع منک فی الصغیر

لم یجتری علیک فی الکبیر. و فیه ایضا: قال ابرویز لصاحب بیت ماله: انی لا احتملک علی خیانه درهم، و لا احمدک علی حفظ الف الف درهم، لانک انما تحقن بذلک دمک، و تعمر به امانتک، فانک ان خنت قلیلا خنت کثیرا، و احترس من الخصلتین: النقصان فیما تاخذ، و الزیاده فیما تعطی. (بلغنی انک جردت الارض) ای: اکلتها کالجراد تاکل نبت الارض من جردت الجراد الارض، و به سمی الجراد. (فاخذت ما تحت قدمیک و اکلت ما تحت یدیک) لا یخفی لطف الکلام. و فی (العیون): ذکر اعرابی رجلا خائنا فقال: ان الناس یاکلون اماناتهم لقما، و ان فلانا یحسوها حسوا. و ولی حارثه بن بدر، فسرق، فکتب الیه انس الدولی: احار بن بدر قد ولیت ولایه فکن جرذا فیها تخون و تسرق و قدم بعض عمال السلاطین من عمل، فدعا قوما فاطعمهم و جعل یحدثهم بالکذب، فقال بعضهم: نحن کما قال تعالی: (سماعون (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) للکذب اکالون للسحت). (فارفع الی حسابک و اعلم ان حساب الله اعظم من حساب الناس) و فی (العیون): قدم معاذ بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) من الیمن علی ابی بکر فقال له: ارفع حسابک. فقال: احسابان حساب من الله و حساب منکم، لا الی لکم عملا ابدا.

مغنیه

المعنی: لم یذکر بعض الشارحین هذه الرساله، او یشر الیها، و الشریف الرضی قال: الی بعض عماله، و ابن ابی الحدید اکتفی بنقل طرف من الاقوال و النوادر عن الولاه و القضاه، منها ان رجلا اهدی سراجا للمغیره بن شعبه، و اهداه آخر بغلا، ثم ترافعا لدیه فی خصومه، فجعل صاحب السراج یقول: ان حقی اوضح من ضوء السراج، فلما اکثر قال له المغیره: ان البغل یرمح السراج فیکسره. و قال الشیخ محمد عبده: ان العامل المقصود بهذه الرساله هو نفس العامل الذی عناه الامام بالرساله التالیه بلا فاصل ای عبدالله بن عباس کما یاتی (و اخزیت امانتک) ای افسدتها، و المعنی کنت عندنا امینا، و صرت الان خائنا لا ناتمنک علی شی ء (بلغنی انک جردت الارض) جعلتها خالیه جرداء بعد ان اخذت ما فی بیت المال، او اکلت خیراتها و جعلتها خرابا یبابا تماما کما یفعل الجراد.

عبده

… امامک و اخزیت امانتک: الصقت بامانتک خزیه بالفتح ای رزیه افسدتها و کان هذا العامل اخذ ما عنده من مخزون بیت المال

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به یکی از کارگردانانش (که او را از نادرستیش نکوهش نموده و از او حساب خواسته): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، به من از تو خبر کاری رسیده که اگر کرده باشی پروردگارت را به خشم آورده امام و پیشوایت را نافرمانی نموده، و امانت خود را خوار گردانیده ای (در کارت خیانت کرده و دیگر لیاقت حکمرانی نداری). به من رسیده است که تو زمین را برهنه کرده ای (محصول اشجار و زراعات را برای خود برده و چیزی به رعیت نداده ای) پس هر چه زیر دو پایت بوده گرفته، و آنچه در دو دستت بوده خورده ای (اموال و دارائی بیت المال را تصرف کرده برای خویش اندوخته ای) اکنون برای من حساب (دخل و خرج) خود را بفرست، و بدانکه حساب خدا (در روز رستخیز) از حساب و وارسی مردم بزرگتر است (دقیق تر است، زیرا اینجا ممکن است صورت دورغ و برخلاف واقع تنظیم شود، ولی آنجا جز راستی کاری انجام نمی گیرد) و درود بر شایسته آن.

زمانی

کیفرترک وظیفه؟ امام علیه السلام بفرماندار خود توجه میدهد که ریاست، امانت الهی است و باید در حفظ آن دقت کرد که خدا غضب نکند، زیرا وقتی خدا غضب کرد به یونس، پیامبر خود رحم نکرد و او را کیفر داد، کیفر کوتاهی در ادای وظیفه و تبلیغ: (یونس با عصبانیت گذشت و فکر کرد که خدا نمی تواند بر او دست یابد. یونس در شکم ماهی توبه کرد و خدا توبه اش را قبول کرد و او را نجات داد.) نکته دوم امام علیه السلام توجه به عظمت حساب خداست که در قرآن کریم هم به آن توجه داده است: (گمان نکن که خدا از ستمگران غافل است، حساب آنان را برای روزی قرار میدهد که چشم ها خیره می گردد، سرهای خود را بطرف بالا برده چشم ها به قدری خیره شده که روی هم قرار نمی گیرد و دلهای آنها خالی شده است.) ابن ابی الحدید در این مورد چند نکته نقل می کند: کسی یک ران شتر به عمر هدیه داد و او گرفت. چند روز بعد اختلافی را پیش عمر آورد و در میان صحبت گفت: همانطوریکه ران شتر از شتر جدا می شود میان من و این شخص جدائی افکن. عمر فهمید که آن ران شتر رشوه بوده است بهمین جهت بر ضرر او حکم کرد سپس یک سخنرانی انجام داد و هدیه را برای فرمانداران و قاضیان حرام کرد. مغیره

چراغی به هدیه گرفت. دیگری هم برای وی قاطر آورد چند روز بعد میان این دو نفر اهداکننده اختلافی افتاد کسی که چراغ داده بود گفت: مطلب من روشن تر از چراغ است و این مطلب را زیاد تکرار کرد. مغیره عصبانی شد و گفت: قاطر چراغ را میشکند.

سید محمد شیرازی

الی بعض عماله (اما بعد) الحمد و الصلاه (فقد بلغنی عنک امر) شنیع (ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک) ای اغضبت الله سبحانه (و عصیت امامک) حیث خالفته (و اخزیت امانتک) ای الصقت بها خزیه و مصیبه، و هی الخیانه، فان الولایه امانه بید الوالی، فاذا عمل بخلاف مقتضاها فقد خان الامانه (بلغنی انک جردت الارض فاخذت ما تحت قدمیک) من اموال الناس. (و اکلت ما تحت یدیک) من الغنیمه و الفی (فادفع الی حسابک) و ما صنعت باموال المسلمین (و اعلم ان حساب الله اعظم من حساب الناس) فراقب الله سبحانه فی اموال الامه (و السلام) قیل ان هذا الکتاب کان عبدالله بن عباس والی الامام علی البصره، و ذلک حین اخذ بعض اموال بیت المال بلا حق.

موسوی

اللغه: بلغنی: وصلنی. اسخطت: اغضبت. الخزی: الاذلال و الاهانه. جردت الارض: قشرتها. الشرح: (اما بعد فقد بلغنی عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک و عصیت امامک و اخزیت امانتک. بلغنی انک جردت الارض فاخذت ما تحت قدمیک و اکلت ما تحت یدیک فارفع الی حسابک و اعلم ان حساب الله من حساب الناس والسلام) هذا الکتاب کتبه الی بعض عماله و قد بلغه انه خان الامانه و فیه تعلیم لکل الحاکم کیف یتعاملون مع ارکان الدوله و الموظفین عندهم، یجب علی الحاکم ان یکون العین الساهره علی کل حرکات الولاه و الموظفین و اذا بلغه عنهم امرا فلا یسکت او لا یبالی … الحاکم موتمن علی مصالح الشعب و علی امواله و مهمته اصلاحه و تنمیته … مهمته ان ینشر العدل و یرفع الظلم و لا یجعل من نفسه قطب دائره الظلم التی یتحلق حولها زبانیتها و عصابته التی تتفق معه علی سلب الشعب و غصب حقوقه بکل الوسائل و مختلف الاسالیب … و الامام یبتدا باعلامه انه قد وصلته الانباء عن امر مهم لا یکشفه ابتداء و انما یذکره بصیغه الشرط ان کنت فعلته فقد لحقتک ثلاثه امور عظیمه: 1- انک اسخطت ربک: ای اغضبته و من یحلل علیه غضب الله فقد هوی و ما اعظمها جریمه یقترفها الانسان. 2- عصیت امامک: لان اول اوامر الامام انه یامر الولاه بالعدل و حفظ الامانه و رعایه الحقوق. 3- اخزیت امانتک: ای لم تحفظ الامانه بل خنتها و اذللتها. ثم ذکر الامام ما بلغه عنه، لقد بلغه جشعه و تکالبه حتی وصل به الامر ان جرد الارض فاکل خیرها و ترکها جرداء قاحله فکل ما تحت یده من بیت مال المسلمین و من ارزاق المسلمین قد استولی علیه و قضی علی کل اثر له … و اخیرا امره ان یرفع حسابه الیه فیقدم له جمیع المصروفات و ما دخل الیه حتی یدقق فی الحساب ثم نبهه الی ان حساب الله فی الاخره اعظم من حسابه و عقابه فلعل هذه الکلمه تحرک فیه الحس الداخلی فیرجع الی الله و یعود الی رحابه …

دامغانی

و از نامه آن حضرت به یکی از کارگزارانش در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد فقد بلغنی عنک امرء ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک و عصیت امامک»، «اما بعد، خبر انجام دادن کاری از تو به من رسیده است که اگر آن را انجام داده باشی، خدای خود را به خشم آورده ای و امام خود را نافرمانی کرده ای». ابن ابی الحدید ضمن شرح این نامه یکی دو لطیفه نقل کرده است که ترجمه آن موجب مسرت است: مردی ران شتری را برای عمر هدیه آورد، از او پذیرفت. پس از چند روز آن مرد برای رسیدگی به دعوای خود با خصم خویش به حضور عمر آمد و ضمن سخن می گفت ای امیر المؤمنین میان من و او چنان حکم کن و موضوع را برش بده که ران شتر را می برند. عمر علیه او حکم کرد و سپس برخاست و برای مردم سخنرانی کرد و گرفتن هدایا را بر قاضیان و والیان حرام کرد.

مردی به مغیره چراغی بلورین هدیه داد و دیگری به او استری هدیه داد. پس از آن میان آن دو تن در کاری خصومتی پیش آمد که داوری پیش مغیره آوردند. آن کس که چراغ هدیه داده بود می گفت: کار من از چراغ روشن تر است و چون این سخن را بسیار گفت، مغیره گفت: ای وای بر تو، استر به چراغ لگد می زند و آن را می شکند.

عمر از کنار ساختمانی که با گچ و آجر برای یکی از کارگزارانش ساخته می شد، گذشت و گفت: این درهم هاست که به هر صورت باید گردنهای خود را از زمین بیرون بکشد. این سخن را از علی علیه السّلام هم روایت کرده اند، و عمر می گفته است بر هر کارگزاری دو امین گماشته شده است که آب و گل اند.

و چون ابو هریره از حکومت بحرین برگشت، عمر به او گفت: ای دشمن خدا و کتاب خدا مال خداوند را می دزدی؟ ابو هریره گفت: من دشمن خدا و کتاب خدا نیستم بلکه دشمن کسی هستم که با آن دو دشمنی کند و اموال خدا را هم ندزدیده ام. عمر با ترکه ای که در دست داشت بر سر ابو هریره زد و ضربه دوم را با تازیانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت. پس از آن، او را احضار کرد و گفت: ای ابا هریره این ده هزار درهم را از کجا آوردی گفت: اسبهای من زاییدند و مستمری و سهام من از غنایم پیاپی می رسید، عمر گفت: هرگز به خدا سوگند چنین نبوده است و او را چند روزی به حال خود گذاشت و سپس به او گفت: آیا عهده دار عملی نمی شوی گفت: نه، عمر گفت: ای ابا هریره کسی که از تو بهتر است، عهده دار کارگزاری شده است، ابا هریره پرسید: او کیست عمر گفت: یوسف صدیق، ابو هریره گفت: یوسف برای کسی کارگزاری کرد که سر و پشتش را تازیانه نزد و با آبروی او بازی نکرد و اموالش را از چنگ او بیرون نیاورد، نه به خدا سوگند که برای تو هرگز کارگزاری نمی کنم.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی بَعْضِ عُمّالِهِ

از نامه های امام علیه السلام

به یکی از فرماندارانش{١. سند نامه:

این نامه را نویسنده عقد الفرید (ابن عبد ربه متوفای 328) در کتاب خود آورده است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 355) و شگفت آور اینکه شارح معروف، ابن میثم این نامه را در شرح نهج البلاغه خود نیاورده است.}

نامه در یک نگاه

در اینکه مخاطب در این نامه چه شخصی بوده است بعضی از شارحان زحمت تعیین او را از دوش خود برداشته و به صورت اجمال از آن گذشته اند؛ ولی آن گونه که از بلاذری در انساب الاشراف و ابن دمشقی در جواهرالمطالب استفاده می شود،مخاطب این نامه عبداللّه بن عباس است که در آن زمان فرماندار بصره بوده است.

توضیح اینکه طبق نقل این دو مورخ،ابوالاسود نامه ای به این مضمون به امیرمؤمنان علی علیه السلام نوشت که خداوند تو را والی امین ما و سرپرستی

وظیفه شناس قرار داده و ما تو را آزموده ایم و کاملاً امین و خیرخواه امت یافته ایم که حق آنها را از بیت المال ادا می کنی و از دنیای آنها چشم می پوشی.تو هرگز چیزی از اموال امت را مصرف نمی کنی و هیچ گاه رشوه ای را نپذیرفته ای؛ولی عمو زاده ات بدون اطلاع تو در اموال بیت المال تصرّف و آن را حیف و میل می کند و من صحیح ندانستم که این امر را از تو کتمان کنم (و این نامه را به خاطر آن به تو نوشتم).

امام علیه السلام در نامه ای در پاسخ به ابوالاسود از خیرخواهی او تشکر کرد و سپس نامه مورد بحث را به ابن عباس نوشت.{انساب الاشراف بلاذری، ص 169 و جواهر المطالب ابن دمشقی، ج 2، ص 79.} و در ضمن آن او را سرزنش کرد ولی نه به طور قطع،بلکه به این عبارت که اگر خبری که به من رسیده صحیح باشد تو از فرمان من سرپیچی کرده ای و حق امانت را ادا ننموده ای،همچنین دستور می دهد فوراً حساب بیت المال را ارسال کند و در پایان نامه نیز به او هشدار می دهد که مراقب باشد که حساب رسی خداوند از حساب رسی خلق برتر است.

ولی بعضی از شارحان نهج البلاغه در اینکه نامه خطاب به ابن عباس باشد تردید کرده و مقام او را به شهادت تاریخ از این والاتر شمرده اند که مرتکب چنین اعمالی شده باشد.

قابل توجّه اینکه بلاذری بعد از ذکر نامه ابوالاسود و نامه امام به ابن عباس می نویسد:ابن عباس نامه ای خدمت امام نوشت و در آن تصریح کرد که خبر مزبور نادرست است (و آنها که چنین خبری داده اند یا اشتباه کرده اند و یا غرضی داشته اند).

متن نامه ابن عباس چنین بود:

«أمّا بَعْدُ فَإنّ الّذی بَلَغَکَ عَنّی باطِلٌ وَأنَا لِما تَحْتَ یَدَیّ أحْوطُ وَأضْبَطُ فَلا تُصَدِّقْ عَلَیّ الأظِنّاءَ رَحِمَکَ اللّهُ وَالسّلامُ».

توضیحات بیشتری در این زمینه در ذیل نامه آینده خواهد آمد.

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ،إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّکَ،وَعَصَیْتَ إِمَامَکَ،وَأَخْزَیْتَ أَمَانَتَکَ.بَلَغَنِی أَنَّکَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَیْکَ، وَأَکَلْتَ مَا تَحْتَ یَدَیْکَ،فَارْفَعْ إِلَیَّ حِسَابَکَ،وَاعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی)،کاری از تو به من گزارش داده شده که اگر انجام داده باشی پروردگارت را به خشم آورده ای و پیشوایت را عصیان کرده ای و امانت خود را به رسوایی کشیده ای (و خود را به سبب خیانت رسوا و ننگین ساخته ای).به من خبر داده اند که تو زمین های آباد را ویران کرده ای و آنچه از بیت المال در زیر دست تو بوده است را به خیانت برگرفته و خورده ای،بنابراین حساب خویش را برای من بفرست و بدان که حساب خداوند از حساب مردم (در قیامت) سخت تر و برتر است.و السلام.

شرح و تفسیر: خشم خدا و عصیان امام

امام علیه السلام در آغاز این نامه کوتاه و تکان دهنده می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی)،کاری از تو به من گزارش داده شده که اگر انجام داده باشی پروردگارت را به خشم آورده ای و پیشوایت را عصیان کرده ای و امانت خود را به رسوایی کشیده ای (و خود را به سبب خیانت رسوا و ننگین ساخته ای)»؛ (أَمَّا

بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ،إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّکَ،وَ عَصَیْتَ إِمَامَکَ، وَ أَخْزَیْتَ{«آخرت» از ریشه «خزی» بر وزن «حزب» در اصل به معنای شکست روحی (و شرمساری) است که یا از ناحیه خود انسان است و به صورت حیای مفرط آشکار می شود و یا از ناحیه دیگری است که بر انسان تحمیل می گردد. این ماده گاه به معنای افتادن در بلا و گاه به معنای رسوایی و شرمندگی ناشی از آن است.} أَمَانَتَکَ).

امام علیه السلام در این عبارت،محتاطانه با مخاطب خود (ابن عباس یا دیگری) برخورد می کند و به طور قطع نمی فرماید تو این کارهای خلاف را انجام داده ای بلکه هشدار می دهد که اگر خبری که به من رسیده راست باشد،تو هم در پیشگاه خدا مسئولی و هم در پیشگاه امام خود و هم در برابر مردم به رسوایی کشیده شده ای.

چه تعبیر گویایی که انسان بر اثر انجام کاری خود را در برابر خدا و امام و خلق بی اعتبار کرده باشد.

جمله «أَخْزَیْتَ أَمَانَتَکَ؛ امانت خود را رسوا کرده ای»ممکن است اشاره به امانت مقام؛یعنی فرمانداری باشد؛یعنی کار تو مایه رسوایی فرمانداری توست و یا اشاره به امانت و اعتباری است که او نزد مردم داشته؛یعنی خود را در نظر خلق بی اعتبار ساخته ای.

آن گاه امام علیه السلام توضیح بیشتری در این زمینه می دهد که در واقع،تفصیل بعد از اجمال و تبیین پس از ابهام است می فرماید:«به من خبر داده اند که تو زمین های آباد را ویران کرده ای و آنچه از بیت المال در زیر دست تو بوده است را به خیانت برگرفته و خورده ای»؛ (بَلَغَنِی أَنَّکَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَیْکَ،وَ أَکَلْتَ مَا تَحْتَ یَدَیْکَ).

جمله «جَرَّدْتَ الْأَرْضَ؛ زمین را برهنه ساخته ای»ممکن است اشاره به این باشد که محصولات اراضی خراجیه را بر گرفته و برای خود برداشته ای و نیز ممکن است اشاره به این باشد که بر اثر سوء تدبیرت زمین های زراعی را ویران

ساخته ای و بعضی احتمال داده اند که«ارض»در اینجا به معنای زمین بیت المال است؛یعنی موجودی بیت المال را برگرفته و آن را خالی کرده ای؛ولی احتمال اوّل و دوم قوی تر به نظر می رسد.

توجّه داشته باشید که«جَرَّدْتَ»از ریشه تجرید یعنی برهنه کردن گرفته شده و ملخ را از آن رو جراد می گویند که زراعت و برگ درختان را می خورد و زمین و درخت را برهنه می سازد.

حضرت در پایان نامه می فرماید:«بنابراین حساب خویش را برای من بفرست و بدان که حساب خداوند از حساب مردم (در قیامت) سخت تر و برتر است.والسّلام»؛ (فَارْفَعْ إِلَیَّ حِسَابَکَ،وَ اعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ وَ السَّلَامُ).

روشن است که در حساب بندگان گاهی اشتباه و خطا و زمانی مخفی کاری رخ می دهد،در حالی که حساب الهی نه خطا و اشتباهی دارد و نه کسی می تواند وضع خود را در برابر آن پنهان کند.همان گونه که قرآن می فرماید: ««یا بُنَیَّ إِنَّها إِنْ تَکُ مِثْقالَ حَبَّهٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَهٍ أَوْ فِی السَّماواتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللّهُ» ؛(لقمان به فرزندش می گوید:) پسرم! اگر به اندازه سنگینی دانه خردلی (کار نیک یا بد) باشد و در دل سنگی یا در (گوشه ای از) آسمان ها و زمین قرار گیرد خداوند آن را (در قیامت برای حساب) می آورد».{لقمان، آیه 16.}

منظور از حساب که امام علیه السلام به آن اشاره کرده،حساب درآمد بیت المال اعم از زمین های خراجیه و زکات و غنایم و مانند آن است که فرماندار حضرت موظّف شده هم درآمدها و هم هزینه ها را برای امام بنویسد تا روشن شود حیف و میلی در بیت المال واقع شده یا نه.

نامه41: علل نکوهش یک کارگزار خیانتکار

موضوع

و من کتاب له ع إلی بعض عماله

(نامه به یکی از فرمانداران که در سال 38 هجری طبق نقل خوئی یا 40 هجری به نقل طبری نوشته شده) {برخی نوشته اند این نامه به عبد اللّه بن عباس نوشته شد، و برخی دیگر مقام و شأن ابن عباس را والاتر از این مسائل می دانند و می گویند به برادر ایشان عبید اللّه نوشته شد.}

بخش اول

متن نامه

أَمّا بَعدُ فإَنِیّ کُنتُ أَشرَکتُکَ فِی أمَانَتی وَ جَعَلتُکَ شِعارِی وَ بِطانَتی وَ لَم یَکُن رَجُلٌ مِن أهلی أَوثَقَ مِنکَ فِی نَفسی لِمُواساتی وَ مُوازَرَتی وَ أَدَاءِ الأَمَانَهِ إلیَ ّ فَلَمّا رَأَیتَ الزّمَانَ عَلَی ابنِ عَمّکَ

ص: 412

قَد کَلِبَ وَ العَدُوّ قَد حَرِبَ وَ أَمَانَهَ النّاسِ قَد خَزِیَت وَ هَذِهِ الأُمّهَ قَد فَنَکَت وَ شَغَرَت قَلَبتَ لِابنِ عَمّکَ ظَهرَ المِجَنّ فَفَارَقتَهُ مَعَ المُفَارِقِینَ وَ خَذَلتَهُ مَعَ الخَاذِلِینَ وَ خُنتَهُ مَعَ الخَائِنِینَ فَلَا ابنَ عَمّکَ آسَیتَ وَ لَا الأَمَانَهَ أَدّیتَ وَ کَأَنّکَ لَم تَکُنِ اللّهَ تُرِیدُ بِجِهَادِکَ وَ کَأَنّکَ لَم تَکُن عَلَی بَیّنَهٍ مِن رَبّکَ وَ کَأَنّکَ إِنّمَا کُنتَ تَکِیدُ هَذِهِ الأُمّهَ عَن دُنیَاهُم وَ تَنوی غِرّتَهُم عَن فَیئِهِم فَلَمّا أَمکَنَتکَ الشّدّهُ فِی خِیَانَهِ الأُمّهِ أَسرَعتَ الکَرّهَ وَ عَاجَلتَ الوَثبَهَ وَ اختَطَفتَ مَا قَدَرتَ عَلَیهِ مِن أَموَالِهِمُ المَصُونَهِ لِأَرَامِلِهِم وَ أَیتَامِهِمُ اختِطَافَ الذّئبِ الأَزَلّ دَامِیَهَ المِعزَی الکَسِیرَهَ فَحَمَلتَهُ إِلَی الحِجَازِ رَحِیبَ الصّدرِ بِحَملِهِ غَیرَ مُتَأَثّمٍ مِن أَخذِهِ کَأَنّکَ لَا أَبَا لِغَیرِکَ حَدَرتَ إِلَی أَهلِکَ تُرَاثَکَ مِن أَبِیکَ وَ أُمّکَ فَسُبحَانَ اللّهِ أَ مَا تُؤمِنُ بِالمَعَادِ أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الحِسَابِ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا من تو را در امانت خود شرکت دادم، و همراز خود گرفتم، و هیچ یک از افراد خاندانم برای یاری و مدد کاری، و امانت داری، چون تو مورد اعتمادم نبود . آن هنگام که دیدی روزگار بر پسر عمویت سخت گرفته، و دشمن به او هجوم آورده، و امانت مسلمانان تباه گردیده، و امّت اختیار از دست داده، و پراکنده شدند، پیمان خود را با پسر عمویت دگرگون ساختی، و همراه با دیگرانی که از او جدا شدند فاصله گرفتی، تو هماهنگ با دیگران دست از یاری اش کشیدی، و با دیگر خیانت کنندگان خیانت کردی . نه پسر عمویت را یاری کردی، و نه امانت ها را رساندی .

گویا تو در راه خدا جهاد نکردی! و برهان روشنی از پروردگارت نداری، و گویا برای تجاوز به دنیای این مردم نیرنگ می زدی، و هدف تو آن بود که آنها را بفریبی! و غنائم و ثروت های آنان را در اختیار گیری ، پس آنگاه که فرصت خیانت یافتی شتابان حمله ور شدی، و با تمام توان اموال بیت المال را که سهم بیوه زنان و یتیمان بود، چونان گرگ گرسنه ای که گوسفند زخمی یا استخوان شکسته ای را می رباید، به یغما بردی ، و آنها را به سوی حجاز با خاطری آسوده، روانه کردی، بی آن که در این کار احساس گناهی داشته باشی.

دشمنت بی پدر باد، گویا میراث پدر و مادرت را به خانه می بری ! سبحان اللّه!!

آیا به معاد ایمان نداری؟ و از حسابرسی دقیق قیامت نمی ترسی؟

شهیدی

من تو را در امانت شریک خود داشتم، و از هر کس به خویش نزدیکتر پنداشتم، و هیچ یک از خاندانم برای یاری و مددکاری ام چون تو مورد اعتماد نبود، و امانتدار من نمی نمود. پس چون دیدی روزگار پسر عمویت را بیازارد، و دشمن بر او دست برد، و امانت مسلمانان تباه گردید، و این امت بی تدبیر و بی پناه، با پسر عمویت نرد مخالفت باختی و با آنان که از او به یکسو شدند به راه جدایی تاختی، و با کسانی که دست از یاری اش برداشتند دمساز گشتی، و با خیانتکاران همآواز. پس نه پسر عمویت را یار بودی، و نه امانت را کار ساز. گویی کوششت برای خدا نبود، یا حکم پروردگار تو را روشن نمی نمود، و یا می خواستی با این امت در دنیایشان حیله بازی، و در بهره گیری از غنیمت آنان دستخوش فریبشان سازی. چون مجال بیشتر در خیانت به امت به دستت افتاد، شتابان حمله نمودی و تند برجستی و آنچه توانستی از مالی که برای بیوه زنان و یتیمان نهاده بودند بربودی. چنانکه گرگ تیز تک برآید و بز زخم خورده و از کار افتاده را برباید. پس با خاطری آسوده، آن مال ربوده را به حجاز روانه داشتی و خود را در گرفتن آن بزهکار نپنداشتی. وای بر تو گویی با خود چنین نهادی که مرده ریگی از پدر و مادر خویش نزد کسانت فرستادی. پناه بر خدا آیا به رستاخیز ایمان نداری، و از حساب و پرسش بیم نمی آری؟

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که من بودم که شریک ساختم تو را در امانت خود که ولایتست بر مسلمانان و گردانیدم تو را جامه زیرین بدن خود و آستر جامه خود یعنی تو را مخصوص خود ساختم در میان اهل من مردی استوارتر از تو در نفس بجهه یاری دادن تو بمن و گزاردن امانت بمن پس چون دیدی زمانه را بر پسر عم خود که حریص شد بجنگ و آزار و دشمن را که سخت شد آتش غضب او و امانت مردمان که خوار شد و عهودشان سست شد و این امت که بناگاه گشتند و پراکنده گشتند برگردانیدی برای پسر عم خود پشت سپر را و سلوک کردی طرق منکر را و مفارقت کردی با جماعت مفارقت کننده گان و فرو گذاشتی آنرا با فرو گذارندگان و خیانت کردی با خیانت کنندگان پس نه پسر عم خود را اعانت کردی و نه امانت را گزاردی و گوئیا تو نبوده که خدای را خواهی در کارزار خود و گوئیا تو نبوده بر حجتی و یقینی از پروردگار خود و گوئیا تو بودی که کید کردی این امت را از دنیای ایشان و بمکر و حیله اموال را از آنها گرفتی بفریب ایشان از غنیمت ایشان پس چون دست تو را سخت شدن در خیانت کردن با این امت شتافتی در باز گردیدن و فریب دادن و تعجیل کردی بر جستن بر صید کردن ایشان و ربودی آنچه را قادر بودی بر آن از مالهای ایشان که نگه داشته شده است برای بیوه زنان ایشان و یتیمان ایشان مانند ربودن گرگ لاغر سر بز مجروح شکسته را پس بار کردی آنرا بسوی حجاز در آن حال که بودی گشاده سینه یعنی شادان بار می کردی آنرا در آن حال که پرهیز کننده نبودی از گناهی که گوئیا که هیچ پدری نیست مر غیر تو را که از او میراث گیرد و فرود آوردی بسوی اهل خود میراث خود را که گرفته از پدر و مادر خود پس منزه است خدا از راضی بودن بافعال تو آیا ایمان نداری بمعاد و روز بازگشتن آیا نمی ترسی از استقصای حساب در روز حساب

آیتی

اما بعد. تو را در امانت خود شریک کردم. و یار و همراز خود شمردم و هیچیک از افراد خاندان من در غمخواری و یاری و امانتداری در نزد من همانند تو نبود. چون دیدی که روزگار بر پسر عمت {37. بعضی گویند که این نامه را به عبدالله بن عباس نوشته و بعضی گویند به عبیدالله بن عباس.} چهره دژم کرده و دشمن، آهنگ جنگ نموده و امانت مردم تباهی گرفته و این امت به تبهکاری دلیر شده و پراکنده و بیسامان گردیده، تو نیز با پسر عمت دگرگون شدی و با آنان که از او رخ برتافته بودند، رخ بر تافتی و چون دیگران او را فرو گذاشتی و با خیانتکاران همراءی و همراز شدی. نه پسر عمت را یاری کردی و نه امانتش را ادا نمودی. گویی در همه این احوال، مجاهدتت برای خدا نبوده و گویی برای شناخت طاعت خداوند حجت و دلیلی نمی شناخته ای شاید هم می خواسته ای که بر این مردم در دنیایشان حیله کنی و به فریب از غنایمشان بهره مند گردی.

چون فرصت به دست آوردی به مردم خیانت کردی و شتابان، تاخت آوردی و برجستی و هر چه میسرت بود از اموالی که برای بیوه زنان و یتیمان نهاده بودند، برگرفتی و بربودی، آنسان، که گرگ تیز چنگ بز مجروح را می رباید. اموال مسلمانان را به حجاز بردی، با دلی آسوده، بی آنکه، خود را در این اختلاس گناهکار پنداری. وای بر تو، چنان می نمودی که میراث پدر و مادرت را به نزد آنها می بری. سبحان الله، آیا به قیامت ایمانت نیست، آیا از روز حساب بیمی به دل راه نمی دهی.

انصاریان

اما بعد،من تو را در امانتم(حکومت)شریک خود نمودم،و نسبت به خویش از همه نزدیکتر قرار دادم،هیچ یک از خاندانم،برای موافقت و مدد کردن به من و رساندن امانت به سویم در نظر من مطمئن تر از تو نبود .چون دیدی زمانه بر پسر عمویت سخت شد،و دشمن بر او کینه ورزید،و امانت مردم تباه شد، و این امّت به فتنه دچار و به خونریزی دلیر و پراکنده و بی پناه شدند،پیمانت را با پسر عمویت دگرگون نمودی، و همراه جدا شدگان از او جدا شدی،و با آنان که دست از یاریش برداشتند همراه گشتی، و با خیانت کنندگان به او خیانت نمودی !نه با پسر عمویت همراهی نمود،نه امانت را ادا کردی .

گویا تلاش برای خدا نبود،و انگار از جانب پروردگارت حجّتی نداشتی،و مثل اینکه در مقام بودی تا این امت را به خاطر اموالشان فریب دهی،و قصد داشتی غافلگیرشان کرده و بیت المال آنان را غارت کنی .

چون زمینه تشدید خیانت به امت برایت فراهم شد به سرعت حمله کرده،و به شتاب از جای جستی،و آنچه توانستی از اموالی که برای بیوه زنان و یتیمان نگهداری می شد مانند گرگ تیزرو که بزغاله مجروح از پا افتاده را بر باید ربودی ، و آن مال را با خیال راحت به حجاز منتقل کردی،بدون اینکه در این غارتگری احساس گناه کنی! دشمنت بی پدر باد،انگار میراث رسیده از پدر و مادرت را به جانب خانواده ات بردی .

سبحان اللّه!آیا به قیامت ایمان نداری؟و از حسابرسی خدا نمی ترسی؟!

شروح

راوندی

و لم یرو ان هذا الکتاب الی ای عامل. فاما ما بعده فقد روی: انه الی عبدالله بن العباس، فان علیا علیه السلام کان ولاه علی البصره، فاخذ مالا کثیرا و خرج الی المدینه نحو بیته، و کتب الی علی علیه السلام: ان اجعلنی فی حل من کذا فان عیالی کثیر و تغرم من مالک. و یمکن ان یکون هذا العامل: عبیدالله بن العباس، فنحو ذلک بهذا الیق. و الاحتیاج یعم جمیع الناس، و لا یوحشنک خشونه الکلام، فان الکلام مع الاقرباء فی (مثل) هذا الموضع اغلظ. و قوله اشرکت فی امانتی ای جعلتک شریکا لنفسی فیما جعلنی الله امینا فیه. و الشعار: ما و لی الجسد من الثیاب. و قوله و جعلتک شعاری و بطانتی ای جعلتک من خواصی بمکان الشعار من الثیاب مع الجسد. و بطانه الثوب: خلاف ظهارته، و بطانه الرجل و لیجته، و ابطنت الرجل: اذا جعلته من خواصک. و المواساه تکون المعاونه بالمال و الموازره بالبدن. و الاوثق: الاشد به وثوقا. و کلب الزمان: اشتد، یقال کلب الشتاء اذا صار برده شدیدا. و حرب العدو: ای اشتد غضبه، و منه اسد حرب: ای شدید الغضب (و حربته: اغضبته). و خزیت الامانه: هانت و ذلت. و فتکت هذه الامه: ای قتلت علی غفله. و شغرت: ای ابعدت فی الفساد و لم یدعوا جهدا فیه بل رفعوا فی ذلک. و شغر البلد: خلا. و شغرت القوم: اخرجتهم. و المراد به هو الثانی ههنا لیطابق قوله: فتکت. و قوله قلبت لابن عمک ظهر المجن هذا مثل یضرب لمن یصیر حربا بعد کونه سلما. و المجن: الترس، و من کان ناصرا لک عند لقاء العدو فبطن ترسه الیک فاذا تغیر علیک و صار مع عدوک فقد جعل الیک ظهر ترسه. و هذا جواب قوله فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب و ذکره قرابته و بنات عمه مرتین و ثلاثا تواضعا و وضعا لقدر نفسه لعظمه الله، و لم یقل: فلما رایت الزمان علی کلب قلبت لی ظهر المجن مراقبه لجانبه و حثا له علی الوفاء و انه علیه السلام مشفق علیه اکثر من شفقته علی الاجنبی. و غرتهم: ای غفلتهم. و فیئهم: ای غنیمتهم التی فائت و رجعت الیهم. و ذکرنا ان آسیت افصح من واسیت، و معناه ساعدت. و الشده: الحمله و العدوه. و اختطفت: ای استلبت لخاصه نفسک من اموالهم المصونه لاراملهم، ای المال الذی امر الله ان یصال لاجل المراه الارمله التی لا زوج لها. اختطاف الذئب الازل دامیه المعزی الکسیره: ای کما یختطف ذئب جلد شاه مجروحه فهو علیها اجرا. و الازل: الخفیف الورکین. و الاختطاف: الاستلاب. و المعزی و المعز من الغنم خلاف الضان، و کلاهما اسم جنس، الواحد ماعز. و الکسیره: المکسوره، و هی صفه الداسمه، و هی الشاه التی تدمی بعد ان جرحت و ان لم یسل الدم. فحملته الی الحجاز رحیب الصدر: ای اخذت مال الضعفاء و لا یضیق صدرک بذلک. غیر متاثم: ای لا تری فی ذلک اثما. و قوله کانک لا ابا لغیرک کلام الوالد المشق، فخلط اللین بالخشونه. و حدرت متعد، و هو افصح من احدرت، ای ارسلت جمیع ذلک الی اسفل. و ترائک مفعوله، ای کنت فارغ القلب کانک ادخلت علی اهلک میراثا اصبته حلالا من قریب لا کراهه فیه. ثم تعجب و سبح الله کما یفعل المتعجب، و قال: ان من کان له الایمان بالمرجع الی القیامه و خاف مناقشه الحساب لا یفعل مثل ذلک. و النقاش: الاستقصاء فی الحساب.

کیدری

جعلتک شعاری و بطانتی: ای اتخذتک خاصا لی بحیث لم یحل بینی و بینک حائل، من شده الاتصال المعنوی و بطانه الرجل و لیجته. و کلب الزمان: اشتد غضبه. و خزیت: ای هانت و ذلت. و فتکت: قبلت علی غفله، و شغرت: ای تفرقت. قلبت لابن عمک ظهر المجن: ای الترس، و هو مثل یضرب لمن یخالف بعد ما کان موافقا، و یتغیر عما کان علیه و ذکر علیه السلام قرابته مرارا تواضعا و مراقبه لجانبه، و حثا علی الوفاء. غرتهم عن فیئهم: ای غلفتهم عن غنیمتهم. الذئب الازل: الخفیف الورکین: هو اقوی علی العدو. و المعزی: الجریحه المکسوره اقرب الی اختطاف الذئب و استلائه ایاها. رحیب الصدر: ای غیر ضایق به صدرک. لا ابا لغیرک: عتاب یقطر منه ماء اللطاقه، و فیه جمع بین العتاب و الاستعتاب. و نقاش الحساب: الاستقصاء فیه.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به یکی از کارگزارانش شعار: قسمتی از لباس است که به بدن مرتبط است (آستر لباس- زیرپوش) بطانه الرجل: نزدیکان و خواص مرد. کلب الزمان: سختی روزگار حرب العدو: دشمن سخت به خشم آمد فتک: قتل فریبکارانه و ناگهانی شغرت: پراکنده شد مجن: سپر ازل: سبک، چابک هواده: سازش ضح رویدا: کلمه ای است که به کسی گفته می شود که مامور به ایجاد آرامش است، اصل این کلمه درباره ی مردی بوده است که شترش را به هنگام ظهر علف می دهد و او را سیر نکرده تند می راند، می گویند ضح رویدا مناص: فرارگاه، جای رهایی، رها شدن. نصوص: فرار کردن، رها شدن اما بعد، من تو را در امانت خود شریک ساختم و همچون جامه ی زیرین و آستر لباسم محرم رازم قرار دادم، و هیچ کس از خویشاوندانم برای یاری و مشورت با من و رساندن امانت از تو مورد اطمینان تر نبود، پس چون دیدی که روزگار به پسر عمویت سخت گرفته است و دشمن با او در نبرد است، و امانت مردم (حکومت) در معرض خطر تباهی است، و این امت سرگشته و پراکنده شده اند، تو هم به پسر عمویت پشت کردی و سپر را وارونه گرفتی، و با کسانی که از او جدا شده اند، جدا شدی و با بداندیشان همراهی کردی، و باخیانتکاران تو هم به او خیانت کردی، بنابراین نه به پسر عمویت یاری و همراهی کردی و نه حق امانتداری به جا آوردی، و گویا در جهاد خود خدا را در نظر نداشتی، و گویا دلیل روشن از سوی پروردگارت نداشتی و گویا تو با دنیای این مردم با مکر و فریب عمل می کردی، و می خواستی از راه فریب اموالشان را به غارت ببری، و چون زیادی خیانت به امت، تو را قادر ساخت، تو هم زود حمله ور شدی، و هرچه را توانستی از اندوخته های امت و از آن بیوه زنان و یتیمانشان، همچون گرگ چابک، ران بز از کار افتاده را ربودی، و آنها را با سینه ی فراخ به حجاز حمل کردی بدون احساس گنهکاری، اف بر تو! گویا تو ارث پدر و مادرت را برای کسانت فرستاده ای، سبحان الله!، آیا تو به رستاخیز ایمان نداری؟ و یا از حساب دقیق روز قیامت نمی ترسی؟

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی کُنْتُ أَشْرَکْتُکَ فِی أَمَانَتِی وَ جَعَلْتُکَ شِعَارِی وَ بِطَانَتِی وَ لَمْ یَکُنْ [فِی أَهْلِی رَجُلٌ]

رَجُلٌ مِنْ أَهْلِی أَوْثَقَ مِنْکَ فِی نَفْسِی لِمُوَاسَاتِی وَ مُوَازَرَتِی وَ أَدَاءِ الْأَمَانَهِ إِلَیَّ فَلَمَّا رَأَیْتَ الزَّمَانَ عَلَی ابْنِ عَمِّکَ قَدْ کَلِبَ وَ الْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ وَ أَمَانَهَ النَّاسِ قَدْ خَزِیَتْ وَ هَذِهِ الْأُمَّهُ قَدْ [فَتَکَتْ]

فَنَکَتْ وَ شَغَرَتْ قَلَبْتَ لاِبْنِ عَمِّکَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِینَ وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِینَ وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِینَ فَلاَ ابْنَ عَمِّکَ آسَیْتَ وَ لاَ الْأَمَانَهَ أَدَّیْتَ وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنِ اللَّهَ تُرِیدُ بِجِهَادِکَ وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنْ عَلَی بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکَ وَ کَأَنَّکَ إِنَّمَا کُنْتَ تَکِیدُ هَذِهِ الْأُمَّهَ عَنْ دُنْیَاهُمْ وَ تَنْوِی غِرَّتَهُمْ عَنْ فَیْئِهِمْ فَلَمَّا أَمْکَنَتْکَ الشِّدَّهُ فِی خِیَانَهِ الْأُمَّهِ أَسْرَعْتَ الْکَرَّهَ وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَهَ وَ اخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَیْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ الْمَصُونَهِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَیْتَامِهِمُ اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِیَهَ الْمِعْزَی الْکَسِیرَهَ فَحَمَلْتَهُ إِلَی الْحِجَازِ رَحِیبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ غَیْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ کَأَنَّکَ لاَ أَبَا لِغَیْرِکَ حَدَرْتَ إِلَی أَهْلِکَ تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَ أُمِّکَ فَسُبْحَانَ اللَّهِ أَ مَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ

أشرکتک فی أمانتی جعلتک شریکا فیما قمت فیه من الأمر و ائتمننی الله علیه من سیاسه الأمه و سمی الخلافه أمانه کما سمی الله تعالی التکلیف أمانه فی قوله إِنّا عَرَضْنَا الْأَمانَهَ { 1) سوره الأحزاب 72. } فأما قوله و أداء الأمانه إلی فأمر آخر و مراده بالأمانه الثانیه ما یتعارفه الناس من قولهم فلان ذو أمانه أی لا یخون فیما أسند إلیه .

و کلب الزمان اشتد و کذلک کلب البرد.

و حرب العدو استأسد و خزیت أمانه الناس ذلت و هانت.

و شغرت

الأمه خلت من الخیر و شغر البلد خلا من الناس.

و قلبت له ظهر المجن إذا کنت معه فصرت علیه و أصل ذلک أن الجیش إذا لقوا العدو و کانت ظهور مجانهم إلی وجه العدو و بطون مجانهم إلی وجه عسکرهم فإذا فارقوا رئیسهم و صاروا مع العدو کان وضع مجانهم بدلا من الوضع الذی کان من قبل و ذلک أن ظهور الترسه لا یمکن أن تکون إلا فی وجوه الأعداء لأنها مرمی سهامهم .

و أمکنتک الشده أی الحمله.

قوله أسرعت الکره لا یجوز أن یقال الکره إلا بعد فره فکأنه لما کان مقلعا فی ابتداء الحال عن التعرض لأموالهم کان کالفار عنها فلذلک قال أسرعت الکره .

و الذئب الأزل الخفیف الورکین و ذلک أشد لعدوه و أسرع لوثبته و إن اتفق أن تکون شاه من المعزی کثیره و دامیه أیضا کان الذئب علی اختطافها أقدر .

و نقاش الحساب مناقشته .

قوله فضح رویدا کلمه تقال لمن یؤمر بالتؤده و الأناه و السکون و أصلها الرجل یطعم إبله ضحی و یسیرها مسرعا لیسیر فلا یشبعها فیقال له ضح رویدا

کاشانی

(الی عبدالله بن عباس) این نامه را نیز ارسال فرمود به بعضی از کارکنان خود که آن عبدالله بن عباس بود. و ارسال این نامه در حینی بود که او را بر بصره والی کرده بود و از آنجا مال بسیار برداشته به مدینه آورد، و نامه ای نوشت به آن حضرت که چون مرا اهل و عیال. بسیار هست آن اموال را بر من مسلم دار. و صاحب منهاج آورده که این عامل، عبیدالله بن عباس بود و مثل این، به حال عبیدالله سزاوار است نه عبدالله، و به هر تقدیر چون نامه به آن حضرت رسید در جواب نوشت که: (اما بعد) پس از حمد خدا و درود بر سید انبیا (فانی کنت اشرکتک فی امانتی) پس به درستی که بودم که شریک ساختم تو را درامانت خود که آن ولایت است بر امور اهل اسلام (و جعلتک) و گردانیدم تو را (شعاری و بطانتی) جامه زیرین بدن و آستر جامه خود یعنی تو را ملاصق بدن خود گردانیدم و خاص ساختم تو را به خود و امور خاصه خود را در کف کفایت تو نهادم (و لم یکن فی اهلی رجل) و نبود مردی در میان اهل من (اوثق منک فی نفسی) استوارتر و امین تر از تو در نفس من (لمواساتی) به جهت یاری دادن تو مرا (و موازرتی) و معاونت نمودن تو مرا (و اداء الامانه الی) و رسانیدن امانت به من (فلما رایت الزمان) پس چونکه دیدی روزگار را (علی ابن عمک) بر پسر عم خود (قد کلب) که حریص شد به جنگ و آزار و سخت شد بر او (و العدو قد حرب) و دشمن را که سخت شد آتش غضب او (و امانه الناس قد خزیت) و امانت مردمانی که خوار شد و عهود ایشان سست گشت (و هذه الامه قد فتکت) و این امت را که پناهگاه گشتند (و شغرت) و پراکنده گشتند (قلبت لابن عمک) برگردانیدی برای پسر عم خود (ظهر المجن) پشت سپر را و سلوک کردی با او طریق منکر را این مثلی است برای کسی که مخالفت کند بعد زا موافقت و تغییر دهد آنچه بر آن بوده باشد از معاهدت. (ففارقت) پس مفارقت کردی از پسر عم خود (مع المفارقین) با جماعت مفارقت کنندگان (و خذلته) و فرو گذاشتی او را (مع الخاذلین) با گروه فروگذارندگان (و خنته) و خیانت کردی با او (مع الخائنین) با خیانت کنندگان (فلا بن عمک اسیت) پس نه پسر عم خود را معاونت فرمودی (و لا الامانه ادیت) و نه امانت را ادا نمودی ذکر قرابت قریبه نمود مکررا به جهت رعایت مراقبت جانب او، و ترغیب او بر وفای امانت. (و کانک لم تکن) و گویا که تو نبودی (الله ترید بجهادک) خدای را که اراده کنی به جهاد و کوشش خود (و کانک لم تکن علی بینه من ربک) و گویا نبودی تو که باشی بر حجتی و یقینی از وعده و وعید پروردگار (و کانک انما کنت تکید هذه الامه) و گویا که تو بودی که کید کردی این امت را (عن دنیاهم) از دنیای ایشان و به مکر و حیله اموال دنیویه را از ایشان کشیدی (و تنوی غرتهم) و قصد نمودی به فریب و غفلت ایشان (عن فیئهم) از غنیمت ایشان و مال غنیمت را به فریب از ایشان گرفتی (فلما امکنتک الشده) پس چونکه دست داد تو را سخت شدن (فی خیانه الامه) در خیانت نمودن به امت (اسرعت الکره) شتافتی در بازگردانیدن به سوی کید کردن و فریب دادن ایشان (و عاجلت الوصفه) و تعجیل کردی در برجستن بر صید کردن ایشان (و اختطفت ما قدرت علیه) و ربودی آنچه قادر بودی بر آن (من اموالهم المصونه) از مال های محفوظه ایشان که نگاه داشته شده (لاراملهم و ایتامهم) برای بیوه زنان و یتیمان ایشان (اختطاف الذئب الازل) مانند ربودن گرگ لاغر (دامیه المعزی الکسیره) بز خون آلوده مجروح شکسته را وجه شبه، سرعت اخذ است (فحملته) پس بار کردی آن مال را (الی الحجاز) به سوی حجاز. مراد مدینه است (رحیب الصدر) در آنحال که بودی گشاده سینه. یعنی فرحان و شادان (تحمله) بار می کردی آن را (غیر متاثم من اخذه) در آنحال که پرهیزکننده نبودی از گناهی که حاصل شده بود از گرفتن مال ایشان (کانک لا ابا لغیرک) گویا که هیچ پدری نیست مر غیر تو را که از او میراث گیرد (حدرت الی اهلک) فرود آوردی به سوی اهل خود (تراثک من ابیک و امک) میراث خود را که گرفته از پدر و مادر خود که می چکد از او آب لطافت چه در او جمع فرمود میان عتاب و استعتاب (فسبحان الله) پس منزه است خدا از راضی بودن او به این افعال قبیحه ایراد این لفظ در این مقام، برای تعجب است از اعمال فظیعه عبیدالله (اما تومن بالمعاد) آیا ایمان نداری به روز بازگشتن به خدا و نمی ترسی از عقاب روز جزا (او ما تخاف) یا نمی ترسی (من نقاش الحساب) از استقصای حساب روز حساب

آملی

قزوینی

مشهور این است که به (عبدالله بن عباس) نوشته است که از جانب آن حضرت والی بصره بوده است مگر بیت المال بصره را برداشته و به مکه یا مدینه رفته خرج می کرده و گفته اند این عبیدالله بن عباس خواهد بود نه عبدالله که او را شانی جلیل است و از خدمت و متابعت آن حضرت مفارقت ننموده است و (بحرانی) گوید: عبیدالله عامل یمن بود، مثل این خبر از او منقول نیست و استبعاد راوندی در اسناد این حال به عبدالله بر استبعاد محض مبتنی است و عبدالله نزد ما معصوم نیست و (العلم عند الله) و بالجمله چون عبدالله بی خلاف در نیک نامی دریده است عقلها در کار این نامه حیران گردیده است. بودم من که شریک می ساختم ترا در امانت خود، و می گردانیدم بجای پیراهن تن خود، و آن روی جامه که به جانب بدن است، و نبود هیچ مرد در اهل بیت من معتمدتر از تو در نفس من، برای موافقت و معاونت تو مرا، و گزاردن امانت بسوی من پس چون دیدی زمانه را که بر پسر عم تو جفا کرد و سختی پیش آورد و دشمن بر او بجوشید و به کین او کمر بست، و امانت مردمان و عهد ایشان خوار گشت، و در بلا افتاد و این امت مفتون شدند، و بر خون ریختن و جفا دلیر شدند و متفرق و بی سامان گشتند، بر گردانیدی برای پسر عم خود پشت سپر را و به خصمی برخواستی پس مفارقت کردی از او با مفارقت کنندگان و فروگذاشتی او را بی نصرت با فروگذارندگان و خیانت کردی او را با خیانت کنندگان. پس نه با پسر عمت مواسات و همراهی نمودی و نه حق امانت گزاردی و گویا تو قصد خدا و قربت نداشتی بجهاد خود و گویا نبودی بر یقینی و اعتمادی از پروردگار خو در وعد و وعید و بشارت و تحذیر، همچو جاهلان ضعیف ایمان. در وصف گرگ گویند (ازل) یعنی خفیف الورکین و ورک بالای ران را گوید و گرگ از سبکی ورک دونده و جهنده باشد، و (دامیه) جراحتی و شکستی که خودن دهد و گویا تو نبودی مگر در مقام کید و مکر با این امت، تا دنیای ایشان ببری، و قصد داشتی که ایشان را غافل سازی و مالی که حاصل کرده اند بربائی و چون دست یافتی و ممکن گشتی درخیانت امت زود حمله بردی، و در ساعت برجستی و ربودی آنچه قادر گشتی بر آن از مالهاشان که نگاه داشته بودند برای بیوه زنان و یتیمان خود چنانچه برباید گرگ سبک ران بز خونین گشته مجروح را. پس برداشتی بردی آن مال را به حجاز با سینه فراخ و برمی داری از آن بی هیچ باک، و گناه نمی شماری گویا تو که غیر ترا پدر مباد فرود آورده ای بخانه و اهل بیت خود میراث خود را از پدر و مادر. آیا تو ایمان نداری به قیامت یا نمی ترسی از مناقشه حساب در آخرت.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عبدالله بن العباس.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عبدالله پسر عباس.

«اما بعد، فانی کنت اشرکتک فی امانتی و جعلتک شعاری و بطانتی و لم یکن فی اهلی رجلی اوثق منک فی نفسی، لمواساتی و موازرتی و اداء الامانه الی فلما رایت الزمان علی ابن عملک قد کلب و العدو قد حرب و امانه الناس قد خزیت و هذه الامه قد فنکت و شغرت، قلبت لابن عمک ظهر المجن، ففارقته مع المفارقین و خذلته مع الخاذلین و خنته مع الخائنین، فلا ابن عمک آسیت و لا الامانه ادیت.»

یعنی بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که من بودم که شریک گردانیدم تو را در امانت و خلافت من و گردانیدم تو را پیراهن من و آستر جامه ی خلافت من و نه بود در اهل و خویشان من مردی معتمدتر از تو در پیش نفس من از برای یاری کردن من و اعانت من و ادای امانت اموال بیت المال به سوی من، پس در هنگامی که دیدی که روزگار بر پسر عم تو سخت گرفته است و دشمن خشم کرده است و امانت مردمان خیانت شده است و این امت فرصت جستند و بی خبر گشتند، برگردانیدی تو از برای پسر عم تو پشت سپر، یعنی رو از او گردانیدی، پس جدا گشتی از او با جداشدگان،

و فروگذاشتی یاری او را با فروگذاشتگان و خیانت کردی با او با خیانت کنندگان، پس نه پسر عم تو را یاری کردی و نه امانت را ادا کردی.

«و کانک لم تکن الله ترید بجهادک و کانک لم تکن علی بینه من ربک و کانک انما کنت تکید هذه الامه عن دنیاهم و تنوی غرتهم عن فیئهم، فلما امکنتک الشده فی خیانه الامه، اسرعت الکره و عاجلت الوثبه و اختطفت ما قدرت علیه من اموالهم المصونه لاراملهم و ایتامهم، اختطاف الذئب الازل دامیه المعزی الکسیره، فحملته الی الحجاز رحیب الصدر بحمله، غیر متاثم من اخذه، کانک لا ابا لغیرک، حدرت الی اهلک تراثک من ابیک و امک.»

یعنی و گویا که تو نبودی که خدا را اراده کنی در جهاد کردن تو و گویا که تو نبودی بر برهان یقینی در ایمان به پروردگار تو و گویا تو نبودی مگر اینکه خدعه و مکر می کردی با این امت از جهت دنیای ایشان و قصد کردی که فریب دهی ایشان را از غنیمت ایشان، پس در هنگامی که ممکن و میسر شد تو را شدت در خیانت کدرن با این امت، تند گردیدی در حمله کردن و تعجیل کردی در برجستن و در ربودی آنچه را که توانائی داشتی بر آن از مالهای ایشان که محافظت شده بود از برای مصارف زنان بیوه ی ایشان و اطفال بی پدر ایشان، مانند در ربودن گرگ تند درنده ی خون آلود بزغاله ی شکسته را، پس بار کردی آن مال را به سوی ولایت حجاز در حالتی که گشاده سینه و خوشحال بودی در حمل آن و باک نداشتی از گناه برداشتن آن، گویا که تو پدر مباد از برای غیر تو، فرود آوردی به سوی اهل تو میراث تو را از پدر و مادر تو.

«فسبحان الله! اما تومن بالمعاد، او تخاف نقاش الحساب؟

یعنی پس تسبیح می کنم خدا را تسبیح کردنی در مقام تعجب که آیا ایمان نیاورده ای به برگشتن در قیامت، یا نمی ترسی مناقشه ی در حساب روز جزا را،

خوئی

اللغه: (الامانه): الودیعه، قال الشارح المعتزلی (ص 168 ج 16): جعلتک شریکا فیما قمت فیه من الامر، و ائتمننی الله علیه من سیاسه الامه، و سمی الخلافه امانه، (الشعار): ما یلی الجسد من الثیاب، (و بطانه الرجل): خاصته، (کلب الزمان) اشتد، (حرب العدو): استاسد و اشتد غضبه، (و الفنک): التعدی و الغلبه (شغرت) الامه: خلت من الخیر، و شغر البلد خلا من الناس و قیل معناه: تفرقت. (و قلبت له ظهر المجن): اذا کنت معه فصرت علیه، و اصل ذلک ان الجیش اذا لقوا العدو کانت ظهور مجانهم الی وجه العدو، و اذا صاروا مع العدو قلبوها الی رئیسهم الذی فارقوه. (اسرعت الکره) ای حملت علی جمع الاموال (الذئب الازل): خفیف الورکین و ذلک اشد علی عدوه، (نقاش الحساب): مناقشته،

الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) به یکی از کارگزارانش نوشت: اما بعد براستی که من تو را در ریاست خود که سپرده بمن بود شریک کردم و تو را همراز دل و همکار حکمرانی خویش نمودم، در میان خاندانم در نظرم مردی از تو بیشتر برای همدردی و پشتیبانیم وجود نداشت، و در پرداخت سپرده و امانت بهتر مورد اعتماد نبود، چون دیدی که روزگار بر عموزاده ات دست انداخت و سخت گرفت و دشمن چیره شد و اختیار را از دست گرفت، و مردم در امانتداری خیانت کردند و برسوائی گرائیدند، و این ملت اسلامی ربوده شده و پریشان و بدبخت گردید، تو پشت به عموازده ی خود دادی و از او برگشتی، و به همراهی آنان که از او جدا شدند جدا شدی و بهمراهی آن دسته بی وفا از او گسستی و با خیانتکاران وی پیوستی، نه با عموزاده ی خود. همدردی و غمخواری کردی، و نه امانت خود را پرداختی، گویا اینکه تو در جهاد و تلاش خود خدا را نخواستی و گویا که در برابر پروردگارت گواه روشن بر طریقه ی حق نداشتی، و گویا که همانا تو برای بدست آوردن دنیای این ملت با آنها نیرنگ باختی و در دل داشتی که آنها را فریب بدهی و بیت المال آنها را برای خودت ببری، و چون سختی روزگار برای خیانت بر امت بتو فرصت داد شتابانه به یورش پرداختی و بزودی جست و خیز را آغاز کردی، و هر چه توانستی از اموال آنان که پشتوانه ی زندگی بیوه زنان و کودکان بی پدر آنان بود درربودی چونانکه گرگ لاغر کفل بزغاله شکسته استخوان خونین را درمی رباید. این اموال بیت المال را برگرفتی و با دل خوش بحجاز فرستادی و خود را از برگرفتن آن گناهکار ندانستی، گویائیکه- جز تو بی پدر باد- ارث پدر و مادرت را بسوی خاندانت سرازیر کردی، سبحان الله، تو بروز رستاخیز ایمان نداری؟ تو از خورده گیری حساب قیامت خبر نداری؟!

شوشتری

(الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) اقول: هذا الکتاب علی فرض صحه نسبته الیه (علیه السلام) جمع من المصنف بین کتابین منه (علیه السلام) الی ابن عباس لما لحق بالحجاز علی ما یظهر من خبری (عقد ابن ربه) و (رجال الکشی) و (تذکره سبط ابن الجوزی). ففی الاول: قال سلیمان بن ابی راشد عن عبدالله بن عبید عن ابی الکنود قال: کنت من اعوان عبدالله بالبصره، فلما کان من امره ما کان اتیت علیا (ع) فاخبرته، فقال (و اتل علیهم نبا الذی آتیناه آیاتنا فانسلخ منها فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین) ثم کتب معی الیه: اما بعد فانی کنت اشرکتک (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) فی امانتی و لم یکن من اهل بیتی رجل اوثق عندی منک بمواساتی و موازرتی باداء الامانه، فلما رایت الزمان قد کلب علی ابن عمک و العدو قد حرد و امانه الناس قد خربت و هذه الامه قد فتنت، قلبت لابن عمک ظهر المجن ففارقته مع القوم المفارقین و خذلته اسوء خذلان و خنته مع من خان، فلا ابن عمک آسیت و لا الامانه الیه ادیت، کانک لم تکن علی بینه من ربک، و انما کنت خدعت امه محمد عن دنیاهم و غدرتهم عن فیئهم، فلما امکنتک الفرصه فی خیانه الامه اسرعت الغدره اعاجلت الوثبه، فاختطفت ما قدرت علیه من اموالهم و انفلت بها الی الحجاز، کانک انما حزت علی اهلک میراثک من ابیک و امک، سبحان الله او ما تومن بالمعاد، اما تخاف الحساب، اما تعلم انک تاکل حراما و تشرب حراما و تشتری الا ماء و تنکحهن باموال الیتامی و الارامل و المجاهدین فی سبیل الله التی افاء الله علیهم، فاتق الله و اد الی القوم اموالهم، فانک ان لم تفعل و امکننی الله منک لا عذرن الی الله فیک، فو الله لو ان الحسن و الحسین فعلا مثل الذی فعلت ما کانت لهما عندی هواده و لما ترکتهما حتی آخذ الحق منهما. و السلام. فکتب الیه ابن عباس: فقد بلغنی کتابک تعظم علی امانه المال الذی اصبت من بیت مال البصره، و لعمری ان حقی فی بیت مال الله اکثر من الذی اخذت. فکتب الیه علی (علیه السلام) اما بعد فان العجب کل العجب منک اذ تری لنفسک فی بیت مال الله اکثر مما لرجل من المسلمین، قد افلحت ان کان تمنیک الباطل و ادعاءک ما لا یکون ینجیک من الاثم و یحل لک ما حرم الله علیک عمرک انک لانت البعید، قد بلغنی انک اتخذت مکه وطنا و ضربت بها عطنا تشتری المولدات من المدینه و الطائف تختارهن علی عینک و تعطی بها مال غیرک، (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله اغیرهم) و انی اقسم بالله ربی و ربک رب العزه ما احب ان ما اخذت من اموالهم لی حلالا ادعه میراثا لعقبی فما بال اغتباطک به تاکله حراما، ضح رویدا فکانک قد بلغت المدی و عرضت علیک اعمالک بالمحل الذی ینادی فیه المغتر بالحسره و یتمنی المضیع التوبه و الظالم الرحبه. فکتب الیه ابن عباس: و الله لئن لم تدعنی من اساطیرک لاحملنه الی معاویه یقاتلک به. فکف عنه علی (علیه السلام). و فی الثانی: ذکر شیخ من اهل الیمامه عن معلی بن هلال عن الشعبی قال: لما احتمل عبدالله بن عباس بیت مال البصره و ذهب به الی الحجاز کتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فانی کنت اشرکتک فی امانتی، و لم یکن احد من اهل بیتی فی نفسی اوثق منک لمواساتی و موازرتی و اداء الامانه الی، فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب، و العدو علیه قد حرب، و امانه الناس قد عزت، و هذه الامور قد فشت، قلبت لابن عمک ظهر المجن، و فارقته مع المفارقین، و خذلته اسوا خذلان الخاذلین، فکانک لم تکن ترید الله بجهادک، و کانک لم تکن علی بینه من ربک، و کانک انما کنت تکید امه محمد علی دنیاهم و تنوی غرتهم، فلما امکنتک الشده فی خیانه امه محمد اسرعت الوثبه و عجلت العدوه، فاختطفت ما قدرت علیه اختطاف الذئب الازل رمیه المعزی الکثیر، کانک لا ابا لک جررت الی اهلک تراثک من ابیک و امک، سبحان الله، او ما تومن بالمعاد، او ما تخاف سوء الحساب، او ما یکبر علیک ان تشتری الاماء و تنکح النساء باموال الارامل و المهاجرین الذین افاء الله علیهم هذه البلاد؟ اردد الی القوم اموالهم، فو الله لئن لم تفعل ثم امکننی الله منک لاعذرن الله فیک، فو الله لو ان حسنا و حسینا فعلا مثل الذی فعلت لما کان لهما عندی فی ذلک هواده و لا (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) لواحد منهما عندی رخصه، حتی آخذ الحق و ازیح الجور عن مظلومها. فکتب الیه ابن عباس: اتانی کتابک تعظم علی اصابه المال الذی اخذته من بیت مال البصره، و لعمری ان لی فی بیت مال الله اکثر مما اخذت. فکتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فالعجب کل العجب من تزیین نفسک ان لک فی بیت مال الله اکثر مما اخذت، و اکثر مما لرجل من المسلمین. فقد افلحت ان کان تمنیک الباطل و ادعاوک مالا یکون ینجیک من الاثم، و یحل لک ما حرم الله علیک- عمرک الله- انک لانت العبد المهتدی اذن! فقد بلغنی انک اتخذت مکه وطنا و ضربت بها عطنا، تشتری مولدات مکه و الطائف، تختارهن علی عینک و تعطی فیهن مال غیرک، و انی لاقسم بالله ربی اربک رب العزه ما یسرنی ان ما اخذت من اموالهم لی حلال ادعه لعقبی میراثا، فلا غرور اشد من اغتباطک تاکله. رویدا رویدا، فکان قد بلغت المدی و عرضت علی ربک فی المحل الذی یتمنی (فیه المجرم) الرجعه و المضیع التوبه، کذلک و ما ذلک ولات حین مناص. فکتب الیه ابن عباس: فقد اکثرت علی، فو الله لئن القی الله بجمیع ما فی الارض من ذهبها و عقیانها احب الی من ان القی الله بدم رجل مسلم. و فی الثالث: و لما مضی ابن عباس الی مکه کتب (ع) الیه: اما بعد فانی اشرکتک فی امانتی، و لم یکن احد من اهل بیتی اوثق فی نفسی منک لموازرتی و اداء الامانه الی، فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد حرب، و العدو قد کلب، و امانه الناس قد خربت، و الامه قد افتتنت، قلبت لابن عمک ظهر المجن بمفارقته مع المفارقین و خذلانه مع الخاذلین، و اختطفت ما قدرت علیه من مال الامه اختطاف الذئب فارده المعزی، اما توقن بالمعاد و لا تخاف رب (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) العباد، اما یکبر علیک انک تاکل الحرام و تنکح الحرام و تشتری الاماء باموال الارامل و الایتام، اردد الی المسلمین اموالهم، و و الله لئن لم تفعل لا عذرن الله فیک، فان الحسن و الحسین لو فعلا اا فعلت لما کان لهما عندی هواده. فکتب الیه ابن عباس: حقی فی بیت المال اکثر مما اخذت منه. فکتب الیه علی (علیه السلام) العجب العجب من تزیین نفسک لک انک اخذت اقل مما لک، و هل انت الا رجل من المسلمین، و قد علمت بسوابق اهل بدر و ما کانوا یاخذون غیر ما فرض لهم، و کفی بک انک اتخذت مکه وطنا و ضربت بها عطنا، تشتری من مولدات الطائف و مکه و المدینه ما تقع علیه عینک و تمیل الیه نفسک، تعطی فیهن مال غیرک، و انی اقسم بالله ما احب ان ما اخذت من اموالهم حلالا ادعه بعدی میراثا، فکان قد بلغت المدی و عرضت علیک اعمالک غدا بالمحل الاعلی الذی یتمنی فیه المضیع التوبه و الخلاص ولات حین مناص. فکتب الیه ابن عباس: لان القی الله بکل ما علی ظهر الارض و بطنها احب الی من ان القاه بدم امری مسلم. فکتب الیه علی (علیه السلام): ان الدماء التی اشرت الیها قد خضتها الی ساقیک، و بذلت فی اراقتها جهدک، و وضعت باباحتها حظک، و تقشعت عنها فتیاک، و اذ لم تستحی فافعل ما شئت. و نقله القتیبی فی عیونه مرفوعا فی باب خیانات العمال، فقال: و وجدت فی کتاب لعلی (علیه السلام) الی ابن عباس حین اخذ من مال البصره ما اخذ: انی اشرکتک فی امانتی و لم یکن رجل من اهلی اوثق منک فی نفسی، فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب و العدو قد حرب، قلبت لابن عمک ظهر المجن (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) بفراقه مع المفارقین و خذلانه مع الخاذلین، و اختطفت ما قدرت علیه من اموال الامه اختطاف الذئب الازل دامیه المعزی. قال: و فی الکتاب: وضح رویدا فکان قد بلغت المدی و عرضت علیک اعمالک بالمحل الذی به ینادی المغتر بالحسره و یتمنی المضیع التوبه و الظالم الرجعه. و فی (انساب البلاذری): قالوا لما قدم ابن عباس مکه ابتاع من جبیره مولی بنی کعب من خزاعه ثلاث مولدات: حورا و فوزو شادن بثلاثه آلاف دینار، فکتب الیه علی بن ابی طالب: اما بعد فانی کنت اشرکتک- الخ-. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله) قال ابن ابی الحدید اختلفوا فی المکتوب الیه: فقال الاکثر انه ابن عباس، و رووا فی ذلک روایات و استدلوا بالفاظ من الکتاب، کقوله: (اشرکتک فی امانتی، و جعلتک بطانتی و شعاری، و انه لم یکن فی اهلی رجل اوثق منک) و قوله: (رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب) و هذه کلمه لا تقال الا لمثله، فاما غیره من افناء الناس فان علیا کان یقول له: (لا ابا لک) و قوله: (ایها المعدود عندنا من اولی الالباب) و قوله: (لو ان الحسن و الحسین) فهذا ادل علی ان المکتوب الیه قریب ان یجری مجراهما. و قد روی ارباب هذا القول ان ابن عباس کتب الیه جواب هذا الکتاب: فقد اتانی کتابک تعظم علی ما اصبت- الی ان قال- کتب (ع) فقد افلحت ان کان تمنیک الباطل و ادعاک ما لا یکون ینجیک من الماثم، و یحل لک المحرم، انک لانت المهتدی السعید اذن- الی ان قال- و اخرج الی المسلمین من اموالهم، فعما قلیل تفارق من الفت، و تترک ما جمعت، و تغیب فی صدع من الارض غیر (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) موسد و لا ممهد، قد فارقت الاحباب، و سکنت التراب، و واجهت الحساب، غنیا عما خلقت، فقیرا الی ما قدمت. و قال الاخرون: هذا لم یکن، و لا فارق عبدالله علیا (ع) و لا خالفه، و لم یزل امیرا علی البصره الی ان قتل علی، قالوا: و یدل علی ذلک ما رواه ابوالفرج الاصبهانی من کتابه الذی کتبه الی معاویه من البصره لما قتل علی (علیه السلام) و قد ذکرناه قبل، قالوا و کیف یکون ذلک و لم یختدعه معاویه و لم یجره الی جهته، فقد علمتم کیف اختدع کثیرا من عماله (علیه السلام) و استمالهم الیه بالاموال، فمالوا و ترکوا علیا، فما بال معاویه و قد علم النبوه التی حدثت بینهما لم یستمل ابن عباس و لا اجتذبه الی نفسه، و کل من قرا السیرو عرف التواریخ یعرف مشاقه ابن عباس لمعاویه بعد وفاه علی (علیه السلام) فیما کان یلقاه من قوارع الکلام و شدیده، و ما کان یثنی به علیه (علیه السلام)، و یذکر خصائله و فضائله، و یصدع به من مناقبه و ماثره، فلو کان بینهما غبار او کدر لما کان الامر کذلک، بل کانت الحال بالضد. قال: و قد اشکل علی امر هذا الکتاب، فان انا کذبت النقل و قلت هذا کلام موضوع علیه (علیه السلام) خالفت الرواه، فانهم قد اطبقوا علی روایه هذا الکلام عنه و قد ذکر فی اکثر کتب السیر، و ان صرفته الی عبدالله صدنی عنه ما اعلم من ملازمته لطاعته (علیه السلام) فی حیاته، و ان صرفته الی غیره لم اعلم الی من اصرفه، فانا فی هذا الموضع من المتوقفین. قلت: المصنف ایضا کانه توقف حیث قال هنا: و فی کتاب قبله قد ذکرناه فی العنوان السابق (و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله) و لم یقل (الی ابن عباس)، مع انه رای ان من نقل الکتابین عینهما فی عبدالله. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) کما ان ظاهر ابی زید التوقف، ففی (تاریخ الطبری): قال ابوزید: زعم ابوعبیده ان ابن عباس لم یبرح من البصره حتی قتل علی (علیه السلام)، فشخص الی الحسن، فشهد الصلح بینه و بین معاویه. قال ابوزید: ذکرت ذلک لابی الحسن فانکره، و زعم ان علیا قتل و ابن عباس بمکه، و ان الذی شهد الصلح عبیدالله، فتراه اقتصر علی نقل قول ابی عبیده و ابی الحسن، و لم یفت بشی ء و جعل قول کل منهما زعما. و کیف کان فیقال فی جواب ابن ابی الحدید انه قاعده عقلیه اذا تعارض العقل و النقل یقدم العقل، فاذا کان معلوما ملازمته لطاعه امیرالمومنین (علیه السلام) فی حیاته، و استماله معاویه مع انتهازه الفرصه فی مثل ذلک، نقطع بان النقل باطل، و قد ابطل النقل بما قلنا عمرو بن عبید ایضا. ففی (غرر المرتضی) قال ابوعبیده: دخل عمرو بن عبید علی سلیمان بن علی العباسی، فقال له سلیمان: اخبرنی عن قول علی فی ابن عباس: یفتینا فی القمله و القمیله و طار باموالنا فی لیله فقال له عمرو: کیف یقول علی هذا و ابن عباس لم یفارق علیا (ع) حتی قتل و شهد صلح الحسن، و ای مال یجتمع فی بیت مال البصره مع حاجه علی (علیه السلام) الی الاموال و هو یفرغ بیت مال الکوفه کل خمیس و یرشه، و قالوا انه کان یقیل فیه، فکیف یترک المال یجتمع بالبصره، و هذا باطل. و من این اتفق النقل علیه، فقد عرفت فی سابقه ان الاصل فیه روایه ابی مخنف عن جمع، مع انه روی ایضا کونه بالبصره لما قتل (ع)، و لحوقه بالحسن بالکوفه، ففی المقاتل: لما خطب الحسن (ع) فی صبیحه وفاه ابیه (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قال ابومخنف عن رجاله: قام ابن عباس بین یدیه، فدعا الناس الی بیعته، فاستجابوا له و قالوا: ما احبه الینا و احقه بالخلافه فبایعوه، ثم نزل عن المنبر، و دس معاویه رجلا من حمیر الی الکوفه و رجلا من بنی القین الی البصره یکتبان الیه بالاخبار. الی ان قال: و کتب عبدالله بن العباس من البصره الی معاویه: اما بعد فانک و دسک اخا بنی قین الی البصره تلتمس من غفلات قریش مثل الذی ظفرت من یمانیتک لکما قال امیه بن اشکر: لعمرک انی و الخزاعی طارقا کنعجه غار حفرها تتحفر اثارت علیها شفره بکراعها فظلت بها من آخر اللیل تنحر شمت بقوم من صدیقک اهلکوا اصابهم یوم من الدهر اعسر فاجابه معاویه: اما بعد فان الحسن بن علی قد کتب الی بنحو ما کتبت- الخ. و اما روایه الکشی للکتاب بسند آخر عرفته فنسخه کتابه مصحفه مختلطه سندا و متنا بحیث لا یوجب الاعتماد علی ما تفرد به کما برهنا علیه فی الرجال کخبر آخر رواه، فقال روی علی بن یزداد الصائغ الجرجانی عن عبدالعزیز بن محمد بن عبدالاعلی الجزری عن خلف المخزومی البغدادی عن سفیان بن سعید عن الزهری عن الحرث: استعمل علی (علیه السلام) علی البصره عبدالله بن العباس، فحمل کل ما فی بیت مال البصره و لحق بمکه و ترک علیا، و کان مبلغه الفی الف درهم، فصعد علی (علیه السلام) المنبر حین بلغه ذلک فبکی و قال: هذا ابن عم النبی فی علمه و قدره یفعل مثل هذا فکیف یومن من کان (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) دونه، اللهم انی قد مللتهم و اقبضنی الیک غیر عاجز و لا ملول- مضافا الی مجهولیه رواته. و اما ما فی نسخنا من مقاتل ابی الفرج فی ترک عبیدالله بن العباس عسکر الحسن (ع) و لحوقه بمعاویه، خطبهم قیس بن سعد بن عباده فقال: ان هذا و اباه و اخاه لم یاتوا بیوم خیر- الی ان قال- و ان اخاه ولاه علی (علیه السلام) علی البصره، فسرق مال الله و مال المسلمین، فاشتری به الجواری و زعم ان ذلک له حلال الخ. فالظاهر کونه من تصرف المحشین اخذا من تلک الاخبار المتقدمه، فخلط بالمتن، بدلیل ان ابن ابی الحدید نقل عند عنوان النهج (و من وصیته للحسن) جمیع کلام ابی الفرج و لیس فیه اثر من ذلک، بل اقتصر علی ان قیسا خطبهم، فثبتهم و ذکر عبیدالله، فنال منه ثم امرهم بالصبر- و لم یذکر ذلک فی تاریخ آخر. مع ان الیعقوبی روی ان ابن عباس تصرف مقدارا من بیت المال، فکتب امیرالمومنین (علیه السلام) برده فرده، و هذا لفظه: و اتب ابوالاسود- و کان خلیفه ابن عباس بالبصره- الی علی (علیه السلام) یعلمه ان عبدالله اخذ من بیت المال عشره آلاف درهم، فکتب الیه یامره بردها، فامتنع، فکتب یقسم له بالله لتردنها، فلما ردها اورد اکثرها کتب (ع) الیه: اما بعد، فان المرء یسره درک ما لم یکن لیفوته، و یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه، فما اتاک من الدنیا فلا تکثر به فرحا، و ما فاتک منها فلا تکثر علیه جزعا، و اجعل همک لما بعد الموت. و مثله نقل سبط ابن الجوزی عن السدی و ابی اراکه، فروی مسندا عن (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) المامون عن آبائه عن ابن عباس قال: ما انتفعت بکلام احد بعد النبی (صلی الله علیه و آله) کانتفاعی بکلام کتب امیرالمومنین به الی، کتب: سلام علیک، اما بعد فان المرء یسووه فوت ما لم یکن لیدرکه و یسره درک ما لم یکن لیفوته- الی ان قال- و قد روی السدی هذا عن اشیاخه و قال عقیبه: کان الشیطان قد نزغ بین ابن عباس و بین علی (علیه السلام) مده ثم عاد الی موالاته- و سببه ان امیرالمومنین ولی ابن عباس البصره- الی ان قال بعد ذکر الکتب المذکوره- ثم ندم ابن عباس و اعتذر الی علی (علیه السلام) و قبل عذره، و قیل انه عاد الی الکوفه. و رواه اعثم الکوفی فی (تاریخه) بطریق آخر، فقال: ما معناه ان علیا (ع) ولی ابن عباس لما کان من قبله علی البصره الموسم، فطلب ابن عباس زیادا و اباالاسود و قال لهما: استخلفکما علی البصره حتی ارجع- و جعل اباالاسود علی الصلاه بالناس و زیادا علی الخراج، فوقع بینهما بعد خروج ابن عباس تنافر، فهجا ابوالاسود زیادا، فلما رجع ابن عباس شکاه زیاد و قرا علیه اهاجیه فیه، فغضب ابن عباس و سب اباالاسود، فاحتال ابوالاسود، فکتب الیه (علیه السلام) ان ابن عمک خان فی بیت المال، فکتب (ع) الی ابن عباس: بلغنی عنک امور الله اعلم بها و هی غیر منتظره منک، فاکتب الی بمقدار بیت المال. فاجابه ان ذلک باطل، و انی اعلم من کتب الیک و لا اتصدی بعد ذلک لعمل- و اعتزل فی بیته- فکتب (ع) الیه: لا تکن و اجدا مما کتبت الیک، فان ذلک کان من اعتمادی علیک، و تبین لی ان ما کتبوا الی فیک باطل، فارجع الی عملک. فلما وصل الکتاب الی ابن عباس سر و اشتغل بعمله. و قد عرفت انکار عمرو بن عبید لذلک بکونه خلاف الدرایه و بطلان خبر (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) رووا انه (علیه السلام) قال: (یفتینا فی القمله و النمله، و طار باموالنا فی لیله)، ثم کیف یقول (علیه السلام): (یفتینا)، فهل کان ابن عباس یفتیه (علیه السلام)، و کیف یقول: (و طار باموالنا)، فان تلک الاموال کانت من بیت المال لا ماله. و قد انکره ابوعبیده، ففی (تاریخ الطبری) قال ابوعبیده: ان ابن عباس لم یبرح من البصره حتی قتل علی (علیه السلام)، فشخص الی الحسن (ع)، فشهد الصلح بینه و بین معاویه، ثم رجع الی البصره و ثقله بها، فحمله و مالا من بیت المال قلیلا و قال هی ارزاقی. و بالجمله النقل فیه مختلف و متعارض، و خبر الخصم خلاف العقل و الدرایه، فای عبره بمثله من الروایه حتی یقول ابن ابی الحدید ان کذبت النقل و قلت هذا کلام موضوع خالفت الرواه، و کم من روایات لهم مخالفه للدرایات. و منها: کون زید بن حارثه امیرا علی جعفر الطیار، فکیف تصح مع کونها علی خلاف العقل، فاین جلال جعفر و این زید، مع انه یکذبها اشعار حسان و غیره. و منها: ان امیرالمومنین (علیه السلام) خطب بنت ابی جهل، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) غضب لذلک، فانها مخالفه لما علم بالتواتر من عدم مخالفه امیرالمومنین للنبی طرفه عین، فیعلم بقضیه العقول ان جمیعها مجعول. و الوجه فی جعل خبر تامیر زید دفع الطعن عن تامیر النبی (صلی الله علیه و آله) ابنه اسامه علی ابی بکر و عمر، و فی جعل خبر خطبه بنت ابی جهل دفع الطعن عن فاروقهم فی اغضابه النبی غیر مره یوم صلاته (صلی الله علیه و آله) علی ابن ابی، و یوم (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الحدیبیه، و یوم وصیته (صلی الله علیه و آله) و نسبته الی الهجر، فوضعوا ذلک دفعا للطعن عن فاروقهم و لم یبالوا بورود الطعن علی النبی علی فرض صحته، فاذا کان النبی سخط من ذلک یکون الطعن علیه حیث انه لم یرض بما فی شریعته و بما انزله تعالی علیه فی کتابه فی قوله: (فانکحوا ما طاب لکم من النساء مثنی و ثلاث و رباع). کما ان الوجه فی جعل خبر ابن عباس دفع الطعن عن عمر فی عدم تولیته لاقارب النبی (صلی الله علیه و آله) فی الظاهر لئلا یاخذوا الخمس من الغنائم، و فی الباطن لئلا یوجب ذلک انتقال الامر الیهم، ففی العقد الفرید: قال ابوبکر بن ابی شیبه: کان ابن عباس من احب الناس الی عمر و کان یقدمه علی الاکابر من الصحابه و لم یستعمله قط، فقال له یوما: کدت استعملک و لکن اخشی ان تستحل الفی ء علی التاویل، فلما صار الامر الی علی (علیه السلام) استعمله علی البصره، فاستحل الفی ء علی تاویل قوله تعالی: (و اعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی) استحله من قرابته من الرسول. و فی (المروج): ان عمر ارسل الی ابن عباس و قال له: ان عامل حمص هلک، و کان من اهل الخیر، و هم قلیل و قد رجوت ان تکون منهم، و فی نفسی منک شی ء لم اره منک و اعیانی الک، فما رایک فی العمل؟ قال: لن اعمل حتی تخبرنی بالذی فی نفسک. قال: و ما ترید من ذلک؟ قال: اریده فان کان شی ء اخاف منه علی نفسی خشیت منه علیها الذی خشیت، و ان کنت بریئا من مثله علمت انی لست من اهله، فقبلت عملک هنالک، فانی قلما رایت او ظننت شیئا الا عاینته. فقال: یا ابن عباس ان یاتی علی الذی هو آت و انت فی عملک فتقول هلم (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الینا و لا هلم الیکم دون غیرکم. الی ان قال: قال له عمر فاشر علی. قال: اری ان تستعمل صحیحا منک صحیحا لک. ثم الظاهر ان الجعل کان بعد وفاه ابن عباس زمان المروانیین، و لم یجترئوا علی جعل مثله فی حیاته بدلیل انه لم ینقل طعن احد فیه بذلک، مع کون معاویه و خواصه بصدد الطعن علیه و علی باقی بنی هاشم بما استطاعوا، بل نری ان ابن عباس طعن فی عمال معاویه بالخیانه، و انه و باقی عمال امیرالمومنین (علیه السلام) من امثاله کانوا فی غایه رعایه الامانه. فروی ابن عبدربه الذی روی خبر خیانته فی کتاب اجوبه (عقده) انه اجتمعت قریش الشام و الحجاز عند معاویه و فیهم ابن عباس- و کان جریئا علی معاویه حقارا له- فبلغه عنه بعض ما غمه، فقال معاویه: رحم الله ابا سفیان و العباس کانا صفیین دون الناس، فحفظت المیت فی الحی و الحی فی المیت، استعملک علی یا ابن عباس علی البصره، و استعمل اخاک عبیدالله علی الیمن، و استعمل اخاک قثما علی المدینه، فلما کان من الامر ما کان هناتکم ما فی ایدیکم، و لم اکشفکم عما وعت غرائرکم، و قلت: آخذ الیوم و اعطی غدا مثله، و قلت: ان بدا اللوم یضر بعاقبه الکرم و لو شئت لاخذت بحلاقیمکم و قیاتکم ما اکلتم، و لا یزال یبلغنی عنکم ما لا تبرک له الابل، و ذنوبکم الینا اکثر من ذنوبنا الیکم، خذلتم عثمان بالمدینه و قتلتم انصاره یوم الجمل و حاربتمونی بصفین، و لعمری لبنو تیم وعدی اعظم ذنوبا منا الیکم اذ صرفوا عنکم هذا الامر و سنوا فیکم هذه السنه، فحتی متی اغضی الجفون علی القذی و اسحب الذیول علی الاذی و اقول لعل و عسی. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) فتکلم ابن عباس الی ان قال: و لکن من هنا اباک باخاء ابی اکثر ممن هنا ابی باخاء ابیک، نصر ابی اباک فی الجاهلیه و حقن دمه فی الاسلام. و اما استعمال علی (علیه السلام) ایانا فلنفسه دون هواه، و قد استعملت انت رجالا لهواک لا لنفسک، منهم ابن الحضرمی علی البصره فقتل، و بسر بن ارطاه علی الیمن فخان، و حبیب بن مره علی الحجاز فرد، االضحاک بن قیس الفهری علی الکوفه فحصب، و لو طلبت ما عندنا لوقینا اعراضنا، و لیس الذی یبلغک عنا باعظم من الذی یبلغنا عنک، و لو وضع اصغر ذنوبکم علی مائه حسنه لمحقها، و لو وضع ادنی عذرنا علی مائه سیئه الیکم لحسنها، و اما خذلاننا عثمان فلو لزمنا نصره لنصرناه، و اما قتلنا انصاره یوم الجمل فعلی خروجهم مما دخلوا فیه، و اما حربنا ایاک بصفین فعلی ترک الحق و ادعائک الباطل، و اما اغراوک ایانا بتیم و عدی فلو اردناها ما غلبونا علیها، و سکت، فقال فی ذلک ابن ابی لهب: کان ابن حرب عظیم القدر فی الناس حتی رماه بما فیه ابن عباس ما زال یهبطه طورا و یصعده حتی استقاد و ما بالحق من باس لم یترکن خطه مما یذلله الا کواه بها فی فروه الراس و اما ما قاله ابن ابی الحدید فی ترجمه ابن الزبیر- خطب ابن الزبیر فقال: ان هاهنا رجلا قد اعمی الله قلبه کما اعمی بصره، یزعم ان متعه النساء حلال من الله و رسوله، یفتی فی القمله و النمله، و قد احتمل بیت مال البصره بالامس، و ترک المسلمین یرتضخون النوی- الی ان قال فی جواب ابن عباس له- اما حملی المال فانه کان مالا جبیناه و اعطینا کل ذی حق حقه و بقیت بقیه دون حقنا فی کتاب الله فاخذنا بحقنا، و اما المتعه فاسال امک اسماء عن بردی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) عوسجه. فمع ارساله خبر دخیل، فان اسماء لم تکن زوجه الزبیر متعه بل دواما، و انما کان ابن الزبیر طعن فی ابن عباس بمتعه الحج لکون عمر نهی عنها، فرد علیه ابن عباس بما قال من ان اباه و امه حجا تمتعا و تمتع ابوه من امه بعد العمره. و المسعودی روی الخبر بدون ذکر من بیت المال، کما انه قال: قال ابن الزبیر (یفتون فی المتعه) ثم حملها علی متعه الحج لکون نکاح اسماء دواما، ورد علی من حمله علی متعه النساء. و بالجمله خبر خطبه ابن الزبیر لم یکن فیه اسم من بیت المال کمتعه النساء. و کیف کان فالعنوان کلامه (علیه السلام) کان ام لا نشرحه لکونه من النهج. (اما بعد فانی کنت اشرکتک فی امانتی) قال ابن ابی الحدید: سمی (ع) الخلافه کما سمی الله تعالی التکلیف امانه فی قوله (انا عرضنا الامانه). قلت: بل کما سمی الله تعالی الخلافه ایضا امانه فی قوله ذاک، ففسر عترته علیهم السلام (انا عرضنا الامانه) بالخلافه، و قوله (و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا) بالمتصدین لها بغیر حق. (و جعلتک شعاری) الشعار ما ولی الجسد من الثیاب (و بطانتی) ای: ولیجتی. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) (و لم یکن رجل من اهلی) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و لم یکن فی اهل رجل) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (اوثق منک فی نفسی لمواساتی و موازرتی) و الوزر الملجا، و الاصل فیه الجبل، قال الشاعر: و اخوان اتخذتهم دروعا فکانوها و لکن للاعادی و خلتهم سهاما صائبات فکانوها و لکن فی فوادی و قالوا قد صفت منا قلوب لقد صدقوا و لکن من ودادی (و اداء الامانه الی فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب) من (کلب الشتاء) اشتد برده، و قال الشاعر: لما رات ابلی قلت حلوبتها و کل عام علیها عام تجتنب (و العدو قد حرب) من حرب الرجل: اشتد غضبه، و قال ثابت قطنه: و صار کل صدیق کنت آمله البا علی ورث الحبل من جاری (و امانه الناس قد خزیت) ای: ذلت و هانت (و هذه الامه قد فتکت) ای: تجرات علی (و شغرت) ای: یدعیها کل احد، من (بلده شاغره برجلها) اذا لم تمتنع من غاره احد، و قد عرفت ان (العقد) رواه (و هذه الامه قد فتنت). و فی الخبر المستفیض ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: (ان الامه ستغدر بک بعدی). (قلبت لابن عمک ظهر المجن) ای: الترس، و قلب ظهر المجن کنایه عن الحرب مع من تحارب عنه. (الفصل الثالث االعشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و فی (کامل المبرد): کتب الحجاج الی المهلب فی حرب الخوارج: انک اقبلت علی جبایه الخراج و ترکت قتال العدو، و انی ولیتک و اری مکان عبدالله بن حکیم المجاشعی، و عباد بن الحصین الحبطی، و اخترتک و انت من اهل عمان، ثم رجل من الازد فالقهم یوم کذا فی مکان کذا، و الا اشرعت الیک صدر الرمح. فکتب الیه المهلب: ورد علی کتابک تزعم انی اقبلت علی جبایه الخراج و ترکت قتال العدو، و زعمت انک ولیتنی، و انت تری مکان عبدالله و عباد، و لو ولیتهما لکانا مستحقین لذلک فی فصلهما و غنائهما و بطشهما، و اخترتنی و انا رجل من الازد، و لعمری ان شرا من الازد لقبیله تنازعها ثلاث قبائل لم تستقر فی واحده منهن، و زعمت انی ان لم القهم فی یوم کذا فی مکان کذا اشرعت الی صدر الرمح، فلو فعلت لقلبت الیک ظهر المجن. (ففارقته مع المفارقین و خذلته مع الخاذلین و خنته مع الخائنین) قال البحتری: حاربتنی الایام حتی لقد اصبح حربی من کنت اعتد سلمی ایضا: و کنت اری عاصما عاصما من الخطب ارهب اعضاله و فی (العقد): لما اراد عبدالله المسیر من البصره دعا اخواله بنی هلال بن عامر بن صعصعه لیمنعوه، فجاء الضحاک بن عبدالله الهلالی، فاجاره و معه رجل منهم یقال له رزین بن عبدالله- و کان شجاعا بئیسا- فقالت بنو هلال: لا غنی بنا عن هوازن، و قالت هوازن: لا غنی بنا عن بنی سلیم، ثم اتتهم قیس، فلما رای اجتماعهم له حمل ما کان فی بیت مال البصره و کان فیما (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) زعموا سته آلاف الف، فجعله فی الغرائر، فحدثنی الازرق الیشکری قال: سمعت اشیاخنا من اهل البصره قالوا: لما وضع المال فی الغرائر ثم مضی به تبعته الاخماس کلها بالطف علی اربع فراسخ من البصره فواقعوه، فقالت لهم قیس: و الله لا تصلوا الینا و عین منا تطرف. فقال ضمره و کان رئیس الازد: و الله ان قیسا لاخواننا فی الاسلام، و جیراننا فی الدار، و اعواننا علی العدو، ان الذی یذهبون به لورد علیکم لکان نصیبکم منه الاقل، و هم خیر لکم من المال. قالوا: فما تری؟ قال: انصرفوا عنهم. فقال بکر بن وائل و عبد القیس: نعم الرای رای ضمره و اعتزلوهم، فقالت بنو تمیم: و الله لا نفارقهم و نقاتلهم علیه، فقال الاحنف: انتم و الله احق الا تقاتلوهم، و قد ترک قتالهم من هو ابعد رحما منکم، قالوا: و الله لنقاتلنهم. فقال: و الله لا نشایعکم علی قتالهم و انصرف عنهم- الی ان قال- حتی قدموا الحجاز، فنزل مکه فجعل راجز لابن عباس یسوق له فی الطریق و یقول: صبحت من کاظمه القصر الخرب مع ابن عباس بن عبد المطلب و جعل ابن عباس یرتجز و یقول: آوی الی اهلک یا رباب آوی فقد حان لک الایاب و یقول: و هن یمشین بنا همیسا ان یصدق الطیر ننک لمیسا فقیل له امثلک یرفث فی هذا الموضع. قال: انما الرفث ما یقال عند النساء - الخ. (فلا ابن عمک آسیت و لا الامانه ادیت) کتب ابراهیم الصولی الی ابن الزیات: و کنت اخی باخاء الزمان فلما نبا صرت حربا عوانا (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و کنت اذم الیک الزمان فاصبحت فیک اذم الزمانا و کنت اعدک للنائبات فها انا اطلب منک الامانا (و کانک لم تکن الله ترید بجهادک، و کانک لم تکن علی بینه من ربک، و کانک انما کنت تکید هذه الامه عن دنیاهم، و تنوی غرتهم عن فیئهم، فلما امکنتک الشده) بالفتح ای: الحمله (فی خیانه الامه اسرعت الکره) قال ابن ابی الحدید: لا یجوز ان یقال الکره الا بعد فره، فکانه لما کان مقلعا فی ابتداء الحال عن التعرض لاموالهم کان کالفار عنها، فلذلک قال: (اسرعت الکره). قلت: علی ما قاله (فلان کرار غیر فرار) لیس بصحیح، و انما ما قال معنی (کر بعد ما فر) لا معنی مطلق الکر، قال فی القاموس: کر علیه عطف، و الکره الحمله کالکری کبشری- الخ. و قال امرو القیس فی وصف فرسه: مکر مفر مقبل مدبر معا کجلمود صخر حطه السیل من عل ای: یصلح للکر و الفر (و عاجلت الوثبه و اختطفت) ای: استلبت (ما قدرت علیه من اموالهم المصونه لاراملهم) قال ابن السکیت: الارامل المساکین من رجال و نساء (و ایتامهم اختطاب الذئب) و لا ختطافه کثیرا سمی خاطفا (الازل) ای: الخفیف الورکین، و فی المثل (هو اسمع من الذئب الازل)، قال الجوهری: و السمع الازل الذئب الارسح یتولد بین الذئب و الضبع، و هذه الصفه لازمه له کما یقال (الضبع العرجاء). (دامیه) اختلف فی الدم هل اصله دمو بالتحریک کما قال بعضهم، او دمی بالسکون کما قال سیبویه لجمعه علی دماء، فیکون مثل ظبی و ظباء، (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و دلو و دلاء، او دمی بالتحریک کما قال المبرد لکون تثنیته دمیان. (المعزی) ای: المعز، قال سیبویه: معزی مذکر ملحق بدرهم، و قال الفراء: مونثه و یشهد له وصفه (الکسیره فحملته الی الحجاز) ای: مکه (رحیب الصدر بحمله غیر متاثم من اخذه). دخل اعرابی علی هشام فقال له: عظنی. فقال له: کفی بالقرآن واعظا، ثم اخذ فی قراءه سوره المطففین الی قوله تعالی: (یوم یقوم الناس لرب العالمین). ثم قال له: هذا جزاء من یطفف فی الکیل و المیزان، فما ظنک بمن اخذه کله. (کانک لا ابا لغیرک حدرت) ای: انزلت (الی) هذا فی (المصریه) و نسخه ابن ابی الحدید، و فی (ابن میثم و الخطیه) (علی) (اهلک تراثا) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (تراثک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (من ابیک و امک) فی حلیته (فسبحان الله اما تومن بالمعاد) (یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بینها و بینه امدا بعیدا) (او ما تخاف نقاش الحساب) ای: استقصاءه و به فسر قوله تعالی: (و یخافون سوء الحساب).

مغنیه

اللغه: الشعار: الثوب الملتصق بالجسم. و بطانتی: خاصتی. و المواساه: التسویه بالنفس. و الموازره: المناصره. و کلب الزمان: اشتد. و حرب العدو- بکسر الراء- استاسد. و فنکت: کذبت. و شغرت: خلیت. و المجن: الترس. و آسیت: ساعدت. و غرتهم: غفلتهم. و الشده: القدره. و الذئب الازل: سریع العدو. و الکسیره: مکسوره القائمه یدها او رجلها. و غیر متاثم: غیر مبال باقتراب الذنوب و الاثام. و حدرت: اسرعت. اللغه: تسیغ شراعا: تبلعه و یسهل علیک شربه. و افاء المال علیه: جعله غنیمه له. و الهواده: اللین و الرفق. وضح: من ضحی الغنم اذا رعاها فی الضحی، و المراد الامر بالاناه. و المدی: الغایه. و المناص: المفر. الاعراب: ابن عمک مفعول آسیت، و رحیب حال من تاء المخاطب فی حملته، و کذلک غیر متاثم، و لا ابا لا نافیه للجنس، و ابا اسمها، اشبعت الفتحه فصارت الفا، و لغیرک خبر، و یقال هذا للتوبیخ مع التحامی من الدعاء علی المخاطب. الاعراب: کان عندنا کان زائده دلت علی الزمان الماضی و کفی، و کیف تسیغ کیف حال، و المدر ان الحسن و السحین فاعل لفعل محذوف ای لو ثبت کون الحسن و الحسین، و مثل مفعول مطلق او صفه لمفعول مطلق محذوف ای فعلا مثل الذی فعلت، و حین اسم لات، و خبرها محذوف ای ولات حین مناص کائن. المعنی: اکثر الباحثین او الکثیر منهم قالوا: ان هذه الرساله کتبها الامام لابن عمه عبدالله بن عباس، و کان قد اختاره لولایه البصره، و لما اغتصب معاویه مصر، و قتل عاملها محمد بن ابی بکر خشی ابن عباس- کما نتصور- ان یطمع معاویه فی البصره، و یمثل فیها نفس الدور الذی مثله فی مصر، و یکون مصیر عاملها کمصیر ابن ابی بکر.. فاخذ ما فی بیت المال و توجه الی مکه و قال: سلامات یا راس و یومی ء الی ذلک قول الامام: (فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب و العدو قد حرب.. قلبت لابن عمک ظهر المجن). و هذه الکلمه تقال لمن کان سلما لاخیه ثم صار حربا علیه. و ابن عباس حبر و بحر علما و فهما، ما فی ذلک ریب، و لکنه غیر معصوم، و حیاه العامل للامام هی حیاه الزهد و الحرمان من اکل المال بالباطل، و الحساب العسیر علی الدرهم فما دونه.. و لایطیق هذا الا معصوم او شبیه بالمعصوم بخاصه ان عمال معاویه غارقون الی الاذان فی الترف و النعیم.. و کلنا یعلم ان ابن عباس قطع شوطا بعیدا مع الامام، و جاهد بین یدیه جهادا عظیما، و ان له مواقف فی نصره الحق و اهله و محاربه الباطل و انصاره- یشکرها له الله و رسوله، بل ان الله سبحانه قد استخلصه هو و نفر فی عصره لایتجاوزون عدد الاصابع، استخلصهم لاعلان الحق علی الملا، و اذا عته و الدعوه سرا و جهرا لحماه الدین و عصمه المومنین لایبتغون جزاء و لا شکورا الا الوسیله الی الله و رحمته و النجاه من غضبه و عذابه. (اما بعد، فانی کنت اشرکتک فی امانتی الخ).. ان الله سبحانه جعلنی امینا علی مصالح عباده، و اخترتک شریکا و مساعدا لی علی اداء هذه الامانه حین جعلتک والیا علی البصره (و لم یکن رجل من اهلی الخ).. وثقت بک دون الاقارب و الارحام، لانک کنت لی سندا و عضدا وفیا بعهدی و امینا علی سری (فلما رایت الزمان- الی- ادیت). کنت بی بارا ولی مطیعا، ثم عصیت و جفوت لما جفانی الدهر، فهل ترید ان تکون له عونا علی اقرب الناس الیک، و اکثرهم رافه و رحمه بک؟. (و کانک لم تکن- الی- الکسیره). ان عملک یشبه عمل الجاهلین بدین الله، او عمل المرائین الذین یرتقبون الفرصه حتی اذا سنحت و ثبوا و غدروا تماما کما یثب الذئب علی فریسه لاخلاص لها منه و لا فرار (فحملته الی الحجاز الخ).. اخذت مال المسلمین تتنعم به فی بلدک انت و اهلک کانک جنیته بکد یمینک، او ورثته من قریبک!. فاین خوفک من الله و حسابه یوم العذاب الاکبر.

عبده

… السلام الی بعض عماله: هو العامل السابق بعینه … فی نفسی لمواساتی و موازرنی: المواساه من آساه اناله من ماله عن کفاف لا عن فضل او مطلقا و قالوا لیست مصدرا لواساه فانه غیر فصیح و تقدم للامام استعماله و هو حجه و الموازره المناصره … الناس قد خزیت: کلب کفرح اشتد و خشن و الکلبه بالضم الشده و الضیق و حرب کفرح اشتد غضبه او کطلب بمعنی سلب مالنا و خزیت کرضیت وقعت فی بلیه الفساد الفاضح … الامه قد فنکت و شغرت: من فنکت الجاریه اذا صارت ماجنه و مجون الامه اخذها بغیر الحزم فی امرها کانها هازله و شغرت لم یبق فیها من یحمیها … عمک ظهر المجن: المجن الترس و هذا مثل یضرب لمن یخالف ما عهد فیه … فلا ابن عمک آسیت: ساعدت و شارکت فی الملمات … هذه الامه عن دنیاهم: کاده عن الامر خدعه حتی ناله منه و الغره الغفله و الفیی ء مال الغنیمه و الخراج … الازل دامیه المعزی الکسیره: الازل السریع الجری او الخفیف لحم الورکین و الدامیه المجروحه و الکسیره المکسوره و المعزی اخت الضان اسم الجنس کالمعز و المعیز … بحمله غیر متاثم من اخذه: التاثم التحرز من الاثم بمعنی الذنب و لا ابا لغیرک تقال للتوبیخ مع التحامی من الدعاء علیه و حدرت اسرعت الیهم بتراث ای میراث او هو من حدره بمعنی حطه من اعلی لاسفل … ما تخاف نقاش الحساب: النقاش بالکسر المناقشه بمعنی الاستقصاء فی الحساب …

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به یکی از کارگردانان خود (که او را بر اثر پیمان شکنی و خوردن از بیت المال سرزنش نموده است، و بین رجال دانان و شرح نویسان بر نهج البلاغه اختلافست که امام علیه السلام این نامه را به کدام یک از کارگردانانش نوشته است: بعضی گفته اند: به عبدالله ابن عباس نوشته که از جانب حضرت حاکم بصره بوده بیت المال را برداشته به مکه رفته و در آنجا خوش می گذرانید، دیگری گفته: عبدالله را مقامی ارجمند بوده و از خدمت و متابعت آن حضرت هیچگاه جدائی ننموده، و برخی گفته اند: نامه را به عبدالله ابن عباس برادر عبدالله نگاشته، و عبیدالله کسی است که دینش درهم و پول بوده و به خبر او اعتماد نداشته ضعیف می شمارند، و شمه ای از داستان گریختن او با سعید ابن نمران از یمن و آمدنشان نزد امیرالمومنین علیه السلام به کوفه در شرح خطبه بیست و پنجم در باب خطبه ها گذشت، و سعید ابن نمران را رجال دانان از شیعیان حضرت و حسن الحال می دانند، و دیگری گفته: عبیدالله ابن عباس از جانب حضرت حاکم یمن بوده و از او چنین چیزی نقل نشده است، خلاصه معلوم نگشته که این نامه را به کدام یک از پسر عموهایش که حاکم بصره بوده نوشته است: پس از حمد خدا و درود حضرت مصطفی، من تو را در امانت خود (حکومت رعیت و اصلاح امر معاش و معاد ایشان) شریک و انباز خویش ساختم، و تو را چون پیراهن و آستر جامه ام گردانیدم (همواره تو را از خواص و نزدیکترین شخص به خود می پنداشتم) و هیچیک از خویشانم برای موافقت و یاری و رساندن امانت (اموال بیت المال) به من از تو درستکارتر نبود، پس چون دیدی روزگار بر پسر عمویت سخت گرفته، و دشمن بر او خشم نموده، و امانت مردم (عهد و پیمانشان) تباه گشت، و این امت (به خونریزی و ستم) دلیر شده پراکنده گردیدند، به پسر عمویت پشت سپر برگرداندی (از پیروی او دست کشیدی) و از او دوری کردی همراه دوری کرده ها، و او را یاری نکردی همدست آنان که از یاری خودداری کردند، و به او خیانت کردی به کمک خیانت کنندگان پس نه به پسر عمویت همراهی نمودی، و نه امانت را اداء کردی، و گویا تو با کوشش خود (در راه دین) خدا را در نظر نداشتی، و گویا تو، (در ایمان) به پروردگارت بر حجت و دلیلی نبودی (مانند سست ایمانان خدا را نشناخته او را سرسری پنداشتی) و به آن ماند که تو با این مردم مکر و حیله به کار می بردی، و قصد داشتی آنها را از جهت دارائیشان بفریبی (خلاصه منظور از اظهار دین و ایمانت آن بود که مردم را فریفته دارائیشان را بربائی( که چون بسیاری خیانت به مردم تو را توانا ساخت زود حمله نموده برجستی، و ربودی آنچه بر آن دست یافتی از درائیهاشان که برای بیوه زنان و یتیمانشان اندوخته بودند مانند ربودن گرگ سبک ران بز از پا افتاده را، پس آن مال را به حجاز )مکه یا مدینه( با گشادگی سینه )خرم و شاد( بروی، و از گناه ربودن آن باک نداشتی، غیر تو را پدر مباد )اف بر تو( به آن ماند که تو میراثت را )که( از پدرت و مادرت )رسیده برداشته( نزد خانواده ات آورده ای )بیت المال را مرده ریگ پدر و مادر پنداشتی( خدا را تسبیح کرده او را از هر عیب و نقصی منزه می دانم )شگفتا( آیا تو به معاد و بازگشت ایمان نداری، یا از مو شکافی در حساب و بازپرسی )در آخرت( نمی ترسی؟

زمانی

اختلاس بیت المال و دفاع امام علیه السلام

امام علیه السلام نامه را به عبدالله بن عباس نوشته است و ابن عباس هم در پاسخ نوشته است آنچه از بیت المال بصره برداشته ام طبق حق خودم بوده است. بار دیگر امام علیه السلام باو نوشت: تعجب است که برای برداشت بیش از عموم مردم هوای نفس تو را فریفته است … اطلاع یافته ام که در مکه سکونت کرده ای و با پول بیت المال از زنان مکه، مدینه و طائف انتخاب میکنی. بزودی مرگ گریبانت را میگیرد هر چه زودتر حق مردم را تحویل بده. ابن عباس در جواب امام علیه السلام نوشت: اگر روز قیامت خدا مرا برای تصرف گنجهای دنیا، طلا و نقره هایش مواخذه کند بهتر از این دوست دارم که خون مسلمانی بگردن من باشد. ابن ابی الحدید پس از نقل این نامه ها بتفضیل مینویسد گاهی گفته میشود نامه درباره ابن عباس نبوده است و احتمال جعل هم دارد. هر چه باشد و هر که باشد، چون حکومت علی علیه السلام را با قیام طلحه و زبیر در معرض سقوط می بیند مقداری پول برداشته بمحیطی میرود که از معرض خطر خارج و در تیر رس امام علیه السلام نباشد. آنچه در سراسر نامه مورد توجه قرار گرفته دفاع از بیت المال و اعلام خطر نسبت به آنانکه از این سرمایه عمومی سوء استفاده میکنند است. امام علیه السلام در ضمن مطلب، اشاره به اعتقاد به معاد میکند و توجه میدهد که ضامن بسیاری از مسائل و احکام و اجرا و دوام آنها اعتقاد بقیامت است. این موضوعی است قابل توجه و پیامبران الهی برای پیشبرد اهداف خود همیشه سعی میکرده اند اول اعتقاد خودشان را به معاد تقویت کنند و بعد عقائد پیروان خود را. داستان حضرت ابراهیم و کشتن چهار پرنده و زنده شدن آنها بامر خدا و همچنین داستان عزیز که خودش حدود یکصد سال مرد و بعد زنده شد از همین نمونه هاست.

سید محمد شیرازی

الی بعض عماله (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانی کنت اشرکتک فی امانتی) حیث جعلتک والیا من قبلی، و الامه امانه بید الخلیفه و الوالی (و جعلتک شعاری) اصله الثوب اللاصق بشعر البدن، و یکنی به عن خاصه الشخص (و بطانتی) مقابل الظهاره، و هی الطبقه الثانیه من الثوب فی طرف البدن (و لم یکن رجل من اهل) ممن یصلح للولایه- فلیس هذا تفضیلا علی الامامین الحسن علیه السلام و الحسین علیه السلام (اوثق منک فی نفسی لمواساتی) ای من جهه انک تواسینی فی مهامی، و تجعل نفسک مثل نفسی فی جلب النفع الی و دفع الضرر عنی. (و موارزتی) ای معاونتی (و اداء الامانه الی) بالقیام حسب موازین الشریعه فی الولایه (فلما رایت الزمان علی ابن عمک) یعز نفسه الکریمه، فان الکتاب موجد الی عبدالله بن عباس والی الامام علی البصره، حیث اخذ من بیت المال ما لا یستحق و فر الی الحجاز، و ربما قیل انه موجه الی عبید الله بن عباس و التفصیل فی رجال المامقانی (ره) (قد کلب) ای اشتد و خشن. (و العدو) ای معاویه (قد حرب) ای اشتد امره (و امانه الناس قد خزیت) ای وقعت فی الخیانه و البلیه و المراد بامانه الناس الخلافه، و خزایتها و قوعها فی محنه المحاربه التی اثارها معاویه (

و هذه الامه قد فنکت) ای وقعت فی المهزله (و شغرت) ای لم یبق لها حامی یحمیها عن الاعداء (قلبت لابن عمک ظهر المجن) المجن الترس و تقلیب ظهره کنایه عن النکوص عن القتال و هذا مثال یضرب لمن یخالف ما عهد فیه. (ففارقته مع المفارقین) عنه من سائرا الاعداء (و خذلته) ای ترکت نصرته (مع الخاذلین) الذین ترکوا نصرته (و خنته مع الخائنین) الذین نقضوا عهده و ترکوا طاعته (فلا ابن عمک اسیت) ای ساعدت و شارکت فی المکاره (و لا الامانه ادیت) اذ خنت فیها (و کانک لم تکن الله ترید بجهادک) اذ من یرید الله لا یخون (و کانک لم تکن علی بینه) ای حجه واضحه (من ربک) فان من یعلم بالله و علمه و سائر صفاته لا یعقل ان یخون (و کانک انما کنت تکید هذه الامه عن دنیاهم) فتظهر الایمان و الجهاد، خداعا و مکرا، حتی یطمئنوا بک و یدعوک امانتهم فتخونها، فعل المنافق المرائی (و تنوی غرتهم) ای غفلتهم (عن فیئهم) ای غنائمهم، حتی تسلبها. (فلما امکنتک الشده فی خیانه الامه) فان الامر اذا اشتد علی الخلیفه. اشتغل بنفسه و صار الولات فی سعه مما یفعلون بالامه و اموالها، اذ لا محاسب لهم (اسرعت الکره) ای الرجوع الی نوایاک التی نویتها من ذی قبل و اظهرت خلافها خداعا (و عاجلت لوثبه) ای الوثوب علی اموال الامه. (و اختطفت) الاختطاف الاخذ بکل سرعه، لئلا تری العیون المختطف (ما قدرت علیه من اموالهم المصونه) ای المحفوظه فی بیت المال، التی کانت حفظت (لاراملهم) نسائهم اللاتی فقدن الازواج جمع ارمله (و ایتامهم) الاولاد الذین مات ابوهم (اختطاف الذئب الاذل) ای السریع العدو و الجری (دامیه المعزی) ای المعزی المجروحه التی یدمی جسمها (الکسیره) التی کسرت رجلها، فلا تقدر علی الفرار. (فحملته) ای المال (الی الحجاز، رحیب الصدر بحمله) ای لا تتاثم فی هذا الحمل و الخیانه (غیر متاثم) ای متحرز عن الاثم (فی اخذه) و سلبه (کانک- لا ابا لغیرک-) هذا تلمیح الی السب بدون التفوه بلفظه، نحو (لا اقسم) الذی هو تلمیح الی القسم، و هذا کنایه عن نزول المصیبه اذ من یموت ابوه تنزل به الکوارث (حدرت) ای ارسلت (الی اهلک تراثا) ای ارثا (من ابیک و امک) و هکذا تستحل ما لا تملک. (فسبحان الله) تعجب من فعله (اما تومن بالمعاد)؟ استفهام توبیخ (او ما تخاف نقاش الحساب) ای المناقشه و المداقه لدی حساب الخلق یوم القیامه

موسوی

اللغه: امانتی: اراد بها الخلافه و اصل الامانه هی الودیعه. الشعار: ما یلی الجسد من الثیاب.. بطانه الرجل: خاصته. المواساه: ان یواسیه بنفسه. الموازره: المناصره. کلب: کفرح اشتد. حرب: کفرح: اشتد غضبه و استاسد. خزیت: کرضیت ذلت و هانت. فنکت: کذبت و فنکت الحاریه اذا صارت ماجنه. شغرت: خلیت. المجن: الترس و قلب له ظهر المجن، کان معه فصار علیه. خذله: ترک نصرته و اعانته. آسیت: ساعدت. البینه: الحجه. کاده عن الامر: خدعه حتی ناله منه. الغره: الغفله. الفیی ء: الخراج. امکنتک: صرت صاحب مکنه ای قدره و قوه. الکره: الجرعه و العوده. الوثبه: الانقضاض علی الشی ء. اختطفت: اخذت بسرعه. المصونه: المحفوظه. الارامل: من مات ازواجهن. الایتام: جمع یتیم و هو من فقد اباه من الناس. الذئب الازل: السریع العدو. الدامیه: المجروحه. المعزی: خلاف الضان من الغنم و هی ذوات الشعر و الاذناب القصار. الکسیره: المکسور. رحیب الصدر: طویل الاناه، المنشرح. غیر متاثم: غیر مبال بالذنب و التاثم التحرز من الاثم. حدرت: اسرعت. التراث: المیراث. المعاد: یوم الحساب. نقاش الحساب: مناقشته ای الاستقصاء فیها. تسیغ: تبتلع بسهوله. تبتاع: تشتری. احرز الشی ء: صانه و ادخره و حرز المال صانه. امکننی الله منک: اقدرنی علیک. لاعذرن الی الله فیک: لا عاقبنک عقابا یکون الله عاذرا لی فیه. الهواده: المصالحه و المصانعه و الرفق. ظفر به: فاز به و غلب. ازیح: کشف، تباعد و ذهب. المظلمه: الظلم و هو الجور. ضح رویدا: امر بالاناه و السکون و اصلها الرجل یطعم ابله ضحی و یسیرها مسرعا لیسیر فلا یشبعها. المدی: الغایه. الثری: التراب. المناص: المهرب و لات حین مناص ای لیس الوقت وقت فرار. الشرح: (اما بعد فانی کنت اشرکتک فی امانتی و جعلتک شعاری و بطانتی و لم یکن رجل من اهلی اوثق منک فی نفسی لمواساتی و موزارتی و اداء الامانه الی) هذه الکتاب کتبه الامام الی احد ولاته و یظهر انه من اقربائه و ارحامه و یذکر بعضهم بل المشهور انه کتبه لعبدالله بن العباس و الیه علی البصره و لکن ساحه ابن عباس و جهاده و اخلاصه للامام لا تقبل مثل هذه الشهره. و علی کل حال هو درس لنا نتعلم منه الاخلاص للقیاده الشعریه الحکیمه فلا تحدثنا انفسنا بخیانتها او الانحراف عنها مهما شذت الناس عنها و انحرفت او تالبت علیه الاعداء و اشتد کلبها. ابتدا علیه السلام بذکر فضله علیه حیث اختاره من اهله و کان اوثقهم عند نفسه اختاره لیکون شریکا له الحکم و الولایه و جعله من قبله علی هذا القطر و هذا الاختیار لم یکن لمجرد القرابه و الحب و انما کان لانه یحمل صفات الخیر یحمل الهمون التی یحملها الامام و یحمل الامال التی یحملها و لکی یعینه ایضا علی کل امر مهم ینزل به و یودی الامانه صحیحه سلیمه الیه … (فلما رایت الزمان علی ابن عمک قد کلب و العدو قد حرب و امانه الناس قد خزیت و هذه الامه قد فنکت و شغرت قلبت لابن عمک ظهر المجن ففارقته مع المفارقین و خذلته مع الخاذلین و خنته مع الخائنین فلا ابن عمک آسیت و لا الامانه ادیت) کثیرون هم الذین یتغیرون بتغیر الزمان فلیبسون لکل وقت لبوسه فاذا کانت الدوله لفلان فهم معه و فی رکابه و علی موائده، السنه مدح و ثناء و اما اذا وضعه الزمان و رماه باحداثه تنکروا له و ابتعدوا عنه بل هجوه و حاربوه … صور متحرکه ضمن شریط هذه الحیاه نراها امامنا … صور قدیمه و حدیثه و منها صوره هذا القریب الذی یشتیک منه الامام فبعد ان اختاره و اکرمه و قربه لانه کان یری فی الخیر و الاعانه و اداء الامانه و لکن الزمان غیره … الزمان الذی اشتد علی الامام و قسی علیه قسی علیه بظروفه الصعبه التی یمر فیها و یعیشها و کذلک یری عدوه قد اشتدت شوکته و استاسد و راح فی حرب ضروس ضده دون خوف من الله او حساب للاخره … فی وقت خانت الناس امانتها التی اعطته ایاها من الولاء له و الوفاء ببیعته فاخذت تتنکر و تتغیر … راحت فی موامرات خبیثه تکید له و تبغی علیه و کذلک الامه قد دب فیها التمزق و روح التمرد و لم یعد هناک من یجمعها و یوحد صفوفها فی تلک الظروف الصعبه التی یعیشها ابن عمک و تحیط به کانت المواقف المنحرفه منک و انت الوالی القریب … لقد اصبحت علیه بعد ان کنت معه … غیرت مواقفک و ابدلت موازینک لقد تحولت الی جهات اعدائه و مارست معه ما مارسوه معه … خذلته مع الخاذلین فلم تنصره بل انحرفت عنه و خنته مع الخائنین، دخلت فی قائمتهم و سلکت سبیلهم و بهذا خیبت ظنه فلم تواسی ابن عمک و تعیش معه فی محنته و لا الامانه التی ائتمنک علیها من حفظ مال المسلمین ادیت … (و کانک لم تکن الله ترید بجهادک و کانک لم تکن علی بینه من ربک و کانک انما کنت تکید هذه الامه عن دنیاهم و تنوی غرتهم عن فیئهم فلما امکنتک الشده فی خیانه الامه اسرعت الکره و عاجلت الوثبه و اختلطفت ما قدرت علیه من اموالهم المصونه لاراملهم و ایتامهم اختطاف الذئب الازل دامیه المعزی الکسیره فحملته الی الحجاز رحیب الصدر بحمله غیر متاثم من

اخذه کانک- لا ابا لغیرک- حدرت الی اهلک تراثک من ابیک و امک) اراد توبیخه باعنف ما یکون فشکک فی اخلاصه فیما کان یقوم به من جهاد لان فعله هذا یکشف عن ذاک و کذلک شک فی ایمانه بوعد الله و وعیده لان فعله یساوی فعل الجاهل و کذلک شکک فی عمله و صحه توجهه و نزله منزله من یرید خداع المسلمین بعمله من اجل ان یصطاد دنیاهم و یاخذ فیئهم و ما جنته سیوفهم و لذا عند ما سنحت له الفرصه و اصبح عنده القوه و القدره اسرع الی اخذ ما تحت یده و عجل العدو الخطی لتحصیلها و سلب بسرعه مذهله ما وقع تحت یده من اموالهم المحترمه التی لا یحجوز سلبها او اخذها لانها مال الارامل و الایتام الذین لا معین لهم و لا کفیل و قد وصف هذا الاختطاف بانه کاختطاف الئب الوثاب الشدیدالعدو الذی ظفر بالمعزی المکسوره التی لا تقدر علی الفرار … ثم بین انه حمله الی الحجاز هاربا به مسرورا مبتهجا لا یخاف ذنبا و لا اثما علی ما فعل فکان هذا المال قد وصل الیه عن ابویه فهو یوصله الی ابنائه و ورثته. (فسبحان الله اما تومن بالمعاد او تخاف نقاش الحساب

استفهم علیه السلام متعجبا منه و منکرا علیه فعله اما تومن بالمعاد و من آمن بالمعاد حسب له حسابه و اعد له عدته و لم یخن امانته و لم یسلب ما تحت یده. و کذلک اما تخاف نقاش الحساب و من کان یخاف ان یحاسبه الله و یعدد علیه کل افعاله بدون ان یفرط فی شی ء منها ارتدع عن ارتکاب الحرام و ترفع عن سلب اموال الارامل و الایتام و غیرهم.

دامغانی

از نامه آن حضرت به یکی از عاملان خود در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد فانی کنت اشرکتک فی امانتی»، «اما بعد، من تو را در امانت خویشتن شریک ساخته بودم»، ابن ابی الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات، بحث زیر را آورده است.

اختلاف نظر در اینکه این نامه برای چه کسی نوشته شده است:

مردم در باره اینکه این نامه برای چه کسی نوشته شده است، اختلاف کرده اند، بیشتر ایشان گفته اند آن شخص عبد الله بن عباس که خدایش بیامرزد، بوده است و در این مورد به برخی از الفاظ نامه استناد کرده اند، نظیر این عبارت «و از هر کس به خویشتن نزدیکتر ساختم و میان افراد خاندانم هیچ کس از تو بیشتر مورد اعتماد نبود.»، و این گفتار علی علیه السّلام که «و چون دیدی روزگار پسر عمویت را بیازرد.»، و اینکه برای بار دوم گفته است «با پسر عمویت ستیز کردی و باژگونه شدی.»، و برای بار سوم فرموده است «با پسر عمویت یاری نکردی.»، و این سخن «که جز تو را پدر مباد»، و این سخنی است که جز برای او از سوی علی علیه السّلام گفته نمی شود و برای دیگران می فرموده است تو را پدر مباد. و این سخن که «ای کسی که در نظر ما از خردمندان شمرده می شد.»، و این سخن که «اگر حسن و حسین چنین می کردند.»، همه دلیل بر آن است که این نامه برای کسی نوشته شده است که در نظر علی علیه السّلام همچون حسن و حسین علیهما السّلام بوده است. کسانی که این عقیده را دارند، روایت می کنند که عبد الله بن عباس در پاسخ این نامه نامه ای برای علی علیه السّلام نوشته که چنین بوده است: اما بعد، نامه ات به من رسید که آنچه را از بیت المال بصره برداشته ام بر من گناهی بزرگ شمرده بودی و حال آنکه به جان خودم سوگند که حق من در بیت المال بیشتر از چیزی است که برداشته ام، و السّلام.

گویند علی علیه السّلام در پاسخ او نوشت: اما بعد، این از شگفتیهاست که نفس تو کار را چنان در نظرت بیاراید که تصور کنی برای تو در بیت المال حقی بیشتر از حق یک مرد از مسلمانان وجود دارد. بنابر این اگر باطل تو را این چنین امیدوار سازد و مدعی چیزی شوی که هرگز از گناه رهایت نمی کند و حرام را برای تو حلال قرار می دهد، به راستی هدایت شده کامیابی خواهی بود. اینک به من خبر رسیده است که مکه را وطن خود ساخته و در آن رحل اقامت انداخته ای، کنیزکان کم سن و سال مکه و مدینه و طائف را می خری خود با چشم خویش آنان را بر می گزینی و مال دیگری را به بهای آنان می پردازی. خدایت هدایت کناد، به سعادت خود برگرد و به سوی پروردگارخود بازگرد و توبه کن و از اموال مسلمانان خود را بیرون آر و به سوی ایشان باز گرد که به زودی از کسانی که با ایشان الفت گرفته ای جدا می شوی و آنچه را گرد آورده ای رها می سازی و در شکافی که آماده و دارای فرش و تشک نیست، پنهان می شوی. در آن حال از دوستان جدا گشته و در خاک مسکن گرفته ای و با پرداخت حساب رویاروی خواهی بود، از آنچه از خود باز گذاشته ای بی نیاز و نسبت به آنچه پیش فرستاده باشی نیازمندی، و السّلام.

گویند ابن عباس در پاسخ نوشت: اما بعد، همانا که برای من بسیار سخن گفتی و به خدا سوگند اگر من خدا را دیدار کنم در حالی که همه گنجینه های زمین را از زرینه و سیمینه و زرناب تصرف کرده باشم، برای من خوشتر از آن است که با او در حالی دیدار کنم که خون مردی مسلمان بر عهده ام باشد، و السّلام.

دیگران که گروهی اندک اند، می گویند، این غیر ممکن است و هرگز نبوده است و عبد الله بن عباس از علی علیه السّلام جدا نشده است و با او ستیز و مخالفتی نکرده است و همواره تا هنگامی که علی علیه السّلام کشته شد، امیر بصره بوده است.

اینان می گویند: یکی از چیزهایی که به این کار دلالت دارد، مطلبی است که ابو الفرج علی بن حسین اصفهانی نقل می کند و آن نامه ای است که ابن عباس پس از کشته شدن امیر المؤمنین علیه السّلام از بصره به معاویه نوشته است، ما هم پیش از این آن نامه را نقل کرده ایم. این گروه می گویند چگونه ممکن است کار بدان گونه باشد و حال آنکه معاویه نتوانسته است او را فریب دهد و به سوی خود بکشد و خود می دانید که او چگونه بسیاری از کارگزاران امیر المؤمنین علیه السّلام را فریب داد و با بخشیدن اموال، آنان را به خود جلب کرد و آنان هم میل به او پیدا کردند و علی علیه السّلام را رها ساختند. معاویه اختلاف و تفاوتی را که میان آن دو پدید آمده بود، می دانست و به همین سبب هم ابن عباس را استمالت نکرد و به سوی خود نکشید و هر کس سیره خوانده باشد و تاریخ بداند از ستیز ابن عباس با معاویه پس از رحلت علی علیه السّلام آگاه است و می داند که معاویه چه سخنان کوبنده و ستیز سختی از ابن عباس شنیده و دیده است، و چه ستایشی از علی علیه السّلام می کرده و همواره فضایل و خصایص او را بازگو می کرده است، به علاوه مناقب و مآثر فراوانی از علی علیه السّلام از سوی ابن عباس انتشار یافته است و اگر میان ایشان گرد کدورتی می بود، حال بدین گونه نبود. بلکه بر عکس آنچه که تا کنون مشهور و مشهود است، می بود. در نظر خود من هم- ابن ابی الحدید- این بهتر و درست تر به نظر می رسد.

قطب راوندی می گوید: این نامه به عبید الله بن عباس نوشته شده است، نه عبد الله بن عباس و این درست نیست زیرا عبید الله کارگزار علی علیه السّلام بر یمن بوده است. و داستان او را با بسر بن ارطاه در مباحث گذشته بیان کردم و چیزی هم در باره او نقل نشده است که اموالی را برداشته یا از اطاعت بیرون رفته باشد.

به هر حال موضوع این نامه برای من دشوار است. اگر چیزهایی را که نقل شده است، تکذیب کنم و بگویم این نامه جعلی است که آن را بر علی علیه السّلام بسته اند با همه راویانی که در باره صدور این نامه سخن گفته اند و در بیشتر کتابهای سیره آن را آورده اند، مخالفت کرده ام، و اگر این نامه را مربوط به عبد الله بن عباس بدانم، آنچه که از ملازمت اطاعت او از امیر المؤمنین علیه السّلام در زمان زندگی و پس از شهادت او می دانم مرا از این کار باز می دارد، و اگر آن را برای کس دیگری غیر از عبد الله بن عباس بدانم، نمی دانم به کدام یک از خویشاوندان علی علیه السّلام برگردانم و این نامه هم نشان می دهد که مخاطب آن از خویشاوندان و پسر عموهای امیر المؤمنین است و به هر حال من در این موضوع متوقفم.

مکارم شیرازی

اشاره

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی کُنْتُ أَشْرَکْتُکَ فِی أَمَانَتِی،وَجَعَلْتُکَ شِعَارِی وَبِطَانَتِی،وَلَمْ یَکُنْ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِی أَوْثَقَ مِنْکَ فِی نَفْسِی لِمُوَاسَاتِی وَمُوَازَرَتِی وَأَدَاءِ الْأَمَانَهِ إِلَیَّ،فَلَمَّا رَأَیْتَ الزَّمَانَ عَلَی ابْنِ عَمِّکَ قَدْ کَلِبَ،وَالْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ،وَأَمَانَهَ النَّاسِ قَدْ خَزِیَتْ،وَهَذِهِ الْأُمَّهَ قَدْ فَنَکَتْ وَشَغَرَتْ،قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّکَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِینَ،وَخَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِینَ،وَخُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِینَ،فَلَا ابْنَ عَمِّکَ آسَیْتَ،وَلَا الْأَمَانَهَ أَدَّیْتَ.وَکَأَنَّکَ لَمْ تَکُنِ اللّهَ تُرِیدُ بِجِهَادِکَ،وَکَأَنَّکَ لَمْ تَکُنْ عَلَی بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکَ،وَکَأَنَّکَ إِنَّمَا کُنْتَ تَکِیدُ هَذِهِ الْأُمَّهَ عَنْ دُنْیَاهُمْ،وَتَنْوِی غِرَّتَهُمْ عَنْ فَیْئِهِمْ،فَلَمَّا أَمْکَنَتْکَ الشِّدَّهُ فِی خِیَانَهِ الْأُمَّهِ أَسْرَعْتَ الْکَرَّهَ، وَعَاجَلْتَ الْوَثْبَهَ،وَاخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَیْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ الْمَصُونَهِ لِأَرَامِلِهِمْ وَأَیْتَامِهِمُ اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِیَهَ الْمِعْزَی الْکَسِیرَهَ،فَحَمَلْتَهُ إِلَی الْحِجَازِ رَحِیبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ غَیْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ،کَأَنَّکَ لَاأَبَا لِغَیْرِکَ حَدَرْتَ إِلَی أَهْلِکَ تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَأُمِّکَ،فَسُبْحَانَ اللّهِ! أَمَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ؟ أَوَمَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ!

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من تو را شریک خویش در امانتم (حکومت و زمامداری) قرار دادم و تو را از خواص و صاحب سرّ خود گردانیدم و در میان خاندان و خویشاوندانم کسی مطمئن تر از تو برای همکاری،یاری و ادای امانت نسبت به من نبود اما همین که دیدی زمان بر پسر عمویت سخت گرفته و دشمن در نبرد با او محکم ایستاده و به غارتگری دست زده و امانت در میان مردم خوار

و بی مقدار شده و این امت (از فرمان حق) تجاوز نموده و بی پناه گشته است (در چنین شرایطی تو) به پسر عمویت پشت کردی و با کسانی که از او جدا شدند، همراه گشتی و با آنها که دست از یاریش کشیدند هماهنگ شدی و همراه خائنان،به او خیانت کردی؛نه پسر عمویت را یاری رساندی و نه امانت را ادا نمودی.گویا تو جهاد خود را برای خدا انجام ندادی و گویا حجّت و بیّنه ای از سوی پروردگارت نداشتی و گویا تو با این امت برای غصب دنیایشان حیله و نیرنگ به کار می بردی و مقصودت این بود که آنها را بفریبی و غنایمشان را در اختیار بگیری (و آن نیات آلوده سبب شد که) آن زمان که امکان تشدید خیانت نسبت به امت را پیدا کردی به سرعت حمله کردی و با عجله بر بیت المال پریدی و آنچه در قدرت داشتی از اموالشان که برای زنان بیوه و یتیمان آنها نگهداری می شد ربودی.همانند گرگ چالاکی که بزغاله مجروح و استخوان شکسته ای را برباید،آن گاه آن را با خاطری آسوده به سوی حجاز حمل کردی بی آنکه در این کار احساس گناه کنی.دشمنت بی پدر باد،گویا میراث پدر و مادرت را برای خانواده ات می بردی.سبحان اللّه آیا به معاد ایمان نداری و از بررسی دقیق حساب روز قیامت نمی ترسی؟!

شرح و تفسیر: آیا به معاد ایمان نداری که چنین می کنی؟!

امام علیه السلام در آغاز این نامه به محبّت هایی که در حق این فرماندار کرده اشاره می کند و او را به یاد خدماتش به او می اندازد تا از خطایی که مرتکب شده بسیار شرمنده شود.می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من تو را شریک خود در امانتم (حکومت و زمامداری) قرار دادم و تو را از خواص و صاحب سرّ خود گردانیدم و در میان خاندان و خویشاوندانم کسی مطمئن تر از تو برای همکاری،

یاری و ادای امانت نسبت به من نبود»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی کُنْتُ أَشْرَکْتُکَ فِی أَمَانَتِی، وَ جَعَلْتُکَ شِعَارِی{«شعار» به لباس زیرین گفته میشود که با موی بدن انسان تماس دارد و از این رو به صاحب سر و محرم راز نیز شعار می گویند. در مقابل «دثار» که به معنای لباس رویین است. واژه شعار معنای دیگری هم دارد و آن علامت است و همچنین سخنان و جمله هایی که اهداف قوم و ملتی را نشان میدهد. در نامه بالا همان معنای اول اراده شده است.} وَ بِطَانَتِی{«بطانه» به معنای لباس زیرین در مقابل «ظهاره» است که به لباس رویین گفته میشود. نیز به افرادی که محرم اسرار هستند بطانه گفته می شود و منظور امام از این واژه معنای اخیر است.} ،وَ لَمْ یَکُنْ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِی أَوْثَقَ مِنْکَ فِی نَفْسِی لِمُوَاسَاتِی وَ مُوَازَرَتِی{«هواره» به معنای معاونت از ریشه «وزر» به معنای سنگینی گرفته شده است، زیرا کسی که به دیگری کمک می کند بخشی از بار سنگین او را بر دوش می گیرد و وزیر را نیز به همین جهت وزیر میگویند.} وَ أَدَاءِ الْأَمَانَهِ إِلَیَّ).

امام علیه السلام در این عبارات کوتاه به سه نکته در مورد این فرماندار اشاره می کند.

1.او را در امر زمامداری امت سهیم و شریک کرده و یکی از مهم ترین مناصب را در اختیار او گذارده است.

2.او را محرم اسرار خود و بطانه و شعار خویش قرار داده که نشانه نهایت اعتماد و خوش بینی است.

3.از میان تمام خویشاوندان و بستگان،او را از همه مطمئن تر برای همکاری در امر مهم حکومت اسلامی شناخته است،بنابراین شایسته نبود که در برابر این همه محبّت و اعتماد و اطمینان،خلافی از او سر بزند.

آن گاه امام علیه السلام به تخلفات فرماندار خود پرداخته و مطلب را از اینجا شروع می کند و می فرماید:«اما همین که دیدی زمان بر پسر عمویت سخت گرفته و دشمن در نبرد با او محکم ایستاده و به غارتگری دست زده و امانت در میان مردم خوار و بی مقدار شده و این امت (از فرمان حق) تجاوز نموده و بی پناه گشته است (در چنین شرایطی تو) به پسر عمویت پشت کردی و با کسانی که از او جدا شدند همراه گشتی و با آنها که دست از یاریش کشیدند هماهنگ شدی

و همراه خائنان،به او خیانت کردی؛نه پسر عمویت را یاری رساندی و نه امانت را ادا نمودی»؛ (فَلَمَّا رَأَیْتَ الزَّمَانَ عَلَی ابْنِ عَمِّکَ قَدْ کَلِبَ{«گلب» فعل ماضی است، از ریشه «کلب » بر وزن «قلب» در اصل به معنای ضربه زدن بر اسب با مهمیز است.

مهمیز شیء نوک تیزی است که در کنار چکمه قرار می دادند و سوارکاران برای دواندن اسب از آن استفاده می کردند). گلب در اینجا به معنای شدت یافتن و سخت شدن است.}،وَ الْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ، وَ أَمَانَهَ النَّاسِ قَدْ خَزِیَتْ،وَ هَذِهِ الْأُمَّهَ قَدْ فَنَکَتْ{«فنکت» فعل ماضی از ریشه «فنک» بر وزن «زنگ» به معنای تعدی و لجاجت و سرکشی است.} وَ شَغَرَتْ{«شفت» این واژه فعل ماضی از ریشه «شفر» بر وزن «صبر» به معنای بی پناه و بی دفاع شدن است.} ،قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّکَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ{«المجن» به معنای سپر است از ریشه «جن» بر وزن «فن» به معنای پوشانیدن گرفته شده، زیرا سپر انسان را در برابر ضربات دشمن می پوشاند.} فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِینَ،وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِینَ،وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِینَ،فَلَا ابْنَ عَمِّکَ آسَیْتَ{«آیت» از ریشه «مواسات» به معنای همکاری کردن است.} ،وَ لَا الْأَمَانَهَ أَدَّیْتَ).

جمله «قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّکَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ» که معنای تحت اللفظی آن این است:

«سپر را برای پسر عمویت وارونه کردی»کنایه از پشت کردن به کسی است،زیرا مجاهدان در میدان جنگ هنگامی که رو به روی طرف مقابل می ایستند روی سپر به طرف آنهاست اما اگر فرار کنند باطن سپرها مقابل آنها خواهد بود به همین جهت به عنوان کنایه،این جمله در پشت کردن به شخص یا چیزی به کار می رود.

امام علیه السلام در پنج جمله نخستین،وضع زمان را برای او ترسیم می کند:سخت شدن شرایط محیط،جسور شدن دشمن در جنگ،بی اعتباری امانت در میان مردم،تعدی کردن امت از احکام الهی و بی پناه شدن.

سپس امام علیه السلام با چند جمله،مخالفت پسر عمویش را با خود از چند زاویه بررسی می کند:پشت کردن به او،هم صدا شدن با مخالفان،دست کشیدن از یاری،همراهی با بی طرفان و خیانت کردن در بیت المال با خائنان.به این ترتیب تمام اوصاف او را با این تعبیرات گویا و پرمعنا مجسم ساخته و خلاصه اش

همان است که در دو جمله آخر با فاء تفریع بیان فرموده است:دست برداشتن از یاری و خیانت در امانت.

آن گاه امام علیه السلام از زاویه دیگری به اعمال او نگاه می کند و برای برانگیختن وجدان مذهبی او این جمله ها را بیان می دارد و می فرماید:«گویا تو جهاد خود را به خاطر خدا انجام ندادی و گویا حجت و بینه ای از سوی پروردگارت نداشتی و گویا تو با این امت برای غصب دنیایشان حیله و نیرنگ به کار می بردی و مقصودت این بود که آنها را بفریبی و غنایمشان را در اختیار بگیری»؛ (وَکَأَنَّکَ لَمْ تَکُنِ اللّهَ تُرِیدُ بِجِهَادِکَ،وَ کَأَنَّکَ لَمْ تَکُنْ عَلَی بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکَ،وَ کَأَنَّکَ إِنَّمَا کُنْتَ تَکِیدُ هَذِهِ الْأُمَّهَ عَنْ دُنْیَاهُمْ،وَ تَنْوِی غِرَّتَهُمْ{«غره» به معنای خدعه کردن و غافل نمودن است.} عَنْ فَیْئِهِمْ).

امام علیه السلام در این سه جمله،نخست در خلوص نیّت او در امر جهاد تردید می کند و سپس در اینکه اعمالش مستند به دلیل باشد ابراز تردید می فرماید و سرانجام عمل او را شبیه کسی می شمرد که با ظاهر سازی و عوام فریبی می خواهد حقوق مردم را که خدادر بیت المال قرار داده برباید.

شاید این فرماندار (هر کس که باشد) با شنیدن این جمله ها تکانی بخورد و به راه آید و اموال بیت المال را به جای خود باز گرداند.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«(و آن نیات آلوده سبب شد که) آن زمان که امکان تشدید خیانت نسبت به امت را پیدا کردی به سرعت حمله کردی و با عجله بر بیت المال پریدی و آنچه در قدرت داشتی از اموالشان را که برای زنان بیوه و یتیمان آنها نگهداری می شد ربودی؛همانند گرگ چالاکی که بزغاله مجروح و استخوان شکسته ای را برباید،آن گاه آن را با خاطری آسوده به سوی حجاز حمل نمودی بی آنکه در این کار احساس گناه کنی.دشمنت بی پدر باد گویا میراث پدر و مادرت را برای خانواده ات می بردی»؛ (فَلَمَّا أَمْکَنَتْکَ الشِّدَّهُ

فِی خِیَانَهِ الْأُمَّهِ أَسْرَعْتَ الْکَرَّهَ{«کره» به معنای حمله کردن است.} ،وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَهَ{«الوثبه» از ریشه «و ثب» بر وزن وصف» به معنای پیروزی گرفته شده سپس به معنای پریدن و جستن برای گرفتن چیزی نیز آمده است} ،وَ اخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَیْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ الْمَصُونَهِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَیْتَامِهِمُ اخْتِطَافَ{اختطاف» به معنای ربودن چیزی با سرعت است.} الذِّئْبِ الْأَزَلِّ{«الأزل» از ریشه «زلل» به معنای انسان یا حیوانی است که ران های باریکی داشته باشد و با توجه به اینکه چنین کسی با سرعت می تواند راه برود، این واژه به معنای سریع و پرشتاب می آید.} دَامِیَهَ{«ذامیه» به معنای مجروح و خون آلود است از ریشه «دم» به معنای خون گرفته شده.} الْمِعْزَی{«المعزی» به معنای بز است.} الْکَسِیرَهَ{«الکسیره» به معنای شکسته و استخوان شکسته است و هنگامی که در مورد گوسفند و امثال آن به کار رود به معنای دست و پا شکسته است.} ،فَحَمَلْتَهُ إِلَی الْحِجَازِ رَحِیبَ{«رحیب» به معنای گشاده و وسیع است از ریشه «رحب» بر وزن قفل» که به معنای وسعت یافتن است گرفته شده و رحیب الصدر به کسی گفته می شود که خونسرد، بی تفاوت و دارای سعه صدر باشد.} الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ غَیْرَ مُتَأَثِّمٍ{«متأثم» کسی است که احساس گناه می کند.} مِنْ أَخْذِهِ،کَأَنَّکَ لَا أَبَا لِغَیْرِکَ حَدَرْتَ {«کزت» از ریشه «در» بر وزن «قدر» به معنای فرود آمدن و پایین رفتن است و از آنجا که پایین رفتن معمولا به سرعت انجام میشود این واژه به معنای سرعت کردن نیز به کار می رود.} إِلَی أَهْلِکَ تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَ أُمِّکَ).

تعبیرات امام علیه السلام بسیار گویا و تشبیه آن حضرت در این زمینه فوق العاده کوبنده و پر معناست و برای بیان چنین مقصدی جمله هایی از این بهتر تصور نمی شود.

تعبیر به «أَسْرَعْتَ الْکَرَّهَ؛ به سرعت حمله نمودی»و «عَاجَلْتَ الْوَثْبَهَ؛ با شتاب بر آن پریدی»و تعبیر به «اخْتَطَفْتَ؛ آنها را ربودی»و تشبیه به گرگ چالاکی که بزغاله مجروح استخوان شکسته ای را برباید و تعبیر به «تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَ أُمِّکَ؛ اموال بیت المال را همچون میراث پدر و مادر شمردی»همه و همه گویای زشتی فوق العاده اعمال اوست.

جمله «لَا أَبَا لِغَیْرِکَ؛ دشمنت بی پدر باد»نوعی احترام است به آن فرماندار،

زیرا در آنجا که می خواهند تحقیر کنند می گویند: «لا أباً لَکَ» (بی پدر شوی) بنابراین امام علیه السلام در عین سرزنش شدید احترام او را نیز به مقدار لازم حفظ می کند.

تعبیر به «تُرَاثَکَ مِنْ أَبِیکَ وَ أُمِّکَ» تعبیر زیبایی است که در این گونه موارد به کار می رود و کسی که بی محابا روی مالی افتاده و از آن بهره می گیرد،گفته می شود:

مثل اینکه میراث پدر و مادر را به چنگ آوردی.

امام علیه السلام در پایان این بخش از نامه خود به صورت اظهار تعجب می فرماید:

«سبحان اللّه آیا به معاد ایمان نداری و از بررسی دقیق حساب روز قیامت نمی ترسی»؛ (فَسُبْحَانَ اللّهِ! أَ مَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ؟ أَ وَ مَا تَخَافُ نِقَاشَ{«نقاش» به معنای دقت و سخت گیری در حساب است.} الْحِسَابِ!).

اشاره به اینکه کسی که ایمان به قیامت دارد و معتقد به این آیه است: «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ* وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ»{زلزله، آیه 7 و 8} نباید این گونه در اموال بیت المال تصرف کند.این عمل با آن ایمان سازگار نیست؛یا ایمان ضعیف است یا قیامت به فراموشی سپرده شده است.

بخش دوم

متن نامه

أَیّهَا المَعدُودُ کَانَ عِندَنَا مِن أوُلیِ الأَلبَابِ کَیفَ تُسِیغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً وَ أَنتَ تَعلَمُ أَنّکَ تَأکُلُ حَرَاماً وَ تَشرَبُ حَرَاماً وَ تَبتَاعُ الإِمَاءَ وَ تَنکِحُ النّسَاءَ مِن أَموَالِ الیَتَامَی وَ المَسَاکِینِ وَ المُؤمِنِینَ وَ المُجَاهِدِینَ الّذِینَ أَفَاءَ اللّهُ عَلَیهِم هَذِهِ الأَموَالَ وَ أَحرَزَ بِهِم هَذِهِ البِلَادَ فَاتّقِ اللّهَ وَ اردُد إِلَی هَؤُلَاءِ القَومِ أَموَالَهُم فَإِنّکَ إِن لَم تَفعَل ثُمّ أمَکنَنَیِ اللّهُ مِنکَ لَأُعذِرَنّ إِلَی اللّهِ فِیکَ وَ لَأَضرِبَنّکَ بسِیَفیِ ألّذِی مَا ضَرَبتُ بِهِ أَحَداً إِلّا دَخَلَ

ص: 413

النّارَ وَ وَ اللّهِ لَو أَنّ الحَسَنَ وَ الحُسَینَ فَعَلَا مِثلَ ألّذِی فَعَلتَ مَا کَانَت لَهُمَا عنِدیِ هَوَادَهٌ وَ لَا ظَفِرَا منِیّ بِإِرَادَهٍ حَتّی آخُذَ الحَقّ مِنهُمَا وَ أُزِیحَ البَاطِلَ عَن مَظلَمَتِهِمَا وَ أُقسِمُ بِاللّهِ رَبّ العَالَمِینَ مَا یَسرُنّی أَنّ مَا أَخَذتَهُ مِن أَموَالِهِم حَلَالٌ لِی أَترُکُهُ مِیرَاثاً لِمَن بعَدیِ فَضَحّ رُوَیداً فَکَأَنّکَ قَد بَلَغتَ المَدَی وَ دُفِنتَ تَحتَ الثّرَی وَ عُرِضَت عَلَیکَ أَعمَالُکَ بِالمَحَلّ ألّذِی ینُادی الظّالِمُ فِیهِ بِالحَسرَهِ وَ یَتَمَنّی المُضَیّعُ فِیهِ الرّجعَهَ وَ لاتَ حِینَ مَناصٍ

ترجمه ها

دشتی

ای کسی که در نزد ما از خردمندان بشمار می آمدی، چگونه نوشیدن و خوردن را بر خود گوارا کردی در حالی که می دانی حرام می خوری! و حرام می نوشی ! چگونه با اموال یتیمان و مستمندان و مؤمنان و مجاهدان راه خدا، کنیزان می خری و با زنان ازدواج می کنی؟ که خدا این اموال را به آنان وا گذاشته، و این شهرها را به دست ایشان امن فرموده است !

پس از خدا بترس، و اموال آنان را باز گردان، و اگر چنین نکنی و خدا مرا فرصت دهد تا بر تو دست یابم، تو را کیفر خواهم کرد، که نزد خدا عذر خواه من باشد، و با شمشیری تو را می زنم که به هر کس زدم وارد دوزخ گردید .

سوگند به خدا! اگر حسن و حسین چنان می کردند که تو انجام دادی، از من روی خوش نمی دیدند و به آرزو نمی رسیدند تا آن که حق را از آنان باز پس ستانم، و باطلی را که به دستم پدید آمده نابود سازم .

به پروردگار جهانیان سوگند، اگر آنچه که تو از اموال مسلمانان به نا حق بردی، بر من حلال بود، خشنود نبودم که آن را میراث باز ماندگانم قرار دهم ، پس دست نگهدار و اندیشه نما، فکر کن که به پایان زندگی رسیده ای، و در زیر خاک ها پنهان شده، و اعمال تو را بر تو عرضه داشتند، آنجا که ستمکار با حسرت فریاد می زند، و تباه کننده عمر و فرصت ها، آرزوی بازگشت دارد امّا «راه فرار و چاره مسدود است» .

شهیدی

ای که نزد ما در شمار خردمندان بودی! چگونه نوشیدن و خوردن را بر خود گوارا نمودی حالی که می دانی حرام می خوری و حرام می آشامی و کنیزکان می خری و زنان می گیری و با آنان می آرامی از مال یتیمان و مستمندان و مؤمنان و مجاهدانی که خدا این مالها را به آنان واگذاشته، و این شهرها را به دست ایشان مصون داشته؟ پس از خدا بیم دار و مالهای این مردم را باز سپار، و اگر نکنی و خدا مرا یاری دهد تا بر تو دست یابم کیفریت دهم که نزد خدا عذرخواه من گردد، و به شمشیریت بزنم که کس را بدان نزدم جز که به آتش در آمد. به خدا اگر حسن و حسین چنان کردند که تو کردی از من روی خوش ندیدندی، و به آرزویی نرسیدندی، تا آنکه حق را از آنان بستانم و باطلی را که به ستمشان پدید شده نابود گردانم ، و سوگند می خورم به پروردگار جهانیان که آنچه تو بردی از مال مسلمانان، اگر مرا روا بود، شادم نمی نمود که به دستش آرم و برای پس از خود به میراث بگذارم. پس لختی بپای که گویی به پایان کار رسیدی و زیر خاک پنهان گردیدی، و کردار تو را به تو نمودند. آنجا که ستمکار با دریغ فریاد برآرد و تباه کننده- عمر- آرزوی بازگشتن دارد. «و جای گریختن نیست».

اردبیلی

ای آن کسی که شمرده شده بودی نزد ما از خداوندان خردها چگونه میگواری شراب و طعام را و حال این که تو می دانی که بتحقیق که می خوری حرام را و می آشامی حرام را و می خری کنیزان را و نکاح میکنی زنان را از مال یتیمان و مسکینان و مؤمنان و جهاد کنندگان که گردانید غنیمت را بر ایشان از این مالها و استوار کرد بسبب ایشان این شهرها را پس بترس از خدا و باز گردان باین گروه مالهای ایشان را پس بدرستی که تو اگر نکنی این را پس قدرت دهد مرا خدا از گرفتن تو هر آینه عذری درست بجای آورم بسوی خدا در باب تو و هر آینه بزنم بتو بشمشیر خود که نزدم بآن هیچکس را بجز که در آمد در آتش دوزخ و بخدا سوگند که اگر حسن حسن و حسین کرده باشند مانند آنچه تو کردی تو نبودی مر ایشان را نزد من هیچ صلحی و آشتی و نه فیروزی از من و مراد یافتنی از من بخواستنی تا آنکه فرا گیرم حق را از ایشان و زایل گردانم امر باطل را که ناشی شده باشد از ستم ایشان

و سوگند می خورم بخدائی که پروردگار عالمیانست شاد نمی گرداند مرا که آنچه فرا گرفته تو از اموال ایشان که حلال باشد مرا که بگذارم میراث برای کسانی که باشند بعد از من پس بچران شتر را در وقت به آهستگی در صرف اموال آهسته برد پس گوئیا تو رسیدی بمرگ و مدفون شدی در زیر خاک و عرض کرده شد بر تو عملهای تو بمحل حولناک که فریاد میکند ستمکار در او باندوه خوردن بر آنچه فوت شده از او و آرزو میکند ضایع کننده حق کسان بباز گشتن بدنیا و نیست آن ساعت گریختن از عذاب

آیتی

ای کسی که در نزد من از خردمندان می بودی، چگونه آشامیدن و خوردن بر تو گواراست و، حال آنکه، آنچه می خوری و می آشامی از حرام است. کنیزان خواهی خرید و زنان خواهی گرفت، آن هم از مال یتیمان و مسکینان و مؤ منان و مجاهدانی که خدا این مالها را برای آنها قرار داده و بلاد اسلامی را به آنان محافظت نموده است. از خدای بترس و اموال این قوم به آنان باز گردان که اگر چنین نکنی و خداوند مرا بر تو پیروزی دهد، با تو کاری خواهم کرد که در نزد خداوند عذر خواه من باشد. با این شمشیر، که هر کس را ضربتی زده ام به دوزخش فرستاده ام، تو را نیز خواهم زد. به خدا سوگند، اگر از حسن و حسین چنین عملی سر می زد نه با ایشان مدارا و مصالحه می نمودم و نه هیچ یک از خواهشهایشان را بر می آوردم، تا آنگاه که حق را از ایشان بستانم و باطلی را که از ستم ایشان پاگرفته است، بزدایم. به خدا، آن پروردگار جهانیان، سوگند که آنچه تو به حرام از اموال مسلمانان برده ای، اگر به حلال به دست من می رسید، دلم نمی خواست برای بازماندگانم به میراث نهم. شتاب مکن، گویی که به پایان رسیده ای و در زیر خاک مدفون شده ای و اعمالت را بر تو عرضه کرده اند و اکنون در جایی هستی که ستمگر فریاد حسرت بر می آورد و تباه کننده عمر، آرزوی بازگشت به دنیا می کند (و جای گریز نیست).

انصاریان

ای کسی که نزد ما از خردمندان شمرده می شدی،چگونه آشامیدن و خوردن این مال را بر خود گوارا می دانی در حالی که می دانی حرام می خوری و حرام می آشامی ؟!کنیزان می خری،و با زنان ازدواج می کنی آن هم از مال یتیمان و مساکین و مؤمنان جهاد کننده ای که خداوند این اموال را به آنان بخشیده،و به وسیله آنان این شهرها را حفظ کرده .از خدا پروا کن،به این قوم اموالشان را برگردان،اگر بر نگردانی آن گاه خداوند به من قدرت دست یابی به تو را بدهد چنانت عقوبت کنم که عذر خواهم نزد حق باشد، و با شمشیرم گردنت را بزنم شمشیری که احدی را با آن نزدم جز اینکه وارد جهنّم شد .به خدا قسم اگر حسن و حسینم آنچه را تو انجام دادی انجام می دادند،از من نرمشی نمی دیدند،و به مرادی نمی رسیدند،تا اینکه حق را از آنان باز ستانم، و باطلی را که از ستمشان به وجود آمده نابود سازم .به خدای جهانیان قسم آنچه از مال ایشان برده ای اگر برایم حلال بود شادم نمی کرد که آن را برای اولادم به ارث گذارم .در این غارتگری آهسته بران،که گویی به مرگ رسیده ای،و زیر خاک دفن شده ای،و اعمالت بر تو عرضه شده آن هم در جایی که ستمکار به حسرت فریاد بر می دارد،و ضایع کننده عمر در خواست برگشت به دنیا دارد،در حالی که آن زمان،زمان رهایی نیست .

شروح

راوندی

ثم بالغ علیه السلام فی توبیخه و تهدیده، ثم مهد عذرا و قال: لو ان الحسن و الحسین فعلا مثل ذلک ما کانت هواده، ای مصالحه و ممائله عندی لهما حتی ازیح الباطل من مظلمتهما، ای ابعده و اذهبه. و المظلمه مصدر ظلمه یظلمه ظلما، و هو ایضا اسم لما تطلبه عند الظالم مما اخذه منک. ثم حلف بان ذلک المال لو کان من امواله لما ترکه میراثا للورثه بل انفقه فی سبیل الله. یدعوه بذلک: ای رده علی الفقراء. و قوله فضح رویدا کنایه عن ترک المعاجله و الامر بالسکینه، قال زید الخیل الطائی: فلو ان نصرا اصلحت ذات بینها لضحت رویدا عن مطالبها عمرو و نصر و عمرو ابنا قعین، و هما بطنان من بنی اسد. و قوله یتمنی المضیع فیه الرجعه اشاره الی قوله رب ارجعونی لعلی اعمل صالحا فیما ترکت کلا. و ناص عن قرنه: ای فر. و قوله: ولات حین مناص ای لیس وقت تاخر و فرار، و المناص: الملجا و المفر ایضا.

کیدری

و المظلمه: الظلم، و ما یطلب عند الظالم من الحق ایضا. لا عذرن الی الله فیک: ای لاتین بما یعذرنی الله فی فعلک، هذا. فضح رویدا: مثل ای ترفق فی الامر و لا تعجل، و اصله ان الاعراب فی بادیتها تسیر بالظعن فاذا عثرت علی لمع من العشب، قالت ذلک و غرضها ان ترعی الابل الضحا، ای مرعی الضحوه قلیلا، و هی سائره حتی اذا بلغت مقصدها، شبعت، فلما کان من الترفق فی هذا توسعوا فقالوا: فی کل موضع ضح بمعنی ارفق، و الاصل ذلک قال زید الخیل. فلو ان نصرا اصلحت ذات بینها لضحت رویدا من مطالبها عمرو قال صاحبت المعارج: ضح من النضیحه ای لا تعجل فی ذبح الاضحیه و القول الاول ذکره الامام الزمخشری. و یتمنی المضیع الرجعه: من قوله تعالی (فارجعنا نعمل صالحا) و قوله تعالی: رب ارجعون لعلی اعمل صالحا فیما ترکت. و لات حین مناص: ای لیس وقت تاخر و فرار.

ابن میثم

ای کسی که نزد ما از خردمندان محسوب می شدی، چگونه آشامیدن و خوردن را گوارا می شماری در صورتی که می دانی از حرام می خوری و از حرام می آشامی؟ کنیزان را می خری و با زنان ازدواج می کنی از مال یتیمان و بیچارگان و مومنان و مجاهدانی که خداوند این اموال را برای آنها قرار داده و به وسیله ی آنان این کشور را حفظ کرده است!! از خدا بترس و اموال اینان را به خودشان برگردان، که اگر این کار را نکردی و خدا مرا بر تو مسلط کرد، البته نزد خدا عذرم پذیرفته است، تو را با شمشیرم، آن شمشیری که کسی را با آن نزده ام مگر این که داخل آتش جهنم شده است، از پا درآورم. و به خدا سوگند اگر چنان کاری را حسن و حسین (ع) کرده بودند با ایشان در صلح نمی شدم، و هیچ خواسته ی آنان از من برآورده نمی شد، مگر این که حق را از ایشان بازپس می گرفتم، و باطلی را که از ظلم آنها پیدا شده برکنار می کردم. به خداوند پروردگار جهان سوگند، اگر آنچه را که از مال مردم برده ای، به حلال از آن من باشد باعث خوشحالی من نمی شود که برای کسان بعد از خود به ارث واگذارم. پس آهسته بران و چنین تصور کن که گویی به پایان کار رسیده ای و زیر خاک دفن شده ای و اعمالت را به تو عرضه کرده اند، آنجا که ستمکار از روی تاثر و حسرت و اندوه فریاد می زند، و تبهکار آرزوی برگشتن به دنیا را می کشد، در صورتی که هنگام، هنگام فرار نیست. می گویم (ابن میثم): مشهور این است که این نامه، خطاب به ابن عباس است، موقعی که والی بصره بود. عبارات نامه خود، مشعر بر این مطلب است، مثل عبارت: تو هم نسبت به پسر عمویت سپر را وارونه گرفتی، و مانند جمله ی: پس پسر عمویت را یاری و همراهی نکردی، و همچنین مطلبی که نقل کرده اند، ابن عباس در پاسخ این نامه به امام (علیه السلام) نوشت: اما بعد، نامه ی شما رسید، نامه ای که دریافتی مرا از بیت المال بصره، بزرگ قلم داد کرده بود، به جان خودم که حق من در بیت المال بیشتر از مقدار دریافتی ام بوده است والسلام. پس امام (علیه السلام) در پاسخ آن نامه نوشت: اما بعد، براستی شگفت آور است که تو خود را می ستایی بر این که در بیت المال بیشتر از یک فرد معمولی از مسلمین، حق داری، و خود رستگاری هر چند که آرزوی باطل داشته و مدعی چیزی باشی که تو را از گناهانت نجات ندهد و حرامها را بر تو حلال نکند. با این حال پنداری که تو هدایت یافته و خوشبختی؟، به من اطلاع دادند که تو مکه را وطن انتخاب کرده ای، و به آنجا سخت دل بسته ای چیزهای تازه در مکه، مدینه و طایف می خری و آنها را بوسیله ی نماینده ات انتخاب می کنی و از پول دیگران بهای آنها را می پردازی، پس برگرد و تجدید نظر کن خدا تو را هدایت کند و به جانب خداوند پروردگارت برگرد و اموال مسلمانان را به خودشان برگردان، دیری نخواهد پایید که تو از دوستانت جدا خواهی شد و آنچه را جمع آورده ای رها خواهی کرد، و در قطعه ای از زمین بدون متکی و فرش دفن خواهی شد، از دوستان خدا و مقیم خاک می گردی، از آنچه به وجود آورده ای بی نیاز، و به آنچه قبل از خود فرستاده ای نیازمند خواهی شد. والسلام. گروهی این مطلب را منکر شده و گفته اند: که عبدالله بن عباس هیچ گاه از علی (علیه السلام) فاصله نگرفته است و روا نیست که درباره ی او، چیزی را بگوییم که قطب راوندی- خدایش بیامرزد- گفته است، بلکه این نامه به عبیدالله نوشته شده است. و این عقیده صحیح تر و نسبت نامه به عبیدالله مناسبتر است. بدان که هیچ کدام از این دو گفته سندی ندارد: اما گفتار اول، تنها این مطلب که ابن عباس بعید است که چنین کاری را کرده باشد که به او نسبت داده اند، روشن است که ابن عباس معصوم نبوده و علی (علیه السلام) هم کسی نبود که در راه حق از احدی بترسد، هر چند که محبوبترین فرزندان او باشد همان طور که در این مورد به حسن و حسین (ع) در این مثال زده تا چه رسد به پسر عمویش، بلکه لازم است به خویشاوندان نزدیک در چنین مورد سخت تر بگیرد، وانگهی سختگیری و سرزنش و درشتی بر او باعث جدایی ابن عباس از امام (علیه السلام) نمی شود، زیرا روش امام (علیه السلام) این بود که هرگاه کسی از یارانش استحقاق مواخذه داشت: مواخذه می کرد، چه بزرگ بود یا کوچک، چه نزدیک بود یا دور، و هنگامی که حق الله را از او بازپس می گرفت، و یا آن شخص از کرده ی خود پشیمان می شد، به همان حال قبلی نسبت به او باز می گشت، چنان که فرموده است: عزیز نزد من خوار است تا وقتی که حق را از او باز ستانم و ذلیل نزد من عزیز است تا وقتی که حق او را بازگیرم. بنابراین با محبت عمیق و پیوند خویشاوندی که مابین ایشان وجود داشته، درشتی و رو در رویی ناخوشایند علی (علیه السلام) با ابن عباس، جدایی و اختلافی را در میان ایشان ایجاد نمی کرده است. و اما مطلب دوم: عبیدالله کارگزار امام (علیه السلام) در یمن بود و چنین حرفی درباره او نقل نشده است. در این نامه چند مطلب است: اول: احسان خود را در مقام منت گزاری بر او از چند جهت یادآوری کرده است 1- او را در امانتی که خداوندش او را بر آن امین دانسته، شرکت داده است یعنی ولایت امر رعیت و اقدام به اصلاح امور دنیا و آخرت ایشان. 2- او را از جمله ی خواص و ندیمان خود قرار داده است، و کلمه ی شعار را به همین منظور استعاره آورده است، از آن رو که شعار چسبیده به او و همراه جسم و تن اوست. 3- او مطمئن ترین فرد از کسان وی در نزد او و نزدیکترین کس به او بوده است، به دلیل یاری و مشورت و سپردن امانت به وی. مطلب دوم: امام (علیه السلام) پس از یادآوری نیکی خود نسبت به او، بدیهای او را نسبت به خود- در فاصله گرفتنش از امام و خوار گذاشتن و خیانت کردنش در مورد امانتی که در اختیار داشته یادآوری کرده است- آن هم در وقتی که می بیند روزگار بر امام سخت گرفته و دشمن رو در روی او ایستاده و کلمه ی امامت و رهبری از مسیر حق خارج شده است تا روشن شود که او در برابر نیکی امام (علیه السلام) ناسپاسی کرده است، تا نکوهش و سرزنش او وجه صحتی داشته باشد آنگاه او را نکوهش و سرزنش کند، مقصود امام (علیه السلام) از این نکوهش آن است که وی از راه منحرف گشته و رعایت عدالت را نکرده است. عبارت امام (علیه السلام): تو نسبت به پسر عمویت سپر را وارونه گرفتی، ضرب المثلی است در مورد کسی که با دوست و برادر خود همراه باشد، بعد نسبت به او تغییر جهت دهد و دشمن او گردد، و اصل این عبارت برای کسی بوده است که با برادر خود یکرنگ و موافق بوده و روی سپرش به طرف او بود، و موقعی که از او جدا و با او در ستیز شد، پشت سپرش را به جانب او گرفت تا خود را از شر او حفظ کند. در نتیجه این عبارت کنایه از دشمنی بعد از دوستی شده است، و برای کسی که چنین کاری بکند ضرب المثل گشته است. مطلب سوم: امام (علیه السلام) به توبیخ و سرزنش وی می پردازد و حالت او را در مورد خیانتکاری اش با این عبارت بازگو می کند: فلا ابن عمک … هذه البلاد، و او را تشبیه کرده است به کسی که در کوشش و تلاش خود، خدا را منظور نداشته بلکه هدفش دنیا بوده است، و نیز به کسی که پروردگار خود را از روی دلیل نشناخته بلکه نسبت به او و به وعد و وعید او ناآگاه است. وجه شبه، همان مشارکت او با کسانی است که غیر خدا را می جویند و نسبت به او جاهلند و در پی غیر خدایند، در این که آنان از خدا اعراض کرده اند. و همچنین او را تشبیه به کسی کرده است که از عبارت خود هدفی جز فریب مردم مسلمان و به چنگ آوردن دنیای آنها ندارد. و در عبارت: فلما امکنتک الشده … الکبیره به وجه شبه اشاره فرموده است، یعنی همان طور که شخصی که دیگری را نسبت به چیزی فریب می دهد، به دنبال فرصتی است تا آن چیز را به هنگام فرصت برباید، تو نیز در سرعت اقدام به خیانت چنین بودی. و عمل وی را در ربودن مالی که به چنگ آورده است، تشبیه کرده به ربودن ران بز از کار افتاده توسط گرگی چالاک، و وجه شبه به سرعت ربودن و خفت و پستی او است. اما این که امام (علیه السلام) در این تشبیه گرگ چابک را انتخاب کرده از آنروست که لاغری رانهای وی او را کمک می کند تا به تندی بجهد و طعمه را به سرعت برباید و همچنین (به عنوان مشبه به) ران بز لاغر اندام را از آن جهت آورده است که ممانعتی در کار نیست و آن برای ربودن آماده تر است. آنگاه به عنوان توبیخ و سرزنش به او اطلاع داده است که وی آن اموال را به وطن خود، مکه منتقل کرده است، عبارت رحیب الصدر کنایه است از شادمانی و خوشحالی وی به سبب این اموال و یا کثرت اموالی که او به اختیار خود گرفته است، زیرا طبیعی است که هر گاه انسان چیزی را در دل بپرورد و دست یازد، هر چه ممکنش باشد برداشت می کند و به اختیار می گیرد. کلمات: رحیب، و غیر، منصوبند بنابراین که حال می باشند، و اضافه ی رحیب به صدر، در تقدیر انفصال است. سپس در مقام سرزنش و کوبیدن طرف در انتقال اموال، او را به کسی که ارث پدر و مادری اش را برای خانواده ی خود منتقل کند، تشبیه کرده است، و از باب تعجب نسبت به جریان کار و اعتراض به او از دو مطلب پرسیده است: 1- از باب تذکر به او، از ایمان وی به رستاخیز و بیم او از خشم خدا در روز حساب پرسیده است. و به او خاطرنشان کرده است که وی در نظر مردم از خردمندان به حساب آمده است و نیز او را در موضعی قرار داده است که متوجه شود، دیگر نزد امام (علیه السلام) جایگاه قبلی خود را ندارد. 2- از کیفیت گوارایی خوردن و آشامیدن او پرسیده است، با علم به این که آنچه می خورد و می آشامد و نکاحی که می کند، از همین مال حرامند، زیرا این مال یتیمان و بیچارگان و مجاهدان مسلمان است که خداوند بر آنها روا داشته است تا بدان وسیله بندگان و شهرهایش را حراست کنند، البته این استفهام در سخن امام (علیه السلام) به معنای انکار و سرزنش است، زیرا که امام (علیه السلام) با یادآوری معصیت خدا او را نکوهش می کند. مطلب چهارم: او را پس از سرزنش طولانی به تقوای الهی و بازگرداندن اموال مسلمین به صاحبانشان فرمان داده است، و او را تهدید کرده است که اگر این کار را نکرد و بعد خداوند دست امام (علیه السلام) را بر او باز کرد درباره ی او نزد خدا معذور است یعنی درباره ی او و حتی کشتن او معذور خواهد بود. توصیف ضربت شمشیر با ذکر صفاتی که آورده است تهدید شدیدتری و منع گویاتری است. مطلب پنجم: سوگند یاد کرده است که فرزندانش با همه ی نزدیکی و ارجی که نزد او دارند اگر همانند او خیانتی را مرتکب شده بودند، ملاحظه آنها را نمی کرد تا این که حق را از آنها بازستانده، و باطل را نسبت به مال، یا غیر مالی که مورد ظلم آنها قرار گرفته بود می زدود. و مقصود امام (علیه السلام) آن است که حسنین (ع) را ملاحظه نکند، دیگران را به طریق اولی ملاحظه نخواهد کرد. آنگاه به پروردگار سوگند یاد کرده است که آنچه را ابن عباس از اموال مسلمین برده است، اگر به حلال از آن او می شد و برای کسان پس از خود به ارث می نهاد باعث خوشحالی او نمی شد. زیرا او می دانست جمع آوری و اندوختن مال باعث عذاب اخروی است. همان طور که خداوند متعال فرموده است: و الذین یکنزون الذهب و الفضه سوگند اول امام (علیه السلام) همچون عذری برای شدت پرخاش بر اوست، و سوگند دوم برای بی ارزش جلوه دادن چیزهایی است که او از بیت المال برداشته و بیان این مطلب است که اگر او از راه حلال هم آن مالها را دریافت کرده بود، ارزش اندوختن نداشت تا چه رسد که از حرام است. و آن را به ارث خواهد گذاشت و از اختیار او خارج می شود و برای خانواده اش خواهد ماند. مطلب ششم: او را امر به آرامش کرده است، از باب تهدید بر نزدیک بودن رسیدن به آخر کار که همان مرگ و دفن و عرضه ی اعمال در جایی است که ستمگران از روی حسرت فریاد برمی آورند، و آنانی که امر خدا و عمل صالح را از دست داده اند آرزوی بازگشت به دنیا را ندارند، آنگاه که راه فراری برای آنان از آنچه بدان گرفتار آمده اند وجود ندارد، و آنجا همان عرصه ی رستاخیز است. امام (علیه السلام) فریاد با حسرت را به هنگامی که راه برگشت نیست، در سخنان خود آورده است تا بر ترساندن و تهدید با شماری از امور نفرت آمیز تاکید کند، و اما امام (علیه السلام) در این عبارت در صورتی که هنگام، هنگامه ی فرار نیست، لات را تشبیه به لیس کرده و اسم فاعل را در آن مقدر دانسته است. و لات جز با کلمه ی حین استعمال ندارد، و حین، مرفو است، چون اسم لات است (!)، و بعضی گفته اند: تای در لات مانند تای در ثمه و ربه زایده است، البته این مطلب قبلا هم گذشت.

ابن ابی الحدید

اختلاف الرأی فیمن کتب له هذا الکتاب

و قد اختلف الناس فی المکتوب إلیه هذا الکتاب فقال الأکثرون إنه عبد الله بن العباس رحمه الله و رووا فی ذلک روایات و استدلوا علیه بألفاظ من ألفاظ الکتاب

کقوله أشرکتک فی أمانتی و جعلتک بطانتی و شعاری و أنه لم یکن فی أهلی رجل أوثق منک و قوله علی ابن عمک قد کلب ثم قال ثانیا قلبت لابن عمک ظهر المجن ثم قال ثالثا و لابن عمک آسیت و قوله لا أبا لغیرک و هذه کلمه لا تقال إلا لمثله فأما غیره من أفناء الناس فإن علیا ع کان یقول لا أبا لک .

و قوله أیها المعدود کان عندنا من أولی الألباب و قوله لو أن الحسن و الحسین ع و هذا یدل علی أن المکتوب إلیه هذا الکتاب قریب من أن یجری مجراهما عنده.

و قد روی أرباب هذا القول أن عبد الله بن عباس کتب إلی علی ع جوابا من هذا الکتاب قالوا و کان جوابه أما بعد فقد أتانی کتابک تعظم علی ما أصبت من بیت مال البصره و لعمری أن حقی فی بیت المال أکثر مما أخذت و السلام.

قالوا فکتب إلیه علی ع أما بعد فإن من العجب أن تزین لک نفسک أن لک فی بیت مال المسلمین من الحق أکثر مما لرجل واحد من المسلمین فقد أفلحت إن کان تمنیک الباطل و ادعاؤک ما لا یکون ینجیک من المأثم و یحل لک المحرم إنک لأنت المهتدی السعید إذا و قد بلغنی أنک اتخذت مکه وطنا و ضربت بها عطنا تشتری بها مولدات مکه و المدینه و الطائف تختارهن علی عینک و تعطی فیهن مال غیرک فارجع هداک الله إلی رشدک و تب إلی الله ربک و أخرج إلی المسلمین من أموالهم فعما قلیل تفارق من ألفت و تترک ما جمعت و تغیب فی صدع من الأرض غیر موسد و لا ممهد قد فارقت الأحباب و سکنت التراب و واجهت الحساب غنیا عما خلفت فقیرا إلی ما قدمت و السلام.

قالوا فکتب إلیه ابن عباس أما بعد فإنک قد أکثرت علی و و الله لأن ألقی الله قد احتویت علی کنوز الأرض کلها و ذهبها و عقیانها و لجینها أحب إلی من أن ألقاه بدم امرئ مسلم و السلام.

و قال آخرون و هم الأقلون هذا لم یکن و لا فارق عبد الله بن عباس علیا ع و لا باینه و لا خالفه و لم یزل أمیرا علی البصره إلی أن قتل علی ع .

قالوا و یدل علی ذلک ما رواه أبو الفرج علی بن الحسین الأصفهانی من کتابه الذی کتبه إلی معاویه من البصره لما قتل علی ع و قد ذکرناه من قبل قالوا و کیف یکون ذلک و لم یخدعه معاویه و یجره إلی جهته فقد علمتم کیف اختدع کثیرا من عمال أمیر المؤمنین ع و استمالهم إلیه بالأموال فمالوا و ترکوا أمیر المؤمنین ع فما باله و قد علم النبوه التی حدثت بینهما لم یستمل ابن عباس و لا اجتذبه إلی نفسه و کل من قرأ السیر و عرف التواریخ یعرف مشاقه ابن عباس لمعاویه بعد وفاه علی ع و ما کان یلقاه به من قوارع الکلام و شدید الخصام و ما کان یثنی به علی أمیر المؤمنین ع و یذکر خصائصه و فضائله و یصدع به من مناقبه و مآثره فلو کان بینهما غبار أو کدر لما کان الأمر کذلک بل کانت الحال تکون بالضد لما اشتهر من أمرهما.

و هذا عندی هو الأمثل و الأصوب.

و قد قال الراوندی المکتوب إلیه هذا الکتاب هو عبید الله بن العباس لا عبد الله

و لیس ذلک بصحیح فإن عبید الله کان عامل علی ع علی الیمن و قد ذکرت قصته مع بسر بن أرطاه فیما تقدم و لم ینقل عنه أنه أخذ مالا و لا فارق طاعه.

و قد أشکل علی أمر هذا الکتاب فإن أنا کذبت النقل و قلت هذا کلام موضوع علی أمیر المؤمنین ع خالفت الرواه فإنهم قد أطبقوا علی روایه هذا الکلام عنه و قد ذکر فی أکثر کتب السیر و إن صرفته إلی عبد الله بن عباس صدنی عنه ما أعلمه من ملازمته لطاعه أمیر المؤمنین ع فی حیاته و بعد وفاته و إن صرفته إلی غیره لم أعلم إلی من أصرفه من أهل أمیر المؤمنین ع و الکلام یشعر بأن الرجل المخاطب من أهله و بنی عمه فأنا فی هذا الموضع من المتوقفین

کاشانی

(ایها المعدود کان عندنا) ای آن کسی که شمرده شده بودی نزد ما (من ذوی الالباب) از خداوندان خردها (کیف تسیغ شرابا و طعاما) چگونه می گواری شراب و طعام را (و انت تعلم) و حال آنکه تو می دانی (انک تاکل حراما) که به تحقیق که می خوری حرام را (و تشرب حراما و تبتاع الاماء) و می آشامی حرام را و می خری کنیزان را (و تنکح النساء) و نکاح می کنی زنان را (من مال الیتامی و المساکین) از مال یتیمان و مسکینان (و المومنین)

و از مال مومنان (و المجاهدین) و جهادکنندگان (الذین افاء الله علیهم) آنانی که گردانید خداوند غنیمت را بر ایشان (هذه الاموال) از این مال ها (و احرز بهم) و استوار کرد به سبب ایشان (هذه البلاد) این شهرها را از تصرف دشمنان (فاتق الله) پس بترس از خدای تعالی (و اردد الی هولاء القوم) و باز گردان به سوی آن جماعت (اموالهم) مال های ایشان را (فانک ان لم تفعل) پس به درستی که اگر نکنی این کار را (ثم امکننی الله منک) پس قدرت دهد مرا خدا از اخذ تو (لاعذرن الی الله فیک) هر آینه عذری درست به جا آورم به سوی خدا در باب تو (و لاضربنک) و هر آینه بزنم تو را (بسیفی الذی ما ضربت به احدا) به شمشیر خود که نزدم به او هیج یک را (الا دخل النار) مگر آنکه درآمد در آتش سوزان (و والله) و قسم به ذات خدا (لو ان الحسن و الحسین فعلا) اگر حسن و حسین کرده باشند (مثل الذی فعلت) مانند آنچه کردی تو (ما کانت لهما عندی هواده) نباشد مر ایشان را نزد من هیچ صلحی و آشتی (و لا ظفرا منی باراده) و نه فیروزی و مراد یافتنی از من به خواستنی (حتی اخذ الحق منهما) تا آنکه فراگیرم حق را از ایشان (و ازیح الباطل) و زایل گردانم امر باطل را که ناشی شده باشد (عن مظلمتهما) از ستم ایشان (و اقسم بالله رب العالمین) و سوگند می خورم به خدا که پروردگار عالمیان است (ما یسرنی) شاد نمی گرداند مرا (ان ما اخذته من اموالهم) که آنچه فرا گرفته ای تو از مال های ایشان (حلال لی اترکه میراثا) که حلال باشد مرا که بگذارم آن را میراث (لمن بعدی) برای کسانی که باشند بعد از من (فضح رویدا) پس بچران اشتر را در وقت چاشت به آهستگی این ضرب المثلی است از برای کسی که وضع سرعت کند در موقع مهلت. و اصل این مثل آن است که مردی می چرانید شتر خود را در وقت چاشت و در آن حال، او را به سرعت هر چه تمام تر سیر می فرمود و آن شتر به واسطه سرعت سیر، اصلا سیر نمی شد، پس او را گفتند (ضح رویدا). و مراد آن حضرت آن است که در صرف آن اموال آهسته باش و به قدر ضرورت انفاق نما و تعجیل منما در اتلاف و اسراف آن تا مستحقان از آن محظوظ شوند از روی سهولت و فراغت. (فکانک) پس گویا تو (قد بلغت الهدی) رسیدی به مرگ (و دفنت تحت الثری) و مدفون شدی در زیر خاک (و عرضت علیک اعمالک) و عرض کرده شد بر تو عمل های تو (بالمحل الذی ینادی الظالم فیه) محل هولناک که فریاد می کند ستمکار در او (بالحسره) به اندوه خوردن به آنچه فوت شده از او (و یتمنی المضیع) و آرزو می کند ضایع کننده حق کسان (الرجعه) به بازگشتن به دنیا به جهت تدارک آنچه از او صادر گشته از انواع عصیان چنانچه حق تعالی از آن خبر می دهد در قرآن که: (فارجعنا نعمل صالحا) و دیگر: (رب ارجعونی لعلی اعمل صالحا فیما ترکت). (و لات حین مناص) نیست آن ساعت زمان گریختن از عذاب عقوبت بدانکه تشبیه کرده اند (لات) را به ابلیس، پس اضمار کرده اند فاعل را در او و گاه هست که (حین) را مرفوع می خوانند بر آنکه اسم او باشد و بنابراین ضمیر در او مستتر نباشد و استعمال نمی کنند (لات) را با (حین) و بعضی گفته اند (تا) زائده است و بنابراین تقدیر، احتیاج فاعل نباشد. و الله اعلم

آملی

قزوینی

ای آنکه تو نزد ما از خداوندان عقول شمرده می شدی، چگونه گوارا می سازی بر خود آنچه از آن مال می خوری و می آشامی و تو میدانی که حرام می خوری و می آشامی. و کنیزان می خری و زنان نکاح می کنی از مال یتیمان و مسکینان و مومنان و جهادکنندگان که خدای عزوجل داده به ایشان این اموال را و نگه داشته به ایشان این بلاد را پس بترس از خدای و بازگردان باین قوم مالهاشانرا، اگر تو این کار نکنی و مالها را بازنگردانی، و بعد از آن ممکن سازد خدای عزوجل مرا از تو، هر آینه عذر خود بخواهم و راه خود پاک کنم بسوی خدا درباره تو، و بزنم ترا به شمشیر خود که نزدم کسی را به آن شمشیر مگر داخل شد در نار. و بخدا قسم که اگردو فرزند برگزیده من بکنند مثل آنچه تو کردی نباشد ایشان را نزد من صلحی و مدارائی، و نه ظفر یابند از جانب من بمرادی تا بستانم حق را از ایشان و دور سازم یا راحت دهم باطل را از ستم ایشان. یعنی نگذارم در آن داوری و مظلمه باطل پای در میان نهند. و قسم می خورد به پروردگار عالمیان که شاد نمی کند مرا اینکه آن مالها که تو برده ای از آن من باشد بحلال بگذارم آنر

ا به میراث برای اهل اولاد. کلمه (ضح رویدا) مثل است، و اصلش آن است که مسافر وقت چاشت چون فرصت درنگ و نزول ندارد شتر را راه برد و بچراند و باید آهسته رود نه بشتاب، یعنی چاشتگاه است آهسته تر برو تا شتر بچرد. می فرماید: اندکی صبر کن و تعجیل مکن گویا عن قریب رسیده به آخر مدت، و طی کرده ای مسافت حیات را، و مدفون شده ای زیر خاک و عرض کرده شده است بر تو اعمالت در مکانی و موقفی که فریاد برمی دارد ظالم در آنجا بغم و حسرت و آرزو می کند ضایع کننده طاعت مگر رجوع کند بدنیا و نیست آن زمان وقت خلاصی جستن از بلا و شارح بحرانی گوید: ابن عباس در جواب این نامه نوشت: اما بعد فقد اتانی کتابک تعظم فیه ما اصبت من بیت المال البصره و لعمری ان حقی فی بیت المال لا کثر مما اخذت والسلام. ترجمه آن به فارسی چنین است: نامه تو به من آمد بزرگ شمرده بودی در آن نامه آنچه من از بیت المال بصره بردم، و به زندگی من قسم که حق من در بیت المال بیشتر از آن بود که برگرفتم والسلام و آن حضرت در جواب او نوشت: (اما بعد فان من العجب ان تزین لک نفسک ان لک فی بیت المال من الحق اکثر ما لرجل من المسلمین فقد افلحت ان کان یمینک الباطل و ادعاک ما لا یکون ینجیک من ا

لماثم و یحل لک المحارم انک لانت المهتدی السعید اذا و قد بلغنی انک اتخذت مکه وطنا و ضربت بها عطنا تشتری بها مولدات مکه و المدینه و الطایف، تختارهن علی عینک و تعطی فیهن مال غیرک، فارجع هداک الله الی رشدک، و تب الی الله ربک، و اخرج الی المسلمین من اموالهم، فعما قلیل تفارق من الفت، و تترک ما جمعت و تغیب فی صدع الارض غیر موسد و لا ممهد قد فارقت الاحباب، و سکنت التراب، و واجهت الحساب، غنیا عما خلفت، فقیرا الی ما قدمت والسلام) ترجمه آن به فارسی اینست: اما بعد عجب اینکه نفس تو در نظر تو مزین کرده است که حق تو در بیت المال بیشتر از آن است که یک مردی را است از مسلمانان پس از این قرار رستگار گشتی اگر سوگند باطل و دعوی غیر واقع ترا نجات دهد از گناهان، و حلال گرداند برای تو حرام تو هر آینه بر این تقدیر نیکبخت و مهتدی باشی و به من رسید که تو مکه را وطن ساخته، و آنجا اقامت نموده، می خری برای خود کنیزان مولده مکه و مدینه و طایف را اختیار می کنی ایشان را به چشم خود، و می دهی در بهاشان مال غیر خود را، بازگرد هدایت کناد ترا خدا به راه راست خود، و رجوع کن بسوی خدا پروردگار خود، و بیرون آی بسوی مسلمانان از اموالشان یعنی مالشان بازده که عن قریب مفارقت می کنی از آنکه الفت باو گرفته، و ترک می کنی آنچه را که جمع کرده ای و غایب گردانیده می شوی در شکافی از زمین بی بالشی تکیه داده، و بی فراشی گسترده شده، جدا گشته از احباب و ساکن گشته در زیر خاک، و روی آورده به حساب، بی نیاز از آنچه از پی خود گذاشته ای، محتاج به آنچه از پیش فرستاده ای والسلام.

لاهیجی

ایها المعدود-کان عندنا-من ذوی الالباب، کیف تسیغ شرابا و طعاما و انت تعلم انک تاکل حراما و تشرب حراما و تبتاع الاماء و تنکح النساء من مال الیتامی و المساکین و المومنین و المجاهدین الذین افاء الله علیهم هذه الاموال و احرز بهم هذه البلاد، فاتق الله و اردد الی هولاء القوم اموالهم، فانک ان لم تفعل ثم امکننی الله منک، لاعذرن الی الله فیک و لا ضربنک بسیفی الذی ما ضربت به احدا الا دخل النار!»

ای شمرده شده در نزد ما از صاحبان عقول، چگونه گوارا داری تو آشامیدن و خوردن را و حال آنکه تو می دانی به تحقیق که تو می خوری حرام را و می آشامی حرام را و می آشامی حرام را و می خری کنیزان را و نکاح می کنی زنان را، از مال یتیمان و بیچارگان و مومنان و جهادکنندگان آنچنانی که غنیمت داده است خدا بر ایشان مالها را و محافظت کرده است به سبب ایشان این شهرها را، پس بپرهیز خدا را و رد کن به سوی این جماعت این مالهای ایشان را، پس به تحقیق که تو اگر رد نکردی، پس مسلط گردانید مرا خدا به تو، هر آینه من معذور خواهم بود در پیش خدا درباره ی عقوبت تو و هر آینه می زنم تو را به شمشیر من، آنچنان شمشیری که نزدم به آن شمشیر احدی را مگر اینکه داخل شد آن کس در آتش جهنم.

«والله لو ان الحسن و الحسین فعلا مثل فعلک الذی فعلت ما کانت لهما عندی هواده و لا ظفرا منی باراده، حتی آخذ الحق منهما و ازیح الباطل عن مظلمتهما و اقسم بالله رب العالمین ما یسرنی ان ما اخذته من اموالهم حلال لی، اترکه میراثا لمن بعدی.»

یعنی سوگند به خدا که اگر فرزندانم حسن و حسین کرده باشند مانند کردن تو کاری را که کرده ای، نبود مر ایشان را در نزد من رخصتی و ظفر نمی یافتند از جانب من به مرادی، تا اینکه می گرفتم حق را از ایشان و نیست می گردانیدم باطل را از مظلمه ی ایشان. یعنی ادا می کردم حق را به حقدار. و قسم یاد می کنم به خدا پروردگار عالمیان که خوشحال نمی گرداند مرا اینکه آنچه را که تو گرفته ای از اموال ایشان باشد حلال از برای من، واگذارم آن را از برای میراث کسی که باشد بعد از من.

«فضح رویدا، فکانک قد بلغت المدی و دفنت تحت الثری و عرضت علیک اعمالک، بالمحل الذی ینادی الظالم فیه بالحسره و یتمنی المضیع الرجعه (و لات حین مناص).»

یعنی صبر کن اندک وقتی، پس گویا که تو رسیده ای به نهایت عمر تو و دفن شده ای در زیر خاک و اظهار شده است بر تو کارهای تو، در مکانی که ندا می کند ستمکار در آن مکان حسرت و ندامت را و تمنا می کند ضایع سازنده ی حقوق برگشتن به دنیا را از برای ادای حقوق و حال آنکه نیست آن هنگام هنگام گریختن از عذاب.

خوئی

(و الهواده): المصالحه و المصانعه (فضح رویدا) امر بالاناه و السکون، و اصلها الرجل یطعم ابله ضحی و یسیرها مسرعا لیسیر فلا یشبعها: فیقال له: ضح رویدا، (المناص): المهرب و المخلص و (النوص): الهرب و التخلص. الاعراب: ابن عمک: مفعول مقدم لقومه: (آسیت)، الله: مفعول ترید قدم علیه و جمله ترید بجهادک خبر لم تکن، اختطاف الذئب مفعول مطلق نوعی لقوله: (اختطفت)، کان: کانه زائده ان ما اخذت: موول بالمصدر ای الماخوذ من اموالهم و فاعل لقوله (یسرنی) و حلال بدل منه، رویدا نائب للمفعول المطلق و صفه لمحذوف ای ضحی رویدا، حین مناص اسم لا و خبرها محذوف. المعنی: و مما یوجب الاسف المحرق هذا الکتاب المخاطب به احد خواصه من بنی عشیرته و الاکثر علی انه عبدالله بن عباس، فالظاهر انه لما کتب (ع) الیه کتابه بعد مقتل محمد بن ابی بکر، و قد مر آنفا ایس ابن عباس من ادامه حکومته العادله و علم ان الحکومه و علم ان الحکومه تقع فی ید اعدائه و اعداء بنی هاشم و اقل ما ینتقمون منهم منعهم عن حقوقهم و ایقاعهم فی ضیق المعاش و ضنک العیش فادخر من بیت مال البصره مقادیر یظهر من کتابه (علیه السلام) انها کثیره تسع لا بتیاع العقار فی مکه و المدینه و الطائف و ابتیاع العبید و نکاح الازواج. و قد اثر عمله هذا فی قلبه الشریف حیث یتوجه الی تامین معاش عشرات الالوف من الارامل و الایتام اللاتی قتل ازواجهن و آباوهم فی معارک جمل و صفین و لا کفیل لهن فی معاشهن، و کان ما یجمع فی بیت مال البصره مبلغا کثیرا یسد کثیرا من حاجته فی هذه الارامل و الایتام فالتهب قلبه الشریف من هذا الاختطاف و الاختلاس الذی ارتکبه مثل ابن عباس او من یقارنه او یقاربه من اهله و عشیرته، فرماه من لسانه الشریف بسهام ما اغرزها فی القلب و سیوف ما اقطعها للوتین. و کان ابن عباس یتوجه الی حاله علی الروحیه فیبادر الی جوابه باخصر عباره و یشیر الی عذره فی خیانته. قال الشارح المعتزلی (ص 170 ج 16 ط مصر): و قد روی ارباب هذا القول (ای القول بان هذا الکتاب خطاب الی عبدالله بن عباس) ان عبدالله بن عباس کتب الی علی (علیه السلام) جوابا عن هذا الکتاب، قالوا: و کان جوابه: اما بعد، فقد اتانی کتابک تعظم علی ما اصبت من بیت مال البصره، و لعمری ان حقی فی بیت المال اکثر مما اخذت، والسلام. هذا و قد ذکر فی نسخه شرح ابن ابی الحدید کتابا منه الی بعض عماله لم یذکر فی نسخه شرح ابن میثم نذکره هنا تتمیما للفائده قال: الاصل: و من کتاب له (علیه السلام) الی بعض عماله: اما بعد، فقد بلغنی عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت ربک، و عصیت امامک، و اخزیت امانتک، بلغنی انک جردت الارض فاخذت ما تحت قدمیک و اکلت ما تحت یدیک، فارفع الی حسابک، و اعلم ان حساب الله اعظم من حساب الناس، والسلام.

ای آنکه نزد ما در شمار خردمندان و دلداران و هشیاران بودی چگونه بر خود نوشابه و خوراکی را گوارا می داری که می دانی حرام می خوری و حرام می نوشی؟؟ و چطور از مال یتیمان و مستمندان و مومنان و جانبازان کنیزان می خری و زنانی بهمسری درمی آوری از مال کسانیکه خداوند این اموال را غنیمت و بهره ی آنها مقرر داشته و بوجود آنها این بلاد اسلامی را در برابر دشمنان نگهداشته است، از خدا بپرهیز اموال اینان را بدانها بازگردان، زیرا اگر این کار را نکنی، و مال مردم را با آنها بازپس ندهی و سپس خداوند مرا بر تو مسلط کند و بچنگ من افتی من نزد خداوند در عقوبت تو معذورم و هر آینه تو را از دم تیغ خود بگزرانم، همان شمشیری که بکسی نزدم مگر آنکه بدوزخ رفت. بخدا سوگند اگر حسن و حسینم بمانند کاری که تو کردی بکنند برای آنها در نزد من هیچ مسامحه و سازشی نیستو بجلب اراده من بسود خود پیروز نخواهند شد تا آنکه حق را از آنها بستانم و زنگ باطل را از ستمی که کردند بزدایم، من بخداوند پروردگار جهانیان سوگند می خورم: که خوش نداشتم آنچه را تو برگرفتی و بردی از اموال مردم برایم از راه حلال میسر باشد و آنها را برای کسانم پس از خود بارث بگذارم. آرام بران و بیندیش گویا تو به آخر عمر خود رسیدی، و زیر خاک تیره بگور اندر شدی و کردارت برخت کشیده شده، در همانجا که ستمکار فریاد افسوس برآورد، و بنده ضایع روزگار و بدکردار آرزوی برگشت بدنیا دارد، و راه چاره ای وجود ندارد. (ترجمه نامه ای که در شرح ذکر شده است). اما بعد بمن از تو گزارش کاری رسیده که اگر آن را کرده باشی محققا پروردگارت را بخشم آوردی و امام خود را نافرمانی کردی، و امانت خود را خیانت کردی، و کارش را برسوائی کشاندی، بمن گزارش رسیده که تو سرزمین حکومتت را لخت کردی، و هر چه زیر پایت بوده برگرفتی و آنچه در پیش رویت بوده خوردی حساب خود را بمن صورت بده و بدانکه حساب خداوند از حساب مردم بزرگتر است، والسلام.

شوشتری

(ایها المعدود کان عندنا من ذوی الالباب) الذین لا یلتفتون الی القشریات، (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قال الشاعر: حسبتک لب الجود بذلا و همه فادخلت فیما کنت احسبه و هنا و کنت کما قدرت لب سماحه و لکن کلب الجوز اذ فارق الدهنا و قال آخر: بالله یا ناقض العهود من بعدک من اهل و دنا نثق (کیف تسیغ) قال الجوهری: یقال ساغ الشراب یسوغ ای: سهل مدخله فی الحلق، و سغته اسوغه و اسیغه یتعدی و لا یتعدی- الخ، و تبعه (القاموس). و قال ابن درید: ساغ لی الشراب یسوغ اذا سهل لک شربه، و اسغته اذا شربته، و مثله الاساس، و الصواب: ما قال الاخیران. و علیه فتسیغ بضم التاء، قال تعالی: (و لا یکاد یسیغه) و مقتضی کلام الاولین جواز الفتح. (شرابا و طعاما و انت تعلم انک تاکل حراما و تشرب حراما) کمن یسیغ شرابا و طعاما و هو یعلم انه یاکل و یشرب مسموما. (و تبتاع الاماء) فی خبر (العقد) المتقدم: فلما نزل مکه اشتری من عطاء ابن جبیر مولی بنی کعب ثلاث مولدات حجازیات، یقال لهن شادن و حوراء و فتون بثلاثه آلاف دینار. (و تنکح النساء من مال الیتامی و المساکین و المومنین و المجاهدین الذین افاء الله علیهم هذه الاموال و احرز بهم هذه البلاد) روی (الاستبصار) ان الصفار کتب الی ابی محمد (علیه السلام): رجل اشتری ضیعه او خادما بمال اخذه من قطع (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الطریق او من سرقه، هل یحل له ما یدخل علیه من ثمره هذه الضیعه، او یحل له ان یطا هذا الفرج الذی اشتراه من سرقه او قطع الطریق؟ فوقع: لا خیر فی شی ء اصله حرام، و لا یحل له استعماله. (فاتق الله و اردد الی هولاء القوم اموالهم، فانک ان لم تفعل ثم امکننی الله منک لا اذرن الی الله فیک، و لا ضربنک بسیفی الذی ما ضربت به احدا الا دخل النار) قال شباب التستری بالفارسیه و اجاد: قضا ز قهر خدا چونکه گشت آبستن بیک شکم دو پسر زاد ذوالفقار و سقر هذا، و فی (الطبری) فی غزوه احد: قال طلحه بن عثمان صاحب لواء المشرکین: یا معشر اصحاب محمد، انکم تزعمون ان الله یعجلنا بسیوفکم الی النار، و یعجلکم بسیوفنا الی الجنه، فهل منکم احد یعجله الله بسیفی الی الجنه، او یعجلنی بسیفه الی النار. فقام الیه علی (علیه السلام) فقال: و الذی نفسی بیده لا افارقک حتی اعجلک بسیفی الی النار، او تعجلنی بسیفک الی الجنه، فضربه، فقطع رجله، فسقط، فانکشفت عورته، فقال: انشدک الله و الرحم یا بن عم، فترکه فکبر النبی (صلی الله علیه و آله)- الخ. (و الله لو ان الحسن و الحسین فعلا مثل الذی فعلت ما کانت لهما عندی هواده) ای: صلح و میل (و لا ظفرا منی باراده). هذا نظیر ما روی ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: لو سرقت فاطمه لقطعتها یدها. ففی (المناقب) عن صحیح الدار قطنی: امر النبی (صلی الله علیه و آله) بقطع لص فقال: قدمته فی الاسلام و تامره بالقطع. فقال: لو کانت ابنتی فاطمه، فسمعت (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) فحزنت، فنزل جبرئیل بقوله تعالی: (لئن اشرکت لیحبطن عملک)، فحزن النبی فنزل: (لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا)، فتعجب النبی (صلی الله علیه و آله) من ذلک فنزل جبرئیل و قال: لو کانت فاطمه حزنت من قولک فهذه الایات لموافقتها. (حتی آخذ الحق منهما و ازیل) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و ازیح) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) و ان کانا بمعنی. (الباطل عن مظلمتهما، و اقسم بالله رب العالمین ما یسرنی ان ما اخذته من اموالهم حلال لی اترکه میراثا لمن بعدی) فیکون حسابه علی و التمتع به لغیری. (فضح رویدا) قال الجوهری: ضح رویدا ای: لا تعجل، قال زید الخیل: و لو ان نصرا اصلحت ذات بینها لضحت رویدا عن مطالبها عمرو و نصر و عمر ابنا قعین بطنان من بنی اسد. و فی (النهایه) ان العرب کانوا یسیرون فی ظعنهم، فاذا مروا ببقعه من الارض فیها کلاء و عشب قال قائلهم: الا ضحوا رویدا، ای: ارفقوا بالابل حتی یتضحی، ای: تنال من هذا المرعی- الخ. و فی (امثال العسکری): ضح رویدا، ای: ارفق بالامر، و ضح من الضحی، و هو ارتفاع النهار، و اصل المثل فی رعی الابل ضحی، و الضحی للابل بمنزله الغداء للانسان. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و فی (امثال المیدانی): ضح رویدا، ضح امر من التضحیه، ای: لا تعجل فی ذبحها، ثم استعیر فی النهی عن العجله فی الامر، و یقال: ضح رویدا لم ترع، ای: لم تفزع، و یقال: ضح رویدا یدرک الهیجاء حمل، یعنی حمل بن بدر، قال زید الخیل: فلو ان نصرا اصلحت ذات بینها لضحت رویدا عن مطالبها عمرو و لکن نصرا ارتعت و تخاذلت و کانت قدیما من خلائقها الغفر (فکانک قد بلغت المدی) ای: نهایه اجلک و انقضاء ایامک (و دفنت تحت الثری) ای: التراب (و عرضت علیک اعمالک) (و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقاه منشورا اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا). (بالمحل الذی ینادی الظالم فیه بالحسره) (ان تقول نفس یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله) (و یتمنی المضیع فیه) اخذت المصریه (فیه) عن ابن ابی الحدید، و لیست فی (ابن میثم) (الرجعه) (او تقول حین تری العذاب لو ان لی کره فاکون من المحسنین). (ولات حین مناص) و الاصل فیه قوله تعالی: (کم اهلکنا قبلهم من قرن فنادوا و لات حین مناص)

مغنیه

المعنی: (ایها المعدود کان عندنا من اولی الالباب). هذا تعبیر ثان عن قوله المتقدم: و لم یکن رجل من اهلی اوثق منک فی نفسی (کیف تسیغ شرابا- الی- البلاد). ان المال الذی انتهبته لیس لک و لابیک انه للارامل و الایتام، و الفقراء و المساکین، و المجاهدین من اجل الاسلام، و المرابطین فی ثغور المسلمین یدافعون عنها بسلاحهم و ارواحهم، فکیف تتصرف به، و تنفقه علی طعامک و شرابک و خدمک و نسائک (فاتق الله واردد الخ).. الاموال الی اهلها و الا ادبتک بما تستحق (و لاضربنک بسیفی الذی ما ضربت به احدا الا دخل النار) لانی لا اشهره الا علی من اشرک و بغی، و لا اضرب به الا من افسد و طغی. (و والله لو ان الحسن و الحسین الخ).. ابدا لا فرق فی الحق بین قریب و بعید و سید و مسود، فهذا سید الکونین و خاتم النبیین حین احس بدنو اجله قام خطیبا و قال: ایها الناس من کنت جلدت له ظهرا فهذا ظهری فلیستقد منه، و من کنت شتمت له عرضا فهذا عرضی فلیستقد منه، و من اخذت له مالا فهذا مالی فلایاخذ منه، و لا یخشی الشحناء من قبلی فانها لیس من شانی. و قال: لو سرقت فاطمه لقطعت یدها. و لیس هذا تواضعا و کفی، و انما هو خلق الاسلام، و شریعه القرآن، و به وحده نجد تفسیر صلابه الامام فی الحق، و التزامه به، و حمله اهله و عماله علیه. (و اقسم بالله رب العالمین ما یسرنی- الی- بعدی). کان الایثار ابرز صفات الامام، ینفق علی المحاویج معظم ما یملک حتی الذی بجنیه بکد الیمین، و لایبقی لنفسه و اهله الا دون الکفاف عملا بسنه رسول الله الذی قال: ما احب ان یکون لی مثل احد ذهبا انفقه فی سبیل الله، اموت و اترک منه قیراطین. هذا و هو حلال طیب، فکیف به اذا کان نارا و جحیما، کالمال الذی اخذه هذا العامل یتنعم به ویترک ما تبقی میراثا لابنائه؟ (فضح رویدا الخ).. تهمل و انتظر.. فامامک قبر ساکن مظلم، و الحساب صعب عسیر، و ما للظالمین من فرار و انصار.

عبده

عندنا من ذوی الالباب: کان ههنا زائده لافاده معنی المضی فقط لا تامه و لا ناقصه و سغت الشراب اسیغه کبعته ابیعه بلعته بسهوله … لاعذرن الی الله فیک: لاعاقبنک عقابا یکون لی عذرا عند الله فی فعلتک هذه … لهما عندی هواده: الهواده بالفتح الصلح و الاختصاص بالمیل … من اموالهم حلال لی: ای لا تعتمد علی قرابتک منی فانی لا اسر بان یکون لی فضلا عن ذوی قرابتی … قد بلغت المدی: فضح من ضحیت الغنم اذا رعیتها فی الضحی ای فارع نفسک علی مهل فانما انت علی شرف الموت و کانک قد بلغت المدی بالفتح مفرد بمعنی الغایه او بالضم جمع مدیه بالضم ایضا بمعنی الغایه و الثری التراب … و لات حین مناص: لیس الوقت وقت فرار

علامه جعفری

فیض الاسلام

ای آنکه نزد ما از خردمندان به شمار می آمدی، چگونه آشامیدن و خوردن )آن مال( جائز و گوارا دانی، با اینکه میدانی حرام می خوری و حرام می آشامی؟ و کنیزان خریده زنان نکاح می کنی از مال یتیمان و بی چیزان و مومنان جهاد کنندگانی که خدا این مال را برای آنان قرار داده، و به آنها این شهرها را )از دشمنان( محافظت و نگاهداری فرموده است!! پس از خدا بترس و مال های این گروه را به خود باز گردان که اگر این کار نکرده باشی و خدا مرا به تو توانا گرداند هر آینه درباره (به کیفر رساندن) تو نزد خدا عذر بیاورم و تو را به شمشیرم که کسی را به آن نزده ام مگر آنکه در آتش داخل شده بزنم! و به خدا سوگند اگر حسن و حسین (علیهماالسلام) کرده بودند مانند آنچه تو کردی با ایشان صلح و آشتی نمی کردم، و از من به خواهشی نمی ترسیدند تا اینکه حق را از آنان بستانم، و باطل رسیده از ستم آنها را دور سازم، و سوگند به خدا پروردگار جهانیان: آنچه را که از مال ایشان برده ای به حلال اگر برای من باشد مرا شاد نمی کند که آن را برای پس از خود ارث بگذارم، پس ضح رویدا یعنی در چاشت شتر را آهسته بچران (این جمله مثلی است برای کسی که در جای آرام رفتن شتاب کند، اشاره به اینکه در صرف مال تندروی مکن) که به آن ماند که تو به آخرت (مرگ) رسیده ای، و زیر خاک پنهان گشته ای، و کردارت به تو نمایانده شده در جائی که ستمکار در آنجا بر اثر غم و اندوه (آنچه از دست داده) فریاد می کند، و تباه کننده (حق دیگران) برگشت (به دنیا) را آرزو می نماید، در حالی که آن وقت هنگام گریختن (از عذاب الهی) نیست.

زمانی

سید محمد شیرازی

(ایها المعدود- کان- عندنا من ذوی الالباب) لفظه (کان) للاشاره، الی سقوطه عن هذه الدرجه بعد هذه الفعله، و الباب جمع لب، بم

عنی اللب (کیف تسیع طعاما و شرابا) الا ساغه الاکل هنیئا (و انت تعلم انک تاکل حراما و تشرب حراما)؟ استفهام انکار و توبیخ. (و) کیف (تبتاع) ای تشتری (الاماء و تنکح) من هذا المال (النساء) بمهور محرمه (من مال الیتامی و المساکین و المومنین و المجاهدین الذین افاء الله) ای ارجع سبحانه (الیهم هذه الاموال) و الارجاع باعتبار ان المال لله خلقه لاولیائه فکونه فی ید الکفار کالمغصوب، فلما جاء الی المسلمین کان ارجاعا الیهم (و احرز بهم هذه البلاد) ای حفظ بسببهم البلاد من الکفر و الظم، و من المعلوم ان اشتراء الامه بمال حرام موجب لبطلان البیع فیکون الاقتراب منها زنا و کذلک جعل المال الحرام مهرا لبضع منکوح- اذا کان علی وجه القیدیه- موجب لبطلان العقد. (فاتق الله) یابن عباس (واردد الی هولاء القوم اموالهم فانک ان لم تفعل) رد المال (ثم امکننی الله منک لا عذرن الی الله فیک) ای لاعاقبنک عقابا یکون عذرا لی عند الله من فعلتک (و لاضربنک بسیفی الذی ما ضربت به احدا الا دخل النار) اذ لا یکون الضرب به الا لاهل الباطل المستحقین للنار. و الظاهر ان ابن عباس تاب و ارجع المال، لانه کان بعد ذلک مع الامام فی الکوفه حتی اذا قتل بسیف ابن ملجم لعنه الله قام خطیبا و بین للناس تعین الامام الحسن علیه السلام بعد ابیه للخلافه (و الله لو ان الحسن و الحسین فعلا مثل الذی فعلت) و هذا لیس اهانه بالنسبه الیهما، فان الشرط یاتی فی المحال نحو قوله سبحانه: (لو کان فیهما الهه) و (انکان للرحمان ولد) (ما کانت لهما عندی هواده) ای اختصاص بالمیل (و لا ظفرا منی باراده) ای لم اردهما بعد ذلک، و کانه کنایه عن الطرد (حتی اخذ الحق منهما و ازیل الباطل عن مظلمتهما) ای عن الظلم الذی اقترفاه، و کان (عن) هنا للبیان، بمنزله (من). (و اقسم بالله رب العالمین ما یسرنی ان ما اخذته من اموالهم حلال لی) ای انی ما افرح بمثل تلک الاموال فیما کانت حلالا لی، فکیف انت تفرح بها و هی محرمه علیک؟ (اترکه میراثا لمن بعدی) لعل ذکر هذا من باب ان التصرف فی المال محذور آخر، لمحاسبه الانسان علی ما فعل من الحلال، فکیف اخذ المال ابن عباس حراما، و تصرف فیه حالکونه حراما آخر؟ (فضح رویدا) ای فادع نفسک علی مهل، و هو کنایه عن عدم الاسراع الی المعاصی، واصل ضح من ضحیت الغنم اذا رعیتها فی الضحی (فانک قد بلغت المدی) ای الغایه، و المراد الموت (و دفنت تحت الثری) ای التراب (و عرضت علیک اعمالک بالمحل الذی ینادی الظالم فیه الحسره) ای القیامه، حیث یقول الظالم (یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله) کما یحکی عنه القرآن الحکیم. (و یتمنی المضیع) ای الذی ضیع دنیاه قلم یحصل فیها ما یسعده هناک (فیه بالرجعه) یقول (رب ارجعونی لعلی اعمل صالحا) (ولات حین مناص) ای لیس ذلک الوقت وقت الخلاص و النجاه و (لات) (لا) النافیه زیدت علیه (التاء) و حذف اسمها، ای لات الحین، حین مناص، و الحین الوقت، و المناص بمعنی النجات و الخلاص.

موسوی

ایها المعدود- کان عندنا من اولی الالباب کیف تسیغ شرابا و طعاما و انت تعلم انک تاکل حراما و تشرب حراما و تبتاع الاماء و تنکح النساء من اموال الیتامی و المساکین و المومنین و المجاهدین الذین افاه الله علیهم هذه الاموال و احرز بهم هذه البلاد)

ثم انبه لعله الی ضمیره یهود و تعجب منه مستنکرا علیه، کیف یشرب هنیئا و یاکل مریئا و یشتری الاماء و ینکح النساء و یدفع مهورهن کیف یفعل کل ذلک بما سلبه من اموال الیتامی الذین یستحقون الشفقه و الرحمه و العطف و الحنان و کذلک من اموال المساکین الذین یتضورون جوعا و من اموال المومنین الذین لا یجوز اخذ اموالهم و کذلک تاخذ اموال المجاهدین الذین بذلوا انفسهم حتی یحصلوا علی هذا الفیی ء و کیف یتخلص من کان خصماوه یوم القیامه کل هذه الاصناف و ما فیها من الاعداد الضخمه … (فاتق الله و اردد الی هولاء القوم اموالهم فانک ان لم تفعل ثم امکننی الله منک لاعذرن الی الله فیک لاضربنک بسیفی الذی ما ضربت به احدا الا دخل النار) امره علیه السلام ان یتقی الله و یرجع عن المعصیه و ذلک لا یکون الا بان یرد لاصحاب الحقوق حقوقهم فلذا امره بردها. ثم حذره ان لم یردها فانه اذا تمکن منه و وقع تحت یده لسوف یعاقبه بما یعذر فیه الی الله و ما یعذر فیه هو عقوبته بما یستحق لیضربنه بسیفه الذی ما وقع علی احد الا قتله و ادخله النار لانه سیف لا یقع الا علی مستحق للقتل … (و والله لو ان الحسن و الحسین فعلا مثل الذی فعلت ما کانت لهما عندی هواده و لا ظفرا منی بارده حتی آخذ الحق منهما و ازیح الباطل عن مظلمتهما) اقسم علیه السلام و هو الصادق فی قسمه لو ان اقرب الناس الیه و هم الحسن و الحسین اکلا اموال الیتامی و المساکین و المجاهدین لم یلن لهما بل کان یاخذهما بالشده و لن یرضی عنهما حتی یاخذ منهما ما اخذا و یدفع ظلمها عن الناس. (و اقسم بالله رب العاملین ما یسرنی ان ما اخذته من اموالهم حلال لی اترکه میراثا لمن بعدی فضح رویدا فکانک قد بلغت المدی و دفنت تحت الثری و عرضت علیک اعمالک بالمحل الذی ینادی الظالم فیه بالحسره و یتمنی المضیع فیه الرجعه و لات حین مناص) اقسم علیه السلام- و هو الصادق- ان هذا المال لو کان له و قد اخذه من حلال لم یکن فی فرح او سرور ان یترکه لورثته و هولاء المساکین و الیتامی و المجاهدین علی حالتهم السیئه التی یعیشونها من الحاجه و الفاقه … ثم امره بالامهال علی سبیل التهدید بقرب الوصول الی الغایه التی هی الموت ثم بعدها الی الدفن تحت التراب فی قبر ضیق صغیر ثم بعد ذلک یاتی یوم الحساب یوم تعرض فیه اعمال الخلق فی ذلک الیوم الذی ینادی فیه الظالم بالحسره و الاسی و الاسف علی ما فعله من قبائح و سیئات فیقول: کما یحکی الله ذلک: (یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله) و یتمنی فیه من ضیع الاعمال الصالحه و لم یوفق الیها ان یعود الی الدنیا کما حکی الله ایضا قوله: (قال رب ارجعونی لعلی اعمل صالحا فیما ترکت) و یاتیه الجواب کلا … و لکن خلاص و لا فکاک و لا نجاه لم تنفع الحسره و لن یستجاب طلب الرجعه بل کل واحد یجزی بما فعل و ینال ما اکتسب …

دامغانی

مکارم شیرازی

أَیُّهَا الْمَعْدُودُ-کَانَ-عِنْدَنَا مِنْ أُولِی الْأَلْبَابِ،کَیْفَ تُسِیغُ شَرَاباً وَطَعَاماً.

وَأَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّکَ تَأْکُلُ حَرَاماً وَتَشْرَبُ حَرَاماً،وَتَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَتَنْکِحُ النِّسَاءَ مِنْ أَمْوَالِ الْیَتَامَی وَالْمَسَاکِینِ وَالْمُؤْمِنِینَ وَالْمُجَاهِدِینَ الَّذِینَ أَفَاءَ اللّهُ عَلَیْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ،وَأَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلَادَ! فَاتَّقِ اللّهَ وَارْدُدْ إِلَی هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ،فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْکَنَنِی اللّهُ مِنْکَ لَأُعْذِرَنَّ إِلَی اللّهِ فِیکَ، وَلَأَضْرِبَنَّکَ بِسَیْفِی الَّذِی مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً إِلَّا دَخَلَ النَّارَ! وَوَاللّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَالْحُسَیْنَ فَعَلَا مِثْلَ الَّذِی فَعَلْتَ،مَا کَانَتْ لَهُمَا عِنْدِی هَوَادَهٌ،وَلَا ظَفِرَا مِنِّی بِإِرَادَهٍ،حَتَّی آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُمَا،وَأُزِیحَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا، وَأُقْسِمُ بِاللّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ مَا یَسُرُّنِی أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلَالٌ لِی،أَتْرُکُهُ مِیرَاثاً لِمَنْ بَعْدِی،فَضَحِّ رُوَیْداً،فَکَأَنَّکَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدَی،وَدُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرَی، وَعُرِضَتْ عَلَیْکَ أَعْمَالُکَ بِالْمَحَلِّ الَّذِی یُنَادِی الظَّالِمُ فِیهِ بِالْحَسْرَهِ،وَیَتَمَنَّی الْمُضَیِّعُ فِیهِ الرَّجْعَهَ«وَلاتَ حِینَ مَناصٍ».

ترجمه

ای کسی که در گذشته نزد ما از خردمندان به شمار می آمدی،چگونه آب و غذایی را گوارا می نوشی و می خوری در حالی که می دانی حرام می خوری و حرام می نوشی و چگونه با اموال یتیمان و مساکین و مؤمنان و مجاهدانی که خداوند این اموال را به آنها اختصاص داده و بلاد اسلام را به وسیله آنان حفظ کرده،کنیزانی را می خری و زنانی را به همسری در می آوری (نمی دانی آمیزش با آن کنیزان حرام و نکاح با آن زنان نارواست)،اکنون از خدا بترس و اموال این

گروه (محرومان و مجاهدان) را به آنها بازگردان و اگر به این دستور که دادم عمل نکنی و خداوند مرا بر تو مسلّط کند کاری می کنم که عذرم در پیشگاه خدا در باره تو پذیرفته باشد و با این شمشیرم که هیچ کس را با آن نزدم مگر اینکه داخل دوزخ شد ضربه ای بر تو وارد می کنم! به خدا سوگند اگر حسن و حسین (فرزندان عزیزم)،کاری همچون تو کرده بودند هیچ گونه مدارا با آنها نمی کردم و اراده مرا (در دفاع از حق بیت المال) تغییر نمی دادند تا زمانی که حق را از آنها بستانم و باطلی را که از ستم های آنها به وجود آمده از میان بردارم.به خداوندی که پروردگار جهانیان است سوگند می خورم اگر آنچه را تو از اموال آنها گرفته ای از راه حلال در اختیار من بود هرگز مرا خوشحال نمی ساخت که آن را به عنوان میراث برای بازماندگانم بگذارم،بنابراین کمی دست نگه دار (و اندیشه کن) گویی به پایان زندگی رسیده ای و در زیر خاک ها دفن شده ای و اعمالت به تو عرضه شده است در جایی که ستمگر فریاد حسرت بر می دارد و آن کس که عمر خود را ضایع ساخته،آرزو می کند که به دنیا بازگردد (و جبران کند)،ولی زمان فرار نیست (و تمام راه ها بسته است).

شرح و تفسیر: اگر فرزندانم چنین می کردند آنها را نمی بخشیدم

اگر فرزندانم چنین می کردند آنها را نمی بخشیدم

امام علیه السلام در این بخش از نامه در ادامه سرزنش ها و اعتراضات شدید،به مخاطب خود می فرماید:«ای کسی که در گذشته نزد ما از خردمندان به شمار می آمدی چگونه آب و غذایی را گوارا می نوشی و می خوری در حالی که می دانی حرام می خوری و حرام می نوشی و چگونه با اموال یتیمان و مساکین و مؤمنان و مجاهدانی که خداوند این اموال را به آنها اختصاص داده و بوسیله آنان بلاد اسلام را حفظ کرده،کنیزانی را می خری و زنانی را به همسری در می آوری

(نمی دانی آمیزش با آن کنیزان حرام و نکاح با آن زنان نارواست)»؛ (أَیُّهَا الْمَعْدُودُ - کَانَ-عِنْدَنَا مِنْ أُولِی الْأَلْبَابِ،کَیْفَ تُسِیغُ{«سیغ» از ریشه «غ» بر وزن «قوم» به معنای گوارا بودن گرفته شده که معمولا در مورد غذا و آب به کار می رود؛ ولی به طور کنایه در امور دیگر نیز استعمال می شود.} شَرَاباً وَ طَعَاماً.وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّکَ تَأْکُلُ حَرَاماً،وَ تَشْرَبُ حَرَاماً،وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْکِحُ النِّسَاءَ مِنْ أَمْوَالِ الْیَتَامَی وَ الْمَسَاکِینِ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُجَاهِدِینَ الَّذِینَ أَفَاءَ{«أفاء» از ریشه «فی» به معنای بازگشت است گویی اموالی که در دست کفار بوده جنبه غصب داشته و هنگامی که به غنیمت گرفته می شود، به صاحبان اصلی باز می گردد.} اللّهُ عَلَیْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ،وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلَادَ!).

تعبیر به «کانَ» که ناظر به زمان گذشته است اشاره به این است که ما تو را قبلاً جزء خردمندان می دانستیم ولی با این اعمالت که از خود نشان داده ای اکنون در زمره آنان نیستی.

جمله «کَیْفَ تُسِیغُ. ..»اشاره به این است که تمام زندگی تو آمیخته با حرام شده و آب و غذایی که از اموال غصب شده بیت المال به دست می آوری،نوشیدن و خوردنش بر تو حرام است و همسرانی که از کنیزان با پول حرام خریداری می کنی و مهریّه حرامی که برای زنان آزاد قایل می شوی سبب می شود زندگی خانوادگی تو نیز آلوده به حرام گردد.

جمله «مِنْ أَمْوَالِ الْیَتَامَی وَالْمَسَاکِینِ. ..»اشاره به این است که اگر این اموال مال افراد ثروتمندی بود غصب آنها کمتر قبح و زشتی داشت؛ولی غصب اموالی که متعلّق به دو گروه یتیمان و محرومان و مجاهدان و مدافعان اسلام است بسیار قبیح تر و زشت تر است.

سپس امام علیه السلام پس از این سرزنش طولانی چنین نتیجه گرفته و می فرماید:

«اکنون از خدا بترس و اموال این گروه (محرومان و مجاهدان) را به آنها بازگردان»؛ (فَاتَّقِ اللّهَ وَ ارْدُدْ إِلَی هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ).

آن گاه او را شدیداً تهدید می کند و می فرماید:«و اگر به این دستوری که دادم عمل نکنی و خداوند مرا بر تو مسلّط کند کاری می کنم که عذرم در پیشگاه خدا درباره تو پذیرفته باشد و با این شمشیرم که هیچ کس را با آن نزدم مگر اینکه داخل دوزخ شد ضربه ای بر تو وارد می کنم»؛ (فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْکَنَنِی اللّهُ مِنْکَ لَأُعْذِرَنَّ 1إِلَی اللّهِ فِیکَ،وَ لَأَضْرِبَنَّکَ بِسَیْفِی الَّذِی مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً إِلَّا دَخَلَ النَّارَ!).

اشاره به اینکه من جز در راه خدا و در برابر دشمنان او شمشیر نمی کشم و هر کس را که تاکنون با این شمشیر از پای در آورده ام،سرازیر جهنم شده است و به گفته شاعر:

قضا ز قهر خدا چون که گشت آبستن به یک شکم دو پسر زاد ذوالفقار و سقر

در اینجا سؤالی پیش می آید و آن اینکه چرا کسی که از بیت المال چیزی را ربوده مستحق اعدام باشد در حالی که در حدود اسلامی حداکثر اجرای حدّ سرقت بر وی است.تازه حدّ سرقت هم در اینجا بعید به نظر می رسد،چون شرط آن سرقت از حرز؛یعنی جایی است که قفل و بند داشته باشد اگر قفل و بندش را بشکنند و چیزی از آن را به سرقت ببرند حدّ سرقت جاری می شود و می دانیم بیت المال در اختیار این فرماندار بوده نه آنکه در حرز باشد.

در پاسخ این سؤال ممکن است گفته شود:اوّلاً:این سرقت توأم با انکار حرمت آن بوده و وی آن مال را بر خود حلال می دانسته و این نوعی انکار ضروری دین است.

ثانیاً:امام علیه السلام می فرماید:اگر دستور مرا نسبت به بازگرداندن این اموال به بیت المال عمل نکنی و در برابر من مقاومت نمایی در واقع قیام بر ضد امامت

کرده ای و می دانیم قیام بر ضد امام مجوز قتل است.

آن گاه امام علیه السلام برای تأکید بیشتر و جدی بودن این تهدید می افزاید:«به خدا سوگند اگر حسن و حسین (فرزندان عزیزم)،کاری همچون کار تو کرده بودند هیچ گونه با آنها مدارا نمی کردم و اراده مرا (در دفاع از حق بیت المال) تغییر نمی دادند تا زمانی که حق را از آنها بستانم و باطلی را که از ستم های آنها به وجود آمده از میان بردارم»؛ (وَ وَ اللّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ فَعَلَا مِثْلَ الَّذِی فَعَلْتَ،مَا کَانَتْ لَهُمَا عِنْدِی هَوَادَهٌ{هواده» به معنای نرمش، صلح و علاقه به کسی است و در اینجا همان معنای اول اراده شده است.} ،وَ لَا ظَفِرَا مِنِّی بِإِرَادَهٍ،حَتَّی آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُمَا،وَ أُزِیحَ{«أزیح» از ریشه «إزاحه» به معنای زایل کردن است.} الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا).

بدیهی است که هرگز منظور امام علیه السلام این نیست که امکان دارد امام حسن و امام حسین علیهما السلام دست به غصب اموال بیت المال بزنند،بلکه منظور بیان مبالغه در مطلب است که هیچ کس در برابر تخلّف از حق و عدالت مصونیت ندارد.

به بیان دیگر قضیّه شرطیّه که از واژه«لو»و مانند آن استفاده می شود به معنای احتمال وقوع شرط نیست،زیرا این تعبیرات حتی در اموری که محال است برای بیان تأکید مطلب گفته می شود همان گونه که در آیه شریفه ««قُلْ إِنْ کانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِینَ» ؛بگو:اگر برای خدا فرزندی بود،من نخستین پرستش کننده او بودم»{زخرف، آیه 81.} این تعبیر تأکیدی است بر نفی گفته نابخردانِ اهل کتاب که برای خداوند فرزندی قایل بودند.

امام علیه السلام،در این سخن خود روشن می سازد که هرگز مسائل عاطفی نمی تواند حاکم بر احکام الهی باشد و روابط بر ضوابط پیشی نمی گیرد همان گونه که قرآن مجید در مسأله اجرای حد می فرماید: ««وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَهٌ فِی دِینِ اللّهِ» ؛و نباید

رأفت (و محبّت کاذب) نسبت به آن دو شما را از (اجرای) حکم الهی مانع شود»{ نور، آیه 2.} و در مورد اجرای حق می فرماید: ««یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوّامِینَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ وَ لَوْ عَلی أَنْفُسِکُمْ أَوِ الْوالِدَیْنِ وَ الْأَقْرَبِینَ إِنْ یَکُنْ غَنِیًّا أَوْ فَقِیراً فَاللّهُ أَوْلی بِهِما» ؛ای کسانی که ایمان آورده اید! همواره و همیشه قیام به عدالت کنید.

برای خدا گواهی دهید،حتی اگر چه به زیان شما،یا پدر و مادر یا نزدیکانتان بوده باشد.(چرا که) اگر او (کسی که گواهی شما به زیان اوست) غنی یا فقیر باشد خداوند سزاوارتر است که از آنان حمایت کند (و لزومی ندارد برای رعایت آنها حق را رها کنید)».{نساء، آیه 135}

سپس امام علیه السلام برای بیدار ساختن او از طریق دیگری وارد می شود که بسیار موثّق و نافذ است،می فرماید:«به خداوندی که پروردگار جهانیان است سوگند می خورم اگر آنچه را تو از اموال آنها گرفته ای از راه حلال در اختیار من بود هرگز مرا خوشحال نمی ساخت که آن را به عنوان میراث برای بازماندگانم بگذارم»؛ (وَ أُقْسِمُ بِاللّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ مَا یَسُرُّنِی أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلَالٌ لِی،أَتْرُکُهُ مِیرَاثاً لِمَنْ بَعْدِی).

اشاره به اینکه این اموال عظیم اگر حلال هم باشد مایه خوشبختی و سعادت انسان نمی شود چه رسد به اینکه حرام باشد،زیرا راهی جز این ندارد که به صورت میراث برای بازماندگانش بگذارد؛حساب و وبالش برای اوست و لذّتش برای دیگران.آیا عاقلانه است که انسان دست به چنین کاری بزند.حال اگر از طریق حرام باشد چه مصیبتی برای صاحب آن خواهد بود.

لذا در حدیثی در کتاب کافی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است که این دعا را می فرمود:

«اللَّهُمَّ ارْزُقْ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ وَ مَنْ أَحَبَّ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ الْعَفَافَ

وَ الْکَفَافَ وَ ارْزُقْ مَنْ أَبْغَضَ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ الْمَالَ وَ الْوَلَدَ؛ خداوندا به محمّد و آل او و کسانی که او و خاندانش را دوست دارند خویشتن داری و به مقدار نیاز عنایت کن و کسانی که محمّد و اهل بیتش را دشمن می دارند مال (فراوان) و فرزندان (بسیار) روزی ده».{کافی، ج 2، ص 140، ح 3. در همان باب روایات دیگری در همین زمینه آمده است.}

سرانجام امام علیه السلام در پایان این نامه اشاره به پایان زندگی و مرگ و حوادث پس از آن می کند تا روح خفته آن فرماندار را بیدار کند و خطری را که در کمین اوست به وی نشان دهد می فرماید:«بنابراین کمی دست نگه دار (و اندیشه کن) گویی به پایان زندگی رسیده ای و در زیر خاک ها دفن شده ای و اعمالت به تو عرضه شده است در جایی که ستمگر فریاد حسرت بر می دارد و آن کس که عمر خود را ضایع ساخته،آرزو می کند که به دنیا بازگردد (و جبران کند)؛ولی زمان فرار نیست (و تمام راه ها بسته است)»؛ (فَضَحِّ{ضح صیغه امر است از ریشه «تضحیه» در اصل به معنای به چرا بردن گوسفندان به هنگام بر آمدن آفتاب است و جمله «فضح رویدا» در جایی گفته می شد که منظور این بود که گوسفندان را آهسته در چراگاه حرکت دهند تا به اندازه کافی سیر شود. سپس این جمله در مواردی که منظور دست نگه داشتن و آرام بودن است به کار رفته است.} رُوَیْداً،فَکَأَنَّکَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدَی{«مدی» به معنای پایان کار و رسیدن به سنین بالاست.}، وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرَی{«الرئ» به معنای خاک است.}،وَ عُرِضَتْ عَلَیْکَ أَعْمَالُکَ بِالْمَحَلِّ الَّذِی یُنَادِی الظَّالِمُ فِیهِ بِالْحَسْرَهِ،وَ یَتَمَنَّی الْمُضَیِّعُ فِیهِ الرَّجْعَهَ«وَ لاتَ حِینَ مَناصٍ»{واژه «ت» برای نفی است و در اصل لاء نافیه بوده و تاء تانیث برای تأکید بر آن افزوده شده است. «مناص» از ریشه «نوص» به معنای پناهگاه و فریادرس است می گویند: عرب هنگامی که حادثه سخت و وحشتناکی رخ می داده مخصوصا در جنگ ها این کلمه را تکرار میکرد و می گفت: مناص، مناص؛ یعنی پناهگاه کجاست، پناهگاه کجاست؟ و چون این مفهوم با فرار مقارن است گاهی به معنای محل فرار نیز آمده است، بنابراین جمله «ولات حی مناص» مفهومش این است که راه فرار و نجات و پناهگاهی نیست.}).

امام بزرگوار این معلم بیدارگر و پیشوای هوشیار،مخاطب خود را با این جمله های کوبنده از خواب غفلت بیدار می کند.لحظه مرگ و سپس دفن در زیر

خاک ها و به دنبال آن حضور در صحنه قیامت برای حساب و کتاب و سرانجام پشیمانی و تقاضای بازگشت به دنیا را که به هنگام مرگ و در صحنه قیامت دارد به او نشان می دهد و آن را با آیه شریفه ««وَ لاتَ حِینَ مَناصٍ» ؛ولی وقت نجات گذشته بود»{ص، آیه 3.} مؤکّد می سازد.

نکته: ابن عباس کیست؟

بی تردید ابن عباس در میان امت و مذاهب مختلف شیعه و اهل سنّت،اشتهار به نیکی و علم و دانش و هوشیاری و خرد دارد و از او با القابی مانند«حِبْرالأُمه»، «تَرْجُمانُ الْقُرآنِ»و مانند آن یاد می شود.او دوران جوانی خود را در خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گذراند و حامل احادیث مهمی از آن حضرت بود که در کتب معتبر نقل شده است.او مخصوصاً در تفسیر قرآن صاحب نظر بود و از او به عنوان شاگرد علی علیه السلام و محب او یاد شده است.

از این رو هنگامی که دانشمندان و شارحان نهج البلاغه به این نامه رسیده اند در اینکه مخاطب آن ابن عباس باشد تردید کرده اند.نامه ای که در آن امیرمؤمنان علی علیه السلام شدیدترین سرزنش ها را به مخاطب خود نموده و او را به خیانت در اموال بیت المال و حیف و میل آن و بردن مقدار فراوانی از آن از بصره به حجاز وصف می کند.

به خصوص اگر پاسخ های تند و جسورانه ای را که از ابن عباس در پاسخ این نامه نقل شده و در بعضی از کتب تاریخ آمده است در نظر بگیریم مسأله بسیار پیچیده تر می شود.

از این رو ناقلان این نامه در برابر آن به سه گروه تقسیم شده اند:

گروهی می گویند:ابن عباس هرچند مقام والایی داشت و از اصحاب برجسته پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و در سنین جوانی و یا نوجوانی آن حضرت را درک کرده بود ولی به هر حال او معصوم نبود و صدور چنین لغزشی از او دور نیست و مطابق ضرب المثل مشهور«الْجَوادُ قَدْ یَکْبُو؛اسب گران قیمتِ تندرو گاهی سکندری می خورد و بر زمین می افتد»از غیر معصوم چنین مطلبی بعید نیست.

گروه دیگری اصرار دارند که مخاطب این نامه ممکن است برادر ابن عباس؛ عبیداللّه بن عباس یا شخص دیگری باشد.آنها به یک سلسه قراین تاریخی متوسّل می شوند که نشان می دهد ابن عباس هرگز دست به چنین کاری نزده است.

بالاخره گروه سوم نتوانسته در این مسأله انتخابی کنند و مانند ابن ابی الحدید آن را به ابهام و اجمالش گذاشته و گذشته اند،آنجا که می گوید:«موضوع این نامه برای من مشکل و پیچیده شده است.اگر بگویم این نقل دروغ است و این کلام را جعل کرده اند و به علی علیه السلام نسبت داده اند،با راویان احادیث مخالفت کرده ام، زیرا آنها معتقدند که این نامه از علی علیه السلام است و در بسیاری از کتب تاریخی نیز نقل شده است و اگر بگویم مخاطب در آن عبداللّه بن عباس است حقایق تاریخی دیگری من را مانع می شود،زیرا می دانم او همواره در کنار امیرمؤمنان علیه السلام و مطیع فرمان او بود و بعد از شهادت آن حضرت نیز وفاداری خود را در طول عمر نسبت به آن حضرت حفظ کرد و اگر مخاطب این نامه را شخص دیگری بدانم،نمی دانم به چه کسی نسبت بدهم،زیرا از متن نامه بر می آید که مخاطب در این نامه یکی از عموزادگان آن حضرت بوده است و به همین دلیل من در اینجا توقف کرده عدم اظهار نظر را ترجیح می دهم».{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 172.}

اما گروه اوّل این سخن را نپسندیده اند و می خواهند با حفظ جلالتِ مقامِ ابن عباس،اسناد این نامه علی علیه السلام نسبت به او را حفظ کنند.

از جمله ابن میثم در شرح نهج البلاغه خود می گوید:«نباید از ابن عباس چنان کاری را بعید دانست زیرا او معصوم نبود و علی علیه السلام هم کسی نبود که در راه حق از احدی بترسد و حقیقت را کتمان کند،هرچند محبوب ترین فرزندان او باشد تا چه رسد به پسر عمویش،بلکه لازم است نسبت به خویشاوندان نزدیک در چنین موردی سخت گیرتر باشد.

وانگهی سخت گیری امام علیه السلام باعث جدایی ابن عباس از امام نمی شود،چرا که آن حضرت هر یک از یارانش را که مستحق مؤاخذه می دانست،مؤاخذه می کرد؛ بزرگ یا کوچک،نزدیک یا دور و هنگامی که حق اللّه را از او باز پس می گرفت و یا آن شخص خودش از کرده خود پشیمان می شد،به همان حال قبل نسبت به او باز می گشت،بنابراین با محبّت عمیق و پیوند خویشاوندی که میان امام علیه السلام و ابن عباس وجود داشت،درشتی و مؤاخذه شدید علی علیه السلام نسبت به ابن عباس باعث جدایی او نمی شد.

امّا اینکه گفته شود مخاطب برادر ابن عباس؛یعنی عبیداللّه بوده،صحیح نیست،چرا که عبید اللّه کارگزار امام در یمن بود و چنین مطلبی درباره او نقل نشده است».{شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج 5، ص 90.}

طرفداران قول دوم از یک سو معتقدند که عظمت مقام ابن عباس با محتوای این نامه هرگز سازگار نیست،زیرا او«حِبْر الأُمّه»و دریای عمیقی از علم و فضل بود و به علی علیه السلام عشق می ورزید،و جزء مدافعان درجه اوّل علی علیه السلام بود که عدد آنها در آن زمان طوفانی از انگشتان دست تجاوز نمی کرد و حتی در جنگ صفین هنگامی که مسأله حکمیّت مطرح شد امام علیه السلام او را برای حکمیّت و قرار گرفتن در برابر مرد شیطان صفتی همچون عمرو عاص پیشنهاد فرمود (هرچند گروهی نادان و ابله با این پیشنهاد مخالفت کردند و مرد ابلهی مثل خودشان-ابو موسی اشعری-را برای این کار معرفی نمودند و بر آن اصرار ورزیدند).آری جلالت مقام ابن عباس با این امور سازگار نیست؛ولی چه کسی مخاطب این نامه بوده است را روشن نساخته اند.

از این گذشته قراین دیگری نیز برای نفی مخاطب بودن ابن عباس در این نامه ارائه کرده اند از جمله اینکه:

1.در امالی مرحوم سید مرتضی آمده است که عمرو بن عبید نزد سلیمان عباسی رفته بود.سلیمان از او پرسید:شنیده ای که علی علیه السلام در شعری درباره ابن عباس گفته است:او در همه چیز برای ما فتوا می دهد ولی اموال ما را یک شبه با خود می برد؟ عمرو در پاسخ گفت:ممکن نیست علی چنین چیزی را درباره ابن عباس گفته باشد،چرا که او هرگز از علی علیه السلام جدا نشد و تا هنگام شهادت آن حضرت در کنار او بود و حتی در صحنه صلح امام حسن نیز حضور داشت.

2.عمرو بن عبید اضافه کرد چگونه ممکن است آن همه اموال در بیت المال بصره جمع شود با اینکه علی علیه السلام به آن نیاز داشت و هر هفته بیت المال را تخلیه می کرد و به نیازمندان می داد و در روز شنبه دستور می داد بیت المال را آب و جارو کنند.با این حال چگونه ممکن است ابن عباس آن همه اموال را در بیت المال بصره جمع کند؟ او به یقین با توجّه به نیاز مردم اموال را به کوفه منتقل می نمود.

3.طبری در تاریخ معروف خود در حوادث سنه چهل از ابو عبیده نقل می کند که ابن عباس تا زمان شهادت علی علیه السلام در بصره بود و سپس به کوفه آمد و در مراسم صلح امام حسن با معاویه حضور داشت سپس به بصره برگشت و اساس خود را از آن جمع کرد و مال مختصری از بیت المال را بر گرفت و گفت:این را به عنوان ارتزاق و حق مستمری خود از بیت المال بر می گیرم (آن گاه به حجاز رفت).

4.مرحوم تستری در شرح نهج البلاغه خود نقل می کند که در هنگام شهادت علی علیه السلام ابن عباس در بصره بود و (فورا) به کوفه آمد و به امام حسن علیه السلام ملحق شد و آن روز که امام حسن در صبح شهادت پدر خطبه می خواند،ابن عباس برخاست و مردم را به بیعت با آن حضرت دعوت نمود.مردم نیز اجابت کردند.{شرح نهج البلاغه مرحوم تستری، ج 8، ص 89}

5.بر فرض که این داستان مربوط به ابن عباس باشد؛ولی در بعضی از روایات آمده است که اولاً اموال مزبور اموال کمی بوده،و ثانیاً هنگامی که امام علیه السلام به ابن عباس تذکر داد او هم بلا فاصله اموال را باز گرداند و عذرخواهی کرد و امام علیه السلام عذرش را پذیرفت،همان گونه که مرحوم تستری از یعقوبی نقل می کند که ابن عباس مقداری از بیت المال را تصرف کرده بود و هنگامی که امیرمؤمنان علیه السلام دستور بازگرداندن آن را داد،آن اموال را بازگرداند.سپس مانند آن را از سبط بن جوزی نقل می کند که در پایانش آمده است:ابن عباس از کار خود پشیمان شد و خدمت امام علیه السلام عذرخواهی کرد و امام علیه السلام عذر او را پذیرفت.{همان مدرک، ص 92.}

***

نتیجه اینکه با این روایات مختلف و گاه ضد و نقیض چگونه می توان باور کرد که مرد بزرگ و با شخصیّتی همچون ابن عباس که حبر امّت و دانشمند و فقیه معروف اسلام بود،چنین کاری را در آن مقیاس که مخالفان به او نسبت داده اند مرتکب شده باشد.

آیا این احتمال وجود ندارد که عمال بنی امیّه و جیره خواران معاویه که در برابر اموال کبیر و گاه صغیر احادیثی به نفع آنها وضع می کردند و حتی به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نسبت می دادند چنین مطالبی را درباره ابن عباس جعل کرده باشند به خصوص آنکه در روایات آمده است معاویه بعد از نمازهای خود علی علیه السلام و امام

حسن و امام حسین علیهما السلام و ابن عباس و مالک اشتر و قیس بن عباده را لعن می کرد.{مجمع رجال الحدیث، ج 10، ص 238، به نقل از طبری}

مؤلف بزرگوار معجم رجال الحدیث بعد از نقل این ماجراها می گوید:از مجموع آنچه درباره ابن عباس گفته شده استفاده می شود که او مردی جلیل القدر و مدافع امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهما السلام بود همان گونه که علّامه حلّی و ابن داود در کتب رجال خود آورده اند.و مرحوم محدّث قمی از شهید ثانی نقل می کند که پس از ذکر چند حدیث در مذمت ابن عباس می گوید:تمام این احادیث ضعیف است.

به گفته مرحوم صاحب معالم در کتاب تحقیق طاووسی -بعد از ذکر محبّت و اخلاص ابن عباس نسبت به امیرمؤمنان علیه السلام و یاری و دفاع از آن حضرت که جای شک و تردیدی در آن نیست-چه جای تعجب که افرادی بر او حسد بورزند و این گونه نسبت های ناروا را به او بدهند.

به همین دلیل غالب علمای رجال از شیعه و اهل سنّت،احادیث ابن عباس را به عنوان احادیث صحیح و معتبر می پذیرند و به این گونه شبهات درباره او اعتنایی نمی کنند.

بنابراین باید پذیرفت که مخاطب در این نامه شخصی غیر از ابن عباس بوده هر چند ما به طور دقیق او را نشناسیم و تعبیر به ابن عم (مانند تعبیر به برادر و اخ در موارد دیگر) ممکن است کنایه از نزدیکی و مصاحبت بوده باشد و به همین جهت مرحوم سیّد رضی با اینکه در بسیاری از موارد نام مخاطبان نامه را می برد در اینجا نامی از ابن عباس نبرده و تنها به جمله«الی بعض عماله»قناعت کرده است.

این سخن را با حدیثی که مرحوم علّامه مجلسی در بحارالانوار در تاریخ

امیرمؤمنان علی علیه السلام نقل کرده است پایان می دهیم در این حدیث آمده است که مردی از اهل طائف به هنگامی که ابن عباس بیمار بود؛(همان بیماری که در آن دنیا را وداع گفت) نزد او آمد و لحظه ای نشست.ابن عباس بی هوش شد.او را به صحن خانه آوردند.به هوش آمد.گفت:خلیل و یار من رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره من خبر داد که در دوران عمرم دو بار هجرت خواهم کرد؛هجرتی با رسول خدا صلی الله علیه و آله داشتم و هجرتی با علی علیه السلام و نیز به من خبر داد که من در پایان عمر نابینا خواهم شد (و چنین شد)...و نیز به من دستور داد که از پنج گروه بیزار باشم:از ناکثین (پیمان شکنان) همان ها که در جنگ جمل حاضر شدند و از قاسطین (ظالمان و ستمگران شام) که در جنگ صفین حاضر شدند و از خوارج که در میدان نهروان حضور یافتند و از«قَدَریّه»آنهایی که شبیه نصارا در دینشان بودند و گفتند:هیچ چیزی مقدر نشده (و همه چیز را خدا به ما تفویض کرده است) و از «مرجئه»آنها که شبیه یهود در دینشان شدند.گفتند:خدا آگاه تر است (که گناه کاران نیز اهل بهشتند) سپس گفت:

«أللّهُمَّ إنّی أحیی عَلی ما حَیَّ عَلَیْهِ عَلِیُّ بْنُ أبی طالِبٍ وأمُوتُ عَلی ما ماتَ عَلَیْهِ عَلیُّ بنُ أبی طالِبٍ؛ خداوندا من بر آنچه علی علیه السلام بر آن زنده بود زنده ام و بر آنچه او بدرود حیات گفت می میرم»این سخن را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.{بحارالانوار، ج 42، ص 152، ح 20.}

توجّه داشته باشید که قبر ابن عباس در طائف است و مسجد با شکوهی هم به نام او در کنار مقبره اش ساخته اند.

نامه42:روش دلجویی در عزل و نصب ها

موضوع

و من کتاب له ع إلی عمر بن أبی سلمه المخزومی و کان عامله علی البحرین ،فعزله ، واستعمل نعمان بن عجلان الزرّقی مکانه

(نامه به عمر بن ابی سلمه مخزومی فرماندار بحرین، پس از نصب نعمان بن عجلان زرقی در سال 36 هجری {عمر بن ابی سلمه فرزند امّ سلمه همسر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، که در جنگ جمل مادرش او را به کمک امام فرستاد و طی نامه ای نوشت اگر جهاد بر زنان واجب بود خودم نیز شرکت می کردم، و نعمان ابن عجلان کسی است که پس از شهادت مالک اشتر با همسرش خوله دختر قیس ازدواج کرد و شاعری بزرگ و بلند پایه بود.}

متن نامه

أَمّا بَعدُ فإَنِیّ قَد وَلّیتُ النّعمَانَ بنِ عَجلَانَ الزرّقَیِ ّ عَلَی البَحرَینِ وَ نَزَعتُ یَدَکَ بِلَا ذَمّ لَکَ وَ لَا تَثرِیبٍ عَلَیکَ فَلَقَد أَحسَنتَ الوِلَایَهَ وَ أَدّیتَ الأَمَانَهَ فَأَقبِل غَیرَ ظَنِینٍ وَ لَا مَلُومٍ وَ لَا مُتّهَمٍ وَ لَا مَأثُومٍ فَلَقَد أَرَدتُ المَسِیرَ إِلَی ظَلَمَهِ أَهلِ الشّامِ وَ أَحبَبتُ أَن تَشهَدَ معَیِ فَإِنّکَ مِمّن أَستَظهِرُ بِهِ عَلَی جِهَادِ العَدُوّ وَ إِقَامَهِ عَمُودِ الدّینِ إِن شَاءَ اللّهُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود، همانا من نعمان ابن عجلان زرقی، را به فرمانداری بحرین نصب کردم، بی آن که سرزنشی و نکوهشی برای تو وجود داشته باشد، تو را از فرمانداری آن سامان گرفتم، براستی تاکنون زمامداری را به نیکی انجام دادی، و امانت را پرداختی. پس به سوی ما حرکت کن، بی آن که مورد سوء ظنّ قرار گرفته یا سرزنش شده یا متّهم بوده و یا گناهکار باشی ، که تصمیم دارم به سوی ستمگران شام حرکت کنم. دوست دارم در این جنگ با من باشی، زیرا تو از دلاورانی هستی که در جنگ با دشمن، و بر پا داشتن ستون دین از آنان یاری می طلبم.

ان شاء اللّه .

شهیدی

که از جانب امام والی بحرین بود. او را برداشت و نعمان پسر عجلان زرقی را به جای او گماشت. اما بعد، من نعمان پسر عجلان زرّقی را به ولایت بحرین گماشتم و تو را از آن کار برداشتم نه نکوهشی بر توست و نه سرزنشی، حکومت را نیک انجام دادی و امانت را گزاردی. پس بیا که نه گمان بدی بر توست و نه ملامتی به تو داریم. نه تهمتی به تو زده اند، و نه گناهکارت می شماریم. من می خواهم به سر وقت ستمکاران شام بروم، و دوست داشتم تو با من باشی چه تو از کسانی هستی که از آنان در جهاد با دشمن یاری خواهند و بدیشان ستون دین را برپا دارند، ان شاء اللّه.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که من والی ساختم نعمان بن عجلان زرقی را بر بحرین و برکندم دست تو را از آن مملکت بی مذمّتی که مر تو را باشد و بی سرزنشی بر تو پس بتحقیق که نیکو کردی ولایت را و گزاردی امانت را پس روی آور بسوی من در آن حال که نیستی تهمت نهاده شده در کردار و نه ملامت کرده شده و نه گنه کار پس بتحقیق که خواستم سیر کردن را بسوی ظالمان اهل شام و دوست داشتم که تو حاضر باشی با من پس بدرستی که تو از آن کسی پشت قوی میشوم باو بر کارزار کردن با دشمنان و برپای داشتن ستون دین اسلام

آیتی

نامه آن حضرت (علیه السلام) به عمر بن ابی سلمه مخزومی که عامل آن حضرت در بحرین بود. او را عزل کرده و نعمان بن عجلان زرقی را به جای اوبرگماشته است:

اما بعد. من نعمان بن عجلان زرقی را بر بحرین امارت دادم و تو را، بی آنکه بر تو نکوهشی و سرزنشی باشد، از آنجا برداشتم. تو وظیفه خویش در امارت، نیک، به جای آوردی و امانتی را که به تو سپرده بودم، نیک ادا کردی. اینک به نزد من بیا. نه به تو بدگمانم و نه تو را ملامت می کنم و نه متهم هستی و نه گنهکار. می خواهم بر ستمکاران شامی بتازم و دوست دارم که تو هم با من باشی. زیرا از کسانی هستی که در جهاد با دشمن و برپای نگهداشتن دین به تو پشتگرم توان شد. ان شاء الله.

انصاریان

اما بعد،نعمان بن عجلان زرقی را والی بحرین قرار دادم،و تو را از آنجا برداشتم بدون اینکه نکوهش و ملامتی بر تو باشد.حقّا زمامداری را به خوبی انجام دادی،و امانت را ادا کردی.به جانب من بیابی آنکه نسبت به تو سوء ظن و سرزنش، یا اتّهام و گناهی باشد .عزم حرکت به جانب ستمکاران شام را دارم، دوست داشتم در این سفر همراهم باشی،زیرا تو از کسانی هستی که در جنگ با دشمن و به پاکردن ستون دین به آنان پشت قوی می کنم،اگر خدا بخواهد .

شروح

راوندی

و عمرو بن ابی سلمه ربیب رسول الله صلی الله علیه و آله، و امه سلمه زوج النبی. الظنین: اخص من المتهم.

کیدری

و قوله: عمر بن ابی سلمه: ربیب رسول الله امه ام سلمه زوج النبی صلی الله علیه و آله

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به عمر بن ابی سلمه ی مخزومی که از طرف آن بزرگوار حاکم بحرین بود و او را برکنار کرد، و به جای او نعمان بن عجلان زرقی را گماشت. تعفیف: درشتی و نهایت سرزنش استظهرت بفلان: او را پشتیبان خود قرار دادم. ظنین: مورد تهمت اما بعد، من نعمان بن عجلان زرقی را والی و حاکم بحرین گردانیدم و بدون هیچ گونه نکوهشی نسبت به تو، دست تو را (از حکومت) کوتاه کردم، البته تو خوب حکومت کردی و شرط امانت را به جای آوردی پس به دور از بدگمانی و بری از سرزنش و عاری از اتهام و منزه از گناه نزد ما بیا. من تصمیم رفتن به جانب ستمگران شام را دارم و مایلم که تو همراه من باشی، زیرا تو از کسانی هستی که برای پیکار با دشمن و به پا داشتن ستون دین، اگر خدا بخواهد، باعث پشتگرمی من خواهی بود. می گویم (ابن میثم): این شخص، عمر بن ابی سلمه، پسر همسر پیامبر (ص)، مادرش ام سلمه و پدرش ابوسلمه پسر عبدالاسد بن هلال بن عمر بن مخزوم است، و اما نعمان بن عجلان از جمله بزرگان انصار از قبیله بنی زریق است. موضوع نامه اطلاع عمر بن ابی سلمه، است بر تعیین نعمان به جای او، و نیز اطلاع بر این که این عمل به خاطر خلافی نبوده است که از او سرزده باشد تا او را مستحق نکوهش و برکناری سازد بلکه امام (علیه السلام) از او سپاسگزار است از آن رو که بخوبی حکومت کرده و رعایت امانت را نموده است. آنگاه هدف خود، از برکناری و احضار وی را به اطلاع رسانده که عبارت از یاری و کمک گرفتن از او در برابر دشمن است، تا دلش آرام گیرد و از مقام حکومت با میل و رغبت جدا شود، و او را به جهت علاقه مندی امام به حضورش در معیت امام (علیه السلام) با این عبارت توجه داده است: زیرا تو …، و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن در حقیقت چنین است: و هر که باعث پشتگرمی در مقابل دشمن و استواری ستون دین باشد، پس باید به حضور او علاقه مند باشم و او همراه من باشد کلمه ی عمود را برای اصولی که مانند عمود خیمه با حفظ و به پا داشتن آنها استوار می شود عاریه آورده شده.

ابن ابی الحدید

و کان عامله علی البحرین فعزله و استعمل النعمان بن عجلان الزرقی مکانه أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ وَلَّیْتُ اَلنُّعْمَانَ بْنَ عَجْلاَنَ الزُّرَقِیَّ عَلَی اَلْبَحْرَیْنِ وَ نَزَعْتُ یَدَکَ بِلاَ ذَمٍّ لَکَ وَ لاَ تَثْرِیبٍ عَلَیْکَ فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلاَیَهَ وَ أَدَّیْتَ الْأَمَانَهَ فَأَقْبِلْ غَیْرَ ظَنِینٍ وَ لاَ مَلُومٍ وَ لاَ مُتَّهَمٍ وَ لاَ مَأْثُومٍ [فَقَدْ]

فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِیرَ إِلَی ظَلَمَهِ أَهْلِ اَلشَّامِ وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِی فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَی جِهَادِ الْعَدُوِّ وَ إِقَامَهِ عَمُودِ الدِّینِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

عمر بن أبی سلمه و نسبه و بعض أخباره

أما عمر بن أبی سلمه فهو ربیب رسول الله ص و أبوه أبو سلمه بن عبد الأسد بن هلال بن عبد الله بن عمر بن مخزوم بن یقظه یکنی أبا حفص ولد فی السنه الثانیه من الهجره بأرض الحبشه و قیل إنه کان یوم قبض رسول الله ص ابن تسع سنین و توفی فی المدینه فی خلافه عبد الملک سنه ثلاث و ثمانین و قد حفظ عن رسول الله ص الحدیث و روی عنه سعید بن المسیب و غیره ذکر

ذلک کله ابن عبد البر فی کتاب الإستیعاب

النعمان بن عجلان و نسبه و بعض أخباره

و أما النعمان بن عجلان الزرقی فمن الأنصار ثم من بنی زریق و هو الذی خلف علی خوله زوجه حمزه بن عبد المطلب رحمه الله بعد قتله قال ابن عبد البر فی کتاب الإستیعاب کان النعمان هذا لسان الأنصار و شاعرهم و یقال إنه کان رجلا أحمر قصیرا تزدریه العین إلا أنه کان سیدا و هو القائل یوم السقیفه و قلتم حرام نصب سعد و نصبکم

قوله و لا تثریب علیک فالتثریب الاستقصاء فی اللوم و یقال ثربت علیه و عربت علیه إذا قبحت علیه فعله.

و الظنین المتهم و الظنه التهمه و الجمع الظنن یقول قد أظن زید عمرا و الألف ألف وصل و الظاء مشدده و النون مشدده أیضا و جاء بالطاء المهمله أیضا أی اتهمه و فی حدیث ابن سیرین لم یکن علی ع یظن فی قتل عثمان الحرفان مشددان و هو یفتعل من یظنن و أدغم قال الشاعر و ما کل من یظننی أنا معتب و ما کل ما یروی علی أقول { 1) الصحاح 2161 من غیر نسبه. }

کاشانی

(الی عمرو بن ابی سلمه المخزومی) این نامه است از نامه های آن حضرت که فرستاده به سوی عمرو بن ابی سلمه بن عبدالاسد المخزومی و او ربیب حضرت رسول بود و مادر او ام سلمه بود که زوجه پیغمبر است. (و هو عامله علی البحرین) و این عمرو عامل امیرالمومنین علیه اسلام بود بر بحرین (فعزله) پس او را عزل فرمود (و استعمل غیره مکانه) و عامل ساخت غیر او را به جای او و در بعضی روایت فتح شده که: (و استعمل النعمان بن عجلان الزرقی مکانه) یعنی عامل ساخت نعمان بن عجلان زرقی را به جای او و او از مهتران انصار بود از بنی زرین. (اما بعد) اما پس از حمد نامتناهی بر نعم الهی و صلوات لاتناهی بر حضرت رسالت پناهی (فانی) پس به درستی که من (قد ولیت النعمان بن عجلان الزرقی علی البحرین) به تحقیق که والی و حاکم ساختم نعمان بن عجلان را بر بحرین (و نزعت یدک) و برکندم دست تو را از ان مملکت (بلا ذم لک) بی مذمتی که مر تو را باشد (و لا تثریب علیک) و بی سرزنشی که بر تو باشد (فقد احسنت الولایه) پس به تحقیق که نیکو کردی ولایت و حکومت را (و ادیت الامانه) و ادا کردی طریق امانت و دیانت را (فاقبل الی) پس اقبال کن به سوی من (غیر ظنین)

در آن حال که نیستی تهمت نهاده شده در کردار (و لا ملوم) و نه ملامت کرده شده در آن کار (و لا متهم) و نه تهمت زده در کار و بار (و لا ماثوم) و نه گنهکار نزد آفریدگار. بعد از آن منشا عزل او بیان می فرماید و می گوید: (و لقد اردت المسیر) و به تحقیق که خواستم من رفتن خود را (الی ظلمه اهل الشام) به سوی ستمکاران اهل شام شوم روزگار (و احببت) و دوست داشتم (ان تشهد معی) که حاضر باشی با من در آن معرکه خونخوار (فانک) پس به درستی که تو (ممن استظهر به) از آن کسی هستی که پشت قوی می شوم به او (علی جهاد العدو) بر کارزار نمودن با دشمنان تبه روزگار (و اقامه عمود الدین) و برپای داشتن قواعد و ستون دین پروردگار.

آملی

قزوینی

این عمر مخزومی ربیب رسول خدا است مادرش ام سلمه است یکی از ازواج آن حضرت و نعمان از بزرگان انصار بود از قوم بنی زریق و همچنین شاعر و زبان ایشان بود. گویند وی مردی کوتاه قد و نکوهیده دیدار بودی که به چشم خوش نیامدی، ولی آثار سیادت و رشادت از او نمایان گشتی، و در روز سقیفه اشعاری در انجمن مهاجرین و انصار خواند که از آن جمله است: و قلتم حرام نصب سعد و نصبکم عتیق بن عثمان حلال ابابکر و اهل ابوبکر لها خیر قایم و ان علیا کان اخلق بالامر و ان هو انافی علی و انه لا هل لها من حیث یدری و لا یدری خلاصه آن حضرت این نامه به عمر نوشته و او را از حکومت بحرین عزل نموده نعمان را بجای او نامزد فرموده. بدرستی که من والی ساختم نعمان را بر بحرین و برکندم از آنجا دست ترا بی مذمتی ترا و بی سرزنشی بر تو که به تحقیق نیکو کردی حکومت را و ادا کردی امانت را، پس بسوی من آی بی آنکه گمان تقصیر بتو داشته باشم و ملامت کنم، یا متهم شمارم، یا گناهکار دانم. که من بتحقیق اراده رفتن بحرب ظالمان شام را دارم و دوست می دارم که تو با من حاضر باشی، زیرا که تو از آنانی که من پشت قوی می کنم بایشان بر جهاد دشمن، و برپا داشتن ستون دین اگر خدا خواهد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عمر بن ابی سلمه المخزومی و کان عامله علی البحرین، فعزله و استعمل النعمان بن عجلان الزرقی (مکانه).

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عمر پسر ابی سلمه ی مخزومی و بود او حاکم بر بحرین پس عزل کرد او را و حاکم گردانید نعمان پسر عجلان زرقی را به جای او.

«اما بعد، فانی قد ولیت النعمان بن عجلان علی البحرین و نزعت یدک من غیر ذم لک و لا تثریب علیک، فلقد احسنت الولایه و ادیت الامانه، فاقبل غیر ظنین و لا ملوم و لا متهم و لا ماثوم، فقد اردت المسیر الی ظلمه اهل الشام و احببت ان تشهد معی، فانک ممن استظهر به علی جهاد العدو و اقامه عمود الدین.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که من حاکم گردانیدم نعمان پسر عجلان را بر بلاد بحرین و واکشیدم دست حکومت تو را بدون مذمت کردنی از تو و نه سرزنش کردنی بر تو، پس هر آینه نیکو کردی حکومت را و ادا کردی امانت بیت المال را، پس رو به ما بیاور بدون اینکه گمان زده شده باشی و نه ملامت کرده باشی و نه تهمت زده شده باشی و نه گناهکار باشی، پس به تحقیق که من اراده کرده ام حرکت کردن به سوی جماعت ستمکاران اهل شام را و دوست داشتم اینکه تو حاضر باشی با من، پس به تحقیق تو از کسانی باشی که من استظهار و استعانت می جویم به آنها بر جهاد کردن با دشمن و به برپا داشتن ستون دین اسلام.

خوئی

اللغه: (لا تثریب علیک): لا لوم علیک و التثریب: الاستقصاء فی اللوم، (الظنین): المتهم، و الظنه: التهمه و الجمع الظنن. المعنی: عمر بن ابی سلمه ربیب رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ابوه ابوسلمه بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم یکنی اباحفص: ولد فی السنه الثانیه من الهجره بارض الحبشه، و قیل: انه کان یوم قبض رسول الله (صلی الله علیه و آله) ابن تسع سنین. و اما النعمان بن عجلان الزرقی من الانصار من بنی زریق، قال ابن عبدالبر: کان النعمان هذا لسان الانصار و شاعرهم و هو القائل یوم السقیفه: و قلتم حرام نصب سعد و نصبکم عتیق بن عثمان حلال ابابکر و اهل ابوبکر لها خیر قائم و ان علیا کان اخلق بالامر و ان هوانا فی علی و انه لاهل لها من حیث یدری و لا یدری اقول: و لعل احضار عمر بن ابی سلمه الی جبهه صفین باعتبار و جاهته و حرمته فی المسلمین حیث انه قرشی و مهاجر و من بنی مخزوم و هم من سادات قریش یتنافسون بنی هاشم فی السیاده و الشرف. و هذا من اهم موانع اسلام ابی جهل، کما فی سیره ابن هشام (ص 193 ج 1 ط مصر): فی مصاحبه الاخنس مع ابی جهل بعد استماعهم آیات من القرآن فی لیال متتابعه عن لسان النبی (صلی الله علیه و آله) باستقراق السمع من وراء بیته: قال: ثم خرج من عنده (ای من عند ابی سفیان) حتی اتی اباجهل فدخل علیه بیته فقال: یا اباالحکم ما رایک فیما سمعت من محمد؟ فقال: ماذا سمعت، تنازعنا نحن و بنو عبدمناف الشرف: اطعموا فاطعمنا و حملوا فحملنا و اعطوا فاعطینا حتی اذا تحاذینا علی الرکب و کنا کفرسی رهان، قالوا: منا نبی یاتیه الوحی من السماء فمتی ندرک مثل هذه و الله لا نومن به ابدا و لا نصدقه. الترجمه: از نامه ای که آن حضرت (علیه السلام) به عمر بن ابی سلمه مخزومی نگاشته، وی از طرف آن حضرت کارگزار بحرین بود، و او را از کار برکنار کرد و نعمان بن عجلان زرقی را بجای او گماشت. اما بعد، من براستی نعمان بن عجلان زرقی را بر بحرین کارگزار ساختم و بدان ولایت گماشتم، و دست تو را از آن برگرفتم، نه تو را نکوهشی هست و نه بر تو انتقاد و سرزنش می باشد، تو خوب فرمانگزاری کردی، و امانت خود را پرداختی، نزد من بیا، نه بد گمانی داری و نه شرمساری، نه متهمی و نه گنهکار. من می خواهم بسوی ستمکاران اهل شام کوچ کنم، و دوست دارم که تو هم با من حاضر باشی، زیرا تو از کسانی هستی که پشت من در نبرد با دشمن بوجود تو نیرومند است، و هم تو در برپا داشتن ستون دین یاور و پشتیبان من هستی، ان شاء الله.

شوشتری

(الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) اقول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی عمر بن ابی سلمه المخزومی) کان ربیب النبی (ع)، روی انه زوج امه ام سلمه من النبی و هو صغیر لم یبلغ الحلم. (و کان عامله علی البحرین) و فی (الاسد): شهد مع علی (علیه السلام) الجمل، و استعمله علی البحرین و علی فارس (فعزله و استعمل نعمان) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: النعمان کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (بن عجلان الزرقی). فی (الاسد): استعمل علی (علیه السلام) النعمان علی البحرین، فجعل یعطی کل من جاءه من بنی زریق فقال فیه الشاعر: اری فتیه قد الهت الناس عنکم فندلا زریق المال من کل جانب فان ابن عجلان الذی قد علمتم یبدد مال الله فعل المناهب یمرون بالدهنا خفافا عیابهم و یخرجن من دارین بجر الحقائب و کان شاعرا فصیحا سیدا فی قومه، و تزوج خوله بنت قیس امراه حمزه بعد قتله. فلت: رایت البیت الاول هکذا: (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) علی حین الهی الناس جل امورهم فندلا زریق المال ندل الثعالب هذا، و قال الجوهری فی ندل مدح الشاعر قوم دارین بالجود- و استشهد بالبیت الاخیر، و هو کما تری و هم. قوله (علیه السلام) اما بعد فانی قد و لیت نعمان هکذا فی (المصریه)، و الصواب: النعمان) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). ابن عجلان الزرقی بضم الزای، و فی (انساب السمعانی): نسبه الی زریق بن عمر بن زریق بن عبد حارثه بن مالک بن غضب بن جشم بن الخزرج علی البحرین. و فی (تاریخ الیعقوبی): بلغ امیرالمومنین (علیه السلام) ان النعمان ذهب بمال البحرین، فکتب الیه: اما بعد، فانه من استهان بالامانه، و رغب فی الخیانه، و لم ینزه نفسه و دینه، اخل بنفسه فی الدنیا، و ما یشفی علیه بعد امر و ابقی و اشقی و اطول، فخف الله. انک من عشیره ذات صلاح، فکن عند صالح الظن بک، و راجع ان کان حقا ما بلغنی عنک. الی ان قال: فلما جاءه کتابه (علیه السلام) و علم انه قد علم حمل المال، و لحق بمعاویه و نزعت یدک کنایه عن عزله عن البحرین بلا ذم لک و لا تثریب علیک) فی (الجمهره): التثریب: الاخذ علی الذنب فلقد احسنت الولایه و ادیت الامانه و یکفیه ذلک مدحا، و قد عرفت ان النعمان الذی ولی بعده خان و اعطی قومه قدرا من بیت المال و حمل لنفسه قدرا. (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فاقبل غیر طنین و لا ملوم و لا متهم)، و الفرق بین الظنین و المتهم الفرق بین الظن و الوهم، فالظنین من الظن، و المتهم من الوهم (و لا ماثوم)، ای: غیر معدود علیک اثم من اثم بالفتح الذی متعدلا (اثم) بالکسر فانه لازم. و فی (الصحاح): اثم بالکسر وقع فی الذنب فهو آثم و اثیم و اثوم، و اثمه الله فی کذا: ای عده علیه اثما، فهو ماثوم انشد الفراء: فهل یاثمنی الله فی ان ذکرتها و عللت اصحابی بها لیله النفر فلقد هکذا فی (المصریه)، و الصواب: فقد کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) اردت المسیر الی ظلمه اهل الشام. فی (صفین نصر): ان معاویه قال لشرحبیل بن السمط- و کان مامونا فی اهل الشام- ان هذا الامر الذی قد عرفته لا یتم الا برضی العامه، فسر فی مدائن الشام و ناد فیهم ان علیا قتل عثمان، و انه یجب علی المسلمین ان یطلبوا بدمه، فسار، فبدا باهل حمص، فقام خطییا، فقال: ایها الناس، ان علیا قتل عثمان، و قد غضب لعثمان قوم، فقتلهم علی و هزم الجمیع و غلب علی الارض، فلم یبق الا الشام و هو واضع سیفه علی عاتقه ثم خاض به غمار الموت، و لا نجدا حدا اقوی علی قتاله من معاویه، فجدوا. فاجابه الناس الانساک من اهل حمص، فانهم قاموا الیه و قالوا: بیوتنا قبورنا و مساجدنا، و انت اعلم بما تری. و جعل شرحبیل یستنهض مدائن الشام حتی استفرغها لا یاتی علی قوم الا قبلوا ما آتاهم به. و احببت ان تشهد معی و کان شهد معه الجمل. و فی (تاریخ الطبری): ان علیا (ع) لما اراد الخروج الی حرب الجمل (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) قالت له ام سلمه: لو لا ان اعصی الله و انک لا تقبله منی لخرجت معک، و هذا ابنی عمر و الله لهو اعز علی من نفسی یخرج معک فیشهد مشاهدک. فانک ممن استظهر به علی جهاد العدر و اقامه عمود الدین انشاءالله لانه کان مستبصرا فیه (علیه السلام) عارفا بحقه. و روی ابن بابویه فی (عیونه) عن سلیم بن قیس استشهاد عبدالله بن جعفر بجمع منهم عمر بن ابی سلمه سماعهم من النبی (ع) نصه علی الائمه الاثنی عشر بعده

مغنیه

اللغه: لاتثریب: لا لوم. و الظنین: المتهم. و الماثوم: المذنب. و استظهر: استعین. الاعراب: غیر حال من فاعل اقبل، و المصدر من ان تشهد مفعول احببت. المعنی: هذه الرساله لاتحتاج الی شرح و تفسیر بخاصه بعد ان ذکرنا مفرداتها فی فقره اللغه، و هی رساله شخصیه لا شی ء فیها من المبادی ء العامه، و تتلخص بان عمر ابن ابی سلمه کان والیا للامام علی البحرین، فاستبد له بنعمان بن عجلان لحاجته الیه فی حرب معاویه، لانه یعتمد علیه فی نصره الحق و الدین. بقی ان نشیر الی التعریف بعمر و نعمان، و الاول هو ربیب رسول الله (صلی الله علیه و آله) حیث تزوج بامه بعد موت ابیه ابی سلمه. و قد ولد فی الحبشه السنه الثانیه من الهجره، و مات فی خلافه عبدالملک بن مروان، و الثانی من الانصار، و قبیلته بنو زریق، و کان من الشعراء، و من خاصه علی وشیعته، و صرح بذلک فی شعره، و منه: و ان هوانا فی علی و انه لاهل لها من حیث یدری و لایدری و ضمیر لها یعود الی الخلافه، و قوله: من حیث یدری و لایدری معناه نحن نحب علیا و نهواه، و لا یهمنا ان یعرف هو ذلک ما دامت و محبتنا له خالصه لوجه الله.

عبده

… و لا تثریب علیک: التثریب اللوم … فاقیل غیر ظنین: الظنین المتهم … الی ظلمه اهل الشام: الظلمه بالتحریک جمع ظالم … علی جهاد العدو: استظهر به استعین

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عمر ابن ابی سلمه مخزومی که از جانب آن بزرگوار بر بحرین حاکم بود او را عزل نموده، و به جایش نعمان ابن عجلان زرقی را گماشت (در آن عمر را ستوده و او را برای همراه بردن با خود در جنگ خواسته، و این عمر پسر زن رسول خدا صلی الله علیه و آله است از ام سلمه، و نعمان از مهتران انصار بوده، رجال دانان این دو را از نیکان یاران امیرالمومنین علیه السلام دانسته و در نقل اخبار از ایشان آنها را مورد وثوق و اطمینان قرار داده اند، و در بعضی از کتب عمرو ابن ابی سلمه دیده میشود، ولی عمر ابن ابی سلمی درست تر است، زیرا در بیشتر از نسخ نهج البلاغه عمر ضبط شده است نه عمرو به واو). پس از ستایش خداوند و درود پیغمبر اکرم، من نعمان ابن عجلان زرقی را والی و حاکم بحرین گردانیدم، و دست تو را بدون آنکه نکوهش و سرزنشی برایت باشد کوتاه کردم (تو را فرا خواندم) و تو حکومت را نیک انجام دادی، و امانت (بیت المال) را اداء نمودی، پس (نزد من) بیا بی آنکه گمان بدی به تو داشته باشم یا سرزنش نموده تهمت زده گناهکارت دانم. پس (سبب خواستن تو آن است که) رفتن به سوی (جنگ) ستمگران اهل شام را تصمیم گرفته دوست دارم تو با من باشی، زیرا تو از کسانی هستی که برای جنگ با دشمن و برپا داشتن ستون دین (اجرای احکام اسلام) به ایشان پشت گرمم، اگر خدا بخواهد.

زمانی

نتیجه تشکر از مردم عمر بن ابی سلمه پسر ام سلمه همسر رسول خدا (ص) است. عمر در مهاجرت حبشه بدنیا آمده است و آنگاه که رسول خدا (ص) از دنیا رفت عمر 9 ساله بوده است. چون ام سلمه با پیامبر (ص) ازدواج کرد عمر را هم در خانه رسول خدا (ص) آورد و او از رسول خدا (ص) مطالبی آموخت. نعمان بن عجلان هم سخنگوی انصار و شاعر آنان بوده و در جریان سقیفه از امام علی علیه السلام دفاع کرد. با توجه به نکته های گذشته هر دو برای نمایندگی امام علی علیه السلام شایستگی داشته اند. امام علیه السلام در نامه توجه خاصی به تقدیر و تشکر از رفتار فرماندار خود دارد که این نکته حساس است وقتی از زیر دستان تشکر کردیم دیگران مایل به همکاری می شوند، اما با ضربه زدن و حمله کردن، لکه دار نمودن، همه از همکاری کنار می روند و زیر بار تعاون نخواهند رفت. خدای عزیز شکر گزاری و قدردانی را اولین اثر حکمت و عقل می داند: ما به لقمان حکمت دادیم: شکر خدای را بجای آور … و این خاندان رسالت هستند که در برابر کاری که انجام می دهند نیاز به تشکر ندارند و انتظار قدردانی هم نداشته اند: ما فقط برای خدا به شما غذا می دهیم، نه از شما پاداش می خواهیم و نه قدردانی…

سید محمد شیرازی

(الی عمر بن ابی سلمه المخزومی، و کان عامله علی البحرین، فعزله، و استعمل نعمان بن عجلان الزرقی مکانه). (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانی قد ولیت) ای اعطیت الولایه و السلطه (نعمان بن عجلان الزرقی، علی البحرین، و نزعت) ای رفعت (یدک) عن السلطه (بلا ذم لک) فی عزلک (و لا تثریب) ای لوم (علیک) فلیس خلعک لاجل منقصه فیک حتی تغتم لذلک (فلقد احسنت الولایه) ای تولی الامور، هناک (و ادیت الامانه) التی هی اداره البلاد حسب اوامر الشریعه (فاقبل) الی فی حالکونک (غیر ظنین) ای ظن به سوء الظن. (و لا ملوم) فی ادراتک (و لا متهم) فی عملک (و لا ماثوم) ای عاص فی امر الله سبحانه (فلقد اردت المسیر) ای السیر (الی ظلمه اهل الشام) ای معاویه و ربعه الظالمین فی عصیانهم لامامهم، و ظلمه جمع ظالم (واجبت ان تشهد معی) ای تحضر معی القتال (فانک ممن استظهر به) ای استعین به (علی جهاد العدو و اقامه عمود الدین انشاء الله) تعالی، و هذا من غایه المدح للرجل رحمه الله.

موسوی

اللغه: نزع الشی ء من مکانه: قلعه و نزع الامیر العامل عزله. الترثیب: اللوم. الظنین: المتهم. الملوم: لامه عذله کدره بالکلام لاتیانه ما لیس جائزا. الماثوم: المذنب. الظلمه: بالتحریک جمع ظالم. استظهر به: استعین. الشرح: (اما بعد فانی قد ولیت نعمان بن عجلان الزرقی علی البحرین و نزعت یدک بلا ذم لک و لا تثریب علیک فلقد احسنت الولایه و ادیت الامانه فاقبل غیر طنین و لا ملوم و لا متهم و لا ماثوم فلقد اردت المسیر الی ظلمه اهل الشام و احببت ان تشهد معی فانک ممن استظهر به علی جهاد العدو و اقامه عمود الدین ان شاء الله) هذا الکتاب ارسله الامام الی عامله عمر بن ابی سلمه یخبره فیها بتعیین نعمان بن عجلان محله علی البحرین و یستدعیه فیها … اخبره انه قد عزله عن عمله و لئلا یتوهم ان عزله کان لجرم اقترفه بین له ان عزله کان بلا ذم له و لا لوم علیه و مدحه بحسن ما تولاه فقد ادی الامانه فقام بسیاسه البلد و اصلاحها و رعایه شوونها فهو غیر متهم فی امر شائن و لا تلحقه ملومه عن امر باطل و لا اثم علیه من معصیه اقترفها او قام بها … ثم بین له سبب عزله و استدعائه و هو انه قد عزم علی قتال الظالمین من اهل الشام الذی جیشهم معاویه ضده و قادهم لحربه فاحب الامام ان یکون عمر معه یشهد مواقفه و یخوض حربه ثم اثنی علیه بانه ممن یعتمد علیهم الامام و یستعین بهم فی هذا الامر المهم و هو حرب الظالمین و تقویه الاسلام و تعزیز وجوده و تجذیر اصوله و حفظها من کل سوء … ترجمه عمر بن ابی سلمه. قال صاحب الاصابه: عمر بن ابی سلمه بن عبدالاسد ربیب النبی- صلی الله علیه و آله- امه ام السلمه ام المومنین ولد بالحبشه فی السنه الثانیه و قیل: قبل ذلک و شهد مع الامام معرکه الجمل توفی بالمدینه سنه ثلاث و ثمانین فی خلافه عبدالملک بن مروان. و قال ابن ابی الحدید نقلا عن کتاب الاستیعاب لابن عبدالبر قال: اما عمر بن ابی سلمه فهو ربیب رسول الله- صلی الله علیه و آله- و ابوه ابوسلمه بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر بن مخزوم بن یقظه یکنی اباحفص ولد فی السنه الثانیه من الهجره بارض الحبشه و قیل: انه کان یوم قبض رسول الله- صلی الله علیه و آله- ابن تسع سنین … و قد حفظ عن رسول الله- صلی الله علیه و آله- الحدیث. ترجمه نعمان بن عجلا الرزقی. قال صاحب الاصابه: النعمان بن عجلا بن النعمان بن عامر بن زریق الانصاری الزرقی … قال ابو عمر: کان لسان الانصار و شاعرهم و هو الذی خلف علی خوله بنت قیس امراه حمزه بن عبدالمطلب بعد قتله و هو القائل یفخر بقومه من ابیات: فقل لقریش نحن اصحاب مکه و یوم حنین و الفوارس فی بدر نصرنا و آوینا النبی و لم نخف صروف اللیالی و العظیم من الامر و قلنا لقوم هاجروا مرحبا بکم و اهلا و سهلا قد امنتم من الفقر نقاسمکم اموالنا و دیارنا کقسمه ایسار الجزور علی الشطر و استعمله علی بن ابی طالب علی البحرین فجعل یعطی کل من جاء من بنی زریق فقال فیه الشاعر و هو ابوالاسود الدئلی: اری فتنه قد الهت الناس عنکم فندلا زریق المال ندل الثعالب فان ابن علجلان الذی قد علمتم یبدد مال الله فعل المناهب کان النعمان هذا لسان الانصار و شاعرهم و یقال: انه کان رجلا احمر قصیر تزدریه العین الا انه کان سیدا و هو القائل یوم السقیفه: و قلتم حرام نصب سعد و نصبکم عتیق بن عثمان حلال ابابکر و هل ابوبکر لها خیر قائم و ان علیا کان اخلق بالامر و ان هوانا فی علی و انه لاهل لها من حیث یدری و لا یدری

دامغانی

از نامه آن حضرت به عمر بن ابی سلمه مخزومی که والی بحرین بود و او را از کار برداشت و به جای او نعمان بن عجلان زرقی را گماشت. در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانی قد ولیت النعمان بن عجلان الزرقی علی البحرین و نزعت یدک بلا ذمّ لک و لا تثریب علیک...»، «اما بعد، من نعمان بن عجلان زرقی را بر بحرین گماشتم و دست تو را از آن بر کنار کردم بدون هیچ سرزنش و نکوهشی که بر تو باشد»، ابن ابی الحدید در شرح آن آورده است:

عمر بن ابی سلمه و نسب و برخی از اخبار او:

عمر بن ابی سلمه ربیب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است، پدرش ابو سلمه بن عبد الاسد بن هلال بن عبد الله بن عمر بن مخزوم بن یقظه است. کنیه عمر، ابو حفص بوده است. او به سال دوم هجرت در حبشه متولد شد و هم گفته اند به هنگام رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، عمر بن ابی سلمه نه ساله بوده است. او به روزگار حکومت عبد الملک مروان در سال هشتاد و سوم هجری در مدینه در گذشت. او از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حدیث حفظ کرده بود و سعید بن مسیب و دیگران از او روایت کرده اند و همه این امور را ابن عبد البر در کتاب الاستیعاب آورده است.

نعمان بن عجلان و نسب و برخی از اخبار او:

نعمان بن عجلان زرقی از انصار و از خاندان زریق است. او پس از شهادت حمزه بن عبد المطلب که خدایش بیامرزاد خوله، همسر حمزه را به همسری گرفت.

ابن عبد البر در کتاب الاستیعاب می گوید: این نعمان زبان آور و سخنگو و شاعر انصار بود، مردی سرخ روی و کوته قامت بود و در نظر کوچک می آمد، ولی سرور بود و هموست که به روز سقیفه چنین سروده است: «شگفتا که گفتید منصوب کردن سعد بن عباده حرام است ولی نصب کردن خودتان ابو بکر را حلال...».

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عُمَرِ بْنِ أبی سَلَمَهِ المَخْزُومی وَ کانَ عامِلُه عَلَی الْبَحْرَیْنِ فَعَزَلَهُ

وَ اسْتَعْمَلَ نُعْمانَ بْنِ عَجْلانِ الزُّرَقی مَکانَه

از نامه های امام علیه السلام

به عمر بن ابی سلمه مخزومی فرماندار آن حضرت بر بحرین است که او را برکنار کرد و نعمان بن عجلان زُرَقی را به جای او منصوب فرمود.{١. سند نامه:

در کتاب مصادر نهج البلاغه آمده است: از کسانی که قبل از سید رضی این نامه را نقل کرده اند: ابن واضح یعقوبی متوفای 284) در کتاب تاریخ خود و بلاذری (متوفای 279) در کتاب انساب الاشراف است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 346).}

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این نامه عمر بن ابی سلمه (فرزند ام سلمه همسر پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله) و ابوسلمه که از طرف آن حضرت فرماندار بحرین بود را مخاطب قرار داده و از خدمات او تشکر می کند و او را از آن منصب فرا می خواند تا در جنگ صفین همراه امام علیه السلام باشد و نعمان بن عجلان را که از بزرگان قبیله

بنی عجلان بود به جای او می گمارد.

امام علیه السلام برای اینکه خاطر ابن ابی سلمه از این جابجایی مکدر نباشد،از زحمات او قدردانی کرده و با تعبیراتی محبّت آمیز مثل اینکه«دوست دارم تو در جهاد با دشمن و برای برپا داشتن ستون دین همراه من باشی»او را مخاطب قرار می دهد.

امام علیه السلام با این طرز برخورد خود نسبت به فرمانداری که او را عزل کرده و دیگری را به جای او نشانده راه و رسم دلجویی را نسبت به چنین اشخاصی به ما می آموزد.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی قَدْ وَلَّیْتُ النُّعْمَانَ بْنَ عَجْلَانَ الزُّرَقِیَّ عَلَی الْبَحْرَیْنِ، وَنَزَعْتُ یَدَکَ بِلَا ذَمٍّ لَکَ،وَلَا تَثْرِیبٍ عَلَیْکَ؛فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلَایَهَ،وَأَدَّیْتَ الْأَمَانَهَ،فَأَقْبِلْ غَیْرَ ظَنِینٍ،وَلَا مَلُومٍ،وَلَا مُتَّهَمٍ،وَلَا مَأْثُومٍ،فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِیرَإِلَی ظَلَمَهِ أَهْلِ الشَّامِ،وَأَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِی،فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَی جِهَادِ الْعَدُوِّ،وَإِقَامَهِ عَمُودِ الدِّینِ،إِنْ شَاءَ اللّهُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من نعمان بن عجلان زُرَقی را به فرمانداری بحرین منصوب کردم و تو را از آنجا برگرفتم بی آنکه تو را مذمت کنم و یا ملامتی بر تو باشد،چرا که تو زمامداری و مأموریت خود را به نیکویی انجام دادی و حق امانت را ادا نمودی،بنابراین به سوی ما بیا بی آنکه مورد سوء ظن یا ملامت باشی و نه متهم و نه گناهکار.من تصمیم گرفتم به سوی ستمگران اهل شام (و برای مبارزه با معاویه و هوادارانش) حرکت کنم و دوست دارم تو با من باشی،زیرا تو از کسانی هستی که من در جهاد با دشمن و برپا داشتن ستون دین از آنها استعانت می جویم.ان شاء اللّه.

شرح و تفسیر: آفرین،مأموریت خود را خوب انجام دادی

آفرین،مأموریت خود را خوب انجام دادی

امام علیه السلام این نامه را چنین آغاز می کند:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من نعمان بن عجلان زُرَقی را به فرمانداری بحرین منصوب کردم و تو را از آنجا

برگرفتم»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی قَدْ وَلَّیْتُ النُّعْمَانَ بْنَ عَجْلَانَ،الزُّرَقِیَّ عَلَی الْبَحْرَیْنِ، وَ نَزَعْتُ یَدَکَ).

ولی از آنجا که عمر بن ابی سلمه،مرد پاک نهاد و مخلص و مدیر و مدبر بود و ممکن بود این تغییر مأموریت خاطر او را مکدر کند،امام علیه السلام با هشت جمله کوتاه و پرمعنا به او اطمینان داد که مطلقا خطایی از او سر نزده و نگرانی درباره او وجود نداشته است.

فرمود:«بی آنکه تو را مذمت کنم و یا ملامتی بر تو باشد،چرا که تو زمامداری و مأموریت خود را به نیکویی انجام دادی و حق امانت را ادا نمودی،بنابراین به سوی ما بیا بی آنکه مورد سوء ظن یا ملامت باشی و نه متهم و نه گناهکار»؛ (بِلَا ذَمٍّ لَکَ،وَ لَا تَثْرِیبٍ{«تثریب» از ریشه «ثوب » بر وزن «سرو» در اصل به پوسته نازکی از پیه میگویند که گاهی روی معده و روده ها را می پوشاند و هنگامی که به باب تفعیل میرود (تثریب) به معنای کنار زدن آن پوسته است سپس به معنای سرزنش و توبیخ و ملامت به کار رفته، گویی با این کار پردۂ گناه از چهره طرف کنار زده می شود.} عَلَیْکَ،فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلَایَهَ،وَ أَدَّیْتَ الْأَمَانَهَ فَأَقْبِلْ غَیْرَ ظَنِینٍ{«ظنین» به معنای متهم است از ریشه «ظنه» به معنای تهمت گرفته شده. فرق آن با متهم که در عبارت آمده، ممکن است این باشد که سوء ظن به متهم از ظنین بیشتر است و در جایی گفته میشود که قراینی بر اتهام کسی وجود داشته باشد.}، وَ لَا مَلُومٍ،وَ لَا مُتَّهَمٍ،وَ لَا مَأْثُومٍ{«ما ثوم» به معنای کسی است که گناهی برای او ذکر می کنند؛ ولی «آثم» به معنای شخص گنهکار است و هر دو از ریشه «اثم» بر وزن «اسم» به معنای گناه گرفته شده اند.}).

امام در این تعبیرات کاملاً به او اطمینان می دهد که این تغییر مأموریت نه تنها به علت کوتاهی او در انجام وظیفه نبوده،بلکه به سبب این بوده است که می خواهد ماموریت مهم تری را بر دوش او بگذارد.

سپس به شرح این مأموریت پرداخته می فرماید:«من تصمیم گرفتم به سوی ستمگران اهل شام (و برای مبارزه با معاویه و هوادارانش) حرکت کنم و دوست دارم تو با من باشی،زیرا تو از کسانی هستی که من در جهاد با دشمن و برپا

داشتن ستون دین از آنها استعانت می جویم.إن شاءاللّه»؛ (فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِیرَ إِلَی ظَلَمَهِ أَهْلِ الشَّامِ،وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِی،فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ{«اَستَظهِرُ» از ریشه «اِستِظهار» به معنای یاری طلبیدن از کسی و پشت گرمی به او داشتن است.} بِهِ عَلَی جِهَادِ الْعَدُوِّ، وَ إِقَامَهِ عَمُودِ الدِّینِ،إِنْ شَاءَ اللّهُ).

سوابق زندگی عمر بن ابی سلمه و وفاداری او نسبت به امام علیه السلام در تمام حالات-چنانکه در شرح حال او در بحث نکات خواهد آمد-نیز گواه بر این معناست.

جمله «أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِی» به معنای شهادت در رکاب حضرت نیست، بلکه به معنای حضور با آن حضرت است.

جمله «مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ. ..»نشان می دهد که عمر بن ابی سلمه مردی شجاع باکفایت و کاملاً وفادار به امام علیه السلام بود و تعبیر به «جِهَادِ الْعَدُوِّ،وَ إِقَامَهِ عَمُودِ الدِّینِ» نشان می دهد که عمر بن ابی سلمه مقام بسیار والا و موقعیّت فوق العاده ای داشت تا آنجا که برای اقامه ستون دین،امام علیه السلام از او یاری می طلبد.

نکته: آشنایی با عمر بن ابی سلمه مخزومی و نعمان بن عجلان

همان گونه که در عنوان و متن نامه فوق آمده است،عمر بن ابی سلمه به عنوان فرماندار پیشین و نعمان بن عجلان به عنوان جانشین او معرفی شده است و لازم است به وضع حالات هر دو آشنا شویم.

عمر بن ابی سلمه،مادرش ام سلمه همسر معروف پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله است که این فرزند از شوهر پیشین خود نصیبش شد.وی در سال دوم هجرت در حبشه به دنیا آمد،زیرا پدرش ابو سلمه از مهاجران حبشه بود و پس از عمری نسبتاً طولانی در سنه 83 هجری در زمان خلافت عبد الملک دیده از جهان فرو

بست،او احادیثی را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله روایت می کند.{استیعاب، شماره 1882، شرح حال عمر بن ابی سلمه.}

عمر بن ابی سلمه در جنگ جمل در خدمت علی علیه السلام بود،مادرش او را تشویق به این کار کرد و نامه ای برای امیرمؤمنان علی علیه السلام نوشت و به دست او داد که در آن نامه آمده است:اگر جهاد از زنان برداشته نشده بود من می آمدم و در پیش روی تو با دشمنانت می جنگیدم؛ولی فرزندم را به جای خودم فرستادم.

سپس امیرمؤمنان علی علیه السلام او را به عنوان فرماندار و نماینده خود به حکومت بحرین و فارس مأموریت داد.برای افتخار او همین بس که در آغوش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پرورش یافت و در خدمت علی علیه السلام بود.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 173.}

در بعضی از روایات آمده است که عمر بن ابی سلمه از کسانی است که روایت مربوط به امامت ائمه اثنی عشر را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل کرده است.{عیون الاخبار، ج 1، ص 38، ح 8.}

امّا نعمان بن عجلان از صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله و از بزرگان انصار بود و سخنگو و شاعر آنها محسوب می شد.از جمله اشعار او،شعر بلندی است که در روز سقیفه سرود و بعد از آنکه یاری انصار را در میدان های مختلف نسبت به اسلام و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله برشمرد،اشعارش را با این دو بیت در حمایت از علی علیه السلام پایان داد: وَ کانَ هَوانا فی عَلیّ وَ إنَّهُ لَأَهْلٌ لَها مِنْ حَیْثُ تَدْری وَ لا تَدْری

وَصیُّ النَّبیِّ الْمُصْطَفی وَ ابْنُ عَمِّهِ وَقاتِلُ فُرْسانِ الضَّلالَهِ وَ الْکُفْرِ

«ما علی را می خواستیم و او شایسته خلافت بود ای عمر از آنجا که اطّلاع نداشتی.

او وصی پیغمبر برگزیده خداست و پسر عم اوست،او با سواران ضلالت و کفر پیکار کرد و آنها را از میان برد».

به موجب همین سوابق،علی علیه السلام حکومت بحرین را بعد از عمر بن ابی سلمه به او سپرد و بیت المال را به دست او داد (امّا متأسفانه از آنجا که اموال کلان همیشه وسوسه انگیز و مفسده آفرین است) او به هر یک از افراد قوم و قبیله خود که به بحرین می آمدند مبلغ قابل ملاحظه ای از بیت المال را می بخشید.این خبر به امیرمؤمنان علی علیه السلام رسید نامه ای به او نوشت و ملامتش کرد و از او حساب و کتاب بیت المال را مطالبه نمود؛ولی نعمان چون نمی توانست حساب صحیحی ارائه دهد،باقی مانده اموال بیت المال را برداشته به شام گریخت و به معاویه ملحق شد.{مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 345 و 346.}

ص: 414

نامه43: سخت گیری در مصرف بیت المال

موضوع

و من کتاب له ع إلی مصقله بن هبیره الشیبانی و هوعامله علی أردشیرخره

(نامه به مصقله بن هبیره شیبانی، فرماندار اردشیر خرّه «فیروز آباد» از شهرهای فارس ایران که در سال 38 هجری نوشته شد)

متن نامه

بلَغَنَیِ عَنکَ أَمرٌ إِن کُنتَ فَعَلتَهُ فَقَد أَسخَطتَ إِلَهَکَ وَ عَصَیتَ إِمَامَکَ أَنّکَ تَقسِمُ فیَ ءَ المُسلِمِینَ ألّذِی حَازَتهُ رِمَاحُهُم وَ خُیُولُهُم وَ أُرِیقَت عَلَیهِ دِمَاؤُهُم فِیمَنِ اعتَامَکَ مِن أَعرَابِ قَومِکَ فوَاَلذّیِ فَلَقَ الحَبّهَ وَ بَرَأَ النّسَمَهَ لَئِن کَانَ ذَلِکَ حَقّاً لَتَجِدَنّ لَکَ عَلَیّ هَوَاناً وَ لَتَخِفّنّ عنِدیِ مِیزَاناً فَلَا تَستَهِن بِحَقّ رَبّکَ وَ لَا تُصلِح دُنیَاکَ بِمَحقِ دِینِکَ فَتَکُونَ مِنَ الأَخسَرِینَ أَعمَالًا أَلَا وَ إِنّ حَقّ مَن قِبَلَکَ وَ قِبَلَنَا مِنَ المُسلِمِینَ فِی قِسمَهِ هَذَا الفیَ ءِ سَوَاءٌ یَرِدُونَ عنِدیِ عَلَیهِ وَ یَصدُرُونَ عَنهُ

ترجمه ها

دشتی

گزارشی از تو به من دادند که اگر چنان کرده باشی، خدای خود را به خشم آورده ای، و امام خویش را نا فرمانی کرده ای، خبر رسید که تو غنیمت مسلمانان را که نیزه ها و اسب هایشان گرد آورده و با ریخته شدن خون هایشان به دست آمده، به اعرابی که خویشاوندان تواند، و تو را برگزیدند، می بخشی ! به خدایی که دانه را شکافت، و پدیده ها را آفرید، اگر این گزارش درست باشد، در نزد من خوار شده و منزلت تو سبک گردیده است! پس حق پروردگارت را سبک مشمار، و دنیای خود را با نابودی دین آباد نکن، که زیانکارترین انسانی . آگاه باش، حق مسلمانانی که نزد من یا پیش تو هستند در تقسیم بیت المال مساوی است، همه باید به نزد من آیند و سهم خود را از من گیرند .

شهیدی

که از جانب امام عامل اردشیر خرّه بود از تو به من خبری رسیده است، اگر چنان کرده باشی خدای خود را به خشم آورده باشی و امام خویش را نافرمانی کرده. تو غنیمت مسلمانان را که نیزه ها و اسبهاشان گرد آورده، و ریخته شدن خونهاشان فراهم آورده، به عربهایی که خویشاوندان تواند، و تو را گزیده اند، پخش می کنی! به خدایی که دانه را کفیده و جاندار را آفریده اگر این سخن راست باشد، نزد من رتبت خود را فرود آورده باشی و میزان خویش را سبک کرده. پس حق پروردگارت را خوار مکن و دنیای خود را به نابودی دینت آباد مگردان که از جمله زیانکاران باشی. بدان! مسلمانانی که نزد تو و ما به سر می برند حقشان از این غنیمت یکسان است، برای گرفتن آن نزد من می آیند. حق خود را می گیرند و باز می گردند.

اردبیلی

رسید بمن از تو کاری که اگر بوده که کرده آنرا پس بتحقیق که در غضب آورده خدای خود را و بخشم آورده پیشوای خود را بدرستی که تو قسمت کرده غنیمت مسلمانان را که جمع کرده آنرا نیزه های ایشان و اسبان ایشان و ریخته شده بر سر او خونهای ایشان در آنکه اختیار کردند تو را از عربان بادیه نشین که قوم تواند پس بحق آن خداوندی که شکافت دانه را در زیر زمین و آفرید آدمیرا که اگر باشد این کار درست و راست هر آینه بیابی بخود بر من خواری و بی مقداری و هر آینه سبک شوی نزد من از روی ترازو مراد صغر منزلتست آن حضرت پس استخفاف مکن بحق پروردگار خود و بصلاح میاورد دنیای خود را بکاستن دین خود پس باشی از زیانکارترین در کردارهای بدان بدان بدرستی که حق کسی که قبل از تست و از قبل ما از مسلمانان در قسمت کردن این غنیمت یکسانست یعنی بر من و تو واجبست صرف آن بمستحقان وارد میشوند نزد مستحقان بر آن غنیمت و باز می گردند از آن بحسب قسمت

آیتی

از تو خبری به من رسیده، که اگر چنان کرده باشی، خدای خود را به خشم آورده ای و امام خود را غضبناک کرده ای. تو غنایم جنگی مسلمانان را که به نیروی نیزه ها و اسبانشان گرد آمده است و بر سر آنها خونها ریخته شده، به جماعتی از عربهای قوم خود، که تو را اختیار کرده اند، بخشیده ای. سوگند به کسی که دانه را شکافته و جانداران را آفریده، اگر این سخن راست باشد، از ارج خود در نزد من فرو کاسته ای و کفه اعتبار خود را سبک کرده ای. پس حقیقت پروردگارت را سهل مینگار و خوار مدان و دنیایت را به نابودی دینت آباد مگردان. که در زمره زیانکارترین مردم در روز رستاخیز خواهی بود.

بدان، که مسلمانانی که در نزد تو هستند، یا در نزد ما هستند، سهمشان از این غنیمت برابر است. برای گرفتن سهم خود نزد من می آیند و چون بگیرند، باز می گردند.

انصاریان

خبر انجام کاری از تو به من رسیده که اگر آن را به جا آورده باشی خدایت را به خشم آورده، و امام خود را غضبناک کرده ای.خبر این است که غنایمی که نیزه ها و اسبهای اهل اسلام گرد آورده،و خونشان در این راه به زمین ریخته در میان بادیه نشینان قبیله ات که تو را انتخاب نموده اند تقسیم می کنی !به حق کسی که دانه را شکافت،و انسان را آفرید،اگر این برنامه حقیقت داشته باشد خود را نزد من خوار و بی اعتبار خواهی یافت.پس حق خداوندت را سبک مشمار،و دنیای خود را با نابودی دین خویش آباد مکن،که از زیانکارترین مردم خواهی بود .

معلومت باد که حقّ مسلمانانی که نزد تو و ما هستند در سهم بری از بیت المال برابر است،برای گرفتن سهمیه نزد من می آیند و می روند .

شروح

راوندی

و اعتمیت الرجل: اخترته، و هو قلب الاعتیام، ای قسمت فی ء المسلمین و غنیمتهم التی هی لضعفائهم فی الدین اختاروک سیدا لهم من اعراب قومک الذین لم یهاجروا و لیس لهم نصیب فی الغنائم. و قوله فو الذی فلق الحبه و برا النسمه من قسمه علیه السلام خاصه. و النسمه: الخلق، و برا ای خلق. و قوله لتجدن بک علی هوانا ای لتهونن علی، و قیل ای لتجدن علی هوانا بسببک و بفعلک. و المحق: الاهلاک.

کیدری

و اعتمیت الرجل: ای اخترته و هو قلب الاعتیام.

ابن میثم

از نامه های آن حضرت به مصقله بن هبیره شیبانی که از جانب او بر اردشیر خره حاکم بود. اعتامک: برگزیدگان تو از بین مردم. در مورد تو خبری به من رسیده است که اگر تو چنان کاری را کرده باشی، باعث خشم خدای خود شده ای و امام خویش را غضبناک کرده ای. تو اموال مسلمانان را که با سرنیزه ها و اسبهای خود فراهم آورده اند و در راه آن خونها داده اند بین مردم عرب خویشاوند خود تقسیم می کنی، پس به خدایی که هسته را شکافته و انسانی را آفریده اگر چنین کاری از تو سرزده باشد، از جانب من خواری و زبونی خواهی دید و عزت و ارزش تو نزد من کاسته خواهد شد. پس حق پروردگارت را کوچک مشمار و دنیایت را با از بین بردن دینت آباد مکن که از جمله زیانکارترین افراد خواهی بود. بدان که حق مردم مسلمانی که نزد تو و ماست همگان در سهم بردن از آن برابرند، همه ی آنان پیش من می آیند و سیراب و برخوردار بیرون می روند. امام (علیه السلام) او را مطلع ساخته است از آنچه که از وی سرزده به طور اجمال آن حضرت از آن باخبر شده است تا هشدار داده و او را آگاه سازد که آن کار ناپسندی بود به دلیل پیامدی که داشته یعنی خشم پروردگار و غضب امامش، و او را با عبارت: اگر چنان کاری کرده باشی، متوجه ساخته که این امر هنوز ثابت نشده است. سپس این کار را برای او توضیح داده که بخشش مال مسلمانان است به خویشاوندان عرب خود که او را به ریاست برگزیده اند. و آن مال را معرفی کرده است که فراهم آمده ی سرنیزه ها و اسبان آنهاست و به خاطر آن خونهایشان ریخته شده است، تا مطلب درست فهمانده شود و علت استحقاق آنها نسبت به این مال روشن گردد و به همان نسبت نادرستی تقسیم مال بین دیگران محقق شود. آنگاه به سوگندی که معمولا در هنگام تهدید می خورده سوگند یاد کرده، اگر آن خبر درست باشد از جانب وی به خواری و زبونی رسد و ارزش و اعتبارش کاسته شود، و قصد امام از این جمله کنایه از ناچیز بودن مقام اوست، کلمه ی: میزانا منصوب است به عنوان تمیز. آنگاه وی را از کوچک شمردن حق پروردگار و از آباد ساختن دنیایش به قیمت خرابی دین، نهی کرده است، تا او را به عظمت پروردگار و لزوم مراقبت بر اطاعت وی متوجه کند، و او را نسبت به پیامد آن کار، یعنی: ورود او در زمره ی زیانکارترین افرادی که تلاش خود را در زندگانی دنیا تباه می سازند و گمان می برند که کار خوبی انجام داده اند، هشدار داده است. و بعد او را بر زشتی کار یعنی اختصاص دادن آن اموال به خویشاوندان خود توجه داده با این گفتار خود: بدان که … برابرند، و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمر است. و عبارت: آنان به خاطر این اموال پیش من می آیند و بهره مند برمی گردند، تاکیدی است برای برابری مردم در استحقاق و هم این که آن مال مثل چشمه آب مشترکی است، و کبرای مقدر چنین است: و هر حقی که تمام مسلمانان به طور برابر، و یکسان بدان استحقاق دارند، تخصیص بعضی نسبت به آن حق روا نیست. ما پیش از این شرح حال مصقله را نقل کردیم. توفیق از طرف خداست.

ابن ابی الحدید

بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَکَ وَ عَصَیْتَ إِمَامَکَ أَنَّکَ تَقْسِمُ فَیْءَ الْمُسْلِمِینَ الَّذِی حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَ خُیُولُهُمْ وَ أُرِیقَتْ عَلَیْهِ دِمَاؤُهُمْ فِیمَنِ اعْتَامَکَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِکَ فَوَالَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ لَئِنْ کَانَ ذَلِکَ حَقّاً لَتَجِدَنَّ لَکَ عَلَیَّ هَوَاناً وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِی مِیزَاناً فَلاَ تَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّکَ وَ لاَ تُصْلِحْ دُنْیَاکَ بِمَحْقِ دِینِکَ فَتَکُونَ مِنَ الْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً أَلاَ وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَکَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ فِی قِسْمَهِ هَذَا الْفَیْءِ سَوَاءٌ یَرِدُونَ عِنْدِی عَلَیْهِ وَ یَصْدُرُونَ عَنْهُ .

قد تقدم ذکر نسب مصقله بن هبیره و أردشیرخره کوره من کور فارس .

و اعتامک اختارک من بین الناس أصله من العیمه بالکسر و هی خیار المال اعتام المصدق إذا أخذ العیمه و قد روی فیمن اعتماک { 1) ب:«اعتامک»؛و الصواب ما أثبته من ا. } بالقلب و الصحیح

المشهور الأول و روی و لتجدن بک عندی هوانا بالباء و معناها اللام و لتجدن بسبب فعلک هوانک عندی و الباء ترد للسببیه کقوله تعالی فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ { 1) سوره النساء 160. } .

و المحق الإهلاک .

و المعنی أنه نهی مصقله عن أن یقسم الفیء علی أعراب قومه الذین اتخذوه سیدا و رئیسا و یحرم المسلمین الذین حازوه بأنفسهم و سلاحهم و هذا هو الأمر الذی کان ینکره علی عثمان و هو إیثار أهله و أقاربه بمال الفیء و قد سبق شرح مثل ذلک مستوفی

کاشانی

(الی مصقله بن هبیره بن الشیبانی) این نامه آن حضرت است که فرستاده به جانب مصقله بن هبیره شیبانی (و هو عامله علی اردشیر خره) و او عامل بود بر اردشیر خره (بلغنی عنک امر) رسید به من از تو کاری (ان کنت فعلته) اگر کرده باشی آن را (فقد اسخطت الهک) پس به درستی که به خشم آورده ای خدای خود را (و اغضبت امامک) و خشمگین کرده ای امام و پیشوای خود را (انک تقسم) به درستی که تو تقسیم می کنی (فی ء المسلمین) غنیمت مسلمانان را (الذی حازنه رماحهم) که جمع کرده آن را نیزه های ایشان (و خیولهم) و اسباب ایشان (و اریقت علیه) و ریخته شده بر آن غنیمت (دمائهم) خون های ایشان (فیمن اعتماک) در آنانی که اختیار کردند تو را و برگزیدند (من اعراب قومک) از اعراب بادیه نشین که قوم تو هستند (فو الذی فلق الحبه) پس به حق خداوندی که شکافت دانه را در زیر زمین (و برء النسمه) و آفرید آدمی را (لئن کان ذلک حقا) اگر باشد آن کار راست و درست (لتجدن بک علی) هر آینه بیابی به خود بر من (هوانا خواری و بی مقداری. یعنی بر من واجب و لازم باشد که انواع خواری به تو برسانم. (و لتخفن عندی میزانا) و هر آینه سبک شوی نزد من از نظر ترازو و این کنایه است از صغر منزله او نزد آن حضرت. یعنی سبک گردد مرتبه تو و پست گردد رتبه تو نزد من (فلا تستهن) پس استخفاف نکن (بحق ربک) به حق پروردگار خود که آن حقوق مستحقین است (و لا تصلح دنیاک) و به صلاح میاور دنیای خود را (بمحق دینک) به کاستن دین خود (فتکون من الاخسرین اعمالا) پس باشی از زیانکاران از نظر کردار (الا و ان حق من قبلک) بدانکه حق کسی که از قبل تو است (و قبلنا) و از قبل ما (من المسلمین) از مسلمانان (فی قسمه هذا الفی ء) در قسمت نمودن این غنیمت (سواء) یکسان است یعنی همچنان که بر من لازم است که آن حقوق را در مصرف خود صرف نمایم بر تو نیز واجب است که همین طریقه را مرعی داری. (یردون عندی علیه) وارد می شوند آن مستحقان نزد من (و یصدرون عنه) و بازمی گردند از آن به حسب قسمت و اصلا انحرافی در قسمت آن و صرف آن اموال در غیر ایشان واقع نمی شود، پس تو نیز به این طریق سلوک نما.

آملی

قزوینی

در اوایل کتاب گذشت که این مصقله اسیران بنی ناجیه را از عامل آن حضرت معقل بازخرید به سیصدهزار یا پانصدهزار درهم و بعضی را نقد بداد، و چون باقی را مطالبه نمود بگریخت و نزد معاویه رفت و اردشیرخره الکه ایست عظیم از الکای فارس که شیراز و میمند و سمنکان یا رامهرمز و بزخان و سیراف و کام فیروزه و کازرون از آن الکه است و به اردشیر منصوب است و گویند رسم کرده نمرود بن کنعان است. بمن رسید از تو کاری که اگر تو آن را کرده باشی بتحقیق در خشم درآورده ای خدای خود را، و در غضب کرده امام خود را، به من رسید که تو قسمت می کنی اموال مسلمانان را که جمع کرده است آنرا نیزهاشان و اسبانشان، و ریخته شده است بر سر آن خونهاشان، در جماعتی که اختیار تو می کنند و قاصد تو می گردند از اعراب قوم تو. پس بحق خداوندی که بشکافت دانه را در زمین و ایجاد کرد آدمی را که اگر این حق باشد هر آینه بیابی خود را نزد من خوار، و سبک باشی نزد من در ترازوی اعتبار، پس خوار مشمار و سهل مینگار حق پروردگار خود را. و اصلاح مکن دنیای خود را بکاستن دین خود، پس از آنان باشی که زیانکارتر است اعمالشان در روز واپسین. بدانکه حق آنان که پیش تواند و پیش مااند از

مسلمانان در قسمت این مالها یکسان است، ترا نرسد که قوم خود را به آن اختصاص دهی، وارد می شود نزد من بر آن، و بازمی گردند از آن. تشبیه می کند خود را به چشمه و رود که همه کس برای آب بر آنجا وارد و صادر گردند و همه را آب بخشد و تفاوت ننهد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی مصقله بن هبیره الشیبانی و هو عامله علی اردشیر خره.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی مصقله پسر هبیره ی شیبانی و او حاکم بود از جانب امیرالمومنین علیه السلام بر اردشیر خوره که یکی از ولایات فارس است.

«بلغنی عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت الهک و اغضبت امامک، انک تقسم فی ء المسلمین الذی حازته رماحهم و خیولهم و اریقت علیه دماوهم، فیمن اعتامک من اعراب قومک، فو الذی فلق الحبه و برا النسمه، لئن کان ذلک حقا لتجدن بک علی هوانا و لتخفن عندی میزانا.»

یعنی رسید به من از جانب تو خبر کاری که اگر باشی تو که کرده ای آن کار را، پس به تحقیق به خشم انداخته ای خدای تو را و به غضب درآورده ای امام و پیشوای تو را، آن امر این است که تو قسمت می کنی خراج آن ولایت را که غنیمت مسلمانان است، آن غنیمتی که سبب جمع شدن آن گشته است نیزه های ایشان و مادیانهای سواری ایشان و ریخته شده است بر آن خونهای ایشان را، در میانه ی کسانی که برگزیده اند تو را از طایفه ی عرب قوم تو، پس سوگند به آن کسی که شق کرده است دانه ی گندم را و خلق کرده است نفس انسان را که اگر باشد آن خبر راست، هر آینه می یابی تو نسبت به تو لازم بر من اهانت و خواری را و هر آینه سبک گردیده ای تو در نزد من از روی مقدار و اعتبار.

«فلا تستهن بحق ربک و لا تصلح دنیاک بمحق دینک، فتکون من الاخسرین اعمالا، الا و ان حق من قبلنا و قبلک من المسلمین فی قسمه هذا الفی ء سواء، یردون عندی علیه، او یصدرون عنه. والسلام.»

یعنی پس مگردان خوار حق پروردگار تو را و اصلاح مکن دنیای تو را به محو و باطل کردن دین تو، پس باشی تو از جمله کسانی که زیان کنندگانند در عملها. آگاه باش به تحقیق که حق کسی که در پیش ما است و در پیش تو است از مسلمانان در قسمت کردن این مال غنیمت مساوی است، وارد بشوند در نزد من بر تقسیم یا اینکه بازگردند از آن. والسلام.

خوئی

ورد فی نسخه شرح المعتزلی (ص 175 ج 6 طبع مصر): و عصیت امامک بدل اغضبت اللغه: (اعتامک): اختارک من بین الناس، اصله من العیمه، و هی خیار المال، و قد روی (فیمن اعتماک) بالقلب، و الصحیح المشهور الاول (الفی ء): الغنیمه و مال الخراج المضروب علی الاراضی المفتوحه عنوه، (حازته): جمعته، (المحق) محق محقا الشی ء: ابطله و محاه. الاعراب: لتجدن بک علی هوانا: بالباء و معناها اللام و یصح ان یکون الباء للسببیه ای بسبب فعلک کما فی قوله تعالی (فبظلم من الذین هادوا حرمنا علیهم طیبات احلت لهم 160- النساء) و روی (و لتجدن بک عندی هوانا) اردشیر خره: کوره من کور فارس. المعنی: مصقله بن هبیره من سادات نجد و من بنی شیبان و فیه ضعف و اتباع هوی یظهر من عتابه علیه السلام فی کتابه هذا و یشیر الی انه تصرف فی بیت المال و قسم الخراج فی بنی قومه من دون اجازته (علیه السلام) ظنا منه احتسابه علیهم من سهامهم فی بیت مال المسلمین و یظهر انه خصص من بنی قومه من اعتامه و اختاره و صار من خواصه و حاشیته. فبین (ع) ان الفی ء من ای بلد یحوز فهو لجمیع المسلمین و لا یختص بمن حضر ذلک البلد منهم لانه من الاراضی المفتوحه عنوه التی حازته جیوش الاسلام بضرب الرماحو زحف الخیول و بذل النفوس فصارت ملکا لعامه المسلمین و اختیارها بید الامام فلابد من جمع خراجها فی بیت المال و تقسیمه بنظر الامام حفظا للعداله فان خراج جمیع الاراضی و البلدان لیس مساویا و الساکن فی کل البلاد لیسوا مساوین حتی یحرز العداله باختصاص فی ء کل بلد باهله. مضافا الی ان تصرف کل عامل فیما یجمع من الخراج یوجب الفوضی و اختلال النظام المالی و الاقتصادی للدوله الاسلامیه فکان شرع (ع) فی کتابه هذا قانون المیزانیه العامه الذی یتکی علیه اقتصاد البلدان العامره الشامله للملایین من النفوس و لا محیص عنه فی اداره شئون المالیه لبلد کافل بالجماهیر فالخزانه العامه بمنزله القلب لجریان الشئون الاقتصادیه فینشعب منها شرائین المصارف المالیه و ینتشر فی مجاری الامور الکلیه و الجزئیه ثم یجتمع فیها ثم ینتشر کجریان الدم فی فی اعضاء الحیوان ینتشر من القلب فی جمیع العروق الدمویه ثم یجتمع فیه ثم ینتشر، و کان للمصقله خلاف آخر معه (علیه السلام) ادی االی فراره فی ظل معاویه و هو انه ارتد بنو الناجیه عن علی (علیه السلام) و اخذوا یحاربون مع المسلمین فسار فی تعقیبهم معقل بن قیس فی جهاد مر طویل حتی غلب علیهم بعد ائتلافهم مع جمع من النصاری فی حوالی اهواز فاسر منهم جما غفیرا فاشتراهم مصقله بماه الالوف من الداراهم فی ذمته و اعتقهم ثم امتنع من تسلیم ما تعهد الی بیت المال و طالبه علی (علیه السلام) و استحضره الی الکوفه و تعهد بادائه اقساطا فادی قسطا منه ثم هرب الی معاویه فرارا عن اداء هذا الدین فصدر منه (علیه السلام) فی حقه: (عمل عمل الاحرار و فر فرار العبید) و هل ینظر هذا الکتاب الی ذلک او هذه قصه آخر عنه فی خلافه معه؟ الله اعلم. الترجمه: از نامه ای که بمصقله بن هبیره شیبانی نوشت و وی کارگزار آنحضرت بود بر شهرستان اردشیر خره: بمن گزارشی رسیده درباره ی تو که اگر درست باشد محققا معبود خود را بخشم آورده ای و امام خود را نافرمانی و غضبناک کردی. راستی که تو درآمد خراج مسلمانان را که با سرنیزه و تاخت و تاز قشون و ریختن خون خود بدست آوردند میان آن دسته از اعراب قوم و قبیله ات که دور تو جمع شدند پخش کردی؟؟ سوگند بدان خدائی که دانه را سبز کند و جاندار را بیافریند اگر این گزارش درست باشد خود را در نزد من خوار و بی مقدار خواهی یافت و در پیش من سبک و کم ارج خواهی بود، بحق پروردگار خود سستی و بی اعتنائی روا مدار و دنیایت را با از میان بردن دینت اصلاح مکن تا از آنها باشی که در کردار خود از همه زیانمندت

رند، آگاه باش که حق کسانی که نزد تو هستند از مسلمانان و کسانی که نزد ما هستند در پخش این خراج و غنیمت برابرند و همه باید در نزد من و باجازه من بر آن وارد شوند و سهم خود را از دست من بگیرند و برگردند، والسلام.

شوشتری

اقول: رواه الیعقوبی مع جوابه، ففی (تاریخه): کتب علی (علیه السلام) الی مصقله - و بلغه انه یفرق و یهب اموال اردشیر خره و کان علیها- اما بعد، فقد بلغنی عنک امر اکبرت ان اصدقه، انک تقسم فی المسلمین فی قومک، و من اعتراک من الساله و الاحزاب و اهل الکذب من الشعراء، کما تقسم الجوز، فو الذی فلق الحبه و برا النسمه لافتشن عن ذلک تفتیشا شافیا، فان وجدته حقا لتجدن (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) بنفسک علی هوانا، فلا تکونن من الخاسرین اعمالا، الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا، و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا. فکتب مصقله الیه (علیه السلام): اما بعد، فقد بلغنی کتاب امیرالمومنین، فلیسال ان کان حقا فلیعجل عزلی بعد نکالی، و کل مملوک لی حر، و علی ایام ربیعه و مضر ان کنت رزات من عملی دینارا و لا درهما و لا غیرهما منذ ولیته الی ان ورد علی کتاب امیرالمومنین، و لتعلمن ان العزل اهون علی من التهمه. فلما قرا کتابه قال: ما اظن اباالفضل الا صادقا. و نقل عن (تاریخ ابن واضح) روایته و رواه (انساب اشراف البلاذری) فی عنوان القول فی ما کتبه (علیه السلام) الی ولاته. و مر فی فصل اخباره (علیه السلام) بالغیب قوله فی مصقله- لما کان اشتری سبی بنی ناجیه من

عامله و اعتقهم و لم یود الثمن و هرب الی معاویه- قبح الله مصقله، فعل فعل الساده، و فر فرار العبید- الخ. قول المصنف: (الی مصقله) قال البلاذری: ولی معاویه مصقله طبرستان، فاخذوا علیه المضائق، فهلک مع جیشه، فضرب به المثل فقالوا: حتی یرجع مصقله من طبرستان. (و هو عامله فی اردشیر خره) قال الحموی: اردشیر خره اسم مرکب معناه بهاء اردشیر، و هی من اجل کور فارس، و منها مدینه شیراز. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و فی (انساب البلاذری): و کان علی اردشیر خره من قبل ابن عباس. قوله (علیه السلام) (بلغنی عنک امر ان کنت فعلته فقد اسخطت الهک و اغضبت امامک) (ان الله لا یحب الخائنین) (و ان الله لا یهدی کید الخائنین) (ان الله لا یحب کل خوان کفور) (ان الله لا یحب من کان خوانا اثیما) (و لا تکن للخائنین خصیما)، و البلاذری بدل (فقد اسخطت الهک و اغضبت امامک). (فقد اتیت شیئا ادا). (انک) لیس فی نسخه ابن میثم (تقسم فی ء المسلمین) قال الجوهری: الفی ء: الخراج و الغنیمه (الذی حازته) قال الجوهری: من ضم الی نفسه شیئا فقد حازه (رماحهم و خیولهم) ای: حازوه بهما (و اریقت علیه دماوهم فیمن اعتامک) هکذا فی (المصریه)، و لکن فی ثم (اعتماک

)، و نسبه ابن ابی الحدید الی روایه، و المعنی واحد. قال الجوهری: و اعتمیت الشی ء اخترته، و هو قلب الاعتیام. (من اعراب قومک) و فی (انساب البلاذری) بدله (من اعراب بکر بن وائل). (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و فی (المروج): استبد سعید بن العاص لما کان والیا علی الکوفه من قبل عثمان بالاموال و قال بعض الایام- و کتب به الی عثمان- انما هذا السواد فطیر لقریش، فقال له الاشتر: اتجعل ما افاء الله علینا بظلال سیوفنا و مراکز رماحنا بستانا لک و لقومک. (فو الذی فلق الحبه) و فی بعض الادعیه (یا فالق الحب و النوی). (و برا) ای: خلق (النسمه) ای: الانسان، و زاد البلاذری: (و احاط بکل شی ء علما). (لئن کان ذلک حقا لتجدن بک) هکذا فی (المصریه و ابن میثم)، و نقله ابن ابی الحدید: (لک) و نسب (بک) الی روایه. (علی هوانا و لتخفن عندی میزانا) و فی (عیون ابن قتیبه): کان زیاد اذا ولی رجلا قال له: خذ عهدک و سر الی عملک، و اعلم انک مصروف الی راس سنتک، و انک تصیر الی اربع خلال فاختر لنفسک: انا ان وجدناک امینا ضعیفا استبدلنا بک لضعفک و سلمتک من معرتنا امانتک، و ان وجدناک خائنا قویا استهنا بقوتک و احسنا علی خیانتک ادبک، ااوجعنا ظهرک و اثقلنا غرمک، و ان جمعت علینا الحرمین جمعنا علیک المضرین، و ان وجدناک امینا قویا رددناک فی عملک و رفعنا لک ذکرک و کثرنا مالک و اوطانا عقبک. (فلا تستهن) ای: لا تستخف (بحق ربک) فلا حق فوق حقه (و لا تصلح دنیاک بمحق) ای: محو (دینک) فتکون کمن محا نفیسا بخسیس (فتکون من الاخسرین اعمالا) (اولئک الذین اشتروا الضلاله بالهدی فما ربحت (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) تجارتهم و ما کانوا مهتدین). و فی روایه الیعقوبی و البلاذری زیاده (الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا) (قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا). (الا و ان حق من قبلک و قبلنا من المسلمین فی قسمه هذا الفی ء سواء) فیه اشاره الی کون عمل عمر فی تفضیل الاشراف علی خلاف الشریعه (یردون عندی علیه و یصدرون علیه) و لا یمکن تبدیله و تغییره.

مغنیه

اللغه: اعتامک: اختارک. و قبل- بسکر القاف و فتح الباء- عند، و تاتی بمعنی الطاقه. و یردون: یحضرون المورد. و یصدرون: یرجعون. الاعراب: المصدر من انک بدل من امر، و میراثا تمییز، و مثله اعمالا، و سواء خبر ان. المعنی: کان الامام یعض العیون علی عماله یراقبون تصرفاتهم، و یتتبع هو اخبارهم، فاذا بلغه ان احدا منهم اعتدی علی بیت المال، و استغل وظیفته، او اجحف بضعیف، و منعه من طلبته- کتب الیه یهدده و یتوعده، و هذا ما دعا بعض العمال ان یترکوا الامام، و ینضموا الی معاویه، و منهم من کان یطعن علیه لا لشی ء الا استثقالا للحق. و فی شرح الخطبه 44 نشر الی ان مصقله بن هبیره هرب الی معاویه لان الامام طالبه بحق المسلمین، و کان عالما له علی بلده من بلاد العجم تسمی اردشیر خره، و کان قد بلغ الامام ان مصقله- قبل هروبه الی معاویه- کان یحرم المسلمین من اموالهم، و یوثر بها ارحامه، و ابناء قبیلته، فکتب الیه بذلک، و قال له من جمله ما قال: ان هذه الاموال حق المسلمین اکتسبوها بالجد و الجهاد، انت اجیر لهم، و قائم علی ما فیه حیاتهم، و علیک ان لا تستهین بشی ء منه، تماما کما تحرص و تهتهم بامنهم و الدفاع عنهم، و ان تقسم الاموال بینهم بالحق و العدل لا بالشهوات و الاهواء، فتوثر اهلک و ذویک علی حساب الکادحین و المجاهدین. (و لئن کان ذلک حقا الخ).. لاخذنک بما انت اهل له من العقوبه و التادیب، فان القوی عندی ضعیف حتی آخذ الحق منه، و الذلیل عندی عزیز حتی آخذ الحق له، کما قال فی الخطبه 37 (و لا تصلح دنیا بمحق دینک). کیف تطلب الجاه و المال من طریق البغی و الجور، و تستهین بغضب الله و عذابه؟ و ای عاقل یطلب الصحه بالسقم، و النعیم بالجحیم؟. (الا و ان حق الخ).. المسلمین فی المان تماما کحقهم فی الماء یردون علیه، و یصدرون عنه علی السواء لا فرق بین کثیر و صغیر، و اسود و ابیض، و نظریه الامام فی المال یعرفها الجمیع، و هی کما اعلنها فی الخطبه 124: لو کان المال لی لسویت بینهم، فکیف و انما المال مال الله؟.

عبده

… علی اردشیر خره: اردشیر خره بضم الخاء و تشدید الراء بلده من بلاد العجم … امامک انک تقسم: انک الخ بدل من امر … من اعراب قومک: اعتامک اختارک و اصله اخذ العیمه بالکسر و هی خیار المال … حق من قبلک و قبلنا: قبل بکسر ففتح ظرف بمعنی عند

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به مطلقله ابن هبیره شیبانی که از جانب آن بزرگوار بر اردشیر خره (نام شهری بوده در فارس) حاکم بود (او را بر ستمگری در پخش غنیمت )مالیکه مسلمانان از دشمن بر اثر فیروزی گرفته اند( سرزنش می نماید، و رجال دانان از او به زندیق تعبیر می کنند یعنی مردی که در ظاهر با ایمان و در باطن کافر است، و داستان او با معقل ابن قیس که از یاران و فداکاران امام علیه السلام است در شرح سخن چهل و چهارم باب خطبه ها گذشت): به من از تو خبری رسیده که اگر آن را به جا آورده باشی خدای خود را به خشم آورده ای (رحمت او شامل حالت نمی شود) و امام و پیشوایت را غضبناک ساخته ای (که باید از تو انتقام بکشد، زیرا خبر رسیده): که تو اموال مسلمانها را که نیزه ها و اسبهاشان آن را گرد آورده، و خونهاشان بر سر آن ریخته شده در بین عربهای خویشاوند خود که تو را گزیده اند قسمت می کنی، پس سوگند به خدائی که دانه را (زیر زمین) شکافته، و انسان را آفریده اگر این کار (که خبر داده اند) راست باشد، از من نسبت به خود زبونی یابی، و از مقدار و مرتبه نزد من سبک گردی، پس حق پروردگارت را خوار نگردانده و دنیایت را به کاستن دینت آباد مکن که (در روز رستخیز) در جرگه آنان که از جهت کردارها زیانکارترند خواهی بود. آگاه باش که حق کسی که نزد تو و نزد ما است از مسلمانها در قسمت نمودن این مالها یکسان است: پیش من بر سر آن مال می آیند و برمی گردند (چنانکه هر کس برای آب بر سرچشمه رفته و برمی گردد و چشمه بی تفاوت به همه آب می بخشد، بنابراین حق نداری که آن مالها را به خوشایندانت اختصاص دهی).

زمانی

دستگاه اطلاعاتی امام علیه السلام امام علیه السلام برای فرمانداران دور و نزدیک خود مامور مخفی گذاشته و از وضع آنان آگاه است. دورترین نقاط مرکز مثل فارس برای آن حضرت با نزدیکترین مرکز تفاوتی ندارد. در زمان عثمان که بیت المال بیش از همه میان خویشاوندان وی تقسیم می شد و در حقیت این بدعت ریشه دوانیده بود امام علیه السلام ناگزیر بود با این مرض دردناک مبارزه کند و یکی از راههای مبارزه بدست آوردن اطلاعات صحیح بود. امام علیه السلام که اطلاع صحیح از تجاوز به بیت المال بدست آورده برای اینکه شخصیت مصقله را نشکند بطور قاطع با او سخن نمی گوید و باز خواست نمی کند، بلکه می گوید اگر چنین کرده باشی عواقب آن چنان است و شاید این روش تبلیغی درباره کسانیکه فهمیده باشند موثرتر باشد. بخصوص این روش برای مراحل اول انحراف خیلی موثر است و هرگاه بطور قاطع گناهکاری را که هنوز روی او به گناه باز نشده مواخذه کنیم و آن هم به علتی چه بسا جریتر شود و به گناه خود آشکارا ادامه دهد. امام علیه السلام می فرماید: اگر چنین کرده باشی وزن خود را پیش من پائین آورده ای در پیش خدا هم اعمالت بی ارزش خواهد بود که در این جمله از کلمات قرآن بکار گرفته شده است: بگو آیا می خواهی بتو خبر دهم چه کسی بیش از همه از نظر عمل زیانکار است؟ آن کسانی که در دنیا در مسیر گمراهی گام برمی داشتند و فکر می کردند کار خوب انجام می دهند. امام علیه السلام در پایان مطلب اشاره می کند که رفت و آمد خویشاوندان نباید تو را بانحراف بکشاند. نزدیکان من هم پیش من رفت و آمد می نمایند ولی امام علیه السلام در هر حال خدا را ناظر اعمال خود می داند. اگر چه مصلقه هدیه ای ناچیز به خویشاوندانش که از راه دور بدیدارش آمده بودند، داده است ولی همین کارهاری جزئی است که افراد را بانحراف کلی و سقوط می کشاند و امام علیه السلام می خواهد فرماندارش را از سقوط قطعی پرهیز دهد.

سید محمد شیرازی

(الی مصقله بن هبیره الشیبانی، و هو عامله علی اردشیر خره) بلده من بلاد الفرس. (بلغنی عنک) یا مصلقه (امر، ان کنت فعلته) بان کان الخبر صادقا (فقد اسخطت الهک) حیث فعلت الحرام (و اغضبت امامک) حیث اتیت بخلاف امره، و الامر هو (انک تقسم فی المسلمین) ای اموالهم و غنائمهم (الذی حاذته) ای جمعته و تسلطت علیه (رماحهم و خیولهم) فی الحرب، فان الغنائم تحصل بسببهما (و اریقت علیه دمائهم) حیث حاربوا الکفار و قتل بعضهم (فیمن اعتامک) ای اختارک و صادقک (من اعراب قومک) و وصفهم بالاعراب، لعل فیه اهانه بالنسبه الیهم، اشاره الی قوله سبحانه (الاعراب اشد کفرا و نفاقا). (فو الذی فلق الحبه) ای شقها و اخرج النبات منها (و برء النسمه) ای خلق الانسان (لئن کان ذلک) الذی بلغنی (حقا) مطابقا للواقع (لتجدن بک علی هوانا) ای ذله وضعه (و لتخفن عندی میزانا) فلا یکون لک وزن ثقیل لدی (فلا تستهن بحق ربک) من الاهانه، ای لا تجعل حق الله سبحانه هینا سهلا (و لا تصلح دنیاک بمحق دینک) ای باذهاب دینک و ابطاله (فتکون من الاخسرین اعمالا) الذین حصوا باعمالهم العقاب و العذاب (الا و ان حق من قبلک) ای عندک من المسلمین. (و قبلنا) ای فی طرفنا (من المسلمین فی قسمه هذا الفی ء) ای الغنیمه (سواء) فلکلهم حق فیه (یردون عندی علیه) ای یاتون عندی کلهم لاجل هذا الحق (و یصدرون عنه) ای یخرجون من عندی و قد اخذ کل حقه، فکیف اختصصت بمثل هذا قومک، لاجل انها اختاروک و قووا سلطانک؟

موسوی

اللغه: اسخطت: اغضبت. الفی ء: الغنیمه و مال الخراج. حازته: جمعته. اراق الماء: صبه و الدم سفکه. اعتامک: اختارک من بین الناس و اصله من العیمه بالکسر و هی خیار المال. فلق: شق. برا: خلق من العدم. النسمه: النفس، کل دابه فیها روح. الهوان: الذل. خف: ضد ثقل. استهان به: استخف به، اسحقره و استهزاء به. محق الشی ء: ابطله و محاه. قبل: بکسر ففتح ظرف بمعنی عند. یردون: یحضرون المورد و هو ضد الصدور. یصدرون: یرجعون. الشرح: (بلغنی عنک امر ان کنت فعلته قد اسخطت الهک و عصیت امامک: انک تقسم فی ء المسلمین الذی حازته رماحهم و خیولهم و اریقت علیه دماوهم فیمن اعتامک من اعراب قومک) هذه الرساله بعث بها الامام الی صمقله بن هبیره الشیبانی عامله علی اردشیر خره و کان ضعیفا تصرف فیما ولاه علیه الامام بدون اذن منه فکانت هذه الرساله التی هاجمه فیها و هدده و بین له سوء فعله الشنیع من حیث انه قسم ما فی بیت مال المسلمین علی خاصته و من اصطفاهم من اهله.. اجمل الامام ما بلغه عنه و لکنه امر کبیر ان کان فعله فقد اغضب ربه من حیث وضعه فی غیر موضعه و خالف امره و کذلک عصی امامه- اراد نفسه- و تمرد علی ما اوصاه به. ثم بین ذلک الامر انه تقسیم اموال المسلمین الذین ضحوا و بذلوا و جاهدوا و سفکت دماوهم من اجل الحصول علیه و الوصول الیه … قد قسمه مصقله بین حاشیته و من التف حوله من اعراب قومه و ما اجمل کلمه اعراب قومه لانهم قوم جهال اخذوا غیر حقهم و لو کانوا یفقهون احکامه الله لرفضوا قبول ما یعطیهم لانه مال حرام لا یجوز لهم تناوله کما لا یجوز للوالی اعطاوه … (فو الذی فلق الحبه و برا النسمه لئن کان ذلک حقا لتجدن لک علی هوانا و لتخفن عندی میزانا فلا تستهن بحق ربک و لا تصلح دنیا. بمحق دینک فتکون من الاخسرین اعمالا) اقسم علیه السلام بالله الذی شق الحبه الیابسه فاخرج منها زرعا و شجرا و اقسم بالله الذی خلق الانفس من العدم لئن کان هذا النبا صادقا سیجد نفسه عند علی ذلیلا حقیرا و سیجد نفسه فی عذاب و عقاب و هذا ما کنی عنه بخفه المیزان لان من کان خفیف المیزان یکون صاحب سیئات و من کان کذلک ناله العقاب و العذاب ثم نهاه عن الاستخفاف بما فرضه الله علیه من حفظ الامانه و ادائها الی اصحابها و نهاه ان یصلح دنیاه بفساد دینه فیرتفع فی عطاء قومه و لکنه بسقط فی میزان الله فیکون من الاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا. (الا و ان حق من قبلک و قبلنا من المسلمین فی قسمه هذا الفی ء سواء یردون عندی علیه و یصدرون عنه) بین علیه السلام تشریعا دقیقا مفاده ان فی ء المسلمین فی ای بلد خرج منه لا یخص ذلک البلد بل یشمل جمیع المسلمین و یجب ان یوزع علیهم بالسویه و لا تظلم البلده التی یکثر سکانها و یقل خراجها بینما تتنعم البلده التی یقل سکانها و یکثر خراجها فیقع الظلم ثم ان الفیی ء یجب ان یراجع فه الخلیفه کی یدرس طریقه توزیعه بما یضمن العدله بین افراد المجتمع، فالیه یعود و منه یخرج مجددا فبیده المیزانیه العامه التی یدرس علی اساسها قضیه التوزیع … و ایضا لو ان کل عامل اراد ان یتصرف کیف یشاء فتتحول البلاد الی ولایات مستقله عن بعضها لا ترابط فیما بینها و لا وحده تجمعها و هذا من اشد دواعی التفکک و الانهیار … و من هنا قال: ان من حق من هو عندنا و عندکم من الناس علی حد سواء یتساوون فی قسمه الفیی ء و لکل نصیبه الذی یتساوی فیه مع الاخرین و هذا یجب ان یکون عن یدی راس الدوله و منه و هذا لا یکون الا بان یجبی الفیی ء الیه ثم یعود منه الی الناس …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مَصْقَلَهِ بْنِ هُبَیْرَهِ الشَیْبانی وَ هُوَ عامِلُهُ عَلی أَرْدِشیرخُرّه

از نامه های امام علیه السلام

به مصقله بن هبیره شیبانی فرماندار اردشیرخرّه (بخش مهمی از فارس) است.{١. سند نامه:

این نامه قبل از سید رضی در کتاب انساب الاشراف بلاذری و همچنین در تاریخ ابن واضح (یعقوبی) با تفاوت مختصری ذکر شده و در ذیل خطبه 44 (جلد اول همین کتاب سرگذشت دیگری از مصقله آمده است.}

نامه در یک نگاه

این نامه نیز بی شباهت به نامه 41 نیست و عصاره آن ملامت و سرزنش شدید امام علیه السلام نسبت به فرماندار دیگری به نام مصقله بن هبیره شیبانی است،زیرا به خدمت امام علیه السلام گزارش داده بودند که او اموال بیت المال را بی حساب و کتاب به قوم و قبیله خود می دهد.امام علیه السلام او را سخت بر این کار ملامت می کند و نصیحت می فرماید که آخرت خود را به دنیا و دین خود را به دینار نفروشد؛

ولی به طور قطع او را متهم نمی کند و می فرماید:اگر خبری که به من رسیده راست باشد تو کار بسیار بدی کرده ای.

***

بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَکَ،وَعَصَیْتَ إِمَامَکَ:أَنَّکَ تَقْسِمُ فَیْءَ الْمُسْلِمِینَ الَّذِی حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَخُیُولُهُمْ،وَأُرِیقَتْ عَلَیْهِ دِمَاؤُهُمْ،فِیمَنِ اعْتَامَکَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِکَ،فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ،وَبَرَأَ النَّسَمَهَ، لَئِنْ کَانَ ذَلِکَ حَقّاً لَتَجِدَنَّ لَکَ عَلَیَّ هَوَاناً،وَلَتَخِفَّنَّ عِنْدِی مِیزَاناً،فَلَا تَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّکَ،وَلَا تُصْلِحْ دُنْیَاکَ بِمَحْقِ دِینِکَ،فَتَکُونَ مِنَ الْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً.أَلَا وَإِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَکَ وَقِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ فِی قِسْمَهِ هَذَا الْفَیْءِ سَوَاءٌ:یَرِدُونَ عِنْدِی عَلَیْهِ،وَیَصْدُرُونَ عَنْهُ.

ترجمه

گزارشی از تو به من رسیده است که اگر درست باشد و این کار را انجام داده باشی،پروردگارت را به خشم آورده و امامت را عصیان کرده ای.به من گزارش داده اند،تو غنایم مسلمانان را که با نیزه ها و اسب هایشان (در جنگ با دشمن) به دست آمده و خون هایشان در این راه ریخته شده در میان گروهی از بادیه نشینان قبیله ات که تو را به ریاست خود برگزیده اند تقسیم می کنی.سوگند به کسی که دانه را (در زیر خاک) شکافت و روح انسانی را آفرید،اگر گزارشی که به من رسیده درست باشد،تو در نزد من منزلت پستی خواهی داشت و ارزش و مقدارت در پیشگاه من سبک خواهد شد،بنابراین حق پروردگارت را سبک مشمار و دنیایت را با نابودی دینت سامان مده که اگر چنین کنی از زیانکارترین افراد خواهی بود.آگاه باش! حق مسلمانانی که نزد تو هستند با آنهایی که نزد منند در تقسیم بیت المال یکسان است.و ورود وخروج همگی بر آن باید به نظر من باشد.

شرح و تفسیر: همه مسلمین در بیت المال یکسانند

همان گونه که از عنوان نامه و همچنین از خطبه 44 استفاده می شود مصقله بن هبیره شیبانی یکی از کارگزاران و فرمانداران امام علیه السلام بر بخش مهمی از فارس به نام اردشیرخُرّه بود که شامل چندین شهر و آبادی می شد.به گفته ابن ابی الحدید او از نواده های نزار بن معد بن عدنان بود.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 127.}

وی داستانی در مورد اسیران بنی ناجیه دارد که در خطبه 44 گذشت.

بنی ناجیه گروهی از نصارا بودند که مسلمان شده و جمعی هم بر آیین خود باقی مانده بودند و یا از اسلام باز گشته بودند.بعد از شکست خوردن اصحاب جمل در بصره تمام مردم آن منطقه با علی علیه السلام بیعت کردند به جز بنی ناجیه که بر علیه امام علیه السلام لشکرکشی کردند؛امام علیه السلام معقل بن قیس را فرستاد و او آنها را شکست داد و گروهی را به اسارت در آورد.هنگامی که این اسیران را به سوی کوفه می بردند،چون به منطقه اردشیر خُرّه رسیدند که در آنجا مصقله به عنوان فرماندار امام علیه السلام حکومت می کرد.وی آنها را که پانصد نفر بودند از معقل در برابر پرداخت غرامتی معادل پانصد هزار درهم گرفت و آزاد کرد او این اموال را از بیت المال پرداخت به این نیت که بعداً آن را به بیت المال برگرداند؛ولی در این کار تعلّل می ورزید.او پس از مدّتی خدمت امام علیه السلام به کوفه آمده مبلغی را پرداخت و انتظار داشت امام علیه السلام بقیه را به او ببخشد؛ولی حضرت موافقت نکرد، زیرا ممکن بود بدعتی شود و بخشش های عثمان را از حقوق بیت المال در اذهان تداعی کند.سرانجام چون از عدالت امام علیه السلام بیمناک بود فرار کرد و به معاویه پیوست.

به هر حال نامه مورد بحث نیز نشان می دهد که او عملاً پیرو مکتب عثمان بود

و قبل از داستان اسیران بنی ناجیه نیز اموال بیت المال را در میان بستگانش تقسیم می کرد و هنگامی که این خبر به امام علیه السلام رسید،امام علیه السلام نامه مورد بحث را برای وی نوشت.

این نامه به سه نکته پر اهمّیّت اشاره می کند:نخست می فرماید:«گزارشی از تو به من رسیده است که اگر درست باشد و این کار را انجام داده باشی، پروردگارت را به خشم آورده و امامت را عصیان کرده ای»؛ (بَلَغَنِی عَنْکَ أَمْرٌ إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَکَ،وَ عَصَیْتَ إِمَامَکَ).

این تعبیر که به طور سربسته بیان شده،نشان می دهد که امام علیه السلام خبری را که به او رسیده بود صد در صد تصدیق نفرمود و جانب احتیاط را رعایت کرد که مبادا شخص بی گناهی متهم گردد.

آن گاه خبرِ رسیده را به طور واضح و مشروح بیان کرده،می فرماید:«به من گزارش داده اند،تو غنایم مسلمانان را که با نیزه ها و اسب هایشان (در جنگ با دشمن) به دست آمده و خون هایشان در این راه ریخته شده در میان گروهی از بادیه نشینان قبیله ات که تو را به ریاست خود برگزیده اند تقسیم می کنی»؛ (أَنَّکَ تَقْسِمُ فَیْءَ الْمُسْلِمِینَ الَّذِی حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ،وَ خُیُولُهُمْ وَ أُرِیقَتْ عَلَیْهِ دِمَاؤُهُمْ،فِیمَنِ اعْتَامَکَ{«اغتام» از ریشه «اعتیام» و از ریشه «عیم» بر وزن «عیب» در اصل به معنای تشنگی و علاقه به شیر است و از آنجا که انسان هنگامی که علاقه شدید به چیزی پیدا کرد، تلاش میکند نوع خوب آن را به دست آورد، واژه عیمه» (به کسر میم) به معنای هر چیز خوب و برگزیده ای آمده است، بنابراین جمله «إعثامک» یعنی تو را برگزیده اند.} مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِکَ).

به یقین اگر مصقله چنین کاری را انجام داده باشد بسیار کار خلافی مرتکب شده،زیرا دست آورد خون مجاهدان و شهیدان را برای ریاست خود بر قومش هزینه کرده است.

سپس در بخش دوم این نامه می فرماید:«سوگند به کسی که دانه را (در زیر

خاک) شکافت و روح انسانی را آفرید،اگر گزارشی که به من رسیده درست باشد،تو در نزد من منزلت پستی خواهی داشت و ارزش و مقدارت در پیشگاه من سبک خواهد شد»؛ (فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ،وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ{«النسمه» در اصل به معنای نفس کشیدن و وزش ملایم نسیم است و گاه به خود انسان یا روح او اطلاق می شود.}،لَئِنْ کَانَ ذَلِکَ حَقّاً لَتَجِدَنَّ لَکَ عَلَیَّ هَوَاناً،وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِی مِیزَاناً).

باز امام علیه السلام در این جمله قضاوت محتاطانه ای درباره او می کند که مبادا گزارشگران اشتباهی کرده باشند و آبروی انسان با ایمانی بی جهت بریزد و می فرماید:اگر گزارش صحیح باشد در نظر من بی ارزش و بی مقدار خواهی شد.

امام علیه السلام در اینجا او را تهدید به مجازات خشنی نمی کند و لیکن به توبیخ معنوی می پردازد که از مجازات خشونت آمیز ظاهری دردناک تر است.

در ادامه سخن،امام علیه السلام او را نصیحت می کند؛نصیحتی پر معنا و آشکار.

می فرماید:«بنابراین حق پروردگارت را سبک مشمار و دنیایت را با نابودی دینت سامان مده که اگر چنین کنی از زیانکارترین افراد خواهی بود»؛ (فَلَا تَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّکَ،وَ لَا تُصْلِحْ دُنْیَاکَ بِمَحْقِ{«محق» به معنای محو و نابود کردن است.} دِینِکَ،فَتَکُونَ مِنَ الْأَخْسَرِینَ أَعْمَالاً).

بدیهی است هیچ انسان عاقل و با ایمانی نباید حق خویشاوندان را بر حق خداوند مقدم دارد و با معصیت پروردگار،آنها را نوازش دهد و هیچ فرد خردمندی نباید سرمایه دین را که سبب نجات آخرت است با متاع ناپایدار و بی مقدار دنیا معاوضه کند.تعبیر به«اخسرین؛زیانکارترین»اشاره به همین است که انسان پرارزش ترین کالا را به کم ارزش ترین متاع بفروشد.

از آنجا که مصقله شاید گمان می کرد با دادن بخشی از بیت المال به بستگانش

وظیفه صله رحم را انجام می دهد،امام علیه السلام تعبیر به «أَخْسَرِینَ أَعْمَالاً» را برای او انتخاب کرد که گویا اشاره است به آیه ««قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالاً* اَلَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً» ؛بگو:آیا به شما خبر دهیم که زیانکارترین افراد به جهت عمل چه کسانی هستند،همان کسانی که سعی و تلاششان در زندگی دنیا گُم (و نابود) شده؛در حالی که،می پندارند کار نیک انجام می دهند».{.کهف، آیه 103 و 104.}

آن گاه امام علیه السلام در بخش پایانی این نامه به نکته مهمی از دستورات اسلام درباره حقوق مسلمانان در بیت المال اشاره کرده می فرماید:«آگاه باش! حق مسلمانانی که نزد تو هستند با آنهایی که نزد منند در تقسیم بیت المال یکسان است و ورود و خروج همگی بر آن،باید به نظر من باشد»؛ (أَلَا وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَکَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ فِی قِسْمَهِ هَذَا الْفَیْءِ سَوَاءٌ:یَرِدُونَ عِنْدِی عَلَیْهِ،وَ یَصْدُرُونَ عَنْهُ).

جمله «یَرِدُونَ عِنْدِی عَلَیْهِ،وَ یَصْدُرُونَ عَنْهُ» با توجّه به اینکه تعبیر به«ورود» و«صدور»در اصل مربوط به ورود تشنگان به آبشخور و بر گرفتن آب و بیرون رفتن از آن است،اشاره به این نکته است که بیت المال همچون نهر عظیمی است که خداوند آن را جاری ساخته و همگان در آن یکسانند.هر کسی از طریق آبشخور به این نهر می رسد و بهره خود را بر می گیرد و از آن خارج می شود.

تعبیر به«عِنْدِی؛نزد من»مفهومش این نیست که باید تمام اموال بیت المال را نزد امام علیه السلام بیاورند و مردم از راه های دور و نزدیک برخیزند و به مرکز حکومت امام علیه السلام بیایند و سهم خود را بگیرند و بازگردند،بلکه منظور این است که این کار با نظر من و طبق برنامه من باید انجام گیرد،نه اینکه نمایندگانم خودسرانه هرگونه که مایل باشند بیت المال را تقسیم کنند.

و در هر حال این جمله اشاره به این دارد که بیت المال باید مانند عصر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در میان مسلمانان به صورت یکسان تقسیم شود و همچون عصر عمر که عرب را بر عجم و اشراف و صحابه را بر دیگران ترجیح می داد یا همانند عصر عثمان که بیت المال را در میان خویشاوندانش از بنی امیّه تقسیم می کرد به صورت تبعیض آمیز تقسیم نگردد و اشکال کار همین بود که او تحت تأثیر عصر عثمان،برای خویشاوندان خود امتیازاتی قائل شد.

این نکته شایان توجّه است که اموال بیت المال در اینجا اشاره به زکات و مانند آن نیست که اختصاص به گروه های هشت گانه دارد نه همه،بلکه اشاره به خراج هایی است که از سرزمین هایی فتح شده می گرفتند به این صورت که بر تمام زمین های آنها به نسبت عادلانه ای خراج و مالیات می بستند و همه مسلمانان در آن یکسان بودند،زیرا با نیروی عموم فتح شده بود و فرقی میان غنی و فقیر و عرب و عجم در آن نبود به خلاف زکات که مخصوص نیازمندان و مستمندان و گروه های معین دیگر بود و از آنجا که بیشترین رقمی که در بیت المال وارد می شد اموال خراجی بود از آن تعبیر به اموال بیت المال می شد.

البته مناطق مختلف از نظر میزان خراج و مالیات اسلامی یکسان نبودند؛در بعضی از مناطق زمین های کشاورزی و باغات فراوان بود و در بعضی از مناطق کمتر و ناچیز و چنان نبود که خراج هر منطقه را همانجا مصرف کنند.

از این رو امام علیه السلام می فرماید:به فرض که خراج آن منطقه را میان همه مردم تقسیم کرده باشی باز هم کار درستی انجام نداده ای،زیرا خراج متعلّق به همه مسلمین است چه آنها که نزد تواند و چه آنها که نزد ما هستند.همه باید از این چشمه زلال بهره مند شوند.

نکته: پاسخ مصقله به امام علیه السلام

در بعضی از روایات آمده است که مصقله بعد از دریافت نامه امام علیه السلام پاسخی برای آن حضرت نوشت و خود را تبرئه کرد.پاسخ او چنین بود:

«نامه امیرمؤمنان علیه السلام به من رسید لازم است تحقیق فرمایند اگر آنچه گزارش شده است حق است،مرا مجازات کنند و سپس معزول دارند و تمام بردگان من آزاد شوند و گناهان ربیعه و مُضَر بر من باشد اگر دینار و درهمی و یا کمتر از آن را از زمانی که فرمانداری این منطقه به من واگذار شد تا زمانی که نامه امیرمؤمنان علیه السلام به من رسید،خیانت کرده باشم و شما می دانید که اگر مرا از این سِمت عزل فرمایید،برای من آسان تر از این است که متهم شوم».

هنگامی که این نامه به دست امام علیه السلام رسید فرمود:فکر می کنم او راست می گوید (و گزارشگران خطا کرده اند).{تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 201}

ولی از بعضی روایات استفاده می شود که پس از شهادت امیرمؤمنان علی علیه السلام، معاویه مصقله را برای فرمانداری طبرستان (مازندران فعلی) انتخاب کرد؛ولی پیش از آنکه آنجا را در اختیار بگیرد کشته شد و هرگز از آن سفر باز نگشت و داستان او به صورت ضرب المثل درآمد.هرگاه کسی نمی خواست کاری را انجام دهد می گفت:بگذار تا مصقله از طبرستان برگردد.{فتوح البلدان بلاذری، ج 2، ص 411.}

در ذیل خطبه 44 بحث های مفصّلی درباره مصقله نوشته ایم.

نامه44: افشای توطئه معاویه نسبت به زیاد

موضوع

و من کتاب له ع إلی زیاد ابن أبیه و قدبلغه أن معاویه کتب إلیه یرید خدیعته باستلحاقه

(نامه به زیاد بن أبیه در سال 39 هجری آن هنگام که امام با خبر شد، معاویه نامه ای به او نوشته، و به بهانه اینکه زیاد برادر معاویه است می خواهد او را فریب دهد) . {زیاد فرزند سمیه کنیز حارث بن کلده و پدرش یک غلام رومی بنام عبید بود، و چند نفر از جمله ابو سفیان ادّعا می کردند فرزند آنهاست که معاویه بر أساس همین ادّعای شرم آور، زیاد را برادر خود خواند و او را فریب داد، و چون عدّه ای خود را پدر او می خواندند او را زیاد بن ابیه (زیاد پسر پدرش) می خواندند.}

متن نامه

وَ قَد عَرَفتُ أَنّ مُعَاوِیَهَ کَتَبَ إِلَیکَ یَستَزِلّ لُبّکَ وَ یَستَفِلّ غَربَکَ فَاحذَرهُ فَإِنّمَا هُوَ الشّیطَانُ یأَتیِ المَرءَ

ص: 415

مِن بَینِ یَدَیهِ وَ مِن خَلفِهِ وَ عَن یَمِینِهِ وَ عَن شِمَالِهِ لِیَقتَحِمَ غَفلَتَهُ وَ یَستَلِبَ غِرّتَهُ وَ قَد کَانَ مِن أَبِی سُفیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بنِ الخَطّابِ فَلتَهٌ مِن حَدِیثِ النّفسِ وَ نَزغَهٌ مِن نَزَغَاتِ الشّیطَانِ لَا یَثبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لَا یُستَحَقّ بِهَا إِرثٌ وَ المُتَعَلّقُ بِهَا کَالوَاغِلِ المُدَفّعِ وَ النّوطِ المُذَبذَبِ فَلَمّا قَرَأَ زِیَادٌ الکِتَابَ قَالَ شَهِدَ بِهَا وَ رَبّ الکَعبَهِ وَ لَم تَزَل فِی نَفسِهِ حَتّی ادّعَاهُ مُعَاوِیَهُ

قال الرضی قوله ع الواغل هو ألذی یهجم علی الشرب لیشرب معهم و لیس منهم فلایزال مدفعا محاجزا والنوط المذبذب هو مایناط برحل الراکب من قعب أوقدح أو ماأشبه ذلک فهو أبدا یتقلقل إذاحث ظهره واستعجل سیره

ترجمه ها

دشتی

اطلاع یافتم که معاویه برای تو نامه ای نوشته تا عقل تو را بلغزاند، و اراده تو را سست کند. از او بترس که شیطان است، و از پیش رو، و پشت سر، و از راست و چپ به سوی انسان می آید تا در حال فراموشی، او را تسلیم خود سازد، و شعور و درکش را بر باید . آری ابو سفیان در زمان عمر بن خطّاب ادّعایی بدون اندیشه و با وسوسه شیطان کرد که نسبی را درست می کند،

و نه کسی با آن سزاوار ارث می شود. ادّعا کننده چونان شتری بیگانه است که در جمع شتران یک گله وارد شده تا از آبشخور آب آنان بنوشد که دیگر شتران او را از خود ندانسته، و از جمع خود دور کنند. یا چونان ظرفی که بر پالان مرکبی آویزان و پیوسته از این سو بدان سو لرزان باشد .

(وقتی زیاد نامه را خواند گفت به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام به آنچه در دل من می گذشت گواهی داد تا آن که معاویه او را به همکاری دعوت کرد . «واغل» حیوانی است که برای نوشیدن آب هجوم می آورد امّا از شمار گله نیست و همواره دیگر شتران او را به عقب می رانند ، و «نوط مذبذب» ظرفی است،که به مرکب می آویزند، که همیشه به این سو و آن سو می جهد، و در حال حرکت لرزان است) .

شهیدی

به امام خبر رسید معاویه بدو نامه ای نوشته و می خواهد او را بفریبد و برادر خود بخواند دانستم معاویه نامه ای به تو نوشته می خواهد خردت را بلغزاند، و عزمت را سست گرداند. از او بترس که شیطان است. نزد آدمی می آید و از پیش رو و پشت سر، و راست و چپ او در آید، تا به هنگام غفلت وی، بر او بتازد و خردش را تاراج سازد. در روزگار عمر، ابو سفیان از آنچه در خاطر داشت سخنی گفت که خطای زبان بود و وسوسه شیطان. نه نسبی بدان درست شود و نه میراثی را سزاوار بود. آن که بدان- نسب- آویخته، چون کسی است که به جمع میخواران هجوم آرد تا با آنان باده گسارد، او را از خود ندانند و از جمع خویش برانند، یا چون آوندی به دنبال پالان بسته که پیوسته جنبد و از این سو بدان سو جهد. [چون زیاد این نامه را خواند گفت: سوگند به پروردگار کعبه که بدان گواهی داد، و پیوسته این داستان در خاطر او بود تا معاویه وی را برادر خود خواند.] واغل کسی است که بر میخواران در آید تا با آنان بنوشد و چون از جمع آنان نیست پیوسته رانده شود و مانعش گردند و «النّوط المذبذب» پیاله یا کاسه و مانند آن است که به دنبال پالان بندند چون سوار بجنبد یا تند رود آن آوند از این سو و آن سو شود.]!

اردبیلی

در حالتی که رسید باو که معاویه نوشته بود باو می خواست فریب دادن او را بدعوی فرزندی کردن او که او پسر ابو سفیان است و بتحقیق که شناختم که معاویه نوشته بسوی تو که بلغزاند عقل تو را و رخنه کند در تیزی و تندی تو پس بترس ازو پس جز این منست که او شیطانست می آید براه زنی مرد از پیش او و از پس او و از دست راست او و از دست چپ او تا بزور در آید در حالت بیخبری او و برباید در حین فریفتن او و بتحقیق که بود از ابو سفیان در زمان عمر بن الخطاب گفتار بی اندیشه ناصواب از سخن نفس اماره و کششی از کششهای و وسوسهای شیطان که ثابت نمی شود بآن گفتار نسبی و سزاوار نمی شود بآن میراثی و آویزنده بآن گفتار همچو کسیست که ناخوانده در میان شراب خواری در آید برای شراب خوردن همیشه دفع کنند او را از شراب خوردن و همچو چیزیست که آویخته از پالان که همیشه جنبانست پس چون که خواند زیاد ان آن نامه را گفت گواهی داد بآن گفتار ابو سفیان بخدای کعبه و همیشه این خبر در نفس خود داشت تا که خواند او را معاویه قول آن حضرت کالواغ المدّفع واغل کسیست که هجوم کند بر شراب خوردن تا بیاشامد با ایشان و نیست از ایشان پس همیشه دفع کرده شود و منع نموده شود و نوط مذبذب بمعنی آن چیزیست که آویخته شود بپالان سوار از کاسه چوبی یا قدح یا آنچه مانند باشد باین پس او همیشه جنبان باشد هر گاه رود آن سوار بر پشت مرکب و شتاب زدگی نماید در رفتار

آیتی

از نامه آن حضرت (علیه السلام) به زیاد بن ابیه معاویه نامه ای به زیاد نوشته تا او رابفریبد و در نسب به خود ملحق سازد:

دانستم که معاویه نامه ای به تو نوشته و می خواهد پای عقلت را بلغزاند و عزمت را سست گرداند. از معاویه بر حذر باش که او شیطان است و از او روبرو و پشت سر و راست و چپ نزد آدمی می آید تا به هنگام غفلت فرصت یافته مقهورش سازد و عقلش را برباید. از ابو سفیان در مجلس {39. در مجلس عمر، ابوسفیان ادعا کرد که زیاد فرزند اوست.} عمر، سخن ناسنجیده ای سر زد که

سبب آن هوای نفس و وسوسه های شیطان بود. به آن ادعا نه نسبی ثابت می شود و نه کسی سزاوار میراث می گردد و کسی که بدان دل بندد، چونان کسی است که ناخوانده به بزم شرابخواران درآید و پیوسته از آن جمع برانندش، یا مانند کاسه ای چوبینی است که به پالان شتر می آویزند که در یک جای قرار نگیرد و ثبات نیابد.

چون زیاد این نامه برخواند، گفت:

سوگند به خدای کعبه که به برادری من با معاویه شهادت داد. و این خیال پیوسته در سر او بود تا آنگاه که معاویه او را برادر خود خواند.

شریف رضی گوید:

(الواغل) کسی است که به بزم شرابخواران هجوم می آورد تا با ایشان شراب خورد و آنان پی در پی او را از خود می رانند. (النّوط المذبذب)، پیاله یا کاسه یا چیزی شبیه به آن است که به پالان شتر می بندند و هر گاه شتر تند می راند، می جنبد و به یک جای قرار ندارد.

انصاریان

آگاه شدم که معاویه برای لغزاندن خردت و سست کردن عزمت نامه ای برایت فرستاده، از او حذر کن،که بی تردید او شیطان است،که از مقابل و پشت سر و از راست و چپ به جانب انسان می آید،تا به وقت غفلتش بر او هجوم آرد،و عقل ساده اش را بدزدد .

از ابو سفیان در روزگار عمر بن خطاب سخنی بدون اندیشه از روی وسوسه نفس،و تحریکی از تحریکات و فساد کاریهای شیطان سر زد،که نه نسبی به آن ثابت می شود و نه کسی به آن مستحق میراث می گردد(ابو سفیان به عمرو عاص گفت:این محصول زنای من با مادر اوست)

و آویخته به این سخنان همانند کسی است که خود را در میان باده گساران اندازد ولی پیوسته او را دور می کنند، و به کاسه چوبینی شبیه است که به بار مرکبی آویخته و پیوسته می جنبد .

زیاد چون نامه حضرت را خواند گفت:به خدای کعبه که بر این حیله گری معاویه شهادت داد.

این مسأله دائم در خاطر زیاد بود تا معاویه او را الحاق به نسب خود کرد .

مؤلف:«واغل»کسی است که به جمع شرابخواران درآید تا شراب بخورد ولی چون از آنان نیست پیوسته رانده شود و ممنوع گردد .و«نوط مذبذب»ظرف و مانند آن است که دنبال پالان بیاویزند که وقتی راکب مرکب را حرکت می دهد یا حرکتش را سریع می نماید آن ظرف پیوسته می جنبد .

شروح

راوندی

و زیاد بن ابیه ادعی فیه جماعه و کل واحد یقول انه ولده، فنسب الی ابیه اذ لم یظهر امره، و من کان مثله یکون ولده عبیدالله بن زیاد. و فی عهد عمر ادعی زیاد ابوسفیان و کان ملعونا خبیئا فاجرا، و فی عهد معاویه کان یکتب الیه انه اخوه، و کان عثمان قد ولاه علی موضع و اظهر البیعه لعلی علیه السلام، فترکه علی امره، فاستغواه معاویه و زجره علی علیه السلام عن اللحاق به، و ذکر ان معاویه مثل ابلیس یاتی الانسان من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله، ای یهون علیهم امر الاخره، و من خلفهم بامرهم بجمع المال و البخل به، و عن ایمانهم افسد علیهم امر دینهم بتزیین الضلاله و تحسین الشبه، و عن شمائلهم بتحبیب اللذات الیهم و تغلیب الشهوات علی قلوبهم. و قیل: المعنی من قبل دنیاهم و آخرتهم و من جهه حسناتهم و سیئاتهم، ای یزین الهم الدنیا و یخوفهم بالفقر، و یقول لهم لا جنه و لا نار، و یثبطهم عن الحسنات و یحثهم علی السیئات. و انما لم یقل من فوقهم لان فوقهم جهه نزول الرحمه من السماء فلا سبیل له الی ذلک، و لم یقل من تحت ارجلهم لان الاتیان منه یوحش. و انما دخل من فی القدام و الخلف و عن فی الیمین و الشمال، لان فی الخلف و القدام معن طلب النهایه، و فی الیمین و الشمال الانحراف عن الجهه. و قیل فی قوله تعالی ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم من بین ایدیهم و عن ایمانهم من حیث یبصرون و من خلفهم و عن شمائلهم من حیث لا یبصرون. و قال یزید بن المفرغ لمعاویه لما الحق نسب زیاد بابیه ابی سفیان: الا ابلغ معاویه بن حرب مغلغله من الرجل الیمانی اتغضب ان یقال ابوک عف و ترضی ان یقال ابوک زان فاقسم ان رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الاتان و یقال کان ذلک الامر فلته ای فجاه اذا لم یکن عن تدبر و لا تردد. و نزغ الشیطان نزغا: ای افسد و اغوی، و نزغاته: طغیانه. و التذبذب: التحرک.

کیدری

فلما قرا زیاد الکتاب قال: شهد بها و رب الکعبه، و لم تزل فی نفسه حتی ادعاه معاویه. قال الرضی: قوله علیه السلام (الواغل): هو الذی یهجم علی الشرب لیشرب معهم و لیس منهم، فلایزال مدفعا محاجزا، و (النوط المذبذب): هو ما یناط برحل الراکب من قعب او قدح او ما اشبه ذلک، فهو ابدا یتقلقل اذا حث ظهره و استعجل سیره. اما زیاد بن ابیه فانه ادعی فیه جماعه زعم کل منهم انه ابوه فالتبس نسبه و لم یظهر امره فقیل انه زیاد بن ابیه و ام زیاد اسمها سمیه و کانت سرقت من زند رود و صارت لامراه اسمها صفیه، فزوجتها من غلام لها اسمه عبید رومی، و ولدت زیادا علی فراشه، فلما اسلم ظاهرا و انتهت الخلافه الی امیرالمومنین استعمله علی فارس کما کان رسول الله یستعمل نظراه للمصلحه. کان معاویه یکتب الیه یستغویه و یعده و یمنیه، کان یعلم من دهائه و کفایته و رایه، و هو لا یلتفت الیه الی ان استشهد امیرالمومنین علیه السلام و صالح الحسن علیه السلام معاویه فشخص زیاد الی معاویه ان کتب له امانا فلما قدم علیه اکرمه و ادعاه، و صعد به المنبر، و قال ایها الناس انی عرفت شبیهنا اهل البیت فی زیاد فمن کانت عنده شهاده فلیقمها. فقام الناس فشهدوا انه ابن ابی سفیان اقربه قبل موته فممن شهد بذلک ابومریم الساولی و کان خمارا فی الجاهلیه بالطائف فقال اشهد ان اباسفیان قدم علینا الطائف فاتانی فاشتریت له لحما و انیته بخمر و طعام فلما ان اکل و شرب قال یا ابامریم اصب لی لعبا، فاتیت سمیه و قلت ان اباسفیان من عرفت شرفه و حاله و قد امرنی ان اصیب له عروسا فقالت تجی ء زوجی عبید من غنمه، فاذا تعشی و وضع راسه اتیته. فلم تلبث ان جات تجر ذیلها، فدخلت فلم تزل معه حتی اصبحت فقلت له کیف وجدتها قال: خیر مصاحبتی لو لا ذفر فی ابطیها ونتن فی رفغیها، فقال زیاد من فوق المنبر یا ابامریم لا تشتم امهات الناس فتشتم امک ثم جلس ابومریم فقام آخر فقال: اشهد ان عمر بن خطاب اخذ بید زیاد یوما فاخرجه الی الناس فقال بعض الحاضرین لله ابوه من رجل لو کان له عنصر. فقال ابوسفیان و هو الی جانبی انا و الله وضعته فی رحم امه سمیه، و ما له اب غیری فقلت لم لا تدعیه فقال فزعا من هذا السلطان و اشار الی عمر، و روی ان معاویه قدم المدینه فدخل علی عائشه فذکرت له شیئا، فقال ان ذلک لا یصلح، فقالت الذی لا یصلح ادعاک زیاد فقال شهدت الشهود. فقالت ما شهدت الشهود و لکن رکبت الصلیعا ای السواه و الفجره البارزه المکشوفه یعنی رده

بذلک الحدیث المرفوع الذی اطبقت الامه علی قبوله، و هو قوله علیه السلام الولد للفراش و للعاهر الحجر و سمیه لم یکن لابی سفیان فراشا و فی ذلک قال یزید بن المفرغ الحمیری. الا ابلغ معاویه بن حرب مغلغله عن الرجل الیمانی اتغضب ان یقال ابوک عف و ترضی ان یقال ابوک زانی فاقسم ان الک من زیاد کال الفیل من ولد الاتان فانظر بعقلک کیف استحوذ الشیطان علی حزبه ای عماهم عن الحق حتی استشهد من سمی امیرالمومنین و لقب بخال المومنین و توسل الی نیل الخلافه بکتابه وحی رب العالمین علی منبر الخلافه و منظر الرساله خمار الطائف علی نزوان ابیه ابی سفیان السکران علی سمیه المومسه الدفره لتغییر حکم الشرع عن الظاهر و الحاق ولد الزنا بالعاهر. فهل بقیت ماثم لم یحتقبوها و جرایم لم یرتکبوها و سری عرق الدعوه فی اولاد زیاد، حتی جرا علی ید ابنه عبیدالله لعنه الله ما جری من قتل الحسین، و اولاده علیهم السلام، و اذا تدبرت احوال اعداء علی و ابرار عترته وجدت اکثرهم اشنع و اقبح من هذا، و قد جری ذلک علی لسان النبی صلی الله علیه و آله حیث قال بوروا اولادکم بحب علی بن ابی طالب علیه السلام فمن احبه فهو لرشده و من ابغضه فهو لغیه. قوله کان من ابی سفیان فلته: ای قول غیر صادر عن تدبر و تردد بل فجاه لا یثبت بها نسب، لقول النبی صلی الله علیه و آله الولد للفراش و للعاهر الحجر. و النوط المذبذب: ای الشی ء المعلق المحرک المضطرب غیر الثابت. و قول زیاد شهد بها: جهل باطل لان رد علی علیه السلام علی ابی سفیان کیف یکون تحقیقا للنسب.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به زیاد بن ابیه آنگاه که به او خبر دادند معاویه نامه ای به زیاد نوشته و می خواهد او را با پیوند دادن به خود بفریبد: غرب السیف: شمشیر تیز شد. اطلاع یافتم که معاویه نامه ای به تو نوشته تا عقلت را از راه برگرداند و در تیزهوشی تو رخنه کند، بنابراین از او برحذر باش زیرا او شیطانی است که از پیش رو، پشت سر و از طرف چپ مومن می آید تا از فرصت غفلت استفاده کند و ناگهان عقل او را برباید. از ابوسفیان در زمان عمر بن خطاب سخن ناسنجیده ای از روی هواس نفس و وسوسه ی شیطانی درآمد، نه با گفتن آن حرف نسبتی ثابت شده، و نه حق ارثی ثابت می شود و هر کس به چنان سخن نادرستی دلخوش باشد، مانند کسی است که ناخوانده وارد جمع باده گساران شود و آنها وی را طرد کنند و به کاسه ی چوبینی ماند که بر ترک سواری آویخته باشد و با حرکت سوار در حرکت است. وقتی که زیاد نامه ی امام (علیه السلام) را خواند گفت: سوگند به پروردگار کعبه، ابوسفیان با آن سخن خود گواهی داده است، و این سخن همواره در نظر وی بود تا معاویه او را برادر خود خواند. سید رضی می گوید: کلمه ی واغل یعنی کسی که ناخوانده بر مجلس باده گساران حمله برد تا با آنها در میگساری شریک شود در صورتی که از آنها نبوده است، در نتیجه آنها پیوسته او را دفع و منع کنند. النوط المذبذب چیزی از قبیل کاسه یا قدح چوبی و مانند اینها که به بارسوار می آویزند که پیوسته در حرکت است و تا وقتی که به پشت بار آن سوار است و او مرکب را تند می راند در حال جنبیدن است. ابن زیاد، زنازاده ی ابوسفیان است که او را زیاد بن عبید هم می گویند. بعضی از مردم می گفتند مقصود عبید بن فلان ثقفی است بیشتر عقیده دارند که عبید نام برده ای بود که تا زمان زیاد به بردگی باقی ماند و زیاد او را خرید و آزاد کرد. اما ادعای ابوسفیان نسبت به زیاد نقل کرده اند که روزی در حضور عمر سخن گفت و سخنش شنوندگان را به شگفت واداشت عمرو بن عاص گفت شگفتا از پدر او که اگر از قریش بود مردم عرب را مانند گله ی گوسفندان با چوب دستی اش می راند پس ابوسفیان گفت: هان سوگند به خدا که او قریشی است و تو اگر او را می شناختی می دانستی که او از بهترین فامیل تو است، عمرو گفت: پدر او کیست؟ ابوسفیان جواب داد: به خدا قسم من او را در رحم مادرش قرار دادم. عمرو گفت: پس چرا او را به خود ملحق نمی کنی؟ ابوسفیان گفت: از این شخص بزرگی که اینجا نشسته است می ترسم، یعن یعمر که پوست مرا می کند. وقتی که علی (علیه السلام) به خلافت رسید، زیاد او را حاکم فارس کرد و او آنجا را بخوبی نگهداری و سرپرستی نمود، این بود که معاویه نامه ای به وی نوشته و او را به عنوان برادر خود می خواهد به خود ملحق کند و بدین وسیله بفریبدش: از امیرمومنان، معاویه بن ابوسفیان، اما بعد، براستی بسا که هوای نفس، شخص را به ورطه های هلاکت اندازد، و تو کسی هستی که ضرب المثل مردم شده، زیرا قطع رحم کرده و به دشمن ما پیوسته است، بدگمانی و خشم تو نسبت به من، تو را واداشته تا خویشاوندی مرا نادیده بگیری و قطع رحم کنی، و نسبت و احترام مرا به فراموشی سپارسی، گویی که تو برادر من نیستی، و صخر بن حرب نیای تو و من نیست، و فرقی بین من و تو نیست که من خون ابوالعاص را مطالبه کنم و تو با من بجنگی، اما تو را عرق سستی از طرف مادر گرفته، همچون مرغی که تخم خود را در بیابانی بگذارد و در عوض تخم دیگری را زیر بال بگیرد، و من مصلحت دیدم که به تو توجه کنم و تو را به تلاشهای ناروایت مواخذه نکنم و پیوند رحم کنم و اجر و ثوابی از این کار به دست آورم. بدان ای ابومغیره اگر تو خود را در اطاعت این مردم (بنی هاشم) به دریا فرو بری و بحدی شمشیر بزنی که دری ارا دو نیم کنی، جز بر دوری خود از آنها نیفزوده ای، زیرا دشمنی بنی عبد شمس به بنی هاشم از دشمنی گاو نر آماده ی ذبح، نسبت به کارد قصاب بیشتر است. پس خدا تو را بیامرزد، به اصل خود برگرد و به فامیل خود بپیوند، همچون آن حشره مباش که به بال دیگری پرواز کند و در نتیجه اصل و نسب را گم کنی و بی اصل و نسب بمانی. به جان خودم که چیزی باعث این کار نشده است جز لجاجت، پس ترک حاجت کن تا نسبت به کار خود روشن شوی و به دلیل آشکار برسی، اگر طرف مرا دوست داشتی و به من اعتماد کردی پس سر به فرمان من بگذار و اگر راضی نبودی و به گفته ی من اطمینان نکردی، پس باز هم کار خوبی است نه به زیان من و نه به سود من است، والسلام. این نامه را بوسیله ی مغیره بن شعبه نزد زیاد فرستاد و دلیل بد شدن او پس از علی (علیه السلام)، با امام حسن (ع) و گرایشش به معاویه همین نامه بود. و چون حضرت علی (علیه السلام) از این نامه مطلع شد به وی نوشت: اما بعد، من به تو نسبت به آنچه می خواستم ولایت دهم، ولایت دادم، و تو را شایسته ی آن دیدم، و آگاه شدم که معاویه … تا آخر نامه. (اکنون) باید به متن نامه باز گردیم: الاستفلال یعنی طلب فل، یعنی در صدد رخنه انداختن در تیزی شمشیر و کند ساختن

آن بودن. محور نامه اعلام حضرت علی است او را از آنچه که از نامه ی معاویه به زیاد، اطلاع یافته بود، و بعد، هشدار دادن به زیاد نسبت به هدف معاویه از آن نامه و این که وی در صدد غافلگیر ساختن او و به بیراهه کشاندن عقل و بینش وی از راه و روش صحیحی است که در مورد یاری حق و علاقه مندی به امام خود دارد، و می خواهد تیزهوشی او را درهم شکند. کلمه ی: الغرب را استعاره برای عقل و اندیشه آورده و الاستفلال استعاره است برای منصرف ساختن وی از آن اراده و تصمیم پسندیده با توجه به شباهت آن به شمشیر. آنگاه امام (علیه السلام) وی را از معاویه با این عبارت برحذر داشته است: براستی که او شیطان است، از جهت وسوسه و جلوگیری از راه حق، بر اساس وجه شبهی که می فرماید: به سراغ انسان می آید … از راست و چپش. و این عبارت مانند آیه ی مبارکه است که می فرماید: ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم یعنی معاویه، از هر طرف همچون شیطان به سراغ او می آید، و جهات را به چهار سو اختصاص داده است، زیرا معمولا از آن چهار جهت رفت و آمد می شود. بعضی از مفسرین گفته اند: شیطان از رو به رو که می آید مردم را امیدوار به عفو و بخشش می کند و به نافرمانی و معصیت وامی دارد، و از پشت سر، آنها را به یاد بازماندگان می اندازد و جمع آوری مال و ثروت و به جاگذاشتن آن برای بازماندگان را جلوه می دهد، و از طرف راست آنها که می آید، ریاست و تعریف دیگران از آنها را جلوه گر می سازد و از طرف چپ که می آید علاقه به بیهوده کاری و لذتها را در آنها ایجاد می کند. از شقیق نقل شده است: هیچ بامدادی نشد مگر این که شیطان چهار دام برای من می گسترد و در پیش رویم کمین می کرد و می گفت نترس که خداوند بخشاینده و آمرزنده است، و من این عبارت را می خواندم: انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی و از پشت سر کمین می کرد و مرا از تباهی بازماندگانم می ترساند و من این آیه را می خواندم: و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها و یا از طرف راستم که از راه تعریف و ثناگویی دیگران از من وارد می شد که من این جمله را می خواندم و العاقبه للمتقین و یا از جانب چپم که از طریق خواسته ها و شهواتم وارد می شد، و من این عبارت را می خواندم: و حیل بینهم و بین ما یشتهون. آنگاه امام (علیه السلام) زیاد را متوجه علت نادرستی فریبکاری معاویه ساخته است، به این ترتیب که معاویه خواسته است او را با پیوند دادن به خود به عنوان اینکه برادر اوست، غافلگیر کند، پس امام (علیه السلام) به وی هشدار داده است که این رابطه ی برادری که معاویه در پی آن است در صورتی درست است که نسبت پسری زیاد از قول ابوسفیان صحیح باشد در حالی که ادعای فرزندی او برای ابوسفیان به ثبوت نپیوسته است بلکه سخن ابوسفیان، که من چنین و چنان کردم سخنی ناسنجیده و از روی هوای نفس بوده که بدون دقت و فکر بر زبان آورده. و اقرار به زناکاری در عبارت ابوسفیان که من نطفه ی او را در رحم نهادم، این خود، وسوسه ای از وسوسه های شیطانی است که شیطان به زبان او جاری ساخته. با گفتن آن سخن، نه نسبتی ثابت می شود و نه کسی سزاوار بردن ارث می گردد، به دلیل سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله): فرزند از آن صاحب بستر است و زناکار از فرزند و ارث محروم است آنگاه امام (علیه السلام) ارتباط فامیلی او را به وسیله ی این سخن ناسنجیده و وسوسه ی شیطانی، به کسی که ناخوانده در اجتماع میگساران حاضر شود و آنها او را از خود برانند، تشبیه کرده است. وجه شبه همان است که پیوسته مردود و رانده شده است، و نیز تشبیه به کاسه ی چوبینی فرموده است که در حال تزلزل و لرزان است، وجه شبه همان تزلزل و نپیوستن وی به فامیل مشخص و ناآرامی اوست چنان که کاسه ی چوبین در حال لرزش

می باشد و برقرار و ثابت نیست. و توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

و قد بلغه أن معاویه کتب إلیه یرید خدیعته باستلحاقه وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَهَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ وَ یَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ اَلشَّیْطَانُ یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ لِیَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ وَ یَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَهٌ مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَهٌ مِنْ نَزَغَاتِ اَلشَّیْطَانِ لاَ یَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لاَ یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ.فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ اَلْکَعْبَهِ وَ لَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّی ادَّعَاهُ مُعَاوِیَهُ

[قال الرضی رحمه الله تعالی قوله ع الواغل هو الذی یهجم علی الشرب لیشرب معهم و لیس منهم فلا یزال مدفعا محاجزا و النوط المذبذب هو ما یناط برحل الراکب من قعب أو قدح أو ما أشبه ذلک فهو أبدا یتقلقل إذا حث ظهره و استعجل سیره ]

یستزل لبک

یطلب زلله و خطأه أی یحاول أن تزل و اللب العقل و یستفل غربک یحاول أن یفل حدک أی عزمک و هذا من باب المجاز ثم أمره أن یحذره و قال إنه یعنی معاویه کالشیطان یأتی المرء من کذا و من کذا و هو مأخوذ من قول الله تعالی ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَیْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرِینَ { 1) سوره الأعراف 17. } قالوا فی تفسیره مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ یطمعهم فی العفو و یغریهم بالعصیان { 2) کذا فی ا،و فی ب«فی العصیان». } وَ مِنْ خَلْفِهِمْ یذکرهم مخلفیهم و یحسن لهم جمع المال و ترکه لهم وَ عَنْ أَیْمانِهِمْ یحبب إلیهم الرئاسه و الثناء وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ یحبب إلیهم اللهو و اللذات.

و قال شقیق البلخی ما من صباح إلا قعد لی الشیطان علی أربعه مراصد من بین یدی و من خلفی و عن یمینی و عن شمالی أما من بین یدی فیقول لا تخف فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ فأقرأ وَ إِنِّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی { 3) سوره طه 82. } و أما من خلفی فیخوفنی الضیعه علی مخلفی فأقرأ وَ ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الْأَرْضِ إِلاّ عَلَی اللّهِ رِزْقُها { 4) سوره هود 6. } و أما من قبل یمینی فیأتینی من جهه الثناء فأقرأ وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ { 5) سوره القصص 83. } و أما من قبل شمالی فیأتینی من قبل الشهوات فأقرأ وَ حِیلَ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ ما یَشْتَهُونَ { 6) سوره سبأ 54. } .

فإن قلت لم لم یقل و من فوقهم و من تحتهم

قلت لأن جهه فوق جهه نزول الرحمه و مستقر الملائکه و مکان العرش و الأنوار الشریفه و لا سبیل له إلیها و أما من جهه تحت فلأن الإتیان منها یوحش و ینفر عنه لأنها الجهه المعروفه بالشیاطین فعدل عنها إلی ما هو أدعی إلی قبول وساوسه و أضالیله.

و قد فسر قوم المعنی الأول فقالوا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ من جهه الدنیا و مِنْ خَلْفِهِمْ من جهه الآخره و عَنْ أَیْمانِهِمْ الحسنات و عَنْ شَمائِلِهِمْ أی یحثهم علی طلب الدنیا و یؤیسهم من الآخره و یثبطهم عن الحسنات و یغریهم بالسیئات.

قوله لیقتحم غفلته أی لیلج و یهجم علیه و هو غافل جعل اقتحامه إیاه اقتحاما للغره نفسها لما کانت غالبه علیه.

و یستلب غرته

لیس المعنی باستلابه الغره أن یرفعها و یأخذها لأنه لو کان کذلک لصار ذلک الغافل المغتر فاقدا للغفله و الغره و کان لبیبا فطنا فلا یبقی له سبیل علیه و إنما المعنی بقوله و یستلب غرته ما یعنیه الناس بقولهم أخذ فلان غفلتی و فعل کذا.

و معنی أخذها هنا أخذ ما یستدل به علی غفلتی .

و فلته أمر وقع من غیر تثبت و لا رویه.

و نزغه کلمه فاسده من نزغات الشیطان أی من حرکاته القبیحه التی یستفسد بها مکلفین و لا یثبت بها نسب و لا یستحق بها إرث لأن المقر بالزناء لا یلحقه النسب و لا یرثه المولود

لقوله ص

الولد للفراش و للعاهر الحجر.

نسب زیاد ابن أبیه و ذکر بعض أخباره و کتبه و خطبه

فأما زیاد فهو زیاد بن عبید و من الناس من یقول عبید بن فلان و ینسبه إلی

ثقیف و الأکثرون یقولون إن عبیدا کان عبدا و إنه بقی إلی أیام زیاد فابتاعه و أعتقه و سنذکر ما ورد فی ذلک و نسبه زیاد لغیر أبیه لخمول أبیه و الدعوه التی استلحق بها فقیل تاره زیاد بن سمیه و هی أمه و کانت أمه للحارث بن کلده بن عمرو بن علاج الثقفی طبیب العرب و کانت تحت عبید .

و قیل تاره زیاد ابن أبیه و قیل تاره زیاد ابن أمه و لما استلحق قال له أکثر الناس زیاد بن أبی سفیان لأن الناس مع الملوک الذین هم مظنه الرهبه و الرغبه و لیس أتباع الدین بالنسبه إلی أتباع الملوک إلا کالقطره فی البحر المحیط فأما ما کان یدعی به قبل الاستلحاق فزیاد بن عبید و لا یشک فی ذلک أحد.

و روی أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب عن هشام بن محمد بن السائب الکلبی عن أبیه عن أبی صالح عن ابن عباس أن عمر بعث زیادا فی إصلاح فساد واقع بالیمن فلما رجع من وجهه خطب عند عمر خطبه لم یسمع مثلها و أبو سفیان حاضر و علی ع و عمرو بن العاص فقال عمرو بن العاص لله أبو هذا الغلام لو کان قرشیا لساق العرب بعصاه فقال أبو سفیان إنه لقرشی و إنی لأعرف الذی وضعه فی رحم أمه فقال علی ع و من هو قال أنا فقال مهلا یا أبا سفیان فقال أبو سفیان أما و الله لو لا خوف شخص.

عنی بقوله لو لا خوف شخص عمر بن الخطاب { 1) الاستیعاب 201 و ما بعدها. }

و روی أحمد بن یحیی البلاذری قال تکلم زیاد و هو غلام حدث بحضره عمر کلاما أعجب الحاضرین فقال عمرو بن العاص لله أبوه لو کان قرشیا لساق العرب بعصاه فقال أبو سفیان أما و الله إنه لقرشی و لو عرفته لعرفت أنه خیر من أهلک فقال و من أبوه قال أنا و الله وضعته فی رحم أمه فقال فهلا تستلحقه قال أخاف هذا العیر الجالس أن یخرق علی إهابی.

و روی محمد بن عمر الواقدی قال قال أبو سفیان و هو جالس عند عمر و علی هناک و قد تکلم زیاد فأحسن أبت المناقب إلا أن تظهر فی شمائل زیاد فقال علی ع من أی بنی عبد مناف هو قال ابنی قال کیف قال أتیت أمه فی الجاهلیه سفاحا فقال علی ع مه یا أبا سفیان فإن عمر إلی المساءه سریع قال فعرف زیاد ما دار بینهما فکانت فی نفسه

و روی علی بن محمد المدائنی قال لما کان زمن علی ع ولی زیادا فارس أو بعض أعمال فارس فضبطها ضبطا صالحا و جبی خراجها و حماها و عرف ذلک معاویه فکتب إلیه أما بعد فإنه غرتک قلاع تأوی إلیها لیلا کما تأوی الطیر إلی وکرها و ایم الله لو لا انتظاری بک ما الله أعلم به لکان لک منی ما قاله العبد الصالح فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّهً وَ هُمْ صاغِرُونَ { 1) سوره النمل 37. } و کتب فی أسفل الکتاب شعرا من جملته تنسی أباک و قد شالت نعامته إذ یخطب الناس و الوالی لهم عمر .

فلما ورد الکتاب علی زیاد قام فخطب الناس و قال العجب من ابن آکله الأکباد و رأس النفاق یهددنی و بینی و بینه ابن عم رسول الله ص و زوج سیده نساء العالمین و أبو السبطین و صاحب الولایه و المنزله و الإخاء فی مائه ألف

من المهاجرین و الأنصار و التابعین لهم بإحسان أما و الله لو تخطی هؤلاء أجمعین إلی لوجدنی أحمر مخشا { 1) المخش:الماضی الجریء،و فی ب:«مخبا»،و الصواب ما أثبته من ا. } ضرابا بالسیف ثم کتب إلی علی ع و بعث بکتاب معاویه فی کتابه.

فکتب إلیه علی ع و بعث بکتابه أما بعد فإنی قد ولیتک ما ولیتک و أنا أراک لذلک أهلا و إنه قد کانت من أبی سفیان فلته فی أیام عمر من أمانی التیه و کذب النفس لم تستوجب بها میراثا و لم تستحق بها نسبا و إن معاویه کالشیطان الرجیم یأتی المرء من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله فاحذره ثم احذره ثم احذره و السلام

و روی أبو جعفر محمد بن حبیب قال کان علی ع قد ولی زیادا قطعه من أعمال فارس و اصطنعه لنفسه فلما قتل علی ع بقی زیاد فی عمله و خاف معاویه جانبه و علم صعوبه ناحیته و أشفق من ممالأته الحسن بن علی ع .

فکتب إلیه من أمیر المؤمنین معاویه بن أبی سفیان إلی زیاد بن عبید أما بعد فإنک عبد قد کفرت النعمه و استدعیت النقمه و لقد کان الشکر أولی بک من الکفر و إن الشجره لتضرب بعرقها و تتفرع من أصلها إنک لا أم لک بل لا أب لک قد هلکت و أهلکت و ظننت أنک تخرج من قبضتی و لا ینالک سلطانی هیهات ما کل ذی لب یصیب رأیه و لا کل ذی رأی ینصح فی مشورته أمس عبد و الیوم أمیر خطه ما ارتقاها مثلک یا ابن سمیه و إذا أتاک کتابی هذا فخذ الناس بالطاعه و البیعه و أسرع الإجابه فإنک أن تفعل فدمک حقنت و نفسک تدارکت و إلا اختطفتک

بأضعف ریش { 1) بأضعف ریش؛یرید بأضعف قوه؛و کانوا یلزقون الریش علی السهم لیقووه و یستردوه. } و نلتک بأهون سعی و أقسم قسما مبرورا إلا أوتی بک إلا فی زماره { 2) أی فی جماعه زماره تزمر حولک بالمزامیر لتشهیرک و التشنیع علیک. } تمشی حافیا من أرض فارس إلی الشام حتی أقیمک فی السوق و أبیعک عبدا و أردک إلی حیث کنت فیه و خرجت منه و السلام.

فلما ورد الکتاب علی زیاد غضب غضبا شدیدا و جمع الناس و صعد المنبر فحمد الله ثم قال ابن آکله الأکباد و قاتله أسد الله و مظهر الخلاف و مسر النفاق و رئیس الأحزاب و من أنفق ماله فی إطفاء نور الله کتب إلی یرعد و یبرق عن سحابه جفل لا ماء فیها و عما قلیل تصیرها الریاح قزعا و الذی یدلنی علی ضعفه تهدده قبل القدره أ فمن إشفاق علی تنذر و تعذر کلا و لکن ذهب إلی غیر مذهب و قعقع لمن ربی { 3) کذا فی ا،و فی ب:«رئی». } بین صواعق تهامه کیف أرهبه و بینی و بینه ابن بنت رسول الله ص و ابن ابن عمه فی مائه ألف من المهاجرین و الأنصار و الله لو أذن لی فیه أو ندبنی إلیه لأریته الکواکب نهارا و لأسعطته ماء الخردل دونه الکلام الیوم و الجمع غدا و المشوره بعد ذلک إن شاء الله ثم نزل.

و کتب إلی معاویه أما بعد فقد وصل إلی کتابک یا معاویه و فهمت ما فیه فوجدتک کالغریق یغطیه الموج فیتشبث بالطحلب و یتعلق بأرجل الضفادع طمعا فی الحیاه إنما یکفر النعم و یستدعی النقم من حاد الله و رسوله و سعی فی الأرض فسادا فأما سبک لی فلو لا حلم ینهانی عنک و خوفی أن أدعی سفیها لأثرت لک مخازی لا یغسلها الماء و أما تعییرک لی بسمیه فإن کنت ابن سمیه فأنت ابن جماعه و أما زعمک أنک تختطفنی بأضعف ریش و تتناولنی بأهون سعی فهل رأیت بازیا یفزعه صغیر

القنابر أم هل سمعت بذئب أکله خروف فامض الآن لطیتک و اجتهد جهدک فلست أنزل إلا بحیث تکره و لا أجتهد إلا فیما یسوؤک و ستعلم أینا الخاضع لصاحبه الطالع إلیه و السلام.

فلما ورد کتاب زیاد علی معاویه غمه و أحزنه و بعث إلی المغیره بن شعبه فخلا به و قال یا مغیره إنی أرید مشاورتک فی أمر أهمنی فانصحنی فیه و أشر علی برأی المجتهد و کن لی أکن لک فقد خصصتک بسری و آثرتک علی ولدی قال المغیره فما ذاک و الله لتجدنی فی طاعتک أمضی من الماء إلی الحدور و من ذی الرونق فی کف البطل الشجاع قال یا مغیره إن زیادا قد أقام بفارس یکش لنا کشیش الأفاعی و هو رجل ثاقب الرأی ماضی العزیمه جوال الفکر مصیب إذا رمی و قد خفت منه الآن ما کنت آمنه إذ کان صاحبه حیا و أخشی ممالأته حسنا فکیف السبیل إلیه و ما الحیله فی إصلاح رأیه قال المغیره أنا له إن لم أمت إن زیادا رجل یحب الشرف و الذکر و صعود المنابر فلو لاطفته المسأله و ألنت له الکتاب لکان لک أمیل و بک أوثق فاکتب إلیه و أنا الرسول فکتب معاویه إلیه من أمیر المؤمنین معاویه بن أبی سفیان إلی زیاد بن أبی سفیان أما بعد فإن المرء ربما طرحه الهوی فی مطارح العطب و إنک للمرء المضروب به المثل قاطع الرحم و واصل العدو و حملک سوء ظنک بی و بغضک لی علی أن عققت قرابتی و قطعت رحمی و بتت { 1) بتت:قطعت. } نسبی و حرمتی حتی کأنک لست أخی و لیس صخر بن حرب أباک و أبی و شتان ما بینی و بینک أطلب بدم ابن أبی العاص { 2) أی عثمان؛و هو عثمان بن عفان بن أبی العاص بن أمیّه. } و أنت تقاتلنی و لکن أدرکک عرق الرخاوه من قبل النساء فکنت

کتارکه بیضها بالعراء

و ملحفه بیض أخری جناحا.

و قد رأیت أن أعطف علیک و لا أؤاخذک بسوء سعیک و أن أصل رحمک و أبتغی الثواب فی أمرک فاعلم أبا المغیره إنک لو خضت البحر فی طاعه القوم فتضرب بالسیف حتی انقطع متنه لما ازددت منهم إلا بعدا فإن بنی عبد شمس أبغض إلی بنی هاشم من الشفره إلی الثور الصریع و قد أوثق للذبح فارجع رحمک الله إلی أصلک و اتصل بقومک و لا تکن کالموصول بریش { 1) ب:«کالموصول یطیر بریش غیره». } غیره فقد أصبحت ضال النسب و لعمری ما فعل بک ذلک إلا اللجاج فدعه عنک فقد أصبحت علی بینه من أمرک و وضوح من حجتک فإن أحببت جانبی و وثقت بی فأمره بأمره و إن کرهت جانبی و لم تثق بقولی ففعل جمیل لا علی و لا لی و السلام.

فرحل المغیره بالکتاب حتی قدم فارس فلما رآه زیاد قربه و أدناه و لطف به فدفع إلیه الکتاب فجعل یتأمله و یضحک فلما فرغ من قراءته وضعه تحت قدمه ثم قال حسبک یا مغیره فإنی أطلع علی ما فی ضمیرک و قد قدمت من سفره بعیده فقم و أرح رکابک قال أجل فدع عنک اللجاج یرحمک الله و ارجع إلی قومک و صل أخاک و انظر لنفسک و لا تقطع رحمک قال زیاد إنی رجل صاحب أناه و لی فی أمری رویه فلا تعجل علی و لا تبدأنی بشیء حتی أبدأک ثم جمع الناس بعد یومین أو ثلاثه فصعد المنبر فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أیها الناس ادفعوا البلاء ما اندفع عنکم و ارغبوا إلی الله فی دوام العافیه لکم فقد نظرت فی أمور الناس منذ قتل عثمان و فکرت فیهم فوجدتهم کالأضاحی فی کل عید یذبحون و لقد أفنی هذان الیومان یوم الجمل و صفین ما ینیف علی مائه ألف کلهم یزعم أنه طالب حق و تابع إمام و علی بصیره من أمره فإن کان الأمر هکذا فالقاتل و المقتول فی الجنه کلا

لیس کذلک و لکن أشکل الأمر و التبس علی القوم و إنی لخائف أن یرجع الأمر کما بدأ فکیف لامرئ بسلامه دینه و قد نظرت فی أمر الناس فوجدت أحد العاقبتین العافیه و سأعمل فی أمورکم ما تحمدون عاقبته و مغبته فقد حمدت طاعتکم إن شاء الله ثم نزل و کتب جواب الکتاب أما بعد فقد وصل کتابک یا معاویه مع المغیره بن شعبه و فهمت ما فیه فالحمد لله الذی عرفک الحق و ردک إلی الصله و لست ممن یجهل معروفا و لا یغفل حسبا و لو أردت أن أجیبک بما أوجبته الحجه و احتمله الجواب لطال الکتاب و کثر الخطاب و لکنک إن کنت کتبت کتابک هذا عن عقد صحیح و نیه حسنه و أردت بذلک برا فستزرع فی قلبی موده و قبولا و إن کنت إنما أردت مکیده و مکرا و فساد نیه فإن النفس تأبی ما فیه العطب و لقد قمت یوم قرأت کتابک مقاما یعبأ به الخطیب المدره فترکت من حضر لا أهل ورد و لا صدر کالمتحیرین بمهمه ضل بهم الدلیل و أنا علی أمثال ذلک قدیر و کتب فی أسفل الکتاب إذا معشری لم ینصفونی وجدتنی

فأعطاه معاویه جمیع ما سأله و کتب إلیه بخط یده ما وثق به فدخل إلیه الشام فقربه و أدناه و أقره علی ولایته ثم استعمله علی العراق .

و روی علی بن محمد المدائنی قال لما أراد معاویه استلحاق زیاد و قد قدم علیه الشام جمع الناس و صعد المنبر و أصعد زیادا معه فأجلسه بین یدیه علی المرقاه التی تحت مرقاته و حمد الله و أثنی علیه ثم قال أیها الناس إنی قد عرفت نسبنا أهل البیت فی زیاد فمن کان عنده شهاده فلیقم بها فقام ناس فشهدوا أنه ابن أبی سفیان و أنهم سمعوا ما أقر به قبل موته فقام أبو مریم السلولی و کان خمارا فی الجاهلیه فقال أشهد یا أمیر المؤمنین أن أبا سفیان قدم علینا بالطائف فأتانی فاشتریت له لحما و خمرا و طعاما فلما أکل قال یا أبا مریم أصب لی بغیا فخرجت فأتیت بسمیه فقلت لها إن أبا سفیان ممن قد عرفت شرفه و جوده و قد أمرنی أن أصیب له بغیا فهل لک فقالت نعم یجیء الآن عبید بغنمه و کان راعیا فإذا تعشی و وضع رأسه أتیته فرجعت إلی أبی سفیان فأعلمته فلم نلبث أن جاءت تجر ذیلها فدخلت معه فلم تزل عنده حتی أصبحت فقلت له لما انصرفت کیف رأیت صاحبتک قال خیر صاحبه لو لا ذفر فی إبطیها.

فقال زیاد من فوق المنبر یا أبا مریم لا تشتم أمهات الرجال فتشتم أمک.

فلما انقضی کلام معاویه و مناشدته قام زیاد و أنصت الناس فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أیها الناس إن معاویه و الشهود قد قالوا ما سمعتم و لست أدری حق هذا من باطله و هو و الشهود أعلم بما قالوا و إنما عبید أب مبرور و وال مشکور ثم نزل.

و روی شیخنا أبو عثمان أن زیادا مر و هو والی البصره بأبی العریان العدوی و کان شیخا مکفوفا ذا لسن و عارضه شدیده فقال أبو العریان ما هذه الجلبه قالوا زیاد بن أبی سفیان قال و الله ما ترک أبو سفیان إلا یزید و معاویه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمدا فمن أین جاء زیاد فبلغ الکلام زیادا و قال له قائل لو سددت

عنک فم هذا الکلب فأرسل إلیه بمائتی دینار فقال له رسول زیاد إن ابن عمک زیادا الأمیر قد أرسل إلیک مائتی دینار لتنفقها فقال وصلته رحم إی و الله ابن عمی حقا ثم مر به زیاد من الغد فی موکبه فوقف علیه فسلم و بکی أبو العریان فقیل له ما یبکیک قال عرفت صوت أبی سفیان فی صوت زیاد فبلغ ذلک معاویه فکتب إلی أبی العریان ما ألبثتک الدنانیر التی بعثت

فلما قرئ کتاب معاویه علی أبی العریان قال اکتب جوابه یا غلام أحدث لنا صله تحیا النفوس بها

و روی أبو عثمان أیضا قال کتب زیاد إلی معاویه لیستأذنه فی الحج فکتب إلیه إنی قد أذنت لک و استعملتک علی الموسم و أجزتک بألف ألف درهم فبینا هو یتجهز إذ بلغ ذلک أبا بکره أخاه و کان مصارما له منذ لجلج فی الشهاده علی المغیره بن شعبه أیام عمر لا یکلمه قد لزمته أیمان عظیمه ألا یکلمه أبدا فأقبل أبو بکره یدخل القصر یرید زیادا فبصر به الحاجب فأسرع إلی زیاد قائلا أیها الأمیر هذا أخوک أبو بکره قد دخل القصر قال ویحک أنت رأیته قال ها هو ذا قد طلع و فی حجر زیاد بنی یلاعبه و جاء أبو بکره حتی وقف علیه فقال للغلام کیف أنت یا غلام إن أباک رکب فی الإسلام عظیما زنی أمه و انتفی من أبیه و لا و الله ما علمت سمیه رأت

أبا سفیان قط ثم أبوک یرید أن یرکب ما هو أعظم من ذلک یوافی الموسم غدا و یوافی أم حبیبه بنت أبی سفیان و هی من أمهات المؤمنین فإن جاء یستأذن { 1) ب:«أن یستأذن». } علیها فأذنت له فأعظم بها فریه علی رسول الله ص و مصیبه و إن هی منعته فأعظم بها علی أبیک فضیحه ثم انصرف فقال جزاک الله یا أخی عن النصیحه خیرا ساخطا کنت أو راضیا ثم کتب إلی معاویه إنی قد اعتللت عن الموسم فلیوجه إلیه أمیر المؤمنین من أحب فوجه عتبه بن أبی سفیان .

فأما أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب فإنه قال لما ادعی معاویه زیادا فی سنه أربع و أربعین و ألحقه به أخا زوج ابنته من ابنه محمد بن زیاد لیؤکد بذلک صحه الاستلحاق و کان أبو بکره أخا زیاد لأمه أمهما جمیعا سمیه فحلف ألا یکلم زیادا أبدا و قال هذا زنی أمه و انتفی من أبیه و لا و الله ما علمت سمیه رأت أبا سفیان قبل { 2) ا و الاستیعاب:«قط». } ویله ما یصنع بأم حبیبه أ یرید أن یراها فإن حجبته فضحته و إن رآها فیا لها مصیبه یهتک من رسول الله ص حرمه عظیمه.

و حج زیاد مع معاویه و دخل المدینه فأراد الدخول علی أم حبیبه ثم ذکر قول أبی بکره فانصرف عن ذلک و قیل إن أم حبیبه حجبته و لم تأذن له فی الدخول علیها و قیل إنه حج و لم یرد { 3) ا:«یزر». } المدینه من أجل قول أبی بکره و إنه قال جزی الله أبا بکره خیرا فما یدع النصیحه فی حال و روی أبو عمر بن عبد البر فی هذا الکتاب قال دخل بنو أمیه و فیهم عبد الرحمن بن الحکم علی معاویه أیام ما استلحق زیادا فقال له عبد الرحمن یا معاویه لو لم تجد إلا الزنج لاستکثرت بهم علینا قله و ذله یعنی علی بنی أبی العاص فأقبل معاویه

علی مروان و قال أخرج عنا هذا الخلیع فقال مروان إی و الله إنه لخلیع ما یطاق فقال معاویه و الله لو لا حلمی و تجاوزی لعلمت أنه یطاق أ لم یبلغنی شعره فی و فی زیاد ثم قال مروان أسمعنیه فأنشد ألا أبلغ معاویه بن حرب

ثم قال { 1) بعدها فی الاستیعاب:«و هذه الأبیات تروی لیزید بن ربیعه بن مفرغ الحمیری الشاعر؛و من رواها له جعل أولها: ألا أبلغ معاویه بن حرب مغلغله من الرّجل الیمانیّ و ذکر الأبیات کما ذکرناها سواء». } و الله لا أرضی عنه حتی یأتی زیادا فیترضاه و یعتذر إلیه فجاء عبد الرحمن إلی زیاد معتذرا یستأذن علیه فلم یأذن له فأقبلت قریش إلی زیاد تکلمه فی أمر عبد الرحمن فلما دخل سلم فتشاوس له زیاد بعینه و کان یکسر عینه فقال له زیاد أنت القائل ما قلت قال عبد الرحمن ما الذی قلت قال قلت ما لا یقال قال أصلح الله الأمیر إنه لا ذنب لمن أعتب و إنما الصفح عمن أذنب فاسمع منی ما أقول قال هات فأنشده إلیک أبا المغیره تبت مما

عرفت الحق بعد ضلال رأیی

فقال زیاد أراک أحمق صرفا شاعرا ضیع اللسان یسوغ لک ریقک ساخطا و مسخوطا و لکنا قد سمعنا شعرک و قبلنا عذرک فهات حاجتک { 1-1) الاستیعاب:«قال:کتاب إلی أمیر المؤمنین بالرضا عنی،قال:نعم،ثمّ دعا کاتبه فقال: اکتب بسم اللّه الرحمن الرحیم.لعبد اللّه معاویه أمیر المؤمنین من زیاد بن أبی سفیان؛فإنی أحمد إلیک اللّه الذی لا إله إلاّ هو؛أما بعد فإنّه...و ذکر الخیر». } قال تکتب إلی أمیر المؤمنین بالرضا عنی قال نعم ثم دعا کاتبه فکتب له بالرضا عنه { 1-1) الاستیعاب:«قال:کتاب إلی أمیر المؤمنین بالرضا عنی،قال:نعم،ثمّ دعا کاتبه فقال: اکتب بسم اللّه الرحمن الرحیم.لعبد اللّه معاویه أمیر المؤمنین من زیاد بن أبی سفیان؛فإنی أحمد إلیک اللّه الذی لا إله إلاّ هو؛أما بعد فإنّه...و ذکر الخیر». } فأخذ کتابه و مضی حتی دخل علی معاویه فلما قرأه قال لحا الله زیادا لم یتنبه لقوله و إن زیاده فی آل حرب .

ثم رضی عن عبد الرحمن و رده إلی حالته.

و أما أشعار یزید بن مفرغ الحمیری و هجاؤه عبید الله و عبادا ابنی زیاد بالدعوه فکثیره مشهوره نحو قوله أ عباد ما للؤم عنک تحول { }

و نحو قوله شهدت بأن أمک لم تباشر أبا سفیان واضعه القناع

و لکن کان أمر فیه لبس

و نحو قوله إن زیادا و نافعا و أبا بکره کان عبید الله بن زیاد یقول ما شجیت بشیء أشد علی من قول ابن مفرغ فکر ففی ذاک إن فکرت معتبر

و یقال إن الأبیات النونیه المنسوبه إلی عبد الرحمن بن أم الحکم لیزید بن مفرغ و إن أولها أ لا أبلغ معاویه بن حرب مغلغله من الرجل الیمانی.

و نحو قوله و قد باع برد غلامه لما حبسه عباد بن زیاد بسجستان یا برد ما مسنا دهر أضر بنا

و نحو قوله أبلغ لدیک بنی قحطان مألکه

و روی ابن الکلبی أن عبادا استلحقه زیاد کما استلحق معاویه زیادا کلاهما لدعوه قال لما أذن لزیاد فی الحج تجهز فبینا هو یتجهز و أصحاب القرب یعرضون علیه قربهم إذ تقدم عباد و کان خرازا فصار یعرض علیه و یحاوره و یجیبه فقال زیاد ویحک من أنت قال أنا ابنک قال ویحک و أی بنی قال قد وقعت علی أمی فلانه و کانت من بنی کذا فولدتنی و کنت فی بنی قیس بن ثعلبه و أنا مملوک لهم فقال صدقت و الله إنی لأعرف ما تقول فبعث فاشتراه و ادعاه و ألحقه و کان یتعهد بنی قیس بن ثعلبه بسببه و یصلهم و عظم أمر عباد حتی ولاه معاویه سجستان بعد موت زیاد ولی أخاه عبید الله البصره فتزوج عباد الستیره { 1) کذا فی ب:«الشتره». } ابنه أنیف بن زیاد الکلبی فقال الشاعر یخاطب أنیفا و کان سید کلب فی زمانه أبلغ لدیک أبا ترکان مألکه { 2) ب:«برکان». }

و قال الحسن البصری ثلاث کن فی معاویه لو لم تکن فیه إلا واحده منهن لکانت موبقه انتزاؤه علی هذه الأمه بالسفهاء حتی ابتزها أمرها و استلحاقه زیادا مراغمه

لقول رسول الله الولد للفراش و للعاهر الحجر.

و قتله حجر بن عدی فیا ویله من حجر و أصحاب حجر .

و روی الشرقی بن القطامی قال کان سعید بن سرح مولی حبیب بن عبد شمس شیعه لعلی بن أبی طالب ع فلما قدم زیاد الکوفه طلبه و أخافه فأتی الحسن بن علی ع مستجیرا به فوثب زیاد علی أخیه و ولده و امرأته فحبسهم و أخذ ماله و نقض داره فکتب الحسن بن علی ع إلی زیاد أما بعد فإنک عمدت إلی رجل من المسلمین له ما لهم و علیه ما علیهم فهدمت داره و أخذت ماله و حبست أهله و عیاله فإن أتاک کتابی هذا فابن له داره و اردد علیه عیاله و ماله و شفعنی فیه فقد أجرته و السلام.

فکتب إلیه زیاد من زیاد بن أبی سفیان إلی الحسن بن فاطمه أما بعد فقد أتانی کتابک تبدأ فیه بنفسک قبلی و أنت طالب حاجه و أنا سلطان و أنت سوقه و تأمرنی فیه بأمر المطاع المسلط علی رعیته کتبت إلی فی فاسق آویته إقامه منک علی سوء الرأی و رضا منک بذلک و ایم الله لا تسبقنی به و لو کان بین جلدک و لحمک و إن نلت بعضک غیر رفیق بک و لا مرع علیک فإن أحب لحم علی أن آکله للحم الذی أنت منه فسلمه بجریرته إلی من هو أولی به منک فإن عفوت عنه لم أکن شفعتک فیه و إن قتلته لم أقتله إلا لحبه أباک الفاسق و السلام.

فلما ورد الکتاب علی الحسن ع قرأه و تبسم و کتب بذلک إلی معاویه و جعل کتاب زیاد عطفه و بعث به إلی الشام و کتب جواب کتابه کلمتین لا ثالثه لهما من الحسن بن فاطمه إلی زیاد بن سمیه أما بعد فإن رسول الله ص قال الولد للفراش و للعاهر الحجر و السلام.

فلما قرأ معاویه کتاب زیاد إلی الحسن ضاقت به الشام و کتب إلی زیاد أما بعد فإن الحسن بن علی بعث إلی بکتابک إلیه جوابا عن کتاب کتبه

إلیک فی ابن سرح فأکثرت العجب منک و علمت أن لک رأیین أحدهما من أبی سفیان و الآخر من سمیه فأما الذی من أبی سفیان فحلم و حزم و أما الذی من سمیه فما یکون من رأی مثلها من ذلک کتابک إلی الحسن تشتم أباه و تعرض له بالفسق و لعمری إنک الأولی بالفسق من أبیه فأما أن الحسن بدأ بنفسه ارتفاعا علیک فإن ذلک لا یضعک لو عقلت و أما تسلطه علیک بالأمر فحق لمثل الحسن أن یتسلط و أما ترکک تشفیعه فیما شفع فیه إلیک فحظ دفعته عن نفسک إلی من هو أولی به منک فإذا ورد علیک کتابی فخل ما فی یدیک لسعید بن أبی سرح و ابن له داره و اردد علیه ماله و لا تعرض له فقد کتبت إلی الحسن أن یخیره إن شاء أقام عنده و إن شاء رجع إلی بلده و لا سلطان لک علیه لا بید و لا لسان و أما کتابک إلی الحسن باسمه و اسم أمه و لا تنسبه إلی أبیه فإن الحسن ویحک من لا یرمی به الرجوان { 1) الرجا:ناحیه کل شیء،و خص بعضهم به ناحیه البئر من أعلاها إلی أسفلها و حافتیها؛و یقال: رمی به الرجوان:استهین به،فکأنّه رمی به هنالک؛أرادوا أنّه طرح فی المهالک؛قال: لقد هزئت منّی بنجران أن رأت مقامی فی الکبلین أمّ أبان کأن لم تری قبلی أمیرا مکبّلا و لا رجلا یرمی به الرّجوان أی لا یستطیع أن یستمسک. } و إلی أی أم وکلته لا أم لک أ ما علمت أنها فاطمه بنت رسول الله ص فذاک أفخر له لو کنت تعلمه { 2) ساقطه من ب. } و تعقله و کتب فی أسفل الکتاب شعرا من جملته أما حسن فابن الذی کان قبله.

و روی الزبیر بن بکار فی الموفقیات أن عبد الملک أجری خیلا فسبقه عباد بن زیاد فأنشد عبد الملک سبق عباد و صلت لحیته و کان خرازا تجود قربته.

فشکا عباد قول عبد الملک إلی خالد بن یزید بن معاویه فقال له أما و الله لأنصفنک منه بحیث یکره فزوجه أخته فکتب الحجاج إلی عبد الملک یا أمیر المؤمنین إن مناکح آل أبی سفیان قد ضاعت فأخبر عبد الملک خالدا بما کتب به الحجاج فقال خالد یا أمیر المؤمنین ما أعلم امرأه منا ضاعت و نزلت إلا عاتکه بنت یزید بن معاویه فإنها عندک و لم یعن الحجاج غیرک قال عبد الملک بل عنی الدعی ابن الدعی عبادا قال خالد یا أمیر المؤمنین ما أنصفتنی أدعی رجلا ثم لا أزوجه إنما کنت ملوما لو زوجت دعیک فأما دعیی فلم لا أزوجه.

فأما أول ما ارتفع به زیاد فهو استخلاف ابن عباس له علی البصره فی خلافه علی ع و بلغت علیا عنه هنات فکتب إلیه یلومه و یؤنبه فمنها الکتاب الذی ذکر الرضی رحمه الله بعضه و قد شرحنا فیما تقدم ما ذکر الرضی منه

و کان علی ع أخرج إلیه سعدا مولاه یحثه علی حمل مال البصره إلی الکوفه و کان بین سعد و زیاد ملاحاه و منازعه و عاد سعد و شکاه إلی علی ع و عابه فکتب علی ع إلیه أما بعد فإن سعدا ذکر أنک شتمته ظلما و هددته و جبهته تجبرا و تکبرا فما دعاک إلی التکبر و قد قال رسول الله ص الکبر رداء الله فمن نازع الله رداءه قصمه و قد أخبرنی أنک تکثر من الألوان المختلفه فی الطعام فی الیوم الواحد

و تدهن کل یوم فما علیک لو صمت لله أیاما و تصدقت ببعض ما عندک محتسبا و أکلت طعامک مرارا قفارا فإن ذلک شعار الصالحین أ فتطمع و أنت متمرغ فی النعیم تستأثر به علی الجار و المسکین و الضعیف و الفقیر و الأرمله و الیتیم أن یحسب لک أجر المتصدقین و أخبرنی أنک تتکلم بکلام الأبرار و تعمل عمل الخاطئین فإن کنت تفعل ذلک فنفسک ظلمت و عملک أحبطت فتب إلی ربک یصلح لک عملک و اقتصد فی أمرک و قدم إلی ربک الفضل لیوم حاجتک و ادهن غبا فإنی سمعت رسول الله ص یقول ادهنوا غبا و لا تدهنوا رفها { 1) الرفه و الإرفاه:کثره التدهن و التنعم. } .

فکتب إلیه زیاد أما بعد یا أمیر المؤمنین فإن سعدا قدم علی فأساء القول و العمل فانتهرته و زجرته و کان أهلا لأکثر من ذلک و أما ما ذکرت من الإسراف و اتخاذ الألوان من الطعام و النعم فإن کان صادقا فأثابه الله ثواب الصالحین و إن کان کاذبا فوقاه الله أشد عقوبه الکاذبین و أما قوله إنی أصف العدل و أخالفه إلی غیره فإنی إذن من الأخسرین فخذ یا أمیر المؤمنین بمقال قلته فی مقام قمته الدعوی بلا بینه کالسهم بلا نصل فإن أتاک بشاهدی عدل و إلا تبین لک کذبه و ظلمه.

و من کلام زیاد تأخیر جزاء المحسن لؤم و تعجیل عقوبه المسیء طیش.

و کتب إلیه معاویه أما بعد فاعزل حریث بن جابر عن العمل فإنی لا أذکر مقاماته بصفین إلا کانت حزازه فی صدری فکتب إلیه زیاد أما بعد فخفض علیک یا أمیر المؤمنین فإن حریثا قد سبق شرفا لا یرفعه معه عمل و لا یضعه معه عزل.

و قال لابنه عبید الله علیک بالحجاب و إنما اجترأت الرعاه علی السباع بکثره نظرها إلیها.

و من کلامه أحسنوا إلی أهل الخراج فإنکم لا تزالون سمانا ما سمنوا.

قدم رجل خصما له إلی زیاد فی حق له علیه و قال أیها الأمیر إن هذا یدل بخاصه ذکر أنها له منک قال زیاد صدق و سأخبرک بما ینفعه عندی من خاصته و مودته إن یکن له الحق علیک آخذک به أخذا عنیفا و إن یکن الحق لک قضیت علیه ثم قضیت عنه.

و قال لیس العاقل من یحتال للأمر إذا وقع فیه لکن العاقل من یحتال للأمر ألا یقع فیه.

و قال فی خطبه له إلا رب مسرور بقدومنا لا نسره و خائف ضرنا لا نضره.

کان مکتوبا فی الحیطان الأربعه فی قصر زیاد کتابه بالجص أربعه أسطر أولها الشده فی غیر عنف و اللین فی غیر ضعف و الثانی المحسن مجازی بإحسانه و المسیء یکافأ بإساءته و الثالث العطیات و الأرزاق فی إبانها و أوقاتها و الرابع لا احتجاب عن صاحب ثغر و لا عن طارق لیل.

و قال یوما علی المنبر إن الرجل لیتکلم بالکلمه یشفی بها غیظه لا یقطع بها ذنب عنز فتضره لو بلغتنا عنه لسفکنا دمه.

و قال ما قرأت کتاب رجل قط إلا عرفت عقله منه.

و قال فی خطبه استوصوا بثلاثه منکم خیرا الشریف و العالم و الشیخ فو الله لا یأتینی وضیع بشریف یستخف به إلا انتقمت منه أو شاب بشیخ یستخف به إلا أوجعته ضربا و لا جاهل بعالم یستخف به إلا نکلت به.

و قیل لزیاد ما الحظ قال أن یطول عمر ک و تری فی عدوک ما یسرک.

قیل کان زیاد یقول هما طریقان للعامه الطاعه و السیف.

و کان المغیره یقول لا و الله حتی یحملوا علی سبعین طریقا غیر السیف.

و قال الحسن البصری لرجل أ لا تحدثنی بخطبتی زیاد و الحجاج حین دخلا العراق قال بلی أما زیاد فلما قدم البصره حمد الله و أثنی علیه ثم قال أما بعد فإن معاویه غیر مخوف علی قومه و لم یکن لیلحق بنسبه من لیس منه و قد شهدت الشهود بما قد بلغکم و الحق أحق أن یتبع و الله حیث وضع البینات کان أعلم و قد رحلت عنکم و أنا أعرف صدیقی من عدوی ثم قدمت علیکم و قد صار العدو صدیقا مناصحا و الصدیق عدوا مکاشحا فلیشتمل کل امرئ علی ما فی صدره و لا یکونن لسانه شفره تجری علی أوداجه و لیعلم أحدکم إذا خلا بنفسه أنی قد حملت سیفی بیدی فإن أشهره لم أغمده و إن أغمده لم أشهره ثم نزل و أما الحجاج فإنه قال من أعیاه داؤه فعلی دواؤه و من استبطأ أجله فعلی أن أعجله ألا إن الحزم و العزم استلبا منی سوطی و جعلا سوطی سیفی فنجاده فی عنقی و قائمه بیدی و ذبابه قلاده لمن اغتر بی.

فقال الحسن البؤس لهما ما أغرهما بربهما اللهم اجعلنا ممن یعتبر بهما .

و قال بعضهم ما رأیت زیادا کاسرا إحدی عینیه واضعا إحدی رجلیه علی الأخری یخاطب رجلا إلا رحمت المخاطب.

و من کلامه نعم الشیء الإماره لو لا قعقعه لجام البرید و تسنم ذروه المنبر.

قال لحاجبه یا عجلان إنی قد ولیتک هذا الباب و عزلتک عن أربعه المنادی إذا جاء یؤذن بالصلاه فإنها کانت کِتاباً مَوْقُوتاً و رسول صاحب الثغر فإنه إن أبطأ

ساعه فسد تدبیر سنه و طارق اللیل فشر ما جاء به و الطباخ إذا فرغ من الطعام فإنه متی أعید علیه التسخین فسد.

و کان حارثه بن بدر الغدانی قد غلب علی زیاد و کان حارثه مشتهرا بالشراب فقیل ل زیاد فی ذلک فقال کیف بإطراح رجل هو یسایرنی منذ قدمت العراق فلا یصل رکابه رکابی و لا تقدمنی قط فنظرت إلی قفاه و لا تأخر عنی فلویت عنقی إلیه و لا أخذ علی الشمس فی شتاء قط و لا الروح فی صیف قط و لا سألته عن علم إلا ظننته لا یحسن غیره.

و من کلامه کفی بالبخل عارا أن اسمه لم یقع فی حمد قط و کفی بالجود فخرا أن اسمه لم یقع فی ذم قط.

و قال ملاک السلطان الشده علی المریب و اللین للمحسن و صدق الحدیث و الوفاء بالعهد.

و قال ما أتیت مجلسا قط إلا ترکت منه ما لو أخذته لکان لی و ترک ما لی أحب إلی من أخذ ما لیس لی.

و قال ما قرأت مثل کتب الربیع بن زیاد الحارثی ما کتب إلی کتابا قط إلا فی اجترار منفعه أو دفع مضره و لا شاورته یوما قط فی أمر مبهم إلا و سبق إلی الرأی.

و قال یعجبنی من الرجل إذا أتی مجلسا أن یعلم أین مکانه منه فلا یتعداه إلی غیره و إذا سیم خطه خسف أن یقول لا بملء فیه.

فأما خطبه زیاد المعروفه بالبتراء و إنما سمیت بذلک لأنه لم یحمد الله فیها و لا صلی علی رسوله فقد ذکرها علی بن محمد المدائنی قال قدم زیاد البصره أمیرا علیها أیام معاویه و الفسق فیها فاش جدا و أموال الناس منتهبه و السیاسه ضعیفه فصعد المنبر فقال

أما بعد فإن الجاهلیه الجهلاء { 1) الجاهلیه الجهلاء؛وصف علی المبالغه،کما یقال:لیله لیلاء،و یوم أیوم،و همج هامج. } و الضلاله العمیاء و الغی الموفد لأهله علی النار ما فیه سفهاؤکم و یشتمل علیه حلماؤکم من الأمور العظام ینبت فیها الصغیر و لا یتحاشی منها الکبیر کأنکم لم تقرءوا کتاب الله و لم تستمعوا ما أعد من الثواب الکثیر لأهل طاعته و العذاب الألیم لأهل معصیته فی الزمن السرمد الذی لا یزول.

أ تکونون کمن طرفت عینه { 2) طرفت عینه الدنیا؛أی صرفته عن الحق. } الدنیا و سدت مسامعه الشهوات و اختار الفانیه علی الباقیه لا تذکرون { 3) ا:«أ تذکرون». } أنکم أحدثتم فی الإسلام الحدث الذی لم تسبقوا به من ترککم الضعیف یقهر و یؤخذ ماله { 4) بعدها فی البیان:«و هذه المواخیر المنصوبه». } و الضعیفه المسلوبه فی النهار المبصر هذا و العدد غیر قلیل.

أ لم یکن منکم نهاه تمنع الغواه عن دلج اللیل { 5) الدلج:السیر من أول اللیل؛و قد أدلجوا،فإن ساروا من آخره فادّلجوا،بالتشدید. } و غاره النهار قربتم القرابه و باعدتم الذین یعتذرون بغیر العذر و یعطون { 6) ا و البیان:«و یغضون علی المختلس». } علی المختلس کل امرئ منکم یذب عن سیفه صنیع { 7) ا و الطبریّ:«صنع». } من لا یخاف عاقبه و لا یرجو معادا ما أنتم بالحلماء و قد اتبعتم السفهاء فلم یزل بهم ما ترون من قیامکم دونهم حتی انتهکوا حرمه { 8) البیان:«حرم الإسلام». } الإسلام ثم أطرقوا وراءکم کنوسا فی مکانس الریب حرم علی الطعام و الشراب حتی أسویها بالأرض هدما و إحراقا إنی رأیت آخر هذا الأمر لا یصلح إلا بما صلح به أوله لین فی غیر ضعف و شده فی غیر عنف و أنا أقسم بالله لآخذن الولی بالولی و الظاعن بالظاعن و المقبل بالمدبر و الصحیح منکم فی نفسه بالسقیم حتی یلقی الرجل أخاه

فیقول انج سعد فقد هلک سعید { 1) سعد و سعید،هما ابنا ضبه بن أد،خرجا فی طلب إبل لأبیهما،فوجدها سعد فردّها،و قتل سعید،فکان ضبه إذا رأی سوادا تحت اللیل قال:سعد أم سعید!. } أو تستقیم لی قناتکم.

إن کذبه المنبر تلفی { 2) ا:«تبقی»،و فی البیان:«بلقاء مشهوره». } مشهوره فإذا تعلقتم علی بکذبه فقد حلت لکم معصیتی من نقب علیه منکم فأنا ضامن لما ذهب منه فإیاکم و دلج اللیل فإنی لا أوتی بمدلج إلا سفکت دمه و قد أجلتکم بقدر ما یأتی الخبر الکوفه و یرجع إلیکم.

إیاکم و دعوی الجاهلیه فإنی لا أجد أحدا دعا بها إلا قطعت لسانه و قد أحدثتم أحداثا و قد أحدثنا لکل ذنب عقوبه فمن غرق بیوت قوم غرقناه و من حرق علی قوم حرقناه و من نقب علی أحد بیتا نقبنا علی قلبه و من نبش قبرا دفناه فیه حیا.

کفوا عنی أیدیکم و ألسنتکم أکف عنکم یدی و لسانی و لا یظهرن من أحدکم خلاف ما علیه عامتکم فأضرب عنقه و قد کانت بینی و بین أقوام إحن فقد جعلت ذلک وراء أذنی و تحت قدمی فمن کان منکم محسنا فلیزدد إحسانا و من کان مسیئا فلینزع عن إساءته إنی لو علمت أن أحدکم قد قتله السلال { 3) البیان:«السل». } من بغضی لم أکشف عنه قناعا و لم أهتک له سترا حتی یبدی لی صفحته فإذا فعل لم أناظره فاستأنفوا أمورکم و أعینوا علی أنفسکم فرب مبتئس بقدومنا سیسر و مسرور بقدومنا سیبأس أیها الناس إنا أصبحنا لکم ساسه و عنکم ذاده نسوسکم بسلطان الله الذی أعطاناه و نذود عنکم بفیء الله الذی خولناه فلنا علیکم السمع و الطاعه فیما أحببنا و لکم علینا العدل و الإنصاف فیما ولینا فاستوجبوا عدلنا و فیئنا بمناصحتکم لنا و اعلموا أنی مهما قصرت عنه فلن أقصر عن ثلاث لست محتجبا عن طالب حاجه منکم

و لا حابسا عطاء و لا مجمرا { 1) تجمیر الجند:أن یحبسهم فی أرض العدو و یحبسهم عن العود إلی أهلهم. } بعثا فادعوا الله بالصلاح لأئمتکم فإنهم ساستکم المؤدبون و کهفکم الذی إلیه تأوون و متی یصلحوا تصلحوا فلا تشربوا قلوبکم بغضهم فیشتد لذلک غیظکم و یطول لذلک حزنکم و لا تدرکوا حاجتکم مع أنه لو استجیب لأحد منکم لکان شرا لکم أسأل الله أن یعین کلا علی کل و إذا رأیتمونی أنفذ فیکم الأمر فانفذوه علی أذلاله { 2) علی أذلاله؛علی طرقه و وجوهه؛واحده ذلّ؛و هو ما ذلل و مهد من الطریق. (3)من البیان. } و ایم الله إن لی فیکم لصرعی کثیره فلیحذر کل امرئ منکم أن یکون من صرعای.

فقام عبد الله بن الأهتم فقال أشهد أیها الأمیر لقد أوتیت اَلْحِکْمَهَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ .

فقال کذبت ذاک نبی الله داود .

فقام الأحنف فقال إنما الثناء بعد البلاء و الحمد بعد العطاء و إنا لا نثنی حتی نبتلی و لا نحمد حتی نعطی فقال زیاد صدقت فقام أبو بلال مرداس بن أدیه یهمس و یقول أنبأنا الله بغیر ما قلت فقال وَ إِبْراهِیمَ الَّذِی وَفّی أَلاّ تَزِرُ وازِرَهٌ وِزْرَ أُخْری { 4) بعدها فی البیان:«و أنت تزعم أنک تأخذ البریء بالسقیم،و المطیع یا لعاصی و المقبل بالمدبر». } فسمعها زیاد فقال یا أبا بلال إنا لا نبلغ ما نرید بأصحابک حتی نخوض إلیهم الباطل خوضا { 5) الخطبه رواها الجاحظ فی البیان و التبیین 2:61؛و هی أیضا فی عیون الأخبار 2:241، و نوادر القالی 1:185،و الطبریّ(حوادث 45). } .

و روی الشعبی قال قدم زیاد الکوفه لما جمعت له مع البصره فدنوت من المنبر لأسمع کلامه فلم أر أحدا یتکلم فیحسن إلا تمنیت أن یسکت مخافه أن یسیء إلا زیادا فإنه کان لا یزداد إکثارا إلا ازداد إحسانا فکنت أتمنی ألا یسکت.

و روی الشعبی أیضا قال لما خطب زیاد خطبته البتراء بالبصره و نزل سمع تلک اللیله أصوات الناس یتحارسون فقال ما هذا قالوا إن البلد مفتونه و إن المرأه من أهل المصر لتأخذها الفتیان الفساق فیقال لها نادی ثلاث أصوات فإن أجابک أحد و إلا فلا لوم علینا فیما نصنع فغضب فقال ففیم أنا و فیم قدمت فلما أصبح أمر فنودی فی الناس فاجتمعوا فقال أیها الناس إنی قد نبئت بما أنتم فیه و سمعت ذروا { 1) ذروا:أی طرفا. } منه و قد أنذرتکم و أجلتکم شهرا مسیر الرجل إلی الشام و مسیره إلی خراسان و مسیره إلی الحجاز فمن وجدناه بعد شهر خارجا من منزله بعد العشاء الآخره فدمه هدر فانصرف الناس یقولون هذا القول کقول من تقدمه من الأمراء فلما کمل الشهر دعا صاحب شرطته عبد الله بن حصین الیریوعی و کانت رجال الشرطه معه أربعه آلاف فقال له هیئ خیلک و رجلک فإذا صلیت العشاء الآخره و قرأ القارئ مقدار سبع من القرآن و رفع الطن القصب من القصر فسر و لا تلقین أحدا عبید الله بن زیاد فمن دونه إلا جئتنی برأسه و إن راجعتنی فی أحد ضربت عنقک.

قال فصبح علی باب القصر تلک اللیله سبعمائه رأس ثم خرج اللیله الثانیه فجاء بخمسین رأسا ثم خرج اللیله الثالثه فجاء برأس واحد ثم لم یجیء بعدها بشیء و کان الناس إذا صلوا العشاء الآخره أحضروا إلی منازلهم شدا حثیثا و قد یترک بعضهم نعاله.

کتبت عائشه إلی زیاد کتابا فلم تدر ما تکتب عنوانه إن کتبت زیاد بن عبید أو ابن أبیه أغضبته و إن کتبت زیاد بن أبی سفیان أثمت فکتبت من أم المؤمنین إلی ابنها زیاد فلما قرأه ضحک و قال لقد لقیت أم المؤمنین من هذا العنوان نصبا

کاشانی

(الی زیاد بن ابیه) این نامه آن حضرت است که فرستاده به سوی زیاد بن ابیه (و قد بلغه) در وقتی که رسید به آن حضرت (ان معویه قد کتب الیه) که معاویه نوشته بود به سوی او نامه ای (یرید خدیعته) اراده نمود فریب دادن او را (باستلحاقه) به دعوی کردن فرزندی او به اینکه او پسر ابوسفیان است. (و قد عرفت) و به تحقیق که دانستم (ان معاویه کتب الیک) آنکه معاویه نوشته به تو نامه ای (یستزل لبک) می خواهد که بلغزاند عقل تو را از راه صواب به گفتار ناصواب (و یستفل غربک) و طلب می کند که رخنه کند در تیزی و تندی دین تو و برباید عقیده تو را و بشکند قوت تو را در آن باب (فاحذره) پس حذر کن و بترس از او (فانما هو الشیطان) پس به درستی که او شیطان است (یاتی المرء من بین یدیه) می آید به راهزنی مرد از پیش او (و من خلفه) و از پس او (و عن یمینه) و از جانب راست او (و عن شماله) از جانب چپ او (و لیقتحم غفلته) تا به زور درآید در حالت بی خبری او (و یستلب عزته) و برباید او را در حین فریفته شدن او (و قد کان من ابی سفیان) و به تحقیق که او بود از ابی سفیان (فی زمن عمر بن الخطاب) در زمان عمر بن خطاب (فلته) گفتار بی اندیشه ناصواب (من حدیث النفس) از سخن نفس اماره که آن اقرار کردن زنا بود در حق خود (و نزغه من نزغات الشیطان) و کششی و وسوسه ای از کشش ها و وسوسه های شیطان (لا یثبت بها نسب) که ثابت نمی شود به آن گفتار و وسوسه، نسبی (و لا یستحق بها ارث) و سزاوار نمی شود به آن میراثی زیرا او مقر بود به زنا و به آن استلحاق وارث ثابت نمی شود در شریعت غراء. و مجمل این قضیه آن است که زیاد بن ابیه، مجهول النسب بود و جماعتی ادعای فرزندی او می کردند- چنانکه سابق مذکور شد- و از جمله یکی ابوسفیان بود و گفتار بی اندیشه او آن بود که روزی در حضور عمر، زیاد را قرشی خواند، حاضران تعجب کردند عمروعاص گفت اگر قریشی باشد عرب را به عصا راند. ابوسفیان قسم یاد کرد که او قرشی است قسم یاد کرد که اگر تو بشناسی او را هر آینه که بدانی بهترین اهل تو است. گفت کیست پدر او؟ ابوسفیان گفت که منم به حق خدا که نهادم او را در رحم مادرش. گفت پس چرا به خودش لاحق نمی سازی؟ گفت می ترسم از این عیب کننده یعنی عمر که عتاب کند مرا و حد زند، چرا که زنا کردی. پس از گفتار او ثابت شد که او زنا کرده و به زنا نسب و ارث متحقق نمی شود فحینئذ قول او ممنوع و مدفوع باشد در است لحاق و همیشه متزلزل در آن مدعی باشد و اصلا ثابت نشود و قرار نگیرد در هیچ حال کما قال علیه السلام: (و المتعلق بها) و آویزنده به آن گفتار (کالواغل) همچو کسی است که ناخوانده در میان شرابخواران درآید برای شراب خوردن (المدفع) و همیشه دفع نمایند و منع کنند او را از شراب خوردن (و النوط المذبذب) و همچو چیزی است از پالان که همیشه جنبان است و اصلا قرار نمی گیرد. (فلما قرا زیاد الکتاب) پس چون بخواند زیاد نامه آن حضرت را (قال شهد بها) گفت که گواهی داد ابوسفیان به آن گفتار (و رب الکعبه) به حق پروردگار کعبه (و لم یزل فی نفسه) و همیشه این خبر در نفس خود داشت (حتی ادعاه معاویه) تا آنکه بخواند او را معاویه. و سید رضی الدین رضی الله عنه فرموده که: (کالواغل المدفع، الواغل هو الذی یهجم علی الشرب لیشرب معهم) یعنی (واغل) که در قول آن حضرت واقع شده آن کسی است که هجوم کند بر آشامیدن تا بیاشامد با شاربان (و لیس منهم) و حال آنکه از ایشان نباشد (و لا یزال مدفعا محاجزا) پس همیشه دفع نموده شود و منع کرده شود (و نوط المذبذب هو ما یناط برحل الراکب) و نو ط مذبذب آن چیزی است که آویخته شود به مرکب سوار (من قعب او قدح) از کاسه چوبین یا قدح (و ما اشبه ذلک) و آنچه مانند باشد به این (فهو ابدا یتقلقل) پس آن چیز همیشه جنبان باشد در رفتار (اذا حث ظهره) هرگاه که رود آن سوار بر پشت مرکب (و استعجل سیره) و شتابزدگی نماید در رفتار

آملی

قزوینی

این نامه به زیاد نوشت و به آن حضرت رسیده بود که معاویه باو نامه نوشته است و می خواهد او را بفریبد و به نسبت خود ملحق گرداند. این زیاد پدر عبیدالله مشهور است لعنه الله قاتل حسین (ع) و پدر او معلوم نیست بعضی زیاد بن عبید گویند و به ثقیف نسبت دهند و بعضی زیاد بن ابی سفیان گویند و برخی زیاد بن ابیه و پاره زیاد بن امه نامند، و گویند این عبید بنده بود، و تاایام دولت و رشد زیاد بماند، او را زیاد بخرید و آزاد ساخت، و مادر او سمیه نام داشت. و صاحب تاریخ الحکماء گوید سمیه کنیز حارث بن کلده ثقفی است، طبیب مشهور عرب بود، و دو پسر قبل از زیاد زائیده بود و ایشان خود را بحارث انتساب کنند و در عهد عمر روزی زیاد در مجلس او سخن می گفت چنانچه حاضران متعجب ماندند عمروعاص گفت لله ابوه اگر این قرشی می بود عرب را به عصای خود می راند، ابوسفیان گفت اما والله که او قرشی است و اگر بشناسی که او از بهترین اهل تست، گفت: پدرش کیست؟ گفت من والله در رحم مادرش نهادم، گفت پس چرا بخودت ملحق نمی کنی؟ گفت می ترسم از این بزرگی که اینجا نشسته است که پوست مرا پاره کند یعنی عمرو این حکایت در افواه افتاد و امیرالمومنین (علیه السلام) در عهد خود زیاد را بر فارس والی گردانید و او آن دیار را ضبطی نیکو نمود، معاویه باو نامه نوشت تا او را به برادری خود بفریبد باین مضمون: (اما بعد فان المرء ربما طرحه الهوی فی مطارح العطب و انک للمرء المضروب به المثل، قاطع الرحم و واصل العدو، حملک سوء ظنک بی و بغضک لی علی ان عققت قرابتی، و قطعت رحمی و بتت نسبی و حرمتی حتی کانک لست اخی و لیس صخر بن حرب اباک و ابی، و شتان ما بینی و بینک، اطلب بدم ابن ابی العاص و انت تقاتلنی و لکن ادرکک عرق الرخاوه من قبل النساء فکنت: کتارکه بیضها بالعرا و ملحفه بیض اخری جناحا و قد رایت ان اعطف علیک و لا او اخذک بسوء سعیک، و ان اصل رحمک و ابتغی الثواب فی امرک، فاعلم اباالمغیره انک لو خضت البحر فی طاعه القوم فتضرب بالسیف حتی ینقطع متنه لما ازددت منهم الا بعد افان بنی عبدالشمس ابغض الی بنی هاشم من الشفره الی الثور الصریع و قد اوثق للذبح، فارجع رحمک الله الی اصلک و اتصل بقومک، و لا تکن کالموصول یطیر بریش غیره، فقد اصبحت ضال النسب و لعمری ما فعل بک ذلک الا اللجاج فدعه عنک فقدا صبحت علی بینه من امرک و وضوح من حجتک فان احببت جانبی و وثقت بی فامره بامره و ان کرهت جانبی و لم تثق بقولی ففعل جمیل لا علی و لا لی، والسلام) ترجمه این نامه چنین است که شخص بسیار باشد که او را هوا در مهالک افکند، و تو آن شخصی که بتو مثل زنند در قطع رحم خویشتن و وصل دشمن، و ترا بدگمانی بمن و دشمنی باعث شد بر عقوق قرابت و قطع رحم من و بریدن پیوند نسبت و حرمت من، گویا تو برادر من نیستی صخر بن حرب یعنی ابوسفیان پدر تو و پدر من نیست و چه تفاوت و دوری است میان من و تو هر چند از یک پدریم که من خون پسر ابی العاص می طلبم و تو با من مقاتله می کنی، ولیکن ترا رگ سستی و بی غیرتی از جانب مادر دریافته است، پس مانند آنی که شاعر گفت کتارکه بیضها بالعراء و ملحفه بیض اخری جناحا تشبیه می کند به شتر مرغی که او تخم خود در بیابان نهد، و تخم خویش گم کند و پر بر تخم شتر مرغی دیگر بگسترد، و جوجه از آن برآورد. و من چنان رای دیدم که با تو عطوفت کنم، و ترا بسوء سعی تو مواخذه نکنم و صله رحم خود کنم، و در این باب طلب ثواب نمایم، و بدان ای ابامغیره که اگر تو خوض کنی در دریاها برای این قوم، و در طاعت ایشان، و چندان شمشیر بزنی که متن آن پاره پاره شود زیاد نکنی مگر دوری از ایشان، زیرا که بتو عبدالشمس دشمن ترند نزد بنی هاشم از کارد قصاب در چشم گاو که آنرا انداخته و دست و پابسته باشند پس بازگرد، ترا رحمت کناد خدا باصل خود و متصل شو بقوم خود و مباش همچو آن مرغ که پر او به پر مرغ دیگر وصل کرده اند و به پر دیگری می پرد که تو نسب خود گم کردی و بی نسب و حسب ماندی و بعمر من قسم که این کار با تو جز لجاج نکرده است، پس لجاج از خود بگذار که تو در کار خود بر یقینی و گواهی صحیح و حجتی واضح داری، پس اگر دوست داری جانب مرا و وثوق کنی بمن امارتی بجای امارتی ترا باشد، و اگر کاره باشی جانب مراد و وثوق نداشته باشی بقول من، پس فعل جمیل بکار بند نه بر من و نه از برای من، یعنی نه سود باش مرا و نه زیان و نه از دوستان و نه از دشمنان والسلام و نامه را بدستی (مغیره بن شعبه) باو فرستاد و او نیت بگردانید تا وقتی که امیرالمومنین (علیه السلام) از جهان برفت به معاویه پیوست و کمر بخدمت حسن بن علی (علیه السلام) نبست، آری کمرش را خدا بشکست و در حقیقت باصل ناپاک خود پیوست این خبر به آن حضرت رسید باو چنانچه در صدر این نامه مذکور است نوشت (اما بعد فانی قد ولیتک ما ولیتک و انا اراک لذلک اهلا و انه قد کانت من ابی سفیان فلته فی ایام عمر من امانی النیه و کذب النفس لم تستوجب بها میراثا و لم تستحق بها نسبا و ان معاویه کالشیطان الرجیم یاتی المرء من بین یدیه و عن خلفه و عن یمینه و عن شماله فاحذره ثم احذره ثم احذره) یا خود این فقرات کاغذ علی حده ایست که قریب به مضمون کاغذ اولی باو مرقوم فرموده و ترجمه آن چنین می باشد (اما بعد پس بدرستی که من والی کردم ترا به آنچه که ولایت دادم بتو در آن و من ترا می بینم برای آن کار اهل و شایسته، و بدرستی که واقع شد از پسر ابی سفیان در ایام عمر فلته یعنی قول نسنجیده وبیهوده از صادرات فاسده نیت و امانی کاذبه نفس که مستوجب نمی شوی تو به آن واسطه میراثی را، و مستحق نمی گردی تو به آن جهت نسبی را، و بدرستی که معاویه مثل شیطان ملعون است می آید از پیش روی انسان و از پس پشت او، و از راست، و از چپ پس بپرهیز از او و هم نیک بر حذر باش از او) تا بجائی که در ذیل همین کاغذ، یا در طی کتاب دیگر می فرماید و دانستم من که معاویه بتو نامه نوشته است، می خواهد بلغزاند عقل ترا از راه صواب و ریخته گرداند دم تیغ ترا و سست کند عزم ترا پس حذر کن از او که او شیطان است که می آید شخص را از پیش و از پس، و از راست، و از چپ تا در غفلت او خود را درافکند، و ناگاه و بی خبر برباید عقل غافل او را و بتحقیق از ابوسفیان در زمان عمر سخنی بی تامل سر زد از وسوسه نفس و گفتاری فاسد و ناصواب، درانداخت از فسادکاریهای شیطان یعنی اقرار به زنا و عمل قبیح شیطانی نکرد که ثابت نمی شود به آن قول نسبی و مستحق نمی گردد به آن میراثی زیرا که فرزند بزانی ملحق نمی گردد، و او را ارث نمی رسد رسول (صلی الله علیه و آله) فرمود: (الولد للفراش و للعاهر الحجر) یعنی فرزند آنرا است که صاحب فراش است، مراد آنکه زن در تصرف و نکاح او است، و زناکار را ارث نرسد، یعنی هیچ نرسد و گفته اند یعنی بسنگ رجمش کنند و کسی که بچنان کلمه فاسد خود را درآویزد و در آن نسب داخل گردد، مانند طفیلی است که در میان اهل شرب خود را درافکند و او را پیوسته دفع می کرده باشند، و همچو کاسه چوبین یا مطهره آب و مانند آن است بر شتر یا بارکش دیگر بعد از بار کردن بیاویزند، و آن پیوسته می جنبد، و قرار نمی گیرد. و الغرض بچنین حاجتی زیاد در نسب بنی امیه با همه عیب و عار قرار نگیرد، و اگر یکی از ایشان بخواندش دیگری براند، و اگر این تصدق کند آن نکند و مسلمانان بر آن انکار کنند، و قرار بر آن حال محال باشد سیدرضی الله عنه می گوید: پس چون زیاد نامه آن حضرت خواند، گفت: شهادت داد به آن قضیه برب کعبه و پیوسته آن معنی در خاطرش بود تا بخواند او را معاویه یعنی وقتی که مصلحت دنیای خویش در آن دید به معاویه پیوست (واغل) کسی است که خود را میان می خوارگان می اندازد تا با ایشان بیاشامد و از ایشان نیست، پس پیوسته در مقام دفع او باشند و او را مانع و حاجز آیند یا بر مثال شتر که نوبت آب او نباشد او را صاحب شتر بزند سخت و دور کند و (نوطه) چیزی است که آویخته می شود بر بار سوار از کاسه چوبین یا قدحی و مانند آن مثل مطهره آب آن چیز همیشه می جنبد و می کلد، وقتی که پشت مرکوب را حرکت می دهد و زود سیر می فرماید یعنی میراند و تند می کند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی زیاد بن ابیه و قد بلغه ان معاویه قد کتب الیه یرید خدیعته باستلحاقه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی زیاد پسر پدر خود، زیرا که پدرش معلوم نبود و حال آنکه رسیده بود به امیر علیه السلام که معاویه نوشته است مکتوبی به سوی زیاد، در حالی که اراده کرده است فریب دادن او را به سبب ملحق ساختن او به خود، به انتساب به برادری، زیرا که ابوسفیان پدر معاویه می گفت: که من گذارده ام او را در رحم مادرش.

«و قد عرفت ان معاویه کتب الیک یستزل لبک و یستفل غربک، فانه الشیطان یاتی المرء من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله، لیقتحم غفلته و یستلب غرته و قد کان من ابی سفیان فی زمن عمر بن الخطاب فلته من حدیث النفس و نزغه من نزغات الشیطان، لایثبت بها نسب و لا یستحق بها ارث و المتعلق بها کالواغل المدفع و النوط المذبذب.»

یعنی به تحقیق که دانست من اینکه معاویه نوشته است به سوی تو نوشته ای که می خواهد بلغزاند عقل تو را و رخنه کند در تیزی فطانت تو، پس به تحقیق که او مثل شیطان است، می آید مرد را به جهت فریب دادن از پیش روی او که زینت دنیا باشد و از پشت سر او که تشکیک در امر آخرت باشد و از جانب راست او که هیجان قوه ی غضبیه باشد و از جانب چپ او که ثوران قوه ی شهویه باشد، تا اینکه به زور درآید بر او از جهت غافل ساختن او و برباید او را از جهت فریفتن او. و به تحقیق که واقع شد از ابی سفیان در

زمان خلافت عمر بناگاه بدون فکر و رویه سخنی از خطورات خاطر، از وساوس شیطان، که ثابت نمی شود به سبب آن سخن نسبی و مستحق نمی گردد به سبب آن ارثی را به سبب حدیث رسول صلی الله علیه و آله، که: «ولد از صاحب فراش است و از برای زناکار است سنگ» و کسی که متمسک و متشبث گردد به آن مانند کسی که داخل گردد بر شرب کنندگان و حال آنکه از آنان نباشد و همیشه او را از خود دور گردانند و مانند چیزی است که آویخته باشند به زین و پالان چارپایان، که دایم متحرک و مضطرب باشد از حرکت آنها.

و قصه ی آن سخن آن است که زیاد در عهد عمر بعد از مراجعت از سفری و در حضور عمر و علی علیه السلام و عمروعاص، با حداثت سن خطبه ای خواند که شنیده نشده بود مانند آن، پس گفت عمروعاص که سوگند به خدا که چنانچه باشد پدر این جوان از قریش، هر آینه براند عرب را با عصا، پس گفت ابوسفیان که او قریشی است من می شناسم آن کس را که گذاشته است او را در رحم مادرش، پس گفت علی علیه السلام که کیست آن کس؟ پس گفت ابوسفیان که من باشم آن کس که او را گذاشت در رحم مادرش. پس گفت علی علیه السلام مگو ای ابوسفیان این سخن را. پس گفت ابوسفیان که سوگند به خدا که چنانچه ترس عمر نبود که مرا حد زند که چرا زنا کردی، هر آینه ملحق می گردانیدم او را به نسب خودم.

خوئی

اللغه: (یستزل لبک): یطلب زلله و خطاه، اللب: العقل و القلب، (یستفل غربک): یرید ان یفل عزمک، الغرب: حد السیف و هو مجاز عن العزم، و یصح ان یکون الجمله مجازا مرکبا، (فلته): الکلام او الامر بغیر رویه، (نزغه من نزغات الشیطان): نزغ الشیطان بینهم ای اغری بعضهم علی بعض و نزغه الشیطان الی المعاصی ای حثه، (محاجزا): ممنوعا، (القعب): القدح الضخم الغلیظ- المنجد-. الاعراب: فلته: اسم کان و خبره من ابی سفیان و هو ظرف مستقر و فی زمن جار و مجرور متعلق بالظرف المتقدم و یمکن ان یکون مستقرا خبرا بعد خبر. من حدیث النفس: متعلق بقوله (علیه السلام) (فلته). الهاء فی قول الرضی نقلا عن زیاد (شهد بها) یرجع الی مقدر و هو (القصه). المعنی: قد حکم (ع) فی هذا الکتاب بان معاویه هو الشیطان باعتبار انه یوسوس من کل جانب مشیرا الی ما ورد فی وصف الشیطان فی قوله تعالی (ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم، 17 الاعراف). قال الشارح المعتزلی (ص 178 ج 16 ط مصر): و قال شقیق البلخی: ما من صباح الا قعد لی الشیطان علی اربعه مراصد: من بین یدی، و من خلفی و عن یمینی، و عن شمالی، اما من بین یدی فیقول: لا تخف فان الله غفور رحیم، فاقرا

(و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی، 82- طه) و اما من خلفی فیخوفنی الضیعه علی مخلفی، فاقرا: و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها، 6- هود) و اما من قبل یمینی فیاتینی من جهه الثناء، فاقرا: (و العاقبه للمتقین) و اما من قبل شمالی فیاتینی من قبل الشهوات، فاقرا: (و حیل بینهم و بین ما یشتهون، 54- السباء). و قد تعرض فیه لنفی نسب زیاد من ابی سفیان و تکذیب معاویه فی ادعائه اخا له و انکاره استلحاقه به طمعا فی نصره له و هذه مساله دقیقه و لابد من النظر فیه من وجوه: 1- قد ادعی ابوسفیان فی زمن عمر ان زیاد بن سمیه مع کون امها زوجه لعبید مکونه من نطفته و هو الذی وضعه فی رحم امه: قال المعتزلی: و روی ابوعمر بن عبدالبر فی کتاب (الاستیعاب) عن هشام بن محمد بن سائب الکلبی، عنه ابیه، عن ابی صالح، عن ابن عباس، ان عمر بعث زیادا فی اصلاح فساد واقع بالیمن، فلما رجع من وجهه خطب عند عمر خطبه لم یسمع مثلها- و ابوسفیان حاضر و علی (علیه السلام) و عمرو بن العاص- فقال عمرو بن العاص: لله ابو هذا الغلام! لو کان قرشیا لساق العرب بعصاه، فقال ابوسفیان: انه لقرشی، و انی لا عرف الذی وضعه فی رحم امه، فقال علی (علیه السلام): و من هو؟ قال انا فقال: مهلا یا

اباسفیان، فقال ابوسفیان: اما و الله لو لا خوفی شخص یرانی یا علی من الاعادی لا ظهر امره صخر بن حرب و لم یخف المقاله فی زیاد و قد طالت مجاملتی ثقیفا و ترکی فیهم ثمر الفواد و فی روایه نقلها عن الواقدی انه قال فی جواب علی (علیه السلام): اتیت امه فی الجاهلیه سفاحا، فقال علی (علیه السلام): مه یا اباسفیان! فان عمر الی المساءه سریع، فعرف زیاد ما دار بینهما، فکانت فی نفسه. و قد روی فی هذا المعنی: احادیث اخر کلها صریحه فی دعوی ابی سفیان لزیاد ابنا له قطعا و الکلام فی انه ادعی هذه الدعوی جزافا و علی سبیل الخرص و السلف او له علم بذلک و من این علم ذلک فان مجرد بغائه مع سمیه مرده و زوجها معها حاضر عندها ثم حملها و ولادتها لا یدل علی کونه منه. و هذا ما روی عن المدائنی من حدیث الاستلحاق، قال: لما اراد معاویه استلحاق زیاد و قد قدم علیه الشام جمع الناس و صعد المنبر، و اصعد زیادا معه فاجلسه بین یدیه علی المرقاه التی تحت مرقاته، و حمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس انی قد عرفت نسبتنا اهل البیت فی زیاد، و من کان عنده شهاده فلیقم بها- الی ان قال- فقام ابومریم السلولی- و کان خمارا فی الجاهلیه- فقال: اشهد یا امیر المومنین ان اباسفیان

قدم علینا بالطائف، فاتانی فاشتریت له لحما و خمرا و طعاما، فلما اکل قال: یا ابامریم، اصب لی بغیا فخرجت، فاتیت بسمیه فقلت لها: ان اباسفیان ممن قد عرفت شرفه و جوده، و قد امرنی ان اصیب له بغیا، فهل لک؟ فقالت: نعم، یجی ء الان عبید بغنمه- و کان راعیا- فاذا تعشی و وضع راسه اتیته فرجعت الی ابی سفیان فاعلمته، فلم تلبث ان جائت تجر ذیلها، فدخلت معه، فلم تزل عنده حتی اصبحت، فقلت له لما انصرفت: کیف رایت صاحبتک؟ قال: خیر صاحبه، لو لا ذفر فی ابطیها. و ربما طال مصاحبه ابی سفیان مع سمیه حتی عرف ذلک و انه کان کثیرا یزور الطائف للبغی و المصاحبه مع بغاتها کما یدل علیه ما تقدم من شعره: و قد طالت مجاملتی ثقیفا و ترکی فیهم ثمر الفواد ثم انه (علیه السلام) تذکر فی کتابه ما اظهره ابوسفیان فی زمان عمر، و وصفه بانه فلته من حدیث النفس و نزغه من نزغات الشیطان، و یحتمل کلامه (علیه السلام) وجهین: 1- ان زعمه کون زیاد منه لا اصل له، و انما هو صرف حدیث نفس بلا رویه و تخیل شیطانی کاذب لا اصل له. 2- ان اظهار هذه الحقیقه فلته و کلام بلا رویه و استلحاق زیاد بمجرد کونه من مائه نزغه من نزغات الشیطان لان الماء من الزنا لا یثبت به النسب کما صرح به النبی (صلی الله علیه و آله) (الولد للفراش و للعاهر الحجر). و کان زیادا حمل کلامه (علیه السلام) علی الوجه الثانی حیث استفاد منه اثبات کونه متکونا من ماء ابی سفیان فقال: شهد بها و رب الکعبه، و لکن الظاهر منه هو الاول و الظاهر ان شهاده ابی مریم السلولی شهاده زور زوره معاویه و حملها علیه او زورها هو طمعا فی التقرب و العطاء و کان ابوبکر اخو زیاد ینکر ذلک اشد الانکار، و حلف ان لا یکلم زیاد ابدا و قال: هذا زنی امه و انتفی من ابیه، و لا و الله ما علمت سمیه رات اباسفیان قبل. الترجمه: از نامه ای که حضرتش (ع) بزیاد بن ابیه نوشت چون بآنحضرت گزارش رسید که معاویه به او نامه ای نوشته و قصد دارد او را بفریبد و به برادری خود پیوندش دهد: من دانستم که معاویه بتو نامه نوشته است تا دلت را بلغزاند و تصمیمت را بگرداند، از او در حذر باش، همانا که او شیطانی است که بمومن درآید از پیش رو و از پشت سر و از سمت راست و از سمت چپ او از همه سو به آدم در آویزد تا او را غافلگیر کند و فریب دهد. از ابی سفیان در دوران خلافت عمر بن الخطاب یک سخن پریشان و بیجائی سرزد که ناشی از جهش نفس اماره بود و یک پرشی بود از پرشهای شیطان، با این سخن بی پر و پا و بیجا نه نسب ثابت می شود و نه پایه استحقاق ارث و میراثی می تواند بود، کسی که باین سخن چنگ زند چون شتریست بیگانه که با اشتران بر آبگاهشان در آید و او را برانند و یا چون ظرفی است که ببار مرکبی بیاویزند و همیشه در لرزش و اضطراب باشد، رضی علیه الرحمه گوید: اینکه فرموده است (الواغل) آنست که هجوم برد برای نوشیدن از آب و بیگانه باشد و پیوسته او را برانند و دور کنند و (نوط مذبذب) آن ظرفی است که شتر سوار به بند زیر پای خود بندد مانند قدحی یا سبوئی یا هر چه بدانها ماند و آن در موقع راندن مرکب یا شتاباندن آن پیوسته در لرزش است و زیر و رو می شود.

شوشتری

قال الرضی: قوله (علیه السلام) (الواغل) هو الذی یهجم علی الشرب لیشرب (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) معهم و لیس منهم فلا یزال مدفعا محاجزا. و (النوط المذبذب) هو ما یناط برحل الراکب من قعب او قدح او ما اشبه ذلک، فهو ابدا یتقلقل اذا حث ظهره و استعجل سیره. افول: رواه (الاستیعاب) مع اختلاف یسیر. و قال ابن ابی الحدید: قال المدائنی: لما کان زمن علی (علیه السلام) ولی زیادا فارس او بعض اعمال فارس، فضبطها ضبطا صالحا، و جبی خراجها و حماها، و عرف ذلک معاویه فکتب الیه: اما بعد فانه غرتک قلاع تاوی الیها لیلا، کما تاوی الطیر الی وکرها، و ایم الله لو لا انتظاری بک ما الله اعلم به لکان لک منی ما قاله العبد الصالح: (فلناتینهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذله و هم صاغرون). و کتب فی اسفل الکتاب شعرا من جملته: تنسی اباک و قد شالت نعامته اذ یخطب الناس و الوالی لهم عمر فلما ورد الکتاب علی زیاد قام فخطب الناس، و قال: العجب من ابن آکله الاکباد، و راس النفاق، یهددنی و بینی و بینه ابن عم رسول الله، و زوج سیده نساء العالمین، و ابوالسبطین، و صاحب الولایه و المنزله و الاخاء فی مائه الف من المهاجرین و الانصار و التابعین لهم باحسان. اما و الله لو تخطی هولاء اجمعین الی لوجدنی احمر ضرابا بالسیف. ثم کتب الی علی (علیه السلام) و بعث بکتاب معاویه فی کتابه، فکتب الیه علی: اما بعد فانی قد ولیتک ما ولیتک و انا اراک لذلک اهلا، و انه قد کان من ابی سفیان فلته فی ایام عمر من امانی التیه و کذب النفس، لم تستوجب بها میراثا، و لم تستحق بها نسبا، و ان معاویه کالشیطان الرجیم یاتی المرء من بین یدیه (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و من خلفه و عن یمینه و عن شماله، فاحذره ثم احذره ثم احذره. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی زیاد بن ابیه و قد بلغه ان معاویه کتب الیه یرید خدیعته باستلحاقه) ان معاویه کتب الی زیاد لاستلحاقه مرتین، تاره فی زمانه (علیه السلام) کما مر و اخری بعده، و استلحقه فصار بلیه علی شیعته. قال ابن ابی الحدید: روی ابوجعفر محمد بن حبیب قال: کان علی (علیه السلام) قد ولی زیادا قطعه من اعمال فارس و اصطنعه لنفسه، فلما قتل علی (علیه السلام) بقی زیاد فی عمله، و خاف معاویه جانبه، و علم صعوبه ناحیته، و اشفق من ممالاته الحسن (ع)، فکتب الیه: اما بعد فانک عبد قد کفرت النعمه، و استدعیت النقمه، و لقد کان الشکر اولی بک من الکفر، و ان الشجره لتصرف بعرقها، و تتفرع من اصلها، انک لا ام لک بل لا اب لک قد هلکت و اهلکت، و ظننت انک تخرج من قبضتی، و لا ینالک سلطانی، هیهات ما کل ذی لب یصیب رایه، و لا کل ذی رای ینصح فی مشورته، امس عبد و الیوم امیر خطه، ما ارتقاها مثلک یا ابن سمیه، و اذا اتاک کتابی هذا فخذ الناس بالطاعه و البیعه و اسرع الاجابه، فانک ان تفعل فدمک حقنت و نفسک تدارکت، و الا اختطفتک باضعف ریش و نلتک باهون سعی، و اقسم قسما مبرورا الا اوتی بک الا فی زماره تمشی حافیا من ارض فارس الی الشام، حتی اقیمک فی السوق، و ابیعک عبدا، و اردک الی حیث کنت فیه و خرجت منه. فلما ورد الکتاب علی زیاد غضب غضبا شدیدا و جمع الناس و صعد المنبر، فحمد الله ثم قال: ان ابن آکله الاکباد، و قاتله اسدالله، و مظهر الخلاف، و مسیر النفاق، و رئیس الاحزاب، و من انفق ماله فی اطفاء نور الله، کتب الی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) یرعد و یبرق عن سحابه جفل لا ماء فیها، و عما قلیل تصیرها الریاح قزعا، و الذی یدلنی علی ضعفه تهدده قبل القدره، افمن اشفاق علی ینذر و یغدر، کلا و لکن ذهب الی غیر مذهب، و قعقع لمن روی بین صواعق تهامه کیف ارهبه، و بینی و بینه ابن بنت رسول الله، و ابن ابن عمه فی مائه الف من المهاجرین و الانصار. و الله لو اذن لی فیه او ندبنی الیه لاریته الکواکب نهارا، و لاسعطته ما الخردل، دونه الکلام الیوم، و الجمع غدا، و الثوره بعد ذلک. ثم نزل و کتب الی معاویه: اما بعد فقد وصل الی کتابک یا معاویه و فهمت ما فیه، فوجدتک کالغریق یغطیه الموج، فیتشبث بالطحلب، و یتعلق بارجل الضفادع طمعا فی الحیاه. انما یکفر النعم و یستدعی النقم من حاد الله و رسوله و سعی فی الارض فسادا، فاما سبک لی فلولا علم لی یبهضنی عنک، و خوفی ان ادعی سفیها لاثرت لک مخازی لا یغسلها الماء، و اما تعییرک لی بسمیه فان کنت ابن سمیه فانت ابن جماعه، و اما زعمک انک تخطفنی باضعف ریش، و تتناولنی باهون سعی، فهل رایت بازیا یفزعه صغیر القنابر، ام هل سمعت بذئب اکله الخروف، فامض الان لطیتک، و اجتهد جهدک، فلست انزل الا بحیث تکره، و لا اجتهد الا فیما یسووک و ستعلم اینا الخاضع لصاحبه الطالع الیه. فلما ورد کتاب زیاد علی معاویه غمه و بعث الی المغیره، فخلا به و قال له: انی ارید مشاورتک فی امر اهمنی، فانصحنی فیه و اشر علی برای المجتهد و کن لی اکن لک، فقد خصصتک بسری و آثرتک علی ولدی. قال المغیره: فماذاک و الله لتجدنی فی طاعتک امضی من الماء فی الحدور، و من ذی الرونق فی کف البطل الشجاع. قال: یا مغیره ان زیادا قد اقام بفارس یکش لنا کشیش الافاعی، و هو (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) رجل ثاقب الرای، ماضی العزیمه، جوال الفکره، مصیب اذا رمی، و قد خفت منه الان ما کنت آمنه اذ کان صاحبه حیا، و اخشی ممالاته حسنا، فکیف السبیل الیه، و ما الحیله فی اصلاح رایه؟ قال المغیره: انا له ان لم امت، ان زیادا رجل یحب الشرف و الذکر و صعود المنابر، فلو لا طفته المساله و النت له الکتاب لکان لک امیل و بک اوثق، فاکتب الیه و انا الرسول، فکتب الیه: من معاویه بن ابی سفیان الی زیاد بن ابی سفیان، اما بعد فان المرء ربما طرحه الهوی فی مطارح العطب، و انک للمرء المضروب به المثل، قاطع الرحم، و واصل العدو، حملک سوء ظنک بی و بغضک لی علی ان عققت قرابتی، و قطعت رحمی، و بتتت نسبی و حرمتی، حتی کانک لست اخی، و لیس صخر بن حرب اباک و ابی، و شتان ما بینی و بینک، اطلب بدم ابن ابی العاص و انت تقاتلنی، و لکن ادرکک عرق الرخاوه من قبل النساء. فکنت کتارکه بیضها بالعراء و ملحفه بیض اخری جناحا و قد رایت ان اعطف علیک، و لا او اخذک بسوء سعیک، و ان اصل رحمک، و ابتغی الثواب فی امرک، فاعلم اباالمغیره لو خضت البحر فی طاعه القوم فتضرب بالسیف حتی ینقطع متنه لما ازددت منهم الا بعدا، فان بنی عبدشمس ابغض الی بنی هاشم من الشفره الی الثور الصریع، و قد اوثق للذبح، فارجع الی اصلک، و اتصل بقومک، و لا تکن کالموصول یطیر بریش غیره، فقد اصبحت ضال النسب، و لعمری ما فعل بک ذلک الا اللجاج، فدعه عنک، فقد اصبحت علی بینه من امرک، و وضوح من حجتک، فان احببت جانبی و وثقت بی فامره بامره، و ان کرهت جانبی و لم تثق بقولی ففعل جمیل لا علی و لا لی. فرحل المغیره بالکتاب حتی قدم فارس، فلما رآه زیاد قربه و ادناه (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و لطف به، فدفع الیه الکتاب، فجعل یتامله و یضحک، فلما فرغ وضعه تحت قدمه ثم قال: حسبک یا مغیره، فانی اطلع علی ما فی ضمیرک، و قد قدمت من سفره بعیده، فقم و ارح رکابک. قال: اجل. فدع عنک اللجاج، و ارجع الی قومک، وصل اخاک، و انظر لنفسک، و لا تقطع رحمک. قال زیاد: انی رجل صاحب اناه، و لی فی امری رویه، فلا تعجل علی و لا تبدانی بشی ء حتی ابداک. ثم جمع الناس بعد یومین او ثلاثه، فصعد المنبر ثم قال: ایها الناس ادفعوا البلاء عنکم ما اندفع عنکم، و ارغبوا الی الله فی دوام العافیه لکم، فقد نظرت فی امور الناس منذ قتل عثمان و فکرت فیهم، فوجدتهم کالاضاحی فی کل عید یذبحون، و لقد افنی هذان الیومان یوم الجمل و یوم صفین ما ینیف علی مائه الف، کلهم یزعم انه طالب حق و تابع امام و علی بصیره من امره، فان کان الامر هکذا فالقاتل و المقتول فی الجنه کلا لیس کذلک، و لکن اشکل الامر، و التبس علی القوم، و انی لخائف ان یرجع الامر کما بدا، فکیف لامری بسلامه دینه، و قد نظرت فی امر الناس، فوجدت احمد العاقبتین العافیه، و ساعمل فی امورکم ما تحمدون عاقبته و مغبته، فقد حمدت طاعتکم. ثم نزل و کتب جواب الکتاب: اما بعد فقد وصل کتابک یا معاویه مع المغیره و فهمت ما فیه، فالحمد لله الذی عرفک الحق، و ردک الی الصله، و لست ممن یجهل معروفا و لا یغفل حسبا، و لو اردت ان اجیبک بما اوجبته الحجه، و احتمله الجواب لطال الکتاب، و کثر الخطاب، و لکنک ان کان کتابک هذا عن عقد صحیح و نیه حسنه، و اردت بذلک برا فستزرع فی قلبی موده و قبولا، و ان کنت انما اردت مکیده و مکرا و فساد نیه فان النفس تابی ما فیه العطب، و لقد قمت یوم قرات کتابک مقاما یعیی به الخطیب المدره، فترکت من حضر لا اهل ورد و لا صدر کالمتحیرین بمهمه ضل بهم الدلیل، و انا علی امثال ذلک قدیر. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و کتب فی اسفل الکتاب: اذا معشری لم ینصفونی وجدتنی ادافع عنی الضیم ما دمت باقیا و کم معشر اعیت قناتی علیهم فلاموا و الفونی لدی العزم ماضیا ادافع بالحلم الجهول مکیده و اخفی له تحت العضاه الدواهیا فان تدن منی ادن منک و ان تبن تجدنی اذا لم تدن منی نائیا فاعطاه معاویه جمیع ما ساله، و کتب الیه بخط یده ما وثق به، فدخل الیه الشام، فقربه و ادناه، و اقره علی ولایته، ثم استعمله علی العراق. و فی (مروج المسعودی): قال ابوعبیده معمر بن المثنی: ان علیا (ع) کان ولی زیادا فارس حین اخرجوا منها سهل بن حنیف، فضرب زیاد ببعضهم بعضا حتی غلب علیها، و ما زال ینتقل فی کورها حتی اصلح امر فارس، ثم ولاه علی اصطخر و کان معاویه یتهدده، ثم اخذ بسر بن ارطاه عبیدالله و عبادا ولدیه، و کتب الیه یقسم لیقتلنهما ان لم یدخل فی طاعه معاویه، فقدم زیاد علی معاویه- و کان المغیره قد قال لزیاد قبل قدومه- ارم الغرض الاقصی ودع عنک الفضول، فان هذا الامر لا یمد الیه احد یدا الا الحسن بن علی و قد بایع معاویه، فخذها لنفسک قبل التوطین.

قال له زیاد: فاشر علی. قال: اری ان تنقل اصلک الی اصله، و تصل حبلک بحبله، و تعیر الناس منک اذنا صماء. فقال زیاد: یا ابن شعبه اغرس عودا فی غیر منبته، و لا مدره فتحییه، و لا عرق فیسقیه. ثم ان زیادا عزم علی قبول الدعوی، و اخذ برای المغیره، و ارسلت الیه جویریه بنت ابی سفیان عن امر اخیها، فاتاها، فاذن له و کشفت عن شعرها (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) بین یدیه و قالت: انت اخی، اخبرنی بذلک ابومریم. (و قد عرفت ان معاویه کتب الیک یستزل) ای: یطلب زله (لبک) ای: عقلک (و یستفل) من فللت السیف اذا ثلمت حده، و کل شی ء رددت حده او ثلمته فقد فللته. (غربک) ای: حدک (فاحذره فانما هو الشیطان یاتی المومن) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (المرء) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله) حکی تعالی عن الشیطان قال لربه تعالی: (لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم و لا تجد اکثرهم شاکرین). فالشیطان ان لم یقدر ان یحمل احدا علی المخالفه عن طریق المعصیه حمله علیها عن طریق العباده، و کذلک کان معاویه یاتی خصومه عن طریق الوعید و التهدید، فان لم یوثر کان یاتیهم عن طریق التملق و التحبب کما فعل بزیاد. و قال ابن ابی الحدید قال شقیق البلخی: ما من صباح الا قعد لی الشیطان علی اربعه مراصد: من بین یدی، و من خلفی، و عن یمینی، و عن شمالی، اما من بین یدی فیقول: لا تخف فان الله غفور رحیم، فاقرا (و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدی)، و اما من خلفی فیخوفنی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الضیعه علی مخلفی، فاقرا (و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها)، و اما من قبل یمینی فیاتینی من جهه الثناء، فاقرا (و العاقبه للمتقین)، و اما من قبل شمالی فیاتینی من قبل الشهوات، فاقرا (و حیل بینهم و بین ما یشتهون). (لیقتحم) الاقتحام ارتکاب الشدید، قال تعالی: (فلا اقتحم العقبه) و قال الشاعر: اقول و الناقه بی تقحم و انا منها مکلئز معصم ویحک ما اسم امها یا علکم قالوا: الناقه الناده تسکن اذا سمیت امها، و الجمل الناد اذا سمی ابوه. (غفلته و یستلب) افتعال من السلب ای: یختلس (غرته) و لعمر الله کان خال مومنی اخواننا کان کما وصفه (علیه السلام) شیطانا ثانیا یاتی المرء من بین یدیه و من خلفه، و عن یمینه و عن شماله، لیقتحم غفلته، ایستلب غرته، فقال خطیبهم فی (اول تاریخ بغداده): معاویه بن ابی سفیان ستر اصحاب النبی، فاذا کشف الرجل الستر اجترا علی ما وراءه. و کیف کان فقال الجزری فی (کامله) مع نصبه: لم یذکر الطبری فی استلحاق معاویه لزیاد حقیقه الحال، انما ذکر حکایه جرت بعد استلحاقه، و انا اذکر سبب ذلک و کیفیته فان من الامور المشهوره الکبیره فی الاسلام - و کان استلحاقه اول ما ردت به احکام الشریعه علانیه، فان النبی (صلی الله علیه و آله) (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قضی بالولد للفراش، و للعاهر الحجر- و کان ابتداء حاله ان سمیه ام زیاد کانت لدهقان زند رود بکسکر، فمرض الدهقان، فدعا الحرث بن کلده الطبیب الثقفی، فعالجه فبرا، فوهبه سمیه فولدت عند الحرث ابابکره- و اسمه نفیع- فلم یقر به ثم ولدت نافعا، فلم یقر به ایضا، فلما نزل ابوبکره الی النبی (صلی الله علیه و آله) حین حصر الطائف قال الحرث لنافع: انت ولدی، و کان الحرث زوج سمیه من غلام له اسمه عبید و هو رومی، فولدت له زیادا و کان ابوسفیان بن حرب سار فی الجاهلیه الی الطائف فنزل علی خمار یقال له ابومریم السلولی. الی ان قال: فلما رای معاویه ان یستمیل زیادا باستلحاقه، و احضر الناس و حضر من یشهد لزیاد- و کان فیمن حضر ابومریم- فقال له معاویه: بم تشهد؟ قال: انا اشهد ان اباسفیان حضر عندی و طلب منی بغیا، فقلت له: لیس عندی الا سمیه. فقال: ایتنی بها علی قذرها و وضرها، فاتیته بها، فخلا معها، ثم خرجت من عنده و ان اسکتیها لیقطران منیا، فقال له زیاد: مهلا ابامریم، انما بعثت شاهدا، و لم تبعث شاتما، فاستلحقه معاویه. و فی (العقد): اول دعی کان فی الاسلام و اشتهر زیاد بن عبید دعی معاویه، و کانت سمیه ولدت زیادا و ابابکره و نافعا، فکان زیاد ینسب فی قریش، و ابوبکره فی العرب، و نافع فی الموالی، فقال فیهم یزید بن مفرغ: ان زیادا و نافعا و ابا بکره عندی من اعجب العجب ان رجالا ثلاثه خلقوا من رحم انثی مخالفی النسب ذا قرشی فیما یقول و ذا مولی و هذا ابن عمه عربی و فی (الاستیعاب): کان ابوبکره یقول: انا من اخوانکم فی الدین و ان (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ابی الناس الا ان تسبونی فانا نفیع بن مسروح. و فی (تاریخ الطبری): آل ابی بکره ردهم المهدی فی سنه (160) من نسبهم فی ثقیف الی نفیع بن مسروح. قلت: یفهم منه انهم انتسبوا الی الحرث بن کلده الثقفی حتی ردهم. (و قد کان من ابی سفیان فی و من عمر بن الخطاب فلته) ای: فجاه (من حدیث النفس) ای: الحکایه عن شخصه. و فی (نسب قریش مصعب الزبیری): المنذر بن الزبیر هو الذی شهد علی قول علی (علیه السلام) فی زیاد، قال: سمعت اباسفیان بن حرب مقدم زیاد من تستر من عند ابی موسی حین قدم علی عمر و امره ان یتکلم یخبر الناس بفتح تستر، فقام زیاد فتکلم فابلغ، فعجب الناس من بیانه و قالوا: ان ابن ابی عبید لخطیب. قال علی (علیه السلام): فسمع ذلک ابوسفیان فاقبل علی و قال: لیس بابن عبید و انا و الله ابوه ما اقره فی رحم امه غیری. قلت: فما یمنعک عنه؟ قال: خوف هذا - یعنی عمر- فکان آل زیاد یشکرون ذلک للمنذر، و کان المنذر منقطعا الی معاویه، و اوصی معاویه ان یحضر غسله و امر له بمال، فکتب یزید الی عبیدالله، فدفعه الیه، و اقطعه الدار التی تنسب الی الزبیر بکلاء البصره، و اقطعه منزلا بالبصره، ثم بدا لیزید فکتب الی عبیدالله یامره بحبس ذلک المال عن المنذر و ان لا یدع المنذر یخرج من البصره، و ذلک حین خالفه عبدالله بن الزبیر، فخاف ان یلحق باخیه فیکون ذلک المال عونا له، فارسل الیه ابن زیاد فاخبره الخبر و قال: قد اجلتک ثلاثا و خذ من وراء اجلی ما شئت، فانطلق المنذر قبل مکه و سار سیرا شدیدا قال الراجز: (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ترکن بالرمل قیاما حسرا لو یتکلمن اشتکین المنذرا فکان مع اخیه حتی قتل فی حصار الحصین بن نمیر حصار ابن الزبیر الاول. (و نزغه من نزغات الشیطان) فی (الاساس): نزغه اذا طعنه و نخسه، و من المجاز (نزغه الشیطان) کانه ینخسه لیحثه علی المعاصی. (لا یثبت بها نسب و لا یستحق بها ارث) قال الشاعر: زیاد لست ادری من ابوه و لکن الحمارابو زیاد العرب تکنی الحمار بابی زیاد، و قال آخر: حمار فی الکتابه یدعیها کدعوی آل حرب فی زیاد و فی (تاریخ الطبری): ذکر علی بن سلیمان ان اباه حدثه قال: حضرت المهدی و هو ینظر فی المظالم، اذ قدم علیه رجل من آل زیاد یقال له الصغدی بن سلم بن حرب، فقال له: من انت؟ قال: ابن عمک. قال: ای: ابن عمی انت؟ فانتسب الی زیاد، فقال له المهدی: یا ابن سمیه الزانیه متی کنت ابن عمی، و غضب و امر به، فوجی فی عنقه و اخرج- الی ان قال: فامر المهدی بالکتاب الی هارون- و الی البصره من قبله- ان یخرج آل زیاد من قریش و دیوانهم و العرب. الی ان قال: ثم ان آل زیاد بعد ذلک رشوا الدیوان حتی ردهم الی ما کانوا علیه. الی ان قال بعد ذکر نسخه کتاب المهدی فی کون استلحاق معاویه لزیاد علی خلاف کتاب الله اسنه رسوله: فلما وصل الکتاب الی محمد بن سلیمان وقع بانفاذه، ثم کلم فیهم، فکف عنهم، و قد کان کتب الی عبدالملک بن ایوب النمیری بمثل ما کتب به الی محمد، فلم ینفذه لموضعه من قیس، (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و کراهته ان یخرج احد من قومه الی غیرهم. و فی العقد: لما طالت خصومه عبدالرحمن بن خالد بن الولید و نصر بن الحجاج عند معاویه فی عبدالله بن حجاج مولی خالد امر معاویه حاجبه ان یوخر مجلسه حتی یحتفل، فجلس معاویه و قد تلفع بمطرف خز اخضر و امر بحجر فادنی منه و القی علیه طرف المطرف، ثم اذن لهما و قد احتفل المجلس فقال نصر: اخی و ابن ابی عهد الی انه منه، و قال عبدالرحمن: مولای و ابن عبد ابی و امته ولد علی فراشه. فقال معاویه: خذ هذا الحجر- و کشف عنه- فادفعه الی نصر، و قال: هذا مالک فی حکم النبی. فقال نصر: افلا اجریت هذا الحکم فی زیاد. قال: ذاک حکم معاویه و هذا حکم النبی (صلی الله علیه و آله). و قال ابن ابی الحدید: قال الحسن البصری: ثلاث کن فی معاویه لو لم تکن فیه الا واحده منهن لکانت موبقه: ابتزازه علی هذه الامه بالسفهاء حتی ابتزها امرها، و قتله حجرا و یا ویله من حجر و اصحاب حجر، و استلحاقه زیادا مراغمه لقول النبی (صلی الله علیه و آله) الولد للفراش و للعاهر الحجر. و قال: روی الشرقی بن القطامی ان سعید بن ابی سرح- مولی حبیب بن عبدشمس- کان من شیعه علی (علیه السلام)، فلما قدم زیاد الکوفه طلبه و اخافه، فاتی الحسن (ع) مصتجیرا به، فوثب زیاد علی اخیه و ولده و امراته، فحبسهم، و اخذ ماله، و نقض داره، فکتب الحسن الی زیاد: عمدت الی رجل من المسلمین له مالهم و علیه ما علیهم، فهدمت داره، و اخذت ماله، و حبست اهله و عیاله، فاذا اتاک کتابی هذا فابن له داره، واردد علیه عیاله، و ماله و شفعنی فیه فقد اجرته. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) فکتب الیه زیاد: من زیاد بن ابی سفیان الی الحسن بن فاطمه: اما بعد فقد اتانی کتابک تبدا فیه بنفسک قبلی، و انت طالب حاجه، و انا سلطان و انت سوقه، و تامرنی فیه بامر المطاع المسلط علی رعیته، کتبت الی فی فاسق آویته اقامه منک علی سوء الرای، و رضی منک بذلک، و ایم الله لا تسبقنی به و لو کان بین جلدک و لحمک، و ان نلت بعضک غیر رفیق بک و لا مرع علیک، و ان احب لحم علی ان آکله للحم الذی انت منه، فسلمه بجریرته الی من هو اولی به منک، فان عفوت عنه لم اکن شفعتک فیه، و ان قتلته لم اقتله الا لحبه اباک الفاسق. فلما ورد الکتاب علی الحسن (ع) تبسم و کتب بذلک الی معاویه و جعل کتاب زیاد عطفه- و کتب جواب زیاد کلمتین لا ثالثه لهما (من الحسن بن فاطمه الی زیاد بن سمیه، اما بعد فان رسول الله قال: الولد للفراش و للعاهر الحجر). فلما قرا معاویه کتاب زیاد الی الحسن (ع) ضاقت به الشام، و کتب الی زیاد ان الحسن بن علی بعث الی بکتابک الیه جوابا عن کتاب کتبه الیک فی ابن سرح، فاکثرت العجب منک، و علمت ان لک رایین: احدهما من ابی سفیان و الاخر من سمیه، فاما الذی من ابی سفیان فحلم و حزم، و اما الذی من سمیه فما یکون من رای مثلها، من ذلک کتابک الی الحسن تشتم اباه و تعرض له بالفسق، و لعمری انک الاولی بالفسق من ابیه، فاما ان الحسن بدا بنفسه ارتفاعا علیک، فان ذلک لا یضعک لو عقلت، و اما تسلطه علیک بالامر، فحق لمثل الحسن ان یتسلط، و اما ترکک تشفیعه فیما شفع فیه الیک، فحظ دفعته عن نفسک الی من هو اولی به منک، و اما کتابک الی الحسن باسمه و اسم امه و لا تنسبه الی ابیه، فان الحسن ویحک من لا یرمی به الرجوان و الی ای ام و کلته (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) لا ام لک، اما علمت انها فاطمه بنت رسول الله، فذلک افخر له لو کنت تعقل، و کتب شعرا من جملته: اما حسن فابن الذی کان قبله اذا سار سار الموت حیث یسیر و هل یلد الرئبال الا نظیره و ذا حسن شبه له و نظیر و لکنه لو یوزن الحلم و الحجا بامر لقالوا یذبل و ثبیر فاذا ورد علیک کتابی فخل ما فی یدیک لسعید، و ابن له داره، و اردد علیه ماله و لا تعرض له. و قال: کتبت عائشه الی زیاد کتابا، فلم تدر ما تکتب عنوانه، ان کتبت زیاد ابن عبید او ابن ابیه اغضبته و ان کتبت زیاد بن ابی سفیان اثمت، فکتبت من ام المومنین الی ابنها زیاد، فلما قراه ضحک، و قال: لقد لقیت من هذا العنوان نصبا. قلت: و فی (فتوح البلاذری)- فی انهار البصره و من نسبت الیه- قال ابوالیقظان: نسب نهر مره الی مره بن ابی عثمان مولی عبدالرحمن بن ابی بکر- و کان سریا- سال عائشه ان تکتب له الی زیاد و تبدا به فی عنوان کتابها، فکتبت له و عنونته (الی زیاد بن ابی سفیان من عائشه ام المومنین)، فلما رای زیاد انها قد کاتبته و نسبته الی ابی سفیان سر بذلک و اکرم مره و الطفه و قال للناس: هذا کتاب ام المومنین الی فی مره و عرض الکتاب علیهم لیقراوا عنوانه، ثم اقطعه مائه جریب علی نهر الابله و امر فحفر لها نهرا فنسب الیه. (و المتعلق بها کالواغل) قال الجوهری: الواغل فی الشراب مثل الوارش (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) فی الطعام، قال امرو القیس: و الیوم فاشرب غیر مستحقب اثما من الله و لا واغل و قال ابن درید: الواغل الداخل فی القوم و هم یشربون و لم یدع الیه، کما ان الوارش و الراشن الداخل الی القوم و هم یاکلون و لم یدع الیه. (المدفع) قال الجوهری: المدفع بالتشدید الفقیر و الذلیل، لان کلا یدفعه عن نفسه. و قال ابن درید: الضیف المدفع الذی یتدافعه الحی فیحیله هذا علی هذا، و رجل مدفع اذا دفع عن نسبه. فی (الاغانی): کان الحجاج ینفی آل زیاد من آل ابی سفیان و یقول: آل ابی سفیان سته حمش و آل زیاد رسح خدل و معنی (سته) ضخم الالیه و مقابلها (الرسح)، و (الحمش) دقه الساق و مقابله (الخدل)، و المراد ان السفیانیین ذو و استاه عظیمه، و اسوق دقیقه، و الزیادیین بالعکس. و فی (انساب البلاذری) قال عقیبه الاسدی: نجار فهر مبین فی توسمهم لکن نجار زیاد غیر معروف لستم قریشا و لکن انتم نبط صهب اللحی و النواصی ضهیه اللیف فکان ابن زیاد یذکر هذا البیت و یقول کذب ابن الفاعله. (و النوط) قال الجوهری: کل ما علق من شی ء فهو نوط، و فی المثل (عاط بغیر انواط) ای: یتناولو لیس هناک شی ء معلق، و هذا نحو قولهم: (کالحادی و لیس له بعیر) و (تجشا لقمان من غیر شبع) (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) (المذبذب) ای: المتحرک. لما کتبوا الشهود علی حجر کان فیهم (ابن بزیعه)، و هو شداد بن المنذر الذهلی، قال زیاد: القوا هذا من الشهود، اما لهذا اب ینسب الیه، فقال: ویلی علی ابن الزانیه، او لیست امه اعرف من ابیه، و الله ما ینسب الا الی امه سمیه. و اتی زیاد بعروه بن ادیه- و هو اول من سل سیفه من الخوارج و کان نجا من النهروان- فساله عن معاویه، فسبه سبا قبیحا، ثم ساله عن نفسه، فقال: او لک لزنیه، و آخرک لدعوه، و انت بعد عاص لربک، فامر زیاد به فضربت عنقه. و لکن فی (انساب البلاذری): امر فقطعوا یدیه و رجلیه ثم امر بصلبه. و فیه: کان عروه هرب فطلبه اشد طلب و جعل فیه جعلا، فوجد فی سرب فی دار، فقرا عبیدالله قصته انا وجدنا عروه یشرب فی دار، فضحک و قال: کذبتم لیته کان یشرب. فقال له بعض من حضر: انما وجد بسرب. فی (البلاغات): اتی زیاد بامراه من الخوارج، فلما هم بقتلها تسترت بثوبها، فقال لها زیاد: اتسترین و قد هتک الله سترک، و اهلکک و اهلک قومک. قالت: ای و الله اتستر و لکن الله ابدی عوره امک علی لسانک اذ اقررت بان اباسفیان زنی بها. و اتی عبیدالله بن زیاد بامراه من الخوارج، فقطع رجلا لها، ثم قطع رجلها الاخری و جذبها، فوضعت یدها علی فرجها، فقال: لتسترینه. فقالت: لکن سمیه امک لم تکن تستره. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و فی (شعراء ابن قتیبه): لما هجا ابن مفرغ عباد بن زیاد اخذه عبیدالله بن زیاد، و سقاه الزبد فی النبیذ، و حمله علی بعیر، و قرن به خنزیره، و امشاه بطنه مشیا شدیدا، فکان یسیل ما یخرج منه علی الخنزیره فتصی ء، فکلما صاءت قال ابن مفرغ: ضجت سمیه لما مسها القرن لا تجزعی ان شر الشیمه الجزع فطیف به فی ازقه البصره و جعل الناس یقولون له: این چیست؟ ای: ما هذا؟ و هو یقول: این است نبید است سمیه رو سفید است فلما الح علیه ما یخرج قیل لعبیدالله انه یموت، فامر به فانزل و اغتسل، فلما خرج من الماء قال: یغسل الماء ما فعلت و قولی راسخ منک فی العظام البوالی و فی (العقد): قال زیاد ما هجیت ببیت اشد علی من قول الشاعر: فکر ففی ذاک ان فکرت معتبر هل نلت مکرمه الا بتامیر عاشت سمیه ما عاشت و ما علمت ان ابنها من قریش فی الجماهیر و فی (الاستیعاب) فی زیاد: دخل بنو امیه علی معاویه و فیهم عبدالرحمن بن الحکم ایام استلحق زیادا، فقال له عبدالرحمن: یا معاویه لو لم تجد الا الزنج لاستکثرت بهم علینا- یعنی علی بنی ابی العاص- قله و ذله. فقال معاویه لاخیه مروان: اخرج عنا هذا الخلیع، الم یبلغنی شعره فی و فی زیاد: الا ابلغ معاویه بن صخر لقد ضاقت بما تاتی الیدان اتغضب ان یقال ابوک عف و ترضی ان یقال ابوک زان فاشهد ان رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد الاتان (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و قال لمروان: لا ارضی عنه حتی یاتی زیادا فیترضی عنه، فاتاه و انشده: الیک ابا المغیره تبلت مما جری بالشام من جور اللسان زیاد من ابی سفیان غصن تهادی ناضرا بین الجنان اراک اخا و عما و ابن عم فما ادری بعینی من ترانی و انت زیاد فی آل حرب احب الی من وسطی بنانی فکتب له رضی، فاخذه و ذهب به الی معاویه، فلما قراه قال: قبح الله زیادا الم یتنبه له اذ قال: و انت زیاد فی آل حرب و الی قول عبدالرحمن ینظر من قال فی ابن ابی دواد کما فی (تاریخ بغداد): الی کم تجعل الاعراب طرا ذوی الارحام منک بکل واد تضم علی لصوصهم جناحا لتثبت دعوه لک فی ایاد فاقسم ان احمک فی ایاد کرحم بنی امیه من زیاد ای: فی کونه کرحم الفیل من ولد الاتان. و فی (تاریخ الطبری) بعد ذکر امر عبیدالله بن زیاد بقتل مسلم قال مسلم لعبیدالله: اما و الله یا ابن زیاد لو کانت بینی و بینک قرابه ما قتلتنی. و فیه فی دخول اهل بیت الحسین (ع) مجلس یزید قال ابومخنف: ثم دعا یزید بالنساء و الصبیان فاجلسوا بین یدیه، فرای هیئه قبیحه فقال: قبح الله ابن مرجانه لو کانت بینه و بینکم رحم او قرابه ما فعل (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) هذا بکم و لا بعث بکم هکذا. و فی (الوفیات): خرج المامون یوما من باب البستان ببغداد، فصاح به رجل بصری انی تزوجت بامراه من آل زیاد و ان اباالرازی فرق بیننا و قال: هی امراه من قریش. فکتب الیه: بلغنی ما کان من الزیادیه و خلعک ایاها اذ کانت من قریش، فمتی تحاکمت الیک العرب فی انسابها، و متی وکلتک قریش یا ابن اللخناء بان تلصق بها من لیس منها، فخل بین الرجل و امراته، فلئن کان زیاد من قریش انه لابن سمیه بغی عاهره لا یفتخر بقرابتها، و لا یتطاول بولادتها، و لئن کان ابن عبید لقد باء بامر عظیم اذ ادعی الی غیر ابیه بحظ تعجله، و ملک قهره. (فلما قرا زیاد الکتاب) هکذا فی (المصریه و ابن میثم)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) (کتابه). قول المصنف: (قوله (علیه السلام) الواغل) هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن میثم و الخطیه): (قوله کالواغل المدفع الواغل) و فی (ابن ابی الحدید) (الواغل). (هو الذی یهجم علی الشرب) بالفتح جمع شارب، کصحب جمع صاحب (لیشرب معهم و لیس منهم فلا یزال مدفعا محاجزا). و فی (تاریخ الطبری) اقبل مالک و عقیل- و هما اللذان صارا ندیمی جذیمه یریدانه من الشام، فلما کانا ببعض الطریق نزلا منزلا و معهما قینه لهما یقال لها ام عمرو، فقدمت الیهما طعاما، فبینما هما یاکلان اذ اقبل فتی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) عریان شاحب قد تلبد شعره، و طالت اظفاره، و ساءت حاله- و هو عمرو بن عدی ابن اخت جذیمه الذی استطارته الجن، فضرب له جذیمه فی الافاق لا یقدر علیه- فجاء حتی جلس ناحیه منهما، فمد یده یرید الطعام، فناولته القینه کراعا، فاکلها، ثم مد یده الیها، فقالت تعطی العبد الکراع فیطمع فی الذراع- فذهبت مثلا- ثم ناولت الرجلین من شراب کان معها و اوکت زقها، فقال عمرو بن عدی: صددت الکاس عنا ام عمرو و کان الکاس مجراها الیمینا و ما شر الثلاثه ام عمرو بصاحبک الذی لا تصب حینا فساله مالک و عقیل من انت؟ فعرف نفسه، فقالا: ما کنا لنهدی لجذیمه هدیه انفس منه- الخ. (و النوط المذبذب هو ما یناط) ای: یعلق (برحل الراکب من قعب). قال الجوهری: القعب قدح من خشب مقعر- الخ. و فی المثل: (اتاک ریان بقعب من لبن). (او قدح) قال الجوهری: و احد الاقداح التی للشرب (او ما اشبه ذلک) من الامتعه. (فهو ابدا یتقلقل اذا حث طهره و استعجل سیره) و المراد حال العدو و شبهه، قال حسان: و انت دعی نیط فی آل هاشم کما نیط خلف الراکب القدح الفرد و یقال للدعی العربی من القواریر و ابن الزئبق و الملصق، قال بشار فی عمرو الباهلی: (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ارفق بعمرو اذا حرکت نسبته فانه عربی من قواریر و قال آخر: و تنقل من والد الی والد فکان امک او اباک الزئبق و قال ابوفراس: ایها المدعی سلیما سفاها لست منها و لا قلامه ظفر انما انت ملصق مثل واو الصقت فی الهجاء ظلما بعمرو

مغنیه

اللغه: یستزل: یحمل غیره علی الزلل و اقتراف الذنوب. و اللب: العقل. و یستفل: یثلم. و غربک: نشاطک وحدتک، یقال: اخاف علیک غرب الشباب ای حدته. و الغره- بکسر الغین- الغفله و السذاجه. و الفلته: ما یکون من غیر رویه و تدبیر. و النزغه: الدعوه و الوسوسه و الحرکه، و لا تکون الا بالشر و المفسده. و الواغل: المتطفل. و المدفع- بتشدید الفاء- الممنوع. و النوط: ما یوضع علی ظهر الدابه دون ان یثبت و یشد بشی ء. المعنی: ابدا لا یعرف معاویه الیاس تماما کالاستعمار، طمع فیمن اعتزل القتال ان یقف الی جانبه، و کتب الیه یستنجد به ضد الامام کعبدالله بن عمرو و سعد ابن ابی وقاص، بل کتب لاشد الناس ولاء و اخلاصا للامام کقیس بن سعد ابن عباده الانصاری. و اذن فلا بدع اذا کتب الی زیاد بن ابیه او ابن امه سمیه و اغراه بما احب و اراد، و کان زیاد آنذاک والیا علی فارس او بعض اعمالها علی حد تعبیر ابن ابی الحدید. و لما علم الامام بکتاب معاویه ارسل الی زیاد هذه الرساله: (و قد عرفت ان معاویه کتب الیک) یمنیک و یغریک فلا تتبع خطواته. انه شیطان الانس بعینه (و قد کان من ابی سفیان الخ).. یشیر الی کلمه نفث بها الشیطان علی لسان ابی سفیان.. فقد تکلمزیاد، و هو غلام حدث، بحضره عمر، فاعجب الحاضرون بکلامه، و قال ابن العاص: لله ابو هذا الغلام لو کان قرشیا لساق العرب بعصاه، فقال ابوسفیان: انا وضعته فی رحم امه.. و لیس من شک ان مثل هذه النفثه الشیطانیه لا یثبت بها نسب و لا سبب. و فی شرح ابن ابی الحدید: ان زیاد هو ابن عبید، و قال الناس: ابن ابیه لحمول عبید، و لما استلحقه معاویه قال اکثر الناس: زیاد بن ابی سفیان، لانهم یتبعون الملوک، و لیس اتباع الدین الا کقطره من البحر المحیط. و قول الامام: (کالواغل المدفع، و النوط المذبذب)، معناه ان زیادا لو الصق بابی سفیان یصیر مجهول النسب لا یعرف له اصل، و مذبذبا بین عبید و ابی سفیان. العقاد و ذهاه العرب: و المرحوم العقاد کلام حول زیاد و المغیره بن شعبه و ابن العاص فی کتابه معاویه و من المفید ان نلخصه بما یلی: سارت الامثال فی صدر الاسلام بدهاء معاویه و هولاء الثلاثه، و لعلنا نستطیع القول: ان هولاء الثلاثه قد خدعوا معاویه و سخروه لمطالبهم، لانهم عرفوا ان ماربهم و دنیاهم توجد عند معاویه، و لا یجدونها عند غیره و لو استطاعوا ان ینازعوه الخلافه لما سلموها له طوعا، اما ابن العاص فقد کان یعلم ان الحق لعلی. و ما وقف مع معاویه الاطما بمصر، و قد صارح معاویه بذلک بلا مواربه، و قال له: و هو یساومه: اثری النا خالفنا علیا لفضل منا علیه! الا و الله. ان هی الا الدنیا نتکالب علیها، و ایمن الحق لتقطعن لی قطعه من دنیاک و الا نابذتک. و اما المغیره فقد رضی بولایه الکوفه، و لما استقر الامر لمعاویه هان علیه المغیره، و هم بعزله، و لما عرف المغیره ذلک دبر حیلته التی ارغم بها معاویه علی ابقائه فی منصبه، و هی وسوسته لیزید ان یعهد الیه ابوه بالخلافه من بعده، و لما اخیر یزید اباه مما قال المغیره تعجل لقائه و ابتدره سائلا: و من لی بهذا الذی قلته لیزید؟ فقال له المغیره: الامر سهل، انا اکفیک الکوفه، و یکفیک زیاد البصره، و الشام بیدک، و بقیه الامصار تبع. فقال له معاویه: ارجع الی عملک. و اما زیاد فکان آخر المبایعین من الدهاه الثلاثه، و لم یستطع معاویه اقناعه فی حیاه الامام، فقد کتب الیه، و هو وال للامام، و لکن زیادا حین قرا کتابه قام فی الناس خطیبا و قال: العجب کل العجب من ابن آکله الاکباد، و راس النفاق، یخوفنی بقصده ایای و بینی و بینه ابن عم رسول الله فی المهاجرین و الانصارا. و بعد صلح الامام الحسن ذهب المغیره بامر من معاویه الی زیاد و ساومه علی الحاقه بابیسفیان و ولایه ما احب من البلاد، فاستجاب زیاد علی هذه الشرط، و تمت الصفقه بینه و بین معاویه کما تمت مع المغیره و ابن العاص.. و هکا ابناء الدنیا لا یفهمون و لا یتخاطبون الا بلغه بیع الذمم و شرائها. و ختم العقاد حدیثه عن الثلاثه بقوله: ان احدا من هولاء لم یغلب علی رایه بدهاء من معاویه، و انما افادوا منه جمیعا فوق ما افادوه، و استفاد منهم.

عبده

… لبک و یستفل غربک: یستزل ای یطلب به الزلل و هو الخطا و اللب القلب و یستفل بالفاء ای یطلب فل غربک ای ثلم حدک … شماله لیقتحم غفلته: یدخل غفلته بغته فیاخذه فیها و تشبیه الغفله بالبیت یسکن فیه الغافل من احسن انواع التشبیه و الغره بالکسر خلو العقل عن مضارب الحیل و المراد منها العقل الغر ای یسلب العقل الساذج … من حدیث النفس: فلته ابی سفیان قوله فی شان زیاد انی اعلم من وضعه فی رحم امه یرید نفسه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به زیاد ابن ابیه هنگامی که به آن بزرگوار خبر رسید که معاویه نامه به او نوشته می خواهد او را با ملحق ساختن به خود (که برادر می باشند) بفریبد (در آن او را فریب معاویه برحذر می نماید، و این زیاد پدر عبیدالله ابن مرجانه قاتل حضرت سیدالشهداء علیه السلام بوده، و مرجانه مادر عبیدالله کنیزی بوده که به زنا دادن شهرت بسیار داشت، و پدر زیاد معلوم نیست، برخی او را زیاد ابن عبید گفته و به ثقیف نسبت دهند، و زیاد ابن ابوسفیان، و زیاد ابن ابیه یعنی زیاد پسر پدرش، و زیاد ابن امه یعنی زیاد پسر مادرش، و زیاد ابن سمیه نیز گفته شده است، و گفته اند: پیش از ملحق شدن به ابی سفیان او را زیاد ابن عبید می خواندند، و عبید بنده ای بود که تا ایام دولت و رشد زیاد ماند و زیاد او را خریده آزاد نمود، و مادر او سمیه نام داشته که کنیز حارث ابن کلده ثقفی طبیب مشهور عرب بود، و گفته اند: در عهد عمر بن خطاب روزی زیاد در مجلس او سخن می گفت که شنوندگان را به شگفت آورد، عمرو ابن عاص گفت: شگفتا این جوان اگر قرشی بود عرب را به عصای خود می راند! ابوسفیان گفت: آگاه باش سوگند به خدا او قرشی است، اگر او را می شناختی می دانستی که از بهترین اهل تو است، عمرو گفت: پدرش کیست؟ ابوسفیان گفت: سوگند به خدا من او را در رحم مادرش نهادم، عمرو گفت: چرا او را به خودت ملحق نمی گردانی؟ ابوسفیان گفت: از بزرگی که اینجا نشسته یعنی عمر می ترسم که پوست مرا بکند، و گفته اند: کنیه اش ابومغیره است، و در طائف سال فتح مکه یا سال هجرت یا روز جنگ بدر به دنیا آمده، و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را ندیده، و در همه جا امیرالمومنین و بعد از آن حضرت با امام حسن علیهماالسلام و تا زمان صلح آن بزرگوار با معاویه بوده و پس از آن به معاویه ملحق گردید، و در کوفه در ماه رمضان سال پنجاه و سه هجری بر اثر نفرین امام حسن علیه السلام به مرض فالج که دردی است در جانبی از بدن پیدا می شود و آن را از حس و حرکت می اندازد، یا به مرض طاعون و وبا هلاک گردید. ابن ابی الحدید در اینجا و جای دیگر درباره بد طینتی و زشتکاریهای او نسبت به امام حسن و شیعیان امیرالمومنین علیهماالسلام و ناسزاهائیکه گفته و جسارتهائی که به امام زمان خود کرده قضایائی نقل نموده که از خواندن آنها دست بر سر زده گریان و دل شکسته شدم و از ترجمه آن شرمم آمد، پس در خصوص خباثت و بد طینتی او اکتفاء می کنم به آنچه از قول ابن ابی الحدید در شرح نامه بیست و یکم نوشتم، خلاصه امیرالمومنین علیه السلام در عهد خود زیاد را حاکم فارس گردانیده بود که آن دیار را نیکو ضبط کرده و نگهداری می نمود و از این رو معاویه نامه ای به او نوشت تا او را به برادری بفریبد، چون به امام علیه السلام خبر رسید به زیاد نوشت(: و آگاه شدم که معاویه نامه ای به تو نوشته می خواهد دلت را )از راه نیکبختی( بلغزاند، و می خواهد در تیزی و تندی )زیرکی( تو رخنه کند، پس از او برحذر بوده بترس چه او شیطانی است، از پیش و پس و راست و چپ شخص می آید تا ناگهان در هنگام غفلت و بی خبری او درآید، و عقلش را برباید )و در دنیا به حیرانی و سرگردانی و در آخرت به عذاب جاوید گرفتارش سازد(. و در عهد عمر ابن خطاب از ابوسفیان سخن نسنجیده ای از خواهش نفس و وسوسه ای از وسوسه های شیطان رخ دارد )به عمرو ابن عاص گفت: این نتیجه زنای من با مادر او است( به گفتن این سخن نسبی ثابت نشده و بر اثر آن کسی سزاوار بردن ارث نمی گردد )چنانکه بعضی از عرب نسب را به زنا ثابت می دانستند و رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را نادرست دانست و فرمود: الولد للفراش و للعاهر الحجر و یعنی فرزند از آن صاحب بستر و مردی که زن در نکاح و تصرف او است می باشد، و زناکار محروم است به او چیزی نرسیده ارث نمی برد و گفته اند: یعنی زناکار را سنگ باران کنند، ولی سخن امام علیه السلام در اینجا معنی اول را تایید می کند که می فرماید:( و کسی که به چنین سخن نادرست دل بندد به شخصی ماند که ناخوانده خود را در بین شراب خواران درآورد و پیوسته او را دفع نموده دور سازند، و به کاسه چوبینی ماند که )بر بارکش می آویزند و( قرار نگرفته می جنبد )خلاصه به گفتار ابوسفیان در مجلس عمر تو داخل نسب بنی امیه نمی گردی که معاویه آن را دلیل نموده تو را بفریبد. سیدرضی علیه الرحمه فرماید:( چون زیاد نامه حضرت را خواند گفت: سوگند به پروردگار کعبه ابوسفیان به آن گفتار گواهی داده و همواره در نظرش بود تا معاویه او را برادر خود خواند )زیاد هم به او پیوست(. فرمایش حضرت علیه السلام الواغل: کسی است که خود را بین میخوارگان اندازد تا با ایشان بیاشامد و از آنان نباشد، پس همواره او را رانده مانع شوند، و النوط المذبذب: چیزی است از قبیل کاسه چوبین یا قدحی یا مانند آن که بر بار سوار آویخته می شود که پیوسته جنبان است هنگامی که بر بارکش سوار باشد، و آن را تند براند.

زمانی

زیاد برادر معاویه می شود امام علیه السلام برای معرفی معاویه از آیاتی که در قرآن درباره شیطان آمده بهره گرفته و مشخصات او را بیان می دارد. حالا که مرا از رحمت خود دور کردی در کمین مردم می نشینم و آنها را از راه راست منحرف می گردانم از پیش رو، عقب سر، طرف راست و طرف چپ به آنها حمله میکنم اکثر مردم را شاکر نمی یابی. زیاد از نظر تاریخی پدر نداشته بلکه با نام مادرش عنوان می شده زیاد بن سمیه. وی کنیز حارث بن کلده طبیب عرب بوده است. گاهی هم به عنوان زیاد بن ابیه (زیاد فرزند پدرش) معرفی شده است. برای اولین بار در حضور عمر سخنی گفت که جالب بود. عمرو بن عاص پرسید فرزند کیست؟ ابوسفیان گفت: من او را می شناسم. اگر او را می شناختی می دانستی که بهتر از تو است. عمرو بن عاص گفت: کیست؟ ابوسفیان گفت: من هستم. عمرو بن عاص گفت: چرا او را فرزند خود معرفی نمی کنی! ابوسفیان گفت: از این که اینجا نشسته عمر می ترسم که پوست مرا بکند. و امام علیه السلام هم در آن جلسه بود و باین امر اعتراض کرد که نباید او را بخودت ملحق کنی چون این عمل از کارهای جاهلیت بوده است. می رفتند با زنان هر جائی همبستر می شدند وقتی زن بچه دار می شد

جمع می شدند و یک نفر را برای پدر بودنش انتخاب می کردند. زیاد از طرف امام علی علیه السلام در منطقه فارس تحت نظر ابن عباس فرماندار بوده است و چون در وظائف خود فعالیت چشمگیری داشته و خبر این فعالیت به معاویه رسیده معاویه تصمیم گرفته از این نیروی فعال برای تحکیم ریاست خود سود ببرد. معاویه نامه ای به زیاد می نویسد و در آن هم تهدید می کند و هم او را برای برادری خود به طمع می اندازد. وقتی نامه به زیاد می رسد، زیاد سخنرانی می کند. در ضمن سخنرانی می گوید: از فرزند هند جگرخوار و رهبر منافقین تعجب است که مرا تهدید می کند. من در اختیار پسر عموی رسول خدا (ص) شوهر سیده زنان جهان پدر سبطین، صاحب ریاست و قدرت و برادری علیه السلام هستم. بیش از یکصد هزار مهاجر و انصار و تابعین با او همکاری دارند بخدا سوگند اگر همه اینها اشتباه بروند من در رکاب علی علیه السلام هستم و شمشیر می زنم. زیاد نامه ای به امام علیه السلام نوشت و همراه نامه معاویه برای حضرت فرستاد. امام علیه السلام هم در نامه خود او را از معاویه پرهیز داد. زیاد تا بعد از مرگ امام علیه السلام در پست خود بود. پس از شهادت آن حضرت، معاویه برای زیاد نامه نوشت و او را تهدید کرد و دستور داد مردم را به ریاست معاویه سوق دهد. زیاد با شدت ناراحتی برای مردم سخنرانی کرد و وفاداری خود را نسبت به امام علیه السلام اعلام کرد و علیه معاویه مطالبی عنوان کرد. سپس نامه ای به معاویه نوشت و در آن به مطالب معاویه پاسخ داد از جمله اگر مرا سرزنش کرده ای که فرزند سمیه هستم خودت فرزند گروه هستی و از تهدیدهای تو باکی ندارم. نامه زیاد که بدست معاویه رسید سخت ناراحت شد و مغیره بن شعبه را برای مشاوره احضار کرد و از وی کمک خواست. مغیره گفت: او شهرت طلب و سخنگوست. اگر با نرمی با او سخن گفته بودی زودتر نتیجه می گرفتی. من او را جلب می کنم. معاویه نامه ای نوشت و در آن با نرمی سخن گفت و راجع به برادر بودن با یکدیگر نکته هائی را ذکر کرد و سرانجام نوشت اگر ریاست می خواهی به تو می دهم و اگر نمی خواهی به من کمک کنی نه به ضرر من کار کن و به نفع من. نامه معاویه که توسط مغیره به زیاد رسید، پس از سه روز بحث زیاد به منبر رفت و چنین گفت: پس از قتل عثمان مردم مثل قربانی کشته می شوند در جنگ جمل و صفین نزدیک به صد هزار نفر کشته شدند و همه خود را بر حق می دانستند اگر چنین باشد قاتل و مقتول هر دو در بهشت هستند در صورتی که چنین نیست و موضوع بر مردم مشتبه شده است و من ترس دارم که اسلام ریشه کن گردد. بنابراین من فکر می کنم و راهی که دین و دنیای همه سالم بماند انتخاب می کنم. زیاد نامه ای به معاویه نوشت و میل خود را نسبت به معاویه همراه با ترس اعلام کرد. معاویه هم خواسته های او را برآورد و او را به شام وارد کرد و به استانداری عراق نصب نمود. مادر زیاد کیست؟ در آن روزی که معاویه می خواست زیاد را برادر خود گرداند مردم را جمع کرد و بالای منبر رفت و زیاد را پله ای پائین تر نشانید و گفت: آی مردم من نسب خود را در مورد زیاد می دانم هر کس اطلاعی دارد اعلام نماید. کسانی که از ابوسفیان مطلبی درباره فرزند بودن زیاد شنیده بودند بیان داشتند از جمله ابومریم سلولی که در جاهلیت شرابفروشی بود برخاست و گفت یک روز ابوسفیان در طائف پیش من آمد من خوراک و شراب برای او فراهم کردم وقتی سیر شد گفت زنی برای من بیاور. من پیش سمیه رفتم و گفتم ابوسفیان را می شناسی به من سفارش داده که یک زن همگانی برای او ببرم. آیا حاضری؟ سمیه گفت: نوکرم که گوسفندها را که آورد و خوابید می آیم. به ابوسفیان آمادگی سمیه را اطلاع دادم. سمیه تا صبح پیش ابوسفیان بود. صبح به ابوسفیان گفتم چگونه بود؟ ابوسفیان گفت: بهترین زن بود فقط زیر بغلش بو می داد. وقتی مطلب به این جا رسید زیاد گفت: به مادر شخصیتها بد نگوئید که به مادرتان بد گفته می شود. زیاد برخاست و گفت: آی مردم حرف معاویه و شهود را شنیدید من حق و باطل را نمی دانم معاویه و شهود آگاه تراند. من بنده پدری نیکوکار و ریاستمداری شکر گزارم. در آن تاریخ که زیاد فرماندار بصره بود و از راه عبور می کرد و سر و صدائی برپا بود، ابوعریان که مردی نابینا و مریض بود سر و صدا را شنید پرسید این هیاهو چیست؟ گفتند: زیاد بن ابی سفیان عبور می کند. ابوعریان گفت: ابوسفیان پسری به نام زیاد نداشت. خبر به گوش زیاد رسید. زیاد دویست دینار برای او فرستاد و گفت: این پول را پسر عمویت زیاد فرستاده است. ابوعریان گفت: زیاد صله رحم انجام داده آری او پسر عموی حقیقی من است. روز بعد که زیاد با هیاهو حرکت می کرد کنار ابوعریان ایستاد و به ابوعریان سلام کرد. ابوعریان به گریه افتاد. گفتند: چرا گریه می کنی؟ ابوعریان گفت: صدای ابوسفیان را از صدای زیاد شنیدم … مقام زیاد پیش معاویه زیاد از معاویه اجازه گرفت که به مکه برود. معاویه گفت: آزادی و فرماندار موسم حج هستی و یک میلیون درهم در اختیار تو گذاشتم. زیاد خود را آماده می کرد که حرکت کند، برادرش ابابکره وارد شد دید زیاد با بچه های خود بازی می کند. به بچه زیاد نگاه کرد و گفت: پدرت در اسلام قدرت یافته است. مادرش را به زنا نسبت می دهد و از پدرش جدا می گردد به خدا سوگند سمیه هیچگاه ابوسفیان را ندیده است. پدرت می خواهد کار بزرگتری انجام دهد. او می خواهد در مکه با ام حبیبه همسر رسول خدا (ص) ملاقات کند (زیرا وی خواهرش می شود). اگر ام حبیبه اجازه دهد که با وی ملاقات شود بزرگترین مصیبت پیش آمده و به رسول خدا (ص) اهانت شده است و اگر اجازه ملاقات ندهد پدرت بیشتر مفتضح می گردد. زیاد گفت: برای نصیحتی که به من کردی خدا مهمترین پاداش را به تو بدهد، خواه از دست من عصبانی باشی یا راضی. سپس به معاویه نوشت: من به مکه نمی روم. معاویه عتبه برادرش را فرستاد. زیاد که به فرمانداری بصره برگزیده شد و وارد بصره گردید به رئیس شهربانی خود عبدالله بن حصین یربوعی که چهار هزار پاسبان در اختیار داشت دستور داد: پس از نماز عشاء هر کس را در کوچه دیدی به قتل برسان هر چند فرزندم عبیدالله باشد. اگر درباره کسی خواستی شفاعت کنی خودت را به قتل می رسانم. شب اول هفتصد نفر به قتل رسیدند و شب دوم حکومت نظامی پنجاه نفر به قتل رسیدند و شب سوم یک نفر. موقعی که نماز عشاء تمام می شد همه می دویدند. آنقدر سرعت می گرفتند که نعلینهای خود را جا می گذاشتند.

سید محمد شیرازی

(الی زیاد بن ابیه) (لقد بلغه علیه السلام ان معاویه کتب الیه، یرید خدیعته باستلحاقه بنفسه. (و قد عرفت ان معاویه کتب الیک) کتابا (یستزل لبک) ای یطلب بکتابه زلل عقلک، و سقوطه فی الاثم (و یستفل) ای یثلم (غربک) ای حدتک، کنایه عن استمالته الی جانبه حتی لا یکون شدیدا علیه، فانه کان شدیدا ضد معاویه (فاحذره) ای خف من معاویه، لا یفعل بک ذلک (فانما هو) ای معاویه (الشیطان یاتی المومن من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله) کنایه عن التوسل لاضلاله بکل الوسائل و من کل الجهات الممکنه (لیقتحم غفلته) ای لیدخل بالقوه علی الانسان فی حال غفلته. (و یستلب) ای یسلب (غرته) ای فی حالکونه غافلا مخدوعا غیر ملتفت (و قد کان من ابی سفیان) ابی معاویه (فی زمن عمر بن الخطاب فلته) ای کلام باطل، حیث قال فی شان زیاد (انی اعلم من وضعه فی رحم امه) یرید نفسه فقد کان ابی سفیان زنی بام (زیاد) و هی زوجه لعبید، فکان یقول: انا ابوه، لا کما امرالاسلام (الولد للفراش و للعاهر الحجر) و حیث کان زیاد قویا، طمع فیه معاویه، حتی یجعله من انصاره، و یصرفه من نصره الامام، و رای ان احسن وسیله لذلک، ان یخدعه بانه اخوه لان اباسفیان والد کلیهما (من حدیث النفس) ای کلام یتکلم به الانسان من دون اراده للحقیقه و الواقع. (و نزغه من نزغات الشیطان) ای باطلا من اباطیله، و النزغ بمعنی المیل (لا یثبت بها) ای بتلک الفلته (نسب و لا یستحق بها ارث) لان للعاهر الحجر (و المتعلق بها) ای بتلک الفلته، و المراد به معاویه (کالواغل) الذی یرید الشرب مع القوم و لیس معهم (المدفع) فیدفع، لیطرد، فاذا ارید اثبات النسب بهذه الفلته، دفع المرید لانه علی خلاف حکم الاسلام. (و النوط) الذی یناط و یعلق بالرجل (المذبذب) المتحرک بغیر استقرار، فاذا استلحقک معاویه بابیه، کنت مضطربا فی نسبک دائما، لاقرار لمثل هذه النسبه. (فلما قرء زیاد هذا الکتاب) من الامام علیه السلام (قال شهد بها) ای بالنسبه، و فاعل شهد ابوسیفیان (و رب الکعبه) لان زیادا کان یمیل الی ان یوصل نفسه، بمثل هولاء، لیذهب عنه العار الذی کان یرمی به (و لم تزل فی نفسه حتی ادعاه معاویه) بعد مقتل الامام علیه السلام، و فرح به ابوسفیان، و صار من انصار الباطل، بعد ان خدم الحق. (قال الرضی (ره): قوله علیه السلام (الواغل) هو الذی یهجم علی الشرب لیشرب معهم و لیس منهم، فلا یزال مدفعا محاجزا (و النوط المذبذب) هو ما یناط برجل الراکب من قعب او قدح او ما اشبه ذلک فهو ابدا یتقلقل اذا حث ظهره و استعجل سیره)

موسوی

اللغه: یستزل: یطلب زلله ای خطاه. اللب: العقل. الاستفلال: طلب الفل و هو ثلم الحد. غرب السیف: حده. اقتحم: هجم و دخل. الغفله: عدم التنبه. یستلب: یاخذ و ینتزع. الغره: خلو العقل من ضروب الحیل. الفلته: الامر یقع من غیر تثبت و لا رویه. نزغه: کلمه فاسده. الشرح: (و قد عرفت ان معاویه کتب الیک یستزل لبک و یستفل غربک فاحذره فانما هو الشیطان یاتی المرء من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله لیقتحم غفلته و یستلب غرته) زیاد بن ابیه و زیاد بن سمیه و زیاد بن عبید و زیاد بن امه … و ما اکثر الاسماء و ما احقر الهر، و تعدد الانتماء دلیل ضیاع نسب المرء … و زیاد هذا کان من شیعه الامام و قد ولاه علی بعض اعمال فارس فضبطها و اصلحها و جنی خراجها و احسن السیاسه فیها و بینما هو فی عمله کتب الیه معاویه کتابا یتهدده فیه فیرد علیه زیاد باقسی منه و هکذا دارت بینهما الکتب الی ان ارتای المغیره بن شعبه- الداهیه الفاجر- علی معاویه ان ینسبه الی ابیه ابی سفیان و بذلک یرضیه و یکتسبه الی جانبه فنفذ معاویه ما اشیر به علیه و وصل الخبر الی الامام فکتب له هذه الرساله و فیها: اولا: یخبره انه قد عرف ما جری بینه و بین معاویه و هذا یکشف ان الامام کان یرصد اعمال الولاه و یضع علیهم من ینقل الیه اخبارهم و ما یجری بینهم و بین غیرهم و خصوصا فی حاله الحرب اذا کانت قائمه. ثانیا: یخبره ان فی الرساله المرسله من معاویه ما یمکن ان یکسر حده زیاد علی معویه و موقفه الشدید منه، فان موقف زیاد و تصمیمه و عزمه ان یکون فی جبهه الحق مع الامام فیرید معاویه من خلال رسالته ان یحرفه عن خطه و یصرفه عن رایه. صالثا: حذره معاویه و انزله منزله الشیطان الذی یاتی الانسان من جمیع جهاته لیصرفه عن الله فی حاله الغفله لکل یختلس عقله الصحیح و یوجهه بمقتضی الباطل الذی یرید و هذا ماخوذ من قوله تعالی حکایه عن ابلیس: (قال فبما اغویتنی لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم و لا تجد اکثر هم شاکرین). (و قد کان من ابی سفیان فی زمن عمر بن الخطاب فلته من حدیث النفس و نزغه من تزغات الشیطان لا یثبت بها نسب و لا یستحق بها ارث و المتعلق بها کالوا غل المدفع و النوط المذبذب) هذا ما اراد الامام ذکره لزیاد و تنبیهه منه و هو ان ما دخل معاویه معک فیه و اراد ان یصرفک عما انت علیه من الحق امر غیر شرعی و لا صحیح و ما صدر من ابی سفیان زمن عمر انما کان بدون تفکر و لا رویه و انما کان حدیث نفس لا صحه له و حرکه شیطانیه تحرک بها ابوسفیان فاذ قبلتها تدافع بها و لا تصل الی مرادک فانت کالواغل المدفع ای کالذی یدخل من الحیوانات مع غیره لیشرب فلا یزال تدفعه هذه و تلک و هکذا او هو کالنوط المذبذب ای القعب او السطل المعلق برحل الراکب یتحرک باستمرار و لا یستقر علی حال و کلما مشی ازداد حرکه فکذلک نسب زیاد لا یثبت بهذا الشکل ابدا. ترجمه زیاد بن ابیه. زیاد بن ابیه (لمجهولیه ابیه). زیاد بن عبید: نسبه الی عبید و هو من العبید او من ثقیف علی قوله. زیاد بن سمیه: نسبه الی امه و کانت امه للحارث بن کلده بن عمرو بن علاج الثقفی طبیب العرب و کانت تحت عبید. زیاد بن امه. عند ما تربع معاویه علی کرسی الحکم استهل حکمه بالحاق زیاد بابی سفیان فصار یدعی زیاد بن ابی سفیان و کما یقول ابن ابی الحدید: و لما استلحق قال له اکثر الناس: زیاد بن ابی سفیان لان الناس مع الملوک الذین هم مظنه الرهبه و الرغبه و لیس اتباع الدین بالنسبه الی اتباع الملوک الا کالقطره فی البحر المحیط فاما ما کان یدعی به قبل الاستلحاق فزیاد بن عبید و لا یشک فی ذلک احد … و الحدیث ابی سفیان فی زمن عمر کما یرویه ابن ابی الحدید عن کتاب الاستیعاب لابن عبدالبر هو: ان عمر بعث زیادا فی اصلاح فساد وقع بالیمن فلما رجع من وجهه خطب عند عمر خطبه لم یسمع مثلها- و ابوسفیان حاضر و کذلک علی علیه السلام و عمرو بن العاص- فقال عمرو بن العاص: لله ابو هذا الغلام لو کان قریشا لساق العرب بعصاه. فقال ابوسفیان: انه لقرشی و انی لاعرف الذی وضعه فی رحم امه. فقال علی علیه السلام: و من هو؟ قال: انا. فقال: مهلا یا اباسفیان … الاستلحاق السیاسی. لم یغفل معاویه عن باب من الاباب التی تخدمه الا و استعملها ضاربا بذلک الدین و الاخلاق و الکرامه عرض الحائط و لذا استهل حکمه باستلحاق زیاد بابی سفیان لیکون له اخا قریبا و خصوصا انه کان من شیعه علی و اعرف الناس باصحاب علی و خواصه و من هم علی نهجه و لذا استعمله علی العراق بعد الاستلحاق و کان لشیعه علی علی یدیه اعظم الماسی و اشدها فقد لاحقهم تحت کل حجر و مدر و هو عارف بهم خبیر بنوایاهم … تم الاستلحاق سنه اربع و اربعین و قد رواه المورخون بهذه الصوره المشینه التی یخجل منها الغیور. روی علی بن محمد المدائنی کما فی نهج البلاغه للمعتزلی قال: لما اراد معاویه استلحاق زیاد و قد قدم علیه الشام جمع الناس و صعد المنبر و اصعد زیادا فاجلسه بین یدیه علی المرقاه التی تحت مرقاته و حمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس انی قد عرفت نسبنا اهل البیت فی زیاد فمن کان عنده شهاده فلیقم بها فقام ناس فشهدوا انه ابن ابی سفیان و انهم سمعوا ما اقر به قبل موته فقام ابومریم السلولی- و کان خمارا فی الجاهلیه- فقال: اشهد یا امیرالمومنین ان اباسفیان قدم علینا بالطائف فاتانی فاشتریت له لحما و خمرا و طعاما فلما اکل قال: یا ابامریم اصب لی بغیا فخرجت فاتیت بسمیه فقلت لها: ان اباسفیان ممن قد عرفت شرفه و جوده و قد امرنی ان اصیب له بغیا فهل لک؟ فقالت: نعم یجی ء الان عبید بغنمه- و کان راعیا- فاذا تعشی و وضع راسه اتیته فرجعت الی ابی سفیان فاعلمته فلم تلبث ان جاءت تجر ذیلها فدخلت معه فلم تزل عنده حتی اصبحت فقلت له لما انصرفت: کیف رایت صاحبتک؟ قال: خیر صاحبه لو لا ذفر فی ابطیها. فقال زیاد من فوق المنبر: یا ابامریم لا تشتم امهات الرجال فتشتم امک. فلما انقضی کلام معاویه و مناشدته قام زیاد و انصت الناس فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس ان معاویه و الهشود قد قالوا ما سمعتم و لست ادری حق هذا من باطله هو و الشهود اعلم بما قالوا و انما عبید اب مبرور و وال مشکور ثم نزل … بهذه الصوره المسرحیه تمت عملیه الاستلحاق التی لا یقرها شرع و لا دین و لا عقل و لکنها سیاسه معاویه الماکره التی لا تعترف بالاسلام و شرعه … یقول التاریخ: ان ابابکره اخا زید الامه، امهما جمیعا سمیه حلف ان لا یکلم زیادا ابدا و قال: هذا زنی امه و انتفی من ابیه و لا و الله ما علمت سمیه رات اباسفیان قط ویله ما یصنع بام حبیبه ایرید ان یراها فان حجبته فضحته و ان رآها فیا لها مصیبه یهتک من رسول الله- صلی الله علیه و آله- حرمه عظیمه … و قد انشد عبدالرحمن بن الحکم فی هذا الاستلحاق: الا ابلغ معاویه بن حرب لقد ضاقت بما یاتی الیدان اتغضب ان یقال ابوک عف و ترضی ان یقال ابوک زان فاشهد ان رحمک من زیاد کرحم الفیل من ولد التان و اشهد انه حملت زیادا و صخر من سمیه غیر دان و اختم الحدیث عن هذا الخبیث بقول الحسن البصری: ثلاثه کن فی معاویه لو لم تکن فیه الا واحده منهن لکانت موبقه: انتزاوه علی هذه الامه بالسفهاء حتی ابتزها امرها و استحلقاه زیادا مراغمه لقول رسول الله- صلی الله علیه و آله- الولد للفراش و للعاهر الحجر و قتله حجر بن عدی فیا ویله من حجر و اصحاب حجر.

دامغانی

از نامه آن حضرت است به زیاد بن ابیه، به علی علیه السّلام خبر رسیده بود که معاویه برای زیاد نامه نوشته است و می خواهد او را فریب دهد و به خود ملحق سازد او را برادر خود بداند. در این نامه که چنین آغاز می شود: «و قد عرفت أنّ معاویه کتب الیک یستزلّ لبک و یستفلّ غربک»، «چنین دانسته ام که معاویه برای تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصمیم و عزم ترا سست کند.»، ابن ابی الحدید پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردی که از قرآن متأثر است و استناد به برخی از احادیث، مبحث مفصلی در باره نسبت زیاد بن ابیه و برخی از اخبار و نامه های او ایراد کرده است که موضوعات تاریخی و اجتماعی آن ترجمه می شود.

نسبت زیاد بن ابیه و پاره ای از اخبار او و نامه هایش:

زیاد، پسر عبید است و برخی از مردم عبید را عبید بن فلان گفته اند و او را به قبیله ثقیف نسبت داده اند ولی بیشتر مردم معتقدند که عبید برده بوده است و همچنان تا روزگار زیاد زنده بوده و سر انجام زیاد او را خریده و آزاد کرده است و ما به زودی آنچه را در این باره آمده است، خواهیم نوشت.

اینکه زیاد را به غیر پدرش نسبت داده اند به دو سبب است، یکی گمنامی پدرش و دیگر ادعای ملحق شدن او به ابو سفیان. گاهی به او زیاد بن سمیه می گفته اند و سمیه نام مادر اوست که کنیزی از کنیزکان حارث بن کلده بن عمرو بن علاج ثقفی، طبیب عرب بوده است و همسر عبید. گاهی هم به او زیاد بن ابیه و گاه زیاد بن امه می گفته اند. و چون معاویه او را به خود ملحق ساخت، بیشتر مردم به او زیاد بن ابی سفیان می گفتند که مردم پیرو و همراه پادشاهان هستند زیرا بیم و امید از آنان می رود، و پیروی مردم از دین در قبال پیروی ایشان از پادشاهان همچون قطره ای در قبال اقیانوس است، ولی آنچه که پیش از پیوستن او به ابو سفیان به او گفته می شد زیاد بن عبید بود و در این هیچ کس شک نکرده است.

ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب از قول هشام بن محمد بن سائب کلبی از پدرش از ابو صالح از ابن عباس نقل می کند که عمر، زیاد را برای اصلاح فسادی که در یمن اتفاق افتاده بود، به آنجا گسیل داشت و چون برگشت پیش عمر خطبه ای ایراد کرد که نظیر آن شنیده نشده بود. ابو سفیان و علی علیه السّلام و عمرو بن عاص هم حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرین بر این غلام که اگر قرشی می بود با چوبدستی خود عرب را راه می برد. ابو سفیان گفت: بدون تردید او قرشی است و من کسی را که او را در رحم مادرش نهاده است، می شناسم. علی علیه السّلام فرمود: او کیست گفت: خودم، علی گفت: ای ابو سفیان آرام باش. ابو سفیان این ابیات را خواند: ای علی به خدا سوگند اگر بیم این شخص از دشمنان که مرا می بیند نبود، صخر بن حرب کار خود را آشکار می ساخت و از گفتگو در باره زیاد بیم نمی داشت، مجامله کردن من با قبیله ثقیف و رها کردن میوه دل را میان ایشان طولانی شده است.

ابن عبد البر می گوید: منظورش از بیم این شخص، عمر بن خطاب است. احمد بن یحیی بلادزی هم می گوید: زیاد در حالی که نوجوان بود، در محضر عمر بن خطاب سخنانی ایراد کرد که همه حاضران را به شگفت انداخت. عمرو بن عاص گفت: آفرین که اگر قرشی می بود با چوبدستی خود عرب را راه می برد. ابو سفیان گفت: به خدا سوگند که او قرشی است، و اگر او را می شناختی، می دانستی که از اهل خودت هم بهتر است. عمرو عاص گفت: پدرش کیست گفت: نطفه اش را من در شکم مادرش نهاده ام. عمرو گفت: چرا او را به خود ملحق نمی سازی گفت: از این گور خری که نشسته است، بیم دارم که پوستم را بدرد.

محمد بن عمر واقدی هم می گوید: در حالی که ابو سفیان پیش عمر نشسته بود و علی هم حضور داشت زیاد، سخنانی نیکو بر زبان آورد. ابو سفیان گفت: مناقب جز در شمایل زیاد آشکار نمی شود. علی علیه السّلام پرسید از کدام خاندان بنی عبد مناف است ابو سفیان گفت: او پسر من است. علی پرسید: چگونه گفت: به روزگار جاهلی با مادرش زنا کردم. علی علیه السّلام فرمود: ای ابو سفیان خاموش باش که عمر در اندوهگین ساختن شتابان است، گوید: زیاد از گفتگوی میان آن دو آگاه شد و در دلش بود.

علی بن محمد مدائنی می گوید: به روزگار حکومت علی علیه السّلام، زیاد از سوی او به ولایت فارس یا یکی از نواحی فارس گماشته شد. آنجا را نیکو اداره کرد و خراج آن را به خوبی جمع آوری کرد و آن را پایگاه خویش قرار داد. معاویه که این موضوع را دانست برای او چنین نوشت: اما بعد، گویا دژهایی که شبها به آن پناه می بری، همانگونه که پرندگان به لانه خود پناه می برند، تو را فریفته است. به خدا سوگند اگر نه این است که در مورد تو منتظر کاری هستم که خداوند از آن آگاه است، همانا از جانب من برای تو همان چیزی صورت می گرفت که آن بنده صالح- سلیمان علیه السّلام- گفته است «همانا با سپاههایی که آنان را یارای مقابله با ایشان نیست به سوی ایشان می آییم و آنان را از آن دیار در حالی که کوچک و زبون شده باشند، بیرون می کنیم»، در پایین نامه هم اشعاری نوشت که از جمله آنها این بیت بود: پدرت را فراموش کرده ای که به هنگامی که عمر والی مردم بود و برای مردم خطبه می خواند پس از خشم آرام گرفت.

چون آن نامه به زیاد رسید، برخاست و برای مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگر خواره و سر نفاق، مرا تهدید می کند و حال آنکه میان من و او پسر عموی رسول خدا و همسر سرور زنان جهانیان و پدر دو نوه پیامبر و صاحب ولایت و منزلت و برادری با صد هزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد. به خدا سوگند بر فرض که از همه اینان بگذرد و به من برسد مرا سرخ روی گستاخ و ضربه زننده ای با شمشیر خواهد دید و سپس نامه ای برای علی علیه السّلام نوشت و نامه معاویه را همراه آن نامه کرد.

علی علیه السّلام ضمن پس فرستادن نامه معاویه برای زیاد، چنین نوشت: اما بعد، همانا من تو را ولایت دادم به آنچه ولایت دادم و تو را شایسته آن دیدم و همانا از ابو سفیان به روزگار عمر لغزشی سر زد که از آرزوهای سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعای او نه سزاوار میراثی و نه مستحق نسب و معاویه همچون شیطان رجیم است که از رو به رو و پشت سر و چپ و راست به سوی آدمی می آید، از او بر حذر باش، بر حذر باش، برحذر و السّلام.

ابو جعفر محمد بن حبیب روایت می کند که علی علیه السّلام زیاد را به ناحیه ای از نواحی فارس ولایت داد و او را برگزید و چون علی علیه السّلام کشته شد، زیاد بر سر کار خویش باقی

ماند و معاویه از جانب او بیمناک شد و سختی ناحیه او را هم می دانست و ترسید که زیاد، حسن بن علی علیه السّلام را یاری دهد، برای زیاد چنین نوشت: از امیر المؤمنین معاویه بن ابی سفیان به زیاد بن عبید، اما بعد، همانا تو بنده ای هستی که کفران نعمت کرده ای و برای خود نقمت خواسته ای و حال آنکه سپاسگزاری برای تو بهتر از کفران بود. درخت ریشه می دواند و از اصل خود شاخه شاخه می شود و تو که برایت مادری بلکه پدری هم نباشد، هلاک شدی و دیگران را به هلاک افکندی و پنداشتی که از چنگ من بیرون می روی و قدرت من تو را فرو نمی گیرد. هیهات چنان نیست که هر خردمندی، خردش به صواب انجامد و هر اندیشمندی در رایزنی خیر خواهی کند. تو دیروز برده ای بودی و امروز امیری هستی، آری مقامی که نباید کسی مثل تو ای پسر سمیه به آن برسد، اینک چون این نامه من به تو رسید، مردم را به اطاعت فرا خوان و بیعت بگیر و شتابان پاسخ مثبت بده که اگر این چنین کنی خون خود را حفظ کرده ای و خویشتن را دریافته ای و در غیر این صورت، با اندک کوشش و با ساده ترین وضع تو را در می ربایم و سوگند استوار می خورم که تو را با پای پیاده از فارس تا شام خواهند آورد و بر گرد تو گروهی نی و سرنا خواهند زد و تو را در بازار بر پا می دارم و به صورت برده می فروشم و تو را همان جا بر می گردانم که بوده ای و از آن بیرون آمده ای، و السّلام.

چون این نامه به دست زیاد رسید، سخت خشمگین شد و مردم را جمع کرد و به منبر رفت و خدا را ستایش کرد و چنین گفت: این پسر هند جگر خواره و قاتل شیر خدا- یعنی حمزه- و کسی که آشکار کننده خلاف و پنهان دارنده نفاق و سالار احزاب است و کسی که مال خود را در خاموش کردن نور خدا هزینه کرده است، برای من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابری کرده است که آبی در آن وجود ندارد و به زودی بادها آن را به صورت رنگین کمان در خواهد آورد. آنچه دلیل بر ضعف اوست، تهدید کردن پیش از قدرت یافتن است، آیا تصور کرده است به سبب مهربانی به من بیم می دهد و حجت تمام می کند، هرگز بلکه راه نادرستی را می پیماید و برای کسی هیاهو راه انداخته که میان صاعقه های تهامه پرورش یافته است. چرا و چگونه باید از او بترسم و حال آنکه میان من و او پسر دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و پسر پسر عموی او همراه صد هزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد. به خدا سوگند اگر او برای جنگ با معاویه به من اجازه دهد و مرا سوی او گسیل دارد، چنان می کنم که ستارگان را در روز ببیند- روزش را شام سیاه می سازم- و آب خردل بر بینی و دهانش می مالم. امروز در قبال او باید سخن گفت و فردا باید مجتمع شد و به خواست خدا رایزنی پس از این خواهد بود، و از منبر فرود آمد و برای معاویه چنین نوشت: اما بعد، ای معاویه نامه ات به من رسید و آنچه را در آن بود، فهمیدم و تو را همچون غریقی یافتم که امواج او را فرو گرفته است و به هر جلبک چنگ می زند و به امید زنده ماندن به پای قورباغه خود را می آویزد. کسی کفران نعمت کرده و خواهان نقمت است که با خدا و رسولش ستیز کرده و به تباهی در زمین پرداخته است. اما دشنام دادن تو مرا، اگر نه این بود که مرا خردی است که از تو باز می دارد و اگر بیم آن نبود که سفله و نادان خوانده شوم، زبونیهایی را برای تو ترسیم می کردم که با هیچ آبی شسته نشود. اما اینکه مرا به سمیه سرزنش کرده ای، اگر من پسر سمیه ام، تو پسر جماعه ای، اما اینکه پنداشته ای با کمترین زحمت و به ساده ترین صورت مرا در می ربایی، آیا دیده ای که گنجشکان کوچک باز را بترسانند یا شنیده ای که بره، گرگ را دریده و خورده باشد. اینک کار خود را باش و تمام کوشش خود را انجام بده که من جز به آنچه تو ناخوش داری فرو نمی آیم و جز در مواردی که تو را بد آید کوشش نخواهم کرد و به زودی خواهی دانست کدام یک از ما برای دیگری فروتنی می کند و کدام یک بر دیگری هجوم می آورد، و السّلام.

چون نامه زیاد به معاویه رسید، او را افسرده و اندوهگین ساخت و به مغیره بن شعبه پیام داد و او را خواست و با او خلوت کرد و گفت: ای مغیره می خواهم با تو در موضوعی که مرا اندوهگین ساخته است، رایزنی کنم. در آن کار برای من خیر خواهی کن و نظر اجتهادی خود را به من بگو و در این رایزنی برای من باش تا من هم برای تو باشم و من تو را برای گفتن راز خود برگزیدم و در این مورد تو را بر پسران خویش ترجیح دادم. مغیره گفت: آن راز چیست و به خدا سوگند مرا در فرمانبرداری از خود روان تر از آب در سراشیبی و بهتر از شمشیر رخشان در دست شجاع دلیر خواهی یافت. معاویه گفت: ای مغیره زیاد در فارس اقامت گزیده و برای ما همچون افعی خش خش می کند و او مردی روشن رأی و باز اندیشه و استوار است و هر تیری که می افکند به هدف می زند و اینک که سالارش در گذشته است، چیزی را که از او در امان بودم، می ترسم که انجام دهد و نیز بیم آن دارم که حسن را یاری دهد، چگونه ممکن است به او دست یافت و چه چاره ای برای اصلاح اندیشه او باید اندیشید؟ مغیره گفت: اگر نمردم خودم این کار را اصلاح می کنم، زیاد مردی است که شرف و شهرت و رفتن به منابر را دوست می دارد و اگر با مهربانی از او چیزی را بخواهی و نامه ای نرم برای او بنویسی، او به تو مایل تر خواهد بود و اعتماد بیشتری خواهد داشت و برای او نامه بنویس و من خود رسالت این کار را بر عهده می گیرم.

معاویه برای زیاد چنین نوشت: از امیر المؤمنین معاویه بن ابی سفیان به زیاد بن ابی سفیان اما بعد، گاهی هوس آدمی را به وادی هلاک می افکند و تو مردی هستی که در مورد گسستن پیوند خویشاوندی و پیوستن به دشمن ضرب المثل شده ای. بدگمانی تو و کینه ات نسبت به من سبب شده است تا خویشاوندی نزدیک مرا بگسلی و پیوند رحم را قطع کنی و چنان حرمت و نسب مرا بریده ای که پنداری برادر من نیستی و صخر بن حرب پدرت نیست و پدر من نیست. چه تفاوتی میان من و تو است که من خون پسر ابی العاص- عثمان- را مطالبه می کنم و تو با من جنگ می کنی. آری رگ سستی از جانب زنان به تو رسیده است و چنان شده ای که آن شاعر گفته است. «همچون پرنده ای که تخم خویش را در بیابان رها کرده است و بال بر تخم پرنده دیگری گسترده است.» و من چنین مصلحت دیدم که بر تو مهربانی کنم و تو را به بدرفتاری تو نگیرم و پیوند خویشاوندی تو را پیوسته دارم و در کار تو در صدد کسب ثواب باشم، وانگهی ای ابا مغیره اگر تو در اطاعت از آن قوم به ژرفای دریا روی و چندان شمشیر زنی که تیغه آن از کار افتد، باز هم بر دوری خود از ایشان خواهی فزود که بنی عبد شمس در نظر بنی هاشم ناپسندتر از کارد تیز برای گاو به زمین خورده و دست و پای بسته برای کشتن هستند. خدایت رحمت کناد به اصل خویش باز گرد و به قوم خود بپیوند و همچون کسی مباش که بر بال و پر دیگری پیوسته است و تو بدین گونه نسبت خود را هم گم کرده ای و به جان خودم سوگند که این کار را چیزی جز لجبازی بر سر تو نیاورده است، آن را از خود کنار افکن که اینک بر کار خود و حجت خویش آگاه گشتی. اگر جانب مرا دوست می داری و به من اعتماد می کنی، حکومتی به حکومتی خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمی داری و به گفتار من اعتماد نمی کنی، کار پسندیده آن است که نه به سود من باشی و نه زیان، و السّلام.

مغیره همراه آن نامه حرکت کرد و به فارس آمد و چون زیاد او را دید وی را به خود نزدیک ساخت و مهربانی کرد. مغیره نامه را به او داد، زیاد به نامه دقیق شد و شروع به خندیدن کرد و چون از خواندن آن آسوده شد، آن را زیر پای خویش نهاد و گفت: ای مغیره بس است که من به آنچه در اندیشه داری آگاه شدم، اینک از سفری دور و دراز آمده ای برخیز و بار فرو نه و آسوده گیر. مغیره گفت: آری خدایت بیامرزد، تو هم لجبازی را کنار بگذار و پیش قوم خود برگرد و به برادرت بپیوند و بر کار خویش بنگر و پیوند خویشاوندی را مگسل. زیاد گفت: من مردی با گذشت و در کار خودم دارای روش ویژه ای هستم، بر من شتاب مکن و تو نسبت به من کاری را آغاز مکن تا من نسبت به تو آغاز کنم.

زیاد پس از دو یا سه روز مردم را جمع کرد و به منبر رفت و حمد و ستایش خدا را به جای آورد و گفت: ای مردم تا آنجا که ممکن است بلا را از خود دفع کنید و از خداوند مسئلت کنید که صلح و عافیت را برای شما باقی بدارد. من از هنگامی که عثمان کشته شده است در کار مردم نظر افکندم و در باره آنان اندیشدم، ایشان را همچون قربانیهایی یافتم که در هر عهد کشته می شوند و این دو جنگ یعنی جمل و صفین چیزی افزون از صد هزار تن را نابود کرده است و هر یک پنداشته است که طالب حق و پیرو امامی است و در کار خود کاملا روشن است، اگر چنین باشد قاتل و مقتول در بهشت خواهند بود. هرگز چنین نیست و این کار به راستی مشکل است و مایه اشتباه قوم شده است و من بیمناکم که کار به صورت نخست برگردد، و چگونه باید آدمی دین خود را سلامت بدارد، من در کار مردم نگریستم و پسندیده تر فرجام را صلح دیدم. به زودی در کارهای شما چنان خواهم کرد که عاقبت و انجام آن را بپسندید و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و می دارم و از منبر فرود آمد، و پاسخ نامه معاویه را چنین نوشت: اما بعد، ای معاویه نامه تو همراه مغیره بن شعبه به من رسید و آنچه را در آن بود فهمیدم. سپاس خداوندی را که حق را به تو شناساند. و تو را به پیوند خویشاوندی برگرداند و من از کسانی نیستم که کار پسندیده را نشناسد و از حسب هم غافل نیستم و اگر بخواهم آن چنان که لازم است و با دلیل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا می کشد و نامه طولانی می شود. همانا اگر این نامه ات را با عقیده صحیح و نیت پسندیده نوشته باشی و قصد نیکی کرده باشی، در دل من درخت دوستی خواهی کاشت و پذیرفته خواهد شد و اگر قصد فریب و حیله گری و نیت تباه داشته باشی نفس از آنچه مایه نابودی است سر باز می زند. من روزی که نامه ات را خواندم کاری انجام دادم و سخنانی ایراد کردم، همان گونه که خطیب کار را با سخنان خود آماده می سازد و چنان شد که همه حاضران را در حالتی در آوردم که نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن، همچون افراد سرگشته در بیابانی که راهنمای آنان ایشان را گمراه کرده باشد و من به امثال این کار توانایم. و در پایین نامه این ابیات را نوشت: «هنگامی که خویشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند، خود را چنان می یابم که تا هر گاه زنده باشم زبونی را از خویش کنار می رانم... اگر تو به من نزدیک شوی، من هم به تو نزدیک می شوم و اگر تو از من دوری بجویی، در آن حال مرا هم دوری کننده خواهی یافت.» معاویه همه چیزهایی را که زیاد از او خواسته بود پذیرفت و به خط خود برای او چیزی نوشت که به آن اعتماد کند. زیاد به شام و پیش معاویه رفت و معاویه او را به خود نزدیک ساخت و بر حکمفرمایی ولایتی که داشت گماشت و سپس او را به حکومت عراق منصوب کرد.

علی بن محمد مدائنی روایت می کند: پس از رفتن زیاد به شام پیش معاویه، وی تصمیم گرفت زیاد را به خود ملحق سازد- برادر خویش بداند. آن گاه مردم را جمع کرد و به منبر رفت و زیاد را هم با خود بالای منبر برد و او را بر پله ای پایین تر از پله ای که خود می نشست، نشاند. نخست حمد و ستایش خدا را به جا آورد و سپس گفت: ای مردم من نسب خانواده خودمان را در زیاد می بینم، هر کس در این مورد شهادتی دارد برخیزد و گواهی دهد. گروهی برخاستند و گواهی دادند که زیاد پسر ابو سفیان است و گفتند پیش از مرگ ابو سفیان از او شنیده اند که به این موضوع اقرار کرده است. آن گاه ابو مریم سلولی که در دوره جاهلی می فروش بود برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین من گواهی می دهم که ابو سفیان به طائف و پیش ما آمد، من برای او گوشت و نان و شراب خریدم، چون خورد و نوشید گفت: ای ابو مریم برای من روسپی فراهم آور. من از پیش او بیرون آمدم و پیش سمیه رفتم و گفتم: ابو سفیان از کسانی است که جود و شرف او را می شناسی به من فرمان داده است برای او روسپی فراهم سازم، آیا تو حاضری گفت: آری، هم اکنون عبید با گوسپندانش بر می گردد -عبید شبان بود- و همین که شامی خورد و سر بر زمین نهاد و خوابید پیش او خواهم آمد. من پیش ابو سفیان برگشتم و خبر دادمش، چیزی نگذشت که سمیه دامن کشان آمد و پیش ابو سفیان و در بستر او رفت و تا بامداد پیش او بود.

چون سمیه رفت به ابو سفیان گفتم: این همخوابه ات را چگونه دیدی؟ گفت: خوب همخوابه ای بود اگر زیر بغلهایش بوی گند نمی داد. زیاد از فراز منبر گفت: ای ابو مریم مادرهای مردان را شماتت و سرزنش مکن که مادرت سرزنش و شماتت می شود، و چون سخن و گفتگوی معاویه با مردم تمام شد، زیاد برخاست و مردم سکوت کردند. زیاد نخست حمد و ثنای خدا را به جای آورد و سپس گفت: ای مردم معاویه و شاهدان چیزهایی را که شنیدید گفتند و من حق و باطل این موضوع را نمی دانم، معاویه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبید پدری نیکوکار و سرپرستی قابل سپاسگزاری بود، و از منبر فرود آمد.

شیخ ما ابو عثمان -جاحظ- روایت می کند که زیاد در آن هنگام که حاکم بصره بود از کنار ابو العریان عدوی که پیرمردی کور و سخن آور و تیز زبان بود گذشت. پرسید: این هیاهو چیست گفتند: زیاد بن ابی سفیان است. ابو العریان گفت: به خدا سوگند ابو سفیان پسری جز یزید و معاویه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد نداشت، این زیاد از کجا آمده است؟ این سخن به آگهی زیاد رسید، و کسی به او گفت چه خوب است زبان این سگ را در باره خودت ببندی. زیاد دویست دینار برای او فرستاد. فرستاده زیاد به ابو العریان گفت: پسر عمویت امیر زیاد برای تو دویست دینار فرستاده است که هزینه کنی. گفت: پیوند خویشاوندیش پیوسته باد، آری به خدا سوگند که او به راستی پسر عموی من است. فردای آن روز که زیاد با همراهان خود از کنار او گذشت ایستاد و بر ابو العریان سلام داد. ابو العریان گریست، به او گفته شد چه چیزی تو را به گریه وا داشت گفت: صدای ابو سفیان را در صدای زیاد شنیدم و شناختم. چون این خبر به معاویه رسید برای ابو العریان چنین نوشت: دینارهایی که برای تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهای دیگر در آورد. دیروز زیاد با دار و دسته اش از کنار تو گذشت، نا آشنا بود و فردای آن همان چیزی که نمی شناختی آشنا شد، آفرین بر زیاد ای کاش زودتر این کار را می کرد که قربانی چیزی بود که از آن می ترسید. چون این ابیات را که نامه معاویه بود بر ابو العریان خواندند گفت: ای غلام پاسخ او را بنویس و چنین سرود: ای معاویه برای ما صله ای مقرر دار تا جانها با آن زنده شود، و ای پسر ابو سفیان نزدیک است که ما را فراموش کنی، اما زیاد و نسب او در نظر من صحیح است و در مورد حق بهتان نمی زنم، هر کس کار خیر کند هماندم نتیجه اش به او می رسد و اگر کار شر انجام دهد هر جا که باشد نتیجه اش به او خواهد رسید.

جاحظ همچنین روایت می کند که زیاد برای معاویه نامه نوشت و برای حج گزاردن از او اجازه خواست. معاویه برای او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت امیر الحاج منصوب کردم و اجازه هزینه یک میلیون درهم داری. در همان حال که زیاد برای رفتن به حج آماده می شد به برادرش ابو بکره خبر رسید. ابو بکره از هنگام حکومت عمر که زیاد در گواهی دادن برای زنای مغیره کار را مشتبه کرد با او قهر کرده و سوگندهای گران خورده بود که با زیاد هرگز سخن نگوید. در این هنگام ابو بکره برای دیدن زیاد وارد کاخ شد، پرده دار که او را دید خود را شتابان پیش زیاد رساند و گفت: ای امیر، اینک برادرت ابو بکره وارد محوطه کاخ شد. زیاد گفت: خودت او را دیدی گفت: آری، پیدایش شد آمد. در آن هنگام پسرکی کوچک در دامن زیاد بود که با او بازی می کرد، ابو بکره آمد و مقابل زیاد ایستاد و خطاب به آن کودک گفت: ای پسر چگونه ای همانا پدرت در اسلام مرتکب گناهی بزرگ شد، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خویش نفی کرد و حال آنکه به خدا سوگند من نمی دانم که سمیه هرگز ابو سفیان را دیده باشد. اینک پدرت می خواهد گناهی بزرگتر از آن مرتکب شود، می خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبیبه دختر ابو سفیان که از زنان پیامبر و مادران مؤمنان است برساند. اگر پدرت از ام حبیبه اجازه بخواهد که او را ببیند و او اجازه دهد- که به عنوان برادری از او دیدار کند- ای وای از این کار زشت و مصیبت بزرگ برای پیامبر، و اگر امّ حبیبه به او اجازه ندهد، چه رسوایی بزرگی برای پدرت خواهد بود و برگشت. زیاد گفت: ای برادر خدای از این خیر خواهی پاداشت دهد، چه خشنود باشی و چه خشمگین. زیاد برای معاویه نامه نوشت که من از رفتن به حج منصرف شدم و امیر المؤمنین هر کس را دوست می دارد، گسیل فرماید و معاویه برادرش عتبه بن ابی سفیان را فرستاد.

اما ابو عمر بن عبد البرّ در کتاب الاستیعاب چنین می گوید: که چون معاویه به سال چهل و چهارم مدعی شد زیاد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق ساخت، دختر خود را به همسری محمد پسر زیاد در آورد تا با این کار صحت این موضوع را تأیید کند. ابو بکره برادر مادری زیاد بود و سمیه مادر هر دو بود. ابو بکره سوگند خورد که هرگز با زیاد سخن نگوید و گفت این مرد مادرش را به زنا کاری نسبت داد و خود را از پدر خویش نفی کرد و حال آنکه به خدا سوگند من اطلاع ندارم که سمیه ابو سفیان را هرگز دیده باشد. ای وای بر او، با ام حبیبه چه خواهد کرد، مگر نمی خواهد او را ببیند، اگر ام حبیبه خود را از او پوشیده بدارد و او را نپذیرد، زیاد را رسوا کرده است و اگر با او دیدار کند، وای از این مصیبت که حرمت بزرگ پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دریده است. زیاد همراه معاویه حج گزارد و به مدینه رفت و چون می خواست پیش ام حبیبه برود، سخن ابی بکره را به خاطر آورد و از آن کار منصرف شد و هم گفته اند ام حبیبه او را نپذیرفت و به زیاد اجازه ورود به خانه اش را نداد، و هم گفته شده است که زیاد حج گزارد و به سبب سخن ابو بکره به مدینه نرفت و می گفت خداوند ابو بکره را پاداش دهاد که به هر حال نصیحت و خیر خواهی را رها نمی کند.

همچنین ابو عمر بن عبد البر در همان کتاب نقل می کند که گروهی از بنی امیه که عبد الرحمان بن حکم هم میان ایشان بود به هنگامی که معاویه زیاد را به خود پیوند داده بود، پیش معاویه آمدند. عبد الرحمان گفت: ای معاویه اگر هیچ کس جز زنگیان نیابی گویا با همانان هم می خواهی از اندکی و زبونی بر شمار خودت بر ما- یعنی خاندان ابی العاص- فزونی بگیری. معاویه روی به مروان کرد و گفت: این فرو مایه را از مجلس ما بیرون کن. مروان گفت: آری به خدا سوگند که او فرومایه است و طاقت آن را ندارد. معاویه گفت: به خدا سوگند اگر گذشت و بردباری من نمی بود، می دیدی که طاقت آن را دارد، گویا می پندارد شعر او در مورد من و زیاد به اطلاع من نرسیده است. آن گاه مروان گفت: شعر او را برای من بخوان و معاویه شعر او را برای مروان خواند که چنین است: هان به معاویه بن حرب بگو دستها از آنچه کرده است بسته و تنگ شده است، آیا از اینکه گفته شود پدرت پاکدامن بوده است خشمگین می شوی و از اینکه بگویند پدرت زناکار بوده است خشنود می گردی، گواهی می دهم که پیوند خویشاوندی تو با زیاد چون پیوند فیل و کره خر است و گواهی می دهم که سمیه به زیاد بار گرفت بدون آنکه صحر- ابو سفیان- به او نزدیک شده باشد. معاویه سپس گفت: به خدا سوگند از او راضی نخواهم شد مگر آنکه پیش زیاد رود و از او پوزش خواهی و رضایتش را جلب کند. عبد الرحمان برای پوزش خواهی پیش زیاد رفت و اجازه ورود خواست، اجازه اش نداد. قریش با زیاد در این باره گفتگو کردند، و چون عبد الرحمان وارد شد، سلام داد. زیاد از تکبر و خشم با گوشه چشم به او نگریست و چشم زیاد همواره فرو هشته بود، زیاد به او گفت: تو خود سراینده ابیاتی هستی که سروده ای عبد الرحمان گفت: چه چیزی را گفت: چیزی گفته ای که قابل باز گفتن نیست. گفت: خداوند کار امیر را به صلاح آورد. برای کسی که به صلاح بر می گردد و پوزش خواه است، گناهی نیست، وانگهی برای کسی هم که گنه کرده است، گذشت پسندیده است، اینک بشنو از من که چه می گویم، گفت: بگو. و عبد الرحمان این ابیات را خواند: «ای ابا مغیره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در شام به سوی تو توبه می کنم، من خلیفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم که از بسیاری خشم مرا هجو گفت...»، زیاد گفت: تو را مردی احمق و شاعری تبه زبان می بینم که در حال خشم و رضا هر چه به زبانت می رسد، می گویی. به هر حال اینک شعرت را شنیدیم و پوزشت را پذیرفتیم، نیازت را بگو. گفت: نامه ای در مورد خشنودی از من برای امیر المؤمنین- یعنی معاویه- بنویس. زیاد گفت: چنین می کنم و دبیر خویش را خواست و برای او رضایت نامه نوشت. عبد الرحمان نامه او را گرفت و پیش معاویه رفت، معاویه چون آن نامه را خواند گفت: خداوند زیاد را لعنت کند که متوجه معنی فلان شعر او نشده است و از عبد الرحمان راضی شد و او را به حال خود برگرداند. ابن ابی الحدید سپس ابیاتی از یزید بن مفرغ حمیری و هجو او از عبید الله و عباد پسران زیاد را که زیاد مدعی پدری آنان بود، آورده و گفته است می گویند اشعاری هم که به عبد الرحمان بن حکم منسوب است از یزید بن مفرغ است. آن گاه می نویسد: ابن کلبی روایت کرده است که زیاد مدعی پدری عبّاد شد و او را به خود ملحق ساخت، همان گونه که معاویه هم زیاد را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعایی بیش نبود. گوید: چون به زیاد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده می شد که حرکت کند و خویشاوندان خویشی خود را بر او عرضه می داشتند، عباد که پینه دوز بود آمد و خود را به زیاد نزدیک ساخت و با او به گفتگو پرداخت. زیاد گفت: وای بر تو، تو کیستی گفت: من پسر تو هستم. گفت: ای وای بر تو کدام پسرم. عباد گفت: تو با مادرم فلان زن که از فلان عشیره بود زنا کردی و مادرم مرا زایید و من میان بنی قیس بن ثعلبه و برده زرخرید ایشان بودم و هم اکنون هم برده ایشانم. زیاد گفت: به خدا سوگند راست می گویی و من می دانم چه می گویی و کسی فرستاد که او را از بنی قیس خرید و آزاد کرد و زیاد مدعی پدری او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبیله قیس بن ثعلبه دلجویی می کرد و به آنان صله می پرداخت. کار عباد چندان بالا گرفت که معاویه پس از مرگ زیاد، او را حاکم سیستان کرد و برادرش عبید الله بن زیاد را به ولایت بصره گماشت. عباد، ستیره دختر انیف بن زیاد کلبی را که به روزگار خود سالار قبیله کلب بود به همسری گرفت و شاعری خطاب به انیف اشعار زیر را سروده است: «این پیام را به ابو ترکان برسان که آیا خواب بودی یا گوشت کر و سنگین است که دختری پاکیزه نسب را که نیاکانش از خاندان علیم و معدن کرم و بزرگواری هستند به همسری برده بنی قیس در آوردی، مگر عباد و تبارش را نمی شناختی.»

حسن بصری می گفته است: سه چیز در معاویه بود که اگر فقط یکی از آن سه را هم مرتکب شده بود، کار درمانده کننده ای بود. نخست اینکه همراه سفلگان بر این امت شورش کرد و حکومت را به زور در ربود. دو دیگر پیوستن زیاد را به خویشتن آن هم بر خلاف سخن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرموده است: فرزند از بستر است و برای زنا کار سنگ. و سوم کشتن حجر بن عدی. وای بر او از کشتن حجر و یاران حجر.

شرقی بن قطامی روایت کرده و گفته است: سعید بن سرح وابسته و آزاد کرده حبیب بن عبد شمس، شیعه علی بن ابی طالب علیه السلام بود. چون زیاد به حکومت کوفه آمد به جستجوی او پرداخت و او را به بیم افکند. سعید بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ایشان پناهنده شد. زیاد برادر و فرزندان و همسر سعید را گرفت و زندانی کرد و اموال سعید را مصادره و خانه اش را ویران کرد. حسن بن علی علیه السّلام برای زیاد چنین نوشت: اما بعد، تو به مردی از مسلمانان که هر چه برای ایشان و بر عهده ایشان است، برای او هم خواهد بود هجوم برده ای، خانه اش را ویران کرده ای، اموالش را گرفته ای و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افکنده ای، اگر این نامه من به دست تو رسید، برای او خانه اش را بساز و مال و زن و فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذیر که من او را پناه داده ام، و السلام.

زیاد در پاسخ چنین نوشت: از زیاد بن ابی سفیان به حسن بن فاطمه اما بعد، نامه ات که در آن نام خودت را پیش از نام من نوشته بودی رسید. تو چیزی می خواهی و نیازمندی، و من دولتمرد هستم و تو رعیتی ولی چنان به من فرمان می دهی که گویی همچون فرمان سلطان بر رعیت باید اطاعت شود. در مورد تبهکاری که با بد اندیشی او را پناه داده ای و به کار او راضی هستی، برای من نامه نوشته ای و به خدا سوگند که تو در باره او بر من پیشی نخواهی گرفت هر چند میان پوست و گوشت تو جای داشته باشد و من اگر بر تو دست یابم نه با تو مدارا می کنم و نه تو را رعایت خواهم کرد و همانا دوست داشتنی ترین گوشتی که می خواهم آنرا بخورم، گوشتی است که تو از آنی. اینک او را در قبال گناهش به کسی تسلیم کن که از تو بر او سزاوارتر است، بر فرض که او را عفو کنم چنان نیست که شفاعت تو را در باره او پذیرفته باشم و اگر او را بکشم فقط به سبب آن است که پدر تبهکار تو را دوست می دارد، و السلام. چون این نامه به حسن علیه السّلام رسید آن را خواند و لبخند زد و موضوع را برای معاویه نوشت و نامه زیاد را هم ضمیمه آن کرد و به شام فرستاد. برای زیاد هم فقط دو کلمه نوشت که چنین بود: از حسن بن فاطمه به زیاد بن سمیه، اما بعد، همانا که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: فرزند از بستر است و برای زنا کار سنگ است. و السلام.

و چون معاویه نامه ای را که زیاد برای حسن علیه السّلام نوشته بود خواند، شام بر او تنگ شد و برای زیاد چنین نوشت: اما بعد، حسن بن علی نامه تو را که در پاسخ نامه او در مورد ابن سرح نوشته بودی برای من فرستاده است بسیار از تو شگفت کردم و دانستم که تو دارای دو منش و اندیشه ای یکی از ابو سفیان و دیگری از سمیه. آنچه از ابو سفیان است، بردباری و دوراندیشی است و آنچه از سمیه است چیزهایی شبیه به خود اوست. از جمله این کارها نامه تو به حسن است که در آن پدرش را دشنام داده ای و او را تبهکار شمرده ای و حال آنکه به جان خودم سوگند که تو در تبهکاری از پدر او سزاوارتری. اما اینکه حسن برای نشان دادن برتری خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است، اگر درست بیندیشی چیزی از تو نمی کاهد، اما اینکه او در فرمان دادن بر تو مسلط باشد، برای کسی همچون حسن این تسلط حق است. اما نپذیرفتن تو شفاعت او را بهره و ثوابی بوده است که از خود کنار زده ای و آن را برای کسی واگذار کرده ای که از تو به آن ثواب شایسته تر است. اینک چون این نامه من به دست تو رسید، آنچه از سعید بن ابی سرح در دست داری رها کن، خانه اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من برای حسن که بر او درود باد نوشته ام که سعید را مخیر کند، اگر می خواهد پیش او بماند و اگر می خواهد به سرزمین خود برگردد، و تو را هیچ تسلطی بر او نیست نه زبانی و نه به گونه دیگر. اما اینکه نامه ات برای حسن را به نام خودش با اضافه به نام مادرش نوشته ای و او را به پدرش نسبت نداده ای، حسن از کسانی نیست که به او اهانت شود، ای بی مادر، می دانی که او را به چه مادر بزرگواری نسبت داده ای، مگر نمی دانستی که او فاطمه دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است و انتساب به او اگر می دانستی و می اندیشیدی برای حسن افتخار آمیزتر است، معاویه پایین نامه اشعاری هم نوشت که از جمله این ابیات است: «همانا حسن پسر آن کسی است که پیش از او بود و چون حرکت می کرد مرگ هم با او همراه بود، مگر شیر ژیان جز مانند خود، چیزی می زاید و اینک حسن شبیه و نظیر همان شیر است، و چون بخواهند خرد و بردباری او را بسنجند، خواهند گفت همسنگ دو کوه یذبل و ثبیر است».

ابن ابی الحدید سپس موضوعی را در باره برنده شدن عباد پسر زیاد در اسب دوانی آورده است که خارج از مسائل تاریخی است و در ادامه چنین گفته است: نخستین بار که زیاد بر کشیده شد، آن بود که ابن عباس به هنگام خلافت علی علیه السّلام او را به جانشینی خود در بصره گماشت. اشتباهها و سستیهایی از او به اطلاع علی علیه السّلام رسید و برای او نامه هایی نوشت و او را ملامت و سرزنش کرد و از جمله آنها نامه ای است که سید رضی که خدایش بیامرزد، بخشی از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقداری را که سید رضی آورده است، شرح دادیم.

و علی علیه السلام، سعد وابسته خویش را پیش زیاد گسیل فرمود تا او را به فرستادن بیشتر اموال بصره به کوفه تشویق کند. میان سعد و زیاد بگو مگو و ستیز در گرفت و سعد که پیش علی علیه السّلام برگشت از زیاد شکایت کرد و بر او عیب گرفت، علی علیه السّلام برای زیاد چنین نوشت: اما بعد، سعد می گوید که تو با ستم او را دشنام و بیم داده ای و با تکبر و جبروت با او رویارویی کرده ای. چه چیزی تو را به تکبر وا داشته است و حال آنکه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است «کبر ردای خداوند است و هر کس با ردای خداوند ستیز و برابری کند خدایش در هم می شکند» و به من خبر داده است که تو در یک روز از خوراکهای گوناگون و بسیار فراهم می سازی و همه روزه بر خویشتن روغن می زنی. چه زیانی برای تو دارد که چند روزی خدای را پاس داشته و روزه بداری و بخشی از خوراکی را که در اختیار توست، در راه خدا صدقه دهی و نان بدون نان خورش خوری که این کار شعار صالحان است. آیا در حالی که در نعمتها می چری، طمع به لطف خدا داری، خوراک خود را به همسایه و بینوا و ناتوان و فقیر و یتیم و بیوه زن اختصاص بده تا برای تو پاداش صدقه دهندگان حساب شود. به من خبر داده اند که در گفتار، سخن صالحان و نکوکاران را بر زبان می آوری و در کردار، کردار خطا کاران داری و اگر چنین می کنی بر خویشتن ستم روا می داری و عمل خود را نابود می سازی. به بارگاه خدایت توبه کن تا کارت به صلاح انجامد. در کار خود میانه رو باش و افزونیها را برای روز نیازمندی خود- رستاخیز- به پیشگاه خدایت پیشکش کن، وانگهی روز در میان بر سر و موی خویش روغن بزن که من شنیدم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «روز در میان روغن بمالید و فراوان چنان مکنید.»

زیاد برای علی علیه السّلام چنین نوشت: اما بعد، ای امیر المؤمنین سعد پیش من آمد هم در سخن و هم در کردار بی ادبی کرد که او را از بر خویش راندم و سزاوار بیش از این بود. اما آنچه در باره اسراف و مصرف کردن خوراکهای رنگارنگ و نعمتهای گوناگون فرموده ای، اگر آن گزارشگر راستگوست خدایش پاداش صالحان ارزانی دارد و اگر دروغگوست خدایش از عقوبت دشوار دروغگویان حفظ فرماید، اما این سخن او که من دادگری را توصیف و جز آن عمل می کنم، در این صورت من از زیان کاران خواهم بود. ای امیر المؤمنین در این سخن که فرمودی به مقتضای مقامی که در آن هستی قضاوت فرمای، دعوی بدون گواه چون تیر بدون پر و پیکان است، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد، درست است و گر نه دروغ و ستم او برای تو روشن می شود.

ابن ابی الحدید سپس برخی از کلمات و خطبه های زیاد را آورده است که برای نمونه و از باب آن که «مرد باید که گیرد اندر گوش - ور نوشته است پند بر دیوار» به ترجمه یکی دو مورد بسنده می شود. از سخنان اوست: نسبت به خراج دهندگان نیکویی کنید که تا آنان فربه باشند شما فربه خواهید بود.

خردمند کسی نیست که چون به کاری در افتاد به چاره اندیشی پردازد، خردمند کسی است که پیش از در افتادن در کار چاره سازی کند که در آن نیفتد.

هرگز نامه کسی را نخواندم مگر آنکه اندازه خردش را از آن دانستم.

دیر کردن در پاداش نیکوکار پستی و فرو مایگی است و شتاب در عقوبت گنهکار خطا و سبکی است.

شعبی روایت می کند که چون زیاد خطبه بدون حمد و ثنای خدا و درود به پیامبر را در بصره ایراد کرد- و به همین سبب به خطبه بتراء مشهور است- و از منبر فرود آمد، همان شب صدای مردم را شنید که از خود پاسداری می کردند، گفت: این چیست گفتند: این شهر گرفتار فتنه است، آن چنان که گاه زنی از مردم شهر را جوانان تبهکار می گیرند و به او می گویند فقط حق داری سه بار فریاد بکشی، اگر کسی پاسخت را داد که هیچ و گر نه برای ما هر کاری را که انجام دهیم سرزنشی نیست. زیاد خشمگین شد و گفت: پس من چکاره ام و برای چه آمده ام. چون صبح شد میان مردم جار زده شد که جمع شوند و چون جمع شدند گفت: ای مردم من از آنچه شما در آن هستید، اطلاع یافتم و بخشی از آن را شنیدم. اینک شما را بیم و یک ماه مهلت می دهم که مدت لازم برای پیمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از آن هر کس را پیدا کنیم که پس از نماز عشاء از خانه خود بیرون آمده باشد، خونش هدر خواهد بود. مردم برگشتند و می گفتند: این سخن هم همانند سخنان امیرانی است که پیش از او آمده اند. چون مدت یک ماه سپری شد، سالار شرطه خویش عبد الله بن حصین یربوعی را خواست که چهار هزار پاسبان داشت و به او گفت: سواران و پیادگان خویش را آماده ساز و چون نماز عشاء را گزاردی و کسی که قرآن می خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و بانگ طبل از قصر بلند شد، راه بیفت و هر کس را که دیدی از پسرم عبید الله گرفته تا هر کس دیگر سرش را برای من بیاور، و اگر در موردی برای کسب اجازه یا شفاعت به من مراجعه کنی گردنت را خواهم زد.

گوید: بامداد آن شب هفتصد سر بریده بر در کاخ ریخته بود، شب دوم پنجاه سر آورد و شب سوم فقط یک سر آورد و پس از آن چیزی نیاورد و چنان شد که مردم همینکه نماز عشاء می گزاردند، شتابان به خانه های خود بر می گشتند و چنان بود که برخی کفشهای خود را رها می کردند.

عایشه برای زیاد می خواست نامه بنویسد و نمی دانست عنوان آنرا چه بنویسد، اگر می نوشت زیاد بن عبید یا زیاد بن ابیه او را خشمگین می ساخت و اگر می نوشت زیاد بن ابی سفیان مرتکب گناه می شد، ناچار نوشت از ام المؤمنین به پسرش زیاد، همین که زیاد عنوان نامه را خواند خندید و گفت ام المؤمنین برای انتخاب این عنوان به زحمت افتاده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی زَیادِ ابْنِ أَبیهِ وَقَدْ بَلَغَهُ أنَّ مُعاوِیَهَ کَتَبَ إلَیْهِ

یُریدُ خَدیعَتَهُ بِاسْتِلْحاقِهِ

از نامه های امام علیه السلام

به زیاد بن ابیه است در هنگامی که به آن حضرت گزارش رسید معاویه می خواهد با ملحق ساختن زیاد به فرزندان ابوسفیان،وی را بفریبد.{1.سند نامه:

این نامه را قبل از سید رضی، مدائنی (در کتاب فتوح الاسلام آورده و قابل توجه است که روایت مدائنی با آنچه سید رضی نقل کرده است تفاوت هایی دارد و نشان میدهد که سید رضی این روایت را از مدائنی نگرفته بلکه از جای دیگری به دست آورده است. بعد از مرحوم سید رضی، ابن اثیر در کتاب کامل در حوادث سنه 44 و در اسد الغابه و ابن عبدالبر در استیعاب در شرح حال زیاد آورده اند (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 352).}

نامه در یک نگاه

سرچشمه این نامه آن است که امام علیه السلام با خبر می شود که معاویه نامه ای به زیاد بن ابیه نوشته است که او را برادر واقعی خود بداند به این ترتیب که زیاد را فرزند نامشروع ابوسفیان معرفی کند که از زن بدکاری متولد شده،و از این طریق او را

بفریبد و در چنگال خویش برای رسیدن به اهدافش قرار دهد.

امام علیه السلام به زیاد که در آن زمان از سوی آن حضرت به فرمانداری فارس منصوب شده بود هشدار داد که این برنامه شیطانی است که از سوی معاویه طراحی شده مبادا تو را بفریبد؛هر فرزندی تعلق به پدر و مادری دارد که در آن خانه متولّد شده است حتی نسبت نامشروع به ادعای شخصی مثل ابوسفیان که زیاد از نطفه اوست ثابت نمی شود.هنگامی که نامه به زیاد رسید سخن امام علیه السلام را پذیرفت و آرام گرفت هرچند بعد از شهادت امام علیه السلام معاویه با همین نیرنگ به اضافه تهدید او را به سوی خود فرا خواند و زیاد به او پیوست.

از تواریخ استفاده می شود که مادر زیاد،کنیز یکی از اطبای معروف عرب به نام«حارث بن کلده»بود که با برده ای به نام«عبید»ازدواج کرد و زیاد به حسب ظاهر نتیجه آن ازدواج بود لذا او را زیاد بن عبید می گفتند؛ولی چون پدرش غلام و برده ناشناخته ای بود بعضی ترجیح دادند که به او زیاد بن ابیه بگویند و ظاهرا خود او هم از این امر ابا نداشت؛امّا بعدها که معاویه او را برادر خود خواند به او زیاد بن ابی سفیان گفتند! و به راستی انسان از این وقاحت در حیرت فرو می رود که شخصی دعوای خلافت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله داشته باشد و با این صراحت کسی را به عنوان برادر ولد الزنای خود بخواند.شگفتی دیگر آن است که محیط چقدر آلوده بوده که زیاد بن ابیه این ماجرا را پذیرا شد.

***

وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَهَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ،وَ یَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ،فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ:یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ،وَ عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ،لِیَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ،وَ یَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ.وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَهٌ مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ،وَ نَزْغَهٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ:لَا یَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ،وَ لَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ،وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ، وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ.

فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ:شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْکَعْبَهِ،وَ لَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّی ادَّعَاهُ مُعَاوِیَهُ.

قال الرضی،قوله علیه السلام:«الواغِل»هُوَ الَّذی یَهْجُمُ عَلَی الشُّرْبِ لِیَشْرِبَ مَعَهُمْ، وَلَیْسَ مِنْهُمْ،فَلا یَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزاً.و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»:هُوَ ما یُناطُ بِرَحْلِ الرّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ،فَهُوَ أَبَداً یَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَاسْتَعْجَلَ سَیرُهُ.

ترجمه

اطّلاع یافتم که معاویه نامه ای برای تو نوشته تا عقلت را بفریبد (و گمراه سازد) و عزم و تصمیمت را (در پایمردی بر وظیفه ای که بر عهده گرفته ای) سست کند و در هم بشکند.از او بر حذر باش که او به یقین شیطان است! او از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان می آید تا او را در حال غفلت تسلیم خود سازد و درک و شعورش را غافل گیرانه بدزدد.(آری) در زمان عمر بن خطاب ابو سفیان سخنی بدون اندیشه از پیش خود و با تحریکی از تحریکات

شیطان گفت (ولی این سخن کاملاً بی پایه بود) که نه با آن،نسب ثابت می شود و نه استحقاق میراث را همراه دارد و کسی که به چنین سخن واهی و بی اساس تمسک جوید همچون بیگانه ای است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد که همه او را کنار می زنند و همانند ظرفی است که در کنار مرکب می آویزند که به هنگام راه رفتن پیوسته تکان می خورد و به این طرف و آن طرف می رود.

هنگامی که زیاد این نامه را مطالعه کرد گفت:به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام با این نامه اش آنچه را من در دل داشتم (که من از نطفه ابوسفیان نیستم) گواهی داد.و این مطلب همچنان در دل او بود (تا زمانی که معاویه بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام بی اندازه زیاد را وسوسه کرد تا سخن او در وی مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت.

مرحوم سیّد رضی به تفسیر چند لغت از لغات پیچیده ذیل این نامه پرداخته می گوید:«واغل»(از ریشه وَغْل بر وزن فصل) به معنای کسی است که برای نوشیدن آب از آبشخور دیگران،هجوم می آورد در حالی که از آنان نیست و پیوسته آنها وی را عقب می رانند و منع می کنند؛و «النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ» ظرف یا قدح یا مانند آن است که در کنار مرکب می آویزند و دائماً از این طرف و آن طرف می افتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد یا برای راه رفتن عجله کند، می لرزد.(اشاره به اینکه این گونه الحاق نسب های مشکوک هرگز پایدار نیست و پیوسته متزلزل است).

شرح و تفسیر: مراقب باش عقل تو را نفریبند!

مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده،امام علیه السلام در آغاز این نامه زیاد بن

ابیه را مخاطب قرار داده و او را تشویق به صبر و استقامت در مقابل وسوسه های این و آن می کند.سپس می فرماید:«اطّلاع یافتم که معاویه نامه ای برای تو نوشته تا عقلت را بفریبد (و گمراه سازد) و عزم و تصمیمت را (در پایمردی بر وظیفه ای که بر عهده گرفته ای) سست کند و در هم بشکند.از او بر حذر باش که او به یقین شیطان است!»؛ (وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَهَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ{«یتز» از ریشه «زلل» بر وزن «قمر» به معنای خطا گرفته شده و ایستزل» یعنی می خواهد به خطا بیفکند.} لُبَّکَ{«لب» در اصل به معنای مغز هر چیزی است و به عقل «لب» گفته میشود.} ، وَ یَسْتَفِلُّ{«یتفل» از ریشه «فلل» بر وزن «قمر» به معنای کند کردن و شکستن چیزی است.} غَرْبَکَ{«وب» به معنای نشاط و هیجان و تصمیم است.} ،فَاحْذَرْهُ،فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ).

از این تعبیر و تعبیرات دیگری که در نامه های پیشین گذشت به خوبی استفاده می شود که مأموران اطّلاعاتی امام علیه السلام در تمام جوانب کشور اسلامی حضور داشتند و حتّی نامه ای خصوصی را که برای بعضی از فرمانداران از سوی دشمن می رسید به امام علیه السلام اطّلاع می دادند تا به موقع جلوی خطر گرفته شود.

امام علیه السلام در آغاز این نامه به زیاد بن ابیه هشدار می دهد که معاویه شیطان است مراقب او باش.

سپس در توضیح آن می افزاید:«او از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان می آید تا او را در حال غفلت تسلیم خود سازد و درک و شعورش را غافل گیرانه بدزدد»؛ (یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ،وَ عَنْ یَمِینِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ، لِیَقْتَحِمَ{«لِیَقْتَحِمَ» از ریشه «اقتحام» به معنای وارد شدن به زور در چیزی است.} غَفْلَتَهُ،وَ یَسْتَلِبَ{«یَسْتَلِبَ» از ریشه «استلابه» به معنای ربودن و غارت و سرقت کردن گرفته شده و ریشه اصلی آن «لب» است.} غِرَّتَهُ{«غِرَّتَهُ» به معنای غفلت و سهل انگاری است.}).

سخن امام علیه السلام در اینجا برگرفته از آیه شریفه 17 سوره اعراف است که از قول

شیطان نقل می کند: ««ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَیْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شاکِرِینَ» ؛سپس از پیش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ آنها،به سراغشان می روم؛و بیشتر آنها را شکرگزار نخواهی یافت».

منظور این است که شیطان برای فریفتن انسان ها از هر وسیله ای استفاده می کند؛گاه از طریق تطمیع و زمانی تهدید،گاهی شهوات و هوا و هوس نفسانی و هنگامی از طریق آمال و آرزوها و پست و مقام و هدف.در همه اینها یک چیز مدّ نظر است و آن گمراه ساختن انسان و کشاندن او به ورطه هلاکت.

شیطانِ شام نیز از همین روش ها استفاده می کند و سعی دارد هر کسی را از طریقی بفریبد و به سوی خود جلب کند و از وجودش در مسیر شهوات خود بهره بگیرد.

از یکی از عرفا سخنی نقل شده که می گوید:در هر صبحگاهان شیطان از چهار سو به سراغ من می آید گاه از پیش رو می آید و می گوید:(اگر گناه می کنی) نترس خدا غفور و رحیم است من در برابر او این آیه را می خوانم که خدا می گوید: ««وَ إِنِّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی» ؛و من هر که را توبه کند،و ایمان آورد،و عمل صالح انجام دهد،سپس هدایت شود،می آمرزم»{ طه، آیه 82.} و گاه از پشت سر من ظاهر می شود (و مرا دعوت به زیاده طلبی در دنیا می کند) و از ضایع شدن زندگی فرزندانم در آینده مرا می ترساند من در برابر او این آیه را یادآور می شوم: ««وَ ما مِنْ دَابَّهٍ فِی الْأَرْضِ إِلاّ عَلَی اللّهِ رِزْقُها» ؛هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر اینکه روزی او بر خداست»{هود، آیه 6} و گاه از طرف راست من می آید و می گوید:کاری کن که ثناخوان ها و مداحان تو فراوان باشند.من در برابر او این

آیه را یادآور می شوم: ««وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ» ؛و سرانجام (نیک) برای پرهیزکاران است»{اعراف، آیه 128.} و گاه از سمت چپ می آید و مرا به شهوات دعوت می کند.من در برابر او این آیه را می خوانم: ««وَ حِیلَ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ ما یَشْتَهُونَ» ؛(خداوند درباه کافران سرکش و مغروری که گرفتار عذاب در دنیا می شوند می فرماید:) و (سرانجام) میان آنها و خواسته هایشان جدایی افکنده شد».{سبأ، آیه 54}.{بهج الصباغه، ج 14، ص 372.}

برای این چهار جهت که شیطان از سوی آن می آید روایتی ذکر شده که خلاصه آن چنین است:«شیطان از پیش رو می آید یعنی مسائل مربوط به آخرت را که در پیش دارد در نظر انسان سست می کند و از پشت سر می آید و او را به جمع اموال از هر طریق بی آنکه حقوق شرعی آن را بپردازد و باقی گذاردن برای فرزندان و بازماندگان خود فرا می خواند و از طرف راست می آید و امور معنوی را به وسیله شبهات و شک و تردید در نظر او ضایع می کند و از طرف چپ می آید و شهوات را در نظر او زینت می دهد».{مجمع البیان، ذیل آیه 17 از سوره اعراف.}

آری وسوسه های شیاطین جنّ و انس که از هر دری برای گمراه ساختن انسان ها وارد می شوند،این گونه است.

در اینجا یک سؤال باقی می ماند و آن اینکه چرا از جهت فوق و تحت (بالا و پایین) سخنی به میان نیامده بعضی گفته اند برای آن است که جهت بالا جهت رحمت است،زیرا پیوسته رحمت الهی از آن سو نازل می شود و جهت پایین مایه وحشت است که اگر کسی از زیر زمین سر بر آورد و انسان را به کاری دعوت کند از او می ترسد و نمی پذیرد.

این احتمال نیز وجود دارد که شیاطین به شکل معمولی انسان ها به سراغ او

می آیند و می دانیم کسی از جهت فوق یا تحت به سراغ کسی نمی آید بلکه از یکی از چهار جهت است.

آن گاه امام علیه السلام سخن معاویه را در مورد ملحق ساختن زیاد بن ابیه به خودش (به عنوان برادر حرام زاده) با دلیلی منطقی ابطال می کند و می فرماید:«(آری) در زمان عمر بن خطاب ابو سفیان سخنی بدون اندیشه از پیش خود و با تحریکی از تحریکات شیطان گفت (ولی این سخن کاملاً بی پایه بود) که نه با آن،نسب ثابت می شود و نه استحقاق میراث را همراه دارد»؛ (وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَهٌ{فلته» از ریشه «فلت» بر وزن «ثبت» در اصل به معنای از دست در رفتن چیزی است، لذا به سخنانی که بدون مطالعه از دهان انسان می پرد و همچنین حوادث ناگهانی و بدون تأمل «فلته» گفته میشود.} مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ،وَ نَزْغَهٌ{«نزغه» از ریشه «نزغ» بر وزن نظم» به معنای وارد شدن در کاری است به قصد افساد و به هم انداختن مردم و «نزغات شیطان» به وسوسه های او گفته میشود که افراد را به جان هم می اندازد.} مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ:لَایَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ،وَ لَا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ).

تعبیر امام علیه السلام به صادر شدن«فَلْتَه؛سخن بی پایه و بدون اندیشه»از سوی ابوسفیان اشاره به چیزی است که ابن ابی الحدید در شرح خود از کتاب استیعاب ابن عبدالبر آورده است که عمر،زیاد را برای اصلاح بعضی از مفاسد که در یمن واقع شده بود فرستاد.هنگامی که زیاد باز گشت خطبه ای نزد عمر (و جمعی از حاضران) خواند که همانند آن شنیده نشده بود این در حالی بود که علی علیه السلام و عمرو بن عاص و ابوسفیان حاضر بودند.عمرو بن عاص گفت:آفرین بر این جوان! اگر از قریش بود بر عرب حکومت می کرد! ناگهان ابوسفیان گفت:او از قریش است و من می شناسم کسی را که نطفه او را در رحم مادرش نهاد.علی علیه السلام فرمود:او چه کسی بوده؟ ابوسفیان گفت:من بودم.علی علیه السلام فرمود:خاموش باش ابوسفیان! و در روایت دیگری آمده است:فرمود:خاموش ابوسفیان اگر عمر بشنود سریعاً تو را مجازات خواهد کرد.

در روایت سومی آمده است که عمرو بن عاص به او گفت:اگر می دانی زیاد فرزند توست چرا او را به خود ملحق نمی کنی؟ گفت:از این جمعیت می ترسم که پوست از سر من بکنند.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 180.}

روشن است که ابوسفیان هرگز نمی توانست به سبب عمل منافی عفتی که با مادر زیاد داشت ثابت کند که حتماً نطفه ای که منعقد شده از ناحیه اوست،تنها به ظن و گمان تکیه کرد و با وقاحت و بی شرمی در حضور علی علیه السلام و بعضی دیگر چنین سخنی را بر زبان راند و به همین دلیل،امام علیه السلام در نامه بالا به زیاد یادآور می شود که این گونه ادعاهای شیطانی در اسلام معیار اثبات نسبت نیست و به همین دلیل تو هرگز نمی توانی از ابوسفیان ارث ببری زیرا فرزند نامشروع از پدر و مادر خود ارث نمی برد (و تاکنون هم ادعای میراثی نداشته ای) بنابراین تسلیم وسوسه های شیطانی معاویه نشو!

حضرت در پایان می فرماید:«و کسی که به چنین سخن واهی و بی اساس تمسّک جوید همچون بیگانه ای است که در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد که همه او را کنار می زنند و همانند ظرفی است که در کنار مرکب می آویزند که به هنگام راه رفتن پیوسته تکان می خورد و به این طرف و آن طرف می رود»؛ (وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ{«مدفع» از ریشه «دفع» گرفته شده و به معنای کسی است که او را از کاری جلوگیری میکنند.} ،وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ).

به تعبیر دیگر اگر معاویه از این طریق بخواهد تو را برادر خود بخواند و تو هم بپذیری،هرگز نه فرزند ابوسفیان خواهی بود و نه برادر معاویه،بلکه لکه ننگی بر تو نیز خواهد نشست که تو زنا زاده ای و حتی از آن خاندان بیگانه ای؛نه ارث می بری و نه برادر مشروع محسوب می شوی،هرچند برادری معاویه با آن اعمال زشتش نیز برای تو افتخار نیست.

این نامه به قدری در زیاد مؤثر افتاد که مطابق آنچه مرحوم سیّد رضی در ذیل این نامه آورده است:«هنگامی که زیاد این نامه را مطالعه کرد گفت:به پروردگار کعبه سوگند که امام علیه السلام با این نامه اش آنچه را من در دل داشتم (که من از نطفه ابوسفیان نیستم) گواهی داد.و این مطلب همچنان در دل او بود (تا زمانی که معاویه بعد از شهادت امیرمؤمنان علیه السلام بی اندازه زیاد را وسوسه کرد تا سخن او در وی مؤثّر افتاد و) او را به خود ملحق ساخت»؛ (فَلَمَّا قَرَأَ زِیَادٌ الْکِتَابَ قَالَ:شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْکَعْبَهِ،وَ لَمْ تَزَلْ فِی نَفْسِهِ حَتَّی ادَّعَاهُ مُعَاوِیَهُ).

معاویه بعد از آن زیاد را در فرمانداری بخشی از فارس ابقا کرد و سپس او را به عراق آورد و بخش مهمی از عراق را به او سپرد و این لکه ننگ بر دامان زیاد به موجب حبّ جاه و مقام نشست و عاقبتش به شر گرایید.

این احتمال نیز در تفسیر این جمله ذکر شده که منظور زیاد این باشد که ابوسفیان به یقین شهادت به مطلب بالا داده که من از نطفه او هستم و این معنا همچنان در دل او بود تا زمانی که معاویه وی را به خود ملحق ساخت.

***

مرحوم سیّد رضی در اینجا به تفسیر چند لغت از لغات پیچیده ذیل این نامه پرداخته می گوید:«واغِل»(از ریشه وغل بر وزن فصل) به معنای کسی است که برای نوشیدن آب از آبشخور دیگران،هجوم می آورد در حالی که از آنان نیست و پیوسته آنها وی را عقب می رانند و منع می کنند؛ و «النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ» ظرف یا قدح یا مانند آن است که در کنار مرکب می آویزند و دائماً از این طرف و آن طرف می افتد و هرگاه مرکب پشتش را حرکت دهد یا برای راه رفتن عجله کند، می لرزد.(اشاره به اینکه این گونه الحاق نسب های مشکوک هرگز پایدار نیست و پیوسته متزلزل است)»؛ (قال الرضی،قوله علیه السلام:«الواغِل»هُوَ الَّذی یَهْجُمُ عَلَی الشُّرْبِ لِیَشْرِبَ مَعَهُمْ،وَ لَیْسَ مِنْهُمْ،فَلا یَزالُ مُدَفِّعاً مُحاجِزاً.و«النَّوْطُ الْمُذَبْذَبِ»:

هُوَ ما یُناطُ بِرَحْلِ الرّاکِبِ مِنْ قُعْبٍ أوْ قَدَحٍ أوْ ما أشْبَهَ ذلِکَ،فَهُوَ أَبَداً یَتَقَلْقَلُ إذا حَثَّ ظَهْرَهُ وَ اسْتَعْجَلَ سَیْرَهُ).

نکته: داستان پیچیده نسب«زیاد»

در اینجا سخن بسیار است به حدّی که بعضی از شارحان نهج البلاغه در این باره ده ها صفحه نوشته اند و ما تنها به چند مسأله اشاره می کنیم:

1.آیا زیاد فرزند نامشروع بود؟

از نامه بالا استفاده می شود که امام علیه السلام ادّعای ابوسفیان و همچنین معاویه را در اینکه زیاد،فرزند نامشروع ابوسفیان بوده نفی می کند و می فرماید:این ادعایی شیطانی است و از نظر ظاهر شرع هر فرزندی ملحق به پدر و مادری است که با هم ازدواج کرده اند و فرزند در آن خانه زاده شده است.

افزون بر این می دانیم امام علیه السلام،زیاد را به فرمانداری فارس منصوب کرد و این منصب مفهومش اجازه امامت جمعه و جماعت بود.چگونه ممکن است امام علیه السلام کسی را که ولد الزناست به چنین مقامی بگمارد در حالی که می دانیم یکی از شرایط امامت جمعه و جماعت طیب مولد است.

از سویی دیگر،در تواریخ کربلا و عاشورا آمده است که حضرت سیدالشهدا فرمود:

«أَلَا وَإِنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیَّ قَدْ تَرَکَنِی بَیْنَ السِّلَّهِ وَالذِّلَّهِ...هَیْهَاتَ مِنِّی الذِّلَّه؛ آگاه باشید ناپاک زاده فرزند ناپاک زاده مرا در میان دو چیز مخیّر ساخته.یا تن به شمشیر بدهم یا تسلیم ذلّت شوم و تن به بیعت با او دهم و محال است که تسلیم ذلت شوم».{بحارالانوار، ج 45، ص 83.}

در اینکه«دعیّ»از نظر لغت به چه معناست،بعضی آن را به معنای فرزند نامشروع تفسیر کرده اند در حالی که در متون لغت مفهوم عامی دارد؛هم به پسرخوانده گفته می شود و هم به کسی که در نسبش متّهم است.در لسان العرب آمده است:«دعی به معنای پسرخوانده است و همچنین فرزندی که به پدر دیگری نسبت داده می شود».قرآن مجید نیز می گوید: ««وَ ما جَعَلَ أَدْعِیاءَکُمْ أَبْناءَکُمْ» ؛و خداوند پسرخوانده های شما را پسر (واقعی) شما قرار نداده است (و احکام او را ندارد)»،{احزاب، آیه 4.} بنابراین ممکن است امام علیه السلام بخواهد بگوید زیاد در خانواده ای پست و بی ارزش همچون بردگان متولّد شده که برای کسب موقعیت، او را به غیر پدرش نسبت دادند.

این احتمال نیز وجود دارد که امام امیرالمؤمنین علیه السلام حکم ظاهری را بیان می کند که

«الْوَلَدُ لِلْفِرَاش»؛ ولی امام حسین علیه السلام واقع مطلب را می فرماید که او در واقع فرزند نامشروع بوده است.

امّا در مورد ابن زیاد مسأله روشن تر است که او فرزند نامشروع بوده و مادرش مرجانه به فجور مشهور بوده است.به همین دلیل مطابق آنچه در تواریخ کربلا آمده،حضرت زینب علیها السلام هنگامی که می خواست او را سرزنش کند با تعبیر«یابن مرجانه»او را مخاطب ساخت.

این احتمال نیز هست که مراد از«الدعیَّ بْنَ الدَّعیّ»یزید و پدرش معاویه باشند و این جمله به نسب آلوده و متهم آنها اشاره کند.

2.پدر و مادر زیاد

معروف این است که پدر زیاد برده ای بود به نام عبید که با سمیّه کنیز«حارث

بن کلده»که از اطبای مشهور عرب بود،ازدواج کرد و زیاد در خانه او متولّد شد، هرچند ابوسفیان و پس از او معاویه سعی داشتند وی را فرزند نامشروع ابوسفیان بدانند؛و اینکه بعضی گفته اند سمیه از ذوات الاعلام (زنان آلوده به فحشا که آشکارا خود را به این امر معرفی می کردند) بود،بعید به نظر می رسد، زیرا کنیزِ طبیب معروفی مثل حارث بن کلده قاعدتاً نمی تواند از ذوات الاعلام باشد.

البته در تواریخ آمده است که ابوسفیان در سفری که به طایف رفته بود از شخصی به نام ابو مریم که مرد بسیار آلوده ای بود زن آلوده ای را درخواست کرد و ابو مریم به سمیّه مادر زیاد،را پیشنهاد نمود،او گفت:بگذار شب همسرم عبید که از بیابان برگشته به خواب برود و من خواهم آمد و بعد نزد ابوسفیان رفت و با او آمیزش داشت و شاید اینکه ابوسفیان می گوید زیاد فرزند من است از همین واقعه سرچشمه می گیرد.

3.داستان استلحاق

داستان ملحق ساختن معاویه زیاد را به خاندان ابوسفیان و عنوان برادری دادن به او از عجایب تاریخ اسلام است.شیخ محمد عبده؛استاد معروف مصری در شرح نهج البلاغه خود چنین می گوید:قصه زیاد بن ابیه قصه شگفت آوری است که انسان را به تأمل وا می دارد،زیرا معاویه او را به ابو سفیان نسبت داد تا برادرش باشد او مدعی بود که ابوسفیان با مادرش سمیّه که زوجه مرد دیگری بود (به صورت نامشروع) همبستر شد و زیاد از این آمیزش متولّد گشت.

آن گاه می افزاید:از این شگفت آورتر این است که ادعای این برادری (نامشروع) در مجلسی علنی و رسمی (در شام) در حضور جمعیّت واقع شد؛ زیاد از این مسأله شرمنده نگشت،چرا که غنایم این برادری را با نکوهش های مردم سنجید و برادری (نامشروع) خلیفه را بر سلامت و صحت نسب خود

ترجیح داد.آری این گونه است در طریق سلطه و مقام که این مرد متکبّر از اینکه عِرض و نسب او مخدوش شود،در برابر منفعتی که به دست می آورد شرمنده نباشد!{شرح نهج البلاغه عبده، ذیل نامه 44، ص 458.}

ما می افزاییم از اینها شگفت آورتر اینکه محیط اسلامی ایجاد شده توسط پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله،بیش از حدود نیم قرن از آن نگذشته بود،بر اثر عوامل بنی امیه چنان آلوده شد که خلیفه جرأت می کند در ملأ عام چنین امر منکری را تثبیت کند.وای به حال مسلمانان اگر در چنگال چنین حکومت های جاهل آلوده ای گرفتار شوند.

به هر حال داستان از این قرار بود که به گفته مدائنی در کتاب فتوح الاسلام هنگامی که معاویه می خواست زیاد را جزء خاندان خود کند وی را که به شام آمده بود پس از جمع کردن مردم بالای منبر برد و پیش روی خود بر پلّه پایین تر نشاند.سپس حمد و ثنای الهی به جا آورد و گفت:ای مردم من از نسب زیاد در خاندانم آگاهم.هر کسی می تواند به این امر گواهی دهد برخیزد.گروهی از مردم برخاستند و شهادت دادند که او فرزند ابوسفیان است و آنها اعتراف ابوسفیان را به این امر پیش از مرگش شنیده اند.در اینجا ابو مریم سلولی که در جاهلیّت شراب فروش بود برخاست و گفت:ای امیرمؤمنان در طایف بودیم که ابوسفیان به آنجا نزد من آمد مقداری گوشت و شراب و غذا خرید.هنگامی که آن را تناول کرد گفت:ای ابو مریم زن بدکاره ای را برای من پیدا کن.من به سراغ سمیّه رفتم و به او گفتم:تو ابوسفیان را می شناسی بذل و بخشش فراوانی دارد و از من زن آلوده ای را خواسته.تو آمادگی داری؟ سمیّه گفت:آری.الان همسرم با گوسفندان باز می گردد.هنگامی که غذا خورد و سر خود را بر بالش گذاشت خواهم آمد.من به سراغ ابوسفیان رفته ماجرا را به او گفتم.چیزی نگذشت که سمیّه آمد و وارد بر او شد و تا صبح نزد او بود.هنگامی که سمیّه بازگشت من به ابوسفیان گفتم چگونه بود؟ گفت:خوب بود...این سخن به زیاد گران آمد و از بالای منبر گفت:ای ابو مریم به مادر مردم دشنام مده که به مادرت دشنام خواهند داد.در این هنگام که سخن معاویه و گواهی طلبی او به پایان رسید زیاد برخاست مردم را خاموش کرد و حمد و ثنای الهی به جای آورد سپس گفت:ای مردم! معاویه و شهود آنچه را شنیدید گفتند و من نمی دانم کدام حق بود و کدام باطل.

لابد معاویه و شهود آگاه ترند به آنچه گفتند و بدانید عبید (پدرش) پدر نیکی بود امّا والی (ظاهراً اشاره به معاویه است) شخص صاحب نعمتی است.این سخن را گفت و از منبر پایین آمد.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 187.}

4.نگاهی به زندگی زیاد بن ابیه

همان گونه که قبلاً اشاره شد او در اصل زیاد بن عبید بود.پدرش برده و چوپان و مادرش سمیّه کنیز حارث بن کلده،طبیب معروف عرب بود.گاهی او را به عنوان زیاد بن ابیه و گاه زیاد بن امه می گفتند،زیرا پدرش برده بود و هیچ موقعیّت اجتماعی نداشت و بعد از آنکه معاویه او را به خود ملحق ساخت به او زیاد بن ابی سفیان می گفتند.از نوجوانی فردی هوشیار و سخنرانی بلیغ بود.تولد او را در طائف در سال فتح مکّه و بعضی در سال هجرت و برخی در روز بدر گفته اند؛ولی او هیچ گاه پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را ندید و با امیرمؤمنان علی علیه السلام در تمام جنگ های دوران آن حضرت و با امام حسن علیه السلام تا زمان صلح با معاویه همراه بود،بعدها معاویه او را فریب داد و به سوی خود برد.او در کوفه در ماه رمضان سنه 53 در سن 56 سالگی از دنیا رفت (و بعضی سن او را به گونه دیگری ذکر کرده اند).

دوران زندگی او از دو دوران کاملاً متفاوت تشکیل می شود.دوران نخست که در مسیر حق بود،مردی قابل اعتماد و مدیر و مدبّر و به همین دلیل علی علیه السلام او را به فرمانداری فارس منصوب کرد.او منطقه را به خوبی اداره نمود و خراج را به خوبی جمع آوری کرد و برای امیرمؤمنان علی علیه السلام فرستاد.این جریان به گوش معاویه رسید و سخت ناراحت شد.نامه ای به او نوشت که مضمونش این بود:

اگر نبود که قلعه های مستحکمی داری و شب ها همچون پرندگان به آشیانه خزیده به آن پناه می بری و چنانچه انتظاری که خدا می داند من درباره تو دارم نبود،مانند سلیمان می گفتم: ««فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّهً وَ هُمْ صاغِرُونَ» ؛به سوی آنان بازگرد (و اعلام کن) با لشکریانی به سراغ آنان می آییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند؛و آنان را از آن (سرزمین) با ذلّت و حقارت بیرون می رانیم»{ نمل، آیه 37.} و در ذیل آن شعری نوشت که اشاره به مشکوک بودن نسب زیاد داشت.

هنگامی که این نامه به زیاد رسید برخاست و در میان مردم خطبه ای خواند و گفت:عجیب است فرزند هند جگرخوار و سرچشمه نفاق (معاویه) مرا تهدید می کند در حالی که میان من و او پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله و همسر سیده نساء عالمین و پدر سبطین (امام حسن و امام حسین علیهما السلام) و صاحب ولایت و منزلت و اخوت رسول خداست با صد هزار لشکر از مهاجرین و انصار و تابعین.به خدا سوگند اگر این جمعیّت (طرفداران معاویه) قصد سوئی کنند،مرا مرد شجاع شمشیرزنی خواهند یافت (که آن ها را در هم می کوبد).

سپس نامه ای به امیرمؤمنان علی علیه السلام نوشت و نامه معاویه را با نامه خود برای آن حضرت فرستاد.امام علیه السلام در پاسخ او چنین نوشت:«اما بعد از حمد و ثنای الهی من تو را والی آن سرزمین کردم و شایسته این مقام می دیدم.آری ابوسفیان در ایام عمر سخن بی پایه و مایه ای گفت که نشانه گمراهی و دروغ بود (و ادعا کرد که تو فرزند نامشروع او هستی) چیزی که نه استحقاق میراث می آورد و نه نسب محسوب می شود.بدان معاویه مانند شیطان رجیم است که از هر سو به سراغ انسان می آید.از پیش رو و از پشت سر،از طرف راست و از طرف چپ، از او برحذر باش،از او برحذر باش،باز از او برحذر باش».

اما دوران دوم کاملاً با دوران پیش متفاوت و یکصد و هشتاد درجه با آن فرق دارد.زمانی که معاویه او را به وسیله مغیره بن شعبه فریب داد و از نقطه ضعف او که حبّ جاه و مقام بود سوء استفاده کرد.وی پس از داستان صلح امام حسن علیه السلام او را به سوی خود برد و برادر خویش و (فرزند نامشروع ابوسفیان) معرفی کرد و حکومت فارس را همچنان به او سپرد و پس از آن مقام برتری به او داد و حکومت کوفه و عراق را به او بخشید.او هم برای تثبیت حکومت خود و مبارزه با قیام های مردمی بر ضد معاویه و طرفداران او شروع به کشتار بی گناهان کرد.مخصوصاً شیعیان را هر کجا می شناخت به قتل می رساند و جنایات بی شماری مرتکب شد که روی او را در تاریخ اسلام کاملاً سیاه کرد،از جمله«حجر بن عدی»آن مرد شجاع و باایمان را که از شیعیان خالص علی علیه السلام بود و همه جا به نیکی و پاکی شهرت داشت و از صحابه معروف پیامبر صلی الله علیه و آله محسوب می شد با جمعی از یارانش دستگیر کرد و به سوی شام فرستاد و معاویه هم آنها را در سرزمین مرج عذراء به قتل رسانید و به این ترتیب ورق سیاه دیگری بر اوراق تاریک پایان زندگی خود افزود.کار به جایی رسید که حسن بصری که رابطه چندان خوبی با علی علیه السلام نداشت درباره او چنین گفت:معاویه سه کار کرد که اگر تنها یکی از آنها را انجام داده بود برای هلاکت او کافی بود:

نخست حکمرانی بر این ملت به وسیله گروهی از سفیهان و ناآگاهان.دوم ملحق ساختن زیاد به خود،در حالی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده بود فرزند به شوهرتعلق دارد و سهم مرد زناکار سنگ است و دیگر کشتن حجر بن عدی.وای بر او از سوی حجر و یاران حجر.{آنچه در بالا آمد برگرفته از کتاب استیعاب، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، تنقیح المقال علامه مامقانی و شرح نهج البلاغه علامه تستری است.}

ما هم می گوییم:پناه بر خدا از سوء عاقبت و گرفتار شدن انسان در چنگال شیاطین جن و انس و جان دادن در حال کفر و ضلالت و جنایت.

نامه45: ضرورت ساده زیستی کارگزاران

موضوع

و من کتاب له ع إلی عثمان بن حنیف الأنصاری و کان عامله علی البصره و قدبلغه أنه دعی إلی ولیمه قوم من أهلها،فمضی إلیها قوله

(نامه به فرماندار بصره، عثمان بن حنیف انصاری که دعوت مهمانی سرمایه داری از مردم بصره را پذیرفت در سال 36 هجری) .

بخش اول

متن نامه

أَمَّا بَعْدُ،یَا ابْنَ حُنَیْفٍ:فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ أَهْلِ الْبَصْرَهِ دَعَاکَ إِلَی مَأْدُبَهٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَیْهَا تُسْتَطَابُ لَکَ الْأَلْوَانُ،وَتُنْقَلُ إِلَیْکَ الْجِفَانُ! وَمَا ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُجِیبُ إِلَی طَعَامِ قَوْمٍ،عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ،وَغَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ.فَانْظُرْ إِلَی مَا تَقْضَمُهُ

ص: 416

مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ فَمَا اشْتَبَهَ عَلَیْکَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ،وَمَا أَیْقَنْتَ بِطِیبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ.

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! ای پسر حنیف، به من گزارش دادند که مردی از سرمایه داران بصره، تو را به مهمانی

خویش فرا خواند و تو به سرعت به سوی آن شتافتی خوردنی های رنگارنگ برای تو آوردند، و کاسه های پر از غذا پی در پی جلوی تو نهادند گمان نمی کردم مهمانی مردمی را بپذیری که نیازمندانشان با ستم محروم شده، و ثروتمندانشان بر سر سفره دعوت شده اند، اندیشه کن در کجایی؟ و بر سر کدام سفره می خوری؟

پس آن غذایی که حلال و حرام بودنش را نمی دانی دور بیفکن، و آنچه را به پاکیزگی و حلال بودنش یقین داری مصرف کن .

شهیدی

اما بعد، پسر حنیف به من خبر رسیده است که مردی از جوانان بصره تو را برخوانی خوانده است و تو بدانجا شتافته ای. خوردنیهای نیکو برایت آورده اند و پی در پی کاسه ها پیشت نهاده. گمان نمی کردم تو مهمانی مردمی را بپذیری که نیازمندشان به جفا رانده است و بی نیازشان خوانده. بنگر- کجایی- و از آن سفره چه می خایی. آنچه حلال از حرام ندانی بیرون انداز، و از آنچه دانی از حلال به دست آمده در کار خود ساز.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات ای پسر حنیف بتحقیق که رسید بمن که مردی از جوانان اهل بصره خواند تو را بطعام عروسی

پس شتابان رفته بسوی آن و مکرّر وارد شده بر تو کاسه های بزرگ مملو بثرید آن پس تو دهن بر آن نهاده و بلذّت تمام آنرا خورده پس میل کرده بر گوشت بریان پس خورده آنرا همچو خوردن یتیم که بسیار آرزومند گوشت باشد و بدندان گرفته استخوان گوشت را همچو دندان گرفتن کفتار پیر استخوان را خوش می گردند برای تو نعمتهای رنگارنگ و نقل می کردند بر تو کاسه های بزرگ و گمان نبردم که تو اجابت کنی بسوی طعام جماعتی که درویش آنها جفا یافته باشد و توانگرشان خوانده شده بطعام پس بنگر بسوی آنچه میخواری آنرا از آن ماکول پس چیزی که مشتبه است بر تو علم آن و ترددّ داری در حلیّت آن پس بینداز آنرا و آنچه یقین کردی بخوبی و جهتهای حلیّت پس قبول کن از آن

آیتی

اما بعد. ای پسر حنیف به من خبر رسیده که مردی از جوانان بصره تو را به سوری فرا خوانده و تو نیز بدانجا شتافته ای. سفره ای رنگین برایت افکنده و کاسه ها پیشت نهاده. هرگز نمی پنداشتم که تو دعوت مردمی را اجابت کنی که بینوایان را از در می رانند و توانگران را بر سفره می نشانند. بنگر که در خانه این کسان چه می خوری، هر چه را در حلال بودن آن تردید داری از دهان بیفکن و آنچه را، که یقین داری که از راه حلال به دست آمده است، تناول نمای.

انصاریان

اما بعد،ای پسر حنیف،به من خبر رسیده که مردی از جوانان اهل بصره تو را به مهمانی خوانده و تو هم به آن مهمانی شتافته ای،با غذاهای رنگارنگ،و ظرفهایی پر از طعام که به سویت آورده می شده پذیراییت کرده اند ،خیال نمی کردم مهمان شدن به سفره قومی را قبول کنی که محتاجشان را به جفا می رانند،و توانگرشان را به مهمانی می خوانند!به لقمه ای که بر آن دندان می گذاری دقت کن،لقمه ای را که حلال و حرامش بر تو روشن نیست بیرون افکن،و آنچه را می دانی از راه های حلال به دست آمده بخور .

شروح

راوندی

انظر الی هذا العتاب الشدید لاجل دعوه لم یکن فیها الا الخبز و الملح و الخل علی ما روی. و ابنا حنیف نعم الرجلان، سهل کان عامله علی المدینه و عثمان علی البصره. و حنیف تصغیر احنف کزهیر و درید تصغیر ازهر و ادرد، مع الترخیم الذی هو حذف الهمزه من اولها هنا. و روی فقد بلغنی ان رجلا من قطان البصره ای سکانها. دعاک الی مادبه: ای طعام: یقال: آداب القوم یادبهم ای دعاهم لی طعامه. ابوزید: آدب القوم الی طعامه یودبهم. و اسم الطعام: المادبه. و روی: و کرت علیکم الجفان فکرعت و اکلت اکل ذئب نهم و ضبع قرم و ما حسبتک تاکل طعام قوم. فالعائل: الفقیر، یقال: عال یعیل عیله اذا افتقر، قال تعالی و ان خفتم عیله ای فقرا و فاقه. و قوله عائلهم مجفو و غنیمهم مدعو صفه قوم، و جفوت الرجل اجفوه جفاء فهو مجفو، و لا تقل: جفیت. و اما قول الراجز: فلست بالجافی و لا المجفی فانما بناه علی جفی، فلما انقلبت الواو یاء فیما لم یسم فاعله بنی المفعول علیه. ثم ذکر جمله معناها: دع ما یریبک الی ما لا یریبک.

کیدری

و من کتابه الی عثمان بن حنیف. قطان البصره: سکانها، المادبه: الطعام و ادب القوم یادبهم دعاهم الی الطعام. و العائل: الفقیر،

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به عثمان بن حنیف انصاری که از طرف آن بزرگوار حاکم بصره بود و به امام (علیه السلام) خبر رسید که گروهی از مردم بصره او را به میهمانی خوانده اند و او دعوت آنها را پذیرفته است. مادبه، به ضم دال: ولیمه ای که به آن دعوت کنند. عائل: فقیر، بینوا قضم: خوردن با جلو دهان اما بعد ای پسر حنیف، به من اطلاع دادند که مردی از جوانان بصره تو را به مهمانی عروسی دعوت کرده است و تو با شتاب به آن مهمانی رفته ای و غذاهای رنگارنگ گوارا در اختیارت بوده و کاسه های بزرگ برایت می آوردند، و من چنین گمانی نداشتم که تو به مهمانی گروهی بروی که نیازمندان را دور می سازند و توانگران را دعوت می کنند بنابراین در آنچه از آن خوردنیها که میل می کنی خوب دقت کن، و هر چه را حلال یا حرام بودن آن بر تو نامعلوم است، به دور بینداز و هر چه را که به پاکی و درستی راههای به دست آوردن آن، اطمینان داری میل کن. این نامه مشتمل بر چند هدف است: اول: امام (علیه السلام) به آن چیزی اشاره کرده است که می خواسته به خاطر آن عثمان بن حنیف را مورد پرخاش قرار دهد، یعنی پذیرش فوری مهمانی که در آن برای او غذاهای رنگارنگ گوارا آماده کرده بودند و کاسه های بزرگ را می بردند و می آوردند، و به او اعلام کرده است که از این مطلب باخبر شده است و موضوع برایش به ثبوت رسیده است تا او را سزاوار توبیخ کند. و توضیح این مطالب در عبارت آن حضرت: اما بعد … الجفان آمده است. دوم: امام (علیه السلام) به عنوان سرزنش عثمان بن حنیف را در این کار تخطئه می کند، با این عبارت: و ما ظننت انک کذا … یعنی: گمان من نسبت به پارسایی تو این بود که تو خود را پاکتر از آن می دانی که دعوت به مهمانی گروهی را پذیرا شوی که به مستمندانشان اعتنا نمی کنند و دعوت و بخشش آنان منحصر به ثروتمندان و فرمانروایان است، و دلیل خطای عثمان در قبول دعوت ایشان آن است که منحصر ساختن کرامت و ضیافت به ثروتمندان بدون مستمندان، دلیل روشنی است بر این که هدف ایشان (اشراف بصره) از این عمل، جلب دنیا و ریا و سمعه است نه رضا و خوشنودی خدا، و هر کس چنین باشد، پذیرفتن پیشنهاد و قبول دعوت او موافقت با او و رضایت به فعل اوست، و این خود اشتباه بزرگی است بویژه از فرمانروایان دینی که قادر بر جلوگیری از کارهای خلافند. سوم: به وی دستور داده است تا از این گونه مواردی که برایش پیش می آید، دوری کند و از غذایی که برایش آماده می کنند که احتمال حرمت آن می رود و کیفیت آن معلوم نیست باید احتراز کند، و آنچه را که یقین به حلال بودن آن و پاکی و درستی راه کسب آن دارد که بدون شبهه است، میل کند. و به کنایه از آن، تعبیر به مقضم کرده است، تا آن را ناچیز و اندک جلوه دهد، و از این عبارت بر حسب تادیب اول این طور فهمیده می شود که خودداری از این غذای مباح برای او بهتر از تناول آن است.

ابن ابی الحدید

و قد بلغه أنه دعی إلی ولیمه قوم من أهلها فمضی إلیها قوله أَمَّا بَعْدُ یَا اِبْنَ حُنَیْفٍ فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ أَهْلِ اَلْبَصْرَهِ دَعَاکَ إِلَی مَأْدُبَهٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَیْهَا تُسْتَطَابُ لَکَ الْأَلْوَانُ وَ تُنْقَلُ إِلَیْکَ الْجِفَانُ وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُجِیبُ إِلَی طَعَامِ قَوْمٍ عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ فَانْظُرْ إِلَی مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ فَمَا اشْتَبَهَ عَلَیْکَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ وَ مَا أَیْقَنْتَ بِطِیبِ [وَجْهِهِ]

وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ أَلاَ وَ إِنَّ لِکُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً یَقْتَدِی بِهِ وَ یَسْتَضِیءُ بِنُورِ عِلْمِهِ

عثمان بن حنیف و نسبه

هو عثمان بن حنیف -بضم الحاء-بن واهب بن العکم بن ثعلبه بن الحارث الأنصاری

ثم الأوسی أخو سهل بن حنیف یکنی أبا عمرو و قیل أبا عبد الله عمل لعمر ثم لعلی ع و ولاه عمر مساحه الأرض و جبایتها بالعراق و ضرب الخراج و الجزیه علی أهلها و ولاه علی ع علی البصره فأخرجه طلحه و الزبیر منها حین قدماها و سکن عثمان الکوفه بعد وفاه علی ع و مات بها فی زمن معاویه .

قوله من فتیه البصره أی من فتیانها أی من شبابها أو من أسخیائها یقال للسخی هذا فتی و الجمع فتیه و فتیان و فتو و یروی أن رجلا من قطان البصره أی سکانها.

و المأدبه بضم الدال الطعام یدعی إلیه القوم و قد جاءت بفتح الدال أیضا و یقال أدب فلان القوم یأدبهم بالکسر أی دعاهم إلی طعامه و الآدب الداعی إلیه قال طرفه نحن فی المشتاه ندعو الجفلی لا تری الآدب فینا ینتقر { 1) دیوانه 79.المشتاه:زمن الشتاء.و الجفلی:أن یعم المرء بدعوته إلی الطعام و لا یخص أحدا دون الآخر.و الانتقار:أن یدعو النقری؛و هی أن یخص بدعوته و لا یعمها. } .

و یقال أیضا آدبهم إلی طعامه یؤدبهم إیدابا و یروی و کثرت علیک الجفان فکرعت و أکلت أکل ذئب نهم أو ضبع قرم .

و روی و ما حسبتک تأکل طعام قوم.

ثم ذم أهل البصره فقال عائلهم مجفو و غنیهم مدعو و العائل الفقیر و هذا کقول الشاعر فإن تملق فأنت لنا عدو فإن تثر فأنت لنا صدیق.

ثم أمره بأن یترک ما فیه شبهه إلی ما لا شبهه فیه و سمی ذلک قضما و مقضما و إن کان مما لا یقضم لاحتقاره له و ازدرائه إیاه و أنه عنده لیس مما یستحق أن یسمی بأسماء المرغوب فیه المتنافس علیه و ذلک لأن القضم یطلق علی معنیین أحدهما علی أکل الشیء الیابس و الثانی علی ما یؤکل ببعض الفم و کلاهما یدلان علی أن ذلک المقضم المرغوب عنه لا فیه .

کاشانی

(الی عثمان بن حنیف الانصاری عامله علی البصره) این نامه آن حضرت است که ارسال نموده به سوی عثمان بن حنیف انصاری که عامل او بود بر اهل بصره (و قد بلغه) در حالتی که رسید به او (انه دعی الی ولیمه قوم) که عثمان خوانده شد به طعام عروسی و مهمانی گروهی (من اهلها) از اهل آن شهر (فمضی الیها) پس رفت به خوردن آن طعام. (اما بعد) اما پس از حمد واهب العطیات و درود بر سیدالبریات (یابن حنیف قد بلغنی) ای پسر حنیف پس به تحقیق که رسید به من (ان رجلا من فتیه اهل البصره) که مردی از جوانان اهل بصره (دعاک) خواند تو را (الی مادبه) به سوی طعام عروسی (فاسرعت الیها) پس شتابان رفتی به سوی آن طعام (و کرت علیک الجفان بثریدها) و مکرر وارد شد بر تو کاسه های بزرگ که مملو بود بثرید آن (فاکرعت) پس تو دهان بر آن نهاده و به لذت تمام اکل آن نموده از قبیل خوردن آب خوشگوار (ثم عطفت علی اللحم) پس میل کرده به گوشت بریان (فاکلته) پس خوردی آن را (اکل یتیم قرم) همچو خوردن یتیمی که بسیار آرزومند گوشت باشد (و نهشت عظمه) و به دندان گرفتی استخوان گوشت را (نهش ضبع هرم) مانند به دندان گرفتن کفتار پیر استخوان را (تستطاب لک الالوان)

خوش می کردند برای تو نعمتهای رنگارنگ و طعام های گوناگون (و تنقل علیک الجفان) و نقل می کردند بر تو کاسه های بزرگ گران (و ما ظننت) و گمان نبردم من (انک تجیب) از آنکه تو اجابت کنی (الی طعام قوم) به سوی طعام جماعتی (عائلهم مجفو) که درویش ایشان جفا یافته باشد (و غنیهم مدعو) و توانگر ایشان خوانده شده تخصیص اغنیا به کرامت و دعوت، دلیل است بر آنکه ایشان به این طعام اراده نموده اند سمعه و ریا، نه رضای حق تعالی. پس موافقت ایشان کردن به اجابت دعوت مشعر است به راضی شدن به فعل ایشان. (فانظر الی ما تقضمه) پس نظر کن به آنچه می خوری آن را (من هذه المقتضم) از آن ماکول (فما اشتبه علیک علمه) پس چیزی که مشتبه است بر تو علم آن و تردد داری در حلیت آن (فالفظه) پس بینداز آن را از حیز قبول (و ما ایقنت) و آنچه یقین کردی (بطیب وجوهه) به خوشی و خوبی وجه های حلیت آن (فنل منهم) پس قبول نمایی از آن

آملی

قزوینی

سهل و عثمان دو برادراند سهل والی بود از جانب حضرت امیر بر مدینه و عثمان بر بصره و اصحاب جمل چون بر بصره مسلط گشتند بغدر بر او دست یافتند، و موی روی او تمام بکندند، و او را به خواری تمام بیرون کردند، به آن حضرت رسیده بوده است که عثمان را متنعمان بصره به میهمانی عروسی خوانده بودند، و او بی مضایقه رفته، اعتراض و عتاب می کند بر او در آن حرکت که لایق امثال او متورعین نیست بطعام توانگران و اهل دنیا حاضر شدن. بمن رسید که مردی از جوانان مردم بصره خوانده است ترا به میهمانی، پس شتافته ای، به آن خوش می کرده اند برای تو نعمتهای گوناگون و نقل می داده اند بسوی تو کاسهای بزرگ گران از آش و طعام چنانچه عادت متنعمان هر روزگار است که مردم معتبر با قدر را خوانند و تکلفات کنند، و بینوایان را به نان تهی ننوازند، و هیچ وقت برای ایشان خوانی نگسترند، و گمان نداشتم من که تو بروی بطعام قومی که درویش و بی چیز را جفا کنند و به طعام خود نخوانند، و توانگر را خوانند و برای او تکلف کنند پس نظر کن به آنچه دندان بر آن می نهی از این خوردنیها، آنچه مشتبه است بر تو علم آن و نمی دانی حلال است یا حرام بیفکن آنرا و مخور و آنچه یقین کر

ده ای که از وجوه نیک حاصل شده است تناول کن از آن (قضم) آن است که چیزی را به بعضی از (دهان) و به اطراف (دندان) بخورند. یعنی اندک و (خضم) آنکه بتمام دهن یعنی بسیار. شخصی ببلادی رسید که خوردنی آنجا کم می بود. مثل مکه مشرفه، از او خبر پرسیدند، گفت: خوب بلدی است ولیکن از بلاد (مقضم) است نه (مخضم) یعنی کمیابی نه فراوانی.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عثمان بن حنیف الانصاری و هو عامله علی البصره و قد بلغه انه دعی الی ولیمه قوم من اهلها فمضی الیها.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عثمان پسر حنیف انصاری و او حاکم بود از جانب امیرالمومنین علیه السلام بر بصره و رسیده بود به امیرالمومنین علیه السلام که او خوانده شده به دعوت ولیمه ی طایفه ای از اهل بصره، پس او رفته است.

«اما بعد یابن حنیف، فقد بلغنی ان رجلا من فتیه اهل البصره دعاک الی مادبه، فاسرعت الیها تستطاب لک الالوان و تنقل الیک الجفان و ما ظننت انک تجیب الی طعام قوم عائلهم مجفو و غنیهم مدعو. فانظر الی ما تقضمه من هذا المقضم، فما اشتبه علیک علمه فالفظه و ما ایقنت بطیب وجوهه فنل منه.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، ای پسر حنیف، پس به تحقیق که خبر رسید به من (که) مردی از جوانان اهل بصره دعوت کرده است تو را به خورشی، پس شتافتی به سوی آن در حالتی که پاکیزه ساخته شده بود از برای تو انواع طعامها را و نقل شده بود به سوی تو کاسه های بزرگ شراب را و گمان نداشتم که تو اجابت دعوت کنی به سوی طعام جماعتی که فقیر ایشان جفا کرده شده و محروم از دعوت باشند و مالدار

ایشان خوانده شده باشند به دعوت. پس نگاه کن به سوی چیزی که می جائی از این طعام، پس آنچه مشتبه است بر تو دانستن حلال آن از حرام آن، پس بینداز از دهن تو و آنچه را که یقین داری به پاکی راههای کسب او پس تناول کن از آن.

خوئی

اللغه: (الفیته): ج فتی کفتیان و فتو الشاب و الجواد، (المادبه) بضم الدال: طعام یدعی الیه الجماعه و ادب القوم یادبهم بالکسر ای دعاهم الی طعامه، (الالوان): انواع من الطعام اللذیذ، (الجفان): جمع جفن، و هو القصعه، الکبیره، (العائل): الفقیر، (مجفو): مفعول من جفاه ای معرض عنه یقال: جفوت الرجل اجفوه اذا اعرضت عنه، (المقضم): معلف الدابه، یاکل منه الشعیر باطراف اسنانه، و الفضم: الاکل باطراف الاسنان اذا اکل یابسا یقال: قضمت الدابه شعیرها من باب تعب و من باب ضرب لغه: کسرته باطراف اسنانها- مجمع البحرین-، و (لفظت) الشی ء من فمی الفظه لفظا من باب ضرب: رمیت به، الاعراب: تستطاب لک الالوان: جمله حالیه عن المخاطب و ما بعدها عطف الیها،. تجیب الی طعام قوم، مفعول ثان لقوله ظننت، و جمله: عائلهم مجفو، مبتدا و خبر حال عن القوم و ما بعدها عطف الیها. المعنی: عثمان بن حنیف، بضم الحاء، ابن واهب بن الحکم بن ثعلبه بن الحارث الانصاری الاوسی اخو سهل بن حنیف احد الامجاد من الانصار، اخذ من النبی صلی الله علیه و آله العلم و التربیه و بلغ الدرجه العالیه فنال مناصب کبری، قال فی الشرح المعتزلی: (عمل لعمر ثم لعلی و ولاه عمر مساحه الارض و جبایتها بالعراق، و ضرب الخراج و الجزیه علی اهلها، و ولاه علی (علیه السلام) علی البصره، فاخرجه طلحه و الزبیر منها حین قدماها). و یظهر من ذلک انه کان رجلا بارعا فی علم الاقتصاد و السیاسه معا فاستفاد منه عمر من الناحیه الاقتصادیه و فوض الیه امر الخراج و الجزیه و هو من اهم الامور فی هذا العصر و خصوصا فی ارض العراق العامره، و کان من خواص علی علیه السلام و من السابقین الذین رجعوا الیه و اخلصوا له، قال فی الرجال الکبیر بعد ترجمته: (هو من السابقین الذین رجعوا الی امیرالمومنین (علیه السلام)، قاله الفضل ابن شاذان) و کلمه السابقین فی وصفه ماخوذ من قوله تعالی فی سوره البرائه الایه 100 (و السابقون الاولون من المهاجرین و الانصار و الذین اتبعوهم با حسان رضی الله عنهم و رضوا عنه و اعد لهم جنات تجری تحتها الانهار خالدین فیها ابدا ذلک الفوز العظیم) و کفی له بذلک مدحا و اخلاصا له (علیه السلام) فان الایه تخصص السابقین الاولین من الانصار و المهاجرین بهذه الفضیله التی لا فضیله فوقها، و السبق و التقدم انما هو بقبول ولایه امیرالمومنین فانها میزان الایمان و الاخلاص لله و رسوله و دلیل البرائه من النفاق و المطامع الدنیویه. و مواخذته (علیه السلام) بمجرد اجابه دعوه من بعض فتیان البصره و تشدیده فی توبیخه بهذه الجمل البالغه فی الطعن و المذمه دلیل آخر علی علو رتبته و سمو درجه ایمانه و انه لا ینبغی من مثله اجابه مثل تلک الدعوه و الاشتراک فی حفله ضیافه تعقد لکسب الشهره، او جلب المنفعه، او الانهماک فی اللذه و الغفله، او الاستمتاع بالاغذیه اللذیذه، فظاهر الکتاب الموجه علی عثمان بن حنیف بالعتاب توبیخ عنیف علی ارتکابه خلافا عظیما یستحق به هذا التوبیخ الشدید الذی الم من الضرب بالسوط، او الحبس الی حین الموت، فلابد من التدبر فی امور: الاول: ما هو جوهر هذا الخلاف الذی ارتکبه هذا الوالی الذی فوض الیه اداره امور ثغر هام من الثغور الاسلامیه فی هذا الزمان، فالبصره احد الثغور الهامه الاسلامیه فی تینک العصور تضاهی مرکزیه الکوفه و مصر و الشام، و قد انتخبه (علیه السلام) والیا له و فوض الیه اداره شئونه و سیاسه نظامه فی هذا الموقف الرهیب، فکیف یوبخه و یونبه بهذه الجمل القاسیه ملوها الوهن و الاستضعاف فهذا الخلاف یحتمل وجوها: 1- انه مجرد اجابه دعوه الاشتراک فی ولیمه لذیذه هیئت للتفریح و الانس مع الاحباب و الاقران. 2- اعدت هذه الولیمه علی حساب استماله الوالی و النفوذ فیه للاستفاده منه فی شتی المقاصد المرجوعه الیه و للاعتماد علیه فی تنفیذ الحوائج کما هو عاده ذوی النفوذ و الجاه فی کل بلد، فان شانهم تسخیر عمال الدوله بالتطمیع و الاحسان للاستمداد منه فی مقاصدهم. 3- ان هذه الولیمه اعدت من عصابه مخالفه لعلی (علیه السلام) و موالیه لمعاویه و اعوانه فهی حفله موامره ضد علی (علیه السلام) و الهدف منها جلب الوالی الی الموافقه مع مقاصد سیاسه هامه و صرف عثمان بن حنیف عن موالاته (علیه السلام) الی معاداته کما فعل معاویه مع زیاد بن ابیه بعد ذلک، فانه احد اعوان علی (علیه السلام) و احد ولاته المسیسن، و له ید فی تقویه حکومته فاستجلبه معاویه بالمکائد و المواعید و اثبته اخا لجلبه من موالاه علی (علیه السلام) الی معاداته، و استفاد منه اکثر استفاده فی حکومته. و ما ذکره (علیه السلام) فی کتابه هذا یناسب الوجه الثالث، فانه موقف خطر یحتاج الی الحذر منه اشد الحذر فشرع (ع) یوبخ عثمان فی قبول هذه الدعوه و الاسراع الیها و تقبل ما اعدوه له من النذل من اعداد الاطعمه الطیبه المختلفه الالوان و تقدیم الاقداح الکبیره فی الخوان، و اشار (ع) الی ان هذه الولیمه مما لم یقصد به رضاء الله و اکرام والی ولی الله، و الا فیشترک فیه ذووا الحاجه و الفقراء من الجیران و سائر المسلمین و لم یخصصوا الدعوه بالاغنیاء و ذوی النفوذ والثروه. ثم اشار (ع) الی ان الحاضرین حول هذه الخوان من الغافلین المنهمکین فی اللذات المادیه، فعبر عن الخوان بالمقضم و هو ما یعد فیه علف الدابه من التبن و الشعیر، و تعبیره (علیه السلام) یعم کل خوان و مطعم مهیا لامثال هولاء المفتونین بامر الدنیا. و قوله (علیه السلام) (فما اشتبه علیک علمه فالفظه) یحتمل وجهین: 1- ان یکون المقصود منه بیان الاصل فی الاموال و ان الاصل فیها التحریم و لزوم الاحتیاط و التحرز الا ما ثبت حله بوجه شرعی کما ورد فی الحدیث انه: لا یحل مال الا من حیث ما احله الله، فالاصل فی المال المشتبه الحل و الحرمه التحریم و ان قلنا فی غیره بالحلیه و هو الظاهر من قوله (علیه السلام) (فما اشتبه علیک علمه فالفظه) و لکن یشکل علیه بانه لا ینطبق علی المورد لان مورد الکتاب الاکل من مادبه الضیافه و دلیل حلها هو ظاهر ید المسلم و اصاله الید دلیل عام یتکی علیه فی اکثر المعاملات و المبادلات. 2- ان یکون المقصود تحقیق الحلال الواقعی و عدم الاکتفاء بالامارات و الادله المحتمله للخلاف تحصیلا للورع عن الحرام الواقعی، کما یستفاد من قوله (علیه السلام) (و ما ایقنت بطیب وجوهه فنل منه) فیستفاد منه انه قرر علی عماله احتیاطا فی الدین فوق حد العداله التی کانت شرطا فی تصدی هذه المناصب الجلیله. قال ابن میثم فی شرح المقام: (و یفهم منه بحسب التادیب الاول ان التنزه عن هذا المباح افضل له من تناوله) فحمل کلامه (علیه السلام) علی الوجه الثانی و هو اوضح، لان مقام هذا الصحابی الکبیر اجل من ان ینال ما لا یحل له من الطعام جهلا بالمسئله او تسامحا فی امر دینه فکان هذا التشدد منه (علیه السلام) علیه لعلو رتبته، فنبه (علیه السلام) علی انه لا یلیق هذا العمل بمثله و ان کان لا باس علیه لغیره ممن لم ینل مقامه فی العلم و الورع. الترجمه: از نامه ی آنحضرت (علیه السلام) است که بعثمان بن حنیف انصاری نگاشته- عثمان ابن حنیف کارگزار آنحضرت بود بر استان بصره، و از وی به آنحضرت گزارش رسیده بود که برای صرف ولیمه جشن جمعی از مردم بصره دعوت شده و این دعوت را پذیرفته و در آن ولیمه شرکت کرده، و در ضمن نامه بدو نوشته است: اما بعد ای زاده ی حنیف، بمن خبر رسیده که مردی از جوانان اهل بصره از تو بر سر خوان مهمانی دعوت کرده و تو هم بدان شتافتی، خوراکهای رنگارنگ برایت آورده اند و قدحهای چند در برابرت چیده اند (تو حریصانه از آنها خوردی و استخوانهای گوشت را بدندان پاک کردی). من گمان نمی بردم تو پذیرای دعوت مردمی شوی بر سر خوان خوراکشان که بینوایان آنها گرسنه ا الو توانگرانشان دعوت شده اند، بنگر از این آخر دنیا چه می جوی، آنچه را یقین نداری که حلال است بدور انداز و از آنچه بیقین می دانی حلال است استفاده کن.

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (بلی کانت فی ایدینا فدک) فی (البلدان) قال ابن درید: فدکت القطن تفدیکا اذا نفشته. قلت: انما فی (جمهرته): فدکت القطن اذا نفشته لغه ازدیه. و مثله فی (الصحاح) نعم فی (القاموس): تفدیک القطن نفشته. فالظاهر سقوط التشدید من النساخ فی (الجمهره و الصحاح). و روی (سنن ابی داود) عن الزهری و غیره قالوا: بقیت بقیه من اهل خیبر تحصنوا. فسالوا النبی (صلی الله علیه و آله) ان یحقن دماءهم و یسیرهم ففعل. فسمع بذلک اهل فدک فنزلوا علی مثل ذلک. فکانت للنبی (صلی الله علیه و آله) خاصه لانه لم یوجف علیها بخیل و لا رکاب. و فی (سیره ابن هشام): قال ابن اسحاق: فلما فرغ النبی (صلی الله علیه و آله) من خیبر قذف الله الرعب فی قلوب اهل فدک حین بلغهم ما اوقع الله تعالی باهل خیبر. فبعثوا الی النبی (صلی الله علیه و آله) یصالحونه علی النصف من فدک. فقدمت علیه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) رسلهم بخیبر او بالطائف او بعدما قدم المدینه. فقبل ذلک منهم. فکانت قدک للنبی (صلی الله علیه و آله) خالصه لانه لم یوجف علیها بخیل و لا رکاب. و فی (البلدان): فدک قریه بالحجاز بینها و بین المدینه یومان، و قیل ثلاثه افاءها الله علی رسوله (صلی الله علیه و آله) فی سنه سبع صلحا، و ذلک ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما نزل خیبر و فتح حصونهاو لم یبق الا ثلث، و اشتد بهم الحصار، راسلوا النبی (صلی الله علیه و آله) یسالونه ان ینزلهم علی الجلاء ففعل، و بلغ ذلک اهل فدک فارسلوا الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یصالحهم علی النصف من ثمارهم و اموالهم. فاجابهم الی ذلک. فهی مما لم یوجف علیه بخیل و لا رکاب، فکانت خالصه للنبی (صلی الله علیه و آله). قلت: ما قاله من ان بینها و بین المدینه یومان او ثلاثه غیر معلوم. ففی (طبقات ابن سعد)- فی عنوان سریه علی (علیه السلام) الی بنی سعد- (و بین فدک و المدینه ست لیال. (فیه ایضا)- فی عنوان (اجا) احد جبلی طی- ذکر العلماء باخبار العرب ان اجا سمی باسم رجل و سمی سلمی باسم امراه، و کان من خبرهما ان رجلا من العمالیق یقال له: اجا بن عبدالحی عشق امراه من قومه یقال لها: سلمی، و کانت لها حاضنه یقال لها العوجاء، و کانا یجتمعان فی منزلها حتی نذر بهما اخوه سلمی، هم الغمیم و المضل و فدک و فائد و الحدثان، و زوجها، فخافت سلمی و هربت هی و اجا و العوجاء و تبعهم زوجها و اخوتها فلحقوا سلمی علی الجبل المسمی سلمی. فقتلوها هناک. فسمی الجبل باسمها، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) ولحقو العوجاء علی هضبه بین الجبلین. فقتلوها هناک. فسمی المکان بها، ولحقوا اجا بالجبل المسمی باجاء. فقتلوه فیه. فسمی به،و انفوا ان یرجعوا الی قومهم. فسار کل واحد الی مکان فاقام به فسمی ذلک المکان باسمه. و فی عنوان (فدک) و قال الزجاجی: سمیت بفدک بن حام و کان اول من نزلها، و قیل غیر ذلک. (من کل ما اظلته السماء) کنایه حسنه عن جمیع الاشیاء فان الاشیاء کلها تحت ظل السماء. (فشحت علیها نقوس قوم) ای: بخلت، و المراد: ابوبکر و عمر و اتباعهما. و وجه شحهم ما رواه المفضل عن الصادق (علیه السلام) ان ابابکر لما ولی قال له عمر: ان الناس عبید هذه الدنیا لا یریدون غیرها فامنع عن علی و اهل بیته الخمس و الفی ء و فدکا. فان شیعته اذا علموا ذلک ترکوا علیا و اقبلوا الیک رغبه فی الدنیا و محاماه علیها. ففعل ابوبکر ذلک و صرف عنهم جمیع ذلک … و کذلک کان باقی الخلفاء مع ائمه زمانهم. روی (العیون) عن المامون انه قال: اتدرون من علمنی التشیع؟ قالوا: لا. قال: علمنیه الرشید. قالوا: کیف و الرشید کان یقتل اهل هذا البیت؟ قال: کان یقتلهم علی الملک، و الملک عقیم - الی ان قال بعد ذکره دخول الکاظم (ع) علی ابیه و تعظیمه له فی الغایه- فقلت لابی: من هذا الرجل الذی قد اعظمته و اکرمته، و قمت له من مجلسک و استقبلته و اقعدته فی صدر المجلس و جلست دونه، و امرتنا باخذ الرکاب له. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فقال: هذا امام الناس وحجه الله علی خلقه، و خلیفته علی عباده. فقلت له: اولیس هذه الصفات کلها لک و فیک؟ فقال: انا امام الجماعه قی الظاهر بالغلبه و القهر، و موسی بن جعفر امام حق، و الله یا بنی انه لاحق بمقام النبی (صلی الله علیه و آله) منی و من الخلق جمیعا، و و الله لو نازعتنی فی هذا الامر لاخذت الذی فیه عیناک. فالملک عقیم. فلما اراد موسی بن جعفر علیهماالسلام الرحیل امر بصره سوداء فیها مئتا دینار، و قال للفضل بن الربیع: اذهب بهذه الی موسی بن جعفر و قل له: یقول لک الخلیفه نحن فی ضیقه و سیاتیک برنا. قال المامون: فقلت لابی: تعطی ابناء المهاجرین و الانصار و سائر قریش و بنی هاشم و من لا تعرف حسبه و نسبه خمسه آلاف دینار و ما دونها، و تعطی موسی بن جعفر- و قد اعظمته و اجللته- مئتی دینار. قال: اسکت لا ام لک! فانی لو اعطیت هذا، ما کنت امنته ان یضرب وجهی غدا بمئه الف سیف من شیعته، و فقر هذا و اهل بیته اسلم لی و لکم من بسط اید یهم … و العمل مع الخصم بالاستیصال و المنع من صیرورته صاحب مال اکبر سیاسه، و قد استعملها المتوکل فمنع الناس من بر آل ابی طالب حتی کان القمیص یکون بین جماعه من العلویات یصلین فیه واحده بعد ااحده ثم یرفعنه و یجلسن علی مغازلهن عواری حواسر الی ان قتل المتوکل. و فی السیر: ان القاسم بن محمد بن یحیی بن طلحه بن عبیدالله التیمی الملقب ابابعره ولی شرطه الکوفه لعیسی بن موسی العباسی. فکلم یوما اسماعیل بن جعفر الصادق (ص) بکلام خرجا فیه الی المنافره. فقال القاسم: لم یزل فضلنا و احساننا سابغا علیکم یا بنی هاشم و علی بنی عبد (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) مناف کافه. فقال له اسماعیل: ای فضل اسدیتموه الیهم؟ اغضب ابوک- یعنی طلحه- جدی- یعنی النبی (صلی الله علیه و آله)- بقوله: لیموتن محمد، و لنجولن بین خلاخیل نسائه کما جال بین خلاخیل نسائنا. فانزل الله تعالی مراغمه لابیک: (و ما کان لکم ان توذوا رسول الله و لا ان تنکحوا ازواجه من بعده ابدا) و منع ابن عمک- یعنی ابابکر- امی- یعنی فاطمه علیهاالسلام- حقها من فدک و غیرها من میراث ابیها … و قال ابن ابی الحدید: سالت علی بن الفارقی مدرس المدرسه الغریه ببغداد. فقلت له: اکانت فاطمه صادقه؟ قال: نعم. قلت: فلم لم یدفع الیها ابوبکر فدک و هی عنده صادقه؟ فتبسم ثم قال کلاما لطیفا مستحسنا مع ناموسه و حرمته و قله دعابته. قال: لو اعطاها الیوم فدک بمجرد دعواها لجاءت الیه غدا و ادعت لزوجها الخلافهو زحزحته عن مقامه و لم یکن یمکنه الاعتذار و الموافقه بشی ء لانه یکون قد اسجل علی نفسه بانها صادقه فی ما تدعی کائنا ما کان من غیر حاجه الی بینه و لا شهود. و هذا کلام صحیح و ان کان اخرجه مخرج الدعابه و الهزل. و فی تعجب الکراجکی من العجب ان تاتی فاطمه علیهاالسلام الی ابی بکر تطالبه بفدک و تذکر ان اباها نحلها ایاها فیکذب قولها و یقول لها: هذه دعوی لا بینه لها. هذا مع اجماع الامه علی طهارتها و عدالتها. فتقول له فاطمه: ان لم یثبت عندک انها نحله فانا استحقها میراثا. فیدعی ابوبکر انه سمع النبی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) یقول: (نحن معاشر الانبیاء لا نورث و ما ترکناه صدقه) و یلزمها تصدیقه فی ما ادعاه من هذا الخبر مع اختلاف الناس فی طهارته و صدقه و عدالته، و هو فی ما ادعاه خصم لانه یرید ان یمنعها حقا جعله الله لها. و من العجیب ان یقول لها ابوبکر مع علمه بعظم خطرها فی الشرف، و طهارتها من کل دنس، و کونها فی مرتبه من لا یتهم، و منزله من لا یجوز علیه الکذب: ایتینی باحمر او اسود یشهد لک بها، فاحضرت امیرالمومنین (علیه السلام) و ام ایمن. فزعم انه لا تقبل شهاده الزوج لزوجته مع اجماع المخالف و الموالف علی ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (علی مع الحق و الحق مع علی. اللهم ادر الحق معه حیثما دار)- الی ان قال- ثم لم تمض الایام حتی اتاه مال من البحرین. فلما ترک بین یدیه تقدم الیه جابر الانصاری فقال له: قال لی النبی (صلی الله علیه و آله): اذا اتی مال البحرین حثوت لک ثم حثوت لک ثلاثا. فقال له: تقدم فخذ بعددها و اخذ ثلاث حفنات من اموال المسلمین بمجرد الدعوی من غیر بینه و لا شهاده، و یکون ابوبکر عندهم مصیبا فی الحالین. ان هذامستطرف بدیع! قال: و من عجیب امرهم ان رد ابی بکر لشهاده امیرالمومنین (علیه السلام) لکونه بعلها یجر الی نفسه، ثم یقبلون قول سعید بن زید بن نفیل فی ما رواه وحده من ان ابابکر، و عمر، و عثمان، و طلحه، و الزبیر، و سعدا و سعیدا و عبدالرحمن بن عوف و اباعبیده من اهل الجنه، و یصدقونه فی هذه الدعوی، و یحتجون بقوله مع علمهم بانه احد من ذکره و له حظ فی ما شهد به، و لا یردون بذلک قوله و لا یبطلون خبره. قال: و من العجب انهم یدعون علی فاطمه البتول سیده نساء العالمین التی احضرها النبی (صلی الله علیه و آله) المباهله، و شهد لها بالجنه، و نزلت فیها آیه التطهیر انها طلبت من ابی بکر باطلا و التمست لنفسها محالا و قالت کذبا، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و یعتذرون فی ذلک بانها لم تعلم بدین ابیها انه لا حق لها فی میراثه، و لا نصیب لها من ترکته، و جهلت هذا الاصل فی الشرع، و علم ابوبکر ان النساء لا یعلمن ما یعلم الرجال، و لا جرت العاده بان یتفقهن فی الاحکام، ثم یدعون بعد هذا ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (خذوا ثلث دینکم عن عائشه، لا بل خذوا ثلثی دینکم عن عائشه، لا بل خذوا کل دینکم عن عائشه) فتحفظ عائشه جمیع الدین، و تجهل فاطمه فی مساله واحده مختصه بها فی الدین ان هذا لشی ء عجیبن و الذی یکثر العجب ان بعلها امیرالمومنین (علیه السلام) لم یعلمها و لم یمنعها عن الخروج من منزلها لطلب المحال و الکلام بین الناس، بل یعرضها لالتماس الباطل و یحضر معها و یشهد بما لا یسوغ. قال: و من العجب اعترافهم بان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ان الله یغضب لغضب فاطمه و یرضی لرضاها، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: فاطمه بضعه منی یولمنی ما یولمها، و من آذی فاطمه فقد آذانی، و من آذانی فقد آذی الله. ثم انهم یعلمون و یتفقون ان ابابکر اغضبها و آلمها و لا یقولون انه ظلمها، و یدعون انها طلبت باطلا. فکیف یصح هذا؟ و متی یتخلص ابوبکر من ان یکون ظالما، و قد اغضب من یغضب الله لغضبه، و آلم بضعه رسول الله (صلی الله علیه و آله) التی یتالم لالمها؟ قال: و من عجائب الامور ان تاتی فاطمه بنت النبی (صلی الله علیه و آله) تطلب فدک وتظهرانها تستحقها فیکذب قولها، و لا تصدق فی دعواها، و ترد خائبه الی بیتها ثم تاتی عائشه بنت ابی بکر تطلب الحجره التی اسکنها ابوها النبی (صلی الله علیه و آله) و تزعم انها تستحقها. فیصدق قولها و تقبل دعواها، و لا تطالب ببینه علیها و تسلم هذه الحجره الیها فتتصرف فیها و تضرب عند راس النبی (صلی الله علیه و آله) بالمعاول حتی تدفن تیما و عدیا فیها. ثم تمنع الحسن ابن رسول (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الله (صلی الله علیه و آله) بعد موته منها، و من ان یقربوا سریره الیها و تقول: لاتدخلوا بیتی من لا احبه. و انما اتوا به لیتبرک بوداع جده فصدته عنه. فعلی ای وجه دفعت هذه الحجره الیها و امضی حکمها؟ ان کان ذلک لان النبی (صلی الله علیه و آله) نحلها ایاها، فکیف لم تطالب بالبینه علی صحه نحلتها کما طولبت بمثل ذلک فاطمه صلوات الله علیها؟- الی ان قال- و ای عذر لمن جعل عائشه ازکی من فاطمه علیهاالسلام و قد نزل القرآن بتزکیه فاطمه فی آیه الطهاره و غیرها، و نزل بذم عائشه و صاحبتها، و شده تظاهرهما علی النبی (صلی الله علیه و آله) و افصح بذمهما؟ و ان کانت الحجره دفعت الیها میراثا، فکیف استحقت هذه الزوجه من میراثه، و لم تستحق ابنته منه؟ و فی (ایضاح الفضل بن شاذان): روی شریک بن عبدالله- فی حدیث رفعه- ان عائشه و حفصه اتتا اثمان حین نقص امهات المومنین ما کان یعطیهن عمر فسالتاه ان یعطیهما ما فرض لهما عمر. فقال: لا و الله! ما ذاک لکما عندی. فقالتا: فاتنا میراثنا من النبی من حیطانه- و کان عثمان متکئا- فجلس، و کان علی بن ابی طالب (ع) جالسا عنده. فقال: ستعلم فاطمه- صلوات الله علیها- انی ابن عم لها الیوم. ثم قال: الستما اللتین شهدتما عند ابی بکر و لفقتما معکما اعرابیا یتطهر ببوله مالک بن الحویرث بن الحدثان فشهدتم ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: انا معاشر الانبیاء لا نورث، ما ترکناه صدقه. فان کنتما شهدتما بحق فقد اجزت شهادتکما علی انفسکما، و ان کنتما شهدتما بباطل فعلی من شهد بالباطل لعنه الله و الملائکه و الناس اجمعین. فقالتا له: یا نعثل! و الله لقد شبهک النبی (صلی الله علیه و آله) بنعثل الیهودی. فقال لهما (ضرب الله مثلا) (اشار الی ضرب الله تعالی لهما آمراه نوح و امراه لوط فی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قوله تعالی: (ضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا صالحین فخانتاهما فلم یغنیا عنهما من الله شیئا و قیل ادخلا النار مع الداخلین) فخرجتا من عنده. و فی (خلفاء ابن قتیبه): قال عمر لابی بکر: انطلق بنا الی فاطمه فانا قد اغضبناها فانطلقا جمیعا فاستاذنا علی فاطمه، فلم تاذن لهما. فاتیا علیا (ع) فکلماه، فادخلهما علیها. فلما قعدا عندها حولت وجهها الی الحائط. فسلما علیها فلم ترد علیهما السلام. فتکلم ابوبکر. فقال: یا حبیبه الرسول! و الله ان قرابه الرسول احب الی من قرابتی، و انک لاحب الی من عائشه ابنتی، و لوددت یوم مات ابوک انی مت و لا ابقی بعده. افترانی اعرفک و اعرف فضلک و امنعک حقک و میراثک من رسول الله الا انی سمعت اباک یقول: لا نورث ما ترکنا فهو صدقه؟ فقالت: ارایتکما ان حدثتکما حدیثا عن الرسول (صلی الله علیه و آله) تعرفانه و تفعلان به. قالا: نعم. فقالت: نشدتکما الله الم تسمعا الرسول صصص یقول: رضا فاطمه من رضای، و سخط فاطمه من سخطی فمن احب فاطمه ابنتی فقد احبنی، و من ارضی فاطمه فقد ارضانی، و من اسخط فاطمه فقد اسخطنی. قالا: نعم. سمعنا من الرسول (صلی الله علیه و آله). قالت: فانی اشهد الله و ملائکته انکما اسخطتمانی و ما ارضیتمانی، و لئن لقیت النبی لاشکونکما الیه- الی ان قال- قالت فاطمه لابی بکر: و الله لادعون الله علیک فی کل صلاه اصلیها. قلت: و جواب فاطمه علیهاالسلام لابی بکر عن حدیثه بسوالهما عما سمعا فیها (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) یدل التزاما علی ان ابابکر افتری الحدیث علی النبی (صلی الله علیه و آله)، و لولاه لزم تناقض الدین، و کون قول النبی (صلی الله علیه و آله) جزافا و باطلا، و لکون دلاله قول النبی (صلی الله علیه و آله) ذاک عقلا علی افتراء ابی بکر … قال عمر بن عبدالعزیز لما قالوا له: هجنت فعل الشیخین برد فدک: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: فاطمه بضعه منی یسخطنی ما یسخطها. و قال الجاحظ فی (عباسیته)- کما فی (شافی المرتضی) و قد نقله ابن ابی الحدید- زعم اناس ان الدلیل علی صدق خبر ابی بکر و عمر فی منع المیراث ترک اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) النکیر علیهما. فیقال لهم: ان کان ترک النکیر دلیلا علی صدقهما یکون ترک النکیر علی المتظلمین و المحتجین علیهما و المطالبین لهما دلیلا علی صدق دعواهم و استحسان مقالتهم، و لا سیما و قد طالت المناجاه، و کثرت المراجعه و الملاحاه، و ظهرت الشکیه و اشتدت الموجده، و قد بلغ من ذلک حتی اوصت الا یصلی علیها ابوبکر. و لقد کانت قالت له حین اتته مظالبه بحقها و محتجه لرهطها: من یرثک یا ابابکر اذا مت؟ قال: اهلی و ولدی. قالت: فما بالنا لا نرث النبی (صلی الله علیه و آله)؟ فلما منعها میراثها و بخسها حقها، و اعتل علیها و جلح فی امرها، و عاینت التهضم، و ایست من التورع، و وجدت نشوه الضعف، و قله الناصر قالت: و الله لادعون الله علیک. فان یکن ترک النکیر علی ابی بکر دلیلا علی صواب منعها فان فی ترک النکیر علی فاطمه علیهاالسلام دلیلا علی صواب طلبها، و ادنی ما کان یجب علیهم فی ذلک تعریفها ما جهلت، و تذکیرها ما نسیت، و صرفها عن الخطا، و رفع قدرها عن البذاء و ان تقول هجرا، و تجور عادلا و تقطع و اصلا. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فاذا لم نجدهم انکروا علی الخصمین جمیعا فقد تکافات الامور و استوت الاسباب، و الرجوع الی اصل حکم الله فی المواریث اولی بنا و بکم، و اوجب علینا و علیکم. فان قالوا: کیف تظن بابی بکر ظلم فاطمه علیهاالسلام والتعدی علیها، و کلما ازدادت علیه غلظه ازداد لها لینا و رقه، حیث تقول له: و الله لا اکلمک ابدا. فیقول: و الله لا اهجرک ابدا، ثم تقول: و الله لادعون الله علیک، فیقول: و الله لادعون الله لک. ثم یحتمل منها هذا الکلام الغلیظ، و القول الشدید فی دارالخلافه و بحضره قریش و الصحابه مع حاجه الخلافه الی البهاء و التنزیه، و ما یجب لها من الرفعه و الهیبه. ثم لم یمنعه ذلک ان قال معتذرا متقربا کلام المعظم لحقها. المکبر لمقامها و الصائن لوجهها و المتحنن علیها: ما احد اعز علی منک فقرا، و لا احب الی منک غنی، ولکنی سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: انا معاشر الانبیاء لا نورث. ما ترکناه فهو صدقه. قیل لهم: لیس ذلک بدلیل علی البراءه من الظلم، و السلامه من الجور، و قد یبلغ من مکر الظالم و دهاء الماکر اذا کان اریبا، و للخصومه معتادا ان یظهر کلام المظلوم، و ذله المنتصف، و حدب الوامق، ومقه المحق. و کیف جعلتم ترک النکیر حجه قاطعه و دلاله واضحه و قد زعمتم ان عمر قال علی منبره: (متعتان کانتا علی عهد رسول الله (صلی الله علیه و آله) متعه النساء و متعه الحج انا انهی عنهما و اعاقب علیهما) فما وجدتم احدا انکر قوله، و لا استشنع مخرج نهیه، و لا خطاه فی معناه، و لا تعجب منه، و لا استفهمه؟ و کیف تقضون بترک النکیر و قد شهد عمر یوم السقیفه و بعد ذلک ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (الائمه من قریش) ثم قال فی شکاته: (لو کان سالم حیا ما تخالجنی فیه شک) حتی اظهر الشک فی استحقاق کل واحد من السته الذین (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) جعلهم شوری، و سالم عبد لا مراه من الانصار، و هی اعتقته، و حازت میراثه، ثم لم ینکر ذلک من قوله منکر، و لا تعجب منه، و انما یکون ترک النکیر علی من لا رغبه و لا رهبه عنده دلیلا علی صدق قوله و صواب عمله. فاما ترک النکیر علی من یملک الضعه و الرفعه، و الامر و النهی، و القتل و الاستحیاء، و الحبس و الاطلاق، فلیس بحجه تشفی. قال: و قال آخرون: بل الدلیل علی صدق قولهما، و صواب عملهما امساک الصحابه عن خلعهما و الخروج علیهما، و هم الذین وثبوا علی عثمان فی ایسر من جحد التنزیل، و رد المنصوص، و لو کان کما یقولون و یصفون، ما کان سبیل الامه فیهما الا کسبیلهم فیه، و عثمان کان اعز نفرا، و اشرف رهطا، و اکثر عددا و ثروه، و اقوی عده. فلنا: انهما لم یجحدا التنزیل، و لم ینکرا المنصوص، ولکنهما بعد اقرارهما بحکم المیراث و ما علیه الظاهر من الشریعه ادعیا روایه، و تحدثا بحدیث لم یکن محالا کونه، و لا ممتنعا فی حجج العقول مجیئه، و شهد لهما علیه من علته مثل علتهما فیه، و لعل بعضهم کان یری تصدیق الرجل اذا کان عدلا فی رهطه مامونا فی ظاهره، و لم یکن قبل ذلک عرفه بفجره، و لا جرب علیه غدره. فیکون تصدیقه له علی جهه حسن الظن، و تعدیل الشاهد، و لانه لم یکن کثیر منهم یعرف حقائق الحجج، و الذی یقطع بشهادته علی المغیب، و کان ذلک شبهه علی اکثرهم. فلذلک قل النکیر و تواکل الناس، و اشتبه الامر. فصار لا یتخلص الی معرفه حق ذلک من باطله الا العالم المتقدم، او الموید المرشد، و لانه لم یکن لعثمان فی صدور العوام و قلوب السفله و الطغام ما کان لهما من المحبه و الهیبه، و لانهما کانا اقل استیثارا بالفی ء و تفضلا بمال الله منه، و من شان الناس اهمال السلطان ما وفر علیهم اموالهم، و لم یستاثر بخراجهم، و لم یعطل ثغورهم، و لان الذی صنع ابوبکر من منع العتره حقها، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و العمومه میراثها قد کان موافقا لجله قریش و کبراء العرب، و لان عثمان ایضا کان مضعوفا فی نفسه مستخفا بقدره، لا یمنع ضیما، و لا یقمع عدوا و لقد وثب ناس علیه بالشتم و القذف و التشنیع و النکیر لامور لو اتی اضعافها عمر و بلغ اقصاها لما اجتراوا علی اغتیابه، فضلا عن مباداته و الاغراء به و مواجهته، کما اغلظ عیینه بن حصین له فقال له: اما انه لو کان عمر لقمعک و منعک. فقال عیینه: ان عمر کان خیرا لی منک ارهبنی فاتقانی. قال: و العجب انا وجدنا جمیع من خالفنا فی المیراث علی اختلافهم فی التشبیه و القدر و الوعید یرد کل صنف منهم من احادیث مخالفیه و خصومه ما هو اقرب اسنادا، و اصح رجالا، و احسن اتصالا، حتی اذا صاروا الی القول فی میراث النبی (صلی الله علیه و آله) نسخوا الکتاب، و خصوا الخبر العام بما لا یدانی بعض ما ردوه، و اکذبوا قائلیه و ذلک ان کل انسان منهم انما یجری الی هواه، و یصدق ما و افق رضاه. قلت: و یجاب ایضا المحتجون لصدق قول الرجلین بترک الصحابه النکیر علیهما- سوی ما اجاب به الجاحظ- انه من این ان الصحابه لم ینکروا علیهما سوی من کان هواه هواهما، کیف و قد روی الجوهری مسندا عن زینب بنت علی (علیه السلام) و عن محمد بن علی (علیه السلام) ان ابابکر لما سمع خطبه فاطمه علیهاالسلام شق علیه مقالتها. فصعد المنبر و قال: ایها الناس! ما هذه الرعه الی کل قاله: این کانت هذه الامانی فی عهد النبی (صلی الله علیه و آله)؟ الا من سمع فلیقل، و من شهد فلیتکلم. انما هو ثعاله، شهیده ذنبه، مرب لکل فتنه، و هو الذی یقولا کروها جذعه بعدما هرمت- الی ان قال- ثم التفت (ابوبکر) الی الانصار. فقال: قد بلغنی یا معشر الانصار مقاله سفهائکم- الی ان قال- الا انی لست باسطا یدا (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و لا لسانا علی من لم یستحق ذلک منا- ثم نزل … و فی (فتوح البلدان للبلاذری): و لما کانت سنه (210) امر المامون بدفع فدک الی ولد فاطمه علیهاالسلام و کتب الی قثم بن جعفر عامله علی المدینه: اما بعد، فان الخلیفه بمکانه من دین الله و خلافه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و القرابه به، اولی من استن سنته و نفذ امره، و سلم لمن منحه منحه و تصدق علیه بصدقه منحته و صدقته، و بالله توفیق الخلیفه و عصمته، و الیه فی العمل بما یقربه الیه رغبته، و قد کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اعطی فاطمه بنته فدک و تصدق بها علیها، و کان ذلک امرا ظاهرا معروفا لا اختلاف فیه بین آل رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرای الخلیفه ان یردها الی ورثتها، و یسلمها الیهم تقربا الی الله تعالی باقامه حقه و عدله، و الی رسوله (صلی الله علیه و آله) بتنفیذ امره و صدقته، فامر باثبات ذلک فی دواوینه، و الکتاب به الی عماله فلان کان ینادی- ای من قبل ابی بکر- فی کل موسم بعد ان قبض الله نبیه (صلی الله علیه و آله)، ان یذکر کل من کانت له صدقه او هبه او عده، ذلک فیقبل قوله و ینفذ عدته، ان فاطمه علیهاالسلام لاولی بان یصدق قولها فی ما جعل رسول الله (صلی الله علیه و آله) لها- الی ان قال- فاعلم ذلک من رای الخلیفه، و ما الهمه الله من طاعته، و وفقه له من التقرب الیه و الی رسوله … و روی الجوهری مسندا: ان المامون لما جلس للمظالم، فاول رقعه وقعت فی یده و نظر فیها بکی و قال للذی علی راسه: ناد این وکیل فاطمه علیهاالسلام؟ فقام شیخ علیه دراعه و عمامه و خف، فجعل یناظره فی فدک و المامون یحتج علیه، و هو یحتج علی المامون، ثم امر ان یسجل لهم بها. فکتب السجل و قری علیه فانفذه. فقام دعبل الی المامون. فانشده الابیات التی اولها: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اصبح وجه الزمان قد ضحکا برد مامون هاشم فدکا فلم تزل فی ایدیهم حتی کان فی ایام المتوکل. فاقطعها عبدالله بن عمر البازیار و کان فیها احدی عشره نخله غرسها النبی (صلی الله علیه و آله) بیده. فکان بنو فاطمه یاخذون ثمرها. فاذا قدم الحاج اهدوا لهم من ذلک التمر فیصلونهم. فیصیر الیهم من ذلک مال جلیل. فصرم عبدالله بن عمر البازیار ذلک التمر و وجه رجلا یقال له بشران بن ابی امیه الثقفی الی المدینه فصرمه، ثم عاد الی البصره ففلج. و قد نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر. و فی (الطرائف) ذکر صاحب التاریخ المعروف بالعباسی: ان جماعه من ولد الحسن و الحسین علیهماالسلام رفعوا قصه الی المامون یذکرون ان فدک و العوالی کانت لامهم فاطمه علیهاالسلام، و ان ابابکر اخرج یدها عنها بغیر حق، و سالوا المامون انصافهم و کشف ظلامتهم. فاحضر المامون مئتی رجل من علماء الحجاز و العراق و غیرهما، و هو یوکد فی اداء الامانه و اتباع الصدق، و عرفهم ما ذکره ورثه فاطمه علیهاالسلام و سالهم عما عندهم من الحدیث الصحیح فی ذلک. فروی غیر واحد منهم من بشر بن الولید، و بشر بن غیاث و الواقدی- فی احادیث یرفعونها الی نبیهم (ص)- انه لما فتح خیبر اصطفی لنفسه قری من قری الیهود. فنزل جبرئیل (علیه السلام) بهذه الایه (فات ذا القربی حقه) فقال من ذو القربی؟ فقال: فاطمه، فدفع الیها فدک. ثم اعطاها العوالی بعد ذلک فاستغلتها حتی توفی ابوها. فلما بویع ابوبکر قال: لا امنعک ما رفع الیک ابوک فاراد ان یکتب لها کتابا. فاستوقفه عمر و قال: انها امراه فادعها بینه علی ما ادعت. فامرها (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) ابوبکر ان تفعل فجاءت بام ایمن، و اسماء بنت عمیس مع علی بن ابی طالب (ع) فشهدوا لها جمیعا بذلک. فکتب لها ابوبکر، فبلغ ذلک عمر فاتاه فاخذ الصحیفه و قال: ان فاطمه امراه و علی زوجها هو جار الی نفسه، و لا تکون شهاده امراتین دون رجل. فارسل ابوبکر الی فاطمه فاعلمها ذلک. فخلف بالله الذی لا اله الا هو انهم ما شهدوا الا بالحق. فقال ابوبکر: فلعلک انت تکونین صادقه ولکن احضری شاهدا لا یجر الی نفسه. فقالت: الم تسمعا من ابی (ص) یقول: اسماء بنت عمیس و ام ایمن من اهل الجنه؟ فقالا: بلی. فقالت: امراتان من امل الجنه تشهدان بباطل؟! فانصرفت صارخه تنادی اباها و تقول: قد اخبرنی انی اول من الحق به فو الله لاشکونهما الیه. فلم تلبث ان مرضت، فاوصت علیا (ع) الا یصلیا علیها، و هجرتهما، فلم تکلمهما حتی ماتت. فدفنها علی (علیه السلام) و العباس ایلا. ثم احضر المامون فی الیوم الاخر الف رجل من اهل العلم و الفقه و شرح لهم الحال، و امرهم بتقوی الله و مراقبته فتناظروا. فقالت فرقه منهم: الزوج عندنا جار الی نفسه فلا شهاده له، ولکنا نری ان یمین فاطمه قد اوجبت لها ما ادعت مع شهاده المراتین، و قالت طائفه: نری الیمین مع الشهاده لا یوجب حکما ولکن شهاده الزوج جائزه و لا نراه جارا الی نفسه، و قد وجبت بشهادته مع شهاده المراتین لفاطمه ما ادعت، فکان اختلاف الظائفتین اجماعا منهما علی استحقاق فاطمه فدک و العوالی. فسالهم المامون بعد ذلک عن فضائل لعلی و فاطمه (علیه السلام). فذکروا طرفا جلیلا، و سالهم عن ام ایمن و اسماء فرووا عن نبیهم (ص) انهما من اهل الجنه. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فقال المامون: ایجوز ان یقال ان علیا (ع) مع ورعه و زهده یشهد لفاطمه علیهاالسلام بغیر حق، و قد شهد له الله و رسوله بهذه الفضائل؟ او یجوز مع علمه و فضله ان یقال انه یمشی فی شهاده و هو یجهل الحکم فیها؟ و هل یجوز ان یقال ان فاطمه مع طهارتها و عصمتها و انها سیده نساء العالمین، و سیده نساء اهل الجنه- کما رویتم- تطلب شیئا لیس لها، و تظلم فیه جمیع المسلمین، و تقسم علیه بالله؟ او یجوز ان یقال عن ام ایمن و اسماء انهما تشهدان بالزور و هما من اهل الجنه؟ ان الطعن علی فاطمه علیهاالسلام و شهودها طعن علی کتاب الله و الحاد فی دین الله. ثم عارضهم المامون بحدیث رووه ان علیا (ع) اقام منادیا بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) ینادی من کان له علی النبی (صلی الله علیه و آله) دین او عده فلیحضر فحضر جماعه فاعطاهم بغیر بینه، و ان ابابکر امر منادیا ینادی بمثل ذلک. فحضر جریر بن عبدالله، و جابر بن عبدالله فاعطاهما بغیر بینه. فقال المامون: اما کانت فاطمه علیهاالسلام من و شهودها یجرون مجری جریر و جابر؟ ثم تقدم المامون بسطر رساله طویله تتضمن صوره الحال، و امر ان تقرا بالموسم علی رووس الاشهاد، و جعل فدک و العوالی فی ید محمد بن یحیی بن الحسین بن علی بن علی بن الحسین علیهم السلام یعمرها و یستغلها و یقسم دخلها بین ورثه فاطمه علیهاالسلام … هذا، و قد قال الحموی قولا غریبا. فقال بعد عنوان فدک: و فیها عین فواره و نخیل کثیره، و هی التی قالت فاطمه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) نحلنیها. فقال ابوبکر: ارید لذلک شهودا- و لها قصه- ثم ادی اجتهاد عمر بعده لما ولی الخلافه و فتحت الفتوح و اتسعت علی المسلمین ان یردها الی ورثه النبی (صلی الله علیه و آله) فکان (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) علی و العباس یتنازعان فیها. فکان علی یقول: ان النبی (صلی الله علیه و آله) جعلها فی حیاته لفاطمه، و کان العباس یابی ذلک و یقول: هی ملک للنبی (صلی الله علیه و آله) و انا وارثه. فکانا یتخاصمان الی عمر. فیابی ان یحکم بینهما، و یقول: انتما اعرف بشانکما. اما انا فقد سلمتها الیکما فاقتصدا فی ما یوتی واحد منکما من قله معرفه. فلما ولی عمر بن عبدالعزیز الخلافه کتب الی عامله بالمدینه یامره برد فدک الی ولد فاطمه فکانت فی ایدیهم فی ایام عمر بن عبدالعزیز. فلما ولی یزید بن عبدالملک قبضها. فلم تزل فی ایدی بنی امیه حتی ولی السفاح فدفعها الی الحسن بن الحسن بن علی فکان هو القیم علیها یفرقها فی بنی علی. فلما ولی المنصور و خرج علیه بنو الحسن قبضها عنهم. فلما ولی المهدی الخلافه اعادها علیهم ثم قبضها. الهادی و من بعده الی ایام المامون … فانه لم یقل احد ان عمر ردها، بل اتفقوا علی ان عمر بن عبدالعزیز اول من ردها، و ان ما قاله شی ء اداه الیه اجتهاده الفاسد لخبر متهافت، و انما روی ادعاء امیرالمومنین (علیه السلام) و العباس المیراث من عمر. فروی نفسه فی عنوان صنعاء: کان زید بن المبارک لزم عبدالرزاق فاکثر عنه ثم حرق کتبه و لزم محمد بن ثور. فقیل له فی ذلک. فقال، کنا عند عبدالرزاق فحدثنا بحدیث معمر عن الزهری عن مالک بن اوس بن الحدثان الطویل. فلما قرا قول عمر لعلی و العباس: فجئت انت تطلب میراثک من ابن اخیک، و یطلب هذا میراث امراته من ابیها قال: (الا یقول الانوک، رسول (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الله (صلی الله علیه و آله)، قال زید بن المبارک: فقمت فلم اعد الیه … ). و فی (عیون المفید): سال یحیی البرمکی بحضره الرشید هشام بن الحکم، فقال له: اخبرنی عن الحق هل یکون فی جهتین مختلفتین؟ قال هشام: لا. قال: فخبرنی عن نفسین اختصما فی حکم فی الدین هل یخلوان من ان یکونا محقین او مبطلین او یکون احدهما محقا و الاخر مبطلا؟ فقال هشام: لا یخلوان من ذلک؟ و لیس یجوز ان یکونا محقین علی ما قدمت. قال له یحیی: فخبرنی عن علی و العباس لما اختصما الی ابی بکر فی المیراث ایهما کان المحق اذ کنت لا تقول انهما کانا محقین و لا مبطلین؟- الی ان قال-: فقلت له: کانا جمیعا محقین و لهذا نظیر قد نطق به القرآن فی قصه داود (ع) حیث یقول جل اسمه: (و هل اتاک نبا الخصم اذ تسوروا المحراب - الی قوله- خصمان بغی بعضنا علی بعض) فای الملکین کان مخطئا. قال یحیی: انهما اصابا لانهما لم یختصما فی الحقیقه، و لا اختلفا فی الحکم، و انما اظهرا ذلک لینبها داود علی الخطیئه و یعرفاه الحکم. قال هشام: فکذلک علی (علیه السلام) و العباس لم یختلفا فی الحقیقه، و انما اظهرا الاختلاف و الخصومه لینبها ابابکر علی غلطه و یدلاه علی ظلمه لهما، و لم یکونا فی ریب من امرهما، و انما کان ذلک منهما علی حد ما کان من الملکین … و کیف یصح ما قاله الحموی و کان اتفاق العباس مع امیرالمومنین (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (ع) معلوما؟! فلما قال المغیره بن شعبه- کما فی (خلفاء ابن قتیبه) و غیره- لابی بکر: اری ان تلقوا العباس و تجلعوا له فی هذا الامر نصیبا یکون له و لعقبه فتکون لکما الحجه علی علی و علی بنی هاشم اذا کان العباس معکم، انطلق ابوبکر و معه عمر و ابوعبیده الی العباس و قال له: خلی النبی (صلی الله علیه و آله) علی الناس امرهم لیختاروا لانفسهم فی مصلحتهم متفقین لا مختلفین، فاختارونی علیهم والیا و لا اخاف وهنا، و ما زال یبلغنی عن طاعن یطعن بخلاف ما اجتمعت علیه عامه المسلمین، و یتخذونکم لحافا فاحذروا ان تکونوا جهد المنیع، و قد جئناک و نحن نرید ان نجعل لک فی هذا الامر نصیبا یکون لک و لعقبک من بعدک، اذ کنت عم النبی، و ان کان الناس قد راوا مکانک، و مکان اصحابک فعدلوا الامر عنکم علی رسلکم بنی عبدالمطلب فان النبی منا و منکم. ثم قال عمر: ای و الله، و اخری انا لم ناتکم حاجه منا الیکم، و لکنا کرهنا ان یکون الطعن منکم فی ما اجتمع علیه العامه فیتفاقم الخطب بکم و بهم، فانظروا لانفسکم و لعامتکم. فقال العباس لابی بکر: ان کنت بالنبی (صلی الله علیه و آله) طلبت فحقنا اخذت، و ان کنت بالمومنین طلبت فنحن متقدمون فیهم، و ان کان هذا الامر انما یجب لک بالمومنین فما وجب اذ کنا کارهین. فاما ما بذلت لنا، فان یکن حقا لک فلا حاجه لنا فیه، و ان یک حقا للمومنین فلیس لک ان تحکم علیهم، و ان کان حقنا لم نرض عنک فیه ببعض دون بعض، و اما قولک ان النبی (صلی الله علیه و آله) منا و منکم فانه قد کان من شجره نحن اغصانها و انتم جیرانها … و کیف ینازع العباس امیرالمومنین (علیه السلام) فی فدک و قد رای ان (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) النبی (صلی الله علیه و آله) نحلها بنته و قد کانت فی یدها کما یدل علیه قوله (علیه السلام) هنا: (بلی کانت فی ایدینا فدک من کل ما اظلته السماء فشحت علیها نفوس قوم) و انما کان طلب ابی بکر منها الشهود جورا کرده قولها و شهودها، و لو فرض عدم نحلتها کانت میراثا لها، و العباس لم یکن بوارث مع وجود الولد، و التعصیب من بدع عمر. و بالجمله ما قاله الحموی فی غایه السقوط صدرا و ذیلا، کما ان نسبته الی (بلدان البلاذری)- بعد نقل ما فیه من تفویض المامون فدک الی ورثه فاطمه علیهاالسلام- و ان المتوکل لما استخلف ردها الی ما کانت علیه فی عهد النبی (صلی الله علیه و آله) و ابی بکر، و عمر، و عثمان، و علی، و عمر بن عبدالعزیز بهتان، و انما قال البلاذری: (لما استخلف المتوکل، امر بردها الی ما کانت علیه قبل المامون) و کیف یقول الحموی: ان المتوکل- حشره الله معه- ردها الی ما کانت علیه فی عهد النبی (صلی الله علیه و آله)، و قد عرفت روایه الجوهری منهم انه اقطعها البازیار فوجه البازیار ثقفیا الی فدک من البصره فصرم نخیلا غرسها النبی (صلی الله علیه و آله) بیده، فلما رجع الی البصره فلج. و فی (الشافی): روی محمد بن زکریا الغلابی عن شیوخه عن ابی المقدام و هشام بن زیاد مولی آل عثمان قالا: لما ولی عمر بن عبدالعزیز رد فدک علی ولد فاطمه علیهاالسلام فنقمت بنو امیه ذلک علیه و عاتبوه و قالوا له: قبحت فعل الشیخین، و خرج الیه عمرو بن قیس قی جماعه من اهل الکوفه. فلما عاتبوه قال: ان ابابکر بن محمد بن عمرو بن حزم حدثنی عن ابیه عن جده ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: فاطمه بضعه منی، یسخطنی ما یسخطها، و یرضینی ما یرضیها، و ان فدک کانت صافیه فی ایام ابی بکر و عمر ثم صار امرها الی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) مروان. فوهبها لابی. فورثتها انا و اخوتی. فسالتهم ان یبیعونی حصتهم. فمنهم من باعنی، و منهم من وهب حتی استجمعتها ثم رایت ان اردها علی ولد فاطمه علیهاالسلام فقالوا: ان ابیت الا هذا فامسک الاصل و اقسم الغله ففعل. وفی (الخصال) عن الطبری باسناده: ان عمر بن عبدالعزیز دخل المدینه فامر منادیه فنادی من کانت له ظلامه فلیات. فدخل علیه محمد بن علی الباقر (ع)- الی ان قال- فقال لعمر: انما الدنیا سوق من الاسواق منها خرج قوم بما ینفعهم، و منها خرج قوم بما یضرهم، و کم قوم قد ضرهم مثل الذی اصبحنا فیه حتی اتاهم الموت- الی ان قال- اتق الله یا عمر، و افتح الابواب و سهل الحجاب، و انصر المظلوم و رد الظالم. ثم قال: ثلاث من کن فیه استکمل الایمان. فجثا عمر علی رکبتیه، ثم قال: ایه یا اهل بیت النبوه. فقال: نعم. من اذا رضی لم یدخله رضاه فی الباطل، و اذا غضب لم یخرجه غضبه من الحق، و من اذا قدر لم یتناول ما لیس له. فدعا عمر بدواه و قرطاس و کتب: هذا ما رد عمر بن عبدالعزیز ظلامه محمد بن علی قدک. و فی (الکافی) عن علی بن اسباط قال: لما ورد ابوالحسن موسی (ع) علی المهدی رآه یرد المظالم. فقال له: ما بال مظلمتنا لا ترد؟ فقال له: و ما ذاک یا اباالحسن. قال: لما فتح الله تعالی علی نبیه (صلی الله علیه و آله) فدک و ما والاها، و لم یوجف علیه بخیل و لا رکاب انزل علی نبیه (صلی الله علیه و آله) (فات ذا القربی حقه) و لم یدر النبی (صلی الله علیه و آله) من هم فراجع فی ذلک جبرئیل، و راجع جبرئیل (علیه السلام) ربه، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فاوحی الیه ان ادفع فدک الی فاطمه. فدعاها النبی (صلی الله علیه و آله) فقال لها: ان الله امرنی ان ادفع الیک فدک. فقالت: قد قبلت یا رسول الله من الله، و منک فلم یزل و کلاوها فیها حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فلما ولی ابوبکر اخرج عنها و کلاءها فاتته فسالته ان یردها علیها. فقال لها: ایتینی باسود او احمر یشهد لک بذلک. فجاءت بامیرالمومنین (علیه السلام)، و ام ایمن. فشهدا لها فکتب لها بترک التعرض. فخرجت و الکتاب معها. فلقیها عمر فقال: ما هذا معک یا بنت محمد؟ قالت: کتاب کتبه ابن ابی قحافه، قال: ارینیه فابت. فانتزعه من یدها، و نظر فیه ثم تفل فیه و محاه و خرقه، و قال لها: هذا لم یوجف علیه ابوک بخیل و لا رکاب. فتضعی الحبال فی رقابنا … و قد روی ابوبکر الجعابی، عن محمد بن جعفر الحسنی، عن عیسی بن مهران، عن یونس، عن عبدالله بن محمد بن سلیمان الهاشمی عن ابیه عن جده، عن زینب بنت علی (علیه السلام) قالت: لما اجتمع رای ابی بکر علی منع فاطمه علیهاالسلام فدک و العوالی، و ایست من اجابته لها، عدلت الی قبر ابیها رسول الله (صلی الله علیه و آله) فالقت نفسها علیه، و شکت الیه ما فعله القوم بها، و بکت حتی بلت تربته علیهماالسلام نمن بدموعها، و ندبته ثم قالت فی آخر ندبتها: قد کان بعدک انباء و هنبثه لو کنت شاهدها لم تکثر الخطب انا فقدناک فقد الارض و ابلها و اختل قومک فاشهدهم فقد نکبوا انا فقدناک فقد الارض و ابلها فغبت عنا فکل الخیر محتجب فکنت بدرا و نورا یستضاء به علیک ینزل من ذی العزه الکتب تجهمتنا رجال و استخف بنا بعد النبی و کل الخیر مغتصب سیعلم المتولی ظلم حامتنا یوم القیامه انی سوف ینقلب (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فقد لقینا الذی لم یلقه احد من البریه لا عجم و لا عرب فسوف نبکیک ما عشنا و ما بقیت لنا العیون بتهمال له سکب (و سخت عنها) فی (الصحاح): سخیت نفسی عن الشی ء اذا ترکته. (نفوس قوم آخرین) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (نفوس آخرین) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) و لابد ان کلمه (قوم) کانت حاشیه خلطتها (المصریه) بالمتن. ثم المراد بنفوس آخرین التی سخت عنها، الانصار حیث راوا ذاک الامر المنکر و سکتوا و لم یدافعوا. و فی (بلاغات احمد بن ابی طاهر البغدادی): ان فاطمه علیهاالسلام بعد محاجتها مع ابی بکر عدلت الی مجلس الانصار فقالت: معشر البقیه، و اعضاد المله، و حصون الاسلام، ما هذه الغمیره فی حقی و السنه عن ظلامتی؟! اما قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): المرء یحفظ فی ولده؟ سرعان ما اجدبتم فاکدیتم، و عجلان ذا اهاله تقولون مات رسول الله، فخطب جلیل، استوسع وهنه و استهتر فتقه، و بعد وقته و اظلمت الارض لغیبته، و اکتابت خیره الله لمصیبته، و خشعتت الجبال و اکدت الامال، و اضیع الحریم، و ازیلت الحرمه عند مماته (صلی الله علیه و آله)، و تلک نازل علینا اعلن بها کتاب الله فی افنیتکم، و فی ممساکم و مصبحکم، یهتف بها فی اسماعکم، و قبله حلت بانبیاء الله عز و جل و رسله: (و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم و من ینقلب علی عقبیه فلن یضر الله شیئا و سیجزی الله الشاکرین). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) ایها بنی قیله! ااهضم تراث ابی و انتم بمرای و مسمع، تلبسکم الدعوه و تمثلکم الحیره، و فیکم العدد و العده، و لکم الدار، و عندکم الجنن، و انتم الالی نخبه الله انتخب لدینه، و انصار رسوله، و اهل الاسلام، و الخیره التی اختار لنا اهل البیت. فبادیتم العرب، و ناهضتم الامم، و کافحتم البهم. لا نبرح نامرکم و تامرون، حتی دارت لکم بنا رحی الاسلام، و در حلب الانام، و خضعت نعره الشرک، و باخت نیران الحرب، و هدات دعوه الهرج، و استوسق نظام الدین. فانی حزتم بعد البیان، و نکصتم بعد الاقدام، و اسررتم بعد الاعلان، لقوم نکثوا ایمانهم، (اتخشونهم، فالله احق ان تخشوه ان کنتم مومنین). الا قد اری ان قد اخلدتم الی الخفض، و رکنتم الی الدعه. فعجتم عن الدین، و بحجتم الذی وعیتم، و دسعتم الذی سوغتم. ف (ان تکفروا انتم و من فی الارض جمیعا فان الله لغنی حمید). الا و قد قلت الذی قلته علی معرفه منی بالخذلان الذی خامر صدورکم، و استشعرته قلوبکم، ولکن قلته فیضه النفس، و نفثه الغیظ، و بثه الصدور و معذره الحجه فدونکموها فاحتقبوها مدبره الظهر، ناکبه الحق، باقیه العار موسومه بشنار الابد، موصوله بنار الله الموقده التی تطلع علی الافئده. فبعین الله ما تفعلون، و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون، و انا ابنه نذیر لکم بین یدی عذاب شدید. فاعملوا انا عاملون، و انتظروا انا منتظرون. و فی (احتجاج الطبرسی): ان فاطمه علیهاالسلام لما رجعت الی البیت بعد محاجه ابی بکر و تانیب الانصار خاطبت امیرالمومنین (علیه السلام) و قالت له: (الفصل الثامن-فی الامامه الخاصه) اشتملت شمله الجنین، و قعدت حجره الظنین، نقضت قادمه الاجدل، و خانک ریش الاعزل. هذا ابن ابی قحافه یبتزنی نحله ابی، و بلغه ابنی، لقد اجهر فی خصامی، و الفیته الد فی کلامی حتی حبستنی قیله نصرها، و المهاجره وصلها و غضت الجماعه دونی طرفها. فلا دافع و لا مانع. خرجت کاظمه، وعدت راغمه. اضرعت خدک یوم اضعت حدک، افترست الذئاب، و افترشت التراب، ما کففت قائلا، و لا اغنیت طائلا، و لا خیار لی. لیتنی مت قبل هنیئتی، و دون ذلتی. عذیری الله منک عادیا، و منک حامیا. ویلای فی کل شارق، ویلای فی کل غارب، مات العمد و وهن العضد. شکوای الی ابی، و عدوای الی ربی اللهم انت اشد منهم قوه و حولا، و اشد باسا و تنکیلا. فقال امیرالمومنین (علیه السلام): لا ویل لک بل الویل لشانئک. ثم نهنهی عن وجدک. یا ابنه الصفوه، و بقیه النبوه. فما ونیت عن دینی، و لا اخطات مقدوری. فان کنت تریدین البلغه. فرزقک مضمون، و کفیلک مامون، و ما اعد لک افضل مما قطع عنک. فاحتسبی الله. فقالت: حسبی الله و امسکت. و توهم ابن ابی الحدید و تبعه ابن میثم ان المراد بقوله (علیه السلام): (و سخت عنها نفوس آخرین) امیرالمومنین (علیه السلام) و اهله فقال: (و لیس یعنی هاهنا بالسخاء الا هذا لا السخاء الحقیقی لانه (علیه السلام) و اهله لم یسمحوا بفدک الا غصبا و قسرا) و ما توهمه فی غایه الرکاکه. (و نعم الحکم الله) روی الجوهری: ان فاطمه علیهاالسلام قالت لابی بکر فی خطبتها: افی الله ان ترث یا ابن ابی قحافه اباک، و لا ارث ابی. لقد جئت شیئا (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فریا. فدونکها مخطومه مرحوله تلقاک یوم حشرک. فنعم الحکم الله، و الزعیم محمد (صلی الله علیه و آله) و الموعد القیامه، و عند الساعه یخسر المبطلون، و لکل نبا مستقر، و سوف تعلمون من یاتیه عذاب یخزیه، و یحل علیه عذاب مقیم. و رواه احمد بن ابی طامر البغدادی- الی ان قال: عن الراوی فما راینا یوما کان اکثر باکیا، و لا باکیه من ذلک الیوم. و عن ابی بصیر انه قال للصادق (علیه السلام): لم لم یاخذ امیرالمومنین (علیه السلام) فدکا لما ولی الناس. فقال، لان الظالم و المظلوم کانا قدما علی الله عز و جل و عاقب الظالم و اثاب المظلومه. فکره ان یسترجع شیئا قد عاقب الله غاصبه، و اثاب علیه المغصوب منها. و قال ابراهیم الکرخی ایضا له (علیه السلام) فی ذلک. فقال (علیه السلام): اقتدی امیرالمومنین (علیه السلام) فی ذلک بالنبی (صلی الله علیه و آله) ففتح مکه- و قد کان عقیل باع داره- فقیل له: الا ترجع الی دارک. فقال (صلی الله علیه و آله) (و هل ترک عقیل لنا دارا) و انا اهل بیت لا نسترجع شیئا یوخذ منا طلما. فلذلک لم یسترجع فدکا لماولی. و قال الرضا (ع) لما سئل عن ذلک: انا اهل بیت ولینا الله عز و جل لا یاخذ لنا حقوقا الا هو و نحن اولیاء المومنین انما نحکم لهم، و ناخذ حقوقهم ممن ظلمهم، و لا ناخذ لانفسنا. هذا، و فی (المناقب) عن (اخبار الخلفاء): ان هارون الرشید کان یقول لموسی بن جعفر علیهماالسلام: حد فدکا حتی اردها الیک. فیابی حتی الح علیه. فقال: لا آخذها الا بحدودها. قال: و ما حدودها؟ قال: ان حددتها لم تردها. قال: بحق (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) جدک الا فعلت. قال: اما الحد الاول فعدن. فتغیر وجه الرشید، و قال: ایها. قال: و الحد الثانی سمرقند. فاربد وجهه قال: و الحد الثالث افریقیه. فاسود وجهه و قال هیه. قال: و الرابع سیف البحر مما یلی الخزر و ارمینیه. قال الرشید: فلم یبق لنا شی ء. فتحول الی مجلسی. قال: قد اعلمتک اننی ان حددتها لم تردها- فعند ذلک عزم علی قتله. و فی (تاریخ خلفاء السیوطی): و فی سنه (351) کتبت الشیعه ببغداد علی ابواب المساجد لعن الله معاویه و لعن الله من غصب فاطمه حقها من فدک، و من منع الحسن (ع) ان یدفن مع جده و لعن الله من نفی اباذر ثم ان ذلک محی فی اللیل. فاراد معز الدوله ان اعیده. فاشار علیه الوزیر المهلبی ان یکتب بدل ما محی: لعن الله الظالمین لال رسول الله (صلی الله علیه و آله). و اقول: و نعم الحکم الله بیننا و بین الناصبه، تاره ینکرون خطبه الصدیقه فی الشکایه من صدیقهم و فاروقهم. فینسبونها الی ابی العیناء، کما انکروا الخطبه الشقشقیه فی شکایته (علیه السلام) منهم ناسبین لها الی الرضی مع ان الخطبتین کانتا ثابتتین قبل جد جد الرجلین. ففی (بلاغات البغدادی): قلت لابی الحسین زید بن علی: ان هولاء یزعمون ان کلام فاطمه علیهاالسلام عند منع ابی بکر ایاما فدک مصنوع من ابی العیناء، فقال: رایت مشائخ آل ابی طالب یروونه عن آبائهم، و یعلمونه ابناءهم، و قد حدثنیه ابی عن جدی یبلغ به الی فاطمه علیهاالسلام، و رواه مشائخ الشیعه و تدارسوه بینهم قبل ان یولد جد ابی العیناء. و قد حدث به الحسن بن علوان عن عطیه العوفی، عن عبدالله بن (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الحسین، عن ابیه لو لا عداوتهم لنا اهل البیت- ثم ذکر الحدیث. قال: لما اجمع ابوبکر علی منع فاطمه علیهاالسلام فدک و بلغها ذلک، لاثت خمارما علی راسها، و اقبلت فی لمه من حفدتها تطا ذیولها، ما تخرم مشیتها من رسول الله (صلی الله علیه و آله) شیئا حتی دخلت علی ابی بکر- و هو فی حشد من المهاجرین و الانصار- فنیطت دونها ملاءه ثم انت انه اجهش القوم لها بالبکاء، و ارتح المجلس. فامهلت حتی سکن نشیج القوم و هدات فورتهم. فافتتحت الکلام بحمد الله تعالی و الثناء علیه، و الصلاه علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فعاد القوم فی بکائهم. فلما امسکوا عادت فی کلامها. فقالت: لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رووف رحیم. فان تعرفوه تجدوه ابی دون آبائکم و اخا ابن عمی دون رجالکم. فبلغ النذاره صادعا بالرساله ماثلا علی مدرجه المشرکین ضاربا لثبجهم. آخذا بکظمهم. یهشم الاصنام، و ینکث الهام. حتی هزم الجمع، و ولوا الدبر، و تفری اللیل عن صبحه، و اسفر الحق عن محضه، و نطق زعیم الدین، و خرست شقاشق الشیاطین، و کنتم علی شفا حفره من النار، مذقه الشارب، و نهزه الطامع، و قبسه العجلان، و موطی الاقدام. تشربون الطرق، و تقتاتون الورق اذله خاشعین. تخافون ان یتخطفکم الناس من حولکم فانقذکم الله برسوله (صلی الله علیه و آله). بعد اللتیا و التی، و بعدما منی ببهم الرجال، و ذوبان العرب، و مرده اهل الکتاب کلما حشوا نارا للحرب اطفاها، و نجم قرن للضلال، و فغرت فاغره من المشرکین. قذف باخیه فی لهواتها فلا ینکفی حتی یطا صماخها باخمصه، و یخمد لهبها بحده، مکدودا ای ذات الله قریبا من رسول الله (صلی الله علیه و آله) سیدافی اولیاء الله، و انتم فی بلهنیه و ادعون آمنون حتی اذا اختار الله لنبیه دار انبیائه ظهرت خله النفاق، و سمل جلباب الدین، و نطق کاظم الغاوین، و نبغ خامل الافلین، و هدر فنیق المبطلین، فخطر فی عرصاتکم، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و اطلع الشیطان راسه من مغرزه. صارخا بکم. فوجدکم لدعائه مستجیبین، و للغره فیه ملاحظین. فاستنهضکم فوجدکم خفافا، و احمشکم فالفاکم غضابا. فوسمتم غیر ابلکم، و اوردتموها غیر شربکم. هذا و العهد قریب، و الکلم رحیب، و الجرح لما یندمل بدارا زعمتم خوف الفتنه. الا فی الفتنه سقطوا، و ان جهنم لمحیطه بالکافرین. فهیهات منکم و انی بکم، و انی توفکون و هذا کتاب الله بین اظهرکم، و زواجره بینه، و شواهده لائحه، و اوامره واضحه، ارغبه عنه تدبرون؟ ام بغیره تحکمون؟ بئس للظالمین بدلا، و من یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فی الاخره من الخاسرین. ثم لم تریثوا الا ریث ان تسکن نغرتها تشربون حسوا، و تسرون فی ارتغاء، و نصبر منکم علی مثل حز المدی، و انتم الان تزعمون ان لا ارث لنا. افحکم الجاهلیه تبغون، و من احسن من الله حکما لقوم یوقنون … و رواه باسناد آخر عن جعفر ان محمد المصری عن ابیه عن موسی بن عیسی، عن عبدالله بن یونس، عن جعفر الاحمر، عن زید بن علی، عن عمته زینب، و زاد: افعلی محمد ترکتم کتاب الله، و نبذتموه وراء ظهورکم اذ یقول تبارک و تعالی (و ورث سلیمان داود). و قال عز و جل فی ما قص من خبر یحیی بن زکریا: (فهب لی من لدنک ولیا یرثنی و یرث من آل یعقوب). و قال عز ذکره: (واولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله). و قال تعالی: (یوصیکم الله فی اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین) (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و قال تعالی: (ان ترک خیرا الوصیه للوالدین و الاقربین بالمعروف حقا علی المتقین). و زعمتم ان لا حق و لا ارث لی من ابی، و لا رحم بیننا، افخصکم الله بایه اخرج نبیه (صلی الله علیه و آله) منها؟ ام تقولون اهل ملتین لا یتوارثون؟ او لست انا و ابی من اهل مله واحده؟ لعلکم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من النبی (صلی الله علیه و آله) افحکم الجاهلیه تبغون، و من احسن من الله حکما لقوم یوقنون، اغلب علی ارثی جورا و ظلما … و تاره یفترون من صلب وجوههم ان ابابکر قال لفاطمه علیهاالسلام: لا ادفعک عن صوابک ولکن هذا ابوالحسن بینی و بینک هو الذی اخبرنی بما اخذت و ترکت. قالت: فان یکن ذلک کذلک فصبرا لمر الحق. فهب ان فاطمه لم تکن سیده نساء العالمین، و کانت اعرابیه لم یکن لها تفقه اصلا هل یجوز عقل ان تخرج و تطالب و لا تعلم بعلها. و کیف و موتها غضبی علی الرجلین متواتر کتواتر قول النبی ابیها (ص) فیها: غضبها غضب الله و رسوله. فسال داود بن المبارک عبدالله بن موسی بن عبدالله بن الحسن عنهما. فقال: اجیبک بما اجاب به جدی عبدالله بن الحسن فانه سئل عنهما فقال: کانت امنا صدیقه ابنه نبی مرسل، و ماتت و هی غضبی علی قوم. فنحن غضاب لغضبها، و قال بعض العلویین فی ذلک: اتموت البتول غضبی و نرضی ما کذا یصنع البنون الکرام (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و لما قال کثیر النوا، و سلمه بن کهیل، و ابوالمقدام للباقر (علیه السلام): نتولی علیا و حسنا و حسینا، و نتبرا من اعدائهم، و نتولی ابابکر و عمر، و نتبرا من اعدائهم. قال لهم اخوه زید بن علی: اتتبروون من فاطمه بترتم امرنا بترکم الله. یعنی ان کون فاطمه عدوه لهما متحقق، فاذا تبرووا من عدوهما لابد ان یتبرووا منها. و فی خبر زکریا بن آدم القمی قال: کنت عند ابی الحسن الرضا (ع) اذ جی ء بابنه ابی جعفر الجواد (ع) و سنه اقل من اربع. فضرب بیده الی الارض و رفع راسه الی السماء و هو یفکر فقال له ابوه: بنفسی انت فیم طال فکرک.

فقال: فی ما صنع بامی فاطمه علیهاالسلام. (و ما اصنع بفدک و غیر فدک) قال انس بن مالک- کما روی الجوهری- ان فاطمه علیهاالسلام اتت ابابکر تطلب منه سهم ذوی القربی. فاجابها بانی لم اعلم ان هذا السهم لکم. فقالت: ذلک لعمر. فاجابها کذلک قال: فعجبت فاطمه علیهاالسلام من ذلک، و تظنت انهما کانا تذاکرا ذلک و اجتمعا علیه. (و النفس مظانها) ای: محالها جمع مظنه قال النابغه: فان یک عامر قد قال جهلا فان مظنه الجهل الشباب (فی غد جدث) ای: قبر. و جمعه اجداث فقط دون اجدث کما توهمه الجوهری استنادا الی قول الهذلی (عرفت باجدث فنعاف عرق) لان المراد (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) به موضع لا جمع الجدث. (تنقطع فی طلمته آثارها) فما یصنع الانسان بمتاع الدنبا الفانی. کان محمد بن الفرج المصری من اصحاب الهادی (ع) ضرب الخلیفه علی جمیع ما یملکه و حبسه ثمانی سنین ثم خلی عنه. فکتب الیه (علیه السلام) سال الدعاء لرد ضیاعه. فکتب (ع) (سوف ترد علیک و ما یضرک الا ترد علیک) فکتب الخلیفه له رد ضیاعه لکنه مات قبل ان یتصرف فیها. (و تغیب اخبارها) فی (الانوار للسید الجزائری): ان رجلین تنازعا فی دار فانطلق الله لبنه من جدار تلک الدار، فقالت: انی کنت ملکا من ملوک الارض ملکت الدنیا الف سنه فلما صرت ترابا اخذنی خزاف بعد الف سنه. فصیرنی خزفه فبقیت الف سنه، ثم اخذنی لبان فصیرنی لبنه، و انا فی هذا الجدار منذ کذا و کذا. فلم تتنازعان فی هذه الدار. (و حفره) بالرفع عطف علی (جدث). (لو زید فی فسحتها و اوسعت یدا حافرها) فی (ذیل الطبری): ان النبی (صلی الله علیه و آله) رای فی قبر ابنه ابراهیم فرجه فامر بها تسد. فقیل له: فقال: اما انها لا تضر و لا تنفع: ولکنها تقر عین الحی و ان العبد اذا عمل عملا احب الله تعالی ان یتقنه. و روی (العلل) عن الصادق (علیه السلام) فی خبر وفاه سعد بن معاذ. فنزل به النبی (صلی الله علیه و آله) حتی لحده، و سوی علیه اللبن و جعل یقول: ناولونی ترابا رطبا یسد به ما بین اللبن. فلما ان فرغ و حثا التراب علیه و سوی قبره قال: انی لا علم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) انه سیبلی، و یصل الیه البلی، و لکن الله یحب عبدا اذا عمل عملا فاحکمه. (لا ضغطها الحجر و المدر، و سد فرجها التراب المتراکم) شکا ابوبصیر الی الصادق (علیه السلام) وسواس الدنیا. فقال (علیه السلام) له: اذکر تقطع اوصالک فی قبرک، و رجوع احبابک عنک اذا دفنوک فی حفرتک، و خروج بنات الماء من منخریک، و اکل الدود لحمک، فان ذلک یسلی عنک ما انت فیه. قال ابوبصیر: فوالله ما ذکرته الا سلی عنی ما انا فیه من هم الدنیا. ((مجلد 6، صفحه 475، الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … )) قوله (علیه السلام) (و انما هی نفسی اروضها) من رضت المهر اروضه ریاضا و ریاضه، او من روضته للمبالغه (بالتقوی). فی الخبر: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) سریه، فلما رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر، و بقی علیهم الجهاد الاکبر. قیل له: و ما الجهاد الاکبر؟ قال: جهاد النفس، افضل الجهاد من جاهد نفسه التی بین جنبیه. و فی (الحلیه)، فی سفیان بن عیینه: عن عاصم بن کلیب عن ابیه ان علیا (ع) قسم ما فی بیت المال علی سبعه اسباع، ثم وجد رغیفا فکسره سبع کسر، ثم دعا امراء الاجناد فاقرع بینهم! وعن سالم بن ابی الجعد عن ابیه قال: رایت الغنم تبعر فی بیت مال علی (علیه السلام) فیقسمه. وعن الاعمش عن رجل: ان علیا (ع) کان اذا قسم ما فی بیت المال نضحه ثم صلی فیه رکعتین. (لتاتی آمنه یوم الخوف الاکبر و تثبت علی جوانب المزلق) مزلق الاقدام (یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم)، (الذین آمنوا ((مجلد 6، صفحه 476، الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … )) و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن و هم مهتدون) (و ان منکم الا واردها کان

علی ربک حتما مقضیا ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا) (تلک الجنه التی نورث من عبادنا من کان تقیا). و فی الخبر: علی الصراط قنطره، لا یجوزها من کان فی رقبته مظلمه. ورد فی تفسیر قوله تعالی: (ان ربک لبالمرصاد) لا تدع النفس و هواها، فان هواها فی رداها، و کف النفس عما یهوی دواها. هذا، و نظر رجل الی روح بن حاتم واقفا فی الشمس، فقیل له فی ذلک، فقال: لیطول وقوفی فی الظل. اهین لهم نفسی لاکرمها بهم و من یکرم النفس التی لا تهینها (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) قول المصنف: (و من هذا الکتاب و هو آخره) هکذا فی (المصریه) اخذا من (ابن ابی الحدید) لکنه لیس فی (ابن میثم) و نسخته بخط المصنف. قوله (علیه السلام) (لیک) ای: امسکی (عنی یا دنیا فحبلک علی غاربک) الغارب ما بین سنام الابل و عنقها، شبه (علیه السلام) فی هذه الفقره حاله مع الدنیا بامراه غیر موافقه، طلقها زوجها و اجری صیغه طلاقها، فالفقره من کنایات الطلاق عند العرب، و اصله ان الناقه اذا رعت و علیها الخطام لم یهنها شی ء. (قد انسللت) ای: خرجت خفیفه (من مخالبک) و المخالب للسباع کالاظفار للانسان. شبه (علیه السلام) فی هذه الفقره حاله مع الدنیا بسبع صاد صیدا و اخذه بمخالبه، فانسل الصید منها و هرب. (و افلت) ای: خرجت دفعه (من حبائلک) التی تصید بها. شبه (علیه السلام) فی هذه الفقره حاله معها بصید وقع فی حباله صیاد، فافلت منها، فلا یقربها بعد (و اجتنبت الذهاب فی مداحضک) و المدحض مکان زلق. شبه (علیه السلام) حاله معها فی هذه الفقره بمن کان فی طریقه مواضع دحض، فاجتنب المرور علیها لئلا یخر و یهوی. (این القوم) هکذا فی (المصریه و ابن میثم) و لکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) (القرون) (الذین غررتهم بمداعبک) ای: مزاحاتک. (این الامم الذبن فتنتهم بزخارفک) ای: تزویراتک و تمویهاتک. و الاقوام الذین غرتهم و الامم الذین فتنتهم بمداعبها و زخارفها کانوا فی کل عصر کثیرین و لم یبق منهم اثر. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) فی (المروج): کتب ملک الصین الی انوشروان: من فغفور ملک الصین صاحب قصر الدر و الجوهر، الذی یجری فی قصره نهران یسقیان العود و الکافور الذی توجد رائحته علی فرسخین، و الذی تخدمه بنات الف ملک، و الذی فی مربطه الف فیل ابیض، الی اخیه کسری انوشروان، و اهدی الی انوشروان فرسا من در منضدا، عینا الفارس و الفرس من یاقوت احمر، و قائم سیفه من زمرد منضد بالجوهر، و ثوب حریر صینی عسجدی فیه صوره الملک جالسا فی ایوانه و علیه حلیته و تاجه، و علی راسه الخدم و بایدیهم المذاب، و الصوره منسوجه بالذهب و ارض الثوب لازورد، فی سفط من ذهب، تحمله جاریه تغیب فی شعرها، تتلالا جمالا. و هدایا اخر من عجائب الصین. و کتب الیه ملک الهند: من ملک الهند، و عظیم اراکنه المشرق، و صاحب قصر الذهب و ابواب الیاقوت و الدر، الی اخیه ملک فارس صاحب التاج و الرایه کسری انوشروان، و اهدی الیه الفا من من عود هندی یذوب فی النار کالشمع، و یختم علیه کما یختم علی الشمع فتبین فیه الکتابه، و جاما من الیاقوت الاحمر فتحه شبر مملوئا درا، و عشره امنان کالفستق و اکبر من ذلک، و جاریه طولها سبعه اشبار تضرب اشفار عینها خدما، و کان بین اجفانها لمعان البرق من بیاض مقلتیها مع صفاء لونها و دقه تخطیطها و اتقان تشکیلها، مقرونه الحاجبین لها ضفائر تجرها، و فرشا من جلود الحیات الین من الحریر و احسن من الوشی، و کان کتابه فی لحاء الشجر المعروف بالکاذی، مکتوب بالذهب الاحمر، و هذا الشجر یکون بارض الهند و الصین، و هو نوع من النبات عجیب ذو لون حسن و ریح طیب، لحاوه ارق من الورق الصینی، تتکاتب فیه ملوک الصین و الهند. و اهدی الیه خاقان ملک التبت انواعا من العجائب التی تحمل من ارض (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) تبت، منها اربعه آلاف من من المسک فی نوافج غزلانه- الی ان قال- و قال عدی بن زید العبادی: این کسری خیر الملوک انوشر و ان؟ام این قبله سابور؟ لم یهبه ریب المنون، فوک ی الملک عنه فبابه مهجور حین و لوا کانهم ورق ج ف فالوت به الصبا و الدبور و قال سلم الخاسر فی المنصور و بلائه بغداد: این رب الزوراء اذ قلدته الملک عشرین حجه و اثنتان و فی (تاریخ بغداد): قال المنصور للربیع: هل تعلم فی بنائی هذا موضعا ان اخذنی فیه الحصار خرجت خارجا منه علی فرسخین؟ قال: لا. قال: بلی فیه کذا موضعا- الخ-. قلت: و لم ینجه ذلک لما حاصره الموت. (هاهم رهائن القبور و مضامین اللحود) فی الخبر انطلق ذوالقرنین یسیر فی البلاد حتی مر بشیخ یقلب جماجم الموتی، فوقف علیه بجنوده فقال له: اخبرنی ایها الشیخ: لای شی ء تقلب هذه الجماجم؟ قال: لاعرف الشریف من الوضیع و الغنی من الفقیر فما عرفت، و انی لاقلبها منذ عشرین سنه. فانطلق ذوالقرنین و ترکه و قال: ما عنیت بهذا احدا غیری. و فی (عیون ابن قتیبه): تذاکر حذیفه و سلمان امر الدنیا، فقال سلمان: و من اعجب ما تذاکرنا صعود غنیمات الغامدی سریر کسری -و فی العرصه سریر رخام کان یجلس علیه کسری فتصعد غنیمات (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) الغامدی الی ذلک السریر-. و قال ابوحامد الشهرزوری: و من عرف الدنیا و لوم طباعها و اصبح مغرورا بها فهو الام تردیک و شیا معلما و هو صارم و تعطیک کفارخصه و هو لهذم وتصفیک ودا ظاهرا و هی فارک و تسقیک شهدا رائقا و هو علقم فاین ملوک الارض کسری و قیصر و این مضی من قبل عادوجرهم کانهم لم یسکنوا الارض مره و لم یامروا فیها و لم یتحکموا (و الله لو کنت شخصا مرئیا و قالبا حسیا لاقمت علیک حدود الله فی عباد غررتهم بالامانی) ای: التمنیات (و امم القیتهم فی المهاوی) جمع المهواه ما بین الجبلین. و للوحید البغدادی: لو تجلی لی الزمان للاقی مسمعیه منی عتاب طویل انما نکثرالملامه للدهر لان الکرام فیه قلیل (و ملوک اسلمتهم الی التلف و اوردتهم موارد) ای: مشارع (لبلاء اذ لا ورد) فی ماء رخائ(و لا صدر)عنه. قال: حیران یعمه فی ضلالته مستورد الشرائع الظلم قال الفیروز آبادی فی (قاموسه): المنصوره: بلده بالسند اسلامیه، و بلده بنواحی واسط، و اسم خوارزم القدیمه التی کانت شرقی جیحون، و بلده قرب القیروان، و بلده ببلاد الدیلم، و بلده بین القاهره و الدمیاط. و من العجب ان کلا منها بناها ملک عظیم فی جلال سلطانه و علو شانه و سماها المنصوره تفاولا بالنصر و الدوام، فخربت (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) جمیعها و اندرست و تعفت رسومها و اندحضت. (هیهات من وطی) ای: وضع قدمه (دحضک) ای: مزلتک (زلق) و ما قدر علی الثبات. قال الشاعر: ان هذی الدیار قد نزلت قبل و حلت فاین اهل الدیار این این الملوک فی سالف الدهر و ما اثروا من الاثار کل ذی نخوه و امر مطاع و امتناع و عسکر جرار ملکوا برهه فسادوا و قادوا ثم صاروا احدوثه السمار لم تخلدهم الکنوز التی قد کنزوها من فضه و نضار لم تغثهم یوم الحساب و لکن حملوا وزرها مع الاوزار (و من رکب لججک غرق) هذا تشبیه للدنیا بالبحر، مضافا الی التشبیهات الاربعه المتقدمه بمراه سلیطه غادره، و سبع ذی مخلب، و صیاد ذی حباله، و مکان زلق. و عن الکاظم (ع) قال لقمان لابنه: یا بنی، ان الدنیا بحر عمیق قد غرق فیه عالم کثیر، فلتکن سفینتک فیها تقوی الله وحشوها الایمان و شراعها التوکل و قیمها العقل، و دلیلها العلم و سکانها الصبر. (و من ازور) ای: عدل (عن حبالک) حتی لا یقع فیها (وفق) لانه اتی بما یقتضیه العقل. جاء فی (الکافی): ان الکاظم (ع) قال لهشام بن الحکم: یا هشام ان العاقل رضی بالدون من الدنیا مع الحکمه و لم یرض بالدون من الحکمه مع الدنیا، فلذلک ربحت تجارتهم. یا هشام: ان العقلاء ترکوا فضول الدنیا فکیف (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) الذنوب! و ترک الدنیا من الفضل و ترک الذنوب من الفرض. یا هشام: ان العاقل نظر الی الدنیا و الی اهلها فعلم انها لا تنال الا بالمشقه، و نظر الی الاخره فعلم انها لا تنال الا بالمشقه، فطلب بالمشقه ابقاهما. یا هشام: ان العقلاء زهدوا فی الدنیا و رغبوا فی الاخره لانهم علموا ان الدنیا طالبه مطلوبه و ان الاخره طالبه مطلوبه، فمن طلب الاخره طلبته الدنیا حتی یستوفی منها رزقه، و من طلب الدنیا طلبته الاخره فیاتیه الموت فیفسد علیه دنیاه و آخرته. (و السالم منک) یا دنیا (لا یبالی) لنجاته من هلکه شدیده (ان ضاق به مناخه) بضم المیم، ای: مستقره و الاصل فیه (انخت الجمل فاستناخ) ای: ابرکته فبرک. هذا و(تنوخ) لیس من هذا کما توهم الجوهری، فقال ابن درید: تنخ بالمکان اذا اقام به، و منه تنوخ.و هذا من نوخ الابل. و وجه عدم مبالاته بضیق مناخه، لان من سلم منها کمن سلم ممن یرید اهلاکه بالاختفاء فی موضع ضیق، فهو لا یحس ضیق ذاک المکان مادام همه النجاه. (و الدنیا عنده کیوم حان انسلاخه) ای: صار وقت تقضیه. قال الصادق (علیه السلام): اصبروا علی طاعه الله و تصبروا عن معصیه الله، فانما الدنیا ساعه فما مضی فلست تجد له سرورا و لا حزنا و ما لم یات فلست تعرفه، فاصبر علی تلک الساعه التی انت فیها فکانک قد اغتبطت. (اعزبی) بالضم و الکسر، ای: ابعدی یا دنیا (عنی فو الله لا اذل لک) ای: (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) لا اکون لک ذلولا (فتستذلینی) ای: تجعلینی ذلیلا (و لا اسلس) ای: لا انقاد (لک فتقودینی) حیث شئت. عن الصادق (علیه السلام) فیما ناجی الله تعالی به موسی (علیه السلام): یا موسی لا ترکن الی الدنیا رکون الظالمین، و رکون من اتخذها ابا و اما، یا موسی: لو وکلتک الی نفسک لتنظر لها اذن، لغلب علیک حب الدنیا و زهرتها. (و ایم الله) قال الجوهری: ایمن الله بضم المیم، و النون اسم وضع للقسم -الی ان قال- و ربما حذفوا منه النون فقالوا ایم الله و ایم الله بکسر الهمزه. (یمینا) قال الجوهری: الیمین: القسم، یقال سمی بذلک لانهم کانوا اذا تحالفواضرب کل امری منهم یمینه علی یمین صاحبه- الخ (. -و نصبه علی المصد ریه. (استثنی فیها بمشیه الله) اشاره الی قوله تعالی: (و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله). (لاروضن) و الاصل فیه من (رضت المهر) داراه حتی یرکبه. (نفسی ریاضه) و الاصل رواضه (تهلش) ای: ترتاح النفس (معها) ای: مع تلک الریاضه (الی القرص) من الخبز (اذا قدرت علیه مطعوما). فی الکشی عن ابی عبدالله (علیه السلام): ارسل عثمان الی ابی ذر مولیین له و معهما مائتا دینار فقال لهما: قولا له یقول اک عثمان استعن بهما علی ما نابک. فقال لهما: هل اعطی احدا مثل ما اعطانی؟ قال: لا، قال: فانما انا رجل من المسلمین یسعنی ما یسعهم، قالا له: یقول عثمان: انها من صلب مالی (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و ما خالطها حرام. قال: لا حاجه لی فیها، و انا من اغنی الناس. فقالا له: ما نری فی بیتک قلیلا و لا کثیرا. فقال: بلی تحت هذا الاکاف الذی ترون رغیفا شعیر قد اتی علیهما ایام، فما اصنع بهذه الدنانیر؟. (و تقنع بالملح مادوما) ای: ما یوکل الخبز معه. فی (المناقب): رآه (علیه السلام) عدی بن حاتم و بین یدیه شنه فیها قراح مائ، و کسرات من خبز شعیر و ملح، فقال له (علیه السلام): انی لاراک لتظل نهارک طاویا مجاهدا، و باللیل ساهرا مکابدا، ثم یکون هذا فطورک! فقال (علیه السلام): علل النفس بالقنوع و الا طلبت منک فوق ما یکفیها و فیه: ترصد عمرو بن حریث غذائه (علیه السلام)، فاتت فضه بجراب مختوم فاخرج منه خبزا متغیرا خشنا، فقال عمرو: یا فضه! لو نخلت هذا الدقیق و طیبته، قالت: کنت افعل فنهانی و کنت اضع فی جرابه طعاما طیبا فختم جرابه، ثم انه (علیه السلام) فته فی قصعه وصب علیه الماء ثم ذر علیه الملح و حسر عن ذراعه، فلما فرغ قال: یا عمرو: لقد حانت هذه- و اشار الی محاسنه- و حسرت هذا- و اشار الی بطنه- ان ادخلها النار من اجل الطعام، و هذا یجزینی. و فی (کامل المبرد): قال ابونیزر: جائنی علی (علیه السلام) و انا اقوم بالضیعتین- عین ابی نیزر و البغیبغه- فقال لی: هل عندک من طعام؟ فقلت: طعام لا ارضاه لک، قرع من قرع الضیعه صنعته باهاله سنخه. فقال: علی به -الی ان قال- و قال من ادخله بطنه النار فابعده الله. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) هذا، و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): ان یوسف (ع) لما کان فی السجن شکا الی ربه اکل الخبز وحده و سال اداما یاتدم به، و قد کان کثر عنده قطع الخبز الیابس، فامره ان یاخذ الخبز و یجعله فی اجانه و یصب علیه الماء و الملح فصار مریا و جعل یاتدم به. (و لادعن) ای: اترکن (مقلتی) شحمه العین التی تجمع البیاض و السواد (کعین ماء نضب) ای: غار و سقل (معینها) ای: جاریها. و معین: فعیل، و قیل: هو مفعول من (عنت الماء) اذا استنبطته. (مستقرغه) حال من (مقلتی) (دموعها) روی الکافی: انه (علیه السلام) اقبل ذات یوم علی الناس بعد صلاه فجره و قال: لقد ادرکت اقواما یبیتون لربهم سجدا و قیاما، یخالفون بین جباههم و رکبهم کان زفیر النار فی آذانهم، اذا ذکر الله عندهم مادوا کما یمید الشجر، ثم قام (ع) فما رئی ضاحکا حتی قبض. (تمتلی السائمه) ای: الماشیه الراعیه (من رعیها) بالکسر، ای: کلائها، و اما بالفتح فمصدر، حملناه علی الاول لقوله (علیه السلام) بعد (و تشبع الربیضه من عشبها). (فتبرک) من برک البعیر اذا استناخ. و فی (الاساس): وصف اعرابی ارضا خصبه فقال: ترکت کلائها کانه نعامه بارکه. و ابترکوا فی الحرب جثوا علی الرکب. (و تشبع الربیضه) قال الجوهری: ربوض البقر و الغنم و الفرس مثل بروک الابل و جثوم الطیر، و المرابض للغنم کالمعاطن للابل، و الربیض الغنم (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) برعاتها المجتمعه فی مربضها. (من عشبها) ای: علفها (فتربض) بکسر العین، ای: تنام علی الرکب. (و یاکل علی من واده فیهجع) ای: ینام لیلا (قرت اذن عینه) کلام تهکمی. (اذن اقتدی بعد السنین المتطاوله بالبهیمه الهامله) ای: بلا راع (و السائمه المرعیه) التی لها راع. (طوبی لنفس) اتصفت بما قاله (علیه السلام) بعد، لانها المخاطبه بقوله تعالی: (یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی). (ادت الی ربها فرضها) فاعبد الناس من اقام الفرائض و لم یخل بشی ء منها. (و عرکت) ای: دلکت (بجنبها بوسها) ای: شدتها، من قولهم (عرک البعیر جنبه بمرفقه) و المراد احتملت الشدائد و تحمتلها بنفسها. قال الشاعر: اذا انت لم تعرک بجنبک بعض ما یسوء من الادنی جفاک الاباعد (و هجرت) ای: ترکت (فی اللیل غمضها) بالضم، ای: نومها، قال تعالی: (کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون) و فسرت بانهم کانوا اقل اللیالی تفوتهم حتی لا یقومون. (حتی اذا غلب الکری) ای: المیل الی النوم (علیها) هکذا فی (المصریه و ابن میثم) و لکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) بدل (حتی اذا غلب الکری (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) علیها). (حتی اذا الکری غلبها) و قلنا غیر مره ان المقدم نقل ابن میثم لکون نسخته بخط مصنفه. (افترشت ارضها) ای: جعل الارض فراشها (و توسدت کفها) ای: جعل کفها و سادها، و المراد انه اذا غلب النوم علیها ترکت القیام و نامت لقوله تعالی: (و لا تقربوا الصلاه و انتم سکاری) ای من النوم- کما فسر فی خبر- لیفهم ما یقول، لکن لیس نومه نوم استراحه و اطمئنان، بل هکذا لیقوم ثانیا بعد رفع غلبه النوم. و فی (تذکره السبط): و فی (الصحیحین) و (مسند احمد بن حنبل)، عن ابی حازم قال: جاء رجل الی سهل بن سعد فقال: هذا فلان یذکر علی بن ابی طالب عند المنبر. فقال: ما یقول؟ قال: یقول ابوتراب و یلعن! فغضب سهل و قال: و الله ما کناه به الا النبی (صلی الله علیه و آله)، و ما کان اسم احب الیه منه، دخل علی فاطمه علیها سلام فاغضبته فی شی ء فخرج الی المسجد فاضطجع علی التراب و خلص التراب علی ظهره، فجاء النبی (صلی الله علیه و آله) فمسح التراب عن ظهره و قال: اجلس اباتراب. و فی (تاریخ الطبری) مسندا عن عمار قال: کنت انا و علی (علیه السلام) رفیقین مع النبی (صلی الله علیه و آله) فی غزوه العشیره- و کانت فی السنه الثانیه من الهجره، و کان النبی خرج فیها یعترض لعیرات قریش- فنزلنا منزلا فراینا رجالا من بنی (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) مدلج یعملون فی نخل لهم، فقلت: لو انطلقنا فنظرنا الیهم کیف یعملون، فانطلقنا فنظرنا الیهم ساعه ثم غشینا النعاس، فعمدنا الی صور من النخل فنمنا تحته فی دقعاء من التراب، فما ایقطنا الا النبی (صلی الله علیه و آله) اتانا و قد تتربنا فی ذلک التراب، فحرک علیا (ع) برجله فقال: قم یا اباتراب: الا اخبرک باشقی الناس! احمر ثمود عاقر الناقه و الذی یضربک علی هذا- یعنی قرنه- فیخضب هذه- و اخذ بلحیته- منها. (فی معشر اسهر) ای: منع من النوم (عیونهم خوف معادهم). جاء فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): صلی النبی (صلی الله علیه و آله) الصبح بالناس فنظر الی شاب فی المسجد، و هو یخفق و یهوی براسه مصفرا لونه قد نحف جسمه و غارت عینه فی راسه، فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): کیف اصبحت یا فلان؟ قال: موقنا! فعجب النبی من قوله و قال: ان لکل یقین حقیقه فما حقیقه یقینک؟ قال: ان یقینی هو الذی احزننی و اسهر لیلی و اظما هواجری فعزفت نفسی عن الدنیا و ما فیها، کانی انظر الی عرش ربی و قد نصب للحساب، و حشر الخلائق لذلک، و انا فیهم، و کانی انظر الی اهل الجنه یتنعمون فی الجنه و یتعارفون علی الارائک متکئون، و کانی انظر الی اهل النار و هم فیها معذبون مصطرخون، و کانی الان اسمع زفیر النار یدور فی مسامعی. فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لاصحابه: هذا عبد نور الله قلبه بالایمان. ثم قال له: الزم ما انت علیه، فقال الشاب له (صلی الله علیه و آله): ادع لی ان ارزق الشهاده معک! فدعا له فلم یلبث ان خرج فی بعض غزوات النبی فاستشهد بعد تسعه و کان هو العاشر. (و تجافت) ای: نبت (عن مضاجعهم) و فرشهم (جنوبهم) قال تعالی: (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) (تتجافی جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ینفقون فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون) (و همهمت) ای: رددت الصوت، من همهم الاسد (بذکرربهم شفاههم) قال تعالی: (الذین یذکرو الله فیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتقکرون فی خلق السماوات والارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار- الی- فاستجاب لهم ربهم انی لا اضیع عمل عامل منکم من ذکر او انثی). (و تقشعت) ای: تفرقت (بطول استغفارهم ذنوبهم) و فی الخبر: لکل داء دوائ، و دواء الذنوب الاستغفار. و روی ان عباد البصری قال للصادق (علیه السلام): بلغنی انک قلت ما من عبد یذنب ذنبا الا اجله الله سبع ساعات من النهار. فقال: لیس هکذا قلت، و لکن قلت: ما من عبد مومن و کذلک کان قولی. (اولئک حرب الله الا ان حزب الله هم المفلحون) هکذا فی (المصریه و الخطیه)، و لیس الکلام کله فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم)، و کیف فالمفلحون انما حزبه تعالی، و الاحزاب الاخر هم الخاسرون. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) (فاتق الله یا ابن حنیف، و لتکفک اقراصک لتکون من النار خلاصک). فی (المروج): دخل شریک یوما علی المهدی فقال له: لابد ان تجیبنی الی خصله من ثلاث خصال قال: و ما هن؟ قال: اما ان تلی القضائ، او تحدث ولدی و تعلمهم، او تاکل عندی اکله. ففکر ثم قال: الاکله اخفهن علی نفسی، فاحتبسه و قدم الی الطباخ ان یصلح له الوانا من المخ المعقود بالسکر الطبرزد و العسل، فلما فرغ من غدائه، قال له القیم علی المطبخ: لیس یفلح الشیخ بعد هذه الاکله ابدا. قال الفضل بن الربیع: فحدثهم و الله شریک بعد ذلک، و علم اولادهم، و ولی القضاء لهم. و لقد کتب بارزاقه الی الجهبذ، فضایقه فی النقص، فقال له الجهبذ: انک لم تبع بزا. قال له شریک: بلی و الله! لقد بعت اکبر من البز، لقد بعت دینی.

(الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) اقول: و عن (روضه الفتال) و (مناقب السروی) و (خرائج الراوندی) روایته. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام)) و غرضه من هذا الکتاب التنبیه علی نکتتین مهمتین: الاولی: التجنب عما لا یکون لله، و الیه الاشاره بقوله (علیه السلام) فیه (ما ظننت انک تجیب). والثانیه: التجنب عن الحرام بل المشتبه، والیه الاشاره بقوله (علیه السلام) (فانظر الی ما تقضمه من هذا المقضم)، فبر عایتهما قوام الدین، و بالاخلال بهما تحصل مفاسد کثیره بیقین. (الی عثمان بن حنیف) بالضم (الانصاری) قال ابن ابی الحدید: هو ابن حنیف بن واهب بن العکم بن ثعلبه بن الحارث. قلت: بل (بن عکیم) کما فی (ذیل الطبری) و فی (الاستیعاب) - کما ان الظاهر (بن ثعلبه بن عمرو بن الحرث) کما یظهر من الاول فی اخیه سهل و ان قال فیه (بن ثعلبه بن الحرث). (و هو) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و کان) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (عامله علی البصره). فی (المروج): لما اتی طلحه و الزبیر الی البصره ما نعهم عثمان بن حنیف و جری قتال، ثم انهم اصطلحوا علی کف الحرب الی قدوم علی (علیه السلام)، فلما کان فی بعض (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا… ) اللیالی بیتوه فاسروه و ضربوه و نتفوا لحیته، ثم انهم خافوا علی مخلفیهم بالمدینه من اخیه سهل فخلوا عنه. (و قد بلغه انه دعی الی ولیمه قوم من اهلها فمضی الیها) و قالوا: من شهد الولائم لقی الالائم. قوله (علیه السلام) (اما بعد یا ابن حنیف) و فی الکشی عن الفضل بن شاذان انه من السابقین الذین رجعوا الی امیرالمومنین (علیه السلام). (فقد بلغنی ان رجلا من فتیه اهل البصره) قال ابن ابی الحدید ای: من شبابها او من اسخیائهم. قلت: بل المراد به الاول مریدا به لازمه، و هو الجهل، کانه قیل من جهالها بقرینه کونه (علیه السلام) فی مقام ذم اجابته. (دعاک الی مادبه) بضم الدال طعام یدعی الناس الیه، و جمعها: المادب قال الشاعر: کان قلوب الطیر فی قعر عشها نوی القسب ملقی عند بعض المادب (فاسرعت الیها تلستطاب لک الالوان) ای: الوان الطعام (و تنقل الیک الجفان) بالکسر جمع الجفنه. قال ابن ابی الحدید: و یروی (و کثرت علیک الجفان فکرعت و اکلت اکل ذئب نهم او ضبع قرم). (و ما ظننت انک تجیب الی طعام قوم عائلهم) ای: فقیرهم (مجفو) فلا یدعونه (و غنیهم مدعو) و من کان کذلک ممن یفرق بین الغنی و العائل، و لا یرید (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) باطعامه وجهه تعالی فهو مذموم عنده تعالی. فعن النبی (صلی الله علیه و آله): من اطعم طعاما ریائا و سمعه، اطعمه الله مثله من صدید جهنم، و جعل ذلک الطعام نارا فی بطنه حتی یقضی بین الناس. و کذلک کل عمل ارید به غیر الله تعالی، فعن النبی (صلی الله علیه و آله): من بنی بنیانا ریائا و سمعه حمله یوم القیامه الی سبع ارضین ثم یطوقه نارا توقد فی عنقه ثم یرمی به فی النار. و عنهم (علیه السلام): من نکح امراه حلالا بمال حلال غیر انه اراد بها فخرا او ریائا لم یزده الله بذلک الا ذلا و هوانا، و اقامه الله بقدر ما استمتع منها علی شفیر جهنم ثم یهوی فیها سبعین خریفا. کما ان التفریق بین الغنی و العائل فی الاطعام ملوم عند الاحرار، و فی بخلاء الجاحظ ان صاحب المادبه اذا جاء رسوله و القوم فی اندیتهم فقال: اجیبوا الی طعام فلان فجعلهم جفله واحده- و هی الجفاله- فذلک هو المحدود، و اذا انتقر فقال: قم انت یا فلان، و قم انت یا فلان! فدعا بعضا و ترک بعضا فقد انتقر، قال الهذلی: و لیله یصطلی بالفرث جازرها یخص بالنقری مثرین داعیها و قال بعضهم: آثر بالجدی و بالمائده من کان یرجو عنده الفائده و قال طرفه: نحن فی المشتاه ندعو الجفلی لا تری الادب فینا ینتقر (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و لما غزا بسطام بن قیس الشیبانی مالک بن المتفق الضبی، و اثبته عاصم بن خلیفه الضبی، شد علیه فطعنه، و هو یقول: هذا و فی الحفله لا یدعونی، کانه حقد علیه حین لم یدعه. کما ان الاجابه انما تحسن اذا کان الداعی مومنا، قال النبی (صلی الله علیه و آله): لو ان مومنا دعانی الی طعام ذراع شاه لاجبته و کان ذلک من الدین، و لو ان مشرکا او منافقا دعانی الی جزور ما اجبته و کان ذلک من الدین. و فی وصایا النبی (صلی الله علیه و آله) لابی ذر: اطعم طعامک من تحبه فی الله، و کل طعام من یحبک فی الله. و عنهم علیهم السلام: لو دعی صائم ندب، کان ثواب اجابه اخیه المومن افضل من صومه بمراتب، بل لو کان صوم فرض له عنه مندوحه، فالفضل بالاجابه. روی الجزری فی ابراهیم بن عبید ان اباسعید الخدری صنع طعاما فدعا النبی و اصحابه، فقال رجل منهم: انی صائم. فقال (صلی الله علیه و آله): تکلف لک اخوک و صنع طعاما فاطعم و صم یوما مکانه. و کان (ع) یجیب المومنین، و فی الخبر: ان حارث الاعور قال له (علیه السلام): احب ان تکرمنی بان تاکل عندی، فقال (علیه السلام): علی ان لا تتکلف لی شیئا، فدخل (ع) بیته و اتاه الحارث بکسر، فجعل (ع) یاکل، فقال الحارث: معی دراهم- و کانت له دراهم فی کمه فان اذنت لی اشتریت لک شیئا غیرها. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) فقال (علیه السلام): هذه مما فی بیتک. هذا و قال ابن ابی الحدید: ذم (ع) اهل البصره فقال (عائلهم مجفو و غنیهم مدعو و العائل: الفقیر)، و هذا کقول الشاعر: فان تملق فانت لنا عدو فان تثر فانت لنا صدیق فلت: کلامه خبط، فان قوله (علیه السلام) الجمله صفه (قوم)، فهو ذم لذلک الرجل الذی دعا عثمان، لان طعامه لم یکن لله، کما ان الشعر فی مقام آخر غیر ذم احد، فانه فی مقام بیان ان الفقیر مبغض الی الناس طبعا، حتی انه لو کان صدیقا یکون عندهم کالعدو! و الغنی بالعکس، حتی انه لو کان عدوا کان عندهم کالصدیق! هذا، و فی (العیون لابن قتیبه)، قال عدی بن حاتم لابن له حدث: قم بالباب فامنع من لا تعرف و اذن لمن تعرف! فقال: لا و الله! لا یکون اول شی ء و لیته من امر الدنیا منع قوم من الطعام. (فانظرالی ما تقضمه من هذا المقضم) من قضمت الدابه شعیرها بالکسر (فما اشتبه علیک علمه) هل هو حلال او حرام (فالفظه) من لفظ الشی ء من فمه، ای: رماه منه، و ما رماه لفاظه. و فی (المروج): کان لانوشروان مائده من الذهب عظیمه علیها انواع من الجواهر مکتوب علیها من جوانبها (لیهنه طعامه من اکله من حله، و عاد علی ذوی الحاجه من فضله، ما اکلته، و انت تشتهیه، فقد اکلته، و ما اکلته، و انت لا تشهیه، فقد اکلک). (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) (و ما ایقنت بطیب وجوهه فنل منه) لعدم وجود تبعه فیه. فی الخبر ولی (ع) رجلا من ثقیف و قال له: اذا صلیت الظهر فعد الی، فعدت الیه فلم اجد عنده حاجبا، فوجدته جالسا و عنده قدح و کوز مائ، فدعا بوعاء مشدود مختوم فقلت فی نفسی: لقد آمننی حتی اخرج الی جوهرا، فکسر الختم و حله فاذا فیه سویق، فاخرج منه فصبه فی القدح و صب علیه ماء فشرب و سقانی، فلم اصبر ان قلت: اتصنع هذا فی العراق و طعامه کما تری فی کثرته؟ فقال: اما و الله ما اختم علیه بخلا به، و لکنی ابتاع قدر ما یکفینی فاخاف ان ینقص، فیوضع فیه من غیره، و انا اکره ان یدخل بطنی الا طیبا، و ایاک و تناول ما لا تعلم حله). و فی الخبر: ما من عبد الا و به ملک یلوی عنقه وقت حدثه حتی ینظر الیه ثم یقول له الملک: یا ابن آدم هذا رزقک فانظر من این اخذته و الی ما صار، فینبغی عند ذلک ان یقول: اللهم ارزقنی الحلال و جنبنی الحرام.

مغنیه

اللغه: الجفان: جمع الجفنه ای القصعه. و عائلهم: فقیرهم. و تقضمه: تاکله بطرف اسنانک. و المقضم: الماکل. و طیب الوجه من الماکولات: ما کان منها حلالا. المعنی: عثمان بن حنیف- بضم الحاء- صحابی جلیل من الانصار الذین آووا النبی (صلی الله علیه و آله) و قدوه بالارواح، و هو من قبیله الاوس. قال ابن عبدالبر فی الاستیعاب: ذکر العلماء ان عمر بن الخطاب استشار الصحابه فی رجل یوجهه الی العراق، فاجمعوا جمیعا علی عثمان بن حنیف و قالوا: ان تبعثه الی اهم من ذلک فان له بصرا و عقلا و معرفه و تجربه، فاسرع عمر فولاه مساحه ارض العراق و ضرب الحراج و الجزیه.. ثم ولاه الامام علی بن ابی طالب البصره حتی نزل بها طلحه و الزبیر فنال ابن حنیف ما زاد من فضله، و سکن الکوفه بعد استشهاد الامام. و قال ابن ابی الحدید فی شرح هذه الرساله: انه مات بها فی زمن معاویه. کتب الامام الیه، و هو و الیه علی البصره: (اما بعد، یا ابن حنیف- الی- مدعو). الامام یحکم باسم الله و الاسلام، و اذن فلا یدع ان یحاسب عامله علی اکل الطیبات من الرزق، لانها تحل و تطیب لغیر الحاکم، ما للحاکم فهی خبیثه و قبیحه ما دام فی الرعیه محروم واحد، لان الله تعالی قد فرض عملی حکام العدل ان یقدروا انفسهم بضعفه الناس من الرعیه، کما قال الامام فی الخطبه 207. و قال العقاد فی کتابه عبقریه الامام: و قد بلغ من حساب الامام للولاه انه کان یحاسبهم علی حضور الولائم التی لا یجمل بهم حضورها، فکتب الی عثمان بن حنیف الانصاری: فقد بلغنی الخ.. و استکثر علی شریح قاضیه ان بینی دارا بثمانین دینارا، و هو یرزق خمسمئه درهم، و حاسب علی اقل من هذا من هو اقل من شریح امانه فی القضاء. و قال عبدالکریم الحطیب فی کتابه علی بن ابی طالب: سمع الامام ان عامله علی البصره عثمان بن حنیف قد دعی الی ولیمه اعدها له ابناه البصره فثارت لذلک ثائرته، و اعلنها حربا علی ابن حنیف حتی انه لیکاد یمسک به من حلقومه فیقیئه ما اکل. (فانظر الی ما تقضمه الخ).. المراد بالقضم و المقضم هنا الاکل و الماکول، و اطلق الامام علیه هذا الوصف للتنبیه الی ان الغرض من القوت مجرد حفظ الحیاه، و المعنی حی القوت الضروری لا یحل لک الا اذا جزمت و ایقنت بانه حلال زلال، و یحرم اذا کان فیه ادنی شبهه للحرام.. و من هنا قال الفقهاء: الاصل فی الاموال التحریم حتی یثبت العکس، و انها لا تحل ابدا الا من حیث احلها الله.وطمریه: ثوبیه البالیین. و التبر: فتات الذهب. و الوفر: المال الکثیر. الاعراب: لهی ای الدنیا، اللام للابتداء، و فائدتها التوکید،

عبده

… و تنقل الیک الجفان: المادبه بفتح الدال وضمها الطعام یصنع لدعوه او عرس تستطاب یطلب لک طیبها و الالوان اصناف الطعام و الجفان بکسر الجیم جمع جفنه القصعه … قوم عائلهم مجفو: سائلهم محتاجهم مجفو ای مطرود من الجفاء … من هذا المقضم: قضم کسمع اکل بطرف اسنانه و المراد الاکل مطلقا و المقضم کمقعد الماکل … علیک علمه فالفظه: اطرحه حیث اشتبه علیک حله من حرمته … ایقنت بطیب وجوهه: بطیب وجوهه بالحل فی طرق کسبه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عثمان ابن حنیف انصاری که از جانب آن بزرگوار حاکم بصره بود، هنگامی که به حضرت خبر رسید که او را گروهی از اهل بصره به مهمانی خوانده اند و رفته (و او را به جهت رفتن به آن مهمانی نکوهش نموده است، و عثمان و برادرش سهل ابن حنیف که از جانب امام علیه السلام بر مدینه حکومت داشت هر دو از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و تا آخر عمر شیعه و دوستدار امیرالمومنین علیه السلام بودند، و از این رو رجال دانان در نیکی این دو برادر اختلاف و تردید نداشته در نقل اخبار آنها را مورد وثوق و اطمینان می دانند، و پاره ای از سرگذشت عثمان ابن حنیف در وقت تسلط اصحاب جمل بر بصره در شرح خطبه یکصد و هفتاد و یکم گذشت): پس از ستایش خداوند و درود بر رسول اکرم، ای پسر حنیف به من رسیده که یکی از جوانان اهل بصره تو را به طعام عروسی خوانده است و به سوی آن طعام شتابان رفته ای، و خورشهای رنگارنگ گوارا برایت خواسته و کاسه های بزرگ به سویت آورده می شد، و گمان نداشتم تو بروی به مهمانی گروهی که درویش و نیازمندشان را برانند و توانگرشان را بخوانند، پس نظر کن به آنچه دندان بر آن مینهی از این خوردنی،و چیزی را که بر تو آشکار نیست (نمی دانی حلال است یا حرام) بیفکن (مخور) و آنچه را که به پاکی راههای به دست آوردن آن دانائی (می دانی از راه حلال و درستکاری بدست آمده) بخور.

زمانی

به کدام مهمانی برویم مهمانی رفتن و مهمانی دادن یک کار پسندیده در اسلام است و برای ایجاد تفاهم، وحدت و تقویت و هماهنگی به آن سفارش شده است اما امام علیه السلام که به عثمان اعتراض می کند باین جهت است که چرا به مهمانیهای تشریفاتی رفته. باید مهمانی ساده باشد. اعتراض دیگر امام علیه السلام این است که چرا در آن مهمانی بیچارگان دعوت نداشته اند. با توجه به این دو اعتراض، امام علیه السلام هشدار می دهد که هر لقمه ای را نباید خورد و هر مهمانی را نباید پذیرفت، زیرا بسیاری از مهمانی ها از پول حرام ترتیب داشته شده و برای سرپوش نهادن بر کارهای حرام خود از وجود مقامهای دینی هم بهره می برند و این نماینده امام و مذهب است که باید محلل کارهای حرام دیگران نشود و مواظب خود باشد. این شیطان است که از راههای گوناگون وسوسه می کند و ضعیفان را بدام خود می اندازد و این پرهیزکارانند که باید در هر حال خدا را ناظر خود بدانند: ما بشر را خلق کرده ایم و آنچه که او را تحریک می کند می دانیم ما باو نزدیک تر از رگ گردن هستیم.

سید محمد شیرازی

(الی عثمان بن حنیف الانصاری، و هو عامله علی البصره، و قد بلغه انه دعی الی ولیمه قوم من اهلها، فمضی الیها). (اما بعد) الحمد و الصلاه (یابن حنیف فقد بلغنی ان رجلا فی فتیه اهل البصره) جمع فتی و هو الشاب (دعاک الی مادبه) هی الطعام یصنع للدعوه (فاسرعت الیها تستطاب لک الالوان) ای یطلب لک طیب اصناف الطعام (و تنقل الیک الجفان) جمع جفنه، و هی القطعه، و لعل هذا الطعام کان سببا لاستماله الوالی، و اذا مال الوالی الی جانب، ابتعد عن العدل بذلک المقدار، و لذا نبه الامام علیه السلام بالاضافه الی ما ذکره بقوله: (و ما ظننت انک تجیب الی طعام قوم عائلهم) ای محتاجهم و فقیرهم (مجفو) ای یجفی و یطرد فلا یدعی. (و غنیهم مدعو) الی الولیمه (فانظر) یابن حنیف (الی ما تقضمه) ای تاکله (من هذا المقضم) ای الماکل (فما اشتبه علیک علمه) بان لم تعلم وجه الصحه فیه (فالفظه) ای اترکه (و ما ایقنت بطیب و جوهه) ای بانه حلال فی اکتسابه و انفاقه و سائر الامور المتعلقه به (فنل منه) من نال ای ادرک، و المراد تصرف فیه.

موسوی

اللغه: فتیه: جمع فتی الشاب، و الجواد. المادبه: بضم الدال الطعام یدعی الیه القوم. اسرع الی الشی ء: بادر مستعجلا. تستطاب لک: یطلب لک طیبها. الجفان: بکسر الجیم جمع جفنه و هی القصعه، القدر. عائلهم: فقیر. مجفو: مبعد و مطرود. القضم: ما یوکل ببعض الفم. الفظه: اطرحه و ارمیه. فنل: من نال المطلوب اصابه. الشرح: (اما بعد یا ابن حنیف فقد بلغنی ان رجلا من فتیه اهل البصره دعاک الی مادبه فاسرعت الیها تستطاب لک الالوان و تنقل الیک الجفان) ولیمه دعی الیها و الی البصره عثمان بن حنیف فسمع علی بالنبا فاهتز له و عاتب و الیه بهذا العتاب الحاد و وعظه بهذه الموعظه البلیغه التی تکشف عن مدی زهد الامام و مراقبته لعماله و کیف کان یعیش هموم الناس و قضایاهم … ولیمه یقیمها احد اشراف البصره و شبابها یدعو لها الوالی و علی العاده فان الوجهاء تخطب ود الولاه و اصحاب السلطه لیحفظوا لهم امیتازاتهم و یدوم لهم مقامهم … و یقبل الوالی فیسمع الامام فیوجه الیه هذا التانیب … اسرعت الیها- الی الولیمه- و قد طلب لک صاحبها ما طاب من الطعام و ما تنوع منه و تعدد و راحت الجفان- القصاع- تنقل الیک احتفاء بک و اکراما لک … دعیت فاسرعت بدون وعی او تفکر و بدون ان تحسب لمن ولاک حسابا … بدون ان تفکر فی الجیاع و من لا عهد لهم بالشبع … و بدون ان تنظر الی من دعی الیها و ما وراءها و ما یطلب منها … (و ما ظننت انک تجیب الی طعام قوم عائلهم مجفو و غنیهم مدعو فانظر الی ما تقضمه من هذا المقضم فما اشتبه علیک علمه فالفظه و ما ایقنت بطیب وجوهه فنل منه) استبعد الامام ان یستجیب ابن حنیف الی هذه الولیمه … کان یرتکز فی ذهن الامام ان کل من یولیه یجب ان یحفظ مقامه الذی یجلس فیه … و الوالی خادم الامه و کفیلها و مسوول عن کل فرد فیها … یجب ان یراعی ما یصلحها و یقوم بما یودبها … یجب ان یکون دقیق الملاحظه یخترق بفکره ما هو حاضر الی ما یاتی و یحیط بالامور من جمیع جوانبها و لذا یستبعد الامام من ابن جنیف ان یستجیب الی ولیمه قوم الفقیر منهم مطرود بعید لم یدع الیها بینما الغنی القادر هو المدعو … و من هنا کان استیاء الامام للاستجابه لهذه الولیمه … الدعوه الی الطعام حق للفقراء و المعوزین لان اشباعهم فیه اجر و ثواب و هو بالتالی فرض علی الامه اما ان یقصی هولاء و یکرم القادرون و المتمکنون فهذا مورد العجب و الاستبعاد … ثم امره ان یجتنب کل امر فیه شبهه حرام فلا یقترب منه او یتناوله … امره ان یدفع عنه کل ما یشتبه به و ایخذ ما یتیقن بحلیته.

الاقتداء الاتباع. الطمر: بکسر الطاء الثوب الخلق البالی. طعمه: بضم الطاء ما یطعمه یاکله و یفطر علیه. القرص: الرغیف. السداد: التصرف الرشید. کنز المال: ادخره لوقت الحاجه و الکنز هو المال المدخر تحت الارض. التبر: فتات الذهب و الفضه قبل ان یصاغ. ادخرت: خبات لوقت الحاجه. الغنائم: جمع غنیمه ما یوخذ فی الحرب من الاموال و المواشی و غیرها. الوفر: المال.

دامغانی

از نامه آن حضرت به عثمان بن حنیف انصاری که کارگزارش بر بصره بود و به آن حضرت خبر رسیده بود که به میهمانی گروهی از مردم بصره دعوت شده و رفته است. در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، یابن حنیف فقد بلغنی انّ رجلا من فتیه اهل البصره دعاک الی مأدبه فاسرعت الیها»، «اما بعد، ای پسر حنیف به من خبر رسیده است یکی از جوانمردان بخشنده بصره تو را به سفره میهمانی دعوت کرده است و شتابان پذیرفته ای»، ابن ابی الحدید شرح این نامه را چنین شروع کرده است:

عثمان بن حنیف و نسب او:

نام پدرش با ضمه حاء است و او پسر واهب بن عکم بن ثعلبه بن حارث انصاری و از قبیله اوس و برادر سهل بن حنیف است. کنیه اش ابو عمرو یا ابو عبد الله بوده است. نخست برای عمر کارگزاری کرد و سپس برای علی علیه السّلام، عمر او را برای تعیین مساحت زمینهای عراق و جمع آوری خراج آن گماشت و او میزان خراج و جزیه مردم عراق را تعیین کرد. و علی علیه السّلام او را به حکومت بصره گماشت که چون طلحه و زبیر به بصره آمدند او را از آن شهر بیرون کردند. عثمان بن حنیف پس از رحلت علی علیه السّلام ساکن کوفه شد و به روزگار حکومت معاویه در همان شهر در گذشت.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلیْ عُثْمانِ بْنِ حُنَیْفِ الأنْصاری-وَ کانَ عامِلُهُ عَلَی الْبَصْرَهِ وَ قَدْ بَلَغَهُ

أنَّهُ دُعی إلی وَلیمَهِ قَوْمٍ مِنْ أهْلِها،فَمَضی إلیْها-قَوْلُهُ

از نامه های امام علیه السلام

به عثمان بن حنیف انصاری،فرماندار بصره،است،بعد از آنکه خبر به آن حضرت رسید که به میهمانی جمعی (از مرفهین) اهل بصره دعوت شده و او هم در آن میهمانی شرکت کرده است.{١. سند نامه:

نویسنده کتاب مصادر نهج البلاغه تصریح می کند که بخشی از این نامه را پیش از مرحوم سید رضی، صدوق در کتاب امالی خود آورده است. شایان توجه است که ابن ابی الحدید در شرح این نامه در چند مورد می گوید:

در روایت دیگری چنین و چنان آمده که نشان میدهد منبع دیگری در اختیار داشته و این عبارات متفاوت را از آنجا نقل می کرده است. حتی در یک مورد تعبیر می کند که گروهی فلان عبارت این جمله را چنین نقل کرده اند که تعبیر به گروهی قابل تأمل است. اضافه بر اینها بخش هایی از این نامه، بعد از سید رضی در کتاب های متعددی مانند خرائج قطب راوندی و روضه الواعظین فتال نیشابوری و المناقب ابن شهر آشوب و ربیع الابرار زمخشری با تفاوت هایی نقل شده است. این تفاوت ها نشان میدهد که آنها نیز منابع دیگری در اختیار داشته اند (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 373)

این نامه را «بری» (متوفای قرن 7) نیز در کتاب الجوهره فی نسب الامام علی، ص 81، با اضافاتی آورده است.}

نامه در یک نگاه

این نامه از نامه های بسیار مهم نهج البلاغه است که درس های فراوانی به همه پویندگان راه حق و مخصوصاً زمامداران و مسئولان کشورهای اسلامی می دهد

و شامل چند بخش است:

1.ابتدا امام علیه السلام به مخاطب خود که عثمان بن حنیف؛فرماندار بصره است خبر می دهد که گزارش شرکت او در میهمانی یکی از اشراف بصره به او رسیده است.در ضیافتی که فقط ثروتمندان حضور داشتند و سفره ای پرنعمت و رنگارنگ بوده است،حضرت او را به جهت شرکت در چنین ضیافتی سرزنش می فرماید.

2.در بخش دوم به او یادآور می شود که هر کس باید در زندگی،پیشوا و رهبری داشته باشد.آن گاه زندگی خودش را به عنوان پیشوا و رهبر برای او شرح می دهد که چگونه به دو جامه کهنه و دو قرص نان اکتفا کرده و ثروتی نیز برای خود نیندوخته است؛ولی تأکید می فرماید:من انتظار ندارم که همچون من زندگی کنی.انتظار من این است که ساده زیستی و تقوا و پرهیزکاری را فراموش نکنی.

3.در بخش دیگری از این نامه به داستان فدک اشاره می فرماید و می گوید:

تنها چیزی که از ثروت دنیا در دست ما بود،فدک بود که آن را هم حسودان و دشمنان اهل بیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از دست ما گرفتند؛هر چند من نیازی به فدک و غیر فدک ندارم.پایان زندگی همگی ما مرگ و سرانجام خانه ما گوری تنگ و تاریک است.

4.در بخش دیگری به این نکته مهم اشاره می کند که ساده زیستی من از آن رو

نیست که امکان برخورداری از مواهب مادی دنیا را ندارم،بلکه به آن دلیل است که وظیفه خطیر رهبری مردم را بر عهده دارم و این موقعیت ایجاب می کند که در سختی ها و تلخی های زندگی با ضعیف ترین مردم شریک باشم؛شبانگاه سیر نخوابم در حالی که در گوشه و کنار کشور اسلام گرسنه ای سر به بالین بگذارد.

5.در بخش دیگری پاسخ به این سؤال می دهد که ممکن است بعضی بگویند اگر علی بن ابی طالب چنین غذای ساده ای داشته باشد باید چنان ضعیف باشد که نتواند در میدان جنگ آن شجاعت ها و رشادت ها را نشان دهد؛ولی آگاه باشید درختان بیابانی که از آب و غذای کمتری استفاده می کنند چوب های محکم تری دارند.

6.در آخرین بخش این نامه (که مرحوم سید رضی بعد از حذفِ بعضی از قسمت ها به نقل آن پرداخته است)؛امام علیه السلام دنیا را مخاطب قرار داده و آن را به شدت از خود می راند و از زرق و برق دنیا اعلام بیزاری می کند.آن گاه پس از ستایش کسانی که مسئولیت های واجب خود را در پیشگاه الهی انجام داده و به عبادت و شب زنده داری می پردازند بار دیگر عثمان بن حنیف را مخاطب قرار داده و او را به تقوای الهی و ساده زیستی فرا می خواند تا از آتش دوزخ رهایی یابد.

***

بخش اوّل

اشاره

أَمَّا بَعْدُ،یَا ابْنَ حُنَیْفٍ:فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ أَهْلِ الْبَصْرَهِ دَعَاکَ إِلَی مَأْدُبَهٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَیْهَا تُسْتَطَابُ لَکَ الْأَلْوَانُ،وَتُنْقَلُ إِلَیْکَ الْجِفَانُ! وَمَا ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُجِیبُ إِلَی طَعَامِ قَوْمٍ،عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ،وَغَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ.فَانْظُرْ إِلَی مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ فَمَا اشْتَبَهَ عَلَیْکَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ،وَمَا أَیْقَنْتَ بِطِیبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) ای پسر حنیف! به من گزارش داده اند که مردی از جوانان (ثروتمند و اشرافی) اهل بصره تو را به سفره رنگین میهمانی خود فراخوانده و تو نیز (دعوتش را پذیرفته ای و) به سرعت به سوی آن شتافته ای در حالی که غذاهای رنگارنگ و ظرف های بزرگ طعام یکی از پس از دیگری پیش روی تو (به وسیله خادمانش) قرار داده می شد.من گمان نمی کردم تو دعوت جمعیتی را قبول کنی که نیازمندشان (از نشستن بر سر آن سفره) ممنوع باشد و (تنها) ثروتمندشان دعوت شود.به آنچه در دهان می گذاری و می خوری بنگر، آنچه حلال بودنش برای تو مشکوک باشد از دهان فرو افکن و آنچه را به پاکی و حلال بودنش یقین داری تناول کن.

شرح و تفسیر: دعوت نماینده امام به میهمانی پر زرق و برق!

امام علیه السلام در بخش اوّل این نامه عثمان بن حنیف انصاری را که از اصحاب با فضیلت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و از سوی امیرمؤمنان علی علیه السلام به فرمانداری بصره

انتخاب شده بود مخاطب ساخته و در تعبیراتی سرزنش آلود می فرماید:«اما پس (از حمد و ثنای الهی) ای پسر حنیف! به من گزارش داده اند که مردی از جوانان (ثروتمند و اشرافی) اهل بصره تو را به سفره رنگین میهمانی خود فراخوانده و تو نیز (دعوتش را پذیرفته ای و) به سرعت به سوی آن شتافته ای در حالی که غذاهای رنگارنگ و ظرف های بزرگ طعام یکی از پس از دیگری پیش روی تو (به وسیله خادمانش) قرار داده می شد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،یَا ابْنَ حُنَیْفٍ:فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَهِ أَهْلِ الْبَصْرَهِ دَعَاکَ إِلَی مَأْدُبَهٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَیْهَا تُسْتَطَابُ لَکَ{جمله «تستطاب لک» به این معناست که انواع خوب (از غذاهای رنگارنگ طیب) به معنای خوب و پاکیزه و لذیذ گرفته شده است.} الْأَلْوَانُ،وَ تُنْقَلُ إِلَیْکَ الْجِفَانُ!).

«فِتْیَه»جمع فتی در اصل به معنای جوان نوخواسته و شاداب است و گاهی به افراد صاحب سن و سالی که دارای زندگی پرنشاطی هستند نیز اطلاق می شود و در اینجا به معنای اشراف است.

«مَأْدُبَه»از ریشه«ادب»به معنای دعوت های رسمی و قابل توجّه است که در آن آداب رعایت می شود.

«جِفَان»جمع جَفْنه (بر وزن وزنه) به معنای ظرف های بزرگ غذاخوری است.این تعبیر نشان می دهد که مجلس مورد نظر در این نامه مجلس گسترده ای بوده که گروهی از اشراف در آن دعوت داشتند و انواع غذاها بر سر سفره آماده بوده است.

آن گاه امام علیه السلام می افزاید:«من گمان نمی کردم تو دعوت جمعیتی را قبول کنی که نیازمندشان (از نشستن بر سر آن سفره) ممنوع باشد و (تنها) ثروتمندشان دعوت شود»؛ (وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّکَ تُجِیبُ إِلَی طَعَامِ قَوْمٍ،عَائِلُهُمْ{«عائل» به معنای عائله دار نیازمند است.} مَجْفُوٌّ{«مجفو» به معنای محروم است و کسی که در حق او جفا شده است.} ،وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ).

امام علیه السلام عیب بزرگ این سفره را انحصاری بودن آن برای اغنیا ذکر کرده است.اگر غذاهای رنگارنگ منحصر به آنها نبود و گرسنگان و نیازمندان هم از آن بهره می گرفتند،اشکال بسیار کمتری داشت،بنابراین پرزرق و برق بودن و استفاده از انواع غذاهای گوناگون از یک سو و محروم بودن مستمندان از سوی دیگر ایراد مهم آن سفره بوده است که اگر والی بودن عثمان بن حنیف را بر آن بیفزاییم اشکال آن بیشتر می گردد.

از ادامه بحث استفاده می شود که این سفره ایراد چهارمی هم داشته و آن وجود اموال مشتبه به حرام در آن بوده است،زیرا در ادامه می فرماید:«به آنچه در دهان می گذاری و می خوری بنگر،آنچه حلال بودنش برای تو مشکوک باشد از دهان فرو افکن و آنچه را به پاکی و حلال بودنش یقین داری تناول کن»؛ (فَانْظُرْ إِلَی مَا تَقْضَمُهُ{«تقضمه» از ریشه «قضم» بر وزن «فهم» به معنای جویدن و گاه به معنای خوردن است و «مقضم» به غذایی که به دهان می گذارند اطلاق می شود.} مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ فَمَا اشْتَبَهَ عَلَیْکَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ{«فافظه» از ریشه «لفظ» به معنای بیرون افکندن از دهان است و الفاظ را بدین جهت الفاظ میگویند که گویی از دهان بیرون افکنده میشوند.} ،وَ مَا أَیْقَنْتَ بِطِیبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ).

این نکته قابل توجّه است که امام علیه السلام به قدری مراقب کارگزاران خود بوده و در حرکات و رفتار آنها دقت می کرده که کوچک ترین نقطه ضعفی نداشته باشند تا جایی که حتی شرکت در یک مهمانی نامناسب را بر آنها خرده می گرفته و با نامه بلندبالایی مملوّ از نصایح مختلف به آنها هشدار می داده و نصیحت می فرموده است.کاری که شاید در هیچ جای دنیا معمول نبوده و نیست.

در میان نامه های امام علیه السلام به کارگزاران خود این قبیل نامه ها کم نیست و همگی نشان می دهد که امام علیه السلام نهایت تدبیر را در امر کشورداری رعایت می کرده است.

نکته دیگر اینکه نظر مبارک امام علیه السلام این است که حاکمان و مقامات برجسته

حکومت اسلامی همیشه در کنار مردم و توده های مستضعف باشند و به مرفهان بی درد که توقعشان از همه بیشتر و یاریشان به هنگام یاری دادن از همه کمتر است،هرگز اهمّیّتی ندهند.تجربه نشان داده که در مواقع بحرانی تنها گروه اوّل مدافعان سرسخت و ایثارگران بی منّتند.

نکته: عثمان بن حنیف کیست؟

در کتاب الاعلام زرکلی آمده است که عثمان بن حنیف از صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله بود،در غزوه احد و پس از آن شرکت داشت و در عصر خلیفه دوم به موجب تقوا و پاکدامنی خاصی که داشت مأمور اندازه گیری سرزمین های خراجی عراق و سپس والی بصره شد.هنگامی که فتنه جمل رخ داد انصار عایشه به او پیشنهاد کردند که همراه آنها بر ضد علی علیه السلام بجنگد (در حالی که او والی بصره بود).او از این کار خودداری کرد.طرفداران عایشه تمام موی سر و صورت و ابروهای او را کندند و با همان حال نزد عایشه بردند.او گفت:رهایش کنید.عثمان بن حنیف خدمت علی علیه السلام آمد و در جنگ جمل همراه آن حضرت بود.سپس ساکن کوفه شد و در دوران خلافت معاویه چشم از جهان فرو بست.{الاعلام زرکلی، ج 4، ص 205.} بعضی نیز گفته اند که در زمان خلافت معاویه در مدینه از دنیا رفت.

جالب اینکه در کتاب استیعاب ابن عبد البر آمده است:هنگامی که عراق فتح شد،خلیفه دوم با یارانش مشورت کرد چه کسی مصلحت است به عراق برود و والی آنجا باشد؟ همگی بالاتفاق گفتند:عثمان بن حنیف مناسب است و افزودند که او می تواند بیش از این را هم اداره کند،زیرا بصیرت و عقل و معرفت و تجربه فراوانی دارد.{استیعاب، ج 3، ص 189}

در کتاب مستدرکات علم رجال الحدیث آمده است که او و برادرش،سهل بن حنیف در زمره دوازده نفری بودند که به ابو بکر ایراد کردند و اعمال او را زیر سؤال بردند.سپس می افزاید:عثمان و برادرش سهل جزء مأموران خاص علی علیه السلام (شرطه الخمیس) بودند که امام علیه السلام بهشت را برای آنان تضمین کرد.{مستدرکات علم رجال الحدیث، ج 5، ص 213}

در اسد الغابه آمده است که عثمان بن حنیف می گوید:در محضر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بودم،مرد نابینایی خدمتش آمد عرض کرد دعا کن خدا چشم من را به من باز گرداند.فرمود:چگونه است تو را به حال خود رها کنم؟ عرض کرد نه و چند بار اصرار کرد.پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان و بگو:

«اللّهُمّ إنّی أسْئَلُکَ وَأتَوَجَّهُ إلَیْکَ بِمُحَمَّدٍ نَبِیِّکَ نَبِیِّ الرَّحْمَهِ یا مُحَمَّدُ إنّی تَوَجَّهْتُ بِکَ إلی رَبّی فی حاجَتی هذِهِ لِتَقْضِیَ لی اللّهُمَّ فَشَفِّعْهُ فیّ؛ خداوندا من از تو تقاضا می کنم و به محمد پیامبرت،پیامبر رحمت متوسل می شوم.ای محمد من در حاجتی که به سوی پروردگارم دارم به تو متوسّل می شوم که این حاجتم را بر آوری خداوندا او را شفیع من قرار بده.بعد از این دعا خداوند نور چشمانش را به او باز گرداند».{اسدالغابه، ج 3، شرح حال عثمان بن حنیف، شماره 3571. شبیه همین معنا در مسند احمد، ج 4، ص 138 و مستدرک حاکم، ج 1، ص 519 آمده است. حاکم بعد از نقل این حدیث می گوید: این حدیث صحیح السندی است، هرچند بخاری و مسلم آن را نقل نکرده اند ای کاش مخالفان نادان توشل، حداقل به مبانی روایی خود مراجعه می کردند تا بدانند چه اندازه در اشتباهند).}

این سخن را با سخنی از امام علی بن موسی الرضا (طبق نقل رجال مامقانی) پایان می دهیم.امام علیه السلام فرمود:عثمان بن حنیف از کسانی بود که بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام وفادار ماند و هیچ گونه تغییری به مسائل خود نداد.{رجال مامقانی، شرح حال عثمان بن حنیف.}

بخش دوم

متن نامه

أَلَا وَإِنَّ لِکُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً،یَقْتَدِی بِهِ وَیَسْتَضِیءُ بِنُورِ عِلْمِهِ؛أَلَا وَإِنَّ إِمَامَکُمْ قَدِ اکْتَفَی مِنْ دُنْیَاهُ بِطِمْرَیْهِ،وَمِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَیْهِ،أَلَا وَإِنَّکُمْ لَاتَقْدِرُونَ عَلَی ذَلِکَ،وَلَکِنْ أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَاجْتِهَادٍ،وَعِفَّهٍ وَسَدَادٍ.فَوَ اللّهِ مَا کَنَزْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ تِبْراً،وَلَا ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً،وَلَا أَعْدَدْتُ لِبَالِی ثَوْبِی طِمْراً،وَلَا حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً،وَلَا أَخَذْتُ مِنْهُ إِلَّا کَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَهٍ،وَلَهِیَ فِی عَیْنِی أَوْهَی وَأَوْهَنُ مِنْ عَفْصَهٍ مَقِرَهٍ.

ترجمه ها

دشتی

آگاه باش! هر پیروی را امامی است که از او پیروی می کند، و از نور دانشش روشنی می گیرد، آگاه باش! امام شما از دنیای خود به دو جامه فرسوده، و دو قرص نان رضایت داده است، بدانید که شما توانایی چنین کاری را ندارید امّا با پرهیزکاری و تلاش فراوان و پاکدامنی و راستی، مرا یاری دهید . پس سوگند به خدا! من از دنیای شما طلا و نقره ای نیندوخته، و از غنیمت های آن چیزی ذخیره نکرده ام، بر دو جامه کهنه ام جامه ای نیفزودم ، و از زمین دنیا حتی یک وجب در اختیار نگرفتم و دنیای شما در چشم من از دانه تلخ درخت بلوط ناچیزتر است!.

شهیدی

آگاه باش که هر پیروی را پیشوایی است که پی وی را پوید، و از نور دانش او روشنی جوید. بدان که پیشوای شما بسنده کرده است از دنیای خود به دو جامه فرسوده و دو قرصه نان را خوردنی خویش نموده. بدانید که شما چنین نتوانید کرد. لیکن مرا یاری کنید به پارسایی و- در پارسایی- کوشیدن و پاکدامنی و درستی ورزیدن. که به خدا از دنیای شما زری نیندوختم، و از غنیمتهای آن ذخیرت ننمودم، و بر جامه کهنه ام کهنه ای نیفزودم.

اردبیلی

بدانکه هر ماموری را پیشوائیست که اقتدا میکند باو و روشنی می جوید بنور دانش او بدان بدرستی که امام و پیشوای شما اکتفا کرده از دنیای خود بدو جامه کهنه و از طعام خود بدو قرص جو نان پخته خود بدان بدرستی که شما قادر نیستید بر آن و لیکن یاری دهید مرا بباز ایستادن از حرام و جد و جهاد نمودن در پاک دامنی و پرهیزگاری و راه راست رفتن پس بخدا سوگند که ننهادم از دنیای شما از غیر سکه دار و نه ذخیره کردم از غنیمتهای آن مال بسیار را و آماده نساختم برای جامه پوسیده خود که پوشیده ام کهنه دیگر را

آیتی

بدان، که هر کس را امامی است که بدو اقتدا می کند و از نور دانش او فروغ می گیرد. اینک امام شما از همه دنیایش به پیرهنی و ازاری و از همه طعامهایش به دو قرص نان اکتفا کرده است. البته شما را یارای آن نیست که چنین کنید، ولی مرا به پارسایی و مجاهدت و پاکدامنی و درستی خویش یاری دهید. به خدا سوگند، از دنیای شما پاره زری نیندوخته ام و از همه غنایم آن مالی ذخیره نکرده ام. و به جای این جامه، که اینک کهنه شده است، جامه ای دیگر آماده نساخته ام.

انصاریان

معلومت باد که هر مأمومی را امامی است که به او اقتدا می کند،و از نور علمش بهره می گیرد.

آگاه باش امام شما از تمام دنیایش به دو جامه کهنه،و از خوراکش به دو قرص نان قناعت نموده.

معلومتان باد که شما تن دادن به چنین روشی را قدرت ندارید،ولی مرا با ورع و کوشش در عبادت، و پاکدامنی و درستی یاری کنید .به خدا قسم من از دنیای شما طلایی نیندوخته،و از غنائم فراوان آن ذخیره ای برنداشته،و عوض این جامه کهنه ام جامه کهنه دیگری آماده نکرده ام !

شروح

راوندی

و روی و اعلم ان امامکم قد اکتفی من دنیاه بطمریه، و یسد فوره جوعه بقرصیه، و لا یطعم الفلذه فی حولیه، الا فی سنه اضحیه، و لن تقدروا علی ذلک فاعینونی بورع و اجتهاد. و الطمر: الثواب البالی الخلق، و الجمع الاطمار، و العرب لهم رداء و ازار، و لذلک ثنی فقال: اکتفی بطمریه. و الفلذه: قطعه من الکبد او اللحم. و التبر الذهب. و روی و لا ادخرت من اقطارها شبرا.

کیدری

و الطمر: الثوب البالی. و الفلذه: قطعه من الکبد و اللحم. و التبر: الذهب، و روی لادخرت من اقطارها شبرا. انک لا تقدرون علی ذلک: یعنی ان لاتجاوز التجاوز من اتقاء الحرام الی اتقاء ما ترکه اولی و یجوز فعله، و لکن علیکم باتقاء الحرام فان ذلک لابد منه.

ابن میثم

طمر: جامه ی کهنه وفر: مال فراوان بدان که هر مامومی امام و رهبری دارد که از او پیروی می کند و از پرتو دانش او روشنی می گیرد، آگاه باش که رهبر شما از دنیای خود به دو جامه ی کهنه و از خوراکیها به دو قرص نان بسنده کرده است، هان، شما به عمل کردن بر روشی این چنین ناتوانید، ولی به تقوا و مجاهدت، پاکی و درستی مرا کمک کنید. به خدا سوگند، از دنیای شما زری نیاندوخته و از غنایم آن ثروت فراوانی جمع نکرده ام، و به علاوه ی جامه ای که (در بر)دارم جامه ی کهنه ی دیگری مهیا نکرده ام. چهارم: امام (علیه السلام) پس از مقدمات قبلی با عبارت: الا و ان … علمه توجه داده است بر این که وی امام و پیشوایی دارد که باید از او پیروی کند، و این سخن امام، تمثیلی به منزله ی قیاس کاملی می باشد که صغرای آن حذف شده است. اصل تمثیل مربوط به مطلق امام و ماموم است و علت تمثیل آن است که آن دو تن امام و مامومند، اما فرع این تمثیل شخص امام علی (علیه السلام) و کارگزار او (عثمان بن حنیف) است و حکم تمثیل همان لزوم پیروی است، قیاس مورد نظر چنین است: تو ماموم امامی هستی و هر ماموم، باید از امام خود پیروی کند، نتیجه این می شود که تو باید از امام خود پیروی کنی و از پرتو دانش و آگاهی او استفاده نمایی. پنجم: به دنبال آن، دلیل آورده است که او باید از حال امام در امور دنیا پیروی کند، حال امام آن بود که از پوشیدنیهای دنیا به مقداری که بدنش را بپوشاند یعنی دو جامه ی کهنه، و از خوراکیها به اندازه ای که شدت گرسنگی او را برطرف سازد یعنی دو قرص نان، بسنده می کرد، بدون اعتنا به زینت و آرایش پوشیدنیها، زیرا دو جامه ی کهنه آن بزرگوار، عمامه و یک قبایی بود که در اثر زیادی مراجعه از پارده دوزی که آن را وصله می زد شرم داشت و در خوراک خود به لذت و گوارایی آن اعتنا نمی کرد، زیرا آن دو گرده ی نان از جو سبوس ناگرفته ای بود که یکی را به عنوان ناهار و دیگری را شام میل می فرمود. ششم: به اصحاب، این نکته را نیر خاطر نشان کرده است که این نوع ریاضت در حد توان آنها نیست، زیرا آن نوع توانایی مشروط به داشتن استعداد و آمادگیی است که آنان بدان مرحله از استعداد نرسیده اند. آنگاه به ایشان امر فرموده است- اگر جریان بر این منوال است- تا با ریاضت و تلاش خود در راه پرهیزگاری، به یاری او اکتفا کنند و مقصود آن بزرگوار خودداری از کارهای حرام و بعد کوشش در راه طاعت پروردگار است و شاید مقصود امام (علیه السلام) از ورع وپرهیزگاری انجام مداوم کارهای شایسته و پس از آن تلاش و کوشش درباره ی آن بوده باشد. هفتم: به وسیله ی سوگند نیکو بر نادرستی چیزی توجه داده است که احتمال می داده بر بعضی از اذهان ناپاک درباره ی آن بزرگوار خطور کند و آن این که پارسایی وی در دنیا آمیخته به ریا و سمعه است و در ورای آن پارسایی ظاهری، علاقه به دنیا و مال اندوزی دنیا وجود دارد، بخصوص که او امام زمان و خلیفه ی روی زمین است، پس از آن که انواع چیزهایی را که خداوند از مال دنیا مباح ساخته، برشمرده، آنگاه سوگند یاد کرده است که وی به جز قوتی از آن برنگرفته است، و آن مقدار را از نظر اندکی و حقارت به خوراک چارپایان بارکشی که از زیادی بار پشت آنها زخم برداشته است، تشبیه کرده و این ویژگی را برای آنها آورده است که ناتوانی آنها به دلیل زخم پشت، و گرفتاری آنها به درد و رنج باعث کم شدن خوراک آنها شده است سپس در تعریف بی ارزش بودن دنیای ایشان در نظر خود، افزوده و بیان کرده است که دنیا و ارزش آن در نظر وی پست تر از یک برگ تلخ است که حیونی آن را بخورد، بدیهی است کسی که چنان باشد چگونه قابل تصور است که علاقه مند به دنیا باشد و برای دنیا کار کند.

ابن ابی الحدید

أَلاَ وَ إِنَّ لِکُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً یَقْتَدِی بِهِ وَ یَسْتَضِیءُ بِنُورِ عِلْمِهِ أَلاَ وَ إِنَّ إِمَامَکُمْ قَدِ اکْتَفَی مِنْ دُنْیَاهُ بِطِمْرَیْهِ وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَیْهِ أَلاَ وَ إِنَّکُمْ لاَ تَقْدِرُونَ عَلَی ذَلِکَ وَ لَکِنْ أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّهٍ وَ سَدَادٍ فَوَاللَّهِ { 1) ب:«اللّهمّ». } مَا کَنَزْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ تِبْراً وَ لاَ ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً وَ لاَ أَعْدَدْتُ لِبَالِی ثَوْبِی طِمْراً وَ لاَ حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً وَ لاَ أَخَذْتُ مِنْهُ إِلاَّ کَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَهٍ وَ لَهِیَ فِی عَیْنِی أَوْهَی مِنْ عَفْصَهٍ مَقِرَهٍ.

ثم ذکر ع حال نفسه فقال إن إمامکم قد قنع من الدنیا بطمریه و الطمر الثوب الخلق البالی و إنما جعلهما اثنین لأنهما إزار و رداء لا بد منهما أی للجسد و الرأس.

قال و من طعمه بقرصیه أی قرصان یفطر علیهما لا ثالث لهما و روی قد اکتفی من الدنیا بطمریه و سد فوره جوعه بقرصیه لا یطعم الفلذه فی حولیه إلا فی یوم أضحیه.

ثم قال إنکم لن تقدروا علی ما أقدر علیه و لکنی أسألکم أن تعینونی بالورع و الاجتهاد .

ثم أقسم أنه ما کنز ذهبا و لا ادخر مالا و لا أعد ثوبا بالیا سملا لبالی ثوبیه فضلا عن أن یعد ثوبا قشیبا کما یفعله الناس فی إعداد ثوب جدید لیلبسوه عوض الأسمال التی ینزعونها و لا حاز من أرضها شبرا و الضمیر فی أرضها یرجع إلی دنیاکم و لا أخذ منها إلا کقوت أتان دبره و هی التی عقر ظهرها فقل أکلها.

ثم قال و لهی فی عینی أهون من عفصه مقره أی مره مقر الشیء بالکسر أی صار مرا و أمقره بالهمز أیضا قال لبید ممقر مر علی أعدائه و علی الأدنین حلو کالعسل { 1) دیوانه 197. }

کاشانی

(الا و ان لکل ماموم اماما) بدانکه هر مامومی را پیشوایی است (یقتدی به) که اقتدا می کند به او در همه احوال (و یستضی ء بنور علمه) و روشنی می جوید به نور دانش او در اقوال و افعال (الا و ان امامکم) بدان به درستی که امام و پیشوای شما (قد اکتفی من دنیاه) اکتفا کرده از دنیای خود (بطمریه) به دو کهنه جامه که آن دستاری است و جامه پشمینه (و من طعمه) و از طعام خود (بقرصیه) به دو قرص جو نابیخته خود (الا و انکم) بدانید به درستی که شما (لا تقدرون علی ذلک) قادر نیستید بر آن نوع که من اکتفا کرده ام به آن و نمی توانید که به مقدار آن ماکول و ملبوس قناعت کنید (و لکن اعینونی) ولکن یاری دهید مرا (بورع) به باز ایستادن از محارم (و اجتهاد) و جد و جهد نمودن در پاکدامنی (و عفه) و پرهیزگاری نمودن (و سداد) و به راه راست رفتن (فو الله) پس قسم به ذات خدا (ما کنزت من دنیاکم) که گنج ننهادم از دنیای شما (تبرا) در غیر سکه دار (و لا ادخرت) و ذخیره نکردم (من غنائمها) از غنیمتهای آن (وفرا) مال بسیار را (و لا اعددت لبالی ثوبی) و مهیا نکردم و آماده نساختم برای جامه پوسیده خود که پوشیده ام (طمرا) کهنه دیگر

آملی

قزوینی

بدانکه هر اقتداکننده ای را پیشوائی و امامی است که اقتدا می کند به او، و روشنی می جوید به نور علم او، و بدان که امام شما اکتفاء کرده است از دنیای خود به دو کهنه جامه ای و از خوراک خود به دو قرص خود اینکه دو جامه کهنه فرمود یکی عبارت از رداء است، و دیگری عبارت از ازار که در ستر تمام بدن از سر تا پا این هر دو لازمند، و دو قرص فرمود یعنی یک دانه برای افطار و دیگری بجهت سحور و بدرستی شما قادر نیستید براین گونه از ریاضت و مجاهدت با نفس، ولیکن یاری دهید مرا به پرهیزکاری و سعی در طلب مرضات باری و عفت و راستگاری و الغرض تا توانید دامن از آلودگیها پاک دارید و با نفس مخالفت نمائید و شکم و فرج و نظر و زبان نگاهدارید، و چون چنین کنند مگر آن حضرت را اعانت و یاری کرده اند، بر سلوک این طریقه و ارشاد امت به آن مسلک، یا اعانت کرده اند او را بر خود و تربیت و اصلاح خود، زیرا که آدمی تا خود در مقام سعی و اصلاح خود برنیاید سعی مربی و مرشد اثر نرساند، یا اینکه اعانت کرده اند او را در اصلاح حال رعیت، چه که ورع و سداد حکام خلیفه را بر اصلاح حال رعایا معین و ناصر است. به خدا قسم که جمع نکرده ام از دنیای شما نقره یا طلا و نه ذخیره گذاشته ام از این غنیمتها مالی بسیار، و نه آماده کرده ام برای این کهنه جامه ای که دربردارم جامه کهنه دیگر را.

لاهیجی

«الا و ان لکل ماموم اماما یقتدی به و یستضی ء بنور علمه، الا و ان امامکم قد اکتفی من دنیاه بطمریه و من طعمه بقرصیه، الا و انکم لاتقدرون علی ذلک و لکن اعینونی بورع و اجتهاد، فوالله ما کنزت من دنیاکم تبرا و لا ادخرت من غنائهما وفرا و لا اعددت لبالی ثوبی طمرا،

آگاه باش و به تحقیق که از برای هر پیروی کننده ای پیشوایی هست که پیروی به او می کند و روشن می گردد به نور علم او، آگاه باش و به تحقیق که پیشوای شما اکتفا کرده است از دنیای خود به دو جامه ی کهنه ی خود که پیراهن و ردا باشد و از طعام خود به دو قرص نان از برای چاشت و شام خود، آگاه باش و به تحقیق که شما قدرت ندارید بر اکتفا کردن بر این دو چیز، ولکن یاری کنید مرا به پرهیزکاری از محرمات و تلاش کردن در واجبات، پس سوگند به خدا که جمع نکردم از دنیای شما از غیر مسکوکی را و ذخیره نکردم از غنیمتهای دنیا مال بسیاری را و مهیا نساختم از برای دو جامه ی پوسیده ی خودم جامه ی کهنه ی دیگری را.

خوئی

(الطمر) بالکسر هو الثوب الخلق العتیق او الکساء البالی من غیر الصوف- مجمع-. ثم توجه (علیه السلام) الی بیان منظمه لعماله او مطلق شیعته، و لخصها فی کلمتین: 1- الاقتداء بالامام فی العمل و السیره. 2- الاستضائه من نور علمه و الاخذ بدستوره فی کل الامور، و الاقتداء بالامام عملا و اخذ دستورالعمل منه، کلاهما سلوک طریق النجاه و لکن الثانی اعم، فانه یشمل الغایب عن محضر الامام و یشمل التکالیف الخاصه بالماموم دون الامام، و هی کثیره جدا. ثم لخص علیه السلام سیرته فی کلمتین لتکون مدار العمل لعماله و للاقتداء به علیه السلام: 1- الاکتفاء من ریاش الدنیا و لباسها و زینتها بطمرین ای ثوبین بالیین ازار و رداء من غیر صوف یلبسه احوج الناس. 2- الاکتفاء من طعامها و غذائها و لذائذها بقرصین من خبز الشعیر الیابس الفارغ عن الادام. و قد مثل (ع) فی هذه الکلمتین الزهد بادق معانیه و اشق ما فیه بحیث جعله من کراماته و انه مما لا یقدر علی العمل به غیره فقال (علیه السلام): (الا و انکم لا تقدرون علی ذلک). ثم نظم برنامجا تربویا لعماله و من یتصدی اداره امور حکومته فی اربع مواد: 1- الورع- و هو تحصن النفس عن الرذائل و الاجتناب عن المحارم و المحرمات. 2- الاجتهاد- فی تحری الحقیقه و العمل علی مقتضی الوظیفه و تحمل الکد و الاذی فی سبیل الحق. 3- العفه- و هی ضبط النفس عما لا یحل و لا ینبغی من المشتهیات و ما فیه الرغبات. 4- السداد- و هو تحکیم المعرفه بالامور و الاخذ بالیقین و تحکیم العمل و الدقه فی تقریر شرایطه و کیفیاته و عدم التسامح فیه. و قد بقی فی المقام نکته و هی انه ربما یزهد بعض الناس فی معاشهم حبا بجمع المال و ادخاره، فیعیشون عیش الفقراء و یکنزون الذهب و الفضه و یقتنون العقار و الدار فقال (علیه السلام) (فو الله ما کنزت من دنیاکم تبرا و لا اد خرت من غنائمها و فرا و لا اعددت لبالی ثوبی طمرا)، و زاد فی متن الکتاب فی شرح ابن ابی الحدید (ج 16 ط مصر): (و لا حزت من ارضها شبرا، و لا اخذت منه الا کقوت اتان دبره) و هی التی عقر ظهرها فقل اکلها. ثم بین احساسه من الدنیا التی یطلبها اهلها و یجهدون فی طلبها و انه من النفره و الانزجار الی اقصی حد، فقال (دنیاکم فی عینی اهون من عفصه مقره) و العفصه حبه کالبندقه تستعمل فی دبغ الجلود و یتخذ منها الحبر- کما فی مجمع البحرین- ای من طعم هذه الحبه المره و هی فی نهایه النفور. الترجمه: هلا براستیکه هر مامومی را امامی است که از او پیروی کند و از پرتو دانشش روشنی گیرد، هلا براستی امام و پیشوای شما از دنیای خود بدو پاره کرباس و دو قرصه نان جوین قناعت کرده، معلومست که شما نتوانید چنین زندگی کنید و تا این اندازه قناعت ورزید، ولی بورع و کوشش خود در کار دین بمن کمک کنید، و با پارسائی و درستکاری مرا مدد کنید، بخدا سوگند، من از دنیای شما گنجینه زری نیندوختم و از دست آوردهای آن بری برنگرفتم، و ذخیره و پس اندازی نیندوختم، و برای کهن جامه تن خود پارچه کرباسینی آماده نساختم، و از زمین این دنیا یک وجب بچنگ نیاوردم، و از این دنیا جز قوتی اندک باندازه ی خوراک ماده الاغی پشت ریش برنگرفتم، و هر آینه این دنیا در چشم من سستتر و پستتر است از دانه بلوطی گرف و نامطبوع.

شوشتری

(الا و ان لکل ماموم اماما یقتدی به و یستضی بنور علمه) فی (الارشاد): خرج (ع) ذات لیله من المسجد- و کانت لیله قمراء- فام الجبانه، فلحقه جماعه یقفون اثره، فوقف ثم قال: من انتم؟ قالوا: نحن شیعتک، فتفرس فی وجوههم ثم قال: مالی لا اری علیکم سیماء الشیعه! قالوا: و ما سیماء الشیعه؟ قال: صفر الوجوه من السهر، عمش العیون من البکائ، حدب الظهور من القیام، خمص البطون من الصیام، ذبل الشفاه من الدعائ، علیهم غبره الخاشعین. و فی الخبر قال ابوالصباح الکنانی للصادق (علیه السلام): یکون بیننا و بین (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) الرجل الکلام فیقول: جعفری خبیث! فقال (علیه السلام): یعیرکم الناس بی! ما اقل و الله من یتبع جعفرا منکم! انما اصحابی من اشتد ورعه، و عمل لخالقه، و رجا ثوابه. و قال الکاظم (علیه السلام): کثیرا ما کنت اسمع ابی یقول: لیس من شیعتنا من لا یتحدث المخدرات بورعه فی خدورهن، و لیس من اولیائنا من هو فی قریه عشره آلاف رجل فیهم خلق لله اورع منه. فی (تذکره سبط ابن الجوزی) عن کتاب ابن الغطریف باسناده عن ابی سعید الخدری قال: نظر النبی (صلی الله علیه و آله) الی علی (علیه السلام) فقال: هذا و شیعته هم الفائزون یوم القیامه. (الا و ان امامکم قد اکتفی من دنیاه بطمریه) بالکسر، الثوب الخلق. قال الباقر (علیه السلام): کان علی (علیه السلام) یاکل اکل العبد و یجلس جلسه العبد، و انه کان لیشتری القمیصین السنبلانیین، فیخیر غلامه خیرهما ثم یلبس الاخر، فاذا جاز اصابعه قطعه، و اذا جاز کعبیه حذفه، و لقد ولی خمس سنین ما وضع آجره علی آجره، و لا لبنه علی لبنه، و لا اقطع قطیعا و لا اورث بیضاء و لا حمرائ، و ان کان لیطعم الناس خبز البر و اللحم و ینصرف الی منزله و یاکل خبز الشعیر و الزیت و الخل. و فی (ذیل الطبری): کان عطاء سلمان خمسه آلاف، و کان علی ثلاثین الفا من الناس یخطب فی عبائه یفترش نصفها و یلبس نصفها، و کان اذا خرج (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) عطاوه امضاه و یاکل من سفیف یده. (و من طعمه بقرصیه) و ادامه الملح او اللبن الحامض، فعن سوید بن غفله: دخلت علی علی (علیه السلام) فوجدت بین یدیه اناء فیه لبن اجد ریح حموضته، و فی یده رغیف اری قشیر الشعر فی وجهه، و هو یکسره بیده و یطرحه فیه، فقال: ادن! فاصب من طعامنا، فقلت: انی صائم. فقلت لفضه- و هی بقرب منه قائمه- ویحک! الا تتقین الله فی هذا الشیخ بنخل هذا الطعام؟ قالت: تقدم الینا الا ننخل له طعاما. قال: ما قلت لها؟ فاخبرته فقال:

بابی و امی من لم ینخل له طعام، و لم یشبع من خبز البر ثلاثه ایام حتی قبضه الله! و کان (ع) یجعل جریش الشعیر فی وعاء و یختم علیه، فقیل له فی ذلک فقال: اخاف هذین الولدین ان یجعلا فیه شیئا من زیت او سمن. فی (رجال الکشی): قال ابوذر: من جزی الله عنه الدنیا خیرا، فجزاه الله عنی مذمه، بعد رغیفی شعیر اتغذی باحدهما و اتعشی بالاخر، و بعد شملتی صوف اتزر باحداهما و ارتدی الاخری. (الا و انکم لا تقدرون علی ذلک) انما کان یقتدی به فی الملبس و المطعم سلمان، و ابوذر کما مر. و فی (جمل المفید) عن الواقدی انه (علیه السلام) فی حرب البصره دعا بدرعه البتراء و لم یلبسها بعد النبی (صلی الله علیه و آله) الا یومئذ! فکان بین کتفیه منها متوهیا، و جاء و فی یده شسع نعل، فقال له ابن عباس: ما ترید بهذا الشسع؟ قال: اربط بها ما قد توهی من هذا الدرع من خلفی. فقال له: افی مثل هذا الیوم تلبس مثل (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) هذا؟ فقال (علیه السلام): لا تخف ان اوتی من ورائی، و الله یا ابن عباس! ما ولیت فی زحف قط. و فی النهج قال ابن عباس: دخلت علی امیرالمومنین (علیه السلام) بذی قار (عند خروجه الی الجمل) و هو یخصف نعله، فقال لی: ما قیمه هذا النعل؟ فقلت: لا قیمه لها. فقال (علیه السلام): و الله لهی احب الی من امرتکم- الخ-. و فی (تذکره سبط ابن الجوزی) عن الاحنف بن قیس قال: دخلت علی معاویه فقدم الی من الحلو و الحامض ما کثر تعجبی منه، ثم قال: قدموا ذلک اللون! فقدموا لونا ما ادری ما هو، فقال: مصارین البط محشوه بالمخ و دهن الفستق قد ذر علیه السکر. قال: فبکیت! فقال: ما یبکیک؟ فقلت: لله در ابن ابی طالب، لقد جاء من نفسه بما لم تسمح به انت و لا غیرک. فقال: و کیف؟ قلت: دخلت علیه لیله عند افطاره، فقال لی: قم فتعش مع الحسن و الحسین! ثم قام الی الصلاه، فلما فرغ دعا بجراب مختوم بخاتمه فاخرج منه شعیرا مطحوناثم ختمه، فقلت: لم اعهدک بخیلا یا امیرالمومنین، فقال: لم اختمه بخلا و لکن خفت ان یبسه الحسن او الحسین بسمن او اهاله. فقلت: احرام هو؟ قال: لا و لکن علی ائمه الحق ان یتاسوا باضعف رعیتهم حالا فی الاکل و اللباس، و لا یتمیزون علیهم بشی ء، لیراهم الفقیر فیرضی عن الله تعالی بما هو فیه، و یراهم الغنی فیزداد شکرا و تواضعا. (و لکن اعینونی بورع) عن المحارم قال تعالی: (انما یتقبل الله (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) من المتقین) و قال نبیه (صلی الله علیه و آله): افضل الاعمال الورع عن محارمه. (و اجتهاد) فی الطاعات و العبادات. قال الصادق: کان علی (علیه السلام) لیعمل عمل رجل کان وجهه بین الجنه و النار، یرجو ثواب هذه و یخاف عقاب هذه. و کان (ع) لا تفوته عباده حتی اعانه المراه و الکسب و غرس الاشجار. قال الباقر (علیه السلام): کان علی (علیه السلام) ما ورد علیه امران کلاهما رضا لله الا اخذ باشدهما علی بدنه، و لقد اعتق الف مملوک من کد یده، تربت فیه یداه، و عرق فیه وجهه و ما اطاق عمله احد من الناس، و انه کان یصلی فی الیوم و اللیله الف رکعه، و کان اقرب الناس شبها به حفیده علی بن الحسین (علیهما السلام) و ما اطاق عمله احد من الناس بعده. و قال الحسن (ع) صبیحه وفاته- کما فی (مقاتل ابی الفرج) - لقد قبض فی هذه اللیله رجل لم یسبقه الاولون بعمل، و لا یدرکه الاخرون بعمل، و لقد کان یجاهد مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فیقیه بنفسه، و لقد کان یوجهه برایته، فیکتنفه جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره، فلا یرجع حتی یفتح الله علیه - الخبر-. و روی عنه (علیه السلام) انه قال: ما ترکت صوم شعبان بعدما سمعت منادی النبی (صلی الله علیه و آله): ان شعبان شهری، فاعینونی علی صیامه. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و کان (ع) یرد بیته بعد الظهر، فان کان طعام اتی (ع) به و الا کان ینوی الصیام. و ورد فی انفاقه (علیه السلام) آیات (الذین ینفقون اموالهم باللیل و النهار سرا و علانیه فلهم اجرهم عند ربهم و لا حوف علیهم و لا هم یحزنون) (و یوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه) (و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا انا نخاف من ربنا یوما عبوسا قمطریرا فوقاهم الله شر ذلک الیوم و لقاهم نظره و سرورا و جزاهم بما صبروا جنه و حریرا- الی قوله تعالی-: ان هذا کان لکم جزاء و کان سعیکم مشکورا). و فی الخبر: کان علی (علیه السلام) یمشی فی الاسواق وحده- و هو وال- یرشد الضال و یعین الضعیف، و یمر بالبقال و البیاع فیفتح علیه، و یتلو: (تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین) و یقول نزلت هذه الایه فی اهل العدل و التواضع من الولاه و اهل القد ره. و جاء فی الاثر: کان علی (علیه السلام) یحتطب، و یستسقی، و یکنس، و کانت فاطمه علیها سلام تطحن و تعجن و تخبز. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و فی الخبر انه (علیه السلام) غرس مائه الف نخله. (و عفه) قال رجل للباقر (علیه السلام): انی ضعیف العمل قلیل الصیام، و لکنی ارجو الا آکل الا حلالا، فقال (علیه السلام) له: ای الاجتهاد افضل من عفه بطن و فرج.

(و سداد) بالفتح (ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون نحن اولیائکم فی الحیاه الدنیا و فی الاخره، و لکم فیها ما تشتهی انفسکم و لکم فیها ما تدعون). (فو الله ما کنزت من دنیاکم تبرا) التبر: الذهب غیر المضروب، فاذا ضرب فهو عین. فی (الکافی): قال عبد الاعلی مولی آل سام لابی عبدالله (علیه السلام): ان الناس یرون ان لک مالا کثیرا، فقال: ما یسوونی ذلک! ان امیرالمومنین (علیه السلام) مر ذات یوم علی ناس شتی من قریش و علیه قمیص مخرق، فقالوا: اصبح علی لا مال له، فسمعها (ع) فامر الذی یلی صدقته ان یجمع تمره و لا یبعث الی انسان شیئا و ان یوفره، ثم قال له بع الاول فالاول و اجعلها دراهم ثم اجعلها حیث یجعل التمر، فاکبسه معه حیث لا یری، و قال للذی یقوم علیه اذا دعوت بالتمر فاصعد و انظر المال فاضربه برجلک کانک لا تعمد الدراهم حتی تنثرها، لم بعث الی رجل منهم یدعوهم، ثم دعا بالتمر، فلما صعد ینزل بالتمر ضرب برجله فانتشرت الدراهم فقالوا: ما هذا یا اباالحسن؟ قال: هذا مال من لا مال له! ثم امر بذلک المال فقال: انظروا کل اهل بیت ابعث الیهم، (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) فانظروا ماله، و ابعثوا له. (و لا ادخرت من غنانمها و فرا) ای: مالا کثیرا کالناس. فی (المروج): بنی عثمان داره فی المدینه و شیدها بالحجر و الکلس، و جعل ابوابها من الساج و العرعر، و اقتنی اموالا و جنانا و عیونا بامدینه، و کان عند خازنه یوم قتل من المال خمسون و مائه الف دینار و الف الف درهم، و قیمه ضیاعه بوادی القری و حنین و غیرهما مائه الف دینار، و خلف خیلا کثیرا و ابلا! و بلغ مال الزبیر بعد وفاته خمسین الف دینار، و خلف الف فرس و الف عبد و الف امه و خططا فی البصره و الکوفه و مصر و الاسکندریه و داره بالبصره المعروفه به فی هذا الوقت سنه (332) تنزلها التجار، و ارباب الاموال، و اصحاب الجهات من البحرین و غیرهم. و کذلک طلحه داره بالکوفه المشهوره به فی هذا الوقت المعروفه بالکناس بدار الطلحیین، و کانت غلته من العراق کل یوم الف دینار و قیل اکثر، و بناحیته سراه اکثر، و شید داره بالمدینه و بناها بالاجر و الجص و الساج. و کذلک عبدالرحمن بن عوف ابتنی داره ووسعها وکان علی مربطه مائه فرس وله الف بعیر وعشره آلاف من الغنم، وبلغ ربع ثمن ماله اربعه و ثمانین الفا. و ذکر سعید بن المسیب، ان زید بن ثابت خلف من الذهب و الفضه ما کان یکسر بالفووس، غیر ما خلف من الاموال و الضیاع بقیمه مائه الف دینار. و مات یعلی بن امیه و خلف خمسمائه الف دینار، و دیونا علی الناس (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و عقارات و غیرها ما قیمته مائه الف دینار. فی (جمل المفید): روی الثوری عن داود بن ابی هند عن ابی حریز الاسود قال: لما قدم طلحه و الزبیر البصره ارسلا الی اناس من اهل البصره انا فیهم، فدخلنا بیت المال معهما، فلما رایا ما فیه من الاموال قالا: هذا ما وعدنا الله و رسوله (وعدکم الله مغانم کثیره تاخذونها فعجل لکم هذه) و قالا: نحن احق بهذا المال من کل احد- الی ان قال بعد ظفره (علیه السلام) - دعانا علی (علیه السلام) فدخلنا معه بیت المال، فلما رای ما فیه ضرب احدی یدیه علی الاخری و قال: غری غیری! و قسمه بین اصحابه خمسمائه خمسمائه بالسویه حتی لم یبق الا خمسمائه درهم و عزلها لنفسه، جائه رجل و قال: ان اسمی سقط من کتابک، فقال (علیه السلام): ردوها علیه. ثم قال: الحمد لله الذی لم یصل الی من هذا المال شیئا و وفره علی المسلمین. و فیه روی ابومخنف عن رجاله قال: لما اراد علی (علیه السلام) التوجه الی الکوفه قام فی اهل البصره، فقال: ما تنقمون علی یا اهل البصره و الله انهما - و اشار الی قمیصه و ردائه- لمن غزل اهلی، و ما تنقمون منی یا اهل البصره و الله ما هی- و اشار الی صره فی یده فیها نفقته- الا من غلتی بالمدینه، فان انا خرجت من عندکم باکثر مما ترون فانا عندالله من الخائنین. (و لا اعددت لبالی) ای: اندراس (ثوبی طمرا). و فی الخبر انه (علیه السلام) کان یغسل ثوبه و یلبسه و یجفه علی بدنه لعدم وجود عوض له! (و لا حزت من ارضها شبرا و لا اخذت منه الا کقوت اتان) انثی الحمار (دبره) من (دبر البعیر و ادبره القتب). (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) (و لهی فی عینی اوهی و اهون عن مفصه) من (طعام عفص) فیه تقبض (مقره) من (مقر الشی ء) صار مرا، و لیس فی (ابن میثم) قوله (و لا حزت) - الی هنا و انما هو فی ابن ابی الحدید اخذته (المصریه) عنه، لکن، لیس فیه (اوهی و اهون) معا، و الظاهر انها راتهما بالنسخه البدلیه فجمعت بینهما.

مغنیه

(الا و ان لکل ماموم اماما الخ).. انت یا ابن حنیف، مرئوس و ماموم، و انا رئیسک و امامک، و علیک ان تقتدی بی و تهتدی بهدیی، و انا کما ترانی استر جسمی بثوبین خلقین، و قد رقعت مدرعتی حتی استحییت من راقعها (انظر شرح الخطبه 158 فقره: مدرعه علی تنص علیه) اما قوتی فقرصان من الشعیر بقشره.. و قال بعض اصحاب الامام لحادمته: الا تتقون الله فی هذا الشیخ؟ الا تنخلون هذا الطعام من النخاله؟ قالت: امر ان لا ننخل له طعاما. (الا و انکم لا تقدرون علی ذلک) لان لهذا النوع من الزهد اهلا یاخذون من الدنیا بطن الارض لا لبطونهم، و للاخره لا للاولی (و لکن اعینونی الخ). بالکف عما حرم الله، و بکبح الشهوات عما تطمح الیه.. ان لاجسامکم حقا علیکم، ما فی ذلک ریب، فادوه علی وجهه، و لا تتجاوزوا عن حده. (فو الله ما کنزت من دنیاکم الخ).. ان لی اهلا و اولادا، و انی علی جمع المال لقادر، و هذا هو بین یدی اوزعه علی المحاویج، و لا ادخر منه لنفسی و اهلی قلیلا و لا کثیرا. و هکذا لو نظر المرء الی کل حاکم مختلص لوجده یسمو به العدل و الخوف من الل ان یقدر نفسه بضعفه الناس من رعیته، فیکتفی من اللباس بطمرین، و من الطعام بقرصین کیلا یتبیع بالفقیر فقره کما قال الامام فی الخطبه 257. و فی الحدیث: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما اتخذ قیصین و لا ازارین- بل قمیصا و ازارا- و لا زوجین من النعال.والجدث: القبر. و المدر: الطین. و المزلق: موضع الزلق. و الله مبتدا، و جمله نعم الحکم خبر، و النفس مبتدا اول، و مظانها مبتدا ثان، و جدث خبره، و الجمله خبر المبتدا الاول، و آمنه حال،

عبده

… من دنیاه بطمریه: الطمر بالکسر الثوب الخلق … و اجتهاد و عفه و سداد: ان ورع الولاه و عفتهم یعین الخلیفه علی اصلاح شوون الرعیه … من غنائمها وفرا: التبر بکسر فسکون فتاه الذهب و الفضه قبل ان یصاغ و الوفر المال … لبالی ثوبی طمرا: ای ما کان یهی ء لنفسه طمرا آخر بدلا عن الثوب الذی یبلی بل کان ینتظر حتی یبلی ثم یعمل الطمر و الثوب هنا عباره عن الطمرین فان مجموع الرداء و الازار یعد ثوبا واحدا فبهما یکسو البدن لا باحدهما

علامه جعفری

فیض الاسلام

آگاه باش هر پیروی کننده را پیشوائی است که از او پیروی کرده به نور دانش او روشنی می جوید (راه راستی گفتار و درستی کردار را از او می آموزد، و تو نیز باید پیرو پیشوای خود باشی) بدانکه پیشوای شما از دنیای خود به دو کهنه جامه (رواء و ازار یعنی جامه ی که سر تا پا را می پوشاند) و از خوراکش به دو قرص نان (جهت افطار و سحر، یا ناهار و شام) اکتفا کرده است، و شما بر چنین رفتاری توانا نیستند، ولی مرا به پرهیزکاری و کوشش و پاکدامنی و درستکاری یاری کنید (از کارهای ناشایسته دوری گزیده خود را از هر ناپاکی دور سازید تا مرا به اصلاح حال رعایا و زیردستان یاری نموده باشید) به خدا سوگند از دنیای شما طلا نیندوخته، و از غنیمتهای آن مال فراوانی ذخیره نکرده، و با کهنه جامه ای که در بر دارم جامه کهنه دیگری آماده ننموده ام.

زمانی

امام علیه السلام پس از تذکر به عثمان فرماندار خود به همه تذکر می دهد که باید برای خود الگوئی در نظر بگیرید و او را رهبر خود قرار دهید و از وی متابعت کنید، زیرا در آخرت با همان رهبر محشور خواهیم شد و امام علیه السلام توجه می دهد که هیچ کس قدرت ندارد در لباس و خوراک از آن حضرت پیروی کند بلکه باید تا آنجا که قدرت دارد پرهیزکار باشد.

سید محمد شیرازی

(الا و ان لکل ماموم اماما یقتدی به) فی اعماله و افعاله فیسیر علی منهاجه و سیرته (و یستضی ء بنور علمه) لیری دروب الحیاه الحالکه (الا و ان امامکم قد اکتفی من دنیاه بطمریه) الطمر الثوب الخلق (و من طعمه) الضمیر عائد الی الامام، لا الی الدنیا، ای من الطعام الذی یتمکن منه (بقرصیه) ای قرصی الخبز، قرص للظهر و قرص للعشاء (الا و انکم لا تقدرون علی ذلک و لکن اعینونی) ایها الناس، و ایها المقتدون بی (بورع) فی اعمالکم بان تکون مطابقه للشرع (و اجتهاد) فی الاعمال الصالحه، بان تجهدوا انفسکم و تتعبوها فی ذلک (و عفه) هو التوسط فی الملذات (و سداد) ای الصلاح، فان الامه اتصفت بهذه الصفات کان ذلک عونا للخلیفه فی انجاز اموره التی یتوخاها فان فراغ البال من ناحیه الامه، یوسع مجال الخلیفه فی العمل. (فو الله ما کنزت) ای ما جمعت (من دنیاکم) ایها الناس (تبرا) ای ذهبا (و لا ادخرت) الادخار الحفظ لیوم الحاجه (من غنائمها و فرا) ای ما لا کثیرا، کما هی عاده الملوک و الامراء (و لا اعددت لبالی ثوبی طمرا) ای ثوبا آخر، حتی انزع البال، و البس الثانی

موسوی

(الا و ان لکل ماموم اماما یقتدی به و یستضی ء بنور علمه الا و ان امامکم قد اکتفی من دنیاه بطمریه و من طعمه بقرصیه الا و انکم لا تقدرون علی ذلک و لکن اعینونی بورع و اجتهاد و عفه و سداد) بین علیه السلام ان لکل ماموم اماما یقتدی به و یستاسی بافعاله و یتبع منهجه و طریقه حیاته … فالامام بالنسبه الی الماموم قدوه ینظر الیه علی انه مثل اعلی یقتفی اثره و یتبع فی کل حرکاته و تصرفاته. ثم نبهه الی ان امامه فی هذا الزمن فهو خلیفه و ابن حنیف و ال من ولاته و علی الولاه ان ینظروا الی مسیره الخلیفه و طریقه حیاته و کیف یتحرک فیفعل الجمیع کما یفعل … ثم بین طریقه حیاته و اسلوب مسیرته. انه امام الولاه و امام الخلق جمیعا و مع ذلک اکتفی من دنیاه کلها التی یحویها و یحکمها و بیده خزائن الاموال مع ذلک اکتفی بطمریه بثوبیه البالیین. و اما طعامه الذی کان یتناوله و یتغذی به فلا یتعدی قرصین من شعیر غیر منخول. ثم غذر هم اذا لم یقدروا علی فعل ما یفعل و لم یستطیعوا القیام بما یقوم به لانهم یحتاجون الی ریاضه نفسیه و ایمان بمستوی ما عنده و هم عاجزون عن ذلک و لکنه مع ذلک امرهم ان یعینوه علی انفسهم بالورع الذی یعنی ترک المحرمات و فعل الواجبات و الاجتهاد و هو ان یبذلوا قدرتهم فی تحری الحقیقه و العمل بها و العفه و هو التنزه عن کل امر یشین و السداد و هو الرشاد الذی یاخذ بایدیهم الی صالح الاعمال. (فو الله ما کنزت من دنیاکم تبرا و لا ادخرت من غنائمها و فرا و لا اعددت لبالی ثوبی طمرا و لا حزت من ارضها شبرا و لا اخذت منه الا کقوت اتان دبره و لهی فی عینی اوهی و اهون من عفصه مقره) نفی علیه السلام بالقسم بالله انه ما جمع شیئا من ذهب الدنیا و فضتها و لا وفر شیئا من غنائمها و منافعها و مالها و لا هیا رقعه یرقع بها ثوبه البالی کما انه لم یملک من ارض الدنیا شبرا حقیرا یستقید منه و ینتفع به … انه علی الذی نفض یدیه من مال الدنیا وتراثها یعلن ذلک و یقول: انه لم یاخذ من قوت الدنیا الا ما تاخذه الاتان التی عقر ظهرها فقل اکلها لا نشغالها بالمها شبهه بذلک لقلته و حقارته … ثم بین احتقاره للدنیا و مدی صغرها فی عینه فقال: انه احقر و اضعف من حبه عفص التی لا تقبلها النفس بل تتقزز منها و تنفر عنها و کذلک الدنیا فی عین علی …

حاز الشی ء: ضمه و جمعه، حصل علیه. الشبر: جمعه اشبار ما بین طرف الابهام و طرف الخنصر ممتدین. الاتان: انثی الحمار. الدبره: هی التی عقر ظهرها فقل اکلها. اوهی: اضعف. اهون: احقر و اذل. العفصه: حبه کالبندقه تستعمل فی دبغ الجلود و یتخذ منها الحبر و هی مره تنفر النفس منها. المقره: المره. فدک: قریه حجازیه کانت لرسول الله اعطاها لابنته الزهراء ثم سلبها منها ابوبکر. المظان: جمع مظنه و هو المکان الذی یظن فیه وجود الشی ء. الجدث: القبر. الفسحه: السعه. اضغطها: ضیقها. المدر: التراب المتلبد او قطع الطین. فرجها: جمع فرجه الفسحه بین الشیئین. المتراکم: المجتمع بعضه فوق بعض. اروضها: اذللها. تثبت: تستقر. المزلق: موضع الزلل الذی یخشی ان تزل القدم فیه.

دامغانی

مکارم شیرازی

الَا وَإِنَّ لِکُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً،یَقْتَدِی بِهِ وَیَسْتَضِیءُ بِنُورِ عِلْمِهِ؛أَلَا وَإِنَّ إِمَامَکُمْ قَدِ اکْتَفَی مِنْ دُنْیَاهُ بِطِمْرَیْهِ،وَمِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَیْهِ،أَلَا وَإِنَّکُمْ لَاتَقْدِرُونَ عَلَی ذَلِکَ،وَلَکِنْ أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَاجْتِهَادٍ،وَعِفَّهٍ وَسَدَادٍ.فَوَ اللّهِ مَا کَنَزْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ تِبْراً،وَلَا ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً،وَلَا أَعْدَدْتُ لِبَالِی ثَوْبِی طِمْراً،وَلَا حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً،وَلَا أَخَذْتُ مِنْهُ إِلَّا کَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَهٍ،وَلَهِیَ فِی عَیْنِی أَوْهَی وَأَوْهَنُ مِنْ عَفْصَهٍ مَقِرَهٍ.

ترجمه

آگاه باش! هر مأمومی امام و پیشوایی دارد که باید به او اقتدا کند و از نور دانش او بهره گیرد.(تو باید به امام و پیشوای خود نگاه کنی) بدان امام شما از دنیایش به دو جامه کهنه و از غذاهایش به دو قرص نان قناعت کرده است.آگاه باش که شما نمی توانید این چنین باشید،و این زندگی را تحمّل کنید (من شما را از آن معاف می کنم) ولی مرا با پرهیزگاری و تلاش (برای پاک زیستن) و عفت و پیمودن راهِ درست یاری دهید.به خدا سوگند! من هرگز از ثروت های دنیای شما چیزی از طلا و نقره نیندوخته ام و از غنایم و ثروت های آن مالی ذخیره نکرده ام و برای این لباس کهنه ام بدلی مهیا نساخته ام و از اراضی این دنیا حتی یک وجب به ملک خود در نیاورده ام و از خوراک آن جز به مقدار قوت ناچیز چهارپای مجروحی در اختیار نگرفته ام.این دنیا در چشم من بی ارزش تر و خوارتر از شیره تلخ درخت بلوط است!

شرح و تفسیر: هرگز چیزی از دنیا نیندوختم

امام علیه السلام برای بیدار ساختن عثمان بن حنیف و امثال او در این بخش از نامه خود به چند نکته مهم اشاره می کند.نخست می فرماید:«آگاه باش! هر مأمومی امام و پیشوایی دارد که باید به او اقتدا کند و از نور دانش او بهره گیرد»؛ (أَلَا وَ إِنَّ لِکُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً،یَقْتَدِی بِهِ وَ یَسْتَضِیءُ بِنُورِ عِلْمِهِ).

اشاره به اینکه انسان در این مسیر پر پیچ و خم زندگی مادّی و معنوی نمی تواند یله و رها باشد،بلکه یا باید خودش با تمام شرایط لازم پیشوای خلق باشد یا از پیشوای شایسته ای پیروی کند و گر نه در این بیابان هولناک زندگی به بیراهه خواهد افتاد و سرگردان می شود.

آن گاه می افزاید:«(تو باید به امام و پیشوای خود نگاه کنی) بدان امام شما از دنیایش به دو جامه کهنه و از غذاهایش به دو قرص نان قناعت کرده است»؛ (أَلَا وَ إِنَّ إِمَامَکُمْ قَدِ اکْتَفَی مِنْ دُنْیَاهُ بِطِمْرَیْهِ{«طمر» به معنای جامه کهنه است و در اصل از ریشه «طر» بر وزن «امر» گرفته شده که به معنای پوشاندن است در اینجا امام علی آن را به صورت تثنیه آورده تا یکی اشاره به پیراهن و دیگری به زیرجامه باشد.}،وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَیْهِ{قرص» در اصل به معنای هر شیء گرد و مدوری است و لذا در مورد خورشید و ماه به کار می رود و نان های گرد و مدور را نیز به همین جهت قرص نان می گویند و تثنیه آن در عبارت امام علی اشاره به خوراک یک روز است، زیرا بسیاری از مردم در آن زمان فقط دو بار در شبانه روز غذا می خوردند.}).

معروف این است که آن دو جامه از کرباس و آن دو قرص نان از جوی (سبوس ناگرفته بود) که خوارک روزانه آن حضرت را تشکیل می داد یکی را ظهر و دیگری را شام میل می کرد.این در واقع اقتدا به رسول خدا صلی الله علیه و آله بود که پیشوای امام علیه السلام محسوب می شد،همان طور که در حدیث آمده است:

«إنَّ رَسُولَ اللّه مَا اتَّخَذَ قَمیصَین وَلَا إِزَارَیْن وَلَا زَوْجَیْنِ مِنَ النِّعَالِ؛ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله هرگز دو پیراهن و دو زیرجامه و دو جفت کفش برای خود تهیّه نکرد (بلکه همیشه برای

خود یک دست از آنها را داشت)».{فی ظلال نهج البلاغه، ج 4، ص 16.}

برخلاف دنیاپرستان و اشراف،که گاه ده ها نوع لباس یا کفش دارند،و حتی بعضی مقیدند یک دست لباس را تنها چند روز بپوشند سپس آن را کنار بگذارند و گاه در هنگام نقل و انتقالِ منازلشان،صندوق ها و چمدان های زیادی لباس های آنها را جابه جا می کند.اما سفره های رنگینِ آنها خود داستان دیگری دارد.

آن گاه از آن جهت که امام علیه السلام می داند کمتر کسی پیدا می شود که بتواند به چنین زندگی تن در دهد به خصوص کسانی که مانند فرمانداران و صاحب منصبان،امکانات فراونی در اختیار دارند به این نکته می پردازد که:«آگاه باش که شما نمی توانید این چنین باشید،و این زندگی را تحمّل کنید (من شما را از آن معاف می کنم) ولی مرا با پرهیزکاری و تلاش (برای پاک زیستن) و عفت و پیمودن راهِ درست یاری دهید»؛ (أَلَا وَ إِنَّکُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَی ذَلِکَ،وَ لَکِنْ أَعِینُونِی بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ،وَ عِفَّهٍ وَ سَدَادٍ).

اشاره به اینکه شما از آن زندگی سخت گیرانه و زاهدانه شدید معاف هستید؛ ولی چهار چیز را فراموش نکنید که با انجام آنها در واقع به من کمک کنید تا حکومت اسلامی را در این کشور پهناور اسلام سامان بخشم.

نخست توصیه به«ورع»می کند که در واقع به معنای تقوای در سرحد عالی است.سپس به«اجتهاد»یعنی تلاش و کوشش در راه حفظ عدالت و حمایت از محرومان و سوم«عفت»که به معنای خویشتن داری در برابر شهوات مختلف است و چهارم«سداد»که انتخاب راه صحیح و مستقیم و پرهیز از بیراهه هاست.

به یقین اگر مسئولان کشور اسلامی این چهار صفت را در خود جمع کنند و زندگی آنها همچون زندگی مردم متوسط باشد و نه بیشتر،همه چیز رو به راه می شود و توده های مردم از حکومت راضی خواهند شد.

سپس اشاره به نکته سومی می کند تا درس عبرتی برای همه کارگزاران حکومت او باشد می فرماید:«به خدا سوگند! من هرگز از ثروت های دنیای شما چیزی از طلا و نقره نیندوخته ام و از غنایم و ثروت های آن مالی ذخیره نکرده ام و برای این لباس کهنه ام بدلی مهیا نساخته ام و از اراضی این دنیا حتی یک وجب به ملک خود در نیاورده ام و از خوراک آن جز به مقدار قوت ناچیز چهارپای مجروحی در اختیار نگرفته ام»؛ (فَوَ اللّهِ مَا کَنَزْتُ مِنْ دُنْیَاکُمْ تِبْراً{«تبر» به معنای قطعات طلا و نقره است پیش از آنکه آن را به صورت شمش یا زینت آلات در آورند.}،وَ لَا ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً{«وفر» به گفته ارباب لغت، مال فراوان است از ریشه «وفور» به معنای فزونی و فراوانی گرفته شده و گاه به هر چیز فراوان اطلاق می شود.} ،وَ لَا أَعْدَدْتُ لِبَالِی ثَوْبِی طِمْراً،وَ لَا حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً،وَ لَا أَخَذْتُ مِنْهُ إِلَّا کَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَهٍ).

اشاره به اینکه چنان نیست که مانند بعضی از دنیا پرستان کج اندیش نخورم و نپوشم،بلکه ابلهانه ذخیره کنم؛ظاهر و باطن من یکی است نه در ظاهر مالی دارم و نه در باطن،نه ریاکارم و نه ظاهرساز.

شایان توجّه است که امام علیه السلام امکانات دنیای مادی را در چهار چیز خلاصه فرموده:یکی طلا و نقره که به صورت درهم و دینار ذخیره می کردند و با آن دل خوش بودند.دیگر اموال مختلفی که سرمایه آنها محسوب می شد؛مانند اسب ها و شتران و وسایل پر زرق و برق منزل و فرش ها و فراش ها.سوم لباس های رنگارنگ و چهارم زمین های زراعتی و باغ ها و خانه ها و قصرها.امام علیه السلام می فرماید:به سراغ هیچ یک از اینها نرفتم (در حالی که توان آن را داشتم).

تعبیر اخیر امام علیه السلام که از نهایت تواضع و زهد آن حضرت خبر می دهد برای آن است که مخاطب یا مخاطبانش این مسأله مهم را جدی بگیرند و آلوده زندگی های پرزرق و برق اشرافی گناه آلود نشوند و با نیازمندان و مستمندان محروم مواسات کنند.

«أَتَانٍ دَبِرَهٍ» به چهارپایی گفته می شود که از کثرت کار و زحمت کشیدن پشت او مجروح شده و به همین دلیل نسبت به تغذیه بی میل است (توجّه داشته باشید که در بعضی از نسخه های نهج البلاغه این جمله و جمله بعد نیامده است و جمعی از شارحان نیز به تفسیر آن نپرداخته اند).

در پایان این بخش،امام علیه السلام برای اینکه بی ارزش بودن دنیا در نظرش را کاملاً برای همگان مجسم کند تعبیر پرمعنایی دارد می فرماید:«این دنیا در چشم من بی ارزش تر و خوارتر از شیره تلخ درخت بلوط است!»؛ (وَ لَهِیَ فِی عَیْنِی أَوْهَی وَ أَوْهَنُ مِنْ عَفْصَهٍ{«عفصه» گاه به درخت بلوط گفته میشود و گاه به ثمره آن که مازو نام دارد و این ماده شیرابه ای است که از أن ترشح می کند و علاوه بر تلخی حالت قابضیت دارد.} مَقِرَهٍ{«مقر» گاه به معنای تلخ و گاه به معنای ترش می آید و در اینجا همان معنای تلخی مراد است و تأکیدی است بر مفهوم «عفه».}).

توضیح اینکه درخت بلوط انواع و اقسامی دارد؛یکی از آنها دارای میوه تلخی است که در فارسی به آن«مازو»می گویند که هم تلخ است و هم گَس و به دلیل گس بودن در دباغی برای محکم ساختن چرم از آن استفاده می کنند.

بدیهی است خوردن چنین دانه ای بسیار ناگوار و تنفر آمیز است و هر کس در دهان بگذارد فوراً آن را بیرون می افکند.این تشبیه یکی از رساترین تشبیهات نهج البلاغه درباره دنیاست که امام علیه السلام باطن و حقیقت آن را در قالب این مثال مجسم ساخته است و قریب به آن در عبارات دیگر نهج البلاغه خواهد آمد.

بخش سوم

متن نامه

بَلَی! کَانَتْ فِی أَیْدِینَا فَدَکٌ مِنْ کُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ،فَشَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ،وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِینَ،وَ نِعْمَ الْحَکَمُ اللّهُ.وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَکٍ وَ غَیْرِ فَدَکٍ.وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِی غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِی ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا،وَ تَغِیبُ أَخْبَارُهَا،وَ حُفْرَهٌ لَوْ زِیدَ فِی فُسْحَتِهَا،وَ أَوْسَعَتْ یَدَا حَافِرِهَا،لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ،وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاکِمُ؛وَ إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی لِتَأْتِیَ آمِنَهً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ،وَ تَثْبُتَ عَلَی جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ.وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَیْتُ الطَّرِیقَ إِلَی مُصَفَّی هَذَا

ص: 417

الْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ،وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ.وَ لَکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ،وَ یَقُودَنِی جَشَعِی إِلَی تَخَیُّرِ الْأَطْعِمَهِ-وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ الْیَمَامَهِ مَنْ لَاطَمَعَ لَهُ فِی الْقُرْصِ،وَ لَا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ-أَوْ أَبِیتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِی بُطُونٌ غَرْثَی،وَ أَکْبَادٌ حَرَّی،أَوْ أَکُونَ کَمَا قَالَ الْقَائِلُ:

وَ حَسْبُکَ دَاءً أَنْ تَبِیتَ بِبِطْنَهٍ وَحَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَی الْقِدِّ

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ:هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ،وَ لَا أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ،أَوْ أَکُونَ أُسْوَهً لَهُمْ فِی جُشُوبَهِ الْعَیْشِ!.

ترجمه ها

دشتی

آری از آنچه آسمان بر آن سایه افکنده، فدک {پس از فتح خیبر دیگر یهودیان آن سامان با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صلح کردند و باغات «فدک» را به آن حضرت بخشیدند، و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را به فاطمه زهرا علیها السلام اهداء فرمود، و سندی برای آن تنظیم کرد و 5 سال در حیات پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در دست فاطمه علیها السّلام قرار داشت اما در حکومت ابا بکر آن را غصب کردند. (به کتاب فرهنگ سخنان فاطمه علیها السّلام حرف ف، فدک مراجعه کنید.)} در دست ما بود که مردمی بر آن بخل ورزیده، و مردمی دیگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند، و بهترین داور خداست . مرا با فدک و غیر فدک چه کار؟.)

در حالی که جایگاه فردای آدمی گور است، که در تاریکی آن، آثار انسان نابود و اخبارش پنهان می گردد، گودالی که هر چه بر وسعت آن بیفزایند، و دست های گور کن فراخش نماید، سنگ و کلوخ آن را پر کرده، و خاک انباشته رخنه هایش را مسدود کند .

من نفس خود را با پرهیزکاری می پرورانم، تا در روز قیامت که هراسناک ترین روزهاست در أمان، و در لغزشگاه های آن ثابت قدم باشد .

من اگر می خواستم، می توانستم از عسل پاک، و از مغز گندم، و بافته های ابریشم، برای خود غذا و لباس فراهم آورم، امّا هیهات که هوای نفس بر من چیره گردد، و حرص و طمع مرا وا دارد که طعامهای لذیذ بر گزینم، در حالی که در «حجاز» یا «یمامه» {یمامه: سرزمینی در جنوب عربستان} کسی باشد که به قرص نانی نرسد، و یا هرگز شکمی سیر نخورد، یا من سیر بخوابم و پیرامونم شکم هایی که از گرسنگی به پشت چسبیده، و جگرهای سوخته وجود داشته باشد، یا چنان باشم که شاعر گفت:

«این درد تو را بس که شب را با شکم سیر بخوابی و در اطراف تو شکم هایی گرسنه و

به پشت چسبیده باشند» . {این شعر منسوب به حاتم طایی است.} آیا به همین رضایت دهم که مرا امیر المؤمنین علیه السلام خوانند و در تلخی های روزگار با مردم شریک نباشم؟ و در سختی های زندگی الگوی آنان نگردم؟

شهیدی

آری از آنچه آسمان بر آن سایه افکنده فدک در دست ما بود. مردمی بر آن بخل ورزیدند و مردمی سخاوتمندانه از آن دیده پوشیدند.

و بهترین داور پروردگار است ، و مرا با فدک و جز فدک چه کار است؟

حالی که فردا جایگاه آدمی گورست که نشانه هایش در تاریکی آن از میان می رود، و خبرهایش نهان می گردد، در گودالی که اگر گشادگی آن بیفزاید، و دستهای گورکن فراخش نماید، سنگ و کلوخ آن را بیفشارد، و خاک انباشته رخنه هایش را به هم آرد ، و من نفس خود را با پرهیزگاری می پرورانم تا

در روزی که پر بیم ترین روزهاست در امان آمدن تواند، و بر کرانه های لغزشگاه پایدار ماند. و اگر خواستمی دانستمی چگونه عسل پالوده و مغز گندم، و بافته ابریشم را به کار برم. لیکن هرگز هوای من بر من چیره نخواهد گردید، و حرص مرا به گزیدن خوراکها نخواهد کشید. چه بود که در حجاز یا یمامه کسی حسرت گرده نانی برد، یا هرگز شکمی سیر نخورد ، و من سیر بخوابم و پیرامونم شکمهایی باشد از گرسنگی به پشت دوخته، و جگرهایی سوخته. یا چنان باشم که گوینده سروده:

درد تو این بس که شب سیر بخوابی و گرداگردت جگرهایی بود در آرزوی پوست بزغاله آیا بدین بسنده کنم که- مرا- امیر مؤمنان گویند، و در ناخوشایندهای روزگار شریک آنان نباشم؟ یا در سختی زندگی- نمونه ای- برایشان نشوم؟

اردبیلی

بلی بود در دستهای ما باغ فدک از هر چیز سایه افکنده آنرا آسمان پس بخیلی کردند بر آن نفسهای گروهی از مدعیان خلافت و جوانمردی کرد از ترک آن نفوس جمعی دیگر یعنی بنی هاشم و نیکو حکم کننده ایست خدا و چه میکنم بفدک و غیر فدک و حال آنکه نفس در فردا منزل او قبر است که ریزنده می شود در تاریکی آن اثرهای آن و غایب می گردد خبرهای آن و جای او گودالیست که اگر زیاده شود گشادگی آن و فراخ کند آنرا دستهای کننده آن هر آینه بیفشرد آن نفس را سنگ و کلوخ و ببندد رخنه های آنرا خاک بر هم نشسته بسیار و جز این نیست که همت من نفس نیست که ریاضت دهم آنرا به پرهیزگاری تا بیاید ایمن در روز ترس بزرگتر که اهوال قیامتست و ثابت و استوار باشد بر اطراف لغزیدنگاه مراد طریق دینست و اگر خواهم هر آینه راه یابم بصاف کرده شده این عسل دنیا و مغز نان این گندم و ببافته های این جامه ابریشمی و لیکن چه دور است

آنکه غلبه کند مر آرزوی نفس و بکشد مرا حرص سخت من بر طعام اختیار کردن طعامها و برگزیدن آنها و شاید که در حجاز یا یمامه کسی باشد که هیچ طمعی نباشد او را در قرص نان گندم و هیچ معهود نباشد مر او را در سیری میان مردم یا خواب کنم چه دور است در حالتی که باشم بزرگ شکم از بسیاری خوردن و حال آنکه گرداگرد من شکمهای گرسنه باشد و جگرهای تشنه یا باشم همچنان که گفته است گوینده که و بس است تو را درد و الم که خواب کنی بشکم پر از طعام و شراب و حال آنکه باشد در گرد تو جگرهای تشنه که آرزو دهند بقدح که از چرم ساخته آیا من قانع شوم از نفس خود باین که گویند مرا امیر مؤمنان و حال آنکه شریک ایشان نباشم در مکروهات روزگار یا آنکه نباشم مقتدای ایشان در درشتی زندگانی

آیتی

آری، در دست ما از آنچه آسمان بر آن سایه افکنده است، (فدکی) بود که قومی بر آن بخل ورزیدند و قومی دیگر از سر آن گذشتند و بهترین داور خداوند است. فدک و جز فدک را چه می خواهم که فردا میعاد آدمی گور است. در تاریکی آن آثارش محو می شود و آوازه اش خاموش می گردد. حفره ای که هر چه فراخش سازند یا گور کن بر وسعتش افزاید، سنگ و کلوخ تن آدمی را خواهد فشرد و روزنه هایش را توده های خاک فرو خواهد بست. و من امروز نفس خود را به تقوا می پرورم تا فردا، در آن روز وحشت بزرگ، ایمن باشد و بر لبه آن پرتگاه لغزنده استوار ماند.

اگر بخواهم به عسل مصفا و مغز گندم و جامه های ابریشمین، دست می یابم.

ولی، هیهات که هوای نفس بر من غلبه یابد و آزمندی من مرا به گزینش طعامها بکشد و حال آنکه، در حجاز یا در یمامه بینوایی باشد که به یافتن قرص نانی امید ندارد و هرگز مزه سیری را نچشیده باشد. یا شب با شکم انباشته از غذا سر بر بالین نهم و در اطراف من شکمهایی گرسنه و جگرهایی تشنه باشد. آیا چنان باشم که شاعر گوید:

و حسبک داء آن تبیت ببطنه و حولک اکباد تحنّ الی القدّ

(تو را این درد بس که شب با شکم سیر بخوابی و در اطراف تو گرسنگانی باشند در آرزوی پوست بزغاله ای)

آیا به همین راضی باشم که مرا امیرالمؤ منین گویند و با مردم در سختیهای روزگارشان مشارکت نداشته باشم؟ یا آنکه در سختی زندگی مقتدایشان نشوم؟

انصاریان

آری از آنچه آسمان بر آن سایه انداخته،فقط فدک در دست ما بود،که گروهی از اینکه در دست ما باشد بر آن بخل ورزیدند،و ما هم به سخاوت از آن دست برداشتیم،و خداوند نیکوترین حاکم است .مرا با فدک و غیر فدک چه کار؟که در فردا جای شخص در گور است، که آثار آدمی در تاریکی آن از بین می رود،و اخبارش پنهان می گردد،گودالی که اگر به گشادگی آن بیفزایند،و دستهای گور کن به وسیع کردن آن اقدام نماید باز هم سنگ و کلوخ زمین آن را به هم فشارد، و خاک روی هم انباشته رخنه هایش را ببندد !این است نفس من که آن را به پرهیزکاری ریاضت می دهم تا با امنیت وارد روز خوف اکبر گردد،و در اطراف لغزشگاه ثابت بماند .

اگر می خواستم هر آینه می توانستم به عسل مصفّا،و مغز این گندم،و بافته های ابریشم راه برم،اما چه بعید است که هوای نفسم بر من غلبه کند، و حرصم مرا به انتخاب غذاهای لذیذ وادار نماید در حالی که شاید در حجاز یا یمامه کسی زندگی کند که برای او امیدی به یک قرص نان نیست،و سیری شکم را به یاد نداشته باشد ، یا آنکه شب را با شکم سیر صبح کنم در حالی که در اطرافم شکمهای گرسنه،و جگرهایی سوزان باشد، یا چنان باشم که گوینده ای گفته:

«این درد و ننگ تو را بس که با شکم سیر بخوابی،و در اطراف تو شکم هایی باشد که پوستی را برای خوردن آرزو کنند ».

آیا به این قناعت کنم که به من امیر مؤمنان گفته شود،ولی در سختی های روزگار با آنان شریک نباشم،یا در تلخی های زندگی الگویشان محسوب نشوم ؟!

شروح

راوندی

و شحت علیها: ای بخلت علیها نفوس قوم من تیم و عدی و امیه و سخت عنه نفوس آخرین، هی نفوس امیرالمومنین و الحسن و الحسین و فاطمه و عترتهم علیهم السلام. و الحکم: الحاکم. و (المظان) جمع المظنه، و هی الموضع الذی یظن و یعلم کونه فیه، و یقال: موضع کذا مظنه من فلان ای معلم منه. و الجدث: القبر. و روی (لضغلها الحجر و المدر) و هذا اصح، یقال: ضغطه یضغطه زحمه الا حائط و نحوه، و منها ضعطه القبر، و اصلحه من الشده و المشقه، یقال: (اللهم ارفع عنا هذه الضغطه) ای هذا الضیغ. و المتراکم: المتراکب، و المیم بدل من الباء. و رضت المهر اروضه: ای سسته و قومته.

و روی و لو شئت لاهتدیت الی هذا العسل المصفی و لباب هذا البر المربی فضربت هذا بذاک حتی تنضجه و قوده. و الشجع: اشد الحرص. و روی: و لعل بالمدینه یتیما یتضور من سغبه ئابیت مبطانا و حولی بطون غرثی اذا یحضرنی فی القیامه دهم من ذکر و انثی. و قوله بطون غرثی علی الاضافه فی هذه الرویه احسن، و علی الروایه التی فی الکتاب علی الصفه و التنوین. و القد: جلد و کانت العرب تحرقه فی الجدب و یاکلونه.

و جشوبه العیش: غلظه و خشونته.

کیدری

و الطمر: الثوب البالی. و الفلذه: قطعه من الکبد و اللحم. و التبر: الذهب، و روی لادخرت من اقطارها شبرا. انک لا تقدرون علی ذلک: یعنی ان لاتجاوز التجاوز من اتقاء الحرام الی اتقاء ما ترکه اولی و یجوز فعله، و لکن علیکم باتقاء الحرام فان ذلک لابد منه.

و المظان: جمع المظنه و هو الموضع الذی یظن و یعلم کونه فیه.

و الجشع: اشد الحرص، و القد: جلد تحرقه العرب فی الجدب و یاکلونه.

و جشوبه العیش: غلظه و خشونته،

ابن میثم

فدک: نام روستایی است که مال پیامبر خدا (ص) بوده است جدث: قبر، آرامگاه اضغطها: آن را تنگ گرداند قمح: گندم آری از آنچه آسمان بر آن سایه افکنده است، فدک در دست ما بود که در واگذاشتن آن به ما، گروهی بخل ورزیدند و گروه دیگر نیز دست از آن شستند. خداوند نیکو داوری است! مرا به فدک و غیر فدک چه کار، در حالی که جایگاه انسان فردای قبر است که در تاریکی آن آثارش منقطع و خبرهای مربوط به او گم می شود، حفره ای که اگر زیاد وسعت داشته باشد و دستهای کسی که آن حفره را می کند گشایشی بخشد باز هم سنگ و کلوخ قبر او را بفشرد، و خاکهای انبوه روزنه های آن را پر کند، براستی که من در این اندیشه ام تا نفس خود را با پرهیزگاری تربیت کنم تا در روزی که ترس و بیم آن فراوان است آسوده باشد، و در اطراف لغزشگاه استوار بماند هشتم: پس از آن که امام(ع) درباره ی دنیا سوگند یاد کرد و بیان فرمود که حتی یک وجب از زمین این دنیا را مالک نیست، فدک را با این جمله استثنا کرد: آری از تمام آنچه که آسمان بر آنها سایه افکنده، فدک در دست ما بود، این مطلب را در مورد بیان حال خود و مردمی که همزمان با امام (علیه السلام) بودند از باب شکایت و اظهار تظلم به خدا یمتعال از دست کسانی که فدک را از ایشان گرفتند، بازگو کرده و خود را تسلیم امر او و راضی بر داوری و حکومت وی دانسته است. ناگفته نماند، که فدک ملک خاص پیامبر (ص) بوده است، توضیح آن که چون پیامبر(ص) کار یهودیان خیبر را یکسره کرد، خداوند در دل مردم فدک ترسی انداخت که همان انگیزه ای شد که تا قاصدی خدمت پیامبر فرستادند و تقاضای صلح بر نصف زمین فدک کردند، و پیامبر (ص) پذیرفت، بنابراین (آن ملک) متعلق به شخص پیامبر بود، چون نه لشکرکشی در کار بود و نه نبردی اتفاق افتاد. و بعضی گفته اند که پیامبر در مقابل تمام فدک با آنها صلح کرد. مشهور میان شیعیان و مورد اتفاق دانشمندان شیعه آن است که پیامبر خدا (ص)، آن را به فاطمه (علیه السلام) بخشید و این مطلب را از طرق مختلف روایت کرده اند: از جمله از ابوسعید خدری نقل کرده اند که: چون آیه ی مبارکه ی و آت ذی القربی حقه نازل شد، پیامبر خدا (ص) فدک را به فاطمه (علیه السلام) مرحمت کرد و چون ابوبکر به خلافت رسید، تصمیم گرفت فدک را از آن بزرگوار بگیرد. فاطمه (علیه السلام) کسی را نزد ابوبکر فرستاد و میراث خود از پیامبر خدا را از وی مطالبه کرد و می فرمود که پدرم در زمان حیات خود فدک را به من مرحمت کرده است، و در آن بار هعلی (علیه السلام) و ام ایمن را به گواهی طلبید و آن دو گواهی دادند، ابوبکر راجع به این که فدک میراث پیامبر است با خبری که از پیامبر نقل کرد پاسخ داد، که آن خبر چنین است: ما گروه پیامبران میراثی پس از خود نمی گذاریم آنچه به جای گذاریم صدقه است. و در مورد فدک نیز چنین پاسخ داد که آن متعلق به پیامبر (ص) نبوده است بلکه از آن تمام مسلمانان و در دست آن بزرگوار بوده است که بدان وسیله به افراد کمک می کرد و در راه خدا انفاق می نمود و من هم به دنبال او همان کارها را انجام می دهم. هنگامی که این سخنان ابوبکر به اطلاع حضرت زهرا (ع) رسید، حجاب خود را بر تن پوشید و در میان تعدادی از اطرافیان و زنان فامیل که در پشت سرش حرکت می کردند آمد تا بر ابوبکر وارد شد در حالی که بیشتر مهاجران و انصار در حضور او بودند، پس از این که بین آن بزرگوار و مردان پرده ای آویخته شد چنان ناله ی جانسوزی از دل برآورد که تمام مردم را به گریه درآورد. سپس مدتی سکوت کرد تا احساسات مردم فرو نشست و فرمود: سخن را با سپاس آن که سزاوار ستایش و رفعت و عظمت است آغاز می کنم، سپاس از آن خداست در برابر نعمتهایی که داده و شکر او را در مقابل آگاهی و درکی که به ما مرحمت کرده است به جا می آورم. پس از آن که خطبه ای طولانی ایراد کرد، در پایان خطبه فرمود: چنان که سزاوار است تقوای الهی را پیشه کنید و در مورد اوامر او مطیع باشید، زیرا که تنها از میان بندگان خدا، دانشمندان از خدا می ترسند. و خدایی را سپاس گویید که با عظمت و نور او تمام موجودات آسمان و زمین وسیله ی ارتباط با او را می جویند، و ماییم واسطه ی او در میان مردم، ماییم برگزیدگان و مرکز قدس او، و ماییم حجت او در جایی که از انظار نهان است و ما وارثان پیامبران او هستیم، آنگاه فرمود: من فاطمه دختر محمدم، بر پایه و اساس سخن می گویم، روی فخر و بیهودگی سخن نمی گویم، پس با گوش باز سخن مرا بشنوید. بعد فرمود: لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین روف رحیم. اگر پیوند او را بجوئید خواهید دید که او پدر من است، نه پدر هیچ یک از شما. و برادر پسر عموی من است نه هیچ یک از مردان شما. سپس فرمود شما گمان می برید که من از پدرم ارث نمی برم، آیا داوری زمان جاهلیت را پی می گیرید؟ برای گروهی که ایمان و یقین دارند چه کسی از خدا در داوری بهتر و نیکوتر است؟ هیهات ای توده ی ملت، چنان تصوری! آیا در کتاب خداست ای پسر ابوقحافه که تو از پدرت ارث ببری و من ارث نبرم؟ براستی اگر چنان تصوری داشته باشی، دروغ و افترای بزرگی به قرآن نسبت داده ای؟ اینک این فدک ارزانی تو باد، و این مرکب سواری زین شده و آماده برای سواری است! روز قیامت فرا خواهد رسید، پس خداوند داوری نیکو، محمد سرپرستی خوب و قیامت وعده گاه ماست و در قیامت است که بیهوده کاران زیان می برند لکل نبا مستقر و سوف تعلمون و بزودی خواهی دانست که چه کسی دچار عذاب دردناک می گردد. راوی می گوید: آنگاه نگاهی به قبر پدر بزرگوارش نمود و به عنوان گواه و مثال شعر هند دختر امامه را در حالی که پدر بزرگوارش را مخاطب قرار داده بود بیان کرد: قد کان بعدک انباء و هنبثه لو کنت شاهد هالم تکثر الخطب ابدت رجال لنا نجوی صدورهم لما قضیت و حالت دونک الترب تجهمتنا رجال و استخف بنا اذغبت عنا فنحن الیوم مغتصب راوی می گوید، هیچ روزی سابقه نداشت که مثل آن روز، مردم و آن بانوی بزرگوار آن همه گریسته باشند. سپس رو به گروه انصار حاضر در مجسد کرد و فرمود: ای گروه یاران پیامبر و ای بازوان ملت و نگهبانان اسلام! باعث این سستی شما از یاری من، و سهل انگاری از کمک به من و چشمپوشی از حق من و نادیده گرفتن ستم به من چیست؟ مگر سخن پیامبر را نشنیدید که فرمود: احترام به فرزند، احترام به پدر است.؟ چه زود عوض شدید، و چه زود به چنین وضعی درآمدید، پیامبر از دنیا رفت شما هم دین او را فراموش کردید؟ آری مرگ او مصیبتی جانگداز بوده است، با رفتن او شکافی عمیق به وجود آمده که همواره در حال فزونی است و هرگز التیام نپذیرد. زمین از فقدان او تاریک و کوهها زیر و زبر شد و آرزوها بر باد رفته اند. پس از آن بزرگوار حرمتها شکسته و حریمی بر جای نمانده است، و آن رویدادی ناگوار بود که قرآن پیش از رحلتش برملا ساخته و قبل از وفاتش بدان آگاهی داده، و فرموده است: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم و من ینقلب علی عقبیه فلن یضر الله شیئا و سیجزی الله الشاکرین ای فرزندان قبیله آیا سزاوار است مقابل چشم شما میراث پدر مرا از من باز ستانند و شما فریاد مرا بشنوید و ندای من به گوش همه ی شما برسد؟ در حالی که جمعیت شما و قدرت و توان شما زیاد و ساز و برگ و امکانات شما فراوان است، شما همان درستکارانی هستید که خداوند شما را از میان مردم برگزید و نیکمردانی که خداوند شما را انتخاب کرد، شما بودید که با عرب نبرد کردید و در برابر ملتها استوار بر جای ماندید و قهرمانان را به خاک مذلت کشاندید تا آنجا که آسیاب اسلام به وسیله ی شما به گردش درآمد و بر وفق مراد گردید و آشوب و فتنه از میان رخت بربست و آتش کفر خاموش شد و بی سر و سامانیها به سامان رسید و رشته ی دین استوار گشت. آیا پس از آن همه پیشروی عقب نشستید؟ و بعد از آن همه دلاوری از گروهی که پس از ایمان پیمان شکنی کردند و دین شما را به مسخره گرفتند ترسیدید؟ هم اکنون با سران کفر پیکار کنید زیرا که آنان به پیمان و قسم خود پای بند نیستند، تا شاید از فساد خودداری کنند ولی می بینم که با همه ی اینها خواری و ذلت در وجود شما رخنه کرده و مکر و حیله به قلبهایتان چیره شده و دین خدا را منکر شده اید و اعمال ناشایستی را که تجویز می کردید گسترش دادید ان تکفروا انتم و من فی الارض جمیعا فان الله لغنی حمید بدانید که من با همه ی خواری و پستی که شما را فراگرفته و ضعف ایمانتان گفتنیها را گفتم، این شما و این فدک لجام آن مرکب را بگیرید و بر پشت آن سوار شوید و به هر سو می خواهید بتازید، ولی بدانید که ننگ حق کشی را بر خود خریدند و خشم خدا را برانگیختند آتش دوزخ را که بر جانها احاطه دارد پذیرا شدید همه کارهاتان در محضر خداست سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. آنگاه حضرت زهرا (ع) به خانه برگشت و سوگند یاد کرد که هرگز با ابوبکر سخن نگوید و از خداوند می خواست تا حق او را بگیرد، این چنین بود تا وقتی اجلش فرا رسید، وصیت کرد که مبادا ابوبکر بر جنازه ی او نماز گزارد، این بود که عباس بر جنازه ی آن بزرگوار نماز خواند و شب هنگام به خاک سپرده شد. بعضی نقل کرده اند: وقتی که ابوبکر سخنان حضرت زهرا (ع) را شنید، حمد و سپاس خدا را گفت و درود بر پیامبرش فرستاد، سپس گفت ای بهترین بانوان و دختر بهترین پدران به خدا قسم که من از نظر رسول خدا تجاوز ننموده ام و جز به فرمان او عمل نکرده ام، البته که زمامدار و رهبر به کسان خود دروغ نمی گوید تو گفتنی را گفتی و آنچه لازم بود ابلاغ کردی و درشتی نمودی و از ما دوری کردی، پس خداوند ما و شما را بیامرزد، اما بعد، سلاح و مرکب سواری و نعلین پیامبر (ص) را به علی (علیه السلام) دادم، من از رسول خدا شنیدم که می فرمود: ما گروه پیامبران هیچ طلا و نقره، زمین، باغ و منزلی پس از خود به ارث نمی گذاریم و لیکن من ایمان، حکمت، علم و سنت را به ارث می نهیم. الته آنچه را که پیامبر مرا بدان مامور کرده بود شنیدم و اطاعت کرده و انجام دادم. حضرت زهرا (ع) گفت: پیامبر (ص) فدک را به من بخشیده بود. ابوبکر گفت: چه کسی شهادت می دهد که پیامبر آن را به تو بخشیده است؟ علی (علیه السلام) و ام یمن آمدند و شهادت دادند که پیامبر (ص) فدک را به حضرت زهرا (ع) بخشید، از طرفی عمر بن خطاب و عبدالرحمن بن عوف شهادت دادند که رسول خدا (ص)، فدک را میان مسلمانان تقسیم می کرد. ابوبکر گفت: دختر پیامبر خدا (ص) تو، علی و ام ایمن راست گفتید، و عمر، و عبدالرحمن هم راست گفتند مطلب از این قرار است که آنچه متعلق به پدرت بوده است حق تو است، پیامبر خدا (ص) از فدک به مقدار خوراک شما برداشت می کرد و باقی مانده را میان مسلمانان تقسیم می کرد و در راه خدا می داد، و این مقدار حق الهی تو است. من هم با فدک همان کاری را می کنم که پیامبر (ص) می کرد. این بود که حضرت زهرا (ع) بدان راضی شد و عهد و پیمانی بر آن اساس گرفت، و ابوبکر محصول فدک را که جمع می کرد و به مقدار کفایت به ایشان می داد. بعدها، خلفای پس از ابوبکر، چنان رفتار کردند، تا این که معاویه سر کار آمد، مروان، پس از امام حسن (ع) یک سوم آن را برید. و بعد آن را در زمان خلافت خود خالصه قرار داد و متعلق به خود دانست و میان فرزندان او دست به دست می شد تا این که نوبت خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید، او در زمان خلافت خود، فدک را به فرزندان فاطمه برگرداند. شیعه معقتد است که آن نخستین مالی بود که به ستم گرفته شده بود و به صاحبش بازگردانده شد. اهل سنت می گویند: نه، بلکه عمر بن عبدالعزیز اول آن را ملک خالص خود گرداند، آنگاه بدیشان بخشید. بعد از عمر بن عبدالعزیز فدک را از دست اهل بیت گرفتند و زمانی که حکومت بنی امیه منقرض گردید، ابوالعباس سفاح فدک را بازگرداند، سپس منصور گرفت و پسرش مهدی برگرداند، و بعد از آن، موسی و هارون پسران مهدی عباسی آن را گرفتند، همین طور در دست بنی عباس بود تا زمان مامون که او به اهل بیت پیامبر (ص) بازپس داد و تا زمان متوکل در دست آنها ماند تا این که عبدالله بن عمر بازیار آن را قسمت به قسمت کرد. نقل کرده اند که یازده درخت خرما در فدک وجود داشت که پیامبر (ص) آنها را به دست مبارک خود کاشته بود، و فرزندان فاطمه (علیه السلام) محصول آنها را به حاجیان هدیه می کردند و خود از این راه به ثروت زیادی می رسیدند، بازیار کسی را فرستاد آن درختان را بریدند و خود به بصره برگشت و در آن جا به فلج مبتلا شد. در این داستان میان شیعه و مخالفان موارد ابهام فراوانی وجود دارد، و هر کدام از دو گروه سخنان زیادی دارند، اما اکنون باید به متن نهج البلاغه باز گردیم: بیان امام (علیه السلام): گروهی بر آن بخل ورزیدند، اشاره دارد به ابوبکر، عمر، و پیروان آنها و نیز این سخن حضرت: گروهی دیگر آن را بخشش نموده و از آن گذشتند، اشاره دارد به سران بنی هاشم و هواداران آنها. نهم: امام (علیه السلام) به نحو استفهام انکاری پرسیده که او را به فدک و غیر فدک از زر و زیور دنیا چه کار؟ از باب انکار نیازمندی به فدک، تا این که نفس خود را نسبت به آن آرامش داده و نیز خود را با یاد هدف نهایی مردم از دنیا یعنی سرانجام مدفون شدن آنها در گور و آنچه که لازمه ی آن است از قبیل قطع آثار و فراموش شدن آنان از امور دنیا به اعمال شایسته توجه دهد. البته امام (علیه السلام) این موارد را برشمرده است برای این که اندیشه انسانی از آن نفرت دارد و دلها با یاد آنها می شکند، در نتیجه به درگاه خدا می نالد و به سمت اعمال خوبی کشیده می شود که نجات از گرفتاریهای حالت مرگ و بعد از آن در گروه آنهاست. واو در عبارت و النفس واو حالیه است. دهم- بعد از آن که بیان فرموده است، به فدک و غیر فدک از زیورهای دنیا نیازی نیست آنگاه به حد و مرز نیاز خود، یعنی ریاضت وتربیت نفس به وسیله تقوا اشاره کرده است. این ضمیر مانند ضمیر در عبارت و انما هی الکوفه است که قبلا گذشت، و در حقیقت عبارت چنین است: تنها همت و حاجت من تمرین و تربیت نفسم به تقواست. بدان که تربیت نفس برمی گردد به بازداشتن آن از خواسته ها و وادار ساختن آن به اطاعت از مولایش، و آن از تربیت چارپایان گرفته شده است، یعنی همان طور که چارپایان را از اقدام بر حرکات ناشایست نسبت به صاحبش و کارهایی که خلاف نظر اوست باز می دارند، همچنین قوه ی حیوانی که مبدا حرکات و کارهای حیوانی در وجود انسان است، اگر به اطاعت از قوه ی عاقله عادت نکند به منزله ی چارپایی خواهد بود که باعث ناخشنودی صاحبش می گردد، در آن صورت گاهی قوه ی حیوانی از شهوت و گاهی از غضب پیروی می کند و بیشتر وقتها در حرکات و رفتار خود از مرز عدالت به یکی از دو طرف افراط و تفریط بر اثر انگیزه های مختلف قوای متخیله و متوهمه منحرف می گردد، و قوه ی عاقله را در جهت برآوردن خواسته های خود به خدمت می گیرد، در نتیجه او همواره فرمانده (اماره) و قوه ی عاقله فرمانبر او می شود. اما اگر قوه ی عاقله او را رام کند و از تخیلات و توهمات، و احساسات و کارهای شهوتزا و خشم انگیز باز دارد، و مطابق خواست عقل عملی تمرین دهد و بر اطاعت امر خود تربیت کند و به طوری که به امر و نهی او عمل کند، قوه ی عقلیه مطمئنه خواهد بود، کارهایی با انگیزه ها و پایه های گوناگون انجام نخواهد داد، و دیگر قوا سر به فرمان او و تسلیم وی خواهند شد. اکنون که مطلب روشن شد در نتیجه می گوییم: چون هدف نهایی از ریاضت و تمرین نفس رسیدن به کمال حقیقی است و آن هم در گرو آمادگی لازم است، و این آمادگی نیز متوقف است بر نابودی موانع برونی و درونی بنابراین برای ریاضت و تربیت نفس سه هدف وجود دارد: 1- نادیده گرفتن و بی اثر شمردن هرچه را که مورد علاقه و دوست داشتنی است، یعنی همه ی موانع خارجی، به جز ذات حق تعالی. 2- واداشتن نفس اماره به پیروی از نفس مطمئنه، تا این که دو قوه ی تخیل و توهم را از عالم پست حیوانی به جانب کمال بکشاند، و دیگر قوا نیز از آنها دنباله روی کنند، در نتیجه انگیزه های حیوانی یعنی موانع داخلی برطرف شوند. سوم: بیداری دل و توجه قلب به بهشت برین، برای تحمل سختیهایی که از جانب حق می رسد و آمادگی برای پذیرش آنها. پارسایی واقعی یعنی دوری قلب از متاع دنیا و خوشیها و لذایذ آن برای وصل به هدف اول می تواند ما را یاری کند. و همچنین عبادت آمیخته با اندیشه و تفکر در ملکوت آسمان و زمین و مخلوقات خدا و عظمت آفریدگار پاک و کارهای شایسته با نیت خالص برای رضای خدا به هدف دوم کمک می کند. امام (علیه السلام) به جای تقوایی که نفس خود را به آن تربیت کرده و خو داده است، این امور معین و وسایل مقدماتی را نام برده است، و به جای هدف نهایی تربیت، یعنی کمال حقیقی و لذت مربوط به آن، به ذکر بعضی از لوازم آن توجه داده است یعنی همان که نفس آدمی از ناآرامی روز قیامت در امان باشد و در لبه های پرتگاه یعنی صراط مستقیم استوار بماند و انگیزه های مختلف، آن را به سمت درهای جهنم و پرتگاههای هلاکت نکشاند. و کلمه ی مزالق را استعاره آورده است برای لغزشگاههایی که پای خرد در راه سیر الی الله در آن بلغزد و تمایلات شهوت و غضب انسان را به سمت پستیها و صفات زشت سوق دهد.

نسائج: جمع نسجه، به معنی بافته جشع: حرص و علاقه ی زیاد به غذا مبطان: کسی که به دلیل پرخوری شکمش بزرگ است غرثی: گرسنه بطنه: الکظه: پر بودن شکم از غذا در صورتی که اگر بخواهم به عسل خالص و مغز گندم و پارچه های ابریشمی دست پیدا کنم می توانم، اما هیهات که هوای نفسم بر من غلبه کند، و طمع زیاد مرا به انتخاب خوردنیها وادارد، در حالی که ممکن است در حجاز یا یمامه کسی باشد که به قرص نانی هم نبسته و به سیر شدن عادت نکرده است!! و یا من با شکم سیر بخوابم در صورتی که اطراف من شکمهای گرسنه و جگرهای تفدیده باشد!! و یا آن چنان باشم که گوینده ای گفته است: این درد برایت بس که تو با شکم سیر بخوابی، و در پیرامونت جگرهایی آرزومند ظرفی از سبوس باشند. دهم: بر این مطلب توجه داده است که پارسایی وی در دنیا و بسنده کردنش به دو جامه ی کهنه و دو قرص نان، و رها کردن جز آنها، به دلیل ناتوانی از فراهم آوردن خوردنیها و پوشیدنیهای حلال نبوده است، و براستی که او اگر می خواست امکان فراهم آوردن آن چیزهای خوب، و مغز گندم و عسل خالص را داشت، زیرا غذای مغز گندم و عسل از متداولترین خوراکیهای آن روز مردم مکه و حجاز بود و صرف نظر امام از این گونه غذاها با توان و قدرتی که بر تهیه ی آنها داشت از روی ریاضت نفس و آماده سازی آن برای کسب کمالات جاودانه بوده است. امام (علیه السلام) در اینجا نقیض ملزوم را یعنی غلبه نکردن هوای نفس او بر عقلش و وادار نکردن زیادی حرص او را بر گزینش خوراکیها استثنا کرده است و بر این جنبه ی عدمی با عبارت: هیهات (چه بسیار دور است)، توجه داده است، زیرا آنچه را که امام (علیه السلام) انجامش را از جانب خود بعید شمرده و ناپسند دانسته، از خود نفی کرده و حکم به نیستی آن فرموده است. اما این که آن عدم، خود به عینه نقیض ملزوم است برای این است که ملزوم در این جا اراده ی انتخاب غذاهای خوب و غلبه ی هوای نفس بر عقل - با این که مقتضای عقل مخالفت و دوری از آن غذاهاست- و نیز وادار ساختن شهوت او را بر موافقت با بهره گیری از غذاهاست مستثنی در این جا عدم این چیزهاست، و اما جواز استثنای نقیض مقدم (ملزوم) از آن روست، که اراده ی این امور شرطی است مساوی با انتخاب غذا و لباس خوب و فراهم آوردن آنها و عدم اراده آن شرط مستلزم عدم مشروط است. موارد زیادی در زبان عربی وجود دارد که کلمه ی لو به گونه ای استعمال شده است که ملزوم علت و یا شرط مساوی برای لازم است، نقیض ملزوم از آن استفاده می شود. حرف و در لعل برای حال است، یعنی بسیار دور است که هوای نفسم مرا وادار بر انتخاب خوراکیها در حالتی که ممکن است در حجاز و یمامه کسی با این اوصاف (که در ضمن سخنان حضرت بیان شد) وجود داشته باشد. جمله او ابیت، عطف بر یقودنی است و از اموری است که امام (علیه السلام) آنها را از خود بعید دانسته است، و واو در عبارت و حولی برای حال و عامل حال ابیت است و همچنین عبارت او ان اکون عطف بر ابیت است و آن دو از لوازم نتیجه قیاس استثنایی اند زیرا اراده نکردن وی بر گزینش خوراکیها مستلزم نخوردن و بهره نگرفتن از آنها است و این خود مستلزم آن است که با شکمی پر و در حالی نخوابد که در اطرافش شکمهای گرسنه باشد تا بدان وسیله دچار ننگ و عار گردد. اما شعر از باب تمثیل است و هدف دوری از ننگ و عاری است که لازمه ی استفاده از خوردنیهای لذیذ است با وجود نیازمندانی که نیاز به اندک غذایی دارند و بر درستی و خوبی این لوازم به وسیله پیامدهای نقیضهاشان یعنی همان حالات مذکور، توجه داده است، شعر از حاتم بن عبدالله طایی و از قطعه ای است که آغاز آن چنین است: ای دختر عبدالله و دختر مالک و ای دختر ذی البردین و صاحب اسب تندرو وقتی که توشه ا یفراهم کردی کسی را بجوی تا آن را بخورد چون که من به تنهایی غذا نمی خورم چه او شخصی از راه دور آمده و بیگانه و یا نزدیک و از خویشاوندان باشد، می ترسم که پس از مرگ مرا به بدی یاد کنند این ننگ تو را بس که شب با شکم پر بخوابی در صورتیکه پیرامون تو دلهایی محتاج به ظرفی سبوس باشند و براستی من با آنچه در اختیار دارم، تا وقتی که مهمان دارم، بنده ی او هستم، هر چند که این روش، روش بردگی نیست حسبک داء نیز روایت شده است، اطلاق واژه ی درد بر آن عمل، از آن روست که آن کار پستی است و باید از آن دوری جست. در عبارت امام (علیه السلام): او ابیت، و او اکون را بعضی به ضم آخر و مرفوع خوانده اند، به این دلیل که او حرف عطف نیست بلکه همزه برای استفهام و واو پس از آن مانند فاء در آیه ی مبارکه: افاصفاکم ربکم بالبنین متحرک است، و استفهام انکاری و بیانگر این مطلب است که شکم او پر و آن چنان است که گوینده ی شعر گفته است،

آیا من به این مقدار قانع باشم که بگویند این فرمانروای مومنان است بدون این که در سختیهای روزگار با مردم همدرد و شریک باشم؟ و یا در فشارهای زندگی الگو و در پیشاپیش آنها باشم؟

ابن ابی الحدید

ذکر ما ورد من السیر و الأخبار فی أمر فدک

اشاره

و اعلم أنا نتکلم فی شرح هذه الکلمات بثلاثه فصول الفصل الأول فیما ورد فی الحدیث و السیر من أمر فدک و الفصل الثانی فی هل النبی ص یورث أم لا و الفصل الثالث فی أن فدک هل صح کونها نحله من رسول الله ص لفاطمه أم لا.

الفصل الأول فیما ورد من الأخبار و السیر المنقوله من أفواه أهل الحدیث و کتبهم لا من کتب الشیعه و رجالهم

لأنا مشترطون علی أنفسنا ألا نحفل بذلک جمیع ما نورده فی هذا الفصل من کتاب أبی بکر أحمد بن عبد العزیز الجوهری فی السقیفه و فدک و ما وقع من الاختلاف و الاضطراب عقب وفاه النبی ص و أبو بکر الجوهری هذا عالم محدث کثیر الأدب ثقه ورع أثنی علیه المحدثون و رووا عنه مصنفاته.

قال أبو بکر حدثنی أبو زید عمر بن شبه قال حدثنا حیان بن بشر قال حدثنا یحیی بن آدم قال أخبرنا ابن أبی زائده عن محمد بن إسحاق عن الزهری قال بقیت بقیه من أهل خیبر تحصنوا فسألوا رسول الله ص أن یحقن دماءهم و یسیرهم ففعل فسمع ذلک أهل فدک { 1) فدک:قریه بالحجاز،بینها و بین المدینه یومان. } فنزلوا { 2) فی ا«و کانوا». } علی مثل ذلک و کانت للنبی ص خاصه لأنه لم یوجف علیها ب خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ

قال أبو بکر و روی محمد بن إسحاق أیضا أن رسول الله ص لما فرغ من خیبر قذف الله الرعب فی قلوب أهل فدک فبعثوا إلی رسول الله ص فصالحوه علی النصف من فدک فقدمت علیه رسلهم بخیبر أو بالطریق أو بعد ما أقام بالمدینه فقبل ذلک منهم و کانت فدک لرسول الله ص خالصه له لأنه لم یوجف علیها ب خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ .

قال و قد روی أنه صالحهم علیها کلها الله أعلم أی الأمرین کان.

قال و کان مالک بن أنس یحدث عن عبد الله بن أبی بکر بن عمرو بن حزم أنه صالحهم علی النصف فلم یزل الأمر کذلک حتی أخرجهم عمر بن الخطاب و أجلاهم بعد أن عوضهم عن النصف الذی کان لهم عوضا من إبل و غیرها .

و قال غیر مالک بن أنس لما أجلاهم عمر بعث إلیهم من یقوم الأموال بعث أبا الهیثم بن التیهان و فروه بن عمرو و حباب بن صخر و زید بن ثابت فقوموا أرض فدک و نخلها فأخذها عمر و دفع إلیهم قیمه النصف الذی لهم و کان مبلغ ذلک خمسین ألف درهم أعطاهم إیاها من مال أتاه من العراق و أجلاهم إلی الشام .

قال أبو بکر فحدثنی محمد بن زکریا قال حدثنی جعفر بن محمد بن عماره الکندی قال حدثنی أبی عن الحسین بن صالح بن حی قال حدثنی رجلان من بنی هاشم عن زینب بنت علی بن أبی طالب ع قال و قال جعفر بن محمد بن علی بن الحسین عن أبیه .قال أبو بکر و حدثنی عثمان بن عمران العجیفی عن نائل بن نجیح بن عمیر بن شمر عن جابر الجعفی عن أبی جعفر محمد بن علی ع .قال أبو بکر و حدثنی أحمد بن محمد بن یزید عن عبد الله بن محمد بن سلیمان عن أبیه عن عبد الله بن حسن بن الحسن قالوا جمیعا لما بلغ فاطمه ع إجماع أبی بکر علی منعها فدک لاثت خمارها و أقبلت فی لمه من حفدتها و نساء قومها تطأ فی ذیولها ما تخرم مشیتها مشیه رسول الله ص حتی دخلت علی أبی بکر و قد حشد الناس من المهاجرین و الأنصار فضرب بینها و بینهم ریطه بیضاء و قال بعضهم قبطیه و قالوا قبطیه بالکسر و الضم ثم أنت أنه أجهش لها القوم بالبکاء ثم أمهلت طویلا حتی سکنوا من فورتهم ثم قالت أبتدئ بحمد من هو أولی بالحمد و الطول و المجد الحمد لله علی ما أنعم و له الشکر بما ألهم و ذکر خطبه طویله جیده قالت فی آخرها ف اِتَّقُوا اللّهَ حَقَّ تُقاتِهِ و أطیعوه فیما أمرکم به ف إِنَّما یَخْشَی اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ و احمدوا الله الذی لعظمته و نوره یبتغی من فی السموات و الأرض إلیه الوسیله و نحن وسیلته فی خلقه و نحن خاصته و محل قدسه و نحن حجته فی غیبه و نحن ورثه

أنبیائه ثم قالت أنا فاطمه ابنه محمد أقول عودا علی بدء و ما أقول ذلک سرفا و لا شططا فاسمعوا بأسماع واعیه و قلوب راعیه ثم قالت لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ { 1) سوره التوبه 128،129. } فإن تعزوه تجدوه أبی دون آبائکم و أخا ابن عمی دون رجالکم ثم ذکرت کلاما طویلا سنذکره فیما بعد فی الفصل الثانی-تقول فی آخره ثم أنتم الآن تزعمون أن لا إرث لی أَ فَحُکْمَ اَلْجاهِلِیَّهِ یَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُکْماً لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ { 2) سوره المائده 50. } إیها معاشر المسلمین ابتز إرث أبی أبی الله أن ترث یا ابن أبی قحافه أباک و لا أرث أبی لقد جئت شیئا فریا فدونکها مخطومه مرحوله تلقاک یوم حشرک فنعم الحکم الله و الزعیم محمد و الموعد القیامه و عند الساعه یَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ و لِکُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یَأْتِیهِ عَذابٌ یُخْزِیهِ وَ یَحِلُّ عَلَیْهِ عَذابٌ مُقِیمٌ ثم التفتت إلی قبر أبیها فتمثلت بقول هند بنت أثاثه قد کان بعدک أنباء و هینمه قال و لم یر الناس أکثر باک و لا باکیه منهم یومئذ ثم عدلت إلی مسجد الأنصار فقالت یا معشر البقیه و أعضاد المله و حضنه الإسلام ما هذه الفتره عن نصرتی و الونیه عن معونتی و الغمزه فی حقی و السنه عن ظلامتی أ ما کان رسول الله ص یقول المرء یحفظ فی ولده سرعان ما أحدثتم و عجلان ما أتیتم أ لأن مات رسول الله ص أمتم دینه ها إن موته لعمری خطب جلیل استوسع وهنه

و استبهم فتقه و فقد راتقه و أظلمت الأرض له و خشعت الجبال و أکدت الآمال أضیع بعده الحریم و هتکت الحرمه و أذیلت المصونه و تلک نازله أعلن بها کتاب الله قبل موته و أنبأکم بها قبل وفاته فقال وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللّهُ الشّاکِرِینَ { 1) سوره آل عمران 144. } إیها بنی قیله اهتضم تراث أبی و أنتم بمرأی و مسمع تبلغکم الدعوه و یشملکم الصوت و فیکم العده و العدد و لکم الدار و الجنن و أنتم نخبه الله التی انتخب و خیرته التی اختار بادیتم العرب و بادهتم الأمور و کافحتم البهم حتی دارت بکم رحی الإسلام و در حلبه و خبت نیران الحرب و سکنت فوره الشرک و هدأت دعوه الهرج و استوثق نظام الدین أ فتأخرتم بعد الإقدام و نکصتم بعد الشده و جبنتم بعد الشجاعه عن قوم نَکَثُوا أَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِی دِینِکُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّهَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ ألا و قد أری أن قد أخلدتم إلی الخفض و رکنتم إلی الدعه فجحدتم الذی وعیتم و سغتم الذی سوغتم و إِنْ تَکْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً فَإِنَّ اللّهَ لَغَنِیٌّ حَمِیدٌ ألا و قد قلت لکم ما قلت علی معرفه منی بالخذله التی خامرتکم و خور القناه و ضعف الیقین فدونکموها فاحتووها مدبره الظهر ناقبه الخف باقیه العار موسومه الشعار موصوله بنار الله الموقده اَلَّتِی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَهِ فبعین الله ما تعملون وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ

قال و حدثنی محمد بن زکریا قال حدثنا محمد بن الضحاک قال حدثنا هشام بن محمد عن عوانه بن الحکم قال لما کلمت فاطمه ع أبا بکر بما کلمته به حمد أبو بکر الله و أثنی علیه و صلی علی رسوله ثم قال یا خیره النساء و ابنه خیر الآباء و الله ما عدوت رأی رسول الله ص و ما عملت إلا بأمره و إن الرائد

لا یکذب أهله و قد قلت فأبلغت و أغلظت فأهجرت فغفر الله لنا و لک أما بعد فقد دفعت آله رسول الله و دابته و حذاءه إلی علی ع و أما ما سوی ذلک فإنی سمعت رسول الله ص یقول إنا معاشر الأنبیاء لا نورث ذهبا و لا فضه و لا أرضا و لا عقارا و لا دارا و لکنا نورث الإیمان و الحکمه و العلم و السنه فقد عملت بما أمرنی و نصحت له وَ ما تَوْفِیقِی إِلاّ بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ

قال أبو بکر و روی هشام بن محمد عن أبیه قال قالت فاطمه لأبی بکر إن أم أیمن تشهد لی أن رسول الله ص أعطانی فدک فقال لها یا ابنه رسول الله و الله ما خلق الله خلقا أحب إلی من رسول الله ص أبیک و لوددت أن السماء وقعت علی الأرض یوم مات أبوک و الله لأن تفتقر عائشه أحب إلی من أن تفتقری أ ترانی أعطی الأحمر و الأبیض حقه و أظلمک حقک و أنت بنت رسول الله ص إن هذا المال لم یکن للنبی ص و إنما کان مالا من أموال المسلمین یحمل النبی به الرجال و ینفقه فی سبیل الله فلما توفی رسول الله ص ولیته کما کان یلیه قالت و الله لا کلمتک أبدا قال و الله لا هجرتک أبدا قالت و الله لأدعون الله علیک قال و الله لأدعون الله لک فلما حضرتها الوفاه أوصت ألا یصلی علیها فدفنت لیلا و صلی علیها عباس بن عبد المطلب و کان بین وفاتها و وفاه أبیها اثنتان و سبعون لیله

قال أبو بکر و حدثنی محمد بن زکریا قال حدثنا جعفر بن محمد بن عماره بالإسناد الأول قال فلما سمع أبو بکر خطبتها شق علیه مقالتها فصعد المنبر و قال أیها الناس ما هذه الرعه إلی کل قاله أین کانت هذه الأمانی فی عهد رسول الله ص

ألا من سمع فلیقل و من شهد فلیتکلم إنما هو ثعاله شهیده ذنبه مرب لکل فتنه هو الذی یقول کروها جذعه بعد ما هرمت یستعینون بالضعفه و یستنصرون بالنساء کأم طحال أحب أهلها إلیها البغی ألا إنی لو أشاء أن أقول لقلت و لو قلت لبحت إنی ساکت ما ترکت ثم التفت إلی الأنصار فقال قد بلغنی یا معشر الأنصار مقاله سفهائکم و أحق من لزم عهد رسول الله ص أنتم فقد جاءکم فآویتم و نصرتم ألا إنی لست باسطا یدا و لا لسانا علی من لم یستحق ذلک منا.

ثم نزل فانصرفت فاطمه ع إلی منزلها.

قلت قرأت هذا الکلام علی النقیب أبی یحیی جعفر بن یحیی بن أبی زید البصری و قلت له بمن یعرض فقال بل یصرح قلت لو صرح لم أسألک فضحک و قال بعلی بن أبی طالب ع قلت هذا الکلام کله لعلی یقوله قال نعم إنه الملک یا بنی قلت فما مقاله الأنصار قال هتفوا بذکر علی فخاف من اضطراب الأمر علیهم فنهاهم فسألته عن غریبه فقال أما الرعه بالتخفیف أی الاستماع و الإصغاء و القاله القول و ثعاله اسم الثعلب علم غیر مصروف و مثل ذؤاله للذئب و شهیده ذنبه أی لا شاهد له علی ما یدعی إلا بعضه و جزء منه و أصله مثل قالوا إن الثعلب أراد أن یغری الأسد بالذئب فقال إنه قد أکل الشاه التی کنت قد أعددتها لنفسک و کنت حاضرا قال فمن یشهد لک بذلک فرفع ذنبه و علیه دم و کان الأسد قد افتقد الشاه فقبل شهادته و قتل الذئب و مرب ملازم أرب بالمکان و کروها جذعه أعیدوها إلی الحال الأولی یعنی الفتنه و الهرج و أم طحال امرأه بغی فی الجاهلیه و یضرب بها المثل فیقال أزنی من أم طحال .

قال أبو بکر و حدثنی محمد بن زکریا قال حدثنی ابن عائشه قال حدثنی أبی عن عمه قال لما کلمت فاطمه أبا بکر بکی ثم قال یا ابنه رسول الله و الله ما ورث أبوک دینارا و لا درهما و إنه قال إن الأنبیاء لا یورثون فقالت إن فدک وهبها لی رسول الله ص قال فمن یشهد بذلک فجاء علی بن أبی طالب ع فشهد و جاءت أم أیمن فشهدت أیضا فجاء عمر بن الخطاب و عبد الرحمن بن عوف فشهد أن رسول الله ص کان یقسمها قال أبو بکر صدقت یا ابنه رسول الله ص و صدق علی و صدقت أم أیمن و صدق عمر و صدق عبد الرحمن بن عوف و ذلک أن مالک لأبیک کان رسول الله ص یأخذ من فدک قوتکم و یقسم الباقی و یحمل منه فی سبیل الله فما تصنعین بها قالت أصنع بها کما یصنع بها أبی قال فلک علی الله أن أصنع فیها کما یصنع فیها أبوک قالت الله لتفعلن قال الله لأفعلن قالت اللهم اشهد. و کان أبو بکر یأخذ غلتها فیدفع إلیهم منها ما یکفیهم و یقسم الباقی و کان عمر کذلک ثم کان عثمان کذلک ثم کان علی کذلک فلما ولی الأمر معاویه بن أبی سفیان أقطع مروان بن الحکم ثلثها و أقطع عمرو بن عثمان بن عفان ثلثها و أقطع یزید بن معاویه ثلثها و ذلک بعد موت الحسن بن علی ع فلم یزالوا یتداولونها حتی خلصت کلها لمروان بن الحکم أیام خلافته فوهبها لعبد العزیز ابنه فوهبها عبد العزیز لابنه عمر بن عبد العزیز فلما ولی عمر بن العزیز الخلافه کانت أول ظلامه ردها دعا حسن بن الحسن بن علی بن أبی طالب ع و قیل بل دعا علی بن 3الحسین ع فردها علیه و کانت بید أولاد فاطمه ع مده ولایه عمر بن عبد العزیز فلما ولی یزید بن عاتکه قبضها منهم فصارت فی أیدی بنی مروان کما کانت یتداولونها حتی انتقلت الخلافه عنهم فلما ولی أبو العباس السفاح ردها علی عبد الله

بن الحسن بن الحسن ثم قبضها أبو جعفر لما حدث من بنی حسن ما حدث ثم ردها المهدی ابنه علی ولد فاطمه ع ثم قبضها موسی بن المهدی و هارون أخوه فلم تزل أیدیهم حتی ولی المأمون فردها علی الفاطمیین

قال أبو بکر حدثنی محمد بن زکریا قال حدثنی مهدی بن سابق قال جلس المأمون للمظالم فأول رقعه وقعت فی یده نظر فیها و بکی و قال للذی علی رأسه ناد أین وکیل فاطمه فقام شیخ علیه دراعه و عمامه و خف تعزی فتقدم فجعل یناظره فی فدک و المأمون یحتج علیه و هو یحتج علی المأمون ثم أمر أن یسجل لهم بها فکتب السجل و قرئ علیه فأنفذه فقام دعبل إلی المأمون فأنشده الأبیات التی أولها أصبح وجه الزمان قد ضحکا برد مأمون هاشم فدکا { 1) دیوانه 119،معجم البلدان(فدک). } .

فلم تزل فی أیدیهم حتی کان فی أیام المتوکل فأقطعها عبد الله بن عمر البازیار و کان فیها إحدی عشره نخله غرسها رسول الله ص بیده فکان بنو فاطمه یأخذون ثمرها فإذا قدم الحجاج أهدوا لهم من ذلک التمر فیصلونهم فیصیر إلیهم من ذلک مال جزیل جلیل فصرم { 2) صرم النخل:جذه و قطعه. } عبد الله بن عمر البازیار ذلک التمر و وجه رجلا یقال له بشران بن أبی أمیه الثقفی إلی المدینه فصرمه ثم عاد إلی البصره ففلج

قال أبو بکر أخبرنا أبو زید عمر بن شبه قال حدثنا سوید بن سعید و الحسن بن عثمان قالا حدثنا الولید بن محمد عن الزهری عن عروه عن عائشه أن فاطمه ع أرسلت إلی أبی بکر تسأله میراثها من رسول الله ص و هی حینئذ تطلب ما کان لرسول الله ص بالمدینه و فدک و ما بقی من خمس خیبر فقال أبو بکر

إن رسول الله ص قال لا نورث ما ترکناه صدقه إنما یأکل آل محمد من هذا المال و إنی و الله لا أغیر شیئا من صدقات رسول الله ص عن حالها التی کانت علیها فی عهد رسول الله ص و لأعملن فیها بما عمل فیها رسول الله ص فأبی أبو بکر أن یدفع إلی فاطمه منها شیئا فوجدت من ذلک علی أبی بکر و هجرته فلم تکلمه حتی توفیت و عاشت بعد أبیها سته أشهر فلما توفیت دفنها علی ع لیلا و لم یؤذن بها أبا بکر

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا إسحاق بن إدریس قال حدثنا محمد بن أحمد عن معمر عن الزهری عن عروه عن عائشه أن فاطمه و العباس أتیا أبا بکر یلتمسان میراثهما من رسول الله ص و هما حینئذ یطلبان أرضه بفدک و سهمه بخیبر فقال لهما أبو بکر إنی سمعت رسول الله ص یقول لا نورث ما ترکنا صدقه إنما یأکل آل محمد ص من هذا المال و إنی و الله لا أغیر أمرا رأیت رسول الله ص یصنعه إلا صنعته قال فهجرته فاطمه فلم تکلمه حتی ماتت

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا عمر بن عاصم و موسی بن إسماعیل قال حدثنا حماد بن سلمه عن الکلبی عن أبی صالح عن أم هانئ أن فاطمه قالت لأبی بکر من یرثک إذا مت قال ولدی و أهلی قالت فما لک ترث رسول الله ص دوننا قال یا ابنه رسول الله ما ورث أبوک دارا و لا مالا و لا ذهبا و لا فضه قالت بلی سهم الله الذی جعله لنا و صار فیئنا الذی بیدک فقال لها سمعت رسول الله ص یقول إنما هی طعمه أطعمناها الله فإذا مت کانت بین المسلمین

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا أبو بکر بن أبی شیبه قال حدثنا محمد بن الفضل عن الولید بن جمیع عن أبی الطفیل قال أرسلت فاطمه إلی أبی بکر

أنت ورثت رسول الله ص أم أهله قال بل أهله قالت فما بال سهم رسول الله ص قال إنی سمعت رسول الله ص یقول إن الله أطعم نبیه طعمه ثم قبضه و جعله للذی یقوم بعده فولیت أنا بعده علی أن أرده علی المسلمین قالت أنت و ما سمعت من رسول الله ص أعلم.

قلت فی هذا الحدیث عجب لأنها قالت له أنت ورثت رسول الله ص أم أهله قال بل أهله و هذا تصریح بأنه ص موروث یرثه أهله و هو خلاف قوله لا نورث و أیضا فإنه یدل علی أن أبا بکر استنبط من قول رسول الله ص أن الله أطعم نبیا طعمه أن یجری رسول الله ص عند وفاته مجری ذلک النبی ص أو یکون قد فهم أنه عنی بذلک النبی المنکر لفظا نفسه کما فهم من قوله فی خطبته إن عبدا خیره الله بین الدنیا و ما عند ربه فاختار ما عند ربه فقال أبو بکر بل نفدیک بأنفسنا.

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال أخبرنا القعنبی قال حدثنا عبد العزیز بن محمد عن محمد بن عمر عن أبی سلمه أن فاطمه طلبت فدک من أبی بکر فقال إنی سمعت رسول الله ص یقول إن النبی لا یورث من کان النبی یعوله فأنا أعوله و من کان النبی ص ینفق علیه فأنا أنفق علیه فقالت یا أبا بکر أ یرثک بناتک و لا یرث رسول الله ص بناته فقال هو ذاک

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا محمد بن عبد الله بن الزبیر قال حدثنا فضیل بن مرزوق قال حدثنا البحتری بن حسان قال قلت لزید بن علی ع و أنا أرید أن أهجن أمر أبی بکر إن أبا بکر انتزع فدک من فاطمه ع فقال إن أبا بکر کان رجلا

رحیما و کان یکره أن یغیر شیئا فعله رسول الله ص فأتته فاطمه فقالت إن رسول الله ص أعطانی فدک فقال لها هل لک علی هذا بینه فجاءت بعلی ع فشهد لها ثم جاءت أم أیمن فقالت أ لستما تشهدان أنی من أهل الجنه قالا بلی قال أبو زید یعنی أنها قالت لأبی بکر و عمر قالت فأنا أشهد أن رسول الله ص أعطاها فدک فقال أبو بکر فرجل آخر أو امرأه أخری لتستحقی بها القضیه ثم قال أبو زید و ایم الله لو رجع الأمر إلی لقضیت فیها بقضاء أبی بکر

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا محمد بن الصباح قال حدثنا یحیی بن المتوکل أبو عقیل عن کثیر النوال قال قلت لأبی جعفر محمد بن علی ع جعلنی الله فداک أ رأیت أبا بکر و عمر هل ظلماکم من حقکم شیئا أو قال ذهبا من حقکم بشیء فقال لا و الذی أنزل القرآن عَلی عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعالَمِینَ نَذِیراً ما ظلمنا من حقنا مِثْقالَ حَبَّهٍ مِنْ خَرْدَلٍ قلت جعلت فداک أ فأتولاهما قال نعم ویحک تولهما فی الدنیا و الآخره و ما أصابک ففی عنقی ثم قال فعل الله بالمغیره و بنان فإنهما کذبا علینا أهل البیت

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا عبد الله بن نافع و القعنبی عن مالک عن الزهری عن عروه عن عائشه أن أزواج النبی ص أردن لما توفی أن یبعثن عثمان بن عفان إلی أبی بکر یسألنه میراثهن أو قال ثمنهن قالت فقلت لهن أ لیس قد قال النبی ص لا نورث ما ترکنا صدقه.

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا عبد الله بن نافع و القعنبی و بشر بن عمر عن مالک عن أبی الزناد عن الأعرج عن أبی هریره عن النبی ص قال لا یقسم ورثتی دینارا و لا درهما ما ترکت بعد نفقه نسائی و مئونه عیالی فهو صدقه.

قلت هذا حدیث غریب لأن المشهور أنه لم یرو حدیث انتفاء الإرث إلا أبو بکر وحده.

14,1,2,3,4- قال أبو بکر و حدثنا أبو زید عن الحزامی عن ابن وهب عن یونس عن ابن شهاب عن عبد الرحمن الأعرج أنه سمع أبا هریره یقول سمعت رسول الله ص یقول و الذی نفسی بیده لا یقسم ورثتی شیئا ما ترکت صدقه قال و کانت هذه الصدقه بید علی ع غلب علیها العباس و کانت فیها خصومتهما فأبی عمر أن یقسمها بینهما حتی أعرض عنها العباس و غلب علیها ع ثم کانت بید حسن و حسین ابنی علی ع ثم کانت بید علی بن الحسین ع و الحسن بن الحسن کلاهما یتداولانها { 1) ب:«یتولانها»تصحیف،صوابه من ا. } ثم بید زید بن علی ع

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا عثمان بن عمر بن فارس قال حدثنا یونس عن الزهری عن مالک بن أوس بن الحدثان أن عمر بن الخطاب دعاه یوما بعد ما ارتفع النهار قال فدخلت علیه و هو جالس علی سریر رمال لیس بینه و بین الرمال فراش علی وساده أدم فقال یا مالک إنه قد قدم من قومک أهل أبیات حضروا المدینه و قد أمرت لهم برضخ { 2) الرضخ هنا:المال. } فاقسمه بینهم فقلت یا أمیر المؤمنین مر بذلک غیری قال اقسم أیها المرء قال فبینا نحن علی ذلک إذ دخل یرفأ فقال هل لک فی عثمان و سعد و عبد الرحمن و الزبیر یستأذنون علیک قال نعم فأذن لهم قال ثم لبث قلیلا ثم جاء فقال هل لک فی علی و العباس یستأذنان علیک قال ائذن لهما فلما دخلا قال عباس یا أمیر المؤمنین اقض بینی و بین هذا یعنی علیا و هما یختصمان فی الصوافی { 3) الصوافی:الأملاک الواسعه.و الخبر فی اللسان(صفا). } التی أَفاءَ اللّهُ عَلی رَسُولِهِ

من أموال بنی النضیر قال فاستب علی و العباس عند عمر فقال عبد الرحمن یا أمیر المؤمنین اقض بینهما و أرح أحدهما من الآخر فقال عمر أنشدکم الله الذی تقوم بإذنه السماوات و الأرض هل تعلمون أن رسول الله ص قال لا نورث ما ترکناه صدقه یعنی نفسه قالوا قد قال ذلک فأقبل علی العباس و علی فقال أنشدکما الله هل تعلمان ذلک قالا نعم قال عمر فإنی أحدثکم عن هذا الأمر أن الله تبارک و تعالی خص رسوله ص فی هذا الفیء بشیء لم یعطه غیره قال تعالی وَ ما أَفاءَ اللّهُ عَلی رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ وَ لکِنَّ اللّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلی مَنْ یَشاءُ وَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ { 1) سوره الحشر 6. } و کانت هذه خاصه لرسول الله ص فما اختارها دونکم و لا استأثر بها علیکم لقد أعطاکموها و ثبتها فیکم حتی بقی منها هذا المال و کان ینفق منه علی أهله سنتهم ثم یأخذ ما بقی فیجعله فیما یجعل مال الله عز و جل فعل ذلک فی حیاته ثم توفی فقال أبو بکر أنا ولی رسول الله ص فقبضه الله و قد عمل فیها بما عمل به رسول الله ص و أنتما حینئذ و التفت إلی علی و العباس تزعمان أن أبا بکر فیها ظالم فاجر و الله یعلم أنه فیها لصادق بار راشد تابع للحق ثم توفی الله أبا بکر فقلت أنا أولی الناس بأبی بکر و برسول الله ص فقبضتها سنتین أو قال سنین من إمارتی أعمل فیها مثل ما عمل به رسول الله ص و أبو بکر ثم قال و أنتما و أقبل علی العباس و علی تزعمان أنی فیها ظالم فاجر و الله یعلم أنی فیها بار راشد تابع للحق ثم جئتمانی و کلمتکما واحده و أمرکما جمیع فجئتنی یعنی العباس تسألنی نصیبک من ابن أخیک و جاءنی هذا یعنی علیا یسألنی نصیب امرأته من أبیها فقلت لکما أن رسول الله ص قال لا نورث ما ترکناه صدقه فلما بدا لی أن

أدفعها إلیکما قلت أدفعها علی أن علیکما عهد الله و میثاقه لتعملان فیها بما عمل رسول الله ص و أبو بکر و بما عملت به فیها و إلا فلا تکلمانی فقلتما ادفعها إلینا بذلک فدفعتها إلیکما بذلک أ فتلتمسان منی قضاء غیر ذلک و الله الذی تقوم بإذنه السماوات و الأرض لا أقضی بینکما بقضاء غیر ذلک حتی تقوم الساعه فإن عجزتما عنها فادفعاها إلی فأنا أکفیکماها

قال أبو بکر و حدثنا أبو زید قال حدثنا إسحاق بن إدریس قال حدثنا عبد الله بن المبارک قال حدثنی یونس عن الزهری قال حدثنی مالک بن أوس بن الحدثان بنحوه قال فذکرت ذلک لعروه فقال صدق مالک بن أوس أنا سمعت عائشه تقول أرسل أزواج النبی ص عثمان بن عفان إلی أبی بکر یسأل لهن میراثهن من رسول الله ص مما أفاء الله علیه حتی کنت أردهن عن ذلک فقلت أ لا تتقین الله أ لم تعلمن أن رسول الله ص کان یقول لا نورث ما ترکناه صدقه یرید بذلک نفسه إنما یأکل آل محمد من هذا المال فانتهی أزواج النبی ص إلی ما أمرتهن به.

قلت هذا مشکل لأن الحدیث الأول یتضمن

أن عمر أقسم علی جماعه فیهم عثمان فقال نشدتکم الله أ لستم تعلمون أن رسول الله ص قال لا نورث ما ترکناه صدقه یعنی نفسه فقالوا نعم.

و من جملتهم عثمان فکیف یعلم بذلک فیکون مترسلا لأزواج النبی ص یسأله أن یعطیهن المیراث اللهم إلا أن یکون عثمان و سعد و عبد الرحمن و الزبیر صدقوا عمر علی سبیل التقلید لأبی بکر فیما رواه و حسن الظن و سموا ذلک علما لأنه قد یطلق علی الظن اسم العلم.

فإن قال قائل فهلا حسن ظن عثمان بروایه أبی بکر فی مبدإ الأمر فلم یکن رسولا لزوجات النبی ص فی طلب المیراث قیل له یجوز أن یکون فی مبدإ الأمر شاکا ثم یغلب علی ظنه صدقه لأمارات اقتضت تصدیقه و کل الناس یقع لهم مثل ذلک.

و هاهنا إشکال آخر

و هو أن عمر ناشد علیا و العباس هل تعلمان ذلک فقالا نعم فإذا کانا یعلمانه .

فکیف جاء العباس و فاطمه إلی أبی بکر یطلبان المیراث علی ما ذکره فی خبر سابق علی هذا الخبر و قد أوردناه نحن و هل یجوز أن یقال کان العباس یعلم ذلک ثم یطلب الإرث الذی لا یستحقه و هل یجوز أن یقال أن علیا کان یعلم ذلک و یمکن زوجته أن تطلب ما لا تستحقه خرجت من دارها إلی المسجد و نازعت أبا بکر و کلمته بما کلمته إلا بقوله و إذنه و رأیه و أیضا فإنه إذا کان ص لا یورث فقد أشکل دفع آلته و دابته و حذائه إلی علی ع لأنه غیر وارث فی الأصل و إن کان أعطاه ذلک لأن زوجته بعرضه أن ترث لو لا الخبر فهو أیضا غیر جائز لأن الخبر قد منع أن یرث منه شیئا قلیلا کان أو کثیرا.

فإن قال قائل

نحن معاشر الأنبیاء لا نورث ذهبا و لا فضه و لا أرضا و لا عقارا و لا دارا.

قیل هذا الکلام یفهم من مضمونه أنهم لا یورثون شیئا أصلا لأن عاده العرب جاریه بمثل ذلک و لیس یقصدون نفی میراث هذه الأجناس المعدوده دون غیرها بل یجعلون ذلک کالتصریح بنفی أن یورثوا شیئا ما علی الإطلاق.

و أیضا فإنه جاء فی خبر الدابه و الآله و الحذاء أنه

روی عن النبی ص لا نورث ما ترکناه صدقه.

و لم یقل لا نورث کذا و لا کذا و ذلک یقتضی عموم انتفاء الإرث عن کل شیء

و أما الخبر الثانی و هو الذی رواه هشام بن محمد الکلبی عن أبیه ففیه إشکال أیضا لأنه

قال إنها طلبت فدک و قالت إن أبی أعطانیها و إن أم أیمن تشهد لی بذلک فقال لها أبو بکر فی الجواب إن هذا المال لم یکن لرسول الله ص و إنما کان مالا من أموال المسلمین یحمل { 1) ا:«و یحمل». } به الرجال و ینفقه فی سبیل الله.

فلقائل أن یقول له أ یجوز للنبی ص أن یملک ابنته أو غیر ابنته من أفناء الناس ضیعه مخصوصه أو عقارا مخصوصا من مال المسلمین لوحی أوحی الله تعالی إلیه أو لاجتهاد رأیه علی قول من أجاز له أن یحکم بالاجتهاد أو لا یجوز للنبی ص ذلک فإن قال لا یجوز قال ما لا یوافقه العقل و لا المسلمون علیه و إن قال یجوز ذلک قیل فإن المرأه ما اقتصرت علی الدعوی بل قالت أم أیمن تشهد لی فکان ینبغی أن یقول لها فی الجواب شهاده أم أیمن وحدها غیر مقبوله و لم یتضمن هذا الخبر ذلک بل قال لها لما ادعت و ذکرت من یشهد لها هذا مال من مال الله لم یکن لرسول الله ص و هذا لیس بجواب صحیح.

و أما الخبر الذی رواه محمد بن زکریا عن عائشه ففیه من الإشکال مثل ما فی هذا الخبر لأنه إذا شهد لها علی ع و أم أیمن أن رسول الله ص وهب لها فدک لم یصح اجتماع صدقها و صدق عبد الرحمن و عمر و لا ما تکلفه أبو بکر من تأویل ذلک بمستقیم لأن کونها هبه من رسول الله ص لها یمنع من قوله کان یأخذ منها قوتکم و یقسم الباقی و یحمل منه فی سبیل الله لأن هذا ینافی کونها هبه لها لأن معنی کونها لها انتقالها إلی ملکیتها و أن تتصرف فیها خاصه دون کل أحد من الناس و ما هذه صفته کیف یقسم و یحمل منه فی سبیل الله.

فإن قال قائل هو ص أبوها و حکمه فی مالها کحکمه فی ماله و فی بیت مال المسلمین فلعله کان بحکم الأبوه یفعل ذلک قیل فإذا کان یتصرف { 1) ب:«قد یتصرف». } فیها تصرف الأب فی مال ولده لا یخرجه ذلک عن کونه مال ولده فإذا مات الأب لم یجز لأحد أن یتصرف فی مال ذلک الولد لأنه لیس باب له فیتصرف فی ماله تصرف الآباء فی أموال أولادهم علی أن الفقهاء أو معظمهم لا یجیزون للأب أن یتصرف فی مال الابن.

و هاهنا إشکال آخر و هو قول عمر لعلی ع و العباس و أنتما حینئذ تزعمان أن أبا بکر فیها ظالم فاجر ثم قال لما ذکر نفسه و أنتما تزعمان أنی فیها ظالم فاجر فإذا کانا یزعمان ذلک فکیف یزعم هذا الزعم مع کونهما یعلمان أن رسول الله ص قال لا أورث إن هذا لمن أعجب العجائب و لو لا أن هذا الحدیث أعنی حدیث خصومه العباس و علی عند عمر مذکور فی الصحاح المجمع علیها لما أطلت العجب من مضمونه إذ لو کان غیر مذکور فی الصحاح لکان بعض ما ذکرناه یطعن فی صحته و إنما الحدیث فی الصحاح لا ریب فی ذلک.

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا ابن أبی شیبه قال حدثنا ابن علیه عن أیوب عن عکرمه عن مالک بن أوس بن الحدثان قال جاء العباس و علی إلی عمر فقال العباس اقض بینی و بین هذا الکذا و کذا أی یشتمه فقال الناس افصل بینهما فقال لا أفصل بینهما قد علما أن رسول الله ص قال لا نورث ما ترکناه صدقه.

قلت و هذا أیضا مشکل لأنهما حضرا یتنازعان لا فی المیراث بل فی ولایه صدقه رسول الله ص أیهما یتولاها ولایه لا إرثا و علی هذا کانت الخصومه

فهل یکون جواب ذلک قد علما أن رسول الله ص قال لا نورث.

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنی یحیی بن کثیر أبو غسان قال حدثنا شعبه عن عمر بن مره عن أبی البختری قال جاء العباس و علی إلی عمر و هما یختصمان فقال عمر لطلحه و الزبیر و عبد الرحمن و سعد أنشدکم الله أ سمعتم رسول الله ص یقول کل مال نبی فهو صدقه إلا ما أطعمه أهله إنا لا نورث فقالوا نعم قال و کان رسول الله یتصدق به و یقسم فضله ثم توفی فولیه أبو بکر سنتین یصنع فیه ما کان یصنع رسول الله ص و أنتما تقولان أنه کان بذلک خاطئا و کان بذلک ظالما و ما کان بذلک إلا راشدا ثم ولیته بعد أبی بکر فقلت لکما إن شئتما قبلتماه علی عمل رسول الله ص و عهده الذی عهد فیه فقلتما نعم و جئتمانی الآن تختصمان یقول هذا أرید نصیبی من ابن أخی و یقول هذا أرید نصیبی من امرأتی و الله لا أقضی بینکما إلا بذلک.

قلت و هذا أیضا مشکل لأن أکثر الروایات أنه لم یرو هذا الخبر إلا أبو بکر وحده ذکر ذلک أعظم المحدثین حتی إن الفقهاء فی أصول الفقه أطبقوا علی ذلک فی احتجاجهم فی الخبر بروایه الصحابی الواحد و قال شیخنا أبو علی لا تقبل فی الروایه إلا روایه اثنین کالشهاده فخالفه المتکلمون و الفقهاء کلهم و احتجوا { 1) ساقطه من ب. } علیه بقبول الصحابه

روایه أبی بکر وحده نحن معاشر الأنبیاء لا نورث.

حتی إن بعض أصحاب أبی علی تکلف لذلک جوابا فقال

قد روی أن أبا بکر یوم حاج فاطمه ع قال أنشد الله امرأ سمع من رسول الله ص فی هذا شیئا فروی مالک بن أوس بن الحدثان أنه سمعه من رسول الله صلی الله علیه و آله .

و هذا الحدیث ینطق

بأنه استشهد عمر و طلحه و الزبیر و عبد الرحمن و سعدا فقالوا سمعناه من رسول الله ص فأین کانت هذه الروایات أیام أبی بکر ما نقل أن أحدا من هؤلاء یوم خصومه فاطمه ع و أبی بکر روی من هذا شیئا.

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید عمر بن شبه قال حدثنا محمد بن یحیی { 1) ب:«عیسی». } عن إبراهیم بن أبی یحیی عن الزهری عن عروه عن عائشه أن أزواج النبی ص أرسلن عثمان إلی أبی بکر فذکر الحدیث قال عروه و کانت فاطمه قد سألت میراثها من أبی بکر مما ترکه النبی ص فقال لها بأبی أنت و أمی و بأبی أبوک و أمی و نفسی إن کنت سمعت من رسول الله ص شیئا أو أمرک بشیء لم أتبع غیر ما تقولین و أعطیتک ما تبتغین و إلا فإنی أتبع ما أمرت به

قال أبو بکر و حدثنا أبو زید قال حدثنا عمرو بن مرزوق عن شعبه عن عمرو بن مره عن أبی البختری قال قال لها أبو بکر لما طلبت فدک بأبی أنت و أمی أنت عندی الصادقه الأمینه إن کان رسول الله ص عهد إلیک فی ذلک عهدا أو وعدک به وعدا صدقتک و سلمت إلیک فقالت لم یعهد إلی فی ذلک بشیء و لکن الله تعالی یقول یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ { 2) سوره النساء 11. } فقال أشهد لقد سمعت { 3) کذا فی:ا،و فی ب:«کان». } رسول الله ص یقول إنا معاشر الأنبیاء لا نورث.

قلت و فی هذا من الإشکال ما هو ظاهر لأنها قد ادعت أنه عهد إلیها رسول الله ص فی ذلک أعظم العهد و هو النحله فکیف سکتت عن ذکر هذا لما سألها أبو بکر و هذا أعجب من العجب.

قال أبو بکر و حدثنا أبو زید قال حدثنا محمد بن یحیی قال حدثنا عبد العزیز بن عمران بن عبد العزیز بن عبد الله الأنصاری عن ابن شهاب عن مالک بن أوس بن الحدثان قال سمعت عمر و هو یقول للعباس و علی و عبد الرحمن بن عوف و الزبیر و طلحه أنشدکم الله هل تعلمون أن رسول الله ص قال إنا لا نورث معاشر الأنبیاء ما ترکنا صدقه قالوا اللهم نعم قال أنشدکم الله هل تعلمون أن رسول الله ص یدخل فی فیئه أهله السنه من صدقاته { 1) کذا فی الأصول،و فی الکلام غموض. } ثم یجعل ما بقی فی بیت المال قالوا اللهم نعم فلما توفی رسول الله ص قبضها أبو بکر فجئت یا عباس تطلب میراثک من ابن أخیک و جئت یا علی تطلب میراث زوجتک من أبیها و زعمتما أن أبا بکر کان فیها خائنا فاجرا و الله لقد کان امرأ مطیعا تابعا للحق ثم توفی أبو بکر فقبضتها فجئتمانی تطلبان میراثکما أما أنت یا عباس فتطلب میراثک من ابن أخیک و أما علی فیطلب میراث زوجته من أبیها و زعمتما أنی فیها خائن و فاجر و الله یعلم أنی فیها مطیع تابع للحق فأصلحا أمرکما و إلا و الله لم ترجع إلیکما فقاما و ترکا الخصومه و أمضیت صدقه

1,2,3,4- قال أبو زید قال أبو غسان فحدثنا عبد الرزاق الصنعانی عن معمر بن شهاب عن مالک بنحوه و قال فی آخره فغلب علی عباسا علیها فکانت بید علی ثم کانت بید الحسن ثم کانت بید الحسین ثم علی بن الحسین ثم الحسن بن الحسن ثم زید بن الحسن.

قلت و هذا الحدیث یدل صریحا علی أنهما جاءا یطلبان المیراث لا الولایه و هذا من المشکلات لأن أبا بکر حسم الماده أولا و قرر عند العباس و علی و غیرهما أن النبی ص لا یورث و کان عمر من المساعدین له علی ذلک فکیف یعود

العباس و علی بعد وفاه أبی بکر یحاولان امرأ قد کان فرغ منه و یئس من حصوله اللهم إلا أن یکونا ظنا أن عمر ینقض قضاء أبی بکر فی هذه المسأله و هذا بعید لأن علیا و العباس کانا { 1-1) ساقط من ب. } فی هذه المسأله { 2) سوره الأنفال 41. } یتهمان عمر بممالأه أبی بکر علی ذلک أ لا تراه یقول نسبتمانی و نسبتما أبا بکر إلی الظلم و الخیانه فکیف یظنان أنه ینقض قضاء أبی بکر و یورثهما و اعلم أن الناس یظنون أن نزاع فاطمه أبا بکر کان فی أمرین فی المیراث و النحله و قد وجدت فی الحدیث أنها نازعت فی أمر ثالث و منعها أبو بکر إیاه أیضا و هو سهم ذوی القربی

قال أبو بکر أحمد بن عبد العزیز الجوهری أخبرنی أبو زید عمر بن شبه قال حدثنی هارون بن عمیر قال حدثنا الولید بن مسلم قال حدثنی صدقه أبو معاویه عن محمد بن عبد الله عن محمد بن عبد الرحمن بن أبی بکر عن یزید الرقاشی عن أنس بن مالک أن فاطمه ع أتت أبا بکر فقالت لقد علمت الذی ظلمتنا عنه أهل البیت من الصدقات و ما أفاء الله علینا من الغنائم فی القرآن من سهم ذوی القربی ثم قرأت علیه قوله تعالی وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی { 2) سوره الأنفال 41. } الآیه فقال لها أبو بکر بأبی أنت و أمی و والد ولدک السمع و الطاعه لکتاب الله و لحق رسول الله ص و حق قرابته و أنا أقرأ من کتاب الله الذی تقرءین منه و لم یبلغ علمی منه أن هذا السهم من الخمس یسلم إلیکم کاملا قالت أ فلک هو و لأقربائک قال لا بل أنفق علیکم منه و أصرف الباقی فی مصالح المسلمین قالت لیس هذا حکم الله تعالی قال هذا حکم الله فإن کان رسول الله عهد إلیک

فی هذا عهدا أو أوجبه لکم حقا { 1) کذا فی ا،و فی ب:«أوجبه لک علیّ». } صدقتک و سلمته کله إلیک و إلی أهلک قالت إن رسول الله ص لم یعهد إلی فی ذلک بشیء إلا أنی سمعته یقول لما أنزلت هذه الآیه أبشروا آل محمد فقد جاءکم الغنی قال أبو بکر لم یبلغ علمی من هذه الآیه أن أسلم إلیکم هذا السهم کله کاملا و لکن لکم الغنی الذی یغنیکم و یفضل عنکم و هذا عمر بن الخطاب و أبو عبیده بن الجراح فاسألیهم عن ذلک و انظری هل یوافقک علی ما طلبت أحد منهم فانصرفت إلی عمر فقالت له مثل ما قالت لأبی بکر فقال لها مثل ما قاله لها أبو بکر فعجبت فاطمه ع من ذلک و تظنت أنهما کانا قد تذاکرا ذلک و اجتمعا علیه

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا هارون بن عمیر قال حدثنا الولید عن ابن أبی لهیعه عن أبی الأسود عن عروه قال أرادت فاطمه أبا بکر علی فدک و سهم ذوی القربی فأبی علیها و جعلهما فی مال الله تعالی .

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا أحمد بن معاویه عن هیثم عن جویبر عن أبی الضحاک عن الحسن بن محمد بن علی بن أبی طالب ع أن أبا بکر منع فاطمه و بنی هاشم سهم ذوی القربی و جعله فی سبیل الله فی السلاح و الکراع.

قال أبو بکر و أخبرنا أبو زید قال حدثنا حیان بن هلال عن محمد بن یزید بن ذریع عن محمد بن إسحاق قال سألت أبا جعفر محمد بن علی ع قلت أ رأیت علیا حین ولی العراق و ما ولی من أمر الناس کیف صنع فی سهم ذوی القربی قال سلک بهم طریق أبی بکر و عمر قلت و کیف و لم و أنتم تقولون ما تقولون قال أما و الله ما کان أهله یصدرون إلا عن رأیه فقلت فما منعه قال کان یکره

أن یدعی علیه مخالفه أبی بکر و عمر

قال أبو بکر و حدثنی المؤمل بن جعفر قال حدثنی محمد بن میمون عن داود بن المبارک قال أتینا عبد الله بن موسی بن عبد الله بن حسن بن الحسن و نحن راجعون من الحج فی جماعه فسألناه عن مسائل و کنت أحد من سأله فسألته عن أبی بکر و عمر فقال سئل جدی عبد الله بن الحسن بن الحسن عن هذه المسأله فقال کانت أمی صدیقه بنت نبی مرسل فماتت و هی غضبی علی إنسان فنحن غضاب لغضبها و إذا رضیت رضینا .

قال أبو بکر و حدثنی أبو جعفر محمد بن القاسم قال حدثنی علی بن الصباح قال أنشدنا أبو الحسن روایه المفضل للکمیت أهوی علیا أمیر المؤمنین و لا

قال ابن الصباح فقال لی أبو الحسن أ تقول إنه قد أکفرهما فی هذا الشعر قلت نعم قال کذاک هو.

قال أبو بکر حدثنا أبو زید عن هارون بن عمیر عن الولید بن مسلم عن إسماعیل بن عباس عن محمد بن السائب عن أبی صالح عن مولی أم هانئ قال دخلت فاطمه علی أبی بکر بعد ما استخلف فسألته میراثها من أبیها فمنعها فقالت له لئن مت الیوم من کان یرثک قال ولدی و أهلی قالت فلم ورثت أنت رسول الله ص دون ولده و أهله قال فما فعلت یا بنت رسول الله ص قالت بلی إنک عمدت إلی فدک و کانت صافیه لرسول الله ص فأخذتها و عمدت إلی ما أنزل الله من السماء فرفعته عنا فقال یا بنت رسول الله ص

لم أفعل حدثنی رسول الله ص أن الله تعالی یطعم النبی ص الطعمه ما کان حیا فإذا قبضه الله إلیه رفعت فقالت أنت و رسول الله أعلم ما أنا بسائلتک بعد مجلسی ثم انصرفت

قال أبو بکر و حدثنا محمد بن زکریا قال حدثنا محمد بن عبد الرحمن المهلبی عن عبد الله بن حماد بن سلیمان عن أبیه عن عبد الله بن حسن بن حسن عن أمه فاطمه بنت الحسین ع قالت لما اشتد بفاطمه بنت رسول الله ص الوجع و ثقلت فی علتها اجتمع عندها نساء من نساء المهاجرین و الأنصار فقلن لها کیف أصبحت یا ابنه رسول الله ص قالت و الله أصبحت عائفه { 1) عائفه لدنیاکم،أی قالیه لها کارهه. } لدنیاکم قالیه لرجالکم لفظتهم بعد أن عجمتهم { 2) عجمتهم:بلوتهم و خبرتهم. } و شنئتهم { 3) شنئتهم:أبغضتهم. } بعد أن سبرتهم { 4) سبرتهم:علمت أمورهم. } فقبحا لفلول الحد و خور القناه و خطل الرأی و بئسما قدمت لهم أنفسهم أن سخط الله علیهم و فی العذاب هم خالدون لا جرم قد قلدتهم ربقتها و شنت علیهم غارتها فجدعا و عقرا و سحقا للقوم الظالمین ویحهم أین زحزحوها عن رواسی الرساله و قواعد النبوه و مهبط الروح الأمین و الطیبین بأمر الدنیا و الدین أَلا ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ و ما الذی نقموا من أبی حسن نقموا و الله نکیر سیفه و شده وطأته و نکال وقعته و تنمره فی ذات الله و تالله لو تکافوا عن زمام نبذه إلیه رسول الله ص لاعتلقه و لسار إلیهم سیرا سجحا لا تکلم حشاشته و لا یتعتع راکبه و لأوردهم منهلا نمیرا فضفاضا یطفح ضفتاه و لأصدرهم بطانا قد تحیر بهم الرأی غیر متحل بطائل إلا بغمر الناهل و ردعه سوره الساغب و لفتحت عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ و سیأخذهم الله بِما کانُوا یَکْسِبُونَ ألا هلم فاستمع و ما عشت

أراک الدهر عجبه و إن تعجب فقد أعجبک الحادث إلی أی لجإ استندوا و بأی عروه تمسکوا لَبِئْسَ الْمَوْلی وَ لَبِئْسَ الْعَشِیرُ و لبئس لِلظّالِمِینَ بَدَلاً استبدلوا و الله الذنابی بالقوادم و العجز بالکاهل فرغما لمعاطس قوم یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لکِنْ لا یَشْعُرُونَ ویحهم أَ فَمَنْ یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ یُتَّبَعَ أَمَّنْ لا یَهِدِّی إِلاّ أَنْ یُهْدی فَما لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ أما لعمر الله لقد لقحت فنظره ریثما تنتج { 1) کذا فی ا،و فی ب:«تحلب». } ثم احتلبوها طلاع العقب دما عبیطا و ذعاقا ممقرا هنالک یَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ و یعرف التالون غب ما أسس الأولون ثم طیبوا عن أنفسکم نفسا و اطمئنوا للفتنه جأشا و أبشروا بسیف صارم و هرج شامل و استبداد من الظالمین یدع فیئکم زهیدا و جمعکم حصیدا فیا حسره علیکم و أنی لکم و قد عمیت عَلَیْکُمْ أَ نُلْزِمُکُمُوها وَ أَنْتُمْ لَها کارِهُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ و صلاته علی محمد خاتم النبیین و سید المرسلین.

قلت هذا الکلام و إن لم یکن فیه ذکر فدک و المیراث إلا أنه من تتمه ذلک و فیه إیضاح لما کان عندها و بیان لشده غیظها و غضبها فإنه سیأتی فیما بعد ذکر ما یناقض به قاضی القضاه و المرتضی فی أنها هل کانت غضبی أم لا و نحن لا ننصر مذهبا بعینه و إنما نذکر ما قیل و إذا جری بحث نظری قلنا ما یقوی فی أنفسنا منه.

و اعلم أنا إنما نذکر فی هذا الفصل ما رواه رجال الحدیث و ثقاتهم و ما أودعه أحمد بن عبد العزیز الجوهری فی کتابه و هو من الثقات الأمناء عند أصحاب الحدیث و أما ما یرویه رجال الشیعه و الأخباریون منهم فی کتبهم من قولهم إنهما أهاناها و أسمعاها کلاما غلیظا و إن أبا بکر رق لها حیث لم یکن عمر حاضرا فکتب لها بفدک کتابا فلما خرجت به وجدها عمر فمد یده إلیه لیأخذه مغالبه فمنعته فدفع بیده فی صدرها

و أخذ الصحیفه فخرقها بعد أن تفل فیها فمحاها و إنها دعت علیه فقالت بقر الله بطنک کما بقرت صحیفتی فشیء لا یرویه أصحاب الحدیث و لا ینقلونه و قدر الصحابه یجل عنه و کان عمر أتقی لله و أعرف لحقوق الله من ذلک و قد نظمت الشیعه بعض هذه الواقعه التی یذکرونها شعرا أوله أبیات لمهیار بن مرزویه الشاعر من قصیدته التی أولها { 1) دیوانه 2:367،368. } یا ابنه القوم تراک بالغ قتلی رضاک { 2) فی الأصول:«براک»و الصواب ما أثبته. من الدیوان. } .

و قد ذیل علیها بعض الشیعه و أتمها و الأبیات یا ابنه الطاهر کم تقرع

و ادعیت النحله المشهود

فانظر إلی هذه البلیه التی صبت من هؤلاء علی سادات المسلمین و أعلام المهاجرین و لیس ذلک بقادح فی علو شأنهم و جلاله مکانهم کما أن مبغضی الأنبیاء و حسدتهم و مصنفی الکتب فی إلحاق العیب و التهجین لشرائعهم لم تزدد لأنبیائهم إلا رفعه و لا زادت شرائعهم إلا انتشارا فی الأرض و قبولا فی النفس و بهجه و نورا عند ذوی الألباب و العقول.

و قال لی علوی فی الحله { 1) الحلّه:تطلق علی عده مواضع؛منها موضع بین الکوفه و البصره؛و هی حله بنی مزید. } یعرف بعلی بن مهنإ ذکی ذو فضائل ما تظن قصد أبی بکر و عمر بمنع فاطمه فدک قلت ما قصدا قال أرادا ألا یظهرا لعلی و قد اغتصباه الخلافه رقه ولینا و خذلانا و لا یری عندهما خورا فأتبعا القرح بالقرح.

و قلت لمتکلم من متکلمی الإمامیه یعرف بعلی بن تقی من بلده النیل { 2) النیل هنا:بلیده فی سواد الکوفه؛قرب حله بنی مزید. } و هل کانت فدک إلا نخلا یسیرا و عقارا لیس بذلک الخطیر فقال لی لیس الأمر کذلک بل کانت جلیله جدا و کان فیها من النخل نحو ما بالکوفه الآن من النخل و ما قصد أبو بکر و عمر بمنع فاطمه عنها إلا ألا یتقوی علی بحاصلها و غلتها علی المنازعه فی الخلافه و لهذا أتبعا ذلک بمنع فاطمه و علی و سائر بنی هاشم و بنی المطلب حقهم فی الخمس فإن

الفقیر الذی لا مال له تضعف همته و یتصاغر عند نفسه و یکون مشغولا بالاحتراف و الاکتساب عن طلب الملک و الرئاسه فانظر إلی ما قد وقر فی صدور هؤلاء و هو داء لا دواء له و ما أکثر ما تزول الأخلاق و الشیم فأما العقائد الراسخه فلا سبیل إلی زوالها

الفصل الثانی فی النظر فی أن النبی ص هل یورث أم لا

نذکر فی هذا الموضع ما حکاه المرتضی رحمه الله فی الشافی { 1) الشافی ص 228 و ما بعدها. } عن قاضی القضاه فی هذا المعنی و ما اعترضه به و إن استضعفنا شیئا من ذلک قلنا ما عندنا و إلا ترکناه علی حاله.

قال المرتضی أول ما ابتدأ به قاضی القضاه حکایته عنا استدلالنا علی أنه ص مورث { 2) ا:«موروث». } بقوله تعالی یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ { 3) سوره النساء 11. } و هذا الخطاب عام یدخل فیه النبی و غیره.

ثم أجاب یعنی قاضی القضاه عن ذلک فقال إن الخبر الذی احتج به أبو بکر یعنی

قوله نحن معاشر الأنبیاء لا نورث.

لم یقتصر علی روایته هو وحده حتی استشهد علیه عمر و عثمان و طلحه و الزبیر و سعدا و عبد الرحمن فشهدوا به فکان لا یحل لأبی بکر و قد صار الأمر إلیه أن یقسم الترکه میراثا و قد خبر رسول الله ص بأنها صدقه و لیست بمیراث و أقل ما فی هذا الباب أن یکون الخبر من أخبار الآحاد

فلو أن شاهدین شهدا فی الترکه أن فیها حقا أ لیس کان یجب أن یصرف ذلک عن الإرث فعلمه بما قال رسول الله ص مع شهاده غیره أقوی و لسنا نجعله مدعیا لأنه لم یدع ذلک لنفسه و إنما بین أنه لیس بمیراث و أنه صدقه و لا یمتنع تخصیص القرآن بذلک کما یخص فی العبد و القاتل و غیرهما و لیس ذلک بنقص فی الأنبیاء بل هو إجلال لهم یرفع الله به قدرهم عن أن یورثوا المال و صار ذلک من أوکد الدواعی ألا یتشاغلوا بجمعه لأن أحد الدواعی القویه إلی ذلک ترکه علی الأولاد و الأهلین و لما سمعت فاطمه ع ذلک من أبی بکر کفت عن الطلب فیما ثبت من الأخبار الصحیحه فلا یمتنع أن تکون غیر عارفه بذلک فطلبت الإرث فلما روی لها ما روی کفت فأصابت أولا و أصابت ثانیا.

و لیس لأحد أن یقول کیف یجوز أن یبین النبی ص ذلک للقوم و لا حق لهم فی الإرث و یدع أن یبین ذلک لمن له حق فی الإرث مع أن التکلیف یتصل به و ذلک لأن التکلیف فی ذلک یتعلق بالإمام فإذا بین له جاز ألا یبین لغیره و یصیر البیان له بیانا لغیره و إن لم یسمعه من الرسول لأن هذا الجنس من البیان یجب أن یکون بحسب المصلحه.

قال ثم حکی عن أبی علی أنه قال أ تعلمون کذب أبی بکر فی هذه الروایه أم تجوزون أن یکون صادقا { 1) الشافی:«أم تجوزون کذبه و صدقه». } قال و قد علم أنه لا شیء یقطع به علی کذبه فلا بد من تجویز کونه صادقا و إذا صح ذلک قیل لهم فهل کان یحل له مخالفه الرسول فإن قالوا لو کان صدقا لظهر و اشتهر قیل لهم إن ذلک من باب العمل و لا یمتنع أن ینفرد بروایته جماعه یسیره بل الواحد و الاثنان مثل سائر الأحکام و مثل الشهادات فإن قالوا نعلم أنه لا یصح لقوله تعالی فی کتابه وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ { 2) سوره النمل 16. } قیل لهم

و من أین أنه ورثه الأموال مع تجویز أن یکون ورثه العلم و الحکمه فإن قالوا إطلاق المیراث لا یکون إلا فی الأموال قیل لهم إن کتاب الله یبطل قولکم لأنه قال ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا { 1) سوره فاطر 32. } و الکتاب لیس بمال و یقال فی اللغه ما ورثت الأبناء عن الآباء شیئا أفضل من أدب حسن و قالوا العلماء ورثه الأنبیاء و إنما ورثوا منهم العلم دون المال علی أن فی آخر الآیه ما یدل علی ما قلناه و هو قوله تعالی حاکیا عنه وَ قالَ یا أَیُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ وَ أُوتِینا مِنْ کُلِّ شَیْءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ { 2) سوره النمل 16. } فنبه علی أن الذی ورث هو هذا العلم و هذا الفضل و إلا لم یکن لهذا القول تعلق بالأول فإن قالوا فقد قال تعالی فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا یَرِثُنِی وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ { 3) سوره مریم 5،6. } و ذلک یبطل الخبر قیل لهم لیس فی ذلک بیان المال أیضا و فی الآیه ما یدل علی أن المراد النبوه و العلم لأن زکریا خاف علی العلم أن یندرس و قوله وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ مِنْ وَرائِی یدل علی ذلک لأن الأنبیاء لا تحرص علی الأموال حرصا یتعلق خوفها بها و إنما أراد خوفه علی العلم أن یضیع فسأل الله تعالی ولیا یقوم بالدین مقامه و قوله وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ یدل علی أن المراد العلم و الحکمه لأنه لا یرث أموال یعقوب فی الحقیقه { 4) ب:«الحقیقه»تحریف صوابه من ا و الشافی. } و إنما یرث ذلک غیره قال فأما من یقول إن المراد أنا معاشر الأنبیاء لا نورث ما ترکناه صدقه أی ما جعلناه صدقه فی حال حیاتنا لا نورثه فرکیک من القول لأن إجماع الصحابه یخالفه لأن أحدا لم یتأوله علی هذا الوجه لأنه لا یکون فی ذلک تخصیص الأنبیاء و لا مزیه لهم و لأن قوله ما ترکناه صدقه جمله من الکلام مستقله بنفسها کأنه

ع مع بیانه أنهم لا یورثون المال یبین أنه صدقه لأنه کان یجوز ألا یکون میراثا و یصرف إلی وجه آخر غیر الصدقه.

قال فأما خبر السیف و البغله و العمامه و غیر ذلک فقد قال أبو علی إنه لم یثبت أن أبا بکر دفع ذلک إلی أمیر المؤمنین ع علی جهه الإرث کیف یجوز ذلک مع الخبر الذی رواه و کیف یجوز لو کان وارثا أن یخصه بذلک و لا إرث له مع العم لأنه عصبه فإن کان وصل إلی فاطمه ع فقد کان ینبغی أن یکون العباس شریکا فی ذلک و أزواج رسول الله ص و لوجب أن یکون ذلک ظاهرا مشهورا لیعرف أنهم أخذوا نصیبهم من ذلک أو بدله و لا یجب إذا لم یدفع أبو بکر ذلک إلیه علی جهه الإرث ألا یحصل ذلک فی یده لأنه قد یجوز أن یکون النبی ص نحله ذلک و یجوز أیضا أن یکون أبو بکر رأی الصلاح فی ذلک أن یکون بیده لما فیه من تقویه الدین و تصدق ببدله بعد التقویم لأن الإمام له أن یفعل ذلک.

قال و حکی عن أبی علی فی البرد و القضیب أنه لم یمتنع أن یکون جعله عده فی سبیل الله و تقویه علی المشرکین فتداولته الأئمه لما فیه من التقویه و رأی أن ذلک أولی من أن یتصدق به إن ثبت { 1) ا الشافی:«أن یثبت». } أنه ع لم یکن قد نحله غیره فی حیاته ثم عارض نفسه بطلب أزواج النبی ص المیراث و تنازع أمیر المؤمنین ع و العباس بعد موت فاطمه ع و أجاب عن ذلک بأن قال یجوز أن یکونوا لم یعرفوا روایه أبی بکر و غیره للخبر.

و قد روی أن عائشه لما عرفتهن الخبر أمسکن و قد بینا أنه لا یمتنع فی مثل ذلک أن یخفی علی من یستحق الإرث و یعرفه من یتقلد الأمر کما یعرف العلماء و الحکام من أحکام المواریث ما لا یعلمه أرباب الإرث و قد بینا أن روایه أبی بکر مع الجماعه

أقوی من شاهدین لو شهد أن بعض ترکته ع دین و هو أقوی من روایه سلمان و ابن مسعود لو رویا ذلک.

قال و متی تعلقوا بعموم القرآن أریناهم جواز التخصیص بهذا الخبر کما أن عموم القرآن یقتضی کون الصدقات للفقراء و قد ثبت أن آل محمد لا تحل لهم الصدقه.

هذا آخر ما حکاه المرتضی من کلام قاضی القضاه { 1) الشافی 228،229. } .

ثم قال نحن نبین أولا ما یدل علی أنه ص یورث المال و نرتب الکلام فی ذلک الترتیب الصحیح ثم نعطف علی ما أورده و نتکلم علیه.

قال رضی الله عنه و الذی یدل علی ما ذکرنا قوله تعالی مخبرا عن زکریا ع وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ مِنْ وَرائِی وَ کانَتِ امْرَأَتِی عاقِراً فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا یَرِثُنِی وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا { 2) سوره مریم 5،6. } فخبر أنه خاف من بنی عمه لأن الموالی هاهنا هم بنو العم بلا شبهه و إنما خافهم أن یرثوا ماله فینفقوه فی الفساد لأنه کان یعرف ذلک من خلائقهم و طرائقهم فسأل ربه ولدا یکون أحق بمیراثه منهم و الذی یدل علی أن المراد بالمیراث المذکور میراث المال دون العلم و النبوه علی ما یقولون إن لفظه المیراث فی اللغه و الشریعه لا یفید { 3) ا و الشافی:«لا یعهد». } إطلاقها إلا علی ما یجوز أن ینتقل علی الحقیقه من الموروث إلی الوارث کالأموال و ما فی معناها و لا یستعمل فی غیر المال إلا تجوزا و اتساعا و لهذا لا یفهم من قول القائل لا وارث لفلان إلا فلان و فلان یرث مع فلان بالظاهر و الإطلاق إلا میراث الأموال و الأعراض دون العلوم و غیرها و لیس لنا أن نعدل عن ظاهر الکلام و حقیقته إلی مجازه بغیر دلاله و أیضا فإنه تعالی خبر عن نبیه أنه اشترط فی وارثه أن یکون رضیا و متی لم یحمل المیراث فی الآیه علی المال دون العلم

و النبوه لم یکن للاشتراط معنی و کان لغوا و عبثا لأنه إذا کان إنما سأل من یقوم مقامه و یرث مکانه فقد دخل الرضا و ما هو أعظم من الرضا فی جمله کلامه و سؤاله فلا مقتضی لاشتراطه أ لا تری أنه لا یحسن أن یقول اللهم ابعث إلینا نبیا و اجعله عاقلا [و مکلفا]

{ 1) من الشافی الشافی. } فإذا ثبتت هذه الجمله صح أن زکریا موروث ماله و صح أیضا لصحتها أن نبینا ص ممن یورث المال لأن الإجماع واقع علی أن حال نبینا ع لا یخالف حال الأنبیاء المتقدمین فی میراث المال فمن مثبت للأمرین و ناف للأمرین { 2) 229. } .

قلت إن شیخنا أبا الحسین قال فی کتاب الغرر صوره الخبر الوارد فی هذا الباب و هو الذی رواه أبو بکر لا نورث و لم یقل نحن معاشر الأنبیاء لا نورث فلا یلزم من کون زکریا یورث الطعن فی الخبر و تصفحت أنا کتب الصحاح فی الحدیث فوجدت صیغه الخبر کما قاله أبو الحسین و إن کان رسول الله ص عنی نفسه خاصه بذلک فقد سقط احتجاج الشیعه بقصه زکریا و غیره من الأنبیاء إلا أنه یبعد عندی أن یکون أراد نفسه خاصه لأنه لم تجر عادته أن یخبر عن نفسه فی شیء بالنون.

فإن قلت أ یصح من المرتضی أن یوافق علی أن صوره الخبر هکذا ثم یحتج بقصه زکریا بأن یقول إذا ثبت أن زکریا موروث ثبت أن رسول الله ص یجوز أن یکون موروثا لإجماع الأمه علی أن لا فرق بین الأنبیاء کلهم فی هذا الحکم.

قلت و إن ثبت له هذا الإجماع صح احتجاجه و لکن ثبوته یبعد لأن من نفی کون زکریا ع موروثا من الأمه إنما نفاه لاعتقاده أن رسول الله ص قال نحن معاشر الأنبیاء فإذا کان لم یقل هکذا لم یقل إن زکریا ع غیر موروث

قال المرتضی و مما یقوی ما قدمناه أن زکریا ع خاف بنی عمه فطلب وارثا لأجل خوفه و لا یلیق خوفه منهم إلا بالمال دون العلم و النبوه لأنه ع کان أعلم بالله تعالی من أن یخاف أن یبعث نبیا لیس بأهل للنبوه و أن یورث علمه و حکمه من لیس أهلا لهما و لأنه إنما بعث لإذاعه العلم و نشره فی الناس فلا یجوز أن یخاف من الأمر الذی هو الغرض فی البعثه { 1) ا و الشافی:«بعثته». } فإن { 2) د:«قال فإن قیل». } قیل هذا یرجع علیکم فی الخوف عن إرث المال لأن ذلک غایه الضن و البخل قلنا معاذ الله أن یستوی الحال لأن المال قد یصح أن یرزقه الله تعالی المؤمن و الکافر و العدو و الولی و لا یصح ذلک فی النبوه و علومها و لیس من الضن أن یأسی علی بنی عمه و هم من أهل الفساد أن یظفروا بماله فینفقوه علی المعاصی و یصرفوه فی غیر وجوهه المحبوبه بل ذلک غایه الحکمه و حسن التدبیر فی الدین لأن الدین یحظر تقویه الفساق و إمدادهم بما یعینهم علی طرائقهم المذمومه و ما یعد ذلک شحا و لا بخلا إلا من لا تأمل له.

فإن قیل أ فلا { 3) ا،د:«فألاّ». } جاز أن یکون خاف من بنی عمه أن یرثوا علمه و هم من أهل الفساد علی ما ادعیتم فیستفسدوا به الناس و یموهوا به علیهم قلنا لا یخلو هذا العلم الذی أشرتم إلیه من أن یکون هو کتب علمه و صحف حکمته لأن ذلک قد یسمی علما علی طریق المجاز أو یکون هو العلم الذی یحل القلب فإن کان الأول فهو یرجع إلی معنی المال و یصحح أن الأنبیاء یورثون أموالهم و ما فی معناها و إن کان الثانی لم یخل هذا من أن یکون هو العلم الذی بعث النبی لنشره و أدائه أو أن یکون علما مخصوصا لا یتعلق بالشریعه و لا یجب إطلاع جمیع الأمه علیه کعلم العواقب و ما یجری فی مستقبل الأوقات و ما جری مجری ذلک و القسم الأول لا یجوز علی النبی أن یخاف من وصوله إلی بنی عمه و هم من جمله أمته الذین بعث لإطلاعهم علی ذلک و تأدیته إلیهم و کأنه علی هذا الوجه یخاف مما هو الغرض من بعثته و القسم الثانی فاسد أیضا لأن

هذا العلم المخصوص إنما یستفاد من جهته و یوقف علیه بإطلاعه و إعلامه و لیس هو مما یجب نشره فی جمیع الناس فقد کان یجب إذا خاف من إلقائه إلی بعض الناس فسادا ألا یلقیه إلیه فإن ذلک فی یده و لا یحتاج إلی أکثر من ذلک { 1) الشافی 229،230. } .

قلت لعاکس أن یعکس هذا علی المرتضی رحمه الله حینئذ و یقول له و قد کان یجب إذا خاف من أن یرث بنو عمه أمواله فینفقوها فی الفساد أن یتصدق بها علی الفقراء و المساکین فإن ذلک فی یده فیحصل له ثواب الصدقه و یحصل له غرضه من حرمان أولئک المفسدین میراثه.

قال المرتضی رضی الله عنه و مما یدل علی أن الأنبیاء یورثون قوله تعالی وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ { 2) سوره النمل 16. } و الظاهر من إطلاق لفظه المیراث یقتضی الأموال و ما فی معناها علی ما دللنا به من قبل.

قال و یدل علی ذلک أیضا قوله تعالی یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ { 3) سوره النساء 11. } الآیه و قد أجمعت الأمه علی عموم هذه اللفظه إلا من أخرجه الدلیل فیجب أن یتمسک بعمومها لمکان هذه الدلاله و لا یخرج عن حکمها إلا من أخرجه دلیل قاطع { 1) الشافی 229،230. } .

قلت أما قوله تعالی وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ فظاهرها یقتضی وراثه النبوه أو الملک أو العلم الذی قال فی أول الآیه وَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ وَ سُلَیْمانَ عِلْماً لأنه لا معنی لذکر میراث سلیمان المال فإن غیره من أولاد داود قد ورث أیضا أباه داود و فی کتب الیهود و النصاری أن بنی داود کانوا تسعه عشر و قد قال بعض المسلمین أیضا ذلک فأی معنی فی تخصیص سلیمان بالذکر إذا کان إرث المال و أما یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ فالبحث فی تخصیص ذلک بالخبر فرع من فروع مسأله خبر الواحد هل هو حجه فی

الشرعیات أم لا فإن ثبت مذهب المرتضی فی کونه لیس بحجه فکلامه هنا جید و إن لم یثبت فلا مانع من تخصیص العموم بالخبر فإن الصحابه قد خصصت عمومات { 1) ا،د:«عموم». } الکتاب بالأخبار فی مواضع کثیره.

قال المرتضی و أما تعلق صاحب الکتاب بالخبر الذی رواه أبو بکر و ادعاؤه أنه استشهد عمر و عثمان و فلانا و فلانا فأول ما فیه أن الذی ادعاه من الاستشهاد غیر معروف و الذی روی أن عمر استشهد هؤلاء النفر لما تنازع { 2) ا و الشافی:«نازع». } أمیر المؤمنین ع و العباس رضی الله عنه فی المیراث فشهدوا بالخبر المتضمن لنفی المیراث و إنما مقول مخالفینا فی صحه الخبر الذی رواه أبو بکر عند مطالبه فاطمه ع بالإرث علی إمساک الأمه عن النکیر علیه و الرد لقضیته { 3) الشافی 230. } .

قلت صدق المرتضی رحمه الله فیما قال أما عقیب وفاه النبی ص و مطالبه فاطمه ع بالإرث فلم یرو الخبر إلا أبو بکر وحده و قیل إنه رواه معه مالک بن أوس بن الحدثان و أما المهاجرون الذین ذکرهم قاضی القضاه فإنما شهدوا بالخبر فی خلافه عمر و قد تقدم ذکر ذلک.

قال المرتضی ثم لو سلمنا استشهاد من ذکر علی الخبر لم یکن فیه حجه لأن الخبر علی کل حال لا یخرج من أن یکون غیر موجب للعلم و هو فی حکم أخبار الآحاد و لیس یجوز أن یرجع عن ظاهر القرآن بما یجری هذا المجری لأن المعلوم لا یخص إلا بمعلوم و إذا کانت دلاله الظاهر معلومه لم یجز أن یخرج عنها بأمر مظنون.

قال و هذا الکلام مبنی علی أن التخصیص للکتاب و السنه المقطوع بها لا یقع

بأخبار الآحاد و هو المذهب الصحیح و قد أشرنا إلی ما یمکن أن یعتمد فی الدلاله علیه من أن الظن لا یقابل العلم و لا یرجع عن المعلوم بالمظنون قال و لیس لهم أن یقولوا إن التخصیص بأخبار الآحاد یستند أیضا إلی علم و إن کان الطریق مظنونا و یشیروا إلی ما یدعونه من الدلاله علی وجوب العمل بخبر الواحد فی الشریعه و أنه حجه لأن ذلک مبنی من قولهم علی ما لا نسلمه و قد دل الدلیل علی فساده أعنی قولهم خبر الواحد حجه فی الشرع علی أنهم لو سلم لهم ذلک لاحتاجوا إلی دلیل مستأنف علی أنه یقبل فی تخصیص القرآن لأن ما دل علی العمل به فی الجمله لا یتناول هذا الموضع کما لا یتناول جواز النسخ به { 1) الشافی 230. } .

قلت أما قول المرتضی لو سلمنا أن هؤلاء المهاجرین السته رووه لما خرج عن کونه خبرا واحدا و لما جاز أن یرجع عن عموم الکتاب به لأنه معلوم و الخبر مظنون.

و لقائل أن یقول لیته حصل فی کل واحد من آیات القرآن روایه مثل هذه السته حیث جمع القرآن علی عهد عثمان و من قبله من الخلفاء فإنهم بدون هذا العدد کانوا یعملون فی إثبات الآیه فی المصحف بل کانوا یحلفون من أتاهم بالآیه و من نظر فی کتب التواریخ عرف ذلک فإن کان هذا العدد إنما یفید الظن فالقول فی آیات الکتاب کذلک و إن کانت آیات الکتاب أثبتت عن علم مستفاد من روایه هذا العدد و نحوه فالخبر مثل ذلک.

فأما مذهب المرتضی فی خبر الواحد فإنه قول انفرد { 2) د تفرد:«». } به عن سائر الشیعه لأن من قبله من فقهائهم ما عولوا فی الفقه إلا علی أخبار الآحاد کزراره و یونس و أبی بصیر و ابنی بابویه و الحلبی و أبی جعفر القمی و غیرهم ثم من کان فی عصر المرتضی منهم

کأبی جعفر الطوسی و غیره و قد تکلمت فی اعتبار الذریعه علی ما أعتمد علیه فی هذه المسأله و أما تخصیص الکتاب بخبر الواحد فالظاهر أنه إذا صح کون خبر الواحد حجه فی الشرع جاز تخصیص الکتاب به و هذا من فن أصول الفقه فلا معنی لذکره هنا.

قال المرتضی رضی الله عنه و هذا یسقط قول صاحب الکتاب إن الشاهدین لو شهدا أن فی الترکه حقا لکان یجب أن ینصرف { 1) ا،د:«یصرف». } عن الإرث و ذلک لأن الشهاده و إن کانت مظنونه فالعمل بها یستند { 2) الشافی:«استند». } إلی علم لأن الشریعه قد قررت العمل بالشهاده و لم تقرر العمل بخبر الواحد و لیس له أن یقیس خبر الواحد علی الشهاده من حیث اجتمعا فی غلبه الظن لأنا لا نعمل علی الشهاده من حیث غلبه الظن دون ما ذکرناه من تقریر الشریعه العمل بها أ لا تری أنا قد نظن بصدق الفاسق و المرأه و الصبی و کثیر ممن لا یجوز العمل بقوله فبان أن المعول فی هذا علی المصلحه التی نستفیدها علی طریق الجمله من دلیل الشرع.

قال و أبو بکر فی حکم المدعی لنفسه و الجار إلیها بخلاف ما ظنه صاحب الکتاب و کذلک من شهد له إن کانت هناک شهاده { 3) بعدها فی الشافی:«قد وجدت». } و ذلک أن أبا بکر و سائر المسلمین سوی أهل بیت الرسول ص یحل لهم الصدقه و یجوز أن یصیبوا فیها و هذه تهمه فی الحکم و الشهاده.

قال و لیس له أن یقول فهذا یقتضی ألا یقبل شهاده شاهدین فی ترکه فیها صدقه لمثل ما ذکرتم.

قال و ذلک لأن الشاهدین إذا شهدا فی الصدقه { 1) کذا فی ا،د و الشافی،و فی ب:«بالصدقه». } فحظهما منها کحظ صاحب المیراث بل سائر المسلمین و لیس کذلک حال ترکه الرسول لأن کونها صدقه یحرمها علی ورثته و یبیحها لسائر المسلمین { 2) الشافی 230. } .

قلت هذا فرق غیر مؤثر اللهم إلا أن یعنی به تهمه أبی بکر و الشهود السته فی جر النفع إلی أنفسهم یکون أکثر من تهمتهم لو شهدوا علی أبی هریره مثلا أن ما ترکه صدقه لأن أهل أبی هریره یشارکون فی القسمه و أهل النبی ص لا یشارکون الشهود فیما یصیبهم إذ هم لا تحل لهم الصدقه فتکون حصه أبی بکر و الشهود مما ترکه رسول الله أکثر من حصتهم مما یترکه أبو هریره فیکون تطرق التهمه إلی أبی بکر و الشهود أکثر حسب زیاده حصتهم و ما وقفت للمرتضی علی شیء أطرف من هذا لأن رسول الله ص مات و المسلمون أکثر من خمسین ألف إنسان لأنه قاد فی غزاه تبوک عشرین ألفا ثم وفدت إلیه الوفود کلها بعد ذلک فلیت شعری کم مقدار ما یتوفر علی أبی بکر و سته نفر معه و هم من جمله خمسین ألفا بین ما إذا کان بنو هاشم و بنو المطلب و هم حینئذ عشره نفر لا یأخذون حصه و بین ما إذا کانوا یأخذون أ تری أ یکون المتوفر علی أبی بکر و شهوده من الترکه عشر عشر درهم ما أظن أنه یبلغ ذلک و کم مقدار ما یقلل حصص الشهود علی أبی هریره إذا شرکهم أهله فی الترکه لتکون هذه القله موجبه رفع التهمه و تلک الزیاده و الکثره موجبه حصول التهمه و هذا الکلام لا أرتضیه للمرتضی .

قال المرتضی رضی الله عنه و أما قوله یخص القرآن بالخبر { 3) الشافی:«بذلک». } کما خصصناه فی العبد و القاتل فلیس بشیء لأنا إنما خصصنا من ذکر بدلیل مقطوع علیه معلوم و لیس هذا موجودا فی الخبر الذی ادعاه فأما قوله و لیس ذلک ینقص الأنبیاء بل هو إجلال لهم

فمن الذی قال له إن فیه { 1) د و الشافی:«إنّه نقص». } نقصا و کما أنه لا نقص فیه فلا إجلال فیه و لا فضیله لأن الداعی و إن کان قد یقوی علی جمع المال لیخلف علی الورثه فقد یقویه أیضا إراده صرفه فی وجوه الخیر و البر و کلا الأمرین یکون داعیا إلی تحصیل المال بل الداعی الذی ذکرناه أقوی فیما یتعلق بالدین.

قال و أما قوله إن فاطمه لما سمعت ذلک کفت عن الطلب فأصابت أولا و أصابت ثانیا فلعمری إنها کفت عن المنازعه و المشاحه لکنها انصرفت مغضبه متظلمه متألمه و الأمر فی غضبها و سخطها أظهر من أن یخفی علی منصف فقد روی أکثر الرواه الذین لا یتهمون بتشیع و لا عصبیه فیه من کلامها فی تلک الحال و بعد انصرافها عن مقام المنازعه و المطالبه ما یدل علی ما ذکرناه من سخطها و غضبها.

أخبرنا أبو عبید الله محمد بن عمران المرزبانی قال حدثنی محمد بن أحمد الکاتب قال حدثنا أحمد بن عبید بن ناصح النحوی قال حدثنی الزیادی قال حدثنا الشرقی بن القطامی عن محمد بن إسحاق قال حدثنا صالح بن کیسان عن عروه عن عائشه قالت لما بلغ فاطمه إجماع أبی بکر علی منعها فدک لاثت خمارها علی رأسها و اشتملت بجلبابها و أقبلت فی لمه { 2) اللمه،بالضم و التشدید:الرفقه و الجماعه. } من حفدتها.. .

قال المرتضی و أخبرنا المرزبانی قال حدثنا أبو بکر أحمد بن محمد المکی قال حدثنا أبو العیناء بن القاسم الیمانی قال حدثنا ابن عائشه قال لما قبض رسول الله ص أقبلت فاطمه إلی أبی بکر فی لمه من حفدتها ثم اجتمعت الروایتان من هاهنا { 3) الشافی:«اتفقا من هاهنا». } ...و نساء قومها تطأ ذیولها ما تخرم مشیتها مشیه رسول الله ص

حتی دخلت علی أبی بکر و هو فی حشد من المهاجرین و الأنصار و غیرهم فنیطت { 1) نیطت:أی وصلت و علقت. } دونها ملاءه ثم أنت أنه أجهش لها القوم بالبکاء و ارتج المجلس ثم أمهلت هنیهه حتی إذا سکن نشیج القوم و هدأت فورتهم افتتحت کلامها بالحمد لله عز و جل و الثناء علیه و الصلاه علی رسول الله ص ثم قالت لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ { 2) سوره التوبه 128. } فإن تعزوه تجدوه أبی دون آبائکم و أخا ابن عمی دون رجالکم فبلغ الرساله صادعا بالنذاره { 3) د:«صادرا بالتذکره». } مائلا عن سنن المشرکین ضاربا ثبجهم یدعو إلی سبیل ربه بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ آخذا بأکظام { 4) الأکظام:جمع کظم،بالتحریک؛و هو مخرج النفس من الحلق. } المشرکین یهشم الأصنام و یفلق الهام حتی انهزم الجمع و ولوا الدبر و حتی تفری { 5) تفری:انشق. } اللیل عن صبحه و أسفر الحق عن محضه و نطق زعیم الدین و خرست شقائق الشیاطین و تمت کلمه الإخلاص وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَهٍ مِنَ النّارِ نهزه الطامع و مذقه الشارب و قبسه العجلان و موطإ الأقدام تشربون الطرق { 6) الطرق:الماء الذی بالت الإبل فیه. } و تقتاتون القد أذله خاسئین یختطفکم الناس من حولکم حتی أنقذکم الله برسوله ص بعد اللتیا و التی و بعد أن منی بهم الرجال و ذؤبان العرب و مرده أهل الکتاب و کُلَّما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّهُ { 7) سوره المائده 64. } أو نجم قرن الشیطان أو فغرت فاغره { 8) فغرت فاغره:أی فتحت فاها. } قذف أخاه فی لهواتها و لا ینکفئ { 9) د:«فلا تکفی». } حتی یطأ صماخها بأخمصه و یطفئ عادیه لهبها بسیفه أو قالت یخمد لهبها بحده مکدودا فی ذات الله و أنتم فی رفاهیه فکهون آمنون وادعون .

إلی هنا انتهی خبر أبی العیناء عن ابن عائشه .

و أما

عروه عن عائشه فزاد بعد هذا حتی إذا اختار الله لنبیه دار أنبیائه ظهرت حسیکه النفاق و شمل جلباب الدین و نطق کاظم الغاوین و نبغ خامل الآفکین و هدر فنیق المبطلین فخطر فی عرصاتکم و أطلع الشیطان رأسه صارخا بکم فدعاکم فألفاکم لدعوته مستجیبین و لقربه متلاحظین ثم استنهضکم فوجدکم خفافا و أحمشکم فألفاکم غضابا فوسمتم غیر إبلکم و وردتم غیر شربکم هذا و العهد قریب و الکلم رحیب { 1) رحیب،أی واسع. } و الجرح لما یندمل إنما زعمتم ذلک خوف الفتنه أَلا فِی الْفِتْنَهِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَهٌ بِالْکافِرِینَ { 2) سوره التوبه 49. } فهیهات و أنی بکم و أنی تؤفکون و کتاب الله بین أظهرکم زواجره بینه و شواهده لائحه و أوامره واضحه أ رغبه عنه تریدون أم لغیره تحکمون بِئْسَ لِلظّالِمِینَ بَدَلاً و من یتبع غَیْرَ اَلْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْآخِرَهِ مِنَ الْخاسِرِینَ ثم لم تلبثوا إلا ریث أن تسکن نفرتها تسرون حسوا فی ارتغاء و نحن نصبر منکم علی مثل حز المدی و أنتم الآن تزعمون أن لا إرث لنا أَ فَحُکْمَ اَلْجاهِلِیَّهِ یَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُکْماً لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ { 3) سوره المائده 50. } یا ابن أبی قحافه أ ترث أباک و لا أرث أبی لقد جئت شَیْئاً فَرِیًّا فدونکها مخطومه مرحوله تلقاک یوم حشرک فنعم الحکم الله و الزعیم محمد و الموعد القیامه و عند الساعه یَخْسَرُ الْمُبْطِلُونَ ثم انکفأت إلی قبر أبیها ع فقالت قد کان بعدک أنباء و هنبثه .

و روی حرمی بن أبی العلاء مع هذین البیتین بیتا ثالثا

فلیت بعدک کان الموت صادفنا

لما قضیت و حالت دونک الکتب.

قال فحمد أبو بکر الله و أثنی علیه و صلی علی رسوله ص و قال یا خیر { 1) ا،د:«یا خیره». } النساء و ابنه خیر الآباء { 2) الشافی:«الأنبیاء». } و الله ما عدوت رأی رسول الله ص و لا عملت إلا بإذنه و إن الرائد لا یکذب أهله و إنی أشهد الله وَ کَفی بِاللّهِ شَهِیداً أنی سمعت رسول الله یقول إنا معاشر الأنبیاء لا نورث ذهبا و لا فضه و لا دارا و لا عقارا و إنما نورث الکتاب و الحکمه و العلم و النبوه قال فلما وصل الأمر إلی علی بن أبی طالب ع کلم فی رد فدک فقال إنی لأستحیی من الله أن أرد شیئا منع منه أبو بکر و أمضاه عمر

{ 3) الشافی 230. } .

قال المرتضی و أخبرنا أبو عبد الله المرزبانی قال حدثنی علی بن هارون قال أخبرنی عبید الله بن أحمد بن أبی طاهر عن أبیه قال ذکرت لأبی الحسین زید بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب ع کلام فاطمه ع عند منع أبی بکر إیاها فدک و قلت له إن هؤلاء یزعمون أنه مصنوع و أنه من کلام أبی العیناء لأن الکلام منسوق البلاغه فقال لی رأیت مشایخ آل أبی طالب یروونه عن آبائهم و یعلمونه أولادهم و قد حدثنی به أبی عن { 4-4) ساقط من د. } جدی یبلغ به فاطمه ع { 4-4) ساقط من د. } علی هذه الحکایه.و قد رواه مشایخ الشیعه و تدارسوه قبل أن یوجد جد أبی العیناء و قد حدث الحسین بن علوان عن عطیه العوفی أنه سمع عبد الله بن الحسن بن الحسن یذکر { 6) د:«کیف». } عن أبیه هذا الکلام.

ثم قال أبو الحسن زید و کیف { } تنکرون هذا من کلام فاطمه ع و هم

یروون من کلام عائشه عند موت أبیها ما هو أعجب من کلام فاطمه ع و یحققونه لو لا عداوتهم لنا أهل البیت ثم ذکر الحدیث بطوله علی نسقه و زاد فی الأبیات بعد البیتین الأولین ضاقت علی بلادی بعد ما رحبت

قال فما رأینا یوما أکثر باکیا أو باکیه من ذلک الیوم.

قال المرتضی و قد روی هذا الکلام علی هذا الوجه من طرق مختلفه و وجوه کثیره فمن أرادها أخذها من مواضعها فکیف یدعی أنها ع کفت راضیه و أمسکت قانعه لو لا البهت و قله الحیاء { 1) الشافی 231. } .

قلت لیس فی هذا الخبر ما یدل علی فساد ما ادعاه قاضی القضاه لأنه ادعی أنها نازعت و خاصمت ثم کفت لما سمعت الروایه و انصرفت تارکه للنزاع راضیه بموجب الخبر المروی و ما ذکره المرتضی من هذا الکلام لا یدل إلا علی سخطها حال حضورها و لا یدل علی أنها بعد روایه الخبر و بعد أن أقسم لها أبو بکر بالله تعالی أنه ما روی عن رسول الله ص إلا ما سمعه منه انصرفت ساخطه و لا فی الحدیث المذکور و الکلام المروی ما یدل علی ذلک و لست أعتقد أنها انصرفت راضیه کما قال قاضی القضاه بل أعلم أنها انصرفت ساخطه و ماتت و هی علی أبی بکر واجده و لکن لا من هذا الخبر بل من أخبار أخر کان الأولی بالمرتضی أن یحتج بها علی

ما یرویه فی انصرافها ساخطه و موتها علی ذلک السخط و أما هذا الخبر و هذا الکلام فلا یدل علی هذا المطلوب.

قال المرتضی رحمه الله فأما قوله إنه یجوز أن یبین ع أنه لا حق لمیراثه فی ورثته لغیر الورثه و لا یمتنع أن یرد من جهه الآحاد لأنه من باب العمل و کل { 1) الشافی:«فکل». } هذا بناء منه علی أصوله الفاسده فی أن خبر الواحد حجه فی الشرع و أن العمل به واجب و دون صحه ذلک خرط القتاد و إنما یجوز أن یبین من جهه أخری { 2) الشافی:«من جهه دون جهه». } إذا تساویا فی الحجه و وقوع العمل فأما مع تباینهما فلا یجوز التخییر فیهما و إذا کان ورثه النبی ص متعبدین بألا یرثوه فلا بد من إزاحه علتهم فی هذه العباده بأن یوقفهم علی الحکم و یشافههم به و یلقیه إلی من یقیم الحجه علیهم بنقله و کل ذلک لم یکن.

فأما قوله أ تجوزون صدقه فی الروایه أم لا تجوزون ذلک فالجواب إنا لا نجوزه لأن کتاب الله أصدق منه و هو یدفع روایته و یبطلها فأما اعتراضه علی قولنا إن إطلاق المیراث لا یکون إلا فی الأموال بقوله تعالی ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا { 3) سوره فاطر 32. } و قولهم ما ورثت الأبناء من الآباء شیئا أفضل من أدب حسن و قولهم العلماء ورثه الأنبیاء فعجیب لأن کل ما ذکر مقید غیر مطلق و إنما قلنا إن مطلق لفظ المیراث من غیر قرینه و لا تقیید یفید بظاهره میراث الأموال فبعد ما ذکره و عارض به لا یخفی علی متأمل.

فأما استدلاله علی أن سلیمان ورث داود علمه دون ماله بقوله یا أَیُّهَا النّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ وَ أُوتِینا مِنْ کُلِّ شَیْءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ { 4) سوره النمل 16. } و أن المراد أنه

ورث العلم و الفضل و إلا لم یکن لهذا القول تعلق بالأول فلیس بشیء یعول علیه لأنه لا یمتنع أن یرید به أنه ورث المال بالظاهر و العلم بهذا المعنی من الاستدلال فلیس یجب إذا دلت الدلاله فی بعض الألفاظ علی معنی المجاز أن یقتصر { 1) ا،الشافی:«یقتصرها». } بها علیه بل یجب أن یحملها علی الحقیقه التی هی الأصل إذا لم یمنع من ذلک مانع علی أنه لا یمتنع أن یرید میراث المال خاصه ثم یقول مع ذلک إنا عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّیْرِ و یشیر اَلْفَضْلُ الْمُبِینُ إلی العلم و المال جمیعا فله بالأمرین جمیعا فضل علی من لم یکن علیهما و قوله وَ أُوتِینا مِنْ کُلِّ شَیْءٍ یحتمل المال کما یحتمل العلم فلیس بخالص ما ظنه.

فأما قوله فی قصه زکریا إنه خاف علی العلم أن یندرس لأن الأنبیاء و إن کانوا لا یحرصون علی الأموال و إنما خاف أن یضیع العلم فسأل الله تعالی ولیا یقوم بالدین مقامه فقد بینا أن الأنبیاء و إن کانوا لا یحرصون علی الأموال و لا یبخلون بها فإنهم یجتهدون فی منع المفسدین من الانتفاع بها علی الفساد و لا یعد ذلک بخلا و لا حرصا { 2) ب:«بخلا و حرصا». } بل فضلا و دینا و لیس یجوز من زکریا أن یخاف علی العلم الاندراس و الضیاع لأنه یعلم أن حکمه الله تعالی تقتضی حفظ العلم الذی هو الحجه علی العباد و به تنزاح عللهم فی مصالحهم فکیف یخاف ما لا یخاف من مثله.

فإن قیل فهبوا أن الأمر کما ذکرتم من أن زکریا کان یأمن علی العلم أن یندرس أ لیس لا بد أن یکون مجوزا { 3) الشافی«لأن». } أن یحفظه الله تعالی بمن هو من أهله و أقاربه کما یجوز حفظه بغریب أجنبی فما أنکرتم أن یکون خوفه إنما کان من بنی عمه ألا یتعلموا العلم و لا یقوموا فیه مقامه فسأل الله ولدا یجمع فیه هذه العلوم حتی لا یخرج العلم عن بیته و یتعدی إلی غیر قومه فیلحقه بذلک وصمه.

قلنا أما إذا رتب السؤال هذا الترتیب فالجواب عنه ما أجبنا به صاحب الکتاب و هو أن الخوف الذی أشاروا إلیه لیس من ضرر دینی و إنما هو من ضرر دنیاوی و الأنبیاء إنما بعثوا لتحمل المضار الدنیاویه و منازلهم فی الثواب إنما زادت علی کل المنازل لهذا الوجه و من کانت حاله هذه الحال فالظاهر من خوفه إذا لم یعلم وجهه بعینه أن یکون محمولا علی مضار الدین لأنها هی جهه خوفهم و الغرض فی بعثهم تحمل ما سواها من المضار فإذا قال النبی ص أنا خائف فلم یعلم جهه خوفه علی التفصیل یجب أن یصرف خوفه بالظاهر إلی مضار الدین دون الدنیا لأن أحوالهم و بعثهم { 1) الشافی:«بعثتهم». } یقتضی ذلک فإذا کنا لو اعتدنا من بعضنا الزهد فی الدنیا و أسبابها و التعفف عن منافعها و الرغبه فی الآخره و التفرد { 2) د:«و التعود الشافی». } بالعمل لها لکنا نحمل علی ما یظهر لنا من خوفه الذی لا یعلم وجهه بعینه علی ما هو أشبه و ألیق بحاله و نضیفه إلی الآخره دون الدنیا و إذا کان هذا واجبا فیمن ذکرناه فهو فی الأنبیاء ع أوجب { 3) 232. } .

قلت ینبغی ألا یقول المعترض فیلحقه بذلک وصمه فیجعل الخوف من هذه الوصمه بل یقول إنه خاف ألا یفلح بنو عمه و لا یتعلموا العلم لما رأی من الأمارات الداله علی ذلک فالخوف علی هذا الترتیب یتعلق بأمر دینی لا دنیوی فسأل الله تعالی أن یرزقه ولدا یرث عنه علمه أی یکون عالما بالدینیات کما أنا عالم بها و هذا السؤال متعلق بأمر دینی لا دنیوی و علی هذا یندفع ما ذکره المرتضی علی أنه لا یجوز إطلاق القول بأن الأنبیاء بعثوا لتحمل المضار الدنیاویه و لا القول الغرض فی بعثتهم تحمل ما سوی المضار الدینیه من المضار فإنهم ما بعثوا لذلک و لا الغرض فی بعثتهم ذلک و إنما بعثوا لأمر آخر و قد تحصل المضار فی أداء الشرع ضمنا و تبعا لا علی أنها الغرض و لا داخله

فی الغرض و علی أن قول المرتضی لا یجوز أن یخاف زکریا من تبدیل الدین و تغییره لأنه محفوظ من الله فکیف یخاف ما لا یخاف من مثله غیر مستمر علی أصوله لأن المکلفین الآن قد حرموا بغیبه الإمام عنده ألطافا کثیره الوصله بالشرعیات کالحدود و صلاه الجمعه و الأعیاد و هو و أصحابه یقولون فی ذلک أن اللوم علی المکلفین لأنهم قد حرموا أنفسهم اللطف فهلا جاز أن یخاف زکریا من تبدیل الدین و تغییره و إفساد الأحکام الشرعیه لأنه إنما یجب علی الله تعالی التبلیغ بالرسول إلی المکلفین فإذا أفسدوا هم الأدیان و بدلوها لم یجب علیه أن یحفظها علیهم لأنهم هم الذین حرموا أنفسهم اللطف.

و اعلم أنه قد قرئ وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ مِنْ وَرائِی { 1) انظر الجامع لأحکام القرآن 11:77. } و قیل إنها قراءه زین العابدین و ابنه عن محمد بن علی الباقر ع و عثمان بن عفان و فسروه علی وجهین أحدهما أن یکون ورائی بمعنی خلفی و بعدی أی قلت الموالی و عجزوا عن إقامه الدین تقول قد خف بنو فلان أی قل عددهم فسأل زکریا ربه تقویتهم و مظاهرتهم بولی یرزقه.

و ثانیهما أن یکون ورائی بمعنی قدامی أی خف الموالی و أنا حی و درجوا و انقرضوا و لم یبق منهم من به اعتضاد و علی هذه القراءه لا یبقی متعلق بلفظه الخوف.

و قد فسر قوم قوله وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ أی خفت الذین یلون الأمر من بعدی لأن الموالی یستعمل فی الوالی و جمعه موال أی خفت أن یلی بعد موتی أمراء و رؤساء یفسدون شیئا من الدین فارزقنی ولدا تنعم علیه بالنبوه و العلم کما أنعمت

علی و اجعل الدین محفوظا [به]

{ 1) تکمله من د. } و هذا التأویل غیر منکر و فیه أیضا دفع لکلام المرتضی .

قال المرتضی و أما تعلق صاحب الکتاب فی أن المیراث محمول علی العلم بقوله وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ لأنه لا یرث أموال آل یعقوب فی الحقیقه و إنما یرث ذلک غیره فبعید من الصواب لأن ولد زکریا یرث بالقرابه من آل یعقوب أموالهم علی أنه لم یقل یرث آل یعقوب بل قال یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ تنبیها { 2) د:«منبها». } بذلک علی أنه یرث { 3) ا،د:«یورث». } من کان أحق بمیراثه فی القرابه { 4) الشافی 232. } .

فأما طعنه علی من تأول الخبر بأنه ع لا یورث ما ترکه للصدقه بقوله إن أحدا من الصحابه لم یتأوله علی هذا الوجه فهذا التأویل الذی ذکرناه أحد ما قاله أصحابنا فی هذا الخبر فمن أین له إجماع الصحابه علی خلافه و إن أحدا لم یتأوله علی هذا الوجه.

فإن قال لو کان ذلک لظهر و اشتهر و لوقف أبو بکر علیه فقد مضی من الکلام فیما یمنع من الموافقه علی هذا المعنی ما فیه کفایه.

قلت لم یکن ذلک الیوم أعنی یوم حضور فاطمه ع و قولها لأبی بکر ما قالت یوم تقیه و خوف و کیف یکون یوم تقیه و هی تقول له و هو الخلیفه یا ابن أبی قحافه أ ترث أباک و لا أرث أبی و تقول له أیضا لقد جئت شَیْئاً فَرِیًّا فکان ینبغی إذا لم یؤثر أمیر المؤمنین ع أن یفسر لأبی بکر معنی الخبر أن یعلم فاطمه ع

تفسیره فتقول لأبی بکر أنت غالط فیما ظننت إنما قال أبی ما ترکناه صدقه فإنه لا یورث.

و اعلم أن هذا التأویل کاد یکون مدفوعا بالضروره لأن من نظر فی الأحادیث التی ذکرناها و ما جرت علیه الحال یعلم بطلانه علما قطعیا.

قال المرتضی و قوله إنه لا یکون إذ ذلک تخصیص للأنبیاء و لا مزیه لیس بصحیح و قد قیل فی الجواب عن هذا إن النبی ص یجوز أن یرید أن ما ننوی فیه الصدقه و نفرده لها من غیر أن نخرجه عن أیدینا لا تناله ورثتنا و هذا تخصیص للأنبیاء و مزیه ظاهره { 1) الشافی 232. } .

قلت هذه مخالفه لظاهر الکلام و إحاله اللفظ { 2) ا،د:«اللفظ». } عن وضعه و بین قوله ما ننوی فیه الصدقه و هو بعد فی ملکنا لیس بموروث و قوله ما نخلفه صدقه لیس بموروث فرق عظیم فلا یجوز أن یراد أحد المعنیین باللفظ المفید للمعنی الآخر لأنه إلباس و تعمیه و أیضا فإن العلماء ذکروا خصائص الرسول فی الشرعیات عن أمته و عددوها نحو حل الزیاده فی النکاح علی أربع و نحو النکاح بلفظ الهبه علی قول فرقه من المسلمین و نحو تحریم أکل البصل و الثوم علیه و إباحه شرب دمه و غیر ذلک و لم یذکروا فی خصائصه أنه إذا کان قد نوی أن یتصدق بشیء فإنه لا یناله ورثته لو قدرنا أنه یورث الأموال و لا الشیعه قبل المرتضی ذکرت ذلک و لا رأینا فی کتاب من کتبهم و هو مسبوق بإجماع طائفته علیه و إجماعهم عندهم حجه.

قال المرتضی فأما قوله إن

قوله ع

ما ترکناه صدقه.

جمله من الکلام

مستقله بنفسها فصحیح إذا کانت لفظه ما مرفوعه علی الابتداء و لم تکن منصوبه بوقوع الفعل علیها و کانت لفظه صدقه أیضا مرفوعه غیر منصوبه و فی هذا وقع النزاع فکیف یدعی أنها جمله مستقله بنفسها و أقوی ما یمکن أن نذکره أن نقول الروایه جاءت بلفظ صدقه بالرفع و علی ما تأولتموه لا تکون إلا منصوبه و الجواب عن ذلک إنا لا نسلم الروایه بالرفع و لم تجر عاده الرواه بضبط ما جری هذا المجری من الإعراب و الاشتباه یقع فی مثله فمن حقق منهم و صرح بالروایه بالرفع یجوز أن یکون اشتبه علیه فظنها مرفوعه و هی منصوبه { 1) الشافی 232. } قلت و هذا أیضا خلاف الظاهر و فتح الباب فیه یؤدی إلی إفساد الاحتجاج بکثیر من الأخبار.

قال و أما حکایته عن أبی علی أن أبا بکر لم یدفع إلی أمیر المؤمنین ع السیف و البغله و العمامه علی جهه الإرث و قوله کیف یجوز ذلک مع الخبر الذی رواه و کیف خصصه بذلک دون العم الذی هو العصبه فما نراه زاد علی التعجب و مما عجب منه عجبنا و لم یثبت عصمه أبی بکر فینتفی عن أفعاله التناقض { 2) الشافی 232. } .

قلت لا یشک أحد فی أن أبا بکر کان عاقلا و إن شک قوم فی ذلک فالعاقل فی یوم واحد لا یدفع فاطمه ع عن الإرث و یقول إن أباک قال لی إننی لا أورث ثم یورث فی ذلک الیوم شخصا آخر من مال ذلک المتوفی الذی حکی عنه أنه لا یورث و لیس انتفاء هذا التناقض عن أفعاله موقوفا علی العصمه بل علی العقل.

قال المرتضی و قوله یجوز أن یکون النبی ص نحله إیاه و ترکه أبو بکر فی یده لما فی ذلک من تقویه الدین و تصدق ببدله و کل ما ذکره جائز إلا أنه قد کان یجب أن یظهر أسباب النحله و الشهاده بها و الحجه علیها و لم یظهر من ذلک شیء فنعرفه و من العجائب أن تدعی فاطمه فدک نحله و تستشهد علی قولها أمیر المؤمنین ع و غیره فلا یصغی إلی قولها و یترک السیف و البغله و العمامه فی ید أمیر المؤمنین علی سبیل النحله بغیر بینه ظهرت و لا شهاده قامت { 1) الشافی 232،233. } .

قلت لعل أبا بکر سمع الرسول ص و هو ینحل ذلک علیا ع فلذلک لم یحتج إلی البینه و الشهاده فقد روی أنه أعطاه خاتمه و سیفه فی مرضه و أبو بکر حاضر و أما البغله فقد کان نحله إیاها فی حجه الوداع علی ما وردت به الروایه و أما العمامه فسلب المیت و کذلک القمیص و الحجزه { 2) حجزه الإزار:معقده. } و الحذاء فالعاده أن یأخذ ذلک ولد المیت و لا ینازع فیه لأنه خارج أو کالخارج عن الترکه فلما غسل ع أخذت ابنته ثیابه التی مات فیها و هذه عاده الناس علی أنا قد ذکرنا فی الفصل الأول کیف دفع إلیه آله النبی ص و حذاءه و دابته و الظاهر أنه فعل ذلک اجتهادا لمصلحه رآها و للإمام أن یفعل ذلک.

قال المرتضی علی أنه کان یجب علی أبی بکر أن یبین ذلک و یذکر وجهه بعینه لما نازع العباس فیه فلا وقت لذکر الوجه فی ذلک أولی من هذا الوقت { 3) الشافی ص 233. } .

قلت لم ینازع العباس فی أیام أبی بکر لا فی البغله و العمامه و نحوها و لا فی غیر

ذلک و إنما نازع علیا فی أیام عمر و قد ذکرنا کیفیه المنازعه و فیما ذا کانت.

قال المرتضی رضی الله عنه فی البرده و القضیب إن کان نحله أو علی الوجه الآخر یجری مجری ما ذکرناه فی وجوب الظهور و الاستشهاد و لسنا نری أصحابنا یعنی المعتزله یطالبون أنفسهم فی هذه المواضع بما یطالبوننا بمثله إذا ادعینا وجوها و أسبابا و عللا مجوزه لأنهم لا یقنعون منا بما یجوز و یمکن بل یوجبون فیما ندعیه الظهور و الاستشهاد و إذا کان هذا علیهم نسوه أو تناسوه { 1) الشافی ص 233. } .

قلت أما القضیب فهو السیف الذی نحله رسول الله ص علیا ع فی مرضه و لیس بذی الفقار بل هو سیف آخر و أما البرده فإنه وهبها کعب بن زهیر ثم صار هذا السیف و هذه البرده إلی الخلفاء بعد تنقلات کثیره مذکوره فی کتب التواریخ.

قال المرتضی فأما قوله فإن أزواج النبی ص إنما طلبن المیراث لأنهن لم یعرفن روایه أبی بکر للخبر و کذلک إنما نازع علی ع بعد موت فاطمه ع فی المیراث لهذا الوجه فمن أقبح ما یقال فی هذا الباب و أبعده عن { 2) ا و الشافی:«یعنی بالأخبار و یراعیها». } الصواب و کیف لا یعرف أمیر المؤمنین ع روایه أبی بکر و بها دفعت زوجته عن المیراث و هل مثل ذلک المقام الذی قامته و ما رواه أبو بکر فی دفعها یخفی علی من هو فی أقاصی البلاد فضلا عمن هو فی المدینه حاضر شاهد یراعی { 3) د:«من». } الأخبار و یعنی بها إن هذا لخروج فی المکابره عن الحد و کیف یخفی علی الأزواج ذلک حتی یطلبنه مره بعد أخری و یکون عثمان الرسول لهن و المطالب عنهن و عثمان علی زعمهم أحد من شهد

أن النبی ص لا یورث و قد سمعن علی کل حال أن بنت النبی ص لم تورث ماله و لا بد أن یکن قد سألن عن السبب فی دفعها فذکر لهن الخبر فکیف یقال إنهن لم یعرفنه { 1) الشافی ص 233. } .

قلت الصحیح أن أمیر المؤمنین ع لم ینازع بعد موت فاطمه فی المیراث و إنما نازع فی الولایه لفدک و غیرها من صدقات رسول الله ص و جری بینه و بین العباس فی ذلک ما هو مشهور و أما أزواج النبی ص فما ثبت أنهن نازعن فی میراثه و لا أن عثمان کان المرسل لهن و المطالب عنهن إلا فی روایه شاذه و الأزواج لما عرفن أن فاطمه ع قد دفعت عن المیراث أمسکن و لم یکن قد نازعن و إنما اکتفین بغیرهن و حدیث فدک و حضور فاطمه عند أبی بکر کان بعد عشره أیام من وفاه رسول الله ص و الصحیح أنه لم ینطق أحد بعد ذلک من الناس من ذکر أو أنثی بعد عود فاطمه ع من ذلک المجلس بکلمه واحده فی المیراث.

قال المرتضی فإن قیل فإذا کان أبو بکر قد حکم بالخطإ فی دفع فاطمه ع عن المیراث و احتج بخبر لا حجه فیه فما بال الأمه أقرته علی هذا الحکم و لم تنکر علیه و فی رضاها و إمساکها دلیل علی صوابه { 2) الشافی ص 233. } .

قلت قد مضی أن ترک النکیر لا یکون دلیل الرضا إلا فی هذا الموضع الذی لا یکون له وجه سوی الرضا و ذکرنا فی ذلک قولا شافیا و قد أجاب أبو عثمان الجاحظ فی کتاب العباسیه عن هذا السؤال جوابا حسن المعنی و اللفظ نحن

نذکره علی وجهه لیقابل بینه و بین کلامه فی العثمانیه و غیرها { 1) الشافی 233. } .

قلت ما کناه المرتضی رحمه الله فی غیر هذا الموضع أصلا بل کان ساخطا علیه و کناه فی هذا الموضع و استجاد قوله لأنه موافق غرضه فسبحان الله ما أشد حب الناس لعقائدهم.

قال قال أبو عثمان و قد زعم أناس أن الدلیل علی صدق خبرهما یعنی أبا بکر و عمر فی منع المیراث و براءه ساحتهما ترک أصحاب رسول الله ص النکیر علیهما ثم قال قد یقال لهم لئن کان ترک النکیر دلیلا علی صدقهما لیکونن ترک النکیر علی المتظلمین و المحتجین علیهما و المطالبین لهما دلیلا علی صدق دعواهم أو استحسان مقالتهم و لا سیما و قد طالت المناجاه و کثرت المراجعه و الملاحاه و ظهرت الشکیه و اشتدت الموجده و قد بلغ ذلک من فاطمه ع حتی إنها أوصت ألا یصلی علیها أبو بکر و لقد کانت

قالت له حین أتته طالبه بحقها و محتجه لرهطها من یرثک یا أبا بکر إذا مت قال أهلی و ولدی قالت فما بالنا لا نرث النبی ص فلما منعها میراثها و بخسها حقها و اعتل علیها و جلح { 2) جلح فی أمرها:جاهر به و کاشفها. } فی أمرها و عاینت التهضم { 3) التهضم:الظلم،و فی ا:«الهضم». } و أیست من التورع و وجدت نشوه الضعف و قله الناصر قالت و الله لأدعون الله علیک قال و الله لأدعون الله لک قالت و الله لا أکلمک أبدا قال و الله لا أهجرک أبدا.

فإن یکن ترک النکیر علی أبی بکر دلیلا علی صواب منعها إن فی ترک النکیر علی فاطمه ع دلیلا علی صواب طلبها و أدنی ما کان یجب علیهم فی ذلک تعریفها ما جهلت و تذکیرها ما نسیت و صرفها عن الخطإ و رفع قدرها عن البذاء { 4) البذاء:الفحش. } و أن تقول هجرا { 5) الهجر:القبیح من الکلام. } أو تجور عادلا أو تقطع واصلا فإذا لم تجدهم أنکروا علی الخصمین جمیعا فقد تکافأت

الأمور و استوت الأسباب و الرجوع إلی أصل حکم الله من المواریث أولی بنا و بکم و أوجب علینا و علیکم.

قال فإن قالوا کیف تظن به ظلمها و التعدی علیها و کلما ازدادت علیه غلظه ازداد لها لینا و رقه حیث

تقول له و الله لا أکلمک أبدا فیقول و الله لا أهجرک أبدا ثم تقول و الله لأدعون الله علیک فیقول و الله لأدعون الله لک.

ثم یحتمل منها هذا الکلام الغلیظ و القول الشدید فی دار الخلافه و بحضره قریش و الصحابه مع حاجه الخلافه إلی البهاء و التنزیه و ما یجب لها من الرفعه و الهیبه ثم لم یمنعه ذلک أن قال معتذرا متقربا کلام المعظم لحقها المکبر لمقامها و الصائن لوجهها المتحنن علیها ما أحد أعز علی منک فقرا و لا أحب إلی منک غنی و لکنی

سمعت رسول الله ص یقول إنا معاشر الأنبیاء لا نورث ما ترکناه فهو صدقه.

قیل لهم لیس ذلک بدلیل علی البراءه من الظلم و السلامه من الجور و قد یبلغ من مکر الظالم و دهاء الماکر إذا کان أریبا و للخصومه معتادا أن یظهر کلام المظلوم و ذله المنتصف { 1) المنتصف:المستوفی حقه. } و حدب { 2) و حدب الوامق؛أی و انثناء الناظر. } الوامق و مقه { 3) المقه:التودد و الحب. } المحق و کیف جعلتم ترک النکیر حجه قاطعه و دلاله واضحه و قد زعمتم أن عمر قال علی منبره متعتان کانتا علی عهد رسول الله ص متعه النساء و متعه الحج أنا أنهی عنهما و أعاقب علیهما فما وجدتم أحدا أنکر قوله و لا استشنع مخرج نهیه و لا خطأه فی معناه و لا تعجب منه و لا استفهمه و کیف تقضون بترک النکیر و قد شهد عمر یوم السقیفه و بعد ذلک

أن النبی ص قال الأئمه من قریش .

ثم قال فی شکاته لو کان سالم حیا ما تخالجنی فیه شک حین { 4) الشافی:«حتی». } أظهر الشک فی استحقاق کل واحد من السته الذین

جعلهم شوری و سالم عبد لامرأه من الأنصار و هی أعتقته و حازت میراثه ثم لم ینکر ذلک من قوله منکر و لا قابل إنسان بین قوله و لا تعجب منه و إنما یکون ترک النکیر علی من لا رغبه و لا رهبه عنده دلیلا علی صدق قوله و صواب عمله فأما ترک النکیر علی من یملک الضعه و الرفعه و الأمر و النهی و القتل و الاستحیاء و الحبس و الإطلاق فلیس بحجه تشفی و لا دلاله تضیء.

قال و قال آخرون بل الدلیل علی صدق قولهما و صواب عملهما إمساک الصحابه عن خلعهما و الخروج علیهما و هم الذین وثبوا علی عثمان فی أیسر من جحد التنزیل و رد النصوص { 1) د:«المنصوص». } و لو کان کما تقولون و ما تصفون ما کان سبیل الأمه فیهما إلا کسبیلهم فیه و عثمان کان أعز نفرا و أشرف رهطا و أکثر عددا و ثروه و أقوی عده.

قلنا إنهما لم یجحدا التنزیل و لم ینکرا النصوص و لکنهما بعد إقرارهما بحکم المیراث و ما علیه الظاهر من الشریعه ادعیا روایه و تحدثا بحدیث لم یکن محالا کونه و لا ممتنعا فی حجج العقول مجیئه و شهد لهما علیه من علته مثل علتهما فیه و لعل بعضهم کان یری تصدیق الرجل إذا کان عدلا فی رهطه مأمونا فی ظاهره و لم یکن قبل ذلک عرفه بفجره { 2) الفجره:الانبعاث فی المعاصی و الفجور. } و لا جرت علیه غدره فیکون تصدیقه له علی جهه حسن الظن و تعدیل الشاهد و لأنه لم یکن کثیر منهم یعرف حقائق الحجج و الذی یقطع بشهادته علی الغیب و کان ذلک شبهه علی أکثرهم فلذلک قل النکیر و تواکل الناس فاشتبه الأمر فصار لا یتخلص إلی معرفه حق ذلک من باطله إلا العالم المتقدم أو المؤید المرشد و لأنه لم یکن لعثمان فی صدور العوام و قلوب السفله و الطغام ما کان لهما من المحبه و الهیبه و لأنهما کانا أقل استئثارا بالفیء و تفضلا بمال الله منه و من شأن الناس إهمال السلطان ما وفر علیهم أموالهم و لم یستأثر بخراجهم و لم یعطل ثغورهم و لأن الذی صنع أبو بکر

من منع العتره حقها و العمومه میراثها قد کان موافقا لجله قریش و کبراء العرب و لأن عثمان أیضا کان مضعوفا فی نفسه مستخفا بقدره لا یمنع ضیما و لا یقمع عدوا و لقد وثب ناس علی عثمان بالشتم و القذف و التشنیع و النکیر لأمور لو أتی أضعافها و بلغ أقصاها لما اجترءوا علی اغتیابه فضلا علی مبادأته و الإغراء به و مواجهته کما أغلظ عیینه بن حصن له فقال له أما إنه لو کان عمر لقمعک و منعک فقال عیینه إن عمر کان خیرا لی منک أرهبنی فاتقانی.

ثم قال و العجب أنا وجدنا جمیع من خالفنا فی المیراث علی اختلافهم فی التشبیه و القدر و الوعید یرد کل صنف منهم من أحادیث مخالفیه و خصومه ما هو أقرب إسنادا و أصح رجالا و أحسن اتصالا حتی إذا صاروا إلی القول فی میراث النبی ص نسخوا الکتاب و خصوا الخبر العام بما لا یدانی بعض ما ردوه و أکذبوا قائلیه و ذلک أن کل إنسان منهم إنما یجری إلی هواه و یصدق ما وافق رضاه.

هذا آخر کلام الجاحظ { 1) نقله فی الشافی 233،234. } ثم قال المرتضی رضی الله عنه فإن قیل لیس ما عارض به الجاحظ من الاستدلال بترک النکیر و قوله کما لم ینکروا علی أبی بکر فلم ینکروا أیضا علی فاطمه ع و لا علی غیرها من الطالبین بالإرث کالأزواج و غیرهن معارضه صحیحه و ذلک أن نکیر أبی بکر لذلک و دفعها و الاحتجاج علیها و یکفیهم و یغنیهم عن تکلف نکیر آخر و لم ینکر علی أبی بکر ما رواه منکر فیستغنوا بإنکاره(2).

قلنا أول ما یبطل هذا السؤال أن أبا بکر لم ینکر علیها ما أقامت علیه بعد

احتجاجها من التظلم و التألم و التعنیف و التبکیت

و قولها علی ما روی و الله لأدعون الله علیک و لا أکلمک أبدا.

و ما جری هذا المجری فقد کان یجب أن ینکره غیره و من المنکر الغضب علی المنصف و بعد فإن کان إنکار أبی بکر مقنعا و مغنیا عن إنکار غیره من المسلمین فإنکار فاطمه حکمه و مقامها علی التظلم منه مغن عن نکیر غیرها و هذا واضح { 1) الشافی 234. }

الفصل الثالث فی أن فدک هل صح کونها نحله رسول الله ص لفاطمه ع أم لا

نذکر فی هذا الفصل ما حکاه المرتضی عن قاضی القضاه فی المغنی و ما اعترض به علیه ثم نذکر ما عندنا فی ذلک.

قال المرتضی حاکیا عن قاضی القضاه و مما عظمت الشیعه القول فی أمر فدک

قالوا و قد روی أبو سعید الخدری أنه لما أنزلت وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ { 2) سوره الإسراء 26. } أعطی رسول الله ص فاطمه ع فدک .

ثم فعل عمر بن عبد العزیز مثل ذلک فردها علی ولدها قالوا و لا شک أن أبا بکر أغضبها إن لم یصح کل الذی روی فی هذا الباب و قد کان الأجمل أن یمنعهم التکرم مما ارتکبوا منها فضلا عن الدین

ثم ذکروا أنها استشهدت أمیر المؤمنین ع و أم أیمن فلم یقبل شهادتهما هذا مع ترکه أزواج النبی ص فی حجرهن و لم یجعلها صدقه و صدقهن فی ذلک أن ذلک لهن و لم یصدقها .

قال و الجواب عن ذلک أن أکثر ما یروون فی هذا الباب غیر صحیح و لسنا ننکر صحه ما روی من ادعائها فدک فأما أنها کانت فی یدها فغیر مسلم بل إن کانت فی یدها لکان الظاهر أنها لها فإذا کانت فی جمله الترکه فالظاهر أنها میراث و إذا کان کذلک فغیر جائز لأبی بکر قبول دعواها لأنه لا خلاف فی أن العمل علی الدعوی لا یجوز و إنما یعمل علی مثل ذلک إذا علمت صحته بمشاهده أو ما جری مجراها أو حصلت بینه أو إقرار ثم إن البینه لا بد منها و إن أمیر المؤمنین ع لما خاصمه الیهودی حاکمه و أن أم سلمه التی یطبق علی فضلها لو ادعت نحلا ما قبلت دعواها.

ثم قال و لو کان أمیر المؤمنین ع هو الوالی و لم یعلم صحه هذه الدعوی ما الذی کان یجب أن یعمل فإن قلتم یقبل الدعوی فالشرع بخلاف ذلک و إن قلتم یلتمس البینه فهو الذی فعله أبو بکر .

ثم قال و أما قول أبی بکر رجل مع الرجل و امرأه مع المرأه فهو الذی یوجبه الدین و لم یثبت أن الشاهد فی ذلک کان أمیر المؤمنین ع بل الروایه المنقوله أنه شهد لها مولی لرسول الله ص مع أم أیمن .

قال و لیس لأحد أن یقول فلما ذا ادعت و لا بینه معها لأنه لا یمتنع أن تجوز أن یحکم أبو بکر بالشاهد و الیمین أو تجوز عند شهاده من شهد لها أن تذکر غیره فیشهد لا و هذا هو الموجب علی ملتمس الحق و لا عیب علیها فی ذلک و لا علی أبی بکر فی التماس البینه و إن لم یحکم لها لما لم یتم و لم یکن لها خصم لأن الترکه صدقه علی ما ذکرنا و کان لا یمکن أن یعول فی ذلک علی یمین أو نکول و لم یکن فی الأمر إلا ما فعله قال و قد أنکر أبو علی ما قاله السائل من أنها لما ردت فی دعوی النحله ادعته إرثا و قال بل کان طلبت الإرث قبل ذلک فلما سمعت منه الخبر کفت و ادعت النحله { 1) الشافی 235. } .

قال فأما فعل عمر بن عبد العزیز فلم یثبت أنه رده علی سبیل النحله بل عمل فی ذلک ما عمله عمر بن الخطاب بأن أقره فی ید أمیر المؤمنین ع لیصرف غلاتها فی المواضع التی کان یجعلها رسول الله ص فیه فقام بذلک مده ثم ردها إلی عمر فی آخر سنته و کذلک فعل عمر بن عبد العزیز و لو ثبت أنه فعل بخلاف ما فعل السلف لکان هو المحجوج بفعلهم و قولهم و أحد ما یقوی ما ذکرناه أن الأمر لما انتهی إلی أمیر المؤمنین ع ترک فدک علی ما کان و لم یجعله میراثا لولد فاطمه و هذا یبین أن الشاهد کان غیره لأنه لو کان هو الشاهد لکان الأقرب أن یحکم بعلمه علی أن الناس اختلفوا فی الهبه إذا لم تقبض فعند بعضهم تستحق بالعقد و عند بعضهم أنها إذا لم تقبض یصیر وجودها کعدمها فلا یمتنع من هذا الوجه أن یمتنع أمیر المؤمنین ع من ردها و إن صح عنده عقد الهبه و هذا هو الظاهر لأن التسلیم لو کان وقع لظهر أنه کان فی یدها و لکان ذلک کافیا فی الاستحقاق فأما حجر أزواج النبی ص فإنما ترکت فی أیدیهن لأنها کانت لهن و نص الکتاب یشهد بذلک و قوله وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ { 1) سوره الأحزاب 33. }

و روی فی الأخبار أن النبی ص قسم ما کان له من الحجر علی نسائه و بناته .

و یبین صحه ذلک أنه لو کان میراثا أو صدقه لکان أمیر المؤمنین ع لما أفضی الأمر إلیه یغیره.

قال و لیس لأحد أن یقول إنما لم یغیر ذلک لأن الملک قد صار له فتبرع به و ذلک أن الذی یحصل له لیس إلا ربع میراث فاطمه ع و هو الثمن من میراث رسول الله ص فقد کان یجب أن ینتصف لأولاد العباس و أولاد فاطمه منهن فی باب الحجر و یأخذ هذا الحق منهن فترکه ذلک یدل علی صحه ما قلناه و لیس یمکنهم بعد ذلک إلا التعلق بالتقیه { 2) التقیه:الحیطه. } و قد سبق الکلام فیها.

قال و مما یذکرونه أن فاطمه ع لغضبها علی أبی بکر و عمر أوصت ألا یصلیا علیها و أن تدفن سرا منهما فدفنت لیلا .

و هذا کما

ادعوا روایه رووها عن جعفر بن محمد ع و غیره أن عمر ضرب فاطمه ع بالسوط و ضرب الزبیر بالسیف و أن عمر قصد منزلها و فیه علی ع و الزبیر و المقداد و جماعه ممن تخلف عن أبی بکر و هم مجتمعون هناک فقال لها ما أحد بعد أبیک أحب إلینا منک و ایم الله لئن اجتمع هؤلاء النفر عندک لنحرقن علیهم فمنعت القوم من الاجتماع .

قال و نحن لا نصدق هذه الروایات و لا نجوزها و أما أمر الصلاه فقد روی أن أبا بکر هو الذی صلی علی فاطمه ع و کبر علیها أربعا و هذا أحد ما استدل به کثیر من الفقهاء فی التکبیر علی المیت و لا یصح أیضا أنها دفنت لیلا و إن صح ذلک فقد دفن رسول الله ص لیلا و دفن عمر ابنه لیلا و قد کان أصحاب رسول الله ص یدفنون بالنهار و یدفنون باللیل فما فی هذا مما یطعن به بل الأقرب فی النساء أن دفنهن لیلا أستر و أولی بالسنه.

ثم حکی عن أبی علی تکذیب ما روی من الضرب بالسوط

6-قال و المروی عن جعفر بن محمد ع أنه کان یتولاهما و یأتی القبر فیسلم علیهما مع تسلیمه علی رسول الله ص روی ذلک عباد بن صهیب و شعبه بن الحجاج و مهدی بن هلال و الدراوردی و غیرهم .

و قد روی عن أبیه محمد بن علی ع و عن علی بن الحسین مثل ذلک فکیف یصح ما ادعوه و هل هذه الروایه إلا کروایتهم علی أن علی بن أبی طالب ع هو إسرافیل و الحسن میکائیل و الحسین جبرائیل و فاطمه ملک الموت و آمنه أم النبی ص لیله القدر فإن صدقوا ذلک أیضا قیل لهم فعمر بن الخطاب کیف یقدر علی ضرب ملک الموت و إن قالوا لا نصدق ذلک فقد جوزوا رد هذه الروایات و صح أنه لا یجوز التعویل علی هذا الخبر

و إنما یتعلق بذلک من غرضه الإلحاد کالوراق و ابن الراوندی لأن غرضهم القدح فی الإسلام .

و حکی عن أبی علی أنه قال و لم صار غضبها إن ثبت کأنه غضب رسول الله ص من حیث

قال فمن أغضبها فقد أغضبنی.

أولی من أن یقال فمن أغضب أبا بکر و عمر فقد نافق و فارق الدین

لأنه روی عنه ع قال حب أبی بکر و عمر إیمان و بغضهما نفاق.

و من یورد مثل هذا فقصده الطعن فی الإسلام و أن یتوهم الناس أن أصحاب النبی ص نافقوا مع مشاهده الأعلام لیضعفوا دلاله العلم فی النفوس.

قال و أما حدیث الإحراق فلو صح لم یکن طعنا علی عمر لأن له أن یهدد من امتنع من المبایعه إراده للخلاف علی المسلمین لکنه غیر ثابت انتهی کلام قاضی القضاه { 1) نقله المرتضی فی الشافی ص 234،235. } .

قال المرتضی نحن نبتدئ فندل علی أن فاطمه ع ما ادعت من نحل فدک إلا ما کانت مصیبه فیه و إن مانعها و مطالبها بالبینه متعنت عادل عن الصواب لأنها لا تحتاج إلی شهاده و بینه ثم نعطف علی ما ذکره علی التفصیل فنتکلم علیه.

أما الذی یدل علی ما ذکرناه فهو أنها کانت معصومه من الغلط مأمونا منها فعل القبیح و من هذه صفته لا یحتاج فیما یدعیه إلی شهاده و بینه فإن قیل دللوا علی الأمرین قلنا بیان الأول قوله تعالی إِنَّما یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً { 2) سوره الأحزاب 33. } و الآیه تتناول جماعه منهم فاطمه

ع بما تواترت الأخبار فی ذلک و الإراده هاهنا دلاله علی وقوع الفعل للمراد و أیضا فیدل علی ذلک

قوله ع

فاطمه بضعه منی من آذاها فقد آذانی و من آذانی فقد آذی الله عز و جل.

و هذا یدل علی عصمتها لأنها لو کانت ممن تقارف الذنوب لم یکن من یؤذیها مؤذیا له علی کل حال بل کان متی فعل المستحق من ذمها أو إقامه الحد علیها إن کان الفعل یقتضیه سارا له و مطیعا علی أنا لا نحتاج أن ننبه هذا الموضع علی الدلاله علی عصمتها بل یکفی فی هذا الموضع العلم بصدقها فیما ادعته و هذا لا خلاف فیه بین المسلمین لأن أحدا لا یشک أنها لم تدع ما ادعته کاذبه و لیس بعد ألا تکون کاذبه إلا أن تکون صادقه و إنما اختلفوا فی هل یجب مع العلم بصدقها تسلم ما ادعته بغیر بینه أم لا یجب ذلک قال الذی یدل علی الفصل الثانی أن البینه إنما تراد لیغلب فی الظن صدق المدعی أ لا تری أن العداله معتبره فی الشهادات لما کانت مؤثره فی غلبه الظن لما ذکرناه و لهذا جاز أن یحکم الحاکم بعلمه من غیر شهاده لأن علمه أقوی من الشهاده و لهذا کان الإقرار أقوی من البینه من حیث کان أغلب فی تأثیر غلبه الظن و إذا قدم الإقرار علی الشهاده لقوه الظن عنده فأولی أن یقدم العلم علی الجمیع و إذا لم یحتج مع الإقرار إلی شهاده لسقوط حکم الضعیف مع القوی لا یحتاج أیضا مع العلم إلی ما یؤثر الظن من البینات و الشهادات.

و الذی یدل علی صحه ما ذکرناه أیضا

أنه لا خلاف بین أهل النقل فی أن أعرابیا نازع النبی ص فی ناقه فقال ع هذه لی و قد خرجت إلیک من ثمنها فقال الأعرابی من یشهد لک بذلک فقال خزیمه بن ثابت أنا أشهد بذلک فقال النبی ص من أین علمت و ما حضرت ذلک قال لا و لکن علمت ذلک من حیث علمت أنک رسول الله فقال قد أجزت شهادتک و جعلتها شهادتین فسمی ذا الشهادتین.

و هذه القصه شبیهه لقصه فاطمه ع لأن خزیمه اکتفی فی العلم بأن الناقه له ص و شهد بذلک من حیث علم لأنه رسول الله ص و لا یقول إلا حقا و أمضی النبی ص ذلک له من حیث لم یحضر الابتیاع و تسلیم الثمن فقد کان یجب علی من علم أن فاطمه ع لا تقول إلا حقا ألا یستظهر علیها بطلب شهاده أو بینه هذا

و قد روی أن أبا بکر لما شهد أمیر المؤمنین ع کتب بتسلیم { 1) ب:«یسلم»؛و الصواب ما أثبته من ا،د و الشافی. } فدک إلیها فاعترض عمر قضیته و خرق ما کتبه .

روی إبراهیم بن السعید الثقفی عن إبراهیم بن میمون قال حدثنا عیسی بن عبد الله بن محمد بن علی بن أبی طالب ع عن أبیه عن جده عن علی ع قال جاءت فاطمه ع إلی أبی بکر و قالت إن أبی أعطانی فدک و علی و أم أیمن یشهدان فقال ما کنت لتقولی علی أبیک إلا الحق قد أعطیتکها و دعا بصحیفه من أدم فکتب لها فیها فخرجت فلقیت عمر فقال من أین جئت یا فاطمه قالت جئت من عند أبی بکر أخبرته أن رسول الله ص أعطانی فدک و أن علیا و أم أیمن یشهدان لی بذلک فأعطانیها و کتب لی بها { 2) الشافی:«و کتبها لی». } فأخذ عمر منها الکتاب ثم رجع إلی أبی بکر فقال أعطیت فاطمه فدک و کتبت بها لها قال نعم فقال إن علیا یجر إلی نفسه و أم أیمن امرأه و بصق فی الکتاب فمحاه و خرقه.

و قد روی هذا المعنی من طرق مختلفه علی وجوه مختلفه فمن أراد الوقوف علیها و استقصاءها أخذها من مواضعها.

و لیس لهم أن یقولوا إنها أخبار آحاد لأنها و إن کانت کذلک فأقل أحوالها أن توجب الظن و تمنع من القطع علی خلاف معناها و لیس لهم أن یقولوا کیف یسلم إلیها

فدک و هو یروی عن الرسول أن ما خلفه صدقه و ذلک لأنه لا تنافی بین الأمرین لأنه إنما سلمها علی ما وردت به الروایه علی سبیل النحل { 1) ا،د:«النحله». } فلما وقعت المطالبه بالمیراث روی الخبر فی معنی المیراث فلا اختلاف بین الأمرین.

فأما إنکار صاحب الکتاب لکون فدک فی یدها فما رأیناه اعتمد فی إنکار ذلک علی حجه بل قال لو کان ذلک فی یدها لکان الظاهر أنها لها { 2) ا و الشافی:«أنه». } و الأمر علی ما قال فمن أین أنه لم یخرج عن یدها علی وجه یقتضی الظاهر خلافه

و قد روی من طرق مختلفه غیر طریق أبی سعید الذی ذکره صاحب الکتاب أنه لما نزل قوله تعالی وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ { 3) سوره الإسراء 26. } دعا النبی ص فاطمه ع فأعطاها فدک .

و إذا کان ذلک مرویا فلا معنی لدفعه بغیر حجه.

و قوله لا خلاف أن العمل علی الدعوی لا یجوز صحیح و قد بینا أن قولها کان معلوما صحته و إنما قوله إنما یعمل علی ذلک متی علم صحته بشهاده أو ما یجری مجراها أو حصلت بینه أو إقرار فیقال له إما علمت بمشاهده فلم یکن هناک و إما بینه فقد کانت علی الحقیقه لأن شهاده أمیر المؤمنین ع من أکبر البینات و أعدلها و لکن علی مذهبک أنه لم تکن هناک بینه فمن أین زعمت أنه لم یکن هناک علم و إن لم یکن عن مشاهده فقد أدخلت ذلک فی جمله الأقسام.

فإن قال لأن قولها بمجرده لا یکون جهه للعلم قیل له لم قلت ذلک أو لیس قد دللنا علی أنها معصومه و أن الخطأ مأمون علیها ثم لو لم یکن کذلک لکان قولها فی تلک القضیه معلوما صحته علی کل حال لأنها لو لم تکن مصیبه لکانت مبطله عاصیه فیما ادعته إذ الشبهه لا تدخل فی مثله و قد أجمعت الأمه علی أنها لم یظهر منها بعد

رسول الله ص معصیه بلا شک و ارتیاب بل أجمعوا علی أنها لم تدع إلا الصحیح و إن اختلفوا فمن قائل یقول مانعها مخطئ و آخر یقول هو أیضا مصیب لفقد البینه و إن علم صدقها.

و أما قوله إنه لو حاکم غیره لطولب بالبینه فقد تقدم فی هذا المعنی ما یکفی و قصه خزیمه بن ثابت و قبول شهادته تبطل هذا الکلام.

و أما قوله إن أمیر المؤمنین ع حاکم یهودیا علی الوجه الواجب فی سائر الناس فقد روی ذلک إلا أن أمیر المؤمنین { 1-1) الشافی:«لم یفعل ذلک و هو واجب علیه». } لم یفعل من ذلک ما کان یجب علیه أن یفعله { 1-1) الشافی:«لم یفعل ذلک و هو واجب علیه». } و إنما تبرع به و استظهر بإقامه الحجه فیه و قد أخطأ من طالبه ببینه کائنا من کان فأما اعتراضه بأم سلمه فلم یثبت من عصمتها ما ثبت من عصمه فاطمه ع فلذلک احتاجت فی دعواها إلی بینه فأما إنکاره و ادعاؤه أنه لم یثبت أن الشاهد فی ذلک کان أمیر المؤمنین فلم یزد فی ذلک إلا مجرد [الدعوی و]

{ 3) الشافی:«باقتراح». } الإنکار و الأخبار مستفیضه بأنه ع شهد لها فدفع ذلک بالزیغ { } لا یغنی شیئا و قوله إن الشاهد لها مولی لرسول الله ص هو المنکر الذی لیس بمعروف.

و أما قوله إنها جوزت أن یحکم أبو بکر بالشاهد و الیمین فطریف مع قوله فیما بعد إن الترکه صدقه و لا خصم فیها فتدخل الیمین فی مثلها أ فتری أن فاطمه لم تکن تعلم من الشریعه هذا المقدار الذی نبه صاحب الکتاب علیه و لو لم تعلمه ما کان أمیر المؤمنین ع و هو أعلم الناس بالشریعه یوافقها علیه.

و قوله إنها جوزت عند شهاده من شهد لها أن یتذکر غیرهم فیشهد باطل لأن مثلها لا یتعرض للظنه و التهمه و یعرض قوله للرد و قد کان یجب أن تعلم من یشهد لها

ممن لا یشهد حتی تکون دعواها علی الوجه الذی یجب معه القبول و الإمضاء و من هو دونها فی الرتبه و الجلاله و الصیانه من أفناء الناس لا یتعرض لمثل هذه الخطه و یتورطها للتجویز الذی لا أصل له و لا أماره علیه.

فأما إنکار أبی علی لأن یکون النحل قبل ادعاء المیراث و عکسه الأمر فیه فأول ما فیه أنا لا نعرف له غرضا صحیحا فی إنکار ذلک لأن کون أحد الأمرین قبل الآخر لا یصحح له مذهبا فلا یفسد علی مخالفه مذهبا.

ثم إن الأمر فی أن الکلام فی النحل کان المتقدم ظاهرا و الروایات کلها به وارده و کیف یجوز أن تبتدئ بطلب المیراث فیما تدعیه بعینه نحلا أ و لیس هذا یوجب أن تکون قد طالبت بحقها من وجه لا تستحقه منه مع الاختیار و کیف یجوز ذلک و المیراث یشرکها فیه غیرها و النحل تنفرد به و لا ینقلب مثل ذلک علینا من حیث طالبت بالمیراث بعد النحل لأنها فی الابتداء طالبت بالنحل و هو الوجه الذی تستحق فدک منه فلما دفعت عنه طالبت ضروره بالمیراث لأن للمدفوع عن حقه أن یتوصل إلی تناوله بکل وجه و سبب و هذا بخلاف قول أبی علی لأنه أضاف إلیها ادعاء الحق من وجه لا تستحقه منه و هی مختاره.

و أما إنکاره أن یکون عمر بن عبد العزیز رد فدک علی وجه النحل و ادعاؤه أنه فعل فی ذلک ما فعله عمر بن الخطاب من إقرارها فی ید أمیر المؤمنین ع لیصرف غلاتها فی وجوهها فأول ما فیه أنا لا نحتج علیه بفعل عمر بن عبد العزیز علی أی وجه وقع لأن فعله لیس بحجه و لو أردنا الاحتجاج بهذا الجنس من الحجج لذکرنا فعل المأمون فإنه رد فدک بعد أن جلس مجلسا مشهورا حکم فیه بین خصمین نصبهما أحدهما لفاطمه و الآخر لأبی بکر و ردها بعد قیام الحجه و وضوح الأمر

و مع ذلک فإنه قد أنکر من فعل عمر بن عبد العزیز ما هو معروف مشهور بلا خلاف بین أهل النقل فیه و قد روی محمد بن زکریا الغلابی عن شیوخه عن أبی المقدام هشام بن زیاد مولی آل عثمان قال لما ولی عمر بن عبد العزیز رد فدک علی ولد فاطمه و کتب إلی والیه علی المدینه أبی بکر بن عمرو بن حزم یأمره بذلک فکتب إلیه إن فاطمه قد ولدت فی آل عثمان و آل فلان و فلان فعلی من أرد منهم فکتب إلیه أما بعد فإنی لو کتبت إلیک آمرک أن تذبح شاه لکتبت إلی أ جماء أم قرناء { 1) الجماء:الملساء.و القرناء:ذات القرن. } أو کتبت إلیک أن تذبح بقره لسألتنی ما لونها فإذا ورد علیک کتابی هذا فاقسمها فی ولد فاطمه ع من علی ع و السلام.

قال أبو المقدام فنقمت بنو أمیه ذلک علی عمر بن عبد العزیز و عاتبوه فیه و قالوا له هجنت فعل الشیخین و خرج إلیه عمر بن قیس فی جماعه من أهل الکوفه فلما عاتبوه علی فعله قال إنکم جهلتم و علمت و نسیتم و ذکرت

إن أبا بکر محمد بن عمرو بن حزم حدثنی عن أبیه عن جده أن رسول الله ص قال

فاطمه بضعه منی یسخطها ما یسخطنی و یرضینی ما أرضاها.

و إن فدک کان صافیه علی عهد أبی بکر و عمر ثم صار أمرها إلی مروان فوهبها لعبد العزیز أبی فورثتها أنا و إخوتی عنه فسألتهم أن یبیعونی حصتهم منها فمن بائع و واهب حتی استجمعت لی فرأیت أن أردها علی ولد فاطمه قالوا فإن أبیت إلا هذا فأمسک الأصل و اقسم الغله ففعل.

و أما ما ذکره من ترک أمیر المؤمنین ع فدک لما أفضی الأمر إلیه و استدلاله بذلک علی أنه لم یکن الشاهد فیها فالوجه فی ترکه ع رد فدک هو الوجه فی إقراره

أحکام القوم و کفه عن نقضها و تغییرها و قد بینا ذلک فیما سبق و ذکرنا أنه کان فی انتهاء الأمر إلیه فی بقیه من التقیه قویه.

فأما استدلاله علی أن حجر أزواج النبی ص کانت لهن بقوله تعالی وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ { 1) سوره الأحزاب 33. } فمن عجیب الاستدلال لأن هذه الإضافه لا تقتضی الملک بل العاده جاریه فیها أن تستعمل من جهه السکنی و لهذا یقال هذا بیت فلان و مسکنه و لا یراد بذلک الملک و قد قال تعالی لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُیُوتِهِنَّ وَ لا یَخْرُجْنَ-إِلاّ أَنْ یَأْتِینَ بِفاحِشَهٍ مُبَیِّنَهٍ { 2) سوره الطلاق 1. } و لا شبهه فی أنه تعالی أراد منازل الرجال التی یسکنون فیها زوجاتهم و لم یرد بهذه الإضافه الملک.

فأما ما رواه من أن رسول الله ص قسم حجره علی نسائه و بناته .

فمن أین له إذا کان الخبر صحیحا أن هذه القسمه علی وجه التملیک دون الإسکان و الإنزال و لو کان قد ملکهن ذلک لوجب أن یکون ظاهرا مشهورا.

فأما الوجه فی ترک أمیر المؤمنین لما صار الأمر إلیه فی یده منازعه الأزواج فی هذه الحجر فهو ما تقدم و تکرر.

و أما قوله إن أبا بکر هو الذی صلی علی فاطمه و کبر أربعا و إن کثیرا من الفقهاء یستدلون به فی التکبیر علی المیت و هو شیء ما سمع إلا منه و إن کان تلقاه عن غیره فممن یجری مجراه فی العصبیه و إلا فالروایات المشهوره و کتب الآثار و السیر خالیه من ذلک

و لم یختلف أهل النقل فی أن علیا ع هو الذی صلی علی فاطمه .

إلا روایه نادره شاذه وردت بأن العباس رحمه الله صلی علیها.

و روی الواقدی بإسناده فی تاریخه عن الزهری قال سألت ابن عباس

متی دفنتم فاطمه ع قال دفناها بلیل بعد هدأه قال قلت فمن صلی علیها قال علی

و روی الطبری عن الحارث بن أبی أسامه عن المدائنی عن أبی زکریا العجلانی أن فاطمه ع عمل لها نعش قبل وفاتها فنظرت إلیه فقالت سترتمونی سترکما الله .

قال أبو جعفر محمد بن جریر و الثبت فی ذلک أنها زینب لأن فاطمه دفنت لیلا و لم یحضرها إلا علی و العباس و المقداد و الزبیر .

1,15,2,3- و روی القاضی أبو بکر أحمد بن کامل بإسناده فی تاریخه عن الزهری قال حدثنی عروه بن الزبیر أن عائشه أخبرته أن فاطمه { 1) الشافی:«فاطمه بنت رسول اللّه». } عاشت بعد رسول الله ص سته أشهر فلما توفیت دفنها علی لیلا و صلی علیها و ذکر فی کتابه هذا أن علیا و الحسن و الحسین ع دفنوها لیلا و غیبوا قبرها .

و روی سفیان بن عیینه عن عمرو بن عبید عن الحسن بن محمد بن الحنفیه أن فاطمه دفنت لیلا.

و روی عبد الله بن أبی شیبه عن یحیی بن سعید القطان عن معمر عن الزهری مثل ذلک.

و قال البلاذری فی تاریخه إن فاطمه ع لم تر متبسمه بعد وفاه النبی ص و لم یعلم أبو بکر و عمر بموتها .

و الأمر فی هذا أوضح و أشهر من أن نطنب فی الاستشهاد علیه و نذکر الروایات فیه

فأما قوله و لا یصح أنها دفنت لیلا و إن صح فقد دفن فلان و فلان لیلا فقد بینا أن دفنها لیلا فی الصحه أظهر من الشمس و أن منکر ذلک کالدافع للمشاهدات و لم یجعل دفنها لیلا بمجرده هو الحجه لیقال لقد دفن فلان و فلان لیلا بل یقع الاحتجاج بذلک علی

ما وردت به الروایات المستفیضه الظاهره التی هی کالتواتر أنها أوصت بأن تدفن لیلا حتی لا یصلی الرجلان علیها و صرحت بذلک و عهدت فیه عهدا بعد أن کانا { 1) ب:«کان». } استأذنا علیها فی مرضها لیعوداها فأبت أن تأذن لهما فلما طالت علیهما المدافعه رغبا إلی أمیر المؤمنین ع فی أن یستأذن لهما و جعلاها حاجه إلیه و کلمها ع فی ذلک و ألح علیها فأذنت لهما فی الدخول ثم أعرضت عنهما عند دخولهما و لم تکلمهما فلما خرجا قالت لأمیر المؤمنین ع هل صنعت ما أردت قال نعم قالت فهل أنت صانع ما آمرک به قال نعم قالت فإنی أنشدک الله ألا یصلیا علی جنازتی و لا یقوما علی قبری

و روی أنه عفی قبرها { 2-2) ساقط من الشافی. } و علم علیه { 2-2) ساقط من الشافی. } و رش أربعین قبرا فی البقیع و لم یرش قبرها حتی لا یهتدی إلیه و أنهما عاتباه علی ترک إعلامهما بشأنها و إحضارهما الصلاه علیها .

فمن هاهنا احتججنا بالدفن لیلا و لو کان لیس غیر الدفن باللیل من غیر ما تقدم علیه و ما تأخر عنه لم یکن فیه حجه.

و أما حکایته عن أبی علی إنکار ضرب الرجل لها و قوله إن جعفر بن محمد و أباه و جده کانوا یتولونهما فکیف لا ینکر أبو علی ذلک و اعتقاده فیهما اعتقاده و قد کنا نظن أن مخالفینا یقتنعون أن ینسبوا إلی أئمتنا الکف عن القوم و الإمساک و ما ظننا أنهم یحملون أنفسهم علی أن ینسبوا إلیهم الثناء و الولاء

و قد علم کل أحد أن أصحاب هؤلاء الساده المختصین بهم قد رووا عنهم ضد ما روی شعبه بن الحجاج و فلان و فلان

و قولهم هما أول من ظلمنا حقنا و حمل الناس علی رقابنا.

و قولهم أنهما أصفیا بإنائنا و اضطجعا بسبلنا و جلسا مجلسا نحن أحق به منهما.

إلی غیر ذلک من فنون التظلم و الشکایه و هو طویل متسع و من أراد استقصاء ذلک فلینظر فی کتاب المعرفه لأبی إسحاق إبراهیم بن سعید الثقفی فإنه قد ذکر عن رجل من أهل البیت بالأسانید النیره ما لا زیاده علیه ثم لو صح ما ذکره شعبه لجاز أن یحمل علی التقیه.

و أما ذکره إسرافیل و میکائیل فما کنا نظن أن مثله یذکر ذلک و هذا من أقوال الغلاه الذین ضلوا فی أمیر المؤمنین ع و أهل البیت و لیسوا من الشیعه و لا من المسلمین فأی عیب علینا فیما یقولونه ثم إن جماعه من مخالفینا قد غلوا فی أبی بکر و عمر و رووا روایات مختلفه فیهما تجری مجری ما ذکره فی الشناعه و لا یلزم العقلاء و ذوی الألباب من المخالفین عیب من ذلک.

و أما معارضه ما روی فی فاطمه ع بما روی فی أن حبهما إیمان و بغضهما نفاق فالخبر الذی رویناه مجمع علیه و الخبر الآخر مطعون فیه فکیف یعارض ذلک بهذا.

و أما قوله إنما قصد من یورد هذه الأخبار تضعیف دلاله الأعلام فی النفوس من حیث أضاف النفاق إلی من شاهدها فتشنیع فی غیر موضعه و استناد إلی ما لا یجدی نفعا لأن من شاهد الأعلام لا یضعفها و لا یوهن دلیلها و لا یقدح فی کونها حجه لأن الأعلام لیست ملجئه إلی العلم و لا موجبه لحصوله علی کل حال و إنما تثمر العلم لمن أمعن النظر فیها من الوجه الذی تدل منه فمن عدل عن ذلک لسوء اختیاره لا یکون

عدوله مؤثرا فی دلالتها فکم قد عدل من العقلاء و ذوی الأحلام الراجحه و الألباب الصحیحه عن تأمل هذه الأعلام و إصابه الحق منها و لم یکن ذلک عندنا و عند صاحب الکتاب قادحا فی دلاله الأعلام علی أن هذا القول یوجب أن ینفی الشک و النفاق عن کل من صحب النبی ص و عاصره و شاهد أعلامه کأبی سفیان و ابنه و عمرو بن العاص و فلان و فلان ممن قد اشتهر نفاقهم و ظهر شکهم فی الدین و ارتیابهم باتفاق بیننا و بینه و إن کانت إضافه النفاق إلی هؤلاء لا تقدح فی دلاله الأعلام فکذلک القول فی غیرهم.

فأما قوله إن حدیث الإحراق لم یصح و لو صح لساغ لعمر مثل ذلک فقد بینا أن خبر الإحراق قد رواه غیر الشیعه .

و قوله إنه یسوغ مثل ذلک فکیف یسوغ إحراق بیت علی و فاطمه ع و هل فی ذلک عذر یصغی إلیه أو یسمع و إنما یکون علی و أصحابه خارقین للإجماع و مخالفین للمسلمین لو کان الإجماع قد تقرر و ثبت و لیس بمتقرر و لا ثابت مع خلاف علی وحده فضلا عن أن یوافقه علی ذلک غیره و بعد فلا فرق بین أن یهدد بالإحراق لهذه العله و بین أن یضرب فاطمه ع لمثلها فإن إحراق المنازل أعظم من ضرب سوط أو سوطین فلا وجه لامتعاض المخالف من حدیث الضرب إذا کان عنده مثل هذا الاعتذار { 1) الشافی 235-236. } قلت أما الکلام فی عصمه فاطمه ع فهو بفن الکلام أشبه و للقول فیه موضع غیر هذا.

و أما قول المرتضی إذا کانت صادقه لم یبق حاجه إلی من یشهد لها فلقائل أن

یقول لم قلت ذلک و لم زعمت أن الحاجه إلی البینه إنما کانت لزیاده غلبه الظن و لم لا یجوز أن یکون الله تعالی یعبد بالبینه لمصلحه یعلمها و إن کان المدعی لا یکذب أ لیس قد تعبد الله تعالی بالعده فی العجوز التی قد أیست من الحمل و إن کان أصل وضعها لاستبراء الرحم.

و أما قصه خزیمه بن ثابت فیجوز أن یکون الله تعالی قد علم أن مصلحه المکلفین فی تلک الصوره أن یکتفی بدعوی النبی ص وحدها و یستغنی فیها عن الشهاده.

و لا یمتنع أن یکون غیر تلک الصوره مخالفا لها و إن کان المدعی لا یکذب و یبین ذلک أن مذهب المرتضی جواز ظهور خوارق العادات علی أیدی الأئمه و الصالحین و لو قدرنا أن واحدا من أهل الصلاح و الخیر ادعی دعوی و قال بحضره جماعه من الناس من جملتهم القاضی اللهم إن کنت صادقا فأظهر علی معجزه خارقه للعاده فظهرت علیه لعلمنا أنه صادق و مع ذلک لا تقبل دعواه إلا ببینه.

و سألت علی بن الفارقی مدرس المدرسه الغربیه ببغداد فقلت له أ کانت فاطمه صادقه قال نعم قلت فلم لم یدفع إلیها أبو بکر فدک و هی عنده صادقه فتبسم ثم قال کلاما لطیفا مستحسنا مع ناموسه و حرمته و قله دعابته قال لو أعطاها الیوم فدک بمجرد دعواها لجاءت إلیه غدا و ادعت لزوجها الخلافه و زحزحته عن مقامه و لم یکن یمکنه الاعتذار و الموافقه بشیء لأنه یکون قد أسجل علی نفسه أنها صادقه فیها تدعی کائنا ما کان من غیر حاجه إلی بینه و لا شهود و هذا کلام صحیح و إن کان أخرجه مخرج الدعابه و الهزل.

فأما قول قاضی القضاه لو کان فی یدها لکان الظاهر أنها لها و اعتراض المرتضی علیه بقوله إنه لم یعتمد فی إنکار ذلک علی حجه بل قال لو کانت فی یدها لکان الظاهر إنها لها و الأمر علی ما قال فمن أین أنها لم تخرج عن یدها علی وجه کما أن الظاهر

یقتضی خلافه فإنه لم یجب عما ذکره قاضی القضاه لأن معنی قوله إنها لو کانت فی یدها أی متصرفه فیها لکانت الید حجه فی الملکیه لأن الید و التصرف حجه لا محاله فلو کانت فی یدها تتصرف فیها و فی ارتفاقها کما یتصرف الناس فی ضیاعهم و أملاکهم لما احتاجت إلی الاحتجاج بآیه المیراث و لا بدعوی النحل لأن الید حجه فهلا قالت لأبی بکر هذه الأرض فی یدی و لا یجوز انتزاعها منی إلا بحجه و حینئذ کان یسقط احتجاج أبی بکر

بقوله نحن معاشر الأنبیاء لا نورث.

لأنها ما تکون قد ادعتها میراثا لیحتج علیها بالخبر و خبر أبی سعید فی قوله فأعطاها فدک یدل علی الهبه لا علی القبض و التصرف و لأنه یقال أعطانی فلان کذا فلم أقبضه و لو کان الإعطاء هو القبض و التصرف لکان هذا الکلام متناقضا.

فأما تعجب المرتضی من قول أبی علی إن دعوی الإرث کانت متقدمه علی دعوی النحل و قوله إنا لا نعرف له غرضا فی ذلک فإنه لا یصح له بذلک مذهب و لا یبطل علی مخالفیه مذهب فإن المرتضی لم یقف علی مراد الشیخ أبی علی فی ذلک و هذا شیء یرجع إلی أصول الفقه فإن أصحابنا استدلوا علی جواز تخصیص الکتاب بخبر الواحد بإجماع الصحابه لأنهم أجمعوا علی تخصیص قوله تعالی یُوصِیکُمُ اللّهُ فِی أَوْلادِکُمْ { 1) سوره النساء 11. }

بروایه أبی بکر عن النبی ص لا نورث ما ترکناه صدقه.

قالوا و الصحیح فی الخبر أن فاطمه ع طالبت بعد ذلک بالنحل لا بالمیراث فلهذا قال الشیخ أبو علی إن دعوی المیراث تقدمت علی دعوی النحل و ذلک لأنه ثبت أن فاطمه انصرفت عن ذلک المجلس غیر راضیه و لا موافقه لأبی بکر فلو کانت دعوی الإرث متأخره و انصرفت عن سخط لم یثبت الإجماع علی تخصیص الکتاب بخبر الواحد أما إذا کانت دعوی الإرث متقدمه فلما روی لها الخبر أمسکت و انتقلت إلی النزاع من جهه أخری فإنه یصح حینئذ الاستدلال بالإجماع علی تخصیص الکتاب بخبر الواحد.

فأما أنا فإن الأخبار عندی متعارضه یدل بعضها علی أن دعوی الإرث متأخره و یدل بعضها علی أنها متقدمه و أنا فی هذا الموضع متوقف.

و ما ذکره المرتضی من أن الحال تقتضی أن تکون البدایه بدعوی النحل فصحیح و أما إخفاء القبر و کتمان الموت و عدم الصلاه و کل ما ذکره المرتضی فیه فهو الذی یظهر و یقوی عندی لأن الروایات به أکثر و أصح من غیرها و کذلک القول فی موجدتها و غضبها فأما المنقول عن رجال أهل البیت فإنه یختلف فتاره و تاره و علی کل حال فمیل أهل البیت إلی ما فیه نصره أبیهم و بیتهم.

و قد أخل قاضی القضاه بلفظه حکاها عن الشیعه فلم یتکلم علیها و هی لفظه جیده قال قد کان الأجمل أن یمنعهم التکرم مما ارتکبا منها فضلا عن الدین و هذا الکلام لا جواب عنه و لقد کان التکرم و رعایه حق رسول الله ص و حفظ عهده یقتضی أن تعوض ابنته بشیء یرضیها إن لم یستنزل المسلمون عن فدک و تسلم إلیها تطییبا لقلبها و قد یسوغ للإمام أن یفعل ذلک من غیر مشاوره المسلمین إذا رأی المصلحه فیه و قد بعد العهد الآن بیننا و بینهم و لا نعلم حقیقه ما کان و إلی الله نرجع الأمور وَ لَوْ شِئْتُ لاَهْتَدَیْتُ الطَّرِیقَ إِلَی مُصَفَّی هَذَا الْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ وَ لَکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ وَ یَقُودَنِی جَشَعِی إِلَی تَخَیُّرِ الْأَطْعِمَهِ وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ بِالْیَمَامَهِ مَنْ لاَ طَمَعَ لَهُ فِی الْقُرْصِ وَ لاَ عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ أَوْ أَبِیتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِی بُطُونٌ غَرْثَی وَ أَکْبَادٌ حَرَّی أَوْ أَکُونَ کَمَا قَالَ الْقَائِلُ وَ حَسْبُکَ عَاراً أَنْ تَبِیتَ بِبِطْنَهٍ وَ حَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَی الْقِدِّ

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ وَ لاَ أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ أَوْ أَکُونَ أُسْوَهً لَهُمْ فِی جُشُوبَهِ الْعَیْشِ

قد روی و لو شئت لاهتدیت إلی هذا العسل المصفی و لباب هذا البر المنقی فضربت هذا بذاک حتی ینضج وقودا و یستحکم معقودا .

و روی و لعل بالمدینه یتیما تربا یتضور سغبا أ أبیت مبطانا و حولی بطون غرثی إذن یحضرنی یوم القیامه و هم من ذکر و أنثی .

و روی بطون غرثی بإضافه بطون إلی غرثی.

و القمح الحنطه.

و الجشع أشد الحرص .

و المبطان الذی لا یزال عظیم البطن من کثره الأکل فأما المبطن فالضامر البطن و أما البطین فالعظیم البطن لا من الأکل و أما البطن فهو الذی لا یهمه إلا بطنه و أما المبطون فالعلیل البطن و بطون غرثی جائعه و البطنه الکظه و ذلک أن یمتلئ الإنسان من الطعام امتلاء شدیدا و کان یقال ینبغی للإنسان أن یجعل وعاء بطنه أثلاثا فثلث للطعام و ثلث للشراب و ثلث للنفس .

کاشانی

(بلی کانت فی ایدینا فدک) بلی بود در دستهای ما، ینی در تصرف ما فدک (من کل ما اظلته السماء) از هر آنچه سایه افکنده بود آن را آسمان یعنی از جمیع امتعه دنیا همین فدک در تصرف ما بود. (فشحت علیها) پس بخیلی کردند بر آن (نفوس قوم) نفس های گروهی از مردمان که مدعیان خلافت و اتباع ایشان بودند (و سخت عنها) و جوانمردی کردند از آن (نفوس اخرین) نفس های دیگران یعنی بنی هاشم که طریق منازعه و محاربه گذاشتند و مناظره آن را به محکمه قیامت انداختند و وجود آن را کالعدم انگاشتند. و فدک قریه ای بود از خیبر که پیغمبر بعد از فتح، مصالحه فرمود با اهلش بر نیمه آن و آن خاصه حضرت رسالت بود و در حالت حیات خود به فاطمه علیهاالسلام عطا نموده و چون ابوبکر را والی ساختند آن را از فاطمه علیهاالسلام غصب کرد و عطیه پیغمبر را قبول ننمود پس حضرت فاطمه به وی فرستاد که چون او را قبول نداری از روی عطیه، به طریق میراث به من گذار، جواب داد که پیغمبر فرموده (نحن معاشر الانبیاء و لا نورث ما ترکناه فهو صدق) پس فاطمه فرمود با وجود اینکه دیگری با تو در این حدیث موافقت ندارد من در عطای حضرت رسالت گواه دارم. امیراالمومنین و ام ایم

ن شهادت بر این وجه دادند. گفت این شهادت تمام نیست و بر تقدیر تمامیت آن، این ده از پیغمبر نبود بلکه از مسلمانان بود اما در دست وی بود. فاطمه علیهاالسلام که این زور و مکابره شنید و دید که گفت و شنید فایده ندارد به آن جماعت خطبه خواند مشتمل بر عدم حقیت آن جماعت و توبیخ ایشان و تقصیر کردن ایشان در حق آن سیده زنان و گریه کنان به روضه پدر بزرگوار رفت و به قول هند بنت اناثه تمثیل فرمود که: قد کان بعدک انباء و هنبثه لو کنت شاهدها لم تکثرالخطب انا فقدناک فقد الارض و ابلها و اختل قومک لما غبت و انقلبوا یعنی به درستی که بعد از تو روی نمود اخبار بی موضع و اختلال احوال و شداید امور و کثرت ظلم، اگر تو آنجا حاضر می بودی بسیار نمی شد امور عظیمه و وقایع عجیبه به درستی که نایافتن ما تو را همچو نایافتن زمین است باران بزرگ قطرات خود را و اختلال نمودن قوم تو در امور دین چون تو غایب شدی بازگشتند به طریق اصلی خود که کفر است. بعد از آن به خانه خود بازگشت و سوگند خورد که دیگر با ابوبکر سخن نکند و بر او و بر دیگر مخالفان نفرین نمود و در حین وفات وصیت فرمود که این طایفه بر او نماز نگزارند و به شب دفن کنند او را.

و این قضیه در کتب معتبره مثل کشف الغمه بتفصیل، مذکور است و چون این ماجرا به محکمه قیامت افتاد از این جهت آن حضرت فرمود که: (و نعم الحکم الله) و نیکو حکم کننده ای است خدای تعالی (و ما اصنع بفدک و غیر فدک) و چه می کند به فدک و غیر فدک (و النفس مظانها فی غد جدث) و حال آنکه نفس، منزل او در فردا قبر است (تنقطع فی ظلمته) که بریده و ریزیده شود در تاریکی آن (اثارها) اثرهای او (و تغیب اخبارها) و غایب گردد خبرهای او (و حفره) و جای او گودالی است (لو زید فی فسحتها) که اگر زیاده کرده شود در گشادی آن (و اوسعت یداحا فرها) و فراخ کند آن را دستهای کننده آن (لاضغطها الحجر و المدر) هر آینه به فشار دادن نفس را سنگ و کلوخ به ناچار (و سد فرجها) و ببندد فرج ها و رخنه های آن را (التراب المتراکم) خاک بر هم نشسته بسیار (و انما هی نفسی اروضها بالتقوی) ضمیر (هی) راجع است به همت صارفه از لذات جسمانیه و علایق بدنیه که آن معلوم می شود از سوق کلام و تقدیر چنان است که (انما همتی نفسی اروضها بالتقوی) یعنی جز این نیست که همت و مقصد من نفس من است که ریاضیت دهم او را به پرهیزگاری (لتاتی امنه) تا بیابد ایمن (یوم الخوف الاکبر) در روز ترس بزرگتر که آن اهوال قیامت است و انواع عذاب و عقوبت (و تثبت علی جوانب المزلق) و ثابت و استوار باشد بر اطراف لغزیدن گاه که آن طریقه دین است و صراط مستقیم که ریاضت نفس از اعراض متاع دنیا و انقطاع هوی و توجه به طاعت و عبادت حضرت حق به سبب راحت و امنیت است در عقبی و موجب قرب به ملا اعلی.

(و لو شئت) و اگر خواهم اطعمه و اشربه لذیذه و البسه فاخره دنیویه را (لاهتدیت الطریق) هر آینه می دانستم راه را (الی مصفی هذا العسل) به صاف کرده شده این عسل دنیا (و لباب هذا القمح) و مغز این نان گندمین (و نسائج هذا القز) و بافتهای این جامه ابریشمی تخصیص مطعم به این دو از جهت آن است که در مکه و حجاز هریسه از الذ و اطیب اطعمه است (و لکن هیهات) ولکن چه دور است (ان یغلبنی هوای) که غلبه کند مرا هوی و آرزوی نفس من (و یقودنی جشعی) و مرا بکشد حرص شدید من بر طعام (الی تخیر الاطعمه) به سوی اختیار نمودن طعام ها و برگزیدن آن را از برای نفس ستمکار (و لعل بالحجاز و الیمامه) و شاید که در حجاز و یمامه (من لا طمع له فی القرص) کسی باشد که هیچ طمعی نباشد او را در قرص نان گندم (و لا عهد له فی الشبع) و هیچ معهود نباشد مر او را در سیری در میان مردم یعنی چون ممکن است در یمامه و حجاز کسی باشد که قدرت نداشته باشد بر نان یافتن و شکم او سیر نباشد به واسطه آن پس چگونه سیر شوم از انواع طعام ها و اختیار نمایم اصناف خوردنی ها را (او ابیت مبطانا) یا چه دور است که خواب کنم در حالی که باشم بزرگ شکم از بسیاری خوردنی (و حولی بطون غرثی) و حال آنکه باشد در گرداگرد من شکم های گرسنه (و اکباد حری) و جگرهای تشنه (او اکون کما قال القائل) یا باشم همچنانکه گفته است گوینده ای که مقبول است قول او. و او حاتم بن عبدالله طایی است که این بیت گفته: (و حسبک داء ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد) یعنی بس است تو را از نظر درد و الم که خواب کنی به شکم پر از طعام و شراب و حال آنکه باشد در گرد تو جگرهائی که از غایت تشنگی آرزومند باشد به قدح آب که ساخته باشند آن را از پوست.

(ااقنع من نفسی) آیا قانع شوم از نفس خود و راضی گردم (بان یقال امیرالمومنین) به آنکه گویند مرا امیر مومنان (و لا اشارکهم) و حال آنکه شریک ایشان نباشم (فی مکاره الدهر) در مکروهات روزگار (او اکون اسوه لهم) یا باشم مقتدای ایشان (فی جشوبه العیش) در غلیظی و درشتی زندگانی با انواع تعب و پریشانی

آملی

قزوینی

بلی بود در دست ما فدک از تمام آنچه سایه افکنده بود بر آن آسمان از ملک دنیا پس حریض گشت و بخیل بر آن نفسهای قومی از معاندان، و سخاوت نمود و درگذشت از آن نفسهای دیگران، و خوب حاکمی است فاصل و داوری است عادل خدای عزوجل، دیوان ما در قیامت او کند، و حق و باطل یکسو کند. قصه فدک و غضب آن و تظلم فاطمه علیهاالسلام از آن مشهورتر است که حاجت ببیان داشته باشد، ولیکن اینجا مجملی مذکور می گردد و مطابق بیان فاضل بحرانی فدک مخصوص حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) بود زیرا که چون خیبر فتح شد اهل فدک بدون جنگ و آهنگ لشگر اسلام نصف آنرا و بقولی تمام را بصلح تسلیم نمودند و ثابت است نزد کافه شیعه بی خلاف که آن قریه را رسول (صلی الله علیه و آله) در حیات خود به فاطمه (علیه السلام) بخشید، و روایات از طرق مختلفه مذکور است از آن جمله از ابی سعید خدری مروی است که چون آیه (و ات ذا القربی حقه) نازل شد آن حضرت فدک را به (فاطمه علیهاالسلام) داد و چون ابوبکر خلیفه شد خواست آنرا بازگرداند (فاطمه علیهاالسلام) باو پیغام داد که میراث مرا از آن حضرت با من بازده و فدک مال من است و آن حضرت بمن بخشیده است و امیرالمومنین (علیه السلام) و ام ایمن بر آن شهادت دادند درباره میراث، جواب داد که پیغم

بر فرمود: (نحن معاشر الانبیاء لا نورث ما ترکناه فهو صدقه) یعنی ما گروه انبیاء میراث ندهیم باهل خود آنچه بگذاریم بعد از خود آن صدقه است، و درباره فدک گفت که از آن حضرت نبود بلکه مال مسلمانان بود در دست او، و در کار امت و راه خدا صرف می نمود، و من نیز بر همان وجه صرف می کنم. پس فاطمه علیهاالسلام چادر بر سر خود انداخت و با بعضی از خدمتکاران و زنان قوم خود بیامد گام در دامن زنان به محضری که ابوبکر بود و بسیاری از مهاجر و انصار حاضر بودند گویند: آن محضر مسجد رسول (صلی الله علیه و آله) بود و در میان پرده قبطی بیاویختند تا حایل باشد، پس بنالید و گریه و نوحه درگرفت چنانچه همه قوم بگریه درآمدند بعد از آن زمانی دراز خاموش ماند تا جوش و خروش مردم ساکن شد، پس خطبه دراز بخواند و کلمات بلیغ بر زبان مبارک راند از آن جمله است اینگونه مضامین: ابتدا می کنم بحمد و ستایش خداوندی که سزاوار و شایسته است به ستایش و احسان، و مجد و سلطان، حمد خدای را بر آنچه انعام نمود، و او را شکر و سپاس به آنچه الهام نمود. و در آخر خطبه گفت، بپرهیزید و بترسید از خدای عزوجل چنانچه حق ترسکاری است، و اطاعت کنید خدای را در آنچه امر نموده است شما را که نترسند از خدای از

جمله بندگان مگر دانایان، و حمد کنید خدای را که به عظمت و نور او طلب می کنند اهل آسمانها و اهل زمین بسوی او وسیله و دست آویز، و ما وسیله خدائیم در خلق او و ما خاصان حضرت و محل قدس و طهارت اوئیم، و ما حجت اوئیم، و ما وارثان انبیای اوئیم. بعد از آن گفت: من فاطمه ام دختر محمد (صلی الله علیه و آله) می گویم با شما به تکرار نه یکبار و نمی گویم این سخن بقصد افتخار و خودبینی و افزونی در مقدار، پس بشنوید بگوشهای ضبط کننده و دلهای پاس دارنده، پس این آیه برخواند (لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیهم ما عنتم حریص علیکم بالمومنین روف رحیم) پس گفت اگر نسب او ملاحظه کنید می یابید او را که پدر من است نه پدر شما، و برادر پسر عم من است نه از مردان شما، پس گفت اکنون شما گمان می کنید و ادعا می نمائید که مرا میراث نیست از او و بخواند (افحکم الجاهلیه تبغون و من احسن من الله حکما لقوم یوقنون) آیا حکم جاهلیت می جوئید و به ملت سابق خویش عود می نمائید، و کیست از خدای عزوجل حاکمی بهتر برای قومی که صاحب ایقان و ایمانند، ای صاحبان ملت و گروه امت آیا از چنگ من می ربائید میراث مرا از پدرم خدای را ای پسر ابی قحافه تو میراث از پدر خود می بری و من میراث از پدر

خود (نمی برم لقد جئت شیئتا فریا) قولی آوردی بهتان و افتراء، و هان بستان و ببر با بار و مهار روز حشر با تو ملاقات کند نزد پروردگار، چه خوب حاکمی است خدا، و داوریست روز جزا، و خوب زعیمی است محمد (صلی الله علیه و آله) و موعد قیامت است و آن وقت خاسر و زیانکار گردند مبطلان (و لکل نبا مستقر و سوف تعلمون) (من یاتیه عذاب یخزیه و یحل علیه عذاب مقیم) بعد از آن روی به قبر پدر خود رسول (صلی الله علیه و آله) نمود و این چند بیت از قول هند بنت اثاثه بتمثیل حال خویش برخواند. قد کان بعدک انباء و هنبثه لو کنت شاهدها لم تکثر الخطب ابدت رجال لنا نجوی صدورهم لما قضیت و حالت دونک الکثب تجهمتنا رجال و استخف بنا اذ غبت عنا فنحن الیوم نغتصب و این بیت نیز در روایت دیگری مذکور است. انا فقد ناک فقد الارض و ابلها و اختل قومک فاشهدهم و لا تغب یعنی بعد از تو خبرها روی داد و قیل و قال و واقعهای دشوار افتاد، اگر تو حاضر می بودی چنین سخت نبودی، آشکارا کردند قومی برای ما رازها که در سینها پنهان داشتند، و کینها که تاامروز عیان نمی ساختند، وقتی که از جهان رفتی، و آفتاب عنایتت از ما روی بپوشید، و پیش روی ما و تو تلها از خاک و ریک حایل گردید، روی بر ما ترش و ناخوش و درشت کردند جماعتی، و استخفاف نمودند وقتی که تو از ما غایب گشتی، پس ما امروز مظلوم و مقهوریم و در دست تعدی و جفای قوم مغلوب، و در بیت دیگر می گوید: ما ترا نمی یابیم و دور گشته ایم چنانچه زمین از باران دور ماند، و یا لب خشک آب نیابد، پس مختل شد امر جماعت تو حاضر باشد نزد حال ایشان، و غایب مباش از ایشان. راوی گوید، هیچ روزی دیده نشده است زن و مرد بیش از آن روز می گریسته باشند، پس به مسجد انصار میل نمود و گفت: ای گروه انصار خیر انام، و بازوهای ملت و مربیان اسلام، این چه سستی و اغماض است که در نصرت و اعانت من می کنید و از حق دانسته چشم می پوشید، و از بیدادی که بر من می رود خود را در خواب می افکنید. نه پیغمبر خدا (ص) گفت: محافظت جانب شخص در فرزند او کنند، چه زود کارهای فاسد بنیاد کردید، و منکر آوردید، مگر بموت آن حضرت دین او را میرانیدید، آری مرگ او به زندگانی من قسم که واقعه ای بس بزرگ بود، بنیان اسلام بموت او سستی گرفت، و هر روز می افزاید و این رخنه که در دین افتاد چاره از آن عاجز آید، و تاریک شد زمین در این ماتم و خاشع گشت کوهها از این غم، و تیشه امید به سنگ سخت رسید، و نمی تواند پس از این برید، حریم دین ضایع ماند، و پرده حرمت دریده گشت، و حفاظ برخواست، و این واقعه که نازل گشت خدای به آن آشکارا اعلام نموده بود پیش از موت رسول او، و خبر داده بود شما را قبل از وفات او. بقوله تعالی: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم و من ینقلب علی عقبیه فلن یضر الله شیئا و سیجزی الله الشاکرین گفته اند به تقریب واقعه (احد) نازل شد که اکثر مسلمانان پشت دادند وقتی که مشرکان غلبه و هجوم نمودند و ابلیس ندا کرد که محمد کشته گشت. می فرماید: و نیست محمد مگر پیغمبری که گذشته اند پیش از او پیغمبران، آیا پس اگر او بمیرد یا کشته گردد شما برمی گردید بر پاشنهای خود و واپس می روید و هر که بازگردد بر دو پاشنه خود ضرر نرساند هرگز خدای را چیزی از ضرر، و زود باشد که جزا دهد خدای عزوجل شاکران را. میراث پدر مرا به ظلم از من می برند و شما می بینید و می شنوید و میان شما اسباب و یراق و مرد و مدد مهیا است و سرا سرای شما است و پشت و پناه دارید و شما منتخب مسلمانان و برگزیده خداوند عالمیانید با عرب کوشیدید، و کارها ظاهر نمودید و رنجها کشیدید، و ظلمتها بریدید، تاآسیای اسلام بحسن اعانت شما بگردش در آمد، و شیر از پستان او روان شد، و آتش قتال فرو مرد، و جوشش شرک ساکن گشت، و هرج و مرج بنشست، و نظام دین استوار گردید، آیا بعد از آن سعی و اقدام قدم بازپس می نهید و بعد از قوت و صولت بازمی گردید و بعد از شجاعت و حمیت بی دل می شوید و می ترسید از قومی که سوگند خود شکستند و بعد از عهد غدر آغازیدند، و در دین شما طعن کردند، پس بکشید پیشوایان کفر را که ایشان را ایمان نیست، و اعتماد بر عهد و قول ایشان نیست، شاید بازایستند و دست از جفا بدارند، بدانید که من شما را چنان می بینم که تکیه بر راحت و خوشی کردید، و دل بر استراحت و آسودگی نهادید، و با دین طریق انکار گرفتید و آنچه شما را گوارا و روا بود از دهن بیرون انداختید، و اگر کافر شوید شما و هر که در زمین است بتمامی بی نیاز است خدای تعالی تاآخر کلام که برخواند (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) پس بخانه رفت و قسم یاد کرد که با (ابابکر) سخن نکند و بر او نفرین کند و بر این حال بود تا وقت وفات وصیت نمود که بر او ابابکر نماز نگذارد و به شب دفنش کردند (صلوات الله و رحمته علیها و علی ابیها و بعلها و بنیها) و هم مروی است که چون ابوبکر کلام او بشنید حمد و ثنا نمود و صلوات بر رسول فرستاد، بعد از آن گفت: ای بهتر زنان و دختر بهتر پدران بخدا قسم که من از رای رسول خدا تجاوز ننمودم و آنچه کردم بامر او بود (و ان الراید لا یکذب باهله) این مثل است. و راید کسی است که پیش از قبیله می رود تا برای ایشان زمینی پرگیاه و آب نیکو تفتیش کند و خبر آورد، پس مثل شد که راید خبر دروغ با قوم خود نمی گوید، و تو گفتی و هیچ نگذاشتی و درشتی ظاهر ساختی خدا بیامرزد ما را و ترا، اما بعد من هر چه آلات رسول خدا بود و دابه و کفش او به علی دادم، و اما غیر این من شنیدم از او که گفت: ما گروه پیغمبران میراث ندهیم طلا و نقره و نه زمین و نه ملک و نه خانه ولیکن میراث دهیم ایمان و حکمت و علم و سنت و من عمل کردم به آنچه فرموده بود و غرضی جز صواب ندارم (فاطمه علیهاالسلام) گفت: رسول خدا به من بخشیده بود گفت گواه کیست؟ امیرالمومنین و ام ایمن گواهی دادند عمر و عبدالرحمن بن عوف آمدند و گواهی دادند که آنرا قسمت می کرد ابوبکر گفت تو راست می گوئی ای دختر رسول خدا و علی و ام ایمن راست می گویند و عمر و عبدالرحمن نیز راست می گویند، زیرا که مال مال پدر تو بود رسول خدا از فدک معیشت قوت شما برمی داشت، و باقی قسمت می نمود و در راه خدا صرف می کرد و خدا گواه است بر من از جانب تو که من نیز در آن کار کنم که او کرد، و بر این عهد بسته بود و او از حاصل آن قدر کفایت به فاطمه و اهل بیت (ع) دادی، و بعد از خلفا نیز بر آن اسلوب عمل می نمودند تا عهد معاویه او ثلث آنرا بعد از حسن (ع) باقطاع مروان مقرر کرد، و در خلافت مروان تمام از آن او شد، و اولاد او دست بدست می بردند تا عهد عمر بن عبدالعزیز او به اولاد فاطمه علیهاالسلام بازگردانید و شیعه گویند: اول ظلامتی که بازگردانید فدک بود و عامه گویند: بلکه آنرا اول ملک خود گردانید پس به اولاد فاطمه علیهاالسلام بخشید، و بعد از او باز غصب کردند تا در دولت بنی عباس سفاح بازگردانید و منصور بازگرفت، و پسرش مهدی بازگردانید و دو پسرش موسی و هارون بازگرفتند و مامون بازگردانید تا عهد متوکل رسید باقطاع عبدالله بن عمر باز یار مقرر داشت و گویند در آنجا یازده نخله بود که حضرت رسول بدست مبارک خود نشانده بود اولاد فاطمه علیهاالسلام خرمای آنرا برای حاج به هدیه فرستادندی، و مالهای بزرگ یافتندی باز یار کسی فرستاد آن درختها ببرید و چون به بصره بازگشت فالج گردید. و بالجمله در قصه فدک قیل و قال و تفاوت اقوال بسیار است، و تو از اطوار دانی که آن کار از رضای خداوندگار به مراحل بسیار دور است و صاحب آن ماجرا نزد خدا و خلق نه معذور است، و کسی از هواداران خلفا گفته است: ما گیریم که فاطمه علیهاالسلام حق نداشت و غلط پنداشت، آخر ممکن نبود فدک با او گذاشتن و او را خشنود داشتن. و عالم متبحر ابن ابی الحدید در شرح آن نامه که اولش این است (فاراد قومنا قتل نبینا) آورده است که ابوالعاص شوهر زینب دختر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) روز بدر اسیر شد در جمله مشرکان و اهل مکه فدیه فرستادند تا ایشانرا خلاص کنند زینب قلاده که مادرش خدیجه به او داده بود بفرستاد آن حضرت آن بدید سخت رقت کرد و با مسلمانان گفت: اگر اسیر زینب را رها کنید و فدیه او پس دهید شاید گفتند آری جانها و مالهای ما فدای تو و می گوید: این خبر بر (نقیب ابویحیی جعفر بن یحیی) می خواندم گفت گمان می کنی که ابوبکر و عمر در آن واقعه حاضر و مطلع نبودند نه تکرم و احسان مقتضی آن بود که دل فاطمه را به فدک خوش کنند، و از مسلمانان بخواهند که حق خود را با او گذارند آیا منزلت او از زینب کمتر بود، و او سیده نساء عالمین است این بر فرضی است که او را در فدک حقی نباشد نه به نحله و نه به ارث و چه می کنم من فدک را یا غیر فدک را و این نفس منزل او فردا گوری

است که بریده می گردد در ظلمت آن آثار او، و غایب می شود اخبار او، و گودالی است که اگر زیاده کنند در گشادگی آن و سعی کند دو دست گورگن در فراخی آن هر آینه بیفشارد آنرا سنگ و کلوخ و ببندد فرجهای آنرا (خاک) که بر روی هم نشیند و غیر این نیست که منم و اندیشه نفس خود را ریاضت می دهم او را به تقوی و ترسکاری تا ایمن بیاید روز خوف بزرگتر و ثابت ماند و نلغزد بر جوانب لغزشگاه محشر و اگر خواهم راه می برم و دست می یابم بصافی این عسل و مغز این نان گندمین و بافتهای ابریشم ولیکن چه دور است این که غالب گردد بر من هوای من و بکشدم حرص خوردن باختیار طعمه لذیذ و شاید که به حجاز یا یمامه کسی باشد که او را طمع در قرص و عهد بسیری نباشد یعنی در آن نزدیکی سیری یاد نداشته باشد عرب گوید: (عهدی بزید و هو شاب یمیس) یعنی یاد دارم زید را که جوان بود و می خرامید (و لا عهد لی بشبابه) یعنی باد ندارم جوانی او را. و بالجمله من چگونه شکم سیر کنم و گمان دارم بسیاری فقیران باشند در حجاز یا یمامه که نزدیکتر دیارند بمن که توقع قرصی کنند و روزگاری بگذرد که روی سیری نبینند و چه دور است این که من شب به روز آورم با شکم پر از طعام و به دور من شکمها باشد گرسنه و جگرهای گرم و تشنه، یا چنان باشم که گفت آن گوینده یعنی حاتم بن عبدالله الطائی خطاب با بعضی از زنان اهل بیت خود کرده می گوید: اذا ما صنعت الزاد فالتمسی له اکیلا فانی لست آکله وحدی قصیا بعیدا او قریبا فاننی اخاف مذمات الاحادیث من بعدی یعنی هر وقت که خوردنی بهر من مهیا کنی، هم سفره ای نیز بجوی که من تنها نخورم شخصی دور یا نزدیک یا خویش که من می ترسم از سخنهای مذمت و طعن بعد از خود. یعنی مرا بد گویند و مذمت نمایند پس می گوید: و حسبک داء ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد و در بعضی نسخها (کفی بک عارا) یعنی ترا این عار بس است که شب بسر آوری با شکم پر، و در گرو تو شکمها باشد که آرزو و ناله کند برای (قد) به (دال) مشدده گویند، یعنی پوستی که زمان قحط (عرب) به آتش می سوخته اند، و خاکستر آنرا (سفوف) می کرده، و غالبا مطلق پوست مراد است، و در گرسنگی پوست حیوانات خورند که از گوشت نصیبی دارد و روزی با آن همسایه بوده است و شاعر عجم در وصف قحط گفت گرسنه شکم بر نمد دوخت چشم که همسایه پوست بوده است و پشم و بعد از آن این بیت است: و انی لعبد الضیف مادام نازلا و ما فی لو لا هذه شیمه العبد من غلام و بنده میهمانهم چندانکه نزد من فرود آمده است، و نیست در من اگر نه این بود هیچ خصلت بندگان و لطیف گفته است و شاعر عجم گفت: هر که در عالم جوانمردی باشدش عقل و دین گرانمایه کی تواند که خود بخوابد سیر بنشیند گرسنه همسایه

آیا راضی می شوم از نفس خود که امیرمومنان و پیشوای ایشان گویند، و شریک نگردم با ایشان در جفاهای زمانه و ناکامی و نباشم مقتدای ایشان در سختی و درشتی زندگانی.

لاهیجی

بلی، کانت فی ایدینا فدک من کل ما اظلته السماء، فشحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرین و نعم الحکم الله.»

آری بود در دستهای تصرف ما باغ فدک از چیزهایی که در زیر سایه ی آسمان است، پس بخل ورزیدند بر واگذاشتن آن نفسهای جماعتی که عاصیان باشد و سخاوت و بخشش کردند از گذشتن آن نفوس جماعتی دیگر که صاحبان حق باشند. و چه بسیار خوب حکم کننده است خدا یعنی در روز قیامت.

«و ما اصنع بفدک و غیر فدک و النفس مظانها فی غد جدث تنقطع فی ظلمته آثارها و تغیب

اخبارها و حفره لو زید فی فسحتها و اوسعت یداحافرها، لاضغطها الحجر و المدر و سد فرجها التراب المتراکم.

و انما هی نفسی اروضها بالتقوی لتاتی آمنه یوم الخوف الاکبر و تثبت علی جوانب المزلق. و لو شئت لاهتدیت الطریق الی مصفی هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز و لکن هیهات ان یغلبنی هوای و یقودنی جشعی الی تخیر الاطعمه و لعل بالحجاز او بالیمامه من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع.»

یعنی چه کار خواهم کرد با فدک و غیر فدک و حال آنکه نفس جایگاه او در فردا قبری است که منقطع است در تاریکی آن اثرهای او و غایب است خبرهای او و گودالی است که اگر زیاد کرده شود در گشادگی آن و فراخ گرداند آن را دستهای گودکننده ی آن، هر آینه بر هم گیرد آن را سنگ و کلوخ و سد کند رخنه های آن را خاک بر هم ریخته.

و نیست این نفس من مگر اینکه ریاضت می دهم او را به پرهیزکاری از برای اینکه بیاید در حالی که ایمن باشد در روز ترس بزرگ و ثابت و برقرار باشد کناره های جای لغزیدن. و اگر خواسته باشم هر آینه یافته ام راه به سوی تحصیل صاف کرده شده ی این عسل دنیا را و مغز این گندم را و بافته شده های این ابریشم را، ولکن چه بسیار دور است اینکه غالب شود به من خواهش نفس من و بکشد مرا حرص طعام من به سوی برگزیدن طعامها و حال آنکه شاید که باشد در حجاز و یمامه کسی که طمعی نباشد از برای او در تحصیل قرص و معهود نباشد از برای او سیر شدنی. یعنی در حجاز و یمامه شاید کسی باشد که قدرت بر تحصیل قرص نان و توانایی بر سیر شدن نداشته باشد.

«او ابیت مبطانا و حولی بطون غرثی و اکباد حری؟ او اکون کما قال القائل:

و حسبک داء ان تبیت ببطنه

و حولک اکباد تحن الی القد

ا اقنع من نفسی بان یقال: «امیرالمومنین» و لا اشارکهم فی مکاره الدهر، او اکون اسوه لهم فی جشوبه العیش؟

ریعنی یا اینکه داخل شب گردم شکم بزرگ کرده از طعام خوردن و حال آنکه در حوالی من شکمها باشند گرسنه و جگرها باشند تشنه؟ آیا و من باشم چنانکه گفته است گوینده:

و بس است تو را درد داشتن اینکه داخل شب گردی با شکم پر از طعام و شراب و در اطراف تو جگرها باشند که مشتاق باشند به سوی قدح چرمی آب خوردن.

یعنی در حوالی تو کسانی باشند که از فقر و فاقه قدح چرمی برای آب خوردن نداشته باشند چه جای طعام و شراب. آیا قناعت می کنم از برای نفس خودم به اینکه گفته شود «امیر مومنان» و حال آنکه شریک نباشم ایشان را در مکروهات زمان؟ یا نباشم پیشوا از برای ایشان در بدی و زشتی زندگانی؟

خوئی

اللغه: (فدک): قریه من قری الیهود بینها و بین مدینه النبی (صلی الله علیه و آله) یومان، و بینها و بین خیبر دون مرحله- مجمع البحرین-، (الشح): البخل مع حرص فهو اشد من البخل، (سخوت) نفسی عن الشی ء: ترکته، (الجدث): القبر، (اضغطها الحجر): جعلها ضاغطه، (امظان) جمع مظنه: موضع الشی ء و مالفه الذی یکون فیه. الاعراب: فی ایدینا: ظرف مستقر خبر کانت و قوله: فدک، اسم لها، من کل: جار و مجرور و ما موصولیه و جمله اظلته السماء صلتها و جمله الظرف فی محل الحال من فدک، و النفس مظانها فی غد جدث: جمله حالیه، و قوله: حفره، عطف علی جدث. المعنی: لما قال (علیه السلام) (و لا حزت من ارضها شبرا) توجه الی ماض بعید و هو بعید وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: (کانت فی ایدینا فدک) فبخلت بها قوم، سلبوها و اخذوها من ایدینا غصبا و هم المتصدون لغصب خلافته خوفا منهم ان یجمع الناس حول اهل البیت برجاء هذا المال فایدوهم و استردوا حقهم (و سخت عنها نفوس آخرین) یظهر من بعض الشراح ان المراد من نفوس آخرین هم اهل البیت ای ترکوها فی ایدی الغاصبین و انصرفوا عنها قال الشارح المعتزلی: و سخت عنها نفوس آخرین ای سامحت و اغضت و لیس یعنی بالسخاء هاهنا الا هذا لا السخاء الحقیقی لانه (علیه السلام) و اهله الیسمحوا بفدک الا غصبا و قسرا. اقول: یمکن ان یکون المراد من الاخرین هم الانصار حیث سکتوا عن مطالبه حقهم و قعدوا عن نصرتهم لاسترداده و ان لم یبخلوا بکونها فی ایدیهم و هذا هو الظاهر لانه (علیه السلام) فی مقام الشکوی الی الله عمن ظلمه و اهله فی غصب فدک و قد سامح الانصار فی نصرته لردها بعد مطالبتها من جانب فاطمه (س). قال فی الشرح المعتزلی: قال ابوبکر: حدثنی ابوزید عمر بن شبه قال: حدثنا حیان بن بشر، قال: حدثنا یحیی بن آدم، قال: اخبرنا ابن ابی زائده عن محمد بن اسحاق، عن الزهری، قال: بقیت بقیه من اهل خیبر تحصنوا، فسالوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یحقن دمائهم و یسیرهم ففعل، فسمع ذلک اهل فدک، فنزلوا علی مثل ذلک، و کانت للنبی (صلی الله علیه و آله) خاصه، لانه لم یوجف علیها بخیل و لا رکاب. و قال ابن میثم: ثم المشهور بین الشیعه و المتفق علیه عندهم ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اعطاها فاطمه (س) و رووا ذلک من طرق مختلفه. منها: عن ابی سعید الخدری قال لما انزلت (و آت ذا القربی حقه 31- الروم:) اعطی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاطمه فدک، فلما تولی ابوبکر الخلافه عزم علی اخذها منها فارسلت الیها یطالبها بمیراثها من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و تقول: انه اعطانی فدکا فی حیاته و استشهدت علی ذلک علیا (ع) و ام ایمن فشهدا لها بها فاجابها عن المیراث بخبر رواه هو: نحن معاشر الانبیاء لا نورث فما ترکناه فهو صدقه، و عن دعوی فدک: انها لم تکن للنبی و انما کانت للمسلمین فی یده یحمل بها الرجال و ینفقه فی سبیل الله و انا الیه کما کان یلیه. و فی شرح المعتزلی قال: ابوبکر و حدثنی محمد بن احمد بن یزید، عن عبدالله بن محمد سلیمان، عن ابیه، عن عبدالله بن الحسن بن حسن قالوا جمیعا: لما بلغ فاطمه (س) اجماع ابی بکر علی منعها فدک، لاثت خمارها، و اقبلت فی لمه من حفدتها و نساء قومها تطا فی ذیولها، ما تخرم مشیتها مشیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی دخلت علی ابی بکر و قد حشد الناس من المهاجرین و الانصار، فضرب بینها و بینهم ریطه بیضاء و قال بعضهم: قبطیه و قالوا قبطیه، بالکسر و الضم، ثم انت انه اجهش لها القوم بالبکاء، ثم امهلت طویلا حتی سکنوا من فورتهم، ثم قالت: ابتدء بحمد من هو اولی بالحمد و الطول و المجد، الحمد لله علی ما انعم و له الشکر بما الهم، و ذکر خطبه جیده قالت فی آخرها: فاتقوا الله حق تقاته، و اطیعوه فیما امرکم به، فانما یخشی الله من عباده العلماء، و احمدوا الله الذی بعظمته و نوره یبتغی من فی السماوات و الارض الیه الوسیله، و نحن وسیلته فی خلقه،و نحن خاصته، و محل قدسه، و نحن حجته فی غیبه، و نحن ورثه انبیائه، ثم قالت: انا فاطمه بنت محمد، اقول عودا علی بدء و ما اقول ذلک سرفا و لا شططا فاسمعوا باسماع واعیه، و قلوب داعیه، ثم قالت: (لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رووف رحیم: 128- التوبه) فان تعزوه تجدوه ابی دون آبائکم، و اخا ابن عمی دون رجالکم. ثم ذکرت کلاما طویلا، سنذکره فیما بعد فی الفصل الثانی، ثم انتم الان تزعمون ان لا ارث لی (افحکم الجاهلیه یبغون و من احسن من الله حکما لقوم یوقنون: 50- المائده) ایها معاشر المسلمین، ابتز ارث ابی، ابی الله ان ترث یا ابن ابی قحافه اباک و لا ارث ابی، لقد جئت شیئا فریا، فدونکها مخطومه مرحوله تلقاک یوم حشرک: فنعم الحکم الله، و الزعیم محمد، و الموعد القیامه، و عند الساعه یخسر المبطلون، و لکل نبا مستقر و سوف تعلمون، من یاتیه عذاب یخزیه و یحل علیه عذاب مقیم، ثم التفت الی قبر ابیها فتمثلت بقول هند بنت اثاثه: قد کان بعدک انباء و هیمنه لو کنت شاهدها لم تکثر الخطب ابدت رجال لنا نجوی صدورهم لما قضیت و حالت دونک الکتب تجهمتنا رجال و استخف بنا اذ غبت عنا فنحن الیوم نغتصب قال: و لم یر الن الاکثر باک و لا باکیه منهم یومئذ، ثم عدلت الی مسجد الانصار فقالت: یا معشر البقیه، و اعضاد المله، و حضنه الاسلام، ما هذه الفتره عن نصرتی، و الونیه عن معونتی، و الغمزه فی حقی، و السنه عن ظلامتی، اما کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: (المرء یحفظ فی ولده) سرعان ما احدثتم، و عجلان ما اتیتم، الان مات رسول الله (صلی الله علیه و آله) امتم دینه،ها ان موته لعمری خطب جلیل استوسع وهنه، و استبهم فتقه، و فقد راتقه، و اظلمت الارض له، و خشعت الجبال و اکدت الامال، اضیع بعده الحریم، و هتکت الحرمه، و اذیلت المصونه، و تلک نازله اعلن بها کتاب الله قبل موته، و انباکم بها قبل وفاته، فقال (و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم و من ینقلب علی عقبیه فلن یضر الله شیئا، و سیجزی الله الشاکرین: 144- آل عمران). ایها بنی قیله ااهتضم تراث ابی، و انتم بمرای و مسمع، تبلغکم الدعوه و یشملکم الصوت، و فیکم العده و العدد، و لکم الدار و الجنن، و انتم نخبه الله التی انتخب، و خیرته التی اختار، بادیتم العرب، و بادهتم الامور، و کافحتم البهم، حتی دارت بکم رحی الاسلام، و در حلبه، و خبت نیران الحرب، و سکنت فوره الشرک و هدات دعوه الهرج، و استوثق نظام الدین، افتاخرتم بعد الاقدام، و نکصتم بعد الشده، و جبنتم بعد الشجاعه عن قوم (نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون) الا و قد اری ان قد اخلدتم الی الخفض، و رکنتم الی الدعه، فجحدتم الذی وعیتم، و سغتم الذی سوغتم، و ان تکفروا انتم و من فی الارض جمیعا فان الله لغنی حمید. الا و قد قلت لکم ما قلت علی معرفه منی بالخذله التی خامرتکم، و خور القناه، و ضعف الیقین، فدونکموها فاحتووها مدبره الظهر، ناقبه الخف، باقیه العار، موسومه الشعار، موصوله بنار الله الموقده التی تطلع علی الافئده، فبعین الله ما تعملون، و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. و حدث بسنده عن عوانه بن الحکم قال: لما کلمت فاطمه (س) ابابکر بما کلمته به حمد ابوبکر الله و اثنی علیه و صلی علی رسوله، ثم قال: یا خیره النساء و ابنه خیر الاباء: و الله ما عدوت رای رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ما عملت الا بامره، و ان الرائد لا یکذب اهله، و قد قلت فابلغت و اغلظت فاهجرت، فغفر الله لنا و لک، اما بعد، فقد دفعت آله رسول الله و دابته و حذاءه الی علی (علیه السلام)، و اما ما سوی ذلک فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول (انا معاشر الانبیاء لا نورث ذهبا و لا فضه و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا و لکنا نورث الایمان و الحکمه و العلم و السنه) فقد عملت بما امرنی و نصحت له، و ماتوفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب. قال ابوبکر: و روی هشام بن محمد، عن ابیه قال: قالت فاطمه لابی بکر: ان ام ایمن تشهد لی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اعطانی فدک، فقابل لها: یا ابنه رسول الله، و الله ما خلق الله خلقا احب الی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) ابیک و لوددت ان السماء وقعت علی الارض یوم مات ابوک، و الله لان تفتقر عائشه احب الی من ان تفتقری، اترانی اعطی الاحمر و الابیض حقه و اظلمک حقک، و انت بنت رسول الله صلی الله علیه و سلم، ان هذا المال لم یکن للنبی صلی الله علیه و سلم، و انما کان مالا من اموال المسلمین یحمل به النبی الرجال، و ینفقه فی سبیل الله، فلما توفی رسول الله صلی الله علیه و سلم ولیته کما کان یلیه، قالت: و الله لا کلمتک ابدا، قال: و الله لا هجرتک ابدا، قالت: و الله لادعون الله علیک قال: و الله لادعون الله لک، فلما حضرتها الوفاه اوصلت الا یصلی علیها، فدفنت لیلا، و صلی علیها عباس بن عبدالمطلب، و کان بین وفاتها و وفاه ابیها اثنتان و سبعون لیله. قال ابوبکر: و حدثنی محمد بن زکریا، قال: حدثنا جع البن محمد بن عماره بالاسناد الاول قال: فلما سمع ابوبکر خطبتها شق علیه مقالتها، فصعد المنبر و قال: ایها الناس ما هذه الرعه الی کل قاله، این کانت هذه الامانی فی عهد رسول الله صلی الله علیه و سلم، الا من سمع فلیقل، و من شهد فلیتکلم، انما هو ثعاله شهیده ذنبه، مرب لکل فتنه، هو الذی یقول کروها جذعه بعد ما هرمت، یستعینون بالضعفه، و یستنصرون بالنساء، کام طحال احب اهلها الیها البغی الا انی لو اشاء ان اقول لقلت، و لو قلت لبحت، انی ساکت ما ترکت. ثم التفت الی الانصار فقال: قد بلغنی یا معشر الانصار مقاله سفهائکم، و احق من لزم عهد رسول الله صلی الله علیه و سلم انتم، فقد جاءکم فاویتم و نصرتم، الا انی لست باسطا یدا و لا لسانا علی من لم یستحق ذلک منا، ثم نزل، فانصرفت فاطمه الی منزلها. اقول: هذا شطر مما ورد فی امر فدک عن طرق اهل السنه، ذکرناه بنصه عن الشرح المعتزلی، و قد بحث الفریقان فی هذه المسئله بحثا وافبا لا مزید علیه، و اولوا ما ورد فیه و ما صدر من النصوص بکل وجه ممکن لتایید کل فریق مذهبه و کفی فی ذلک ما نقله الشارح المعتزلی عن قاضی القضاه و ما نقله من النقد و الرد علیه من السید المرتضی- رحمه الله- و ما علق علی نقوض السید المرتضی انتصارا لقاضی القضاه، من اراد الاطلاع فلیرجع الیه، و نحن نلخص البحث فی امر فدک بما یلی: الاول: لا خلاف و لا شک فی ان فدک کانت ملکا صافیا خالصا لرسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، لان اهلها ملکوها ایاها صلحا علی ان یزرعوها بنصف عوائدها، و ما روی من انه (صلی الله علیه و آله) صالحهم علی النصف محمول علی العوائد لا علی صلب الملک و لا ینافی مع ما دل علی ان اهلها صالحوه علی جمیعها، و الدلیل علی ذلک من وجوه: 1- قوله تعالی (و ما افاء الله علی رسوله منهم فما اوجفتم علیه من خیل و لا رکاب و لکن الله یسلط رسله علی من یشاء، و الله علی کل شی ء قدیر: 6- الحشر). ظاهر هذه الایه ان ما اعطاه الله رسوله من اهل القری من غیر ایجاف الخیل و الرکاب و زحف المجاهد و المحارب فهو خاصه للرسول لا یشترک فیه سائر المسلمین کارض صالح اهلها مع النبی (صلی الله علیه و آله) و سلموها الیه او باد اهلها او ترکوها و هاجروا منها، و فدک مما سلمها اهلها الی النبی (صلی الله علیه و آله) من دون حرب و زحف، فهی له خاصه، و الایه التالیه تنظر الی الفی ء الذی اخذ عنوه، فهو للنبی (صلی الله علیه و آله) و ذوی القربی و غیرهم. 2- اعتراف ابی بکر بانه للنبی (صلی الله علیه و آله) حیث تمسک بمنعها عن فاطمه (س) بحدیث رواه عن النبی و هو قوله (لا نورث، ما ترکناه صدقه) مع انه لو لم یعترف بکونها ملک النبی (صلی الله علیه و آله) لا یحتاج الی التمسک بهذا الحدیث، بل یمنعها باعتبار عدم ارتباطها بها. 3- انه بعد ما ادعت فاطمه (س) آنهانحله ابی و قد وهبها لی، طلب ابوبکر منها الشهود، و طلب الشهود علی النحله، یدل علی اعترافه بانها ملک مخصوص بالنبی (صلی الله علیه و آله)، لانه لا هبه الا فی ملک، نعم قال فی الشرح المعتزلی: قال ابوبکر: و روی هشام بن محمد، عن ابیه قال: قالت فاطمه لابی بکر: ان ام ایمن تشهد لی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اعطانی فدک، فقال لها: یا ابنه رسول الله و الله ما خلق الله خلقا احب الی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) ابیک- الی ان قال- ان هذا المال لم یکن للنبی صلی الله علیه و سلم و انما کان مالا من اموال المسلمین یحمل النبی به الرجال و ینفقه فی سبیل الله، فلما توفی رسول الله ولیته کما کان یلیه، قالت: و الله لا کلمتک ابدا- الخ. و یرد الاشکال علی هذا الحدیث بوجوه: 1- معارضته صریحا مع ما رواه فی الشرح ایضا: قال ابوبکر: حدثنی ابوزید عمر ن شبه قال: حدثنا یحیی بن بشر، قال: حدثنا یحیی بن آدم، قال: اخبرنا ابن ابی زائده عن محمد بن اسحاق، عن الزهری، قال: بقیت بقیه من اهل خیبر تحصنوا، فسالوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان یحقن دمائهمو یسیرهم ففعل، فسمع ذلک اهل فدک، فنزلوا علی مثل ذلک، و کانت للنبی (صلی الله علیه و آله) خاصه، لانه لم یوجف علیها بخیل و لا رکاب. و هذا الحدیث صریح و معلل و موافق للقرآن و له وجوه من الترجیح سندا. 2- قال الشارح المعتزلی: و اما الخبر الثانی و هو الذی رواه هشام بن محمد الکلبی عن ابیه ففیه اشکال ایضا، لانه قال: انها طلبت فدک و قالت: ان ابی اعطانیها، و ان ام ایمن تشهد لی بذلک، فقال لها ابوبکر فی الجواب: ان هذا المال لم یکن لرسول الله صلی الله علیه و سلم و انما کان مالا من اموال المسلمین یحمل به الرجال و ینفقه فی سبیل الله، فلقائل ان یقول له: ایجوز للنبی (صلی الله علیه و آله) ان یملک ابنته او غیر ابنته من افناء الناس ضیعه مخصوصه، او عقارا مخصوصا من مال المسلمین، لوحی اوحی الله الیه- الی ان قال: و هذا لیس بجواب صحیح. 3- مخالفته مع الایه السابقه السادسه من سوره الحشر کما بیناه، فالقول بان فدک لم یکن للنبی (صلی الله علیه و آله) مردود و مخالف لما علیه الفریقان، فاذا ثبت ان فدک کانت خاصه لرسول الله یثبت ان انتقالها الی فاطمه (س) کان بهبه رسول الله ایاها لا بالارث فانه لو کان بالارث لا یختص بفاطمه سلام الله علیها، فانها لم تک وارثه منحصره له صلی الله علیه و آله بل تشترک معها ازواج النبی التسع و عصبه النبی (صلی الله علیه و آله)، علی مذهب العامه فلا یصح لها دعوی کل فدک. و لم یرد فی روایه اشتراک غیرها معها فی دعوی فدک الا ما رواه فی الشرح عن ابی بکر بسنده عن عروه عن عائشه ان فاطمه و العباس اتیا ابابکر یلتمسان میراثهما من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هما حینئذ یطلبان ارضه بفدک و سهمه بخیبر، فقال لهما ابوبکر: انی سمعت رسول الله صلی الله علیه و سلم یقول: (لا نورث، ما ترکناه صدقه) انما یاکل آل محمد صلی الله علیه من هذا المال، و انی و الله لا احیز امرا رایت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یصنعه الا صنعته، قال: فهجرته فاطمه فلم تکلمه حتی ماتت. و هذه روایه شاذه تتضمن ارث العصبه مع الاولاد، و هو مخالف لمذهب الامامیه، مع احتمال ان یکون ارضه بفدک غیر ضیغه فدک، بل قطعه ارض مخصوصه فیها. الثانی لابد و ان یکون فی بحث فاطمه (س) مع ابی بکر دعویان: 1- دعوی فدک بعنوان النحله لا بعنوان المیراث. 2- دعوی میراث النبی مما ترکه من غیر فدک، و هو امور، منها سهمه صلی الله علیه و آله بخیبر، و منها سهم الخمس الذی کان له فی حیاته من سهم الله و سهم الرسول، و منها سائر ما یملکه من الدار و المتاع و غیرهما و قد حازها کلها ابوبکر بحجه ما تفرد بروایته من قوله (لا نورث ما ترکناه صدقه) فدعوی الهبه و الارث لم تتعلق بموضوع واحد و هو فدک، بل الهبه متعلقه بفدک و دعوی الارث بغیرها، کما یستفاد مما رواه فی الشرح المعتزلی عن ابی بکر بسنده الی ام هانی، ان فاطمه قالت لابی بکر: من یرثک اذا مت؟ قال: ولدی و اهلی، قالت: فما لک ترث رسول الله (صلی الله علیه و آله) دوننا؟ قال: یا ابنه رسول الله، ما ورث ابوک دارا و لا مالا و لا ذهبا و لا فضه، قالت: بلی سهم الله الذی جعله لنا، و صار فیئنا الذی بیدک، فقال لها: سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: انما هی طعمه اطعمنا الله، فاذا مت کانت بین المسلمین. و لابد من القول بان الدعویین مختلفتان و لم تتواردا علی مورد واحد، فانهما متکاذبان، لان دعوی الهبه تقتضی الاعتقاد بخروج المورد عن ملک النبی صلی الله علیه و آله فی حیاته، و دعوی الارث تقتضی بقائه فی ملکه الی حین الموت اللهم الا ان یقال: ان دعوی الهبه مقدمه علی دعوی الارث فلما ردت طرحت دعوی الارث علی وجه التنزل عنها و علی وجه الجدال مع الخصم، و فیه بعد. و قد اختلف کلامهم فی ان ای الدعویین مقدمه، قال فی الشرح المعتزلی فی الفصل الثالث من مباحثه التی طرحها فی امر فدک (ص 269 ج 16 ط مصر): و قد انکر ابوعلی ما قاله السائل من انها لما ردت فی دعوی النحله ادعته ارثا و قال: بل کانت طلبت الارث قبل ذلک، فلما سمعت منه الخبر کفت و ادعت النحله. و العجب کل العجب من ابی علی، کیف خفی علیه انه لو کانت دعوی الارث مقدمه فقد اعترفت فاطمه (س) ببقاء المورد فی ملک ابیه الی حین الوفات، فکیف یصح منها ان تدعی النحله بعد ذلک. و العجب من السید المرتضی- رحمه الله- حیث لم یتوجه فی جوابه عن کلامه هذا فی الشافی الی خبطه فقال: و اما انکار ابی علی ان یکون النحل قبل ادعاء المیراث و عکسه الامر فیه، فاول ما فیه ان لا نعرف له غرضا صحیحا فی انکار ذلک لان کون احد الامرین قبل الاخر لا یصحح له مذهبا فلا یعتد علی مخالفه مذهبا، ثم قال رحمه الله: ثم ان الامر فی ان الکلام فی النحل کان المتقدم ظاهرا، و الروایات کلها به وارده، و کیف ان تبتدا بطلب المیراث فیما تدعیه بعینه نحلا او لیس هذا یوجب ان تکون قد طالبت بحقها من وجه لا تستحقه منه مع الاختیار و کیف یجوز ذلک و المیراث یشترکها فیه غیرها، و النحل تنفرد به). اقول: قد تری ان السید رحمه الله لم یشر الی التکاذب و التناقض الذی یلزم علی المدعی للمیراث قبل ادعاء النحل، فانه لو ادعی المیراث اولا فقد اعترف ببقاء الملک علی ملک المورث الی حین الموت، فلو ادعی النحل بعد ذلک فقد ناقض دعواه الاولی و کذب نفسه، و لا یصح صدوره من فاطمه (س) مع عصمته و طهارته، فلابد من القطع بتقدم دعوی النحل علی دعوی الارث، و لا یصح جعله ظاهر الحال او ظاهر الاخبار، کما یستفاد من کلام السید رحمه الله. و قد انتصر الشارح المعتزلی لابی علی بما یلی (ص 285 ج 16 ط مصر): فاما تعجب المرتضی من قول ابی علی ان دعوی الارث کانت متقدمه علی دعوی النحل و قوله: انا لا نعرف له غرضا فی ذلک، فانه لا یصح له بذلک مذهب و لا یبطل علی مخالفیه مذهب، فان المرتضی لم یقف علی مراد الشیخ ابی علی فی ذلک، و هذا شی ء یرجع الی اصول الفقه، فان اصحابنا استدلوا علی جواز تخصیص الکتاب بخبر الواحد باجماع الصحابه، لانهم اجمعوا علی تخصیص قوله تعالی: (یوصیکم الله فی اولادکم) بروایه ابی بکر عن النبی (صلی الله علیه و آله) (لا نورث ما ترکناه صدقه)، قالوا: و الصحیح فی الخبر ان فاطمه (س) طالبت بعد ذلک بالنحل لا بالمیراث، فلهذا قال الشیخ ابوعلی: ان دعوی المیراث تقدمت علی دعوی النحل، و ذلک لانه ثبت ان فاطمه انصرفت عن ذلک المجلس غیر راضیه و لا موافقه لابی بکر، فلو کانت دعوی الارث متاخره، و انصرفت عن سخط لم یثبت الاجماع علی تخصیص الکتاب بخبر الواحد، اما اذا کانت دعوی الارث متقدمه فلما روی لها الخبر امسکت و انتقلت الی النزاع من جهه اخری، فانه یصح حینئذ الاستدلال بالاجماع علی تخصیص الکتاب بخبر الواحد، فاما انا فالاخبار عندی متعارضه، یدل بعضها علی ان دعوی الارث متاخره، و بعضها علی انها متقدمه و انا فی هذا الموضع متوقف، و ما ذکره المرتضی من ان الحال تقتضی ان تکون البدایه بدعوی النحل فصحیح، انتهی. اقول: لا یخفی ما فی کلام الشارح المعتزلی من الاضطراب و التناقض، فتاره ینتصر لابی علی جزما لیصحح الاجماع، و اخری یحکم بتعارض الاخبار و یتوقف و ثالثه یصحح کلام المرتضی فی تقدم دعوی النحل. و الاصح ان مورد دعوی النحل خصوص فدک و لم یرد علیها دعوی الارث اصلا لا قبلها و لا بعدها، و مورد دعوی الارث سائر ما ترکه رسول الله من سهمه بخیبر و سهمه فی الخمس و غیر ذلک من متاعه، و قد تصرف ابوبکر فی جمیع ذلک و قام مقامه کلا و لم یمسک عن اموال رسول الله یدا الا من آله رسول الله و دابته و حذائه حیث دفعها الی علی (علیه السلام)، کما فی روایه عوانه بن الحکم. و العجب من الشارح المعتزلی حیث انتصر لابی علی بما یوجب تکاذب فاطمه علیهاالسلام لنفسها و سقوط کلامها عن الاعتبار بالتناقض الظاهر،و کیف یصح لها (س) دعوی النحل فی فدک بعد الاعتراف بانها میراث لرسول الله (صلی الله علیه و آله)، و قد اصر فی غیر موضع من کلامه علی اعتراف فاطمه بصحه ما رواه ابوبکر من قوله (لا نورث، ما ترکناه صدقه) و موافقتها معه فی ذلک، و من یتدبر فی کلام فاطمه تجاه ابی بکر و من وافقه یفهم ان فاطمه (س) انکر حدیثه و نسبت المعترف به الی الکفر و الالحاد و الخروج عن الاسلام و متابعه القرآن، فانظر الی قولها فیما ذکره الشارح المعتزلی باسناد عده: (ثم انتم الان تزعمون ان لا ارث لی (افحکم الجاهلیه یبغون و من احسن من الله حکما لقوم یوقنون) ایها معاشر المسلمین ابتز ارث ابی، ابی الله ان ترث یا ابن ابی قحافه اباک و لا ارث ابی، لقد جئت شیئا فریا، فدونکها مخطومه مرحوله تلقاک یوم حشرک، فنعم الحکم الله، و الزعیم محمد، و الموعد القیامه، و عند الساعه یخسر المبطلون، و لکل نبا مستقر و سوف تعلمون، من یاتیه عذاب یخزیه و یحل علیه عذاب مقیم)، و قالت فیما خاطبت و عاتبت به الانصار: (ما هذه الفتره عن نصرتی، و الونیه عن معونتی، و الغمزه فی حقی، و السنه عن ظلامتی- الی ان قالت (س): ایها بنی قیله، ااهتضم تراث ابی: و انتم بمرای و مسمع، تبلغکم الدعوه، و یشملکم الصوت، و فیکم الع الو العدد، و لکم الدار و الجنن، و انتم نخبه الله التی انتخب، و خیرته التی اختار، بادیتم العرب، و بادهتم الامور، و کافحتم البهم، حتی دارت بکم رحی الاسلام، و در حلبه، و خبت نیران الفتنه، و سکنت فوره الشرک، و هدات دعوه الهرج و استوثق نظام الدین، افتاخرتم بعد الاقدام، و نکصتم بعد الشده، و جبنتم بعد الشجاعه، عن قوم (نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون). اقول: من تدبر هذه الکلمات التی خرجت من قلب ملتهب و اسف عمیق یفهم بوضوح عدم طریق للموافقه بین بنت الرسول المظلومه الممنوعه عن حقها مع مخالفیها بوجه من الوجوه، و قد صرحت فیها بنکث العهد و مخالفه الرسول عن اولئک المخالفین. الثالث مما یهم فی المقام، بیان ان فدک کانت فی تصرف فاطمه (س) فانتزعها منها ابوبکر؟ او کانت فی ضمن ما ترکه النبی (صلی الله علیه و آله) فمنعها ابوبکر من التصرف فیها؟ حکی فی الشرح المعتزلی عن قاضی القضاه ما یلی (ص 269 ج 16 ط مصر): و لسنا ننکر صحه ما روی من ادعائها فدک: فاما انها کانت فی یدها فغیر مسلم، بل ان کانت فی یدها لکان الظاهر انها لها، فاذا کانت فی جمله الترکه فالظاهر انها میراث. و نقل عن السید المرتضی فی رد کلامه (ص 275 ج 16 ط مصر): فاما انکار صاحب الکتاب لکون فدک فی یدها فما رایناه اعتمد فی انکار ذلک علی حجه، بل قال: لو کان ذلک فی یدها لکان الظاهر انها لها، و الامر علی ما قال، فمن این انه لم یخرج عن یدها علی وجه یقتضی الظاهر خلافه، و قد روی من طرق مختلفه غیر طریق ابی سعید الذی ذکره صاحب الکتاب انه لما نزل قوله تعالی (و آت ذا القربی حقه: 38- الروم) دعا النبی (صلی الله علیه و آله) فاطمه علیهاالسلام فاعطاها فدک، و اذا کان ذلک مرویا فلا معنی لدفعه بغیر حجه. اقول: لا اشکال فی ان ظاهر (فاعطاها فدک) الوارده فی غیر واحد من الاخبار هو اقباض النبی (صلی الله علیه و آله) ایاها، لا مجرد انشاء صیغه الهبه، فان العطاء حقیقه فی العمل الخارجی، و من هذه الجهه عنون الفقهاء المعاطاه فی مقابل العقد و المعامله الانشائیه، فالمعاطاه معامله بالعمل و بالاخذ و الرد، و ادل دلیل علی کونها فی تصرف فاطمه (س) حین موت النبی (صلی الله علیه و آله) کلام امیرالمومنین (علیه السلام) فی هذا الکتاب الموجه الی عثمان بن حنیف من کبار الصحابه حیث یقول صلوات الله علیه: (بلی کانت فی ایدینا فدک) فانه کاد ان یکون صریحا فی کونها تحت تصرف اهل البیت. الرابع: لقضیه فدک جهتان هامتان: الاولی النظر الیها من الوجهه الحقوقیه و القضائیه و البحث من حیث ان فدک کانت حقا لفاطمه سلام الله علیها بهبه من النبی (صلی الله علیه و آله) کما هو الظاهر، او بالارث کما ذکره غیر واحد من الاصحاب و جم من المخالفین فاخذت منها غصبا و تعمدا، او علی وجه الشبهه باعتماد الحدیث الذی رواه ابوبکر عن النبی (صلی الله علیه و آله) (لا نورث، ما ترکناه صدقه) و البحث فی هذا الحدیث یقع من وجهین: الاول: من جهه السند، و یضعف من وجوه شتی، کتفرد ابی بکر بنقله مع وفور الصحابه و توفر الداعی ببیانه للناس لازاله الشبهه، و کعدم اطلاع اهل البیت (ع) و ازواج النبی (صلی الله علیه و آله) عنه مع مسیس الحاجه الی ابلاغهم هذا الحکم من النبی لیعرفوا تکلیفهم فی ترکته من حین موته، و یکاد یقطع باستحاله اخفاء النبی (صلی الله علیه و آله) هذا الحکم عنهم مع ولعه بتقوی ذویه و اهل بیته. الثانی: من جهه دلالته حیث ان للنبی (صلی الله علیه و آله) جهتان متمایزتان: الاولی جهه شخصیه و انه کسائر افراد البشر و المسلمین یملک و یتزوج و یصیر ابا و یکون ابنا لابیه، و له حقوق متساویه مع غیره فیملک و یملک و یرث و یورث، الثانیه جهه نبوته و ما یتعلق به بعنوان انه نبی فیکون والد الامه و مالک الوجوه العامه من الغنائم و السبایا، و بیده مفتاح بیت المال یتصرف فیه علی ما یراه صلاحا، فیمکن ان یکون مقصوده من قوله (صلی الله علیه و آله) (لا نورث) الجهه الثانیه و معناه ان ما یملکه النبی بعنوان انه نبی غیر مورث و تترک صدقه عامه للامه و لا یشمل ما یملکه باعتبار شخصه من امواله الخاصه فانها متروکه لوارثه کسائر الافراد. و حیث کانت فدک مطرحا لدعوی فاطمه (س) من جهه النحله و طلب ابوبکر منها البینه فشهد لها علی (علیه السلام) و ام ایمن فردت شهادتهما او لم یکتف بهما لنقصانهما عن حد البینه الشرعیه فانها تتحقق بشهاده رجلین او رجل و امراتین عرضت القضیه لبحث قضائی من وجوه شتی. منها، هل یصح او یجب الاکتفاء بمجرد الدعوی من فاطمه علیهاالسلام للحکم لها؟ ام حالها حال سائر الناس و لابد من عرض دعویها علی الموازین القضائیه العامه؟ و تحقیق البحث فیه یرجع الی النظر فی امرین: الاول فی ان البینه حجه لاثبات دعوی المدعی باعتبار صرف الحکایه عن الواقع و من جهه الکاشفیه فقط، فکل کاشف عن الواقع یساویها فی البیان او یقوی علیها یقوم مقامها، ام هی حجه قضائیه بخصوصها و لها موضوعیه لفصل الدعوی و اثبات المدعی؟ و الظاهر هو الاول لان البینه کاشفه عن الواقع و حجه بهذا الاعتبار و لذا یقوم مقامها الشیاع، و حینئذ فعصمه فاطمه (س) و طهارتها عن الکذب بحکم آیه التطهیر الشامل لها مما یو الالعلم بصدق دعویها فیحکم لها لهذا العلم الناشی عن خصوصیه المدعی و ان منعنا عن جواز حکم القاضی فی موضوع النزاع بمجرد علمه الغیر المستند الی طرح الدعوی کالوحی او الاستظهار بالغیب من الریاضه او مثل علوم الجفر و الرمل و نحوهما لمن هو اهله. ففی الشرح المعتزلی: قال المرتضی: نحن نبتدء فندل علی ان فاطمه علیهاالسلام ما ادعت من نحل فدک الا ما کانت مصیبه فیه، و ان مانعها و مطالبها بالبینه متعنت، عادل عن الصواب، لانها لا تحتاج الی شهاده و بینه- الی ان قال- اما الذی یدل علی ما ذکرناه فهو انها معصومه من الغلط، مامون منها فعل القبیح و من هذا صفته لا یحتاج فیما یدعیه الی شهاده و بینه. ثم استشهد لاثبات عصمتها. بایه التطهیر حدیث (فاطمه بضعه منی، من آذاها فقد آذانی و من آذانی فقد آذی الله عز و جل) و هذا یدل علی عصمتها، لانها لو کانت ممن یقترف الذنوب لم یکن من یوذیها موذیا له علی کل حال، بل متی فعل المستحق من ذمها، او اقامه الحد علیها، ان کان الفعل یقنضیه سارا له و مطیعا، علی اننا لا نحتاج فی هذا الموضع علی الدلاله علی عصمتها، بل یکفی فی هذا الموضع العلم بصدقها فیما ادعته، و هذا لا خلاف فیه بین المسلمین لان احدا لا یشک انها لم تدع ما ادعته کاذبه، و لیس بعد ان لا تکون کاذبه الا ان تکون صادقه، و انما اختلفوا فی انه هل یجب بعد العلم بصدقها تسلیم ما ادعته بغیر بینه ام لا یجب ذلک؟ ثم استدل علی ان البینه من جهه الکاشفیه لا من جهه الموضوعیه بوجوه: 1- اشتراط العداله فی البینه للاعتماد بصدقها. 2- جواز حکم الحاکم بعلمه من غیر شهاده. 3- کون الاقرار اقوی من البینه من حیث انه اکشف للواقع- الی ان قال: (و الذی یدل علی صحه ما ذکرناه ایضا انه لا خلاف بین اهل النقل فی ان اعرابیا نازع النبی (صلی الله علیه و آله) فی ناقه، فقال (علیه السلام) (هذا لی و قد خرجت الیک من ثمنها) فقال الاعرابی: من یشهد لک بذلک؟ فقال خزیمه بن ثابت: انا اشهد بذلک، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): (من این علمت، و ما حضرت ذلک؟) قال: لا و لکن علمت ذلک من حیث علمت انک رسول الله، فقال: (قد اجزت شهادتک و جعلتها شهادتین) فسمی ذا الشهادتین، و هذه القضیه شبیهه لقصه فاطمه (س). و منها انه حیث کانت فاطمه (س) مدعیه لفدک باتفاق اهل الحدیث یستفاد انها کانت متصرفه فیها و صاحبه ید علیها، فلا یصح مطالبتها بالبینه الا ان یقال بان دعویها مقرونه بالاستناد الی ادعاء الهبه و بهذا الاعتبار تحتاج الی البینه، و قد شهد لها علی (علیه السلام) و ام ایمن، ویظهر مما نسب الی ابی بکر التوقف فی الحکم لها باعتبار نقصان البینه، فانها تتحقق برجلین او رجل و امراتین، فیبحث عن خطا ابی بکر فی ذلک باعتبار ان علیا مشمول لایه التطهیر و معصوم، فیقوم شهادته مقام رجلین و ام ایمن ممن ثبت کونها من اهل الجنه فیقطع بصدقها و یقوم شهادتها مقام امراتین و اکثر، و نسب الی عمر رد شهادتهما باتهام علی (علیه السلام) بانه یجر النار الی قرصه، و القدح فی ام ایمن بانها عجمیه مردوده الشهاده فیالهما من خطا و جور. الثانیه النظر الیها من الوجهه السیاسیه، و هی ان اخذ فدک من فاطمه (س) و اخذ سائر مواریث النبی منها و من سائر الوراث تابع للاستیلاء علی الخلافه و الحکم، فلا یستقر بیعه سقیفه علی ابی بکر الا بهذین الامرین، لان الریاسه علی الامه من اهم مواریث النبی (صلی الله علیه و آله) و من اوفر ما ترکه بعده فتتعلق بذویه الاقربین من اهل بیته، و لا یکفی مجرد بیعه الناس مع ابی بکر لسلب هذا الحق عن اهل البیت الا بمنع التوریث عن النبی (صلی الله علیه و آله)، و منع الارث یحتاج الی قضیه عامه و هی جمله (لا نورث، ما ترکناه صدقه) التی ابتکرها ابوبکر و تفرد بنقلها و لم یکن لمن بایع معه من المهاجرین و الانصار الا التسلیم لها و ترک النکیر علیها، فانهم لو انکروها وقاموا فی وجه ابی بکر لردها یضطرون الی نقض بیعتهم معه بالرئاسه و الخلافه فلا یستقیم قبول وراثه فاطمه و سائر اهل البیت عما ترکه النبی (صلی الله علیه و آله) مع بیعتهم لابی بکر بالخلافه. و یدل علی ذلک ما حکی ان هارون العباسی قال لموسی بن جعفر (علیه السلام): حد لی فدک حتی ارده، فقال (علیه السلام): حدها من سیف البحر الی دومه الجندل الی عریش مصر، فقال هارون: حتی انظر فیها، فالظاهر ان مقصوده (علیه السلام) ان فدک نموذج ما ترکه النبی (ع) لاهل بیته و هو ما استقر حکومته علیه فی حیاته. و قال الشارح المعتزلی (ص 284 ج 16 ط مصر): (و سالت علی بن الفارقی مدرس المدرسه الغربیه ببغداد، فقلت له: اکانت فاطمه صادقه؟ قال: نعم، قلت: فلم لم یدفع الیها ابوبکر فدک و هی عنده صادقه؟ فتبسم، ثم قال کلاما لطیفا مستحسنا مع ناموسه و حرمته و قله دعابته، قال: لو اعطاها الیوم فدک بمجرد دعواها لجائت الیه غدا و ادعت لزوجها الخلافه، و زحزمته عن مقامه، و لم یکن یمکنه الاعتذار و الموافقه بشی ء لانه یکون قد اسجل علی نفسه انها صادقه فیما تدعی کائنا ما کان من غیر حاجه الی بینه و لا شهود، و هذا کلام صحیح، و ان کان قد اخرجه مخرج الدعابه و الهزل). ثم ان عمق سیاسه قضیه فدک یظهر من التدبر فی خطب ابی بکر و مکالمته مع فاطمه (س) حیث یستفاد منها ان ابابکر کان داهیه دهیاء و لا یکون فی المسلمین یومئذ ادهی منه و امکر، و صور خطه سیاسته فی هذه القضیه من ثلاث: الاولی رقته و لینه تجاه فاطمه (س) بما لا مزید علیه و تمسکه بالاطاعه لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و ولعه علی العمل بسنته و سیرته حرفا بحرف و قدما علی قدم، و تحریش الناس علی فاطمه (س) بانها یرید خلاف قول ابیها طلبا لحطام الدنیا فانظر فیما یلی: فی الشرح المعتزلی (ص 214 ج 16 ط مصر): و روی هشام بن محمد عن ابیه قال: قالت فاطمه لابی بکر: ان ام ایمن تشهد لی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اعطانی فدک، فقال لها: یا ابنه رسول الله، و الله ما خلق الله خلقا احب الی من رسول الله (صلی الله علیه و آله) ابیک، و لوددت ان السماء وقعت علی الارض یوم مات ابوک، و الله لان تفتقر عایشه احب الی من ان تفتقری، اترانی اعطی الاحمر و الابیض حقه و اظلمک حقک، و انت بنت رسول الله صلی الله علیه و سلم، ان هذا المال لم یکن للنبی صلی الله علیه و سلم، و انما کان مالا من اموال المسلمین، یحمل النبی به الرجال، و ینفقه فی سبیل الله، فلما توفی رسول الله صلی الله علیه و سلم ولیته کما کان یلیه، قالت: و الله لا کلمتک ابدا، قال: و الله لا هجرتک ابدا، قالت:و الله لا دعون الله علیک، قال: و الله لادعون الله لک، فلما حضرتها الوفاه اوصت الا یصلی علیها. فدفنت لیلا … و فی الشرح ایضا (ص 213 ج 16 ط مصر): عن عوانه بن الحکم، قال: لما کلمت فاطمه (س) ابابکر بما کلمته به، حمد ابوبکر الله و اثنی علیه و صلی علی رسوله ثم قال: یا خیره النساء و ابنه خیر الاباء، و الله ما عدوت رای رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و ما عملت الا بامره، و ان الرائد لا یکذب اهله، و قد قلت فابلغت و اغلظت فاهجرت، فغفر الله لنا و لک، اما بعد، فقد دفعت آله رسول الله، و دابته و حذاءه الی علی (علیه السلام)، فاما ما سوی ذلک فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: انا معاشر الانبیاء لا نورث ذهبا و لا فضه و لا ارضا و لا عقارا و لا دارا، و لکنا نورث الایمان و الحکمه و العلم و السنه، فقد عملت بما امرنی، و نصحت له، و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب. فقد تری ابابکر فی هذه المکالمه و هذه الخطبه القصیره التی اجاب بها عن خطبه فاطمه الطویله القاصعه یظهر الخضوع و التذلل لفاطمه (س) و الطوع و الانقیاد لامر ابیها حتی یصور فاطمه (س) فی نظر الناس عاقه لابیها و طالبه لحطام الدنیا. الثانیه استصغار علی و اهل بیته و اهانتهم فی نظر الناس لیسقط عندهم هی الاهل البیت و ینتهک حرمتهم التی اکتسبوها فی ضوء توصیات النبی (صلی الله علیه و آله) و حرمه مهبط الوحی و الرساله، و یجتروا علی الصول علیهم، بما یقتضیه السیاسه فی موافقها الاتیه. فانظر الی قوله فی تلک الخطبه (اما بعد، فقد دفعت آله رسول الله و دابته و حذاءه الی علی) فان فیه من الاهانه بمقام علی (علیه السلام) ما لا یخفی، فیغصب ابوبکر منبر رسول الله و سیفه و یدفع الی علی (علیه السلام) حذاءه. ثم انظر الی ما افاده فی خطبته الثانیه کما فی الشرح المعتزلی (ص 214 ج 16 ط مصر): قال ابوبکر: و حدثنی محمد بن زکریا قال: حدثنا جعفر بن محمد بن عماره بالاسناد الاول قال: فلما سمع ابوبکر خطبتها شق علیه مقالتها، فصعد المنبر و قال: ایها الناس، ما هذه الرعه الی کل قاله، این کانت هذه الامانی فی عهد رسول الله صلی الله علیه و سلم، الا من سمع فلیقل و من شهد فلیتکلم، انما هو ثعاله شهیده ذنبه، مرب لکل فتنه هو الذی یقول: کروها جذعه بعد ما هرمت، یستعینون بالضعفه و یستنصرون بالنساء کام طحال احب اهلها الیها البغی الا انی لو اشاء ان اقول لقلت، و لو قلت لبحث، انی ساکت ما ترکت … قال الشارح المعتزلی: قرات هذا الکلام علی النقیب ابی یحیی جعفر بن یحیی بن ابی زید البصری و قلت له: بمن یعرض؟ فقال: بل یصرح، قلت: لو صرح لم اسالک، فضحک و قال: بعلی بن ابیطالب (ع)، قلت: هذا الکلام کله لعلی یقوله؟ قال: نعم، انه الملک یا بنی، و یظهر نهایه استخفافه بعلی و فاطمه (علیه السلام) و استصغاره لشانهما بما فسره من غریب الفاظ الخطبه، قال: فسالته عن غریبه، فقال: اما الرعه بالتخفیف، ای الاستماع و الاصغاء، و القاله: القول، و ثعاله: اسم الثعلب علمی غیر مصروف مثل ذواله للذئب، و شهیده ذنبه: ای لا شاهد له علی ما یدعی الا بعضه و جزء منه، و اصله مثل، قالوا: ان الثعلب اراد ان یغری الاسد بالذئب فقال: انه قد اکل الشاه التی قد اعددتها لنفسک، و کنت حاضرا، قال: فمن یشهد لک بذلک؟ فرفع ذنبه و علیه دم، و کان الاسد قد افتقد اشاه فقبل شهادته، و قتل الذئب، و مرب: ملازم، ارب بالمکان، و کروها جذعه: اعیدوها الی الحال الاولی، یعنی الفتنه و الهرج، و ام طحال امراه بغی فی الجاهلیه، فیضرب بها المثل فیقال: ازنی من ام طحال، انتهی. فقد اتهم علیا (ع) فی کلامه هذا بانه یجر النار الی قرصه و یشهد لجر النفع و جلب المنفعه و انه یرید القاء الفتنه بین المسلمین و ایقاد نیران الحرب و رد الاسلام قهقری، فیستعین بالضعفه و النساء، و کفی و هنا به و بفاطمه قوله: کام طحال احب اهلها الیها البغی، و هل قصد تشبیه علی (علیه السلام) بام طحال او فاطمه (س) او هما معا، و کفی به توهینا لهما و اظهارا للکفر و الزندقه. و یقصد فی ضمن ذلک سلب الفوائد عن علی (علیه السلام) بحیث لا یملک درهما و لا دینارا، فیکون قد اشتغل بتحصیل القوت و یکون آکلا سهمه من بیت المال بنظارته کاحد اجرائه و امرائه لئلا یتوجه الیه الناس فیعتز بهم و یطلب حقه من الخلافه. قال فی الشرح المعتزلی (ص 236 ج 16 ط مصر): و قال لی علوی من الحله، یعرف بعلی بن مهنا، ذکی ذو فضائل: ما تظن قصد ابی بکر و عمر بمنع فاطمه فدک؟ قلت: ما قصدا؟ قال: ارادا ان لا یظهرا لعلی- و قد اغتصباه الخلافه- رقه ولینا، و لا یری عندهما خورا، فاتبعا القرح بالقرح. و قلت لمتکلم من متکلمی الامامیه یعرف بعلی بن تقی من بلده النیل و هل کانت فدک الا نخلا یسیرا و عقارا لیس بذلک الخطیر؟ فقال لی: لیس الامر کذلک، بل کانت جلیله جدا، و کان فیها من النخل نحو ما بالکوفه الان من النخل، و ما قصد ابوبکر و عمر بمنع فاطمه عنها الا الا یتقوی علی بحاصلها و غلتها علی المنازعه فی الخلافه، و لهذا اتبعا ذلک بمنع فاطمه و علی و سائر بنی هاشم و بنی المطلب حقهم فی الخمس، فان الفقیر الذی لا مال له تضعف همته و یتصاغر عند نفسه و یکون مشغولا بالاحتراف و الاکتساب عن طلب الملک و الراسه، فانظر الی ما قد وقر فی صدور هولاء … الثالثه ارعاب الناس و تخویفهم الی حیث ینقادون لحکمهم و یتهیاون لکل ما یقررونه بعد ذلک من موامراتهم، فتشدیدهم الامر علی اهل بیت النبی الی حیث هددوهم باحراق بیتهم او اشعلوا النار فی باب فاطمه علیهاالسلام و فی روایات عده انهم ضربوها بالسیاط تقریر لهذه السیاسه الحدیدیه الناریه التی یرتکبها الطامعون فی استقرار حکومتهم و کبح مخالفیهم. قال قی الشرح المعتزلی (ص 283 ج 16 ط مصر): فیما نقله عن السید المرتضی فی جواب قاضی القضاه: فاما قوله ان حدیث الاحراق لم یصح، و لو صح لساغ لعمر مثل ذلک فقد بینا ان خبر الاحراق قد رواه غیر الشیعه و قوله انه یسوغ مثل ذلک، فکیف یسوغ احراق بیت علی و فاطمه (س) و هل فی ذلک عذر یصغی الیه او یسمع، و انما یکون علی و اصحابه خارقین للاجماع و مخالفین للمسلمین لو کان الاجماع قد تقرر و ثبت، و لیس بمتقرر و لا ثابت مع خلاف علی وحده فضلا عن ان یوافقه علی ذلک غیره … و تهدید ابی بکر للناس و خصوص الانصار الذین هم العده و العدد و صاحبوا الدار و الجنن یظهر من ذیل خطبته السابقه (ص 215 ج 16 طمصر): ثم التفت الی الانصار فقال: قد بلغنی یا معشر الانصار مقاله سفهائکم، و احق من لزم عهد رسول الله انتم، فقد جائکم فاویتم و نصرتم، الا انی لست باسطا یدا و لا لسانا علی من لم علی من لم یستحق ذلک منا، ثم نزل، فانصرفت فاطمه علیهاالسلام الی منزلها. قال الشارح المعتزلی فس ضمن ما ساله عن النقیب ابی یحیی (قلت: فما مقاله الانصار؟ قال: هتفوا بذکر علی فخاف من اضطراب الامر علیهم، فنهاهم). و بهذه السیاسه الحدیدیه المقرونه باشد الارعاب اخمدوا نار الثوره الفاطمیه التی اشعلتها علیهم بخطبتها الرنانه الفائقه و تمسکوا بالملک و الخلافه بکل قوه و شده، و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. الترجمه: آری در زیر دست ما تنها یک فدک بود از هر آنچه آسمان بر آن سایه دارد و دلهای مردمی بر آن دریغ آورد و دلهای دیگران بر آن بخششگر شد و از دست ما ربوده گردید، و چه خوب دادگری است خداوند، مرا چه کار است با فدک یا جز فدک با اینکه منزل فردای هر کس گور است، گوری که در تاریکیش آثار و کردار هر کس منقطع می گردد و اخبارش نهان می شود گودالی که اگر در میدانش بیفزایند و دست حفارش پهناور سازد سنگ و کلوخش تنگ سازد و خاکهای انباشته سوراخ و روزنش را مسد السازد، همانا منم و این نفس سرکشم که بوسیله تقوی و پرهیزکاری آنرا سوقان می دهم تا بلکه در روز هراس بزرگتر در آسایش باشد و بر اطراف پرتگاه دوزخ پا برجا و استوار گذر کند.

اللغه: (القمح): الحنطه: (الجشع): اشد الحرص، (المبطان)، الذی لا یزال عظیم البطن من کثره الاکل، فاما المبطن: فالضامر البطن، و اما البطین فالعظیم البطن بالخلقه، و اما البطن: فهو الذی لا یهمه الا بطنه، و اما المبطون فالعلیل البطن، (و البطون الغرثی): الجائعه، (البطنه): الکظه، و ذلک ان یمتلی الانسان من الطعام امتلاء شدیدا، (القد): اناء من جلد یدخر فیها الغذاء او بمعنی القدید: اللحم المشوی المقدد الذی یجف بالشمس و یدخره اهل البادیه یتغذون به الاعراب: هیهات اسم فعل بمعنی بعد، بالحجاز جار و مجرور متعلق بفعل مقدر و الجمله خبر مقدم لقول لعل، و من لا طمع له اسم لها، او ابیت، عطف علی قوله یغلبنی و منصوب مثله، حولی، ظرف مستقر خبر لقوله بطون غرثی و الجمله حالیه عن الضمیر فی قوله ابیت المعنی: بین (ع) فی هذا الفصل من کتابه الی عثمان بن حنیف ان تجنبه عن الاکل الطیب الهنی ء والقناعه بقرصین جافین من شعیر لیس من الضروره لعدم القدره علی مازاد من الماکل الهنیه، و اشار الی اقتداره علی اطیب الاکل و اهنی العیش من وجوه: 1- من فوائد ما استنبطه من العیون و ما غرسه من النخیل فی ینبع ایام اعتزاله فی المدینه و اشتغاله بالحرثو الزارعه فی نواحیها، فمن ضیاعه العین المعروفه بعین نیزر احد موالیه المشتغلین بالزراعه من قبله (علیه السلام) فی ینبع، فقد ورد فی الحدیث انه حضر یوما یحفر فیه بئرا فاصاب حجرا فالقی (ع) ردائه و اخذ المعول و ضرب الحجر حتی کسره فطلع من تحته عین ماء کانها عنق البعیر. و فی حدیث آخر: ان مغیره بن شعبه مر علیه (علیه السلام) یوما و قد رکب بعیرا و تحته حمل فقال له (علیه السلام): ما تحتک یا علی؟ فاجابه: مائه الف نخله ان شاء الله فکان یحمل نوایا التمر لیغرسه. و علی الجمله کان له (علیه السلام) ضیاع و نخیل انشاها و جعلها صدقه و صرفها علی الفقراء. 2- انه (علیه السلام) یقدر علی الاحتراف و الکسب بوجوه شتی و یهتدی الی تهیه اطیب العیش من کد یده مضافا الی ما یستحقه من العطایا و الحقوق من بیت المال و هو رئیس المسلمین و امیرالمومنین، فیقدر علی ما یرید من العیش الرغید، و لکنه ترک ذلک و لازم الزهد و الریاضه لیکون اسوه للزاهدین.

شوشتری

(و لو شئت لاهتدیت الطریق الی مصفی هذا العسل). فی (المروج): استسقی (ع) یوم الجمل فاتی بعسل و مائ، فحسا منه حسوه و قال: هذا الطائفی، و هو غریب بهذا البلد، فقال له عبدالله بن جعفر: اما شغلک ما نحن فیه عن علم هذا؟ قال: انه و الله یا بنی ما ملا صدر عمک شی ء قط من امر الد نیا. (و لباب) بالضم اللب ضد القشر، قال: الیس بذی المکارم فی قریش اذا عدت، و ذی الحسب اللباب (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) (هذا القمح) ای: البر، و فی حدیث الحسن البصری (لباب البر بلعاب النحل). هذا، و فی (النفحه): ارسل سنی الی شیعی شیئا من الحنطه- و کانت عتیقه- فردها علیه، ثم ارسل الیه عوضها جدیده لکن فیها تراب، فکتب الیه بعد قبولها: بعثت لنا بدال البر برا رجاء للجزیل من الثواب رفضناه عتیقا و ارتضینا به اذ جاء و هو ابوتراب و لا یخفی ما فیه من النکات اللطیفه، جمعه بین الرفض دلاله علی تشیعه، و ترکه العتیق و هو لقب ابی بکر، و المرتضی لقب امیرالمومنین، و ابی تراب کنیته (علیه السلام). (و نسائج) جمع نسیج، ای: منسوجات (هذا القز) ای: الابریسم. و کان یقال لعمرو بن عامر من ملوک الیمن (مزیقیاء)، لانه کان یلبس کل یوم حلتین، فیمزقهما بالعشی، و یکره ان یعود فیهما، و یانف ان یلبسهما غیره. قال ابن ابی الحدید: روی بدل قوله (علیه السلام) (و لو شئت- الی- هذا القز) (و لو شئت لاهتدیت الی هذا العسل المصفی و لباب هذا البر المنقی، فضربت هذا بذاک حتی ینضح وقودا و یستحکم معقودا). قلت: و روی ابن بابویه فی (امالیه): (و لو شئت لتسربلت بالعبقری المنقوش من دیباجکم، و لاکلت لباب هذا البر بصدور دجاجکم، و لشربت الماء الزلال برقیق زجاجکم، و لکنی اصدق الله جلت عظمته حیث یقول: (من (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) کان یرید الحیاه الدنیا و زینتها نوف الیهم اعمالهم فیها و هم فیها لا یبخسون اولئک الذین لیس لهم فی الاخره الا النار)، فکیف استطیع الصبر علی نار لو قذفت بشرره الی الارض لاحرقت نبتها، و لو اعتصمت نفس بقله لانضجها و هج النار فی قلتها). (و لکن هیهات) ای: بعد (ان یغلبنی هوای) (و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی). (و یقودنی جشعی) الجشع: شده الحرص علی الطعام، قال: و ان مدت الایدی الی الزاد لم اکن باعجلهم اذا عجل القوم اجشع (الی تخیر الاطعمه) قالوا: من کان همه ما یدخل فی بطنه، کانت قیمته ما یخرج ان بطنه. (و لعل بالحجاز) فی (المعجم) عن الاصمعی: الحجاز: من تخوم صنعاء من العبلاء و تباله الی تخوم الشام، و انما سمی حجازا لانه حجز بین تهامه و نجد، فمکه تهامیه، و المدینه حجازیه، و الطائف حجازیه. و عن هشام الحجاز ما بین جبلی طی الی طریق العراق لمن یرید مکه. و فی (الصحاح): سمیت بذلک لانها حجزت بین نجد و الغور، و قال الاصمعی لانها احتجزت بالحرار الخمس منها حره بنی سلیم و حره و اقم، یقال: احتجز بازار، ای: شده علی وسطه. (او الیمامه) فی (المعجم): فی السیر الیمامه کانت منازل طسم و جدیس (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و کانت تدعی جوا. و فی (الصحاح): الیمامه: اسم جاریه زرقاء کانت تبصر الراکب من مسیره ثلاثه ایام، یقال ابصر من زرقاء الیمامه، سمیت البلاد باسم هذه الجاریه. (من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع) فی (عیون القتیبی): قیل لیوسف (ع) مالک تجوع و انت علی خزائن الارض؟ قال: اخاف ان اشبع فانسی الجائع. (او ابیت مبطانا) ممتلا البطن (و حولی بطون غرثی) ای: جائعه. قال بعضهم: یملی ء بطنه و الجار جائع و یحفظ ماله و العرض ضائع (و اکباد حری) ای: عطشی. کتب المامون الی الرستمی- و قد تظلم منه اریم- لیس من المروه ان تکون اوانیک من الذهب و الفضه، و جارک طاو و غریمک عاو. ولد عبل: و ضیف عمرو و عمرو یسهران معا عمرو لبطنته و الضیف للجوع و للصابی: و شبع الفتی لوم اذا جاع صاحبه و فی (عقاب الاعمال) عن السجاد (علیه السلام): من بات شبعان و بحضرته مومن جائع طاو، قال الله عز و جل: ملائکتی اشهدکم علی هذا العبد اننی امرته (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) فعصانی، و اطاع غیری، و کلته الی عمله، و عزتی و جلالی لا غفرت له ابدا. (او اکون کما قال القائل: وحسبک داء ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد) القد بالکسر: سیر یقد من جلد غیر مدبوغ، و فلان ما یعرف القد من القد، ای: مسک السخله من السیر، و فی الجمهره قد الشی ء قدا اذا قطعه قطعا مستطیلا، و به سمی القد الذی یقد من الادیم الفطیر، والقد (بفتح القاف) خلاف القط، لان القد طولا و القط عرضا، و فی الحدیث (ان علیا (ع) کان اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط)، و القد (بکسر القاف) سیور تقد من جلد فطیر یشد بها الاقتاب و المحامل و غیرها. قال ابن ابی الحدید: هذا البیت منسوب الی حاتم الطائی، و اول ابیاته: ایا ابنه عبدالله و ابنه مالک و یا ابنه ذی الجدین و الفرس الورد اذا ما صنعت الزاد فالتمسی له اکیلا فانی لست آکله وحدی قصیا بعیدا او قریبا فاننی اخاف مذمات الاحادیث من بعدی کفی بک عارا ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد و انی لعبد الضیف ما دام نازلا و ما من خلالی غیرها شیمه العبد قلت: لم یذکر مستنده فی کون الابیات لحاتم، و قد نسب المبرد فی (کامله) الابیات الثلاثه الاولی و الاخیر الی قیس بن عاصم المنقری، و لم ینقل فیها الرابع شعر کلامه (علیه السلام). و نقل ابن قتیبه فی (عیونه) ایضا الابیات الثلاثه الاولی و ذکر بدل الاخیرین: (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) و کیف یسیغ المرء زادا و جاره خفیف المعی بادی الخصاصه و الجهد و للموت خیر من زیاره باخل یلاحظ اطراف الاکیل علی عمد و لم یذکر قائلها، فلعل ابن ابی الحدید قال منسوب الی حاتم حدسا لشهرته فی الجود و الایثار، فکان یتجوع و یشبع جاره! ففی (شعراء ابن قتیبه): قالت نوار امراه حاتم: اصابتنا سنه اقشعرت لها الارض و اغبرت الافاق، فضنت المراضع عن اولادها فما تبض بطره و راحت الابل حدبا حدابیس، و حلقت السنه المال و ایقنا انه الهلاک من الجوع، فقام حاتم الی الصبیین و قمت الی الصبیه، فو الله ما سکتوا الا بعد هداه من اللیل، و اقبل یعللنی بالحدیث فعلمت الذی یرید فتناومت، فلما تجورت النجوم اذا شی ء قد رفع کسر البیت، فقال: من هذا؟ فذهب ثم عاد فقال: من هذا؟ فذهب ثم عاد فی آخر اللیل فقال: من هذا؟ فقال: جارتک فلانه اتتک من عند اصبیه یتعاوون عواء الذئاب من الجوع فما اجد معولا الا علیک اباعدی. فقال: اعجیلهم قد اشبعک الله و ایاهم. فاقبلت المراه تحمل اثنین و تمشی جنباتها اربعه کانها نعامه حولها رئالها، فقام الی فرسه، فوجالبته بمدیه ثم کشطه و دفع المدیه الی المراه فقال: شانک الان فاجتمعوا علی اللحم، فقال: سواه اتاکلون دون الصریم، ثم اقبل یاتیهم بیتا بیتا، و یقول: هبوا ایها القوم علیکم بالنار، فاجتمعوا فالتفع ناحیه بثوبه ینظر الینا، و لا و الله ما ذاق منه مضغه و انه لاحوج الیه منا! فاصبحنا و ما علی الارض الا عظم و حافر، فعذلته علی ذلک فقال: (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) مهلا نوار اقلی اللوم و العذلا و لا تقولی لشی ء فات ما فعلا و فیه ایضا: اتی حاتم ماویه بنت عفرز یخطبها، فوجد عندها النابغه الذبیانی و رجلا من نبیت یخطبانها، فقالت: انقبلوا الی رحالکم، و لیقل کل واحد منکم اعرا یذکر فیه فعاله و مصنبه، فانی متزوجه اکرمکم و اشعرکم، فانطلقوا و نحر کل واحد منهم جزورا و لبست ماویه ثیاب امه لها و اتبعتهم، فاتت النبیتی فاستطعمته فاطعمها ذنب جزوره فاخذته، و اتت النابغه فاطعمها مثل ذلک، و اتت حاتما فاطعمها عظما من العجز و قطعه من السنام و قطعه من الحارک- ای الکاهل- فانصرفت، و اهدی کل منهم باقی جزوره و اهدی لها حاتم مثل ما اهدی الی واحده من جاراته، و صبحها القوم فانشدها النابغه: هلا سالت هداک الله ما حسبی اذا الدخان تغشی الاشمط البرما انی اتمم ایساری و امنحهم مثنی الایادی و اکسوا الجفنه الادما و انشدها النبیتی: هلا سالت هداک الله ما حسبی عند الشتاء اذا ما هبت الریح اذا اللقاح غدت ملقی اصرتها و لا کریم من الولدان مصبوح و انشدها حاتم: اماوی، ان المال غاد و رائح و یبقی من المال الاحادیث و الذکر اماوی، انی لا اقول لسائل اذا جاء یوما حل فی مالنا نزر اماوی اما مانع فمبین و اما عطاء لا ینهنهه الزجر اماوی، ان یصبح صدای بقفره و اما عطاء لا ینهنهه الزجر تری ان ما انفقت لم یک ضرنی و ان یدی مما بخلت به صفر و قد علم الاقوام لو ان حاتما اراد ثراء المال کان له وفر فلما فرغوا من انشادهم، دعت بالمائده و قدمت الی کل واحد (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) منهم ما کان اطعمها، فنکس النبیتی و النابغه رووسهما، فلما رای حاتم ذلک رمی بالذی قدم الیه الیهما و اطعمهما، فتسللا لواذا، فتزوجت حاتم و کانت من بنات ملوک الیمن. و فی (المروج): قال عبدالملک لبنیه: احسابکم احسابکم صونوها ببذل اموالکم، فما یبالی رجل منکم ما قیل فیه من الهجو بعد قول الاعشی: تبیتون فی المشتی ملا بطونکم و جاراتکم غرثی یبتن خمائصا و فی (کنایات الثعالبی): کان اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) اذا قعدوا عنده کان علی رووسهم الطیر، فانبری یوما حسان فانشده قول الاعشی: کلا ابویکم کان فرعی دعامه و لکنهم زادوا و اصبحت ناقصا تبیتون فی المشتی ملا بطونکم و جاراتکم غرثی یبتن خمائصا فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): لا تنشد هجاء علقمه، فان اباسفیان شغب منی عند هرقل فعزب علیه علقمه، فقال حسان: یا رسول الله، من نالتک یده وجب علینا شکره. فما سمع فی الکنایه عن الوقیعه باحسن من قوله (صلی الله علیه و آله) (شغب منی) و لا فی الکنایه عن الانکار و الاحتجاج کقوله (فعزب علیه) و لا فی الاعتذار کقول حسان (من نالتک یده) - الخ-. هذا، و فی (الاغانی): قال متمم بن نویره لعمر- لما ساله عن اخیه مالک-: انه اسرنی حی من العرب، فشدونی و ثاقا بالقد و القونی بفنائهم، فبلغه خبری فاقبل علی راحلته حتی انتهی الی القوم و هم جلوس فی نادیهم، فلما نظر الی اعرض عنی، و نظر القوم الیه فعدل الیهم و عرفت ما اراد، فسلم (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) علیهم و حادثهم و ضاحکهم و انشدهم، فو الله، ان زال کذلک حتی ملاهم سرورا و حضر غدائهم، فسالوه لیتغدی معهم فنزل و اکل ثم نظر الی و قال: انه لقبیح بنا ان ناکل و رجل ملقی بین ایدینا لا یاکل معنا، و امسک یده عن الطعام، فلما رای ذلک القوم نهضوا، و صبوا الماء علی قدی حتی لان و حلونی، ثم جاء و ابی فاجلسونی معهم علی الغدائ، فلما اکلنا قال لهم: اما ترون، تحرم هذا بنا و اکل معنا انه لقبیح بکم ان تردوه الی القد فخلوا سبیلی. و فیه: مر فضاله بن شریک بعاصم بن عمر بن الخطاب و هو منتبذ بناحیه المدینه، فنزل به، فلم یقره شیئا و لم یبعث الیه و لا الی اصحابه بشی ء. و قد عرفوه مکانهم، فارتحلوا عنه والتفت فضاله الی مولی لعاصم فقال له: قل له، اما والله لاطوقنک طوقالا یبلی. وقال: الا ایها الباغی القری لست واجدا قراک اذاما بت فی دار عاصم اذا جئته تبغی القری بات نائما بطینا و امسی ضیفه غیر نائم و روی فی (الحلیه): ان اویس القرنی کان اذا امسی تصدق بما فی بیته من الفضل من الطعام و الثیاب، ثم یقول: اللهم من مات جوعا فلا تواخذنی به، و من مات عریانا فلا تواخذنی به. هذا، و روی ان علی بن الحسین (علیهما السلام) قال لمولاه له یوم جمعه: لا یعبر علی بابی سائل الا اعطیتموه، فان الیوم الجمعه. فقال له ابوحمزه الثمالی: لیس کل من یسال مستحقا، فقال (علیه السلام): اخاف ان یکون بعض من یسالنا مستحقا فلا نطعمه فینزل بنا اهل البیت ما نزل بیعقوب، ان یعقوب کان یذبح (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) کل یوم شاه فیتصدق منه و یاکل هو و عیاله، و ان سائلا صواما محقا، له عند الله منزله- و کان غریبا مجتازا- اعتر علی باب یعقوب عشیه جمعه عند اوان افطاره یهتف علی بابه: اطعموا السائل المجتاز الغریب الجائع من فضل طعامکم- هتف بذلک مرارا- و هم یسمعونه و لم یصدقوا قوله، فلما یئس ان یطعموه و غشیه اللیل استعبر و شکا جوعه الی الله تعالی، و بات طاویا و اصبح صابرا، و بات یعقوب و آله شباعا بطانا و اصبحوا و عندهم فضله من طعامهم، فاوحی تعالی الی یعقوب: اذللت عبدی ذله استجررت بها اضبی و استوجبت بها ادبی، ونزول عقوبتی علیک و علی ولدک! یا یعقوب، ان احب انبیائی الی من رحم مساکین عبادی و اطعمهم، و کان لهم ماوی و ملجا، یا یعقوب اما رحمت عبدی بات طاویا حامدا لی، و انت و ولدک شباع و عندکم فضله، او ما علمت ان العقوبه الی اولیائی اسرع منها الی اعدائی، و ذلک حسن النظر منی لاولیائی واستدراج منی لاعدائی، اما و عزتی لاجعلنک و ولدک غرضا لمصائبی!

((مجلد 6، صفحه 485، الفصل الرابع عشر- فی زهده (علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا)) (ااقنع من نفسی بان یقال لی امیرالمومنین و لا اشارکهم فی مکاره الدهر) کان المسلمون یوم القادسیه و سعد بن ابی وقاص امیرهم کان فی القصر ینظر الیهم، فقال بعضهم: فابنا و قد آمت نساء کثیره و نسوه سعد لیس فیهن ایم و فی (الکافی)، عن حماد بن عثمان: اصاب اهل المدینه غلاء و قحط حتی اقبل الرجل الموسر یخلط الحنطه بالشعیر و یاکله و یشتری ببعض الطعام، و کان عند ابی عبدالله (علیه السلام) طعام جید قد اشتراه اول السنه، فقال لبعض موالیه: اشتر لنا شعیرا فاخلط بهذا الطعام او بعه فانا نکره ان ناکل ((مجلد 6، صفحه 486، الفصل الرابع عشر- فی زهده (علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا)) جیدا و یاکل الناس ردیا. (او اکون اسوه لهم) ای: قدوه (فی جشوبه) ای: غلظه (العیش

مغنیه

(و لو شئت لاهتدیت الطریق الخ).. ان لرسول الله (صلی الله علیه و آله) معجزات شی، و حاول بعض الباحثین ان یجعل من فقر النبی معجزه کبری تضاف الی معجزاته الجمه لان معنی الاعجاز فی واقعه ان یفعل الانسان ما یعجز عنه غیره.. و قد کانت اموال الجزیره العربیه تجبی لرسول الله (صلی الله علیه و آله) فیوزعها علی الناس، و یبیت طاویا هو و اهل بیته علی التمر و الماء، و لا یستطیع هذا الا من کان رحمه مهداه للناس اجمعین. و علیه فالامام رحمه مهداه، لان اموال الجزیره و غیرها کانت تجبی الیه، و یوزعها علی الناس، و هو فی اشد الحاجه الی بعضها تماما کما فعل الرسول الکریم (ص).. هذا، و هو یری ذلک واجبا و الزاما لا تفضلا و احسانا، و یقول: کفی بالمرء قسوه و ضراوه ان یتقلب فی النعیم، و حوله اکباد تحن الی لقمه العیش.. و اعظم منه لوما و اثما من یعیش علی حساب الاخرین یصنعون له الغنی و الترف و یصنع لهم البوس و الفقر.

اللغه: الجشوبه: الحشونه. و تقممها: تاکل القمامه ای الکناسه. و تکترش: تملا کرشها و معدتها. و اعتسف الطریق: سار بلا هدایه و درایه. و المتاهه: مکان الحیره. و الوقود- بفتح الواو- المحروقات، و بضمها مصدر ای الاشتغال. و الصنو: الاخ الشقیق، و الصنوان: فرعان الاصل واحد. و الذراع: الساعد من طرف المرفق الی طرف الاصبع الوسطی. و العضد: من المرفق الی اعلی الکتف. و تظاهرت علی قتالی: تعاونت علیه. و المعکوس: المقلوب. و حب الحصید: حب النبات المحصود. الاعراب: کالبهیمه الکاف بمعنی مثل حالا من مفعول یشغلنی، و مثلها سدی و عابثا، و عودا تمییز و مثله جلودا و وقودا و خمودا، المعنی: (ااقنع من نفسی بان یقال: هذا امیرالمومنین الخ).. یسال الامام کل حاکم: هل الغرض من الحکم الالقاب الفارغه، و المظاه الکاذبه؟ و هل ان مقتنع بینک و بین نفسک بذلک، او تستطیع ان تقنع به واحدا علی وجه الارض؟ و جواب الحاکم عن هذا السوال قولا و فعلا هو الذی یحدد حقیقته و شخصیته، و بعد هذا السوال حدد الامام وظیفته و مکانته فی الحکم، حددها بالوحده الانسانیه، و مساواه الحاکم للرعیه فی کل شی ء حتی فی مکاره العیش، و من البدیهه ان هذه المساواه تضمن الحریه للجمیع، و التعاون علی مصلحه الجمیع.

عبده

… مظانها فی غد جدث: فدک بالتحریک قریه لرسول الله صلی الله علیه و سلم کان صالح اهلها علی النصف من نخیلها بعد فتح خیبر و اجماع الشیعه علی انه کان اعطاها فاطمه رضی الله عنها قبل وفاته الا ان ابابکر رضی الله عنه ردها لبیت المال قائلا انها کانت مالا فی ید النبی یحمل به الرجال و ینفقه فی سبیل الله و انا الیه کما کان علیه و القوم الاخرون الذین سخت نفوسهم عنها هم بنوهاشم المظان جمع مظنه و هو المکان الذی یظن فیه وجود الشی ء و موضع النفس الذی یظن وجودها فیه فی غد جدث بالتحریک ای قبر … لاضغطها الحجر و المدر: اضغطها جعلها من الضیق بحیث تضغط و تعصر الحال فیها … نفسی اروضها بالتقوی: اروضها اذللها … علی جوانب المزلق: موضع ما تخشی الزله و هو الصراط… لاهتدیت الطریق: کان کرم الله وجهه اماما عالی السلطان واسع الامکان فلو اراد التمتع بای اللذائذ شاء لم یمنعه مانع و هو قوله لو شئت لاهتدیت الخ و القز الحریر … هوای و یقودنی جشعی: الجشع شده الحرص … لعل بالحجاز او الیمامه: جمله و لعل الخ حالیه عمل فیها تخیر الاطعمه ای هیهات ان یتخیر الاطعمه لنفسه و الحال انه قد یکون بالحجاز او الیمامه من لا یجد القرص ای الرغیف و لا طمع له فی وجوده لشده الفقر و لا یعرف الشبع و هیهات ان یبیت مبطانا ای ممتلی البطن و الحال ان حوله بطونا غرثی ای جائعه و اکبادا حری مونث حران ای عطشان … ان تبیت ببطنه: البطنه بکسر الباء البطر و الاشر و الکظه و القد بالکسر سیر من جلد غیر مدبوغ ای انها تطلب اکله و لا تجده… فی جشوبه العیش: الجشوبه الخشونه …

علامه جعفری

فیض الاسلام

بله از تمام آنچه آسمان سایه بر آن افکنده است (از مال دنیا) فدک در دست ما بود که گروهی (سه خلیفه) بر آن بخل ورزیدند (به غصب از دست ما گرفتند) و دیگران (امام علیه السلام و اهلبیتش) بخشش نموده از آن گذشتند، و خداوند نیکو داوری است (که بین حق و باطل حکم خواهد فرمود! و فدک نام یکی از قریه های یهود بوده که مسافت بین آن و مدینه دو منزل و بین آن و خیبر کمتر از یک منزل بوده، و داستان غصب فدک و تظلم حضرت فاطمه علیهاالسلام و شکایت آن معصومه از ستمی که به او روا داشتند در کتابهای تازی و فارسی بیان شده و ما برای روشن شدن مطلب شمه ای از آنچه شارح بحرانی در اینجا انگاشته گوشزد می نمائیم: فدک مخصوص حضرت رسول صلی الله علیه و آله بود، زیرا چون خیبر )نام شهری که تا مدینه از سمت شام سه روز راه بود( فتح شد اهل فدک نصف آن را و به قولی تمام را به صلح و آشتی تسلیم نمودند، رسول خدا صلی الله علیه و آله آن قریه را در حیات خود به فاطمه علیهاالسلام بخشید، و از طرق مختلفه در این باب روایات رسیده، از جمله از ابی سعید خدری )که مورد وثوق و اطمینان رجال دانان است( روایت شده که چون آیه وات ذالقربی حقه و المسکین و ابن السبیل )س 17ی 26 یعنی حق خویشاوند و بی چیز و رهگذر را اداء کن( از جانب خدا به پیغمبر اکرم رسید آن حضرت فدک را به فاطمه علیهاالسلام داد، و ابوبکر که خلیفه شد خواست آن را بگیرد فاطمه علیهاالسلام به او پیغام داد که فدک از آن من است که پدرم به من بخشیده، و امیرالمومنین علیه السلام و ام ایمن )مربیه و آزاد شده پیغمبر اکرم( بر آن گواهی دادند، ابوبکر گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده ما گروه پیغمبران به اهل خود میراث ندهیم، آنچه باقی گذاریم صدقه و بخشش است، و فدک مال مسلمانان بوده در دست آن حضرت که در کار امت و راه خدا صرف می نموده من نیز در همان راه صرف می نمایم، پس فاطمه علیهماالسلام چادر بر سر انداخته با بعضی از خدمتکاران و زنان خویشاوند خود به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدند و ابوبکر و بسسیاری از مهاجرین و انصار حاضر بودند، و در میان پرده ای آویختند، آنگاه بنالید و زارید به طوری که همه گریستند، پس از آن زمانی دراز خاموش ماندند تا جوش و خروش مردم آرام گردید، پس خطبه ای دراز بیان فرمود از جمله: ای پسر ابی قحافه تو از پدرت میراث می بری و من از پدرم ارث نمی برم بعد رو به قبر مقدس پدر بزرگوارش نموده از امت اظهار رنجش و درد و دل نمود، راوی گوید: هیچ روزی دیده نشده بود که زن و مرد مدینه بیش از آن روز گریسته باشند، پس به مسجد انصار توجه نموده با آنان هم سخنانی فرمود، از جمله: بدانید من شما را می بینم که منکر دین شدید، و لقمه گوارا از دهن بیرون انداختید، و اگر شما و هر که در روی زمین است کافر شوید خدا بی نیاز است، پس به خانه بازگشت و سوگند یاد کرد که با ابوبکر سخن نگوید و بر او نفرین نمود، و بر این حال از دنیا رفت، و وصیت کرد ابوبکر بر او نماز نخواند، و عباس بر او نماز گزارد و در شب دفن گردید، خلاصه ابوبکر غله و سود آن را گرفته به قدر کفایت به اهل بیت علیهم السلام به مروان داد، و مروان در خلافت خود تمام آن را تصرف کرد و فرزندانش دست به دست می بردند تا زمان عمر ابن عبدالعزیز که او به اولاد فاطمه علیهاالسلام برگردانید، و شیعه گوید: اول مظلمه و چیزی که از روی ظلم و ستم گرفته شده بود رد کرد فدک بود، و سنی گوید: اول آن را ملک خود گردانید، و بعد به اولاد فاطمه علیهاالسلام بخشید، و پس از او باز غصب کردند تا در دولت بنی عباس ابوالعباس سفاح برگردانید، و منصور گرفت، و پسرش مهدی برگردانید، و دو پسرش موسی و هارون گرفتند، و مامون بگردانید تا زمان متوکل و او سود آن را به عبدالله ابن عمر بازیار وا گذاشت، و گویند: در آنجا یازده نخله بود که حضرت رسول صلی الله علیه و آله به دست مبارک خود نشانده، فرزندان فاطمه علیهماالسلام خرمای آنها را برای حاج ارمغان می فرستادند و مالهای بسیاری دریافت می نمودند، بازیار کس فرستاد آن درختها را برید و چون به بصره برگشت فالج گردید، ابن ابی الحدید در شرح نامه نهم به مناسبتی می نویسد: ابوالعاص شوهر زینب دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله که مشرک بود (و تا در مکه بود پیغمبر اکرم نمی توانست بین او و زینب جدائی اندازد و اگر چه اسلام آوردن زینب بین او و شوهرش را جدا ساخته بود) در جنگ اسیر و دستگیر گردید، و اهل مکه فدیه و مال می فرستادند تا اسیرانشان را رها سازند، زینب قلاده ای که مادرش خدیجه به او داده بود فرستاد، رسول خدا صلی الله علیه و آله چون آن قلاده را دید سخت به رقت آمد، و به مسلمانان فرمود: اگر اسیر زینب را رها کنید و فدیه او پس دهید شایسته است، گفتند: آری یا رسول الله جانها و مالهای ما فدای تو، پس فدیه زینب را باز گردانیده ابوالعاص را بدون فدیه رها کردند، پس از آن می نویسد: این خبر را بر نقیب ابوجعفر یحیی ابن ابوزید بصری علوی که خدایش رحمت کند می خواندم، گفت: گمان می کنی ابوبکر و عمر در این واقعه حاضر نبودند؟! آیا مقتضی نبود که دل فاطمه علیهماالسلام را خوش کنند و از مسلمانان بخواهند که حق خود به او واگزارند، آیا مقام و منزلت او نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله از زینب کمتر بود و حال آنکه سیده زنان جهانیان است، و این در صورتی است که برای او درباره فدک حقی ثابت نشده باشد نه بنحله و بخشش و نه به ارث بردن. الحاصل امام علیه السلام به ستمی که بر او وارد گشته اشاره نموده و درباره دلبستگی نداشتن به مال دنیا می فرماید:( و فدک و غیر فدک را چه خواهم کرد؟ در حالی که جایگاه شخص فردا )پس از مردن( قبر و گور است که در تاریکی آن اثرهایش بریده و خبرهایش پنهان می شود، و گودالی است که اگر گشادگی آن زیاد شود و دو دست گورکن در فراخی آن بکوشد سنگ و کلوخ آن را می فشارد، و رخنه هایش را خاک روی هم انباشته ببندد، و همت و اندیشه من در این است که نفس خود را با پرهیزکاری تربیت نموده خوار گردانم تا در روزی )قیامت( که ترس و بیم آن بسیار است آسوده باشد، و بر اطراف لغزشگاه استوار ماند.و اگر بخواهم راه می برم به صافی و پاکیزگی این عسل و مغز این نان گندم و بافته های این جامه ابریشم، ولی چه دور است که هوا و خواهش بر من فیروزی یابد، و بسیاری حرص مرا به برگزیدن طعامها وا دارد و حال آنکه شاید به حجاز (مکه و مدینه و سائر شهرهای آن) یا یمامه (شهری است از یمن) کسی باشد که طمع و آز در قرص نان نداشته (چون در دسترسش نیست) و سیر شدن را یاد ندارد!! یا چه دور است که من با شکم پر بخوابم و بدورم شکمهای گرسنه و جگرهای گرم (تشنه) باشد، یا چنان باشم که گوینده ای (حاتم ابن عبدالله طائی) گفته: و حسبک داء ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد یعنی این درد برای تو بس است که شب با شکم پر بخوابی و در گردت جگرها باشد که قدح پوستی را آرزو کنند (و برای آنان فراهم نشود چه جای آنکه طعام داشته باشند).

آیا قناعت می کنم که به من بگویند زمامدار و سردار مومنین در حالی که به سختیهای روزگار با آنان همدرد نبوده یا در تلخکامی جلو ایشان نباشم؟

زمانی

داستان فدک از نظر ابن ابی الحدید

ابن ابی الحدید در توضیح مطلب در حدود هشتاد صفحه درباره فدک سخن می گوید و اینک نکته هائی از مطلب وی: فدک از یهودیان بود که بر اثر ترس از رسول خدا (ص) تسلیم شدند و قرار شد سرزمین خود را ترک نکنند و سالیانه مالیاتی بپردازند در حدود نصف فدک. و از این نظر که این تسلیم با جنگ نبوده، درآمد فدک مخصوص رسول خدا (ص) است و ملک شخصی وی و فاطمه علیهاالسلام هم آن را به ارث می برد. عمر نصف باقی مانده فدک را از آنان خرید و آنان را از منطقه بیرون کرد. جمع مبلغ پنجاه هزار درهم بود که از درآمد عراق تامین کرد. حضرت زهرا علیهاالسلام که از فدک منع شد در مسجد در میان زنان با ابوبکر به بحث و اعتراض پرداخت تا فدکی را که ابوبکر تصرف کرده بود پس بگیرد بر اثر سخنان فاطمه علیهاالسلام مرد و زن بی نهایت گریه کردند … حضرت زهرا علیهاالسلام فرمود: چه زود محمد (صلی الله علیه و آله) و دستوراتش را فراموش کردید. خدای عزیز در قرآن کریم می گوید: (محمد (صلی الله علیه و آله)) همانند پیامبران دیگری است که قبلا بوده اند. اگر بمیرد یا کشته شود به جاهلیت باز می گردید؟ کسی که عقب گرد کند بخدا ضرری نمی زند. فاطمه علیهاالسلام که از دست ابوبکر عص

بانی بود گفت: با تو سخن نگویم، بتو نفرین می کنم. سپس وصیت کرد که ابوبکر بر آن حضرت نماز نخواند و شبانه دفن گردد. ابوبکر در آمد فدک را در تصرف گرفت عمرو عثمان هم به همین برنامه ادامه دادند اما معاویه که به ریاست رسید ثلث آنرا به مروان بخشید و ثلث دیگر را به عمرو بن عثمان و ثلث دیگر را به یزید … فدک دست به دست گشت تا همه در تصرف مروان آمد و سرانجام عمر بن عبدالعزیز تحویل امام زین العابدین علیه السلام داد. در دوران بنی امیه و بنی عباس بارها دست بدست گردید.

امام علیه السلام فقیر پناه واقعی امام علیه السلام که از گرسنگان حمایت می کند، از تشنگان جگر سوخته دفاع می کند، از فقیرانی که نان شب ندارند سخن می گوید، نه به خاطر جذب آراء آنهاست، نه به خاطر ترس از آنهاست و نه به خاطر عوام فریبی و جذب گروههای دیگر که بگویند علی علیه السلام طرفدار ضعیفان است. علی علیه السلام که خود گرسنگی خورده، علی علیه السلام که خود رنج فقر را در شعب ابیطالب، جنگ بدر واحد کشیده است، آنگاه که لقمه ای می یابد بفکر مستمندان است و زمانی که سیر شده ای را می یابد که به فکر بیچارگان نبوده فریادش بلند می شود. امام علی علیه السلام از آغاز زندگی تا مرگ در هر حال بفکر فقرا بود و این یک اخلاق بود برای او. اگر یتیم و اسیر و فقیر در خانه اش می آیند افطار خود را می دهد و سه روز با شکم گرسنه روزه می گیرد که سوره هل اتی درباره او و سایر نزدیکانش نازل می شود و اگر خانه نشین است نخلستان آباد می کند و می فروشد و پول آنرا به فقراء می دهد و اگر دستش به ریاست بند شده باز غذاها را بدوش می گیرد و بخانه های فقرا می برد و به کمک آنان می شتابد. آری علی علیه السلام فقیر پناه است، نه ریاست او را از این عمل باز می دارد و نه فقر!! تظاهر به حمایت از درماندگان برای کسانی است که خدا را خوب نشناخته اند و فکر می کنند مردم هستند که عزت و ذلت، بزرگی و سقوط را به رهبران و ریاستمداران هدیه می کنند و باید رای مردم و حمایت آنانرا برای حفظ ریاست جلب کرد در صورتی که این یک اشتباه بزرگ است، زیرا کسانی که به فکر مردم داری هستند غالبا برسر دو راهیها سقوط می کنند، در صورتی که اگر در خط خدا و اسلام عزیز قرار داشتند خدا از آنان حمایت می کند و دلهای مردم را هم متوجه آنان می گرداند. علی علیه السلام که از دردمندان سخن می گوید زندگی داخلی اش گواهی می دهد که رهبر دردمندان است و بیچاره ای که به خانه امام علی علیه السلام وارد شود، آنقد درد می بیند که درد خود را فراموش می کند. آری امام علیه السلام اهل تزویر و ریا و عوامفریبی نبود و از سوی دیگر با آن همه جنگها و قهرمانی ها، از ترس بیچارگان تظاهر به حمایت از آنان نمی کرد، این یک وظیفه الهی بود که شرائط زندگی این وظیفه را در نهادش نیرومند ساخته بود.

سید محمد شیرازی

(بلی کانت فی ایدینا فدک) هی بساتین و اراضی کانت لرسول (صلی الله علیه و آله) اعطاها لفاطمه علیهاالسلام، و غصبها بعد ذلک ابوبکر لا خلاء ید علی علیه السلام عن المال فلا یمیل الیه الناس (من کل ما اظلته السماء) ای تحت السماء و هذا الوصف للشمول (فشحت علیها نفوس قوم) ای بخلت، و ذلک باخذها، کانها تشع من ان تجعلها فی ید اهلها، و القوم ابوبکر و اتباعه. (و سخت عنها نفوس قوم آخرین) ای سمحت بها و القوم هم علی علیه السلام و فاطمه و ابناهما، و السماح کنایه عن عدم المطالبه بلغ الامر ما بلغ (و نعم الحکم الله) الذی یحکم بین الغاصب و المغصوب منها (و ما اصنع بفدک و غیر فدک) من اموال الدنیا (و النفس مظانها) جمع مظنه، و هو المکان الذی یظن فیه وجود الشی ء (فی غد جدث) ای القبر (تنقطع فی ظلمته) ای ظلمه القبر (اثارها) ای حرکاتها و افعالها. (و تغیب اخبارها) ای ماذا احدث علیها (و حفره) عطف علی جدث (لوزید فی فسحتها) ای وسعتها (و اوسعت) لها (یدا حافرها) الذی یحفر القبر (لاضغطها الحجر و المدر) المدر هو الطنین المتحجر، و الاضغاط لان جدران القبر لابد و ان تضغط علی المیت لعدم المنفذ و لتهدمها علیه و لو بعد حین (و سد فرجها التراب المتراکم) فرج جمع فرجه، بمعنی: الوسعه الخالیه، و المتراکم بمعنی المجتمع (و انما هی نفسی اروضها) ای: اذللها (بالتقوی) و الاجتناب عن ملذات و المشتهیات (لتاتی آمنه یوم الخوف الاکبر) و هو یوم القیامه (و تثبت علی جوانب المزلق ای موضع الزله، ای الصراط الذی من عبره دخل الجنه و من زلق منه وقع فی النار.

(و لو شئت لا هتدیت الطریق) ای کنت قادرا (الی مصفی هذا العسل) الذی یعرفه الناس، و لذا جی بلفظه (هذا) اشاره الیه (و لباب هذا القمح) ای الحنطه (و نسائج هذا القز) ای الاثواب المنسوجه من القز، و هو ما یصنع منه الحریر (و لکن هیهات ان یغلبنی هوای) ای میلی النفسی فی اتباع هذه الملذات (و یقودنی جشعی) ای شده الحرض علی الدنیا و ملذاتها، لتناول هذه المشتهیات. (الی تخیر الاطعمه) ای اختیار الاحسن منها (و لعل بالحجاز او لیمامه) یجد (من لا طمع له فی القرص) ای فی قرص الخبر من شده الفقر (و لا عهد له بالشبع) فلم یشبع بطنه من الطعام فقرا و فاقه، و هذه الجمله نفید عدم وجود فقیر حقیقی فی البلاد الاسلامیه الطویله العریضه، ابان حکم الامام، ببرکه تطبیق الاسلام، و الا لم یکن مجال لکلمه (لعل). (او ابیت) ای هیهات ان ابیت فی اللیل (مبطانا) ای ممتلی ء البطن، و لعل ذکر اللیل، باعتبار ان احتمال جوع الفقراء فی اللیل اکثر (و حولی بطون غرثی) ای جائعه (و اکباد حری) مونث حران، بمعنی العطشان (او اکون کما قال القائل) و هو حاتم الطائی المشهور بالسخاء، فی جمله ابیات (و حسبک دائا) ای مرضا (ان تبیت ببطنه) ای شبعان البطن من الاکل (و حولک اکباد تحن الی القد) ای تمیل الی اکل القد، و هو الجلد غیر المدبوغ.

(ااقنع من نفسی بان یقال) لی (امیرالمومنین) بان یکون لی الاسم الکبیر و المکانه المرموقه (و لا اشارکهم فی مکاره الدهر) بان ینزل المکروه بهم دونی فاشبع و یجوعون، و آکل الجید و اترفه، و یاکلون الردی، فی صعوبه من العیش؟ کلا لا یکون هذا (او) لا (اکون اسوه) و مقتدی (لهم فی جشوبه العیش) ای خشونته، لا یکون هذا بل اعیش فی جشوبه کما یعیش بعضهم هکذا.

موسوی

(بلی کانت فی ایدینا فدک من کل ما اظلته السماء فشحت علیها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرین و نعم الحکم الله و ما اصنع بفدک و غیر فدک و النفس مظانها فی غد جدث تنقطع فی ظلمته آثارها و تغیب اخبارها) استثنی علیه السلام من ملک الدنیا کلها (فدک) و هی منحه او میراث من رسول الله الی الزهراء و لکن حتی هذه لم تسلم لها بل ادعی ابوبکر حدیثا انفرد بنقله و لم ینقل عن لسان احد من المسلمین یقول فیه عن النبی: (نحن معاشر الانبیاء لا نورث ما ترکناه صدقه) و بهذا منع الزهراء میراثها من ابیها النبی و قد احتجت علیهاالسلام بایات الکتاب التی تعم المسلمین فی المیراث و کذلک بایات المیراث فی الانبیاء و جاءت بالشهود و لکن کل محاولاتها صلوات الله علیها لم تنجح فقد قرر الخلیفه ان یحرمها میراثها لغرض یبتغیه و حاجه فی نفسه … و لذا یقول الامام فشحت علیها نفوس قوم ای بخلت بها و سلبتها من اصحابها و سخت عنها نفوس اهل البیت اشاحوا عنها و لم یجعلوها موردا للتنازع و الخصام کما یقع بین عوام الناس ثم رد الحکم الی الله فهو الذی یحکم بها یوم القیامه و یقتص ممن علیه الحق و وقع منه الظلم ثم استفهم مستنکرا علی نفسه لیعلمنا و غیرنا ایضا بانه ماذا یفعل بفدک و غیر فدک من متاع الدنیا و ماذا ینفعه کل ذلک و نهایته الاخیره الی قبر مظلم لا یبقی لهذا البدن اثرا و لا ینقل منه خبر و من تفکر فی ذلک المصیر و تلک النهایه سقطت من عینه کل اموال الدنیا و متاعها فضلا عن فدک و ما فیها … (و حفره لو زید فی فسحتها و اوسعت یدا حافرها لاضغطها الحجر و المدر و سد فرجها التراب المتراکم و انما هی نفسی اروضها بالتقوی لتاتی آمنه یوم الخوف الاکبر و تثبت علی جوانب المزلق) و هذه هی النهایه حفره صغیره لو اراد حافرها زیادتها و توسیعها و تکبیرها عما هی علیه لم تنفع صاحبها المقیم فیها شیئا بل الحجر و المدر سیضغط علیه و سیسد التراب کل ثغره او نافذه فیها … سینقطع عنها الهواء و تضیق علی ساکنها مهما اوسعتها یدا حافرها … و اذا کانت هذه النهایه لابد منها و هذا القبر لابد منه فماذا یعمل علی انه یرید ان یبین لنا طریقته فی اسعاد نفسه … انه یرید بعزوفه عن الدنیا و تقشفه ان یروض نفسه بالتقوی ای یحملها علیها و یعودها منهاجها حتی تاتی یوم القیامه یوم الحساب و العقاب و الفزع آمنه مطمئنه و تستقر اقدامها فی الاماکن التی تزل فیها اقدام العصاه و اله التمرد و النفاق …

المصفی: من الصفاء النقاء، الخالص من الشی ء. اللباب: المختار الخالص من کل شی ء. القمح: الحنطه. النسائج: جمع نسیجه المنسوج و هو المحاک. القز: الحریر. غلبه هواه: قهره. یقودنی: من قاد الدابه اذا مشی امامها آخذا بقیادها. الجشع: شده الحرص. الحجاز: بالکسر و هی مکه و المدینه و الطائف و … الیمامه: بلد کبیر فی اطراف الیمن. القرص: الرغیف. لا عهد له بالامر الفلانی: لا یعرفه. الشبع: امتلاء البطن. المبطان: عظیم البطن لکثره الاکل. بطون غرثی: جائعه. اکباد حری: عطشی. داء مرضا. البطنه: بکسر الباء الکظه، البطر و الاشر. حن: اشتاق. القد: بالکسر سیر من جلد غیر مدبوغ. (و لو شئت لاهتدیت الطریق الی مصفی هذا العسل و لباب هذه القمح و نسائج هذا القز و لکن هیهات ان یغلبنی هوای و یقودنی جشعی الی تخیر الاطعمه و لعل بالحجاز او الیمامه من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع- او ابیت مبطانا و حولی بطون غرثی و اکباد حری او اکون قال القائل: و حسبک داء ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد) بین علیه السلام ان زهده فی الطیبات لم یکن عن حاجه و فقر او عجز عن تحصیلها بل لو اراد ذلک لاهتدی الیه و لوقع کل ذلک تحت یدیه … لو اراد لوصل الی الطریق الموصل الی العسل المصفی و لباب القمح و احسن منسوجات الحریر و انعمها لوصل و لکنه علیه السلام مع معرفته بکل الطرق الموصله الی ذلک و کل الاسباب المودیه الی هذه الامور انه لم و لن یترک لهواه ان یقوده و یدفعه الی ان یختار شیئا من هذه الاطعمه … کیف یتخیر الطعام الطیب؟ و هو یفکر فی اقاصی ما یحکمه من البلاد … یفکر فی الحجاز و الیمامه و غیرهما فلعل احدا من سکانهما و سکان غیرهما لا ینال رغیف الخبز و لم یشبع منذ زمن طویل … انه نهج فرید فی تاریخ الحکام … نهج علی الذی یعیش فی الدنیا مع کل فرد من افراد الامه … انه یفکر فی اولئک الناس الذین ربما لم یشبعوا و لم یحصلوا علی رغیف یسدوا به جوعتهم … فهل یتعلم الحکام منه دروس العفه و الحفاظ علی شعوبها؟! … انه الطمع و الجشع- الذی ینفیه الامام عن نفسه- هو الذی یقود الحکام الی ان یعیشوا الترف و البذخ و الاسراف دون ان یفکروا فی شعوبهم و من یحکمونهم … فلیمت کل الشعب و لیبقی الحاکم علی ملذاته و شهواته … ثم ینفی عن نفسه ان یاکل فیمتلی ء و فی المقابل ان یکون هناک بطون جیاع و اکباد عطشی تشتاق و ترغب بالقلیل القلیل. ثم نفی ان یکون مصدقا لقول القائل و هو حاتم بن عبدالله الطائی و مفاد الشعر ان من المرض الشدید ان تاکل حتی تمتلی ء و حولک شعب یتمنی ان یطال القد و هو الجلد الذی لا یوکل و لا یستساغ فانت تاکل حتی تمرض و تبذح و تسرف و شعبک یرمق الحیاه فیتمنی ان تقع یده علی کسره لیسد جوعته و یرفع الم المجاعه عنه …

الجشوبه: الخشونه و الغلظه.

دامغانی

ابن ابی الحدید سپس به توضیح و شرح لغات و آوردن شواهدی از شعر پرداخته است و در شرح این جمله از این نامه که فرموده است: «بلی کانت فی ایدینا فدک من کل ما اظلّته السماء، فشحّت علیها نفوس قوم و سخت علیها نفوس آخرین»، «آری، از همه آنچه که آسمان بر آن سایه افکنده است، فدک در دست ما بود، گروهی بر آن بخل ورزیدند و گروهی دیگر در باره آن سخاوت ورزیدند»، مبحثی مفصل در هفتاد و پنج صفحه در مورد فدک ایراد کرده که به ترجمه مطالب تاریخی آن بسنده می شود.

آنچه در سیره و اخبار در باره فدک آمده است:

بدان که ما شرح این کلمات را در سه فصل بیان می کنیم، فصل نخست در باره آنچه که در حدیث و خبر در مورد فدک آمده است، فصل دوم در اینکه آیا از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ارث برده می شود یا نه. فصل سوم در اینکه آیا فدک از سوی رسول خدا به فاطمه علیه السّلام واگذار و بخشیده شده است یا نه.

فصل اول: در مورد اخبار و احادیثی که از قول اهل حدیث -اهل سنت- و در کتابهای ایشان نقل شده است، نه کتابهای شیعه و رجال ایشان که ما با خویشتن شرط کرده ایم که از آنها چیزی نیاوریم و همه آنچه را در این فصل می آوریم و آنچه از اختلاف و اضطرابی که پس از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده است، بیان می داریم از نوشته ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری در کتاب السقیفه و فدک است. و این ابو بکر جوهری محدثی پارسا و مورد اعتماد و ادیب بوده است که دیگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روایت کرده اند.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبّه، از حیان بن بشر، از یحیی بن آدم،

از ابن ابی زائده، از محمد بن اسحاق، از زهری نقل می کند که می گفته است: گروهی از مردم خیبر که باقی مانده بودند، متحصن شدند و سپس از رسول خدا خواستند که در قبال حفظ جان و خون، آنان را تبعید کند، و چنان فرمود: چون مردم دهکده فدک این موضوع را شنیدند، آنان هم با همان شرط تسلیم شدند و سرزمین ایشان مخصوص پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شد که در آن اسب و رکابی زده نشده بود- بدون جنگ تسلیم شده بودند.

ابو بکر جوهری می گوید: محمد بن اسحاق همچنین روایت می کند که چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از فتح خیبر آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدک بیم انداخت و فرستادگان ایشان در خیبر یا میان راه یا پس از رسیدن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه به حضورش آمدند و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پیشنهادشان را پذیرفت و بدین گونه فدک مخصوص پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شد که برای گشودن آن جنگی صورت نگرفت و با نیمی از فدک مصالحه کردند. گوید: روایت شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قبال تمام فدک صلح فرمود و خدا داناتر است که چگونه بوده است.

گوید مالک بن انس، از قول عبد الله بن ابی بکر بن عمرو بن حزم روایت می کند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قبال نیمی از زمینهای فدک با آنان صلح فرمود و کار همان گونه بود تا آنکه عمر آنان را تبعید کرد و عوض نیمه دیگر به آنان شتر و چیزهای دیگر پرداخت.

کس دیگری غیر از مالک بن انس می گوید: هنگامی که عمر می خواست ایشان را تبعید کند، کسانی را برای تقویم اموال آنان فرستاد که ابو الهیثم بن التیهان و فروه بن عمرو و حباب بن صخر و زید بن ثابت بودند. آنان نخلستانها و سرزمین فدک را تقویم کردند، عمر بهای نیمه ای را که از ایشان بود، پرداخت که پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق که برای عمر رسیده بود، پرداخت و ایشان را به شام تبعید کرد.

ابو بکر جوهری می گوید: محمد بن زکریا برای من، از جعفر بن محمد بن عماره کندی، از پدرش، از حسین بن صالح بن حی، از قول دو مرد از بنی هاشم، از قول زینب دختر علی بن ابی طالب علیه السّلام، و جعفر بن محمد بن علی بن حسین هم، از پدرش، همچنین عثمان بن عمران عجیفی، از نائل بن نجیح بن عمیر بن شمر، از جابر جعفی، از ابو جعفر محمد بن علی علیه السّلام، همچنین احمد بن محمد بن یزید، از عبد الله بن محمد بن سلیمان، از پدرش، از عبد الله بن حسن بن حسن، همگی نقل کرده اند: چون به فاطمه علیها السّلام خبر رسید، ابو بکر تصمیم به منع از تصرف فدک گرفته است، چادر خویش را پوشید و همراه تنی چند از زنان قوم خود و دخترکانش حرکت فرمود و چگونگی حرکت و راه رفتن او با راه رفتن پیامبر هیچ تفاوت نداشت. به مسجد و پیش ابو بکر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، میان او و ایشان پرده ای سپید قبطی آویخته شد. فاطمه علیها السّلام ناله ای اندوهناک بر آورد که همگان فریاد گریه شان بر آمد. مدتی طولانی سکوت فرمود تا آنان از گریستن آرام گرفتند و سپس چنین فرمود: سخن خود را با ستایش آن کس که از همگان به ستایش و نعمت و بزرگواری شایسته تر است آغاز می کنم، سپاس و ستایش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانی داشته و به آنچه الهام فرموده است، و خطبه ای طولانی و پسندیده را نقل کرده اند که در پایان آن چنین فرموده است: از خدای آن چنان که شایسته اوست، بترسید و در آنچه به شما فرمان داده است، او را فرمان برید که از میان بندگان دانشمندان از خدا بیم می ورزند. و خداوندی را که به سبب عظمت و نورش هر که در آسمانها و زمین است برای تقرب به او وسیله ای جستجو می کند، سپاس دارید و ما وسیله خداوند میان خلق خدا و ویژگان او و محل قدس و حجت خداوندیم و ما وارثان پیامبران خداییم، سپس گفت: من فاطمه دختر محمدم، این سخن را می گویم و تکرار می کنم و این سخن را یاوه و بیهوده نمی گویم، اینک با گوشهای شنوا و دلهای موافق گوش دهید و این آیه را تلاوت فرمود «همانا رسولی از خودتان برای شما آمد که پریشانی شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤمنان رئوف و مهربان است». و اگر با دیده انصاف بنگرید پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسر عمویم، نه مردان دیگر خواهید یافت.

آن گاه سخنان طولانی دیگری نقل کرده است که ما در فصل دوم آن را خواهیم آورد و در پایان گفته است: و شما اینک تصور می کنید که برای من ارثی وجود ندارد «آیا حکم جاهلی را می جویند و برای کسانی که یقین داشته باشند چه کسی از خداوند

نیکو حکم تر است.» هان ای گروههای مسلمانان باید میراث پدرم با زور از من ربوده شود؟ ای پسر ابو قحافه چگونه است که خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت میراث ببری ولی من از پدرم میراث نبرم، «عجب کار شگفتی آورده ای» اینک آن را لگام زده برای خود بگیر تا روز حشر تو به دیدارت آید. بهترین حکم، خداوند است و محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سالار و وعده گاه قیامت خواهد بود «و آن گاه که رستاخیز بر پای شود اهل باطل زیان خواهند کرد.» «برای هر خبری وقتی معین است و به زودی خواهید دانست» که «چه کسی عذابی خواهد رسید که زبونش می سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود»، فاطمه علیها السّلام آن گاه روی به سوی قبر پدرش کرد و به این ابیات هند دختر اثاثه تمثل جست: «همانا که پس از تو کارها و هیاهوهایی صورت گرفت که اگر تو حضور می داشتی سخنی فزون گفته نمی شد، چون تو درگذشتی و توده های ریگ و خاک حائل تو شد برخی از مردان آنچه را در سینه داشتند برای ما آشکار ساختند، مردانی نسبت به ما تحقیر و ترش رویی کردند و اینک که تو از ما غائبی حق ما غصب می شود.»

گوید: تا آن روز آن همه مرد و زن گریه کننده دیده نشده بود، فاطمه علیها السّلام سپس بر آن جای مسجد که ویژه انصار بود، توجه کرد و فرمود: ای کسانی که بازمانده کسانی هستید که بازوهای دین و پاسداران اسلام بوده اند و خود نیز چنان بوده اید، این سستی در یاری دادن و خودداری از کمک به من و چشم پوشی از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چیست؟ مگر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نمی فرمود: «باید حرمت و حقوق آدمی در فرزندانش رعایت شود» چه زود و با شتاب بدعتها که پدید آوردید، بر فرض که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رحلت فرموده باشد، باید شما دین او را بمیرانید. آری که به جان خودم سوگند مرگ او مصیبت بزرگی است که رخنه و شکاف آن، فراخ و غیر قابل جبران است. زمین از این مصیبت تیره و تار و کوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از او، حریم تباه و پرده حرمت دریده و مصونیت از میان برداشته شد. آری این گرفتاری و سوگی است که کتاب خدا پیش از مرگ او آن را اعلان کرده و پیش از فقدانش شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنین می گوید «محمد جز پیامبری نیست که پیش از او پیامبران در گذشتند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما بر پاشنه های خود بر خواهید گشت و هر کس چنان کند هرگز زیانی به خدا نمی رساند و خداوند به زودی سپاسگزاران را پاداش می دهد.» هان ای انصار باید میراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنکه شما می بینید و می شنوید، صدای فریاد خواهی و فرا خواندن را می شنوید و به شما می رسد، و شما دارای شمار و ساز و برگ هستید، این خانه و دیار از آن شماست و شما نخبگانی هستید که خدایتان انتخاب فرموده است و گزیدگانی هستید که خدایتان برگزیده است. شما جنگ و ستیز را با عرب آغاز کردید و با آنان چندان نبرد کردید تا آسیای اسلام به یاری شما به گردش آمد و کارش سامان گرفت و سر انجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرک آرام گرفت و دعوت به باطل تسکین یافت و نظام دین استوار شد، اینک پس از آن پیشتازی و شدت و شجاعت خود را کنار کشیدید و سستی و ترس بر شما چیره شد، آن هم در قبال مردمی که سوگندهای خود را گسستند، آن هم پس از عهد کردن و طعنه زدن در دین شما، «با پیشوایان کفر جنگ کنید که برای آنان سوگند استواری نیست، شاید بس کنند». هان که شما را چنان می بینم که به سستی و صلح جویی گرایش یافته اید و آنچه را که شنیدید، منکر شدید. و روا داشتید آنچه را که انجام دادید، بر فرض که شما و همه کسانی که در زمین هستند کافر شوید، همانا خداوند بی نیاز ستوده است. من آنچه را که به شما گفتم با توجه به زبونی و خفتی است که شما را فرو گرفته است و ضعف یقین و سستی نیزه ها که بر شما عارض شده است. اینک همان را داشته باشید، در حالی که پشت به جنگ می دهید و کفشهایتان دریده است- کنایه از درماندگی و گریز- و ننگ بر شما باقی و داغ زبونی بر جامه های شماست، هر چه می خواهید انجام دهید که به آتش بر افروخته خداوند که بر دلها سر می کشد خواهید رسید و آنچه می کنید در مقابل چشم خداوند است، «و آنان که ستم می کنند به زودی خواهند دانست که به کدام بازگشت گاه باز می گردند».

ابو بکر جوهری می گوید: محمد بن زکریا، از محمد بن ضحاک، از هشام بن

محمد، از عوانه بن حکم برای من نقل کرد که چون فاطمه علیها السّلام آن سخنان خود را با ابو بکر گفت، ابو بکر نخست ستایش و نیایش خدا را به جای آورد و بر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم درود فرستاد و چنین گفت: ای برگزیده ترین زنان و ای دختر بهترین پدران به خدا سوگند من از رأی رسول خدا تجاوز نکرده ام و فقط فرمان او را کار بسته ام و دیده بان به اهل خود دروغ نمی گوید، تو سخن گفتی و ابلاغ کردی و درشتی و سختی در گفتار کردی، خداوند ما و تو را بیامرزد، وانگهی من مرکب و وسایل شخصی و کفشهای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به علی علیه السّلام تسلیم کردم، اما در مورد چیزهای دیگر من خود از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می فرمود «از ما گروه انبیا سیمینه و زرینه و زمین و خانه و ملک و آب ارث برده نمی شود بلکه از ما ایمان و حکمت و علم و سنت به ارث می برند.»، و من به آنچه فرمانم داده است عمل کردم و برای رسول خدا خیر خواهی ورزیدم «و توفیق من جز به خدا نیست بر او توکل کرده ام و به سوی او پناه می برم.»

ابو بکر جوهری می گوید: هشام بن محمد، از پدرش روایت می کند که می گفته است: فاطمه علیها السّلام به ابو بکر فرمود: ام ایمن گواهی می دهد که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فدک را به من عطا فرموده است. ابو بکر گفت: ای دختر رسول خدا به خدا سوگند که خداوند کسی را نیافریده است که از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یعنی پدرت برای من محبوب تر باشد و روزی که پدرت رحلت فرمود، دوست می داشتم آسمان بر زمین می افتاد و به خدا سوگند اگر عایشه فقیر باشد بهتر است تا تو فقیر باشی، وانگهی آیا تصور می کنی منی که حق سرخ و سپید را می پردازم نسبت به حق تو که دختر رسول خدایی ستم می کنم. این مال از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیست بلکه مالی از اموال عمومی مسلمانان است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با در آمد آن مردان را سوار می فرمود و در راه خدا آن را هزینه می کرد و اینک که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رحلت فرموده است من همان گونه که او رفتار می فرمود، در آن مورد رفتار می کنم. فاطمه گفت: به خدا سوگند دیگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت. ابو بکر گفت: به خدا سوگند من هرگز در باره تو پریشان گویی نمی کنم. فاطمه فرمود: به خدا سوگند که خدا را به زیان تو فرا می خوانم -نفرینت می کنم- ابو بکر گفت: به خدا سوگند که من خدا را به سود تو فرا می خوانم -برای تو دعا می کنم- . و چون مرگ فاطمه فرا رسید، وصیت فرمود که ابو بکر بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاک سپرده شد و عباس بن عبد المطلب بر او نماز گزارد و فاصله میان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود.

ابو بکر جوهری می گوید: محمد بن زکریا برای من، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روایت نخستین روایت کرد که چون ابو بکر سخنان فاطمه علیها السّلام را شنید بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت: ای مردم این توجه و گرایش به هر سخن چیست این آرزوها به روزگار رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کجا بود هان، هر کس که شنیده است بگوید و هر کس گواهی می دهد گواهی دهد. همانا او -یعنی علی علیه السّلام- روباهی است که گواهش دم اوست و پیوسته به هر فتنه است، اوست که می گوید بگذارید به حال نخستین و فتنه و آشوب برگردد. از افراد ناتوان و زنها یاری می جویند، همچون ام طحال که خویشاوندانش روسپی گری را برای او خوش می داشتند. همانا من اگر بخواهم می گویم و اگر بگویم درمانده می سازم، ولی من تا آن گاه که رهایم کنند، ساکت خواهم ماند. سپس روی به انصار کرد و گفت: ای انصار سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسیده است، و حال آنکه شایسته ترین افرادی که باید عهد پیامبر را رعایت کنند شمایید که او پیش شما آمد و شما بودید که پناه و یاری دادید، همانا که من بر هیچ کس که سزاوار نباشد دست و زبان نمی گشایم و از منبر فرود آمد و فاطمه علیها السّلام هم به خانه اش برگشت.

می گویم، این سخنان ابو بکر را بر نقیب ابو یحیی جعفر بن یحیی بن ابی زید بصری خواندم و به او گفتم: ابو بکر به چه کسی تعریض زده است گفت: تعریض نیست که تصریح کرده است. گفتم: اگر تصریح می کرد که از تو نمی پرسیدم. خندید و گفت: به علی بن ابی طالب علیه السّلام گفته است. گفتم: یعنی تمام این سخنان را برای علی گفته است گفت: آری پسرکم موضوع پادشاهی است. پرسیدم سخن انصار چه بوده است گفت: ایشان با صدای بلند نام علی را بر زبان می آوردند- به بیعت با او فرا می خواندند- و ابو بکر از پریشان شدن کار حکومت خودشان می ترسیده است. سپس لغات مشکل کلام ابو بکر را از نقیب پرسیدم که برایم توضیح داد و گفت: اینکه شاهد روباه دم اوست، مثلی است برای کسی که گواهی جز پاره ای از تن خویش نداشته باشد و در باره اصل آن

گفته اند، روباه می خواست شیر را بر گرگ بشوراند، به شیر گفت گرگ گوسپندی را که تو برای خود نگه داشته بودی درید و خورد و من حضور داشتم. شیر گفت: چه کسی در این باره برای تو گواهی می دهد روباه دم خود را که خون آلود بود بلند کرد. شیر هم که گوسپند را از دست داده بود گواهی او را پذیرفت و گرگ را کشت. و ام طحال نام زنی روسپی در دوره جاهلی است که به بسیاری زنا کاری او مثل زده می شده است و می گفته اند فلان زناکارتر از ام طحال است.

ابو بکر جوهری می گوید: محمد بن زکریا، از قول ابن عایشه، از قول پدرش، از عمویش برای من نقل کرد که چون فاطمه علیها السّلام با ابو بکر سخن گفت، ابو بکر نخست گریست و سپس گفت: ای دختر رسول خدا از پدرت دینار و درهمی به ارث برده نمی شود و فرموده است از پیامبران میراثی برده نمی شود. فاطمه گفت: فدک را پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به من بخشیده است. ابو بکر گفت: در این باره چه کسی گواهی می دهد؟ علی بن ابی طالب علیه السّلام آمد و گواهی داد، ام ایمن هم آمد و گواهی داد. در این هنگام عمر بن خطاب و عبد الرحمان بن عوف آمدند و گواهی دادند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم درآمد فدک را تقسیم می فرموده است. ابو بکر گفت: ای دختر رسول خدا تو و علی و ام ایمن و عمر و عبد الرحمان همگی راست گفتید و چنان بوده است که این مال تو از پدرت به آن صورت بوده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از درآمد فدک هزینه زندگی و خوراک شما را پرداخت می کرده و باقی مانده آن را تقسیم می فرموده است، و به گروهی در راه خدا مرکوب می داده است. اینک تو می خواهی با آن چه کار کنی فاطمه گفت: می خواهم همان کار را انجام دهم که پدرم انجام می داد. ابو بکر گفت: خدا گواه تو بر من خواهد بود که من هم همان گونه رفتار کنم که پدرت رفتار می فرمود. فاطمه گفت: خدا را که چنان عمل خواهی کرد ابو بکر گفت: خدا را که چنان عمل می کنم، فاطمه عرضه داشت بار خدایا گواه باش، و ابو بکر در آمد غله فدک را می گرفت و به اندازه کفایت به ایشان می پرداخت و باقی مانده آن را تقسیم می کرد.

ابو بکر و عثمان و علی هم همین گونه عمل می کردند، و چون معاویه به حکومت رسید پس از رحلت امام حسن علیه السّلام، یک سوم آن را به مروان بن حکم و یک سوم را به عمر و پسر عثمان و یک سوم آن را به پسر خود یزید داد و آنان همچنان فدک را در دست داشتند تا آنکه در دوره حکومت مروان تمام فدک در اختیارش قرار گرفت و آن را به پسر خویش عبد العزیز بخشید. عبد العزیز هم آن را به پسر خود عمر بن عبد العزیز بخشید و چون

عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید، نخستین دادی که داد برگرداندن فدک بود. حسن پسر امام حسن علیه السّلام و گفته شده است امام علی بن حسین علیه السّلام را خواست و آن را به ایشان برگرداند و در مدت حکومت عمر بن عبد العزیز- که دو سال و نیم بود- فدک در دست فرزندان فاطمه علیها السّلام بود. چون یزید بن عاتکه به حکومت رسید، فدک را از ایشان باز ستد و همچنان در دست بنی مروان دست به دست می گشت تا آنکه حکومت آنان سپری شد. چون ابو العباس سفاح به حکومت رسید، فدک را به عبد الله بن حسن بن حسن رد کرد، اما پس از قیامهای بنی حسن به روزگار حکومت منصور، منصور آن را از ایشان باز ستد. پسرش مهدی عباسی آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسی و هارون آن را باز ستدند و همچنان در دست ایشان بود تا مأمون به حکومت رسید و آن را به فاطمی ها برگرداند.

ابو بکر جوهری می گوید: محمد بن زکریا، از قول مهدی بن سابق برای من نقل کرد که مأمون برای رسیدگی به مظالم نشست، نخستین نامه که به دستش رسید بر آن نگریست و گریست و به کسی که بالا سرش ایستاده بود گفت: جار بزن که وکیل فاطمه کجاست؟ پیر مردی برخاست که دراعه بر تن و عمامه بر سر و کفشهای دوخت تعزّ- شهری از یمن- بر پای داشت و پیش آمد و با مأمون در مورد فدک به مناظره پرداخت. مأمون برای او و او برای مأمون حجت می آورد، سر انجام مأمون فرمان داد قباله فدک به نام ایشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا کرد. در این هنگام دعبل خزاعی در حضور مأمون برخاست و قصیده معروف خود را که مطلعش این بیت است برای او خواند: «با برگرداندن مأمون فدک را به بنی هاشم چهره روزگار خندان شد.» و همچنان فدک در دست اولاد فاطمه علیها السّلام بود تا روزگار متوکل که او آن را به عبد الله بن عمر بازیار بخشید. در فدک یازده نخل باقی بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست خویش کاشته بود و بنی فاطمه خرمای آن نخلها را می چیدند و در موسم به حاجیان هدیه می دادند و حاجیان هم اموال گران و فراوان به ایشان می دادند. عبد الله بن عمر بازیار، مردی به نام بشران بن ابی امیّه ثقفی را به مدینه فرستاد تا به فدک برود و آن نخلها را قطع کند. او چنان کرد و چون به بصره برگشت، فلج شد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبّه، از سوید بن سعید و حسن بن عثمان، از قول ولید بن محمّد، از زهری، از عروه، از عایشه نقل می کند که عایشه می گفته است: فاطمه علیها السّلام به ابو بکر پیام فرستاد و میراث خود از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را که در مدینه و فدک از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و همچنین باقی مانده خمس خیبر را مطالبه می کرد. ابو بکر گفت: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است «از ما ارث برده نمی شود آنچه از ما باقی بماند صدقه است.» و آل محمد هم باید از در آمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چیزی از صدقات رسول خدا را از همان حالی که در عهد او بوده است تغییر نمی دهم و در آن مورد همان گونه رفتار می کنم که پیامبر رفتار می فرمود. ابو بکر از اینکه چیزی از آن را به فاطمه تسلیم کند، خودداری کرد و بدین سبب فاطمه از ابو بکر دلگیر شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامی که در گذشت با ابو بکر سخن نگفت. فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون در گذشت علی علیه السّلام شبانه پیکرش را به خاک سپرد و ابو بکر را آگاه نکرد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول اسحاق بن ادریس، از قول محمد بن احمد، از معمر، از زهری، از عروه، از عایشه برای ما نقل کرد که می گفته است، فاطمه علیها السّلام و عباس پیش ابو بکر آمدند و میراث خود از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مطالبه کردند و موضوع آن، زمین فدک و سهم خیبر بود. ابو بکر به آن دو گفت: من شنیدم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «از ما ارث برده نمی شود، آنچه از ما باقی بماند صدقه است.» و البته آل محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از این مال بهره مند می شوند. و من به خدا سوگند کاری را که دیده ام رسول خدا چگونه انجام می داده است، تغییر نمی دهم و همان گونه عمل خواهم کرد. فاطمه بر ابو بکر خشم گرفت و تا هنگامی که درگذشت با ابو بکر سخن نگفت.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول عمر بن عاصم و موسی بن اسماعیل، از حماد بن سلمه، از کلبی، از ابو صالح، از ام هانی نقل می کند که می گفته است فاطمه علیها السّلام به ابو بکر گفت: هنگامی که تو بمیری چه کسی از تو ارث می برد، گفت: فرزندان و همسرم. فرمود: پس به چه سبب تو باید به جای ما از پیامبر ارث ببری؟ ابو بکر گفت: ای دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سیم و زری باقی نمانده است که ارث برده شود. فاطمه گفت: سهمی که خداوند برای ما قرار داده است و اینک در دست تو قرار گرفته است. ابو بکر گفت: من شنیدم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «این روزی و طعمه ای است که خداوند به ما ارزانی فرموده است و هنگامی که من مردم میان همه مسلمانان خواهد بود.»

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول ابو بکر بن ابی شیبه، از محمد بن افضل، از ولید بن جمیع، از ابو الطفیل برای ما نقل کرد که می گفته است، فاطمه علیها السّلام به ابو بکر پیام فرستاد که آیا تو از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم میراث می بری یا خاندان او؟ گفت: نه که اهل و خاندانش ارث می برند. فاطمه گفت: پس سهم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چه می شود؟ ابو بکر گفت: من شنیدم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «خداوند به پیامبر خویش روزی ای نصیب فرمود.» سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را برای کسی قرار داد که پس از پیامبر به حکومت رسد و پس از پیامبر من به ولایت رسیده ام و می خواهم آن را به مسلمانان برگردانم. فاطمه فرمود: تو خود به آنچه از پیامبر شنیده ای داناتری.

می گویم- ابن ابی الحدید- در این حدیث چیز عجیبی دیده می شود و آن این است که فاطمه از ابو بکر می پرسد: تو از پیامبر ارث می بری یا خانواده اش و ابو بکر می گوید: البته که خانواده اش، و این دلیل بر آن است که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ارث برده می شود و خانواده اش از او ارث می برند و این تصریح مخالف با آن چیزی است که ابو بکر خود آن را نقل می کرده است که «از ما پیامبران ارث برده نمی شود.» وانگهی از این حدیث فهمیده می شود که ابو بکر از گفتار پیامبر چنین استنباط کرده است که منظور از پیامبر در عبارت رسول خدا، خود آن حضرت است و با آنکه به صورت نکره آمده است تصور و برداشت ابو بکر چنان بوده است. همان گونه که پیامبر (ص) در خطبه ای فرمود: «خداوند بنده ای را برای انتخاب دنیا و آنچه در پیشگاه پروردگارش هست مخیر فرمود و آن بنده آنچه را که در پیشگاه خداوند است برگزید» و ابو بکر گفت: نه که ما جانهای خود را فدای تو می کنیم.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول قعنبی، از عبد العزیز بن محمد، از محمد بن عمر، از ابو سلمه برای ما نقل کرد که فاطمه فدک را از ابو بکر مطالبه فرمود، ابو بکر گفت: من شنیدم که پیامبر می فرمود: «از پیامبر ارث برده نمی شود.»، هزینه زندگی هر کس را که پیامبر بر عهده داشته است، من بر عهده می گیریم و بر هر کس پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انفاق می فرموده است، من هم انفاق خواهم کرد. فاطمه فرمود: ای ابو بکر چگونه است که دختران تو از تو ارث خواهند برد ولی دختران پیامبر از او ارث نمی برند؟ ابو بکر گفت: همین است.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول محمد بن عبد الله بن زبیر، از فضیل بن مرزوق، از بحتری بن حسان نقل می کرد که می گفته است: برای اینکه کار ابو بکر را زشت سازم به زید بن علی علیه السّلام گفتم: چگونه ابو بکر فدک را از دست فاطمه علیها السّلام بیرون کشید؟ گفت: ابو بکر مرد مهربانی بود و خوش نمی داشت کاری را که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم انجام می داده است تغییر دهد. فاطمه پیش او رفت و گفت: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فدک را به من بخشیده است. ابو بکر گفت: آیا تو را در این باره گواهی هست؟ فاطمه علیها السّلام همراه علی علیه السّلام آمد و علی به سود فاطمه گواهی داد. سپس ام ایمن هم آمد و خطاب به آن دو- به گفته ابو زید یعنی به عمر و ابو بکر- گفت: آیا گواهی می دهید که من اهل بهشت هستم ؟گفتند: آری همین گونه است. ام ایمن گفت: و من گواهی می دهم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فدک را به فاطمه بخشیده است، ابو بکر گفت: ای فاطمه مردی دیگر یا زنی دیگر باید گواهی دهند تا مستحق آن شوی که به سود تو حکم شود.

گوید: ابو زید پس از نقل این خبر گفت: به خدا سوگند اگر قضاوت کردن در این باره به من هم واگذار می شد، همان گونه که ابو بکر گفته است می گفتم- همان رأی را می دادم.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول محمد بن صباح، از یحیی بن متوکل ابو عقیل، از کثیر نوال برای ما نقل کرد که می گفته است به ابو جعفر محمد بن علی علیه السّلام گفتم: خدا مرا فدایت گرداند آیا معتقدی که ابو بکر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم کرده اند، یا چیزی از حق شما را از میان برده اند فرمود: نه، سوگند به کسی که قرآن را بر بنده خویش نازل فرموده است تا برای جهانیان بیم دهنده باشد که آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نکرده اند. گفتم: فدایت شوم آیا آنان را دوست داشته باشم فرمود: آری، در دنیا و آخرت و هر گناهی در این باره رسید بر گردن من. سپس امام باقر فرمود: خداوند سزای مغیره و بنان را بدهد که آن دو بر ما اهل بیت دروغ بسته اند.

جوهری گوید: و ابو زید، از قول عبد الله بن نافع و قعنبی، از مالک از زهری، از عروه، از عایشه برای ما نقل کرد که می گفته است: پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابو بکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند -یا یک هشتم سهم خود را بخواهند- من - یعنی عایشه- به آنان گفتم: مگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نفرموده است: «از ما ارث برده نمی شود و آنچه باقی گذاریم صدقه است.»

ابو بکر جوهری می گوید: همچنین ابو زید، از عبد الله بن نافع و قعنبی و بشر بن عمر، از مالک، از ابو الزناد، از اعرج، از ابو هریره، از قول پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقل می کرد که فرموده است: «وراث من نباید دینار و درهمی تقسیم کنند، آنچه باقی بگذارم پس از خرج زنان، هزینه عیالم هر چه باقی بماند، صدقه است.»

می گویم - ابن ابی الحدید- این حدیث غریبی است، زیرا مشهور آن است که حدیث منتفی بودن ارث را هیچ کس جز ابو بکر به تنهایی نقل نکرده است.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از حزامی، از ابن وهب، از یونس، از ابن شهاب، از عبد الرحمان اعرج برای ما نقل کرد که از ابو هریره شنیده است که می گفته است، خودم شنیدم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «سوگند به کسی که جان من در دست اوست، از میراث من چیزی تقسیم نمی شود، آنچه باقی گذارم، صدقه خواهد بود.»

گوید: این صدقات -اوقاف- به دست علی علیه السّلام بود که عباس تصرف کرد و دعوای میان علی و عباس هم بر سر همین بود و عمر از اینکه آن را میان آن دو تقسیم کند، خودداری کرد تا آنکه عباس از آن کناره گفت و علی علیه السّلام آن را در اختیار گرفت و سپس در اختیار امام حسن و امام حسین بود و پس از آن در اختیار علی بن حسین علیه السّلام و حسن بن حسن علیه السّلام بود که هر دو آن را اداره می کردند و پس از آن هم در اختیار زید بن علی علیه السّلام قرار گرفت.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول عثمان بن عمر بن فارس، از یونس، از زهری، از مالک بن اوس بن حدثان برای ما نقل کرد که می گفته است: روزی پس از بر آمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار کرد، پیش او رفتم بر تختی که روی ریگها بود و فرشی گسترده نبود بر پشتی چرمی نشسته بود. به من گفت: ای مالک گروهی از قوم تو که خانواده دارند به مدینه آمده اند، برای ایشان پرداخت مالی را فرمان داده ام، آن را میان ایشان تقسیم کن. گفتم: ای امیر المؤمنین، این فرمان را به کس دیگری بفرمای. گفت: ای مرد خودت تقسیم کن، در همین حال یرفا خدمتکار عمر آمد و گفت: عثمان و سعد و عبد الرحمان و زبیر اجازه آمدن پیش تو را می خواهند، آیا اجازه می دهی گفت: آری و اجازه داد و ایشان آمدند. اندکی بعد یرفا آمد و گفت: علی و عباس اجازه ورود می خواهند، اجازه می دهی گفت: آری، بگذار بیایند. چون آن دو وارد شدند، عباس گفت: ای امیر المؤمنین میان من و این - یعنی علی- قضاوت کن و آن دو در باره املاک فراوانی که خداوند به رسول خود از اموال بنی نضیر ارزانی فرموده بود، اختلاف نظر و دعوا داشتند. عباس و علی پیش عمر به یکدیگر سخن درشت گفتند، عبد الرحمان گفت: ای امیر المؤمنین، میان آن دو قضاوت کن و یکی را از دیگری آسوده ساز. در این هنگام عمر گفت: شما را به خدایی سوگند می دهم که آسمانها و زمین به فرمان او بر جای است، آیا می دانید که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «از ما ارث برده نمی شود و آنچه باقی گذاریم، صدقه است.»، و مقصود پیامبر خودش بوده است گفتند: آری چنین فرموده است. آن گاه عمر روی به عباس و علی کرد و گفت: شما را به خدا سوگند می دهم آیا این موضوع را می دانید گفتند: آری. عمر گفت: من اینک در این باره برای شما توضیح می دهم، که خداوند تبارک و تعالی در این فیء و غنیمت، پیامبر خود را به چیزی ویژه فرموده است که به دیگری آن را عطا نفرموده است و خداوند در این باره چنین می فرماید «آنچه را که خداوند از اموال آنان غنیمت داد، از آن پیامبر اوست که شما برای آن هیچ اسب و اشتری نتاختید: و خداوند رسولان خود را بر هر که خواهد چیره می فرماید و خدای بر هر کاری تواناست.»، و این مخصوص پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و پیامبر هم آن را میان شما هزینه می فرمود و کسی دیگر را بر شما ترجیح نداد و میان شما پایدار داشت و این اموال باقی مانده است و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هزینه

سالیانه اهل خود را نخست از آن پرداخت می کرد و اضافه و باقی مانده را در راه خدا و همان گونه که دیگر اموال خدا را هزینه می کرد، مصرف می فرمود، و در تمام مدت زندگی خود چنین فرمود. چون رحلت کرد، ابو بکر گفت: من والی هستم و همان گونه که پیامبر در آن باره عمل می فرمود، عمل کرد، و حال آنکه در آن هنگام شما دو تن- عمر به عباس و علی نگریست- چنان می پنداشتید که ابو بکر در آن مورد ستمگر و تبهکار است و خدا می داند که او نیکوکار راستگو و به راه راست و پیرو حق بود. چون خداوند عمر ابو بکر را به سر آورد. گفتم من سزاوارترین مردم به ابو بکر و به رسول خدا و آن را دو یا چند سال از حکومت خود در دست داشتم و همان گونه که رسول خدا و ابو بکر عمل می کردند، عمل کردم، و شما دو تن- و در آن حال به عباس و علی نگریست- می پنداشتید که من در آن باره ستمگر و تبهکارم و خداوند می داند که نیکوکار و به راه راست و پیرو حق هستم. پس از آن هر یک پیش من آمدید و سخن شما در واقع یکی بود. تو ای عباس پیش من آمدی و بهره خود را از برادرزاده ات- یعنی از پیامبر را- مطالبه کردی و علی هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه کرد. به شما گفتم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «از ما ارث برده نمی شود، آنچه باقی گذاریم، صدقه است.» و چون تصمیم گرفتم به شما دو تن وا گذارم، گفتم بر شما عهد و پیمان و میثاق الهی است که همان گونه عمل کنید که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و ابو بکر و من عمل کرده ایم و گر نه با من سخن مگویید. گفتید با همین شرط به ما واگذار، و من با همان شرط به شما واگذار کردم. آیا اینک داوری دیگری از من می خواهید، به خدایی که آسمانها و زمین به فرمان او پا بر جای است. تا هنگامی که قیامت بر پای شود قضاوت دیگری میان شما نخواهم کرد، اینک هم اگر از اداره آن ناتوانید، به خودم برگردانید و من زحمت شما دو تن را کفایت می کنم.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول اسحاق بن ادریس، از عبد الله بن مبارک، از یونس، از زهری نقل می کند که مالک بن اوس بن حدثان خبر بالا را برای او هم همین گونه نقل کرده است. زهری می گوید: این موضوع را برای عروه نقل کردم، گفت: مالک بن اوس راست گفته است، من خودم شنیدم عایشه می گفت: همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عثمان بن عفان را پیش ابو بکر فرستادند تا میراث آنان را از غنایمی که خداوند ویژه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم قرار داده است، مطالبه کند و من آنان را از این کار بازداشتم و گفتم آیا از خدای نمی ترسید، آیا نمی دانید که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «از ما ارث

برده نمی شود، آنچه باقی بگذاریم، صدقه است.» و مقصود پیامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از در آمد آن مال بهره مند می شوند و همسران پیامبر به آنچه گفتم تسلیم شدند.

می گویم - ابن ابی الحدید- در این احادیث مشکلاتی است. بدین معنی که حدیث نخست متضمن آن است که عمر گروهی از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند می دهم، مگر نمی دانید که رسول خدا فرموده است: «از ما ارث برده نمی شود و آنچه را باقی بگذاریم، صدقه است.» و مقصودش از این گفتار وجود خودش بود و آن گروه که عثمان هم در زمره ایشان بود گفتند: آری. چگونه عثمان که بر طبق این گفتار خود از این موضوع آگاه بوده، حاضر شده است فرستاده همسران پیامبر پیش ابو بکر بشود و از او بخواهد که میراث ایشان را بدهد، مگر اینکه گفته شود عثمان و سعد و عبد الرحمان و زبیر سخن عمر را از باب تقلید از ابو بکر و بر مبنای حسن ظن در آنچه او روایت کرده است، تصدیق کرده اند و آن را علم شمرده اند که گاهی بر گمان هم نام علم اطلاق می شود.

و اگر کسی بگوید چرا این حسن ظن عثمان به روایت ابو بکر در آغاز کار وجود نداشته است تا نمایندگی همسران پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را برای مطالبه میراث ایشان نپذیرد؟ گفته می شود جایز است در آغاز کار نسبت به آن روایت شک داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلایلی که مقتضی تصدیق آن بوده است، آن را تصدیق کرده باشد و برای همه مردم این حال اتفاق می افتد.

این جا اشکال دیگری هم وجود دارد و آن این است که بر طبق این روایت عمر، علی و عباس را سوگند داده است که آیا آن خبر را می دانند و ایشان گفته اند آری، در صورتی که آن دو از این خبر آگاه بوده اند، چگونه ممکن است عباس و فاطمه برای طلب میراث خود بدان گونه که در روایات قبلی آمده است و ما هم آن را نقل کردیم پیش ابو بکر بروند آیا جایز است بگویم عباس خبر ارث نبردن از پیامبر را می دانسته و سپس ارثی را که مستحق آن نیست مطالبه کند و آیا ممکن است گفته شود علی از آن خبر آگاه بوده و به همسر خویش اجازه فرموده است که مالی را که مستحق آن نیست، مطالبه کند و از خانه خود به مسجد آید و با ابو بکر نزاع کند و آن گونه سخن بگوید،

بدیهی است که این کار فاطمه بدون اجازه و رأی علی صورت نگرفته است، وانگهی اگر از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ارثی برده نمی شود، تسلیم کردن وسایل شخصی و مرکوب و کفشهای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به علی اشکال می پذیرد زیرا علی که اصلا وارث پیامبر نبوده است و اگر از این جهت که همسر علی در مظان ارث بردن بوده است، آن هم بر فرض نبودن خبر نفی میراث آنها را به علی تسلیم کرده است، باز هم این کار جایز نیست. زیرا خبری که ابو بکر نقل می کند مانع از ارث بردن از پیامبر است، چه اندک و چه بسیار. و اگر کسی بگوید متن خبر چنین بوده است که از ما گروه پیامبران سیم و زر و زمین و آب و ملک و خانه به ارث برده نمی شود. در پاسخ او گفته می شود از مضمون این کلام چنین فهمیده می شود که هیچ چیز از پیامبران ارث برده نمی شود، زیرا عادت عرب بر این جاری است و مقصود این نیست که فقط از همین اجناس ارث برده نمی شود، بلکه این تصریح بر اطلاق کلی دارد که از هیچ چیز پیامبران ارث برده نمی شود. وانگهی در دنباله خبر تسلیم کردن مرکوب و وسایل شخصی و کفشهای پیامبر (ص) آمده است که آن حضرت فرموده است: «از ما ارث برده نمی شود، آنچه باقی گذاریم، صدقه است.» و نفرموده است «از چه چیزها ارث برده نمی شویم.» و این اقتضای نفی ارث بردن از همه چیز را دارد.

اما در خبر دوم که آن را هشام بن محمد کلبی از پدرش نقل می کند نیز اشکالی وجود دارد. او می گوید: فاطمه علیها السّلام فدک را طلب کرد و گفت آن را پدرم به من بخشیده است و ام ایمن هم در این باره برای من گواهی می دهد. ابو بکر در پاسخ گفته است: این مال از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبوده است و مالی از اموال عمومی مسلمانان بوده است که از درآمد آن پیامبر به افراد نظامی مرکوب می داده و در راه خدا هزینه می فرموده است. بنابر این می توان از ابو بکر پرسید آیا برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جایز بوده است که به دختر خود یا به کس دیگری ملک مخصوصی از اموال عمومی مسلمانان را ببخشد آیا در این مورد بر پیامبر از سوی خداوند متعال وحی شده است یا با اجتهاد رأی خویش آن هم به عقیده کسانی که چنین اجتهادی را برای پیامبر جایز می دانند عمل فرموده است یا آنکه اصلا برای پیامبر انجام دادن این کار جایز نبوده است؟ اگر ابو بکر پاسخ دهد که برای پیامبر جایز نبوده است، سخنی بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است، و اگر بگوید جایز بوده است، به او گفته خواهد شد پس در این صورت

فاطمه علیها السّلام تنها به ادعا کفایت نکرده و فرموده است ام ایمن هم برای من گواهی می دهد. و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهی ام ایمن به تنهایی پذیرفته نیست و این خبر متضمن این پاسخ نیست. بلکه می گوید پس از ادعای فاطمه و اینکه چه کسی برای او گواهی می دهد، ابو بکر می گوید این مالی از اموال خداوند است و از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نبوده است و این جواب درستی نیست.

اما خبری که آن را محمد بن زکریا از عایشه نقل می کند، در آن هم اشکالی نظیر اشکال خبر قبلی است، زیرا در صورتی که علی علیه السّلام و ام ایمن برای فاطمه علیها السّلام گواهی داده باشند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فدک را به او بخشیده است، در این صورت امکان آنکه راستی سخن فاطمه و سخن عبد الرحمان و عمر همه با هم فراهم باشد نیست و تأویلی هم که ابو بکر کرده و گفته است همگی راست می گویید، درست نیست که اگر فدک را پیامبر به فاطمه بخشیده باشد دیگر این سخن ابو بکر که گفته است «پیامبر هزینه شما را از آن پرداخت می کرد و باقی مانده آن را تقسیم می کرد و به افراد در راه خدا از آن مرکوب می داد.» نمی تواند درست باشد که منافی با هبه بودن فدک است و معنی هبه و بخشیدن این است که مالکیت فدک به فاطمه منتقل شده است و او می تواند هر گونه بخواهد در آن تصرف کند و کس دیگر را در آن حقی نیست. چیزی که اینگونه باشد، چگونه بخشی از در آمد آن تقسیم می شده است و بخشی دیگر هزینه فراهم کردن مرکوب می شده است. بر فرض که کسی بگوید پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پدر فاطمه بوده است و حکم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش و بیت المال مسلمانان است و ممکن است پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به حکم پدری در اموال فاطمه چنین تصرفی می فرموده است.

به این فرض چنین پاسخ داده می شود که بر فرض تصرف پیامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش، این موضوع مالکیت فاطمه را نفی نمی کند و چون پدر بمیرد، برای هیچ کس تصرف در آن مال جایز نیست زیرا هیچ کس دیگر پدر او نیست که بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال کند، وانگهی عموم یا بیشتر فقیهان تصرف پدر را در اموال فرزند جایز نمی شمارند.

اشکال دیگر سخن عمر به علی و عباس است که می گوید شما در آن هنگام ابو بکر را ستمگر تبهکاری می پنداشتید و در مورد خودش هم همین را می گوید که شما مرا هم ستمگر تبهکاری می پنداشتید، اگر درست باشد که آن دو چنین پنداری داشته اند

چگونه این تصور ایشان با آنکه به ادعای عمر علم داشته اند که پیامبر فرموده است «از من ارث برده نمی شود.»، ممکن است به وجود آمده باشد. به راستی که این سخن از شگفتی ترین شگفتی هاست، و اگر چنین نبود که حدیث خصومت عباس و علی و قضاوت خواستن ایشان از عمر در کتابهای صحیح حدیث که مورد اتفاق است نقل شده است، من شگفت نمی کردم و هر یک از این مواردی که گفتیم صحت آن را مخدوش می ساخت، ولی این حدیث در کتابهای صحاح نقل شده است و در آن تردیدی نیست.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول ابن ابی شیبه، از ابن علیه، از ایوب، از عکرمه، از مالک بن اوس بن حدثان برای ما نقل کرد که می گفته است: عباس و علی پیش عمر آمدند و عباس گفت میان من و این فلان و بهمان شده قضاوت کن و مردم گفتند میان ایشان قضاوت کن. عمر گفت قضاوت نمی کنم که هر دو می دانند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «از ما ارث برده نمی شود، هر چه باقی بگذاریم، صدقه است.»

می گویم، پذیرفتن این حدیث هم مشکل است، زیرا آنها برای نزاع در میراث نیامده بودند بلکه در مورد سرپرستی صدقات و اوقاف رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که کدامیک تولیت آن را بر عهده داشته باشد، نه اینکه کدام یک به ارث ببرد، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر تولیت اوقاف بوده است، آیا جوابش این است که بگوید هر دو می دانند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «از ما ارث برده نمی شود».

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از یحیی بن کثیر پدر غسان، از شعبه، از عمر بن مره، از ابو البختری برای ما نقل کرد که می گفته است، عباس و علی برای داوری پیش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبیر و عبد الرحمان بن عوف و سعد گفت: شما را به خدا سوگند می دهم آیا شنیده اید که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «هر مال پیامبر، صدقه -وقف- است مگر آنچه که از آن هزینه و روزی اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمی شود.» و آنان همگی گفتند: آری شنیده ایم. عمر افزود: که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را صدقه می داد و افزون بر آن را تقسیم می فرمود و پس از اینکه رحلت فرمود ابو بکر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار کرد که پیامبر رفتار می فرمود و شما دو تن می گفتید ابو بکر در این کار ستمگر و خطا کار است و حال آنکه درست عمل می کرد. پس از ابو بکر که من عهده دار آن شدم، به شما گفتم اگر می خواهید به شرط آنکه مانند پیامبر و با رعایت عهد او در آن عمل کنید خودتان سرپرستی آن را بپذیرید، گفتید آری و اینک به داوری پیش من آمده اید. این یکی -عباس- می گوید: نصیب خودم از

برادر زاده ام را می خواهم، و این یکی -علی علیه السّلام- می گوید: نصیب همسرم را می خواهم، و به خدا سوگند جز همان که گفته ام قضاوت دیگری میان شما نخواهم کرد.

می گویم -ابن ابی الحدید- پذیرفتن این حدیث هم مشکل است، زیرا بیشتر روایات و نظر بیشتر محدثان حاکی از آن است که آن روایت را هیچ کس جز ابو بکر به تنهایی نقل نکرده است، و فقها در اصول فقه در مورد پذیرش خبری که آن را فقط یک تن از صحابه نقل کرده باشد به همین مورد استناد می کنند. شیخ ما ابو علی گفته است: در روایت هم مانند شهادت فقط روایتی پذیرفته می شود که حد اقل دو تن آن را نقل کرده باشند، فقیهان و متکلمان همگی با او مخالفت کرده اند و دلیل آورده اند که صحابه روایت ابو بکر به تنهایی را که گفته است «ما گروه پیامبران ارث برده نمی شویم.» پذیرفته اند، یکی از یاران ابو علی با تکلّف بسیار خواسته است پاسخی پیدا کند و گفته است: روایت شده است که ابو بکر روزی که با فاطمه علیها السّلام احتجاج می کرد، گفت: شما را به خدا سوگند می دهم هر کس در این باره از پیامبر چیزی شنیده است بگوید، و مالک بن اوس بن حدثان روایت می کند که او هم سخن پیامبر را شنیده است، و به هر حال این موضوع حاکی از آن است که عمر از طلحه و زبیر و عبد الرحمان و سعد استشهاد کرده است و آنان گفته اند آن را از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیده ایم، این راویان به روزگار ابو بکر کجا بوده اند هیچ نقل نشده است که یکی از ایشان به روز احتجاج فاطمه علیها السّلام و ابو بکر چیزی از این موضوع نقل کرده باشد.

ابن ابی الحدید سپس روایات دیگر را هم همین گونه بررسی و نقد کرده است و می گوید: مردم چنین می پندارند که نزاع فاطمه علیها السّلام با ابو بکر فقط در دو چیز بوده است، میراث و اینکه فدک به او بخشیده شده است و حال آنکه من در احادیث دیگر به این موضوع دست یافته ام که فاطمه علیها السّلام در چیز سومی هم نزاع کرده و ابو بکر او را از آن هم محروم کرده است و آن سهم ذوی القربی است. ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبّه، از هارون بن عمیر، از ولید بن مسلم، از صدقه پدر معاویه، از محمد بن عبد الله، از محمد بن عبد الرحمان بن ابی بکر، از یزید رقاشی، از انس بن مالک

روایت می کرد که فاطمه علیها السّلام پیش ابو بکر آمد و گفت: خودت می دانی که در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنایم در قرآن با عنوان سهم ذوی القربی یاد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته ای و این آیه را تلاوت فرمود: «و بدانید که از هر چیز که غنیمت و فایده ببرید همانا یک پنجم آن از خدا و پیامبر و خویشاوندان اوست...»، ابو بکر گفت: پدر و مادرم فدای تو و پدری که از او متولد شده ای، من در مورد کتاب خدا و حق رسول خدا و خویشاوندان او می شنوم و فرمانبردارم و من هم کتاب خدا را که تو می خوانی، می خوانم ولی از این آیه چنان نمی فهمم که باید آن سهم از خمس به صورت کامل به شما پرداخت شود. فاطمه فرمود: آیا آن سهم برای تو و خویشاوندان توست گفت: نه که مقداری از آن را برای شما هزینه می کنم و باقی مانده اش را در مصالح مسلمانان هزینه می سازم. فاطمه گفت: این حکم خداوند متعال نیست. ابو بکر گفت: حکم خداوند همین است ولی اگر رسول خدا در این باره با تو عهدی فرموده یا حقی را برای شما واجب داشته است، من تو را تصدیق و تمام آن را به تو و اهل تو تسلیم می کنم. فاطمه گفت: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در این مورد عهد خاصی با من نفرموده است، به جز اینکه هنگامی که این آیه نازل شد شنیدم می فرمود: «ای آل محمد مژده باد بر شما که ثروت برای شما آمد.»، ابو بکر گفت: علم من در مورد این آیه به چنین چیزی نمی رسد که تمام این سهم را به طور کامل به شما بدهم ولی برای شما به اندازه ای که بی نیاز شوید و از هزینه شما هم چیزی بیشتر آید، خواهد بود. اینک این عمر بن خطاب و ابو عبیده بن جراح حضور دارند از ایشان بپرس و ببین هیچ کدام با آنچه مطالبه می کنی موافق هستند? فاطمه علیها السّلام به عمر نگریست و همان سخنی را که به ابو بکر گفته بود به او هم گفت: عمر هم همان گونه که ابو بکر گفته بود پاسخ داد و فاطمه علیها السّلام شگفت کرد و چنین گمان برد که آن دو در این باره با یکدیگر مذاکره و توافق کرده اند.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از قول هارون بن عمیر، از ولید، از ابن ابی لهیعه، از ابو الاسود، از عروه نقل می کرد که فاطمه از ابو بکر، فدک و سهم ذوی القربی را مطالبه فرمود که ابو بکر نپذیرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از احمد بن معاویه، از هیثم، از جویبر، از ابو الضحاک، از حسن بن محمد بن علی بن ابی طالب علیه السّلام برای ما نقل کرد که ابو بکر سهم

ذوی القربی را از فاطمه و بنی هاشم باز داشت و آن را در راه خدا و برای خرید اسب و سلاح قرار داد.

ابو بکر جوهری می گوید: همچنین ابو زید، از حیان بن هلال، از محمد بن یزید بن ذریع، از محمد بن اسحاق برای ما نقل کرد که می گفته است: از ابو جعفر محمد بن علی علیه السّلام پرسیدم هنگامی که علی علیه السّلام به حکومت عراق و مردم رسید در مورد سهم ذوی القربی چگونه رفتار کرد گفت همان روشی را که ابو بکر و عمر داشتند معمول داشت، گفتم: چگونه و به چه سبب شما این حرفها را می گویید. گفت: به خدا سوگند، اهل و خویشاوندان علی بیرون از رأی او چیزی نمی گویند. پرسیدم پس چه چیزی او را باز داشته است فرمود: خوش نمی داشت که بر او مدعی شوند که مخالفت ابو بکر و عمر می کند.

ابو بکر جوهری می گوید: مومل بن جعفر برای من، از قول محمد بن میمون، از داود بن مبارک نقل کرد که می گفته است: در بازگشت از حج همراه گروهی پیش عبد الله بن موسی بن عبد الله بن موسی بن عبد الله بن حسن بن حسن رفتیم و مسائلی را از او پرسیدم. من هم یکی از کسانی بودم که از او سؤال کردم. من در باره ابو بکر و عمر از او پرسیدم، گفت: این سؤال را از پدر بزرگم عبد الله بن حسن کرده اند و او پاسخ داده است که مادرم- یعنی حضرت فاطمه- زنی به تمام معنی راستگو و دختر پیامبر مرسلی بود که در حال خشم بر کسی در گذشت و ما هم به سبب خشم او، خشمگین هستیم و هر گاه او راضی شود، ما هم راضی خواهیم شد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو جعفر محمد بن قاسم می گوید: علی بن صباح گفت: ابو الحسن شعر کمیت را به روایت مفضل برای ما این چنین خواند: «به امیر المؤمنین علی عشق می ورزم و در عین حال راضی به دشنام دادن به ابو بکر و عمر نیستم، هر چند که فدک و میراث دختر پیامبر را ندادند امّا نمی گویم کافر شده اند، خداوند خود می داند که آنان برای روز رستاخیز چه بهانه ای به هنگام پوزش خواهی فراهم آورده اند».

ابن صباح می گوید: ابو الحسن از من پرسید آیا معتقدی که کمیت در این شعر خود آن دو را تکفیر کرده است گفتم: آری. گفت: همچنین است.

[ابن ابی الحدید سپس یکی دو روایت دیگر در مورد مراجعه فاطمه علیها السّلام برای دریافت میراث خود به ابو بکر و خطبه ای از او را نقل کرده است و اشعاری از مهیار دیلمی را آورده است که بیرون از مباحث تاریخی است و بر شیعیان تاخته و به دفاع از ابو بکر و عمر پرداخته است. در فصل دوم که موضوع میراث بردن یا نبردن از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مورد بررسی قرار داده است، مطالب سید مرتضی رحمه الله را از کتاب الشافی در اعتراض به قاضی عبد الجبار معتزلی و رد مطالب کتاب المغنی او را به تفصیل آورده است که بحث کلامی مفصل و خواندنی و بیرون از چارچوب مطالب تاریخی است. همین گونه است فصل سوم که آیا فدک از سوی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به فاطمه علیها السّلام بخشیده شده است یا نه که مشتمل بر مباحث دقیق کلامی و فقهی و اصولی است و گاهی نکته ای لطیف به چشم می خورد که از جمله آنها این لطیفه است که ابن ابی الحدید آن را آورده است.]

می گوید: خودم از علی بن فارقی که مدرس زبانهای غربی در بغداد بود پرسیدم: آیا فاطمه در آنچه می گفته است، راستگو بوده است؟ گفت: آری. گفتم: چرا ابو بکر فدک را به او که راست می گفته است، تسلیم نکرده است؟ خندید و جواب بسیار لطیفی داد که با حرمت و شخصیت و کمی شوخی کردن او سازگار بود. گفت: اگر آن روز به مجرد ادعای فاطمه فدک را به او می داد، فردای آن روز می آمد و خلافت را برای همسر خویش مدعی می شد و ابو بکر را از مقامش بر کنار می کرد و دیگر هیچ بهانه ای برای ابو بکر امکان نداشت زیرا او را صادق دانسته بود و بدون هیچ دلیل و گواهی فدک را تسلیم کرده بود. و این سخن درستی است بر فرض که علی بن فارقی آن را به شوخی گفته باشد.

قاضی عبد الجبار هم سخن خوب و پسندیده ای از قول شیعیان بیان کرده است و در آن باره اعتراضی نکرده است. می گوید: کار پسندیده این بوده است که صرف نظر از دین، کرامت، ابو بکر و عمر را از آنچه مرتکب شدند، باز می داشت و به راستی این سخن را پاسخی نیست که شرط کرامت و رعایت حرمت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و پاس عهد آن حضرت را می داشتند و بر فرض که مسلمانان از حق خود از فدک نمی گذشتند، به فاطمه چیزی پرداخت می شد که دلش را خشنود سازند و این کار برای امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتی که مصلحت بداند جایز است. به هر حال امروز فاصله زمانی میان ما و ایشان بسیار شده است و حقیقت حال را نمی دانیم و کارها به خدا باز می گردد.

[ابن ابی الحدید سپس به شرح عبارت دیگر این نامه پرداخته است و مشکلات لغوی و ادبی آن را توضیح داده است و هیچ گونه مطلب تاریخی در آن نیامده است.]

مکارم شیرازی

بَلَی! کَانَتْ فِی أَیْدِینَا فَدَکٌ مِنْ کُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ،فَشَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ،وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِینَ،وَ نِعْمَ الْحَکَمُ اللّهُ.وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَکٍ وَ غَیْرِ فَدَکٍ.وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِی غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِی ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا،وَ تَغِیبُ أَخْبَارُهَا،وَ حُفْرَهٌ لَوْ زِیدَ فِی فُسْحَتِهَا،وَ أَوْسَعَتْ یَدَا حَافِرِهَا،لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ،وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاکِمُ؛وَ إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی لِتَأْتِیَ آمِنَهً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ،وَ تَثْبُتَ عَلَی جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ.وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَیْتُ الطَّرِیقَ إِلَی مُصَفَّی هَذَا الْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ،وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ.وَ لَکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ،وَ یَقُودَنِی جَشَعِی إِلَی تَخَیُّرِ الْأَطْعِمَهِ-وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ الْیَمَامَهِ مَنْ لَاطَمَعَ لَهُ فِی الْقُرْصِ،وَ لَا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ-أَوْ أَبِیتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِی بُطُونٌ غَرْثَی،وَ أَکْبَادٌ حَرَّی،أَوْ أَکُونَ کَمَا قَالَ الْقَائِلُ:

وَ حَسْبُکَ دَاءً أَنْ تَبِیتَ بِبِطْنَهٍ وَحَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَی الْقِدِّ

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ:هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ،وَ لَا أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ،أَوْ أَکُونَ أُسْوَهً لَهُمْ فِی جُشُوبَهِ الْعَیْشِ!.

ترجمه

آری از میان آنچه آسمان بر آن سایه افکنده تنها«فدک»در دست ما بود که آن هم گروهی بر آن بخل و حسد ورزیدند و گروه دیگری سخاوتمندانه آن را رها کردند و بهترین حاکم و داور (در این داستان اندوهبار) خداست.مرا با فدک و غیر فدک چکار؟ در حالی که جایگاه فردای هر کس قبر است؛قبری که در

تاریکیش،آثار او محو و اخبارش ناپدید می شود حفره ای است که هرچند بر وسعت آن افزوده شود و دست حفر کننده آن را وسعت بخشد،سرانجام سنگ و کلوخ آن را پر می کند و خاک های انباشته تمام روزنه های آن را مسدود می سازد.جز این نیست که من نفس (سرکش) خود را با تقوا ریاضت می دهم و رام می سازم تا در آن روز ترسناکِ عظیم،با امنیّت وارد (صحنه قیامت) شود و در کنار لغزشگاه ها ثابت قدم باشد.(فکر نکنید من قادر به تحصیل لذت های دنیا نیستم.به خدا سوگند) اگر می خواستم می توانستم از عسل مصفا و مغز گندم و بافته های ابریشم برای خود (بهترین) غذا و لباس را تهیّه کنم؛اما هیهات که هوای نفس بر من چیره شود و حرص و طمع مرا وادار به انتخاب طعام های لذیذ نماید در حالی که شاید در سرزمین حجاز یا یمامه (از مناطق شرقی عربستان) کسی باشد که حتی امید برای به دست آوردن یک قرص نان نداشته و هرگز شکمی سیر به خود ندیده باشد.آیا من با شکمی سیر بخوابم در حالی که در اطراف من شکم های گرسنه و جگرهای تشنه باشند و یا چنان باشم که آن شاعر گفته است:

این درد تو را بس که با شکم سیر بخوابی در حالی که در اطراف تو شکم های گرسنه ای است که آرزوی قطعه پوستی برای خوردن دارد!

آیا من به همین قناعت کنم که گفته شود من امیر مؤمنانم؛اما خود را با آنها در سختی های روزگار شرکت نکنم و اسوه و مقتدایشان در ناگواری های زندگی نباشم؟

شرح و تفسیر: چگونه ممکن است امیر مؤمنان باشم و در سختی ها با آنها شریک نباشم؟

چگونه ممکن است امیر مؤمنان باشم و در سختی ها با آنها شریک نباشم؟

امام علیه السلام در این بخش از نامه با توجّه به آنچه در بخش گذشته آمد که فرمود:

من یک وجب از زمین های این دنیا را به تملک خود در نیاورده ام،داستان غم انگیز فدک را به عنوان یک استثنا بیان می کند که هم تأکیدی باشد بر بی اعتنایی او بر دنیا و هم اشاره ای بر مظالم و ستم های مخالفانش.می فرماید:«آری از میان آنچه آسمان بر آن سایه افکنده تنها«فدک»در دست ما بود که آن هم گروهی بر آن بخل و حسد ورزیدند و گروه دیگری سخاوتمندانه آن را رها کردند و بهترین حاکم و داور (در این داستان اندوهبار) خداست»؛ (بَلَی! کَانَتْ فِی أَیْدِینَا فَدَکٌ مِنْ کُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ،فَشَحَّتْ{«شحت» از ریشه «شح» بر وزن «ه» به معنای بخل همراه با حرص گرفته شده است.}عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ،وَ سَخَتْ{«سخت» به معنای سخاوت کردن است.} عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِینَ، وَ نِعْمَ الْحَکَمُ اللّهُ).

می دانیم فدک که در نزدیکی قلعه های خیبر قرار داشت پس از فتح خیبر اهالی آن نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند و با آن حضرت صلح کردند و نصف قریه فدک را بدون جنگ و درگیری به آن حضرت واگذار کردند و آن حضرت نیز در حیات خود آن را به دختر گرامیش فاطمه زهرا علیها السلام بخشید و چون ممکن بود درآمد فدک وسیله ای برای پیشرفت امیرمؤمنان علی علیه السلام در امر خلافت شود،رقیبان بعد از رحلت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به سرعت آن را از دست فاطمه علیها السلام در آوردند و کارکنان آن حضرت را از آن بخش از آبادی خارج ساختند و به هیچ قیمت حاضر به باز پس گردانیدن آن نشدند که شرح آن در پایان این نامه به خواست خدا خواهد آمد.

منظور از جمله «کَانَتْ فِی أَیْدِینَا» مدت چهار سالی است که از فتح خیبر تا رحلت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ادامه داشت.

جمله «فَشَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ» اشاره به غاصبان حکومت است که آنها نسبت به مالکیّت فدک بخل ورزیدند و از آن بیم داشتند که اگر در دست بنی هاشم باشد ممکن است پایه های حکومت آنها را سست کند.

جمله «سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِینَ» اشاره به بنی هاشم است که وقتی دیدند مخالفان اصرار بر غصب فدک دارند ادامه مطالبه آن را رها ساختند و به این وسیله بی اعتنایی خود را نسبت به آن نشان دادند.

جمله «نِعْمَ الْحَکَمُ اللّهُ» جمله ای است بسیار پر معنا و اشاره به ماجراهای دردناکی است که در ماجرای فدک واقع شد و امام علیه السلام آن را به داوری الهی در روز قیامت می سپارد.جالب است بدانیم از امام علیه السلام نقل نشده است که در دوران حکومتش که توان باز پس گرداندن فدک را داشت به سراغ آن رفته باشد.

آن گاه امام علیه السلام برای اینکه کسی تصور نکند دلبستگی خاصی به مسأله فدک دارد می فرماید:«مرا با فدک و غیر فدک چکار؟ در حالی که جایگاه فردای هر کس قبر است؛قبری که در تاریکیش،آثار او محو و اخبارش ناپدید می شود»؛ (وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَکٍ وَ غَیْرِ فَدَکٍ.وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا{«مظان» جمع «مظنه» به معنای مکانی است که انسان گمان یا اطمینان دارد در آنجا چیزی موجود است.} فِی غَدٍ جَدَثٌ{«جدث» به معنای قبر است.} تَنْقَطِعُ فِی ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا،وَ تَغِیبُ أَخْبَارُهَا).

سپس به توضیح بیشتری درباره قبر که پایان زندگی انسان به آنجا منته می شود پرداخته می فرماید:«حفره ای است که هرچند بر وسعت آن افزوده شود و دست حفر کننده آن را وسعت بخشد،سرانجام سنگ و کلوخ آن را پر می کند و خاک های انباشته تمام روزنه های آن را مسدود می سازد»؛ (وَ حُفْرَهٌ لَوْ زِیدَ فِی فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ یَدَا حَافِرِهَا،لَأَضْغَطَهَا{«أضط» از ریشه «إضغات» به معنای فشار آوردن و از ریشه «ضفت» بر وزن «وقت» به معنای فشار گرفته شده است.} الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ{«المدر» به گل های سفت به هم چسبیده میگویند؛ مانند پاره خشت.} ،وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاکِمُ).

اشاره به اینکه قبر را معمولاً به صورت حفره کوچکی می سازند که تنها جسم انسان در آن جای می گیرد حتی گاهی به زحمت بدن میت را در آن وارد می کنند و به فرض که حفر کننده قبر خودش یا با سفارش بازماندگان،قبر را به طور وسیع حفر کند باز سودی ندارد،زیرا ناچار باید آن را با سنگ و کلوخ پر کنند و تمام روزنه های آن را بپوشانند.انسانی که سرنوشتش چنین است دلبستگیش به مال دنیا و باغ ها و زینت های زراعتی و قصرها چه مفهومی دارد؟

اگر در روایات آمده است که به هنگام غم و اندوه به زیارت اهل قبور بروید تا غم و اندوهتان برطرف شود،ممکن است ناظر به همین مطلب باشد که غم و اندوه ها معمولاً برای مال و مقام دنیاست.هنگامی که انسان آخرین منزل خود را در آنجا می بیند و متوجه می شود روزی با همه این مال و مقام باید خداحافظی کند و تنها با چند قطعه کفن،رخت از این دنیا بربندد اندوهش زایل می گردد.

مرحوم محقّق تستری در اینجا داستانی از مرحوم سید نعمت اللّه جزایری نقل می کند که ممکن است جنبه تمثیل داشته باشد می گوید:دو نفر بر سر مالکیّت خانه ای باهم نزاع داشتند که ناگهان خشتی از یکی از دیوارهایش فرو افتاد و زبان گشود و گفت:مرا که می بینید در اصل پادشاهی از پادشاهان زمین بودم،هزار سال حکومت کردم هنگامی که خاک شدم هزار سال بر من گذشت که خشت زنی خاک مرا گرفت و تبدیل به خشت کرد و هزار سال بر من گذشت سپس مرا در این بنا مدتی پیش از این به کار بردند با این حال چرا شما درباره این خانه به نزاع برخاسته اید.فکر نمی کنید آینده خود شما چگونه خواهد بود؟{ شرح نهج البلاغه مرحوم تستری، ج 5، ص 340.}

آن گاه امام علیه السلام به بیان درسی پر فایده برای طی کردن مسیر الی اللّه و نجات یوم المعاد می پردازد و می فرماید:«جز این نیست که من نفس (سرکش) خود را با

تقوا ریاضت می دهم و رام می سازم تا در آن روز ترسناکِ عظیم،با امنیّت وارد (صحنه قیامت) شود و در کنار لغزشگاه ها ثابت قدم باشد»؛ (وَ إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی لِتَأْتِیَ آمِنَهً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ،وَ تَثْبُتَ عَلَی جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ{«المزلق» به معنای لغزشگاه از ریشه «زلق» بر وزن «شفق» به معنای لغزیدن است.}).

حقیقت ریاضت رام ساختن است که گاه در مورد حیوانات چموش به کار می رود و گاه در مورد نفس سرکش و امروز این واژه به معنای ورزش به کار می رود.جالب اینکه امام علیه السلام با آن مقامِ با عظمت و تصفیه روح و نفس و پیمودن تمام مدارج سیر الی اللّه و رسیدن به مقامی که جز خدا نبیند،باز می فرماید:من نفس خویش را ریاضت می دهم تا به دو نکته اشاره کند:نخست اینکه هرقدر انسان به خودسازی و ریاضت نفس بپردازد نباید از اینکه این اژدهای خفته زمانی بیدار شود و خطری ایجاد کند،ایمن باشد و دیگر اینکه وقتی امام با این مقامات چنین سخنانی را می گوید دیگران حساب کار خویش را بکنند و هرگز از خطرات نفس سرکش غافل نشوند.

این نکته نیز شایان دقت است که امام علیه السلام هدف از ریاضت نفس را به وسیله تقوا،امنیّت روز قیامت و روز خوف اکبر،و نجات از لغزش ها بر لب پرتگاه دوزخ می شمارد.اشاره به اینکه این امنیّت جز در سایه ریاضت نفس حاصل نخواهد شد و در روایات اسلامی آمده است که جهاد اکبر همین است؛جهادی که از پیکار با دشمنان سرسخت و خطرناک نیز مشکل تر است.

این سخن در واقع برگرفته از قرآن مجید است که می فرماید: ««الَّذِینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إِیمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِکَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ» ؛(آری،) آنها که ایمان آوردند، و ایمان خود را با هیچ ستم (و شرک) نیالودند،ایمنی تنها ویژه آنهاست؛و آنها هدایت یافتگانند».{ انعام، آیه 82.}

تعبیر به«مَزْلَق»ممکن است اشاره به پل صراط باشد،زیرا از آیات و روایات استفاده می شود که صراط پلی است بر روی دوزخ و عبور از آن بسیار سخت و سنگین است و ناصالحان در همان جا می لغزند و در دوزخ سقوط می کنند.

قرآن مجید می گوید: ««وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلاّ وارِدُها کانَ عَلی رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیًّا* ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّالِمِینَ فِیها جِثِیًّا» ؛و همه شما (بی استثنا) وارد جهنم می شوید؛این امر،نزد پروردگارت حتمی و پایان یافته است؛سپس کسانی که تقوا پیشه کرده اند را (از آن) رهایی می بخشیم؛و ستمکاران را-در حالی به زانو درآمده اند-در آن رها می سازیم».{مریم، آیه 71 و 72}

از آنجا که ریاضت نفس دو گونه است گاه از غم بی آلتی و عدم دسترسی به مواهب دنیاست و گاه بر اثر ایمان و اراده و تصمیم به تهذیب نفس در عین قدرت بر تمام این مواهب است،لذا در ادامه سخن برای اینکه کسی تصوّر نکند ریاضت نفس امام علیه السلام از قسم اوّل است می فرماید:«(فکر نکنید من قادر به تحصیل لذت های دنیا نیستم.به خدا سوگند) اگر می خواستم می توانستم از عسل مصفا و مغز گندم و بافته های ابریشم برای خود (بهترین) غذا و لباس را تهیّه کنم اما هیهات که هوای نفس بر من چیره شود و حرص و طمع مرا وادار به انتخاب طعام های لذیذ نماید در حالی که شاید در سرزمین حجاز یا یمامه (از مناطق شرقی عربستان) کسی باشد که حتی امید برای به دست آوردن یک قرص نان نداشته و هرگز شکمی سیر به خود ندیده باشد»؛ (وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَیْتُ الطَّرِیقَ إِلَی مُصَفَّی هَذَا الْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ{«القمح» به معنای گندم است.}،وَ نَسَائِجِ{«نسائج» جمع نسیج به معنای بافته شده است.} هَذَا الْقَزِّ{«القز» به معنای ابریشم است.}.وَ لَکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ،وَ یَقُودَنِی جَشَعِی{«جشع» به معنای حرص و طمع است و گاه به حرص شدید گفته میشود.} إِلَی تَخَیُّرِ الْأَطْعِمَهِ-وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوِ الْیَمَامَهِ مَنْ

لَا طَمَعَ لَهُ فِی الْقُرْصِ،وَ لَا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ -).

همان گونه که اشاره شده،امام علیه السلام در اینجا به وظیفه سنگین زمامداران و حاکمان کشورهای اسلامی اشاره می کند که آنها نباید به سراغ غذاهای لذیذ و لباس های فاخر بروند در حالی که می دانند یا احتمال می دهند در گوشه و کنار، افرادی گرسنه و برهنه هستند.

آن گاه امام علیه السلام اشاره به جنبه های عاطفی این مسأله می کند که در واقع چهره سومی از این موضوع است.می فرماید:«آیا من با شکمی سیر بخوابم در حالی که در اطراف من شکم های گرسنه و جگرهای تشنه باشد و یا چنان باشم که آن شاعر گفته است:

این درد تو را بس که با شکم سیر بخوابی در حالی که در اطراف تو شکم های گرسنه ای است که آرزوی قطعه پوستی برای خوردن دارد!»؛ (أَوْ أَبِیتَ مِبْطَاناً{مبطان» به معنای کسی است که شکمش پر از غذا باشد از ریشه «بطن» به معنای شکم گرفته شده این واژه صیغه مبالغه است.} وَ حَوْلِی بُطُونٌ غَرْثَی{«غرثی» به معنای گرسنه است (صیغه مفرد مؤنث و صفت برای بطون).} ،وَ أَکْبَادٌ حَرَّی{«ری» به معنای شخص تشنه است از ریشه «حرارت» گرفته شده است.}،أَوْ أَکُونَ کَمَا قَالَ الْقَائِلُ:

وَ حَسْبُکَ دَاءً أَنْ تَبِیتَ بِبِطْنَهٍ{«بطنه» پرخوری (از ریشه «بطن» به معنای شکم گرفته شده است).} وَ حَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ{«جن» از ریشه «نین» به معنای تمایل و عطف توجه به چیزی است.} إِلَی الْقِدِّ!{قد» به معنای پوست یا پوسته ای است شبیه مشک که در آن چیزی می ریزند و گاه به قطعات گوشت خشکیده ای که در آن می ریزند نیز «قد» گفته شده است. این شعر به حاتم طایی سخاوتمند معروف عرب نسبت داده شده است (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 16، ص 288).}).

جمله «وَ حَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَی الْقِدِّ» را بیشتر شارحان نهج البلاغه همان گونه که در بالا آمده تفسیر کرده و گفته اند در سال های قحطی گاه وضع گرسنگان به جایی می رسید که پوست های دباغی نشده حیوانات را نیز می خوردند و این

جمله اشاره به همان است.بعضی گفته اند معنای «تَحِنُّ إِلَی الْقِدِّ» اشاره به ضرب المثل معروفی است که مردم می گویند فلان کس از گرسنگی پوست شکمش به پشتش چسبیده بود (قِدّ به معنای پوست و«تَحِنُّ»به معنای مایل شدن تفسیر شده) بعضی نیز«قد»را به معنای گوشت های قطعه قطعه ای تفسیر کرده اند که گاهی عرب ها در برابر آفتاب سوزان خشک و آن را برای روز مبادا ذخیره می کردند؛ولی تفسیر اوّل مناسب تر به نظر می رسد.

در هر صورت ممکن است تفسیرها جنبه واقعی و یا مبالغه داشته باشد.

به گفته شاعر فارسی زبان که آن را در داستان یک قحطسالی شدید در دمشق سروده است:

من از بی نوایی نیم روی زرد

غم بی نوایان رخم زرد کرد

که مرد ار چه بر ساحل است ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق

نخواهد که بیند خردمند ریش

نه بر عضو مردم نه بر عضو خویش

آن گاه امام علیه السلام برای توضیح و تفسیر بیشتر بیان دیگری دارند و می فرماید:

«آیا من به همین قناعت کنم که گفته شود من امیر مؤمنانم؛امّا با آنها در سختی های روزگار شرکت نکنم و اسوه و مقتدایشان در ناگواری های زندگی نباشم»؛ (أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ:هَذَا أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ،وَ لَا أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ،أَوْ أَکُونَ أُسْوَهً لَهُمْ فِی جُشُوبَهِ{جُشُوبَهِ به معنای خشونت و ناگواری است.}الْعَیْشِ!).

امام علیه السلام در مجموع برای ساده زیستی خود سه حکمت ذکر فرموده است:

نخست به یاد حساب و کتاب روز قیامت بودن و در نتیجه زاهدانه زیستن و دیگر مسئولیّت زمامداری و اینکه در زمانی که وضع مادّی مردم خوب نیست، پیشوای جمعیت برای مواسات با آنها ساده ترین زندگی را انتخاب کند تا لااقل تقویت روانی برای محرومان باشد و بگویند اگر لباس ما مثلاً کرباس است،شبیه

لباس مولایمان است و اگر غذای ما بسیار ساده از نان جوین است،سفره ما شبیه سفره مولای ماست.همین امر به آنها آرامش خاطر دهد و در ضمن پیشوا را به فکر حل مشکلات آنها بیندازد.سوم اینکه با قطع نظر از مسائل مربوط به روز رستاخیز و مسئولیت پیشوایان الهی مسائل عاطفی به انسان اجازه نمی دهد که سفره ای از غذاهای رنگین برای خود بچیند در حالی که در همسایگی آنها گرسنگانی هستند که نان شب را هم ندارند.

در اینجا سؤالی است که چرا این روش امام امیر المؤمنین علی علیه السلام را در بعضی از امامان دیگر و در اعصار بعد نمی بینیم.سرچشمه این تفاوت کجاست؟ پاسخ مشروح این سؤال به خواست خدا در بحث نکات خواهد آمد.

نکته: داستان غم انگیز فدک

فدک نام دهکده ای در حوالی شرق خیبر که فاصله آن تا خیبر کمتر از هشت فرسخ و تا مدینه بیست و چند فرسخ بود.فدک در زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آباد، دارای چشمه ای پرآب و نخلستان و مزرعه و قلعه یکی از منزلگاه های مسافران شام به مدینه به شمار می آمد و همین امر موجب رونق اقتصادی آن شده بود.

طبری در تاریخ خود می نویسد:یهودیان فدک قصد داشتند یهودِ خیبر را در نبرد با مسلمانان یاری دهند.پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از این تصمیم با خبر شد،ازاین رو علی علیه السلام را با یکصد نفر به سوی آنان گسیل داشت تا از وضع آنها آگاهی کامل پیدا کند.

فدکیان که در این ماجرا مقصر شناخته شده بودند با ترس و وحشت منتظر نتیجه جنگ خیبر بودند.هنگامی که خبر پیروزی سپاه اسلام را شنیدند وحشت بیشتری بر آنان مستولی شد و تصمیم گرفتند بدون جنگ و خونریزی تسلیم

شوند،لذا نماینده ای نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرستادند و اظهار داشتند با ما نیز مانند اهل خیبر رفتار کنید و با گرفتن نصف املاک فدک صلح کنید.پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز پذیرفت،به این ترتیب فدک بدون جنگ و خونریزی در اختیار پیامبر صلی الله علیه و آله قرار گرفت.{تاریخ طبری، ج 3، ص 154.}

در شواهد التنزیل حسکانی آمده است که ابن عباس می گوید:هنگامی که آیه «وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ»{ این آیه 26 از سوره اسراء است که به تصریح علمای اهل سنت مدنی است، هرچند آیه «فات ذا القربی حقه» (روم، آیه 38) به عقیده جمعی مکی است. بعضی بدون توجه به تفاوت این دو آیه، مکی بودن آیه دوم را بهانه برای نفی جریان فدک دانسته اند.} نازل شد رسول خدا صلی الله علیه و آله فدک را به فاطمه علیها السلام داد.{شواهد التنزیل، ص 168.}

شوکانی هم در تفسیرش شبیه همین معنا را نقل کرده است.{تفسیر فتح القدیر، ج 3، ص 224}

فدک بعد از این ماجرا در اختیار کارگزاران حضرت فاطمه علیها السلام قرار گرفت، بنابراین به فرض که فدک جنبه بخشش داشته باشد،مسأله قبض و تحویل آن به حضرت فاطمه علیها السلام حاصل شده است و جمله «بَلَی کَانَتْ فِی أَیْدِینَا فَدَکٌ» که در نامه فوق آمده بود نیز شاهد بر این معناست.همان گونه که جمله«إنّ أبابَکْرَ انْتَزَعَ مِنْ فاطِمَهَ فَدَکاً؛ابو بکر فدک را از فاطمه گرفت»که در کتاب تاریخ المدینه المنوره{ج 1، ص 199.} آمده است شاهد دیگری بر این مدعاست.

عجب اینکه پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله خلیفه اوّل بی هیچ مقدمه ای فدک را از تصرف آن حضرت خارج ساخت و در اختیار خود گرفت که امیرمؤمنان و فاطمه زهرا علیها السلام به این عمل شدیداً اعتراض کردند؛ولی ابوبکر در پاسخ گفت:

چه کسی گواهی می دهد که فدک مال فاطمه است؟

علی علیه السلام در پاسخ گفت:اگر من مدعی مالی باشم که در تصرف مسلمانی

است تو از متصرف گواه می خواهی یا از من که مدعی هستم؟ خلیفه گفت:از تو که مدعی هستی شاهد می طلبم.علی علیه السلام گفت:مدتهاست که فدک در تصرف فاطمه است و در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله مالک آن شده چرا از او بینه می خواهی؟ ابوبکر ساکت شد.{ بحارالانوار، ج 29، ص 129.}

عمر که در مجلس حضور داشت و می دید سکوت ابوبکر ممکن است به ضرر آنان تمام شود گفت:«یَا عَلِیُّ دَعْنَا مِنْ کَلَامِکَ،فَإِنَّا لَانَقْوَی عَلَی حُجَّتِکَ،فَإِنْ أَتَیْتَ بِشُهُودٍ عُدُولٍ،وَإِلَّا فَهُوَ فَیْءٌ لِلْمُسْلِمِینَ،لَاحَقَّ لَکَ وَلَا لِفَاطِمَهَ فِیه؛ای علی این سخنانت را واگذار ما در برابر استدلال تو توان پاسخگویی نداریم اگر شاهدان عدلی بر مالکیّت فاطمه آوردی،تحویل می دهیم و الّا فدک تعلق به همه مسلمانان دارد،نه تو در آن حق داری نه فاطمه».{احتجاج طبرسی، ص 92}

این ماجرا طولانی است و تمام شواهد نشان می دهد که حاکمان آن روز تصمیم داشتند این منبع اقتصادی را از خاندان امیرمؤمنان علی علیه السلام بگیرند مبادا مایه قدرت آنها شود.در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم:

«لَمَّا وُلِّیَ أَبُو بَکْرِ بْنُ أَبِی قُحَافَهَ قَالَ لَهُ عُمَرُ إِنَّ النَّاسَ عَبِیدُ هَذِهِ الدُّنْیَا لَایُرِیدُونَ غَیْرَهَا،فَامْنَعْ عَنْ عَلِیٍّ وَأَهْلِ بَیْتِهِ الْخُمُسَ،وَالْفَیْءَ،وَفَدَکاً،فَإِنَّ شِیعَتَهُ إِذَا عَلِمُوا ذَلِکَ تَرَکُوا عَلِیّاً وَأَقْبَلُوا إِلَیْکَ؛ هنگامی که ابوبکر به خلافت رسید عمر به او گفت:مردم بنده دنیا هستند و غیر از آن را نمی خواهند،بنابراین خمس و فیء و فدک را از علی و اهل بیتش باز گیر،زیرا پیروانش هنگامی که این امر را ببینند او را رها کرده به سوی تو می آیند».{ بحارالانوار، ج 29، ص 194}

به هر حال حکومت وقت به بهانه اینکه دلیلی بر مالکیّت فاطمه نسبت به

فدک در دست نیست و اگر باشد تنها از طریق ارث است در حالی که پیغمبر فرموده:

«نَحْنُ مَعَاشِرَ الْأَنْبِیَاءِ لَا نُوَرِّثُ وَ مَا تَرَکْنَاهُ صَدَقَهٌ؛ ما جمعیت پیامبران ارثی از خود به یادگار نمی گذاریم و اگر چیزی از ما بماند صدقه محسوب می شود».

آن را از دست فاطمه علیها السلام در آورند.

در حالی که این حدیث به این صورت مجعول است و صحیح آن همان است که در احادیث اهل سنّت و اهل بیت آمده:

«أَنَّ الْأَنْبِیَاءَ لَمْ یُورِثُوا دِینَاراً وَ لَا دِرْهَماً وَ إِنَّمَا وَرَّثُوا العِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ بِهِ اخَذَ بِحَظِّهِ؛ پیامبران درهم و دیناری از خود به یادگار نگذاشتند،بلکه علومی به یادگار گذاشتند هرکس چیزی از آن را بگیرد سهم وافری از میراث انبیا برده است»{سنن دارمی، ج 1، ص 98؛ سنن ابن ماجه، ج 1، ص 81، ح 223؛ کافی، ج 1، ص 32، ح 2.} کنایه از اینکه اموالی که از انبیا باقی می ماند در برابر میراث علمی آنها چیز قابل توجهی نیست.

به هر حال برای ممنوع ساختن اهل بیت از امکانات مالی،فدک را گاه به بهانه این حدیث مجعول و گاه به بهانه اینکه فاطمه علیها السلام شاهد کافی برای مالکیّت خود ندارد از آن حضرت گرفتند.این در حالی بود که زنان پیامبر صلی الله علیه و آله را از سهم الارث خود نسبت به آنچه از پیغمبر صلی الله علیه و آله باقی مانده بود منع نکردند و در حدیث معروفی در صحیح بخاری و غیر آن آمده است:«هنگامی که ابوبکر از دادن حق فاطمه زهرا خودداری کرد،آن حضرت بر او غضبناک شد و تا زنده بود با وی سخن نگفت».{صحیح بخاری، ج 3، ص 35 باب غزوه خیبر} با اینکه آنها از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شنیده بودند که می فرمود:

«فاطِمَهُ بَضْعهٌ مِنّی فَمَنْ أغْضَبَها أغْضَبَنی؛ فاطمه پاره تن من است هرکس او را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است».{همان مدرک، ج 4، ص 210؛ بحارالانوار، ج 29، ص 336.}

در حدیث دیگری از آن حضرت نقل شده است که به فاطمه علیها السلام فرمود:

«إنّ اللّهَ یَغْضِبُ لِغَضَبَکِ وَیَرْضی لِرِضاکَ؛ ای فاطمه! خداوند از خشم تو خشمگین می شود و از خشنودیت خشنود می گردد».{ مستدرک حاکم، ج 3، ص 153 و المعجم الکبیر طبرانی، ج 22، ص 401.}

اما سرنوشت فدک در دوران حکومت امیرمؤمنان علی علیه السلام همان گونه که در متن نامه مورد بحث آمده است علی علیه السلام در این دوران از فدک به طور کامل چشم پوشید و درصدد باز پس گرفتن آن از غاصبان بر نیامد.البته این کار نه از روی خشنودی،بلکه به دلیل بی رغبتی از دنیا و اعراض از آنچه دشمن بر آن اصرار داشت بود و جمله «نِعْمَ الْحَکَمُ اللّهُ» که در متن نامه آمده به خوبی بر این معنا دلالت می کند.

در تواریخ آمده است که عثمان در عصر خلافت خود فدک را به مروان بن حکم بخشید و بعضی معتقدند بعد از او همچنان در دست فرزندان مروان بود تا زمان عمر بن عبد العزیز خلیفه اموی رسید که درباره اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله روش ملایم تری داشت او به فرماندار خود در مدینه«عمر بن حزم»نوشت:فدک را به فرزندان فاطمه باز گردان.فرماندار مدینه در پاسخ او نوشت:فرزندان فاطمه بسیارند و با طوایف زیادی ازدواج کرده اند.به کدام گروه باز گردانیم؟ عمر بن عبدالعزیز خشمگین شد نامه تندی به این مضمون در پاسخ او نگاشت:من هر زمان دستوری به تو بدهم که مثلاً گوسفندی را ذبح کن تو فوراً جواب می دهی آیا با شاخ باشد یا بی شاخ و اگر بنویسم گاوی را ذبح کن سؤال می کنی رنگ آن چگونه باشد (و دائماً بهانه های بنی اسرائیلی می گیری) هنگامی که این نامه به تو می رسد فوراً فدک را به فرزندان فاطمه از علی باز گردان.{فتوح البلدان بلاذری، ص 38.}

ولی دیری نپایید که یزید بن عبدالملک خلیفه اموی مجدّداً فدک را غصب کرد.سرانجام بنی امیّه منقرض شدند و بنی عباس روی کار آمدند.ابوالعباس سفاح خلیفه عباسی آن را به عبداللّه بن حسن بن علی به عنوان نماینده بنی فاطمه بازگرداند؛ولی بعد از او ابوجعفر عباسی آن را از بنی حسن گرفت.مهدی عباسی آن را بازگرداند،ولی موسی الهادی خلیفه دیگر عباسی بار دیگر آن را غصب کرد و هارون الرشید نیز همین برنامه را ادامه داد.{ زهرا برترین بانوی جهان.}

حائری قزوینی نویسنده کتاب فدک می نویسد:مأمون به استناد روایت ابوسعید خدری که پیامبر فدک را به فاطمه بخشید،دستور داد فدک را به فرزندان فاطمه بازگردانند؛اما بعد از او متوکّل عباسی به سبب کینه شدیدی که از اهل بیت در دل داشت بار دیگر فدک را باز پس گرفت.{فدک، ص 60}

به این ترتیب فدک تبدیل به یک امر سیاسی شده بود که هر کس بر سر کار می آمد طبق نقشه های سیاسی خود تصمیمی درباره آن می گرفت.{برای اطلاع بیشتر درباره فدک به صحیح بخاری، مستدرک حاکم، تاریخ طبری، سنن ابن ماجه و کتاب فدک، نوشته باقر مقدسی و کتاب فدک فی التاریخ نوشته آیه الله شهید سید باقر صدر و کتاب بحارالانوار، ج 29 مراجعه شود.}

بخش چهارم

متن نامه

فَمَا خُلِقْتُ لِیَشْغَلَنِی أَکْلُ الطَّیِّبَاتِ،کَالْبَهِیمَهِ الْمَرْبُوطَهِ،هَمُّهَا عَلَفُهَا؛أَوِ الْمُرْسَلَهِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا،تَکْتَرِشُ مِنْ أَعْلَافِهَا،وَتَلْهُو عَمَّا یُرَادُ بِهَا،أَوْ أُتْرَکَ سُدًی أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً،أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلَالَهِ،أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِیقَ الْمَتَاهَهِ! وَکَأَنِّی بِقَائِلِکُمْ یَقُولُ:«إِذَا کَانَ هَذَا قُوتُ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ،فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ،وَمُنَازَلَهِ الشُّجْعَانِ».أَلَا وَإِنَّ الشَّجَرَهَ الْبَرِّیَّهَ أَصْلَبُ عُوداً، وَالرَّوَاتِعَ الْخَضِرَهَ أَرَقُّ جُلُوداً،وَالنَّابِتَاتِ الْعِذْیَهَ أَقْوَی وَقُوداً وَأَبْطَأُ خُمُوداً.

وَأَنَا مِنْ رَسُولِ اللّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ،وَالذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ.وَاللّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَی قِتَالِی لَمَا وَلَّیْتُ عَنْهَا،وَلَوْ أَمْکَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَیْهَا.وَسَأَجْهَدُ

ص: 418

فِی أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْکُوسِ، وَالْجِسْمِ الْمَرْکُوسِ،حَتَّی تَخْرُجَ الْمَدَرَهُ مِنْ بَیْنِ حَبِّ الْحَصِیدِ.

ترجمه ها

دشتی

آفریده نشده ام که غذاهای لذیذ و پاکیزه مرا سرگرم سازد، چونان حیوان پرواری که تمام همّت او علف، و یا چون حیوان رها شده که شغلش چریدن و پر کردن شکم بوده، و از آینده خود بی خبر است. آیا مرا بیهوده آفریدند؟ آیا مرا به بازی گرفته اند؟ آیا ریسمان گمراهی در دست گیرم؟ و یا در راه سرگردانی قدم بگذارم؟ . گویا می شنوم که شخصی از شما می گوید:

«اگر غذای فرزند ابی طالب همین است، پس سستی او را فرا گرفته و از نبرد با هماوردان و شجاعان باز مانده است».

آگاه باشید! درختان بیابانی، چوبشان سخت تر، و درختان کناره جویبار پوستشان نازک تر است. درختان بیابانی که با باران سیراب می شوند آتش چوبشان شعله ورتر و پر دوام تر است . {اشاره به علم: بوتانی BOTANY )گیاه شناسی)} من و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چونان روشنایی یک چراغیم، یا چون آرنج به یک بازو پیوسته ایم، به خدا سوگند! اگر اعراب در نبرد با من پشت به پشت یکدیگر بدهند، از آن روی بر نتابم، و اگر فرصت داشته باشم به پیکار همه می شتابم ، و تلاش می کنم که زمین را از این شخص مسخ شده «معاویه» و این جسم کج اندیش، پاک سازم تا سنگ و شن از میان دانه ها جدا گردد .

شهیدی

مرا نیافریده اند، تا خوردنیهای گوارا سرگرمم سازد، چون چارپای بسته که به علف پردازد، یا آن که واگذارده است و خاکروبه ها را به هم زند و شکم را از علفهای آن پر سازد، و از آنچه بر سرش آرند غفلت دارد، یا مرا وانهند یا به بازی سر دهند یا ریسمان گمراهی را کشان باشم و یا بیخودانه در سرگردانیها گردان ، و چنان بینم که گوینده شما بگوید: اگر پسر ابو طالب را خوراک این است، ناتوانی او را از کشتن همآوردان بنشاند، و از جنگ با دلاور مردان بازماند. بدانید درختی را که در بیابان خشک روید شاخه سخت تر بود، و سبزه های خوشنما را پوست نازکتر، و رستنیهای صحرایی را آتش افروخته تر، و خاموشی آن دیرتر. من و رسول خدا (ص) چون دو شاخیم از یک درخت رسته، و چون آرنج به بازو پیوسته. به خدا اگر عرب در جنگ من پشت به پشت دهد، روی از آنان برنتابم. و اگر فرصت دست بدهد به پیکار همه بشتابم ، و خواهم کوشید تا زمین را از این شخص- از فطرت- برگشته و کالبد- خرد- سرگشته پاک سازم تا که ریگ از دانه جدا گردد- و با ایمان از چنگ منافق رها-.

اردبیلی

پس مخلوق نشدم برای آنکه مشغول سازد خوردن طعامهای خوشبو مرا همچو بهیمه بسته شده که همت او علف خوردن باشد یا مانند چاروای رها کرده شده که مشغولی او خاکروبهای خانه باشد و پر سازد شکنبه را از علفهای خود و غافل شده از آنچه خواسته شده باشد باو یا ترک کرده شده باشم ضایع و معطل یا باز گذاشته شوم بازی کننده یا بکشم ریسمان گمراهی را یا بی راه روم در راه حیرانی و گوئیا من می نگرم بگوینده شما که می گوید که هر گاه باشد این مقدار قوت پسر ابو طالب پس بتحقیق که بنشاند او را سستی از کارزار نمودن با همسران و برابری کردن با دلیران و بدانکه بتحقیق که درخت بیابانی سختر است از روی چوب و درختهای خوش آینده سبز تنگ ترند از روی پوست و گیاههای رسته باب باران در بیابان قوی تر از روی آتش برافروختن و دیرتر از روی فرو مردن و من از رسول خدا صلّی اللَّه علیه و اله همچو نهالم از نهالی که از یک بیخ رسته اند و همچو ساعدم از بازو که در معاونت با یکدیگرستند و بخدا قسم که اگر هم پشت شوند گروه عرب بر کارزار من رو نگردانم از ایشان و اگر دست دهد فرصتها از گردنهای ان اشرار هر آینه شتاب کنم بسوی محاربه آنها و زود باشد که جهد کنم در آنکه پاک سازم زمین را از این شخص باژگونه شده در دین یعنی معاویه و ازین کالبد بی روح تا که بیرون آید کلوخ از میانه دانه نبات روییده چون جو و گندم

آیتی

مرا برای آن نیافریده اند که چون چارپایان در آغل بسته که همه مقصد و مقصودشان نشخوار علف است، غذاهای لذیذ و دلپذیر به خود مشغولم دارد یا همانند آن حیوان رها گشته باشم که تا چیزی بیابد و شکم از آن پر کند، خاکروبه ها را به هم می زند و غافل از آن است که از چه روی فربهش می سازند. و مرا نیافریده اند که بی فایده ام واگذارند، یا بیهوده ام انگارند، یا گمراهم خواهند و در طریق حیرت سرگردانم پسندند؟

گویی یکی از شما را می بینم که می گوید، اگر قوت پسر ابو طالب چنین است، باید که ناتوانیش از پای بیفکند و از نبرد با هماوردان و کوشیدن با دلیران بازش دارد. بدانید، که آن درخت که در بیابانها پرورش یافته، چوبی سخت تر دارد و بوته های سرسبز و لطیف، پوستی بس نازک. آری، درختان بیابانی را به هنگام سوختن، شعله نیرومندتر باشد و آتش بیشتر. من و رسول خدا، مانند دو شاخه ایم که از یک تنه روییده باشند و نسبت به هم چون ساعد و بازو هستیم. به خدا سوگند، که اگر همه اعراب پشت به پشت هم دهند و به نبرد من برخیزند، روی برنخواهم تافت و اگر فرصت به چنگ آید به جنگ بر می خیزم و می کوشم تا زمین را از این شخص تبهکار کج اندیش پاکیزه سازم. چنانکه گندم را پاک کنند و دانه های کلوخ را از آن بیرون اندازند.

انصاریان

آفریده نشدم تا خوردن غذاهای پاکیزه مرا سر گرم کند به مانند حیوان به آخور بسته که همه اندیشه اش علف خوردن است، یا چهار پای رها شده که کارش به هم زدن خاکروبه هاست،از علف های آن شکم را پر می کند،

و از منظور صاحبش از سیر کردن او بی خبر می باشد،هیهات از اینکه رهایم ساخته،یا بیکار و بیهوده ام گذاشته باشند، یا کشاننده عنان گمراهی باشم،یا در حیرت و سرگردانی بیراهه روم .

انگار گوینده ای از شما می گوید:اگر خوراک فرزند ابی طالب این است پس ضعف و سستی او را از جنگ با هماوردان و معارضه با شجاعان مانع می گردد!بدانید درختان بیابانی چوبشان سخت تر،و درختان سرسبز پوستشان نازک تر،و گیاهان صحرایی آتششان قوی تر،و خاموشی آنها دیرتر است .من و رسول خدا همچون دو درختی هستیم که از یک ریشه رسته،و چون ساعد و بازو می باشیم.به خدا قسم اگر عرب در جنگ با من همدست شوند من از مقابله با آنان روی بر نگردانم،و اگر فرصت ها دست دهد شتابان بدان سو(شام) می روم ،و خواهم کوشید تا زمین را از این موجود وارونه،و سرنگون کالبد (معاویه)پاک نمایم،تا سنگریزه ها از میان دانه های درو شده بیرون رود .

شروح

راوندی

و قوله و ما خلقت لیشغلنی اکل الطیبات کالبهیمه المربوطه او المرسله اللام فی لیشغلنی لام الغرض، و الکاف فی کالبهیمه محله النصب، لانه صفه مصدر محذوف، ای لم اخلق خلقه مثل خلقه البهیمه، سواء کانت مربوطه او مرسله، فالاولی همتها ما یطرح الیها من العلف. و اشتغال الناقه تقممها، ای جمعها النبات فی المرعی. بمقمتها ای بشفتها یقال: قمت الشاه من الارض و اقمت: اکلت من القمه، ثم یستعار فیقال: (اقتم الرجل ما عی الخوان) اذا اکله کله. و روی تقمصهامن القماص، و هو رفع الیدین نشاطا، و بالمیمن احسن. و تکترش: ای تجمع فی الکرش، و هو لکل مجتر بمنزله المعده للناس. ویلهو: یغفل. و سدی: مهملا. و العابث: اللاعب. و اعتسف: اخذ علی غیر الطریق. و المتاهه: التحیر. و العذی بالتسکین: الزرع لا یسقیه الا ماء المطر. و الوقود بالضم: الایقاد، مصدر وقدت النار، و اذا خرج نخلتان و ثلاث من اصل واحد و کل واحده منها صنو. و فی الحدیث عم الرجل صنو ابیه. و روی: و ما انا من احمد الا کالضوء مع الضوء. و تظاهرت: تعاونت. و عبر عن عهده لاهلاک معاویه بان یطهر الارض منه و من افعاله الخبیثه، و کنی عنه بالشخص المعکوس، یقال: عکسه الشیطان، کما قال تعالی لاحتنکن ذریته. و العکس: ان یشد حبلا فی خطم البعیر الی رسغ یدیه لیذل، و اسم ذلک الحبل: العکاس، یقال: دون ذلک الامر عکاس و مکاس. و الرکس: رد الشی ء مقلوبا، و قد ارکسه و رکسه بمعنی، قال تعالی ارکسهم بما کسبوا ای ردهم الی عقاب کفرهم. و قوله الجسم المرکوس ای جعل الشیطان معاویه مرتدا و دعاه الی الارتداد فاجاب. و قوله حتی تخرج المدره من بین حب الحصید یقول: ابذل مجهودی حتی انقی الحبوب من المدر و حتی اخرج المبدعین من بین المومنین. و المدره واحده المدر، و هی صغار قطع الطین الیابس. و قال الازهری فی قوله تعالی و حب الحصید ای حب الزرع المحصود. و قال ابن عرفه: ای ما یحصد من انواع النبات، و حب البر و الشعیر و نحوهما اذا تکامل ان یحصد. و الحب: هو الحصید، فهو مثل حق الیقین ای حب الزرع الذی یقتات به و من شانه ان یحصد. و هذا مثل ضربه الله.

کیدری

و الکاف فی کالبهیمه، منصوب المحل عی الحال، و ذو الحال الضمیر المنصوب فی لیشغلنی (ای ما خلقت لیشغلنی ذلک مشابها للبهیمه ای لو شغلنی ذلک لشابهت البهیمه. ج- و قیل هو صفه مصدر محذوف، و المضاف الیه بعده مقدر، ای ما خلقت خلفا مثل خلق) البهیمه. و التقمم: تتبع القمامه بالکناسات، و قیل هو جمع النبات فی المرعی. تکترش: ای تجمع فی الکرش، و المتاهه: التحیر و الغری بالتسکین الزرع لا یسقیه الا ماء المطر. و الصنوان: شعبتان ینبتان من اصل واحد. و الشخص المعکوس: عنی به معاویه و کان جمیع احواله و افعاله علی عکس ما یقتضیه الدین. و الجسم المرکوس: ای الراجع الی عقبه المنحرف عن طریقه. حتی یخرج المدره من بین حب الحصید: ای تمیز الحق من الباطل، و الطیب من الخبیث، و حب الحصید: ای حب التبت الحصید، و قال الازهری: ای حب الزرع الحصید، قال ابن عرفه: ای ما یحصد من انواع النبات و حب البر و الشعیر و نحوهما، اذا تکامل ان یحصد، و الحب هو الحصید، فهو مثل حق الیقین ای حب الزرع الذی یقتات به، و من شانه ان یحصد.

ابن میثم

تقمم: جستجو و زیر و رو کردن زباله سدی: بیهوده و مهمل رها شده دوائع: درختانی که دارای سرسبزی و خرمی دل انگیزند بدویه: گیاهانی که جز با آب باران آبیاری نمی شوند مرکوس: مردود، واژگونه مانند کسی که سرش به طرف زمین است آیا من به این مقدار قانع باشم که بگویند این فرمانروای مومنان است بدون این که در سختیهای روزگار با مردم همدرد و شریک باشم؟ و یا در فشارهای زندگی الگو و در پیشاپیش آنها باشم؟ من برای این آفریده نشده ام که خوردن غذاهای خوب- مانند چهارپای بسته که اندیشه اش علف است- مرا سرگرم سازد، و یا همچون چهارپایی از بند رها شده باشم که خاکروبه ها را به هم می زند تا شکم خود را پر کند و از سرانجام کارش غافل است و یا این که بی هدف و بیهوده رها شوم و یا ریسمان گمراهی را بکشم، و یا بدون اندیشه راه انحراف را در پیش گیرم. گویا گوینده ای از جانب شما می گوید: اگر خوراک پسر ابوطالب این است، پس ناتوانی و سستی او را از نبرد با همگنان و ایستادگی در برابر دلاوران باز می دارد؟! بدان که درخت بیابان چوبش مقاومتر، و درختان سرسبز و خرم نازکتر و کم مقاومت ترند، و شعله ی گیاهان در دشت فروزانتر است و دیرتر خاموش می شود! براستی که من نسبت به پیامبر خدا (ص) همچون درخت خرما نسبت به درخت خرمای به هم پیوسته و چون دست به بازوی آنم. به خدا قسم اگر تمام مردم عرب به نبرد با من هماهنگ شوند من رو از ایشان برنمی گردانم و اگر فرصتهایی به دستم آید بر ایشان یورش خواهم برد. بزودی خواهم کوشید تا صفحه ی زمین را از این شخص واژگونه و جسم سرنگون (معاویه) پاک سازم تا دانه ی کلوخ از بین دانه های گندم درو شده بیرون شود.

ای دنیا دور شو از من که مهار تو را بر کوهانت انداخته ام، از چنگت رها شده ام و از دامهایت رسته ام، و از این رو که در پرتگاهایت قرار گیرم پرهیز کرده ام، کجا هستند آن گروهی که با بازیچه هایت آنان را فریفتی، کجایند ملتهایی که با زیورهایت آنانرا به فتنه انداخته ای؟ هم اکنون آنان در گرو گورها و در جوف قبرهایند؟ به خدا قسم اگر تو یک موجود محسوس و یک جسم قابل حس بودی حدود الهی را درباره ی تو اجرا می کردم، در مقابل آن بندگانی که به وسیله ی آرمانها فریفتی و ملتهایی که در پرتگاهای سقوط انداختی و سلاطینی که به نابودی کشاندی و در غرقاب مصائب غرق کردی آنجایی که دیگر رفت و برگشت نبود. هیهات! هر کس در پرتگاهایت گام نهاد لغزید و هر کس در انبوه ام

واج دریایت سوار شد غرق گردید، هر کس از طنابهای دامت فاصله گرفت نجات یافت، هر کس از دست تو جان سالم به در برد، باکی از تنگی خوابگاهش ندارد، و نزد او دنیا چون روزی است که وقت جدایی از آن فرا رسیده است. و همچنین استفهام در عبارت: و اقنع من نفسی، در معرض انکار این مطلب است که نفس امام (علیه السلام) بر این دلخوش می دارد که به او امیرالمومنین گویند در صورتی که در سختیهای روزگار و تلخکامیها با آنان همدرد نباشد، واو در عبارت: و لا یشارکهم … واو حالیه، و او اکون، عطف بر: اشارکهم، و به منزله ی نفی است. یازدهم: امام (علیه السلام) به پاره ای از انگیزه هایی که باعث پارسایی و ترک غذاهای لذیذ در دنیا شده است توجه داده از جمله آن که وی برای این آفریده نشده است تا خوردن غذاهای خوب، او را از هدف اصلی باز دارد، و توضیح این مطلب در عبارت: فما خلقت … المتاهه، آمده است. همچنین از سرگرم شدن به خوردن غذاهای لذیذ با خاطرنشان ساختن پیامد چنان سرگرمی یعنی همانندی با چارپایان، برحذر داشته است، و با عبارت: همها علفها، تا جمله ی یراد بها، به وجه شبه به بهایم اشاره فرموده است، توضیح آن که شخص سرگرم به خوردن غذاهای لذیذ، اگر از نوع خورشهای ثروتمندان و بی نی

ازان باشد، به سان چارپای علفخواری خواهد بود در همت گماردن به علفی که در اختیار دارد، یعنی همان غذای موجود، و اگر فردی نیازمند باشد، همتش وابسته خواهد بود به هر آنچه که از متاع دنیا به دست آورد، و تا آخر آن را بخورد و پرخوری کند و شکمبه خود را با غفلت از هدف اصلی همچون حیوان علفخوار پر کند که همتش پر کردن شکم از آشغال و زباله هاست بدون توجه به سرانجام کار خود و مقصود اصلی دیگران از او، یعنی سر بریدن و کار کشیدن از او، کلمه ریسمان و کشیدن آن را، استعاره آورده و کنایه از رها کردن و یله نمودن، همانند رها گذاشتن چارپایان است. دوازدهم: به بعضی از شبهاتی که احتمال داده است شاید در ذهنهای سست وارد شود، یعنی اعتماد بر ناتوانی امام (علیه السلام) به علت خوردن خوراک ناچیز، از پیکار با دشمنان، اشاره فرموده است و توضیح آن را در عبارت: و کانی … الشجعان، آورده، آنگاه به پنج طریق در مقام جواب برآمده است: 1- تمثیل به درخت بیابانی، و مقایسه خود با آن در توانمندی، بنابراین اصل در تمثیل همان درخت بیابانی و فرع آن امام (علیه السلام) و وجه اشتراک کمی تغذیه و خشونت غذا همانند غذای درخت بیابانی و بد تغذیه شده آن است، و حکم در تمثیل همان استواری اعضای

بدن و نیرومندی او همچون صلابت چوب درخت بیابانی و توانمندی آن است، این یک پاسخ است بر رد شبهه یاد شده. 2- همانند رد کردن دشمنان و همگنان خود، همچون معاویه با درختان سرسبز و خرم باغها، در این تمثیل درختان اصلند و دشمنان و همگنان آن حضرت فرع، و وجه اشتراک همان سرسبزی و شادابی است که در اثر رفاه و خوراک لذیذ به دست می آید و حکم قطعی آن نرم و نازک بودن پوست و ناتوانی از مقاومت و کمی استقامت در برابر رویدادها و علاقه به ناز و نعمت و رفاه است و غرض امام (علیه السلام) آن است که دیگران بدانند همگنان او از وی ناتوانترند و در نتیجه شبهه ی مزبور برطرف گردد. 3- تمثیل آن بزرگوار به گیاهان دیم مانند تمثیل به درخت بیابانی است، و حکم در اینجا آن است که امام (علیه السلام) در برافروختن آتش جنگ تواناتر و در شعله ور ساختن آن مقاومتر و پایدارتر، و همچون نباتات دیم در آتش دیرپا است. 4- تمثیل خود، نسبت به پیامبر خدا (ص)، به درخت خرمایی نسبت به درخت خرمای دیگر، اصل این تمثیل، درخت خرما نسبت به درخت خرمای دیگر، و فرع آن، جایگاه امام (علیه السلام) نسبت به رسول خداست وجه اشتراک این است که امام (علیه السلام) علوم و کمالات نفسانی خود را از چراغ دانش و کمالات پیامبر (ص) اقتباس

کرده، به سان بهره گرفتن معلول از علت و چراغ از شعله. 5- امام (علیه السلام) خود را نسبت به پیامبر (ص) چون ذراع نسبت به بازو می داند، بنابراین اصل (مشبه به): ذراع نسبت به بازو و (مشبه)، فرع: امام (علیه السلام) نسبت به پیامبر (ص) است. و وجه اشتراک نزدیکی امام نسبت به پیامبر و پشتیبانی از او، و وسیله بودن برای رسیدن پیامبر به مقصود خود یعنی اتمام و اکمال دین است و اصل بودن پیامبر در همه ی موارد مانند نزدیکی دست به بازو، و اصل بودن بازو نسبت به دست است، و این که دست نسبت به بازو وسیله ای برای تصرف و حمله می باشد، اما حکم در این دو تمثیل یکی و آن ناتوان نبودن امام (علیه السلام) از مبارزه با همگنان و نبرد با دلاوران است، و دلیل قطعیت این حکم، وجه اشتراک اول آن است که چون علوم یقینی و بینش دینی امام (علیه السلام) با بینش پیامبر (ص) متناسب بوده است این خود بزرگترین چیزی است که به منظور حمایت از دین او را به شجاعت واداشته و بر مبارزه ی امثال و اقران نیرو می بخشید، و ثبوت حکم از وجه اشتراک دوم نیز همین طور است. بعد از آن که امام (علیه السلام) آن حکم را ثابت کرد و ناتوانیی را که درباره اش تصور می رفت از خود سلب کرد، با سوگند جلاله آن را مورد تاکید قرار داده است به این ترتیب که اگر تمام عرب برای مبارزه ی با او پشت به پشت هم دهند هر آینه رو از آنها بر نخواهد گرداند، و اگر فرصت گردن زدن آنان را بیابد به سوی ایشان خواهد شتافت، یعنی به هنگام نبرد و استحقاق آنان برای کشته شدن به دلیل دشمنی آنان با دین و نادرستی عفو و چشمپوشی از آنان به خاطر شباهت امام (علیه السلام) به رسول خدا (ص) در آغاز اسلام است زیرا پیامبر (ص) گذشت و عفو را جز در جای خود به کار نمی برد. نقل کرده اند که امام (علیه السلام) در یک روز- چون مصلحت دین را تشخیص داد- هزار نفر را یکجا از پا درآورد. سیزدهم: امام (علیه السلام) وعده داد که بکوشد تا روی زمین را از آن شخص واژگون و کالبد سرنگون پاک سازد، مقصود امام (علیه السلام) از آن شخص معاویه بود، و این که امام (علیه السلام) تعبیر به شخص و جسم کرد به دلیل رجحان جنبه بدنی معاویه بر جنبه ی روانی اش بود، از آن رو که وی به کمال بدن خود بیش از کمال روحش توجه داشت به حدی که گویا او تنها جسم و کالبد بوده است و با بیان این که معاویه کسی است واژگونه و کالبدی سرنگون، اشاره فرموده است به توجه داشتن معاویه از جنبه ی عالی، و سرپیچی او از دریافت کمالات روحی به جنبه پست، و واژگونگی او در دنیا و سرنگونی چهره ی عقل او به سمت کسب دنیا برای دنیا و توجه به گردآوری مال دنیاست، زیرا که هدف نهایی از عنایت خداوندی به آفرینش انسان این است که با مصون داشتن فطرت اصلی خود از آلودگی به رذایل اخلاقی، راه مدارج کمال را بپیماید و اگر انگیزه های پر کشش او را به سمت دنیا بکشد و فریفته محبت دنیا شود تا آن جا که یکسره متوجه دنیا گردد و همواره در مراحل انحطاط محبت دنیا سقوط کند، بدین ترتیب نگونساری از مراتب کمال و واژگونی اش در پستیها و پرتگاههای ضلالت و گرفتاری اش با غل و زنجیرهای آن، تحقق می یابد. در عبارت امام (علیه السلام): تا دانه ی کلوخ از میان دانه ی گندم دور شده و جدا گردد، دانه ی کلوخ یعنی معاویه و دانه ی دور شده یعنی مومنان، و وجه تشبیه آن است که امام (علیه السلام) مومنان را از وجود معاویه خالص و آنها را جدا می کند، تا ایمانشان رشد کند و دینشان استوار گردد، زیرا وجود معاویه در بین آنها وسیله ی مهمی برای تباه ساختن عقیده شان و نابودی دینشان است، همان طور که صاحب خرمن، غله های خود را پاک و آمیخته های آنها و هر چه که از کلوخ و امثال آن باعث فساد غله می گردد، از میان بیرون می کند. شارح نهج البلاغه عبدالحمید بن ابی الحدید گفته است همان طوری که کشاورزان در بیرون آوردن کلوخ،

سنگ، خار و امثال آنها از میان کشت، تلاش می کنند تا باعث فساد در رویش زراعت نشود و محصول را تباه نسازد. این گفتار ابن ابی الحدید محل نظر است، زیرا که بیرون بردن گل از میان زراعت معنایی ندارد و از طرفی عبارت: دانه ی گندم درو شده (حب الحصید)، آن معنا را نمی رساند.

ابن ابی الحدید

فَمَا خُلِقْتُ لِیَشْغَلَنِی أَکْلُ الطَّیِّبَاتِ کَالْبَهِیمَهِ الْمَرْبُوطَهِ هَمُّهَا عَلَفُهَا أَوِ الْمُرْسَلَهِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا تَکْتَرِشُ مِنْ أَعْلاَفِهَا وَ تَلْهُو عَمَّا یُرَادُ بِهَا أَوْ أُتْرَکَ سُدًی أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلاَلَهِ أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِیقَ الْمَتَاهَهِ .

و التقمم أکل الشاه ما بین یدیها بمقمتها أی بشفتها و کل ذی ظلف کالثور و غیره فهو ذو مقمه.

و تکترش من أعلافها تملأ کرشها من العلف.

قوله أو أجر حبل الضلاله منصوب بالعطف علی یشغلنی و کذلک أترک و یقال أجررته رسنه إذا أهملته.

و الاعتساف السلوک فی غیر طریق واضح.

و المتاهه الأرض یتاه فیها أی یتحیر.

و فی قوله لو شئت لاهتدیت شبه من قول عمر لو نشاء لملأنا هذا الرحاب من صلائق و صناب و قد ذکرناه فیما تقدم.

و هذا البیت من أبیات منسوبه إلی حاتم بن عبد الله الطائی الجواد و أولها أیا ابنه عبد الله و ابنه مالک

وَ کَأَنِّی بِقَائِلِکُمْ یَقُولُ إِذَا کَانَ هَذَا قُوتَ اِبْنِ أَبِی طَالِبٍ فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ وَ مُنَازَلَهِ الشُّجْعَانِ أَلاَ وَ إِنَّ الشَّجَرَهَ { 1) فی د«التربه». } الْبَرِّیَّهَ أَصْلَبُ عُوداً وَ الرَّوَاتِعَ { 2) فی د«و المراتع». } الْخَضِرَهَ أَرَقُّ جُلُوداً وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْیَهَ أَقْوَی وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً.

وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ وَ اللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ اَلْعَرَبُ عَلَی قِتَالِی لَمَا وَلَّیْتُ عَنْهَا وَ لَوْ أَمْکَنَتِ الْفُرَصُ { 3) فی ا،د«الفرصه». } مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَیْهَا وَ سَأَجْهَدُ فِی أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْکُوسِ وَ الْجِسْمِ الْمَرْکُوسِ حَتَّی تَخْرُجَ الْمَدَرَهُ مِنْ بَیْنِ حَبِّ الْحَصِیدِ .

الشجره البریه

التی تنبت فی البر الذی لا ماء فیه فهی أصلب عودا من الشجره التی تنبت فی الأرض الندیه و إلیه وقعت الإشاره بقوله و الرواتع الخضره أرق جلودا .

ثم قال و النابتات العذیه التی تنبت عذیا و العذی بسکون الذال الزرع لا یسقیه إلا ماء المطر و هو یکون أقل أخذا من الماء من النبت سقیا قال ع إنها تکون أقوی وقودا مما یشرب الماء السائح أو ماء الناضح و أبطأ خمودا و ذلک لصلابه جرمها .

ثم قال و أنا من رسول الله ص کالضوء من الضوء و الذراع من العضد

و ذلک لأن الضوء الأول یکون عله فی الضوء الثانی أ لا تری أن الهواء المقابل للشمس یصیر مضیئا من الشمس فهذا الضوء هو الضوء الأول ثم إنه یقابل وجه الأرض فیضیء وجه الأرض منه فالضوء الذی علی وجه الأرض هو الضوء الثانی و ما دام الضوء الأول ضعیفا فالضوء الثانی ضعیف فإذا ازداد الجو إضاءه ازداد وجه الأرض إضاءه لأن المعلول یتبع العله فشبه ع نفسه بالضوء الثانی و شبه رسول الله ص بالضوء الأول و شبه منبع الأضواء و الأنوار سبحانه و جلت أسماؤه بالشمس التی توجب الضوء الأول ثم الضوء الأول یوجب الضوء الثانی و هاهنا نکته و هی أن الضوء الثانی یکون أیضا عله لضوء ثالث و ذلک أن الضوء الحاصل علی وجه الأرض و هو الضوء الثانی إذا أشرق علی جدار مقابل ذلک الجدار قریبا منه مکان مظلم فإن ذلک المکان یصیر مضیئا بعد أن کان مظلما و إن کان لذلک المکان المظلم باب و کان داخل البیت مقابل ذلک الباب جدار کان ذلک الجدار أشد إضاءه من باقی البیت ثم ذلک الجدار إن کان فیه ثقب إلی موضع آخر کان ما یحاذی ذلک البیت أشد إضاءه مما حوالیه و هکذا لا تزال الأضواء { 1) کذا فی«د»؛ا،ب:«لا یزال الضوء». } یوجب بعضها بعضا علی وجه الانعکاس بطریق العلیه و بشرط المقابله و لا تزال تضعف درجه درجه إلی أن تضمحل و یعود الأمر إلی الظلمه و هکذا عالم العلوم و الحکم المأخوذه من أمیر المؤمنین ع لا تزال تضعف کما انتقلت من قوم إلی قوم إلی أن یعود الإسلام غریبا کما بدأ بموجب الخبر النبوی الوارد فی الصحاح.

و أما قوله و الذراع من العضد فلأن الذراع فرع علی العضد و العضد أصل أ لا تری أنه لا یمکن أن یکون ذراع إلا إذا کان عضد و یمکن أن یکون عضد لا ذراع له و لهذا قال الراجز لولده یا بکر بکرین و یا خلب الکبد أصبحت منی کذراع من عضد.

فشبه ع بالنسبه إلی رسول الله ص بالذراع الذی العضد أصله و أسه و المراد من هذا التشبیه الإبابه عن شده الامتزاج و الاتحاد و القرب بینهما فإن الضوء الثانی شبیه بالضوء الأول و الذراع متصل بالعضد اتصالا بینا و هذه المنزله قد أعطاه إیاها رسول الله ص فی مقامات کثیره نحو

قوله فی قصه براءه قد أمرت أن لا یؤدی عنی إلا أنا أو رجل منی.

و قوله لتنتهن یا بنی ولیعه أو لأبعثن إلیکم رجلا منی أو قال عدیل نفسی.

و قد سماه الکتاب العزیز نفسه فقال وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ { 1) سوره آل عمران 61. }

و قد قال له لحمک مختلط بلحمی و دمک مسوط بدمی و شبرک و شبری واحد.

فإن قلت أما قوله لو تظاهرت العرب علی لما ولیت عنها فمعلوم فما الفائده فی قوله و لو أمکنت الفرصه من رقابها لسارعت { 2) د«لأسرعت». } إلیها و هل هذا مما یفخر به الرؤساء و یعدونه منقبه و إنما المنقبه أن لو أمکنته الفرصه تجاوز و عفا.

قلت غرضه أن یقرر فی نفوس أصحابه و غیرهم من العرب أنه یحارب علی حق و أن حربه لأهل الشام کالجهاد أیام رسول الله ص و أن من یجاهد الکفار یجب علیه أن یغلظ علیهم و یستأصل شأفتهم أ لا تری أن رسول الله ص لما جاهد بنی قریظه و ظفر لم یبق و لم یعف و حصد فی یوم واحد رقاب ألف إنسان صبرا فی مقام واحد لما علم فی ذلک من إعزاز الدین و إذلال المشرکین فالعفو له مقام و الانتقام له مقام .

قوله و سأجهد فی أن أطهر الأرض الإشاره فی هذا إلی معاویه سماه شخصا معکوسا و جسما مرکوسا و المراد انعکاس عقیدته و أنها لیست عقیده هدی بل هی معاکسه للحق و الصواب و سماه مرکوسا من قولهم ارتکس فی الضلال و الرکس

رد الشیء مقلوبا قال تعالی وَ اللّهُ أَرْکَسَهُمْ بِما کَسَبُوا { 1) سوره النساء 88. } أی قلبهم و ردهم إلی کفرهم فلما کان تارکا للفطره التی کل مولود یولد علیها کان مرتکسا فی ضلاله و أصحاب التناسخ یفسرون هذا بتفسیر آخر قالوا الحیوان علی ضربین منتصب و منحن فالمنتصب الإنسان و المنحنی ما کان رأسه منکوسا إلی جهه الأرض کالبهائم و السباع.

قالوا و إلی ذلک وقعت الإشاره بقوله أَ فَمَنْ یَمْشِی مُکِبًّا عَلی وَجْهِهِ أَهْدی أَمَّنْ یَمْشِی سَوِیًّا عَلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ { 2) سوره الملک 22. } .

قالوا فأصحاب الشقاوه تنتقل أنفسهم عند الموت إلی الحیوان المکبوب و أصحاب السعاده تنتقل أنفسهم إلی الحیوان المنتصب و لما کان معاویه عنده ع من أهل الشقاوه سماه معکوسا و مرکوسا رمزا إلی هذا المعنی.

قوله حتی تخرج المدره من بین حب الحصید أی حتی یتطهر الدین و أهله منه و ذلک لأن الزراع یجتهدون فی إخراج المدر و الحجر و الشوک و العوسج و نحو ذلک من بین الزرع کی تفسد منابته فیفسد الحب الذی یخرج منه فشبه معاویه بالمدر و نحوه من مفسدات الحب و شبه الدین بالحب الذی هو ثمره الزرع

کاشانی

(فما خلقت) پس مخلوق نشدم (لیشغلنی اکل الطیبات) برای آنکه مشغول سازد مرا طعام های خوشبو و با لذات (کالبهیمه المربوطه) همچو بهیمه بسته شده (همها علفها) که همت و قصد او علف خوردن باشد (او المرسله) یا مانند بهیمه رها کرده شده (شغلها تقممها) که مشغولی او پیروی کردن خاکروبه های خانه باشد یا گیاه هایی که در میان آن باشد تفحص کند و بخورد (تکترش) پر سازد شکنبه را (من اعلافها) از علفهای خود که پیدا کرده باشد از آن (و تلهو) و غافل باشد (عما یراد بها) از آنچه خواسته باشد او را. (او اترک سدی) یا آفریده نشدم برای آنکه ترک کرده شوم و ضایع و معطل که اصلا مکلف نباشم (او اهمل) یا واگذاشته شوم (عابثا) بازی کننده و به لهو مشغول شونده (او اجر حبل الضلاله) یا بکشم ریسمان گمراهی (او اعتسف) یا بیراهه روم (طریق المتاهه) در راه حیرانی و سرگردانی (و کانی بقائلکم) و گویا که من می نگرم به گوینده شما (یقول) که می گوید بر ظن غالب (اذا کان هذا قوت ابن ابی طالب) هر گاه باشد این مقدار قوت پسر ابی طالب (فقد قعد به الضعف) پس بنشاند او را ضعف و سستی (عن قتال الاقران) از مقاتله کردن با همسران (و منازله الشجعان) و برابری کردن با دلیران (الا و ان الشجره البریه) بدانکه درخت بیابانی (اصلب عودا) سخت تر است از نظر چوب بودن (و الروایع الخضره) و درختهای خوش آینده سبز (ارق جلودا) تنگترند از حیث پوست (و النابتات العذیه) و گیاه های رسته به آب باران در بیابان (اقوی وقودا) قوی ترند از حیث آتش افروختن (و ابطا خمودا) و دیرتر است از نظر فرو مردن (و انا من رسول الله صلی الله علیه و اله) و من از سول خدا (ص) در مقارنه (کالصنو من الصنو) همچو نهالم از نهالی که از یک بیخ رسته اند (و الذراع من العضد) و همچو ساعدم از بازو که در معاونت با یکدیگر از یک دستند و این مقارنه و معیت، هم از روی معنی است و هم از روی صورت، اما از روی معنی، اتحاد نورانیت چنانکه در حدیث (انا و علی من نور واحد) مخبر آن است و اما از روی صورت و معیت جسمیه مانند خبر معتبر (یا علی لحمک لحمی و دمک دمی) مشعر است به آن. (و الله لو تظاهرت العرب) قسم به ذات خدا که اگر هم پشت شونده گروه عرب (علی قتالی) بر کارزار من (لما ولیت عنها) هر آینه رو نگردانم از ایشان (و لو امکنت الفرص) و اگر دست دهد فرصتها (من رقابها) از گردن های آن اشرار این کنایه است از اجتماع همه ایشان در قتال. یعنی اگر جمیع اهل عرب اجتماع نمایند در جدال (لسارعت الیها) هر آینه شتاب کنم به سوی محاربه ایشان (و ساجهد) و زود باشد که جهد کنم (فی ان اطهر الارض) بر آنکه پاک سازم زمین را (من هذا الشخص المعکوس) از این شخص باژگونه شده در دین یعنی معاویه که رو از قبله حقیقی گردانیده و خود را در مراتع بهیمی و مواقع سبعی انداخته (و الجسم المرکوس) و از این کالبد روح نگونسار شده که از تحصیل کمالات روحانی به تکمیل لذات جسمانی پرداخته و دین و طریق حق را بالکلیه باخته و به واسطه آن خود را در اسفل السافلین انداخته و طریق جهد و اجتهاد را در تطهیر ارض، به جای رسانم. (حتی تخرج المدره) تا به مرتبه ای برسد که بیرون آید کلوخ (من بین حب الحصید) از میان دانه نبات درویده. مثل جو و گندم که بی ضرر، نفع یابند مردمان از آن دانه. لفظ (مدره) مستعار است از برای معاویه بن ابی سفیان به اعتبار ضرر رسانیدن او. و لفظ (حب و حصید) مستعار است از برای مومنان به اعتبار خلوص عقیده ایشان و انتفاع مردمان از علم ایشان. ملخص آنکه زمین را پاک گردانم به قتل او و تمیز کنم حق را از باطل، چنانچه تمیز کرده می شود حبوب از مدر.

آملی

قزوینی

من برای آن مخلوق نشده ام که مشغول سازد مرا خوردن خورشهای نیکو مانند چارپای بر آخور بسته که همه اندیشه اش علف خوردن است، دیگر هیچ، یا سر داده که همه وقت گرد خاکروبها گردد تا اگر آنجا علفی یا دیگر چیزی یابد بخورد همچو گاو که در میان شهر گرد کلخنها می گردد، پر می کرده باشد شکنبه را از علفها و غافل باشد از آنچه مقصود است از او صاحب را، صاحب می خواهد او فربه شود و لاغر نماند تا او را بخورد و یا بار کند و کار فرماید، و حیوان از آن خبر ندارند و غیر شکم چرانیدن اندیشه ای ندارد و آفریده نشده ام تا ترک کرده شوم معطل و بیکار، یا رها کرده شوم هرزه کار، یا بکشم عنان گمراهی، یا بیراه روم در طریق حیرت و سرگردانی. و گویا من می بینم گوینده شما را که می گوید: هرگاه این باشد قوت پسر ابوطالب پس او را از پا نشانیده است ضعف از جنگ همسران و مبارزان و معارضه دلیران. (روایع) جمع (رایعه) از راعه ای اعجبه یعنی خوش آینده. و (عذیه) بکسر (عین) مهمله و سکون (ذال) معجمه درختان و نباتاتی که جز آب باران نخورند یعنی (دیمی) می فرماید: بدانید که درخت صحرائی سخت تر باشد چوبش، و درختان خوش نمای سبز و خرم که در باغها بینی تنگتر و بی طاقت تر باشد پوست آنها، و آنچه می روید در صحراها و جز آب باران نمی یابد آتشش سختتر افروخته شود و اخگرش دیرتر خاموش گردد، همچو چوب (طاق) مثلا و چوب (سقز) در (خراسان) و (عراق). من از رسول خدا همچو دو درختم که از یک بیخ رسته با هم مقابل گشته، و هر یک صنو آن دیگری است و هر دو صنوان اند و صنوین نیامده است. قال تعالی صنوان و غیر صنوان و قیاس صنوین همچو رجلین و هم (برادر) و ابن عم را (صنو) گویند. همچو ساعدم از بازو بمعاونت هم پیوسته و در نسخه فاضل بحرانی (کالضوء من الضوء) بوده است همچو این چراغ که از آن چراغ افروزند. بخدا که اگر هم پشت گردند همه عرب بر جنگ من از ایشان پشت نگردانم و اگر دست دهد فرصتها از گردانهاشان بشتابم به آن فرصتها یا گردنها و علی التقدیرین یعنی گردنهاشان بزنم، و فرصت فوت نکنم. مراد آن است که به هیچ وجه از قتال ایشان سر نپیچم و بیدل نگردم، اگر میسر باشد در آن جنگ همه را به تیغ بگذرانم. و بدان که اولیای خدا کم آزار باشند و مورچه را بی ضرورت نرنجانند ولیکن در مقام نصرت دین و فرمان رب العالمین هزاران سر بی دریغ بیفکنند، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) در یک روز هزار کس از بنی قریظه که اسیر شده بودند بکشت، چون دین بی آن انتظام نمی گرفت و عفو از ایشان سودی بحال ایشان نداشت مگر زیان دین و ایضا بعضی از اولیای خدای عزوجل ایشان را آن شجاعت و قوت دل عنایت کرده است اگر قومی بغیر حق او را فرو گیرند تااو را به قتل آرند، از مقاتله ایشان سرنپیچد و بیدل نشود، اگر هزاران باشند، و هر چند پای دین در میان نباشد، آخر نه مردی بود با قدرت مدافعه خود را تسلیم دشمن کردن، و این را نه رواست عفو نه صفح و نه تفضل و نه احسان و نه عدل نامیدن و شارح کاشی از مراد دور افتاده است. و زود باشد که جهد کنم در پاک کردن زمین از این شخص واژگون و کالبد سرنگون یعنی معاویه ملعون تا بیرون آید کلوخ پاره از میان دانه درویده شده. یعنی غله مزروع ایمان از سنگ و کلوخ منافقان پاک شود، و راه دین و ملت از رهزنان ضلالت ایمن گردد.

لاهیجی

پس مخلوق نشده ام از برای اینکه مشغول گرداند مرا خوردن طعامهای خوش، مانند چهارپایان بسته شده که همت و قصد آنها علف خوردن ایشان است، یا مانند چهارپایان رها شده که شغل آن چریدن میان دستهای ایشان است، پر می گردانند شکنبه ی خود را از علفهای خود و غافل باشند از چیزی که اراده داشته شده است به ایشان از ذبح و سواری و بار کشیدن ایشان. یا اینکه واگذاشته شده باشم بی حاصل، یا واگذاشته شده باشم باطل، یا اینکه بکشم ریسمان گمراهی را، یا اینکه بیرون روم از راه در راه گمراهی. و گویا که می بینم که گوینده ی شما می گوید که: «اگر اینست مقدار قوت پسر ابی طالب پس به تحقیق که نشانده است او را ضعف و سستی از جنگ کردن با همسران و برابری کردن با دلیران.»

«الا و ان الشجره البریه اصلب عودا و الرواتع الخضره ارق جلودا و النابتات العذیه اقوی وقودا و ابطا خمودا. و انا من رسول الله صلی الله علیه و آله، کالصنو من الصنو و الذراع من العضد و الله لو تظاهرت العرب علی قتالی لما ولیت عنها و لو امکنت الفرصه من رقابها، لسارعت الیها و ساجهد فی ان اطهر الارض من هذا الشخص المعکوس و الجسم المرکوس. حتی تخرج المدره من بین حب الحصید.»

یعنی آگاه باش و به تحقیق که درخت دشتی چونکه آبخورش آن کم است چوب او سخت تر است و درختان سبز بستانی چونکه آبخورش آنها بسیار است، پوست آنها نازکتر است و گیاههای دیمی که آبخورش آنها اندک است، افروختن آنها قوی تر است و خاموش شدن آنها دیرتر است. یعنی پس در انسان نیز هر قدر اکل و شربش کمتر است اعضای او سخت تر است و در معرکه ی کارزار دل او سخت تر باشد و آتش غضب او قوی تر و اخگر شجاعت او افروخته تر و فرونشستن مشعله ی خشم او و بازگشتن از مشغله ی جنگ او دیرتر باشد. و هر قدر خوردن و آشامیدنش بیشتر باشد، نازک پوست و سست دل و جبون و ترسناک باشد. و حال آنکه اتصال و یگانگی من با رسول خدا صلی الله علیه و آله، مانند اتصال نهالی است با نهالی که از یک اصل رسته باشند و مانند اتحاد ساعد کارگر است با بازوی کارفرمای آن که از یک عضو باشند. و سوگند به خدا که اگر معین و یاور یکدیگر شوند این طایفه ی عرب بر مقاتله ی با من، هر آینه روبرنتابم از ایشان و چنانچه ممکن شود و دست دهد فرصت از زدن گردنهای ایشان هر آینه بشتابم به سوی آن و زود باشد که جهد و کوشش کنم در اینکه پاک سازم زمین را از این شخص سرنگون و کالبد وارونه، یعنی معاویه ی معکوس و منکوس شده در شرک و کفر، تا اینکه بیرون رود کلوخ کفر از میانه ی دانه ی درو کرده ی اسلام.

خوئی

اللغه: (التقمم): اکل الشاه ما بین یدیها بمقمتها ای بشفتها (تکترش من اعلافها): ای تملا کرشها من العلف، و الکرش للشاه بمنزله المعده للانسان، و یقال (اجررته) رسنه: ای اهملته، (الاعتساف): السلوک فی غیر طریق (المتاهه): ارض یتاه فیها لعدم وجود الطریق. اللغه: (الاقران): جمع قرن و هو الکفو فی المبارزه و القتال، (الشجره البریه): التی تنبت فی البر الذی لا ماء فیه، (الروائع): جمع رائعه و هی الشجره النابته علی الماء، (النابتات العذیه) بسکون الذال: الزرع لا یسقیه الا ماء المطر، (الصنو): اذا خرجت نخلتان او اکثر من اصل واحد فکل واحده منها هی صنو او صنو، (رکس) رکسا الشی ء: قلب اوله علی آخره. الاعراب: همها علفها، جمله حالیه عن البهیمه، شغلها تقممها مبتدا و خبر و الجمله حال عن المرسله، او اترک سدی عطف علی قوله یشغلنی و کذلک قوله اهمل و اجر و اعتسف. المعنی: کان المخالفون لعلی (علیه السلام) یعترضون علیه حتی فی زهده و ریاضته و یذمون قله اکله باعتبار انه مخل بما یجب علیه من وظیفه الجهاد و الدفاع عن العدو، لانه موجب لضعفه و قله مقاومته تجاه العدو الشجاع اللدود، و کانه ارتفع صدی هذا الاعتراض من الکوفه الی البصره فتذکر (ع) فی هذا الکتاب وجه الدفاع عنه بقوله: (الاوان الشجره البریه اصلب عودا و الروائع الخضره ارق جلودا). و یمکن ان یکون هذا الکلام جوابا عن اعتراض ربما یرد علی تحریص اصحابه بالزهد و قله الاکل و المواظبه علی جشوبه العیش، فدفعه (علیه السلام) بان القوه و الشجاعه ذاتیه للمومن و لا تتوقف علی تقویه الجسم بالاغذیه اللذیذه. ثم اید سیرته هذه بمتابعته للنبی (صلی الله علیه و آله) فقال: (انا من رسول الله) کغصنان من اصل واحد فاصلهما عبدالمطلب (ع) تفرع منه عبدالله ابوالنبی و ابوطالب ابوعلی (علیه السلام) او انهما مشتقان من اصل نوری واحد فی تسلسل الوجود و انبعاثه عن المصدر الازلی کما فی غیر واحد من الاخبار، و عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: انا و علی من شجره واحده و سائر الناس من شجر شتی. و هذه الروایه توید النسخه التی روت قوله (کالصنو من الصنو) بالصاد المهمله بعدها نون معجمه. و نسخه شرح ابن ابی الحدید (289 ج 16 ط مصر): (کالضوء من الضوء) بالضاد المعجمه، و بهذا الاملاء فسره فی شرحه فقال: (ص 290) و ذلک لان الضوء الاول یکون عله فی الضوء الثانی، الا تری ان الهواء المقابل للشمس یصیر مضیئا من الشمس، فهذا الضوء هو الضوء الاول. ثم انه یقابل وجه الارض فیضی ء وجه الارض منه، فالضوء الذی علی وجه الارض هو الضوء الثانی، و مادام الضوء الاول ضعیفا فالضوء الثانی (صغیف) ضعیف، فاذا ازداد الجو اضائه ازداد وجه الارض اضائه لان المعلول یتبع العله، فشبه (علیه السلام) نفسه بالضوء الثانی، و شبه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بالضوء الاول، و شبه منبع الاضواء و الانوار سبحانه وجلت اسماوه بالشمس التی توجب الضوء الاول، ثم الضوء الاول یوجب الضوء الثانی، و هاهنا نکته و هی ان الضوء الثانی یکون ایضا عله لضوء ثالث، و ذلک ان الضوء الحاصل علی وجه الارض- و هو الضوء الثانی- اذا اشرق علی جدار مقابل ذلک الجدار قریبا منه مکان مظلم، فان ذلک المکان یصیر مضیئا بعد ان کان مظلما … اقول: قد اعتبر الشارح المذکور لفظه من فی کلامه نشویه فیصیر المعنی: و انا من رسول الله کالضوء الناشی من الضوء، و استفاد منه تسلسل انواع العلوم و الافاضات الی سائر الناس بوساطته جیلا بعد جیل الی ان یضعف و یضمحل و یعود الاسلام غریبا، و یمکن استفاده تسلسل الامامه منه نسلا بعد نسل کما هو معتقد الامامیه و لا یلزم ان یکون الضوء الثانی اضعف من الضوء الاول اذا تساوت القابلیات و الانعکاسات المثالیه کما لا یخفی. ثم التفت (ع) الی شجاعته فی ذات الله و انه لا یخاف تظاهر العرب تجاهه و بین انهم ارتدوا عن الاسلام و صاروا کالمشرکین یجب قتالهم و تطهیر الارض من وجودهم و ان من یجاهد الکفار یجب علیه ان یغلظ علیهم و یستاصل شافتهم، و اشار الی معاویه راس النفاق و الشقاق و وصفه بانه شخص معکوس انقلب علی وجهه و ارتد عن حقیقه انسانیته، و سقط فی مهوی شهواته حتی اثر باطنه فی ظاهره فصار جسمه مرکوسا الی ظلمات الطبیعه و درکات الهوی و البهیمیه، فوجوده بین المسلمین کالمدره بین حب الحصید یوجب الفساد و یضل العباد قالوا: و الی ذلک وقعت الاشاره بقوله تعالی: (افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی ام من یمشی سویا علی صراط مستقیم: 22- الملک).

شوشتری

فما خلقت لیشغلنی اکل الطیبات) انما خلق الانسان لعباده ربه و عرفانه لا للاکل، و انما جعل له الاکل لیحیا، و بینهما بون بعید. (کالبهیمه المربوطه همها علفها او) البهیمه (المرسله شغلها تقممها) ای: رتعها و اکلها بشفتیها، فمن حسب انه خلق لکی یاکل، فانه- کما قال (علیه السلام) - احد حیوانین مربوطا او مرسلا، قال تعالی: (و یاکلون کما تاکل الانعام) (تکترش) ای: تملا کرشها، ای، معدتها (من اعلافها و تلهو) ای: تغفل (عما یراد بها) من الذبح، و نظیر قوله (علیه السلام) قول الاخر: ان هی الا کالمعلوفه للمدی لا تعرف ماذا یراد بها (ان هم الا کالانعام بل هم اضل) (او اترک سدی) بالضم ای: مهملا (ایحسب الانسان ان یترک سدی الم یک نطفه من منی یمنی ثم کان علقه فخلق فسوی فجعل منه الزوجین الذکر و الانثی الیس ذلک بقادر علی ان یحیی الموتی). (او اهمل عابثا) (افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون). (او اجر حبل الضلاله) ای: اترک مع حبل الضلاله. (او اعتسف) ای: اسیر علی غیر الطریق (طریق المتامه) المفازه ((مجلد 6، صفحه 487، الفصل الرابع عشر- فی زهده (علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا)) یتاه فیها. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و کانی بقائلکم یقول اذا کان هذا ای: القرصین قوت ابن ابی طالب فقد قعد به الضعف عن قتال الاقران جمع القران بالکسر، و هو القرین فی الحرب (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و منازله ای: محاربه الشجعان فلابد ان قوته اکثر، لان قوته معلومه لا ینکرها احد. و فی (تاریخ الطبری): عن ابی رافع مولی النبی (صلی الله علیه و آله) قال: خرجنا مع علی (علیه السلام) فی خیبر حین بعثه النبی برایته، فلما دنا من الحصن خرج الیه اهله، فقاتلهم، فضربه رجل من الیهود، فطرح ترسه من یده، فتناول بابا کان عند الحصن، فتترس به عن نفسه، فلم یزل فی یده و هو یقاتل حتی فتح الله علیه، ثم القاه من یده حین فرغ- فلقد رایتنی فی نفر سبعه انا ثامنهم نجهد علی ان نقلب ذلک الباب، فما نقلبه. و عن بریده الاسلمی قال: خرج مرحب صاحب الحصن و علیه مغفر معصفر یمان و حجر قد ثقبه مثل البیضه علی راسه و هو یرتجز، فاختلفا ضربتین، فبدره علی (علیه السلام)، فضربه، فقد الحجر و المغفر و راسه حتی وقع فی الاضراس و اخذ المدینه. و کما ان ذاک القوت و تلک القوه متضادان لا یجتمعان فی غیره (علیه السلام)، کذلک زهده الذی طلق الدنیا ثلاثا، و قتله لجمع لا یحصی فی غزوات النبی (صلی الله علیه و آله) و فی الجمل و صفین و النهروان مما لا یجتمعان فی غیره. قال المصنف فی اول کتابه: و من عجائبه التی انفرد بها و امن المشارکه فیها ان کلامه (علیه السلام) الوارد فی الزهد و المواعظ و التذکیر و الزواجر اذا تامله المتامل و فکر فیه المتفکر و خلع من قلبه انه کلام من مثله ممن عظم قدره و نفذ امره و احاط بالرقاب ملکه، لم یعترضه الشک فی انه کلام من لاحفظ له فی الزهادهو لا شغل له بغیر العباده، قد قبع فی کسر بیت او انقطع فی سفح جبل لایسمع الا حسه و لا یری الا نفسه، و لا یکاد یوقن بانه کلام من (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) ینغمس فی الحرب مصلتا سیفه فیقطع الرقاب و یجدل الابطال و یعود به ینطف دما و یقطر مهجا، و هو مع تلک الحال زاهد الزهاد و بدل الابدال، و هذه من فضائله العجیبه و خصائصه اللطیفه التی جمع بها بین الاضداد و الف بین الاشتات. الا و ان الشجره البریه اصلب عودا و الرواتع هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) (الرواتع) فلابد انه من ارتع الغیث ای: انبت ما ترتع فیه الابل الخضره ارق جلودا شبه (علیه السلام) نفسه بالشجره البریه التی لاتسقی الا برطوبه باطن الارض و غیره بالرواتع الخضره من کثره سقیها بالماء، و حینئذ اذا کان مثله مثل الشجره البریه یمکن الجمع فیه بین ذاک القوت و تلک القوه، و انما یتضادان فی غیره الذین کالرواتع الخضره، و قال علماء البیان: قد یکون التشبیه لبیان امکان المشبه، قال الشاعر: فان تفق الانام و انت منهم فان المسک بعض دم الغزال و النباتات البدویه هکذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن میثم و ابن ابی الحدید و الخطیه) و النباتات العذیه بالفتح فالکسر من العذی بالکسر فالسکون الزرع الذی لا یسقیه الاماء المطر اقوی و قودا و ابطا خمودا تشبیه آخر لنفسه و للناس لتقریب امکان اجتماع قوته و قوته و انا من رسول الله (صلی الله علیه و آله) کالصنو من الصنو قال الجوهری: اذا خرجت نخلتان و ثلاث من اصل واحد فکل واحده منها صنو و الاثنان صنوان، و الجمع صنوان برفع النون، و قال ابوزید رکیتان صنوان اذا تقاربتا و نبعتا من عین واحده. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) قال النجاشی شاعر العراق فی صفین فی رد کعب بن جعیل شاعر الشام: فقل للمضلل من وائل و من جعل الغث یوما سمینا جعلتم علیا و اشیاعه نظیر ابن هند الا تستحونا الی اول الناس بعد الرسول و صنو الرسول من العالمینا هذا و قال البحتری فی یوسف بن محمد: نسب بیننا یوکد منه ادب و الادیب صنو الادیب و ما نقلناه کالصنو من الصنو فی (المصریه و الخطیه)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم): (کالضوء من الضوء). و روی عن الصادق (علیه السلام) قال: ان الله کان اذ لا کان، فخلق الکان و المکان، و خلق نور الانوار الذی نورت منه الانوار، و اجری فیه من نوره الذی نورت منه الانوار، و هو النور الذی خلق منه محمدا و الیا، فلم یزالا نورین اولین، اذ لا شی ء کون قبلهما، فلم یزالا یجریان طاهرین مطهرین فی الاصلاب الطاهره، حتی افترقا فی اطهر طاهرین فی عبدالله و ابی طالب. و روی الکنجی الشافعی مسندا عن سلمان عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: کنت انا و علی نورا بین یدی الله مطیعا یسبح ذلک النور و یقدسه قبل ان یخلق آدم باربعه عشر الف عام، فلما خلق الله آدم رکز ذلک النور فی صلبه، فلم نزل فی شی ء واحد حتی افترقنا فی صلب عبدالمطلب، فجزء انا و جزء علی. و عن ابی عقال قال للنبی (صلی الله علیه و آله)- فی خبر- فایهم احب الیک؟ قال: علی بن ابی طالب. فقال: و لم؟ فقال: لانه خلقت انا و علی من نور واحد. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و عن معجم الطبرانی مسندا عن ابی امامه الباهلی قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) ان الله خلق الانبیاء من اشجار شتی، و خلقنی و علیا من شجره واحده، فانا اصلها، و علی فرعها، و فاطمه لقاحها، و الحسن و الحسین ثمرها، فمن تعلق بغصن من اغصانها نجا و من زاغ عنها هوی- الخبر. و فی کتاب سبط ابن الجوزی: ذکر اهل السیر ان النبی (صلی الله علیه و آله) بعث ابابکر یحج بالناس سنه تسع و اعطاه اربعین آیه من صدر سوره براءه لیقراها علی اهل الموسم، فلما سار دعا النبی علیا و قال

له: اخرج بهذه الایات، فادرک ابابکر بذی الحلیفه فاخذ منه الایات، فرجع ابوبکر الی النبی و قال: بابی انت و امی هل نزل فی شی ء؟ فقال: لا و لکن لا یبلغ عنی غیری او رجل منی. و فی (فضائل احمد بن حنبل) قال لابی بکر: ان جبرئیل جاءنی فقال: ابعث علیا- الخبر. و عن کتاب محدث الشام باسناده عن جابر عن النبی (صلی الله علیه و آله)- فی خبر- یا علی خلقت انا و انت من شجره انا اصلها، و انت فرعها، و الحسن و الحسین اغصانها، فمن تعلق بغصن منها دخل الجنه یا علی لو ان امتی صاموا حتی یکونوا کالحنایا، و صلوا حتی یکونوا کالاوتار، ثم ابغضوک لاکبهم الله فی النار. و فی خطبه له (علیه السلام)- و قد نقلها ابن ابی الحدید فی موضع آخر- و انی من احمد بمنزله الضوء من الضوء، کنا ظلالا تحت العرش قبل خلق البشر، و قبل خلق الطینه التی کان منها البشر، اشباحا عالیه، لا اجساما نامیه. ان امرنا (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) صعب مستصعب، لایعرف کنهه الا ثلاثه: ملک مقرب، او نبی مرسل، او عبد امتحن الله قلبه للایمان، فاذا انکشف لکم سر، او وضح لکم امر فاقبلوه، و الا فاسکتوا تسلموا، وردوا علمه الی الله، فانکم فی اوسع مما بین السماء و الارض. و روی ابن بابویه فی (معانیه و علله) مسندا عن محمد بن حرب الهلالی قلت لجعفر بن محمد: فی نفسی مساله ارید ان اسالک عنها. فقال: ان شئت اخبرتک بمسالتک قبل ان تسالنی. فقلت له: یا ابن رسول الله و بای شی ء تعرف ما فی نفسی قبل سوالی؟ فقال: بالتوسم و التفرس، اما سمعت قول الله عزوجل: (ان فی ذلک لایات للمتوسمین) و قول النبی: اتقوا فراسه المومن فانه ینظر بنور الله. فقلت: فاخبرنی. فقال: اردت ان تسالنی عن النبی (صلی الله علیه و آله) لم یطق حمله علی عند حط الاصنام من سطح الکعبه مع قوته و شدته و مع ما ظهر منه فی قلع باب خیبر و الرمی به الی ورائه اربعین ذراعا و کان لا یطیق حمله اربعون رجلا، و قد کان النبی یرکب الناقه و الفرس و الحمار و رکب البراق لیله المعراج و کل ذلک دون علی فی القوه و الشده. فقلت له: عن هذا و الله اردت ان اسالک فاخبرنی. قال: ان علیا قال: لما علوت ظهر النبی شرقت و ارتفعت حتی لو شئت ان انال السماء لنلتها اما علمت ان المصباح هو الذی یهتدی به فی الظلمه و انبعاث فرعه من اصله، و قد قال علی (علیه السلام): انا من احمد کالضوء من الضوء، اما علمت ان محمدا و علیا صلوات الله علیهما کانا نورا بین یدی الله تعالی قبل خلق الخلق بالفی عام، و ان الملائکه لما رات ذلک النور رات له اصلا قد تشعب منه شعاع لا مع، فقالت: الهنا من هذا النور؟ فاوحی (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) الیهم: هذا نور من نوری اصله نبوه و فرعه امامه، اما النبوه فلمحمد عبدی و رسولی و اما الامامه فلعلی حجتی و ولیی، و لو لا هما ما خلقت خلقی. اما علمت ان النبی (صلی الله علیه و آله) رفع ید علی بغدیر خم حتی نظر الناس الی بیاض ابطیهما فجعل ولی المسلمین و امامهم، و قد احتمل الحسن و الحسین یوم حظیره بنی النجار، فلما قال له بعض اصحابه: ناولنی احدهما، قال: نعم الراکبان هما و ابوهما خیر منهما، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یصلی باصحابه فاطال سجده من سجداته، فلما سلم قیل له لقد اطلت هذه السجده، فقال: ان ابنی ارتحلنی فکرهت ان اعاجله حتی ینزل، و انما اراد بذلک رفعهم و تشریفهم، فالنبی امام نبی و علی امام لیس بنبی و لا رسول فهو غیر مطیق لاثقال النبوه. فقلت له: زدنی یا ابن رسول الله. فقال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) حمل علیا (ع) علی ظهره یرید بذلک انه ابو ولده و امام الائمه من صلبه، کما حول رداءه فی صلاه الاستسقاء و اراد ان یعلم اصحابه بذلک انه قد تحول الجدب خصبا. فقلت: زدنی. فقال: احتمل النبی (صلی الله علیه و آله) علیا یرید ان یعلم قومه انه هو الذی یخفف عن ظهر

النبی ما علیه من الدین و العداه و الاداء عنه من بعده، و احتمله لیعلم بذلک انه قد احتمله، و ما حمل الا لانه معصوم لا یحمل وزرا فتکون افعاله عند الناس حکمه و صوابا، و قد قال النبی لعلی (علیه السلام): ان الله تعالی حملنی ذنوب شیعتک ثم غفرها لی، و ذلک قوله تعالی (لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر)- الخبر. و فی (العقد): کتبت ام سلمه الی معاویه: انکم تلعنون الله و رسوله علی منابرکم، و ذلک انکم تلعنون علیا و من احبه، و انا اشهد ان الله احبه و رسوله. و روی (الارشاد) عن ابی مخنف: ان الناس سالوه عما یصنع بقاتله؟ (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) فقال: اصنعوا به کما یصنع بقاتل النبی (صلی الله علیه و آله)، اقتلوه ثم حرقوه بعد ذلک بالنار، فاحرقت جثته ام الهیثم النخعیه. و روی سبط ابن الجوزی عن سنن الترمذی عن عمران بن الحصین قال: بعث النبی (صلی الله علیه و آله) جیشا و استعمل علیهم علیا (ع)، فمضی فی السریه، فاصاب جاریه من السبی، فتعاقد اربعه منهم اذا قدموا علی النبی (صلی الله علیه و آله) اخبروه، فلما قدموا قام الاول فقال: الا تری الی علی فعل کذا و کذا، فاعرض عنه، ثم قام الثانی فقال کذلک فاعرض عنه، و قام الثالث و الرابع فقالا کذلک فاعرض عنهما، ثم اقبل علیهم- و الغضب یعرف فی وجهه- و قال: ما تریدون من علی- قالها ثلاثا- علی منی و انا منه. و عن (فضائل احمد بن حنبل) عن عمرو بن شاس: خرجت مع علی (علیه السلام) الی الیمن فجفانی جفوه، فلما قدمت المدینه اظهرت شکایته، فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله)، فدخلت یوما المسجد، فجعل یحد الی النظر ثم قال: اما و الله لقد آذیتنی. فقلت: اعوذ بالله من ذلک. فقال: اما علمت ان من آذی علیا فقد آ ذانی. و عنه قال: لما قصد صاحب لواء المشرکین یوم احد النبی (صلی الله علیه و آله) فداه علی (علیه السلام) بنفسه و حمل علی صاحب اللواء فقتله، فنزل جبرئیل فقال: یا محمد ان هذه لهی المواساه. فقال النبی: علی منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما- و رواه الطبری. و عن (فضائل ابن حنبل) ایضا باسناده عن السلوی- و کان قد شهد حجه الوداع- قال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول فی ذلک الیوم: علی منی و انا منه، و لا یقضی دینی سواه. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و عنه ایضا باسناده عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) لینتهین بنوولیعه او لابعثن الیهم رجلا کنفسی یمضی فیهم امری یقتل المقاتله و یسبی الذریه. قال ابوذر: فما راعنی الابرد کف عمر خلفی قائلا: من تراه یعنی؟ فقلت: ما یعنیک و انما یعنی خاصف النعل یعنیعلیا(ع). و فی (الاسد): عن عبدالرحمن بن بشیر قال: کنا جلوسا عند النبی (صلی الله علیه و آله) اذ قال: لیضربنکم رجل علی تاویل القرآن کما ضربتکم علی تنزیله. فقال ابوبکر: انا هو؟ قال: لا. قال عمر: انا هو؟ قال: لا و لکن خاصف النعل- و کان علی یخصف نعل النبی. و عن (فضائل ابن حنبل) عن زید بن ارقم: کان لنفر من الصحابه ابواب شاعره فی المسجد، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) سدوا هذه الابواب الا باب علی، فتکلم الناس فی ذلک فقال: ما سددت شیئا و لا فتحته، و لکنی امرت بشی فاتبعته. و عن سنن الترمذی باسناده عن ابی سعید الخدری قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی: لا یحل لاحد ان یجنب فی هذا المسجد غیری و غیرک. و عن (فضائل احمد بن حنبل) عن عمر سمع رجلا یذکر علیا (ع) بشر فقال: ویلک تعرف من فی هذا القبر- و اشار الی قبر النبی- اذا آذیت علیا فقد آذیته. و عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی خطبه خطبها فی حجه الوداع: لاقتلن العمالقه فی کتیبه، فقال له جبرئیل: او علی بن ابی طالب. فقال: او علی بن ابی طالب. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و لعلی بن محمد العلوی الحمانی کما روی المرتضی فی (فصوله) عن (عیون محاسن المفید): بین الوصی و بین المصطفی نسب تختال فیه المعالیو المحامید کانا کشمس نهار فی البروج کما ادارها ثم احکام و تجوید کسیرها انتقلا من طاهر علم الی مطهره آباوها صید تفرقا عند عبدالله و اقترنا بعد النبوه توفیق و تسدید هذا، و فی السیر: ان فی سنه (180) هاجت العصبیه بالشام فقال هارون لجعفر البرمکی: اما تخرج انت او اخرج انا؟ فقال جعفر بل اقیک بنفسی، فخرج فاصلحها، فقال منصور النمیری: فان امیرالمومنین بنفسه اتاکم و الا نفسه فخیارها و الذراع من العضد روی احمد بن حنبل فی (فضائله) عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی: توتی یوم القیامه بناقه من نوق الجنه فترکبها، و رکبتک مع رکبتی حتی ندخل الجنه جمیعا. و روی الخطیب- فی احمد بن محمد بن صالح- عن حبشی بن جناده قال: کنت جالسا عند ابی بکر فقال: من کانت له عند النبی عده فلیقم؟ فقام رجل فقال: ان النبی وعدنی بثلاث حثیات من تمر، فقال: ارسلوا الی علی فقال: یا اباالحسن ان هذا یزعم ان النبی وعده ان یحثی له ثلاث حثیات من تمر، فاحثها له، فحثاها فقال ابوبکر: عدوها، فعدوها فوجدوها فی کل حثیه ستین تمره لا تزید واحده علی الاخری، فقال ابوبکر: صدق الله و رسوله قال لی النبی لیله الهجره و نحن خارجان من الغار: کفی و کف علی فی العدل سواء. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) قلت: الخبر هکذا، و الظاهر ان فیه سقطا، و ان الاصل وعدنی بثلاث حثیات کل حثیه ستین تمره، و لعله لذا ارسل ابوبکر الیه (علیه السلام) و الا فابوبکر کان یامر بالنداء فی عداته (صلی الله علیه و آله) فی قباله (علیه السلام) لانه کان منجز عداته، و صرح بذلک المامون فی خبر رد فدک بانه کان یقبل ادعاء کل من ادعی عده من النبی و لم یقبل ادعاء فاطمه بنحله النبی لها فدک. هذا، و قالت امراه فی ابنها و کان اول ولدها و کانت هی و زوجها اول تزوجهما و یقال اشد الناس بکر ابن بکرین. یا بکر بکرین و یا خلب الکبد اصبحت منی کذراع من عضد و الله لو تظاهرت العرب علی قتالی لما ولیت عنها فی (تفسیر القمی): لما کتب (ع) الی معاویه لا تقتل الناس، و لکن هلم الی المبارزه، و قال لمعاویه جلساوه: قد انصفک، قال: بل ما انصفنی، لارمینه بمائه الف سیف من اهل الشام قبل ان یصل الی، ما انا من رجاله و لقد سمعت النبی یقول له: لو بارزک اهل المشرق و المغرب لقتلتهم اجمعین. و فی کتب (غریب الحدیث): کانت ضربات علی (علیه السلام) ابکارا- ای: یموتون من ضربته الاولی- و فی (عیون القتیبی): کانت درع علی (علیه السلام) صدرا لا ظهر لها، فقیل له فی ذلک فقال: اذا استمکن عدوی من ظهری فلا یبق. و فی (ارشاد المفید): و من آیات الله تعالی فیه (علیه السلام) انه مع طول ملاقاته الحروب و ملابسته ایاها، و کثره من منی به فیها من شجعان الاعداء و صنا دیدهم، و تجمعهم علیه، و احتیالهم فی الفتک به، و بذل الجهد فی ذلک ما (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) ولی قط عن احد منهم ظهره، و لا انهزم عن احد منهم، و لا تزحزح عن مکانه، و لاهاب احدا من اقرانه، و اما سواه (علیه السلام) قلم یلق احد منهم خصما له فی حرب الا و ثبت له حینا و انحرف عنه حینا، و اقدم علیه وقتا و احجم عنه زمانا، و اذا کان الامر علی ما وصفناه ثبت له ما ذکرناه من انفراده بالایه الباهره، و المعجزه الظاهره، و خرق العاده فیه بما دل الله به علی امامته، و کشف به عن فرض طاعته، و ابانه بذلک عن کافه خلیقته. و فی (جمله) روی الواقدی عن محمد بن الحنفیه قال: لما نزلنا البصره و عسکرنا بها دفع ابی الی اللواء و قال: لا تحدثن شیئا حتی یحدث فیکم، ثم نام فنالتنا نبل القوم، فافزعته و هو یمسح عینیه من النوم، و اصحاب الجمل یصیحون یا لثارات عثمان، فبرز و لیس علیه الا قمیص واحد، فقلت: یا ابه فی مثل هذا الیوم بقمیص واحد. قال: احرز امرءا اجله و الله قاتلت مع النبی و انا حاسر اکثر مما قاتلت و انا دارع، و دعا بدرعه البتراء- و کان بین کتفیه منها متوهیا- و جاء و فی یده شسع نعل، فقال له ابن عباس: ما ترید بهذا الشسع؟ قال: اربط بها ما قد توهی من هذا الدرع من خلفی. فقال له: افی مثل هذا الیوم تلبس مثل هذا؟ فقال: لم؟ قال: اخاف علیک. قال: لا تخف ان اوتی من ورائی، و الله یا ابن عباس ما ولیت فی زحف قط. و فی (تاریخ الطبری) عن جون بن قتاده قال: کنت مع الزبیر یوم الجمل فجاء فارس فقال: جاء القوم حتی اتوا مکان کذا فسمعوا بما جمع لکم من العدد و العده فقذف فی قلوبهم الرعب فولوا مدبرین. فقال له الزبیر: ایها عنک الان فو الله لو لم یجد ابن ابی طالب الا العرفج- شجر ینبت (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) فی السهل- لدب الینا فیه. و فیه: عن بریده الاسلمی: لما نزل النبی (صلی الله علیه و آله) بحصن خیبر اعطی اللواء عمر بن الخطاب و نهض معه من الناس من نهض، فانکشف هو و اصحابه، فرجعوا یجبنه اصحابه و یجبنهم، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لا عطین اللواء غدا رجلا یحب الله رسوله و یحبه الله و رسوله، فلما کام من الفد تطاول لها ابوبکر و عمر، فدعا علیا (ع) و هو ارمد، فتفل فی عینیه و اعطاه اللواء، و نهض معه من نهض، فلفی اهل خیبر، فاذا مرحب یرتجز و یقول: قد علمت خیبر انی مرحب شاکی السلاح بطل مجرب اطعن احیانا و حینا اضرب اذا اللیوث اقبلت تلهب فاختلف هو و علی (علیه السلام) ضربتین، فضربه علی علی هامته حتی عض السیف منها باضراسه و سمع اهل العسکر صوت ضربته، فما تنام آخر الناس مع علی (علیه السلام) حتی فتح الله له. و فی اسناد آخر عنه قال: کان النبی (صلی الله علیه و آله) ربما اخذته الشقیقه، فیلبث الیوم و الیومین لایخرج، فلما نزل خیبر اخذته الشقیقه فلم یخرج الی الناس، و ان ابابکر اخذ رایه النبی (صلی الله علیه و آله)، ثم نهض فقاتل قتالا شدیدا، ثم رجع، فاخذها عمر، فقاتل اشد من القتال الاول، ثم رجع، فاخبر النبی بذلک، فقال: اما و الله لاعطینها غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله یاخذها عنوه و لیس ثم علی، فتطاولت لها قریش و رجا کل واحد منهم ان یکون صاحب ذلک، فاصبح فجاء علی (علیه السلام) علی بعیر له حتی اناخ قریبا من خباء النبی (صلی الله علیه و آله) و هو ارمد، و قد عصب عینیه بشقه برد قطری، فقال له لنبی: مالک قال: رمدت بعد. فقال له النبی: ادن منی، فدنا منه، فتفل فی عینیه، فما وجعهما حتی مضی (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) لسبیله، ثم اعطاه الرایه- الخبر. و فی (مقاتل ابی الفرج) باسانید عن عده قالوا: خطب الحسن (ع) بعد وفاه ابیه فقال: لقد قبض فی هذه اللیله رجل لم یسبقه الاولون بعمل، و لایدرکه الاخرون بعمل، و لقد کان یجاهد مع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقیه بنفسه، و لقد کان یوجهه برایته فیکتنفه جبرئیل عن یمینه، و میکائیل عن یساره، فلا یرجع حتی یفتح الله علیه. و روی عن الحسن (ع) قال: ما قدمت رایه قوتل تحتها امیرالمومنین (علیه السلام) الا نکسها الله تعالی و غلب اصحابها و انقلبوا صاغرین، و ما ضرب (ع) بسیفه ذی الفقار احدا فنجا، و کان اذا قاتل جبرئیل عن یمینه، و میکائیل عن یساره، و ملک الموت بین یدیه. و فی (خلفاء ابن قتیبه) عن حیه بن جهین قال: نظرت الی علی (علیه السلام) یوم الجمل و هو یخفق نعاسا، فقلت له: تالله ما رایت کالیوم قط، و ان بازائنا لمائه الف سیف، و قد هزمت میمنتک و میسرتک و انت تخفق نعاسا- الی ان قال- فشق علی (علیه السلام) فی عسکر القوم یطعن و یقتل، ثم خرج و هو یقول الماء الماء، فاتاه رجل با داوه فیها عسل و قال له: الماء لا یصلح لک فی هذا المقام و لکن اذوقک هذا العسل. فقال: هات، فحسا منه حسوه ثم قال:.ان عسلک لطائفی. فقال الرجل له (علیه السلام) لعجبا منک و الله لمعرفتک الطائفی و غیره و قد بلغت القلوب الحناجر. فقال له علی (علیه السلام): و الله یا ابن اخی ما ملا صدر عمک شی ء قط و لا ها به شی ء. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و لو امکنت الفرص من رقابها لسارعت الیها کان (ع) کما قال ابن النطاح فی ابی دلف العجلی: و لو ان خلق الله فی مسک فارس و بارزه کان الخلی من العمر و فی (مناقب السروی): قال عمر بن سعد یوم الطف لقومه: الویل لکم اتدرون من تبارزون، هذا ابن انزع البطین، هذا ابن قتال العرب، فاحملوا علیه من کل جانب. و فی (ارشاد المفید): و فیما صنعه امیرالمومنین (علیه السلام) ببدر قال اسید بن ابی ایاس یحرض مشرکی قریش علیه: فی کل مجمع غایه اخزاکم جذع ابر علی المذاکی القرح لله درکم الما تنکروا قد ینکر الحر الکریم و یستحی هذا ابن فاطمه الذی افناکم ذبحا و قتلا قعصه لم یذبح و فی فعاله یوم احد یقول الحجاج بن علاط السلمی: لله ای مذبب عن حزبه اعنی ابن فاطم المعم المحولا جادت یداک له بعاجل طعنه ترکت طلیحه للجبین مجدلا و شددت شده باسل فکشفتهم بالسفح اذ یهوون اسفل اسفلا و عللت سیفک بالدماء و لم یکن لترده حران حتی ینهلا و فی (تاریخ الطبری)- فی احد بعد هزیمه الناس- قال ابورافع: ابصر النبی (صلی الله علیه و آله) جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی: احمل علیهم، فحمل علیهم، ففرق جمعهم و قتل عمرو بن عبدالله الجمحی، ثم ابصر جماعه من مشرکی قریش، فقال لعلی: احمل علیهم، فحمل علیهم ففرق جماعتهم، و قتل شیبه بن (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) مالک احد بنی عامر ابن لوی، فقال جبرئیل للنبی: ان هذه للمواساه. فقال النبی (صلی الله علیه و آله): انه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما- فسمعوا صوتا: لا سیف الا ذوالفقار و لا فتی الا علی. و فی (صفین نصر): اجتمع لیله عند معاویه، اخوه عتبه، و الولید بن عقبه، و مروان بن الحکم، و عبدالله بن عامر، و ابن طلحه الطلحات، فقال عتبه: ان امرنا و امر علی لعجب، لیس منا الا موتور اما انا فقتل جدی، و اشرک فی دم عمومتی یوم بدر، و اما انت یا ولید فقتل اباک، و ایتم اخوتک، و اما انت یا مروان فکما قال الاول: و افلتهن علباء جریضا و لو ادرکنه صفر الوطاب فقال لهم معاویه: فهذا الاقرار فاین الغیر؟ فقال له مروان: ای غیر ترید. قال: ارید ان تشجروه بالرماح. فقال له: و الله انک لهازل، و لقد ثقلنا علیک، فقال الولید بن عقبه فی ذلک: یقول لنا معاویه بن حرب اما فیکم لو اترکم طلوب یشد علی ابی حسن علی باسمر لا تهجنه الکعوب فیهتک مجمع اللبات منه و نقع القوم مطرد یثوب فقلت له اتلعب یا ابن هند کانک و سطنا رجل غریب اتا مرنا بحیه بطن واد اذا نهشت فلیس لها طبیب و ما ضبع یدب ببطن واد اتیح له به اسد مهیب باضعف حیله منا اذا ما لقیناه و ذا منا عجیب و روی ابوعبیده- و نقله ابن ابی الحدید فی موضع آخر- ان علیا (ع) (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) استنطق الخوارج لقتل عبدالله بن خباب فاقروا به، فقال: انفردوا کتائب لاسمع قولکم کتیبه کتیبه، فتکتبوا کتائب، و اقرت کل کتیبه بمثل ما اقرت به الاخری من قتل ابن خباب، و قالوا: و لنقتلنک کما قتلناه. فقال (علیه السلام) و الله لو اقر اهل الدنیا کلهم بقتله هکذا، و انا اقدر علی قتلهم به لقتلهم. ثم التفت الی اصحابه و قال: شدوا علیهم، فانا اول من یشد علیهم، و حمل بذی الفقار حمله منکره ثلاث مرات، کل حمله یضرب به حتی یعرج متنه، ثم یخرج فیسویه برکبتیه، ثم یحمل به حتی افناهم. و روی (امالی الشیخ) مسندا عن المغیره بن الحارث: ان الناس فروا جمیعا یوم حنین عن النبی (صلی الله علیه و آله) الا سبعه من بنی عبدالمطلب ابوسفیان و ربیعه و نوفل بنوالحرث بن عبدالمطلب و العباس و ابنه الفضل و امیرالمومنین (علیه السلام) و اخوه عقیل، و النبی علی بغلته الدلدل و هو یقول: انا النبی لا کذب انا ابن عبدالمطلب الی ان قال: قال العباس لابنه: ما تلک البرقه. قال: سیف علی یزیل به بین الاقران. فقال: بر ابن بر فداه عم و خال. قال: فضرب علی (علیه السلام) یومئذ اربعین مبارزا کلهم یقده حتی انفه و ذکره. قال: و کانت ضرباته مبتکره. و روی (صفین نصر بن مزاحم) عن ابن نمیر الانصاری او ابیه قال: و الله لکانی اسمع علیا (ع) حین سار اهل الشام- ذلک بعد ما طحنت رحا مذحج فیما بیننا و بین عک ولخم و جذام و الا شعریین بامر عظیم تشیب منه النواصی من حین استقبلت الشمس- ثم ان علیا قال: حتی متی نخلی بین هذین الحیین قد فنیا، و انتم وقوف تنظرون الیهم، اما تخافون مقت الله. ثم (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) توجه الی القبله و رفع یدیه ثم نادی: یا الله یا رحمن یا واحد یا صمد یا اله محمد، اللهم الیک نقلت الاقدام، و افضت القلوب، و رفعت الایدی، و امتدت الاعناق، و شخصت الابصار، و طلبت الحوائج. انا نشکو الیک غیبه نبینا، و کثره عدونا، و تشتت اهوائنا، ربنا افتح بیننا و بین قومنا بالحق و انت خیر الفاتحین) سیروا علی برکه الله. ثم نادی لا اله الا الله و الله اکبر. قال الانصاری: لا و الله الذی بعث محمدا بالحق نبیا ما سمعنا برئیس منذ خلق الله السماوات و الارض اصاب بیده فی یوم واحد ما اصاب، انه قتل فی ما ذکر العادون زیاده علی خمسمائه من اعلام العرب یخرج بسیفه منحنیا، فیقول: معذره الی الله تعالی و الیکم من هذا، لقد هممت ان افلقه و لکن حجزنی انی سمعت النبی یقول کثیرا: لا سیف الا ذوالفقار، و لا فتی الا علی و انا اقاتل به دونه. قال: فکنا ناخذ السیف من یده فنقومه، ثم یتناوله من ایدینا فیتقحم به فی عرض الصف، فلا و الله ما لیث باشد نکایه فی عدوه منه- رحمه الله علیه رحمه واسعه. و عن زید بن وهب قال: مر علی (علیه السلام) یومئذ و معه بنوه نحو المیسره، و انی لاری النبل یمر بین عاتقه و منکبیه، و ما من بنیه احد الا یقیه بنفسه، فیکره علی (علیه السلام) ذلک و یاخذ بیده فیلقیه بین یدیه او من ورائه، فبصر به احمر مولی بنی امیه، فقال: علی و رب الکعبه قتلنی الله ان لم اقتلک او تقتلنی. و اقبل نحوه (علیه السلام)، فخرج الیه کیسان مولی علی فاختلفا ضربتین، فقتله مولی بنی امیه و خالط علیا لیضربه بالسیف، فانتهزه علی (علیه السلام)، فوضع یده فی جیب درعه، فجذبه، ثم حمله علی عاتقه، و کانی انظر الی رجلیه یختلفان علی عنق (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) علی (علیه السلام)، ثم ضرب به الارض، فکسر منکبه و عضده، فکانی انظر الی علی (علیه السلام) قائما و شبلاه یضربان الرجل حتی اذا قتلاه. و فیه- بعد ذکر طلبه (علیه السلام) لمعاویه الی المبارزه و اباء معاویه- فبرز عروه بن داود الدمشقی و قال: ان کان معاویه کره مبارزتک یا اباالحسن فهلم الی، فتقدم (ع) الیه، فقال له اصحابه: ذر هذا الکلب، فانه لیس لک بخطر. فقال: و الله ما معاویه الیوم باغیظ لی منه دعونی و ایاه، ثم حمل علیه، فضربه، فقطعه قطعتین سقطت احدهما یمنه و الاخری یسره، فارتج العسکران لهول الضربه. ثم قال (علیه السلام): یا عروه، اذهب فاخبر قومک، اما و الذی بعث محمدا بالحق لقد عاینت النار و اصبحت من النادمین. و فیه: قال الشعبی: ذکر معاویه بعد عام الجماعه یوم صفین، فقال عبدالرحمن ابن خالد بن الولید: اما و الله لقد رایت یوما من الایام و قد غشینا ثعبان مثل الطود الارعن قد اثار قسطلا حال بیننا و بین الافق، و هو علی ادهم سائل یضربهم بسیفه ضرب غرائب الابل کاشرا عن انیابه کشر المخدر الحرب. فقال معاویه: و الله انه یجالد و یقاتل عن تره له. و فی (بلدان الحموی): قال الدار قطنی: کان الجوزجانی من الحفاظ المصنفین، لکن اان فیه انحراف عن علی (علیه السلام). قال ابن عدیس: کنا عنده، فالتمس من یذبح له دجاجه، فتعذر علیه، فقال: یتعذر علی ذبح دجاجه و علی قتل سبعین الفا فی وقت واحد. و فی (تاریخ الطبری): قال الزبیر بن الحرث، قلت لابی لبید لم تسب علیا، (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) قال: لانه قتل منا یوم الجمل الفین و خمسمائه و الشمس هاهنا. و قال ابن ابی یعقوب: قتل علی (علیه السلام) یوم الجمل الفین و خمسمائه الف، ثلاثمائه و خمسون من الازد، و ثمانمائه من بنی ضبه، و ثلاثمائه و خمسون من سائر الناس. و ساجهد ای: ساسعی فی ان اطهر الارض فالارض تنجس بالاشخاص الرجسه کما بالاعمال الرجسه، و فی (الکافی) عن ابی الحسن (علیه السلام): حق علی الله الا یعصی فی دار الا اضحاها للشمس حتی تطهرها. و عن النبی (صلی الله علیه و آله): ساعه من امام عدل افضل من عباده سبعین سنه، و حد یقام لله فی الارض افضل من مطر اربعین صباحا. و عن ابی جعفر (علیه السلام): حد یقام فی الارض ازکی فیها من مطر اربعین لیله و ایامها. من هذا الشخص المعکوس قال ابن درید فی (جمهرته): عکست البعیر عکسا اذا عقلت یدیه بحبل، ثم رددت الحبل من تحت بطنه فشددته بحقوه، و البعیر معکوس. و قال الجوهری: العکس ان تشد حبلا فی خطم البعیر الی رسغ یدیه لیذل و اسم ذاک الحبل العکاس، و العکس درک آخر الشی ء الی اوله، و منه عکس البلیه عند القبر، لانها کانوا یربطونها معکوسه الراس الی ما یلی کلکلها و بطنها، و یقال الی موخرها مما یلی ظهرها، و یترکونها (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) علی تلک الحال حتی تموت. و الجسم المرکوس فی (الاساس): ارکسه و رکسه: قلبه علی راسه. و هو منکوس مرکوس، و هذا رکس رجس، و ارکسه فی الشر رده فیه (کلما ردوا الی الفتنه ارکسوا فیها). فی (صفین نصر) عن صعصعه: برز من اهل الشام رجل من ذی یزن اسمه کریب بن الصباح، لیس فی اهل الشام یومئذ اشهر شده بالباس منه، فنادی: من یبارز، فبرز الیه المرتفع بن وضاح الزبیدی فقتله کریب، ثم نادی من یبارز فبرز الیه الحارث بن حلاج فقتله کریب، ثم نادی من یبارز، فبرز الیه عائذ بن مسروق الهمدانی فقتله کریب، ثم رمی باجسادهم بعضهم فوق بعض، ثم قام علیها بغیا و اعتداء، ثم نادی هل بقی مبارز، فبدر الیه علی (علیه السلام) و قال له: و یحک لا یدخلنک ابن آکله الاکباد الناروانی ادعوک الی کتاب الله و سنه نبیه. فقال کریب: ما اکثر ما سمعنا هذه المقاله منک، لا حاجه لنا فیها، اقدم اذا شئت. فقال (علیه السلام): لا حول و لا قوه الا بالله، ثم مشی الیه فلم یمهله ان ضربه ضربه خر منها یتشحط فی دمه، ثم نادی (ع) من یبارز، فبرز الیه الحارث ابن وداعه الحمیری فقتله، ثم نادی من یبارز، فبرز الیه المطاع بن المطلب فقتله، ثم نادی من یبارز، فلم یبرز الیه احد، ثم نادی (علیه السلام): یا معشر المسلمین (الشهر الحرام بالشهر الحرام و الحرمات قصاص فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم و اتقوا الله و اعلموا ان الله مع المتقین)، ثم قال: ویحک یا معاویه هلم الی فبارزنی و لا تقتلن الناس بیننا. فقال عمرو: اغتنمه منتهزا، قد قتل علی ثلاثه من ابطال العرب وا نی اطمع ان (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) تظفر به. فقال له معاویه: ان ترید الا ان اقتل فتصیب الخلاقه، اذهب الیک فلیس یخدع مثلی. و روی ایضا: ان علیا (ع) رکب قرسه الذی کان للنبی و کان یقال له المرتجز، ثم تعصب بعمامه النبی السوداء، ثم نادی ایها الناس من یشری نفسه لله یربح، هذا یوم له ما بعده، ان عدوکم قد قرح کما قرحتم فانتدب له من بین العشره آلاف الی اثنی عشر الفا وضعوا سیوفهم علی عواتقهم، و تقدمهم علی و هو یقول: دبوا دبیب النمل لا تفوتوا و اصبحوا بحربکم و بیتوا حتی تنالوا الثار او تموتوا او لا فانی طالما عصیت قد قلتم لو جئتنا فجئت لیس لکم ما شئتم و شئت و حمل الناس حمله واحده، فلم یبق لاهل الشام صف الا انتقض، و اهمدوا ما اتوا علیه حتی افضی الامر الی مضرب معاویه و علی (علیه السلام) یضربهم بسیفه و هو یقول: اضربهم و لا اری معاویه الاخرز العین العظیم الحاویه هوت به فی النار ام هاویه فدعا معاویه بفرسه لینجو علیه، فلما وضع رجله فی الرکاب تمثل بابیات عمرو بن الاطنابه: ابت لی عفتی و ابی بلائی و اخذی الحمد بالثمن الربیح فثنی رجله عن الرکاب- الخ. و ذکر فزعه الی عمرو فی تدبیر و تدبیره له رفع المصاحف. (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) حتی تخرج المدره الحجر الصغیر من بین حب الحصید شبه (علیه السلام) معاویه بحجر و مدر یکون فی الحنطه و الشعیر فینقیان من المدره اذا ارید طحنهما للطعام. هذا، وجهد (ع) ان یطهر الارض من ذاک الرجس النجس القذر الکدر، لکن تخلیه الناس له (علیه السلام) یوم السقیفه و یوم الشوری و تقدیمهم للاول المستلزم لحکومه الثانی و للثالث علیه، ثم عدم جدهم معه (علیه السلام) فی مجاهداته مع معاویه، و قیام الناکثین و القاسطین و المارقین فی قباله، و ترک کثیر من الناس له، و لحوقهم لمعاویه اوجبت فی حکمه الله تعالی تسلیط معاویه علیهم، ثم باقی بنی امیه (و کذلک نولی بعض الظالمین بعضا بما کانوا یکسبون). و روی محمد بن یعقوب فی (نوادر نذر کافیه) عن عدی بن حاتم ان امیرالمومنین (علیه السلام) قال فی یوم النفی هو و معاویه بصفین، و رفع صوته لیسمع اصحابه: و الله لاقتلن معاویه و اصحابه، ثم یقول فی آخر قوله انشاءالله - یخفض بها صوته- قال عدی: و کنت قریبا منه (علیه السلام) فقلت: یا امیرالمومنین انک حلفت علی ما فعلت ثم استثنیت، فما اردت بذلک. فقال لی: ان الحرب خدعه، و انا عند المومنین غیر کذوب، فاردت ان احرض اصحابی علیهم کیلا یفشلوا وکی یطمعوا فیهم، فافقههم ینتفع بها بعد الیوم انشاءالله، و اعلم ان الله جل ثناوه قال لموسی (ع) حیث ارسله الی فرعون (فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی) و قد علم الله انه لا یتذکر و لا یخشی، (الفصل الحادی و العشرون- فی شجاعته (علیه السلام) و مهابته و مناعته) و لیکون ذلک احرص لموسی (ع) علی الذهاب.

مغنیه

(و کانی بقائلکم یقول: اذا کان هذا قوت ابن ابی طالب الخ).. ان البطوله و الشجاعه لا تقاس بنوع الطعام، و انما تقاس بالصبر و الثبات، و توطین النفس علی الموت، و بقوه الجسم و العضلات، و المواقف التی سجلها التاریخ الامام فی عزوات النبی (صلی الله علیه و آله) و حروبه- تشهد بانه فارس الاسلام و العرب (الا و ان الشجره البریه اصلب عودا) من الشجره الاهلیه، لان هذه تحیا بالحرث و السماد و الماء السائح و التقلیم و التطعیم، و تحیا تلک علی الطبیعه لا اثر فیها للصنعه و ید الانسان (و الروائع الخضره) و هی الاعشاب الغضه التی تعجبک بمنظرها (ارق جلودا) من الاعشاب (و النبایات البدویه اقوی وقودا) لنفس العله الموجبه لصلابه الشجره البریه، و القصد من هذا هو التنبیه الی ان فی التقشف و الخشونه القوه و الصلابه، و فی الترف و الرفاهیه الضعف، و اللین، و معلوم ان معاویه کان یتقلب فی النعیم کالروائع الخضره. (و انا من رسول الله کالصنوا الخ).. التی و علی من طینه واحده، و اصل واحد، و کان النبی صلب العود، و علی سیفه و ساعده. و قال المفسرون ان کلمه انفسنا فی آیه المباهله اراد بها سبحانه محمدا و علیا: فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم- 61 آل عمران. (و الله لو تظاهرت العرب علی قتالی لما ولیت عنها). و السر ان الامام لا یبالی دخل الی الموت، او خرج الموت الیه کما قال فی الخطبه 55، بل هو آنس به من الطفل بثدی امه کما قال فی الخطبه 5. و قال العقاد فی آخر کتاب عبقریه الامام: خلق علی شجاعا بالغا فی الشجاعه، و الشجاع جری ء لا یبالی بالحیاه. (و لو امکنت الفرص من رقابها لسارعت الیها) ای الی رقاب الضالین المضلین من العرب (و ساجهد فی ان اطهر الارض من هذا الشخص) و هو معاویه، و نعته بالمعکوس لانعکاس عقیدته و فسادها، و بالمرکوس لارتکاسه بالشهوات و المحرمات (حتی تخرج المدره) القطعه من الطین الیابس و نحوها (من بین حب الحصید) ای من ثمر الزرع و ناتجه کالحنطه و الشعیر، و غیر هما من الحبوب، و مجمل المعنی ان الامام یریح الانسانیه من شر معاویه ان استطاع الی ذلک سبیلا.

عبده

او المرسله شغلها تقممها: التقاطها للقمامه ای الکناسه و تکترش ای تملا کرشها … او اعتسف طریق المتاهه: اعتسف رکب الطریق علی غیر قصد و المتاهه موضع الحیره … الخضره ارق جلودا: الروائع الخضره الاشجار و الاعشاب الغضه الناعمه الحسنه … البدویه اقوی وقودا: الوقود اشتعال النار ای اذا وقدت بها النار تکون اقوی اشتعالا من النباتات غیر البدویه و ابطا منها خمودا … و الذراع من العضد: الصنوان النخلتان یجمعهما اصل واحد فهو من جرثومه الرسول یکون فی حاله کما کان شدید الباس و ان کان خشن المعیشه … المعکوس و الجسم المرکوس: جهد کمنع جد و المرکوس من الرکس و هو رد الشی ء مقلوبا و قلب آخره علی اوله و المراد مقلوب الفکر … من بین حب الحصید: المدره بالتحریک قطعه الطین الیابس و حب الحصید حب النبات المحصود کالقمح و نحوه ای حتی یطهر المومنین من المخالفین

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس مرا نیافریده اند که خوردن طعامهای نیکو (از نیکبختی جاوید) بازم دارد مانند چهار پای بسته شده که اندیشه اش علف آن است، یا مانند چهارپای رها گشته که خاکروبه ها را به هم زند تا چیزی یافته بخورد، پر می کند شکنبه را از علفی که به دست آورده، و غفلت دارد از آنچه برایش در نظر دارند (نمی داند که صاحبش میخواهد فربه شود تا به کشتارگاهش فرستد یا برایش بارکشی نموده کارش را انجام دهد) یا مرا نیافریده اند که بیکار مانده و بیهوده رها شوم، یا ریسمان گمراهی را کشیده بی اندیشه در راه سرگردای رهسپار گردم، و چنانست که می بینم گوینده ای از شما می گوید: اگر این است خوراک پسر ابوطالب پس ضعف و سستی او را از جنگ با همسران و معارضه و برابری با دلیران باز می دارد؟! بدانید درخت بیابانی (که آب کم به آن می رسد) چوبش سخت تر (استوارتر) است، و درختهای سبز و خرم (که در باغهای پر آب کاشته شده) پوستشان نازکتر است، و گیاههای دشتی (که جز آب باران آب دیگری نیابند)

شعله آتش آنها افروخته تر و خاموشی آنها دیرتر است (آری انسان هر قدر کمتر بخورد و بیاشامد اندامش استوارتر و در کارزار دلیرتر است، و هر قدر بیشتر بخورد و بیاشامد نازک پوست و سست دل و ترسناکتر است) و (اتصال و همبستگی) من با رسول خدا مانند (اتصال) نخلی است از نخل (که هر دو از یک بیخ روئیده) و مانند (اتصال) دست است به بازو (که به هم پیوسته اند، بنابراین) سوگند به خدا اگر عرب بر جنگ من با هم همراه شوند از ایشان رو بر نگردانم، و اگر فرصتها بدست آید به سویشان می شتابم (همه را در راه خدا و یاری دین گردن می زنم) و زود باشد که کوشش نمایم در اینکه زمین را از این شخص وارونه و کالبد سرنگون (معاویه) پاک سازم تا اینکه گلوله خاکی از بین دانه درو شده بیرون آید (منافق و دورو را از بین مومنین رانده راه دین را از رهزنان گمراهی آسوده سازم).

زمانی

پیروی امام علیه السلام از رسول خدا (ص)

بسیاری هستند که نیروی بدنی را در پرخوری می دانند، در صورتی که شکمپارگی به بدن نیرو نمی دهد بلکه ضعف و سستی بوجود می آورد. امام علیه السلام عملا ثابت کرده است که صرفه جوئی در خوراک نیروی بدن را زودتر اضافه می کند تا پرخوری و این نکته ای است که خدای عزیز در قرآن کریم به آن سفارش کرده است: بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید خدا اسرافکاران را دوست ندارد. امام علیه السلام که در زمان معاویه سخن می گوید و در جنگ باوی بسر می برد برای تحکیم موضع خود می فرماید: من با رسول خدا (ص) مانند یک نور و یک دست هستیم. از سوی دیگر بشجاعت خود توجه می دهد و به واژگونه بودن اخلاق و اعتقاد معاویه اشاره می نماید. امام علیه السلام برای اثبات واژگونه بودن معاویه از این آیه قرآن کمک گرفته است: چرا نسبت به منافقین اختلاف دارید (یک دسته می گویند کافراند و دسته دیگر می گویند کافر نیستند،) خدا به خاطر اعمال آنان، آنها را در ردیف کافران برگردانیده است … امام علیه السلام با اشاره باین آیه توجه می دهد که روش وی در مبارزه با معاویه همان روش پیامبر (ص) با دشمنان است.

سید محمد شیرازی

(فما خلقت لیشغلنی اکل الطیبات) فان خلقه الانسان للعباده، کما قال سبحانه: (و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون) (کالبهیمه المربوطه) القید بذلک لان البهیمه المرسله همها غیر الاکل ایضا، بخلاف المربوطه، فانه لا هم لها الا الاکل (همها علفها) ای ان یاکل العلف. (او) کالبهیمه (المرسله شغلها تقممها) ای التقاطها للقمامه، و هی الکناسه (تکترش) ای تملا کرشها (من اعلافها) ای علف القمامه (و تلهو) ای تغفل (عما یراد بها) من الذبح و الاکل (او) هل (اترک) من قبله سبحانه (سدی) بلاغایه و لا امر و نهی (او اهمل عابثا) ای لاعبث و العب؟ (او اجر حبل الضلاله) فان الضال یجر حبله معه نحو الضلاله. (او اعتسف) الاعتساف رکوب الطریق علی غیر قصد و هدی (طریق المتاهه) ای الحیره و التیه، و هذه الاستفهامات علی طریق الانکار، و النفی (و کانی بقائلکم یقول) فی معرض الانکار علی عدم تنعمی و اکلی الطیبات (اذا کان هذا) الذی ذکره من القرصین (قوت ابن ابی طالب فقد قعد به الضعف علی قتال الاقران) ای من یماثله فی الشجاعه (و منازله) ای محاربه (الشجعان) جمع شجاع. (الا) فلیعلم القائل المنکر علی قوتی القلیل (و ان الشجره البریه) التی تنبت فی البر (اصلب عودا) لانه یقوی بمقاسات الحر و البرد (و الروائع الخضره) ای الاشجار ذات الروعه و الجمال و الخضره (ارق جلودا) من جلود اشجار البر (و التباتات البدویه) ای الاعشاب النابته فی البدو، مقابل البستان (اقوی وقودا) ای اشتعالا للنار، فی النباتات غیر البدویه. (و ابطا خمودا) فان نارها ادوم، فاذا کان ماکل الانسان خشنا و عیشه صعبا کانت قواه اکثر و تحمله للشدائد ازید (و) هناک سبب آخر لقوتی، و هو انی من عشیره الرسول (صلی الله علیه و آله) و کل هذه العشیره شجعان اقویاء ف (انا من رسول (صلی الله علیه و آله) کالصنو من الصنو) الصنوان نخلتان یجمعهما اصل واحد (و الذراع من العصد) فاذا کان العضد شدیدا کانت الذراع کذلک. (و الله لو تظاهرت العرب) ای اجتمعت، و یسمی بالتظاهر لان کل منهم یقوی ظهر الاخر للثبات و الوقوف (علی قتالی) ای محاربتی (لما ولیت) ای ما ادبرت (عنها، و لو امکنت الفرص من رقابها) بان کانت کافره، و تمکنت من قتلها (لسارعت الیها) بلا خوف و لا وجل (و ساجهد فی ان اطهر الارض فی هذا الشخص المعکوس) ای معاویه و کونه معکوسا باعتبار انعکاس الفضیله فیه الی الرذیله. (و الجسم المرکوس) ای المقلوب، باعتبار کونه مقلوب الاراء و الصفات، و النسبه الی الجسم باعتبار المجاوره او الحال و المحل- مجازا- (حتی تخرج المدره) هی قطعه الطین الیابس (من بین حب الحصید) الصید هو النبات المحصود ای المقطوع من الارض، و حبه کالقمح و الشعیر و ما اشبه، و هذا عن التمیز بین الحق و الباطل.

موسوی

البهیمه: جمعها بهائم کل ذات اربع قوائم من دواب البر و البحر ما عدا السباع و الطیور. العلف: ما تاکله الدابه من تبن و حشیش. المرسله: المطلقه غیر المقیده، المهمله ترعی کما تشاء. التقمم: اکل الشاه ما بین یدیها بفهمها. تکترش: تملا کرشها. سدی: مهمل. العبث: اللهو بدون فائده. الاعتساف: السلوک فی غیر الطریق الواضح. المتاهه: الارض یتاه فیها. القوت: ما یاکله الانسان و یقتات به. الاقران. جمع قرن و هو الکفو فی المبارزه و القتال. المنازله: المقابله فی القتال و النزول الی الاخصام. الشجره البریه: الشجره التی تنبت فی البر الذی لا ماء فیه. الرواتع الخضره: الشجر و النبات النابت علی الماء. العذیه: و العذی، بسکون الذال الزرع الذی لا یسقیه الا ماء المطر. الوقود: اشتعال النار. الخمود: من خمدت النار اذا سکن لهبها و لم یطفا جمرها. الصنو: اذا خرجت نخلتان او اکثر من اصل واحد فکل واحده هی صنو الاخری. الذراع: من طرف المرفق الی طرف الاصبع الوسطی. العضد: و هو من المرفق الی الکتف. تظاهرت العرب: تعاونت و اجتمعت. تولی عنه: ترکه و اعرض عنه، و تولی هرب و فر. امکنت الفرص: تسهلت و قدر و مکنه من الشی ء جعل

له سلطانا و قدره. الرقاب: جمع الرقبه، العنق او موخره. ساجهد: سابذل و سعی و طاقتی و قدرتی. المعکوس: المقلوب. المرکوس: من رکس الشی ء رکسا اذا قب اوله علی آخره. المدره: قطعه التراب الجامده. حب الحصید: حب النبات المحصود. (ااقنع من نفسی بان یقال: هذا امیرالمومنین و لا اشارکهم فی مکاره الدهر او اکون اسوه لهم فی جشوبه العیش) یرفض الامام کل قناعته بامره المومنین و لا یکتفی بهذه الاسم اذا لم یشارک شعبه فی المصائب و النکبات و یعیش معه فی قساوه الدهر و صعوباته … انه امیرالمومنین فیجب ان یکون اسوه لهم و قدوه یعیش الحرمان قبلهم و یعیش الحاجه قبلهم و یعیش الجوع قبل ان تجوع الامه و هذه هی سیره العظماء علی مدی التاریخ یتساوون مع اضعف رعیتهم بل یمارسون علی انفسهم ریاضه الحرمان الاختیاریه لیضربوا لشعبهم المثل الصالح فیصبر الفقیر عند رویتهم و یتطلع الی غد افضل مما هو فیه. (فما خلقت لیشغلنی اکل الطیبات کالبهیمه المربوطه همها علفها او المرسله شغلها تقممها تکترش من اعلافها و تلهو عما یراد بها او اترک سدی او اهمل عابثا او اجر حبل الضلاله او اعتسف طریق المتاهه) نبه علیه السلام علی سبب ترکه للطیبات بانه لم یخلق للشغل بها او لقضاء الوقت فی تناولها کما هو حال الدابه المربوطه علی معلفها همها ان تاکل بنهم و رغبته لاهیه عن کل امر آخر او یکون کالبهیمه المرسله التی اهملها اصحابها فهی تشتغل بما یقع فی طریقها فتلمه بشفتیها و هکذا تبقی حتی تمتلی ء و تسمن و تکترش لاهیه عما یراد بها و ان وراء سمنها ذبحها … کما بین انه لم یخلق من اجل ان یترک مهملا یعمل ما یشاء دون حسیب او رقیب او یترک لیعبث فی الحیاه دون غایه کریمه او هدف شریف او یکون ممن ینشر الضلال و الفساد فی الارض تائها لا یدری غایته او نتیجه سیره، انه لم یخلق من اجل ذلک کله بل خلق من اجل ان یتکامل و یصل الی مرضاه الله … (و کانی بقائلکم یقول: اذا کان هذا قوت ابن ابی طالب فقد قعد به الضعف عن قتال الاقران و منازله الشجعان … الا و ان الشجره البریه اصلب عودا و الرواتع الخضره ارق جلودا و النابتات العذیه اقوی وقودا و ابطا خمودا و انا من رسول الله کالضوء من الضوء و الذراع من العضد) دفع علیه السلام ما یمکن ان یخطر فی الاذهان و هو ان من کان هذا هو طعامه فانه یضعف بدنه و یرق عوده و هذا یودی الی قعوده عن مقابله الابطال و قتال الشجعان ممن علی شاکلته و من المعروف ان الابطال یقصدون التغذیه المفیده التی تنفع فی تقویه البدن فکیف یکون الامام فی قوته عکس ذلک و هنا یجیب. ان الشجره البریه التی تعیش علی الطبیعه بدون ری و لا عنایه تکون اصلب عودا واقوی عی تحمل عوامل الزمن القاسیه و انا کذلک کهذه الشجره بینما غیری حاله کحال النباتات التی تعیش ضمن عنایه و یکون الماء مستمرا علی عروقها فانها لا تقوی علی الصعاب و الشدائد فبمجرد ان تقسو الطبیعه شیئا ما تضعف و تذبل و قد تموت و کذلک شبه نفسه بالنباتات التی لا ترتوی الا بماء المطر و هذه اسرع لاشتعال النار و ابطا فی الانطفاء عکس غیرها ممن یشرب الماء باستمرار. و کذلک شبه نفسه من رسول الله کالضوء من الضوء فرسول الله هو الضوء الاول و علی هو من ذلک الضوء و النبی یحمل اقوی عقیده فی نفسه و انا احمل کما یحمل … منه اخذت و عن یدیه تلقیت فانا مثله فی تحمل الصعاب و ملاقاه الابطال و الشجعان هذا علی ان تکون العباره کالضوء من الضوء … اما لو کانت کالصنو من الصنو یعنی انا و رسول الله من اصل واحد اصلهما عبدالمطلب … ثم شبه شده قربه و التحامه برسول الله بالذراع و العضد فانهما اقرب الاعضاء لبعضهما و یتقوی احدهما بالاخر و علی کان سند النبی و یده التی یبطش بها … (و الله لو تظاهرت العرب علی قتال

ی لما ولیت عنها و لو انکنت الفرص من رقابها لسارعت الیها) اقسم علیه السلام علی شجاعته و ان العرب کلها لو اجتمعت و تالبت علی قتاله لم یفر منها هاربا کما انه لو سمحت له الظروف و اکتملت العده و ساعده القدر فقدر علیها لاسرع الی تادیبها و الاقتصاص منها بدون تاخیر لانه یقاتل علی الحق و هم یقاتلون علی الباطل فوجب المبادره الی قتالهم و تادیبهم … (و ساجهد فی ان اطهر الارض من هذا الشخص المعکوس و الجسم المرکوس حتی تخرج المدره من بین حب الحصید) بین علیه السلام انه سیکافح و یجاهد بکل طاقاته من اجل ان یقضی علی معاویه و قد وصفه بانه معکوس قد انقلب علی وجهه و ارتد عن الانسانیه فغلبت علیه شهوته فاصبح کالبهیمه و اضحی وجوده بین المسلمین مضرا مفسدا کما هی الحال فی المدره- التراب المتجمد- التی تفسد الحب ان بقیت فیها فلذا یجهد الزراع علی تنقیه الحب من المدره و الزوان و غیرهما مما یشوه الحب و یجعل عدم الرغبه فیه و کذلک معاویه اضحی مفسدا یجب تطهیر الصفوف المسلمه منه …

دامغانی

مکارم شیرازی

فَمَا خُلِقْتُ لِیَشْغَلَنِی أَکْلُ الطَّیِّبَاتِ،کَالْبَهِیمَهِ الْمَرْبُوطَهِ،هَمُّهَا عَلَفُهَا؛أَوِ الْمُرْسَلَهِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا،تَکْتَرِشُ مِنْ أَعْلَافِهَا،وَتَلْهُو عَمَّا یُرَادُ بِهَا،أَوْ أُتْرَکَ سُدًی أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً،أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلَالَهِ،أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِیقَ الْمَتَاهَهِ! وَکَأَنِّی بِقَائِلِکُمْ یَقُولُ:«إِذَا کَانَ هَذَا قُوتُ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ،فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ،وَمُنَازَلَهِ الشُّجْعَانِ».أَلَا وَإِنَّ الشَّجَرَهَ الْبَرِّیَّهَ أَصْلَبُ عُوداً، وَالرَّوَاتِعَ الْخَضِرَهَ أَرَقُّ جُلُوداً،وَالنَّابِتَاتِ الْعِذْیَهَ أَقْوَی وَقُوداً وَأَبْطَأُ خُمُوداً.

وَأَنَا مِنْ رَسُولِ اللّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ،وَالذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ.وَاللّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَی قِتَالِی لَمَا وَلَّیْتُ عَنْهَا،وَلَوْ أَمْکَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَیْهَا.وَسَأَجْهَدُ فِی أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْکُوسِ، وَالْجِسْمِ الْمَرْکُوسِ،حَتَّی تَخْرُجَ الْمَدَرَهُ مِنْ بَیْنِ حَبِّ الْحَصِیدِ.

ترجمه

(سپس امام فرمود:) من آفریده نشده ام که غذاهای پاکیزه (و رنگارنگ) مرا به خود مشغول دارد همچون حیوان پرواری که تمام همّش علف اوست و یا چون حیوان رها شده (در بیابان و مرتع) که کارش جستجو کردن علف و پر کردن شکم از آن است و از سرنوشتی که در انتظار اوست بی خبر است.(من آفریده نشده ام) که بیهوده رها شوم یا تنها برای بازی و سرگرمی واگذارده شده باشم یا سررشته دار ریسمان گمراهی گردم و یا در طریق سرگردانی قدم بگذارم.

گویا می بینم گوینده ای از شما چنین می گوید:هرگاه این (دو قرص نان) تنها خوراک فرزند ابوطالب باشد،باید ضعف و ناتوانیِ جسمی او را از پیکار با هم آوردان و مبارزه با شجاعان باز داشته باشد.ولی آگاه باشید! درخت بیابانی (که آب و غذای کمتری به آن می رسد) چوبش محکم تر است اما درختان سرسبز (که همواره در کنار آب قرار دارند) پوستشان نازک تر (و کم دوام تر)اند و گیاهان و بوته هایی که جز با آب باران سیراب نمی شوند چوبشان قوی تر و آتششان شعله ورتر و پردوام تر است.(به علاوه این جای تعجب نیست که من در عین سادگیِ غذا،شجاع باشم،چرا که) من نسبت به پیامبر همچون نوری هستم که از نور دیگری گرفته شده باشد و همچون ذراع نسبت به بازو.(و به حول و قوه الهی چنان شجاعم که) به خدا سوگند اگر همه عرب برای نبرد با من پشت به پشت یکدیگر بدهند،من از میدان مبارزه با آنها روی بر نمی گردانم (و در برابر آنها می ایستم تا پیروز شوم یا شربت شهادت بنوشم) و اگر فرصت دست دهد که بر گردن گردن کشان عرب مسلّط شوم،به سرعت به سوی آنها (برای پیکار) خواهم شتافت و به زودی تلاش می کنم که زمین را از این شخص معکوس و جسم واژگونه (معاویه) پاک سازم تا خاک و سنگریزه از میان دانه های درو شده خارج شود (و جامعه اسلامی پاک و خالص گردد).

شرح و تفسیر: من همچون بهیمه پرواری نیستم!

امام علیه السلام در این بخش از سخنانش به چهار نکته مهم اشاره می فرماید.نخست به هدفش از این زهد گسترده و فراگیر اشاره کرده می فرماید:«من آفریده نشده ام که غذاهای پاکیزه (و رنگارنگ) مرا به خود مشغول دارد،همچون حیوان پرواری که تمام همّش علف اوست و یا چون حیوان رها شده (در بیابان و مرتع) که کارش جستجو کردن علف و پر کردن شکم از آن است و از سرنوشتی که در انتظار اوست بی خبر است»؛ (فَمَا خُلِقْتُ لِیَشْغَلَنِی أَکْلُ الطَّیِّبَاتِ،کَالْبَهِیمَهِ

الْمَرْبُوطَهِ{«المربوطه» در اینجا به معنای حیوانی است که برای پروار می بندند.} ،هَمُّهَا عَلَفُهَا،أَوِ الْمُرْسَلَهِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا{«تقمم» به معنای برگرفتن تمام آنچه در سفره و خوردن آن است و در اصل از ریشه «قم» بر وزن «غم» به معنای رفت و رو کردن خانه و همچنین برچیدن گیاهان به طور کامل به وسیله لبهای حیوان گرفته شده است.}،تَکْتَرِشُ{«تکترش» در اصل از ریشه «گرش» بر وزن «کرج» و از ریشه «گرش» بر وزن «جهش» به معنای معده حیوانات گرفته شده، بنابراین «اکتراش» به معنای پر کردن معده است.} مِنْ أَعْلَافِهَا،وَ تَلْهُو عَمَّا یُرَادُ بِهَا).

به راستی گروهی در این جهان همانند چهارپایانند؛جمعی مرفه و ثروتمند بی خبر و بی درد همچون حیوانات پرواریند که غذای فراوان در اطراف آنها ریخته شده است و گروهی کم درآمد امّا کاملاً دنیاطلب همچون حیواناتی که در چراگاه در جستجوی علف هستند و به یقین هر دو مذمومند؛هرچند یکی از دیگری نکوهیده تر است و عجب اینکه هیچ یک از این دو گروه حیوانات از سرنوشت خود آگاهی ندارند که فردا یا ذبح می شوند و از گوشتشان استفاده می شود یا برای بارکشی از آنها بهره می گیرند.

سپس در دومین نکته می فرماید:«(من آفریده نشده ام) که بیهوده رها شوم یا تنها برای بازی و سرگرمی واگذارده شده باشم یا سررشته دار ریسمان گمراهی گردم و یا در طریق سرگردانی قدم بگذارم»؛ (أَوْ أُتْرَکَ سُدًی{«سدی» به معنای باطل و بیهوده است.} أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً،أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلَالَهِ،أَوْ أَعْتَسِفَ{«أعتسف» از ریشه «اعتساف» به معنای انجام کاری بدون فکر و هدایت و اراده است و به معنای انحراف از جاده نیز آمده است.} طَرِیقَ الْمَتَاهَهِ! {«المتاهه» اسم مکان است از ریشه «تیه» به معنای سرگردانی و ضلالت گرفته شده است.}).

امام علیه السلام در این قسمت از سخنان خود پنج موضوع را در مورد هدف آفرینش انسان نفی می کند:نخست اینکه همچون حیوانات پرواری یا بیابانی باشد که فقط به خورد و خوراک بپردازد و دیگر اینکه هیچ هدفی از آفرینش او در کار

نباشد و به حال خود رها شود و سوم اینکه هدف،بازی و سرگرمی باشد و چهارم اینکه عامل ضلالت و گمراهی دیگران شود و پنجم اینکه خودش در وادی سرگردانی گام بگذارد.هنگامی که این امور نفی شد،نتیجه گرفته می شود که انسان برای هدفی عالی آفریده شده که آن چیزی جز قرب به خدا و تکامل فضایل انسانی نیست و به یقین اگر آفرینش این عالم و این همه نعمت ها و مواهب الهی هدفی جز این داشته باشد لغو و بر خلاف حکمت است و خداوند حکیم هرگز این اهداف بی ارزش و باطل را که با حکمت او سازگار نیست مورد توجّه قرار نمی دهد.

این سخنان مولا در واقع برگرفته از آیات قرآن مجید است آنجا که می فرماید:

««أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدیً* أَ لَمْ یَکُ نُطْفَهً مِنْ مَنِیٍّ یُمْنی* ثُمَّ کانَ عَلَقَهً فَخَلَقَ فَسَوّی* فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَ الْأُنْثی» ؛آیا انسان گمان می کند بی هدف رها می شود*آیا او نطفه ای از منی که در رحم ریخته می شود نبود؟!*سپس به صورت خون بسته درآمد،و خداوند او را آفرید و موزون ساخت*و از آن،دو زوجِ مرد و زن آفرید».{ قیامت، آیه 36-39}

بدیهی است خدایی که این مراحل خلقت را با این همه شگفتی ها برای انسان قرار داده هدفی بزرگ از آن داشته است.

در جای دیگر می فرماید: ««أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ» ؛آیا گمان کردید شما را بیهوده آفریده ایم،و به سوی ما باز گردانده نمی شوید».{مومنون، آیه 115.}

سپس امام علیه السلام به بیان نکته سوم در ارتباط با سخنان سابقش می پردازد و به اصطلاح به اشکال مقدّری پاسخ می گوید و می فرماید:«گویا می بینم گوینده ای از شما چنین می گوید:هرگاه این (دو قرص نان) تنها خوراک فرزند ابوطالب باشد، باید ضعف و ناتوانیِ جسمی او را از پیکار با هم آوردان و مبارزه با شجاعان باز داشته باشد»؛ (وَ کَأَنِّی بِقَائِلِکُمْ یَقُولُ:«إِذَا کَانَ هَذَا قُوتُ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ،فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ،وَ مُنَازَلَهِ{«منازله» به معنای پیکار و جنگ است. از ریشه «نزول» آمده که شخص جنگجو در برابر حریف خود نزول و پیکار میکند.} الشُّجْعَانِ»).

این یک ذهنیت همگانی است که مردم در میان نیروی جسمانی و غذاهای چرب و شیرین رابطه ای قائل هستند،بنابراین اگر کسی تنها به نان جو و مانند آن قناعت کند باید ضعف،وجود او را فرا گیرد و نتواند در میدان نبرد هنرنمایی کند.

امام علیه السلام با ذکر دو مثال پاسخ زیبا و گویایی به این اشکال می دهد و می فرماید:

«ولی آگاه باشید! درخت بیابانی (که آب و غذای کمتری به آن می رسد) چوبش قوی تر است اما درختان سرسبز (که همواره در کنار آب قرار دارند) پوستشان نازک تر (و کم دوام تر)اند و گیاهان و بوته هایی که جز با آب باران سیراب نمی شوند چوبشان قوی تر و آتششان شعله ورتر و پردوام تر است»؛ (أَلَا وَ إِنَّ الشَّجَرَهَ الْبَرِّیَّهَ أَصْلَبُ عُوداً،وَ الرَّوَاتِعَ{«الرواتع» جمع «راتع» در اینجا به معنای درخت شاداب و خرم است، از ریشه «رتع» بر وزن «نفع» به معنای چریدن در مرتع است.} الْخَضِرَهَ أَرَقُّ جُلُوداً،وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْیَهَ{«العذیه» به سرزمینی میگویند که دور از آب باشد و جز از آب باران سیراب نگردد.} أَقْوَی وَقُوداً{«وقود» به معنای هیزم است.} وَ أَبْطَأُ خُمُوداً{«محمود» به معنای خاموش شدن آتش است سپس به هرگونه فروکش کردن فعالیتی اطلاق شده است.}).

«شجره»اشاره به درختان و«نابتات»اشاره به بوته هاست؛هر دو اگر در بیابان های خشک و کم آب پرورش پیدا کنند بسیار مقاومند در حالی که هر یک از آنها اگر بر لب نهرها بروید و دائما از آب کافی برخوردار باشد بسیار کم دوام تر

است.به همین دلیل افرادی که در ناز و نعمت پرورش پیدا می کنند سست و ناتوانند و افرادی که در لابه لای مشکلات بزرگ می شوند قوی و نیرومندند. ناز پروده نعمت نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد

به همین دلیل امروز برای بالا بردن سطح قدرت سربازان،آنها را به تمرین های شاقّ و مشکل فرا می خوانند تا کاملاً در لابه لای سختی ها پرورش یابند.یکی از فلسفه های روزه ماه مبارک رمضان نیز همین است که روح و جسم انسان را با تحمّل مشکلات روزه تقویت می کند.

البته این بدان معنا نیست که انسان غذای کافی به بدن خود نرساند و همچون مرتاضان به بادامی قناعت کند،بلکه منظور این است که در لابه لای عیش و نوش و بر سر سفره های رنگین پرورش نیابد.

آن گاه امام علیه السلام در تأیید سخنان گذشته می فرماید:«(به علاوه جای تعجب نیست که من در عین سادگیِ غذا،شجاع باشم،چرا که) من نسبت به پیامبر همچون نوری هستم که از نور دیگری گرفته شده باشد و همچون ذراع نسبت به بازو»؛ (وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ،وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ).

او همواره ساده می زیست ولی در نهایت شجاعت بود و در میدان نبرد از همه نزدیک تر به دشمن قرار داشت و در روز احد که دیگران فرار کردند او هرگز فرار نکرد من هم پیرو همان مکتب و ذراع همان بازو هستم.

همان گونه که در کلمات قصار نهج البلاغه فرمود:

«کُنَّا إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ اتَّقَیْنَا بِرَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله فَلَمْ یَکُنْ أَحَدٌ مِنَّا أَقْرَبَ إِلَی الْعَدُوِّ مِنْهُ؛ هنگامی که آتش جنگ شعله ور می شد ما به رسول خدا پناه می بردیم و هیچ یک از ما به دشمن از او نزدیک تر نبود».{ نهج البلاغه، کلمات قصار 9، از کلمات غریب حضرت}

شاهد گویای این گفتار امام علیه السلام آیه مباهله است که امیرمؤمنان علی علیه السلام را به

منزله نفس پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می شمرد و روایاتی است که از خود رسول خدا نقل شده است آنجا که طبق نقل گنجی شافعی؛یکی از اصحاب از پیغمبر اکرم سؤال کرد:در میان تمام صحابه چه کسی نزد شما محبوب تر است فرمود:علی بن ابی طالب.عرض کرد چرا؟ فرمود:

«لِأَنَّه خُلِقْتُ أَنَا وَعَلِیٌّ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ؛ زیرا من و علی از نور واحدی آفریده شده ایم»و در همان کتاب از معجم طبرانی نقل می کند که پیغمبر فرمود:

«إِنَّ اللّهَ خَلَقَ الْأَنْبِیَاءَ مِنْ أَشْجَارٍ شَتَّی وَخَلَقنی وَعَلِیّاً مِنْ شَجَرَهٍ وَاحِدَهٍ؛ خداوند پیامبران را از شجره های متعدّدی آفرید؛ولی من و علی را از شجره واحدی خلق کرد»{ کفایه الطالب، ص 315 به بعد مطابق نقل شرح نهج البلاغه تستری، ج 7، ص 468 و 469}

داستان فرستادن سوره برائت با ابو بکر برای قرائت بر حاضران مکّه در موسم حج و سپس گرفتن آن از ابو بکر و دادن به علی علیه السلام در کتب تاریخ،معروف است.هنگامی که ابوبکر خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله برگشت و عرض کرد:پدر و مادرم به فدایت باد آیا چیزی درباره من نازل شده که آیات برائت را از من گرفتید؟ فرمود:

نه

«وَلَکِن لَا یُبَلِّغْ عَنِّی إِلَّا أَنَا أَوْ رَجُلٌ مِنِّی؛ ولی باید پیام مرا خودم یا کسی که از من است برساند».{تذکره الخواص، ص 37}

این روایت در مسند احمد حنبل به صورت گویاتری نقل شده که پیغمبر صلی الله علیه و آله در جواب ابوبکر فرمود:جبرئیل نزد من آمده و گفته است:

«لَن یُؤَدِّیَ عَنْکَ إِلَّا أَنْتَ أَوْ رَجُلٌ مِنْکَ؛ پیام سوره برائت را تنها خودت یا کسی که از توست باید به مردم برساند».{مسند احمد، ج 1، ص 151.}

تعبیر به «کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ» اشاره به این است که نور ایمان و قوّت و قدرت من از نور ایمان و قدرت پیغمبر صلی الله علیه و آله گرفته شده و تعبیر به «وَالذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ» اشاره به این است که هر گاه بازو محکم باشد ذراع نیز محکم خواهد بود.

سپس برای تأکید بر شجاعت خود می فرماید:«(و به حول و قوّه الهی چنان شجاعم که) به خدا سوگند اگر همه عرب برای نبرد با من پشت به پشت یکدیگر بدهند،من از میدان مبارزه با آنها روی بر نمی گردانم (و در برابر آنها می ایستم تا پیروز شوم یا شربت شهادت بنوشم)»؛ (وَ اللّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَی قِتَالِی لَمَا وَلَّیْتُ عَنْهَا).

مانند این سخن از کسی شنیده نشده است و به یقین علی علیه السلام مرد مبالغه نیست و آنچه می گوید عین واقعیّت است.در میدان های نبرد هم این حقیقت را اثبات کرده است؛از میدان بدر گرفته تا احد و خندق و غزوات دیگر.علی بن ابی طالب کسی بود که هرگز پشت به دشمن نکرد و از فزونی لشکر دشمن نترسید تا آنجا که«کَرَّارٌ غَیْرُ فَرَّارٍ»لقب گرفت.

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله این سخن را در داستان فتح خیبر بعد از آنکه دیگران رفتند و کاری برای فتح قلعه های خیبر انجام ندادند فرمود:

«لَأُعْطِیَنَّ الرَّایَهَ غَداً رَجُلاً یُحِبُّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ کَرَّارٌ غَیْرُ فَرَّارٍ لَا یَرْجِعُ حَتَّی یَفْتَحَ اللّهُ عَلَی یَدَیْهِ؛ فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که خدا و پیامبرش او را دوست دارند پیوسته به دشمن حمله می کند و هرگز فرار نخواهد کرد و خداوند به دست او این قلعه ها را فتح می کند».{بحارالانوار، ج 31 ص 259؛ تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 56.}

آن گاه امام علیه السلام در آخرین و چهارمین نکته این بخش از نامه می فرماید:«و اگر فرصت دست دهد که بر گردن گردن کشان عرب مسلّط شوم،به سرعت به سوی آنها (برای پیکار) خواهم شتافت و به زودی تلاش می کنم که زمین را از این شخص معکوس و جسم واژگونه (معاویه) پاک سازم تا خاک و سنگریزه از میان دانه های درو شده خارج شود (و جامعه اسلامی پاک و خالص گردد)»؛ (وَ لَوْ أَمْکَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَیْهَا.وَسَأَجْهَدُ فِی أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا

الشَّخْصِ الْمَعْکُوسِ،وَ الْجِسْمِ الْمَرْکُوسِ{«المرکوس» به معنای واژگونه است از ریشه «رکس» بر وزن «عکس» به معنای پشت و رو کردن یا چیزی را با سر روی زمین گذاردن گرفته شده.} ،حَتَّی تَخْرُجَ الْمَدَرَهُ{«المدره» به معنای قطعه گل خشکیده است.} مِنْ بَیْنِ حَبِّ الْحَصِیدِ{«الحصید» به معنای درو شده از ریشه حصاد به معنای درو کردن گرفته شده است.}).

تعبیر به «أُطَهِّرَ الْأَرْضَ» اشاره روشنی به این حقیقت است که وجود امثال معاویه بر روی زمین صحنه آن را آلوده می سازد و تا از میان نروند پاک نمی شود.

و تعبیر به «الشَّخْصِ الْمَعْکُوسِ» اشاره به این است که افکارش واژگونه است؛ حق در نظر او باطل و باطل در نظر او حق است.

و تعبیر به «الْجِسْمِ الْمَرْکُوسِ» اشاره به این است که نه تنها افکار او وارونه است،بلکه از نظر ظاهر نیز انسانی کج اندیش و بدرفتار و واژگونه محسوب می شود.

تعبیر به «حَتَّی تَخْرُجَ الْمَدَرَهُ. ..»اشاره به این است که هنگامی که محصول را از زمین های زراعتی بر می دارند،غالباً دانه های باارزش با سنگ و کلوخ و شن آمیخته می شود و کشاورزان آنها را از میان دانه ها خارج می سازند تا قابل استفاده شود.من هم باید این افراد بی ارزش و کج اندیش را از میان مسلمانان بردارم تا اسلام و مسلمانان خالص شوند.

بعضی سؤال می کنند که آیا این سخن مولا با اقتدا به پیغمبر«رَحْمَهٌ لِلْعالَمینَ» سازگار است؟

در پاسخ می گوییم:آری.رحمت در جای خود لازم است و شدت و غضب در جای خود؛اگر به جای رحمت شدت نشان داده شود اشتباه است و اگر در جای شدت رحمت به کار گرفته شود خطاست.زندگانی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز شاهد و گواه این معناست.در احد به آن جمعیت گمراه دعا می کند و می گوید:

«خداوندا هدایتشان کن که نمی دانند»ولی در داستان یهود پیمان شکن و سنگدل بنی قریضه در برابر آنها شدّت عمل به خرج می دهد.

در حقیقت حضرت این حقیقت روشن را از قرآن مجید آموخته است که در یکجا می فرماید: ««یا أَیُّهَا النَّبِیُّ جاهِدِ الْکُفّارَ وَ الْمُنافِقِینَ وَ اغْلُظْ عَلَیْهِمْ» ؛ای پیامبر! با کافران و منافقان جهاد کن و بر آنها سخت بگیر!».{توبه، آیه 73.}و در جای دیگر می فرماید:

««فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ» ؛به سبب رحمت الهی،در برابر مؤمنان،نرم و مهربان شدی!».{آل عمران، آیه 159. در تفسیر فخر رازی، ج 1، ص 235 در تفسیر سوره حمد میگوید: لقد اشتهر أن النبی لما کسرت رباعیته قال: «اللهم اهد قومی فإنهم لا یعلمون»۔}

بخش پنجم

متن نامه

وَمِنْ هَذَا الْکِتَابِ وَهُوَ آخِرُهُ:

إِلَیْکِ عَنِّی یَا دُنْیَا فَحَبْلُکِ عَلَی غَارِبِکِ،قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِکِ،وَأَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِکِ،وَاجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِی مَدَاحِضِکِ.أَیْنَ الْقُرُونُ الَّذِینَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِکِ! أَیْنَ الْأُمَمُ الَّذِینَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِکِ،فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ، وَمَضَامِینُ اللُّحُودِ! وَاللّهِ لَوْ کُنْتِ شَخْصاً مَرْئِیّاً،وَقَالَباً حِسِّیّاً،لَأَقَمْتُ عَلَیْکِ حُدُودَ اللّهِ فِی عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِیِّ،وَأُمَمٍ أَلْقَیْتِهِمْ فِی الْمَهَاوِی،وَمُلُوکٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَی التَّلَفِ،وَأَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلَاءِ،إِذْ لَاوِرْدَ وَلَا صَدَرَ! هَیْهَاتَ! مَنْ وَطِئَ دَحْضَکِ زَلِقَ،وَمَنْ رَکِبَ لُجَجَکِ غَرِقَ،وَمَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِکِ وُفِّقَ، وَالسَّالِمُ مِنْکِ لَایُبَالِی إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ،وَالدُّنْیَا عِنْدَهُ کَیَوْمٍ حَانَ انْسِلَاخُهُ.

اعْزُبِی عَنِّی! فَوَ اللّهِ لَاأَذِلُّ لَکِ فَتَسْتَذِلِّینِی،وَلَا أَسْلَسُ لَکِ فَتَقُودِینِی.

ترجمه ها

دشتی

(قسمتی از این نامه است)

ای دنیا از من دور شو، مهارت را بر پشت تو نهاده، و از چنگال های تو رهایی یافتم، و از دام های تو نجات یافته، و از لغزشگاه هایت دوری گزیده ام . کجایند بزرگانی که به بازیچه های خود فریبشان داده ای؟ کجایند امت هایی که با زر و زیورت آنها را فریفتی؟ که اکنون در گورها گرفتارند! و درون لحدها پنهان شده اند . ای دنیا به خدا سوگند! اگر شخصی دیدنی بودی، و قالب حس کردنی داشتی، حدود خدا را بر تو جاری می کردم، به جهت بندگانی که آنها را با آرزوهایت فریب دادی، و ملّت هایی که آنها را به هلاکت افکندی، و قدرتمندانی که آنها را تسلیم نابودی کردی، و هدف انواع بلاها قرار دادی که دیگر راه پس و پیش و ندارند ، امّا هیهات! کسی که در لغزشگاه تو قدم گذارد سقوط خواهد کرد، و آن کس که بر امواج تو سوار شد غرق گردید، کسی که از دام های تو رهائی یافت پیروز شد، آن کس که از تو به سلامت گذشت نگران نیست که جایگاهش تنگ است، زیرا دنیا در پیش او چونان روزی است که گذشت .

از برابر دیدگانم دور شو، سوگند به خدا، رام تو نگردم که خوارم سازی، و مهارم را به دست تو ندهم که هر کجا خواهی مرا بکشانی،

شهیدی

دنیا! از من دور شود که مهارت بر دوشت نهاده است گسسته، و من از چنگالت به در جسته ام و از ریسمانهایت رسته و از لغزشگاههایت دوری گزیده ام. کجایند مهترانی که به بازیچه های خود فریبشان داده ای؟ کجایند مردمی که با زیورهایت دام فریب بر سر راهشان نهادی. آنک در گورها گرفتارند و در لابلای لحدها ناپدیدار. به خدا اگر کالبدی بودی دیدنی یا قالبی بپسودنی- تو را وانمی گذاشتم-، و حد خدا را در باره ات بر پا می داشتم. به کیفر بندگانی که آنان را با آرزوها دستخوش فریب ساختی، و مردمانی که در هلاکت جایهاشان در انداختی، و پادشاهانی که به دست نابودی شان سپردی، و در چنگال بلاشان در آوردی. نه راهی برای در شدن و نه گریزگاهی برای بیرون آمدن. هرگز! آن که پا در لغزشگاهت نهاد به سر در آمد، و آن که در ژرفای دریایت فرو رفت به در نیامد، و آن که از ریسمانهایت رهید، توفیق رفیقش گردید، و آن که از گزند تو ایمن است، باکش نبود اگر جای تنگش مسکن است و دنیا در دیده او چنان است که گویی روز پایان آن است. از دیده ام نهان شود! به خدا سوگند رامت نشوم که مرا خوار بدانی، و گردن به بندت ندهم تا از این سو بدان سویم کشانی،

اردبیلی

دور باش از من ای دنیا پس ریسمان مهار تو بر بالای کوهان تست برو هر جا که خواهی که بتحقیق که بیرون آمدم از چنگالهای تو و رمیدم از دامهای تو و دور شدم از رفتن در مواضع لغزش تو کجایند گروهانی که فریب دادی ایشان را ببازی خود کجایند آن جماعت که در فتنه انداختی ایشان را بآرایش مجازی خود ایشان گروههائی اند که سپرده شده اند بقبرها و بچه هائی که در شکم لحدهای کورهااند بخدا سوگند که اگر می بودی تو شخصی دیده شده و کالبدی بحس در آمده شده هر آینه اقامت می کردم بر تو حدهای خدا را و حق بندگانی که فریب دادی ایشان را بآرزوهای جسمانی و حق امتانی که انداختی ایشان را در موضع فرو افتادن و در حق پادشاهانی که سپردی ایشان را بسوی هلاکت و فرود آوردی آنها را در مواضع درد و بلا زیرا که نیست او را آنجا فرود آمدنی و نه جای بازگشتنی چه دور است عوزان بلیات کسی که پای نهاد بر جای لغزیدن تو غرق گشت در آب تلخ و هر که گوشه از دام تو توفیق داده شد در عبادت و رستگار از تو باک ندارد که تنگ شود باو خوابگاه او و دنیا نزد او همچو روزیست که آمد هنگام گذشتن او دور شو از من ای دنیا پس بخدا که رام نشوم مر تو را پس خوار سازی مرا و نرم خود فرمان بردار نشوم مر تو را پس کشی مهار مرا

آیتی

ای دنیا از من دور شو، افسارت را به پشتت افکندم. من خود را از چنگالهایت رها کردم و از دامهایت بیرون افکندم و از آن پرتگاهها که بر سر راه من کنده ای اجتناب کرده ام. آن گردن فرازانی که با دلیریهایت فریفتی، اکنون کجایند؟ آن مردمی، که به زرق و برقهایت مفتون ساختی، چه شدند؟ آری همه در گور خفته اند. به خدا سوگند، اگر تو موجودی مجسم بودی و پیکری محسوس، به خاطر آن گروه از بندگان خدا که به سراب آرزوها فریفته ای و آنها را در گودالهایی که بر سر راهشان تعبیه کرده ای، سرنگون ساخته ای و پادشاهانی که به ورطه نابودی سپرده ای و به آبشخور بلا آنجا که هیچکس را از آن بازگشتنی نیست کشیده ای، حد خد را بر تو جاری می ساختم. فسوسا که هر کس بر لغزشگاه تو پای نهاد، سرنگون شد و هرکس کشتی بر گرداب تو راند، غرقه گشت و هر که از چنبر تو سر بیرون کشید، پیروز شد.

آنکه از تو در امان مانده، باکی از آن ندارد که روزگار بر او تنگ گیرد، زیرا دنیا در نظر او روزی است بر آستان غروب. از نزد من دور شو، در برابر تو سر فرود نمی آورم که بر من سروری جویی و زمام کارم را به دست تو نسپارم که هر جا که خواهی مرا بکشی.

انصاریان

ای دنیا،از من فاصله بگیر،که مهارت را بر گردنت انداختم،از چنگالت بیرون جستم،از دامهایت فرار کردم،و از رفتن در لغزشگاههایت دوری گزیدم .

کجایند گذشتگانی که به بازیهایت آنان را فریفتی؟!کجایند ملّتهایی که با زر و زیورت آنان را مغرور نمودی؟!اینک اینان گروگانهای قبور،و فرورفته در لابلای لحدهایند .به خدا قسم ای دنیا اگر موجودی قابیل دیدن،و جسمی سزاوار لمس بودی،حدود خدا را بر تو جاری می ساختم در رابطه با بندگانی که به آرزوها فریبشان دادی،و ملتهایی که در پرتگاه های هلاکت انداختی،و پادشاهانی که تسلیم نابودی کردی و به سر چشمه های بلا وارد نمودی،به جایی که در ورود و خروجش امنیت نباشد .

هیهات!هر کس گام در لغزشگاههایت نهد بلغزد،و هر که سوار آبهای متراکمت گردد غرق شود، و آن که از دامهای تو به یک سو رود موفق گردد،و کسی که از فتنه های تو سالم است باکی ندارد که گرفتار تنگی زندگی باشد،و دنیا نزد او مانند روزی است که لحظه پایانش فرا رسیده .از من دور شو،

به خدا قسم رام تو نشوم تا مرا به خواری نشانی،و عنان به دستت نگذارم تا هر کجا خواهی ببری.

شروح

راوندی

و قوله الیک عنی یا دنیا ای ابعدی عنی و ضمنی زینتک الیک من قربی. فحبلک علی غاربک: ای اذهبی حیث شئت، کانوا فی الجاهلیه یطلقون زوجاتهم بذلک و نحوه، و اصله ان الناقه اذا رعت و علیها الخطام القی علی غاربها لانها اذا رات الخطام لم یهنها شی ء. و قوله قد انسللت من مخالبک یخاطب الدنیا و یقول: قد خرجت من حکمک فانی لا احب زینتک، فذکر المخالب مجاز، و المخلب للطائر و السباع بمنزله الظفر للانسان. و انسل من بینهم: ای خرج، و فی المثل رمتنی بدائها و انسلت. و افلت من حبائلک: ای ترکت زخارفک التی من احبها فقد قید قلبه. و افلت یتعدی و لا یتعدی، و هنا لازم بمعنی اتفلت. و قیل حقیقته افلت نفسی من حبائلک فحذف المفعول. و الحبائل جمع حباله، و هی شبکه الظباء و هی شبکه الظباء ینصب لها فتصاد بها. و المداحض جمع المدخص، و هو المکان الزاق، یقال: دحضت رجله ای زلقت و زالت عن مکانها. و القرون جمع القرن، و هو اهل زمان. و بخط الرضی: غررتیهم فی الموضعین و فتنتیهم و القیتیهم و اسلمتیهم، و هذا لغه قوم یشبعون الکسره فیتولد الیاء. و بمداعیک جمع المدعاه، و روی بمداعبک من الدعابه و هی المزاح و اللعب. و الزخارف جمع الزخرف، و هو فی الاصل الذ

هب، ثم یشبه به کل مموه مزور. و المزخرف: المزین.ها للتنبیه هم ضمیر الامم و القرون. و الرهائن جمع رهینه، ای ترکوا مقیمین فی قبورهم. و المضامین فی الاصل: ما فی اصلاب الفحول، و نهی عن بیع المضامین و الملاقیح، و ذکره هیهنا مجاز، اذ اللحد یشتمل علی المیت و هو فی ضمن اللحد. ثم حلف ان لو کانت الدنیا قالبا حسیا- و روی کذا ایضا- لا قام علیها حد الله فی حق عباد غرتهم و القتهم فی المهاوی و المهالک و اسلمتهم الی المتالف. و التلف: الهلاک، و هذا استعاره حسنه. و المکان الدحض: الذی لا یثبت علیه القدم. و اللجج جمع لجه البحر، و هی معظمه. و ازور: اعرض و انحرف. و مناخه: موضعه. وحان: دخل حینه. و انسلاخه: ذهابه. و اعزبی عنی: ای تباعدی عنی. و لا اسلس ای لا اسهل. و یمینا نصب علی المصدر.

کیدری

الیک عنی: ای ابعدی عنی. فحبلک علی غاربک: مثل مضی الکلام فیه، و هو طلاق الجاهلیه و اصل الکلام فی الابل فانها اذا خلیت للرعی تذهب حیث تشاء القی زمامها علی غاربها. انسللت: ای خرجت، بمداعبک: جمع مدعاه و هی الطعام الذی یدعی الیه او الدعاء الی الطعام نفسه، یعنی بزخارفک و زهرتک، و روی بمداعبک من الدعابه و هی المزاح. و المضامین: فی الاصل ما فی اصلاب الفحول، ثم استعیر لکل شی ء مستور، و هو جمع مضمون، ای هم فی ضمن اللحود فی القبور. و مکان دحض و دحض: بالتحریک ای زلق لا یثبت علیه قدم. و ازور: انحرف و اعرض. اعزبی: ای تباعدی، لا اسلس، لا انقاد.

ابن میثم

ای دنیا دور شو از من که مهار تو را بر کوهانت انداخته ام، از چنگت رها شده ام و از دامهایت رسته ام، و از این رو که در پرتگاهایت قرار گیرم پرهیز کرده ام، کجا هستند آن گروهی که با بازیچه هایت آنان را فریفتی، کجایند ملتهایی که با زیورهایت آنانرا به فتنه انداخته ای؟ هم اکنون آنان در گرو گورها و در جوف قبرهایند؟ به خدا قسم اگر تو یک موجود محسوس و یک جسم قابل حس بودی حدود الهی را درباره ی تو اجرا می کردم، در مقابل آن بندگانی که به وسیله ی آرمانها فریفتی و ملتهایی که در پرتگاهای سقوط انداختی و سلاطینی که به نابودی کشاندی و در غرقاب مصائب غرق کردی آنجایی که دیگر رفت و برگشت نبود. هیهات! هر کس در پرتگاهایت گام نهاد لغزید و هر کس در انبوه ام

واج دریایت سوار شد غرق گردید، هر کس از طنابهای دامت فاصله گرفت نجات یافت، هر کس از دست تو جان سالم به در برد، باکی از تنگی خوابگاهش ندارد، و نزد او دنیا چون روزی است که وقت جدایی از آن فرا رسیده است.

ابن ابی الحدید

وَ مِنْ هَذَا الْکِتَابِ وَ هُوَ آخِرُهُ إِلَیْکِ عَنِّی یَا دُنْیَا فَحَبْلُکِ عَلَی غَارِبِکِ قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِکِ وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِکِ وَ اجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِی مَدَاحِضِکِ

أَیْنَ الْقُرُونُ الَّذِینَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِکِ أَیْنَ الْأُمَمُ الَّذِینَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِکِ فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ وَ مَضَامِینُ اللُّحُودِ وَ اللَّهِ لَوْ کُنْتِ شَخْصاً مَرْئِیّاً وَ قَالَباً حِسِّیّاً لَأَقَمْتُ عَلَیْکِ حُدُودَ اللَّهِ فِی عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِیِّ وَ أُمَمٍ أَلْقَیْتِهِمْ فِی الْمَهَاوِی وَ مُلُوکٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَی التَّلَفِ وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلاَءِ إِذْ لاَ وِرْدَ وَ لاَ صَدَرَ هَیْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَکِ زَلِقَ وَ مَنْ رَکِبَ لُجَجَکِ غَرِقَ وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِکِ وُفِّقَ وَ السَّالِمُ مِنْکِ لاَ یُبَالِی إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ وَ الدُّنْیَا عِنْدَهُ کَیَوْمَ حَانَ انْسِلاَخُهُ .

إلیک عنی

أی ابعدی و حبلک علی غاربک کنایه من کنایات الطلاق أی اذهبی حیث شئت لأن الناقه إذا ألقی حبلها علی غاربها فقد فسح لها أن ترعی حیث شاءت و تذهب أین شاءت لأنه إنما یردها زمامها فإذا ألقی حبلها علی غاربها فقد أهملت.

و الغارب ما بین السنام و العنق و المداحض المزالق .

و قیل إن فی النسخه التی بخط الرضی رضی الله عنه غررتیهم بالیاء و کذلک فتنتیهم و ألقیتیهم و أسلمتیهم و أوردتیهم و الأحسن حذف الیاء و إذا کانت الروایه وردت بها فهی من إشباع الکسره کقوله أ لم یأتیک و الأنباء تنمی بما فعلت لبون بنی زیاد و مضامین اللحود أی الذین تضمنتهم

و فی الحدیث نهی عن بیع المضامین و الملاقیح و هی ما فی أصلاب الفحول و بطون الإناث .

ثم قال لو کنت أیتها الدنیا إنسانا محسوسا کالواحد من البشر لأقمت علیک الحد کما فعلت بالناس.

ثم شرح أفعالها فقال منهم من غررت و منهم من ألقیت فی مهاوی الضلال و الکفر و منهم من أتلفت و أهلکت .

ثم قال و من وطئ دحضک زلق مکان دحض أی مزله.

ثم قال لا یبالی من سلم منک إن ضاق مناخه لا یبالی بالفقر و لا بالمرض و لا بالحبوس و السجون و غیر ذلک من أنواع المحن لأن هذا کله حقیر لا اعتداد به فی جنب السلامه من فتنه الدنیا.

قال و الدنیا عند من قد سلم منها کیوم قرب انقضاؤه و فناؤه اُعْزُبِی عَنِّی فَوَاللَّهِ لاَ أَذِلُّ لَکِ فَتَسْتَذِلِّینِی وَ لاَ أَسْلَسُ لَکِ فَتَقُودِینِی

اعزبی

ابعدی یقال عزب الرجل بالفتح أی بعد و لا أسلس لک بفتح اللام أی لا أنقاد لک سلس الرجل بالکسر یسلس فهو بین السلس أی سهل قیاده.

کاشانی

(الیک عنی یا دنیا) دور باش از من ای دنیای بسیار با ملاهی (فحبلک علی غاریک) پس ریسمان مهار تو بر بالای کوهان تو است. برو هر جا که خواهی. (قد انسللت من مخالبک) به تحقیق که بیرون آمدم از چنگال های تو (و افلت من حبائلک) و رهیدم از دام های تو (و اجتنبت الذهاب) و دور شدم از رفتن (فی مداحضک) در مواضع لغزش تو (این الذین غررتهم) کجایند گروههایی که فریب دادی ایشان را (بمداعبک) به مزاح و بازی خودت (این الامم الذین فتنتهم) کجایند آن جماعتی که در فتنه انداختی ایشان را (بزخارفک) به آرایش مجازی خودت (ها هم رهائن القبور) که ایشان گروه هایی هستند که سپردند ایشان را در قبرها (و مضامین اللحود) و بچه هایند که در شکم لحدهای گورند (و الله) به خدا سوگند (لو کنت شخصا مرئیا) اگر می بودی تو شخصی دیده شده (و قالبا حسیا) و کالبدی به حس درآمده شده (لاقمت علیک حدود الله) هر آینه اقامت می کردم بر تو، حدهای الهی را (فی عباد غررتهم) در حق بندگانی که فریب دادی ایشان را (بالامانی) به آرزوهای جسمانی (و امم القیتهم) و در حق امتانی که انداختی ایشان را (فی المهاوی) در مواضع فرو افتادن ظلمانی (و ملوک اسلمتهم) و در حق

پادشاهانی که سپردی ایشان را (الی التلف) به سوی هلاکت (و اوردتهم) و فرود آوردی ایشان را (موارد البلاء) در مواضع ورود بلا و محنت (اذ لا ورد) زیرا که نیست آنجا، جای فرود آمدنی (و لا صدر) و نه جای بازگشتی (هیهات) چه درو است غور آن بلیات و نهایات آن عاهات و آفات (من وطی دحضک) کسی که پای نهاد بر جای لغزیدن تو (زلق) لغزید از جاده شریعت (و من رکب لججک) و هر که سوار شد بر میانه های دریای پرخطر تو (غرق) غرق گردید در آب تلخ معصیت (و من ازور عن حبالک) و هر که گوشه گرفته شد از دام تو (وفق) توفیق داده شد در عبادت و طاعت (السالم منک لا یبالی) و رستگار از تو باک ندارد (ان ضاق به مناخه) که تنگ شود به او خوابگاه او (و الدنیا عنده) و دنیا نزد آن شخص (کیوم حان انسلاخه) همچو روزی است که آمده هنگام گذشتن او. (اعزبی عنی) دور شو از من ای دنیا (فو الله لا اذل لک) قسم به ذات خدا که رام نمی شوم مر تو را. چه اگر رام شوم به تو (فتستذلینی) پس خوار سازی مرا (و لا اسلس لک) و نرم خو و فرمان بردار نمی شوم مر تو را. چه اگر نرم شوم به تو (فتقو دینی) پس بکشی مهار مرا به جانب هلاک

آملی

قزوینی

(غارب) دوش و میان گردن و کوهان گویند (حبلک علی غاربک) یعنی هر جا خواهی برو و (مدحض) جای لغزیدن می فرماید: دور شو از من ای دنیا، ریسمانت بگردنت انداختم و سردادم، به تحقیق بیرون جستم از چنگالهای تو و بدر رفتم از دامهای تو، و اجتناب نمودم از رفتن در راهها که ترا است، و جای لغزیدن قدمها است. هر که در طریق دنیا رود عجب که سالم ماند، مانند شخصی که از کوهی سراشیب سواره بر روی یخ خواهد بگذرد، و اگر هزار پا دارد بلغزد یا مور که در (طاس) لغزنده افتد و خواهد بیرون آید، اگر زور (پیل) دمان دارد که نتواند. کجااند آن کسان که فریب دادیشان به بازیها و مزاح نمودنهای خود، کجااند آن امتها که مفتون کردیشان به آرایشهای بقای خود، اینک ایشان در گرو قبرها و گرفتارند آنجا و داخلند در ضمن لحدها بخدا قسم که اگر تو شخصی می بودی که دیده می شدی، و کالبدی محسوس می داشتی همچو آدمیان، اقامت می نمودم بر تو حدود خدا و سیاست بلیغ می نمودم ترا درباره بندگانی که فریفتی و غافل کردی ایشان را به آرزوهای بی بود و انداختی شان از بالا بفرود، و پادشاهانی که سپردیشان به چنگ تلف و جفا و وارد ساختی شان بر سر چشمهای بلا، و رهگذرهای عنا، آنجا که

نه وارد شدن شاید و نه بازگشتن. یعنی کسی آنجا سالم نباشد، نه در وارد شدن، و نه در بازگشتن هر که قاصد دنیا گردد و وفود بر او نماید نه ورود بر او مبارک باشد و نه صدور و از هیچ راه بعافیت راه نبرد، همچو کسی که در کام نهنگ یا در چاه تنگ افتد یا خود را تسلیم بدخواه کند، یا در کوه و کمر جائی گذر کند که نه بازگشتن تواند، و نه ماندن یا گذشتن، و بالجمله آنان که زاد آخرت از دنیا برنداشتند، و به آخر ناکام دنیا را گذاشتند و رفتند، و دنیاایشانرا جائی وارد ساخت که نه جای ورود است آنجا، و نه صدور، نه روی ماندن هست و نه راه بازگشتن، و نه تدبیری از پیش، و نه چاره ای از پس مقام آنجا مشکل با آن اعمال، و بازگشتن خود البته محال چه دور است خلاص شدن از آن موارد بلا و محن که به شومی دنیا افتادند یا چه دور است که من دل بر تو نهم و فریب تو خورم و از تو شاد شوم، هر که گام بر لغزشهای تو نهد بلغزد و ثابت نماند و هر که سوار لجهای دریای تو شود غرق گردد، و جان به سلامت بیرون نبرد، و هر که دور شود و کناری گیرد از ریسمانهای دام تو توفیق یافته است و رستگار گشته است و هر که سالم ماند از تو پروا ندارد اگر تنگ باشد او را جای خوابکاه او. یعنی در سختی و ناکانی زندگانی کند و دنیا نزد او مانند روزی باشد که وقت کنده شدن و گذشتن آن رسیده باشد، آنکه از آخرت خبر دارد و در کار او نظر دارد چه غم دارد، کو دنیا با او هر جفا که تواند بکند که نزد او زمان عمر و هستی دنیا همچو یک روز است که به آخر رسیده باشد، یا شبی که صبحش نزدیک گشته یا دمیده باشد (عزب) بفتح راء معجمه ای بعد دور شو از من بخدا قسم که خوار و رام نمی گردم ترا تاخوار سازی مرا و به فرمان خود در آوری و عنان خود نرم نمی کنم برای تو تا بکشی مرا هر جا خواهی

لاهیجی

«الیک عنی یا دنیا، فحبلک علی غاربک، قد انسللت من مخالبک و افلت من حبائلک و اجتنبت الذهاب من مداحضک! این القرون الذین غررتهم بمداعبک؟ این الامم الذین فتنتهم بزخارفک؟ها هم رهائن القبور و مضامین اللحود! و الله لو کنت شخصا مرئیا و قالبا حسیا لاقمت علیک حدود الله فی عباد غررتهم بالامانی و امم القیتهم فی المهاوی و ملوک اسلمتهم الی التلف و اوردتهم موارد البلاء، اذ لاورد و لا صدر!»

یعنی برگرد به سوی تو از من ای دنیا که ریسمان مهار توست بر کوهان تو، به تحقیق که من جستم از چنگالهای تو و رستم از دامهای تو و اجتناب کردم از رفتن از لغزشگاه تو. کجا باشند آن گروهی که فریب دادی ایشان را به بازی کردن خود؟ کجا باشند آن جماعتی که مفتون ساختی ایشان را به زیب و زینت خود؟ اینک باشند ایشان گروهای گورها و فروگرفته شده ی لحدها! و سوگند به خدا که اگر بودی تو شخصی دیده شده

و کالبدی محسوس شده، هر آینه برپا می داشتم بر تو حدهای خدا را، در حق بندگانی که فریب دادی ایشان را به آرزوها و در حق امتانی که انداختی ایشان را در پرتگاهها و در حق پادشاهانی که سپردی ایشان را در نیست شدن و فرود آوردی ایشان را در آبگاههای بلا، در هنگامی که نبود هنگام وارد شدنی و نه هنگام بازگشتنی.

«هیهات! من وطی دحضک زلق و من رکب لججک غرق و من ازور عن حبالک وفق و السالم منک لایبالی ان ضاق به مناخه و الدنیا عنده کیوم حان انسلاخه.

اعزبی عنی! فوالله لا اذل لک فتستذلینی و لا اسلس لک فتقودینی. و ایم الله یمینا استثنی فیها بمشیئه الله لاروضن نفسی ریاضه تهش معها الی القرص، اذا قدرت علیه مطعوما و تقنع بالملح مادوما.»

یعنی چه بسیار دور است آن بلاها! کسی که گام زد در جایگاه لغزش تو لغزید و کسی که سوار شد در میان دریای تو غرق گشت و کسی که منحرف شد از دامهای تو توفیق یافت و کسی که سالم گشت از شر تو باکی ندارد از اینکه تنگ شود خوابگاه او و دنیا در نزد او مانند روزی است که نزدیک باشد وقت در گذشتن او.

دور شو از من! پس سوگند به خدا که رام نیستم از برای تو تا اینکه خوار سازی مرا و نرم نیستم از برای تو تا بکشی مهار مرا،

خوئی

اللغه: (الغارب) جمع غوارب: الکاهل، او بین الظهر او السنام و العنق، حبلک علی غاربک: کنایه من کنایات الطلاق، ای اذهبی حیث شئت، لان الناقه اذا القی حبلها علی غاربها فقد فسح لبا ان ترعی حیث شاءت و تذهب حیث شاءت. (المخالب) جمع مخلب و هی للطیور الجوارح، (المداحض): المزالق، (المداعب) جمع مدعبه: الدعابات، (زخارف) جمع زخرف: ما یتزین به، (رهائن) جمع رهینه و هی الوثیقه، (مضامین): ای الذی تضمنتهم القبور فاستعارها للموتی لشبههم فی اللحود بالاجنه فی بطون الامهات، (المهاوی) جمع مهواه: المهلکه، (الدحض): المکان الزلق، (ازور): تنحی، (مناخ البعیر): مبرکه، (اعزبی): ابعدی، (اسلس): انقاد،

شوشتری

مغنیه

والغارب: العنق، و اعلی الظهر مما یلی العنق، و اعلی کل شی ء. و مداعب: جمع مدعبه ای دعابه. و الورد: الاشراف علی الماء. و الصدر: الرجوع عنه. و لزلق: لا تثبت فیه الارجل. و ازور: النحرف. و انسلاخه: ذهابه. و اعزبی: ابعدی. و اسلس: لن. وهش ابستم و ارتاح. و المادوم: ما یوکل مع الخبز. و الربیضه: الغنم المجتمعه فی مرابضها مع رعاتها. و تربض: تبرک، و یهجع: یسکن. و قرت عینه: بردت. و البهیمه الهامله: المتروکه بلا راع. و عرکت بجنبها بوسها: کنایه عن الصبر علی الاذی. و الغمض و الکری: النوم. و الهمهمه: الصوت الخفی. و تقشعت: انجلت. و الیک عنی الیک اسم فعل بمعنی ابعدی، و مطعوما حال، و مثله مادوما، و طوبی مصر بمعنی الطیب، مبتدا، و لنفس خبر. (الیک عنی یا دنیا فحبلک علی غاربک) لا حاجه لی فیک، فقد طلقتک ثلاثا لا رجعه فیها، کما قال فی الحکمه رقم 77 (و قد انسلت من مخالبک الخ).. لقد حررت نفسی من ملذات الدنیا و اهوائها، و وقفتها علی الاخره و جزائها (این القرون الذین غرتهم الخ).. کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام. و تقدم مثله مرارا و تکرارا (و من وطی ء دحضک زلق) الحطاب الدنیا، و دحض الحجه ابطالها، و دخض الارض زلقها (و السالم منک) ای من فتن الدنیا و غرورها (لا یبالی ان ضاق به مناخه الخ).. المناخ- بضم الخاء- مبرک الابل، و المراد به هنا العیش و غیره من شوون الدنیا، و العاقل لا یکثرت بالدنیا، لانها الی زوال، و الاخره هی دار القرار. و سبق التفصیل مرات و مرات. الامام فی جهاد دائم: (لا اذل لک فتستذلینی). لا اطمع فی شان من شوون الدنیا، لان الطامع فی وثاق الذل، و لا اتذلل الا لمن کان التذلل له عزه و رفعه (و لااسلس لک فتقودینی) مهما بذلت من الثمن

عبده

… فحبلک علی غاربک: الیک عنی اذهبی عنی و الغارب الکاهل و ما بین السنام و العنق و الجمله تمثیل لتسریحها تذهب حیث شائت و انسل من مخالبها لم یعلق به شی ء من شهواتها و الحبائل جمع حباله شبکه الصیاد و افلت منها خلص و المداحض المساقط … الذین غررتهم بمداعبک: و المداعب جمع مدعبه من الدعابه و هی المزاح و التاآت و الکافات کلها بالکسر خطابا للدنیا … لا ورد و لا صدر: الورد بکسر الواو ورود الماء و الصدر بالتحریک الصدور عنه بعد الشرب … و طی ء دحضک زلق: مکان دحض بفتح فسکون ای زلق لا تثبت فیه الارجل … عن حبالک وفق: ازور ای مال و تنکب … کیوم حان انسلاخه: حان حضر و انسلاخه زواله … اعزبی عنی: عزب یعزب ای بعد و لا اسلس ای لا انقاد …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و قسمتی از این نامه و پایان آن است (در نکوهش دنیا و ستودن پارسایان و کسانی که دل به آن نبسته از کار خدا غافل نمانده اند): ای دنیا از من دور شو که مهارت بر کوهانت است (مهارت را به گردنت انداخته تو را رها کرده ام) من از چنگالهایت جسته، و از دامهایت رسته، و از رفتن در لغزشگاههایت (گمراهیهایت) دوری گزیدم. کجایند کسانی که به بازیها شوخیهایت گرفته فریبشان دادی، کجایند مردمانیکه به زینت و آرایشهایت در فتنه و گمراهیشان انداختی؟ اینکه ایشان گروگان گورها و فرورفته در لحدها هستند! سوگند به خدا اگر تو شخصی بودی دیدنی و کالبدی محسوس حدود (کیفرهای) الهی را بر تو اجر می نمودم به سزای بندگانی که به سبب آرزوها فریب دادی، و مردمانی که در پرتگاهها (ی شقاوت و بدبختی) انداختی، و پادشاهانیکه به نابودی سپردی، و آنان را در آبگاههای بلاء و سختی فرود آوردی جائیکه فرود آمدن و بازگشت (سزاوار) نبود. چه دور است که من از تو فریب خورم هر که بر لغزشگاهت گام نهد بلغزد، و هر که در آبهای انبوهت سوار شود غرق گردد، و آنکه از ریسمانهای دامت کناره گیرد موفق شده (رستگار گشته) است، و کسی که از تو سالم ماند اگر جای خوابگاهش تنگ باشد (در سختی و ناکامی زندگانی کند( باکی ندارد )چون می داند این سختی

به زودی می گذرد، لذا می فرماید:( و دنیا نزد او به روزی ماند که وقت گذشتن آن رسیده است. از من دور شو که به خدا سوگند رام تو نمی گردم تا مرا خوار سازی، و هموارت نمی شوم )فرمانت نمی برم( تا مرا )به هر جا خواهی( بکشی،

زمانی

جرم دنیا و کیفر آن

امام علیه السلام که در بحث ریاست و توجه بمعنویت قرار گرفته و از سوی دیگر اشاره به معاویه کرده که غرق در دنیا و ریاست است برای اینکه شنونده خود را بیشتر به معنویت سوق دهد و او را به معنویت نزدیک سازد نسبت به بی اعتبار بودن دنیا و نقشه های آن توجه می دهد و تا آنجا بدنیا بدبین است که می فرماید اگر بشکل جاندار بود بجرم آن همه خیانتها که نسبت به گذشتگان انجام داده است حد شرعی (تازیانه، زندان، تبعید و اعدام) بر آن جاری می کردم. این همان نکته هائی است که خدای عزیز در قرآن کریم مورد توجه قرار داده و نسبت به آن اعلام خطر کرده است. خدای عزیز در قرآن مجید در دو مورد باین نکته اشاره دارد: زندگانی دنیا شما را فریب ندهد و گول زننده شما را بدام نیندازد. حزب اللهی که پیروز است نامه که به فرزند حنیف است و می خواهد وی را به وظیفه خود آشنا سازد با خود سخن می گوید تا او را بیدار گرداند. امام علیه السلام در آغاز مطلب از ریاضت خود و عادت دادن خویش به کم خوری و قناعت سخن می گوید تا فکر پسر حنیف را برای پذیرفتن کلمه آخر به نان خود بساز و خود را به آتش نیفکن آماده گرداند. این یک روش تبلیغی کامل است که انسان با خود سخن بگوید و دیگری را که اهل کمال و معرفت است و با کنایه مطلب را درک می کند اندرز دهد.

سید محمد شیرازی

(و من هذا الکتاب و هوآخره:) (الیک عنی) ای ابتعدی عنی (یا دنیا) و المراد انه علیه السلام غیر راغب فی زخارفها (فحبلک علی غاربک) الغارب الکاهل، و هذا کنایه عن تسریحها لتذهب حیث شائت، کما انه اذا سرح الحیوان یجعل حبله علی عاتقه، و لا یجر بالحبل الی جهه مخصوصه (قد انسللت) ای فررت (من مخالبک) جمع مخلب، و هو اظافر الحیوان المفترس التی بها یاخذ الصید و یقتله (و افلت) ای شردت (من حبائلک) جمع حباله و هی شبکه الصیاد. و اجتنبت الذهاب فی مدحض، مدحض، و هو محل السقوط و الهلاک (این القوم الذین غررتهم) ای خدعتهم ایتها الدنیا (بمداعبک) جمع مدعبه، بمعنی الدعابه و المزاح (این الامم الذین فتنتهم) ای خدعتهم ایتها الدنیا (بزخارفک) جمع زخرف، بمعنی الزینه. (ها هم رهائن القبور) فکما یبقی الرهن عند المرتهن کذلک هولاء باقون فی قبورهم الی یوم النشور (و مضامین اللحود) جمع لحد، و هو الشق فی القبر، ای مضمونون فی شقق قبورهم (و الله) ایتها الدنیا (لو کنت شخصا مرئیا) ای شخصا یری (و قالبا) ای هیکلا (حسیا) ای محسوسا یدرک بالحواس (لاقمت علیک) یادنیا (حدود الله) من الرجم و الجلد و التعزیز و ما اشبه (فی عباد غررتهم بالامانی) ای بان نیتهم بالاکاذیب فانخدعوا و ترکوا الاخره لاجلک، و لا یخفی ان امثال هذه العباره من الکنایه و اظهار الارشاد للسامعین، بترک الدنیا و الاقبال علی الاخره. (و امم القیتهم فی المهاوی) جمع مهوی و هو المحل المنخفض الذی یهلک الانسان اذا وقع فیه (و ملوک اسلمتهم الی التلف) الاخروی بالعقاب و العذاب علی ما فعلوا و اقترفوا (و اوردتهم موارد البلاء) و العذاب (اذ) ای فی مکان (لاورد) ای لیس محل ورود الماء (و لا صدر) ای لیس محلا للخروج عن المشرعه بعد الارتواء، فکانها باسم الماء جاء بهم الی محل الهلاک. (هیهات) لست انت ناصحه شفیقه ف (من وطی) ای جعل رجله فی (دحضک) هی المزلقه التی لا تثبت علیها الرجل (زلق) و سقط (و من رکب لججک) لجه البحر معظمه (غرق) هذان کنایتان عن من اعتمد علی الدنیا و تناول ملذاتها (و من ازور) ای مال (عن حبالک) جمع حباله، و هی شبکه الصیاد (وفق) للخلاص و النجاه. (و السالم منک) یا دنیا (لا یبالی ان ضاق به مناخه) ای محله و منزله (و الدنیا عنده کیوم حان) ای حضر (انسلاخه) ای ذهابه و فنائه، و المعنی انه لا یهتم بشانها کما ان من یرید الذهاب عن منزل لا یهتم بذلک المنزل حسنا کان ام قبیحا (اعزبی) ای ابتعدی ایتها الدنیا (عنی، فو الله لا اذل لک) باراده ملذاتک الموجبه للذله (فتستدلینی) ای تجعلینی ذلیله، تعطی حاجه مره و تمنعها مره. (و لا اسلس لک) ای لا انقاد لک، بان اسیر کلما توجهت ملذاتک و شهواتک (فتقودینی) کما تقاد العالم

موسوی

(الیک عنی یا دنیا فحبلک علی غاربک قد انسللت من مخالبک و افلت من حبائلک و اجتنبت الذهاب فی مداحضک) تنکر

علی للدنیا و ابعدها عن ساحته فلا اثر لها فی سلوکه و لا فی مطعمه و لا فی مسیرته … انه یخاطبها و کانها تسمع … نعم لعل اهلا و عشاقها یسمعون … ابعدی عنی یا دنیا انت و ما تشائین مع غیری اما انا فقد هجرتک و خرجت من بین اظافرک التی نشبت فی الناس فلم یعد لهم قدره علی الخلاص منها، لقد نجحت فی التخلص من شراکک التی نصبتها لتصطادی بها فکل شهواتک و زینتک و متعک حبائل تصطادین بها الناس و انا فی مناجاه من ذلک کما انی اجتنبت و ابتعدت عن مواضع الزلل و العطب فیک فکل شبهه ابتعدت عنها و کل لذه هجرتها و کل متعه طلقتها … (این القرون الذین غررتهم بمداعبک، این الامم الذین فتنتهم بزخارفک فهاهم رهائن القبور و مضامین اللحود) الخطاب للدنیا و یراد به اهلها … سوال یراد به تنبیه الناس و ایقاظهم علی حقیقه مره قاسیه … انها القراءه عن الناس الذین خدعتهم الدنیا بحلاوتها و لذتها فذاقوها فلما منعتهم عنها طلبوها من الحرام. و کذلک سوال عن الامم و الشعوب الذین انحرفوا عن الحق بزخارف الدنیا الفانیه و زینتها التی لا تدوم و لا تبقی انهم جمیعا اضحوا فی القبور لا یستطیعون الخروج منها او الفکاک من عذابها، لقد احتوتهم القبور فلا خروج لهم منها. (و الله لو کنت شخصا مرثیا و قالبا حسیا لاقمت علیک حدود الله فی عباد غررتهم بالامانی و امم القیتهم فی المهاوی و ملوک اسلمتهم الی التلف و اوردتهم موارد البلاء اذ لا ورد و لا صدر) اقسم علیه السلام ان الدنیا لو تتجسد فی الخارج برجل یری او شی ء محسوس یدرک لاقام علیها الحدود المفروضه و العقوبات المنصوصه و بین سبب ذلک بانها قد غرت العباد و خدعتهم بالامنیات فحببت الیهم الریاسه و الزعامه و المال فسعوا من اجل ذلک فی طرق الحرام و کذلک القت امما و شعوبا فی المهالک و قضت علیهم فلم یبق منهم احد. و ایضا یقیم علیها الحدود لما لحق الملوک حیث اسلمتهم الی التلف و اوصلتهم الی موارد المصائب و الرزایا و هی موارد لیس من شانها ان یکون الیها الورود و لا منها الصدور لانها غیر مرغوبه فلا یردها الانسان و لا یصدر عنها لان من دخلها لا یخرج منها … انه الموت الذی لا یرغب فیه راغب و من حل به لا یصدر عنه … (هیهات من وطی ء دحضک زلق و من رکب لججک غرق و من ازور عن حبائلک وفق و السالم منک لا یبالی ان ضاق به مناخه و الدنیا عنده کیوم حان انسلاخه) بعد ما تریدین منی فلن اکون من روادک و طلابک … ثم بین بعض الموارد المسببه للبعد عنها و النفره منها: 1- من وضع اقدامه و داس علی مواضع الزلل فیها زلق و سقط و هو تشبیه للشهوات التی اذا ارتکبها الانسان و قام بها استرسل فیها و استکثر حتی یسقط فی المعاصی و یهبط فی مهاوی العذاب. 2- من طلب الدنیا و خاض غمار طلبها غرق فیها فجره ذلک الی طلبها من غیر حلها و قد یصعب علیه تحقیق آماله فی الطرق المعتاده الکریمه فینحرف الی الطرق الباطله الفاسده و لا یستطیع بعد ذلک ان یخرج فیهلک. 3- بین الطریق الصحیح و السلیم الذی ینجیه منها و هو ان یبتعد عن شراکها و فخاخها التی تنصبها علی طریق الناس فتصطاد بها الضعفاء و مصائدها هی الشهوات و المیول الباطله و الدنیا المحرمه و غیرها … ثم بین علیه السلام طریقه من سلم منها، انه اذا سلم منها و استطاع رفضها و البعد عنها ارتاح قلبه و لم یشتغل بها او یفکر بما فیها، ان من اصبحت ساقطه من عینه لا یبالی فی ای الاماکن استقر و علی ای الاحوال کان یتساوی عنده الصحه و المرض، الفقر و الحاجه الامان و الخوف لانه ینظر الی الدنیا کیوم اقترب افوله و غروبه فهو ینتظر ما بعده و لا یلتفت الیه … (اعزبی عنی فو الله لا اذل لک فتستذلینی و لا اسلس لک فتقودینی) اکد علی رفض الدنیا مجددا و ابعدها عن نفسه و اقسم بالله انه لن یخضع لها و لما فیها من شهوات فتحاول عندها ان تستذله و تستعبده کما رفض التساهل معها لئلا تقوده الی ما ترید من زینتها و مفاتنها و ما فیها من شهوات.

دامغانی

مکارم شیرازی

وَمِنْ هَذَا الْکِتَابِ وَهُوَ آخِرُهُ:

إِلَیْکِ عَنِّی یَا دُنْیَا فَحَبْلُکِ عَلَی غَارِبِکِ،قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِکِ،وَأَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِکِ،وَاجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِی مَدَاحِضِکِ.أَیْنَ الْقُرُونُ الَّذِینَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِکِ! أَیْنَ الْأُمَمُ الَّذِینَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِکِ،فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ، وَمَضَامِینُ اللُّحُودِ! وَاللّهِ لَوْ کُنْتِ شَخْصاً مَرْئِیّاً،وَقَالَباً حِسِّیّاً،لَأَقَمْتُ عَلَیْکِ حُدُودَ اللّهِ فِی عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِیِّ،وَأُمَمٍ أَلْقَیْتِهِمْ فِی الْمَهَاوِی،وَمُلُوکٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَی التَّلَفِ،وَأَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلَاءِ،إِذْ لَاوِرْدَ وَلَا صَدَرَ! هَیْهَاتَ! مَنْ وَطِئَ دَحْضَکِ زَلِقَ،وَمَنْ رَکِبَ لُجَجَکِ غَرِقَ،وَمَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِکِ وُفِّقَ، وَالسَّالِمُ مِنْکِ لَایُبَالِی إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ،وَالدُّنْیَا عِنْدَهُ کَیَوْمٍ حَانَ انْسِلَاخُهُ.

اعْزُبِی عَنِّی! فَوَ اللّهِ لَاأَذِلُّ لَکِ فَتَسْتَذِلِّینِی،وَلَا أَسْلَسُ لَکِ فَتَقُودِینِی.

ترجمه

بخش دیگری از این نامه که قسمت پایانی نامه است:

ای دنیا! از من دور شو،افسارت را بر گردنت انداختم (و تو را رها ساختم) من از چنگال تو رهایی یافته ام و از دامت رسته ام و از لغزشگاه هایت دوری گزیده ام.کجایند آن اقوام پیشین که تو آنها را با بازیچه هایت فریب دادی؟ کجایند امت هایی که با زینت هایت آنها را فریفتی؟ (آری) آنها گروگان های قبورند و درون لحدها پنهان.(ای دنیا) به خدا سوگند اگر تو شخصی قابل رؤیت و جسمی محسوس بودی حدود الهی را بر تو جاری می ساختم در مورد بندگانی که آنها را با آرزوها فریفتی و امت هایی که به هلاکت افکندی و سلاطینی که آنها

را تسلیم مرگ کردی و در آبشخور بلا وارد ساختی؛در آنجا که نه راه ورودی بود و نه راه خروج.

هیهات! هر کس در لغزشگاه هایت گام بگذارد می لغزد (و سقوط می کند) و کسی که بر امواج دریای تو سوار گردد غرق می شود (اما) کسی که از دام های تو کنار رود موفق و پیروز می گردد و آن کس که از دست تو سالم بماند از اینکه معیشت بر او تنگ شود نگران نخواهد شد (چرا که) دنیا در نظرش همچون روزی است که زوال و پایانش فرا رسیده.(ای دنیا) از من دور شو به خدا سوگند من رام تو نخواهم شد تا مرا خوار و ذلیل سازی و زمام اختیارم را به دست تو نخواهم سپرد که به هر جا خواهی ببری.

شرح و تفسیر: ای دنیا از من دور شو!

بخش دیگری از این نامه که قسمت پایانی آن است.(و ما آن را بر سه بخش تقسیم کردیم).

(وَ مِنْ هَذَا الْکِتَابِ وَ هُوَ آخِرُهُ).

امام علیه السلام در این بخش از نامه برای اینکه مخاطبش عثمان بن حنیف و همه مخاطبانش در سراسر جهان و در طول تاریخ گرفتار وسوسه های زرق و برق دنیا و مقامات و لذاتش نشوند،در تعبیری زیبا و فصیح و بلیغ،دنیا را مخاطب خود قرار داده و با او سخن می گوید و می فرماید:«ای دنیا! از من دور شو، افسارت را بر گردنت انداختم (و تو را رها ساختم) من از چنگال تو رهایی یافته ام و از دامت رسته ام و از لغزشگاه هایت دوری گزیده ام»؛ (إِلَیْکِ عَنِّی{«إلیک عنی» جمله ای است که ظاهرا از دو جار و مجرور تشکیل شده در حالی که «إلیک» اسم فعل و به معنای «أبعد» یعنی دور شو است. این احتمال نیز هست که جمله ای دارای فعل مقدری که همان «ارجع» و «ابعد» است باشد یعنی «ارجع إلیک وأبعد عنی» از من دور شو و به سوی خود برگرد».} یَا دُنْیَا

فَحَبْلُکِ عَلَی غَارِبِکِ{«غارب» به معنای محلی است که میان پشت و گردن شتر واقع است و به معنای گردن و آخرین نقطه پشت نیز آمده است.} قَدِ انْسَلَلْتُ{«انسللت» از ریشه «سل» بر وزن «حل» به معنای کشیدن و خارج شدن به آرامی گرفته شده است.} مِنْ مَخَالِبِکِ{«مخالب» جمع «مخلب» بر وزن «منبر» به چنگال پرندگان و درندگان گفته میشود.}،وَ أَفْلَتُّ{«أفلت» از ریشه «فلت» بر وزن «برف» به معنای رهایی یافتن است.} مِنْ حَبَائِلِکِ{«حبائل» جمع «حباله» به معنای دام است.} ،وَ اجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِی مَدَاحِضِکِ{«مداحض» جمع «محض» بر وزن «مرکز» به معنای لغزشگاه است.}).

امام علیه السلام در این عبارات کوتاه،دنیا را به چهار چیز تشبیه کرده،نخست به شتری که ممکن است پرشیر،جالب و جذاب باشد؛ولی هنگامی که صاحبش می خواهد از آن صرف نظر کند و در چراگاه رهایش سازد،افسار او را بر پشت یا گردنش می افکند،او هم خود را آزاد می بیند از صاحبش دور می شود و در چراگاه به حال خود مشغول می گردد.

در تشبیه دوم او را به درنده ای تشبیه می کند که می خواهد با چنگال های خطرناکش صید خود را گرفته و پاره کند،می فرماید:من خود را از چنگال چنین حیوان درنده ای رها ساختم و دستش به من نخواهد رسید.

در تشبیه سوم به صیّادی تشبیه می کند که دام های خود را برای گرفتار ساختن صید گسترده است می فرماید:من این دام ها را شناخته ام و از آنها رسته ام و هرگز گرفتار آنها نیستم.

در تشبیه چهارم به پرتگاهی تشبیه می کند که لغزشگاه های فراوان دارد؛ لغزش های شهوات،مال و مقام،زن و فرزند و زرق و برق ها،می فرماید:من از آن لغزشگاه ها دوری جسته ام و به این ترتیب نه در دام و نه در چنگال و نه در پرتگاه های او افتاده ام.

آن گاه در ادامه سخن باز دنیا را مخاطب ساخته می فرماید:«کجایند آن اقوام پیشین که تو آنها را با بازیچه هایت فریب دادی؟ کجایند امت هایی که با زینت هایت آنها را فریفتی؟ (آری) آنها گروگان های قبورند و درون لحدها پنهان»؛ (أَیْنَ الْقُرُونُ الَّذِینَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِکِ{«مداعب» جمع «مدعبه» بر وزن «مکتبه» به معنای مزاح و شوخی است.}! أَیْنَ الْأُمَمُ الَّذِینَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِکِ! فَهَا هُمْ رَهَائِنُ{«رهائن» جمع رهینه به معنای گروگان است.} الْقُبُورِ،وَ مَضَامِینُ{«مضامین» جمع «مضمون» در اصل به معنای جنینی است که در شکم مادر است. سپس به هر چیزی که در لا به لای چیز دیگری قرار گرفته اطلاق شده است.} اللُّحُودِ{«اللحود» جمع «لحد» بر وزن «مهد» به معنای شکافی است که در طرف پایین قبر ایجاد میکنند و میت را در آن قرار میدهند.}!).

این سخن برگرفته از آیات متعدّد قرآن است که به اقوام پیشین اشاره می کند؛ اقوامی که در گذشته صاحب قدرت بودند و دارای جاه و جلال و مکنت؛ولی همگی بر اثر عصیان و گناه گرفتار عذاب الهی شدند و در زیر خاک ها مدفون گشتند به گونه ای که کمترین صدایی از آنها شنیده نمی شود.در آیه 98 سوره مریم می خوانیم: ««وَ کَمْ أَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزاً» ؛چه بسیار اقوام (بی ایمان و گنهکاری) را که پیش از آنان هلاک کردم؛آیا (اثری) از هیچ یک از آنها احساس می کنی؟ یا کمترین صدایی از آنها می شنوی».

در آیه 128 سوره طه می خوانیم: ««أَ فَلَمْ یَهْدِ لَهُمْ کَمْ أَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ یَمْشُونَ فِی مَساکِنِهِمْ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِأُولِی النُّهی» ؛آیا برای هدایت آنها کافی نیست که بسیاری از اقوام پیشین را (که طغیان و فساد کردند) هلاک نمودیم،در حالی که اینها در مسکن های (ویران شده) آنان راه می روند؟! به یقین در این امر، نشانه های روشنی برای خردمندان است».

مرحوم علّامه شوشتری در اینجا داستان عبرت انگیزی از امالی مرحوم صدوق نقل کرده که خلاصه اش این است:ذوالقرنین از کنار قبرستانی

می گذشت.پیرمردی را دید که در آنجا نشسته و چند جمجمه را از قبرها بیرون آورده و مرتباً آنها را وارسی می کند.ذوالقرنین تعجّب کرد،ایستاد و گفت:ای پیرمرد برای چه این جمجمه ها را وارسی می کنی؟ گفت:می خواهم جمجمه افراد صاحب مقام را از غیر صاحب مقام و غنی را از فقیر بشناسم؛ولی مدت هاست که بررسی می کنم اما تاکنون نشناخته ام.ذوالقرنین احساس کرد نظرش به اوست و می گوید:فردا که به زیر خاک رویم همه یکسانیم.{شرح نهج البلاغه مرحوم شوشتری، ج 6، ص 390؛ بحارالانوار، ج 12، ص 175.}

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن با تعبیر حکیمانه و تکان دهنده ای دنیا را مخاطب ساخته می فرماید:«(ای دنیا) به خدا سوگند اگر تو شخصی قابل رؤیت و جسمی محسوس بودی حدود الهی را بر تو جاری می ساختم در مورد بندگانی که آنها را با آرزوها فریفتی و امت هایی که به هلاکت افکندی و سلاطینی که آنها را تسلیم مرگ کردی و در آبشخور بلا وارد ساختی؛در آنجا که نه راه ورودی بود و نه راه خروج»؛ (وَ اللّهِ لَوْ کُنْتِ شَخْصاً مَرْئِیّاً،وَ قَالَباً حِسِّیّاً،لَأَقَمْتُ عَلَیْکِ حُدُودَ اللّهِ فِی عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِیِّ،وَ أُمَمٍ أَلْقَیْتِهِمْ فِی الْمَهَاوِی{«المهاوی» جمع «مهوی» و «مهواه» به معنای دره است و به هر جای خطرناکی که انسان را در معرض هلاکت قرار میدهد اطلاق می شود.} ،وَ مُلُوکٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَی التَّلَفِ،وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلَاءِ،إِذْ لَا وِرْدَ{«ورد» در اصل به معنای وارد شدن برکنار آب نهر است سپس به هرگونه ورود اطلاق شده است.} وَ لَا صَدَرَ{در نقطه مقابل «ورد» یعنی خارج شدن از کنار آب است سپس به هر نوع خروج اطلاق شده است.}).

به یقین دنیا به معنای مجموعه مواهب مادّی است که نه قلب و اندیشه ای دارد و نه اراده و اختیاری،بلکه وسایلی است که می توان از آن برای نیل به سعادت بهره گیری کرد و یا برای غرق شدن در شقاوت به آن روی آورد.به علاوه چیزی نیست که بتوان حد الهی را بر او جاری کرد؛ولی هدف مولا کنایه ای لطیف و تشبیهی ظریف است برای بیدار ساختن مغروران گم کرده راه

و غافلان سر تا پا اشتباه تا بیدار شوند و به خود آیند و از سرگذشت پیشینیان عبرت گیرند و آینده خود را در آیینه تاریخ گذشته بخوانند.

این سخن در واقع برگرفته از قرآن مجید است که همین مطلب را به صورت دیگری دنبال می کند.و بارها در خطاب های خود همگان را به بررسی تاریخ اقوام پیشین که بر اثر غرور و غفلت گرفتار انواع بلاها شدند و خود و ثروتشان در زیر خاک ها مدفون گشتند فرا می خواند.در کلام خداوند می خوانیم: ««لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ» ؛راستی در سرگذشت آنها عبرتی برای صاحبان اندیشه بود».{ یوسف، آیه 111.}

در جای دیگر می فرماید: ««کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ* وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ * وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ* کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ* فَما بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما کانُوا مُنْظَرِینَ» ؛چه بسیار باغ ها و چشمه ها که به جای گذاشتند*و کشتزارها و قصرهای پر ارزش*و نعمت های فراوان دیگر که در آن غرق شادمانی بودند!*این چنین بود (ماجرای آنان!) و ما این (نعمت ها) را میراث برای اقوام دیگری قرار دادیم*نه آسمان و زمین،بر آنان گریست و نه به آنها مهلتی داده شد».{دخان، آیه 25-29}

آن گاه در ادامه همین سخن با چند تشبیه دیگر حال کسانی را که فریفته دنیا شدند و آنها را که از دام آن جستند و از زرق و برق آن رستند بیان می دارد می فرماید:«هیهات! هر کس در لغزشگاه هایت گام بگذارد می لغزد (و سقوط می کند) و کسی که بر امواج دریای تو سوار گردد غرق می شود (اما) کسی که از دام های تو کنار رود موفق و پیروز می گردد و آن کس که از دست تو سالم بماند از اینکه معیشت بر او تنگ شود نگران نخواهد شد (چرا که) دنیا در نظرش

همچون روزی است که زوال یافته و پایانش فرا رسیده»؛ (هَیْهَاتَ! مَنْ وَطِئَ دَحْضَکِ{دحض» به معنای لغزشگاه است.} زَلِقَ{«زلق» از ماده «زلق» بر وزن «دلق» به معنای لغزیدن است.}،وَ مَنْ رَکِبَ لُجَجَکِ{«لجج» جمع «لجه» بر وزن «حجه» به معنای بخش های عظیم و متلاطم دریاست.} غَرِقَ،وَ مَنِ ازْوَرَّ{«ازور» از ریشه «ازورار» به معنای کنار رفتن و انحراف از چیزی است و از ریشه زیارت گرفته شده است.} عَنْ حَبَائِلِکِ وُفِّقَ،وَ السَّالِمُ مِنْکِ لَا یُبَالِی إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ{«مناخ» در اصل به معنای محلی است که شتر در آنجا بر زمین می خوابد. سپس به هر محل استقرار اطلاق

شده است.} ،وَ الدُّنْیَا عِنْدَهُ کَیَوْمٍ حَانَ انْسِلَاخُهُ).

امام علیه السلام در این بخش از کلام نورانیش مواهب مادّی دنیا را به سه چیز تشبیه می کند،نخست لغزشگاه هایی که هر زمان احتمال سقوط در آن دور از انتظار نیست،مقام های دنیا،ثروت ها و شهواتش همواره چنین است.اگر انسان کمی غفلت کند از حلال به حرام می غلطد و در چنگال هوا و هوس اسیر می شود.

دیگر اینکه دنیا را به دریای مواج خطرناکی تشبیه کرده که عبور از آن بسیار مشکل است و بسیار می شود که امواج هوا و هوس ها به قدری شدید و سنگین است که افراد را با خود می برد و غرق می کند.

در تشبیه سوم زرق و برق و زخارف دنیا را به دام هایی تشبیه می کند که اگر کسی بتواند خود را از آن برکنار دارد توفیق سعادت و قرب خدا رفیق او خواهد شد و همین اندازه که از آن به سلامت بگذرد برای او بزرگ ترین افتخار و پیروزی است،هرچند از نظر زندگی در سختی باشد.

سپس،دنیا را به روزی که در آستانه پایان گرفتن است و به اصطلاح همچون آفتاب لب بام است تشبیه فرموده،چرا که به قدری با سرعت می گذرد که به گفته شاعر:

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

در حدیثی که مرحوم کلینی در کتاب کافی از امام صادق علیه السلام نقل کرده است می خوانیم که فرمود:

«اصْبِرُوا عَلَی طَاعَهِ اللّهِ وَ تَصَبَّرُوا عَنْ مَعْصِیَهِ اللّهِ فَإِنَّمَا الدُّنْیَا سَاعَهٌ فَمَا مَضَی فَلَیْسَ تَجِدُ لَهُ سُرُوراً وَلَا حُزْناً وَمَا لَمْ یَأْتِ فَلَیْسَ تَعْرِفُهُ فَاصْبِرْ عَلَی تِلْکَ السَّاعَهِ الَّتِی أَنْتَ فِیهَا فَکَأَنَّکَ قَدِ اغْتَبَطْتَ؛ بر اطاعت خداوند شکیبا باشید و از معصیت او خودداری کنید،زیرا دنیا ساعتی بیش نیست.آنچه گذشته نه سروری دارد و نه غمی (چرا که از دسترس انسان خارج شده است) و آنچه نیامده نمی دانی چگونه است،بنابراین ساعتی را که در آن هستی مراقب باش تا به سادگی از دست ندهی و از آن استفاده کنی به گونه ای که مردم بعد از مرگت غبطه تو را بخورند».{کافی، ج 2، ص 459، ح 21.}

آن گاه در پایان این بخش از نامه دنیا را مخاطب ساخته می فرماید:«(ای دنیا) از من دور شو به خدا سوگند من رام تو نخواهم شد تا مرا خوار و ذلیل سازی و زمام اختیارم را به دست تو نخواهم سپرد که به هر جا خواهی ببری»؛ (اعْزُبِی{«اعزبی» به معنای از من دور شو از ریشه «عزوب» بر وزن «غروب» به معنای دور شدن گرفته شده، به کسانی که ازدواج نکرده اند عزب گفته می شود، زیرا از زندگی خانوادگی دورند.} عَنِّی! فَوَاللّهِ لَا أَذِلُّ لَکِ فَتَسْتَذِلِّینِی،وَ لَا أَسْلَسُ{«اسلس» از ریشه «سلاسه» به معنای مطیع شدن و گاه به معنای آسان گشتن آمده است} لَکِ فَتَقُودِینِی).

تا کنون دیده نشده است که دنیا را به این گونه خطاب ها مخاطب سازد و او را به محاکمه ای شدید فرا خواند و سرانجام این چنین محکومش کند و خویش را از دام او رهایی بخشد.

آری تنها کسی می تواند این گونه دنیا را به محاکمه کشد و با این خطاب های کوبنده مخاطب سازد که دامن از دنیا برچیده باشد و در عین دسترسی به تمام راه های دنیا دست رد بر سینه او بزند و به هیچ قیمتی حاضر به تسلیم در برابر آن نباشد.

در ضمن این سخن پاسخی است به آنها که می گویند دنیا ما را بر چنین و چنان کاری مجبور ساخت.امام علیه السلام می فرماید:تا انسان تسلیم دنیا نشود او خوار و ذلیلش نمی کند و تا زمام اختیار خود را به دنیا نسپارد او را به سوی پرتگاه های گناه نمی کشاند.درست است که دنیا با زرق و برقش به انسان چشمک می زند و او را فرا می خواند؛ولی هرگز کسی را مجبور به پیروی و تسلیم در برابر خود نمی کند درست شبیه آنچه قرآن مجید درباره شیطان می گوید: ««وَ قالَ الشَّیْطانُ لَمّا قُضِیَ الْأَمْرُ إِنَّ اللّهَ وَعَدَکُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُکُمْ فَأَخْلَفْتُکُمْ وَ ما کانَ لِی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی فَلا تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنْفُسَکُمْ» ؛و هنگامی که کار (در صحنه قیامت) تمام می شود شیطان می گوید:خداوند به شما وعده حق داد؛و من به شما وعده (باطل) دادم، و تخلّف کردم.من بر شما تسلّطی نداشتم،جز اینکه دعوتتان کردم و شما دعوت مرا پذیرفتید،بنابراین من را سرزنش نکنید؛و خود را سرزنش کنید».{ابراهیم، آیه 22}

نکته: طلاق دادن دنیا

آنچه امام علیه السلام در این بخش از نامه خود درباره محاکمه دنیا بیان فرموده که ای دنیا اگر شخصی دیدنی و قالبی حسی داشتی،حدود خدا را در مورد کسانی که آنها را فریفتی بر تو جاری می ساختم،ما را به یاد حدیث پر معنای دیگری می اندازد که از امام علیه السلام نقل شده و نشان می دهد که در عالم مکاشفه دنیا به صورت زن زیبایی از زیبارویان معروف عرب در مقابل آن حضرت ظاهر شد در حالی که آن حضرت بیل به دست داشته و در نخلستان مشغول کار بوده است.

امام علیه السلام می گوید:این زن بسیار زیبا رو به من کرد و گفت:ای پسر ابوطالب آیا

حاضری با من ازدواج کنی که تو را از این بیلی که در دست داری بی نیاز کنم و خزاین زمین را به تو نشان دهم و تا زنده ای حاکم بر جهان باشی و فرزندان تو هم بعد از تو چنین باشند؟ امام علیه السلام فرمود:تو کیستی که من از خانواده ات تو را خواستگاری کنم؟ گفت:من دنیا هستم.گفتم:برگرد همسری جز من برگزین.

سپس همان بیل را به دست گرفتم و این اشعار را انشا کردم:

«لَقَدْ خَابَ مَنْ غَرَّتْهُ دُنْیَا دَنِیَّهٌ وَ مَا هِیَ إِنْ غَرَّتْ قُرُوناً بِنَائِلٍ

أَتَتْنَا عَلَی زِیِّ الْعَزِیزِ بُثَیْنَهَ وَ زِینَتُهَا فِی مِثْلِ تِلْکَ الشَّمَائِلِ

فَقُلْتُ لَهَا غُرِّی سِوَایَ فَإِنَّنِی عَزُوفٌ عَنِ الدُّنْیَا وَلَسْتُ بِجَاهِلٍ

وَ مَا أَنَا وَ الدُّنْیَا فَإِنَّ مُحَمَّداً أَحَلَّ صَرِیعاً بَیْنَ تِلْکَ الْجَنَادِلِ

وَ هَبْهَا أَتَتْنِی بِالْکُنُوزِ وَ دُرِّهَا وَ أَمْوَالِ قَارُونَ وَ مُلْکِ القَبَائِلِ

أَ لَیْسَ جَمِیعاً لِلْفَنَاءِ مَصِیرُهَا وَ یَطْلُبُ مِنْ خُزَّانِهَا بِالطَّوَائِلِ

فَغُرِّی سِوَایَ إِنَّنِی غَیْرُ رَاغِبٍ بِمَا فِیکِ مِنْ مُلْکٍ وَ عِزٍّ وَ نَائِلٍ

فَقَدْ قَنِعَتْ نَفْسِی بِمَا قَدْ رُزِقْتُهُ فَشَأْنَکِ یَا دُنْیَا وَ أَهْلَ الْغَوَائِلِ

فَإِنِّی أَخَافُ اللّهَ یَوْمَ لِقَائِهِ وَ أَخْشَی عَذَاباً دَائِماً غَیْرَ زَائِلٍ

آن کس که دنیای پست او را فریب دهد گرفتار خسران شود و اگر قرن ها انسان را فریب دهد به نتیجه نخواهد رسید.

دنیا به صورت بثَیْنه (دختر زیباروی عرب) به سوی من آمد و خود را با زینت های فراوان آراسته بود.

به او گفتم:به سراغ دیگری برو چرا که من از دنیا چشم پوشیدم و نادان نیستم.

مرا با دنیا چکار در حالی که محمّد (پیامبر بزرگ ما) سرانجام در میان سنگ ها و خاک ها مدفون شد.

به فرض که دنیا گنج ها و جواهرات و اموال قارون و حکومت قبایل را برای

من بیاورد.

آیا همه اینها سرانجام فانی نمی شود سپس از خازنان آنها حساب رسی نمی کنند؟

آری دیگری را فریب ده که من به تو علاقه ای ندارم.نه به حکومتت و نه به عزّتت و نه به مواهبت.

نفس من به آنچه به او روزی داده شده قانع است،پس ای دنیا به سراغ کسانی رو که حاضرند این بدبختی ها را بپذیرند.

من از لقای پروردگار در روز قیامت بیمناکم و از عذاب دایم و غیر زایل او ترسانم».{بحارالانوار، ج 72، ص 363}

بخش ششم

متن نامه

وَ ایمُ اللّهِ یَمِیناً أسَتثَنیِ فِیهَا بِمَشِیئَهِ اللّهِ لَأَرُوضَنّ نفَسیِ رِیَاضَهً تَهِشّ مَعَهَا إِلَی القُرصِ إِذَا قَدَرتُ عَلَیهِ مَطعُوماً وَ تَقنَعُ بِالمِلحِ مَأدُوماً وَ لَأَدَعَنّ مقُلتَیِ کَعَینِ مَاءٍ

ص: 419

نَضَبَ مَعِینُهَا مُستَفرِغَهً دُمُوعَهَا أَ تَمتَلِئُ السّائِمَهُ مِن رِعیِهَا فَتَبرُکَ وَ تَشبَعُ الرّبِیضَهُ مِن عُشبِهَا فَتَربِضَ وَ یَأکُلُ عَلِیّ مِن زَادِهِ فَیَهجَعَ قَرّت إِذاً عَینُهُ إِذَا اقتَدَی بَعدَ السّنِینَ المُتَطَاوِلَهِ بِالبَهِیمَهِ الهَامِلَهِ وَ السّائِمَهِ المَرعِیّهِ طُوبَی لِنَفسٍ أَدّت إِلَی رَبّهَا فَرضَهَا وَ عَرَکَت بِجَنبِهَا بُؤسَهَا وَ هَجَرَت فِی اللّیلِ غُمضَهَا حَتّی إِذَا غَلَبَ الکَرَی عَلَیهَا افتَرَشَت أَرضَهَا وَ تَوَسّدَت کَفّهَا فِی مَعشَرٍ أَسهَرَ عُیُونَهُم خَوفُ مَعَادِهِم وَ تَجَافَت عَن مَضَاجِعِهِم جُنُوبُهُم وَ هَمهَمَت بِذِکرِ رَبّهِم شِفَاهُهُم وَ تَقَشّعَت بِطُولِ استِغفَارِهِم ذُنُوبُهُمأُولئِکَ حِزبُ اللّهِ أَلا إِنّ حِزبَ اللّهِ هُمُ المُفلِحُونَفَاتّقِ اللّهَ یَا ابنَ حُنَیفٍ وَ لتَکفُف أَقرَاصُکَ لِیَکُونَ مِنَ النّارِ خَلَاصُکَ

ترجمه ها

دشتی

به خدا سوگند، که تنها اراده خدا در آن است، چنان نفس خود را به ریاضت وادارم که به یک قرص نان، هر گاه بیابم شاد شود، و به نمک به جای نان خورش قناعت کند ، و

آنقدر از چشم ها اشک ریزم که چونان چشمه ای خشک در آید، و اشک چشمم پایان پذیرد . آیا سزاوار است که چرندگان، فراوان بخورند و راحت بخوابند، و گله گوسفندان پس از چرا کردن به آغل رو کنند، و علی نیز [همانند آنان] از زاد و توشه خود بخورد و استراحت کند؟ چشمش روشن باد! که پس از سالیان دراز، چهارپایان رها شده، و گلّه های گوسفندان را الگو قرار دهد !! خوشا به حال آن کس که مسئولیّت های واجب را در پیشگاه خدا به انجام رسانده و در راه خدا هر گونه سختی و تلخی را به جان خریده، و به شب زنده داری پرداخته است، و اگر خواب بر او چیره شده بر روی زمین خوابیده، و کف دست را بالین خود قرار داده، و در گروهی است که ترس از معاد خواب را از چشمانشان ربوده، و پهلو از بسترها گرفته ، و لبهایشان به یاد پروردگار در حرکت و با استغفار طولانی گناهان را زدوده اند: «آنان حزب خداوند، و همانا حزب خدا رستگار است» پس از خدا بترس ای پسر حنیف، و به قرص های نان خودت قناعت کن، تا تو را از آتش دوزخ رهائی بخشد .

شهیدی

و سوگند به خدا بر عهده خود می گیرم، جز آن که او نخواهد که در آن ناگزیرم. نفس خود را چنان تربیت کنم که اگر گرده نانی برای خوردن یافتم شاد شود، و از نانخورش به نمک خرسند گردد ، و مردم دیده ام را دست می بدارم تا چون چشمه خشکیده آبی در آن نماند، و اشکی که دارد بریزاند. آیا چرنده، شکم را با چرا کردن پر سازد و بخفتد و گوسفند در آغل سیر از گیاه بخورد و بیفتد، و علی از توشه اش خورد و آرام بخوابد؟ چشمش روشن باد! که از پس سالیانی دراز چون چارپایی به سر برد رها، یا چرنده ای سر داده به چرا. خوشا کسی که آنچه پروردگارش بر عهده وی نهاده، پرداخته است و در سختی اش با شکیبایی ساخته، و به شب دیده برهم ننهاده، و چون خواب بر او چیره شده بر زمین خفته و کف دست را بالین قرار داده در جمعی که از بیم

روز بازگشت دیده هاشان به شب بیدار است، و پهلوهاشان از خوابگاه برکنار ، و لبهاشان به یاد پروردگار و گناهانشان زدوده است از آمرزش خواستن بسیار.

«آنان حزب کردگارند و بدانید که حزب کردگار رستگارند.» پس پسر حنیف! از خدا بترس و گرده های نانت تو را کفایت است اگر به رهایی از آتش دوزخت عنایت است.

اردبیلی

و سوگند بخدا می خورم سوگندی که استثنا میکنم در او مشیّت خدا را مقارن می سازم آنرا بکلمه انشاء اللَّه که هر آینه ریاضت دهم نفس خود را ریاضتی که شاد شود نفس من به آن و خوشنود گردد بقرص جو هر گاه دست یابد بر آن از روی ماکول و قانع نشود بنمک از روی نان خورش و هر آینه بگدازم سفیدی چشم خود را همچو چشمه آب که فرود رود آب روان او در زمین در آن حال که مطلوب باشد تهی شدن اشکهای آن آیا پر می شود شکم چرا کننده از چریدن خود تا بخورند و سیر می شود گله گوسفند از گیاه خود تا بخوابگاه خود شتابد و می خورد علی از توشه خود پس خواب نمی کند خنک باو هر دو چشم او این هنگام هرگاه پیروی کند بعد از سالهای دراز بچارپایان واگذاشته تا بچر هر جا که خواهد و بچرنده چرانیده شده که اسیر حرص است و هوا خوشا مر نفسی را که گزارد بسوی پروردگار خود فرض خود را و مالید پهلوی خود سختی خود را و دوری ورزید از خواب خوش خود تا آنکه چون خواب سبک غالب شد بر او و فرش ساخت زمین خود را و بالش ساخت کف دست خود را در میان گروهی چشمهای ایشان را ترس روز معاد ایشان و دوری جسته بود از خوابگاها ایشان پهلوهای ایشان و به آواز خفی مترنم شده بودند بذکر پروردگار خود لبهایشان دوا شده بود چون وا شدن میغ از آسمان بسبب درازی آمرزش خواستن ایشان گناهان

آیتی

به خدا سوگند تا مشیت خداوند چه باشد که نفس خویش را چنان پرورش دهم که چون قرص نانی یابد شادمان شود و به جای هر نانخورش به نمک قناعت ورزد. و چشمانم را چنان به گریه وادارم که سرچشمه اشکش بخشکد و سرشکش به پایان رسد. آیا شتر، شکم را به چرا انباشته است. و اینک به قرارگاه خود می رود؟ یا آن گوسفند از علف اشباع گشته و اینک به آغل خود روی می نهد؟

آیا علی نیز سیر شده و اینک از تلاش باز ایستاده است؟ اگر علی پس از سالیان دراز به آن گوسفند یا شتر رها شده در علفزار، شباهت یافته باشد، چشمش روشن باد.

خوشا به حال کسی که وظیفه خود را نسبت به پروردگارش گزارده باشد و در بلای خویش صابر باشد و شب هنگام خواب را بر چشم خود حرام کند، یا چون خواب بر او غلبه کند، زمین را نهالی و دستهای خود را بالش سازد. در میان مردمی که از وحشت قیامت شب را زنده داشته اند و از جامه خواب دوری گزیده اند و لبهایشان به ذکر پروردگارشان می جنبد و گناهانشان در اثر آمرزش خواستن فراوانشان ناچیز گشته است. (اینان حزب خداوندند و حزب خداوند رستگارند.){40. سوره 58، آیه 22.}

پس ای پسر حنیف، از خدا بترس. به همان چند قرص نان اکتفا کن تا از آتش رهایی یابی.

انصاریان

قسم به خداوند،قسمی که فقط اراده حق را از آن استثنا می کنم،آنچنان نفس خویش را به ریاضت وادارم که به یک قرص نان زمانی که برای خوردن یابد شاد شود،و به جای خورش به نمک قناعت کند ،و کاسه چشمم را در گریه های شب و روز قرار دهم تا چون چشمه ای که آبش فرو رفته اشکی در آن نماند .آیا به همان گونه که حیوان چرنده شکمش را با چریدن پر کند و بخوابد، و رمه گوسپند که از علف سیر می شود و به جانب خوابگاهش می رود،علی هم از توشه خود بخورد و بخوابد؟!چشمش روشن که پس از سالیانی دراز به چهارپایان رها شده،و گوسپندان چرنده اقتدا کند ! خوشا به حال کسی که واجبات پروردگارش را به جا آورده،و مشکلات را تحمل نموده، و در شب از خواب خوش دوری کرده،تا وقتی که خواب بر او چیره شود زمین را فرش خود گرفته،و دست را بالش زیر سر کند،در میان جمعیتی که ترس از قیامت دیده هایشان

را بیدار گذاشته،و پهلوهاشان از بستر استراحت جدا شده ،و لبهاشان به ذکر پروردگارشان آهسته و آرام گویاست،و گناهانشان به کثرت استغفار از بین رفته،«اینان حزب خدایند،و بدانید که حزب خدا رستگارانند ».

پسر حنیف!از خدا پروا کن،و قرص های نان خودت تو را بس باشد،تا این روش موجب خلاصی ات از آتش جهنم گردد .

شروح

راوندی

و استثنی قسمه بان شاء الله تادیبا و اعلاما للناس بذلک. و لاروضن من رضت المهر. و تهش الی القرص: ای ترتاح الیه، و الهشاشه: الخفه للقیام الی شی ء. و قوله لادعن مقلتی کعین ماء نضب معینا ای لابکین حتی استفرغ دموعی و اریقنها جمیعا، و یقال: استفرغت مجهودی فی کذا ای بذلته، و استفرغت الماء و افرغته: صببته. و نضب الماء: غار فی الارض و سفل و بعد فیها. و المعین

: الماء الذی تناله الدلاء و. تراه العیون. و السائمه: الانعام التی ترعی بلا راع، و الرعی: النبات الذی یرعی، و برک البعیر: ناخ. و الربیضه: الغنیم و البقر و ربوضها کبروک الابل. و العشب: النبات. و یهجع: یرقد و ینام. و الغمض و الکری: القلیل من النوم. و همهمت: ای صوتت، و الهمهمه: تردید الصوت فی الصدور. و تقشعت ذنوبهم بسبب کثره الاستغفار: ای ذهبت ذهاب السحاب، فان الله قد وعد ان من تاب من ذنوبه فانه تعالی یغفرها تفضلا.

کیدری

و ایم الله: مبتدا محذوف الخبر ای ایم الله یمینی، ثم فسر الیمین المحذوف بقوله یمینا و یجوز ان یکون مصدرا من فعل دل علیه ایم الله ای احلف یمینا. تهش: ای ترتاح. و لادعن مقلتی کعین ماء نضب معینها: ای ابالغ فی البکاء حتی لایبقی دمع، و استفرغت مجهودی فی کذا بذلته، و استفرغت الماء صببته، و نضب الماء: غار و المعین: الماء الظاهر للعیون علی وجه الارض. و الربیضه: الغنم المجتمعه فی مربضها. و الرعی: ما یرعی من النبات. و الغمض: القلیل من النوم، یهجع: ینام، و الهمهمه: تردید الصوت فی الصدر. تقشعت: ای تفرقت.

ابن میثم

مداحض: شخص کناره گیر ازور: کناره گرفت اعزبی: دور شو، گفته می شود: عزب الرجل- به فتح زاء- هرگاه دوری گزیند. سلسل الرجل یسلس- به کسر لام-: شل کرد افسارش را. ریاضه: تربیت کردن، عادت دادن. ربیضه: گله چراکننده از گوسفندان تجافت: خالی شد و برخاست. همهمه: صدای آهسته. تکترش: پر می کند شکمبه اش را ای دنیا از من فاصله بگیر، به خدا قسم من تسلیم نمی شوم تا مرا دچار ذلت و خواری کنی، و تن به فرمان تو نمی سپارم تا زمام اختیار مرا به دست گیری، سوگند به خدا سوگندی نیکو که خواست خدا را از آن استثنا می کنم نفس خود را چنان ریاضتی می دهم که با قرص نانی اگر برایش فراهم آورم شادمان گردد، و به خورش نمکی قانع شود، و کاسه ی چشم را همچون چشمه ای که آبش پایان گرفته به حال خود رها می کنم تا از رشک تهی گردد آیا حیوان علفخوار از چرا شکمش پر می شود، تا به پهلو بیفتد؟ و آیا گله ی گوسفند از علف سیر می شود تا به خوابگاهش برود؟ و علی اگر از توشه خود بخورد و بخواهد، پس چشمش روشن که پس از سالهای دراز، از چهارپایان بی بند و بار و گله ی به چرا برده پیروی کند. خوشا به حال کسی که واجبات پروردگارش را ادا کند و در سختی آن بردبار

باشد و به هنگام شب از خواب خودداری کند تا وقتی که خواب بر او غلبه کند، آنگاه زمین را فرش و کف دستش را بالش خود سازد، در زمره ی کسانی که ترس معاد خواب را از چشمشان ربوده و پهلوهایشان را از بستر خواب دور نگاهداشته و لبهایشان به یاد پروردگار به آرامی در حرکت است و با استغفار زیاد گناهانشان پراکنده است: اولئک حزب الله ان حزب الله هم المفلحون پس ای پسر حنیف از خدا بترس و باید چند قرص نان تو را بس باشد تا باعث نجات تو از آتش دوزخ گردد. چهاردهم: دنیا را به صورت موجودی باخرد وانمود کرده و او را بمانند خردمندان، مخاطب قرار داده، تا به خاطر شگفت آمیزی این خطاب، در دلها بهتر جایگزین شود. آنگاه به کناره گیری و دوری از آن همانند زنی که طلاق داده اند، امر فرموده است. و عبارت: حبلک علی غاربک مهار تو بر کوهانت آویخته است، به عنوان تمثیل، کنایه از طلاق است، و اصل این تمثیل، آن است که هر وقت بخواهند شتر را برای چرا رها کنند، مهارش را بر کوهانش می آویزند، و این به صورت مثلی درآمده است، برای هر کسی که از حکمی آزاد و رها شود. سپس دنیا را صاحب چنگالهایی دانسته است، کنایه از این که دنیا انسان را به طرف خواسته ها و زینتها تا سر حد

هلاکت ابدی می کشاند همچنان که شیر طعمه ی خود را می کشد، و همچنین دنیا را صاحب رشته ها و طنابها دانسته و به وسیله ی آن صفت استعاری، خواسته است بگوید دنیا دل مردم را با خواهشهای خیالی می رباید همان طور که طنابهای دام صیاد، صید را به دام می اندازد، و نیز کلمه ی: (مداحض) لغزشگاهها، را برای شهوات و لذتهای دنیایی، از آن جهت استعاره آورده است که پای خرد در آنجا از راه حق می لغزد و آنجا، جای زمین خوردن عقول است، و مقصود امام (علیه السلام) از تمام اینها، پارسایی در دنیا و دوری خود از دنیاست. آنگاه شروع به پرسش از مردمانی کرده است که دنیا آنها را با بازیچه های خود فریفته و از ملتهایی که با زر و زیور خود آنان را شیفته ی خود کرده است پرسشی بر سبیل سرزنش، و نکوهش در مورد این نحو برخورد دنیا با ایشان، تا این که آنها را از دنیا بیزار و برحذر کند، البته این سخن از باب تجاهل عارف است، کلمه ی: مداعب، جمع مدعبه به معنی بازیچه را برای دنیا استعاره آورده است، و جهت شباهت آن است که دنیا موقع خالص بودن لذتهایش برای مردم و فریقتن آنها و بعد حمله ور شدن بدیشان به صورت جدی، مانند کسی است که با دیگری شوخی می کند و می خندد و با حرفها و کارهای چر بو نرم او را می فریبد، آنگاه از راه جدی وارد شده و طرف را می آزارد و یا نابود می سازد، کلمه ی غرور، گول زدن را به دنیا از آن جهت نسبت داده است که دنیا یک وسیله ی مادی برای گول خوردن آدمی است. در نسخه ی سید رضی- رحمه الله- غررتیهم با یاء آمده است، دلیلش آن است که یاء از اشباع کسره تولید شده است. پانزدهم: اشاره به سرانجام مردم دنیا کرده است که به سمت آن در حرکتند، یعنی گروگان قبرها و فرو رفته در زیر لحدهایند و در این سخن توجه داده است که فریب خوردن و شیفتگی آنها به چیزی است که تا این حد با آنها ناخالص است، تمام اینها برای بیزار کردن و دور ساختن آنان از دنیاست، کلمه هاء برای تنبیه است، و لفظ رهائن، یعنی گروگانها را برای مردم از آن جهت عاریه آورده است که اینان در قبرها مانند گروگانی محکم گرفته شده اند، و احتمال دارد که حقیقت باشد نه استعاره، و رهینه به معنای گروگزار یعنی همان کالبدهای مقیم در قبرها. شانزدهم: امام (علیه السلام) سوگند یاد کرده است که اگر دنیا شخصی قابل رویت و کالبدی محسوس بود، حدود الهی را- در قبال بندگانی که به سبب آرزوها آنها را فریب داده و به مشقتهایی گرفتار کرده است که نه راه رفتن دارد و نه راه برگشت یعنی این که آن موارد از جاهایی است ورود و خروج از آن ممکن نیست- درباره ی او اجرا می کردم. چون امام (علیه السلام) در این گفتگو، همچون آموزگاری برای دنیا که از نیرنگ و فریب او اطلاع یافته و مانند کسی که او را از خود ناامید می سازد می گوید: چه دور است که حال از تو فریب بخورم. یعنی پس از گول خوردن و اعتمادم به تو! آنگاه به بعضی از دلایل دوری از دنیا و بیزاری از نزدیک شدن به آن، توجه می دهد، که عبارتند از: گام نهادن در لغزشگاه دنیا باعث لغزیدن و سوار شدن بر امواج آبهای دنیا باعث غرق شدن، و دوری از بندهای دنیا باعث رسیدن به سلامتی است، و این که شخص سالم از دست دنیا، باکی از تنگی خوابگاهش ندارد و هر تنگنایی از قبیل تهیدستی، زندان، بیماری و گرفتاری پس از سلامت از دست دنیا هر چه تنگ باشد در برابر آن آسایش که از گشایش در دنیا و تاخت و تاز در میدانهای شهوانی دنیا، از عذاب دردناک در آخرت نصیب انسان می شود، گشایش محسوب می شود و دنیا در کوتاهی و بی توجهی امام (علیه السلام) بدان، همچون روزی است که وقت پایان یافتن آن فرا رسیده باشد. کلمات مداحض، لجج، حبال استعاره اند برای شهوتها و لذتهای دنیا: اول: از آن جهت که شهوتهای دنیا زمینه ی آن را دارند که باعث دلبستگی شوند و انسان را به افزون طلبی، یا تجاوز از حد اعتدال به مرز حرام بکشانند، و در نتیجه پای نفس انسانی از راه حق بلغزد و در پرتگاههای هلاکت و موارد گناه بیفتد. دوم: از آن رو که خواسته ها و آرمانهای دنیایی بی پایان است و از پیامدهای حتمی کسی که سرگرم بدان و غرق در آن شده، آن است که خویشتن را در دریایی غرق می کند که کناره ندارد، و در نتیجه از قبول رحمت حق سرباز زده، همچون کسی که خود را در دریایی ژرف افکند، به هلاکت ابدی مبتلا شود. سوم: از نظر این که انسان وقتی فریب دنیا را خورد و در راه علاقه ی به دنیا به خواسته های خود رسید، دنیا مانع جهش و پرش او به ساحت قدس خداوندی شده و از پریدن با دو بال نیروی عقلانی در ساحت قدس حق و منزلگاههای اولیای بزرگ خدا باز می دارد، همان طور که بندهای صیاد بال پرنده را از پریدن باز می دارند. استعمال کلمات وطی، رکوب، زلق و غرق از باب استعاره ی ترشیحی است. سپس امام (علیه السلام) موضوع دوری خود از دنیا را تکرار و سوگند یاد کرده است که در برابر دنیا سر فرود نخواهد آورد تا دنیا او را خوار سازد، و زمام اختیارش را به دست او نخواهد داد تا هر جا که می خواهد بکشد، در این عبارت توجه بر این

مطلب است که کسی در دنیا خوار نمی شود مگر این که خود را خوار ساخته و دنیا را بپرستد و دنیا نمی تواند زمام اختیار کسی را به دست گیرد مگر این که کسی خود زمان اختیارش را به دست آن سپارد، و این مطلب واضحی است، زیرا انسان تا وقتی که نیروی حیوانی را مغلوب کرده و اختیار آن را به دست عقل سپرده است محال است که دنیا بتواند او را خوار سازد و به بندگی اهل دنیا بکشد، اما هر وقت از شهوت خود- در برابر جلوه های دنیا- پیروی کند، دنیا او را به پست ترین صورت خوار می سازد و به بدترین بردگی می کشاند، چنان که امام (علیه السلام) فرموده است: بندگی شهوت پست تر از بندگی بردگان است. صفت: رها کردن افسار، را- برای سهولت پیروی کردن قوه ی عاقله از نفس اماره و سخت نگرفتن در خودداری از به کار گرفتن عقل در خدمت نفس- استعاره آورده است. هفدهم: امام (علیه السلام) سوگند یاد کرده است، تا آنچه را که بدان تصمیم قطعی گرفته و در صدد انجام آن است- یعنی ریاضت نفس خود- در ذهن طرف جایگزین کند، و توصیف این ریاضت نفس بالقوه مستلزم دو مطلب است: نخست آن که وی نفس خود را به قرص نانی خرسند سازد و اگر به آن دسترسی پیدا کرد چون غذای دلپسندش آن را بپذیرد. و از خورش به نمکی بسنده کند.

این ریاضت، ریاضت قوه ی شهوت است، و چون قوه ی شهوانی دشمن نفس انسانی است و بیشترین فساد از طرف آن قوه به آدمی وارد می شود، از این رو، امام (ع)، مخصوصا آن را نام برده و با تصمیم قاطع به مقابله ی آن برخاسته است، و احتمال دارد که مقصود امام (ع)، تربیت همه ی قوای نفسانی باشد، که امام چنین توصیف کرده است، نفس با وجود ریاضت و تمرین به قرص نانی خرسند است، زیرا کنترل شهوت از کنترل سایر قوا مهمتر و دشوارتر است، و اشاره به کنتزل قوه ی شهوانی به حدی که بیان شده است، رساتر از آن است که تربیت و ریاضت را با وصف سخت و شدید بیان می کرد. امام (علیه السلام) در سوگند خود به عنوان ادب در گفتار، مشیت و اراده ی خدا را استثنا کرده است، به دلیل آیه مبارکه: لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله و برای جلب توجه به این مطلب که امور در سلسله ی نیازمندی و احتیاج، به خداوند منتهی می شوند. دوم- امام (علیه السلام) کاسه ی چشم خود را همچون چشمه آبی به حال خود وامی گذارد که آبش خشکیده باشد وجه شبه آن است که اشکهای چشم تمام شده، و در اشتیاق به ملا اعلی و آنچه از خوشبختی ابدی برای اولیای خدا آماده شده و همچنین از ترس محروم ماندن از آنها، با گریه از اشک ته یگردد. و آن کس که در جایی غریب مانده و در موضع ترس و وحشت است چگونه شوق دیدار وطن اصلی و نخستین جایی نباشد که با آنجا انس داشته است. الفاظ مطعوما، مادوما و مستفرغه (از نظر ترکیبی) حال می باشند. آنگاه امام (علیه السلام) به تشبیه و تمثیل خود به حیوان چرنده و گله گوسفند پرداخته است، با این فرض که او نیز حالتی مانند این حیوانات داشته باشد و هدفش از دنیا همان هدف باشد. البته این مطلب را به عنوان انکار از این که آن بزرگوار نسبت به نفس خود چنان حالتی را بپسندد. اصل در این تمثیل حیوان چهارپاست، و فرع آن بزرگوار است. و چون اصل مورد قیاس نسبت به انسان کامل در نهایت پستی بوده چنین تشبیهی باعث نفرت زیادی نسبت به صفاتی است که تشبیه مستلزم داشتن آن صفات است. عبارت امام (ع). قرت اذن عینه- یعنی در چنین حالتی چشمش روشن!- جلمه ی خبری در معرض انکار و به مسخره گرفتن چنان لذتی است همانند آیه مبارکه: ذق انک انت العزیز الکریم هیجدهم: امام (علیه السلام) توجه داده است که اگر نفس دارای صفات نام برده باشد، سزاوار آن است که گفته شود، خوشا به حال او! و بیشترین صفات پسندیده را در چنان نفسی جمع کرده است: اول- ادای فرمان واجب خداوند و آنچه را که خداوند بر او

فرض دانسته است. دوم- عبارت: و عرکت بجنبها بوسها (در سختیها بردبار و نستوه باشد)، کنایه از پایداری در برابر ناگواریهاست. می گویند: عرک فلان بجنبه الاذی، هرگاه کسی را که باعث اذیت اوست نادیده گرفته و در برابر آزار او شکیبا باشد. و این عمل خود مستلزم شماری از فضایل اخلاقی از قبیل: بردباری، بخشندگی، گذشت، چشم پوشی، و فروخوردن خشم، و همچنین تحمل ناراحتی، پاکدامنی و امثال اینهاست. سوم- جمله ی: ان تهجر باللیل غمضها (در شب از خواب دوری گزیند)، کنایه است از شب زنده داری با عبادت پروردگار و سرگرم بودن به ذکر خدا تا وقتی که خواب بر او غلبه کند آنگاه زمین را فرش و کف دستش را بالش خود قرار دهد: یعنی هیچ زحمتی برای آماده ساختن بستر و بالش نرم به خود راه نمی دهد، بلکه از هر نوع زحمتی به دور، و از هر نوع آرایشی برکنار و از هر رفاه و آسایشی منزه است. عبارت: فی معشر می تواند متعلق به هر یک از افعالی که مربوط به نفس است، بوده باشد، یعنی: من که این کارها را انجام دادم از جمله کسانی هستم که شان اینان چنین است، و آنها را با چهار ویژگی معرفی فرموده است: اول: ترس از معاد، خواب را از چشمهای آنان ربوده است. دوم: آنان خواب و استراحت ندارند، این عبارت کنایه از مشغول بودن آنها در تمام شب به ذکر پروردگارشان است، مثل آیه ی مبارکه، تتجافی جنوبهم عن المضاجع. سوم: و لبهای آنان آهسته به ذکر پروردگارشان گویاست مثل آیه مبارکه: یدعون ربهم خوفا و طمعا. چهارم: و با استغفار فراوان گناهانشان را پراکنده سازند، و این قسمت چهارم لازمه و یا نتیجه سه قسمت اول است، کلمه ی تقشع، (پراکندگی ابرها) را برای از بین رفتن گناهان، استعاره آورده است، و وجه مشابهت آن است که گناهان و هیاتهای جسمانی در سیاه کردن صفحه های جانها و پوشاندن و ممانعت آنها از پذیرش انوار الهی، نظیر ابرهای متراکمی است که صفحه ی زمین را از پذیرش نور خورشید و آمادگی برای روییدن گیاه، و امثال آن، مانع گردد. پس کلمه ی: (تقشع) را استعاره آورده است برای از بین رفتن و محو شدن گناهان از صفحات دلها. همه ی این عبارات برای آن است که امام (علیه السلام) می خواهد مردم را وادار به اطاعت پروردگار کند و آنان را به ورود در جرگه ی اولیای خدا جذب نماید. توفیق در دست خداست.

ابن ابی الحدید

وَ ایْمُ اللَّهِ یَمِیناً أَسْتَثْنِی فِیهَا بِمَشِیئَهِ اللَّهِ لَأَرُوضَنَّ نَفْسِی رِیَاضَهً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَی الْقُرْصِ إِذَا قَدَرْتُ عَلَیْهِ مَطْعُوماً وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِی کَعَیْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِینُهَا مُسْتَفْرِغَهً دُمُوعَهَا أَ تَمْتَلِئُ السَّائِمَهُ مِنْ رِعْیِهَا فَتَبْرُکَ وَ تَشْبَعُ الرَّبِیضَهُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ وَ یَأْکُلُ عَلِیٌّ مِنْ زَادِهِ فَیَهْجَعَ قَرَّتْ إِذاً عَیْنُهُ إِذَا اقْتَدَی بَعْدَ السِّنِینَ الْمُتَطَاوِلَهِ بِالْبَهِیمَهِ الْهَامِلَهِ وَ السَّائِمَهِ الْمَرْعِیَّهِ طُوبَی لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَی رَبِّهَا فَرْضَهَا وَ عَرَکَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا وَ هَجَرَتْ فِی

اللَّیْلِ غُمْضَهَا حَتَّی إِذَا غَلَبَ الْکَرَی عَلَیْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا وَ تَوَسَّدَتْ کَفَّهَا فِی مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُیُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ وَ هَمْهَمَتْ بِذِکْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ أُولئِکَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ فَاتَّقِ اللَّهَ یَا اِبْنَ حُنَیْفٍ وَ لْتَکْفُفْ أَقْرَاصُکَ لِیَکُونَ مِنَ اَلنَّارِ خَلاَصُکَ .

ثم حلف و استثنی بالمشیئه أدبا کما أدب الله تعالی رسوله ص لیروضن نفسه أی یدربها بالجوع و الجوع هو أصل الریاضه عند الحکماء و أرباب الطریقه.

قال حتی أهش إلی القرص أی إلی الرغیف و أقنع من الإدام بالملح .

و نضب معینها فنی ماؤها .

ثم أنکر علی نفسه فقال أ تشبع السائمه من رعیها بکسر الراء و هو الکلأ و الربیضه جماعه من الغنم أو البقر تربض فی أماکنها و أنا أیضا مثلها أشبع و أنام.

لقد قرت عینی إذا حیث { 1) فی د«إذ». } أشابه البهائم بعد الجهاد و السبق و العباده و العم و الجد فی السنین المتطاوله .

قوله و عرکت بجنبها بؤسها أی صبرت علی بؤسها و المشقه التی تنالها یقال قد عرک فلان بجنبه الأذی أی أغضی عنه و صبر علیه.

قوله افترشت أرضها أی لم یکن لها فراش إلا الأرض.

و توسدت کفها

لم یکن لها وساده إلا الکف.

و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم

لفظ الکتاب العزیز تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ { 1) سوره السجده 16. } .

و همهمت

تکلمت کلاما خفیا.

و تقشعت ذنوبهم

زالت و ذهبت کما یتقشع السحاب .

قوله و لتکفف أقراصک إنما هو نهی لابن حنیف أن یکف عن الأقراص و إن کان اللفظ یقتضی أن تکف الأقراص عن ابن حنیف و قد رواها قوم بالنصب قالوا فاتق الله یا ابن حنیف و لتکفف أقراصک لترجو بها من النار خلاصک و التاء هاهنا للأمر عوض الیاء و هی لغه لا بأس بها و قد قیل إن رسول الله ص قرأ فبذلک فلتفرحوا { 2) سوره یونس 58. } بالتاء.

تم الجزء السادس عشر من شرح نهج البلاغه لابن أبی الحدید و یلیه الجزء السابع عشر

کاشانی

(و ایم الله) و سوگند می خورم به خدا (یمینا استثن

ی فیها بمشیه الله) سوگندی که استثنا می کنم در او مشیت و اراده خدا را. یعنی مقارن می سازم آن را به کلمه (ان شاء الله) از جهت موافقت به قول حضرت اله که (و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله) (لاروضن نفسی) که هرآینه ریاضت دهم و رام کنم نفس خود را (ریاضه تهش معها) ریاضتی که شاد شود نفس من به آن و خشنود گردد (الی القرص) به قرص جو (اذا قدرت علیه) چون قادر شود و دست یابد بر او (مطعوما) از نظر مطعوم و ماکول (و تقنع بالملح) و قانع شود به نمک (مادوما) از حیث نان خورش (و لا دعن مقلتی) و هر آینه بگذارم سفیدی چشم خود را (کعین ماء) همچو چشمه آب (نضب معینها) که فرو رود آب روان او در زمین (مستفرغه دموعها) در آنحال که مطلوب باشد تهی شدن اشکهای او به جهت رستگاری روز بازپسین (اتمتلی ء السائمه) آیا پر می شود شکم چراکننده (من رعیها) از چریدن خود (فتبرک) تا بخوابد (و تشبع الربیضه) و سیر شود گله گوسفند (عن عشبها) از گیاه خود (فتربض) تا به خوابگاه خود شتابد این کنایت است از نفس، و استفهام بر سبیل توبیخ است (و یاکل علی) و می خورد علی (من زاده) از توشه خود (فیهجع) پس خواب می کند (قرت اذا عینه) خوش باد ه

ر دو چشم او در آن هنگام (اذ اقتدی بعد السنین المتطاوله) که هرگاه پیروی کند بعد از سال های دراز (بالبهیمه الهامله) به چارپای واگذاشته تا بچرد هرجا که خواهد (السائمه المرعیه) و به چرنده چرانیده شده که اسیر حرص است و هوی چه شخصی که برای معرفت و عبادت مخلوق شده باشد جایز نیست که نفس خود را فرو گذارد تا بچرد در مرغزار دنیا و هر چه خواهد کند. (طوبی لنفس) خوشا مر نفسی را (ادت الی ربها فرضها) که ادا کرد به سوی پروردگار خود فرض خود را در اوقات (و عرکت بجنبها بوسها) و مالید پهلوی سختی خود را، یعنی صبر کرد بر مشقت طاعات و عبادات و شکیبایی نمود در بلیات و آفات (و هجرت فی اللیل) و دوری ورزید در شب (غمضها) از خواب خوش خویش و احیای شب نموده در طاعت خالق خویش (حتی اذا غلب الکری علیها) تا آنکه غالب شده خواب سبک بر او (افترشت ارضها) فرش ساخت زمین خود را (و توسدت کفها) و بالش کرد کف خود را (فی معشر اسهر عیونهم) در میان گروهی که بیدار ساخته باشد چشم های ایشان را (خوف معادهم) ترس روز معاد ایشان (و تجافت عن مضاجعهم) و دوری جسته باشند از خوابگاه ایشان (جنوبهم) پهلوهای ایشان برای روی تناد کقوله تعالی (تتجافی جنوبهم

عن المضاجع یدعون خوفا و طمعا) (و هممت بذکر ربهم) و به آواز خفی مترنم شده باشند به ذکر پروردگار ایشان (شفاههم) لبهای ایشان (و تقشعت) و واشده باشد چون واشدن میغ از آسمان (بطول استغفارهم) به سبب درازی آمرزش خواستن ایشان (ذنوبهم) گناهان ایشان (فاتق الله یابن حنیف) پس بترس از خدای تعالی ای پسر حنیف (و لتکفک اقراصک) و باید که کفایت کند تو را قرص های تو (لیکون من النار خلاصک) تا باشد از آتش دوزخ خلاص شدن تو

آملی

قزوینی

و قسم بذات خدا می خورم قسمی که استثناء می کنم در آن بخواست خدا. یعنی می گویم (الا ان یشاء الله) و این ادبی است که خدای عزوجل در قرآن به آن فرموده است (فی قوله تعالی: و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله … الایه) و عارفان هر اراده وعده که نمایند و هر سخن که در آن راه دعوی گشایند از استثناء خالی نسازند اگر در زبان نیارند در جان دارند. ای بسا ناور ده استثنا بگفت جان او با جان استثنا است جفت قسم می خورم بشرط مشیت خداوند که هر آینه ریاضیت دهم نفس خود را چنان ریاضیتی که شاد و شکفته گردد به قرصی هرگاه دست یابد بر آن خورش و قناعت کند به نمک

در نان خورش و هر آینه بگذارم کاسه چشم خود را همچو چشمه که آبش فرو رفته باشد و نم در آن نمانده از بس که ریخته باشد اشکها و گریسته باشد شبها و روزها آیا پر می شود شکم حیوان چراکننده از آنچه می چرد پس می افتد به پهلو و سیر می گردد رمه گوسفند از گیاه پس عزم می کند سوی خوابگاه و می خورد علی نیز از توشه خود پس می خوابد همچو آن چهارپایان؟ شاد و خنک بادا در این وقت چشم او هرگاه اقتدا کند بعد از سالهای دراز به چارپای سر بصحرا داده، یا چرنده چرانیده شده (عرک زید بجنبه الاذی) یعنی مالید به پهلوی خود آزار مردم را یعنی صبر کرد و چشم پوشید و خشم فرو خورد می فرماید: خوشا حال نفسی که ادا کند بسوی پروردگار خویش آنچه واجب است بر او، و تحمل کند سختیها که گذرد بر او و دوری کند در شب از خواب خوش تا چون غالب گردد خواب و پینکی بر او و نتواند خود را نگاهداشتن فرش سازد زمین خود را و بالش کند دست خود را در میان گروهی از مومنان و خاشعان که بیدار داشته است چشمهاشانرا ترس روز قیامت، و دور گشته است از خوابگاهاشان پهلوهاشان، و آهسته متکلم است بذکر پروردگارشان لبهاشان و پراگنده شده به درازی استغفارشان گناهانشان که مانند میغ بپاشند و ظلمت آن بنور آفتاب منکشف گردد پس بترس از خدا ای پسر حنیف و باید کافی باشد ترا قرصی چند تا از آتش توانی خلاص شدن. این نامه صریح است در اینکه راحت و نعمت از دنیا جستن با دین طلب کردن و نجات آخرت خواستن راست نیاید.

لاهیجی

سوگند به خدا سوگندی که استثنا می کنم در آن مشیت خدا را که هر آینه ریاضت می دهم نفس خود را ریاضت دادنی که شاد باشد نفس با آن ریاضت به سوی قرص نانی اگر قادر شود بر آن از روی خوردنی بودن و قناعت کند به نمک از روی نان خورش بودن.

«و لادعن مقلتی کعین ماء نضب معینها، مستفرغه دموعها، اتمتلی السائمه من رعیها فتبرک و تشبع الربیضه من عشبها، قتربض؟ و یاکل علی من زاده فیهجع؟! قرت اذا عینه اذا اقتدی بعد السنین المتطاوله بالبهیمه الهامله و السائمه المرعیه.»

یعنی و هر آینه وامی گذارم حدقه ی چشم مرا مانند چشمه ی آبی که فرورفته باشد آب روان او، در حالتی که خالی کرده شده است اشکهای او. آیا پر می شود شکم حیوان چرنده از چریدن خود تا بخوابد و سیر می گردد گله ی گوسفند از علف خود تا بخوابد،

و می خورد علی از توشه ی خود تا خواب کند؟! روشن باد در این هنگام چشم او! هرگاه پیروی کند بعد از سالهای بسیار دراز به چارپایان به صحرا واگذاشته شده و حیوانات چراکننده ی محفوظ شده.

«طوبی لنفس ادت الی ربها فرضها و عرکت بجنبها بوسها و هجرت فی اللیل غمضها، حتی اذا غلب الکری علیها افترشت ارضها و توسدت کفها فی معشر اسهر عیونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذکر ربهم شفاههم و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم، «اولئک حزب الله، الا ان حزب الله هم المفلحون».

فاتق الله یابن حنیف و لتکفک اقراصک لیکون من النار خلاصک.»

یعنی خوشا به حال نفسی که ادا کرد به سوی پروردگار خود واجب خود را و بمالید به پهلوی خود شدت خود را و ترک کرد در شب چشم بر هم زدن و خواب خود را، تا اینکه در وقتی که غالب گشت نعاس بر او فراش ساخت زمین خود را و بالین گردانید کف دست خود را، در میان گروهی که بیدار دارد چشمهای ایشان را ترس روز معاد ایشان و دور گشته باشند از خوابگاههای ایشان پهلوهای ایشان و همهمه و آواز پنهان کرده باشد در ذکر پروردگار ایشان لبهای ایشان و زایل شده باشد به سبب درازی زمان استغفار ایشان گناهان ایشان. «آن جماعت گروه خدا باشند و آگاه باش که گروه خدا ایشانند رستگار در روز قیامت.»

پس بترس خدا را ای پسر حنیف! و هر آینه باید کفایت کند تو را قرصهای نان تو، تا اینکه باشد از آتش خلاص شدن تو.

خوئی

(ایم الله): من صیغ الحلف، (تهش): تفرح (نضب): غار فی الارض، (ماء معین): جار علی وجه الارض، (فتبرک): ای تنام، (الربیضه): جمع الغنم (فیهجع): فینام، (البهیمه الهامله): المسترسله المهمله من الزمام، (السائمه المرعیه): جمع الغنم مع الراعی، (عرکت بجنبها): ای تحمل الشده فی العباده ناقلا من جنب الی جنب. المعنی: کتب علی (علیه السلام) هذا الکتاب الی احد عماله فی ناحیه کبیره من دار حکومته الواسعه و هو فی ابان قدرته و علی عرش حکومته الاسلامیه التی حازها بحق، فینبغی ان یتوجه الیها و یطمئن بها، و لکن یتوجه الی انها مظهر من مظاهر الدنیا الغراره الفتانه یکاد یغلب علیه ببهرجها و زینتها و عواملها الخلاعه الخلابه من توجه عموم الناس الی بابه، و من انقیاد الامراء و الحکام و الضابطین ای جنابه، و من ورود سیل الخراج و الاموال و الغنائم من شتی نواحی البلاد الاسلامیه تحت یده، فمن هو الرجل الذی لا یغر بهذه المظاهر الفتانه الدنیویه و یقدر علی ضبط نفسه عن التاثر بها و الافتتان منها، فکان (ع) یلقن بهذه الجمل النافذه کره الدنیا و کیدها و غرورها و عواقبها علی نفسه و علی قلوب اعوانه و حکامه و یطرد الدنیا عن حوله و عن فنائه بقوله (علیه السلام): (الیک عنی یا دنیا) فانت مطلقه عنی لا سبیل لک الی، و یهددها اشد التهدید بانها لو کانت جسما محسوسا کالواحد من البشر یقیم علیها الحد و یعرضها للمجازات بما ارتکبته من الخلاف فی حق ذویها: 1- بجرم التغریر و ارائه ما لا واقع له لطلابها فکانت مدلسه یتوجه الیها مجازات التدلیس. 2- التسبیب الی الهلاک و التلف لابنائها و جرهم الی موارد البلاء و الدمار. ثم بین انه لا نجاه لمن غر بها و صار فی طلبها فلیس لها الا مزالق هائله و لجج مهلکه، فمن سلم عنها فهو علی طریق النجاه، و ان ضاق علیه امر الدنیا، فان الدنیا لمحه یسیره تنصرم عاجلا و یفوز المومن السالم فیها عن مکائدها الی الفوز الابد و الراحه الطویله. ثم یبین (ع) سیرته فی معیشه الدنیا مقرونا بالحلف بالله تعالی فی التمسک بالریاضه و تقلیل الطعام الی حیث یفرح نفسه باکل قرصه من الشعیر لسد جوعتها و تقنع بالملح للادام، و مع ذلک یبکی من خشیه الله و موقف الحساب الی حیث ینضب عینه من الدموع، و اشار الی ان النفس الانسانیه اشرف من الاقتداء بالبهائم من الابال و البقر و الغنم فی الاکل و طلب الراحه، فلابد من حفظ الامتیاز، و هو ملازمه الجوع و الخوف من الله و العباده فی جوف اللیل، و الهمهمه بذکر الله بالشفاه، و غسل الذنوب بالاستغفار فی باب الله.

شوشتری

مغنیه

(لاروضن نفسی ریاضه الخ).. من تجرا علی الدنیا جراه علی بن ابی طالب، و احتقرها هذا الاحتقار فعلیه ان یوطن النفس علی الحرمان من متعها، و یستعد لضرباتها.. و لذا روض الامام نفسه حتی قنعت و اعطت الدنیا کل ما ترید من التضحیات، و ما اخذت منها الا قرص شعیر بنخالته مع ذرات من الملح تبتسم له و ترحب به. و یدلنا هذا علی ان الامام کان فی صراع و جهاد دائم و متصل: فمن الجهاد الاصغر فی میادین القتال ضد الشرک و البغی الی الجهاد الاکبر فی ترویض النفس و کبحها عن الاهواء و الرغبات. و فی حدیث قدسی: یموت الناس مره، و یموت من جاهد نفشه و هواه فی کل یوم سبعین مره. ان آلام الدنیا لاحد لها و لا نهایه،وطریق الخلاص من کل المتاعب و الهموم مقفل و مسدود، و العاقل بعرض عن الدنیا، و یهرب منها، و یتوجه بکله الی الله وحده، و معنی الهروب من الدنیا ان یهرب من لهوها و لعبها، من آثامها و مفاسدها، من السلب و النهب البغی و الفساد، و الدس و النفاق، و معنی التوجه الی الله ان تتقیه فی اقوالک و اعمالک، و تجاهد بنفسک و اموالک لمصلحه عباده و عیاله.. هذه هی ریاضه الامام و فلسفته و منهجه فی حیاته و خلافته. (طوبی لنفس ادت الی ربها فرضها) و هو ان ترک اثرا ینتفع به الناس من بعده، و علی الاقل ان تکف الاذی عن الناس، و لا تفسد فی الارض. قال الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): کف اذاک عن الناس، فانه صدقه تتصدق بها علی نفسک. فسلب الشر خیر فی دین الاسلام (و عرکت بجنبها بوسها). صیرت فی الحق، و جاهدت فی سبیله، و تحملت من الاشرار الکثیر من البلاء و الضراء طلبا لمرضاه الرحمن و راحه الوجدان (و هجرت فی اللیل غمضها) خوفا من التقصیر فی اداء فرضها الذی اشار الیه الامام بقوله: طوبی لنفس الخ. (حتی اذا غلب الکری علیها افترشت الخ).. هذا کنایه عن قناعه النفس مما تیسری، و انها لا تتکلف ما تعسر. و فی الحدیث: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کانت له حصیره بجلس علیها فی النهار، و ینام

علیها فی اللیل حتی اثرت فی جنبه.. و لکن کان یکره الفقر، و لا یرضی به، و یتعوذ منه. و من دعائه: اللهم انی اعوذ بک من الفقر و القله و الذله.. و من ان اظلم او اظلم.. و فی حدیث آخر: کاد الفقر یکون کفرا. (و فی معشر اسهر عیونهم خوف الماد الخ).. عاشت هذه النفس الطیبه القانعه مع اهل الله الذین تتجافی جنوبهم عن المضاجع یدعون ربهم خوفا و طمعا- 16 السجده ای خوفا من عذابه، و طمعا فی ثوابه (فاتق الله یا ابن حنیف و لتکفف اقراصک). هکذا جاء لتکفف فیما لدی من نسخ النهج.. و لعلها خطا من الناسخ،، و ان الاصل لتکفک اقراصک ای اکتف عن موائد الذین یدعونک بما لدیک من اقراص، و بهذا وجده یکون خلاصک من النار. و الله اعلم بالصواب، و منه نستمد التوفیق. و بعد فان هذه الرساله اوضح و اصدق بیان فی تحدید نهج الامام.

عبده

تهش معها الی القرص: تهش ای تنبسط الی الرغیف و تفرح به من شده ما حرمها و مطعوما حال من القرص کما ان … ماء نضب معینها: ای لا ترکن مقلتی ای عینی و هی کعین ماء نضب ای غار معینها بفتح فکسر ای ماوها الجاری ای ابکی حتی لا یبقی دمع … من عشبها فتربض: الربیضه الغنم مع رعاتها اذا کانت فی مرابضها و الربوض للغنم کالبروک للابل … علی من زاده فیهجع: یهجع ای یسکن کما سکنت الحیوانات بعد طعامها … قرت اذا عینه: دعاء علی نفسه ببرود العین ای جمودها من فقد الحیاه تعبیر باللازم … المتطاوله بالبهیمه الهامله: الهامله المسترسله و الهمل من الغنم ترعی نهارا بلا راع … عرکت بجنبها بوسها: البوس الضر و عرکه بالجنب الصبر علیه کاته شوک فیسحقه بجنبه و یقال فلان یعرک بجنبه الاذی اذا کان صابرا علیه … و هجرت فی اللیل غمضها: و الغمض بالضم النوم و الکری بالفتح کذلک … بذکر ربهم شفاههم: الهمهمه الصوت یردد فی الصدر و اراد منه الاعم و تقشع الغمام انجلی

علامه جعفری

فیض الاسلام

و سوگند به خدا سوگندی که در آن مشیت و خواست خدا را جدا می سازم )چنانکه خداوند به آن دستور داده در قرآن کریم س 18 ی 23 می فرماید: و لاتقولن لشی انی فاعل ذلک غدای ی 24 الا ان یشاء الله یعنی هرگز برای کاری مگو من آن را فردا خواهم کرد مگر آنکه خدا بخواهد یعنی بگو انجام می دهم اگر خدا بخواهد( خود را تربیت می کنم چنان تربیتی که شاد و شگفته گردد به قرص نانی که بر آن خورشی یابد، و در خورش به نمک قناعت کرده بسازد، و )از بسیاری گریه( کاسه چشمم را به حال خود گذارم که اشگهایش تهی شود مانند چشمه ای که آبش فرو رفته است )آنقدر بگریم که اشکم نماند( آیا شکم حیوان چرنده از آنچه میچرد پر می شود که به پهلو می افتد، و رمه گوسفند از علف و گیاهش سیر می گردد و سوی خوابگاه می رود، و علی )صلوات الله علیه( توشه خود را خورده مانند چهارپایان می خوابد؟ در چنین حالی چشمش روشن باد که پس از سالهای دراز به چهارپا یله و چرنده در گله پیروی نماید (در صورتی که ننگ است که همت و اندیشه شخص خوردن و آشامیدن باشد)! خوشا نفسی که آنچه پروردگارش واجب کرده ادا کند، و در سختی شکیبا باشد، و در شب از خواب دوری گزیند تا زمانی که خواب و پینکی بر او غلبه نماید زمین را فرش پنداشته دستش را بالش قرار دهد، در گروهی که ترس بازگشت (روز رستخیز) چشمهاشان را بیدار داشته، و پهلوهاشان را از خوابگاهها دور ساخته، و لبهاشان به ذکر و یاد پروردگارشان آهسته گویا است، و بسیاری استغفار (در خواست آمرزش) گناهانشان (مانند ابرهای پراکنده) پراکنده شده است (در قرآن کریم س 58 ی 22 می فرماید: اولئک حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون یعنی) آنان حزب و گروه خدا هستند، بدانید که حزب خدا رستگارند. پس ای پسر حنیف از خدا بترس (شکم چرانی مکن) و چند قرص نانت باید تو را بس باشد تا سبب رهائیت از آتش

زمانی

امام علیه السلام در دنبال مطلب به شب زنده داران اشاره میکند که برای عبادت خدا به پا می خیزند و لبهای آنان با ذکر خدا در حرکت است. خدای عزیز باین نکته در قرآن کریم این طور اشاره می کند: پهلوی آنان از رختخوابها جدا می شود و با ترس و طمع با خدا سخن می گویند و از آنچه به آنان رزق داده ایم در راه خدا انفاق می کنند. و امام علیه السلام این گروه را بعنوان حزب الله معرفی می کند حزبی که پیروزند. جای تردید نیست که حزبیکه این چنین باشد، خوراک افرادش نان و نمک باشد، حرفش خدا، کارش خدا، نگاه و فکرش خدا باشد: خواب و خوراکش خدا باشد، آری سرتاسر وجودش را خدا اشغال کرده باشد خدا با اوست و پیروزی هم با او.

سید محمد شیرازی

(و ایم الله) قسم بالله سبحانه، و فی ایم، لغات (یمینا) منصوب بفعل مقدر ای احلف قسما (استثنی فیها بمشیئه الله) ای لا اترک متعلق الحلف الا اذا شاء الله سبحانه، و هذا للتبرک و الاحترام، و الا فلا تفرق الحلف بذلک. (لاروضن نفسی ریاضه) بمنعها عن الملذات و المشتهیات (تهش) ای تفرح و تنبسط، نفسی (معها) ای مع تلک الریاضه و بسبب شدتها (الی القرص) ای قرص الخبز (اذا قدرت) النفس (علیه) ای علی القرص (مطعوما) ای من انواع الطعام (و تقنع) النفس بالملح (مادوما) ای اداما یوکل مع الخبز. (و لادعن) ای اترکن (مقلتی) ای عینی (کعین ماء) من کثره البکاء لله سبحانه (نضب) ای غادوتم (معینها) ای مائها (مستفرغه) ای: فی حالکون عینی افرغت (دموعها) ثم استبعد علیه السلام ان یکون حاله علیه السلام فی الماکل و ما اشبه کحال البهیمه؟ (اتمتلی السائمه من رعیها فتبرک) ای تنام (و تشبع الربیضه) ای الغنم، و الربوض للغنم، کالبروک للابل (من عشبها فتربض) ای تستقر. (و یاکل علی من زاده فیهجع) ای یسکن کما سکنت الحیوانات بعد شبعها؟ لا یکون هذا ابدا (قرت اذا عینه) هذا دعاء للانسان بالاطمینان و الاستقرار لان الخائف تنظر عینه هنا و هناک لیجد ملجائا بخلاف المطمئن المستقر، و استعملت الجمله هنا استهزائا من باب استعمال الضد فی الضد (اذا اقتدی) علی علیه السلام (بعد السنین المتطاوله) ای السنین الطویله من عمره (بالبهمه الهامله) ای المسترسله التی لا داعی لها (و السائمه) ای التی تسرح فی الاعشاب (المرعیه) ای التی ترعی. (طوبی لنفس ادت الی ربها فرضها) ای ما فرض الله علیها من الاحکام، و اداء الفرض اتیانه (و عرکت) ای سحقت (بجنبها) الضمیر للنفس (بوسها) ای ضرها، کان البوس شوکه فی جنب الانسان فیسحقها الانسان صابرا علیها، و هذا کنایه عن الصبر فی المکاره (و هجرت فی اللیل غمضها) ای نومها و الاصل فیه غمض العین، للتضرع و العباده (حتی اذا غلب الکری) ای النوم (علیها) ای علی النفس (افترشت ارضها) بان نام علی الارض بغیر فراش. (و توسدت کفها) بان جعل و سادته الکف، بدون مخده یضع راسه علیها (فی معشر) ای هو فی بین جماعه من العباد (اسهر عیونهم خوف من العقوبه، و هکذا تتاتی الخواطر المخفیه الی الانسان فی للیل (و تجافت) ای ابتعدت (عن مضاجعهم) جمع مضجع، بمعنی محل النوم (جنوبهم) فلا یضعون جنبهم علی الفراش. (و همهمت بذکر ربهم شفاههم) الهمهمه صوت یردد فی الصدر، و یراد بها هنا الصوت الخفی (و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم) یقال: تقشع السحاب اذا انجی (اولئک) الذین هذه صفاتهم (حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون) ای الفائزون (فاتق الله یابن حنیف) رجوع الی خطاب عثمان بن حنیف الذی حضر تلک المادبه، و کتب الیه الامام بهذه الکتاب لتادیبه و ارشاده (و لتکفک اقراصک) فلا تحضر المادب المشبوهه (لیکن من النار خلاصک) و نجاتک.

موسوی

(و ایم الله- ثمینا استثنی فیها بمشیئه الله- لاروضن نفسی ریاضه تهش معها الی القرص اذا قدرت علیه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعن مقلتی کعین ماء نضب معینها مستفرغه دموعها) اقسم علیه السلام یمینا استثنی مشیئه الله فیها لیاخذن نفسه بریاضه شدیده صعبه تصل فیها الحال ان نفسه تفرح الی رغیف الخبز و تکتفی به مطعوما و بالملح مادوما فیقهر بذلک قوه الشهوه الی الاکل التی هی مبعث اکثر الشهوات الاخری و بذلک یقطع مادتها و مصدرها … و کذلک اخذ علی نفسه ان یستفرغ دموع عینیه حتی تجفا و لا یبقی مصدر یرفدهما و یغذیهما شوقا الی الله و تطلعا الی ما عنده و هذه حاله المحب مع من یحب … فاذا صدق الحب فی القلب النعکس دمعه تترقرق و شوقا یتحرک و حراره تندفع تطلب من یطفوها و لا یطفوها الا اللقاء … (اتمتلی ء السائمه من رعیها فتبرک و تشبع الربیضه من عشبها فتربض و یاکل علی من زاده فیهجع قرت اذا عینه اذا اقتدی بعد السنین المتطاوله بالبهیمه الهامله و السائمه المرعیه) استنکر فی هذا الکلام علی نفسه

ان یکون ربیضه او سائمه فان السائمه و هی النعم اذا اکلت و شبعت تبرک فی مبارکها ناعمه البال لا تفکر بغیرها و لا بما یهیی ء لها و کذلک عند ما تشبع الربیضه و هی الاغنام الرابضه فی مرابضها التی شبعت مما توفر لها من الاعشاب فتربض مطمئنه مرتاحه لا یعکر صفو فکرها امر. و هکذا علی یاکل زاده و ما ادخره ثم یغادر الی مضجعه و مقر نومه قریر العین لا یفکر برعیته و لا یعیش همومهم و آلامهم و ما ینتابهم و یمر علیهم … فمن یکون هذا یتساوی مع البهیمه و حاشا لعلی ان یمر فی ذهنه هذا الامر او یعرض له مثله، معاذ الله ان یسقط ذلک الشموخ من علوه الی مستوی السائمه. ثم قال: (قرت اذا عینه) انکارا و استهزاءا بان یکون حاله کذلک اذا اقتدی بعد السنین المتطاوله بالبهیمه الهامله و السائمه المرعیه ای معاذ الله ان یکون کذلک بعد الجهاد و الکفاح و القتال فی سبیل الله … و کیف یختصر تاریخ البطولات بطوله و عمقه لیتحول ذلک العملاق فی حیاته و عدم مبالاته الی بهیمه مهمله متروکه تصیب ما تشاء او یتحول الی سائمه نعم ترعی من البراری و القفار و مواطن الخیر ما تشاء … انه لیس کذلک و لن یکون کذلک … (طوبی لنفس ادت الی ربها فرضها و عرکت بجنبها بوسها و هجرت فی اللیل غمضها حتی اذا غلب الکری علیها افترشت ارضها و توسدت کفها) نبه علیه السلام ان النفس اذا استجمعت هذه الصفات کانت من اهل السعاده و الکرامه. 1- ادت الی ربها فرضها: فما اوجبه الله علیها قامتبه و ادته بتمامه و کماله. 2- عرکت بجنبها بوسها: صبرت علی بوسها و شقائها و ما یمر علیها من محن و مصائب فلم تخرج به عما یرضی الله الی ما یغضبه … 3- هجرت فی اللیل غمضها حتی اذا غلب الکری علیها افترشت ارضها و توسدت کفها: لم تنم فی اللیل عند ما تنام العیون و لم یغمض لها جفن لانها مشغوله بالتهجد و العباده و مناجاه الله و الانقطاع الیه فاذا غلبها النعاس و ثقل لم یکن لها فراش الا الارض التی تتهجد علیها فتفرشها بدلا من فراشها الناعم و تتوسد کفها بدلا من المخده و الوساده المعده للنوم فهی نفس لا تتکلف فراشا و لا مخده لانها فی شغل عنهما … (فی معشر اسهر عیونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمت بذکر ربهم شفاههم و تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم (اولئک حزب الله الا ان حزب الله هم المفلحون)) تمنی الامام ان یکون معه جماعه طیبه اصحاب عشره حسنه وصفهم بعده صفات. 1- اسهر عیونهم خوف معادهم: انهم یتذکرون الحساب و ما فیه من الثواب و العقاب فتسهر عیونهم فی سبیل الله تحرس العقیده و تهدی الناس و تتهجد و تتعبد و تبکی فی جوف اللیل خشیه من الله و خوفا من عذابه. 2- تجافت عن مضاجعهم جنوبهم: لا ینامون لیلا لانشغالهم بعباده ربهم و مناجاته کما حکی ذلک عنهم فی قوله تعالی: (تتجافی جنوبهم عن المضاجع). 3- و همهمت بذکر ربهم شفاههم: فهم فی ذکر دائم … تسبیح و تهلیل و تحمید. 4- تقشعت بطول استغفارهم ذنوبهم: فلکثره استغفارهم تتمزق ذنوبهم و تنمحی فلا یعود منها اثر و لا فیها خبر. ثم اشار الی ان هولاء الصفوه هم الذین یشکلون حزب الله و ابتاعه و حزب الله هم الغالبون. (فاتق الله یا ابن حنیف و لتکفف اقراصک لیکون من النار خلاصک) امر ابن حنیف فی آخر رسالته ان یتقی الله و ان تکفف الاقراص و هو نهی متوجه الی اقراصه و ان اراد نفسه لیکون اوقع فی الخطاب هذا علی صیغه تکفف اما علی صیغه تکفک فهو امر بکفایه الاقراص المعدوده دون زیاده حتی یکتب له النجاه من النار …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ ایْمُ اللّهِ-یَمِیناً أَسْتَثْنِی فِیهَا بِمَشِیئَهِ اللّهِ-لَأَرُوضَنَّ نَفْسِی رِیَاضَهً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَی الْقُرْصِ إِذَا قَدَرْتُ عَلَیْهِ مَطْعُوماً وَتَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً، وَلَأَدَعَنَّ مُقْلَتِی کَعَیْنِ مَاءٍ،نَضَبَ مَعِینُهَا،مُسْتَفْرِغَهً دُمُوعَهَا.أَتَمْتَلِئُ السَّائِمَهُ مِنْ رِعْیِهَا فَتَبْرُکَ؟ وَتَشْبَعُ الرَّبِیضَهُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ؟ وَیَأْکُلُ عَلِیٌّ مِنْ زَادِهِ فَیَهْجَعَ! قَرَّتْ إِذاً عَیْنُهُ إِذَا اقْتَدَی بَعْدَ السِّنِینَ الْمُتَطَاوِلَهِ بِالْبَهِیمَهِ الْهَامِلَهِ،وَ السَّائِمَهِ الْمَرْعِیَّهِ!

ترجمه

به خدا سوگند-سوگندی که تنها مشیت خدا را از آن استثنا می کنم-آنچنان نفس خویش را به ریاضت وا می دارم که هرگاه به یک قرص نان دست یابد به آن دلخوش شود و به نمک به عنوان خورش قناعت کند و آن قدر از چشم هایم اشک می ریزم که (سرانجام) همچون چشمه ای شود که تمام آب خود را بیرون ریخته باشد.آیا همان گونه که گوسفندان در بیابان،شکم را از علف ها پر می کنند و می خوابند یا گله هایی که در آغل ها هستند از علف سیر می شوند و استراحت می کنند،علی هم باید از زاد و توشه خود سیر شود و به استراحت پردازد؟ در این صورت چشمش روشن باد که پس از سال ها عمر به چهارپایان رها شده بی شبان و گوسفندانی که آنها را به بیابان برای چرا می برند اقتدا کرده است.

شرح و تفسیر: آیا فقط خوردن و خوابیدن؟

امام علیه السلام در این بخش از نامه مبارکش در تعقیب بحث های گذشته درباره

بی اعتنایی به دنیا و زرق و برق آن می فرماید:«به خدا سوگند-سوگندی که تنها مشیت خدا را از آن استثنا می کنم-آنچنان نفس خویش را به ریاضت وا می دارم که هرگاه به یک قرص نان دست یابد به آن دلخوش شود و به نمک به عنوان خورش قناعت کند و آن قدر از چشم هایم اشک می ریزم که (سرانجام) همچون چشمه ای شود که تمام آب خود را بیرون ریخته باشد»؛ (وَ ایْمُ اللّهِ{«أیم الله » به معنای «به خدا سوگند» است و گفته شده که در اصل از «أیمن» جمع یمین به معنای قسم گرفته شده و الف آن الف وصل است که گاه مفتوح و گاه مکسور خوانده می شود سپس نون را حذف کرده اند و «ایم الله» شده است و گاه یاء را نیز حذف میکنند و «ام الله» می گویند و به هر حال با توجه به اینکه ریشه اصلی آن جمع است، دلالت بر قسم مؤکد دارد.} -یَمِیناً أَسْتَثْنِی فِیهَا بِمَشِیئَهِ اللّهِ-لَأَرُوضَنَّ نَفْسِی رِیَاضَهً{«ریاضه» در اصل به معنای رام کردن با تربیت است و به همین جهت به ورزش های جسمانی و پرورش های روحانی از طرق مختلف اطلاق می شود و اگر به باغ روضه گفته میشود از این روست که زمین را با برنامه منظمی پرورش داده اند و خرم و سرسبز ساخته اند.} تَهِشُّ{«تهش» از ریشه «هشاشه» بر وزن «حواله» گرفته شده که به معنای خوشحالی و تبسم کردن است.} مَعَهَا إِلَی الْقُرْصِ إِذَا قَدَرْتُ عَلَیْهِ مَطْعُوماً،وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً{«مادوما» از ریشه «إدام» به معنای نان خورش (چیزی که با نان می خورند) گرفته شده، بنابراین مأدوم چیزی است که آن را به صورت نان خورش در آورده باشند.} ،وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِی{«مقله» به تمام کره چشم اطلاق می شود و گاه به مردمک چشم نیز گفته میشود.} کَعَیْنِ مَاءٍ،نَضَبَ{«نضب» از ریشه «نضوب» در اصل به معنای فرو رفتن آب در زمین و خشکیدن چاه یا چشمه است و این واژه گاه در مورد چشم نیز به کار می رود هنگامی که اشک آن تمام شود.} مَعِینُهَا{«معین» از ریشه «معن» بر وزن «طعن» به معنای جاری شدن آب است و «ماء معین» به آب جاری گفته می شود سپس در مورد جریان اشک از چشم ها به کار رفته است.}، مُسْتَفْرِغَهً دُمُوعَهَا).

امام علیه السلام در اینجا در مرحله اوّل سوگند یاد می کند تا جدّی بودن این مطلب را کاملاً آشکار سازد.و در مرحله دوم ان شاءاللّه می گوید تا ادب خود را در پیشگاه خدا ظاهر سازد همان گونه که مولایش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به این امر مأمور بود؛آنجا که خداوند به او دستور می دهد: ««وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً* إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ» ؛و هرگز در مورد کاری نگو:من فردا آن را انجام می دهم؛مگر اینکه (بگویی

اگر) خدا بخواهد».{کهف، آیه 23 و 24.}

در مرحله سوم سخن از ریاضت بسیار شدید و مهمّی در میان می آورد که حاکی از اراده نیرومند مولا و سلطه عجیب او بر نفس خویش است.چه ریاضتی از این بالاتر که انسان آن قدر گرسنگی را بر خود تحمیل کند که اگر روزی به قرص نان و کمی نمک برسد نفس او شاد گردد که نان و خورش خوبی پیدا کرده است.

در مرحله چهارم از سوز و گداز خویش از خوف خدا و عشق به ذات پاکش خبر می دهد که آن قدر می گرید که اشکی در چشم باقی نمی ماند.به یقین این کارِ هرکس نیست و خود آن حضرت در جای دیگری از همین نامه به این حقیقت اشاره فرموده که من می دانم شماها به این گونه ریاضت ها توانایی ندارید؛ولی سعی کنید ورع و تقوا و درست کاری را هرگز فراموش نکنید.

در اینجا این سؤال پیش می آید که این همه گریه که امام علیه السلام به آن اشاره فرموده است برای چیست؟ به یقین این گریه هم گریه شوق است و هم گریه خوف؛شوق به عالم اعلا و ملکوت آسمان ها و قرب پروردگار و عشق به صفات جمال و کمالش و خوف از محروم گشتن از آن نعمت های بی نظیر و مواهب بی مانند است.

مردان خدا همیشه در میان این خوف و رجا و این گریه شوق و گریه ترس به سر می بردند،چه رسد به امام علیه السلام که پیشوا و مقتدای همه آنان است.

آن گاه در جمله بعد با ادبیاتی دیگر و تشبیهاتی صریح تر می فرماید:«آیا همان گونه که گوسفندان در بیابان،شکم را از علف ها پر می کنند و می خوابند یا گله هایی که در آغل ها هستند از علف سیر می شوند و استراحت می کنند،علی هم باید از زاد و توشه خود سیر شود و به استراحت پردازد؟ در این صورت

چشمش روشن باد که پس از سال ها عمر به چهارپایان رها شده بی شبان و گوسفندانی که آنها را به بیابان برای چرا می برند اقتدا کرده است»؛ (أَ تَمْتَلِئُ السَّائِمَهُ{«السائمه» به معنای حیوانی است که آن را برای چرا در بیابان رها می کنند از ریشه «سوم» بر وزن «قوم» به معنای رها کردن حیوان در بیابان برای چریدن است.} مِنْ رِعْیِهَا{«رعیها» به معنای علف هایی است که حیوان آن را به هنگام چرا می خورد از ریشه «رعی» بر وزن «وحی» به معنای چریدن گرفته شده.} فَتَبْرُکَ{«تبرک» از ریشه «بروک» به معنای آرام گرفتن به روی زمین است.} ؟ وَ تَشْبَعُ الرَّبِیضَهُ{«الربیضه» به معنای گله گوسفندان و مانند آن است که به همراه شبان ها به آغل خود می آیند از ریشه «ربض» و «ربوض» بر وزن «قبض» و «قبوض» به معنای جمع کردن دست و پا و به زمین نشستن حیوانات است.} مِنْ عُشْبِهَا{«عشب» به معنای گیاهان تر است در مقابل حشیش که به گیاهان خشک گفته می شود.} فَتَرْبِضَ؟ وَ یَأْکُلُ عَلِیٌّ مِنْ زَادِهِ فَیَهْجَعَ{«یهجع» از ریشه «هجوع» بر وزن «رکوع» به معنای خواب سبک است.}! قَرَّتْ إِذاً عَیْنُهُ إِذَا اقْتَدَی بَعْدَ السِّنِینَ الْمُتَطَاوِلَهِ بِالْبَهِیمَهِ الْهَامِلَهِ{«الهامله» به معنای حیوان رها شده است از ریشه «همل» بر وزن «حمل» به معنای رها کردن حیوان بدون چوپان است.}، وَ السَّائِمَهِ الْمَرْعِیَّهِ {«المرعیه» اسم مفعول است از ریشه «رعی» بر وزن «سعی» به معنای حیوانی است که آن را به چرا برده اند.}!).

هرچند امام علیه السلام در این عبارات از خودش سخن می گوید؛ولی در واقع درسی است که به دنیاپرستان می دهد آنهایی که جز عیش و نوش هدفی ندارند و شبیه به گوسفندان و چهارپایانی هستند که کار آنها خوردن و خوابیدن است و چقدر برای انسان ننگ است که از اوج عظمت انسانیّت فرود آید و هم طراز حیوانات رها شده در بیابان باشد.و به گفته شاعر:

خواب و خورت ز مرحله عشق دور کرد آنگه رسی به دوست که بی خواب و خور شوی

***

نکته: ریاضت های مشروع و نامشروع

از زمان های گذشته مسأله ریاضت در دو شاخه ریاضت جسم و نفس در میان انسان ها وجود داشته است.ریاضت جسمانی که همان ورزش ها باشد سابقه بسیار طولانی دارد و حتی مسابقات جهانی از یونان قدیم گرفته تا مناطق دیگر چهره بارزی از آن محسوب می شود ریاضت نفس نیز که از طریق ترک مشتهیات نفسانی حاصل می گردد و روح انسان را تقویت می کند،سابقه طولانی دارد که مرتاضان هندی به آن معروفند و حقیقت آن این است که انسان با ترک خواسته های نفس می تواند به نیروی عظیمی برسد که گاه توان کارهای خارق العاده ای پیدا می کند.

البته ریاضت های نفسانی نیز به دو هدف انجام می شده:اهداف مادّی و اهداف معنوی.اهداف مادّی انجام پاره ای از کارهای خارق العاده بوده تا از این طریق به منافعی برسند یا اسم و آوازه ای پیدا کنند؛ولی هدف معنوی آن همان قرب به خداوند و پاک ساختن روح از رذایل اخلاقی و حاکمیّت بر شهوات و ترک منکرات است.

آنچه امام علیه السلام در این نامه با جمله «إِنَّمَا هِیَ نَفْسِی أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَی لِتَأْتِیَ آمِنَهً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ» و جمله «لَأَرُوضَنَّ نَفْسِی رِیَاضَهً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَی الْقُرْصِ» بیان فرموده به قسم دوم از ریاضت معنوی اشاره دارد.

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود در ذیل خطبه 220 (خطبه 214 در شرح ابن ابی الحدید) بحث مشروحی درباره ریاضت نفس و اقسام آن بیان کرده و درباره تأثیر گرسنگی در صفای نفس سخن گفته است.سپس کلماتی از فلاسفه و حکما درباره مکاشفاتی که از ریاضت حاصل می شود بیان نموده و از اشعار شعرا نیز در این زمینه شواهدی آورده است.

در احادیث مختلفی از امیرمؤمنان علی علیه السلام به همین مسأله اشاره شده،از جمله در حدیثی در غررالحکم آمده است:

«مَنِ اسْتَدامَ رِیاضَهَ نَفْسِهِ انْتَفَعَ؛ کسی که پیوسته نفس خویش را ریاضت دهد (از اشراقات الهیه) بهره مند خواهد شد».{غررالحکم، ح 4809} و در حدیث دیگری در همان کتاب می فرماید:

«الشریعه ریاضه النفس؛ شریعت اسلام ریاضت نفس است».{همان مدرک، ح 4791.}

در حدیث دیگری از رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده است که یکی از وصیّت های خضر نبی به حضرت موسی علیهما السلام این بود:

«رَضِّ نَفْسَکَ عَلَی الصَّبْرِ تَخْلُص مِنَ الْإثْمِ؛ نفس خویش را با شکیبایی ریاضت ده تا از گناه نجات یابی».{کنزالعمال، ح 44176}

در حدیث دیگری از همان حضرت آمده است:

«جَوِّعُوا بُطُونَکُمْ وَأظْمَئُوا أکْبادَکُمْ وأعِرُوا أجْسادَکُمْ وَطَهِّرُوا قُلُوبَکُمْ عَساکُمْ أَنْ تُجاوِزُوا الْمَلَأَ الأَعْلی؛ شکم های خود را گرسنگی دهید و جگرهای خود را تشنگی و بدن ها را (از لباس های پر زرق و برق) برهنه کنید و دل هایتان را پاک سازید تا از فرشتگان فراتر روید».{میزان الحکمه، ح 7541.}

ولی گاه گروهی به عنوان ریاضت نفس،راه افراط و خطا را پیموده،مرتکب ریاضت های بسیار شاق و گاه خطرناک و نامشروع شده اند که نمونه های آن در احیاء العلوم غزالی و سایر کتب صوفیه فراوان دیده می شود.

از جمله نقل است که«شبلی»سردابه ای داشت که در آنجا می رفت و یک بغل چوب با خود می برد و هرگاه غفلتی به دل او در می آمد،خویشتن را بدان چوب ها می زد و گاه بود که همه چوب ها می شکست.او دست و پای خود را بر دیوار می کوبید.{تذکره الاولیاء، ج 1، ص 235}

در حالات«شیخ ابو سعید»از صوفیان معروف آمده است که در جوانی شب ها پس از آنکه اهل خانه به خواب می رفتند آهسته برمی خاست و به مسجد می آمد.در گوشه مسجد چاه آبی بود.طنابی را به وسط چوبی بسته و سر دیگر طناب را به پای خود می بست سپس چوب را روی دهانه چاه می گذاشت و خود را تا نزدیکی طلوع صبح در چاه معلق می ساخت و قرآن می خواند.{ تاریخ تصوف دکتر غنی، ص 361.}

درباره«ابوبکر شبلی»آمده است:در آغازی که مشغول به ریاضت شد سال های دراز،شب ها نمک در چشم می پاشید تا به خواب نرود.{تذکره الاولیاء، ج 2، ص 164.} و امثال این کارها که در آثار صوفیه فراوان است.

این گونه ریاضت های خطرناک و آنچه مایه رسوایی و آبروریزی است از نظر اسلام نامشروع است و باید به شدت از آن پرهیز کرد.در میان مرتاضان هند و بعضی از صوفیه،این گونه ریاضت های نامشروع دیده می شود که اسلام با آن موافق نیست.بهترین ریاضت،پرهیز از هرگونه گناه و سپس بعضی از مشتهیات نفسانی از مباحات است که در زندگانی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه هدی علیهم السلام و اصحاب و یاران آنها دیده می شود که گاه لباس خشن می پوشیدند و به غذاهای بسیار ساده قناعت می کردند،مقدار قابل ملاحظه ای از شب را بیدار می ماندند و به عبادت پرودگار می پرداختند و این ریاضت ها نوری بر نورانیّت آنها می افزود.

در خطبه 209 نهج البلاغه داستان افراط و تفریط دو برادر به نام علاء بن زیاد و عاصم بن زیاد را خواندیم که یکی بسیار زندگی مرفهی داشت و دیگری به کلی دست از کار کشیده و در گوشه ای از خانه مشغول عبادت بود و امام علیه السلام به

هر دو ایراد فرمود.شرح این مطلب را در جلد هشتم همین کتاب،صفحه 125 به بعد مطالعه فرمایید.

کوتاه سخن اینکه مسأله ریاضت شرعیّه هم در نهج البلاغه و هم در روایات پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام فراوان آمده است و به یقین آثار مثبتی در روحانیّت و نورانیّت دارد؛ولی چنان نیست که به همه توصیه شده باشد.به همین دلیل در آیاتی از قرآن مجید و روایات متعدّدی دیده می شود که به عموم، اجازه داده شده از لذّات حلال بهره مند گردند و ضمن بهره گیری از این نعمت ها خدا را سپاس گویند: ««یا أَیُّهَا الرُّسُلُ کُلُوا مِنَ الطَّیِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً إِنِّی بِما تَعْمَلُونَ عَلِیمٌ» ؛ای پیامبران! از غذاهای پاکیزه بخورید و عمل صالح انجام دهید، که من به آنچه انجام می دهید دانا هستم».{ مؤمنون، آیه 51.}

***

بخش هفتم

اشاره

طُوبَی لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَی رَبِّهَا فَرْضَهَا،وَعَرَکَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا،وَهَجَرَتْ فِی اللَّیْلِ غُمْضَهَا،حَتَّی إِذَا غَلَبَ الْکَرَی عَلَیْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا،وَتَوَسَّدَتْ کَفَّهَا، فِی مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُیُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ،وَتَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ، وَهَمْهَمَتْ بِذِکْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ،وَتَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ، «أُولئِکَ حِزْبُ اللّهِ أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ».فَاتَّقِ اللّهَ یَا ابْنَ حُنَیْفٍ، وَلْتَکْفُفْ أَقْرَاصُکَ،لِیَکُونَ مِنَ النَّارِ خَلَاصُکَ.

ترجمه

خوشا به حال آن کس که وظیفه واجب خود را در برابر پروردگارش انجام داده و مشکلات را با تحمل از میان برداشته و خواب را در (بخشی از) شب کنار گذارده و آن گاه که بر او غلبه کند،روی زمین دراز کشد و کف دست را بالش خود کند (و مختصری استراحت نماید).(این انسان) در زمره گروهی باشد که (این اوصاف را دارند:) خوف معاد خواب را از چشم هایشان ربوده و پهلوهایشان برای استراحت در خوابگاهشان قرار نگرفته و همواره لب هایشان آهسته به ذکر پروردگارشان مشغول است،بر اثر استغفارهای طولانی گناهانشان از میان رفته است.«آنها حزب خدا هستند،آگاه باشید که حزب اللّه رستگارانند»،بنابراین ای پسر حنیف از خدا بترس و باید همان قرص های نان تو،تو را از غیر آن (و شرکت در میهمانی های اشرافی) باز دارد تا سبب خلاصی تو از آتش دوزخ گردد.

شرح و تفسیر: ای فرماندار! از شرکت در میهمانی های اشرافی بپرهیز!

امام علیه السلام در هفتمین و آخرین بخش از این نامه پر معنا توصیف بلیغی درباره انسان های کامل و به تعبیر دیگر«حزب اللّه»دارد،حضرت سه عمل و چهار صفت را برای آنها بیان می کند و می فرماید:«خوشا به حال آن کس که وظیفه واجب خود را در برابر پروردگارش انجام داده و مشکلات را با تحمل از میان برداشته و خواب را در (بخشی از) شب کنار گذارده و آن گاه که بر او غلبه کند روی زمین دراز کشد و کف دست را بالش خود کند (و مختصری استراحت نماید)»؛ (طُوبَی{«طوبی» مؤنث «اطیب» است و مفهوم گسترده ای دارد که پاکیزه ترین و بهترین همه نیکی ها را شامل می شود و در این گونه موارد شبیه دعاست که برای افرادی گفته میشود.} لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَی رَبِّهَا فَرْضَهَا،وَ عَرَکَتْ{«عرکت» از ریشه «عرک» بر وزن «ارک» در اصل به معنای مالش دادن است سپس به تأثیرگذاری بر هر چیزی که در نتیجه نابود شود و از بین رود اطلاق شده است.} بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا{«بوس» به معنای هرگونه ناراحتی در مقابل نعمت و راحتی است.} وَ هَجَرَتْ فِی اللَّیْلِ غُمْضَهَا{«غمض» این واژه از «غموض» گرفته شده که به معنای چشم پوشی و دیده بر هم نهادن و مخفی شدن است سپس به حالت خواب که انسان در آن حالت دیده بر هم می نهد اطلاق شده و در جمله بالا همین معنا اراده شده است.} ،حَتَّی إِذَا غَلَبَ الْکَرَی{«کری» به معنای خواب و خوابیدن است} عَلَیْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا وَ تَوَسَّدَتْ{«توسد» از ریشه «وساده» به معنای بالش گرفته شده است.} کَفَّهَا).

اشاره به اینکه کسانی محبوب درگاه پروردگار هستند که به هنگام روز به انجام فرایض و تکالیف فردی و اجتماعی می پردازند و به هنگام شب با خدای خود خلوت می کنند و به در خانه او می روند و به راز و نیاز و مناجات می پردازند و هنگامی که خواب بر آنها غلبه می کند به استراحت مختصری قناعت می کنند آن هم نه در رختخواب های گران قیمت و بر بالش های نرم،بلکه بر زمین دراز می کشند و دست را بالش خود قرار می دهند.

اشاره به اینکه عابد کسی نیست که شب و روز در گوشه ای مشغول عبادت باشد.عابد کسی است که به هنگام روز به ادای فرایض فردی و اجتماعی می پردازد و شب هنگام به در خانه خدا می رود همان گونه که در حدیثی از امام سجاد علیه السلام آمده است که:

«مَنْ عَمِلَ بِمَا افْتَرَضَ اللّهُ عَلَیْهِ فَهُوَ مِنْ أَعْبَدِ النَّاسِ؛ کسی که عمل به واجبات الهی کند عابدترین مردم است».{کافی، ج 2، ص 84، روایت 7.}

همین معنا به صورت جامع تری در کلام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است:

«یَا عَلِیُّ ثَلَاثٌ مَنْ لَقِیَ اللّهَ عَزَّ وَجَلَّ بِهِنَّ فَهُوَ مِنْ أَفْضَلِ النَّاسِ مَنْ أَتَی اللّهَ بِمَا افْتَرَضَ عَلَیْهِ فَهُوَ مِنْ أَعْبَدِ النَّاسِ وَمَنْ وَرِعَ عَنْ مَحَارِمِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ فَهُوَ مِنْ أَوْرَعِ النَّاسِ وَمَنْ قَنِعَ بِمَا رَزَقَهُ اللّهُ فَهُوَ مِنْ أَغْنَی النَّاسِ؛ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله خطاب به امیرمؤمنان علی علیه السلام می فرماید:یا علی کسی که خدا را در قیامت ملاقات کند در حالی که این سه کار را انجام داده باشد با فضیلت ترین مردم است:کسی که در صحنه محشر وارد شود در حالی که واجبات خود را انجام داده باشد عابدترین مردم است و کسی که از محرمات الهی بپرهیزد با تقواترین مردم است و کسی که به آنچه خدا به او داده است قانع باشد توانگرترین مردم است».{من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 358، ح 5762}

جمله «افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا وَ تَوَسَّدَتْ کَفَّهَا» اشاره به نهایت قناعت آنهاست که آنها انتظار ندارند در بسترهای نرم و راحت آسوده بخوابند؛به علاوه چنین بسترهایی کمتر به انسان اجازه می دهد که سحرگاهان از خواب برخیزد و رو به درگاه خدا آورد.

آن گاه در ادامه این سخن می افزاید:«(این انسان) در زمره گروهی باشد که (این اوصاف را دارند:) خوف معاد خواب را از چشم هایشان ربوده و پهلوهایشان برای استراحت در خوابگاهشان قرار نگرفته و همواره لب هایشان

آهسته به ذکر پروردگارشان مشغول است،بر اثر استغفارهای طولانی گناهانشان از میان رفته است»؛ (فِی مَعْشَرٍ أَسْهَرَ{«أسهر» از ریشه «سهر» بر وزن «سفر» به معنای بیدار ماندن است.} عُیُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ،وَ تَجَافَتْ{«تجافت» از ریشه «تجافی» به معنای دوری گزیدن گرفته شده و ریشه اصلی آن «جفاء» به معنای دوری کردن است.} عَنْ مَضَاجِعِهِمْ{«مضاجع» جمع «مضجع» به معنای خوابگاه است} جُنُوبُهُمْ،وَ هَمْهَمَتْ{«همهت» از ریشه «همهمه» به معنای سخن گفتن آهسته است.} بِذِکْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ،وَ تَقَشَّعَتْ{«تقشعت» از ریشه «تقشع» بر وزن «توقع» به معنای از میان رفتن و پراکنده شدن است از ریشه «قشع » بر وزن «مشق» به معنای برطرف ساختن گرفته شده است.} بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ).

این تعبیرات در واقع برگرفته از قرآن مجید است آنجاکه در اوصاف مؤمنان واقعی می فرماید: ««تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ» ؛پهلوهایشان از بسترها دور می شود (و شبانگاه به پا می خیزند و رو به درگاه خدا می آورند) و پروردگار خود را با بیم و امید می خوانند و از آنچه به آنان روزی داده ایم انفاق می کنند».{سجده، آیه 16.}

در جای دیگر می فرماید: ««کانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ* وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ» ؛آنها کمی از شب را می خوابیدند*و در سحرگاهان استغفار می کردند».{ذاریات، آیه 17 و 18.}

در ادامه این سخن با استفاده از آیه ای از قرآن مجید این افراد را به عنوان حزب اللّه معرفی کرده می فرماید:«آنها«حزب اللّه»اند؛بدانید«حزب اللّه»پیروزان و رستگارانند»؛ «أُولئِکَ حِزْبُ اللّهِ أَلَآ إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ».{مجادله، آیه 22}

سرانجام،امام علیه السلام نامه پربار و آموزنده خود را با این جمله که خطاب به

عثمان بن حنیف و هدف همه انسان های طالب سعادت است پایان داده می فرماید:«بنابراین ای پسر حنیف از خدا بترس و باید همان قرص های نان تو، تو را از غیر آن (و شرکت در میهمانی های اشرافی) باز دارد تا سبب خلاصی تو از آتش دوزخ گردد»؛ (فَاتَّقِ اللّهَ یَا ابْنَ حُنَیْفٍ،وَ لْتَکْفُفْ{«ولتکفف» از ریشه «کف» به معنای بازداشتن گرفته شده؛ ولی در بسیاری از نسخ نهج البلاغه و شروح آن «ولتکفک» از ریشه «کفایت» آمده است؛ یعنی قرص های نان تو برای تو کافی باشد و به سراغ سفره های رنگین نروی.} أَقْرَاصُکَ،لِیَکُونَ مِنَ النَّارِ خَلَاصُکَ).

زیرا آلوده آن گونه میهمانی ها و سفره ها شدن که گرسنگان هرگز به آن راه ندارند و مدعوین آن تنها اشراف و ثروتمندانند و غالباً آلوده به مال حرام،تو را از یاد خدا و قیامت و از یاد محرومان دور می سازد و بار سنگین گناه را بر دوش تو می نهد و سبب گرفتاری تو در قیامت می شود.

در تاریخ مروج الذهب آمده است که روزی«شریک بن عبد اللّه»بر«مهدی عباسی»وارد شد.مهدی به او گفت:باید یکی از سه کار را بپذیری! شریک سؤال کرد:آن سه کار چیست؟ گفت:یا باید منصب قضاوت را از طرف من بپذیری یا به فرزندانم تعلیم دهی و حدیث بیاموزی و یا لا اقل یک وعده غذا مهمان من باشی.شریک فکری کرد و گفت:از همه ساده تر یک وعده میهمان بودن است.

مهدی عباسی او را نزد خود نگه داشت و به آشپز خود دستور داد که انواعی از غذاهای لذیذ مغز که با شکر مخصوص و عسل تهیّه می شد برای او فراهم سازد.

هنگامی که شریک آن غذای چرب و شیرین را خورد سرآشپز خلیفه گفت این پیرمرد بعد از این غذا روی سعادت نخواهد دید.فضل بن ربیع (وزیر مهدی) گفت:اتفاقاً همین گونه شد؛شریک بعد از این داستان،هم تعلیم اولاد خلیفه را به عهده گرفت و هم منصب قضا را پذیرفت و جالب اینکه روزی شریک با مسئول پرداخت امور مالی گفت وگو کرد و از کمبود حقوق خود شکایت داشت.مسئول

امور مالی گفت:مگر خیال می کنی به ما مال التجاره ای فروختی که این گونه طلب کاری می کنی؟ شریک گفت:آری به خدا سوگند از مال التجاره گران بهاتر به شما فروختم من دینم را به شما فروختم.{مروج الذهب، ج3- 310}

آری ممکن است لقمه چرب و لذیذ حرام،آثار عجیبی در انسان بگذارد.اگر شریک عاقلانه با این مسأله برخورد می کرد و تنها تعلیم فرزندان خلیفه را بر عهده می گرفت،ای بسا ممکن بود آنها را به حقیقت اسلام آشنا سازد و از ظلم و ستم آنها در آینده بکاهد.

نکته ها

1-زهد در عین بهره گیری از مواهب الهی

با مطالعه دقیق این نامه پرسش پیش می آید که آیا استفاده کردن از سفره های رنگین و نعمت های گوناگون الهی از دیدگاه اسلام ممنوع است یا مجاز و آیا میان زهد اسلامی و بهره گیری از مواهب پروردگار تضادی وجود دارد؟ سخن در این زمینه بسیار است.فشرده و عصاره آن را می توان چنین بیان کرد:

روایات زیادی داریم که تشویق به زهد می کند و می گوید:

«الزَّهادَهُ فِی الدُّنْیا لَیْسَتْ بِتَحْریمِ الْحَلالِ وَلا إزالَهِ الْمالِ وَلکِنَّ الزَّهادَهَ فِی الدُّنْیا أنْ لا تَکُونَ بِما فی یَدَیْکَ أوْثَقُ مِمَّا فِی یَدِ اللّهِ؛ زهد در دنیا به این نیست که حلال را بر خود حرام کنی و اموال خویش را ضایع گردانی؛ولی زهد در دنیا این است که به آنچه داری بیش از آنچه نزد خداست دلبسته نباشی».{این سخن از پیغمبر اکرم در سنن ترمذی، ص 2443 آمده. این حدیث در وسائل الشیعه ج 11، ص 315، حدیث 13 باب استحباب الزهد فی الدنیا وحد الزهد از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده است.}

در حدیث دیگری از امیرمؤمنان علی علیه السلام نقل شده است:

«الزَّهَادَهُ قِصَرُ الْأَمَلِ

وَالشُّکْرُ عِنْدَ النِّعَمِ وَالتَّوَرُّعُ عِنْدَ الْمَحَارِم؛ زهد،کوتاه کردن دامنه آرزوها و شکر هنگام برخورداری از نعمت ها و پرهیزکاری در برابر حرام هاست».{نهج البلاغه، خطبه 181}

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام می خوانیم:

«ثَلَاثَهُ أَشْیَاءَ لَایُحَاسِبُ اللّهُ عَلَیْهَا الْمُؤْمِنَ طَعَامٌ یَأْکُلُهُ وَثَوْبٌ یَلْبَسُهُ وَزَوْجَهٌ صَالِحَهٌ تُعَاوِنُهُ وَتُحْصِنُ فَرْجَهُ؛ سه چیز است که خداوند روز قیامت مؤمن را بر آن محاسبه نمی کند:غذایی که آن را می خورد و لباسی که می پوشد و همسر صالحی که او را کمک می کند و از آلودگی به گناه حفظ می نماید».{بحارالانوار، ج 79، ص 299}

از این روایت معلوم می شود که استفاده از این مواهب منافاتی با زهد ندارد و همچنین آیات و روایات دیگر که ذکر همه آنها در خور کتابی مستقل است.

اما در برابر اینها،در روایاتی می خوانیم که توصیه به ترک لذات دنیا شده و ترک استفاده مشروع از مواهب گسترده الهی نیز نیکو شمرده شده است.از جمله:

در حدیث معروفی می خوانیم که علی علیه السلام در شب شهادت خود بعد از آنکه به نان و نمک افطار کرد و از آنچه غیر از آن در سفره بود صرف نظر فرمود، خطاب به دخترش چنین گفت:

«یَا بُنَیَّه مَا مِنْ رَجُلٍ طَابَ مَطْعَمُهُ وَمَشْرَبُهُ وَمَلْبَسُهُ إِلَّا طَالَ وُقُوفُهُ بَیْنَ یَدَیِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ یَوْمَ الْقِیَامَهِ؛ دخترم هیچ کس نیست که از طعام خوب و نوشیدنی گوارا و لباس نیکو استفاده کند مگر اینکه روز قیامت در پیشگاه خداوند عزّوجلّ مدت زیادی برای حساب باید بایستد».{همان مدرک، ج 42، ص 276.}

در حدیث دیگری که در کنز العمال از امیرمؤمنان علی علیه السلام نقل شده،آمده

است:

«فِی حَلالِها حِسابٌ وفِی حَرامِها عِقابٌ،فَدَعِ الْحَلالَ لِطُولِ الْحِسابِ وَ دَعِ الْحَرامَ لِطُولِ الْعَذابِ؛ در حلال دنیا حساب و در حرامش عقاب است،بنابراین از پاره ای از حلال ها به موجب طول حساب صرف نظر کنید و از حرام به سبب طول عذاب چشم بپوشید».{کنزالعمال، ح 8566.}

به نظر می رسد جمع میان این آیات و روایات به یکی از طرق زیر است:

1.استفاده از مواهب الهی حکمی است عام و روی آوردن به زهد حکمی است برای خواص.

2.روایات زهد برای این است که روی آیات و روایات بهره گیری از نعمت های مادّی تأثیر بگذارد و از افراط و فرو رفتن در آن بکاهد؛مبادا مردم غرق در لذات شوند و راه افراط را بپویند.

3.پیشوایان دین و اسوه ها و قدوه ها باید زندگی خود را همچون زندگی ضعفای امّت قرار دهند تا سختی معیشت،زیاد آنها را آزار ندهد.

4.پوییدن راه زهد آرامش روحی به همه حتی غیر پیشوایان می دهد،چرا که غرق ناز و نعمت بودن در حالی که دیگران در زحمتند روح را آزار می دهد و از نظر عاطفی ناپسند است.

5.با توجّه به اینکه حلال حساب دارد،گروهی زندگی ساده را بر زندگی مرفه ترجیح می دهند تا طول وقوف در عرصه قیامت برای حساب نداشته باشند.

درباره حقیقت زهد و جمع میان این دستور اسلامی و برخورداری از مواهب الهی که در آیات و روایات به آن اشاره شده است،در ذیل خطبه 81،جلد سوم همین کتاب نیز بحث هایی آمده است.همچنین می توانید به کتاب دائره المعارف فقه مقارن ،جلد دوم،«بحث زهد و شکوفایی اقتصادی»مراجعه کنید.

6.افزون بر همه گرایش به زهد و چشم پوشی از پاره ای لذات مادّی یکی از

عوامل پرورش روح و تزکیه نفوس است،همان گونه که در بحث ریاضت نفس در شرح همین نامه آمده است.

2-حزب اللّه کیانند؟

آنچه امام علیه السلام در پایان این نامه درباره حزب اللّه بیان فرموده برگرفته از آیات قرآن مجید است.

این تعبیر در دو آیه از قرآن مجید آمده نخست در آیه 56 سوره مائده است که می فرماید: ««وَ مَنْ یَتَوَلَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» ؛ و کسانی که ولایت خدا و پیامبر او و افراد با ایمان{مؤمنان در اینجا به قرینه آیه قبل اشاره به امیرمؤمنان علی علیه السلام است که آیه ولایت و بخشیدن خاتم در حال رکوع در شأن آن حضرت نازل شده است.} را بپذیرند (پیروزند؛) زیرا حزب خدا (گروه خداپرستان) پیروزند».

در این آیه پذیرش ولایت الهی و اولیای الهی از اوصاف حزب اللّه شمرده شده است.

در آیه 22 سوره مجادله نیز می فرماید: ««لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِکَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» ؛هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی یابی که با دشمنان خدا و پیامبرش دوستی کنند،هرچند پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند؛آنان کسانی هستند که خدا ایمان را بر صفحه دل هایشان نوشته و با روحی از ناحیه خود آنها را تأیید فرموده،و آنها را در باغ هایی بهشتی وارد می کند که نهرها از پای درختانش جاری است.جاودانه در آن می مانند؛خدا

از آنها خشنود است و آنان نیز از خدا خشنودند؛آنها«حزب اللّه»اند؛بدانید «حزب اللّه»پیروزان و رستگارانند».

در آیه نخست همان گونه که اشاره شد حزب اللّه به عنوان ولایت پذیری خدا و اولیای الهی وصف شده اند و در این آیه با وصف«بَغْض فی اللّه»و عداوت با دشمنان حق معرفی شده اند.از مجموع این دو آیه،مسأله«حُبّ فی اللّه»و«بُغْض فی اللّه»به عنوان اوصاف آنها استفاده می شود.آنچه امام علیه السلام در این نامه آورده که حزب اللّه را به عنوان سحرخیزان و شب زنده داران و عابدان و زاهدان معرفی کرده در واقع با آنچه در قرآن آمده است لازم و ملزوم یکدیگرند.

نامه46: مسئوولیّت فرمانداری و اخلاق اجتماعی

موضوع

و من کتاب له ع إلی بعض عماله

(نامه به یکی از فرمانداران در سال 38 هجری، نوشته اند این نامه به مالک اشتر نوشته شد)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّکَ مِمّن أَستَظهِرُ بِهِ عَلَی إِقَامَهِ الدّینِ وَ أَقمَعُ بِهِ نَخوَهَ الأَثِیمِ وَ أَسُدّ بِهِ لَهَاهَ الثّغرِ المَخُوفِ فَاستَعِن بِاللّهِ عَلَی مَا أَهَمّکَ وَ اخلِطِ الشّدّهَ بِضِغثٍ مِنَ اللّینِ

ص: 420

وَ ارفُق مَا کَانَ الرّفقُ أَرفَقَ وَ اعتَزِم بِالشّدّهِ حِینَ لَا تغُنیِ عَنکَ إِلّا الشّدّهُ وَ اخفِض لِلرّعِیّهِ جَنَاحَکَ وَ ابسُط لَهُم وَجهَکَ وَ أَلِن لَهُم جَانِبَکَ وَ آسِ بَینَهُم فِی اللّحظَهِ وَ النّظرَهِ وَ الإِشَارَهِ وَ التّحِیّهِ حَتّی لَا یَطمَعَ العُظَمَاءُ فِی حَیفِکَ وَ لَا یَیأَسَ الضّعَفَاءُ مِن عَدلِکَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا تو از کسانی هستی که در یاری دین از آنها کمک می گیرم، و سرکشی و غرور گناهکاران را در هم می کوبم.

و مرزهای کشور اسلامی را که در تهدید دشمن قرار دارند حفظ می کنم ، پس در مشکلات از خدا یاری جوی، و درشتخویی را با اندک نرمی بیامیز.

در آنجا که مدارا کردن بهتر است مدارا کن، و در جایی که جز با درشتی کار انجام نگیرد، درشتی کن ، پر و بالت را برابر رعیّت بگستران، با مردم گشاده روی و فروتن باش، و در نگاه و اشاره چشم، در سلام کردن و اشاره کردن با همگان یکسان باش، تا زورمندان در ستم تو طمع نکنند، و نا توانان از عدالت تو مأیوس نگردند. با درود

شهیدی

اما بعد، تو از آنانی که در یاری دین پشتیبانی شان را خواهانم، و- یاد- خودستایی گنهکار را به آنان می خوابانم، و رخنه مرزی را که بیمی از آن است بدانها بستن توانم. پس در آنچه تو را مهم می نماید از خدا یاری جوی، و درشتی را به اندک نرمی بیامیز، و آنجا که مهربانی باید راه مهربانی پوی، و جایی که جز درشتی به کار نیاید درشتی پیش گیر ، و برابر رعیت فروتن باش، و آنان را با گشاده رویی و نرمخویی بپذیر، و با همگان یکسان رفتار کن، گاهی که گوشه چشم به آنان افکنی یا خیره شان نگاه کنی، یا یکی را به اشارت خوانی، یا به یکی تحیّتی رسانی، تا بزرگان در تو طمع ستم- بر ناتوان- نبندند، و ناتوانان از عدالتت مأیوس نگردند، و السّلام.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که تو از آن کسی که پشت قوی میشوم باو بر پای داشتن دین اسلام و بر میکنم بسبب او گردنکشی گناهکار را و استوار می سازم باو گلوی در بند ترس و بیم کفار پس یاری خواه بخدا بر آنچه غمناک کرد تو را و بیامیز سختی را به نصیبی از نرمی و نرمی کن ما دام که باشد نرمی کردن ملایم تر و بند دل بسختی وقتی که بی نیاز نگرداند تو را بجز سختی بسیار و فرود آر برای رعیت بال خود را و با خضوع و نرم کن برای ایشان جانب احسان خود را و مواسات کن میان ایشان در نگریستن و نظر کردن و اشارت کردن و درود گفتن تا که طمع نکنند بزرگان در میل تو از صواب و نومید نشوند ضعیفان از عدالت تو

آیتی

اما بعد، تو از کسانی هستی که در برپای داشتن دین از آنان یاری می جویم و نخوت و سرکشی گناهکاران را به آنان فرو می کوبم و مرزهایی را که از آنها بیم رخنه یافتن دشمن است به آنان می بندم. پس آهنگ هر کار که می کنی از خدای یاری بخواه و درشتی را به پاره ای نرمی بیامیز و، در آنجا که نرمی و مدارا باید، نرمی و مدارا کن و در آنجا که جز درشتی تو را به کار نیاید، درشتی نمای و با رعیت فرو تن باش و گشاده روی و نرمخوی. و مباد که یکی را به گوشه چشم نگری و یکی را رویاروی نگاه کنی یا یکی را به اشارت پاسخ گویی و یکی را با درود و تحیت. با همگان یکسان باش تا بزرگان به طمع نیفتند که تو را به ستم کردن بر ناتوانان برانگیزند و ناتوانان از عدالت تو نومید نگردند. والسلام.

انصاریان

اما بعد،تو از کسانی هستی که من به پشتیبانی آنان دین را اقامه می کنم،و نخوت گنه کار را قلع و قمع می نمایم،و رخنه ترسناک حدود و مرزها را می بندم .در هر چه بر تو مهم آید از خداوند کمک بخواه،و سختگیری را با آمیزه ای از نرمی درهم آمیز،آنجا که نرمی و مدارا بهتر است

نرمش داشته باش،و جایی که جز خشونت به کار نیاید خشونت کن ،نسبت به رعیت فروتن باش،و با خوشرویی برخورد کن،و با ملایمت رفتار نما،و در نظر انداختن به آنان با گوشه چشم و خیره نگاه کردن و اشاره و تحیت یکسان معامله کن،تا زورمندان به تو طمع ستمکاری نبندند،و ناتوانان از عدالتت نا امید نشوند.و السلام .

شروح

راوندی

و استظهر به: ای اجعله کالظهر لاجل نفسی و استعین به. و اقمع: اکسر و اهلک. و النخوه: التکبر. و قوله بضغث من اللین کنایه عن شی ء و بعض. و الرفق: المداراه، و هو ضد العنف. و ارفق ای انفع، یقال: ارفقته ای نفعته. و الاعتزام: لزوم القصد، و العزیمه فی الامر بالجد. و اخفض جناحک للرعیه مجاز، و المراد ساهلهم و دارهم. و الحیف: المیل. و قال بعض الناس لعله علیه السلام قال: واس بینهم فی اللحظه، و من و اسی فقد ساوی.

کیدری

اقمع نخوه الاثیم: ای اکسر کبره.

ابن میثم

از جمله نامه های آن حضرت به یکی از کارگزاران نخوه: کبر و خودخواهی. اثیم: گناهکار ضغث: پاره ای از چیزی که با چیز دیگر مخلوط شده باشد و اصل این واژه به معنای مشتی از خاشاک است که خشک و تر توامند. اعتزم بکذا: واجب شمرد و بدان پایبند شد. اما بعد، تو از جمله کسانی هستی که من برای حفظ دین از آنان کمک می طلبم و به دست آنان سرکشی بدکاران را در هم می شکنم، و راه ترسناک مرزی را به یاری آنان می بندم. بنابراین در هر کاری که در چشم تو بزرگ جلوه کند از خدا یاری بطلب، سختی و ناراحتی را با مقداری از نرمی و ملایمت بیامیز، و آنگاه که مدارا کردن مناسب است، به مدارا رفتار کن، و هنگامی که سختی و سختگیری به کار می آید، به درشتی و سختگیری بپرداز. برای توده ی مردم فروتن و گشاده رو باش، و با آنان به خوشرویی رفتار کن و در نگاه کردن با گوشه ی چشم و نگاه خیره و اشاره و سلام دادن، رفتار یکسان داشته باش، تا بزرگان و قدرتمندان به ستم تو چشم طمع نبندند و زیردستان و ناتوانان از عدالت تو ناامید نشوند. نخست امام (علیه السلام) او را با سه مطلبی که از جانب خود اعلام کرده، دلجویی نموده و برای پذیرش فرمانهایش آماده ساخته است، آن سه مطلب

عبارت است از این که وی از جمله کسانی است که امام (علیه السلام) برای حفظ دین از ایشان کمک می طلبد و با آنان سرکشی گنهکاران را درهم می کوبد و مرزهای ناامن را می بندد. کلمه اللهاه را استعاره آورده است برای آن چه از مرزهای کشور که در صورت باز بودن احتمال فساد در آنها می رود و برای بستن آن نیاز به سپاه و ساز و برگ است، از باب تشبیه به شیری که دهانش را برای دریدن شکار خود باز کرده است، آنگاه به دنبال آن به مطالبی از مکارم اخلاق دستور داده است: اول: آن که در هر کاری از کارهایش که در نظر او مهم و بزرگ جلوه می کند از خدا کمک بخواهد، زیرا زاری در پیشگاه او و کمک خواهی از او بهترین وسیله کمک بر رفع گرفتاریهاست. دوم: آن که سختی و درشتی را با نوعی از نرمی و ملایمت درآمیزد، و هر سخن را در جای خود به کار ببرد تا وقتی که مدارا و نرمش مناسب است، نرمی و مدارا کند و هنگامی که راهی جز درشتی و سختی نیست درشتی کند. سوم: برای توده ی مردم بال خود را بگسترد، کنایه از فروتنی برای آنهاست. چهارم: با رعیت گشاده رو باشد، و این عبارت کنایه از برخورد با گشاده رویی و چهره ی باز با رعیت است نه در هم کشیدگی و گرفته بودن چهره. پنجم: آن که پهلوی خود را برای آنان نرم گرداند، و این کنایه از آسان گرفتن و سختگیری نداشتن با آنهاست. ششم: در نگاه با گوشه ی چشم و نگاه تند، اشاره و سلام میان مردم، رفتار همسان داشته باشد، واژه ی لحظه اخص از نظره است. و این عبارت دستور به صفت پسندیده ی عدالت در بین مردم است تا قدرتمندان چشم طمع به ستمکاری او نداشته باشند تا از این راه بر او چیره شوند و ناتوانان از اجرای عدالت او در حق قدرتمندان ناامید نباشند تا در نتیجه خود را ناتوان سازد و از انجام اعمال شایسته درمانده شود، توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَی إِقَامَهِ الدِّینِ وَ أَقْمَعُ بِهِ نَخْوَهَ الْأَثِیمِ وَ أَسُدُّ بِهِ لَهَاهَ الثَّغْرِ الْمَخُوفِ فَاسْتَعِنْ بِاللَّهِ عَلَی مَا أَهَمَّکَ وَ اخْلِطِ الشِّدَّهَ بِضِغْثٍ مِنَ اللِّینِ وَ ارْفُقْ مَا کَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ وَ اعْتَزِمْ بِالشِّدَّهِ حِینَ لاَ تُغْنِی عَنْکَ إِلاَّ الشِّدَّهُ وَ اخْفِضْ لِلرَّعِیَّهِ جَنَاحَکَ وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَکَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَکَ وَ آسِ بَیْنَهُمْ فِی اللَّحْظَهِ وَ النَّظْرَهِ وَ الْإِشَارَهِ وَ التَّحِیَّهِ حَتَّی لاَ یَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِی حَیْفِکَ وَ لاَ یَیْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِکَ وَ السَّلاَمُ .

قد أخذ الشاعر معنی قوله و آس بینهم فی اللحظه و النظره فقال

اقسم اللحظ بیننا إن فی اللحظ

قوله و آس بینهم فی اللحظه أی اجعلهم أسوه و روی و ساو بینهم فی اللحظه و المعنی واحد .

و أستظهر به أجعله کالظهر.

و النخوه الکبریاء و الأثیم المخطئ المذنب.

و قوله و أسد به لهاه الثغر استعاره حسنه .

و الضغث فی الأصل قبضه حشیش مختلط یابسها بشیء من الرطب و منه أضغاث الأحلام للرؤیا المختلطه التی لا یصح تأویلها فاستعار اللفظه هاهنا و المراد امزج { 1) د:«مزج». } الشده بشیء من اللین { 2-2) ساقط من د. } فاجعلهما کالضغث و قال تعالی وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثاً { 2-2) ساقط من د. } .

قوله فاعتزم بالشده أی إذا جد بک الحد فدع اللین فإن فی حال الشده لا تغنی إلا الشده قال الفند الزمانی فلما صرح الشر

قوله حتی لا یطمع العظماء فی حیفک أی حتی لا یطمع العظماء فی أن تمالئهم علی حیف الضعفاء و قد تقدم مثل هذا فیما سبق

کاشانی

(الی بعض عماله) این نامه را ارسال نمود به جانب بعضی از عاملان خود (اما بعد) اما پس از حمد خدا و درود بر سید انبیاء (فانک ممن استظهر به) پس به درستی که تو از آن کسانی هستی که پشت قوی می شوم به او (علی اقامه الدین) بر پای داشتن دین پروردگار (و اقمع به) و برمی کنم به سبب او (نخوه الاثیم) گردنکشی گناهکار را (و اسد به) و استوار می سازم به معاونت او (لهاه الثغر المخوف) دهنه ها و سرحدهای ترس و بیم را (فاستعن بالله) پس یاری خواه به خدای کریم (علی ما اهمک) بر آنجه غمناک کرد تو را (و اخلط الشده) و بیامیز سختی را (بضغث من اللین) به نصیبی از نرمی با هر که مهمی به سوی تو آورد (و ارفق) و نرمی کن (ما کان الرفق ارفق) مادام که نرمی کردن ملایم تر باشد (و اعتزم بالشده) و بنه دل به سختی (حین لا یغنی عنک) وقتی که بی نیاز نگرداند از تو (الا الشده) مگر سختی یعنی وقتی که سختی بسیار به تو می رسد که اصلا از تو زایل نشود پس دل بنه بر سختی و شکیبایی نمای در آن (و اخفض للرعیه) و فرود آور برای رعیت (جناحک) بال خود را با خضوع (و الن لهم) و نرم کن برای ایشان (جانبک) جانب افضال خود را از روی خشوع (و اس بینهم) و

تسویه رعایت نما میان ایشان (فی اللحظه) در نگریستن (و النظره) و نظر نمودن (و الاشاره) و اشاره کردن (و التحیه) و درود گفتن (حتی لا یطمع العظماء) تا آنکه طمع نکنند بزرگان (فی حیفک) در میل تو از راه صواب و در ظلم تو به وجه ناصواب (و لا ییئاس الضعفاء) و نومید نشوند ضعیفان (من عدلک) از داد تو (والسلام)

آملی

قزوینی

در مقام استمالت او می فرماید تو ازآنانی که به من پشتی ایشان اقامت دین می کنم و نخوت و کبر گنهکار برمی کنم و دهان سرحد پربیم می بندم، و رخنهای آن بایشان مسدود می سازم. و در تادیب و نصیحت بعد از استمالت می فرماید: پس استعانت جوی بخدا بر هر کار که ترا در اندیشه افکند و غمگین گرداند و بیامیز در سلوک رعیت سختی و درشتی را با حصه ای از نرمی و همواری و عازم و لازم شو بسختی وقتی که سود ندهد مگر سخت گرفتن. (آس) (امر) است از (اساه مواساه) و حروف اصلی آن (اسو) است نه (سوی) چنانچه بعضی توهم کرده اند چون در معنی یکی شوند (آس به) یعنی او را همچو خود دان و (آسا بعضهم بعضا) یعنی با هم یک طوراند و یک دیگریرا (اسوه) و (قدوه) ساخته اند. می فرماید: و فرود آر برای رعیت بال خود را. یعنی افتاده و هموار باش و نرم گردان جانب خود را، و با یکدیگر بسنج ایشان را، و تفاوت مگذار در نگریستن در نظر عنایت و اشارت و تحیت تا طمع نکنند بزرگان در حیف و میل تو، و مایوس نگردند ضعیفان از عدل تو، مردم از اینگونه احوال والی حال او استنباط کنند و تفرس نمایند که بعدل و انصاف مایل است، یا بجور و اعتساف، اگر اطوار ناصواب یابند بزرگان گردن بر کشند، و ضعیفان دل از او بردارند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی بعض عماله.

یعنی و بعضی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی بعضی از حاکمهای او.

«اما بعد، فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و اقمع به نخوه الاثیم و اسد به لهاه الثغر المخوف، فاستعن بالله علی ما اهمک و اخلط الشده بضغث من اللین و ارفق ما کان الرفق اوفق و اعتزم با الشده حین لایغنی عنک الا الشده و اخفض للرعیه جناحک و الن لهم جانبک و آس بینهم فی اللحظه و النظره و الاشاره و التحیه، حتی لایطمع العظماء فی حیفک و لاییاس الضعفاء من عدلک و السلام.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که تو از کسانی باشی که من طلب یاری کنم از او بر برداشتن دین و برمی کنم به او تکبر گناهکار را و می بندم به آن دهنه ی در بند ترس را، پس یاری خواه به خدا بر چیزی که ضرور است تو را و ممزوج گردان شدت و سختی را به دسته ای از نرمی و مدارا کن مادامی که باشد مدارا کردن موافق تر با تو و عزم کن بر شدت و سختی در هنگامی که فایده نبخشد تو را مگر سختی کردن و بینداز از برای رعیت بالهای تو را و نرم گردان از برای ایشان پهلوی تو را و مساوی گردان در میان ایشان در ملاحظه کردن و نگاه کردن و اشاره کردن و تعظیم کردن، تا اینکه طمع نکنند بزرگان در ستم کردن تو و مایوس نباشند ضعیفان از عدالت تو. والسلام.

خوئی

اللغه: (استظهر): اجعلک کظهری اتقوی بک، (النخوه): الکبر، (الاثیم): المخطی ء المذنب، (اللهات): ما بین الفکین الاعلی و الاسفل، و هی کنایه عن هجوم العدو کالسبع فاتحا فاه لاخذ الصید، (الضغث): النصیب من الشی ء یختلط بغیره. الاعراب: ما کان الرفق: ما مصدریه زمانیه و کان صلتها، حتی لا یطمع: لفظه حتی تفید التعلیل. المعنی: لم یشر الشراح الی من کاتبه (علیه السلام) بهذا الکتاب و الی من خاطبه بهذه التوصیات الحکیمه، و لکن یستفاد من قوله (علیه السلام) (و اسد به لهاه الثغر المخوف) انه کان من الامراء و العمال المرابطین فی احد الثغور الهامه الهائله، و الثغور التی لابد من المراقبه منها فی عصر حکومته علی قسمین: منها ما کانت بین المسلمین و الکفار من ناحیه المشرق و المغرب، و منها ما کان بین المومنین و الفساق فی داخل البلاد الاسلامیه کثغور الشام و العراق، فان معاویه یحکم فی قطعه واسعه من البلاد الاسلامیه تمتد من شمال الجزیره الی نواحی العراق، و کان یراقب الغره من المجاهدین المومنین الذین یطیعون علیا للفتک بهم و التسلط علی ما فی یدهم کما فعله بحسان بن حسان البکری عامل علی (علیه السلام) علی انبار، و ربما یشعر قوله (علیه السلام) (و اقمع به نخوه الاثیم) علی الو الالثانی کما ان قوله (علیه السلام) (لهاه الثغر المخوف) لا یخلو من ایماء الی ذلک فان الثغور الداخلیه حینئذ کانت اخوف من الثغور الخارجیه المجاوره مع الکفار، و قد ارتکب معاویه ایام الهدنه المضروبه طیله سنه فی قضیه الحکمین من العیث و الفساد فی نواحی العراق و الحجاز ما لا یرتکبه الکفار فی الثغور الاسلامیه الخارجیه. و قد امر علی (علیه السلام) عامله علی محافظه امور ثلاثه: 1- الاعانه علی اقامه الدین الذی هو برنامج تربیه المسلمین ماده و معنا. 2- قمع العصاه و المخالفین الذین یریدون الفساد و الافساد فی حوزه المسلمین. 3- المراقبه علی الثغز الاسلامی و الدفاع عن هجوم الاعداء، و امر عامله بالاستعانه علی ما یهمه من الله تعالی و الاستمداد من سیاسه ذات جهتین مخلوطه و مرکبه من الرفق و الشده و اللین و الضغط، بحسب ما یعترضه من الحوادث و العوارض تجاه العدو و المخالف، فان مدار التدبیر و السیاسه علی الانذار و التبشیر و الاحسان و التقتیر کما قال الشاعر: فوضع الندی فی موضع السیف بالعلا مضر کوضع السیف فی موضع الندی و وصاه فی معاملته مع الرعایا المطیعین بمراعاه اربعه امور: 1- التواضع لهم و خفض الجناح تجاههم لحفظ حرمتهم و عدم اظهار الکبریاء فی وجوههم کما

امر الله نبیه (علیه السلام) فی السلوک مع المومنین فقال تعالی: (و اخفض جناحک للمومنین 88- الحجر). 2- لقائهم بالبشر و البشاشه و الفرح للدلاله علی مودتهم و لتحکیم الرابطه الاخویه معهم. 3- الاستیناس بهم و التلطف معهم لیطمئنوا برحمه الحکومه و یخلصوا لها ایمانهم بها. 4- المواساه بینهم و رفع التبعیض بحیث ینسلکون فی نظم الاخوه الاسلامیه کملا، و لا یطمع العظماء و ارباب الثروه و النفوذ فی سوء الاستفاده من الحاکم فی الظلم علی الضعفاء، و لا ییئس الضعفاء من عدل الحاکم و الشکایه عن الظالم. الترجمه: در نامه ای به یکی از کارگزاران خود چنین می نویسد: اما بعد، تو یکی از کسانی هستی که من برای پایدار کردن دین بدانها پشتگرم هستم، و سر بزرگی گنهکار را بوسیله ی آنها می کوبم، و مرز معرض هجوم و بیمناک را مسدود می سازم، از خدا در کارهائیکه بعهده ی تو است یاری بجو، سختگیری را با اندکی نرمش درآمیز، تا آنجا که نرمش برای پیشرفت کارت هموارتر است نرمش کن، و چون جز سختگیری چاره ای نماند بر دشمن سخت گیر. در برابر رعیت فرمانبر تواضع پیشه کن و بزرگی بدانها مفروش، با خوشروئی با آنها روبرو شو، و آنانرا بخود راه بده و مانوس کن، و مساوات و برابری کامل را میان آنها رعایت کن تا آنجا که نگاه و توجه و اشاره و درود را میان همه پخش کنی و برابری را رعایت کنی تا آنکه بزرگان و ارباب نفوذ در طرفداری و ستم تو طمع نورزند، و بوسیله ی تقرب به تو بر دیگران ستم نکنند و بینوایان از عدالت و دادخواهیت نومید نگردند، و از شکایت ستمکاران دم درنبندند.

شوشتری

(الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام)) لیس جمیع عنوانه کتابا، بل الی قوله الثغر المخوف، و اما قوله فاستعن- الی- الا الشده فانما قاله (علیه السلام) شفاها، و اما قوله و اخفض الخ، فاول عهده الی محمد بن ابی بکر المذکور فی العنوان (27) من الکتب. (الی بعض عماله) المراد به مالک الاشتر، و لم یتفطن له ابن ابی الحدید و ابن میثم، و کان المصنف ایضا حیث اجمل، روی ما قلنا من کون العنوان الی المخوف کتابا له (علیه السلام) الیه و الی الشده) کلاما له معه الطبری و الثقفی. ففی الاول بلغ علیا (ع) وثوب اهل مصر علی محمد بن ابی بکر فقال: مالمصر الا احد الرجلین: صاحبنا الذی عزلناه عنها- یعنی قیس بن سعد- او مال بن الحارث- یعنی الاشتر- و کان علی (علیه السلام) حین انصرف من صفین رد الاشتر علی عمله بالجزیره- و قد کان قد قال لقیس اقم معی علی شرطتی (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) حتی نفرغ من امر هذه الحکومه، ثم اخرج الی آذربیجان- و لما انقضی امر الحکومه کتب علی الی مالک- و هو یومئذ بنصیبین- اما بعد فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین، و اقمع به نخوه الاثیم، و اشد به الثغر المخوف، و کنت و لیت محمد بن ابی بکر مصر، فخرجت علیه بها خوارج، و هو غلام حدث لیس بذی تجربه للحرب و لا بمجرب للاشیاء، فاقدم علی لننظر فی ذلک فیما ینبغی، و استخلف علی عملک اهل الثقه و النصیحه من اصحابک، و السلام. فاقبل مالک الی علی (علیه السلام) حتی دخل علیه، فحدثه حدیث اهل مصر و اخبره خبر اهلها، و قال له لیس لها غیرک، اخرج رحمک الله، فانی ان لم اوصک اکتفیت برایک، و استعن بالله علی ما اهمک، فاخلط الشده باللین، و ارفق ما کان الرفق ابلغ، و اعتزم بالشده حین لا یغنی عنک الا الشده. فخرج الاشتر من عند علی (علیه السلام)، فاتی رحله، فتهیا للخروج الی مصر، و اتت معاویه عیونه و اخبروه بولایه علی للاشتر، فعظم ذلک علیه و قد کان طمع فی مصر، فعلم ان الاشتر ان قدمها کان اشد علیه من محمد بن ابی بکر، فبعث الی الجایستار- رجل من اهل الخراج- ان الاشتر ولی مصر، فان انت کفیتنیه لم آخذ منک خراجا ما بقیت، فاحتل له بما قدرت علیه، فخرج الجایستار حتی اتی القلزم و اقام به، و خرج الاشتر من العراق الی مصر، فلما انتهی الی القلزم استقبله الجایستار، فقال له: هذا منزل و هذا طعام و علف و انا رجل من اهل الخراج، فنزل به الاشتر، فاتاه الدهقان بعلف و طعام حتی اذا طعم اتاه بشربه من عسل قد اعل فیها سما فسقاه ایاه، فلما شربها مات. و اقبل معاویه یقول لاهل الشام: ان علیا وجه الاشتر الی مصر، فادعو الله ان یکفیکموه، فکانوا کل یوم یدعون علی الاشتر، و اقبل الذی سقاه السم (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الی معاویه فاخبره بمهلک الاشتر. و رواه (غارات الثقفی) مثله، و نقله ابن ابی الحدید عنه فی العنوان (67) من الخطب فی تقلید محمد بن ابی بکربمصر و غفل عنه منا. و رواه المفید فی (امالیه) مسندا عن هشام الکلبی، لکن فیه: ورد الخبر علیه (علیه السلام) بمقتل محمد بن ابی بکر، فکتب الی مالک- الی ان قال- و کان حدثا لاعلم له بالحروب فاستشهد رحمه الله فاقدم علی لننظر فی امر مصر الخ. و الظاهر زیاده فقره فاستشهد توهما من بعض الرواه، فزاد المفید او غیره فی اول الخبر فقره ورد الخبر علیه (علیه السلام) بمقتل محمد لاتفاق غیره من الروایات علی وفاه مالک قبل محمد، و کتابه الی محمد بعد قتل مالک کما یاتی، و لعل الفقره محرفه ورد الخبر علیه بمقاتله العثمانیه مع محمد. قوله (علیه السلام) اما بعد، فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و یکفی ذلک الاشتر جلاله، فکان رحمه الله ذا کفایه کافیه، فکان طرد ابی موسی عن ولایه الکوفه بعد عثمان مشکلا لغیره حتی لعمار. ففی (تاریخ الطبری): قال ابومریم الثقفی: انی فی مسجد الکوفه و ابوموسی قائم علی المنبر یثبط الناس و عمار یزجره اذ جاء غلمان ابی موسی یشتدون و قالوا هذا الاشتر دخل و ضربنا و اخرجنا، فنزل ابوموسی عن المنبر یشتد و دخل القصر، فصاح به الاشتر: اخرج اخرج الله نفسک انک لمن المنافقین قدیما. فقال له: اجلنی هذه العشیه، فاجله الی اللیل، و اراد الناس نهب متاعه، فمنعهم الاشتر. (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) و اقمع به نخوه الاثیم ففی (تاریخ الطبری): لما وصل علی (علیه السلام) فی مسیره الی صفین الی الرقه امتنعوا من عقد جسر له، فمضی لیعبر علی جسر منبج، فقال لهم الاشتر: اقسم بالله لئن مضی امیرالمومنین و لم تجسروا له لا جردن فیکم السیف، ثم لاقتلن الرجال، و لاخربن الارض، و لاخذن الاموال، فقال بعضهم لبعض: ان الاشتر یفی بما حلف، فقالوا له ننصب لکم جسرا، فوقف الاشتر حتی عبر جمیع الناس ثم عبرهو. و اسد من السداد بالکسر، قال الشاعر: اضاعونی و ای فتی اضاعوا لیوم کریهه و سداد ثغر به لهاه شبه لسان صغیر فی اقصی سقف الفم الثغر المخوف کمصر، فقد عرفت انه (علیه السلام) لما سمع باضطراب امر مصر علی محمد بن ابی بکر قال: لیس له الاقیس او مالک. فاسعتعن بالله علی ما اهمک فانه علی کل شی ء قدیر و اخلط الشده بضغث ای: بمقدار من اللبن و ارفق ما کان الرفق ارفق فان الاشخاص مختلفون، و بعضهم یلجون اذا لم یرفق بهم. و اعتزم بالشده حین لا یغنی منک الا الشده کالارذال، فانهم لا یغنی عنهم الا الشده. و اخفض للرعیه الی آخر الشرح فی العنوان (27) من الاصل.

مغنیه

اللغه: استظهر: استعین. و اقمع: اقهر. و النخوه: الکبر. و اللهاه: لحمه فی سقف الحلق. الثغر: ما یهجم منه العدو. و اضعث: الخلط. و آس: ساو و اعدل. الاعراب: ما کان ما مصدر ظرفیه، و ارفق بالنصب خبر کان، و فی بعض النسخ بالرفع، و هو خطا، و آس فعل امر، و لا ییاس عطف علی لا یطمع. المعنی: لم یشر احد من الشارحین الی اسم هذا العامل، و لا مصلحه دینیه او دنیویه فی معرفته کی نتکلف البحث عنه. و یظهر انه من عباد الله الصالحین و ذوی الباس و الشجاعه لقول الامام: (فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین الخ).. و هکذا الامام الساهر علی مصلحه الرعیه یتتبع اخبار عماله، و یکافی ء المحسن بالحمد و المعروف، و المسی ء بالذم و الوعید. (و اخلط الشده بضغث من اللین) اعتدل فی معاملتک مع الناس، لا شده و لا لین، بل بین بین، علی ان الرفق اسلم من العنف لدینک و دنیاک. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): الرفق ممن ما وضع علی شی ء الا زانه، و ما نز من شی ء الا شانه. و لا تستعمل العنف الا للقضاء علی العنف، و حیث لا یغنی عنه شی ء. و کان بعض الملوک القدامی یجلس للناس و علی الحائط قطعه کتب فیها بخط عریض: عندنا الشده فی غیر عنف، و اللین فی غیر ضعف، و المحسن یجازی باحسانه و المسی ء باسائته، و الارزاق فی حینها، لا حجاب عن صاحب ثغر و لا طارق لیل. (و اخفض للرعیه جناحک) فان التواضع یزیدک رفعه عند الله و الناس (و آس بیهم الخ).. علیک بالمساواه بین الجمیع حتی باللحظه و النظره لیکون الضعیف علی یقین بنه فی حصن حصین یحاکمه، و انک تنتصف له ممن یعتدی علیه کائنا من کان.. و فی الوقت نفسه یقف القوی عند حده و لا یطمع منک فی المحاباه علی حساب المستضعفین. و تقدم مثله بالحرف الواحد فی اول الرساله 26.

عبده

… علی اقامه الدین: استظهر استعین به و اقمع ای اکسر و النخوه بالفتح الکبر و الاثیم فاعل الخطایا … لهاه الثغر المخوف: الثغر مظنه طروق الاعداء فی حدود الممالک و اللهاه قطعه لحم مدلاه فی سقف الفم علی باب الحلق قرنها بالثغر تشبیها له بفم الانسان … بضغث من اللین: بضغث بخلط ای شی ء به الشده من اللین … فی اللحظه و النظره: آس ای شارک وسو بینهم

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به یکی از کارگردانان خود (که در آن مدارا خوشرفتاری با رعیت و سختگیری در هنگام مقتضی را به او امر می فرماید): پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم، تو از کسانی هستی که من برای نگاهداشتن دین به آنان یاری می جویم، و سرکشی گناهکار را فرو می نشانم، و زبانک (مرز) ترسناک راه دشمن را می بندم (مرز را به گوشتی که نزدیک گلوی شخص است و آن را زبانک می نامند تشبیه فرموده که چون گرفته شود نفس قطع گردد) پس در کاریکه تو را اندوهناک سازد از خدا یاری بجو، و (با رعیت در کارها) سختی و درشتی را با مقداری نرمی و همواری بیامیز (تا اگر خواستی به آسانی دلش را به دست آوری بتوانی) و مدارا و مهربانی کن هنگامی که مدارا شایسته تر باشد، و به سختی و درشتی بپرداز آنگاه که از تو جز سختگیری پیش نمی رود، و برای رعیت بالت را فرودآور، و رویت را بگشا، و پهلویت را نرم کن (مهربان و هموار و خوشخو باش) و در نگریستن به گوشه چشم و خیر نگاه کردن و اشاره نمودن و درود گفتن بین ایشان یکسان رفتار کن (یکی را بر دیگری امتیاز ده) تا بزرگان در ستم کردن تو طمع و آز ننمایند (درصدد دشمنی با تو بر نیایند) و زیردستان از دادگری تو نومید نشوند، و درود بر شایسته آن.

زمانی

عدالت در نگاه کردن امام علیه السلام از آن کسانی بوده که مردم شناس بوده و هر کس را در حدود ارزشش می شناخته و برای او احترام قائل میشده و همین رعایت حال گردانندگان، موجب تشویق آنان بوده و سعی می کرده اند در راه امام علیه السلام از جان گذشته انجام وظیفه کنند. امام علیه السلام قبل از بیان مطلبی که مورد نظرش بوده اول از طرف خود دل جوئی می کند و به او شخصیت می دهد تا بهتر و بیشتر به فرمان امام علیه السلام توجه کند. امام علیه السلام در این نامه یک هدف را تعقیب می کرده و آن ایجاد روح عدالت پروری و مساوات در فرماندار خود که بیش از پیش عدالت را تا آنجا اجراکند که در جواب سلام و نگاه کردن به مردم فرقی میان آنان قائل نشود که همین است عدالت واقعی. زیرا طرز برخورد با دیگران در جامعه نقش مهمی در مدیریت دارد و امام علیه السلام نتیجه برخورد مساوی را ریشه کن شدن طمع نیرومندان و امیدوار شدن بیچارگان به عدالت معرفی کرده است که این فرمایش امام علیه السلام توضیحی است برای این آیه قرآن: عدالت را پیشه کنید که به پرهیزکاری نزدیکتر است. و از خدا بترسید که خدا از اعمال شما آگاه است. و آنگاه که عدالت در جامعه اجرا شد نه تنها مدیر آسوده و آزاد است و در جامعه محترم، بلکه دین الهی هم رونق می یابد و همه به خدا نزدیکتر می گردند.

سید محمد شیرازی

الی بعض عماله (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانک ممن استظهر به) ای استعین به (علی اقامه الدین) ای اقامه احکامه، من الامر بالمعروف و النهی عن المنکر و ارشاد الجاهل و ما اشبه (و اقمع به) ای اقلع و اکسر بسببه (نخوه الاثیم) ای تکبر العاصی (و اسد به لهات) هی اللحمه المستدلیه فی الحق و المراد هنا المنفذ (الثغر) مظنه العدو فی حدود المملکه (المخوف) الموجب للخوف من هجوم الاعداء (فاستعن باله علی ما اهمک) من الامور، بعمنی: اطلب اعانته. (و اخلط الشده) علی الاثمین (بضغث) ای بشی ء خلیط (من اللین) فان الشده المحضه توجب الیاس عن الوالی، کما ان اللین المحظ یوجب تجری الناس علی الانسان (و ارفق) بالناس (ما کان الرفق ارفق) ای اوجب لملائمه الحال (و اعتزم) من العزم (بالشده حین لا یغنی عنک الا الشده) بانکانت الشده هی الموجبه لانقلاع المفسدین عن افسادهم (و اخفض للرعیه جناحک) و خفض الجناح کنایه عن اللین و الملائمه معهم، کما یخفض الطائر جناحیه لابویه. (و ابسط لهم وجهک) فلا تقطب وجهک عبوسا حتی یخافوا منک (و الن لهم جانبک) بان تجعل جانبک لینا لا شدیدا غلیظا (واس) ای شارک و سو (بینهم فی اللحظه) هی النظر بطرف العین (و النظره) ی النظر بتمام العین و هذا کنایه عن التساوی بینهم حتی فی دقائق الامور (و الارشاره) اذا کان المجال مجال الاشاره، للعطف. (و التحیه) ای السلام و ما اشبه (حتی لا یطمع العظماء فی حیفک) ای فی ظلمک (و لا ییاس الضعفاء من عدلک) فان القوی لو رای الوالی یمیل الیه طمع فی جلبه الی جانبه لیظلم کیف یشاء، و حین ذاک ییاس الضعیف من العدل، و هذا موجب لسخط الناس، الموجب للتصادم بین السلطه و الامه و ینتهی الی ما لا یحمد (و السلام).

موسوی

اللغه: استظهر به: استعین. اقمع: اقهر و اکسر. النخوه: الکبر. الاثیم: فاعل الاثم، المذنب. اللهاه: لحمه مدلاه فی سقف الفم علی باب الحلق. الثغر: ما یمکن ان یهجم منه العدو. المخوف: الذی یخاف جانبه. اهمه الشی ء: اقلقه و ازعجه و احزنه. اخلط: امزج. الضغث: اصله القبضه من الحشیش و المختلط من رطبه و یابسه و یقصد به هنا الخلط. الرفق: اللطف ولین الجانب. اعتزم: خذ و الزم. الشده: نقیض اللین. خفض جناحه: تواضع ماخوذ من خفض جناح الطائر لفراخه. آس: سوی بینهم و اعدل. اللحظه: جمع لحظات المره من اللحظ و لحظ فلان نظر الیه بموخر العین. النظره: المره من النظر، اللمحه و ربما قیل: ان النظره اعم من اللمحه. التحیه: السلام علیه. الحیف: الجور. الشرح: (اما بعد فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و اقمع به نخوه الاثیم و اسد به لهاه الثغر المخوف) هذه الرساله کتبها الامام الی بعض عماله الصالحین و یظهر انه شخص له موقعه فی القیاده و ولایه هذا المصر بالذات و قد اثنی علیه بامور: 1- انک ممن استظهر به علی اقامه الدین: فانت ایها العامل من الرجال الذین اقوی بهم و استعین علی اقامه الدین و نشر احکامه و تطبیق اوامره و تنفیذ ما یرید. 2- اقمع به نخوه الاثیم: اکسر به شوکه العاصی و تکبره و ما یعیشه من التمرد و الانحراف. 3- اسد به لهاه الثغر المخوف: ادفع به ما یمکن ان ینفذ منه العدو، فکل ناحیه اتخوف من العدو ان یدخل منها فانت قادر علی منعه و رده عنها … (فاستعن بالله علی ما اهمک و اخلط الشده بضغث من اللین و ارفق ما کان الرفق ارفق و اعتزم بالشده حین لا تغنی عنک الا الشده و اخفض للرعیه جناحک و ابسط لهم وجهک و الن لهم جانبک و آس بینهم فی اللحظه و النظره و الاشاره و التحیه حتی لا یطمع العظماء فی حیفک و لا ییاس الضعفاء من عدلک والسلام) بعد ان اثنی علیه بما تقدم امره بهذه الخصال التی هی من مکارم الاخلاق للوالی و من تولی امور الناس و تنتظم ضمن امور: 1- استعن بالله علی ما اهمک: فاذا وقعت فی شده او اصبتک مصیبه او اشتغل فکرک فی امر مهم اوجب تشویشه فعد الی الله و ارجع الیه و اطلب الاعانه منه فان ابواب الفرج تفتح بسرعه فالعبد یجب ان یستعین بالله فی کل اموره و خصوصا فیما یهمه … 2- اخلط الشده بضغث من اللین: علی الوالی ان یستعمل الشده و القوه من غیر ظلم و ان یستعمل اللین من غیر ضعف فیمزج بین الاثنین فتحصل الحاله الوسطی المعتدله التی یجب ان تتوفر فی الحاکم. یجب علیه ان یستعمل الرفق و اللین فی موضعه و موقعه اذا کان هو الدواء فی هذه الحاله کما ان علی الوالی ان یستعمل الشده و العنف اذا لم ینفع الا ذلک. 3- اخفض للرعیه جناحک: کن متواضعا لشعبک استقبله و اسمع الیه و انصفه من کل ظالم و لا تحتجب عنه تکبرا عن لقائه و الاستماع الیه. 4- ابسط لهم وجهک: تلقاهم بالوجه المبتسم الذی یدل علی حبک و مودتک لهم. 5- الن لهم جانبک: لا تاخذهم بالشده و العنف و القسوه. 6- امره ان یواسی بینهم و یساویهم مع بعضهم فی لحظات العیون و النظر الیهم و الاشاره و التحیه فلا یشیر الی واحد دون الاخر و لا تلقی التحیه- و هی السلام- علی فرد بحیث تختلف عن الاخر. و هذه المساواه فی کل هذه الامور الصغیره لیحسم ماده الطمع عند الکبار و اصحاب الجاه فانهم عند ما یرون العدل و المساواه فی الصغیر لا یجروون علی ان یطلبوا من الحاکم ظلم احد فی قضیه من القضایا … و کذلک عند ما یری الضعفاء هذه المساواه لا یدخل الی قلوبهم الیاس من عدل الحاکم و انصافه بل یطالبون بحقهم بکل جراه …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی بَعْضِ عُمّالِهِ

از نامه های امام علیه السلام

خطاب به بعضی از فرماندارانش است{1.سند نامه:

در اینکه مخاطب این نامه کیست بسیاری از شارحان به اجمال از آن گذشته اند؛ ولی صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه مخاطب را مالک اشتر می داند و در کتاب تمام نهج البلاغه نیز همین گونه ذکر شده است. صاحب مصادر می افزاید: هنگامی که علی علی از صفین بازگشت مالک را به منطقه حکومتش به «جزیره» (طبق گفته معجم البلدان، مناطقی از عراق است که در میان دو رود دجله و فرات واقع شده است) فرستاد و هنگامی که مسأله حکمت پایان یافت و اوضاع مصر دگرگون شد علی علیه السلام به مالک اشتر دستور داد که به

جای محمد بن ابی بکر به مصر رود و این نامه را برای او نوشت و فرمود: این کار تنها از تو ساخته است و عهدنامه معروفش را که در پنجاه و سومین نامه خواهد آمد به او داد.

از کسانی که این نامه را پیش از سید رضی نقل کرده اند: ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات، بلاذری در انساب الاشراف و طبری در تاریخ خود در حوادث سال 38 است و از کسانی که بعد از سید رضی به آن اشاره کرده اند ابن اثیر در کتاب کامل خود است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 376).}

نامه در یک نگاه

این نامه در واقع دستور العملی است به یکی از کارگزاران حکومت آن

حضرت که در جمله های کوتاه و پر معنا او را مخاطب ساخته و آماده انجام وظیفه می کند.این نامه از سه بخش تشکیل شده است:

امام علیه السلام در بخش اوّل به مقام والا و شخصیّت برجسته کارگزارِ خود اشاره می کند تا او را برای پذیرش این مأموریت مهم آماده کند.

در بخش دوم به فروتنی در برابر رعیّت و خوش رویی و ملایمت با مردم و مدارا و سعه صدر توصیه می کند.

در بخش سوم عدالت و مساوات در میان مردم را حتی در اشاره و نگاه و تحیّت و تعارفات معمولی به او گوشزد می فرماید مبادا زورمندان،طمع در تبعیض کنند و ضعیفان از عدالت مأیوس شوند.

از جمله کسانی که مخاطب در این نامه را مالک اشتر ذکر کرده اند مرحوم شیخ مفید در امالی صفحه 79 و طبری مورخ معروف در تاریخ خود جلد 4، صفحه 71 در حوادث سال 38 است.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلَی إِقَامَهِ الدِّینِ،وَأَقْمَعُ بِهِ نَخْوَهَ الْأَثِیمِ، وَأَسُدُّ بِهِ لَهَاهَ الثَّغْرِ الْمَخُوفِ.فَاسْتَعِنْ بِاللّهِ عَلَی مَا أَهَمَّکَ،وَاخْلِطِ الشِّدَّهَ بِضِغْثٍ مِنَ اللِّینِ،وَارْفُقْ مَا کَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ،وَاعْتَزِمْ بِالشِّدَّهِ حِینَ لَاتُغْنِی عَنْکَ إِلَّا الشِّدَّهُ،وَاخْفِضْ لِلرَّعِیَّهِ جَنَاحَکَ،وَابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَکَ،وَأَلِنْ لَهُمْ جَانِبَکَ،وَآسِ بَیْنَهُمْ فِی اللَّحْظَهِ وَالنَّظْرَهِ وَالْإِشَارَهِ وَالتَّحِیَّهِ،حَتَّی لَایَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِی حَیْفِکَ،وَلَا یَیْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِکَ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) به یقین تو از کسانی هستی که من برای برپا داشتن دین از آنها کمک می گیرم و سرکشی و تکبر گنهکاران را به وسیله آنان درهم می شکنم و گلوگاه های خطرناک را به کمک آنها حفظ می کنم،بنابراین از خداوند در اموری که برای تو مهم است یاری بجوی.سخت گیری و شدت عمل را با نرمش در آمیز.مادام که مدارا کردن بهتر است مدارا کن؛اما در آنجا که جز شدت عمل تو را بی نیاز نمی کند تصمیم به شدت بگیر.پر و بالت را برای مردم بگستران (و تواضع کن) و با چهره گشاده با آنان روبه رو شو و در برابر آنان نرم خو و ملایم باش و مساوات را در میان آنها حتی در مشاهده و نگاه کردن با گوشه چشم و اشاره کردن و تحیت و تعارفات رعایت کن تا زورمندان در نقض عدالت به نفع خودشان طمع نورزند و ضعیفان از عدالت تو مأیوس نشوند.

و السلام.

شرح و تفسیر: با مردم مدارا کن!

همان گونه که در ذکر سند نامه اشاره شد،مخاطب در این نامه ظاهرا مالک اشتر است و تعبیرات امام علیه السلام در مقام ستودن او نیز تناسب با شخصیتی همچون مالک دارد،هرچند بسیاری از شارحان نهج البلاغه ذکری از مخاطب این نامه نکرده و به اجمال از آن گذشته اند.

امام علیه السلام در بخش اوّل این نامه اوصاف برجسته ای برای این کارگزار ذکر می کند تا او را به اعتماد به نفس و قوت و قدرت در برابر مشکلات تشویق نماید.می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) به یقین تو از کسانی هستی که من برای برپا داشتن دین از آنها کمک می گیرم و سرکشی و تکبر گنهکاران را به وسیله آنان درهم می شکنم و گلوگاه های خطرناک را به کمک آنها حفظ می کنم»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّکَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ{«أستظهر» از ریشه «استظهار» به معنای کمک گرفتن و یاری طلبیدن است.} بِهِ عَلَی إِقَامَهِ الدِّینِ،وَ أَقْمَعُ{«أقمع» از ریشه «قمع» بر وزن «قرض» به معنای منصرف ساختن کسی از مقصود خویش، مقهور کردن و درهم شکستن و به تسلیم واداشتن است و «مقمعه» به معنای گرز و عمود آهنینی است که بر سر افراد متمرد میکوبند و آنها را از کارشان باز می دارند.} بِهِ نَخْوَهَ{«نخوه» به معنای تکبر و خودبرتربینی است.} الْأَثِیمِ،وَ أَسُدُّ بِهِ لَهَاهَ{«لهاه» به معنای زبان کوچک است. سپس به هرگونه گلوگاهی اطلاق شده است؛ مانند جمله بالا} الثَّغْرِ{«الثغر» به معنای مرز و در اصل به معنای هرگونه شکاف آمده است.} الْمَخُوفِ).

این تعبیرات نشان می دهد که امام علیه السلام گروهی از افراد شجاع و دلیر و صاحب معرفت را انتخاب کرده بود که در این امور سه گانه یعنی اقامه ارکان دین،درهم کوبیدن سرکشان تبه کار و حفظ مرزهای خطرناک از آنان کمک می گرفته و مخاطب این نامه یعنی مالک اشتر یکی از آنها بوده است.

گویا امام علیه السلام می خواهد بفرماید:اگر مأموریتی را که به تو برای تدبیر امور

مصر و اقامه احکام دینی در آنجا و جلوگیری از ظالمان و سرکشان و حفظ ثغور آنجا در برابر تهدیدهای لشکر شام و طرفداران معاویه سپرده ام به موجب شایستگی هایی است که در این امور از تو سراغ دارم و به راستی مالک اشتر همین گونه بود که امام علیه السلام او را در این جمله های کوتاه و پرمعنا ستوده است.

حوادثی که در زندگی مالک اشتر واقع شد و در تواریخ آمده است گواه زنده این معناست.

از جمله زمانی که علی علیه السلام می خواست با شورشیان جمل بجنگد عمار یاسر را به کوفه فرستاد تا مردم را برای پیوستن به لشکر علی علیه السلام بسیج کند.راوی می گوید:من در مسجد کوفه بودم.عمار مردم را بسیج می کرد و می گفت بروید ولی ابوموسی اشعری روی منبر ایستاده بود و می گفت نروید (و مردم سرگردان بودند) ناگهان غلامان ابو موسی دوان دوان به سراغ او آمدند و گفتند:مالک اشتر وارد قصر شد و ما را زد و بیرون کرد.ابو موسی که نام اشتر را شنید از منبر فرود آمد و به سرعت به سوی قصر دارالاماره رفت و وارد قصر شد.اشتر به سراغ او آمد و گفت:بیرون آی خدا جانت را بیرون آورد.تو از کسانی هستی که از قدیم جزو منافقان بودی.ابوموسی تقاضا کرد و گفت:امشب را به من مهلت بده.مالک گفت:تا اوّل شب مهلت داری؛ولی شب در آنجا نمان.مردم ریختند و می خواستند اموال ابوموسی را غارت کنند اشتر آنها را نهی کرد.{تاریخ طبری، ج 3، ص 501، حوادث سال 36.}

نیز در تاریخ آمده است:هنگامی که علی علیه السلام در مسیر خود به سوی میدان صفین به سرزمین رقّه رسید و می بایست آن حضرت و اصحابش از روی نهر عبور کنند.مردم آنجا (که گویا علاقه خاصّی به معاویه داشتند) حاضر نشدند که پلی برای حضرت و لشکریانش بسازند.حضرت تصمیم گرفت از روی پل

مَنبِج{«منبج» بر وزن «مجلس» اسم شهری از شهرهای شام بود.} (که نسبتاً دوردست بود) عبور کند.اشتر به مردم آنجا گفت:به خدا سوگند اگر امیرمؤمنان از روی این پل بگذرد و شما پل خوبی در اینجا برای او نسازید شمشیر را در میان شما می کشم مردانتان را می کشم و زمینتان را ویران می سازم و اموالتان را می گیرم.آنها به یکدیگر نگاه کردند و گفتند:این اشتر است به این قسم وفا خواهد کرد.برخیزید و پلی بسازید.پل ساخته شد.تمام لشکر عبور کردند و اشتر آخرین کسی بود که از آنجا عبور کرد.

به هر حال امام علیه السلام به دنبال این سخن،دستورات مهمی را به مالک در زمینه رفتار با مردم می دهد نخست می فرماید:«بنابراین از خداوند در اموری که برای تو مهم است یاری بجوی»؛ (فَاسْتَعِنْ بِاللّهِ عَلَی مَا أَهَمَّکَ).

اشاره به اینکه خمیرمایه همه موفقیّت ها تکیه بر ذات پاک خدا و یاری جستن از اوست.

در دستور دوم می فرماید:«سخت گیری و شدت عمل را با نرمش در آمیز»؛ (وَ اخْلِطِ الشِّدَّهَ بِضِغْثٍ{«ضغث» بر وزن «حرص» به معنای دسته ای از چوب های نازک مانند ساقه گندم و جو یا رشته های خوشه خرماست و به معنای بسته هیزم یا گیاه خشکیده نیز آمده است و گاه به خواب های آشفته و درهم اطلاق میشود و در اینجا به معنای مجموعه ای از عوامل نرمش است.} مِنَ اللِّینِ).

اشاره به اینکه کشورداری و اصولا هیچ برنامه اجتماعی و شخصی را نمی توان با شدت عمل و عُنف به سامان رسانید،بلکه باید نرمش و شدت با هم آمیخته شود که اگر تنها برنامه های شدید و سخت گیرانه باشد موجب تنفر و گاه کینه و عداوت می گردد و کار به جایی نمی رسد و اگر تمام،نرمش و ملایمت باشد بسیاری از افراد کار خود را جدّی نمی گیرند و موجب سستی و فشَل می شود.این همان چیزی است که در برنامه انبیا تحت عنوان«مُبَشِّراً وَ نَذیراً» آمده است و خداوند عالم در عین اینکه در جای عفو و رحمت ارحم الراحمین

است،به هنگام مجازات اشد المعاقبین است.

در دستور سوم برای اینکه معلوم شود اصل،رِفق است یا شدّت می فرماید:

«مادام که مدارا کردن بهتر است مدارا کن؛اما در آنجا که جز شدت عمل تو را بی نیاز نمی کند تصمیم به شدّت بگیر»؛ (وَ ارْفُقْ مَا کَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ،وَ اعْتَزِمْ بِالشِّدَّهِ حِینَ لَا تُغْنِی عَنْکَ إِلَّا الشِّدَّهُ).

به این ترتیب اصل و اساس در مناسبات میان حاکمیّت و مردم،بلکه در تمام مدیریت ها رفق و مداراست؛ولی اگر کسانی از مدارا کردن مدیر خواستند سوء استفاده کنند،جز برخورد شدید چیز دیگری کارساز نیست.

در روایتی معتبر می خوانیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

«إِنَّ الرِّفْقَ لَمْ یُوضَعْ عَلَی شَیْءٍ إِلَّا زَانَهُ وَ لَا نُزِعَ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا شَانَهُ؛ رفق و مدارا بر هیچ چیز گذارده نمی شود مگر اینکه آن را زینت می بخشد و از چیزی برگرفته نمی شود مگر اینکه آن را زشت و بدنما می کند».{کافی، ج 2، ص 119، ح 6.}چو پرخاش بینی تحمل بیار

امروز هم مشاهده می کنیم که بهترین راه برای مبارزه با مفاسد اجتماعی و امر به معروف و نهی از منکر استفاده از برخوردهای محبّت آمیز و منطق توأم با ادب و مداراست که اکثریت افراد از این طریق رام می شوند؛ولی گروه اندکی هستند که جز با شدت عمل دست از اعمال خلاف برنمی دارند.

در چهارمین،پنجمین و ششمین دستور می فرماید:«پر و بالت را برای مردم بگستران (و تواضع کن) و با چهره گشاده با آنان روبه رو شو و در برابر آنان نرم خو و ملایم باش»؛ (وَ اخْفِضْ لِلرَّعِیَّهِ جَنَاحَکَ،وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَکَ،وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَکَ).

این تعبیرات در واقع برگرفته از آیات شریفه قرآن است؛در یک جا خطاب به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: ««وَ اخْفِضْ جَناحَکَ لِلْمُؤْمِنِینَ» ؛و پر و بال (عطوفت) خود را برای مؤمنین فرود آر».{حجر، آیه 88.}

و در جای دیگر می فرماید: ««فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللّهِ لِنْتَ لَهُمْ» ؛به سبب رحمت الهی،در برابر مؤمنان،نرم و مهربان شدی».{آل عمران، آیه 159.}

در هفتمین و آخرین توصیه می فرماید:«و مساوات را در میان آنها حتی در مشاهده و نگاه کردن با گوشه چشم و اشاره کردن و تحیّت و تعارفات رعایت کن تا زورمندان در نقض عدالت به نفع خودشان طمع نورزند و ضعیفان از عدالت تو مأیوس نشوند.والسّلام»؛ (وَ آسِ{«آس» از ریشه «مواساه» به معنای برابر ساختن با یکدیگر گرفته شده است.} بَیْنَهُمْ فِی اللَّحْظَهِ وَ النَّظْرَهِ وَ الْإِشَارَهِ وَ التَّحِیَّهِ،حَتَّی لَا یَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِی حَیْفِکَ{«حیف» به معنای انحراف از حق و عدالت است.} ،وَ لَا یَیْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِکَ، وَ السَّلَامُ).

این دستور که هم در مورد زمامداران و مدیران جامعه آمده و هم در کتاب القضاء در وظایف قضات دیده می شود دستوری است شاید منحصراً در اسلام که قاضی یا فرماندار و زمامدار به هنگامی که ارباب رجوع نزد او می آیند،همه را با یک چشم بنگرد؛اگر احترام می کند و برمی خیزد،برای همه برخیزد اگر تحیّت می گوید و پاسخ سلام را به نحو اکمل ادا می کند،با همه چنین باشد و حتی نباید به بعضی با تمام چشم نگاه کند و بعضی دیگر با گوشه چشم.این امر سبب می شود که همه حساب خود را بکنند و بدانند جایی که در این امور ساده مساوات و عدالت رعایت می گردد نباید انتظار داشت در امور مهم تبعیض واقع شود.

نامه47: پندهای جاودانه

موضوع

و من وصیه له ع للحسن و الحسین ع لماضربه ابن ملجم لعنه الله

(وصیّت امام علیه السلام به حسن و حسین علیهما السّلام پس از ضربت ابن ملجم که لعنت خدا بر او باد می باشد که در ماه رمضان سال 40 هجری در شهر کوفه مطرح فرمود)

متن نامه

أُوصِیکُمَا بِتَقوَی اللّهِ وَ أَلّا تَبغِیَا الدّنیَا وَ إِن بَغَتکُمَا وَ لَا تَأسَفَا عَلَی شَیءٍ مِنهَا زوُیِ َ عَنکُمَا وَ قُولَا بِالحَقّ وَ اعمَلَا لِلأَجرِ وَ کُونَا لِلظّالِمِ خَصماً وَ لِلمَظلُومِ عَوناً أُوصِیکُمَا وَ جَمِیعَ ولَدَیِ وَ أهَلیِ وَ مَن بَلَغَهُ کتِاَبیِ بِتَقوَی اللّهِ وَ نَظمِ أَمرِکُم وَ صَلَاحِ ذَاتِ بَینِکُم فإَنِیّ سَمِعتُ جَدّکُمَا ص یَقُولُ صَلَاحُ ذَاتِ البَینِ أَفضَلُ مِن عَامّهِ الصّلَاهِ وَ الصّیَامِ اللّهَ اللّهَ فِی الأَیتَامِ فَلَا تُغِبّوا أَفوَاهَهُم وَ لَا یَضِیعُوا بِحَضرَتِکُم

ص: 421

وَ اللّهَ اللّهَ فِی جِیرَانِکُم فَإِنّهُم وَصِیّهُ نَبِیّکُم مَا زَالَ یوُصیِ بِهِم حَتّی ظَنَنّا أَنّهُ سَیُوَرّثُهُم وَ اللّهَ اللّهَ فِی القُرآنِ لَا یَسبِقُکُم بِالعَمَلِ بِهِ غَیرُکُم وَ اللّهَ اللّهَ فِی الصّلَاهِ فَإِنّهَا عَمُودُ دِینِکُم وَ اللّهَ اللّهَ فِی بَیتِ رَبّکُم لَا تُخَلّوهُ مَا بَقِیتُم فَإِنّهُ إِن تُرِکَ لَم تُنَاظَرُوا وَ اللّهَ اللّهَ فِی الجِهَادِ بِأَموَالِکُم وَ أَنفُسِکُم وَ أَلسِنَتِکُم فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ عَلَیکُم بِالتّوَاصُلِ وَ التّبَاذُلِ وَ إِیّاکُم وَ التّدَابُرَ وَ التّقَاطُعَ لَا تَترُکُوا الأَمرَ بِالمَعرُوفِ وَ النهّی َ عَنِ المُنکَرِ فَیُوَلّی عَلَیکُم شِرَارُکُم ثُمّ تَدعُونَ فَلَا یُستَجَابُ لَکُم

ثُمّ قَالَ یَا بنَیِ عَبدِ المُطّلِبِ لَا أُلفِیَنّکُم تَخُوضُونَ دِمَاءَ المُسلِمِینَ خَوضاً تَقُولُونَ قُتِلَ أَمِیرُ المُؤمِنِینَ أَلَا لَا تَقتُلُنّ بیِ إِلّا قاَتلِیِ انظُرُوا إِذَا أَنَا مِتّ مِن ضَربَتِهِ هَذِهِ فَاضرِبُوهُ ضَربَهً بِضَربَهٍ وَ لَا تُمَثّلُوا بِالرّجُلِ فإَنِیّ سَمِعتُ رَسُولَ اللّهِ ص یَقُولُ إِیّاکُم وَ المُثلَهَ وَ لَو بِالکَلبِ العَقُورِ

ترجمه ها

دشتی

شما را به ترس از خدا سفارش می کنم، به دنیا پرستی روی نیاورید، گر چه به سراغ شما آید، و بر آنچه از دنیا از دست می دهید اندوهناک مباشید، حق را بگویید، و برای پاداش الهی عمل کنید و دشمن ستمگر و یاور ستمدیده باشید .

شما را، و تمام فرزندان و خاندانم را، و کسانی را که این وصیّت به آنها می رسد، به ترس از خدا، و نظم در امور زندگی، و ایجاد صلح و آشتی در میانتان سفارش می کنم، زیرا من از جدّ شما پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که می فرمود:

«اصلاح دادن بین مردم از نماز و روزه یک سال برتراست» .

خدا را! خدا را! در باره یتیمان، نکند آنان گاهی سیر و گاه گرسنه بمانند، و حقوقشان ضایع گردد! خدا را! خدا را! در باره همسایگان، حقوقشان را رعایّت کنید که وصیّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شماست، همواره به خوشرفتاری با همسایگان سفارش می کرد تا آنجا که گمان بردیم برای آنان ارثی معیّن خواهد کرد .

خدا را! خدا را! در باره قرآن، مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند.

خدا را! خدا را! در باره نماز، چرا که ستون دین شماست.

خدا را! خدا را! در باره خانه خدا، تا هستید آن را خالی مگذارید، زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شوید.

خدا را! خدا را! در باره جهاد با اموال و جانها و زبان های خویش در راه خدا .

بر شما باد به پیوستن با یکدیگر، و بخشش همدیگر، مبادا از هم روی گردانید، و پیوند دوستی را از بین ببرید. امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بدهای شما بر شما مسلّط می گردند، آنگاه هر چه خدا را بخوانید جواب ندهد ! (سپس فرمود).

سفارش به رعایت مقررات عدالت در قصاص

ای فرزندان عبد المطلّب: مبادا پس از من دست به خون مسلمین فرو برید [و دست به کشتار بزنید] و بگویید، امیر مؤمنان کشته شد، بدانید جز کشنده من کسی دیگر نباید کشته شود . درست بنگرید! اگر من از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید، و دست و پا و دیگر اعضای او را مبرید، من از رسول خدا صلّی اللّه علیه و

آله و سلّم شنیدم که فرمود: «بپرهیزید از بریدن اعضای مرده، هر چند سگ دیوانه باشد» .

شهیدی

چون پسر ملجم- که نفرین خدا بر او باد- او را ضربت زد شما را سفارش می کنم به ترسیدن از خدا، و این که دنیا را مخواهید هر چند دنیا پی شما آید، و دریغ مخورید بر چیزی از آن که به دستتان نیاید، و

حق را بگویید و برای پاداش- آن جهان- کار کنید، و با ستمکار در پیکار باشید و ستمدیده را یار. شما و همه فرزندانم و کسانم و آن را که نامه من بدو رسد، سفارش می کنم به ترس از خدا و آراستن کارها، و آشتی با یکدیگر، که من از جدّ شما (ص) شنیدم که می گفت: «آشتی دادن میان مردمان بهتر است از نماز و روزه سالیان». خدا را! خدا را! در باره یتیمان، آنان را گاه گرسنه و گاه سیر مدارید، و نزد خود ضایعشان مگذارید. و خدا را! خدا را! همسایگان را بپایید که سفارش شده پیامبر شمایند، پیوسته در باره آنان سفارش می فرمود چندان که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد نمود. و خدا را! خدا را! در باره قرآن مبادا دیگری بر شما پیشی گیرد در رفتار به حکم آن. و خدا را! خدا را! در باره نماز، که نماز ستون دین شماست. و خدا را! خدا را! در حق خانه پروردگارتان، آن را خالی مگذارید چندان که در این جهان ماندگارید، که اگر- حرمت- آن را نگاه ندارید به عذاب خدا گرفتارید. و خدا را! خدا را! در باره جهاد در راه خدا به مالهاتان و به جانهاتان و زبانهاتان! بر شما باد به یکدیگر پیوستن و به هم بخشیدن. مبادا از هم روی بگردانید، و پیوند هم را بگسلانید. امر به معروف و نهی از منکر را وامگذارید که بدترین شما حکمرانی شما را بر دست گیرند! آن گاه دعا کنید و از شما نپذیرند. پسران عبد المطلب! نبینم در خون مسلمانان فرو رفته اید- و دستها را بدان آلوده- و گویید امیر مؤمنان را کشته اند! بدانید جز کشنده من نباید کسی به خون من کشته شود. بنگرید! اگر من از این ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اندام او را مبرید که من از رسول خدا (ص) شنیدم می فرمود: «بپرهیزید از بریدن اندام مرده هر چند سگ دیوانه باشد.»!

اردبیلی

وصیّت میکنم بشما بترسگاری از خدا و طلب نکنید دنیا را و اگر چه طلب کند دنیا شما را و اندوهناک می شوید بر بر چیزی از آن که کناره کرده باشد از شما و بگوئید بگفتار حق و کار کنید برای آخرت و باشید مر ستم رسیده را یاری دهنده و مر ستمکار را خصمی کننده وصیّت میکنم شما را و همه فرزندان خود را و اهل خود را و هر که را برسد باو نوشته من بترسگاری از خدا و بهم پیوستن و متفق شدن شما در کار خود و بصلاح اندیشیدن شما در میان خود پس من شنیدم از جدّ شما که می فرمود بصلاح اندیشیدن میان مردمان و قطع نزاع کردن بهتر از همه نماز و روزه بترسید از خدا در یتیمان پس مدهید دهنهای ایشان را یعنی طعام هر وقت که خواهند و باید ضایع نشوند یتیمان نزد شما و بترسید از خدا در همسایگان خود پس بدرستی که احسان در حق آنها وصیّت پیغمبر شماست

همیشه وصیت می فرمود بایشان که گمان بردیم که زود باشد که خدا میراث دهد ایشان را و بترسید از خدا در شان قرآن باید که پیشی نگیرد شما را بعمل کردن بقران غیر شما و بترسید از خدا در شان نماز پس بدرستی که آن ستون دین شماست و بترسید از خدا درشان خانه پروردگار شما خالی مگذارید خانه را از مناسک ما دام که هستید در دنیا پس بدرستی که اگر متروک باعطاف شود آن خانه مراقبت کرده نشوید و بترسید از خدا در باب کارزار کردن با مالهای خود و بنفسهای خود و زبانهای خود در راه خدا و بر شما باد بهم پیوستن و با یکدیگر عطا کردن و بترسید از پشت گردانیدن بر یکدیگر و از هم بریدن و ترک مکنید فرمودن بنیکوئی و منع کردن از نابایست پس والی کرده شود بر شما بدان شما پس دعا کنید پس اجابت کرده نشود مر شما را پس فرمود که ای فرزندان عبد المطلب باید که بیابم شما را که شروع کنید در خونهای مسلمانان شروع کردنی گویند که کشته شد امیر مؤمنان کشته شد امیر المؤمنین یعنی بجهه کشته شدن من متعرّض قتل مسلمانان مشوید بدانید ای مردمان باید کشته نشود بسبب من مگر کشنده من بنگرید هر گاه بمیرم ازین ضربت ابن ملجم پس بزنید او را یک ضربت بیک ضربت و باید که عقوبت نکنند بآن مرد ببریدن اعضای او از گوش و غیره پس شنیدم از جد شما رسول خدا که می فرمود حذر کنید از مثله کردن و اعضا بریدن و اگر چه باشد بسگ گزنده بسیار آزار

آیتی

شما را به ترس از خدا وصیت می کنم و وصیت می کنم که در طلب دنیا مباشید، هر چند، دنیا شما را طلب کند، بر هر چه دنیایی است و آن را به دست نمی آورید یا از دست می دهید، اندوه مخورید. سخن حق بگویید و برای پاداش آخرت کار کنید.

ظالم را دشمن و مظلوم را یاور باشید.

شما دو تن و همه فرزندان و خاندانم را و هر کس را که این نوشته به او می رسد، به ترس از خدا و انتظام کارها و آشتی با یکدیگر سفارش می کنم. که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که می گفت آشتی با یکدیگر برتر است از یک سال نماز و روزه.

خدا را، خدا را، درباره یتیمان. مباد آنها را روزی سیر نگه دارید و دیگر روز گرسنه و مباد که در نزد شما تباه شوند.

خدا را، خدا را، درباره همسایگان، همسایگان، سفارش شده پیامبرتان (صلی الله علیه و آله) هستند. رسول الله (صلی الله علیه و آله) همواره درباره آنان سفارش می کرد، به گونه ای که گمان بردیم که برایشان میراث معین خواهد کرد.

خدا را، خدا را، درباره قرآن، مباد که دیگران در عمل کردن به آن بر شما پیشی گیرند.

خدا را، خدا را، درباره نماز، که نماز ستون دین شماست. خدا را، خدا را، درباره خانه پروردگارتان. مباد تا هستید آن را خالی بگذارید که اگر زیارت خانه خدا ترک شود، شما را در عذاب مهلت ندهند.

خدا را، خدا را، درباره جهاد به مال و جان و زبان خود در راه خدا، بر شما باد پیوند با یکدیگر و بخشش به یکدیگر و زنهار از پشت کردن به یکدیگر و بریدن از یکدیگر. امر به معروف و نهی از منکر را فرو مگذارید، که بدترین کسانتان بر شما سروری یابند و از آن پس، هر چه دعا کنید به اجابت نرسد.

سپس فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب، نبینم که در خون مسلمانان فرو رفته باشید و بانگ برآورید که، امیرالمؤ منین کشته شد. بدانید که نباید به قصاص خون من جز قاتلم کشته شود. بنگرید اگر من از این ضربت که او زده است کشته شوم شما نیز یک ضربت بر او زنید. اعضایش را مبرید، که من از رسول الله (صلی الله علیه و آله) شنیدم که فرمود: بپرهیزید از مثله کردن حتی اگر سگ گیرنده باشد.

انصاریان

شما را به تقوای الهی سفارش می نمایم،و اینکه دنیا را مجویید گرچه دنیا شما را بجوید، و بر آنچه از دنیا از دستتان رفته متأسّف نباشید.حق بگویید،و برای ثواب الهی بکوشید.دشمن ستمگر و یار ستمدیده باشید .

شما و همه فرزندان و خاندانم و هر که این وصیتم به او می رسد را به تقوای الهی،

و نظم در زندگی،و اصلاح بین مردم سفارش می کنم،چرا که از جد شما (صلّی اللّه علیه و آله)شنیدم می فرمود:«اصلاح ذات البین از عموم نماز و روزه بهتر است ».

خدا را خدا را در باره یتیمان،آنان را گاهی سیر و گاهی گرسنه مگذارید،مباد که در کنار شما تباه شوند.

خدا را خدا را در رابطه با همسایگان،که مورد سفارش پیامبر شمایند،پیوسته به آنان سفارش داشت تا جایی که گمان بردیم میراث برشان خواهد ساخت !خدا را خدا را در باره قرآن،نیاید که دیگران در عمل به آن از شما پیشی جویند.خدا را خدا را در باره نماز،که نماز عمود دین شماست.خدا را خدا را در باره خانه پروردگارتان،تا وقتی هستید آنجا را خالی مگذارید،که اگر خالی گذاشته شود از کیفر حق مهلت نیابید.

خدا را خدا را در باره جهاد با اموال و جان و زبانتان در راه خدا .بر شما باد به پیوند با هم و بخشش مال به یکدیگر،و بپرهیزید از دوری و قطع رابطه با هم.امر به معروف و نهی از منکر را وانگذارید،که بد کارانتان

بر شما مسلّط شوند،آن گاه دعا کنید و به اجابت نرسد .

سپس فرمود:ای فرزندان عبد المطلب،نیابم شما را که به بهانه کشته شدن من در خون مسلمانان فرو افتید و گویید:امیر المؤمنین کشته شد،امیر المؤمنین کشته شد! معلومتان باد که فقط قاتلم باید قصاص شود .

ملاحظه نمایید هرگاه من از این ضربت او از دنیا رفتم تنها او را یک ضربت بزنید، و گوش و بینی و اعضای او را قطع مکنید،که من از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدم می فرمود:«از مثله کردن دوری کنید هر چند در باره سگ گاز گیرنده باشد » .

شروح

راوندی

قوله و ان بغتکما ای و ان طلبتکما الدنیا. و لا تبغیا: ای لا تطلبا. و لا تاسفا: ای لا تحزنا. و زوی: ای قبض. و معنی ذات فی قوله صلاح ذات البین الحال التی بین الرجل و اهله او ما بین الرجلین او القبیلتین، و المراد هنا ما بین المسلمین. و البین: الوصل هنا، کما فی قوله لقد تقطع بینکم. و یجوز ان یکون الذات عباره عن النفس، کانه قال: صلاح نفس الوصل الذی دب الیه الفساد بین الناس خیر من کثره نوافل الصلاه و الصوم. و قوله الله الله فی الایتام ای خافوا الله فی حق الایتام سرا و جهرا. و لا تغبوا افواههم: ای اطعموهم کل یوم و احسنوا الیهم کل لیله و لا تغفلوا عنهم ساعه، و یقال فلان لا یغبنا عطاوه ای لا یاتینا یوما دون یوم بل یاتینا کل یوم، و اغبنا فلان: اتانا غبا. و الغب فی الاصل: ان ترد الابل الماء یوما و تدعه یوما.

و یقال: مثلت بالرجل امثل به مثله، اذا قطعت انفه او اذنه و ما اشبه ذلک. و الکلب العقور: الذی یجرح کل احد باسنانه، و روی و لا یمثل و هو الاصل، و التشدید للتکثیر.

کیدری

قوله علیه السلام: صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام. فی الغریبین اصلحوا ذات بینکم، ای حقیقه وصلکم عنی بصلاح البین اصلاح الحال بین المسلمین، قال الامام الوبری: یجوز ان یکون المراد بذلک ان الاصلاح بین الناس و ازاله الوحشه منهم، یزید ثوابه علی ثواب النوافل، من الصلاه و الصیام، و ان کثرت، و وجه ذلک ظاهر، و هو ان صلاح ذات البین خیر یتعدی من فاعله الی غیره، و الصلاه و الصوم مقصوران علی الفاعل، فجاز ان یکون القلیل من ذلک النوع یوفی علی الکثیر من غیره. قوله: و الله الله: ای اتقوا الله، و التکرار للتاکید. و لا تغبوا افواههم: من قولهم لا یغبنا عطاوه ای لا یاتینا یوما دون یوم، بل یاتینا کل یوم، یعنی لا تطعموا الایتام ساعه دون ساعه، و یوما دون یوم، بل اطعموا کل وقت و ساعه. فانه ان ترک ذلک لم یناظروا: ای ان اتفق الناس علی ترک الحج عوجلوا بالعقاب و لم ینظروا.

و المثله: النکال و مثل بالقتیل جدع انفه.

ابن میثم

از وصایای امام (علیه السلام) به امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) موقعی که ابن ملجم (خدایش او را از رحمت خود دور کند) آن بزرگوار را ضربت زد. بغیت کذا: چنین خواستم، اغباب افواههم: روزی به آنان غذا دهند و روزی ندهند. مناظره: نگهداری و مراقبت تدابر: از یکدیگر بریدن و دوری کردن. مثله: اعضای بدن کسی را بریدن، مورد عبرت قرار دادن. شما را به ترس از خدا سفارش می کنم. و این که مبادا شما به دنبال دنیا بروید، هر چند که دنیا در پی شما بیاید و مبادا به چیزی از دنیا که از دست داده اید اندوهگین شوید، و سخن راست و درست بگویید و برای پاداش اخروی کار کنید، دشمن ستمکار و یار ستمدیده باشید. شما و تمام فرزندان و خاندانم و هر که را نامه ام به او برسد، به تقوی و ترس از خدا و نظم و ترتیب کارتان و اصلاح و آشتی در اختلاف میان خود، سفارش می کنم، زیرا من از جد شما شنیدم که می فرمود: اصلاح ذات البین از نماز و روزه بالاتر است خدا را خدا را در حق یتیمان، آنها را یک دهان سیر و یک دهان گرسنه به صورت نوبتی نگاه دارید، و مبادا در نزد شما ضایع و تباه شوند. خدا را درباره ی همسایگانتان، زیرا آنان مورد وصیت و سفارش پیامبرتان هستند، پیامبر (ص) همواره درباره ی آنان سفارش می کرد تا آنجا که ما گمان بردیم برای آنان می خواهد میراث قائل شود. خدا را خدا را درباره ی قرآن، مبادا دیگران در عمل بدان بر شما پیشی گیرند. خدا را خدا را درباره نماز که ستون دین شماست. خدا را خدا را درباره خانه خدا (مکه) مبادا تا زنده اید آنجا را خالی گذارید، زیرا اگر آن به حال خود رها شود بی درنگ عذاب خواهید دید. خدا را خدا را در مورد جهاد با ثروتها و جانها و زبان و بیانتان در راه خدا. به شما دوستی باهم و بخشش به یکدیگر را توصیه می کنم و از دوری و جدایی از هم، شما را برحذر می دارم. مبادا امر به معروف و نهی از منکر را ترک کنید که بدکرداران بر شما مسلط خواهند شد، آنگاه هرچه دعا کنید به اجابت نخواهد رسید. امام (علیه السلام) آنان را به چند چیز سفارش کرده است: اول چیزی که سفارش فرموده است، تقوی الهی است که اساس همه ی کارهای خیر است. دوم: پارسایی در دنیا، و مبادا که آنها در پی دنیا باشند، هر چند که دنیا در پی آنان برآید، یعنی با آنچه که به صورت خیر و نیکی در خود آماده ساخته و بر آنها روآورد. کلمه ی البغیه: رغبت را به اعتبار آسان قرار گرفتن در اختیار آنان یعنی فراهم آمدن وسایل خیر دنیایی برای ایشان،

استعاره آورده است، از آن رو که دنیا به این اعتبار گویی طالب و راغب آنهاست. سوم: مبادا بر آنچه از دست داده و از خیرات دنیا محروم مانده اند افسوس خورند، که این تاسف نخوردن خود از لوازم پارسایی واقعی در دنیاست. چهارم: آن که نباید جز حق را بگویند، و آن همان چیزی است که از اوامر و نواهی خداوند شایسته ی گفتن است، و دیگر آن که کار را برای اجر اخروی انجام دهند: یعنی گفتار و رفتارشان به این دو محدود گردد. پنجم: آنکه با ستمگر دشمن، و یاور ستمدیده باشند، و این خود از لوازم گفتن حرف حق و عمل کردن به خاطر حق است، زیرا کسی که طرفدار عدالت راستین است ناگزیر باید از ستمگر متمایل به سمت ظلم و جور دوری کند، و با او بستیزد تا این که او را به راه فضیلت عدالت باز گرداند، پس در این صورت یار و یاور ستمدیده خواهد بود. سپس دوباره برای تاکید برمی گردد، و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) و تمام فرزندان، خاندان و هر کس از بندگان خدا را که وصیتنامه اش به او برسد را، به تقوا و ترس از خدا سفارش می کند، در حالی که آن را تکرار نموده و در ادامه ی آن صفات و خصال دیگری را نیز به شرح ذیل بیان می کند: 1- اصلاح و آشتی میان دو طرف اختلاف. و کلمه ی: ذات کنایه از حالتی است که باعث جدایی و دوری گردد. بعضی گفته اند: حالتی است بین دو کس، دو قبیله و یا مردی با خانواده اش. امام (علیه السلام) دستور آشتی دادن بین آن دو از فساد و تباهی داده است. و بعضی گفته اند: احتمال دارد، مقصود از بین در اینجا وصل و مقصود از: ذات، هوای نفس باشد، یعنی هوای نفسی را که به شما ارتباط دارد، از فسادی که گرفتار است نجات دهید. و گفته شده است: که کلمه ی: ذات کلمه ای است در غیر محل و زاید، مانند آیه مبارکه: و اتقو الله و اصلحوا ذات بینکم. آشتی و اصلاح ذات البین از لوازم انس و محبت در راه خداست، و آن خود فضیلتی است زیر پوشش صفت عفت و پاک نفسی. امام (علیه السلام) آنان را به اصلاح ذات البین وادار کرده است، به دلیل روایتی که خود از پیامبر خدا (ص) شنیده است و آن روایت این است: اصلاح ذات البین از نماز و روزه ی تمام عمر بالاتر است، و دلیل برتری در اینجا همان است که قبلا به اطلاع رسید که مهمترین هدف شارع (ص) جمع آوری مردم در مسیر حرکت به سوی خدا و پیوند آنان در رشته ی دین خداست، و این کار با رو در رو شدن و اختلاف بین آنها و وجود فتنه در میان آنها امکان ندارد، بنابراین، سازش و صلح میان مردم از جمله مهمترین چیزهایی است که وصول به هدفهای شارع مقدس جز به وسیله ی آنها میسر نمی شود، و این جهت در نماز و روزه، وجود ندارد، زیرا بدون نماز و روزه، رسیدن به هدف نام برده امکان پذیر است، از این رو برتری آن بر نماز و روزه ثابت شد. این خبر به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن چنین است: هرچه که این طور باشد، پس باید انجام داد. 2- امام (علیه السلام) آنان را درباره ی یتیمان از خداوند ترسانده و از گرسنه نگهداشتن آنان نهی کرده است. و این مطلب را با تعبیر: اغباب افواههم، یعنی به نوبت نگهداری دهانهایشان، در کنایه بیان کرده است، زیرا در چنین حالتی احتمال گرسنه ماندن آنهاست. سپس ایشان را از تباه ساختن یتیمان برحذر داشته است، چرا که لازمه ی آن، امر به نیکی و احسان بدیشان است و آن خود فضیلتی است از فضایل عفت و پاکی. 3- سفارش درباره ی همسایگان و ترس از خدا درباره ی آنها کرده و در خصوص به دست آوردن دل آنها و گرامی داشت ایشان به دلیل سفارش پیامبر خدا (ص) درباره ی آنان، توجه داده است، و به خاطر تاکید نسبت به حفظ حقوق همسایگان مانند حفظ وصیت پیامبر (ص) درباره ی ایشان، آنان را عین وصیت تعبیر فرموده است. این نوع مجاز از باب تسمیه ی شی ء به نام متعلق است. سخن امام (علیه السلام): ما زال … سیورثهم، تفسیری برای وصیت مورد ذکر است، و آن عبارت نیز به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن در حقیقت چنین است: و هر چه پیامبر (ص) درباره ی آن این چنین سفارش کرده باشد به طور حتم باید حفظ شود. 4- سفارش درباره ی محتوای قرآن کریم، یعنی قوانین و دستورها و ترس از خدا در صورت ترک آنها، و نهی از این که مبادا دیگران در عمل به قرآن پیشی گیرند، که این خود باعث شتافتن و پیشی گرفتن بدوست. 5- سفارش به فرمان نماز و ترس از خدا درباره ی آن، و بر فضیلت نماز به وسیله قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن جمله ی: فانها عمود الدین، می باشد، و آن عین حدیثی است که ما قبلا نقل کردیم و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر آنچه آن طور باشد لازم است که با به پا داشتن آن دین به پا داشته شود. 6- سفارش درباره ی خانه ی خدا و نهی از ترک زیارت آن در تمام طول عمر، و راز مطلب قبلا گذشت. و بر فضیلت دیگری برای خانه ی خدا توجه داده است که باعث می شود تا انسان همیشه در ملازمت آن باشد و آن این که ترک زیارت خانه ی خدا، موجب می شود که خداوند به کسانی که زیارت خانه ی او را ترک کرده اند به دیده ی رحمت ننگرد، و از آنان محافظت و مراقبت نکند، زیرا کسی که حرمت خدا را درباره ی خانه اش نگه ندارد، و به خاطر خدا از خانه اش پاسداری نکند، خداوند نیز او را حفظ و نگهداری نخواهد کرد، و احتمال دارد که مقصود امام (علیه السلام) این باشد که در آن صورت دشمنان به شما مهلت نخواهند داد و حرمت شما را نگاه نخواهند داشت، زیرا گرد آمدن مسلمانان در بیت الله و مراقبت از آنجا باعث عزت آنان با لطف خدا خواهد شد و چنگ زدن به ریسمان خدا باعث جلب عنایت خداوند نسبت به مردم چنگ زننده و ترس دشمنان از آنان و فزونی جمعیت و همسویی ایشان می گردد. 7- سفارش به جهاد با مال و جان و زبان در راه خدا و ترس از خدا بابت فروگذاردن آن، و جهاد از چیزهایی است که قبلا فضیلت آن را دانستی. 8- سفارش به پیوند و بخشش نسبت به یکدیگر، یعنی هر کدام نسبت به دیگری در راه خدا از کمک خود دریغ ندارد. 9- برحذر داشتن از دوری و جدایی از یکدیگر و دلیل آن نیز روشن است. 10- نهی از ترک امر به معروف و نهی از منکر، که این خود به معنی دستور به انجام آنهاست. و به دلیل پیامد بد آن، و فراهم آمدن زمینه ی تسلط اشرار بر آنها، و قبول نشدن دعایشان، آنان را از ترک این دو فریضه برحذر داشته است. و دلیل فراهم آمدن چنین زمینه ای این

است که اگر جامعه امر به معروف و نهی از منکر را ترک کند این امر باعث بروز منکر و کاستی معروف از طبیعت افراد بدکردار شده و زمینه ی تسلط و غلبه ی آنان و زمامداری تبهکاران فراهم می آید. این خود باعث فزونی بدی و بدکاران و کاستی شایستگان و سستی همت آنها از تقاضای نزول رحمت پروردگار وسیله ی دعایشان می گردد و در نتیجه هرچه دعا می کنند مستجاب نمی شود.

آنگاه فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب! هرگز من راضی نیستم که شما را در حالی ببینم که در خون مسلمانان دستتان را به سختی فرو برده اید به بهانه ی این که می گویید: امیرالمومنین را کشتند، امیرالمومنین را کشتند! بدانید که در عوض من به جز کشنده ی من کسی دیگر را نباید بکشید. به دقت توجه کنید اگر من بر اثر ضربت ابن ملجم به شهادت رسیدم، در عوض یک ضربت او شما هم به او یک ضربت بزنید، و مبادا او را مثله کنند، زیرا من از پیامبر خدا (ص) شنیدم که می فرمود: مبادا کسی را مثله کنید هر چند که سگ هار باشد. آنگاه امام (علیه السلام) به دنبال این سخنان، افراد خویشاوند خود از فرزندان عبدالمطلب را بخصوص در مورد خون خویش و سفارش به چند مطلب زیر، مخاطب قرار داده است: اول: آنها را از ایجاد آشوب به بهانه ی کشته شدن او، منع کرده و فرموده است: مبادا شما را در حالی ببینم که دستتان را در خون مسلمانان به شدت فرو برده اید، کنایه از این که دست به کشتار زده اید. عبارت: تقولون: قتل امیرالمومنین می گوید: امیرالمومنین را کشتند، حکایت از جریان عادی و معمول است که هر فرد خونخواه به هنگام هیجان زدگی برای اظهار بهانه و دلیلی که انگیزه ی او بر ایجاد آشو باست بر زبان می آورد. دوم: آنان را از کشتن کسی جز قاتل خود نهی کرده است، زیرا اقتضای عدل و داد همین است. سوم: آنها را با عبارت: انظروا … هذه هشدار داده است که ابن ملجم را به صرف ضربت زدن جایز نیست بکشند، چه ممکن است به دلیل دیگر مرگ فرارسد، مگر این که یقین کنند علت مرگ همان ضربت بوده است. چهارم: به آنان دستور داده است، ابن ملجم را در برابر یک ضربت که زده است، تنها یک ضربت بزنند، زیرا اقتضای عدل و داد باز همین است. پنجم: از مثله کردن او به دلیل روایتی که خود از پیامبر (ص) شنیده است، نهی فرموده. توضیح آن که در مثله کردن نوعی تجاوز حتمی و سنگدلی و فرونشاندن آتش خشم وجود دارد، که تمام اینها از اخلاق ناپسند و پستی است که باید از آنها خودداری کرد. این نقل قول پیامبر (ص) به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هرچه را که پیامبر خدا (ص) نهی کرده است نباید آن را انجام داد. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

أُوصِیکُمَا بِتَقْوَی اللَّهِ وَ أَلاَّ تَبْغِیَا الدُّنْیَا وَ إِنْ بَغَتْکُمَا وَ لاَ تَأْسَفَا عَلَی شَیْءٍ مِنْهَا زُوِیَ عَنْکُمَا وَ قُولاَ بِالْحَقِّ وَ اعْمَلاَ لِلْأَجْرِ وَ کُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً أُوصِیکُمَا وَ جَمِیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی بِتَقْوَی اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِکُمْ وَ صَلاَحِ ذَاتِ بَیْنِکُمْ فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّکُمَا ص یَقُولُ صَلاَحُ ذَاتِ الْبَیْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّهِ الصَّلاَهِ وَ الصِّیَامِ اللَّهَ اللَّهَ فِی الْأَیْتَامِ فَلاَ تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ وَ لاَ یَضِیعُوا بِحَضْرَتِکُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی جِیرَانِکُمْ فَإِنَّهُمْ وَصِیَّهُ نَبِیِّکُمْ مَا زَالَ یُوصِی بِهِمْ حَتَّی ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی اَلْقُرْآنِ لاَ یَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَیْرُکُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی الصَّلاَهِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِینِکُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی بَیْتِ رَبِّکُمْ لاَ تُخَلُّوهُ مَا بَقِیتُمْ فَإِنَّهُ إِنْ تُرِکَ لَمْ تُنَاظَرُوا وَ اللَّهَ اللَّهَ فِی الْجِهَادِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ وَ أَلْسِنَتِکُمْ { 1) ساقط من ب. } فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ عَلَیْکُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ لاَ تَتْرُکُوا

الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ فَیُوَلَّی عَلَیْکُمْ [أَشْرَارُکُمْ]

شِرَارُکُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلاَ یُسْتَجَابُ لَکُمْ ثُمَّ قَالَ یَا بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لاَ أُلْفِیَنَّکُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِینَ خَوْضاً تَقُولُونَ قُتِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ [قُتِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ]

أَلاَ لاَ تَقْتُلُنَّ بِی إِلاَّ قَاتِلِی انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَهً بِضَرْبَهٍ وَ لاَ تُمَثِّلُوا بِالرَّجُلِ فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ إِیَّاکُمْ وَ الْمُثْلَهَ وَ لَوْ بِالْکَلْبِ الْعَقُورِ .

روی و اعملا للآخره و روی فلا تغیروا أفواهکم یقول لا تطلبا الدنیا و إن طلبتکما فإذا کان من تطلبه الدنیا منهیا عن طلبها فمن لا تطلبه یکون منهیا عن طلبها بالطریق الأولی.

ثم قال و لا تأسفا علی شیء منها زوی عنکما أی قبض

قال رسول الله ص زویت لی الدنیا فأریت مشارقها و مغاربها و سیبلغ ملک أمتی ما زوی لی منها.

و روی و لا تأسیا و کلاهما بمعنی واحد أی لا تحزنا و هذا من قوله تعالی لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ { 1) سوره الحدید 23. } .

قوله صلاح ذات البین أخذه هذه اللفظه عبد الملک بن مروان فقال لبنیه و قد جمعوا عنده یوم موته انفوا الضغائن بینکم و علیکم

و ذات هاهنا زائده مقحمه .

قوله فلا تغبوا أفواههم أی لا تجیعوهم بأن تطمعوهم غبا و من روی فلا تغیروا أفواههم فذاک لأن الجائع یتغیر فمه

قال ع

لخلوف فم الصائم أطیب عند الله من ریح المسک.

قال و لا یضیعوا بحضرتکم أی لا تضیعوهم فالنهی فی الظاهر للأیتام و فی المعنی للأوصیاء و الأولیاء و الظاهر أنه لا یعنی الأیتام الذین لهم مال تحت أیدی أوصیائهم لأن أولئک الأوصیاء محرم علیهم أن یصیبوا من أموال الیتامی إلا القدر النزر جدا عند الضروره ثم یقضونه مع التمکن و من هذه حاله لا یحسن أن یقال له لا تغیروا أفواه أیتامکم و إنما الأظهر أنه یعنی الذین مات آباؤهم و هم فقراء یتعین مواساتهم و یقبح القعود عنهم کما قال تعالی وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً { 1) سوره الإنسان 8. } و الیتم فی الناس من قبل الأب و فی البهائم من قبل الأم لأن الآباء من البهائم لا عنایه لهم بالأولاد بل العنایه للأم لأنها المرضعه المشفقه و أما الناس فإن الأب هو الکافل القیم بنفقه الولد فإذا مات وصل الضرر إلیه لفقد کافله و الأم بمعزل عن ذلک و جمع یتیم علی أیتام کما قالوا شریف و أشراف و حکی أبو علی فی التکمله کمیء و أکماء و لا یسمی الصبی یتیما إلا إذا

کان دون البلوغ و إذا بلغ زال اسم الیتیم { 1) ا:«الیتم». } عنه و الیتامی أحد الأصناف الذین عینوا فی الخمس بنص الکتاب العزیز

فصل فی الآثار الوارده فی حقوق الجار

ثم أوصی بالجیران و اللفظ الذی ذکره ع

قد ورد مرفوعا فی روایه عبد الله بن عمر لما ذبح شاه فقال أهدیتم لجارنا الیهودی فإنی سمعت رسول الله ص یقول ما زال جبریل یوصینی بالجار حتی ظننت أنه سیورثه.

و فی الحدیث أنه ص قال

مَنْ کانَ یُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فلیکرم جاره.

و عنه ع جار السوء فی دار المقامه قاصمه الظهر.

و عنه ع من جهد البلاء جار سوء معک فی دار مقامه إن رأی حسنه دفنها و إن رأی سیئه أذاعها و أفشاها.

و من أدعیتهم

اللهم إنی أعوذ بک من مال یکون علی فتنه و من ولد یکون علی کلا و من حلیله تقرب الشیب و من جار ترانی عیناه و ترعانی أذناه إن رأی خیرا دفنه و إن سمع شرا طار به .

ابن مسعود یرفعه و الذی نفسی بیده لا یسلم العبد حتی یسلم قلبه و لسانه و یأمن جاره بوائقه قالوا ما بوائقه قال غشمه و ظلمه.

لقمان

یا بنی حملت الحجاره و الحدید فلم أر شیئا أثقل من جار السوء.

و أنشدوا ألا من یشتری دارا برخص کراهه بعض جیرتها تباع.

و قال الأصمعی جاور أهل الشام الروم فأخذوا عنهم خصلتین اللؤم و قله الغیره

و جاور أهل البصره الخزر فأخذوا عنهم خصلتین الزناء و قله الوفاء و جاور أهل الکوفه السواد فأخذوا عنهم خصلتین السخاء و الغیره.

و کان یقال من تطاول علی جاره حرم برکه داره.

و کان یقال من آذی جاره ورثه الله داره.

باع أبو الجهم العدوی داره و کان فی جوار سعید بن العاص بمائه ألف درهم فلما أحضرها المشتری قال له هذا ثمن الدار فأعطنی ثمن الجوار قال أی جوار قال جوار سعید بن العاص قال و هل اشتری أحد جوارا قط فقال رد علی داری و خذ مالک لا أدع جوار رجل إن قعدت سأل عنی و إن رآنی رحب بی و إن غبت عنه حفظنی و إن شهدت عنده قربنی و إن سألته قضی حاجتی و إن لم أسأله بدأنی و إن نابتنی نائبه فرج عنی فبلغ ذلک سعیدا فبعث إلیه مائه ألف درهم و قال هذا ثمن دارک و دارک لک.

الحسن لیس حسن الجوار کف الأذی و لکن حسن الجوار الصبر علی الأذی.

جاءت امرأه إلی الحسن فشکت إلیه الخله { 1) الخله:الحاجه. } و قالت أنا جارتک قال کم بینی و بینک قالت سبع أدؤر فنظر الحسن فإذا تحت فراشه سبعه دراهم فأعطاها إیاها و قال کدنا نهلک.

و کان کعب بن مامه إذا جاوره رجل قام له بما یصلحه و حماه ممن یقصده و إن هلک له شیء أخلفه علیه و إن مات وداه لأهله فجاوره أبو دواد الإیادی فزاره علی العاده فبالغ فی إکرامه و کانت العرب إذا حمدت جارا قالت جار کجار أبی دواد قال قیس بن زهیر

أطوف ما أطوف ثم آوی

إلی جار کجار أبی دواد { 1) المضاف و المنسوب 1:100. } .

ثم تعلم منه أبو دواد و کان یفعل لجاره فعل کعب به.

و قال مسکین الدارمی ما ضر جارا لی أجاوره

استعرض أبو مسلم صاحب الدوله فرسا محضیرا { 2) الأولان فی أمالی المرتضی 431،44. } فقال لأصحابه لما ذا یصلح هذا فذکروا سباق الخیل و صید الحمر و النعام و اتباع الفار من الحرب فقال لم تصنعوا شیئا یصلح للفرار من الجار السوء.

سأل سلیمان علی بن خالد بن صفوان عن ابنیه محمد و سلیمان و کانا جاریه فقال کیف إحمادک جوارهما فتمثل بقول یزید بن مفرغ الحمیری سقی الله دارا لی و أرضا ترکتها

و

فی الحدیث المرفوع أیضا من روایه جابر الجیران ثلاثه فجار له حق و جار له حقان و جار له ثلاثه حقوق فصاحب الحق الواحد جار مشرک لا رحم له فحقه

حق الجوار و صاحب الحقین جار مسلم لا رحم له و صاحب الثلاثه جار مسلم ذو رحم و أدنی حق الجوار ألا تؤذی جارک بقتار قدرک إلا أن تقتدح له منها.

قلت تقتدح تغترف و المقدحه المغرفه.

و کان یقال الجیران خمسه الجار الضار السیئ الجوار و الجار الدمس الحسن الجوار و الجار الیربوعی المنافق و الجار البراقشی المتلون فی أفعاله و الجار الحسدلی { 1) الحسدلی:منسوب إلی الحسدل؛و هو القراد. } الذی عینه تراک و قلبه یرعاک.

و روی أبو هریره کان رسول الله ص یقول

اللهم إنی أعوذ بک من جار السوء فی دار المقامه فإن دار البادیه تتحول .

قوله ع الله الله فی القرآن أمرهما بالمسارعه إلی العمل به و نهاها أن یسبقهما غیرهما إلی ذلک ثم أمرهما بالصلاه و الحج.

و شدد الوصاه فی الحج فقال فإنه إن ترک لم تناظروا أی یتعجل الانتقام منکم .

فأما المثله فمنهی عنها

أمر رسول الله ص أن یمثل بهبار بن الأسود لأنه روع زینب حتی أجهضت ثم نهی عن ذلک و قال لا مثله المثله حرام .

کاشانی

(للحسن و الحسین علیهماالسلام لما ضربه ابن ملجم لعنه الله) و از جمله وصیت آن حضرت است که فرموده مر امام حسن و امام حسین علیه السلام را در وقتی که ضربت رسانید به سوی او پسر ملجم لعنه الله و غضب علیه. (اوصیکما بتقوی الله) وصیت می کنم شما را به تقوا و پرهیزگاری خدا (و ان لا تبغیا الدنیا) و به آنکه طلب نکنید دنیا را (و ان بغتکما) و اگر چه طلب کند دنیا شما را (و لا تاسفا علی شی ء منها) و اندوهناک مشوید بر چیزی از دنیا (زوی عنکما) که کناره کرده شود از شما و دست شما به آن نرسد (و قولا بالحق) و گویا شوید به گفتار حق (و اعملا للاخره) و عمل کنید برای آخرت و در بعضی روایت (للاجر) واقع شده. یعنی کار کنید برای ثواب ابدی (و کونا للظالم خصما) و باشید مر ستمکار را دشمن (و للمظلوم عونا) و مر ستم رسیده را یار و معاون (اوصیکما) وصیت می کنم شما را (و جمیع ولدی و اهلی) و همه فرزندان و اهل خود را (و من بلغه کتابی) و به هر که برسد به او نوشته من (بتقوی الله) به ترسکاری از خدا (و نظم امرکم) و به پیوستن و متفق شدن شما در کار خود (و صلاح ذات بینکم) و به صلاح اندیشیدن شما در میان خود و معاونت و یاری دادن یکدیگر و قطع منازعات و خصومات از همدیگر (فانی سمعت) پس به درستی که من شنیدم (جدکما رسول الله (صلی الله علیه و آله)) از جد بزرگوار شما که رسول خدا است (ص) (یقول) که می گفت (صلاح ذات البین افضل من عامه الصلوه و الصیام) به صلاح اندیشیدن در میان مردمان و قطع منازعات ایشان نمودن فاضل تر است از همه نماز و روزه (الله الله) بترسید از خدا (فی الایتام) در شان یتیمان (فلا تغبوا افواههم) پس مدهید به نوبت دهن های ایشان را از طعام و روزی. یعنی طعام دهید ایشان را در هر وقتی از اوقات و هر ساعتی از ساعات (و لا یضیعوا بحضرتکم) و باید که ضایع نشوند آن یتیمان، نزد شما و بی برگی و گرسنگی و برهنگی نبرند (والله الله) و بترسید از خدا (فی جیرانکم) در حق همسایگان خود (فانهم) پس به درستی که احسان در حق همسایگان (وصیه نبیکم) وصیت پیغمبر شما است (ما زال یوصی بهم) همیشه وصیت می فرمود به رعایت حال ایشان (حتی ظننا) تا غایتی که گمان بردیم (انه سیورثهم) که زود باشد که میراث دهد ایشان را (و الله الله) و بترسید از خدا (فی القران) در شان قرآن (لا یسبقکم بالعمل به غیرکم) و باید که پیشی نگیرد شما را به عمل کردن به قرآن غیر شما از مسلمانان (و الله الله) و بترسید از خدا (فی الصلوه) در باب نماز (فانها) پس به تحقیق که نماز (عمود دینکم) ستون دین شما است (و الله الله) و بترسید از خدا (فی بیت ربکم) در رعایت کردن خانه پروردگار خود (لا تخلوه) خالی مگذارید آن خانه را از اعمال مناسک و طواف (ما بقیتم) مادام که هستید در دنیا (فانه ان ترک) پس به درستی که اگر متروک شود آن مطاف (لم تناظروا) مراقبت کرده نشوید به اعطاف بلکه باز گرفته شود از شما الطاف (فالله الله) و بترسید از خدا (فی الجهاد) در باب کارزار با دشمنان دین کردگار و عاصیان تبه روزگار (باموالکم و انفسکم) به فدای مال ها و نفس های خود (بالسنتکم) و به نصایح زبان های خود (فی سبیل الله) در راه خدا جل و علا (و علیکم بالتواصل) و بر شما است به هم پیوستن (و التباذل) و با یکدیگر اعطان و احسان نمودن (و ایاکم و التدابر) و بترسید از پشت گردانیدن بر یکدیگر (و التقاطع) و از هم بریدن (و لا تترکوا الامر بالمعروف) ترک نکنید فرمودن به نیکویی (و النهی عن المنکر) و بازداشتن از بدکرداری (فیولی علیکم) تا والی نشود بر شما (اشرارکم) بدان شما (ثم تدعون) پس دعا کنید (فلا یستجاب لکم) پس مستجاب نشود برای شما (ثم قال علیه السلام) بعد از آن فرمود که: (یا بنی عبدالمطلب) ای پسران عبدالمطلب (لا الفینکم) باید که نیابم شما را (تخوضون فی دماء المسلمین) که شروع کنید در خون های مسلمانان (خوضا) شروع کردنی (تقولون قتل امیرالمومنین قتل امیرالمومنین) گویید که کشته شد امیر مومنان کشته شد امیر مومنان یعنی به واسطه شهادت من در طلب قصاص، دست به خون های مسلمانان دراز مکنید (الا) بدانید ای مردمان (لا یقتلن بی) باید که کشته نشود به سبب من (الا قاتلی) مگر کشنده من (انظروا) بنگرید (اذا انامت) هرگاه که من بمیرم (من ضربته هذه) از این ضربت ابن ملجم (فاضربوه) پس بزنید او را (ضربه بضربه) زدنی به مثل آن زدن (و لا یمثل بالرجل) و باید که عقوبت نکنید به آن مرد به بریدن اعضای او از گوش و بینی و غیر آن (فانی سمعت جدکما (ص)) پس به درستی که من شنیدم از رسول خدا (ص) (یقول) که می گفت (یاکم و المثله) حذر کنید از مثله کردن و اعضا بریدن (و لو بالکلب العقور) و اگر چه باشد آن کار، به سگ گزنده بسیار آزاردهنده

آملی

قزوینی

چند گونه وصیت بعد ضربت (ابن ملجم) ملعون از آن حضرت مروی است و بعضی گذشت. وصیت میکنم شما را بتقوی، و اینکه نجوئید دنیا را هر چند او بجوئید شما را، و تاسف مخورید بر چیزی از دنیا که دور داشته شود و در نور دیده شود از شما، و حق بگوئید و کار برای اجر و آخرت بکنید، و برای ظالم خصم باشید، و برای مظلوم یار و مددکار. وصیت میکنم شما را و جمیع فرزندان و اهلبیت خود را و هر که را برسد به او نامه من بتقوی و انتظام دادن امر خود و دور شدن از پراکندگی و خلاف، و اصلاح کردن میان عباد برفع فساد، و نزاع که من شنیدم از جد شما رسول خدا (ص) میگفت: اصلاح ذات البین بهتر است از همه نماز و روزه. یعنی مصلح بودن میان مسلمانان و امر خود بصلاح آوردن و نزاع و شقاق یکسو کردن (قال تعالی: فاتقوا الله و اصحوا ذات بینکم … الایه) و لفظ ذات بین خالی از اشتباه نیست، بعضی میگویند: لفظ ذات مقحم و زیاده است، و گفته اند ذات کنایه از حالت است یعنی حالی که میان شما است بصلاح آرید. و بالجمله حال خودهاتان را اصلاح کنید و گفته اند بین بمعنی جدائیست. یعنی اصلاح کنید حالتی را که موجب جدائی و افتراق است، و گفته اند که میتواند بین اینجا بمعنی وصل

باشد و ذات عبارت از نفس یعنی اصلاح کنید نفس اتصال و موافقت را، و محافظت کنید ان را از نزاع و مخالفت و این دو قول آخر ضعیف و باطل مینماید، و پیش از این گذشت (و اصلح و ذات بیننا و بینکم) و بین بمعنی جدائی مکرر نشود. و بالجمله اصلاح ذات البین رکنی عظیم است از ارکان دین، بلکه هم دین و هم دنیا چون میان خلق موافقت و مصادقت و مساعدت نباشد نه امر دین انتظام گیرد و نه دنیا و نه خاطرها دشمن دست یابند، و شیطان شماتت کند، و آبادی روی در خرابی نهد. خدایرا خدایرا درباره یتیمان نوبت مکنید دهنهاشان را. یعنی گاه دهید و گاه ندهید، و گاه سیر و گاه گرسنه گذارید. و ضایع نگردند در پیش شما. یعنی مراعات ایشان کما ینبغی نمائید. و خدایرا خدایرا درباره همسایگان که ایشان وصیت پیغمبر شمااند همیشه وصیت مینمود درباره ایشان تا گمان بردیم ما که زود باشد میراث دهد ایشان را از مال همسایه و خدایرا خدایرا درباره قرآن، باید سبقت نکند بعمل به آن غیر شما بر شما. و خدایرا خدایرا درباره نماز که آن ستون دین شما است. و خدایرا خدایرا درباره خانه پروردگار شما خالی مگذارید آن را چندانکه هستی دارید که اگر آن خانه ترک داده شود مهلت نیابید، و عقوبت خدای شما

را دریابید. و خدایرا خدایرا در جهاد کردن بمالها و جانها، یا وجودها و زبانها و در راه خدا غالبا خدا جهاد با اعدای دین و رفع هر منکر از روی زمین خواسته است، باید در آن کار هم مال صرف کردن، و هم خود را رنج دادن، و هم زبان کار فرمودن و هم جان نثار کردن. و بر شما باد با هم پیوندید و دوستی کنید و با هم بذل و عطا نمائید و بترسید از پشت گردانیدن بر یکدیگر و بریدن از همدیگر. رها مکنید امر بمعروف و نهی از منکر را پس والی گردند و مسلط شوند بر شما اشرار شما، بعد از آن خوانید خدایرا و دعا کنید و مستجاب نگردد برای شما، چون مردم در این کار مهم تساهل و تغافل نمائید بمرور ایام اشرار سر بردارند، و دست دراز کنند، و دنیا و حکومتها با خود گیرند، پس دعا چه سود که خود کرده اند و خدای را آزرده اند همچو اهل عراق در عهد حضرت امیر که در قلع و قمع معاویه و سایر اشرار آن زمان سستی کردن و به آخر دیدند، و بلای بنی امیه روزگاری بکشید، و بعد از ان بلای بنی عباس هم مضاف آن گردید.

بعد از آن گفت: ای پسران عبدالمطلب نیابم شما را که خوض کنید در خونهای مسلمانان خوضی تمام، میگفته باشید کشته شد امیرمومنان. یعنی همچو عادت ملوک و اعاظم زمان که چون کشته شدند قومش تیغ در مردم نهند و به اندک تهمتی خون خلق خدای را بریزند که این واقعه نه همچو دیگر وقایع است وی خون امیر و سلطان نه همچو دیگر خونها است، سهل شمرده شود و به آسانی انتقام از آن گرفته شود. باید کشته نشود بعوض من مگر کشنده من، ببینید هرگاه من مردم از این ضربت او بزنید او را ضربتی بجای ضربتی و فاضل بحرانی میگوید: غرض این است که اگر موت به مجرد این ضربت مترتب گردد نه بانضمام علتی دیگر از خارج او را ضربتی زنید و الا فلا. مثله آنستکه شخص را گوش و بینی و غیر آن ببرند، و اکتفا بمحض کشتن نکنند و غالبا دیگر انواع نکال در این داخل است، و این عادت جاهلانست که از غایت و غضب و کینه و قساوت قلب باین اعمال تشفی جویند، و سفاهت و غلظت ظاهر گردانند، و اینکار از صالحان و نیکو سیرتان جایز نیست، هر چند اندوهگران و غصه فراوان داشته باشد. میفرماید: و (مثله) مکنید این مرد را که من شنیدم از رسول (صلی الله علیه و آله) که گفت: حذر کنید از (مثله) هر چند با سگ گیرنده باشد

لاهیجی

و من وصیه له علیه السلام

للحسن و الحسین علیهماالسلام، لما ضربه اللعین ابن ملجم لعنه الله.

یعنی از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است مر حسن و حسین علیهماالسلام را در وقتی که ضربت زد او را ملعون ابن ملجم لعنه الله.

«اوصیکما بتقوی الله و ان لاتبغیا الدنیا و ان بغتکما و لا تاسفا علی شی ء منها زوی عنکما و قولا بالحق و اعملا للاجر و کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا. اوصیکما و جمیع ولدی و اهلی و من بلغه کتابی، بتقوی الله و نظم امرکم و صلاح ذات بینکم، فانی سمعت جدکما رسول الله، صلی الله علیه و آله، یقول: «صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام»

الله الله فی الایتام فلا تغبوا افواههم و لا یضیعوا بحضرتکم!

و الله الله فی جیرانکم، فانهم وصیه نبیکم مازال یوصی بهم حتی ظننا انه سیورثهم.»

یعنی وصیت به شما دو فرزند می کنم به پرهیزکاری خدا و به اینکه طلب مکنید دنیا را و اگر چه طلب کند دنیا شما را. یعنی شما مایل به دنیا مباشید اگر چه مال و دولت دنیا از برای شما میسر باشد و حسرت مخورید و اندوهناک مشوید برای چیزی از دنیا که منع شده است از شما و بگویید به سخنان حق راست و عمل کنید از برای ثواب و باشید از برای ستمکار دشمن و از برای ستم رسیده یاور. وصیت می کنم شما را و جمیع اولاد مرا و خویشان مرا و کسی را که می رسد به او مکتوب من، به تقوی و پرهیزکاری خدا و انتظام امر دین شما و اصلاح کردن نزاع در میانه ی شما مسلمانان، پس به تحقیق که من

شنیدم از جد شما رسول خدا، صلی الله علیه و آله، می گفت: «اصلاح ذات بین افضل است از جمیع نماز و روزه» یعنی نماز و روزه ی مستحب. بترسید خدا را بترسید خدا را! درباره ی رعایت یتیمان، پس باز و گرسنه مگذارید دهنهای ایشان را یک روز نه و یک روز آری. یعنی گاهی ایشان را سیر کنید و گاهی گرسنه بدارید، بلکه باید همیشه سیر نمائید یتیمان را و ضایع و خوار مگردانید ایشان را در مجلس شما و بترسید خدا را! بترسید خدا را! در مراعات همسایگان شما، پس به تحقیق ایشان وصیت کرده شده ی پیغمبر شما باشند، همیشه وصیت می کرد درباره ی ایشان تا اینکه گمان کردیم که زود است که میراث دهد به ایشان.

«و الله الله فی القرآن! لا یسبقکم بالعمل به غیرکم! و الله الله! فی الصلاه فانها عمود دینکم! و الله الله فی بیت ربکم لاتخلوه ما بقیتم، فانه ان ترک لم تناظروا! و الله الله فی الجهاد باموالکم و انفسکم و السنتکم فی سبیل الله و علیکم بالتواصل و التباذل و ایاکم و التدابر و التقاطع. لاتترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فیولی علیکم اشرارکم، ثم تدعون فلایستجاب لکم.»

یعنی و بترسید خدا را بترسید خدا را! در رعایت قرآن! باید پیشی نگیرد شما را در عمل کردن به احکام قرآن غیر شما و بترسید خدا را بترسید خدا را در رعایت نماز! پس به تحقیق که نماز ستون دین شماست و بترسید خدا را بترسید خدا را در رعایت خانه ی پروردگار شما! خالی مگذارید آن را از حج گزاردن در آن، مادامی که زنده باشید، پس به تحقیق که اگر واگذارید او را، مهلت داده نخواهید شد از عذاب خدا و بترسید خدا را بترسید خدا را در رعایت جهاد کردن به مالهای شما و به نفسهای شما و به زبانهای شما در راه خدا! و لازم است بر شما وصلت و خویشی با یکدیگر کردن و دور دارید خود را از پشت کردن وصلت با یکدیگر را و بریدن احسان یکدیگر را و ترک مکنید امر کردن به مامورات را و نهی کردن از منهیات را که اگر ترک کنید حاکم می گردد بر شما اشرار و بدکردار شما. پس دعا می کنید به درگاه خدا و مستجاب نمی شود از برای شما.

ثم قال علیه السلام:

«یا بنی عبدالمطلب، لا الفیتکم تخوضون دماء المسلمین خوضا، تقولون قتل امیرالمومنین قتل امیرالمومنین! الا لایقتلن بی الا قاتلی. انظروا اذا انا مت من ضربته هذه، فاضربوه ضربه بضربه و لا یمثل بالرجل فانی سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول (ایاکم و المثله و لو بالکلب العقور).»

یعنی پس گفت علیه السلام که:

ای پسران عبدالمطلب، باید نیابم شما را فروروید در خونهای مسلمانان فرورفتنی، بگویید که کشته شد امیرمومنان، کشته شد امیرمومنان! آگاه باشید باید کشته نشود به عوض من مگر کشنده ی من، مهلت دهید او را در وقتی که من مردم از این ضربت زدن او، پس ضربت بزنید به او ضربتی به عوض ضربتی و باید مثله نشود به آن مرد، یعنی گوش و چشم و بینی و لب و دست و پا بریده نشود، پس به تحقیق که من شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله، که می گفت که: «برحذر باشید از مثله کردن و اگر چه بر سگ گزنده باشد.»

خوئی

اللغه: (لا تبغیا): لا تطلبا، (زوی عنکما): قبض عنکما، (صلاح ذات البین): الصلح بینکم و ترک الخصومه و ذات هاهنا زائده مقحمه، (لا تغبوا افواههم): لا تطعموهم یوما بعد یوم فتجیعوهم، (لم تناظروا): عجل لکم البلاء و الاستیصال، الاعراب: الله الله: منصوب علی التحذیر ای اتقوا الله، ایاکم و التدابر: مفعول لمحذوف علی التحذیر. المعنی: هذه وصیه عامه لاهل بیته و غیرهم من المسلمین نظمها فی اثنتی عشره ماده و قدم علیها وصیه خاصه لولدیه الحسن و الحسین (ع) فی ست مواد تالیه: 1- ملازمه التقوی 2- ترک طلب الدنیا و ان اقبلت 3- ترک التاسف علی فوت امور الدنیا مهما کانت 4- ملازمه القول بالحق 5- العمل للثواب و ادراک اجر الاخره 6- الخصومه مع الظالم و عون المظلوم للدفاع عنه. و اما وصایاه العامه: 1- ملازمه التقوی 2- التزام النظم فی کل الامور، فان عدم رعایه النظم یوجب عدم الوصول الی المارب و الحوائج. 3- اصلاح ذات البین و ترک الخصومه و النزاع و النفاق. 4- رعایه الایتام فی حفظ مالهم و تغذیتهم و تربیتهم و هو الغیر البالغ الذی فقد اباه، قال الشارح المعتزلی: و الظاهر انه لا یعنی الایتام الذین لهم مال تحت ایدی اوصیائهم، لان اولئک الاوصیاء محرم علیهم ان یصیبوا من اموال الیتامی الا القدر النزر جدا عند الضروره ثم یقضونه مع التمکن، و من هذه حاله لا یحسن ان یقال له: لا تغیروا افواه ایتامکم، و انما الاظهر انه یعنی الذین مات آباوهم، و هم فقراء یتعین مواساتهم، و یقبح القعود عنهم، کما قال تعالی: (و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا 8- الدهر) و الیتم فی الناس من قبل الاب، و فی البهائم من قبل الام- الی ان قال- و لا یسمی الصبی یتیما الا اذا کان دون البلوغ و اذا بلغ زال اسم الیتم عنه، و الیتامی احد الاصناف الذین عینوا فی الخمس بنص الکتاب العزیز. 5- رعایه الجیران، فان الجار بمنزله الملتجی ء المامون بالنسبه الی جاره و من حقه کف السوء عنه و الاحسان و الاعانه بالنسبه الیه، و ابلغ ما روی فی حق الجار ما حدثه (علیه السلام) عن النبی (صلی الله علیه و آله) من قوله (ما زال یوصی بهم حتی ظننا انه سیورثهم). قال فی الشرح المعتزلی: و اللفظ الذی ذکره (علیه السلام) قد ورد مرفوعا فی روایه عبدالله بن عمر لما ذبح شاه، فقال: اهدیتم لجارنا الیهودی؟ فانی سمعت رسول الله صلی الله علیه و آله یقول: (ما زال جبرئیل یوصینی بالجار حتی ظننت انه سیورثه). و فی الحدیث ان حسن الجوار و صله الرحم یعمران الدیار و یزیدان فی الاعمار. و قد ورد فی ذم جار السوء اخبار و آثار کثیره. 6- ملازمه القرآن تعلیما و تعلما و ملازمه العمل به و باحکامه، و قد حذر علیه السلام من المسامحه فی ذلک الی حیث یسبق غیر المسلمین علیهم فی العمل به کما نشاهده الان من عمل غیر المسلمین باحکام العامه من الصدق و التعاون و الجد فی العمل حتی تقدموا علی المسلمین فی کثیر من الامور. 7- ملازمه اقامه الصلاه بالجمعه و الجماعه کما هی سنه الرسول (ع) فانها بهذه الکیفیه عمود الدین و ملاک تربیه المسلمین و جمعهم و تالیف قلوبهم و وحدتهم. 8- ملازمه اقامه شعائر الحج فی کل سنه، لیجتمع جمیع المسلمین فی هذا المعبد الاسلامی العام فیتعارفون و یتعاونون و یشد بعضهم ازر بعض، فان الحج عمود الاجتماع الاسلامی فلو ترک ینثلم الوحده الاسلامیه و لا یناظر المسلمون. 9- الجهاد بالمال و النفس و اللسان، فانه واجب علی کل حال بحسب ما اقتضاه الاحوال. 10- التواصل و حفظ الرابطه مع الاخوان المسلمین فی شتی البلاد الاسلامیه و بذل العون بالمال و الحال بعضهم مع بعض. 11- ترک التدابر و الهجر و القطیعه فانه یوجب المقت و العداوه و سوء الظن و التخاذل. 12- ملازمه الامر بالمعروف و النهی عن المنکر لردع الا

شرار عن اعمالهم السوء و قیام الابرار باجراء الامور النافعه للعامه و الامه، فان التسامح فیهما یوجب تسلط الاشرار و الاستیلاء علی موارد القدره و الثروه فی الجامعه الاسلامیه و یوثر الدعاء فی دفعهم لتقصیر المسلمین و جرهم البلاء علی انفسهم. الترجمه: چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر آنحضرت زد به حسن و حسین (ع) چنین وصیت کرد: من بشما وصیت می کنم که پرهیزکار باشید و بدنبال دنیا نروید و گرچه دنیا بدنبال شما آید، بهر چه از دنیا که از دست شما بدر رفت افسوس مخورید، حق بگوئید، برای ثواب آخرت کار کنید، دشمن ظالم باشید و کمک کار مظلوم. من بشما و همه فرزندان و خاندانم و بهر کس این نامه من بدو رسد وصیت می کنم که: تقوا پیشه سازید و کارهای خود را منظم دارید و با هم خوب باشید و خوب رفتار کنید زیرا از جد شما (ص) شنیدم که می فرمود: صلح و صلاح میان مسلمانان بهتر است از همه گونه نماز و روزه. خدا را، خدا را درباره ی کودکان پدر مرده، مبادا آنها را گرسنه بگذارید و در حضور شما از میان بروند و نابود گردند. خدا را، خدا را درباره ی همسایه های شما که مورد سفارش پیمبر شمایند پیوسته درباره ی آنان سفارش می کرد تا آنجا که پنداشتیم سهمی از ارث برایشان مقرر خواهد داشت. خدا را، خدا را درباره ی قرآن، مبادا دیگران در عمل بدان بر شما پیشدستی کنند. خدا را، خدا را درباره ی نماز که ستون دین شما است. خدا را، خدا را درباره ی خانه پروردگارتان کعبه معظمه، تا زنده اید آنرا وانگذارید زیرا اگر متروک گردد مهلت نخواهید یافت. خدا را، خدا را درباره ی جهاد با مال و جان و زبانتان در راه خدا. بر شما باد که با هم پیوسته باشید و بهم بخشش کنید، مبادا بهم پشت کنید و از هم ببرید، امر بمعروف و نهی از منکر را از دست ندهید که بدان شما بر شما حکمران گردند و سپس هر چه دعا کنید پذیرفته نباشد و به اجابت نرسد،

(المثله): قطع الاعضاء. ثم وصی عشیرته بالاکتفاء بالقصاص عن القاتل و عدم الاخذ بالظنه و التهمه و عدم الانتقام من سائر الامه و ان کانوا اعداءا و عدم التجاوز علی الجانی دون ضربه ارتکبه فی قتله. الترجمه: سپس فرمود: ای زادگان عبدالمطلب و هاشمیین، شما را فتنه جو و خونریز نیابم که دست بخون مسلمانان بیالائید و بگوئید: امیرالمومنین را کشتند، امیرالمومنین را کشتند (چنانچه معاویه خون عثمان را بهانه کرد و بقتل و غارت مسلمانان پرداخت) نباید بخاطر کشتن من جز کشنده ی مرا بکشید. متوجه باشید اگر من بر اثر این ضربت ابن ملجم کشته شدم و وفات کردم از او با یک ضربت قصاص کنید، مبادا آن مرد را مثله کنید و دست و پایش را ببرید، زیرا من خود از رسول خدا (ع) شنیدم که می فرمود: بپرهیزید از مثله گرچه نسبت بیک سگ گزنده باشد.

شوشتری

(الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) اقول: رواه الطبری و الاصبهانی و الکلینی و الصدوق. قال الاول: دعا (ع) حسنا و حسینا علیهماالسلام فقال: اوصیکما بتقوی الله، و الا تبغیا الدنیا و ان بغتکما، و لا تبکیا علی شی ء زوی عنکما، و قولا الحق، و ارحما الیتیم، و اغیثا الملهوف، و اصنعا للاخره، و کونا للظالم خصما و للمظلوم ناصرا، و اعملا بما فی الکتاب و لا تاخذکما فی الله لومه لائم. ثم نظر الی محمد بن الحنفیه فقال: هل حفظت ما اوصیت به اخویک؟ قال: نعم. قال: فانی اوصیک بمثله، و اوصیک بتوقیر اخویک العظیم حقهما علیک، فاتبع امرهما و لا تقطع امرا دونهما. ثم قال: اوصیکما به فانه شقیقکما و ابن ابیکما، و قد علمتما ان اباکما کان یحبه- الی ان قال- فلما حضرته الوفاه اوصی- الی ان قال- قال: ثم اوصیک یا حسن و جمیع و لدی و اهلی بتقوی الله ربکم (و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا) فانی سمعت اباالقاسم (ص) یقول: ان صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام. انظروا الی ذوی ارحامکم فصلوهم، یهون الله علیکم الحساب، الله الله فی الایتام فلا تعنوا افواههم و لا یضیعن بحضرتکم، و الله الله فی جیرانکم (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) فانهم و صیه نبیکم (ص) لله مازال یوصی بهم حتی ظننا انه سیورثهم، و الله الله فی القرآن فلا یسبقنکم الی العمل به غیرکم، و الله الله فی الصلاه فانها عمود دینکم، و الله الله فی بیت ربکم فلا تخلوه ما بقیتم، فانه ان ترک لم تناظروا، و الله الله فی الجهاد فی سبیل الله باموالکم و انفسکم، و الله الله فی الزکاه فانها تطفی غضب الرب، و الله الله فی ذریه نبیکم فلا یظلمن بین اظهرکم، و الله الله فی اصحاب نبیکم فان رسول الله اوصی بهم، و الله الله فی الفقراء و المساکین فاشرکوهم فی معایشکم، و الله الله فی ما ملکت ایمانکم. ثم قال: الصلاه الصلاه، لا تخافن فی الله لومه لائم یکفیکم من ارادکم و بغی علیکم، و قولوا للناس کما امرکم الله، و لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فیولی الامر شرارکم، ثم تدعون فلا یستجاب لکم، و علیکم بالتواصل و التباذل، و ایاکم و التدابر و التقاطع و التفرق (و تعاونوا علی البر و التقوی و لا تعاونوا علی الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شدید العقاب) حفطکم من اهل بیت و حفظ فیکم نبیکم، استودعکم الله و اقر اعلیکم السلام و رحمه الله. ثم لم انطق الا بلا اله الا الله حتی قبض، و ذلک فی شهر رمضان سنه (40)- الی ان قال- و قال (علیه السلام) یا بنی عبد المطلب لا الفینکم تخوضون دماء المسلمین تقولون: قتل امیرالمومنین قتل امیرالمومنین. الا لا یقتلن الا قاتلی، انظر یا حسن اذا انا مت من ضربته هذه فاضربه ضربه بضربه، و لا تمثل بالرجل فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: ایاکم و المثله و لو انها بالکلب العقور. و روی الثانی عن ابی مخنف عن عطیه بن الحرث عن عمر بن تمیم و عمرو بن ابی بکار: انه (علیه السلام) لما ضرب جمع له اطباء الکوفه- الی ان قال فی (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) اوصیک یا حسن و جمیع و لدی و اهل بیتی و من بلغه کتابی هذا بتقوی الله ربنا (و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا)، فانی سمعت رسول الله یقول: صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام. و ان المبیره الحالقه للدین فساد ذات البیت، و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. انظروا ذوی ارحامکم فصلوهم یهون الله علیکم الحساب، الله الله فی الایتام فلا تغیرن افواههم و لا یضیعوا بحضرتکم، و الله الله فی جیرانکم فانها و صیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) مازال یوصینا بهم حتی طننا انه سیورثهم، و الله الله فی القرآن فلا یسبقنکم الی العمل به غیرکم، و الله الله فی الصلاه فانها عماد دینکم. و الله الله فی بیت ربکم فلا یخلو منکم ما بقیتم، فانه ان ترک لم تناظروا، و الله الله فی صیام شهر رمضان فانه جنه من النار، و الله الله فی الجهاد فی سبیل الله باموالکم و انفسکم، و الله الله فی زکاه اموالکم فانها تطفی غضب ربکم، و الله الله فی ذریه نبیکم فلا یظلمن بین اظهرکم، و الله الله فی اصحاب نبیکم فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اوصی بهم، و الله الله فی الفقراء و المساکین فاشرکوهم فی معایشکم، و الله الله فی ما ملکت ایمانکم. ثم قال: الصلاه الصلاه، لا تخافوا فی الله لومه لائم فانه یکفیکم من بغی علیکم و ارادکم بسوء. (قولوا للناس حسنا) کما امرکم الله، و لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فیولی الامر غیرکم و تدعون فلا یستجاب لکم، علیکم بالتواصل و التباذل و التبار، و ایاکم و التقاطع و التفرق و التدابر (و تعاونوا علی البر و التقوی و لا تعاونوا علی الاثم و العدوان). (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و مثله الکلینی الا انه زاد بعد قوله (و لا یضیعوا بحضرتکم): فقد سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: من عال یتیما حتی یستغنی اوجب الله عز و جل له بذلک الجنه، کما اوجب لاکل مال الیتیم النار. و زاد بعد قوله (لم تناظروا): و ادنی ما یرجع به من الله ان یغفر له ما قد سلف. و زاد بعد قوله (باموالکم و انفسکم): و السنتکم فانما یجاهد رجلان: امام هدی، او مطیع له مقتد بهداه. و فیه: الله الله فی ذریه نبیکم، فلا یظلمن بحضرتکم و بین ظهرانیکم، و انتم تقتدرون علی الدفع عنهم. و زاد بعد قوله (فی اصحاب نبیکم): الذین لم یحدثوا حدثا و لم یووا محدثا. و زاد بعد قوله (اوصی بهم): و لعن المحدث منهم و من غیرهم، و المووی للمحدث. و فیه: الله الله فی النساء و ما ملکت ایمانکم فان آخر ما تکلم به نبیکم ان قال: اوصیکم بالضعیفین: النساء و ما ملکت ایمانکم. و فیه: فیولی الامر شرارکم. و فی آخره: حتی قبض فی ثلاث لیال من العشر الاواخر، لیله ثلاث و عشرین من شهر رمضان، لیله الجمعه سنه اربعین من الهجره، و کان ضرب لیله احدی و عشرین من شهر رمضان. و قال الرابع فی رسم و صیه فقیهه: روی عن سلیم بن قیس الهلالی قال: شهدت و صیه علی (علیه السلام) حین اوصی الی ابنه الحسن (ع)، و اشهد علی (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و صیته الحسین و محمداو جمیع و لده و روساء اهل بیته و شیعته، ثم دفع الیه الکتاب و السلاح ثم قال: یا بنی امرنی النبی (صلی الله علیه و آله) ان اوصی الیک، و ان ادفع الیک کتبی و سلاحی کما اوصی الی و دفع الی کتبه و سلاحه، و امرنی ان آمرک اذا حضرک الموت ان تدفعه الی اخیک الحسین. ثم اقبل علی ابنه الحسین (ع) فقال: و امرک النبی ان تدفع الی ابنک علی بن الحسین. ثم اقبل علی ابنه علی بن الحسین (علیهما السلام) فقال: و امرک النبی (صلی الله علیه و آله) ان تدفع و صیتک الی ابنک محمد بن علی، فاقرئه من رسول الله و منی السلام. ثم اقبل علی ابنه الحسن فقال: یا بنی انت ولی الامر و ولی الدم، فان عفوت فلک و ان قتلت فضربه مکان ضربه- الی ان قال- ثم انی اوصیک یا حسن و جمیع و لدی و اهل بیتی و من بلغه کتابی من المومنین بتقوی الله ربکم (و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا و اذکروا نعمه الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم) فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: (صلاح ذات البیت افضل من عامه الصلاه و الصیام)- الی ان قال- ثم لم یزل یقول: (لا اله الا الله) حتی قبض (ع) فی اول لیله من العشر الاواخر، آخر لیله احدی و عشرین من شهر رمضان، لیله الجمعه لاربعین سنه مضت من الهجره. و رواه (تحف العقول) الا انه قال: (کتابه الی ابنه الحسن ا (ع)). و عن (کشف الغمه) و عن (امالی الزجاع) ایضا روایته. و روی (المروج) صدره و رواه کتاب (المعمرون) لابی حاتم (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) السجستانی باسناده عن عبدالرحمن بن جندب عن ابیه، و باخر صدره هکذا: اوصیکما بتقوی الله، و لا تبغیا الدنیا و لا تبکیا علی شی ء منها زوی عنکما، قولا الحق و ارحما الیتیم و اعینا الضایع و اضیفا الجائع، و کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا، و لا تاخذکم فی الله لومه لائم. و روی بعده باسناده عن جابر الجعفی عن الباقر (ع) هکذا: و انی اوصیک یا حسن وجمیع و لدی و من بلغه کتابی هذا بتقوی الله ربکم (و لا تموتن الا و انتم مسلمون و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا) فانی سمعت حبیبی رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: صلاح ذات البین افضل من عام الصیام و الصلاه. انظروا ذوی ارحامکم فصلوهم یهون الله علیکم الحساب، و الله الله فی الایتام فلا تغیرن افواههم بحضرتکم، و الله الله فی الضعیفین فان آخر ما تکلم به رسول الله (صلی الله علیه و آله) ان قال: اوصیکم بالضعیفین خیرا، و الله الله فی القرآن فلا یسبقنکم بالعمل به غیرکم، و الله الله فی الصلاه فانها عمود دینکم، و الله الله فی الزکاه فانها تطفی غضب ربکم عنکم، و الله الله فی صیام رمضان فان صیامه جنه لکم من النار، و الله الله فی الحج فان بیت الله اذا خلا لم تناظروا، و الله الله فی الفقراء و المساکین فشارکوهم فی معایشکم و اموالکم، علیکم یا بنی بالبر و التواصل و التبار. و ایاکم و التقاطع و التدابر و التفرق، (و تعاونوا علی البر و التقوی و لا تعاونوا علی الاثم و العدوان) حفظکم الله من اهل بیت. و روی ذیله هکذا: و اخبرونا ان الحسن (ع) قال لابن ملجم لما اراد قتله: ان ابی قال: یا بنی ایاکم ان تخوضوا فی دماء المسلمین و ان تقولوا: قتل امیر المومنین، الا لا یقتلن فی الا قاتلی، و ضربه بضربه، فایاک یا حسن (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و المثله، فان رسول الله نهی عنها و لو بالکلب العقور. قال: قال: ابن ملجم و الله ان کان ابوک ما علمنا لعدلا فی الرضاء و الغضب الا ما کان من یوم صفین حین حکم فی دین الله، افشک ابوک فی دینه؟ قال: فضربه ضربه تلقاه بخنصره فقطعها، ثم ضربه اخری فی الموضع الذی ضرب اباه فقتله. قول المصنف: (لما ضربه ابن ملجم) فی (الارشاد) قال ابوبکر بن ابی عیاش: لقد ضرب علی (علیه السلام) ضربه ما کان فی الاسلام اعز منها- یعنی: ضربته عمرو بن عبد ود یوم الخندق- و لقد ضرب (ع) ضربه ما ضرب فی الاسلام اشام منها- یعنی: ضربه ابن ملجم له (علیه السلام)-. و لو کان المصنف قال: (بعد ضربه عند احتضاره) کان اولی، فقد عرفت من الطبری انه لم ینطق بعد الوصیه الا بالهیلله حتی قبض، و کذلک من روایه (الفقیه). قوله (علیه السلام) اوصیکما بتقوی الله) ( … و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب … ) و لو ان اهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض … )، ( … انما یتقبل الله من المتقین)، (تلک الجنه التی نورث من عبادنا من کان تقیا)، (و ان منکم الا و اردها کان علی ربک حتما مقضیا، ثم ننجی الذین اتقوا (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و نذر الظالمین فیها جثیا). (و ان لا تبغیا) ای: تطلبا. (الدنیا و ان بغتکما) ( … و ما الحیاه الدنیا الا متاع الغرور)، ( … مثل الحیاه الدنیا کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشیما تذروه الریاح … ) (افرایت ان متعناهم سنین ثم جائهم ما کانوا یوعدون ما اغنی عنهم ما کانوا یمتعون). و فی الخبر: تمثلت الدنیا للمسیح (ع) فی زی امراه زرقائ، فقال لها: کم تزوجت؟ قالت: لا احصی. قال: اطلقوک؟ قالت: لا، بل کلا قتلت. قال: و یح ازواجک الباقین! کیف لایعتبرون بالماضین؟ و لنعم ما قیل بالفارسیه: چه طفل با همه با زید بی وفایی کرد عجبترآنکه نکشتند دیگران استاد ایضا: مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار داماد است ایضا: بعشوه که سپهرت دهد زره مرو ترا که کفت که این زال ترک دستان کفت ایضا: (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) برو از خانه گردون به در و نان مطلب کین سیه کاسه در آخر بکشد مهمانرا و حب الدنیا راس کل خطیئه. (و لاتاسفا علی شی ء منها زوی عنکما) (لکیلا تاسواعلی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم … ) و دع عنک من همومها لما ایقنت به من فراقها). (و قولا للحق) هکذا فی (المصریه). و الصواب: (بالحق) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). ( … کنوا قوامین بالقسط شهداء لله و لو علی انفسکم او الو الدین و الاقر بین … ). و فی (الاستیعاب) (6: قدم قیس بن خرشه القیسی علی النبی (صلی الله علیه و آله) و قال له: ابایعک علی ما جائک من الله و علی ان اقول بالحق. فقال له: یا قیس عسی ان یمر بک الدهر ان یلیک و لاه لا تستطیع ان تقول لهم الحق. قال: لا و الله الا و فیت. فقال (صلی الله علیه و آله) اذن لا یضرک بشر. قال: فکان قیس یعیب زیادا و ابنه عبید الله بعده، ابلغ ذلک عبید الله فارسل الیه، فقال: انت الذی تفتری علی الله و علی رسوله؟ فقال: لا و الله و لکن ان شئت اخبرتک بمن یفتری علی الله و رسوله. قال و من هو؟ قال: من ترک العمل بکتاب الله و سنه نبیه. قال: و من ذلک؟ قال: انت و ابوک و من امرکما. قال: و انت الذی تزعم انه لا یضرک بشر؟ قال: نعم، قال: لتعلمن (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) الیوم انک کاذب، ایتونی بصاحب العذاب. فمال قیس عند ذلک فمات. و قال الصادق (علیه السلام): ثلاث من المنجیات: القصد فی الغنی و الفقر، و الخوف من الله فی السر و العلن، و القول بالحق فی الرضا و السخط. ایضا: ثلاثه هم اقرب الخلائق الی الله عز و جل یوم القیامه، حتی یفرغ الناس من الحساب: رجل لم یدعه غضبه الی ان یحیف علی من تحت یده، و رجل مشی بین اثنین فلم یمل من احدهما علی الاخر بشعیره، و رجل قال الحق فی ماله و علیه. (و اعملا للاجر) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید و ابن میثم) و لکن فی الخطیه: (للاخره). و المراد و احد، فان المراد بالاجر ثواب الاخره، قال تعالی: ( … و ان الدار الاخره لهی الحیوان … )، (و ان الاخره هی دار القرار) تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین). و فی الخبر: اذا دعیت الی و لیمه و جنازه فاجب الجنازه، لانها تذکرک الاخره، و لا تجب الولیمه لانها تذکرک الدنیا. من اصلح امر آخرته اصلح الله امر دنیاه. ایضا: لیس ذئبان ضاریان افسد لقطیعه غنم من حب مال الدنیا (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و جاهها لدین امری مسلم. (و کونا للظالم خصما) ( … فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله … )، (و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار … ). و فی الخبر: ان قوما من بنی اسرائیل ممن آمن بموسی جاوا الی فرعون لینتفعوا من دنیاه الی ان یفرج الله لموسی (ع) و اصحابه، فبقوا عنده حتی اذن الله تعالی فی هلاکهه و غرقه، فرکبوا خیولهم لیلحقوا بموسی فبعث الله تعالی ملکا ضرب و جوه خیولهم، و ردهم الی قرعون حتی غرقوا معه. و فی الخبر: ان الصادق (علیه السلام) قال لعذافر: نبئت انک تعامل اباایوب و الربیع، فما حالک اذا نودی بک فی اعوان الظلمه؟ فوجم … فقال (علیه السلام) له: خوفتک بما خوفنی الله به. ایضا: من عذر ظالما سلطه الله علیه، و یکون شریکه فی الوزر. و یشهد له قوله تعالی: (فعقروها)، و قوله ( … فلم قتلتموهم ان کنتم صادقین). (و للمظلوم عونا) ای الخبر: ما من مومن یخذل اخاه و هو یقدر علی نصرته الا خذله الله فی الدنیا و الاخره. ایضا: اغاله المظلوم من القرائض، فمن لم یقدر علی اغاثته فلا یحضر مشهد ظلمه. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و فی (الکشی): عن الرضا (علیه السلام): ان حذیفه لما حضرته الوفاه- و کان آخر اللیل- قال لابنته: ایه ساعه هذه؟ قالت: آخر اللیل. قال: الحمد لله الذی بلغنی هذا المبلغ و لم اوال ظالما علی صاحب حق، و لم اعاد صاحب حق. (اوصیکما و جمیع و لدی و اهلی و من بلغه کتابی بتقوی الله) کرر (ع) الامر بالتقوی لاهمیتها، و کان (ع) قلما یستقر به المنبر الا امر بها- و فی الخبر: التقی رئیس الاخلاق- و یکفی فی اهمیتها قوله تعالی: ( … کتب علیکم الصیام کما کتب علی الذین من قبلکم لعلکم تتقون)، و قال تعالی: ( … ان الارض یورثها من یشاء من عباده و العاقبه للمتقین). (و نظم امرکم) و عنهم (علیه السلام): من اصبح لا یهتم بامر المسلمین فلیس منا. (و صلاح ذات بینکم، فانی سمعت جدکما (ص) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) و لکن فی (ابن میثم و الخطیه): (جد کما رسول الله (صلی الله علیه و آله) و زاد (المصریه): (و سلم) و لیس فی غیرها. (یقول صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام)و کان (ع) یقول: (لئن اصلح بین اثنین احب الی من ان اتصدق بدینارین) و یکفی فی اهمیته قولهم (علیه السلام): (المصلح لیس بکاذب) مع تسمیه الکذب فسوقا. و کان الصادق (علیه السلام) یقول للمفضل: اذا رایت بین اثنین من شیعتنا منازعه فافتدها من مالی. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و عن ابی حنیفه سائق الحاج: مر بنا المفضل و انا و ختنی نتشاجر فی میراث، فقال: تعالوا معی الی المنزل. فاتیناه فاصلح بیننا باربعمائه درهم، و قال: انها لیست من مالی و لکن امرنی ابوعبدالله (علیه السلام) اذا نازع رجلان منا ان اصلح بینهما من ماله. و مر ان روایه ابی الفرج و الکلینی زاد: و ان المبیره الحالقه للدین فساد ذات البین. (و الله الله فی الایتام) فی (مجالس ثعلب): قیل: اصل الیتم: الغفله، و منه سمی الیتیم لانه یغفل عنه. (فلا تغبوا) قال الجوهری: فلان لا یغبنا عطاوه، ای: لا یاتینا یوما دون یوم، بل یاتینا کل یوم. (افواههم) و قد عرفت ان فی روایه ابی الفرج و الکلینی: فلا تغیرن افواههم. قیل: ای لا تغیرن افواهم بالجوع او تکرار السوال، لان السائل ینضب ریقه و تنشف لهواته، فیتغیر ریح فمه. قلت: و الظاهر ان المراد بغب الافواه: ما یعبر عنه بالفارسیه بقولهم: (دهن آب کندن) فانهم اذا راوا الاغنیاء یاکلون الاطعمه اللذیذه و لا یطعمونهم، او یذهبون بالفواکه المتنوعه الی بیوتهم و لا یعطونهم منها، یحصل لهم تلک الحاله. (و لا یضیعوا بحضرتکم) و فی الخبر: اتی الیه (علیه السلام) عسل و تین من همدان و حلوا، فامر العرفاء ان یاتوا بالیتامی، فامکنهم من رووس الازقاق یلعقونها و هو یقسمها للناس قدحا قدحا، فقیل له: ما لهم یلعقونها؟ فقال (علیه السلام): ان الامام ابوالیتامی، و انما العقتهم هذا برعایه الاباء. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و قد عرفت ان فی روایه ابی الفرج و الکلینی: قال (علیه السلام): قال النبی (صلی الله علیه و آله): من عال یتیما حتی یستغنی اوجب الله تعالی له بذلک الجنه، کما اوجب لاکل مال الیتیم النار. (و الله الله فی جیرانکم، فانها و صیه نبیکم، ما زال یوصی بهم حتی ظننا انه سیور ثهم). قال ابن ابی الحدید فی خبر جابر: الجیران ثلاثه: جار له حق، و جار له حقان، و جار له ثلاثه حقوق، فصاحب الحق الواحد جار مشرک لا رحم له، فحقه حق الجوار، و صاحب الحقین جار مسلم لیس بذی رحم، و ذو الثلاثه جار مسلم ذو رحم، و ادنی حق الجوار ان لا توذی جارک بقتا قدرک- ای: شمه- الا ان تقتدح له منها. قلت: و عن الکاظم (علیه السلام): کان فی بنی اسرائیل اجل مومن، و کان له جار کافر، فکان یرفق بالمومن و یولیه المعروف، فلما ان مات الکافر بنی الله له بیتا فی النار من طین، و قیل له: هذا بما کنت تفعل فی الدنیا بجارک فلان بن فلان من الرفق و تولیه المعروف. و فی (اعطاء امان جهاد الکافی) عن الصادق عن ابیه (علیه السلام): قرات فی کتاب لعلی (علیه السلام) ان النبی (ع) کتب کتابا بین المهاجرین و الانصلار و من لحق بهم من اهل یثرب- الی ان قال- ان الجار کالنفس غیر مضار و لا آثم، و حرمه الجار علی الجار کحرمه امه و ابیه … هذا، و فی (تاریخ بغداد): لما رجع عبدالله بن طاهر ذو الیمینین من (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) الشام بغداد نظر الی دخان مرتفع فی جواره فقال: ما هذا الدخان؟ قیل: یخبزون. فقال: و یحتاج جیراننا ان یتکلفوا ذلک؟ ثم دعا حاجبه فقال: امض و معک کاتب و احص جیراننا ممن لا یقطعهم عنا شارع. فمضی فاحصاهم فبلغ عدد صغیرهم و کبیرهم اربعه آلاف نفس، فامر لکل و احد منهم فی کل یوم بمنوین خبزا و منا لحم و من التوابل فی کل شهر عشره دراهم، و الکسوه فی الشتاء مائه و خمسین درهما و فی الصیف مائه درهم، و کان ذلک دابه مده مقامه ببغداد، فلما خرج انقطعت الوطائف الا الکسوه ما عاش. و فی (فتوح البلاذری): اراد رجل من بنی دارم بیع داره فقال: ابیعها بعشره آلاف درهم لمنها، و خمسه آلاف لجوار فیروز حصین. فبلغ ذلک فیروز فقال له: امسک علیک دارک. و اعطاه عشره آلاف. و فی (عیون القتیبی): بلغ ابن المقفع ان جارا له یبیع دارا له لدین رکبه، و کان یجلس فی ظل داره، فقال: ما قمت اذن بحرمه ظل داره ان باعها. فحمل الیه ثمن الدار و قال له: لا تبعها. و فی (کنایات الجرجانی): الاصل فی قولهم: (جار ابی داود) ان کعب بن مامه الایادی کان اذا جاوره رجل فمات و اراه، و ان هلک له شاه او بعیر اخلف علیه، فجاوره ابوداود الایادی الشاعر فصلار یفعل به ذلک، فصارت العرب حمدت جارا حسن جواره قالوا: جار ابی داود، قال قیس بن زهیر العبسی- حین جاور قرط بن ابی ربیعه الکلابی-: اطوف ما اطوف ثم آوی الی جار کاجار ابی داود و الله فی القرآن لا یسبقنکم بالعمل به غیرکم) و لولا العمل لکان مثلهم (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) (مثل الذین حملوا التوراه ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا … ). و لو کانوا عملوا لعمرت دنیاهم و آخرتهم، (و لو انهم اقاموا التوراه و الانجیل و ما انزل الیهم من ربهم لاکلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم … ). و یشکو النبی (صلی الله علیه و آله) من عدم عملهم فی القیامه: (و قال الرسول یا رب ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا). و قد وصی النبی (صلی الله علیه و آله) به ایضا مثله (علیه السلام) فقال للناس: (انی تارک فیکم الثقلین: کتاب الله، و عترتی اهل بیتی، و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض، و انهما حبلان ممدودان بینکم و بین الله، و ان تمسکتم بهما لن تضلوا ابدا) و لو کان حیا لقاتل مسلمی الیوم کما قاتل الکفار فی حیاته، لعدم عملهم بکتاب الله، قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و ذروا ما بقی من الربا ان کنتم مومنین فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من الله و رسوله … ). روی الواحدی عن ابن عباس: ان الله تعالی لما اظهر رسوله علی مکه اتی بنو عمرو بن عمیر من ثقیف و بنو المغیره من مخزوم- و کانوا یربون لثقیف- الی عتاب بن اسید عامل النبی (صلی الله علیه و آله) علی مکه، فقال بنو المغیره: و ضع علی الناس غیرنا. و قال بنو عمرو: صولحنا علی ان لنا ربانا. فکتب عتاب الی النبی (صلی الله علیه و آله) فنزلت الایه … و لما فتح مکه قال: الا ان کل ربا من ربا الجاهلیه موضوع، و اول ربا اضعه ربا عمی العباس. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و فی (ذیل الطبری): قال زیاد بن لبید: ذکر النبی (صلی الله علیه و آله) شیئا و قال: ذاک عند او ان اهاب العلم. فقلنا: و کیف یذهب العلم و نحن نقرا القرآن، و نقرئه ابنائنا و ابنائهم الی یوم القیامه؟ فقال النبی (صلی الله علیه و آله) ثکلتک امک زیاد! ان کنت لاراک افضل رجل بالمدینه، او لیس هذه الیهود و النصاری یقروون التوراه و الانجیل و لایعملون بشی ء مما فیها؟! و روی (سنن ابی داود) عن دیلم الحمیری: قلت للنبی (صلی الله علیه و آله): انا بارض بارده نعالج فیها عملا شدیدا، و انا نتخذ شرابامن هذا القمح نتقوی به علی اعمالنا و برد بلادنا. فقال: هل یسکر؟ قلت: نعم. قال: فاجتنبوه. فلت: ان الناس غیر تارکیه. قال: فان لم یترکوه فقاتلوهم. و فی (تاریخ بغداد): قال محمد بن علی المادرانی و زیر خمارویه بن احمد ابن طولون: کنت اجتاز بتربه ابیه ابن طولون فاری شیخا عنده یقرا ملازما للقبر، ثم لم اره مده ثم رایته فقلت: الست الذی کنت اراک عند قبر احمد بن طولون تقرا؟ فقال: بلی، کان و لینا فی هذا البلد، و کان له علینا بعض العدل - ان لم یکن الکل- فاحببت ان اصله بالقرآن. فقلت: فلم انقطعت عنه؟ فقال: رایته فی النوم و هو یقول: احب ان لا تقرا عندی، ما تمر بی آیه مما تقرا الا قرعت بها، و یقال لی: اما سمعت هذه الایه؟ (و الله الله فی الصلاه فانها عمود دینکم) قال تعالی حکایه عن عیسی: (… و اوصانی بالصلاه و الزکاه ما دمت حا)، و قال لنبیه (صلی الله علیه و آله): (و امر اهلک بالصلاه و اصطبر علیها … ). (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و فی الخبر: احب الاعمال الی الله الصلاه، و هی آخر و صایا الانبیاء: ایضا: لا تضیعوا صلاتکم، فان من ضیع صلاته حشر مع قارون و هامان، و یدخل النار مع المنافقین. ایضا: لا تنال شفاعتنا مستخفا بالصلاه. (و الله الله فی بیت ربکم لا تخلوه ما بقیتم فانه ان ترک لم تناظروا) فی (تنبیه السمعودی): بطل الحج سنه (317) ایام المقتدر، فلم یحج احد لدخول ابی طاهر القرمطی صاحب البحرین مکه، و لم یبطل الحج منذ کان الاسلام غیر تلک السنه. فی (التهذیب) عن ابراهیم بن میمون قال: کنت عند ابی حنیفه جالسا فساله رجل فقال: ما تری فی رجل قد حج حجه الاسلام، الحج افضل او العتق؟ قال ابوحنیفه: العتق. فقال ابوعبدالله (علیه السلام): کذب و الله و اثم، الحجه افضل من عتق رقبه و رقبه- حتی عد عشر رقبات- ثم قال: و یحه! ای عتق رقبه فیه طواف بالبیت و سعی بین الصفا و المروه و وقوف بعرفه و حلق الراس و رمی الجمار، فلو کان کما قال لعطل الناس الحج، و لو فعلوا لکان ینبغی للامام ان یجبرهم علی الحج، ان شاوا و ان ابوا، فان هذا البیت انما و ضع للحج. و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): من خرج من مکه و هو لا یرید العود الیها فقد اقترب اجله و دنا عذابه. و عنه (علیه السلام): لا یزال الدین قائما ما دامت الکعبه. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و عن اسحاق بن عمار: ان رجلا استشارنی فی الحج، و کان ضعیف الحال فاشرت علیه الا یحج، فحکی ذلک لابی عبدالله (علیه السلام) فقال لی: ما اخلقک ان تمرض سنه. فمرضت سنه. و الله الله فی الجهاد باموالکم و انفسکم و السنتکم فی سبیل الله) عن النبی (صلی الله علیه و آله): من ترک الجهاد البسه الله عز و جل ذلا و فقرا فی معیشته، و محقا فی دینه. و عنه (علیه السلام) ما صلحت دنیا و لا دین الا بالجهاد. و فی الخبر: جهاد النفس الجهاد الاکبر، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لقوم رجعوا من جهاد العدو: مرحبا بقوم قضوا الاصغر و بقی علیهم الاکبر. (و علیکم بالتواصل و التباذل، و ایاکم و التدابر و التقاطع) عن النبی (صلی الله علیه و آله) لا یزال امتی بخیر ما لم یتخاذلوا و ادوا الامانه و آتوا الزکاه، فاذا لم یفعلوا ذلک ابتلوا بالقحط و السنین. و فی الخبر: اذا تهاجر اثنان ثلاثه ایام بری الامام منهما، و یغفر لیله القدر لجمیع الناس الا لاصناف منهم، من کان مهاجرا لاخیه. و فی الخبر: لیس شی ء انکا لا بلیسو جنوده من زیاره الاخوان فی الله بعضهم لبعض، و ان المومنین یلتقیان فیذکران الله تعالی، ثم فضلنا اهل البیت، فلا یبقی علی و جه ابلیس مضغه لحم الا تحدرت، حتی ان روحه لتستغیث من شده ما تجد من الالم. ایضا: لا یزال ابلیس فرحا ما تهاجر المسلمان، فاذا التقیا اصطکت رکبتاه و تخلعت اوصاله و نادی: یا و یله ما لقی من الثبور. و روی (سنن ابی داود): ان النبی (صلی الله علیه و آله) دخل المسجد و هم حلق، فقال: (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) مالی اراکم عزین؟ قال الاعمش: کانه یحب الجماعه. (لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر، فیولی علیکم شرارکم، ثم تدمون فلا یستجاب لکم) فی (تاریخ الیعقوبی) قال النبی (صلی الله علیه و آله)، لتامرن بالمعروف و لتنهین عن المنکر، او لاولین علیکم شرارکم و لاجعلن اموالکم فی ایدی بخلائکم و لامنعنکم قطر السمائ، ثم لیدعونی خیارکم فلا استجیب لهم، و یسترحمونی فلا ارحمهم، و یستسقونی فلا اسقیهم. و فی (الاغانی) عن حماد الراویه: ادخلت علی ابی مسلم فاستنشدنی فانشدته قول الافوه: تهدی الامور باهل الرشد ما صلحت و ان تولت فبا لا شرار تنقاد قال: انا ذلک الذی تنقاد به الناس. و قالوا: انه قتل ستمائه الف صبرا سوی ما فی حروبه.و عن الصادق (علیه السلام): ما قرب المنکر بین اظهر قوم لا یغیرونه الا اوشک الله ان یعمهم بعقاب من عنده. و عنه (علیه السلام): الامر بالمعروف و النهی عن المنکر خلقان من خلق الله، فمن نصر هما نصره الله و من خذلهما خذله الله، و اذا ترک الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فلیوذن بوقاع من الله تعالی. و فی الخبر: ان الله تعالی لیعذب الجعل فی جحرها بحبس المطر من الارض، لخطایا من بحضرته و قد جعل الله له السبیل و المسلک الی محل اهل الطاعه. و فی (بیان الجاحظ) عن النبی (صلی الله علیه و آله): ان قوما رکبوا سفینه فی اللحر (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) فاقتسموا فصار لکل رجل منهم موضع، فنقر رجل منهم موضعه بفاس، فقالوا له: ما تصنع؟ فقال: هو مکانی اصنع فیه ما شئت. فان اخذوا علی یدیه نجا و نجوا، و ان ترکوه هلک و هلکوا. و فی (تفسیر القمی) عن الصادق (علیه السلام): لما عملت بنو اسرائیل المعاصی و عتوا عن امر ربهم، اراد ان یسلط علیهم من یذلهم، فاوحی الی ارمیا: ما بلد انتخبته من بین البلدان و غرست فیه من کرائم الشجر، فاخلف فانبت خرنوبا؟ فاخبر ارمیا احبار بنی اسرائیل فقالوا: راجع ربک لیخبرنا ما معنی هذا المثل؟ فصام ارمیا سبعا فاوحی تعالی الیه: اما البلد فبیت المقدس، و اما ما انبت فیها فبنو اسرائیل الذین اسکنتهم فیها، فعملوا بالمعاصی و غیروا دینی و بدلوا نعمتی کفرا، فبی حلقت لا بتلینهم بفتنه یظل الحکیم فیها حیرانا، و لاسلطن علیهم شر عبادی و لاده و طعاما، یسلط علیهم بالحیره، فیقتل مقاتلیهم و یسبی حریمهم و یخرب بیتهم الذی یغترون به، و یلقی حجرهم الذی یفتخرون به علی الناس فی المزابل مائه سنه. فاخبر ارمیا احبار بنی اسرائیل فقالوا له: راجع ربک، انه ما ذنب المساکین و الضعفائ؟ فصام ارمیا ثم اکل اکله فلم یوح الیه، ثم صام سبعا فاوحی الیه: لتکفن عن هذا او لاردن و جهک فی قفاک. ثم اوحی الیه: قل لهم: لانکم رایتم المنکر فلم تنکروه. فقال ارمیا: رب اعلمنی متی هو؟ حتی آتیه و آخذ لنفسی و اهل بیتی امانا منه. قال: ایت موضع کذا و کذا فانظر الی غلام: اشدهم زمانه و اخبثهم و لاده و شرهم غذائ، فهو ذاک. فاتی ارمیا ذلک البلد فاذا هو بغلام زمن فی خان، علی مزبله و سط الخان، و اذا له ام تربی بالکسر و تفتها فی القصعه و تحلب علیه خنزیره لها، ثم تدنیه من ذلک الغلام فیاکله، فقال ارمیا: ان کان (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) فی الدنیا الذی و صفه الله تعالی فهو هذا. فدنا منه فقال له:

ما اسمک؟ قال: بخت النصر. فعرفه انه فعالجه حتی بری ثم قال له: تعرفنی؟ قال: لا، الا انک رجل صالح. قال: انا ارمیا نبی بنی اسرائیل، اخبرنی الله انه سیسلطک علی بنی اسرائیل، فتقتل رجالهم و تفعل بهم ما تفعل. فتاه فی نفسه فی ذلک الوقت، ثم قال له ارمیا: اکتب لنا کتابا بامان منک. فکتب له کتابا، و کان یخرج فی الجبل و یحتطب و یبیعه فی البلد، فدعا الی حرب بنی اسرائیل فاجابوه- و کان مسکنهم فی بیت المقدس- و اجتمع الیه بشر کثیر، فلما بلغ ارمیا اقباله نحو بیت المقدس، استقبله علی حمار له و معه الامان الذی کتبه له، فلم یصل الیه من کثره جنوده و اصحابه، فصیر الامان علی قصبه و رفعها، فقال: من انت؟ فقال: ارمیا النبی الذی بشرتک بانک سیسلطک الله علی بنی اسرائیل، و هذا امانک لی. قال: اما انت فقد آمنتک، و اما اهل بیتک فانا ارمی من ها هنا بیت المقدس، فان و صلت رمیتی الیه فلا امان لهم عندی، و ان لم تصل فهم آمنون. و انتزع قوسه و رمی نحو بیت المقدس، فحملت الریح النشابه حتی علقها فی بیت المقدس، فقال: لا امان لهم عندی. فلما و افی نظر الی جبل من تراب و سط المدینه، فاذا دم یغلی و سطه، کلما القی علیه التراب خرج یغلی، فقال: ما هذا؟ قالوا: هذا نبی کان لله فقتله ملوک بنی اسرائیل، و دمه یغلی، و کلما القینا علیه التراب خرج یغلی. فقال: لاقتلن بنی اسرائیل ابدا حتی یسکن هذا الدم. و کان دم یحیی، کان فی زمانه ملک جبار یزنی بنساء بنی اسرائیل، و کان یمر بیحیی فقال له یحیی: اتق الله ایها الملک، لا یحل لک هذا، فقالت له مراه- ممن یزنی بهن حین سکرا-: اقتله. فامر ان یوتی براسه فاتوه به فی طشت، فکلمه الراس و قال له: یا هذا، اتق الله، لا یحل لک هذا. ثم غلی الدم فی الطشت حتی فاض الی الارض، فخرج یغلی و لا یسکن، و کان بین قتل یحیی و خروج بخت (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) النصر مائه سنه، و لم یزل یقتلهم، و کان یدخل قریه قریه فیقتل الرجال و النساء و الصبیان و کل حیوان، و الدم یغلی حتی افناهم فقال: بقی احد من هذه البلاد؟ فقالوا: عجوز فی موضع کذا و کذا. فبعث الیها فضرب عنقها علی ذلک الدم فسکن، و کانت آخر من بقی.

ثم قال: یا بنی عبد المطلب لا الفینکم) ای: لا اجدنکم. (تخوضون دماء المسلمین خوضا) فلو قتل جمیع الناس رجلا بغیر حق لاکبهم الله جمیعا فی النار. (تقولون: قتل امیرالمومنین قتل امیرالمومنین) فاهل الدنیا اذا قتل احد کبرائهم یقتلون به عده القاتل، و غیر القاتل و المحقق، و غیر المحقق کان سوید بن ربیعه التمیمی قتل اخا لعمرو بن هند- ملک الحیره- و هرب، فقتل عمر و سبعه من و لده و حلف لیقتلن مائه من قومه، فقتل ثمانیه و تسعین منهم احراقا بالنار، فرای رجلا من براجم تمیم الدخان یرتفع فقال: ان الملک یطعم الناس. فقصده فلما دنا قال له: من انت؟ قال: من البراجم. قال: الشقی و افد البراجم. و امر به فالقی فی النار، ثم اتی بالحمراء بنت ضمره فاحرقها، و تحلل من یمینه. و لما قتل ابولولوه عمر، اتهم عبیدالله الهرمزان ملک تستر بشرکته فقتله، فطلب امیرالمومنین (علیه السلام) من عثمان ان یقوده فابی: فلما بویع (ع) هرب عبیدالله الی معاویه حتی قتل فی صفین، و اتهم ایضا نصرانیا من اهل الحیره فقتله مع ابنیه. قال البلاذری: قال عبیدالله للهرمزان: مر بنا الی فرس لی. فمضی و عبیدالله خلفه فضربه بالسیف و هو غافل فقتله. و قال الواقدی: و کان جفینه العبادی ان اهل الحیره نصرانیا ظئرا لسعد بن ابی وقاص، فاتهمه عبیدالله بمشایعه ابی لولوه، فقتله و قتل ابنیه. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و فی (الطبری) کان عبیدالله یقول: و لله لاقتلن رجالا ممن شرک فی دم ابی- یعرض بالمهاجرین و الانصار- و نزع سعد السیف من یده، بعد قتل جفینه- ظئره- و الهرمزان و ابنه ابی لولوه. و لما قتل مصعب اخا عبیدالله بن زیاد بن ظبیان، نذر عبیدالله لیقتلن به مائه من قریش، فقتل ثمانین ثم قتل مصعبا و جاء براسه حتی و ضعه بین یدی عبد الملک، فسجد عبد الملک، فهم ان یفتک به ایضا فارتدع و قال: هممت و لم افعل و کدت و لیتنی فعلت و ولیت البکاء حلائله و قال: قتلت من حی فهربن مالک ثمانین منهم ناشئون و شیب و کفی بهم رهن بعشرین او یری علی من الاصباح نوح مسلب و فی (الطبری): فی حرب تمیم و عبدالله بن خازم بخراسان فی سنه (65). و کان الاشعث بن ذویب العدوی- اخو زهیر- قتل فی تلک الحرب، فقال زهیر لاخیه و به رمق: من قتلک؟ قال: لا ادری، طعننی رجل علی برذون اصفر. فکان زهیر لا یری احدا علی برذون اصفر الا حمل علیه، فمنهم من یقتله و منهم من یهرب، فتحامی اهل العسکر البراذین الصفر، فکانت مخلاه فی العسکر لا یرکبها احد. (الا لا یقتلن بی الا قاتلی) روی (اسد الغابه) عن عبدالله بن سبع قال: خطبنا علی فقال: و الذی فلق الحبه و برا النسمه، لتخضبن هذه من هذه. فقال (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) رجل: لا یفعل ذلک احد الا ابرنا عترته. فقال: اذکر الله و انشد الا یقتل بی الا قاتلی. و فی (الطبری) قالت قطام لابن ملجم: انی اطلب لک من یشد ظهرک و یساعدک علی امرک. فبعثت الی رجل من قومها من تیم الرباب، یقال له: و ردان، فکلمته فاجابها، و اتی ابن ملجم رجلا من اشجع، یقال له: شبیب بن بجره، فقال له: هل لک فی شرف الدنیا و الاخره؟ قال: ما ذاک؟ قال: قتل علی. قال: ثکلتک امک! لقد جئت شیئا ادا، کیف تقدر علیه؟ قال: اکمن له فی المسجد، فاذا خرج لصلاه الغداه شددنا عیه فقتلناه، فان نجونا شفینا انفسنا و ادرکنا ثارنا، و ان قتلنا فما عند الله خیر. قال: و یحک! لو کان غیر علی لکان اهون علی، قد عرفت بلائه فی الاسلام و سابقته مع النبی (صلی الله علیه و آله) و ما اجدنی انشرح لقتله. قال: اما تعلم انه قتل اهل النهروان العباد الصالحین؟ قال: بلی. قال: فنقتله بمن قتل من اخواننا. فاجابه، فجاوا قطام و هی فی المسجد الاعطم معتکفه فقالوا لها: قد اجمع راینا علی قتل علی. قالت: فاذا اردتم ذلک فاتونی. ثم عاد الیها ابن ملجم فی اللیله التی قتل فی صبیحتها فقال: هذه اللیله التی و اعدت فیها صاحبی. فدعت لهم بحریر فعصبتهم به، و اخذوا اسیافهم و جلسوا مقابل السده التی یخرج منها علی، فلما خرج ضربه شبیب بالسیف فوقع سیفه بعضاده الباب او الطاق، و ضربه ابن ملجم فی قرنه بالسیف، و هرب وردان حتی دخل منزله فدخل علیه رجل من بنی ابیه و هو ینزع الحریر عن صدره، فقال: ما هذا الحریر و السیف؟ فاخبره بما کان، فجاء بسیفه فعلا به وردان حتی قتله، و خرج شبیب نحو ابواب کنده فی الغلس، و صاح الناس فلحقه رجل من حضرموت، یقال له: عویمر، و فی ید شبیب السیف فاخذه و جثم (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) علیه الحضرمی، فلما رای الناس قد اقبلوا فی طلبه وسیف شبیب فی یده خشی علی نفسه، فترکه و نجا شبیب فی غمار الناس، فشدوا علی ابن ملجم فاخذوه، الا ان رجلا من همدان- یکنی ابا ادماء- اخذ سیقه فضرب رجله فصرعه، و تاخر علی (علیه السلام) فرفع فی طهره جعده بن هبیره بن ابی وهب، فصلی بالناس الغداه، ثم قال علی (علیه السلام): علی بالرجل. فادخل علیه (علیه السلام) قال: ای عدو الله، الم احسن الیک؟ قال: بلی. قال: فما حملک علی هذا؟ قال: شحذته اربعین صباحا، و سالت الله ان یقتل به شر خلقه. فقال (علیه السلام): لا اراک الا مقتولا به، و لا اراک الا من شر خلقه. و روایه الطبری هذه داله علی قتل وردان مع ابن ملجم و فلت شبیب، و روی (ارشاد المفید) العکس، فقال: و مضی شبیب هاربا حتی دخل منزله و دخل علیه ابن عم له، فرآه یحل الحریر عند صدره، فقال له: ما هذا؟ لعلک قتلت امیرالمومنین؟ فاراد ان یقول: لا، قال: نعم. فمضی و اشتمل علی سیفه، ثم دخل علیه فضربه به حتی قتله- الی ان قال- و افلت الثالث و انسل بین الناس. و مثله ابوالفرج، و کذا المسعودی فی (المروج) ان لم یکن فی النسخه تصحیف، و الصواب روایه الطبری من عدم قتل شبیب، ففی (کامل الجزری): لما اتی معاویه الکوفه اتاه شبیب کالمتقرب الیه و قال له: انا و ابن ملجم قتلنا علیا. فوثب معاویه من مجلسه مذعورا حتی دخل منزله، و بعث الی اشجع بانی رایت شبیبا او بلغنی انه ببابی، لاهلکنکم، اخرجوه عن بلدکم. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و کان شبیب اذا جن علیه اللیل خرج فلم یلق احدا الا قتله، فلما و لی المغیره الکوفه خرج علیه بالطف قریب الکوفه، فبعث الیه المغیره خیلا علیها خالد بن عرفط- و قیل: معقل بن قیس- فاقتتلوا، فقتل شبیب و قتل اصحابه. و قریب منه فی (تاریخ الیعقوبی)، و روی (الکامل للمبرد) ایضا: قلت: شبیب، و کذا (تذکره سبط ابن الجوزی) نقلا مقتله (علیه السلام) عن محمد بن اسحاق و هشام بن محمد و السدی و غیرهم، و کذا (کشف الغمه) نقلا عن (مناقب الخوارزمی) مرفوعا الی اسماعیل بن راشد. و روایه الطبری ایضا تضمنت ان الناس اخذوا ابن ملجم، فاخذ ابو ادماء الهمدانی سیفه فضرب رجله فصرعه. و فی (المقاتل) قال ابومخنف: ذکرت همدان ان ابا ادماء منهم اخذه. و قال یزید بن ابی زیاد: اخذه المغیره بن الحرث بن عبد المطلب و طرح علیه قطیفه، ثم صرعه و اخذ السیف من یده و جاء به. و المسعودی جمع بینهما فقال: قال علی (علیه السلام): لا یفوتنکم الرجل. فشد الناس علی ابن ملجم یرمونه بالحصباء و یتناولونه و یصیحون، فضرب ساقه رجل من همدان برجله، و ضرب المغیره بن نوفل بن الحرث وجهه فصرعه، و اقبل به الی الحسن (ع). و روی (قرب الاسناد): انه (علیه السلام) لما ضرب وقع علی رکبتیه و اخذه فالتزمه، حتی اخذه الناس. (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و روایه الطبری و ابی الفرج تضمنت ان اللعین ضربه (علیه السلام) لما ورد المسجد. و روی (امالی الشیخ): انه (علیه السلام) ضرب و هو ساجد، و کذا ذکر (تاریخ اعثم الکوفی) و فیه: ان ابن ملجم فر فاخذه رجل من عبد القیس، و کذا فی (مطالب سوول ابن طلحه الشافعی)، و کذا روی (فضائل شهر رمضان) کما فی اول الفصل. ثم ما فی (البحار) عن بعض الکتب: انهم قتلوا قطام ایضا، لم یذکره غیره، بل روی (اغانی ابوالفرج)- فی عمرو بن بانه-: ان کثیرا الشاعر کان غالیا فی التشیع و اخبر عن قطام صاحبه ابن ملجم فی قدمه قدمها الکوفه، فاراد الدخول علیها لیوبخها … هذا و فی (اخبار الدینوری): خطب ابن ملجم الی قطام ابنتها الرباب، و کان علی (علیه السلام) قتل اباها و اخاها و عمها یوم النهر، فقالت: لا ازوجک الا علی ثلاثه آلاف درهم و عبد و قینه و قتل علی (علیه السلام). فاعطاها ذلک و املکها. (انظروا) من الانظار ای: امهلوا. (اذا انا مت من ضربته هذه) و قد و صف اللعین ضربته کما فی (کامل المبرد) فقال: اشتریت سیفی بالف درهم، و ما زلت اعرضه فما یعیبه احد الا اصلحت ذلک العیب، و لقد اسقیته السم حتی لفظه، و لقد ضربته ضربه لو قسمت علی من بالمشرق و المغرب لاتت علیهم. و قال اللعین: لقد ابتعته بالف (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) و سممته بالف، فان خاننی فابعده الله. و قال لام کلثوم- لما قالت: ارجو الا یکون علیه باس-: لقد ضربته

ضربه لو قسمت بین اهل الارض لاهلکتهم. (فاضربوه ضربه بضربه) و لابد انه (علیه السلام) قال بسیفه- لما مر من خبر الطبری ان اللعین قال له (علیه السلام): شحذته اربعین صباحا و سالت الله ان یقتل به شر خلقه، فقال (علیه السلام) له-: لا اراک الا مقتولا به و انت من شر خلقه. و فی (کامل المبرد): ان الحسن (ع) دعا بعد ابیه باللعین، فقال له (علیه السلام): ان لک عندی سرا. فقال الحسن (علیه السلام): اتدرون ما یرید؟ یرید ان یقرب من وجهی فیعض اذنی فیقطعها. و روی الکلینی عن علی بن ابراهیم العقیلی: انه (علیه السلام) قال للحسن (علیه السلام): اذا انا مت فاقتل ابن ملجم و احفر له فی الکناسه ثم ارم به، فانه واد من اودیه جهنم. و فی (الطبری): اخذه الناس بعد قتله فادرجوه فی بواری، ثم احرقوه بالنار. و فی (المقاتل): استوهبت ام الهیثم النخعیه جیفته من الحسن (ع) فوهبها لها فاحرقتها. و فی (المروج): و لما ارادوا قتله قال عبدالله بن جعفر: دعونی حتی اشفی نفسی منه. فقطع یدیه و رجلیه، و احمی له مسمارا حتی اذا صار جمره کحله به، فقال: انک لتکحل عمک بملمول بصاص. ثم ان الناس ادرجوه فی بواری ثم طلوها بالنفط، و اشعلوا فیها النار فاحترق. (و لا یمثل بالرجل فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: ایاکم و المثله و لو (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) بالکلب العقور) فی (الطبری): ان النبی (صلی الله علیه و آله) حین رای بحمزه ان بطنه بقر عن کبده و جدع انفه و اذناه قال: لئن اظهرنی الله علی قریش فی موطن من المواطن، لامثلن بثلاثین رجلا منهم. فلما رای اصحابه غیظه (صلی الله علیه و آله) علی ما فعل بعمه قالوا: لئن ظهرنا علیهم یوما من الدهر، لنمثلن بهم مثله لم یمثلها احد من العرب باحد قط. فانزل تعالی فی قوله (صلی الله علیه و آله) و قول اصحابه: (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین). فعفا النبی (صلی الله علیه و آله) و نهی عن المثله. هذا، و روی (امالی الشیخ) عن الحسن بن عمران بن حصین قال: ما خطبنا النبی (صلی الله علیه و آله) خطبه ابدا الا امرنا فیها بالصدقه و نهانا عن المثله. قال: الا و ان من المثله ان ینذر الرجل ان یخرم انفه، و من المثله ان ینذر الرجل ان یحج ماشیا، فمن نذر ذلک فلیرکب و لیهد بدنه. و عنهم (علیه السلام): حلق اللحیه من المثله، و من مثل فعلیه لعنه الله. هذا، و روی (مقاتل ابی الفرج) باسانید: ان الحسن (ع) خطب بعد ابیه فقال: لقد قبض فی هذه اللیله رجل لم یسبقه الاولون بعمل، و لا یدرکه الاخرون بعمل، و لقد کان یجاهد مع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقیه بنفسه، و لقد کان یوجهه برایته فیکتنفه جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن

یساره، فلا یرجع حتی یفتح الله علیه، و لقد توفی فی هذه اللیله التی عرج فیها بعیسی (ع) ما و توفی فیها یوشع وصی موسی (ع)، و ما خلف صفراء و لا بیضاء الاسبعمائه درهم بقیت من عطائه، اراد ان یبتاع بها خادما لاهله. ثم خنقته العبره فبکی و بکی الناس معه، (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) ثم قال: ایها الناس، من عرفنی فقد عرفنی، و من لم یعرفنی فانا الحسن بن محمد، انا ابن البشیر النذیر، انا ابن الداعی الی الله باذنه، انا ابن السراج المنیر، انا من اهل البیت الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، و الذین افترض مودتهم فی کتابه اذ یقول: ( … و من یقترف حسنه نزد له فیها حسنا … )، فاقتراف الحسنه مودتنا اهل البیت. و رواه المسعودی الی قوله: (یشتری بها خادما لاهله). و اقول: فی قوله (علیه السلام) (و لقد یجاهد مع النبی (صلی الله علیه و آله) فیقیه بنفسه) و قاه (صلی الله علیه و آله) فی مواضع و منها فی احد حتی تعجب جبرئیل- کما فی الطبری- من عمله (علیه السلام) فقال للنبی (صلی الله علیه و آله): ان هذه لهی المواساه. فقال (صلی الله علیه و آله): و ما یمنعه من مواساتی؟ فانه منی و انا منه. فقال جبرئیل: و انا منکما. فسمعوا صوتا: لا سیف الا ذو الفق ار فتی الا علی و فی قوله: (انا من اهل البیت الذین اذهب الله عنهم

الرجس و طهرهم تطهیرا) ان ائمتهم صاروا سببا لتقدیم الشجره الملعونه فی القرآن- معاویه و باقی بنی امیه- علی ذاک البیت المقدس. و فی قوله (علیه السلام): (و الذین افترض مودتهم فی کتابه، ان الثلاثه صاروا سببا لتقدیم من فرض لعنه- حسبما لعنهم النبی (صلی الله علیه و آله) فی المواطن و البرائه منهم- علی من افترض مودتهم و الصلوات علیهم، و قد اعترف بذلک معاویه فی کتابه الی الحسن (ع)، کما رواه (مقاتل ابی الفرج). هذا، و فی (تاریخ اعثم الکوفی) عن الحسن (ع) قال: کنت جالسا علی (الفصل الخامس و الثلاثون- فی مقتله (علیه السلام) و وصایاه) باب الدار ساعه وفاه ابی(ع) فسمعت هاتفا یقول لاخر: (افمن یلقی فی النار خیر امن یاتی آمنا یوم القیامه) فاجابه الاخر: بل (من یاتی آمنا یوم القیامه)، فسمعت هاتفا آخر یقول: حان وفاه وصی النبی (صلی الله علیه و آله) و خرب رکن الاسلام. فد خلت الی ابی فاذا هو قد قضی. و فی (اخبار الدینوری): و دفن علی (علیه السلام) لیلا، و صلی علیه الحسن (ع) و کبر خمسا، فلم یعلم احد این دفن؟ هذا و قال (علیه السلام): لا یمثل بالرجل لان النبی (صلی الله علیه و آله) قال کذا. و لکن لعن الله عبیدالله بن زیاد کتب الی عمر بن سعد- فی جواب کتابه الیه: هذا حسین قد اعطانی عهدا ان یرجع الی المکان الذی منه اتی-: انی لم ابعثک الی حسین لتکف عنه ولا لتطاوله، ولا لتمنیه السلامه والبقائ، ولا لتقعد له عندی شافعا، انظر فان نزل حسین و اصحابه علی الحکم و استسلموا، فابعث الی بهم سلما، وان ابوا فازحف الیهم حتی تقتلهم و تمثل بهم، فانهم لذلک مستحقون، فاذا قتلته فاوطی الخیل صدره و ظهره، فانه عاق مشتاق قاطع طلوم، و لیس دهری فی هذا ان یضر بعد الموت شیئا، و لکن علی قول لو قد قتلته فعلت هذابه.

مغنیه

اللغه: لا تبغیا: لا تریدا. و زوی: منع. و ذات بینکم: حالکم، و قال ابن ابی الحدید: و لا تغبوا افواههم: اطعموهم فی کل یوم، و لیس فی یوم دون یوم، من اغب فلان ای زار یوما، و ترک یوما. و لم تناظروا: لم ینظر الیکم باحترام. و التباذل: العطاء. و التقاطع و التدابر بمعنی. و المثله: التشویه. الاعراب: و جمیع مفعول معه لاوصیکما، و یجوز عطف جمیع علی ضمیر التثنیه المنصوب باوصیکما، و الله نصب علی التحذیر. و ایاکم مفعول لفعل محذوف وجوبا ای ایاکم احذر، و احذر التدابر علی اضمار حرف الجرای من التدابر. المعنی: (اوصیکما بتقوی الله). الخطاب للامامین: الحسن و الحسین (ع) و هذه الوصیه قالها حین اغتاله اللعین ابن ملجم کما جاء فی آخرها (و ان لا تبغیا الدنیا الخ).. ای دنیا الحرام. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من قال: قبح الله الدنیا قالت الدنیا له: قبح الله اعصانا لربه. (و لا تاسفا علی شی ء منها زوی عنکما) لان الاسف لا یرجع ما فات، و لان فوات المطلوب فی بعض الاحیان یکون خیرا من نیله و اصابته، و لماذا الالام و الحسرات علی ما انت عنه فی غنی؟. (و کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا) فان کلا من هذین فرض و حتم، فعون المظلوم معروف بجب الامرو العمل به، و الظلم منکر بجب ترکه و النهی عنه، و من اعان ظالما او رضی بفعله فهو شریک له.. ان الظلم سیئه لا تقبل معه حسنه، و ترک الظلم حسنه لا تضر معه سیئه بالنص الصریح عن النبی حیث قال: من اصبح لابهم بظلم احد غفر الله ما اجترم. رواه الکلینی فی اصول الکافی. و تحدثنا مرات عن الظلم. انظر شرح الخطبه 147 فقره لا اسلام مع ظلم. (و صلاح ذات بینکم الخ).. و صلاح ذات البین ان تصلح بین قوم تفاسدوا و تباعدوا، و تجعل قلوبهم واحده، و کلمتهم متحده.. و هذا العمل افضل عند الله من جمیع الصلاه و الصیام و کل ما کان و یکون من رکوع و سجود، و تهلیل و تکبیر، لان العباده امر خاص بین الانسان و خالقه، اما النزاع و الحصام فاثره عام حیثی یودی حتما الی المظالم و المفاسد، و ضعف المجتمع و انحطاطه، و فشله و تخلفه، و تغلب الغزاه و الطامعین علی الباد و تحکمهم بارواح العباد و مقدراتهم. و هل من شی ء ادل علی ذلک من اوضاعنا الشنیعه نحن العرب التی جرات عدونا و عدو الانسانیه ان یحتل جزئا کبیرا من ارضنا فی منطقه استراتیجیه، یهدد کیاننا و حاضرنا و مستقبلنا؟.. و غریبه الغرائب ان لا یوجد فی هذا العصر عربی قوی یصلح و یجمع الشمل!. و لا سر فیما نتصور- الا

ان مرکز القیاده بید الذین لا یستجیبون لکتاب و لا سنه و لا عقل و ضمیر الا لاهوائهم و اغراضهم. (الله الله فی القرآن). تقدم فی العدید من الخطب، منه االخطبه 18 و 108 و 174 و غیرها (و الصلاه) تقدم فی الخطبه 197 و غیرها (الله الله فی بیت ربکم) تقدم فی الخطبه 27 و کثیر غیرها (و لا تترکوا الامر بالمعروف الخ).. تقدم فی الخطبه 154 و غیرها.

(و لا تقلتن بی الا قاتلی الخ).. قال عبدالکریم الخطیب فی آخر کتابه و علی بن ابی طالب: سئل الامام فی امر ابن ملجم؟ فقال: ان اعش فالامر الی، و ان اصب فالامر لکم، فان آثرتم ان تقتصموا فضربه بضربه، و ان تعفوا اقرب للتقوی.. اطیبوا طعامه، و الینوا فراشه. و قال جورج جرداق: لما قال له طبیبه اعهد یا امیرالمومنین فان الضربه قد بلغت ام الراس- لم یتاقف و لم یتشکک، بل اسلم امره الی الله، ثم املی علی الحسنین: لا تثار فتنه بسبب قتلی، و لا یهرق دم، و ان تعفوا اقرب للتقوی. و مات فی الارض عظیم، و قام فی الناس من تعاظموا!. فاذا هنا انسان یموت فیعلو، و اذا هناک اناس یعیشون فیصغرون. اما العقاد فقال فی کتاب عبقریه الامام: ولد فی الکعبه، و ضرب فی المسجد، فایه بدایه و نهایه اشبه بالحیاه بینهما من تلک البدایه، و تلک النهایه یرید ان حیاه الامام منذ النفس الاول حی النفس الاخیر هی لله و فی الله وحده.

عبده

… الدنیا و ان بغتکما: لا تطلباها و ان طلبتکما مادوما حال من الملح ای مادوما به الطعام … منها زوی عنکما: زوی ای قبض و نحی عنکما … فلا تغبوا افواههم: اغب القوم جائهم یوما و ترک یوما ای وصلوا افواههم بالاطعام و لا تقطعوه عنها … حتی ظننا انه سیورثهم: یجعل لهم حقا فی المیراث … ان ترک لم تناظروا: لم تناظروا مبنی للمجهول ای لا ینظر الیکم بالکرامه لا من الله و لا من الناس لاهمالکم فرض دینکم … علیکم بالتواصل و التبادل: مداوله البدل ای العطاء

… المطلب لا الفینکم: لا اجدنکم نفی فی معنی النهی ای لا تخوضوا دماء المسلمین بالسفک انتقاما منهم بقتلی … و لا یمثل بالرجل: ای لا تمثلوا به و التمثیل التنکیل و التعذیب او هو التشویه بعد القتل او قبله نفتح الاطراف مثلا

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است به حسن و حسین علیهماالسلام هنگامی که ابن ملجم که خدا او را از رحمتش دور گرداند، به آن بزرگوار ضربت زده بود (و در آن از خونخواهی نهی فرموده و به کارهای نیکو امر فرموده است): شما را به تقوی و ترس از خدا سفارش می کنم، و اینکه دنیا را نخواهید هر چند شما را بجوید (به کالای دنیا دل نبندید هر چند در دسترستان باشد) و اندوهناک نشوید بر چیزی از دنیا که از شما گرفته شده باشد، و راست و درست سخن گوئید، و برای پاداش یافتن (در آخرت) کار کنید، و ستمگر را دشمن و ستمدیده را یار و مددکار باشید. شما و همه فرزندان و اهلبیتم و هر که را که نامه ام به او می رسد سفارش می کنم به تقوی و ترس از خدا، و مرتب کردن و به هم پیوستن کارتان، و اصلاح زد و خوردی که موجب جدائی بین شما گردد که من از جد شما صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود: اصلاح ذات البین (چگونگی که باعث پراکندگی است) از کلیه نماز و روزه بهتر است (زیرا با جدائی بین مردم امر دین منظم نگردد، و دشمن چیره شود، و آبادی رو به ویرانی آورد) از خدا بترسید درباره یتیمان، پس برای دهنهاشان نوبت قرار ندهید (گاه سیر و گاه گرسنه شان مگذارید) و

در نزد شما (بر اثر گرسنگی و برهنگی و بی سرپرستی) فاسد و تباه نشوند، و از خدا بترسید از خدا بترسید

درباره همسایگانتان که آنان سفارش شده پیغمبرتان هستند، همواره درباره ایشان سفارش می فرمود تا گمان کردیم برای آنها (از همسایه) میراث قرار دهند (در مالشان سهمی تعیین فرماید) و بترسید از خدا بترسید از خدا درباره قرآن که دیگران با عمل به آن بر شما پیشی نگیرند، و از خدا بترسید از خدا بترسید درباره نماز که ستون دین شما است، و از خدا بترسید از خدا بترسید درباره خانه پروردگارتان (مکه معظمه) آن را خالی مگذارید تا زنده هستید که اگر آن رها شود (از نرفتن شما خالی ماند، از کیفر الهی) مهلت داده نمی شوید (به عذاب خدا مبتلی می شوید) و از خدا بترسید از خدا بترسید درباره جهاد به دارائیها و جانها و زبانهاتان در راه خدا (برای ترویج دین و جنگ با دشمنان خدا و رسول از هیچ چیز خودداری ننمائید) و بر شما باد که با هم وابستگی و دوستی داشته به هم ببخشائید، و از پشت کردن

به یکدیگر و جدائی از هم بترسید، امر به معروف (وادار نمودن به انجام کار شایسته) و نهی از منکر (باز داشتن از کار زشت) را رها کنید که (اگر رها کردید) بد کردارانتان بر شما مسلط می شوند پس از آن دعا می کنید (دفع آنها را از خدا می خواهید) روا نشود (زیرا بر اثر نکردن امر به معروف و نهی از منکر خدا را آزرده و این بلا و سختی را فراهم کرده اید، پس توبه و بازگشت ننمائید درخواستتان پذیرفته نگردد)

پس از آن فرمود: ای پسران عبدالمطلب نمی خواهم شما را بیابم که در خونهای مسلمانان فرو روید به بهانه اینکه بگوئید: امیرالمومنین کشته شد، امیرالمومنین کشته شد (کشتن مرا سبب جنگ و خونریزی قرار ندهید) بدانید که باید به عوض من کشته نشود مگر کشنده ام. بنگرید هر گاه بر ثر این ضربت او من مردم به عوض آن ضربتی به او می زنید، و باید او را مثله نشود (پیش یا پس از کشته شدن چشم و گوش و بینی و لب و دست و پا و سائر اعضایش را نبرید، و یا کارهای زشت دیگر به او روا ندارید) که من از رسول خدا، صلی الله علیه و آله، شنیدم می فرمود: از مثله نمودن دوری کرده بترسید هر چند به سگ آزار رساننده باشد (زیرا این گونه کیفرها را مردم خداپرست نمی پسندند هر چند از کشنده اندوه فراوان داشته باشند، و آن روش نادانان و بد سیرتان است که از بسیاری کینه دل خود را به آن خنک کرده و بد سیرتیشان را آشکار می سازند).

زمانی

اصول روابط اجتماعی از نظر امام علیه السلام امام علیه السلام که در بستر مرگ افتاده و با مرگ فاصله ای ندارد مطالبی را عنوان می کند که مربوط به آینده همه بخصوص دودمان امام علیه السلام است که به آنان تذکر می دهد که پس از شهادت حضرت دستخوش احساسات نشوند و فقط قاتل را کیفر دهند. امام علیه السلام در این وصیت نامه مطالب متنوعی را مورد توجه قرار داده که به چند نکته آن اشاره می شود: نکته اول امام علیه السلام توصیه به پرهیزکاری است که در جمله های بعد آنرا توضیح می دهد. دنبال دنیا نروید هر چند دنیا در جستجوی شما باشد. خدای عزیز در قرآن مجید به این مطلب این طور اشاره می کند: کسی که سود آخرت را در نظر بگیرد ما به ثوابش اضافه می کنیم اما کسی که بهره آخرت را مورد توجه قرار دهد به او (اگر ظرفیت داشته باشد می دهیم) ولی در آخرت سودی نخواهد داشت. با توجه به این آیه و آیه های مشابه آن به این نتیجه می رسیم که در هر حال باید معنویت را در نظر بگیریم اگر دنیا هم صلاح باشد که در اختیار ما باشد بسوی انسان می آید. چیزی را که از دست می دهید ناراحت نشوید و برای آن تاسف نخورید، زیرا اظهار تاسف نسبت به آنچه از دست داده ایم وغرور پیدا کردن نسبت به آنچه بدست آورده ایم دلیل بر این است که ظرفیت نداریم و به زهد کامل دست نیافته ایم. خدای عزیز در قرآن مجید چنین می گوید بخاطر آنچه از دست داده اید اندوهگین نشوید و بر اثر آنچه بدست آورده اید خوشحال نباشید. حرف شما حق باشد. در هر حال انسان باید حق را در نظر داشته باشد و آن را تعقیب کند، خروج از مسیر حق که از طریق دروغ، غیبت، تهمت و سخن چینی کسی بخواهد جلو برود همیشه در حال شکست و سقوط است، زیرا نه تنها کجرویهای وی آشکار می شود و آبروی او می ریزد و اعتبار اجتماعی را از دست می دهد، بلکه در نظر خدا هم ارزش نخواهد داشت. این موضوعی است که خدای عزیز در قرآن مجید روی آن تکیه دارد از جمله: حق را به باطل نپوشانید، حق را در حالی که از آن اطلاع دارید کتمان نسازید. در هر حال برای ثواب کار کنید. مردان الهی تمام کارهای خود را برای خدا انجام می دهند و نظری به سود دنیوی ندارند. نکته ای که خدای عزیز در قرآن مجید از زبان پیامبران به آن توجه داده است: من پاداشی برای انجام وظیفه نمی خواهم پاداش من به عهده خداست. مطلبی است که خدا از زبان نوح، هود، صالح، لوط و شعیب بیان داشته است. دشمن ستمگر و یاور مظلوم باشید

. امام علی علیه السلام که سرانجام ظلم را در قرآن کریم مطالعه کرده و در طول زندگی آن را دیده است بطور قاطع می فرماید دشمن ستمگر و یاور مظلوم باشید. خدای عزیز در قرآن کریم درباره ستمگران چنین می فرماید: در قلبهای کافران ترس می افکنیم، زیرا به چیزی که از طرف خدا دلیل ندارد اعتقاد پیدا کرده و برای خدا شریک قائل شده، جایگاه آنان آتش است و جهنم بد جایگاهی است برای آنها. برنامه زندگی را بر اساس نظم بگذارید، از آنجا که جهان بر اساس نظم است وقتی می توان از دنیا بهره دنیا و آخرت گرفت که نظم در کار باشد. خدا راجع به سود نظم در قرآن کریم چنین می فرماید: در خلقت آسمانها و زمین و اختلاف شب و روز (نظم) علامتهائی برای عاقلان وجود دارد. عاقل است که از گردش شب و روز و نظم جهان تجربه و درس می آموزد و زندگی را بر اساس نظم اجرا می کند تا در دنیا و آخرت نتیجه بگیرد. اختلافها را برطرف کنید. افکار مختلف، دیدها متعدد و خواسته های مردم مطابق سلیقه آنهاست و آنگاه که معنویت و تجربه در جامعه در مسیر سقوط باشد، خواسته های مادی افزایش می یابد و به همان نسبت اختلافها بالا می گیرد و تکلیف نیک اندیشان را زیادتر می سازد. امام علیه السلام ثواب

اصلاح میان دو نفر را بالاتر از یکسال نماز و روزه می داند و این همه ثواب بخاطر این است که اختلاف موجب می شود افراد از معنویت عقب بمانند و با برطرف شدن اختلاف به معنویت بیشتر توجه کنند و روی حساب تصاعدی عبادتها اوج می گیرد و در ثواب آنها شخص اصلاح کننده سهیم است و این نکته ای است که امام علیه السلام از این آیه قرآن بهره گرفته است: مومنین برادر یکدیگرند میان برادران خود اصلاح نمائید و از خدا پرهیز کنید شاید مورد رحمت الهی قرار گیرید. خدا که سفارش به پرهیز کرده به خاطر این است که انسان چه بسا در موقع قضاوت پای روی معنویت می گذراد و برخلاف دستور خدا عمل می کند به همین جهت هر کجا بحث از اجرای عدالت می آید پرهیزکاری را هم به همراه دارد. به یتیمان محبت کنید. حمایت از یتیمان و توجه به آنان یک وظیفه انسانی و اسلامی است. خدای عزیز در قرآن مجید راجع به یتیمان چنین می گوید: نسبت به مال یتیمان حداکثر دقت را بنمائید که محفوظ بماند و آنگاه که به حد رشد رسیدند اموال آنان را در اختیار آنها بگذارید. و این مهمترین وظیفه نسبت به یتیمان است که اموال آنان را حفظ کنیم تا به حد کمال برسند و آنان را از سقوط نجات دهیم و در مسیر ترقی رهسپارشان سازیم، مگر نه این است که خدا آنان را در قرآن مجید در ردیف پدر و مادر و خویشاوندان نزدیک قرار داده است. مقام یتیم در قرآن تا آنجا بالا رفته که سهم وی در ردیف سهم خدا، پیامبر (ص) و خویشاوندان نزدیک پیامبر (ص) قرار گرفته است. به همسایگان احترام کنید. خدای عزیز احترام به همسایه را در ردیف عبادت خود قرار داده و چنین فرموده است: خدا را عبادت کنید و به او ذره ای شرک نیاورید، به پدر و مادر احسان کنید! به خویشاوندان، یتیمان و مساکین و همسایه دور و نزدیک، راهمانده و غلامان و کنیزان خود نیکی کنید خدا خودخواهان را دوست ندارد. عظمت احترام به همسایه از مقایسه عذاب بی اعتنائی به آنان روشن می گردد: همان کلماتی که خدا درباره فرعون و نمرود راجع به خودخواهی بکار برده و سرانجام آنانرا منعکس کرده درباره آنانکه به همسایگان و گروههای همردیف آنان بی اعتنائی کنند بکار گرفته است. در عمل به قرآن کوشش کنید. هر حزب و آئینی قانونی دارد که پیروان آن حزب و آئین باید به آن مقررات عمل کنند. خدای عزیز در قرآن کریم راجع به قرآن و عمل به آن سفارشهای فراوان کرده است. چرا در مطالب قرآن دقت نمی کنند؟! اگر قرآن از طرف غیر از خدا آمده بود،

اختلاف فراوانی در آن می یافتی. قرآن که برنامه ای قابل اجرا و پاسخگوی نیازمندیهای اجتماعی است و باید در آن دقت کرد و از آن پند گرفت برای آنانکه شایستگی ندارند قابل فهم و هضم نیست و به آن علاقه ای پیدا نخواهند کرد. خدا به پیامبرش چنین می گوید: آنگاه که قرآن می خوانی، میان تو و آنانکه ایمان ندارند حجابی قرار می دهیم که تو را نبینند. و از آنجا که قرآن، برنامه سعادت بشر است، امام علیه السلام می فرماید سعی کنید در عمل به قرآن از دیگران عقب نمانید. نماز ستون دین است آن را حفظ کنید. خدای عزیز در قرآن کریم نماز را همراه زکاه عنوان کرده است. در بیست و یک مورد عبادت و مال (صلوه و زکاه) با هم آمده است در یک مورد نماز و زکاه بر اطاعت از رسول خدا (ص) مقدم شده است و این دلیل بر عظمت نماز است. بخصوص وقتی همراه با انجام خدمت مالی باشد. زیرا اگر انسان نمازی را که خرج ندارد خواند، زکاتی که پرداخت مال است انجام داد و مطیع مردان الهی بود و غرور نداشت، معلوم است که مسلمانی کامل است. خانه خدا را حفظ کنید. خدای عزیز در قرآن کریم راجع به حج چنین میفرماید: (برای مردم واجب است تا آنجا که قدرت دارند و به مکه راه می یابند خانه خدا را زی

ارت کنند.) امام علیه السلام نتیجه بی اعتنائی به زیارت خانه خدا را بی ارزش شدن مسلمانان در نظر افکار عمومی جهان معرفی کرده است که نکته ای حساس است. با مال، جان و زبان جهاد کنید. کلمه (قتل) (کشته شدن) در قرآن کریم به صورتهای مختلفی آمده است. (چرا در راه خدا به قتال نمی پردازید). قتال همان جهاد است که در فارسی معروف است اما جهاد از نظر قرآن مقدمات جنگ است که در قرآن به آن سفارش شده است: (سبک و سنگین برای جنگ کوچ کنید و با مال و جان در راه خدا جهاد.) و امام علیه السلام جهاد با زبان را هم در ردیف جهاد جانی میداند بلکه جزء آن میداند و چه بسا بیانی که در پیشبرد قتال و جهاد بیش از جهاد مالی و جانی اثر دارد و جامعه را جهت فتح و دفاع بسیج میگرداند. روابط اجتماعی را حفظ کنید. هر اجتماعی نیاز به رابطه میان افراد خود دارد بخصوص میان اعضای طائفه و امام علیه السلام باین نکته توجه میدهد و خدای عزیز هم در قرآن کریم به آن اشاره کرده است: (عاقلان کسانی هستند … که آنچه را که خدا امر کرده وصل کنند، وصل مینمایند و از خدا و روز حساب میترسند.) خدا سفارش کرده که با نزدیکان و رهبران الهی ارتباط حفظ گردد، زیرا آنان هم در حکم پدر هستند و باید صله رحم نمود و رابطه را با آنان حفظ کرد و امام علیه السلام دنبال حفظ رابطه ببخشش هم توجه میدهد که خود وسیله ای است برای استحکام ارتباط و بتعبیر دیگر وسیله ای است برای حفظ ارتباط. امر بمعروف و نهی از منکر را حفظ کنید. حفظ قانون و اجرای آن یک وظیفه اجتماعی برای نگهداری قانون است. خدای عزیز در قرآن کریم چنین میگوید: (شما بهترین مردمی هستید که آشکار شدید، امر بمعروف میکنید، نهی از منکر مینمائید و بخدا ایمان می آورید). امام علیه السلام توجه میدهد که بی اعتنائی به امر به معروف و نهی از منکر موجب میشود که اشرار بر مردم مسلط گردند و دعاها به اجابت نرسند و این یک مطلب طبیعی است که وقتی بامور اجتماعی توجه نشود ستمگران و ناپاکان بر اجتماع مسلط خواهند شد و پس از حذف روابط اجتماعی ارتباط با خدا هم قطع میگردد و طبعا دعاها هم باجابت نمیرسد.

سید محمد شیرازی

(للحسن و الحسین علیهماالسلام، لما ضربه ابن ملجم، لعنه الله) (اوصیکما بتقوی الله) ای الخوف منه (و ان لا تبغیا الدنیا) ای لا تطلباها (و ان بغتکما) ای طلبتکما بتهیئه اسباب الراحه و الرفاه، بل اعرضا عنها، و دعوها لاهلها، فان الدنیا اذا احتوت علی الانسان اوجبت نسیان الاخره (و لا تاسفا) ای لا تغتما (علی شی ء منها) ای من الدنیا (زوی عنکما) ای نحی: بان فاتتکما (و قولا للحق) لا لطلب المال و الجاه (و اعملا للاجر) فی الاخره، لا لشی ء من عرض الدنیا. (و کونا للظالم خصما) مخاصما له مهما کان قویا (و للمظلوم عونا) معینا له ضد الظالم (اوصیکما) اوصی (جمع ولدی و اهلی) ای اقربائی و من یمت الی بصله (و من بلغه کتابی) هذا (بتقوی الله) ای الخوف منه، حتی یکون موجبا لا طاعه اوامره و الانتهاء عن نواهیه (و نظم امرکم) بان ینظم الانسان اموره المالیه، و العبادیه، و العائلیه، و الدرسیه، و ما اشبه، فان النظام موجب للراحه و الاطمینان. (و صلاح ذات بینکم) بان یکون بعضکم مواد الاخر، لا یعادیه، و لا یهجر (فانی سمعت جدکما) رسول الله (صلی الله علیه و آله)، یقول: صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام) یعنی ان فضل الصلاح اکثر من فضل الصلاه و الصیام طیله الحیاه، و من المعلوم ان بعض الواجبات افضل من بعضها الاخره، اذکروا (الله الله) و التکرار للتاکید (فی الایتام) الذین تحت ایدیکم. (فلا تغبوا افواهم) بان تطعموهم یوما و تترکوا یوما، یقال: اغب القوم بمعنی جائهم یوما و ترک یوما، و هذا کنایه عن تعاهد الایتام باستمرار، لا متقطعا (و لا یضیعوا) ای الایتام فی ای جانب من جوانب الحیاه (بحضرتکم) ای فی حال اطلاعکم و حضورکم علی حالهم. (و) اذکروا (الله الله فی جیرانکم) جمع جار (فانهم وصیه نبیکم) ای اوصی بهم الرسول (صلی الله علیه و آله) وصیه ثم اقیم المصدر مقام الفعل (ما زال) النبی (صلی الله علیه و آله) (یوصی بهم حتی ظننا انه سیورثهم) ای یجعل لهم نصیبا من ترکه الجار و المراد بالظن فی مثل هذه المقامات کون الراجح بحسب انظار العقلاء، من ظواهر الکلام ذلک لا ان الامام علیه السلام کان یظن بذلک حقیقه، فهو من المجاز الشائع فی الاستعمالات. (و) اذکروا (الله الله فی القرآن لا یسبقکم بالعمل به غیرکم) فان کل انسان یلزم علی حفظ احکام القرآن و تلاوته، حتی لا یسبقه غیره، و هذا مثل قوله سبحانه: (و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون) و قوله: (استبقوا الخیرات). (و) اذکروا (الله الله فی الصلاه فانها عمود دینکم) فان الدین یقوم بالصلاه، اذ الصلوات المفروضات کل یوم خمس مرات، موجبه لتهیئه النفس لامتثال سائر اوامر الدین، لکونها تقوی ملکه الدین، الباعثه للاتیان بسائر امور الدین. (و) اذکروا (الله الله فی بیت ربکم) مکه المکرمه (لا تخلوه) عن الحاج و المعتمر (ما بقیتم) فی الحیاه (فانه ان ترک لم تناظروا) ای لا ینظر الله الیکم بالکرامه، کما لا ینظر الناس الیکم بالعظمه، فان عظمه المسلمین تظهر فی الحج (و الله الله فی الجهاد) اصله من الجهد بمعنی المشقه (باموالکم) بذلا (و انفسکم) تعبا و حربا (و السنتکم) قولا (فی سبیل الله) و لاجل رضاه و تطبیق احکامه (و علیکم بالتواصل) یصل بعضکم بعضا مقابل القطیعه و الهجران (و التباذل) بان یعطی بعضکم بعضا. (و ایاکم و التدابر) بان یجعل بعضکم دبره للبعض الاخر (و التقاطع) بان یقطع بعضکم عن بعض و یهجره (لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر) المعروف کل ما امر به الشرع او العقل، و المنکر کلما نهی عنه احدهما (ف) ان ترکتم (یولی علیکم شرارکم) جمع شریر، و ذلک لان الاشرار لو راوا الطریق مفتوحا امامهم بلا مانع دخلوه و ساموا الناس الوان العذاب (ثم تدعون) الله سبحانه فی کشف ذلک (فلا یستجاب لکم) لانکم اوجبتم سخط الله، بترک امره، فلا یتسجیب دعائکم.

ثم قال علیه السلام: (یابنی عبدالمطلب) اراد علیه السلام اقربائه الحاضرین (لا الفینکم) ای لا اجدنکم، نفی فی معنی النهی (تخوضون دماء المسلمین) ای تقتلونهم انتقاما لقتلهم ایای (خوضا) و اصل الخوض الدخول فی الماء و ما اشبه (تقولون: قتل امیرالمومنین) کما هی عاده الناس اذا قتل رئیسهم اخذوا الناس، هذا لانه قتل، و ذالک لانه تامر، و ذلک لانه مظنون، و هکذا فان الاسلام یحرم ذلک و انما القتل للقاتل فقط (الا، لا تقتلن بی غیر قاتلی) ابن ملجم لعنه الله. (انظروا اذا انا مت من ضربته هذه فاضربوه ضربه ب) مقابل ضربه لی (ضربه) واحده (و لا یمثل بالرجل) التمثیل هو التشویه بقطع الاطراف سواء قبل الموت او بعده (فانی سمعت رسول (صلی الله علیه و آله) یقول ایاکم و المثله) ای احذروها و لا تفعلوها (و لو بالکب العقور) الذی یعقر الناس و یجرحهم، و هو مرض یصیب الکلب، و یوجب تسمم من عقره.

موسوی

اللغه: تبغیا: من بغیت الشی ء اذا طلبته و اردته. اسف: تحسر. زوی: قبض و منع. الخصم: جمع خصوم و خصام المخاصم و المنازع. بلغه الکتاب: وصل الیه، انتهی الیه. نظم امرکم: تنظیم امورکم. صلاح ذات البین: الصلح و ترک الخصومه. لا تغبوا: لا تجیعوا و اصلها اتاه یوما و ترکه آخر و منه ذرغبا تزدد حبا. سیورئهم: یفرض لهم من میراث جیرانهم. العمود: جمعه اعمده و عمد ما یقوم علیه البیت و غیره. لم تناظروا: لم توخر عقوبتکم بل تعجل، او لم ینظر الیکم باحترام. التواصل: ضد التهاجر، و هو اللقاء بما یتعارف به. التباذل: مداوله البذل فیما بینکم و العطاء. التدابر: التقاطع و التعادی. التقاطع: ضد التواصل، ان لا یتصل احدهما بالاخر بما هو متعارف. الشرح: (اوصیکما بتقوی الله و الا تبغیا الدنیا و ان بغتکما و لا تاسفا علی شی ء منها زوی عنکما و قولا بالحق و اعملا للاجر و کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا) وصیته عظیمه من رجل العظمه فی لحظاته الاخیره … وصیه انسان عاش الحیاه بعمقها و اختبرها علی حقیقهتها فجاءت کلماته عصاره هذه الحیاه تحکی واقعها و تنطق بصدق ما فیها … اوصی علیه السلام ولدیه و اراد ان تسمع الامه کلها هذه الوصیه لانها جاءت عامه شامله تتناول کل فرد مسلم … و هی وصیه بامور. 1- الوصیه بتقوی الله: و هی اهم ما اوصی به الامام فی حیاته و فی جمیع المناسبات و الاحوال و هی راس کل خیر … 2- ان یرفضا الدنیا و لا یطلباها و ان هی طلبتهما و ارادتهما کما ان علیهما ان لا یتحسرا و یتاسفا علی شی ء منعا منها او لم یحصلا علیه من متعها … و هذا تزهید فی الدنیا و تحقیر لها … 3- قولا بالحق: انطقا بالحق مهما کان مرا و صعبا فان کلمه الحق ترضی الله و تریح الضمیر … 4- اعملا للاجر: فان العقلاء یعملون من اجل ما یدوم و یبقی و الاجر فی الاخره یبقی و یدوم و هذا نهی عن العمل ریاء او سمعه او لاجل امر من امور الدنیا. 5- کونا للظالم خصما و للمظلوم عونا: ان یقفا فی وجه الظالم و یمنعاه عن ظلمه کما امرهما ان یکونا الی جانب المظلوم لتحصیل حقه و رفع الظلم عنه … (اوصیکما و جمیع ولدی و اهلی و من بلغه کتابی بتقوی الله و نظم امرکم و صلاح ذات بینکم فانی سمعت جدکما- صلی الله علیه و آله و سلم- یقول: صلاح ذات البین افضل من عامه الصلاه و الصیام) بعد ان اوصی ولدیه وصیه خاصه لهما- و ان کان ذلک یشمل الامه ایضا- اراد ان یوصی ولدیه و اهله و من یصله کتابه هذا من الامه بوصایا عامه و اهمها: 1- تقوی الله: و هی حاله الحذر من الله و الخوف منه و مراقبته و ان یعیش کل فرد فی الامه روحا و نفسا هذه الحاله … 2- نظم الامور: ان ینظموا امورهم و یرتبوها فلا یعیشوا الفوضی و الاضطراب فتختل امورهم … فالفرد یجعل لنفسه برنامجا یتحرک علی اساسه و الامه تجعل لکل فرد دورا یتحرک فیه بکفاءه و قدره و نجاح و هکذا کل واحد یاخذ موقعه و دوره و ما یحقق له النجاح … 3- اصلاح ذات البین: ان یکونوا فیما بینهم علی وفاق و انسجام و اذا حصل امر عکر هذا الانسجام و فرق بین الاحبه فما علیهم الا ان یصلحوا فیما بینهم و یرفعوا حاله الشقاق و الخلاف و قد ذکر حدیث رسول الله و ان السعی فی الاصلاح بین المختلفین افضل من عامه الصلاه و الصیام. و وجه الافضلیه کما ذکره بعضهم: ان اهم المطالب للشارع جمع الخلق علی سلوک سبیل الله و انتظامهم فی سلک دینه و لن یتم ذلک مع التنازع و تنافر الطباع و ثوران الفتنه بین الناس فکان صلاح ذات البین مما لا یتم اهم مطالب الشارع الا به. و هذا المعنی غیر موجود فی الصلاه و الصیام لامکان المطلوب بدونهما فتحققت افضلیته من هذه الجهه … 4- (الله الله فی الایتام فلا تغبوا افواههم و لا یضیعوا بحضرتکم) اوصاهم بالایتام الذین مات آباءهم و لم یبق لهم من یعیلهم او یتکفل بهم فهم بحاجه الی من یقضی حاجتهم … ایاکم ان یجوعوا و کنی عن جوعهم بغب الافواه الذی یعنی عدم تتابع الاکلات بل یاکل وجبه و یحرم اخری فلا یحصل الشبع باستمرار … اوصاهم ان لا یضیعوا بوجودهم بل یحفظ الایتام بالسوال عنهم و الاهتمام بهم و توفیر ما یریدون … 5- (و الله الله فی حیرانکم فانهم وصیه نبیکم ما زال یوصی بهم حتی ظننا انه سیورثهم) اوصاهم بالجیران ارحاما کانوا او غیر ارحام من المسلمین او الکفار فان حق الجار عظیم و من عظمته ان رسول الله- صلی الله علیه و آله- اوصی بالجیران حتی کاد ان یورثهم من جیرانهم … و تحدید الجیران موکول الی العرف فهو الذی یحدد ذلک و قد حددت بعض الاحادیث ما اتصل بدارک الی اربعین دار من جمیع الجهات … و قد حددت بعض الروایات ان للجار الکافر حق واحد هو حق الجوار و للجار المسلم حقان: حق الجوار و حق الاسلام و للجار الرحم المسلم ثلاثه حقوق: حق الجوار و حق الاسلام، و حق الرحم … 6- (و الله الله فی القرآن لا یسبقکم بالعمل به غیرکم) الوصیه بکتاب الله الذی هو الحبل المدود من السماء الی الارض دعاهم الی تنفیذ احکامه و تشریعه و ان یکونوا المتقدمین فی حمله و العمل به … 7- (و الله الله فی الصلاه فانها عمود دینکم) اوصی بالصلاه ان یقیموها بشروطها و اجزائها و شبهها بالنسبه الی الواجبات بعمود الخیمه التی تقوم علیه و هکذا الصلاه عمود الدین فان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ما سواها کما فی الحدیث … 8- (و الله الله فی بیت ربکم لا تخلوه ما بقیتم فانه ان ترک لم تناظروا) الوصیه بالبیت الحرام ان یحجوا الیه و یقصدوه و لا یترکوا زیارته و اقامه مناسکه مده عمرهم و حذرهم ان یترکوه فلا ینظر الله لهم بالرحمه و لا یحفظهم بل یاخذهم بالعذاب و الهوان … 9- (و الله الله فی الجهاد باموالکم و انفسکم و السنتکم فی سبیل الله) اوصاهم بالجهاد فی سبیل الله و قد نص علی الجهاد بالاموال بان یبذلوها للمحتاج و لا یبخلوا بها علی عباد الله و الجهاد بالنفس و هو بذلها فی سبیل الله فیقتل فی ساحات الجهاد و من اجل الحق و اعلاء کلمه الله. و الجهاد باللسان المتقوم بکله الحق فی وجه السلطان الظالم الذی یرید ان یاخذ شرعیه لمواقفه و اعماله فتاتی کلمه الحق لتعریه و تسقطه و تقضی علیه. 10- (و علیکم بالتواصل و التباذل) ای یصل کل منهم الاخر بکل وجه سواء کان مادیا او معنویا زیاره ام هدیه و کذلک اوصاهم بالتباذل ای یبذل کل واحد منهما للاخر ما یحتاجه مال و جاه و معونه … 11- (و ایاکم و التدابر و التقاطع) حذرهم من ان یتدابروا ای یعطی کل واحد منهما ظهره لاخیه فلا یسال عنه و لا یهتم به کما نهاهم عن التقاطع فی مقابل ما امر به من التواصل … 12- (لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر فیولی علیکم شرارکم ثم تدعون فلا یستجاب لکم) لا تترکوا الامر بالمعروف و النهی عن المنکر ای قوموا بهما لانهما فرضان اوجبهما الله علی المسلم بحسب ظروفه و احواله و فیما یناسب احواله المکلف شروطا و اسلوبا و طریقه. ثم خوفهم عاقبه التقصیر فی هذین الواجبین و ان نتیجه ترکهما ان یتولی الاشرار علی رقاب العباد فیفسدوا حال الامه و تعم الفوضی و تتعطل احکام الدین و تبطل سنه سید المرسلین و ایضا نتیجه لهذا الامر لا یستجاب دعاء الابرار و العلماء فضلا عن عامه الناس لاختلال شروط قبول الدعاء و منها و اهمها عدم القیام بهذین الواجبین.

لا الفینکم: لا اجدنکم من الفاه اذا وجده. خاض فی الماء: دخله و مشی فیه و الخوض فی دماء المسلمین سفکها. المثله: التنکیل و التشویه. (یا بنی عبدالمطلب لا الفینکم تخوضون دماء المسلمین خوضا تقولون: (قتل امیرالمومنین). الا لا تقتلن بی الا قاتلی) خاطب بنی عبدالمطلب- لانهم اولیاء الدم- و نهاهم عن ارتکاب الحرام بسببه قائلا لهم: لا ارید ان اراکم تسفکون دماء المسلیمن فتقتلون علی الشبهه و الظنه و کل من تتهمون بالمشارکه فی دمی بحجه انه قتل امیرالمومنین فتسفکون الدماء بدون مبرر … بل لا یقتل الا قاتلی و هو ابن ملجم المرادی فحسب و هذا مقتضی العدل و اقول: حسب علی عظمه انه فی هذا الموقف یحفظ دماء المسلمین و یصون وحدتهم بدمه و نفسه … (انظروا اذا انا مت من ضربته هذه فاضربوه ضربه بضربه و لا تمثلوا بالرجل فانی سمعت رسول الله- صلی الله علیه و آله و سلم- یقول: ایاکم و المثله و لو بالکلب العقور) یامرهم بالبحث ان هو مات من هذه الضربه ان استند الموت الیها ان یضربوه ضربه تساوی ضربته تکون قاضیه علیه دون زیاده لیکون ذلک مقتضی العدل … ثم نهاهم ان یمثلوا به ای یشوهوا خلقته بقطع یده او رجله او ثلم عینیه و ما اشبه ذلک و علله بما ورد عن النبی من النهی: ایاکم و المثله و لو بالکلب العقور. ترجمه الحسین بن علی شهید کربلاء. الامام الحسین علیه السلام. نسبه: الحسین بن علی بن ابی طالب بن عبدالمطلب بن هاشم ابن بنت رسول الله- صلی الله علیه و آله- فاطمه الزهراء بنت خدیجه الکبری ام المومنین ثانی ریحانتی النبی- صلی الله علیه و آله- واحد سبطیه العظیمین و اخوا الحسن الزکی … بهذا النسب المختصر تجتمع النبوه و الامامه، و تلتحم العظمه و المجد و تتعانق الاریحیه مع البطوله. سلسه کل افرادها عظماء من اتیت الیه وجدته سید زمانه و عقل مجتمعه و حلیم قومه و کریم ایامه، لم تند عنهم مکرمه و لم تفتهم منقبه … هم السباق دوما الی کرائم الخصال و الوصول الی منتهی الکمال امتازوا فی الجاهلیه کما امتازوا فی الاسلام و تفرقوا فی الحالتین فکانت لهم قبل الاسلام صفحه بیضاء و ید سخیه و شمائل کریمه و عفه نفس و شموخ و اباء سبقوا من سابقهم و تقدموا علی من زاحمهم، لم یدرکهم خصم فی فضیله و لم یلحقهم فی منقبه فکانوا کما قال الجاحظ عنهم: ملح الارض و زینه الدنیا و حلی العالم و السنام الافخم و الکاهل الاعظم و لباب کل جوهر کریم و سر کل عنصر شریف و الطینه البیضاء و المغرس المبارک و النصاب الوثیق و معدن الفهم و ینبوع العلم … حیاه الحسین الشهید: لقد کان لبیت علی و فاطمه میزه علی اقرباء النبی- صلی الله علیه و آله-، لقد اولاه النبی عنایه زائده لم یعهدها احد من بیوت المسلمین لان فیه احب الناس الی رسول الله و اعزهم عنده ففیه اعز بناته و اغلاهن بضعته فاطمه الزهراء فقد کان لهذا البیت نصیبه الکبیر من برکه النبی و عطایاه … فی هذا البیت العظیم ولد الحسین بن علی فی الخامس من شعبان سنه اربع من الهجره و کان لولادته اثر عظیم فی نفس النبی کما وعمت الفرحه جمیع افراد الاسره بل فرح المسلمون قاطبه بهذا المولود الجدید. ولد الحسین فی بیت الطهر و القداسه و قد اختار النبی له الاسم و عق عنه بعد ان اذن فی اذنه الیمنی و اقام بالیسری و قد القمه ابهامه فتغذی منها لفتره من الزمن و قد کان النبی یحبه حبا شدیدا و یعتنی به و باخیه عنایه کبیره اشد من عنایه الاباء بالابناء. اقوال النبی فیه: بطبیعه الحال ان رسول الله ینطق عن الله و یتجنب الهوی فمن هنا یجب ان یوخذ کلامه و یفسر بحقیقته کما هو و کما تحمل العباره من معنی دون ان یکون للعاطفه اثر و لا للمجامله دور و قد اثنی النبی علی الحسنین و مدحهما و اوصی المسلمین بمتابعتهما و حبهما و المحافظه علیهما. قال النبی- صلی الله علیه و آله-: الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه. و قال- صلی الله علیه و آله-: من احب الحسن و الحسین فقد احبنی و من ابغضهما فقد ابغضنی … و قال- صلی الله علیه و آله-: حسین منی و انا من حسین احب الله من احب حسینا حسین سبط من الاسباط. و اما الایات التی نزلت بحق اهل البیت و کان احدهم الحسین الشهید فکثیره نذکر منها: 1- قوله تعالی: (انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا … ). فقد اجمع المفسرون علی نزولها فی علی و فاطمه و الحسن و الحسین. 2- قوله تعالی: (فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا ونساءکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علی الکاذبین … ). قال صاحب تفسیر الکشاف و هو من السنه: لا دلیل اقوی من هذا علی فضل اهل اصحاب الکساء و هم علی و فاطمه و الحسنان لانهما لما نزلت دعاهم- صلی الله علیه و آله- فاحتضن الحسین و اخذ بید الحسن و مشت فاطمه خلفه و علی خلفهما فعلهم انهم المراد من الایه و ان اولاد فاطمه و ذریتهم یسمون ابناءه و ینسبون الیه نسبه صحیحه نافعه فی الدنیا و الاخره. 3- قوله تعالی:

(قل لا اسالکم علیه اجرا الا الموده فی القربی) فانها لم نزلت قالوا: یا رسول الله من قرابتک هولاء الذین وجبت علینا مودتهم قال: علی و فاطمه و ابناهما. الحسین و الدین: عاش الحسین الشهید مع جده رسول الله- صلی الله علیه و آله- اجمل ایامه و احسنها و درج فی مراقی الکمال من ذلک الحجر الطاهر الذی افاض علیه حنانا و عطفا ورقه و اغدق علیه روحا و تسامیا، عاش ما یقرب الثمان سنوات و هی السن التی توهل الطفل للالتقاط و التصویر و المحاکاه فاتقن الشهید دور جده بنجاح ساحق و فوز کاسح … منطقا وعیا … تطلعا … حرکه … جاء محمدی الخصال و الفعال و الحرکات و السکنات حتی غدا الامین محمد فی ثوب الحسین الشهید … و لما انتهت حیاه النبی الکریم اقام فی ظلال الوالد العظیم مده تجاوزت ثلاثه عقود و نصف من الزمن اشترک فی خلال حکم الامام فی حروبه ضد الناکثین و القاسطین و المارقین و قد اخذ عن ابیه بلاغته و شجاعته و کرمه و عزته … ارتسمت امام الحسین کل المعالم الاسلامیه و تراءت امامه کل حرکات الحق التی ترجمها امیرالمومنین علی فی اقواله و افعاله و تصرفاته … عاش الصراع المریر بین الحق و الباطل بین الاسلام و الجاهلیه اسلام علی و جاهلیه معاویه و کیف کانت عاقبه الحق صریعا فی سبیل الله علی ید طاغوت من طواغیت الارض و استمر یرقب الاحداث و ما تحمله من ماسی و آلام و دموع و دماء خصوصا حینما تنحی الحسن عن الخلافه و تربع علی کرسیها معاویه عدو الاسلام و الدین. عاش الحسین مع الاسلام فی مصائبه و محنه و مع المسلمین الشرفاء فی تشردهم و غربتهم و مطاردتهم، عاش فتره مملوءه بالمحن و الابتلاءات ابتداء بموت جده حیث رای الخلافه ینحرف بها قوم من الناس عن صاحبها المنصوص علیه بها لتاخذ فی نهایه المطالف شکلا من الملک العضوض الذی لا یرحم الاسلام و لا یعطف علی المسلمین بل یحارب الدین و یطارد المتدینین و لو بقوه السلاح و الحدید انه الانحراف الذی کان یتصور انه صغیر هو الیوم یبعد بعدا مفرطا بحیث انعدمت الرویه بین طرفی الصواب و الانحراف و انطمست معالم الرساله بشکل مرعب و مخیف فکان الحسین هو الرائد و الهادی و البطل الذی علی یدیه تنجلی الظلمات و تموت الانحرافات و یحی الحق و الدین. واقعه کربلاء: اخبر النبی بواقعه کربلاء قبل حدوثها و اخبر بکل ما یجری علی اهله و اسرته و خصوصا ولده الحسین و قد روی المحدثون ذلک و تناولوه فی مجامیعهم. رای الحسین معاویه الذی تولی الحکم سنه 41 ه بعد شهاده الخلیفه الشرعی الامام علی … راه کیف یتستر بالاسلام ظارها و یحاربه واقعا … رای اجرام معاویه و ظلمه و جوره و اضطهاده و رای عملیه تشویه الاسلام. بل مسخه و تحویله لصالحه و صالح الامویین و لم یکتف بذلک حتی اخذ البیعه لابنه یزید بالقهر و القوه و یزید هذا یعرفه المسلمون بتهتکه و خلاعته و استهتاره بالدین و محاربته للمتدینین … انه کما یصفه ابن حنظله غسیل الملائکه قدمنا من عند رجل لیس له دین، یشرب الخمر و یضرب بالطنابیر و یعزف عنده القیان و یلعب بالکلاب و یسمر عنده الحراب (اللصوص) … رای الحسین فی یزید انه یهدد الاسلام فی اصوله و ان بقی دون ردع ورد سوف تتزلزل ارکان الدین و یقضی علی تراث النبی و ما جاء به من عند الله … رای انه لابد من نهضه دامیه تحرک ضمیر المجتمع الاسلامی و تهزه من الاعماق لعل الامه تعود الی رشدها و تنتبه من غفوتها فتحفظ هذا الدین و تندفع فی الدفع عنه … فلذا ارسل الی الکوفه سفیره مسلم بن عقیل و کانوا قد کاتبوه و دعوه الیهم لیبایعوه خلیفه علیهم و لکنهم بعد ان بایعوا مسلما بحیث احصی دیوانه اکثر من ثمانیه عشر الفا فکتب الی الحسین بخبرهم فقدم من المدینه الی مکه و منها توجه الی الکوفه و لکن الکوفیین کما

یذکر المورخون اهل غدر و خیانه فلم یفوا ببیعتهم للحسین و انخذلوا عنه و اسلموه و لم ینهض معه احد حتی وصل الی کربلاء فوجه الیه یزید بقیاده ابن زیاد و عمر ابن سعد جیشا کثفا یبلغ السبعین الفا بینهما هو و اهله و اصحابه الذین ناصروه یبلغون السبعین بل ربما یتجاوزون المائه بقلیل و قد کانت معرکه غیر متکافئه عددیا سقط علی اثرها مع اهله و اصحابه شهداء فی سبیل الله و بذلک سطروا اعظم ملحمه فیتاریخ الانسانیه التی تناضل من اجل الحق و ترفض الظلم و تابی الذل و تدافع عن الایمان و العقیده. سقط فی العاشر من المحرم سنه احدی و ستین علی ثری کربلاء و تحولت شهادته الی رمز لکل الاحرار و الثوار و غدت من یومها کل ارض کربلاء و کل یوم عاشوراء … شعار یرفعه المظلومون و المضطهدون فی وجوه المتسکبرین و الظالمین … کلمات معصومه: قال الامام الشیهد فی بیانه الاول للثوره: و انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی علی بن ابی طالب فمن قبلنی بقبول الحق فالله اولی بالحق و من رد علی هذا اصبر حتی یقضی الله بینی و بین القوم و هو خیر الحاکمین … طرح

الحسین شعار هیهات منا الذله حیث قال یوم العاشر: الا و ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله و هیهات منا الذله یابی الله لنا ذلک و رسوله و المومنون. قال الحسین للولید بن عتبه الذی اراد اخذ البیعه منه: انا اهل بیت النبوه و معدن الرساله و مختلف الملائکه بنا فتح الله و بنا یختم و یزید رجل شارب الخمور و قاتل النفس المحرمه معلن بالفسق و مثلی لا یبایع مثله … کلمه اخیره: الحسین قدوه و اسوه و نشید یردده العارفون و المحبون … فیثاره یوقع علی اوتارها الاحرار لحن الحریه و الخولد و الکرامه … یجب ان ندرسه و نستوعبه و نفهمه و ناخذ من ثورته رمزا یفک کل مغالیق الحیاه و مصائبها … فالی الحسین و الی ثورته یا احرار العالم و ثوار الدنیا …

دامغانی

از وصیت آن حضرت است به حسن و حسین علیهما السّلام پس از آنکه ابن ملجم که نفرین خدا بر او باد او را ضربت زد. در این وصیت که چنین آغاز می شود: «اوصیکما بتقوی الله و الّا تبغیا الدنیا و ان بغتکما»، «شما را سفارش می کنم به بیم از خدا و اینکه دنیا را مجویید هر چند دنیا پی شما آید.» ابن ابی الحدید پس از توضیح لغات و اصطلاحات به مناسبت سفارش اکید امیر المؤمنین علیه السّلام در مورد همسایه مبحثی اخلاقی در این زمینه آورده است که به ترجمه گزینه هایی از آن بسنده می شود. ...

فصلی در اخباری که در حقوق همسایه وارد شده است:

علی علیه السّلام در مورد همسایگان سفارش فرموده است. و اینکه فرموده است سفارش پیامبر شماست و به صورت خبر مرفوع از قول عبد الله بن عمر هم نقل شده است که چون گوسپندی کشت پرسید: آیا به همسایه یهودی ما چیزی از آن هدیه داده اید که من شنیدم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می فرمود: «جبریل همواره و چندان مرا در مورد همسایه سفارش فرمود تا آنجا که گمان بردم به زودی همسایه از همسایه ارث خواهد برد.» در حدیث آمده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «هر کس به خدای و روز رستاخیز ایمان آورده است باید که همسایه خویش را گرامی دارد.» و از همان حضرت روایت است: «همسایه بد در محل اقامت، در هم شکننده پشت است.» نیز از همان حضرت نقل شده است: «از گرفتاریهای سخت، همسایه بدی است که با تو در محل اقامت باشد، اگر کاری پسندیده بیند آن را پوشیده می دارد - به خاک می سپارد- و اگر کار زشتی ببیند آن را پراکنده و فاش می سازد.»

و از جمله دعاها این دعاست: «بار خدایا از مالی که مایه آزمون و گرفتاری باشد و از فرزندی که بر من گران جانی کند و از زنی که زود آدمی را پیر کند و از همسایه ای که با چشم و گوش خود مرا بپاید و اگر کار پسندیده ای بیند پوشیده دارد و اگر کاری نکوهیده را شنود آن را منتشر سازد، به تو پناه می برم.» ابن مسعود در حدیثی از قول پیامبر نقل می کند: «سوگند به کسی که جان من در دست اوست بنده تسلیم و مسلمان نمی شود تا گاهی که دل و زبانش تسلیم شود و همسایه اش از بدیهای او در امان باشد.» گفتند مقصود از بدیها چیست فرمود: تندخویی و ستم.

لقمان به فرزند خود فرموده است: پسرکم بارهای سنگین سنگ و آهن بر دوش کشیده ام چیزی را سنگین تر از سنگینی همسایه بد احساس نکرده ام. و شعری سروده اند که «هان کسی پیدا می شود که خانه ای را که به سبب ناخوش داشتن یک همسایه به فروش می رسد، بسیار ارزان خریداری کند» اصمعی گفته است: شامیان با رومیان همسایه بودند، دو خصلت نکوهیده پستی و کم غیرتی را از آنان گرفتند و مردم بصره با خزر همسایه شدند، دو خصلت کم وفایی و زناکاری را از ایشان گرفتند، و مردم کوفه که همسایه مردم سواد شدند، دو خصلت سخاوت و غیرت را از آنان گرفتند. گفته می شده است هر کس بر همسایه خود دستیازی کند از برکت خانه خود محروم می شود و هر کس همسایه خود را آزار دهد، خداوند خانه اش را میراث می برد.

ابو الجهم عدوی، خانه خود را که در همسایگی سعید بن عاص بود به صد هزار درهم فروخت، چون مشتری بهای خانه را آورد، ابو الجهم گفت: این بهای خانه است، بهای همسایگی آن را هم باید بدهی. خریدار گفت: چه همسایگی گفت: همسایگی سعید بن عاص را. مشتری گفت: هرگز کسی برای همسایگی پول داده و آن را خریده است گفت: خانه ام را پس بده و پول خود را بردار. من همسایگی مردی را از دست نمی دهم که اگر در خانه می نشینم. احوال مرا می پرسد و هر گاه مرا می بیند سلامم می دهد و هر گاه از او غایب می شوم حفظ الغیب می کند و هر گاه به حضورش می روم مرا به خود مقرب می دارد و هر گاه چیزی از او می خواهم حاجت مرا بر می آورد و در صورتی که چیزی از او نخواهم او می پرسد که آیا چیزی نمی خواهی و اگر گرفتاری برای من رسد از من گره گشایی می کند. چون این خبر به سعید بن عاص رسید، صد هزار درهم برای او فرستاد و گفت: این پول خانه ات و خانه هم از آن خودت باشد.

حسن بصری گفته است: حسن همسایگی در خود داری از آزار همسایه نیست، بلکه حسن همسایگی شکیبایی بر آزار همسایه است. زنی پیش حسن بصری آمد و از نیاز خود شکایت کرد و گفت: من همسایه توام. حسن پرسید: میان من و تو چند خانه فاصله است؟ آن زن گفت: هفت خانه. حسن نگریست زیر تشکش هفت درهم بود، همان را به او داد و گفت: نزدیک بوده است که هلاک شویم.

ابو مسلم خراسانی صاحب دولت، اسبی بسیار تندرو را سان دید و به یاران خود گفت: این اسب برای چه کاری خوب است؟ آنان گفتند: برای شرکت در مسابقه اسب دوانی و شکار گورخر و شتر مرغ و تعقیب کسی که از جنگ گریخته است. گفت: خوب و مناسب نگفتید برای گریز از همسایه بد شایسته است.

در حدیث مرفوعی از رسول خدا که از جابر نقل شده چنین آمده است: «همسایگان سه گونه اند، همسایه ای که یک حق دارد و همسایه ای که دو حق دارد و همسایه ای که سه حق. همسایه ای که فقط یک حق دارد، همسایه مشرکی است که خویشاوند نباشد که حق او فقط حق همسایگی است. همسایه مسلمانی که خویشاوند نباشد، او را دو حق است و همسایه مسلمان خویشاوند که او را سه حق است، و کمترین پاس داشتن حق همسایگی این است که همسایه ات را با بوی دیگ غذای خود ناراحت نسازی مگر اینکه کاسه ای از آن برای او فرستی.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

لِلْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ علیهما السلام لَمّا ضَرَبَهُ ابْنُ مُلْجَمٍ لَعَنَهُ اللّهُ

از وصایای امام علیه السلام

به امام حسن و امام حسین علیهما السلام است،هنگامی که ابن ملجم-که لعنت خدا بر او باد-به آن حضرت ضربه زد.{١. سند نامه:

این وصیت نامه را گروه زیادی پیش از سید رضی از آن حضرت نقل کرده اند؛ از جمله ابومخنف لوط بن یحیی مطابق نقل مقاتل الطالبین) و ابو حاتم سجستانی در کتاب المعمرون و طبری در تاریخ معروف خود در حوادث سال 40 و کلینی در کتاب کافی و مسعودی در مروج الذهب و شیخ صدوق در من لا یحضره الفقیه و جمعی دیگر (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 379-381).}

نامه در یک نگاه

این نامه که در حقیقت یکی از وصایای جامع و پرمحتوای امام علیه السلام هنگامی است که در بستر شهادت افتاده بود،خطاب به فرزندانش حسن و حسین علیهما السلام، بلکه همه شیعیان،حاوی چند بخش مهم است:

در بخش اوّل امام علیه السلام آنها را توصیه به تقوا و بی اعتنایی به زرق و برق دنیا

و طرفداری از حق و حمایت از مظلوم در برابر ظالم می کند.

در بخش دوم-که در آن صریحاً می گوید:مخاطب من تمام فرزندان و خانواده و همه کسانی است که این نامه من تا دامنه قیامت به آنها می رسد-بار دیگر توصیه به تقوا و سپس دعوت به نظم در همه کار و اصلاح در میان مردم و اهمّیّت آن دارد.

در بخش سوم انگشت روی چند مسأله بسیار مهم گذارده و دعوت به کفالت ایتام و حفظ حقوق همسایگان و عمل به قرآن و اهتمام به امر نماز و حج و جهاد با مال و جان و زبان و ارتباط با یکدیگر و ترک جدایی ها و امر به معروف و نهی از منکر دارد.

در آخرین بخش فرزندان عبدالمطلب را مورد خطاب قرار داده و تأکید می کند که بعد از شهادت من خون مسلمانان را نریزید و به بهانه این شهادت از این و آن انتقام نگیرید.تنها قاتل من مسئول است و او باید کشته شود و سپس توصیه می کند که پس از کشتن وی بدن او را مثله نکنید و به خاک بسپارید.

***

بخش اوّل

اشاره

أُوصِیکُمَا بِتَقْوَی اللّهِ،وَأَلَّا تَبْغِیَا الدُّنْیَا وَإِنْ بَغَتْکُمَا،وَلَا تَأْسَفَا عَلَی شَیْءٍ مِنْهَا زُوِیَ عَنْکُمَا،وَقُولَا بِالْحَقِّ وَاعْمَلَا لِلْأَجْرِ،وَکُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَلِلْمَظْلُومِ عَوْناً.

ترجمه

من شما را به تقوا و پرهیزکاری (و ترس از مخالفت پروردگار) توصیه می کنم و سفارش می کنم و در پی زرق و برق دنیا نباشید،هرچند دنیا به سراغ شما بیاید و بر آنچه از دنیا از دست می دهید تأسف نخورید.سخن حق بگویید و برای اجر و پاداش الهی (نه برای چشم داشت از مردم) کار کنید،همواره دشمن (سرسختِ) ظالم و یار و مددکار مظلوم باشید.

شرح و تفسیر: یار مظلوم و دشمن ظالم باشید

این دومین وصیّتِ امام علیه السلام است که در بستر شهادت خود بیان فرموده (وصیّتِ پرمعنای دیگری هم از آن حضرت در نامه 23 گذشت).

همان گونه که اشاره شد امام علیه السلام این سخنان را در بستر شهادت به عنوان وصیت بیان فرمود و می دانیم انسان در چنین حالتی سعی دارد خواسته های مهم خود را در عباراتی کوتاه بیان کند.وصیت امام علیه السلام به چگونگی تقسیم اموال و ثروت او نیست،چون مال و ثروتی از خود به یادگار نگذاشت.و اگر مقداری مال داشت آنها را به صورت موقوفه در آورده بود.وصیت او درباره ارزش های

اسلامی و فضایل انسانی و برنامه های واجب دینی است.

گرچه مخاطب در این بخش از وصیت تنها دو فرزندش حسن و حسین علیهما السلام هستند؛ولی به قرینه بخش دوم این وصیت نامه،دیگران نیز به این خطاب مهم مخاطب اند.

به هر حال امام علیه السلام در بخش اوّل این وصیت فرزندانش را به هفت موضوع مهم سفارش می کند:

نخست می فرماید:«من شما را به تقوا و پرهیزکاری (و ترس از مخالفت پروردگار) توصیه می کنم»؛ (أُوصِیکُمَا بِتَقْوَی اللّهِ).

آری همان گونه که بارها گفته ایم تقوا یعنی احساس مسئولیت درونی در برابر فرمان های الهی که خمیرمایه تمام برنامه های انبیا و اولیاست و بدون آن،کسی از وسوسه های شیطان و هوای نفس رهایی نمی یابد.کلید در بهشت تقواست و مرکب راهوار برای قرب الی اللّه پرهیزکاری است.

حضرت در دومین و سومین توصیه می فرماید:«و سفارش می کنم در پی زرق و برق دنیا نباشید،هرچند دنیا به سراغ شما بیاید و بر آنچه از دنیا از دست می دهید تأسف نخورید»؛ (وَ أَلَّا تَبْغِیَا{«تبغیا» و «بغت» هر دو از ریشه «بغاء» بر وزن «کلاه» به معنای طلب کردن گرفته شده است.} الدُّنْیَا وَ إِنْ بَغَتْکُمَا،وَ لَا تَأْسَفَا عَلَی شَیْءٍ مِنْهَا زُوِیَ{«زوی» از ریشه «زی» بر وزن «حی» به معنای دور کردن و نهی کردن و گرفتن است و در جمله بالا «زوی» به معنای گرفته شده» آمده است.} عَنْکُمَا).

البته دنیا بخش هایی دارد:بخشی برای زندگی انسان ضروری است.بخش دیگری رفاه معقولانه است؛ولی بخشی بالاتر از اینها برای هواپرستی و تفاخر و مانند آن است.به یقین امام علیه السلام از بخش اوّل و دوم نهی نمی کند.منظور امام علیه السلام بخش سوم است.همان گونه که قرآن مجید می گوید: وَ مَا الْحَیاهُ الدُّنْیا إِلاّ مَتاعُ

اَلْغُرُورِ ؛و زندگی دنیا جز متاع و سرمایه فریب نیست»{حدید، آیه 20} به یقین دنبال این بخش از دنیا رفتن انسان را از خدا و آخرت دور می سازد و آلوده انواع گناهان می کند.

اینکه می فرماید:به آنچه از دست رفت تأسف نخورید،دلیل روشنی دارد، زیرا تأسف بر از دست رفته ها چیزی را به انسان باز نمی گرداند و انسان را از فعالیّت های مثبت برای حفظ آنچه در دست دارد باز می دارد.

این سخن در واقع برگرفته از قرآن مجید است که می فرماید:« لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ »؛(بدانید آنچه از سوی خداوند مقدّر شده است به شما می رسد) این برای آن است که جهت آنچه از دست داده اید تأسف نخورید و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشید».{حدید، آیه 23}

در حدیث پرمعنایی می خوانیم مردی با پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نماز خواند هنگامی که نماز تمام شد و آن مرد برگشت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به او اشاره کرد و فرمود:این مرد از اهل بهشت است.عبد اللّه بن عمرو که از اصحاب حاضر در جلسه بود گفت:من به دنبال آن مرد رفتم و به او گفتم:عموجان میهمان می خواهی؟ گفت:

آری.دیدم خیمه ای و گوسفندی و نخلی برای امرار معاش دارد.هنگام عصر از خیمه اش بیرون آمد گوسفند را دوشید و مقداری رطب از نخل چید و پیش روی من گذاشت.با یکدیگر غذا خوردیم او خوابید و من بیدار ماندم.او صبح افطار کرد و من روزه (مستحبی) گرفتم و این کار سه شبانه روز ادامه یافت.(من چیز مهمی در زندگی او ندیدم) به او گفتم:رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره تو فرمود:تو اهل بهشت هستی! بگو ببینم کار مهم تو چیست؟ گفت:نزد همان کسی که این خبر را به تو داده است برو تا راز این مطلب را برای تو بگشاید.من خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدم و جریان را از آن حضرت سؤال کردم،رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:نزد

خودش بازگرد و به او بگو تا خودش سرّ این مطلب را بگوید.نزد او آمدم و گفتم:رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داده است خودت به من خبر دهی.گفت:اکنون مانعی ندارد می گویم.(بدان) اگر تمام دنیا مال من باشد و از من بگیرند غمگین نمی شوم و اگر تمام دنیا را به من بدهند شادی نمی کنم و شب هنگام که می خوابم در دل من کینه و حسدی نسبت به هیچ کس نیست.عبد اللّه گفت:ولی به خدا سوگند من چنین نیستم همه شب عبادت می کنم و روزها غالباً روزه دارم؛اما اگر از مال دنیا گوسفندی به من داده شود شاد می شوم و اگر از من گرفته شود غمگین می گردم و خداوند تو را برتری آشکاری بر ما داده است.{تفسیر در المنثور، ذیل آیه 10 سوره حشر.}

آری طبیعت دنیا چنین است که روزی به دست می آید و روزی از دست می رود نه اقبال آن قابل اطمینان است و نه ادبار آن.

در حدیثی می خوانیم:ابن عباس می گوید:بعد از کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله از کلام هیچ کس به اندازه نامه ای که امام علی بن ابی طالب علیه السلام نوشت بهره نگرفتم ایشان در نامه ای به من نوشت:

«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْمَرْءَ یَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیُدْرِکَهُ وَ یَسُرُّهُ دَرْکُ مَا لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ فَلْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِکَ وَ لْیَکُنْ أَسَفُکَ عَلَی مَا فَاتَکَ مِنْهَا وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْیَاکَ فَلَا تَکُن بِهِ فَرِحاً وَ مَا فَاتَکَ مِنْها فَلَا تَأْسَ عَلَیْهِ حُزْناً وَ لْیَکُنْ هَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ وَ السَّلَامُ؛ اما بعد (از حمد و ثنای الهی) انسان گاهی به سبب از دست رفتن چیزی ناراحت می شود در حالی که (بر حسب تقدیر الهی و عالم اسباب) امکان وصول به آن وجود نداشته است و شادمان می شود از چیزی که هرگز از دست رفتنی نبوده است،بنابراین شادی تو باید به چیزی باشد که از آخرتت به دست آوردی و تاسف تو بر چیزی باشد که از آخرت از دست می دهی.والسلام».{میزان الحکمه، ج 3، باب حزن، روایت 3789. برای مطالعه بیشتر به تفسیری که در همین کتاب ذیل نامه 22 آمده است مراجعه شود.}

در چهارمین و پنجمین توصیه می فرماید:«سخن حق بگویید و برای اجر و پاداش الهی (نه برای چشم داشت از مردم) کار کنید»؛ (وَ قُولَا بِالْحَقِّ،وَ اعْمَلَا لِلْأَجْرِ).

طرفداری از حق همان چیزی است که در آیات متعدّدی از قرآن به آن تصریح شده و حتی در سوره«عصر»بر توصیه کردن یکدیگر به بیان حق تکیه شده است:« وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ ».

قابل توجّه اینکه حق معنای بسیار وسیعی دارد که هر واقعیّت اعتقادی، اخلاقی و حکمی را شامل می شود و از سویی حق خدا بر خلق و حق مردم بر یکدیگر و حق متقابل حکومت و مردم و حق انسان بر خویشتن را نیز در بر می گیرد.

اما عمل برای اجر و پاداش الهی همان خلوص نیّت است که انسان چشم طمع از خلق برگیرد و دیده به پاداش الهی بدوزد و هر عملی را خالص برای او انجام دهد.

سپس در ششمین و هفتمین توصیه به مسأله بسیار مهمی اشاره کرده می فرماید:«و همواره دشمن (سرسختِ) ظالم و یار و مددکار مظلوم باشید»؛ (وَ کُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً).

این توصیه در واقع تأکیدی است بر طرفداری از حق که در جمله های پیشین آمد.چه حقی از این بالاتر که انسان مظلوم را در برابر ظالم یاری دهد تا مظلوم به حقش برسد و ظالم از ظلمش دست بر دارد و جالب اینکه ظالم و مظلوم در این دو جمله،مطلق است و تنها مسلمانان را شامل نمی شود و به این ترتیب هر مظلومی در جهان باید زیر چتر حمایت مسلمانان قرار گیرد و از ظلم هر ظالم و ستمگری باید پیشگیری شود و اگر مدعیان حقوق بشر تنها به این دو دستور عمل می کردند به راستی دنیا گلستان بود.این در حالی است که می بینیم آنها

هر جا منافع نامشروعشان اقتضا کند در کنار ظالم می ایستند و بر ضد مظلوم می جنگند،هرچند در شعارها مدعی حمایت از مظلوم اند.

در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«مَنْ أَصْبَحَ لَا یَهُمُّ بِظُلْمِ أَحَدٍ غَفَرَ اللّهُ مَا اجْتَرَمَ؛ کسی که صبح کند در حالی که نخواهد به احدی ظلم و ستم کند خدا همه گناهان او را می بخشد».{کافی، ج 2، ص 332، ح 8.}

در واقع اکثر گناهان را می توان نوعی از انواع ظلم شمرد و کسی که ظلم را در تمام اشکالش ترک کند از گناهان رهایی می یابد.

در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«وَ مَنْ أَخَذَ لِلْمَظْلُومِ مِنَ الظَّالِمِ کَانَ مَعِی فِی الْجَنَّهِ مُصَاحِبا؛ کسی که حق مظلوم را از ظالم بستاند در بهشت با من همنشین خواهد بود».{بحارالانوار، ج 72، ص 359.}

در حدیثی از امام امیر المؤمنین علیه السلام در غررالحکم می خوانیم:

«أحْسَنُ العَدْلِ نُصْرَهُ المَظْلُومِ؛ برترین عدالت یاری مظلومان است».{غررالحکم، ص 446، ح 10210.}

حتی امام زین العابدین علیه السلام در دعای 38 صحیفه سجادیه به پیشگاه خداوند (به عنوان یک سرمشق عمومی) عرضه می دارد:

«اللَّهُمَّ إِنِّی أَعْتَذِرُ إِلَیْکَ مِنْ مَظْلُومٍ ظُلِمَ بِحَضْرَتِی فَلَمْ أَنْصُرْه؛ خداوندا من پوزش می طلبم درباره مظلومی که در حضور من مورد ستم قرار گرفت و من یاریش نکردم».

***

بخش دوم

اشاره

أُوصِیکُمَا،وَ جَمِیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی{در روایتی طبق آنچه نویسنده مصادر نهج البلاغه آورده، آمده است: هنگامی که طبیب معروف کوفه بعد از معاینه به امام علی عرض کرد که من از حیات شما مأیوسم، امام علی دستور داد دوات و قلمی آوردند و این وصیت نامه را نوشت. (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 379)} ،بِتَقْوَی اللّهِ،وَنَظْمِ أَمْرِکُمْ،وَ صَلَاحِ ذَاتِ{«ذات» در اصل به معنای خلقت و بنیه و اساس چیزی است، گرچه در اصطلاح فلاسفه به عین و حقیقت اشیا اطلاق می شود، بنابراین اصلاح یا صلاح ذات البین اشاره به برطرف ساختن کدورت ها و کینه ها از ریشه و اساس است} بَیْنِکُمْ،فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّکُمَا صلی الله علیه و آله یَقُولُ:«صَلَاحُ ذَاتِ الْبَیْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّهِ الصَّلَاهِ وَ الصِّیَامِ».

ترجمه

من شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیت نامه ام به آنها می رسد به تقوای الهی و نظم در کارهای خود و اصلاح ذات البین توصیه می کنم، زیرا من از جدّ شما صلی الله علیه و آله شنیدم که می گفت:«اصلاح میان مردم از تمام نمازها و روزه ها برتر است».

شرح و تفسیر: برترین اصلاح ذات البین است

امام علیه السلام در این بخش از وصیت نامه مخاطبان خود را گسترش داده و افزون بر فرزندانش امام حسن و امام حسین علیهما السلام،جمیع فرزندان و خانواده و خویشاوندان و تمام کسانی را که تا دامنه قیامت این وصیت نامه به دست ایشان می رسد،مخاطب قرار داده می فرماید:«من شما و تمام فرزندان و خاندانم

و کسانی را که این وصیت نامه ام به آنها می رسد،به تقوای الهی و نظم در کارهای خود و اصلاح ذات البین توصیه می کنم،زیرا من از جد شما صلی الله علیه و آله شنیدم که می گفت:اصلاح میان مردم از تمام نمازها و روزه ها برتر است»؛ (أُوصِیکُمَا، وَ جَمِیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی،بِتَقْوَی اللّهِ،وَ نَظْمِ أَمْرِکُمْ،وَ صَلَاحِ ذَاتِ بَیْنِکُمْ،فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّکُمَا صلی الله علیه و آله یَقُولُ:«صَلَاحُ ذَاتِ الْبَیْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّهِ الصَّلَاهِ وَ الصِّیَامِ»).

در این بخش از نامه،امام علیه السلام به سه امر مهم سفارش فرموده است:نخست بار دیگر بر تقوای الهی و پرهیزکاری تأکید نموده که راه نجات،همیشه از آن می گذرد و تنها زاد و توشه انسان در سفر آخرت و معیار شخصیت هر کس و کرامت او در پیشگاه خدا به مقتضای «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ» است.

در دومین سفارش به نظم کارها به صورت کلی و گسترده اشاره کرده که شامل نظم و امنیّت اجتماعی،اقتصادی،سیاسی و نظم در عبادات و امور مربوط به خانواده و تعلیم و تربیت می شود.می دانیم بقای عالم هستی در سایه نظمی است که خدا برای آن مقرّر کرده است.اگر در کرات و افلاک نظمی نبود به زودی از هم متلاشی می شد و اگر دستگاه های مختلف بدن انسان بر اساس نظم خاص خود حرکت نکنند انسان به زودی بیمار می شود و چشم از دنیا فرو می بندد.هر جامعه ای که فاقد نظم لازم شود منقرض می گردد و هر انسانی راه بی نظمی را پیش گیرد هرگز به جایی نمی رسد،هرچند دارای استعداد فراوان و امکانات زیاد باشد.

به عنوان نمونه در درون خون انسان بیش از بیست نوع فلز و شبه فلز به نسبت خاصی به هم آمیخته شده و هر کدام مأموریت خود را انجام می دهند.اگر این ترکیب کمی به هم بخورد بیماری ها شروع می شود و به همین دلیل تمام پزشکان برای پی بردن به ریشه های اصلی بیماری،خون را در آزمایشگاه تجزیه

می کنند تا ببینند در کدامین قسمت نظم به هم خورده است.

در مسائل فلکی گاه می بینیم منجمان خسوف کامل را در فلان ساعت و فلان دقیقه و در فلان نقطه روی زمین از مدت ها قبل پیش بینی می کنند و گروه عظیمی در آن لحظه و در همان نقطه برای رصد کردن خورشید در حال کسوف جمع می شوند.اگر نظم دقیق حاکم نبود چگونه این پیش بینی ممکن بود.آنها می گویند حتی برای هزاران سال بعد هم می توانیم پدیده های فلکی را پیش بینی کنیم.

حال اگر انسان بخواهد در روابط اجتماعی راه بی نظمی را پیش گیرد،به یقین وصله ای ناهمرنگ در جهان هستی خواهد بود و چنین امر استثنایی و ناهماهنگ با آفرینش محکوم بر فناست.

اما صلاح ذات البین که امام علیه السلام از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل فرموده که از نماز و روزه هم بالاتر است دلیل روشنی دارد،زیرا اگر مسأله اصلاح در میان دوستان و رفع کدورت ها و زدودن دشمنی ها و تبدیل آن به صمیمیت و دوستی نباشد منجر به تشتت و تزلزل میان آنها می شود و به تعبیر قرآن به فشل و سستی می انجامد.

به همین دلیل اصلاح ذات البین از برترین عبادت ها شمرده شده حتی در روایتی به منزله«جهاد فی سبیل اللّه»عنوان گردیده که

«جَعَلَ النَّبِیُّ صلی الله علیه و آله اجْرَ المُصْلح بَیْنَ النّاسِ کَاَجْرِ المُجاهِدِ عِنْدَ النّاسِ؛ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله پاداش کسی را که در میان مردم صلح و صفا برقرار سازد،همچون کسی که در راه خدا جهاد می کند،قرار داد».{تفسیر ثعلبی، ج 9، ص 80.}

بی شک جهاد موجب عزّت اسلام است و کسی که میان مردم تفاهم ایجاد می کند و جامعه اسلامی را به وحدت و اتّحاد سوق می دهد کار او هم موجب

عزت اسلام و مسلمانان است.

امام صادق علیه السلام می فرماید:

«صَدَقَهٌ یُحِبُّهَا اللّهُ إِصْلَاحُ بَیْنِ النَّاسِ إِذَا تَفَاسَدُوا وَ تَقَارُبُ بَیْنِهِمْ إِذَا تَبَاعَدُوا؛ بخششی را که خداوند دوست دارد همان اصلاح میان مردم است هنگامی که میان آنها فسادی شود و نزدیک ساختن آنها به یکدیگر است به هنگامی که از هم دور شوند».{کافی، ج 2، ص 209، ح 1.}

این حدیث از امام صادق علیه السلام معروف است که به مفضل (یکی از یاران امام) دستور داده بود:

«إِذَا رَأَیْتَ بَیْنَ اثْنَیْنِ مِنْ شِیعَتِنَا مُنَازَعَهً فَافْتَدِهَا مِنْ مَالِی؛ هنگامی که بین دو نفر از پیروان ما مشاجره ای ببینی (که مربوط به امور مالی باشد) از مال من بپرداز (و آنها را با هم صلح ده)،لذا در روایتی می خوانیم که روزی دو نفر از شیعیان با هم اختلافی داشتند مفضل آنها را به منزل خود دعوت و چهارصد درهم به مدعی پرداخت کرد و نزاع را خاتمه داد سپس به آنها گفت:بدانید این از مال من نبود.از مال امام صادق علیه السلام بود که برای حل این گونه مشکلات در اختیار من گذارده است.{همان مدرک، ح 3 و 4.}

با حدیث دیگری از احادیث فراوانی که در این زمینه وارد شده این بحث را پایان می دهیم:رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:

«ألا أُخْبِرُکُمْ بِأفْضَلٍ مِنْ دَرَجَهِ الصِّیامِ وَ الصَّلاهِ وَ الصَّدَقَهِ؟ إصْلاحُ ذاتِ الْبَیْنِ فَإنَّ فَسادَ ذاتِ الْبَیْنِ هِیَ الْحالِقَهُ؛ آیا به شما خبر بدهم به چیزی که از درجه روزه و نماز و صدقه (و زکات) بالاتر است؟ آن اصلاح ذات البین است،زیرا فساد و اختلاف در میان مردم نابوده کننده است».{کنزالعمال، ح 5480 و مجموعه ورام، ج 1، ص 39.}

مرحوم علّامه مجلسی پس از نقل روایت نبوی که در کلام امام علیه السلام به آن اشاره شده،از امالی شیخ طوسی نقل می کند که پس از ذکر این روایت می نویسد:

«منظور از«عامَّه الصلاه وَ الصیام»در اینجا نمازها و روزه های مستحب و مندوب است»{بحارالانوار، ج 73، ص 44.} گویا این توضیح شیخ طوسی به قرینه روایت معتبری از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است که فرمود:«هیچ کس بعد از انجام واجبات،عملی بهتر از اصلاح در میان مردم انجام نداده است».{همان مدرک، ص 43.}

***

بخش سوم

اشاره

اللّهَ اللّهَ فِی الْأَیْتَامِ،فَلَا تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ،وَ لَا یَضِیعُوا بِحَضْرَتِکُمْ.وَ اللّهَ اللّهَ فِی جِیرَانِکُمْ،فَإِنَّهُمْ وَصِیَّهُ نَبِیِّکُمْ.مَا زَالَ یُوصِی بِهِمْ حَتَّی ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُمْ وَ اللّهَ اللّهَ فِی الْقُرْآنِ،لَایَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَیْرُکُمْ.وَ اللّهَ اللّهَ فِی الصَّلَاهِ،فَإِنَّهَا عَمُودُ دِینِکُمْ.وَ اللّهَ اللّهَ فِی بَیْتِ رَبِّکُمْ،لَا تُخَلُّوهُ مَا بَقِیتُمْ،فَإِنَّهُ إِنْ تُرِکَ لَمْ تُنَاظَرُوا.وَ اللّهَ اللّهَ فِی الْجِهَادِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ وَ أَلْسِنَتِکُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ.وَ عَلَیْکُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ،وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ.لَا تَتْرُکُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ فَیُوَلَّی عَلَیْکُمْ شِرَارُکُمْ،ثُمَّ تَدْعُونَ فَلَا یُسْتَجَابُ لَکُمْ.

ترجمه

خدا را خدا را،که یتیمان را رعایت کنید،نکند آنها گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و در حضور شما ضایع شوند.خدا را خدا را،که در مورد همسایگان خود خوش رفتاری کنید،چرا که آنان مورد توصیه پیامبر شما هستند و او همواره نسبت به همسایگان سفارش می فرمود تا آنجا که ما گمان بردیم به زودی آنها را در ارث شریک خواهد کرد.خدا را خدا را،که عمل به احکام قرآن را فراموش ننمایید،نکند دیگران در عمل به آن بر شما پیشی گیرند.خدا را خدا را،که نماز را برپا دارید،چرا که ستون دین شماست.خدا را خدا را،که خانه پروردگارتان را به فراموشی نسپارید و تا زنده هستید آن را خالی نگذارید،که اگر زیارت خانه خدا ترک شود به شما مهلت داده نخواهد شد (و بلای الهی نازل می گردد).خدا را خدا را،که در جهاد با مال و جان و زبان خویش در راه خداوند کوتاهی نکنید،

(و از هر سه وسیله در این راه بهره گیرید) و بر شما لازم است پیوندهای دوستی و محبّت و بذل و بخشش را فراموش نکنید و بر حذر باشید از اینکه به یکدیگر پشت کنید و رابطه خود را با هم قطع نمایید.امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که اشرار بر شما مسلّط خواهند شد،سپس هر چه دعا کنید مستجاب نمی گردد.

شرح و تفسیر: وصایای مهم امام علیه السلام در بستر شهادت

امام علیه السلام در این بخش از نامه،ده توصیه مهم درباره مسائل اجتماعی و عبادی و اخلاقی می فرماید و در شش مورد،آن را با جمله«اللّه اللّه»که دلیل بر نهایت تأکید است آغاز می کند:نخست از یتیمان شروع کرده می فرماید:«خدا را خدا را، که یتیمان رعایت کنید،نکند آنها گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و در حضور شما ضایع شوند»؛ (اللّهَ اللّهَ فِی الْأَیْتَامِ،فَلَا تُغِبُّوا{«تغبوا» از ریشه «غب» بر وزن «حد» به معنای عاقبت گرفته شده و این ماده گاهی بر کارها و اموری که یک در میان انجام می شود اطلاق می گردد مانند روایت معروفی که از پیغمبر اکرم نقل شده که به بعضی از یارانش فرمود: «زر غبا تزدد حبا» همه روز به دیدن من نیا، بلکه یک روز در میان باشد تا محبت شدیدتر شود» (مستدرک الوسائل، ج 10، ص 374، ح 12210).} أَفْوَاهَهُمْ،وَ لَا یَضِیعُوا بِحَضْرَتِکُمْ).

درباره اهتمام به امر یتیمان در قرآن مجید و روایات،تأکیدهای فراوانی شده است که حکایت از سیطره روح انسان دوستی و حمایت از ضعیفان در احکام اسلامی می کند.

در آیه 9 سوره نساء می خوانیم:« «وَ لْیَخْشَ الَّذِینَ لَوْ تَرَکُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّیَّهً ضِعافاً خافُوا عَلَیْهِمْ فَلْیَتَّقُوا اللّهَ وَ لْیَقُولُوا قَوْلاً سَدِیداً» ؛کسانی که اگر فرزندان ناتوانی از خود به یادگار بگذارند (از ستم دیگران) به آنان می ترسند باید (از ستم درباره

یتیمان مردم) بترسند و از (مخالفتِ فرمان) خدا بپرهیزند و سخن استوار بگویند (و با یتیمان مردم آن گونه که لازمه محبّت است سخن بگویند)».

در آیه بعد می فرماید:« «إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً» ؛کسانی که اموال یتیمان را به ظلم و ستم می خورند (در حقیقت) تنها آتش می خورند و به زودی در شعله های آتش (دوزخ) می سوزند».

در حدیث معروفی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است:

«مَنْ مَسَحَ عَلی رَأْسِ یَتیمٍ کانَ لَهُ بِکُلِّ شَعْرَهٍ تَمُرّ عَلی یَدِهِ نُورٌ یَوْمَ الْقِیامَهِ؛ هرکس برای نوازش،دست بر سر یتیمی کشد به تعداد موهایی که دست او از آن می گذرد در روز قیامت نور (و حسنه ای) خواهد داشت».{مجمع البیان، ج 10، ص 506}

آری! روح یتیمان تشنه محبّت است و کاری که محبّت و نوازش با آنها می کند هیچ اکرام و احترامی نمی کند.

در حدیث مشهور دیگری از آن حضرت نقل شده است که فرمود:

«إنّ الْیَتیمَ إذا بَکی اهْتَزَّ لِبُکائِهِ عَرْشُ الرَّحْمنِ؛ هنگامی که یتیم گریه می کند عرش خدا به سبب آن به لرزه درمی آید».{مجمع البیان، ج 10، ص 506}

در ذیل این حدیث آمده است که خداوند به فرشتگانش می فرماید:«ای فرشتگان من چه کسی این یتیم را به گریه درآورد؟ فرشتگان عرض می کنند:

خدایا تو آگاه تری.خداوند می فرماید:ای ملائکه من شما را گواه می گیرم هرکس گریه او را خاموش و قلبش را خشنود کند من در قیامت او را خشنود خواهم کرد».

در کتاب کافی آمده است که روزی مقدار فراوانی عسل و انجیر از سرزمین

هَمدان و حُلوان{از شهرهای کردستان عراق} خدمت امیرمؤمنان علی علیه السلام آورده اند.امام علیه السلام به کسانی که از وضع مردم باخبر بودند دستور داد جمعی از یتیمان را حاضر کنند و دستور داد مشک های عسل بیاورند و از آن تناول کنند.سپس امام علیه السلام آن عسل ها را در میان مردم تقسیم کرد (و خود امام علیه السلام با انگشت مبارکش عسل در دهان یتیمان می گذاشت) به حضرت عرض کردند:چرا اجازه نمی دهید خودشان عسل را بخورند؟ امام علیه السلام فرمود:

«إِنَّ الْإِمَامَ أَبُو الْیَتَامَی وَ إِنَّمَا أَلْعَقْتُهُمْ هَذَا بِرِعَایَهِ الآْبَاءِ؛ امام پدر یتیمان است.من عسل در دهان آنها گذاردم تا همچون پدران با آنها رفتار شود».{کافی، ج 1، ص 406، ح 5.}

جالب اینکه ابوالطفیل (صحابی معروف که از یاران خوب علی علیه السلام بود) می گوید:علی علیه السلام را دیدم که یتیمان را دعوت می کرد و با دست خود به یتیمان عسل می خورانید.یکی از یاران آن حضرت گفت:ای کاش من هم یتیم بودم.{ بحارالانوار، ج 41، ص 29}

سپس امام علیه السلام در دومین توصیه مؤکّد خود از حق همسایگان سخن می گوید و می فرماید:«خدا را خدا را،که در مورد همسایگان خود خوش رفتاری کنید، چرا که آنان مورد توصیه پیامبر شما هستند و او همواره نسبت به همسایگان سفارش می فرمود تا آنجا که ما گمان بردیم به زودی آنها را در ارث شریک خواهد کرد»؛ (وَ اللّهَ اللّهَ فِی جِیرَانِکُمْ،فَإِنَّهُمْ وَصِیَّهُ نَبِیِّکُمْ.مَا زَالَ یُوصِی بِهِمْ حَتَّی ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُمْ{«سیورثهم» «ورث» (به صورت ثلاثی مجرد) به معنای ارث بردن است؛ ولی «ورث» به شکل باب تفعیل به معنای ارث دادن یا ارث گذاردن است.}).

تعبیر به «إِنَّهُمْ وَصِیَّهُ نَبِیِّکُمْ؛ آنها وصیت پیامبر شما هستند»یا از باب حذف مضاف است و در اصل این گونه بوده است «فَإِنَّها مَحَلُّ وصِیَّهِ نَبِیِّکُمْ؛ آنها مورد

وصیت پیامبر شما هستند»و یا از باب تأکید است که آنها عین وصیتند؛مانند «زید عدل»که می گوییم فلان کس عین عدالت است.

تعبیر به«ظنّ»در جمله «حَتَّی ظَنَنَّا أَنَّهُ سَیُوَرِّثُهُمْ؛ تا آنجا که ما گمان بردیم آنها را به زودی در ارث شریک می کند»یا برای تأکید بر تکرار سفارش پیامبر به همسایگان است و یا به معنای حقیقی آن است که به راستی ما گمان بردیم آن قدر مقام همسایه والاست که ممکن است شبیه خویشاوندان در ارث سهیم باشد.

به هر حال همسایگان در اسلام احترام خاصی دارند بر عکس آنچه امروز در دنیای مادی می بینیم که گاه دو نفر بیست سال همسایه یکدیگرند و کاملاً از یکدیگر بی خبرند.

فلسفه احترام به همسایه در اسلام روشن است،زیرا اسلام دینی است کاملاً اجتماعی؛اجتماع خانواده،اجتماع خویشاوندان،اجتماع همسایگان،اجتماع اهل یک شهر و اجتماع یک ملت و هر کدام در اسلام جایگاه مخصوصی دارند و اگر واقعاً همسایگان در فکر یکدیگر باشند و غم ها و شادی ها را میان خود تقسیم کنند،زندگی بسیار گواراتر خواهد شد و رنج ها و دردها و مشکلات،هیچ کس را از پا در نمی آورد.امروز این همسایه مشکل دارد و بقیه برای حل مشکل به یاری او برمی خیزند،فردا که نوبت همسایه دیگر می شود نیز به همین ترتیب.

در حدیث پرمعنایی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم که فرمود:

«هَلْ تَدْرُونَ مَا حَقُّ الْجَارِ مَا تَدْرُونَ مِنْ حَقِّ الْجَارِ إِلَّا قَلِیلاً أَلَا لَا یُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الآْخِرِ مَنْ لَا یَأْمَنُ جَارُهُ بَوَائِقَهُ فَإِذَا اسْتَقْرَضَهُ أَنْ یُقْرِضَهُ وَ إِذَا أَصَابَهُ خَیْرٌ هَنَّأَهُ وَ إِذَا أَصَابَهُ شَرٌّ عَزَّاهُ لَا یَسْتَطِیلُ عَلَیْهِ فِی الْبِنَاءِ یَحْجُبُ عَنْهُ الرِّیحَ إِلَّا بِإِذْنِهِ وَ إِذَا اشْتَرَی فَاکِهَهً فَلْیُهْدِ لَهُ فَإِنْ لَمْ یُهْدِ لَهُ فَلْیُدْخِلْهَا سِرّاً وَ لَا یُعْطِی صِبْیَانَهُ مِنْهَا شَیْئاً یُغَایِظُونَ صِبْیَانَهُ ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله الْجِیرَانُ ثَلَاثَهٌ فَمِنْهُمْ مَنْ لَهُ ثَلَاثَهُ حُقُوقٍ حَقُّ الْإِسْلَامِ وَ حَقُّ الْجِوَارِ وَ حَقُّ الْقَرَابَهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ حَقَّانِ حَقُّ الْإِسْلَامِ وَ حَقُّ الْجِوَارِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ حَقٌّ وَاحِدٌ الْکَافِرُ

لَهُ حَقُّ الْجِوَارِ؛ آیا می دانید حق همسایه چیست؟ (می دانم که) حق همسایه را جز به مقدار کم نمی دانید.آگاه باشید کسی که همسایگانش از مزاحمت و آزار او در امان نباشند ایمان به خدا و روز قیامت نیاورده است.باید هنگامی که از او وام می خواهد به او وام دهد و اگر خیر و خوبی به او برسد تبریک بگوید و اگر مصیبتی به او رسد تسلیت بگوید و خانه خود را در کنار او آن قدر بلند نکند که مانع جریان هوا شود مگر به اجازه او و هنگامی که میوه ای می خرد،هدیه ای از آن برای او بفرستد و اگر هدیه ای نمی فرستد به صورت پنهان میوه را وارد منزل کند و آشکارا چیزی از آن را به دست کودکان خود ندهد که مایه ناراحتی کودکان همسایه شود.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:همسایگان سه دسته اند بعضی دارای سه حق هستند:حق اسلام و حق همسایگی و حق خویشاوندی و بعضی از آنها دو حق دارند:حق اسلام و حق همسایگی و بعضی تنها یک حق دارند (آری) کافر نیز حق همسایگی دارد».{مستدرک الوسائل، ج 8، ص 424، ح 14.}

قرآن مجید نیز در آیه 36 سوره نساء بعد از تأکید بر والدین،خویشاوندان، یتیمان و مستمندان بر مسأله احسان به همسایگان دور و نزدیک تحت عنوان «وَ الْجارِ ذِی الْقُرْبی وَ الْجارِ الْجُنُبِ» تأکید می کند.

جالب اینکه در حدیثی از پیغمبر اکرم و امیرمؤمنان و امام باقر علیهم السلام آمده است که حد همسایه چهل منزل از چهار طرف است.{ وسائل الشیعه، ج 8، ص 491 آداب العشره، باب 90 مراجعه شود.}

گفتنی است منظور از این روایت این نیست که چهل منزل از چهار طرف با خط مستقیم که مجموعاً 160 منزل شود و منازل لابه لای آن،هر چند نزدیک باشد همسایه محسوب نشوند،بلکه منظور این است که دایره ای به شعاع چهل

منزل از هر طرف همگی همسایه می شوند و می دانیم سطح دایره را با ضرب کردن مجذور شعاع در عدد 3/14 به دست می آورند که در اینجا با یک محاسبه ساده،مجموع حدود پنج هزار خانه می شود که همه با توجّه به روایت فوق همسایه اند.حدود یک شهر بیست هزار نفری.

این سخن را با ذکر داستانی تاریخی پایان می دهیم:ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود نقل می کند که شخصی به نام ابو جهم خانه خود را به صد هزار درهم فروخت.هنگامی که مشتری مبلغ را حاضر ساخت به مشتری گفت:این قیمت خانه من است.قیمت همسایه خوب من را هم بده گفت:کدام همسایه؟ تا کنون شنیده ای که کسی قیمت همسایه را نیز بگیرد؟ ابو جهم گفت:خانه ام را به من باز گردان و پولت را بگیر.من همسایگی کسی را که همیشه در فکر من است به این آسانی رها نمی کنم.هر گاه خانه نشین شوم احوال من را می پرسد و اگر او را ببینم اظهار محبّت می کند و اگر به سفر بروم مراقب خانه من است و اگر نزد او بروم مرا به خود نزدیک می سازد و اگر حاجتی بخواهم اجابت می کند و اگر از او چیزی نخواهم (و نیاز داشته باشم) او اقدام می کند و اگر مصیبتی به من برسد تسلیت می گوید.این سخن به آن مرد ثروتمند همسایه رسید.صد هزار درهم برای او فرستاد گفت:این قیمت خانه توست بگیر و خانه ات را هم نگه دار.{ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 17، ص 9.}

در سومین توصیه امام علیه السلام سخن از قرآن به میان می آورد و می فرماید:«خدا را خدا را،که عمل به احکام قرآن را فراموش ننمایید،نکند دیگران در عمل به آن بر شما پیشی گیرند»؛ (وَ اللّهَ اللّهَ فِی الْقُرْآنِ،لَا یَسْبِقُکُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَیْرُکُمْ).

این سخن اشاره به آن است که نکند شما تنها به تلاوت قرآن و قرائت و تجوید آن قناعت کنید و محتوای آن را به فراموشی بسپارید در حالی که بیگانگانِ از اسلام به محتوای آن عمل کنند.مثلاً آنها در ارائه اجناس خود به

بازار،صدق و امانت را رعایت کنند؛ولی شما چنین نباشید و یا آنها به پیمان های خود عمل کنند و شما راه پیمان شکنی پیش گیرید.آنها در تحصیل علوم مختلف و نظم و انضباط بکوشند و شما بی اعتنا باشید و عقب بمانید.همان گونه که امروز متأسفانه در بعضی از جوامع انسانی مشاهده می کنیم که حتی اجناس تولید شده در کشور خود را با مارک های بیگانگان به بازار می فرستند و این بدان مفهوم است که مردم به اجناس کشورهای خارجی اعتماد دارند؛ولی به اجناس خودشان اعتماد ندارند.آنها پیوسته برای پیشرفت های علمی نهایت تلاش و کوشش را دارند در حالی که جمع کثیری از مسلمانان در زمانی که آنها نهضت علمی داشتند گویا در خواب فرو رفته بودند.این امری است بسیار دردناک.

در حدیثی آمده است که زیاد بن لبید نزد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بود،حضرت مطلبی فرمود سپس اضافه کرد:این موضوع هنگامی رخ می دهد که علم از میان شما برچیده می شود.زیاد می گوید:گفتیم چگونه علم برچیده می شود در حالی که ما قرآن می خوانیم و فرزندان و فرزندان فرزندان ما تا روز قیامت قاری قرآن خواهند بود.پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:وای بر تو زیاد.من تو را از افراد با فضیلت مدینه می دانستم (این چه سخنی است که می گویی؟) آیا یهود و نصارا تورات و انجیل را نمی خوانند در حالی که عمل به چیزی از دستورات آن نمی کنند.

(بترسید از اینکه شما هم به همین سرنوشت گرفتار شوید).{بهج الصباغه، ج 11، ص 80.}

درباره اهمّیّت قرآن در خود قرآن و در روایات اسلامی تعبیرات بسیار مهمی وارد شده که فوق تصوّر است و در خطبه های نهج البلاغه نیز سخنان بسیار بلند و پرمعنایی آمده است که در بحث های پیشین گذشت؛ولی اینجا تنها به ذکر بخشی از خطبه 182 که در جلد هفتم از آن بحث کردیم بسنده می کنیم و آن اینکه امام امیرالمؤمنین علیه السلام برای از دست رفتن برادران راستینش تأسف می خورد

و آنها را این گونه می ستاید:

«أَوِّهِ عَلَی إِخْوَانِیَ الَّذِینَ تَلَوُا الْقُرْآنَ فَأَحْکَمُوهُ وَ تَدَبَّرُوا الْفَرْضَ فَأَقَامُوهُ أَحْیَوُا السُّنَّهَ وَ أَمَاتُوا الْبِدْعَهَ دُعُوا لِلْجِهَادِ فَأَجَابُوا وَ وَثِقُوا بِالْقَائِدِ فَاتَّبَعُوهُ؛ آه کجا رفتند برادران من آنها که قرآن را تلاوت می کردند و استوار می ساختند.در فرایض قرآن تدبّر می کردند و آن رابرپا می کردند.سنّت را زنده نگه می داشتند و بدعت را می میراندند.هنگامی که به سوی جهاد دعوت می شدند اجابت می کردند و به رهبر خویش اطمینان داشتند و از او پیروی می کردند».{نهج البلاغه، خطبه 182.}

آن گاه امام علیه السلام در چهارمین توصیه خود به سراغ نماز می رود و برای اهمّیّت آن چنین توصیه می کند:«خدا را خدا را،که نماز را برپا دارید،چرا که ستون دین شماست»؛

(وَ اللّهَ اللّهَ فِی الصَّلَاهِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِینِکُمْ).

تعبیر«ستون دین»به طور گسترده در روایات معصومان علیهم السلام آمده است از جمله پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:

«إِنَّ عَمُودَ الدِّینِ الصَّلَاهُ وَ هِیَ أَوَّلُ مَا یُنْظَرُ فِیهِ مِنْ عَمَلِ ابْنِ آدَمَ فَإِنْ صَحَّتْ نُظِرَ فِی عَمَلِهِ وَ إِنْ لَمْ تَصِحَّ لَمْ یُنْظَرْ فِی بَقِیَّهِ عَمَلِهِ؛ نماز ستون دین است و آن نخستین چیزی از اعمال انسان است که (در قیامت) به آن نظر می شود.اگر نماز صحیح بود به سایر اعمال (خوب او) رسیدگی می شود و اگر صحیح نبود به سایر اعمال او توجّه نخواهد شد».{تهذیب، ج 2، ص 237، ح 5}

امام باقر علیه السلام این سخن را به صورت گسترده تری بیان فرمود:

«الصَّلَاهُ عَمُودُ الدِّینِ مَثَلُهَا کَمَثَلِ عَمُودِ الْفُسْطَاطِ إِذَا ثَبَتَ الْعَمُودُ ثَبَتَتِ الْأَوْتَادُ وَ الْأَطْنَابُ وَ إِذَا مَالَ الْعَمُودُ وَ انْکَسَرَ لَمْ یَثْبُتْ وَتِدٌ وَ لَا طُنُبٌ؛ نماز ستون دین است مانند ستون خیمه؛ هنگامی که ستون خیمه ثابت و برقرار باشد طناب ها و میخ ها کارآیی دارند و اگر ستون خیمه کج شود یا بشکند از میخ ها و طناب ها کاری ساخته نیست».{بحارالانوار، ج 79، ص 218، ح 36.}

دلیل آن این است که نماز،انسان را پیوسته به یاد خدا می اندازد و روح تقوا را در انسان زنده می کند،لذا او را از فحشا،منکرات و ترک طاعات باز می دارد و به این ترتیب خیمه دین برپا می ماند؛اما ترک نماز،انسان را به خدافراموشی می کشاند و آن کس که خدا را فراموش کند آلوده هر کار خلافی می شود.

آن گاه امام علیه السلام در پنجمین توصیه خود درباره زیارت خانه خدا می فرماید:

«خدا را خدا را،که خانه پروردگارتان را به فراموشی نسپارید و تا زنده هستید آن را خالی نگذارید،که اگر زیارت خانه خدا ترک شود به شما مهلت داده نخواهد شد (و بلای الهی نازل می گردد)»؛ (وَ اللّهَ اللّهَ فِی بَیْتِ رَبِّکُمْ،لَا تُخَلُّوهُ مَا بَقِیتُمْ،فَإِنَّهُ إِنْ تُرِکَ لَمْ تُنَاظَرُوا).

بعضی از شارحان نهج البلاغه

«لَمْ تُنَاظَرُوا» را اشاره به دور ماندن از نگاه لطف الهی به جهت بی اعتنایی به خانه اش یا دور ماندن از نگاه آمیخته با عظمت مردم به سبب ترک وحدت صفوف و ضعف مسلمانان دانسته اند در حالی که ظاهر این است که منظور از تناظر در اینجا مهلت دادن است.اشاره به اینکه مهلت الهی برداشته می شود و عذاب نازل می گردد.{مرحوم علامه مجلسی در بحارالانوار، ج 42، ص 251 و جمعی از مترجمان نهج البلاغه جمله بالا را به همان معنا که گفتیم تفسیر کرده اند. در مجمع البحرین نیز همین معنا ذکر شده. جمعی دیگر از بزرگان مانند مرحوم فیض در وافی و محقق سبزواری در ذخیره المعاد و سید احمد عاملی در مناهج الأخیار فی شرح الاستبصار نیز «لم تناظروا» را به معنای «لم تمهلوا» تفسیر کرده اند.}

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که فرمود:

«لَا یَزَالُ الدِّینُ قَائِماً مَا قَامَتِ الْکَعْبَهُ؛ این دین برپاست تا آن زمانی که کعبه برپا باشد».{کافی، ج 4، ص 271}

روایات درباره اهمّیّت حج و زیارت خانه خدا به حدّی زیاد است که از حوصله این بحث مختصر بیرون است و با ذکر یکی از آنها این بحث را خاتمه می دهیم:

یکی از یاران امام صادق علیه السلام می گوید:به آن حضرت عرض کردم کسی با من درباره زیارت خانه خدا مشورت کرد در حالی که (از نظر مالی یا جسمی) ضعیف الحال بود من به او گفتم:حج بجا نیاور! امام علیه السلام به من فرمود:

«مَا أَخْلَقَکَ{در بعضی از نسخ وسائل «ما أخلقک» نقل شده است.} أَنْ تَمْرَضَ سَنَهً قَالَ فَمَرِضْتُ سَنَهً؛ چقدر سزاوار است که (به موجب گفتن این سخن نادرست) یک سال بیمار شوی (و همین گونه شد) من یک سال بیمار شدم».{کافی، ج 4، ص 271، ح 1.}

این جمله نیز از یکی از سیاستمداران انگلیسی به نام گلادستون معروف است که می گوید:مادام که مسلمانان قرآن می خوانند و طواف خانه خدا می کنند و نام محمّد را هر صبح و شام بر مأذنه ها بر زبان می رانند،نصرانیّت در خطر بزرگی است بر شما باد که قرآن را بسوزانید و کعبه را ویران کنید و نام محمّد را از اذان محو سازید.

سپس در ششمین توصیه مهم خود می فرماید:«خدا را خدا را که در جهاد با مال و جان و زبان خویش در راه خداوند کوتاهی نکنید (و از هر سه وسیله در این راه بهره گیرید)»؛ (وَ اللّهَ اللّهَ فِی الْجِهَادِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ وَ أَلْسِنَتِکُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ).

منظور از جهاد با انفس همان حضور در میدان های جنگ برای حفظ اسلام و کشورهای اسلامی در مقابل دشمنان است و جهاد به اموال کمک های مالی است که برای بسیج لشکر اسلام در زمان های گذشته می شد و امروز هم تمام کمک هایی که در مسائل مختلف فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی برای حفظ اسلام و مسلمانان می شود مشمول آن است.جهاد به زبان نیز همان دفاع های منطقی و تبلیغات مستمر برای پیشرفت اسلام است و امروز استفاده از تمام رسانه های ارتباط جمعی را در بر می گیرد.

جهاد قانونی عمومی در عالم آفرینش است،زیرا تمام موجودات زنده اعم از گیاهان،انواع حیوانات و جانداران به وسیله جهاد،موانع را از سر راه خود برمی دارند تا بتوانند به حیات مطلوب ادامه دهند.

در خلقت این جهان هر موجودی معمولاً آفتی دارد که اگر با آن آفت مبارزه نکند نابود می شود و یا از پیشرفت باز می ماند.

ریشه های درختان برای به دست آوردن آب و غذا در اعماق زمین دائما در حرکتند و هرگاه به مانعی مانند سنگی برسند یا آن را در هم می شکنند و یا آن را دور زده به پیشروی خود ادامه می دهند و گاه می بینیم ریشه های لطیف گیاهان مانند مته های فولادی موانع را سوراخ می کنند.

راه دور نرویم بدن ما در تمام طول شبانه روز در حال جهاد است،زیرا میکروب ها از چهار طریق؛آب،هوا،غذا و پوست بدن (آنجایی که خراشی بردارد) هجوم می آورند اگر نیروی دفاعی تن و گلبول های سفید خون با آنها به پیکار برنخیزند ممکن است در یک روز انواع بیماری ها دامن ما را بگیرد اما این جهاد خاموش و پر دامنه است که سلامتی ما را حفظ می کند.

جوامعی که جهاد را ترک کنند نیز در مدت کوتاهی یا نابود می شوند و یا به ضعف و ذلت کشیده خواهند شد.

در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«مَنْ تَرَکَ الْجِهَادَ أَلْبَسَهُ اللّهُ ذُلًّا وَفَقْراً فِی مَعِیشَتِهِ وَمَحْقاً فِی دِینِهِ؛ آنها که جهاد را ترک گویند خداوند لباس ذلت بر اندامشان می پوشاند و فقر و احتیاج بر زندگی آنها حاکم می شود و دینشان را به تدریج از بین می برد»سپس می افزاید:

«إِنَّ اللّهَ أَعَزَّ أُمَّتِی بِسَنَابِکِ خَیْلِهَا وَمَرَاکِزِ رِمَاحِهَا؛ خداوند امت مرا به وسیله سم ستورانش (که به سوی میدان جهاد پیش می روند) و به وسیله پیکان نیزه هایش (در برابر دشمن) عزت می بخشد».{تهذیب الاحکام، ج 6، ص 123، ح 8.}

در حدیث دیگری از امیرمؤمنان علی علیه السلام می خوانیم:

«وَ اللّهِ مَا صَلَحَتْ دُنْیَا وَ لَا دِینٌ إِلَّا بِهِ (بالجهاد)؛ به خدا سوگند هیچ دنیا و دینی جز با جهاد اصلاح نشد».{کافی، ج 5، ص8، ح 11.}

درباره اهمّیّت جهاد در بحث های پیشین از جمله ذیل خطبه 27 در جلد دوم در همین کتاب بحث های فراوانی داشته ایم.

سپس در ادامه سخن به چهار امر مهم دیگر توصیه می کند نخست در بیان امر اوّل و دوم می فرماید:«و بر شما لازم است پیوندهای دوستی و محبّت و بذل و بخشش را فراموش نکنید»؛ (وَ عَلَیْکُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ).

آن گاه در سومین و چهارمین توصیه می افزاید:«و بر حذر باشید از اینکه به یکدیگر پشت کنید و رابطه خود را با هم قطع نمایید»؛ (وَ إِیَّاکُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ).

«تواصل»از ریشه«وصل»،هرگونه ارتباط و پیوند معنوی و مادی و عقلانی و عاطفی را شامل می شود و«تباذل»از ریشه بذل از قبیل ذکر خاص بعد از عام است،زیرا یکی از طرق پیوند افراد جامعه با یکدیگر بذل کمک های مادی به افرادی است که به هر دلیل نیازمند شده اند.

«تدابر»از ریشه«دبر»(بر وزن عبد) به معنای پشت کردن به هم و قهر کردن و دشمنی با یکدیگر نمودن و«تقاطع»به معنای هرگونه قطع رابطه است.و این دو واژه به عکس دو واژه اوّل از قبیل ذکر خاص بعد از عام است،زیرا تدابر به معنای جدایی کامل است و تقاطع هر نوع قطع پیوند را شامل می شود.

مسأله پیوندهای دوستی و محبّت که گاه با زبان و از طریق ملاقات و امثال آن انجام می شود در اسلام بسیار مهم است همان گونه که بی محبتی ها و جدایی ها و قطع پیوندها منفور است.احادیث بسیاری در نکوهش هجران و جدایی در منابع معتبر روایی ما آمده که گاه پشت انسان را می لرزاند.

در حدیثی که مرحوم کلینی در کتاب کافی از امام صادق علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده است می خوانیم:

«أَیُّمَا مُسْلِمَیْنِ تَهَاجَرَا فَمَکَثَا ثَلَاثاً لَا یَصْطَلِحَانِ إِلَّا کَانَا خَارِجَیْنِ مِنَ الْإِسْلَامِ وَ لَمْ یَکُنْ بَیْنَهُمَا وَلَایَهٌ فَأَیُّهُمَا سَبَقَ إِلَی کَلَامِ أَخِیهِ کَانَ السَّابِقَ إِلَی الْجَنَّهِ یَوْمَ الْحِسَاب؛ هرگاه دو مسلمان از هم قهر کنند و سه روز بگذرد و آشتی نکنند اگر در آن حال از دنیا بروند خارج از اسلام خواهند بود و ولایت و پیوند اخوت اسلامی در میان آنها قطع می شود و به هنگام آشتی کردن هر کدام پیشی گیرد او در قیامت برای رفتن به بهشت پیشی خواهد گرفت».{کافی، ج 2، ص 345، ح 5.}

در همان کتاب از امام صادق علیه السلام می خوانیم:

«لَا یَزَالُ إِبْلِیسُ فَرِحاً مَا اهْتَجَرَ الْمُسْلِمَانِ فَإِذَا الْتَقَیَا اصْطَکَّتْ رُکْبَتَاهُ وَ تَخَلَّعَتْ أَوْصَالُهُ وَ نَادَی یَا وَیْلَهُ مَا لَقِیَ مِنَ الثُّبُورُ؛ هنگامی که دو مسلمان از هم قهر کنند ابلیس پیوسته شادی می کند؛ولی هنگامی که با هم آشتی کنند زانوهای خود را به هم می کوبد و پیوندهای جسمی او (گویا) از هم جدا می شود و فریاد می زند:وای بر من از این مصیبتی که دامنم را گرفت».{همان مدرک، ص 346، ح 7.}

حتی در آنجا نیز که کسی خودش را مظلوم و طرف مقابل را ظالم بداند باید برای برقراری آشتی و از میان رفتن مظالم تلاش کند،چنانکه در حدیث دیگری در کتاب کافی آمده است که امام صادق علیه السلام فرمود:

«لَا یَفْتَرِقُ رَجُلَانِ عَلَی الْهِجْرَانِ إِلَّا اسْتَوْجَبَ أَحَدُهُمَا الْبَرَاءَهَ وَاللَّعْنَهَ وَرُبَّمَا اسْتَحَقَّ ذَلِکَ کِلَاهُمَا فَقَالَ لَهُ مُعَتِّبٌ جَعَلَنِیَ اللّهُ فِدَاکَ هَذَا الظَّالِمُ فَمَا بَالُ الْمَظْلُومِ قَالَ لِأَنَّهُ لَایَدْعُو أَخَاهُ إِلَی صِلَتِه؛ هر گاه دو نفر با هم قهر کنند یکی از آن دو مستحق لعن است و ای بسا هر دو مستحق باشند،راوی از امام علیه السلام سؤال می کند:فدایت شوم ظالم باید مستحق لعن باشد مظلوم چرا؟ فرمود:به سبب آن است که برادرش را به آشتی (معقولانه) دعوت

نمی کند».{کافی، ج 2، ص 344، ح 1.}

اشاره به اینکه باید به صورت منطقی و مسالمت آمیز مشکل خود را با یکدیگر حل کنند.

سرانجام امام علیه السلام در نهمین و دهمین وصیّت پر بار خود می فرماید:«امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که اشرار بر شما مسلّط خواهند شد سپس هر چه دعا کنید مستجاب نمی گردد»؛ (لَا تَتْرُکُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ فَیُوَلَّی عَلَیْکُمْ شِرَارُکُمْ،ثُمَّ تَدْعُونَ فَلَا یُسْتَجَابُ لَکُمْ).

آیا در میان حاکمیت اشرار و ترک امر به معروف و نهی از منکر تنها یک رابطه معنوی و مجازات الهی است و یا رابطه ظاهری هم وجود دارد؟

به نظر می رسد که پیوند اینها با یکدیگر به صورت منطقی قابل اثبات است، چرا که یکی از مصادیق مهم امر به معروف و نهی از منکر اقدام به این دو در برابر حاکمان وقت است که اگر خلافی مرتکب شوند عامّه مردم به آنها تذکّر دهند و اگر معروفی را ترک کنند از آنها مطالبه نمایند.اگر این دو ترک شود و حاکمان هیچ گونه مانع و اعتراضی در برابر خود نبینند جسور می شوند و اشرار بر جامعه اسلامی مسلّط می گردند.

امّا چرا دعاها برای رفع شر حاکمان شرور مستجاب نمی شود؟ برای اینکه در روایات اسلامی آمده آنجا که مصیبت به واسطه سوء اختیار خود انسان و کوتاهی او باشد،دعا برای رفع آن مستجاب نمی گردد و به آنها گفته می شود:این نتیجه اعمال خود شماست چرا چنین کردید که به چنان عاقبت بدی گرفتار شوید؟

جالب این است که از امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام نقل شده حتی اگر نیکان هم در چنین شرایطی دعا کنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد: (فَیَدْعُو خِیَارُکُمْ فَلَا یُسْتَجَابُ لَهُمْ).{کافی، ج 5، ص 56، ح 3.}

نکته: اهمّیّت امر به معروف و نهی از منکر

اهمّیّت امر به معروف و نهی از منکر

درباره اهمّیّت امر به معروف و نهی از منکر بحث های گسترده ای در آیات قرآن مجید و روایات وارد شده است که در اینجا تنها به دو روایت قناعت می کنیم:

در حدیثی از امام باقر علیه السلام می خوانیم:

«إِنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیَ عَنِ الْمُنْکَرِ سَبِیلُ الْأَنْبِیَاءِ وَ مِنْهَاجُ الصُّلَحَاءِ فَرِیضَهٌ عَظِیمَهٌ بِهَا تُقَامُ الْفَرَائِضُ وَ تَأْمَنُ الْمَذَاهِبُ وَ تَحِلُّ الْمَکَاسِبُ وَ تُرَدُّ الْمَظَالِمُ وَ تُعْمَرُ الْأَرْضُ وَ یُنْتَصَفُ مِنَ الْأَعْدَاءِ وَ یَسْتَقِیمُ الْأَمْر؛ امر به معروف و نهی از منکر راه انبیا و طریقه صالحان است فریضه بزرگی است که با آن سایر فرایض برپا می گردد جادّه ها امن و امان و کسب ها حلال می شود،حقوق غصب شده به صاحبانش بازگردانده شده و زمین ها آباد می گردد و از دشمنان انتقام گرفته خواهد شد و تمام امور سامان می یابد».{کافی، ج 5، ص 55، ح 1.}

در ذیل همین حدیث آمده است که خداوند عزّوجل به شعیب پیامبر صلی الله علیه و آله وحی فرستاد که من صد هزار نفر از قوم تو را کیفر خواهم داد؛چهل هزار نفر از اشرار و شصت هزار نفر از اخیار! شعیب عرضه داشت:پروردگارا اشرار به جای خود،اخیار چرا؟ خداوند عزّوجل به او وحی فرستاد:

«دَاهَنُوا أَهْلَ الْمَعَاصِی وَ لَمْ یَغْضَبُوا لِغَضَبِی؛ با گنهکاران راه سازش و بی تفاوتی پیش گرفتند و هرگز به جهت خشم من خشمگین نشدند».{کافی، ج 5، ص 55، ح 1.}

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام می خوانیم:

«الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْیُ عَنِ الْمُنْکَرِ خَلْقَانِ مِنْ خَلْقِ اللّهِ فَمَنْ نَصَرَهُمَا أَعَزَّهُ اللّهُ وَ مَنْ خَذَلَهُمَا خَذَلَهُ اللّهُ؛ امر به معروف و نهی از منکر دو مخلوق (برجسته) از مخلوقان خدایند هرکس این دو

را یاری کند خدا به او عزّت می بخشد و هرکس دست از یاری این دو بردارد خدا او را مخذول می کند».{کافی، ج 5، ص 59، ح 11.}

تعبیر به مخلوق در واقع نوعی تشبیه است.این احتمال نیز وجود دارد که خُلق به معنای خصلت باشد،ولی به قرینه ذیل حدیث این احتمال بعید به نظر می رسد.

در هر حال مسأله امر به معروف و نهی از منکر از اموری است که هم خداوند متعال به وسیله انبیا و اولیایش آن را انجام می دهد و هم انبیای الهی و اوصیای آنها و هم تمام مردم به آن مأمورند.

در پایان این بخش از وصیت نامه باید با صراحت اعتراف کرد که دستورات ده گانه فوق چنانچه در زندگی مسلمانان پیاده شود هم دنیای آنها تأمین می گردد و با عزّت و قدرت و سربلندی خواهند زیست و هم آخرت آنها قرین سعادت و خوشبختی خواهد بود و از شخصیتی مانند امیرمؤمنان علیه السلام جز این انتظار نمی رود که در بستر شهادتش برنامه سعادت دنیا و آخرت را در وصیت نامه کوتاهش بیان فرماید.

***

بخش چهارم

اشاره

ثُمَّ قَالَ:

یَا بَنِی عَبْدِ الْمُطَّلِبِ،لَاأُلْفِیَنَّکُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِینَ خَوْضاً، تَقُولُونَ:«قُتِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ».أَلَا لَاتَقْتُلُنَّ بِی إِلَّا قَاتِلِی.انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ،فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَهً بِضَرْبَهٍ،وَلَا تُمَثِّلُوا بِالرَّجُلِ،فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ:«إِیَّاکُمْ وَالْمُثْلَهَ وَلَوْ بِالْکَلْبِ الْعَقُورِ».

ترجمه

سپس (امام علیه السلام) فرمود:

ای فرزندان عبدالمطلب! نکند بعد از شهادتم (به بهانه قتل من) در خون مسلمانان فرو روید و بگویید:امیرمؤمنان کشته شد.آگاه باشید جز قاتل من را به سبب قتل من نکشید.(درست) بنگرید هرگاه من از این ضربت از دنیا چشم پوشیدم،او را تنها یک ضربت بزنید تا یک ضربت در برابر یک ضربت باشد.

و او را مثله نکنید (گوش و بینی و اعضای او را جدا نسازید) که من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:«از مثله کردن بپرهیزید،هرچند نسبت به سگ گزنده باشد!».

شرح و تفسیر: سفارش اکید امام علیه السلام درباره قاتلش!

امام علیه السلام در بخش آخر این نامه،روی سخن را به خویشاوندان خود از فرزندان عبدالمطلب کرده سه دستور مهم درباره سرنوشت قاتل خود به آنها

می دهد که نشانه عظمت فوق العاده امام و سعه صدر آن حضرت است.

نخست می فرماید:«ای فرزندان عبدالمطلب! نکند بعد از شهادتم (به بهانه قتل من) در خون مسلمانان فرو روید و بگویید:امیرمؤمنان کشته شد.آگاه باشید جز قاتل من را به سبب قتل من نکشید»؛ (ثُمَّ قَالَ:یَا بَنِی عَبْدِالْمُطَّلِبِ،لَا أُلْفِیَنَّکُمْ{«الفینکم» از ریشه «لفو» بر وزن «لهو» در اصل به معنای جدا ساختن مانند جدا کردن گوشت از استخوان است و الفاء به معنای یافتن ناگهانی است.} تَخُوضُونَ{«تخوضون» از ریشه «خوض» در اصل به معنای فرو رفتن در آب است سپس به ورود عمیق در هر چیزی حتی در مباحث علمی اطلاق شده است.} دِمَاءَ الْمُسْلِمِینَ خَوْضاً،تَقُولُونَ:«قُتِلَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ».أَلَا لَا تَقْتُلُنَّ بِی إِلَّا قَاتِلِی).

این قضیه در طول تاریخ بسیار اتفاق افتاده است که وقتی شخص بزرگی یا پادشاه و سلطانی کشته می شود گروهی از روی تعصب به کشتار وسیعی دست می زنند و گروه دیگری نیز فرصت را غنیمت شمرده و به تسویه حساب های شخصی می پردازند و مخالفان خود را به این بهانه به قتل می رسانند.همان گونه که در تاریخ وارد شده است به بهانه قتل عمر به دست ابولؤلؤ،بازماندگان و دوستان او جمعی را به قتل رساندند.همچنین هنگامی که مصعب،برادر عبید اللّه بن زیاد را کشت،عبیداللّه نذر کرد یکصد نفر از قریش را به قتل برساند.

هشتاد نفر را به قتل رساند سپس با خبر شد که مصعب کشته شده و سر او را برای عبد الملک برده اند.در این هنگام آرام گرفت؛{رجوع شود به شرح نهج البلاغه علامه تستری، ج 11، ص 87} ولی امام علیه السلام با پیش بینی حکیمانه اش جلو این کار را گرفت به همین دلیل بعد از شهادت آن حضرت تسویه حساب های شخصی به نام مبارک آن حضرت صورت نگرفت و ناامنی هایی که در این گونه موارد پیش می آید،پیش نیامد.

آن گاه در ادامه این سخن امام علیه السلام دستور دوم خود را صادر کرده می فرماید:

«(درست) بنگرید هرگاه من از این ضربت از دنیا چشم پوشیدم،او را تنها یک ضربت بزنید تا یک ضربت در برابر یک ضربت باشد»؛ (انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ،فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَهً بِضَرْبَهٍ).

جالب این است که امام علیه السلام عدالت را درباره قاتل خودش حتی در کیفیت قصاص توصیه می کند.مبادا ناراحتی های شدید شیعیانش سبب شود او را به طرز غیر عادلانه ای قصاص کنند.

حتی درنامه 23 خواندیم که امام علیه السلام می فرماید:

«إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِیُّ دَمِی وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِیعَادِی وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِی قُرْبَهٌ وَ هُوَ لَکُمْ حَسَنَهٌ فَاعْفُوا أَ لَا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَکُمْ؛ اگر زنده بمانم،ولیّ خون خویشم (و می توانم قصاص یا عفو کنم) و اگر از دنیا چشم بپوشم فنا (در دنیا) میعاد و قرارگاه من است و اگر عفو کنم،عفو برای من موجب قرب به خداست و برای شما (در صورتی که از میان شما بروم) حسنه و نیکی در نزد خداوند است،بنابراین عفو کنید آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد».

از این عبارت استشمام می شود که امام علیه السلام حتی مایل بود قاتلش عفو شود؛ ولی به یقین شرایط آن محیط هرگز آماده پذیرش این عفو نبود و لذا امام علیه السلام در اینجا به حدّاقل امر قصاص توصیه می فرماید.

قابل توجّه اینکه در تاریخ طبری و همچنین در کامل ابن اثیر آمده است که قاتل علی علیه السلام،عبدالرحمان بن ملجم پیش از آنکه مولا به شهادت برسد گفت:

من چهل روز شمشیر خود را تیز کردم و از خدا خواستم که بدترین خلقش با آن به قتل برسد.امام علیه السلام فرمود:(درست گفتی) تو را که بدترین خلق خدا هستی با شمشیر خودت قصاص خواهند کرد».{تاریخ طبری، ج 4، ص 111؛ کامل ابن اثیر، ج 3، ص 390.}

سپس امام علیه السلام در سومین و آخرین توصیه خود می فرماید:«و او را مثله نکنید

(گوش و بینی و اعضای او را جدا نسازید) که من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود:از مثله کردن بپرهیزید،هرچند نسبت به سگ گزنده باشد!»؛ (وَ لَا تُمَثِّلُوا{«تمثلوا» از ریشه «مثل» بر وزن «اصل» به معنای بریدن و جدا کردن اعضای بدن کسی و عقوبت نمودن آمده است.} بِالرَّجُلِ،فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله یَقُولُ:«إِیَّاکُمْ وَ الْمُثْلَهَ وَ لَوْ بِالْکَلْبِ الْعَقُورِ{«عقور» به معنای درنده و گزنده، صیغه مبالغه از ریشه «عقر» بر وزن «عقد» به معنای مجروح ساختن و زخمی نمودن است. این واژه غالبا در مورد سگ به کار می رود ولی گاه به حیوانات دیگر نیز اطلاق می شود.}»).

مثله کردن به عنوان انتقامی غیر انسانی در جاهلیت عرب معمول بود و به همین دلیل اعراب جاهلی هنگامی که در جنگ احد حمزه عموی پیامبر را شهید کردند گوش و بینی آن بزرگوار را بریدند و به این هم قناعت نکردند،بلکه پهلوی او را شکافته جگر او را بیرون کشیدند.معروف است که پیامبر پس از مشاهده این منظره فرمود:اگر خداوند مرا بر قریش پیروز کند با سی نفر (یا هفتاد نفر) از آنها همین گونه رفتار می کنم.اینجا بود که آیه شریفه نازل شد: ««وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصّابِرِینَ» ؛وهرگاه خواستید مجازات کنید،تنها همان گونه که به شما تعدّی شده کیفر دهید؛و اگر شکیبایی کنید،این کار برای شکیبایان بهتر است».{نحل، آیه 126.} در این هنگام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله عرضه داشت خداوندا صبر می کنم صبر می کنم (و انتقام نمی گیرم)».{تفسیر نمونه، ج 11، ذیل آیه 126 سوره نحل.}

می دانیم پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله پس از فتح مکّه کاملاً قدرت داشت که به شدیدترین وجهی از آن جنایت کاران انتقام بگیرد؛ولی همه را مشمول عفو و رحمت گسترده خود قرار داد.

اضافه بر این در حدیثی از یکی از صحابه آمده است که می گوید:

«مَا خَطَبَنَا

رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله خُطْبَهً أَبَداً إِلَّا أَمَرَنَا فِیهَا بِالصَّدَقَهِ وَ نَهَانَا عَنِ الْمُثْلَه؛ رسول خدا هرگز خطبه ای برای ما (در مسیر میدان جهاد) ایراد نفرمود مگر اینکه در آن به صدقه دستور داد و از مثله کردن نهی نمود».{ بحارالانوار، ج 101، ص 216، ح 4.}

ص: 422

نامه48: اندرز دادن دشمن

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه به معاویه در ماه صفر سال 38 هجری در صفّین)

متن نامه

فَإِنّ البغَی َ وَ الزّورَ یُوتِغَانِ المَرءَ فِی دِینِهِ وَ دُنیَاهُ وَ یُبدِیَانِ خَلَلَهُ عِندَ مَن یَعِیبُهُ وَ قَد عَلِمتُ أَنّکَ غَیرُ مُدرِکٍ مَا قُضِی َ فَوَاتُهُ وَ قَد رَامَ أَقوَامٌ أَمراً بِغَیرِ الحَقّ فَتَأَلّوا عَلَی اللّهِ فَأَکذَبَهُم فَاحذَر یَوماً یَغتَبِطُ فِیهِ مَن أَحمَدَ عَاقِبَهَ عَمَلِهِ وَ یَندَمُ مَن أَمکَنَ الشّیطَانَ مِن قِیَادِهِ فَلَم یُجَاذِبهُ وَ قَد دَعَوتَنَا إِلَی حُکمِ القُرآنِ وَ لَستَ مِن أَهلِهِ وَ لَسنَا إِیّاکَ أَجَبنَا وَ لَکِنّا أَجَبنَا القُرآنَ فِی حُکمِهِ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

همانا ستمگری و دروغ پردازی، انسان را در دین و دنیا رسوا می کند، و عیب او را نزد عیب جویان آشکار می سازد، و تو می دانی آنچه که از دست رفت باز نمی گردد. گروهی باطل طلبیدند، و خواستند با تفسیر دروغین، حکم خدا را دگرگون سازند، و خدا آنان را دروغگو خواند . معاویه، از روزی بترس که صاحبان کارهای پسندیده خوشحالند، و تأسف می خوردند که چرا عملشان اندک است، آن روز کسانی که مهار خویش در دست شیطان دادند سخت پشیمانند .

تو ما را به داوری قرآن خواندی، {وقتی جنگ بین دو سپاه امام وشامیان گسترده شد و در شب لیله الهریر، لشکر امام ضربه های کاری و نهایی را بر سپاهیان شام وارد ساختند و معاویه قصد فرار داشت بدستور عمرو عاص قرآن بر سر نیزه زدند تا کوفیان را از پیشروی باز دارند که با این حیله جان سالم بدر برند.} در حالی که خود اهل قرآن نیستی، و ما هم پاسخ مثبت به تو ندادیم، بلکه داوری قرآن را گردن نهادیم. با درود .

شهیدی

همانا ستمگری و دروغ- رسوایی- آدمی را در دین و دنیای او آشکار می سازد، و نقصان وی را نزد آن کس که عیبگوی او بود پدیدار، و تو می دانی آنچه را از دست شده تدارک کردن نتوانی. مردمی چیزی را که به حق نبود خواستند و به تأویل کردن حکم خدا برخاستند، خدا آنان را دروغگو خواند و- به کیفرشان رساند-. پس از روزی بترس که در آن روز آن که پایان کار خود را نیکو گردانیده شادمان است، و آن که مهار خود را به دست شیطان داده و از کفش نگشاده پشیمان. تو ما را به حکم قرآن خواندی و خود اهل قرآن نیستی. ما تو را پاسخ ندادیم بلکه داوری قرآن را گردن نهادیم، و السّلام.

اردبیلی

و بدرستی که عدوان کردن و ستم نمودن بهلاک می آرند مرد را در دین و دنیای او و ظاهر می سازند نقص او را نزد کسی که عیب میکند او را و بتحقیق که تو می دانی ای معاویه که تو دریابنده نیستی آنچه را که قضا کرده شده است فوت آن از اموال دنیا و بتحقیق طلب کردند گروهی چند امری را که اصحاب جملند بناحق که خواستن خون عثمان باشد پس تاویل کردند بر حذر بر خدا پس بدروغ داشت خدا ایشان را بر دروغ ایشان یعنی مذمت فرمود پس بترس ای معاویه از روزی که تمنّا کرده شود و پشیمان باشد کسی که قدرت داد شیطان را از کشیدن خودش پس منازعت نکرد با او در کار او و خود را بازگذاشت و بتحقیق خوانده ما را ای معاویه بسوی حکم قرآن در باب تحکیم و نیستی از آن و نیستیم ما که قول تو را اجابت کنیم و لیکن اجابت می کنیم قرآن را بسوی حکم آن که موافق حکم حق است و مطابق واقع

آیتی

ستمکاری و دروغگویی دین و دنیای آدمی را تباه می کند و کاستیهای او را نزد عیبجویانش آشکار می سازد. و تو می دانی که از دست رفته را باز نتوانی آورد. مردمی قصد کاری نادرست کردند و حکم خدا را تاءویل نمودند و خدایشان دروغگو شمرد. بترس از آن روز، که هر که عاقبتی پسندیده دارد، خشنود است و هر که زمام خویش به دست شیطان داده و برای رهایی خود به ستیزه برنخاسته، پشیمان است. تو ما را به حکم قرآن فرا خواندی و حال آنکه، خود اهل قرآن نیستی. ما دعوت تو را اجابت نکردیم، بلکه حکم قرآن را گردن نهادیم. والسلام.

انصاریان

ستم و بهتان انسان را در دین و دنیایش رسوا و انگشت نما می کند،و عیب و نقصش

را نزد عیب جویان آشکار می نماید.تو می دانی آنچه از دستت رفته به دست نخواهی آورد(خون عثمان).

اقوامی کاری را به ناحق قصد کردند و به تأویل حکم حق دست زدند،خداوند هم آنان را تکذیب کرد .

پس بر حذر باش از روزی که مسرور می گردد کسی که عاقبت کارش را نیکو یافته،و پشیمان شود آن که عنانش را به شیطان داده و به دفعش برنخاسته .تو ما را به حکم قرآن خواندی در حالی که اهل قرآن نیستی،و ما هم جواب تو را ندادیم،بلکه حکم قرآن را پذیرفتیم.

و السلام .

شروح

راوندی

و الوتغ: الهلاک و الاثم، اوتغه الله: اهلکه، و اوتغ فلان دینه بالاثم. و روی یذیعان بالمرء یقال: اذاع سر غیره ای افشاه. و قوله و قدرام اقوام امرا بغیر حق فتاولوا علی الله فاکذبهم معناه ای طلب قوم بعد قوم امر هذه الامه و لم یکن فی الحق ان یطلبوه فتاولوا القرآن، کقوله تعالی یا ایها الذین آمنوا اطیعو الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم فقالوا لمن نصبوهم من الامراء اولوا الامر، متحکمین علی الله، فاکذبهم الله بکونهم ظلمه، اذ لا یکون الوالی من قبل الله ظالما. و یغتبط: یفرح. من احمد عاقبه عمله: ای من وجد عاقبه اعماله، ای محموده. و روی: و یغتبط ای یتمنی مثل حال هذا الرجل.

کیدری

الوتغ بالتحریک: الهلاک و قد وتغ وتغا ای اثم، و اوتغه الله ای اهلکه، و اوتغ فلان دینه بالاثم. تاولوا علی الله فاکذبهم: ای طلبوا لافعالهم تاویلا لا یرضاه الله کما فعل اصحاب السبت، فان الله امرهم ان لا تعدوا فی السبت فحبسوا الحیتان فی الحیاض یوم السبت، و صادوها یوم الاحد، و روی فتالوا علی الله، و ذلک فی حدیث النبی من یتال علی الله یکذبه، و قیل فی تاولوا کانه قلب تالوا علی الله، او تصحیف من الناسخ من قول النبی صلی الله علیه و آله: من یتال علی الله یکذبه، ای من یحکم علی الله مثل ان یقول لیخیبن الله سعی فلان او لینجحن.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به معاویه وتغ: هلاکت، نابودی. او تغ فلان دینه بالاثم: فلانی دین خود را با انجام گناه تباه ساخت و از بین برد. در نسخه سید رضی (ره) یذیعان یعنی آشکار می سازند آمده است. غبطه: شادمانی، آرزوی حالتی مثل حالت دیگران. براستی ستمگر و دروغگویی آدمی را در دین و دنیایش تباه می سازد، و کاستی و بی مقداریش را نزد عیبجویش آشکار می کند، و تو خود می دانی آنچه که از دست رفتنش مقدر شده باشد به دست نخواهی آورد، و مردمان و اقوامی که کار ناروایی را اراده کردند و فرمان صریح آفریدگار را توجیه کردند خداوند ایشان را دروغگو شمرده است، پس بترس از آن روزی که در آن روز، آن که سرانجام کارش پسندیده است، خوشحال، و هر که زمام اختیارش را به دست شیطان داده و با او در ستیز نبوده است پشیمان است. تو ما را به حکم قرآن دعوت کردی با این که خود از اهل قرآن نیستی، و ما به تو پاسخ مثبت ندادیم، بلکه ما حکم قرآن را پذیرا شدیم. و السلام. این بخش از نامه ی امام (علیه السلام) به معاویه پس از حکمیت، و پس از آن است که معاویه به حکم آن دو نفر حکم تمسک جسته است، و احتمال دارد نامه موقعی باشد که امام (علیه السلام) حکمیت را پذیرفت. امام (علیه السلام) این بخش از نامه را با تذکر درباره ی ستم، دروغ و دوری از آنها به دلیل پیامدی که دارند یعنی نابودی دین و دنیای انسانی و نیز فاش ساختن کاستی و عیب او در نزد عیبجویش آغاز کرده است. اما در مورد دینش چون آن دو (ستم و دروغ) صفات رذیله ای هستند بر ضد عدالت و عفت، و مخالف با ایمان و دیانت. و اما در مورد دنیایش، چون بزرگترین هدفهای دنیایی برای خردمندان، نام نیک است و نام نیک تنها در سایه بروز مکارم اخلاقی به دست می آید نه رذایل اخلاقی. مقصود امام (علیه السلام) از چیزی که فوت آن مقدر شده است، همان است که معاویه آن را در جنگ با امام (علیه السلام) بهانه ای برای خود ساخته بود، یعنی خونخواهی عثمان که به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که امام (علیه السلام) به آن استدلال بر ضرورت ترک زحمت و لزوم خودداری از مشقت را نموده است، و کبرای مقدر قیاس چنین است: هر کس چنان باشد چاره ای جز ترک خونخواهی ندارد. آنگاه معاویه را از حال کسانی که در پی کار بیهوده ای برآمدند و امر خدا را در آن باره توجیه کردند، باخبر ساخته است. و آن اشاره به اصحاب جمل است که طالب حکومت و سلطنت بودند، و امر خدا را تاویل کردند، یعنی در مورد حکومت خداوند و خلافت حقه توجیه کردند، و خروج و سرکشی خود را در برابر خلافت حقه، با خونخواهی عثمان و امثال آن از شبهه های بیهوده تاویل کردند. پس خداوند با پیروزی و یاری علی در برابر آنان و نقش برآب ساختن شبهه ی آنان، آنان را تکذیب کردند. و تکذیب کردن همان طوری که در گفتار است همچنان در رفتار و عمل نیز میسر است. قطب راوندی- خدایش بیامرزد- می گوید: معنای سخن امام (علیه السلام) چنین است: گروهی طالب حکومت و فرمانروایی بر این امت بودند، پس به تاویل قرآن پرداختند، از قبیل تاویل این آیه اطیعوالله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم آنگاه کسانی از فرمانروایان را که خود نصب کردند، فرمانروایانی شمردند که از جانب خداوند حکومت می کنند، پس خداوند آنها را با عنوان ستمکاران و سرکشان، دروغگو دانست، در حالی که فرمانروایی که از جانب خدا منصوب شده باشد، چنین نیست. سپس امام (ع)، معاویه را از روز قیامت ترسانده است با توجه دادن او بر این که شادمانی در آن روز از آن کسانی است که در نتیجه ی کار خوبشان، سعادت جاودانه را به دست آوردند و دیگران را به رشک افکندند. چنان که آرزو کردند مقام و مرتبه ای مانند ایشان داشته باشند، و آن که زمام اختیارش را به دست شیطان سپرد تا هرجا که بخواهد بکشد و با او ستیزه نکرد، پشیمان گردید. عبارت: دادن زمام اختیار به شیطان کنایه از اطاعت نفس اماره است. و هدف از ترساندن آن است که معاویه مانند افراد پیش از خود نباشد که طالب حکومت، از طریق توجیه امر الهی بودند. سخن امام (علیه السلام): و قد دعوتنا تا آخر نامه، صورت سوال معاویه و پاسخ آن است و این که وی (معاویه) از اهل قرآن نیست، زیرا شایستگی برای رهبری نداشته است، چنان که در مواردی بیان این مطلب گذشت و این جهت را که او شایستگی برای پاسخ گویی نداشته تا امام به او پاسخ دهد که به حکمیت او راضی است، و هم این مطلب را که تنها به حکم قرآن، او پاسخ مثبت داده (نه به تقاضای معاویه)، به اطلاع او رسانده است. توضیح مطلب در آیه مبارکه که خداوند در حق دو همسر فرموده، آمده است: و ان خفتم شقاق بینهما فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها، امام (علیه السلام) آن را اصل قرار داده و حال امت را به طریق اولی در هنگام اختلاف و نزاع بدان مقایسه کرده است. ابن عباس- خدایش از او راضی باد- این برهان را بعینه برای خوارج، موقعی که بر حکمیت اعتراض کردند، به کار برد، آنها گفتند: چگونه علی می تواند در دین خدا به مردم حکم کند؟ او جواب داد: این حکم، در حقیقت حکم علی نیست بلکه فرمانی از جانب خدا در کتاب خداست، آنجا که درباره ی دو همسر می گوید: و ان خفتم (اگر بیم داشتید) تا آخر آیه، آیا نظر شما این است که خداوند درباره ی یک مرد و همسرش به لحاظ مصلحت آنها چنین دستوری بدهد، اما درباره ی یک امت نظر به مصلحت آنها چنان فرمانی ندهد؟ این بود که بسیاری از آنان با سخن وی بازگشتند. توفیق از طرف خداست.

ابن ابی الحدید

فَإِنَّ الْبَغْیَ وَ الزُّورَ یُوتِغَانِ الْمَرْءَ فِی دِینِهِ وَ دُنْیَاهُ وَ یُبْدِیَانِ خَلَلَهُ عِنْدَ مَنْ یَعِیبُهُ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّکَ غَیْرُ مُدْرِکٍ مَا قُضِیَ فَوَاتُهُ وَ قَدْ رَامَ أَقْوَامٌ أَمْراً بِغَیْرِ الْحَقِّ فَتَأَلَّوْا عَلَی اللَّهِ فَأَکْذَبَهُمْ فَاحْذَرْ یَوْماً یَغْتَبِطُ فِیهِ مَنْ أَحْمَدَ عَاقِبَهَ عَمَلِهِ وَ یَنْدَمُ مَنْ أَمْکَنَ اَلشَّیْطَانَ مِنْ قِیَادِهِ فَلَمْ یُجَاذِبْهُ وَ قَدْ دَعَوْتَنَا إِلَی حُکْمِ اَلْقُرْآنِ وَ لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَسْنَا إِیَّاکَ أَجَبْنَا وَ لَکِنَّا أَجَبْنَا اَلْقُرْآنَ فِی حُکْمِهِ وَ السَّلاَمُ .

یوتغان

یهلکان و الوتغ بالتحریک الهلاک و قد وتغ یوتغ وتغا أی أثم و هلک و أوتغه الله أهلکه الله و أوتغ فلان دینه بالإثم.

قوله فتألوا علی الله أی حلفوا من الألیه و هی الیمین

و فی الحدیث من تألی علی الله أکذبه الله.

و معناه من أقسم تجبرا و اقتدارا لأفعلن کذا أکذبه الله و لم یبلغ أمله.

و قد روی تأولوا علی الله أی حرفوا الکلم عن مواضعه و تعلقوا بشبهه فی تأویل القرآن انتصارا لمذاهبهم و آرائهم فأکذبهم الله بأن أظهر للعقلاء فساد تأویلاتهم و الأول أصح .

و یغتبط فیه یفرح و یسر و الغبطه السرور روی یغبط فیه أی یتمنی مثل حاله هذه.

قوله و یندم من أمکن الشیطان من قیاده فلم یجاذبه الیاء التی هی حرف المضارعه عائده علی المکلف الذی أمکن الشیطان من قیاده یقول إذا لم یجاذب الشیطان من قیاده فإنه یندم فأما من جاذبه قیاده فقد قام بما علیه .

و مثله قوله و لسنا إیاک أجبنا قوله و الله ما حکمت مخلوقا و إنما حکمت القرآن و معنی مخلوقا بشرا لا محدثا

کاشانی

(الی معاویه) این نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی معاویه: (فان البغی و الزور یوقعان المرء) پس به درستی که عدوان نمودن و ستم کردن به هلاکت می آورند مرد را. (فی دینه و دنیاه) در دین و دنیای او (و یبدیان خلله) و ظاهر می سازند نقص او را (عند من یعیبه) نزد کسی که عیب می کند او را (و قد علمت) و به تحقیق که می دانی ای معاویه (انک غیر مدرک) که تو یابنده نیستی (ما قضی فواته) آن چیزی را که قضا کرده شده است فوت آن که اموال دنیویه است یا نصرت عثمان (و قد رام اقوام امرا بغیرالحق) و به تحقیق که طلب کردند گروهی چند خون عثمان را به ناحق چون اصحاب جمل (فتاولو) پس تاویل کردند (علی الله) بر خدای تعالی یعنی حمل کردند ظاهر قرآن را بر معنی که مراد و مرضی او سبحانه نبود در هیچ محل و به واسطه آن، طلب خون عثمان کردند و خروج کردند بر من (اکذبهم) پس دورغ داشت خدای تعالی قول ایشان را یعنی مذمت فرمود ایشان را به نقض عهد که آن نقض بیعت آن حضرت است حیث قال عز اسمه (الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه الخ). (فاحذر) پس بترس ای معاویه (یوما یغتبط فیه) از روزی که تمنا کرده شود در او، یعنی مردمان تمنا کنند در آن روز (من احمد عاقبه عمله) حال کسی را که ستوده یافته باشد عاقبت کردار خود را و در بعضی روایت واقع شده: (یغبطه) یعنی روزی که مسرور و خوشحال باشد کسی که عاقبت کار خود را محمود یابد (و یندم من امکن الشیطان) و پشیمان باشد در او کسی که قدرت داد شیطان را (من قیاده) از کشیدن خود (فلم یجاذبه) پس منازعه نکرد با او در کار خود و بالکلیه خود را به او واگذاشت (و قد دعوتنا) و به تحقیق که خوانده ای ما را ای معاویه (الی حکم القران) به سوی حکم قرآن در باب تحکیم (و لست من اهله) و نیستی تو از اهل قرآن. یعنی اهلیت آن نداری که استخراج احکام نمایی از آن (و لسنا) و نیستیم ما (ایاک اجبنا) که قول تو را اجابت کنیم (و لکن اجبنا القران) ولکن اجابت می کنیم قرآن را (الی حکمه) به سوی حکم او که مطابق حق است و موافق واقع (والسلام)

آملی

قزوینی

(اذاع به) او را ظاهر ساخت ببدی و میان مردم ندا در انداخت، و هم گوینده (اذاع بمال زید) یعنی تمام ببرد. و فاضل بحرانی (یوتغان) شرم کرده است و (اونغ فلان دینه بالاثم) یعنی فاسد ساخت و هلاک کرد دین خود را به گناه و در بعضی نسخ (یوبقان المرء) مرقوم است و (اوبق ای اهلک) میفرماید ظلم و بهتان انگشت نما و رسوا می سازد شخص را در دین و دنیا، و پیدا میگرداند خلل و نقصان او را نزد عیب کننده ها. و تو میدانی که نخواهی دریافتن آنچه را قضا رفته است که از تو فوت شود و درنیابی. یعنی این حاجات که از دنیا می جوئی و آخرت به آن فاسد میگردانی و گفته اند: یعنی نصرت و عثمان بعد از فوت وقت صورت نمی بندد، و قصد کردند قومی چند کاری و منزلتی بغیر حق، پس تاویل کردند بر خدا و چنگ در زدند در شبهتها و دروغگوی ساخت ایشانرا خدا، اشاره به آنکه به مراد نرسیدند و روی آن مقصود ندیدند، مانند اصحاب جمل طالب مقصود چون بمطلب نرسد مگر او را خدای تکذیب کرده است و دروغ زن دانسته، ولیکن این کلام آنجا حق است که آن کس آن مقصد بباطل طلب کند و گفته اند، اشارت ببطلان دعوی قومی است که خلافت و حکومت بغیر حق کنند، و با مردم گویند واجب است ما را اطاعت نمودن بقول خداوند تعالی که (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم … الایه) و ما (اولی الامریم) یعنی صاحب فرمان بر شما، و خدای ایشانرا دروغگو گردانید بمثل اینکه بر ظالم و فاسق لعنت نمود، و بمتابعت حق امر فرمود و گفت: (فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی … الایه) و امثال این. پس حذر کن از روزی که خشنود و شاد شود در آن روز کسی که نیکو یابد عاقبت عملش را، و پشیمان گردد کسیکه دست دهد شیطان را و ممکن سازد از عنان خود، تا هر جا خواهد بکشد، و عنان از دست او بازنکشد و مدافعه نکند. و خواندی تو ما را بحکم قرآن، و نبودی اهل آن، و این نبود که ما ترا اجابت ننمودیم ولیکن قرآن را اجابت نمودیم و بر حکم او گردن نهادیم.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«و ان البغی و الزور یوبقان المرء فی دینه و دنیاه و یبدیان خلله عند من یعیبه و قد علمت انک غیر مدرک ما قضی فواته و قد رام اقوام امرا بغیر الحق، فتاولوا علی الله فاکذبهم، فاحذر یوما یغتبط فیه من احمد عاقبه عمله و یندم من امکن الشیطان من قیاده، فلم یجاذبه. و قد دعوتنا الی حکم القرآن و لست من اهله و لسنا ایاک اجبنا، ولکن اجبنا القرآن الی حکمه. و السلام.»

یعنی و به تحقیق که ظلم کردن و دروغ گفتن هلاک می گردانند مرد را در دین او و دنیای او و اظهار می کنند فساد امر او را در نزد کسی که می جوید عیب او را و به تحقیق می دانی تو که نخواهی رسید به آن چیزی که حکم شده است از جانب خدا به فوت شدن او که خون عثمان باشد. و به تحقیق که قصد کردند جماعتی که اصحاب جمل باشند امری را که خلافت باشد. پس تاویل کردند بر نافرمانی خلیفه ی خدا به تاویل طلب خون عثمان، پس تکذیب کرد خدا ایشان را به سبب مغلوب و مقهور کردن ایشان. پس بترس روزی را که غبطه برده شود در آن روز کسی که یافته است محمود و پسندیده عاقبت کار خود را و نادم و پشیمان است کسی که مسلط ساخته است شیطان را بر کشیدن او به سوی خود، پس نتواند که منازعه کند با او.

به تحقیق که خواندی تو ما را به سوی حکم کردن قرآن و حال آنکه تو نیستی از اهل قرآن و نیستیم ما که اجابت کنیم بر او (تو را)، لکن اجابت کردیم قرآن را به سوی حکم کردن آن. والسلام.

خوئی

اللغه: (الزور): خلاف الحق و یطلق کثیرا علی الشهاده الکاذبه، (یوتغان): یهلکان، و الوتغ بالتحریک الهلاک، و قد وتغ یوتغ وتغا: ای اثم و هلک، (رام): طلب، (فتاولوا): التاویل: حمل الکلام علی خلاف ما قصد منه فی الظاهر او حمل المجمل علی احد محتملاته، و فی الشرح المعتزلی: فتالوا، ای حلفوا. المعنی: قال ابن میثم: هذا الفصل من کتاب له الیه بعد التحکیم و تمسک معاویه بما حکم به الحکمان و یحتمل ان یکون عند اجابته الی التحکیم. اقول: صدر عنه (علیه السلام) هذا الکتاب فی مبتدا حکومه معاویه و استقرار سلطته الظالمه علی ناحیه کبیره من البلدان الاسلامیه المتعقبه لتسلطه علی سائر البلاد، و بین ان مبنی حکومته البغی و هو خروجه عن اطاعه الحکومه الحقه الاسلامیه و عدم اطاعته عن امیرالمومنین (علیه السلام) و ایجاده الفوضی فی بلاد الشام و اغوائه لاهلها مویدا بالزور و البهتان الذی تمسک به من الطلب بدم عثمان و تعاون اتباعه معه باتهام علی (علیه السلام) بقتله او معاونته فی ذلک، و نبهه علی ان الحکومه المکتسبه بهذین العاملین توجب هلاکه فی الدین و الدنیا و تبدی مساویه عند اهل النقد و اهل البصیره فی مسیر التاریخ، و اشار الی انه لا ینال ما رامه و ما قصد الیه من تقمصه بخلافه و آماره ظاهره الصلاح عند کافه المسلمین کحکومه الاول و الثانی و ان المسلمین یتنفرون عنه لمساوی اعماله، او المقصود انه لا یدرک ثار عثمان عمن قتله، او المراد انه لا یدرک اثبات تهمه علی (علیه السلام) بدم عثمان لانه زور و بهتان معلوم عند المسلمین. ثم بین ان اناسا ممن یویدونه یطلبون السلطنه و الاماره بغیر حق فتحالفوا علی الله علی ذلک فاکذبهم، و الظاهر ان المقصود من هولاء الاقوام طلحه و الزبیر و اشیاعهما ممن حضر البصره و اثاروا حرب الجمل فاکذبهم الله بانهزامهم و فشلهم، و حذر بهذا التذکر معاویه و خوفه من سوء عاقبته و افاد (ع) ان الشیطان قائده، فلابد له من المقاومه تجاه الشیطان حتی لا یندم من سوء عاقبته. ثم اشار الی ان دعوه معاویه الی حکم القرآن کانت خدعه منه و انه لا یعتقد بالقرآن و لا یکون من اهله و ان امیرالمومنین و شیعته لم یوافقوا علی اجابته و انما وافقوا علی اجابه حکم القرآن فی امر الامامه و الخلافه عن النبی (صلی الله علیه و آله) و حکمه اقرار خلافه علی (علیه السلام) لنصوص خاصه و عامه تعین امامته بعد النبی (ع) من الایات الداله علی امامته. قال ابن میثم: قوله: و قد دعوتنا- الی آخره صوره سواله و الجواب عنه، و کونه لیس من اهله اذ لم یکن صالحا للامامه کما سبق بیانه مرارا، و حیث لم یکن اهلا لان یجاب الی الرضا بالتحکیم اعلمه بذلک و انه انما اجاب القرآن الی حکمه و ذلک فی قوله تعالی فی حق الزوجین: (و ان خفتم شقاق بینهما فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها) الایه، فجعل هذا اصلا و قاس علیه بالطریق الاولی حال الامه عند وقوع الشقاق بینهم، و بعین ذلک احتج ابن عباس- رضی الله عنه- علی الخوارج حیث انکروا التحکیم فقالوا: کیف یجوز لعلی ان یحکم فی دین الله الرجال؟ فقال لهم: ان ذلک لیس بامر علی (علیه السلام) و انما هو بامر من الله تعالی فی کنایه، اذ یقول فی حق الزوجین: (و ان خفتم) الایه افترون انه امر تعالی بذلک فی حق الرجل و امراته مراعاه لمصلحتهما و لا یامر بذلک فی حق الامه رعیا لمصلحتهم؟ فرجع کثیر منهم الی قوله، و بالله التوفیق. اقول: و فی کلامه هذا موارد من النظر: 1- ان مفاد قوله (علیه السلام) (و لکنا اجبنا القران فی حکمه) لیس الاجابه الی الدعوه بالتحکیم فی امر الامامه علی وجه عرضه معاویه، فان الامامه تشریع الهی لا یناله رای البشر، بل المراد الاجابه الی حکم القرآن فی تعیین امر الامامه و بیان اوصاف الامام مما ینطبق علیه (علیه السلام). 2- انه (علیه السلام) لم یرض بالتحکیم و انما اکرهوه علی ذلک فسکت عما یطلبه ذووا الباس من جنده حفظا لدماء اهله و خصوصا الحسن و الحسین (ع) منهم حیث انهما امامان بعده و لابد من بقائهما و تحملهما امر الامامه علی ما قرره النبی (صلی الله علیه و آله)، و قد اوضح (ع) ذلک فیما اجاب به راس الیهود فی مصاحبته معه (علیه السلام) بعد المراجعه من صفین، کما ذکره الشیخ الصدوق رحمه الله فی الباب الرابعه عشر من الخصال فی ضمن ما یلی به من الامتحان و الابتلاء فی زمان حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) و بعد مماته، فاکره (علیه السلام) علی التحکیم اولا و علی انتخاب ابی موسی الاشعری حکما ثانیا. 3- ان قیاس الحکمیه فی امر الامامه بالحکمیه فی اختلاف الزوجین قیاس مع الفارق من وجوه شتی، فان الاختلاف بین الزوجین یرجع الی حقوقهما الخاصه بهما و لهما الحق علی اسقاطها و الطلب بها و التراضی علیها بکل وجه و لکن امر الامامه حق الهی و لا مدخل للرای و النظر من الناس فیها، و یرجع الی کافه الرعیه فکیف یصح تحکیم جمع او افراد فیه، و ما نقله عن ابن عباس لا یصح الا علی وجه الجدال بالاحسن و الاحتجاج علی الخصم بما یلتزم به دحضا لشبهته و دفعا لتهمته و ارجاعا له الی الحق بای وجه تیسر، و الا فایه التحکیم بین الزوجین بمعزل عن الامامه و الخلافه خصوصا علی ما التزم به الامامیه من انها لا یثبت الا بالنص من المعصوم فی حق امام معصوم. الترجمه: از یک نامه ای که بمعاویه نگاشته است: و راستی که شورش بر حکومت و گفتار دروغ مرد را در ورطه هلاکت دین و دنیا اندازند و کم و کاستی او را نزد تیزبینان و عیبجویان هویدا سازند. تو بخوبی می دانی که آنچه بحکم قضای حتمی از دست رفته بدست نتوانی آورد، مردمی بناحق دنبال کاری و مقامی ناشایست آنها رفتند و با هم بر خداوند هم سوگند شدند و خداوند دروغ آنها را فاش ساخت. برحذر باش از روزی که بر هر که سرانجامش ستوده و رضایت بخش است رشک برند و هر کس شیطانش مهار کشیده و در برابرش مقاومتی نکرده و دنبال او رفته پشیمان است و افسوس می خورد. تو ما را بحکم قرآن دعوت کردی با اینکه اهل آن نبودی، و ما هم پاسخگو و پذیرای دعوت تو نبودیم ولی قرآن را در حکم و فرمانش پذیرا هستیم. والسلام.

شوشتری

اقول: رواه (صفین نصر بن مزاحم) مع کلام معاویه الذی هذا جوابه مع زیاده، فقال: بعث معاویه اباالاعور السلمی علی برذون ابیض، فسار بین (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) صف اهل العراق وصف اهل الشام، و المصحف علی راسه و هو یقول: کتاب الله بیننا و بینکم، و ارسل معاویه الی علی (علیه السلام): ان هذا الامر قد طال بیننا، و کل منا یری انه علی الحق فیما یطلب من صاحبه، و لن یعطی واحد منا الطاعه للاخر، و قد قتل فیما بیننا بشر کثیر، و انا اتخوف ان یکون ما بقی اشد مما مضی، و انا نسال عن ذلک الموطن و لا یحاسب به غیری و غیرک، فهل لک فی امر لک و لنا فیه حیاه و عذر و صلاح للامه ان یحکم بیننا و بینکم حکمان رضیان احدهما من اصحابی و الاخر من اصحابک، فیحکمان بما فی کتاب الله بیننا، فانه خیر لی و لک و اقطع لهذه الفتن، فاتق الله فیما دعیت الیه و ارض بحکم القرآن ان کنت من اهله. قال: فکتب الیه علی (علیه السلام): اما بعد فان افضل ما شغل به المرء نفسه اتباع ما حسن به فعله و یستوجب فضله و یسلم من عیبه، و ان البغی و الزور یزریان بالمرء فی دینه و دنیاه، و یبدیان من خلله عند من یعنیه ما استرعاه الله ما لا یغنی عنه تدبیره، فاحذر الدنیا، فانه لا فرح فی شی ء و صلت الیه منها، و لقد علمت انک غیر مدرک ما قضی فواته، و قد رام قوم امرا بغیر الحق، فتاولوا علی الله، فاکذبهم و متعهم قلیلا، ثم اضطرهم الی عذاب غلیظ، فاحذر یوما یغتبط فیه من احمد عاقبه عمله، و یندم من امکن الشیطان من قیاده و لم یحاده، فغرته الدنیا و اطمان الیها. ثم انک قد دعوتنی الی حکم القرآن، و لقد علمت انک لست من اهل القرآن و لست حکمه ترید و الله المستعان، و قد اجبنا القرآن الی حکمه و لسنا ایاک اجبنا، و من لم یرض بحکم القرآن فقد ضل ضلالا بعیدا. (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) و کذلک نقله ابن ابی الحدید عن صفین ابن دیزیل. و ان البغی و الزور ای: الکذب و الباطل یذیعان نقله ابن ابی الحدید (یوثغان) ای یهلکان، و من الغریب ان ابن میثم تبعه و قال نسخه الرضی یذیعان فهل هو شرح غیر کتاب الرضی، و انما کان علیه ان یقول فی نسختی من النهج هکذا، و لعل فی نسخه اخری غیره المصنف و قال یذیعان، و کیف کان فقد عرفت ان فی المستند یزریان، و الازراء التهاون. و ان صح ما نقله المصنف فلعله من اذاع القوم ما فی الحوض ای شربوه، لا من اذاع الخبر ای: افشاه بالمره هکذا فی (المصریه)، و الصواب: المرء کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). فی دینه و دیناه و یبدیان ای: یظهران خلله عند من یعیبه قد عرفت ان نصرا رواه من خلله عند من یغنیه مع زیاده ما استرعاه الله ما لا یغنی عنه تدبیره، و علیه ففاعل یعنیه ما استرعاه الله، و یکون ما لا یغنی مفعوله. و قد علمت انک غیر مدرک ما قضی فواته مراده (علیه السلام) بما قضی فواته الدنیا التی قضی الله فواتها عن کل احد، فقد عرفت ان نصرا زاد قبله فاحذر الدنیا فانه لا فرح فی شی ء و صلت الیه منها. و فی (الکامل)- بعد ذکر فتح عبدالملک الکوفه و قتل مصعب- صنع عمرو ابن حریث له طعاما کثیرا فی الخورنق، و اذن عبدالملک اذنا عاما، (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فدخل الناس و اخذوا مجالسهم، فدخل عمرو بن حریث، فاجلسه معه علی سریره، ثم جاءت الموائد، فاکلوا فقال عبدالملک: ما الذ عیشنا لودام و لکنا کما قال الاول: و کل جدید یا امیم الی بلی و کل امری یوما یصیرالی کان فلما فرغوا من الطعام طاف عبدالملک فی القصر و عمرو بن حریث معه و هو یساله لمن هذا البیت و من بنی هذا البیت و عمرو یخبره فقال عبدالملک: اعمل علی مهل فانک میت واکدح لنفسک ایها الانسان فکان ما قد کان لم یک اذ اضی و کان ما هو کائن قد کان و قد رام ای: طلب اقوام امرا بغیر الحق فتاولوا علی الله فاکذبهم قد عرفت ان نصرا زاد بعده و متعهم قلیلا ثم اضطرهم الی عذاب غلیظ. و مراده (علیه السلام) بالاقوام المتقدمون علیه، فلم یکن قبل معاویه فی ذاک العصر من رام امرا بوصفه (علیه السلام) غیر الرجلین، و لم یکن معاویه یعد نفسه دونهما، فانه من حیث النسب کان من بنی عبد مناف الذین لم یکن فی قریش اشرف منهم، و من حیث التدبیر و السیاسه کان فوقهما، و کثیرا ما کان معاویه ایام عثمان فی الدفاع عنه، و کان عثمان مع معاویه و باقی بنی امیه کنفس واحده، یجعل نفسه فوق تیم وعدی، و امیرالمومنین (علیه السلام) و ان کان یتقی من التصریح بالطعن فیهما عند العامه الا انه یفعل ذلک بالتلویح لمعاویه، فان للخواص مکالماتهم عند انفسهم غیر مکالماتهم عند العوام یبدی کل منهم ما فی نفسه للاخر، و کل منهم یعرف الاخر و اعتقاداته و آرائه، و قد قال الحسن (ع) فی مجلس معاویه و خواصه للمغیره: ان عمر عطل حد (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) الله فی حقک، و ان الله تعالی یسائله عن ذلک، و لم یمکنه (علیه السلام) ان یقول ذلک فی الملا. و کان معاویه یسعی ان یاخذ من امیرالمومنین و من اهل بیته تصریحا فی اتاب او فی ملا بالطعن فیهما عند العامه، کما یظهر ذلک من کثیر من کتب معاویه الی علی، و فی کتابه الی الحسن و صرحت بتهمه ابی بکر و عمر). و تاولهم الذی قال (علیه السلام) کونهم صاحب الغار و ادعاء ان النبی (ع) امرهم بالصلاه بالناس فی مرضه، فبهذین الامرین تمسک عمر لاستخلاف ابی بکر. و قال الراوندی- کما نقل ابن میثم عنه- معنی قوله (علیه السلام) و قد رام اقوام امرا بغیر الحق قتاولوا علی الله فاکذبهم انه قد طلب قوم امر هذه الامه، فتاولوا القرآن کقوله تعالی: (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم) فسموا من نصبوه من الامراء اولی الامر متحکمین علی الله، فاکذبهم الله بکونهم ظالمین بغاه، و لا یکون الوالی من قبل الله تعالی کذلک، و هو قریب مما قلنا. هذا، و نقل ابن ابی الحدید بدل قوله فتاولوا فتالوا و قال ای حلفوا، من الالیه ای الیمین، ای من اقسم تجبرا لا فعلن کذا اکذبه الله و لم یبلغ امله. ثم قال: و قد روی تاولوا علی الله ای حرفوا الکلم، و تعلقوا بشبهه فی تاویل القرآن انتصارا لمذاهبهم، فاکذبهم الله بان اظهر للعقلاء (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) فساد تاویلاتهم، و الاول اصح. قلت: بل الثانی هو الصحیح، فلم نجد غیره و لم

ینقل غیر الراوندی و ابن میثم، و نسخه ابن میثم بخط مصنفه، و قد عرفت ان مستنده ایضا بذاک اللفظ. فاحذر یوما و المراد به یوم القیامه یغتبط بلفظ المعلوم، من غبطته فاغتبط، قال و بینما المرء فی الاحیاء مغتبط فیه من احمدای: وجد حمیدا عاقبه عمله و یندم من امکن الشیطان من قیاده حبل یقاد به الدابه فلم یجاذبه (و اسروا الندامه لما راوا العذاب و قضی بینهم بالقسط و هم لا یظلمون) (و اسروا الندامه لما راوا العذاب و جعلنا الاغلال فی اعناق الذین کفروا هل یجزون الا ما کانوا یعملون). و قد دعوتنا الی حکم القرآن و لست من اهله قال ابن میثم: اذ لم یکن صالحا للامامه. قلت: بل لانه لم یکن له اعتقاد بالقرآن و منزله و المنزل الیه، فقد عرفت ان مستنده زاد و لست حکمه ترید). و فی (صفین نصر): لما رفع اهل الشام. المصاحف علی الرماح یدعون الی حکم القرآن قال علی (علیه السلام): انا احق من اجاب الی کتاب الله، و لکن معاویه، (الفصل الثانی و العشرون- فی اولیائه (علیه السلام) و اعدائه) و عمرو بن العاص، و ابن ابی معیط، و حبیب بن مسلمه، و ابن ابی سرح لیسوا باصحاب دین و لا قرآن، انی اعرف بهم منکم. و لسنا ایاک اجبنا و لکن اجبنا القرآن فی حکمه هکذا فی (المصریه)، و الصواب: الی حکمه کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و المراد اجابه القرآن فی المستحق للامامه و حکم القرآن (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون) (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون) (افمن یهدی الی الحق احق ان یتبع امن لا یهدی الا ان یهدی فما لکم کیف تحکمون) و غیر ذلک مما احال الامر الی بداهه العقول، و لکن طبع علی قلوبهم فهم لا یفقهون. (و السلام) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لیس فی (ابن میثم و الخطیه)

مغنیه

اللغه: یذیعان بالمرء: یفضحانه، و فی بعض النسخ یوتغان ای یهلکان. و تاولوا: فسروا، و قال الشیخ محمد عبده: المراد هنا تطاولوا، فان ابن ابی الحدید: حلفوا من الالیه و هی الیمین. و یغتبط: یفرح. الاعراب: جمله یغتبط صفه لیوم، و ایاک مفعول مقدم لاجبنا، و الجمله خبر لسنا. المعنی: (و ان البغی و الزور الخ).. الامم یخاطب معاویه بلغه الدین و الاخلاق، و العقل و الضمیر، و هو لا یفهم و لا یسمع الا بلغه المنفعه و التمسک بالکرسی.. الامام یقول له: الظلم و الکذب یودیان بک الی الفضیحه امام الله و الناس، و هو یقول: ثم ماذا؟ انی ابحث عن الحکم لا عما یقول و یرید الله و الناس … و معاویه یعلم انه منی استثب له الامر ساق الناس کالاغنام بامواله و عطایاه.. و قد راینا رای العین کیف یصفق الانتهازیون و الرعاع و یهتفون للطغاه.. و کلما ازداد الطاغیه عتوا ازداد عدد المصفقین و الهاتفین! و قد اعلن الامام ذلک بقوله: همج و عاع اتباع کل ناعق. (و قد علمت انک غیر مدرک ما قضی فواته) و هو الطلب بدم عثمان، فانه ذهب بموته، و وانک تتستر به کذبا و نفاقا (و قد رام اقوام امرا بغیر الحق فتاولوا علی الله فاکذبهم). الاقوام هم اصحاب الجمل، طلبواالخلاقه و تذرعوا بدم عثمان کذبا و افتراء تماما کما فعل معاویه، و قد اکذبهم سبحانه، لان مقاصدهم تکشفت للناس، و افتضحوا عند الجمیع بالعار و الصغار. (فاحذر یوما یغتبط فیه الخ).. ان لک و لکل انسان یوما یجزی فیه المحسن بالحسنی، و الذین اسائوا بما عملوا (و قد دعوتنا الی حکم القران الخ).. و نحن نستجیب لدعوته فی کل حین و ایا کان الداعی، اما انت فلست منه فی شی ء کی نستجیب لک. قال عبدالرحمن بن الجوزی فی کتاب صید الخاطر ص 385: کیف یحل لمسلم ان یظن فی امیرالمومنین علی فعل ما لا یجوز … انما قاتل بالدلیل المضطر له الی القتال، فکان علی الحق، و لا یختلف العلماء ان علیا لم یقاتل احدا الا و الحق معه، کیف و قد قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اللهم ادر الحق مع علی کیفما دار.

عبده

… بالمرء فی دینه و دنیاه: یذیعان بالمرء یشهرانه و یفضحانه … مدرک ما قضی فواته: ما قضی فواته هو دم عثمان و الانتصار له و معاویه یعلم انه لا یدرکه لانقضاء الامر بموت عثمان رضی الله عنه … علی الله فاکذبهم: اولئک الذین فتحوا الفتنه بطلب دم عثمان یرید بهم اصحاب الجمل و تاولوا علی الله ای تطاولوا علی احکامه بالتاویل فاکذبهم حکم بکذبهم … من احمد عاقبه عمله: یغتبط یفرح من جعل عاقبه عمله محموده باحسان العمل او من وحد العاقبه حمیده و امکن الشیطان ای مکنه من زمامه و لم ینازعه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که او را اندرز می دهد): پس ستمگری و دروغگوئی شخص را در دین و دنیایش تباه می گردانند، و نقص و بی قدریش را نزد عیب جویش هویدا می سازند، و تو میدانی که در نمی یابی آنچه (خواهشهای در دنیا، یا یاری عثمان بعد از کشته شدنش) را که از دست رفتن آن مقدر شده است، و گروه هائی کاری (امامت و خلافت) را نادرست قصد کردند، و (برای پیروی ننمودن از امام حقیقی، یا نقض عهد و به دست آوردن ریاست و کالای دنیا) دستور آشکار الهی را تاویل نمودند (خلافت را به میل خود به رای مردم واگذاشتند، و برای رسیدن به آرزوی خویش خونخواهی عثمان را بهانه نمودند) پس خدا ایشان را دروغگو خوانده (و عذاب و کیفر دروغگویان را به آنها خواهد داد) پس برحذر باش از روزی که در آن خشنود است کسی که پایان کارش را پسندیده یافته و پشیمان است کسی که اختیارش را به شیطان داده و با ستیزگی نکرده است (مهار خود را از کف او بیرون نکشیده تا به هر جا که خواسته او را برده). و تو ما را (در جنگ صفین) به حکم قرآن دعوت نمودی با اینکه اهل قرآن نبودی (چون کارهایت برخلاف دستور و احکام آن است) و ما تو را پاسخ ندادیم، بلکه حکم

قرآن را پذیرفتیم، و درود بر آنکه شایسته است.

زمانی

عاقبت سوء استفاده از دین امام علیه السلام در این نامه چند نکته به معاویه گوشزد میکند شاید بخود آید و عبرت بگیرد. گناه دین و دنیا را متلاشی میسازد. خدای عزیز در قرآن مجید میفرماید: (عاقبت کسانی که گناه کرده اند این است که آیات خدا را تکذیب میکنند). چرخ زمانه بعقب برنمیگردد و این یک موضوع حتمی است که همیشه از فرصتها باید حداکثر استفاده را در جهت معنویت یا امور دنیا نمود، زیرا فرصت که از دست برود بدست آوردن آن گاهی محال است. این نکته ای است که خدا درباره جهنمیها عنوان کرده که از خدا میخواهند بدنیا باز گردند و کار خوب انجام دهند و خدا به آنان میگوید: فرصت از دست رفته و وقت آن گذشته است. تظاهر بدین و بهره برداری از آن موضوعی قابل دوام نیست و خدا متظاهر را رسوا میسازد. این موضوع در قرآن کریم درباره منافقان بیش از دیگران بچشم میخورد و معاویه خود رهبر منافقین بوده است از جمله آیاتی که درباره منافقین است این آیه است: (منافقین برای تحریک یهود بجنگ به آنها می گفتند: اگر جنگ کنید ما شما را یاری میدهیم و اگر جلای وطن کردید و رفتید ما هم با شما می آئیم ولی منافقین دروغ می گویند نه جنگ می کنند و نه با آنها کوچ. روز قیامت هم بهشتی ها حسرت می خورند و هم جهنمی ها بهشتی ها می گویند چرا ثواب کم آوردیم و جهنمی ها میگویند چرا ثواب نیاوردیم؟! چرا اختیار را بدست شیطان دادیم که تازه در جهنم ما را رها کند و اظهار کند، از خدا میترسم. شیطان بانسان می گوید کافر شو وقتی کافر گردید می گوید من از تو بیزارم من از خدا پروردگار جهانیان میترسم نتیجه کار اینان این است که در جهنم برای همیشه قرار خواهند داشت …

سید محمد شیرازی

الی معاویه (و ان البغی) ای الظلم (و الزور) ای الکذب (یذیعان بالمرء) ای یشهرانه و یفضحانه (فی دینه و دنیاه) فهو انسان مفتضح فی الدنیا یتجنبه الناس و ینظرون الیه شذرا، و مفتضح فی الاخره، بما عمل، مما یورثه النار و النکال (و یبدیان) ای یظهران (خلله) جمع خله، ای مفاسده (عند من یعیبه) ای یرید عیبه، فان الناس اذا اراد و اعیب احد، فانکان ظالما کاذبا کان لهم ذلک حجه علی تعیبهم له (و قد علمت) یا معاویه (انک غیر مدرک ما قضی فواته) ای دم عثمان ای قضی- بقضاء الله سبحانه- ان یفوت و یذهب. (و قد رام) ای قصد (اقوام) ای جماعات (امرا) هو الطلب بدم عثمان، قبلک، و المراد بالاقوام اصحاب الجمل (بغیر الحق) لانهم لم یکونوا اولیاء عثمان (فتالوا) ای تطاولوا (علی الله) سبحانه بنقض احکامه (فاکذبهم) الله تعالی ای حکم بکذبهم، بما بین فی القران و السنه، من علائم الصادق و الکاذب او المراد بالتاویل، اراد الاماره باسم دم عثمان مما یول امر طلبهم بدمه، الیه، و المراد باکذبهم، اظهر کذبهم بغلبه الامام علیهم. (فاحذر) یا معاویه (یوما) و المراد به یوم القیامه (یغتبط فیه) ای: یفرح و یسر فی ذلک الیوم (من احمد عاقبه عمله) ای جعل عاقبه عمله محموده بان عمل الصالحات حتی ینال الثواب فی الاخره (و یندم) فی ذلک الیوم (من امکن الشیطان من قیاده) بان اتبع الشیطان، مثل الحیوان الذی یاخذ قیاده شخص فیجره الی حیث یرید (فلم یجاذبه) ای لم یجذب الزمام من ید الشیطان، حتی یستقبل هو بنفسه، فلا یورده الشیطان مورد الهلکه. (و قد دعوتنا الی حکم القرآن) فی مکیده رفع المصاحف (و لست) انت (من اهله) ای من اهل القران (و لسنا ایاک اجبنا) حیث قلنا ان القرآن حکم بیننا و بینک (و لکنا اجبنا القرآن فی حکمه) علینا بما حکم من امر القتال و الکف، و غیرهما (و السلام) علی من اتبع الهدی.

موسوی

اللغه: البغی: الظلم. الزور: خلاف الحق و یطلق کثیرا علی الشهاده الکاذبه. یوتغان: یهلکان و الوتغ بالتحریک الهلاک. یبدیان: یظهران. الخلل: الوهن و الفساد. یعیبه: ینتقصه. مدرک: من ادرک الشی ء اذا لحقه. قضی: فات، مضی و انقضی، احکم. الفوات: فات الامر فواتا ذهب وقت فعله، عدم ادراک الشی ء. رام: طلب. اقوام: جمع قومه الجماعه من الناس. تاولوا: من التاویل و هو حمل الکلام علی خلاف الظاهر او تاولوا: حلفوا. یغتبط: یسر و الغبطه حسن الحال و المسره. امکن الشیطان من الشیطلان: سلمه قیاده و مکنه منه بدون منازعه. یجاذبه: ینازعه، ضد یدفعه عنه، یشده الیه. الشرح: (و ان البغی و الزور یوتغان المرء فی دینه و دنیاه و یبدیان خلله عند من یعیبه) هذه الرساله کتبها الامام الی معاویه و هو یعلم منهجه و تحرکه و کیف تکون العاقبه لهذا التحرک المنحرف … انه خطاب لمعاویه بما یحمل من صفات قبیحه یذکر له منها البغی- و هو الظلم- و الکذب و انهما صفتان قبیحتان تعیشان فی نفسه و یعمل بهما و بین انهما یهلکان الدین و الدنیا و یظهران عیوبه و قبائحه عند من یطلب نقیصته و عیبه اما انهما یهلکان الدین فالانهما معصیتان نهی الله عباده عنهما و اما انهما یکشفانه فی الدنیا فلانهما قبیحتان لدی العقلاء یذم مرتکبهما کل عاقل و یسقط فاعلهما عن الاعتبار لخساسته و ضعته. (و قد علمت انک غیر مدرک ما قضی فواته) کان معاویه قد اتخذ من دم عثمان ذریعه لاعلان التمرد و العصیان علی الخلافه و هنا الامام یخبره ان دم عثمان قد فات و لم یمکنک ادراکه و ذهب بموته … (و قد رام اقوام امرا بغیر الحق فتاولوا علی الله فاکذبهم فاحذر یوما یغتبط فیه من احمد عاقبه عمله و یندم من امکن الشیطان من قیاده فلم یجاذبه) ضرب لمعاویه مثلا بقوم طلبوا امرا بغیر الحق و قد فسروا ذلک بطلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه طلبوا الخلافه متسترین بقتل عثمان فاظهر الله کذبهم و نفاقهم من حیث قتل من قتل منهم و انهزم من انهزم و سقطت حجتهم و بطلت دعوتهم و عرف الناس کذبهم و خیانتهم … ثم حذر معاویه من یوم القیامه منبها له الی ما فیه من سرور اذا کان عاقبه عمله محمودا عند الله مقبولا لدیه فیغبطه علیه الناس و یتمنون مثله و ان یکونوا فی درجته، و اما اذا امکن الشیطان من قیاده و استسلم له فی شهواته و میوله فعندها یندم اشد الندم و یخسر اکبر الخساره … (و قد دعوتنا الی حکم القرآن و لست من اهله و لسنا ایاک اجبنا و لکنا اجبنا القرآن فی حکمه والسلام) کان معاویه اشد الناس انتهازیه لا یترک امرا یخدم هدفه الذی یسعی الیه الا و یستخدمه لصالحه، یحمل قمیص عثمان و ینادی بثاره و یطلب من وراء ذلک مبررا شرعیا لقتال الخلیفه و تمزیق وحده المسلمین و بالتالی یرید حصته من الولایه و الامره … و یرفع القرآن و هو لا یومن به و لا یعتقد باحکامه و انما یرفعه خدعه و مکرا و هکذا هنا یدعو الامام الی حکم القرآن فی النزاع بینهما و ینفی الامام ان یکون هذا الرجل من اهل القرآن لان اهله هم العاملون به الملتزمون باحکامه المحللون حلاله و المحرمون حرامه و معاویه لیس علی شی ء من ذلک و لا یعتقد بذلک … ثم انه علیه السلام یقول له: نحن اجبنا القرآن فی حکمه … نحن ننفذ ما امر القرآن به من قتالک و احلال دمک لانک باغ ظالم معتد اثیم و اطعنا القرآن فی ولایه الامر و منصب الخلافه الذی یجب ان یصان و یحفظ و لا یعتدی علیه بوجه من الوجوه …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مُعاوِیَهَ

از نامه های امام علیه السلام

به معاویه است.{1.سند نامه:

این نامه در کتاب صفین نصر بن مزاحم و همچنین کتاب صفین ابن دیزیل که هر دو پیش از مرحوم سید رضی میزیستند آمده است. همچنین در کتاب الفتوح احمد بن اعثم کوفی که او نیز قبل از سید رضی می زیسته مشروح تر از آنچه سید رضی آورده ذکر شده است که نشان میدهد از منبع دیگری آن را گرفته است ( مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 383 و 384).}

نامه در یک نگاه

نخست لازم است به شأن ورود نامه اشاره کنیم و آن اینکه نویسنده مصادر نهج البلاغه آورده است که در یکی از روزهای جنگ صفین که کار جنگ بسیار پیچیده شده بود علی علیه السلام عمامه رسول خدا را بر سر پیچید و گفت:ای مردم هرکس امروز می خواهد با خدا معامله کند آماده شود.ده هزار نفر یا بیشتر آماده جنگ در رکاب آن حضرت شدند و آن حضرت بعد از خواندن اشعاری حماسی

بر لشکر شام حمله کرد.همراهان امام علیه السلام نیز یکباره حمله ور شدند و تمام صفوف شامیان را در هم شکستند.هنگامی که معاویه این وضع را دید پا در رکاب کرد و آماده فرار شد؛ولی عمرو بن عاص توصیه کرد که قرآن ها را بر سر نیزه ها بلند کنند و لشکریان علی علیه السلام را به گردن نهادن در برابر حکم قرآن دعوت نمایند و همین امر سبب شد که در لشکر عراق اختلاف بیفتد.در این هنگام معاویه نامه ای به علی علیه السلام نوشت که خلاصه اش چنین است:کار جنگ طولانی شده هر کدام از ما خود را بر حق می داند.گروه زیادی در این میان کشته شدند و من می ترسم آینده بدتر باشد و ما در آینده در پیشگاه خدا مسئول خواهیم بود.

من تو را به چیزی دعوت می کنم که صلاح امت و باعث حفظ خون ها و دفع فتنه و دشمنی است و آن اینکه دو نفر حَکَم که مورد رضایت ما باشند یکی از یاران من و دیگری از یاران تو در میان ما مطابق فرمان خدا حکم کند.از خدا بپرهیز و به حکم قرآن راضی باش.والسلام».

امام علیه السلام در پاسخ،نامه مورد بحث را نوشته است که مشتمل بر نصایح مستدلی به معاویه و هشدار به اوست درباره عاقبت شوم اعمالش که مایه ندامت و خسران و پشیمانی است همان عاقبتی که برای هر کس که در برابر دعوت شیطان تسلیم شود و زمام خود را به او بسپارد مسلّم است.

در بخش دیگری از این نامه،امام علیه السلام اعلام می دارد که مسأله حکَمیّت قرآن را پذیرفته است نه به علّت دعوت معاویه،بلکه به منظور عظمت و حرمت قرآن.

***

وَإِنَّ الْبَغْیَ وَالزُّورَ یُوتِغَانِ الْمَرْءَ فِی دِینِهِ وَدُنْیَاهُ،وَیُبْدِیَانِ خَلَلَهُ عِنْدَ مَنْ یَعِیبُهُ،وَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّکَ غَیْرُ مُدْرِکٍ مَا قُضِیَ فَوَاتُهُ،وَقَدْ رَامَ أَقْوَامٌ أَمْراً بِغَیْرِ الْحَقِّ فَتَأَلَّوْا عَلَی اللّهِ فَأَکْذَبَهُمْ،فَاحْذَرْ یَوْماً یَغْتَبِطُ فِیهِ مَنْ أَحْمَدَ عَاقِبَهَ عَمَلِهِ، وَیَنْدَمُ مَنْ أَمْکَنَ الشَّیْطَانَ مِنْ قِیَادِهِ فَلَمْ یُجَاذِبْهُ.وَقَدْ دَعَوْتَنَا إِلَی حُکْمِ الْقُرْآنِ وَلَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ،وَلَسْنَا إِیَّاکَ أَجَبْنَا،وَلَکِنَّا أَجَبْنَا الْقُرْآنَ فِی حُکْمِهِ، وَالسَّلَامُ.

ترجمه

(بدانید) ظلم و ستم و سخنان باطل و بر خلاف حق انسان را در دین و دنیایش به هلاکت می افکند و عیوب او را نزد عیب جویان آشکار می سازد.

من می دانم که آنچه (از سوی خداوند) فوت آن مقدّر شده به دست نخواهی آورد.گروهی (پیش از تو) در مطالبه امر (خلافت) به ناحق برخاستند و با هم به خدا سوگند یاد کردند ولی خداوند آنها را تکذیب کرد (چرا که هرگز به اهدافشان نرسیدند).از آن روزی برحذر باش که افرادی که کارهای پسندیده انجام داده اند،شادند و کسانی که زمام خویش را به دست شیطان سپردند و آن را باز پس نگرفته اند،سخت پشیمانند.تو ما را به حکمیت قرآن دعوت کردی در حالی که خود اهل قرآن نیستی.(ما گرچه حکمیّت قرآن را پذیرفتیم) ولی مقصود ما پاسخ به تو نبود بلکه به قرآن پاسخ دادیم و حکمش را گردن نهادیم و السّلام.

شرح و تفسیر: نصیحت جامع به معاویه

امام علیه السلام در این نامه کوتاه و پر معنا چند نکته مهم را به معاویه یادآور می شود که اگر پند امام علیه السلام را به گوش جان شنیده بود و به کار بسته بود آن همه فساد در جهان اسلام پیدا نمی شد و شجره شوم بنی امیّه در سرزمین مقدّس اسلام رشد و نمو نمی کرد.

نخست به صورت اندرزی کلّی می فرماید:«(بدانید) به یقین ظلم و ستم و سخنان باطل و بر خلاف حق انسان را در دین و دنیایش به هلاکت می افکند و عیوب او را نزد عیب جویان آشکار می سازد»؛ (وَ إِنَّ الْبَغْیَ وَ الزُّورَ{«الزور» زور بر وزن «کور» در اصل از ریشه «ترور» بر وزن «نور» به معنای قسمت بالای سینه گرفته شده سپس به هر چیزی که از حد وسط منحرف گردد اطلاق شده و از آنجا که سخنان باطل از حق منحرف گشته به آن زور گفته می شود. شهادت زور نیز به معنای شهادت دروغ و باطل است.} یُوتِغَانِ{«یوتغان» از ریشه «وتغ» بر وزن «وجب» به معنای هلاک شدن و فاسد گشتن و هنگامی که به باب افعال برود به معنای هلاک کردن و فاسد نمودن است.} الْمَرْءَ فِی دِینِهِ وَ دُنْیَاهُ،وَ یُبْدِیَانِ خَلَلَهُ عِنْدَ مَنْ یَعِیبُهُ).

آری هیچ چیز بدتر از ظلم و گفتار باطل نیست،زیرا انسان را فریب داده و به وادی های خطرناکی می کشاند که هیچ گونه راه بازگشتی از آن ندارد و دین و دنیایش را بر باد می دهد و در افکار عموم مردم فردی فاسد و مفسد معرفی خواهد شد.

در دومین نکته می فرماید:«من می دانم که آنچه (از سوی خداوند) فوت آن مقدّر شده به دست نخواهی آورد»؛ (وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّکَ غَیْرُ مُدْرِکٍ مَا قُضِیَ فَوَاتُهُ).

بسیاری از شارحان نهج البلاغه،این جمله را اشاره به خونخواهی دروغین عثمان از سوی معاویه می دانند،زیرا آنها که دستشان به خون عثمان آغشته بود و یا با سکوت و ترک یاری او شریک در قتل او بودند،برای پیشرفت کار خود

و تحمیق عوام،مطالبه خون عثمان را عنوان کردند و از امام خواستند که قاتلان عثمان را به آنها بسپارد تا قصاص کنند؛ولی امام علیه السلام می فرماید:با این کار هرگز به مقصود خود نخواهی رسید و تو و همدستانت که شریک قتل عثمان بوده اید هرگز نمی توانید خون او را مطالبه کنید و قاتلان را به قصاص برسانید.

این احتمال نیز وجود دارد که منظور از جمله «مَا قُضِیَ فَوَاتُهُ» حکومت شام باشد که معاویه آن را از امام علیه السلام درخواست کرده بود.امام علیه السلام می فرماید:من هرگز تو را به چنین حکومتی منصوب نخواهم کرد.گواه بر این احتمال مطلبی است که در نامه 17 گذشت.

احتمال دیگری نیز از سوی بعضی از شارحان در اینجا داده شده و آن اینکه امام علیه السلام می فرماید:تو هرگز به دنیایی که می خواهی نخواهی رسید و چند روز حکومت با تمام حوادث و مشکلاتش امری است زود گذر و بیهوده و مرگ بار.

شاهد این تفسیر جمله ای است که در بعضی از نقل های این نامه پیش از این جمله آمده است که می فرماید:

«فَاحْذَرِ الدُّنْیَا فَإِنَّهُ لَا فَرَحَ فِی شَیْءٍ وَصَلْتَ إِلَیْهِ مِنْهَا وَ لَقَدْ عَلِمْتُ أَنَّکَ غَیْرُ مُدْرِکٍ مَا قُضِیَ فَوَاتُه؛ از دنیا بپرهیز،زیرا آنچه از زرق و برق دنیا نصیب تو می شود شادی آفرین نیست و من می دانم تو به آنچه فرمان الهی بر از دست رفتن آن صادر شده نخواهی رسید».{ر.ک: بحارالانوار، ج 32، ص 537.}

سپس امام علیه السلام در سومین نکته از نامه خود به معاویه هشدار می دهد تا از خواب غفلت بیدار گردد،می فرماید:«گروهی (پیش از تو) در مطالبه امر (خلافت) به ناحق برخاستند و با هم به خدا سوگند یاد کردند؛ولی خداوند آنها را تکذیب کرد (چرا که هرگز به اهدافشان نرسیدند)»؛ (وَ قَدْ رَامَ أَقْوَامٌ أَمْراً بِغَیْرِ الْحَقِّ فَتَأَلَّوْا{«تالوا» از ریشه «الیه» بر وزن «عطیه» به معنای سوگند یاد کردن، گرفته شده و هنگامی که به باب تفعل برود (مانند واژه مورد بحث) به معنای هم قسم شدن می آید. در بعضی از نسخ نهج البلاغه به جای این واژه تأولوا آمده که در اینجا به معنای تفسیر به رأی است؛ یعنی گروهی برای رسیدن به اهداف خود آیاتی از قرآن را بر طبق میل و هوای نفس خویش تأویل کردند.} عَلَی اللّهِ فَأَکْذَبَهُمْ).

شارحان نهج البلاغه غالباً این جمله را اشاره به طلحه و زبیر و پیروانشان که برای رسیدن به خلافت آتش جنگ جمل را روشن کردند می دانند.آنها هم پیمان شده بودند که از پای ننشینند تا حکومت بصره را به دست آورند و در صورت توانایی گسترش دهند؛ولی همگی ناکام و سردمداران کشته شدند و بقیه شکست سختی خوردند و عایشه که از رهبران اصلی این جنگ بود مورد عفو امام علیه السلام واقع شد و شرمسار به مدینه بازگشت و به این ترتیب جمله «فَأَکْذَبَهُمْ؛ خداوند آنها را تکذیب کرد و دروغشان را ظاهر ساخت»انجام گرفت.

آن گاه امام علیه السلام در چهارمین نکته خود به معاویه هشدار می دهد که به یاد روز قیامت باشد و از عواقب کار خویش در آن روز نگران گردد،می فرماید:«از آن روزی برحذر باش که افرادی که کارهای پسندیده انجام داده اند،شادند و کسانی که زمام خویش را به دست شیطان سپردند و آن را باز پس نگرفته اند سخت پشیمانند»؛ (فَاحْذَرْ یَوْماً یَغْتَبِطُ{«یغتبط» از ریشه «غبطه» به معنای شادی و سرور است و گاه به معنای حسد نیز به کار رفته (اما نه حسد به معنای آرزوی سلب نعمت از دیگری، بلکه به معنای رسیدن به نعمت هایی است که نصیب دیگران شده).} فِیهِ مَنْ أَحْمَدَ{«أحمد» از ریشه «حمد» در اینجا به معنای شایسته ستایش یافتن است.} عَاقِبَهَ عَمَلِهِ،وَ یَنْدَمُ مَنْ أَمْکَنَ{«أمکن» از ریشه «امکان» در اینجا به معنای آسان کردن و وسایل کاری را فراهم نمودن است که نتیجه آن سلطه بر چیز یا شخصی می شود.} الشَّیْطَانَ مِنْ قِیَادِهِ{«قیاد» به معنای افسار است و از ریشه «قیاده» به معنای رهبری کردن گرفته شده است.} فَلَمْ یُجَاذِبْهُ).

آری در آن روز نیکان شاد و مسرورند و در عین حال تأسف می خورند که چرا بیشتر و بهتر عمل نکردند و بَدان به سبب سیئات اعمال و کیفرهایی که با چشم می بینند سخت نادم می شوند.

قرآن مجید روز قیامت را«یَوْمُ الْحَسْرَه»شمرده است آنجا که می فرماید:

««وَ أَنْذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَهِ إِذْ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ هُمْ فِی غَفْلَهٍ وَ هُمْ لا یُؤْمِنُونَ» ؛آنها را از روز حسرت (روز رستاخیز) بترسان،در آن هنگام که همه چیز پایان می یابد (بهشتیان به سوی بهشت و دوزخیان به سوی دوزخ می روند) ولی (امروز) آنها در غفلتند و ایمان نمی آورند».{مریم، آیه 39.}

در آیه 54 سوره یونس می خوانیم: ««وَ لَوْ أَنَّ لِکُلِّ نَفْسٍ ظَلَمَتْ ما فِی الْأَرْضِ لاَفْتَدَتْ بِهِ وَ أَسَرُّوا النَّدامَهَ لَمّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ» ؛اگر آنها و هر کس ستم (بر خویشتن و دیگران) کرده تمامی آنچه را روی زمین است در اختیار داشته باشد (همه را برای نجات خویش) فدیه می دهد.و هنگامی که عذاب را ببینند (سخت پشیمان می شوند اما) پشیمانی خود را کتمان می کنند (مبادا رسواتر شوند) و در میان آنها به عدالت داوری می شود،و ستمی بر آنها نخواهد شد».

در بعضی از نسخ نهج البلاغه«یَغْتَبَطُ»به صورت صیغه مجهول آمده و مفهومش این است:آنها که کار نیک کرده اند مورد غبطه واقع می شوند و این تعبیر با مفهوم غبطه سازگارتر است.

سپس امام علیه السلام در آخرین نکته پس از اندرزهای تکان دهنده پیشین به سراغ هدف اصلی نامه می رود و می فرماید:«تو ما را به حکمیّت قرآن دعوت کردی در حالی که خود اهل قرآن نیستی.(ما گرچه حکمیّت قرآن را پذیرفتیم) ولی مقصود ما پاسخ به تو نبود،بلکه به قرآن پاسخ دادیم و حکمش را گردن نهادیم والسّلام»؛ (وَ قَدْ دَعَوْتَنَا إِلَی حُکْمِ الْقُرْآنِ وَ لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ،وَ لَسْنَا إِیَّاکَ أَجَبْنَا،وَ لَکِنَّا أَجَبْنَا الْقُرْآنَ فِی حُکْمِهِ،وَ السَّلَامُ).

به یقین معاویه اهل قرآن نبود و قراین تاریخی نشان می دهد ایمان درستی به آن نداشت،بلکه قرآن را ابزاری برای رهایی از شکست قطعی و رسیدن به

اهداف خود قرار داده بود.

در کتاب صفین آمده است:هنگامی که لشکر شام قرآن ها را بر سر نیزه ها بلند کردند،امیرمؤمنان علیه السلام فرمود:

«عِبادَ اللّهِ إنّی أَحَقُّ مَنْ أجابَ إلی کِتابِ اللّهِ وَ لکنَّ مُعاوِیَهَ وَ عَمْرَو بْنَ الْعاصِ وَ ابْنَ أبی مُعیطٍ وَ حَبیبَ بْنَ مُسْلِمَهٍ وَ ابْنَ أَبی سَرْحٍ لَیْسُوا بِأَصْحابِ دِینٍ وَ لا قُرآنٍ إنّی أعْرَفُ بِهِمْ مِنْکُمْ صَحِبْتَهُمْ أطْفالاً وَ صَحِبْتُهُمْ رِجالاً فَکانُوا شَرَّ أطْفالٍ وَ شَرَّ رِجالٍ؛ ای مردم من سزاوارترین کسی هستم که به دعوت قرآن پاسخ می گویم و لیکن معاویه و عمرو بن عاص و ابن ابی معیط و حبیب بن مسلمه و ابن ابی سرح نه دین دارند و نه اهل قرآنند من آنها را بهتر از شما می شناسم.از کوچکی با آنها بودم و در بزرگسالی نیز با آنها سر و کار داشتم آنها بدترین کودکان و بدترین مردان بودند».{صفین، ص 489}

از این عبارت معلوم می شود که امام علیه السلام به این حکمیت ساختگی و دروغین قرآن هرگز راضی نبود؛ولی جمعی از یاران ناآگاه،آن را بر امام تحمیل نمودند و هنگامی که عاقبت سوء آن را مشاهده کردند پشیمان شدند و عجب اینکه بر قبول حکمیت از سوی امام معترض شدند.

نامه49: هشدار به معاویه از دنیا پرستی

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه أیضا

(نامه دیگری به معاویه)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ الدّنیَا مَشغَلَهٌ عَن غَیرِهَا وَ لَم یُصِب صَاحِبُهَا مِنهَا شَیئاً إِلّا فَتَحَت لَهُ حِرصاً عَلَیهَا وَ لَهَجاً بِهَا وَ لَن یسَتغَنیِ َ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِیهَا عَمّا لَم یَبلُغهُ مِنهَا وَ مِن وَرَاءِ ذَلِکَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ وَ نَقضُ مَا أَبرَمَ وَ لَوِ اعتَبَرتَ بِمَا مَضَی حَفِظتَ مَا بقَیِ َ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا دنیا انسان را به خود سرگرم و از دیگر چیزها باز می دارد. دنیا پرستان چیزی از دنیا به دست نمی آوردند جز آن که دری از حرص به رویشان گشوده، و آتش عشق آنان تندتر می گردد، کسی که به دنیای حرام برسد از آنچه به دست آورده راضی و بی نیاز نمی شود، و در فکر آن است که به دست نیاورده، امّا سر انجام آن، جدا شدن از فراهم آورده ها، و به هم ریختن بافته شده هاست . اگر از آنچه گذشته عبرت گیری، آنچه را که باقی مانده می توانی حفظ کنی. با درود .

شهیدی

اما بعد، همانا دنیا- آدمی را- سرگرم می سازد، تا جز بدان نپردازد. و دنیا دار به چیزی از دنیا نرسد، جز که آزمندی و شیفتگی وی بدان فزون شود، و آنچه از دنیا بهره او گردیده وی را بی نیاز نکند از آنچه بدان نرسیده، و از آن پس جدایی است از آنچه فراهم آورده، و در هم ریختن آنچه استوار کرده ، و اگر آنچه گذشته است پندت آموخت، مانده را توانی اندوخت، و السّلام.!

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که دنیا جای باز داشتن است از غیر آن و غافل شدن از آن جهان و نمی رسند خداوند دنیا؟؟

بجز که می گشاید برای او حرص و آز بر آن و حرص سخت بمتاع آن و هرگز غنی نشد صاحب آن به آن چه رسید در آن از آنچه نرسید باو از آن و از پس آن جدائیست از آنچه گرد کرد و شکستن آنچه استوار کرد و اگر عبرت گیری به آن چه گذشت حفظ کنی آنچه باقی مانده از عمر

آیتی

اما بعد. دنیا آدمی را چنان به خود مشغول می دارد، که از دیگر چیزها غافل می گرداند. دنیا طلب از دنیا بهره ای نبرد، جز آنکه، آزمندی و شیفتگیش فزونی گیرد.

و آنچه از دنیا به چنگش افتاده او را از آنچه هنوز به دستش نیفتاده، بی نیاز نکند. پس از آن جدایی است، از آنچه گرد آورده یا شکستن و در هم ریختن آنچه محکم کرده و انتظام داده. اگر از آنچه گذشته است پند گیری، باقی مانده را نگه توانی داشت. والسلام.

انصاریان

اما بعد،دنیا آدمی را از دیگر امور باز می دارد،دنیادار به چیزی از دنیا نمی رسد جز آنکه دری از حرص و شیفتگی به آن به رویش باز می گردد،دنیادار به آنچه از دنیا

دست یافته نسبت به آنچه به دست نیاورده بی نیاز نمی شود،و به دنبال آنچه فراهم نموده جدایی و فراق،و پنبه شدن رشته هاست .اگر از گذشته عبرت گیری آنچه را مانده حفظ خواهی نمود.و السلام .

شروح

راوندی

و اللهج: الحرص.

کیدری

ابن میثم

از جمله نامه های آن حضرت به دیگران لهج: حرص زیاد اما بعد، دنیا جای سرگرمی و جلوگیری از آخرت است و دنیاجو، از متاع دنیا بهره ای نمی گیرد، جز این که بر حرص و آزش افزوده می شود. و طالب دنیا به وسیله آنچه از دنیا به دست آورده هرگز از آنچه به دست نیاورده بی نیاز نمی شود، در حالی که پس از جمع آوری، جدایی و پس از پابرجایی درهم ریختن است. و اگر از گذشته عبرت گیری در باقیمانده ی از دنیای خود محفوظ خواهی بود و سر و سامانی خواهی داشت و السلام. نامه را با توجه به عیبها و کاستیهای دنیا آغاز کرده تا میل و رغبت به دنیا را کم کند و چند مورد از معایب دنیا را یادآور شده است: اول: دنیا باعث سرگرمی و اعراض از غیر دنیا یعنی آخرت است و این مطلب از آنچه گذشت روشن و آشکار است. دوم: دنیادار به چیزی نمی رسد مگر این که برای حرص و آز دنیا و فریفتگی آماده تر می گردد. و به همین مطلب اشاره فرموده است در حدیث: اگر فرزند آدم صاحب دو بیابان پر از طلا باشد در پی فراهم سومی خواهد بود و درون آدمیزاد را چیزی پر نکند مگر خاک. سوم: دنیادار بدانچه به دست آورده، از آنچه به دست نیاورده است بی نیاز نمی شود و این خود از لوازم نقص دنیاست

، دیگر این که رسیدن به مقداری از دنیا اگر باعث بی نیازی نشود، پس دنیاطلب هرگز روی بی نیازی را نخواهد دید و بعد امام (علیه السلام) به دنبال آن چند مطلب را برای دوری و نفرت از دنیا بیان می فرماید: 1- به دنبال تحصیل مال دنیا، جدایی از مالی که جمع آوری شده، خواهد رسید. 2-آنچه پابرجا و استوار کرده اند در هم خواهد شکست. آنگاه امام (علیه السلام) بر ضرورت عبرت گیری از گذشته ی عمر، یا از دگرگونیهای دنیا و روزگاران گذشته برای بهره گیری از باقیمانده ی عمر، هشدار داده است که می تواند آن را هدر دهد و یا با تلاش و کوشش، سعادت اخروی را بدان وسیله تحصیل کند. توفیق از خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الدُّنْیَا مَشْغَلَهٌ عَنْ غَیْرِهَا وَ لَمْ یُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَیْئاً إِلاَّ فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَیْهَا وَ لَهَجاً بِهَا وَ لَنْ یَسْتَغْنِیَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِیهَا عَمَّا لَمْ یَبْلُغْهُ مِنْهَا وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِکَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَی حَفِظْتَ مَا بَقِیَ وَ السَّلاَمُ .

هذا کما قیل فی المثل صاحب الدنیا کشارب ماء البحر کلما ازداد شربا ازداد عطشا و الأصل فی هذا قول الله تعالی لو کان لابن آدم وادیان من ذهب لابتغی لهما ثالثا و لا یملأ عین ابن آدم إلا التراب و هذا من القرآن الذی رفع و نسخت تلاوته.

و قد ذکر نصر بن مزاحم هذا الکتاب

و قال إن أمیر المؤمنین ع کتبه إلی عمرو بن العاص و زاد فیه زیاده لم یذکرها الرضی أما بعد فإن الدنیا مشغله عن الآخره و صاحبها منهوم { 1) صفین:«مقهور فیها». } علیها لم یصب شیئا منها قط إلا فتحت علیه حرصا و أدخلت علیه مئونه { 2) صفین:«مئونه». } تزیده رغبه فیها

و لن یستغنی صاحبها بما نال عما لم یدرک و من وراء ذلک فراق ما جمع و السعید من وعظ بغیره فلا تحبط أجرک أبا عبد الله { 1-1) صفین:«و لا تجارین معاویه فی باطله». } و لا تشرک معاویه فی باطله { 1-1) صفین:«و لا تجارین معاویه فی باطله». } فإن معاویه غمص الناس و سفه الحق { 3) صفین 124. } و السلام { 4) تنیب إلی لحق:ترجع. } .

قال نصر و هذا أول کتاب کتبه علی ع إلی عمرو بن العاص فکتب إلیه عمرو جوابه أما بعد فإن الذی فیه صلاحنا و ألفه ذات بیننا أن تنیب إلی الحق { 5-5) صفین:«أن نجیب إلی ما تدعون إلیه من شوری». } و أن تجیب إلی { 6) صفین 123. } ما ندعوکم إلیه من الشوری { 6) صفین 123. } فصبر الرجل منا نفسه علی الحق و عذره الناس بالمحاجزه و السلام { } .

قال نصر فکتب علی ع إلی عمرو بن العاص بعد ذلک کتابا غلیظا.

و هو الذی ضرب مثله فیه بالکلب یتبع الرجل و هو مذکور فی نهج البلاغه و اللهج الحرص .

و معنی قوله ع لو اعتبرت بما مضی حفظت ما بقی أی لو اعتبرت بما مضی من عمرک لحفظت باقیه أن تنفقه فی الضلال و طلب الدنیا و تضیعه

کاشانی

(الی معاویه ایضا) این نیز نامه آن حضرت است به سوی معاویه و حاصل این نامه تنفیر است از این جهان به ذکر معایب (اما بعد) اما پس از ستایش حضرت عزت و درود بر حضرت رسالت (فان الدنیا مشغله عن غیرها) پس به درستی که دنیا جای دست بازداشتن است از غیر آن. یعنی غافل شدند از آن جهان و مشغول شدند به امتعه فانی این جهان (و لم یصب صاحبها منها شیئا) و نمی رسد خداوند دنیا از او به چیزی (الا فتحت له حرصا علیها) مگر که می گشاید برای او حرص و آز را (و لهجا بها) و حرص سخت را به متاع آن (و لن یستغنی صاحبها) و هرگز غنی و بی نیاز نمی شود صاحب دنیا (بما نال فیها) به آنچه رسید در او (عما لم یبلغه منها) از آنچه نرسید آن را از امتعه آن (و من وراء ذلک) و از پس آن (فراق ما جمع) جدایی است از آنچه جمع کرد (و نقض ما ابرم) و شکستن آنچه استوار کرد بیت: ای خداوندان طاق و طمطراق صحبت دنیا نمی ارزد نفاق اندک اندک بهر خود آراستن پس به یکبار از سرش برخاستن (و لو اعتبرت بما مضی) و اگر عبرتگیری به آنچه گذشت (حفظت ما بقی) حفظ کنی آنچه باقی ماند از عمر یعنی محافظت آن نمایی از تضییع آن در امور باطل و تسویلات شیطانیه،

و صرف کنی آن را در متابعت امامی که منسوب است از قبل حضرت احدیت به براهین ساطعه و احادیث صحیحه

آملی

قزوینی

دنیا مشعول سازد سخت آدمی را از دیگر کار و تدبیر روز حساب و برنمی خورد صاحب دنیا از دنیا بچیزی مگر می گشاید دنیا از برای او حرص تازه ای در او و شیفتگی به او. بر مثال (مستسقی) و آب یا تشنه و آب شور که هر چند بیشتر خورد تشنه تر گردد، غایت آرزوی آدمی اولا از دنیا قدری اندک بود، چون آنقدر بیابد آرزوی اضعاف آن در ضمیر او پیدا شود، و هیچگونه سیر نگردد و هر روز شیفته تر و حریصتر گردد، و هر چند بیابد چشمش گرسنه تر گردد و هرگز بی نیاز نمیگردد و صاحب دنیا بانچه بیابد در آن از آنچه نمیرسد به آن از او. آری اگر همه دنیا کسی را بدست آید به آن بی نیاز نگردد از نعیم عقبی که درنیافت آنرا از دنیا، بلکه اگر صدهزار سال آدمی در دنیا بزید، و همه شهوات جهان دریابد و بکار برد و تمام ملک جهان در زیر نگین او باشد، و بعد از هزار سال هم در دنیا آن نعمتها یک روز از او بازستانند، و او را بدحال و غمگین نمایند، آن نعمت صدهزار سال تدارک غم یک روز که در میان است نکند، چه جای مدت آخرت که جاودان است. و از پس این حال فراق بوداز آنچه جمع کرده است، و از هم بریرد آنچه استوار کرده است. و ریسمان طول امل تاب بازپس دهد، آدمی همچو رسن تاب هر چند بیش تاب می دهد پس پس میرود، و اگر عبرت گیری و نظر اعتبار گماری به آنچه گذشته است از عمر تو یا از وقایع جهان غدار حفظ می کنی و سخت می چسبی به آنچه مانده است یعنی از عمر یا از اعمال، و تدارک مافات و بهم بازگرداند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی غیره.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی غیر معاویه.

«اما بعد، فان الدنیا مشغله عن غیرها و لم یصب صاحبها منها شیئا الا فتحت له حرصا علیها و لهجا بها و لن یستغنی صاحبها بما نال فیها عما لم یبلغه منها و من وراء ذالک فراق ما جمع و نقض ما ابرم! و لو اعتبرت بما مضی، حفظت ما بقی. و السلام.»

یعنی بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که دنیا روگردان کننده است از غیر خود که آخرت باشد و نمی رسد صاحب دنیا از جانب دنیا به چیزی، مگر اینکه بگشاید دنیا از برای او حرص بر خود را و آز به خود را و بی نیاز نمی گردد صاحب دنیا به سبب آن چیزی که رسیده است در دنیا، از چیزی که نرسیده است به او از دنیا و حال آنکه از پشت سر آن مفارقت کردن از چیزی است که جمع کرده است و شکستن از چیزی است که محکم کرده است از حرص و آز به دنیا و اگر عبرت بگیری از آن چیزی که گذشته است از احوال دنیا، محافظت خواهی کرد آنچه را که باقی است از دنیا، از صرف کردن از برای دنیا. و السلام.

خوئی

اللغه: اللهج: الحرص الشدید. المعنی: قال الشارح المعتزلی: و قد نصربن مزاحم هذا الکتاب و قال: ان امیرالمومنین (علیه السلام) کتبه الی عمرو بن العاص، و زاد فیه زیاده لم یذکرها الرضی: (اما بعد، فان الدنیا مشغله عن الاخره، و صاحبها منهوم علیها، لم یصب شیئا منها قط الا فتحت علیه حرصا، و ادخلت علیه مونه تزیده رغبه فیها و لن یستغنی صاحبها بما نال عما لم یدرک، و من وراء ذلک فراق ما جمع، و السعید من وعظ بغیره، فلا تحبط اجرک ابا عبدالله و لا تشرک معاویه، فی باطله، فان معاویه غمص الناس و سفه الحق، والسلام). قال نصر: و هذا اول کتاب کتبه علی (علیه السلام) الی عمرو بن العاص فکتب الیه عمرو جوابه: اما بعد، فان الذی فیه صلاحنا، و الفه ذات بیننا، ان تنیب الی الحق، و ان تجیب الی ما ندعوکم الیه من الشوری، فصبر الرجل منا نفسه علی الحق، و عذره الناس بالمحاجزه، والسلام. قال نصر بن مزاحم: فکتب علی (علیه السلام) الی عمرو بن العاص بعد ذلک کتابا غلیظا و هو الذی ضرب مثله فیه بالکلب یتبع الرجل، و هو مذکور فی نهج البلاغه. اقول: ما ذکره عن نصر بن مزاحم صریح فی ان هذا الکتاب موجه الی غیر معاویه و تذکر بالغ لعمرو بن عاص فی الرجوع عن غیه و هربه عن حباله معاو الفانه (علیه السلام) نبه علی ان مشغله الانسان علی وجهین: 1- المشغله الروحانیه و الهدف الانسانی المجرد عن الامیال المادیه و هی التقرب الی الله و تحصیل رضاه لاداء شکره و رسم العبودیه تجاه عظمته ثم طلب رضوان الله و نیل المثوبات الاخرویه و منها رعایه الوجهه الملکیه و السماویه الراجعه الی الروح الانسانیه التی هی من عالم القدس و التجرد، و رعایته الاخلاق السلامیه البشریه من طلب العلم و المعرفه و کشف الحقائق الکونیه و رموز انوار الوجود المطلق. 2- المشغله الدنیویه الشامله لما فیها من الامور المادیه المتنوعه کالمال و الجمال و الجاه و الانانیه و کلما یرجع الی الغرائز الحیوانیه من الملاد و الشهوات و المکاره و الاسفات التی منشاها کلتا القوتین الشهویه و الغضبیه، فبین (ع) ان ما رامه مخاطبه بهذا الکتاب سواء کان عمرو بن عاص کما نص علیه نصر بن مزاحم او معاویه او غیرهما ممن یتبعهما محب للدنیا و شونها من الثروه و القدره و الجاه، و بین ان الدنیا مشغله موبقه و مهلکه للشاغل بها و للطالب لها لان صاحب الدنیا کشارب الماء المالح کلما ازداد شربا ازداد عطشا، و کالمبتلی بمرض الاستسقاء لا یرتوی من شرب الماء. قال الشارح المعتزلی: (و الاصل فی هذا قول الله تعالی (لو کان لابن آدم و ادیان من ذهب لا بتغی لهما ثالثا، و لا یملا عین ابن آدم الا التراب) و هذا من القرآن الذی رفع و نسخت تلاوته). مضافا الی ان للدنیا شئون و حوائج لا تحصی و لا یوثر نیل شان من شئونها او قضاء حاجه من حوائجها عن سائر الشئون و الحوائج. بل کلما نال طالبها حاجه من حوائجها و شانا من شئونها ازداد حوائج اخری، فمن نال ثروتها یحتاج الی حفظه یحفظونها و مخازن تحتویها، و من نال جاهها و ملوکیتها تحتاج الی خدم و جند و اعوان، ثم بین انه من نال شیئا منها فلا یبقی له بل یفارقه و ینقطع منه اما بفناء ما ناله و زواله و هلاکه، و اما بموت صاحبه و طالبه، و عبر عن الجامع بین الوجهین بقوله (و من وراء ذلک فراق ما جمع و نقض ما ابرم). الترجمه: اما بعد براستی که دنیا از هر آنچه جز خودش بازدارنده است، دنیادار بچیزی از آن دست نیابد جز آنکه آزش بر آن بیفزاید و دلش بیشتر دربند آن باشد، و هرگز دنیادار بهر آنچه که از آن بدست آرد بی نیاز نگردد از آنچه را که بدان دست نیافته است. و در دنبال آن همه جدا شدن از هر آنچه است که فراهم آورده و شکست هر آنچه است که محکم ساخته، و اگر تو از آنچه گذشته است عبرت پذیر باشی آنچه را که از عمر و فرصت برایت بجا است غنیمت شماری و نگهداری، والسلام. المختار التاسع و الاربعون من کتبه (علیه السلام)

شوشتری

اقول: قوله و من کتاب له علیه السلام ما الی غیره هکذا فی (المصریه) و فی (ابن (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) ابی الحدید) الی معاویه بدل لی غیره و فی (الخطیه)، بدله (الیه) ای: الی معاویه و فی (ابن میثم) بیاض. و کیف کان فالکتاب انما کان منه علیه السلام الی عمرو بن العاص کما ذکره الدینوری فی (اخبار طواله)، و نصر بن مزاحم فی (صفینه)، قال الاول: کتب علیه السلام الی عمرو: اما بعد فان الدنیا مشغله عن غیرها، صاحبها منهوم فیها، لا یصیب منها شیئا الا ازداد علیها حرصا، و لم یستغن بما نال عما لا یبلغ، و من وراء ذلک فراق ما جمع و السعید من اتعظ بغیره، فلا تحبط عملک بمجاراه معاویه فی باطله، فانه سفه الحق و اختار الباطل. و قال الثانی: کتب علیه السلام الی عمرو: اما بعد، فان الدنیا مشغله عن غیرها، و صاحبها مقهور فیها، لم یصب منها شیئا قط الا فتحت له حرصا، و ادخلت علیه موونه تزیده رغبه، و لن یستغنی صاحبها بما نال عما لا یبلغه، و من وراء ذلک فراق ما جمع، و السعید من وعظ بغیره، فلا تحبط اجرک ابا عبدالله و لا تجارین معاویه فی باطله، فان معاویه غمص الناس و سفه الحق، ذکره مرتین تاره من النخیله، و اخری بعد التحکیم. و زاد فی الثانی: ان عمرا اجابه: (انا جعلنا القرآن حکما بیننا فاجبنا الیه) فکتب علیه السلام الیه: ما بعد فان الذی اعجبک من الدنیا مما نازعتک الیه نفسک، و وثقت به منها لمنقلب عنک و مفارق لک، فلا تطمئن الی الدنیا فانها غراره، و لو اعتبرت بما مضی لحفظت ما بقی و انتفعت بما و عظت به). و مما نقلنا یظهر ان نقل المصنف مختاره من کتابیه علیه السلام الی عمرو. (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) اما بعد فان الدنیا مشغله عن غیرها و لم یصب صاحبها منها شیفا الا فتحت له حرصا علیها فی (الکافی) عن الکاظم علیه السلام قال لهشام بن الحکم: (مثل الدنیا مثل ماء البحر کلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتی یقتله). و لهجا بها ای: حرصا و ولوعا بها. و لن یستغنی صاحبها بما نال فیها عما لم یبلغه منها قال الباقر علیه السلام: مثل الحریص علی الدنیا کمثل دوده القز کلما ازدادت علی نفسها لفا کان ابعد لها من الخروج. و نظم البستی معنی کلامه علیه السلام فقال: الم تر ان المرء طول حیاته معنی بامر لایزال یعالجه تراه کدود القز ینسح دائبا و یهلک غما وسط ما هو ناسجه و من وراء ذلک فراق ما جمع و نقض ما ابرم ( … و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم … )، (و لقد جئتمونا فرادی کما خلقناکم اول مره … ). و قیل بالفارسیه: ای خداوند آن طاق و طمطراق صحبت دنیا نیرزد با فراق اندک اندک خانمان آراستن پس به یک بار از سرش برخاستن و لو اعتبرت بما مضی حفظت ما بقی قد عرفت من روایه نصر انه علیه السلام زاد علیه: و انتفعت مما و عظت به.

مغنیه

اللغه: المشغله: ما یشغل. و لهجا: ولعا. و نقض: هدم و حل. و ابرم: احکم. المعنی: من کانت الدنیا کل همه و اهتمامه اعمته عن غیرها، و اصیب بداء الطمع و الولع بها، و کلما اصاب منها شیئا ازداد لهفه علی الغائب.. و فی ذلک یقول الامام: منهومان لا یشبعان طالب علم، و طالب مال. و الدلیل اصحاب الملایین فی هذا العصر. انهم یحاولون جاهدین ان یوجهوا کل شی ء الی زیاده الارباح، و کل ما فی الدنیا الی شرکه مساهمه، و لو عم الخراب و الدمار شرق الارض و غربها، و لم تتسع الارض لا طماعهم فصعدوا الی القمر بحث عن المال و تحقیق الامال. و النتیجه (فراق ما جمع- الطام- و نقض ما ابرم) بالموت او الافات، کما قال الامام: لکل امری ء فی ماله شریکان: الوارث و الحوادث. و قال: من طلب الدنیا طلبه الموت، و من طالب الاخره طلبته الدنیا حتی یستوفی رزقه منها (و لو اعتبرت بما مضی) من عمرک و ایام حیاتک، و انک الان لا تحس بشی ء مما کنت فیه (حفظت ما بقی) من ایامک القلیله و تبت الی الله، و احسنت و اصلحت.

عبده

… علیها و لهجا بها: لهجا ای و لوعا و شده الحرص

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به معاویه (که او را پند می دهد): پس از ستایش خدا و درود بر حضرت مصطفی، دنیا (برای انسان) جای سرگرم کردن و باز داشتن است از غیرش (آخرت) و دنیاخواه از چیز دنیا بهره نمی برد مگر حرص و شیفتگیشن بر آن افزون می گردد (هر چه بیابد بهره نبرده آرزوی بیشتر کند) و دنیاخواه به آنچه (کالای دنیا) که در آن یافته هرگز بی نیاز نگردد از آنچه (نعمتهای آخرت) را که از آن بدست نیاورده در صورتی که پس از گرد آوردنش جدائی، و پس از استوار کردنش شکست و برهم ریختنی است، و اگر از آنچه گذشته (از عمر خودت یا پیشامدی روزگار) پند گیری در باقی مانده خود را نگهداشته بهره مند خواهی شد، و درود بر آنکه شایسته است.

زمانی

عمر و ثروت زیاد اگر چه معاویه دشمن امام علیه السلام است. اما امام علیه السلام که مرد خداست در راهنمائی او می کوشد و دوست و دشمن برای او فرقی نمی کند. مردان خدا همانند باران که رحمت الهی است هستند بر دوست و دشمن، زمینهای خوب و بد میبارند اما سرزمینی خوب نتیجه خوب میدهد و سرزمین شوره زار و یا لجنزار، عفونتش زیادتر میگردد. این همان نکته ای است که خدای عزیز در قرآن کریم به آن توجه داده است: (سرزمین خوب به لطف خدا گیاهش می روید و سرزمین بدغیر از خار و خاشاک نتیجه دیگری ندارد … نکته حساسی که امام علیه السلام به آن توجه میدهد این است که هر چه بدنیا بیشتر توجه شود، علاقه به آن زیادتر میگردد و حرص به آن شدیدتر میشود بخصوص حرص بسلامتی و ادامه زندگی. خدای عزیز در قرآن مجید چنین می گوید: (یهودیان برای زنده ماندن از مردم و مشرکان حریص تراند یکی از آنان دوست می دارد که یکهزار سال زندگی کند ولی عمر طولانی آنان را از عذاب نجات نمیدهد.) چه علاقه به مال و ثروت و چه علاقه به عمر طولانی به جمع آوری مال می انجامد که سرانجام هر چه جمع شده رها کرده میرویم. نکته حساس امام علیه السلام به معاویه این است که اگر انسان از گذشته پند بگیرد و در آینده بکار بندد در هر کاری پیروز خواهد شد. نوع شکستها و فلاکتها از پند نگرفتن و عبرت پیدا نکردن است. خدای عزیز برای راهنمائی پیروان قرآن اشاره بجنگ بدر نموده و پیروزی مسلمانان را عنوان کرده آنگاه می فرماید: (در این حادثه برای بینایان عبرت است.) امام علیه السلام وظیفه خود را انجام داده و راهنمائی به معاویه کرده است ولی (بر سیاه دل) چه فائده که (وعظ خوانده شود).

سید محمد شیرازی

(الی غیره) ای غیر معاویه (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان الدنیا مشغله) ای موجب لشغل الانسان بها (عن غیرها) اذ هی تستنفد نشاط الانسان فلا یذر له نشاطا یصرفه فی الاخره، اذا اراد الانسان الاشتغال بالدنیا (و لم یصب صاحبها) ای صاحب لدنیا و مریدها (منها شیئا الا فتحت) الدنیا (له) ای لهذا الصاحب (حرصا علیها) ای زاد حرصه علی الدنیا، فاذا اصاب الانسان دارا فتحت الدنیا له حرصا آخر باراده حدیقه، و هکذا. (و لهجا بها) ای ولوعا و شده حرص (و لن یستغنی صاحبها) ای مرید الدنیا (بما نال) و ادرک (فیها) ای فی الدنیا (عما لم یبلغه منها) بل هو محتاج الی ما لم ینل (و من وراء ذلک) الطلب و الحرص (فراق ما جمع) بالموت (و نقص ما ابرم) فقد ابرم و احکم السیطره علی اموال. الدنیا، ثم ینقض کل ذلک، اذ ینقطع من الجمیع (و لو اعتبرت) یا ایها الانسان (بما مضی) بان فکرت فی احوال ما مضی من الدنیا و کیف کانت و کیف صارت (حفظت ما بقی) من عمرک، و لم تتلفه فی طلب الدنیا (و السلام).

موسوی

اللغه: المشغله: الامور التی تشغل. یصب: یدرک. الحرص: الجشع و البخل. اللهج: الحرص الشدید، الولع بالشی ء. نقض: نقض البناء هدمه و الحبل حله. ابرم: احکم و امضی. اعتبر: اتعظ. الشرح: (اما بعد فان الدنیا مشغله عن غیرها و لم یصب صاحبها منها شیئا الا فتحت له حرصا علیها و لهجا بها و لن یستغنی صاحبها بما نال فیها عما لم یبلغه منها و من وراء ذلک فراق ما جمع و نقض ما ابرم و لو اعتبرت بما مضی حفظت ما بقی والسلام) هذا الکتاب بعث به الامام الی معاویه و قال بعضهم: الی عمرو بن العاص و علی کل حال فالعبره بعموم الخطاب و مدلوله: و هو تذکیر لمعاویه بان الدنیا التی یطلبها و یقاتل من اجلها دنیا تشغله عن غیرها ای عن الاخره فمن اشتغل بالدنیا نسی الاخره و نسی یوم الحساب و راح یبحث عن سبل تحصیل المال و الجاه و السلطه و غیرها. ثم بین له ان هذا الانسان اذا ادرک منها شیئا قلیلا انفتحت امامه ابوابها و اخذ یطرق تلک الابواب بشوق و رغبته و اضحی حریصا علیها متمسکا بها یخاف فواتها و یرغب فی الزیاده منها و لا یکفی فی نظره ما یدرکه و یحصل علیه عما لم یدرکه و یقع تحت یدیه بل یبقی یری البعید عنه بحاجه الیه و لذا یطلبه و لا یشبع مما یدرکه … دائما و باستمرار یمتد نظره الی ما لم یقع تحت یدیه و یظن انه بحاجه الیه و لا یستغنی عنه. و هذا الانسان الضعیف الذی یجمع و یطمع و لا یقنع فان کل ما یجمعه و یکسبه سیتخلی عنه و یترکه للوارث و الحوادث … سیترکه خلفه عند ما یلف فی کفنه و یغادر الدنیا الی الاخره … و ستنهدم کل تطلعاته التی کان یعزم علی تحقیقها و ینوی تنفیذها … کل مشاریعه التی کان یرسمها قد افسدها الموت و ابطلها، و هکذا یاتی الموت فیوزع ما جمع و یشتت ما لملم و ما الیه سعی … ثم نبهه الی امر و هو انه لو اعتبر بما مضی من عمره لحفظ ما بقی منه اشاره الی ان الانسان یجب ان یحفظ ما مضی من عمره ثم یاخذ منه العبره لیکمل شوطه حیاته الباقی فی خط الله و طاعته … فمن ضل فی ماضی عمره فلیاخذ العبره منه لیصلح فی المستقبل ما بقی منه …

دامغانی

از نامه آن حضرت است به معاویه در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد انّ الدنیا مشغله عن غیرها»، «و سپس همانا دنیا سرگرم دارنده از غیر آن- آخرت- است.» ابن ابی الحدید چنین آورده است: این گفتار نظیر مثلی است که گفته شده است سرگرم به دنیا همچون کسی است که آب دریا را بیاشامد که هر چه بیشتر می آشامد تشنگی او افزون می شود و اصل در این مورد، این گفتار خداوند است که فرموده است: «اگر برای آدمی دو صحرای انباشته از زر باشد به جستجوی سومی است و چشم آدمی را چیزی جز خاک انباشته نمی سازد» و این از آیاتی است که تلاوت آن نسخ و متروک شده است.

نصر بن مزاحم این نامه را آورده و گفته است که امیر المؤمنین آن را برای عمرو بن عاص نوشته است و در روایت او افزونی هایی هست که سید رضی آن را ذکر نکرده است و چنین است: «اما بعد، دنیا باز دارنده آدمی از آخرت است» و دنیا دار با حرص و آز گرفتار آن است، به هیچ چیزی از آن نمی رسد مگر آنکه برای او آزمندی بیشتری گشوده می شود و گرفتاری هایی برای او می آورد که رغبت او را به آن می افزاید. دل بسته به دنیا با آنچه به دست آورد از آنچه به آن نرسیده است بی نیاز نمی شود، سر انجام هم جدایی از آنچه جمع کرده است خواهد بود سعادتمند کسی است که از غیر خود پند و عبرت گیرد، اینک ای ابا عبد الله مزد خویش را تباه مساز و در باطل معاویه شریک مشو که معاویه مردم را خوار و زبون ساخته و حق را به تمسخر گرفته است، و السّلام».

نصر بن مزاحم می گوید: این نخستین نامه ای است که علی علیه السّلام به عمرو عاص نوشته است و عمرو عاص پاسخ داده است که تو باید به حق برگردی و شورای پیشنهادی ما را بپذیری، و علی علیه السّلام پس از آن نامه درشتی به عمرو عاص نوشت و در همان نامه مثل او را چون سگی دانسته است که از پی مرد حرکت می کند و در نهج البلاغه آمده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مُعاوِیَهَ أیْضاً

نامه دیگری از امام علیه السلام

به معاویه است.{1.سند نامه:

این نامه را ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح و دینوری (متوفای 282) در الاخبار الطوال و نصر بن مزاحم درکتاب صفین که همگی قبل از سید رضی می زیسته اند در کتاب های خود آورده اند و جمعی از مورخان و شارحان نهج البلاغه، مخاطب این نامه را عمرو بن عاص دانسته اند (برای توضیح بیشتر به مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 384 مراجعه شود). }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در بحث سند نامه اشاره شد مخاطب این نامه به عقیده بسیاری از مورخان و شارحان عمرو بن عاص است.دینوری در کتاب الاخبار الطوال به این معنا تصریح کرده و نصر بن مزاحم در کتاب صفین علاوه بر این معنا بخشی از نامه را که مرحوم سیّد رضی به هنگام گزینش حذف کرده ذکر می کند که در آن بخش امام علیه السلام صریحاً به عمرو بن عاص هشدار می دهد که از معاویه پیروی نکند.

به هرحال مخاطب در این نامه هر که باشد امام علیه السلام او را با تعبیرات دلنشین و بیدار کننده خود اندرز می دهد که فریب دنیا را نخورد؛دنیایی که هرگز دنیاپرستان به آنچه از آن دارند راضی نمی شوند و پیوسته برای رسیدن بیشتر به آن حرص می زنند و در ضمن او را به عبرت گرفتن از تاریخ گذشتگان توصیه می کند.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الدُّنْیَا مَشْغَلَهٌ عَنْ غَیْرِهَا،وَلَمْ یُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَیْئاً إِلَّا فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَیْهَا،وَلَهَجاً بِهَا،وَلَنْ یَسْتَغْنِیَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِیهَا عَمَّا لَمْ یَبْلُغْهُ مِنْهَا،وَمِنْ وَرَاءِ ذَلِکَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ،وَنَقْضُ مَا أَبْرَمَ! وَلَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَی حَفِظْتَ مَا بَقِیَ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان) دنیا انسان را به خود مشغول و از غیر خود بیگانه می سازد.دنیا پرست به چیزی از دنیا نمی رسد جز آنکه دری از حرص را به رویش می گشاید و آتش عشق او را به دنیا تندتر می کند در حالی که دنیاپرست هرگز به آنچه دارد در برابر آنچه به آن نرسیده قانع نیست (و دائماً در آتش حرص می سوزد) و به دنبال آن جدایی از اموالی است که گردآوری کرده و واتابیدن آنچه را تابیده است.اگر از آنچه (در داستان پیشینیان و در گذشته عمر خودت) وجود داشته است عبرت گیری آنچه را باقی است حفظ خواهی کرد و السّلام.

شرح و تفسیر: حرص در دنیا انسان را به جایی نمی رساند

امام علیه السلام در این نامه بعد از حمد و ثنای الهی مخاطب خود را (خواه معاویه باشد یا عمرو بن عاص) به امور مهمّی توصیه می کند.

نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان) دنیا انسان را به خود

مشغول و از غیر خود بیگانه می سازد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الدُّنْیَا مَشْغَلَهٌ عَنْ غَیْرِهَا).

زیرا کار دنیا آن قدر پیچیده و متنوع و گوناگون و پر دردسر است که اگر انسان به سراغ آن برود تمام وقت انسان را به خود مشغول می سازد تا آنجا که حتی از رسیدگی به سلامت خود و استراحت و رسیدن به همسر و فرزندان و دوستان و بستگان و از آن فراتر رسیدن به انجام فرایض الهی باز می دارد و کار آنها به جایی می رسد که اگر اهل نماز باشند حتی نماز را در آخر وقت در حالی که در تمام رکعات فکرشان در مسائل دنیایی است با عجله تمام بجا می آورند و گاه صبح هنگامی از خانه بیرون می دوند که فرزندان آنها در خوابند و شب هنگامی باز می گردند که باز آنها در خوابند و این طبیعت دنیاپرستی است.

در دومین نکته به مسأله خطرناک حرص دنیاپرستان پرداخته می فرماید:

«دنیاپرست به چیزی از دنیا نمی رسد جز آنکه دری از حرص را به رویش می گشاید و آتش عشق او را به دنیا تندتر می کند در حالی که دنیاپرست هرگز به آنچه دارد در برابر آنچه به آن نرسیده قانع نیست (و دائماً در آتش حرص می سوزد)»؛ (وَ لَمْ یُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَیْئاً إِلَّا فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَیْهَا،وَ لَهَجاً{«لهج» بر وزن «کرج» به معنای وابستگی شدید و شیفتگی در برابر چیزی است.} بِهَا، وَ لَنْ یَسْتَغْنِیَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِیهَا عَمَّا لَمْ یَبْلُغْهُ مِنْهَا).

در بعضی از روایات،دنیا به آب شور دریا تشبیه شده که شخص تشنه هر قدر از آن بنوشد تشنه تر می گردد.امام کاظم علیه السلام می فرماید:

«مَثَلُ الدُّنْیَا کَمَثَلِ مَاءِ الْبَحْرِ کُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّی یَقْتُلَهُ؛ دنیا همانند آب دریاست که هر قدر تشنه از آن می نوشد تشنه تر می شود و سرانجام او را به قتل می رساند».{کافی، ج 2، ص 136، ح 24}

همان ضرب المثلی که در فارسی معروف است که می گویند:بیش داران بیش خواهانند.

قرآن مجید این مسأله را ضمن داستان گویایی بیان فرموده آنجا که می گوید دو برادر به عنوان مخاصمه نزد حضرت داود پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند یکی از آنها گفت:

««إِنَّ هذا أَخِی لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَهً وَ لِیَ نَعْجَهٌ واحِدَهٌ فَقالَ أَکْفِلْنِیها وَ عَزَّنِی فِی الْخِطابِ» ؛این برادر من است؛او نود و نه میش دارد و من (تنها) یک میش دارم؛ اما او اصرار می کند که:این را نیز به من واگذار؛و در سخن بر من غلبه کرده است».{ص، آیه 23.}

حضرت داود علیه السلام در میان آنها قضاوت کرد و گفت:به یقین او با درخواست میش تو برای افزودن آن به میش هایش،بر تو ستم کرده و بسیاری از شریکان (و دوستان) به یکدیگر ستم می کنند مگر کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند؛ولی عدّه آنان کم است.{ص، آیه 24}

این داستان نشان می دهد که دنیاپرستان آن قدر گرفتار حرص می شوند که حتی به کمترین چیزی درباره برادر خود نیز راضی نیستند و به گفته شاعر:

هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه همچنان در بند اقلیمی دگر

در حدیث معروف قدسی نیز آمده است:

«لَوْ کانَ لاِبْنِ آدَمَ وادِیانِ مِنْ ذَهَبٍ لَابْتَغی إلَیْهِما ثالِثاً وَ لا یَمْلَأُ جَوْفَ ابْنَ آدَمَ إلَّا التُّرابُ؛ هرگاه فرزند آدم دو دره پر از طلا داشته باشد خواهان دره دیگری است و چشم آدم را جز خاک (به هنگامی که بمیرد و دفن شود) پر نمی کند».{روضه الواعظین، ج 2، ص 429.}

و به گفته شاعر:

گفت چشمِ تنگِ دنیادوست را

یا قناعت پر کند یا خاک گور

حرص در واقع نوعی جنون است،چرا که بسیاری از حریصان برای یک

زندگی مرفه همه چیز دارند به گونه ای که می توانند تا آخر به راحتی زندگی کنند؛ اما جنون حرص آنها را راحت نمی گذارد و پیوسته آنها را به تلاش و زحمت های طاقت فرسا وا می دارد آن گونه که گاه اگر همه کره زمین را به آنها بدهند آرزو دارند به آسمان ها دست بیندازند و کره ماه را نیز در اختیار خود بگیرند.

لذا در دعای بعضی از معصومان علیهم السلام آمده است:

«أَعُوذُ بِکَ یَا رَبِّ مِنْ نَفْسٍ لَا تَشْبَعُ وَ مِنْ قَلْبٍ لَا یَخْشَعُ وَ مِنْ دُعَاءٍ لَا یُسْمَع؛ پروردگارا به تو پناه می برم از نفسی که هرگز سیر نمی شود و قلبی که خشوع در آن نیست و از دعایی که مستجاب نمی شود».{کافی، ج 2، ص 586، ح 24.} در واقع حرص منشأ اصلی همه این مشکلات و عواقب دردناک است.

این سخن را با حدیثی از امام صادق علیه السلام پایان می دهیم فرمود:

«مَا فَتَحَ اللّهُ عَلَی عَبْدٍ بَاباً مِنْ أَمْرِ الدُّنْیَا إِلَّا فَتَحَ اللّهُ عَلَیْهِ مِنَ الْحِرْصِ مِثْلَهُ؛ خداوند هیچ دری از دنیا به روی کسی نمی گشاید جز اینکه دری از حرص نیز به روی او گشوده می شود».{کافی، ج 2، ص 319، ح 12.}

حضرت در سومین نکته می فرماید:«و به دنبال آن جدایی از اموالی است که گردآوری کرده و واتابیدن آنچه را تابیده است»؛ (وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِکَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ، وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ!{«أبرم» از ریشه «ابرام» به معنای تابیدن و محکم کردن چیزی است و در اصل به تابیدن ریسمان گفته شده سپس گسترش یافته و به هر کار محکم و متقن اطلاق می شود در برابر نقض که به معنای واتابیدن و سست کردن و در هم ریختن است.}).

آری چیزی نمی گذرد که انسان باید بعد از آن همه تلاش و زحمت با تمام اموال نفیس خود وداع گوید و از آن همه تنها یک کفن سهم اوست که با خود به گور می برد.

قرآن مجید درباره کاخ های فرعونیان و باغ ها و مزارع آبادشان می فرماید:

««کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ* وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ کَرِیمٍ* وَ نَعْمَهٍ کانُوا فِیها فاکِهِینَ* کَذلِکَ وَ أَوْرَثْناها قَوْماً آخَرِینَ» ؛چه بسیار باغ ها و چشمه ها که به جا گذاشتند* و کشتزارها و قصرهای پر ارزش*و نعمت های فراوان دیگر که در آن غرق شادمانی بودند!*این چنین بود (ماجرای آنان) و ما این (نعمت ها) را میراث برای اقوام دیگری قرار دادیم».{دخان، آیه 25-28.}

به دنبال این سخن،امام علیه السلام در چهارمین نکته می فرماید:«اگر از آنچه (در داستان پیشینیان و در گذشته عمر خودت) وجود داشته است عبرت گیری آنچه را باقی است حفظ خواهی کرد و السّلام»؛ (وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضَی حَفِظْتَ مَا بَقِیَ، وَ السَّلَامُ).

اعتبار و عبرت اندوزی از سرنوشت پیشینیان از مسائل مهمّی است که مورد تأکید فراوان قرآن مجید و رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و ائمه دین علیهم السلام است.

قرآن می فرماید: ««أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ» ؛آیا آنان در زمین سیر نکردند (تا آثار خاموش و بسیار عبرت آموز اقوام پیشین را ببینند) تا دل هایی داشته باشند که (حقیقت را) با آن درک کنند؛و گوش های شنوایی که با آن (ندای حق را) بشنوند؟! زیرا (بسیار می شود که) چشم های ظاهر نابینا نمی شود بلکه دل هایی که در سینه هاست (بر اثر غفلت و دنیاپرستی) کور می گردد».{حج، آیه 46.}

اساساً بخش مهمی از آیات قرآن که بازگو کننده تاریخ اقوام پیشین است ناظر به همین مسأله است،زیرا هیچ درسی آموزنده تر از درس های برگرفته از تاریخ

بشر نیست؛ولی همان گونه که بسیاری از مردم به گفته قرآن از کنار آیات پروردگار در پهنه هستی بی تفاوت می گذرند،از کنار آثار بازمانده پیشینیان نیز بی احساس عبور می کنند و امروز که گردشگری گسترش پیدا کرده،غالباً به عنوان آثار هنری و تاریخی به آنها می نگرند و صاحبان این آثار پیوسته به آن افتخار می کنند بی آنکه سرنوشت آینده خود را در این آثار مطالعه کنند.

ص: 423

نامه50: پرهیز از غرور زدگی در نعمت ها/مسئولیّت های رهبری و نظامیان

موضوع

و من کتاب له ع إلی أمرائه علی الجیش

(نامه به فرماندهان سپاه)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ بنِ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی أَصحَابِ المَسَالِحِ أَمّا بَعدُ فَإِنّ حَقّاً عَلَی الواَلیِ أَلّا یُغَیّرَهُ عَلَی رَعِیّتِهِ فَضلٌ نَالَهُ وَ لَا طَولٌ خُصّ بِهِ وَ أَن یَزِیدَهُ مَا قَسَمَ اللّهُ لَهُ مِن نِعَمِهِ دُنُوّاً مِن عِبَادِهِ وَ عَطفاً عَلَی إِخوَانِهِ أَلَا وَ إِنّ لَکُم عنِدیِ أَلّا أَحتَجِزَ دُونَکُم سِرّاً إِلّا فِی حَربٍ وَ لَا أطَویِ َ دُونَکُم أَمراً إِلّا فِی حُکمٍ وَ لَا أُؤَخّرَ لَکُم حَقّاً عَن مَحَلّهِ وَ لَا أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقطَعِهِ وَ أَن تَکُونُوا عنِدیِ فِی الحَقّ سَوَاءً فَإِذَا فَعَلتُ ذَلِکَ وَجَبَت لِلّهِ عَلَیکُمُ النّعمَهُ وَ لِی عَلَیکُمُ الطّاعَهُ وَ أَلّا تَنکُصُوا عَن دَعوَهٍ وَ لَا تُفَرّطُوا فِی صَلَاحٍ وَ أَن تَخُوضُوا الغَمَرَاتِ إِلَی الحَقّ فَإِن أَنتُم لَم تَستَقِیمُوا لِی عَلَی ذَلِکَ لَم یَکُن أَحَدٌ أَهوَنَ عَلَیّ مِمّنِ اعوَجّ مِنکُم ثُمّ أُعظِمُ لَهُ العُقُوبَهَ وَ لَا یَجِدُ عنِدیِ فِیهَا رُخصَهً فَخُذُوا هَذَا مِن أُمَرَائِکُم وَ أَعطُوهُم مِن أَنفُسِکُم مَا یُصلِحُ اللّهُ بِهِ أَمرَکُم وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

از بنده خدا، علی بن ابی طالب، امیر مؤمنان به نیروهای مسلّح و مرز داران کشور پس از یاد خدا و درود! همانا بر زمامدار واجب است که اگر اموالی به دست آورد، یا نعمتی مخصوص او شد، دچار دگرگونی نشود، و با آن اموال و نعمت ها، بیشتر به بندگان خدا نزدیک گردد و به برادرانش مهربانی بیشتری روا دارد .

آگاه باشید! حق شما بر من آن است که جز اسرار جنگی هیچ رازی را از شما پنهان ندارم، و کاری را جز حکم شرع، بدون مشورت با شما انجام ندهم، و در پرداخت حق شما کوتاهی نکرده و در وقت تعیین شده آن بپردازم، و با همه شما به گونه ای مساوی رفتار کنم .

پس وقتی من مسئولیّت های یاد شده را انجام دهم، بر خداست که نعمت های خود را بر شما ارزانی دارد ، و اطاعت من بر شما لازم است، و نباید از فرمان من سرپیچی کنید، و در انجام آنچه صلاح است سستی ورزید، و برای رسیدن به حق تلاش کنید، حال اگر شما پایداری نکنید، خوارترین افراد نزد من انسان کج رفتار است، که او را به سختی کیفر خواهم داد، و هیچ راه فراری نخواهد داشت ، پس دستور العمل های ضروری را از فرماندهانتان دریافت داشته، و از فرماندهان خود در آنچه که خدا امور شما را اصلاح می کند، اطاعت کنید، با درود .

شهیدی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان، به مرزبانان! أما بعد، بر والی است که اگر به زیادتی- از مال- رسید، یا نعمتی مخصوص وی گردید، موجب دگرگونی او نشود، و آنچه خدا از نعمت خویش نصیبش کرده بر نزدیکی وی به بندگان خدا و مهربانی او به برادرانش بیفزاید. بدانید حق شماست بر من که چیزی را از شما نپوشانم جز راز جنگ- که از پوشاندن آن ناگذارم-، و کاری را جز- در حکم- شرع بی رأی زدن با شما انجام ندهم، و حق شما را از موقع آن به تأخیر نیفکنم، و تا آن را نرسانم وقفه ای در آن روا ندانم، و همه شما را در حق برابر دانم ، و چون چنین کردم نعمت دادن شما بر خداست و طاعت من بر عهده شماست، و چون شما را خواندم درنگ ندارید، و در آنچه صلاح است پای پس مگذارید، و در سختیها در شوید- و آن را آسان شمارید- اگر چنین پایدار نباشید، کسی نزد من خوارتر از کجرفتار شما نخواهد بود، و کیفر او را سخت گردانم، و رخصت رهایی را از من نخواهد شنود. پس این- دستورها- را از امیران خود بگیرید و فرمان آنان را- چندان که خدا کارتان را- بدان سازوار می دارد- بپذیرید!

اردبیلی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان علی بن ابی طالب بسوی یاران سلاح دار برای دفع دشمن اما بعد از پس از حمد و صلوات پس بدرستی که سزاوارست بر حاکم آنکه متغیر نگرداند بر رعیت خود فضلی و زیادتی را که رسیده است باو و نه احسان و انعام که مخصوص باشد باو آنکه زیاد گرداند او را آنچه قسمت کرد خدا برای آن از نعمتهای خود نزدیکی را به بندگان خود و مهربانی را بر برادران خود بدانید که مر شما راست نزد من که امتناع نکنم و نگاه ندارم امر پنهانی را مگر در حرب اعدا چه اعلام بحرب مظنّه فساد است و در نوردم بی شما کار بر آنجز در حکم داور که احکام شرعیه است و تاخیر نکنم برای شما حقی را از محل خودش و وقوف نکنم بآن حق بی قطع و فصل کردن آن و آنکه باشید نزد من در راه حق یکسان پس چون کردم این کارها را واجب شد مر خدای را بر شما نعمت بیکران و مرا بر شما طاعت و فرمان و آنکه باز نگردید از خواندن برای جهاد و تقصیر نکنید در صلاح عباد و آنکه شروع کنید در سختیها و شدتها بسوی راه حق که اگر شما راست نه ایستید برای من بر آن امور نباشد هیچیک خوارتر بر من از آن کس که کج شود از راه حق پس بزرگ گردانم برای او عقوبت را و نیابد نزد من در آن عقوبت رخصتی و شفاعتی در حق او پس فرا گیرید این امور را از امیران خود و بدهید از قبل نفسهای خود آنچه اصلاح کند خدا بآن کار شما را

آیتی

از بنده خدا علی، امیرالمؤ منین به نگهبانان مرزها. اما بعد. شایسته است که والی اگر مالی به دستش افتاد یا به نعمتی مخصوص گردید، نسبت به افراد رعیتش دگرگون نشود. بلکه نعمتی که خدا به او ارزانی می دارد، سبب فزونی نزدیکی او به بندگان و توجه و مهربانیش به برادرانش گردد.

بدانید، حقی که شما بر عهده من دارید، این است که چیزی را از شما مخفی ندارم، جز اسرار جنگ را و کاری را بی مشورت شما نکنم، جز اجرای حکم خدا را. و حقی را که از آن شماست از موعد خود به تاءخیر نیفکنم و تا به انجامش نرسانم از پای ننشینم و حق شما را به تساوی دهم. چون چنین کردم، بر خداست که نعمت خود بر شما عنایت کند و بر شماست که از من فرمان ببرید و اگر شما را فرا خواندم درنگ روا ندارید و در انجام دادن کاری، که صلاح شما را در آن می دانم، قصور مورزید و در راه حق خود را به سختیها افکنید.

اگر در آنچه می گویم خلاف روا دارید، هیچکس در نزد من، خوارتر و بی ارج تر از آنکه سر بر تافته و به راه کج رفته است، نخواهد بود. من او را سخت عقوبت خواهم کرد و او را از عقوبت من رهایی نیست. پس این فرمان را از هر که بر شما امیر است بپذیرید و در آنچه خداوند کارهایتان را بدان به صلاح می آورد، از ایشان فرمان برید. والسلام.

انصاریان

از بنده خدا علی بن ابی طالب امیر مؤمنان،به مرز داران :

اما بعد،شایسته حاکم است که برتری رسیده به او،و نعمتی که به آن اختصاص یافته او را نسبت به رعیّت دگرگون نکند،و سهمی که خداوند از نعمت نصیبش نموده سزاوار است بر نزدیک شدنش به بندگان حق،و مهربانیش به برادران بیفزاید .

بدانید حقّ شما بر من است که چیزی را از شما جز اسرار جنگ پنهان ندارم، و کاری بی مشورت شما مگر در احکام الهی انجام ندهم،و هیچ حقّی از شما را از موضعش به تأخیر نیندازم،

و تا آن را به جایش نرسانم باز نایستم،و این که همه شما نسبت به حق نزد من مساوی باشید .چون رفتارم با شما این گونه شد نعمت خداوند بر شما تمام می شود ،و بر شما واجب است از من اطاعت نمایید، و از دستورم سر نپیچید،و در کاری که به صلاح است تقصیر ننمایید،و به خاطر حق در امواج بلاها و سختیها فرو روید.اگر در باره من این چنین استوار نباشید کسی نزد من خوارتر از کج رفتار شما نباشد،آن گاه او را به شدّت کیفر می دهم،و از دستم رهایی نخواهد یافت .چنین عهدی را از امیران خود بگیرید،و دستورات آنان را چنانکه خداوند امورتان را به آن اصلاح کند بپذیرید.و السلام .

شروح

راوندی

و الطول: فضل مخصوص. و لا احتجز: ای لا امتنع سرا الا فی حرب، و حفظ السر فی الحرب عن الجیش ینفعهم، و کان النبی صلی الله علیه و آله اذا اراد سفرا وری بغیره، و التوریه هی انه صلی الله علیه و آله کان اذا ما اراد ان یغزو الروم مثلا فی الشهر الذی کان فیه کان یقول لاصحابه ان ورائنا غزوه الحبشه، و عزمه علیه السلام فی هذا ان یخرج بعد سنه او اکثر، ثم یقول بعد ساعه: استعدوا، فاذا خرج من المدینه فرسخا او اکثر حول راس الراحله الی الجانب المقصود لیاتی اهله و هم غافلون. و کتب کتابا لسریه و امرهم ان یخرجوا من المدینه الی صوب مکه یومین او ثلاثه، ثم ینظروا فیه و یعملوا بما فیه، و هذا سبب غزاه بدر، فلما ساروا المده نظروا فی الکتاب فاذا فیه اخرجوا الی نخله محمود و افعلوا کذا و کذا. فتحیروا و خرجوا الیها من ذلک و لم یروا الاکل خیر. و کان النبی صلی الله علیه و آله خرج خلفهم الی بدر، و قد اجتمع بها اهل مکه فحاربوا و کان الفتح لرسول الله صلی الله علیه و آله. و لو علم السریه التی کانت طلیعه ذلک بالمدینه لمنعهم خوف اهل مکه من الخروج، فحفظ السر عنهم کان اولی. و قوله و لا اطوی دونکم امرا الا فی حکم ای اطلب رضاکم فی کل شی ء

دنیاوی الا فی حکم، یعنی: لا اشاورکم فی امر الدین من الحدود و اقامتها و کیفیه احوال الشرع، فانا احکم علی ما امر الله و لا انظر الی رضاکم فیه و کراهتکم.

کیدری

لا احتجز دونکم سرا الا فی حرب: ای لا اکتم سری عنکم الا ما یتعلق بالحرب فان الحرب خدعه، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله اذا اراد سفرا وری بغیره ای کنی عنه و ستره. و لا اطوی دونکم امرا الا فی حکم: ای اشاورکم فیما یتعلق بصلاح الدنیا دون احکام الدین، و الوظائف الشرعیه فانه لا مجال للرای و الشوری فیها، و لو لم یکن فیما نهی الله عنه من البغی، و العدوان عقاب یخاف، لکان فی ثواب اجتنابه ما لا عذر فی ترک طلبه. قال الامام الوبری: لان التقوی من القبائح له حکمان، فوز بالثواب و نجاه من العقاب، فلو عفا عن العقاب فی ارتکاب القبائح، لم یسغ للعاقل تعاطیها، لان فیها حرمان ثوابها، فکفی بثواب التقوی داعیا الیها، و ان کان یومن العقاب لان تقویه النفع العظیم الذی لا مزبد علیه لا یجوز فی العقل.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به سرلشکریانش احتجز: منع کرد، بازداشت، نکوص: به عقب برگشتن، غمره: سختی، این نامه از بنده ی خدا علی بن ابی طالب به مرزبانان است، اما بعد، شایسته است که حاکم و والی به خاطر برتریی که به آن نائل شده است به رعیت تندی نکند و بر زیردستان فخر نفروشد، بلکه باید نعمتهایی که خدا تنها نصیب او کرده است باعث نزدیکی بیشتر و محبت فزونتر او نسبت به بندگان خدا و مهربانی با برادرانش شود، بدانید که حق شما بر من آن است که هیچ رازی را از شما پنهان ندارم مگر اسرار جنگ را، و هیچ کاری را بدون مشورت شما انجام ندهم، مگر احکام شرعی را، در رساندن هیچ حقی به موقع خود کوتاهی نکنم، و تا پایان آن حق بایستم، و تمام شما در نزد من حق مساوی داشته باشید، پس اگر رفتار من با شما این چنین بود بر خداست که نعمت را بر شما تمام کند، و من حق اطاعت و فرمانبری بر شما دارم، و نباید شما از فرمان من سرپیچی کنید و در هر کاری که من صلاح بدانم کوتاهی کنید و در راه حق شدائد را با تمام وجود تحمل کنید. اما اگر شما نسبت به من این کارها را نکنید، هیچ کس در نزد من، از آن که سرپیچی می کند خوارتر نیست، پس او را به سختی مجازات می کنم و هیچ عذر و بهانه ای از او پذیرفته نیست و شما این پیمان را از فرماندهان (زبردست) خود بگیرید، و از طرف خود نیز چنین قولی به آنها بدهید، که اصلاح امور شما را خداوند در این قرار داده است. بدان که امام (علیه السلام) ابتدا به صورت کلی- همان طوری که روش خطباست- آنچه را که بر حاکم نسبت به رعیت واجب است بیان کرده، و آنگاه دوباره همان مطلب کلی ر به صورت تفصیلی و هم آنچه را که بر رعیت نسبت به حاکم لازم است که رعایت کند بازگو نموده است و بعد ایشان را به پایبندی بر آنچه که واجب است امر فرموده است. اما اول: در عبارت: اما بعد … اخوانه به دو امر اشاره فرموده است: 1- برتری و فرادستیی که به او (والی) اختصاص یافته، باعث بدرفتاری او نسبت به رعیت نشود، زیرا بدرفتاری او با مردم به معنی بیرون رفتن از شرایط و حدود ولایت است. 2- نعمتهای خداداده باعث نزدیکی و محبت بیشتر او نسبت به برادران دینی گردد زیرا شرط کامل شکر نعمت همین است. اما دوم: پنج چیز را بر خود لازم شمرده است: 1- هیچ رازی را- در اموری که مصلحت باشد- جز اسرار جنگی از ایشان پنهان ندارد. و احتمال ترک مشورت با آنها در مساله جنگ به دو دلیل است: یکی آنکه، چه بسا بیشتر آنان در میدا نجنگ حاضر نمی شدند، و اگر امام (علیه السلام) جنگ را موکول به مشورت با آنها کند، هرگز امر جنگ سامان پیدا نمی کند. از آن رو بیتشتر وقتها امام (ع)- چنانکه قبلا گذشت- آنان را وادار به جهاد می کرد و از کوتاهی و مسامحه ی آنها در حالی که اظهار ناراحتی می کردند، رنج می برد. دوم: این پنهان داری راز جنگ از ترس انتشار آن و رسیدن به گوش دشمن بود، که باعث آمادگی و تدارک دشمن برای جنگ می شد، از این رو پیامبر خدا (ص) وقتی که عازم جبهه ی جنگ می شد، از باب توریه جای دیگری را وانمود می کرد، چنان که نقل کرده اند، هنگامی که عازم جنگ بدر بود، نامه ای برای سپاهیان نوشت و به آنان دستور داد که مدینه را ترک گفته و به مدت دو یا سه روز به سمت مکه حرکت کنند، آنگاه به آن نوشته نگاه کنند و مطابق آن عمل نمایند، وقتی که این مدت را سپاهیان حرکت کردند، به نامه نگاه کردند، دیدند در نامه دستور رفتن به سمت نخله ی محمود، داده شده و این که چنین و چنان کنند، آنها هم طبق دستور عمل کردند، و خود پیامبر (ص) پس از آنها رهسپار بدر شد. و پیروزی از آن سپاهیان اسلام گردید. در صورتی که اگر موقع فرمان گسیل، به آنها می گفت که قصد رفتن به جنگ قریش را دارد، مطلب به گوش مردم قریش می رسید، و آمادگی بیشتر در برابر مسلمین پیدا می کردند. و ممکن است در صورت پنهان نداشتن راز جنگ، ترس و هیبتی که از مردم مکه در دل برخی از اصحاب بود، مانع اقدام به جنگ می شد. 2- هیچ کاری را بدون مشورت ایشان- جز در احکام شرعی- انجام ندهد، کلمه اطوی از مصدر طی را استعاره برای کتمان امری آورده است، یعنی هیچ کاری را پنهان از ایشان انجام نمی دهد، مگر این که حکمی از احکام الهی بوده باشد، زیرا من هستم که حکم الهی، مانند حدود و امثال آن را بدون مشورت و مراقبت کسی انجام می دهم نه شما. 3- امام (علیه السلام) هیچ حقی از حقوق ایشان را از وقت خودش تاخیر نمی اندازد مانند مقرری از بیت المال و سایر حقوق واجبی که بر وی دارند، و جز در مقطع و موضع خود- مانند احکام مربوط به دو طرف نزاع که نیاز به فیصله دارد- نسبت به ادای آن حق درنگ نخواهد کرد. 4- برای همه حق برابری قائل شود. دو مورد اول به مقتضای فضیلت حکمت و موارد سه و چهار به اقتضای صفت عدالت است. اما امر سوم: از اموری که امام (علیه السلام) بر آنان (فرماندهان) حق دارد: نخست از ضرورت حق الله، یاد کرده است زیرا حکم قطعی خداوندی است که او را پیشوا و رهبر ایشان قرار داده و از کاملترین نعمتهای الهی کارهایی است که او نسبت به ایشان چنان که گفته شد، انجام می دهد، آنگاه دوباره آنچه بر آنها نسبت به آن بزرگوار واجب بوده است بازگو کرده و چند چیز را یادآور شده است: 1- سر به فرمان او باشند زیرا هیچ دلیلی وجود ندارد تا نافرمانی او را بکنند. 2- از دعوت او به هنگامی که دعوت به کاری کند سرپیچی نکنند، که آن دلیل بر کمال اطاعت است. 3- در انجام کاری که مصلحت ببیند و یا برای خود آنها مصلحتش روشن باشد مسامحه و کوتاهی نورزند. 4- با تمام وجود سختیها و گرفتاریها را در یاری حق و در راه به دست آوردن آن بپذیرند. آنگاه به دنبال مطالب قبل آنها را تهدید کرده است که اگر نسبت به وظایفی که برشمرد و بر گردن آنهاست به پا نخیزند، به دو عقوبت گرفتار آیند: یکی خواری و بی اعتباری کسی که از فرمان او سرپیچی کند، و دومی، سختی مجازات و پذیرفته نشدن بهانه ی او، در نزد امام (ع). پس از این که وظایف لازم آنها را گوشزد کرد، به آنها دستور داده است که آن گفته و پند را از وی و دیگر فرمانروایان دادگر بپذیرند، و از جانب خود، نیز، اطاعت و فرمانبرداری و انجام آنچه را که بدان مامور شده اند و باعث می شود که خداوند بدان وسیله کارهای آنها را اصلاح کند، به زیردستان خود منتقل سازند. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ رَفَعَهُ إِلَی أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ حَقّاً عَلَی الْوَالِی أَلاَّ یُغَیِّرَهُ عَلَی رَعِیَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ وَ لاَ طَوْلٌ خُصَّ بِهِ وَ أَنْ یَزِیدَهُ مَا قَسَمَ اللَّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ وَ عَطْفاً عَلَی إِخْوَانِهِ أَلاَ وَ إِنَّ لَکُمْ عِنْدِی أَلاَّ أَحْتَجِزَ دُونَکُمْ سِرّاً إِلاَّ فِی حَرْبٍ وَ لاَ أَطْوِیَ دُونَکُمْ أَمْراً إِلاَّ فِی حُکْمٍ وَ لاَ أُؤَخِّرَ لَکُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ وَ لاَ أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ وَ أَنْ تَکُونُوا عِنْدِی فِی الْحَقِّ سَوَاءً فَإِذَا فَعَلْتُ ذَلِکَ وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَیْکُمُ النِّعْمَهُ وَ لِی عَلَیْکُمُ الطَّاعَهُ وَ أَلاَّ تَنْکُصُوا عَنْ دَعْوَهٍ وَ لاَ تُفَرِّطُوا فِی صَلاَحٍ وَ أَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ إِلَی الْحَقِّ فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِیمُوا لِی عَلَی ذَلِکَ لَمْ یَکُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ مِنْکُمْ ثُمَّ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَهَ وَ لاَ یَجِدُ عِنْدِی فِیهَا رُخْصَهً فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِکُمْ وَ أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ مَا یُصْلِحُ اللَّهُ بِهِ أَمْرَکُمْ وَ السَّلاَمُ .

أصحاب المسالح

جماعات تکون بالثغر یحمون البیضه و المسلحه هی الثغر کالمرغبه

و فی الحدیث کان أدنی مسالح فارس إلی العرب العذیب { 1) العذیب؛بالتصغیر:یطلق علی مواضع؛منها ماء بین القادسیه و المغیثه؛بینه و بین القادسیه أربعه أمیال. } .

قال یجب علی الوالی ألا یتطاول علی الرعیه بولایته و ما خص به علیهم من الطول و هو الفضل و أن تکون تلک الزیاده التی أعطیها سببا لزیاده دنوه من الرعیه و حنوه علیهم .

ثم قال لکم عندی ألا أحتجز دونکم بسر أی لا أستتر قال إلا فی حرب و ذلک لأن الحرب یحمد فیها طی الأسرار و الحرب خدعه.

ثم قال و لا أطوی دونکم أمرا إلا فی حکم أی أظهرکم علی کل ما نفسی مما یحسن أن أظهرکم علیه فأما أحکام الشریعه و القضاء علی أحد الخصمین فإنی لا أعلمکم به قبل وقوعه کیلا تفسد القضیه بأن یحتال ذلک الشخص لصرف الحکم عنه.

ثم ذکر أنه لا یؤخر لهم حقا عن محله یعنی العطاء و أنه لا یقف دون مقطعه و الحق هاهنا غیر العطاء بل الحکم قال زهیر فإن الحق مقطعه ثلاث یمین أو نفار أو جلاء { 2) دیوانه 75.النفار:المنافره إلی الحاکم؛أو رجل یحکم بینهم.الجلاء: أن ینکشف الأمر و ینجلی. } .

أی متی تعین الحکم حکمت به و قطعت و لا أقف و لا أتحبس .

و لما استوفی ما شرط لهم قال فإذا أنا وفیت بما شرطت علی نفسی وجبت لله علیکم النعمه و لی علیکم { 3) ا:«نحوکم». } الطاعه .

ثم أخذ فی الاشتراط علیهم کما شرط لهم فقال و لی علیکم ألا تنکصوا عن

دعوه

أی لا تتقاعسوا عن الجهاد إذا دعوتکم إلیه و لا تفرطوا فی صلاح أی إذا أمکنتکم فرصه أو رأیتم مصلحه فی حرب العدو أو حمایه الثغر فلا تفرطوا فیها فتفوت و أن تخوضوا الغمرات إلی الحق أی تکابدوا المشاق العظیمه و لا یهولنکم خوضها إلی الحق.

ثم توعدهم إن لم یفعلوا ذلک ثم قال فخذوا هذا من أمرائکم لیس یعنی به أن علی هؤلاء أصحاب المسالح أمراء من قبله ع کالواسطه بینهم و بینه بل من أمرائکم یعنی منی و ممن یقوم فی الخلافه مقامی بعدی لأنه لو کان الغرض هو الأول لما کان محلهم عنده أن یقول ألا أحتجز دونکم بسر و لا أطوی دونکم أمرا لأن محل من کان بتلک الصفه دون هذا

کاشانی

(الی امرائه علی الجیوش) و از کتابت آن حضرت است که فرستاده بر امیران لشکر خود. (من عبد الله علی امیرالمومنین) این نامه ای است که صدور یافته از جانب بنده خدا که امیر مومنان است (الی اصحاب المسالح) به سوی یاران سلاح دار برای دفع دشمنان دین پروردگار (اما بعد) اما پس از سپاس کردگار و صلوات بر سرور اخیار و سید ابرار (فان حقا علی الوالی) پس به درستی که سزاوار است بر حاکم (ان لا یغیره) آنکه متغیر نگرداند او را (من رعیته) از حال رعیت خود (فضل ناله) زیادتی که رسیده باشد به او از فضل الهی و عنایت پادشاهی (و لا طول خص به) و نه انعام و احسانی که مخصوص باشد به او به عطوفت و لطف نامتناهی (بان یزیده) و دیگر بر والی سزاوار است آنکه زیاده گرداند او را (ما قسم الله له) آنچه قسمت کرد برای او خدا (من نعمه) از نعمتهای خود (دنوا من عباده) نزدیکی به بندگان او (و عطفا الی اخوانه) و مهربانی را بر برادران خود (الا و ان لکم عندی) بدنید به درستی که مر شما را است نزد من (ان لا اجتجز دونکم سرا) که امتناع نکنم، یعنی نگاه ندارم امر پنهان را (الا فی حرب) مگر در حرب اعداء حرب را استثنا فرمود زیرا که اعلام به حرب مظنه ای است به فساد بعضی از اهل عناد یا موجب کراهت است نسبت به بعضی از عباد، یا مستلزم انتشار این خبر نسبت به عدو و آن سبب آماده شدن ایشان است به تهیه قتال و مستعد گشتن ایشان به اسباب جدال، و لهذا حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه و آله) هرگاه که می خواست لشکری را به طرفی روانه سازد می پوشانید آن سفر را از مردمان (و لا اطوی دونکم امرا) و دیگر مر شما را است نزد من آنکه درنوردم بی شما کاری را (الا فی حکم) مگر در حکم داور یعنی مشورت می کنم با شما در اموری که متعلق به صلاح دنیویه است نه به احکام دینیه، زیرا که مشورت را در او مجال نیست. (و لا اوخر لکم) و تاخیر نکنم برای شما (حقا عن محله) حقی را از محل خودش (و لا اقف به) و وقوف نکنم به آن حق (دون مقطعه) بی قطع و فصل کردن آن. در واقع به جهت رعایت کردن احد متخاصمین (و ان تکونوا عندی) و آنکه باشید نزد من (فی الحق سواء) در راه حق مساوی یکدیگر (فاذا فعلت ذلک) پس چونکه کردم این کارهای مذکور را (وجبت لله علیکم النعمه) واجب شد مر خدای را بر شما نعمتی بی کران (ولی علیکم الطاعه) و مرا بر شما طاعت است و فرمان (و الا تنکصوا عن دعوه) و آنکه بازنگردید از خواندن برای جهاد (و لا تفرطوا فی صلاح) و تقصیر مکنید در صلاح عباد (و ان تخوضوا) و آنکه شروع کنید (الغمرات) در شدتها و سختی ها (الی الحق) به سوی راه حق و طریق رشاد (فان انتم لم تستقیموا لی) پس اگر شما، راست نایستید برای من (علی ذلک) بر آن امور (لم یکن احد) نباشد هیچیک (اهون علی) خوارتر بر من (ممن اعوج منکم) از آن کس که کج شود از شما از راه حق به واسطه عدم فرمان ذی الجلال (ثم اعظم له العقوبه) پس بزرگ گردانم برای او عقوبت و نکال را (و لا یجد عندی) و نیابد نزد من (فیها رخصه) در آن عقوبت رخصتی از خلاصیت آن و شفاعت کسی در حق او (فخذوا هذا) پس فراگیرید این امور را (من امرائکم) از امرای خود (و اعطوهم من انفسکم) و بدهید به ایشان از قبل نفسهای خود (ما یصلح الله به امرکم) آن چیزی را که اصلاح کند خدا به آن، کار شما را مراد معاونت ایشان است مر امیران خود را از هر چه موجب ترفع و غالبیت ایشان باشد بر اعداء

آملی

قزوینی

به امیران لشگرهای اطراف نوشته است. (مسالح) جمع (مسلحه) هر سرحد که آنجا لشگری با سلاح اجتماع دارد برای دفع دشمن یا قومی حاضر السلاح. سزاروار بحال والی آنست که تغییر ندهد او را بر رعیت فزونی و فضلی که دریابد، یا نعمتی و عطائی که به آن مخصوص گردد، و اینکه زیاد کند در او آنچه قسمت کند او را خدا از نعمتهای خود نزدیکی جستن و احسان نمودن با بندگان ایزدمنان، و مهربانی کردن و مایل شدن بر برادران را، و هر که به آن صفت نباشد کافر نعمت و ناسپاس باشد، نه شاکر و حق شناس. حقی که شما را است نزد من این است که پنهان و ممنوع ندارم از شما سرای را مگر در جنگی، و نگردانم از شما امری را یعنی کارها به صواب دید و مشورت شما کنم مگر در حکمی شرعی، یا فرمانی قطعی که به آن امر کنم، و مجال مشورت و مداخلت ندهم و شاید مراد مطلق فرمان باشد یعنی شما با من در همه باب شریک و همکارید، و در همه کار صلاح و رضای شما منظور می دارم، ولیکن حکم با من است و امر، امر من، چون کاری فرمایم و رای من در صلاح امر شما و امت به آن تعلق گیرد تعلل در آن روا نبود، دیگر آن که واپس نیندازد دربارهی شما حقی را که از موضعش. یعنی هر حقی را در موضعش بنهم و دیگر نایستم بحق تا او را به مقطع نرسانم. یعنی حق را بمرکز قرار دهم، و در آن باب سستی و مداهنه نکنم، و دیگر آنکه شما نزد من در حق یکسان باشید، بعضی را بر بعضی بباطل ترجیح ندهم، و جانب کسی نگیرم پس هرگاه من کردم با شما اینها را ثابت شد خدای را بر شما نعمت، و مرا بر شما اطاعت و اینکه بازپس نروید از فرمان من وقتی که شما را بخوانم، و تقصیر نکنید در کاری که صلاح در آن باشد، و اینکه فرو شوید در سختی ها بسوی حق. یعنی رنجها متحمل شوید تا حق را دریابید و ثابت سازید پس اگر شما مستقیم نشوید برای من بر این شرایط، و راست روی نکنید نخواهد بود کسی خوارتر بر من از آن کس که کجی پیش گیرد از شما، و بعد از آن او را عقوبت بزرگ کنم، و نیابد رخصتی در آن باب نزد من. یعنی دست از او برندارم، و او را بر آن کجی نگذارم و ضمیر (فیها) غالبابه (عقوبت) راجع است. یعنی ترک عقوبت او نکنم، پس گویا او را اذن داده است، و از عقوبت معاف ساخته است. یا باین معنی که شفیعی نمی یابد در عقوبت مگر شفیع برای او اذن خلاصی می ستاند، و شاید رخصت در جانب آن حضرت منظور باشد، یعنی من از نفس خود مرخص نمی شوم در ترک عقوبت او پس شما نیز بر این قرار عهد از امیران خود بستانید، و عطا کنید ایشان را از جانب خود آنچه اصلاح میکند خدای به آن امر شما را. یعنی با ایشان خوب سرکنید بر وجهی که در آنست، و شما را سود است نه زیان

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی امرائه علی الجیوش.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی امرای سپاه خود.

«من عبدالله علی امیرالمومنین الی اصحاب المسالح.

اما بعد، فان حقا علی الوالی ان لایغیره علی رعیته فضل ناله و لا طول (خص به) و ان یزیده ما قسم الله له من نعمه ذنوا من عباده و عطفا علی اخوانه. الا و ان لکم عندی ان لا احتجز دونکم سرا، الا فی حرب و لا اطوی دونکم امرا الا فی حکم و لا اوخر حقا عن محله و لا اقف به مقطعه و ان تکونوا عندی فی الحق سواء.»

یعنی این مکتوب از جانب بنده ی خدا علی امیرمومنان است به سوی مصاحبان اسلحه داران یعنی امیران سپاهیان.

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که حق است و لازم است بر حاکم اینکه تغییر ندهد او را از رعایت رعیت او زیادتی عزتی که رسیده است او را و نه غنا و وسعتی که مختص او شده است و اینکه زیاد گرداند او را به چیزی که قسمت و نصیب او کرده است خدا از نعمتهای خود نزدیکی به بندگان او را و مهربانی بر برادران خود را. آگاه باش و به تحقیق که از برای شماست ثابت در نزد من اینکه پنهان نکنم نزد شما سری را و مکنون خاطری را، مگر درباره ی محاربه کردن با دشمن که صلاح در اظهار آن نیست و اینکه در نپیچم از شما امری را مگر در حکم کردن که مختص به علم حاکم است و اینکه به تاخیر نیاندازم از برای شما حقی را از موضع آن و اینکه نایستم بر حق بدون حجت و دلیلی قطعی و جزمی بر آن و اینکه باشید شما در پیش من در احقاق حق

مساوی با یکدیگر.

«و اذا فعلت ذلک وجبت لله علیکم النعمه و لی علیکم الطاعه. و ان لاتنکصوا عن دعوه و لا تفرطوا فی صلاح و ان تخوضوا الغمرات الی الحق، فان انتم لم تستقیموا لی علی ذالک لم یکن احد اهون علی ممن اعوج منکم، ثم اعظم له العقوبه و لا یجد عندی فیها رخصه، فخذوا هذا من امرائکم و اعطوهم من انفسکم، ما یصلح الله به امرکم.»

یعنی و در وقتی که کردم آنچه را که گفتم، واجب و لازم می شود از فضل و کرم خدا نعمت دادن بر شما و از برای من بر شما اطاعت کردن و فرمانبرداری شما و اینکه رجوع نکنید از خواندن من شما را به کاری و اینکه تقصیر نکنید در مصلحت امری و فروبروید در شدائد و مکروهات در دعوت به سوی حق. پس اگر شما راست نایستادید از برای من بر آنچه گفتم، نخواهد بود کسی خوارتر در نزد من از کسی که کج رفتاری کرده است از شما، پس بزرگ می گردانم از برای او عقوبت و نخواهد یافت در نزد من در آن عقوبت اذن در خلاص شدنی، پس بگیرید و قبول کنید این سخن را از بزرگان شما و بدهید به ایشان از جانب نفسهای شما آنچه را که به اصلاح آورد خدا به سبب آن امر شما را (در) دین و دنیا یعنی اطاعت ایشان کردن را.

خوئی

اللغه: (اصحاب المسالح): جماعات تکون بالثغر یحمون البیضه، و المسلحه هی الثغر، کالمرغبه، (لا احتجز): لا استر، (لاتنکصوا): لا ترجعوا ای لا تردوا الدعوه، (الغمره): اللجه من البحر یغرق من وقع فیه. الاعراب: ان لا یغیره: ترکیب من لفظه ان الناصبه مع لاء النافیه، و فضل فاعل لقوله یغیره، و الجمله خبر فان، و ان یزیده، عطف علی قوله: ان لا یغیره، و هو خبر لقوله فان ایضا، دنوا من عباده مفعول ثان لقوله یزیده. المعنی: کتابه هذا الی امراء الجیوش، اول مصدر تشریعی و سند قانونی للنظام العسکری فی الدوله الاسلامیه الفنیه یبین فیه الحقوق و النظامات بین الوالی و هو مقام الراسه المطلقه للقوی المسلحه فی الحکومه مع الامراء و الضباط و القواد الذین بیدهم الامر فی الحرب و السلم، و تعرض فی هذا الکتاب للرابطه بین الوالی و الامراء و هم الطبقه الاولی و اصحاب الدرجه العلیا من المراتب العسکریه المعبر عنهم فی هذا العصر بالفریق، و دونهم درجات و مراتب متنازله الی ان ینتهی الی قائد عشره، و من بیان الرابطه و الحقوق المتبادله بین الوالی و امراء الجیوش یتضح الحقوق و الروابط بین الامراء و سائر المامورین و الروساء، و قد بنی الامر فی هذا المقام علی اکمل درجات الدیموقراطیه العلیا و هو سقوط الرتبه و المزیه بین الوالی و امراء الجیوش، و بین ان هذا الفضل الذی ناله الوالی من ارتقائه الی مقام الرآسه بامر من الله او بعله اخری کانتخابه من طرف الرعیه یلزم الا یغیره علی الرعیه و لا یثبت له درجه و مزیه علیهمم، بل لابد و ان یزیده ما قسم الله له من نعمته دنوا من عباده و عطفا علی اخوانه فیکون بینهم کاحدهم، و قد کان سیرته (علیه السلام) مع رعیته هکذا طول ایام امارته و ولایته، و هذا هو الدرجه العلیا فی الدیموقراطیه لم یبلغ النظامات الدیموقراطیه البشریه الیها بعد. ثم التزم فی مقام ولایته العلیا لامراء جیوثه بامور اربعه: 1- اشتراکهم معه فی الاطلاع علی اجراء کل امر الا فی بعض الاسرار المتعلقه بالحرب، فانه ربما بلزم اخفائه حتی عن الامراء، صیانه عن افشائه قبل اوانه لئلا یطلع علیه العدو، فکتمان الاسرار الحربیه من مهام الامور العسکریه حتی فی هذه العصور، و قد اکتسب نظره هذا اهمیه فی خلال القرون الماضیه الی هذا العصر، و قد اهتم الدول الکبری فی انشاء ادارات هامه للتجسس و کسب الاطلاع عن برامج اعدائهم فی الحروب و عن سائر ما یتعلق بها. قال ابن میثم: و یحتمل ان یکون ترک مشورتهم لامرین: احدهما: ان اکثرهم ربما لا یختار الحرب، فلو توقف علی المشوره فیه لما استقام امره بها، و لذلک کان کثیرا ما یحملهم علی الجهاد و یتضجر من تثاقلهم علیه و هم له کارهون کما سبق. الثانی: ان یکتم ذلک خوف انتشاره الی العدو فیکون سبب استعداده و تاهبه للحرب، و لذلک کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا اراد سفرا الی الحرب وری بغیره کما روی انه لما نوی غزاه بدر کتب للسریه کتابا و امرهم ان یخرجوا من المدینه الی صوب مکه یومین او ثلاثه ایام، ثم ینظروا فی الکتاب و یعملوا بما فیه. فلما ساروا المده نظروا فیه فاذا هو یامرهم فیه بالخروج الی نخله محمود و ان یفعلوا کذا و کذا ففعلوا و خرج النبی (صلی الله علیه و آله) خلفهم الی بدر و کان الظفر لهم و لو اعلمهم حین امرهم بالخروج انه یسیر الی قریش لانتشر ذلک الی قریش و کان استعدادهم لهم اقوی، و جاز ان یکون ذلک ایضا مانعا لبعض الصحابه عن النهوض خوفا من اهل مکه و شوکتهم. اقول: فی حمل کلامه هذا علی ترک المشوره معهم نظر، فان اخفاء بعض الامور الحربیه غیر ترک المشوره، مع ان حروبه فی الجمل و صفین و نهروان کان مع الشور و الاطلاع. و اما ما ذکره من اخفائه صلوات الله علیه امر بدر فلا یوافق ما ذکر ابن هشام فی سیرته قال: فی (ص 369ج 1 ط مصر) عن ابن عباس فی حدیث بدر قالوا: لما سمع رسول الله (صلی الله علیه و آله) بابی سفیان مقبلا من الشام ندب المسلمین الیهم فقال: هاهی عیر قریش فیها اموالهم فاخرجوا الیها لعل الله ینفلکموها فانتدب الناس فخف بعضهم و ثقل بعضهم و ذلک انهم لم یظنوا ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یلقی حربا … نعم ذکر فی غزوه تبوک ما یلی: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) امر اصحابه بالتهیو لغزو الروم، و ذلک فی زمن عسره من الناس و شده من الحر و جدب من البلاء، و حین طابت الثمار، و الناس یحبون فی ثمارهم و ظلالهم، و یکرهون الشخوص علی الحال من الزمان الذی هم علیه، و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قلما یخرج فی غزوه الا کنی عنها و اخبر انه یرید غیر الوجه الذی یصمد له الا ما کان من غزوه تبوک فانه بینها للناس لبعد الشقه و شده الزمان و کثره العدو الذی یصمد له لیتاهب الناس لذلک اهبته فامر الناس بالجهاد و اخبرهم انه یرید الروم … 2- عدم استقلاله بانجاز الامور و اجرائها و دعوتهم للشرکه فیها الا ان یکون ذلک الامر حکما الهیا فانه لا مجال لاشتراک غیره معه فی بیان الحکم الالهی او انشاء حکم شرعی. 3- عدم تاخیر حقوقهم عن محله و وقته و عدم التردد فیه، بل ینفذه فی وقته صریحا سواء کان فی عطایا بیت المال المقرره لهم او غیرها مما یستحقونها. 4- عدم التبعیض فیما بینهم و عدم ترجیح بعضهم علی بعض مع تساوی العمل و الرتبه لاغراض شخصیه او قبلیه او ارتشاء او استماله و توصیه من ذوی النفوذ کما یرتکبه الولاه الغیر العدول او الولاه الظلمه فانهم یرجحون من یستخدمهم فی اغراضهم علی غیرهم. ثم اعلمهم (ع) ان مراعات هذه الشروط یتم علیهم نعمه الولایه العادله من الله تعالی فیلزم علیهم رعایه امور اربعه: 1- الطاعه فی کل ما امرهم من الوظائف و ما وجهه الیهم من الاوامر. 2- عدم رد دعوته فی اجراء الامور و انجازها و ما یلزم فی ذلک من عقد المومرات و اللجان المربوطه بها. 3- عدم التقصیر و التفریط فی اظهار نظرات اصلاحیه و ارتکاب ما یلزم فی صلاح امر الامه و حفظ وحدتها و الالفه بین افرادها و جماعاتها لیکونوا یدا واحده علی اعدائها. 4- ان یخوضوا الغمرات و یتحملوا الشدائد و یجهدوا فی تثبیت الحق و دحض الباطل. ثم توجه الی تشریع المجازات علی التخلف بوجهین: الالف- اسقاط الرتب و الدرجات عن المتخلفین و انزال المعوجین عن درجاتهم فقال (علیه السلام): (فلم یکن احد اهون علی ممن اعوج منکم). ب- تشدید العقوبه المقتضیه للتخلف و ترک الانضباط و الاطاعه و عدم الارفاق بالمتخلف. فقد شرع (ع) فی کتابه هذا نظاما عسکریا و اعطی اصولا کلیا فرع علیه علماء الحقوق النظامیین قوانین شتی یکون المدار علی العمل بها فی النظامات العسکریه الی عصرنا هذا. الترجمه: از نامه ای که بفرماندهان و افسران قشون خود نوشته است. از طرف بنده ی خدا علی بن ابی طالب امیرالمومنین به سرپرستان و فرماندهان مرزهای اسلامی. اما بعد، براستی بر شخص والی و فرمانده کل و رئیس ارتش لازمست که فضیلت ولایت و فرمانروائی مزاج برادرانه ی او را دگرگون نسازد نسبت برعایا و زیردستانش و مقام شامخی که مخصوص او است او را از امت جدا نکند بلکه این نعمتی که خداوندش نصیب کرده او را به بندهایش نزدیکتر سازد و بر برادران همکیش او مهربانتر نماید، بدانید که شما را بر من این حقوق در عهده است: 1- هیچ رازی را از شما کتمان نکنم و همه ی اطلاعات را در دسترس شما بگذارم و بشما گزارش دهم مگر راجع باسرار جنگی باشد که کتمان آن لازمست. 2- هیچ امری را بی مشورت و مراجعه بشما انجام ندهم مگر بیان حکم الهی باشد که مخصوص مقام خود من است. 3- هیچ یک از حقوق شماها را از موقع خود بتاخیر نیاندازم و دچار تردید و توقف نسازم. 4- تبعیضی میان شما قائل نشوم و همه را در حقوق و مزایا برابر بحساب آورم. چون این شرائط و مقررات را رعایت کردم نعمت ولایت عدل الهی بر شما مسلم گردیده است، و شما هم باید چهار حق را نسبت بمن رعایت کنید: 1- فرمانبردار و طاعت گزار باشید. 2- دعوت مرا رد نکنید و از آن سر باز نزنید. 3- در صلاح و اصلاح امور کشور و ملت تقصیر و کوتاهی روا ندارید. 4- در اجرای حق نهایت بکوشید و خود را به آب و آتش بزنید تا حق مجری شود. در خاتمه بدانید که اگر بر این مقررات پای بند نشوید و از آنها تخلف ورزید هیچکس نزد من خوارتر و زبونتر نیست از کسیکه راه کج رفته در میان شماها، و سپس مجازات و سزای او را سخت و بزرگ نمایم و تخفیف و گذشتی از آن رعایت نکنم این دستور را از فرماندهان خود بگیرید، و خود را آماده کنید که وسیله ی صلاح کارهای خود باشید، والسلام.

شوشتری

(الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اقول: رواه نصر بن مزاحم فی (صفینه) فقال: کتب علی (علیه السلام) الی امراء الجنود (بسم الله الرحمن الرحیم، من عبدالله علی امیرالمومنین، اما بعد فان حقا علی الوالی ان لا یغیره علی رعیته امر ناله و لا امر خص به، و ان یزیده ما قسم الله له دنوا من عباده و عطفا علیهم. الا و ان لکم عندی الا احتجز دونکم سرا الا فی حرب و لا اطوی لکم امرا الا فی حکم، و لا اوخر لکم حقا عن محله، و لا ارزوکم شیئا، و ان تکونوا عندی فی الحق سواء. فاذا فعلت ذلک وجبت علیکم النصیحه و الطاعه. فلا تنکصوا عن دعوتی، و لا تفرطوا فی صلاح دینکم من دنیاکم، و ان تنفذوا لما هو لله طاعه و لمعیشتکم صلاح، و ان تخوضوا الغمرات الی الحق و لا یاخذکم فی الله لومه لائم. فان ابیتم ان تستقیموا لی علی ذلک لم یکن احد اهون علی ممن فعل ذلک، ثم اعاقبه عقوبه لا یجد عندی فیها هواده، فخذوا هذا من امرائکم و اعطوهم من انفسکم (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) ما یصلح الله امرکم. و السلام. و نقل عن امالی الشیخ. (من عبدالله علی بن ابی طالب امیرالمومنین) هکذا فی (المصریه) اخذا عن (ابن ابی الحدید)، و الذی وجدت فیه (من عبدالله امیرالمومنین علی بن ابی طالب). و کیف کان ففی (ابن میثم) (من عبدالله علی امیرالمومنین). (الی اصحاب المسالح) جمع المسلحه، ثغر اعد فیه الاسلحه، و قالوا ادنی مسالح فارس الی العرب، العذیب. (اما بعد فان حقا علی الوالی) ای: واجبا علیه (الا بغیره علی رعیته) الذین هم تحت رعیه (فضل ناله) من الریاسه (و طول) بالفتح (خص به) دون الرعیه من القدره. (و ان یزیده ما قسم الله له من نعمه دنوا) ای: اقترابا (من عباده) شکرا لنعمه (و عطفا) ای: اشفاقا، و منه (العطفه) خرزه توخذ بها النساء الرجال (علی اخوانه) فی الدین. (الا و ان لکم عندی) من الحق (الا احتجز) ای: امتنع (دونکم سرا الا فی حرب) لترتب المفاسد علی کشفه بفهم العدو المقاصد. و فی (تاریخ الطبری): کان النبی (صلی الله علیه و آله) قلما یخرج فی غزوه الا کنی عنها و اخبر انه یرید غیر الذی یصمد له، الا ما کان من غزوه تبوک، فانه بینها للناس لبعد الشقه و شده الزمان، فکان النبی تهیا لذلک فی شده من الحر و جدب من البلاد، و حین طابت الثمار و احبت الظلال، فاخبرهم انه یرید الروم لیتاهب الناس لذلک اهبته. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و فیه- فی فتح مکه- خرج النبی (صلی الله علیه و آله)

الی مکه، فقائل یقول یرید قریشا، و قائل یقول یرید هوازن، و قائل یقول یرید ثقیفا، و بعث الی القبائل فتخلفت عنه و لم یعقد الالویه و لم ینشد الرایات حتی قدم قدیدا، فلقیته بنوسلیم علی الخیل و السلاح التام، و قد کان عیینه لحق النبی (صلی الله علیه و آله) بالعرج فی نفر من اصحابه و لحقه الاقرع بن حابس بالسقیا، فقال للنبی (صلی الله علیه و آله): و الله ما اری آله الحرب و لا تهیئه الاحرام فاین تتوجه؟ فقال النبی: حیث شاء الله. ثم دعا النبی ان تعمی علیهم الاخبار- الخ-. (و لا اطوی) الطی: ضد النشر (دونکم امرا الا فی حکم) فانه الی الامام. فی (الفقیه): قال الصادق (علیه السلام): اذا کان الحاکم یقول لمن عن یمینه، و لمن عن یساره، ما تقول و ما تری؟ فعلی ذلک لعنه الله و الملائکه و الناس اجمعین الا یقوم من مجلسه و یجلسهما مکانه، و ان رجلا نزل بعلی (علیه السلام) فمکث عنده ایاما، ثم تقدم الیه فی حکومه لم یذکرها لعلی، فقال (علیه السلام) له: اخصم انت؟ قال: نعم. قال: تحول عنا، فان النبی (صلی الله علیه و آله) نهی ان یضاف الخصم الا و معه خصمه. هذا، و رووا ان امراه جائت الی عمر فقالت له: ان زوجی یصوم النهار و یقوم اللیل، و انی اکره ان اشکوه، و هو یعمل بطاعه الله، فقال: نعم الزوج زوجک- فجعلت تکرر علیه القول و جعل یکرر الجواب- فقال له کعب بن سور: انها تشکو زوجها فی مباعدته ایاها عن فراشه، ففطن عمر حینئذ و قال له: و قد ولیتک الحکم بینهما، فقال کعب: علی بزوجها، فاتی به فقال له: ان امراتک هذه تشکوک، قال: فی طعام او شراب. قال: لا- الی ان قال- بعد حکم (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) کعب بجعل لیله لامراته و ثلاث لیال لعبادته من حل اربع نساء له لکل امراه لیله- فقال له عمر: والله ما اعلم من ای امریک اعجب، امن فهمک امرها ام من حکمک بینهما؟ اذهب فقد ولیتک قضاء البصره. و یقال للرجل: لا نعلم من ای امریک نعجب امن تصدیک خلافه المسلمین مع عدم فهمک الموضوعات العرفیه فضلا عن الاحکام الشرعیه، ام من تسمیه اصحابک لک الفاروق مع مقامک هذا؟ (و لا اوخر لکم حقا عن محله) بل اوصل الیکم الحق عند حلوله عطاء او (و لا اقف به دون مقطعه) بل اقطع الحق و افصله و لا اقف به اخلیه بحاله، کبعض الحکام الذین یدعون المتخاصمین فی الخصومه. و مما شرحنا یظهر سقوط قول ابن ابی الحدید ان المراد بقوله (حقا) العطاء و بضمیره الحکم. (و ان تکونوا عندی فی الحق سواء) شریفکم و وضیعکم، و تفضیل الشریف علی الوضیع من بدع الثانی، فان النبی (صلی الله علیه و آله) انما سوی بینهما. و کان الشریف و الوضیع سواء عنده فی اخذ الحق منه و له، و فی اجراء حکم الله تعالی علیه، فجلد (ع) النجاشی لما شرب مع کونه شاعره و مادحه، فلحق بمعاویه و لم یبال (ع) بذلک، بخلاف المتقدمین علیه، فرووا عن زید بن اسلم عن ابیه قال: خلا عمر لبعض شانه و قال امسک علی الباب، فطلع الزبیر فکرهته حین رایته، فاراد ان یدخل فقلت: هو علی حاجه، فلم یلتفت الی و اهوی لیدخل فوضعت یدی فی صدره، فضرب انفی فادماه ثم رجع، فدخلت علی (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) عمر فقال: من فعل بک؟ قلت: الزبیر. فارسل الیه فجائ، فقمت لانظر ما یقول له، فقال، ما حملک علی ما صنعت ادمیتنی للناس؟ فقال الزبیر یحکیه و یمططه: ادمیتنی للناس، اتحتجب عنا یا ابن الخطاب؟ فقال کالمعتذر: انی کنت فی بعض شانی- فلما سمعته یعتذر الیه یئست من ان یاخذ لی بحقی، و خرج الزبیر. (فاذا فعلت ذلک) ما ذکر من قوله (علیه السلام) (و ان لکم عندی الا احتجز دونکم سرا- الی قوله- و ان تکونوا عندی فی الحق سواء). (و جبت لله علیکا النعمه) یعنی یظهر لکم مصداق قوله تعالی فی ولایتی و استخلاف النبی (صلی الله علیه و آله) لی: (الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا). (ولی علیکم الطاعه)

فیه اشاره الی قوله تعالی فیه: (انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یوتون الزکاه و هم راکعون) و الی قول النبی (صلی الله علیه و آله) فیه- بعد تقریر الناس بکونه اولی بهم من انفسهم- (من کنت مولاه فعلی مولاه). کما ان فی کلامه (علیه السلام) اشاره الی ان طاعه (لمتقدمین علیه لم تکن واجبه علی الناس لعدم اتصافهم بما ذکر، و ان ولایتهم علی الناس لم تکن نعمه من الله تعالی، بل نقمه و کلمه عذاب حقت علیهم. و من الغریب ان الثانی قال لابن عباس: اتدری ما منع الناس عنکم؟ قال: (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) لا، قال: کرهت قریش ان تجتمع لکم النبوه و الخلافه فتجخفوا الناس جخفا، فنظرت قریش لانفسها فاختارت و وفقت فاصابت! فقال له ابن عباس: اما قولک (ان قریشا کرهت) فان الله تعالی قال لقوم (ذلک بانهم کرهوا ما انزل الله فاحبط اعمالهم). و اما قولک (انا کنا نجخف) فلو جخفنا بالخلافه جخفنا بالقرابه، و لکنا قوم اخلاقنا مشتقه من خلق الرسول، الذی قال تعالی له (و انک لعلی خلق عظیم) و قال له (و اخفض جناحک لمن اتبعک من المومنین) و اما قولک (ان قریشا اختارت) فان الله تعالی یقول (و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیره) و قد المت ان الله تعالی اختار من خلقه لذلک من اختار، فلو نظرت قریش من حیث نظر الله لها لوفقت و اصابت، (و ان لا تنکصوا) بالکسر و الضم، ای لا ترجعوا (عن دعوه) فما دعوتکم الیه یجب علیکم اجابتی. (و لا تفرطوا) فرط فرظا و فرط تفریطا، ای: قصر وضیع (فی صلاح و ان تخوضوا الغمرات) ای: الشدائد (الی الحق) ای: فی سبیله و اجرائه. و فی (تاریخ الطبری): خرج عمار فی صفین الی الناس و قال: اللهم انک تعلم لو اعلم ان رضاک فی ان اقذف بنفسی فی هذا البحر لفعلته، و انی لا اعلم الیوم عملا هو ارضی لک من جهاد هولاء الفاسقین، و لو اعلم ان عملا من الاعمال هو ارضی لک منه لفعلته. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و فیه: بلغ حکیم بن جبله ما صنع اهل الجمل بعثمان بن حنیف، و غدر طلحه و الزبیر به، فقال: لست اخاف الله ان لم انصره، فجاء فی جماعه من عبدالقیس و بکر بن وائل، فقال له ابن الزبیر: مالک یا حکیم؟ قال: نرید ان تخلوا عثمان بن حنیف، فیقیم فی دار الاماره علی ما کتبتم بینکم حتی یقدم علی (علیه السلام)، و الله لو اجد اعوانا علیکم اخبطکم بهم ما رضیت بهذه منکم حتی اقتلکم بمن قتلتم، و لقد اصبحتم و ان دمائکم لنا حلال بمن قتلتم من اخواننا. اما تخافون الله تعالی، بم تستحلون سفک الدمائ؟ قال: بدم عثمان بن عفان. قال: فالذین قتلتموهم قتلوا عثمان؟ اما تخافون مقت الله؟ فقال ابن الزبیر: لا نخلی سبیل ابن حنیف حتی یخلع علیا. قال حکیم: اللهم انک حکم عدل فاشهد! و قال لاصحابه: انی لست فی شک من قتال هولاء فمن کان فی شک فلینصرف، و قاتلهم حکیم و ضرب رجل ساق حکیم فقطعها، فاخذ حکیم ساقه فرماه بها فاصاب عنقه فصرعه و وقذه، ثم حبا الیه فقتله و اتکا علیه، فمر به رجل فقال: من قتلک؟ قال: و سادتی هذه- الخبر-. و فیه ایضا: ان محمد بن ابی بکر جعل کنانه بن بشر علی مقدمته فی قتال عمرو بن العاص الذی بعثه معاویه لاخذ مصر و قتل محمد، فجعل کنانه لا تاتیه کتیبه من کتائب اهل الشام الا شد علیها بمن معه- الی ان قال- و اجتمع علیه اهل الشام من کل جانب، فلما رای ذلک نزل عن فرسه و نزل اصحابه و هو یقول: (و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله کتابا موجلا و من یرد ثواب الدنیا نوته منها و من یرد ثواب الاخره نوته منها و سنجزی الشاکرین، (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و ضاربهم بسیفه حتی استشهد. (فان انتم لم تستقیموا علی ذلک، لم یکن احد اهون علی ممن اعوج منکم، ثم اعظم له العقوبه،و لا یجد عندی فیها رخصه) روی الطبری عن یزید بن طلحه قال: لما اقبل علی بن ابی طالب (ع) من الیمن لیلقی النبی (صلی الله علیه و آله) بمکه فی حجته الوداع تعجل الی النبی و استخلف علی جنده الذین معه رجلا من اصحابه، فعمد ذلک الرجل فکسا رجالا من القوم حللا من البز الذی کان مع علی (علیه السلام)، فلما دنا جیشه خرج علی لیلقاهم فاذا هم علیهم الحلل، فقال: ویحک ما هذا؟ قال: کسوت القوم لیتجملوا به اذا قدموا فی الناس. فقال: ویلک! انزع من قبل ان تنتهی الی النبی، فانتزع علی (علیه السلام) الحلل من الناس و ردها فی البز، و اظهر الجیش شکایه لما صنع بهم! و عن ابی سعید الخدری قال: شکا الناس علی بن ابی طالب، فقام النبی (صلی الله علیه و آله) فینا خطیبا فسمعته یقول: یا ایها الناس لا تشکوا علیا، فو الله انه لاخشن فی ذات الله- او فی سبیل الله. (فخذوا هذا من امرائکم، و اعطوهم من انفسکم ما یصلح الله به امرکم) یعنی احملوا امرائکم علی ان یتصفوا بما وصفت ثم اطیعوهم کما شرحت، و لذا کان معاویه یقول للناس: عودکم ابن ابی طالب الجراه علی السلطان!

مغنیه

اللغه: المسالح: مواضع السلاح الی الثغور. و الطول: القدره و الغنی و الفضل و العطاء. و احتجز: اکتم و منع. و مقطع الحق: ما یقطع به الباطل. و لا تنکصوا عن دعوه: لا تتاخروا عنها. و الغمرات: الشدائد. الاعراب: المصدر من ان لا یغیره خبر ان حقا، و دنوا تمییز، و المصدر من ان لا احتجز، اسم ان لکم، فان انتم لم تستقیموا ان الشرطیه دخلت علی فعل محذوف یفسره الفعل الموجود ای فان لم تستقیموا انتم لم یستقیموا. المعنی: کتب الامام هذه الرساله الی قاده الجیش و امرائه، و ابتداها بقوله: (فان حقا علی الوالی الخ).. الولایه تکلیف لا تشریف، و خدمه لا سیاده، فان کان للوالی من فضل فهو فی اخلاصه و حسن تدبیره للرعیه، و فی تقدیره لنفسه باضعف الضعفاء منها، و دفع الظلم و الاذی عنها. (و ان لکم عندی ان لا احتجز الخ).. انتم اخوانی اتعاون معکم علی خیر الاسلام و المسلمین، و لا اخفی عنکم ای سر الا اذا دعت الحاجه و المصلحه الی الخفاء و الکتمان کخطه الحرب و القتال خرنا ان تتسرب الی العدو، فتتعرضوا انتم و البلاد للخطر و الهلاک.. و هکذا فعل الرسول الاعظم (ص) من قبل: ارسل اول سریه مسلحه لاعتراض قوافل قریش بقیاده عبدالله بن جحش الاسدیوکتب کتابا سلمه له، و امره ان لا یفتحه الا بعد لیلتین من بدایه انطلاقه للقیام بمهمته.. و یدلنا هذا ان التکتم و التمویه فی التخطیط و العملیات الحربیه لیس من مبتکرات الغرب، و ان المسلمین هم السابقون الاولون الی ذلک. (و لا اطوی دونکم امرا الا فی حکم) علی احد الخصمین المترافعین لدی.. و ایضا یدل هذا علی ان الاسلام سبق الشرائع الوضعیه فی حکمه بان القاضی لا یجوز له ان یبدی رایه فی الدعوی التی ینظرها الا بعد انتهاء المرافعه و عند اعلان الحکم. و ان للطرف الاخر ان یطعن فی الحاکم و حکمه اذا کان قد ابدی رایه من قبل (و لا اوخر لکم حقا) مادیا کان کالراتب و العطاء، او ادبیا کالتقدیر و الرتبه (و لا اقف دون مقطعه) بل ابت به بلا تاخیر و مماطله (و ان تکونوا عندی فی الحق سواء) بلا تفاضل و محاباه لقوی او قریب. (فاذا فعلت ذلک) ای ادیت لکل ذی حق حقه کاملا و معجلا (و جبت لله علیکم النعمه) و ایه نعمه اعظم من نعمه الحاکم العادل الذی یامنه البری ء، و یخافه المجرم، و یقوی به الضعفیف المحق، و یضعف القوی المبطل؟ (ولی علیکم الطاعه) لان طاعه الحکم العادل هی طاعه لله، و لا لذات الحاکم و کرسی الحکم (و ان لا تنکصوا عن دعوه) لان دعوتی، و الحال هذه، هی دعوه الله و الحق (و لا تفرطوا فی صلاح) و هو الجهاد و صیانه الحدود من العدو. (و ان تخوضوا الغمرات الی الحق) و هو الدفاع عن البلاد، و الاستماته فی سبیلها. (فان انتم لم تستقیموا الخ).. هذا تهدید و وعید لمن یقصر و یتهاون فی الجهاد و واجبات الجندیه، و ان الامام یاخذه باقسی العقوبات و اشدها، لانه یعرض الارواح و الاموال للخطر و الهلاک (خذوا هذا الخ).. و هو الحق و العدل من الامام، و اعطوه النصیحه و الطاعه، و بذلک تستقیم الامور، و یعیش الناس فی هناء و امان. و بعد، فان الامام العادل هو الذی یقهر هواه، و یحب الناس، کل الناس، و یخلص لهم، و لا یری لنفسه و ذویه ای امتیاز، بل یقدرها باضعف الضعفاء منهم، و یاخذ من قویهم لضعیفهم، و من غنیهم لفقیرهم، و یساوی بین الجمیع فی الحقوق و الواجبات، و لا یعاقب احدا الا بما ظهر منه، و ثبت علیه.. و متی توافرت هذه الخلال فی الحاکم وجب علی الرعیه ان تسمع له و تطیع و الا فلها بل علیه ان تتمرد و تثور امرا بالمعروف و نهیا عن المنکر.

عبده

… الی اصحاب المسالح: جمع مسلحه ای الثغور لانها مواضع السلاح و اصل المسلحه قوم ذوو سلاح … و لا طول خص به: الطول بفتح الطاء عظیم الفضل ای من الواجب علی الوالی اذا خصه الله بفضل ان یزیده فضله قربا من العباد و عطفا علی الاخوان و لیس من حقه ان یتغیر … سرا الا فی حرب: لا اکتم عنکم سرا الا فی الحرب فانه خدعه و کان النبی صلی الله علیه و سلم اذا اراد حربا وری بغیرها … امرا الا فی حکم: طواه عنه لم یجعل له نصیبا فیه ای لا ادع مشاورتکم فی امر الا فی حکم صرح به الشرع فی حد من الحدود مثلا فحکم الله النافذ دون مشورتکم … اقف به دون مقطعه: دون الحد الذی قطع به ان یکون لکم … و ان لا تنکصوا عن دعوه: ان لا تتاخروا اذا دعوتکم … الغمرات الی الحق: الغمرات الشدائد … یصلح الله به امرکم: ای خذوا حقکم من امرائکم و اعطوهم من انفسکم الحق الواجب علیکم و هو ما یصلح الله به امرکم

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام به سران لشگرهایش (که در آن حق آنان را بر خود و حق خویش را بر آنها بیان کرده و ایشان را به دادگری و پیروی امر فرموده است): این نامه از بنده خدا علی ابن ابیطالب سردار و کارفرمای مومنان است به مرزبانانش: پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم، سزاوار است کارفرما را که فزونی یافته و نعمتی که به آن رسیده سبب تغییر حال او بر رعیت نشود (مقام و منزلت او را به آزار زیردستان وا ندارد) و نعمتهائی که خدا بهره او گردانیده او را به بسیار آشنائی با بندگان خدا و مهربانی بر برادرانش وا دارد (که هر که چنین نکند شکر نعمتهای پروردگارش را بجا نیاورده است). آگاه باشید حق شما بر من آن است که رازی را از شما پوشیده ندارم مگر در جنگ (که فاش شدن اسرار جنگ دشمن را بر آن آگاه می سازد) و کاری را بدون شور با شما انجام ندهم مگر در حکم شرعی (که مشورت لازم نیست زیرا همه احکام را باید از من بیاموزید) و در رساندن حقی را که به جا است برای شما کوتاهی نکنم، و از آن بی استوار نمودن و تمام کردنش دست بر ندارم، و اینکه شما در حق نزد من برابر باشید

(یکی را بر دیگری برتری ندهم) پس هر گاه رفتار من با شما چنین شد بر خدا است که نعمت را بر شما تمام کند، و حق من بر شما پیروی و فرمانبرداری است، و اینکه از فرمان من رو برنگردانید، و در کاری که صلاح بدانم کوتاهی ننمائید، و در سختیهای راه حق فرو روید (متحمل رنجها گردید تا حق را بیابید) پس اگر شما اینها را درباره من بجا نیاورید کسی از کجرو شما نزد من خوارتر نیست، پس او را به کیفر بزرگ می رسانم و نزد من رخصت رهائی برای او نمی باشد، و شما (نیز) این پیمان را از سران (زیر دست) خو بگیرید، و از خود به ایشان ببخشید چیزی را که خدا به آن کار شما را اصلاح می فرماید (آنها را خوار ننمائید تا به کمک آنان به دشمن فیروزی یابید) و درود بر آنکه شایسته است.

زمانی

اسرار دولتی امام علیه السلام نامه را باعنوان عبدالله بنده خدا برای خود آغاز می کند و این درس بزرگی برای ریاستمدران است که از شخصیت سازی پرهیزکنند که عزت و ذلت بدست خداست. امام علیه السلام به فرماندهان خود اعلام خطر می کند که از غرور و خودخواهی پرهیز کنند و نسبت بزیردستان خود محبت داشته باشند. خدای عزیز در قرآن کریم غرور و گمراهی را مخصوص کافران می داند. امام علیه اسلام تاکید دارد که مطلب پنهانی ندارد، بلکه هر چه هست در اختیار همه می گذراد تا همه از حوادث مملکت آگاه باشند. امام علیه السلام توجه می دهد که فقط دو مطلب را در اختیار همگان نمی گذراد اول اسرار جنگی، دوم حکم و قضاوت قاضی که قبل از صدور نباید در اختیار عموم قرار گیرد. اطلاع از اسرار جنگی شایع می شود و دشمن از آن سوء استفاده می کند و به ملت و مملکت ضربه میزند، در قضاوت هم، آگاهی عموم قبل از صدور موجب می شود که در صدور حکم اخلال کنند و حقوق الهی معطل بماند. امام علیه السلام تاکید دارد که در برابر نعمتهای الهی مردم وظیفه دارند از رهبر الهی خود اطاعت کنند و این توضیحی است بر این آیه قرآن: خدا، پیامبر (ص) و اولی الامر (رهبران الهی) را اطاعت

کنید … از این نظر که مخالفت با فرمانده و رهبر الهی موجب سقوط ملت، اسلام و مملکت است، امام علیه السلام نافرمان را کیفر می دهد و او را از اعتبار ساقط می داند و اگر انحراف عقاب و کیفر نداشته باشد، نظم جامعه بهم می خورد به همین جهت خدای عزیز خود را شدید العقاب معرفی کرده است.

سید محمد شیرازی

الی امرائه علی الجیش (من عبدالله علی بن ابی طالب امیرالمومنین الی اصحاب المسالح) جمع مسلحه، ای الثغور و الحدود: و سمیت بدلک لانها مواضع السلاح (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان حقا علی الوالی ان لا یغیره علی رعیته) بالاهانه بهم و هضم حقوقهم و الکبر علیهم (فضل ناله) ای حصل علیه من مال کثیر او سلطان جدید (و لا طول) ای فضل کبیر (خص به) دون سائر الناس، و المعنی ان الحق علی الوالی ان لا یتغیر بسبب سلطان او مال، لا کالعاده علی ضعاف النفوس من الولات، حیث اذا راوا انفسهم فی غنی تغیروا علی الرعیه و تجبروا فی الارض. (و ان یزیده ما قسم الله له من نعمه) (ما) فاعل (یزیده) (دنوا من عباده) بان یقترب منهم اکثر (و عطفا علی اخوانه) ای یعطف علی الناس الذین هم رعیته، شکرا لما تفضل تعالی علیه، و قضائا لحق الامه حین قدر علیه بسبب ذلک الفضل الذی اعطاه الله ایاه. (الا و ان لکم) ایها الامراء (عندی) و من حقکم علی (ان لا احتجز دونکم سرا) ای لا اخفی علیکم امرا من امور المملکه (الا فی حرب) فان الحرب یجب ان توتی بکل سریه حتی لا یطلع الاعداء و تهیئوا للمدافعه، و حیث ان الاطلاع علی الاوضاع فی البلاد مما تتشاق النفوس الیها، فهو حق

لهم علی الوالی ان اذا اطلع علی شی ء ان یعرفهم به، لا ان یختص بالسر دونهم (و لا اطوی دونکم امرا) بان لا اجعل لکم نصیبا فی امر یحدث، بالمشوره (الا فی حکم) شرعی لا یحتاج الی الشور و التفاوض و فی الحقیقه ان هذین الامرین من اهم ما یلزم علی الولات اذا ارادوا الکرامه لانفسهم، و لرعیتهم، حیث ان هذین یوجب العلاقه المتباد له و اطمینان الناس بالحکومه و اخلاصهم لها و تفانیهم فی سبیلها. (و لا اوخر لکم حقا عن محله) ای وقت حلوله، باعطائکم فیئکم و سائر ما تستحقون (و لا اقف به) ای بالحق (دون مقطعه) ای دون الحد الذی قطع به ان یکون لکم، مثلا قطع بکون حق کل واحد الف دینار، فلا یقف الوالی دون الالف باعطائهم تسعمائه (و ان تکونوا عندی فی الحق سواء) لا ارجح بعضا علی بعض (فاذا فعلت ذلک) الذی هو حق علی لکم (وجبت لله علیکم النعمه) ای ثبتت نعمته تعالی علیکم حیث هی لکم والیا عادلا شفیقا فیجب شکره سبحانه (و) وجبت (لی علیکم الطاعه) لوجوب طاعه الوالی اذا کان عادلا. (و ان لا تنکصوا) ای لا ترجعوا (عن دعوه) ادعوکم الیها (و لا تفرطوا) ای لا تقصروا (فی صلاح) ای فی امر هو صلاح للدوله و الامه (و ان تخوضوا الغمرات) ای تدخلوا فی الشدائد (الی الحق)

ای کی تنتهوا الی الحق الذی طلبه سبحانه منکم (فان انتم لم تستقیموا لی علی ذلک) الذی ذکرت من الحقوق علیکم، بعد عدلی فیکم و اعطائکم حقوقکم (لم یکن احد اهون علی) ای اذل عندی (ممن اعوج منکم) و لم یعمل بواجبه. (ثم اعظم له العقوبه) لانه انیط به الامر، فافسد عوض الاصلاح و احق الناس بالعقوبه من ضیع الحق الذی علیه (و لا یجد) المعوج (عندی فیها) ای فی العقوبه (رخصه) بان اترکها کانی مرخص فی فعل العقوبه و ترکها (فخذوا هذا) الحق الذی بنیت بانه لکم علی امرائکم (من امرائکم) ای الولاه علیکم ایها الامراء علی الجیش (و اعطوهم من انفسکم) ای الحقوق التی علیکم (ما یصلح الله به امرکم) ای خذوا حقکم من الوالی، و اعطوا حق الوالی له حتی یصلح الله الامر، فی البلاد.

موسوی

اللغه: المسالح: جمع مسلحه: الثغور لانها مواضع السلاح و اصل المسلحه قوم ذوو سلاح. یغیره: یحوله و یبدله. الرعیه: جمعها رعایا عامه الناس الذین علیهم راع و رعیه الملک الخاضعون لاوامره. الفضل: الزیاده، الاحسان. نال الشی ء: ادرکه. الطول: بفتح الطاء عظیم الفضل. دنوا: قربا. احتجز: امنع و استر. اطوی: اخفی و طوی الثوب ضد نشره. مقطع الحق: ما یقطع به الحق. سواء: متساوون. وجبت: ثبتت. نکص: اخر و رجع و لا تنکصوا لا تتاخروا. لا تفرطوا: لا تقصروا، فرط فی الشی ء ضیعه. خاض الماء: دخله و مشی فیه. الغمرات: الشدائد و اصل الغمره هی اللجه من البحر یغرق من وضع فیها. اهون: من الهوان و هو الذل. اعوج: ملتوی، غیر مستقیم. الرخصه: التسهیل و التخفیف. الشرح: (من عبدالله علی بن ابی طالب امیرالمومنین الی اصحاب المسالح. اما بعد فان حقا علی الوالی الا یغیره علی رعیته فضل ناله و لا طول خص به و ان یزیده ما قسم الله له من نعمه دنوا من عباده و عطفا علی اخوانه) هذه الرساله بعث بها الامام الی امراء حیشه الذین یرابطون علی الثغور الاسلامیه یحفظون المسلمین من الاعداء و یدفعون الشر و الکید عنهم، و هی رساله فیها توجیه الی ما یجب علی الوالی نحو رعیته عامه و نحو هولاء الحراس علی الثغور بوجه خاص، ثم ما یجب علیهم من لزوم تنفیذ اوامره و القیام بمهامهم و ما کلفوا به … رساله من الوالی الی جنده علی الحدود یشرح لهم ما هو الحق علی الوالی نحو رعیته فیقول: ان المناصب و السطله و الحکم یجب ان لا تکون وسیله للتعالی علی الناس و التکبر علیهم و لا یجوز ان تحول- هذه الامور- الانسان عن مساره المستقیم المعتدل الطبیعی الی غیره. و الوالی هو الخلیفه و الولایه و الخلافه منزله اجتماعیه کبری یجب ان لا تحوله- و هی من فضل الله- الی انسان متکبر متعالی علی اخوانه بل الامام یری ان هذه الولایه من نعم الله التی تستحق الشکر و شکرها یکون بالاقتراب من عباد الله و العطف علیهم و ان یعیش معهم کاحدهم … و بعباره مختصره یجب علی الوالی ان لا یتخذ الولایه ذریعه الی التحکم بهم و القهر لهم بل یجب ان تکون سببا للقرب منهم و الحنو علیهم … (الا و ان لکم عندی الا احتجز دونکم سرا الا فی حرب و لا اطوی دونکم امرا الا فی حکم و الا اوخر لکم حقا عن محله و لا اقف به دون مقطعه و ان تکونوا عندی فی الحق سوا ء شرط علیه السلام لهم علی نفسه شروطا لیودوا له فی مقابلها حقوقها … فاذا وفی لهم بهذه الشروط وجب له علیهم حقوقا یجب ان یقوموا بها و یودوها له … ما شرطه لهم علی نفسه: 1- اخذ علی نفسه ان لا یطوی دونهم سرا الا فی حرب … فهو قد اخذ علی نفسه ان یبین للامه کل الامور و یوضحها لها سواء کانت اقتصادیه او اجتماعیه او سیاسه او غیر ذلک کی تعرف کل شوونها و مشاکلها فتسعی لتدارک الخطا و تصحیح الفساد و تعالج القضایا بروح المسوولیه و تتحمل ما یجری علی ارضها و فیما بینهما. نعم استثنی من ذلک امور الحرب فلن یطلهم علیها لئلا تفشل خططها او یعرف بها العدو فستعد لها او غیر ذلک مما یضر بمصلحه الجهاد و الحرب و قد قیل: (الحرب خدعه) و اذا کانت کذلک فیجب ان تبقی امورها سرا … متی تکون و علی ای جبهه و ما هی الخطط و الوسائل؟! فان کل ذلک یجب ان یکون سرا الا عن اصحاب القرار من القاده … 2- لا اطوی دونکم امرا الا فی حکم: اعلن انه معهم صریح لا یکتم علیهم امرا یرید فعله الا ان یکون حکما من احکام الله فهذا مختص به فیجب ان یقضی بمقتضاه کما اراد الله و امر دون مشوره احد لان حق الله یقضی به فی حینه. 3- و لا اوخر لکم حقا عن محله: اذا خرج عطاوهم یدفعه الیهم مباشره دون تاخیر او تسویف و هذا حق اذ ربما کان اربابه بحاجه الیه فلا یجوز تاخیره عن وقته کما اخذ علی نفسه ان یفصل فی الامور بشکل قاطع و لا یترکها معلقه او مردده لم یعرف وجهها … 4- و ان تکونوا عندی فی الحق سواء: اخذ علی نفسه ان یکونوا جمیعا عنده متساوون فلا یفاوت فی العطاء بان یعطی هذا اکثر من ذاک بل کما یعطی هذا یعطی ذاک علی حد سواء و هذا الامر هو الذی اثار عصیبه المنتفعین و المستکبرین و دفعهم الی التمرد علیه و عصیانه بل اعلان الحرب علیه کما وقع لطلحه و الزبیر … (فاذا فعلت ذلک وجبت لله علیکم النعمه و لی علیکم الطاعه و الا تنکصوا عن دعوه و لا تفرطوا فی صلاح و ان تخوضوا الغمرات الی الحق) لما استوفی لهم ما شرطه لهم علی نفسه قال: فاذا فعلت ذلک الذی شرطته وقمت به علی وجهه ثبت لله علیکم نعمه کبری هی نعمه الوالی العادل و هی نعمه تستحق الشکر فان من اعظم النعم ان یسلک الخلیفه مع رعیته بهذا الطریق و یعطیهم هذه الحقوق … ثم ذکر ما له علیهم من الحقوق و هی: 1- لی علیکم الطاعه: ان تطیعوا امری فی کل ما ارید فلا تعصوا و لا تتمردوا او تردوا علی امرا، او ترفضوا طلبا. 2- لا تنکصوا عن دعوه: ای لا تحجموا و تتاخروا عن دعوه دعوتکم الیها فلو دعوتکم الی الجهاد بادرتم بدون تاخیر او رفض. 3- لا تفرطوا فی صلاح: ای لا تفرطوا فیما یکون فیه صلاح الامه فاذا وجدتم العدو ضعیفا و کان من الصالح غزوه فلا تتاخروا و هکذا … 4- ان تخوضوا الغمرات الی الحق: ای تقطعوا الشدائد و تتحملوا المصاعب و المصائب فی سبیل الوصول الی الحق و قطع دابر الباطل … (فان انتم تستقیموا لی علی ذلک لم یکن احد اهون علی ممن اعوج منکم ثم اعظم له العقوبه و لا یجد عندی فیها رخصه) هذا وعید منه لهم اذا لم یقوموا بما علیهم من الحق و قد هددهم بامرین: 1- تحقیر المنحرف و اهانته بما یوجب سقوط منزلته و ازدرائه و هذا اسقاط معنوی و ضربه قاسیه تناله فی شرفه و کرامته. 2- تشدید العقوبه علیه و تغلیظها تادیبا له وردعا لغیره ممن تسول له نفسه مثل ذلک ثم انه لا رخصه فی ذلک و لا تهاون … لا عفو عن هذا الذنب و لا یقبل الاعتذار منه … (فخذوا هذا من امرائکم و اعطوهم من انفسکم ما یصلح الله به امرکم والسلام) خذوا منی و ممن یاتی بعدی من الولاه هذه الامور التی یجب ان یویدیها الوالی الیکم و یقوم بها نحوکم و اعطونی و ایاهم فی مقابلها ما شرطت علیکم و ما علیکم من الحقوق التی بها تصلح الامه و تجتمع علی الالفه و المحبه …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أُمَرائِهِ عَلَی الْجَیْشِ

از نامه های امام علیه السلام

به سران سپاهش می باشد.{١. سند نامه:

این نامه را پیش از مرحوم سید رضی نصر بن مزاحم در کتاب صفین (با کمی تفاوت) آورده است و بعد از سید رضی مرحوم شیخ طوسی در امالی نیز با کمی اختلاف ذکر کرده است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 387) و نیز از کسانی که قبل از سید رضی این نامه را ذکر کرده اند ابوجعفر اسکافی (متوفای 220) است که در کتاب المعیار والموازنه، ص 103 آن را ذکر کرده است.}

نامه در یک نگاه

این نامه عمدتاً از سه بخش تشکیل شده است.

بخش اوّل از حقّ خداوند بر زمامداران سخن می گوید که نباید قدرت،آنها را از توده های مردم غافل و دور سازد،بلکه هرچه توانایی بیشتری پیدا می کنند به مردم نزدیک تر می شوند.

در بخش دوم خطاب به فرماندهان لشکر کرده و می گوید:من باید شما را

محرم اسرار خود بدانم و همه چیز را-جز اسرار محرمانه جنگی-برای شما بازگو کنم و در اموری که حکم مسلم الهی در آن نیست با شما مشورت نمایم و حقتان را به طور کامل بپردازم و در برابر،شما هم باید در برابر فرمان من که به نفع جامعه اسلامی است کاملاً مطیع و خاضع باشید و از هر گونه فداکاری دریغ ندارید.

در بخش سوم سخن از کسانی می گوید که راه مخالف در پیش گیرند و از اطاعت فرمان پیشوایشان سرپیچی کنند.حضرت آنها را به مجازات (سخت) تهدید می کند.

***

بخش اوّل

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ.

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ حَقّاً عَلَی الْوَالِی أَلَّا یُغَیِّرَهُ عَلَی رَعِیَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ،وَلَا طَوْلٌ خُصَّ بِهِ،وَأَنْ یَزِیدَهُ مَا قَسَمَ اللّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ،وَعَطْفاً عَلَی إِخْوَانِهِ.

ترجمه

(این نامه) از سوی بنده خدا علی بن ابی طالب امیرمؤمنان به پاسداران مرزها (ی کشور اسلام) نگاشته شده است.اما بعد (از حمد و ثنای الهی) حقی که بر والی و زمامدار ثابت است این است که فضل و برتری هایی که به او رسیده و قدرتی که به او داده شده،سبب تغییر حال او درباره رعیّت نگردد،بلکه باید نعمت هایی که خدا به او ارزانی داشته سبب نزدیکی بیشتر به بندگان خدا و مهربانی به برادرانش گردد.

شرح و تفسیر: مقام شما را از مردم دور نکند!

امام علیه السلام در بخش اوّل این نامه از سران لشکر به عنوان «أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ؛ محافظان مرزها»یاد کرده می فرماید:«(این نامه) از سوی بنده خدا علی بن ابی طالب امیرمؤمنان به پاسداران مرزها (ی کشور اسلام) نگاشته شده است»؛ (مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ).

مسالح جمع مسلحه به معنای مرز است و مرزها معمولاً مناطقی هستند که در

اطراف کشور قرار دارند و ممکن است دشمن از آنجا نفوذ یا حمله کند و به همین دلیل همیشه حکومت ها بخش مهمی از نیروهای مسلحشان را در این مناطق می گمارند تا از حملات غافلگیرانه دشمنان آسوده خاطر باشند.این تعبیر نشان می دهد که توجّه به مرزها از مهم ترین وظایف نیروهای مسلح و ارتش اسلام است.

آن گاه امام علیه السلام از خودش شروع می کند و حقوق مردم را بر والی به طور کلی بیان می دارد و در بخش آینده انگشت روی موارد خاص گذارده به عنوان شرح این مجمل آنها را یکی پس از دیگری ذکر می کند.

به هر حال امام علیه السلام در این بخش از نامه اش به دو نکته مهم اشاره می فرماید:

نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) حقی که بر والی و زمامدار ثابت است این است که فضل و برتری هایی که به او رسیده و قدرتی که به او داده شده سبب تغییر حال او درباره رعیّت نگردد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ حَقّاً عَلَی الْوَالِی أَلَّا یُغَیِّرَهُ عَلَی رَعِیَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ،وَ لَا طَوْلٌ{«طول» بر وزن «قول» به معنای نعمت است و از ریشه «طول» بر وزن «نور» گرفته شده که امتداد چیزی را بیان میکند و از آنجا که نعمت ها، امتداد وجود بخشنده نعمت است، این واژه بر آن اطلاق شده است.

این واژه گاه به خصوص توانایی های مالی یا به هرگونه قدرت نیز اطلاق می شود و «اولو الطول» به معنای قدرتمندان است.} خُصَّ بِهِ).

اشاره به اینکه والی و زمامدار باید چنان باشد که رسیدن به قدرت،او را دگرگون نسازد،دست و پای خود را گم نکند و گرفتار عُجب،خودبینی و خودپسندی و در نتیجه استبداد نشود همان چیزی که غالباً در زمامداران مادّی دیده می شود که پیش از رسیدن به قدرت سخنان زیبایی در مورد مردمی بودن و مردمی زیستن دارند؛اما هنگامی که بر اوضاع مسلط شدند همه را فراموش کرده و استبداد را پیشه خود می سازند و تنها اولیای الهی و کسانی که در خط پیروی آنها هستند از این خطر در امان می مانند.

در دومین نکته می افزاید:«بلکه باید نعمت هایی را که خدا به او ارزانی داشته سبب نزدیکی بیشتر به بندگان خدا و مهربانی به برادرانش گردد»؛ (وَ أَنْ یَزِیدَهُ مَا قَسَمَ اللّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ،وَ عَطْفاً عَلَی إِخْوَانِهِ).

اشاره به اینکه نه تنها قدرت نباید او را از مردم دور کند و به استبداد بکشاند، بلکه به عکس باید هرچه نعمت خدا به او بیشتر می شود به مردم نزدیک تر گردد و درباره کسانی که امام از آنها به برادر تعبیر کرده محبّت بیشتر داشته باشد،زیرا شکر این نعمت جز از این طریق نخواهد بود.

به این ترتیب،امام علیه السلام نخست به مخاطبانش اجازه می دهد که ادای حق خود را از امام مطالبه کنند.سپس در بخش آینده این نامه به بیان حق خودش بر آنها می پردازد.

در غررالحکم از حضرت نقل شده است که می فرماید:

«إنَّ حَوائِجَ النّاسِ إلَیْکُمْ نِعْمَهً مِنَ اللّهِ عَلَیْکُمْ فَاغْتَنِمُوها وَ لا تَمَلُّوها فَتَتَحَوَّلَ نَقِماً؛ نیاز مردم به شما نعمتی است از سوی خدا برای شما.این نعمت را غنیمت بشمارید و هرگز از آن ملول نشوید که به نقمت و عذاب تبدیل خواهد شد».{غررالحکم، ص 448، ح 10301.}

***

بخش دوم

اشاره

أَلَا وَ إِنَّ لَکُمْ عِنْدِی أَلَّا أَحْتَجِزَ دُونَکُمْ سِرّاً إِلَّا فِی حَرْبٍ،وَ لَا أَطْوِیَ دُونَکُمْ أَمْراً إِلَّا فِی حُکْمٍ،وَ لَا أُؤَخِّرَ لَکُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ،وَ لَا أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ،وَ أَنْ تَکُونُوا عِنْدِی فِی الْحَقِّ سَوَاءً فَإِذَا فَعَلْتُ ذَلِکَ وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَیْکُمُ النِّعْمَهُ،وَ لِی عَلَیْکُمُ الطَّاعَهُ؛وَ أَلَّا تَنْکُصُوا عَنْ دَعْوَهٍ،وَ لَا تُفَرِّطُوا فِی صَلَاحٍ،وَ أَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ إِلَی الْحَقِّ،فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِیمُوا لِی عَلَی ذَلِکَ لَمْ یَکُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ مِنْکُمْ،ثُمَّ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَهَ،وَ لَا یَجِدُ عِنْدِی فِیهَا رُخْصَهً، فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِکُمْ،وَ أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ مَا یُصْلِحُ اللّهُ بِهِ أَمْرَکُمْ.

وَ السَّلَامُ.

ترجمه

آگاه باشید حق شما بر من این است که جز اسرار جنگی چیزی را بر شما پنهان ندارم و هیچ کاری را بدون مشورت با شما-جز در مقام قضاوت و بیان حکم الهی-انجام ندهم.من موظّفم هیچ حقی را از شما به تأخیر نیندازم و پیش از رسیدن به مقطع نهایی آن را قطع نکنم و (نیز از حقوق شما بر من این است که) همه شما در حق،نزد من یکسان باشید (و تفاوتی میان شریف و وضیع قائل نشوم).هنگامی که من این وظایف را انجام دادم،نعمت خدا «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ»{مائده، آیه 3.} بر شما مسلّم (و کامل) خواهد شد و من بر شما (نخستین) حقی که دارم اطاعت است و اینکه از دعوت من (برای جهاد و غیر آن) سرپیچی نکنید و در آنچه من دستور می دهم و به صلاح و مصلحت همگی است سستی

و تفریط روا مدارید و باید در میان امواج مشکل ها برای حق و به سوی حق فرو روید.اگر این وظایف را نسبت به من انجام ندهید آن کس که راه کج می رود از همه نزد من خوارتر است.سپس او را به سختی کیفر می دهم و راه فراری نزد من نخواهد داشت،بنابراین باید حقوق خود را از امرای خود بگیرید و حقوق آنها را که با آن خداوند کار شما را اصلاح می کند به آنها بپردازید.والسّلام.

شرح و تفسیر: حقوق امام و حقوق فرماندهان

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود آنچه را به صورت کلی و سربسته در بخش قبل بدان اشاره فرموده به طور مشروح بیان می کند.

نخست به حقوقی که مردم بر او دارند اشاره کرده و روی پنج حق انگشت می گذارد.

در اوّلین حق می فرماید:«آگاه باشید حق شما بر من این است که جز اسرار جنگی چیزی را از شما پنهان ندارم»؛ (أَلَا وَ إِنَّ لَکُمْ عِنْدِی أَلَّا أَحْتَجِزَ{«احتجز» از ریشه «حجز» بر وزن «عجز» و معنای اصلی آن منع کردن و فاصله افکندن است. سپس به پنهان داشتن و مستور نمودن که مانع از مشاهده یا اطلاع بر چیزی است اطلاق شده است.} دُونَکُمْ سِرّاً إِلَّا فِی حَرْبٍ).

به یقین پنهان داشتن اسرار از یاران و دوستان،نوعی ابراز بی اعتمادی به آنهاست و در بسیاری از موارد سبب بدبینی یا تفسیرهای گوناگون برای یک واقعه می شود؛اما هنگامی که رئیس جمعیّت به طور کامل خبررسانی کند، پیوندهای عاطفی محکم تر و سوء ظن و بدبینی کمتر خواهد شد،هر چند مواردی هست که چاره ای جز کتمان اسرار آن نیست؛مانند مسائل جنگی،زیرا اگر دشمن از برنامه ریزی جنگ باخبر شود خود را در مقابل آن مقاوم می سازد

و پیش از موعد آن را خنثی می کند به همین دلیل در طول تاریخ همواره فرماندهان بزرگ برنامه های جنگی خود را تا آخرین لحظه پنهان می داشتند تا بتوانند ضربات قاطع بر دشمن وارد کنند.

در تاریخ جنگ های پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نیز این اصل به خوبی مشاهده می شود و به گفته مورخ معروف طبری کمتر موردی بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله از مدینه برای جنگی حرکت کند و مقصد نهایی را برای یارانش بیان فرماید.{ تاریخ طبری، ج 2، ص 366 در وقایع سال نهم هجرت.}

حتی گاه که پیغمبر صلی الله علیه و آله خودش به سوی میدان حرکت نمی کرد و گروهی را مأمور برنامه خاصی می نمود نامه سربسته ای به فرمانده آنها می داد و می گفت:به سوی فلان محل حرکت کنید و به فلان جا که رسیدید نامه را بگشایید و هر چه در آن بود عمل کنید.{شرح نهج البلاغه ابن میثم، ج 5، ص 129.} به یقین اگر از آغاز مقصد خود را بیان می کرد در تمام مدینه پخش می شد و جاسوسان آن را به سرعت به دشمن منتقل می کردند و آنها نیز کاملاً آماده می شدند و چه بسا سرنوشت جنگ تغییر پیدا می کرد.

سپس به دومین حق آنها اشاره کرده می فرماید:«و هیچ کاری را بدون مشورت با شما-جز در مقام قضاوت و بیان حکم الهی-انجام ندهم»؛ (وَ لَا أَطْوِیَ{«أطوی» از ریشه «طی» در اصل به معنای پنهان داشتن و مخفی داشتن است و معنای دیگر «طی» پیچیدن و درنوردیدن است. به همین جهت پیمودن راه را طی طریق می گویند و بعید نیست که هر دو معنا به یک ریشه باز گردد.} دُونَکُمْ أَمْراً إِلَّا فِی حُکْمٍ).

این همان اصل مشورت است که در قرآن مجید و روایات اسلامی به صورت گسترده آمده است و در دنیای امروز به ظاهر بسیار بر آن تأکید می شود،هرچند در عمل طور دیگری است.مشورت با اصحاب و یاران و پیروان به آنها شخصیت می دهد و احساس مسئولیت می کنند و پیوندهای عاطفی و محبّت را

محکم می سازد.افزون بر این در غیر معصومان سبب می شود خطاها به حدّاقل برسد.

اما در قضاوت به هنگام صدور حکم،قاضی باید قاطعانه برخورد کند و در حدیثی از امام صادق علیه السلام آمده است:

«إِذَا کَانَ الْحَاکِمُ یَقُولُ لِمَنْ عَنْ یَمِینِهِ وَلِمَنْ عَنْ یَسَارِهِ مَا تَرَی مَا تَقُولُ فَعَلَی ذَلِکَ لَعْنَهُ اللّهِ وَ الْمَلَائِکَهِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ أَلَّا یَقُومُ مِنْ مَجْلِسِهِ وَ تُجْلِسُهُمْ مَکَانَهُ؛ هنگامی که قاضی در مقام صدور حکم (نه در بررسی مقدمات) به نفر سمت راست یا سمت چپ خود بگوید:به عقیده شما من باید چه حکمی صادر کنم،لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد! چنین کسی (که توان صدور حکم نهایی را ندارد) باید از جای خود برخیزد و آنها را بر جای خود بنشاند».{ کافی، ج 7، ص 414، ح 6.}

اضافه بر این اگر قاضی آنچه را در نظر دارد که به آن حکم کند قبلا فاش نماید ممکن است عوامل مختلف برای تغییر یا تضعیف رأی او تلاش کنند و او در فشار و محذور برای تغییر حکم قرار گیرد.

سپس به سومین و چهارمین حق اشاره می کند و می فرماید:«من موظّفم هیچ حقی را از شما به تأخیر نیندازم و پیش از رسیدن به مقطع نهایی آن را قطع نکنم»؛ (وَ لَا أُؤَخِّرَ لَکُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ،وَ لَا أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ).

تفاوت این دو حق را می توان در ضمن مثالی بیان کرد و آن اینکه اگر بناست کسی یک ماه معین در جایی اسکان داده شود،آن ماه را تأخیر نیندازد و دیگر اینکه پیش از اینکه ماه به سر برسد آن را قطع نکند و نتیجه هر دو این می شود که حقوق را بی کم و کاست و بدون افزایش بی دلیل بپردازد.

در پنجمین و آخرین حق می فرماید:«(و نیز از حقوق شما بر من این است که) همه شما درحق،نزد من یکسان باشید (وتفاوتی میان شریف ووضیع قائل نشوم)»؛

(وَ أَنْ تَکُونُوا عِنْدِی فِی الْحَقِّ سَوَاءً).

البته منظور این است که افراد در شرایط مساوی باید بدون در نظر گرفتن موقعیّت اجتماعیشان یکسان باشند بنابراین مفهوم این سخن این نیست که اگر شرایط یکسان نیست باز هم حقوق یکسانی برای آنان در نظر گرفته شود مانند اینکه مثلاً یکی فرمانده لشکر است و دیگری فردی عادی،یکی فرماندار یک منطقه است و دیگری نگهبان عمارت فرمانداری و دیگری به عنوان مثال نگهبان یک عمارت دولتی و یا اینکه یکی طبیب است و دیگری پرستار،یکی کارهای بسیار سنگین را در روزهای متوالی به عهده گرفته و دیگری کاری سبک در مدتی کوتاه.به یقین آنها یکسان نیستند ولی اگر دو نفر کاری یکسان داشتند حق آنها یکسان پرداخته خواهد شد،هرچند یکی از فامیل های سرشناس باشد و دیگری فردی عادی و گمنام.

آن گاه امام بعد از ذکر این حقوق پنج گانه که مردم بر پیشوایشان دارند به بیان حقوق خود بر امت می پردازد و به چهار حق اشاره می کند:

نخست می فرماید:«هنگامی که من این وظایف را انجام دادم،نعمت خدا «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ»{مائده، آیه 3.} بر شما مسلم (و کامل) خواهد شد و من بر شما (نخستین) حقی که دارم اطاعت است»؛ (فَإِذَا فَعَلْتُ ذَلِکَ وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَیْکُمُ النِّعْمَهُ، وَ لِی عَلَیْکُمُ الطَّاعَهُ).

باید گوش به فرمان من باشید،فرمانی که ضامن سعادت شما در دنیا و آخرت و حافظ مصالح فرد و جامعه شماست.

آن گاه در دستور دوم می فرماید:«و اینکه از دعوت من (برای جهاد و غیر آن) سرپیچی نکنید»؛

(وَ أَلَّا تَنْکُصُوا{«تنکصوا» از ریشه «نکص» بر وزن «مکث» به معنای بازگشت از چیز یا جایی است و از آنجا که سرپیچی کردن نوعی بازگشت از اطاعت است به این معنا نیز به کار رفته است.} عَنْ دَعْوَهٍ).

بنابراین دستور دوم نسبت به دستور اوّل از قبیل ذکر خاص بعد از عام است، زیرا مخاطب در نامه فرماندهان لشکرند که باید در همه چیز مطیع فرمان امام باشند مخصوصاً در دعوت به جهاد.

آن گاه به سومین حق اشاره کرده می فرماید:«و در آنچه من دستور می دهم و به صلاح و مصلحت همگی است سستی و تفریط روا مدارید»؛ (وَ لَا تُفَرِّطُوا فِی صَلَاحٍ).

بسیارند کسانی که به ظاهر در مسیر اطاعتند و دعوت پیشوایشان را لبیک می گویند؛ولی بر اثر سستی و کاهلی نتیجه مطلوبی عایدشان نمی شود.امام علیه السلام آن را به عنوان حقّی مستقل شمرده تا همگان بدانند اطاعت دعوت چیزی است و جدی بودن چیز دیگر.

بعضی از شارحان نهج البلاغه،این جمله را اشاره به مسأله جهاد می دانند که امام علیه السلام فرماندهان لشکر را موظّف می کند هر زمان فرصتی برای دفع دشمن فراهم گردد آن را غنیمت بشمرند و سستی و کوتاهی نکنند.

سرانجام در بیان چهارمین و آخرین حق مردم بر پیشوایانشان می فرماید:

«و باید در میان امواج مشکل ها و شداید برای حق و به سوی حق فرو روید»؛ (وَ أَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ{«غمرات» جمع «غمره» بر وزن «ضربه» در اصل از غمر به معنای از بین بردن اثر چیزی گرفته شده سپس به آب زیادی که تمام چهره چیزی را می پوشاند و پیش می رود، غمره و غامر گفته شده و در عبارت بالا به معنای امواج شداید و مشکلات است.} إِلَی الْحَقِّ).

اشاره به اینکه در مقام دفاع از کشور اسلام فداکاری لازم است،فداکاری تا سرحد جان و این یکی از حقوق زمامدار بر فرماندهان لشکر و فرد فرد آنهاست.

تاریخ اسلام پر است از جلوه های ایثار و فداکاری و خوض غمرات برای رسیدن به حق.برای نمونه:

تاریخ طبری در حوادث سنه 37 آورده است:در میدان جنگ صفین عمّار

بیرون آمد و در برابر مردم قرار گرفت و عرضه داشت:خداوندا تو می دانی اگر من بدانم که رضای تو در این است که خودم را در دریا پرتاب کنم چنین می کنم و من به خوبی می دانم که امروز هیچ عملی تو را از پیکار با این فاسقان خشنودتر نمی سازد و اگر می دانستم عملی تو را خشنودتر از این می سازد انجام می دادم.{تاریخ طبری، ج 4، ص 26}

در سیره ابن هشام آمده است هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله باخبر شد لشکر قریش به سوی بدر حرکت کرده پیامبر با مردم مشورت کرد و جریان قریش را به آنها گفت (نظر حضرت این بود که میزان آمادگی یاران خود را بیازماید) مقداد برخاست و گفت:ای رسول خدا! به همان راهی که خداوند به تو نشان داده برو ما با تو هستیم به خدا سوگند ما مثل بنی اسرائیل نیستیم که به موسی گفتند:تو به اتفاق پروردگارت برو و با دشمنان مبارزه کن ما در اینجا نشسته ایم.من می گویم:

تو با پروردگارت با آنها پیکار کنید و ما هم با شما هستیم.به خدایی که تو را به حق مبعوث ساخته اگر ما را به دورترین نقطه جزیره ببری با تو خواهیم بود تا به مقصد برسی.پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای او دعا کرد سپس فرمود:ای مردم باز هم به من مشورت دهید.نظر آن حضرت طایفه انصار بود و آنها جمعیت قابل ملاحظه ای بودند.سعد بن معاذ برخاست و عرض کرد:ای رسول خدا! مثل اینکه نظرت به سوی ما طایفه انصار است؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:آری.عرض کرد:ما به تو ایمان آورده ایم و گواهی داده ایم آنچه را آوردی حق است و با تو عهد و پیمان بسته ایم.

به هر سویی می خواهی برو ما با تو هستیم.به خدایی که تو را به حق مبعوث کرده اگر ما را به کنار این دریا ببری (اشاره به دریای سرخ است که در حاشیه غربی جزیره عربستان قرار دارد) و تو وارد این دریا شوی ما هم با تو وارد خواهیم شد و یک نفر تخلّف نخواهد کرد.{سیره ابن هشام، ج 2، ص 266 و 267 و کامل ابن اثیر، ج 2، ص 120.}

امام علیه السلام در سومین بخش از کلام خود متخلّفان را تهدید می کند تا بشارت و انذار را به هم بیامیزد و می فرماید:«اگر این وظایف را نسبت به من انجام ندهید آن کس که راه کج می رود از همه نزد من خوارتر است.سپس او را به سختی کیفر می دهم و راه فراری نزد من نخواهد داشت»؛ (فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِیمُوا لِی عَلَی ذَلِکَ لَمْ یَکُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَیَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ{«اعوج» از ریشه «عوج» بر وزن «حرج» به معنای کج شدن گرفته شده و «عوج» بر وزن «سپر» معنای اسم مصدری دارد و هرگونه کجی را شامل میشود و گاه به معنای انحرافات معنوی و عملی به کار می رود. در عبارت بالا همین معنا مراد است.} مِنْکُمْ،ثُمَّ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَهَ،وَ لَا یَجِدُ عِنْدِی فِیهَا رُخْصَهً).

در واقع امام علیه السلام در اینجا برای متخلفان دو کیفر قائل شده است:کیفر معنوی و کیفر ظاهری.کیفر معنوی آن است که قدر و مقام آنها نزد امام علیه السلام بسیار پایین خواهد آمد؛پائین تر از هرکس و کیفر ظاهری مجازات های جسمانی است که امام علیه السلام برای آنها در نظر گرفته است.به یقین اگر بشارت و انذار در مدیریت ها مخصوصاً مدیریت جنگ و دفاع آمیخته نشود کارآیی خود را از دست خواهد داد.

آن گاه امام علیه السلام در پایان اشاره کوتاه و پرمعنایی به آنچه در بالا بیان فرمود کرده می افزاید:«بنابراین باید حقوق خود را از امرای خود بگیرید و حقوق آنها را که با آن خداوند کار شما را اصلاح می کند به آنها بپردازید.والسّلام»؛ (فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِکُمْ،وَ أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ مَا یُصْلِحُ اللّهُ بِهِ أَمْرَکُمْ.وَ السَّلَامُ).

جمله «فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِکُمْ» اشاره به حقوق پنجگانه ای است که در آغاز امام علیه السلام بیان فرمود و به آنها حق می دهد که این حقوق را از پیشوایشان مطالبه کنند و جمله «أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ. ..»اشاره به حقوق چهارگانه ای است که امام علیه السلام از آنها مطالبه می کند؛حقوقی که آن هم به نفع آنها و برای اصلاح امور آنهاست.

امام علیه السلام در اینجا واژه«امُرَاء»را به صورت جمع آورده که اشاره به خودش و زمامدارانی است که بعد از او به حق بر مردم حکومت می کنند،نه اینکه منظور فرماندهان لشکر باشد،زیرا آنها خودشان مخاطب این کلام اند.

ص: 424

نامه51: اخلاق اجتماعی کارگزاران اقتصادی

موضوع

و من کتاب له ع إلی عماله علی الخراج

(نامه به کارگزاران بیت المال)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی أَصحَابِ الخَرَاجِ أَمّا بَعدُ فَإِنّ مَن لَم یَحذَر مَا هُوَ صَائِرٌ إِلَیهِ لَم یُقَدّم لِنَفسِهِ مَا یُحرِزُهَا وَ اعلَمُوا أَنّ مَا کُلّفتُم بِهِ یَسِیرٌ وَ أَنّ ثَوَابَهُ کَثِیرٌ وَ لَو لَم یَکُن فِیمَا نَهَی اللّهُ عَنهُ مِنَ البغَی ِ وَ العُدوَانِ عِقَابٌ یُخَافُ لَکَانَ فِی ثَوَابِ اجتِنَابِهِ مَا لَا عُذرَ فِی تَرکِ طَلَبِهِ فَأَنصِفُوا النّاسَ مِن أَنفُسِکُم وَ اصبِرُوا لِحَوَائِجِهِم فَإِنّکُم خُزّانُ الرّعِیّهِ وَ وُکَلَاءُ الأُمّهِ وَ سُفَرَاءُ الأَئِمّهِ وَ لَا تُحشِمُوا أَحَداً عَن حَاجَتِهِ وَ لَا تَحبِسُوهُ عَن طَلِبَتِهِ وَ لَا تَبِیعُنّ لِلنّاسِ فِی الخَرَاجِ کِسوَهَ شِتَاءٍ وَ لَا صَیفٍ وَ لَا دَابّهً یَعتَمِلُونَ عَلَیهَا وَ لَا عَبداً وَ لَا تَضرِبُنّ أَحَداً سَوطاً لِمَکَانِ دِرهَمٍ وَ لَا تَمَسّنّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النّاسِ مُصَلّ وَ لَا مُعَاهَدٍ إِلّا أَن تَجِدُوا فَرَساً أَو سِلَاحاً یُعدَی بِهِ عَلَی أَهلِ الإِسلَامِ فَإِنّهُ لَا ینَبغَیِ لِلمُسلِمِ أَن یَدَعَ ذَلِکَ فِی أیَدیِ أَعدَاءِ الإِسلَامِ فَیَکُونَ شَوکَهً عَلَیهِ وَ لَا تَدّخِرُوا أَنفُسَکُم نَصِیحَهً وَ لَا الجُندَ حُسنَ سِیرَهٍ وَ لَا الرّعِیّهَ مَعُونَهً وَ لَا دِینَ اللّهِ قُوّهً وَ أَبلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ مَا استَوجَبَ عَلَیکُم فَإِنّ اللّهَ سُبحَانَهُ قَدِ اصطَنَعَ عِندَنَا

ص: 425

وَ عِندَکُم أَن نَشکُرَهُ بِجُهدِنَا وَ أَن نَنصُرَهُ بِمَا بَلَغَت قُوّتُنَا وَ لَا قُوّهَ إِلّا بِاللّهِ العلَیِ ّ العَظِیمِ

ترجمه ها

دشتی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان به کارگزاران جمع آوری مالیات.

پس از یاد خدا و درود. همانا کسی که از روز قیامت نترسد، زاد و توشه ای از پیش نخواهد فرستاد . بدانید مسئولیّتی را که به عهده گرفته اید اندک امّا پاداش آن فراوان است، اگر برای آنچه که خدا نهی کرد «مانند ستمکاری و دشمنی» کیفری نبود. برای رسیدن به پاداش در ترک آن نیز عذری وجود نداشت ، در روابط خود با مردم انصاف داشته باشید، و در بر آوردن نیازهایشان شکیبا باشید. همانا شما خزانه داران مردم. و نمایندگان ملّت،

و سفیران پیشوایان هستید، هرگز کسی را از نیازمندی او باز ندارید، و از خواسته های مشروعش محروم نسازید ، و برای گرفتن مالیات از مردم، لباس های تابستانی یا زمستانی، و مرکب سواری، و برده کاری او را نفروشید ، و برای گرفتن درهمی، کسی را با تازیانه نزنید، و به مال کسی «نمازگزار باشد، یا غیر مسلمانی که در پناه اسلام است» {منظور ذمّی است، یهودیان و مسیحیانی که در پناه دولت اسلامی زندگی می کردند.} دست اندازی نکنید، جز اسب یا اسلحه ای که برای تجاوز به مسلمان ها به کار گرفته می شود.

زیرا برای مسلمان جایز نیست آنها را در اختیار دشمنان اسلام بگذارد، تا نیرومندتر از سپاه اسلام گردند .

از پند دادن به نفس خویش هیچ گونه کوتاهی نداشته، از خوشرفتاری با سپاهیان، و کمک به رعایا، و تقویت دین خدا، غفلت نکنید ، و آنچه در راه خدا بر

شما واجب است انجام دهید. همانا خدای سبحان از ما و شما خواسته است که در شکرگزاری کوشا بوده، و با تمام قدرت او را یاری کنیم، «و نیرویی جز از جانب خدا نیست» .

شهیدی

از بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به خراج ستانان! أمّا بعد، آن که نپرهیزد از آنچه روی بدان خواهد نهاد چیزی را که نگهبان وی بود پیشاپیش نفرستاد ، و بدانید آنچه به عهده شماست اندک مقدار است و ثواب آن بسیار، و اگر خدا برای ستم و بیداد که از آن نهی

فرمود کیفری که از آن ترسند نمی نهاد، ثوابی که در پرهیز از آن است جای عذری برای نخواستن آن نمی گذارد. پس داد مردم را از خود بدهید و در برآوردن حاجتهای آنان شکیبایی ورزید، که شما رعایت را گنجورانید و امت را وکیلان و امامان را سفیران. حاجت کسی را روا ناکرده مگذارید، و او را از آنچه مطلوب اوست باز مدارید- و برای گرفتن- خراج، پوشش زمستانی و تابستانی- رعیت- را مفروشید و چارپایی که بدان کار کنند و بنده ای را- که در اختیار دارند-. و برای درهمی کسی را تازیانه مزنید و دست به مال کسی مبرید، نمازگزار باشد یا پیمان مسلمانان را عهده دار، جز آنکه اسبی یا جنگ افزاری را بینید که در جنگ با مسلمانان به کار می رود، که مسلمان را روا نیست اسب و جنگ افزار را در دست دشمنان اسلام وا نهد تا موجب نیروی آنان بر زیان مسلمانان گردد ، و خیرخواهی را دریغ مدارید، و با سپاهیان نیکرفتاری را فرو مگذارید، و رعیت را یاری کردن و دین خدا را نیرو بخشیدن ، و آنچه در راه خدا بر عهده شماست به جای آرید، که خدای سبحان از ما و شما خواسته است تا در حد توانایی او را سپاس گوییم و تا آنجا که نیرو داریم او را یاری دهیم «و هیچ نیرویی جز از جانب خدا نیست.»

اردبیلی

از بنده خدا علی امیر المؤمنین بسوی یاران که جمع کننده مال خراج اند اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که هر که نترسید از چیزی که باز گردنده است بسوی آن از احوال آن جهان از پیش نفرستاد برای نفس خود آنچه دارد نفس خود را و بدانید که آنچه مکلّف شده اید اندکست و ثواب آن بسیار است و بی پایان و اگر نبود در آنچه نهی کرد خدا از آن از ستم و تعدی عذابی که ترسیده میشوند از آن هر آینه بودی در ثواب اجتناب نمودن از آن چیزی که هیچ عذری نباشد در ترک طلب آن پس عدل کنید با مردمان از نفسهای خودتان و صبر کنید در آنجا حاجتهای ایشان پس بدرستی که شما خازنان رعیتید و وکیلان امّتید و رسولان امامانید و بخشم میارید هیچیک را از حاجتی که مرغوب اوست و ممنوع مکنید او را از آنچه مطلوب اوست و مفروشید برای مردمان در مال خراج جامه زمستان و نه جامه تابستان و نه حیوانی که کار میکنند بر آن و نه بنده و مزنید هیچیک را تازیانه بجای درهمی یعنی کسی را برای گرفتن درهمی مزنید و مس مکنید مال هیچکی از مردمان که نماز گزارنده باشد و نه عهد کننده و ذمّه قبول کننده بجز آنکه یابید اسبی یا سلاحی را از اهل معاهد که ستم کند بسبب آن بر اهل اسلام پس بدرستی که سزاوار نیست مر مسلمانان را آنکه بگذارد آنرا درد دستهای دشمنان اسلام پس باشد آن چیز قوت ایشان بر مسلمانان و پنهان مکنید از نفسهای خود نصیحت را بلکه افشای آن کنید و نه از لشکر نیکوئی سیرت را و نه از رعیت نصرت را و نه از دین خدا قوت را و بدهید در راه خدا آنچه سزاوار است بر شما پس بدرستی که خدای سبحانه بتحقیق که نیکوئی کرد نزد ما و نزد شما بجهه آنچه شکر کنیم او را بکوشش خود و به آن که یاری دهیم او را به آن چه رسید قوت ما و نیست هیچ قوت بجز بخدای بزرگوار و بزرگ

آیتی

از بنده خدا، علی امیرالمؤ منین به کارگزاران خراج. اما بعد. کسی که از روز حساب، روزی که روی در آمدن دارد بیم به دل راه ندهد، چیزی که در آن روز نگهبانش خواهد بود پیشاپیش نفرستد. بدانید، که آنچه به انجام دادنش مکلف شده اید، اندک است و پاداش آن بسیار. اگر در آنچه خداوند شما را از آن نهی کرده، چون ستم و تجاوز، عقابی نبود که مردم از آن بترسند، در اجتناب از آنها آن قدر ثواب هست که مردم را برای ترک آنها بهانه ای نباشد. پس خود، داد مردم را بدهید و در معاشرت با آنان انصاف را فرو مگذارید و برای برآوردن نیازهایشان، حوصله به خرج دهید. شما خازنان رعیت هستید و وکیلان امت و سفیران امامان. کسی را که نیازی دارد، در برآوردن آن درنگ مکنید آنسان، که به خشم آید و او را از مطلوبش باز ندارید و برای گرفتن خراج، جامه تابستانی و زمستانی مردم را یا ستوری که با آن کار می کنند یا بنده آنها را مفروشید و هیچکس را برای درهمی تازیانه نزنید و دست به مال هیچکس، چه مسلمان و چه ذمی، نبرید، مگر آنکه، اسبی یا سلاحی نزد آنان بیابید که بدان بر مسلمانان تجاوز کنند و مسلمانان را شایسته نیست که اینگونه چیزها را در دست دشمن اسلام واگذارد تا سبب نیرومندی او بر ضد اسلام گردد. از خیرخواهی دیگران دریغ نکنید و با سپاهیان رفتار نیکو را فرو مگذارید و از یاری رعیت باز مایستید و در تقویت دین درنگ روا مدارید. آنچه در راه خدا بر شما واجب است به جای آرید، زیرا خداوند سبحان از ما و شما خواسته است که در سپاسگزاریش تا توانیم بکوشیم و تا توانمان هست یاریش کنیم. هیچ نیرویی جز از سوی خداوند نیست.

انصاریان

از بنده خدا علی امیر مؤمنان،به عاملان مالیات:

اما بعد،هر که از قیامتی که به آن روی خواهد نهاد حذر نکند،چیزی که او را از بلاهای آن روز حفظ کند پیش نفرستاده .آگاه باشید آنچه از تکالیف به عهده شماست اندک است،و ثوابش بسیار.

اگر برای آنچه از جانب حق نهی شده مانند ستم و دشمنی کیفری که از آن بترسند وجود نداشت، در ثواب اجتناب از آنها آنقدر هست که عذری برای مردم در ترک طلب آنها نباشد .از جانب خود مردم را انصاف دهید،و در برابر انجام حاجاتشان صبر کنید،که شما خزانه داران رعیت، و وکلای ملّت،و نمایندگان پیشوایان هستید.احدی را به خاطر نیازش نرنجانید، و او را از خواسته اش منع ننمایید .اثاث ضروری زندگی مالیات دهنده از قبیل لباس زمستانی و تابستانی،و چهار پای در دست کار و غلامش را نفروشید ،برای گرفتن درهمی کسی را تازیانه نزنید،به مال احدی از مردم چه مسلمان نمازگزار و چه غیر مسلمانی که در پناه اسلام است دست درازی نکنید،مگر اسب و سلاحی که علیه اسلام به کار گرفته شود،زیرا سزاوار مسلمان نیست اسب و سلاح را در دست دشمنان اسلام واگذارد

تا موجب شوکت ایشان بر ضد او شود .

از خیرخواهی نسبت به خویش،و خوشرفتاری با لشگر اسلام، و یاری رساندن به رعیّت،و تقویت دین دریغ مکنید .آنچه در راه خدا بر شما واجب است انجام دهید،زیرا خدای سبحان از ما و شما خواسته که او را به اندازه توانایی خود سپاسگزار باشیم،و در نهایت قدرت به یاریش برخیزیم،و قدرتی نیست جز از جانب خداوند بزرگ .

شروح

راوندی

و السفراء جمع السفیر، و هو الرسول و المصلح بین القوم، و سفرت بینهم ای اصلحت. و لا تحشموا احدا عن حاجته: ای لا تغضبوا و لا توذوا احدا بدفعه عن حاجته و روی و لا تحسموا ای لا تقطعوا احدا عن طلبته. و قوله و لا تبیعن للناس فی الخراج کسوه شتاء و لا صیف ای لا تحملن الذین یودون الخراج علی ان یبیعوا ما یتجملون به و لا ما یحتاجون الیه من الخادم و الدابه، فقوله کسوه شتاء و ما عطف علیه بدل الاشتمال لقوله الناس و روی للناس فیکون کسوه مفعولا. و قوله و لا تمسن مال احد مصل و لا معاهد عظم حرمه الناس، بان قال لا تمسن و لم یقل و لا تاخذن، و مصل بدل من احد، و کذا ما عطف علیه. و اراد بقوله مصل کل من کان من جمله المسلمین یصلی معهم، و اراد بقوله معاهد اهل الذمه. و قوله یعدی به علی ما لم یسم فاعله، صفه لقوله فرسا او سلاحا. و کذا اذا روی یعدی ای لا تترکوا فی ایدی اهل الذمه فرسا و لا سلاحا یعود عدوانهم بسببهما الیکم، یعنی لا تمکنوهم ان یتخذوا الافراس و الاسلحه فانهم بها یتقوون علیکم. و الشوکه: الحده و القوه. و روی و لا تدخروا انفسکم ای عن انفسکم، ای لا تدخروا حسن السیره عن الجند و نحوه قوله تعالی و اذا دخلتم بیوتا فلسموا

علی انفسکم ای فسلموا علی المسلمین الذین فیها و هم انفسکم. و عدی علیه و تعدی علیه و اعتدی علیه کلها بمعنی واحد. و ابلوا فی سبیل الله ما استوجب علیکم: ای احملوا علی انفسکم فی الجهاد البلاء شکرا لما یجب علیکم من نعم الله، یقال: ابلیته معروفا ای اعطیته و صنعت خیرا. و قوله فان الله اصطنع عندنا و عندکم ان نشکره ای لان نشکره.

کیدری

و سفراء الائمه: ای الوسائط بینهم و بین الرعایا. و لا تحشموا: ای لا تقطعوا. و لا تبیعین للناس فی الخراج کسوه شتاء و لا صیف: ای لا تضطروهم و لا تلجئوهم الی بیع ذلک للخراج. و ابلوا فی سبیله ما استوجب علیکم. ای اجهدوا فی اداء ذلک: و اظهروا الکفایه فیه عن انفسکم، فقال ابلی فلان عذرا ای بالغ فی اظهاره من نفسه.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به ماموران مالیات خود سفیر: فرستاده، خشمته و احشمته: اذیت کردی او را و خجالت دادی او را، شوکه: نیرومندی، ابلیته معروفا: خبری به او رساندم، از نیکی به او کوتاهی نکردم. این نامه از بنده ی خدا امیرالمومنین علی به ماموران مالیات است: اما بعد، هر کس از عکس العمل و حساب کارش نترسد، برای خود، چیزی پیش نفرستاده است که باعث نگهداری او از عذاب گردد. بدانید آنچه که شما مامور به انجام آن هستید، اندک و ناچیز است، اما پاداش آن زیاد، اگر در مواردی که خداوند نهی کرده- از قبیل ظلم و تجاوز- کیفر سهمگین نبود، هر آینه پاداش خودداری از آن به قدری بزرگ است که برای نرفتن در پی آن، نمی شود از آن همه پاداش چشم پوشید. بنابراین با مردم بانصاف رفتار کنید و در برابر خواسته هایشان با حوصله برخورد کنید، زیرا شما خزانه داران مردمید و هم وکیل آنها و نمایندگان رهبر، هیچکس را در مقابل درخواستش خشمگین نسازید و از هدفش باز ندارید، هنگام گرفتن مالیات، لباسهای زمستانی و تابستانی، چارپایانی که وسیله ی کار آنهاست، و غلام و خدمتگزار آنها را به فروش نرسانید، و هرگز کسی را به خاطر پول تازیانه نزنید، به مال

هیچ کس از به پادارندگان نماز و کسانی که با حکومت اسلامی هم پیمانند، دست نزنید، مگر اسب و اسلحه ای را که به وسیله ی آنها بر مسلمانان ستم کنند که سزاوار نیست مسلمان آنها را در دست دشمنان اسلام ببیند و به حال خود باقی گذارد تا بر او غالب شوند، از نصیحت به خویشتن و خیرخواهی برای سپاهیان و کمک به مردم و قوت دین خدا، خودداری نکنید و در راه خدا آنچه لازم است انجام دهید و کوتاهی نکنید، زیرا خداوند پاک از ما و شما در برابر احسان و نیکی خواسته است تا او را سپاس فراوان گوییم و تا سر حد توان او را یاری کنیم، و هیچ نیرو و توانی جز به یاری خداوند بزرگ وجود ندارد. این نامه را امام (علیه السلام) با یک مقدمه کلی شروع فرموده، عبارت از آن که هر کس از پیامدهای ترسناک سرانجام کارش نترسد، برای خودش چیزی پیش نمی فرستد تا زمینه ای جهت نگهداری او از عذاب و آن پیامدهای ناگوار باشد، زیرا انسان تنها برای کار دلخواه و یا کار ترسناکش در صورتی که مایل به آن کار و خائف از آن باشد، آماده می شود. این مقدمه در مورد سرزنش بر نداشتن جانب احتیاط نسبت به هدفی- از قبیل پیش فرستادن عمل خیری، و هر آنچه انسان خویشتن را با او از عذاب خدا نگه می دارد و انسان بدا نوسیله آمادگی برای رفع خطر پیدا می کند- می باشد. آنگاه امام (علیه السلام) به منظور سهل و ساده جلوه دادن تکلیف و تشویق بدان اعلام فرموده: با این که تکلیف ایشان اندک و ناچیز است، اجر و مزد آن فراوان است. و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که آنان را تشویق بر انجام اموری که مکلفند نموده است، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چیزی که این طور باشد، اقدام به آن و کوشش در راه انجام آن ضرورت دارد. سپس توجه داده است بر لزوم ترک تجاوز و ستم به دلیل آن که ارتکاب آنها باعث عذاب دردناکی می شود و ترک آنها موجب اجر فراوانی که اگر هم در انجام آن مجازاتی نمی بود، هیچ عذری بر این انصراف از کسب آن اجر و مزد پذیرفته نبود. به این معنی که اگر هم در انجام ظلم، مجازات هولناکی نبود تا باعث ترک آن شود، اجر و مزد ترک آن ایجاب می کرد تا مرتکب آن اعمال نشویم، تا چه رسد بر این که در ارتکاب ظلم و تجاوز عذاب دردناک وجود دارد پس به طریق اولی باید مرتکب نشویم. و این عبارت از فصیحترین و زیباترین سخنان است، و هدف برحذر داشتن از گرفتاری در صفت ناپسند ستمکاری است. بعد در پی مطالب قبل چند امر و چند نهی بیان کرده که از جمله ی اوامر، دو امر ذیل است

: اول- نسبت به مردم و خواسته هایشان، به انصاف و مدارا رفتار کنند. دوم- نسبت به درخواستهای مردم با حوصله برخورد کنند تا کارها به مصلحت آنها در جریان باشد، و دلیل مطلب را چنین بیان کرده است که ایشان خزانه داران مردم و نمایندگان ایشان در بیت المال و فرستادگان رهبرانشان به نزد آنانند. این سخن به منزله ی صغرای مضمری است که کبرای آن در حقیقت چنین است: و هر کس آن چنان باشد، باید دربرابر نیازمندیها و خواسته های مردم باانصاف و حوصله رفتار کند. و از مواردی که امام (علیه السلام) نهی فرموده است شش مورد زیر است: 1- مبادا کسی را به خشم آورند، و جلو هدف او بایستند تا او از نیاز خود احساس خجلت کند و ناامید شود. 2- مانع از رسیدن کسی به نیاز خود نشوند و او را بازندارند. 3- در وقت گرفتن مال، کسی را مجبور نکنند تا اشیاء مورد نیاز از قبیل لباس و یا مرکب سواری که در کار زندگی او مفید است و یا خدمتکار و غلام خود را به فروش برساند. 4- مال کسی را از مردم مسلمان، و یا از اهل کتاب که با حکومت اسلامی پیمان بسته اند، حق ندارند بگیرند مگر این که اسب و اسلحه ای باشد که بدان وسیله بر اسلام و مسلمین تجاوز کنند، زیرا گرفتن آنها از دست دشمنان واجب و لا

زم است تا مبادا باعث عزت و قوت آنها گردد. 5- از نصیحت به یکدیگر از خودشان کوتاهی نکنند بلکه بعضی از فرماندهان بعضی دیگر را نصیحت کنند، و هم چنین از خیرخوای نسبت به سپاهیان و کمک و یاری به رعیت و تقویت دین خدا مضایقه نکنند، آنگاه به ایشان دستور داده است تا در راه خدا تا سرحد توان بکوشند، و از شکر و سپاس نعمت و طاعت خدا آنچه بر گردن آنهاست ادا کنند. و بعد برای وجوب و ضرورت آن با عبارت: فان الله … استدلال کرده است، و آن عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که معنای آن چنین است: خدای بزرگ سپاس خود را به تلاش و کوشش ما و یاری خود را به اندازه ی قدرت و توان ما قرار داده است، زیرا شکر و سپاس او، و همچنین کمک و یاری او نسبت به ما از بزرگترین نعمتهای او برای ماست، و این مطلب قبلا گفته شده است. بعضی گفته اند مقصود امام (علیه السلام) این بوده است که ما سپاسگزار حق تعالی باشیم. و کبرای مقدر چنین است: هر که ما را راهنمایی کند باید او را سپاس گوییم. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَصْحَابِ الْخَرَاجِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مَنْ لَمْ یَحْذَرْ مَا هُوَ [سَائِرٌ]

صَائِرٌ إِلَیْهِ لَمْ یُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا یُحْرِزُهَا وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَا کُلِّفْتُمْ بِهِ یَسِیرٌ وَ أَنَّ ثَوَابَهُ کَثِیرٌ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِیمَا نَهَی اللَّهُ عَنْهُ مِنَ الْبَغْیِ وَ الْعُدْوَانِ عِقَابٌ یُخَافُ لَکَانَ فِی ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لاَ عُذْرَ فِی تَرْکِ طَلَبِهِ فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِکُمْ وَ اصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ فَإِنَّکُمْ خُزَّانُ الرَّعِیَّهِ وَ وُکَلاَءُ الْأُمَّهِ وَ سُفَرَاءُ الْأَئِمَّهِ وَ لاَ تُحْشِمُوا أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ وَ لاَ تَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ وَ لاَ تَبِیعُنَّ [اَلنَّاسَ]

لِلنَّاسِ فِی الْخَرَاجِ کِسْوَهَ شِتَاءٍ وَ لاَ صَیْفٍ وَ لاَ دَابَّهً یَعْتَمِلُونَ عَلَیْهَا وَ لاَ عَبْداً وَ لاَ تَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَکَانِ دِرْهَمٍ وَ لاَ تَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ مُصَلٍّ وَ لاَ مُعَاهَدٍ إِلاَّ أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلاَحاً یُعْدَی بِهِ عَلَی أَهْلِ اَلْإِسْلاَمِ فَإِنَّهُ لاَ یَنْبَغِی لِلْمُسْلِمِ أَنْ یَدَعَ ذَلِکَ فِی أَیْدِی أَعْدَاءِ اَلْإِسْلاَمِ فَیَکُونَ شَوْکَهً عَلَیْهِ وَ لاَ تَدَّخِرُوا أَنْفُسَکُمْ نَصِیحَهً وَ لاَ الْجُنْدَ حُسْنَ سِیرَهٍ وَ لاَ الرَّعِیَّهَ مَعُونَهً وَ لاَ دِینَ اللَّهِ قُوَّهً وَ [أَبْلُوهُ فِی سَبِیلِ]

أَبْلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَیْکُمْ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ عِنْدَنَا

وَ عِنْدَکُمْ أَنْ نَشْکُرَهُ بِجُهْدِنَا وَ أَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ .

یقول لو قدرنا أن القبائح العقلیه کالظلم و البغی لا عقاب علی فعلها بل فی ترکها ثواب فقط لم یکن الإنسان معذورا إذا فرط فی ذلک الترک لأنه یکون قد حرم نفسه نفعا هو قادر علی إیصاله إلیها .

قوله و لا تحشموا أحدا أی لا تغضبوا طالب حاجه فتقطعوه عن طلبها أحشمت زیدا و جاء حشمته و هو أن یجلس إلیک فتغضبه و تؤذیه و قال ابن الأعرابی حشمته أخجلته و أحشمته أغضبته و الاسم الحشمه و هی الاستحیاء و الغضب .

ثم نهاهم أن یبیعوا لأرباب الخراج ما هو من ضروریاتهم کثیاب أبدانهم و کدابه یعتملون علیها نحو بقر الفلاحه و کعبد لا بد للإنسان منه یخدمه و یسعی بین یدیه .

ثم نهاهم عن ضرب الأبشار لاستیفاء الخراج.

و کتب عدی بن أرطاه إلی عمر بن عبد العزیز یستأذنه فی عذاب العمال فکتب إلیه کأنی لک جنه من عذاب الله و کأن رضای ینجیک من سخط الله من قامت علیه بینه أو أقر بما لم یکن مضطهدا مضطرا إلا الإقرار به فخذه بأدائه فإن کان قادرا علیه فاستأد و إن أبی فاحبسه و إن لم یقدر فخل سبیله بعد أن تحلفه بالله أنه لا یقدر علی شیء فلأن یلقوا الله بجنایاتهم أحب إلی من أن ألقاه بدمائهم.

ثم نهاهم أن یعرضوا لمال أحد من المسلمین أو من المعاهدین المعاهد هاهنا هو الذمی أو من یدخل دار الإسلام من بلاد الشرک علی عهد إما لأداء رساله أو لتجاره و نحو ذلک ثم یعود إلی بلاده.

ثم نهاهم عن الظلم و أخذ أموال الناس علی طریق المصادره و التأویل الباطل قال إلا أن تخافوا غائله المعاهدین بأن تجدوا عندهم خیولا أو سلاحا و تظنوا منهم وثبه علی بلد من بلاد المسلمین فإنه لا یجوز الإغضاء عن ذلک حینئذ .

قوله و أبلوا فی سبیل الله أی اصطنعوا من المعروف فی سبیل الله ما استوجب علیکم یقال هو یبلوه معروفا أی یصنعه إلیه قال زهیر جزی الله بالإحسان ما فعلا بکم و أبلاهما خیر البلاء الذی یبلو { 1) دیوانه 116. } .

قوله ع قد اصطنعا عندنا و عندکم أن نشکره أی لأن نشکره بلام التعلیل و حذفها أی أحسن إلینا لنشکره و حذفها أکثر نحو قوله تعالی لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللّهُ عَلَیْهِمْ { 2) سوره المائده 80. }

کاشانی

(الی عماله علی الخراج) این نامه آن حضرت است که ارسال فرموده به سوی کارکنان خود بر خراج اهل اسلام و اهل ذمه (من عبد الله علی امیرالمومنین) این نامه از جانب بنده خدا است که آن علی بن ابی طالب است امیر مومنان (الی اصحاب الخراج) به سوی یارانی که جابی مال خراجند (اما بعد) اما پس از حمد خدای منان و صلوات بر سید عالمیان (فان من لم یحذر ما هو سایر الیه) پس به درستی که، کسی که نترسد از چیزی که باز گردنده است به سوی او از احوال آن جهان (لم یقدم لنفسه) از پیش نفرستاد برای نفس خود (ما یحرزها) چیزی را که محافظت کند و نگهدارد نفس او را (و اعلموا ان ما کلفتم یسیر) و بدانید آنچه مکلف شده اید، اندک است و آسان (و ان ثوابه کثیر) و ثواب آن عظیم است و بی پایان (و لو لم یکن فیما نهی الله عنه) و اگر نبودی در آنچه نهی کرد خدای تعالی از آن (من البغی و العدوان) از ستم نمودن و تعدی کردن (عقاب یخاف) عذابی و نکالی که ترسیده می شوند از آن (لکان فی ثواب اجتنابه) هر آینه بودی در ثواب اجتناب نمودن از آن (ما لا عذر فی ترک طلبه) چیزی را که هیچ عذری نباشد در ترک طلب آن که او سبحانه را در منع قبایج و نهی معاصی، دو

حکمت است: فوز ثواب و نجات از عقاب، پس اگر عفو کرد از عقاب بنده ای که مرتکب قبایح است باقی می ماند او را حرمان از ثواب، فحینئذ به تقوا، ثواب باید اندوخت تا مستوجب دخول باشد در جنان به سبب امنیت از عذاب نیران. (فانصفوا الناس) پس عدل کار فرمایید در حق مردمان (من انفسکم) از نفس های خودتان (و اصبروا لحوائجهم) و صبر کنید و شکیبایی ورزید در انجاح حاجتهای ایشان (فانکم خزان الرعیه) پس به درستی که شما خازنان رعیتید (و وکلاء الامه) و وکیلان امتید (و سفراء الائمه) و رسولان امامانید (و لا تخشموا) و به خشم میاورید و خجل مسازید و در بعضی روایت (تحسموا) واقع شده به حا و سین مهملتین یعنی قطع مکنید (احدا عن حاجه) هیچ یک را از حاجتی که مرغوب او است (و لا تحبسوا عن طلبته) و محبوس و ممنوع مگردانید او را از آنچه مطلوب او است (و لا تبیعن للناس) و مفروشید برای مردمان (فی الخراج) در مال خراج (کسوه شتاء) جامه زمستان (و لا صیف) و نه جامه تابستان (و لا دابه یعملون علیها) و نه دابه ای که کار می کنند بدان (و لا عبدا) و نه بنده ای که باشد از خدمتکاران (و لا تضربن احدا) و مزنید البته هیچ یک را (سوطا) تازیانه (لمکان درهم)

به جای درهمی، یعنی کسی را مزنید از برای اخذ درهمی (و لا تمسن) و مس نکنید (مال احد من الناس) مال هیچ کس را از مردمان (مصل) که نمازگذارنده باشد به قبله اسلام (و لا معاهد) و نه عهدکننده و ذمه نگاه دارنده یعنی قبول نمایید از اهل کفر (الا ان تجدوا فرسا و سلاحا) مگر آنکه یابید از اهل معاهده، اسبی یا سلاحی را (یعدی به علی اهل الاسلام) که ستم کرده شود به سبب آن بر اهل اسلام (فانه لا ینبغی للمسلم) پس به درستی که سزاوار نیست مر مسلمان را (ان یدع ذلک) آنکه بگذارد آن را (فی ایدی اعداء الاسلام) در دستهای دشمنان اسلام (فیکون شوکه علیهم) پس باشد آن چیز قوت ایشان بر مسلمانان (و لا تدخروا انفسکم نصیحه) و پنهان مکنید از نفس های خود نصیحت را بلکه آن را به سمع اصغاء قبول کنید (و لا الجند حسن سیره) و نه از لشکر، نیکویی سیرت را (و لا الرعیه مونه) و نه از رعیت، نصرت را (و لا دین الله قوه) و نه از دین خدا، قوت را (و ابلوا فی سبیله) و بدهید در راه خدا (ما استوجب علیکم) آنچه سزاوار و لازم است بر شما (فان الله سبحانه قد اصطنع) به درستی که خدای تعالی نیکویی کرد (عندنا و عندکم) نزد ما و نزد شما (لان نشکره بجهدنا) به جهت

آنکه شکر کنیم او را به کوشش خود (و ان ننصره) و آنکه یاری دهیم او را (بما بلغت قوتنا) به آنچه رسید قوت ما در رعایت آنچه حق است در دین و دنیا (و لا قوه الا بالله) و هیچ قوتی نیست در طاعت مگر به یاری حضرت عزت.

آملی

قزوینی

به عاملان حراج و صابطان مال و وجوهات نوشته بدرستی که هر که حذر نمی کند از آنچه خواهد به آن بازگشتن از روز حساب و ثواب و عقاب، پیش نمی دارد برای نفس خود آنچه احراز کند و او را و محافظت نماید از آسیب و بلا و بدانید که آنچه شما به آن مکلف گشته اید کاری اندک و خرد است، و ثوابش بسیار و بزرگ، و اگر نمی بود در مناهی و معاصی از جفاکاری و تعدی عقابی که از آن ترسند، هر آینه در ثواب اجتناب از آن هست آنچه عذری نیست ایشانرا در ترک طلب آن. و بالجمله گیرم بر مخالفت امر عقوبت نرود، آخر بر اطاعت آن ثواب بخشند، و هیچ از آن شکیبائی روا نباشد، و حرمان آن سخت ترین مصیبتها باشد. پس انصاف دهید مردمان را از جانب خود، و صبر کنید بر حاجتها و تکالیف ایشان، زیرا که شما خازنان رعیتید. خراج به شما می سپارند، و با شما سر و کار دارند، و دیگران آن سپرده ها بازمیخواهند، و چنین کس بی دردسر نباشد، و آسودگی و فراغ نجوید، و حوصله باید فراخ کند، و شما وکیلان امتید، و پیغامبران امامانید، پیغامها به زبان شما با رعیت و لشکری میدهند، یعنی کارها می فرمایند درباره ایشان از دادن و گرفتن و جمع خراج و صرف در مواضع محتاج (حسم) به (سین) مهمله ق

طع و در بعضی (نسخ) به (شین) از باب (افعال) ضبط کرده اند، و فاضل بحرانی بر آن بنا نهاده (احشمه) او را خجل ساخت و ستم حریفی کرد و برنجانید و در غغضب افکند و شرمنده بازگردانید و (حشمه) از باب مجرد نیز به این معنی آمده است. و قطع مکنید کسی را از کاری که دارد، و مرادی که متوقع است، و بازمدارید از آنچه می طلبد، یعنی کاری مکه در پیش دارد مثلا می خواهد برود و توشه گرد آورد یا تجارتی کند او را مانع آئید که بازگردد و خراج بسپار. و بالجمله مردم را از کار و بار برمیارید، و سرگردانی مدهید، و کارهایشان معطل مگذارید: این زمین را مکار، و از اینجا آب بیرون میار، آنجا باغ طرح مکن، و بجایی سفر مکن و امثال اینها. و مفروشانید البته بر مردمان در خراج (جامه) و (کسوه زمستانی) را همچو (پوستین) و (لحاف) و نه (تابستانی) را همچو (عبا) و (قبا) و نه (چارپائی) که کار می کند بر آن مثل (خری) یا (استری) که با آن هیمه می آرد و مایحتاج به شهرها می برد و از شهر می آرد و نه (غلامی) که در کار دارد و این قید که بحکم سجع آنجا کردم غالبا صواب است، زیرا که هرگاه (غلام) هیچ کار از او نیاید چرا نشاید در عوض خراج بگیرند و بر او بفروشند چون چیز دیگر نداشته باشد. و بالجمله مردم را جفا مرسانید، و اگر نداشته باشند این اسباب ضروری ایشان می فروشید و چون (جامه) و (دابه) و (بنده) و امثال آن متعدد و زائد در حاجت باشد خواهند بر ایشان فروختن و در این امور نوعی از اجتهاد صواب بکار باید داشت که نه (سیخ) بسوزد و نه (کباب) یعنی نه خراج (لم یصل) ماند نه رعیت و مملکت خراب گردد. و مزنید البته کسی را تازیانه برای درهمی که آنقدر قابل رنجانیدن نیست، و بعضی چنین فهمیده اند که زدن برای اخذ خراج مطلقا مشروع نیست، و دست مرسانید بمال کسی از مردمان نمازگزار و مسلمان، یا ذمی از اصحاب عهد و پیمان، مگر اینکه بیابید پیش ایشان اسبی یا سلاحی که جفا رسانند به آن بر اهل اسلام، غالبا مراد ان است که آن اسب و سلاح ایشان را ضرور نباشد، و بیم آن شود که به آن شوکت و قوت یابند، و وقت فرصت بر مسلمانان تازند، یا مدد دشمنان کنند، چنانچه می فرماید: زیرا که روا نیست مسلمانان را که بگذارد امثال این را در دستهای دشمنان اسلام از ذمی و غیرهم تا موجب شوکت و قوت ایشان گردد، و اسلام را از آن زخم رسد، و این نیز به اجتهاد و صواب دید عامل و والی بازمی گردد، بلکه سایر مسلمانان هرگاه این توهم کنند شوکت از ایشان بازگیرند منصوب است بنزع خافض (ای عن انفسکم) و بجا مگذارید و دریغ مدارید از نفسهاتان نصیحتی، و نه از لشکری حسن سیرتی، و نه از رعیت نصرتی و معونتی که موجب رفاهیت ایشان و آبادانی بلدان گردد نه از دین خدا قوتی و بالجمله کمال نصیحت و خیرخواهی با یکدیگر بجا آرید، و با لشگری نیکو سرکنید، و رعیت را یاری و همراهی نمائید، و در تقویت دین و ملت بکوشید (ابلی بلاء حسنا فعل فعلا جمیلا ابلی زیدا معروفا اعطاه) (ما ابلی احد کبلائی) هیچ کس رنج من نکشید و سعی من ظاهر نکرد (و فی الدعاء: و ابلوا البلاء الحسن فی نصره) سعی خوب کردند در نصرت رسول می فرماید: و سعی کنید و بجا آرید در راه او آنچه سزاوار است بر شما، و واجب گشته است، زیرا که خداوند تعالی احسان کرده است نزد ما و نزد شما این حالت را که شکر او کنیم بجهد و سعی خود، و نصرت کنیم او را به آنچه برسد قوت ما به آن، و نیست قوت کسی را مگر بخدای تعالی. و بالجمله هر سعی و خدمت که ما در راه او می کنیم نفع آن به ما عاید است و از جمله احسان خداوند است که آنرا بشکر نعمای خود از ما پذیرفته است، و ما را به آن فرموده، تا مصدر ثواب جلیل و سعادت جاوید گردد و گفته اند به تقدیر (لان نشکره) است یعنی خدای با ما احسان کرده است، و نعمتها داده است برای انکه شکر او کنیم تا قدرت داریم، و می تواند قوله: فان الله متعلق به همه جملات سابقه باشد نه مخصوص اخیره زیرا که آنها همه در شکر مدخل دارند

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عماله علی الخراج.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی مباشرین او بر خراج گرفتن.

«من عبدالله علی امیرالمومنین، الی اصحاب الخراج.

اما بعد، فان من لم یحذر ما هو صائر الیه لم یقدم لنفسه ما یحرزها و اعلموا ان ما کلفتم به یسیر و ان ثوابه کثیر و لو لم یکن فیما نهی الله عنه من البغی و العدوان عقاب یخاف لکان فی ثواب اجتنابه ما لا عذر فی ترک طلبه. فانصفوا الناس من انفسکم و اصبروا لحوائجهم فانکم خزان الرعیه و وکلاء الامه و سفراء الائمه. و لا تحشموا احدا عن حاجته لاتحبسوه عن طلبته و لا تبیعن للناس فی الخراج کسوه شتاء و لا صیف و لا دابه یعتملون علیها و لا عبدا و لا تضربن احدا سوطا لمکان درهم.»

یعنی این مکتوب از جانب بنده ی خدا امیرمومنان است، به سوی مصاحبان و مباشران جمع کردن خراج و منال.

و اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که کسی که نترسد از چیزی که (به) ضرر او برمی گردد به سوی او، پیش نمی فرستد از برای نفس خود چیزی را که محافظت کند او را از عذاب و بدانید که آنچه را که مکلف شده اید به آن اندک است و ثواب آن بسیار و اگر نبود در چیزی که خدا نهی کرده است از آن، از ظلم و ستم کردن عذابی که ترسیده شود، هر آینه بود ثواب اجتناب و پرهیز کردن از آن، آن قدری که عذری نبود در طلب نکردن آن، پس عمل کنید با مردمان به عدالت کردن از جانب نفسهای شما و شکیبایی کنید در قضای حاجات ایشان، پس به تحقیق که شما

خزانه داران رعیت باشید و وکیلان امتید و رسولان امامانید و حشمت و بزرگی مورزید با مردمان از حاجت خواستن ایشان و حبس مکنید ایشان را از جهت مطالبه کردن خراج از ایشان و مضطر نسازید ایشان را در ادای خراج به فروختن جامه های زمستانی و نه تابستانی و نه چارپایانی که کار می کنند به آنها و نه غلامان و نزنید کسی را به تازیانه از برای ادا کردن درهمی.

«و لا تمسن مال احد من الناس، مصل و لا معاهد، الا ان تجدوا فرسا او سلاحا یعدی به علی اهل الاسلام، فانه لاینبغی للمسلم ان یدع ذلک فی ایدی اعداء الاسلام، فیکون شوکه علیه و لا تدخروا انفسکم نصیحه و لا الجند حسن سیره و لا الرعیه معونه و لا دین الله قوه و ابلوا فی سبیله ما استوجب علیکم، فان الله سبحانه قد اصطنع عندنا و عندکم ان نشکره بجهدنا و ان ننصره بما بلغت قوتنا و لا قوه الا بالله.»

یعنی باید مس نکنید و دست نزنید و مگیرید مال کسی از مردمان را، نه مال نمازگزار مسلمان را و نه مال اهل ذمه ی یهود و نصارا را، مگر اینکه بیابید اسبی یا اسلحه ای را که تعدی و ستم کنند به آن بر اهل اسلام، پس به تحقیق که سزاوار نیست از برای مسلمانی اینکه واگذارد اسب و اسلحه را در دستهای دشمنان اسلام، تا اینکه بشود سبب قوت و شدت بر اسلام و منع مکنید بر نفسهای شما پند را و بر سپاه نیکویی خصلت را و نه بر رعیت اعانت کردن را و نه به دین خدا قوت دادن را و انعام و احسان کنید در راه خدا، با تقدیری که لازم و سزاوار است بر شما. پس به تحقیق که خداوند، سبحانه، احسان و نیکویی کرده است در نزد ما و در نزد شما، به اینکه شکر کنیم او را به قدر طاقت ما و اینکه یاری کنیم دین او را به آن قدری که برسد قوت و قدرت ما و نیست قوت و قدرتی مگر به خدا.

خوئی

اللغه: (السفیر): الرسول، (حشمته) و احتشمته بمعنی: ای اغضبته و اخجلته، (الشوکه): القوه، (ابلیته): اعطیته. الاعراب: عقاب: اسم لم یکن اخر عن خبره، یخاف: فعل مبنی للمفعول المستتر فیه و الجمله صفه لقوله عقاب، ما لا عذر: ما نکره موصوفه بما بعده و هو اسم مکان. لا تبیعن: نهی موکد بنون التاکید الثقیله، کسوه شتاء: مفعول، اصطنع: افتعال من صنع ای اعطی، ان نشکره: بمنزله المفعول له لقوله: اصطنع بحذف اللام ای لان نشکره، قال فی الشرح المعتزلی: و حذفها اکثر نحو قوله تعالی (لبئس ما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله علیهم 80- المائده). المعنی: قد نظم (ع) فی کتابه هذا الاقتصاد العمومی و اعتمد فی نظمه هذا علی الایمان و الاخلاق، فان اکثر ما یصل الی بیت المال فی ذلک الزمان یجتمع من اموال الزکاه التی تتعلق بالمسلمین فیما یجب علیه الزکاه من الغلات الاربعه و الانعام الثلاثه و الذهب و الفضه المسکوکتین بشرائطها المقرره فی الفقه الاسلامی و من اموال الخراج التی توخذ من اهل الذمه و المعاهدین الذین یعملون فی الاراضی المفتوحه عنوه، فان هذه الاراضی ینتقل الی ملک المسلمین عموما فتسلم الی من یعمل فیها قبال سهم من زراعتها او مقدار معین الالنقود و الاول یسمی بالمقاسمه و الثانی بالخراج. قال ابن هشام فی سیرته (ص 241 ج 2 ط مصر): فاخبرنی ابن هشام ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) افتتح خیبر عنوه بعد القتال و کانت خیبر مما افاء الله عز و جل علی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و خمسها رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قسمها بین المسلمین و نزل من نزل من اهلها علی الجلاء بعد القتال فدعاهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال: ان شئتم دفعت الیکم هذا الاموال علی ان تعملوها و تکون ثمارها بیننا و بینکم و اقرکم ما اقرکم الله، فقبلوا فکانوا علی ذلک یعملونها و کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یبعث عبدالله بن رواحه فیقسم ثمرها و یعدل علیهم فی الخرص. و قد نظم امر الخراج فی البلاد التی استولی علیه المسلمون بعد ذلک من بلاد الروم و فارس، و قد بعث عمر ایام حکومته عبدالله بن مسعود و حذیقه بن یمان لمساحه الاراضی العامره فی عراق و ضرب الخراج فخسبوها ثلاثین الف الف جریب من مزارع الحنطه و الشعیر و النخل فضربوا علی کل جریب من النخیل ثمانیه دراهم و من الحنطه درهمین و من الشعیر اقل من ذلک، فکان الخراج یبلغ ماه و سبعون الف الف درهم، و کان مهمه الحکومه الاسلامیه تحصیل هذا الخراج و حفظه و ایصاله الی موارده و مصارفه، فکان عمال الخراج من عمد النظام فی عالم

الاسلام، و کان یعتمد علی تقواهم و دینهم فی ذلک و قد نبههم (ع) علی ذلک و حذرهم من الخیانه و التسامح فی اموال المسلمین فابتدا کلامه بقوله: (فان من لم یحذر ما هو سائر الیه، لم یقدم لنفسه ما یحرزها) اشار الی ان المسیر هو الموت و لقاء الله العالم بکل خفیه و خائینه فمن اهتمه امر نفسه فلابد من الحذر من موارد الهلکه و العقاب، و نبه علی ان اشتغالهم بامر الخراج لابد و ان یکون باعتبار اطاعه الله و ولیه فیما یلزم علیهم و یکون فی عهدتهم لا باعتبار ما کلفتم یسیر و ان ثوابه کثیر) و اکد ذلک بقوله: (لو لم یکن فیما نهی الله عنه من البغی و العدوان عقاب یخاف، لکان فی ثواب اجتنابه ما لا عذر فی ترک طلبه). ثم حرضهم علی رعایه العدل و الانصاف فی اخذ الخراج و ایصاله الی مصارفه، قال ابن هشام فی سیرته (ص 239 ج 2 ط مصر): فکان رسول الله (صلی الله علیه و آله) کما حدثنی عبدالله بن ابی بکر- یبعث الی اهل خیبر عبدالله بن رواحه خارصا بین المسلمین و یهود فیخرص علیهم فاذا قالوا: تعدیت علینا قال: ان شئتم فلکم و ان شئتم فلنا فتقول یهود: بهذا قامت السماوات و الارض. ثم وصف عمال الخراج بالقاب شامخه ثلاثه: 1- جعلهم خزان الرعیه فیلزم علیهم رعایه الامانه و ترک الخیانه. 2-جعلهم وکلاء الامه فلابد لهم من رعایه العداله و المصلحه فی ما حول الیهم من امر الامه. 3- جعلهم سفراء الائمه فلابد لهم من حفظ مقام سفارتهم برعایه الصحه و الامانه فی ما تحت ایدیهم. ثم نهاهم عن اظهار الحشمه و الهیبه تجاه الناس لیمنعوهم عن اظهار حوائجهم و یحبسوهم عن مطالبهم. ثم استثنی من الخراج لوازم المعیشه من اللباس و دواب العمل و العبد الخادم و نهی عن ضرب الناس فی تحصیل الخراج و عن مصادره اموالهم و ان کانوا کفارا فی ذمه الاسلام و عهده الا ان یکون مما یعین به علی مخالفه الاسلام و تقویه اعداء الاسلام من الفرس و السلاح فلابد من ضبطها لدفع ماده الفساد و حفظ الامن فی البلاد الاسلامیه. ثم وصاهم امورا اربعه: 1- بذل الئصح لانفسهم. 2- و حسن السیره مع الجنود الذین یضحون انفسهم فی سبیل تقویه الاسلام. 3- و اعانه الرعیه فیما یقویهم علی العمل و الاکتساب لتوفیر الفوائد و مزید الدخل القومی. 4- تقویه الدین بالتبلیغ و المواظبه علی العمل بقوانینه. ثم امرهم بالجد فی سبیل ما اوجب الله علیهم من التکالیف و ضبط الخراج و رعایه الامانه فیه لاداء شکر الله تعالی فی قبال نعمه الاسلام و التسلط علی الاعداء و بلادهم و نعمهم. الترجمه: از نامه الکه به کارمندان خراج نگاشت: از طرف بنده ی خدا علی امیر مومنین باصحاب خراج اما بعد هر کس از سرانجامی که بدان در حرکت است نهراسد برای خود پیشگیری لازم را مراعات نکرده است، بدانید این وظیفه ای که بشما واگذار شده اندک است و ثوابش بسیار است، اگر در ارتکاب آنچه خداوند از آن نهی کرده از ستمگری و تجاوز عقوبتی بیمناک نبود همان درک ثواب اجتناب از آن برای قطع عذر در ترک اطاعت فرمان خدا بس بود. از طرف خود نسبت بمردم انصاف را رعایت کنید و در برابر انجام حوائج و نیازمندیهای آنان شکیبا باشید زیرا شماها خزانه داران رعیت و وکلاء امت و سفیران ائمه هستید، هیچکس را از نیازی که دارد گرفتار حشمت خود نسازید و او را از تقاضایش بازندارید. برای تحصیل خراج از مردم جامه ی تن آنها را چه تابستانی باشد و چه زمستانی نفروشید و حیوانی که وسیله ی کار آنها است از گاو و الاغ نفروشید و بنده و خدمتکار را هم بفروش نرسانید. بخاطر یک درهم بدهی خراج احدی را یک تازیانه نزنید، بمال احدی چه مسلمان باشد و چه کافر در پناه اسلام دست درازی نکنید، مگر اینکه اسب یا ساز و برگ جنگ باشد که وسیله ی تجاوز باهل اسلام گردد که برای مسلمان نشاید که نیروی جنگی را در دست دشمنان اسلام وانهد و وسیله شوکت آنها در برابر مسلمانان گردد. از نصیحت و اندرز خود دریغ نکنید و از خوشرفتاری با قشونی ها کوتاهی نکنید، از کمک برعیت خودداری ننمائید و از تقویت و تایید دین خدا بازنایستید در راه آنچه خدا بر شما واجب کرده تلاش کنید، زیرا خداوند بما و شماها احسان کرده و نعمت بخشیده تا با همه کوشش خود شکر او را بگزاریم و تا آنجا که نیروی ما برسد او را یاری کنیم و جنبش و توانی نیست جز بخداوند والا و بزرگوار.

شوشتری

(الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) اقول: و رواه نصر بن مزاحم فی (صفینه) ایضا مع زیاده و نقیصه، فقال: و کتب علی (علیه السلام) الی امراء الخراج من عبدالله علی امیرالمومنین الی امراء الخراج، اما بعد فانه من لم یحذر ما هو صائر الیه لم یقدم لنفسه و لم یحرزها، و من اتبع هواه و انقاد له علی ما لا یعرف نفع عاقبته عما قلیل لیصبحن من النادمین، الا و ان اسعد الناس فی الدنیا من عدل عما یعرف ضره، و ان اشقاهم من اتبع مواه، فاعتبروا، و اعلموا ان لکم ما قدمتم من خیر و ما سوی ذلک وددتم لو ان بینکم و بینه امدا بعیدا و یحذرکم الله نفسه و الله روف و رحیم بالعباد، و ان علیکم ما فرطتم فیه، و ان الذی طلبتم لیسیر و ان ثوابه لکبیر، و لو لم یکن فی ما نهی عنه من الظلم و العدوان عقاب یخاف کان فی ثوابه ما لا عذر (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) لاحد بترک طلبته، فارحموا ترحموا و لا تعذبوا خلق الله و لا تکلفوهم فوق طاقتهم، و انصفوا الناس من انفسکم و اصبروا لحوائجهم، فانکم خزان الرعیه لا تتخذن حجابا، و لا تحجبن احدا عن حاجته حتی ینهیها الیکم، و لا تاخذوا احدا باحد الا کفیلا عمن کفل عنه، و اصبروا انفسکم علی ما فیه الاغتباط، و ایاکم و تاخیر العمل و دفع الخیر، فان فی ذلک الندم. و السلام. و روی نصر ذیل العنوان من قوله (و لا تدخروا) الخ فی کتابه (علیه السلام) الی امراء الاجناد هکذا: فلا تدخروا انفسکم خیرا، و لا الجند حسن سیره، و لا الرعیه معونه، و لا دین الله قوه، و ابلوه فی سبیله ما استوجب علیکم، فان الله قد اصطنع عندنا و عندکم ما نشکره بجهدنا، و ان ننصره ما بلغت قوتنا و لا قوه الا بالله. (اما بعد: فان من لم یحذر ما هو صائر الیه لم یقدم لنفسه ما یحرزها) فتکون عاقبته ان یقول: یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله. (و اعلموا ان ما کلفتم یسیر) (ما جعل علیکم فی الدین من حرج). (و ان ثوابه کثیر) (فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون). (و لو لم یکن فیما نهی الله عنه من البغی و العدوان) (من البغی و العدوان) بیان لما نهی الله عنه. (عقاب یخاف لکان فی ثواب اجتنابه ما لا عذر فی ترک طلبه) ای: طلب ما نهی الله عنه و ترک طلبه بالکف عنه (و اما من خاف مقام ربه و نهی (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی). و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): فیما ناجی الله تعالی به موسی:

یا موسی ما تقرب الی المتقربون بمثل الورع عن محارمی، فانی ابیحهم جنات عدن لا اشرک معهم احدا. (فانصفوا الناس من انفسکم) قال الصادق (علیه السلام): اشد ما فرض الله علی خلقه انصاف الناس من نفسک، و مواساتک اخاک، و ذکر الله فی کل موطن لا بقرائه الاذکار بل بذکره تعالی، اذا هجمت علی طاعه بفعلها او علی معصیه بترکها. (و اصبروا لحوائجهم، فانکم خزان الرعیه و وکلاء الامه و سفراء الائمه) فالصبر لقضاء حوائح الناس واجب علی کل متمکن لا سیما ولاه الامور، فانه یوکد فیهم بما ذکره (علیه السلام) من کونهم الخزان و الوکلاء و السفراء. (و لا تحسموا) فی (المصریه) بالسین، و نقله (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (و لا تحشموا) بالشین، ای: لا تغضبوا او لا تخجلوا. (احدا عن حاجته و لا تحبسوه عن طلبته) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): ایما مومن مشی فی حاجه اخیه فلم یناصحه فقد خان الله تعالی و رسوله. و عن الباقر (علیه السلام): ایما مسلم اتی مسلما زائرا او طالب حاجه، و هو فی منزله، فاستاذن له، و لم یخرج الیه لم یزل فی لعنه الله تعالی حتی یلتقیا. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و عن الرضا (علیه السلام): کان فی زمن بنی اسرائیل اربعه من المومنین، فاتی الواحد الثلاثه و هم مجتمعون فی منزل احدهم فی مناظره بینهم، فقرع الباب فخرج الیه الغلام فقال: این مولاک؟ فقال: لیس هو فی البیت، فرجع الرجل و دخل الغلام فقال له: من کان الذی قرع الباب؟ قال: کان فلان، فقلت له: لست فی المنزل، فلم یلم المولی غلامه و لا اغتم باقیهم لرجوعه، و اقبلوا فی حدیثهم، فبکر الیهم الرجل من الغد و کانوا خرجوا یریدون ضیعه لاحدهم فسلم علیهم و قال: انا معکم، فقالوا: نعم، و لم یعتذروا الیه- و کان الرجل محتاجا ضعیف الحال- فلما کانوا فی بعض الطریق اذا غمامه قد اظلتهم، فظنوا انه مطر فبادروا فلما استوت الغمامه علی رووسهم اذا مناد ینادی من جوف الغمامه: ایتها النار خذیهم، فانا جبرئیل رسول الله. فاذا نار من جوف الغمامه قد اختطفت الثلاثه و بقی الرجل مرعوبا یعجب مما نزل بالقوم و لا یدری السبب، فرجع الی المدینه فلقی یوشع بن نون، فاخبره بما رای و ما سمع، فقال له یوشع: اما علمت ان الله تعالی سخط علیهم بعد ان کان راضیا عنهم، و ذلک لفعلهم معک! قال: و ما فعلهم؟ فحدثه یوشع فقال، انا اجعلهم فی حل، فقال: لو کان قبل هذا لنفعهم فاما الساعه فلا، و عسی ان ینفعهم بعد. (و لا تبیعن للناس فی الخراج کسوه شتاء و لا صیف) لاستثناء الکسوه (و لا دابه یعتملون علیها) فدابه العمل مستثناه (و لا عبدا) عطف علی کسوه، کدابه. (و لا تضربن احدا سوطا لمکان درهم) یقول لیس عندی. (و لا تمسن مال احد من الناس) غیر ما یجب علیهم (مصل) ای: مسلم یصلی (و لا معاهد) یهودی او نصرانی او مجوسی فی ذمه المسلمین. هذا، و عن کتاب (افتراق هاشم و عبد شمس) لابن ابی روبه: کان (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) بنوامیه یاخذون الجزیه ممن اسلم من اهل الذمه، و یقولون هولاء فروا من الجزیه، و یاخذون الصدقه من الخیل، و ربما دخلوا دار الرجل قد نفق فرسه او باعه، فاذا ابصروا الاخیه قالوا: قد کان هاهنا فرس فهات صدقتها. و کانوا یبیعون الرجل فی الدین یلزمه، و یرون انه یصیر بذلک رقیقا، کان معن ابوعمیر بن معن الکاتب حرا مولی لبنی العنبر، فبیع فی دین علیه فاشتراه ابوسعید بن زیاد بن عمرو العتکی، و باع الحجاج علی بن بشر بن الماحوز لکونه قتل رسول المهلب علی رجل من الازد، و کانوا یختمون فی اعناق المسلمین کما توسم الخیل علامه لاستعبادهم، و نقشوا اکف المسلمین علامه لاسترقاقهم کما یصنع بالعلوج من الروم و الحبشه، و بایع مسلم بن عقبه اهل المدینه کافه- و فیها بقایا الصحابه و اولادها و صلحاء التابعین- علی ان کلا منهم عبد قن لیزید الا علی بن الحسین (علیهما السلام)- الخ-. و هل کان فعلهم ما فعلوا الا بتاسیس المتقدمین علیه (علیه السلام) لهم ذلک، کما لا یخفی علی من کان له قلب او القی السمع و هو شهید. و قد اقر بذلک خالهم و ولی ثالثهم فی کتابه الی محمد بن ابی بکر. (الا ان تجدوا فرسا او سلاحا یعدی به) ای: یتجاوز به (علی اهل الاسلام، فانه لا ینبغی للمسلم ان یدع ذلک فی ایدی اعداء الاسلام فیکون شوکه) واحده شوک الشجر (علیه) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و علیه فالضمیر راجع الی الاسلام، و لکن فی (ابن میثم) (علیهم) و علیه فالضمیر راجع الی اهل الاسلام. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (و لا تدخروا انفسکم نصیحه، و لا الجند حسن سیره، و لا الرعیه معونه، و لا دین الله قوه) قد عرفت من روایه نصر ان هذه الفقرات الاربع مما کتبه (علیه السلام) الی امراء الاجناد لا الخراج، و هو الحق فانها تناسبهم. (و ابلوا) ای: اعطوا کقول جریر: فابلی امیرالمومنین امانه و ابلاه صدقا فی الامور الشدائد و قول زهیر (و ابلاهما خیر البلاء الذی یبلو)، و الاصل فیه الاختبار و الامتحان، ای: افعلوا فعلا تظهرون اختبارکم و امتحانکم. (فی سبیل الله) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (فی سبیله) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (ما استوجب) ای: وجب (علیکم فان الله سبحانه قد اصطنع عندناو عندکم) ای: انعم علی کل منا بما وجب علینا (ان نشکره بجهدنا) ای: بقدر طاقتنا و الا فلم یقدر احد ان یشکره حق شکره. (و ان ننصره بما بلغت به فوتنا) حیث لا یکلف الله نفسا الا وسعها (و لا قوه الا بالله) فی شکره و نصره (العلی العظیم) هکذا فی (المصریه) اخذا عن (ابن ابی الحدید) و لیسا فی (ابن میثم).

مغنیه

اللغه: یحرزها: یحفظها. و السفراء: الرسل و الممثلون. و تحسموا: تمنعوا، و فی بعض النسخ لا تحشموا ای لا تغضبوا. و یعتملون علیها: یضطربون فی العمل علیها کبقره الفلاحه. و الشوکه: القوه. و ابلوا: ادوا. الاعراب: مصل و لا معاهد بدل من الناس، و المصدر من ان یدع فاعل ینبغی، و المصدر من ان نشکره مفعول اصطنع لان المعنی انه تعالی طلب منا ان نصنع له الشکر بالجهد و الکد. المعنی: کتب الامام الی جباه الاموال: (اما بعد، فان من یحذر ما هو صائر الیه الخ). من نظر بعین العقل الی عابه الفعل فبل ان یقدم علیه، و تدبره علی حقیقته- نال خیره و نجا من شره، و من فعل بلا فکر و رویه فقد عرض نفسه للمهالک (و اعلموا ان ما کلفتم به یسیر، و ان ثوابه کثیر) لان المال به عماره الدنیا، و صیانه الدین و قوته.. و اذن مهما عانیتم ایها الجباه من المتاعب فما هی بشی ء بالقیاس الی مرضاه الله و ثوابه شریطه ان تقوموا بالواجب علی الوجه الاکمل. (و لو لم یکن فیما نهی الله عنه الخ).. لو افترض انه لا ذم و لا عقاب علی ترک القبیح، و لکن فی ترکه مدح و ثناء، لو افترض هذا لکان الترک اولی و افضل، فکیف اذا کان العقاب علی فعل القبیح موکد و محقق؟ و قریب من هذا قول الامام فی کلماته القصار: لو لم یتوعد الله علی معصیته فکان یجب ان لا یعصی شکرا لنعمه (فانکم خزان الرعیه الخ).. تجتمع فی الجباه صفات ثلاث: الاولی انهم یجمعون الاموال من الرعیه لتنفق فی مصالحها. الثانیه انهم وکلاء من قبل الامه. الثالثه انهم رسل الائمه.. و کل واحده من هذه الثلاث تستدعی الامانه و الاخلاص، و متی انتفت الامانه عن الجباه فسدت الاوضاع، و دب الضعف و الوهن فی کیان الرعیه. (و لا تحسموا احدا عن حاجته. لکل انسان حاجه فی الحیاه الدنیا، و لکل حاجه سبیل، فان کنتم السبیل الی ادراک حاجه محتاج فکونوا له عونا علی سدها و قضائها. و فی الحدیث: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اکثر سرورا بقضاء حاجه المحتاج اذا وصلت الیه- من صاحب الحاجه نفسه (و لا تبیعن للناس فی الخراج کسوه الخ).. لا ضریبه علی ما یحتاج الیه الانسان من غذاء و کساء و مسکن و اثاب و آله و حیوان، و ایضا لا تجوز مصادره شی ء من ذلک لوفاء ضریبه سابقه، و یمهل المعسر الی میسره. هذا ما فهمناه من ظاهر الکلام و اطلاقه، اما فقهاء الامامیه فانهم یوجبون علی المدین للناس ان یبیع جمیع ما تلک لوفاء دیونه الا دار السکنی و قوت یوم و لیله له و لعیاله، و ثیابه و ثیابهم و ما یحتاجالیه من کتب العلم ان کان من اهله، و ادله وجوب الوفاء عامه تشمل الدین لبیت المال و غیره، و لابد للتخصیص من دلیل. (و لا تضربن احدا الخ).. یجب الرفق فی تحصیل المال، و لا تجوز القسوه یحال لا ضربا و لاشتما و لاشی ء یوذ ی و یسی، و المراد بالمصلی اهل القبله، و بالمعاهد اهل الذمه و المشرک اذا دخل بلاد الاسلام باذن و عهد (الا ان تجدوا فرسا او سلاحا یعدی به علی اهل الاسلام الخ).. اجل، اذا دخل بلاد المسلمین غریب عنها و عن الاسلام، و کان معه ای شی ء یستعمل فی الحرب، و اشتبهم فی امره لقیام القرائن علی الریب- اذا ان هذا جاز لکم ان تصادروا ما یکون سببا للتخریب و قوه العدو … و علی هذا کل الشعوب و الدول قدیما و حدیثا. (و لا تدخروا انفسکم نصیحه الخ).. تناصحوا بالحق، و تواصوا بالتقوی انتم و الجند و الرعیه، و ادوا ما علیکم من واجبات لله، و اطیعوه و اشکروه بالجهاد و نصره الحق. و بعد، فان جبایه الاموال مهمه صعبه تحتاج الی الصبر و المرونه، و الاخلاص و الامانه، و العلم بالحقوق المالیه الشرعیه، ما هی؟ و متی تجب؟ و علی من و کیف توخذ ممن هی علیه اذا امتنع او عجز؟ و کانت هذه الامول و جبایتها سببا او من الاسباب الموجبه لحروف الرده فی

عهد ابی بکر.

عبده

… ما هو صائر الیه: من لم یحذر العاقبه التی یصیر الیها لم یعمل عملا لنفسه یحفظها من سوء المصیر … فانکم خزان الرعیه: الخزان بضم فزای مشدده جمع خازن و الولاه یخزنون اموال الرعیه فی بیت المال لتنفق فی مصالحها … احدا عن حاجته: لا تحسموا لا تقطعوا و الطلبه بالکسر المطلوب … و لا دابه یعتملون علیها: ای لا تضطروا الناس لان یبیعوا لاجل اداء الخراج شیئا من کسوتهم و لا من الدواب اللازمه لاعمالهم فی الزرع و الحمل مثلا و لا تضربوهم لاجل الدراهم و لا تمسوا مال احد من المصلین ای المسلمین او المعاهدین بالمصادره الا ما کان عده للخارجین علی الاسلام یصولون بها علی اهله … و لا تدخروا انفسکم نصیحه: ادخر الشی ء استبقاه لا یبذل منه لوقت الحاجه و ضمن ادخر ههنا معنی منع فعداه بنفسه لمفعولین ای لا تمنعوا انفسکم شیئا من النصیحه بدعوی تاخیره لوقت الحاجه بل حاسبوا انفسکم علی اعمالها کل وقت و مثل هذا یقال فی المعطوفات … ما استوجب علیکم: و ابلوا ای ادوا یقال ابلیته عذرا ای ادیته الیه … ان نشکره بجهدنا: یقال اصطنعت عنده ای طلبت منه ای ان یصنع لی شیئا فالله سبحانه طلب منا ان نصنع له الشکر بطاعتنا له و رعایه حقوق عباده وفاء بحق ماله علینا من النعمه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به کارگردانانش که خراجگیر بودند (در آن از آزار رساندن برای گرفتن خراج و وادار نمودن بفروش چیزی که فروشش زیان دارد نهی می فرماید): این نامه از بنده خدا علی امیرالمومنین است به باجگیران: پس از ستایش خدا و درود بر پیغمبر اکرم، هر که از آنچه به سویش بر می گردد (حساب و وارسی روز رستخیز) نترسید، برای خود چیزی که او را (از عذاب و کیفر) نگاهدارد پیش نفرستاده است، و بدانید آنچه به انجام آن مامور شده اید اندکست و پاداش آن بسیار، و اگر نبود در آنچه خدا نهی فرموده از قبیل ستم و زیاده روی کیفری که از آن بترسند در پاداش دوری از آن، چیزی است که عذری نیست در ترک خواستن آن (گیرم مخالفت دستور را کیفری نبود ولی پیروی از آن را پاداشی دهند ک نمی توان از آن چشم پوشید) پس با مدارا و انصاف با مردم رفتار کنید، و بر خواهشهاشان شکیبا باشید، زیرا شما خزانه داران رعیت هستید (که به واسطه گرفتن خراج با جمعی سر و کار دارید، و به دسته دیگری باید رد کنید و چنین کس باید بردبار و شکیبا باشد) و وکیلهای مردم و نمایندگان پیشوایانید (که به وسیله شما درباره رعیت دستور می دهند) و کسی را از درخواستش

به خشم نیاورده از مطلوبش منع نکنید (کارش را معطل نگذارده و بگوئید چنین بکن چنین نکن، یا زمین را انکار یا آب از فلان جا بیرون آور، خلاصه او را سرگردان ننمائید) هنگام باج گرفتن از مردم لباس زمستانی و تابستانی و چهارپائیکه با آن کار می کنند و غلام را نفروشید (اگر مالی نداشته باشد که خراج را اداء کند آنچه به آن نیازمندند از آنها نگیرید) و البته کسی را برای درهمی تازیانه نزنید، و به مال هیچیک از نمازگزاران و پیمان بسته ها (که با دادن جزیه در پناه اسلامند) دست نزنید مگر اسب و سلاحی که به وسیله آن بر مسلمانان ستم شود بیابید، زیرا سزاوار نیست مسلمانان آنها را در دست دشمنان اسلام باقی گذارد تا بر او توانائی داشته باشند، و از پند و اندرز بر خودتان و نیکوئی بر لشگر و کمک بر رعیت و توانا ساختن دین خدا خودداری نکنید، و در راه خدا آنچه سزاوار و بر شما واجب و لازم است به جا آورید، زیرا خداوند سبحان از ما و شما خواسته که در برابر احسان و نیکوئی او با کوشش خود او را سپاس گزاریم، و به منتهی درجه توانائی خویش او را یاری کنیم، و (هر چند ما را) توانائی نیست مگر به یاری خداوند بلند قدر بزرگوار.

زمانی

راه دریافت مالیات از نظر امام علیه السلام امام علیه السلام در این نامه به وظایف مامورین مالیات پرداخته و توضیح داده که با چه برنامه ای مالیاتها را وصول کنند. امام علیه السلام در این نامه هم موضع مامورین و مسولیت آنان را در برابر مردم تشریح می کند، هم در برابر خدا، هم در برابر رهبر. آنچه در این نامه بیشتر مورد توجه قرار گرفته رعایت حال مردم در کارهای کوچک و بزرگ است. اگر چه لباس تابستانی و زمستانی که مامور مالیات می خواهد بگیرد بصورت ظاهر ارزشی ندارد ولی وقتی روی هم ریخته شود گوشه ای از بودجه مملکتی را تامین می کند ولی آیا هر چه بدست آمد باید گرفت؟ نه تنها لباس و وسیله نقلیه را نباید گرفت، بلکه از نظر اسلام خانه، نوکر و امکاناتی که برای گردش زندگی مورد نیاز است باید از آن چشم پوشید. خلاصه باید امکان ادامه زندگی برای مالیات دهنده باشد تا قدرت پیدا کند سال بعد هم مالیات بدهد و نمونه آیه زیر قرار گیرد. آگاه باشید از درآمدی که دارید پنج یک را در اختیار خدا، پیامبر (ص) نزدیکان محمد (صلی الله علیه و آله) یتیمان، مساکین و راهماندگان قرار دهید، مطلب دیگری که امام علیه السلام به آن توجه میدهد این است که نباید به دشمن مهلت

داد که قدرت پیدا کند و در برابر اسلام و مسلمانان قیام نماید. پیشگیری از نیرومند شدن دشمن از نظر امام علیه السلام یک نوع آمادگی جنگی است که خدای عزیز در قرآن کریم مطرح کرده است. تا آنجا که قدرت دارید علیه دشمن آماده شوید. امام علیه السلام سرانجام سفارش می کند که در اندرزگوئی به شایستگان و انجام وظیفه در راه خدا خود نوعی شکرگزاری از نعمتهای الهی است کوتاهی نکنند. نکته ای که خدای عزیز در قرآن کریم به آن زیاد توجه داده است. برای نمونه: آنگاه که سلیمان پیامبر خدا تخت بلقیس را در حضور خود دید و ملاحظه کرد که یکی از جنیان آن را آورده گفت: این نعت از لطف خداست که ببیند من شکرگزار نعمتهای او هستم یا نه بلکه کفران نعمت می کنم. کسی که از نعمتهای خدا شکرگزاری کند به نفع خود شکرگزاری کرده و کسی که از نعمتهای خدا کفران کند ضرری بخدا نمی زند، خدا بی نیاز و کریم است.

سید محمد شیرازی

الی عماله علی الخراج (من عبدالله علی امیرالمومنین الی اصحاب الخراج) و الخراج هو الذی یاخذ الوالی من الاراضی المفتوحه عنوه، التی هی لکل المسلمین، فیوجرها الوالی، فی مقابل مال معلوم، و یسمی بالخراج، لانه یخرج من الارض، و اصحاب الخراج هم الذین یتولون الحراج و یدعونه خزینه الدوله (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان من لم یحذر) ای لم یخف (ما هو صائر الیه) ای: العاقبه التی یصیر الیها، بان لم یخف العقاب (لم یقدم لنفسه ما یحرزها) ای یحفظها من سوء المصیر، من الاعمال الصالحه بخلاف من خاف، فانه یعمل حتی ینجو هناک من النکال و العذاب. (و اعلموا ان ما کلفتم) من الطاعه (یسیر) سهل (و ان ثوابه) الذی قرره سبحانه علی تلک الاعمال (کثیرا) اذ هو الثواب الابدی الذی لا یشوبه حزن و الم (و لو لم یکن فیما نهی الله عنه من البغی و العدوان) ای الظلم و التعدی، و (من) بیان (ما) (عقاب یخاف) منه، اسم کان، ای لو لم یکن عقاب فی الظلم الذی نهی الله عنه (لکان فی ثواب اجتنابه) ای الثواب الذی قرره سبحانه لمن اجتنب الظلم (ما لا عذر فی ترک طلبه) فمن لم یطلبه، لم یکن معذورا عند الناس، لکثره ثواب ترک الظلم. (فانصفوا الناس من انفسکم) ای اجعلوا بینکم و بینهم النصفه، باعطائهم حقهم، کما تاخذون منهم حقکم (و اصبروا لحوائجهم) لا ان تترکوها و لم تهتموا بها ضجرا و ضیقا (فانکم خزان الرعیه) جمع خازن و هو الحافظ للمال، فان عمال الخراج یحفظون الاموال عندهم، لقنفق فی مصالح الناس (و وکلاء الامه) فقد اعطی الامه ثقتها بهم حیث دخل فی بیعه الخلیفه الامر علیهم. (و سفراء الائمه) ای الوسطاء بینهم و بین الناس، و المراد بالامه الخلفاء و من الیهم (و لا تحسموا) ای لا تقطعوا (احدا عن حاجته) بان لا تودوها الیه (و لا تحبسوه عن طلبته) بان تحیلوا بینه و بین ما یرید ان یعمل، و لیت الامام کان حاضرا، لیری ماذا یعمل الموظفون بالناس، فی هذا الدور؟. (و لا تبیعن للناس فی) استیفاء (الخراج) و اخذه (کسوه شتاء و لا صیف) ای ما یحتاجون الیه من الکساء طول السنه، فان و انکان الوقت صیفا لا یباع کساء الشتاء لاجل الخراج، و هکذا بالعکس (و لا دابه یعتملون علیها) ای اللازمه لاعمالهم فی الزرع و الحمل و ما اشبه (و لا عبدا) یختاجون الیه مما یعد مونه لهم. (و لا تضربن) اصله تضربون، حذف نونه للنهی، و واوه لالقتاء الساکنین (احدا سوطا لمکان درهم) ای لاجل طلبکم منهم المال، اذا لم یعطوکم (و لا تمسن مال احد من الناس) بان تاخذوه للبیع و اخذ الخراج من ثمنه (مصل) ای مسلم (و لا معاهد) کتابی فی ذمه المسلمین. (الا ان تجدوا فرسا او سلاحا) فی ید المعاهد، المستحق علیه الخراج (یعدی به علی اهل الاسلام) فان من طبیعه الکتابی ان یتعدی علی المسلم اذا وجد فرصه، فحینئذ یجوز بیع ذلک الفرس او السلاح فی الخراج (فانه لا ینبغی للمسلم ان یدع ذلک فی ایدی اعداء الاسلام فیکون شوکه علیه) ای علی الاسلام و المسلمین. (و لا تدخروا انفسکم نصیحه) ادخر الشی ء اذا بقاه لیصرفه فی وقت الحاجه ای لا تمنعوا انفسکم من نصح المسلمین، بظن انکم تخفون ذلک النصح لوقت آخر، بل مهما عملتم من نصح فابذلوه، و هذا من اهم الدساتیر فکثیرا ما یعلم احد شیئا فی صلاح الناس لکنه لا یبدیه لهم، بزعم انهم اذا علموا احتیاجهم تبعوه و سئلوه او ما اشبه ذلک (و لا) تدخروا (الجند حسن سیره) ای سیروا معهم سیره حسنه فلا تدخروا رواتبهم (و لا الرعیه معونه) ای عونا، بل اعینوهم من الخراج بقدر رفع حاجتهم (و لا دین الله قوه) فابذلوا کل ما تتمکنون من المال لتقویه دین الله سبحانه. (و ابلو فی سبیل الله) ای ادوا لاجله سبحانه (ما استوجب علیکم) ای ما وجب من الفرائض (فان الله سبحانه قد اصطنع عندنا و عندکم) یقال اصطنعت عنده ای طلبت منه ان یصنع لی شیئا، و المعنی طلب سبحانه منا (ان نشکره بجهدنا) ای بکل قوانا و جهودنا، و شکره اداء ما وجب علینا (و ان ننصره) و المراد نصره دینه (بما بلغت قوتنا) ای بجمیع قوتنا (و لا قوه) لاحد (الا بالله العلی العظیم) فانه تعالی هی الاسباب و ارشد الی المصالح.

موسوی

اللغه: یحذر: یخاف و یاخذ الحیطه. یحرزها: یحفظها. البغی: الظلم. العدوان: الظلم الصراح. انصفوا الناس: اعدلوا بینهم. الحوائج: ما یفتقر الیه و یحتاجه المرء. الخزان: جمع خازن الذی یتولی حفظ المال. السفراء: الرسل. لا تحشموا: لا تغضبوا. الطلبه: بکسر الطاع المطلوب. الخراج: الضرائب، ما یدفع عن الارض من الضریبه. الکسوه: اللباس. یعتملون علیها: یحتاجونها لعملهم. السوط: ما یضرب به من جلد مضفور و نحوه. المعاهد: الذمی. یعدی به: یظلم به، یتجاوز به. الشوکه: القوه. ادخر الشی ء: خباه لوقت الحاجه. ابلوا: ادوا یقال: ابلیته عذرا ای ادیته الیه. اصطنع شیئا: امر ان یصنع له. الشرح: (من عبدالله علی امیرالمومنین الی اصحاب الخراج: اما بعد فان لم یحذر ما هو صائر الیه لم یقدم لنفسه ما یحرزها) هذا الکتاب کتبه الامام الی عماله علی الخراج و هم جباه الضرائب و فیه موعظه لهم و ترغیب فی عمل الخیر و لطف المعامله و فیه بعض الاوامر و النواهی. ابتدا علیه السلام بترغیبهم فی حفظ النفس و صیانتهم من العذاب و ان من لم یحذر و یخاف و یعد العده لما هو صائر الیه من الحساب و الثواب و العقاب لم یقدم لنفسه ما یصونها و یحفظها فیجب علی الانسان ان یعرف العاقبه و یحذر من سوءها و یحصن نفسه و یحفظها من العذاب … (و اعلموا ان ما کلفتم به یسیر و ان ثوابه کثیر) انکم تتعبون قلیلا فی جبایه المال و لکن الاجر کثیر من حیث انه یسد عوز الناس و یرفع عنهم الحاجه و یقوی الدوله و ینعش اقتصادها و ینشط حرکتها التجاریه … (و لو یکن فیما نهی الله عنه من البغی و العدوان عقاب یخاف لکان فی ثواب اجتنابه ما لا عذر فی ترک طلبه) یعنی لو لم یکن فی البغی و الظلم عقاب اوجبه الله علیه و یخاف الانسان منه لکان فیما یترکه من الثواب و الاجر علیه ما یدفعه للقیام به و بعباره اخری: اذا لم یکن ما یدعوه للخوف من العقاب فیجب ان یدعوه الثواب الذی یفوته. (فانصفوا الناس من انفسکم و اصبروا لحوائجهم فانکم خزان الرعیه و وکلاء الامه و سفراء الائمه) اوصاهم بعده وصایا: 1- انصفوا الناس من انفسکم: فما للناس علیکم من الحقوق ادوها الیهم و لا تظلموا احدا منهم فانتم و هم فی الحق سواء. 2- فاصبروا لحوائجهم: لا تضجروا و تضیقوا بهم و بمطالبهم و حاجاتهم بل احملوا انفسکم علی الصبر و الزموها به و علل ذلک بثلاثه امور: ا- انکم خزان الرعیه: انتم امناء فی حفظ الخزینه العامه و هی عائده للامه و للشعب. ب- و انتم وکلاء الامه: فالامه انتدبتکم- لثقتها فیکم- علی هذا المرفق المهم و جعلتکم وکلاء عنها تتولون شوون ما وکلتم علیه فیجب ان ترعوا العداله و تحفظوا المصالح العامه … ج- و سفراء الائمه: فالقاده و الحکام و اولیاء الامور هم الذین جعلوکم رسلا من قبلهم تتولون الامور نیابه عنهم و تصرفون القضایا بالوکاله عنهم فکونوا وجوها طیبه تتلقی الناس بالبشر و البسمه و حسن الاخلاق … 4- (و لا تحشموا احدا عن حاجته) لا تغضبوا طالب حاجه فیرتد عنها و یمتنع عن تناولها. 5- (و لا تحسبوه عن طلبته) لا تمنعوا احدا عن حاجته و ما یطلب منکم بان تحتجبوا عنه و تمتنعوا عن مقابلته. 6- (و لا تبیعن للناس فی الخراج کسوه شتاء و لا صیف و لا دابه یعتملون علیها و لا عبدا) اذا وجب الخراج علی بعضهم و کان به فقر و حاجه فلاتباع ثیابه المحتاج الیها فی الشتاء او الصیف و لا الدابه- حمار او فرس او بقره و غیر ذلک- التی یحتاج الیها فی عمله کزارع و فلاح و لا یباع عبده المحتاج الی خدمته بل کما قال تعالی: (فان کان ذو عسره فنظره الی مسیره … ). 7- (و لا تضربن احدا سوطا لمکان درهم) اذا اردت ان تحصل علی اموال الخراج و جبایتها فلا تضرب ابشار الناس و وجوههم لتحصیلها و بعباره اخری لا تستعمل العنف و القسوه فی تحصیل مال الخراج بل اللین و الرفق و الکلمه الطیبه و هذا اسلوب من اسالیب التربیه الایجابیه. 8- (و لا تمسن مال احد من الناس مصل و لا معاهد الا ان تجدوا فرسا او سلاحا یعدی به علی اهل الاسلام فانه لا ینبغی للمسلم ان یدع ذلک فی ایدی اعداء الاسلام فیکون شوکه علیه) نهاهم ان تمتد ایدیهم الی اموال المسلمین- و عبر عن المسلم بالمصل- کما نهاهم ان تمتد ایدیهم باخذ مال احد من اهل الذمه و عبر عنه- بالمعاهد- و ذلک لحرمه اخذ مال الصنفین بدون طیبه نفس فالمسلم لاسلامه و المعاهد لما بینه و بین المسلمین من الالتزام بحمایته مقابل دفع الجزیه … نعم استثنی من ذلک ما لو کان المعاهد قد اعد فرسا للقتال او سیفا او ما اشبه ذلک من آلات الحرب و ادواتها مما یمکن ان یستخدم ضد المسلمین فقد اباح له اخذه و الاستیلاء علیه لئلا یتحول فیما بعد الی قوه للکفار یحاربون به المسلمین فیکون سلاحا لم تسمح الدوله باقتنائه و هذا موجود فی قوانین الدول و انظمتها … 9- (و لا تدخروا انفسکم نصیحه) فکل جابی ینصح الاخر و یعلمه الطرق الصحیحه و الشرعیه التی تنسجم مع روح الاسلام و تعالیمه. (و لا الجند حسن سیره) کونوا مع الجنود بافضل سیره و احسن سلوک و اطیب اخلاق لانهم حماه الارض و الدین و قامعی الکفره و المفسدین … (و لا الرعیه معونه و لا دین الله قوه) قدموا اللناس کل معونه تستطیعون بها تقویتهم حتی تصلح احوالهم و تزدهر بلادهم، و کذلک بلغوا الاسلام و انشروا احکامه و ادعوا الیه بسیرتکم الطیبه و ادعموه بکل وسیله لتجعلوه قویا عزیزا. (وابلو فی سبیل الله ما استوجب علیکم فان الله سبحانه قد اصطنع عندنا و عندکم ان نشکره بجهدنا و ان ننصره بما بلغت قوتنا و لا قوه و الا بالله العلی العظیم) جدوا و اجتهدوا و قوموا بما اوجبه الله علیکم لما قدمه لکم و لنا من النعم و الخیرات فانه اخذ علینا ان نشکره بما نقدر علیه و نطیق و ننصره بنشر دینه و تقویته بما نستطیع و ما نملک من قوه و قدره و لا قوه لنا الا بالله العلی العظیم …

دامغانی

از نامه آن حضرت به کارگزارانش بر جمع خراج در این نامه که با این عبارت آغاز می شود: «اما بعد فانّ من لم یحذر ما هو سائر الیه، لم یقدّم لنفسه ما یحرزها»، «اما بعد، هر کس از آنچه به سوی آن خواهد رفت - رستاخیز- بر حذر نباشد، برای خود چیزی که او را - از عذاب- محفوظ بدارد از پیش نفرستاده است.» ابن ابی الحدید چنین گفته است: امیر المؤمنین علیه السّلام جمع کنندگان خراج را منع کرده است که مبادا وسایل لازم و ضروری خراج دهندگان را برای گرفتن خراج بفروشند، همچون جامه ها و مرکب و گاوهایی را که برای شخم زدن لازم دارند و برده ای که عهده دار خدمتگزاری و امر بری است. همچنین آنان را نهی فرموده است که مبادا برای وصول خراج، خراج دهنده را بزنند.

ابن ابی الحدید در پی این سخن خود می نویسد: عدی بن ارطاه نامه ای به عمر بن عبد العزیز نوشت و از او اجازه خواست که کارگران و مودیان را شکنجه دهد. عمر بن عبد العزیز برای او نوشت: گویی من برای تو سپری از عذاب خداوند هستم و پنداشته ای که خشنودی من تو را از خشم خداوند می رهاند. بر هر کس حجت تمام شد و بدون فشار اقرار کرد، او را به پرداخت آن وادار کن، اگر توانا بود از او وصول کن و اگر از پرداخت خودداری کرد او را به زندان بیفکن و اگر توان پرداخت نداشت پس از سوگند دادن او به خدا که توان پرداخت ندارد، آزادش کن که اگر آنان با جنایات خود خدا را ملاقات کنند برای من خوشتر است که من با خونهای آنان، خدا را ملاقات کنم.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عُمّالِهِ عَلَی الْخِراجِ

از نامه های امام علیه السلام

به کارگزاران خراج و بیت المال است.{١. سند نامه:

آنچه را مرحوم سید رضی از این نامه ذکر کرده در کتاب صفین نصر بن مزاحم که پیش از سید رضی میزیسته است به صورت دو نامه و در دو جا از این کتاب آمده است با تفاوت مختصری با آنچه سید رضی آورده است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 389) ابوجعفر اسکافی که قبل از سید رضی می زیسته نیز در کتابش به نام المعیار والموازنه، ص 122 نامهای ذکر کرده که بخش هایی از آن با نامه مورد بحث شباهت

دارد؛ ولی احتمال دارد نامه دیگری باشد. در کتاب تمام نهج البلاغه ص 776 نیز نامهای شبیه نامه ابوجعفر اسکافی آمده است.}

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این نامه به چند نکته مهم اشاره می فرماید:در بخش اوّل سخن از ثواب زحماتی است که گردآوری کنندگان خراج در این راه متحمّل می شوند که امام علیه السلام به عنوان ذخیره یوم المعاد از آن یاد می کند.

در بخش دوم این نامه درباره رعایت عدالت و محبّت به مردم هنگام گرفتن

خراج سفارش اکید می کند و از هرگونه اجحاف و تعدّی و زیان رساندن به آنها نهی می فرمایدو حتی در مورد غیر مسلمانانی که کمک به دشمن نکنند نیز همین توصیه را دارد.

در بخش آخر آنها را به شکرگزاری از نعمت های پروردگار و یاری دین و آیینش با تمام قوّت و قدرت فرا می خواند.

***

بخش اوّل

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی أَصْحَابِ الْخَرَاجِ:

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ مَنْ لَمْ یَحْذَرْ مَا هُوَ صَائِرٌ إِلَیْهِ لَمْ یُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا یُحْرِزُهَا.

وَاعْلَمُوا أَنَّ مَا کُلِّفْتُمْ بِهِ یَسِیرٌ،وَأَنَّ ثَوَابَهُ کَثِیرٌ،وَلَوْ لَمْ یَکُنْ فِیمَا نَهَی اللّهُ عَنْهُ مِنَ الْبَغْیِ وَالْعُدْوَانِ عِقَابٌ یُخَافُ لَکَانَ فِی ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لَاعُذْرَ فِی تَرْکِ طَلَبِهِ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) کسی که از آنچه سرانجام به سوی آن می رود (مرگ و قیامت) بر حذر نباشد چیزی از پیش برای خود که او را (از بلای آن روز) مصون دارد نمی فرستد.بدانید آنچه به آن مکلّف شده اید کم است امّا ثوابش بسیار.اگر ظلم و تعدّی،که خدا از آن نهی کرده عقاب و کیفر ترس آوری نداشت،باز برای درک ثوابِ اجتنابِ از آن،عذری برای ترکش باقی نمی ماند.

شرح و تفسیر: از ظلم و ستم به مردم بپرهیزید!

منظور از اصحاب خراج مأموران جمع آوری خراج اراضی مفتوح العنوه است.توضیح:هنگامی که مسلمانان بر دشمنان خود پیروز می شدند زمین های آنها عملاً به ملک مسلمین در می آمد؛ولی غالباً آن را در اختیار خودشان می گذاشتند و هر سال مبلغی یا مقداری از محصول آن اراضی به عنوان مال الاجاره (یا مالیات) از آنها گرفته می شد که مبلغ زیاد و سنگینی نبود.این

مسأله از عصر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با فتح خیبر آغاز شد و سپس در فتوحات دیگر اسلامی جریان یافت و قسمت عمده بیت المال در آن زمان ها از همین خراج تأمین می شد که مبلغ قابل توجهی بود و تعلق به همه مسلمانان داشت.البته مأموران دیگری بودند که زکات را از مسلمانان جمع آوری می کردند و صرف نیازهای ارتش اسلام و قضات و فقرا و نیازمندان می شد.

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود بر چند امر تأکید می کند.

نخست هشدار می دهد که زندگی خود را در جهان دیگر فراموش نکنید وگرنه برای آن آمادگی پیدا نخواهید کرد می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) کسی که از آنچه سرانجام به سوی آن می رود (مرگ و قیامت) بر حذر نباشد چیزی از پیش برای خود که او را (از بلای آن روز) مصون دارد نمی فرستد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ مَنْ لَمْ یَحْذَرْ مَا هُوَ صَائِرٌ إِلَیْهِ لَمْ یُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا یُحْرِزُهَا).

اینکه در روایات می خوانیم هوشیارترین مردم کسی است که بیش از همه به فکر مرگ باشد:

«یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَکْیَسَکُمْ أَکْثَرُکُمْ ذِکْراً لِلْمَوْت»{بحارالانوار، ج 74، ص178.} برای این است که تا انسان در فکر سفر آخرت نباشد وسایل این سفر پرخطر را فراهم نخواهد کرد و دست خالی با دنیا وداع می کند.

آن گاه در دومین نکته خطاب به کارگزاران خراج می فرماید:«بدانید آنچه به آن مکلّف شده اید کم است امّا ثوابش بسیار»؛ (وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَا کُلِّفْتُمْ بِهِ یَسِیرٌ وَ أَنَّ ثَوَابَهُ کَثِیرٌ).

آیا منظور امام علیه السلام از این عبارت کوشش های مربوط به جمع آوری خراج است یا تمام تکالیفی که انسان ها دارند؟ هر دو معنا محتمل است.با توجّه به اینکه جمله پیشین عام بود و همه اعمال را شامل می شد،احتمال دوم مناسب تر به نظر می رسد و در واقع اشاره به آیات شریفه «وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ

حَرَجٍ»{حج، آیه 78.} و «یُرِیدُ اللّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ»{بقره، آیه 185.} است.

آری خداوند جواد و کریم در مقابل اعمال کوچک ما ثواب های بزرگی قرار داده است.

در سومین نکته به مطلبی درباره ترک ظلم اشاره می کند و می فرماید:«اگر ظلم و تعدّی،که خدا از آن نهی کرده عقاب و کیفر ترس آوری نداشت باز برای درک ثوابِ اجتنابِ از آن،عذری برای ترکش باقی نمی ماند»؛ (وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِیمَا نَهَی اللّهُ عَنْهُ مِنَ الْبَغْیِ وَ الْعُدْوَانِ عِقَابٌ یُخَافُ لَکَانَ فِی ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لَاعُذْرَ فِی تَرْکِ طَلَبِهِ).

اشاره به اینکه ظلم و ستم بی شک کیفر شدیدی دارد؛ولی در ترک آن ثوابِ فوق العاده ای است،بنابراین نه به جهت کیفرش،بلکه به موجب ثواب ترکش، اگر انسان آن را ترک گوید بسیار بجاست.

امام علیه السلام در کلمات قصار خود نیز شبیه همین معنا را با تعبیر وسیع تر و جالب دیگری بیان کرده می فرماید:

«لَوْ لَمْ یَتَوَعَّدِ اللّهُ عَلَی مَعْصِیَتِهِ لَکَانَ یَجِبُ أَلَّا یُعْصَی شُکْراً لِنِعَمِهِ؛ اگر خداوند تهدید به عذاب در برابر عصیانش نکرده بود باز هم واجب بود به پاس نعمت هایش نافرمانی نشود».{نهج البلاغه، کلمات قصار، کلمه 290.}

نکته: خراج چیست؟

خراج چیست؟

واژه«خراج»و«خرج»در اصل از خروج گرفته شده و به معنای چیزی است که از مال انسان یا از زمین زراعتی به دست می آید.بعضی واژه خراج را به معنای

مال الاجاره زمین دانسته اند و راغب در کتاب مفردات خود می گوید:خراج غالباً به مالیاتی که بر زمینِ باغ و زراعت وضع می شود،اطلاق می گردد و به هر حال در اصطلاح فقها به معنای مالیاتی است که بر زمین های خراجیه؛یعنی زمین هایی که با جنگ از کفّار گرفته شده بود قرار می دادند و گاه به مالیات زمین های آبادی اطلاق می شد که جزو انفال بود.بخش اوّل تعلّق به همه مسلمانان داشت و بخش دوم به حاکم اسلامی.

در بعضی از کتب اهل سنّت آمده است که خراج در اصطلاح فقها دو معنا دارد:معنای عام و معنای خاص.خراج به معنای عام تمام اموالی است که دولت متولی جمع آوری و صرف آن در مصارف معیّن است (تمام اقسام مالیات ها) و اما معنای خاص،آن مالی است که حکومت اسلامی بر اراضی خراجیه قرار می دهد{الموسوعه الفقهیه الکویتیه، ج 19، ص 52.} و گاه به مالیاتی که به نام جزیه از غیر مسلمانان گرفته می شد نیز اطلاق شده است.

در مورد مصرف خراج فقهای ما گفته اند که باید صرف مصالح عامه مسلمین گردد؛مانند بنای پل ها،حفظ امنیّت جاده ها،کمک به نیازمندان،حقوق سربازان، جنگ جویان،قضات و فرمانداران و سایر نیازهای حکومتی.{جواهرالکلام، ج 22، ص 200}

البته بسیار می شد که بخش مهمی از خراج میان همه مسلمانانی که در دسترس بودند به طور مساوی در حکومت های عدل (مانند حکومت امیرمؤمنان علی علیه السلام) و به صورت غیر مساوی (مانند حکومت خلفا) تقسیم می شد.

دلیل تساوی بر تقسیم،آن است که اراضی خراجیه که خراج از آن جمع آوری می شود ملک عموم مسلمانان است و همه به طور مساوی در آن سهیم هستند.در ضمن منظور از تساوی،عدم فرق میان افراد به حسب شخصیت اجتماعیشان

است که فلان کس شیخ قبیله است و فلان شخص آدم سرشناسی است و دیگری کارگر ساده؛ولی بر حسب مسئولیت ها مانند قضاوت و فرمانداری و فرماندهی لشکر و امثال آن به یقین تفاوت گذارده می شد.

***

بخش دوم

اشاره

فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِکُمْ،وَاصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ،فَإِنَّکُمْ خُزَّانُ الرَّعِیَّهِ، وَوُکَلَاءُ الْأُمَّهِ،وَسُفَرَاءُ الْأَئِمَّهِ وَلَا تُحْشِمُوا أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ،وَلَا تَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ،وَلَا تَبِیعُنَّ لِلنَّاسِ فِی الْخَرَاجِ کِسْوَهَ شِتَاءٍ وَلَا صَیْفٍ،وَلَا دَابَّهً یَعْتَمِلُونَ عَلَیْهَا،وَلَا عَبْداً،وَلَا تَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَکَانِ دِرْهَمٍ وَلَا تَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ،مُصَلٍّ وَلَا مُعَاهَدٍ،إِلَّا أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلَاحاً یُعْدَی بِهِ عَلَی أَهْلِ الْإِسْلَامِ،فَإِنَّهُ لَایَنْبَغِی لِلْمُسْلِمِ أَنْ یَدَعَ ذَلِکَ فِی أَیْدِی أَعْدَاءِ الْإِسْلَامِ، فَیَکُونَ شَوْکَهً عَلَیْهِ.وَلَا تَدَّخِرُوا أَنْفُسَکُمْ نَصِیحَهً،وَلَا الْجُنْدَ حُسْنَ سِیرَهٍ، وَلَا الرَّعِیَّهَ مَعُونَهً،وَلَا دِینَ اللّهِ قُوَّهً،وَأَبْلُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَیْکُمْ، فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ عِنْدَنَا وَعِنْدَکُمْ أَنْ نَشْکُرَهُ بِجُهْدِنَا،وَأَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا،وَلَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ.

ترجمه

(امام فرمود:) حال که چنین است انصاف را از سوی خود نسبت به مردم رعایت کنید و در برابر نیازمندی هایشان (که پاسخ گفتن به آن مشکلاتی دارد) صبر و شکیبایی به خرج دهید،زیرا شما خزانه داران رعیّت و وکلای امّت و سفیران ائمه و پیشوایان هستید.هیچ کس را به سبب عرض حاجتش شرمنده نسازید و کسی را از خواسته (مشروعش) باز مدارید و هرگز برای گرفتن خراج از بدهکار،لباس تابستانی یا زمستانی و یا مرکبی که با آن به کارهایشان می رسند و یا برده ای را (که از کمک او برای زندگی بهره می گیرند) به فروش نرسانید.

کسی را برای گرفتن درهمی تازیانه نزنید.هرگز به مال احدی از مردم،چه

مسلمان باشد و چه غیر مسلمانی که در پناه اسلام است،دست نزنید (و آن را به تملک بیت المال در نیاورید) مگر اینکه اسب یا سلاحی باشد که برای تجاوز به مسلمانان به کار گرفته می شود (در این صورت می توانید آن وسایل را مصادره کنید) زیرا برای مسلمان سزاوار نیست که چنین وسایلی را در دست دشمنان اسلام باقی بگذارد تا سبب نیرومندی آنها بر ضد مسلمانان گردد.هرگز از نصیحت و اندرز به خویشتن (و به یکدیگر) و از خوش رفتاری با سپاهیان و کمک به رعیّت و تقویت دین خدا خودداری مکنید.در راه خدا آنچه را بر شما واجب است انجام دهید،زیرا خداوندِ سبحان،از ما و شما خواسته است که با تمام توان شکر او را بجا بیاوریم و آیین او را تا آنجا که قدرت داریم یاری کنیم و هیچ قدرتی (برای انجام این امور) جز به کمک خداوند بزرگ نیست.

شرح و تفسیر: در گرفتن خراج انصاف را رعایت کنید

امام علیه السلام پس از بیان یک سلسله کلیات در بخش پیشین این نامه،در این بخش انگشت روی جزئیات مسائل گذارده و اوامر و نواهی خاصی برای کارگزاران خراج صادر می فرماید.

در آغاز چنین می گوید:«حال که چنین است انصاف را از سوی خود نسبت به مردم رعایت کنید و در برابر نیازمندی هایشان (که پاسخ گفتن به آن مشکلاتی دارد) صبر و شکیبایی به خرج دهید،زیرا شما خزانه داران رعیّت و وکلای امّت و سفیران ائمه و پیشوایان هستید»؛ (فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِکُمْ،وَ اصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ،فَإِنَّکُمْ خُزَّانُ الرَّعِیَّهِ،وَ وُکَلَاءُ الْأُمَّهِ،وَ سُفَرَاءُ الْأَئِمَّهِ).

منظور از انصاف از سوی خود-همان گونه که در روایات وارد شده است - این است که آنچه برای خود می پسندند برای آنها بپسندند و آنچه برای خویش

ناخوش می دارند برای آنها ناخوش دارند.یا به تعبیر دیگر همان گونه که حق خود را از آنها می گیرند،حقوق آنها را نیز به آنها بپردازند.

در حدیثی می خوانیم مردی اعرابی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آمد در حالی که پیامبر سوار بر مرکب به سوی یکی از غزوات در حرکت بود.آن مرد عرب رکاب پیغمبر را گرفت و عرض کرد:«یَا رَسُولَ اللّهِ عَلِّمْنِی عَمَلاً أَدْخُلُ بِهِ الْجَنَّهَ؛ای رسول خدا! عملی به من یاد ده که اگر انجام دهم داخل بهشت شوم».پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:

«مَا أَحْبَبْتَ أَنْ یَأْتِیَهُ النَّاسُ إِلَیْکَ فَأْتِهِ إِلَیْهِمْ وَمَا کَرِهْتَ أَنْ یَأْتِیَهُ النَّاسُ إِلَیْکَ فَلَا تَأْتِهِ إِلَیْهِمْ؛ آنچه دوست داری مردم برای تو انجام دهند برای آنان انجام ده و آنچه دوست نداری که مردم درباره تو انجام دهند درباره آنها انجام نده».این را فرمود و اضافه کرد:

«خَلِّ سَبِیلَ الرَّاحِلَهِ؛ دست از مرکب بردار و آن را به حال خود واگذار»(یعنی تمام خواسته تو در این دو جمله بود).{کافی، ج 2، ص 146، ح 10.}

امام علیه السلام در جمله های بالا سه منصب برای عاملان خراج بیان فرمود که اشاره به سه مسئولیت مهم آنهاست.

نخست خازن رعیّت،به معنای حافظ اموال آنها بودن تا در مصارفش صرف شود.دیگر اینکه آنها وکیلان امّتند که مفهومش آن است که حقوق مردم را از کسانی که حق بر ذمه آنهاست به طور کامل دریافت می دارند.سوم اینکه آنها سفیران امامان هستند که باید با همان اخلاق و روش پیشوایان بزرگ با مردم رفتار کنند،بنابراین هم اخذ حقوق می کنند و هم حفظ آن و هم با اخلاق حسنه با آنان رفتار می کنند.

آن گاه امام علیه السلام آنها را از شش چیز نهی می کند.در نخستین نهی می فرماید:«هیچ کس را به سبب عرض حاجتش شرمنده نسازید»؛ (وَ لَا تُحْشِمُوا{«تحشموا» از ریشه «احشام» و «حشم» بر وزن «کرم» به معنای خجل ساختن کسی گرفته شده و هنگامی که به باب افعال برود نیز همان معنا را می بخشد. گاه نیز به معنای خشمگین ساختن آمده است و در جمله بالا همان معنای اول مناسب تر است و «حشمت» بر وزن «حکمت» به معنای حیا و شرمندگی است و گاه به معنای شایستگی نیز آمده است.} أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ).

یعنی چنان با مردم رفتار کنید که از عرض حاجت خود شرمنده نشوند.مثلاً اگر بعضی گوسفندان آنها مورد علاقه آنهاست یا بعضی از بخش های زراعت مورد توجّه آنهاست،چنان با آنها رفتار کنید که بتوانند مقصود خود را اظهار دارند و خراج و زکات را از بخش دیگر مطالبه کنید.

حضرت در دومین نهی خود می فرماید:«و کسی را از خواسته (مشروعش) باز مدارید»؛ (وَ لَا تَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ).

اشاره به اینکه اگر آنها در نحوه تقسیم اموال و اخذ خراج خواسته های مشروعی داشته باشند آنها را رعایت کنید.

در سومین نهی،آنها را از گرفتن وسایل ضروری زندگی (و به اصطلاح مستثنیات دین) باز می دارد و می فرماید:«و هرگز برای گرفتن خراج از بدهکار، لباس تابستانی یا زمستانی و یا مرکبی که با آن به کارهایشان می رسند و یا برده ای را (که از کمک او برای زندگی بهره می گیرند) به فروش نرسانید»؛ (وَ لَا تَبِیعُنَّ لِلنَّاسِ فِی الْخَرَاجِ کِسْوَهَ شِتَاءٍ وَ لَا صَیْفٍ،وَ لَا دَابَّهً یَعْتَمِلُونَ عَلَیْهَا وَ لَا عَبْداً).

این دستور یکی از احکام کاملاً انسانی اسلام است که اجازه نمی دهد حتی از بدهکاران،ضروریات زندگی آنها را برای ادای دین بستانند،بلکه اگر مال دیگری دارد از آن باید بهره گرفت و اگر ندارد باید به او مهلت داد تا زمانی که قدرت بر ادای دین خود پیدا کند.

در چهارمین نهی می فرماید:«کسی را برای گرفتن درهمی تازیانه نزنید»؛ (وَ لَا تَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَکَانِ دِرْهَمٍ).

به بیان دیگر به هنگام اخذ حق بیت المال هر گونه خشونتی ممنوع است

و تجربه نشان داده که خشونت ها نتیجه منفی در ادای دیون دارد و به عکس محبّت و ملاطفت،درآمد بیت المال را فزون تر می سازد.

تعبیر به«درهم»ممکن است اشاره به اموال کم باشد؛یعنی در جزئیات به مردم سخت گیری نکنید.بعضی از شارحان احتمال داده اند که درهم در اینجا به معنای جنس مال است یعنی برای اخذ اموال مردم را در فشار قرار ندهید.

امام علیه السلام در پنجمین نهی می فرماید:«هرگز به مال احدی از مردم چه مسلمان باشد و چه غیر مسلمانی که در پناه اسلام است،دست نزنید (و آن را به تملک بیت المال در نیاورید) مگر اینکه اسب یا سلاحی باشد که برای تجاوز به مسلمانان به کار گرفته می شود (در این صورت می توانید آن وسایل را مصادره کنید) زیرا برای مسلمان سزاوار نیست که چنین وسایلی را در دست دشمنان اسلام باقی بگذارد تا سبب نیرومندی آنها بر ضد مسلمانان گردد»؛ (وَ لَا تَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ،مُصَلٍّ وَ لَا مُعَاهَدٍ{«معاهد» دو معنا دارد: اهل ذمه و اقلیت های مذهبی که در داخل کشورهای اسلامی به طور مسالمت آمیز با مسلمانان زندگی می کنند، و کفاری که در خارج کشورهای اسلامی هستند و با مسلمانان عهد و پیمان دارند.

در اینجا منظور همان معنای اول است.} ،إِلَّا أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلَاحاً یُعْدَی بِهِ عَلَی أَهْلِ الْإِسْلَامِ،فَإِنَّهُ لَا یَنْبَغِی لِلْمُسْلِمِ أَنْ یَدَعَ ذَلِکَ فِی أَیْدِی أَعْدَاءِ الْإِسْلَامِ،فَیَکُونَ شَوْکَهً عَلَیْهِ).

این جمله اشاره به منافقان و افراد نفوذی است که مرکب سواری و سلاحی دارند و آن را در اختیار دشمنان اسلام قرار می دهند در این موارد می توان این وسایل را از آنان گرفت بی آنکه قیمت آنها پرداخته شود،چرا که پرداخت قیمت باز هم آنها را بر تجدید همان برنامه قوّت و قدرت می دهد.در واقع این دستور نوعی مصادره مشروع است که امام علیه السلام درباره افراد استثنایی اجازه داده است؛ ولی اموال سایر مسلمانان و غیر مسلمانانی که اهل ذمه هستند باید محترم شمرده شود.

درست است که این موضوع ارتباطی به مسأله خراج ندارد ولی در واقع یک وظیفه اضافی است که گاهی عاملان خراج با آن مواجه می شوند و باید انجام دهند.

در فقه اسلامی در باب مکاسب محرّمه بحثی درباره حرمت کمک به ظالمان و نیز بحثی درباره عدم جواز فروش اسلحه به دشمنان اسلام آمده است که با دلایل عام و خاص از این مسأله نهی شده و مفهوم این آیات و روایات این است که اگر سلاح یا مرکبی در دست کسی ببینیم که در آینده نزدیک به دشمنان اسلام سپرده می شود و بر ضد مسلمانان از آن کمک می گیرند باید جلوی آن را گرفت و این همان چیزی است که امام علیه السلام در این دستور بیان فرموده است و به بیان دیگر این کار نوعی نهی از منکر عملی است.

سرانجام در ششمین نهی می فرماید:«هرگز از نصیحت و اندرز به خویشتن (و به یکدیگر) و از خوش رفتاری با سپاهیان و کمک به رعیّت و تقویت دین خدا خودداری مکنید»؛ (وَ لَا تَدَّخِرُوا{«تدخروا» از ریشه «ذخیره» گرفته شده که وقتی به باب افتعال می رود ذال آن تبدیل به دال شده و تاء باب افتعال نیز تبدیل به دال شده و در هم ادغام می گردد، بنابراین «لا تدخروا» به معنای ذخیره نکنید است و در اینجا مفهوم دریغ مدارید دارد.} أَنْفُسَکُمْ نَصِیحَهً،وَ لَا الْجُنْدَ حُسْنَ سِیرَهٍ وَ لَا الرَّعِیَّهَ مَعُونَهً،وَ لَا دِینَ اللّهِ قُوَّهً){در بعضی از روایات، این جمله و ما بعد آن در نامه ای که خطاب به سران لشکر است آمده است (به کتاب صفین نصر بن مزاحم ص 125 مراجعه شود و تعبیر به جند (لشکر) تناسب با همین نقل دارد.}

در اینجا امام علیه السلام در یک جمله به صورت نهی آنها را به چهار امر دستور می دهد.نصیحت و خیرخواهی به یکدیگر،خوش رفتاری با سپاه اسلام، کوشش در راه کمک به رعایا و تلاش در طریق تقویت دین مبین اسلام.با توجّه به اینکه مخاطب در این جمله کارگزاران خراجند روشن می شود که آنها در مسیر انجام مأموریت خود باید مراقب تکالیف دیگری که بر عهده دارند نیز باشند.

بعضی از شارحان در جمله «لَا تَدَّخِرُوا أَنْفُسَکُمْ نَصِیحَهً» انفس را به معنای خویشتن و بعضی به معنای یکدیگر تفسیر کرده اند و معنای دوم مناسب تر به نظر می رسد.

به یقین اگر کارگزاران خراج این وظایف چهارگانه را انجام دهند یعنی هم یکدیگر را به وظیفه شناسی توصیه کنند و هم برخورد آنها با لشکر اسلام و با رعایا خوب باشد و هم تمام نیّتشان بر تقویت دین خدا استوار گردد،جامعه اسلامی شاهد پیشرفت های مهمی خواهد بود.

آن گاه امام علیه السلام در پایان این نامه آخرین دستور خویش را به این صورت بیان می کند و می فرماید:«در راه خدا آنچه را بر شما واجب است انجام دهید،زیرا خداوندِ سبحان،از ما و شما خواسته است با تمام توان شکر او را بجا بیاوریم و آیین او را تا آنجا که در قدرت داریم یاری کنیم و هیچ قدرتی (برای انجام این امور) جز به کمک خداوند بزرگ نیست»؛ (وَ أَبْلُوا{«ابلوا» (از باب افعال) به معنای تلاش و کوشش کردن برای انجام چیزی است و گاه به معنای امتحان کردن یا فرسوده ساختن نیز آمده است و در اینجا معنای اول اراده شده است.} فِی سَبِیلِ اللّهِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَیْکُمْ،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ{«اصطنع» از ریشه «اصطناع» به معنای طلب کردن و خواستن چیزی است و گاه به معنای ساختن و پرورش دادن آمده و در اینجا همان معنای اول منظور است.} عِنْدَنَا وَ عِنْدَکُمْ أَنْ نَشْکُرَهُ بِجُهْدِنَا،وَ أَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا،وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ).

اشاره به اینکه برای موفقیّت در انجام همه این دستورات تکیه بر خدا کنید و از ذات پاکش یاری بطلبید.

تعبیر به«فان اللّه»؛(با فاء تفریع) اشاره به این است که انجام این امور همه نوعی شکر نعمت های خداست و ما در برابر الطاف پروردگار مدیون هستیم که این وظایف را انجام دهیم.

نامه52: وقت های نماز پنجگانه

موضوع

و من کتاب له ع إلی أمراء البلاد فی معنی الصلاه

(نامه به فرمانداران شهرها در باره وقت نماز)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَصَلّوا بِالنّاسِ الظّهرَ حَتّی تفَیِ ءَ الشّمسُ مِن مَربِضِ العَنزِ وَ صَلّوا بِهِمُ العَصرَ وَ الشّمسُ بَیضَاءُ حَیّهٌ فِی عُضوٍ مِنَ النّهَارِ حِینَ یُسَارُ فِیهَا فَرسَخَانِ وَ صَلّوا بِهِمُ المَغرِبَ حِینَ یُفطِرُ الصّائِمُ وَ یَدفَعُ الحَاجّ إِلَی مِنًی وَ صَلّوا بِهِمُ العِشَاءَ حِینَ یَتَوَارَی الشّفَقُ إِلَی ثُلُثِ اللّیلِ وَ صَلّوا بِهِمُ الغَدَاهَ وَ الرّجُلُ یَعرِفُ وَجهَ صَاحِبِهِ وَ صَلّوا بِهِم صَلَاهَ أَضعَفِهِم وَ لَا تَکُونُوا فَتّانِینَ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! نماز ظهر را با مردم وقتی بخوانید که آفتاب به طرف مغرب رفته، سایه آن به اندازه دیوار آغل بز گسترده شود، و نماز عصر را با مردم هنگامی بخوانید که خورشید سفید است و جلوه دارد و پاره ای از روز مانده که تا غروب می توان دو فرسخ راه را پیمود . و نماز مغرب را با مردم زمانی بخوانید که روزه دار افطار، و حاجی از عرفات به سوی منی کوچ می کند. و نماز عشاء را با مردم وقتی بخوانید که شفق پنهان، و یک سوّم از شب بگذرد، و نماز صبح را با مردم هنگامی بخوانید که شخص چهره همراه خویش را بشناسد ، و نماز جماعت را در حد ناتوان آنان بگزارید، و فتنه گر مباشید .

شهیدی

اما بعد، نماز ظهر را با مردم هنگامی بگزارید که آفتاب به مغرب بازگردد، و سایه آن به اندازه دیوار آغل بز شود، و نماز پسین را هنگامی که آفتاب سپیده است و نمودار، و بخشی چندان از روز مانده که در آن بتوان دو فرسنگ راه را پیمود ، و نماز مغرب را هنگامی با آنان بخوانید که روزه دار افطار کند، و حاجی از عرفات روانه منی شود، و نماز خفتن را آن گاه که شفق پنهان

گردد تا یک سوم از شب بگذرد، و نماز بامداد را هنگامی که- روشنی چندان باشد- که کسی روی رفیق خود را بشناسد ، و نماز را با آنان در حد توان ناتوان ایشان بگزارید و سبب کراهت آنان از نماز و در فتنه افتادنشان مگردید.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس نماز گزارید بمردمان نماز پیشین هنگامی که باز گردد آفتاب از قیام و روی بزوال نهد تا بمقدار خوابگاه بزد این وقت فضیلت آنست و نماز گزارید بایشان نماز پسین در آن حال که آفتاب سفید باشد و زرد نشده باشد و زنده باشد در پاره از روز وقتی که سیر کرده می شود در آن پاره روز مقدار دو فرسخ راه در سفر و بگزارید با ایشان نماز شام وقتی که افطار میکند روزه دار و بر می گردند حاجیان از عرفات و نماز گزارید با ایشان نماز خفتن هنگامی که پنهان شد سرخی آفتاب تا سه یک شب و نماز گزارید ایشان نماز صبح را در حالتی که مرد بشناسد روی مصاحب خود را و نماز گزارید با ایشان نماز ضعیفترین ایشان یعنی مختصر و مباشید در فتنه اندازندگان

آیتی

اما بعد. نماز ظهر را تا زمانی با مردم بگزارید که سایه آفتاب به قدر جای خفتن بزی گردد. و نماز عصر را زمانی با ایشان بگزارید که آفتاب سفید باشد و تابنده و از روز آن قدر مانده باشد که در آن دو فرسنگ راه توان پیمود. و نماز مغرب را تا زمانی با آنها بگزارید که روزه دار، روزه می گشاید و حاجی روانه منا می گردد و نماز عشاء را زمانی با ایشان بگزارید که شفق پنهان گردد تا ثلثی از شب بگذر و نماز صبح را زمانی با ایشان بگزارید که هر کس صورت دیگری را تواند شناخت و نماز را در حد توان ناتوانترینشان به جای آرید، که موجب فتنه انگیزیشان نگردید.

انصاریان

اما بعد،نماز ظهر را با مردم بخوانید تا وقتی که خورشید به اندازه خوابگاه بزی از نصف النهار به جانب مغرب بر گردد .و نماز عصر را به جماعت بخوانید آن گاه که خورشید در پاره ای از روز سپید و جلوه گر است

و می توان تا غروب کردنش به اندازه دو فرسخ راه پیمود.و نماز مغرب را وقتی با مردم بخوانید که روزه دار افطار می نماید،و حاجی به جانب منی می رود.و نماز عشا را از وقتی که سرخی پنهان می شود تا ثلث از شب با مردم بخوانید.و نماز صبح را هنگامی بخوانید که مرد می تواند چهره دوستش را تشخیص دهد .نمازتان با مردم همچون نماز ناتوان ترین آنان باشد،و در طول دادن نماز عامل به فتنه افتادن مردم نباشید .

شروح

راوندی

ثم بین اوقات الصلات للمتامرین علی الکنایه اذا جمعوا، فقال صلوا الظهر حین تفی ء الشمس: ای ترجع و تزول. و قوله مثل مربض العنز اشاره الی ان رحل رسول الله صلی الله علیه و آله کان طوله ذراعا فلما وقع ظله مثله فلذلک آخر وقت المختار للظهر. و قوله وصلوا بهم العصر و الشمس بیضاء حیه فی عضو من النهار کنایه عجیبه، ای صلوا بهم هذه الصلاه و الحال ان الشمس بیضاء لم تصفر بعد، و لم یرض بذلک حتی قال و هی حیه ای و للشمس قوه، و زاد التعجیل بقوله فی عضو من النهار ای یبقی کثیر من النهار، و زاد المبالغه فی سرعه ادائها بان قال حین یسار فیها فرسخان. و اذا انعمت النظر کان علی ما حدوا علیهم السلام فی الفقهیات للمختار اذا صار ضل کل شی ء مثلیه عصرا. وصلوا بهم المغرب حین یفطر الصائم: ای حین وقوع القرص و غیبوبه الشمس حتی یفیض الحاج من عرفات یوم عرفه، و ذلک اذا سقط قرص الشمس و غاب عن العیون فی تلک الافاق. وصلوا بهم العشاء حین یتواری الشفق: ای اذا غابت الحمره التی تقلصت من جانب المشرق قلیلا قلیلا فی المغرب، و ذلک لمن یجمع بالناس. و هو علی سبیل الافضل، و لو صلی قبل ذلک او بعده منفردا لم یکن به باس، و کذا فی الجماعه الی ان یذهب من اللیل ثلثه. وصلوا بهم الغداه و الرجل یعرف وجه صاحبه، و ذلک اذا طلع الفجر الصادق، لیکتب مرتین یکتبها ملائکه اللیل و ملائکه النهار، و لا تکونوا للناس فتنه بان تطیلوا الصلاه اذا صلیتم بالناس جماعه، فاما اذا صلیتم فرادی فاطیلوها اذا شئتم.

کیدری

فصلوا بالناس الظهر، حین تفی ء الشمس مثل مربض العنز. ای حین تزول الشمس الی الغرب و یقع من الفی ء القدر المذکور و یطابق هذا القول، ما نقل من کتاب الحلبی من ان وقت صلاه الظهر قدمین من زوال الشمس الی ان یکون الظل قامه و وقت العصر علی قامه و نصف الی ان یصفار الشمس. و قوله و الشمس بیضاء: ای قبل اصفرارها. قوله علیه السلام حیه: استعاره لطیفه کانه شبه غروب الشمس لونها و اصفرارها بمرضها، و اشفائها علی الهلاک. و بقائها علی حالها من قبل بیضاء اللون قویه النور بحیاتها. فی عضو من النهار: ای و قد بقی جزء تام من الیوم، بحیث یمکن ان یسار فیه فرسخان. صلاه المغرب حین یفطر الصائم و یدفع الحاج. ای یرجع عن عرفات یوم عرفه، و ذلک انما یکون حین سقوط قرص الشمس، و غیابه فی الافق، و علق ذلک بوقت الافطار و دفع الحاج لان المخاطبین ربما کان ذلک اسبق الی افهامهم، فکان اضافه الفعلین الی الوقت المخصوص اشهر عندهم. و الشفق: هو الحمره فی المغرب عندنا و عند الشافعی، و البیاض عند ابی حنیفه. و صلوا بهم الغداه و الرجل یعرف وجه صاحبه. و ذلک بعد طلوع فجر الثانی. صلوا بهم صلاه اضعفهم: ای لا تطیلوا الصلاه فی الجماعه، بحیث یضعف عن موافقتکم

الضعفاء من المشائخ و المرضی، و غیرهما. و لا تکونوا فتانین: ای لا یکن الامام المقتدی به ممن یبتلی المقتدون به و باطاعته الصلاه، و الاولی انه علی العموم و الاطلاق ای لا تکونوا اصحاب فتنه و بلاء علی الخلق.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به فرمانروایان شهرها درباره ی نماز. اما بعد، با مردم نماز ظهر را به پا دارید، آن وقتی که سایه به قدر آغل بز امتداد یابد و همچنین نماز عصر را در باقیمانده ی روز، آن وقتی که آفتاب هنوز روشن و جلوه گر است به پا دارید به طوری که بشود دو فرسخ راه را تا غروب پیمود، و با مردم نماز مغرب را بخوانید در هنگامی که روزه داران افطار کنند و حاجیان (از عرفات) رهسپار منی می شوند و نماز عشا را از هنگام ناپدید شدن سرخی مغرب تا هنگام سپری شدن یک سوم شب به پا دارید و نماز صبح را هنگامی برگزار کنید که شخص، چهره ی رفیق و همراهی خود را ببیند و او را بشناسد، و با آنها همچون ناتوانترین فردشان نماز بخوانید و باعث فتنه و فساد نگردید. در این نامه (علیه السلام) اوقات نماز فریضه را بیان کرده است: اول: وقت نماز ظهر و تعیین آن با وقت بازگشت خورشید، یعنی بازگشت و میل خورشید به جانب مغرب، آنگاه اندازه گیری با آغل بز کرده و آن را اول ظهر دانسته است، با توجه بر این که وقت ظهر با اختلاف افق در شهرهای مختلف تغییر می کند. دوم: وقت نماز عصر، و آن را به باقی ماندن خورشید در حال روشنی و درخشندگی که به دلیل غروب به زردی نگراید، تعیین کرده است. لفظ حیاه حیه را که برای تابش خورشید بر روی زمین- از باب تشبیه (به موجود زنده)- در قسمتی از روز، استعاره آورده است، و مقصود همان قسمتی و بخشی از روز است. و بعد، امام (علیه السلام) آن قسم از روز را با مدتی که مسافر به طور عادی دو فرسخ راه را در آن مدت می تواند بپیماید، مشخص کرده است. سوم: وقت نماز مغرب که به دو وسیله معرفی فرموده است: یکی آنکه: هنگام افطار روزه دار، یعنی وقت ناپدید شدن قرص خورشید. دوم: موقعی که حاجیان رهسپار می شوند و از عرفات برمی گردند. به خاطر روشن بودن این دو علامت و شناخته شدن مردم طرف سخن امام (علیه السلام) با آن علامتها وقت مغرب را معرفی کرده است. چهارم: وقت نماز عشاء، آن را به رفتن سرخی آفتاب از طرف مغرب، معرفی کرده است. و آخر وقت نماز عشاء را تا یک سوم از شب رفته تعیین کرده است، تنها پایان وقت نماز عشاء را تعیین فرموده است نه بقیه نمازها را، چون آخر وقت هر نماز از نمازهای یومیه با اول وقت نماز دیگر روشن می گردد، جز آخر وقت نمز عشاء که پیوسته به شب است و آن هم نمازی از نمازهای واجب ندارد، و اما آخر وقت نماز صبح که مرزش را طلوع خورشید تعیین فرموده است، آن هم واضح است. پنجم: وقت نماز صبح، و تعیین آن، به موقعی که شخص صورت رفیق و همراهش را ببیند و بشناسد و آن هنگام طلوع فجر دوم است، همان سرخی که از طرف مشرق پیدا می شود، و نشانه ای که امام (علیه السلام) یادآور شده، روشنترین نشانی برای عموم مردم است. آنگاه فرمانروایان را به انجام کاری و نهی از کاری سفارش کرده است: اما انجام کار، آن است که نماز را همچون ناتوانترین فردشان بخواند، یعنی قرائت و واجبات نماز را طول ندهد و سوره ی بقره و دیگر سوره های طولانی را نخواند، زیرا همه ی مردم توان انجام چنان نمازی را ندارند و در نتیجه باعث زحمت آنها می شود و بعضی از آنها را از انجام نماز با جماعت باز می دارد و این زیانی است که در اسلام نفی شده است. اما سفارش به ترک کاری، آن است که با طول دادن نماز باعث فتنه نشوند، و دلیل فتنه و فساد در این جا همان است که ایشان با طول دادن نماز که لازمه اش عقب ماندن و شرکت نکردن ناتوانان و ضعیفان است، باعث منصرف شدن مردم از همسویی و همراهی در نماز جماعت می گردند. خداوند داناتر است.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ حَتَّی تَفِیءَ الشَّمْسُ [مِثْلَ]

مِنْ مَرْبِضِ الْعَنْزِ وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَ الشَّمْسُ بَیْضَاءُ حَیَّهٌ فِی عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ حِینَ یُسَارُ فِیهَا فَرْسَخَانِ وَ صَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِینَ یُفْطِرُ الصَّائِمُ وَ یَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلَی مِنًی وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِینَ یَتَوَارَی الشَّفَقُ إِلَی ثُلُثِ اللَّیْلِ وَ صَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاهَ وَ الرَّجُلُ یَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ وَ صَلُّوا بِهِمْ صَلاَهَ أَضْعَفِهِمْ وَ لاَ تَکُونُوا فَتَّانِینَ.

بیان اختلاف الفقهاء فی أوقات الصلاه

قد اختلف الفقهاء فی أوقات الصلاه فقال أبو حنیفه أول وقت الفجر إذا طلع الفجر الثانی و هو المعترض فی الأفق و آخر وقتها ما لم تطلع الشمس و أول وقت الظهر إذا زالت الشمس و آخر وقتها إذا صار ظل کل شیء مثلیه سوی الزوال و قال أبو یوسف و محمد آخر وقتها إذا صار الظل مثله.

قال أبو حنیفه و أول وقت العصر إذا خرج وقت الظهر و هذا علی القولین و آخر وقتها ما لم تغرب الشمس و أول وقت المغرب إذا غربت الشمس و آخر وقتها

ما لم یغب الشفق و هو البیاض الذی فی الأفق بعد الحمره و قال أبو یوسف و محمد هو الحمره.

قال أبو حنیفه و أول وقت العشاء إذا غاب الشفق و هذا { 1) ا:«و هو». } علی القولین و آخر وقتها ما لم یطلع الفجر.

و قال الشافعی أول وقت الفجر إذا طلع الفجر الثانی و لا یزال وقتها المختار باقیا إلی أن یسفر ثم یبقی وقت الجواز إلی طلوع الشمس.

و قال أبو سعید الإصطخری من الشافعیه لا یبقی وقت الجواز بل یخرج وقتها بعد الإسفار و یصلی قضاء و لم یتابعه علی هذا القول أحد قال الشافعی و أول وقت الظهر إذا زالت الشمس و حکی أبو الطیب الطبری من الشافعیه أن من الناس من قال لا تجوز الصلاه حتی یصیر الفیء بعد الزوال مثل الشراک.

و قال مالک أحب أن یؤخر الظهر بعد الزوال بقدر ما یصیر الظل ذراعا و هذا مطابق لما قال أمیر المؤمنین ع حین تفیء الشمس کمربض العنز أی کموضع تربض العنز و ذلک نحو ذراع أو أکثر بزیاده یسیره.

قال الشافعی و آخر وقت الظهر إذا صار ظل کل شیء مثله و یعتبر المثل من حد الزیاده علی الظل الذی کان عند الزوال و بهذا القول قال أبو یوسف و محمد و قد حکیناه من قبل و به أیضا قال الثوری و أحمد و هو روایه الحسن بن زیاد اللؤلؤی عن أبی حنیفه فأما الروایه المشهوره عنه و هی التی رواها أبو یوسف فهو أن آخر وقت الظهر صیروره الظل مثلیه و قد حکیناه عنه فیما تقدم.

و قال ابن المنذر تفرد أبو حنیفه بهذا القول و عن أبی حنیفه روایه ثالثه أنه إذا صار ظل کل شیء مثله خرج وقت الظهر و لم یدخل وقت العصر إلی أن یصیر ظل کل شیء مثلیه.

و قال أبو ثور و محمد بن جریر الطبری قدر أربع رکعات بین المثل و المثلین یکون مشترکا بین الظهر و العصر.

و حکی عن مالک أنه قال إذا صار ظل کل شیء مثله فهو آخر وقت الظهر و أول وقت العصر فإذا زاد علی المثل زیاده بینه خرج وقت الظهر و اختص الوقت بالعصر.

و حکی ابن الصباغ من الشافعیه عن مالک أن وقت الظهر إلی أن یصیر ظل کل شیء مثله وقتا مختارا فأما وقت الجواز و الأداء فآخره إلی أن یبقی إلی غروب الشمس قدر أربع رکعات و هذا القول مطابق لمذهب الإمامیه .

و قال ابن جریج و عطاء لا یکون مفرطا بتأخیرها حتی تکون فی الشمس صفره.

و عن طاوس لا یفوت حتی اللیل.

فأما العصر فإن الشافعی یقول إذا زاد علی المثل أدنی زیاده فقد دخل وقت العصر و الخلاف فی ذلک بینه و بین أبی حنیفه لأنه یقول أول وقت العصر إذا صار ظل کل شیء مثلیه و زاد علیه أدنی زیاده و قد حکیناه عنه فیما تقدم.

و کلام أمیر المؤمنین ع فی العصر مطابق لمذهب أبی حنیفه لأن بعد صیروره الظل مثلیه هو الوقت الذی تکون فیه الشمس حیه بیضاء فی عضو من النهار حین یسار فیه فرسخان و أما قبل ذلک فإنه فوق ذلک یسار من الفراسخ أکثر من ذلک و لا یزال وقت الاختیار عند الشافعی للعصر باقیا حتی یصیر ظل کل شیء مثلیه ثم یبقی وقت الجواز إلی غروب الشمس.

و قال أبو سعید الإصطخری من أصحابه یصیر قضاء بمجاوزه المثلین فأما وقت المغرب فإذا غربت الشمس و غروبها سقوط القرص.

و قال أبو الحسن علی بن حبیب الماوردی من الشافعیه لا بد أن یسقط القرص و یغیب

حاجب الشمس و هو الضیاء المستعلی علیها کالمتصل بها و لم یذکر ذلک من الشافعیه أحد غیره.

و ذکر الشاشی فی کتاب حلیه العلماء أن الشیعه قالت أول وقت المغرب إذا اشتبکت النجوم قال قد حکی هذا عنهم و لا یساوی الحکایه و لم تذهب الشیعه إلی هذا و سنذکر قولهم فیما بعد.

و کلام أمیر المؤمنین ع فی المغرب لا ینص علی وقت معین لأنه عرف ذلک بکونه وقت الإفطار و وقت ما یدفع الحاج و کلا الأمرین یحتاج إلی تعریف کما یحتاج وقت الصلاه اللهم إلا أن یکون قد عرف أمراء البلاد الذین یصلون بالناس من قبل هذا الکتاب متی هذا الوقت الذی یفطر فیه الصائم ثم یدفع فیه الحاج بعینه ثم یحیلهم فی هذا الکتاب علی ذلک التعریف المخصوص.

قال الشافعی و للمغرب وقت واحد و هو قول مالک .

و حکی أبو ثور عن الشافعی أن لها وقتین و آخر وقتها إذا غاب الشفق و لیس بمشهور عنه و المشهور القول الأول و قد ذکرنا قول أبی حنیفه فیما تقدم و هو امتداد وقتها إلی أن یغیب الشفق و به قال أحمد و داود .

و اختلف أصحاب الشافعی فی مقدار الوقت الواحد فمنهم من قال هو مقدر بقدر الطهاره و ستر العوره و الأذان و الإقامه و فعل ثلاث رکعات و منهم من قدره بغیر ذلک.

و قال أبو إسحاق الشیرازی منهم التضییق إنما هو فی الشروع فأما الاستدامه فتجوز إلی مغیب الشفق.

فأما وقت العشاء فقال الشافعی هو أن یغیب الشفق و هو الحمره و هو قول مالک و أحمد و داود و أبی یوسف و محمد و قد حکینا مذهب أبی حنیفه فیما تقدم و هو أن یغیب الشفق الذی هو البیاض و به قال زفر و المزنی .

قال الشافعی و آخر وقتها المختار إلی نصف اللیل هذا هو قوله القدیم و هو مذهب أبی حنیفه و قال فی الجدید إلی ثلث اللیل و یجب أن یحمل قول أمیر المؤمنین ع فی العشاء إنها إلی ثلث اللیل علی وقت الاختیار لیکون مطابقا لهذا القول و به قال مالک و إحدی الروایتین عن أحمد ثم یذهب وقت الاختیار و یبقی وقت الجواز إلی طلوع الفجر الثانی.

و قال أبو سعید الإصطخری لا یبقی وقت الجواز بعد نصف اللیل بل یصیر قضاء.

فقد ذکرنا مذهبی أبی حنیفه و الشافعی فی الأوقات و هما الإمامان المعتبران فی الفقه و دخل فی ضمن حکایه مذهب الشافعی ما یقوله مالک و أحمد و غیرهما من الفقهاء.

فأما مذهب الإمامیه من الشیعه فنحن نذکره نقلا عن کتاب أبی عبد الله محمد بن محمد بن النعمان رحمه الله المعروف بالرساله المقنعه قال وقت الظهر من بعد زوال الشمس إلی أن یرجع الفیء سبعی الشخص و علامه الزوال رجوع الفیء بعد انتهائه إلی النقصان و طریق معرفه ذلک بالأصطرلاب أو میزان الشمس و هو معروف عند کثیر من الناس أو بالعمود المنصوب فی الدائره الهندیه أیضا فمن لم یعرف حقیقه العمل بذلک أو لم یجد آلته فلینصب عودا من خشب أو غیره فی أرض مستویه السطح و یکون أصل العود غلیظا و رأسه دقیقا شبه المذری الذی ینسج به التکک أو المسله التی تخاط بها الأحمال فإن ظل هذا العود یکون بلا شک فی أول النهار أطول من العود و کلما ارتفعت الشمس نقص من طوله حتی یقف القرص فی وسط السماء فیقف الفیء حینئذ فإذا زال القرص عن الوسط إلی جهه المغرب رجع الفیء إلی الزیاده فلیعتبر من أراد الوقوف علی وقت الزوال ذلک بخطط و علامات یجعلها علی رأس ظل العود عند وضعه

فی صدر النهار و کلما نقص فی الظل شیء علم علیه فإذا رجع إلی الزیاده علی موضع العلامه عرف حینئذ برجوعه أن الشمس قد زالت.

و بذلک تعرف أیضا القبله فإن قرص الشمس یقف فیها وسط النهار و یصیر عن یسارها و یمین المتوجه إلیها بعد وقوفها و زوالها عن القطب فإذا صارت مما یلی حاجبه الأیمن من بین عینیه علم أنها قد زالت و عرف أن القبله تلقاء وجهه و من سبقت معرفته بجهه القبله فهو یعرف زوال الشمس إذا توجه إلیها فرأی عین الشمس مما یلی حاجبه الأیمن إلا أن ذلک لا یبین إلا بعد زوالها بزمان و یبین الزوال من أول وقته بما ذکرناه من الأصطرلاب و میزان الشمس و الدائره الهندیه و العمود الذی وصفناه و من لم یحصل له معرفه ذلک أو فقد الآله توجه إلی القبله فاعتبر صیروره الشمس علی طرف حاجبه الأیمن وقت العصر من بعد الفراغ من الظهر إذا صلیت الظهر فی أول أوقاتها أعنی بعد زوال الشمس بلا فصل و یمتد إلی أن یتغیر لون الشمس باصفرارها للغروب و للمضطر و الناسی إلی مغیبها بسقوط القرص عما تبلغه أبصارنا من السماء و أول وقت المغرب مغیب الشمس و علامه مغیبها عدم الحمره فی المشرق المقابل للمغرب فی السماء و ذلک أن المشرق فی السماء مطل علی المغرب فما دامت الشمس ظاهره فوق أرضنا فهی تلقی ضوءها علی المشرق فی السماء فیری حمرتها فیه فإذا ذهبت الحمره منه علم أن القرص قد سقط و غاب و آخره أول وقت العشاء الآخره و أول وقتها مغیب الشمس و هو الحمره فی المغرب و آخره مضی الثلث الأول من اللیل و أول وقت الغداه اعتراض الفجر و هو البیاض فی المشرق یعقبه الحمره فی مکانه و یکون مقدمه لطلوع الشمس علی الأرض من السماء و ذلک أن الفجر الأول و هو البیاض الظاهر فی المشرق یطلع طولا ثم ینعکس بعد مده عرضا ثم یحمر الأفق بعده للشمس.

و لا ینبغی للإنسان أن یصلی فریضه الغداه حتی یعترض البیاض و ینتشر صعدا فی السماء کما ذکرنا و آخر وقت الغداه طلوع الشمس.

هذا ما تقوله الفقهاء فی مواقیت الصلاه فأما قوله ع و الرجل یعرف وجه صاحبه فمعناه الإسفار و قد ذکرناه .

و قوله ع و صلوا بهم صلاه أضعفهم أی لا تطیلوا بالقراءه الکثیره و الدعوات الطویله.

ثم قال و لا تکونوا فتانین أی لا تفتنوا الناس بإتعابهم و إدخال المشقه علیهم بإطاله الصلاه و إفساد صلاه المأمومین بما یفعلونه من أفعال مخصوصه نحو أن یحدث الإمام فیستخلف فیصلی الناس خلف خلیفته فإن ذلک لا یجوز علی أحد قولی الشافعی و نحو أن یطیل الإمام الرکوع و السجود فیظن المأمومون أنه قد رفع فیرفعون أو یسبقونه بأرکان کثیره و نحو ذلک من مسائل یذکرها الفقهاء فی کتبهم.

و اعلم أن أمیر المؤمنین ع إنما بدأ بصلاه الظهر لأنها أول فریضه افترضت علی المکلفین من الصلاه علی ما کان یذهب إلیه ع و إلی ذلک تذهب الإمامیه و ینصر قولهم تسمیتها بالأولی و لهذا بدأ أبو عبد الله محمد بن محمد بن النعمان بذکرها قبل غیرها فأما من عدا هؤلاء فأول الصلاه المفروضه عندهم الصبح و هی أول النهار.

و أیضا یتفرع علی هذا البحث القول فی الصلاه الوسطی ما هی فذهب جمهور

الناس إلی أنها العصر لأنها بین صلاتی نهار و صلاتی لیل و قد رووا أیضا فی ذلک روایات بعضها فی الصحاح و قیاس مذهب الإمامیه أنها المغرب لأن الظهر إذا کانت الأولی کانت المغرب الوسطی إلا أنهم یروون عن أئمتهم ع أنها الظهر و یفسرون الوسطی بمعنی الفضلی لأن الوسط فی اللغه هو خیار کل شیء و منه قوله تعالی جَعَلْناکُمْ أُمَّهً وَسَطاً { 1) سوره البقره 143. } و قد ذهب إلی أنها المغرب قوم من الفقهاء أیضا.

و قال کثیر من الناس أنها الصبح لأنها أیضا بین صلاتی لیل و صلاتی نهار و رووا أیضا فیها روایات و هو مذهب الشافعی و من الناس من قال إنها الظهر کقول الإمامیه و لم یسمع عن أحد معتبرا أنها العشاء إلا قولا شاذا ذکره بعضهم.

و قال لأنها بین صلاتین لا تقصران

کاشانی

(الی امراء البلاد فی معنی الصلواه) از نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی امیران شهرهای خود در بیان تقویت نماز (اما بعد) اما پس از حمد حضرت واهب العطایا و درود بر حضرت رسالت (فصلوا بالناس الظهر) پس نماز گزارید با مردمان، نماز پیشین را (حین تفی ء الشمس) وقتی که باز می گردد آفتاب از قیام و روی به زوال می نهد (مثل مربض العنز) تا به مقدار خوابگاه بز و این وقت فضیلت نماز ظهر است (و صلوا بهم العصر) و بگزارید با ایشان نماز عصر را (و الشمس بیضاء) در آن حال که آفتاب سفید باشد و زرد نشده (حیه فی عضو من النهار) و زنده باشد در پاره ای از روز (حین یسار فیه فرسخان) در وقتیکه سیر کرده می شود در آن پاره روز که مقدار دو فرسخ راه است در اسفار در این قول استعاره لطیفه است. چه تشبیه کرده است غروب شمس را به موت او، و اصفرارش را به مرض او که مشرف باشد به هلاکت، و بقاء او بر حالت بیضاء که باقی بودن او است بر قوت نورانیت را به حیات (و صلوا بهم المغرب) و بگزارید با ایشان نماز شام را (حین یفطر الصائم) وقتی که افطار می کند روزه دار (و یدفع الحاج) و باز می گردند حاج از عرفات تعلیق وقت نماز شام و وقت افطار در دفع حاج به واسطه آن است که آن اسبق است به افهام مخاطبین به جهت اشتهار این دو فعل به این وقت (و صلوا بهم العشاء) و بگزار با ایشان نماز خفتن را (حین یتواری الشفق) هنگامی که پنهان می شود سرخی از جانب مغرب (الی ثلث اللیل) تا سه یکی شب (و صلوا بهم صلوه الغداه) و بگزارید با ایشان نماز صبح را (و الرجل یعرف وجه صاحبه) در حالتی که مرد بشناسد روی صاحب خود را به اشراق نور (و صلوا بهم صلواه اضعفهم) و بگزارید با ایشان نماز ضعیف ترین ایشان یعنی نماز سبک نه دراز (و لا تکونوا فتانین) و نباشید در فتنه اندازنده به دراز ساختن نماز تا نباشد بر ضعیفان و پیران دشوار که طاقت نیارند و جماعت را دست بدارند.

آملی

قزوینی

درباره نماز به امرای اطراف نوشته با مردمان نماز ظهر بگزارید تا آن زمان که بازگردد آفتاب به قدر آنکه خوابگاه بزی شود مگر وقت فضیلت تا این وقت میکشد و بنا بر نسخه حین به جای حتی یعنی در آنوقت ظهر بگزار، و غالبا منظور سایه دیواری است که راست میان مشرق و مغرب اعتدال نهاده باشد چون آفتاب به سمت راس آید سایه در دو جانب آن نماند و چون بگردد سایه در جانب مشرق پیدا آید نه منظور سایه شاخص است که در اکثر بلاد و اکثر اوقات وقت زوال سایه او باقی است بقدر شاخص یا کمتر یا بیشتر. و بالجمله تخمینی است نه تحقیقی، و نماز عصر کنید با مردم وقتی که آفتاب سفید و زنده است نه زرد و پژمرده در عضوی از روز نه پایان روز. وقتی که توان دو فرسخ راه تا شب پیمودن و اقوال فقها و روایات در تحدید ظهر و عصر اختلاف و اشتباه تمام دارد، و غالبا عمده در آن است که این تحدیدات تخمینی است نه تحقیقی و بعضی بمثل این کلام استدلال کرده بر منع جمع میان ظهر و عصر و روایت بجواز جمع ناطق است علی الخصوص که نماز فرادی کنند نه با جماعت و نماز شام با ایشان آن وقت کنید که روزه دار افطار میکند و حاج از عرفات روانه می شوند و نماز خفتن گزارید وقتی که پنهان میشود سرخی مغرب تا سه یک رفته از شب و نماز صبح بکنید در حالتی که مرد بشناسد روی رفیق خود را یعنی یک باره تاریک نباشد که هم را هیچ نشناسند و با مردم نماز ضعیفتر ایشان گزارید یعنی چندان سبک کنید که ضعیفتر همه طاقت آرد و مباشید در فتنه اندازندگان، یعنی نماز دراز کنید و مردم طاقت نیارند و حاضر نگردند و مبتلا شوند پیشنمازی نماز دراز می گزارد، مردم بتنگ آمدند یکی گفت: سبکتر بگزار که بر مردم گران است، گفت: بلی چرا گران نباشد و نماز جز بر خاشعان گران است و حق تعالی گفت: (و انها لکبیره الا علی الخاشعین) گفت: من از جانب خاشعان بتو پیغام دادم که تو مرد گران جانی و خاشعان راضی نیستند تو ایشان را امامت کنی. پادشاه ماضی شاه عباس صفوی انار الله برهانه به سیدفاضل میرداماد کمال ارادت داشت، و آن سید نماز دراز گزاردی یک دو نماز با او گزارد که از درازی شب یلدای عاشقان مهجور در جنب آن سخت کوتاه بود دیگر به جماعت حاضر نشد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی امراء البلاد فی الصلاه.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی امیران شهرها در باب نماز.

«اما بعد، فصلوا بالناس الظهر حین تفی ء الشمس مثل مریض العنز و صلوا بهم العصر و الشمس بیضاء حیه فی عضو من النهار حین یسار فیها فرسخان و صلوا بهم المغرب حین یفطر الصائم و یدفع الحاج و صلوا بهم العشاء حین یتواری الشفق الی ثلث اللیل و صلوا بهم الغداه و الرجل یعرف وجه صاحبه. و صلوا بهم صلاه اضعفهم و لا تکونوا فتانین.

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس نماز بکنید ای امیران با مردمان، یعنی به جماعت، نماز ظهر را در وقتی که آفتاب بگردد صاحب زیادتی سایه، یعنی زیاده شدن سایه ی آن بعد از نقصان و آن سایه ی زیاد باید به قدر خوابگاه یک بز باشد و شاید که کنایه باشد از رسیدن سایه ی حادث بعد از نقصان به مقدار ذراعی و این زمان وقت فضیلت ظهر است و نه وقت وجوب آن که اول زمان زیاده شدن سایه است بعد از نقصان و نماز بکنید با ایشان نماز عصر را و حال آنکه آفتاب سفید باشد، زنده باشد. و میل به زردی نکرده باشد، در جزوی از روز باشد که زمانی باشد که سفر توان کرد در آن به مقدار دو فرسخ از مسافت را. و این وقت فضیلت عصر است. و نماز بکنید با ایشان نماز مغرب را در وقتی که روزه می گشاید روزه دار که وقت غروب قرص آفتاب باشد از افق بلد و در هنگامی که کوچ می کنند حاج از عرفات که نیز وقت غروب شمس است. و نماز کنید با ایشان نماز عشا را در وقتی که زایل و پنهان شود سرخی سمت مشرق و این وقت وقت فضیلت نماز عشا است تا گذشتن یک ثلث از شب و نماز کنید با ایشان نمازصبح را و حال آنکه مرد بشناسد صورت مصاحب خود را که عبارت از طلوع صبح صادق و پهن شدن سفیدی در افق مشرق باشد. و نماز کنید با ایشان نماز ضعیف ترین ایشان را یعنی به اقل واجبات و مباشید از فتنه انگیزان. یعنی در طول دادن نماز که سبب ترک نماز ضعیفان است.

خوئی

اللغه: (مربض العنز): محل نوم الشاه طوله یقرب من ذراعین و عرضه یقرب من ذراع، (و یدفع الحاج الی منی): وقت الافاضه من عرفات الی منی و هو آخر یوم عرفه یبتدء من المغرب الشرعی، (یتواری الشفق): یزول الحمره المغربیه الحادثه بعد غروب الشمس، (و الرجل یعرف وجه صاحبه): ای اذا کانا تحت السماء و لم یکن غیم و لا مانع. الاعراب: صلوا بالناس: الباء فی قوله: بالناس، یشبه ان تکون للتعدیه کالباء فی ذهب به لان الامام یوجد الصلاه فی المامومین بتصدیه للامامه کما ان ذهب به ربما یستعمل فی مقام تصدی الفاعل لهدایه الذاهب و امامته فی الذهاب، مثل مریض العنز: ای فیئا مثل مربض العنز فحذف الموصوف و هو مفعول مطلق لقوله تفی ء، و الشمس بیضاء حیه مبتدء و خبر و الجمله حالیه عن فاعل صلوا، و فی عضو من النهار: ظرف مستقر خبر بعد خبر لقوله: و الشمس، و کذلک قوله: حین یسار فیها فرسخان، و یمکن ان یکون ظرفا لغوا متعلقا بقوله: صلوا، و قوله: حین یفطر الصائم، ظرف متعلق بقوله: صلوا. المعنی: هذا دستور لاقامه صلاه الجماعه مع الناس الی امراء البلاد لان الامامه فی الصلاه من اهم وظائف الامراء فی الاسلام و خصوصا فی ذلک العصر، لان الجماعه فی الصلاه مح التربیه المسلمین و تعلیمهم لما یهمهم من امور الدین و خصوصا تعلیم آی القرآن و سوره، فان الامام یقرء بعد الحمد ما یتیسر من سور القرآن الکریم و المامومین ینصتون له و یحفظون ما یقروه بالمداومه و المحافظه علی الصلاه کما ان اقامه الصلاه فی صفوف مرصوصه منظمه یدر بهم علی الاصطفاف تجاه الاعداء فی میادین الجهاد و معارک القتال و هو فن نظامی عسکری کان له اثر کبیر فی تقدم جیوش الاسلام و الغلبه علی اعدائهم، و قد اشیر الیه فی قوله تعالی (ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص 3- الصف) فالمقاتله فی صف کانهم بنیان مرصوص مما یدربون علیها فی الاصطفاف لصلاه الجماعه. فالظاهر ان هذا الدستور لا یرجع الی تحدید اوقات الصلاه تشریعا بحیث یمکن الاستناد به لاثبات الوقت المشروع، نعم یستفاد منه ان اقامه الصلاه فی هذه الاوقات مقرونه بالفضیله و مناسبه مع حال الامه. و لیس الغرض منه تحدید وقت الصلاه الشرعی کما یظهر من ابن میثم قال: (ص 133 ج 5) بین فی هذا الکتاب اوقات الصلاه المفروضه، فالاول وقت الظهر وحده بوقت فی ء الشمس ای رجوعها و میلها الی المغرب، ثم نبه بتقدیره بمربض العنز و هو اول وقت الظهر و ذلک مما یختلف باختلاف البلاد. اقول: ظاهر کلامه بل صریحه ان رجوع الظل الحادث بعد الزوال الی مقدار مربض العنز اول وقت الظهر، و فیه: 1- ان ظاهر قوله (علیه السلام): (صلوا بالناس الظهر حتی تفی ء الشمس مثل مربض العنز) ان بلوغ الفی ء الی هذا المقدار آخر وقت صلاه الظهر، لان لفظه حتی تفید انتهاء الغایه فی الزمان و المکان لا ابتداءها، فالمقصود انه صلوا الظهر من حین الزوال الی ان یبلغ الفی ء هذا المقدار. 2- انه مخالف لقوله تعالی (اقم الصلوه لدلوک الشمس الی غسق اللیل و قرآن الفجر ان قرآن الفجر کان مشهودا (87- الاسراء). قال فی المجمع: اقم الصلوه لدلوک الشمس، ای لزوالها و میلها، یقال: دلکت الشمس و النجوم من باب قعد دلوکا اذا زالت و مالت عن الاستواء، قال الجوهری: و یقال دلوکها غروبها، و هو خلاف ما صح عن الباقر (ع) من ان دلوک الشمس زوالها، فهذه الایه شرعت اوقات الصلاه و ابتدات ببیان وقت الظهر من حین زوال الشمس و رجوع الفی ء الی مقدار مربض العنز متاخر عنه بساعات خصوصا فی البلاد التی یسامت الشمس رووس اهلها و یزول الظل عند زوال الشمس کالمدینه فی ایام من کون الشمس فی برج جوزاء. 3- انه مخالف لما اتفق علیه الفقهاء الامامیه من ان اول وقت صلاه الظهر من حین زوال الشمسو میلها عن دائره نصف نهار البلد. قال المحقق فی الشرایع: فما بین زوال الشمس الی غروبها وقت للظهر و العصر و ان کان یختص الظهر من اوله بمقدار ادائها و کذا العصر من آخره و ما بینهما فمشترک. قال صاحب الجواهر فی شرح کلامه: کل ذلک علی المشهور بین الاصحاب بل لا خلاف فی کون الزوال مبدا صلاه الظهر بین المسلمین کما عن المرتضی و غیره الاعتراف به عدا ما یحکی عن ابن عباس و الحسن و الشعبی من جواز تقدیمها للمسافر علیه بقلیل و هو بعد انقراضه لا یقدح فی اجماع من عداهم من المسلمین علی خلافه ان لم یکن ضروریا من ضروریات الدین. ثم تعرض صاحب الجواهر رحمه الله لاخبار کثیره یستفاد منها تاخیر وقت الظهر عن الزوال، فقال: فما فی صحیح الفضلاء عن الباقر و الصادق (علیه السلام) من ان وقت الظهر بعد الزوال قدمان و وقت العصر بعد ذلک قدمان، و صحیح زراره عن الباقر (ع) ان وقت الظهر بعد ذراع من زوال الشمس و وقت العصر ذراعین من وقت الظهر، و ذلک اربعه اقدام من زوال الشمس، بل عن ابن مسکان انه قال: حدثنی بالذراع و الذراعین سلیمان بن خالد و ابوبصیر المرادی و حسین صاحب القلانس و ابن ابی یعفور و من لا احصیه منهم، و خبر عبدالله بن مسکان انه کان حائط مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله) قبل ان یظلل قامه و کان اذا کان الفی ء ذراعا و هو قدر مربض غزال صلی الظهر و اذا کان ضعف ذلک صلی العصر و نحوه غیره. و خبر اسماعیل الجعفی عن ابی جعفر (علیه السلام): کان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اذا کان فی ء الجدار ذراعا صلی الظهر و اذا کان ذراعین صلی العصر، قلت: ان الجدار یختلف، بعضها قصیر و بعضها طویل؟ فقال: کان جدار مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله) یومئذ قامه. و خبر اسماعیل بن عبدالخالق عن الصادق (علیه السلام): ان وقت الظهر بعد الزوال بقدم او نحو ذلک الا فی یوم الجمعه او فی السفر فان وقتها حین تزول الشمس. و مضمر ابن ابی نصر: سالته عن وقت صلاه الظهر و العصر؟ فکتب: قامه للظهر و قامه للعصر. و خبر عمر بن سعید بن هلال عن الصادق (علیه السلام): قال: قل لزراره اذا کان ظلک مثلک فصل الظهر و اذا کان ظلک مثلیک فصل العصر. و خبر سعید الاعرج عن الصادق (علیه السلام) ایضا عن وقت الظهر، اهو اذا زالت الشمس؟ فقال: بعد الزوال بقدم او نحو ذلک الا فی السفر و یوم الجمعه فان وقتها اذا زالت الشمس فقال: بعد الزوال. و خبر ابن شعیب عن الصادق (علیه السلام): سالته عن صلاه الظهر؟ فقال: اذا کان الفی ء ذراعا قلت: ذراعا من ای شی ء؟ قال: ذراعا من فیئک، قلت: فالعصر؟ قال: الشطر من ذلک، قلت: هذا شبر؟ قال: اولیس الشبر بکثیر. و خبر زراره عن الصادق (علیه السلام) ایضا: وقت الظهر علی ذراع. و خبر ذریح المحاربی: سال ابا عبدالله اناس و انا حاضر، الی ان قال: فقال بعض القوم: انا نصلی الاولی اذا کانت علی قدمین و العصر علی اربعه اقدام فقال ابوعبدالله (علیه السلام): النصف من ذلک احب الی. و خبر ابی بصیر عن الصادق (علیه السلام): الصلاه فی الحضر ثمان رکعات اذا زالت الشمس ما بینک و بین ان یذهب ثلثا القامه، فاذا ذهب ثلثا القامه بدات بالفریضه و خبر عبید بن زراره: سالت اباعبدالله (صلی الله علیه و آله) من افضل وقت الظهر؟ قال: ذراع بعد الزوال، قال: قلت: فالشتاء و الصیف واحد؟ قال: نعم. و یستفاد من مجموع هذه الاخبار امور: 1- ان المقصود من مربض العنز فی کلامه (علیه السلام) هو مقدار مربضه عرضا و یقرب من ذراع. 2- ان المقصود من هذه التعبیرات المختلفه کمربض العنز و مربض الغزال و الذراع و القدمین امر واحد و ان اختلاف التعبیر بمناسبه انس ذهن المخاطب باحد هذه المقادیر. 3- ان تاخیر صلاه الظهر عن الزوال بهذا المقدار کان لغرض من الاغراض: منها- اراده الرخصه فی التنفل کما ذکره فی الجواهر، قال: محمول علی اراده الرخصه للمتنفل فی تاخیر الظهر هذا المقدار و انه لا یتوهم حرمته للنهی عن التطوع وقت الفریضه کما یومی الیه الامر بالظهر عند الزوال حیث لا تشرع النافله فیه کالسفر یوم الجمعه، و فی خبر زراره قال: قال لی: اتدری لم جعل الذراع و الذراعان؟ قال: قلت: لم؟ قال: لمکان الفریضه لک ان تتنفل من زوال الشمس الی ان یبلغ ذراعا فاذا بلغ ذراعا بدات بالفریضه و ترکت النافله. و منها- انتظار اجتماع الناس و حضورهم فی الجماعه و عدم تخلف احد منها کما هو الظاهر من دستوره لامراء بلاده. و منها- انتظار بروده الهواء فی الایام الشدیده الحر کما ورد من قوله (صلی الله علیه و آله) (ابردوا بصلاه الظهر) و فسر بان المقصود من الابراد بصلاه الظهر هو تاخیره الی ان یبلغ الظل مقدار ذراع و تنکسر سوره الحر. هذا، و لم یتعرض (ع) فی کتابه هذا لبیان آخر وقت الظهر، و هذا دلیل علی انه لیس فی مقام تحدید الوقت، و وقت صلاه العصر بعد مضی مقدار اداء صلاه الظهر من الزوال و یمتد الی غروب الشمس فیختص العصر بمقدار اربع رکعات من آخر النهار کما فی مرسله داود بن فرقد المنجبره عن الصادق (علیه السلام) اذا زالت الشمس فقد دخل وقت الظهر حتی یمضی مقدار ما یصلی المصلی اربع رکعات فاذا مضی ذلک فقد دخل وقت الظهر و العصر حتی یبقی من الشمس مقدار ما یصلی اربع رکعات فاذا بقی مقدار ذلک فقد خرج وقت الظهر و بقی وقت العصر حتی تغیب الشمس- الخ. و لکنه قرر وقت اداء صلاه العصر و عقد الجماعه لها بقوله: (و صلوا بهم العصر و الشمس بیضاء حیه) ای لم ینکسر ضووها بقر بها و هبوطها الی افق المغرب ثم اوضح ذلک بقوله (حین یسار فیها فرسخان) و المقصود سیر القوافل المعموله و یشغل مسیر الفرسخین مما یقرب من ساعتین و الظل فی هذا الوقت یقرب من المثلین کما نقل فی الجواهر: و دخل ابوبصیر علی ابی عبدالله (علیه السلام) فقال: ان زراره سالنی عن شی ء فلم اجبه فقد ضقت من ذلک فاذهب انت رسولی الیه فقل له: صل الظهر فی الصیف اذا کان ظلک مثلک و العصر اذا کان مثلیک، و کان زراره هکذا یصلی فی الصیف. و لم یتعرض (ع) لبیان آخر وقت العصر ایضا و قد عرفت انه یمتد الی غروب الشمس. و اما صلاه المغرب فقد امر بعقد الجماعه لها من اول وقتها و هو غروب الشمس و ذکر له علامتین: 1- حین یفطر الصائم، و افطار الصائم انما یکون بعد انتهاء النهار و دخول اللیل لقوله تعالی (ثم اتموا الصیام الی اللیل). 2- حین یدفع الحاج من عرفات الی المشعر، و هو بعد انتهاء نهار عرفه ایضا و لکن فی التعبیر بقوله (علیه السلام): الی منی، غموض فان دفع الحاج الی منی انما یکون فی عشیه یوم الترویه لیبیتوا بمنی ثم یذهبوا الی عرفات من صبیحه الیوم التاسع و لیس له وقت محدود و علی ای حال فالمقصود اقامه صلاه المغرب فی اول اللیل بعد انتهاء النهار، و قد اختلف کلمات الاصحاب فی تحدیده: قال فی الشرایع: و کذا اذا غربت الشمس دخل وقت المغرب و یختص من اوله بمقدار ثلاث رکعات ثم یشارکها العشاء حتی ینتصف اللیل و یختص العشاء من آخر الوقت بمقدار اربع رکعات- الی ان قال: و یعلم الغروب باستتار القرص و قیل: بذهاب الحمره عن المشرق و هو الاشهر، قال صاحب الجواهر فی شرحه: بل فی کشف اللثام انه مذهب المعظم بل هو المشهور نقلا و تحصیلا فتوی و عملا شهره عظیمه سیما بین المتاخرین، بل فی الریاض ان علیه عامتهم الا من ندر، بل فی المعتبر ان علیه عمل الاصحاب کما عن التذکره بل عن السرائر الاجماع علیه … اقول: لا اشکال فی ان المدار فی دخول اللیل و انتهاء النهار هو سقوط الشمس عن الافق و غیبوبه الشمس عن الابصار و الانظار و حلول السواد محل بیاض النهار، و لکن البحث فی ان سقوط الشمس عن ای الافق مدار نهایه النهار و دخول اللیل، فالافق الظاهری هو ما یحیط به خط موهوم یخرج من عین الناظر و یتصل بمنتهی الافق فی الارض المستویه بحیث اذا هبطت عنه الشمس تغیب عن عین الناظر، و الافق الحقیقی هو ما یح البه دائره متوهمه یمر بمرکز الارض من تحت رجل الناظر بحیث اذا جاوزت عنه الشمس تقع محاذیه للقسم الاسفل من الکره الارضیه، فسقوط الشمس عن الافق الظاهری محسوسه فی الارض المستویه و اما سقوطه عن الافق المرکزی فیعلم بعلامه و هی ذهاب الحمره المشرقبه الحادثه او ان غیبوبه الشمس عن الافق الظاهری کان، فینبغی ان یقال انه لا خلاف فی ان حقیقه المغرب هو سقوط القرص کما انه لا خلاف بین الامامیه فی اعتبار ذهاب الحمره علامه للمغرب، انما الکلام فی تحقیق معنا ذهاب الحمره عن المشرق، ففسره بعضهم بانه عباره عن ارتفاع الحمره الی فوق الراس ثم هبوطها الی افق المغرب و ظهورها هناک، و لکنه لیس بصحیح، لان الحمره المشرقیه ترتفع عن الافق الی فوق القامه ثم تمحو و تضمحل و لا مفهوم لتجاوز الحمره عن فوق الراس بهذا المعنی. و فسره بعضهم بارتفاع الحمره عن افق المشرق الی ما یتجاوز قامه انسان معتدل بحیث اذا توهم قیام انسان فی الافق الشرقی و قیس الحمره المرتفعه معه کانت الحمره فوق راسه فیصح ان یقال ان الحمره جاوزت عن الراس، و هذا هو الصحیح. فالحاصل ان المغرب یدخل بسقوط الشمس عن الافق المرکزی و علامته ارتفاع الحمره عن افق المشرق فوق القامه و ان کانت باقیه بعد، و هذا هو المراد من تجاوز الحمره قمه الراس، کما ورد فی مرسل ابن ابی عمیر الذی وصفه فی الجواهر بانه فی قوه المسند عن الصادق (علیه السلام) وقت سقوط القرص و وقت الافطار من الصیام ان تقوم بحذاء القبله و تتفقد التی ترتفع من المشرق فاذا جاوزت قمه الراس الی ناحیه المغرب فقد وجب الافطار و سقط القرص- انتهی. و هذا هو مراد ابن ابی عقیل فیما حکی عنه کما فی الجواهر: (اول وقت المغرب سقوط القرص، و علامه ذلک ان یسود افق السماء من المشرق و ذلک اللیل) فانه لا معنی لتجاوز الحمره عن فمیه الراس الا ارتفاعها فوق القامه فانها بعد ذلک تضمحل و تمحو فان ظهور هذه الحمره انما هو من تجلی اشعه الشمس فی الطبقه البخاریه الهوائیه حول الافق. و یوید ذلک ما رواه فی الجواهر عن کتاب محمد بن علی بن محبوب، قال: امرت اباالخطاب ان یصلی المغرب حین زالت الحمره من مطلع الشمس فجعل هو الحمره التی من قبل المغرب و کان یصلی حین یغیب الشفق. هذا، و لم یتعرض (ع) فی کتابه هذا لبیان آخر وقت صلاه المغرب و قد عرفت انه یمتد الی نصف اللیل و ان اختص من آخره مقدار اربع رکعات بصلاه العشاء. ثم قال (علیه السلام) (و صلوا بهم العشاء حین یتواری الشفق الی ثلث اللیل). فقد فسر الشفق بالحمره المغربیه، قال فی الشرح المعتزلی: فاما وقت العشاء فقال الشافعی: هو ان یغیب الشفق و هو الحمره- الی ان قال: و قد حکینا مذهب ابی حنیفه فیما تقدم و هو ان یغیب الشفق الذی هو البیاض و به قال زفر و المزنی- انتهی. فقد تری اختلاف الفقهاء فی ان الشفق هو الحمره المغربیه القلیله البقاء بعد غروب الشمس او البیاض الباقی فی افق المغرب الی ما یقرب ساعتین من اللیل، و قد فسر بعض الفقهاء الشفق بالحمره المغربیه فقال بضیق وقت المغرب و نافلتها حیث ان هذا الوقت لا یکفی الا لاداء فریضه المغرب و نافلتها، و الظاهر ان المراد من الشفق فی کلامه (علیه السلام) هو البیاض الساطع بعد غروب الشمس الی مقدار ساعه و نصف من اللیل تقریبا فانه المعهود لاداء صلاه العشاء عند تفریقها عن صلاه المغرب، و علیه جرت السنه و السیره فی مدینه الرسول (ع) الی عصرنا هذا. و حدد (ع) آخر وقت اداء صلاه العشاء بمضی ثلث اللیل و ظاهره سعه وقت اقامه الجماعه فی صلاه العشاء الی ثلث اللیل باختلاف وضع البلدان و اختلاف اللیل و النهار فی الفصول المختلفه و لیس المقصود ان ثلث اللیل نهایه وقت صلاه العشاء علی وجه الاطلاق، لما عرفت مما ذکرنا ان هذا الکتاب لیس بصدد بیان الاوقات بحدودها، بل المقصود منه دستور لاقامه الجماعه فی وقت مناسب لها. و اما الغداه فقال (علیه السلام) (و صلوا بهم الغداه و الرجل یعرف وجه صاحبه) و هذا التعبیر کنایه عن بسط ضوء الفجر بحیث یعرف الرجل صاحبه اذا نظر الیه کما عبر فی القرآن الکریم عن الفجر الصادق بقوله عز من قائل (حتی یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر) ففسره بعضهم بان المراد منه بسط ضوء الصباح الی حیث یمتاز الخیط الاسود من الخیط الابیض لاصحاب العیون الصحیحه، بناءا علی ان لفظه من فی قوله تعالی (من الفجر) للتعلیل فالمقصود ان الفجر یعتبر من بسط الضوء الی حیث یکشف الظلمه و یتبین الاشیاء فیمتاز الخیط الاسود من الخیط الابیض او یعرف الرجل وجه صاحبه اذا لم یکن هناک مانع من غیم او سقف او غیرهما. و قد وصی (ع) امراءه بعد بیان اوقات الجماعه بامرین: 1- مراعاه حال الضعفاء فی الصلاه بترک التطویل و اداء المستحبات فی الرکوع و السجود فیصعب الامر علی الضعفاء و یرد علیهم المشقه فیبغضون الجماعه. 2- ترک الفتنه فی اقامه الجماعه و هی علی وجوه: الالف- ای لا تفتنوا الناس باتعابهم و ادخال المشقه علیهم باطاله الصلاه و افساد صلاه المامومین بما یفعلونه من افعال مخصوصه..، هکذا فسره فی الشرح المعتزلی. ب- وجه الفتنه هنا انهم یکونون صادقین للناس عن الاتفاق و التساعد علی الجماعه باطالتها المستلزمه لتخلف العاجزین و الضعفاء، هکذا فسره ابن میثم (ص 134 ج 5). اقول: و انت تری ان کلا التفسیرین متشابهان و کانه تکرار للامر الاول. ج- ان یکون المراد من النهی عن الفتنه عدم التوسل بالمامومین و اجتماعهم لاثاره الخلاف و الصول علی المخالفین او عدم الافتتان بالصفوف المرتصه خلفهم فیدخلهم الکبریاء و العجب، فتدبر. الترجمه: از یک نامه ای که در معنی نماز بفرماندهان بلاد نگاشت. اما بعد نماز ظهر را برای مردم بخوانید تا گاهی که سایه خورشید باندازه ی خوابگاه گوسفندی برگردد، و نماز عصر را هنگامی برای آنان بخوانید که خورشید پرتوافکن و زنده است و قسمتی از روز باقی است باندازه ای که بتوان مقدار دو فرسخ در آن طی مسافت کرد (پیاده یا با چهارپا)، نماز مغرب را در آنگاه برایشان بخوانید که روزه دار افطار کند و حاج از عرفات کوچ کنند (بسوی منی)، و نماز عشا را در آنگاه برایشان بخوانید که شفق نهان می شود تا یک سوم از شب، و نماز بامداد را در آنگاه بخوانید که هر مردی چهره مصاحب خود را می شناسد، نماز را برابر توانائی ضعیف ترین مردم بخوانید، و درنماز فتنه جو مباشید.

شوشتری

قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی) کذا فی (المصریه) و لکن فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (و من کتاب له (علیه السلام) کتبه الی). (امراء البلاد) لا امیر مخصوص، لان تعلیمات الدین عامه. (فی معنی) یجوز بلفظ المکان و المفعول. (اصلاه) ای: ما یتعلق بها. قوله (علیه السلام): (اما بعد فصلوا بالناس الظهر) من حیث الدلوک. (حتی تفی ء) ای: ترجع قال الجوهری: قال ابن السکیت: الظل ما نسخته (الفصل الثانی و الاربعون- فی ما بینه (علیه السلام) من العبادات و … ) الشمس و الفی ء ما نسخ الشمس، و قال روبه کلما کانت علیه الشمس فزالت عنه فهو فی ء و ظل و ما لم یکن علیه الشمس فهو ظل. (الشمس) و المراد ظلها. (من) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (مثل) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (مربض العنز) قال الجوهری: (المرابض للغنم کالمعاطن للابل). (و صلوا بهم العصر و الشمس بیضاء حیه حین یسار فیها فرسخان) فی باب وقت الظهر و العصر من (الکافی)، عن یزید بن خلیفه، قلت لابی عبدالله (علیه السلام): ذکر عمر بن حنظله ان اول صلاه افترضها الله علی نبیه (صلی الله علیه و آله) الظهر و هو قوله تعالی: (اقم الصلاه لدلوک الشمس … ) فاذا زالت الشمس لم یمنعک الا سبحتک ثم لا تزال فی وقت الی انیصیرالظل قامه و هو آخر الوقت فاذا صار الظل قامه دخل وقت العصر فلم تزل فی وقت العصر حتی یصیر الظل قامتین و ذلک المساء- فقال: صدق. و عنه (علیه السلام) اذا زالت الشمس فقد دخل وقت الظهر الا ان بین یدیها سبحه و ذلک الیک ان شئت طولت و ان شئت قصرت. و فی (الفقیه) عن الفضیل و زراره، و بکیر و محمد بن مسلم، و برید العجلی، عن الباقر و الصادق (علیه السلام) وقت الظهر بعد الزوال قدمان، و وقت العصر بعد ذلک قدمان- و قال ابوجعفر (علیه السلام): ان حایط مسجد النبی (صلی الله علیه و آله) کان قامه و کان اذا مضی منه ذراع صلی الظهر و اذا مضی منه ذراعان صلی العصر-. ثم قال: اتدری لم جعل الذراع و الذراعان، لمکان النافله لک ان تتنفل من (الفصل الثانی و الاربعون- فی ما بینه (علیه السلام) من العبادات و … ) زوال الشمس الی ان یمضی ذراع فاذا بلغ فیوک ذراعا بدات بالفریضه و ترکت النافله و اذا بلغ فیوک ذراعین بدات بالفریضه و ترکت النافله. و فیه، قال ابوجعفر (علیه السلام) لابی بصیر: ما خدعوک فلا یخدعونک من العصر صلها و الشمس بیضاء نقیه فان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: الموتور اهله و ماله من ضیع صلاه العصر، قیل ما الموتور اهله و ماله؟ قال: لا یکون له اهل و لا مال فی الجنه- قیل: و ما تضییع العصر؟ قال: یدعها حتی تصفر الشمس اوتغیب(و صلوا بهم) المغرب (حین یقطر الصائم) فی باب وقت افطار (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) ان تقوم بحذاء القبله و تتفقد الحمره التی ترتفع من المشرق، فاذا جازت قمه الراس الی ناحیه المغرب فقد وجب الافطار و سقط القرص. و عن الصادق (علیه السلام) اذا غابت الحمره من المشرق فقد غابت الشمس فی شرق الارض و غربها. (و یدفع الحاج) یعنی من عرفات الی المشعر. فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) قیل له: متی الافاضه من عرفات؟ قال: اذا ذهبت الحمره- یعنی من الجانب الشرقی. و عنه (علیه السلام) ان المشرکین کانوا یفیضون قبل ان تغیب الشمس فخالفهم النبی (صلی الله علیه و آله) فافاض بعد غروبها. و عنه (علیه السلام) وقت المغرب اذا ذهبت الحمره من المشرق و تدری کیف ذاک ان المشرق مطل علی المغرب هکذا- و رفع یمینه فوق یساره- فاذا غابت ههنا ذهبت الحمره، من ههنا. و عنه (علیه السلام) اتی جبرئیل (علیه السلام) لکل صلاه بوقتین غیر صلاه المغرب فان وقتها واحد- و روی ان لها وقتین و آخر وقتها سقوط الشفق-. قال الکلینی: (الفصل الثانی و الاربعون- فی ما بینه (علیه السلام) من العبادات و … ) و لیس هذا مما یخالف الحدیث الاول ان لها وقتا واحدا لان الشفق هو الحمره و لیس بین غیبوبه الشمس و غیبوبه الشفق الا شی ء یسیر و ذلک ان علامه غیبوبه الشمس بلوغ الحمره القبله، و لیس بینه و بین غیبوبه الشفق الا قدر ما یصلی الانسان صلاه المغرب و نوافلها اذا صلاها علی توده و سکون، و تفقدت ذلک غیر مره و لذلک صار وقت المغرب ضیقا. (و صلوا بهم العشاء حین یتواری الشفق الی ثلث اللیل) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) تجب العتمه اذا غاب الشفق ای الحمره- و عن النبی (صلی الله علیه و آله) لو لا ان اشق علی امتی لاخرت العشاءالی ثلث اللیل. (و صلوا بهم الغداه و الرجل یعرف وجه صاحبه) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) وقت الفجر حین ینشق الفجر الی ان یتجلل الصبح السماء، و لا ینبغی تاخیر ذلک عمدا لکنه وقت لمن شغل او نسی او نام. هذا، وقد ذکر تعالی مواقیت الخمس فی قوله عز و جل: (اقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل و قرآن الفجر ان قرآن الفجر کان مشهودا) و فی قوله عز اسمه: (و اقم الصلاه طرفی النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکر للذاکرین) روی ان زراره سال الباقر (ع) هل سمی الله الصلوات الخمس فی کتابه فقال: نعم قال: (اقم الصلاه لدلوک الشمس- الایه- و دلوک الشمس زوالها و غسق اللیل انتصافه و فی ما بینهما اربع صلوات و قرآن الفجر الخامسه- و قال تعالی: (و اقم الصلاه- الی- و زلفا من اللیل و هی صلاه العشاء الاخره). و فی (العلل) عن الرضا (ع) ان قیل لم جعلت الصلوات فی هذه الاوقات (الفصل الثانی و الاربعون- فی ما بینه (علیه السلام) من العبادات و … ) قیل لانها مشهوره معلومه یعرفها الجاهل و العالم غروب الشمس مشهور معرفتها فوجب عنده المغرب و سقوط الشفق مشهور فوجوب عنده عشاء الاخره، و طلوع الفجر مشهور فوجب عنده صلاه الصبح، و زوال الشمس مشهور فوجب عنده الظهر، و لم یکن للعصر وقت مشهور مثل الاربعه فجعل وقتها الفراغ من الظهر الی ان یصیر الظل من کل شی ء اربعه اضعافه. (و صلوا بهم صلاه اضعفهم و لا تکونوا فتانین) و عنه (علیه السلام) آخر ما فارقت علیه حبیبی ان قال: اذا صلیت فصل صلاه اضعف من خلفک. و فی (الاسد)، مر حزم بن ابی کعب الانصاری بمعاذ بن جبل، و هو یوم قومه فی صلاه المغرب فقرا بالبقره فانصرف حزم فلما اتوا النبی (صلی الله علیه و آله) قال: معاذ ابدع حزم، قال حزم: افتتح سوره البقره فصلیت ثم انصرفت- فقال النبی (صلی الله علیه و آله): یا معاذ لا تکن فتانا فان خلفک الضعیف و الکبیر و ذاالحاجه. و رواه (الفقیه)، و فیه، قال النبی (صلی الله علیه و آله) لمعاذ: ایاک ان تکون فتانا علیک (بالشمس و ضحیها) و ذواتها. هذا، و فی (بدیع ابن المعتز) قال عباس الخیاط فی امام بطی ء القراءه (ان قرا العادیات فی رجب لم یقرا آیاتها الی رجب- ای اخر- بل هو لا یستطیع فی سنه- ان یختم تبت یدا ابی لهب).

مغنیه

اللغه: تفی ء: تمیل الی جهه الغرب، و یعرف ذلک اذا حدث الظل للشی ء المعتدل المنصوب فی ارض مسطحه. و مربض العنز: مرقدها. و المعنی اذا بلغ ظل الشی ء مقدار مرقد عنز فقد دخل وقت صلاه الظهر فی جمیع البلدان دون استثناء، لان فی بعضها یدخل هذا الوقوت قبل ان یبلغ الظل هذا المقدار، و فی بعضها الاخر لا یدخل الی اذا بلغ الظل مقدار مرقد عنز- هکذا یقال- و بیضاء حیه: لم تصفر بعد. و المراد بعضو النهار جزء منه، و مقداره ان یسیر الانسان سیرا سعتادا و معتدلا فرسخین، و الفرسخ 5760 مترا. و الشفق: الحمره فی الافق بعد غروب الشمس. و فتانین: مثیرین للفتنه باسباب منها تطویل الصلاه الموجب لنفره الناس یخاصه الضعفاء. الاعراب: الظهر مفعول مطلق لصلوا، لان المعنی صلوا صلاه الظهر، وحیه صفه لبیضاء. المعنی: (فصلوا بالناس الظهر الخ).. ابتدا بصلاه الظهر تبعا للایه 78 من سوره الاسراء: اقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل و المراد بالدلوک هنا الزوال، و فی الحدیث: ان الظهر اول ما فرض من الصلاه فی الاسلام، ثم رتب علیها غیرها. و اشرنا فی فقره اللغه الی المراد من مربض العنز و صلوا بهم العصر الخ).. قبل ان تصفر الشمس، و هذ الوقت للاستحباب، لان وقت العصر یمتد الی غسق اللیل بنص الایه 78 من سوره الاسراء (و صلوا بهم المغرب الخ).. عند اروب الشمس (و صلوا بهم العشاء الخ).. بعد ذهاب الحمره من الافق. و ایضا هذا للاستحباب حیث تجوز الصلاه بعد الغروب بمقدار صلاه ثلاث رکعات (و صلوا بهم الغداه الخ).. بعد طلوع الفجر، و التفصیل فی کتب الفقه.

عبده

… من مریض العنز: تفی ء ای تصل فی میلها جهه الغرب الی ان یکون لها فیی ء ای ظل من حائط المربض علی قدر طوله و ذلک حیث یکون ظل کل شی ء مثله … حین یسار فیها فرسخان: ای لا تزالوا تصلون بهم العصر من نهایه وقت الظهر ما دامت الشمس بیضاء حیه لم تصفر و ذلک فی جزء من النهار یسع السیر فرسخین و الضمیر فی فیها للعضو باعتبار کونه مده … الصائم و یدفع الحاج: یدفع الحاج ای یفیض من عرفات … و لا تکونوا فتانین: ای لا یکون الامام موجبا لفتنه المامومین و نفرتهم من الصلاه بالتطویل

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به حاکمهای شهرها درباره (اوقات) نماز: پس از ستایش خدای تعالی و درود بر حضرت مصطفی، با مردم نماز ظهر گزارید (از هنگام میل خورشید از وسط آسمان به سمت مغرب) تا زمانی که سایه آفتاب بر گردد به قدر (دیوار) آغل بز (تا سایه هر چیز به قدر آن گردد، و این وقت فضیلت آن است، و در چند نسخه از نهج البلاغه حین تفی الشمس مثل مربض العنز است یعنی آنگاه نماز گزارید که سایه به قدر دیوار آغل بز گردد) و با ایشان نماز عصر گزارید هنگامی که آفتاب سفید و جلوه دار است (پژمرده نیست) در پاره ای از روز (نه پایان آن) وقتی که در آن (تا غروب) و فرسخ راه بتوان پیمود (اقوال و اختلاف فقهاء و مجتهدین در تحدید وقت ظهر و عصر بسیار و محل آن کتب فقهیه است، گفته اند: جمعی به ظاهر فرمایش امام علیه السلام در اینجا استدلال کرده نماز ظهر و عصر را با هم خواندن جائز ندانسته اند، ولی روایات و فتاوی مجتهدین به درست بودن با هم خواندن گویا است) و با آنان نماز مغرب بخوانید هنگامی که روزه دار افطار می کند، و حاج (از عرفات) به منی روانه می شود، و با آنها نماز عشاء گزارید هنگامی که سرخی (از جانب مغرب) پنهان می شود تا سه یک از شب، و با آنان نماز بامداد گزارید هنگامی که مرد روی رفیق و همراه خود را ببیند، و با ایشان نماز گزارید مانند نماز ناتوانترین آنها (از مستحبات بکاهید) و سبب فتنه و فساد نباشید (نماز را آن قدر طول نداده دراز نکنید که نمازگزاران با شما توانائی نداشته باشند و بر اثر آن به جماعت حاضر نشوند. علامه مجلسی، رحمه الله، در مجلد هیجدهم کتاب بحارالانوار از ارشاد القلوب دیلمی نقل می فرماید که علی علیه السلام روزی در جنگ صفین که مشغول زد و خورد بود در بین دو لشگر آفتاب را می پائید، ابن عباس عرض کرد یا امیرالمومنین این چه کاری است؟ فرمود به زوال می نگرم که نماز گزاریم، ابن عباس گفت: آیا این هنگام وقت نماز است در حالی که جنگ ما را از نماز باز داشته؟! حضرت فرمود: ما با ایشان نمی جنگیم برای نماز، ابن عباس گفت: هرگز حضرت نماز شب را حتی در لیله الهریر ترک نمود!!).

زمانی

وقت فضیلت نمازهای شبانه روز از این نظر که صدر اسلام ساعت وجود نداشته امام علیه السلام ناگزیر بوده وقت نمازهای شبانه روزی را با مقیاسهای ابتدائی، خورشید سایه و شفق عرضه کند. خدای عزیز وقت نمازها را در قرآن کریم این طور شرح می دهد: نماز ظهر را از تمایل خورشید به طرف مغرب تا تاریکی شب انجام بده نماز صبح را به پای دار که نماز صبح روشن و برای ملائکه آشکار است. خدای عزیز در این آیه، وقت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را به یکدیگر متصل دانسته به همین جهت از هم جدا نشده، پایان تاریکی شب آغاز صبح است: و مغرب پایان نماز ظهر و عصر. امام علیه السلام که وقت ظهر، عصر، مغرب و عشاء را جدا از هم بیان کرده وقت فضیلت را در نظر گرفته است یعنی اگر در این اوقات خوانده شود حداکثر ثواب هست در غیر این صورت تکلیف ساقط می گردد و ثواب کمتر است. نکته قابل تذکر این است که شب از نظر مسائل اسلامی از مغرب تا اذان صبح است در صورتی که بر حسب ساعت، 12 به بعد در ردیف روز بعد حساب می شود با توجه باین مسئله نماز مغرب و عشاء که باید تا نصف شب خوانده شود، نصب شب شرعی از حدود 11 و 1/4 به بعد آغاز می شود. در پایان نامه، امام علیه السلام

به رعایت حال ضعیفان توجه داده، به خصوص که برنامه نماز تحت کنترل و دقت باید باشد که در این صورت است که مردم باسلام و معنویت جذب می شوند وقتی در مسجد ضعیفان رعایت نشوند، هم ضعیف از اسلام می رنجد و هم متعصبی که به حرف حق عقیده دارد.

سید محمد شیرازی

الی امراء البلاد فی معنی الصلاه (اما بعد) الحمد و الصلاه (فصلوا بالناس الظهر) من اول الزوال (حتی تفی ء) ای ترجع (الشمس من مریض العنز) ای حائط محل نوم الاغنام فان الحائط یعدم ظله اول الظهر- تقریبا- ثم یرجع الظل المغربی الی ناحیه المشرق کلما رجعت الشمس نحو المغرب، و المراد ان یصیر ظل کل شی ء مثله، فانه اخر وقت فضیله الظهر (وصلوا بهم العصر و الشمس بیضاء) لم تصفر للغروب (حیه) لم تقترب من المغیب الذی هو کالموت لها، و المراد بذلک فضیله الاتیان بالعصر فی هذا الوقت قبل اصفرار الشمس (فی عضو) ای جزء (من النهار حین یسار فیها) ای فی الشمس (فرسخان) بان بقیت ساعتان الی الغروب حتی اذا اراد الشخص السیر و السفر، کان فرسخان من سیره فی النهار حیث الشمس باقیه فوق الافق. (و صلوا بهم المغرب حین یفطر الصائم) ای بعد الغروب بمقدار ربع ساعه (و یدفع الحاج) من عرفات- لیله العاشر- (الی) نحو (منی) فانه یسیر لیلا الی نحو منی، لیبیت فی المشعر، ثم یصبح فی المنی بعد طلوع الشمس (و صلوا بهم العشاء حین یتواری) ای یغیب (الشفق) و هو الضیاء اول اللیل، و غیبوبه الشفق بعد ساعه من الغروب- تقریبا- (الی ثلث اللیل) فانه آخر وقت العشاء. (و صلوا بهم الغداه) ای صلاه الصبح (و الرجل یعرف وجه صاحبه) من الضیاء، و کان هذا تاخیر عن اول وقتها- و هو طلوع الفجر الصادق- لاجل قیام الناس من النوم و جمعهم فی المسجد (وصلوا بهم صلاه اضعفهم) بان یخفف الامام فی صلاته حسب طاقه اضعف المامومین من المرضی و العاجزین (و لا تکونوا) ایها الائمه للجماعه (فتانین) ای موجبین لفتنه المامومین و نفرتهم من صلاه الجماعه بسبب التطویل فی الصلاه.

موسوی

اللغه: تفیی ء: ترجع. مربض العنز: مرقدها. الفرسخ: وحده مسافه تقدر بخمسه و نصف من الکیلو مترات. یدفع الحاج: یفیض من عرفات ای یخرج منها. منی: بکسر المیم منسک من مناسک الحج معروف. تواری: اختفی و استتر. الشفق: حمره الافق بعد غروب الشمس. الغداه: جمعها غدوات، البکور، اول النهار. فتانین: مثیرین للفتنه. الشرح: (اما بعد فصلوا بالناس الظهر حتی تفیی ء الشمس من مربض العنز) هذه الرساله کتبها الامام الی امراء البلاد ینبههم فیها الی اوقات الصلاه و هذا هو مقام الامامه حفظ الدین و رعایه شوون المسلمین. امرهم ان یصلوا بالناس جماعه و حدد لهم وقت فضیله الظهر فجعل وقتها من اول میل الشمس و ابتداوها بالغروب الی ان یصبح ظلها بمقدار مرقد العنز و یعدر بمتر و نصف المتر تقریبا و قد ابتدا بذکر صلاه الظهر بقوله تعالی: (اقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل و قرآن الفجر ان قرآن الفجر کان مشهودا). و قد ذکر فقهاونا رضوان الله علیهم ان وقت صلاه الظهر یبتدا من الزوال و یعرف بزیاده الظل بعد توقفه او تجدده بعد انعدامه و یمتد وقتها الی المغرب یستثنی منه مقدار العصر بمقدار ادائها و قد استفید هذا لمعنی من الروایات الوارده فی السنه و عموم الایه المتقدمه یشهد بذلک قوله تعالی: (اقم الصلاه لدلوک الشمس الی غسق اللیل … ) فمن الزوال الی اللیل وقتها. (و صلوا بهم العصر و الشمس بیضاء حیه فی عضو من النهار حین یسار فیها فرسخان) و هذا تحدید لوقت صلاه العصر و وقتها بعد صلاه الظهر و قد حدد وقت فضیلتها بوقت لم ینکسر فیها ضووها- لقربها من المغیب- بل لا تزال ناشره نورها فی الکون و حدده بشکل اوضح حیث یبقی جزء من النهار و حدد ذلک الجزع بان یبقی مسیره فرسخین من السیر المعتاد و الفرسخ یقر به 5500 خمسه آلاف و خمسمایه متر. (و صلوا بهم المغرب حین یفطر الصائم و یدفع الحاج الی منی) وقت للمغرب وقتین یصلی عند تحقق احدهما: الاول: حین یفطر الصائم و معلوم ان الافطار یکون بسقوط قرص الشمس و اختفائه و عندها یبتدا وقت صلاه المغرب. الثانی: یکون وقت فضیله المغرب باول وقت یفیض الناس فیه من عرفات الی منی و یکون ذلک بعد دخول المغرب من یوم التاسع منذی الحجه و کان هذا الوقت یعرفه الحجاج و یعرفه تبعا لهم من هو بعید فیعرف وقتها بافاضه الحجیج فی اول الوقت بعد الغروب. (و صلوا بهم العشاء حین یتواری الشفق الی ثلث اللیل) حدد لصلاه العشاء وقت فضیله و یبتدا من اختفاء الحمره المغربیه الی ثلث اللیل و اللیل یبتدا من غروب قرص الشمس و اختفائه الی ظهور الشمس و طلوعها فما بینهما لیل و یقدر ثلثه الاول فیکون فیه استحباب صلاه العشاء. (و صلوا بهم الغداه و الرجل یعرف وجه صاحبه) هذا تحدید لوقت صلاه الصبح و وقتها عند طلوع الفجر الثانی و هو بیاض معترض فی الافق الشرقی و قد اوضحه الامام بان یمیز الاشخاص عند رویتهم … (و صلوا بهم صلاه اضعفهم و لا تکونوا فتانین) ینظر الی اضعف المامومین فیصلی الامام بصلاته فلا یطیل بصلاته فیشق الامر علی الکبیر او المریض. و نهاهم ان یکونوا فتانین لانهم اذا اطالوا الصلاه امتنع الکبیر و المریض و العاجز عن الصلاه و هذا یشکل بدایه اثاره شغب علی الحکم الحاضر و اختلاف علیه و طعن فیه و بالتالی علی الحاکم و الوالی و فی ذلک اقبح النتائج و اسوا الاثار …

دامغانی

از نامه آن حضرت است به امیران شهرها در باره وقت نماز در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد فصلّوا بالناس الظهر حتی تفیء الشمس مثل مربض العنز»، «اما بعد، نماز ظهر را با مردم هنگامی بگزارید که خورشید به مغرب باز گردد همچون آغل بز». هر چند ابن ابی الحدید در این نامه هیچ گونه موضوع تاریخی نقل نکرده است ولی بحثی فقهی و دقیق در مورد اختلاف فقهای مذاهب مختلف اسلامی در باره زمان فضیلت گزاردن نمازها آورده است که برای اطلاع از آرای مذاهب مختلف بسیار سودمند است. او نخست عقیده ابو حنیفه و سپس عقیده شافعی و مالک را نقل می کند و پس از بیان آنها در فصلی جداگانه عقیده شیعه امامیه را از کتاب المقنعه شیخ مفید آورده است و چگونگی پیدا کردن وقت ظهر را به طریق نصب شاخص از قول او بیان می دارد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أمَراءِ الْبِلاد فی مَعْنَی الصَّلاهِ

از نامه ها امام علیه السلام

به فرمانداران شهرها درباره معنای نماز (و بخشی از احکام آن) است.{١. سند نامه:

در کتاب مصادر نهج البلاغه آمده است که این نامه را ابو منصور ثعالبی که از معاصران مرحوم سید رضی است در باب سوم از کتابش به نام الاعجاز والایجاز آورده است با تفاوت قابل ملاحظه ای که صاحب مصادر تفاوت ها را ذکر کرده و در مجموع نتیجه میگیرد که ثعالبی (قطعا این نامه را از نهج البلاغه سید رضی نگرفته است (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 390).}

نامه در یک نگاه

چنان که در عنوان نامه آمده است،مخاطب آن امیران بلادند،زیرا آنها ناظر به امور دینی و هم دنیوی مردم بودند،افزون بر اینکه امامت جمعه و جماعت را نیز بر عهده داشتند.محتوای نامه در واقع بیانگر دو چیز است:یکی اوقات دقیق نمازهای پنج گانه که هر کدام را باید در چه وقتی ادا کرد و دیگر اینکه امام جماعت باید ضعیف ترین مأمومین را در نظر بگیرد ومتناسب با توان او نماز بخواند.

أَمَّا بَعْدُ،فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ حَتَّی تَفِیءَ الشَّمْسُ مِنْ مَرْبِضِ الْعَنْزِ، وَصَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَالشَّمْسُ بَیْضَاءُ حَیَّهٌ فِی عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ حِینَ یُسَارُ فِیهَا فَرْسَخَانِ،وَصَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِینَ یُفْطِرُ الصَّائِمُ،وَیَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلَی مِنًی،وَصَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِینَ یَتَوَارَی الشَّفَقُ إِلَی ثُلُثِ اللَّیْلِ،وَصَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاهَ وَالرَّجُلُ یَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ،وَصَلُّوا بِهِمْ صَلَاهَ أَضْعَفِهِمْ وَلَا تَکُونُوا فَتَّانِینَ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) نماز ظهر را هنگامی با مردم بخوانید (که خورشید از دایره نصف النهار گذشته باشد) تا زمانی که خورشید به اندازه خوابگاه یک بز از آن دور شده باشد،و نماز عصر را هنگامی برای آنها بجای آورید که خورشید هنوز در بخشی از روز روشن و زنده است (یعنی هنوز به زردی نگراییده) به گونه ای که می توان تا غروب آفتاب دو فرسخ راه را طی کرد و نماز مغرب را برای آنها هنگامی بخوانید که روزه دار افطار می کند و حاجی از عرفات (به سوی مشعر و سپس از آنجا) به سوی منی حرکت می کند و نماز عشا را از وقتی که شفق پنهان می گردد تا ثلث شب با آنان (مردم) بجا آورید و نماز صبح را هنگامی با آنها بخوانید که انسان می تواند صورت رفیقش را ببیند و او را بشناسد و باید آن گونه با آنها نماز بخوانید که ضعیف ترین مأمومین می توانند بخوانند و هرگز فتنه گر نباشید.(که با طول دادن نماز و دعاهای آن گروهی را بفریبید و گروه دیگری را به زحمت بیفکنید).

شرح و تفسیر: آداب و اوقات نماز

همان گونه که در بالا اشاره شد،امام علیه السلام در این نامه که مخاطب آن امیران بلادند همان امیرانی که امام جمعه و جماعت نیز بودند،اوقات نماز را برای آنها شرح می دهد.

ابتدا از نماز ظهر شروع می کند و می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) نماز ظهر را هنگامی با مردم بخوانید (که خورشید از دایره نصف النهار گذشته باشد) تا زمانی که خورشید به اندازه خوابگاه یک بز از آن دور شده باشد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ حَتَّی تَفِیءَ{«تَفِیء» از ریشه «فیء» به معنای بازگشت گرفته شده است.}الشَّمْسُ مِنْ مَرْبِضِ{«مَرْبِضِ» از ریشه «ربض» بر وزن «نبض» به معنای به سینه نشستن حیوان است و از آنجا که حیوانات این کار را غالبا در آغل می کنند، مربض به معنای آغل و محل استراحت گوسفند و بز آمده است.} الْعَنْزِ{«عنز» به معنای بز ماده است و معز به معنای هرگونه بز و گاه به معنای حیوانی است که دارای مو (نه پشم) و دم کوتاه است.}).

هر گاه«حتی»را اشاره به پایان وقت فضیلت ظهر بدانیم آن گونه که ظاهر تعبیر به«حتی»است مفهومش این است که امام علیه السلام تنها پایان وقت فضیلت ظهر را بیان فرموده که در بعضی از روایات به اندازه ذراع تعیین شده و ذراع با محلی که یک بز هنگام خوابیدن روی زمین اشغال می کند (البته از عرض نه از طول) چندان تفاوتی ندارد و اگر«حتی»را به معنای حین{در بعضی از نسخه های نهج البلاغه به جای «حتی حین آمده است. مانند کتاب اختیار مصباح السالکین، ص 539 و کتاب حدائق الحقائق، ج 2، ص 517.} که ظاهر در آغاز وقت فضیلت است تفسیر کنیم مفهومش این می شود که از اوّل زوال تا هنگامی که سایه شاخص (سایه ای که از لحظه زوال ظهر حاصل می شود) به اندازه یک ذراع شود نماز ظهر را می توان تأخیر انداخت یا برای خواندن نافله یا برای اجتماع مردم جهت نماز جماعت.

البته ابتدای وقت نماز ظهر منهای این امور همان است که قرآن مجید با صراحت بیان کرده: ««أَقِمِ الصَّلاهَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ» ؛نماز را از زوال خورشید (هنگام ظهر) بجای آور».{اسراء، آیه 78.}

سپس امام علیه السلام به بیان آخر وقت فضیلت نماز عصر می پردازد و می فرماید:

«و نماز عصر را هنگامی برای آنها بجای آورید که خورشید هنوز در بخشی از روز روشن و زنده است (یعنی هنوز به زردی نگراییده) بگونه ای که می توان تا غروب آفتاب دو فرسخ راه را طی کرد»؛ (وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَ الشَّمْسُ بَیْضَاءُ حَیَّهٌ فِی عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ حِینَ یُسَارُ فِیهَا فَرْسَخَانِ).

در مورد وقت نماز عصر میان فقهای اهل سنّت اختلاف بسیار است که در کتب فقهی آمده؛ولی معروف میان علمای شیعه این است که آغاز وقت فضیلت نماز ظهر ابتدای زوال خورشید از دایره نصف النهار است (البته پس از مقدار وقت لازم برای خواندن نافله ظهر) و پایان آن زمانی است که سایه شاخص (سایه ای که بعد از زوال اضافه می شود) به اندازه خود شاخص شود سپس وقت فضیلت برای نماز عصر شروع می شود و تا زمانی که سایه شاخص به دو برابر خود برسد ادامه دارد.(البته بلندی و کوتاهی شاخص ها در این مسأله تفاوتی ندارد).

آنچه امام علیه السلام در جمله بالا بیان فرموده اشاره به پایان وقت فضیلت نماز عصر است و آنچه در میان فقهای ما معروف است چندان تفاوتی با آن ندارد.

در مرحله سوم اشاره به وقت نماز مغرب کرده می فرماید:«و نماز مغرب را برای آنها هنگامی بخوانید که روزه دار افطار می کند و حاجی از عرفات (به سوی مشعر و سپس از آنجا) به سوی منی حرکت می کند»؛ (وَ صَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِینَ یُفْطِرُ الصَّائِمُ،وَ یَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلَی مِنًی).

از آنجا که افطار روزه دار و حرکت حجاج از عرفات در نظر عامه مردم روشن بود که با غروب آفتاب این حرکت شروع می شده،امام علیه السلام همان را مقیاس قرار داده است.

تأخیر انداختن نماز مغرب و افطار تا زمانی که حمره مشرقیه از بالای سر بگذرد در واقع نوعی احتیاط است و وقت،همان غروب آفتاب است.(البته به اعتقاد ما و جمعی از فقهای اهل بیت).

اینجا امام علیه السلام در واقع به آنچه میان توده مسلمانان معروف و مشهور بوده که روزه دار چه زمانی افطار می کند و حاجیان کی از عرفات کوچ می کنند اکتفا فرموده است.

در مرحله چهارم اشاره به وقت عشا کرده می فرماید:«و نماز عشا را از وقتی که شفق پنهان می گردد تا ثلث شب با آنان (مردم) بجا آورید»؛ (وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِینَ یَتَوَارَی الشَّفَقُ إِلَی ثُلُثِ اللَّیْلِ).

باید دید که منظور از شفق در اینجا حمره مغربیه (شعاع سرخ رنگی که در طرف مغرب بعد از پنهان شدن خورشید پیدا می شود) است و یا سفیدی شفافی که پس از پنهان شدن آن شعاع سرخ رنگ تا مدتی باقی مانده است.هر دو احتمال در تفسیر کلام امام علیه السلام هست،زیرا شفق به هر دو گفته می شود؛ولی در میان علمای شیعه معنای اوّل مشهورتر است و امروزه در میان اهل سنّت،معنای دوم غالباً ملاک عمل است،هرچند فقهای چهارگانه آنها با هم کاملاً اختلاف دارند.

در مرحله آخر و پنجم اشاره به آغاز وقت نماز صبح کرده می فرماید:«و نماز صبح را هنگامی با آنها بخوانید که انسان می تواند صورت رفیقش را ببیند و او را بشناسد»؛ (وَ صَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاهَ وَ الرَّجُلُ یَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ).

البته آنچه از آیات قرآن مجید استفاده می شود و مشهور و معروف در میان

فقهاست این است که آغاز نماز صبح زمانی است که صبح صادق یعنی سپیده گسترده در کنار افق طلوع می کند.در این مسأله میان مسلمانان اتفاق نظر وجود دارد؛ولی از آنجا که در درون شهرها برخاستن و به بیرون شهر و یا پشت بام رفتن و نگاه به بیرون نمودن کار آسانی نیست،امام علیه السلام معیار آسان تری بیان فرموده و آن اینکه هوا کمی روشن شود به اندازه ای که انسان شخصی را که در کنارش نشسته ببیند و بشناسد.به علاوه برای حضور مردم در جماعت مقدار زمان بیشتری لازم است که با آنچه امام علیه السلام فرموده کاملاً تطبیق می کند.

در پایان این دستور العمل می فرماید:«و باید آن گونه با آنها نماز بخوانید که ضعیف ترین مأمومین می توانند بخوانند و هرگز فتنه گر نباشید (که با طول دادن نماز و دعاهای آن گروهی را بفریبید و گروه دیگری را به زحمت بیفکنید)»؛ (وَ صَلُّوا بِهِمْ صَلَاهَ أَضْعَفِهِمْ وَ لَا تَکُونُوا فَتَّانِینَ).

اهمّیّت این موضوع تا آن حد است که در حدیثی امیرمؤمنان علی علیه السلام می گوید:«آخرین توصیه ای که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به من فرمود این بود:

«إِذَا صَلَّیْتَ فَصَلِّ صَلَاهَ أَضْعَفِ مَنْ خَلْفَکَ؛ هنگامی که نماز می خوانی همچون ضعیف ترین کسانی که پشت سر تو هستند نماز بخوان».{من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 283، ح 870}

هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله مرا (برای نشر اسلام) به یمن فرستاد سؤال کردم چگونه با آنها نماز بخوانم به من فرمود:

«صَلِّ بِهِمْ کَصَلَاهِ أَضْعَفِهِمْ وَکُنْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیما».{بحارالانوار، ج 33، ص 607}

همین معنا در نامه بعد که عهدنامه مالک اشتر است نیز آمده که علی علیه السلام به مالک نیز همین گونه توصیه کرد.

«فتّان»از ریشه فتنه در اصل به معنای قرار دادن طلا در کوره است تا

ناخالصی های آن گرفته و خالص از ناخالص شناخته شود.به همین مناسبت در معانی مختلفی به کار می رود از جمله آزمایش،فریب دادن،بلا و عذاب و شکنجه نمودن و ناراحت ساختن و در عبارت امام علیه السلام معنای اخیر مناسب تر است و معنای فریب دادن نیز بعید نیست و جمع میان هر دو نیز ممکن است.

البته مفهوم این سخن این نیست که آن چنان نماز را سریع بخوانند که به ارکان نماز و واجبات آن صدمه بزند و یا بر اثر سرعت و شتاب،ضعیفان نتوانند خود را به رکوع و سجود و قیام و قعود نماز برسانند که در روایات به آن هم اشاره شده از جمله در عهد نامه مالک اشتر آمده است که قبل از این دستور فرمود:

«فَلَا تَکُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لَا مُضَیِّعاً؛ نه آن گونه نماز را طولانی کن که مایه فرار مردم شود و نه آن طور سریع بخوان که باعث ضایع شدن نماز گردد».آری در هر چیز رعایت اعتدال لازم است.

این نکته نیز قابل توجّه است که این دستور گرچه در مورد خصوص نماز وارد شده؛ولی می توان مفهوم آن را به سایر عبادات،بلکه تمام برنامه های اجتماعی گسترش داد که باید برنامه های اسلامی در تمام زمینه های عبادی، اجتماعی،سیاسی و اخلاقی آن گونه پیاده شود که نه بار مردم را سنگین کند و مایه فرار آنها از دین شود و نه آن چنان باشد که بر اثر شتاب زدگی بی محتوا گردد.

همچنین شایسته است خطبای محترم ائمه جمعه و همچنین گردانندگان مجالس دعا و توسل و عزاداری این اصل را به کار بندند؛نه چنان خطبه ها و منابر و ادعیه و عزاداری ها با سرعت انجام گیرد که روح آن گرفته شود و نه آن چنان با تأخیر که باعث خستگی و بیزاری گردد.

نکته: انجام نمازهای پنجگانه در سه وقت

انجام نمازهای پنجگانه در سه وقت

می دانیم در عصر رسول خدا صلی الله علیه و آله و همچنین در اعصار معصومان علیهم السلام نمازها

غالباً به صورت جداگانه و در پنج وقت فضیلت انجام می شده و امروز هم اگر در پنج وقت بخوانیم بهتر است؛ولی با این حال پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در سفرها و در مواقع گرمای شدید و سرمای شدید و باران اجازه جمع میان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را بی آنکه عذر خاصی در میان باشد (مانند گرمای شدید و سرمای شدید و باران) می داد.افزون بر این بارها در زندگی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله اتفاق افتاد که بدون هیچ عذری جمع میان دو نماز کرد و فرمود:می خواهم رخصتی برای امت من باشد تا اگر مایل به جمع باشند بتوانند از این رخصت استفاده کنند.

ولی متأسفانه جمع عظیمی از اهل سنّت اصرار دارند که نمازها همچنان جدا خوانده شود و این مسأله مشکلات زیادی مخصوصاً در عصر ما ایجاد کرده است.زیرا زندگی مردم دگرگون شده،وضع بسیاری از کارگران در کارخانه ها و کارمندان در ادارات مخصوصاً محصلان و دانشجویان در کلاس درس به گونه ای است که نمی توانند به آسانی نمازها را در پنج وقت بجا آورند و همین امر سبب شده که بسیاری از آنها نماز را ترک کنند.

به یقین اسلام دین رحمت است و به مقتضای حدیث معروف نبوی:

«بُعِثْتُ إلَی الشَّریعَهِ السَّمْحَهِ السَّهْلَهِ؛ من به شریعت سهل و آسانی مبعوث شدم»برای این اشخاص راه حلی باز گذارده است تا نه گرفتار ترک نماز شوند و نه گرفتار دشواری و مشقت فراوان.

تعجب این است که در منابع معروف اهل سنّت مانند صحیح مسلم ، صحیح بخاری ، سنن ترمذی ، موطأ مالک ، مسند احمد ، سنن نسائی ، مصنف عبدالرزاق و کتب دیگر که همه از منابع مشهور و شناخته شده آنهاست حدود سی روایت درباره جمع میان نماز ظهر و عصر یا مغرب و عشا بدون سفر و مطر (باران) و خوف ضرر نقل شده که این برادران همه آنها را نادیده گرفته و کار را بر خود

و مخصوصاً بر جوانان بسیار سخت و مشکل کرده اند.

این روایات عمدتا به پنج راوی معروف بر می گردد:

1.ابن عباس

2.جابر بن عبداللّه انصاری

3.ابوایوب انصاری

4.عبداللّه بن عمر

5.ابو هریره

که ذیلاً به بخشی از آن اشاره می شود.

1.سعید بن جبیر از ابن عباس نقل می کند که

«صَلّی رَسُولُ اللّهِ الظُّهْرَ وَ الْعَصْرَ جَمیعاً بِالْمَدینَهِ فِی غَیْرِ خَوْفٍ وَ لا سَفَرٍ؛ رسول خدا نماز ظهر و عصر را در مدینه با هم بجا آورد در حالی که نه ترسی (از دشمن) در کار بود و نه سفری»ابو زبیر می گوید:از سعید بن جبیر پرسیدم:چرا پیامبر این کار را کرد؟ سعید گفت:من نیز همین سؤال را از ابن عباس پرسیدم در جواب من گفت:

«ارادَ انْ لا یَحْرِجَ أحَداً مِنْ أُمَّتِهِ؛ پیغمبر می خواست هیچ کس از امتش به زحمت نیفتد».{صحیح مسلم، ج 2، ص 151.}

2.جابر بن زید می گوید:ابن عباس گفت:

«صلّی النَّبیَّ سَبْعاً جَمیعاً وَ ثَمانِیاً جَمِیعاً؛ پیغمبر اکرم هفت رکعت با هم (اشاره به جمع میان نماز مغرب و عشاست) و هشت رکعت با هم (اشاره به جمع میان نماز ظهر و عصر است) بجا آورد».{صحیح بخاری، ج 1، ص 140، باب وقت المغرب.}

3.در مصنف عبد الرزاق آمده است که عبد اللّه بن عمر می گوید:

«جَمَعَ رَسُولُ اللّهِ مُقیماً غَیرَ مُسافِرٍ بَیْنَ الظُّهْرِ وَالعَصْرِ وَالْمَغْرِبِ فَقالَ رَجُلٌ لِابْنِ عُمَرَ:لِمَ تَرَی النبیُ فِعْلَ ذلِکَ؟ قالَ:لأنْ لا یَحرِجَ أُمَّتَهُ إنْ جَمَعَ رَجُلٌ؛ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در حالی که

مسافر نبود ظهر و عصر را با هم خواند و همچنین مغرب (و عشا را) کسی از ابن عمر پرسید:فکر می کنی چرا پیامبر این کار را کرد؟ در پاسخ گفت:برای اینکه اگر کسی از امت میان این دو جمع کند به زحمت نیفتد (و مورد ایراد واقع نشود)».{مصنف عبدالرزاق، ج 2، ص 556.}

4.عبداللّه مسعود نقل می کند:

«جَمَعَ رَسُولُ اللّهِ بَینَ الأولی وَالْعَصْرِ وَالْمَغْرِبِ وَالْعِشاءِ فَقیلَ لَهُ صلی الله علیه و آله فَقالَ:صَنَعْتُهُ لِأنْ لا تَکُونَ أمَّتی فِی حَرَجٍ؛ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله میان نماز ظهر و عصر و نیز مغرب و عشا را جمع کرد کسی از علت آن از حضرت سؤال کرد فرمود:من این کار را کردم که امّت من در زحمت نباشد».{المعجم الکبیر طبرانی، ج 10، ص 219، ح 10525.}

5.ابو هریره نیز می گوید:

«جَمَعَ رَسُولُ اللّهِ بَیْنَ الصَّلاتَیْنِ فِی الْمَدینَهِ مِنْ غَیْرِ خَوْفٍ؛ رسول خدا در مدینه میان دو نماز بدون ترس (از دشمن) جمع کرد».{مسند البزاز، ج 1، ص 283.}

البته همان گونه که گفتیم روایات،بیش از اینهاست و عصاره همه این است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در بعضی از مواضع نماز ظهر و عصر یا مغرب و عشا را با هم می خواند در حالی که مشکل خاصی مانند باران یا سفر یا ترس از دشمن وجود نداشت و هدف آن حضرت توسعه بر امت و رفع عسر و حرج بود.آیا با این حال سزاوار است بعضی اشکال تراشی کنند و بگویند اینها مربوط به موارد اضطراری بوده است؟ چرا چشم خود را به روی حقایق ببنیدیم و پیش داوری های خود را بر گفتار صریح رسول خدا صلی الله علیه و آله مقدم بشمریم و کار را بر امّت مشکل کنیم؟ آنجا که خدا و رسولش بخشیده اند چرا متعصبان امّت نمی بخشند؟ چرا نمی خواهند جوانان مسلمان در هر حال و در همه جا در داخل کشورهای اسلامی و خارج آن در دانشگاه ها و ادارات و کارخانه ها و بازارها به مهم ترین وظیفه اسلامی؛یعنی نمازهای یومیّه عمل کنند؟

ما عقیده داریم اسلام برای هر زمان و هر مکان تا پایان دنیاست.به یقین پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با نظر وسیعش همه مسلمانان جهان را در تمام اعصار و قرون می دیده و می دانسته است که اگر همه را مقید به نماز در پنج وقت معین کنند کار بر امّت مشکل می شود و گروهی تارک الصلاه خواهند شد،لذا از طرف خداوند مأموریت پیدا کرد بر امّت خود منّت نهد و کار را وسعت بخشد.

قابل توجّه اینکه فخر رازی در تفسیر آیه «أَقِمِ الصَّلاهَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ إِلی غَسَقِ اللَّیْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کانَ مَشْهُوداً»{اسراء، آیه 78} با صراحت می گوید:آنچه در این آیه آمده است برای نماز سه وقت بیان کرده:وقت زوال،وقت اوّل مغرب و وقت فجر و این اقتضا می کند که زوال وقت ظهر و عصر باشد،بنابراین وقت مشترک بین دو نماز می شود و اوّل مغرب وقت نماز مغرب و عشا باشد و وقت مشترک بین این دو نماز گردد و لازمه آن جواز جمع میان ظهر و عصر و میان مغرب و عشاست.

فخر رازی تفسیر آیه را به خوبی بیان می کند؛ولی بعد می گوید:چون دلیل داریم جمع میان دو نماز بدون عذر و بدون سفر جایز نیست،بنابراین آیه را محدود به حال عذر می کنیم.{تفسیر کبیر فخر رازی، ج 21، ص 27.} این را می گویند اجتهاد در مقابل نص.

البته همان گونه که در آغاز این بحث گفتیم رعایت وقت فضیلت و جدا ساختن نمازها در این اوقات سنّت است و اولی،هرچند جمع میان این دو نیز رخصت است و به همین دلیل امام علیه السلام اوقات نمازهای پنجگانه را به صورت جداگانه از یکدیگر بیان فرموده است.

نامه53: نامه به مالک اشتر

موضوع

و من کتاب له ع کتبه للأشتر النخعی لماولاه علی مصر وأعمالها حین اضطرب أمر أمیرها محمد بن أبی بکر، و هوأطول عهد کتبه وأجمعه للمحاسن .

(نامه به مالک اشتر، {مالک در سرزمین «یمن» در روستای «بیشه» چشم به دنیا گشود. از قبیله «مذحج» بود که بعدها به مالک اشتر معروف شد، و پدرش یغوث بن نخع می باشد که به مالک نخعی «جدّ پدری» نیز معروف شد، مالک پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ با رومیان شرکت کرد، و از شام به کمک سعد وقّاص آمده در فتح ایران رفت. در حکومت عثمان با فرماندار فاسد او در کوفه درگیر شد، و اوّل کسی بود که با امام علی علیه السّلام بیعت کرد، مردم کوفه را برای جنگ جمل او آماده ساخت، و در جنگ جمل بود که لیاقت و شجاعت او شهره شد، در صفّین نقش تعیین کننده داشت، نه تنها در شجاعت بلکه در عبادت و ایمان و تقوا نیز مشهور بود و در سال 38 هجری در روستای «قلزم» بین راه مصر توسّط جاسوسان معاویه با زهر مسموم و به شهادت رسید.} در سال 38 هجری هنگامی که او را به فرمانداری مصر برگزید، آن هنگام که اوضاع محمد بن ابی بکر متزلزل شد، و از طولانی ترین نامه هاست که زیبایی های تمام نامه ها را دارد) .

بخش اول

متن نامه

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ.هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللّهِ عَلِیٌّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ،مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ

ص: 426

فِی عَهْدِهِ إِلَیْهِ،حِینَ وَلَّاهُ مِصْرَ:جِبَایَهَ خَرَاجِهَا،وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا،وَ اسْتِصْلَاحَ أَهْلِهَا،وَ عِمَارَهَ بِلَادِهَا،أَمَرَهُ بِتَقْوَی اللّهِ،وَ إِیْثَارِ طَاعَتِهِ، وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِی کِتَابِهِ:مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ،الَّتِی لَا یَسْعَدُ أَحَدٌ إِلَّا بِاتِّبَاعِهَا،وَ لَا یَشْقَی إِلَّا مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا،وَ أَنْ یَنْصُرَ اللّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ یَدِهِ وَ لِسَانِهِ؛فَإِنَّهُ،جَلَّ اسْمُهُ،قَدْ تَکَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ،وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ.وَ أَمَرَهُ أَنْ یَکْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ،وَ یَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ،فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ،إِلَّا مَا رَحِمَ اللّهُ.

ترجمه ها

دشتی

بنام خداوند بخشنده و مهربان، این فرمان بنده خدا علی امیر مؤمنان، به مالک اشتر پسر حارث است، در عهدی که با او دارد، هنگامی که او را به فرمانداری مصر بر می گزیند تا خراج آن دیار را جمع آورد، و با دشمنانش نبرد کند، کار مردم را اصلاح، و شهرهای مصر را آباد سازد .

او را به ترس از خدا فرمان می دهد، و اینکه اطاعت خدا را بر دیگر کارها مقدّم دارد، و آنچه در کتاب خدا آمده، از واجبات و سنّت ها را پیروی کند، دستوراتی که جز با پیروی آن رستگار نخواهد شد، و جز با نشناختن و ضایع کردن آن جنایتکار نخواهد گردید .

به او فرمان می دهد که خدا را با دل و دست و زبان یاری کند، زیرا خداوند پیروزی کسی را تضمین کند که او را یاری دهد، و بزرگ دارد آن کس را که او را بزرگ شمارد .

و به او فرمان می دهد تا نفس خود را از پیروی آرزوها باز دارد، و به هنگام سرکشی رامش کند، که: «همانا نفس همواره به بدی وا می دارد جز آن که خدا رحمت آورد»

شهیدی

(به نام خداوند بخشنده مهربان) این فرمانی است از بنده خدا، علی امیر مؤمنان به مالک اشتر پسر حارث، در عهدی که با او می گذارد، هنگامی که وی را به حکومت مصر می گمارد تا خراج آن را فراهم آرد، و پیکار کردن با دشمنان و سامان دادن کار مردم مصر و آباد کردن شهرهای آن. او را فرمان می دهد به ترس از خدا و مقدم داشتن طاعت خدا بر دیگر کارها، و پیروی آنچه در کتاب خود فرمود، از واجب و سنتّها که کسی جز با پیروی آن راه نیک بختی را نپیمود. و جز با نشناختن و ضایع ساختن آن بدبخت نبود ، و این که خدای سبحان را یاری کند به دل و دست و زبان، چه او (جلّ اسمه) یاری هر که او را یار باشد پذیرفته است و ارجمندی آن کس که- دین- او را ارجمند سازد، به عهده گرفته.

و او را می فرماید تا نفس خود را از پیروی آرزوها بازدارد، و هنگام سرکشیها به فرمانش آرد که «همانا نفس به بدی وا می دارد، جز که خدا رحمت آرد» .

اردبیلی

بر شهر مصر و بر کارکنان آن بلاد هنگامی که پریشان شد کار حام آن محمد بن ابی بکر بجهه افساد ارباب عناد و این درازترین عهدیست که نوشت آنرا و جامعترین آن مواعظ نیکو بنام خدای بخشنده مهربان این آن چیزیست که امر کرد بآن بنده خدا علی امیر المؤمنین مالک بن حارث اشتر را در عهد خود بسوی او هنگامی که والی ساخت او را در مصر بجهه جمع کردن خراج آن و غزا کردن با دشمنان آن و صلاح آوردن مردمان آن و معمور ساختن شهرهای آن امر فرمود او را بترسگاری خداوند و اختیار نمودن طاعت او و پیروی کردن آنچه فرمود بآن در نامه خود که قرآنست از فریضه ها و سنتها آنکه سعادتمند نمی شود هیچیک بجز به پیروی کردن آن و بدبخت نمی شود مگر بانکار آن و ضایع کردن آن و دیگر یاری دهد دین خدای را بدست خود و دل خود و زبان خود پس بدرستی که او سبحانه که بزرگست نام او ضامن شده بیاری دادن کسی که یاری کرد دین او را و ارجمند نمودن هر که عزیز گرداند او را و امر کرد او را که بشکند از نفس خود نزد آرزوهای نفس و باز دارد آنرا نزد سرکشیهای آن پس بدرستی که نفس فرماینده است ببدی بجز که خدا رحم کند به؟؟ و لطف

آیتی

از فرمان او به مالک اشتر این فرمان را برای مالک اشتر نخعی نوشت هنگامی که او را امارتمصر و توابع آن داد. درآن هنگام که کار بر محمد بن ابی بکر آشفته شده بود. این فرماندرازترین فرمانهاست و از دیگر نامه های او محاسن بیشتری در بردارد:

به نام خداوند بخشاینده مهربان

این فرمانی است از بنده خدا، علی امیرالمؤ منین، به مالک بن الحارث الاشتر. در پیمانی که با او می نهد، هنگامی که او را فرمانروایی مصر داد تا خراج آنجا را گرد آورد و با دشمنانش پیکار کند و کار مردمش را به صلاح آورد و شهرهایش را آباد سازد.

او را به ترس از خدا و برگزیدن طاعت او بر دیگر کارها و پیروی از هر چه در کتاب خود بدان فرمان داده، از واجبات و سنتهایی که کس به سعادت نرسد مگر به پیروی از آنها، و به شقاوت نیفتد، مگر به انکار آنها و ضایع گذاشتن آنها. و باید که خدای سبحان را یاری نماید به دل و دست و زبان خود، که خدای جلّ اسمه، یاری کردن هر کس را که یاریش کند و عزیز داشتن هر کس را که عزیزش دارد بر عهده گرفته است. و او را فرمان می دهد که زمام نفس خویش در برابر شهوتها به دست گیرد و از سرکشیهایش باز دارد، زیرا نفس همواره به بدی فرمان دهد، مگر آنکه خداوند رحمت آورد.

انصاریان

و این برنامه به وقتی بود که کار حاکم مصر محمد بن ابو بکر در آشفتگی قرار داشت.

این عهد نامه طولانی ترین عهد نامه و از جهت در برداشتن خوبیها جامع ترین آنهاست

این فرمانی است که بنده خدا امیر المؤمنین در پیمانش به مالک بن حارث اشتر زمانی که او را به فرمانروایی مصر برگزید دستور داد،تا مالیاتهای آن را جمع کند،و با دشمنش جهاد نماید،و به اصلاح اهلش برخیزد،و شهرهایش را آباد سازد .

او را فرمان می دهد به تقوای الهی،و مقدم داشتن طاعت خدا،و پیروی آنچه را که خداوند در کتابش از واجبات و سنّت های خود امر فرموده،که کسی جز به پیروی آنها خوشبخت نمی شود،و جز به انکار و ضایع نمودن آنها بدبخت نمی گردد ،و دیگر آنکه خداوند سبحان را به قلب و دست و زبانش یاری کند،زیرا خداوند یاری یاری کننده خود،و عزّت آن کس را که او را عزیز بدارد ضامن شده .

او را دستور می دهد که نفس را به وقت خواسته های نابجا درهم شکند،و آن را به هنگام سرکشی ها باز دارد، که نفس امر کننده به بدی است مگر خداوند رحم نماید .

شروح

راوندی

ذکر علیه السلام فی اول العهد انه جعل مالکا الاشتر والیا بمصر، و انما ولاه فیها اربعه اشیاء فقط، و امره بسته امور، و هی: ان یکون متقیا مطیعا لله متبعا لاوامره، ناصرا له تعالی، قامعا شهوته عن الحرام، مانعا نفسه من المعاصی فبهذا تتهیا له تلک الاماره و یتیسر له تلک الاشیاء الاربعه التی هی: جبایه الخراج و جهاد الاعداء، و اصلاح العباد، (و عماره) البلاد. ثم حثه علی اقتناء الاعمال الصالحه، و دعاه الی خصله فخصله. فقال اولا: لا تتبع هواک، و ابخل بنفسک من الدخول فی الحرام، و کن محبا للرعیه رحیما لطیفا بهم لا موذیا ایاهم، و اعف عنهم کثیرا و لا تتکبر، و انصف علی کل حال، و لا تظلم احدا، و احب الحق و العدل، و رضا عامه الرعیه، و ابعد ممن یعیب الناس، و استر ما ظهر لک من عیوب الناس، و لا تحقد علی احد، و لا تشاور البخیل و لا الجبان و لا الحریص، و لا تتخذ لنفسک وزیرا من کان وزیرا للاشرار قبلک، ولیکن خاصتک من لم یعاون الظالم و الاثم، بل کان قائلا بالحق و رعا صادقا لا یمدحک بباطل، و لا تجعل المسی ء و المحسن عندک سواء. و اما الفاظه: فالاشتر: من به انقلاب فی جفن عینه الاسفل، و الاشتران: مالک و ابنه. و النخع: قبیله من الیمن رهط ابراهیم النخعی. هذا و من شجون الکلام: ان الطرماح دخل علی معاویه فقال له: قل لابن ابی طالب انی جمعت من العساکر بعدد حبات جاورس الکوفه و ها انا اقصده. فقال له الطرماح: ان لعلی علیه السلام دیکا اشتر یلتقط جمیع ذلک، فانکسر معاویه. و العهد: الذی یکتب للولاه مشتق من عهدت الیه ای اوصیته. و جبوت خراجها و جبیت الخراج جمعته جبایه و جبوته جباوه، و لا یهمز و اصله الهمز. و الجبوه بالفتح المره الواحده، و الجبوه کالهیئه و الحاله نحو الجلسه و الرکبه. و الخراج لا یوخذ من ارض مسلم تکون ملکا له، و انما علیه الزکاه اذاتم نصابه من الغلات الاربع، و لا خراج علی ارض ذمی یودی جزیته. و الجزیه: تعطی عسکر الاسلام و القائمین مقام المهاجرین. و انما یوخذ الخراج من ارض اخذت بالسیف فیوضع فی بیت مال المسلمین. و ارض الامام توجر، و جاز ان تسمی اجرتها بالخراج مجازا. و جاهد فی سبیل الله: ای بذل مجهوده و وسعه فیها. و قوله و امره ان یکسر من نفسه عند الشهوات ای امر علی علیه السلام مالکا ان یکسر بعض شهوات نفسه- یعنی شهوته عن الحرام- فاما شهوته فی الحلال فلا باس بها. و من للتبعیض. و یزعها: ای یکفها. و الجمحات جمع الجمحه، و هی غلبه النفس اذا رکبت هواها و یعظم الثواب فی رد ذلک. و النفس اماره بالسوء الالف و اللام للجنس، کقولک الدینار خیر من الدرهم. ثم استثنی فقال الانفس من رحمه الله ای انعم علیه بلطف یسمی عصمه.

کیدری

فی عهده علیه السلام للاشتر. قوله علیه السلام: جبایه خراجها: یقال جبیت الخراج جبایه و جبوته جباوه ای جمعته و اصله الهمز، و الجبوه بالفتح امره الواحده، و بالکسر للهیئه و الحاله کالجلسه و الرکبه. و الخراج اسم لما یخرج منه: الفرائض من الاموال فصار الخروج لفظا واقعا علی الضریبه و علی مال الفی و علی الجزیه، و الغله. قال الله تعالی: ام تسالهم خرجا فخراج ربک خیر، ای اجرا فرزق ربک خیر، و الخرج و الخراج: الجعل فی قوله تعالی: فجعل لک خراجا و الخرج انما یوخذ من ارض اخذت بالسیف فیوضع فی بیت مال المسلمین و ارض الامام یوجر و جاز ان یسمی اجرتها خراجا مجازا، و الارض اذا کان ملکا لاحد فلا خراج علیه فیها و انما علیه الزکاه اذا تم نصابه و لا خراج علی ارض ذمی یودی جزیته. یکسر نفسه عند الشهوات: اشاره الی علاج مرض النفس ای یجعلها مرتاضه منقاده و لا یخلیها و هواها فیرتطمه فی مهاوی المهالک. و یزعها عند الجمحات: ای یکفها اذا نازعته. و کادت ترکب هواها و تتبع مناها. ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم الله. اللام فی النفس للجنس یعنی ان جمیع النفوس تامر بالمعاصی الا النفس التی رحمها الله ای الطف لها بالطاف العصمه، فامتنعت عندها من المعصیه، فیکون ما مستثنی من النفس، و یجوز ان یکون ما بمعنی من کما فی قوله تعالی: فانکحوا ما طاب لکم ای من طاب لکم، و یکون الاستثناء من مفعول اماره المحذوف ای النفس اماره بالسوء کل احد، الا من رحمه الله بلطف العصمه، و قیل انه استثناء منقطع عما قبله کقوله تعالی (و لا هم ینقذون الا رحمه منا).

قد جرت علیها دول: قال ابوعبید: الدوله (بالضم اسم الشی ء الذی یتداول به بعینه، و قیل الدوله و الدوله) لغتان بمعنی. انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده. اخذ الشاعر هذا المعنی فی قوله: الناس اکیس من ان یمدحوا رجلا حتی یروا عنده آثار احسان یعنی ان الله یجری ذکره بالصلاح علی السنه الصلحاء و لا اعتداد بمن عدا الصلحاء و تصرفاتهم فانه لا مخلص للانسان من طعن اللسان. و شح بنفسک عما لا یحل لک. جوهر نفس الانسان جوهر نفیس لا یعرف کثیر من الخلائق قدرها، و انما خلقت لاکتساب کمالات لا یخطر علی قلب بشر فحقیق بالعاقل ان یربا بنفسه عن مساوی الاخلاق و یضن بها عن الارتطام فی المهلکات. سبعا ضاریا: ای حریصا علی الصید مولعا به. و یفرط: ای یسبق و العفو: ابلغ من الصفح، لان الصفح هو ان تعرض صفحه وجهک عن مجرم، و ربما یبقی فی قلبک علیه شی ء.

ابن میثم

از جمله عهد و پیمانهای امام (علیه السلام) که برای مالک اشتر نخعی- خدایش بیامرزد- آن را نوشته است، موقعی که او را بر مصر، و توابع آن فرمانروا کرد، در آن هنگام که فرمانروایی محمد بن ابی بکر متزلزل گشته بود، و این نامه طولانی ترین و پرمحاسنترین و جامعترین نامه ای است که آن بزرگوار نوشته است. این شخص همان مالک بن حرث اشتر نخعی از مردم یمن است، وی از جمله بزرگترین اصحاب امام (علیه السلام) و یاران با فضیلت و دلاورانی است که آن حضرت در جنگها بدانها تکیه داشت. نقل کرده اند، طرماح وقتی بر معاویه وارد شد، معاویه به او گفت: به علی بن ابی طالب بگو: من به تعداد دانه های کنجد کوفه سرباز آماده کرده ام و قصد حمله دارم. طرماح در جواب او گفت: علی (علیه السلام) خروسی به نام اشتر دارد که تمام این دانه های کنجد تو را از روی زمین می چیند. روحیه معاویه از این سخن درهم شکست. در این پیمان چند فصل است: فصل اول یزعها: باز دارد آن را، به نام خداوند بخشنده ی مهربان این فرمانی است که بنده ی خدا علی، امیرمومنان به مالک بن حارث اشتر، در پیمان خویش با او، مقرر فرموده، موقعی که او را والی مصر کرد، تا مالیات آنجا را جمع آورد، با دشمن پیکار کند، و به اصلا حامور مردم آن سامان بپردازد و شهرهای آنجا را آباد کند. فرمان می دهد او را به تقوا و ترس از خدا، و پذیرش فرمان خدا به جان و دل، و پیروی از آنچه خداوند در کتاب خدا از واجب و مستحب امر فرموده است که هیچ کس به سعادت نمی رسد مگر به پیروی از آنها و هیچ کسی بدبخت نمی شود، مگر با انکار و تباه ساختن آنها، و دیگر آن که خدا را با دل و دست و زبانش یاری کند، زیرا خداوند بزرگ بر خود واجب شمرده است که هر که او را یاری کند، یاری نماید، و هر کس عزت او را پاس بدارد، ارجمند گردد. و او را فرمان می دهد که خواهشهای نفسش را فرو نشاند، و به هنگام سرکشی نفس، آن را سرکوب کند، چه آن که نفس وادارنده ی به بدی است، مگر کسی را که مورد لطف خداست.

امام (ع)، این پیمان را با یادآوری چند چیز که هدف اصلی فرمانروایی و ولایت، می باشد و نظام حکومت بدانها وابسته است، شروع کرده است، از جمله ی آن امور، چیزی است که سود آن به والی می رسد، یعنی جمع آوری مالیات، و از جمله آنها چیزهایی است که به سود رعیت است، و آن عبارت است از پیکار با دشمنان مردم و اصلاح امور آنها با سیاست و حسن سرپرستی، و از جمله ی آن امور، مواردی است که نفعش هم به والی و هم به رعیت می رسد از قبیل آبادسازی شهرها و نواحی. آنگاه، نخست پنج دستور برای خودسازی شخص مالک داده است: 1- تقوا و ترس از خدا، قبلا بیان این مطلب گذشت که تقوا اساس هر فضیلتی است. 2- پیروی اوامر الهی از واجب و مستحب که در کتاب خدا، آمده است، و با عبارت: لا یسعد (به خوشبختی نمی رسد) تا کلمه ی: اضاعتها (تباه ساختن آنها)، او را ترغیب و وادار به اطاعت از اوامر الهی کرده است. و بیان این مطلب به تکرار انجام شده است. 3- در نبرد با دشمن، و مبارزه ی با منکرات، خداوند سبحان را با دست، دل، و زبانش، یاری کند، و با عبارت: قد تکفل (خداوند بر خود واجب شمرده است) تا جمله ی: اعزه (او را عزیز و ارجمند گرداند) او را به یاری خدا وادار کرده است همان طوری که در آیه شریفه آمده: ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم. 4- به هنگام خواسته ها و خواهشها، نفس را سرکوب کند. و این فرمان، دستور به داشتن فضیلت عفت نفس است. 5- هنگام سرکشی نفس، جلو آن بایستد و او را بازدارد. این دستور به فضیلت صبر و شکیبایی از پیروی هوای نفس است که خود فضیلتی در تحت فضیلت پاکی و عفت است. و از هوای نفس با عبارت: ان النفس تا آخر، بر حذر داشته است، و آن عبارت گرفته شده از آیه مبارکه ی: ان النفس لاماره بالسوء است. ما در سخن امام (علیه السلام) به معنی من یعنی کس که، و در محل نصب می باشد چون مستثنی است یعنی به جز کسی که مورد لطف و شفقت خداوند قرار گیرد.

ابن ابی الحدید

حین اضطرب أمر أمیرها محمد بن أبی بکر و هو أطول عهد کتبه و أجمعه للمحاسن بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ عَلِیٌّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فِی عَهْدِهِ إِلَیْهِ حِینَ وَلاَّهُ مِصْرَ جِبَایَهَ خَرَاجِهَا وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا وَ اسْتِصْلاَحَ أَهْلِهَا وَ عِمَارَهَ بِلاَدِهَا أَمَرَهُ بِتَقْوَی اللَّهِ وَ إِیْثَارِ طَاعَتِهِ وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِی کِتَابِهِ مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ الَّتِی لاَ یَسْعَدُ أَحَدٌ إِلاَّ بِاتِّبَاعِهَا وَ لاَ یَشْقَی إِلاَّ مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا وَ أَنْ یَنْصُرَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ [بِیَدِهِ وَ قَلْبِهِ]

بِقَلْبِهِ وَ یَدِهِ وَ لِسَانِهِ فَإِنَّهُ جَلَّ اسْمُهُ قَدْ تَکَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ وَ أَمَرَهُ أَنْ یَکْسِرَ [مِنْ نَفْسِهِ عِنْدَ]

نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ وَ [یَنْزَعَهَا]

یَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ اللَّهُ

و الجمحات منازعه النفس إلی شهواتها و مآربها و نزعها بکفها .

کاشانی

(لمالک بن الحارث النخعی رحمه الله لما ولاه علی مصر و اعمالها) این از جمله عهدنامه آن حضرت است که نوشته آن را از برای اشتر نخعی که والی بود بر مصر و بر کارکنان آن بلاد (حین اضطرب امر محمد بن ابی بکر) هنگامی که مضطرب و پریشان شد کار محمد بن ابی بکر در میان ارباب عناد (و هو اطول عهد) و این عهدنامه درازترین عهدنامه ها است (کتبه) که نوشته آن را، (و اجمعه للمحاسن) و جامع ترین آن است به جمیع محاسن و مواضع. (بسم الله الرحمن الرحیم) ابتدا می کنم به نام خدای بخشاینده مهربان بر خلقان (هذا ما امر به) این آن چیزی است که امر کرد به آن (عبد الله علی امیرالمومنین) بنده خدا علی که امیر مومنان است و پیشوای ایشان (مالک بن الحارث الاشتر) مالک بن حارث اشتر را (فی عهده الیه) در عهد خود که جاری ساخته بود به سوی او (و حین ولاه مصر) وقتی که والی و حاکم ساخت او را در مصر (جبوه خراجها) به جهت گرد کردن خراج آن دیار (و جهاد عدوا) و غزا کردن با دشمنان ستیزه روزگار آن (و استصلاح اهلها) و صلاح آوردن مردمان آن اطراف (و عماره بلادها) و معمور ساختن شهرهای آن جوانب (امره بتقوی الله) امر فرمود او را به تقوا و ترسکاری از خدا (و ایثار طاعته) و اختیار کردن طاعت و فرمانبردای حق جل و علا (و اتباع ما امر به) و پیروی کردن آنچه فرمود به آن (فی کتابه) در کتاب خود که قرآن است (من فرائضه و سننه) از فریضه ها و سنتهای خود (التی لا یسعد احد) که سعادتمند نمی شود هیچ یک (الا باتباعها) مگر به پیروی نمودن فرایض و سنن او (و لا یشقی) و شقی و بدبخت نمی گردد (الا مع جحودها) مگر به انکار نمودن آن مامورات (و اضاعتها) و ضایع ساختن مضمون آن مستورات (و ان ینصر الله سبحانه) و دیگر امر کرد به او آنکه یاری دهد خدا را (بیده و قلبه و لسانه) به دست و دل و زبان خود به این طریق که آنها را مشغول سازد در طاعت حضرت واهب العطیات (فانه جل اسمه) پس به تحقیق که خداوندی که بزرگ است اسم او (قد تکفل) متکفل و ضامن شده (بنصر من نصره) به یاری دادن کسی که یاری دهد او را در طاعات (و اعزاز من اعزه) و ارجمند گردانیدن کسی که ارجمند گرداند او را به اعزار دوستان او از مومنین و مومنات (و امره) و امر کرد او را (ان یکسر من نفسه عند الشهوات) آنکه بشکند نفس خود را به ترک شهوات (و یزعها) و باز دارد آن را (عند الجمحات) نزد سرکشی های آن در پی لذات این فقره اشارت

است به علاج نفس سرکش که ریاضت فرماید او را تا منقاد و رام شود در طاعت ربانی و نپردازد به چیزی دیگر از مشتهیات جسمانی. (فان النفس) پس به درستی که نفس انسانی به جهت غلبه حوادث بدنی (اماره بالسوء) بسیار امر فرماینده است به بدی که مقتضای دواعی شهوی و غضبی است، چون اسب سرکش بیرون رفته از اطاعت حضرت سبحانی (الا ما رحم الله) مگر که رحم فرماید خدای تعالی و به الطاف عمیمه خود حافظ بنده خود شود از شرور نفسانی و جذبات شیطانی

آملی

قزوینی

این عهد را برای اشتر نوشت بر حکومت مصر وقتی که مضطرب شده بود کار (محمد بن ابی بکر) و چنانچه گذشت اشتر را بجای او روانه مصر گردانید، و او در راه بغدر معاویه گمراه هلاک گردید. و این نامه درازتر عهدی است که نوشته است در این باب و جامعترین سفارش نامها است خوبیها را و دستورالعملی است والیان حق گزین و سلاطین عدالت آیین را، در بیان قوانین رعیت پروری و دادگستری، و مراعات عدل و احسان، و آداب ستوده نیکوکاران که به آن فرموده است ایزد سبحان (فی قوله تعالی: ان الله یامر بالعدل و الاحسان … الایه) و مالک اشتر از اکابر اصحاب امیرالمومنین (علیه السلام) و مخلصان و ناصحان او است به شجاعت و نجدت ممتاز بود، و آن حضرت در حروب همه اعتماد بر او می نمود و مروری است که با او گفت: (یا مالک کنت لی کما کنت لرسول الله (صلی الله علیه و آله)) یعنی ای مالک تو برای من چنان بودی که من برای رسول خدا بودم، و منزلتی از این برتر نباشد. و گویند: وقتی که طرماح بر معاویه داخل شد گفت: با ابن ابی طالب بگو که من لشگری گرد آورده ام بعدد دانه کاورس کوفه و اینک قاصد توام، طرماح گفت: علی (علیه السلام) را خروسی هست اشتر که برچیند جمیع آنرا و اشتر کسی را گویند که پلک چشمش برگشته است و مژه ندارد همچو چشم خروس و اشتر را در روز یرموک مردی ایادی ضربتی بر سر زد و جراحتی عنیف کرد اشتر بازگشت و سر گینی گرم بر زخم بنهاد و ببست و بازگردید و ایادی را بکشت از آن زخم چرک و خون بچشمش چکید و اشتر گردانید این نامه بر چند فصل است، و هر فصل بر چند جمله و مطلب مشتمل، و در این فصل مثلا اشارت بجمع خراج و جهاد و اصلاح مملکت و عباد و عمارت بلاد می رود، با سه فرمان که تصریح می کند بامتثال آن: اول، ملازمت تقوی دوم، نصرت دین حق تعالی. سیم: محافظت نفس از متابعت هوی و طغیان به غلبه و استعلاء یعنی این او امری است که امر کرده بان بنده خدای عزوجل (علی امیرمومنان) (مالک بن حارث اشتر) را در وصیت خویش به او وقتی که او را والی ساخت بر مصر تا جمع کند خراج آن ولایت را، و جهاد کند با دشمنان آن، و با صلاح آورد آن زمین و اهل آنرا، و معمور سازد آن بلدان را امر کرد او را بتقوای خدای تعالی، و اختیار طاعت او تعالی، و متابعت فرامین او عزو علا در کتاب او از فرایض و سنن او آنها که سعید نمی گردد هیچ کس مگر به متابعت آنها، و محروم و شقی نمی گردد مگر با انکار آنها و ضایع ساختن آن فرمانها امر کرد او را تا نصرت دهد خدای سبحانه را به دست و دل و زبان یعنی جمیع اعضای خود در کار نصرت او تعالی کند و نصرت او (سبحانه و تعالی عن الحاجه الی نصره) نصرت دین او و اصلاح عباد و بلاد باشد، چه بدرستی که خدا و ندجل اسمه متکفل شده است بنصرت آنکه او را نصرت کند، و عزیز گردانیدن آنکه او را عزیز گرداند (بقوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا ان تنضروا الله ینصرکم) و این خطاب الهی هر چند همه ناس را باشد عامه ولیکن ارباب حکم و ولاه امر را باشد خاصه چه نصرت کامل حق و دین حق بر دست ایشان جاری تواند شد، و از ایشان متمشی، نه کافه ناس از ضعفاء و اتباع را و امر کرد او را آنکه بشکند خود را نزد آرزوها. یعنی با نفس مجادله کند و مغلوب او نگردد، و بازدارد نفس را نزد سرکشیها تا توسن نفس عنان از او نگیرد، و او را در مهالک نیفکند، چه بدرستی که نفس آدمی چنانچه خداوند عزوجل خبر داده بغایت امرکننده است ببدی، و کار نکوهیده مگر آنرا که رحم کند خدای تعالی و عاصم او گردد و توفیق و نصرت بر مجاهدت نفس که جهاد اکبر است بخشد. حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) فرمود وقتی که از بعض غزوات بازگشته بود (رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر)

لاهیجی

و من عهد له علیه السلام

للاشتر النخعی، رحمه الله، علی مصر و اعمالها، حین اضطرب امر محمد بن ابی بکر، رحمه الله و هو اطول عهد کتبه و اجمعه للمحاسن.

یعنی از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است که نوشت آن را از برای مالک اشتر نخعی رحمه الله، بر حکومت مصر و حکام آن، در وقتی که مضطرب گشت وضع حکومت محمد پسر ابی بکر رحمه الله. و این مکتوب درازترین وصیتی است که نوشته است آن را و جامع ترین وصیتها است مر خوبیها را.

«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما امر به عبدالله علی امیرالمومنین، مالک بن الحارث الاشتر فی عهده الیه حین ولاه مصر: جبایه خراجها و جهاد عدوها و استصلاح اهلها و عماره بلادها. امره بتقوی الله و ایثار طاعته و اتباع ما امر به فی کتابه، من فرائضه و سننه، التی لایسعد احد الا باتباعها و لا یشقی الا مع جحودها و اضاعتها و ان ینصرالله سبحانه بیده و قلبه و لسانه، فانه جل اسمه قد تکفل بنصر من نصره و اعزاز من اعزه و امره ان یکسر من نفسه عند الشهوات و یزعها عند الجمحات، فان النفس اماره بالسوء الا ما رحم الله.»

یعنی ابتدا می کنم به نام خدای روزی دهنده ی بخشاینده. این مکتوب چیزی است که امر کرده است به آن بنده ی خدا امیرمومنان، مالک پسر حارث اشتر را، در وصیت کردن او به سوی او، در هنگامی که گردانید او را حاکم مصر، از جهت جمع کردن خراج مصر و جهاد کردن با دشمن مصر و به اصلاح آوردن اهل مصر و عمارت کردن شهرهای

مصر. امر کرد او را به پرهیزکاری خدا و اختیار کردن طاعت خدا و متابعت کردن آنچه را که خدا امر به آن کرده است در کتاب خود از واجبات خود و مستحبات خود، آنچنان واجبات و مستحباتی که نیک بخت نمی شود کسی مگر به پیروی کردن آن و بدبخت نمی گردد کسی مگر با انکار کردن آن و ضایع و باطل کردن آن و اینکه یاری کند خدا را، سبحانه، به کرم دست خود و به یقین دل خود و به نصیحت زبان خود، پس به تحقیق که خدای بزرگ نام کفیل و ضامن است یاری کردن کسی را که یاری او کرده است و غلبه دادن کسی را که او را غالب و قاهر دانسته است و امر کرد به او که بشکند نفس اماره ی خود را در نزد خواهشها و بازدارد آن را در نزد سرکشیها، که به تحقیق که نفس کشاننده است به بدی، مگر وقتی که خدا مرحمت کند.

خوئی

اللغه: (الجبایه): جبا الخراج: جمعه، (یزعها): یکفها، (جمح الفرس): تغلب علی راکبه و ذهب به لا ینثنی- المنجد-. الاعراب: حین ولاه مصر: ظرف اضیف الی جمله فعلیه متعلق بقوله: عهده. المعنی: قد عقد لمالک ولایه عامه علی کل امور مصر و جمعها فی اربع: 1- الامور المالیه و الاقتصادیه التی تترکز فی ذلک العصر فی جمع الخراج فان مصر من الاراضی المفتوحه عنوه انتقل اراضیها العامره الی المسلمین فقرروا فیها الخراج. 2- فی الامور العسکریه فاثبت له القیاده العامه علی القوی المسلحه و الجامع لها جهاد الاعداء. 3- الامور الاجتماعیه و النظم الحقوقیه الراجعه الی کل فرد فعبر عنها بقوله: (و استصلاح اهلها). 4- عمران البلاد بالزراعه و الغرس و سائر ما یثمر للناس فی معاشهم. ثم ابندء بما یلزم علیه فی نفسه من التادیب و الحزم لیقدر علی اجراء امره (علیه السلام) و حصرها فی امور: 1- تقوی الله و ایثار طاعته. 2- اتباع ما امر الله فی کتابه من الفرائض و السنن. 3- نصره الله بالقلب و الید و اللسان. قال الشارح المعتزلی: نصره الله بالید: الجهاد بالسیف، و بالقلب الاعتقاد للحق، و باللسان: قول الحق. اقول: لا ینحصر نصره الله بالید علی الجهاد بالسیف فانها تح الفی کل اعمال الجوارح المرضیه لله تعالی، و منها الجهاد بالسیف اذا حان وقته و حضر شرطه. ثم وصاه بحفظ نفسه عن التغلب علیه فی اموره و امر بکسر شهواته و میوله نحو اللذائذ المادیه و حذره منها اشد الحذر.

شوشتری

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اقول: رواه ابن شعبه فی (تحفه) مرسلا و الشیخ و النجاشی فی (فهرستیهما) مسندا. قال الشیخ- فی عنوان الاصبغ- روی عهد مالک الاشتر، اخبرنا ابن ابی جید عن محمد بن الحسن عن الحمیری عن هارون بن مسلم و الحسن بن طریف جمیعا عن الحسین بن علوان عن سعد بن طریف عن الاصبغ. و قال النجاشی- فی الاصبغ- روی عهد مالک الاشتر، اخبرنا ابن الجندی، عن علی بن همام، عن الحمیری، عن هارون بن مسلم، عن الحسین بن علوان، عن سعد بن طریف، عن الاصبغ بالعهد. قول المصنف (و من کتاب له (علیه السلام)) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و من عهد له) کما فی الخطیه و ابن ابی الحدید و ابن میثم. (کتبه للاشتر النخعی) المذحجی، قال ابن میثم روی ان الطرماح لما دخل علی معاویه قال له: قل لابن ابی طالب انی جمعت من العساکر بعدد حب جاورس الکوفه وها انا قاصده. فقال له الطرماح: ان لعلی دیکا اشتر یلتقط جمیع ذلک، فانکسر معاویه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قلت: خبر الطرماح خبر رواه الاختصاص لکنه خبر منکر. (لما و لاه) هکذا فی (المصریه) و الکلمتان زائدتان فلیستا فی (الخطیه و ابن ابی الحدید و ابن میثم) (علی مصر و اعمالها) ای: توابعها (حین اضطرب امر محمد ابن ابی بکر) هکذا فی (المصری) ه و الصواب: (امر امیرها محمد بن ابی بکر)، و زاد (ابن میثم) و الخطیه (رحمه الله). (و هو اطول عهد و اجمع کتبه للمحاسن) و الصواب: (و هو اطول عهد کتبه و اجمعه للمحاسن) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). قوله (علیه السلام) (بسم الله الرحمن الرحیم) حیث ان هذا العهد کان ککتاب مستقل افتتحه بالبسلمه و الا فلیس فی باقی کتبه و وصایاه و عهوده بسمله. (هذا ما امر به عبدالله علی امیرالمومنین مالک بن الحرث) بن عبد یغوث ابن مسلمه بن ربیعه بن الحارث بن جذیمه بن سعد بن مالک بن النخع من مذحج کما فی (ذیل الطبری). (فی عهده الیه) و ایصائه الیه (حین ولاه مصر جبایه) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید ولکن فی ابن میثم و الخطیه (جبوه) و کلا هما صحیح، فالجبایه مصدر جبیت الخراج، و الجبوه مصدر، جبوت الخراج. (و جهاد عدوها) العثمانیه. (و استصلاح اهلها) بالرفق مع المخالفین. (و عماره بلادها) بافشاء الزرع و الغرس. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (امره بتقوی الله) قال تعالی: (و اتقون یا اولی الالباب). هذا، و فی (کامل الجزری): کان عبدالملک اول من نهی عن الامر بالمعروف، فقال بعد قتل ابن الزبیر: و لا یامرنی احد بتقوی الله بعد مقامی هذا الا ضربت عنقه. (و ایثار) ای: اختیار. (طاعته) علی طاعه الناس لانهم عبیده و تحت یده. (و اتباع ما امر به فی کتابه من فرائضه و سننه) الفریضه و السنه تاتیان بمعان: احدها الفریضه ما علم و جوبه من القرآن، و السنه ما علم و جوبه من النبی (صلی الله علیه و آله) قال الصدوق فی الفقیه: و قد یجزی الغسل من الجنابه عن الوضوء لانهما فرضان اجتمعا فاکبرهما یجزی عن اصغرهما، و من اغتسل لغیر الجنابه فلیبدا بالوضوء ثم یغتسل و لا یجزیه الغسل عن الوضوء لان الغسل سنه و الوضوء فرض و لا تجزی سنه عن فرض و هما بهذا المعنی فی معنی الکتاب و السنه. و ثانیها الفرض الواجب و السنه المسنونه، و هما بهذا المعنی فی معنی الواجب و المستحب. و ثالثها، الفرض: الواجبات العظیمه کتابا و سنه، و السنن: الواجبات التی لیست بتلک الدرجه کتابا و سنه، و لعلهما بهذا المعنی و ردا فی کلامه (علیه السلام). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (التی لا یسعد احد الا باتباعها) (و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا ذلک الفضل من الله و کفی بالله علیما)، (و من یطع الله و رسوله یدخله جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک الفوز العظیم). (و لا یشقی الا مع جحودها و اضاعتها) (و من یعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبینا)، (و من یعص الله و رسوله و یتعد حدوده یدخله نارا خالدا فیها و له عذاب مهین)، (فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاه و اتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا). (و ان ینصر الله سبحانه بقلبه و یده) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (بیده و قلبه) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. (و لسانه) حتی یکون نصره کاملا بانکار قلبه للمنکر و مقال لسانه فی النهی عن المنکر و جهاد یده لرفعه، قال تعالی: (و جاهدوا فی الله حق جهاده). (فانه جل اسمه قد تکفل بنصر من نصره و اعزاز من اعزه) (ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم). (و امره ان یکسر نفسه من الشهوات) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) نفسه عند الشهوات) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. عنهم (علیه السلام): اذکروا انقطاع اللذات و بقاء التبعات. (و یزعها) ای: یکفها. (عند الجمحات) من جمح الفرس براکبه: ذهب یجری حربا غالبا و اعتز فارسه و غلبه، یقال: (دابه ما بها رمحه و لا جمحه) قال الشاعر: خلعت عذاری جامحا لا یردنی عن البیض امثال الدمی زجر زاجر قال تعالی (و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی). (فان النفس اماره بالسوء الا ما رحم الله) زاد فی روایه (التحف): (ان ربی غفور رحیم) و ان یعتمد کتاب الله عند الشبهات فان فیه تبیان کل شی ء و هدی و رحمه لقوم یومنون، و ان یتحری رضا الله و لا یتعرض لسخطه و لا یصر علی معصیته فانه لا ملجا من الله الا الیه.

مغنیه

اللغه: یکسر نفسه: یقهرها. و وزع: منع. و الجمحات: من جمح الفرس بصاحبه ادا (اذا) تمرد علیه. الاعراب: جبایه و ما بعدها بدل اشتمال من مصر، و المصدر من ان ینصر الله مجرور بالباء المحذوفه ای امره بنصر الله سبحانه. المعنی: هذه الرساله تلقاها مالک الاشتر من الامام حین ولاه علی مصر، و تعرف بعهد الاشتر، و اخذ هذا العهد حظا کبیرا من اهتمام العلماء العرب و غیر العرب قدیما و حدیثا، و منهم مستشرقون، و نقل المولفون و کتاب المقالات العدید من فصوله، و اما الذین شرحوه باللغه العربیه و غیرها فکثیرون، و ذکر السید الشهرستانی اسماء عشره منهم فی اول کتاب الراعی و الرعیه للاستاذ الفکیکی، و ما لدی من الشروح الا الراعی و الرعیه بالاضافه الی ابن ابی الحدید و میم. و کان الاشتر من زعماء العرب و فرسانهم و اکیاسهم، و من رروس الشیعه الموالین لاهل البیت، و کان الامام یعتمد علیه و یدخره للمهمات، و قال فیه من جمله ما قال: کان لنا ناصحا، و علی عدونا شدیدا کما فی الرساله 33، و قال فی الرساله 13: ممن لا یخاف وهته و لا سقطته. و یکشف هذا التقریض ان الاشتر کان یجمع بین العلم و العقل و الاخلاص، بالاضافه الی الشجاعه و الفروسیه. و لیسمن قصدی ان اطیل و افیض فی شرح هذا العهد الیتیم، کما هی عادتی فی کل ما کتبت خوفا من ملل القاری ء و سامه.. و لکنی احاول جاهدا ان ابرز المعانی الاساسیه و المزایا الهامه، و مدی تاثیرها فی الحیاه. و خیر الکلام ما قل لفظه، و کثرت فوائده. ابتدا الامام هذا العهد بتحدید السلطه التی اسندها للاشتر، و هی اربعه امور: الاول: (جبایه الاموال) و هی من الوظائف المالیه. الثانی: (جهاد العدو) الشوون الحربیه. الثالث: استصلاح حال المواطنین) و یشمل الامن و الثقافه و الصحه و وظائف الدوله و الخدمات، و ما الی ذلک من الشوون الجماعیه. الرابع: (عماره البلاد) و تعم الزراعه و الصناعه و التجاره و الاسکان و المواصلات. ثم امره بما یجب علی کل حاکم فی کل العصور (امره بقتوی الله و ایثار طاعته الخ).. العلم بلا تقوی لا یحل مشکلات الحیاه، بل یزیدها تعقیدا.. و ماذا فعل العلم بانسان القرن العشرین؟.. لقد غیر العالم القدیم، ما فی ذلک ریب، و هبط بالانسان علی سطح القمر.. و لکنه اودی بحیاه الملایین، و روع الامنین، و نهب اقوات الضعفاء، و شرد ملایین الاطفال و النساء، و بات یهدد باسلحته کوکبنا هذا الذی نسکنه بالخراب و الدمار … و یستحیل ان تعمر البلاد، و یسعد اهلها، و تری الانسانیه شیئا من الخیر الا بالاخلاص و التقوی.

عبده

… و یزعها عند الجمحات: و یزعها ای یکفها عن مطامعها اذا جمحت علیه فلم تنقد لقائد العقل الصحیح و الشرع الصریح

علامه جعفری

فیض الاسلام

از عهد و پیمانهای آن حضرت علیه السلام است که برای (مالک ابن حارث) اشتر نخعی- خدا او را بیامرزد- نوشته چون او را بر مصر بر اطراف آن سامان فرمانروا قرار داد هنگامی که حکومت محمد ابن ابی بکر درهم و پریشان گردیده بود، و آن درازترین و جمعترین پیمانی است که برای نیکوکاریها (دستور دادرسی، رموز رعیت پروری، آداب مملکت داری، طریق لشگرکشی و پند و اندرز به همگان) نوشته است (در عرب اشتر کسی را گویند که پلک چشمش برگشته و مژه نداشته باشد، و هم کسی را که پلک چشم یا لب پائینش چاک داشته باشد، و مالک ابن حارث نخعی )قدس الله روحه( را اشتر گویند برای آنکه گفته اند: در پیکار لشگر عرب با سپاه روم در سال شانزدهم هجری گرزی بر خود مالک کوفته شد و خود بر سرش پخش و پاره ای از آهن آن چشم او را چاک زد، پس از آن روز به اشتر ملقب گردید. چون وضع مصر در زمان حکومت محمد ابن ابی بکر بر اثر فتنه انگیزی و تباهکاری معاویه درهم شد، و گروهی به خونخواهی عثمان برخاستند و به امیرالمومنین علیه السلام از اوضاع آن سامان خبر رسید، فرمود: حکمرانی مصر شایسته یکی از دو نفر است یا قیس ابن سعد )از بزرگان شیعیان علی علیه السلام و اعدل عدول( که او را از آنجا برداشتیم دوباره باید فرمانروا شود،

یا مالک ابن حارث نخعی آنجا رود، ولی چون قیس ابن سعد به این کار بی میل بود حضرت او را در شغل خود باقی گذاشت، و مالک اشتر را که در نصیبین (شهری بین شام و عراق) بود طلبید و این عهدنامه را برای او نوشته امر فرمود بسیج راه کند، و پیش از رفتن او برای اهل مصر نامه سی و هفتم را فرستاد، مالک با لشگر خود به جانب مصر روانه گردید، چون معاویه خبردار شد به دهقان عریش شهری است در مصر پیغام داد که اشتر را زهر بخوران تا من خراج و مالیات بیست سال از تو نگیرم، چون اشتر به عریش رسید دهقان که دانسته بود عسل را بسیار دوست دارد، مقداری عسل مسموم برایش ارمغان آورد و گوارائی و فوائد آن را بیان کرد، اشتر از آن عسل زهرآلود میل نمود، هنوز در جوفش مستقر نشده بدرود زندگانی گفت، و بعضی گفته اند: شهادتش در قلزم شهری که تا مصر سه روز راه دارد واقع شد، و نافع غلام عثمان او را زهر خورانید (چون خبر شهادت آن بزرگوار به معاویه رسید با خورسندی بسیار میان مردم ایستاده گفت: علی ابن ابیطالب را دو دست بود، یکی در جنگ صفین جدا گردید و آن عمار ابن یاسر بود که کشته شد، و دیگری امروز جدا گردید و آن مالک اشتر بود که اکنون خبر مرگ او رسید، به آهنگ مصر سفر کرد و در شهر ایله- بین ینبیع و مصر- نافع غلام عثمان نزد وی آمد و چندان در خدمت او مواظبت کرد که خاطر اشتر از او آسوده گشت، پس در شهر قلزم شربت عسلی با زهر آمیخته به خورد او داد که بر اثر آن مالک دنیا را بدرود گفت الا و ان لله جنودا من عسل یعنی بدانید خداوند را از عسل لشگرها است( و از آن سو چون خبر به امیرالمومنین علیه السلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود: انا لله و انا الیه راجعون، و الحمد الله رب العالمین، اللهم انی احتسبه عندک فان موته من مصائب الدهر، رحم الله مالکا فلقد اوفی عهده، و قضی نحبه، و لقی ربه، مع انا قد وطنا انفسنا علی ان نصبر علی کل مصیبه بعد مصابنا به رسول الله- صلی الله علیه و آله- فانها من اعظم المصیبات یعنی ما از خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم، و ستایش خداوندی را سزا است که پروردگار جهانیان است، بارخدایا من مصیبت اشتر را نزد تو به شمار می آورم، زیرا مرگ او از سوگهای روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که به عهد خود وفاء نمود،

مدتش را به پایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا- صلی الله علیه و آله بر هر مصیبتی شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود. پس از آن از منبر پائین آمده به خانه رفت، مشایخ نخع به خدمت آن حضرت آمدند، آن بزرگوار متاسف و افسرده بود، فرمود: و لله در مالک و ما مالک لو کان من جبل لکان فندا، و لو کان من حجر لکان صلدا، اما والله لیهدن موتک عالما ولیفرحن عالما، علی مثل مالک فلتبک البواکی، و هل مرجو کمالک، و هل موجود کمالک، و هل قامت النساء عن مثل مالک یعنی خدا مالک را جزای خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهی عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگی سخت بود، آگاه باشید به خدا سوگند مرگ تو ای مالک جهانی را ویران و جهانی را شاد می سازد یعنی اهل شام را خشنود و عراق را خراب میگرداند، بر مردی مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاوری مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسی هست،

آیا زنان از نزد طفلی برمی خیزند که مانند مالک شود. و گفته اند: جنازه مالک را از قلزم به مدینه طیبه حمل نمودند و قبر منور او در آنجا معروف و مشهور است، و پوشیده نماند که اشتر- رضی الله عنه- با اینکه مردی خردمند و دلاور و بزرگوار بود به زیور بردباری و پارسائی و درویشی آراسته بود، چنانکه گفته اند: روزی از بازار کوفه می گذشت، و کرباس خامی در بر و پاره ای از همان را به جای عمامه بر سر داشت، یکی از بازاریان از روی استخفاف شاخه سبزی بر او انداخت، اشتر بردباری نموده اعتناء نکرده گذشت، یکی از حاضرین که اشتر را می شناخت به آن بازاری گفت: وای بر تو هیچ دانستی که به چه کسی اهانت نمودی، گفت: نه، گفت او مالک اشتر دوست و یار امیرالمومنین علیه السلام بود، پس آن مرد بازاری از کار کرده به لرزه آمده به دنبال اشتر روانه شد تا عذرخواهی نماید، دید اشتر در مسجد نماز مشغول است، ایستاد تا از نماز فراغت یافت، پس سلام کرده خود را بر پای او انداخته بوسید، اشتر سر او را برداشته فرمود: چه کار می کنی؟! گفت: عذر گناهی که از من صادر شده می خواهم که تو را نشناخته بودم، اشتر فرمود: بر تو هیچ گناهی نیست، به خدا سوگند من به مسجد آمده بودم که برای تو طلب آمرزش نمایم. آری باید مالک اشتر چنین بوده و آنقدر بر نفس خود تسلط داشته باشد که با داشتن چنان شجاعت و دلاوری در چنین موقعی که نادانی او را استهزاء می کند تغییر حالی به او دست ندهد، زیرا در هر چیز پیرو حقیقی امام زمان خود بود تا آنکه امیرالمومنین علیه السلام درباره او فرمود: لقد کان لی مثل ما کنت لرسول الله یعنی مالک برای من همچنان بود که من برای رسول خدا بودم، الحاصل مالک در سال سی و هشتم هجرت بدرود زندگانی گفت و عهدنامه امیرالمومنین علیه السلام به نام مبارک او برای حکمرانان جهان در هر امارت و ایالت دستورالعمل گردید(: بنام خداوند روزی دهنده بخشنده این دستوری است که بنده خدا علی امیرالمومنین به مالک ابن حارث اشتر در پیمان خود با او امر فرموده، هنگامی که او را والی مصر گردانیده: تا خراج آنجا را گرد آورد، و با دشمن آن بجنگد، و به اصلاح حال مردم آن بپردازد، و شهرهای آنجا را آباد سازد. امر می نماید او را به پرهیزکاری و ترس از خدا، و برگزیدن فرمان او، و پیروی از آنچه در کتاب خود )قرآن کریم( به آن امر فرموده از واجبات و مستحبات که کسی نیکبخت نمی شود مگر به پیروی از آنها، و بدبخت نمی گردد جز به زیر بار نرفتن و تباه ساختن آنها، و اینکه )دین( خداوند سبحان را به دل دست و زبان یاری کند )به دل ایمان و باور داشته و به دست از دشمن جلو گیرد و به زبان امر به معروف و نهی از منکر نماید( زیرا خداوندی که برتر است نام او ضامن گشته که یاری کننده خود را یاری کند، و ارجمند داننده اش را ارجمند فرماید. و او را امر می فرماید که نفس خود را هنگام شهوات و خواهشها فرو نشاند، و هنگام سرکشیها آن را باز دارد (تا عنان به دست او نیافتاده و در سختیهایش نیافکند) زیرا نفس به بدی وا می دارد (آدمی از شر او آسوده نیست) مگر کسی را که خدا رحم فرماید (حضرت امام موسی بن جعفر از پدران خود علیهم السلام روایت کرده که امیرالمومنین علیه السلام فرمود: )حضرت امام موسی ابن جعفر از پدران خود علیهم السلام روایت کرده که امیرالمومنین علیه السلام فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و اله گروهی از لشگریان را به جنگ فرستاد چون بازگشتند، فرمود: خوشا به حال گروهی که از جهاد اصغر فراغت یافتند و بر ایشان جهاد اکبر باقی مانده است، گفتند یا رسول الله جهاد اکبر چیست؟ فرمود: جهاد و زد و خورد با نفس، پس فرمود: بالاترین جهاد، جهاد کسی است که با نفس خود که با اوست جهاد کند(.

زمانی

سنجش افکار و سقوط عنوانی امام علیه السلام درباره نامه شخصا توضیح می دهد که راجع به چه مطالبی است: پرهیزکاری، اجرای احکام الهی، توجه بخدمات اجتماعی و مبارزه با هوای نفس. امام علیه السلام پس از اینکه موضوع نامه را مطرح می کند به گفتگو با مالک می پردازد و اولین جمله امام علیه السلام این است که در سرزمینی که به آن اعزام شده ای ریاستمداران دیگری خوب و بد حکومت کرده اند که این مطلبی است کلی در تمام دنیا و خدا به آن اشاره کرده است. این روزگار است که آنرا در دست مردم می چرخانیم تا آنانکه ایمان دارند شناخته شوند.

سید محمد شیرازی

(کتبه للاشتر النخعی، لما و لاه علی مصر و اغمالها) ای بلادها و قراها (حین اضطرب امر امیرها محمد بن ابی بکر) فطلبه الامام، و جعل مکانه مالک الاشتر (و هو اطول عهد) للامام علیه السلام (و اجمع کتبه للمحاسن) و الاداب و السیاسات. (بسم الله الرحمن الرحیم) ابتداء باسم الاله المستجمع لجمیع صفات الکمال المکرر رحمته فی الدنیا و فی الاخره، و قد ذکرنا تفسیر البسمله مفصلا فی کتاب التفسیر (هذا ما امر به عبدالله علی امیرالمومنین مالک بن الحارث الاشتر) واصل مالک من الیمن، و کان من الشجعان، و قد قال فیه الامام علیه السلام کان لی، کما کنت لرسول (صلی الله علیه و آله)، و سمی بالاشتر، لخرق جفنه الاسفل فی بعض الحروب (فی عهده الیه) عهد الیه ای اوصی بوصیه، و التعدیه ب (الی) لانتهاء العهد الی ذلک الطرف (حین ولاه مصر) ای جعله والیا علیها (جبایه خراجها) ای ولاه لاجل جمع خراج مصر، (و الجبایه بمعنی: الجمع) و الخراج ما یخرج من الارض من المنافع و الحقوق. (و جهاد عدوها) الداخلی کمعاویه او الخارجی کالروم (و استصلاح اهلها) ای طلب صلاحهم بالارشاد و التادیب و ما الی ذلک (و عماره بلادها) بان یعمرها بالدور و الشوارع و الحوانیت و الحمامات و البساتین ما الی ذلک (امره) علی علیه السلام (بتقوی الله) بان یخافه فیطیعه فیما امر و نهی (و ایثار طاعته) بان یقدم طاعته سبحانه علی کل شی ء (و اتباع ما امر به) سبحانه (فی کتابه) القرآن الکریم. (من فرائضه) الواجبه (و سننه) المستحبه (التی لا یسعد احد الا باتباعها) و العمل بها (و لا یشقی الا مع جحودها) ای انکارها (و اضاعتها) بعدم العمل بها (و ان ینصر) الاشتر (الله) تعالی (سبحانه بقلبه) بالعزم علی تنفیذا و امره فی البلاد و العباد (و یده) بالتادیب و الجهاد و الکتابه، و ما اشبه (و لسانه) بقوله الحق و الامر بالمعروف و النهی عن المنکر (فانه جل اسمه) ای عظم، و الاضافه الی الاسم للتشریف، و الا فاصل الجلال فی المسمی (قد تکفل) و ضمن (بنصر من نصره) ای نصر دینه حیث قاله سبحانه: (ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم) و (اعزاز من اعزه) فان من اعز الله تعالی بالقیام لاجله، اعزه سبحانه بین الناس. (و امره) علی علیه السلام (ان یکسر نفسه من الشهوات) ای یذلها فلا یعطیها ما تطلبه من الملذات و المشتهیات (و یزعها) ای یکف نفسه عن المطامع و المطامح (عند الجمحات) ای اذا جمحت النفس و عصت الا عن نیل الملذات (فان النفس اماره بالسوء) ای کثیره الامر الاعمال السیئه (الا ما رحم الله) سبحانه فحقظ الانسان نفسه- برحمه تعالی- عن الانسیاق وراء الشهوات و الاسواء.

موسوی

اللغه: الجبایه: من جبا الخراج اذا جمعه. الایثار: الاختیار، و التفضیل. الفرائض: الواجبات. السنن: المستحبات. یشقی: ضد یسعد. ضیع الشی ء: اهمله و اهلکه. یکسر نفسه: یمنعها. یزعها: یکفها. الجمحات: من جمح الفرس اذا تغلب علی راکبه و ذهب به لا ینثنی. ترجمه مالک بن الحارث الاشتر. (الاشتر) مالک بن الحارث عظیم من الرجال بطل من الشجعان عاصر النبی و رافق مسیره الخلافه فی اشخاصها الاربعه فکان له دور لا یمکن تجاهله او التقلیل من شانه و خصوصا تلک الفتره التی تفجرت فیها الثوره الشعبیه فی وجه عثمان و الحکم الاموی فکان الاشتر احد و جوهها و زعمائها الذین قادوا المعارضه من الکوفه کما کان له دور بارز و تحرک مبارک فی عهد الخلافه العلویه و حربی الجمل و الصفین … نسبه: هو مالک بن الحرث بن عبد یغوث بن سلمه بن ربیعه بن الحرث بن جذیمه بن مالک بن النخع النخعی المعروف بالاشتر. و النخع بفتح النون و الخاء و بعدها عین مهمله لقب لرجل یسمی (جسر بن عمرو بن عله بن جلد بن مالک بن ادد) و قیل له النخع لانه انتخع من قومه ای بعد عنهم، نزل (بیشه) و نزلوا فی الاسلام الکوفه. و بیشه اسم قریه فی واد کثیر الاهل من بلاد الیمن و فیه یقول الشاعر: فان التی اهدت علی نای دارها سلاما لمردود علیها سلامها عدید الحصی و الاشل من بطن (بیشه) و طرفائها ما دام فیها حمامها و لقب بالاشتر حتی کاد لا یعرف الا به و لذا عندما صرخ ابن الزبیر من تحت الاشتر: اقتلونی و مالکا لم یعلم احد من الناس من یقصد و لو قال: اقتلونی و الاشتر لقتلا جمیعا. و سمی بالاشتر لضربه اصابته یوم الیرموک علی راسه فسالت الجراحه قیحا الی عینه فشترتها. حیاته: لم یرفدنا التاریخ بشی ء عن حیاه الاشتر قبل الاسلام بل کل ما نعرفه عنه: عربی من الیمن یرجع الی النخع القبیله العربیه الاصیله کما انه لم ینقل الینا تاریخ اسلامه و علی ید من اسلم و لکننا نعرف انه اسلم فی زمن النبی (صلی الله علیه و آله) و یمکن ان یکون اسلامه فی السنه العاشره من الهجره عندما وجه النبی خالد بن الولید الی الیمن لیدعو اهلها الی الاسلام فلم یفلح فوجه علیا علیه السلام بعدها و استطاع فی خلال یوم واحد ان یقنع اکبر القبائل- و هی همدان- ان تسلم فاسلمت ثم تتابع اهل الیمن علی الاسلام. شهد الاشتر معرکتی الیرموک و القادسیه و اشترک مع الجند الذی جاء من الیمن لدخول المعرکه و یظهر انه کان وجها من الوجوه المعروفه فی ذلک الوقت فقد ذکر ابن الاثیر فی کامله ان اباعبیده بن الجراح ارسل جیشا مع احد قواده الی بلاد الروم عن طریق انطاکیه … ثم قال و لحق به- و بذلک القائد و الجیش- مالک الاشتر النخعی مددا له … و هذا یدلل علی ان مالکا کان یراس فرقه تصلح ان تکون مددا لمن تقدم علیها و قد ذکره المورخون و ذکروا مواقفه و بطولاته فقد قال صاحب اللباب عند ذکره للاشتر احد الفرسان المعروفین له المقامات المشهوده فی فتح العراق و غیره و فی الجمل و صفین و قال صاحب الاصابه (و کان للاشتر مواقف فی فتوح الشام مذکروه). الاشتر فی الکوفه: فی السنه السابعه عشر و بعد فتح العراق و الشام اختطت الکوفه، و نزلها المسلمون و کانوا قبل ذلک ینزلون المدائن عاصمه کسری- بعد فتحها- و لکنهم اشتکوا منها فامر عمر بن الخطاب کلا من سلمان و حذیفه ان یرتادا منزلا ملائما للناس فوقع نظرهما علی الکوفه و اعجبتهما فنزلا و صلیا و دعوا الله تعالی ان یجعلها منزل الثبات و انتقل المسلمون من المدائن و کان من جمله من استقر بها بطلنا الاشتر و اضحت الکوفه من یومها مرکزا و مستقرا لکل الاحرار و الشرفاء … الکوفه فی عهد الخلفاء: بقیت الکوفه منذ تمصیرها و فیه للخلیفه مودیه ما علیها من الحقوق و الواجبات فرجالها و کل افرادها فی خدمه الاسلام فان طلب منهم الجهاد لبوا وسعوا و ان طلب منهم الاستمرار فی عملهم فهم ابناء الارض و بناه الحیاه و استمرت مسیرتهم رتیبه متزنه تسیر بهم مع امرائهم المحلیین الذین عینهم الخلیفه دون اعتراض او اشکال و بقی الامر کذلک حتی جاء عثمان خلیفه و عین علیها و لاه و امراء لم یکونوا اهلا لمراکزهم التی تولوها سواء فی الکوفه و البصره او مصر و الشام او غیرها من بلاد المسلمین و قد نال الکوفه من جور الامراء الامویین و ظلمهم النصیب الکبیر و کان للاشتر دور فذ و رائد فی مسیره الحیاه الکوفیه التی کانت من اوائل الثغور الاسلامیه التی تطالب بالاصلاح و دفع الفساد و باعتبار ان الکوفه هی المراکز التی انطلقت منها الثوره ضد الخلیفه فان علینا ان نعیش معها و لو فتره قصیره کی نقف عی الدوافع التی حرکت تلک الجموع المسلمه و نرصد الاحداث التی مرت علی الساحه الکوفیه التی انتجت قتل الخلیفه بسیف الثوار و فتحت الباب امام فتنه عمیاء کان من جرائها قتل الامام علی و تسلیط معاویه الطلیق علی رقاب المسلمین فسامهم الذل و الهوان و داس الدین و المقدسات … الکوفه و الامراء: عندما توفی عمر کان علی الکوفه سعد بن ابی و قاص و لما انتخب عثمان خلیفه

ابقی سعدا سنه ثم عزله و عین مکانه الولید بن عقبه ابی معیط قریب الخلیفه بل اخوه لامه، و ما ان سمع المسلمون عامه بنبا التعیین هذا و اهل الکوفه بشکل خاص حتی اهتزوا من اعماقهم و ارتسمت فی اذهانهم صوره الولید بشکلها الحقیقی و اعاد اسم الولید شریطا من الاحداث التی سجلها هذا الانسان فی حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) و ترقبوا ان یکون هذا التعیین حاملا لاحداث اخری تحمل المسلمین علی النقمه و التغییر … اعاد نبا التعیین الی اذهانهم فسق الولید و ما انزل الله فیه من الایات، انهم یعرفون بمن نزلت آیه النبا التی تقول: (یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین) و قوله تعالی: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون). و لکن طالما ان الخیفه هو صاحب الرای فلعله قد وقف علی استقامه الولید و اعتداله و الایام الاتیه هی وحدها التی تکشف الحقیقه و ترفع الغشاوه و تفصل بین الحقائق و الاوهام. نزل الولید دار الاماره فی الکوفه و کان علی بیت المال عبدالله بن مسعود فاستقرضه مالا فاقرضه ثم بعد مده اقتضاه ایاه فکتب الولید فی ذلک الی عثمان فکتب الخلیفه الی ابن مسعود انما انت خازن لنا فلا تعرض للولید فیما اخذ من المال فطرح ابن مسعود المفاتیح و قال: کنت اظن انی خازن للمسلمین اما اذا کنت خازنا لکم فلا حاجه لی فی ذلک … و کانت هذه اول الهنات التی سمع بها اهل الکوفه و علی راسهم الاشتر. ثم اتت حادثه الخمر لتغطی علی هذه الحادثه فقد ذکر ابوالفرج الاصفهانی فی کتاب الاغانی ان الولید بن عقبه کان زانیا شریب خمر فشرب الخمر بالکوفه و قام لیصلی بهم الصبح فی المسجد الجامع فصلی بهم اربع رکعات ثم التفت الیهم و قال: ازدکم و تقیا فی المحراب و قرا بهم فی الصلاه و هو رافع صوته: علق القلب الربابا بعدما شابت و شابا و هذا ما دفع الحطئیه الشاعر المعروف الی ان یقول: شهد الحطیئه یوم یلقی ربه ان الولید احق بالعذر نادی و قد نفذت صلاتهم اازیدکم ثملا و ما یدری لیزیدهم خیرا و لو قبلوا منه لزادهم علی عشر فابوا ابا وهب و لو فعلوا لقرنت بین الشفع و الوتر حبسوا عنانک اذ جریت و لو خلوا سبیلک لم تزل تجری و علی اثر هذه الحادثه خرج فی امره الی عثمان اربعه نفر و لکنه او عدهم و تهددهم و بعد تدخل الامام فی الامر استدعی الولید و اقیمت علیه الشهاده فجلده الامام بیده، ثم عزله عثمان عن الکوفه و عین مکانه سعید بن العاص الاموی و فی زمانه فاض الکیل و بلغ السیل الزبی و الحزام الطین، فی زمانه تحرک المسلمون الغیاری للدفاع عن حرمه دینهم و مکتسباتهم التی جنتها سیوفهم حیث حاول ان یسیطر علیها و کانت البذره الاولی التی حرکت الکوفه بقیاده الاشتر للثوره و التمرد … کلمه جائره: (السواد بستان لقریش). کان یسمر عند سعید وجوه الناس و اهل القادسیه و قراء اهل الکوفه فقال سعید: انما هذا السواد بستان لقریش. فقال الاشتر: اتزعم ان السواد الذی افائه الله علینا باسیافنا بستان لک و لقومک و تکلم القوم کذلک. فقال عبدالرحمن الاسدی و کان علی شرطه سعید: اتردون علی الامیر مقالته؟ و اغلظ لهم. فقال الاشتر: من ههنا؟ لا یفوتنکم الرجل! فوثبوا علیه فوطووه وطئا شدیدا حتی غشی علیه و امتنع سعید بعدها عن مسامره الناس و کتب الی عثمان فی اخراجهم من الکوفه. و قد ذکر ابن الاثیر فی بدایته حوادث سنه ثلاث و ثلاثین و قال: فیها سیر امیرالمومنین (عثمان) جماعه من قراء اهل الکوفه الی الشام و کان سبب ذلک انهم تکلموا بکلام قبیح فی مجلس سعید فکتب الی عثمان فی امرهم فکتب الیه عثمان ان یجلیهم عن بلده الی الشام و کتب عثمان الی معاویه امیر الشام انه قد اخرج الیک قراء من اهل الکوفه فانزلهم و اکرمهم و تالفهم فلما قدموا انزلهم معاویه و اکرمهم و اجتمع بهم و وعظهم و نصحهم فیما یعتمدونه من اتباع الجماعه و ترک الانفراد و الابتعاد فاجابه متکلمهم و المترجم عنهم بکلام فیه بشاعه و شناعه فاحتملهم معاویه لحلمه و اخذ فی مدح قریش- و کانوا قد نالوا منها- و اخذ فی المدح لرسول الله و الثناء علیه و الصلاه و التسلیم، و افتخر معاویه بوالده و شرفه فی قوله و قال فیما قال: و اظن اباسفیان لو ولد الناس کلهم لم یلد الا حازما. فقال له صعصعه بن صوحان، کذبت، قد ولد الناس کلهم لمن هو خیر من ابی سفیان من خلقه الله بیده و نفخ فیه من روحه و امر الملائکه فسجدوا له فکان فیهم البر و الفاجر و الاحمق و الکیس ثم بذل لهم النصح مره اخری فاذا هم یتمادون فی غیهم و یستمرون علی جهالتهم و حماقتهم فعند ذلک اخرجهم من بلده و نفاهم عن الشام لئلا یشوشوا عقول الطغام … و کان بینهم کمیل بن زیاد و الاشتر النخعی و علقمه بن قیس و عمرو بن الحمق الخزاعی و صعصعه بن صوحان … ان هولاء الابطال و علی راسهم الاشتر بعد ان وقفوا علی الممارسات الامویه علی ارض الکوفه الاسلامیه وراوا بام عینهم کیف ان الولاه ینحرفون بالاسلام لمصالحهم الخاصه و ینحرفون عنه دون ورع او صلاح ارادوا ان یرفعوا ذلک المنکر و یحققوا العداله بین الناس و لذلک طالبوا بالاصلاح و عزل الفسقه من العمال فما کان من الخلیفه الا ان سیرهم الی وال اراد ان یثبت کبریائه و علوه فاخذ فی مدح قریش و الامویین و ابی سفیان فما کان من هذه الجماعه المهجره الا ان اطلقت الکلمه الحره و قالت بصراحه ما هو حق و صدق فردت علی معاویه افتخاره و زهوه. انها فئه لیست من عامه الناس بل من قراء المصر و وجهائه من علمائه و کباره، انهم اسلموا وجوههم لله فرفضوا الذل و الهوان و آلوا علی انفسهم الا ان یجهروا بکلمه الاسلام و رایه … و لکن معاویه و هو الخبیر باهل الشام یخاف علیهم من کل تحرک یفتح امامهم ابواب الحقیقه و ضوء الاسلام المنیر، فقد رباهم معاویه کما اراد فلا یسمح لاحد ان یفسدهم علیه و ان کان الاسلام و الدین … صلحاء الکوفه فی الجزیره. فلذا سیرهم الی عبدالرحمن بن خالد ابن الولید و کان والیا علی الجزیره و قد مارس معهم اسالیب الشتم و الاهانه و الازدراء و صغرهم کثیرا دون ان یلتفت الی منزلتهم و مقامهم، لقد سلک مع هولاء القوم سلوکا خشنا قاسیا مهینا فکان کلما رکب امشاهم فاذا مر به صعصعه قال: یا ابن الحطیئه اعلمت ان من لم یصلحه الخیر اصلحه الشر و هکذا بقی مستمرا علی ضلاله و ممارسته لمده شهر حتی ارضوه باللسان و عندها سرح الاشتر الی عثمان. و فی مدینه النبی (صلی الله علیه و آله) التقی الاشتر باقطاب المعارضه و علی راسهم طلحه و الزبیر و عمرو بن العاص و قد شحنت هذه المعارضه من صحابه النبی سائر المعارضین الغرباء عن المدینه و زودتهم بالمستمسکات و الوثائق و الاحداث التی ارتکبها الخلیفه بالذات او عماله و ولاته الذین یتمثلون باقربائه، لقد اشعلت المعارضه الداخلیه نفوس المعارضه الخارجیه و خصوصا ام المومنین عائشه صاحبه الکلمه النافذه و سائر المسلمین الصامتین الذین راوا الانحراف و الجور فی الحکم و التصرفات. و فی ذلک الوقت بالذات کان الخلیفه قد استدعی عماله من الامصار و جمعهم للحدیث معهم فی شکاوی الناس و کیفیه علاجها یقول الطبری فی تاریخه: فلما اجتمعوا عنده- عند عثمان- قال لهم: ان لکل امری ء وزراء و نصحاء و انکم وزرائی و نصحائی و اهل ثقتی و قد صنع الناس ما قد رایتم و طلبوا الی ان اعزل عمالی و ان ارجع عن جمیع ما یکرهون الی ما یحبون فاجتهدوا رایکم و اشیروا علی. و اشار الوزراء و النصحاء علی الخلیفه فمن قائل: الرای یا امیرالمومنین ان تامرهم بجهاد یشغلهم عنک و ان تجمرهم فی المغازی حتی یذلوا لک فلا یکون هم احدهم الا نفسه و ما هو فیه من دبره دابته و قمل فروته. و من ناصح: ان لکل قوم قاده متی تهلک یتفرقوا و لا یجتمع لهم امر. و من مشیر: ان الناس اهل طمع فاعطهم من هذا المال تعطف علیک قلوبهم. و هکذا تداول الخلیفه مع ولاته المشاکل و الاحداث و شکاوی الناس و قد رای ان لا یغیر شیئا مما هو علیه بل ان یبقی عماله علی اعمالهم دون الاستجابه لشی ء من مطالب المعارضه بل قرر ان یضربها ضربه تجعلها عدیمه التفکیر الا بطلب السلامه و الراحه و لو ساعه واحده. ینقل المسعودی فی مروجه: عندما خرج عمرو بن العاص من عند عثمان اتی المسجد فاذا طلحه و الزبیر جالسان فی ناحیه منه فقالا له: الینا، فصار الیهما، فقالا: فما ورائک. قال: الشر … ما ترک شیئا من المنکر الا اتی به او امر به. و کان عثمان یرسم خطه یجمع فیها بین سائر النصائح التی تفضل بها علیه ولاته فقد قرر ان یرجع عماله الی اعمالهم و یامر الناس بالجهاد و یوزع المال و یضرب بید من حدید لکل معارض و قد عرف بطلنا الاشتر بکل ما ینوی ان یفعله الخلیفه و ارتسم فی ذهنه مدی الظلم و الجور الذی یحیق باهل الکوفه ان رجع سعید بن العاص و الیها الیها، فلذا قرر ان یعود الی الکوفه و یقود

المعارضه التی تحمل السیف و تمنع سعیدا من العوده و هکذا کان، فما ان دخل الکوفه حتی جمع الناس و صعد المنبر و سیفه فی عنقه ما وضعه بعد ثم قال: اما بعد، فان عاملکم الذی انکرتم تعدیه و سوء سیرته قد رد علیکم و امر بتجهیزکم فی البعوث فبایعونی ان لا یدخلها. فبایعه عشره آلاف من اهل الکوفه و خرج راکبا متخفیا یرید المدینه او مکه، فلقی سعیدا فی الطریق فرده فانصرف سعید الی المدینه، و کما یقول المسعودی: فخرج اهل الکوفه علیه- ای علی سعید- بالسلاح و رجع سعید الی المدینه ثم ارتحل الاشتر بعد ذلک الیها مع ثلاثه من و جهاء اهل الکوفه علی راس جیش یمثل اکبر الاعداد التی تداعت من البصره و مصر و غیرها من بلاد الاسلام الی المدینه کی یعیدوا الحق الی نصابه … و یرفعوا الجور و الحیف عن المسلمین … فکان الامر ما کان من قتل الخلیفه عثمان و تولیه الامام علی علیه السلام. و لئن لکم یکن للاشتر من ید فی قتل عثمان فقد کان له الید الطولی فی بیعه علی و مشارکته الفذه فی حربی الجمل و صفین … الاشتر بین بیعه علی (علیه السلام) و معرکتی الجمل و صفین. عندما اجهز الثوار علی الخلیفه عثمان و قضوا علیه لم یکن امامهم و امام الناس قاطبه الا شخصیه واحده، الیها تتطلع العیون و ترنو الافئده و تخضع الرقاب، انها الشخصیه التی اجتمعت فیها المناقبیه الاسلامیه و حلمت بحکمها سائر طبقات الامه اذ علی یدیها یمکن تحقیق العداله و المساواه و رفع الظلم و الجور فمن هنا بادر الثوار و سائر الناس و راحوا یهرعون نحو علی بن ابی طالب (ع) لیبایعوه خلیفه علیهم. و قد کان بطلنا الاشتر علی راس المتقدمین نحو الامام یصفق علی یدیه و یبایعه علی السمع و الطاعه، و لئن نقل و اشتهر ان اول ید بایعت علیا هی ید طلحه الشلاء التی تشائم منها الناس فان هناک من ینقل ان یمین الاشتر هی الاولی التی بایعت علیا ثم لحقتها ایدی الناس … بایع الاشتر علیا و بقی یرقب الجموع و ینفقد من یغیب و یرصد ما قیل او یقال و بینما هم کذلک اذ یطلع علیهم (ابن عمر) فی زمره من الناس فیقول الامام لابن عمر: بایع. فیقول: لا، حتی یبایع الناس. یقول الامام: ائتنی بکفیل. فیقول ابن عمر: لا اری کفیلا. و هنا یتدخل الاشتر لیحسم الموقف- لو وافق الامام- بضرب عنق الرافض لبیعته و لکن الامام منع الاشتر من ذلک و تخلف العمری عن بیعه علی … و هکذا تمت البیعه لعلی و اجتمعت الامه علی تولیته ثم قام بتوزیع عماله و تعینهم فی اماکنهم و کان حظ الاشتر ان یبقی الی جانب الامام لا یفارقه فقد استاثر هذا العظیم بکثیر من التقدیر و الاحترام لما فیه من الممیزات و الصفات. الاشتر و الاشعری المنحرف. عندما رفض معاویه بیعه علی و اعلن الثالوث المقدس المکون من طلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه العصیان و نکث البیعه و تهیات العصابه الثالوثیه لشن حرب ضد الخلیفه کان علی الکوفه وال لم یدن بالطاعه للامام الا من طرف اللسان و هذا هو الوقت المناسب لیقوم الاشعری بدور رائد فی تثبیط الناس عن الخروج مع علی و الدفاع عن وحده الامه و ردع الناکثین، انه یقبع فی زوایا المحراب فیختلق للناس حدیثا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول فیه: انها ستکون فتنه القاعد فیها خیر من القائم و القائم خیر من الماشی و الماشی خیر من الراکب، انه الاشعری ینصح الناس و یوجههم الی غمد سیوفهم فی قرابها و کف ایدیهم عن الضرب علی ایدی الناکثین، و یطیعه الکثیر من الناس و تقف الکوفه بجماهیرها موقف المتردد تتمنی ان تری الحقیقه و تبصر النور، انها ترقب الافق لعله یحمل ایها من یحل عقد الاشعری و یخلصها من منطقه السقیم و فی تلک الظروف القاسیه یدخل رسل الامام الکوفه و یتجادلون مع الاشعری و لکنهم لم یحلوا عقدته و تعقیداته و یطول المجال و هنا یستدعی الامام الاشتر و یدفعه لیواجه الاشعری بمنطق الحق و الثقه و لا یدع له فرصه واحده کی ینفث سمومه بین الناس و قد قام الاشتر بمحاوله رائعه کسب من خلالها الموقف لصالحه و استطاع ان یحطم مقوله الاشعری و یصفعه صفعه تجعله عبره لمن سواه حیث دخل الکوفه و کلما مر بقبیله فیها جماعه قال لهم: اتبعونی الی القصر حتی دخل مع من اجتمع معه من القبائل الی المسجد فوجد الاشعری یخطب و یثبط الناس و الحسن یقول له: اعتزل عملنا لا ام لک و تنح عن منبرنا. و عمار ینازعه و فی تلک اللحظات یواجه الاشتر اباموسی و ما ان تلتقی العیون حتی یصیح الاشتر به: اخرج لا ام لک اخرج الله نفسک! انها کلمه سیتبعها ضربه تطیح براس الاشعری ان عاند او رفض او رد و تحت هول المفاجاه قال الاشعری: اجلنی هذه العشیه. فقال: هی لک و لا تبیتن فی القصر اللیله و دخل الناس لنهب متاع الاشعری فمنعهم الاشتر قائلا لهم: انا اجرته فکفوا عنه. هکذا استطاع بطلنا الموهوب ان یاخذ زمام المبادره و تمکن من السیطره علی الموقف المتداعی الذی خلقه الاشعری … استطاع الاشتر ان یتحرک بسرعه مذهله و لم یترک لخصمه مجالا ینفث سمومه فی محیطه او یکمل ما ابتداء به من الشوط التخدیری بل بادر بجمع الناس و هو فی الطریق و ما ان وصل الی القصر حتی اقتحمه و سیطر علیه و ها هو الان یقف علی اعواد منبره لیحمد الله و یمجده و یصلی علی النبی و یقول من جمله کلامه: … و قد جائکم الله باعظم الناس مکانا و اعظمهم فی الاسلام سهما ابن عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و افقه الناس فی الدین و اقر اهم للکتاب و اشجعهم عند اللقاء یوم الباس و قد استنفرکم فما تنتظرون؟ اسعید ام الولید؟ الذی شرب الخمر و صلی بکم علی سکر … و استباح ما حرمه الله فیکم … الا فانفروا مع الحسن ابن بنت نبیکم … و ما ان انتم الاشتر خطبته و صدع بما اراد حتی تداعی من الناس اثناعشر الف رجل فقد استطاع بمنطقه ان یکشف الحجب التی خلقها الاشعری و ظلل بها العامه … خرج اهل الکوفه و التقوا مع الامام فی ذی قار فکان فرحه بهم عظیما و فرحهم به اعظم و سارت قوافل الحق و الایمان بقیادته الحکیمه غایتها اعاده الحق الی نصابه و اخماد الفتنه فی مهدها و لکن العصابه الضاله ابت الا المناجذه بالسیوف فکانت معرکه الجمل التی اشترک فیها الاشتر و کان له الکثیر من المواقف المشرفه و الضربات القاصمه فکم علی یدیه من الرووس قد هوت و کم من الابطال قد تجندلت فهذا رجل من بنی ضبه یاخذ بزمام الجمل الملعون ثم یطلب البراز فینزل الیه الاشتر و یقضی علیه و هناک فارس اعتد بنفسه و ارعد و ابرق لم یمهله مالک ان طهر الارض منه و هکذا دوالیک … یقول ابن الاثیر فی تاریخه: و احدق اهل النجدات و الشجاعه بعائشه فکان لا یاخذ الخطام احد الا قتل و کان لا یاخذه احد و الرایه الا معروف عند المطیفین بالجمل فینتسب: انا فلان ابن فلان. فو الله ان کان لیقاتلون علیه و انه للموت لا یوصل الیه الا بطلبه و عنت و ما رامه احد من اصحاب علی الا قتل او افلت ثم لم یعد و حمل عدی بن حاتم الطائی علیهم ففقئت عینه و جاء عبدالله بن الزبیر و لم یتکلم. فقالت عائشه: من انت؟. قال: ابنک ابن اختک. قالت: و اثکل اسماء. و انتهی الیه الاشتر فاقتتلا فضره الاشتر علی راسه فجرحه جرحا شدیدا و ضربه عبدالله ضربه خفیفه و اعتنق کل رجل منهما صاحبه و سقطا علی الارض یعتر کان فقال ابن الزبیر و هو تحت مالک: اقتلونی و مالکا و اقتلوا مالکا معی فو یعلمون من مالک لقتلوه انما کان یعرف بالاشتر فحمل اصحاب علی و عائشه فخلصوهما. و قد بقی نزول ابن الزبیر و اعتراکه مع مالک صوره حیه فی ذهن ام المومنین عائشه فقد اثر ذلک فی نفسها و لا تزال تذکر صوره الثکل لاختها و القتل لابنها یقول الشیخ المفید فی کتابه معرکه الجمل: لما سقط الجمل الملعون جاء الاشتر الی ام المومنین و قال لها: الحمدلله الذی نصر ولیه و کبت عدوه، جاء الحق زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا کیف رایت صنع الله بک یا عائشه؟. فقالت: من انت ثکلتک امک. فقال: ان ابنک الاشتر. قالت: کذبت لست بامک. قال: بلی و ان کرهت. فقالت: انت الذی اردت ان تثکل اختی اسماء بابنها. فقال: المعذوره الی الله و الیک و الله لو لا اننی کنت طاویا ثلاثا لارحتک منه و انشا یقول: اعائش لو لا اننی کنت طاویا ثلاثا لالفیت ابن اختک هالکا غدات ینادی و الرماح تنوشه کوقع الصیاحی اقتلونی و مالکا فنجاه منی شبعه و شبابه و انی شیخ لم اکن متماسکا و قد بقیت ضربه الاشتر تلک من ذهن ابن الزبیر حتی بعد ان هدات المعرکه و نجا بنفسه. یقول زهیر بن قیس: دخلت مع ابن الزبیر الحمام فاذا فی راسه ضربه لو صب علیه قاروره دهن لا ستقر. فقال لی ابن الزبیر: اتدری من ضربنی هذه الضربه؟. قلت: لا. قال: ابن عمک الاشتر النخعی. فان قول ابن الزبیر: اقتلونی و مالکا و ذکراه للضربه التی نالها راسه و کذلک محاوره السیده عائشه له یدلل علی مدی الاهمیه التی یتمتع بها الاشتر بحیث تمنی ابن الزبیر ان یقتل مع مالک لما لموت مالک

من اثر مهم فی جیش الامام … و انتهت معرکه الجمل لصالح الامام فانتصر علی الفتنه و اخمدها لیستقبل ما هو اکبر منها و اعظم و هی معرکه صفین التی کان للاشتر فیها اروع البطولات و النضالات و سجل من خلالها مواقف العز و الشرف و الکرامه. لمحات من دور الاشتر فی معرکه صفین. انتهت معرکه الجمل لصالح الامام علی و تفرقت فلول المنهزمین فی البلاد و لئن کانت هذه هی المعرکه الاولی فلن تکون الاخیره بل هی فصل فی کتاب و حلقه من سلسله تمتد لتشمل زمن الخلافه العلویه کلها فان هناک عدوا للخلیفه الشرعی یتربص المواقف و یتحینها و قد اعلن التمرد و العصیان و هذه هی مرتزقته تهدد اطراف البلاد التی اعطت الولاء للامام و منحته الثقه و الطاعه. ان فی الشام معاویه الذی رفض البیعه للخلیفه و تمرد علی اجماع الامه فکان علی الامام ان یرده الی الطاعه و یردعه عن المخالفه فکانت واقعه صفین الدامیه التی ذهبت بارواح الالاف من ابناء الاسلام الذین لا ذنب لهم الا مطامع معاویه فی الملک و عدائ، المبدئی و الشخصی للخلیفه الشرعی … و نحن هنا لا نرید ان نورخ لهذه المعرکه کما لا نرید ان نستعرض الاحداث التی جرت خلالها و الابطال الذین جالدوا فیه و الاحزان و المشاکل التی

خلفتها و انما نرید ان نقف علی سیره بطلنا الاشتر فی ابرز مصادیقها و اظهر معالمها دون استیعاب جمیع مواقفه و مشاهده و بطولاته و حرکاته لان ذلک یستدعی منا ان نتابع المعرکه من الفها الی یائها لان الاشتر کان بطل صفین دون منازع و ذراع علی امیرالمومنین غیر المدافع و قد رافق المعرکه من اولها الی نهایتها و برز اسمه فی جمیع المواقف بطلا صلبا و مقاتلا شجاعا و خطیبا بلیغا، اننا هنا نرید ان نقف علی بعض الصور النموذجیه من بطولات الاشتر التی کتبها فی صفین و اثبت من خلالها انه اشجع الناس بعد امامه علی بن ابی طالب و اشد الناس تمسکا بالمبادی ء و المحافظه علیها و القتال من اجلها، و یکفی ما ذکره صاحب الاصابه عند ترجمته لمالک حیث قال: شهد مع علی الجمل ثم صفین و ابدی یومئذ عن شجاعه مفرطه، و هذه بعض الصور المشرقه التی یمکن ان تکون محطات لمسیرته الاشتریه فی صفین بل ابرز الصور المشرقه و اروعها و هی: المشهد الاول: احتلال مشرعه الماء. سبق معاویه الی مشرعه الماء و قرر ان یمنعه عن علی و جنده وعد ذلک اول الفتح الذی استطاع ان یوفق الیه و دارت مفاوضات متعدده کی یتخلی معاویه عن فکرته و لکنه اصر علی البغی و العدوان و تجاوز ابسط الحقوق و ایسر

ها فما کان من الامام الا ان او عز الی الاشعث و الاشتر ان یحسما الامر و یقطعا النزاع و التفت بطلنا الاشتر الی الحارث بن همام النخعی فاعطاه لوائه قائلا له: یا حارث لو لا انی اعلم انک تصبر عند الموت لاخذت لوائی منک و لم احبک لکرامتی ثم التفت الی اصحابه قائلا: فدتکم نفسی شدوا شده المحرج الراجی الفرج فاذا نالتکم الرماح فالتووا فیها و اذا عضتکم السیوف فلیعض الرجل نواجذه فانه اشد لشوون الراس ثم استقبلوا القوم بهاماتکم ثم اندفع فقتل سبعه افراد من جیش معاویه و اقتحمت خیله الفرات و طردوا البغاه الظالمین و بتعبیر ابن مزاحم: ثم اقبل الاشتر یضرب بسیفه جمهور الناس حتی کشف اهل الشام عن الماء. المشهد الثانی: الاشتر لیله الهریر. ایام صفین کلها و قفات عز و انتصار لصالح الامام و جیشه و قد توجت تلک الایام بلیله کانت القمه فی الجهاد و الکفاح و کان الاشتر فیها القائد الفذ و المناضل المقدام، انها لیله الهریر. فی هذه اللیله زحف الناس من الطرفین المتقاتلین بعضهم الی بعض فارتموا بالنبل و الحجاره حتی فنیت ثم تطاعنوا بالرماح حتی تکسرت و اندقت ثم مشی القوم بعضهم الی بعض بالسیف و عمد الحدید فلم یسمع السامع الا وقع الحدید بعضه علی بعض و

انکشفت الناس و ثار القتام و ضلت الالویه و الرایات. و ان بطلنا الاشتر فی هذه اللیله کان یسیر فیما بین المیمنه و المیسره فیامر کل قبیله او کتیبه من القراء بالاقدام علی التی تلیها و استمر الجلاد و القتال بالسیوف و عمد الحدید من صلاه الغداه الی نصف اللیل و لم یزل الاشتر یفعل ذلک بالناس حتی اصبح و المعرکه خلف ظهره و افترقوا عن سبعین الف قتیل فی ذلک الیوم و تلک اللیله و لکن هذه اللیله و رائها ما بعدها حیث الاشتر قرر اکمال الشوط الی ان یتحقق الانتصار و تخمد رایات الضلال. و استمر القتال و الاشتر یقول لاصحابه و هو یزحف بهم نحو اهل الشام: از حفوا قید رمحی هذا. فاذا فعلوا قال لهم: از حفوا قاب قوسی هذا فاذا فعلوا سالهم مثل ذلک حتی مل اکثر الناس الاقدام. و لئن مل الناس کلهم الحرب و الجلاد فان للاشتر موقفا خلاف ذلک انه علی بصیره من امره و ایمان من قضیته العادله و من آمن باهمیه الهدف هانت علیه مشقات الطریق … لقد رای الاشتر ملل الناس فتوجه الیهم قائلا لهم: اعیذکم بالله ان ترضعوا الغنم سائر الیوم ثم دعا بفرسه و خرج یسیر فی الکتائب و یقول: الا من یشری نفسه لله و یقاتل مع الاشتر حتی یظهر او یحلق بالله و لما اجتمع الیه نفر من

الناس و استجابوا لندائه قال لهم: شدوا فدی لکم عمی و خالی شده ترضون بها الله و تعزون بها الدین و بعد برهه ترجل و شد مع اصحابه علی معسکر اهل الشام یضربهم حتی ازاحهم و لما رای الامام تباشیر النصر قد لاحت من ناحیته اخذ یمده بالرجال و اخذ الاشتر یزحف بالنصر من ناحیه الی ناحیه و اقترب الفتح المبین و هو یقول لاصحابه: اصبروا یا معشر المومنین فقد حمی الوطیس: انها ساعات معدوده و یحسم الامر و یقطع الله دابر القاسطین، انها لحظات قاسیه و لکنها تحمل الامال العظیمه التی تحطم فیها الضلال و النفاق و یظهر فیها الحق و العدل و لکن تلک الامال قد تحطمت عندما رفعت مصاحف اهل الشام طالبه تحکیم الکتاب الکریم خداعا و تضلیلا. ان الاشتر قد عرف ان رفع المصاحف خدعه و ان اهل الشام لم یرفعوها الا بعد ان هزموا و اضحت رقابهم تحت حد السیوف فلذا قال للامام: یا امیرالمومنین ان معاویه لا خلف له من رجاله و لک بحمدالله الخلف و لو کان له مثل رجالک لم یکن له مثل صبرک و لا بصرک فاقرع الحدید بالحدید و استعن بالله الحمید. و لکن الاشعث و جماعه من القراء الذین سموا فیما بعد خوارج هولاء قد اصروا علی الموادعه و قبول التحکیم و کانت الفاجعه الکبری التی شطرت جیش الامام الی رایین یمثل احدهما الامام علی و الاشتر و من معهما و یثمل الطرف الاخر الاشعث و عامه الناس. و علی هذه الافتراق فی الرای کان الافتراق فی العمل، فقد توجه الاشتر و الذین آمنوا برایه الی اکمال الحرب حتی النصر و توجه الطرف الاخر فی عدده الذی یناهز العشرین الفا مقنعین فی الحدید شاکی السلاح سیوفهم علی عواتقهم و قد اسودت جباهم من السجود ینادون الامام باسمه لا بامره المومنین: یا علی اجب القوم الی کتاب الله اذ دعیت الیه و الا قتلناک کما قتلنا ابن عفان فوالله لنفعلنها ان لم تجبهم ثم قالوا له: ابعث الی الاشتر لیاتیک و قد کان الاشتر صبیحه لیله الهریر قد اشرف علی معسکر معاویه لیدخله. و بعث الامام الی الاشتر ان یاتیه فما کان من بطلنا و هو علی ابواب النصر الا ان یقول لرسوله: ائته فقل له: لیس هذه بالساعه التی ینبغی لک ان تزیلنی فیها عن موقفی: انی قد رجوت الله ان یفتح لی فلا تعجلنی و ما هی الا لحظات و قبل ان یصل الرسول الی الامام علت الاصوات من قبل الاشتر و ظهرت دلائل الفتح و النصر لاهل العراق فاغتاظ اصحاب الاشعث و واجهوا الامام بقولهم: و الله ما نراک الا امرته بقتال القوم ثم قالوا له: ابعث الیه فلیاتک و الا فوالله

اعتزلناک و عندها بعث الامام رسولا ثانیا الی الاشتر یقول له: اقبل الی فان الفتنه قد وقعت. و وصل الرسول الی الاشتر و اخبره الخبر. فاضطربت فی راس الاشتر الافکار و اخذته الدهشه و توجه الی الرسول قائلا: و یحک الا تری الی ما یلقون، الا تری الی الذی یصنع الله لنا، اینبغی ان ندع هذا و ننصرف عنه؟. فقال له الرسول: اتحب انک ظفرت هاهنا و ان امیرالمومنین بمکانه الذی هو به یفرج عنه و یسلم الی عدوه؟. قال الاشتر: سبحان الله لا و الله ما احب ذلک. قال الرسول: فانهم قالوا: لترسلن الی الاشتر فلیاتینک او لنقتلنک باسیافنا کما قتلنا عثمان او لنسلمنک الی عدوک. و ازن الاشتر ین الربح و الخساره فرای ان النصر العسکری الموقت بدون القیاده المسدده لا یفلح فی هذه الحرب فتوجه عندها الی القوم و لما انتهی الیهم صاح بهم صیحه اللیث الجریح: یا اهل الذل و الوهن، احین علوتم القوم فظنوا انکم لهم قاهرون رفعوا المصاحف یدعونکم الی ما فیها؟ و قد و الله ترکوا ما امر الله به فیها و سنه من انزلت علیه فلا تجیبوهم. امهلونی فواقا فانی قد احسست بالفتح. قالوا: لا. قال: فامهلونی عدوه الفرس فانی قد طمعت فی النصر. قالوا: اذن ندخل معک فی خطیئتک. و عندما امتنع القوم

من اجابته توجه الیهم و کله الم و مراره و بین لهم سوء رایهم و لکنهم اجابوه بقولهم: دعنا منک یا اشتر … انا لسنا نطیعک فاجتنبنا. فقال لهم: خدعتم و الله و انخدعتم و دعیتم الی وضع الحرب فاجبتم یا اصحاب الجباه السود کنا نظن ان صلاتکم زهاده فی الدنیا و شوق الی لقاء الله، فلا اری فرارکم الا الی الدنیا من الموت … فسبوه و سبهم و ضربوا بسیاطهم وجه دابته و ضرب بسوطه وجوه دوابهم فصاح بهم علی فکفوا، و قال الاشتر لعلی: یا امیرالمومنین احمل الصف علی الصف یصرع القوم … و لکن صیحات القوم الی الحکومه کانت اقوی من صیحه الاشتر اذ هم اکثر عددا و اوفر حظا و طالب الامن و الدعه لا یخلو من ناصر و موافق … المشهد الثالث: اختیار الاشتر و کتابه الصحیفه. و هذا الموقف من الاشتر من اعظم مواقفه و اجلها، و من انبل المواقف و اسدها، انه موقف تجلی فیه الانسان الرسالی الذی لم یزده الدهر اذا تنکب او تعثر الا شده و قوه و لم تعطه و مواقف الذل و الانهیار من الغیر الا تمسکا بمبادئه و تعصبا لها. الامام یختار الاشتر. اضطر الامام لقبول التحکیم تحت الضغوط الشدیده التی الجاه الیها اصحاب الجباه السود و بما ان التحکیم قد فرض علیه فرضا فقد احب ان یکون

من قبله احب الناس و اخلصهم الیه فلذا اختار ابن عباس و لکنهم رفضوه قائلین: و الله ما نبالی اکنت انت او ابن عباس و لا نرید الا رجلا هو منک و من معاویه سواء و لیس الی واحد منکما بادنی من الاخر. فقال علی: فانی اجعل الاشتر. فقال الاشعث: و هل سعر الارض علینا غیر الاشتر، و هل نحن الا فی حکم الاشتر. فقال علی: و ما حکمه؟. قال: حکمه ان یضرب بعضنا بعضا بالسیوف حتی یکون ما اردت و ما اراد. الاشتر و صحیفه التحکیم. کتبت صحیفه التحکیم الظالمه و اخذ الاشعث و من هم علی رایه یدورون بها علی الناس کی یشهدوا علیها و لما دعی لها بطلنا الاشتر. قال رایه فیها و ابدی بصراحه فائقه وجهه نظره حیث ابی ان یوقع اسمه فیها قائلا: لا صحبتنی یمینی و لا نفعتنی بعدها شمالی ان کتب لی فی هذه الصحیفه اسم علی صلح و لا موادعه او لست علی بینه من ربی و یقین من ضلاله عدوی؟ او لستم قد رایتم الظفر ان لم تجمعوا علی الخور؟. فقال له رجل من الناس: انک و الله ما رایت ظفرا و لا خورا هلم فاشهد علی نفسک و اقرر بما کتب فی هذه الصحیفه فانک لا رغبه بک عن الناس. قال: بلی، و الله، ان بی لرغبه عنک فی الدنیا للدنیا و فی الاخره للاخره، و لقد سفک الله بسیفی هذا دماء رجال

ما انت بخیر منهم عندی و لا احرم دما و کان ذلک الرجل هو الاشعث بن قیس … ثم قال الاشتر: و لکن رضیت بما صنع علی امیرالمومنین و دخلت فیما دخل فیه، و خرجت مما خرج منه فانه لا یدخل الا فی هدی و صواب. و علی کل حال فان شجاعه الاشتر لا تحتاج الی برهان فان معرکتی الجمل و صفین و ما دار فیهما یدللان علی انه اشجع العرب و العجم. و قد انصف ابن ابی الحدید حیث قال: لله ام قامت عن الاشتر لو ان انسانا یقسم ان الله تعالی ما خلق فی العرب و لا فی العجم اشجع منه الا استاذه علی بن ابی طالب لما خشیت علیه الاثم … و لله در القائل و قد سئل عن الاشتر: ما اقول فی رجل هزمت حیاته اهل الشام و هزم موته اهل العراق … و صلوات الله علی امیرالمومنین علی علیه السلام حیث یقول فی کتاب لاهل مصر: و قد بعثت الیکم عبدا من عبادالله لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء حذر الدوائر من اشد عبیدالله باسا و اکرمهم حسبا اضر علی الفجار من حریق النار و ابعد الناس من دنس او عار و هو مالک بن الحارث الاشتر … مصر فی عهد علی. لقد کان للثوار المسلمین فی مصر دورا فذا رائعا اثبتوا من خلاله الروح الاسلامیه الرافضه للجور الابیه للخشوع فقد خرجوا من مصر فی عهد عثمان

یطلبون الاصلاح ما استطاعوا فلما یئسوا کانت النهایه التی حسمت الداء و استاصلته من جذوره عندما تم القضاء علی الخلیفه مصدر تلک الشرور و الاثام و بالقضاء علیه انتهت آخر عماله علی مصر لتستقبل و لاه الخلیفه الجدید علی امیرالمومنین … قیس بن سعد بن عباده. هذا اول الامراء من قبل الخلیفه الجدید، انه من شیعه علی و خلص اصحابه و من محبیه و مناصحیه و من اشد اعداء معاویه و مبغضیه و سیبقی التاریخ یذکر و مواقفه العظیمه و ینقلها الی الناس بالاکبار و الاعظام سیبقی عناده فی الحق و اصراره علی رفض معاویه حتی بعد ان یقضی علی شهیدا و یتنازل الحسن الی معاویه ستبقی مواقفه منطلقه من مبادئه الرسالیه العظیمه بعد ان تولی الامام الخلافه استدعی قیسا و قال له: سر الی مصر فقد و لیتکها و اخرج الی ظاهر المدینه و اجمع ثقاتک و من احببت ان یصحبک حتی تاتی مصر و معک جند فان ذلک ارعب لعدوک و اعز لولیک فان انت قدمتها ان شاءالله فاحسن الی المحسن و اشتد علی المریب و ارفق بالعامه و الخاصه فالرفق یمن. بهذا التکلیف و التوجیه کان مرسوم التعیین و لکن قیسا الواثق من نفسه المعتد بها المطمئن الی صحه مسیره و خطاه اجاب علیا: رحمک الله یا امیرالمومنین قد فهمت

ما ذکرت فاما الجند فانی ادعه لک فاذا احتجت الیهم کانوا قریبا منک و ان اردت بعثهم الی وجه من وجوهک کان لک عده و لکنی اسیر الی مصر بنفسی و اهل بیتی و اما ما او صیتنی به من الرفق و الاحسان فالله تعالی هو المستعان علی ذلک. ثم ان قیسا خرج بسبعه افراد من اهله لا غیر و دخل مصر و قرا علی اهلها کتاب امیرالمومنین و خطب هناک و دعا الناس الی الالفه و الاجتماع و اتحاد الرای و لکن العثمانیین و فی قلوبهم مرض اعتزلوه و لم یجتمعوا معه فکانت خطته السکوت عنهم ما سکتوا و جرت امور و حدثت احداث و اختلفت الانباء و تهافتت و تدافعت و تناقضت حتی عزله الامام و عین مکانه محمد بن ابی بکر. محمد بن ابی بکر. محمد بن ابی بکر ربیب الامام و حبیبه الشهید الصابر تولی اماره مصر بعد ان عزل قیس بن سعد عنها و لما دخلها لم یلبث الا شهرا حتی بعث الی اولئک المعتزلین الذین لم یجتمعوا مع الناس فی جمعه و لا جماعه الذین کان قد و ادعهم قیس فقال: یا هولاء اما ان تدخلوا فی طاعتنا و اما ان تخرجوا من بلادنا فبعثوا الیه انا لا نفعل فدعنا حتی ننظر الی ما یصیر الیه امر الناس فلا تعجل علینا فابی علیهم فامتنعوا منه و اخذوا حذرهم ثم کانت وقعه صفین و وقف القتال و الهدنه فقوی امرهم و اجترووا علی محمد و فسدت مصر علیه. علی یولی الاشتر. فسدت مصر علی محمد و وصلت انباء فسادها الی مسامع الامام و هزه ان تتحول هذه البلده الی عدو له بدل ان تکون معه تحارب عدوه و فکر فی رجل یضبط امورها و یوجه صفوفها و یجمع شمل المختلفین فیها فلم یجد غیر احد رجلین اما قیس الذی عزله بالامس او الاشتر النخعی رفیق مسیرته. اما قیس فقد و لاه الامام علی شرطته فلم یبق امامه سوی الاشتر فاستدعاه الیه و کان قد ارجعه علی عمله فی الجزیره اثناء هدنه التحکیم و کان الامام فی نصیبین فکتب الی الاشتر من هناک کتابا یقول فیه: اما بعد فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و اقمع به نخوه الاثیم و اسد به الثغر المخوف و قد کنت و لیت محمد بن ابی بکر مصر فخرجت علیه الخوارج و هو غلام حدث السن لیس بذی تجربه للحروب فاقدم علی لننظر فیما ینبغی و استخلف علی عملک اهل الثقه و النصیحه من اصحابک و السلام. و هل یقام الدین بغیر مالک و امثاله ممن باعوا نفوسهم لله و کانوا او تادا صلبه تابی المهادنه و رفض الخضوع للطغاه و الظالمین … قدم مالک علی الامام فاستقبله و حدثه حدیث مصر و الفتنه فیها و ما وصلته من اخبارها. و قال له: لیس لها غیرک فاخرج الیها رحمک الله فانی لا او صیک اکتفاء برایک و استعن بالله علی ما اهمک و اخلط الشده باللین و ارفق ما کان الرفق ابلغ و اعتزم الشده حین لا یغنی عنک الا الشده … لیس لها غیرک: بهذا التعبیر یمیزه الامام عن سائر اصحابه و یعطیه اولویه التقدم علی الجمیع. مصر قد اضطربت و سارت الفتن فیها و تحرکت حثالات الامویین و اصحاب المصالح و المفاسد فیها و لئن لم یختر الرجل الکفوء لهذه المهمه فسوف تخرج عن طاعه الخلیفه الشرعی و تعلن التمرد و العصیان، و من هو الرجل الذی یرشحه الامام لاعاده الحق الی نصابه؟ و من هو الذی یتولی الامر بکل جداره و اخلاص؟ لیس لها غیرک یا اشتر … انت و حدک الذی تستطیع ان تحرز ثقه علی و انت و حدک الذی تقوم بالمهمه علی اکمل و جوهها … فلتکن انت والی مصر و حاکمها نیابه عن علی … و لبی الاشتر نداء امیرالمومنین و استجاب لصوته و ها و هو یستعد للخروج و لکن معاویه خصم علی و عدو الاسلام لم تنم عیناه عن مصر و ان کان یقبع فی الشام … مصر قد وقع العقد علیها بین معاویه و عمرو بن العاص فهل تبقی بعیده و هل یبقی معاویه هکذا یحسب لها حسابها فی موازین الحرب و لئن دخلها الاشتر فلن یکون علی اقل التقادیر و اسواها الا ضابطا لها حافظا لاهلها جامعا لمتفرقاتها موحدا لصفوف ابنائها و هذا شی ء لا یرتضیه معاویه و لا یقبله فکیف اذا تجهزت الجیوش منها و خرجت لغزو الشام فهل یبقی لمعاویه حیله او خلاص فلذا کان یعیش باستمرار مع الخطط التی یرسمها علی لمصر … من یرسل الیها والیا؟ ماذا یفعل بها؟ ما هی خطوطه التی ینهجها نحوها؟ و لما کان لمعاویه عیونه و جواسیسه فی دار الخلافه الاسلامیه و بالقرب من امیرالمومنین فقد حملت الیه انباء تعیین الاشتر علی مصر، حملت الیه هما کبیرا جعلته یفکر طویلا فی کیفیه الخلاص منه قبل و صوله الی مقر عمله … عظم علی معاویه کثیرا ان یتولی الاشتر مصرا و سائه ذلک لما یعلم من مواقف الاشتر و صلابته فی الحق، انه لیس کمحمد بن ابی بکر. الاشتر رجل شدید المراس فی الحرب عنیدا فی الحق قویا فی ذات الله مخلصا لامیرالمومنین عدوا لمعاویه شدید العداوه. الشهاده هی السعاده. وصلت انباء تعیین الاشتر الی مسامع معاویه هزه ان یتولی مصر و لکن ماذا یفیده الاضطراب و القلق و ماذا تنفعه الحیره و التردد فالامر فوق ذلک و اهم فلذا اخذ یفکر فی کیفیه الخلاص منه قبل ان یصل الیها … و بعد تفکیر طویل اهتدی الی طریق یحرز فیه امنیته و یحقق مطامعه … انها فکره من اعظم الفکر و اسلوب من ابدع الاسالیب یستطیع من خلاله ان یصطاد عصفورین فی حجر واحد یقضی علی الاشتر من جهه و یستغل ذلک فی تقویه جانبه من جهه اخری فلذا عمد لتحقیق الجهه الاولی الی دهقان من اهل الخراج کان یسکن العریش فارغبه و قال له: اترک خراجک عشرین سنه و احتل للاشتر بالسم فی طعامه فلما نزل الاشتر فی العریش سال الدهقان: ای الطعام و الشراب احب الیه؟. قیل له: العسل. فاهدی له عسلا و قال: ان من امره کذا و کذا و شانه کذا و کذا و وصفه للاشتر، و کان الاشتر صائما فتناول منه شربه فما استقرت فی جوفه حتی تلف. و هناک روایات تقول: ان الاشتر کانت شهادته فی القلزم و لیس فی العریش و ان قاتله غیر هذا الدهقان. هذه طریقته فی تحقیق الجه الاولی اما الجهه الثانیه فانه عندما رسم خطته فی القضاء علی الاشتر کان یرسم خطه اخری امام اهل الشام لیصطاد بها قلوبهم و یعطفها علیه. و کی یقر فی خلدهم انه من الاولیاء الذین یرون بنور الله و یبصرون بعینه کان یقول لهم: ایهاالناس: ان علیا قد وجه الاشتر الی مصر فادعوا الله ان یکفیکموه فکانوا یدعون علیه فی دبر کل صلاه … استشهد البطل العظیم قبل ان یکمل شوطه فی نصره الحق، انها ضربه عظیمه اصابت قلب الخلیف

ه الشرعی و طعنه نجلاء وجهها الغدر الاموی الی صدر علی: انها مصیبه او جعت قلب علی و اجرت مدامعه … انها حسره اکلت کبده و آهه احرقت جوارحه و تلهف لا ینقطع … الشهید مالک و المعزی علی و الاصابه اصابت الاسلام … لقد وصل انبا الی امیرالمومنین فکبر عنده استشهاده قبل اوانه. و قال: انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین: اللهم انی احتسبه عندک فان موته من مصائب الدهر. ثم قال: رحم الله مالکا، فلقد و فی بعهده و قضی نحبه و لقی ربه، مع اننا قد وطنا انفسنا ان نصبر علی کل مصیبه بعد مصابنا برسول الله (صلی الله علیه و آله) فانها من اعظم المصائب. لقد کانت فاجعه کبری لم یصب بها الخلیفه کشخص فحسب و انما اصیب بها الاسلام و الحق و لذا روی الامام لمده من الزمن یتلهف علی مالک … قال ابن ابی الحدید عن جماعه من اشیاخ النخع قالوا: دخلنا علی امیرالمومنین حین بلغه موت الاشتر فوجدناه یتلهف و یتاسف علیه ثم قال: لله در مالک، و ما مالک لو کان من جبل لکان فندا و لو کان من حجر لکان صلدا، اما و الله لیهدن موتک عالما و لیفرحن عالما علی مثل مالک فلتبک البواکی! و هل موجود کمالک. قال علقمه بن قیس: فما زال علی یتلهف و یتاسف حتی ظننا انه المصاب به دوننا و عر

ف ذلک فی وجهه ایاما. و یکفی الاشتر ثقه و فخرا و علوا ان امیرالمومنین کان یقول فیه: کان الاشتر لی کما کانت لرسول الله- صلی الله علیه و آله-. و کان یقول لاصحابه بعد استشهاد الاشتر: و لیت فیکم مثله اثنین بل لیت فیکم مثله واحد یری فی عدوی مثل رایه اذن لخفت علی موونتکم و رجوت ان یستقیم لی بعض او دکم. و قال ابن ابی الحدید: و لله در القائل و قد سئل عن الاشتر: ما اقول فی رجل هزمت حیاته اهل الشام و هزم موته اهل العراق. و قال مغیره الضبی: لم یزل امر علی شدیدا حتی مات الاشتر، و کان الاشتر بالکوفه اسود من الاحنف بالبصره. هکذا هزت الفاجعه قلب الامام و بقدر هذه الهزه الحزینه کان طرب معاویه و فرحه عندما و صله نبا استشهاد الاشتر. فقد قام خطیبا فی اهل الشام و قال: اما بعد فانه کان لعلی بن ابی طالب یدان یمینان قطعت احداهما یوم صفین و هو عمار بن یاسر و قد قطعت الاخری الیوم و هو مالک الاشتر و قال: ان لله جندا من العسل. السم وسیله الجبناء. لقد کان لمعاویه هوایه شدیده و حب متاصل فی استعمال السم للقضاء علی الشرفاء و الوجهاء من خصومه بل انصاره ان کانوا یشکلون خطرا علی امانیه و احلامه فقد استعمل الطاغیه السم و سماه جندا یقتل به م

ن یشاء ممن اعیته مواجهته خوفا منه او من رده الفعل علیه. سمه لابن رسول الله. فهذا السبط المجتبی ابن رسول الله بعد ان یعقد الصلح معه و یشترط علیه شروطا لصالح الاسلام و المسلمین یری معاویه ان لا یفی بها و یری ان وجوده ثقیلا فی دفعها فیعمد الی سمه بتوسط زوجته جعده بنت الاشعث فقد ذکر المسعودی: ان امراته- امراه الحسن- جعده بنت اشعث بن قیس الکندی سقته السم و قد کان معاویه دس الیها انک ان احتلت فی قتل الحسن و جهت الیک بمائه الف درهم و زوجتک یزید فکان ذلک الذی بعثها علی سمه فلما مات الحسن و فی لها معاویه بالمال و ارسل الیها: انا نحب حیاه یزید و لو لا ذلک لو فینا لک بتزویجه. و قد ذکرت کل التواریخ حدث السم هذا کما ذکرت قول الحسن عند موته لقد عملت شربته و بلغت امنیته و الله لا یفی بما وعد و لا یصدق فیما یقول … سمه لعبدالرحمن بن خالد. عبدالرحمن بن خالد بن الولید کان من انصار معاویه و ولاته و قد اشتد امر هذا الرجل عند اهل الشام و قوی حتی اضحی عندهم و لا یعدلون به احدا بعد معاویه و عندما اراد معاویه اخذ البیعه لیزید خطب فی دمشق و قال: یا اهل الشام انه کبرت سنی و قرب اجلی و قد اردت ان اعقد لرجل یکون نظاما لکم و انما انا

رجل منکم فروا رایکم. فاصفقوا و اجتمعوا و قالوا: رضینا عبدالرحمن بن خالد بن الولید فشق ذلک علی معاویه و اسرها فی نفسه. ثم ان عبدالرحمن مرض فامر معاویه طبیبا عنده یهودیا یقال له ابن اثال. و کان عنده مکینا، ان یاتیه فیسقیه سقیه یقتله بها فاتاه فسقاه فانخرق بطنه فمات ثم دخل اخوه المهاجر بن خالد دمشق مستخفیا الیهودی فاخذه معاویه و قال له: لا جزاک الله من زائر خیرا قتلت طبیبی. قال: قتلت المامور و بقی الامر. و هکذا قتل معاویه سعد بن ابی و قاص و غیره ممن لا یستطیع مواجهته و یرید التخلص منه. شهاده النبی (صلی الله علیه و آله) بایمان الاشتر. ذکر ابن ابی الحدید فی نهجه: و قد روی المحدثون حدیثا یدل علی فضیله عظیمه للاشتر رحمه الله و هی شهاده قاطعه من النبی (صلی الله علیه و آله) بانه مومن، روی هذا الحدیث ابوعمر بن البر فی کتاب الاستیعاب فی حرف الجیم فی باب جندب قال ابوعمر: لما حضرت اباذر الوفاه و هو بالربذه بکت زوجته ام ذر فقال لها: ما یبکیک؟. فقالت: ما لی لا ابکی و انت تموت بفلاه من الارض و لیس عندی ثوب یسعک کفنا و لا بدلی من القیام بجهازک!. فقال: ابشری و لا تبکی فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: لا یموت بین امرایین مسلمین و لدان او ثلاثه فیتصبران و یحتسبان

فیریان النار ابدا و قد مات لنا ثلاثه من الولد و سمعت ایضا رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنفر انا فیهم: لیموتن احدکم بفلاه من الارض یشهده عصابه من المومنین و لیس من اولئک النفر احد الا و قد مات فی قریه و جماعه فانا- لا شک- ذلک الرجل و الله ما کذبت و لا کذبت فانظری الطریق. فقالت ام ذر: فقلت: انی و قد ذهب الحاج و تقطعت الطرق!. فقال: اذهبی فتبصری. قالت: کنت اشتد الی الکثیب فاصعد فانظر ثم رجع الیه فامرضه فبینا انا و هو علی هذه الحال اذا انا برجال علی رکابهم کانهم الرخم تخب بهم رواحلهم فاسرعوا الی حتی وقفوا علی و قالوا: یا امه الله ما لک؟ فقلت: امرو من المسلمین یموت تکفونه؟ قالوا: و من هو؟ قلت: ابوذر، قالوا: صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) قلت: نعم ففدوه بابائهم و امهاتهم و اسرعوا الیه حتی دخلوا علیه فقال لهم: ابشروا فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنفر انا فیهم: لیموتن رجل منکم بفلاه من الارض تشهده عصابه من المومنین و لیس من اولئک النفر الا و قد هلک فی قریه و جماعه و الله ما کذبت و لا کذبت و لو کان عندی ثوب یسعنی کفنا لی او لا مراتی لم اکفن الا فی ثوب لی او لها و انی انشدکم الله الا یکفننی رجل منکم کان امیرا او عریفا او بریدا او نقیبا! قال

ت: و لیس فی اولئک النفر احد الا و قد قارف بعض ما قال الا فتی من الانصار قال له: انا اکفنک یا عم فی ردائی هذا و فی ثوبین معی فی عیبتی من غزل امی فقال ابوذر: انت تکفننی فمات فکفنه الانصاری و غسله النفر الذین حضروه و قاموا علیه و دفنوه فی نفر کلهم یمان. روی ابوعمر بن عبدالبر قبل ان یروی هذا الحدیث فی اول باب جندب: کان النفر الذین حضروا موت ابی ذر بالربذه فصادفه جماعه منهم حجر من الادبر (بن عدی الکندی) و مالک بن الحارث الاشتر. ثناء الامام علی الاشتر: 1- من کتاب له علیه السلام الی اهل مصر لما ولی علیهم الاشتر … من عبدالله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه و ذهب بحقه، فضرب الجور سرادقه علی البر و الفاجر و المقیم و الظاعن فلا معروف یستراح الیه و لا منکر یتناهی عنه. اما بعد: فقد بعثت الیکم عبدا من عباد الله لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع، اشد علی الفجار من حریق النار و هو مالک بن الحارث اخو مذحج فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه و لا نابی الضریبه فان امرکم ان تنفروا فانفروا و ان امرکم ان تقیموا فاقیموا فانه لا یقدم و لا یحجم و

لا یوخر و لا یقدم الا عن امری، و قد آثرتکم به علی نفسی لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم. هذا الکتاب من اروع کتب الامام و احسنها فی اعطاء الثقه للاشتر انه کتاب امیرالمومنین الذی لا یحب المزایدین او المادحین دون استحقاق، و قد تلالات صفات الاشتر و لمعت لکل العیون و ابانت الاشتر و اظهرت مکانته الصحیحه التی لم یتسام الیها انسان آخر غیره. فانظر الی کل کلمه و فکر فیها فان علیا رجل الدقه و الحساب یعطی کل انسان مقدار استحقاقه دون زیاده او نقیصه لا یاخذه هوی و لا تجرفه عاطفه و لا یوثر علیه بغض، ان علیا فی کتابه هذا یکشف عن صفات یتمتع بها الاشتر قل ان توجد عند غیره و ان وجد بعضها فلن تجتمع کلها فی شخص. فاولها انه عبدالله و لیس عبدا لهواه و هذه اروع صفات المومنین بل المرسلین فان العبودیه لله تمثل منتهی الاتصال به و الاخلاص له ثم و صفه بقوله: لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع اشد علی الفجار من حریق النار … انها صوره الانسان المسلم الذی یدرک ثاره و یشفی نفسه و یحقق امنیته و کیف ینام و کیف لا یکون شدیدا، و الامر امر رساله و دین، و امر مبدا و عقیده، و الحرب مقدسه و القتل شهاده … ثم قال: فاسمعوا له و اط

یعوا امره فیما طابق الحق … فان الاشتر لن ینطق الا عن الحق و لا یدافع الا عن الحق و لکنه احتراز من الامام عن اخطاء قد تقع عن غیر عمد … ثم قال: فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه و لا نابی الضریبه. قال ابن ابی الحدید عند ذکر هذه الفقره: فانه سیف من سیوف الله، هذا لقب خالد بن الولید و اختلف فیمن لقبه به فقیل لقبه به رسول الله و الصحیح انه لقبه به ابوبکر لقتاله اهل الرده و قتله مسیلمه … و اقول: متی کان خالد سیف الله هل فی زمن الجاهلیه قبل ان یسلم و هل سیف الله یجوز علیه الکفر و الشرک و المعاصی و قد کان خالد من اشد الناس علی المسلمین و هل غابت معرکه احد و من الذی کان علی قیاده خیل المشرکین، الیس هو خالد الذی اعاد لهم ثقتهم بوجودهم بعد ان انهزموا؟ الیس هو الذی انتصر به المشرکون و قتل حمزه و المسلمون فیها؟. ام فی الاسلام و قد ولاه النبی علی جماعه و امره ان یدعو قوما الی الاسلام فسار حتی وصل الی بنی جذیمه و کان له علیهم ثار فاستغنم الفرصه و قتلهم و عندما وصل النبا الی النبی رفع یدیه الی السماء ثم قال: اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید ثم ارسل علیا الی من بقی من القوم فودی لهم الدماء و ما اصیب لهم من الام

وال … ثم هل یغفل فعله بمالک بن نویره المسلم العابد الذی قتله وزنی بزوجته فامر عمر برجمه فدافع عنه ابوبکر … ما هذا السیف الالهی الظالم المخطی ء حاشا و کلا نحن لا نعترف بالتسمیه المزوره و انما الذی یسمی بسیف الله هو الاشتر الذی یستحق ذلک علی لسان علی بن ابی طالب … ثم انظر الی هذه الفقره الاخیره و حقق فیها لتری الثقه باعلی درجاتها حیث یقول: فان امرکم ان تنفروا و ان امرکم ان تقیموا فاقیموا فانه لا یقدم و لا یحجم و لا یوخر و لا یقدم الا عن امری و قد آثرتکم به علی نفسی لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم … هکذا یعطی القائد العظیم هذا الوالی المخلص و ساما من ارفع الاوسمه و اعظمها حیث جعل اقدامه کاقدامه و احجمامه کاحجامه … و ای ایثار یوثرهم به علی نفسه تفکر فی هذا الایثار لتری عظمه الاشتر و علو کعبه. 2- من کتاب لعلی علیه السلام الی محمد بن ابی بکر لما بلغه توجده من عزله عن مصر ثم توفی الاشتر فی توجهه الی هناک قبل و صوله الیها. اما بعد: فقد بلغنی موجدتک من تسریح الاشتر الی عملک و انی لم افعل ذلک استبطاء لک فی الجهد و لا ازدیادا لک فی الجد و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک لولیتک ما هو ایسر علیک موونه و اعجب الیک و لایه. ان الرجل الذی کنت و لیته امر مصر کان رجلا لنا ناصحا و علی عدونا شدیدا ناقما فرحمه الله! فلقد استکمل ایامه و لاقی حمامه و نحن عنه راضون اولاه الله رضوانه و ضاعف الثواب له. قال ابن ابی الحدید عند ذکر دعاء علی للاشتر فی هذا المقام … و لست اشک بان الاشتر بهذه الدعوه یغفر الله له و یکفر ذنوبه و یدخله الجنه و لا فرق عندی بینها و بین دعوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یا طوبی لمن حصل له من علی علیه السلام بعض هذا. 3- و من کتاب له علیه السلام الی امیرین من امراء جیشه: و قد امرت علیکما و علی من فی حیزکما مالک بن الحارث الاشتر فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا، فانه ممن لا یخاف و هنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل. الاشتر شاعرا. الی جانب الشجاعه الخارقه التی تمتع بها بطلنا الاشتر فانه تمتع بمواهب اخری خلقت منه عظیما یضاهی العظماء فی تلک الجوانب، و لعل الشعر الذی صاغه و ان کان و لید المعارک فانه یدلل علی الملکه الشعریه التی کانت لدیه و انه قادر علی ان یفجر العبقریه الشعریه اکثر مما کانت و لکن الظروف و الاحوال لم تکن ملائمه لمباراه الشعراء و انما کانت المباراه بالسیوف و الرماح

هی المسیطره و لها الحکم و فصل الخطاب و نحن هنا نسرد بعض متفرقات الشعر الذی کان یبتدعه الاشتر لمناسبه الرد علی من تحداه او لاثاره الحمیه فی صفوف جنده او لذکر منقبه تمتع به هو او احد خواصه و هذه بعضها. برز عمرو بن العاص امام علی و لما کاد السیف ان یاخذ منه ماخذه هوی الی الارض و کشف عورته فتنزه الامام عن قبحه و انصرف و کذلک قلد عمرا بسر بن ارطاه فقال الاشتر فی ذلک. اکل یوم رجل شیخ شاغره و عوره وسط العجاج ظاهره تبرزها طعنه کف واتره عمرو و بسر رمیا بالفاقره و قال الاشتر حینما قال انی مناجز القوم اذا اصبحت): قد دنا الفصل فی الصباح و للس لم رجال و للحروب رجال فرجال الحروب کل خدب مقحم لا تهده الاهوال یضرب الفارس المدجج بالسی ف اذا فل فی الوغی الاکفال یا ابن هند شد الحیازیم للمو ت و لا یذهبن بک الامال ان فی الصبح ان بقیت لامرا تتفادی من هو له الابطال فیه عز العراق او ظفر الشا م باهل العراق و الزلزال فاصبروا للطعان بالاسل السم ر و ضرب تجری به الامثال ان تکونوا قتلتم النفر البی ض و غالت اولئک الاجال فلنا قتلهم و ان عظم الخط ب قلیل امثالهم ابدال یخطبون الوشیج طعنا اذا جرت من الموت بینهم اذیال طلب الفوز فی المعاد و فی ذا تستهان النفوس و الاموال و قال مهددا معاویه: بقیت و فری و انحرفت عن العلا و لقیت اضیا فی بوجه عبوس ان لم اشن علی ابن هند غاره لم تخل یوما من ذهاب نفوس قال صاحب الاصابه بعد ان نقل هذین البیتین ما نصه: قال بعض المتاخرین من اهل الادب لو قال: ان لم اشن علی ابن حرب غاره کان انسب. قلت: (صاحب الاصابه) کلا بل بینهما فرق کبیر نعم هو انسب من جهه مراعاه النظیر و بطرائق المتاخرین و اما فحول الشعراء فانهم لا یعتنون بذلک بل نسبه خصمه الی امه ابلغ فی نکایته. و هکذا سجل شاعریه الاشتر کل من درس حیاته و اراد ان یترجم مواقفه و بطولاته. فقال عنه ابن ابی الحدید: کان شدید الباس جوادا رئیسا حلیما فصیحا شاعرا و کان یجمع بین اللین و العنف فیسطو فی موضع السطو و یرفق فی موضع الرفق. الشرح: (هذا ما امر به عبدالله علی امیرالمومنین، مالک بن الحارث الاشتر فی عهده الیه، حین ولاه مصر: جبایه خراجها: و جهاد عدوها، و استصلاح اهلها، و عماره بلادها) صفه العبودیه لله من ارفع الاوصاف و اجلها و هی ترادف التحرر من جمیع العبودیات الاخری التی تتجسد فی المال و المنصب و الاهل و العشیره و القومیه و العنصریه: فان من کان عبدا لله یرفض ان یکون عبدا لهذه الامور و بمقدار تعمق هذه العبودیه یکون التحرر و الانطلاق، فان من کان عبدا لله لا یرضی ان یکون عبدا للمال فلا یذل نفسه و لا یهینها من اجل حفنه من الدراهم یتقاضاها رشوه، او یمد یده الیها لیسرقها او یساوم علی کرامه امته و وجودها و کذلک العبودیه لله یرفض علی اساسها ان یکون المسلم عبدا لشهواته … و غیرها من الاصنام و الالهه المصطنعه … و لعظم هذه الصفه- العبودیه لله- نری ان الله وصف رسوله الکریم بها یقول تعالی شانه: (سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله) فلم یقل سبحان الذی اسری بمحمد او بالرسول او بابی القاسم بل جاء بصفه العبودیه التی تمثل الشرف و السمو و الکرامه بمنتهی درجاتها. و لشرف هذه الصفه نری ان الله یصف بهاانبیائه، فهذا شیخ الانبیاء ابراهیم یقول الله تعالی فی حقه: (سلام علی ابراهیم کذلک نجزی المحسنین انه من عبادنا المومنین). و هذا موسی و هارون یقول تعالی عنهما: (سلام علی موسی و هارون انا کذلک نجزی المحسنین انهما من عبادنا المومنین). و هذا عیسی یحکی الله عنه واقع امره: (لن یستنکف المسیح ان یکون عبدا لله … ). و کذلک جری ذکر الانبیاء کلهم بالعبودیه، نوح و ایوب و یعقوب و اسحاق و زکریا و داود و لوط و غیرهم … و هذا کله یدلل علی ان هذه الصفه لها مرتبه علیا عند الله و بمقدار ما یکون الانسان عبدا لله و مطیعا له یکون متحررا و منطلقا. و ان امیرالمومنین یعترف بعبودیته لله و یجسد ذلک فی جمیع تصرفاته و اعماله فلا یخرج عن هذه العبودیه طیله حیاته فهو فی خط الله الذی رسم لعباده و امرهم بانتهاجه، هو عبدالله عندما کان یجاهد بین یدی النبی- صلی الله علیه و آله- و هو عبدالله عندما انحرفت عنه الخلافه و جلس فی بیته و هو عبدالله عندما عادت الیه و تولاها فهو عبدالله فی جمیع احواله، و کذلک یجب ان یکون المومنون، بنفس الخط و فی ذات الاتجاه عبیدا لله، و لله فقط … و هذه الامور الاربعه هی غایه الحاکم المسلم، فمن اجلها یرغب فی الامره و الولایه، ان استطاع ان یقیمها بحدودها و یرعاها بشرائطها، و من هنا کان الامام علی یقول: اللهم انک تعلم انه لم یکن الذی کان منا منافسه فی سلطان و لا التماس شی ء من فضول الحطام و لکن لنرد المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فی بلادک فیامن المظلومون من عبادک و تقام المعطله من حدودک … و قد علمتم انه لا ینبغی ان یکون الوالی علی الفروج و الدماء و المغانم و الاحکام و امامه المسلمین البخیل فتکون فی اموالهم نهمته و لا الجافی فیقطعهم بجفائه و لا الحائف للدول فیتخذ قوما دون قوم و لا المرتشی فی الحکم فیذهب بالحقوق و یقف بها دون المقاطع و لا المعطل للسنه فیهلک الامه. و اما اذا لم یکن مستطیعا لذلک فلا یجوز ان یتقدم لها فان تقدم و الحال کذلک یعد خیانه لله و رسوله و عباده المسلمین … ان اقامه المجتمع الاسلامی النظیف لا یتحقق الا اذا استطاع الوالی ان یقوم بهذه الامور … جبایه الخراج: المعبر عنه فی عصرنا بالضرائب و لکنها ضرائب اسلامیه لم توخذ لجیوب الکبار من الطبقه الحاکمه، و لیس لها بحال ان تصرف فی ملاهی الامیر و الملک و حاشیتهما، فی امریکا و اوربا کما یفعله امراء الضلال و حکام الباطل، بل دور هذه الضرائب ان تصرف فی سد حاجه المحتاجین و رفع عوز المساکین و ستر عوره الفقراء البائسین، انها توخذ لتعطی لاهل المسکنه و المتربه ممن لا حیله لهم فی العمل و لا قدره لهم علی ممارسه الضرب فی الارض من المقعدین و المرضی و المعوقین. انها ضرائب فرضها الله علی الانسان من اجل اخیه الانسان … جهاد عدوها: و هذه هی المهمه الثانیه التی یجب ان یقوم بها الحاکم المسلم و هی جهاد عدو الدوله فانها مهمه شاقه و کبیره و لکنها جلیله و عظیمه و هذا الجهاد لیس عدوانیا او استعماریا کما تنتهجه الدول الکبری فی عصرنا حیث قسموا السماء و الارض و من علیهما الی مناطق نفوذ و اسواق لتصریف منتوجاتهم ان هذه الحروب التی تشنها الدول الکبری غایتها و جوهرها استعباد الناس و استذلالهم و قتل الروح الثوریه المتفتحه فیهم، ان قتال الدول الکبری الیوم لم یکن الا من اجل استغلال و استعباد الشعوب الضعیفه التی لا تملک القوه الرادعه للمجابهه و المقاومه … و هذا بخلاف الجهاد الاسلامی الذی یتبنی الانسان المقهور و المسحوق و المستذل و المستعبد، هذا الانسان الذی استعبدته الالهه المصطنعه و منعته من رویه النور و الحق، فیاتی الاسلام فی جهاده لیرفع القهر و الظلم و الاذلال و الاستعباد، یاتی لیحطم الاصنام البشریه التی صنعتها ایدی الطواغیت و الظالمین و یرفع الغشاوه التی وضعها المستکبرون علی عقول المستضعفین … الجهاد الاسلامی کان من اجل الانسان، من اجل رد اعتباره و کرامته و هل هناک مسوغ اعظم من ذلک لعملیه الجهاد و القتال … ان الجهاد یوفر الفرصه للانسان کی یقف علی الحقیقه و یبصر النور الذی یقوده لسعاده الدنیا و الاخره … و الجهاد فی الاسلام کما بحثه الفقهاء ینقسم الی اربعه اقسام. الاول: جهاد المشرکین ابتداء لدعائهم الی الاسلام المعبر عنه بجهاد نشر الاسلام. الثانی: جهاد المشرکین الذین یعلنون الحرب علی المسلمین لاحتلال ارضهم و اخذ اموالهم و هذا هو المسمی بالدفاع. الثالث: جهاد من یرید قتل نفس محترمه او اخذ مال و هذا ایضا من الدفاع. الرابع: جهاد الخارجین علی الامام المعبر عنهم بالبغاه … و هذه العناوین الاربعه لها تفصیلات و تفریعات قد احاط بها فقهاونا رضوان الله علیهم و اتوا علی کل مساله مساله و بینوا حکم الاسلام فیها فمن ارادها فلیرجع الی کتب الفقه فانها خزائن تلک المسائل و مقالعها … و استصلاح اهلها: و هذه هی المهمه الثالثه التی تناط بالحاکم المسلم انها مهمه اصلاح اهل البلاد، اصلاحهم فی جمیع امورهم المعاشیه و المعادیه، ینظر الی دنیاهم فیوفر لهم الضروریات التی تتوقف احیاه علیها و یهیی ء لهم الفرص الکافیه للعمل و الجد و الاشتغال کی یتهیا له الماکل و المطعم و الملبس. کما یجب علی الوالی ان یصلحهم و یادبهم بلسانه و سوطه کی یدوم المستقیم علی استقامته و یرتدع الفاسد عن فساده. و هذه المهمه من اعظم المهمات و اجلها، من اجل الاصلاح کانت دعوه الانبیاء و رسالاتهم، و من اجل الاصلاح کانت ثوره المصلحین و العظماء … من اجل اصلاح الناس نزلت الشرایع و تحدث المصلحون و المرشدون، انها عملیه شاقه فی قلع الانحراف و القضاء علی الفساد و لکنها مطلب رسالی و هدف اسلامی. و عماره بلادها. و هذه هی المهمه الرابعه للحاکم المسلم، انها عماره البلاد التی تتقوم بتنشیط التجاره و الزراعه و الصناعه و توفیر المواد الاولیه للاعمال التی تتطلبها او تحتاجها، ان عماره البلاد تتوقف علی الامن و الدعه کی یطمئن صاحب المال الی بقاء ماله و استثماره و یعلم العامل انه فی استمرار و دوام فی عمله فیجد و یبنی و یعمل و کذلک الزراع و الفلاح و اصحاب الاعمال و الحرف … ان عماره البلاد یتوقف علی راس المال الذی یجبی من الخراج و علی الامن الذی ینعم به الفرد یحث یعلم انه غیر مهدد فی وجوده من اعدائه فی الخارج او من المفسدین فی الداخل … بهذه الامور الاربعه یتقوم صلب العدل الاجتماعی و الرفاهیه الانسانیه و السعاده البشریه و بقیام الحاکم بها یکون قد ادی دورا اسلامیا رائدا فی بناء المجتمع الصالح الذی ینشده الانبیاء و یدعو الیه المصلحون … (امره بتقوی الله، و ایثار طاعته. و اتباع ما امر به فی کتابه: من فرائضه و سننه، التی لا یسعد احد الا باتباعها، و لا یشقی الا مع حجودها و اضاعتها) فیما مضی کان النظر متوجها الی الحاکم باعتباره ولی امور الناس و الناظر فیما یصلحهم و یحقق سعادتهم فلذا کان الامام یوجهه الی ما یتحقق به ذلک و اما فی هذا المقام فقد توجه الی الوالی باعتباره مسلما و اوصاه بهذه الوصایا العظیمه التی تعد غره الوصایا و شرفها. امره بتقوی الله و تقوی الله تشکل الالتزام الحرفی بالاسلام فلا یترک واجبا و لا یرتکب محرما و یبقی هکذا مستمرا ضمن هذا الخط المستقیم و هذا المعنی یطلبه الاسلام من کل الناس الذین یدینون به و یومنون بتعالیمه، فالاصل الاولی فی کل مسلم ان یکون بهذا المستوی من الالتزام و اما الانحراف عن هذا، و الخروج عنه فیعده الاسلام شذوذا و ضلالا و خرقا للقاعده الاصلیه التی یجب ان تتوفر فی کل مسلم … تقوی الله بالمعنی الی او ضحناه یحقق السعاده للفرد و المجتمع و یساعد علی تحقیق المجتمع الاسلامی الصالح فان المجتمع اذا کانت کل افراده ملتزمه بحر فیه الشریعه یتحقق عندها المجتمع السلیم الذی ینادی به الاسلام و ینشده … ثم ان الامام بین ان السعید حقا هو من التزم جانب الفرائض و السنن فاقامها و فی مقابله الشقی الذی یجحد تلک السنن و ینکرها او یعترف بها و لکنه لا یقیمها، و الانکار لهذه الفرائض و السنن یمثل قمه الرفض و العناد اذ قد یاخذ دور الحرب لها و للمقیمین لها و هذا یشکل اخطر مرحله من مراحل الانکار … ان المیزان الذی یضعه الامام لسعاده الفرد و شقائه هو هذا المیزان الماخوذ من هذه الفقرات … فالسعید هو المطیع لامر الله و الشقی هو العاصی لذلک الامر. (و ان ینصر الله سبحانه بقلبه و یده و لسانه، فانه، جل اسمه قد تکفل بنصر من نصره، و اعزاز من اعزه. و امره ان یکسر نفسه من الشهوات و یزعها عند الجمحات، فان النفس اماره بالسوئ، الا ما رحم الله) هذه وصیه اخری من اغلی الوصایا و هی نصره الله المتجسده بنصره دینه و عباده و قد اتخذت هذه النصره اشکالا ثلاثه النصره بالقلب المتجسده فی انکار المنکر و عدم الرضا به ممن صدر منه او الفرح و السرور بمن اطاع الله و عمل بما امر به هذه اقل مراتب النصره و ایسرها و قد افتی الفقهاء برحمه الرضا بالحرام بل یجب علی المسلم ان لا یکون راضیا بالحرام و من هنا ورد عن امیرالمومنین من ترک انکار المنکر بقلبه و لسانه فهو میت بین الاحیاء و یحدث ابن ابی لیلی الفقیه قال: انی سمعت علیا علیه السلام

یقول یوم لقینا اهل الشام: ایها المومنون انه من رای عدوانا یعمل به و منکرا یدعی الیه فانکره بقلبه فقد سلم و بری ء و من انکره بلسانه فقد اجر و هو افضل من صاحبه و من انکره بالسیف کلمه الله العلیا و کلمه الظالمین السفلی فذلک الذی اصاب سبیل الهدی و قام علی الطریق و نور فی قلبه الیقین. ثم النصره بالید و هی ان یمنع من تحقیق المنکر و یردع المرتکب للمحرمات بالید و القوه او یساعد الناس بقوته و سلطانه علی تحقیق الطاعات و القربات و هناک نموذج ثالث لنصره الله و هی النصره باللسان بتوجیه الناس نحو الخیرات و الواجبات او یردعهم عن المحرمات و الممنوعات و هذه المراتب الثلاثه لیست فی رتبه واحده بل تتخذ الشکل الطولی و التسلسل التدریجی فرب انسان یکتفی منک ان تشعره بعدم الرضا بفعله فیر تدع و ربما لا یکتفی آخر بذلک فتحتاج الی ان تضم الیه الکلام و هکذا … و هذه النصره لدین الله و عباده متوجه بالربح علی کل حال- فلا تتعرض للخساره ابدا- لانه متی نصر الله بالقلب والید و اللسان یکون قد عمل بما امره الله تعالی و متی عمل بما امر الله تحقق له الفوز و السعاده لان رضا الله هو الغایه و قد تحقق بالمتثال ما امر … ثم ان الامام ینبه علی مطلب مهم یجب ان یلتفت الیه کل انسان و یبقی علی حذر منه و هو هذه النفس التی تمیل نحو الشهوات و الاهواء فانه یوصی علیه السلام ان یکسر حدتها و یکبح جماحها و یجعلها خاضعه فی میولها و مشتهیاتها الی مرضاه الله و امره و قد ورد عن اهل البیت علیهم السلام الکثیر من الحث علی مراقبه و محاسبتها و ردعها عن رغباتها المحرمه فقد ورد عن النبی انه بعث سریه فلما رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر، فقیل: یا رسول الله ما الجهاد الاکبر؟ قال: جهاد النفس. و ورد عن الامام الصادق (علیه السلام): من ملک نفسه اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتهی و اذا غضب و اذا رضی حرم الله جسده علی النار. یجب علی المسلم ان یکسر نفسه و یمنعها لانه متی کسرها امتنعت، ان یکسر هذه النفس عن الشهوات فربما اشتهت امرا محرما و کثیرا ما تشتهی فیردعها المسلم عن الاقدام علی ذلک متذکرا ان و رائها غضب الله و عذابه … انه علیه السلام یقول له: کف نفسک عندما تجمع الی شهواتها و ماربها فانها تامر بالسوء الا للذین رحمهم الله من النبیین و المرسلین و الصالحین.

دامغانی

از نامه آن حضرت که آن را برای مالک اشتر که خدایش رحمت فرماید به هنگامی که پس از آشفته شدن کار مصر بر محمد بن ابی بکر امیر آن دیار او را به امارت مصر گماشته، نوشته است. این نامه مفصل ترین عهد نامه است و از همه نامه های آن حضرت زیباییهای بیشتری دارد. در این عهد نامه که چنین آغاز می شود: «بسم الله الرحمن الرحیم هذا ما امر به عبد الله علی امیر المؤمنین مالک بن حارث الاشتر»، «به نام خداوند بخشنده مهربان این فرمانی است از بنده خدا علی امیر مؤمنان به مالک اشتر پسر حارث.» ابن ابی الحدید شرح آن را در صد صفحه آورده است که بخشی از آن توضیح لغات و صنایع لفظی و معنوی و بیرون از مقوله تاریخ است و بخشی دیگر گزینه هایی اخلاقی است و کلمات قصاری که از قول اشخاص مختلف آورده است. این بنده در ترجمه این صد صفحه به لطایفی از آن که خالی از جنبه تاریخی نیست، بسنده می کنم.

ابن ابی الحدید می نویسد: علی علیه السّلام به او فرموده است: به خاطر داری که خودت اخبار حاکمان را گوش می دادی، گروهی را می ستودی و برخی را نکوهش می کردی اینک به زودی مردم در باره چگونگی حکمرانی تو سخن خواهند گفت، بر حذر باش که بر تو خرده گرفته نشود و نکوهیده نشوی، آن چنان که خودت کسانی را که سزاوار نکوهش بودند، عیب و نکوهش می کردی. نیکوکاران را با خوشنامی که خداوند در باره ایشان به زبان بندگانش جاری می سازد می توان شناخت و در مورد تبهکاران هم همین گونه است. و گفته شده است زبانهای مردم قلمهای خداوند سبحان در باره پادشاهان است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

کَتَبَهُ لِلْأشْتَرِ النَّخَعی لَمّا وَلّاهُ عَلی مِصْرَ وَأعمالِها حینَ اضْطَرَبَ أمْرُ

أمیرِها مُحَمَّدُ بنُ أبی بَکْرٍ وَهُوَ أطْوَلُ عَهْدٍ کَتَبَهُ وأجْمَعُهُ لِلْمَحاسِنِ

از نامه های امام علیه السلام

برای مالک اشتر نخعی است هنگامی که او را فرماندار مصر و بخش های مختلف آن قرار داد و این در زمانی بود که وضع زمامدار مصر،محمّدبن ابی بکر متزلزل شده بود.این فرمان (فرمان معروف مالک اشتر) طولانی ترین و جامع ترین فرمانی است که امام علیه السلام مرقوم داشته است.{1.سند عهدنامه:

این عهدنامه مشهور تر و معروف تر از آن است که نیاز به ذکر سندی داشته باشد هر چند آن را در کتب زیادی که قبل از سید رضی و بعد از او نگاشته اند ذکر کرده اند و در واقع شهرت آن بالاتر از آن است که نیاز به شرح مدارک داشته باشد.

ولی نویسنده مصادر نهج البلاغه تصریح می کند که قبل از سید رضی جمعی از بزرگان مانند: حسن بن علی بن شعبه توفای 332 در تحف العقول و قاضی نعمان مصری متوفای 367 در کتاب دعائم الاسلام و بعد از سید رضی نجاشی رجالی معروف در کتاب فهرست در شرح حال اصبغ بن نباته آن را آورده و همچنین شیخ طوسی در کتاب فهرست و نویری در نهایه العرب با اختلاف و ابن عساکر متوفای 571 در تاریخ مدینه دمشق بخش هایی از آن را ذکر کرده است.

شایان ذکر است که شرح های بسیار زیادی بر این عهدنامه نوشته شده از جمله :

1.آداب الملوک نظام العلماء 2.اساس السیاسه از واعظ معروف شیخ محمد کجوری ملقب به سلطان المتکلمین 3.التحفه السلیمانیه از سید ماجد بحرانی متوفای بعد از 1097. 4.الراعی و الرعیه نوشته استاد توفیق الفکیکی 5. السیاسه العلویه نوشته عبدالواحد آل مظفر 6. شرح عهد امیرالمؤمنین از محمد باقر بن صالح قزوینی 7. شرح عهد امیرالمؤمنین از علامه مجلسی متوفای 1111. 8. شرح عهد امیرالمؤمنین از میرزا حسن بن سید علی قزوینی متوفای 91358. شرح عهد امیرالمؤمنین از میرزا محمد بن سلیمان تنکابنی 10. شرح عهد امیرالمؤمنین از شیخ هادی بن محمد حسین القائینی 11. شرح الفاضل 12. فرمان مبارک از جواد 13. نصایح الملوک از مولی ابی الحسن العاملی 14. مقتبس السیاسه وسیاج الرئاسه 15. القانون الأکبر فی شرح عهد الامام للاشتر از سید مهدی السویج 16. مع الامام علی فی عهده لمالک الأشتر از علامه الشیخ محمد باقر الناصری (مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 426) و شروح فراوان دیگر که در عصر ما نیز ادامه دارد و به طوری که در اخبار آمده این عهدنامه به زبان های مختلف ترجمه شده و در سازمان ملل متحد به عنوان یک سند در میان نمایندگان کشورهای جهان نشر شده است.}

نامه (فوق العاده مهم مالک اشتر) در یک نگاه- پنجاه نکته مهم در یک فرمان

پنجاه نکته مهم در یک فرمان

برای پی بردن به اهمّیّت این عهدنامه-پیش از آنکه محتوای آن در یک نگاه بررسی شود-توجّه به نکات زیر لازم است:

این نامه طولانی ترین و پرمحتواترین نامه های نهج البلاغه است که آیین کشورداری را از تمام جهات بررسی کرده و اصولی پایدار که هرگز کهنه نمی شود در آن ترسیم شده است.

1.قابل توجّه اینکه ابن ابی الحدید در ذیل خطبه کوتاه 68 (در شرح خود خطبه 67) از ابراهیم ثقفی نویسنده الغارات نامه ای نسبتاً مفصل و طولانی نقل می کند که علی علیه السلام به عنوان برنامه ای اخلاقی جهت تهذیب نفوس و پرورش روح و تقوا برای محمد بن ابی بکر نوشته است و در ذیل آن از همان مورخ (صاحب الغارات) نقل می کند که محمّدبن ابی بکر این نامه را در مصر پیوسته با خود داشت و در آن نگاه می کرد و به آداب آن متأدّب می شد.هنگامی که عمرو عاص بر او مسلط شد و او را شهید کرد تمام نامه های محمّد را گرفت و برای معاویه فرستاد.معاویه در این نامه پیوسته نگاه می کرد و شگفت زده می شد.

سپس می گوید:ولید بن عقبه (برادر مادری عثمان همان کسی که قرآن،در آیه «ان جاءکم فاسق..».او را فاسق نامیده است) در آنجا نزد معاویه حاضر بود.

هنگامی که شگفتی او را از این نامه ملاحظه کرد به معاویه گفت دستور ده تا این احادیث را بسوزانند.معاویه گفت:چقدر اشتباه می کنی.ولید گفت:آیا این صحیح است که مردم بدانند احادیث ابو تراب (علی بن ابی طالب) نزد توست و از آن درس می آموزی؟ معاویه گفت:وای بر تو به من می گویی علم و دانشی مثل این را بسوزانم به خدا سوگند مطالب علمی جامع تر و استوارتر از این تا کنون نشنیده ام.

این عهدنامه سرانجام در خزائن بنی امیّه باقی ماند ولی هیچ کس آن را افشا نمی کرد تا زمانی که عمربن عبدالعزیز به حکومت رسید و آن را منتشر ساخت و جامعه اسلامی از آن بهره مند شدند.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 6، ص 72.}

گفتنی است که ابن ابی الحدید پس از ذکر این سخن از نویسنده الغارات می گوید:سزوارتر این است که بگوییم نامه ای که معاویه پیوسته به آن نگاه می کرد و تعجّب می نمود و بر طبق آن حکم می کرد همان عهدنامه ای است که علی علیه السلام به مالک اشتر نوشته بود،زیرا مردم آداب و قضایا و احکام و سیاست را از آن آموختند (ولی نامه محمد بن ابی بکر تنها متضمّن بحث هایی اخلاقی بود) و باید گفت این عهدنامه هنگامی که معاویه مالک اشتر را مسموم ساخت و پیش از رسیدن به مصر شهید شد به وسیله ایادی او به معاویه منتقل گشت.وی پیوسته در آن می نگریست و شگفت زده می شد و مثل چنین عهدنامه ای است که باید در خزائن سلاطین نگاه داری شود.

به این ترتیب ابن ابی الحدید بر این اعتقاد است که آن نامه تاریخی فوق العاده که معاویه پیوسته از آن بهره می گرفت ولی افشا نمی کرد و سرانجام به وسیله عمربن عبدالعزیز کشف و افشا شد همین عهدنامه مالک بوده است.

ما هم نظریه ابن ابی الحدید را کاملاً تأیید می کنیم،زیرا قراین و شواهد

مختلف بر آن گواهی می دهد.

2.نویسنده معروف مسیحی جورج جرداق در کتاب خود به نام الامام علی صوت العداله الانسانیه می نویسد:بسیار مشکل است که انسان اختلافی در میان این عهدنامه و اعلامیّه جهانی حقوق بشر بیابد،بلکه تمام نکات اساسی موجود در این اعلامیه در عهدنامه امام علیه السلام دیده می شود.اضافه بر این در عهدنامه امام چیزی است که در اعلامیه جهانی حقوق بشر نیست و آن عواطف عمیق انسانی است که بر تمام این نامه سایه افکنده است.{مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 425}

باید توجّه داشت که اعلامیه جهانی حقوق بشر بیش از هزار و سیصد سال بعد از این عهدنامه،آن هم به کمک گروهی از متفکران از سراسر جهان تدوین شده ولی در عین حال هنوز نقایصی دارد و نقیصه مهم آن خالی بودن از مسائل معنوی و ارزش های والای انسانی است.

3.برای پی بردن به اهمّیّت این نامه لازم است اشاره ای به موقعیّت محل مأموریت مالک اشتر؛یعنی سرزمین مصر داشته باشیم.

مورخان تقریباً اتفاق دارند که خاستگاه تمدن بشری،منطقه مشرق زمین و از جمله سرزمین مصر بوده است که در چندین هزار سال قبل،پیش از آنکه دیگر نقاط وارد تمدن شوند آنها پایه های تمدن بشری را گذاردند تا آنجا که«ویل دورانت»این منطقه را گهواره تمدن بشری نام می گذارد و در واقع چنین است و به همین دلیل پیامبران بزرگ الهی که پایه گذاران تمدن مادی و معنوی بوده اند نیز همگی از این منطقه برخاستند سپس پیام دعوت آنها به دیگر نقاط عالم منتقل شد.

مورخ مزبور در جلد اوّل تاریخ تمدّن معروف خود ده ها صفحه درباره تمدن مصر باستان سخن می گوید.آثار مهمی که از آن زمان باقی مانده و هزاران سال

است علی رغم دگرگونی های اعصار و قرون همچنان پابرجاست نیز نشانه دیگری از این تمدن کهن است.

مصر یکی از کانون های مهم علم و دانش بشری بود و مخصوصاً شهر اسکندریه بر اساس مدارک تاریخی یکی از مهم ترینِ آنها به شمار می رفت.مردم مصر نه تنها علوم یونانیان را اقتباس کردند،بلکه خود علوم فراوان دیگری بر آن افزودند.در واقع مصر در حکومت اسلامی استان محسوب نمی شد،بلکه کشوری بزرگ و پهناور با مردمی هوشیار و تمدنی آشکار بود.

مصر در سال 19 هجری در زمان خلافت خلیفه دوم به وسیله لشکر اسلام فتح شد و از آن زمان مصریان زیر پرچم اسلام قرار گرفتند و به سرعت-مانند ایرانیان-این آیین جدید را که دارای فرهنگ قوی و نشانه های حقانیّت روشن بود پذیرا شدند؛اما متأسفانه بعضی حاکمان ظالم از طرف خلفا به زمامداری مصر برگزیده شدند.از جمله در زمان عثمان،عبداللّه بن ابی سرح{درباره پیشینه عبد الله ابی سرح - برادر رضاعی عثمان - در اسلام، شرحی در ذیل نامه 38 در جلد نهم همین کتاب نوشته ایم.} زمامدار مصر بود که ظلم و ستم او بر مردم مصر سبب شورش آنها گشت و چنان که می دانیم دامنه این شورش به مدینه کشیده شد و خطای بزرگ خلیفه سوم به این شورش دامن زد،آنجا که فرمان عزل عبد اللّه را نوشت و به دست شورشیان داد تا به مصر برگردند و همراه آن نامه دیگری با شخص دیگر برای عبد اللّه فرستاد که هنگامی که شورشیان به مصر بازگشتند همه آنها را گردن بزند.این نامه به دست آنها افتاد و از وسط راه بازگشتند و غائله قتل عثمان فراهم شد.

امیرمؤمنان علی علیه السلام برای جبران خطاهای گذشته نخست محمّد بن ابی بکر را برای حکومت مصر فرستاد و چون در عمل ثابت شد که او توان کشیدن این بار سنگین را ندارد،امام علیه السلام شخص توانا و قدرتمندی همچون مالک را برای این

مأموریت برگزید و با همین نامه مورد بحث او را برای سامان بخشیدن به اوضاع این کشور پهناور به سوی مصر فرستاد و افسوس که جنایت معاویه نگذاشت این برنامه به انجام رسد و مردم مصر نفس راحتی بکشند.

***

به هر حال این عهدنامه در یک نگاه اجمالی از بخش های متعدّدی تشکیل شده است که ممکن است آن را از یک نظر به پنجاه بخش تقسیم کرد.

1.در بخش اوّل امام علیه السلام هدف اصلی اعزام مالک را به مصر در چهار چیز خلاصه کرده است:رسیدگی کامل به جمع آوری خراج و پیکار با دشمنان این سرزمین و اصلاح اهل آن و عمران و آبادی این سرزمین.

2.تأکید بر رعایت تقوا پیش از هر چیز و اهمّیّت نقش آن در زندگی انسان.

3.مبارزه با هوای نفس.

4.توجّه دادن مالک به موقعیّت محلّ مأموریت او.

5.توصیه به ذخیره عمل صالح و اجتناب از بخل.

6.تلاش و کوشش برای جلب رضایت رعایا و توده های ملّت.

7.نهی از سرکشی در برابر فرمان های الهی.

8.راه مبارزه با کبر و غرور ناشی از مقام.

9.رعایت عدل و انصاف در هر حال و پرهیز از هرگونه ظلم و ستم که سبب تغییر نعمت ها می شود.

10.باید محبوب ترین امور آن شمرده شود که جلب رضایت عامه مردم کند نه خواص.

11.برحذر بودن از وسوسه های عیب جویان و سخن چینان و تلاش در عیب پوشی مردم.

12.لزوم مشورت در کارها و برحذر بودن از مشورت با افراد بخیل و ترسو

و دنیاپرست.

13.کنار گذاردن سردمداران حکومت های ستمگر پیشین و به عکس ارتباط داشتن با اهل ورع و صداقت و ایمان.

14.تشویق نیکوکاران و سرزنش و کیفر بدکاران.

15.جلب حسن ظن مردم از طریق احسان و نیکی و سبک کردن بار هزینه ها.

16.احترام به آداب و رسوم نیک پیشین.

17.تداوم نشست و مشورت با علما و خردمندان.

18.تقسیم رعایا به گروه های مختلف و رسیدگی به هر کدام طبق نیازها و موقعیّت ها.

19.نهایت تأکید بر رعایت حال قشر محروم.

20.ویژگی های فرماندهان نظامی و افسران لشکر.

21.توجّه خاص به سوابق اشخاص و خاندان های خوش نام و صالح.

22.ویژگی های فرماندهان ارشد.

23.تأکید بر اصل عدالت که مایه روشنی چشم زمامداران است.

24.ستایش از کارهای خوب نیکوکاران تا انگیزه ای برای همگان در کار نیک گردد.

25.سنجش ارزش کار هرکس بدون توجّه به موقعیّت اجتماعی او.

26.مراجعه به کتاب و سنّت در حل مشکلات و استنباط احکام.

27.شرایط قضات و صفات لازم در آنها.

28.زیر نظر داشتن احکام قضایی قضات و تأمین کامل هزینه های زندگی آنها برای جلوگیری از ابتلا به رشوه خواری.

29.بیان معیار در انتخاب فرمانداران بلاد و پرداختن حقوق کافی به آنان و گماردن عیون (مأموران اطّلاعاتی) بر کارهای آنها.

30.سامان بخشیدن به وضع خراج و مالیات و توجّه به عمران و آبادی بیش از توجّه به جمع آوری خراج.

31.ویژگی های مربوط به دبیران و مسئولان اسناد و منشیان خاص و تقسیم کار در میان آنها به طور دقیق.

32.رسیدگی کامل به وضع تجار و صنعت گران و آنهایی که برای نقل و انتقال یا تولید نیازمندی های مردم صادقانه خدمت می کنند و نظارت دقیق بر معاملات، نرخ اجناس و مبارزه با احتکار.

33.باز هم تأکید بیشتر به قشر محروم و کم درآمد جامعه،و لزوم رسیدگی مداوم و خبر گرفتن از وضع آنها.

34.لزوم رسیدگی به وضع ایتام و کهن سالان.

35.تعیین وقت مشخصی برای ملاقات عمومی و اجازه دادن تماس مردم به طور مستقیم با زمامدارشان.

36.تعیین وقت خاصّ دیگری برای کارگزاران جهت حلّ مشکلات خاص آنها.

37.تنظیم برنامه دقیق برای کارهای مختلف روزها.

38.اهتمام به اقامه فرایض و اهمّیّت دادن به نماز جماعت و چگونگی برگزاری آن و تعیین وقت فراغتی برای ارتباط با پروردگار عالم.

39.فاصله نگرفتن از مردم برای مدّت طولانی.

40.چگونگی برخورد با همکاران خاص و صاحبان اسرار کشور.

41.رعایت دقیق حقوق همه اعم از افراد نزدیک و دور.

42.اعلام عذر موجه در برابر کمبودها و مشکلات و سوء ظن ها.

43.پذیرش دعوت دشمنان به صلح در عین رعایت هوشیاری در برابر آنان و احترام به قراردادهایی که با آنها برقرار می شود.

44.پرهیز شدید از خونریزی غیر مجاز.

45.پرهیز از هرگونه عُجب و خودبینی و خودپسندی.

46.بر حذر بودن از منت گذاشتن بر رعایا.

47.اجتناب از شتاب زدگی و عجله در کارها.

48.پرهیز از رانت خواری و گرفتن حق اختصاصی در مشترکات.

49.توجّه به سیره رسول خدا و انبیای الهی در تمام امور مربوط به زمامداری.

50.سرانجام دعا برای خود و مالک و درخواست رحمت و توفیق از پروردگار و سعادت شهادت.

این عهدنامه را از زاویه ای دیگر می توان در ده محور خلاصه کرد:1.اهمّیّت ماموریتی که بر عهده مالک گذارده شده بود.2.تذکرات اخلاقی فوق العاده که در روش حکومت بسیار تاثیر گذار است.3.تقسیم رعایا و قشرهای مختلف مردم به چندین بخش از نیروهای نظامی گرفته تا ماموران جمع مالیات و کارگزاران حکومت و قضات و تجار و صاحبان صنایع و تعیین وظایف و ویژگی های مربوط به آنها.4.اهتمام فوق العاده به طبقات محروم.5.لزوم تعیین وقتی برای ملاقات عمومی مردم و به اصطلاح دیدار چهره به چهره با ارباب حاجات.

6.انتخاب مشاوران قوی و خردمند.7.جلوگیری از هرگونه رانت خواری و امتیاز طلبی.8.اهتمام به امر صلحِ آمیخته با هوشیاری در برابر دشمنان و پرهیز از هرگونه خونریزی بی دلیل.9.اهتمام به امر برگزاری فرایض دینی برای عموم مردم.10.دعا برای موفقیت جهت انجام این مسئولیت ها و کمک طلبیدن از ذات پاک پروردگار.

***

بخش اوّل

اشاره

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ.هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللّهِ عَلِیٌّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ،مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فِی عَهْدِهِ إِلَیْهِ،حِینَ وَلَّاهُ مِصْرَ:جِبَایَهَ خَرَاجِهَا،وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا،وَ اسْتِصْلَاحَ أَهْلِهَا،وَ عِمَارَهَ بِلَادِهَا،أَمَرَهُ بِتَقْوَی اللّهِ،وَ إِیْثَارِ طَاعَتِهِ، وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِی کِتَابِهِ:مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ،الَّتِی لَا یَسْعَدُ أَحَدٌ إِلَّا بِاتِّبَاعِهَا،وَ لَا یَشْقَی إِلَّا مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا،وَ أَنْ یَنْصُرَ اللّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ یَدِهِ وَ لِسَانِهِ؛فَإِنَّهُ،جَلَّ اسْمُهُ،قَدْ تَکَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ،وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ.وَ أَمَرَهُ أَنْ یَکْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ،وَ یَزَعَهَا عِنْدَ الْجَمَحَاتِ،فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ،إِلَّا مَا رَحِمَ اللّهُ.

ترجمه

به نام خداوند بخشنده مهربان،این دستوری است که بنده خدا علی امیرمؤمنان به مالک بن حارث اشتر در فرمانی که برای او صادر کرده بیان نموده، در آن هنگام که زمامداری مصر را به او سپرد تا حقوق بیت المال در آن سرزمین را جمع آوری کند و با دشمنان آنجا پیکار نماید،به اصلاح اهل آن همت گمارد و به عمران و آبادی شهرها و روستاهای آن بپردازد.

او را به تقوای الهی فرمان می دهد و به ایثار و مقدّم داشتن اطاعت خدا و پیروی از آنچه در کتاب او (قرآن مجید) به آن امر فرموده اعم از فرایض (واجبات) و سنن (مستحبات) دستور می دهد،همان دستوراتی که هیچ کس جز با متابعت آنها روی سعادت نمی بیند و جز با انکار و ضایع ساختن آن در مسیر شقاوت و بدبختی واقع نمی شود.

او را مأمور می کند که (آیین) خدا را با قلب و دست و زبان یاری کند،چرا که خداوند متعال یاری کسی که او را یاری کند و عزّت کسی که او را عزیز دارد بر عهده گرفته است و (نیز) به او فرمان می دهد هوای نفس خویش را در برابر شهوات بشکند و به هنگام سرکشی نفس،آن را باز دارد،زیرا نفس همواره انسان را به بدی ها امر می کند مگر آنچه را خداوند رحم کند.

شرح و تفسیر: نخستین توصیه،تقوا و مبارزه با هوای نفس است

امام علیه السلام در بخشِ آغازین این نامه،از نام خداوند رحمان و رحیم کمک می طلبد سپس می فرماید:«این دستوری است که بنده خدا علی امیرمؤمنان به مالک بن حارث اشتر در فرمانی که برای او صادر کرده بیان نموده،در آن هنگام که زمامداری مصر را به او سپرد تا حقوق بیت المال در آن سرزمین را جمع آوری کند و با دشمنان آنجا پیکار نماید،به اصلاح اهل آن همت گمارد و به عمران و آبادی شهرها و روستاهای آن بپردازد»؛ (بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ.هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللّهِ عَلِیٌّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ،مَالِکَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ فِی عَهْدِهِ إِلَیْهِ،حِینَ وَلَّاهُ مِصْرَ.جِبَایَهَ{«جبایه» جمع آوری زکات و اموال بیت المال و مانند آن است و در اصل از ریشه «جباوه» بر وزن «عداوه» به معنای جمع آوری کردن گرفته شده است.} خَرَاجِهَا،وَ جِهَادَ عَدُوِّهَا،وَ اسْتِصْلَاحَ أَهْلِهَا،وَ عِمَارَهَ بِلَادِهَا).

در این فرمان امام علیه السلام نخست خود را بنده خدا می شمارد.سپس امیرمؤمنان، تا روشن سازد که زمامداری مؤمنان نیز در سایه عبودیت پروردگار است نه برای خودکامگی.آن گاه اهداف چهارگانه ای برای این مأموریت بیان می کند:

نخست به امور اقتصادی و مالی اشاره کرده که از آن تعبیر به خراج شده است.

درست که خراج به معنای مالیات سرزمین هایی است که در جنگ ها به دست

مسلمانان فتح می شد؛ولی در اینجا مفهوم گسترده تری دارد و تمام امور مالی مربوط به دولت اسلامی را فرا می گیرد؛اعم از خراج و زکات و جزیه و خمس و امثال آن.

سپس به مسأله نیروی نظامی و دفاعی کشور اسلام و آمادگی آنها برای دفع هجمات دشمن اشاره می کند،زیرا تا امر آنها سامان نپذیرد امنیّت در داخل حاصل نمی شود و مردم با فکر آسوده به دنبال کارهای خود نمی روند.

در سومین هدف به اصلاح امور اجتماعی و فرهنگی اشاره می کند از جمله ایجاد انگیزه برای کارهای خیر و از بین بردن سرچشمه های مفاسد اخلاقی و برقرار ساختن امنیّت شغلی و تأمین حقوق همگان و نظام بخشیدن به امور قضایی،گرچه بعضی چنین تصور کرده اند که جمله «اسْتِصْلَاحَ أَهْلِهَا» تنها به سامان بخشیدن امور مادی مردم اشاره می کند؛ولی بعید است که نظر امام علیه السلام تنها این باشد،بلکه اصلاح تمام امور معنوی و مادی را دربر می گیرد.

بعضی از تعبیرات امام علیه السلام در همین نامه نشان می دهد که نظر آن حضرت در اینجا گسترده است و همه مسائل اخلاقی را نیز شامل می شود؛مانند جمله

«ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَیْهِمُ الْأَرْزَاقَ فَإِنَّ ذَلِکَ قُوَّهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِصْلَاحِ أَنْفُسِهِمْ وَ غِنًی لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَیْدِیهِمْ».

در چهارمین هدف،سخن از عمران و آبادی بلاد به میان می آورد که شامل سامان بخشیدن به همه امور کشاورزی،صنعتی و تجارت و بازرگانی می شود.

گرچه در این نامه تنها به مسأله صنعت و تجارت و کسب و کار اشاره شده و سخنی از کشاورزی به میان نیامده است؛ولی با توجّه به اینکه مصر یک کشور کشاورزی بوده و مردم به این امر اهتمام فراوان داشتند گویا امام علیه السلام نیاز به ذکر آن ندیده است و اشاره به کمبودهای صنعتی و تجاری فرموده است و به هنگامی که سخن از گرفتن خراج می کند به مالک دستور می دهد در عین گرفتن خراج،

مراقب عمران و آبادی اراضی باشد و از سختگیری هایی که سبب کمبود محصولات کشاورزی می شود بپرهیزد.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن چهار دستور اخلاقی مهم به مالک دارد که در واقع پایه های اصلی معنوی حکومت او را تشکیل می دهد.

نخست می فرماید:«او را به تقوای الهی فرمان می دهد»؛ (أَمَرَهُ بِتَقْوَی اللّهِ).

خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار نهج البلاغه پر است از توصیه به تقوا،همان چیزی که خمیرمایه سعادت انسان در دنیا و آخرت است.تقوا به معنای احساس مسئولیت درونی و پرهیز از هرگونه گناه و امر خلاف و تعدی و اجحاف است و به سخن دیگر،حالت بازدارنده معنوی است که سبب می شود انسان از مسیر حق هرگز منحرف نگردد و البته هرقدر مسئولیت انسان سنگین تر باشد تقوای بیشتری را می طلبد.

در دومین دستور می فرماید:«و او را به ایثار و مقدّم داشتن اطاعت خدا و پیروی از آنچه در کتاب او (قرآن مجید) به آن امر فرموده اعم از فرایض (واجبات) و سنن (مستحبات) دستور می دهد،همان دستوراتی که هیچ کس جز با متابعت آنها روی سعادت نمی بیند و جز با انکار و ضایع ساختن آن در مسیر شقاوت و بدبختی واقع نمی شود»؛ (وَ إِیْثَارِ طَاعَتِهِ،وَ اتِّبَاعِ مَا أَمَرَ بِهِ فِی کِتَابِهِ:مِنْ فَرَائِضِهِ وَ سُنَنِهِ،الَّتِی لَا یَسْعَدُ أَحَدٌ إِلَّا بِاتِّبَاعِهَا،وَ لَا یَشْقَی إِلَّا مَعَ جُحُودِهَا وَ إِضَاعَتِهَا).

«فرایض»و«سنن»را معمولاً به واجبات و مستحبات تفسیر می کنند و گاه گفته می شود:«فرایض»واجباتی است که در کتاب اللّه آمده و«سنن»احکام و واجباتی که در کلام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ذکر شده است.در این صورت جمله «مَا أَمَرَ بِهِ فِی کِتَابِهِ» شامل امر به اطاعت پیغمبر صلی الله علیه و آله در بیان احکام نیز می شود.

در تفسیر این دو واژه این احتمال نیز هست که«فرایض»اشاره به واجبات

پراهمّیّت و«سنن»اشاره به واجباتی باشد که در درجه پس از آن قرار دارد.

از تعبیر به «وَ لَا یَشْقَی إِلَّا مَعَ جُحُودِهَا» معلوم می شود که راه سعادت دنیا وآخرت منحصر در همین راه است و طرق دیگر سبب گمراهی است.البته این تعبیر ادراکات عقلی و هدایت های آن را نفی نمی کند،زیرا از جمله اموری که در کتاب اللّه بر آن تاکید شده پیروی از عقل و خرد است که ده ها آیه از قرآن مجید بر آن تأکید کرده است.

در سومین دستور می افزاید:«او را مأمور می کند که (آیین) خدا را با قلب و دست و زبان یاری کند،چرا که خداوند متعال یاری کسی که او را یاری کند و عزت کسی که او را عزیز دارد بر عهده گرفته است»؛ (وَ أَنْ یَنْصُرَ اللّهَ سُبْحَانَهُ بِقَلْبِهِ وَ یَدِهِ وَ لِسَانِهِ؛فَإِنَّهُ،جَلَّ اسْمُهُ،قَدْ تَکَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ،وَ إِعْزَازِ مَنْ أَعَزَّهُ).

تعبیر به یاری کردن خداوند به قلب و ید و لسان به گفته بعضی از شارحان؛ قلب اشاره به اعتقادات،و ید اشاره به جهاد با دشمن،و لسان اشاره به امر به معروف و نهی از منکر است؛ولی بعضی معتقدند قلب تنها اشاره به اعتقادات نیست،بلکه بیزاری درونی از زشتی ها و عشق و علاقه به اعمال نیک نیز جزء آن است و همچنین ید تنها اشاره به جهاد با دشمن نیست،بلکه امر به معروف و نهی از منکر را در آنجا که احتیاج به اقدامات عملی دارد و طبعاً وظیفه حکومت اسلامی است،نیز شامل می شود و لسان هرگونه آموزش و تعلیم و تربیت صحیح اضافه بر امر به معروف و نهی از منکر را فرا می گیرد.

تعبیر به «قَدْ تَکَفَّلَ بِنَصْرِ مَنْ نَصَرَهُ» اشاره به آیات شریفه ای از قرآن است که ناظر به این معناست از جمله در سوره محمّد آیه 7: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدامَکُمْ».

در چهارمین دستور می فرماید:«و (نیز) به او فرمان می دهد که هوای نفس

خویش را در برابر شهوات بشکند و به هنگام سرکشی نفس،آن را باز دارد،زیرا نفس همواره انسان را به بدی ها امر می کند مگر آنچه را خداوند رحم کند»؛ (وَ أَمَرَهُ أَنْ یَکْسِرَ نَفْسَهُ مِنَ الشَّهَوَاتِ،وَ یَزَعَهَا{«یزع» از ریشه «وزع» بر وزن «وضع» به معنای باز داشتن و خویشتن داری کردن و گاه به معنای جمع کردن نفرات، گرد هم به کار رفته، به مناسبت اینکه آنها را از پراکندگی باز می دارند.} عِنْدَ الْجَمَحَاتِ{«الجمحات» جمع «جمحه» بر وزن «صدقه» به معنای حوادث یا عوامل سرکش است.} ،فَإِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ،إِلَّا مَا رَحِمَ اللّهُ).

به راستی این چهار دستور اخلاقی برنامه کامل سعادت برای همه انسان هاست.اگر روح تقوا و حالت باز دارندگی نفس در انسان زنده شود و به دنبال آن انسان راه اطاعت الهی و پیروی از دستورات کتاب و سنّت را پیش گیرد و به مبارزه با مفاسد و زشتی ها و توطئه های دشمنان با قلب و دست و زبان برخیزد و بت هوای نفس را بشکند،چنین انسانی،انسانی کامل است و در واقع مخاطب به خطاب «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ»{ فجر، آیه 27.} خواهد بود.

جمله «إِنَّ النَّفْسَ أَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ» اقتباس از آیه شریفه «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلاّ ما رَحِمَ رَبِّی»{یوسف، آیه 53} است.(خواه این جمله از زبان یوسف باشد یا از زبان همسر عزیز مصر در هر صورت قرآن بر آن صحه نهاده است).

گرچه بسیاری از پرهیزگاران از وسوسه های شیطان می ترسند؛ولی هوای نفس و وسوسه های شهوانی از آن بسیار خطرناک تر است و شاید به همین دلیل امام علیه السلام مالک اشتر را بیشتر به این مسأله توجّه می دهد.

درست است که مؤمنان والا مقام و اولیای الهی از مرحله نفس امّاره به نفس لوّامه و از آنجا به نفس مطمئنه می رسند؛ولی این بدان معنا نیست که نفس اماره مرده باشد و نباید به خطرات او اندیشید.

نکته ها

1-خطرات نفس اماره

می دانیم بزرگان علما و مفسران با الهام از آیات قرآن مراحل سه گانه ای برای نفس قائل شده اند:نفس امّاره،نفس لوّامه و نفس مطمئنه.

نفس امّاره را اشاره به هوا و هوس های سرکش می دانند که پیوسته انسان را به بدی ها امر می کند و نفس لوامه را به حالت ندامت حاصل از گناه بر اثر پرورش روح تقوا اشاره می دانند و نفس مطمئنه به مرحله تکامل روح انسان گفته می شود که به مرحله ای می رسد که هوا و هوس های نفسانی به طور کامل تحت کنترل قرار می گیرند و سرکشی آنها ناممکن می شود.

امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام در مناجات دوم از مناجات های پانزده گانه معروف،نفس امّاره را به روشنی ترسیم کرده و از آن (به عنوان سرمشق دادن به عموم مردم) به پیشگاه خدا این گونه شکایت می کند:

«إِلَهِی إِلَیْکَ أَشْکُو نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَهً وَإِلَی الْخَطِیئَهِ مُبَادِرَهً وَبِمَعَاصِیکَ مُولَعَهً وَبِسَخَطِکَ مُتَعَرِّضَهً تَسْلُکُ بِی مَسَالِکَ الْمَهَالِکِ وَتَجْعَلُنِی عِنْدَکَ أَهْوَنَ هَالِکٍ کَثِیرَهَ الْعِلَلِ طَوِیلَهَ الْأَمَلِ إِنْ مَسَّهَا الشَّرُّ تَجْزَعُ وَإِنْ مَسَّهَا الْخَیْرُ تَمْنَعُ مَیَّالَهً إِلَی اللَّعْبِ وَاللَّهْوِ مَمْلُوَّهً بِالْغَفْلَهِ وَالسَّهْوِ تُسْرِعُ بِی إِلَی الْحَوْبَهِ وَتُسَوِّفُنِی بِالتَّوْبَه؛ خدایا من به سوی تو شکایت می کنم از نفسی که مرا همواره به بدی وا می دارد و به سوی گناه با سرعت می فرستد و به نافرمانی هایت حریص است و به موجبات خشمت دست می آلاید،مرا به راه هایی که منجر به هلاکت می شود می کشاند و به صورت پست ترین هلاک شدگان در می آورد.بیماری هایش بسیار و آرزوهایش دراز است.اگر ناراحتی به او رسد بی تاب می شود (و فریاد می کشد) و اگر خیری نصیبش گردد بخل می ورزد.به بازی ها و سرگرمی های بیهوده بسیار تمایل دارد و مملوّ از غفلت و سهو است.مرا به سرعت به سوی گناه می برد و نسبت به توبه

امروز و فردا می کند».

آری این است چهره اصلی نفس اماره.

از روایات به خوبی استفاده می شود که نفس امّاره گناه را در نزد انسان زیبا جلوه می دهد و خوبی ها را زشت می نمایاند.هنگامی که انسان مرتکب آن شد و به عواقب آن گرفتار گشت،آن گاه پرده ها کنار می رود و راه بازگشتی هم باقی نمی ماند.

امام امیرمؤمنان (طبق نقل غررالحکم ) در کلام کوتاهی می فرماید:

«النَّفْسُ الأَمّارَهُ الْمُسَوِّلَهُ تَتَمَلَّقُ تَمَلُّقَ الْمُنافِقِ وَ تَتَصَنَّعُ بِشَیْمَهِ الصِّدیقِ الْمُوافِقِ حَتّی إذا خَدَعَتْ وَ تَمَکَّنَتْ تَسَلَّطَتْ تَسَلُّطَ الْعَدوِّ وَ تَحَکَّمَتْ تَحَکُّمَ الْعُتُوِّ فَأوْرَدَتْ مَوارِدَ السَّوْءِ؛ نفس اماره فریبکار همچون منافقان به انسان تملّق می گوید و در چهره دوستِ موافقی بروز می کند تا زمانی که انسان را فریب دهد و بر او همچون دشمن خطرناکی مسلط گردد و بر او حاکم شود و او را به انواع گناهان بکشاند».{غررالحکم، ح 4683.}

به همین دلیل دستور داده اند کاملاً مراقب نفس خویش باشید مبادا گرفتار فریبکاری های این فریبکارِ خطرناک شوید.امیرمؤمنان علی علیه السلام در سخن دیگری مطابق نقل غررالحکم می فرماید:

«إنَّ هذَه النَّفْسِ لَأمّارَهٌ بِالسُّوءِ فَمَنْ أهْمَلَها جَمَحَتْ بِهِ إلَی الْمَآثِمِ؛ این نفس پیوسته انسان را به بدی ها دعوت می کند کسی که آن را نادیده بگیرد او را به انواع گناهان می کشاند».{غررالحکم، ح 4779}

نفس اماره در واقع مهم ترین ابزار شیطان است و اگر انسان از شر آن رهایی یابد از شر شیطان هم رهایی خواهد یافت.

2-اهمیّت کشور مصر

مصر یکی از قدیمی ترین کانون های تمدن بشری است و جزء گهواره های تمدن محسوب می شود.آثار تاریخی مهمی که در آن سرزمین قرار دارد و حتی با وسایل امروز ایجاد آنها بسیار مشکل می نماید،گویای این حقیقت است که سرزمین مصر از قدیم الایّام جزو پیشرفته ترین کشورهای جهان بوده است.

اسناد و مدارک تاریخی نشان می دهد مصر حتی ده قرن پیش از میلاد مسیح، کشوری بالنده و پیشرفته بوده است؛مدارس بزرگ،کتابخانه ها و مراکز تحقیقاتی در مصر وجود داشته و تمدن مصر و یونان در قدیم به هم گره خورده و دانش های این دو سرزمین با یکدیگر مبادله شده است.

از نعمت های بزرگی که خداوند به این کشور باستانی داده رود عظیم نیل است که آن را کشوری آباد و پربار ساخته که اگر این رود عظیم را از آن کشور بگیرند بخش های عظیمی از آن به صورت بیابانی لم یزرع در خواهد آمد.

این کشور در سال بیستم هجرت در عصر خلیفه دوم به تصرف مسلمانان در آمد و از شگفتی های تاریخ اینکه عمر مانع از دخول لشکر اسلام به مصر بود؛ ولی عمرو بن عاص لشکری فراهم کرد و خودسرانه به سوی مصر حرکت نمود.

این خبر به عمر رسید.او از این می ترسید که اگر لشکر اسلام وارد شود رومیان و مصریان دست به دست هم دهند و آنها را در هم بکوبند،لذا نامه ای نوشته و به وسیله«عقبه بن عامر»به سوی او فرستاد.عقبه هنگامی به عمرو بن عاص رسید که وی نزدیک مصر بود.او وقت ملاقات به عقبه نداد و نامه را دریافت نکرد تا وارد یکی از شهرهای ساحلی مصر شد.آن گاه به عقبه گفت:نامه را بیاور.او نامه را به دست عمرو داد.عمر نوشته بود اگر داخل مصر نشده ای فوراً برگرد.عمرو به سربازانش گفت:آیا اینجا که ما هستیم مصر است یا بیرون مصر؟ گفتند:داخل مصر شده ایم.گفت:دستور خلیفه این بوده است که اگر داخل مصر نشده ایم برگردیم،بنابراین این شرط حاصل نشده است و باید به پیشروی ادامه دهیم؛ولی عمرو عاص در فتح مصر با مشکل روبه رو شد و از ترس شکست نامه ای برای عمر نوشت و تقاضای کمک کرد.خلیفه دوم چند نفر از مردان دلاور اسلام را با دوازده هزار نفر به یاری او فرستاد سرانجام مصر فتح شد و مصریان با اشتیاق اسلام را پذیرفتند و بسیاری از علمای اسلام در فنون مختلف پرورش یافته این سرزمین بوده اند و مدارس اسلامی یکی پس از دیگری باشکوه تمام در این کشور سر برافراشتند.

از امتیازات مصر این است که محبّان اهل بیت و عاشقان مکتب علوی در آنجا فراوانند و حتی اهل سنّت مصر به آنها عشق می ورزند و زیارت«رأس الحسین» و بارگاه و مدفن منسوب به حضرت زینب در آنجا زیارتگاه عمومی مردم آن سرزمین است.

اگر دست سیاست بگذارد آنها می توانند وسیله خوبی برای ایجاد وحدت مذاهب اسلامی باشند؛فتوای معروف«شیخ شلتوت»که پیروی از فقه امامیّه را هم ردیف پیروی از مذاهب چهارگانه اهل سنّت قرار داده گواه بر این مدعاست.

به هر حال به سبب اهمّیّتی که این سرزمین داشت،امیرالمؤمنین علی علیه السلام قوی ترین و آگاه ترین یاران خود را که مالک اشتر بود برای زمامداری آنجا برگزید و عهدنامه مورد بحث را که شامل دقیق ترین دستورات کشورداری است نوشت و در اختیار او قرار داد.

بخش دوم

متن نامه

ثُمَّ اعْلَمْ یَا مَالِکُ أَنِّی قَدْ وَجَّهْتُکَ إِلَی بِلَادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَیْهَا دُوَلٌ قَبْلَکَ،مِنْ عَدْلٍ وَجَوْرٍ،وَأَنَّ النَّاسَ یَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِکَ فِی مِثْلِ مَا کُنْتَ تَنْظُرُ فِیهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلَاهِ قَبْلَکَ،وَیَقُولُونَ فِیکَ مَا کُنْتَ تَقُولُ فِیهِمْ،وَإِنَّمَا یُسْتَدَلُّ عَلَی الصَّالِحِینَ بِمَا یُجْرِی اللّهُ لَهُمْ عَلَی أَلْسُنِ عِبَادِهِ،فَلْیَکُنْ أَحَبَّ الذَّخَائِرِ إِلَیْکَ ذَخِیرَهُ الْعَمَلِ الصَّالِحِ،فَامْلِکْ هَوَاکَ،وَشُحَّ بِنَفْسِکَ عَمَّا لَایَحِلُّ لَکَ،فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِیمَا أَحَبَّتْ أَوْ کَرِهَتْ.وَأَشْعِرْ قَلْبَکَ الرَّحْمَهَ لِلرَّعِیَّهِ، وَالْمَحَبَّهَ لَهُمْ،وَاللُّطْفَ بِهِمْ،وَلَا تَکُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضَارِیاً تَغْتَنِمُ أَکْلَهُمْ، فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ:إِمَّا أَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ،وَإِمَّا نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْقِ،یَفْرُطُ

ص: 427

مِنْهُمُ الزَّلَلُ،وَتَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ،وَیُؤْتَی عَلَی أَیْدِیهِمْ فِی الْعَمْدِ وَالْخَطَإِ،فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِکَ وَصَفْحِکَ مِثْل الَّذِی تُحِبُّ وَتَرْضَی أَنْ یُعْطِیَکَ اللّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَصَفْحِهِ،فَإِنَّکَ فَوْقَهُمْ،وَوَالِی الْأَمْرِ عَلَیْکَ فَوْقَکَ،وَاللّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاکَ! وَقَدِ اسْتَکْفَاکَ أَمْرَهُمْ،وَابْتَلَاکَ بِهِمْ.

ترجمه ها

دشتی

پس ای مالک بدان! من تو را به سوی شهرهایی فرستادم که پیش از تو دولت های عادل یا ستمگری بر آن حکم راندند، و مردم در کارهای تو چنان می نگرند که تو در کارهای حاکمان پیش از خود می نگری، و در باره تو آن می گویند که تو نسبت به زمامداران گذشته می گویی ، و همانا نیکوکاران را به نام نیکی توان شناخت که خدا از آنان بر زبان بندگانش جاری ساخت.

پس نیکوترین اندوخته تو باید اعمال صالح و درست باشد ، هوای نفس را در اختیار گیر، و از آنچه حلال نیست خویشتن داری کن، زیرا بخل ورزیدن به نفس خویش، آن است که در آنچه دوست دارد، یا برای او ناخوشایند است، راه انصاف پیمایی.

مهربانی با مردم را پوشش دل خویش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش . مبادا هرگز، چونان حیوان شکاری باشی که خوردن آنان را غنیمت دانی، زیرا مردم دو دسته اند، دسته ای برادر دینی تو، و دسته دیگر همانند تو در آفرینش می باشند. {نفی تفکّر: راسیزم RACISM )نژاد پرستی) و آپارتایدAPARTHEID )نژاد پرستی) و نفی: الیتیسم ELITISM )خود برتر بینی و نخبه گرایی) و تأیید: انتر ناسیونالیسم INTERNATIONALISM و کاسموپولیتانیسم COSMOPOLITANISM که همه ملّتها برادر و برابرند.} اگر گناهی از آنان سر می زند یا علّت هایی بر آنان عارض می شود، یا خواسته و ناخواسته، اشتباهی مرتکب می گردند ، آنان را ببخشای و بر آنان آسان گیر، آن گونه که دوست داری خدا تو را ببخشاید و بر تو آسان گیرد. همانا تو از آنان برتر، و امام تو از تو برتر، و خدا بر آن کس که تو را فرمانداری مصر داد والاتر است، که انجام امور مردم مصر را به تو واگذارده، و آنان را وسیله آزمودن تو قرار داده است .

شهیدی

و مالک! بدان که من تو را به شهرهایی می فرستم که دستخوش دگرگونیها گردیده، گاه داد و گاهی ستم دیده، و مردم در کارهای تو چنان می نگرند که تو در کارهای والیان پیش از خود می نگری، و در باره تو آن می گویند که در باره آنان می گویی ، و نیکوکاران را به نام نیکی توان شناخت که خدا از ایشان بر زبانهای بندگانش جاری ساخت. پس نیکوترین اندوخته خود را کردار نیک بدان و هوای خویش را در اختیار گیر، و بر نفس خود بخیل باش و زمام آن را در آنچه برایت روا نیست رها مگردان، که بخل ورزیدن بر نفس، داد آن را دادن است در آنچه دوست دارد، یا ناخوش می انگارد، و مهربانی بر رعیت را برای دل خود پوششی گردان و دوستی ورزیدن با آنان را و مهربانی کردن با همگان ، و مباش همچون جانوری شکاری که خوردنشان را غنیمت شماری! چه رعیّت دو دسته اند: دسته ای برادر دینی تواند، و دسته دیگر در آفرینش با تو همانند. گناهی از ایشان سر می زند، یا علتهایی بر آنان عارض می شود، یا خواسته و ناخواسته خطایی بر دستشان می رود. به خطاشان منگر، و از گناهشان در گذر، چنانکه دوست داری خدا بر تو ببخشاید و گناهت را عفو فرماید، چه تو برتر آنانی، و آن که بر تو ولایت دارد از تو برتر است، و خدا از آن که تو را ولایت داد بالاتر، و او ساختن کارشان را از تو خواست و آنان را وسیلت آزمایش تو ساخت

اردبیلی

پس بدان ای مالک بدرستی که من متوجه ساختم تو را بسوی شهرهایی که روان شده بر ایشان گردشهای روزگار

که پیش از تو بودند از ادا کردن و ستم نمودن و بدرستی که مردمان می نگرند از کارهای تو در مانند آنچه بودی که نظر می کردی در آن از کارهای والیان که پیش از تو بودند و می گویند در شان تو آنچه می گفتی در شان ایشان و بدرستی که استدلال کرده می شود بر شایستگان به آن چه می گرداند خدا برای ایشان بر زبانهای بندگان خود پس باید باشد و دوسترین ذخیرها بسوی تو و ذخیره کردن کردار شایسته پس مالک شو هوای نفس خود را و بخیل باش بنفس خود از چیزی که حلال نباشد مر تو را پس بدرستی که بخیل بودن بنفس داد و عدل کردنست از آن در آنچه دوست داشته و مکروه پنداشته و آگاه گردان دل خود را بمهربانی برای رعیت و دوستی نمودن برای ایشان و نیکو کردن و مکرمت بجای ایشان و مباش بر ایشان جانوری درنده صید گیر که غنیمت شمری خوردن ایشان را پس بدرستی که آنها دو قسمند با برادران تواند در دین و ملت یا مانند تواند در آفرینش پیشی می گیرد از ایشان انواع معاصی و پیش می آید مر ایشان را علتهای نفسانی و سببهای که باز می دارد آنها را از طاعت و داده شده از زلل و علل بر دستهای ایشان در گناه عمد و خطا پس بده بایشان از عفو خود و اعراض نمودن از گناه ایشان مانند آنچه دوست می داری که بدهد خدا تو را از عفو خود و اعراض خود از گناهان پس بدرستی که تو بر بالای ایشانی و حاکم امر بر تو برترست از روی رفعت و خدای بالای آن کس است که والی ساخت تو را و بتحقیق که خواست حق تعالی از تو کفایت کردن تو را در کار ایشان و آزمایش کردن تو را بسلوک کردن تو با ایشان

آیتی

ای مالک، بدان که تو را به بلادی فرستاده ام که پیش از تو دولتها دیده، برخی دادگر و برخی ستمگر. و مردم در کارهای تو به همان چشم می نگرند که تو در کارهای والیان پیش از خود می نگری و درباره تو همان گویند که تو درباره آنها می گویی و نیکوکاران را از آنچه خداوند درباره آنها بر زبان مردم جاری ساخته، توان شناخت.

باید بهترین اندوخته ها در نزد تو، اندوخته کار نیک باشد. پس زمام هواهای نفس خویش فروگیر و بر نفس خود، در آنچه برای او روا نیست، بخل بورز که بخل ورزیدن بر نفس، انصاف دادن است در آنچه دوست دارد یا ناخوش می شمارد. مهربانی به رعیت و دوست داشتن آنها و لطف در حق ایشان را شعار دل خود ساز. چونان حیوانی درنده مباش که خوردنشان را غنیمت شماری، زیرا آنان دو گروهند یا همکیشان تو هستند یا همانندان تو در آفرینش. از آنها خطاها سر خواهد زد و علتهایی عارضشان خواهد شد و، بعمد یا خطا، لغزشهایی کنند، پس، از عفو و بخشایش خویش نصیبشان ده، همانگونه که دوست داری که خداوند نیز از عفو و بخشایش خود تو را نصیب دهد. زیرا تو برتر از آنها هستی و، آنکه تو را بر آن سرزمین ولایت داده، برتر از توست و خداوند برتر از کسی است که تو را ولایت داده است. ساختن کارشان را از تو خواسته و تو را به آنها آزموده است.

انصاریان

ای مالک،آگاه باش که تو را به شهرهایی روانه کردم که پیش از تو فرمانروایانی در آن به عدالت و ستم حکومت کردند،و مردم به وضع تو به همان صورت می نگرند که

توبه حاکمان پیش از خود می نگریسته ای،و همان را در حق تو می گویند که تو در باره حاکمان گذشته مصر می گفته ای ،شایستگان را به ذکر خیری که خداوند بر زبان بندگانش جاری می کند می توان شناخت.پس باید محبوبترین اندوخته ها در نزد تو عمل صالح باشد .

بنا بر این بر هواهایت مسلط باش،نسبت به خود از آنچه بر تو حلال نیست بخل بورز،زیرا بخل به خود انصاف دادن از خود است در رابطه با آنچه محبوب یا منفور انسان است.مهربانی و محبت و لطف به رعیت را شعار قلب خود قرار ده ،بر رعیت همچون حیوان درنده مباش که خوردن آنان را غنیمت دانی،که رعیت بر دو گروهند:یا برادر دینی تواند،یا انسانهایی مانند تو،که خطاهایی از آنان سر می زند،علل گناهی بر آنان عارض می شود،و گناهانی از آنان به عمد یا اشتباه بروز می کند ،پس همان گونه که علاقه داری خداوند بخشش و چشم پوشی را به تو عنایت نماید رعیت را مورد عفو و چشم پوشی قرار بده،چرا که تو از نظر قدرت برتر از آنانی، و آن که بر تو ولایت دارد بالاتر از تو می باشد،و خداوند برتر از آن کسی که تو را والی مصر نموده،

خداوند کفایت امور رعیّت را از تو خواسته،و به خاطر آنان تو را در عرصه آزمایش قرار داده .

شروح

راوندی

و من کان صلاحا و ان لم یظهر ذلک فان الله یجری ذکره بالصلاح علی السنه العباد الصالحین. و انما یعتبر بمقاله الصلحاء فیه لانه علیه السلام اضافهم الی الله تعالی بقوله علی السن عباده و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا الایه. و قیل: المراد بذلک العموم. و شح بنفسک: ای لا تضعها فی معصیه و لا تخرجها من طاعه. و الکلب الضاری: الذی تعود بالصید، و الذئب الضاری: الذی اعتاد اکل لحوم الناس، و اذا اطلق فیقال: سبع ضار. فعلی الاغلب لا تحمل الا علی الاسد عرفا. و یفرط منهم الزلل: ای یسبق. و تعرض لهم العلل: ای تظهر و یوتی علی ایدیهم فی العمد و الخطا: ای بما یتاتی و یتهیا بالانفعال منهم من عمل غیر حسن. و قوله فاعطهم من عفوک و صفحک من للتبعیض، و قیل: للتبیین. و العفو ابلغ من الصفح، لان من اعرض صفحه وجهه عن مجرم ربما کان فی قلبه علیه شی ء.

کیدری

ابن میثم

فصل دوم: در مورد اوامر و سفارشهای امام (علیه السلام) نسبت به اعمال شایسته ی مربوط به کیفیت فرمانروایی و اداره ی مملکت و شهر به شرح زیر است: ضاری: آماده شکار، و نسبت به شکار بی باک و جسور، صفح: دوری از گناه، بجح به سکون جیم: خوشحالی، شادی، بادره: تندی، تیزی، مندوحه: گشایش، ادغال: وارد ساختن فساد و خرابی در کار، نهک: ناتوانی، سستی، ابهه، و المخیله: خودبینی، یطامن: آرام می گیرد، طماح النفس: سرکشی نفس. طمح البصر: از بالا نگاه کرد، غرب الفرس: تندروی و آغاز دویدن اسب، مساماه: وزن مفاعله از سمو به معنی بلندی، جبروت: بزرگی زیاد، پس بدان ای مالک من تو را به شهرهایی فرستادم که پیش از تو حکومتهای داد و بیداد را در خود دیده اند، و براستی مردم همان طور به کارهای تو می نگرند که تو به کارهای فرمانروایان پیش از خود می نگری، و همان را درباره ی تو می گویند که تو درباره ی آنان می گویی و به وسیله ی سخنانی که خداوند درباره ی اشخاص باایمان به زبان بندگانش جاری می سازد، می توان به نیکی نیکوکاران پی برد و استدلال کرد بنابراین بهترین اندوخته های تو باید عمل صالحت باشد پس بر هوای نفست مسلط باش و بر نفس خویش در برابر آنچه بر تو حلال نیست سختگیر باش، زیرا سختگیری و بخل نسبت به هوای نفس، عین انصاف و میانه روی نسبت به خوشایند و ناخوشایند آن است دلت را کانون مهر و محبت رعیت ساز و با آنها به مهربانی رفتار کن مبادا نسبت به ایشان چون درنده ای خون آشام باشی که خوردنشان را غنیمت شمری زیرا آنان دو دسته اند یا برادر دینی تواند، و یا مخلوقی چون تو هستند، لغزشهایی از آنان سر می زند و نارواییهایی از اجتماع به آنها سرایت می کند چه به عمد یا به خطا، به خلافی دست می آلایند. بنابراین تو نسبت به آنان با عفو و بخشش رفتار کن همان طوری که دوست داری خداوند با تو به عفو و بخشش رفتار کند، زیرا مافوق آنهایی و فرمانروای تو مافوق توست، و خداوند مافوق کسی است که تو را حاکم قرار داده. البته اوست که حکومت را به تو سپرده و مردم را وسیله ی آزمون تو ساخته است. مبادا خود را در معرض ستیز با خدا قرار دهی زیرا تو را توانایی تحمل خشم او نیست و از عفو و بخشندگی اش بی نیاز نیستی، هرگز از گذشت پشیمان مباش و از مجازات دیگران شاد مشو و به هنگام خشم اگر راه گریزی می یابی در تندخویی شتاب مکن، و مبادا بگویی من مامورم (معذورم) امر می کنم باید فرمان مرا ببرید، که ای نروش باعث خرابی دل و ضعف دیانت و نزدیک شدن به غیر خداست. و هرگاه قدرت باعث بزرگ منشی و یا خودپسندی تو شد، به عظمت سلطنت و قدرت خدا که مافوق قدرت توست نگاه کن که نسبت به تو به آنچه تو ناتوانی او تواناست، زیرا این نگرش خودبینی و سرکشی تو را فرو نشاند و تو را از خود فراموشی باز می دارد و عقل و درایت از دست رفته را به تو باز می گرداند. مبادا خود را در بزرگی با خدا همسان بینی، و در توانایی و عظمت نظیر او بدانی! زیرا خداوند هر ستمگری را خوار و هر گردنکشی را پست و بیچاره می سازد. بدان که محور سخن چون در این فصل، بر اساس فرمان امام (علیه السلام) نسبت به عمل صالح در شهرها و در میان بندگان بود، نخست او را به بخشی از علل غایی آن توجه داده از قبیل: نام نیک در آخرت و از زمره ی شایستگان بودن، تا به دستور عمل کند، و این مطلب را با عبارت: انی قد وجهتک (من تو را فرستادم) تا جمله ی: تقول فیهم (درباره ی آنان می گویی) بیان فرموده که خود به منزله ی صغرای قیاس مضمری است و تقدیر آن چنین است: تو به سمت شهری گسیل شده ای، چنین و چنان، و حالت مردم درباره ی عمل تو در آنجا چنین است و کبرای مقدر آن نیز این طور است: و هر کسی که به شهری چنین فرستاده شود، و مردم آن طور بر اعمال او هستند که او بر عمل فرمانروایان پیش از خود می نگرد، و مردم درباره ی او همان حرفهایی را می زنند، که او درباره ی حاکمان قبل می زند، بنابراین لازم است که محبوبترین کارها در نزد او عمل صالح باشد، تا خوشنامی میان مردم حاصل شود که خود دلیل بر ذکر نام او از جمله صالحان در نزد خداست، و بر این معنی با عبارت: و انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده، اشاره فرموده است. اینکه امام (علیه السلام) اجرای قول را به خدا نسبت داده (و فرموده: خدا به زبان بندگان می اندازد)، تشویق زیادی است به کسب نام نیک. سپس به دنبال مطالب قبل، این دستور را داده است که عمل خوب را بهترین اندوخته های خود قرار دهد، و کلمه ی ذخیره، را برای عمل صالح استعاره آورده است از آن جهت که همچون اندوخته ای آن را در دنیا کسب می کند تا در آخرت، از آن بهره مند گردد. و چون او را به طور اجمالی مامور به انجام کار نیک کرده، شروع به تفصیل آن نموده و چند قسم از اعمال شایسته را یادآور شده است: اول: بر هوای نفسش در مورد خواسته ها و خشمش مسلط باشد و از آن پیروی نکند، و نسبت به هوای نفس در مورد محرماتی که بر او حلال نیست سختگیر باشد. عبارت امام (علیه السلام): فان الشح تا جمله ی کرهت تفسیر و توضیح برای همین سختگیری نسبت به هوای نفس به وسیله ی اسباب سختگیری و از قبیل رعایت انصاف و ایستادن در موضع عدل و داد، در حد دوست داشتنی و پسندیده است، تا هوای نفس او را به طرف افراط نکشاند در نتیجه به ورطه ی فسق و فجور نیفکند، و همچنین در دفع یک امر ناگوار، قوه ی غضب او را به افراط از فضیلت عدالت نکشاند، تا به صفت ناپسند ظلم و بی پاکی دچار شود، بدیهی است که این عمل سختگیری نسبت به نفس و در تنگنا قرار دادن نفس از افتادن در پرتگاههای هلاکت است. دوم: قلبش را کانون مهر محبت و لطف نسبت به رعیت قرار دهد که تمام اینها برجستگیهای اخلاقی زیر چتر ملکه عفتند، یعنی این فضیلتها را شعار قلبت قرار بده. الفاظ شعار و سبع (درنده) استعاره اند. و به جهت استعاره سبع با عبارت: خوردن ایشان را غنیمت شماری اشاره فرموده است. سوم: نسبت به مردم، با گذشت و بخشش رفتار کن، و این فضیلتی است از فضایل مربوط به شجاعت. عبارت امام (علیه السلام): فانهم فی الخلق، توضیحی است که برای دو سبب از اسباب گذشت و محبت نسبت به مردم. عبارت: یفرط منهم الزلل … و الخطاء، تفسیری برای همسان بودن مردم با وی و دومین سبب از اسباب محبت و گذشت است و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که درباره نیکی، گذشت، و بخشندگی می باشد و مقصود امام (علیه السلام) از بیماریها و نارواییهایی که در اجتماع بر آنان عارض می شود همان کارهای سرگرم کننده ای است که آنها را از اجرای اوامر مختلف حاکم آن طور که شایسته است باز می دارد. و عبارت: یوتی علی ایدیهم (دستشان باز گذاشته شده است)، کنایه از اینست که مردم معصوم نیستند بلکه آنها کسانی هستند که خواه و ناخواه مرتکب گناه و لغزش می شوند و دستورهای فرمانروایان و مواخذه ی مردم به خاطر آنچه به عمد و یا خطا انجام دهند، به دست آنان انجام می پذیرد کبرای قیاس نیز در حقیقت چنین است: و هر کس آنچنان باشد، سزاوار است که بخشیده شود و مشمول محبت شخص بخشنده و مهربان قرار گیرد، و خطایش را با عفو و گذشت پاسخ دهند. امام (علیه السلام) مالک اشتر را به گذشت امر فرموده، همچون کسی که دوست می دارد که خداوند با او به عفو و بخشندگی رفتار کند، که این بالاترین تشویق به گذشت و مهمترین کشش به سمت آن است. و همچنین عبارت: فانک قومهم … و ابتلاک بهم، ترساندن از خدا در مقام امر به گذشت و محبت است، و خود، صغرای قیاس مضمر دیگری در این باره است:

ابن ابی الحدید

ثم قال له قد کنت تسمع أخبار الولاه و تعیب قوما و تمدح قوما و سیقول الناس فی إمارتک الآن نحو ما کنت تقول فی الأمراء فاحذر أن تعاب و تذم کما کنت تعیب و تذم من یستحق الذم .

ثم قال إنما یستدل علی الصالحین بما یکثر سماعه من ألسنه الناس بمدحهم و الثناء علیهم و کذلک یستدل علی الفاسقین بمثل ذلک.

و کان یقال ألسنه الرعیه أقلام الحق سبحانه إلی الملوک .

ثم أمره أن یشح بنفسه و فسر له الشح ما هو فقال إن تنتصف منها فیما أحبت

و کرهت أی لا تمکنها من الاسترسال فی الشهوات و کن أمیرا علیها و مسیطرا و قامعا لها من التهور و الانهماک.

فإن قلت هذا معنی قوله فیما أحبت فما معنی قوله و کرهت قلت لأنها تکره الصلاه و الصوم و غیرهما من العبادات الشرعیه و من الواجبات العقلیه و کما یجب أن یکون الإنسان مهیمنا علیها فی طرف الفعل یجب أن یکون مهیمنا علیها فی طرف الترک وَ أَشْعِرْ قَلْبَکَ الرَّحْمَهَ لِلرَّعِیَّهِ وَ الْمَحَبَّهَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ وَ لاَ تَکُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضَارِیاً تَغْتَنِمُ أَکْلَهُمْ فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ وَ إِمَّا نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْقِ یَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ وَ یُؤْتَی عَلَی أَیْدِیهِمْ فِی الْعَمْدِ وَ الْخَطَإِ فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِکَ وَ صَفْحِکَ مِثْلِ الَّذِی تُحِبُّ وَ تَرْضَی أَنْ یُعْطِیَکَ اللَّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ فَإِنَّکَ فَوْقَهُمْ وَ وَالِی الْأَمْرِ عَلَیْکَ فَوْقَکَ وَ اللَّهُ فَوْقَ مَنْ وَلاَّکَ وَ قَدِ اسْتَکْفَاکَ أَمْرَهُمْ وَ ابْتَلاَکَ بِهِمْ

أشعر قلبک الرحمه

أی اجعلها کالشعار له و هو الثوب الملاصق للجسد قال لأن الرعیه إما أخوک فی الدین أو إنسان مثلک تقتضی رقه الجنسیه و طبع البشریه الرحمه له.

قوله و یؤتی علی أیدیهم مثل قولک و یؤخذ علی أیدیهم أی یهذبون و یثقفون یقال خذ علی ید هذا السفیه و قد حجر الحاکم علی فلان و أخذ علی یده .

ثم قال فنسبتهم إلیک کنسبتک إلی الله تعالی و کما تحب أن یصفح الله عنک ینبغی أن تصفح أنت عنهم .

کاشانی

(ثم اعلم یا مالک) پس بدان ای مالک (انی قد وجهتک) به درستی که من متوجه ساختم تو را (الی بلاد قد جرت علیها دول) به شهرهایی که روان شده است بر ایشان گردش های زمانه (قبلک) که پیش از تو بودند (من عدل و جور) از داد کردن و ستم نمودن (و ان الناس ینظرون) و به درستی که مردمان می نگرند (من امورک) به کارهای تو (فی مثل ما کنت تنظر فیه) در مثل آنچه بودی که نظر می کردی در او (من امور الولاه) از کارهای والیان که واقع شده بود (قبلک) پیش از تو (و یقولون فیک) و می گویند در شان تو (ما کنت تقول فیهم) آنچه می گفتی در شان ایشان (و انما یستدل) و به درستی که استدلال کرده می شود (علی الصالحین) بر صالحان و شایستگان (بما یجری الله لهم) به آنچه جاری می گرداند خدای تعالی برای ایشان (علی السن عباده) بر زبان های بندگان خود یعنی استدلال می توان کرد بر صلاحیت بنده به ذکر خیر او در مجالس و محافل پس نوعی کن ای مالک که ذکر خیر تو بر السنه عباد جاری شود و نیکنامی تو بر زبان ها ساری گردد. (فلیکن احب الذخائر الیک) پس باید که دوست ترین ذخیره ها به سوی تو (ذخیره العمل الصالح) ذخیره کردار شایسته باشد (فاملک هواک) پس مالک ش

و هوای نفس خود را و مقهور ساز او را (و شح بنفسک) و بخیل باش به نفس خود (عما لا یحل لک) از چیزی که حلال نباشد مر تو را (فان الشح بالنفس) پس به درستی که بخیلی نمودن نفس (الانصاف منها) انصاف دادن و عدل کار فرمودن است از آن (فیما احببت و کرهت) در آنچه دوست داشته و مکروه پنداشته ای پس به انصاف بخیلی کن به نفس خود از عذاب حضرت عزت (و اشعر قلبک) و آگاه گردان دل خود را (الرحمه للرعیه) به مهربانی برای رعیت (و المحبه لهم) و دوستی نمودن برای ایشان (واللطف بهم) و نیکویی کردن و مکرمت به جای آوردن با ایشان (و لا تکونن علیهم) و مباش بر ایشان (سبعا ضاریا) جانور درنده و صید گیرنده (تغتنم اکلهم) که غنیمت شمری خوردن ایشان را چون شیر درنده (فانهم صنفان) پس به درستی که ایشان دو صنفند (اما اخ لک فی الدین) یا بردار تو هستند در دین و ملت (و اما نظیر لک فی الخلق) یا مانند تو هستند در صورت آفرینش (یفرط منهم الزلل) و سبقت می گیرد از ایشان انواع ملاهی، و پیشی می گیرد از ایشان اصناف معاصی (و تعرض لهم العلل) و پیش می آید بر ایشان علتها و سببهایی که باز می دارد ایشان را از طاعت والیان و متصدیان حکومت (و یوتی علی ایدیهم فی العمد و الخطاء) و داده می شود زلل و علل بر دستهای ایشان که باعث باشند بر تو غل ایشان در گناه عمد و خطا مراد آن است که چون ایشان معصوم نیستند پس صادر می شود از ایشان، به اغوای مردمان یا به فرمان نفس خودشان، انواع عصیان و طغیان (فاعطهم من عفوک) پس بده به ایشان از عفو خودت (و صفحک) و از اعراض نمودن خود از گناه ایشان (مثل الذی تحب) مانند آنچه دوست می داری (ان یعطیک الله) که بدهد تو را خدا (من عفوه و صفحه) از عفو و اعراض خود از گناهان تو بدانکه (عفو) ابلغ است از (صفح). زیرا که صفح آن است که اعراض کنی از مجرم از صفحه وجه خود، اما باقی باشد در دل تو انتقام آن و لهذا تقدیم عفو نموده بر صفح. (فانک فوقهم) پس به درستی که تو ای مالک به بالای ایشانی و ترفع داری بر ایشان (و والی الامر علیک) و والی و حاکم امر بر تو (فوقک) برتر است از روی رفعت و بشان (و الله فوق من ولاک) و خدا بالای آن کس است که والی ساخت تو را در میان مردمان (و قد استکفاک امرهم) و خواست حق سبحانه از تو کفایت کردن تو را در کار ایشان. یعنی انجاح مرام ایشان (و ابتلاک بهم) و آزمایش کرد به سلوک نمودن تو با ایشان

آملی

قزوینی

پس بدان ای مالک بدرستی که من روانه کردم ترا بسوی بلادی که به تحقیق جاری شده بر آن دیار دولتها پیش از تو از وجه عدل و انصاف از وجه جور و اعتساف و بدرستی که مردمان نظر می کنند امروز از امور تو در مثل آنچه بودی تو از این پیش نظر می کردی در آن از امور والیان که پیش از تو بوده اند و در مصر علم حکومت و سلطنت افراشته و خواهند گفت مردم در حق تو آنچه می گفتی تو در حق امیران سابق مصر از مدح و ذم و ستایش بعدل و نکوهش به جور، پس نیک نظر کن در کار خود و تامل کن از روی اعتبار تا مبادا آن کنی که ارباب جور کردند، و ذکر به دو نفرین برای خویش اندوختند و بدرستی که استدلال کرده می شود بر صالحین عباد و شناخته می شوند به ذکری که جاری می گرداند خدای از برای ایشان بر زبانهای بندگان خود از مدح و قدح و ثنا و جفا قومی که زمان ایشان به سر رفته باشد و عهد ایشان قدیم گشته استدلال بر حال ایشان از زبانهای عباد کنند اگر ذکر خیر ایشان بر زبانها باشد از صالحین و سعداء شمرده گردند و اگر بعنوان بدی بر زبانها گذرد از طالحین و اشقیاء شمارند خواه کافر باشد خواه مومن مثلا از کافر نوشیروان و حاتم طائی و از بنی امیه عمر بن عبدالعزیز و علی هذا القیاس و بالجمله ارباب همم عالیه و نفوس کامله از شاهان کامگار و امرای ذوی الاقتدار و سایر ارباب اقدار باید همه سعی در آن کنند که از ایشان ذکر جمیل و نام نکو بر صفحه روزگار یادگار بماند، پس عباد خدای از آن ذکر جمیل استدلال بر جمیل حال ایشان کرده ایشانرا از اخیار شمارند و به دعای نیک یاد نمایند و معلوم است که از این بهتر ذخری آن قوم را نباشد بر آنکس بود زندگانی حرام که او را نماند پس از مرگ نام و حضرت ابراهیم علی نبینا و (ع) از خدای متعال نام نیک و ذکر جمیل در عقب خود خواست آنجا که فرمود (و اجعل لی لسان صدق فی الاخرین) کما حکی عنه الرب تعالی علی قول بعض المفسرین) و حکما گفته اند: روزگار بارنامه کردار شما است بر آنجا کردار نیکو باید نگاشت قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نکوئی نبرند اول حث کرد بر طلب ذکر جمیل وصیت رفیع که همیشه منتهای همم اصحاب دول و مطمح نظر ارباب همم بوده، در افاضه عدل و انصاف و اشاعه بر و خیرات پس فرمود پس باید که دوست ترین ذخیره ها که سعی در جمع آن کنی نزد تو ذخیره عمل صالح باشد چون ذخیره نام نیک بعلم قطعی مفید صلاح نباشد جز آنکه امارت صلاح و فلاح باشد، و چون شخص از جهان برود و امر او ظنون باشد و حقیقت و غیر معلوم، بدان ذکر جمیل از روی ظاهر استدلال بر حسن حال او کنند و حقیقت علم آن بخدای متعال موکول باشد پس امر کرد او را که همه اعتماد بر طلب صیت و ذکر جمیل نکند که آن امری ظنون باشد، بسا باشد که نه بر طبق حق صریح اندوخته گردد، بلکه همگی همت بر عمل صالح گمارد، و آنچه در واقع نزد خدای او موجب اجر و ذخر است پس مالک باش خواهشهای خود را و عنان وی کشیده دار تا ترا در مهالک نیفکند، و ضنت کن به نفس خود از آنچه حلال نیست ترا. یعنی روا مدار بر نفس خود وقوع در آثام و حرام را، و استحقاق عقوبت و انتقام را پس بدرستی نگاهداشتن نفس و عزیزداشتن از هلاک انصاف دادن است از جانب نفس خود، و عدل کاربستن است میان خود و غیر در آنچه دوست داری آنرا یا کاره باشی آنرا. یعنی آنچه ترا روا نباشد بهر خود نجوئی هر چند آنرا دوست داری و هوای تو بدان کشد و شعار گردان دل خود را رحمت و عطوفت بار عیت و محبت ایشان، و لطف و نیکوئی با ایشان (قال تعالی: و کان بالمومنین رحیما) چون این صفات از دل می خیزد منبع انها دل است، قید فرمود که این حالات را شعار دل و ملکه خویش گردان نه همچو قوم متصنعین که بعضی از این صفات بتصنع از خود ظاهر سازند، و دل ایشان را از آن خبر نباشد، پس آنرا بقا و ثبات و ثواب کامل نباشد، و این صفت محموده چنانچه موجب ثواب آخرت و مزید درجات گردد هم موجب نظام امر مملکت و اتفاق و محبت رعیت گردد حق سبحانه و تعالی با خاتم انبیاء خطاب می فرماید (و لو کنت فظا غلیظ القلب لا نفضوا من حولک) هرگاه حال رعیت با سید انبیاء این باشد با دیگر ناس چه باشد واینجا نقلی ظریف است، بعضی از ظرفاء میخواست بعضی از ملوک را که به غلظت اشتهار داشت از آن خصلت ذمیمه آگاه گرداند، و فساد آن خاطرنشین او سازد او را انواع ستایشها مینمود در آن اثناء گفت: تو افضلی از خاتم انبیاء که محمد مصطفی (ص) است ملک گرم گشت، و در غضب شد، گفت: به آن دلیل که خدای عزیز با رسول خدا فرمود: (و لو کنت فظا غلیظ القلب … الایه) و تو ای امیر با همه درشتی و غلظت قلب رعیت بر تو مجتمع و منفقند، و ما بندگان بر ولای تو ثابت و منتظم، امیر از آن سخن در کار خویش بیدار گشت، از خطر آن خصلت ذمیمه آگاه شد و مباش زنهار بر رعیت سبعی درنده عادت بصید کرده، غنیمت شماری خوردن ایشان را چون سبع، بدرستی که ایشان دو صنفند: یا برادرانند با تو در دین و ملت اسلام یا مانند و شبیهند با تو در خلق، یعنی با تو در صورت یکسانند که ایشان نیز آدمیند، سبقت میکند از ایشان لغزشها و معصیتها که گویا بیخواست صادر میگردد، و بی خبر شخص از چنگ شخص بیرون می شود و همچنین است حال اکثر آدمیان (الامن عصمه الله) و هر چند کماندار است او و ماهر باشد بسیار باشد که تیری از کمان وی بخطا بجهد، و هر چند رونده بیدار و هوشیار باشد بسیار باشد که جای قدم وی بلغزد و عارض می گردد ایشانرا علتها و سببها. یعنی باعثها و جهتها رو میدهد که آدمی بدان معصیتی و جریمتی ارتکاب می کند، و در طاعت والی به تقصیری موسوم می گردد و ناچار افکنده میشود بر دستهای ایشان از علل و زلل، در حین عمد و حین خطا. یعنی دانسته یا ندانسته لابد جرایم ارتکاب می کنند، و آنچه ضرر ایشان در آن است اکتساب می نمایند، چه هیچ آدمی از مومن و کافر، و مشرک و موحد و صالح و طالح نباشد که بر دست وی خطائی نرود و قدمش جائی نلغزد، و بیخواست وی از او جریمتی به ظهور نیاید (الا من عصمه الله). و البته هیچ کس بد برای خودر روا ندارد در دین یا دنیا، ولیکن ناچار به اغوای شیطان و نفس اماره خطائی چند از همه کس صادر میگردد، و سبقت میگیرد که در آن ضرر و نکال آخرت است یا دنیا یا هر دو پس نباید بر ایشان سخت گرفتن و هیچ نبخشودن، بلکه باید حق خدای خویش بر خود دانستن و شکر آن عطیه و نعمت بجای آوردن و در احسان و اکرام عباد رحمن که چند روزی عنان ولایت ایشان برای امتحان در دست تو داده اند مبالغت نمودن، و فرصت پیش از فوت غنیمت شمردن. کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند بخلق خدای پس عطا کن ایشانرا از عفو خود و تجاوز خود مثل آنچه دوست میداری که عطا کند ترا خدای از عفو و صفح خود، پس بدرستی که تو بالای ایشانی، و غالب بر ایشان، و آنکه والی امر است بر تو بالای تست مراد نفس نفیس آن حضرت است و خدای سبحانه و تعالی بالای آن کس است که ترا والی گردانیده است، و به تحقیق که خواسته است خدای تعالی از تو تا کفایت کنی امر ایشان را. یعنی ترا والی ساخت بر ایشان تا از جانب او تعالی امر عدل و داد میان ایشان برپای داری، و امتحان کرد ترا به ایشان تا نقد علمت از این کوره امتحان خالص ظاهر میگردد یا مغشوش آنگاه در خور آن نقد با تو معامله کند.

لاهیجی

«ثم اعلم یا مالک، این قد وجهتک الی بلاد قد جرت علیها دول قبلک من عدل و جور و ان الناس ینظرون من امورک فی مثل ما کنت تنظر فیه من امور الولاه قبلک و یقولون فیک ما کنت تقول فیهم و انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده، فلیکن احب الذخائر الیک ذخیره العمل الصالح، فاملک هواک و شح بنفسک عما لایحل لک، فان الشح بالنفس الانصاف منها فیما احببت او کرهت.»

یعنی پس بدان ای مالک که به تحقیق که من متوجه گردانیدم تو را به سوی شهرهایی که جاری شده است بر آنها صاحبان دولت پیش از تو از عادل و ظالم و به تحقیق که مردمان نگاه می کنند در کارهای تو مانند کاری که نگاه می کنی تو در آن، از کارهای صاحبان اختیار پیش از تو و می گویند در شان تو آنچه را که می گویی در شان ایشان از مدح و ذم ایشان. و استدلال نمی کنند بر نیکوکاران مگر بر ذکر چیزی که جاری ساخته است خدا از برای ایشان بر زبانهای بندگان خود، پس باید باشد دوست ترین ذخیره ها به سوی تو، ذخیره کردن کردار نیکو، پس مسلط شو بر نفس اماره ی تو و بخل بورز به نفس تو از چیزی که مباح نیست از برای تو، پس به تحقیق که بخل ورزیدن به نفس، عدالت کردن از جانب نفس است در چیزی که دوست داشته باشی یا کراهت داشته باشی.

«و اشعر قلبک الرحمه للرعیه و المحبه لهم و اللطف بهم و لاتکونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم، فانهم صنفان: اما اخ لک فی الدین و اما نظیر لک فی الخلق. یفرط منهم الزلل و تعرض لهم العلل و توتی علی ایدیهم فی العمد و الخطا، فاعطهم من عفوک و صفحک مثل الذی تحب ان یعطیک الله من عفوه و صفحه، فانک فوقهم و والی الامر علیک فوقک و الله فوق من ولاک و قد استکفاک امرهم و ابتلاک بهم.»

یعنی و شعار دل تو گردان مهربانی از برای رعیت را و دوستی از برای ایشان را و احسان به ایشان را و مباش بر ایشان جانور درنده ی شکاری که غنیمت بدانی خوردن ایشان را، پس به تحقیق که ایشان دو صنف باشند، یا برادران تو باشند در دین و یا مانند تو باشند در مخلوق بودن. و پیشی می گیرد از ایشان لغزیدن و عارض می شود ایشان را مرضها و حاصل می شود بر دستهای ایشان دانسته کاری کردن و خطا کردن. پس ببخش به ایشان از گذشت تو و اعراض تو مانند آن چیزی که دوست داری تو که ببخشد به تو خدا از گذشت و اعراض خود را. پس به تحقیق که تو مسلطی بر ایشان و صاحب اختیار حکم بر تو مسلط است بر تو و خدا مسلط است بر کسی که تو را حاکم گردانیده است. و به تحقیق که خواسته است خدا از تو کفایت کردن امر ایشان را در حوائج و مبتلا و ممتحن شناخته است تو را به ایشان.

خوئی

ثم خاطبه باسمه فقال: (ثم اعلم یا مالک انی قد وجهتک الی بلاد قد جرت علیها دول قبلک من عدل و جور) فقد اثبت (ع) لمصر فی تاریخها الماضی دول و حکومات و وصفها بانها عدل و جور، فلابد من الفحص عن هذه الدول و الفحص عن ما هی عادله او جائره. فهل المقصود من هذه الدول هی الدول هی العمال الاسلامیین بعد فتح مصر، و هل یصح التعبیر عنهم بانها دول عدل و لو باعتبار شمول السلطه الاسلامیه من اواخر خلافه ابی بکر الی ایام عمر و عثمان فالدول الجاریه دوله عمر و عثمان مثلا، او حکومه عمرو بن عاص فاتح مصر و من ولیه من امثال ابن ابی السرح، و هل توصف واحده منها بانها عادله؟ او المراد من الدول الجاریه المتتالیه فی مصر الدول قبل الاسلام فی قرون کثیره و اشکال شتی فلابد من بیان اجمالی لهذه الدول، و هل یمکن تعرف دوله عادله فیها ام لا. فنقول: نتوجه الی دول مصر فی ضوء القرآن الکریم فانه قد تعرض لشرح بعض دولها اجمالا فیما یاتی. 1- دوله مصر المعاصر لیوسف النبی صلوات الله علیه المعبر عنها بدوله عزیز مصر. ففی سوره یوسف الایه 30 (و قال نسوه فی المدینه امراه العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنریها فی ضلال مبین). و الظاهر ان عزیز مصر هو حاکمها و رئیسها فی هذا العصر المعبر عنه بفرعون و قد قیل: ان عزیز مصر غیر فرعون مصر بل هو رئیس جندها او احد ارکان دولتها و لکن سیاق الایات الوارده یاباها، فانظر الی آیه 42 فی بیان رویا الملک: (و قال الملک انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر یابسات- الی آیه- 50- و قال الملک ائتونی به فلما جاءه الرسول قال ارجع الی ربک فسئله ما بال النسوه اللاتی قطعن ایدیهن ان ربی بکیدهن علیم- 51 - قال ما خطبکن اذ راودتن یوسف عن نفسه قلن حاش لله ما علمنا علیه من سوء قالت امراه العزیز الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقین- الی آیه- 54- و قال الملک ائتونی به استخلصه لنفسی فلما کلمه قال انک الیوم لدینا مکین امین). فسیاق هذه الایات یشهد بوضوح ان زوج زلیخا و عزیز مصر رجل واحد و هو حاکم مطلق علی امور مصر و لیس فوقه احد، و یستفاد من نص الایات الاخیره من سوره یوسف ان عزیز مصر لما اطلع علی مقام یوسف و طهارته و عصمته و نبوته تنزل عن عرش مصر و فوض الیه امور مصر کافه فصار یوسف عزیز مصر، کما فی آیه 78 (یا ایها العزیز ان له ابا شیخا کبیرا فخذ احدنا مکانه انا نریک من المحسنین- الی آیه 88- قالوا یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین). فعزیز مصر و هو زوج زلیخا و ان لم یتنزل عن العرش رسما بحیث تتحول الحکومه من بیت الی بیت لکنه آمن بیوسف و انقاد له و فوض الیه اموره، کما یستفاد من الایه 24- المومن- عن قول مومن آل فرعون موسی (و لقد جائکم یوسف من قبل بالبینات فما زلتم فی شک مما جائکم به حتی اذا هلک قلتم لن یبعث الله من بعده رسولا). و هذا الذی ذکرناه و ان کان مخالفا لما اثبته التوراه فی تاریخ یوسف و تبعها التواریخ و لکن الالتزام بتحریف التوراه و التاریخ لیس بعیدا عن الصوابد بعد ظهور القرآن المستند الی الوحی، و بهذه الجهه قال الله تعالی فی آیه 102: (ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک) و یتعارض القرآن مع التوراه فی موارد شتی من قصه یوسف اشرنا الیها فی تفسیرنا لسوره یوسف (کانون عفت قرآن) من اراد الاطلاع فلیرجع الیه. فعلی ضوء هذا التفسیر کان دوله عزیز مصر فی زمن یوسف

(ع) دوله عادله و دوله فرعون مصر المعاصر لموسی بن عمران دوله جائره من کل النواحی منکرا لله تعالی و لعبادته و منادیا علی رووس الاشهاد (انا ربکم الاعلی) و ظالما لبنی اسرائیل الی حیث یذبح ابنائهم و یستحیی نسائهم و یجر علیهم بلاء عظیما لیستاصلهم عن شافتهم حتی صارت من الامثال السائره العالمیه فی الجور و الظلم و العدوان. هذا بالنظر الی مجمل التاریخ المنعکس فی الکتب السماویه. و قد انتهت حکومه مصر قبل الاسلام الی بطالسه یونان فاثروا فی بسط الفلسفه الیونانیه فیها و اسسوا دورا لتعلیم الفلسفه و مکتبه عامه بقیت الی عصر الفتح الاسلامی و کان حاکم مصرو والیها فی ذلک العصر مقوقس الذی کتب الیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) کتابا یدعوه الی قبول الاسلام مع الکتب التی بعث الی غیر واحد من روساء و ملوک ذلک العصر، ففی سیره ابن هشام (392 ج 2 ط مصر) قال ابن هشام: حدثنی من اوثق به عن ابی بکر الهذلی قال: بلغنی ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) خرج علی اصحابه ذات یوم بعد عمرته التی صد عنها یوم الحدیبیه فقال: ایها الناس ان الله قد بعثنی رحمه و کافه فلا تختلفوا علی کما اختلف الحواریون علی عیسی بن مریم، فقال اصحابه: و کیف اختلف الحواریون یا رسول الله؟ فقال: دعاهم الی الذی

دعوتکم الیه فاما من بعثه مبعثا قریبا فرضی و سلم، و اما من بعثه مبعثا بعیدا فکره وجهه و تثاقل و شکا ذلک عیسی الی الله، فاصبح المتثاقلون و کل واحد منهم یتکلم بلغه الامه التی بعث الیها، و بعث رسول الله (صلی الله علیه و آله) رسلا من اصحابه و کتب معهم کتابا الی الملوک یدعوهم فیها الی الاسلام، فبعث دحیه بن خلیفه الکلبی الی قیصر ملک الروم، و بعث عبدالله بن حذاقه السهمی الی کسری ملک فارس، و بعث عمرو بن امیه الضمری الی النجاشی ملک الحبشه، و بعث حاطب ابن ابی بلتعه الی المقوقس ملک الاسکندریه- الخ. و مقوقس هذا رجل یونانی یحکم علی مصر عقب ملوک بطالسه و کان تحت حمایه ملوک الروم البیزانطیه فی ذلک العصر، فلما جائه رسول رسول الله (صلی الله علیه و آله) و سلم الیه الکتاب لقیه ببشر و احترام و رده الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) مصحوبا بهدایا منها الماریه القبطیه التی قبلها رسول الله (صلی الله علیه و آله) بقبول حسن و سریها و اتخذها لفراشه و اولدها فولدت له ابراهیم ابن النبی و نالت حظوه عند رسول الله (صلی الله علیه و آله). و قد دخل مصر فی حوزه الاسلام سنه العشرین من الهجره و اقدم علی فتحها عمرو بن العاص بعد ما استتب للمسلمین فتح سوریه و تسلطوا علیها و فر هرقل ملک الروم الشرقیه الی قسطنطینیه. فلما سافر عمر الی الشام للنظر فی امر معاویه و ما بلغه من سرفه لقیه عمرو بن العاص فی قریه یقال لها: جابیه قرب دمشق و اخلی به و عرض علیه زحفه الی مصر بجیش من المسلمین معللا بان فتح مصر یضاعف شوکه الاسلام، فمنعه عمر معللا بخوفه من جموع الروم الساکنین فی مصر للدفاع عنها علی جیش الاسلام، فاقام عمرو بن العاص فی دمشق حتی استقر سلطه الاسلام علی جمیع بلاد الشام و رجع بعد فتح النوبه الی فلسطین بامر من عمر، و یهمه فتح مصر دائما حتی تهیا جیشا و قصد مصر من دون تحصیل رخصه من عمر، و بلغ خبره الی عمر فلم یرتضه و کتب الیه: (من عمر بن الخطاب الی العاصی بن العاصی اما بعد فانک سرت الی مصر و من معک و بها جموع الروم، و انما معک نفر یسیر و لعمری لو ثکلت امک و ما سرت بهم فان لم یکن بلغت مصر فارجع بهم). و امر عقبه بن عامر الجهنمی بایصال هذا الکتاب الی عمرو بن عاص معجلا فاسرع لایصال المکتوب حتی ادرکه فی رفح، و هی مرحله فی طریق مصر منها الی عسقلان یومان، فلما راه عمرو بن العاص تفرس انه قاصد من عمر لیرجع فماطل فی اخذ کتابه حتی بلغ عریش و کانت هی بلده من مصر فی ساحل بحر الروم و نهایه ارض الشام، فطلب عقبه و اخذ منه کتاب عمر و قراه علی الناس و قال: هذا العریش

الذی نحن فیه من ای البلاد؟ قالوا: من بلاد مصر، فقال: لا ینبغی لنا ان نرجع لان الخلیفه شرط لرجوعنا عدم دخول مصر، فرحل فی تخوم مصر حتی بلغ جیل (الحلال). و وصل الخبر الی مقوقس ملک مصر، فارسل قائدا له یسمی مذقور الاعیرج بجیش لدفع المسلمین و تلاقی الفریقان فی ارض فرما، و اشتد الحرب بینهما و قتل من الفریقین فی ارض فرما، و اشتد الحرب بینهما و قتل من الفریقین جمع کثیر فهزم جمع الروم و تقدم عمرو بن العاص الی قواصر و رحل الی ام دنین و نزل فیها بقرب القاهره، و هی بلده فی جنب فسطاط بینهما سور، و هی کانت دار الملک لمصر کما آنها عاصمه مصر فی هذا العصر، ثم رجع اعیرج الی الحرب مع عمرو بن عاص فتلاقیا فی ام دنین و قتل خلق کثیر من الجانبین و دامت الحرب مده شهر کامل و لم یتیسر فتح مصر، و کتب عمرو بن عاص الی عمر و استمد منه، فارسل عمر اربعه من ابطال المسلمین و هم زبیر بن العوام و المقداد ابن الاسود و عباده بن صامت و مسلمه بن المخلد فی اثنی عشر الفا لمددهم فاسرعوا فی السیر و لحقوا بعمرو بن العاص فقوی جیش الاسلام و وهن امر اعیرج و تحصن فی قصر له و حوله خندق یتخلله معابر الی القصر ملاها بقطعات حاده من الحدید لا یقدر العبور علیها الر

اکب و الراجل، و جهد المسلمون فی فتح الحصن، و بلغ الخبر الی مقوقس، فزحف بجیوش لحرب المسلمین و دام الحرب سبعه اشهر. فقال الزبیر: اضحی بنفسی فی سبیل الله عسی ان یفتح هذا الحصن للمسلمین فصنع عده مراقی و نصبها علی الحصن فقال: اذا سمعتم تکبیری من فوق السور فارفعوا اصواتکم جمیعا معی بالتکبیر، فصعد الحصن بجمع من رجاله و هبط و فتح الباب فعرض مقوقس علی المسلمین الصلح لما رای من جهودهم فی فتح الحصن و شرط لهم دینارین من الذهب کل سنه عن کل شخص فی مصر، فطلبوا هذه الجزیه من الروم الساکنین فی ارض مصر و عرض علی هرقل فلم یرض بذلک، و امر مقوقس بالحرب مع المسلمین و لکن مقوقس لم ینکث عهده و لحق القبط بالمسلمین، و لما استقر المسلمون فی مصر صلحا او عنوه علی قول بعضهم و فتحوا الاسکندریه و دخلها عمرو ابن العاص فتن بها و اراد الاقامه فیها کمرکز لجیوش الاسلام، فاستجاز من عمر فی ضمن مکتوب افصح فیه عن فتوحاته فاجابه بما یلی: لا تجعلوا بینی و بینکم ماء حتی اذا ما اردت ارکب الیکم راحلتی حتی اقدم علیکم قدمت. فلما قرا مکتوب عمر رحل من اسکندریه الی الفسطاط فسکنها و جعلها معسکر المسلمین فتنازع الجیش فی مسکنهم حول فسطاط فامر عمرو اربعه من امراء الجیش فخطوا لهم و عینوا حدود مساکنهم، و قد اشترک من اصحاب رسول الله (علیه السلام) فی حرب مصر اربعه عشر من المهاجرین یراسهم زبیر بن العوام، و سته عشر من الانصار یراسهم عباده بن صامت الانصاری. و لما تم فتح مصر صار عمرو بن عاص والیا علیها و هو اول من صار والیا علی مصر من المسلمین و هو قرشی من سهم بن عمروبن هصیص بن کعب بن لوی، و کان یسافر الی مصر تاجرا فی ایام الجاهلیه، و فتح مصر ایام عمر یوم الجمعه غره محرم سنه العشرین من الهجره، و بقی فیها والیا اربع سنین و شهورا، زار عمر خلالها مرتین. کان فی اسکندریه مصر رجل یسمی یحیی النحوی من اساقفه اسکندریه فهداه الله الی الاسلام فکبر علی الا ساقفه فاجتمعوا حوله و ناظروه فاجابهم و دام علی اسلامه، فلما فتح عمروبن العاص المصر دخل علیه فاستقبله باکرام لماس سمع من فضله و مجاوبته للنصاری فی اثبات حقانیه الاسلام و اتخذه ندیما له یکتسب من فضله و حکمته. فقال یوما لعمرو: قد حزت ما فی الاسکندریه من الاموال و الخزائن و لا کلام لا حد معک فی ذلک لکن هنا شی ء لا یفیدکم و نحتاج الیه فاعف عنه و دعه لنا، فقال عمرو: ما هو؟ قال: کتب الحکمه التی جمعها ملوک اسکندریه طیله قرون خاصه یوناطیس الذی یدعوه اهل اروپا فیلاد لفس و کان محبا للحکمه، فامر رجلا یسمی زهیره بجمع الکتب و نصبه ضابطا لمکتبته، فاشتری الکتب من التجار باثمان غالیه حتی اجتمع فی مکتبته اکثر من اربعه و خمسین الف کتابا، و قلده ملوک البطالسه فی جمع الکتب الی ما خرج عن الاحصاء. فعجب عمروبن العاص من کلامه، و قال: لابد من ان اکتب ذلک لعمر بن الخطاب و آخذ منه الجواب فکتب الیه، فاجابه: ان کان ما فی هذه الکتب ما یوافق کتاب الله لا حاجه لنا بها و ان کان مخالفا له لا نرتضیها فاعدمها وامح اثرها فقسمها عمرو علی حمامات اسکندریه لیصرفوها فیها بدلا من الوقود فاوقدوها خلال سته اشهر حتی افنوها. و قد استنکر بعض المورخین الجدد من اهل مصر صدور الامر من عمر باحراق کتب مکتبه اسکندریه لما صدر فی الاسلام من الامر بالفحص و البحث عن الحقائق و تحصیل العلم و لو بالصین. اقول: و قد عرفت مما ذکرنا من ملخص تاریخ فتح مصر بید المسلمین انه لم یحکم فی مصر الی ایام امیرالمومنین (علیه السلام) و الی حین صدور هذا العهد التاریخی للا شتر النخعی الا عمروبن العاص و عبدالله بن سرح بن ابی سرح الذی ولاه عثمان علی مصر بعد عزل فاتحه عمروبن العاص فثار علیه الرومان، فاستعان عثمان بعمرو فسار الی مصر و اخمد

ثوره الرومان و اخرجهم من مصر و لکن لم یرض عثمان بعزل عبدالله فاشترکا فی اداره امور مصر و تنازعا و رجح عثمان عبدالله بن سرح علیه فرجع الی المدینه ناقما علی عثمان معینا لاعدائه و محرضا للقیام علیه حتی قتل و هما و الیان علی مصر. و لا یصدق علی حکومتهما باعتبار انهما عاملان للخلیفه لفظ الدوله و لا یمتازان بالعدل و الجور بل کلاهما من نسیج واحد و من اهل النفاق و من اعداء اهل البیت و المخالفین لولایه امیر المومنین (ع) و من الحکام الجائرین فان عمرو ابن العاص توجه فی مصر الی جمع المال والاد خاد حتی بلغ ثروته الی حیث ظهر للملا اغتصابه لاموال المسلمین و اخذه من بیت المال فوق حقه و سهمه حتی بلغ خبره الی عمربن الخطاب فکتب الیه معاتبا له: اما بعد، فقد ظهر لی من مالک ما لم یکن فی رزقک و لا کان لک مال قبل ان استعملک، فانی لک هذا؟ فو الله لو لم یهمنی فی ذات الله الا من اختان فی مال الله لکثر همی و انتثر امری، و لقد کان عندی من المهاجرین الاولین من هو خیر منک و لکنی قلدتک رجاء غنائک فاکتب الی من این لک هذا المال؟ و عجل. فاجابه عمروبن العاص: اما بعد، فقد فهمت کتاب امیر المومنین فاما ما ظهرلی من مال فانا قدمنا بلادا رخیصه الاس

عار و کثیره الغزو، فجعلنا ما اصابنا فی الفضول التی اتصل بامیرالمومنین نباها و الله لو کانت خیانتک حلالا ما خنتک و قد ائتمنتنی فان لنا احسابا اذا رجعنا الیها اغنتنا عن خیانتک، و ذکرت ان عندک من المهاجرین الاولین من هو خیر منی فاذا کان ذاک فو الله ما دققت لک یا امیرالمومنین بابا و لا فتحت لک قفلا. فلما وصل جوابه الی عمر کتب الیه ثانیا: اما بعد فانی لست من تسطیرک الکتاب و تثقیفک الکلام فی شی ء، و لکنکم معشر الامراء قعدتم علی عیون الاموال و لن تقدموا عذرا، و انما تاکلون النار و تتعجلون العار، و قد وجهت الیک محمد بن مسلمه فسلم الیه شطر مالک. فاعطی الکتاب محمد بن مسلمه و بعثه الی مصر، فلما وصل الی مصر و حضر عند عمروبن العاص احضر له طعاما، فقال محمد: لو دعوتنی الی الضیافه و احضرت لی طعاما لاکلته و لکن هذا الطعام مقدمه للشر فنحه عنی و احضر شطر مالک، و لا مناص لعمرو بن العاص من اطاعه امر عمر، فامر باحضار شطر من ماله من المواشی و الذهب و الفضه و اثاث الدار و غیرها، فلما نظر الیها رای خزانه جزیله فقال تاسفا: لعن الله زمانا صرت فیه عاملا لعمر، و الله قد رایت عمر و اباه علی کل واحد منهم عبائه قطوانیه لا تجاوز ما یض رکب

تیه و علی عنقه حزمه (1) حطب و العاص بن وائل فی مزردات الدیباج. و کان محمد بن مسلمه من شجعان الانصار و المخلصین لحکومه عمر فاختاره من عمال غضبه و یبعثه الی کبار الرجال لاجراء اوامره الرهیبه الشاقه فهو الذی اجری امره فی تشطیر اموال خالد بن الولید فی الشام و عزله من اماره جیش الاسلام و تادیبه فی محضر الانام. و هو الذی اجری امر عمر فی سعد بن وقاص باحراق قصره الذی بناه فی الکوفه و نصب فیه بابین من ابواب قصر مدائن. و هو الذی فتک بکعب بن اشرف و قتله فی عصر النبی (ع) کما قال ابن هشام فی سیرته. فنقول: ان الدول التی وقع فی صدر هذا العهد و وصفها (ع) بان فیها عادل و جائر لا یصح ان تکون حکومه عمروعاص و خلفه علی مصر لانها لیست دوله الا بتکلف و لا یطلق علیها دول بلفظ الجمع من انهما جائران لا تباعهما عمروعثمان و حالهما معلومه مع انهما عریقان فی النفاق و عداوه اهل البیت و خصوصا الثانی منهما. فلابد ان یکون المقصود من هذه الدول الحاکمه علی مصر قبل الاسلام مما بقیت آثارها و اخبارها و عرفها خلق مصر و لو بالنقل عن الاسلاف او بسبب ثبت اخبارها فی کتب التاریخ، فوجه (علیه السلام) مالکا الی هذا التاریخ العمیق العریق فی القدم و ملا عهده هذا من القوانین السائده فی مصر القدیمه و من بعض سیر ملوکها العدول. و لا ینافی توصیف بعض دول مصر بالعداله مع کونهم و ثنیین، لان عداله الدوله بالنسبه الی رعایاها و حفظ النظم و الحقوق لا یرتبط بمذهبها، و یمکن ان یعد ذلک من کراماته (علیه السلام) و احاطته بالعلوم و الاخبار. ثم نبهه (علیه السلام) الی ان سیره الحاکم و الوالی بمالها من التعلق الی عموم الناس تنعکس فی التاریخ و تلهج بها الا لسن و کما انک تقضی فی اعمال الولاه قبلک یقضی علیک من یقوم مقامک، بعدک و دلیل الصلحاء ما یجری علی لسان العباد باذن الله فلا تتوجه الی ادخاد الاموال کما هو عاده طلاب الدنیا المفتونین بها بل لیکن احب الذخائر الیک ذخیره العمل الصالح، و العمل الصالح للوالی و عامله ما یوجب راحه رعیته و اجراء العدل فیما بینهم، و لذا امر بمنع الهوی عن التاثیر فی اعماله و منع النفس عما لا یحل له. الترجمه: بنام خداوند بخشنده ی مهربان. این فرمان بنده ی خدا امیر مومنانست بمالک بن حارث الاشتر که باید آنرا در عهده ی خود بشناسد، و این فرمان هنگامی شرف صدور یافته که او را والی بر کشور مصر نموده تا خراج آن را بگیرد و با دشمن آن بجنگد و ملت آنرا اصلاح کند و بلاد آنرا آباد نماید. 1- تقوا از خدا را شعار خود کند و طاعتش را غنیمت شمارد و از آنچه در کتابش از فرائض و سنن دستور داده پیروی نماید، زیرا هیچکس بسعادت نرسیده مگر با پیروی از آنها، و کسی بدبخت نگردد مگر بانکار و ترک عمل بدآنها 2- خداوند سبحان را با دست و دل و زبان یاری کند، زیرا خدای جل اسمه ضامن یاری و عزت کسانیستکه او را یاری کنند و عزیز شمارند. 3- خود را از شهوترانی و سرکشی نفس باز دارد، زیرا نفس بطبع خود بدخواه است مگر خدا رحم کند. ای مالک من تو را به کشوری فرستادم که پیش از تو دولتهای عادل و ظالمی بخود دیده، مردم بهمان چشم تو را بینند که تو والیان پیش از خود را بینی، و درباره ی تو همان را می گویند که درباره ی آنها می گوئی، خداوند مردمان نیک و شایسته را بزبان بندگان خود معرفی می کند، باید محبوبترین ذخیره در نظر تو پس انداز کردن عمل صالح باشد، هوای نفس خود را داشته باش و نسبت بخود از آنچه بر تو حلال نیست دریغ کن، زیرا دریغ کردن بخویشتن رعایت انصاف با او است در آنچه دوست داری یا بد داری. مالک بن الحارث الاشتر النخعی قد عده الشیخ رحمه الله فی رجاله من اصحاب امیرالمومنین (علیه السلام) و قال فی القسم الاول من الخلاصه: (و هو ما اجتمع فیه الصحاح و الحسان)

مالک بن الاشتر قدس الله روحه و رضی الله عنه جلیل القدر عظیم المنزله کان اختصاصه بعلی (علیه السلام) اظهر من ان یخفی، و تاسف امیرالمومنین لموته و قال: لقد کان لی مثل ما کنت لرسول الله (صلی الله علیه و آله)، و انتهی، و قد روی عن الکشی فیه روایات: فمنها ما عن الفضل بن شاذان انه من التابعین الکبار و روسائهم و زهادهم. و منها ما رواه مرسلا بقوله لما نعی الاشتر مالک بن الحارث النخعی امیرالمومنین (علیه السلام) تاوه حزنا، ثم قال: رحم الله مالکا و ما مالک؟! عز علی به هالکا لو کان صخرا لکان صلدا و لو کان جبلا لکان فندا و کانه قد منی قدا. و منها ما رواه هو عن محمد بن علقمه بن الاسود النخعی، قال: خرجت فی رهط ارید الحج، منهم مالک بن الحارث الاشتر و عبدالله بن الفضل التمیمی و رفاعه بن شداد البجلی حتی قدمنا الربذه، فاذا امراه علی قارعه الطریق تقول: یا عباد الله المسلمین هذا ابوذر صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) هلک غریبا لیس لی احد یعیننی علیه، قال: فنظر بعضنا الی بعض و حمدنا الله علی ما ساق الینا و استرجعنا علی عظیم المصیبه، ثم اقبلنا معها و تنافسنا فی کنفه حتی خرج من بیننا بالسواء، ثم تعاونا علی غسله حتی فرغنا منه، ثم قدمنا الاشتر فصلی بنا علیه، ثم دفناه، فقام الاشتر علی قب الثم قال: اللهم هذا ابوذر صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) عبدک فی العابدین و جاهد فیک المشرکین، لم یغیر و لم یبدل لکنه رای منکرا فغیره بلسانه و قلبه حتی جفی و نفی و حرم و احتقر ثم مات وحیدا غریبا، اللهم فاقصم من حرمه و نفاه عن مهاجره حرم رسولک، قال: فرفعنا ایدینا جمیعا و قلنا آمین، ثم قدمت الشاه التی صنعت فقالت: انه قد اقسم علیکم ان لا تبرحوا حتی تتغدوا فتغدینا و ارتحلنا. و منها ما روی عن حلام دلف الغفاری و کانت له صحبه، قال: مکث ابوذر بالربذه حتی مات فلما حضرته الوفاه قال لامراته: اذ بحی شاه من غنمک و اصنعیها فاذا نضجت فاقعدی علی قارعه الطریق فاول رکب تریهم قولی یا عباد الله المسلمین هذا ابوذر صاحب رسول الله قد قضی نحبه و لقی ربه فاعینونی علیه و اجیبوه. فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) اخبرنی انی اموت فی ارض غربه و انه یلی غسلی و دفنی و الصلاه علی رجال من امته صالحون. و منها ما فی البحار من انه مما کتب امیرالمومنین الی مالک الاشتر لما نعی الیه محمد بن ابی بکر و کان مقیما بنصیبین، اما بعد فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و اقمع به نخوه الاثیم و اسد به الثغر المخوف، و قد کنت ولیت محمد ابن ابی بکر مصر فخرج خوارج و کان حدثا لا علم له بالحرب فاستشهد فاقدم الی لننظر فی امور مصر و استخلف علی عملک اهل الثقه و النصیحه من اصحابک و استخلف مالک بن شبیب بن عامر. و قد ذکر جماعه من اهل السیر انه لما بلغ معاویه ارسال علی (علیه السلام) الاشتر الی مصر عظم ذلک الیه و بعث الی رجل من اهل الخراج و قیل: دس الیه مولی عمر، و قیل مولی عثمان فاغتاله فسقاه السم فهلک، و لما بلغ معاویه موته خطب الناس فقال: اما بعد فانه کان لعلی بن ابی طالب یمینان قطعت احداهما یوم صفین و هو عمار بن یاسر و قد قطعت الاخری الیوم و هو مالک بن الاشتر. و فی شرح ابن ابی الحدید انه کان فارسا شجاعا رئیسا من اکابر الشیعه و عظمائها شدید التحقق بولاء امیرالمومنین (علیه السلام) و نصره و قال فیه بعد موته: رحم الله مالکا فلقد کان لی کما کنت لرسول الله (صلی الله علیه و آله). اقول: ان الاشتر کان رجل فذ من نخع احد قبائل یمن و قد کان اکثر اهل یمن ذووا بصیره فی الدین و من المخلصین لامیرالمومنین لوجوه: 1- ان مقاطعه یمن دخل تحت حمایه فارس منذ زمان کسری انوشروان و انها صارت تحت اداره الفرس عشرات من السنین و اختلطت سکانها بالفرس فکانوا ذوی بصیره و اجابوا الی الاسلام عن طوع و اراده و اتصلوا باهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) فنشا فیهم رجال من المخلصین لعلی (ع

) العارفین بحقه امثال مالک الاشتر النخعی و کمیل بن زیاد النخعی. 2- ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) خص اهل یمن بان بعث علیهم علی بن ابی طالب علیه السلام غیره مره، قال فی (ص 415 ج 2 من سیره ابن هشام ط مصر): (غزوه علی بن ابی طالب رضوان الله علیه الی الیمن): و غزوه علی بن ابی طالب رضوان الله علیه الیمن غزاها مرتین، قال ابن هشام: قال ابوعمرو المدنی: بعث رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بن ابی طالب الی الیمن و بعث خالد بن الولید فی جند آخر و قال: ان التقیتما فالامیر علی بن ابی طالب. و کان علی (علیه السلام) سنه حجه الوداع فی یمن و التحق برسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الحج و قد احرم علی احرام رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاشترک معه فی الهدی الذی ساقه. قال ابن هشام فی سیرته (ص 389 ج 2 ط مصر): قال ابن اسحاق: و حدثنی عبدالله بن ابی نجیح ان رسول الله (علیه السلام) کان بعث علیا رضی الله عنه الی نجران فلقیه بمکه و قد احرم فدخل علی فاطمه بنت رسول الله رضی الله عنها فوجدها قد حلت و تهیات فقال: مالک یا بنت رسول الله؟ قالت: امرنا رسول الله ان نحل بعمره فحللنا، ثم اتی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فلما فرغ من الخبر عن سفره قال له رسول الله (صلی الله علیه و آله): انطلق فطف بالبیت و حل کما حل اصحابک قال: یا رسول الله انی اهللت کما اهللت فق

ال: ارجع فاحلل کما حل اصحابک قال: یا رسول الله انی قلت حین احرمت: اللهم انی اهل بما اهل به نبیک و عبدک و رسولک محمد (صلی الله علیه و آله)، قال: فهل معک من هدی؟ قال: لا، فاشرکه رسول الله فی هدیه و ثبت علی احرامه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) حتی فرغا من الحج و نحر رسول الله (صلی الله علیه و آله) الهدی عنهما. قال ابن اسحاق: و حدثنی یحیی بن عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی عمره عن یزید بن طلحه بن یزید بن دکانه قال: لما اقبل علی رضی الله عنه من الیمن لتلقی رسول الله (صلی الله علیه و آله) بمکه تعجل الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاستخلف علی جنده الذین معه رجلا من اصحابه فعمد ذلک الرجل فکسا کل رجل من القوم حله من البز الذی کان مع علی رضی الله عنه، فلما دنا جیشه خرج لیلقاهم فاذا علیهم الحلل قال: و یلک ما هذا؟ قال: کسوت القوم لیتجملوا به اذا قدموا فی الناس، قال: ویلک انزع قبل ان تنتهی به الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: فانزع الحلل من الناس فردها فی البز قال: و اظهر الجیش شکواه لما صنع بهم. قال ابن اسحاق: فحدثنی عبدالله بن عبدالرحمن بن معمر بن حزم عن سلیمان ابن محمد بن کعب بن عجره، عن عمته زینب بنت کعب و کانت عند ابی سعید الخدری عن ابی سعید الخدری قال: اشتکی الناس علیا رضوان الله علیه فقام رسول الله فینا خطیبا فسمعته یقول: ایها الناس لا تشکوا علیا فو الله انه لاخشن فی ذات الله او فی سبیل الله من ان یشکی، انتهی ما اردنا نقله عن السیره لابن هشام. فمما ذکرنا یظهر ان عرب یمن و قبائله الذین سکنوا کوفه بعد الفتح الاسلامی کانوا اهل بصیره بالدین و اهل اخلاص لاهل بیت النبی و امیرالمومنین (علیه السلام)، و من هذه الجهه لما جمع طلحه و الزبیر الجموع فی بصره بغیا علی حکومه علی (علیه السلام) خرج علی الیهم من مدینه بما لا یبلغ الف نفس من کبار اصحاب النبی اعتمادا علی نصره اهل کوفه فاستضر منهم فنصروه، فانهزم اصحاب الجمل و اکثر المهاجرین فی الکوفه من قبائل یمن. موقعیه مصر فی الحکومه الاسلامیه مصر من البلاد العریقه فی المدینه منذ آلاف من القرون، و قد کشف الباحثون فیها آثار المدینه الی ما یزید عن عشرات من القرون، و برع فیها جمع من الفلاسفه الاول قد استمد یونان فی عصره الذهبی من تعلیمات شائعه فیها، ثم عقب ذلک بحکومه البطالسه فیها فاسسوا فیها دور الحکمه و الفوا کتبا قیمه بقی منها نحو مجسطی، فکانت مصر متهیئه لبیان دقائق النظم الاجتماعیه و القضائیه و العسکریه اکثر من سائر البلاد. و هذا هو السبب فی تطویل هذا العهد و تعرضه لکافه شئون الحیاه المادیه و المعنوی

ه، فان الاسلام حاو لکل ما یحتاج الیه بنو الانسان من النظم و القوانین لتربیه الروح و الماده، و هذا احد معانی الشریعه الکامله الناسخه لما قبلها من الشرائع و الباقیه الی آخر الدهر. و لکن العرب فی الحجاز و سائر اقطار الجزیره کانوا فی سذاجه من العیش و بساطه من الفهم لا یستطیعون تحمل دقائق القوانین و تفاصیل النظم مما یتعلق بشتی انواع المعاش من الزراعه و التجاره و القضاوه و غیر ذلک، لعدم الانس بها فی حیاتهم و عدم ممارسه شئونها. فدعاهم الاسلام فی بادی ء الامر علی ابسط تعالیمها فی العقیده و الاخلاق، و ازکی شئون الانسانیه من الاعتقاد بالصانع و عبادته و ملازمه الامور الخیریه من البر بالوالدین و صله الارحام و ترک الفحشاء و الکذب و غیر ذلک، و لما نشر الاسلام الی بلاد فارس و جد قوما عریقا فی المدینه و الیفا بالنظم الاجتماعیه ففسح امامه مجالا لبسط تعالیمه الجذریه. کما انه اذا نشر الاسلام فی مصر وجد امامه قوم من الاقباط و بقایا الفلاسفه و البطالسه مارسوا الحیاه المدنیه اکثر و ادق و لما وقعت فی حوزه حکومه علی علیه السلام قام فیها بتعالیم هامه و عامه منها صدور هذا العهد، و ان کان علی (علیه السلام) یتفرس بعدم توفیق مالک نفسه لاجرائه. و قد نفصله علی خمسه عشر فصلا یمتاز بعضها عن بعض بما تضمنها من الشئون المختلفه و الاداب الممتازه فی کل شان من الشئون.

اللغه: (الضاری): المعتاد للصید، الجری ء علیه، (الصفح): الاعراض عن الذنب و غفرانه، (البجح) بسکون الجیم: الفرح و السرور، (البادره): الحده، (المندوحه): السعه فی الامر و عدم الضیق و الاضطرار، (الادغال): ادخال الفساد فی الامر، (المنهکه): الضعف، (الابهه) و (المخیله): الکبر، (یطامن): یسکن، (طماح) النفس: جماحها عن المشتهیات، طمح البصر: ارتفع، (عزب) الفرس حدته و اول جریه، (المساماه): مفاعله من السمو، (الجبروت): عظیم الکبر، الاعراب: تغتنم اکلهم: جمله حالیه عن اسم لا تکونن، مثل الذی تحب، صفه موصوف محذوف ای عفوا و صفحا مثل الذی تحب، و والی الامر مبتدء و فوقک ظرف مستقر خبر له و الجمله حالیه، لا یدی، نافیه للجنس و یدی مبنی علی علامه النصب و هو الیاء و حذف النون علی التوسع و التشبیه بالمضاف. ایاک و مساماه الله، منصوب علی التحذیر، المعنی: قد تعرض (ع) هذا فی الفصل من عهده للاشتر لبیان روابطه مع رعیته و المسوسین له من العامه و الخاصه فی ثلاثه مراحل: الاولی: رابطته باعتبار انه وال علی الناس و بیده القدره و الامر و النهی مع کل احد، و بینها فی امور: 1- ان یکون ملو قلبه المحبه و اللطف و الرحمه لکافه الرعیه. 2- عدم سوء الاستفاده عن قدرته علیهم فیصیر ذئبا وقع علی غنم یاکلهم لان رعایاه، اما اخوانه فی الدین ککافه المسلمین، و اما اخوانه فی الا نسانیه کالذمی و المعاهد. 3- الصفح عن خطایاهم و العفو عن ذنوبهم لنقصان التربیه، و نبهه علی ان نسبتهم الیه کنسبته الی الوالی الامر علیه و فوقه ایضا هو الله، فینبغی الصفح عنهم، کما انه یرجو الصفح عنه من الوالی الامر و فوقه من الله القادر، و بین ان تعذیب عباد الله بمنزله الحرب مع الله الذی لا قدره تجاه عقوبته، و لا غنی من عفوه و رحمته. 4- عدم الندامه علی عفو المجرم مهما کان. 5- عدم السرور و الانشراح لعقوبه المجرم اذا اقتضاها الضروره. 6- ملازمه الحلم و الاجتناب عن بادره الغضب. 7- لا تفسد قلبک بحدیث الریاسه و السلطه. 8- و اذا احدث السلطان فیه ابهه و طغیانا فلینظر الی عظم ملک الله حتی یخضع قلبه و یدرک عجز نفسه و یکف عن جریه فی سبیل الاماره، و یجد عقله الزائل فی سکر الریاسه. 9- حذره عن اغتراره باحتفاف الناس حوله و انقیادهم له فتطغی نفسه کفرعون و یبارز الله فی عظمته و جبروته، فانه یذله الله و یهینه کفرعون و یاخذه بنکال الاخره و الالی و یصیر عبره لمن یخشی. الترجمه: - دلت را نسبت برعیت پر از مهر و محبت و لطف کن، نسبت بآنها چون درنده ی آزار کننده ای مباش که خوردن آنان را غنیمت شماری، زیرا از دو کس بیرون نیستند یا برادر دینی تو هستند یا همنوع تو محسوبند و در معرض لغزش و خطا قرار دارند و از روی عمد و یا خطا گاهی تجاوز می کنند، باندازه ای درباره ی آنها گذشت و عفو منظور دار که خود از خداوند توقع گذشت و عفو گناه خود را داری، تو بالا دست آنهائی و والی تو بالا دست تو است و خداوند بالا دست کسی است که تو را والی کرده و کار آنها را بتو وانهاده و بوسیله ی آنها تو را در معرض امتحان قرار داده است.

شوشتری

ثم اعلم یا مالک انی قد و جهتک الی بلاد قد جرت علیها دول قبلک من عدل و جور) فی (المروج): الذی اتفقت علیه التواریخ- مع تباین ما فیها- ان عده ملوک مصر من الفراعنه و غیرها اثنان و ثلاثون فرعونا، و من ملوک بابل ممن تملک علی مصر خمسه، و من العمالیق الذین ظهروا الیها من بلاد الشام اربعه، و من الروم سبعه، و من الیونانیین عشره، و ذلک قبل المسیح (ع)، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و ملکها من الفرس من قبل الاکاسره، و کانت مده من ملک مصر من الفراعنه و الروم و العمالیق و الیونانیین الف سنه و ثلاثمائه. هذا، و فی (الانوار) ان الخضر (ع) سئل عن اعجب شی ء رآه فقال: انی مررت علی مدینه- و لم ار علی وجه الارض احسن منها- فسالت بعضهم متی بنیت هذه المدینه فقالوا: سبحان الله! ما تذکر آباونا و لا اجدادنا متی بنیت، ثم غبت عنها نحوا من خمسمائه سنه و عبرت علیها بعد ذلک فاذا هی خاویه علی عروشها و لم ار احدا اساله، و اذا رعاه غنم فسالتهم عنها فقالوا: لا نعلم، فغبت نحوا من خمسمائه سنه ثم انتهیت الیها فاذا موضع تلک المدینه بحر و اذا غواصون یخرجون منها اللولو، فقلت لبعضهم: منذکم هذا البحر هاهنا

؟ فقالوا: سبحان الله! ما یذکر آباونا و لا اجدادنا الا ان هذا البحر هاهنا، ثم غبت عنه نحوا من خمسمائه سنه ثم انتهیت الیه فاذا ذلک البحر قد غاض و اذا مکانه اجمه ملتفه بالقصب و البردی و بالسباع، و اذا صیادون یصیدون السمک فی زوارق صغار، فقلت لبعضهم: این البحر الذی کان هاهنا. فقالوا: سبحان الله! ما یذکر آباونا و لا اجدادنا انه کان بحر هاهنا قط، فغبت عنه نحوا من خمسمائه سنه ثم انتهیت الیه فاذا هو مدینه علی حالته الاولی و الحصون و القصور و الاسواق قائمه فقلت لبعضهم این الاجمه التی کانت، فقال، سبحان الله! ما یذکر آباونا و لا اجدادنا الا ان هذه علی حالها، فغبت عنها نحوا من خمسمائه سنه فاذا هی عالیها سافلها و هی تدخن بدخان شدید و لم ار احدا الا راعیا، فسالته این المدینه التی کانت هاهنا و متی حدث هذا الدخان؟ فقال: سبحان الله! ما یذکر آباونا و لا اجدادنا الا ان هذا الموضع کان هکذا. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و ان الناس ینظرون من امورک فی مثل ما کنت تنظر فیه من امور الولاه قبلک) من حسن و قبیح. (و یقولون فیک ما کنت تقول فیهم) من خیر و شر. و لابی عبیده کتاب فی (من شکر من العمال و امد)، و فی (میزان الذهبی) قال ابوحاتم: کان عنبسه بن خالد الایلی علی خراج مصر و کان یعلق النساء بثدیهن. و فی (السیر) ان الفضل بن مروان وزیر المعتصم جلس یوما لاشغال الناس، فرفعت الیه قصص العامه مکتوبا فیها هذه الابیات: تفرعنت یا فضل بن مروان فاعتبر فقبلک کان الفضل و الفضل و الفضل ثلاثه املاک مضوا لسبیلهم ابادتهم الاقیاد و الحبس و القتل و انک قد اصبحت فی الناس ظالما ستودی کما اودی الثلاثه من قبل اراد بقوله (فقبلک کان الفضل و الفضل و الفضل) الفضل بن یحیی البرمکی و الفضل بن الربیع و الفضل بن سهل، و ذکروا ان الفضل بن مروان هذا هو الذی اخذ البیعه للمعتصم و المعتصم بالروم فاستوزره لذلک و غلب علیه، فکان المعتصم یامر باعطاء المغنی و الندیم فلا ینفذ الفضل ذلک، فحقد المعتصم علیه لذلک و نکبه و اهل بیته و جعل مکانه ابن الزیات، فشمت به الناس لرداءه افعاله فقالوا: لتبک علی الفضل بن مروان نفسه فلیس له باک من الناس یعرف و قال المعتصم: عصی الله فی طاعتی فسلطنی علیه. و فی (کامل الجزری): و فی سنه (413) قتل المعز بن بادیس صاحب (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) افریقیه وزیره و صاحب

جیشه ابا عبدالله محمد بن الحسن، و یحکی عن وزیره قال: سهرت لیله افکر فی شی ء احدثه فی الناس و اخرجه علیهم من التی التزمتها، فنمت فرایت عبدالله بن محمد الکاتب- و کان وزیر والد المعز و کان عظیم القدر- و هو یقول لی: اتق الله فی الناس کافه و فی نفسک خاصه فقد اسهرت عینیک و ابرمت حافظیک، و قد بدالی منک ما خفی علیک، و عن قلیل ترد ما وردنا و تقدم علی ما قدمنا، فاکتب عنی ما اقول- و لا اقول الا حقا- فاملی علی: و لیت و قد رایت مصیر قوم هم کانوا السماء و کنت ارضا سموا درج العلا حتی اطمانوا و مد بهم فعاد الرفع خفضا و اعظم اسوه لک بی لانی ملکت و لم اعش طولا و عرضا فلا تغتر بالدنیا و اقصر فان اوان امرک قد تقضی فانتبهت مرعوبا و رسخت الابیات فی حفظی- و لم یبق بعد هذا المقام غیر شهرین حتی قتل. (و انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده) یقال (السنه الخلق اقلام الحق)، و اما ما یتفق من ثناء الناس لبعض امراء الباطل و العلماء المرائین المتصنعین فانما هو علی لسان العوام و من فی قلبه مرض، و اما العارفون المستقیمون فحاشا و کلا. (فلیکن احب الذخائر الیک ذخیره العمل الصالح) قال تعالی: (المال و البنون زینه

الحیاه الدنیا و الباقیات الصالحات خیر عند ربک ثوابا و خیر املا). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فاملک هواک) قال تعالی: (و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی). (وشح نفسک عما لا یحل لک) و فی روایه (التحف) (ولتسخ نفسک عما لا یحل لک). (فان الشخ بالصصصفس الانصاف منها فیما احبت او کرهت) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و کرهت) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. روی (الخصال) ان عمر بن عبدالعزیز دخل المدینه فامر منادیا ینادی من کانت له ظلامه فلیات الباب، فدخل علیه الباقر (ع) فقال له: انما الدنیا سوق من الاسواق منها خرج قوم بما ینفعهم و منها خرج قوم بما یضرهم، وکم من قوم قد ضرهم بمثل الذی اصبحنا فیه حتی اتاهم الموت فخرجوا من الدنیا ملومین لما لم یاخذوا لما احبوا من الاخره عده و لا مما کرهوا منه جنه، قسم ما جمعوا من لا یحمدهم و صاروا الی من لا یعذرهم، و نحن و الله محقوقون ان ننظرالی تلک الاعمال التی کنا نغبطهم بها فنوافقهم فیها و ننظر الی تلک الاعمال التی کنا نتخوف علیهم منها فنکف عنها، فاتق الله و اجعل فی قلبک اثنتین: تنظر الذی تحب ان یکون معک اذا قدمت

علی ربک فقدمه بین یدیک، و تنظر الذی تکره ان یکون معک، اذا قدمت علی ربک فابتغ فیه البدل، و لا تذهبن الی سلعه قد بارت علی من کان قبلک ترجو ان تجوز عنک، و اتق الله و افتح الابواب و سهل الحجاب و انصر المظلوم ورد الظالم. ثم قال: ثلاث من کن فیه استکمل الایمان بالله، فجثا عمر علی رکبتیه ثم قال: ایه یا اهل بیت (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) النبوه. فقال: نعم من اذا رضی لم یدخله رضاه فی الباطل و اذا غضب لم یخرجه غضبه من الحق، و من اذا قدر لم یتناول ما لیس له. فدعا عمر بدواه و قرطاس و کتب: بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما رد عمر بن عبدالعزیز ظلامه محمد بن علی فدک … (و اشعر قلبک الرحمه للرعیه و المحبه لهم و اللطف بهم) روی (الفقیه) خبرا عن السجاد (ع) فی الحقوق- الی ان قال- و اما حق رعیتک فان تعلم انهم صاروا رعیتک لضعفهم وقوتک، فیجب ان تعدل فیهم و تکون لهم کالوالد الرحیم و تغفر لهم جهلهم و لا تعاجلهم بالعقوبه و تشکر الله عزوجل علی ما آتاک من القوه علیهم. (و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا) معتادا للصید. (تغتنم اکلهم) قال (ابن قتیبه فی عیونه): دخل مالک بن دینار علی بلال بن ابی برده- و هو امیر البصره- فقال له: ایها الامیر! انی قرات فی بعض الکتب من احمق من السلطان! و من اجهل ممن عصانی! و من اغر ممن اغرنی! ایا راعی السوء! دفعت الیک غنما سمانا سحاحا فاکلت اللحم و شربت اللبن، و ائتدمت بالسمن و لبست الصوف، و ترکتها عظاما تتقعقع. (فانهم صنفان اما اخ لک قی الدین) اذا کان مومنا قال تعالی: (انما المومنون اخوه). (او) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و اما) کما فی ابن ابی الحدید (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و ابن میثم و الخطیه. (نظیر لک فی الخلق) ان لم یکن بمومن، و السباع لا توذی نوعها فکیف یسوع لبنی آدم ان یوذوا نوعهم. (یفرط) ای: یصدر. (منهم الزلل و تعرض لهم العلل) ای: العوارض. (و یوتی علی ایدیهم فی العمد و الخطا) ای: یحصل خبط من ایدیهم اما عمدا و اما خطا لعدم کمال عقولهم. و قال ابن ابی الحدید: قوله (علیه السلام) (یوتی علی ایدیهم) مثل قولک (و یوخذ علی ایدیهم) ای یهذبون و یثقفون، یقال اخذ الحاکم علی یده … و هو کما تری ضد المراد، فانه (علیه السلام) ذکر ذلک عله لقوله: (و اشعر قلبک الرحمه للرعیه و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا) و ذکره فی ردیف (یفرط منهم الزلل و تعرض لهم العلل) فکیف یکون المعنی

ما قال؟! (فاعطهم من عفوک و صفحک مثل الذی تحب ان یعطیک الله من عفوه و صفحه، فانک فوقهم و والی الامر علیک فوقک و الله فوق من ولاک، و قد استکفاک امرهم وابتلاک بهم) فی (عیون ابن قتیبه): اسر معاویه فی صفین رجلا من اصحاب علی (علیه السلام) فلما اقیم بین یدیه قال: الحمد لله الذی امکننی منک. قال: لا تقل ذلک فانها مصیبه. قال معاویه: و ایه نعمه اعظم من ان یکون الله اظفرنی برجل قتل فی ساعه واحده جماعه من اصحابی. اضربا عنقه. فقال الرجل: اللهم اشهد ان معاویه لم یقتلنی فیک، و لا لانک ترضی قتلی، ولکن قتلنی فی الغلبه علی حطام هذه الدنیا، فان فعل فافعل به ما هو اهله، و ان لم یفعل فافعل به ما انت اهله. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فقال: قاتلک الله لقد سببت فاوجعت فی السب، و دعوت فابلغت فی الدعاء. خلیا سبیله. (و لا) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)،

مغنیه

(انی قد وجهتک الی بلاد الخ).. کل بلد رای من حکامه شرا و خیرا، و لکن معظم الحکامو الزعماء من الاشرار، و اما الاخیار فاقل من القلیل (و ان الناس ینظرون- الی- تقول فیهم). لا سلطان للملوک و الامراء علی نوابا الناس و ارواحهم، و لا علی السنتهم و افکارهم.. و هم ینطقون بمظالم الحاکم و عیوبه، و بالامس کنت یا مالک تعیب و تنتقد بعض الولاه، فاجتهد ما استطعت فی ان لا تدع سبیلا علیک للقاله و الملامه. (و انما یستدل علی الصالحین الخ).. المقیاس الصحیح لعدل الحاکم رضا الضعفاء عنه الذین لاعم لهم و لا خال الا العدل و الحق (فاملک هواک و شخ بنفسک) اردعها عن الشر ان احبته و مالت الیه، و ادفعها الی الخیر ان کرهته وصدت عنه، و بهذا وحده تنتصف منها، و تسلک بها طریق النجاه و الامان. اللغه: سبعا ضاریا: جریئا علی الافتراس. و استکفاک: طلب منک ان تصلح شوونهم بامره. و تبجحن: تفرحن. و المندوحه: السعه و الفسحه. و الابهه: الکبریاء. و المخیله: العجب. و یطامن: یسکن و یخفف. و طماحک: جماحک. و غربک: حدتک. و یفی ء: یرجع. و عزب: غاب. و المساماه: المباراه فی السمو. و جبروته: قدرته و عظمته. الاعراب: ما انت فیه ما فاعل احدث، و انت فیه مبتدا و خبر، و الجمله صله ما و ابهه مفعول، و ایاک مفعول لفعل محذوف ای ایاک احذر. محبه الحاکم للرعیه (و اشعر قلبک الرحمه للرعیه و المحبه الخ).. محبه الحاکم لرعیه ضروره تماما کالعدل، و ای حاکم یلزم نفسه بالمحبه و العدل- فانه یجعل من رعیته اصدقاء له و احیاء حی و لو کان علی غیر دینهم، و بهذا تستقیم له الامور، و یعم الامن و الهدوء بلاجیوش و جنود، لان کل واحد من رعیه السائس و العادل هو قوه له وعده، و جندی یحافظ و یدافع. و قد اثنی سبحانه علی نییه الکریم بقوله: عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رووف رحیم- 128 التوبه. و ای حاکم لا ینفذ له امر الا بالقوه فهو منن الخاصرین دنیا و آخره. (فاتهم صنفان: اما لخ لک الخ).. علی الانسان ان لا یعتدی و یسی ء الی اخیه الانسان بشی ء، و ان ینصفه من نفسه، و یکون عونا له علی ظالمه سواء اکان علی دینه ام علی دین الشیطان. قال الامام جعفر الصادق (علیه السلام) لشیعته: ردوا الامانه الی اهلها و ان کانوا مجوسا. و قال له احد اصحابه و اتباعه: وقع لی مال عند یهودی، فکابرنی علیه و حلف، ثم وقع له عندی مالی فهو آخذه عوضا من مالی و اجحده و احلف علیه، کما صنع؟. فقال الامام: اذا خانک فلا تحننه، و لا تدخل فیما عبته علیه. المسلم و الدول الاسلامیه: و بهذه المناسبه نشیر الی ان الاوائل من حکام المسلمین کانوا یعاملون ای مسلم یدخل بلادهم معامله المواطن الاصیل فی جمیع الحقوق و الواجبات بصره النظر عن بلده و جنته و لغته فلا یسال عن الاذن و الجواز و، و لا یمنع من الاسامه و التجاره، فکان المسلم الهتدی و الترکی و العربی و الفارسی ینتقل بمل ء ارادته حیث شاء من البلاد الاسلامیه و دولها، و یتمتع بجمیع الحقوق السیاسیه و المدنیه و الطبیعیه.. ایضا علیه واجبات متساویه مع المواطن الاصیل، و للحاکم ان یجبره علی حمل السلاح و الدفاع عن الرعایا المسلمین ما دام فی بلدهم (نظام الحکم الاسلامی لمحمود حلمی). (یفرط الزلل- الی- عفوه و صفحه). کل الناس یخطئون، و من الذی تخلو صحیفته من هفوه؟ مادام یعیش مع الناس، و یحتک بهم.. حتی الذی یعیش متزلا قد یخطی ء و یقصر بحق خالفه، و لکنه تعالی یعفو و یصفح عمن یطلب منه العفو و الصفح. قال، عز من قائل: یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا- 53 الزمر. فجدیر بالعبد ان یعفو عمن اساء الیه، و العاقل یعامل الناس کانه لا عدو له فیهم و لا حاسد، و لیس من شک ان الغلبه للحلیم. (فانک فوقهم) کامیر (و والی الامر علیک فوقک) لانه اختارک و عینک (و الله فوق من ولاک) لان الکل فی قبضته، فانا و انت و الرعیه جمیعا متساوون فی العبودیه لله و الافتقار الی رحمته و عنایته. فلماذا التکبر؟ و علی من؟ (و استکفاک امرهم و ابتلاک بهم). الخلق امانه الخالق عند الحاکم یمتحنه سبحانه بهم، فان ساسهم بالحسنی کافاه باحسن منها، و الا حقت علیه کلمه العذاب.

عبده

… عما لا یحل لک: شح ابخل بنفسک عن الوقوع فی غیر الحل فلیس الحرص علی النفس ایفائها کل ما تحب بل من الحرص علیها ان تحمل علی ما تکره ان کان ذلک فی الحق فرب محبوب یعقب هلاکا و مکروه یحمد عاقبه … یفرط منهم فی الزلل: یفرط یسبق و الزلل الخطا … علی ایدیهم فی العمد و الخطا: یوتی مبنی للمجهول نائب فاعله علی ایدیهم و اصله تاتی السئیات علی ایدیهم الخ … و قد استکفاک امرهم: استکفاک طلب منک کفایه امرهم و القیام بتدبیر مصالحهم …

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس بدان، ای مالک من تو را به شهرهائی فرستادم که پیش از تو حکمرانان دادرس و ستمگر در آنها بوده، و مردم به کارهای تو همان نظر می کنند که تو به کارهای حکمرانان پیش از خود می نگری، و درباره تو همان را گویند که تو درباره آنان می گوئی، و به سخنانی که خداوند به زبان بندگانش (از نیک و بد) جاری می فرماید می توان به نیکوکاران پی برده آنها را شناخت (اگر از آنها نیکوئی بر زبانها جاری باشد مردم ایشان را نیکوکار شمرده دعا می نمایند، و اگر در زبانها بد نام باشند آنان را بدکار دانسته نفرین می کنند، از این رو حکمران چه مسلمان مانند عمرو ابن عبدالعزیز چه کافر باشد مانند انوشیروان و هر زمامدار قومی باید کاری کند که ذکر جمیل و نام نیکویش به یادگار بماند تا مردم درباره اش دعای خیر نمایند و بر اثر آن نیکبختی جاوید به دست آرد) پس باید بهترین اندوخته های تو کردار شایسته باشد، و بر هوا و خواهش خود مسلط باش (مهارش را به دست گیر تا در سختیهایت نیافکند) و به نفس خویش از آنچه برایت حلال و روا نیست بخل بورز، زیرا بخل به نفس انصاف و عدل است از او در آنچه او را خوش آید یا ناخوش سازد (بخل به نفس آن است که گرد آنچه تو را روا نباشد نگردی اگر چه بسیار دوستدار و آرزومند آن باشی( و مهربانی و خوشرفتاری و نیکوئی با رعیت را در دل خود جای ده )نه آنکه در ظاهر اظهار دوستی کرده در باطن با آنان دشمن باشی که موجب پراکندگی رعیت گردد، چنانکه در قرآن کریم س 3 ی 159 به پیغمبر اکرم می فرماید: فبما رحمه من الله لنت لهم، و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم و استغفرلهم و شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین یعنی بر اثر بخشایش خدا تو با مردم مهربان گشتی و اگر تندخو سخت دل بودی از گردت پراکنده می شدند، پس اگر به تو بدی کنند از آنان درگذر و برایشان آمرزش خواه، و در کار (جنگ) با ایشان مشورت نما، و (پس از مشورت) اگر تصمیم گرفتی به خدا اعتماد کن که خدا اعتماد کنندگان را دوست دارد( و مبادا نسبت به ایشان )چون( جانور درنده بوده خوردنشان را غنیمت دانی که آنان دو دسته اند: یا با تو برادر دینیند یا در آفرینش مانند تو هستند که از پیش گرفتار لغزش بوده و سببهای بدکاری به آنان روآورده عمدا و سهوا )دانسته یا ندانسته( در دسترشان قرار می گیرد، پس )چون جز پیغمبر و امام که معصوم هستند کسی نیست که از خطاء و نادرستی ایمن باشد اگر پیشامدی آنها را عمدا و سهوا به بدکاری واداشت نباید به ایشان بخشش روا نداشت، بلکه( با بخشش و گذشت خود آنان را عفو کن همانطور که دوست داری خدا با بخشش و گذشتش تو را بیامرزد، زیرا تو بر آنها برتری، و کسی که تو را به حکمرانی فرستاده از تو برتر است، و خدا برتر است از کسی که این حکومت را به تو سپرده و خواسته است کارشان را انجام دهی، و آنان را سبب آزمایش تو قرار داده )هر گونه با آنها رفتار نمائی با تو معامله خواهد نمود

زمانی

امام علیه السلام به مالک اعلام خطر می کند که اعمال تو تحت دقت و نظر مردم است. تو پرونده حکومتهای گذشته را بررسی می کنی، مردم هم حکومت تو را و زبان مردم دلیل بر این است که برنامه حکومتی مطابق خواسته های آنها و خواست خداست یا نه؟ و این خود مسئله حساسی است که امام علیه السلام به آن اشاره کرده است. سنجش افکار مردم، احترام به نظرات مردم، حساب قائل شدن برای آنان موجب دوام قدرت و ریاست است و بی اعتنائی به آنان که از روی هوای نفس سرچشمه می گیرد موجب سقوط خواهد بود. اگر ما امر به معروف و نهی از منکر را واجب می دانیم نباید کاربرد آن را محدود بدائره های مخصوصی بدانیم. اگر آن فردی که یک گناه علنی مرتکب شد محاکمه شود، اما آن فردی که به حقوق ملت و بیت المال تجاوز کرده بازخواست و محاکمه نشود، این یک نوع تبعیض قانون تبعیض اسلام و شخصیت پرستی است که با اسلام عزیز سازش ندارد. اگر امر به معروف و نهی از منکر برای خدا باشد و یاری دین خدا، پروردگار جهانیان هم او را یاری می کند، زیرا خدا تعهد کرده کسی که خدا را یاری کند، او را یاری می نماید. با این که در اسلام درباره جود و سخاوت، انفاق، مطالب فراوانی گفته شده و از بخل

مذمت گردیده است امام علیه السلام فشار می آورد که نسبت به هوای نفس باید بخل ورزید و او را آزاد نگذاشت، خواسته های او را تامین نکرد. خواسته های وی گاهی در مسیر کارهای خوب است، اما موجب تضییع حقوق دیگران می گردد، لذا باید خواسته هایش را نادیده گرفت و او را محدود ساخت تا بتوان از سقوط ایمانی، اخلاقی و بدنبال آن سقوط عنوانی جلوگیری کرد.

غرور قدرت!! امام علیه السلام نیکی بزیردستان را قبل از هر وظیفه ای بمالک سفارش میکند و در توضیح و استدلال مطلب میفرماید اگر برادر دینی ات هستند وظیفه داری نسبت ببرادر دینی محبت کنی. این سفارش امام علیه السلام اشاره ای است باین آیه قرآن: (آنانکه ایمان آورده و کار خوب انجام داده اند خدا میان آنان محبت ایجاد میکند.) امام علیه السلام به مالک توجه میدهد که نیکی بزیر دست بایمان داشتن او بستگی ندارد، بشر نیاز به محبت دارد و چه بسا بر اثر همین محبت که نسبت به منحرفان میشود به راه راست هدایت گردند. امام علیه السلام برای توجه مالک بزیردستان باین مطلب استدلال میکند: هر فردی لغزش دارد و نیازمند بخشش از طرف مافوق است. بهمان نسبت که انتظار بخشش از طرف من و خدا داری باید نسبت بزیردستان هم دیدت وسیع باشد. امام علیه السلام بمالک اعلام خطر میکند که مبادا قدرت تو را مغرور سازد و بمخالفت با دستورات الهی برخیزی که در این صوررت بغضب خدا گرفتار میگردی و عفو و رحمت خدا شامل تو نخواهد شد. این مطلب اشاره ای است باین آیه خدا از زبان موسی علیه السلام بیان می دارد: (از خوراکیهای خوب که خدا بشما ارزانی داشته بهره ببرید و به

یاغیگری و نافرمانی خدا نپردازید که غضب من (خدا) شما را فراگیرد و کسیکه غضب خدا او را احاطه کند نابود شده است.) بار دیگر امام علیه السلام به عفو، پرهیز از کیفر و دوری از غضب کردن نسبت به زیردستان توجه می دهد: عفو پشیمانی نمی آورد و کیفر نشاط را بهمراه ندارد. این مطلبی است حتمی که بسیاری از حوادث و مصیبتها از جنون آنی سرچشمه می گیرد که در اثر غضب، انتقام و کیفر پیش می آید و امام علیه السلام که می خواهد مالک اشتر از عواقب غضب، انتقام، و جنون آنی که در موقع عصبانی شدن پیش می آید در امان باشد باو سفارش می کند، از غضب پرهیز کند، عفو را پیشه خود سازد و از کیفر و انتقام تا آنجا که اسلام اجازه می دهد پرهیز نماید. میدانیم که یکی از اوصاف خدا غفار و عفو (بخشنده و عفوکننده است) و کسیکه خود را در مسیر برنامه های الهی می داند باید اوصاف خدا را در وجود خود پیاده کند تا خلیفه الله باشد. در قرآن 91 مرتبه کلمه غفور رحیم و غفور حلیم و 5 مرتبه کلمه غفار و هفده مرتبه کلمه عقاب (کیفر) آمده و در چند آیه هم از غفران سخن گفته و هم از کیفر. در عین اینکه خدا در کیفر سریع است و رحیم هم هست. امام علیه السلام سفارش می کند غرور قدرت، مالک

را نگیرد و بانحراف ایمانی، اخلاقی و اجتماعی نیفتد. جای تردید نیست که غرور و خودخواهی که از دامهای شیطانی است در اجتماع و برای افراد کم و بیش پیش می آید و موجب می شود که بفرمایش امام علیه السلام انسان عقل را از دست بدهد. امام علیه السلام برای مبارزه با این مرض می فرماید وقتی غرور می خواهد تو را در معرض خطر قرار دهد، ببالای دست خود نگاه کن. اگر نسبت به قدرت مغرور شده ای قدرت بالاتر را نگاه کن، اگر بسلامتی مغرور گردیده ای بسالمتر از خودت نظر افکن اگر عبادت و نیکوکاری تو را در مسیر دام شیطان قرار داده است به پرهیزکارتر از خودت نگاه کن تا بخود بیائی و از مسیر انحراف خارج شوی. در هر صورت شخص مسلمان از دام غرور نجات یابد و در مسیر عظمت و ترقی گام بردارد. در قرآن کریم خدای عزیز راجع بسرنوشت مغرورانی مثل شیطان که بر اثر عبادت غرور پیدا کرد و یا امثال فرعون و نمرود که بر اثر قدرت مغرور شدند و یا امثال بلعم باعورا که بر اثر علم غرور پیدا کردند مطالبی بیان داشته است. غرور علم بلعم را گرفت و بجنگ با موسی از طریق اسلحه علم رفت و به نفرین کردن بموسی پرداخت و سودی نبرد. چوب خدا صدا ندارد در هر عصر و منطقه ای و در اطراف هر

رئیسی، به تناسب درآمد اظهار نظر کن، واسطه، دلال، مشاور، مباشر، منشی، نوکرمنش، دفتردار و کلفت دفتردار فراوان است. کدخدای ده در حدی که بریز و به پاش و به چاپ و بخور دارد کوچک و بزرگ، نیرومند و ضعیف در حد گنجایش، اطراف او را می گیرند و خیلی از اوقات با یکدیگر هم نمی سازند و چشم دیدن یکدیگر را ندارند درصورتیکه مردم آبادی چشم دیدن هیچکدام را ندارند. کدخدا برای اداره آبادی تنها با ریخت و پاش میان اطرافیان اداره نمیشود، در امور خارجه که در اطراف آبادی وجود دارد، و از مرز آبادی تا بخشداری و فرمانداری منطقه جریان دارد هم باید دقت کند و بریز و بپاش داشته باشد. وقتی حساب کدخدا این چنین باشد، بخشدار، فرماندار، استاندار و مقامات بالاتر همه و همه، مشاور، واسطه، منشی، رئیس دفتر و … می خواهند و همین اطرافیان هستند که خط سیر حوادث کلی را تنظیم می کنند و در عین اینکه برای قبضه کردن پستها برای خود و اطرافیانشان با یکدیگر گلاویزاند، محدوده ریاست را هم باید کنترل و اداره کنند و چه بسا برای حفظ موضع خود از سرنوشت مردم غافل می مانند و عملا به طور ناخودآگاه ریاستی را که بر سر درآمد آن بجان هم افتاده اند متلاشی می گردانند. امام علی

علیه السلام که شخصا چنین برنامه هائی ندارد و حتی عقیل برادرش را از کمک و اظهار نظر محروم می سازد، بمالک اشتر استاندار خود سفارش می کند که نسبت به اطرافیان خود که از همه زحمتشان زیادتر، خرج آنان فزونتر، برای بچنگ آوردن خواسته ها فشارشان زیادتر و در برابر حوادث از همه ضعیفتراند دقت کند و همیشه بفکر مردم باشد و خواسته های آنان را مقدم بدارد، زیرا مردم هستند که در هر حال مال این آب و خاک اند و برای آب و خاک خود ارزش قائل اند و برای حفظ و حراست آن میکوشند، اطرافیان همیشه بفکر منفعت خویش هستند و چنین گروهی هر کجا نفع بیشتری یافتند دنبالش می روند و چه بسا همین اطرافیان هستند که رئیس خود را تقدیم دشمن می دارند. امام علیه السلام که از این خطر آگاه است موضوع را در قالب مسائل اخلاقی ریخته و می فرماید: بی اعتنائی بمردم ظلم به آنهاست و این ظلم، ریاست و نعمتها را واژگون می سازد. با اینکه مالک اشتر صحنه مخالفت مردم را با عثمان دیده و خود در متن قضایا بوده و دیده است که بی اعتنائی به مردم و نادیده انگاشتن ناراحتی های آنان چه حوادثی را در پی داشت باز چون ممکن است غرور قدرت، او را بگیرد، و نسبت بزیردستان، بی اعتنائی کند و مصر

را عملا به آتش بکشاند و تحویل دشمن بدهد، امام علیه السلام به عوارض بی اعتنائی بمردم توجه می دهد و آن را جنگ با خدا معرفی می کند و ظلم به بندگان خدا می داند. ظلمی که حامی مظلومش خداست و همیشه در کمین ستمگران است نکته ایکه خدا به آن اشاره کرده است: کسانی که در مناطق مختلف یاغی گری می کنند فساد را افزایش میدهند در این صورت تازیانه عذاب خدا بر آنان فرود آید. بدون تردید خدایت در کمین ستمگران است. چه کسی از آنان که آیات خدا را می شنوند سپس بی اعتنائی میکنند ستمگرتر است؟ ما از گناهکاران انتقام می گیریم.

سید محمد شیرازی

(ثم اعلم یا مالک انی قد وجهتک) ای ارسلتک (الی بلاد قد جرت علیها دول) جمع دوله، و جرت بمعنی مضت (قبلک) و قبل دولتک (من عدل وجور) ای ان بعض تلک الدول کانت عادله و بعضها کانت ظالمه (و ان الناس ینظرون من امورک) و کیف تعمل ایام حکومتک (فی مثل ما کنت تنظر فیه من امور الولاه قبلک) فکنت تقول هذا حسن و هذا سی ء، و هکذا ینظر الناس الیک (و یقولون فیک) و فی تصرفاتک (ما کنت تقول فیهم) من تحسین حسناتهم و تقبیح قبائحهم. (و انما یستدل علی الصالحین) و ان ای الناس صالح و ایهم لیس بصالح (بما یجری الله لهم علی السن عباده) فان مدح الناس شخصا، کان دلیلا علی صلاحه (فلیکن احب الذخائر) التی تدخرها (الیک، ذخیره العمل الصالح) فی مقابل ذخیره الملوک و الولاه للمال و الجواهر (فاملک هواک) لئلا یردک موارد الهلکه (و شح بنفسک) ای ابخل بها فلا تبذلها (مما لا یحل لک) من الاعمال و الاقوال و التصرفات. (فان الشح بالنفس) بعدم صرفها فی موارد الهلکه (الانصاف منها فیمااحبت) بعدم التعدی (او کرهت) بعدم التفریط، فان الانسان قد یحب شخصا فیسرف فی اکرامه، و قد یکره شخصا فیبخل حتی باکرامه اللائق به، و الشح بالنفس العمل مع کل انسان حسب قابلیته ا حسب حب الانسان او کرهه له. (و اشعر قلبک الرحمه للرعیه) حتی یکون حب الرعیه داخلا فی قلبک، و ذلک فان الانسان بکثره التفکر فی امر، یکون ذلک الامر ملکه له (و المحبه لهم) بان تحبهم (و اللطف بهم) بان تکون لطیفا فی معاملتک معهم (و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا) ای تضرهم (تغتنم اکلهم) و المراد هضمهم حقوقهم، و التصرف فی اموالهم بالاغتصاب. (فانهم) ای الناس (صنفان) ای قسمان (اما اخ لک فی الدین) انکان مسلما کما قال سبحانه (انما المومنون اخوه) (او نظیر لک فی الخلق) فان الناس یتشابه بعضهم بعضا، فیما لم یکن مسلما (یفرط منهم الزلل) ای یسبق منهم الخطا، و التعبیر بالسبق، لبیان انه لا یرید الخطاء، و انما الخطاء یبدر بدون ان یصل الانسان الیه فیقف امامه حتی لا یبدر. (و تعرض لهم العلل) ای عله الاعمال السیئه فیسیئون بسبب تلک العلل (و یوتی علی ایدیهم) العمل القبیح (فی العمد و الخطاء) و هذا طبیعه الانسان، اذ لیس معصوما (فاعطهم من عوفک و صفحک) عن اسائتهم (مثل الذی تحب ان یعطیک الله من عفوه و صفحه) بالنسبه الی ذنوبک و آثامک. (فانک) یا مالک (فوقهم) ای اعلی مرتبه من الرعیه (و والی الامر علیک) و المراد به نفسه الکریمه (فوقک) رتبه (و الله)

سبحانه (فوق من ولاک) فاللازم ملاحظته سبحانه فی امره و نهیه (و قد استکفاک) ای طلب سبحانه منک کفایه (امرهم) بانجاز طلباتهم و القیام بمصالحهم (و ابتلاک بهم) ای اختبرک بسببهم حیث جعلک والیا علیهم

موسوی

جرت: مرت. الجور: الظلم. الذخائر: جمع ذخیره ما یخبوه المرء لوقت الحاجه. الشح: البخل. الانصاف: العدل، و انصف الخصمین سوی بینهما و عاملهما بالعدل. اشعر: اخبر و الشعار ما یلی البدن من الثیاب. الرعیه: جمعها رعایا عامه الناس الذین علیهم راع. لطف به: رفق به. السبع: المفترس من الحیوان. الضاری: المعتاد للصید، الجریی ء علیه. اغتنم الشی ء: عده غنیمه و انتهز غنمه. النظیر: المثیل و المساوی. یفرط: یسبق. الزلل: الخطا. تعرض: تظهر، تصیبه. یوتی علی ایدیهم: یفعلون. استکفاک: یقال استکفی الرجل الشی ء طلب منه ان یکفیه ایاه. لا تنصبن: لا تقومن فی المواجهه. النقمه: العقوبه. تندمن: من الندم و هو الحزن. التبجح: الفرح و اظهار المباهاه. البادره: الحده. المندوحه: السعه فی الامر و الفسحه و عدم الاضطرار. الادغال: الفساد. المنهکه: الضعف. الابهه: الکبر. المخیله: الکبر و الزهو. یطامن: یخفض. الطماح: النشوز و الجماح. یکف: یمنع. الغرب: الحده و غرب ای غاب. الجبروت: صیغه مبالغه بمعنی القدره و السلطه و العظمه. اختال: تبختر و تکبر. (ثم اعلم یا مالک، انی قد و جهتک الی بلاد قد جرت علیها دول قبلک، من عدل و جور، و ان الناس ینظرون من امورک

فی مثل ما کنت تنظر فیه من امور الولاه قبلک، و یقولون فیک ما کنت تقول فیهم، و انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده) ان الامام هنا یرید ان یلفت نظر مالک الی هذا البلد الذی و لاه علیه- و الی کل بلد- کما یرید ان یعیده الی نفسه قبل بضع سنوات، عندما کان فردا من الرعیه، و یذکره بشعوره الذی کان یخالجه اتجاه الولاه … انه یرید ان یقول لمالک: اننی قد و جهتک الی بلاد قد تداول علیها الجور و الظلم، و هذا التاریخ ینقل سیره اولئک الذین تولوا علیها، فهل یمکن للوالی ان یختار احد الطریقین فیسلک ایهما شائ، او انه یتعین علیه الاخذ بالعدل و العمل بالمساواه و السیر بالحق، انه طریق واحد یریده الاسلام من الوالی و تریده الرعیه ایضا انه العدل، و العدل فقط، و اقوی دلیل علی هذا التعیین هو انک کنت فردا من الرعیه، کنت فی الکوفه تعیش مع الولاه و تطمح نفسک الیک ان یسیروا بالعدل و الهدی، انک یا مالک قد تحرکت فی وجه الظلم و الانحراف فکیف تمارسه الان عندما اتتک الدنیا و اصبحت فی مرکز المسوولیه و الولایه … بل یجب علیک ان تعمل مع الرعیه ما کنت تتمنی ان یعمله الولاه معک عندما کنت رعیه لهم … ثم ان الامام یوضح ان السن الصالحین

و حدیثهم فی حق انسان یدلل علی صلاحه و احسانه فانهم لا یتکلمون الا بما یرون فلذا یکون حدیثهم عن معرفه و یقین لا یزیدون فیه و لا ینقصون منه فان صلاحهم یمنعهم عن ذلک … (فلیکن احب الذخائر الیک ذخیره العمل الصالح، فاملک هواک وشح بنفسک عما لا یحل لک، فان الشح بالنفس الانصاف منها فیما احبت او کرهت) العمل الصالح قرین الایمان و رفیق مسیرته، فحیث یحل الایمان یتبعه العمل الصالح و قد ذکره الله فی کتابه مع الایمان و لم یفکک بینهما لما لهما من الاتصال و الوفاق، فالایمان عقیده فی القلب یتحرک الانسان علی اساسها فی اتجاه مستقیم من فعل الخیر و الاحسان و زرع الحب بین الناس و لا یمکن ان یفرض الایمان فی قلب فرد عاریا عن العمل الصالح فان مثل هذا الایمان مثل الجسد المشلول الذی یملک الصوره البشریه دون ان یملک الحرکه التی علی اساسها یملک الاختیار و وجهه المسیر … و العمل الصالح یتجسد فی اطاعه الله فی اوامره و الانتهاء عن نواهیه فالله یامر بالعدل و الاحسان و اقام الصلاه و ایتاء الزکاه و اعانه الضعیف و مد ید العون الی المسکین و الیتیم و رفع ضائقه المحتاجین و سد عوز الفقراء و المعوزین. انه تعالی یامر بکل ما یحقق لهذا الانسان سعاده الد

نیا و الاخره انه تعالی یامر بالعمل الصالح و هل هناک افضل من هذه الذخیره و انفع منها؟ ان انفع ما یدخره المرء هو العمل الصالح ثم ان الامام یوجه نصیحته قائلا لمالک: فاملک هواک وشح بنفسک فان الانسان اذا استطاع ان یسیطر علی هواه استطاع ان یحقق اراده الله فینشر العداله و ینصف الناس و یعطی کل ذی حق حقه، ان الانسان اذا اطاع هواه فیما احب یخرج عن عبودیته لله لیکون عبدا لهذا الهوی الفاسد و قد عد الله من اطاع هواه عابدا له من دون الله فقال سبحانه: (ارایت من اتخذ الهه هواه … ) فان الاتباع للهوی یصد عن سبیل الله … ثم ان الامام یقول له شح بنفسک و یفسر له الشح بالانصاف من هذه النفس فیما احبت او کرهت فان الانسان یجب ان یکون علی حذر من نفسه فیطیعها فی طاعه الله و یعصیها فی معصیه الله و ذلک هو انصافها … ان هذه النفس تمثل اغلی ما یملکه هذا الانسان، انها اغلی عنده من ماله و متاعه و من کل ما تحت یده فلذا یضحی فی سبیلها بکل شی ء یملکه و لا یضحی فیها من اجل شی ء یملکه، فاذا کنت عزیزه بهذا المقدار و یحرص المرء علیها هذا الحرص فیجب ان یفکها من النار، و یفتدیها من الهوان فلا تدفعه الی ارتکاب الحرام و عدم انصاف الناس بالجور علیهم و الانحراف عن العدل و الحق فیهم … (و اشعر قلبک الرحمه للرعیه، و المحبه لهم، و اللطف بهم، و لا تکونن علیهم سبعا ضاریا تغتنم اکلهم فانهم صنفان: اما اخ لک فی الدین، او نظیر لک فی الخلق، یفرط منهم الزلل، و تعرض لهم العلل، و یوتی علی ایدیهم فی العمد و الخطا، فاعطهم من عفوک و صفحک مثل الذی تحب و ترضی ان یعطیک الله من عفوه و صفحه، فانک فوقهم، و والی الامر علیک فوقک، و الله فوق من ولاک! و قد استکفاک امرهم و ابتلاک بهم) الوالی کالاب الرحیم، یعطف علی الضعیف، یعین العاجز، یوفر ظروف السعاده لرعیته لانه یمثل القدوه و الاسوه فعندما یتخذ هذا السلوک سیره له مع الناس ینعکس هذا الامر فیما بین الناس انفسهم فیتبادلون الحب و العطف و الرحمه و اللطف و بذلک یسن طریقه تجمع القلوب و توحد الایدی و تلم شمل الناس علی مائده الوئام و السلام و قد مثل الامام علی و هو فی سده الخلافه اروع صور العطف و الحنان علی رعیته و هذه صوره مشرقه من تلک الصور الفذه … دخلت سوده بنت عماره الهمدانیه علی معاویه بعد موت علی علیه السلام، فجعل یونبها علی تحریضها علیه ایام صفین، و آل امره الی ان قال: ما حاجتک. قالت: ان الله سائلک عن امرنا، و ما افترض علیک من حقنا، و لا یزال یتقدم علینا من قبلک، من یسمو بمکانک و یبطش بقوه سلطانک فیحصدنا حصد السنبل و یدوسنا دوس الحرمل، یسومنا الخسف و یذیقنا الحتف، هذا بسر بن ارطاه قدم علینا فقتل رجالنا و اخذ اموالنا، و لو لا الطاعه لکان فینا عز و منعه فان عزلته عنا شکرناک و الا کفرناک. فقال معاویه: ایای تهددین بقومک یا سوده؟ لقد هممت ان احملک علی قتب فاردک الیه فینفذ فیک حکمه. فاطرقت سوده ساعه ثم قال: صلی الاله علی روح تضمنها قبر فاصبح فیه العدل مدفونا قد حالف الحق لا یبغی به بدلا فصار بالحق و الایمان مقرونا فقال معاویه: من هذا یا سوده؟. قالت: هو و الله امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)، و الله لقد جئته فی رجل کان قد ولاه صدقاتنا فجار علینا، فصادفته قائما یصلی فلما رانی انفتل من صلاته، ثم اقبل علی برحمه و رفق و رافه و تعطف و قال: الک حاجه؟. قلت: نعم فاخبرته الخبر، فبکی ثم قال: اللهم انت الشاهد علی و علیهم و انی لم آمرهم بظلم خلقک ثم اخرج قطعه جلد فکتب فیها: بسم الله الرحمن الرحیم: قد جائتکم بینه بین من ربکم فاوفوا الکیل و المیزان و لا تبخسوا الناس اشیائهم فاذا قرات کتابی هذا فاحتفظ بما فی یدک من عملنا حتی یقدم علیک من یقبضه منک و

السلام … فالوالی یجب ان یکون صاحب القلب الکبیر ینظر بعطف و رحمه الی رعیته و لا یکونن علیهم سبعا ضاریا یتحین الفرص لینقض علی انفسهم فیذیقها العذاب و علی اموالهم فیتسلط علیها ظلما و عدوانا و علی اعراضهم فینالهم بالهتک و المهانه … و یعلل الامام ذلک باجل عباره و اخصرها و اروع بیان و اکمله حیث یقول: فانهم صنفان: اما اخ لک فی الدین و اما نظیر لک فی الخلق لله انت یا اباالحسن … یا رحمه الاسلام لهذا الانسان، عشت الانسانیه بابعادها و ارتدت الحق بمغارسه و اخترقت بفکرک عمق الزمان و المکان لتقف امام الانسانیه عملاقا یحتدی الباطل و یستهض الخیر الکامن فی وجدان کل فرد من الناس، لقد حملت هم الانسان و ترجمت ذلک فی اعمالک و اقوالک. فجئت اسلاما متحرکا فی اهاب انسان … (اما اخ لک فی الدین و اما نظیر لک فی الخلق عباره علی قصرها تتحدی ما توصل الیه الانسان فی القرن العشرین، انها عباره انطلقت قبل اربعه عشر قرنا و اخترقت کل هذا الزمن لتتحدی فکر الانسان فی القرن العشرین الذی لم یستطع ان یاتی بصیاغه اجمل منها … یحتوی علی نفس المضمون العمیق … اما اخ لک فی الدین تربطه معک العقیده و المبدا و هذا له حق علیک بل حقوق و هناک اخ لک فی الخلق تجمعه معک اصل الخلقه و التکوین و هذا المعنی المشترک یفرض حقا لکل فرد من الناس علی الاخرین … (اما اخ لک فی الدین و اما نظیر لک فی الخلق) و کلا الرجلین یستحق الشفقه و الرقه و الحنان فاذا صدر من احدهما زله او عثره او تجاوز ما هو مرسوم له عمدا او خطا فان ذلک شیئا یمکن ان یصدر من انسان یدخل تحت الامکان و لا تحوطه العصمه او ترشده ید الله، فاذا صدر شی ء من ذلک و امکن للوالی ان یغفرها لهم او یسترها علیهم او یجنبهم جرائرها و آثارها فهذا شی ء مطلوب و مرغوب فیه و لینظر الوالی نفسه کیف انه لو اخطا او عثر یتمنی فی قراره نفسه ان یعفو عنه الله بعفوه و کذلک من هو فوقه فلیکن هذا الوالی مع امنیات رعیته فی عفوه عنهم … و طبعا هذا انما یکون فی الامور التی یمکن ان یتساهل فیها او یعفی عنها، اما اذا کان من الحدود التی لا یجوز التهاون فیها، او الحقوق التی یجب تحصیلها فلیس لاحد ان یسترها او یعفو عنها … ثم ان الله فوق الجمیع و بیده الامور کلها و هو الذی ولی القادر علی تحمل المسوولیه و جعله المسوول الذی یتولی ازمه الامور فیسوس الرعیه و یصلح الحیاه و یوفر للناس الدعه و الصلاح و الامان …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش دوم

اشاره

ثُمَّ اعْلَمْ یَا مَالِکُ أَنِّی قَدْ وَجَّهْتُکَ إِلَی بِلَادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَیْهَا دُوَلٌ قَبْلَکَ،مِنْ عَدْلٍ وَجَوْرٍ،وَأَنَّ النَّاسَ یَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِکَ فِی مِثْلِ مَا کُنْتَ تَنْظُرُ فِیهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلَاهِ قَبْلَکَ،وَیَقُولُونَ فِیکَ مَا کُنْتَ تَقُولُ فِیهِمْ،وَإِنَّمَا یُسْتَدَلُّ عَلَی الصَّالِحِینَ بِمَا یُجْرِی اللّهُ لَهُمْ عَلَی أَلْسُنِ عِبَادِهِ،فَلْیَکُنْ أَحَبَّ الذَّخَائِرِ إِلَیْکَ ذَخِیرَهُ الْعَمَلِ الصَّالِحِ،فَامْلِکْ هَوَاکَ،وَشُحَّ بِنَفْسِکَ عَمَّا لَایَحِلُّ لَکَ،فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِیمَا أَحَبَّتْ أَوْ کَرِهَتْ.وَأَشْعِرْ قَلْبَکَ الرَّحْمَهَ لِلرَّعِیَّهِ، وَالْمَحَبَّهَ لَهُمْ،وَاللُّطْفَ بِهِمْ،وَلَا تَکُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضَارِیاً تَغْتَنِمُ أَکْلَهُمْ، فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ:إِمَّا أَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ،وَإِمَّا نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْقِ،یَفْرُطُ مِنْهُمُ الزَّلَلُ،وَتَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ،وَیُؤْتَی عَلَی أَیْدِیهِمْ فِی الْعَمْدِ وَالْخَطَإِ،فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِکَ وَصَفْحِکَ مِثْلِ الَّذِی تُحِبُّ وَتَرْضَی أَنْ یُعْطِیَکَ اللّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَصَفْحِهِ،فَإِنَّکَ فَوْقَهُمْ،وَوَالِی الْأَمْرِ عَلَیْکَ فَوْقَکَ،وَاللّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاکَ! وَقَدِ اسْتَکْفَاکَ أَمْرَهُمْ،وَابْتَلَاکَ بِهِمْ.

ترجمه

ای مالک! بدان من تو را به سوی بلادی فرستادم که پیش از تو دولت های عادل و ستمگری بر آن حکومت داشتند و مردم به کارهای تو همان گونه نظر می کنند که تو در امور زمامداران پیش از خود نظر می کردی،و همان را درباره تو خواهند گفت که تو درباره آنها می گفتی و (بدان) افراد صالح را به آنچه خداوند بر زبان بندگانش جاری می سازد می توان شناخت،بنابراین باید محبوب ترین ذخایر نزد تو ذخیره عمل صالح باشد.زمام هوا و هوس خود را در دست گیر

و نسبت به آنچه بر تو حلال نیست بخیل باش،زیرا بخل به خویشتن،راه انصاف را در آنچه محبوب و مکروه است به تو نشان می دهد و قلب خویش را کانون رحمت و محبّت و لطف به رعیت قرار ده و در مورد آنان همچون درنده ای مباش که خوردنشان را غنیمت شماری،زیرا آنها دو گروهند یا برادر دینی تواند و یا انسان هایی که در آفرینش شبیه تو هستند (در هر حال باید حقوق آنها را محترم بشماری و بدان) از مردم لغزش ها و خطاهایی سر می زند و مشکلاتی به آنها دست می دهد (که آنها را از انجام وظیفه باز می دارد) و به دست آنان از روی عمد یا خطا،کارهای (خلافی) ظاهر می شود (در این گونه موارد) از عفو و گذشت خود آن قدر به آنها عطا کن که دوست داری و خوشنود می شوی خداوند از عفوش به تو عطا کند،زیرا تو فوق آنها هستی و پیشوایت فوق توست و خداوند فوق کسی است که تو را زمامدار آنها قرار داده و تدبیر امور آنها را از تو خواسته و به وسیله آنان تو را آزمایش می کند.

شرح و تفسیر: حقوق همه شهروندان را محترم بشمار

امام علیه السلام به دنبال وصایای پر معنا و جامعی که به طور کلی در بخش نخستین این عهدنامه بیان فرمود،روی سخن را به مالک کرده و انگشت روی نقاط خاص می گذارد.نخست می فرماید:«ای مالک! بدان من تو را به سوی بلادی فرستادم که پیش از تو دولت های عادل و ستمگری بر آن حکومت داشتند و مردم به کارهای تو همان گونه نظر می کنند که تو در امور زمامداران پیش از خود نظر می کردی و همان را درباره تو خواهند گفت که تو درباره آنها می گفتی»؛ (ثُمَّ اعْلَمْ یَا مَالِکُ،أَنِّی قَدْ وَجَّهْتُکَ إِلَی بِلَادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَیْهَا دُوَلٌ قَبْلَکَ،مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ،وَ أَنَّ النَّاسَ یَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِکَ فِی مِثْلِ مَا کُنْتَ تَنْظُرُ فِیهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلَاهِ قَبْلَکَ،وَ یَقُولُونَ

فِیکَ مَا کُنْتَ تَقُولُ فِیهِمْ).

سپس می افزاید:«و (بدان) افراد صالح را به آنچه خداوند بر زبان بندگانش جاری می سازد می توان شناخت»؛ (وَ إِنَّمَا یُسْتَدَلُّ عَلَی الصَّالِحِینَ بِمَا یُجْرِی اللّهُ لَهُمْ عَلَی أَلْسُنِ عِبَادِهِ).

امام علیه السلام در این بخش از سخنان خود از باب مقدّمه به وضع کشور مصر-که به یقین منحصر به آن کشور نیست-اشاره می کند که پیش از تو حکومت های عدل و جوری داشت؛حکومت عدل؛مانند حکومت دوران حضرت یوسف بر مصر بود و حکومت جور حکومت بسیاری از فراعنه از جمله فرعون معاصر حضرت موسی بن عمران بود.

سپس به این مطلب مهم اشاره می فرماید:که معیار سنجش حکومت ها از نظر عدل و جور،افکار عمومی توده مردم است،همان چیزی که امروز در تمام دنیا از آن سخن گفته می شود،هرچند در عمل غالباً به فراموشی سپرده خواهد شد ولی در آن روز که امام علیه السلام این سخن را بیان فرمود کمتر کسی اعتقاد به چنین سخنی داشت و تصور مردم بر این بود که حکومت بدون استبداد امکان پذیر نیست و استبداد همواره آمیخته با ظلم و ستم است.

در بعضی از تعبیرات دانشمندان آمده است:«ألْسِنَهُ الْخَلْقِ أقْلامُ الْحَقِّ»یا «ألْسِنَهُ الرَّعِیَهِ أقْلامُ الْحَقِّ إلَی الْمُلُوکِ»که مفهوم هر دو یکی است و آن اینکه زبان توده های مردم قلم حق است که نامه های خود را با آن برای زمامداران می نویسد یا خداوند بدین وسیله با آنها مکاتبه می کند و در هر حال هدف این است که قضاوت عمومی و هوش جمعی معیار بسیار خوبی برای سنجش ارزش حکومت هاست.

البته گاه می شود که حکومت ها از طریق تبلیغات دروغین و ریاکاری افکار مردم را می دزدند یا آنها را شستشوی مغزی می دهند.در این گونه موارد قضاوت

عمومی بیمار می شود و اثر مطلوب خود را از دست می دهد.

به هر حال شایسته است زمامداران کنونی مسلمانان جمله «إنَّما یُسْتَدلُ عَلَی الصّالِحینَ بِما یُجْرِی اللّهُ لَهُمْ عَلی ألْسُنِ عِبادِهِ» را با آب زر بنویسند و در برابر دیدگان خود نصب کنند و همه روزه آن را بخوانند و به دل بسپارند و برای رسیدن به این مطلب باید متملّقان را از اطراف خود دور سازند و تنها به گواهی اطرافیان قناعت نکنند،بلکه از طریق تماس مستقیم با مردم قضاوت افکار عمومی را دریابند.

در تواریخ آمده است بعضی از زمامداران پیشین که مایل بودند عدالت را اجرا کنند،گاه شبانه لباس مبدل می پوشیدند و تنها در محلات مختلف شهر مخصوصاً مناطق محروم گردش می کردند و اوضاع را دقیقا با حذف تماس واسطه ها بررسی می نمودند.

آن گاه امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه،شش دستور مهم به مالک می دهد:

در آغاز می فرماید:«بنابراین باید محبوب ترین ذخایر نزد تو ذخیره عمل صالح باشد»؛ (فَلْیَکُنْ أَحَبَّ الذَّخَائِرِ إِلَیْکَ ذَخِیرَهُ الْعَمَلِ الصَّالِحِ).

قرآن مجید می فرماید: «فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً» ؛پس هر که به لقای پروردگارش امید دارد،باید کاری شایسته انجام دهد».{کهف، آیه 110.}

در جای دیگر می فرماید: «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ» ؛ سخنان پاکیزه به سوی او صعود می کند و عمل صالح را بالا می برد (و قبول می کند و پاداش شایسته می دهد).{فاطر، آیه 10.}

به تفسیر دیگر عمل صالح سخنان پاکیزه را بالا می برد و اعتقادات را راسخ می سازد.

در سوره عصر می خوانیم: ««إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ* إِلاَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» ؛که انسان ها همه در زیانند؛مگر کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند،و یکدیگر را به (ادای) حق سفارش کرده و یکدیگر را به استقامت و شکیبایی توصیه نموده اند».{ عصر، آیه 3 و 4}

در دومین و سومین دستور می فرماید:«زمام هوا و هوس خود را در دست گیر و نسبت به آنچه بر تو حلال نیست بخیل باش،زیرا بخل به خویشتن،راه انصاف را در آنچه محبوب و مکروه است به تو نشان می دهد»؛ (فَامْلِکْ هَوَاکَ، وَ شُحَّ{«شح» در اصل به معنای بخل توأم با حرص است که به صورت عادت درآید و این هر دو از رذایل مهم اخلاقی است بعضی از مفسران قرآن گفته اند «ش » از بخل شدیدتر است. استفاده از این واژه در کلام امام علی اشاره به این است که شدیدا از آنچه بر تو حرام است بپرهیز و خویشتن را از آن باز دار همچون بخیلی که مردم را از اموال و ثروت خود باز می دارد.} بِنَفْسِکَ عَمَّا لَا یَحِلُّ لَکَ،فَإِنَّ الشُّحَّ بِالنَّفْسِ الْإِنْصَافُ مِنْهَا فِیمَا أَحَبَّتْ أَوْ کَرِهَتْ).

مالکیّت هوای نفس که امام علیه السلام بر آن تأکید فرموده،آن است که به هنگام هیجان شهوات،انسان بتواند خود را کنترل کند و به عکس اگر هوای نفس،مالک فکر و عقل و نیروی انسان شود او را به هر پرتگاهی می کشاند.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم

«احْذَرُوا أَهْوَاءَکُمْ کَمَا تَحْذَرُونَ أَعْدَاءَکُمْ فَلَیْسَ شَیْءٌ أَعْدَی لِلرِّجَالِ مِنِ اتِّبَاعِ أَهْوَائِهِمْ وَ حَصَائِدِ أَلْسِنَتِهِمْ؛ از هوای نفس بترسید همان گونه که از دشمنان بیم دارید،چرا که چیزی دشمن تر از پیروی هوای نفس و آنچه«بی حساب»بر زبان انسان جاری می شود نیست».{اصول کافی، ج 2، ص 335، ح 1.}

در حدیث دیگری در غررالحکم از امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام آمده است:

«أمْلِکُوا أنْفُسَکُمْ بِدَوامِ جِهادِها؛ از طریق جهاد مداوم در برابر خواسته های نفس

مالک نفس خویش شوید»{غررالحکم، ح 4898}

بخل به خویشتن در برابر آنچه حرام است مفهومی جز این ندارد که انسان همچون بخیل که حاضر نیست درهم و دیناری از اموال خود را به کسی بدهد در برابر محرمات ایستادگی کند.نتیجه این کار آن است که راه انصاف را در همه حال می پوید؛خواه در اموری که مورد علاقه اوست یا اموری که مورد علاقه او نیست.

سپس امام علیه السلام در چهارمین دستور به مسأله بسیار مهمی اشاره می کند که از سماحت و عظمت قوانین اسلامی پرده برمی دارد و چیزی را که در آن روز در دنیا مطرح نبود عنوان می کند و می فرماید:«و قلب خویش را کانون رحمت و محبّت و لطف به رعیّت قرار ده»؛ (وَ أَشْعِرْ قَلْبَکَ الرَّحْمَهَ لِلرَّعِیَّهِ وَ الْمَحَبَّهَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ).

می دانیم«اشعر»از ریشه«شعار»است و شعار در اصل به لباس زیرین انسان گفته می شود که با تن او مستقیماً در تماس است.انتخاب این تعبیر از سوی امام علیه السلام اشاره به این است که باید قلب تو مستقیماً با رحمت و محبّت و لطف نسبت به رعایا در تماس باشد.

ممکن است تفاوت رحمت و محبّت و لطف در این باشد که رحمت مرتبه نخستین دوستی و خوش رفتاری است و محبّت درجه بالاتر و لطف آخرین درجه است.نیز شاید تفاوت این مراتب نسبت به موقعیت رعایا باشد؛بعضی استحقاق رحمت دارند و بعضی که سودمندتر و مفیدترند شایسته محبّت و آنهایی که خدمت و تلاششان از همه بیشتر است سزاوار لطف اند.

در روایتی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«لَا تَصْلُحُ الْإِمَامَهُ إِلَّا لِرَجُلٍ فِیهِ ثَلَاثُ خِصَالٍ؛ پیشوایی و زمامداری شایسته کسی است که این سه صفت را داشته

باشد».نخستین صفت ورع و تقوایی است که مانع گناه شود و دومین صفت حلم و بردباری که مانع غضب گردد سپس حضرت سومین صفت را چنین بیان می کند:

«وَحُسْنُ الْوِلَایَهِ عَلَی مَنْ یَلِی حَتَّی یَکُونَ لَهُمْ کَالْوَالِدِ الرَّحِیمِ؛ چنان نسبت به رعایا نیکی کند که همچون پدری مهربان باشد».{کافی، ج 1، ص 407، ح 8}

در ششمین دستور که در واقع تأکیدی است بر آنچه در دستور چهارم بیان شد می فرماید:«و در مورد آنان همچون درنده ای مباش که خوردنشان را غنیمت شماری،زیرا آنها دو گروهند یا برادر دینی تواند و یا انسان هایی که در آفرینش شبیه تو هستند (در هر حال باید حقوق آنها را محترم بشماری)»؛ (وَ لَا تَکُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضَارِیاً{«ضاریا» به معنای درنده است از ریشه «ضرو» بر وزن «ضرب» در اصل به معنای حمله شدید به کسی با چیزی است، از این رو در حمله گوسفندان به زراعت نیز به کار میرود.} تَغْتَنِمُ أَکْلَهُمْ،فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ:إِمَّا أَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ،وَ إِمَّا نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْقِ).

بی شک پایه حکومت صحیح،مقتدر و عادلانه،بر قلوب و دل های مردم است نه بر شمشیرها و نیزه ها.آنها که بر دل ها حکومت دارند کشورشان امن و امان است و آنها که بر شمشیر تکیه می کنند دائما در خطرند.

امام علیه السلام برای اینکه مالک را به حکومت بر دل ها تشویق کند دستور رحمت و محبّت و لطف را درباره رعایا صادر می کند.سپس به بیان نقطه مقابل آن می پردازد و آن اینکه حاکم همچون حیوان درنده ای باشد که خوردن حق رعایا را غنیمت بشمارد آن گاه بهترین دلیل را برای دستور خود بر می گزیند و آن اینکه رعایا در حکومت اسلامی از دو حالت خارج نیستند:اکثریت مسلمانند و می دانیم اسلام هر مسلمانی را برادر مسلمان می داند و یا اقلیتی هستند که با مسلمین زندگی مسالمت آمیز دارند و آنها انسانند و انسان نسبت به انسان باید نهایت محبّت را داشته باشد.

این گفتار در واقع خط بطلانی است بر تبلیغات مسموم دشمنان اسلام که می گویند:مسلمانان حق حیات برای غیر خود قائل نیستند و معتقدند همه را باید از دم شمشیر گذراند و یا اینکه اسلام اصرار دارد دیگران را به اجبار وارد این دین کند.آری این گفتار نشان می دهد تمام انسان ها و پیروان همه مذاهب می توانند با مسلمانان زندگی مسالمت آمیز داشته باشند و در داخل کشورهای اسلامی در سایه قوانین اسلام،جان و مال و ناموس و آبرویشان محفوظ باشد.بر خلاف آنچه در دنیای امروز دیده می شود که حتی اختلاف رنگِ پوست در داخل کشور ظاهرا پیشرفته ای مانند آمریکا مایه تبعیض های وحشتناکی است و بر خلاف نمایش های سیاسی در این زمینه سفیدپوستان آنجا غالباً از سیاه پوستان متنفرند،مراکز اجتماعی آنها از هم جداست و در بسیاری از مسائل اجتماعی حاضر به همکاری با یکدیگر نیستند.

آن گاه امام علیه السلام در پنجمین دستور که از مهم ترین دستورات مدیریت و مردم داری است،می فرماید:«(و بدان) از مردم لغزش ها و خطاها سر می زند و مشکلاتی به آنها دست می دهد (که آنها را از انجام وظیفه باز می دارد) و به دست آنان از روی عمد یا خطا،کارهای (خلافی) ظاهر می شود (در این گونه موارد) از عفو و گذشت خود آن قدر به آنها عطا کن که دوست داری و خوشنود می شوی خداوند از عفوش به تو عطا کند»؛ (یَفْرُطُ{«یفرط» از ریشه «فرط» بر وزن «شرط» به معنای عجله و شتاب کردن در انجام کاری است. این واژه در مورد کسی که برای انجام کاری سبقت می گیرد نیز به کار می رود. } مِنْهُمُ الزَّلَلُ{«زلل» و «زله» بر وزن «غله» به معنای خطا و لغزش است.} ،وَ تَعْرِضُ لَهُمُ الْعِلَلُ،وَ یُؤْتَی عَلَی أَیْدِیهِمْ فِی الْعَمْدِ وَ الْخَطَإِ،فَأَعْطِهِمْ مِنْ عَفْوِکَ وَ صَفْحِکَ مِثْلِ الَّذِی تُحِبُّ وَ تَرْضَی أَنْ یُعْطِیَکَ اللّهُ مِنْ عَفْوِهِ وَ صَفْحِهِ).

بدیهی است هیچ انسانی (جز معصومان علیهم السلام) نیست که خطایی از او سر نزند.

کوچک و بزرگ،دانشمند و جاهل هر یک به تناسب حال خود گرفتار لغزش هایی می شوند و هیچ کس نمی تواند دعوی بی گناهی کند حتی در حالات بعضی از انبیای الهی گاهی ترک اولی دیده می شود که اگر چه گناه نیست اما شایسته مقام آنها نیز نیست و به گفته شاعر:

آنجا که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی؟!

همچنین گاه انسان بر اثر ناراحتی هایی جسمانی و روحانی،شکست در زندگی،از دست رفتن عزیزان و امثال اینها حالت عادی خود را از دست می دهد و در این حال گرفتار لغزش هایی می شود.

امام علیه السلام به مالک اشتر که می خواهد بر گروهی عظیم از مردم یعنی ساکنان مصر حکومت کند عفو از خطاها را (تا آنجا که میسر است و راه دارد) دستور می دهد و برای اینکه انگیزه این کار در وجود او تقویت شود وی را به خطاهایش در پیشگاه پروردگار توجّه داده،می فرماید:آیا مایل نیستی خدا از خطاهای تو بگذرد،پس تو هم از خطاهای رعایای خود بگذر و بر آنان سخت نگیر.البته تا جایی که عفو و بخشش موجب بی نظمی و تضییع حقوق مظلومان نگردد.

هنگامی که داستان افک به وسیله منافقان در میان مسلمانان منتشر شد و گروهی از آنان همسر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را متهم به انحراف از جادّه عفّت کردند، عده ای از مؤمنان نیز آگاهانه یا ناآگاهانه در مسیر این شایعه سازی قرار گرفتند.

آیاتی از قرآن نازل شد و شدیداً با این کار برخورد کرد،آن چنان که بعضی از مسلمانان تصمیم گرفتند رابطه خود را با شایعه پراکنان به طور کلی قطع کنند و آنها را از کمک های مادّی خود محروم سازند.آیه نازل شد: ««وَ لا یَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْکُمْ وَ السَّعَهِ أَنْ یُؤْتُوا أُولِی الْقُرْبی وَ الْمَساکِینَ وَ الْمُهاجِرِینَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللّهُ لَکُمْ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» ؛آنها که از میان شما دارای برتری (مالی) و وسعت زندگی هستند نباید سوگند یاد کنند که از انفاق کردن به نزدیکان و مستمندان و مهاجران در راه خدا (که گرفتار محرومیّت هستند) دریغ نمایند،آنها باید عفو کنند و چشم بپوشند،آیا دوست ندارید خداوند شما را بیامرزد؟ و خداوند آمرزنده و مهربان است (شما هم بخشنده و مهربان باشید).{نور، آیه 22.}

فرق میان عفو و صفح،این است که عفو کردن به معنای صرف نظر نمودن از کیفر خطاست؛ولی صفح (در این گونه موارد) آن است که به کلی خطا را از ذهن خود بشوید و به فراموشی بسپارد.

جمله «یُؤْتَی عَلَی أَیْدِیهِمْ» به این معنا نیست که باید دست خطاکاران را گرفت و هدایت کرد،آن گونه که بعضی از شارحان گفته اند،بلکه به این معناست که کارهای خطا بر دست آنها جاری می شود.

آن گاه برای توضیح و تأکید بیشتر می فرماید:«زیرا تو فوق آنها هستی و پیشوایت فوق توست و خداوند فوق کسی است که تو را زمامدار آنها قرار داده و تدبیر امور آنها را از تو خواسته و به وسیله آنان تو را آزمایش می کند»؛ (فَإِنَّکَ فَوْقَهُمْ،وَ وَالِی الْأَمْرِ عَلَیْکَ فَوْقَکَ،وَ اللّهُ فَوْقَ مَنْ وَلَّاکَ! وَ قَدِ اسْتَکْفَاکَ أَمْرَهُمْ، وَ ابْتَلَاکَ بِهِمْ).

امام علیه السلام این نکته را یادآور می شود که هر کس بر گروهی حکومت می کند در حدّ خود تحت حکومت دیگری قرار دارد؛اگر تو بر مصر حکومت خواهی کرد توجّه داشته باش من هم حاکم بر تو و مراقب اعمالت هستم و اگر من بر تو حکومت می کنم باید مراقب باشم که خداوند حاکم بر ماست و به یقین توجّه به این امر سبب می شود که انسان تا می تواند از عفو و گذشت و محبّت بهره گیرد تا بتواند در انتظار عفو حاکم بر خود و بالاتر از آن در انتظار عفو الهی باشد.

بخش سوم

متن نامه

وَ لَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَکَ،لِحَرْبِ اللّهِ فَإِنَّهُ لَایَدَ لَکَ بِنِقْمَتِهِ،وَ لَا غِنَی بِکَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ.وَ لَا تَنْدَمَنَّ عَلَی عَفْوٍ،وَ لَا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَهٍ،وَ لَا تُسْرِعَنَّ إِلَی بَادِرَهٍ وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَهً،وَ لَا تَقُولَنَّ:إِنِّی مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ،فَإِنَّ ذَلِکَ إِدْغَالٌ فِی الْقَلْبِ،وَ مَنْهَکَهٌ لِلدِّینِ،وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِیَرِ.وَ إِذَا أَحْدَثَ لَکَ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ سُلْطَانِکَ أُبَّهَهً أَوْ مَخِیلَهً،فَانْظُرْ إِلَی عِظَمِ مُلْکِ اللّهِ فَوْقَکَ،وَ قُدْرَتِهِ مِنْکَ عَلَی مَا لَا تَقْدِرُ عَلَیْهِ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّ ذَلِکَ یُطَامِنُ إِلَیْکَ مِنْ طِمَاحِکَ،وَ یَکُفُّ عَنْکَ مِنْ غَرْبِکَ،وَ یَفِیءُ إِلَیْکَ بِمَا عَزَبَ عَنْکَ مِنْ عَقْلِکَ! إِیَّاکَ وَ مُسَامَاهَ اللّهِ فِی عَظَمَتِهِ، وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِی جَبَرُوتِهِ،فَإِنَّ اللّهَ یُذِلُّ کُلَّ جَبَّارٍ،وَ یُهِینُ کُلَّ مُخْتَالٍ.

ترجمه ها

دشتی

هرگز با خدا مستیز، که تو را از کیفر او نجاتی نیست، و از بخشش و رحمت او بی نیاز نخواهی بود. بر بخشش دیگران پشیمان مباش، و از کیفر کردن شادی مکن ، و از خشمی که توانی از آن رها گردی شتاب نداشته باش. به مردم نگو، به من فرمان دادند و من نیز فرمان می دهم، پس باید اطاعت شود، {- نفی حکومت: ابسولوتیسم ABSOLUTISM )حکومتهای مطلقه و استبدادی)} که این گونه خود بزرگ بینی دل را فاسد و دین را پژمرده، و موجب زوال نعمت هاست . و اگر با مقام و قدرتی که داری، دچار تکبّر یا خود بزرگ بینی شدی به بزرگی حکومت پروردگار که برتر از تو است بنگر ، که تو را از آن سرکشی نجات می دهد، و تند روی تو را فرو می نشاند، و عقل و اندیشه ات را به جایگاه اصلی باز می گرداند .

بپرهیز که خود را در بزرگی همانند خداوند پنداری، و در شکوه خداوندی همانند او دانی، زیرا خداوند هر سرکشی را خوار می سازد، و هر خود پسندی را بی ارزش می کند .

شهیدی

و خود را آماده جنگ با خدا مکن که کیفر او را نتوانی برتافت و در بخشش و آمرزش از او بی نیازی نخواهی یافت، و بر بخشش پشیمان مشو و بر کیفر شادی مکن ، و به خشمی که توانی خود را از آن برهانی مشتاب، و مگو مرا گمارده اند و من می فرمایم، و اطاعت امر را می پایم. چه این کار دل را سیاه کند و دین را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزدیکی بلا و آفت ، و اگر قدرتی که از آن برخورداری، نخوتی در تو پدید آرد و خود را بزرگ بشماری، بزرگی حکومت پروردگار را که برتر از توست بنگر، که چیست، و قدرتی را که بر تو دارد و تو را بر خود آن قدرت نیست ، که چنین نگریستن سرکشی تو را می خواباند و تیزی تو را فرو می نشاند و خرد رفته ات را به جای باز می گرداند. بپرهیز که در بزرگی فروختن، خدا را همنبرد خوانی و در کبریا و عظمت خود را همانند او دانی که خدا هر سرکشی را خوار می سازد و هر خودبینی را بی مقدار.

اردبیلی

نصب مکن خود را برای حرب خدا با تو و غضب کردن او بر تو پس بدرستی که هیچ قوتی نیست مر تو را با قهر و خشم خدا و هیچ بی نیازی نیست تو را از عفو کردن او و پشیمان مشو بر عفو کردن گناه کار و شاد مباش بعقوبت کردن بجهه بدی و شتاب مکن بتیزی غضبی که یابی از آن وسعتی و مگو که من امارت داده شده ام امر کننده ام بر رعیت پس فرمان برده میشوم پس بدرستی که این افساد است در دل و موضع ضعف منست مر دین را و نزدیکی جستنست بغیر رفاهیت و جمعیت نعمت و چون پدید آرد برای تو آنچه تو در دنیا از سلطنت و حکومت تو با بزرگی و کبر پس نظر کن بعضمت و پادشاهی خدا که بر بالای تست و توانائی او از تو بر چیزی که توانا نیستی

توانا نیستی بر آن از نفس خود پس بدرستی که این تسکین میکند بسوی تو از بلندی و تکبر تو و باز می دارد از تو از تیزی خود پسندی تو و باز می گرداند بسوی چیزی را که غایب شد از تو بواسطه استکبار از خرد تو حذر کن از نبرد کردن تو با خدا در بزرگی و مانند کردن خود را باو در بزرگواری او پس بدرستی که خدا ذلیل می گرداند هر گردنکش را و خوار می سازد هر متکبر سرکش را

آیتی

ای مالک، خود را برای جنگ با خدا بسیج مکن که تو را در برابر خشم او توانی نیست و از عفو و بخشایش او هرگز بی نیاز نخواهی بود. هرگاه کسی را بخشودی، از کرده خود پشیمان مشو و هرگاه کسی را عقوبت نمودی، از کرده خود شادمان مباش. هرگز به خشمی، که از آنت امکان رهایی هست، مشتاب و مگوی که مرا بر شما امیر ساخته اند و باید فرمان من اطاعت شود. زیرا، چنین پنداری سبب فساد دل و سستی دین و نزدیک شدن دگرگونیها در نعمتهاست. هرگاه، از سلطه و قدرتی که در آن هستی در تو نخوتی یا غروری پدید آمد به عظمت ملک خداوند بنگر که برتر از توست و بر کارهایی تواناست که تو را بر آنها توانایی نیست. این نگریستن سرکشی تو را تسکین می دهد و تندی و سرافرازی را فرو می کاهد و خردی را که از تو گریخته است به تو باز می گرداند.

بپرهیز از اینکه خود را در عظمت با خدا برابر داری یا در کبریا و جبروت، خود را به او همانند سازی که خدا هر جباری را خوار کند و هر خودکامه ای را پست و بیمقدار سازد.

انصاریان

خود را در موقف جنگ با خدا قرار مده،که تو را تحمّل کیفر او نیست،و از عفو و رحمتش بی نیاز نمی باشی.از گذشتی که از مردم کرده ای پشیمان مشو،و بر کیفری که داده ای شاد مباش ، و به خشمی که راه بیرون رفتن از آن وجود دارد شتاب مکن،و فریاد مزن که من بر شما گمارده ام،فرمان می دهم باید اطاعت شوم،که این وضع موجب فساد دل،و کاهش و ضعف دین،و باعث نزدیک شدن زوال قدرت است .هرگاه حکومت برای تو خود بزرگ بینی و کبر به وجود آورد، به بزرگی سلطنت خداوند که فوق توست و قدرتی که بر تو دارد و تو را بر خودت آن قدرت و توانایی نیست نظر کن ،که این نظر کبر و غرورت را می نشاند،و تندی و شدت را از تو باز می دارد،و عقل از دست رفته را به تو باز می گرداند .از برابر داشتن خود با عظمت حق،و از تشبّه خود با جبروت خداوند بر حذر باش،که حضرت او هر گردنکشی را خوار، و هر متکبری را بی ارزش و پست می کند .

شروح

راوندی

و قوله لا تنصبن نفسک لحرب الله فانه لا یدی لک بنقمته ای لا تبارز الله فی معاصیه فلا قوه لک علی عقوبته، و حذف النون من لا یدی لک لمضارعته للمضاف و قیل لکثره الاستعمال. و یقال مالی بفلان یدان ای طاقه، قال الله تعالی و السماء بنیناها باید و نونا التاکید یدخلان فی الامر و النهی لتحقیق ذلک. و نصبت الشی ء: اقمته. و قوله و لا تبجحن بعقوبه ای لا تفرحن بعمل عملته تعاقب علیه. و البجح: الفرح. و قد بجح بالشی ء و بجح به لغتان، و الاحسن فی معناه ای لا تفرح بعقوبتک لا حد و افرح بعفوک فیما یجوز. و لا تسرعن الی بادره: ای حده، یقال: بدرت منه بوادر غضب ای سقطات و خطا عندما احتد. و المندوحه: السعه. و قوله فان ذلک ادغان فی القلب ای ابتداء فساد فی القلب لم یکن فیه. و الدغل: الفساد، یقال: ادغل فی الاصل اذا ادخل فیه ما یخالفه و یفسده. و منهکه للدین: ای ضعف له، من قولهم رجل منهوک ای مدنف. و الغیر اسم من قولک غیرت الشی ء فتغیر. و الابهه و المخیله: الکبر و العظم: العظمه، و العظم مصدر، یقول علیه السلام: اذا دخلت علیک عظمه بسبب الملک فانظر الی قدره الله فوقک، فان ذلک- ای ذلک النظر- یطامن الیک، ای یسکن تلک الحرکه و بعض ذلک الجماح و یدفع الیک السکینه و الوقار و یقال: طمحت المراه مثل جمحت، و طمح بصره الی الشی ء ارتفع، و من طماحک من للتبعیض. و یجوز ان یکون الیک یتعلق بمضمر علی ما ذکرنا، اذ یتعلق بطماحک، ای یرد بعض نظرک الذی یکون من الکبر الی نفسک. و غرب الفرس: حدته و اول جریه، یقال: کففت من غربه ای بعضه. و یفی ء الیک: ای یرجع. و قوله و ایاک و مساماه الله فی عظمته ای احذرک ان تتردی بالکبریاء فانها رداء الله. و المساماه مفاعله من السمو و هو العلو. و الجبروت: الکبر العظیم. و قوله فانک الا تفعل تظلم مفعول محذوف، ای ان لا تفعل ذلک فیکون اشاره الی المصدر الذی یدل علیه.

کیدری

لا تنصبن نفسک لحرب الله: ای لا تناز عن الله فی سلطانه بمخالفته و عصیانه، و الحکم علی الخلق بغیر الحق. فانه لا ید لک بنقمته: ای لا طاقه لک بعقوبته و بحقیقه لیس لک یدان تنبسطان بسبب دفع نقمته و عقوبته، و قصدهم فی مثل هذه الاضافه و انما زیدت اللام لتوکید معنی الاضاف و لاداء حق المنفی فی التنکیر بالانفصال الظاهر، و اذا کان قوله: لک: فی حکم المضاف الیه فلابد للمبتدا من خبر و التقدیر لا یداک موجودتان. و البادره: ما تبدر من المرء و تصدر منه من الخطاء عند الغضب. و المندوحه: السعه. و لا تقولن انی مومر آمر فاطاع: لان الانسان لو اقدام علی جمیع ما یقدر علیه، لکان فساده اکثر من صلاحه لان ما یدعو الیه الشهوه و الهوی لا خیر فیه، و لو کان الوالی یامر بجمیع ما یطاع فیه لم تسلم نفسه و لا ولایته، فیجب ان یامر بما یقتضیه العقل و الدین. ادغال فی القلب: ادغال خیانه و فساد فیه. منهکه للدین: ای نقصان او ضعف من قولهم نهکته الحمی ای اجهدته و اضنته. و الابهه: العظمه و المخیله: التکبر. یطامن الیک من طماحک: ای یسکن من نخوتک و یذلل من صعوبتک، و ضمن یطامن، معنی یرد، فلذالک عداه بالی، ای یرد الیک سوره غضبک (و اعتلائک) و لا یخلیها یتجاوز عنک الی غیرک، و قیل ان الی یتعلق بطماحک، و هو من قولهم: طمح بصره الی الشی ء ای ارتفع ای یسکن ذلک بعض نظرک الی نفسک بعین العجب و الکبریاء. و غرب السیف حده: و هو هنا مستعار، یعنی ان النظر الی عظم ملک الله، و قدرته یمنعکم من النظر بعین الاستعظام الی ملکک و قدرتک، فی کل ذلک سلاح الشیطان، و سلاح النفس الاماره عن ان یوثره فیک، و یوقعک فی مهاویک. ایاک و مساماه الله فی عظمته: من قوله تعالی: الکبریاء ردائی و العظمه ازاری الی آخره.

ابن میثم

چهارم: او را از این که خود را در معرض نبرد با خدا قرار دهد، منع فرموده و مقصود از نبرد با خدا کنایه از درشتی نسبت به بندگان خدا و ظلم به آنهاست، مبارزه ی با خدا درباره ی مردم همان سرکشی و نافرمانی اوست. عبارت: فانه لا یدی لک … و رحمته صغرای قیاس مضمری است که بدان وسیله توجه داده است بر این که ستم کردن به بندگان خدا و جنگ با خدا روا نیست، و نداشتن دست کنایه از نداشتن قدرت است. گفته می شود: مالی بهذا لا مرید وقتی که آن کار از کارهایی باشد که در خور توان نیست. و حذف ن از کلمه ی: الیدین به دلیل شبه مضاف بودن آن است، و بعضی گفته اند به دلیل کثرت استعمال است. و کبرای مقدر قیاس نیز چنین است: و هر کس چنان باشد روا نیست که خود را با ظلم به بندگان خدا در معرض جنگ با خدا قرار دهد. پنجم: او را از پشیمانی بر گذشتی که کرده، منع نموده و همچنین از خوشحالی به مجازات دیگران و شتاب کردن در خشم و تندخویی، در حالی که راه گریز از آن را دارد، نهی فرموده است، زیرا همه ی اینها از او از افسار گسیختگی قوه ی غضب است، در حالی که می دانی این قوه به منزله ی شیطانی است که انسانرا به سمت آتش دوزخ می کشد. ششم- او را از فرمان دادن به کاری که سزاوار فرمان نبوده و مخالف دین ماست تهی کرده و همچنین او را از امری که ممکن است باعث بددلی او شود نهی کرده است. از قبیل این که با خود بیندیشد مردم باید فرمان او را اجرا کنند چون بر مردم اطاعت و شنوایی دستور و امر او، و بر او صدور فرمان است و بس، براستی این باعث خرابی دل و دین است، و به این خرابی اشاره فرموده است در عبارت فانه ادغال … الغیر، فساد و خرابی دل از سه راه به شرح زیر امکان پذیر است: اول، آن که این گونه تصور (که من فرمانروا هستم پس باید اطاعت شوم) ویرانگر قلب و منصرف کننده ی آن از راه خداست و معنای تباه ساختن قلب نیز. دوم، این که (چنین طرز فکری) باعث خرابی دین و سست شدن بنیاد آن است. سوم، آن که باعث نزدیکی به غیر خداست زیرا ستمکاری از مهمترین عواملی است که زمینه ساز است برای این که مردم تمام نیروی خود را در جهت نابودی او به کار ببرند و به همین مطلب اشاره دارد آیه مبارکه: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم. و این بخش از سخنان امام (علیه السلام) به منزله ی سه مقدمه ی صغرا برای قیاسات مضمری است که کبرای مقدر در تمام آنها چنین است: و هر چه که از این قبیل باشد انجام آن روا نیست. هفتم: امام (علیه السلام) او را به داروی درد خودخواهی و خودپسندی که ممکن است در طول حکومت و فرمانروایی اش دامن او را بگیرد، راهنمایی فرموده است، به این ترتیب که به عظمت خدا که مافوق او و مافوق قدرت او است و نسبت به آنچه که خود او در مورد خود، توانایی آن را نداشته، نه توان جلب منفعتی و نه دفع زیانی از خود دارد، بیندیشد، که همین داروی آرامبخش خودخواهی است که به سراغ او آمده است، و آن را فرو می نشاند و شدت خشم او را درهم می شکند، و آن مقدار از عقل و اندیشه او را که تحت تاثیر قوه ی خشم وی قرار گرفته و با یورش قوه ی غضب از دست رفته بود، به او باز می گرداند. و این قسمت از سخنان امام (علیه السلام) نیز سه مقدمه صغرا برای سه قیاس مضمری هستند که در آنها بر ضرورت انجام کاری که به منزله ی داروی شفابخش است، راهنمایی فرموده است. و مقدمات کبرای قیاسات نیز چنین است: و هرچه که آن چنان باشد، انجام دادنش بر تو لازم است. هشتم: او را از خود بزرگ بینی و اظهار جبروت برکنار داشته و بدان جهت که اینها نوعی همسان بینی و خود را نظیر خدا شمردن است، برحذر فرموده است، چه آن که تکبر باعث این می شود تا خداوند متکبر را ذلیل و خوار گرداند. و حقیقت استدلال چنین است: براستی تو ای مالک اگر تکبر و خود بزرگ بینی داشته باشی، خداوند خوار و ذلیلت خواهد ساخت، همین به منزله ی مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن چنین است: و هر کس چنان باشد، باید با ترک خود بزرگ بینی از خدا بترسد، (نتیجه این می شود: پس تو ای مالک، از خدا بترس و تکبر نورز!).

ابن ابی الحدید

قوله لا تنصبن نفسک لحرب الله أی لا تبارزه بالمعاصی فإنه لا یدی لک بنقمته اللام مقحمه و المراد الإضافه و نحوه قولهم لا أبا لک .

قوله و لا تقولن إنی مؤمر أی لا تقل إنی أمیر و وال آمر بالشیء فأطاع.

و الإدغال الإفساد و منهکه للدین ضعف و سقم .

ثم أمره عند حدوث الأبهه و العظمه عنده لأجل الرئاسه و الإمره أن یذکر عظمه الله تعالی و قدرته علی إعدامه و إیجاده و إماتته و إحیائه فإن تذکر ذلک یطامن من غلوائه أی یغض من تعظمه و تکبره و یطأطئ منه.

و الغرب حد السیف و یستعار للسطوه و السرعه فی البطش و الفتک.

قوله و یفیء أی یرجع إلیک بما بعد عنک من عقلک و حرف المضارعه مضموم لأنه من أفاء .

و مساماه الله تعالی مباراته فی السمو و هو العلو

کاشانی

(لا تنصبن نفسک) نصب مکن نفس خود را (لحرب الله تعالی) برای حرب کردن خدا با تو، یعنی غضب نمودن او بر تو و تو را در سلسله عقاب کشیدن به جهت مخالفت با امر او (فانه لا یدی لک) پس به درستی که هیچ قوتی نیست مر تو را (بنقمته) با قهر و خشم خدا (و لا غنی بک) و هیچ بی نیازی نیست تو را (علی عفوه و رحمته) از عفو کردن و رافت و مهربانی او. بلکه در دنیا و آخرت محتاج رحمت اویی (و لا تندمن علی عفو) و پشیمان مشو بر عفو کردن از گناهکار (و لا تبجحن بعقوبه) و شادان مباش به عقوبت کردن به جهت بدی کردار (و لا تسرعن) و شتاب مکن (الی بادره وجدت عنها مندوحه) به تیزی غضبی که یابی از آن وسعتی و گنجایشی در نفس (و لا تقولن انی مومر) و مگو که من امارت و حکومت داده شدم بر رعایا و به واسطه آن (امر) امرکننده ام بر آنها (فاطاع) پس فرمان برده می شوم در آن امر (فان ذلک) پس به درستی که آن گفتار (ادغال فی القلب) افساری است در دل به واسطه آنکه واسطه عجب و تکبر بر عباد (و منهکه للدین) و محل ضعف و نقص است مر دین را (و تقرب من الغیر) و نزدیکی جستن است به تغیر و رفاهیت و جمعیت و نعمت کقوله تعالی (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم) (و اذا احدث لک) و چون پدید آورد برای تو (ما انت فیه) آنچه تو در اویی (من سلطانک) از حکومت تو (ابهه او مخیله) بزرگی و یا کبر را (فانظر) پس نظر کن (الی عظم ملک الله) به عظمت پادشاهی خدا (فوقک) که بالای تو است (و قدرته منک) و توانایی او از تو (علی ما لا تقدر علیه) بر چیزی که توانا نیستی بر آن (من نفسک) از نفس خود (فان ذلک) پس به درستی که آن نظر کردن (یطامن الیک) تسکین می کند به سوی تو (من طماحک) از بلندی تو. یعنی تکبر تو را می شکند و کبر تو را برطرف می سازد. (و یکف عنک) و باز می دارد از تو (من غربک) از تیزی خودپسندی تو (و یفی ء الیک) و باز می گرداند به سوی تو (بما عزب عنک) چیزی را که غایب شد از تو به واسطه استکبار (من عقلک) از خرد تو (ایاک و مسامات الله) حذر کن از نبرد کردن با خدا (فی عظمته) در بزرگی او (و التشبه به) و مانند کردن خود را به او (فی جبروته) در بزرگواری او (فان الله) پس به درستی که خدا (یذل کل جبار) ذلیل می کند هر گردنکش را (و یهین کل مختال) و اهانت می نماید و خوار می سازد هر متکبر گردنکش را

آملی

قزوینی

نصب نکنی زینهار نفس خود را برای جنگ با خدای تقدس و تعالی بجرئت بر معصیت و ظلم بر عباد و عدم رحمت و علو بر ایشان بدرستی که نیست ترا طاقت با خشم خدای (اعاذنا الله منه برحمته) و نیست ترا بی نیازی از عفو و رحمت او غایت تهدید و نهایت تحریص است بر آنچه امر کرد بر آن از رحمت عباد و عفو و صفح از خطا و زلل ایشان. و پشیمان نگردی هرگز بر عفوی، و شاد و مفتخر نگردی بر عقوبتی، و این صفت اشرار و ارباب غلظت قلوب باشد، و نشتابی به غضب و طیشی که از تو بی تامل صادر گردد و بیایی از وقوع در آن راه بیرون شدنی، و از آن مضیق حرج وسعت فرجی. یعنی چندانکه توانی سعی در آن کن که بر دست تو امری از غضب و عقوبت که از آن مهربی و بیرون شدنی داشته باشی صادر نگردد. و بسیار عقوبتها باشد که جاهل پندارد مگر بدون آن امر او با رعیت اصلاح نپذیرد و کار بصلاح نمی آید و عاقل در آن موضع بلطف و رفق آن فساد بصلاح بازآرد و آن خلل از کار ملک ببرد، و همچنین قومی که نفوس ایشان به شر و خیر مایل است در مثل این مواضع تعجیل به عقوبت کنند، و باشد که نفس ایشان را از آن فرح و تبختری نیز حاصل گردد و این از غایت شرارت نفس باشد. و نگوئی با خود از روی غرور و عجب که من امیر کرده شده ام بر این قوم، امر میکنم بر آنچه رای داشته باشم، پس فرمان برده میشوم، و این اندیشه موجب غرور گردد، و اگر کسی احیانا از طاعت او بزلتی بیرون شده باشد بر او نبخشد و عفو. نکند، و این حال ادغال باشد در دل، یعنی این وسوسه که شیطان برانگیزد موجب فساد دل و خلل آن گردد، و از اسباب ضعیف شدن و کاستن دین باشد، همچو مرضی که تن را بگدازد و بکاهاند و گوشت آن بریزاند، و موجب تقرب و نزدیک شدن تغیر و زوال نعمت گردد، چنانچه حق تعالی در کلام مجید فرموده (ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر و اما بانفسهم.. الایه) (بدرستیکه حق سبحانه و تعالی تغییر نمیدهد آنچه قومی را باشد، از نعمت و مکنت تا آنگاه که تغییر دهند ایشان خود آنچه در نفوس ایشان کامن باشد، و در خاطرهای ایشان مضمر بود، از قصد خیر و طلب صلاح به ناسپاسی، و تحقق بر صفت مذموم حق ناشناسی. و هرگاه احداث کند از برای تو این حالت که در آنی ازسلطان بر عباد و بلاد در نفس تو بزرگی و شان یا کبر و افتخار، پس نظر کن و تامل کن در بزرگی پادشاهی خدای (عظم شانه) بالای تو و غالب بر تو و قدرت او تعالی از تو بر آنچه تو قادر بر آن نیستی از جانب خود، پس این تامل در بزرگواری خدای عجز و خواری عباد از شاه و گدای ساکن می گرداند بسوی تو سرگشی نفس ترا، و کم میگرداند از سربلندی و تکبر تو، و بازمی دارد از تو تندی و توسنی ترا و بازمی گرداند بسوی تو آنچه غایب شده است از تو از عقل تو. یعنی آن آگاهی و اعتبار را که بسبب تکبر از عقل تو کم شده غایب گشته بتو بازمیگرداند. حذر باد ترا از برابری کردن با خدای تعالی در عظمت او، و تشبه نمودن به او تعالی در جبروت او، پس بدرستیکه خدای ذلیل میگرداند هر گردنکشی را که با او مقابله کند، و خوار میگرداند هر متکبری را که با او گردن به دعوی افرازد. و ارباب تحقیق گفته اند: هر معصیتی توبه داشته باشد و با آن انابت و ندامت جمع گردد و تحقیق یابد، مگر عصبیت و استکبار که با توبه و انابت جمع نگردد چه معجب از اعتذار استکبار کند، و از توبه و انابت استنکاف نماید، و از اینجا بود که معصیت (آدم) به توبه مقرون گشت و (ابلیس) بر معصیت خویش مصر و مستمر بماند. و هم از آن حضرت منقول است که چیست ابن آدم را که عجب و استکبار نماید، اول او نطفه ایست (مذره) یعنی خوار و پلید، و آخر او جیفه ایست (قذره) یعنی گندیده و بدبو و او در میان این دو حالت پیوسته حامل (عذره) است یعنی سرگین است، و این معنی را چنین نظم کرده اند: عجبت من معجب بصورته و کان من قبل نطفه مذره علی غد بعد حسن صورته یصیر فی الارض جیفه قذره و هو علی عجبه و نخوته ما بین هذین یحمل العذره و دیگری چنین گفته است اری اولاد آدم ابطرتهم حظوظهم من الدنیا الدنیه فلم بطروا و اولهم منی او افتخروا و آخرهم منیه و دیگری گفته: تنبه و جسمک من نطفه و انت و عاء لما تعلم و این حضرت علیه السلام در دیوان فرمود: الناس من جهه التمثال اکفاء ابوهم آدم و الام حواء فان یکن لهم فی اصلهم شرف یفاخرون به فالطین و الماء بدانکه همچنانچه امراض ظاهره موجب هلاک بدنند هر یک را دوائی مقرر باشد که علاج آن بدان دوا کرده شود، همچنین امراض باطنه که موجب هلاک جان و فساد ادیانند هر مرضی را دوائی باشد خاص بدان مرض، و مرض کبر بدترین امراض باطنه است، و سبب آن نظر در استیلاء و استعلاء است که شخص را حاصل شده با ذهول از عظمت و استیلای حق تعالی، و ضعف و عجز آدمی و دوای این مرض تامل در عظمت و بقای حق تعالی و نظر در عجز و بیچارگی و فنای بنده باشد. ارباب نفوس زاکیه و اخلاق مهذبه هرگاه آن مرض به وسوسه شیطان بر نفس ایشان مستولی گردد علاج آن بیاد کردن عظمت و کبریای خالق تعالی کنند، اگر لطف او تعالی مساعدت کند، و هر قوم که تعظیم و استکبار کنند و عظمت او تعالی بیاد ایشان دهی و به استعلاء او تعالی تخویف کنی از آن بازنگردد، و از سر غلو و طغیان خود نیفتند، ایشان آن قوم باشند که مرض کبر در ایشان مزمن شده، و جوهر دل ایشان خورده، هیچگونه روی صلاح و رستگاری نداشته باشند. اینجا سوال است که آیا امراض نفسانی از شیطان باشد و اثر وسوسه و افساد او است، جواب ظاهر آنست که امراض باطنه و هم ظاهره از وجهی به شیطان نسبت داده میشود (و فی الکتاب الکریم عن لسان ایوب علیه السلام … انی مسنی الشیطان بنصب و عذاب) (و فی احادیث روضه الکافی ما یدل علی ذلک) و تحقیق و تفصیل این مطلب مقامی دیگر میخواهد.

لاهیجی

«لا تنصبن نفسک لحرب الله، فانه لاید لک بنقمته و لاغنی بک عن عفوه و رحمته و لا تندمن علی عفو و لا تبجحن بعقوبه و لا تسرعن الی بادره وجدت عنه مندوحه و لا تقولن انی مومر آمر فاطاع، فان ذلک ادغال فی القلب و منهکه للدین و تقرب من الغیر و اذا احدث لک ما انت فیه من سلطانک ابهه او مخیله فانظر الی عظم ملک الله سبحانه فوقک و قدرته منک علی ما لاتقدر علیه من نفسک، فان ذلک یطامن الیک من طماحک و یکف عنک من غربک و یفی ء الیک بما عزب عنک من عقلک. ایاک و مساماه الله فی عظمته و التشبه به فی جبروته، فان الله یذل کل جبار و یهین کل مختال.»

یعنی برپا مدار نفس تو را از برای دشمن شدن خدا، پس به تحقیق که قوت و قدرتی از برای تو نیست در عقوبت او و بی نیازی نیست تو را از گذشت او و بخشش او و پشیمان مباش بر گذشت کردنی و شادان مشو در عقوبت کردنی و شتاب مکن به سوی سرعت غضبی که یافته باشی از آن توسعه ای و باید البته نگویی که من منصب امارت داشته شده ام و حکم کننده ام پس باید مطاع باشم. پس به تحقیق که این سخن داخل کردن فساد است در اعتقاد دل و ضعف و سستی است در دین و نزدیکی جستن است به غیر از خدا. و هر وقت که پدید آید از برای تو در آن چیزی که تو در آن می باشی، از تسلط تو بزرگی و یا تکبری، پس نگاه کن به سوی بزرگی پادشاهی خدا، سبحانه، در تسلط به تو و توانایی او از نفس تو بر چیزی که تو توانا نیستی بر آن از نفس تو، پس به تحقیق که آن نگاه کردن تو، ساکن می گرداند از تو سرکشی تو را و بازمی دارد از تو تندی تو را و برمی گرداند به سوی تو آنچه را که دور شده بود از تو از عقل و دانش تو. برحذر باش در ستیزه کردن با خدا در بزرگی او و مانند ساختن خود را به او در قهر و غلبه ی او، پس به تحقیق که خدا خوار می گرداند هر قاهری را و حقیر می گرداند هر متکبری را.

خوئی

(البجح) بسکون الجیم: الفرح و السرور، (البادره): الحده، (المندوحه): السعه فی الامر و عدم الضیق و الاضطرار، (الادغال): ادخال الفساد فی الامر، (المنهکه): الضعف، (الابهه) و (المخیله): الکبر، (یطامن): یسکن، (طماح) النفس: جماحها عن المشتهیات، طمح البصر: ارتفع، (عزب) الفرس حدته و اول جریه، (المساماه): مفاعله من السمو، (الجبروت): عظیم الکبر،

هرگز بجنگ و ستیز با خدا برمخیز زیرا تاب انتقام او را نداری و از عفو و رحمتش بی نیاز نیستی. - هرگز از عفو خلافکار پشیمان مباش. - هرگز بر شکنجه و عقوبت مبال. - تا راه گریز داری بتندی و تحکم مشتاب، مگو من فرماندهم و فرمانم اجراء می شود، زیرا این خود فساد در دل و سستی در دین پدید می کند و دگرگونی و آشوب ببار می آورد. - چون از ملاحظه ی حکومت و مقاومت تکبر و سرافرازی بتو دست داد نگاهی بملک بزرگ خدا کن که بالا دست تو است و توجه کن که خداوند بر تو قدرت دارد و تو در برابر او بر خود هم قدرت نداری زیرا این توجه سرکشی ترا فرو نشاند و تندی ترا باز دارد و عقلی که بر اثر خود بینی از سرت بدر رفته به تو باز گردد. - مبادا با خداوند در بزرگی و جبروت سر همسری و همانندی داشته باشی زیرا خداوند هر جباری را خوار و هر بالنده ای را زبون می کند.

شوشتری

و فی (ابن میثم) و الخطیه (لا) (تنصبن نفسک لحرب الله) بظلم عباده. فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) قال النبی (علیه السلام): لما اسری بی و اوحی تعالی الی من وراء الحجاب ما اوحی و شافهنی- الی ان قال لی- یا محمد! من اذل لی ولیا فقد ارصدنی بالمحاربه، و من حاربنی حاربته. قلت:

یا رب! و من ولیک هذا؟ قال: من اخذت میثاقه لک و لو صیک و ذریتکما بالولایه. (فانه لا یدی لک) ای: لا طاقه لک، یحذفون النون من الیدین فی مثله تخفیفا، و من امثالهم (لا یدی لواحد بعشره). (بنقمته) و لا یدی للسماء و الارض بنقمته فکیف لانسان ضعیف. (و لا غنی بک عن عقوه و رحمته) فلابد ان یعفو عن عباد الله الذین تحت یده و یرحمهم حتی یعفو الله تعالی عنه و یرحمه. (و لا تندمن علی عفو) فالعفو اقرب للتقوی. (و لا تبجحن) بتقدیم الجیم ای: تباهین و لا تفاخرن. (بعقوبه) فانه کالافتخار بنقص، و الافتخار انما یکون بالکمال. (و لا تسرعن الی بادره) ای: حده، و المراد ما توجبه الحده من العقوبه (وجدت منها) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (عنها) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه، و لان المندوحه انما تستعمل مع عن. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (مندوحه) یقال: لی عن هذا الامر مندوحه ای: سعه، و انما نهی (ع) عن الاسراع الی بادره لانه یودی غالبا الی کشف الخلاف فیتبعه الندم و الانفعال. (و لا تقولن انی مومر آمر فاطاع فان ذلک) الخیال. (ادغال) ای: فساد فی القلب و منهکه) من (نهکته الحمی) اذا اضنته و نقصت لحمه.

(للدین و تقرب من الغیر) ای: التغیرات و الحوادث. فی (العقد) قال الاصمعی: لما ولی بلال بن ابی برده البصره بلغ ذلک خالد بن صفوان فقال: سحابه صیف عن قلیل تقشع فبلغ ذلک بلالا فقال: انت القائل (سحابه صیف عن قلیل تقشع)؟ اما و الله لا تقشع حتی یصیبک منها شوبوب برد، فضربه مائه سوط- و کان خالد یقول: ما فی قلب بلال من الایمان الا ما فی بیت ابی الزرد الحنفی من الجوهر- و ابوالزرد رجل مفلس. (و اذا احدث لک ما انت فیه من سلطانک ابهه) ای: عظمه. (او مخیله) ای: کبرا، یقال فلان ذو خال و ذو مخیله، قال العجاج: (و الخال ثوب من ثیاب الجهال). (فانظر الی عظم ملک الله فوقک). فی (الکافی): دخل جعفر بن ابی طالب فی الحبشه علی النجاشی و هو فی بیت له جالس علی التراب و علیه خلقان الثیاب، فقال له جعفر: ایها الملک! انی اراک جالسا علی التراب و علیک هذه الخلقان، فقال: یا جعفر! انا نجد فیما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انزل الله تعالی علی عیسی (ع) ان من حق الله علی عباده ان یحدثوا له تواضعا عندما یحدث لهم نعمه، فلما احدث الله لی نعمه … و فی (المروج): اخرج المنصور محمد بن مروان من حبسه و ساله عن قصته اع ملک نوبه- لما کان هرب مع عده من بنی امیه الیه- فقال: اتانی ملکها فقعد علی الارض و قد اعددت له فراشا، فقلت له: ما منعک من القعود علی فراشنا؟ فقال: لانی ملک و حق لکل ملک ان یتواضع لعظمه الله تعالی اذا رفعه الله … (و فیه): انه ساله لم تشربون الخمر و تلبسون الحریر و تفسدون فی الارض و کل ذلک حرام علیکم فی دینکم؟ (و قدرته منک علی ما لا تقدر علیه من نفسک) فی سنن ابی داود عن ابی مسعود الانصاری: کنت اضرب غلاما لی، فسمعت من خلفی صوتا مرتین (الله اقدر علیک منک علیه)، فالتفت فاذا هو النبی (صلی الله علیه و آله) فقلت: هو حر لوجه الله. فقال: اما لو لم تفعل للفقتک النار. و فی (کتابه ابی هلال) قال بعض الولاه لاعرابی: قل الحق و الا او جعتک ضربا. فقال الاعرابی: و انت ایضا فاعمل بالحق فو الله لما او عدک الله به منه اعظم مما او عدتنی به منک. و فی (عیون القتیبی): کان اردشیر الملک دفع الی رجل کان یقوم علی راسه کتابا و قال له: اذا رایتنی قد اشتد غضبی فادفعه الی، و فی الکتاب (امسک فلست باله انما انت جسد یوشک ان یاکل بعضه بعضا و یصیر عن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قریب للدود و التراب). (و فیه): و کان للسندی االی الجسر غلام صغیر قد امره بان یقوم الیه اذا ضرب الناس بالسیاط فیقول له: و یلک یا سندی! اذکر القصاص. و فی (تاریخ بغداد): کان شریک القاضی لا یجلس للقضاء حتی یخرج رقعه من قمطره فینظر فیها ثم یدعو بالخصوم، و انما کان یقدمهم الاول فالاول، فقیل لابن شریک: نحب ان نعلم ما فی هذه الرقعه، فاخرجها الینا فاذا فیها (یا شریک ابن! عبدالله اذکر الصراط و حدته، یا شریک بن عبدالله! اذکر الموقف بین یدی الله تعالی). (فان ذلک یطامن الیک) ای: یسکن الیک. (من طماحک) ای: ارتفاعک و ابعادک، من (طمح بصره الی الشی ء). (و یکف عنک من غربک) ای: حدتک. فی (الکافی) عن ابی جعفر (علیه السلام): مکتوب فی التوراه فیما ناجی الله تعالی به موسی: یا موسی امسک غضبک عمن ملکتک علیه اکف عنک غضبی. و فی (تاریخ بغداد) عن مبارک بن فضاله قال: دخل ابن سوار فی وفد من اهل البصره علی المنصور ذات یوم و انا عنده اذ اتی برجل فامر بقتله، فقلت فی نفسی: یقتل رجل من المسلمین و انا حاضر. فقلت: الا احدثک بحدیث. قال: و ما هو؟ قلت: قال الحسن البصری قال النبی (صلی الله علیه و آله): اذا کان یوم القیامه جمع الله تعالی الناس فی صعید واحد حیث یسمعهم الداعی و ینفذهم البصر، فیقوم مناد من عند الله فیقول:

لیقومن من له علی الله ید، فلا یقومن الا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من عفا، فاقبل المنصور علی فقال: الله سمعته من الحسن؟ قلت: الله سمعته من الحسن. قال: خلیا عنه. (و یفی ء) من فاء ای: یرجع، و قال ابن ابی الحدید: من افاء، و لا وجه له بعد تعدیته بالباء. (بما عزب) ای: خفی و بعد. (عنک من عقلک) و الا فکیف یحصل له مخیله، و هو انسان ضعیف مکتوم الاجل مکنون العلل محفوظ العمل، تقتله الشرقه و تنتنه العرقه و تولمه البقه، و لو کان سلطان کل وجه الارض. (ایاک و مساماه الله) ای: مقابلته فی العلو. (فی عظمته و التشبه به فی جبروته) قاهریته التی لا تنال. (فان الله یذل کل جبار) ای: متطاول. (و یهین کل مختال) ای: متکبر یخال انه عظیم. و فی الخبر: الکبر رداء الله فمن نازع الله رداءه لم یزده الله تعالی الا سفالا، ان النبی (صلی الله علیه و آله) مر فی بعض طریق المدینه و سوداء تلقط السرقین، فقیل لها تنحی عن طریق النبی، فقالت: ان الطریق لمعرض، فهم بعض القوم ان یتناولها فقال (صلی الله علیه و آله) دعوها فانها جباره. و فی خبر آخر: العز رداء الله و الکبر ازاره، فمن تناول شیئا منهما اکبه الله فی جهنم. و فی آخر: ان المتکبرین یجعلهم الله فی صور الذر یتوطاهم الناس حتی یفرع الله من الحساب. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی آخر: ما من عبد الا و فی راسه حکمه و ملک یمسکها فاذا تکبر قیل له اتضع و ضعک الله، فلا یزال اعظم الناس فی نفسه و هو اصغر الناس فی اعین الناس، فاذا تواضع رفعه الله، ثم قال: انتعش نعشک الله فلا یزال اصغر الناس فی نفسه و ارفع الناس فی اعینهم. و فی آخر: الکبر ادنی الالحاد.

مغنیه

(و لا تنصبن نفسک لحرب الله- الی- مندوحه). لا تحدث نفسک بمعصیه الله، فیحل علیک غضبه و عذابه، و لا طاقه لک علی دفعه و تحمله.. و ایضا لا غنی لک بمال او جاه عن عفو الله و رحمته، و ان عفوت عمن اساء الیک فلا تندم علی ما فعلت، فان العفو خیر و فضل.. و ایضا لا تفرح اذا شفیت غیظک من عدوک، و اذکر قوله تعالی: و ان تعفوا اقرب للتوی 237 البقره. لا تعتدی علی مخلوق حتی و لو کان بمثل ما اعتدی علیک، و ان لم یکن العفو تشجیعا له علی الشر و العدوان. (و لا تقولن: انی مومر الخ).. ای امیر، و المراد بالادغال الافساد، و بالمنهکه الضعف: و بالغیر- بکسر الغین- نوائب الدهر، و المعنی لا تغیر بمنصب الریاسه، و تقول: انا الامیر الامر الناهی، و ما علی الناس الا ان یسمعوا و یطیعوا، لان هذا غرور

یفسد القلب، و یضعف الدین، و یلقی بصاحبه الی التهلکه. (و اذا حدث لک- الی عقلک). اذا نفخ الشیطان فی انفک من الکبر، و وسوس فی خیالک انک شامخ و عریض تحکی انتفاخا صوره الاسد کما قال الشاعر الساخر، اذا حدث لک شی ء من هذا فاستعذ بالله من الشیطان، و تذکر عظمه الله التی لا یدانیها شی ء، و انک فی قبضته لا تملک لنفسک نفعا و لا ضرا الا ما شاء الله.. و عندک یکف الشیطان، و یذهب لشانه، و ترجع انت الی رشدک و عقلک.. و تکتشف من هذه الموعظه البالغه ان السییل الوحید الی ریاضه النفی علی التواضع- ان یکون عقل العبد ابدا و دائما مع الله فی قدرته و سلطانه و انه لا دواء لمرض القلوب الا معرفه الله سبحانه فی کماله و جلاله. (ایاک و مساماه الله الخ).. دع التعاظم فانه جهل وسفه.. و العظمه لله وحده، و من تطاول الیها اذله و اخزاه، و من وضع نفسه دون منزلتها رفعه الله و الناس فوق ما یستحقوادحض: ابطل.

عبده

نفسک لحرب الله: اراد بحرب الله مخالفه شریعته بالظلم و الجور و لا یدی لک بنقمته ای لیس لک ید ان تدفع نقمته ای لا طاقه لک بها … و لا تبجحن بعقوبه: بجح به کفرح لفظا و معنی و البادره ما یبدر من الحده عند الغضب فی قول او فعل و المندوحه المتسع ای المخلص … مومر آمر فاطاع: مومر کمعظم ای مسلط و الادغال ادخال الفساد و منهکه مضعفه نهکه اضعفه و الغیر بکسر ففتح حادثات الدهر بتبدل الدول و الاغترار بالسلطه تقرب منها ای تعرض للوقوع فیها … ابهه او مخیله: الابهه بضم الهمزه و تشدید الباء مفتوحه العظمه و الکبریاء و المخیله بفتح فکسر الخیلاء و العجب … الیک من طماحک: الطماح ککتاب النشوز و الجماح و یطامن ای یخفض منه و الغرب بفتح فسکون الحده و یفیی ء یرجع الیک بما عزب ای غاب من عقلک … مساماه الله فی عظمته: المساماه المباراه فی السمو ای العلو…

علامه جعفری

فیض الاسلام

( و مبادا خود را برای جنگ با خدا آماده سازی )مخالفت دین نموده به مردم ستم روا داری( که تو را توانائی خشم او نبوده از بخشش و مهربانیش بی نیاز نیستی، و هرگز از بخشش و گذشت پشیمان و به کیفر شاد مباش، و به خشمی که می توانی مرتکب نشوی شتاب منما، و )از سرکشی و به دودلی( مگو من مامور و )به هر چه خواهم( امر می کنم پس باید فرمان مرا به پذیرند و این روش سبب فساد و خرابی دل و ضعف و سستی دین و تغییر و زوال نعمتها گردد، و هر گاه سلطنت و حکومت برایت عظمت و بزرگی یا کبر و خوپسندی پدید آورد به بزرگی پادشاهی خدا که فوق تو است و به توانائی او نسبت به خود آنچه از جانب خویش بر آن توانا نیستی بنگر که این نگریستن )اندیشه نمودن در بزرگواری و غالب بودن خدا بر هر چیز( کبر و سرکشی تو را فرو می نشاند، و سرافرازی را از تو باز میدارد، و از عقل و خردی که از تو دور گشته به سویت برمی گردد )اندیشه در این کار سبب می شود که به خود باز آمده کبر و خودپسندی را از خود برانی(. و برحذر باش از برابر داشتن خود با خدا در بزرگواریش، و مانند قرار دادن خویش را به او در توانائیش، زیرا خدا هر گردنکش متکبری را خوار و پست می گرداند.

زمانی

سید محمد شیرازی

(و لا تنصبن نفسک لحرب الله) ای مخالفه شریعته تعالی بالظلم و الجور، فان الوالی الجائر کالذی نصب نفسه للمحاربه. (فانه لا یدلک بنقمته) ای لیس لک ید و قوه لدفع عذابه تعالی اذا اراد بک سواء (و لا غنی بک عن عفوه و رحمته) فان الانسان مهما کان رفیعا محتاج الی فضله تعالی، و من هو بهذه المنزله یحتاج الی شخص و لا یتمکن من دفع نقمته، لا ینصب نفسه مخالفا له، حتی یقطع رحمته منه او ینزل عقوبته به (و لا تند من علی عفو) فان عفوت عن مجرم اجرم الیک ثم عفوت عنه فلا تندم ابدا، اذ العفو احسن عاقبه من الانتقام. (و لا تبجحن بعقوبه) ای لا تفرحن بسبب ما عاقبت به احدا، فان العقوبه شر عاقبه مهما کانت حقا (و لا تسرعن الی بادره) و هی ما یظهر من الانسان من قول او فعل عند الغضب (وجدت منها مندوحه) ای مفرا و مخلصا، بل فر من آثار الغضب حتی یهدء. (و لا تقولن انی موئمر) قد امرت من جانب الخلیفه بکذا (امر) لکم ایتها الرعیه (فاطاع) ای فاللازم ان اطاع، بان تری نفسک فوقهم (فان ذلک) ای جعل الانسان نفسه بهذه المنزله، الموجبه للکبر (ادغال فی القلب) ای ادخال للفساد فیه اذ الشخص الذی یفکر هکذا تفکیر اذا عملت الرعیه خلاف هواه عاقب بغیر حق (و منهکه للدین) ای مضعفه لدین الانسان اذ ذلک یوجب الظلم و العدوان و الکبر و الترفع (و تقرب من الغیر) ای الاغترار بالسلطه، و الوقوع فی تطورات غیر محموده. (و اذا احدث لک ما انت فیه من سلطانک ابهه) (ما) فاعل احدث، و (من) بیان له و (ابهه) مفعوله ای اذا سبب السلطه لک کبرا و عظمه (و مخیله) ای الخیلاء و العجب (فانظر) لکسر جماح نفسک و اخراج الکبر من قلبک (الی عظم ملک الله فوقک) فان النفس اذا نظرت الی اعظم منها صغرت، و استصغرت ما هی فیه (و قدرته) سبحانه منک (علی ما لا تقدر علیه من نفسک) یعنی انه تعالی قادر علی التصرف فی نفسک بالافقار و الامراض و الاماته و ما اشبه مما لا تقدر انت علی مثل ذلک، بالنسبه الی نفسک. (فان ذلک) النظر و التفکر فی عظمته سبحانه (یطامن الیک) ای یخفض (من طماحک) ای ارتفاعک و کبرک (و یکف عنک) ای یمنع (من غربک) ای حده تعظیمک لنفسک (و یفی الیک) ای یرجع (بما عزب عنک) ای غاب (من عقلک) فان من ذهول العقل ان یری الانسان نفسه عظیما، هی صغیره حقیره. (ایاک) ای احذر یا مالک (و مساماه الله) ای مباراته و مقابلته فی السمو و العلو (فی عظمته) بان تری نفسک عظیما، فان ذلک مقابله لله فی عظمته (و التشبه به فی جبروته) بان تکون جبارا، کما هو سبحانه جبار، فان جبره انما هو فی ملکه، و تجبر الانسان یکون فی غیر ملکه، اذ الملک کله لله (فان الله یذل کل جبار) یجبر الناس علی ما لا یریدون. (و یهین کل مختال) ای متکبر

موسوی

(و لا تنصبن نفسک لحرب الله فانه لا ید لک بنقمته و لا غنی بک عن عفوه و رحمته، و لا تندمن علی عفو، و لا تبجحن بعقوبه، و لا تسر عن الی بادره وجدت منها مندوحه، و لا تقولن انی مومر آمر فاطاع فان ذلک ادغال فی القلب، و منهکه للدین، و تقرب من الغیر) لا یزال الامام یوجه موعظته الی مالک منبها له علی امر خطیر جدا و هو ان لا یکون الانسان مناصبا عدائه لله فان مناصبه العداء ان جرت فانما تجری بین المتکافئین اللذین یملکان القدره لقهر کل منهما الاخر و اما مناصبه العداء بین ضعیف صغیر مخلوق فقیر و بین قوی کبیر خالق غنی مناصبه ظاهره النتائج لا تحتاج الی فکر طویل. کیف یستطیع هذا المخلوق الضعیف الذی استمد اصل وجوده و استمراریته من خالقه الغنی؟ کیف یقوم بمناصبه العداء لمن افاض علیه الوجود و اغدق علیه النعم و الخیرات؟!. الله … بیده ازمه الامور و هو القادر المعطی المبدی المعید المحیی الممیت علی هذا یحیا المسلم و علیه یموت فلذا لا یخرج عن طاعه الله الی معصیته و کل معاصیه تعد من اعلان الحرب علیه فالمسلم لا یعمل بالمعاصی لان اعتقاده بالله جمیل فهو یعبده و یطیعه لانه اهل ان یعبد و یطاع و تلک عباده الاحرار او یعبده و یطیعه خوفا من عذابه او یعبده و یطیعه طمعا فی جنته علی حد مقوله امیرالمومنین علی علیه السلام … ثم ان العفو باعتباره مرغوبا فیه مدفوعا الیه من الشارع فلا یندمن مسلم علی عفو قد صدر منه و کیف یندم علی فعل اراده الله و رغب فیه و کذلک الوالی اذا مارس عقوبه علی انسان استحقها فلا یتبجح بها و یتحدث بزهوه و قدرته علی ذلک لانه لم یقمها الا لله و قد استوفاها فی وقتها و کذلک یجب علی الوالی اذا غضب ان لا یدخله غضبه فی مخالفه الشرع بل یجب ان ینصرف عن ذلک الی ما لا حرمه فیه … (و اذا احدث لک ما انت فیه من سلطانک ابهه او مخیله فانظر الی عظم ملک الله فوقک و قدرته منک علی ما لا تقدر علیه من نفسک، فان ذلک یطامن الیک من طماحک، و یکف عنک من غربک، و یفی ء الیک بما عزب عنک عن عقلک. ایاک و مساماه الله فی عظمته و التشبه به فی جبروته، فان الله یذل کل جبار، و یهین کل مختال) للحکم لذه لا توصف، تفوق لذاذات الحیاه جمیعا عند بعض الناس، ان لهذا الکرسی سکره تنسی صاحبها الله، و الدار الاخره و هنا یکمن الخطر فتزل الاقدام و تتحطم کل المقاییس لیعیش مقیاس المحافظه علی رکوب الکرسی. من اجل الحکم تقطع الارحام فیخاطب الاب هارون الرشید ولده: (و الله لو نازعتنی الملک لاخذت الذی فیه عینک) و من اجل الحکم تدور الحروب بین الاخوین الامین و المامون و یهدی راس الامین لاخیه و من اجل الحکم تحصل الانقلابات و المنازعات و من اجل الحکم یقوم الابن قابوس بانقلابه علی ابیه فی عمان و من اجل الحکم تدور المعارک بین الاصدقاء و تحصل التصفیات بین رفاق السلاح من اجل الحکم یتنکر کثیر من الناس للحق فیدخلون النار … ان الانسان اذا رای قعقعه السلاح و خفق النعال و وجد نفسه انه الامر الناهی الذی یملک تصریف الامور و تحریکها، اذا رای ان حاجات الناس لدیه و هو یملک قضائها و منعها تغره نفسه و یقوده هواه الی ان یبقی فی منصبه و مقامه و لو علی حساب دماء الناس و اشلائهم و دموعهم و راحتهم … ان لذه الحکم قد تطغی بالحاکم الی ان یقول: (انا ربکم الاعلی) کما قال فرعون و یقول: انا الدوله کما قال غیره … ان هذه اللذه اذا طغت فانها تفسد الدین و الضمیر و تجعل الثوره علی ابواب الملک لتدق عظمه و تعدیه الی حجمه الطبیعی الصغیر … ان هذا الملک او السلطان اذا تخیل انه یملک کل شی ء و وقف موقف الاعجاب بنفسه فعلیه ان یلتفت لفته بسیطه قلیله الی قدره الله العظیمه، علیه ان یلتفت الی ربه و قدرته علیه و علی سائر المخلوقات لیعرف ان الله الذی هو فوقه یملک من القدره فی حق هذا الانسان اکثر مما یملکه الانسان من نفسه … فالله یملک ان یمیته فهل یملک هذا الانسان ان یتحدی ذلک فلا یموت … الله یملک القدره ان یمرضه فهل یملک هذا الانسان القدره علی الشفاء … الله یملک القدره ان یسلبه امنه و راحته کما فعل مع شاه ایران محمد رضا بهلوی بحیث لفظته الارض و رفضته السماء فهل کان بمقدوره ان یوفر الامن و الراحه … کلا … حتی الاصدقاء تنکروا له و نبذوه … فاذا مر هذا الشریط من قدره الله و عظمتها و انها فوق قدره الملک و سلطانه یطاطی ء راسه حیاء و یخفف من کبریائه و ارتفاع نفسه لیضعها موضعها اللائق بها فلا یرتفع تکبرا و تجبرا و لا یتیه غطرسه و عنادا و لا یخرج عن سمه العقلاء غضبا و حده، بل تلک الصوره العظیمه لقدره الله تخفف من کل ذلک و تجعله یرجع الی عقله و یعود الی رشده … ان من یتشبه بالله و یفرض نفسه فی ذلک المحل الرفیع، فیتجبر و یتکبر و یقوده ذلک الی الفرعنه الکافره و النمرده الملحده، ان مثل هذا الانسان یذله الله و یهینه و لا یدعه فی کبره و صلفه بل ربما سلط علیه احقر خلقه و اقلها شانا کی یذیقه هو ان الدنیا و خزیها …

دامغانی

سپس به او فرمان می دهد که هر گاه ابهت و عظمت ریاست و امارت در نظرش می آید و جلوه گر می شود، بزرگی و توان خداوند را در از میان بردن و به وجود آوردن و زنده ساختن و میراندن به یاد آورد که تذکر این موضوع جوشش غرور و تکبر را فرو می نشاند و با چنین تذکری به فروتنی می گراید.

مکارم شیرازی

بخش سوم

وَ لَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَکَ،لِحَرْبِ اللّهِ فَإِنَّهُ لَایَدَ لَکَ بِنِقْمَتِهِ،وَ لَا غِنَی بِکَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ.وَ لَا تَنْدَمَنَّ عَلَی عَفْوٍ،وَ لَا تَبْجَحَنَّ بِعُقُوبَهٍ،وَ لَا تُسْرِعَنَّ إِلَی بَادِرَهٍ وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَهً،وَ لَا تَقُولَنَّ:إِنِّی مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ،فَإِنَّ ذَلِکَ إِدْغَالٌ فِی الْقَلْبِ،وَ مَنْهَکَهٌ لِلدِّینِ،وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِیَرِ.وَ إِذَا أَحْدَثَ لَکَ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ سُلْطَانِکَ أُبَّهَهً أَوْ مَخِیلَهً،فَانْظُرْ إِلَی عِظَمِ مُلْکِ اللّهِ فَوْقَکَ،وَ قُدْرَتِهِ مِنْکَ عَلَی مَا لَا تَقْدِرُ عَلَیْهِ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّ ذَلِکَ یُطَامِنُ إِلَیْکَ مِنْ طِمَاحِکَ،وَ یَکُفُّ عَنْکَ مِنْ غَرْبِکَ،وَ یَفِیءُ إِلَیْکَ بِمَا عَزَبَ عَنْکَ مِنْ عَقْلِکَ! إِیَّاکَ وَ مُسَامَاهَ اللّهِ فِی عَظَمَتِهِ، وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِی جَبَرُوتِهِ،فَإِنَّ اللّهَ یُذِلُّ کُلَّ جَبَّارٍ،وَ یُهِینُ کُلَّ مُخْتَالٍ.

ترجمه

هرگز خود را در مقام نبرد با خدا قرار نده،زیرا تاب کیفر او را نداری و از عفو و رحمت او بی نیاز نیستی و هرگز از عفو و بخششی که نموده ای پشیمان نباش و از کیفری که داده ای به خود مبال و شادی نکن.هرگز به هنگامی که خشمگین می شوی و راه چاره ای برای آن می یابی به انجام اقدام خشن شتاب مکن (و تصمیم ناگهانی مگیر) هرگز مگو من امیرم؛امر می کنم و از من اطاعت می شود که این،موجب دخول فساد در دل تو و ضعف و خرابی دین و نزدیک شدن دگرگونی ها (در قدرت تو) است و هرگاه بر اثر قدرتی که در اختیار داری کبر و غرور یا عُجب در تو پدید آید،به عظمت قدرت خداوند که فوق توست و بر اموری نسبت به تو قادر است که تو درباره خویشتن قدرت آن را نداری نظر بیافکن،زیرا این نگاه تو را از آن سرکشی پایین می آورد و از شدّت و تندی تو

می کاهد و آنچه از نیروی عقلت از دست رفته به تو باز می گرداند.از دعوی همتایی با خداوند در عظمتش برحذر باش و از تشبه به او در جبروتش خود را برکنار دار،زیرا خداوند هر جباری را ذلیل و هر فرد خودپسند متکبّری را خوار می دارد.

شرح و تفسیر: هرگز مغرور مباش!

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به هفت توصیه مهم دیگر می پردازد.

نخست می فرماید:«هرگز خود را در مقام نبرد با خدا قرار نده،زیرا تاب کیفر او را نداری و از عفو و رحمت او بی نیاز نیستی»؛ (وَ لَا تَنْصِبَنَّ نَفْسَکَ،لِحَرْبِ اللّهِ فَإِنَّهُ لَا یَدَ لَکَ بِنِقْمَتِهِ،وَ لَا غِنَی بِکَ عَنْ عَفْوِهِ وَ رَحْمَتِهِ).

منظور از جنگ با خدا-آن گونه که بسیاری از شارحان نهج البلاغه استنباط کرده اند-همان ظلم و ستم بر بندگانش و تضییع حقوق آنهاست نه هرگونه معصیت و گناه.درست است که همه گناهان زشت و ناپسندند؛ولی تعبیر به «حرب اللّه»چیزی بیشتر از آن را می طلبد.

شاهد این سخن حدیثی است که امام صادق علیه السلام از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود:

«لَقَدْ أَسْرَی رَبِّی بِی فَأَوْحَی إِلَیَّ مِنْ وَرَاءِ الْحِجَابِ مَا أَوْحَی وَ شَافَهَنِی إِلَی أَنْ قَالَ لِی یَا مُحَمَّدُ مَنْ أَذَلَّ لِی وَلِیّاً فَقَدْ أَرْصَدَنِی بِالْمُحَارَبَهِ وَ مَنْ حَارَبَنِی حَارَبْتُهُ؛ هنگامی که پروردگارم مرا به معراج برد از پشت حجاب های (معنوی) به من آنچه را که می بایست وحی کرد و در حضور نیز (آنچه باید بگوید) فرمود{مشابه این تعبیر در قرآن مجید آمده است: «وما کان لیبشر أن یکلمه الله إلأ وحیا أو من ورای حجاب او یرسل رسولا (شوری، آیه 51) پیام الهی گاه مستقیما بر قلب پیغمبر نازل میشد و گاه همچون صدایی که موسی در کوه طور شنید و گاه از طریق فرستادن فرشته وحی که در روایات بالا تنها به قسمت اول و دوم اشاره شده است.} تا آنجا که به من گفت:ای محمد کسی که ولیّ مرا خوار و ذلیل دارد در مقام جنگ با من بر آمده است و کسی که با من به محاربه برخیزد با او محاربه می کنم (و او را در هم می شکنم)».{کافی، ج 2، ص 353، ح 10,}

امام علیه السلام دلیل عدم جنگ با خدا را در این عبارت دو چیز گرفته است یکی نیاز به عفو و رحمت خدا و دیگری پرهیز از عقوبت و عذاب الهی.

در دومین و سومین توصیه می فرماید:«و هرگز از عفو و بخششی که نموده ای پشیمان نباش و از کیفری که داده ای به خود مبال و شادی نکن»؛ (وَ لَا تَنْدَمَنَّ عَلَی عَفْوٍ،وَ لَا تَبْجَحَنَّ{«تبجح» از ریشه «بجح» بر وزن «وجب» به معنای شادی کردن و افتخار نمودن است.} بِعُقُوبَهٍ).

این سخن اشاره به این است که تا می توانی جانب عفو را بگیر و کمتر مجازات کن،زیرا اگر اثر کیفر در کوتاه مدّت باشد اثر عفو در دراز مدّت خواهد بود.

البته این حکمی است که در مورد غالب مردم صادق است؛ولی در برابر اقلیتی که عفو در آنها نتیجه معکوس دارد و بر ترس و ضعف عفو کننده حمل می شود،باید شدّت عمل به خرج داد.

در چهارمین توصیه می افزاید:«هرگز به هنگامی که خشمگین می شوی و راه چاره ای برای آن می یابی به انجام اقدام خشن شتاب مکن (و تصمیم ناگهانی مگیر)»؛ (وَ لَا تُسْرِعَنَّ إِلَی بَادِرَهٍ{«بادره» حرکات و افعال شتاب زده ای است که از انسان به هنگام خشم و غضب سر میزند. از ریشه «بدور» بر وزن «صدور» به معنای سرعت کردن گرفته شده است.} وَجَدْتَ مِنْهَا مَنْدُوحَهً{«مندوحه» به معنای وسعت و راه چاره است از ریشه «ح» بر وزن «مدح» به معنای وسعت بخشیدن گرفته شده. این واژه ممکن است اسم مفعول باشد به معنای جایی که آن را وسیع ساخته اند یا اسم مکان به معنای مکان وسیع و گسترده.}).

به یقین هنگامی که انسان از خشم برافروخته می شود اعتدال فکری خود را از دست می دهد و بارها آزموده ایم که هر تصمیمی در آن حال گرفتیم بعداً ثابت شده که خطا بوده است.حتی عاقل ترین اشخاص به هنگام خشم و غضب ممکن است به صورت نادان ترین افراد در آیند.و این تعبیری که در میان عوام معروف است که می گویند:هنگامی که عصبانی شدم خون چشمانم را گرفت و چیزی را ندیدم و مرتکب فلان کار شدم در واقع اشاره به همین حالت است.

لذا در حدیثی از امیرمؤمنان علیه السلام می خوانیم:

«الْغَضَبُ یُرْدِی صاحِبَهُ وَیُبْدی مَعایِبَهُ؛ غضب صاحبش را به هلاکت می افکند و عیوبش را آشکار می سازد».{غررالحکم، ح 6892}

در حدیث دیگری از آن حضرت آمده است:

«بِئْسَ الْقَرِینُ الْغَضَبُ یُبْدِی الْمَعَائِبَ وَیُدْنِی الشَّرَّ وَیُبَاعِدُ الْخَیْرَ؛ غضب بد همنشینی است عیوب انسان را آشکار می سازد شر را نزدیک و خیر را دور می کند».{غررالحکم، ح 6893}

این نکته هنگامی روشن تر می شود که گاه افرادی یک طرفه می آیند و نزد امرا سخنی می گویند.اگر آنها در همان حال تصمیم بگیرند پشیمان خواهند شد.باید حوصله کنند و سخنان طرف مقابل را هم بشنوند و چه بسا پس از تحقیق،مطلب دگرگون شود.

بنابراین باید مطابق ضرب المثل معروف عمل کرد:به هنگام غضب نه تصمیم نه کیفر و نه دستور.

در پنجمین توصیه او را از مسأله غرور و خودکامگی شدیداً نهی می کند، و می فرماید:«و هرگز مگو من امیرم؛امر می کنم و از من اطاعت می شود که این موجب دخول فساد در دل و ضعف و خرابی دین و نزدیک شدن دگرگونی ها

(در قدرت تو) است»؛ (وَ لَا تَقُولَنَّ:إِنِّی مُؤَمَّرٌ آمُرُ فَأُطَاعُ،فَإِنَّ ذَلِکَ إِدْغَالٌ{«إدغال» از ریشه «دغل» بر وزن «عقل» به معنای داخل شدن در جایی به صورت مخفیانه است. از آنجا که فاسدان و مفسدان معمولا به این صورت وارد می شوند، مفهوم فساد نیز غالبا در آن وجود دارد. و «دل» بر وزن «قمر» به معنای فساد و گاه به معنای شخص مفسد می آید و در عبارت بالا نیز معنای فساد مندرج است.} فِی الْقَلْبِ،وَ مَنْهَکَهٌ{«منهکه» از ریشه «نهک» بر وزن «مدح» به معنای خسته کردن و ضعیف نمودن گرفته شده و منهکه به ضعف و ناتوانی یا اسباب ضعف و ناتوانی اطلاق می شود. } لِلدِّینِ وَ تَقَرُّبٌ مِنَ الْغِیَرِ{«غیر» به معنای حوادث دگرگون کننده است، جمع «غیره» بر وزن «غیبه»}).

بی شک یکی از آفات خطرناک حکومت و زمامداری،غرور و خودبزرگ بینی و استبداد است و همان گونه که امام علیه السلام فرموده سه پیامد خطرناک دارد.نخست اینکه فکر انسان را فاسد می کند و حقایق را آن گونه که هست نمی بیند و تصمیمات نابخردانه و غیر عادلانه می گیرد.دیگر اینکه انسان را گرفتار انواع معاصی و گناهان و ظلم و ستم می سازد و دین او را تضعیف می کند.سوم اینکه چنین حالتی سبب تغییرات و دگرگونی ها در رابطه حکومت با مردم می شود.

بسیاری از شورش های عمومی در طول تاریخ از همین جا سرچشمه گرفته است.

به عکس اگر زمامدار متواضع باشد و باد غرور از سر بیرون کند،هم درست می اندیشد،هم آلوده گناه و ضعف دین نمی شود،و هم رابطه صمیمانه با مردم خواهد داشت،همان رابطه ای که پایه های حکومت را قدرت می بخشد.

امام علیه السلام در کلمات قصارش در غررالحکم تعبیرات تکان دهنده ای درباره سرنوشت شوم مغروران بیان کرده است.در جایی می فرماید:

«طُوبی لِمَنْ لَمْ تَقْتُلُهُ قاتِلاتُ الْغُرورِ؛ خوشا به حال کسی که عوامل نابود کننده غرور وی را به قتل نرسانده است».{غررالحکم، ح 7175} در جای دیگر می فرماید:

«سُکْرُ الْغَفْلَهِ وَالْغُرُورِ أبْعَدُ إفاقَهً مِنْ سُکْرِ الْخُمُورِ؛ انسان از مستی غفلت و غرور بسیار دیرتر از مستی شراب

هوشیار می شود».{غررالحکم، ح 5750.}

آری مستی شراب ممکن است یک روز یا یک شب باشد؛اما مستی غرور شاید پنجاه سال ادامه پیدا کند.

امام علیه السلام در اواخر خطبه دوم نهج البلاغه با اشاره به جمعی از منافقان و گروه هایی که بر ضد حضرتش قیام کرده بودند می فرماید:

«زَرَعُوا الْفُجُورَ وَ سَقَوْهُ الْغُرُورَ وَ حَصَدُوا الثُّبُور؛ آنها بذر فجور پاشیدند و با آب غرور آن را آبیاری کردند و سرانجام بدبختی و هلاکت را درو نمودند».

از آنجا که کار طبیبان آگاه تنها تشخیص و درمان درد نیست،بلکه ارائه طرق درمان نیز از ارکان اصلی برنامه آنهاست،امام علیه السلام این طبیب الهی در ادامه این عهدنامه پس از ذکر آفات غرور به راه درمان آن اشاره کرده می فرماید:«هرگاه بر اثر قدرتی که در اختیار داری کبر و غرور یا عُجب در تو پدید آید،به عظمت قدرت خداوند که فوق توست و بر اموری نسبت به تو قادر است که تو درباره خویشتن قدرت آن را نداری نظر بیافکن،زیرا این نگاه تو را از آن سرکشی پایین می آورد و از شدّت و تندی تو می کاهد و آنچه از نیروی عقلت از دست رفته به تو باز می گرداند»؛ (وَ إِذَا أَحْدَثَ لَکَ مَا أَنْتَ فِیهِ مِنْ سُلْطَانِکَ أُبَّهَهً{«ابهه» به معنای عظمت و گاه به معنای کبر و غرور آمده و در جمله بالا همین معنا مراد است. } أَوْ مَخِیلَهً{«مخیله» به معنای عجب و خودپسندی است.} ،فَانْظُرْ إِلَی عِظَمِ مُلْکِ اللّهِ فَوْقَکَ،وَ قُدْرَتِهِ مِنْکَ عَلَی مَا لَا تَقْدِرُ عَلَیْهِ مِنْ نَفْسِکَ،فَإِنَّ ذَلِکَ یُطَامِنُ{«یطامن» از ریشه «طمأنه» بر وزن «گردنه» به معنای فرو نشاندن و آرام کردن و پایین آوردن گرفته شده است.} إِلَیْکَ مِنْ طِمَاحِکَ{«طماح» به معنای سرکشی است.} وَ یَکُفُّ عَنْکَ مِنْ غَرْبِکَ{«غرب» به معنای شدت و تندی است.} وَ یَفِیءُ إِلَیْکَ بِمَا عَزَبَ{«عزب» به معنای غایب شدن است.} عَنْکَ

مِنْ عَقْلِکَ).

امام علیه السلام در عبارات بسیار پر معنای خود،نگاه به عظمت ملک خداوند و قدرت وسیع او را،سرچشمه سه اثر برای مغروران به قدرت می شمارد:آنها را از مرکب غرور پیاده می کند،از شدّت عمل آنها می کاهد و عقل از دست رفته به سبب غفلت ناشی از غرور را به آنها باز می گرداند.

آری قوی ترین انسان ها در برابر بسیاری از حوادث که به امر خدا انجام می گیرد همچون پر کاهی در برابر طوفان عظیمی هستند.بسیار شنیده ایم که حاکمان زورگو با یک ایست مختصر قلبی همه چیزشان پایان گرفته است و می دانیم این عارضه بر اثر گرفتن مویرگ های قلب به وسیله قطعه کوچکی از خون لخته شده است.یا از طریق سرطان که چیزی جز طغیان یک سلول ضعیف نیست یا به واسطه یک میکروب یا ویروسی که با چشم دیده نمی شود از پای در آمده اند.گاه زلزله ای تمام قصرهای آنها را ویران کرده و تندبادی همه چیز را در هم کوبیده و سیلابی همه را با خود برده است.اینها همه اشارات کوچکی است از قدرت بی پایان پروردگار.اگر انسان به این امور بیندیشد،در هر مقامی باشد گرفتار غرور نمی شود.

تاریخ،حکومتی بالاتر از حکومت سلیمان به خاطر ندارد.قرآن می گوید هنگامی که زمان مرگ سلیمان نبی فرا رسید اجل به او مهلت نداد که از حالت ایستاده بر زمین بنشیند،بلکه در همان حال که بر عصایش تکیه کرده بود با تمام آنچه در اختیار داشت وداع گفت و هیچ کس از مرگش باخبر نشد مگر آن زمان که موریانه عصایش را جوید و تعادل او بر هم خورد و بر زمین افتاد.

امام علیه السلام در هفتمین توصیه در تأکید بر مطالبی که در بالا آمد برای فرو نشاندن غرور مغروران و کبر متکبّران از طریق تهدید به کیفر الهی وارد می شود و می فرماید:«از دعوی همتایی با خداوند در عظمتش برحذر باش و از تشبه به او در جبروتش خود را برکنار دار،زیرا خداوند هر جباری را ذلیل و هر فرد خودپسند متکبّری را خوار می دارد»؛ (إِیَّاکَ وَ مُسَامَاهَ{«مساماه» به معنای برتری جویی و مقابله کردن است.} اللّهِ فِی عَظَمَتِهِ،وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِی جَبَرُوتِهِ،فَإِنَّ اللّهَ یُذِلُّ کُلَّ جَبَّارٍ،وَ یُهِینُ کُلَّ مُخْتَالٍ{«مختال» به معنای متکبر مغرور است از ریشه «خیلاء» بر وزن «جهلاء» به معنای تخیلاتی است که انسان بر اثر آن خود را بزرگ می بیند.}).

در واقع کسانی که از باد کبر و غرور سرمستند عملاً دعوی همتایی با خدا را دارند در حالی که ذرّه ناچیزی دربرابر اقیانوس عظمت او هستند.کیفر این گونه بلندپروازیِ بی معنا همان است که خداوند آنها را به ذلت و خواری بکشاند و اگر متکبّران و مغروران توجّه به پایان کار خویش کنند از مرکب غرور و کبر پایین خواهند آمد.

در این زمینه احادیث پرمعنایی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سایر امامان معصوم علیهم السلام نقل شده است.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که از آن حضرت درباره

«أَدْنَی الْإِلْحَادِ»؛ (نخستین مرحله کفر) سؤال شد.امام علیه السلام فرمود:

«إِنَّ الْکِبْرَ أَدْنَاهُ؛ تکبّر مرحله نخست آن است».{کافی، ج 2، ص 309، ح 1.}

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام آمده است:

«الْکِبْرُ رِدَاءُ اللّهِ فَمَنْ نَازَعَ اللّهَ شَیْئاً مِنْ ذَلِکَ أَکَبَّهُ اللّهُ فِی النَّارِ؛ بزرگی،ردایی است که تنها بر قامت کبریایی خداوند موزون است کسی که با خداوند در این امر به منازعه برخیزد (و خود را بزرگ ببیند) خداوند او را به صورت در آتش دوزخ می افکند».{کافی، ج 2، ح 5.}

البته تمام اینها به علت آثار بسیار منفی فردی و اجتماعی است که دامان شخص مغرور و متکبّر را می گیرد.در روایات متعدّدی وارد شده است که کبر

سبب می شود که انسان حق را نادیده بگیرد و طرفداران حق را سرزنش کند و حقوق مردم را پایمال سازد.{به کافی، ج 2، باب الکبر مراجعه شود.}

این سخن را با حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله پایان می دهیم،که فرمود:

«الْکِبْرُ أَنْ تَتْرُکَ الْحَقَّ وَ تَتَجَاوَزَهُ إِلَی غَیْرِهِ وَ تَنْظُرَ إِلَی النَّاسِ وَ لَا تَرَی أَنَّ أَحَداً عِرْضُهُ کَعِرْضِکَ وَ لَا دَمُهُ کَدَمِکَ؛ کبر آن است که حق را ترک گویی و به سراغ باطل روی و به مردم نگاه کنی و آبروی هیچ کس را همچون آبروی خود و خون هیچ کس را دارای ارزش خون خود ندانی».{بحارالانوار، ج 74، ص 90، ح 3.}

بخش چهارم

متن نامه

أَنْصِفِ اللّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ، وَ مِنْ خَاصَّهِ أَهْلِکَ، وَ مَنْ لَکَ فِیهِ هَوًی مِنْ رَعِیَّتِکَ،فَإِنَّکَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ! وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللّهِ کَانَ اللّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ،وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ،

ص: 428

وَ کَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّی یَنْزِعَ أَوْ یَتُوبَ.

وَ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْعَی إِلَی تَغْیِیرِ نِعْمَهِ اللّهِ وَ تَعْجِیلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَهٍ عَلَی ظُلْمٍ، فَإِنَّ اللّهَ سَمِیعٌ دَعْوَهَ الْمُضْطَهَدِینَ وَ هُوَ لِلظَّالِمِینَ بِالْمِرْصَادِ.

ترجمه ها

دشتی

با خدا و با مردم، و با خویشاوندان نزدیک، و با افرادی از رعیّت خود که آنان را دوست داری، انصاف را رعایت کن، که اگر چنین نکنی ستم روا داشتی ، و کسی که به بندگان خدا ستم روا دارد خدا به جای بندگانش دشمن او خواهد بود، و آن را که خدا دشمن شود، دلیل او را نپذیرد، که با خدا سر جنگ دارد، تا آنگاه که باز گردد، یا توبه کند ، و چیزی چون ستمکاری نعمت خدا را دگرگون نمی کند، و کیفر او را نزدیک نمی سازد، که خدا دعای ستمدیدگان را می شنود و در کمین ستمکاران است .

شهیدی

داد خدا و مردم و خویشاوندان نزدیکت را از خود بده، و آن کس را که از رعیت خویش دوست می داری، که اگر داد آنان را ندهی ستمکاری ، و آن که بر بندگان خدا ستم کند خدا را به جای بندگانش دشمن او بود، و آن را که خدا دشمن گیرد، دلیل وی را نپذیرد و او با خدا سر جنگ دارد، تا آن گاه که بازگردد و توبه آرد ، و هیچ چیز چون بنیاد ستم نهادن، نعمت خدا را دگرگون ندارد، و کیفر او را نزدیک نیارد، که خدا شنوای دعای ستمدیدگانست و در کمین ستمکاران.

اردبیلی

انصاف ده خدای را و انصاف ده مردمان را از نفس خود و از خاصه خود که اهل تواند بطریق عدالت و از آنکه تو را در آن آرزوی نفس است از رعیت تو پس بدرستی که تو اگر نکنی آنچه گفتم ستمکار باشی و هر که ستم کند بر بندگان خدا باشد خدا دشمن او نزد بندگان خود و هر که دشمنی کند و خدا باطل سازد حجت او را و باشد خدا را دشمن تا آنکه برکند از خود گناه خود را و توبه کند و نیست چیزی خواننده تر بسوی تغییر دادن نعمت خدا و تعجیل خشم او و غضب او از ایستادن بر ستمکاری پس بدرستی که خدا شنونده دعای مظلومانست و او مر سبحانه مر ستمکاران را بر گذرگاه است

آیتی

هر چه خدا بر تو فریضه کرده است، ادا کن و درباره خواص خویشاوندانت و از افراد رعیت، هرکس را که دوستش می داری، انصاف را رعایت نمای. که اگر نه چنین کنی، ستم کرده ای و هر که بر بندگان خدا ستم کند، افزون بر بندگان، خدا نیز خصم او بود. و خدا با هر که خصومت کند، حجتش را نادرست سازد و همواره با او در جنگ باشد تا از این کار باز ایستد و توبه کند. هیچ چیز چون تمکاری، نعمت خدا را دیگرگون نکند و خشم خدا را برنینگیزد، زیرا خدا دعای ستمدیدگان را می شنود و در کمین ستمکاران است.

انصاریان

خدا و مردم را از جانب خود و خواص از خاندانت و کسانی از رعیتت که به او علاقه داری انصاف ده،که اگر انصاف ندهی ستم کرده ای ،و هر که به بندگان خدا ستم کند خداوند به جای بندگان ستمدیده خصم او می باشد،و هر که خداوند خصم او باشد عذرش را باطل کند،و شخص ستمکار محارب با خداست تا وقتی که از ستم دست بردارد و توبه کند .چیزی در تغییر نعمت خدا،و سرعت دادن به عقوبت او قوی تر از ستمکاری نیست،که خداوند شنوای دعای ستمدیدگان،و در کمین ستمکاران است .

شروح

راوندی

قوله انصف الله و انصف الناس من نفسک. و ادحض حجته: ابطلها. و ینزع: ای یرجع. و اجحف به: ای ذهب به، و منه موت جحاف یذهب بکل شی ء.

کیدری

فانک الا تفعل: ای لان لا تفعل ذلک، تظلم عباد الله، فحذف مفعولی الفعلین لدلاله الحال. ادحض: ای ابطل، ینزع: ای یرجع.

ابن میثم

ینزع: برمی گردد. اجحف: آن را برد، مسلمات الدهر: سختیها و ناگواریهای روزگار، جماع المسلمین: ابنوه مسلمانان، صغوه: میل، علاقه، ادحض حجته: بهانه و حجت او را از بین برد و درهم شکست، با خدا و با مردم نسبت به خود و خویشاوندان نزدیک، و رعایایی که هواخواه آنها هستی به انصاف رفتار کن، زیرا اگر رعایت انصاف نکنی ستم کرده ای، و هر کس با بندگان خدا به ستم رفتار کند، خداوند به جای بندگان، خود با او دشمنی خواهد کرد و خدا استدلال هر که را با او در ستیز باشد نادرست گرداند، و چنان کسی تا خودداری نکند و توبه ننماید، با خداوند در ستیز است، و هیچ چیز مانند ستمکاری، باعث تغییر نعمت خدا و زود به خشم آوردن او نمی شود، زیرا خداوند، دعای ستمدیدگان را می شنود و در کمین ستمکاران است. باید بهترین کارها در نزد تو اعتدال در راه حق، و همگانی بودن در عدل و داد و آن عملی که بیشتر باعث خوشنودی توده ی مردم می گردد، باشد. زیرا خشم توده ی مردم، خوشنودی خواص را از بین می برد، و خشم خواص در برابر خوشنودی عموم مردم، قابل چشمپوشی است. هیچ کسی از رعیت برای فرمانروا در موقع رفاه، سنگینتر و پرخرجتر، و در وقت گرفتاری کم فایده تر، ودر وقت انصاف و عدالت ناراضی تر، و به هنگام درخواست مصرتر، و وقت بخشش کم سپاستر، و در وقت ندادن چیزی، عذر ناپذیرتر، و در شدائد روزگار کم صبرتر، از خواص نیست در صورتی که ستون دین و اجتماع مسلمانان، و نیروی در برابر دشمن، همین توده ی مردم جامعه هستند. بنابراین باید با آنها همراه و میل قلبی ات به آنها باشد. نهم: امام (علیه السلام) او را به انصاف با خدا و مردم، نسبت به خود و رعایایی که طرفدار اوست امر کرده است. اما انصاف با خدا عمل به اوامر و خودداری از منهیات او، در برابر نعمتهای خداست. و اما انصاف با مردم، به عدالت رفتار کردن میان مردم و دادن حقوقی که بر او و بر خویشان و نزدیکان او دارند. و در مورد وجوب چنین انصافی، به قیاس مفصولی (قیاسی که نتیجه اش صغرای قیاس دیگری می گردد)، استدلال کرده است، صغرای قیاس اول: براستی تو اگر آن کار را نکنی ظالمی، یعنی به بندگان خدا ستم کرده ای، و کبرای آن: و هر کس به بندگان خدا ستم روا دارد، خداوند به جای بندگانش دشمن اوست، و نتیجه ی مقدر آن چنین می شود: پس گر چنان نکنی خداوند به جای بندگانش دشمن تو است. و همین نتیجه، خود، صغرا برای قیاس دیگری است که کبرایش سخن امام (علیه السلام): و هر کس که خدا با او درستیزد و … (و من خاصمه الله … ) و نتیجه ی مقدر آن چنین می شود: زیرا تو اگر آن کار را نکردی، هنگام در ستیز بودن با او، عذرت را نپذیرفته و تا وقتی که از ظلم و ستم خودداری و توبه نکرده ای در جنگ با خدا هستی. گفتار امام (علیه السلام): و لیس شی ء … علی ظلم، هشدار بر پیامد دیگری برای نداشتن انصاف و یا ستم پیشگی است و این پیامد، عبارت از آن است که ستمگری بیش از هر چیز باعث تغییر نعمت خدا و سرعت در خشم اوست. عبارت امام (علیه السلام): فان الله … بالمرصاد، بیان ضرورت پیامد مذکور است، توضیح آن که خدای سبحان هرگاه دعای ستمدیده را بشنود و بر کار ستمگر اطلاع یابد، در صورتی که زمینه تغییر نعمت فراهم باشد، زود نعمتش را دگرگون می سازد.

ابن ابی الحدید

أَنْصِفِ اللَّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ وَ مِنْ خَاصَّهً أَهْلِکَ وَ مَنْ لَکَ [هَوًی فِیهِ]

فِیهِ هُدًی مِنْ رَعِیَّتِکَ فَإِنَّکَ إِلاَّ تَفْعَلْ تَظْلِمْ وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللَّهِ کَانَ اللَّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللَّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ وَ کَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّی یَنْزِعَ أَوْ یَتُوبَ وَ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْعَی إِلَی تَغْیِیرِ نِعْمَهِ اللَّهِ وَ تَعْجِیلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَهٍ عَلَی ظُلْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ [یَسْمَعُ]

سَمِیعٌ دَعْوَهَ الْمُضْطَهَدِینَ وَ هُوَ لِلظَّالِمِینَ بِالْمِرْصَادِ

قال له أنصف الله أی قم له بما فرض علیک من العباده و الواجبات العقلیه و السمعیه.

ثم قال و أنصف الناس من نفسک و من ولدک و خاصه أهلک و من تحبه و تمیل إلیه من رعیتک فمتی لم تفعل ذلک کنت ظالما .

ثم نهاه عن الظلم و أکد الوصایه علیه فی ذلک .

کاشانی

(انصف الله) انصاف ده خدا را (و انصف الناس) و انصاف ده مردمان را (من نفسک) از نفس خود (و من خاصه اهلک) و از اهل خاص خود، به طریق عدالت (و من لک فیه هوی) و از کسی که تو را در او آرزوی نفس است (من رعیتک) از رعیت تو (فانک) پس به درستی که تو (ان لا تفعل) اگر نکنی آنچه گفتم (تظلم) ستمکار باشی (و من ظلم عباد الله) و هر که ظلم کند بر بندگان خداوند و رد نکند مظالم ایشان را (کان الله خصمه) باشد خدا خصم او (دون عباده) نزد بندگان خود در محکمه قیامت (و من خاصمه الله) و هر که مخاصمت و دشمنی کند خدا با او (ادحض حجته) باطل سازد حجت او را (و کان لله حربا) و باشد خدا را دشمن (حتی ینزع) تا آنکه برکند اثم را از خود و روی به انابت آورد (و یتوب) و توبه کند از آن (و لیس له شی ء ادعی) و نیست چیزی خواننده تر (الی تغییر نعمه الله) به سوی تغییر نعمت خدا (و تعجیل نقمته) و تعجیل خشم و غضب او (من اقامه علی ظلم) از ایستادن بر ستمکاری (فان الله) پس به درستی که خدای تعالی (سمع دعوه المضطهدین) شنونده دعای مظلومان است (و هو للظالمین) و او سبحانه برای ستمکاران (بالمرصاد) بر گذرگاهی است به دانش حاضر و بینش باهر

آملی

قزوینی

انصاف ده خدای خود را، و انصاف ده مردمان را از نفس خود، و از خالصان اهل خود، و از هر که ترا در او خواهشی باشد از نزدیکان رعیت خود. یعنی حق خدای و حق مردمان بر خود و بزرگان بجای آر. فرو مگذار که اگر چنین نکنی ظلم کرده باشی. و حیف روا داشته، و هر که ظلم کند بر عباد خدا خدای تعالی خصم او باشد از جانب عباد خود، و هر که خدای با او مخاصمت کند باطل و زایل سازد حجت او را، و عذر او مسموع ندارد، و باشد که آن شخص مر خدای خود را دشمن و محارب، تا آن وقت که بازایستد از آن معصیت، و توبه کند (قال تعالی: و یوم یعض الظالم علی یدیه … الایه) گفته اند: ملک بمنزل (شبان) است و رعیت به منزله (گوسفندان) و اقویا و اشرار به منزله (گرگان) چون از ملک غفلتی دریابند (گوسفندان) را بخورند. و گفته اند مثل آدمیان مثل (ماهیان) است در دریا بزرگتر خردتر را بخورد، اگر سلطان نباشد، و چون سلطان اقویا و ستمکاران را عون باشد خلق هلاک و دیار خراب گردد، و دولتها بر زوال مشرف گردند، ستم نامه عزل شاهان بود، (مالک دینار) گوید در بعضی از کتب قدیمه خوانده ام (یقول الله تعالی مخاطبا للسلطان الجائر: ایا راعی السوء، دفعت الیک الغنم السمان الصحاح،

فاکلت اللحم، و شربت اللبن و ائتدمت بالسمن، و لبست الصوف، و ترکتها عظاما تقعقع و لم تاو الضاله و لم تجبر الکسیر، الیوم انتقم لها منک انتهی). یعنی حق تعالی با سلطان ستمکار خطاب میکند: ای شبان بد به تو گوسفندان فربه صحیح سپردم، گوشت ایشان خوردی، و شیرشان آشامیدی و روغنشان نان خوروش کردی، و پشم شان پوشیدی، و رها کردی آن گوسفندان را استخوانهای خالی که در میان انبان پوست آواز میدهد، و در پناه نگرفتی گم شده آنها را، و درست نکردی شکسته آنها را، امروز انتقام ایشان از تو بکشم. و آورده اند که (احمد بن طولون) اول ظالم بود مردم از ظلم او به (سیده نفسیه) که مزار او امروز در (مصر) مقصد زوار اقطار است استغاثت و شکایت بردند (سیده) گفت: او چه وقت سوار شود؟ گفتند: به فردا، پس رقعه ای نوشت و بر رهگذر او بایستاد، او (سیده) را بشناخت، پیاده گشت، و رقعه از او بگرفت و بخواند، و در رقعه نوشته بود آنچه حاصل مضمونش این است: خدای عزیز شما را بر عباد خویش ملک و پادشاهی داد، و در پاداش آن عبادرحمن را اسیر و عبید خویش ساختید، و قدرت و مکنت بخشید پس بر بندگان او قهر و ظلم گرفتید، نعمت فراوان دستگاه بی پایان داد پس راه جور و سختی و بیراهی با ودایع الهی سپردید، و رزق خویش بر شما فرو بارید و خزاین رحمت بر شما بگشاد، و شما را ارزاق عباد ببریدید، و در خیرات ببستید و با این حال بتحقیق می دانید که تیرهای دعای مظلومان در سحرگاهان بر هدف اجابت و نشانه استجابت آید، و علی الخصوص از ارباب دلهای گرم و نفسهای گرسنه و بدنهای برهنه، بکنید آنچه میتوانید و آنچه میخواهید که ما صبر کننده ایم و جور کنید چندان که می توانید که ما بخدای پناه گیرنده ایم، و ظلم کنید که ما بسوی حاکم روز جزا شکایت برنده ایم (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) این آیه از کلام مجید بر وجه اقتباس آورده یعنی زود باشد که بدانند آنان که ظلم کردن به کدام بازگشت خواهند بازگشتن (ابن طولون) چون این نامه بخواند عظیم بترسید و از ظلم ببرید. و نیست هیچ چیز قویتر در باعث شدن تغییر نعمت خدا و تعجیل عذاب و خشم او تعالی از پای داشتن بر ظلم عباد که بدرستی خدای سبحانه شنونده است دعای مظلومان را و او از برای ظالمان به کمین گاه است و ایشان را منتظر بر گذرگاه است، از چنگ انتقام او بیرون نتواند شد، هم از این حضرت علیه السلام منقول است که (یوم المظلوم علی الظالم اشد من یوم الظالم علی المظلوم) از (ابوطالب) پدر حضرت (امیر علیه السلام) مروی است که فرموده (ان نفاذ الظلم علی المظلوم یدل علی دار اخری) و این سخن به غایت جلیل و شریف است. و گویند بعضی از (صوفیه) بر مردی گذشت که او را (حجاج) صلب کرده بود گفت (یا رب ان حلمک بالظالمین اضر بالمظلومین) ای پروردگار من، بدرستی که حلم تو با ظالمین ضرر رسانید و جفا کشانید به مظلومین، پس در خواب دید مگر قیامت قائم شده و او در (بهشت) داخل شده آن مرد مصلوب را در اعلی علیین جنت بدید، و منادی ندا کرد که (حلمی بالظالمین قد ادخل المظلومین فی اعلی علیین) خبر داری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم نه آن شوکت و پادشائی بماند نه آن ظلم بر روستائی بماند

لاهیجی

«انصف الله و انصف الناس من نفسک و من خاصه اهلک و من لک فیه هوی من رعیتک، فانک الا تفعل تظلم و من ظلم عبادالله کان الله خصمه دون عباده و من خاصمه الله ادحض حجته و کان لله حربا حتی ینزع و یتوب. و لیس شی ء ادعی الی تغییر نعمه الله و تعجیل نقمته من اقامه علی ظلم، فان الله سمیع دعوه المظلومین و هو للظالمین بالمرصاد.

یعنی عمل کن به عدل در حقوق خدا و عمل کن به عدل در حقوق مردمان از طرف نفس تو و از طرف مخصوصان اهل تو و از طرف کسی که در او است میل و محبت تو از رعیت تو، پس به تحقیق که اگر عمل نکردی به عدل ستم کرده ای و کسی که ستم کرد بر بندگان خدا، باشد خدا دشمن او به غیر از بندگان او و کسی که دشمنی کرد با او خدا، باطل شد حجت و عذر عقاب او و باشد از برای خدا دشمنی تا اینکه واکشد از خود آن ظلم را و توبه کند و نیست چیزی خواننده تر به سوی تغییر و زوال نعمت خدا و تعجیل عقوبت او از برپا کردن ظلم و ستم کردن، پس به تحقیق که خدا شنواست دعای مظلومان را و اوست از برای ظالمان در مکان انتظار کشیدن از برای عقوبت ایشان.

خوئی

(ادحض حجته): ابطلها، (ینزع): یرجع، المعنی: 10- امره برعایه الانصاف مع الله و خلفه، سواء بالنسبه الی نفسه او اهله او من یهواه من رعیته، فلا یهضم حق الله و حق احد من عباده لرعایه هولاء فانه ظلم و الله خصم للظالم، و من خاصمه الله ادحض حجته و کان لله حربا حتی یتوب و الظلم یوجب تغییر النعم و سلب الاماره و الحکم.

الترجمه: - نسبت بخداوند و مردم از طرف خودت و خاندانت و دوستانت انصاف و عدالت را مراعات کن، اگر نکنی ستم ورزیده ای (و هر کس به بندگان خدا ستم کند خدا از طرف بندگانش خصم اوست و چون خدا با کسی خصومت کند دلیلش را باطل نماید و با او بجنگد تا برگردد و توبه کند)، هیچ چیز از ادامه ی ستمکاری موثرتر در زوال نعمت خداوند و تعجیل انتقام او نیست، زیرا خدا نفرین ستمکشان را خوب می شنود و در کمین ستمکاران است. -

شوشتری

انصف الله و انصف الناس من نفسک) فی (الاغانی): جلس ابن الزیات یوما للمظالم، فلما انقضی المجلس رای جالسا فقال له: الک حاجه؟ قال: نعم. تدنینی الیک، فادناه فقال: انی مظلوم و قد اعوزنی الانصاف. قال: و من ظلمک؟ قال: انت، و لست اصل الیک فاذکر حاجتی. قال: و من یحجبک عنی و قد تری مجلسی مبذولا. قال: یحجبنی عنک هیبتی لک و طول لسانک و اطراد حجبک. قال: فیم ظلمتک؟ قال: ضیعتی الفلانیه اخذها و کیلک غصبا بغیر ثمن، فاذا وجب علیها خراج ادیته باسمی لئلا یثبت لک اسم فی ملکها فیبطل ملکی، فوکیلک یاخذ غلتها و انا اودی خراجها و هذا مما لم یسمع فی الظلم مثله. فقال له: هذا قول تحتاج علیه الی بینه و شهود و اشیاء. فقال الرجل: ایو مننی الوزیر من غضبه حتی اجیب. قال: نعم. قال: البینه هم الشهود و اذا شهدوا فلیس یحتاج معهم الی شی ء فما معنی قولک بینه و شهود و اشیاء، ایش هذه الاشیاء الا الغی و التغطرس. فضحک ابن الزیات و قال: صدقت- ثم وقع له برد ضیعته. (من خاصه اهلک و من لک فیه هوی من رعیتک فانک الا تفعل تظلم، و من ظلم عباد الله کان الله خصمه دون عباده) فی (المروج): قال انوشروان لبزرجمهر: من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یصلح من ولدی للملک فاظهر ترشحه. فقال: لا اعرف ذلک، ولکنی اصف لک من یصلح للملک، اسماهم للمعالی و اطلبهم للادب، و اجزعهم من العامه و ارافهم بالرعیه، و اوصلهم للرحم و ابعدهم من الظلم، فمن کانت هذه صفته فهو حقیق بالملک. و فی (تاریخ بغداد): و جهت الخیزران رجلا نصرانیا علی الطراز، فخرج یوما علیه جبه خز و طیلسان علی برذون فاره و معه جماعه من اصحابه و بین یدیه مکتوف و هو یقول: و اغوثاه بالله ثم بالقاضی. و اذا آثار سیاط فی ظهره، فسلم علی شریک و جلس الی جانبه و قال: انا رجل اعمل هذا الوشی و کراء مثلی مائه فی الشهر اخذنی هذا مذ اربعه اشهر فاحتبسنی فی طراز یجری علی القوت ولی عیال قد ضاعوا فافلت منه الیوم فلحقنی ففعل بظهری ما تری. فقال شریک للنصرانی: قم یا نصرانی فاجلس مع خصمک. فقال: اصلحک الله! هذا من خدم السیده، مر به الی الحبس. قال: قم و یلک فاجلس معه کما یقال لک، فجلس معه فقال: ما هذه الاثار التی بظهر هذا الرجل. قال: انما ضربته بیدی اسواطا و هو یستحق اکثر من هذا، مر به الی الحبس فالقی شریک کساءه و دخل داره فاخرج سوطا ربذیا ثم ضرب بیده الی مجامع ثوب النصرانی و قال للرجل: رح الی اهلک، ثم رفع السوط فجعل یضرب به النصرانی، فهم اعوانه ان یخلصوه فقال هاهنا: خذوا هولاء الی الحبس، فهربوا و افردوه، فضربه اسواطا فجعل النصرانی یبکی و یقول: ستعلم، و قام الی البرذون یرکبه فاستعصی علیه و لم یکن له من یاخذ برکابه، فقال له شریک: ارفق به و یلک! فانه اطوع لله منک، فمضی الی موسی بن عیسی فقال: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من فعل بک هذا؟ فقال: شریک. قال: لا و الله لا اتعرض لشریک. (و فیه) ایضا: اتت شریک یوما امراه من ولد جریر البجلی فقالت: انا بالله ثم بالقاضی: امراه من ولد جریر صاحب النبی (صلی الله علیه و آله) و رددت الکلام- فقال: ایها عنک الان، من ظلمک؟ قالت: الامیر موسی بن عیسی، کان لی بستان علی شاطی الفرات لی فیه نخل و رثته عن آبائی و قاسمت اخوتی و بنیت بینی و بینهم حائطا و جعلت فیه فارسیا یحفظ النخل و یقوم ببستانی، فاشتری الامیر موسی ابن عیسی من جمیع اخوتی و ساومنی و ارغبنی فلم ابعه، فلما کان فی هذه اللیله بعث بخمسمائه فاعل فاقتلعوا الحائط فاصبحت لا اعرف من نخلی شیئا و اختلط بنخل اخوتی. فقال: یا غلام! طینه. فختم، ثم قال لها: امضی الی بابه حتی یحضر معک، فذهبت الی بابه فدخل الحاجب علی موسی و قال: اعدی شریک علیک، فدعا بصاحب الشرط و قال: امض الی شریک و قل له: ما رایت اعجب من امرک! امراه ادعت دعوی لم تصب اعدیتها علی! فقال صاحب الشرط: ان رای الامیر ان یعفینی. قال: و یلک امض، فخرج، و امر غلمانه ان یتقدموا الی الحبس بفراش و غیره من آله الحبس، ثم ذهب الی شریک فادی الرساله فامر ان یحبس، فقال: قد عرفت انک تفعل بی هذا فقدمت ما یصلحنی الی الحبس. و بلغ الخبر موسی بن عیسی فوجه الحاجب الی شریک و قال له: قل له هذا من ذاک رسول، ای شی ء علیه؟ فلما ادی الرساله قال: الحقوه بصاحبه، فحبس ایضا. فبعث موسی الی جماعه من اصدقاء شریک فقال: امضوا الیه و ابلغوه السلام و اعلموه انه استخف بی و انی لست کالعامه، فلما ادوا الرساله قال: مالی لا اراکم جئتم فی غیره من الناس کلمتمونی من هاهنا؟ فیاخذ کل واحد بید رجل فیذهب به الی الحبس لا ینم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و الله الا فیه- و کان بعد العصر- قالوا اجاد انت؟ قال: حقا حتی لا تعودوا برساله ظالم، فحبسهم. و رکب موسی بن عیسی فی اللیل الی باب الحبس ففتح الباب و اخرجهم جمیعا، فلما کان الغد و جلس شریک للقضاء جاء السجان فاخبره، فدعا باقمطر فختمها اوجه بها الی منزله و قال لغلامه: الحقنی بثقلی الی بغداد، و الله ما طلبنا هذا الامر منهم ولکن اکرهونا علیه و لقد ضمنوا لنا الاعزاز فیه، و مضی نحو قنطره الکوفه الی بغداد و بلغ الخبر موسی بن عیسی فرکب فی موکبه فلحقه و جعل یناشده الله و یقول: تثبت انظر اخوانک تحبسهم؟ دع اعوانی. قال: نعم لانهم مشوا لک فی امر لم یجب علیهم المشی فیه و لست ببارح او یردوا جمیعا الی الحبس و الا مضیت الی الخلیفه فاستعفیت منه، فامر موسی بردهم جمیعا الی الحبس و شریک واقف مکانه حتی جاءه السجان و قال: قد رجعوا الی الحبس. فقال شریک لاعوانه: خذوا بلجامه و قودوه بین یدی جمیعا الی مجلس الحکم، فمروا به بین یدیه حتی ادخل المسجد و جلس مجلس القضاء قال: این الجویریه المتظلمه من هذا، فجاءت فقال: هذا خصمک قد حضر و هو جالس معها بین یدیه. فقال موسی: اولئک یخرجون من الحبس قبل کل شی ء. فقال شریک: اما الان فنعم اخرجوهم، ثم قال: ما تقول فیما تدعیه هذه؟ قال: صدقت. قال: فرد جمیع ما اخذت منها و ابن حائطها سریعا. قال: افعل. قال: بقی لک شی ء؟ قال: تقول المراه بیت الفارسی و متاعه. قال: و یرد ذلک. بقی لک شی ء تدعینه؟ قالت المراه: لا. قال لها شریک: فقومی، ثم وثب شریک من مجلسه فاخذ بید موسی بن عیسی فاجلسه مجلسه ثم قال: السلام علیک ایها الامیر! تامر بشی ء؟ قال: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ای شی ء آمر؟ وضحک. (و فیه): تقدم الی شریک وکیل لمونسه مع خصم له، فجعل یستطیل خصمه ادلالا بموضعه من مونسه، فقال له شریک: کف لا ابا لک. قال: اتقول هذا و انا وکیل مونسه، فامر شریک به فصفع عشر صفعات. (و من خاصمه الله ادحض حجته) ای: ابطلها (و کان لله حربا حتی ینزع و یتوب). فی (الکافی): صعد امیرالمومنین (علیه السلام) المنبر فحمد الله و اثنی علیه ثم قال: ایها الناس! ان الذنوب ثلاثه- ثم امسک- فقال له حبه العرنی: قلت: الذنوب ثلاثه ثم امسکت. فقال (علیه السلام): ما ذکرتها الا و انا ارید ان افسرها، ولکن عرض لی بهر حال بینی و بین الکلام، نعم. الذنوب ثلاثه: فذنب مغفور، و ذنب غیر مغفور، و ذنب یرجی لصاحبه و یخاف علیه. قال حبه: فبینها لنا. قال: نعم. اما الذنب المغقور فعبد عاقبه الله تعالی علی ذنبه فی الدنیا و الله تعالی احلم و اکرم من ان یعاقب عبده مرتین، و اما الذنب الذی لا یغفر فظلم العباد بعضهم لبعض، ان الله تعالی اذا برز للخلیقه اقسم قسما علی نفسه فقال: و عزتی و جلالی لا یجوزنی الم ظالم و لو کفا بکف و لو مسحه بکف و لو نطحه ما بین القرناء الی الجماء، فیقتص للعباد بعضهم من بعض حتی لا یبقی لاحد علی احد مظلمه ثم یبعثهم الله للحساب، و اما الذنب الثالث فذنب ستره الله تعالی علی خلقه و رزقه التوبه منه فاصبح خائفا من ذنبه راجیا لربه فنحن له کما هو لنفسه نرجو له الرحمه و نخاف علیه العقاب. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و لیس شی ء ادعی الی تغییر نعمه الله و تعجیل نقمته من اقامه علی ظلم، فان الله سمیع دعوه المضطهدین) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (المظلومین) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). فی (کامل الجزری)- بعد ذکر قتل المقتدر لابن الفرات- لم یکن فی ابن الفرات عیب الا ان اصحابه کانوا یفعلون ما یریدون و یظلمون فلا یمنعهم، فمن ذلک ان بعضهم ظلم امراه فی ملک لها، فکتبت الیه تشکو منه غیر مره و هو لا یرد لها جوابا، فلقیته یوما و قالت له: اسالک بالله ان تسمع منی کلمه، فوقف لها فقالت: قد کتبت الیک فی ظلامتی غیر مره و لم تجبنی فترکتک و کتبتها الی الله تعالی. فلما کان بعد ایام و رای تغیر حاله قال لمن معه من اصحابه: ما اظن الا جواب رقعه تلک المراه المظلومه قد خرج، فکان کما قال. و فی (الطبری): لما رای وجوه الفرس و اشرافهم ان یزدجرد الاثیم ابی الا تتابعا فی الجور، اجتمعوا فشکوا ما نزل بهم من ظلمه و تضرعوا الی ربهم و ابتهلوا الیه بتعجیل انقاذهم منه، فزعموا انه کان بجرجان فرای ذات یوم فی قصره فرسا عائرا لم یر مثله فی الخیل فی حسن صوره و تمام خلق اقبل حتی وقف علی بابه، فتعجب الناس منه لانه کان متجاوز الحال، فاخبر یزدجرد خبره فامر به ان یسرج و یلجم و یدخل علیه، فحاول صاحب مراکبه ذلک فلم یمکن احدا منهم من ذلک، فانهی الیه امتناع الفرس علیهم، فخرج بنفسه فالجمه بیده و القی لبدا علی ظهره و وضع فوقه سرجا وشد حزامه و لبد، فلم یتحرک الفرس بشی ء من ذلک حتی اذا رفع ذنبه لینفره، استدبره (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الفرس فرمحه علی فواده رمحه هلک منها مکانه، ثم لم یعاین ذلک الفرس. و یقال: ان الفرس ملا فروجه جریا فلم یدرک و لم یوقف علی السبب فیه، و خاضت الرعیه بینها و قالت: هذا من صنع الله لنا و رافته بنا. و فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): اوحی الله تعالی الی نبی من الانبیاء فی مملکه جبار من الجبابره ان ائت هذا الجبار و قل له: انی لم استعملک علی سفک الدماء ااتخاذ الاموال، و انما استعملتک لتکف عنی اصوات المظلومین، و انی لم ادع ظلامتهم و ان کانوا کفارا. و فی (تاریخ بغداد) عن بعض ولد یحیی البرمکی قال لابیه و هم فی القیود و الحبس: یا ابه! بعد الامر و النهی و الاموال العظیمه اصارنا الدهر الی القیود و لبس الصوف و الحبس. فقال له ابوه: یابنی! دعوه مظلوم سرت بلیل غفلنا عنها و لم یغفل الله عنها، ثم انشا یقول: رب قوم قد غدوا فی نعمه زمنا و الدهر ریان غدق سکت الدهر زمانا عنهم ثم ابکاهم دما حین نطق و فی (الکافی) عن النبی (صلی الله علیه و آله): ان اعجل الشر عقوبه البغی. و عن الصادق (علیه السلام): یقول ابلیس لجنوده: القوا بینهم الحسد و البغی فانهما یعدلان عند الله تعالی الشرک.

مغنیه

وادحض: ابطل. (انصف الناس من نفسک الخ).. کل من یعترف بالحق و یعمل به، له کان ام علیه- فقد انصف للناس من نفسه و اهله و اصدقائه (فانک الا تفعل الخ).. الله عادل، ما فی ذلک شک، و اذن فمن ظالم و جار فقد عائد الله بالذات، و استحق منه المقت و الهوان دنیا و آخره. اللغه: الاجحاف: النقص الفاحش. و الالحاف: الالحاح. الملمات: الشدائد. و جماع المسلمین: جماعتهم. الاعراب: موونه تمییز، و مثلها معونه و شکرا و عذرا و صبرا، و من اهل الخاصه متعلق باثقل، و العامه خیر عماد الدین و ما عطف علیه،

عبده

هوی من رعیتک: من لک فیه هوی ای لک الیه میل خاص … خاصمه الله ادحض حجته: ادحض ابطل و حربا ای محاربا و ینزع کیضرب ای یقلع عن ظلمه …

علامه جعفری

فیض الاسلام

با خدا به انصاف رفتار کن (اوامر او را کار بند و از نواهیش بپرهیز) و از جانب خود و خویشان نزدیک و هر رعیتی که دوستش میداری درباره مردم انصاف را از دست مده (نه خود به آنها ستم نما و نه بگذار خویشان و دوستانت به نام تو ستم نمایند) که اگر نکنی ستمکار باشی و کسی که با بندگان خدا ستم کند خدا به جای بندگانش با او دشمن است، و خدا با هر که دشمن باشد برهان و دلیلش را نادرست می گرداند (عذرش را نمی پذیرد) و آن کس در جنگ با خدا است تا اینکه (از ستم) دست کشد و توبه و بازگشت نماید، و تغییر (از دست یافتن) نعمت خدا و زود خشم آوردن (دوری از رحمت) او را هیچ چیز موثرتر از ستمگری (بر بندگان خدا) نیست، زیرا خدا دعای ستمدیدگان را شنوا و در کمین ستمکاران است (انتقام آن را خواهد کشید).

زمانی

سید محمد شیرازی

(انصف الله) بالاتیان بما امر (و انصف الناس) باعطاء حقوقهم (من نفسک و من خاصه اهلک) فلا تذرهم یترکون اوامره تعالی، او یضیعون حقوق الناس (و من لک فیه هوی من رعیتک) ای لک میل الیه، من حاشیتک و اصحابک، فان الغالب ان اهل السلطان و حاشیته لا یهتمون بفرائض الله، و لا بحقوق الناس حیث یرون انفسهم فی غنی، و ان الانسان لیطفی ان رآه استغنی. (فانک ان لا تفعل) الانصاف (تظلم) الناس بنفسک او بحاشیتک و اهلک حیث اطلقت سراحهم یعملون ما یشائون بالناس (و من ظلم عباد الله کان الله خصمه دون عباده) فان الله تعالی یتولی رد المظالم (و من خاصمه الله ادحض حجته) ای ابطلها، لانه سبحانه عالم بالواقعیات، فلا یعبر علیه الکذب و التزویر. (و کان) هذا الظالم (لله حربا) ای محاربا (حتی ینزع) ای یقلع عن الظلم (او یتوب) فیما لو تمت المظلمه و لا محل للانزاع منها (و لیس شی ء ادعی) ای اکثر دعوه و تسبیبا (الی تغییر نعمه الله) بذهابها عن الانسان (و تعجیل نقمته) ای نکاله و عقابه علی الانسان (من اقامه علی الظلم) ای من ان یقیم الانسان و یستمر فی ظلم الناس. (فان الله سمیع دعوه المضطهدین) ای یسمع شکایه المظلمومین و دعائهم لزوال ملک الظالم (و هو للظالمین بالمرصاد) ای بمحل الرصد و الترقب یراقبهم لاخذهم

موسوی

انصف: اقسم مناصفه و هنا اعدل. الخصم: المنازع. ادحض حجته: ابطلها. ینزع: یرجع. ادعی: انسب و اشد. نقمه: عقوبه. اقام علی الشی ء: دوام علیه و استمر علی فعله. الفلانی المضطهدین: المقهورین. المظلومین. المرصاد: الطریق. السخط: الغضب. یجحف به: یذهب به. الالحاف: الالحاح و الشده فی السوال. الملمات من الدهر: خطوبه و بلایاه. جماع المسلمین: جماعتهم. الصغو: المیل. (انصف الله و انصف الناس من نفسک و من خاصه اهلک و من لک فیه هوی من رعیتک، فانک الا تفعل تظلم! و من ظلم عباد الله کان الله خصمه دون عباده، و من خاصمه الله ادحض حجته و کان لله حربا حتی ینزع او یتوب. و لیس شی ء ادعی الی تغییر نعمه الله و تعجیل نقمته من اقامه علی ظلم، فان الله سمیع دعوه المضطهدین و هو للظالمین بالمرصاد) انصاف الله ان یعترف به و یقر ان بیده کل شی ء و انه القادر علی کل شی و لا یعصی له امر و لا یرتکب له نهیا و انصاف الناس من النفس انه لو کان علیه الحق دفعه لاهله و لا یقوده هواه لنفسه او لاهله او لاحد ممن هواه معه لا یقوده ذلک الی مخالفه الحق و السیر وراء الاهواء الباطله و کثیرا ما یسیطر هوی الانسان و تضعف قوه الایمان بحیث یضحی المرء کریشه امام اهوائه و شهواته و یحدثنا التاریخ عن کثیرین ممن انحرفوا خلف اهوائهم و حبهم لاهلهم و عشیرتهم، و ان هذا الاتباع للهوی هو الظلم و الجور فان کل ما لم یکن فیه انصاف یکون مقابله الجور و الظلم علی عباد الله و من کان ظالما للناس تولی الله دفع ظلمه عنهم و استوفی حقهم منه و من کان الله خصمه فانه لا حجه له و لا دافع. و قد ورد عن النبی (صلی الله علیه و آله) قوله: من واسی الفقیر و انصف الناس من نفسه فذلک المومن حقا.

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش چهارم

أَنْصِفِ اللّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ،وَ مِنْ خَاصَّهِ أَهْلِکَ،وَ مَنْ لَکَ فِیهِ هَوًی مِنْ رَعِیَّتِکَ،فَإِنَّکَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ! وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللّهِ کَانَ اللّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ،وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللّهُ أَدْحَضَ حُجَّتَهُ،وَ کَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّی یَنْزِعَ أَوْ یَتُوبَ.

وَ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْعَی إِلَی تَغْیِیرِ نِعْمَهِ اللّهِ وَ تَعْجِیلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَهٍ عَلَی ظُلْمٍ، فَإِنَّ اللّهَ سَمِیعٌ دَعْوَهَ الْمُضْطَهَدِینَ وَ هُوَ لِلظَّالِمِینَ بِالْمِرْصَادِ.

ترجمه

انصاف در برابر خداوند و مردم را نسبت به خویشتن و خاندان خود و کسانی که از رعایا مورد علاقه تواند رعایت کن،زیرا اگر چنین نکنی (و انصاف را رعایت ننمایی) ستم خواهی کرد و کسی که به بندگان خدا ستم کند خداوند پیش از بندگانش دشمن او خواهد بود و کسی که خداوند دشمن او باشد عذرش را نمی پذیرد و در مقام نبرد با خداست تا زمانی که دست از ستم بردارد و توبه کند.

(بدان) هیچ چیز در تغییر نعمت های خداوند و تعجیل انتقام و کیفر او از اصرار بر ظلم و ستم سریع تر نیست،زیرا خداوند دعای مظلومان را (بر ضد تو) می شنود و در کمین ستم کاران است.

شرح و تفسیر: از نفرین مظلومان بترس!

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه،مالک را با تعبیرات محکم و حساب شده ای دعوت به عدالت و رفع هرگونه تبعیض می کند.می فرماید:«انصاف در

برابر خداوند و مردم را نسبت به خویشتن و خاندان خود و کسانی که از رعایا مورد علاقه تواند رعایت کن»؛ (أَنْصِفِ اللّهَ وَ أَنْصِفِ النَّاسَ مِنْ نَفْسِکَ،وَ مِنْ خَاصَّهِ أَهْلِکَ،وَ مَنْ لَکَ فِیهِ هَوًی{«هوی» به معنای میل و علاقه است.} مِنْ رَعِیَّتِکَ).

البته منظور از انصاف در برابر خداوند اطاعت از اوامر و نواهی اوست و انصاف در برابر مردم ترک هرگونه تبعیض و تمایل به افراد مورد نظر است؛ همان چیزی که غالب زمامداران در گذشته و حال گرفتار آن بوده و هستند که وقتی به قدرت می رسند برای دوستان و بستگان و افراد مورد علاقه خود امتیازاتی قائل می شوند که هرگز آن به دیگران نمی دهند.این تبعیض سرچشمه انواع انحرافات و نابسامانی های حکومت هاست.

باید توجّه داشت که«انصاف»از ریشه«نصف»گرفته شده که به نیمه هر چیزی اطلاق می شود و از آن جایی که عدالت سبب می شود انسان حقوق اجتماعی را در میان خود و دیگران عادلانه تقسیم کند،از این جهت به آن انصاف گفته اند.در بیان دیگر انصاف آن است که انسان هرچه برای خود و دوستان و نزدیکان خود می خواهد برای دیگران هم بخواهد و آنچه درباره خود و افراد مورد علاقه اش روا نمی دارد درباره دیگران نیز روا ندارد.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که فرمود:

«سَیِّدُ الْأَعْمَالِ ثَلَاثَهٌ إِنْصَافُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِکَ حَتَّی لَاتَرْضَی بِشَیْءٍ إِلَّا رَضِیتَ لَهُمْ مِثْلَهُ» برترین اعمال سه چیز است و امام علیه السلام اوّلین آن را رعایت انصاف درباره مردم شمرد و در تفسیر آن می فرماید:باید به گونه ای باشد که هرچه را برای خود می خواهی مانند آن را برای دیگران هم بخواهی».{کافی، ج 2، ص 144، ح 3.}

اما انصاف در مورد خداوند این است که انسان حدّاقل مواهب الهی را عادلانه تقسیم کند؛نیمی را در راه رضای خدا بدهد و نیمی را برای خویشتن نگه دارد.

وقت و فکر و امکانات دیگر خود را نیز به همین گونه تقسیم کند تا دست کم انصاف را رعایت کرده باشد،هرچند به مقام والای ایثار نرسیده باشد.

البته این کار،کار آسانی نیست،زیرا همیشه انسان مایل است کفه خویشتن و نزدیکان خود را سنگین تر از کفه دیگران کند،لذا در خبری از امام صادق علیه السلام می خوانیم که به یکی از یاران خود فرمود:«آیا می خواهی سخت ترین چیزی را که خداوند بر مردم واجب کرده است برای تو بازگو کنم؟ آن گاه امام علیه السلام سه چیز را بر شمرد و آن سه چیز این بود:

«إِنْصَافُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِکَ وَ مُوَاسَاتُکَ أَخَاکَ وَ ذِکْرُ اللّهِ فِی کُلِّ مَوْطِن؛ رعایت انصاف درباره مردم نسبت به خویشتن و مواسات با برادران دینی داشتن و در هر حال به یاد خدا بودن».{کافی، ج 2، ص 145، ح 8.}

تفاوت در میان انصاف و مواسات ظاهراً از این جهت است که انصاف در مورد حقوق و مواسات درباره تمام مواهب زندگی است.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن دلیلی برای گفتار خود ذکر می کند که در واقع،مُرکب از صغرا و کبرا و نتیجه است.می فرماید:«زیرا اگر چنین نکنی (و انصاف را رعایت ننمایی) ستم خواهی کرد و کسی که به بندگان خدا ستم کند خداوند پیش از بندگانش دشمن او خواهد بود و کسی که خداوند دشمن او باشد عذرش را نمی پذیرد و در مقام نبرد با خداست تا زمانی که دست از ستم بردارد و توبه کند»؛ (فَإِنَّکَ إِلَّا تَفْعَلْ تَظْلِمْ! وَ مَنْ ظَلَمَ عِبَادَ اللّهِ کَانَ اللّهُ خَصْمَهُ دُونَ عِبَادِهِ، وَ مَنْ خَاصَمَهُ اللّهُ أَدْحَضَ{«ادحض» از ریشه «دحض» بر وزن «محض» به معنای باطل شدن است و هنگامی که به باب افعال می رود به معنای ابطال نمودن است. باطل کردن حجت در اینجا به معنای عدم پذیرش عذر است.} حُجَّتَهُ،وَ کَانَ لِلَّهِ حَرْباً حَتَّی یَنْزِعَ{«ینزع» از ریشه «نزع» بر وزن «نظم» به معنای برکندن و جدا کردن و رها نمودن است. باید توجه داشت که در جمله بالا تناسب ایجاب می کند که «او» به معنای واو باشد. در بعضی از نسخ نهج البلاغه به جای «او» واو نوشته شده است.} أَوْ یَتُوبَ).

روشن است ترک انصاف و روی آوردن به انواع تبعیض ها ظلم فاحش و آشکار است و می دانیم خداوند عادل و حکیم دشمن ظالمان و یار مظلومان است.گفتنی است امام علیه السلام بر این معنا تأکید می کند که خداوند به دشمنی و مخاصمت هرکس اقدام کند هیچ عذر و بهانه ای را از او نمی پذیرد و تعبیر به «أَدْحَضَ حُجَّتَهُ» اشاره به همین معناست.ممکن است در گناهان دیگر اعذار غیر موجهی به لطف خدا و از طریق غفاریت او پذیرفته شود؛ولی در مورد ظلم و ستم هیچ عذری پذیرفته نیست و تنها راه نجات از خصومت پروردگار و عقوبت او این است که دست از ظلم بکشد و از گذشته توبه کند و حقوق از دست رفته را به صاحبانش باز گرداند و جبران نماید.

امام علیه السلام در ادامه این سخن کیفر شدید ظالمان را که در نوع خود بی نظیر است شرح می دهد.می فرماید:«(بدان) هیچ چیز در تغییر نعمت های خداوند و تعجیل انتقام و کیفر او از اصرار بر ظلم و ستم سریع تر نیست،زیرا خداوند دعای مظلومان را (بر ضد تو) می شنود و در کمین ستم کاران است»؛ (وَ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْعَی إِلَی تَغْیِیرِ نِعْمَهِ اللّهِ وَ تَعْجِیلِ نِقْمَتِهِ مِنْ إِقَامَهٍ عَلَی ظُلْمٍ،فَإِنَّ اللّهَ سَمِیعٌ دَعْوَهَ الْمُضْطَهَدِینَ{«المضطهدین» جمع «مضطهد» به معنای مظلوم و ستم دیده است و از ریشه ضهد» بر وزن «مهدی» به معنای ظلم گرفته شده است.} ،وَ هُوَ لِلظَّالِمِینَ بِالْمِرْصَادِ).

این جمله هشدار کوبنده ای به ظالمان است که بدانند مجازات کیفر آنها تنها حواله به قیامت نمی شود،بلکه در این جهان نیز گرفتار کیفر اعمال خود خواهند شد.آن هم نه در دراز مدت،بلکه در کوتاه مدت.آری آنچه با سرعت باعث تغییر نعمت ها می شود و عذاب الهی را فرا می خواند اقامه بر ظلم و اصرار بر ستم است.

در حدیثی از امام باقر علیه السلام می خوانیم که فرمود:«هیچ کس بر دیگری ستم نمی کند مگر اینکه خداوند به سبب آن او را کیفر می دهد؛کیفری در جانش یا در مالش».{کافی، ج 2، ص 332، ح 12.}

در کلمات قصار امام علیه السلام در غررالحکم نیز آمده است:

«مَنْ عَمِلَ بِالْجَوْرِ عَجَّلَ اللّهُ هُلْکَه؛ کسی که ستم کند خداوند در هلاکت او تسریع می کند».{غررالحکم، ح 8047.}

همچنین در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که خداوند به یکی از انبیا که در کشور یکی از ستمکاران زندگی می کرد،وحی فرستاد که به سراغ این مرد جبار برو و به او بگو:

«إِنَّنِی لَمْ أَسْتَعْمِلْکَ عَلَی سَفْکِ الدِّمَاءِ وَ اتِّخَاذِ الْأَمْوَالِ وَ إِنَّمَا اسْتَعْمَلْتُکَ لِتَکُفَّ عَنِّی أَصْوَاتَ الْمَظْلُومِینَ فَإِنِّی لَمْ أَدَعْ ظُلَامَتَهُمْ وَ إِنْ کَانُوا کُفَّاراً؛ من این مقام را به تو ندادم که خون بی گناهان را بریزی و اموال مردم را بگیری بلکه این مقام را بدین جهت به تو دادم که صدای ناله مظلومان را بدرگاه من فروبنشانی،زیرا من از ستمی که بر آنها رفته صرف نظر نمی کنم،هرچند کافر باشند».{کافی، ج 2، ص 333، ح 14.}

ابن عباس که بسیاری از علوم خود را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام گرفته است می گوید:«من از قرآن مجید به خوبی استفاده کردم که ظلم و ستم خانه ها را ویران می کند».سپس به این آیه اشاره کرد: ««فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ خاوِیَهً بِما ظَلَمُوا» ؛این خانه های آنهاست که بسبب ظلم و ستمشان خالی (و ویران) مانده است».{تفسیر نمونه، ج 15، ذیل سوره کهف، آیه 42}

در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«أسْرَعُ الْخَیْرُ ثَواباً الْبِرُّ وَ صِلَهُ الرَّحِمِ وَ أسْرَعُ الشَّرُّ عُقُوبَهً الْبَغْیُ وَ قَطِیعَهُ الرَّحِمِ؛ از کارهای خیر چیزی که از همه زودتر

پاداشش به انسان می رسد نیکوکاری و صله رحم است و از کارهای شر چیزی که کیفرش زودتر از همه به انسان می رسد ظلم و قطع رحم است».{سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1408.}

بخش پنجم

متن نامه

وَ لْیَکُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَوْسَطُهَا فِی الْحَقِّ،وَ أَعَمُّهَا فِی الْعَدْلِ،وَ أَجْمَعُهَا لِرِضَی الرَّعِیَّهِ،فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّهِ یُجْحِفُ بِرِضَی الْخَاصَّهِ،وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّهِ یُغْتَفَرُ مَعَ رِضَی الْعَامَّهِ.وَ لَیْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِیَّهِ أَثْقَلَ عَلَی الْوَالِی مَؤُونَهً فِی الرَّخَاءِ،وَ أَقَلَّ مَعُونَهً لَهُ فِی الْبَلَاءِ،وَ أَکْرَهَ لِلْإِنْصَافِ،وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ،وَ أَقَلَّ شُکْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ،وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ،وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّهِ.وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّینِ،وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ، وَ الْعُدَّهُ لِلْأَعْدَاءِ،الْعَامَّهُ مِنَ الْأُمَّهِ،فَلْیَکُنْ صِغْوُکَ لَهُمْ،وَ مَیْلُکَ مَعَهُمْ.

ترجمه ها

دشتی

دوست داشتنی ترین چیزها در نزد تو، در حق میانه ترین، و در عدل فراگیرترین، و در جلب خشنودی مردم گسترده ترین باشد، که همانا خشم عمومی مردم، خشنودی خواص (نزدیکان) را از بین می برد، امّا خشم خواص را خشنودی همگان بی أثر می کند . خواصّ جامعه، همواره بار سنگینی را بر حکومت تحمیل می کنند زیرا در روزگار سختی یاریشان کمتر، و در اجرای عدالت از همه ناراضی تر، و در خواسته هایشان پافشارتر، و در عطا و بخشش ها کم سپاس تر، و به هنگام منع خواسته ها دیر عذر پذیرتر، و در برابر مشکلات کم استقامت تر می باشند . در صورتی که ستون های استوار دین، و اجتماعات پرشور مسلمین، و نیروهای ذخیره دفاعی، عموم مردم می باشند، پس به آنها گرایش داشته و اشتیاق تو با آنان باشد .

شهیدی

و باید از کارها آن را بیشتر دوست بداری که نه از حق بگذرد، و نه فروماند، و عدالت را فرا گیرتر بود و رعیت را دلپذیرتر، که ناخشنودی همگان خشنودی نزدیکان را بی اثر گرداند، و خشم نزدیکان خشنودی همگان را زیانی نرساند ، و به هنگام فراخی زندگانی، سنگینی بار نزدیکان بر والی از همه افراد رعیت بیشتر است، و در روز گرفتاری یاری آنان از همه کمتر، و انصاف را از همه ناخوشتر دارند، و چون درخواست کنند فزونتر از دیگران ستهند و به هنگام عطا سپاس از همه کمتر گزارند، و چون به آنان ندهند دیرتر از همه عذر پذیرند و در سختی روزگار شکیبایی را از همه کمتر پیشه گیرند ، و همانا آنان که دین را پشتیبانند، و موجب انبوهی مسلمانان، و آماده پیکار با دشمنان، عامه مردمانند. پس باید گرایش تو به آنان بود و میلت به سوی ایشان.

اردبیلی

باید که دوسترین کارهای بسوی تو میانه آنها باشد در آنچه حقست و عامترین آنها باشد در عدل کردن و جامعترین آنها مر خوشنودی رعیت پس بدرستی که خشم عوام می برد خوشنودی خواص را و بدرستی که خشم خواص آمرزیده می شود با خوشنودی عوام و نیست هیچیک را از رعیت گرانتر بر والی از روی مشقّت در روزگار فراخی و کمتر از روی یاری مر او را در گفتاری و کراهت دارنده تر مر انصاف او را و درخواهنده تر بالحاح و مبالغه و و کمتر از روی شکر نزد دادن و کندتر از روی عذر آوردن نزد بازداشتن و ضعیفتر از روی شکیبائی نزد فرود آمدنهای عموم روزگار از خواص رعیت و جز این نیست که ستون دین و اجماع مسلمانان و کار سازی برای دشمنان عوام امتند پس باید که حجت تو مر ایشان را و میل تو با ایشان از روی طبع

آیتی

باید که محبوبترین کارها در نزد تو، کارهایی باشد که با میانه روی سازگارتر بود و با عدالت دمسازتر و خشنودی رعیت را در پی داشته باشد زیرا خشم توده های مردم، خشنودی نزدیکان را زیر پای بسپرد و حال آنکه، خشم نزدیکان اگر توده های مردم از تو خشنود باشند، ناچیز گردد. خواص و نزدیکان کسانی هستند که به هنگام فراخی و آسایش بر دوش والی باری گران اند و چون حادثه ای پیش آید کمتر از هر کس به یاریش برخیزند و خوش ندارند که به انصاف درباره آنان قضاوت شود. اینان همه چیز را به اصرار از والی می طلبند و اگر عطایی یابند، کمتر از همه سپاس می گویند و اگر به آنان ندهند، دیرتر از دیگران پوزش می پذیرند. در برابر سختیهای روزگار، شکیباییشان بس اندک است. اما ستون دین و انبوهی مسلمانان و ساز و برگ در برابر دشمنان، عامه مردم هستند، پس، باید توجه تو به آنان بیشتر و میل تو به ایشان افزونتر باشد.

انصاریان

باید محبوبترین امور نزد تو میانه ترینش در حق،و همگانی ترینش در عدالت،و جامع ترینش در خشنودی رعیت باشد،چرا که خشم عموم خشنودی خواص را بی نتیجه می کند،و خشم خواص در برابر خشنودی عموم بی اثر است .

و به وقت آسانی و رفاه احدی از رعیّت بر والی پر خرج تر،و زمان مشکلات کم یاری تر،و هنگام انصاف ناخشنودتر،و در خواهش و خواسته با اصرارتر،و زمان بخشش کم سپاس تر،و وقت منع از عطا دیر عذر پذیرتر،و در حوادث روزگار بی صبرتر از خواص نیست .همانا ستون دین،و جمعیّت مسلمانان،و مهیا شدگان برای جنگ با دشمن توده مردمند،پس باید توجه و میل تو به آنان باشد .

شروح

راوندی

و الخاصه کنایه عن الاغنیاء، و العامه عمن دونهم. و صغوک: ای مراعاتک و الصغو: المیل.

کیدری

اوسطها: اعدلها یجحف: یذهب و الصفو: المیل

ابن میثم

دهم: امام (علیه السلام) او را مامور ساخته است که بهترین کارها در نزد او کاری باشد که به اعتدال در راه حق از دو طرف افراط و تفریط نزدیکتر باشد و از همه ی امور بیشتر شامل عدالت بوده، و نسبت به جلب رضای مردم، جامعتر باشد، زیرا عدالت گاهی به نحوی است که شامل حال توده ی مردم نمی گردد، بلکه تنها خوشنودی خواص را همراه دارد. امام (علیه السلام) به دو جهت، ضرورت عدالت همگانی را برای مردم، و دل به دست آوردن و در پی خوشنودی آنها بودن را توجه داده است: یکی آن که در برابر خشم توده، به دلیل زیادی جمعیتشان، خوشحالی خواص به دلیل کمی جمعیتشان نمی تواند مقاومت کند، بلکه اکثریت به او خواهند تاخت و رضایت خواص به هنگام خشم توده ی مردم سودی به حال او نخواهد داشت، و این خود باعث سستی و ناتوانی دین می گردد. اما خشم خواص موقعی که توده ی مردم راضی باشند، قابل چشم پوشی و گذشت است، بنابراین رضایت توده ی مردم مهمتر است. دوم این که امام (علیه السلام) خواص را با صفات نکوهیده معرفی کرده که خود باعث کم اهمیت دادن به آنها نسبت به توده ی مردم است، و توصیف توده به صفات پسندیده، دلیل بر توجه بیشتر به آنهاست. اما صفات خواص: 1- پرهزینه بودن آنها برای حاکم در موقع رفاه، از جهت زحمتی که به خاطر آنها به دوش حاکم می افتد، نه توده ی مردم. 2- کم فایده بودن آنها موقع گرفتاری حاکم، به جهت علاقمندی آنها به دنیا و حفظ موقعیتی که دارند. 3- به هنگام انصاف و عدالت ناراضی تر بودنشان، به دلیل آزمندی بیشتر آنها در دست نسبت به توده ی مردم. 4- به هنگام درخواست پافشارترند، زیرا آنها وقتی که نیاز به درخواستی داشته باشند، جرات بیشتری نسبت به حاکم داشته، و بیش از مردم عادی، در نزد او خودنمایی و در گوش او زمزمه می کنند. 5- آنان به هنگام بخشش از طرف حاکم کم سپاستر هستند، به دلیل آنکه معتقدند آنها از توده ی مردم حق بیشتری دارند، و به آنچه می دهند سزاوارترند، و اعتقاد دارند که حاکم به آنها نیاز دارد و از آنها می ترسد. 6- اگر والی چیزی به آنها ندهد، دیرتر از توده ی مردم، عذر حاکم را پذیرایند: یعنی این که اگر حاکم در کاری از آنها معذرت خواهی کند، آنها کم گذشت ترند، به این اعتقاد که آنها از دیگران برترند و دادن حقوق بر آنها واجب و لازم و حق آنهاست. 7- آنان به هنگام سختیهای روزگار، کم صبرترند، به خاطر عادتی که به رفاه و آسایش دارند، و نسبت به آنچه از مال دنیا در دست دارند ناراضی و بی تابند. اما ویژگیهای توده ی مردم: 1- آنان ستون دینند، لفظ عمود (ستون) را به اعتبار برپایی دین به وجود آنها مانند استواری خانه به ستون، استعاره از توده ی مردم آورده است. 2- توده ی مردم، همان توده ی مسلمانانند، زیرا آنها هستند که اکثریت جامعه را تشکیل می دهند. 3- آنان به دلیل زیادی جمعیت، نیرویی در برابر دشمنانند، و نیز از آن رو که هم ایشان در آن زمان اهل کارزار بودند. و این ویژگیها برای هر دو دسته، خود انگیزه ای برای جلب محبت توده ی مردم، و مقدم داشتن آنها بر جلب نظر خواص است، و به همین دلیل امام (علیه السلام) او را مامور به همراهی و همدلی با توده ی مردم فرموده است.

ابن ابی الحدید

وَ لْیَکُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَوْسَطُهَا فِی الْحَقِّ وَ أَعَمُّهَا فِی الْعَدْلِ وَ أَجْمَعُهَا [لِرِضَا]

لِرِضَی الرَّعِیَّهِ فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّهِ یُجْحِفُ [بِرِضَا]

بِرِضَی الْخَاصَّهِ وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّهِ یُغْتَفَرُ مَعَ [رِضَا]

رِضَی الْعَامَّهِ

وَ لَیْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِیَّهِ أَثْقَلَ عَلَی الْوَالِی مَئُونَهً فِی الرَّخَاءِ وَ أَقَلَّ مَعُونَهً لَهُ فِی الْبَلاَءِ وَ أَکْرَهَ لِلْإِنْصَافِ وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ وَ أَقَلَّ شُکْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّهِ وَ إِنَّمَا [عَمُودُ]

عِمَادُ الدِّینِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ وَ الْعُدَّهُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّهُ مِنَ الْأُمَّهِ فَلْیَکُنْ صِغْوُکَ لَهُمْ وَ مَیْلُکَ مَعَهُمْ .

ثم عرفه أن قانون الإماره الاجتهاد فی رضا العامه فإنه لا مبالاه بسخط خاصه الأمیر مع رضا العامه فأما إذا سخطت العامه لم ینفعه رضا الخاصه و ذلک مثل أن یکون فی البلد عشره أو عشرون من أغنیائه و ذوی الثروه من أهله یلازمون الوالی و یخدمونه و یسامرونه و قد صار کالصدیق لهم فإن هؤلاء و من ضارعهم من حواشی الوالی و أرباب الشفاعات و القربات عنده لا یغنون عنه شیئا عند تنکر العامه له و کذاک لا یضر سخط هؤلاء إذا رضیت العامه و ذلک لأن هؤلاء عنهم غنی و لهم بدل و العامه لا غنی عنهم و لا بدل منهم و لأنهم إذا شغبوا علیه کانوا کالبحر إذا هاج و اضطرب فلا یقاومه أحد و لیس الخاصه کذلک .

ثم قال ع و نعم ما قال لیس شیء أقل نفعا و لا أکثر ضررا علی الوالی من خواصه أیام الولایه لأنهم یثقلون علیه بالحاجات و المسائل و الشفاعات فإذا عزل هجروه و رفضوه حتی لو لقوه فی الطریق لم یسلموا علیه .

و الصغو { 1) ب:«الصفو»،تحریف. } بالکسر و الفتح و الصغا مقصور المیل

کاشانی

(ولیکن احب الامور الیک) و باید که دوست ترین کارها نزد تو (اوسطها فی الحق) میانه آنها باشد در آنچه حق است و موافق اراده معبود مطلق (و اعمها فی العدل) و عام ترین آنها باشد در عدل نمودن به خلق (و اجمعها لرضی الرعیه) و جامع ترین آنها مر رضا و خشنودی رعیت (فان سخط العامه) پس به درستی که خشم عوام (یجحف برضی الخاصه) می برد رضا و خشنودی خواص را بالتمام (و ان سخط الخاصه) و به درستی که خشم خواص (یغتفر) آمرزیده می شود (مع رضی العامه) با رضای عوام (و لیس احد من الرعیه) و نیست هیچ یک از رعیت (اثقل علی الوالی) گران تر بر والی (مونه) از نظر مونت یعنی شدت مشقت (فی الرخاء) در زمان فراخی و آسانی آن والی (و اقل مونه له) و کمتر از روی یاری کردن مر او را (فی البلاء) در زمان گرفتاری (و اکره للانصاف) و کراهت دارنده تر مر عدل او را در امور (و اسال بالالحاف) و درخواهنده تر به الحاح و مبالغه (و اقل شکرا) و کم شکرتر (عند الاعطاء) نزد عطا دادن (و ابطا عذرا) و دیر عذرآوردنده تر (عند المنع) نزد باز داشتن (و اضعف صبرا) و ضعیفتر از روی شکیبایی (عند ملمات الدهر) نزد فرود آمده های غموم روزگار (من اهل الخاصه) از خواص رعیت که می پندارند خود را از طبقه عظمی در رفعت مقدار (و انما عمود الدین) و جز این نیست که ستون دین (و جماع المسملین) و جمع شدن مسلمانان (و العده للاعداء) و کارسازی برای دفع دشمنان (العامه من الامه) عوام امت از صغار و کبار (فلیکن صغوک لهم) پس باید باشد محبت تو مر ایشان را (و میلک معهم) و میل طبیعت تو با ایشان

آملی

قزوینی

و باید که باشد دوستترین کارها بسوی تو نزدیکترین آنها به وسط در حق، چه هر چند امر به وسط نزدیکتر است بهتر است، و عامترین آنها از عدل یعنی اثر نفع آن اعم باشد و جامعترین آنها خشنودی رعیت را. یعنی آن اختیار کن در هر امر که صلاح حال عامه خلق در آن باشد هر چند خاصان را بدان رضا نباشد و بر ایشان گران باشد، از آن رو که خشم عامه ضرر میرساند و ناقص می گرداند رضای خاصانرا یعنی ترا سود نمی رساند خشنودی چند نفر از خواص با خشم کافه ناس، و خشم خواص بخشیده می شود یعنی اثر و ضرر نمی رساند با خشنودی عامه (و قوله علیه السلام: اوسطها فی الحق) اشارت است به آنکه حق علی الاطلاق در هر امر اوسط و اعدل مراتب او باشد از این روی از طریق حق به (سواء طریق) و (صراط سوی) تعبیر کنند. و این فایده عظیم و قاعده کلی باشد طالبان حق و قاصدان دین قویم را (فلا تغفل) و نیست هیچ یک از رعیت گرانتر بر والی از روی زحمت و خرج در وقت آسانی و کمتر از روی یاری او را در وقت بلا و گرفتاری، و کاره تر انصاف را و سوال کننده تر از روی مبالغه و الحاح و کم شکرتر گاه دادن عطاء و دیر پذیرنده تر عذر را وقت ندادن عطاء و ضعیفتر از روی صبر نزد سختی های زمانه از اهل خاصه. و بالجمله بر همه کس معلوم است اینکه خطا باشد آنکه والی از میلی که با خاصان خود دارد همه همت بر خشنودی و رضای ایشان گمارد، و سایر ناس را از عامه رعایا یعنی لشگریان و زارع و دیگر اصناف هیچ انگارد، و امر ایشان ضایع گذارد، و سخط و رضای ایشان یکسان داند. و جز این نیست که ستون دین و جمع شدن مسلمین و مهیا شده برای دفع دشمنان عامه امتند نه عددی چند معدود از خواص، چه از ایشان به تنهائی دفع دشمن نیاید، پس باید باشد محبت تو مر ایشانرا، و میل طبیعت تو با ایشان.

لاهیجی

و لیکن احب الامور الیک و اوسطها فی الحق و اعمها فی العدل و اجمعها لرضی الرعیه، فان سخط العامه یجحف برضی الخاصه و ان سخط الخاصه یغتفر مع رضی العامه.»

یعنی عمل کن به عدل در حقوق خدا و عمل کن به عدل در حقوق مردمان از طرف نفس تو و از طرف مخصوصان اهل تو و از طرف کسی که در او است میل و محبت تو از رعیت تو، پس به تحقیق که اگر عمل نکردی به عدل ستم کرده ای و کسی که ستم کرد بر بندگان خدا، باشد خدا دشمن او به غیر از بندگان او و کسی که دشمنی کرد با او خدا، باطل شد حجت و عذر عقاب او و باشد از برای خدا دشمنی تا اینکه واکشد از خود آن ظلم را و توبه کند و نیست چیزی خواننده تر به سوی تغییر و زوال نعمت خدا و تعجیل عقوبت او از برپا کردن ظلم و ستم کردن، پس به تحقیق که خدا شنواست دعای مظلومان را و اوست از برای ظالمان در مکان انتظار کشیدن از برای عقوبت ایشان. و هر آینه باید

باشد دوست ترین کارهای تو به سوی تو اعدل آنها در حق و شامل ترین آنها در عدالت و جمع کننده ترین آنها مر رضا و خشنودی رعیت را، پس به تحقیق که غضب و ناخشنودی عوام رعیت می برد و باطل می سازد خوشنودی خواص را و به تحقیق که نارضا بودن خواص رعیت بخشیده شده است با خوشنود بودن عامه ی رعیت.

«و لیس احد من الرعیه اثقل علی الوالی موونه فی الرخاء و اقل معونه فی البلاء و اکره للانصاف و اسال بالالحاف و اقل شکرا عند الاعطاء و ابطا عذرا عند المنع و اضعف صبرا عند ملمات الدهر، من اهل الخاصه. و انما عمود الدین و جماع المسلمین و العده للاعداء، العامه من الامه، فلیکن صفوک لهم و میلک معهم.

یعنی و نیست کسی از رعیت سنگین تر بر حاکم از روی مشقت و رنج بردن او، به سبب قضای مطالب و حاجات ایشان، در وقت توسعه و آسودگی او و کمتر از برای او از روی اعانت کردن به او، در وقت شدت و گرفتاری او و نارضاتر از جهت عدالت او و سوال کننده تر در الحاح و اصرار کردن و اندک شکرگزارتر در نزد عطا و بخشش کردن و دیرتر قبول عذر کردن در نزد منع کردن از عطا و ضعیف شکیباتر در نزد نزول شداید زمانه، از مردم خواص رعیت. و نیست ستون دین و جمع کننده ی مسلمانان و قوت از برای دفع دشمنان، مگر عوام از امت، پس باشد صفای تو از برای ایشان و میل تو با ایشان

خوئی

11- امره برعایه ما هو الافضل فی اداء الحق و ما هو اعم لجمیع الرعیه فی اجراء العدل و ما هو اجمع لرضا الرعیه فی تمشیه الامور و ان کان یوجب سخط الخاصه من ارباب النفوذ و اصحاب المقامات السامیه، و علل ذلک بان غضب عامه الرعیه و عدم رضاهم عن وضعهم یوجب الثوره و البلوی و لا یقدر الخاصه مهما کانوا مخلصین للحکومه و جادین فی نصرته المقاومه تجاه سیول الثائرین و اهل البلوی کما حدث فی زمان عثمان حیث ان سوء سیاسته و عدم تادیته الحقوق العمومیه صار سببا لنقمه عامه الجیش الاسلامی، فانحازوا من مصر و کوفه و اجتمعوا فی المدینه و حصروا عثمان و لم یقدر خاصته کمروان الحکم و سائر رجال بنی امیه مع کمال نفوذهم و دهائهم ان یصدوا سیل الثائرین و المهاجمین حتی قتل عثمان فی داره و القی بجسده الی البقیع و تبعه ما تبعه من الحوادث الهامه، و لکن اذا کان العموم راضیا و موافقا مع الوالی فسخط بعض الخواص لا یوثر شیئا، لان الفرد و الافراد القلیلین لا یقدرون علی مقاومه الوالی اذا لا تساعدهم العموم. الترجمه: - نسبت بخداوند و مردم از طرف خودت و خاندانت و دوستانت انصاف و عدالت را مراعات کن، اگر نکنی ستم ورزیده ای (و هر کس به بندگان خدا ستم کند خدا از طرف بندگانش خصم اوست و چون خدا با کسی خصومت کند دلیلش را باطل نماید و با او بجنگد تا برگردد و توبه کند)، هیچ چیز از ادامه ی ستمکاری موثرتر در زوال نعمت خداوند و تعجیل انتقام او نیست، زیرا خدا نفرین ستمکشان را خوب می شنود و در کمین ستمکاران است. - کارهائی را بیشتر دوست دار که با حقیقت تر و عادلانه تر و رضایت عمومی رعایا را بهتر جلب می کند، زیرا خشم ملت رضایت مخصوصان دولت را پایمال می کند ولی خشم مخصوصان دولت با وجود رضایت عمومی ملت جبران و درگذشت می شود، مخصوصان و اطرافیان والی در هنگام صلح و آسایش هزینه بسیار سنگینی بر او تحمیل می کنند و در هنگام گرفتاری کمتر باو کمک می دهند، از عدالت بیشتر بدشان می آید و پرروتر درخواست عطا و مقام می کنند، چون به آنها چیزی داده شود کمتر شکر می کنند و اگر دریغ شود دیرتر عذر می پذیرند، و در پیشامدهای ناگوار روزگار ناشکیباترند. همانا ستون دیانت و جامعه مسلمانان و ذخیره ی دفن دشمنان توده ی عمومی ملت باشند، باید گوشت به سخن آنها و دلت با آنها باشد.

شوشتری

(و لیکن احب الامور الیک او سطها) ای: اعدلها. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فی الحق و اعمها فی العدل) (اعدلوا هو اقرب للتقوی). (و اجمعها لرضی الرعیه) فحیث لا یمکن جلب رضا الجمیع ینتخب الاوفق برضا اکثرهم. (فان سخط العامه) و عدم رضاهم بامر. (یجحف) من اجحف به: ذهب (برضی الخاصه) لاقلیتهم. (و ان سخط الخاصه یغتفر) و لا یضر. (مع رضی العامه) لانهم الاکثرون، و الاقل یترک للاکثر. (و لیس احد من الرعیه اثقل علی الوالی موونه فی الرخاء و اقل معونه له فی البلاء، و اکره للانصاف و اسال بالالحاف، و اقل شکرا عند الاعطاء و ابطا عذرا عند المنع، و اضعف صبرا عن ملمات الدهر) ای: نوازله. (من اهل الخاصه) و کل ذلک یوجب عدم الاکتراث بهم. اما ثقل موونتهم فی الرخاء فمثله مثل موونه ابی دلامه عند السفاح، ففی (الاغانی) ان السفاح قال له یوما: سلنی حاجتک. قال: کلب اتصید به. قال: اعطوه ایاه. قال: و دابه اتصید علیها. قال: اعطوه. قال: و غلام یصید بالکلب و یقوده. قال: اعطوه غلاما. قال: و جاریه تصلح لنا الصید و تطعمنا منه. قال: اعطوه جاریه. قال: هولاء عبیدک و اماوک فلابد لهم من دار یسکنونها. قال: اعطوه دارا تجمعهم. قال: فان لم تکن ضیعه فمن این یعیشون؟ قال: قد اعطیتک مائه جریب عامره و مائه جریب غامره. قال: و ما الغامره؟ قال: ما لا نبات فیه. فقال للسفاح: قد اقطعتک انا خمسمائه الف جریب غامره من فیافی بنی اسد. فضحک و قال: اجعلوها کلها عامره. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اما قله معونتهم فی البلاء فمثلهم ما فیه ایضا عن ابی دلامه قال: اتی بی المنصور او المهدی و انا سکران، فحلف لیخرجنی فی بعث حرب، فاخرجنی مع روح بن حاتم المهلبی لقتال الشراه، فلما التقی الجمعان قلت لروح: اما و الله لو ان تحتی فرسک و معی سلاحک لاثرت فی عدوک الیوم اثرا ترتضیه، فضحک و قال: و الله العظیم لادفعن ذلک الیک و لا خذنک بالوفاء بشرطک. و نزل عن فرسه و نزع سلاحه و دفعهما الی و دعا بغیرهما فاستبدل بهما، فلما حصل ذلک فی یدی و زال عنی حلاوه الطمع قلت: ایها الامیر هذا مقام العائذ بک، و قلت: انی استجرتک ان اقدم فی الوغی لتطاعن و تنازل و ضراب فهب السیوف رایتها مشهوره فترکتها و مضیت فی الهراب ماذا تقول لما یجی ء و ما یری من واردات الموت فی النشاب فقال: دع عنک هذا. و برز رجل من الخوارج فقال: اخرج الیه. فقلت: انشدک الله ایها الامیر فی دمی. قال: و الله لتخرجن. فقلت: ایها الامیر فانه اول یوم من الاخره و آخر یوم من الدنیا و انا و الله جائع ما شبعت منی جارحه من الجوع. فامر لی بشی ء آکله ثم اخرج، فامر لی برغیفین و دجاجه، فاخذت ذلک و برزت عن الصف، فلما رآنی الشاری اقبل نحوی و اسرع، فقلت له: علی رسلک یا هذا کما انت. فوقف فقلت: اتقتل من لا یقاتلک؟ قال: لا. قلت: اتقتل رجلا علی دینک؟ قال: لا. قلت: افتستحل ذلک قبل ان تدعو من اقتله الی دینک؟ قال: لا فاذهب عنی الی لعنه الله. قلت: لا افعل او تسمع منی. قال: قل. قلت: هل کانت بیننا عداوه قط او تره، او تعرفنی بحال تحفظک علی او تعلم بین اهلی و اهلک و ترا. قال: لا و الله. قلت: و لا انا و الله لک الا جمیل الرای، و انی لاهواک و انتحل مذهبک و ادین دینک و ارید السوء لمن اراده لک. قال: یا هذا جزاک الله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) خیرا فانصرف. قلت: ان معی زادا احب ان آکله معک واحب مواکلتک لتتاکد الموده بیننا و یری اهل العسکر هوانهم علینا. قال: فافعل. فتقدمت الیه حتی اختلف اعناق دوابنا و جمعنا ارجلنا علی معارفها و الناس قد غلبوا ضحکا، فلما استوفینا و دعنی ثم انصرف و انصرفت، فقلت لروح: اما و قد کفیتک قرنی فقل لغیری ان یکفیک قرنه کما کفیتک … (و فیه) ان عبدالله بن علی عم المنصور لما اظهر الخلاف علیه بناحیه الشام امر المنصور ابادلامه ان یخرج الیه فی الجند، فقال له: انی اعیذک بالله ان اخرج معهم، فوالله انی المشووم. فقال: امض فان یمنی یغلب شومک. فقلت: و الله ما احب لک ان تجرب ذلک منی علی مثل هذا العسکر، فانی لا ادری ایهما یغلب ایمنک ام شومی الا انی بنفسی اوثق ااعرف و اطول تجربه. قال: دعنی من هذا فمالک فی الخروج بد. فقلت: الان اصدقک، انا شهدت و الله تسعه عشر عسکرا کلها هزمت و کنت سببها فان شئت الان ان یکون عسکرک العشرین فافعل فاستغرق ضحکا و اعفاه. و اما مثل اکرهیتهم للانصاف (ففیه ایضا) قال المدائنی: شهد ابو دلامه بشهاده لجاره له عند ابن ابی لیلی علی اتان نازعها فیها رجل، فلما فرغ من الشهاده قال: اسمع ما قلت قبل ان آتیک ثم اقض ما شئت. قال: هات فانشده: ان الناس غطونی تغطیت عنهم و ان بحثوا عنی ففیهم مباحث و ان حفروا بئری حفرت بئارهم لیعلم یوما کیف تلک النبائث فقال ابن ابی لیلی للمراه: اتبیعینی الاتان. قالت: نعم. قال: بکم. قالت بمائه درهم. قال: ادفعوها الیها، ففعلوا و اقبل علی الرجل فقال: قد و هبت الاتان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لک، و قال لابی دلامه: قد امضیت شهادتک و لم ابحث عنک، و ابتعت ممن شهدت له و وهبت ملکی لمن رایت، ارضیت؟ قال: نعم. و انصرف. و لما طولب البحتری بمال التقسیط قال: و ما انا و التقسیط اذ تکتبوننی و تکتب قبلی جله القوم او بعدی سبیلی ان اعطی الذی تطلبونه و شرطی ان یجدی علی و لا اجدی صحبت اناسااطلبالمال عندهم فکیف یکون المال مطلبا عندی و اما اسالیتهم بالالحاف فمثله ما (فیه ایضا) ان مروان بن ابی حفصه انشد الهادی: تشابه یوما باسه و نواله فما احد یدری لایهم الفضل فقال له: ایهما احب الیک: اثلاثون الفا معجله ام مائه الف تدون فی الدواوین فقال له: انت تحسن ما هو خیر من هذا ولکنک نسیته، افتاذن لی ان اذکرک. قال: نعم. قال: تعجل لی الثلاثین الفا و تدون لی المائه الف فی الدواوین. فضحک و قال: بل یعجلان جمیعا. فحمل المال الیه اجمع. و اما اقلیه شکرهم عن الاعطاء فمثله مثل قله شکر الحطیئه عطاء عتیبه بن النهاس العجلی، ففی (شعراء ابن قتیبه): دخل الحطیئه علی عتییه فساله فقال: ما انا فی عمل فاعطیک من مدده، و ما فی مالی فضل عن قومی فاعطیک من فضله، فخرج من عنده فقال له رجل من قومه: اتعرفه؟ قال: لا. قال هذا الحطیئه، فامر برده. فلما رجع قال: انک لم تسلم تسلیم السلام، و لا استانست استیناس الجار، و لا رحبت ترحیب ابن العم. قال: هو ذلک. قال: اجلس فلک عندنا ما تحب، و قال لغلامه: اذهب به الی السوق فلا یشیرن الی شی ء الا اشتریته له، فانطلق به الغلام فجعل یعرض علیه الحبره و الیمنه و بیاض (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) مصر و هو یشیر الی الکرابیس و الاکسیه الغلاظ، فاشتری له بمائتی درهم و اوقر راحلته برا و تمرا، فقال له الغلام: هل من حاجه غیر هذا. قال: لا حسبی. قال: انه قد امرنی الا اجعل لک عله فیما ترید. قال: حسبک. لا حاجه لی ان یکون لهذاید علی قومی اعظم من هذه، ثم ذهب فقال: سئلت فلم تبخل و لم تعط طائلا فسیان لا ذم علیک و لا حمد و انت امرو لا الجود منک سجیه فتعطی و قد یعدو علی النائل الوجد و اما اضعفیه صبرهم عند الملمات فمثله فعل حسان بن ثابت فی خیبر، فقی (الطبری) کانت صفیه بنت عبدالمطلب فی فارع حصن حسان- و کان حسان فیه مع النساء و الصبیان. قالت صفیه: فمر بنا رجل من یهود فجعل یطیف بالحصن و قد حاربت بنو قریظه و قطعت ما بینها و بین النبی (صلی الله علیه و آله) لیس بیننا و بینهم احد یدفع عنا و النبی و المسلمون فی نحور عدوهم لا یستطیعون ان ینصرفوا الینا عنهم ان اتانا آت، فقلت: یا حسان! ان هذا الیهودی کما تری یطیف بالحصن، و انی و الله ما آمنه ان یدل علی عوراتنا من و راءنا من یهود و قد شغل عنا النبی و اصحابه فانزل الیه فاقتله. فقال: یغفر الله لک یا بنت عبدالمطلب، و الله لقد عرفت ما انا بصاحب هذا. قالت: فلما قال ذلک و لم ار عنده شیئا احتجزت ثم اخذت عمودا ثم نزلت الیه من الحصن فضربته بالعمود حتی قتلته، فلما فرغت منه رجعت الی الحصن فقلت: یا حسان! انزل الیه فاسلبه فانه لم یمنعنی من سلبه الا انه رجل. قال: یا بنت (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عبدالمطلب! مالی بسلبه حاجه. (و انما عماد) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (عمود) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (الدین و جماع المسلمین) ای: مجمعهم. (و العده للاعداء) ای: القوه فی قبالهم. (العامه من الامه، فلیکن صغوک) ای: میلک. (لهم و میلک معهم). فی (المروج): کان هرمز بن انوشروان متحاملا علی خواص الناس مائلا الی عوامهم مقویا لهم، و قیل انه قتل فی مده ملکه- و کان ملکه اثنتی عشره سنه- ثلاثه عشر الف رجل مذکور من خواص الفرس.

مغنیه

المعنی: (و لیکن احب الامور الیک اوسطها فی الحق). المراد بالاوسط هنا المعتدل، و معنی الاعتدال فی استعمال الحق ان لا یطغی سلطان حق علی سلطان حق آخر، و ان تمارس الانسان حقه فی حدود المحافظه علی حقوق الاخرین، فللراعی- مثلا- حق الطاعه علی الرعیه، و لکن فی حدود مصالحهم و ما یعود علیهم بالنفع و الخیر، و ایضا علی الراعی ان یستجیب لمطالب الرعیه، و لکن فی نطاق الاحتفاظ بهیبه الحکم و سیادته بحیث لا یکون مغلوبا علی امره. و بهذا یحصل التوازن بین الحقین فی غیر عنف و تعسف. الدعقراطیه: (و اعمها فی العدل) ای علی الراعی قبل کل شی ء ان یعمل لمصلحه الجمیع بلااستثناء، فان تعذر علیه اخذ بالاهم الاعم، و هو مصلحه الاکثریه (فان سخط العامه یجحف برضا الخاصه) اذا طلبت الاقلیه من الحاکم ان یغدق علیها الامتیازات التی تمکنها من رقاب الاکثریه و استغلالهم- فعلیه ان یرفض و لا یستجیب، اما من الوجهه الدینیه فواضحه لمکان الظلم و الجور، و اما من الوجهه السیاسه فلان سخط العامه یهز کیان الدوله بالاضرابات و المظاهرات، و ربما بالثوره المسلحه، و رضا الخاصه لا یجدی شیئا فی هذه الحال، و العنف یزید النار اشتغالا. اما سخط الاقلیه فلا یترتب علیه ای محذور، و من اجل هذا فهو مغفور، بل مشکور فی جانب رضا العامه، و هذا ما اراده الامام بقوله: (و ان سخط الخاصه یغتفر مع رضا العامه). و قال المشترع الفرنسی الشهیر مونتسکیو فی کتابه روح الشرائع الذی ترک اثرا بالغا فی عالم التشریع حتی یومنا هذا، و ترجم الی جمیع اللغات الاوروبیه، و کثیر غیرها، منها العربیه، قال: تنقسم الحکومات الی انواع: الحکومه المستبده، و هی التی یحکمها فرد واحد بلا قانون و نظام، و یحمل الجمیع علی ارادته و اهوائه. و الحکومه الملکیه، و یحکم فیها واحد، و لکن وفق قوانین مقرره ثابته. و الحکومه الارستقراطیه، یحکم فیها فریقخاص. و الحکومه الدیمقراطیه، و یحکمها الشعب. و هذه الحکومه الدیمقراطیه تنشدها جمیع الشعوب، و یومن بها کل فیلسوف و مشترع یهدف الی الخیر و الصالح امام، و یتغنی بها الادباء و الشعراء الاحرار، و نصت علیها فی المده الاولی الدساتیر التی وضعتها المجالسی النیابیه فی الشرق و الغرب، و هی بالذات التی عناها الامام بقوله: (فان سخط العامه یجحف برضا الخاصه، و ان سخط الحاصه یغتفر مع رضا العامه). و معنی هذا فی واقعه ان الحاکم وکیل عن الجماعه لتامین غایاتها و اهدافها، ممثل للسلطه لا مالک لها، و انه یبقی فی الحکم ما دام امینا و مخلصا. التسلط الطبقی: ثم اشار الامام الی مساوی ء الخاصه، و هم الذین یتسلطون علی غیرهم بالوراثه او الجاه او المال، و کان الناس من قبل یسمونهم او هم یسمون انفسهم بالاشراف و النبلاء، اشار الامام الی مساوئهم بقوله: (و لیس احد من الرعیه اثقل الخ).. ابدا لا شی ء عند هذه الفئه الا ارهاق الحاکم بمطالبهم و اطماعهم التی لا یحدها شی ء، اما الرعیه فی نظر هم فعبید یساقون الی مهاوی البوس و المدله، لیعلموا لیل نهار کی یتدفق الذهب الاسود، و یتقاسموه مع الشرکات و الاحتکارات التی یستمدون منها وجودهم و نفوذهم،. و لا شیءاثقل علی قلوبهم من کلمه لعدل و المساواه. و عندنا منهم الکثیر! و دعوتهم الیوم- بلسان اذنابهم- ان یقف العرب مع اسرائیل تحت مظله الولایات المتحده، لانها هی وحدها تومن للعرب الامن و تطهرهم من القوی الوطنیه و العناصر الثوریه. الاسلام دین الجماهیر: ثم اشار الامام الی محاسن الاکثریه بقوله: (و انما عماد الدین و جماع المسلمین الخ).. العنصر البشری ضروره طبیعیه لوجود الدین، لانه من مظاهر الحیاه، و لا یمکن ان یوجد او یفهم فی ذاته مستقلا عن الانسان.. هذا من جهه، و من جهه ثانیه لو انحصر الدین بالفئه المترفه لجعلوه تبعا لاهوائهم: و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض و من فیهن- 71 المومنون. و البریه الخصبه للاسلام هی الفئه المستضعفه التی لا تستطیع الحیاه الا فی ظل لحق و العدل و المساواه، و من هنا کانت هذه المبادی ء مثلها العلیا و امنیتها القصوی، و الاسلام هو الضامن و الکفیل لهذه الامنیه، و اذن هو دینها و ایمانها من حیث ترید او لا ترید، و هذه الفئه هی الاکثر الاغلب فی کل شعب، و بهذا نجد تفسیر قول الامام: ان العامه من الامه هی عماد الدین و جماع المسلمین. و یحدثنا التاریخ ان الکثیر من المجازر و المظالم قام بها الاشراف باسم الدین، و انهم احرقوا الوف الرجال و النساء، و هم احیاء، و ان الله بزعمهم اعطاهم مفتاح ملکوت السموات و الارض لیحلوا ما یریدون، و یربطوا ما یشائون.. و هذا ما دعا مارکس ان یقول: الدین افیون الشعوب. و قال جماعه من فلاسفه العصور الوسطی: یجب فصل الحق عن الدین، و تجریده من کل سلطان، لیستمد الحق سلطانه من الطبیعه وحدها، و یتخلص من سلطان الدین الذی اتخذت منه الطبقه المتسلطه طغیانهم و انفاذ حکمهم زاعمین انه مستمد من عند الله. و اذا تجرد الدین عن الحق و القیم یصبح کارثه علی العالم و الانسانیه تماما کالصهیونیه و النازیه و عدوانیه امریکا!.. و لا سر لهذا الفهم من مارکس و امثاله الا فظائع الخاصه الذین اشار الیهم الامام بقوله: و ان سخط الخاصه یغتفر مع رضا العامه. و لو ادرک مارکس و من الیه الاسلام کما هو فی کتاب الله و ما ثبت عن نبیه لقالوا: هو الدین الوحید الذی یحقق اهداف الجماهیر، و یعبر عن امانیهم و رغباتهم، و انهم یدینون به، و یخلصون له من حیث لا یشعرون.. لقد جرد الاسلام الفئات و الافراد من کل امتیاز، و من حق السیطره و الاستعلاء، و ابطل مزاعم الذین یرون لانفسهم حقوقا مقدسه علی غیرهم، و وضع الجمیع علی مستوی واحد فی الحقوق و الواجبات. قال سبحانه لنبیه الکریم: انما انت مذکر لست علیهم بمسیطر- 22 الغاشیه. و قال له ایضا: ما علیک من حسابهم من شی ء- 52 الانعام. و ایضا: و ما جعلناک علیهم حفیظا و ما انت علیهم بوکیل- 107 الانعام. و اذا لم یکن لمحمد من سبیل علی مخلوق فکیف بسواه؟. و من الاوصاف التی نعت بها الامام العامه- ای الاکثریه الغالبه- انهم العده و القوه ضد الدین یریدون علوا فی الارض و فسادا.. و هذا غایه المدیح.. و قد یظن ظان ان هذا الوصف یوید المبدا القاتل بحتمیه الصراع بین الطبقات، و ثوره العمال علی رب العمل لینتزعوا منه ملیکه ادوات الانتاج. و نقول فی جوابه: ان هذا المبدا او هذا القول ثبت خطاه بعد ان تنازل رب العمل عن کبریائه، و استجاب لمطالب العمال من زیاده الاجور و تحدید ساعات العمل و التعویض و الضمان و تعطیل یومین فی الاسبوع- فی بعض البلاد- و ما الی ذلک مما یرضی العمال و یجعل منهم حراسا لادوات الانتاج و صاحبها. و نعطف علی قول الامام: العامه القوه و العده ضد الطغاه. نعطف علیه انهم العمود الفقری للامه، و یستحیل ان تنهض و تدافع عن نفسها بغیرهم، و علیهم یقوم الانتاج و الاقتصاد، و جمیع شوون الحیاه، و منهم الادباء و الفنانون والعلماء و الاطباء و الموظفون.. فاهمالهم اهمال للامه و الوطن و الدوله.واشناهم: ابغضهم. و الوتر: الحقد. تغاب تجاهل و تغافل. و الساعی: النمام. و تغاب فعل امر مبنی علی حذف حرف العله.

عبده

یجحف برضی الخاصه: یجحف ای یذهب برضی الخاصه فلا ینفع الثانی معه اما لو سخط الخاصه و رضی العامه فلا اثر لسخط الخاصه فهو مغتفر … للانصاف و اسال بالالحاف: الالحاف الالحاح و الشده فی السوال … الدهر من اهل الخاصه: من اهل الخاصه متعلق باثقل و ما بعده من افعال التفضیل … الدین جماع المسلمین: جماع الشی ء بالکسر جمعه ای جماعه الاسلام. و العامه خیر عماد و ما بعده

علامه جعفری

فیض الاسلام

و کاری که باید بیش از هر کار دوست داشته باشی میانه روی در حق است، و همگانی کردن آن در برابری و دادگری که بیشتر سبب خشنودی رعیت می گردد (در هر کار آن را اختیار کن که به صلاح حال همه باشد هر چند بر خواص گران آمده از آن راضی نباشند) زیرا خشم همگان رضاء و خشنودی چند تن را پایمال می سازد، و خشم چند تن در برابر خشنودی همگان اهمیت دارد، و از رعیت هیچکس بر حکمران در هنگام رفاه آسانی گران بارتر، و در گرفتاری کم یاری کننده تر، و در انصاف و برابری ناراضی تر، و در خواهش پر اصرارتر، و موقع بخشش کم سپاستر، و هنگام رد دیر عذر پذیرنده تر، و در پیشامد سختیهای روزگار در شکیبائی سست تر، از خواص نیست، و ستون دین و انبوهی مسلمانها و آماده برای (جلوگیری از) دشمنان همگان از مردم هستند (نه چند تن از خواص که از آنان به تنهائی کاری ساخته نیست) پس باید با آنان همراه بوده و میل و رغبت تو با آنها باشد.

زمانی

سید محمد شیرازی

(و لیکن احب الامور الیک اوسطها فی الحق) ای اعدلها من جهه کونه حقا مثلا احب البذل ما لم یکن فیه افراط و لا تفریط، و انکانا جائزین فی انفسهما، لعدم کونهما مضرین (و اعمها فی العدل) بان یشمل عدلها الناس، فاذا اراد بذل الف دینار، اعطاها لالف شخص مثلا، لالمائه، و ان کان کل الامرین جائزا. (و اجمعها لرضا الرعیه) بان توجب لرضی جمیع الرعیه لا بعضهم دون بعض (فان) الانسان اذا لاحظ رضی البعض و هم الخاصه وقع فی محذور غضب العموم و من المعلوم ان (سخط العامه یجحف) ای یذهب (برضا الخاصه) اذ العامه یوجبون ان یسخط الخاصه علی الانسان ایضا، اذا اکثروا الشکاوی عندهم، لان الناس مرتبطون بعضهم ببعض. (و ان سخط الخاصه) ای بعض الناس، الذین یریدون الزیاده من حقهم علی حساب سائر الناس (یغتفر) و لا یوئثر (مع رضا العامه) و لذا یجب علی الانسان ان یلاحظ رضاء العامه، و ان سخط بعض الخاصه (و لیس احد من الرعیه اثقل علی الوالی مونه) ای ما یتطلب و یرید (فی الرخاء) و الراحه (و اقل معونه) ای عونا و اغاثه (له فی البلاء) و الشده (و اکره للانصاف) اذا اراد الوالی اعطاء حقه، لا اکثر (و اسئل بالالحاف) ای الالحاح فی السوال (و اقل شکرا عند الاعطاء) ای اعطائه المال و المنصب و ما اشبه (و ابطا عذر اعند المنع) ای لا یقبل عذر الوالی اذا منعه عن العطیه (و اضعف صبرا عند ملمات الدهر) ای حوادثه التی تلم بالانسان (من اهل الخاصه) ای اهل الخصوصیه و القرب بالانسان، و هم الحاشیه، و الجار متعلق، باثقل، و ما بعده من افضل التفضیلات، و السر فی ذلک واضح فان الخاصه یعدون انفسهم من الطبقه الرفیعه، و الطبقات الرفیعه غالبا یبتلون بهذه النقائض، لانهم یرون لانفسهم امتیازات موهومه. (و انما عماد الدین) الذین یقومون بامره و سائر شئونه (و جماع المسلمین) ای جماعتهم (و العده) التی یهیئها الوالی (للاعداء) فیما اذا صارت محاربه (العامه من الامه) لانهم حیث لا یرون لانفسهم امتیازات یعملون فی جمیع المجالات (فلیکن صغوک) ای اصغائک (لهم) بالاختلاط معهم و قضاء حوائجهم. (و میلک معهم) فلا تحجبهم و لا تصرف نفسک عنهم، و هنا شی ء لابد من ذکره، و هو ان الانسان مضطر الی الخاصه، لانهم هم الذین یشارکونه فی التفکیر و الاستعداد لمواجهه الاحوال فاللازم ارضائهم ایضا، بما لا یسخط العامه، کما کان الرسول (صلی الله علیه و آله) و الامام علیه السلام یفعلان ذلک، و انجح الناس من تمکن من جمع الجهتین و ارضاء الطرفین، فی طاعه الله سبحانه، و لکن هذا من اشکل الامور.

موسوی

(و لیکن احب الامور الیک او سطها فی الحق، و اعمها فی العدل، و اجمعها لرضا الرعیه، فان سخط العامه یجحف برضا الخاصه و ان سخط الخاصه یغتفر مع رضا العامه. و لیس احد من الرعیه اثقل علی الوالی موونه فی الرخائ، و اقل معونه له فی البلائ، و اکره للانصاف، و اسال بالالحاف، و اقل شکرا عند الاعطائ، و ابطا عذرا عند المنع، و اضعف صبرا عند ملمات الدهر من اهل الخاصه. و انما عماد الدین و جماع المسلمین و العده للاعداء العامه من الامه، فلیکن صغوک لهم، و میلک معهم) الناس مع الحاکم صنفان، صنف یعیش فی ظله و نعیمه، یتمتع بامجاد الدوله و شرفها، و یعلو بسمو منزله السلطان و هیبته، و هم الخاصه من کتاب و ولاه و وزراء و قضاه و من علی شاکلتهم ممن یعیش فی هذه الساحه الملکیه و هذا الصنف من الناس یصفهم الامام و کانه یقرا نفوسهم عن قرب و یدخل الی ضمائرهم لیعبر عنها ضمن هذه الکلمات القلیله، هذه الصفات یحملها هذا الصنف قدیما کما یحملها نفس الصنف الان، و فی هذا الزمن و لکن علی شکل اقبح و ابشع اذ الیوم تحول رجال الحکم الی تجار سحت و باعه ضمیر و واهبی کرامات، لم یعد للمبادی ء و القیم و الرسالات و المثل ای وزن او قیمه. و هذا الصنف من الناس- و هم الحاشیه الملکیه و الرئاسیه- عندما یکون الحاکم نافذ الکلمه مطاعا بین الناس، مقبله الدنیا علیه تراهم کلهم تحت امره و نهیه یخلصون له الود و یظهرون الحب و الاخلاص و تراهم تکثر شفاعاتهم لدی الوالی و تتعدد طلباتهم علیه لان کل فرد فی الحاشیه له حاشیه خاصه و زملاء و اصدقاء و معارف و احباب و کل واحد یشفعه فی قضیه او یساله قضاء حاجه و من هنا یتوسل الی الحاکم الاعلی فی قضائها و انجازها و هی لیست واحده بل کثیره و کثیره. و هذا الفرد نفسه بینما تراه علی هذه الحاله ایام الرخاء اذ به ینقلب فی ایام البلاء الی ذئب مفترس یظهر معایب سیده الحاکم و یتنکر له. و هذا الصنف بالذات یکره الانصاف لان الانصاف یکبح من جماحه و یرده الی حجمه الطبیعی من کونه فردا من رعیه و شخصا من مجموعه مسلمه یتساوی معهم فی الخصائص و یعدلهم فی العطاء و یوافقهم فی سائر الامور و هذا المعنی لا یرتضیه اذ هو من حاشیه السلطان و صاحب المقام السامی العریض و لو اعطی ما اعطی لم یشکر و لم یحمد لانه ایضا یری ان حصته قلیله و عطائه غیر کاف لانه من حاشیه الحاکم و رجاله … و اما لو منعه الملک مطلبه ورده فی حاجته و اعتذر الیه بما فیه مصلحه و فائده عد ذلک اهانه لم و و لم یقبل الاعتذار و لم یرض السماح … هذا هو الصنف الاول من الناس و هم خاصه الحاکم و حاشیته و هم قله قلیله. و هناک صنف آخر و هم العامه الذین یشکلون الصفوف البشریه المواجه الذین لا ینعمون بهذه الامور و لا یلحقهم کل ذلک الخیر و الاحسان، و انما یطالهم القانون العام و الرحمه العامه من شق الطرقات و فتح المدارس و انشاء المستشفیات و غیرها من المشترکات و هذا الصنف من الناس یکون اشد و فاء للحاکم و اخلص له من الخاصه- اذا کان الحاکم عادلا مخلصا- لان اخلاصه و وفائه انما ینبع من اخلاص الحاکم و وفائه و نحن قد راینا بام العین کیف استطاع الشعب المسلم فی ایران ان یخلص لقیادته الدینیه و یبقی و فیالها حتی بعد ان نفاها الطاغوت و استمرت مبعده عن وطنها و جماهیرها ما یزید عن الخمسه عشر سنه فقد استطاع هذا الشعب بجماهیره الواسعه و ملایینه المتعدده ان یلتف حول قیاده الامام آیه الله الخمینی و هو فی منفاه و استطاع بهذا الاخلاص ان یقود الثوره و یسقط عرش الطاغوت و یبنی الدوله الاسلامیه فهذه الجماهیر- او العامه- یجب ان یکون هم الحاکم احراز رضاها و تحقیق رفاهیتها و سعادتها و ان غضبت الحاشیه و لم ترض بذلک، فان رضی العامه یجبر سخط الخاصه بینما رضی الخاصه- باعتبارهم انتهارزیین نفعیین- لا یفید مع سخط العامه فالحاکم یجب ان یکون نظره متوجها نحو هذا الصنف فانهم السد المنیع فی وجه الاعداء و القوه الضاربه لکل شر و فساد و ما اکتسب سلطان و دهم و عطفهم الا ظفر وانتصر.

دامغانی

امیر المؤمنین علی علیه السّلام سپس به او نشان می دهد که قانون امیری کوشش در جلب رضایت عامه مردم است که اگر عامه مردم از امیر راضی باشند، نارضایتی خواص برای او زیانی ندارد و حال آنکه اگر عامه ناراضی شوند، رضایت خواص برای او سودی نخواهد داشت. و این مثل آن است که اگر در شهر ده بیست تن از توانگران و ثروتمندان در التزام والی قرار گیرند و او را خدمت کنند و با او افسانه سرایی نمایند و به ظاهر برای او همچون دوست شوند، همه اینان و نظایرشان از اطرافیان امیر و شفاعت کنندگان و مقربان درگاهش در صورتی که عامه مردم او را نپسندند نمی توانند برای او کاری انجام دهند، وانگهی برای خواص می توان بدل و جایگزین فراهم کرد و حال آنکه برای عامه جایگزین و بدل نیست و اگر عامه مردم بر او بشورند همچون دریا خواهند بود که چون طوفانی شود هیچ کس را یارای ایستادگی در قبال آن نیست و حال آنکه خواص چنین نیستند.

مکارم شیرازی

بخش پنجم

وَ لْیَکُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَوْسَطُهَا فِی الْحَقِّ،وَ أَعَمُّهَا فِی الْعَدْلِ،وَ أَجْمَعُهَا لِرِضَی الرَّعِیَّهِ،فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّهِ یُجْحِفُ بِرِضَی الْخَاصَّهِ،وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّهِ یُغْتَفَرُ مَعَ رِضَی الْعَامَّهِ.وَ لَیْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِیَّهِ أَثْقَلَ عَلَی الْوَالِی مَؤُونَهً فِی الرَّخَاءِ،وَ أَقَلَّ مَعُونَهً لَهُ فِی الْبَلَاءِ،وَ أَکْرَهَ لِلْإِنْصَافِ،وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ،وَ أَقَلَّ شُکْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ،وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ،وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّهِ.وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّینِ،وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ، وَ الْعُدَّهُ لِلْأَعْدَاءِ،الْعَامَّهُ مِنَ الْأُمَّهِ،فَلْیَکُنْ صِغْوُکَ لَهُمْ،وَ مَیْلُکَ مَعَهُمْ.

ترجمه

باید محبوب ترین کارها نزد تو اموری باشد که در جهت رعایت حق از همه کامل تر و از نظر عدالت شامل تر و از نظر رضایت عمومی مردم جامع تر باشد، زیرا خشم توده مردم خشنودی خواص (اقلیت پرتوقع) را بی اثر می سازد؛اما ناخشنودی خاصان با رضایت عامه مردم بخشوده و جبران پذیر است.

و (بدان که) هیچ کس از رعایا از نظر هزینه های زندگی در حالت آرامش و صلح،بر والی سنگین تر و به هنگام بروز مشکلات،کم یاری تر از خواص (از خود راضی و پر توقع) نیست.آنها در برابر انصاف (و رعایت حقوق مساوی بین شهروندان) از همه ناخشنودترند و به هنگام درخواست (چیزی از حکومت) از همه اصرار کننده تر و در برابر عطا و بخشش کم سپاس ترند و به هنگام منع (از خواسته هایشان) دیرتر پذیرای عذر می شوند و به هنگام رویارویی با مشکلاتِ روزگار صبر و استقامت آنها از همه کمتر است و (بدان)

ستون دین و شکل دهنده جمعیت مسلمانان و نیروی دفاعی در برابر دشمنان، تنها توده ملت هستند،بنابراین گوش به سوی آنها فرا ده و توجّه به آنها داشته باش.

شرح و تفسیر: همواره با توده مردم باش

امام علیه السلام در این فقره به نکته مهمی می پردازد که در حیات امروز بشر و شکل گیری حکومت ها،اثرش از هر زمان آشکارتر است.می فرماید:«باید محبوب ترین کارها نزد تو اموری باشد که در جهت رعایت حق از همه کامل تر و از نظر عدالت شامل تر و از نظر رضایت عمومی مردم جامع تر باشد»؛ (وَ لْیَکُنْ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَوْسَطُهَا{«أوسط» از ریشه «وسط» به معنای میان چیزی گرفته شده؛ ولی در این گونه موارد مفهوم «بهترین» میدهد زیرا چیزی که در حد وسط و اعتدال است بهتر و کامل تر است. قرآن مجید در سوره قلم آیه 28 می فرماید: «وقال أوسطهم ألم أقل لکم لولا تسبحون»؛ آنکه از همه عاقل تر بود گفت: آیا من به شما نگفتم چرا تسبیح خدا نمیگویید» و در لسان العرب آمده است: «أوسط الشئء أفضل الشیء وخیاره»} فِی الْحَقِّ،وَ أَعَمُّهَا فِی الْعَدْلِ،وَ أَجْمَعُهَا لِرِضَی الرَّعِیَّهِ).

بدیهی است قوانین و مقرراتی که دارای این سه ویژگی باشند:هم از نظر حفظ حقوق،جامع تر و هم از نظر رعایت عدالت شامل تر و هم رضایت توده های مردم را بهتر جلب کند،مورد رضای خدا و خلق است و هنگامی که خداوند از حکومتی راضی و خلق خدا از آن خشنود باشند،دوام و بقای آن تضمین شده است.

از آنجا که مفهوم این سخن آن است که مهم رضای اکثریت قاطع مردم است نه اقلیتی ثروتمند و خودخواه که همواره در حاشیه حکومت ها زندگی می کنند.

در ادامه این سخن می فرماید:«زیرا خشم توده مردم خشنودی خواص (اقلیت پرتوقع) را بی اثر می سازد اما ناخشنودی خاصان با رضایت عامه مردم

بخشوده و جبران پذیر است»؛ (فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّهِ یُجْحِفُ{«یجحف» از ماده «اجحاف» و ریشه «جحف» بر وزن «جهل» در اصل به معنای کندن پوست چیزی است سپس به معنای به مشقت انداختن و بی اثر ساختن و خراب کردن آمده است.} بِرِضَی الْخَاصَّهِ،وَ إِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّهِ یُغْتَفَرُ مَعَ رِضَی الْعَامَّهِ).

آنچه در جمله های کوتاه بالا آمد در واقع زیربنای حکومت های پایدار را تشکیل می دهد.افراد یک جامعه همیشه بر دو گروه تقسیم می شوند:اقلیت ثروتمندی که معمولاً اطراف زمامداران را می گیرند و با چاپلوسی و تملق و اظهار اخلاص و فداکاری در فکر تأمین منافع خویشند و در برابر آنها اکثریت مردم که چرخ های زندگی اجتماعی با دست و بازوی آنها در حرکت است،بیش از همه زحمت می کشند و بیش از همه به کشورشان علاقه مندند.اگر گروه اوّل از حکومتی ناراضی شوند ولی گروه دوم راضی و خشنود باشند هیچ مشکلی به وجود نمی آید؛مشکلات جامعه با دست توده های مردم حل می شود و داد فریاد آن اقلیت تغییری در مسیر کارها ایجاد نمی کند؛ولی اگر رضایت این گروه اقلیت به بهای خشم توده های مردم جلب گردد آن هنگام است که پایه های حکومت به لرزه در می آید و به گفته شاعر:

نفس ها ناله شد در سینه آهسته آهسته فزون تر گر شود این ناله ها فریاد می گردد

چنانچه نارضایتی ها ادامه پیدا کند منته به قیام و انقلاب ها خواهد شد.

زندگی پیغمبر اسلام و علی علیه السلام بهترین نمونه برای این مسأله است.سعی داشتند همواره جانب توده های محروم و متوسط جامعه را بگیرند و به مخالفت خواص که منافع خود را در خطر می دیدند اعتنا نکنند.

این همان چیزی است که امروز به دموکراسی مردمی یا دموکراسی دینی یا مردم سالاری دینی از آن یاد می شود،هرچند گاهی تنها به الفاظ قناعت می کنند

و به واقعیات توجه ندارند.و در واقع مفهومی قدیمی است که در قالب الفاظ جدید ریخته شده است.

البته امروزه نوعی شیطنت بسیار مرموزی از سوی این گروه خاص به کار گرفته می شود که با سلطه بر رسانه های جمعی سعی می کنند افکار عمومی را فریب و به اصطلاح شستشوی مغزی بدهند به گونه ای که تصور شود خواسته های آنها همان است که توده های مردم می خواهند،هرچند با کمی دقت می توان به شگرد آنها پی برد.

گاه به شیوه دیگری متوسل می شوند و آن اینکه وسایل هوسرانی و لذات بی قید و شرط جسمانی را در اختیار توده های مردم قرار می دهند و آنها را بدین وسیله سرگرم می سازند تا از آنچه در جامعه می گذرد بی خبر بمانند.اگر آگاهانِ باهدف و مؤمن،آنها را هوشیار سازند تا در این دام ها نیفتند به یقین قیامی خواهند کرد که تومار زندگی این زالو صفتان را در هم بپیچد.

از آنجا که این مسأله دارای اهمّیّت زیادی است،امام علیه السلام در ادامه این سخن به شرح بیشتری پرداخته و انگشت روی جزئیات مسأله می گذارد و صفات آن گروه از خواص و همچنین ویژگی های توده های زحمت کش جامعه را به تفصیل برمی شمارد.نخست به سراغ صفات نکوهیده خواص از خود راضی می رود و هفت ویژگی برای آنها ذکر می کند.

در اوّلین و دومین صفت می فرماید:«و (بدان که) هیچ کس از رعایا از نظر هزینه های زندگی در حالت آرامش و صلح،بر والی سنگین تر و به هنگام بروز مشکلات،کم یاری تر از خواص (از خود راضی و پر توقع) نیست»؛ (وَ لَیْسَ أَحَدٌ مِنَ الرَّعِیَّهِ أَثْقَلَ عَلَی الْوَالِی مَؤُونَهً فِی الرَّخَاءِ،وَ أَقَلَّ مَعُونَهً لَهُ فِی الْبَلَاءِ).

آنها از والی توقعات بسیار و خواسته های بی شمار دارند و کیسه هایی برای منافع خود دوخته اند که به این آسانی پر نمی شود و به عکس به هنگام بروز

مشکلات خود را کنار می کشند و چنین می پندارند که حفظ کشور و ایثار و فداکاری در راه آن بر عهده توده های مردم است؛آنها قشر ممتازی هستند که فقط باید نظارت کنند و نظر دهند.

در سومین صفت می فرماید:«آنها در برابر انصاف (و رعایت حقوق مساوی بین شهروندان) از همه ناخشنودترند»؛ (وَ أَکْرَهَ لِلْإِنْصَافِ) ،زیرا خود را قشر ممتازی می دانند که نباید با دیگران در هیچ برنامه ای در یک صف قرار گیرند.

در چهارمین وصف می افزاید:«و به هنگام درخواست (چیزی از حکومت) از همه اصرار کننده ترند»؛ (وَ أَسْأَلَ بِالْإِلْحَافِ{«إلحاف» از ریشه «لحف» بر وزن «حرف» در اصل به معنای پوشاندن و ملافه کشیدن آمده سپس به معنای اصرار و پافشاری در چیزی به کار رفته است؛ گویا به قدری اصرار می کند که تمام وجود طرف را می پوشاند.}) ،زیرا خود را طلبکار می دانند و اضافه بر این به زمامداران نزدیکند و می توانند خواسته خود را مکرر در مکرر عنوان کنند.به خلاف توده های مردم که خواسته های خود را با اصرار بسیار کمتری همراه می سازند و اصولا دسترسی چندانی به حاکمان ندارند.

در پنجمین و ششمین وصف می فرماید:«و در برابر عطا و بخشش کم سپاس ترند و به هنگام منع (از خواسته هایشان) دیرتر پذیرای عذر می شوند»؛ (وَ أَقَلَّ شُکْراً عِنْدَ الْإِعْطَاءِ،وَ أَبْطَأَ عُذْراً عِنْدَ الْمَنْعِ) ،چرا که عطا و بخشش را خدمتی از ناحیه حاکم نمی بینند،بلکه ادای دین می شمرند و در برابر ادای دین نیازی به سپاسگزاری نمی بینند.آنها غالباً چنین می پندارند که اگر حمایت و نظارتشان بر امر حکومت نباشد،حکومت نمی تواند به حیات خود ادامه دهد، بنابراین آنها حق حیات بر حکومت دارند و هرچه به آنها داده شود کم است.

نیز به همین دلیل اگر خواسته های آنها تأمین نشود کمتر حاضرند عذری را بپذیرند و تمام عذرها را در این زمینه ناموجه می بینند و گاه عذر بدتر از گناه.

در هفتمین و آخرین ویژگی می فرماید:«و به هنگام رویارویی با مشکلاتِ روزگار صبر و استقامت آنها از همه کمتر است»؛ (وَ أَضْعَفَ صَبْراً عِنْدَ مُلِمَّاتِ{«ملمات» از ریشه «لم» بر وزن «غم» به معنای جمع کردن گرفته شده سپس واژه ملمات به حوادث شدید و ناراحت کننده اطلاق شده گویی این گونه حوادث تمام فکر انسان را جمع کرده و متوجه به خود می سازد.} الدَّهْرِ مِنْ أَهْلِ الْخَاصَّهِ) ،زیرا آنها در ناز و نعمت پرورش یافته و کمتر با مشکلات روبه رو بوده و هرگز ورزیده و آبدیده نشده اند بر عکس توده های زحمت کش جامعه که در لابه لای مشکلات پرورش می یابند و در کوره حوادث قرار می گیرند و همچون فولادی آبدیده محکم می شوند.

به راستی ترسیمی از این بهتر و گویاتر و شفاف تر درباره این گروهِ اندک از خود راضی و خودبرتربین پیدا نمی شود و می دانیم تمام این صفات ناشی از توهماتی است که درباره امتیازات ذاتی خود و نیاز حکومت به آنها و برتری بر توده های مردم دارند.این اوهام و خیالات،آنها را به این مسیرهای نادرست می کشاند.

اما ویژگی های توده های زحمت کش جامعه و به تعبیر امام علیه السلام عامه در سه چیز خلاصه شده است؛می فرماید:«و (بدان) ستون دین و شکل دهنده جمعیت مسلمانان و نیروی دفاعی در برابر دشمنان،تنها توده ملت هستند،بنابراین گوش به سوی آنها فرا ده و توجّه به آنها داشته باش»؛ (وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّینِ،وَ جِمَاعُ{«جماع» در اصل مصدر است و در این گونه موارد به معنای وصفی به کار می رود یعنی جامع بودن و جمع کردن.} الْمُسْلِمِینَ،وَ الْعُدَّهُ لِلْأَعْدَاءِ،الْعَامَّهُ مِنَ الْأُمَّهِ،فَلْیَکُنْ صِغْوُکَ{«صغو» به معنای گرایش به چیزی داشتن است. «صغو» به فتح و کسر صاد به گفته جمعی از محققان به یک معنا آمده است.} لَهُمْ،وَ مَیْلُکَ مَعَهُمْ).

چه تعبیرات زنده و پرمعنایی.به یقین اگر حمایت عامه مردم نباشد اصول و فروع دین به فراموشی سپرده می شود و جامعه مسلمانان از هم گسسته می گردد و در برابر هجوم دشمنان،مدافعی نخواهد بود.به همین دلیل،حکومت باید به اقلیت پرادعای بی اثر بی اعتنا باشد و تمام توجّه خود را به کسانی معطوف دارد که شکوفایی و پیشرفت و بقای دین و دنیا از آنهاست.

از مجموع عبارات امام علیه السلام در این فراز از عهدنامه استفاده می شود که توده های زحمت کش مردم ده ویژگی دارند که سه ویژگی آن در ذیل گفته شده و هفت وصف دیگر با اشاره به هنگام بیان صفات نکوهیده خواص از خودراضی بیان شده و آن به شرح زیر است:

1.هزینه آنها به هنگام آرامش،بر والی سبک است.

2.یاری و کمک آنها در مشکلات بسیار زیاد است.

3.از انصاف و رعایت حقوق یکسان خشنودند.

4.به هنگام تقاضای چیزی از حوائج خود زیاد اصرار نمی ورزند.

5.هنگامی که چیزی به آنها هدیه شود شکرگزارند.

6.اگر مانعی برای پذیرفتن خواسته های آنها در کار باشد،عذرپذیرند.

7.در برابر مشکلات روزگار شکیبایی و استقامت فراوان دارند.

تعبیر به «جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ» اشاره به این است که توده های زحمت کش مردم رکن اصلی جامعه اسلامی اند و این همان چیزی است که در روایات دیگر به عنوان«سواد اعظم»از آن تعبیر شده است.به بیان دیگر اگر نفرات جامعه را از هم جدا حساب کنیم جامعه مفهوم نخواهد داشت؛ولی اگر آنها را با پیوند با یکدیگر در نظر بگیریم-همانند ساختمانی که مصالح کوچک آن با ملاط محکمی به هم پیوسته است-جامعه مفهوم اصلی را پیدا می کند و این امر تنها به وسیله همین توده های زحمت کش جامعه حاصل می شود.

جمله «فَلْیَکُنْ صِغْوُکَ لَهُمْ،وَ مَیْلُکَ مَعَهُمْ» در واقع برگرفته از قرآن مجید است آنجا که خطاب به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: ««وَ اصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداهِ وَ الْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَیْناکَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَهَ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ لا تُطِعْ

مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطاً» ؛با کسانی باش که پروردگار خود را صبح و عصر می خوانند و تنها رضای او را می طلبند؛و هرگز برای زیورهای دنیا چشمان خود را از آنها برمگیر و از کسانی که قلبشان را از یادمان غافل ساختیم و از هوای نفس پیروی کردند و کارشان افراطی است،اطاعت مکن».{کهف، آیه 28.}

نه تنها پیغمبر اکرم مامور بود این گروه را تکیه گاه خود قرار دهد،بلکه تمام انبیای پیشین نیز چنین بودند.قرآن مجید درباره نوح پیغمبر می گوید:«هنگامی که جوانان پاکدل به نوح ایمان آوردند و اطراف او را گرفتند،گروهی از ثروتمندان خودخواه به نوح ایراد کردند که اگر می خواهی ما به تو ایمان آوریم باید این گروه را از دور خود دورساز و نوح مأمور شد به آنها چنین پاسخ گوید:

««وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لکِنِّی أَراکُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ* وَ یا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنِی مِنَ اللّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ أَ فَلا تَذَکَّرُونَ» ؛و من کسانی را که ایمان آورده اند (به خاطر شما) از خود طرد نمی کنم،زیرا آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد (اگر آنها را از خود برانم،در دادگاه قیامت خصم من خواهند بود؛) ولی شما را گروهی می بینم که جهالت به خرج می دهید ای قوم من! چه کسی مرا در برابر (مجازات) خدا یاری می دهد اگر آنها را طرد کنم؟! آیا متذکر نمی شوید».{هود، آیه 29 و 30.}

نکته: انواع حکومت ها

بعضی از دانشمندان حکومت را در طول تاریخ بشر به چهار قسم تقسیم کرده اند:

1.حکومت استبدادی و آن حکومتی است که یک فرد بر جامعه مسلط می شود و بدون هیچ قانونی اراده خود را بر آنها در هر چیز تحمیل می کند (مانند حکومت رؤسای قبایل در تاریخ های دور گذشته).

2.حکومت پادشاهی که در آن نیز حاکم فرد واحدی است؛ولی قانون و نظامی برای خود مقرر داشته است.

3.حکومت اشراف (آریستوکراسی) و آن حکومتی است که در آن گروهی از اشراف بر جامعه حکومت می کنند.

4.حکومت دموکراسی که ملت حاکم واقعی جامعه است و به همین دلیل از طریق انتخابات نمایندگان خود را برای مسائل قانونی و اجرایی و قضایی برمی گزیند که گاه انتخابات بی واسطه است و گاه با واسطه.

البته حکومت الهی؛یعنی حکومت انبیا و امامان معصوم نیز جایگاه ویژه خود را دارد.آنان از طرف خداوند منصوب به این حکومتند و تمام خیر بندگان خدا را طالبند،هر چند آنها هم برای پیشرفت کار خود و جلب حمایت توده های مردم در بسیاری از مواقع از بیعتشان بهره می گرفتند و با آن رسمیت بیشتری به حکومت خود می بخشیدند.این معنا در حکومت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علیه السلام به خوبی دیده می شود.

بخش ششم

متن نامه

وَلْیَکُنْ أَبْعَدَ رَعِیَّتِکَ مِنْکَ، وَأَشْنَأَهُمْ عِنْدَکَ،أَطْلَبُهُمْ لِمَعَائِبِ النَّاسِ؛ فَإِنَّ فِی النَّاسِ عُیُوباً،الْوَالِی أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا،فَلَا تَکْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْکَ مِنْهَا، فَإِنَّمَا عَلَیْکَ تَطْهِیرُ مَا ظَهَرَ لَکَ،وَاللّهُ یَحْکُمُ عَلَی مَا غَابَ عَنْکَ،فَاسْتُرِ الْعَوْرَهَ مَا اسْتَطَعْتَ یَسْتُرِ اللّهُ مِنْکَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِیَّتِکَ.أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَهَ کُلِّ حِقْدٍ،وَاقْطَعْ عَنْکَ سَبَبَ کُلِّ وِتْرٍ،وَتَغَابَ عَنْ کُلِّ مَا لَایَضِحُ لَکَ،وَلَا

ص: 429

تَعْجَلَنَّ إِلَی تَصْدِیقِ سَاعٍ فَإِنَّ السَّاعِیَ غَاشٌّ،وَإِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِینَ.

ترجمه ها

دشتی

از رعیّت، آنان را که عیب جوترند از خود دور کن {نفی: آپورتونیسم OPPORTUNISM )فرصت طلبی)}، زیرا مردم عیوبی دارند که رهبر امّت در پنهان داشتن آن از همه سزاوارتر است، پس مبادا آنچه بر تو پنهان است آشکار گردانی، و آنچه که هویداست بپوشانی ، که داوری در آنچه از تو پنهان است با خدای جهان می باشد، پس چندان که می توانی زشتی ها را بپوشان، تا آن را که دوست داری بر رعیّت پوشیده ماند خدا بر تو بپوشاند ، گره هر کینه ای را در مردم بگشای، و رشته هر نوع دشمنی را قطع کن، و از آنچه که در نظر روشن نیست کناره گیر. در تصدیق سخن چین شتاب مکن، زیرا سخن چین گرچه در لباس اندرز دهنده ظاهر می شود امّا خیانتکار است .

شهیدی

و از رعیت آن را از خود دورتر دار و با او دشمن باش که عیب مردم را بیشتر جوید، که همه مردم را عیبهاست و والی از هرکسی سزاوارتر به پوشیدن آنهاست. پس مبادا آنچه را بر تو نهان است آشکار گردانی و باید، آن را که برایت پیداست بپوشانی ، و داوری در آنچه از تو نهان است با خدای جهان است. پس چندان که توانی زشتی را بپوشان تا آن را که دوست داری بر رعیت پوشیده ماند، خدا بر تو بپوشاند. گره هر کینه را- که از مردم داری- بگشای و رشته هر دشمنی را پاره نمای. خود را از آنچه برایت آشکار نیست ناآگاه گیر و شتابان گفته سخن چین را مپذیر، که سخن چین نرد خیانت بازد هر چند خود را همانند خیرخواهان سازد.

اردبیلی

و باید که باشد دورترین رعیت تو از تو و دشمنترین ایشان نزد تو طلب کننده ترین ایشان باشد مر عیبهای مردمان را پس بدرستی که در مردمان عیبهاست حاکم سزاوارترین کسیست از پوشیدن عیوب پس آشکارا مساز از آنچه غایبست از تو از آن عیوب پس جز این نیست بر تو لازم است پاک گردانیدن آنچه ظاهر شد مر تو را و خدا حکم میکند بر آنچه غایبست از تو پس بپوشان زشتی را ما دام که توانی تا بپوشاند خدا از تو آنچه دوست داری پوشش او را از رعیت خود بگشا از مردمان گره هر کینه را و قطع کن از خود پیوند و سبب هر انتقام را و نادان نما خود را از هر چه صحیح باشد مر تو را کردن آن و شتاب مکن بباور داشتن قول غمّاز که شتاب کننده است پیش حاکم برای بدی پس بدرستی که غماز خیانت کننده است در کار صالحان

آیتی

و باید که دورترین افراد رعیت از تو و دشمنترین آنان در نزد تو، کسی باشد که بیش از دیگران عیبجوی مردم است. زیرا در مردم عیبهایی است و والی از هر کس دیگر به پوشیدن آنها سزاوارتر است. از عیبهای مردم آنچه از نظرت پنهان است، مخواه که آشکار شود، زیرا آنچه بر عهده توست، پاکیزه ساختن چیزهایی است که بر تو آشکار است و خداست که بر آنچه از نظرت پوشیده است، داوری کند. تا توانی عیبهای دیگران را بپوشان، تا خداوند عیبهای تو را که خواهی از رعیت مستور بماند، بپوشاند. و از مردم گره هر کینه ای را بگشای و از دل بیرون کن و رشته هر عداوت را بگسل و خود را از آنچه از تو پوشیده داشته اند، به تغافل زن و گفته سخن چین را تصدیق مکن. زیرا سخن چین، خیانتکار است، هر چند، خود را چون نیکخواهان وانماید.

انصاریان

باید دورترین رعیّت تو از حریم تو،و در شدّت کینه تو نسبت به او کسی باشد که در حق مردم عیب جوتر است،زیرا در مردم عیوبی هست که والی در پوشاندن آن عیوب از همه کس سزاوارتر است، پس در رابطه با عیوبی که از مردم بر تو پنهان است کنجکاوی مکن،چرا که فقط در آنچه از عیوب مردم نزد تو معلوم است وظیفه اصلاح داری ،و نسبت به آنچه از عیوب رعیّت بر تو پنهان است خداوند داوری می کند.

پس تا می توانی عیوب مردم را بپوشان،تا خداوند عیوب تو را که علاقه داری از مردم پوشیده بماند.

پرده پوشی کند .گره هر کینه ای که از مردم به دل داری بگشای،و رشته هر انتقامی را قطع کن،و در هر چه از دیگران برایت ثابت نشده خود را به غفلت زن،در باور کردن گفتار سخن چینان شتاب مکن،زیرا سخن چین خائن است گرچه خود را شبیه خیر خواهان نشان دهد .

شروح

راوندی

و اشناهم: ابغضهم. و تغاب عن کل ما لا یضح لک: ای تغافل عن کل ما لا یکون واضحا.

کیدری

اشناهم: ابغضهم. تغاب: ای تغافل و الغریزه: الطبیعه.

ابن میثم

اشناهم: دشمنترین مردم، وتر: کینه، تغابی: خود را به نادانی و ناآگاهی زدن، و باید دورترین فرد از رعیت نسبت به تو و دشمنترین ایشان، کسانی باشند که بیشتر در پی عیبجویی مردمانند، زیرا مردم، عیب و نقصهایی دارند که شایسته است فرمانروا بیش از هر کس، آنها را پوشیده بدارد. و مبادا آن معایبی را از مردم که بر تو پوشیده است، پیگیری کنی، زیرا بر تو لازم است عیبهای ظاهر را از بین ببری، و خداوند نسبت به عیبهای پنهای خود حکم می کند، بنابراین تا می توانی عیب پوشی کن تا خداوند عیبهایی را که دوست داری از مردم مخفی بداری، بپوشاند، از مردم هر نوع کینه ای را عقده گشایی کن و رشته ی هر نوع بازخواست مردمی را از خود بگسل، و هرچه به نظر تو ناپسند است از خود دور کن، و به سخن بدگو و سخن چین زودباور مباش زیرا سخن چین، هر چند خود را در پوشش پند دهندگان و خیرخواهان درآورد، فریبکار است. افراد تنگ نظر را در مشورت خود دخالت مده، چه تو را از نیکی باز می دارند و از تهی دستی می ترسانند، و همچنین افراد ترسو را طرف مشورت قرار مده، زیرا باعث سستی تو در کارها می شوند و نیز حریص را وارد شور خود نکن زیرا از بسیاری حرص، تو را وادار به ظلم می کند و ستم را در نظرت جلوه می دهد، بنابراین، بخل، ترس و حرص، خصلتهای گوناگونی هستند که در جهت بدگمانی به خدا همسویند! یازدهم: امام (علیه السلام) دستور داده است بر این که، دورترین و دشمنترین فرد رعیت در نزد او، کسانی باشند که بیشتر در پی عیبجویی دیگرانند، و بر ضرورت این مطلب با این عبارت: فان فی الناس … سترها هشدار داده است. و چون فرمانروا از هر کسی سزاوارتر به عیب پوشی مردم است، پس نباید عیبهای پوشیده ی مردم را برملا کند، و این هم ممکن نیست مگر با از بین بردن سخن چینان و دور داشتن آنها از خود، و دیگر آن که عیبهای ظاهری مردم- نه معایب پنهانی- را باید از بین ببرد، و این مطلب را از راه عیب پوشی در حد توان، مورد تاکید قرار داده است، زیرا هر نوع عیبی به منزله ی ناموس است، و برای تشویق به این کار، توجه به پیامد آن عمل داده است که خداوند عیبهایش را که او دوست دارد از مردم پنهان بدارد، در مقابل پنهان داشتن گناهان و معایب مردم، مخفی می دارد. دوازدهم: به او دستور داده است تا هر نوع کینه و رنجش قلبی خود را از مردم به دلیل این که اینها از اخلاق رذیله است، از خود دور کرده، و وسایل آنرا از قبیل باور داشتن سخن چینی و پذیرفتن سخن چینان، از بین ببرد. سیزدهم: مبادا هر سخن مبهم و بی دلیل را باور کند، و از باور داشتن عجولانه ی سخن سخن چینان وی را منع کرده و به وسیله ی قیاس مضمری بر این مطلب توجه داده است که صغرای آن عبارت فان الساعی … الناصحین است و دلیل فریبکاری آنان، ایجاد کینه توزیها و عداوتهای میان مردم و گسترش فحشا و فساد روی زمین است. و کبرای مقدر قیاس چنین است: و هر که فریبکار باشد، نباید مورد توجه قرار گیرد.

ابن ابی الحدید

وَ لْیَکُنْ أَبْعَدَ رَعِیَّتِکَ مِنْکَ وَ أَشْنَأَهُمْ عِنْدَکَ أَطْلَبُهُمْ لِمَعَایِبِ النَّاسِ فَإِنَّ فِی النَّاسِ عُیُوباً الْوَالِی أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا فَلاَ تَکْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْکَ مِنْهَا فَإِنَّمَا عَلَیْکَ تَطْهِیرُ مَا ظَهَرَ لَکَ وَ اللَّهُ یَحْکُمُ عَلَی مَا غَابَ عَنْکَ فَاسْتُرِ الْعَوْرَهَ مَا اسْتَطَعْتَ یَسْتُرِ اللَّهُ مِنْکَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ { 2) فی د:«عن». } رَعِیَّتِکَ أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَهَ کُلِّ حِقْدٍ وَ اقْطَعْ عَنْکَ سَبَبَ کُلِّ وِتْرٍ وَ تَغَابَ عَنْ کُلِّ مَا لاَ یَضِحُ لَکَ وَ لاَ تَعْجَلَنَّ إِلَی تَصْدِیقِ سَاعٍ فَإِنَّ السَّاعِیَ غَاشٌّ وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِینَ

أشناهم عندک

أبغضهم إلیک .

و تغاب تغافل یقال تغابی فلان عن کذا.

و یضح یظهر و الماضی وضح

فصل فی النهی عن ذکر عیوب الناس و ما ورد فی ذلک من الآثار

عاب رجل رجلا عند بعض الأشراف فقال له لقد استدللت علی کثره عیوبک بما تکثر فیه من عیوب الناس لأن طالب العیوب إنما یطلبها بقدر ما فیه منها.

و قال الشاعر و أجرأ من رأیت بظهر غیب علی عیب الرجال أولو العیوب.

و قال آخر یا من یعیب و عیبه متشعب کم فیک من عیب و أنت تعیب

و فی الخبر المرفوع دعوا الناس بغفلاتهم یعیش بعضهم مع بعض.

و قال الولید بن عتبه بن أبی سفیان کنت أسایر أبی و رجل معنا یقع فی رجل فالتفت أبی إلی فقال یا بنی نزه سمعک عن استماع الخنی کما تنزه لسانک عن الکلام به فإن المستمع شریک القائل إنما نظر إلی أخبث ما فی وعائه فأفرغه فی وعائک و لو ردت کلمه جاهل فی فیه لسعد رادها کما شقی قائلها.

و قال ابن عباس الحدث حدثان حدث من فیک و حدث من فرجک.

و عاب رجل رجلا عند قتیبه بن مسلم فقال له قتیبه أمسک ویحک فقد تلمظت بمضغه طالما لفظها الکرام.

و مر رجل بجارین له و معه ریبه فقال أحدهما لصاحبه أ فهمت ما معه من الریبه قال و ما معه قال کذا قال عبدی حر لوجه الله شکرا له تعالی إذ لم یعرفنی من الشر ما عرفک.

و قال الفضیل بن عیاض إن الفاحشه لتشیع فی کثیر من المسلمین حتی إذا صارت إلی الصالحین کانوا لها خزانا.

و قیل لبزرجمهر هل من أحد لا عیب فیه فقال الذی لا عیب فیه لا یموت.

و قال الشاعر و لست بذی نیرب فی الرجا

و قال آخر لا تلتمس من مساوی الناس ما ستروا

و قال آخر ابدأ بنفسک فإنهما عن عیبها

فأما قوله ع أطلق عن الناس عقده کل حقد فقد استوفی هذا المعنی زیاد فی خطبته البتراء فقال و قد کانت بینی و بین أقوام إحن { 1) الإحن:جمع إحنه،و هی العداوه. } و قد جعلت ذلک دبر أذنی و تحت قدمی فمن کان منکم محسنا فلیزدد إحسانا و من کان منکم مسیئا فلینزع عن إساءته إنی لو علمت أن أحدکم قد قتله السلال { 2) السلال و السل بمعنی. } من بغضی لم أکشف عنه قناعا و لم أهتک له سترا حتی یبدی لی صفحته فإذا فعل لم أناظره ألا فلیشمل کل امرئ منکم علی ما فی صدره و لا یکونن لسانه شفره تجری علی ودجه

فصل فی النهی عن سماع السعایه و ما ورد ذلک من الآثار

فأما قوله ع و لا تعجلن إلی تصدیق ساع فقد ورد فی هذا المعنی کلام حسن قال ذو الرئاستین قبول السعایه شر من السعایه لأن السعایه دلاله و القبول إجازه و لیس من دل علی شیء کمن قبله و أجازه فامقت الساعی علی سعایته فإنه لو کان صادقا کان لئیما إذ هتک العوره و أضاع الحرمه.

و عاتب مصعب بن الزبیر الأحنف علی أمر بلغه عنه فأنکره فقال مصعب أخبرنی به الثقه قال کلا أیها الأمیر إن الثقه لا یبلغ.

و کان یقال لو لم یکن من عیب الساعی إلا أنه أصدق ما یکون أضر ما یکون علی الناس لکان کافیا.

کانت الأکاسره لا تأذن لأحد أن یطبخ السکباج { 3) السکباج:مرق یعمل من اللحم و الخل؛معرب. } و کان ذلک مما یختص به الملک فرفع ساع إلی أنوشروان إن فلانا دعانا و نحن جماعه إلی طعام له و فیه

سکباج فوقع أنوشروان علی رقعته قد حمدنا نصیحتک و ذممنا صدیقک علی سوء اختیاره للإخوان.

جاء رجل إلی الولید بن عبد الملک و هو خلیفه عبد الملک علی دمشق فقال أیها الأمیر إن عندی نصیحه قال اذکرها قال جار لی رجع من بعثه سرا فقال أما أنت فقد أخبرتنا أنک جار سوء فإن شئت أرسلنا معک فإن کنت کاذبا عاقبناک و إن کنت صادقا مقتناک و إن ترکتنا ترکناک قال بل أترکک أیها الأمیر قال فانصرف.

و مثل هذا یحکی عن عبد الملک أن إنسانا سأله الخلوه فقال لجلسائه إذا شئتم فانصرفوا فلما تهیأ الرجل للکلام قال له اسمع ما أقول إیاک أن تمدحنی فأنا أعرف بنفسی منک أو تکذبنی فإنه لا رأی لمکذوب أو تسعی بأحد إلی فإنی لا أحب السعایه قال أ فیأذن أمیر المؤمنین بالانصراف قال إذا شئت.

و قال بعض الشعراء لعمرک ما سب الأمیر عدوه و لکنما سب الأمیر المبلغ.

و قال آخر حرمت منائی منک إن کان ذا الذی { 1) فی د«إن یکن الذی»،و هو مستقیم الوزن و المعنی أیضا. }

و قال عبد الملک بن صالح لجعفر بن یحیی و قد خرج یودعه لما شخص إلی خراسان أیها الأمیر أحب أن تکون لی کما قال الشاعر

فکونی علی الواشین لداء شغبه

کما أنا للواشی ألد شغوب { 1) اللداء:الشدیده الخصومه. } .

قال بل أکون کما قال القائل و إذا الواشی وشی یوما بها نفع الواشی بما جاء یضر.

و قال العباس بن الأحنف ما حطک الواشون من رتبه قوله ع و لا تدخلن فی مشورتک بخیلا یعدل بک عن الفضل و یعدک الفقر مأخوذ من قول الله تعالی اَلشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَهً مِنْهُ وَ فَضْلاً { 2) سوره البقره 268. } قال المفسرون الفحشاء هاهنا البخل و معنی یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ یخیل إلیکم أنکم إن سمحتم بأموالکم افتقرتم فیخوفکم فتخافون فتبخلون.

قوله ع فإن البخل و الجبن و الحرص غرائز شتی یجمعها سوء الظن بالله کلام شریف عال علی کلام الحکماء یقول إن بینها قدرا مشترکا و إن کانت غرائز و طبائع مختلفه و ذلک القدر المشترک هو سوء الظن بالله لأن الجبان یقول فی نفسه إن أقدمت قتلت و البخیل یقول إن سمحت و أنفقت افتقرت و الحریص یقول إن لم أجد و أجتهد و أدأب فاتنی ما أروم و کل هذه الأمور ترجع إلی سوء الظن بالله و لو أحسن الظن الإنسان بالله و کان یقینه صادقا لعلم أن الأجل مقدر و أن الرزق مقدر و أن الغنی و الفقر مقدران و أنه لا یکون من ذلک إلا ما قضی الله تعالی کونه

کاشانی

(ولیکن) و باید که باشد (ابعد رعیتک منک) دورترین رعیت تو از تو (و اشناهم عندک) و دشمن ترین ایشان نزد تو (اطلبهم) طلب کننده ترین ایشان باشد (لمعایب الناس) مر عیبهای مردمان را (فان فی الناس عیوبا) پس به درستی که مر میان مردمان عیبها است (الوالی احق من سترها) حاکم سزاوارترین کسی است از پوشانیدن آن عیوب (فلا تکشفن) پس کشف مکن و آشکار مساز (عما غاب عنک) از آنچه غایب است از تو (منها) از عیوب ایشان (فانما علیک) پس به درستی که بر تو لازم است (تطهیر ما ظهر لک) پاک گردانیدن و اظهار کردن آنچه ظاهر شد مر تو را از آن عیوب (و الله یحکم) و خدای تعالی حکم می کند (علی ما غاب عنک) بر آنچه غایب است از تو، از سرائر مردم (فاستر العوره) پس بپوشان زشتی را (ما استطعت) مادام که توانی (یستر الله منک) تا بپوشاند خدای تعالی از تو (ما تحب ستره) آنچه دوست می داری پوشش آن را (من رعیتک) از رعیت خود (اطلق عن الناس) بگشای از مردمان (عقده کل حقد) گره هر کینه را (و اقطع عنک) و قطع کن از خودت (سبب کل وتر) پیوند هر انتقام را (و تغاب) و نادان نمای خود را (عن کل ما لا یصح لک) از هر چه صحیح نباشد مر تو را یعنی لایق نباشد به حال تو، با وجود آنکه عالم باشی به آن (و لا تعجلن الی تصدیق ساع) و شتاب مکن به باور داشتن قول غماز که شتابنده است پیش حاکم به جهت اظهار بدی (فان الساعی غاش) پس به درستی که غماز، خیانت کننده است در کار صالحان (و ان تشبه بالناصحین) و اگر چه مانند باشد در آن قول به ناصحان

آملی

قزوینی

چون تجسس عورات خلق منهی عنه است و در عقل و شرع مذموم امر می نماید که واشین و سخن چین را بخود راه ندهد و تکشف مساوی رعیت نکند. می فرماید و باید که باشد دورترین رعیت تو از تو، و دشمن داشته ترین ایشان نزد تو آنکه طلب کننده ترین ایشان است عیبهای مردمان را چرا که البته در مردمان عیبها است و والی اولی است از همه کس بپوشیدن آن عیوب و رسوا نساختن ایشان. در کلام بعضی از ناطقین به حکمت آمده که چون ترا بر قومی ولایت و سروری باشد شرط آن تقدم و شکر آن نعمت آن باشد که جمیع آن قوم را به منزله اهل بیت خویش شماری، خیر ایشان را خیر خویش و ضر ایشان را ضر خویش و عرض ایشان را عرض خویش و فرزندان ایشان را بجای فرزندان خویش دانی. و از بعضی از حکماء این کلمات فاضله نقل کرده اند که بر وجه خطاب گفته: (و اعلم ایها الملک ان الملک بمنزله رجل فراسه انت و قلبه و زیرک و یداه اعوانک و رجلاه رعیتک، و روحه عدلک و ما بقاء جسد بلا روح و اذا اردت ذروه العدل فاعلم ان الرعیه ثلاثه انفس: کبیر، و وسط، و صغیر، فاجعل کبیرهم ابا، و وسطهم اخا و صغیرهم ابنا، فبر اباک، و اکرم اخاک، و ارحم ابنک فانک واصل بذلک الی بر الله و کرامته و رحمته انتهی) پس طلب کشف مکن از آنچه غایب است از تو از عیوب مردم که روا نیست تجسس در آن، پس نیست بر تو مگر پاک ساختن آنچه ظاهر باشد از معایب خلق برای تو، و خدای عزوجل حکم میکند بر آنچه غایب مانده از تو، پس بپوشان عورت و خلل عباد را چندانکه می توانی، تا بپوشد از تو آنچه دوست می داری که پوشیده ماند از عیوب تو از رعیت تو چه معلوم است که هر که عیوب مردم نپوشد و هتک عرض ایشان روا دارد، شایسته آن باشد که خدای عزوجل عیوب وی آشکارا سازد در دنیا و آخرت، و پرده حرمت وی دریده گرداند. از امیرالمومنین علیه السلام روایت کرده اند که فرموده (لو وجدت مومنا علی فاحشه لسترته بثوبی او قال بثوبه) چون اقوی سببی از اسباب اختلال امر حکومت کینه ورزی و لجاج است و مواخذت کردن رعیت بهر جریمه خرد، و بر روی ایشان آوردن آنچه اظهار آن لایق نباشد از والی وصیت می فرماید که بگشای از مردمان گرده هر کینه که از ایشان در دل بسته باشی، و قطع کن از خود رشته هر انتقام را، و نادان وانمای خود را، و تغافل ورز از هر چه صحیح نباشد ترا تعرض بدان و فاش نمودن آن، و دانایان روشن ضمیر دانند که کدام جریمت است که از آن اغماض باید نمود، و کدام است از آنکه بر زبان باید آورد و از آن پرسید و هم این حال بتفاوت مراتب مردمان متفاوت باشد، و در دیوان آن حضرت مذکور است: اغمض عینی عن امور کثیره و انی علی ترک الغموض قدیر و ما من عمی اغضی و لکن ربما تعامی و اغضی المرء و هو بصیر و اسکت عن اشیاء لو شئت قلتها و لیس علینا فی المقال امیر اصبر نفسی باجتهادی و طاقتی و انی باخلاق الجمیع خبیر و چون فساد امر میان ناس از اکفاء و غیر اکفاء غالب اوقات بسعی بدگویان و غمازان می باشد، و بسا خطا و جور بر دست ولاه بسبب سعی ایشان صادر می گردد که از تدارک و اصلاح آن عاجز میگردند و در دنیا موجب اختلال امر مملکت و در آخرت موجب خزی و عقوبت می گردد، امر فرمود که البته شتاب نکنی به تصدیق قول بدگو و باور داشتن خبر او، چه بدگو و سخن چین خاین و صاحب غرض می باشد هر چند خود را بصورت ناصحین بر تو عرضه کند. بدانکه ساعی آن باشد که عیوب و خللهای مردم تجسس کند، و آن خبر پیش دیگری برد، و قصد او افساد باشد و اضرار نه اصلاح و نه امر به معرف و نهی از منکر، و وجود این طبقه گاه باشد که مشتمل بر مصلحتی باشد هم برای بدکاران دیگر، ولیکن ضرر ایشان اشد و اکثر باشد و حکم خمر و میسر داشته باشند که اثمشان بیشتر از نفعشان باشد گویند شخصی پیش امیری بعضی مردم را سعی کرده بود امیر آن مرد را احضار نمود، او را به آن خبر مواخذت فرمود، آن مرد از آن انکار کرد و تبری نمود، امیر فرمود که انکار این کار هرگز از تو قبول نکنم که کسی این خبر نزد من آورد که هم از دوستان و یاران تست، و کمال احتیاط و نثبت در تجسس این خبر و تفحص اینحال نموده، و او نزد من یکی از امینان و راست گویان و خیرخواهان است آن شخص گفت: ای امیر چون باشد که قول من که متضمن صلاح است و سداد باور نداری و قول صاحب غرض که متضمن خلاف است و فساد باور داری؟ کذب من و صدق قول واشی ترا از کجا محقق گشت، و عجب آنکه گفتی او مرا از دوستان است چگونه دوست من باشد آنکه سعی در ضرر من کند و بد من با امیر رفع کند، و عجبتر آنکه امیر می فرماید: آن مرد عادل و صادق القول است، عادل اینچنین خبرها کجا به امیر رفع کند، و میان مردم افساد نماید و تجسس خللهای مردم کند، و وشایت که خبیث تر صفتی است و موجب سخط رب العالمین شیوه خویش گرداند، و عجبتر آنکه گفتی مردی خیرخواه است آیا مسلمانان را خیرخواه است و حال آنکه چاه در راه ایشان می کند؟ یا امیر را خیرخواه است که امر او با رعیت بفساد می دهد؟ و خدا و خلق را از او معرض و ساخط می گرداند؟ و فرمودی که از اهل احتیاط و تثبت است اگر او از اهل احتیاط و تثبت می بود احتیاط در وشایت می نمود، و تثبت در اخفای عیوب دوستان خود می فرمود، و اگر او از اهل تثبت باشد نشاید که امیر از اهل تثبت نباشد، و حق سبحانه و تعالی در کلام مجید امیر را به تثبت و تبین امر فرموده و واشی را فاسق خوانده فرموده: (یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتثبتوا (و بقرائت دیگر) فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین) یعنی اگر بیارد شما را فاسقی خبری پس توقف و ایستادگی در آن کنید، یا تفحص و تفتیش بجا آرید بنا بر قرائت دیگر تا صدق و کذب آن معلوم شود مبادا مصیبتی رسانید قومی را به نادانی پس بگردید بر آنچه کرده اید نادم و پشیمان. غرض از این نقل و بیان توضیح و تبیین آن والیانست که بی تثبت و تبین تصدیق قول ساعیان کنند. آورده اند که در عهد (اکاسره) (سکباج) اختراع فرمودند و آنرا (قورق) خویش نمودند هر که بی رخصت (سکباج) خوردی همچو (سرکه) روی به روی (ترش) کردندی و آن را جریمتی بزرگ شمردندی و تنبیه و تادیب نمودندی، مگر در عهد نوشیروان شخصی از معارف بلد سکباجی کرد و بعضی از آشنایان و منسوبان ملک را بدان ضیافت نمود، نمک بحرامی از آنقوم از غایت خباثت ذات آش میزبان خورده آن خبر بر وجه سعایت به نوشیروان انهاء نمود بدین صورت که مرا دوستی است از توانگران فلان نام مرا با چند کس دیگر به خانه برد و سکباج برای ما بپخت نوشیروان در پنهان بطلب آن مرد فرستاد و خبر آن ساعی با وی در میان نهاد، آن مرد اضطراب آغاز کرد و انکار و اصرار نمود، گفت: حاشا که این خبر محض کذب و افتراء است، سلطان روا ندارد مرا بسبب قول بدگویان مواخذت نماید، ملک عادل با او گفت: هیچ اندیشه در خاطر مدار نه غرض من تصدیق قول واشی است که من بر سخن چنین کس که به اعتراف خود طعام دوست خورد و خبر او به من انهاء کند هرگز اعتماد نکنم، و قول او بکار نبندم، ولیکن غرض من آنست که ترا اعلام کنم از سوء نیت وی در تو که من بعد بر او و بر دوستی او اعتماد ننمائی، و او را بر عیب و خلل خود اطلاع نبخشی: و از دوستان و خیرخواهان خود نشماری، آنشخص ملک را دعا کرده بیرون آمد، و پند ملک بکار بست و از آشنایی او بیزار گشت. و در تواریخ از بر بعضی از عظمای ملوک مغول نقل کرده اند که واشیئی او را خبر داد که فلان مسلمان برهنه شده در نهر تن بشست و در یاساء چنگیزی این جنایتی عظیم

بود و موجب سیاستی بلیغ، ملک بر دست یکی از محرمان بالشی از نقره یا طلا و آن زری بود که در آن عهد میزدند به وزن خاصی که در کتب ذکر شده هشتاد دینار کما بیش بشود پنهان نزد او فرستاد، و او را تعلیم کرد که آن بالش در آن مکان از نهر که آنجا غسل کرده دفن نماید، و چون در دیوان از او سئوال آن حال کنند گوید بالش زر از من در آب افتاده بود برای جستن آن در آب شدم، و این شخص مرا در آب بدید از خوف وی آن نقد نجستم، و نشان صحت قول من همان بالش باشد که آنجا افتاده بطلبند اگر پیدا نگردد من مجرم باشم، آن شخص آن بالش آنجا دفن کرد و چون او را به دیوان حاضر کردند چنانچه تلقین یافته بود حجت خویش بگفت، آن موضع بکاویدند و آن زر ظاهر شد و صدق او محقق گشت و خلاصی یافت. و بدانکه واشیان را که نام ایشان از عالم کم باد در مسلک و شایت راههای پنهان و تدبیرهای لطیف هست که مومن را از آنجا که غر و کریم آفریده شده به آنها راه نمی باشد، و به دمدمه ایشان از راه میرود، و چون این بلای بزرگ است مر خلق را قومی در این باب کتابها و نقلها ساخته اند و سخنها پرداخته، از آن جمله در این باب آنچه از زبان کلیله و دمنه ساخته اند تمام است تا ساده لوحان راست نهاد

نیک اعتقاد از سخنان بدگویان در غلط نشوند، و به ریسمان آن قوم در چاه معصیت نیفتند. و در اخلاق محسنی آورده که کسی از روی غمز و سعایت نامه نوشت به معتصم خلیفه که فلان کس از معارف وفات یافته، و از او مال خطیر مانده، و یک پسر طفل دارد اگر فرمان شود تا کفاف طفل بگذارند و باقی به رسم قرض به خزانه بسپارند که چون یتیم بزرگ شود تسلیم او گردد. و حالا خزانه را توفیری و رونقی می شود معتصم بر پشت رقعه او نوشت: متوفی را خدای عزوجل بیامرزاد، و بر مال و میراث او برکت کناد، و یتیم را به خیر پرورش دهاد، و غماز به لعنت خدای گرفتار باد.

لاهیجی

ولیکن ابعد رعیتک منک و اشناهم عندک، اطلبهم لمعایب الناس. فان فی الناس عیوبا، الوالی احق من سترها، فلا تکشفن عما غاب عنک منها، و انما علیک تطهیر ما ظهر لک و الله یحکم علی ما غاب عنک. فاستر العوره ما استطعت، یستر الله منک ما تحب ستره من رعیتک.»

و باید باشند دورترین رعیت تو از تو و دشمن ترین ایشان در نزد تو، جویاشونده ترین ایشان مر عیبهای مردمان را. پس به تحقیق که در مردمان عیبهایی است که حاکم سزاوار است بر پوشاندن آن، پس البته آشکار مساز آنچه را که پنهان است از تو از آن عیبها، پس نیست بر تو مگر پاک گردانیدن آن چیزی که ظاهر است از برای تو. و خدا حکم می کند به آنچه غایب و پنهان است از تو، پس بپوشان عیوب و بدیها را به قدری که قدرت داری، که می پوشاند خدا از تو آنچه را که تو دوست می داری پوشیدن آن را از رعیت تو.

«اطلق عن الناس عقده کل حقد و اقطع عنک سبب کل وتر و تغاب عن کل ما لایصلح لک و لا تعجلن الی تصدیق ساع، فان الساعی غاش و ان تشبه بالناصحین.

یعنی بگشا از مردمان گره هر حسدی را، یعنی حسد بر تو را به احسان به ایشان و قطع کن از خود جهت هر حسد تو را بر غیر، به سبب توکل کردن به خدا و تغافل و تجاهل کن از هر چیز که لایق و شایسته ی تو نیست از کردار و گفتار مردم با تو و شتاب مکن به سوی باور کردن سخن بدگوی مردمان، پس به تحقیق که بدگو خدعه کننده است، اگر چه شبیه باشد به پنددهندگان.

خوئی

(اشناهم): ابغضهم، (الوتر): الحقد، (التغابی): التجاهل و التغافل الاعراب: تغاب: امر من تغابی یتغابی تغابیا للاشرار قبلک، قبلک ظرف مستقر حال عن الاشرار. المعنی: ثم وصف الخاصه الملاصقه بالوالی مع کمال ادبهم و تواضعهم بما یلی: الف- هم اثقل الناس علی الوالی من جهه الموونه و ما یتوقعون من معاش اشرافی یصاحب الخدم و الحشم و الغلمان و الممالیک، کما کان فی حال الرخاء و العافیه. ب- هم اقل الناس معونه عند حلول البلاء و ضیق الحال. ج- هم اکره الناس للعدل و الانصاف لان وضعهم یقتضی التجاوز و التعدی بحقوق غیرهم. د- هم اصر الناس علی السوال و تقدیم التقاضا لحوائجهم حقا کانت ام باطله. ه- هم اقل الناس شکرا للعطایا و ابطا لقبول الاعتذار عند المنع. و- هم اضعف صبرا فی النوائب و تجاه الحوادث فیفرون عن صف الجهاد عند شده الباس، ثم وصف العامه من الناس بما یلی: هم عماد الدین و حفاظه، و یتشکل منهم جامعه المسلمین و السواد الاعظم و هم العده فی الدفاع عن الاعداء. 12- ثم وصف اهل النمامه و طلاب عیوب الناس و امره بابعاده و شنئانه و نبه ان من مصلحه الوالی الستر علی عیوب الناس و عدم التفتیش عنها حق لا یوجب نفورهم عنه و خوفهم منه. 13- امره بقطع کل ما یوجب حقد الناس و تمکن البغضاء فی صدورهم. 14- التجاهل عن امور لا یصح للوالی الدخول فیها من احوال الناس الخصوصیه مما لا یصح و یظهر له. 15- التوقف فی تصدیق من یسعی لدیه عن غیره حتی یتفحص و یتحقق و وصف الساعی بانه غاش فی صوره ناصح.

الترجمه: - هر کس از رعایا نسبت به مردم عیبجوتر است او را از خود دور کن و دشمن تر بدار، زیرا طبعا در مردم عیبهائی هست که بایست والی بیشتر از دیگران آنها را بپوشد. در مقام مباش که عیب آنها را بدانی زیرا هر چه را بدانی باید آنرا اصلاح کنی ولی آنچه از تو پنهان خدا درباره ی آن حکم می کند، تا می توانی بدیها را بپوش تا خدا عیب ترا از رعیت بپوشد. - با مردم بهیچ وجه کینه توزی مکن و خونی از آنها برعهده مگیر و از آنچه بر تو روشن نیست تغافل بورز. - در تصدیق راپورتچیان سخن چین شتاب مکن، زیرا آنان در لباس خیرخواه آب بشیر می کنند.

شوشتری

(و لیکن ابعد رعیتک منک و اشناهم عندک اطلبهم لمعانب الناس، فان فی الناس عیوبا الوالی احق من سترها فلا تکشفن عما غاب عنک منها) فی (عیون القتیبی) قال بعض ملوک العجم: انی انما املک الاجساد لا النیات، و احکم بالعدل لا بالرضا، و افحص عن الاعمال لاعن السرائر. و عن الصادق (علیه السلام) قال النبی (صلی الله علیه و آله) الا انبئکم بشرارکم؟ قالوا: بلی. قال: المشاوون بالنمیمه، و المفرقون بین الاحبه، و الباغون للبرآء العیب. (فانما علیک تطهیر ما ظهر لک، و الله یحکم علی ما غاب عنک) کما فی الحدود فاذا ظهرت للوالی بالبینه او الاقرار فاحشته کان علیه تطهیره بالحد، و ما لم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یظهر کذلک لیس له سبیل علیه بل جعل الحد علی من نسبها الیه، قال تعالی (و الذین یرمون المحصنات ثم لم یاتوا باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانین جلده و لا تقبلوا لهم شهاده ابدا و اولئک هم الفاسقون). (فاستر العوره ما استطعت یستر الله منک ما تحب ستره) فی الخبر: (من اشرف اعمال الکریم غفلته عما یعلم). و فی (عیون ابن قتیبه) کانت جامات کسری التی یاکل فیها من ذهب، فسرق رجل من اصحابه جاما و کسری ینظر الیه، فلما رفعت الموائد افتقد الطباخ الجام فرجع یطلبها فقال کسری: لا تتعن فقد اخذها من لا یردها، و رآه من لا یفشی علیه. ثم دخل علیه الرجل بعد وقد حلی سیفه و منطقته ذهبا، فقال له کسری هذا- و اشار الی سیفه- و هذا- و اشار الی منطقته- من ذاک؟ قال: نعم. (اطلق عن الناس عقده کل حقد، و اقطع عنک سبب کل وتر) زاد (التحف) بعده (و اقبل العذر، وادرا الحدود بالشبهات). فی (السیر) لما اعید المقتدر الی الخلافه و خلع ابن المعتز، امر وزیره ابن الفرات بقبض ما فی دور الذین بایعوا ابن المعتز و کانت امتعتهم تقبض و تحمل فیراها و ینفذها الی خزائن المقتدر، فجاءوه یوما بصندوقین فقالوا له: هذان وجدنا هما فی دار ابن المعتز. فقال: اعلمتم ما فیهما. قالوا: نعم جرائد من بایعه الناس باسمائهم و انسابهم. فقال: لا تفتح. ثم قال: یا غلمان هاتوا نارا، فجاء الفراشون بفحم و امرهم فاججوا النار، فاقبل علی من حضر فقال: و الله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لو رایت من هذین الصندوقین ورقه واحده لظن کل من له فیها اسم انی عرفته فتفسد نیات العالم کلهم علی و علی الخلیفه، و ما هذا رای، حرقوهما، فطرحا باقفالهما فی النار، فلما احترقا بحضرته اقبل علی ابن مقله- و کان کاتبه- فقال له: قد آمنت کل من بایع ابن المعتز، امرنی بذلک الخلیفه قاکتب للناس الامان منی. ثم قال لمن حضر: اشیعوا هذا الخبر، فاشاعوه فطلب المستترون الامان فکتب فی ذلک مائه الف او نحوها. (و تغاب) ای: تغافل. (عن کل ما لا یصح لک، و لا تعجلن الی تصدیق ساع فان الساعی غاش و ان تشبه بالناصحین) و التحرز من الغاش المتشبه بالناصح واجب. فی (العقد) کان المامون اذا ذکر عنده السعاه قال: ما ظنکم بقوم یلعنهم الله علی الصدق؟! و قال ذو الریاستین: قبول النمیمه شر من النمیمه لان النمیمه دلاله و القبول اجازه و لیس من دل علی شی ء کمن قبله. و عاتب مصعب بن الزبیر یوما الاحنف بن قیس فی شی ء فانکره، فقال: اخبرنی الثقه. قال: کلا ان الثقه لا یبلغ، و قد جعل الله السامع شریک القائل فقال (سماعون للکذب اکالون للسحت). و فی (سیر العجم): ان رجلا وشی برجل الی الاسکندر فقال: اتحب ان یقبل منه علیک و منک علیه. قال: لا. قال: فکف الشر عنه یکف عنک الشر. و قال شاعر: اذا الواشی بغی یوما صدیقا فلا تدع الصدیق لقول واش ایضا: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لا تقبلن نمیمه بلغتها و تحفظن من الذی انباکها

لا تنقشن برجل غیرک شوکه فتقی برجلک رجل من قد شاکها ان الذی انباک عنه نمیمه سیذب عنک بمثل ما قد حاکها هذا، و فی (الطبری): لما نقض اصبهبد طبرستان العهد بینه و بین المسلمین وجه الیه المنصور خازم بن خزیمه و روح بن حاتم و اباالخصیب مولاه، فاقاموا علی حصنه محاصرین له و هو یقاتلهم حتی طال علیهم المقام، فاحتال ابوالخصیب و قال لاصحابه: اضربونی و احلقوا راسی و لحیتی، ففعلوا ذلک به فلحق بالاصبهبد و قال له: رکب منی امر عظیم ضربت و حلق راسی و لحیتی و انما فعلوا ذلک تهمه منی لهم ان یکون هوای معک، و اخبره انه معه و انه دلیل علی عوره عسکرهم، فقبل منه ذلک الاصبهبد و جعله فی خاصته و الطفه، و کان باب مدینتهم من حجر یلقی القاء یرفعه الرجال و تضعه عند فتحه و اغلاقه و جعل ذلک نوبا بینهم، فقال له ابوالخصیب: ما اراک و ثقت بی و لا قبلت نصیحتی قال: و کیف ظننت ذلک؟ قال: لترکک الاستعانه بی فیما یعنیک و توکیلی فیما لاتثق به الابثقاتک، فجعل یستعین به بعد ذلک فیری منه ما یحب الی ان وثق به فجعله فیمن ینوب فی فتح باب مدینته و اغلاقه، فتولی ذلک حتی انس به ثم کتب الی روح و خازم و صیر الکتاب فی نشابه و رماها الیهم و اعلمهم ان قد ظفر بالحیله و وعدهما لیله سماها لهما فی فتح الباب، فلما کان فی تلک اللیله فتح لهم، فقتلوا من فیها من المقاتله و سبوا الذراری و ظفر بالبحتریه و هی ام المنصور بن المهدی و بشکله ام ابراهیم بن المهدی، فمص الاصبهبد خاتما له فیه سم فقتل نفسه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا)

مغنیه

(و لیکن ابعد رعیتک منک الخ).. الذی ینتقص الناس و یتحری العورات و العثرات.. و هذه خله السفهاء و الاخساء، و من یصغی الیهم فهو مثلهم (فان فی الناس عیوبا الخ).. لا تبحث عنها، و ان بلغک شی ء منها فتغاب و تجاهل، بل الاولی بک ان تدفع التهمه عن المتهم بمثل لم یثبت هذا، و لعل له مبررا لم تطلع علیه و الله هو الذی یحاسب و یعاقب (فان الساعی غاش لانه یلقی العداوه و البغضاء بین من سعی به، و من سعی الله (و ان تشبه بالناصحین) تصنعا و ریاء فکم من خائن تستر یثوب امین، و غادر تمثل بالصالحین. اللغه: المراد بالفضل هنا النوال.

عبده

… اطلبهم لمعائب الناس: اشناهم ابغضهم و لا طلب للمعائب الاشد طلبا لها … احق من سترها: ستر فعل ماض صله من ای احق الساترین لها بالستر … عن الناس عقده: ای احلل عقد الاحقاد من قلوب الناس بحسن السیره معهم و اقطع عنک اسباب الاوتار ای العدوات بترک الاسائه الی الرعیه و الوتر بالکسر العداوه و تغاب ای تغافل و الساعی هو النمام بمعائب الناس …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و باید از رعیت کسی را بیش از همه دور و دشمن داشته باشی که به گفتن زشتیهای مردم اصرار دارد، زیرا مردم را عیوب و زشتیهائی است که سزاوارتر کس برای پوشاندن آنها حاکم است، پس آنچه از زشتیهای مردم به تو پوشیده است پی مکن (کنجکاوی منما) که بر تو است پوشیدن آنچه (از زشتیهای ایشان) بر تو آشکار شود، و خدا بر آنچه از تو پنهان است حکم می فرماید، پس تا می توانی زشتی (مردم) را بپوشان که خدا بپوشاند زشتی تو را که دوست می داری از رعیت پنهان داری، از مردم گره هر کینه را بگشا (کینه آنها را در دل راه مده) و از خود رشته هر انتقام و بازخواستی را جدا کن، و از هر چه که تو را نادرست در نظر آید خود را نادان بنما، و در تصدیق و باور داشتن (گفتار) بدگو و سخن چین شتاب بنما، زیرا سخن چین خیانکار و فریب دهنده است هر چند خود را به صورت پنددهندگان در آورد (پس شتاب در قبول گفتار او شاید باعث خطائی شود که پریشانی بعد از آن را سودی نباشد).

زمانی

افشاگر و افشاگری دستگاهی که بر اساس منافع مادی بچرخد سودطلبان برای بهره برداری، خود را به آن اساس نزدیک می گردانند و برای سود بیشتر به سخن چینی و بدگوئی از گردانندگان و اطرافیان آن مقام می پردازند تا خود نزدیکتر شوند و از سوی دیگر برای اینکه نفع خود را تامین کنند از طریق دلالان خود، اسرار این و آن را جمع آوری کرده و بسود این و آن افشاگری می کنند تا خواسته آنان که سخن چین را تحریک کرده و به وی پول داده اند تامین گردد. و امام علی علیه السلام که به این حقیت تلخ آگاه است به مالک اشتر توجه می دهد که از تمام بدگویان پرهیز کن و آنان را مغضوب خود قرار بده. امام علیه السلام در توضیح مطلب می فرماید بدگوئی و عیب جوئی آشکار ساختن عیب مردم است و افشاکردن عیب مردم از گناهان است. همانطوریکه دوست داری عیبهای تو مخفی باشد و از خدا انتظار داری آنها را بپوشاند باید عیبهای مردم را که اسرار مردم است پنهان داری، زیرا اشخاصی که مسئولیت یک مرکز را در دست دارند صندوق اسرار مردم اند. امام علیه السلام در این مطلب از این آیه قرآن بهره گرفته است: کسانی که دوست دارند بدی در میان مومنین شایع گردد در دنیا و آخرت عذابی دردناک مخصوص آنان خواهد بود خدا میداند و شما نمی دانید. خدای عزیز در این آیه از قرآن رمز سفارش امام علیه السلام را بیان می دارد و آن عذاب دنیاست. امام علیه السلام که سفارش به پوشانیدن عیبها می نماید میخواهد مالک اشتر به عذاب دنیا گرفتار نگردد و چه عذابی بالاتر از این که مقام ریاست در محاصره گروهی انگشت شمار قرار گیرد و عملا با دنیای خارج قطع رابطه کند و سرانجام مانند عثمان در دنیائی که خود بوجود آورده، در زندان ریاستی که بدست مروان برای او ساخته شده به قتل برسد و این است سرانجام عیب جوئی و گوش دادن به عیب جویان و اطرافیان منحرف. البته حساب خدا جداست اگر خواست می بخشد و اگر نخواست عذاب می کند: شما نمی توانید شهادت گوش، چشم و پوست خود را در قیامت مخفی دارید، فکر می کنید که خدا بسیاری از کارهای شما را نمی داند. امام علیه السلام برای برطرف شدن عیب جوئی و کینه های مردم و توجه به معنویت سفارش میکند، عقده های مردم را برطرف کن، کینه های مردم را ریشه کن نما، زیرا وقتی کینه و عقده در جامعه وجود داشته باشد نه تنها جامعه را بطرف نارضایتی و عصبانیت میبرد بلکه بتدریج در مسیر مخالفت علنی قرار میدهد و سرانجام آن سقوط در آتش کینه وعقده است. کینه افشاشده ها و آنانکه خواسته ایم آنها را از اعتبار اجتماعی بیندازیم. جامعه و ریاست وقتی محفوظ میماند که از ایجاد نارضایتی در آن پرهیز شود و مردم از روی علاقه و عشق، به مقام ریاست نزدیک گردند، خواه برای سود بیشتر و یا برخوردار شدن از معنویت، و یا هر دو نزدیک گردند، زیرا یک نتیجه را در بر دارد و آن حفظ ریاست. و خدای عزیز از مرضهای اخلاقی که عقده ساز است پرهیز میدهد: دروغ، غیبت، تهمت، سخن چینی، اهانت، افشاکردن عیوب دیگران و … و در برابر، از اموری که عقده ها را میزداید تشویق میکند: حسن خلق، محبت، کمک به زیردستان، مهمانی، صله رحم و … تا جامعه با همبستگی اداره شود.

سید محمد شیرازی

(و لیکن ابعد رعیتک منک) تبتعد عنه اکثر من ابتعادک غیرک (و اشناهم) ای ابغضهم عندک (اطلبهم لمعائب الناس) ای اشدهم طلبا و تفحصا و بیانا لعیوب الناس (فان فی الناس عیوبا الوالی احق من سترها) فانه یحتاج الی الکل، و الکل یحتاجون الیه، فاذا اراد عیبهم تنفی الطرفان احد هما من الاخره، مما ینجر الی التصادم و ما لا یحمد عقباه. (فلا تکشفن) ای لا تفحصن (عما غاب عنک منها) ای من المعائب (فانما علیک تطهیر ما ظهر) فان الله سبحانه نهی عن التجسس و لم یامر بالتفحص عما لا یعلم، و هذا هو منشاء ما اشتهر بین الفقهاء من قولهم: (انما مامورون بالظاهر) (و الله یحکم علی ما غاب عنک) فدعه لله تعالی (فاستر العوره) ای العیب (ما استطعت یستر الله منک) عیبک من (ما تحب ستره من رعیتک) ای من عیوبک التی تحب ان لا یعرفها الرعیه. (اطلق عن الناس عقده کل حقد) فان الاحقاد و لائد اسباب خاصه، اذا ازال الانسان تلک الاسباب زالت تلک العقد النفسیه التی تورث الحقد الدائم (و اقطع عنک سبب کل وتر) ای کل عداوه، مثلا هذا یعادی الانسان لانه لم یکرمه فی مجلس، و ذاک یعادی لانه لم یعطه، و ثالث یعادی لانه مازاره عند رجوعه من سفره، فاذا تدارک الانسان هذه الامور زالت العداوات و الاحقاد (و تغاب) ای کن کالغائب فی عدم المعرفه (عن کل ما لا یصح لک) من دعوه، او عقوبه، او اعطاء، او ما اشبه، فاجعل نفسک کانک لم تفهمه و لم تحضر الامر (و لا تعجلن الی تصدیق ساع) یسعی بذکر معائب الناس و جرائمهم لتنزل عقوبتک علیهم (فان الساعی غاش) یغش و یکذب و یوجب الفساد (و ان تشبه بالناصحین) لک، لانه یقول انا ناصح ارید اطلاعک علی الخفایا، لتاخذ حذرک منها.

موسوی

اشناهم: ابغضهم. العوره: ما یستقبح کشفه. الوتر: العداوه. تغاب: تغافل. الساعی: النمام. عدل به: حادبه و انحرف. الفضل: العطاء. الشره: اشد الحرص. الجور: الظلم. (و لیکن ابعد رعیتک منک و اشناهم عندک اطلبهم لمعائب الناس، فان فی الناس عیوبا، الوالی احق من سترها، فلا تکشفن عما غاب عنک منها، فانما علیک تطهیر ما ظهر لک. و الله یحکم علی ما غاب عنک، فاستر العوره ما استطعت یستر الله منک ما تحب ستره من رعیتک. اطلق عن الناس عقده کل حقد، و اقطع عنک سبب کل وتر، و تغاب عن کل ما لا یصح لک و لا تعجلن الی تصدیق ساع، فان الساعی غاش، و ان تشبه بالناصحین) الطهر فضیله ینشرها الاسلام و یطالب ابنائه بالتحلی بها و یوکد علیها فی المسوولین الذین یتولون الامور و یشکلون القدوره للناس، و هذا الطهر و السمو و النظره الصافیه للرعیه لا یکون الا بارتفاع الحاکم عن سماع معایب الناس و کشف عوراتهم، فان ذلک بحسب الطبیعه البشریه یربی الحقد علی الناس و یزرع فی النفس شیئا من الاشمئزاز و هذا شی ء واقع تحت التجربه، و من الامور الوجدانیه الصادقه فمن لا تعرف عنه شیئا تتلقاه بالبشر و طلاقه الوجه و اللسان و اما من استمعت فی حقه شیئا- و لم تصدقه- یخلق ذلک السماع فی نفسک و لو مقدارا قلیلا من الحذر نحوه و تتغیر نفسیتک بعض الشی ء فکیف اذا تکثر و تعدد و اضحی کل فرد من الناس یزرع حبه حقد فی نفس الحاکم فان نفسیته تفسد و ظنونه تسی ء و احواله تتغیر، و هذا یشکل الطرف السی ء الذی لا یریده الاسلام من الناس … ان الوالی مهمته ان یقیم الحدود اذا ظهرت دون ان یتقصاها و یکشف ما غاب عنه منها، فان المعصیه اذا لم یجاهر بها صاحبها فانها لا تضر غیر العامل بها و یکون العاصی المتستر فی حصانه منیعه من هتک هذا الستر و هذا بخلاف المتجاهر الذی اماط بنفسه ستر حیائه و هتک نفسه بنفسه فانه اذا ثبت عند الحاکم شی ء من ذلک وجب ان یقیم علیه الحد و یردعه عن المعصیه لان المعصیه اذا تجاهر بها صاحبها اصبحت اداه افساد للمجتمع بجمیع عناصره و هون هذا التجاهر من حرمتها حتی تغدو بعد فتره من الزمن و قد انتزع عنها لباس الحرمه و سهل اقتحامها … ان الامام یوجه نصیحته الی الوالی ان یبعد عن ساحته من یطلب معایب الناس فیبحث عنها و یفتش للحصول علیها فان من کان دابه ان یهتک استار الناس فان الناس فیها شی ء من المعایب، و اذا ظهر شی ء من ذلک مما یمکن فیه العفو و الستر فالوالی احق من ستر و عفی لانه مهذب النفوس و مربیها و الاسوه فی هذا المجال و المضمار و اما اذا ظهر شی ء و لیس للوالی العفو عنه فلیقم علی مرتکبه الحد و لیدع ما خفی الی حساب الله … ثم ان الامام یوجه الوالی الی ان یحل عقد الاحقاد من الناس بحسن السیره معهم و ان یرفع العداوات بحسن سلوکه و عدم الاسائه الیهم و اذا مر علیه شی ء مما یترفع عنه الولاه فلا یصغی الی شی ء منه بل یترفع و یتجاهل الامر و فی نهایه الفقره یامره ان لا یستمع الی واش خبیث یرید ان یفسد الود و یفرق الجمع فان هذا الواشی و ان لبس لباس الناصحین المخلصین فانه الد الاعداء حیث یثیر الاحقاد و یفسد علی الوالی طبیعته الصحیحه السلیمه.

دامغانی

ابن ابی الحدید سپس فصلی در باره نهی از ذکر عیبهای مردم و آنچه در این مورد آمده، آورده است و فصلی دیگر در لزوم نشنیدن سخن چینی بیان کرده است که یکی دو مورد آن چنین است: مصعب بن زبیر، احنف را برای کاری مورد عتاب قرار داد. احنف آن را انکار کرد، مصعب گفت: مردی مورد اعتماد به من خبر داده است. احنف گفت: ای امیر، هرگز شخص مورد اعتماد سخن چینی نمی کند.

خسروان ساسانی به کسی اجازه نمی دادند که سکباج بپزد، و آن را ویژه مطبخ پادشاه می دانستند. سخن چینی پیش انوشروان چنین گزارش کرد که فلانی، ما را که گروهی بودیم به خوراکی دعوت کرد که سکباج در آن بود، انوشروان بر رقعه او نوشت: خیر خواهی تو را می ستاییم و دوست تو را در مورد بد انتخاب کردن برادرانش نکوهش می کنیم.

هنگامی که ولید بن عبد الملک جانشین پدر خود در دمشق بود، مردی پیش او آمد و گفت: ای امیر مرا نصیحتی است. گفت: بگو، گفت: یکی از همسایه های من پوشیده از مأموریت جنگی خود برگشته است. ولید گفت: تو با این کار خود ما را آگاه ساختی که همسایه بدی هستی، اینک اگر می خواهی کسی را همراه تو برای تحقیق بفرستیم، اگر دروغگو باشی آزارت خواهیم داد و اگر راستگو باشی تو را خوش نخواهیم داشت و اگر ما را به حال خود رها کنی، رهایت می کنیم. گفت: ای امیر تو را به حال خود رها می کنم. گفت: برگرد و پی کارت برو.

نظیر این داستان از عبد الملک هم نقل شده است که کسی از او خواست در خلوت با او سخن گوید. عبد الملک به همنشینان خود گفت: اگر مناسب می دانید بیرون بروید و آنان بیرون رفتند و همین که آن مرد آماده سخن گفتن شد، عبد الملک به او گفت: نخست آنچه را می گویم گوش کن، بر حذر باش که مرا ستایش نکنی که من از تو به خویشتن آشناترم، و اگر می خواهی مرا تکذیب کنی که برای کسی که او را تکذیب می کنند، رأیی نیست و اگر می خواهی در باره کسی سخن چینی کنی، من سخن چینی را دوست نمی دارم. آن مرد گفت: آیا امیر المؤمنین اجازه بازگشت می دهد گفت: هر گاه می خواهی برو. یکی از شاعران چنین سروده است: «به جان خودت که دشمن امیر او را دشنام نداده است، بلکه آن کس که آن خبر را به امیر می رساند او را دشنام داده است.»

مکارم شیرازی

بخش ششم

وَلْیَکُنْ أَبْعَدَ رَعِیَّتِکَ مِنْکَ،وَأَشْنَأَهُمْ عِنْدَکَ،أَطْلَبُهُمْ لِمَعَائِبِ النَّاسِ؛فَإِنَّ فِی النَّاسِ عُیُوباً،الْوَالِی أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا،فَلَا تَکْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْکَ مِنْهَا، فَإِنَّمَا عَلَیْکَ تَطْهِیرُ مَا ظَهَرَ لَکَ،وَاللّهُ یَحْکُمُ عَلَی مَا غَابَ عَنْکَ،فَاسْتُرِ الْعَوْرَهَ مَا اسْتَطَعْتَ یَسْتُرِ اللّهُ مِنْکَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِیَّتِکَ.أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَهَ کُلِّ حِقْدٍ،وَاقْطَعْ عَنْکَ سَبَبَ کُلِّ وِتْرٍ،وَتَغَابَ عَنْ کُلِّ مَا لَایَضِحُ لَکَ،وَلَا تَعْجَلَنَّ إِلَی تَصْدِیقِ سَاعٍ فَإِنَّ السَّاعِیَ غَاشٌّ،وَإِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِینَ.

ترجمه

باید دورترین رعایا نسبت به تو و مبغوض ترین آنها در نزد تو کسانی باشند که بیشتر در جستجوی عیوب مردمند،زیرا در (غالب) مردم عیوبی وجود دارد (که از نظرها پنهان است و) والی از همه سزاوارتر است که آنها را بپوشاند، بنابراین لازم است عیوبی را که بر تو پنهان است آشکار نسازی.وظیفه تو تنها این است که آنچه را بر تو ظاهر گشته اصلاح کنی و آنچه از تو مخفی مانده خدا درباره آن داوری می کند.تا آنجا که در توان داری عیب پوشی کن تا خدا عیوب تو را که دوست داری از رعیتت پنهان باشد،بپوشاند.عقده آنها را که کینه دارند (با برخورد خوب و محبّت آمیز) بگشا و اسباب عداوت و دشمنی را درباره خود قطع نما.از آنچه برای تو روشن نیست تغافل کن و در تصدیق سخن چینان شتاب مکن،زیرا سخن چین خیانت پیشه است،هرچند در لباس ناصحان ظاهر شود.

شرح و تفسیر: عیب پوش باش

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه عمدتا درباره عیب پوشی والی نسبت به رعیت سخن می گوید و تأکید می ورزد که وظیفه او تنها مبارزه با عیوب ظاهر است و باید از تجسس و پرداختن عیوب باطن و از کسانی که او را تشویق به این کار می کنند بپرهیزد.می فرماید:«باید دورترین رعایا به تو و مبغوض ترین آنها در نزد تو کسانی باشند که بیشتر در جستجوی عیوب مردمند»؛ (وَ لْیَکُنْ أَبْعَدَ رَعِیَّتِکَ مِنْکَ وَ أَشْنَأَهُمْ{«اشناهم» از ریشه «شنا» بر وزن «شمع» به معنای کینه و عداوت گرفته شده است.} عِنْدَکَ،أَطْلَبُهُمْ لِمَعَایِبِ النَّاسِ).

معمولاً در اطراف زمامداران گروهی از عیب جویان حاضر می شوند و برای تقرب به والی و زمامدار عیوب و خیانت های این و آن را شرح می دهند آبروی افراد را می برند و ذهن والی را به آنها مشوب می کنند و او را گرفتار سوء ظن نسبت به هرکس می سازند.امام علیه السلام می فرماید:باید این گروه را از خود دور کنی که مایه نابسامانی حکومتند؛از یک سو ایجاد اختلاف در میان مردم می کنند و از سویی دیگر رابطه زمامداران را با توده های ملت سست می سازند و از سوی سوم بذر بدبینی و سوء ظن را در همه جا می پاشند.

آری باید چنان باشد که هیچ کس تصور نکند با عیب جویی از این و آن به والی تقرب پیدا می کند.

سپس امام برای تأکید و تأیید این سخن به استدلال پرداخته می افزاید:«زیرا در (غالب) مردم عیوبی وجود دارد (که از نظرها پنهان است و) والی از همه سزاوارتر است که آنها را بپوشاند،بنابراین لازم است عیوبی را که بر تو پنهان است آشکار نسازی»؛ (فَإِنَّ فِی النَّاسِ عُیُوباً،الْوَالِی أَحَقُّ مَنْ سَتَرَهَا،فَلَا تَکْشِفَنَّ عَمَّا غَابَ عَنْکَ مِنْهَا).

در ادامه می افزاید:«وظیفه تو تنها این است که آنچه را بر تو ظاهر گشته اصلاح کنی و آنچه از تو مخفی مانده است خدا درباره آن داوری می کند»؛ (فَإِنَّمَا عَلَیْکَ تَطْهِیرُ مَا ظَهَرَ لَکَ وَ اللّهُ یَحْکُمُ عَلَی مَا غَابَ عَنْکَ).

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است:

«لَا یُبْلِغْنِی أَحَدٌ مِنْکُمْ عَنْ أَصْحَابِی شَیْئاً فَإِنِّی أُحِبُّ أَنْ أَخْرُجَ إِلَیْکُمْ وَ أَنَا سَلِیمُ الصَّدْرِ؛ هیچ یک از شما عیوب (پنهانی) یاران مرا برای من نقل نکند،زیرا من دوست دارم به همه شما خوش بین باشم».{بحارالانوار، ج 16، ص 230.}

آنچه امام علیه السلام در این بخش از سخنان خود بیان فرموده اشاره به این حقیقت دارد که بالاخره غالب مردم دارای نقاط ضعفی هستند که بر دیگران پوشیده است.اگر این نقاط ضعف آشکار گردد هم مردم به یکدیگر بدبین می شوند و هم والی به آنها بدبین می گردد و این بدبینی که در حدیث پیامبر نیز به آن اشاره شد، رشته اتحاد آنها را پاره می کند و امکان همکاری صمیمانه آنها را به یکدیگر و همه را با والی سلب می نماید.به همین دلیل قرآن مجید صریحا از تجسس و تفحص از عیوب پنهانی نهی کرده و می فرماید: «وَ لا تَجَسَّسُوا».{حجرات، آیه 12.}

وظیفه والی آن است که اگر کسی پرده دری کند و آشکارا دست به کارهای خلاف زند و عیوب خویش را جسورانه ظاهر نماید به اصلاح آن از طرق مسالمت آمیز بپردازد و اگر از این راه موفق نشد شدت عمل به خرج دهد و حدود الهی را که در حکم جراحی لازم برای پیکر اجتماع است،اجرا کند.

سپس امام علیه السلام برای تکمیل این سخن از راه دیگری وارد می شود و می فرماید:«تا آنجا که در توان داری عیب پوشی کن تا خدا عیوب تو را که دوست داری از رعیتت پنهان باشد بپوشاند»؛ (فَاسْتُرِ الْعَوْرَهَ مَا اسْتَطَعْتَ یَسْتُرِ اللّهُ مِنْکَ مَا تُحِبُّ سَتْرَهُ مِنْ رَعِیَّتِکَ).

اشاره به اینکه درباره دیگران عیب پوش باش تا خدا عیوب تو را مستور دارد.

این پاداش الهی در دنیاست.در آخرت نیز پاداشی مهم تر و عالی تر در انتظار عیب پوشان است.

در روایتی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«مَنْ سَتَرَ أَخاهُ فی فاحِشَهٍ رَآها عَلَیْهِ سَتَرَهُ اللّهُ فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ؛ کسی که کار بدی از برادر مسلمانش ببیند و آن را مستور دارد خداوند عیب او را در دنیا و آخرت مستور خواهد داشت».{کنزالعمال، ح 6392}

در حدیث دیگری از همان حضرت می خوانیم:

«کَانَ بِالْمَدِینَهِ أَقْوَامٌ لَهُمْ عُیُوبٌ فَسَکَتُوا عَنْ عُیُوبِ النَّاسِ فَأَسْکَتَ اللّهُ عَنْ عُیُوبِهِمُ النَّاسَ فَمَاتُوا وَ لَا عُیُوبَ لَهُمْ عِنْدَ النَّاس؛ در مدینه گروه هایی بودند که عیوبی داشتند ولی عیوب دیگران را پوشاندند خداوند هم عیوب آنها را از مردم پوشاند،لذا هنگامی که از دنیا رفتند مردم هیچ عیبی بر آنها نمی گرفتند».{بحارالانوار، ج 72، 213، ح 4.}

سپس امام علیه السلام در ادامه چهار دستور دیگر در این بخش از عهدنامه به مالک اشتر می دهد.نخست می فرماید:«عقده آنها را که کینه دارند (با برخورد خوب و محبّت آمیز) بگشا»؛ (أَطْلِقْ عَنِ النَّاسِ عُقْدَهَ کُلِّ حِقْدٍ{«حقد» به معنای کینه و عداوتی است که در قلب نهفته شده و در انتظار فرصت برای ظهور و بروز است.}).

روشن است که عوامل مختلفی ممکن است مردم را درباره والی کینه توز کند.

والی باید بیدار و هشیار باشد و این کینه ها را که در سینه ها نهفته است با رفتار نیک و بزرگوارانه بر طرف سازد و عقده گشایی کند.

این احتمال نیز در تفسیر این جمله داده شده که کینه های درون خود را نسبت به مردم رها کند و اگر کسی کار خلافی کرد به دل نگیرد و فراموش کند.از قدیم گفته اند کارهای خوبی را که مردم درباره شما می کنند فراموش نکنید و به موقع جبران نمایید و کارهای بد آنها را به فراموشی بسپارید و در مقام انتقام برنیایید؛ ولی معنای اوّل مناسب تر است.

در دستور دوم می افزاید:«و اسباب عداوت و دشمنی را درباره خود قطع کن»؛ (وَ اقْطَعْ عَنْکَ سَبَبَ کُلِّ وِتْرٍ{«وتر» بر وزن «فکر» و «وتر» بر وزن «سطر» هر دو به معنای مفرد و تنها بودن است. از آنجا که هرگاه کسی کشته شود بازماندگان او تنها می مانند و طبعا کینه او را به دل میگیرند این واژه به معنای کینه و عداوت نیز به کار می رود و در جمله بالا همین معنا مراد است.}) ،زیرا می دانیم عداوت ها معمولاً بی سبب نیست؛یا نتیجه بدرفتاری است یا تضییع حقوق،یا خودبزرگ بینی و امثال آن.

هنگامی که این اسباب قطع گردد دشمنی ها به دوستی مبدل می شود.

در سومین دستور می فرماید:«از آنچه برای تو روشن نیست تغافل کن»؛ (وَ تَغَابَ{«تغاب» فعل امر است از ریشه «تغابی» به معنای تغافل از ماده «غباوه» به معنای جهل و بی خبری گرفته شده گویی کسی که خود را به فراموشی و تغافل می زند از آن امر جاهل و بی خبر است.} عَنْ کُلِّ مَا لَا یَضِحُ{«یضح» از ریشه «وضوح» به معنای روشن شدن چیزی است.} لَکَ).

اشاره به اینکه اصرار بر جستجوگری در کار مردم نداشته باش و در جزئیات خود را به فراموشکاری و تغافل بزن،زیرا پرداختن به جزئیات،انسان را از پرداختن به امور کلی و مهم بازمی دارد و به اختلافات و کینه ها و عداوت ها دامن می زند.

در چهارمین و آخرین دستور می فرماید:«و در تصدیق سخن چینان شتاب مکن زیرا سخن چین خیانت پیشه است،هرچند در لباس ناصحان ظاهر شود»؛ (وَ لَا تَعْجَلَنَّ إِلَی تَصْدِیقِ سَاعٍ{«ساع» از ریشه «سعی» در اصل به معنای هرگونه تلاش و کوشش است؛ ولی در این گونه موارد به کسی گفته می شود که سعی در سخن چینی و عیب جویی افراد دارد.} فَإِنَّ السَّاعِیَ غَاشٌّ{«غاش» به معنای خائن و بدخواه است از ریشه «غش» به معنای خیانت و بدخواهی گرفته شده است.} ،وَ إِنْ تَشَبَّهَ بِالنَّاصِحِینَ).

می دانیم سخن چین کسی است که با خبر رسانی درست و نادرست در میان

افراد آنها را به جان هم می اندازد و بذر عداوت را در سرزمین سینه ها می پاشد.از قدیم گفته اند:

میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است.

به عکس،اسلام اجازه می دهد برای صلح دادن افراد حتی دروغ بر زبان جاری کنند و به تعبیر دیگر آب بر آن آتش بریزند نه آنکه هیزمی بر آن بیافزایند.

در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:

«أَ لَا أُنَبِّئُکُمْ بِشِرَارِکُمْ قَالُوا بَلَی یَا رَسُولَ اللّهِ قَالَ الْمَشَّاءُونَ بِالنَّمِیمَهِ الْمُفَرِّقُونَ بَیْنَ الْأَحِبَّهِ الْبَاغُونَ لِلْبُرَآءِ الْمَعَایِبَ؛ آیا به شما شرورترین مردم را معرفی کنم؟ عرض کردند آری یا رسول اللّه فرمود:

آنها سخن چینانی هستند که در میان دوستان جدایی می افکنند و پاکان را متهم به عیوب می سازند».{کافی، ج 2، ص 369، ح 1.}

نکته: موارد عیب پوشی و موارد اطلاع رسانی

با مطالعه آنچه امام علیه السلام در این بخش در مورد عیب پوشی والیان و طرد عیب جویان و سخن چینان بیان فرموده،این سؤال مطرح می شود که چرا پیغمبر اکرم و شخص امام امیرالمؤمنین عیون و خبرچینانی داشتند که در اقصا نقاط بلاد اسلام خبرهای آشکار و پنهانی امرا و کارگزاران و والیان را به آنها می رساندند آیا این کار بر خلاف عیب پوشی نیست؟

اضافه بر این در دستورات اسلام آمده است که اگر کسی با شما درباره شخصی مشورت کند چنانچه عیوبی پنهانی از او سراغ دارید برای او بازگو کنید و آن را از مسأله غیبت مستثنا دانسته اند.

پاسخ این سؤال چندان پوشیده نیست،زیرا سخن از عیب پوشی درباره عیوب خصوصی و شخصی است که در سرنوشت جامعه تأثیر ندارد یا تأثیر بسیار کمی دارد؛ولی هنگامی که پای مصالح جامعه و نظام کشور اسلام به میان می آید و سخن از توطئه ها و افشای آنها در میان باشد،حکم دیگری دارد.به یقین باید تحقیق و تجسس کرد و خبررسانی داشت مبادا به سبب آن ضرر و زیان گسترده ای دامان گروهی را بگیرد و گاه خون هایی ریخته شود و اموال و اعراضی بر باد رود.اینجا جای عیب پوشی و ستّاریت نیست.

همچنین هرگاه مسلمانی می خواهد به کاری اقدام کند خواه مربوط به ازدواج باشد یا شراکت در امر تجارت،یا انتخاب شخصی برای کارمندی و معاونت و در این باره از شخص مطلعی تحقیق کند و به مشورت با او بنشیند،پنهان کردن اموری که تأثیر در آن امر دارد نوعی خیانت است و شخصی که طرف مشورت واقع می شود حق ندارد در این امر با کتمان عیوب خیانت کند.

به این ترتیب حد فاصل میان عیب پوشی و خبررسانی در امور اجتماعی و در مقام مشورت روشن می شود.

بخش هفتم

متن نامه

وَلَا تُدْخِلَنَّ فِی مَشُورَتِکَ بَخِیلاً یَعْدِلُ بِکَ عَنِ الْفَضْلِ،وَیَعِدُکَ الْفَقْرَ،وَلَا جَبَاناً یُضْعِفُکَ عَنِ الْأُمُورِ،وَلَا حَرِیصاً یُزَیِّنُ لَکَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ،فَإِنَّ الْبُخْلَ وَالْجُبْنَ وَالْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّی یَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللّهِ.

ترجمه ها

دشتی

بخیل را در مشورت کردن دخالت نده، که تو را از نیکوکاری باز می دارد، و از تنگدستی می ترساند. ترسو را در مشورت کردن دخالت نده، که در انجام کارها روحیّه تو را سست می کند. حریص را در مشورت کردن دخالت نده، که حرص را با ستمکاری در نظرت زینت می دهد. همانا بخل و ترس و حرص، غرائز گوناگونی هستند که ریشه آنها بدگمانی به خدای بزرگ است .

شهیدی

و بخیل را در رأی زنی خود در میاور که تو را از نیکوکاری باز گرداند، و از درویشی می ترساند. و نه ترسو را تا در کارها سستت نماید، و نه آزمند را تا حرص ستم را برایت بیاراید، که بخل و ترس و آز سرشتهایی جدا جداست که فراهم آورنده آنها بدگمانی به خداست.

اردبیلی

و داخل مساز در مشورت خود بخیل را که باز گرداند تو را از فضل و احسان و وعده دهد ترا بدرویشی مانند شیطان و داخل مساز در مشورت خود بد دل ترسناک را ضعیف سازد تو را از کارهای پر خطر و نه حریص بر جمع مال را که بیاراید برای تو شدت حرص را بعدوان و ستمکاری و بدرستی که بخل و بیجگری و حرص طبیعتهای پراکنده که جمع میکند آنرا بدگمان بخدا

آیتی

با بخیلان راءی مزن که تو را از جود و بخشش باز دارند و نه با حریصان، زیرا حرص و طمع را در چشم تو می آرایند که بخل و ترس و آزمندی، خصلتهایی گوناگون هستند که سوء ظن به خدا همه را دربر دارد.

انصاریان

در امور خود بخیل را وارد مشورت مکن که تو را از بخشش مانع گردد،و از تهیدستی می ترساند،و همچنین با بزدل و ترسو که تو را در اجرای برنامه هایت سست می نماید،و نه با طمع کار که حرص بر اندوختن و ستمگری را در نظرت می آراید،همانا بخل و ترس و حرص سرشت هایی جدای از هم اند که جمع کننده آنها در انسان سوء ظن به خداوند است .

شروح

راوندی

و الشره: اشد الحرص. و الغرائز: الطبائع.

کیدری

ابن میثم

چهاردهم: وی را از طرف مشورت قرار دادن سه دسته نهی فرموده است: تنگ نظر، ترسو و حریص، و به دلیل پیامد بد، مشورت کردن با هر کدام از این سه گروه به وسیله ی قیاس مضمری اشاره فرموده است که صغرای قیاس اول، عبارت: یعدل بک … الفقر است. توضیح آن که شخص تنگ نظر، جز بر آنچه که در نظر وی مصلحت دارد، یعنی تنگ نظری و آنچه لازمه ی آن از قبیل ترساندن از بیچارگی است، رای نمی دهد، و این خود باعث دور داشتن شخص مشورت کننده از کار خیر است. صغرای قیاس دوم، جمله ی: لیضعفک عن الامور است، زیرا شخص ترسو نظر نمی دهد مگر به لزوم حفظ نفس و ترس از دشمن که در نظر او مصلحت همین است، و تمام اینها باعث سستی از نبرد و ضعف در ایستادگی در برابر دشمن می گردد

. صغرای قیاس سوم: جمله: یزین لک الشره بالجور است، توضیح آن که مصلحت از نظر آدم حریص، جمع آوری مال و نگهداری آن است، و این خود باعث تجاوز از طریق ارزشمند عدالت و انصاف است. کبرای مقدر در هر سه قیاس چنین است: هر کس چنان باشد مشورت خواهی از او روا نیست. آنگاه با قیاس مضمر دیگری وی را از هر سه گروه برحذر داشته است، که با صغرای آن اشاره به ریشه ی صفات ناپسند هر سه دسته، یعنی تنگ نظری، ترس و حرص نموده تا آنها را بشناسد و در نتیجه از صاحبان آنها دوری کند، یادآور شده است که آنها غریزه هایی یعنی خویهای گوناگون هستند که از یک ریشه نشات گرفته و عاید نفس می شوند و به سرانجامی می رسند که همانا بدگمانی به خداست، توضیح آن که ریشه ی سوء ظن به خدا، ناآشنایی با خداست زیرا کسی که ناآگاه است خدا را از جهتی که او بسیار بخشنده و دهنده ی همه ی نیکیها به کسی است که از راه اطاعت فرمان او قابلیت یافته است، نمی شناسد و در نتیجه به خدا بدگمان است، و این که خداوند چیزی را که بنده بذل و بخشش کرده، جبران نمی کند، بنابراین با جلوه دادن تنگدستی او را از بذل و بخشش باز می دارد، و با خوی پست تنگ نظری هم سو می سازد، و همچنین شخص ترسو خدا را از نظر لطف و عنایتی که به هستی بندگان خود دارد، نشناخته، و نسبت به راز مقدمات او ناآگاه است، بنابراین به خدا بدگمان است و او را نگهدار خود از نابودی نمی داند، و نگران مرگ است و این حالت وی را از اقدام به جنگ و امثال آن باز می دارد که این خود لازمه ی خوی ناپسند ترس است و همچنین حریص خدا را از دو جنبه ی یاد شده نشناخته و نسبت به او بدگمان است و عقیده دارد که اگر حرص ناپسند را پیشه خود نسازد خداوند او را بدانچه مورد علاقه ی اوست و نسبت به آن حرص می ورزد نمی رساند در نتیجه او را وادار به حرص و آز می گرداند و نفس آدمی چنین است. پس این سه دسته اخلاق ناپسند، به همان ریشه ی سوء ظن که امام (علیه السلام) فرمود منتهی می شوند.

ابن ابی الحدید

کاشانی

(و لا تدخلن) و داخل مساز (فی مشورتک بخیلا) در مشورت خود بخیل را (یعدل بک عن الفضل) که باز گرداند تو را از فضل و احسان (و یعدک الفقر) و وعده دهد تو را به درویشی مانند عادت شیطان کقوله تعلی (الشیطان یعدکم الفقر) چه مستحسن نزد او، چیزی است که ملایم است به خوی بد، و او تو را راه می نماید به سوی آن (و لا جبانا یضعفک عن الامور) و دیگر، داخل مساز در مشاورت، ترسناک بی جگر را که ضعیف سازد تو را از امرهای پرخطر (و لا حریصا یزین لک الشره) و نه حریص جمع مال را که بیاراید برای تو شدت حرص را. (بالجور) به مصاحبت عدوان و ستمکاری (فان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتی) پس به درستی که بخل و بددلی و حرص طبیعتهائی اند پراکنده و به بدی و رذایل آکنده (یجمعها سوء الظن بالله) که جامع و شامل آنها است بدگمانی به خدا چه بدگمانی ناشی می شود از عدم معرفت به آنچه لایق و سزوار واجب الوجود است پس کسی که جاهل است به صفات او سبحانه، نمی داند که او جواد است و فیاض و از جانب او هیچ بخلی نیست در افاضه اعواض، و جاهل به این صفت، متصف است به صفت بخل و حرص، زیرا که اعتماد ندارد بر مبدا فیاض و به واسطه آن منع غیر می کند از بذل و تخویف او می نماید از فقر و قوت می دهد نفس اماره را به حرص. و ترسان، نادان است به سر (قدر) در آجال بندگان و به واسطه آن می گریزد از قتال به گمان و خیال، پس او بدگمان است به تقدیر قدرت ذوالجلال.

آملی

قزوینی

وصیت دیگر آنکه داخل نسازی در مشورت امور خود بخیل را که بازگرداند ترا از فضل و نوال، و بترساند ترا بر صفت شیطان از فقر و قلت مال (کما قال تعالی: الشیطان یعدکم الفقر.. الایه) شیطان شما را بفقر وعده می دهد و تخویف می کند. و دیگر جبانرا. یعنی بددل و بی جگر را که سست می گرداند ترا از نفاذ امور و جرات بر کارها. و دیگر حریص را که مزین سازد در نظر تو شدت حرص براندوختن و جمع کردن و گذاشتن برای روز حاجت، و این دو صفت با بخل متراهنان باشند، بدرستی که بخیلی و بددلی و حریصی طبیعتی چندند متفرق جمع می کند و در رشته می کشد آنها را بدگمانی بخدای متعال. یعنی همه آنها مشرک باشند در این معنی که باعث بر آنها سوئظن بخدای تعالی است، و این پیش ارباب خرد ظاهر است، و توضیح و تقریر آن موجب تطویل مقال می شود و به سخنان می کشاند از این روی ترک دادم.

لاهیجی

و لاتدخلن فی مشورتک بخیلا یعدل بک عن الفضل و یعدک الفقر و لا جبانا یضعفک عن الامور و لا حریصا یزین لک الشره بالجور، فان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتی یجمعها سوء الظن بالله.»

و داخل مکن در اهل مشورت تو بخیل را که منحرف سازد تو را از احسان کردن و بترساند تو را به محتاج گشتن. و نه صاحب جبن بیدل را که سست گرداند تو را در کارها و نه حریص را که زینت دهد از برای تو حرص بر ستم کردن را، پس به تحقیق که بخل و جبن و حرص، طبیعتهای مختلفه اند، جمع می کند آنها را بدگمان بودن به کرم خدا.

خوئی

16- النهی عن المشوره مع البخیل. 17- النهی عن المشوره مع الجبان. 18- النهی عن المشوره مع الحریص. و قد اشار الی ان المشوره مع هولاء لا تهتدی الی رای صالح مصیب باعتبار ما رکز فی طبع هولاء من مساوی الاخلاق التی توثر فی رایهم و تکدره، فالبخیل یمنع عن الایثار و البذل لکل احد کما ان الجبان لا یری الحرب و الجهاد مع الاعداء مصلحه فی حال من الاحوال، لان جبنه یدعوه الی حفظ النفس و الاخفاء عن العدو کما ان الحریص الجامع للدنیا یدعو الی الشره. ثم نبه الی ان هذه الذمائم ترجع الی مبدء واحد و هو سوء الظن بالله تعالی و قله معرفته.

چند طایفه را هم شور خود مکن. - بخیل، زیرا تو را از فضل و احسان منصرف می کند و از تهی دستی بیم می دهد. ب- ترسو، زیرا تو را در هر کاری بسستی و ضعف می کشاند. ج- حریص و آزمند، زیرا دست اندازی بر خلاف حق را در نظر تو نمایش می دهد، بحل و ترس و حرص چند خصلت بدند که ریشه همه آنها بدگمانی به خدا است.

شوشتری

(و لا تدخلن فی مشورتک بخیلا یعدل بک عن الفضل و یعدک الفقر) کالشیطان. فی (الکافی) ان امیر المومنین (ع) بعث الی رجل بخمسه اوساق من تمر البغیبغه- و کان الرجل ممن یرجو نوافله (علیه السلام) و یومل نائله و رفده و کان لا یسال علیا (ع) و لا غیره شیئا- فقال رجل له (علیه السلام): و الله ما سالک فلان، و لقد کان یجزیه من خمسه الاوساق وسق واحد. فقال له: لاکثر الله فی المومنین ضربک، اعطی انا و تبخل انت! اذا انا لم اعط الذی یرجونی الا من بعد المساله ثم اعطیه بعد المساله فلم اعطه ثمن ما اخذت منه، و ذلک لانی عرضته ان یبذل لی وجهه الذی یعفره فی التراب لربه عند تعبده له و طلب حوائجه الیه، فمن فعل هذا باخیه المسلم و قد عرف انه موضع لصلته و معروفه فلم یصدق الله تعالی فی دعائه له حیث یتمنی له الجنه بلسانه و یبخل علیه بالحطام من ماله فیقول فی دعائه (اللهم اغفرللمومنین و المومنات) فاذا دعالهم بالمغفره فقد طلب لهم الجنه، فما انصف من فعل هذا بالقول و لم یحققه بالفعل. و فی (العقد) قال ابوالاسود: لو اطمعنا المساکین لکنا اسوا منهم. و قال لبنیه: لا تطمعوا المساکین فی اموالکم فانهم لا یقنعون منکم حتی یرونکم مثلهم، و لا تجاودوا الله فانه لو شاء ان یغنی الناس کلهم لفعل، ولکنه علم ان قوما لا یصلحهم الغنی و لا یصلح لهم الا الفقر. و قال: ما بیدک خیر من طلب ما بید غیرک، و انشد: یلوموننی فی البخل جهلا و ضله و للبخل خیر من سوال بخیل (و لا جبانا یضعفک عن الامور) فی (اخبار جبناء عیون ابن قتیبه): شهد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ابو دلامه حربا مع روح بن حاتم المهلبی فقال له: تقدم فقاتل، فقال: انی اعوذ بروح ان یقدمنی الی القتال فنخزی بی بنواسد ان المهلب حب الموت اورثکم و لم اورث حب الموت عن احد و قال آخر: اضحت تشجعنی هند و قد علمت ان الشجاعه مقرون بها العطب لا و الذی منع الابصار رویته ما یشتهی الموت عندی من له ادب للحرب قوم اضل الله سعیهم اذا دعتهم الی حوبائها و ثبوا و لست منهم و لا ابغی فعالهم لا القتل یعجبنی منها الا السلب و قیل لاعرابی: الا تغزو … ؟ قال: انی لابغض الموت علی فراشی فکیف امضی الیه رکضا. و ارسل ابن زیاد رجلا مع الفین الی مرداس بن ادیه- و هو فی اربعین- فهزمه مرداس فعنفه ابن زیاد و اغلظ له فقال: یشتمنی الامیر و انا حی احب الی من ان یدعو لی و انا میت. و کان خالد القسری من الجبناء، خرج علیه المغیره بن سعید صاحب المغیریه فقال من الدهش: اطعمونی ماء. فذکره بعضهم فقال: عاد الظلوم ظلیما حین جد به و استطعم الماء لما جد فی الهرب و قال ابن زیاد: اما للکنه فیه او لجبن او لدهشه: افتحوا سیوفکم، فقال فیه ابومفرغ: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و یوم فتحت سیفک من بعید اضعت و کل امرک للضیاع و قال ابن المقفع: الجبن مقتله فانظر فیما رایت و سمعت امن قتل فی الحرب مقبلا اکثر ام من قتل مدبرا؟ (و لا حریصا یزین لک الشره بالجور) قال ابن المقفع: الحرص محرمه انظر من یطلب الیک بالاجمال و التکرم احق ان تسخو نفسک له بالعطیه ام من یطلب الیک بالشره و الحرص؟ و قالوا: لا یکثر الرجل الحوائج علی اخیه، فان العجل اذا افرط فی مص امه نطحته و نحته، و قال: کم من حریص علی شی ء لیدرکه و عل ادراکه یدنی

الی عطبه (فان البخل و الجبن و الحرص غرائز) ای: طبائع. (شتی) ای: مختلفه. (یجمعها سوء الظن بالله) اما کون منشا البخل سوء الظن بالله فی عدم اخلافه ما ینفعه فواضح. و فی (العقد): کتب رجل من البخلاء الی رجل من الاسخیاء یامره بالابقاء علی نفسه و یخوفه بالفقر، فرد علیه: (الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء و الله یعدکم مغفره منه و فضلا) و انی اکره ان اترک امرا قد وقع لامر لعله لا یقع. و فی (الطبری) قیل لجعفر بن محمد (علیه السلام): ان المنصور یعرف بلباس جبه هرویه مرقوعه و انه یرقع قمیصه. فقال: الحمد لله الذی لطف له حتی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ابتلاه بالفقر فی ملکه. (و فیه) قرا الهیثم عند المنصور (الذین یبخلون و یامرون الناس بالبخل) فقال: لو لا ان الاموال حصن السلطان و دعامه للدین و الدنیا و عزهما و زینهما، مابت لیله و انا احرز منه درهما و لا دینارا، لما اجد من اللذاذه لبذل المال، و لما اعلم فی اعطائه من جزیل المثوبه. و قال الشاعر: من ظن بالله خیرا جاء مبتدئا و البخل من سوء ظن المرء بالله و اما کون الجبن منشوه ایضا سوء الظن بالله، انه یخال ان لم یحضر الجهاد لا یموت، و قد رد اعالی علیهم فی قوله: (قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذن لا تمتعون الا قلیلا قل من ذا الذی یعصمکم من الله ان اراد بکم سوء او اراد بکم رحمه). و کان کسری یقول: علیکم باهل السخاء و الشجاعه، فانهم اهل حسن الظن بالله، و لو ان اهل البخل لم یدخل علیهم من ضر بخلهم و مذمه الناس لهم و اطباق القلوب علی بغضهم الا سوء ظنهم بربهم فی الخلف، لکان عظیما. و اما کون منشا الحرص سوء الظن بالله، فلانه لو تیقن انه لا یصل الیه من الرزق الا ما قدر الله تعالی له، لم یحرص، بل الحرص کالحسد و الکبر احد اصول الکفر بالله. و فی (عیون ابن قتیبه): لما قتل کسری بزرجمهر وجد فی منطقته کتابا: اذا کان القدر حقا فالحرص باطل. و قال عدی بن زید: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قد یدرک المبطی من حظه و الرزق قد یسبق جهدالحرص

مغنیه

المشوره: (و لا تدخلن فی مشورتک بخیلا الخ).. لیس المرد بالشموره هنا النظام الشوری فی مقابل الاستبداد و الدکتاتوریه، بل مجرد الاستئناس برای من تری منه الوعی و النصیحه.. و الامام ینهی عن الاخذ برای الجبان و البخیل و الحریص، و هذان الاثنان سواء فی القبض و الامساک، و لکن الحریص اکثر جشعا و شرها یکدح لیل نهار فی السعی لدنیاه، اما البخیل فقد یکون کسولا، و الانسان علی وجه العموم ینظر الی الاشیاء و یتصورها من خلال ذاته کالنمله تری الله شاربین کما لها- علی ما قیل- و کالضفدعه فی بئر تری السماء بحجم فوهه البئر، و من هنا و خوفا من الفقر یامر البخیل بالامساک، و الجبان بالاستسلام حرصا علی الحیاه، و یامر الحریص بالکدح لمجرد الجم و الادخار. و قد یظن العالم الباحث الذی یحلل الاشیاء الطبیعیه فی مختبره هو الوحید الذی ینظر الی هذه الاشیاء نظره مجرده و نزیهه.. و هذا خطا، لان العالم کای انسان یستحیل ان یتجرد عن ذاته.. و کل ما یصدر عنه من حکم و قول انما یصدر من خلال ادراکه الذاتی و شعوره الشخصی، و الفرق بینه و بین غیره ان شعوره یتولد من الحس و التجربه، اما شعور غیره کالجبان و البخیل فانه یتولد من الوهم و الخیال، او کما قال الامام من سوء الظن بالله الذی کتب علی نفسه الرحمه، و قال: و لا تیاسوا من روح الله انه لا ییاس من روح اله الا القوم الکافرون- 87 یوسف.والبطانه: الخاصه. و الاصار و الاوزار بمعنی. و الموونه: الثقل و الشده. و الفا: حبا. و یبجحوک: یفرحوک. و الزهو: العجب. و العزه: الکبر. الاعراب: خیر الخلف مفعول واجد، و موونه تمییز، و واقعا حال مما کره،

عبده

یعدل بک عن الفضل: الفضل هنا الاحسان بالبذل و یعدک یخوفک من الفقر لو بذلت و الشره بالتحریک اشد الحرص … الحرص غرائز شتی: غرائز طبائع متفرفه تجتمع فی سوء ظن بکرم الله و فضله

علامه جعفری

فیض الاسلام

و در کنگاش (کار) خود بخیل را راه مده که تو را از نیکی و بخشش باز داشته از بی چیزی و درویشی می ترساند، و نه بی دل و ترسو را که تو را از (اقدام در) کارها سست می گرداند، و نه حریص را که از بسیاری حرص (اندوختن جهت روز نیازمندی) ستمگری (به مردم) را در نظرت جلوه می دهد، پس بخل و ترس و حرص طبیعتهای گوناگونی می باشند که بدگمانی به خدا آنها را گرد می آورد! (منشاء این خوها بدگمانی به خدا است، و بدگمان به خدا او را نمی شناسند، زیرا بخیل اگر او را بسیار بخشنده داند به دیگران بخل نمی ورزد، و ترسو اگر او را نگهدار خواند از اقدام در کار خدا پسند نمی ترسد، و حریص اگر او را روزی دهنده داند برای اندوختن حرص نمی زند).

زمانی

مشخصات مشاور امام علیه السلام در پایان مطلب علامت مشاور را بیان میکند: بخیل، ترسو و حریص به مال دنیا نباشد. به همان نسبت که از مشاورانی که سعایتگر، عیب جو و سخنچین هستند باید پرهیز کرد، از مشاوری هم که مرض شخصی دارد باید کناره گیری کرد که امام علیه السلام رمز آن را سوئظن به خدا عنوان کرده است. وقتی مشاور بخیل بود از انفاق منع میکند، وقتی ترسو بود از اقدامهای انقلابی جلوگیری میکند، وقتی حریص بود رئیس را به ظلم کردن به خود و دیگران میکشاند و همه موجب فلاکت دنیا و آخرت رئیس است. با توجه به نکات امام علیه السلام بیشتر خطرها و حوادثی که دامن ملتها و ریاستها را میگرد بر اساس ضعف مشاورین و بی لیاقتی آنهاست. (شیطان از فقر میترساند، به فحشا دستور میدهد و خدا بخشش و لطف را سفارش میکند).

انتخاب مشاور معتبر و صریح امام علیه السلام در این بخش از نامه به دو امتیاز مخصوص از اطرافیان توجه میدهد: 1- درباریان سابق را به درباری نپذیر. برای توضیح این مطلب امام علیه السلام به دو نکته توجه میدهد نکته اول اینکه اینان در گناه و ظلم گذشتگان سهیم هستند و ستمگر به دو علت نباید بر سر کار آید یکی اینکه از نظر مردم اعتبار ندارد و ملت را به ریاست بدبین میکند و دیگر اینکه در دستگاه خدا آبرو ندارد که خدا بخاطر او و امثالش ریاست را حفظ کند. نکته دوم اینکه در جامعه از نظر فکر و تدبیر افراد خوبی که آبروی اجتماعی دارند فراوانند و از انتخاب اطرافیان گذشته رئیس ناچار نیست. از سوی دیگر هم زحمت کمتری بر ریاست و بیت المال دارند و هم وابستگی به دیگران ندارند و هم به رئیس مهربانترند. خدا که در قرآن کریم به پیامبرش سفارش میکند با اطرافیان خود مشورت کن سپس در کارها تصمیم بگیر نظر به نکته دوم دارد و امام علی علیه السلام که نمونه های آنانرا در دستگاه پیامبر (ص) دیده سعی دارد مالک اشتر هم برای استانداری مصر بوجود آید و مردم با صفا و صمیمیت همه کار خود را در مسجد و خالی از ریا با هم انجام دهند. صریحگویان ار بخود نزد یک گردان ریاستمدارانی که اهل فهم و کمال باشند و در دین و ملت داشته باشند و از درک عیوب خویش خوشحالتر میگردند بخصوص اگر عیبها صریح و روشن بیان گردد و بدنبال آن راه اصلاح عیب هم ذکر شود که در این مسیر حکومت مردمی رشد پیدا میکند. ریاستمداران نادان دنبال اطرافیانی میگردند که چاپلوس و متملق باشند و کارهای معیوب را هم صحیح معرفی کنند که در این صورت، حکومت دیکتاتوری پایه ریزی میشود و اوج میگیرد و سرانجام به سقوط کشانیده میشود. امام علیه السلام که میخواهد حکومت الهی مردمی ار برپا کند سفارش میکند صریحگویان، حقیقت جویان و یاوران حرف حق و مخالفان انحراف را که بدون پروا دردها را بیان میدارند و استانداری و ریاستت را نادیده میگیرند و حرف حق را میزنند بخود نزدیک گردان که هم اینان هستند که درد مردم و خدا دارند و ریاست را میخواهند حفظ کنند. چاپلوسان بفکر منافع شخصی هستند و از هر طرف نفع چرخید میچرخند. خدا در داستان بلقیس ملکه سبا این مطلب را مورد توجه قرار داده است: (بلقیس گفت: آی اطرافیان نامه ای پیش من افتاده که بسیار عالی است. این نامه از سلیمان است و در آن نوشته است: (بنام خدای بخشنده مهربان نسبت به من خودخواهی نکنید و در حالی که تسلیم من هستید پیش من بیائید. شما نظر بدهید من چه کنم؟ من نمی توانم قبل از نظر شما تصمیم قاطع بگیرم). (اطرافیان بلقیس گفتند: ما نیرومند و مرد جنگیم، هر دستوری دادی اجرا میکنیم! ببین چه دستوری میدهی؟). بجای اینکه اطرافیان اظهار نظر کنند، بلقیس را در برابر سلیمان یاری دهند، گفتند ما تابع دستوریم و این یک نمونه از زمینه سازی برای دیکتاتوری و سپس سقوط است و سرانجام بلقیس هم از نظر کشورداری تسلیم سلیمان شد و مملکت سباء را در اختیار سلیمان گذاشت و جالب اینکه هیچ فردی از همکیشان بلقیس و مردم باو اعتراض نکردند. خدای عزیز در قرآن مجید میگوید: (من گمراهان را برای کمک و یاری انتخاب نمیکنم.)

مشاور دلسوز و نیکوکار امام علیه السلام روش اداره اطرافیان و انتخاب آنان را بمالک اشتر توضیح میدهد: پرهیزکاران و راستگویان را هر چه بیشتر نزدیک کن، زیرا پرهیزکار نه بدین ضربه میزند و نه به ریاست. جالب توجه این است که پرهیزکار دروغ نمیگوید ولی از آنجا که دروغ خطرهای فراوانی برای جامعه دارد و راستگوئی موجب شکوفائی ملت است، امام علیه السلام به راستگوئی هم توجه میدهد و این توجهی است که در قرآن آمده و راستگوئی اساس پرهیزکاری شناخته شده است: (کسیکه راستی را پیشه سازد و آن را تصدیق نماید همین دو دسته، پرهیزکاری خواهند بود.) امام علیه السلام درباره تعلیم اطرافیان سفارش میکند که آنان را از عادت به چاپلوسی و تملق پرهیز دهد که نتواند کسی را در دام غرور و خودخواهی گرفتار سازند. در قرآن سرنوشت چاپلوسان فرعون این طور بیان شده است: (جادوهای خود را ریختند (ریسمان و عصاها را) و گفتند: به عزت فرعون سوگند ما پیروزیم). موسی که عصای خود را انداخت، همه عصاها را خورد، بهمین جهت تمام ساحران فرعون بسجده افتادند و گفتند: به پروردگار جهانیان ایمان آوردیم). آری بر اثر جادوگری و چاپلوسی مغرور شده بودند و خدا با عصای موسی همه آرزوهای آنان را در هم پیچید. تشکر از نیکوکار و کیفر دادن به ناپاکان سفارش دیگر امام علیه السلام بمالک اشتر است و رمز آن را توسعه پاکی میداند. تقدیر از نیکی موجب نیکوکار و تشویق منحرف بکار نیک است و از سوی دیگر، کیفر دادن به گناهکار موجب توبه منحرف و بخود آمدن و ترسیدن نیکوکاری که از نظر ایمان ضعیف است خواهد بود. و این همان شکر نعمتی است که خدا به آن سفارش داده و از سوی دیگر قصاص در قرآن موجب احیای جهان معرفی شده است زیرا با اعدام قاتل، دیگران از آدمکشی پرهیز میکنند. دشمن سازی؟! امام علیه السلام به مالک اشتر توجه میدهد که برای پیشبرد وظائف، نیاز به خوشبینی نسبت به یکدیگر است و این خوشبینی بر اثر خوشرفتاری، کمک بمردم و کاستن از زحمتهای آنان بدست می آید و در برابر خوشبینی، سوئظن است که از بی اعتنائی و ظلم بمردم آغاز میشود، زیرا وقتی بکسی بی اعتنائی شد سبب میشود بفکر انتقام بیفتد و بدنبال این فکر، سوئظن و حوادث گوناگون دیگر پیش می آید. به تعبیر دیگر دشمن سازی آسان است و دوست سازی بخصوص اگر از طریق نیکی کردن باشد، زحمت فراوان دارد و امام علیه السلام سفارش میکند که خوشبینی مردم را نسبت بخود حفظ کن و در کارهائی که موجب افزایش آن میگردد کوشش نما. خدای عزیز در قرآن کریم نسبت باصول سوئظن و اختلاف جامعه چنین میگوید: (از مسخره کردن یکدیگر بپرهیزید، طعنه نزنید، با لقب زشت بیکدیگر دادن همدیگر را آزار ندهید. این کارها فسق است … از بسیاری از گمانها پرهیز کنید، زیرا بعضی از گمانها گناه است. کنجکاوی نکنید، از یکدیگر غیبت ننمائید. آیا دوست دارید گوشت مرده بعضی از برادران خود را بخورید … )

سید محمد شیرازی

(و لا تدخلن فی مشورتک) الشور الفحص عن الحق بسبب تصفح الاراء و الافکار (بخیلا یعدل بک عن الفضل) فیقول لک لا تتفضل و لا تعط، خوفا من الفقر، او لعدم استحقاق الاخذ او اشبه (و یعدک الفقر) ان انت اعطیت ما عندک (و لا جبانا یضعفک عن الامور) لانه یخاف من مواجهه المشکلات. (و لا حریصا) علی الملک و المال، و ما اشبه (یزین لک الشره) هو الافراط فی الملذات (بالجور) فیقول لک انهب الاموال، لیکون لک مال او نحو ذلک (فان البخل و الجبن و الحرص غرائز) ای طباع (شتی) متفرقه فی الانسان (یجمعها سوء الظن بالله) فالسی ء الظن باعطائه سبحانه و تعویضه ما اعطی الانسان، یکون بخیلا، و السی الظن باعانته و نصره یکون جبانا، و السی الظن بتقدیره تعالی یکون حریصا.

موسوی

(و لا تدخلن فی مشورتک بخیلا یعدل بک عن الفضل و یعدک الفقر، و لا جبانا یضعفک عن الامور، و لا حریصا یزین لک الشره بالجور، فان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتی یجمعها سوء الظن بالله) البخل و الجبن و الحرص ثلاثه خصال لو مثلت لکانت مثال سوئ، قتلها الدین فی نفوس اتباعه و ذمها الشرفاء فی حدیثهم و افعالهم و قبحها العقلاء فی تفکیرهم و حقائقهم، انها تمنع الحق و تمیت الدین و تقضی علی المروئه، انها تزرع الرعب و تفسد الطبیعه و تقعد بالمرء عن الجهاد. الجبن، هلع فی القلب و سوء فی التفکیر و اضطراب فی الاعضائ، یرکع الجبان امام اللئام و یتنازل عن کرامته لاخس الناس. یصفع فیبارک الید التی صفعته، بل یلثمها لتعف عنه بعض ایام یعیشها ذلا و حقاره. لا نامت عیون الجبناء و لا بورکت ایامهم انهم یضیعون الارض و الکرامات و الانسان … و اما البخیل فانه یمنع الحقوق و یعد الناس الفقر، یستمسک بحاجته و کان الله لم یخلقها الا لیسجنها هذا البخیل موبدا، انه یسی ء الظن بالله، و یبخل علی عباده، یعیش فی الدنیا عیشه الفقراء و یحاسب فی الاخره حساب الاغنیائ، فبئس العیش و بئس الحساب و هل مثل هذا یقدم خیرا او یهدی الی معروف؟!. و اما الحریص فینفتح بطنه علی سعته یطلب ما یجد و ما لا یجد، لو جئته بمال قارون لدفعک الی لم قروش البشر ایضا، انه حریص، یجوز بما یجمع، و یمنع و لا یعطی، و یکفی هولاء الثلاثه خزیا ان لا یکونوا اهلا للمشوره کما یقوله الامام فی فقرته هذه …

دامغانی

ابن ابی الحدید در شرح این جمله که امیر المؤمنین فرموده است: «همانا که بخل و ترس و آزمندی گر چه خوی های مختلفی است ولی در سوء ظن داشتن نسبت به خدا هر سه مشترک هستند»، می گوید: سخنی پر ارزش و فراتر از سخن همه حکیمان است.

می فرماید این سه خوی و خصلت دارای فصل مشترکی است که سوء ظن نسبت به خداوند است، زیرا شخص ترسو با خود می گوید اگر جلو بروم و اقدام کنم، کشته می شوم، و بخیل می گوید اگر خرج کنم و ببخشم، فقیر می شوم، و آزمند می گوید اگر کوشش و جدیت نکنم آنچه را که می خواهم به آن برسم، از دست می دهم، و بازگشت این امور و ریشه آن در بدگمانی نسبت به خداوند است که اگر آدمی نسبت به خدا خوش گمان و یقین او راست باشد به خوبی می داند که اجل و روزی و توانگری و نیازمندی همه مقدر است و هیچ یک از آنها بدون قضای خداوند متعال نخواهد بود.

مکارم شیرازی

بخش هفتم

وَلَا تُدْخِلَنَّ فِی مَشُورَتِکَ بَخِیلاً یَعْدِلُ بِکَ عَنِ الْفَضْلِ،وَیَعِدُکَ الْفَقْرَ،وَلَا جَبَاناً یُضْعِفُکَ عَنِ الْأُمُورِ،وَلَا حَرِیصاً یُزَیِّنُ لَکَ الشَّرَهَ بِالْجَوْرِ،فَإِنَّ الْبُخْلَ وَالْجُبْنَ وَالْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّی یَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللّهِ.

ترجمه

هرگز بخیل را در مشورت خود دخالت مده،زیرا تو را از احسان و نیکی کردن منصرف می سازد و از ته دستی و فقر می ترساند و نیز با شخص ترسو مشورت مکن که روحیه تو را در انجام امور تضعیف می کند و از مشورت با افراد حریص برحذر باش که حرص ورزیدن را از طریق ستمگری در نظرت زینت می دهند.زیرا«بخل»و«ترس»و«حرص»،تمایلات گوناگونی هستند که جامع آنها«سوء ظن»به خداوند است.

شرح و تفسیر: از این گونه مشاوران بپرهیز!

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به مسأله مشاوران والی و صفات و ویژگی های آنها می پردازد و جالب اینکه از اصل لزوم مشورت سخن نمی گوید،زیرا آن را امر مسلّمی فرض کرده که هر والی و زمامدار باید مشاورانی برای مسائل مختلف سیاسی و اقتصادی و نظامی داشته باشد تا با استفاده از افکار آنها بهترین راه را برای پیشبرد این امور برگزیند و از استبداد به رأی و تکیه بر افکار فردی بپرهیزد و مصالح رعایا تا آنجا که ممکن است رعایت شود.

امام علیه السلام مالک اشتر را از مشورت با سه گروه به شدّت برحذر می دارد و آثار سوء مشورت با آنها را در عباراتی کوتاه و پرمعنا بیان می دارد.می فرماید:«هرگز بخیل را در مشورت خود دخالت مده،زیرا تو را از احسان و نیکی کردن منصرف می سازد و از ته دستی و فقر می ترساند و نیز با شخص ترسو مشورت مکن که روحیه تو را در انجام امور تضعیف می کند و از مشورت با افراد حریص برحذر باش که حرص ورزیدن را از طریق ستمگری در نظرت زینت می دهند»؛ (وَ لَا تُدْخِلَنَّ فِی مَشُورَتِکَ بَخِیلاً یَعْدِلُ بِکَ عَنِ الْفَضْلِ،وَ یَعِدُکَ الْفَقْرَ،وَ لَا جَبَاناً یُضْعِفُکَ عَنِ الْأُمُورِ،وَ لَا حَرِیصاً یُزَیِّنُ لَکَ الشَّرَهَ{«الشره» به معنای حرص شدید است} بِالْجَوْرِ).

امام علیه السلام در واقع او را به سه اصل توصیه می کند:سخاوت،شجاعت و قناعت و توکل.روشن است که مشورت با فرد بخیل جلوی سخاوت را می گیرد و با شخص ترسو پایه های شجاعت را سست می کند و با حریص قناعت را متزلزل می سازد که لازمه آن ستم کردن بر رعایاست.

از سوی دیگر،در برابر امور رفاهی رعایا بخیلان مانع می شوند و در امور نظامی و نبرد با دشمنان ترسوها سنگ می اندازند و در امور اقتصادی حریصان سدّ راهند،بنابراین مشاوران والی باید از میان کسانی انتخاب شوند که در شئون مختلف کشور او را یاری دهند و اراده و تصمیم وی را تقویت کنند و از اموری که مصالح مردم را برباد می دهد برحذر دارند.

آن گاه امام در پایان این بحث به ریشه های این سه صفت زشت وناپسند پرداخته و همه آنها را به یک اصل باز می گرداند.می فرماید:«زیرا«بخل»و«ترس» و«حرص»،تمایلات گوناگونی هستند که جامع آنها«سوء»ظن به خداوند است»؛ (فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ{«غرائز» جمیع غریزه به معنای طبیعت و قریحه و انگیزه های متمرکز درون ذات انسان یا جانداران دیگر است. از ریشه «غرز» بر وزن «قرض» به معنای سوراخ کردن گرفته شده گویی درون انسان را سوراخ میکنند و انگیزه ای در آن جای می دهند.} شَتَّی یَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللّهِ).

امام علیه السلام در این جمله در واقع به روانکاوی عمیقی دست زده،می فرماید:

بخیلان اگر بخل می ورزند برای آن است که به فضل و مواهب الهی سوء ظن دارند و چنین می پندارند که اگر امروز بخشش کنند فردا فقیر می شوند و در می مانند و ترسوها به وعده الهی در مورد نصرت یاران حق بدگمانند و چنین می پندارند که اگر عقب نشینی نکنند ممکن است تنها بمانند و نابود شوند و حریصان اگر حرص را پیشه کرده اند به سبب آن است که توکل بر خدا ندارند و در واقع به قدرت خدا سوء ظن دارند.

آیات قرآن مجید نیز گواه بر این معانی است،در یک جا می فرماید: ««الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَهً مِنْهُ وَ فَضْلاً» ؛شیطان شما را (هنگام انفاق) وعده فقر و ته دستی می دهد و به زشتی ها امر می کند،ولی خداوند وعده آمرزش و فزونی به شما می دهد».{بقره، آیه 268.}

در جای دیگر می فرماید: ««وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» ؛هرگز سست نشوید! و غمگین نگردید؛و شما برترید اگر ایمان داشته باشید».{آل عمران، آیه 139}

همچنین در جای دیگری می فرماید: ««وَ أَنْفِقُوا خَیْراً لِأَنْفُسِکُمْ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» ؛و انفاق کنید که برای شما بهتر است؛و کسانی که از بخل و حرص خویشتن مصون بمانند رستگارانند».{تغابن، آیه 16.}

آنچه از کلام امام در این بخش عهدنامه آمده،شبیه چیزی است که در کلام پیغمبر اکرم هنگام توصیه به علی علیه السلام وارد شده است.در حدیثی از علل الشرایع

می خوانیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود:

«یَا عَلِیُّ لَا تُشَاوِرْ جَبَاناً فَإِنَّهُ یُضَیِّقُ عَلَیْکَ الْمَخْرَجَ وَ لَا تُشَاوِرِ الْبَخِیلَ فَإِنَّهُ یَقْصُرُ بِکَ عَنْ غَایَتِکَ وَ لَا تُشَاوِرْ حَرِیصاً فَإِنَّهُ یُزَیِّنُ لَکَ شَرَّهَا وَ اعْلَمْ یَا عَلِیُّ أَنَّ الْجُبْنَ وَ الْبُخْلَ وَ الْحِرْصَ غَرِیزَهٌ وَاحِدَهٌ یَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ؛ ای علی با ترسو مشورت نکن که راه های خروج از مشکلات را بر تو می بندد و با بخیل مشورت مکن که تو را از رسیدن به هدف باز می دارد و با حریص مشورت ننما،زیرا در میان دو چیز آنچه بدتر است برای تو زینت می بخشد و بدان ای علی که جبن و بخل و حرص به یک ریشه باز می گردند و جامع آنها سوء ظن است».{علل الشرایع، ج 2، ص 559، ح 1. باید توجه داشت که اگر در کلام امام «غزائر شتی» آمده است و در کلام پیغمبر «غریزه واحده» به سبب نگاه کردن به این سه موضوع از زوایای مختلف است. به حسب ظاهر از هم جدا هستند؛ ولی در واقع به یک اصل باز می گردند.}

نکته: اهمّیّت مشورت در زندگی انسان ها

موضوع مشورت از مهم ترین مسائل اجتماعی است و دلیل آن کاملاً روشن است،زیرا از یک سو مشکلات اجتماعی و حتی شخصی،غالباً دارای پیچیدگی هایی است و از سویی دیگر هر سری را فکری و هر کسی را رأی و هوشی است که اگر همگی تا آنجا که ممکن است برای حل مشکل دعوت شوند راه حل های روشنی به دست می آید.

از این رو در غررالحکم از امام علیه السلام نقل شده که فرمود:

«حَقٌّ عَلَی الْعاقِلِ أنْ یُضِیفَ إلی رَأیِهِ رَأْیَ الْعُقَلاءِ وَیَضُمَّ إلی عِلْمِهِ عُلُومَ الْحُکَماءِ؛ سزاوار است انسان خردمند رأی عاقلان دیگر را به رأی خود اضافه کند و علوم دانشمندان را به علم خود ضمیمه نماید».{غررالحکم، ح 496.}

بدیهی است هر قدر کار مهم تر باشد اهمّیّت مشورت بیشتر می شود و تجربه نشان داده کسانی که کارهای مهم خویش را با مشورت و صلاح اندیشی خردمندان انجام می دهند کمتر گرفتار لغزش می شوند و برعکس مستبدان به رأی که خود را از افکار دیگران بی نیاز می بینند غالباً گرفتار اشتباهات پر هزینه و یا خطرناک می گردد.ولذا در کلمات نورانی و گهربار امام علیه السلام می خوانیم:

«مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأْیِهِ هَلَکَ وَمَنْ شَاوَرَ الرِّجَالَ شَارَکَهَا فِی عُقُولِهَا؛ کسی که استبداد به رأی پیشه کند هلاک می شود و کسی که با مردان صاحب نظر به مشورت بنشیند شریک عقل های آنها خواهد بود».{نهج البلاغه، کلمات قصار، 161.}

در حدیثی از امام حسن مجتبی علیه السلام آمده است:

«مَا تَشَاوَرَ قَوْمٌ إِلَّا هُدُوا إِلَی رُشْدِهِمْ؛ هیچ گروهی مشورت نمی کنند مگر اینکه به خیر و صلاح خود می رسند».{بحارالانوار، ج 75، ص 105، ح 4.}

در حدیثی از امام باقر علیه السلام این جمله حکمت آمیز از تورات نقل شده است:

«مَنْ لَمْ یَسْتَشِرْ یَنْدَم؛ کسی که مشورت نکند پشیمان می شود».{بحارالانوار، ج 74، ص 43، ح 13.}

تفاوت نمی کند که انسان با عاقلان بالاتر از خود مشورت کند یا زیردست، چنان که از امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام نقل شده هنگامی که نام پدرش موسی بن جعفر را نزد او بردند فرمود:عقل ها با عقل او برابری نداشتند؛ولی با این حال گاه با غلامان سیاه مشورت می کرد.به آن حضرت عرض کردند:با چنین شخصی مشورت می کنی! فرمود:

«إِنَّ اللّهَ تَبَارَکَ وَتَعالی رُبَّمَا فَتَحَ عَلَی لِسَانِه؛ ای بسا خداوند متعال کلید حل مشکل را بر زبان او قرار دهد».{بحارالانوار، ج 72، ص 101، ص 25.}

جالب اینکه در مورد فلسفه های مشورت افزون بر آنچه گذشت آمده است:

اینکه دستور به مشورت تأکید شده برای این است که معمولاً طرف مشورت فکر خالصی درباره آن موضوع دارد در حالی که مشورت کننده (چون منافعش مطرح است) فکر او مشوب به هوا و هوس است:

(إنّما حُضَّ عَلَی الْمُشاوَرَهِ لِأنَّ رَأْیَ الْمُشیرِ صِرْفٌ وَرَأْیُ الْمُسْتَشیرِ مَشُوبٌ بِالْهَوی).{غررالحکم، ح 10049.}

البته همان گونه که در عبارت عهدنامه امام آمده است،با هر کس نمی توان و نباید مشورت کرد؛طرف مشورت باید فردی عاقل،با ایمان،و خیرخواه بوده باشد،لذا در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم:مشورت باید با معیارهایش صورت بگیرد و گرنه ضررش بیشتر از سود آن است.سپس امام چهار معیار برای مشورت ذکر می کند:

1.طرف مشورت فرد عاقلی باشد.

2.آزاداندیش و متدین باشد.

3.دوست مهربان باشد.

4.او را از اسرار درونت آگاه سازی (تا شرایط تو را بداند و مشورت صحیح بدهد) سپس آن را مکتوم دارد.

در پایان حدیث می فرماید:هرگاه این شرایط جمع شود مشورت کامل می گردد و خیرخواهی به حد کمال می رسد.{بحارالانوار، ج 72، ص 102، ح 30.}

در دنیای امروز مسأله مشورت و شورا بسیار گسترده تر از گذشته است و گاه انسان گمان می کند که با گسترش مشورت،دنیا رو به صلاح خواهد رفت حال آنکه متأسّفانه این شوراها و مجالس مشورتی غالباً رنگ سیاسی به خود گرفته و در مسیر منافع افراد یا گروه های خاصی است و در حقیقت آن خلوص و قداست مشورت را از دست داده است.نشانه روشن آن اینکه بسیاری از افراد

یا گروه ها تلاش می کنند با صرف هزینه های سنگین به عنوان نماینده برای این گونه جلسات انتخاب شوند؛کاری که آشکارا می گوید هدف تأمین مصالح توده های مردم نیست،بلکه بذری می پاشند تا بیشتر از آن به نفع خود درو کنند.

سخن درباره مشورت بسیار است هدف تنها اشاره کوتاهی در این باره بود و این بحث را با تأکید بر این نکته که طرف مشورت همواره مسئولیت سنگینی دارد با ذکر حدیثی پایان می دهیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله می گوید:

«مَنِ اسْتَشَارَهُ أَخُوهُ الْمُؤْمِنُ فَلَمْ یَمْحَضْهُ النَّصِیحَهَ سَلَبَهُ اللّهُ لُبَّهُ؛ کسی که برادر مؤمنش از او مشورت بخواهد و او در مقام مشورت خالصانه خیرخواهی نکند خدا عقل او را از وی خواهد گرفت».{ بحارالانوار، ج 72، ص 104، ح 36.}

بخش هشتم

متن نامه

إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِکَ مَنْ کَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَکَ وَزِیراً،وَمَنْ شَرِکَهُمْ فِی الآْثَامِ فَلَا یَکُونَنَّ لَکَ بِطَانَهً،فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَئِمَهِ،وَإِخْوَانُ الظَّلَمَهِ،وَأَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَیْرَ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَنَفَاذِهِمْ،وَلَیْسَ عَلَیْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَأَوْزَارِهِمْ وَآثَامِهِمْ،مِمَّنْ لَمْ یُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَی ظُلْمِهِ،وَلَا آثِماً عَلَی إِثْمِهِ أُولَئِکَ أَخَفُّ عَلَیْکَ مَؤُونَهً،وَأَحْسَنُ لَکَ مَعُونَهً،وَأَحْنَی عَلَیْکَ عَطْفاً،وَأَقَلُّ لِغَیْرِکَ إِلْفاً، فَاتَّخِذْ أُولَئِکَ خَاصَّهً لِخَلَوَاتِکَ وَحَفَلَاتِکَ،ثُمَّ لْیَکُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَکَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَکَ وَأَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَهً فِیمَا یَکُونُ مِنْکَ مِمَّا کَرِهَ اللّهُ لِأَوْلِیَائِهِ،وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ هَوَاکَ حَیْثُ وَقَعَ.وَالْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَالصِّدْقِ؛ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَی أَلَّا یُطْرُوکَ وَلَا یَبْجَحُوکَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ،فَإِنَّ کَثْرَهَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ،وَتُدْنِی مِنَ الْعِزَّهِ.

ترجمه ها

دشتی

بدترین وزیران تو، کسی است که پیش از تو وزیر بدکاران بوده، و در گناهان آنان شرکت داشته، پس مبادا چنین افرادی محرم راز تو باشند، زیرا که آنان یاوران گناهکاران، و یاری دهندگان ستمکارانند .

تو باید جانشینانی بهتر از آنان داشته باشی که قدرت فکری امثال آنها را داشته، امّا گناهان و کردار زشت آنها را نداشته باشند: کسانی که ستمکاری را بر ستمی یاری نکرده، و گناه کاری را در گناهی کمک نرسانده باشند .

هزینه این گونه از افراد بر تو سبک تر، و یاریشان بهتر، و مهربانیشان بیشتر، و دوستی آنان با غیر تو کمتر است. آنان را از خواص، و دوستان نزدیک، و راز داران خود قرار ده ، سپس از میان آنان افرادی را که در حق گویی از همه صریح ترند، و در آنچه را که خدا برای دوستانش نمی پسندد تو را مدد کار نباشند، انتخاب کن، چه خوشایند تو باشد یا ناخوشایند .

تا می توانی با پرهیزکاران و راستگویان بپیوند، و آنان را چنان پرورش ده که تو را فراوان نستایند، و تو را برای اعمال زشتی که انجام نداده ای تشویق نکنند، که ستایش بی اندازه، خود پسندی می آورد، و انسان را به سرکشی وا می دارد .

شهیدی

بدترین وزیران تو، کسی است که پیش از تو وزیر بدکاران بوده و آن که در گناهان آنان شرکت نموده. پس مبادا چنین کسان محرم تو باشند که آنان یاوران گناهکارانند، و ستمکاران را کمک کار ، و تو جانشینی بهتر از ایشان خواهی یافت که در رأی و گذاردن کار چون آنان بود، و گناهان و کردار بد آنان را بر عهده ندارد. آن که ستمکاری را در ستم یار نبوده، و گناهکاری را در گناهش مددکار. بار اینان بر تو سبکتر است، و یاری ایشان بهتر، و مهربانی شان بیشتر و دوستیشان با جز تو کمتر. پس اینان را خاص خلوت خود گیر و در مجلسهایت بپذیر ، و آن کس را بر دیگران بگزین که سخن تلخ حق را به تو بیشتر گوید، و در آنچه کنی یا گویی- و خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد- کمتر یاری ات کند. و به پارسایان و راستگویان بپیوند، و آنان را چنان بپرور که تو را فراوان نستایند، و با ستودن کار بیهوده ای که نکرده ای خاطرت را شاد ننمایند، که ستودن فراوان خود پسندی آرد، و به سرکشی وادارد.

اردبیلی

بدترین وزیران تو کسیست که بوده باشد مر بدکاران را که پیش از تو بوده اند وزیر و هر که شریک باشد مر ایشان را در گناهان پس باید که نباشد آن کس اهل خاص و صاحب راز پس بدرستی که ایشان یاران گنه کارانند و برادران ستمکاران و تو یابنده از ایشان کسی را که بهترین بدلیست برای وزارت از آن کسی که مر او را باشد مثل عقلهای ایشان و مثل روان کردن فرمان ایشان و نباشد بر او مثل بارهای گران ایشان و گناهان ایشان از آن کس که یاری نداده باشد ستمکار را بر ستمکاری کردن او و نه گناه گار را بر گناه او آن گروه سبک ترند بر تو از روی مشقت نیکو و مهربانتر تو را از روی یاری و مهربانتر از روی عطوفت و و کمتر مر غیر تو را از روی الفت پس فرا گیر آنها را خاصّه خود برای خلوتهای خود پس باید که برگزیده ترین ایشان نزد تو باشد قائلترین ایشان بگفتار تلخ آنچه حقست و کمترین ایشان از روی یاری دادن در آنچه واقع شود از تو از آنچه مکروه شمرد آنرا خدا برای دوستان خود در آن حال که واقع شود آن گفتار از آرزوی نفس خودت هر جا که واقع شود و چسبان شو باهل تقوی و راستی و دور شو از اهل فسق و ناراستی پس از آن رام گردان ایشان را بر آنکه غلبه نکنند در مدح تو و شاد نکنند تو را بباطل که نکرده باشی آنرا پس بدرستی که بسیاری مبالغه در مدحت پدید آرد کبر و نخوت را و نزدیک می گرداند عجب و ارجمندی را

آیتی

بدترین وزیران تو، وزیری است که وزیر بدکاران پیش از تو بوده است و شریک گناهان ایشان. مبادا که اینان همراز و همدم تو شوند، زیرا یاور گناهکاران و مددکار ستم پیشگان بوده اند. در حالی که، تو می توانی بهترین جانشین را برایشان بیابی از کسانی که در راءی و اندیشه و کاردانی همانند ایشان باشند ولی بار گناهی چون بار گناه آنان بر دوش ندارند، از کسانی که ستمگری را در ستمش و بزهکاری را در بزهش یاری نکرده باشند. رنج اینان بر تو کمتر است و یاریشان بهتر و مهربانیشان بیشتر و دوستیشان با غیر تو کمتر است. اینان را در خلوت و جلوت به دوستی برگزین. و باید که برگزیده ترین وزیران تو کسانی باشند که سخن حق بر زبان آرند، هر چند، حق تلخ باشد و در کارهایی که خداوند بر دوستانش نمی پسندد کمتر تو را یاری کنند، هر چند، که این سخنان و کارها تو را ناخوش آید. به پرهیزگاران و راست گویان بپیوند، سپس، از آنان بخواه که تو را فراوان نستایند و به باطلی که مرتکب آن نشده ای، شادمانت ندارند، زیرا ستایش آمیخته به تملق، سبب خودپسندی شود و آدمی را به سرکشی وادارد.

انصاریان

بدترین وزرای تو وزیری است که پیش از تو وزیر اشرار بوده،و در گناهانشان شرکت داشته،چنین کسی نباید از محرمان تو باشد،که اینان یاران اهل گناه،و برادران اهل ستم اند ،البته در حالی که قدرت داری جانشینی بهتر از آنان بیابی که در کشور داری مانند آنان دارای رأی و کار دانی است،و بار سنگین گناهان آنان هم بر او نیست ،از کسانی که اهل ستم را در ستمکاری و گناهکاران را در گناهشان یاری نکرده است.هزینه اینان بر تو سبکتر، و همکاریشان بهتر،و نسبت به تو در طریق عطوفت مایل تر،و الفتشان با بیگانه کمتر است.

اینان را از خاصان خود در خلوتها و مجالس خویش قرار ده .و نیز باید از وزرایت برگزیده ترینشان نزد تو وزیری باشد که سخن تلخ حق را به تو بیشتر بگوید،و نسبت به آنچه که خداوند برای اولیائش خوش ندارد کمتر تو را یاری دهد،گرچه این برنامه بر علیه میل تو به هر جا که خواهد برسد .به اهل پاکدامنی و صدق بپیوند،و آنان را آنچنان تعلیم ده که تو را زیاد تعریف نکنند،و بیهوده به کاری که انجام نداده ای تو را شاد ننمایند،که تمجید فراوان ایجاد کبر و نخوت کند،و به گردنکشی نزدیک نماید .

شروح

راوندی

و الاصار جمع الاصر و هو الثقل و الاثم. و احنی: اشفق. و العطف: الرحمه. و الفا: ای موده. و حفلاتک: ای مجالسک و محافلک. و رضهم علی الا یطروک: ای ادبهم بان لا یمد حوک و لا یبجحوک، ای یسروک. و الزهو: التکبر.

کیدری

و الاصر: الثقل و الاثم، و احنی: ای اعطف و اشق، حفلاتک: ای مجالسک و محافلک. و الاطرا: المدح و الزهو: التکبر.

ابن میثم

بطانه الرجل: نزدیکان شخص، اصار: گناهان، حفلاتک: نشستهای تو در مجالس و انجمنها، اطراء: ستایش زیاد، زهو: خودبینی، بدترین وزیرانت کسانی هستند که پیش از تو وزیر اشرار بوده و به همراهی با آنان در گناهانشان شرکت داشته اند، پس نباید از خواص تو باشند، چه آنان یار و یاور گناهکاران و همدم ستمگران بوده اند، در صورتی که تو به جای آنها کسانی را می توانی پیدا کنی که دارای اندیشه و تدبیر آنها باشند اما گناهان و زشتیهای آنها را نداشته باشند، از آن کسانی که نه ستمگری را در راه ستمکاریش یاری کرده، و نه با گنهکاری در کناهش همراهی نموده است: چنین کسانی بار توقعاتشان برای تو سبکتر و علاقمندیشان به تو بیشتر و گرایششان بدیگران کمتر است، بنابراین آنها را در خلوتها و انجمنهای خود از نزدیکان قرار بده، و باید منتخب ایشان در نزد تو کسی باشد که سخن حق را هر چند تلخ به تو بیشتر بگوید، و کمتر تو را در مورد گفتار و رفتاری که خدا از دوستانش نمی پسندد، ستایش و کمک کند، هر چند که آن سخن تلخ و ناستودنها برخلاف هوای نفس تو باشد خود را به پرهیزگاران و راستگویان نزدیک کن و آنان را قانع کن که تو را زیاد ستایش نکنند، و از این که تو خلافی نکرده ای آن را باعث خوشحالی تو قرار ندهند، زیرا زیاد ستودن شخص، باعث خودپسندی و سرکشی می گردد. پانزدهم: چون از جمله کارهای خوب انتخاب وزیران و دستیاران است از این رو امام (علیه السلام) هشدار داده است، هم نسبت به کسانی که شایستگی برای انتخاب دارند و هم نسبت به کسانی که شایسته اند تا توجه و تمایل به انتخاب آنها بشود. غیر شایستگان همان کسانی هستند که پیش از وی وزیر و شریک جرم حاکمان فاسد و شرور بودند و او را از این که چنین افرادی را از ندیمان و خواص خود قرار دهد، نهی کرده است، و هم به وسیله ی قیاس مضمری که صغرایش عبارت: فانهم … الخلف است او را برحذر داشته و کبرای مقدر قیاس چنین است: و هر کسی که چنان باشد او را ندیم خود قرار مده. عبارت: ممن له مثل آرائهم، تمیز است برای کسانی که بهتر از آن اشرار و افراد فاسدند و آنان افرادی هستند که شایسته است از ایشان کمک خواهی شود، و هم دلیل نیکی آنها نسبت به اشرار است، به این معنی که این افراد تدبیر و نفوذ کلامی همانند آنها در انجام امور دارند ولی گناهان و زشتیهای آنها را ندارند، و ستمگری را در راه ستمکاری اش یاری نکرده اند. آنگاه امام (ع)، او را به وسیله ی قیاس مضمری تشویق فرموده است تا آنها را یار و یاور خود قرار دهد، که عبارت: اولئک اخف … الفا صغرای آن قیاس است. اما این که آنان کم هزینه اند، از آن جهت که آنها نسبت به هر مال یا وضعی که سزاوار آنها نیستند خویشتندارند بنابراین در مورد راضی کردن و یا بازداشتن آنها از کارهای ناشایست نیازی به رحمت زیاد ندارد برخلاف اشرار و آزمندان در مال و حال ناشایست. و از طرفی نسبت به مقام قربی که در پیشگاه حق، و بعدی که از اشرار دارند، یاری رسان تر و دلبسته تر به او می باشند و به دیگران، دلبستگی و گرایششان کمتر است. و کبرای مقدر قیاس نیز چنین است: و هر کس که چنان باشد شایستگی برای یار و یاور گرفتن و وزارت را دارد. از این رو فرمود: آنها را در خلوت و انجمن خود از نزدیکان خود قرار بده. سپس آنانی را که شایستگی دارند از همگان نزدیکتر و مورد اعتماد بیشتری باشند با ویژگیهای زیر مشخص کرده است: 1- آنانی که سخن حق را هر چند تلخ باشد بیشتر به او، بگویند. 2- او را در آن گونه از گفتار و رفتارش که خداوند از اولیایش نمی پسندد کمتر کمک و یاری کنند. کلمه ی: واقعا حال و منصوب است، یعنی: در حال سرزدن چنان سخنی از او، و آنگاه که سخن کم و بیش از هوای نفست برخاسته ویا آنچه که بدان گرایش داری- مهم باشد یا نباشد باید به کسی اعتماد کنی که تو را بیشتر نصیحت کند و کمتر مساعدت نماید، احتمال دارد که منظور امام (علیه السلام) از این سخن (واقعا … ) چنین باشد: چه این رویداد مهم باشد یا غیر مهم … و ممکن است مقصود امام (علیه السلام) این باشد که آن شخص نصیحتگر نسبت به خواست و علاقه ی قلبی تو هرطور که باشد، یعنی هر موقعیتی نسبت به تو و در برابر خواسته ی باطنی تو داشته باشد. آنگاه در مورد ارزشیابی و گزینش آنان دستوراتی داده است: 1- خود را به پرهیزکاران و صاحبان اعمال نیک نزدیک سازد که اینها صفاتی در ذیل فضیلت پاکی و پاکدامنی اند. 2- مردم را عادت و تمرین دهد بر این که از ستایش او خودداری کنند و یا با سخن گفتن درباره ی کاری که او انجام نداده است، باعث خوشحالی نشوند، و در نتیجه او را وارد در جمع نکوهش شده در آیه ی مبارکه ی: و یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا نکنند. و از ستایش زیاد او را برحذر داشته است. به وسیله ی قیاس مضمری که صغرایش عبارت: فان کثره الاطراء … الغره است و پیوند ستایش با صفات ناپسند یاد شده، روشن است. و کبرای مقدر چنین است: هر چیزی که آن چنان باشد اجتناب از آن ضروری است.

ابن ابی الحدید

[شَرُّ]

إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِکَ مَنْ کَانَ [قَبْلَکَ لِلْأَشْرَارِ]

لِلْأَشْرَارِ قَبْلَکَ وَزِیراً وَ مَنْ شَرِکَهُمْ فِی الآْثَامِ فَلاَ یَکُونَنَّ لَکَ بِطَانَهً فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَهِ وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَهِ وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَیْرَ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ وَ لَیْسَ عَلَیْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَ أَوْزَارِهِمْ وَ آثَامِهِمْ مِمَّنْ لَمْ یُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَی ظُلْمِهِ وَ لاَ آثِماً عَلَی إِثْمِهِ أُولَئِکَ أَخَفُّ عَلَیْکَ مَئُونَهً وَ أَحْسَنُ لَکَ مَعُونَهً وَ أَحْنَی عَلَیْکَ عَطْفاً وَ أَقَلُّ لِغَیْرِکَ إِلْفاً فَاتَّخِذْ أُولَئِکَ خَاصَّهً لِخَلَوَاتِکَ وَ حَفَلاَتِکَ ثُمَّ لْیَکُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَکَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَکَ وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَهً فِیمَا یَکُونُ مِنْکَ مِمَّا کَرِهَ اللَّهُ لِأَوْلِیَائِهِ وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ هَوَاکَ حَیْثُ وَقَعَ .

نهاه ع ألا یتخذ بطانه قد کانوا من قبل بطانه للظلمه و ذلک لأن الظلم و تحسینه قد صار ملکه ثابته فی أنفسهم فبعید أن یمکنهم الخلو منها إذ قد صارت کالخلق الغریزی اللازم لتکرارها و صیرورتها عاده فقد جاءت النصوص فی الکتاب و السنه بتحریم معاونه الظلمه و مساعدتهم و تحریم الاستعانه بهم فإن من استعان بهم کان معینا لهم قال تعالی وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُداً { 1) سوره الکهف 51. } و قال لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ { 2) سوره المجادله 22. }

و جاء فی الخبر المرفوع ینادی یوم القیامه أین من بری { 3) ب:«یری»،تحریف،صوابه فی ا،د. } لهم أی الظالمین قلما.

أتی الولید بن عبد الملک برجل من الخوارج فقال له ما تقول فی الحجاج قال و ما عسیت أن أقول فیه هل هو إلا خطیئه من خطایاک و شرر من نارک فلعنک الله و لعن الحجاج معک و أقبل یشتمهما فالتفت الولید إلی عمر بن عبد العزیز فقال ما تقول فی هذا قال ما أقول فیه هذا رجل یشتمکم فإما أن تشتموه کما شتمکم و إما أن تعفوا عنه فغضب الولید و قال لعمر ما أظنک إلا خارجیا فقال عمر و ما أظنک إلا مجنونا و قام فخرج مغضبا و لحقه خالد بن الریان صاحب شرطه الولید فقال له ما دعاک إلی ما کلمت به أمیر المؤمنین لقد ضربت بیدی إلی قائم سیفی أنتظر متی یأمرنی بضرب عنقک قال أ و کنت فاعلا لو أمرک قال نعم فلما استخلف عمر جاء خالد بن الریان فوقف علی رأسه متقلدا سیفه فنظر إلیه و قال یا خالد ضع سیفک فإنک مطیعنا فی کل أمر نأمرک به و کان بین یدیه کاتب للولید فقال له ضع أنت قلمک فإنک کنت تضر به و تنفع اللهم إنی قد وضعتهما فلا ترفعهما قال فو الله ما زالا وضیعین مهینین حتی ماتا.

و روی الغزالی فی کتاب إحیاء علوم الدین قال لما خالط الزهری السلطان کتب أخ له فی الدین إلیه عافانا الله و إیاک أبا بکر من الفتن فقد أصبحت بحال ینبغی لمن عرفک أن یدعو الله لک و یرحمک فقد أصبحت شیخا کبیرا و قد أثقلتک نعم الله علیک بما فهمک من کتابه و علمک من سنه نبیه و لیس کذلک أخذ الله المیثاق علی العلماء فإنه تعالی قال لَتُبَیِّنُنَّهُ لِلنّاسِ وَ لا تَکْتُمُونَهُ { 1) سوره آل عمران 187. } و اعلم أن أیسر ما ارتکبت و أخف ما احتملت أنک آنست وحشه الظالم و سهلت سبیل الغی بدنوک إلی من لم یؤد حقا و لم یترک باطلا حین أدناک اتخذوک أبا بکر قطبا تدور

علیه رحی ظلمهم و جسرا یعبرون علیه إلی بلائهم و معاصیهم و سلما یصعدون فیه إلی ضلالتهم یدخلون بک الشک علی العلماء و یقتادون بک قلوب الجهلاء فما أیسر ما عمروا لک فی جنب ما خربوا علیک و ما أکثر ما أخذوا منک فی جنب ما أفسدوا من حالک و دینک و ما یؤمنک أن تکون ممن قال الله تعالی فیهم فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاهَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیًّا { 1) سوره مریم 125. } یا أبا بکر إنک تعامل من لا یجهل و یحفظ علیک من لا یغفل فداو دینک فقد دخله سقم و هیئ زادک فقد حضر سفر بعید وَ ما یَخْفی عَلَی اللّهِ مِنْ شَیْءٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ { 2) سوره إبراهیم 38. } و السلام

وَ الْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَی أَلاَّ یُطْرُوکَ وَ لاَ یَبْجَحُوکَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ فَإِنَّ کَثْرَهَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ وَ تُدْنِی مِنَ الْعِزَّهِ

قوله و الصق بأهل الورع کلمه فصیحه یقول اجعلهم خاصتک و خلصاءک.

قال ثم رضهم علی ألا یطروک أی عودهم ألا یمدحوک فی وجهک و لا یبجحوک بباطل لا یجعلوک ممن یبجح أی یفخر بباطل لم یفعله کما یبجح أصحاب الأمراء الأمراء بأن یقولوا لهم ما رأینا أعدل منکم و لا أسمح و لا حمی هذا الثغر أمیر أشد بأسا منکم و نحو ذلک و قد جاء

فی الخبر احثوا فی وجوه المداحین التراب.

و قال عبد الملک لمن قام یساره ما ترید أ ترید أن تمدحنی و تصفنی أنا أعلم بنفسی منک.

و قام خالد بن عبد الله القسری إلی عمر بن عبد العزیز یوم بیعته فقال یا أمیر المؤمنین من کانت الخلافه زائنته فقد زینتها و من کانت شرفته فقد شرفتها فإنک لکما قال القائل و إذا الدر زان حسن وجوه کان للدر حسن وجهک زینا.

فقال عمر بن عبد العزیز لقد أعطی صاحبکم هذا مقولا و حرم معقولا و أمره أن یجلس.

و لما عقد معاویه البیعه لابنه یزید قام الناس یخطبون فقال معاویه لعمرو بن سعید الأشدق قم فاخطب یا أبا أمیه فقام فقال أما بعد فإن یزید ابن أمیر المؤمنین أمل تأملونه و أجل تأمنونه إن افتقرتم إلی حلمه وسعکم و إن احتجتم إلی رأیه أرشدکم و إن اجتدیتم ذات یده أغناکم و شملکم جذع قارح سوبق فسبق و موجد فمجد

و قورع فقرع و هو خلف أمیر المؤمنین و لا خلف منه فقال معاویه أوسعت یا أبا أمیه فاجلس فإنما أردنا بعض هذا.

و أثنی رجل علی علی ع فی وجهه ثناء أوسع فیه و کان عنده متهما فقال له أنا دون ما تقول و فوق ما فی نفسک.

و قال ابن عباس لعتبه بن أبی سفیان و قد أثنی علیه فأکثر رویدا فقد أمهیت یا أبا الولید یعنی بالغت یقال أمهی حافر البئر إذا استقصی حفرها .

کاشانی

(ان شر وزرائک) به درستی که بدترین وزیران تو (من کان) آن کسی است که بوده باشد (للاشرار قبلک وزیرا) مر بدکارانی را که پیش از تو بوده اند وزیر و معین و مراد به این اشرار، والیانی هستند که در ایام مدعیان خلافت بوده اند. (و من شرکهم) و هر که شریک باشد مر ایشان را (فی الاثام) در تحصیل گناهان (فلا یکونن لک بطانه) پس باید که نباشد آن کس اهل خاص و صاحب راز تو (فانهم) پس به درستی که ایشان (اعوان الاثمه) یاران گناهنکارانند (و اخوان الظلمه) و برادران ستمکاران (و انت واجد منهم) و تو یابنده ای از ایشان کسی را که (خیر الخلف) بهترین خلفی و بدلی است برای وزارت (ممن له مثل ارائهم) از آن کسی که مر او را باشد مثل رایها و عقل های ایشان (و نفاذهم) و مثل روان گشتن فرمان ایشان (و لیس علیهم مثل اصارهم) و نباشد بر او مثل بارهای گران ایشان از جور و عصیان (و اوزارهم) و گناهان ایشان (ممن لم یعاون ظالما)- این نیز از برای تبیین خیر خلق است- یعنی او از کسی باشد که یاری نداده باشد ستمکار را (علی ظلمه) بر ستم او (و لا اثما علی اثمه) و نه گناهکاری را بر گناه او (اولئک اخف علیک) ایشان سبکترند بر تو (مونه) از نظر مشقت و شدت (و احسن لک) و نیکو مهربان تر هستند مر تو را (معونه) از حیث یاری نمودن (و احنی علیک) و مهربانترند بر تو (عطفا) از جهت مهربانی کردن (و اقل لغیرک) و کمترند از برای غیر تو (الفا) از نظر الفت گرفتن (فاتخذ اولئک خاصه) پس فراگیر ایشان را خاصه خود (لخلواتک) برای خلوتهای خود (و حفلاتک) و مجلس های خود (ثم لیکن اثرهم عندک) پس باید که باشد برگزیده ترین و فاضل ترین ایشان نزد تو (اقبلهم بمر الحق) قابل ترین ایشان به تلخی گفتار آنچه حق است و موافق با رضای معبود مطلق (و اقلهم مساعده) و کمترین ایشان از روی یاری دادن (فیما یکون منک) بر آن چیزی که واقع شود از تو (مما کره الله) از آنچه مکروه شمرد آن را خدا (لاولیائه) برای دوستان خود و نخواهد که آن چیز از ایشان صادر شود (واقعا ذلک) در آن حال که واقع شود آن گفتار و نصیحت از او، و قلت مساعدت در کردار او (من هواک) از هوای او از روی نفس تو (حیث وقع) هر جایی که واقع شود یعنی باید که منشا آن قول صواب و قلت مساعدت در ناصواب هر جا که واقع شود از هوای نفس تو باشد که بی رضای الهی بوده تا آن را زایل گرداند خواه موافق او باشد یامخالف نه آنکه کاری کنی به جهت مصلحت اهل روزگار و موافق اراده کردگار و او درصدد منع و زجر آن شود (و الصق باهل الورع و الصدق) و چسبان شو به اهل ورع و راستی و دور شو از اهل فسق و ناراستی (ثم رضهم) پس از آن رام گردان ایشان را (علی ان لا یطئروک) بر آنکه غلبه نکنند در مدح تو (و لا یبجحوک) و شاد نکنند تو را (بباطل لم تفعله) به باطلی که نکرده باشی آن را (فان کثره الاطراء) پس به درستی که بسیاری مبالغه در مدحت (تحدث الزهو) پدید می آورد کبر و نخوت را (و تدنی من العزه) و نزدیک می گرداند تعجب و ارجمندی

آملی

قزوینی

مخفی نباشد آنکه قومی که فی الجمله ایمانی و راه یافتگی و سلامتی در نفس دارند، چون متلبس اشغال دنیا گردند، و کار و بار امور خلق در کف کفایت ایشان نهند، غالب آن باشد که اول امر در آن خطر کمال ملاحظه و تحفظ نمایند، و از وقوع در بزه و حرام و جور و حیف تحاشی کنند، و رفته رفته آن تحفظ و تحرز در نفس ایشان کم شود، و جرات بر خیانت و حرام و جور در طبع ایشان قوی گردد، پس به ابواب بی حساب بیناتر، و بر بدکاری دلیرتر گردند، و همین است حال آدمی نسبت به طاعت و معصیت خالق تعالی، هر که تامل به صواب داشته باشد این حالت از خود و از غیر دریافته شود (اعاذنا الله تعالی منه) چون این مقدمه مبین شد پس معلوم شد که از وزراء و عاملان و ولات احداث و نوکاران به صلاح و راستی و تحفظ نزدیکتر باشند از کهنه کاران و ورزیدگان به دقائق اندوختن و حیف نمودن، و هر کس این معنی لااقل از کدخدایان و بابایان بلد خود و شرطیان حاکم آن شهر دانسته باشد و علی الخصوص که شخص وزارت و عمل حکام جائر و اشرار فاجر کرده باشد که در این حال از دو قدم بر ظلم و فساد قائم سابق بوده باشد، و اعتماد را هیچ نشاید، و دیگر جهات حکمت و مصلحت در ترک این قوم و اختیار احداث هست که در کلام آن حضرت مذکور می شود. می فرماید: بدرستی که بدترین وزرای تو آنست که بوده باشد اشرار را بپیش از تو وزیر، و آنکه شریک شده باشد با ایشان در آثام و گناهان، این دو صفت شبیه متلازمین باشند. پس باید نباشد چنان کس ترا از نزدیکان و خاصان و محرمان، بدرستی که ایشان مددکاران گناهکارانند، و برادران و یاران ظلمان و جفاکاران، و حال آنکه تو می توانی یافت عوض ایشان بهترین بدلی را که جای ایشان گیرد از کسانی که ایشانرا نیز حاصل باشد مثل رایهای آن قوم در امور مملکت و کاردانیها و پیش بردن امور. و نباشد بر ایشان آنچه بر آن قوم بازگشته از آصار و اوزار. یعنی گناهان و تبعات که در وزارت اشرار اندوخته اند، چه بخواست و چه بی خواست از کسانی که معاونت نکرده اند ظالم را بر ظلم او، و نه گناهکاران را یاری نموده اند بر گناهان ایشان. این قوم احداث که خود ایشان را تربیت و اختیار کنی سبکترند بر تو از روی خرج و زحمت، چه ایشان چون نعمت تو یافته اند اندک آن بسیار شمارند، و بر آن شکر گزارند و قدر شناسند، و نیکوترند از برای تو از روی نصرت و یاری و مایل ترند بر تو از روی عطوفت و مهربانی، و کمتر الفت گیرند با غیر تو، و ایثار نکنند دیگری را بجای تو، از آن وجه که گفتیم هر که علم به احوال زمانه و مردم داشته باشد آنچه گفته شد به تحقیق بشناسد، پس فراگیر ایشانرا خاصه خود برای خلوتها و مجلسهای خود. پس باید باشد اختیار تو از ایشان آنرا که صریحتر و بیشتر گوید با تو تلخ حق را برای نصرت حق هر چند او را آن ضرر رساند، و آن کس که کمتر ترا یاری کند در آنچه از تو صادر شود از امری نالایق که خدای تعالی آنرا کاره باشد برای دوستان خود، و این صفت نیز از دینداری و تقوی خیزد (واقعا ذلک) یعنی بکشد و برسد آنقول صواب و قلت مساعدت بر فعل ناصواب از تو هر جا بکشد از هوای طبع و خواهش تو. یعنی هر چند بسیار بر تو جفا باشد، و اعمال و اقوال تلخ او بر خاطر تو گران آید. و از بعضی کتب سماویه نقل کرده اند (عجبا لمن قیل فیه من الخیر ما لیس فیه ففرح و قیل فیه من الشر ما هو فیه فغضب) و سخن حق هر چند کام مستمع را تلخ کند و لیکن بر مثال داروی تلخ در مزاج اثر صحت و عافیت نهد، و سخن باطل هر چند در کام شیرین آید لیکن همچو حلوای مثلث بیمار محرور مزاج را از دیاد علت و هلاک ثمره بخشد، و واجب باشد بر ملوک و سلاطین که بدانند آنکه قول حق در حضرت ایشان عزیزتر از کبریت احمر و نادرتر از (غراب اعصم) باشد، چه نفوس ایشانرا بسبب علو و استعلاء صبر بر تلخی استماع کلمه حق کمتر باشد، و طالبان قرب ایشان را جرئت بر قول به حق کمتر از کمتر، پس باید همه سعی در آن کنند که نزدیکان استثقال حق از ایشان فهم نکنند تا بر گفتار حق دلیر گردند. و انفع تدبیری در شناخت حقایق کلیه عامه آن باشد که کتب و روایات گذشتگان مطالعه کنند، و کلام آن قوم بخوانند که از پادشاهان زمان تقیه نکرده اند و حق صرف بیان نموده، و لیکن آن اقوال بر وجه اطلاق و قضایای کلی باشد، و اطباق آن بر احوال جزئیه و حالات مخصصه در غایت غموض و اعضال بود، و از آنجا که آدمی از غایت محبت و میل به خود عیب و قدح خویش نیابد که (حبک الشی ء یعمی و یصم) تطبیق احوال خویش بر آن قضایی مطلقه نتواند، پس اکثر طرق صلاح بر او مختفی ماند، و هم حاجت افتد بناصحی مخلص، و مشفقی صادق که کلمه حق و قول صواب بی بیش و کم بر رای صوابنمای والی عرضه دهد، و این مقصود هر چند عزیز و نادر است و لیکن بترک آن نتوان گفت، و از چنین مراد غافل نتوان خفت. از بعضی از حکماء منقول است که گفته: (سهرت لیله فی طلب کلمه ارضی بها سلطانی و لا اسحط بها ربی فما وجدتها) و واجب باشد بر ملوک که بدانند که اعظم اسباب اختلال ملک میل والی است با سخنان خوش آمد گویان منافق پیشه، و مزاح گویان فاسد اندیشه، و راه دادن ایشان نزد خود، چه آن قوم جز سود خود نیندیشند، و اندک سود خود بفراوان زیان همه خلق ارزان شناسند، آنچه به یقین سود والی و رعیت باشد به گمان آنکه ایشان را زیان باشد در روی او نگویند، و آنچه به گمان ایشان را سود باشد هر چند والی و خلق را به یقین زیان باشد در نظر پندار والی عرضه دهند، و چون طبع والی بر حلاوت گفتار باطل عادت کند هیچ کام او تحمل تلخی حق نتواند کردن، پس ناصحان و خیرخواهان دولت نیز از بیم زبان درکشند، و جز حرف شیرین باطل بر زبان نیارند، پس کار بدان کشد که همه امور را بر خلاف صدق و راستی خاطرنشین والی کنند، و مقابح اعمال او را در لباس محاسن عرضه دهند، و آنچه به فساد دین و دولت کشد صلاح ملک و ملت وا نمایند، و این قوم در حقیقت دشمنان دولت و امت باشند نه دوستان، چه هر که پروا نداشته باشد که ترا خیر باشد یا ضر، سود یا نفع، او دشمن باشد نه دوست و این کلام هم از آن حضرت در این کتاب مذکور است، و اکثر دولتها از این سبب سستی گرفته و زوال یافته. در تواریخ مذکور است که در عهد سلطان محمد خوارزمشاه از جانب چنگیز مردی دانا و با فهم نزد او به رسالت آمد، و نامه از چنگیزخان بسوی او آورد چنگیز در آن نامه سلطان را از روی تکریم فرزند خوانده بود، سلطان را این خطاب موافق مزاج غرور نیامده با رسول می گوید: خان ما را به فرزند خطاب کرده قانون نامها که با سلاطین ذوی الاقتدار و پادشاهان کامکار نویسند آن است که تواضع و ادب مرعی دارند، اگر بر زبان قلم تواضعی نسبت بنواب ما می رفت بیرون از صواب نبود، آن رسول می گفته من از این سخن، فهم کردم که او را غروری عظیم است و واقع امر بر خود ملتبس می گرداند، و عظمت و شوکت چنگیز به یقین می داند و می پوشاند نیارستم آنچه در خاطر داشتم عرضه کنم که این خطاب از آن خان جلیل نسبت بوی خدمت سلطانرا کمال تواضع و تبجیل است، جوابی بر طبق وقت گفتم پس سلطان از او می پرسد که شنیده ام خان بعضی از ملک خطا از خوانین آنجا مستخلص ساخته راست است؟ رسول گوید: بلی تمام ملک خطا را به شمشیر تسخیر کرده و خانان خطا را قهر کرد، گفت عظمت و شوکت وی چون یافتی؟ گفتم: سلطنتی بس قاهر، و شوکتی بس غالب دارد، چون این بگفتم دیدم که چهره سلطان از غضب افروخته گشت، پس گفت: چون دیدی قوت و شوکت مرا با شوکت و قوت او؟ دانستم که جواب حق آنجا روا نباشد، از سطوت وی بترسیدم گفتم سلطان را بقا باد هر چند چنگیزخان خانی عظیم الشان است ولیکن عظمت او در جنب عظمت سلطان مقداری ندارد، و در حساب نیاید، پس اندک غضب وی ساکن گشت، و سخنان دیگر در گرفت، و از قوت و شوکت (چنگیز) و تدبیر کار خویش در مدارا و مسالمت چنان خصمی غالب غافل ماند، تکیه بر غرور حشمت خویش کرده (چنگیز) را با آن قوت و سطوت ضعیف انگاشت، پس کشید کار به آنجا که کشید، و رسید به او آنچه رسید، در این حکایت سلاطین را عبرت تمام است و این گونه حکایات در تواریخ بسیار است، هر که آنها شنیده صدق این حکمت بروی محققتر باشد و خود را به چسبان و منظم گردان باهل ورع و راستی در قول، پس ایشان را چنان تعلیم ده و راه آموزی کن که ترا باطراء در ثناء از راه نبرند، و شاد و مفتخر نگردانند به باطلی که آن را نکرده باشی. یعنی آنچه نکرده باشی و شایسته ثناء نشده بر وجه باطل بر تو نبدند تا خاطر تو را به خود مایل گردانند، بدرستی که کثرت اطراء یعنی مبالغه در ثناء احداث می کند کبر و نخوت را، و نزدیک می گرداند شخص را از سرکشی و عزت، یا از مغرور شدن و غفلت اگر (من الغره) باشد به (غین) معجمه

لاهیجی

«شر وزرائک من کان للاشرار قبلک وزیرا و من شرکهم فی الاثام، فلا یکونن لک بطانه، فانهم اعوان الاثمه و اخوان الظلمه و انت واجد منهم خیر الخلف ممن له مثل آرائهم و نفاذهم و لیس علیه مثل آصارهم و اوزارهم، ممن لم یعاون ظالما علی ظلمه و لا آثما علی اثمه. اولئک اخف علیک موونه و احسن لک معونه و احیی علیک عطفا و اقل لغیرک الفا، فاتخذ اولئک خاصه لخلواتک و حفلاتک.»

یعنی بدترین وزیران تو کسی باشد که بوده است وزیر از برای امرای اشرار پیش از تو و کسی که شریک باشد با اشرار در گناهان، پس باید نباشد از برای تو صاحب راز و نجوا، پس به تحقیق که ایشان یاریگران گناهکارانند و برادران ستمکارانند و حال آنکه تو یافته باشی از وزیران جانشین و بدل بهتر از ایشان از کسی که از برای اوست مثل عقلها و تدبیرهای ایشان و نفاذ فکر ایشان و حال آنکه نباشد بر او مثل گناهان ایشان و و بالهای ایشان از کسانی که یاری نکرده باشند ستمکاری را بر ستمش و نه گناهکاری را بر گناهش. آن جماعت سبک ترند بر تو از روی تکلیف کردن و بهترند از برای تو از روی یاری کردن و مایل ترند بر تو از روی مهربان بودن و کمترند مر غیر تو را از روی الفت داشتن، پس بگیر آن جماعت را مختص از برای خلوتها و مجلس های تو.

«ثم لیکن آثرهم عندک اقولهم بمر الحق لک و اقلهم مساعده فیما یکون منک مما کره الله لاولیائه، واقعا ذاک من هواک حیث وقع و الصق باهل الورع و الصدق. ثم رضهم علی ان یطروک و لا ینجحوک بباطل لم تفعله، فان کثره الاطراء تحدث الزهو و تدنی من الغره.

یعنی هر آینه باید باشد برگزیده ترین وزرا در نزد تو، گوینده ترین ایشان سخن تلخ حق را از برای تو، کمتر کمک کنندگان ایشان تو را در کاری که واقع شود از تو از کارهایی که راضی نیست خدا آن را از برای دوستان خود، باشد آن کار از روی خواهش تو در وقتی که واقع شود یا نباشد. و بپیوند به کسان صاحب پرهیزکاری و راستی، پس ریاضت و ادب بده ایشان را بر اینکه مدح نکنند تو را در پیش روی تو و شاد نگردانند تو را به گفتار باطلی که نکرده ای آن را، پس به تحقیق که مدح پیش روکردن پدید می کند نخوت را در آن کس و نزدیک می گرداند او را به غفلت.

خوئی

(بطانه) الرجل: خاصته الملاصقون به، (الاصار) جمع اصر: الاثام، (حفلاتک): جلساتک فی الماجلس و المحافل، (الاطراء): المبالغه فی المدح و الثناء، (الزهو): الکبر، المعنی: و اعلم ان الوزیر هو المعاون و الظهیر کما قال الله تعالی حکایه عن موسی ابن عمران (رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی و اجعل لی وزیرا من اهلی هرون اخی اشدد به ازری 28 -25 سوره طه) و قد خصص هذا العنوان بمن یعاون الروساء و الملوک حتی یتبادر من لفظ وزیر فلان انه سلطان، و والی مصر باعتبار سعه میدان نفوذه یساوی ملکا من الملوک و قد کان لکل فرعون من فراعنه مصر و کل ملک من ملو که و کل وال من ولاته الاسلامیین وزراء و معاونون و هم اهیا الناس للالتصاق بالوالی الجدید و کسب الجاه عنده و اشغال مقام الوزاره لدیه و تقدیم الهدایا و تحسین الثناء و بذل العون له بما لهم من التجربه و الاطلاع علی مجاری الامور، و قلما یقدر وال جدید او ملک جدید من التخلص عن امثال هولاء، و لکنه صلوات الله علیه بین حال تلک العصابه المتمرنه علی الظلم فقال: اذا کان الوزیر وزیرا للوالی الشریر فقد شرکه فی الاثام و المظالم و لا یجوز الاعتماد علیه و اتخاذه بطانه فی امور الحکومه فانهم اعوان الاثمه و اخوان الظلمه. ثم هداه الی رجال آخرین یفضلون علی امثال هولاء من وجوه: 1- لهم مثل آرائهم و نفاذهم فی الامور مبروون من الاصار و الا وزار لعدم المعاونه علی الظلم و الاثم فیکون آرائهم اصقل و نفاذهم اکثر. 2- اولئک اخف موونه لانهم اهل صلاح و سداد و لم یعتادوا الاسراف فی المعیشه و ادخار الاموال. 3- معونتهم للوالی اکثر من الوزراء السابقین لعدم اعتیادهم بالمسامحه فی الامور. 4- لم یغیر صفاء قلوبهم المطامع و المکائد فکان حبهم للوالی خالصا و عطفهم علیه عن صمیم القلب. 5- لم یالفوا مع اناس آخرین هم اتباع و اعوان الاشرار الماضین فالفتهم مع غیر الوالی قلیل. ثم امره بالانتخاب من اولئک الوزراء الصالحین فقال (علیه السلام): (ثم لیکن آثرهم عندک اقولهم بمر الحق لک) علی خلاف عاده الولاه الظلمه الطالبین لمن یویدهم علی اهوائهم الباطله، و قد ذکر الشارح المعتزلی هنا قصه لطیفه کما یلی: اتی الولید بن عبدالملک برجل من الخوارج، فقال له: ما تقول فی الحجاج؟ قال: و ما عسیت ان اقول فیه، هل هو الا خطیئه من خطایاک، و شرر من نارک، فلعنک الله و لعن الحجاج معک و اقبل یشتمهما، فالتفت الولید الی عمر بن عبدالعزیز فقال: ما تقول فی هذا؟ قال: ما اقول فیه هذا رجل یشتمکم، فاما ان تشتموه کما شتمکم، و اما ان تعفوا عنه، فغضب الولید و قال لعمر: ما اظنک الا خارجیا، فقال عمر: و ما اظنک الا مجنونا، و قام فخرج مغضبا، و لحقه خالد ابن الریان صاحب شرطه الولید، فقال له: ما دعاک الی ما کلمت به امیرالمومنین؟ لقد ضربت بیدی الی قائم سیفی انتظر متی یامرنی بضرب عنقک، قال: او کنت فاعلا لو امرک؟ قال: نعم، فلما استخلف عمر جاء خالد بن الریان فوقف علی راسه متقلدا سیفه، فنظر الیه و قال: یا خالد ضع سیفک، فانک مطیعنا فی کل امر نامرک به، و کان بین یدیه کاتب کان للولید، فقال له: ضع انت قلمک فانک کنت تضر به و تنفع، اللهم انی قد وضعتهما فلاتر فعهما، قال: فو الله ما زالا وضیعین مهینین حتی ماتا. اقول: عمر بن عبد العزیز لما تصدی للخلافه یعلم ان مظالم بنی امیه شاعت فی الاقطار الاسلامیه و تلاطمت فکاد عرش الخلافه یسقط فدبر احسن تدبیر لتعطیل تلک المظالم و قطع ایادی المولعین بها بکل وجه ممکن، و من اهم ما نفذه اسقاط سب اهل البیت من الخطب ورد فدک الی بنی فاطمه کما ذکرناه فی مقامه و لم یال جهدا فی اصلاح الاجتماع و لکن لم یترکوه علی سریر الخلافه الا مما یقرب ثلاث سنین.

الترجمه: - بدترین وزیران تو کسانی اند که وزیر والیان بدکار پیش از تو بوده اند و با آنها در گناهان همکاری کرده اند، مبادا اینان طرفداران و مخصوصان تو باشند زیرا که یار گنهکاران و برادر ستمگرانند، تو می توانی بجای آنها بهتر از آنها را بیابی، کسانی که نظریات و نفوذ آنها را دارند ولی وزرو وبال آنها را ندارند و با ستمکاران و گنهکاران همکاری نکرده اند، این مردان پاکدامن هزینه کمتری بر تو تحمیل می کنند و نسبت به تو مهربانترند و با بیگانه ها کم الفت ترند، آنها را مخصوصان جلسه های سری و انجمنهای علنی خود قرار ده سپس برگزیده تر آنها پیش تو کسی باشد که حق را بی پرده برابر تو بگوید و در مخالف خواست حق برای دوستانش ترا کمتر مساعدت کند چه دلخواه تو باشد چه نباشد. - به پاکدامنان و راستگویان بپیوند و آنها را چنان بار آور و بپرور که تملق ترا نگویند و بکارهائی که نکرده ای بیهوده ستایش و خوشامد ترا نگویند. زیرا مدح خودپسندی آورد و بغرور کشاند.

شوشتری

(ان شر وزرائک من کان للاشرار قبلک وزیرا، و من شرکهم فی الاثام فلا یکونن لک بطانه) فی (وزراء الجهشیاری): سال عمر بن عبدالعزیز عن یزید بن ابی مسلم کاتب الحجاج فقیل له: انه غزا الصائفه، فامر بالکتاب الیه برده و قال: لا استنصر بجیش هو فیهم، فرده من الدرب. و قال ابن ابی الحدید: اتی الولید بن عبدالملک برجل من الخوارج فقال له: ما تقول فی الحجاج؟ قال: و ما عسیت ان اقول فیه، هل هو الا خطیئه من خطایاک، و شرر من نارک، فلعنک الله و لعن الحجاج معک. فالتفت الولید الی عمر بن عبدالعزیز فقال: ما تقول فی هذا؟ فقال: ما اقول فیه؟ هذا رجل یشتمکم، فاما ان تشتموه کما شتمکم، و اما ان تعفوا عنه. فغضب الولید و قال لعمر: ما اظنک الا خارجیا. فقال عمر: و ما اظنک الا مجنونا. و قام و خرج مغضبا، و لحقه خالد ابن الریان صاحب شرطه الولید، فقال له: ما دعاک الی ما کلمت به الخلیفه، لقد ضربت بیدی الی قائم سیفی انتظر متی یامرنی بضرب عنقک؟ قال: او کنت فاعلا لو امرک. قال: نعم. فلما استخلف عمر جاءه خالد، فوقف علی راسه متقلدا سیفه، فنظر الیه و قال له: یا خالد، ضع سیفنا، فانک مطیعنا فی کل امر نامرک به- و کان بین یدیه کاتب کان للولید ایضا- اقال له: وضع انت ایضا قلمک، فانک کنت تضربه و تنفع و قال: (اللهم انی وضعتهما فلا ترفعهما) و ما زالا وضیعین حتی ماتا. (فانهم اعوان الاثمه) و قد قال تعالی: (و تعاونوا علی البر و التقوی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و لا تعاونوا علی الاثم و العدوان). (و اخوان الظلمه) فی (الطبری): اقطع هشام ارضا یقال لها (دورین) فارسل فی قبضها فاذا هی خراب، فقال لذوید- کاتب کان بالشام- و یحک کیف الحیله؟ قال: ما تجعل لی. قال: اربعمائه دینار، فکتب: (دورین و قراها) ثم امضاها فی الدواوین، فاخذ شیئا کثیرا، فلما ولی هشام دخل علیه ذوید فقال له هشام: (دورین و قراها)؟! لا تلی لی ولایه ابدا، و اخرجه من الشام. فی (الکافی) عن ابن ابی یعفور قال: کنت عند الصادق (علیه السلام) اذ دخل علیه رجل من اصحابنا فقال له: انه ربما اصاب الرجل منا ضیق فیدعی الی البناء یبنیه او النهر یکریه او المسناه یصلحها فما تقول فی ذلک؟ فقال (علیه السلام): ما احب انی عقدت لهم عقده او و کیت لهم و کاء و ان لی ما بین لابتیها، لا، و لا مده بقلم، ان اعوان الظلمه یوم القیامه فی سرادق من نار حتی یحکم الله عزوجل بین العباد. و عن ابی بصیر: سالت اباجعفر (ع) عن اعمالهم فقال: لا، و لا مده قلم، ان احدکم لا یصیب من دنیاهم شیئا الا اصابوا من دینه مثله. (و انت واجد منهم خیر الخلف ممن له مثل آرائهم و نفاذهم) فی الامور (و لیس علیه مثل آصارهم) ای: ذنوبهم. (و اوزارهم) ای: اثقالهم و احمالهم من الاثام، قال تعالی: (و لا تزر وازره وزر اخری) قال الاخفش: ای: لا تاثم آثمه باثم اخری. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فی (وزراء الجهشیاری) لما توفی سلیمان بن عبدالملک کتب عمر بن عبدالعزیز و هو علی قبره بعزل اسامه بن زید و یزید بن ابی مسلم، فقال الناس الا صبر حتی یدفن الرجل. فقال: انی خفت الله تعالی و استحییته ان اقرهما یحکمان فی امور الناس طرفه عین و قد و لیت امورهم. (ممن لا یعاون ظالما علی ظلمه و لا آثما علی اثمه) فی (العقد) قال ابو عوانه: بعث الی الحجاج فقال: انی ارید ان استعین بک فی عملی. قلت: ان تستعن بی تستعن بکبیر اخرق ضعیف یخاف اعوان السوء، و ان تدعنی فهو احب الی و ان تقحمنی اقحم. قال: ان لم اجد غیرک اقحمتک. قلت: و اخری انی ما علمت الناس هابوا امیرا قط هیبتهم لک، و الله انی لاتعار من اللیل فما یاتینی النوم من ذکرک حتی اصبح و لست لک علی عمل. قال: کیف؟

قلت: فاعدت علیه. فقال: انی و الله لا اعلم علی وجه الارض خلقا هو اجرا علی دم منی، انصرف. فقمت فعدلت عن الطریق کانی لا ابصر، فقال: ارشدوا الشیخ. و فی (الجهشیاری): کان الرشید بعد صرف الفضل بن یحیی عن خراسان قلد علی بن عیسی بن ماهان لیکثر علی الفضل فی الاموال، فقتل وجوه اهل خراسان و ملوکها و جمع اموالا جلیله فحمل الی الرشید الف بدره معموله من الوان الحریر و فیها عشره آلاف الف درهم. فسر بها و قال لیحیی: این کان الفضل عن هذا. فقال یحیی: ان خراسان سبیلها ان تحمل الیها الاموال و لا تحمل منها و الفضل اصلح نیات رووسها و استجلب طاعتهم، و علی بن عیسی قتل صنادیدهم و طراخنتهم و حمل اموالهم، و لو قصدت لدرب من دروب الصیارف بالکرخ لوجدت فیه اضعاف هذه و ستنفق مکان کل درهم منها عشره. فثقل هذا القول علی الرشید، فلما انتقض امر خراسان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و خرج رافع بن اللیث و احتاج الرشید الی النهوض الیها بنفسه جعل یتذکر هذا الحدیث و یقول: صدقنی و الله یحیی، لقد انفقت مائه الف الف و ما بلغت شیئا. (اولئک اخف علیک مونه و احسن لک معونه) فی (عیون ابن قتیبه) قال بعض الخلفاء: دلونی علی رجل استعمله علی امر قد اهمنی. قالوا: کیف تریده؟ قال: اذا کان فی القوم و لیس امیرهم کان کانه امیرهم، و اذا کان امیرهم کان کانه رجل منهم. قالوا: لا نعلمه الا الربیع بن زیاد الحارثی. قال: صدقتم هو لها. و فی (المقاتل): انه (علیه السلام) لما ضرب اتاه صعصعه عائدا و قال للاذن: قل له (علیه السلام): یرحمک الله حیا و میتا، فو الله لقد کان الله فی صدرک عظیما و لقد کنت بذات الله علیما، فابلغه الاذن مقاله صعصعه فقال (علیه السلام): قل لصعصعه و انت یرحمک الله لقد کنت خفیف الموونه کثیر المعونه. (و احنی) ای: اشفق. (علیک عطفا) ای: توجها. (و اقل لغیرک الفا) فی (المعجم): کان صاحب خراسان نوح بن منصور السامانی قد ارسل الی الصاحب بن عباد- وزیر فخرالدوله بن رکن الدوله- یستدعیه الی حضرته و یرغبه فی خدمته و بذل البذول السنیه، فکان من جمله اعتذاره ان قال: کیف یحسن لی مفارقه قوم بهم ارتفع قدری و شاع بین الانام ذکری؟ ثم کیف لی بحمل اموالی مع کثره اثقالی و عندی من کتب العلم خاصه ما یحمل علی اربعمائه جمل او اکثر. (فاتخذ اولئک خاصه لخلواتک و حفلاتک) ای: اجتماعاتک. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (ثم لیکن آثرهم) ای: اکثرهم مختارا. (عندک اقولهم بمر الحق لک) فی (العقد) قال مالک ابن انس: بعث المنصور الی و الی ابن طاوس، فاتیناه و دخلنا علیه فاذا هو جالس علی فرش قد نضدت و بین یدیه نطاع قد بسطت و جلاوزه بایدیهم السیوف یضربون الاعناق، فاومی الینا ان اجلسا، فجلسنا فاطرق عنا قلیلا ثم رفع راسه و التفت الی ابن طاوس فقال له: حدثنی عن ابیک. قال: نعم، سمعت ابی یقول: قال النبی (صلی الله علیه و آله): ان اشد الناس عذابا یوم القیامه رجل اشرکه الله فی حکمه فادخل علیه الجور فی عدله، فامسک ساعه، قال مالک: فضممت ثیابی من ثیابه مخافه ان یملانی من دمه. ثم التفت الیه فقال: عظنی. قال: نعم ان الله تعالی یقول: (الم تر کیف فعل ربک بعاد ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد و ثمود الذین جابوا الصخر بالواد … ان ربک لبالمرصاد). قال مالک فضممت ثیابی من ثیابه مخافه ان یملا ثیابی من دمه، فامسک ساعه حتی اسود ما بیننا و بینه، ثم قال: یا ابن طاوس! ناولنی هذه الدواه، فامسک عنه ثم قال ناولنی هذه الدواه، فامسک فقال: ما یمنعک ان تناولنیها، قال: اخشی ان تکتب بها معصیه فاکون شریکک فیها. فلما سمع ذلک قال: قوما عنی. فقال ابن طاوس: ذلک ما کنا نبغی منذ الیوم. قال مالک: فما زلت اعرف لابن طاوس فضله. (و اقلهم مساعده فیما یکون منک مما کره الله لاولیائه واقعا ذلک من هواک حیث وقع) و زاد فی (روایه التحف): (فانهم یقفونک علی الحق، و یبصرونک ما یعود علیک نفعه). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فی (العقد) قال الشعبی: ان زیادا کتب الی الحکم بن عمرو الغفاری و کان علی الصائفه- ان معاویه کتب الی ان اصفی له الصفراء و البیضاء فلا تقسم بین الناس ذهبا و لا فضه، فکتب الیه: و جدت کتاب الله قبل کتاب معاویه، و لو ان السماوات و الارض کانتا علی عبد رتقا فاتقی الله لجعل الله له منهما مخرجا. ثم نادی فی الناس فقسم لهم ما اجتمع من الفی ء. (و فیه): ارسل ابن هبیره الی الحسن البصری و الشعبی، فقال للحسن: ما تری فی کتب تاتینا من عند یزید بن عبدالملک فیها بعض ما فیها، فاذا انفذتها وافقت سخط الله و ان لم انفذها خشیت علی دمی؟ فقال له الحسن: هذا الشعبی فقیه الحجاز عندک. فساله فرفق له الشعبی و قال له: قارب و سدد، فانما انت عبد مامور. فالتفت ابن هبیره الی الحسن و قال: ما تقول انت؟ فقال له: یا بن هبیره! خف الله فی یزید و لا تخف یزید فی الله، یا بن هبیره! ان الله مانعک من یزید و ان یزید لا یمنعک من الله، اابن هبیره! لا طاعه لمخلوق فی معصیه الخالق، فانظر ما کتب الیک فیه یزید فاعرضه علی کتاب الله فما وافقه فانفذه و ما خالفه فلا تنفذه، فان الله اولی بک من یزید و کتاب الله اولی بک من کتابه. فضرب ابن هبیره بیده علی کتف الحسن و قال: هذا صدقنی و رب الکعبه، و امر له باربعه آلاف وللشعبی بالفین، فاما الحسن فارسل الی المساکین فلما اجتمعوا فرقها، و اما الشعبی فقبلها و شکر علیها. (و فیه): شاور معاویه الاحنف بن قیس فی استخلاف ابنه یزید، فسکت عنه فقال: ان صدقناک اسخطناک و ان کذبناک اسخطنا الله و سخطک اهون (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علینا من سخط الله. فقال له معاویه: صدقت. (و فیه): و دخل الزهری علی الولید بن عبدالملک فقال له: ما حدیث یحدثنا به اهل الشام. قال: و ما هو؟ قال: یحدثوننا ان الله اذا استرعی عبدا رعیته کتب له الحسنات و لم یکتب علیه السیئات. قال: باطل. انبی خلیفه الله اکرم علی الله ام خلیفه غیر نبی. قال: بل خلیفه نبی. قال: فان الله تعالی یقول لنبیه داود (ع) (یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لا تتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله ان الذین یضلون عن سبیل الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب) فهذا و عید لنبی خلیفه، فما ظنک بخلیفه غیر نبی. قال: ان الناس لیغروننا عن دیننا. (و الصق باهل الورع و الصدق) زاد فی روایه (التحف) (و ذوی العقول و الاحساب). و فی (عیون ابن قتیبه): استشار عمر بن عبدالعزیز فی قوم یستعملهم فقال له بعض اصحابه: علیک باهل العذر. قال: و من هم؟ قال: هم الذین ان عدلوا فهو ما رجوت منهم، و ان قصروا قال الناس قد اجتهد عمر. (ثم رضهم) من راض المهر یروضه ریاضه و ریاضا. (علی الا یطروک) ای: لا یمدحوک. (و لا یبجحوک) بتقدیم الجیم و تشدیدها، ای: لا یفرحوک. (بباطل لم تفعله فان کثره الاطراء) و المدح. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (تحدث الزهو) ای: الکبر. (و تدنی) ای: تقرب (من الغره) ای: الاغترار، و زاد فی خبر (التحف) (و الاقرار بذلک یوجب المقت من الله) قالوا المدح وافد الکبر. و فی (عیون ابن قتیبه) قال ابن المقفع: ایاک اذا کنت والیا ان یکون من شانک حب المدح و التزکیه و ان یعرف الناس ذلک منک، فتکون ثلمه من الثلم یقتحمون علیک منها و بابا یفتتحونک منه، و غیبه یغتابونک بها و یضحکون منک لها، و اعلم ان قابل المدح کمادح نفسه، و المرء جدیر ان یکون حبه المدح هو الذی یحمله علی رده، فان الراد له ممدوح و القابل له معیب.

مغنیه

(ان شر وزرائک من کان للاشرار الخ) … اکثر الناس یلقون الحاکم بالریاء و التصنع، و یثنون علیه بما لیس فیه، و بالخصوص اذا کان من الطغاه و الاشرار، و من البداهه ان الشریر لا یصحبه الا من کان من فصیلته و علی شاکلته، و لذا حذر الامام من اعوان الائمه و اخوان الظلمه، و اوصی عامله ان ینظر الی ماضی اعوانه و اخوانه و تاریخهم و مقاصدهم، و ان یختار من حسنت سیرته و طابت سریرته. (و انت واجد منهم الخ).. یقول الامام لعامله: دع اهل السوبق فیی المثالب و الجرائم حتی و لو بلغوا الغایه من الوعی و الذکاء، فانهم یخادعون و یضللون، و یتخذون من عقولهم و ذکائهم اداه للصوصیه.. و علیک باهل الدین و الصلاح، فانهم لا یغشون من استنصحهم، و لا یرون لهم فضلا علیه، لانهم یعطون کل انسان من انفسهم ما یرغبون فی مثله، و فیهم الکثیر من اهل الرای السلیم، و العقل الحکیم. تجد الاشاره الی ان الامام لا ینهی عن الاستعانه بالمجرم ان کان عنده شیءمن الخیر و الاحسان، و انما ینهی عن الوثوق به و الاطمئنان ای دینه و ضمیره.. و ما من احد الا و فیه خیر و شر، و لا ینبغی ان یمنعنا شره عن الانتفاع بخیره. (ثم لیکن آثرهم عندک اقولهم بمر الحق لک). الحق مر و ثقیل علی اهل الهوی و الجهل، اما اهل العلم و العدل فالحق ضالتهم انی کان و یکون، و یجهرون به، و لا یخشون فیه لومه لائم.. فاذا ظفرت بواحد منهم فقربه الیک، و استمع له، و ارفع من شانه (و اقلهم مساعده فیما یکون منک الخ).. ایضا قرب الیک من لا یساعدک علی باطل لمنفعه عاجله و مسره زائله، و لا یزین لک فعل ما ینبغی ترکه، و ترک ما بنبغی فعله (ثم رضهم) ای عودهم (علی ان لا یطروک الخ).. کما یفعل الانتهازیون من اهل النفاق و الریاء.. و لیس من شک ان الحاکم الواعی یعلم دخیلتهم و اهدافهم، و ینزلهم فی المکان اللائق بهم، و لا یغتر بتصفیقهم و هتافهم الا جاهل سخیف، او مزیف خائن ما شاکلتهم و اخلاقهم.والتروید و الترویض: التعوید. و حسن البلاء: احسان. و سوء البلاء: ضده. و ما الزم ما فی محل نصب بنزع الخافض، و بادعی الباء زائده، و نصبا مفعول یقطع.

عبده

… یکونن لک بطانه: بطانه الرجل بالکسر خاصته و هو من بطانه الثوب خلاف ظهارته و الاثمه جمع آثم فاعل الاثم ای الذنب و الظلمه جمع ظالم … منهم خیر الخلف: منهم متعلق بالخلف او متعلق بواجد و من مستعمله فی المعنی الاسمی بمعنی بدل … آصارهم و اوزارهم: الاصار جمع اصر بالکسر و هو الذنب و الاثم و کذلک الاوزار … و اقل لغیرک الفا: الالف بالکسر الالفه و المحبه … بمر الحق لک: لیکن افضلهم لدیک اکثرهم قولا بالحق المر و مراره الحق صعوبته علی نفس الوالی … من هواک حیث وقع: واقعا حال مما کره الله ای لا یساعدک علی ما کره الله حال کونه نازلا من میلک الیه ای منزله ای و ان کان من اشد مرغوباتک … علی ان لا یطروک: رضهم ای عودهم علی ان لا یطروک ای یزیدوا فی مدحک و لا یبجحوک ای یفرحوک بنسبه عمل عظیم الیک و لم تکن فعلته و الزهو بالفتح العجب و تدنی ای تقرب من العزه ای الکبر

علامه جعفری

فیض الاسلام

بدترین وزیران تو (کسی را که بر شئون مملکت گماشته از رای و اندیشه اش کمک می طلبی) وزیری است که پیش از تو وزیر اشرار و بدکرداران و در گناهان (کارهای ناشایسته) با آنها شریک و انباز بوده، پس (چنین کس) نباید از خواص و نزدیکان تو باشد، زیرا آنان یار گناهکاران و برادر (همراه) ستمگران هستند، در حالی که تو به جای آنها در کسانی که دارای اندیشه ها و کاربریهای نیکو مانند آنها (در امور مملکت) هستند میتوانی بهترین وزیر را بیابی که چنان گناهان و کارهای زشت آنان (که در حکومت اشرار مرتکب شده اند) بر او نیست، و ستمگر را بر ستم و گناهکار را بر گناهش همراهی و یاری نکرده اند: هزینه ایشان برای تو سبکتر (زیرا اندک نعمت تو را بسیار دانسته از آن قدردانی نموده سپاسگزار می باشند) و یاریشان برایت نیکوتر، و میل و رغبتشان به تو از روی مهربانی بیشتر، و دوستیشان با غیر تو کمتر است، پس ایشان را در خلوتها و مجلسهای خود از نزدیکان قرار ده، و باید برگزیده ترین ایشان نزد تو وزیری باشد که سخن تلخ حق به تو بیشتر گوید، و کمتر تو را در گفتار و کردارت که خدا برای دوستانش نمی پسندد بستاید اگر چه سخن تلخ و کمتر ستودن خواهش و آرزوی تو سبب دلتنگیت شود (هر چند گفتار و کردار تلخ او بر تو گران آید و از روش او خشنود نباشی). و خود را به پرهیزکاران و راستگویان بچسبان (همیشه با آنها همنشین باش) و آنان را وادار و بیاموز که بسیار تو را نستایند، و از اینکه نادرستی به جا نیاورده ای (و شایسته بیان نیست) تو را شاد نگردانند (تا تو را به خود متوجه سازند) زیرا بسیاری اصرار در ستایش شخص را خودپسند ساخته سرکشی بار می آورد.

زمانی

سید محمد شیرازی

(ان شر وزرائک) الوزیر هو الموازر للعمل (من کان للاشرار قبلک وزیرا) لانه مکروه عند الناس، منحرف النفس (و من شرکهم فی الاثام) و المعاصی (فلا یکونن) امثال هذا الوزیر (لک بطانه) ای وزیرا و خاصه لک (فانهم اعوان الاثمه) جمع آثم ای فاعل الاثم، فان من اعتاد علی الاثم یعین الاثمین. (و اخوان الظلمه) جمع ظالم، و اخو الظالم لا یعین العادل، بل یعین الظالم- فان الطیور علی اشکالها تقع- (و انت) یا مالک (واجد) ای تجد (منهم) ای بدل هولاء الوزراء (خیر الخلف) فان البلاد لا تخلو عن الحکماء المعتدلین (ممن له مثل آرائهم) الصائبه (و نفاذهم) فی الامور، بمعرفه کیفیه العمل، و الاتیان بالفعل فعلا (و لیس علیه مثل اصارهم) جمع اصر، و هو: الذنب و الحمل الثقیل (و اوزارهم) جمع وزر، بعمنی: الاثم. (ممن لم یعاون ظالما علی ظلمه) حتی یکون له سابق سی ء عند الله و عند الناس (و لا اثما علی اثمه) و ان لم یکن الاثم ظلما للغیر، کشرب الخمر و ما اشبه (اولئک) الوزراء الذین لیس لهم سابقه سوء (اخف علیک مونه) فانهم لم یعتاد وا اخذ الاموال من الولات، حتی یریدوا مثلها منک (و احسن لک معونه) لانهم لم یترهلوا فی الحکم حتی یثقل علیهم العمل، (و احنی علیک عطفا) ای اکثر حنوا و میلا و تعطفا علیک، لانه یرون انک ولی نعمتهم. (و اقل لغیرک الفا) ای الفه و محبه، اذ لم یسبق لهم حکم حتی الفوا الناس (فاتخذ اولئک) الجدد من الوزراء (خاصه لخلواتک) تخلو بهم للاستشاره (و حفلاتک) اذا اردت ان تحتفل بشی ء و المراد اجتماعاتک بالناس للاعیاد و اشباه ذلک (ثم لیکن اثرهم عندک) ای افضلهم لدیک الذی تقدمه علی غیره (اقولهم بمر الحق لک) ای اکثر تکلما بالحق المحض، و الاتیان بلفظ (مر) لان الحق مر، بخلاف الباطل الذی هو حلو، لانه انفکاک عن القید و التبعه. (و اقلهم مساعده فیما یکون منک مما کره الله لاولیائه) کصرف العمر فی البطاله، و ما اشبه بان یکون ذلک الوزیر لا یساعدک علی مثل هذا الامر، و انما: یساعدک فی الامور الحسنه (واقعا ذلک) المکروه لله (من هواک حیث وقع ای و انکان ذلک الامر من اشد مرغوباتک، و کلمه (واقعا) حال مما کره الله، فان بعدم مساعده الوزیر لک یعرف انه لا یعمل حسب هواک و انما یعمل حسب اوامر الله و الصلاح (الصق) ای اقترب، یا مالک (باهل الورع) الخائفین من الله سبحانه. (و الصدق) الصادقین فی اعمالهم و اقوالهم (ثم رضهم) ای عودهم، من الریاضه (علی ان لا یطروک) ای لا یمدحوک (و لا یبجحوک) ای: لا یفرحوک (بباطل لم تفعله) بان یقولوا فعل الوالی کذا، و الحال انک لم تفعله، و انما فعله غیرک (قان کثره الاطراء) و المدح (تحدث) فی الممدوح (الزهو) ای الفخر و العجب بالنفس (و تدنی) ای تقرب الممدوح (من العزه) ای الکبر و الاعتزاز، و کل ذلک رذیله

موسوی

الاثام: المعاصی. بطانه الرجل: خاصته الملاصقون به. اعوان: مساعدون و انصار. الاصار: الاثام. احنی: اعطف. حفلاتک: جلساتک فی المجامع و المحافل. آثرهم: افضلهم. الصق: قرب. رضهم: عودهم. الاطراء: المدح المبالغ فیه. یبجحوک: یسروک. الزهو: الکبر. (ان شر و زرائک من کان للاشرار قبلک وزیرا، و من شرکهم فی الاثام فلا یکونن لک بطانه، فانهم اعوان الاثمه، و اخوان الظلمه، و انت واجد منهم خیر الخلف ممن له مثل آرائهم و نفاذهم، و لیس علیه مثل آصارهم و اوزارهم و آثامهم ممن لم یعاون ظالما علی ظلمه و لا آثما علی اثمه، اولئک اخف علیک موونه، و احسن لک معونه، و احنی علیک عطفا، و اقل لغیرک الفا، فاتخذ اولئک خاصه لخلواتک و حفلاتک. ثم لیکن آثرهم عندک اقولهم بمر الحق لک و اقلهم مساعده فیما یکون منک مما کره الله لاولیائه، واقعا ذلک من هواک حیث وقع. و الصق اهل الورع و الصدق ثم رضهم علی ان لا یطروک و لا یبجحوک بباطل له تفعله، فان کثره الاطراء تحدث الزهو و تدنی من العزه) الوزیر، عفوا معالی الوزیر، عفوا العفو معالی الاستاذ الوزیر هکذا نسمی الظلمه فی زماننا- و کل و زرائنا ظلمه- لیس و زراء هذا الزمن اعوان للظلمه بل هم اشد الناس ظلما و قساوه، ما رسوا علی الانسان افظع اسالیب التضلیل و الخیانه و الاستهتار و المهانه، لو جئنا لنفتح دفاترهم لسودنا صفحات جمه کلها او ساخ و مهانات، کلها عار و خزی … فهذا الوزیر قد سرق باسم وزارته ملایین الملایین، و هذا الوزیر قد نهب خیرات البلد و حارب الضمیر و الوجدان، و هذا الوزیر قد استطاع ان یبنی قصرا یعجز تجار الرقیق فی الزمن القدیم من بنائه، و هذا الوزیر یحیی لیالیه الحمراء بین بنات الهوی و حانات الدعاوه کله عهر و دنائه … و هذا الوزیر قد سخر کل المومسات و العاهرات من اجل ان یتصل بالمسوولین کی یستلم مرکزه. و هذا الوزیر قد عمل عمیلا لمده مدیده تحت و کاله الاستخبارات الاجنبیه و هکذا دوالیک … بالوعه لا یخرج منها الا القذاره … هذا هو حال الوزراء فی زماننا، واقع ماساوی قضی علی کثیر من الطموحات و الامال، للشعوب المستضعفه. ان الامام یوصی ان لا یتعامل الوالی مع هولاء الوزراء الذین کانوا فی عهد الطاغوت اعوانا له فان نفسیتهم الخبیثه و سلوکهم المشین و ممارساتهم الشاذه و انحرافهم القدیم یوثر علی ثقه الناس بالوالی من جهه و یدفع الجماهیر الی التشکیک فی البناء الاجتماعی للمجتمع المسلم و انه عاجز عن تقدیم نماذج بدلیه عن هولاء الوزراء الاشرار. و من هنا یدفع الامام بوصیته للوالی ان ینحی هولاء الوزراء الذین عاونوا الطاغوت، ینحیهم جانبا فان فی المجتمع الاسلامی من به الکفائه ممن لم یتدنس بمرافقه الظلمه و لم یعنهم فی جورهم و هذا الانسان الطاهر الذی لم یتدنس یستطیع ان یندفع باخلاص و یعاون برغبه و یسعی بعطف و حنان کی یثبت الحق و یدفع الباطل و یعمل بمقتضی نظافه باطنه و طهاره ضمیره … ثم ان هولاء الاعوان الجدد یختلفون فی و ثاقتهم و اخلاصهم و لیکن احب هولاء لنفس الوالی من یتکلم بمر الحق و یعلن الحقیقه عاریه و ان لم تعجب الوالی و لم ترضه فان القضیه لیست قضیه محسوبیات و زعامات و لا قضیه ارضاء له او اکتسابا لوده و کذلک احب الاعوان للوالی یجب ان یکون من لم یعن الوالی عما یبعده عن الله و هذا من باب الامر بالمعروف و النهی عن المنکر المطلوب تحقیقه من کل انسان و فی کل زمان و مکان. ثم ان علی الوالی ان یجمع حوله اهل الورع و الصدق و یزرع فی نفوسهم عدم اطرائه و مدحه فان ذلک یجعل فی النفس زهوا و کبرا و قد یودی الی انحراف فی الضمیر و السلوک و قد قال الشاعر: شارب الخمر قد یظل سلیما شارب المدح لن یظل سلیما

دامغانی

ضمن شرح جمله «همانا بدترین وزیران تو آنانی هستند که پیش از تو وزیر اشرار بوده اند» پس از استشهاد به یکی دو آیه قرآن مجید، داستان تاریخی زیر را آورده است: مردی از خوارج را پیش ولید بن عبد الملک آوردند، ولید از او پرسید در باره حجاج چه می گویی؟ گفت: می خواهی چه بگویم، مگر جز این است که او یکی از خطاهای تو و شرری از شعله تو است، خداوند تو را و همراه تو حجاج را لعنت کناد و شروع به دشنام دادن به آن دو کرد. ولید به عمر بن عبد العزیز نگریست و گفت: در باره این مرد چه می گویی؟ عمر گفت: چه بگویم، مردی است که شما را دشنام داده است، اگر می خواهید دشنامش دهید همان گونه که به شما دشنام داده است و یا او را عفو کنید. ولید خشمگین شد و به عمر بن عبد العزیز گفت: تو را جز خارجی نمی پندارم. عمر بن عبد العزیز گفت: من هم تو را جز دیوانه ای نمی پندارم و برخاست و خشمگین بیرون رفت. خالد بن ریان سالار شرطه ولید، خود را به عمر بن عبد العزیز رساند و گفت: چه چیزی تو را واداشت که با امیر مؤمنان این گونه سخن بگویی من دسته شمشیرم را در دست داشتم و منتظر بودم چه هنگامی فرمان به زدن گردنت می دهد. عمر گفت: بر فرض که به تو فرمان می داد آن را انجام می دادی؟ گفت: آری. چون عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید، خالد بن ریان در حالی که شمشیر خود را حمایل کرده بود آمد و بالا سر او ایستاد.

عمر به او نگریست و گفت: ای خالد شمشیرت را کنار بگذار که تو در هر فرمانی که ما بدهیم فرمان برداری. مقابل عمر دبیری نشسته بود که دبیری ولید را هم عهده دار بود، به او هم گفت: قلمت را بر زمین بگذار که با آن هم سود می رسانی و هم زیان، بار خدایا من این دو را فرو نهادم آنان را به رفعت مرسان و به خدا سوگند خالد و آن دبیر از آن پس تا هنگامی که مردند، فرومایه و زبون بودند.

غزالی در کتاب احیاء علوم الدین می نویسد: همین که زُهری به درگاه خلیفه پیوست و با قدرتمندان در آمیخت یکی از برادران دینی او برایش چنین نوشت: ای ابا بکر، خداوند ما و تو را از فتنه ها به سلامت دارد، تو گرفتار حالتی شده ای که برای هر کس که تو را می شناسد، شایسته است برای تو دعا کند و بر تو رحمت آورد. که تو پیری سالخورده شده ای نعمتهای خداوند نسبت به تو از آنچه از کتاب خود به تو فهمانده و از سنت پیامبرش آموزش داده، بسیار سنگین است و بار گرانی بر دوش توست. خداوند از علما این چنین عهد و پیمان نگرفته بلکه فرموده است: «برای آنکه آن را بر مردم روشن سازید و پوشیده مداریدش»، و بدان ساده ترین کاری که مرتکب شده ای و سبک ترین گناهی که بر دوش کشیده ای، این است که انیس تنهایی ستمگران شده ای و با نزدیک شدن به کسی که حق را انجام نمی دهد، راه گمراهی را آسان پیموده ای. ستمگران با نزدیک ساختن تو به خودشان باطلی را رها نکرده اند، بلکه تو را به صورت محوری در آورده اند که سنگ آسیاب ستم ایشان بر گرد تو می گردد و تو را پلی قرار داده اند که برای رسیدن به گناه خود از آن می گذرند و نردبانی برای وصول به گمراهی خویش گرفته اند. وانگهی در پناه نام تو در دل عالمان شک می افکنند و دلهای نادانان را در پی خود می کشند، آنچه که برای تو آباد کرده اند در قبال آنکه دین و حال خوش تو را به تباهی داده اند، چه بسیار چیزها که از تو بهره برداری کرده اند و در امان نیستی که از آن گروه باشی که خداوند در باره شان فرموده است: «پس از ایشان گروهی جانشین آنان شدند که نماز را تباه ساختند و از شهوتها پیروی کردند و به زودی به گمراهی خواهند افتاد.» ای ابا بکر تو با کسی معامله می کنی که نادان نیست و فرشته ای بر تو موکل است که غافل نمی ماند، دین خود را که دردمند شده است، مداوا کن و زاد و توشه خویش را فراهم ساز که سفری دور و دراز در پیش است «و هیچ چیز بر خدا در زمین و آسمان پوشیده نمی ماند»، و السّلام.

وی همچنین ضمن شرح این جمله «ثم رُضهم علی الّا یطروک»، «و سپس ایشان را چنان تربیت کن که تو را تملق نگویند و در حضورت ستایش نکنند»، چنین آورده است: در خبر آمده است: «بر چهره ستایشگران چاپلوس خاک بپاشید».

مردی در حضور علی علیه السّلام او را ستود و فراوان مدح کرد، آن مرد در نظر علی به نفاق متهم بود. به او فرمود: من فروتر از آن هستم که گفتی و فراتر از آنم که در دل داری.

به روز بیعت با عمر بن عبد العزیز، خالد بن عبد الله قسری برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین خلافت هر کس را آراسته باشد، تو خلافت را آراسته ای و هر کس را به شرف رسانده باشد، اینک تو خلافت را به شرف رساندی، تو همان گونه ای که شاعر گفته است:

و اذ الدرّ زان حسن وجوه کان للدّر حسن وجهک زینا

عمر بن عبد العزیز گفت: به این دوست شما سخنوری ارزانی شده و از خرد محروم شده است و فرمان داد بنشیند.

مکارم شیرازی

بخش هشتم

إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِکَ مَنْ کَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَکَ وَزِیراً،وَمَنْ شَرِکَهُمْ فِی الآْثَامِ فَلَا یَکُونَنَّ لَکَ بِطَانَهً،فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَهِ،وَإِخْوَانُ الظَّلَمَهِ،وَأَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَیْرَ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَنَفَاذِهِمْ،وَلَیْسَ عَلَیْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ وَأَوْزَارِهِمْ وَآثَامِهِمْ،مِمَّنْ لَمْ یُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَی ظُلْمِهِ،وَلَا آثِماً عَلَی إِثْمِهِ أُولَئِکَ أَخَفُّ عَلَیْکَ مَؤُونَهً،وَأَحْسَنُ لَکَ مَعُونَهً،وَأَحْنَی عَلَیْکَ عَطْفاً،وَأَقَلُّ لِغَیْرِکَ إِلْفاً، فَاتَّخِذْ أُولَئِکَ خَاصَّهً لِخَلَوَاتِکَ وَحَفَلَاتِکَ،ثُمَّ لْیَکُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَکَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَکَ وَأَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَهً فِیمَا یَکُونُ مِنْکَ مِمَّا کَرِهَ اللّهُ لِأَوْلِیَائِهِ،وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ هَوَاکَ حَیْثُ وَقَعَ.وَالْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَالصِّدْقِ؛ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَی أَلَّا یُطْرُوکَ وَلَا یَبْجَحُوکَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ،فَإِنَّ کَثْرَهَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ،وَتُدْنِی مِنَ الْعِزَّهِ.

ترجمه

بدترین وزرای تو کسی است که پیش از تو وزیر«زمامداران شرور»بوده و در گناهان آنها شرکت داشته است.چنین کسی هرگز نباید محرم اسرار تو باشد.آنها معاون گنهکاران و برادران ستمکارانند.این در حالی است که تو می توانی جانشینان خوبی به جای آنان انتخاب کنی،از کسانی که از نظر فکر و نفوذ اجتماعی کمتر از آنها نیستند؛ولی بار سنگین اعمال خلاف،گناهان و معاصی آنها را بر دوش ندارند؛از کسانی که هرگز ستمگری را در ستمش یاری نکرده و گناهکاری را در گناهش معاونت ننموده اند.هزینه این افراد بر تو سبک تر و همکاری و یاریشان بهتر و محبتشان با تو بیشتر و انس و الفتشان با غیر تو

(و بیگانگان) کمتر است،بنابراین آنها را از خواص خود در خلوت ها و رازدار خویش در محافل خصوصی قرار بده.سپس (از میان آنها) افرادی را مقدم دار که در گفتن حقایق تلخ برای تو از همه صریح اللهجه تر باشند و در مساعدت و همراهی با تو در اموری که خداوند برای اولیایش دوست نمی دارد کمتر کمک کنند؛خواه موافق میل تو باشد یا نه.

به اهل ورع و صدق و راستی بپیوند سپس آنها را طوری تربیت کن که از تو ستایش بیجا نکنند (و از تملق و چاپلوسی بپرهیزند و نیز) تو را به اعمال نادرستی که انجام نداده ای تمجید ننمایند،زیرا مدح و ستایش فراوان،عُجب و خودپسندی به بار می آورد و انسان را به کبر و غرور نزدیک می سازد.

شرح و تفسیر: وزرای خوب و بد

امام علیه السلام بعد از بیان صفات مشاوران در بخش گذشته،در این بخش به سراغ صفات و ویژگی های وزیران و همکاران در حکومت می رود.نخست افرادی را که صفات منفی دارند معرفی می کند و بعد واجدان صفات نیک و سپس توصیه های لازمی را که باید نسبت به آنها ایفا بشود شرح می دهد.می فرماید:

«بدترین وزرای تو کسی است که پیش از تو وزیر«زمامداران شرور»بوده و در گناهان آنها شرکت داشته است چنین کسی هرگز نباید محرم اسرار تو باشد»؛ (إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِکَ مَنْ کَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَکَ وَزِیراً،وَ مَنْ شَرِکَهُمْ فِی الآْثَامِ فَلَا یَکُونَنَّ لَکَ بِطَانَهً{«بطانه» در اصل به معنای زیرین است (مقابل «ظهاره» که لباس رویین است) سپس این واژه به معنای محرم اسرار به کار رفته است.}).

امام علیه السلام در اینجا به مسأله حسن سابقه و سوء سابقه اشاره می کند و بررسی

سوابق اشخاص را در انتخاب آنها برای کارهای مهم لازم می شمرد.این همان چیزی است که در دنیای امروز به صورت برگ اوّل پرونده کارگزاران و کارمندان در آمده است.

سپس امام علیه السلام دلیل آن را به طور شفاف بیان می کند و می فرماید:«آنها معاون گنهکاران و برادران ستمکارانند»؛ (فَإِنَّهُمْ أَعْوَانُ الْأَثَمَهِ{«الأثمه» جمع «آثم» به معنای گنهکار است.} ،وَ إِخْوَانُ الظَّلَمَهِ).

بعضی کسانی که سال ها با افراد ظالم و ستم پیشه همکاری داشته اند صفات زشت و نکوهیده به صورت حالت و عادت و سجیه آنها درآمده و به فرض اظهار توبه کنند باز هم قابل اعتماد نیستند به ویژه آنکه انسان های لایق و بدون سوء سابقه در جامعه وجود دارند،لذا در ادامه سخن می افزاید:«این در حالی است که تو می توانی جانشینان خوبی به جای آنان انتخاب کنی،از کسانی که از نظر فکر و نفوذ اجتماعی کمتر از آنها نیستند؛ولی بار سنگین اعمال خلاف، گناهان و معاصی آنها را بر دوش ندارند؛از کسانی که هرگز ستمگری را در ستمش یاری نکرده و گناهکاری را در گناهش معاونت ننموده اند»؛ (وَ أَنْتَ وَاجِدٌ مِنْهُمْ خَیْرَ الْخَلَفِ مِمَّنْ لَهُ مِثْلُ آرَائِهِمْ وَ نَفَاذِهِمْ،وَ لَیْسَ عَلَیْهِ مِثْلُ آصَارِهِمْ{«آصار» جمع «إصر» بر وزن «مصر» در اصل به معنای نگهداری و محبوس ساختن است سپس به کارهای سنگین که انسان را از فعالیت باز می دارد اطلاق شده است و همچنین به گناهانی که بر دوش انسان سنگینی می کند و در جمله بالا همین معنا اراده شده است.} وَ أَوْزَارِهِمْ{«أوزار» جمع «وزر» بر وزن «مصر» در اصل به معنای بار سنگین است و به گناهان بزرگ که مسئولیتش بر دوش انسان سنگینی میکند اطلاق شده و بعضی گفته اند: وزرگناهان سنگین تر از اصر است.} وَ آثَامِهِمْ،مِمَّنْ لَمْ یُعَاوِنْ ظَالِماً عَلَی ظُلْمِهِ،وَ لَا آثِماً عَلَی إِثْمِهِ).

از این تعبیر به خوبی استفاده می شود حتی کسانی که یک نقطه سیاه در پرونده پیشین آنها هست نباید برای کارهای مهم،وزارت و امثال آن برگزیده شوند،بلکه لازم است حسن سابقه آنها بر همگان روشن باشد.

در پایان این سخن چنین نتیجه می گیرد و می فرماید:«هزینه این افراد بر تو

سبک تر و همکاری و یاریشان بهتر و محبّتشان با تو بیشتر و انس و الفتشان با غیر تو (و بیگانگان) کمتر است،بنابراین آنها را از خواص خود در خلوت ها و رازدار خویش در محافل خصوصی قرار بده»؛ (أُولَئِکَ أَخَفُّ عَلَیْکَ مَؤُونَهً وَ أَحْسَنُ لَکَ مَعُونَهً،وَ أَحْنَی{«احنی» در اصل به معنای عطف توجه به شخص یا چیزی داشتن است و «عطف» به معنای محبت کردن آمده است.} عَلَیْکَ عَطْفاً،وَ أَقَلُّ لِغَیْرِکَ إِلْفاً{«الف» به معنای الفت داشتن و انس گرفتن است} فَاتَّخِذْ أُولَئِکَ خَاصَّهً لِخَلَوَاتِکَ وَ حَفَلَاتِکَ{«حفلات» جمع «حفل» بر وزن «هفت» در اصل به معنای محلی است که آب در آن جمع می شود سپس به هر محل اجتماع بزرگ و مجلسی اطلاق شده است و به مجلس نیز محفل گفته میشود.}).

امام علیه السلام در این عبارات کوتاه و پر معنا چهار نقطه قوت برای افرادی که دارای سوء سابقه نیستند ذکر می کند:

1.آن ها هزینه کمتری بر والی دارند،زیرا قبلاً منافع نامشروعی از حاکمان ظلم به آنها نرسیده تا پرتوقع باشند.

2.یاری آنها بهتر و بیشتر است،چرا که نیّاتشان خالص است و کمک هایشان مخلصانه.

3.آنها محبّتشان بیشتر است،زیرا اتحاد فکر و سلیقه و هماهنگی در صفات و نیّات سبب جوشش محبّت آنها می گردد و به حکم: ذره ذره کاندر این ارض و سماست جنس خود را همچو کاه و کهرباست

تجاذب بسیاری میان تو و آنهاست.

4.اینها با بیگانگان سر و سرّی ندارند.تنها تو را می بینند و تو را می خواهند.

این نکته نیز واضح است که یاران ظالمان پیشین نه تنها معاونان خوبی برای والی نخواهند بود،بلکه چون مردم از سوابق سوء آنها آگاهند با آنها همکاری نمی کنند و اعتمادشان به والی و زمامدار نیز کم می شود.

ابن ابی الحدید پس از نقل این روایت معروف:

«یُنادی یَوْمَ الْقِیامَهِ أیْنَ مَنْ بَرِئَ لَهُمْ-اَیْ لِلظّالِمینَ-قَلَماً؛ روز قیامت منادی فریاد می زند:کجا هستند کسانی که قلمی را تراشیدند و به دست ظالمان دادند (تا حکم ظلمی بنویسند،بیایند و کیفر اعمالشان را ببینند)».داستانی را نقل می کند که مردی را نزد ولید بن عبد الملک آوردند.ولید از او پرسید:درباره حجاج چه می گویی؟ گفت:من چه درباره او بگویم.او گناهی از گناهان تو و شعله ای از آتشت بود.خدا هم تو را لعنت کند و هم حجاج را با تو.و شروع کرد به دشنام دادن به هر دو.ولید به عمر بن عبدالعزیز (عموزاده ولید) که در کنارش بود نگاهی کرد و گفت:درباره این شخص چه می گویی؟ عمر بن عبد العزیز گفت:چه می خواهی بگویم؟ این مردی است که به همه شما دشنام می دهد.یا همانند او دشنامی بده یا او را عفو کن.ولید خشمگین شد و به او گفت:من تو را فقط یک آدم خارجی و بیگانه می دانم.عمر گفت:من هم تنها تو را مجنون فکر می کنم.برخاست و خشمگین بیرون رفت.

خالد بن ریان که رئیس شرطه (نیروی انتظامی) ولید بود برخاست و همراه او رفت و به عمر بن عبدالعزیز گفت:چرا به امیرمؤمنان! (منظور ولید است) چنین گفتی؟ من دستم را به قبضه شمشیر برده بودم منتظر بودم کی به من دستور می دهد گردن تو را بزنم.عمر بن عبد العزیر گفت:اگر چنین دستوری به تو داده بود انجام می دادی؟ خالد گفت:آری.(این ماجرا گذشت) هنگامی که عمر بن عبد العزیز به خلافت رسید خالد آمد بالای سر عمر (به عنوان محافظ) ایستاد در حالی که شمشیر بر کمر داشت.عمر نگاهی به او کرد و گفت:شمشیرت را بر زمین بگذار تو باید مطیع ما باشی در هر چه دستور می دهیم و در برابر او کاتب و نویسنده سابق ولید بود.به او گفت:تو هم قلمت را بر زمین بگذار،زیرا گاه با آن ضرر می زدی و گاه منفعت می رساندی.بعد عرضه داشت:خداوندا من این

هر دو را بر زمین گذاشتم تو هرگز آنها را بالا مبر.راوی می گوید:به خدا سوگند این هر دو پست و خوار بودند تا مردند.{شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 17، ص 43.}

آن گاه امام علیه السلام بعد از ذکر مسأله حسن سابقه وزرا و کارگزاران به رتبه بندی میان آنها پرداخته و صفاتی را برای برترین ها می شمرد.

نخست می فرماید:«سپس (از میان آنها) افرادی را مقدم دار که در گفتن حقایق تلخ برای تو از همه صریح اللهجه تر باشند»؛ (ثُمَّ لْیَکُنْ آثَرُهُمْ عِنْدَکَ أَقْوَلَهُمْ بِمُرِّ الْحَقِّ لَکَ).

در وصف دوم می افزاید:«و در مساعدت و همراهی با تو در اموری که خداوند برای اولیایش دوست نمی دارد کمتر کمک کنند خواه موافق میل تو باشد یا نه»؛ (وَ أَقَلَّهُمْ مُسَاعَدَهً فِیمَا یَکُونُ مِنْکَ مِمَّا کَرِهَ اللّهُ لِأَوْلِیَائِهِ،وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ هَوَاکَ حَیْثُ وَقَعَ).

اشاره به اینکه اگر راه خطا رفتی آنها دست از یاری تو بردارند تا هوشیار شوی و به راه ثواب برگردی.به بیان دیگر دارای استقلال فکر و شخصیت باشند.در حق،تو را یاری کنند و در باطل از یاری تو باز ایستند.

در سومین و چهارمین وصف می فرماید:«به اهل ورع و صدق و راستی بپیوند»؛ (وَ الْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ).

«ورع»به معنای تقوا در حد بالا و«صدق»همان راستگویی در مشورت ها و خبرهای گوارا و ناگوار است.

تعبیر به«مُرِّ الْحَقِّ»در عبارت بالا اشاره به این است که بیان حق گاهی شیرین است و در بسیاری از اوقات تلخ؛ولی به منزله داروی شفابخشی است که گر چه موقتاً کام انسان را تلخ می سازد ولی بیماری های جانکاه را از انسان دور می کند و این یکی از آزمایش های خواص و اطرافیان زمامداران است که آنها جرأت

و جسارت را داشته باشند کام حاکم را با گفتن حقایق تلخ اما مفید و سودمند تلخ کنند و از خشم او نهراسند.

همچنین در آنجا که حاکم راه خطا می رود آزمون دیگری برای اطرافیان اوست که شجاع باشند و او را یاری نکنند و از راه خطا باز گردانند نه اینکه چشم و گوش بسته به دنبال آنها حرکت کرده و رضای او را بر رضای خدا و خلق مقدم دارند.

امام علیه السلام در پایان این بخش دستوری درباره وزرا و اطرافیان صادر می کند و می فرماید:«سپس آنها را طوری تربیت کن که از تو ستایش بی جا نکنند (و از تملق و چاپلوسی بپرهیزند و نیز) تو را به اعمال نادرستی که انجام نداده ای تمجید ننمایند،زیرا مدح و ستایش فراوان،عُجب و خودپسندی به بار می آورد و انسان را به کبر و غرور نزدیک می سازد»؛ (ثُمَّ رُضْهُمْ عَلَی أَلَّا یُطْرُوکَ وَ لَا یَبْجَحُوکَ بِبَاطِلٍ لَمْ تَفْعَلْهُ،فَإِنَّ کَثْرَهَ الْإِطْرَاءِ تُحْدِثُ الزَّهْوَ{«الزهو» به معنای تکبر و خودبزرگ بینی است.} ،وَ تُدْنِی مِنَ الْعِزَّهِ{«العزه» در اینجا به معنای غرور است. در بعضی از نسخ «غره» آمده که استعمال آن در این معنا روشن تر است.}).

با توجّه به اینکه«رُضْهُمْ»از ریشه«ریاضت»است که در اینجا به معنای تمرین دادن و تربیت کردن آمده و«یُطْرُوکَ»از ریشه«اطراء»به معنای مدح و ستایش فراوان است و«یَبْجَحُوکَ»از ریشه«بَجَح»(بر وزن فرح) و به معنای شادمانی است،هدف امام این است که در برابر مداحی اطرافیان روی خوش نشان ندهد و اظهار خوشحالی نکند؛خواه در مورد انجام کارهای نیک باشد یا ترک کارهای بد چرا که تکرار این عمل از سوی اطرافیان تدریجاً در دل زمامدار اثر می گذارد و او را مغرور و ازخودراضی می کند و به یقین غرور سرچشمه انحرافات بسیاری است.

در حدیثی آمده است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:درباره من مدح بیجا نکنید

آن گونه که نصارا درباره حضرت مسیح کرده اند (و او را خدا خواندند) من فقط بنده ای از بندگان خدا هستم؛ولی بگویید بنده خدا و فرستاده او.{موطأ، ج 1، ص 12 وکتب دیگر.}

در روایت معروفی می خوانیم:

«احْثُوا فِی وُجُوهِ الْمَدَّاحِینَ التُّرَاب؛ به صورت ستایشگران تملق گو خاک بپاشید».{من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 11.}

در حدیثی از امیرمؤمنان علی علیه السلام که در غررالحکم آمده می خوانیم:

«إیّاکَ أنْ تُثْنِیَ عَلی أَحَدٍ بِما لَیْسَ فیهِ فَإنَّ فِعْلَهُ یُصَدِّقُ عَنْ وَصْفِهِ وَ یُکَذِّبُکَ؛ بپرهیز از اینکه ستایشی در حق کسی کنی به چیزی که در او نیست زیرا اعمال او وصف واقعی او را آشکار می سازد و تو را تکذیب می کند».{غرر الحکم، ص 466، ح 10735.}

البته این کار آسانی نیست که اطرافیان و حواشی قدرت ها بدون ترس و واهمه و چشم داشت پاداش واقعیت ها را برملا کنند؛نه از زور بترسند و نه زر انتظار داشته باشند و این در شأن موحدان راستین است.

به گفته آن سخنور معروف:نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بُوَد که بیم سر ندارد یا امید زر.

موحد چه در پای ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس بر این است بنیاد توحید و بس{گلستان، در نقل آداب صحبت}

البته این سخن توصیه اکیدی به همه متصدیان مراکز قدرت دارد که یاران و مشاوران خود را به گفتن حق عادت بدهند و آماده پذیرش حقایق تلخ باشند.{درباره مدح و ثناخوانی بیجا و زیان های تملق و چاپلوسی، بحث مشروحی در جلد هشتم از همین کتاب ذیل خطبه 216 آمده است.}

بخش نهم

متن نامه

وَ لَا یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِیءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَهٍ سَوَاءٍ،فَإِنَّ فِی ذَلِکَ

ص: 430

تَزْهِیداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِی الْإِحْسَانِ،وَ تَدْرِیباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَهِ عَلَی الْإِسَاءَهِ! وَ أَلْزِمْ کُلّاً مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ.وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ بِأَدْعَی إِلَی حُسْنِ ظَنِّ رَاعٍ بِرَعِیَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَیْهِمْ،وَ تَخْفِیفِهِ الْمَئُونَاتِ عَلَیْهِمْ،وَ تَرْکِ اسْتِکْرَاهِهِ إِیَّاهُمْ عَلَی مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ.فَلْیَکُنْ مِنْکَ فِی ذَلِکَ أَمْرٌ یَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِیَّتِکَ فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ یَقْطَعُ عَنْکَ نَصَباً طَوِیلاً.وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلَاؤُکَ عِنْدَهُ،وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلَاؤُکَ عِنْدَهُ.وَ لَا تَنْقُضْ سُنَّهً صَالِحَهً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّهِ،وَ اجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَهُ، وَ صَلَحَتْ عَلَیْهَا الرَّعِیَّهُ.وَ لَا تُحْدِثَنَّ سُنَّهً تَضُرُّ بِشَیْءٍ مِنْ مَاضِی تِلْکَ السُّنَنِ،فَیَکُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا،وَ الْوِزْرُ عَلَیْکَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا.وَ أَکْثِرْ مُدَارَسَهَ الْعُلَمَاءِ،وَ مُنَاقَشَهَ الْحُکَمَاءِ،فِی تَثْبِیتِ مَا صَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ بِلَادِکَ، وَ إِقَامَهِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَکَ.

ترجمه ها

دشتی

هرگز نیکو کار و بدکار در نظرت یکسان نباشند، زیرا نیکوکاران در نیکوکاری بی رغبت، و بدکاران در بد کاری تشویق می گردند، پس هر کدام از آنان را بر أساس کردارشان پاداش ده .

بدان ای مالک! هیچ وسیله ای برای جلب اعتماد والی به رعیّت بهتر از نیکوکاری به مردم، و تخفیف مالیات، و عدم اجبار مردم به کاری که دوست ندارند، نمی باشد ، پس در این راه آنقدر بکوش تا به وفاداری رعیّت، خوشبین شوی، که این خوشبینی رنج طولانی مشکلات را از تو بر می دارد ،

پس به آنان که بیشتر احسان کردی بیشتر خوشبین باش، و به آنان که بد رفتاری کردی بد گمان تر باش . و آداب پسندیده ای را که بزرگان این امّت به آن عمل کردند، و ملّت اسلام با آن پیوند خورده، و رعیّت با آن اصلاح شدند، بر هم مزن، و آدابی که به سنّت های خوب گذشته زیان وارد

می کند {اشاره به نقد: تردیسیونالیسم TRADITIONALISM )احترام به اصالت سنن و آداب) و نقد ریتو آلیسم RITUALISM )آداب پرستی افراطی) که عکس دیالکتیک DIALECTIC )تغییر عمومی) است، از دیدگاه امام (علیه السلام) نه همه سنّتها اصالت دارند و نه همه سنّت ها را باید طرد کرد، بلکه با ارزیابی صحیح باید آداب و سنن نیکو را محترم شمرد.}، پدید نیاور، که پاداش برای آورنده سنّت، و کیفر آن برای تو باشد که آنها را در هم شکستی . با دانشمندان، فراوان گفتگو کن، و با حکیمان فراوان بحث کن، که مایه آبادانی و اصلاح شهرها، و برقراری نظم و قانونی است که در گذشته نیز وجود داشت .

شهیدی

و مبادا نکوکار و بد کردار در دیده ات برابر آید، که آن رغبت نکوکار را در نیکی کم کند، و بد کردار را به بدی وادار نماید، و در باره هر یک از آنان آن را عهده دار باش که او بر عهده خود گرفت ، و بدان که هیچ چیز گمان والی را به رعیت نیک نیارد، چون نیکیی که در حق آنان کند و بارشان را سبک دارد، و ناخوش نشمردن از ایشان آنچه را که حقی در آن ندارد بر آنان. پس رفتار تو چنان باید، که خوش گمانی رعیت برایت فراهم آید، که این رنج دراز را از تو می زداید. و به خوش گمانی تو آن کس سزاوارتر که از تو بدو نیکی رسیده و بدگمانی ات بدان بیشتر باید که از تو بدی دیده. و آیین پسندیده ای را بر هم مریز که بزرگان این امّت بدان رفتار نموده اند، و مردم بدان وسیلت به هم پیوسته اند، و رعیّت با یکدیگر سازش کرده اند، و آیینی را منه که چیزی از سنتهای نیک گذشته را زیان رساند، تا پاداش از آن نهنده سنّت باشد و گناه شکستن آن بر تو ماند. و با دانشمندان فراوان گفتگو کن و با حکیمان فراوان سخن در میان نه، در آنچه کار شهرهایت را استوار دارد و نظمی را که مردم پیش از تو بر آن بوده اند برقرار.

اردبیلی

و باید که نباشد نیکوکار نزد تو و بدکار نزد تو بمنزلتی یکسان پس بدرستی که در آن تسویه بی رغبت کردنست مر اهل احسان را در احسان ایشان و خو کردنست مر اهل بدی را بر بدی ایشان و الزام کن هر یکی را از ایشان به آن چه لازم گردانید نفس خود و بدان که نیست چیزی خواننده تر بنیکوئی گمان حاکم برعیت خود از احسان نمودن بایشان و سبک گردانیدن او مشقت و شدت را از ایشان و ترک کردن اکراه خود را از ایشان بدانچه نیست سزاوار او را از جانب ایشان پس باید که باشد از تو آن امور کاری که جمع شود مر تو را بآن نیکوئی گمان و ظن برعیت خودت پس بدرستی که نیکوئی گمان قطع میکند از تو رنج دراز را و بدرستی که سزاوارترین کسی که نیکو باشد گمان تو باو همچون کسی باشد که نیکوست امتحان تو نزد او و بدرستی که سزاوارترین کسی که بد است گمان تو باو همچون کسیست که بد است امتحان تو نزد او و باید که نشکنی طریقه شایسته را که عمل کرده اند بآن اعیان و اکابر این امّت و جمع شده بسبب آن الفت و باصلاح آمده اند بر آن رعیت و پدید می آورد روشنی را که گزند رساند بچیزی از آن ستمهای گذشته و مخالف آن باشد پس باشد ثواب مر کسیرا که وضع کرد آن طریقه را و گناه بر تو باشد بسبب آنچه شکستی از آن سنتها و بسیار گردان درس خواندن را با عالمان و حدیث کردن با حکیمان و فقیهان در استوار ساختن آنچه بصلاح آید کار شهرهای تو و راست کردن آنچه راست ایستادند بآن مردمان که پیش از تو بودند

آیتی

و نباید که نیکوکار و بدکار در نزد تو برابر باشند، زیرا این کار سبب شود که نیکوکاران را به نیکوکاری رغبتی نماند، ولی بدکاران را به بدکاری رغبت بیفزاید. با هر یک چنان رفتار کن که او خود را بدان ملزم ساخته است. و بدان، بهترین چیزی که حسن ظن والی را نسبت به رعیتش سبب می شود، نیکی کردن والی است در حق رعیت و کاستن است از بار رنج آنان و به اکراه وادار نکردنشان به انجام دادن کارهایی که بدان ملزم نیستند. و تو باید در این باره چنان باشی که حسن ظن رعیت برای تو فراهم آید. زیرا حسن ظن آنان، رنج بسیاری را از تو دور می سازد. به حسن ظن تو، کسی سزاوارتر است که در حق او بیشتر احسان کرده باشی و به بدگمانی، آن سزاوارتر که در حق او بدی کرده باشی.

سنت نیکویی را که بزرگان این امت به آن عمل کرده اند و رعیت بر آن سنت به نظام آمده و حالش نیکو شده است، مشکن و سنتی میاور که به سنتهای نیکوی گذشته زیان رساند، آنگاه پاداش نیک بهره کسانی شود که آن سنتهای نیکو نهاده اند و گناه بر تو ماند که آنها را شکسته ای. تا کار کشورت به سامان آید و نظامهای نیکویی، که پیش از تو مردم برپای داشته بودند برقرار بماند، با دانشمندان و حکیمان، فراوان، گفتگو کن در تثبیت آنچه امور بلاد تو را به صلاح می آورد و آن نظم و آیین که مردم پیش از تو بر پای داشته اند.

انصاریان

نیکوکار و بدکار در برابرت یکسان نباشند،که این کار نیکوکار را در انجام کار نیک بی رغبت،و بدکار را در بدی ترغیب می کند،هر کدام را نسبت به کارشان پاداش بخش .آگاه باش که چیزی برای جلب خوشبینی حاکم بر رعیت بهتر از نیکی به آنان، و سبک کردن هزینه بر دوش ایشان،و اجبار نکردنشان به حقّی که حاکم بر آنان ندارد نیست .به صورتی باید رفتار کنی که خوش گمانی بر رعیتت را در کمک همه جانبه به حاکم فراهم آری،که این خوش گمانی رنجی طولانی را از تو بر می دارد ،و به خوش گمانی تو کسی شایسته تر است که از تو احسان دیده،و به بد گمانیت کسی سزاوارتر است که از جانب تو به او ناراحتی رسیده .

روشی را که بزرگان امت بر اساس آن رفتار کرده اند،و به سبب آن در میان مردم الفت برقرار شده،و اصلاح جامعه بر پایه آن بوده از بین مبر،و روشی را که به روشهای گذشته ضرر می زند به وجود نیاور،که پاداش و اجر برای کسی است که روشهای درست را بر پا کرده،و گناه از بین بردن آن روشها بر گردن توست .

در استوار ساختن آنچه صلاح کار شهرهایت بر آن است،و برپا داشتن آنچه مردم پیش از این به آن مستقیم شده اند با دانشمندان و اندیشمندان زیاد گفتگو کن .

شروح

راوندی

و التدریب: التعوید.

ثم امیرالمومنین علیه السلام فی هذا الفصل باشیاء اخر: (منها): ان یکون بجمیع الرعیه حسن الظن، بسبب ان یکون محسنا الیهم، و بان یخفف المون علیهم، و بان لا یکرههم علی ما لا یلزمهم لاجله. و منها: ان یدارس اهل العلم و الحکمه. و منها: ان لا یغیر کل سنه حسنه بینهم باحداث طریقه سیئه. ثم ذکر ان طبقات الرعیه سبع، فارفعها جند الاسلام، فالدین یعز بهم و الرعیه تتحصن بمکانهم، و السبل تامن بکونهم، و هم زین الوالی. و قوه الجند بالخراج الذی جعله الله لهم، فقوهم بذلک. و الجند و الرعیه کلهم لا قوام لهم الا بالاصناف الباقیه من التجار و القضاه و العمال و الکتاب و قضاء حقوق الطبقه السفلی، و هم الفقراء. و المساکین واجب و معونتهم علی الکل فریضه. ثم ذکر تفصیلا لکل واحده من تلک الطبقات، و ذکرههنا ما یتعلق بالجند، فامر ان یجعل راس کل جند من له بضعه عشر خصله. وعدها و امر بتعاهد رووس الاجناد. و یذکر بعد هذا الفصل تفصیل احوال الطبقات الاخر. و اما الفاظ فواضحه الا انا نزید لها وضوحا فنقول: لیس شی ء الی حسن ظن وال برعیته و تخفیفه المونات عنهم و من تخفیفه المونات علیهم. و عن یتعلق بتخفیفه و علی یتعلق بالمونات و کلا الروایتین حسن. و قوله ما لیس له قبلهم ای عندهم، یقال لی قبل فلان حق ای عنده. و یقطع عنک نصبا: ای تعبا. و حسن بلاوک عنده: ای نعمتک. و البلاء فی الاصل الاختبار بالخیر و الشر، یقال: ابلاه الله بلاء حسنا. و لا تنقض سنه صالحه مجاز من نقض الشعر و الحبل و الغزل، و هو نکثها، و من نقض البناء و العهد. و صدور الامه: اوائلهم و کبرلوهم. و الوزر: الاثم و التقل. و المنافثه: المناطقه و المکالمه، مستعاره من النفاثه، و هی ما نفثته من فیک. و النفث شبیه بالنفخ، و روی مثافنه الحکماء بتقدیم الثاء، یقال، ثافنت الرجل: جالسته و اشتقاقه من ثفنه البعیر، و هی ما یقع علی الارض من اعضائه اذا استناخ، کانک الصقت ثقنه رکبته، و یقال. ایضا ثافنت الرجل علی الشی ء اذا اعنته علیه. و التثبیت التصحیح، و جعل الشی ء ثابتا.

کیدری

و التدریب: التعوید. و تخفیفه الموونات عنهم: و روی علیهم، فعن یتعلق تخفیفه و علی یتعلق بالموونات و مثافنه الحکماء: یقال ثافنت الرجل جالسته کانک الصقت ثفنه رکبتک بثفنه رکبته، و روی منافثه من النفث، عنی به المکالمه، و فرق بین العلماء و الحکماء، فالعلماء الذین لهم علم، و لا تجربه لهم و لا ذکاء، و الحکماء الذین یحیطون بجمیع العلوم الانسانیه مع تجربه و ذکاء.

ابن میثم

تدریب: عادت کردن، منافثه: گفتگو، و نباید نیکوکار و بدکار پیش تو یکسان و در یک مرتبه باشند، زیرا در آن صورت نیکوکار به نیکی بی میل و بدکار وادار به بدی می گردد و هر کسی را بدانچه خود انتخاب کرده ای پاداش و کیفر بده. و بدان که هیچ چیز بهتر از نیکی و بخشش به رعیت و سبکبار کردن ایشان و وادار نکردن ایشان به آنچه که قادر بر انجام آن نیستند، سبب خوش بینی حاکم بر رعیت نمی گردد. بنابراین، باید طوری در این مورد رفتار کنی که باعث خوش بینی تو نسبت به رعیت گردد، زیرا خوش بینی به رعیت، رنجش طولانی را از تو دور می سازد. براستی شایسته ترین فرد برای خوش بینی تو، کسی است که از آزمون تو خوب بیرون آمده، و سزاوارترین فرد به بدبینی کسی است که از بوته آزمون تو خوب در نیامده است. هرگز روش خوبی را که بزرگان این امت داشته اند و باعث انس و اتحاد مردم شد و رشته ی رعیت با آن منظم گردیده، از بین نبر، و روش نوی را پیش نگیر که به سنتهای گذشته مضر باشد، در آن صورت اجر و مزد برای کسی است که آن سنتها را به وجود آورده و گناه سنت شکنی به گردن تو خواهد بود. با دانشمندان بیشتر همصحبت باش و با دانایان درباره آنچه که صلاح مملکت است وپیش از تو امور ملت بر آنها راست می شد گفتگو و مشورت کن. 3- او را از این که نیکوکار و بدکار در نزد وی یکسان باشند، نهی کرده و به دلیل پیامد بد این کار او را از چنان عملی در ضمن قیاس مضمری برحذر داشته است که صغرای آن عبارت: فان ذلک … الاساءه می باشد، و راز مطلب آن است که بیشتر کارهای نیک به خاطر پاداش نیک آن است به خصوص از فرمانروایان که چنین انتظاری دارند و میل دارند که آنان از دیگران مقامشان بالاتر باشد و به خاطر آن همه زحمات و مشکلاتی که دارند خوشنامتر باشند. و هر گاه نیکوکار مقام خود را با مقام و منزلت بدکار یکسان ببیند، این خود باعث انصراف او از نیکی و انگیزه ای برای رویگردانی از رنج و زحمتش خواهد بود، و همین طور چون بیشتر کسانی که بدکاری را ترک می کنند تنها از ترس حاکمان است و به خاطر این است که مبادا در نظر آنها تنزل مقام پیدا کنند، در صورتی که اگر بدکاران مقام خود را با نیکوکاران همسان ببیند، بیشتر در مقام انجام وظیفه کوتاهی خواهند کرد. کبرای مقدر قیاس چنین است: و هر چه باعث از بین بردن نیکوکاری و تشویق به بدکاری گردد، سزاوار اجتناب است. سپس امام (علیه السلام) در تایید فرمان خود می فرماید: نیکوکار و بدکار باید

خود را در معرض نیکی و بدیی که سزاوار آنند، بداند و برای نتیجه ی عمل خود آماده باشند، بنابراین برای نیکوکار نیکی و برای بدکار بدی در نظر داشته باشد. شانزدهم: او را نسبت به نیکی بر رعیت و سبکبار کردن آنان و مجبور نکردن بر چیزی که حقی بر آنها نداشته، توجه داده است، به دلیل این که اینها باعث خوشبینی حاکم بدیشان است که خود مستلزم از بین رفتن رنجش و زحمت طولانی وی و آسایش از جانب ایشان است توضیح آن که حاکم وقتی که به مردم خوشرفتاری کند، مردم بیشتر به او علاقه مند شده و در باطن به محبت و اطاعت گرایش پیدا می کنند، و این خود باعث خوشبینی وی به آنها گردیده و در نتیجه نیازی به زحمت در هواخواه ساختن آنها و احساس خطر از طرف آنها نمی کند، امام (علیه السلام) این مطلب را با عبارت: و ان احق من یحسن ظنک به … عنده مورد تاکید قرار داده است. هفدهم: او را از سنت شکنی نسبت به راه و روش نیکی که بزرگان امت قبل از او داشته اند، و باعث انس و اتحاد و به نفع مردم بوده است، برحذر داشته، زیرا این باعث صدمه و فساد آشکاری در دین است. هیجدهم: وی را از پیش گرفتن روش نوی که به سنتهای گذشته صدمه بزند، منع فرموده است. و به دلیل نادرستی این کار به وسیله ی قیاس مضمری اشاره کرده است، که صغرای قیاس عبارت: فیکون … سنتها است، و ضمیر در منها برمی گردد به سنتی که ضرر بر آنها رسیده و اجر و مزد برای کسی است که آن سنتهای گذشته را به وجود آورده و کبرای مقدر چنین است: پس هرچه آن چنان باشد سزاوار اجتناب است و باید از آن دوری کرد. نوزدهم: به مالک دستور داده است که با دانشمند زیاد رفت و آمد کند، یعنی راجع به احکام شرعی و قوانین دینی با آنها صحبت کند، و با مردمان دانا یعنی کسانی که خداشناس، و در میان بندگان و شهرها به اسرار الهی آشنا و به قوانین تجربی و غیرتجربی عمل کرده اند و درباره ی استواری ارکان و قوانینی که اصلاح کننده ی امور کشور است، و در مورد به پا داشتن مراسمی که مردم پیش از او به پا داشته اند گفتگو و مشورت کند. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

وَ لاَ یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِیءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَهٍ سَوَاءٍ فَإِنَّ فِی ذَلِکَ تَزْهِیداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِی الْإِحْسَانِ وَ تَدْرِیباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَهِ وَ أَلْزِمْ کُلاًّ مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ.

أما قوله ع و لا یکونن المحسن و المسیء عندک بمنزله سواء فقد أخذه الصابی فقال و إذا لم یکن للمحسن ما یرفعه و للمسیء ما یضعه زهد المحسن فی الإحسان و استمر المسیء علی الطغیان و قال أبو الطیب شر البلاد بلاد لا صدیق بها

و کان یقال قضاء حق المحسن أدب للمسیء و عقوبه المسیء جزاء للمحسن وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ بِأَدْعَی إِلَی حُسْنِ ظَنِّ [وَالٍ]

رَاعٍ بِرَعِیَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَیْهِمْ وَ تَخْفِیفِهِ الْمَئُونَاتِ عَلَیْهِمْ وَ تَرْکِ اسْتِکْرَاهِهِ إِیَّاهُمْ عَلَی مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ فَلْیَکُنْ مِنْکَ فِی ذَلِکَ أَمْرٌ یَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِیَّتِکَ فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ یَقْطَعُ عَنْکَ نَصَباً طَوِیلاً وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلاَؤُکَ عِنْدَهُ وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلاَؤُکَ عِنْدَهُ

وَ لاَ تَنْقُضْ سُنَّهً صَالِحَهً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّهِ وَ اجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَهُ وَ صَلَحَتْ عَلَیْهَا الرَّعِیَّهُ وَ لاَ تُحْدِثَنَّ سُنَّهً تَضُرُّ بِشَیْءٍ مِنْ مَاضِی تِلْکَ السُّنَنِ فَیَکُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا وَ الْوِزْرُ عَلَیْکَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا وَ أَکْثِرْ مُدَارَسَهَ الْعُلَمَاءِ وَ مُنَاقَشَهَ الْحُکَمَاءِ فِی تَثْبِیتِ مَا صَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ بِلاَدِکَ وَ إِقَامَهِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَکَ .

خلاصه صدر هذا الفصل أن من أحسن إلیک حسن ظنه فیک و من أساء إلیک استوحش منک و ذلک لأنک إذا أحسنت إلی إنسان و تکرر منک ذلک الإحسان تبع ذلک اعتقادک أنه قد أحبک ثم یتبع ذلک الاعتقاد أمر آخر و هو أنک تحبه لأن الإنسان مجبول علی أن یحب من یحبه و إذا أحببته سکنت إلیه و حسن ظنک فیه و بالعکس من ذلک إذا أسأت إلی زید لأنک إذا أسأت إلیه و تکررت الإساءه تبع ذلک اعتقادک أنه قد أبغضک ثم یتبع ذلک الاعتقاد أمر آخر و هو أن تبغضه أنت و إذا أبغضته انقبضت منه و استوحشت و ساء ظنک به.

قال المنصور للربیع سلنی لنفسک قال یا أمیر المؤمنین ملأت یدی فلم یبق عندی موضع للمسأله قال فسلنی لولدک قال أسألک أن تحبه فقال المنصور یا ربیع إن الحب لا یسأل و إنما هو أمر تقتضیه الأسباب قال یا أمیر المؤمنین و إنما أسألک أن تزید من إحسانک فإذا تکرر أحبک و إذا أحبک أحببته فاستحسن

المنصور ذلک ثم نهاه عن نقض السنن الصالحه التی قد عمل بها من قبله من صالحی الأمه فیکون الوزر علیه بما نقض و الأجر لأولئک بما أسسوا ثم أمره بمطارحه العلماء و الحکماء فی مصالح عمله فإن المشوره برکه و من استشار فقد أضاف عقلا إلی عقله.

و مما جاء فی معنی الأول قال رجل لإیاس بن معاویه من أحب الناس إلیک قال الذین یعطونی قال ثم من قال الذین أعطیهم.

و قال رجل لهشام بن عبد الملک إن الله جعل العطاء محبه و المنع مبغضه فأعنی علی حبک و لا تعنی فی بغضک

کاشانی

(و لا یکونن المحسن و المسی ء عندک) و باید که نبوده باشد نیکوکار و بدکار، نزد تو (بمنزله سواء) به منزلتی یکسان و بی تفاوت و رجحان (فان فی ذلک) پس به درستی که در آن تسویه (تزهیدا لاهل الاحسان) بی رغبت کردن است مر اهل احسان را (فی الاحسان) در احسان ایشان (و تدریبا) و خو کردن است (لاهل الاسائه فی الاسائه) نسبت به اهل بدی در بدی ایشان یعنی تسویه محسن، مسی ء را موجب آن می شود که اهل احسان رغبت بگردانند از احسان خود و باعث آن است که عادت کنند بدکاران در بدی خود (و الزم کلا منهم) و الزام کن هر یک را از ایشان (ما الزم نفسه) به آنچه گردانید بر نفس خود. یعنی مقابل ساز اسائت و احسان را به مثل آن (و اعلم انه لیس شی ء بادعی) و بدانکه نیست چیزی خواننده تر (الی حسن ظن وال برعیته) به حسن ظن حاکم نسبت به رعیت خود (من احسانه الیهم) از احسان نمودن او به ایشان (و تخفیفه المونات علیهم) و سبک گردانیدن او مشقت و شدت را بر ایشان (و ترک استکراهه ایاهم) و ترک کردن اکراه خود را بر ایشان (علی ما لیس له قبلهم) بر آنچه نیست او را نزد ایشان، ینی ترک کردن اکراه بی موقع از ایشان (فیلکن منک) پس باید که باشد از تو (فی ذلک) در ان امور (امر یجتمع لک به) کاری که جمع شود مر تو را به آن (حسن الظن برعیتک) نیکویی ظن به رعیت خودت (فان حسن الظن) پس به درستی که نیکویی ظن (یقطع عنک) قطع می کند از تو (نصبا طویلا) رنج دراز را (و ان احق من حسن ظنک به) و به درستی که سزاوارترین کسی که نیک است گمان تو به او (لمن حسن بلاوک عنده) آن کسی است که نیک است امتحان و آزمایش تو نزد او (و ان احق من ساء ظنک به) و به تحقیق که سزاوارترین کسی که بد است گمان تو به آلایش او (لمن ساء بلاوک عنده) کسی است که بد است آزمایش تو نزد او. (و لا تنقضن سنه صالحه) و مشکن طریقه شایسته را (عمل بها صدور هذه الامه) که عمل کرده اند به آن اعیان و اکابر این امت (و اجتمعت بها الالفه) و جمع شده به سبب آن، الفت در میان جماعت (و صلحت علیها الرعیه) و به صلاح آمده اند بر آن نهج، رعیت (و لا تحدثن سنه) و پدید میاور روشی را که (تضر بشی ء من ماضی تلک السنن) گزند رساند به چیزی از گذشته آن سنتها و مخالف آن باشد (فیکون الاجر) پس باشد ثواب (لمن سنها) مر کسی را که وضع کرد آن طریقه را (و الوزر علیک) و وبال گناه بر تو (بما نقضت منها) به سبب آنچه شکستی از آن سنن، بی ملاحظه ثواب (و اکثر مدارسه العلماء) و بسیار گردان دو کس خواندن را با علماء (و منافثه الحکماء) و حدیث کردن با حکیمان و فقیهان (فی تثبیت ما صلح علیه) در استوار ساختن آنچه به صلاح آید بر آن (امر بلادک) کار شهرهای تو (و اقامه ما استقام به الناس قبلک) و راست کردن آنچه راست ایستادند به آن مردمانی که پیش از تو بودند

آملی

قزوینی

و باید که نباشد نیکوکار و بدکار نزد تو در پایه مساوات و یکسانی، یعنی قدر نیکوکاران نیفزائی، و پاداش بدکاران ندهی، این هر دو فریق را پیش تو یک پایه باشد که این معنی بی رغبت گرداند نیکوکاران را در نیکی، و عادت دهد و باعث گردد بدکاران را در بدی، و لازم گردان و بار کن بر هر یک از این دو فریق آنچه برخود لازم ساخته اند، یعنی نیکان را به نیکی جزا ده، و بدان را به بدی، و این از جلالیل حکمتهای عملی ارباب ملک باشد، و امر سلطنت بی مراعات این حکمت مستقیم نگردد.

و بدان این را که نیست هیچ چیز قویتر در سبب نیکو گمانی والی به رعیت از احسان والی با رعیت، و سبک گردانیدن زحمتها و مشقتها از ایشان، و ترک کردن اکراه ایشان بر آن حق که نیست والی را پیش ایشان، پس باید که حاصل باشد ار تو در این باب امری که مجتمع گردد ترا به سبب آن نیکو گمانی تو به رعیت، به درستی که نیکوئی ظن بازمی دارد از تو رنج دراز را. بر ارباب عقول صحیحه و آراء مستقیمه مخفی نماند که چون والی با رعیت طریق سخت گیری و مناقشت و لجاج و منافرت سپرد، دلهای رعیت از وی برمد، و پیوسته طلب زوال و اختلال امر او باشند، و در آن باب (علی قدر مقدورهم) تدبیرات اندیشند، پس والی بر ایشان بد گمان گردد، و تمام اوقات در اندیشه کار ایشان و تدبیر مخالفت ایشان در غم و هم باشد، هیچ نفس به راحت برنیاورد، و لحظه با فراغ خاطر نیاساید، پس عیش وی تلخ گردد، و کار بر وی تنگ گردد، و چون با رعیت طریق آسانی و مساهلت، و احسان و مجاملت پیش گیرد، و زیاده از حق خود ایشان را تکلیف نکند، دلهای ایشان او را دوستدار و مطیع گردد، و محب و ناصر و هواخواه دولت او باشند که (الانسان عبید الاحسان) یعنی آدمیان بنده نیکوئی و احسانند، پس خاطر او از رعیت ایمن و مطمئن باشد، و رنجهای قلبی و فعلی از او منتفی. چون وصیت کرد احسان با رعیت و جلب قلوب ایشان را می فرماید: و به درستی که سزاوارترین کسی که نیکو باشد گمان تو باو آن کسی است که نیکو باشد نعمت تو نزد او، و بدرستی که سزاوارتر آنکه بد باشد گمان تو باو آن کس است که بد باشد نعمت و آزمایش تو نزد او، پس هرگاه ترا حاجت افتد به نصرت ایشان، باید اعتماد بر آنان کنی که ترا نزد ایشان احسان و خیر ثابت گشته، نه آنان که برخلاف این از تو بدی و سختی دیده اند که نباید بر ایشان اعتماد کنی، و دل بر وفای ایشان نهی، از آنرو که گفته شد که دلهای آدمی صید دانه احسان و مردمی باشد، و بی احسان از کسی توقع دوستی و نصیحت داشتن نشان بی خردی و ناآزمودگی باشد. و مشکن و خراب مکن سنتی شایسته و طریقتی بایسته را که عمل کرده باشند بدان اکابر و اعیان این امت، و مجتمع شده باشد به آن سنت الفت میان جماعت، و به صلاح آمده باشد بر آن طریقت امر رعیت و نباید احداث کنی سنتی که ضرر رساند به چیزی از آن سنن گذشته، پس اجر آن سنن از برای واضعان آن باشد، و وبال و گناه بر تو باشد به سبب نقض کردن تو احکام آن سنن را، آری سنت صالحه (صدقه جاریه) باشد که به تقلب لیالی و ایام و انقضای دهور و اعوام منقضی نگردد، و صورت زوال نپذیرد. (جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را) و بسیار مدارست و مذاکرات کن با علماء، و مصاحبت و هم نشینی کن با حکماء در استوار ساختن آنچه به صلاح آید بر آن امر بلاد تو، و راست داشتن آنچه بدان مستقیم گشته اند مردمان، و راست گشته امر ایشان پیش از تو (مثافنه) (مفاعله) است از (ثافنت الرجل اذا جالسته) و (ثفنه) سر زانوی (شتر) باشد و مگر در نسخه شارح بحرانی (منافثه) بوده است از (نفث) تفسیر به (محادثه) کرده است

لاهیجی

و لایکونن المحسن و المسیی ء عندک بمنزله سواء، فان فی ذلک تزهیدا لاهل الاحسان فی الاحسان و تدریبا لاهل الاسائه علی الاسائه و الزم کلا منهم ما الزم نفسه.»

و باید نباشد نیکوکار و بدکار در نزد تو در رتبه و مقدار مساوی با یکدیگر، پس به تحقیق که تساوی ایشان در نزد تو سبب است از برای بی رغبت شدن نیکوکار به نیکی کردن و از برای عادت کردن بدکردار به بد کردن و لازم گردان هر یک از نیکوکار و بدکردار را به آن چیزی که لازم گردانیده اند از برای نفس خود، از نیکی کردن و بدی کردن.

«و اعلم انه لیس شی ء بادعی الی حسن ظن وال برعیته من احسانه الیهم و تخفیفه الموونات عنهم و ترک استکراهه ایاهم علی ما لیس له قبلهم، فلیکن منک فی ذالک امر یجتمع لک به حسن الظن برعیتک، فان حسن الظن یقطع عنک نصبا طویلا و ان احق من حسن ظنک به لمن حسن بلاوک عنده و ان احق من ساء ظنک به لمن ساء بلاوک عنده.»

یعنی و بدان به تحقیق که نیست چیزی خواننده تر و باعث شونده تر به سوی نیک

گمان بودن حاکمی به رعیت خود از احسان و نیکی کردن به سوی ایشان و تخفیف دادن تکلیفات از ایشان و نکردن اجبار بر ایشان بر چیزی که نیست سزاوار او را از جانب ایشان، پس باید باشد از جانب تو در حسن ظن رعیت امری که جمع کند تو را به ایشان در حسن ظن به رعیت تو، پس به تحقیق که حسن ظن قطع می کند از تو تعب و زحمت کشیدن دراز را و به تحقیق که سزاوارتر کسی که نیکو است ظن تو به او، هر آینه کسی باشد که نیکو باشد نعمت تو در نزد او. یعنی انعام به او کرده باشی و سزاوارترین کسی که بد است ظن تو به او هر آینه کسی باشد که بد باشد زحمت تو در نزد او و زحمت به او داده باشی.

«و لا تنقض سنه صالحه عمل بها صدور هذه الامه و اجتمعت بها الالفه و صلحت علیها الرعیه و لا تحدثن سنه تضر بشی ء من ماضی تلک السنن، فیکون الاجر لمن سنها و الوزر علیک بما نقضت منها. و اکثر مدارسه العلماء و مناقشه الحکماء، فی تثبیت ما صلح علیه امر بلادک و اقامه ما استقام به الناس قبلک.»

یعنی و مشکن طریقه ی نیکی را که رفتار کرده اند به آن اوایل این امت و جمع شده است به آن الفت و انس مردم و صلاح است بر آن حال رعیت و پدید مکن طریقه ای که ضرر برسانی به چیزی از گذشته ی آن طریقه های مردم اوایل مانوسه را، پس باشد ثواب از برای کسی که بنا گذاشته است آن طریقه را و گناه از برای تو به سبب شکستن تو آن را و بگردان بسیار فراگرفتن از عالمان را که صاحبان دانش باشند و خبر گرفتن از حکیمان را که صاحبان علم و عمل زیرک راست گفتار درست کردار باشند، در برقرار کردن چیزی که صلاح بر آن است امر شهرهای تو و در برپا داشتن چیزی که راست کرده اند آن را مردمان پیش از تو.

خوئی

(التدریب): التعوید، (المناقشه): المحادثه و البحث. المعنی: ثم امره (علیه السلام) بالتقرب باهل الورع و الصدق و ترکهم علی حالهم حرا لئلا ینحرفوا عن طریق الورع و الصدق فیطروه بالثناء و یمدحوه بما لا یستحق فان الاطراء یفسدهم و یوثر فی الوالی فیکسبه زهوا و غرورا فیفسد هو ایضا. ثم امره برعایه العداله و الحق بینهم و لیس معناه ان ینظر الی جمیعهم بنظره واحده و یکون المحسن و المسی ء سواءا فانه یوجب تزهید اهل الاحسان فی الاحسان و تدریب اهل الا سائه بالاسائه. ثم نبهه علی ان الزم ما یکون یتوجه الیه الوالی جلب حسن ظن الرعیه و جلب عطفه و ادعی شی ء الی ذلک امران: 1- الاحسان بالرعایا ببذل ما یحتاجون من الموونه و الحوائج. 2- تخفیف ما یطلب منهم من الخراج و الموونات و ترک استکراههم علی ما لیس فی عهدتهم لجلب حسن ظنهم و اعتمادهم علی الوالی فحسن الظن بالوالی اذا عم الرعایا یسهل الامر علیه فی ارادتهم و لا یحتاج الی بث العیون و المحافظین علیهم، و حسن الظن لابد و ان یکون اثر التجربه و الامتحان. ثم وصاه برعایه السنن الصالحه التی عمل بها صدور الامه الاسلامیه و شاعت بین المسلمین و الفوا بها فلا یصح نقض هذه السنن و تبدیلها بالبدع او ترکها راسا و المقصود منها السنن! لحسنه التی عمل بها المسلمون اقتداءا بالنبی (ع) او عملوها فی مشهد من النبی فاقرهم علیها فصارت من السنن الاسلامیه الثابته. الترجمه: - مردمان درست و خوشرفتار و نادرست و بدکار را بیک چشم منگر و برابر مدان، زیرا در اینصورت مردان درست و خوشرفتار بخدمت کردن و درستی بی رغبت می شوند و مردان بدکار و نادرست ببد کرداری تشویق و وادار می گردند، هر یک از ایندو را به پاداش کارشان که خود برای خود خواسته اند برسان. - باید رعیت را بخود خوشبین و امیدوار کنی و بهترین راهش اینست که به آنها احسان کنی و بار هزینه و مخارج آنها را تا می توانی سبک کنی و آنها را به چیزی که در عهده ی آنها نیست بزور وادار نکنی، در این زمینه طبعا تو هم برعیت خویشتن خواهی شد و خوشبینی تو به آنها رنج و اندوه فراوان و دنباله داری را از دوشت برمی دارد. - نسبت بهر کس پیش تو آزمایش خوب داده باید خویشتن باشی و هر کسی آزمایش بد داده باو بدبین باش. - روش نیکی که پیشروان و رهبران نخست این امت بکار زده اند و با آن توده را بهم پیوسته اند و کار رعیت را اصلاح کرده اند نقض مکن و روش تازه و بدی که باین دستورات نیک گذشته لطمه می زند پدید میاور تا آنانکه روشهای نیک را گذاشته اجر برند و تو و بال نقض آنرا بگردن بگیری. - درباره ی دستورات اصلاحی کشور و اداره ی کارهای مردم که پیش از تو بوده است با دانشمندان مطلع بسیار گفتگو کن و با فرزانگان خیرخواه بسیار انجمن نما.

شوشتری

(و لا یکونن المحسن و المسی ء عندک بمنزله سواء فان فی ذلک تزهیدا لاهل الاحسان فی الاحسان و تدریبا لاهل الاساءه علی الاساءه) قال الجوهری: درب بالشی ء اذا اعتاده. (و الزم کلا منهم ما الزم نفسه) من الاحسان و الاساءه: (من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها). و زاد فی روایه (التحف) (ادبا منک ینفعک الله به، و تنفع به اعوانک). فی (المعجم) قال المتوکل لابی العیناء: بلغنی عنک بذاء فی لسانک. فقال: قد مدح الله تعالی و ذم فقال: (نعم العبد انه اواب) و قال: (هماز (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) مشاء بنمیم) و قال الشاعر: اذا انا بالمعروف لم اثن صادقا و لم اشتم النکس اللئیم المذمما ففیم عرفت الخیر و الشر باسمه وشق لی الله المسامع و الفما و قیل لابی العیناء: الی متی تمدح الناس و تهجوهم؟ فقال: مادام المحسن یحسن و المسی ء یسی ء، و اعوذ بالله ان اکون کالعقرب تلسب النبی و الذمی. (و اعلم انه لیس شی ء بادعی الی حسن ظن راع برعیته من احسانه الیهم و تخفیفه الموونات عنهم) فی (عیون ابن قتیبه): قام رجل من مجلس خالد القسری، فقال خالد: انی لابغض هذا الرجل و ما له الی ذنب. فقال رجل: اوله ایها الامیر معروفا، ففعل فما لبث ان خف علی قلبه و صار احد جلسائه. و فی (وزراء الجهشیاری): قال المنصور لابی العباس الطوسی و عیسی بن علی و العباس بن محمد و غیرهم من خواصه: انی قد عزمت علی تقلید المهدی السواد و کور دجله، فاستصوب جمیعهم رایه خلا الطوسی فانه استخلاه ثم قال له: ارایت ان سلک المهدی غیر سیرتک و استعمل التسهیل اترضی بذلک؟ قال: لا و الله. قال: فانت ترید ان تحببه الی الرعیه و تقلیدک ایاه یبغضه الیهم لا سیما ما قرب منک، و لکن تولی هذه الولایه عیسی بن موسی و تجعل المهدی الناظر فی ظلامات الناس و تامره باخذه بانصافهم، فضحک منه حتی فحص برجلیه. و فی (الطبری): کان المنصور لا یولی احدا ثم یعزله الا القاه فی دار خالد البطین علی شاطی دجله ملاصقا لدار صالح المسکین فیستخرج من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المعزول مالا فما اخذ من شی ء امر به فعزل و کتب علیه اسم من اخذ منه و عزل فی بیت من المال و سماه بیت مال المظالم، فکثر ما فی ذلک البیت من المال و المتاع، ثم قال للمهدی: انی قد هیات لک شیئا ترضی به الخلق و لا تغرم من مالک شیئا، فاذا انا مت فادع هولاء الذین اخذت منهم هذه الاموال التی سمیتها مظالم فاردد علیهم کل ما اخذ منهم فانک تستحمد الیهم و الی العامه، ففعل ذلک المهدی لما ولی. (و ترک استکراهه ایاهم علی ما لیس له قبلهم) هکذا فی نسختی ابن ابی الحدید و ابن میثم و لا یبعد ان الاصل (به قبلهم) فقال الجوهری: و مالی به قبل ای: طاقه. فی (عیون ابن قتیبه) قالت العجم: اسوس الملوک من قاد ابدان الرعیه الی طاعته بقلوبها، و لا ینبغی للوالی ان یرغب فی الکرامه التی ینالها من العامه کرها، ولکن فی التی یستحقها بحسن الاثر و صواب الرای و التدبیر. (فلیکن منک فی ذلک امر یجتمع لک به حسن الظن برعیتک فان حسن الظن یقطع عنک نصبا) ای: شرا و بلاء. (طویلا) زاد فی روایه (التحف): (فاعرف هذه المنزله لک و علیک، لتزدک بصیره فی حسن الصنع، و استکثار حسن البلاء عند العامه، مع ما یوجب الله بها لک فی المعاد). فی (العیون) کان ابن عباس یقول: ما رایت رجلا اولیته معروفا الا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اضاء ما بینی و بینه، و لا رایت رجلا اولیته سوء الا اظلم ما بینی و بینه. (و ان احق من حسن ظنک به لمن حسن بلاوک عنده، و ان احق من ساء ظنک به لمن ساء بلاوک عنده) فی (العیون فی کتب العجم): قلوب الرعیه خزائن ملوکها، فما اودعتها من شی ء فلیعلم انه فیها. و فی (الطبری) قال المنصور لاسماعیل بن عبدالله: ای الولاه افضل؟ قال: الباذل للعطاء و المعرض عن السیئه. قال: فایهم اخرق؟ قال: انهکهم للرعیه و اتبعهم لها بالخرق و العقوبه. قال: فالطاعه علی الخوف ابلغ فی حاجه الملک ام الطاعه علی المحبه؟ قال: الطاعه عند الخوف تسر الغدر و تبالغ عند المعاینه، و الطاعه علی المحبه تضمر الاجتهاد و تبالغ عند الغفله. قال: فای الناس اولی بالطاعه؟ قال: اولاهم بالمضره و المنفعه. قال: ما علامه ذلک؟ قال: سرعه الاجابه و بذل النفس. و فی (وزراء الجهشیاری): لما غضب المنصور علی ابی ایوب الموریانی قال صالح بن سلیمان: انه سیقتل اباایوب و جمیع اسبابه لانه سمعه یتحدث ان ملکا من الملوک کان یسایر وزیرا له فضربت دابه الوزیر رجل الملک فغضب و امر بقطع رجل الوزیر فقطعت ثم ندم فامر بمعالجته حتی برا ثم قال الملک فی نفسه: هذا لا یحبنی ابدا و قد قطعت رجله فقتله، ثم قال: و اهل هذا الوزیر لا یحبوننی و قد قتلته فقتلهم جمیعا. قال صالح: فعلمت انه سیفعل ذلک فی الموریانی ففعله، و ما عدا ظنی فقتله و اخاه بالضعطه و العذاب و قتل بنی اخیه صبرا. (و لا تنقض سنه صالحه عمل بها صدور هذه الامه و اجتمعت بها الالفه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و صلحت علیها الرعیه) فان سنن النبی (صلی الله علیه و آله) کفرائض الله تعالی العمل بها واجب. (و لا تحدثن سنه تضر بشی ء من ماضی تلک السنن فیکون الاجر لمن سنها و الوزر علیک بما نقضت منها) و قد احدث الثلاثه سننا کذلک مذکوره فی محلها و اما من جاء بعدهم من اتباعهم فاحداثهم اکثر من ان تحصی، و لو لا ان اصل الاسلام کان معلوما لجعلته ارذل الملل کما انهم انفسهم صاروا بها اخس الامم من حیث العمل. قال الطبری فی (تاریخه): و لما خرجت الخوارج من الکوفه اتی علیا (ع) اصحابه و شیعته فبایعوه و قالوا نحن اولیاء من والیت و اعداء من عادیت فشرط لهم فیه سنه النبی (صلی الله علیه و آله) فجاءه ربیعه بن ابی شداد الخثعمی و کان شهد معه الجمل و صفین و معه رایه خثعم- فقال له: بایع علی کتاب الله و سنه رسوله فقال ربیعه: علی سنه ابی بکر و عمر. قال له علی: و یلک! لو ان ابابکر و عمر عملا بغیر کتاب الله و سنه رسوله لم یکونا علی شی ء من الحق. فبایعه فنطر الیه علی (علیه السلام) و قال: اما و الله لکانی بک و قد نفرت مع هذه الخوارج فقتلت، و کانی بک و قد وطئتک الخیول بحوافرها، فقتل یوم النهر مع خوارج البصره … و فی الخبر: من سن سنه حسنه کان له مثل اجر من عمل بها، و من سن سنه سیئه کان علیه مثل وزر من عمل بها. و فی الخبر: ابی الله لصاحب البدعه بالتوبه. قیل: و کیف ذلک؟ قال: لانه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قد اشرب قلبه حبها، و من مشی الی صاحب بدعه فوقره فقد مشی فی هدم الاسلام. (و اکثر مدارسه العلماء) فی الطبری قال المنصور للمهدی: لا تجلس مجلسا الا و معک من اهل العلم من یحدثک، فان محمد بن شهاب الزهری قال (الحدیث ذکر و لا یحبه الا ذکور الرجال و لا یبغضه الا مونثوهم) و صدق اخو ز هره. (و مناقشه الحکماء) ای: الاستقصاء فی استخراج ما عندهم من الحکمه. (فی تثبیت ما صلج علیه امر بلادک و اقامه ما استقام به الناس قبلک)- زاد فی روایه (التحف): (فان ذلک یحق الحق، و یدفع الباطل، و یکتفی به دلیلا و مثالا، لان السنن الصالحه هی السبیل الی طاعه الله)، فاقام ارسطاطالیس الحکیم لاسکندر خارج ملکه و داخله. ففی (اخبار طوال الدینوری) قال الاسکندر لمودبه ارسطاطالیس: انی قد و ترت اهل الارض جمیعا لقتلی ملوکهم و احتوائی علی بلادهم و اخذی اموالهم، و قد خفت ان یتظافروا علی اهل ارضی من بعدی فی قتلونهم و یبیدونهم لحنقهم علی، و قد رایت ان ارسل الی کل نبیه و شریف و من کان من اهل الریاسه فی کل ارض و الی ابناء الملوک فاقتلهم. فقال له مودبه: لیس ذلک رای اهل الورع و الدین، مع انک ان قتلت ابناء الملوک و اهل النباهه و الریاسه کان الناس علیک و علی اهل ارضک اشد حنقا من بعدک، ولکن لو بعثت الی ابناء الملوک و اهل النباهه فتجمعهم الیک فتتوجهم بالتیجان و تملک (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کل رجل منهم کوره واحده و بلدا واحدا فانک تشغلهم بذلک بتنافسهم فی الملک و حرص کل واحد منهم علی اخذ ما فی یدی صاحبه عن املاک بلادک، فتلقی باسهم بینهم و تجعل شغلهم بانفسهم، فقبل الاسکندر ذلک منه و فعله و هم الذین یقال لهم ملوک الطوائف. و فی (وزراء الجهشیاری): کان ارسطاطالیس ادب الاسکندر، فلما نشا الاسکندر و علا و عرف من ارسطاطالیس ما عرفه من الحکمه کان شبه الوزیر له و کان یعتمد علیه فی الرای و المشوره، فکتب الیه یخبره انه قد کثر فی خواصه و عسکره قوم لیس یامنهم علی نفسه لما یری من بعد هممهم و شجاعتهم و شذوذ آلتهم و لیس یری لهم عقولا تفی بهذه الفضائل التی فیها بقدر هممهم، فکتب الیه ارسطاطالیس: فهمت ما ذکرت عن القوم الذین ذکرت، فاما هممهم فمن الوفاء بعد الهمه، و اما ما ذکرت من شجاعتهم مع نقص عقولهم فمن کانت هذه حاله فرفهه فی العیش و اخصصه بحسان النساء، فان رفاهیه العیش توهی العزم و ان حب النساء یحبب السلامه و یباعد من رکوب المخاطره، ولیکن خلقک حسنا تستدعی به صفو النیات و اخلاص المقالات، و لا تتناول من لذیذ العیش مالا یمکن اوساط اصحابک مثله، فلیس مع الاستیثار محبه و لا مع المواساه بغضه. و فی (عیون ابن قتیبه): قرات کتابا من ارسطاطالیس الی الاسکندر: املک الرعیه بالاحسان الیها تظفر بالمحبه منها، فان طلبک ذلک منها باحسانک هو ادوم بقاء منه باعتسافک، و اعلم انک انما تملک الابدان، فتخطها الی القلوب بالمعروف و اعلم ان الرعیه اذا قدرت علی ان تقول، قدرت علی ان تفعل، فاجهد ان لا تقول، تسلم من ان تفعل. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و فیه): کان انوشروان اذا ولی رجلا امر الکاتب ان یدع فی العهد موضع اربعه اسطر لیوقع فیه بخطه، فاذا اتی بالعهد وقع فیه (سس خیار الناس بالمحبه و اخرج للعامه الرغبه بالرهبه، وسس سفله الناس بالاخافه). و فی (المروج): کتب ملک الروم الی سابور الجنود بن اردشیر: بلغنی من سیاستک لجندک و ضبطک ما تحت یدک و سلامه اهل مملکتک بتدبیرک ما احببت ان اسالک فیه طریقتک و ارکب مناهجک. فکتب الیه سابور: نلت ذلک بثمان خصال: لم اهزل فی امر و لا نهی قط، و لم اخلف و عدا و لا و عیدا قط، و حاربت للغنی لا للهوی، و اجتلبت قلوب الناس مقه بلا کره و خوفا بلا مقت، و عاقبت للذنب لا للغضب، و عممت بالقوت، و حسمت الفضول. (و فیه): احضر یزدجرد بن بهرامجور رجلا من حکماء عصره فی اقاصی مملکته و قال له: ایها الحکیم الفاضل! ما صلاح الملک؟ فقال: الرفق بالرعیه، و اخذ الحق منهم من غیر مشقه، و التودد الیهم بالعدل، و امن السبل، و انصاف المظلوم من الظالم. فقال له: فما صلاح امر الملک؟ فقال: وزراوه و اعوانه، فانهم ان صلحوا صلح، و ان فسدوا فسد. فقال له: فما الذی یشب الفتن و ینشئها و ما الذی یسکنها و یدفنها؟ قال: یشبها ضغائن و جراه العامه و الاستخفاف بالخاصه، و انبساط الالسن بضمائر القلوب و اشفاق موسر و امل معسر، و غفله ملتذ و یقظه محروم، و الذی یسکنها اخذ العده لما یخاف قبل حلوله و ایثار الجد حین یلتذ الهزل، و العمل بالحزم فی الغضب و الرضا.

مغنیه

(و لا یکونن المحسن و المسی ء- الی- نفسه). ان الله سبحانه امر عباده بالتراحم و رحمهم، و امرهم بالجود و جاد علیهم، و عاملهم علی اساس من یعمل مثقال ذره خیرا یره، و من یعمل مثقال ذره شرا یره، و امرهم ان یقیموا العلاقات فیما بینهم علی هذا المبدا، و لا یرضی منهم الا بمثل ما اعطاهم و عاملهم.. سبحانک ربنا ما اکرمک و اعظمک!.. تعالیت و ساویت. (و اعلم انه لیس شی ء بادعی الخ).. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): البر ما اطمانت الیه النفس، و اطمان الیه القلب، و الاثم ما حاک فی القلب، و تردد فی الصدر، و ان افناک الناس و افتوک. و علی هذا یکون الحاکم اعرف الناس بان الرعیه تحبه و تثق به، او تکره و لا ترکن الیه، لان حبهم او کراهیتهم انعکاس عن سیرته و معاملته، فان کان الیهم من المحسنین احسن بهم الظن و علم انهم یحبونه لعلمه بان الانسان عبد الاحسان، و ان کان من المسیئین اساء بهم الظن و علم انهم یمقتونه لیقینه بان الانسان عدو بطبعه لمن اساء الیه. اللغه: السنه: السیره و طریقه العرف. و المدارسه: المباحثه. و المناقثه: المحادثه و المجادله. العرف و العاده: (و لا تنقض سنه صالحه الخ).. و السنه فی اصل اللغه الشی ء المعروف المالوف تتلقاه جماعه من الناس بالقبول. و البدعه علی العکس ای ما لا تعرفه الجماعه و لا تالفه، و بتعبیر السلف کل ما فعل ابتداء من غیر مثال سابق، و السنه فی اصطلاح اهل الشریعه ما ثبت عن رسول لله (صلی الله علیه و آله) من قول او فعل او تقریر، و بکلمه واحده هی الحدیث، و المراد بالسنه هنا العرفیه لا الشرعیه. و تنقسم السنه العرفیه الی نوعین: حسنه، و هی ما تعود علی الناس بالخیر و الصلاح کخلف الفضول، و سیئه کواد البنات. و اشار النبی (صلی الله علیه و آله) الی هذا التقسیم بقوله: من سن سنه حسنه کان له اجر من عمل بها، و من سن سنه سیئه کان علیه مثل وزر من عمل به. و قد حذر الامام عامله ان یغیر عاده فیها صلاح للناس بجهه من الجهات، و الفهاء یعبرون عن هذه العاده ببناء العقلاء، و یقولون: اینما کانت المصلحه فثم شرع الله. و قد امر سبحانه نبیه الکریم ان یاخذ بها حیث قال له عز من قائل: خذ العفو و امر با لعرف و اغرض عن الجاهلین- 199 الاعراف. و الشاهد فی کلمه العرف. و کانت العاده- او العرف- و ما زالت قوه تسیطر فی المجتمعات، و لها ابلغ الاثرعن الحقوقین، و فی اجتهادات المحاکم و الفقه الاسلامی بخاصه فی اثبات الحقوق التی تستدعیها المعاملات، کالبیع و الشراء و الابحار و الدین و الرهن و الضمان و المضاربه و المزارعه و الوصیه و الودیعه و المهر و النفقه و الصلح و الشرکه.. الی غیر ذلک.. و هکذا ظهرت العاده متممه للقواعد الشرعیه، بل اتخذ منها الحقوقیون مصدرا للقوانین الوضعیه، و حولوا الکثیر منها الی نصوص تنفذ بقوه السلاح.. و الاسلام یبارکها بشرط واحد، و هو ان تستهدف الخیر و المصلحه. مدارسه العلماء: (و اکثر مدارسه العلماء، و مناقضه الحکماء). لیس المراد بالعلم هنا حفظ اللغه و قواعد الصرف و النحو، و لا معرفه الفقه و اصوله، و لا الطبیعه و الکم، و ایضا لیس المراد بالحکمه دراسه الفلسفه و علم الکلام و تدریسهما، و انما المراد بالعلم و الحکمه ما یخدم الحیاه، و یصلح البلاد، و احوال العباد، کما اوضح الامام ذلک بقوله. (فی تثبیت ما صلح علیه امر بلادک، و اقامه ما استقام به الناس قبلک). و معنی هذا انه لا علم و لا حکمه حقا و حقیقه الا ما یستهدف خیر البشریه فی ای جانب من جوانب الحیاه.

عبده

… ما الزم نفسه: فان المسی ء الزم نفسه استحقاق العقاب و المحسن الزمها استحقاق الکرامه … من احسانه الیهم: اذا احسن الوالی الی رعیته وثق من قلوبهم بالطاعه له فان الاحسان قیاد الانسان فیحسن ظنه بهم بخلاف ما لو اساء الیهم فان الاسائه تحدث العداوه فی نفوسهم فینتهزون الفرصه لعصیانه فیسوء ظنه بهم … ما لیس قبلهم: قبلهم بکسر ففتح ای عندهم … عنک نصبا طویلا: النصب بالتحریک التعب … ساء بلاوک عنده: البلاء هنا الصنع مطلقا حسنا او سیئا و تفسیر العباره واضح مما قدمنا … العلماء و منافئه الحکماء: المنافثه المحادثه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و نباید نیکوکار و بدکار نزد تو به یک پایه باشد که آن نیکوکاران را از نیکوئی کردن بی رغبت سازد و بدکرداران را به بدی کردن وادارد، و هر یک از ایشان را به آنچه گزیده جزاء ده (نیکوکار را پاداش و بدکردار را کیفر ده) و بدان چیزی سبب خوش بینی حاکم نسبت به رعیت بهتر از نیکوئی و بخشش او به ایشان و سبک گردانیدن هزینه های آنها و رنجش نداشتن از آنان بر چیزی که حقی به آنها ندارد نیست، پس باید در این باب کار کنی که خوش بینی به رعیت را به دست آوری، زیرا خوش بینی رنج بسیار را از تو دور میدارد (برای آنکه بدبینی به رعیت سبب سختگیری می شود، و سختگیری رنجش می آورد و چون رنجیدند به زوال و عزل تو کوشیده به اندازه توانائی درصدد مخالفت با تو بر آمده در پی فرصت می گردند، و تو ناچار همواره بر اثر اندیشه در کار ایشان غمگین و اندوهناک بوده و آسودگی را از دست میدهی) و سزاوارتر کسی که باید به او خوش بین باشی کسی است که بیشتر به او احسان نموده و نیکوتر آزموده ای، و سزاواتر کسی که باید به او بدبین باشی کسی است که با او بد سلوک کرده و کمتر آزموده ای (پس هر گاه به یاری ایشان نیازمند شدی اعتماد کن به کسی که به او احسان نموده ای ، نه به کسی که از تو بدی و سختی دیده(. و مشکن سنت )طریقه( شایسته ای را که روساء و بزرگان این امت به آن رفتار نموده اند، و الفت و انس )بین مردم( به سبب آن پیدا شده، و )کار( رعیت بر آن منظم گردیده، و نباید سنت و طریقه ای را به کار بری که به چیزی از سنتهای گذشته زیان رساند، پس )اگر چنین کردی بدان سود نخواهی برد، زیرا( مزد و پاداش کسی را است که آن سنتها )ی نیکو( را بناء گذاشت، و گناه تو را خواهد بود به آنچه آن سنتها را شکست دادی. و درباره استوار ساختن آنچه کار شهرهای تو را منظم گرداند و برپا داشتن آنچه مردم پیش از تو برپا داشته بودند بسیار با دانشمندان مذاکره و با راستگویان و درست کرداران گفتگو کن )که بر اثر آن همیشه حکومت تو پایدار مانده و کار رعیت به شایستگی انجام گیرد

زمانی

امام علیه السلام پس از سفارش به خوشبینی و ایجاد روح خوشبینی در مردم بمخالفت یا هماهنگی نسبت به آداب و رسوم توجه میدهد و تاکید دارد که با آداب و رسومی که بنفع مردم است هر چند ریشه مذهبی ندارد مخالفت کرد، زیرا مخالفت با آداب و رسوم غالبا با شکست مواجه میگردد و صرفنظر از اینکه گامی اصولی برداشته نشده منشاء بسیاری از کشمکشها و اختلافها بوجود آمده که چه بسا ریاست استاندار هم در معرض خطر قرار میگیرد. در داستان فرعون میخوانیم که وقتی موسی غرق کردن فرعونیان را به پایان رسانید و نفس راحتی کشید پیروانش از وی بت خواستند که آن را عبادت کنند. ملتی که یک عمر بت جان دار و بی جان پرستیده اند نمیتوانند دست از بت پرستی بردارند و موسی هم برای زدودن این انحراف قیام کرده است. موسی وظیفه خود را تعقیب کرد آنها هم بمخالفت برخاستند، یک روز گوساله پرست شدند و روز دیگر دست از فرمان موسی برداشته گفتند: (تو و خدایت بروید با هم جنگ کنید ما اینجا نشسته ایم وقتی پیروز شدید ما را خبر کنید. تعجب است، موسی برای مبارزه با بت پرستی قیام کرده و در این مسیر شرعی و الهی گام برمیدارد اما ملت او چنین میکنند. و این خود درسی است که در مبارزه با خرافات تا آنجا که با اسلام و قرآن مخالفت ندارد باید کوتاه آمد، چون ضرر زدودن آن خرافه بیش از نفع آن است. کسانیکه میخواهند با خرافه ای بجنگند بهتر است عمل کنترل شده ای مشابه همان عمل عرضه کنند و بمرور زمان، خرافه را برطرف گردانند. فروش علم؟! مطلب آخری که امام علیه السلام به آن توجه میدهد، از فکر دانشمندان استفاده کردن است. دانشمندان اهل فروش علم، تملق، تظاهر و ریاست نیستند، از اظهار علم و کمک فکری دریغ ندارند و این وظیفه ریاستمدار است که با دانشمندان در تماس باشد و برای اداره مملکت از آنان کمک بگیرد که آنان غالبا بطور رایگان از کمک فکری دریغ ندارند وقتی خدا به پیامبرش سفارش میکند با اهل اطلاع مشورت کند دنبال آنها برود و از آنان کمک فکری بخواهد

اما پیروان محمد (صلی الله علیه و آله) بر اثر غرور قدرت انتظار دارند دانشمندان و متفکران صف کشیده، دست به سینه با اشک و آه درخواست ملاقات کنند، تازه اطرافیان فکر کنند که دانشمند برای بریدن نان آنان رفته و باو اجازه ملاقات ندهند، دانشمند هم راهی برای ابراز نظر و تجربه و آگاهی نمی یابد در نتیجه، آستان و مملکت بسقوط کشیده میشود و پس از سقوط، دانشمندان را متهم میکنند که به رژیم کمک نکردند و کنار کشیدن آنان موجب سقوط رژیم گردید. امام علی علیه السلام که درد دل و سوز دین دارد برای پیشگیری از حوادث گوناگون به مالک سفارش میکند که شخصا با دانشمندان ارتباط داشته باشد. و از فکر آنان در راه توسعه اسلام و حفظ مملکت از سقوط بهره گیرد و انتظار نداشته باشد که متفکران هم مثل دنیاطلبان و ریاست خواهان با چاپلوسی و تملق بر در خانه اش صف بکشند. خدا هم میگوید (از اهل اطلاع بپرس). راستی دانشمندی که خدا را شناخته است چگونه ممکن است برای غیر خدا سر تسلیم فرود آورد و برای فروش علم دست و پا کند و راستی مگر علم هم فروشی است؟!

سید محمد شیرازی

(و لا یکونن المحسن و المسی ء عندک بمنزله سواء) ای متساویین فتحترم المسی ء کما تحترم المحسن (فان فی ذلک تزهیدا) و تنفیرا (لاهل الاحسان فی الاحسان) اذ یقول المحسن لا داعی لی فی الاحسان، و قد اری استواء منزلتی بمنزله الذی لم یتعب و لم یحسن؟ (و تدریبا لاهل الاسائه علی الاسائه) اذ یقول المسی ء، یظهر انه له مانع فی الاسائه و الا کنت مکروها لدی الناس، فلا مانع من الاستمرار فی الاسائه؟. (و الزم کلا منهم) ای من المحسنین و المسیئین (ما الزم نفسه) باکرام المحسن، و اهانه المسی ء، فان المحسن باحسانه طلب لنفسه الاکرام، و المسی ء باسائته طلب لنفسه الاهانه (و اعلم انه لیس شی ء بادعی) ای باکثر طلب و دعوه (الی حسن ظن راع برعیته، من احسانه الیهم) فاذا احسن الیهم اجهم، لانه امن منهم و وثق بمحبتهم له، فیحبهم. (و تخفیفه المونات) ای الصعوبات (علیهم) فانه اذا شدد علیهم فی الامور کرهره، فکرهم، اما اذا خفف علیهم احبوه فاحبهم (و ترک استکراهه) ای اکرهه (ایاهم علی ما لیس له قبلهم) ای عند هم بان لا یکرههم علی اتیانهم بشی ء و الحال انه لا یحق له ذلک، کان یکرههم علی حضور مجلسه دائما، و الحال انه لیس من حق الوالی علی الرعیه ذلک

. (فلیکن منک) یا مالک (فی ذلک) الذی ذکرت (امر یجتمع لک به) ای بسببه (حسن الظن) من رعیتک الیک، حتی یظنوا انک لا ترید الا خیرهم و لا تحملهم امرا شاقا، فاذا فعلت ذلک (یقطع عنک) ای یزیل عنک (نصبا) و تعبا (طویلا) اذ الرعیه اذا اسائوا الظن بالوالی، اوجدوا له فی کل یوم مشکله، و لم یعینوه فی اموره، بخلاف ما اذا احسنوا به الظن فانهم یکونون له عونا، عوض ان یکونوا علیه ثقلا. (و ان احق من حسن ظنک به لمن بلائک عنده) ای امتحانک له، بان رایته عاملا مجاهدا مخلصا، و البلاء بمعنی الصنع، و یستعمل فی الحسن و السی ء (و ان احق من ساء ظنک به لمن ساء بلائک عنده) فاللازم ان یجعل الانسان میزان حسن الظن و سوء الظن، مقادیر الناس فی الاعمال السابقه، لا ان یجعل المیزان، مقادیر مدحهم و ذمهم للوالی، یطرد الناقد، و یقرب المطری- کما هی العاده عند الاعرار من اصحاب السلطه-. (و لا تنقص سنه صالحه عمل بها صدور هذه الامه) ای السابقون منهم، فان الولاه کثیرا یاخذهم الکسل و الترهل فیترکوا بعض السنن استثقالا، و یستمر الامر علی ذلک حتی تموت تلک السنه بین الناس (و اجتمعت بها) ای بتلک السنه (الالفه) بین الناس (و صلحت علیها) ای علی تلک السنه (الرعیه) و ذلک مثل ان یترک حضور الجماعه، بل یستنیب مکانه، فان الجماعه من عمل صدر الاسلام، و فیها یاتلف الناس بعضهم ببعض، و یصلح الوالی بها ولائهم. فاذا صرفوا الناس نشاطهم فی هذه السنه الجدیده، لم یبق لهم نشاط لصرفه فی السنه القدیمه، کان یسن مثلا زیاره الحسین علیه السلام یوم العشرین من شعبان بمناسبه- و ان اعلن للناس انه من باب مطلق الزیاره لا من باب زیاره خاصه- فلا یاتی الناس الی الزیاده فی النصف منه (فیکون الاجر لمن سنها) ای سن تلک. السنه السابقه، کلائمه علیهم السلام. (و الوزر علیک بما نقضت منها) حیث صارت طریقتک موجبه لترک تلک السنه (و اکثر) یا مالک (مدارسه العلماء) ای المباحثه معهم فی شئون الاسلام (و منافثه الحکماء) ای محارثتهم، و الحکماء هم المطلعون علی الاوضاع (فی تثبیت ما صلح علیه امر بلادک) بان یکون سببا لاستقرار اوضاع البلاد (و اقامه ما استقام به الناس قبلک) حتی تعلم ماذا صار سببا لاستقرار الناس و استقامتهم، قبلک فی الحکومات الماضیه، فتعمل به، و ماذا صار بعکس ذلک فتترکه

موسوی

النصب: التعب. بلاوک: اعمالک الحسنه الحده و غرب ریقه و هی مقابل البدعه. و السلطه و العظمه. اختال: تبختر و تکبر. (ثم اعلم یا مالک، انی قد و جهتک الی بلاد قد جرت علیها دول قبلک، من عدل و جور، و ان الناس ینظرون من امورک فی مثل ما کنت تنظر فیه من امور الولاه قبلک، و یقولون فیک ما کنت تقول فیهم، و انما یستدل علی الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده) ان الامام هنا یرید ان یلفت نظر مالک الی هذا البلد الذی و لاه علیه- و الی کل بلد- کما یرید ان یعیده الی نفسه قبل بضع سنوات، عندما کان فردا من الرعیه، و یذکره بشعوره الذی کان یخالجه اتجاه الموونات علیهم، و جهتک الی بلاد قد فلیکن منک فی ذلک امر یجتمع لک به حسن الظن برعیتک فان حسن الظن یقطع عنک نصبا طویلا. و ان حق من حسن ظنک به لمن حسن بلاوک عنده، و ان احق من ساء ظنک به لمن ساء بلاوک عنده) المعصیه غیر الخطا، المعصیه هی ارتکاب الفعل المحظور مع کامل الاختیار و المعرفه بینما الخطا ارتکاب للمحظور و هو یجهل بمحظوریته و الله قد عفی عن الخطا اذا لم یتهاون الانسان فی مقدماته التی ادت الی الوقوع فیه بینما المعصیه قد اعد الله لفاعلها نار جهنم، لان المعصیه انحراف عن الاستقامه و دخول فی حرب مع الله العزیز الجبار، العاصی یتمرد علی الله و یتحداه فیما نهی عنه او ترک ما او جبه علیه و هل یمکن ان یتساوی هذا الانسان المتمرد العاصی مع من اطاع الله و عمل باوامره و انتهی عن نواهیه، هل تتعادل کفتا المیزان امام العقلاء فیساوی بین انسان خارج عن القانون و انسان عامل به، بین فرد یحترم الحق و یدافع عنه و بین فرد یحتقر الحق و یقاتله؟! ان میزان العقلاء یابی وضع المجرم فی مقابل المطیع، و یرفض ان یساوی بین الفردین فی قلیل او کثیر … و ما السر فی ذلک: ان الامام و هو عقل العقلاء و ضمیر الاحیاء ینطق بالعله و یفصح بالحکمه و یقول: ان فی المساواه بین المجرم و المطیع جریمتین الاولی: ان هذه المساواه تزهد اهل الطاعه و الاحسان فی طاعتهم و احسانهم لانهم اذا و جدوا امرهم بعد طاعتهم و انقیادهم علی نفس مستوی العاصین فلا یرغبون فی الطاعه لان المساواه حاصله علی کل حال و النتیجه واحده فی کلتا الحالتین … و اما الجریمه الثانیه للمساواه هی ان اهل الاسائه یتجروون علی الاسائه و یستمرون علیها لان من امن العقاب اساء الادب و هولاء لما اطمئنوا الی عدم العقاب تمادوا فی الطغیان و استمروا علیه. اذا یجب ان یعامل کل واحد من المطیع و العاصی بما اختاره هو لنفسه فانه کان عاقلا حرا مختارا عند اقدامه علی ما یرید فیستحق ما الزم نفسه به و اختاره لها و فی التنزیل الکریم ورد قوله تعالی: (ام حسب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات سواء محیاهم و مماتهم ساء ما یحکمون) و فی دعاء کمیل و انت جل ثناوک قلت مبتدئا و تطولت بالانعام متکرما، افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون … ثم ان الامام یقول للوالی اذا اردت ان یحسن ظنک برعیتک و تر تاح لمقامک معهم فاعمل لهم من المبرات و الخیرات و المشاریع العامه ما یجعلهم یرتاحون لک و یانسون بوجودک و اذا کانت نفوسهم نحوک صافیه من خلال ایادیک الکریمه، لم تعد تسمع منهم نقدا بسوء و لا جرحا لکرامه و لا حدیثا علیک الا بخیر و هذا بنفسه یجعل ظنک بهم حسنا و معیشتک معهم کریمه و هذا الظن الحسن منک برعیتک یخفف عنک اتعابا کبیره انت بغنی عنها لانک اذا ساء ظنک بانسان حاولت ان تتقصی ایامه و حیاته و حرکاته و سکناته و هذا فیه مشقات کبیره … (و لا تنقض سنه صالحه عمل بها صدور هذه الامه و اجتمعت بها الالفه، و صلحت علیها الرعیه. و لا تحدثن سنه تضر بشی ء من ماضی تلک السنن فیکون الاجر لمن سنها و الوزر علیک بما نقضت منها. و اکثر مدارسه العلماء و مناقشه و الحکماء فی تثبیت ما صلح علیه امر بلادک، و اقامه ما استقام به الناس قبلک) ورد الحدیث عن رسول الله: من سن سنه حسنه کان له اجرها و اجر من عمل بها الی یوم القیامه و من سن سنه سیئه کان علیه وزرها و وزر من عمل بها الی یوم القیامه و هذه السنن الصالحه لیست تشریعا محرما لانها تدخل تحت عمومات او مطلقات احبها الشارع و رغب فی اقامتها مثلا فعل الخیر یحبه الاسلام و یدفع الناس الی ممارسته و یعد ذلک صدقه و فاعله خیرا فلو اراد انسان ان یبنی مبره خیریه من اجل اعانه الفقراء فان هذه المبره لم ینص علیها الشارع و لکنها سنه حسنها لاهل الخیر یسیرون علیها لانها تدخل تحت استحباب فعل الخیر العام فتکون هذه السنه الصالحه من الخیرات التی یکسب مبدعها اجرا مستمرا مده اقامه الناس لها و لامثالها لان تاسیسها کان السبب فی انشاء امثالها من الخیرات … و اما السنه السیئه فهی التی یبتدعها المنحرفون مما یدخل تحت عموم محرم علی الامه کما لو اقام انسان حانه لشرب الخمر فان هذه السنه السیئه مما یوزر علیها فاعلها و یبقی یلاحقه اثمها و اثم کل حانه للدعاره طیله الزمن لانه کان مفتاح هذا الشر و مبدع هذه الضلاله. و الوالی الصالح هو الذی ینظر الی السنن الصالحه التی تفید المجتمع و تجمع الامه و توحد الصف فیعمل بها و ان کانت متقدمه علیه و ینظر الی البدع المفرقه التی تخالف قواعد الشرع و الدین فیبتعد عنها بل یسعی فی منعها و ردع من تسول له نفسه فی ذلک، ثم ان علی الوالی ان یلتقی بالعلمائ، فانهم الامناء الذین یحافظون علی الدین و یدافعون عن الشریعه و یقفون سدا منیعا امام البدع و الخرافات انهم الحصون التی تتکسر علیها کل الافکار المنحرفه و الدعاوی المضلله التی تفسد المجتمع الاسلامی و ترید ان تحطم انسانه و تدوس قرانه … ان العلماء بما یحملون من فکر اسلامی یجب علی الوالی ان یجتمع معهم و یاخذ رای الدین منهم و لا یتکل علی رایه و نظره فان ذلک یفسد علیه دینه و یضله عن السبیل المستقیم. ثم ان علی الوالی ان یجتمع بالحکماء الذین درسوا الحیاه و عرفوا ما یصلح الرعیه مما یفسدها، و ما یوحدها مما یفرقها، و ما یحقق لها السعاده مما یجر علیها الشقاء … ان هولاء الحکماء- الذین یضعون الاشیاء مواضعها- قد خبروا الحیاه و نفذوا الی بواطن الامور و استطاعوا بما عندهم من خبره ان یکونوا اعوانا له فی صلاح البلاد و العباد و اقامه الحق والعدل …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش نهم

وَ لَا یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِیءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَهٍ سَوَاءٍ،فَإِنَّ فِی ذَلِکَ تَزْهِیداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِی الْإِحْسَانِ،وَ تَدْرِیباً لِأَهْلِ الْإِسَاءَهِ عَلَی الْإِسَاءَهِ! وَ أَلْزِمْ کُلّاً مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ.وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ بِأَدْعَی إِلَی حُسْنِ ظَنِّ رَاعٍ بِرَعِیَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَیْهِمْ،وَ تَخْفِیفِهِ الْمَئُونَاتِ عَلَیْهِمْ،وَ تَرْکِ اسْتِکْرَاهِهِ إِیَّاهُمْ عَلَی مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ.فَلْیَکُنْ مِنْکَ فِی ذَلِکَ أَمْرٌ یَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِیَّتِکَ فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ یَقْطَعُ عَنْکَ نَصَباً طَوِیلاً.وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلَاؤُکَ عِنْدَهُ،وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلَاؤُکَ عِنْدَهُ.وَ لَا تَنْقُضْ سُنَّهً صَالِحَهً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ هَذِهِ الْأُمَّهِ،وَ اجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَهُ، وَ صَلَحَتْ عَلَیْهَا الرَّعِیَّهُ.وَ لَا تُحْدِثَنَّ سُنَّهً تَضُرُّ بِشَیْءٍ مِنْ مَاضِی تِلْکَ السُّنَنِ،فَیَکُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا،وَ الْوِزْرُ عَلَیْکَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا.وَ أَکْثِرْ مُدَارَسَهَ الْعُلَمَاءِ،وَ مُنَاقَشَهَ الْحُکَمَاءِ،فِی تَثْبِیتِ مَا صَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ بِلَادِکَ، وَ إِقَامَهِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَکَ.

ترجمه

هرگز نباید افراد نیکوکار و بدکار در نظرت یکسان باشند،زیرا این کار سبب می شود نیکوکاران به نیکی ها بی رغبت شوند و بدکاران به اعمال بد تشویق گردند؛بنابراین هر یک از اینها را مطابق آنچه برای خود خواسته اند پاداش ده.

بدان هیچ وسیله ای برای جلب اعتماد والی به (وفاداریِ) رعیت بهتر از احسان به آنها و سبک کردن هزینه ها بر آنان و عدم اجبارشان به کاری که وظیفه ندارند نیست،بنابراین در این راه آن قدر بکوش تا به وفاداری رعایا درباره خود خوش بین شوی،زیرا این خوش بینی،خستگی و رنج فراوانی را از تو دور می سازد و سزاوارترین کسی که می تواند مورد حسن ظن تو قرار گیرد آن کس است که تو بهتر به او خدمت کرده ای و (به عکس) آن کس که مورد بدرفتاری تو واقع شده است سزاوارترین کسی است که باید به او بدبین باشی.

هرگز سنّت مفید و پسندیده ای را که پیشگامان این امت به آن عمل کرده اند و ملت اسلام با آن الفت گرفته و امور رعیت به وسیله آن اصلاح شده مشکن و هرگز سنّت و روشی را که به چیزی از سنّت های (حسنه) گذشته زیان وارد می سازد ایجاد مکن که اجر آن سنّت ها برای کسی خواهد بود که آن را برقرار کرده و گناهش بر توست که چیزی از آن را نقض کرده ای،با دانشمندان،زیاد به گفت وگو بنشین و با اندیشمندان نیز بسیار به بحث پرداز (و این گفت وگوها و بحث ها باید) درباره اموری (باشد) که به وسیله آن،امور بلاد تو اصلاح می شود و آنچه را پیش از تو باعث پیشرفت کار مردم بوده است برپا می دارد.

شرح و تفسیر: سنت های حسنه را احیا کن

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به چند امر مهم دیگر توصیه می کند.

نخست درباره پاداش نیکوکاران و کیفر بدکاران تأکید می ورزد و می فرماید:

«هرگز نباید افراد نیکوکار و بدکار در نظرت یکسان باشند،زیرا این کار سبب می شود نیکوکاران به نیکی ها بی رغبت و بدکاران به اعمال بد تشویق گردند، بنابراین هر یک از اینها را مطابق آنچه برای خود خواسته اند پاداش ده»؛ (وَ لَا یَکُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِیءُ عِنْدَکَ بِمَنْزِلَهٍ سَوَاءٍ،فَإِنَّ فِی ذَلِکَ تَزْهِیداً لِأَهْلِ الْإِحْسَانِ فِی الْإِحْسَانِ،وَ تَدْرِیباً{«تدریب» به معنای عادت دادن کسی به چیزی است و در اینجا می تواند معنای تشویق را داشته باشد در مقابل «تزهید» که در اینجا به معنای دلسرد ساختن است..} لِأَهْلِ الْإِسَاءَهِ عَلَی الْإِسَاءَهِ وَ أَلْزِمْ کُلّاً مِنْهُمْ مَا أَلْزَمَ نَفْسَهُ).

آنچه امام علیه السلام در این دستور بیان کرده یکی از اصول مهم مدیریت است؛از مدیریت خداوند وپیامبران بر جهان انسانیت گرفته تا مدیریت یک پدر در خانواده.

قرآن مجید پیامبر را به بشارت و انذار دستور می دهد و او را«مبشر»و«نذیر» می نامد.خداوند وعده بهشت را به صالحان و دوزخ را به بدکاران داده است.

این اصل در تمام اقوام با تمام اختلافاتی که در عقاید و فرهنگ و حکومت دارند تحت عنوان تشویق و تنبیه،ساری و جاری است.دلیل آن روشن است، زیرا ادامه نیکوکاری انگیزه می خواهد و بازایستادن از کار خلاف نیز انگیزه ای می طلبد.ممکن است انگیزه های معنوی و اعتقادات دینی آثار مطلوبی از خود در این زمینه به یادگار بگذارند؛ولی این انگیزه ها در همه نیست به علاوه اگر مسأله پاداش و کیفر نباشد آن انگیزه ها نیز سست می شود.

جمله «وَ أَلْزِمْ کُلّاً. ..»اشاره لطیفی به این نکته است که وقتی آنها چیزی را برای خود بپسندند دلیل ندارد حاکم آن را به آنان ندهد.نیکوکار پاداش را برای خود پسندیده و بدکار کیفر را،بنابراین خواسته خودش را باید به او داد.

از این بالاتر،پاداش نیکوکار انگیزه ای برای ترک عمل بدکار و کیفر بدکار انگیزه ای برای ادامه کار نیکوکار می شود همان گونه که امام در عبارت زیبای دیگری در نهج البلاغه فرموده:

«ازْجُرِ الْمُسِیءَ بِثَوَابِ الْمُحْسِنِ؛ بدکار را به واسطه پاداش نیکوکاران مجازات کنید».{نهج البلاغه، کلمات قصار 177.}

اشاره به اینکه وقتی بدکار خود را از پاداش های مادی و معنوی نیکوکاران محروم می بیند تنبیه می شود و بر سر عقل می آید و چه بسا از کار خود توبه کند و باز ایستد.

آن گاه امام در دومین دستور،بهترین وسیله جلب حسن ظن و محبّت رعایا را برای او تبیین می کند و می فرماید:«بدان هیچ وسیله ای برای جلب اعتماد والی به

(وفاداریِ) رعیت بهتر از احسان به آنها و سبک کردن هزینه ها بر آنان و عدم اجبارشان به کاری که وظیفه ندارند نیست»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ بِأَدْعَی إِلَی حُسْنِ ظَنِّ رَاعٍ بِرَعِیَّتِهِ مِنْ إِحْسَانِهِ إِلَیْهِمْ،وَ تَخْفِیفِهِ الْمَئُونَاتِ عَلَیْهِمْ،وَ تَرْکِ اسْتِکْرَاهِهِ إِیَّاهُمْ عَلَی مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ).

تعبیر به «مَا لَیْسَ لَهُ قِبَلَهُمْ» با توجّه به اینکه«قِبَل»گاه به معنای«نزد»و گاه به معنای«قدرت»می آید،می توان جمله را چنین معنا کرد:چیزی که نزد آنها (و بر عهده آنها) نیست یا چیزی که در طاقت و توان آنها نیست.{هرچند بعضی معتقدند «قبل» اگر اضافه به ضمیر شود حتما به معنای نزد است و اگر جدا استعمال شود به معنای قدرت و توان است}

این حقیقتی است که تجربه بارها نشان داده است که اگر والی به فکر رعایا باشد و زمامداران هزینه ها را بر آنان سبک کنند و اموری را که از وظایف آنها نیست یا قدرت بر آن ندارند از آنها نخواهند رابطه عاطفی قوی و محکمی در میان آنها برقرار خواهد شد؛رابطه ای که حمایت آنها را به زمامدار در حوادث مشکل و پیچیده تأمین می کند.

این نکته نیز حائز اهمّیّت است که امام سخن از عوامل حسن ظن زمامدار به رعایا به میان آورده،نه حسن ظن رعایا به زمامدار در حالی که تصور بر این است که در این گونه موارد تعبیر اوّلی مناسب تر است؛ولی منظور امام این است که آن قدر زمامدار به رعایا خوبی کند که به وفاداری آنها به خود مطمئن گردد.

به همین دلیل امام در ادامه این سخن می فرماید:«بنابراین در این راه آن قدر بکوش تا به وفاداری رعایا به خود خوش بین شوی،زیرا این خوش بینی، خستگی و رنج فراوانی را از تو دور می سازد»؛ (فَلْیَکُنْ مِنْکَ فِی ذَلِکَ أَمْرٌ یَجْتَمِعُ لَکَ بِهِ حُسْنُ الظَّنِّ بِرَعِیَّتِکَ فَإِنَّ حُسْنَ الظَّنِّ یَقْطَعُ عَنْکَ نَصَباً{«تب» به معنای رنج و تعب است از ریشه نصب بر وزن «نصر» به معنای ثابت قرار دادن گرفته شده؛ مثلا هنگامی که نیزه را بر زمین می کوبند و جای آن را محکم میسازند، نصب گفته میشود و از آنجا که رنج و تعب انسان را از کار متوقف می سازد، این واژه بر آن اطلاق شده است و دشمنان اهل بیت را از این جهت ناصبی می گویند که گویی پرچم عداوت برافراشته اند.} طَوِیلاً).

روشن است هر گاه زمامدار به رعیت خود سوء ظن داشته باشد،هر زمان احتمال می دهد شورشی بر ضد او برپا شود و یا به او خیانت کنند یا توطئه ای در برابر او بچینند و این به طور دائم فکر او را ناراحت خواهد ساخت؛اما هنگامی که از وفاداری آنها مطمئن باشد،با آرامش خاطر می تواند به نظم امور و عمران و آبادی و دفع شر دشمنان بپردازد.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن همین توصیه را به تعبیر زیبای دیگری بیان می دارد و می فرماید:«و سزاوارترین کسی که می تواند مورد حسن ظن تو قرار گیرد آن کس است که تو بهتر به او خدمت کرده ای و (به عکس) آن کس که مورد بدرفتاری تو واقع شده است سزاوارترین کسی است که باید به او بدبین باشی»؛ (وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ حَسُنَ بَلَاؤُکَ{«بلاء» معنای اصلی آن آزمایش کردن است که گاه به وسیله نعمتها و گاه به وسیله مصائب صورت می گیرد و به همین جهت بلاء گاه به معنای نعمت و گاه به معنای مصیبت آمده است و در جمله بالا به هر دو معنا - به عنوان حسن بلاء و سوء بلاء - استعمال شده است (این واژه از ریشه «بلی بلو» است).} عِنْدَهُ،وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ سَاءَ ظَنُّکَ بِهِ لَمَنْ سَاءَ بَلَاؤُکَ عِنْدَهُ).

اشاره به اینکه همان گونه که نیکی کردن سبب حسن ظن است هر قدر بیشتر نیکی کنی،حسن ظن بیشتری فراهم می شود و همان گونه که بدی کردن سبب سوء ظن می شود هرقدر بدی بیشتر باشد،سوء ظن هم بیشتر است.

در کتاب عیون الاخبار ابن قتیبه آمده است که ابن عباس می گفت:به هرکس نیکی کردم فضای میان من و او روشن شد و به هر کس بدی کردم فضای میان من و او تاریک گشت.{ابن قتیبه، ج 1، ص 64، طبق نقل شرح نهج البلاغه شوشتری، ج 8، ص 519.}

در ضمن می توان از این سخن نتیجه گرفت که اگر کسانی به هر دلیل مورد مجازات و مؤاخذه قرار گرفتند،زمامدار و والی باید از آنها برحذر باشد و از حسن ظن به آنها بپرهیزد.

***

آن گاه امام علیه السلام در ادامه سخن به نکته مهم دیگری می پردازد و مالک اشتر را از شکستن سنّت های صالح برحذر می دارد.می فرماید:«هرگز سنّت مفید و پسندیده ای را که پیشگامان این امت به آن عمل کرده اند و ملت اسلام با آن الفت گرفته و امور رعیت به وسیله آن اصلاح شده مشکن»؛ (وَ لَا تَنْقُضْ سُنَّهً صَالِحَهً عَمِلَ بِهَا صُدُورُ{«صدور» در اینجا به معنای پیشگامان و صدر نشینان و مسلمانان صدر اسلام است.} هَذِهِ الْأُمَّهِ،وَ اجْتَمَعَتْ بِهَا الْأُلْفَهُ،وَ صَلَحَتْ عَلَیْهَا الرَّعِیَّهُ).

سنّت در دو معنا به کار می رود:گاه به معنای عادات و روش هایی است که از گذشتگان و پیشینیان به یادگار مانده و آن بر دو قسم است:حسنه و سیئه.

همان گونه که در روایت معروف پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمده است:

«مَنْ سَنَّ سُنَّهً حَسَنَهً عَمِلَ بِها مَنْ بَعْدَهُ کانَ لَهُ أجْرُهُ وَ مِثْلُ أُجُورِهِمْ مِنْ غَیْرِ أنْ یَنْقُصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَیْءٌ وَ مَنْ سَنَّ سُنَّهً سَیِّئَهً فَعَمِلَ بِها بَعْدَهُ کانَ عَلَیْهِ وِزْرُهُ وَ مِثْلُ أوْزارِهِمْ مِنْ غَیْرِ أنْ یَنْقُصَ مِنْ أوْزارِهِمْ شَیْءٌ؛ کسی که سنّت نیکی را پایه گذاری کند و بعد از وی به آن عمل شود پاداش آن و پاداش کسانی که به آن عمل کرده اند برای او خواهد بود بی آنکه چیزی از پاداش آنها کم شود و کسی که سنّت بدی را پایه گذاری کند و بعد از او به آن عمل شود گناه آن و همانند گناه کسانی که به آن عمل کرده اند خواهد بود بی آنکه از گناهان آنها چیزی کاسته شود».{کنزالعمال، ح 910. شبیه این حدیث در منابع شیعه از امامان معصوم به طرق مختلف و با تعبیرات متفاوت نقل شده است. به بحارالانوار، ج 68، ص 257 و 258 مراجعه شود.}

معنای دوم سنّت این است که به معنای سخن پیامبر اکرم و فعل و تقریر اوست و کلام امام علیه السلام در اینجا ناظر به معنای اوّل است.(به قرینه جمله: وَلا

تُحْدِثَنَّ سُنَّهً تَضُرُّ ...) مثلاً شخصی یا گروهی هفته ای از سال را به عنوان هفته نیکوکاری یا اکرام یتیمان یا پاک سازی مساجد یا کاشتن انواع درختان قرار می دهند بی آنکه آن را به شرع نسبت دهند.این سنّت صالح باقی می ماند و افرادی به آن عمل می کنند و در پرتو آن کارهای نیکی صورت می گیرد.امام علیه السلام به مالک اشتر دستور می دهد هرگز این گونه سنّت ها را نشکند و بگذارد مردم به آن عمل کنند و از برکاتش بهره مند شوند.

البته اگر سنّت های فاسد و مفسدی باشد؛مانند آنچه در زمان جاهلیت از انتقام جویی ها و زنده به گور کردن دختران و امثال آن وجود داشت،باید با این گونه سنّت های خرافی و غلط و غیر انسانی مبارزه کرد.

تاریخ اسلام نیز نشان می دهد که پیغمبر اکرم سنّت های صالح پیشین را هرگز نشکست،بلکه آنها را تأیید فرمود.مانند سنّت هایی که از عبدالمطلب به یادگار مانده بود؛ولی با سنّت های زشت و خرافی سخت مبارزه کرد.

سپس امام علیه السلام همین مطلب را به صورت دیگری بیان می کند و می فرماید:

«و هرگز سنّت و روشی را که به چیزی از سنّت های (حسنه) گذشته زیان وارد می سازد ایجاد مکن که اجر آن سنّت ها برای کسی خواهد بود که آن را برقرار کرده و گناهش بر توست که چیزی از آن را نقض کرده ای»؛ (وَ لَا تُحْدِثَنَّ سُنَّهً تَضُرُّ بِشَیْءٍ مِنْ مَاضِی تِلْکَ السُّنَنِ،فَیَکُونَ الْأَجْرُ لِمَنْ سَنَّهَا،وَ الْوِزْرُ عَلَیْکَ بِمَا نَقَضْتَ مِنْهَا).

در واقع امام می فرماید:سنّت های صالح پیشین را نه مستقیما بشکن و نه مزاحمتی برای آنها ایجاد کن که آن را بشکند،بلکه باید در حفظ آن سنّت ها بکوشی تا مردم به سبب پیروی از آن بهره مند گردند.

درباره اهمّیّت سنّت های حسنه و فرق آن با بدعت ها و همچنین سنّت های سیئه و آثار آن در جوامع انسانی،در پایان همین بحث سخن خواهیم گفت.

سپس امام علیه السلام در آخرین توصیه در این بخش از عهدنامه به مالک دستور می دهد همواره در کنار علما و حکما باشد،می فرماید:«و با دانشمندان،زیاد به گفت وگو بنشین و با اندیشمندان نیز بسیار به بحث پرداز (و این گفت وگوها و بحث ها باید) درباره اموری (باشد) که به وسیله آن،امور بلاد تو اصلاح می شود و آنچه را پیش از تو باعث پیشرفت کار مردم بوده است برپا می دارد»؛ (وَ أَکْثِرْ مُدَارَسَهَ الْعُلَمَاءِ،وَ مُنَاقَشَهَ{«مناقشه» از ریشه «نقش» در اصل به معنای بیرون کشیدن خار از بدن به وسیله منقاش است سپس به هر گونه بحث دقیق و حسابرسی کامل اطلاق شده است، بنابراین مناقشه حکما به معنای بحث دقیق با دانشمندان است.} الْحُکَمَاءِ،فِی تَثْبِیتِ مَا صَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ بِلَادِکَ،وَ إِقَامَهِ مَا اسْتَقَامَ بِهِ النَّاسُ قَبْلَکَ).

در واقع امام در این قسمت از وصایای خود به مالک توصیه می کند همواره سطح آموزش خود را در احکام و موضوعات بالا ببرد،با علما و دانشمندان پیوسته به گفت وگو بنشیند تا به احکام الهی و اصول کشورداری آشناتر گردد و با اندیشمندان پیوسته بحث کند تا از تجارب آنها در تشخیص موضوعات مهم بهره گیرد و هنگامی که آگاهی زمامدار نسبت به این دو بخش افزایش پیدا کند، امر بلاد اصلاح می شود و سنّت های حسنه پیشین همچنان باقی و برقرار می ماند.

مرحوم کلینی در جلد اوّل اصول کافی بابی به عنوان«بابُ مُجالَسَهِ الْعُلَماءِ وَ صُحْبَتِهِمْ»آورده و از جمله روایات باب این است:

امام صادق علیه السلام در حدیثی می فرمود:

«لَمَجْلِسٌ أَجْلِسُهُ إِلَی مَنْ أَثِقُ بِهِ أَوْثَقُ فِی نَفْسِی مِنْ عَمَلِ سَنَهٍ؛ مجلسی که در آن در کنار شخص مورد اطمینانی بنشینیم (و از او علم و دانشی فرا گیرم) در دل من اطمینان بخش تر از آن است که یک سال اعمال صالح انجام دهم».{کافی، ج 1، ص 39، ح 5.}

در حدیث دیگری از لقمان نقل می کند که به فرزندش نصیحت کرد:«فرزندم

مجالس را با دقت انتخاب کن.هرگاه دیدی گروهی به یاد خداوند بزرگ مشغولند با آنها همنشین شو؛اگر عالم باشی علمت در آنجا تو را سود می بخشد و اگر جاهل باشی به تو تعلیم می دهند و ای بسا خداوند رحمت خود را بر آنها نازل کند و تو را همراه آنان مشمول نعمت سازد و هرگاه جمعی را دیدی که به یاد خدا نیستند با آنها مجالست مکن،زیرا اگر عالم باشی علمت در آنجا به تو سودی نمی بخشد و اگر جاهل باشی بر جهلت می افزایند و چه بسا خداوند عقوبتی بر آنان نازل کند و تو را با آنها همراه سازد.{ کافی، ج 1، ص 39، ح 1.}

امام زین العابدین علیه السلام در دعای معروف ابوحمزه ثمالی هنگامی که عوامل سلب توفیق را بر می شمرد می فرماید:

«أَوْ لَعَلَّکَ فَقَدْتَنِی مِنْ مَجَالِسِ الْعُلَمَاءِ فَخَذَلْتَنِی؛ شاید تو مرا در مجالس علما نیافتی و دست از یاری من برداشته ای».

از جمله برکات همنشینی و گفت وگو با دانشمندان این است که انسان علوم و دانش خود را از یاد نمی برد و اگر چیزی نمی داند به او می آموزند همان گونه که امیرمؤمنان علیه السلام در یکی دیگر از سخنانش می فرماید:

«مَنْ أکْثَرَ مُدارَسَهَ الْعِلْمِ لَمْ یَنْسَ ما عَلِمَ وَاسْتَفْادَ ما لَمْ یَعْلَمْ».{غررالحکم، ص 49، ح 273.}

نکته: سرچشمه پیدایش سنّت ها

واژه سنّت در اصل از ماده سنّ (بر وزن فن) به معنای جاری ساختن آب بر صورت گرفته شده و سپس به هر امری که سریان و جریان پیدا کند سنّت اطلاق شده است و به تمام عادات و آداب خوب یا بدی که از سوی شخص یا گروهی در جامعه به جریان می افتد سنّت گفته می شود و به همین دلیل آن را به سنّت های

حسنه و سیئه تقسیم کرده اند؛مثلاً قرار دادن برنامه مستمر هر ساله ای جهت نوازش یتیمان یا ایجاد صلح در میان افرادی که با هم اختلاف دارند سنّت حسنه محسوب می شود و برنامه هایی مانند زنده به گور کردن دختران و یا در عصر ما استفاده از مواد محترقه و منفجره در چهارشنبه آخر سال سنّت سیئه است.

در روایات اسلامی بحث های فراوانی درباره کسانی که سنّت حسنه یا سنّت سیئه می گذارند آمده است که نمونه آن را در بحث های گذشته مطالعه کردید.

مخصوصاً در این روایات تأکید شده کسی که سنّت حسنه ای بگذارد به تعداد کسانی که به آن عمل می کنند اجر و پاداش برای سنّت گذار از سوی خداوند داده خواهد شد بی آنکه از ثواب آنها چیزی کاسته شود و آنها که سنّت سیئه می گذارند به تعداد کسانی که به آن عمل می کنند وزر و گناه در نامه اعمال آنها نوشته می شود بی آنکه چیزی از گناهان آنها کم شود و این در واقع از مسأله تسبیب و تعاون بر خیر و شر سرچشمه می گیرد،زیرا می دانیم گاه انسان عملی را بالمباشره انجام می دهد و گاه بالتسبیب و ایجاد سنّت خوب و بد نوعی تسبیب است.

البته مسأله سنّت های اجتماعی ارتباطی به بدعت گذاشتن ندارد آن گونه که بعضی از وهابیون کوته فکر می پندارند،زیرا بدعت چیزی است که به شارع مقدس و قرآن و سنّت پیغمبر نسبت داده شود و جزء آن نباشد؛ولی سنّت ها نوعی بدعت های عرفی و اجتماعی است که بدون اسناد به شرع مقدس گذارده می شود که اگر در مسیر اهداف شرع باشد (مانند نوازش یتیمان و کمک به محرومان) سنّت حسنه محسوب می شود و مطلوب است و اگر بر ضد آن باشد (مانند زنده به گور کردن دختران که از سنّت های جاهلی بود) سنّت سیئه و نامطلوب است.

از اینجا روشن می شود اینکه وهابی های متعصب با اموری مانند جشن میلاد پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله یا برگزاری مراسم تعزیه برای اموات و گذشتگان مخالفت می کنند از سوء فهم آنهاست که سنّت را با بدعت اشتباه می گیرند در حالی که روایات مربوط به سنّت حسنه و سیئه را خودشان در کتاب ها آورده اند.{سنن بیهقی، ج 4، ص 176 و مسند احمد، ج 4، ص 362.}

بخش دهم

متن نامه

وَاعْلَمْ أَنَّ الرَّعِیَّهَ طَبَقَاتٌ لَایَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ،وَلَا غِنَی بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ فَمِنْهَا جُنُودُ اللّهِ،وَمِنْهَا کُتَّابُ الْعَامَّهِ وَالْخَاصَّهِ،وَمِنْهَا قُضَاهُ الْعَدْلِ وَمِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَالرِّفْقِ،وَمِنْهَا أَهْلُ الْجِزْیَهِ وَالْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّهِ وَمُسْلِمَهِ النَّاسِ،وَمِنْهَا التُّجَّارُ وَأَهْلُ الصِّنَاعَاتِ

ص: 431

وَمِنْهَا الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ ذَوِی الْحَاجَهِ وَالْمَسْکَنَهِ،وَکُلٌّ قَدْ سَمَّی اللّهُ لَهُ سَهْمَهُ،وَوَضَعَ عَلَی حَدِّهِ فَرِیضَهً فِی کِتَابِهِ أَوْ سُنَّهِ نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً.

ترجمه ها

دشتی

ای مالک بدان! مردم از گروه های گوناگونی می باشند که اصلاح هر یک جز با دیگری امکان ندارد، و هیچ یک از گروه ها از گروه دیگر بی نیاز نیست. از آن قشرها، لشکریان خدا، و نویسندگان عمومی و خصوصی، قضات دادگستر، کارگزاران عدل و نظم اجتماعی ، جزیه دهندگان، پرداخت کنندگان مالیات، تجّار و بازرگانان، صاحبان صنعت و پیشه وران، و نیز طبقه پایین جامعه، یعنی نیازمندان و مستمندان می باشند ، که برای هر یک خداوند سهمی مقرّر داشته، و مقدار واجب آن را در قرآن یا سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تعیین کرده که پیمانی از طرف خداست و نگهداری آن بر ما لازم است .

شهیدی

و بدان که رعیت را صنفهاست که کار برخی جز به برخی دیگر راست نیاید، و به برخی از برخی دیگر بی نیازی نشاید. از آنان سپاهیان خدایند و دبیران که در نوشتن نامه های عمومی و یا محرمانه انجام وظیفه نمایند. و از آنها داوران اند که کار به عدالت دارند و عاملانند که کار خود به انصاف و مدارا رانند ، و از آنان أهل جزیه و خراج اند، از ذمیّان و مسلمانان. و بازرگانانند و صنعتگران و طبقه فرودین از حاجتمندان و درویشان. و خدا نصیب هر دسته را معین داشته و میزان واجب آن را در کتاب خود یا سنّت پیامبرش (ص) نگاشته، که پیمانی از جانب خداست و نگهداری شده نزد ماست.

اردبیلی

و بدانکه رعیّت بر هفت طبقه اند که بصلاح نمایند پاره از آنها بجز ببعضی دیگر در حصول مطالب و هیچ بی نیازی نیست بعضی ایشان را از بعضی در وصول مآرب پس بعضی از آنها لشکریان خدایند در کارزار و بعضی از ایشان نویسندگان عوامند و خواص و بعضی دیگر از آنها قاضیان با عدالتند و بعضی از آنها عاملان با عدلند و مهربانی و برخی دیگر اهل جزیه و خراجند از اهل ذمه از یهود و نصاری و مجوس و مسلمانان از مردمان و بعضی دیگر از آنها تاجرانند و اهل صنعتها و بعضی دیگر طبقه پایین ترند از خداوندان احتیاج و درویشی و همه را حق سبحانه نامیده است سهم و نصیب آنها را در کتاب خود و نهاده است بر مرتبه هر یک از آن طبقات و بر آنچه فریضه اوست در کتاب خود یا سنت پیغمبر خود عهدی را از او نزد ما که نگاه داشته شده است

آیتی

بدان، که رعیت را صنفهایی است که کارشان جز به یکدیگر اصلاح نشود و از یکدیگر بی نیاز نباشند. صنفی از ایشان لشکرهای خدای اند و صنفی، دبیران خاص یا عام و صنفی قاضیان عدالت گسترند و صنفی، کارگزاران اند که باید در کار خود انصاف و مدارا را به کار دارند و صنفی جزیه دهندگان و خراجگزارانند، چه ذمی و چه مسلمان و صنفی بازرگانان اند و صنعتگران و صنفی فرودین که حاجتمندان و مستمندان باشند. هر یک را خداوند سهمی معین کرده و میزان آن را در کتاب خود و سنت پیامبرش (صلی الله علیه و آله) بیان فرموده و دستوری داده که در نزد ما نگهداری می شود.

انصاریان

آگاه باش که مردم مملکت گروههای مختلفند که هر گروه جز به گروه دیگر اصلاح نمی شود، و با داشتن گروهی از گروه دیگر بی نیازی نیست.اینان عبارتند از ارتش حق،و نویسندگان عمومی و خصوصی،و قاضیان عدل،و مأموران انصاف و مدارا ، و اهل جزیه و مالیات از غیر مسلمان و مسلمان، و تاجران و صنعتگران،و طبقه پایین از نیازمندان و افتادگان .خداوند سهم هر یک از این طبقات را مقرر فرموده،و در کتابش یا سنّت پیامبرش صلّی اللّه علیه و آله عهدی محفوظ را بر حدّ و اندازه واجب آن نزد ما قرار داده است .

شروح

راوندی

و طبقات الناس: مراتبهم و درجاتهم. و الجزیه ما یوخذ من اهل الذمه یجزا و یکتفا به منهم لمصلحه رای الله لهم و للمسلمین، و استعمال المداراه مع من یقر بالتوحید و العدل و ان کان منکرا لنبوه محمد صلی الله علیه و آله داع الی متابعته (صلی الله علیه و آله) اء و قد ذکرنا ان حقیقه الخراج انما یکون من الارض التی اخذت بالسیف و یجوز استعمال لفظ الخراج من الاراضی الثلاث الاخر ایضا مجازا. و ارض الخراج الحقیقیه یجوز ان یقبلها الامام من شاء من المسلمین و من اهل الذمه بما شاء، و لذلک قال: و منها اهل الجزیه و الخراج من اهل الذمه و مسلمه الناس. و قیل فی الکلام تقدیم و تاخیر فقوله من اهل الذمه متعلق باهل الجزیه بیان لهم، و یتعلق و من مسلمه الناس باهل الخراج تبیین لهم. و المسکنه: الفقر و الحاجه.

کیدری

و طبقات الناس: مراتبهم و درجاتهم. و الجزیه: ما یوخذ من اهل الذمه. و مسلمه الناس: تقدیره اهل الجزیه من اهل الذمه، و اهل الخراج من مسلمه الناس، فلفق الکلام ولفه لا من الالتباس.

ابن میثم

فصل سوم: در توجه دادن به گروههای مردمی که امر شهر به آنها وابسته است و قرار دادن هر کدام در جای خود، و در مرتبه ای که حکمت نبوی اقتضا کرده تا در آن مرتبه قرار داده شود، و اشاره بر این مطلب که هر طبقه ای به طبقه ی دیگر وابسته است، چه آن که صلاح هر کدام جز به وسیله ی دیگری میسر نیست و بنیاد شهرنشینی و جامعه بر آن است. آنگاه اشاره به کسانی دارد که از هر صنف و طبقه ای شایستگی دارند و سزاوار آن مقامند، و سفارش درباره ی هر آنچه که آن طبقه شایسته آن است.

مقاعد: جمع مقعد (مصدر میمی) نشستها، مرافق: سودها، منفعتها، و بدان که رعیت چند دسته اند که کارشان انجام نمی گیرد مگر به کمک یکدیگر، و از هم بی نیاز نیستند، برخی از آنها سپاهیان خداوندند، و بعضی دبیران و منشیان عادی و محرمانه اند و بعضی دیگر داوران عدالت گستر و برخی کارکنانی که با انصاف و مدارا رفتار می کنند، و بعضی از مردم جزیه دهندگان و مالیات دهندگان از اهل ذمه و مردم مسلمان و گروهی از بازرگانان، صنعتگران، و برخی از طبقه ی پایین که نیازمندان و تهیدستانند، و خداوند برای هر گروهی از اینان سهمی و بهره ای معین کرده است، که اندازه و مقدار آن را در کتاب خود و یا در سنت پیامبرش- درود و سلام خدا بر او و خاندان او باد- مقرر کرده است که در نزد ما (اهل بیت) محفوظ است.

ابن ابی الحدید

وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّعِیَّهَ طَبَقَاتٌ لاَ یَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ وَ لاَ غِنَی بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ فَمِنْهَا جُنُودُ اللَّهِ وَ مِنْهَا کُتَّابُ الْعَامَّهِ وَ الْخَاصَّهِ وَ مِنْهَا قُضَاهُ الْعَدْلِ وَ مِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَ الرِّفْقِ وَ مِنْهَا أَهْلُ الْجِزْیَهِ وَ الْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّهِ وَ مُسْلِمَهِ النَّاسِ وَ مِنْهَا التُّجَّارُ وَ أَهْلُ الصِّنَاعَاتِ وَ مِنْهَا الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ ذَوِی الْحَاجَاتِ وَ الْمَسْکَنَهِ وَ کُلٌّ قَدْ سَمَّی اللَّهُ لَهُ سَهْمَهُ وَ وَضَعَ عَلَی حَدِّهِ [وَ فَرِیضَتِهِ]

فَرِیضَهً فِی کِتَابِهِ أَوْ سُنَّهِ نَبِیِّهِ ص عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً

قالت الحکماء الإنسان مدنی بالطبع و معناه أنه خلق خلقه لا بد معها من أن یکون منضما إلی أشخاص من بنی جنسه و متمدنا فی مکان بعینه و لیس المراد بالمتمدن ساکن المدینه ذات السور و السوق بل لا بد أن یقیم فی موضع ما مع قوم من البشر و ذلک لأن الإنسان مضطر إلی ما یأکله و یشربه لیقیم صورته و مضطر إلی ما یلبسه لیدفع عنه أذی الحر و البرد و إلی مسکن یسکنه لیرد عنه عادیه غیره من الحیوانات و لیکون منزلا له لیتمکن من التصرف و الحرکه علیه و معلوم أن الإنسان وحده لا یستقل بالأمور التی عددناها بل لا بد من جماعه یحرث بعضهم لغیره الحرث و ذلک الغیر یحوک للحراث الثوب و ذلک الحائک یبنی له غیره المسکن و ذلک البناء یحمل له

غیره { 1) ب:«غیر تحریف». } الماء و ذلک السقاء یکفیه غیره أمر تحصیل الآله التی یطحن بها الحب و یعجن بها الدقیق و یخبز بها العجین و ذلک المحصل لهذه الأشیاء یکفیه غیره الاهتمام بتحصیل الزوجه التی تدعو إلیها داعیه الشبق فیحصل مساعده بعض الناس لبعض لو لا ذلک لما قامت الدنیا فلهذا معنی قوله ع إنهم طبقات لا یصلح بعضها إلا ببعض و لا غناء ببعضها عن بعض .

ثم فصلهم و قسمهم فقال منهم الجند { 2-2) ساقط من ب،و أثبته من ا د. } و منهم الکتاب و منهم القضاه و منهم العمال { 2-2) ساقط من ب،و أثبته من ا د. } و منهم أرباب الجزیه من أهل الذمه و منهم أرباب الخراج من المسلمین و منهم التجار و منهم أرباب الصناعات و منهم ذوو الحاجات و المسکنه و هم أدون الطبقات .

کاشانی

(و اعلم ان الرعیه طبقات) و بدان به درستی که رعیت بر هفت طبقه اند (لا یصلح بعضها الا ببعض) که به صلاح نمی آیند بعضی از آن طبقات، مگر به بعضی دیگر در حصول مطالب (و لا غنی ببعضها عن بعض) و هیچ بی نیازی نیست بعضی از ایشان را از بعضی در وصول مارب (فمنها جنود الله) پس بعضی از آن طبقات لشگرهای خدا هستند در کارزار (و منها کتاب العامه و الخاصه) و برخی دیگر نویسندگان عوامند و خواص (و منها قضاه العدل) و طایفه دیگر از آن، قاضیان عدلند و حاکمان شریعت نبوی (و منها عمال الانصاف و الرفق) و جماعتی دیگر از آن، عاملان باعدلند و مهربانی (و منها اهل الجزیه و الخراج) و بعضی دیگر از آن اهل جزیه اند و خراج (من اهل الذمه و مسلمه الناس) از ذمیان و مسلمانان (و منها التجار و اهل الصناعات) و فرقه دیگر از آن، تاجرانند و پیشه وران (و منها الطبقه السفلی) و گروهی دیگر از آن، طبقه پست ترند (من ذوی الحاجه و المسکنه) از خداوندان احتیاج و بیچارگی (و کل) و هر یک از ارباب استحقاق (قد سمی الله سهمه) نامیده است خدای تعالی در کتاب خود علی الاجمال سهم و نصیب ایشان را از صدقات. همچه فقرا و مساکین و عاملان زکات (و وضع علی حده) و بنهاده است بر مرتبه و منزله هر یک از آن طبقات را (و فریضته) بر آنچه فریضه او است از لزوم عمل واجبه که ثبت نموده آن را (فی کتابه) در کتاب خود که قرآن مجید است (و سنه نبیه) و سنت اطهر پیغمبر خود (صلی الله علیه و اله عهدا منه) عهدی را از او (عندنا محفوظا) که نزد ما نگه داشته شده است. چه هر یک را از آن طبقات هفتگانه مقامی است از اعمال، به قدر طاقت

آملی

قزوینی

و بدان که رعیت یعنی کافه اهل مملکت چند طبقه باشد که صلاح نپذیرد امر بعضی مگر به بعضی دیگر، و بی نیازی باشد به سبب بعضی از بعض دیگر طبقات رعیت هفت باشند. اول: لشگرهای خدا که مهیااند برای دفع دشمنان دین و دنیا. دویم: نویسندگان عامه ناس و خاصه. سیم: قاضیان عدل تا احکام و حدود و فتاوی میان مردم به حق و عدل جاری گردانند. چهارم: عاملان انصاف و رفق که از روی انصاف و نرمی میان عباد عمل نمایند و ضبط (بیت المال) و تنسیق امور رعیت و لشکری به رای رزین ایشان مفوض شده. پنجم: خراج گزاران و جزیه دهندگان این یک از اهل ذمه که اهل کتابند یا کفار که به زنهار درآمده اند و آن از گروه مسلمانان. ششم: تاجران و پیشه کاران. هفتم: طبقه فروترند به حسب قدر دنیوی و ایشان ارباب حاجت و مسکنت باشند که از روی اختبار و امتحان بضر و فقر مبتلا گشته اند و هر یک از این طبقات را به تحقیق نام برده است خدای سهم او را، و وضع کرده است بر طبق اندازه و فریضه او. یعنی آنچه واجب و تعیین کرده برای او در کتاب خود یا در سنت نبی خود (ص) عهدی از جانب او نزد ما محفوظ یعنی نگاه داشته شده پس قول او (عهدا) مفعول (وضع) است.

لاهیجی

«و اعلم ان الرعیه طبقات لایصلح بعضها الا ببعض و لاغنی ببعضها عن بعض، فمنها جنود الله و منها کتاب العامه و الخاصه و منها قضاه العدل و منها عمال الانصاف و الرفق و منها اهل الجزیه و الخراج، من اهل الذمه و مسلمه الناس و منها التجار و اهل الصناعات و منها الطبقه السفلی من ذوی الحاجه و المسکنه و کل قد سمی الله له سهمه و وضع علی حده فریضته فی کتابه، او سنه نبیه صلی الله علیه و آله، عهدا منه عندنا محفوظا.»

یعنی بدان به تحقیق که رعیت چند طایفه و چند صنفند که صلاح نمی یابند بعضی از آن مگر به بودن بعضی دیگر و بی نیاز نیستند بعضی از آن از بعضی دیگر، پس بعضی از آن سپاهیان در جهاد خدایند و بعضی از آن نویسندگان مصالح عامه ی مردمان و مصالح خاصه ی حکامند و بعضی از آن حکم کنندگان به عدلند که حکام شرع باشند و بعضی از آن کارکنان به انصاف و مروتند که والی ولایات باشند و بعضی از آن اهل جزیه و خراجند، از اهل ذمه ی یهود و نصارا و مجوس و از جماعت مسلمانان از مردمان که زراع اراضی خراجیه باشند و بعضی از آن تجارت و معامله کنندگان و اهل حرفه و پیشه اند و بعضی از آن طایفه پست ترین طوائفند از صاحبان احتیاج و فقر و هر یک را جدا نام نهاده است و معین کرده است سهم و رسد او را و قرار داده است هر یک را بر حدش و واجبش در کتاب خود، یا در طریقه ی پیغمبر خود، صلی الله علیه و آله، در حالتی که وصیت شده است از او و محفوظ است در نزد ما اوصیای پیغمبر صلی الله علیه و آله.

خوئی

اللغه: (الرعیه): الماشیه الراعیه، الماشیه المرعیه، (الطبقه): المرتبه و من ذلک قولهم: الطبقه الاجتماعیه و طبقه العمال و نحوها، (الجند): جمع اجناد و جنود و الواحد جندی: العسکر، (الکاتب) ج: کتاب: العالم و من عمله الکتابه- المنجد. (الجزیه): الخراج المعروف المجهول علی راس الذمی یاخذه الامام فی کل عام، قال تعالی: (حتی یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون) قیل: سمیت بذلک لانها قضایه منهم لما علیهم، و قیل: لانها یجتزی بها و یکتفی بها منهم

الاعراب: لا یصلح بعضها الا ببعض، جمله فعلیه صفه لقوله طبقات، لا غنی ببعضها لاء المشبهه بلیس و غنی اسمها، منها جنود الله جمله اسمیه قدم خبرها لکونه ظرفا، و هکذا ما عطف علیها من سائر الجمل، او سنه نبیه عطف علی قوله فریضه عهدا منه منصوب علی التمیز الرافع للابهام عن النسبه من قوله: قد سمی الله سهمه و یحتمل ان یکون حالا،

المعنی: قد تعرض (ع) فی هذا الفصل من عهده المبارک لبیان طبقات الناس و الرعیه و اثبت للرعیه طبقات سبعه و لیس المقصود من ذلک اثبات نظام الطبقات و تاییده فان نظام الطبقات و تاییده فان نظام الطبقات مخالف للعدل و الدیمقراطیه الحاکمه بتساوی الرعینه فی الحقوق. فالبشر فی تحوله الاجتماعی شرع من النظام القبلیه و الاسره المبنی علی ان الحکم المطلق ثابت لرئیس القبیله و ابی الاسره یحکم علی الافراد بما شاء یعز من شاء و یذل من شاء، فلا حیاه للفرد الا فی ضمن القبیله و یشترک معها فی الخیرات و الشرور علی ما یراه صاحب الاسره و رئیس القبیله، و هذا ادنی نظام اجتماعی وصل الیه البشر فی تکامله الاجتماعی و انتقاله من الغاب الی الصحراء، و قد ظل البشر فی هذا النظام آلافا من السنین یسکن فی ظل بیوت من الشعر او الجلد و ینتقل من کور الی کور، و قد اشار الله تعالی الی هذا الدور فی قوله: (و الله جعل لکم من بیوتکم سکنا و جعل لکم من جلود الانعام بیوتا تستخفونها یوم ظعنکم و یوم اقامتکم و من اصوافها و اوبارها و اشعارها اثاثا و متاعا الی حین- النحل الایه 80). و قد تحولت امم من هذا النظام الی نظام مدنی ارقی قبل آلاف من السنین فقد ذکر بعضهم اکتشاف آثار المدنیه فی مصر من قبل خمسه عشر الف عام و فی الصین الی ما قبل ذلک بالاف من القرون، ثم ازدهرت المدینه فی بین النهرین و ضواحی ایران و فارس و ظل قبائل اروبا و افریقا برابره یعیشون تحت الخیام الی هذه العصور الاخیره الا ما ظهرت من المدینه فی یونان و بعض ضواحی البحر الابیض و جزرها. فنظام الطبقات یحصل للامم بعد التحول من النظام القبلی و مرجعه الی اعتبار الامتیازات بین الافراد و الاصناف و یبتنی علی التبعیض فی الحقوق العامه، کما شاع الان فی ایفریقیا الجنوبیه حیث ان الجنس الابیض و هم الاسره الحاکمه فی البلاد یمتازون عن السودان و هم اکثر سکان البلاد الاصلین بحقوق واسعه، فنظام الطبقات یخالف التساوی و التاخی بین الافراد و التساوی فی الحقوق کما نادی به الاسلام فی القرآن الشریف حیث یقول: (یا ایها الناس انا خلقنا کم من ذکر و انثی و جعلنا کم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم ان الله علیم خبیر 13 الحجرات) و قد تعلق العرب علی النظام الطبقاتی و اعتبار الامتیاز من وجوه شتی: منها عدم تزویج بناتهم مع غیر العرب و عدم تزویج القبائل بعضها مع بعض باعتبار علو شانه، و قد اهتم النبی (ع) بمحو النظام الطبقاتی و القاء هذه الامتیازات المتوهمه بکل جهده. و مقصوده (علیه السلام) من قوله (و اعلم ان للرعیه طبقات) لیس اثبات الطبقات بهذا المعنی: بل بیان اختلاف الرعیه فی ما تتصدیه من شئون الحیاه البشریه حیث ان الانسان مدنی بالطبع یحتاج الی حوائج کثیره فی معاشه من الماکل و الملبس و المسکن و لا یقدر فرد واحد بل افراد علی اداره کل هذه الامور فلابد و ان ینقسم الرعیه بحسب مشاغله الی طبقات و یتصدی کل طبقه شانا من الشئون و شغلا من المشاغل، ثم یتبادل حاصل اعماله بعضهم مع بعض حتی یتم امر معیشتهم و یکمل حوائج حیاتهم و جعل الرعیه سبع طبقات: 1- الجنود المحافظون للحدود و الثغور و المدافعون عن هجوم الاعداء. 2- کتاب العامه المتصدون لکتابه العقود و المعاهدات و الحقوق و غیرها من المرسلات. 3- قضاه العدل و روساء المحاکم المتصدون للترافع بین الناس و النظر فی الدعاوی و اثبات الحق عن غیره بحسب الموازین القضائیه المقرره. 4- عمال الامور الحسبیه المحافظون علی الانصاف و الرفق بین الناس و هم الذین یجرون الاحکام القضائیه و ینفذونها و یتعلق هذه الوظیفه فی هذه العصور باداره الشرطه العامه و ما یتبعها من المخافر. 5- اهل الجزیه و الخراج من اهل الذمه و مسلمه الناس، قال ابن میثم و قوله من اهل الذمه و مسلمه الناس تفضیل للاهل الاول، فاهل الذمه تفسیر لاهل الجزیه و مسلمه الناس تفسیر لاهل الخراج، و یجوز ان یکون تفسیرا لاهل الجزیه و الخراج لان للامام ان یقبل ارض الخراج من سائر المسلمین و اهل الذمه. اقول: لا اشکال فی اختصاص اهل الجزیه بالذمیین، و اما اهل الخراج ایضا کان اکثر هم فی صدر الاسلام ذمیا لان المسلمین مشتغلون بامور الدین و تجهیز الجیوش و لا فرصه لهم فی الاشتغال بزرع الارض و حرسها فکل ارض یملکها المسلمون یکون فی ایدی اهل الذمه یعملون فیها و یودون خراجها، و لکن ظهر فی اهل الخراج من المسلمین و زادوا تدریجا بوجهین: الف- ان کثیرا من اهل الذمه التابعین للاسلام اسلموا فیما بعد لما ظهر لهم من دلائل صدق الاسلام و حسن سلو که. ب- انه بعد ما شاع الاسلام فی کثیر من المعموره و انتشر فی البلدان النائیه العامره کمصر و الشام فقد تصدی جمع من المسلمین لامر الزراعه و الحرث و صاروا من اهل الخراج. 6- التجار و اهل الصناعات و الحرف الکثیره التی علیها مدار حیاه البشر و اداره شتی شئونها من التجاره و البنایه و العماره و غیرها. 7- الطبقه السفلی من ذوی الحاجه و المسکنه، و التعبیر عن هذه الطبقه بالسفلی باعتبار انها لا تقدم عملا نافعا فی الاجتماع تتبادل به مع اعمال الطبقات الاخر فلابد و ان تعیش من عمل الطبقات الاخر. و قد بین (ع) فی نظم طبقات الرعیه انه لا محل للعاطل و من لا یعمل عملا یفید الاجتماع فی المجتمع الحی البشری، فما تری بین الامه من جماعات لا یتصدون لهذه المشاغل و یعیشون ربما ارغد عیش بین الرعیه فهم کاللصوص و المغیرین. فمنهم ارباب رووس المال الذین یتحصلون الارباح من راس مالهم و یعاملون بالربا، و قد قال الله تعالی (و ذروا ما بقی من الربوا ان کنتم مومنین فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من الله و رسوله- 278- البقره). و قد شاع هذه الطبقه فی هذه العصور یسکنون القصور و یعیشون بالنهاء و السرور من دون ان یعملوا عملا للاجتماع. و منهم ارباب الحیل و المخادیع ممن یدعی السحر و النیرنجات و الرمل و امثال ذلک فیتوجه الیهم البسطاء من الناس و یبذلون فی سبیل دعاویهم الباطله الغالی و الرخیص من اموالهم. و منهم اصحاب التعاویذ و الدراویش و من حذا حذوهم ممن یحصلون اموال البسطاء و الغافلین بانواع المکائد و الحیل. و منهم من یسال بکفه و یدور فی الا سواق و الدور و یستغیث بالناس لتحصیل المعاش و الرزق بالتکدی. و لوعد فی مثل هذه العصور طبقات الناس فی بلد اسلامی یوجد فیها طبقات کثیره لا تدخل فی هذه السبعه. ثم بین (ع) الموقع الاجتماعی لکل من هذه الطبقات و احتیاج بعضها الی بعض فی اداره شئون الحیاه و ادامتها فوصف الجنود بانهم: 1- حصون الرعیه و وسیله الامن و الراحه لهم بحیث لا حفاظ و لا دفاع تجاه الاعداء المهاجمین او اللصوص السالبین الا بوجودهم. 2- زینه و ابهه للولاه تجاه العدو الخارجی و المخالف الداخلی فلو لا وجود الجند لا یمکن للوالی تمشیه الامور و تدریبها. 3- الجنود الاسلامیه الذین یقومون فی میادین الجهاد بنصره الحق عز للدین تجاه الاعداء الکافرین. 4- الجنود سبل للامن من وجوه شتی فلا یجتری ء اللص ان یسلب اموال الناس خوفا من الجنود و لا یجتری ء العدو ان یهاجم علی المسلمین و یسلبهم اموالهم خوفا من الجنود. و لابد لمعاش الجندی و سد حوائجه من وجوه کافیه یصل الیه دوما و هو الخراج الذی یتحصل من الاراضی الخراجیه و قد یکون اجناسا صالحه للمعیشه کحصه من حنطه الارض الخراجیه، و قد یکون درهما و دینارا یصرف فی رفع الحوائج، فوجود الجند انما یقوم علی الخراج المقرر له فانه لو لا هذا الخراج یحتاج الی التخلی عن شغله و السعی وراء طلب المعیشه فلا یبقی جندیا فان الجنود لابد و ان یکونوا معدین للجهاد و مقاومه العدو فی کل حین و تحصیل الخراج و ایصاله الی الجند یحتاج الی الصنف الثالث من القضاه و العمال و الکتاب، فان الخراج انما یوخذ علی طبق معاهده بین عمال الارض و الوالی فلابد من تنظیم اسناد ثم لابد من عمال یحصلون الخراج من عمال الارض طبق المعاقده المرضیه و ربما ینشا هناک خلافات بین عمال الوالی و عمال الاراضی او بعضهم مع بعض فلابد من الرجوع الی القاضی فی حل هذه الخلافات، و هذه الجامعه المرکبه من القوه الدفاعیه و المالیه و القضائیه و الکتاب لا یقدرون علی المعیشه الا مع ما یقضی حوائج المعیشه من اللباس و الغداء و انواع الاثاث و الریاش التی یحتاج وجودها الی من یصنعها و یهیوها و الی من ینقلها من بلد الی بلد، و هم التجار و ذوی الصناعات فاهل الصعه بفنونها و شعوبها منتشره فی شرق الارض و غربها و یتخصص اهل کل بلد بصنعه خاصه بهم و الواسطه فی حمل هذه المصنوعات من بلد الی بلد هم التجار الذین یتعرفون وجود کل صنعه فی ای بلد و یتحملون المشاق فی نقلها الی اسواق اخری حیث یضعونها فی منال ایدی الطالبین، فالتجار و ذووا الصنعه رکن فی الاجتماع المدنی لما یجتمعون علیه من مرافقهم و یقیمونه من اسواقهم و یکفونه من الترفق بایدیهم ما لا یبلغه رفق غیرهم. ثم بعد ذلک لا یخلو الاجتماع مهما کان صحیحا و منظما و عادلا من وجود ذوی العاهات و العجزه و الاشیاخ الذین لا یقدرون علی العمل، فهذه الطبقه کالقشر من الشجره فکما انه لا یمکن وجود شجره سالمه مثمره من دون قشر، لا یمکن وجود اجتماع خال من هذه الطبقه السفلی، فمنهم من ادی خدمته ایام شبابه و دوران صحته ثم عرضه الهرم او اعترضه السقم فتعذر له العمل، فلابد من رعایته بتحمل موونته، و منهم من حرم من القوه لعاهه عرضته فلابد من حفظ حرمته و رعایه کرامته، و هم الذین یحق رفدهم و معونتهم و تهیه وسائل معیشتهم و یسع رحمه الله کل هذه الطبقات السبعه و لکل منهم علی الوالی حق الرعایه و المحافظه بقدر ما یصلحه. الترجمه: ای مالک، بدانکه ملت از طبقه های چندی تشکیل می شود که باید هر کدام را با دیگری اصلاح کرد و همه با هم پیوسته و مرتبط و بهم نیازمندند. الف- جنود الله، ارتشی که در راه خدا و برای خدا می جنگد. ب- نویسندگان عامه وخاصه، دفتر داران عمومی و منشیان مخصوص که برای رجال و بزرگان نامه های خصوصی والی و کارگزاران عالیرتبه ی او را تنظیم می نمایند. ج- قاضیان و دادگران عادل، دادستان ها و قاضیان محاکم. د- کارمندان انصاف و رفق: تشکیلات کل شهربانی و شهرداری، اداره امر بمعروف و نهی از منکر. ه- اهل جزیه و خراج از کفار ذمی و مسلمانان، بدهکاران مالیات سری و مالیات زمینهائی که خالصه ی دولت اسلامی است و متصرفین آن باید سهم درآمد زمین را بدولت بپردازند. و- بازرگانان و پیشه وران و صنعتگران. ز- بیچارگان و زبونان که نیازمندند و دست طلب دراز دارند: مردمان بیچاره که سرمایه ای و کار و شغلی ندارند و یا نمی توانند کار کنند و باز نشسته اند و برای قوت خود محتاجند. خداوند در کتاب خود قرآن مجید و سنت پیغمبرش برای هر کدام از این طبقات بخشی از ثروت که در کشور است نام برده و درخور استحقاقش قرار معینی نهاده، این دستور بودجه و پخش آن بما سپرده است و نزد ما مصون و محفوظ است.

شوشتری

(و اعلم ان الرعیه طبقات لا یصلح بعضها الا ببعض، و لا غنی ببعضها عن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بعض) کاعضاء الانسان، فالراس لا یصلح الا بالبدن مثلا، و العینان لا تغنیان عن الاذنین، و لا یغنی الانف عن الفم و الیدان عن الرجلین. فی (مطالب سوول ابن طلحه الشافعی) قال (علیه السلام): العالم حدیقه سیاجها الشریعه، و الشریعه سلطان تجب له الطاعه، و الطاعه سیاسه یقوم بها الملک، و الملک راع یعضدها الجیش، و الجیش اعوان یکفلهم المال و المال رزق یجمعه الرعیه، و الرعیه سواد یستعبدهم العدل، و العدل اساس به قوام العالم. (فمنها جنود الله، و منها کتاب العامه و الخاصه، و منها فضاه العدل، و منها عمال الانصاف و الرفق، و منها اهل الجزیه و الخراج من اهل الذمه و مسلمه الناس، و منها التجار و اهل الصناعات، و منها الطبقه السفلی من ذوی الحاجه و المسکنه). فی (وزراء الجهشیاری): کان اول من صنف طبقات الناس و صنف طبقات الکتاب و بنی منازلهم جمشید، و کان لهراسب اول من دون الدواوین و حصن الاعمال و الحسبانات، و انتخب الجنود وجد فی عماره الارضین و جبایه الخراج لارزاق الجیش و بنی مدینه بلخ. (و کلا قد سمی الله سهمه و وضع علی حده فریضه) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و فریضته) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (فی کتابه او سنه نبیه) وضع علی حد الطبقه السابعه- و هی الاخیره- فریضه فی کتابه فقال عزوجل (انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل … ) و علی حد الطبقات الست الاولی فریضه فی سنه نبیه. (عهدا منه عندنا محفوظا) لما لم یوضع فی السنه علی حد کثیر من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الطبقات الست الاولی شی ء یعرفه الناس قال (علیه السلام): انه (صلی الله علیه و آله) خص بعلم ذلک عترته (علیه السلام). و فی (بصائر درجات محمد بن الحسن الصفار) مسندا ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال فی مرضه الذی توفی فیه: ادعوا لی خلیلی، فارسلتا الی ابویهما، فلما رآهما اعرض عنهما بوجهه، ثم قال (صلی الله علیه و آله)) ادعوا لی خلیلی، فارسلوا الی علی، فلما جاء اکب علیه فلم یزل یحدثه و یحدثه، فلما خرج من عنده قالتا له (علیه السلام): ما حدثک؟ قال: حدثنی بباب یفتح الف باب کل باب یفتح الف باب. (فالجنود باذن الله حصون الرعیه وزین الولاه و عز الدین و لیس تقوم الرعیه الا بهم) فی (عیون ابن قتیبه): کان یقال: لا سلطان الا برجال، و لا رجال الا بمال و لا مال الا بعماره، و لا عماره الا بعدل و حسن سیاسه. و فی (المروج): کانت سیاسه یعقوب بن اللیث الصفار لجیوشه سیاسه لم یسمع بمثلها فیمن سلف من الملوک، لما کان قد شملهم من احسانه و غمرهم من بره و ملا قلوبهم من هیبته، کان بارض فارس و اباح للناس ان یرتعوا ثم حدث امر اراد الرحیل فنادی منادیه بقطع الدواب عن الرتع، فرئی فی اصحابه رجل اخرج الحشیش! من فم الدابه مخافه ان تلوکه بعد سماع النداء، و خاطب الدابه قائلا بالفارسیه: (امیر دواب را از تر بریده) ای: امر بقطع الدواب عن الرطبه. ورئی ایضا فی عسکره رجل من قواده ذو مرتبه و الدرع الحدید علی بدنه لا ثوب بینه و بین بشرته، فقیل له فی ذلک فقال: نادی منادی الامیر: البسوا السلاح و کنت اغتسل من الجنابه فلم یسعنی التشاغل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بلبس الثیاب عن السلاح.

مغنیه

تصنیف المجتمع: و قبل کل شی ء نشیر الی ان تصنیف الناس هنا لا یمت بایه صله الی المال اوالجاه و الانساب او الدین و المذهب، و انما هو اساس الاعمال و الوظائف الاجتماعیه التی ورثتها الانسانیه جیلا عن جیل علی مدی التاریخ البعید، و تفاعل فیها الزمان و المکان، و المشاعر و الافکار.. و هذه الوظائف یبحث عنها علم الاجتماع، و المعروف عند جماعه من الباحثین ان ابن خلدون الول من تفطن لهذا اعلم و تکلم عنه!. و لکن اخوان الصفا تحدثوا عن المجتمع الطبقی، و الوظائف الاجتماعیه فی رسائلهم قبل ابن خلدون باربعه قرون، و اشار الامام الیه فی عهد الاشتر قبل اخوان الصفا بحوالی اربعه قرون.. اجل، اشار الیه کشاهد او کوصیه لعامل بن عماله، و تکلم عنه اخوان الصفا فی مقاله او رساله، و توسع فیه ابن خلدون کلم، ثم اهمل من بعده اربعه قرون او تزید حتی جاء الفیلسوف الفرنسی اوجیست کونت فاحیاه من جدید.

الاعراب: فریضه نصب علی المصدریه ای فرض ذلک فریضه، و مثلها عهدا، و محفوظا صفه للعهد. (و اعلم ان الرعیه طبقات الخ).. لا تستقیم الحیاه فی ای مجتمع بالغا ما بلغ من التقدم او التخلف الا مع الترابط و التعاون علی هدف واحد، و مصلحه مشترکه بین جمیع الافراد و الفئات بحیث یتکون صرح المجتمع من تعاون الجمیع، فکل فرد لبنه، و کل اسره جدار، و کل فئه غرفه، و بدون هذا التعاون و التماسک تسود الفوضی و یتصدع البناء.. و لهذا التعاون صور و مظاهر، کالتعاون بین اهل الفلاحه و الصناعه، و تعاون هاتین الفئتین مع التاجر و المستهلک، ثم الجمیع مع الاطباء و المهندسین، و العلماء و المعلمین، ثم مساهمه کافه المواطنین فی تحمل المسوولیات العامه کالخدمه العسکریه و دفع الضرائب، و نحو ذلک من الواجبات. و بعد هذه الاشاره الی تلاحم الطبقات و حاجه بعضها الی بعض- حصرها الامام او ذکر منها تسع طبقات، و هی: 1- (جنودالله) و نسبهم الامام الی الله سبحانه، لانهم یجاهدون فی سبیله دفاعا عن الدین و عن المسلمین و بلادهم. 2- (کتاب العامه و الخاصه). و المراد بکتاب العامه من یحرر الشوون العامه کالضرائب و نحوها، و المراد بالخاصه من یحرر للقاضی و الوالیوامیر الجیش، و من الیهم. 3- (قضاه العدل). قالوا: ان جون لوک الانکلیزی قسم السلطه الی تشریعیه تحفظ مصالح المجتمع بوضع القوانین، و سلطه لتنفیذ هذه القوانین، ثم جاء من بعده مونتسکیو الفرنسی فاضاف الیها سلطه ثالثه، و هی السلطه القضائیه، و طالب بفضلها عن السلطتین ضمانا للحریه، فارتبط مبدا فصل السلطات الثاث باسم مونتسکیو و اصبح جون لوک فی خبر کان. و تقسیم الامام المجتمع الی فئات، منها الجنود و الولاه و القضاء- یومی ء الی فصل السلطه القضائیه عن غیرها، و استقلالها بذاتها حمایه للحقوق من الاعتساف و الاعتداء، و من المعلوم ان التشریع فی الاسلام لله وحده و ان الطریق الی معرفته القرآن و السنه. 4- (عمال الانصاف و الرفق) ای الولاه الدین یعینهم الخلیفه لینصفوا الناس و یرفقوا بهم. 5- (اهل الجزیه.. من اهل الذمه) و هم اهل الکتاب الذین یقبلون شروط المسلمین. 6- (الخراج.. من مسلمه الامه) ای الذین یدفعون الخراج، و هم المسلمون. 8- (اهل الصناعات). 9- (الطبقه السفلی) ای للفقراء و المساکین، و اوضح الامام ذلک بقوله: (من ذوی الحاجه و المسکنه) و هم الارامل و الایتام، و العاجز عن العمل، و کل عامل و فلاح و خادم و کاسب لا یسد دخله نفقته ونفقه عیاله. و لکل واحده من هذه الفئات حکمها و نصیبها المحدد من الحق فی کتاب الله او سنه نبیه (صلی الله علیه و آله). و بعد هذه التصنیف المجمل شرع بالتفصیل فیما یلی.

عبده

… کتاب العامه و الخاصه: کتاب کرمان جمع کاتب و الکتبه منهم عاملون للعامه کالمحاسبین و المحررین فی المعتاد من شوون العامه کالخراج و المظالم و منهم مختصون بالحاکم یفضی الیهم باسراره و یولیهم النظر فیما یکتب لاولیائه و اعدائه و ما یقرر فی شوون حربه و سلمه مثلا … قد سمی الله سهمه: سهمه نصیبه من الحق …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بدان که رعیت (مردمی که زیر فرمان هستند) چند دسته می باشند که (کار) بعضی به سامان نمی رسد مگر به بعضی دیگر، و گروهی را از گروه دیگر بی نیازی نیست: پس بعضی از آن دسته ها (نخستین) لشگرهای خدا (که برای دفع دشمنان او آماده) هستند، و برخی از آنها (دوم) نویسندگان عمومی و خصوصی، و بعضی از آنها (سوم) قاضیهای دادرس (که احکام را بین مردم از روی عدل اجرا نمایند) و دسته ای از آنها (چهارم) کارگردانان (مامورین حکمرانی) که با انصاف و مدارا رفتار نمایند، و بعضی از آنها (پنجم) جزیه دهندگان اهل ذمه (کفاری که باج می دهند تا مال و جان و ناموس آنان در پناه اسلام باشد) و خراج کنندگان مسلمان (که حقوق خدا را می پردازند) و برخی از آنان (ششم) سوداگر و بازرگان و صنعتگر، و دسته ای از آنها (هفتم) فروتنان که نیازمندان و بیچارگانند، و برای هر یک از این چند دسته خداوند نصیب و بهره او را نام برده است، و حد و اندازه واجب آن را در کتاب خود (قرآن کریم) یا در سنت پیغمبرش- صلی الله علیه و آله- پیمان و دستوری داده است که نزد ما محفوظ و نگهداری شده است (آن حدود و عهود در دسترس ما می باشد).

زمانی

هماهنگی جامعه جای تردید نیست که جامعه بهم پیوسته است و ملت نیاز بیکدیگر دارند و در هر حال باید با هم برادرانه زندگی کنند تا دنیای آنان اداره شود. اگر امام علیه السلام و قرآن راجع به اتحاد، هماهنگی و برادری سفارش میکنند موضوع را تایید مینمایند تا رغبت به آن زیادتر گردد. هنگامی که شغلهای گوناگون در جامعه محفوظ و با نشاط اداره شوند، مالیات بهتر میپردازند و مملکت خوبتر اداره میشود و تمام ارگانها بهتر میتوانند انجام وظیفه کنند. امام علی علیه السلام چون در مطالب بعد راجع بهمه این طبقات سفارش مستقل دارد، در اینجا توضیحی ضروری نیست.

سید محمد شیرازی

(و اعلم) یا مالک (ان الرعیه طبقات) مختلفه (لا یصلح بعضها الا ببعض) لان کل طبقه تقوم بنواقص الطبقه الاخری (و لا غنی ببعضها عن بعض) لاحتیاج کل طبقه الی سائر الطبقات، مثلا الخباز یحتاج الی الحطاب، و بالعکس، و هکذا. (فمنها جنود الله) ای الجیش المحافظون للبلاد، و اضافته لله من باب کونهم حمات بلاد الاسلام المنسوب الیه سبحانه (و منها کتاب العامه و الخاصه) کتاب، جمع کاتب، و کتاب العامه هم الذین یکتبون لعامه الناس، کالخراج و المظالم، و کتاب الخاصه هم الذین یکتبون اوامر الوالی بالنسبه الی العمال نصبهم و عزلهم و اخبار الاعداء، و ما اشبه ذلک ممن لا یرتبطون بعامه الناس، و انما هم من خواص الوالی و اهل سره. (و منها قضاه العدل) ای القاضون بین الناس بالعدل (و منها عمال الانصاف و الرفق) الذین یعملون للوالی، باحضار الناس و تبلیغهم، و من یودعهم الوالی الاموال، من لهم الانصاف فی الامور، و یعالجون المشاکل بکل رفق و لین (و منها اهل الجزیه) الیهود و النصاری و المجوس الذین یودون قدرا من اموالهم- بعنوان الجزیه- فی مقابل حمایه الدوله لهم (و الخراج) الذین یدفعون ایجار الاراضی التی هی للدوله لکونها مفتوحه عنوه، ممن استاجروهم لمصالحهم الزراعیه و ما اشبه (من اهل الذمه و مسلمه الناس) ای الذین استسلموا و دخلوا فی طاعه الدوله (و منها التجار) الذین یتجرون و یکسبون (و اهل الصناعات) الذین لهم صنعه کالحداد و النجار و من اشبههم (و منها الطبقه السفلی من ذوی الحاجه لهم صنعه کالحداد و النجار و من اشبههم (و منها الطبقه السفی من ذوی الحاجه و المسکنه) ای الفقراء، من الذین لا یدخلون تحت تلک العناوین. (و کل) من اصناف هذه الطبقات (قد سمی الله) ای عین سبحانه (له سهمه) ای نصیبه و حکمه (و وضع علی حده) ای شانه (فریضه) ای: بین الواجب له و علیه (فی کتابه) القرآن الحکیم (او سنه نبیه (صلی الله علیه و آله) عهدا منه) (ص) (عندنا محفوظا) فنعلم حکمه ببیان الرسول (صلی الله علیه و آله)

موسوی

طبقات: مراتب. الجزیه: ضریبه توخذ من اهل الذمه. اهل الذمه: هم اهل الکتاب الذین یعیشون فی عهده المسلمین بموجب عهد ینهما. سهمه: نصیبه. الحصون: جمع حصن کل مکان محمی منیع. سبل: جمع سبیل و هو الطریق. الخراج: ضریبه علی الارض قدرها الشارع. المعاقد: جمع معقد و هو العقد و القرار فی المعاملات و یطلق علی الاوراق المتضمنه للمعاهدات. الخواص: جمع الخاصه ضد العامه الذی تخصه بنفسک و هنا صاحب السر. المرافق: جمع مرفق ما ینتفع به و منه مرافق الدار ای منافعها. الترفق بایدیهم: الاعانه بها. الرفد: الاعانه و العطاء. وطن نفسه: حملها علیه. علی کذا (و اعلم ان الرعیه طبقات لا یصلح بعضها الا ببعض، و لا غنی ببعضها عن بعض: فمنها جنود الله، و منها کتاب العامه و الخاصه، و منها قضاه العدل، و منها عمال الانصاف و الرفق، و منها اهل الجزیه و الخراج من اهل الذمه و مسلمه الناس، و منها التجار و اهل الصناعات، و منها الطبقه السفلی من ذوی الحاجه و المسکنه، و کل قد سمی الله له سهمه. و وضع علی حده فریضه فی کتابه او سنه نبیه- صلی الله علیه و آله- عهدا منه عندنا محفوظا) المجتمع البشری طبقات مختلفه و لکل طبقه اختصاص و توجه تستطیع من خلاله ان تمد الاخرین بما عندها من عطائ، هذا العطاء یسد حاجه المجتمع و یتکامل مع عطاء الاخرین فیمنع الانهیار و الفوضی و یرفع المشکله الاقتصادیه التی یسببها عجز طبقه معینه فی مجالها التی تتحرک ضمنه … و هنا یعطی الامام الفهرست لتلک الطبقات التی لا یستغنی المجتمع عن عطائها و مشارکتها فی بناء الحیاه المدنیه الکریمه … انها عناوین مجمله، جند الله … کتاب العامه و الخاصه … قضاه العدل … اهل الجزیه و الخراج … التجار، الصناع … و اخیرا الطبقه الضعیفه من ذوی الحاجات و المسکنه … هذه العناوین العامه تحتاج الی بیان و ایضاح فلذا دخل الامام فی تفصیلها و بیان دورها و اهمیتها و لکن بشکل تدریجی …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش دهم

وَاعْلَمْ أَنَّ الرَّعِیَّهَ طَبَقَاتٌ لَایَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ،وَلَا غِنَی بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ فَمِنْهَا جُنُودُ اللّهِ،وَمِنْهَا کُتَّابُ الْعَامَّهِ وَالْخَاصَّهِ،وَمِنْهَا قُضَاهُ الْعَدْلِ وَمِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَالرِّفْقِ،وَمِنْهَا أَهْلُ الْجِزْیَهِ وَالْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّهِ وَمُسْلِمَهِ النَّاسِ،وَمِنْهَا التُّجَّارُ وَأَهْلُ الصِّنَاعَاتِ وَمِنْهَا الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ ذَوِی الْحَاجَهِ وَالْمَسْکَنَهِ،وَکُلٌّ قَدْ سَمَّی اللّهُ لَهُ سَهْمَهُ،وَوَضَعَ عَلَی حَدِّهِ فَرِیضَهً فِی کِتَابِهِ أَوْ سُنَّهِ نَبِیِّهِ صلی الله علیه و آله عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً.

ترجمه

(ای مالک) بدان مردم یک کشور از گروه های متعددی تشکیل یافته اند که هر یک جز به وسیله دیگری اصلاح و تکمیل نمی شود و هیچ کدام از دیگری بی نیاز نیست.

گروهی لشگریان خداوند هستند (که امنیّت و نظم جامعه را تأمین و از آسیب دشمنان حفظ می کنند).

گروه دیگری نویسندگان عمومی و خصوصی هستند (که برنامه آنها نگه داشتن حساب های مالی دولت،تنظیم بودجه،ثبت اسناد و تعلیم و تربیت مردم است).

جمع دیگری قضات عدل و دادگسترند (که به فصل خصومت و احقاق حقوق می پردازند).

عده دیگری عاملان انصاف و مدارا (و کارگزاران حکومت) هستند.

و قشری دیگر اهل جزیه و خراج از غیر مسلمانان هستند که در پناه حکومت

اسلامی زندگی می کنند (و در برابر حفظ جان و مالشان به حکومت اسلامی مالیاتی می پردازند).

و گروهی از مسلمانان (زمین های خراجی را کشاورزی می کنند و خراج آن را می پردازند).

جمع دیگری تاجران و صنعت گران اند.

گروه دیگر طبقه پایین اجتماع از نیازمندان و محرومان (و از کارافتادگان و پیران ناتوان و کهن سال هستند که قادر بر انجام هیچ کاری نیستند).خداوند برای هرکدام از این گروه ها سهمی مقرر داشته و در کتاب خود یا سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وظیفه جداگانه ای تعیین کرده که به صورت عهدی از سوی او در نزد ما محفوظ است.

شرح و تفسیر: اقشار مختلف اجتماعی

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه خود به یکی از مهم ترین بحث های سیاسی و اجتماعی می پردازد و مردمی را که در یک جامعه زندگی می کنند به هفت طبقه یا هفت قشر و جمعیت و گروه تقسیم می فرماید.پیش از ذکر این اقسام شایسته است به این نکته که بعضی از شارحان نهج البلاغه به آن اشاره کرده اند اشاره شود که انسان به طور طبیعی اجتماعی آفریده شده (مدنی بالطبع) زیرا از یک سو نیازهای بشر به قدری متنوع و زیاد است که هیچ کس به تنهایی نمی تواند از عهده تأمین آنها برآید.افزون بر این هیچ انسانی قانع به زندگی یکنواخت نیست،بلکه جامعه بشری دائما به سوی تحول و تکامل پیش می رود و این پیشرفت،تنوع نیازهای او را افزون تر می کند و برای حل مشکلات هیچ راه عاقلانه ای وجود ندارد جز اینکه هر گروه به تأمین بخشی از این نیازها بپردازند

و نتیجه کار خود را با دیگران معاوضه کنند تا همگان از زحمات همه بهره مند شوند؛گروهی مأمور حفظ نظم باشند،عده ای به کشاورزی و دامداری برای تأمین مواد غذایی بپردازند،جمعیّتی به تعلیم و تربیت فرزندان و قشری به صنایع مختلف روی آورند،جمعی طبیب شوند و به درمان بیماران بپردازند و گروهی قاضی باشند و فصل خصومات کنند و...

امروز کار به جایی رسیده است که گاه در یک بخش از تأمین نیازهای بشر مثلاً بهداشت و درمان،صدها یا هزاران شاخه های تخصصی پیدا شده و هر گروه در یک رشته فعالیت می کنند.

بر این اساس امام علیه السلام جامعه را به هفت طبقه که در واقع هفت عمود خیمه زندگانی اجتماعی بشر است تقسیم فرموده،هرچند طبقات دیگری نیز می توان پیدا کرد؛ولی عمده و اساس همین هفت قشر هستند.

می فرماید:«(ای مالک) بدان مردم یک کشور از گروه های متعددی تشکیل یافته اند که هر یک جز به وسیله دیگری اصلاح و تکمیل نمی شود و هیچ کدام از دیگری بی نیاز نیست.

گروهی لشکریان خداوند هستند (که امنیّت و نظم جامعه را تأمین و از آسیب دشمنان حفظ می کنند).

گروه دیگری نویسندگان عمومی و خصوصی هستند (که برنامه آنها نگه داشتن حساب های مالی دولت،تنظیم بودجه،ثبت اسناد و تعلیم و تربیت مردم است).

جمع دیگری قضات عدل و دادگسترند (که به فصل خصومت و احقاق حقوق می پردازند).

عدّه دیگری عاملان انصاف و مدارا (و کارگزاران حکومت) هستند.

و قشری دیگر اهل جزیه و خراج از غیر مسلمانان هستند که در پناه حکومت اسلامی زندگی می کنند (و در برابر حفظ جان و مالشان به حکومت اسلامی مالیاتی می پردازند).

و گروهی از مسلمانان (زمین های خراجی را کشاورزی می کنند و خراج آن را می پردازند).

جمع دیگری تاجران و صنعت گران اند.

و گروه دیگر طبقه پایین اجتماع از نیازمندان و محرومان (و از کار افتادگان و پیران ناتوان و کهن سال هستند که قادر بر انجام هیچ کاری نیستند)»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّعِیَّهَ طَبَقَاتٌ لَا یَصْلُحُ بَعْضُهَا إِلَّا بِبَعْضٍ،وَ لَا غِنَی بِبَعْضِهَا عَنْ بَعْضٍ فَمِنْهَا جُنُودُ اللّهِ، وَ مِنْهَا کُتَّابُ الْعَامَّهِ وَ الْخَاصَّهِ وَ مِنْهَا قُضَاهُ الْعَدْلِ وَ مِنْهَا عُمَّالُ الْإِنْصَافِ وَ الرِّفْقِ، وَ مِنْهَا أَهْلُ الْجِزْیَهِ وَ الْخَرَاجِ مِنْ أَهْلِ الذِّمَّهِ وَ مُسْلِمَهِ النَّاسِ وَ مِنْهَا التُّجَّارُ وَ أَهْلُ الصِّنَاعَاتِ وَ مِنْهَا الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ ذَوِی الْحَاجَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ).

آن گاه امام اشاره ای اجمالی به وظایف و حقوق آنها کرده و به دنبال آن به شرح مبسوطی درباره ویژگی ها و صفات و وظایف و حقوق هر یک از این طبقات می پردازد.

در اشاره اجمالی می فرماید:«و خداوند برای هرکدام از این گروه ها سهمی مقرر داشته و در کتاب خود یا سنّت پیغمبر صلی الله علیه و آله وظیفه جداگانه ای تعیین کرده که به صورت عهدی از سوی او در نزد ما محفوظ است»؛ (وَ کُلٌّ قَدْ سَمَّی اللّهُ لَهُ سَهْمَهُ،وَ وَضَعَ عَلَی حَدِّهِ فَرِیضَهً فِی کِتَابِهِ أَوْ سُنَّهِ نَبِیِّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ عَهْداً مِنْهُ عِنْدَنَا مَحْفُوظاً).

روشن است منظور از جنود اللّه سربازانی هستند که از مرزهای کشور اسلام در مقابل هجوم بیگانگان نگهداری می کنند.

اما گروه دوم که امام از آنها به کتاب عامه و خاصه یاد کرده است.کتاب خاصه نویسندگانی هستند که از خاصان والی و زمامدارند و صاحب اسرار و امضا کننده

قراردادهای مهم و پیمان های صلح و مانند آن و کتاب عامه تمام کارمندانی را شامل می شود که حساب و کتاب درآمدها و هزینه های دولت را در دست دارند، بدهی ها را می پردازند،مطالبات را جمع آوری می کنند و ممکن است در عصر ما شامل مراکز آموزش و پرورش نوجوانان و جوانان را نیز شامل شود.

اما قضات عدل تمام دستگاه دادگستری اسلام را فرا می گیرد که در رأس آن قضات اند.

عمال انصاف و رفق،اشاره به فرمانداران و بخشدارانی است که برای اداره شهرها و بخش های مختلف کشور اسلام تعیین می شوند و اضافه آن به انصاف و رفق اشاره به این است که باید از میان کسانی انتخاب شوند که واجد این دو صفت برجسته اند؛هم اهل انصاف باشند و حق را به حق دار برسانند و هم با مردم با محبّت و رفق و مدارا رفتار کنند.

اما اهل جزیه و خراج اشاره به دو گروه از شهروندان کشور اسلام است؛اهل جزیه غیر مسلمانانِ اهل کتاب اند که در پناه حکومت اسلامی زندگی می کنند و هر ساله مالیات سرانه ای که غالباً مبلغ اندکی است می پردازند و حکومت اسلام مدافع حقوق آنها و حافظ جان و مال و ناموس آنهاست.

گروه دوم کشاورزانی هستند که اراضی متعلق به جامعه اسلامی را (به نام اراضی خراجیه) در اختیار دارند و کشاورزی و باغداری می کنند و هر سال مبلغی به عنوان خراج که در واقع مال الاجاره آن اراضی است می پردازند.

اما تجار و اهل صناعات که به عنوان قشر مهم دیگری از آنها یاد شده قسمت مهمی از جامعه اسلامی را در آن روز و مخصوصاً امروز تشکیل می دهند که امام در ادامه این عهدنامه توصیه های متعددی درباره آنها دارد.

آخرین گروه که به عنوان طبقه پایین از آنها یاد شده افراد پیر و ناتوان و از کار افتاده و نیازمندند که امام در ادامه این عهدنامه درباره رسیدگی به وضع آنان

بسیار تأکید فرموده و از هیچ گروهی از گروه های هفت گانه به آن صورت یاد نکرده است.

نکته: لایه های اجتماع

گاه از آن به طبقات تعبیر می شود،«طبقه»در لغت به معانی زیادی آمده که قریب الافق اند؛مانند گروه،جمعیت،حال،مرتبه،نسل،صنف و لایه های زمین یا طبقات عمارت و در اینجا به معنای گروه اجتماعی است؛ولی این واژه در عصر ما بیشتر اشاره به گروه هایی دارد که یکی برتر از دیگری است و لذا زندگی طبقاتی اشاره به زندگی است که اجتماع را گروهی ثروتمند و گروهی کم درآمد تشکیل دهند.به همین جهت مفهومی منفی را تداعی می کند که البته در اصل معنای لغوی نیست و کلام امام نیز اشاره ای به آن ندارد.

این واژه از ریشه طَبَق به معنای مساوات میان دو چیز گرفته شده و مطابقت و تطابق نیز به همین معنا به کار می رود.

ممکن است کسانی تصور کنند که گروه های دیگری نیز در جامعه بشری وجود دارند که تحت هیچ یک از عناوین هفت گانه قرار نمی گیرند از جمله کارگران،مأموران اطلاعاتی،عاملان حسبه،کسانی که بر امور اخلاقی جامعه و انجام وظیفه کاسبان و پیشه وران نظارت دارند،مأموران امر به معروف و نهی از منکر و امثال آنها.

اما با دقت می توان هر یک از اینها را زیر مجموعه گروه های هفت گانه فوق شمرد؛مثلاً عاملان حسبه زیر مجموعه گروه قضات و کارگران تحت عنوان «اهْلُ الصَّناعات»و کسبه و پیشه وران تحت عنوان تجار و مأموران اطلاعاتی تحت عنوان«عُمّالُ الإنْصافِ وَ الرِّفْق»قرار می گیرند.

بخش یازدهم

متن نامه

فَالْجُنُودُ،بِإِذْنِ اللّهِ،حُصُونُ الرَّعِیَّهِ،وَ زَیْنُ الْوُلَاهِ،وَ عِزُّ الدِّینِ،وَسُبُلُ الْأَمْنِ وَ لَیْسَ تَقُومُ الرَّعِیَّهُ إِلَّا بِهِمْ.ثُمَّ لَاقِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلَّا بِمَا یُخْرِجُ اللّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِی یَقْوَوْنَ بِهِ عَلَی جِهَادِ عَدُوِّهِمْ،وَ یَعْتَمِدُونَ عَلَیْهِ فِیمَا یُصْلِحُهُمْ وَ یَکُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ.ثُمَّ لَا قِوَامَ لِهَذَیْنِ الصِّنْفَیْنِ إِلَّا بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاهِ وَ الْعُمَّالِ وَ الْکُتَّابِ،لِمَا یُحْکِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ،وَ یَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ، وَ یُؤْتَمَنُونَ عَلَیْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا.وَ لَا قِوَامَ لَهُمْ جَمِیعاً إِلَّا بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ،فِیمَا یَجْتَمِعُونَ عَلَیْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ،وَ یُقِیمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ وَ یَکْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَیْدِیهِمْ مَا لَا یَبْلُغُهُ رِفْقُ غَیْرِهِمْ.ثُمَّ الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ أَهْلِ الْحَاجَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ الَّذِینَ یَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ.وَ فِی اللّهِ لِکُلٍّ سَعَهٌ،وَ لِکُلٍّ عَلَی الْوَالِی حَقٌّ بِقَدْرِ مَا یُصْلِحُهُ،وَ لَیْسَ یَخْرُجُ الْوَالِی مِنْ حَقِیقَهِ مَا أَلْزَمَهُ اللّهُ مِنْ ذَلِکَ إِلَّا بِالِاهْتِمَامِ وَ الِاسْتِعَانَهِ بِاللّهِ،وَ تَوْطِینِ نَفْسِهِ عَلَی لُزُومِ الْحَقِّ،وَ الصَّبْرِ عَلَیْهِ فِیمَا خَفَّ عَلَیْهِ أَوْ ثَقُلَ.

ترجمه ها

دشتی

پس سپاهیان به فرمان خدا، پناهگاه استوار رعیّت، و زینت و وقار زمامداران، شکوه دین، و راههای تحقّق امنیّت کشورند. امور مردم جز با سپاهیان استوار نگردد ، و پایداری سپاهیان جز به خراج و مالیات رعیّت انجام نمی شود که با آن برای جهاد با دشمن تقویت گردند، و برای اصلاح امور خویش به آن تکیّه کنند، و نیازمندی های خود را برطرف سازند . {- نقد میلیتاریسم MILITATISM )اصالت دادن به امور نظامی) که ارتش و نظامیان با اینکه جایگاه مهمّ و ارزشمندی در جامعه اسلامی دارند، امّا نباید به نظامی و نظامی گری اصالت داد.} سپس سپاهیان و مردم، جز با گروه سوم نمی توانند پایدار باشند، و آن قضات، و کارگزاران دولت، و نویسندگان حکومتند، که قراردادها و معاملات را استوار می کنند، و آنچه به سود مسلمانان است فراهم می آورند، و در کارهای عمومی و خصوصی مورد اعتمادند . و گروه های یاد شده بدون بازرگانان، و صاحبان صنایع نمی توانند دوام بیاورند، زیرا آنان وسائل زندگی را فراهم می آورند، و در بازارها عرضه می کنند، و بسیاری از وسایل زندگی را با دست می سازند که از توان دیگران خارج است . قشر دیگر، طبقه پایین از نیازمندان و مستمندانند که باید به آنها بخشش و یاری کرد .

برای تمام اقشار گوناگون یاد شده، در پیشگاه خدا گشایشی است، و همه آنان به مقداری که امورشان اصلاح شود بر زمامدار، حقّی مشخصّ دارند، و زمامدار از انجام آنچه خدا بر او واجب کرده است نمی تواند موفّق باشد جز آن که تلاش فراوان نماید، و از خدا یاری بطلبد، و خود را برای انجام حق آماده سازد، و در همه کارها، آسان باشد یا دشوار، شکیبایی ورزد .

شهیدی

پس سپاهیان به فرمان خدا- رعیت را دژهای استوارند، و والیان را زینت و وقار. دین به آنان ارجمندست، و راه ها بی گزند، و کار رعیت جز به سپاهیان قرار نگیرد ، و کار سپاهیان جز با خراجی که خدا برای آنان معین فرموده درستی نپذیرد. تا بدان در جهاد با دشمن خود نیرومند شوند و کار خود را بدان سامان دهند.- و آنان را از خراج آن اندازه باید- که نیازمندیشان را کفایت نماید. و این دو دسته- رعیت و سپاهیان- بر پای نماند جز با سومین دسته از مردمان که قاضیانند و عاملان و نویسندگان دیوان، که کار عقدها را استوار می کنند و آنچه سود مسلمانان است فراهم می آورند، و در کارهای خصوصی و عمومی مورد اعتمادند. و کار این جمله استوار نشود جز با بازرگانان و صنعتگران که فراهم می شوند و با سودی که به دست می آرند، بازارها را بر پای می دارند. و کار مردم را کفایت می کنند، در آنچه دیگران مانند آن نتوانند. سپس طبقه فرودینند از نیازمندان و درویشان که سزاوار است بخشیدن به آنان، و یاری کردن ایشان. و برای هر یک از آنان نزد خدا- از غنیمت- گشایشی است، و هر یک را بر والی حقی، چندان که کارشان را سامان دهد، و والی چنانکه باید از عهده آنچه خدا بر او واجب کرده بر نیاید، جز با کوشش و از خدا یاری جستن و خود را برای اجرای حق آماده نمودن، و شکیبایی در انجام کار، بر او آسان باشد یا دشوار.

اردبیلی

پس لشکریان بفرمان خدا حصارهای رعیتند و آرایش والیان و ارجمندی ایمان و راههای ایمنی مسلمانان و نیست که قایم شوند رعیت بجز بایشان پس هیچ نظامی نیست لشکریان را مگر به آن چه بیرون آورد برای ایشان خدا از حراجی که قوی میشوند بآن در جهاد دشمنانشان و اعتماد میکنند بر آن در آنچه بصلاح اورد ایشان را و میباشد از پس حاجت ایشان پس از آن هیچ قوامی نیست مر این دو صنف را بجز بصنف سیم از قاضیان و عاملان و نویسندگان بجهه آن چیزی که نویسندگان استوار سازند آنرا از عقدهای معاملات و مناکحات و عاملان جمع کنند از منفعتهای جهات و ایمن داشته شوند اندو صنف بر آن چیز از خواص کارها و عوام آن هیچ انتظامی نیست مر همه ایشان را مگر بتجار و صاحبان صنعتها در آنچه مجتمع میشوند بر آن از منفعتهای خود و بپای می دارند آنرا از بازارها و معاملات خود و کفایت میکنند خود را از طریق آهستگی بدستهای خود از آنچه نمی رسد بآن منفعت غیر ایشان پس از آن طبقه زیرتر از اهل احتیاج و درویشی که سزاوار است ایشان را نصرت و یاری دادن ایشان و در قدرت خدائیست مر یکی را گنجایشی بر حاکم و مر هر یک را از رعیت بر والی حقیست بمقدار آنچه بصلاح آورد کار دین و دنیا

آیتی

اما لشکرها، به فرمان خدا دژهای استوار رعیت اند و زینت والیان. دین به آنها عزّت یابد و راهها به آنها امن گردد و کار رعیت جز به آنها استقامت نپذیرد. و کار لشکر سامان نیابد، جز به خراجی که خداوند برای ایشان مقرر داشته تا در جهاد با دشمنانشان نیرو گیرند و به آن در به سامان آوردن کارهای خویش اعتماد کنند و نیازهایشان را برآورد. این دو صنف، برپای نمانند مگر به صنف سوم که قاضیان و کارگزاران و دبیران اند، اینان عقدها و معاهده ها را می بندند و منافع حکومت را گرد می آورند و در هر کار، چه خصوصی و چه عمومی، به آنها متکی توان بود. و اینها که برشمردم، استوار نمانند مگر به بازرگانان و صنعتگران که گردهم می آیند و تا سودی حاصل کنند، بازارها را برپای می دارند و به کارهایی که دیگران در انجام دادن آنها ناتوان اند امور رعیت را سامان می دهند. آنگاه، صنف فرودین، یعنی نیازمندان و مسکینان اند و سزاوار است که والی آنان را به بخشش خود بنوازد و یاریشان کند. در نزد خداوند، برای هر یک از این اصناف، گشایشی است. و هر یک را بر والی حقی است، آن قدر که حال او نیکو دارد و کارش را به صلاح آورد. و والی از عهده آنچه خدا بر او مقرر داشته، بر نیاید مگر، به کوشش و یاری خواستن از خدای و ملزم ساختن خویش به اجرای حق و شکیبایی ورزیدن در کارها، خواه بر او دشوار آید یا آسان نماید.

انصاریان

ارتش به اذن خداوند دژ مردم،و زینت حاکمان،و ارجمندی دین، و راههای امنیت اند،که مردم بدون آنان برپای نمانند .سپس نظام ارتش جز با مالیاتی که خداوند برای آنان قرار داده استوار نگردد،مالیاتی که به وسیله آن در جنگ با دشمن توانا می شوند،و برای اصلاح زندگی خود به آن تکیه می نمایند،و مایه رفع نیازمندیهای آنان است .سپس کار ارتش و مالیات دهندگان استوار نگردد جز با گروه سوم که عبارتند از قضات و کارگزاران حکومت و منشیان حسابگر که قراردادها را محکم می کنند،و آنچه را به سود رعیّت است جمع می نمایند،و در امور خصوصی و عمومی بر آنان اعتماد می شود .

و کار اینان نیز به سامان نشود جز با تاجران و صنعتگران که آنچه برای مردم سودمند است فراهم می آورند،و بازارها را به آن برپا می دارند،و به کارهایی که به نفع مردم است دست می زنند،کارهایی که از غیر ایشان ساخته نیست .سپس جمع نیازمند و از کار افتاده است که احسان و یاری ایشان لازم است .و برای هر کدام از این گروهها نزد خداوند گشایشی است،و برای هر یک از این طبقات به مقداری که امور آنان را اصلاح نماید بر عهده والی حقّی است، و والی از ادای آنچه خداوند بر عهده او قرار داده بر نیاید جز با کوشش و یاری خواستن از خداوند،و مهیّا نمودن خود بر به کار گیری حق و استقامت بر آن،چه اینکه بر او آسان باشد یا سخت .

شروح

راوندی

و القوام: النظام. و قوله ثم لا قوام لهذین الصنفین یعنی عامه الرعیه و جنودهم. و الصنف: النوع و الضرب. و قیل: المراد بالصنفین الجند و الخراج، و الاول اصح. و قوله من مرافقهم جمع المرفق فی الامر، و هو ما ارتفقت به ای انتفعت. و الرفق: ضد العنف، یقال: ترفقت به و رفقت به بمعنی.

کیدری

لا قوام لهذین الصنفین: یعنی (الجنود و الرعیه. المرافق: جمع المرفق و هو ما یرتفق به ای ینتفع. و فی الله لکل سعه: ای کل مکفی لکفایه الله الا ان المقدر یختلف منه، ما یصل من جهه الله الی العباد و منه ما یصل من جهه العباد، و التقصیر واقع منهم کما جاء فی الحدیث ما جاع فقیر الا بما متع غنی.

ابن میثم

اما سپاهیان به امر خدا، برای مردم به منزله ی دژها، و برای حکمرانان باعث زینت و برای دین عزت و وسایل آرامش و امنیتند، و رعیت پایدار نمی ماند مگر به وسیله ی سپاهیان، و سپاه نظم نپذیرد مگر به وسیله ی مالیات و حقوقی که خداوند برای ایشان مقرر کرده است تا بدان وسیله توانایی نبرد با دشمنان را داشته و در آرایش و نظام کار خود بدان متکی باشند، و نیاز خود را به وسیله ی آن برطرف سازند. وانگهی برای این دو گروه (رعیت و سپاه) نیز سر و سامانی نخواهد بود مگر به وسیله ی گروه سوم که عبارتند از قضاه، کارکنان، و نویسندگان که در اختلاف میان مردم قضاوت کرده، و مالیاتها را جمع آوری کرده و امور خاص و عام را ثبت و ضبط می کنند. و باز همه ی اینان استوار نمی مانند مگر به وسیله ی بازرگانان و صنعتگران که باعث جمع آوری سود و پایداری بازارند و کارهایی را انجام می دهند که از دیگران ساخته نیست و بعد از اینها طبقه پایین از تهیدستان و بیچارگان که بخشش و کمک به آنها لازم است و نزد خداوند برای هر کدام از این طبقات مردم، رفاه و گشایشی مقدر است، و هر کدام از آنها در حد خود بر حکمران حق دارند که به کارشان سامان دهد و از طرفی حکمران قادر بر انجام این کار نیست مگر با تلاش و کوشش و یاری طلبیدن از خداوند و آمادگی برای اجرای حق و استقامت در هر کاری آسان یا گران! باید توجه داشت که در این بخش از فرمان امام (علیه السلام) چند مطلب است: اول: امام (علیه السلام) مردم شهرها را به هفت دسته تقسیم کرده، و مطابق توضیحی که داده است هیچ دسته ای جز به کمک دسته ی دیگر استوار نمی ماند. عبارت امام (علیه السلام): من اهل الذمه و مسلمه الناس، (از اهل ذمه و مسلمانان) تفصیلی برای دسته ی اول است. اما عبارت اهل ذمه تفسیر و توضیح است برای اهل جزیه و عبارت مسلمه الناس، بیانگر مالیات دهندگان، و ممکن است عبارت مذکور، توضیح اهل جزیه و خراج بوده باشد به این ترتیب که امام (علیه السلام) حق دارد که زمین خراج را از دیگر مسلمانان و اهل ذمه، قبول کند. و مقصود امام (علیه السلام) از سهمی که خداوند برای هر کسی تعیین کرده است، حق هر یک از صاحبان حق از صدقات است مانند: فقرا، مساکین، جمع آورندگان مالیات و صدقه، که به طور اجمال در قرآن و به طور تفصیل در سنت پیامبر (ص) بیان شده است. و موضع هر کسی که خداوند به عنوان عهد و پیمانی از جانب خود، در نزد خاندان پیامبرش تعیین کرده است عبارت است از مقام و مرتبه هر یک از مردم جامعه که تنها به خود آنها مربوط است، زیرا سپاهی مقام و موضع خاصی دارد که نباید از آن تجاوز کند، و وظیفه ی اوست که در حد و موضع خود بماند و آنچه لازمه ی آن مقام است انجام دهد، و هم چنین منشیان، کارکنان، قضاه و دیگران، که هر کدام موضع خاصی دارند که باید در آن حد بمانند، و وظیفه ای است که به عنوان پیمانی از جانب خدا بر عهده ی آنهاست که این پیمان نزد پیامبر (ص) و خاندانش محفوظ و شریعت اسلامی جامع آن وظایف است. دوم: امام (علیه السلام) با عبارت: فالجنود باذن الله … معونتهم، بر این مطلب توجه داده است که هر کدام از گروههای نامبرده وابسته به دیگری است به طوری که بدون آن استوار نیست و نیازمندی اش بدان حتمی است. و صورت و هیات جامعه ی شهر به مجموعه ی آنها وابسته است. آنگاه امام (علیه السلام) نخست از سپاهیان شروع کرده است به دلیل این که اصل در نظام جامعه آنهایند، و دلیل نیازمندی به سپاهیان را در چهار ویژگی بیان کرده است: 1- سپاهیان به منزله ی دژهای مردمند. کلمه ی: الحصون (دژها) را به لحاظ آن که آنها همچون دژی از رعیت نگهداری و مراقبت می کنند، استعاره از سپاه آورده است. 2- سپاهیان زینت حکمرانانند، زیرا حاکم بدون سپاه مثل فردی از مردم است که هیچ کس به او اعتنا نمی کند و فرمان او را نمی برد و پیامد فاسد آن نیز روشن است. 3- آنان باعث عزت و حرمت دینند، کلمه ی عزت را بر سپاهیان از باب تسمیه لازم بر ملزوم، اطلاق فرموده، زیرا وجود آنان برای عزت لازم و ضروری است. 3- کلمه ی امن را از باب این که در جاده ها و دیگر جاها وجود سپاه باعث امنیت است، استعاره آورده است و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس چنین باشد، کار رعیت بدون او استوار نگردد. عبارت: و لیس یقوم الرعیه الا بهم یعنی رعیت جز با سپاهیان پایدار نمی ماند، نتیجه قیاس مورد ذکر است. و امام (علیه السلام): باذن الله فرموده تا روشن کند منظور وی سپاهیان حق است که بر پایه مصلحت و حکمت به وجود آمده اند، نه هر نوع سپاهی. دسته دوم، مالیات دهندگان و کسانی هستند که مالیات از آنها گرفته می شود و به دلیل این که لازمه ی نیاز به سپاه، نیاز به این گروه است، در عبارت: ثم لا قوام للجنود … حاجتهم، اشاره دارد. بنابراین عبارت: لا قوام … الخراج، مدعایی است که عبارت: الذین یقوون … حاجتهم، به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که آن را برای اثبات این مدعا آورده است، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هرچه چنان باشد، بدون آن سپاه پایدار نمی ماند. بنابراین سپاه بدون مالیاتی که خداوند برای آنان تعیین فرموده است، استوار نمی ماند و از طرفی مالیات از دسته ای از توده ی مردم گرفته می شود و سپاه بدون آنان پایدار نمی ماند. دسته ی سوم: قضاه، کارکنان و منشیان می باشند و نیز امام (علیه السلام) وجه مشترک این گروهها را بیان می کند، زیرا علت نیازمندی به اینان یکی است، و به همین علت اشاره فرموده در عبارت: لما یحکمون به … و عوامها، زیرا هر کدام آنها از طرف حاکم و مردم بر تمام کارهای عمومی و یا خصوصی امینند، و تنظیم احکام قراردادها، و جمع آوری منافع، به دست آنهاست. و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس آن چنان باشد پس نیازمندی سپاه و مردم به او حتمی است. دسته ی چهارم: بازرگانان و صنعتگران، امام (علیه السلام) مدعی است که کار گروههای قبل بدون اینها به سامان نمی رسد، و به این مطلب توجه داده است در عبارت: فیما یجتمعون علیه من مرافقهم (اینان باعث جمع آوری فایده و سودند)، زیرا کار بازرگانان از فراهم ساختن کالا و خرید و فروش و به پاداشتن بازارهای کسب، و همچنین کار صنعتگران، یعنی همان فایده ی نیروی بازویشان، چیزهایی هستند که از دیگران چنین سودی عاید نمی شود، بنابراین در مقام برآوردن نیاز توده ی مردم و اهمیت کار آنها اینان باعث رسیدن فایده و منفعت به مردمند، و آن جمله به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن عبارات پیش از آنست. دسته ی پنجم: طبقه ی پایین جامعه که از مردم نیازمند و تهی دست تشکیل می شود، و به جهت نیازمندی به ایشان توجه داده است در عبارت: الذین یحق رفدهم و معونتهم (کسانی که کمک و بخشش به آنها لازم است) توضیح مطلب آن که کمک و بخشش بدانها باعث جلب نظر و پشتیبانی آنها از کسی می شود که بدانها یاری و کمک رسانده، و به وسیله ی آنهاست که رحمت خدا نازل می شود و همواره برکت از جانب خداوند به شهروندان می رسد، و به پاداش اخروی نائل می گردند، بنابراین، نیاز به این دسته از مردم، ایجاب می کند تا به آنها کمک و یاری شود. پس از آن که امام (علیه السلام) به دلیل احتیاج به تمام قشرهای مردم، اشاره کرد، آنگاه می فرماید: برای هر کدام از این طبقات مردم، نزد خداوند، رفاه و گشایشی مقدر است، یعنی، در ذات خدا و در عنایت و لطف پروردگار ملحوظ است، تا این که در تدبیر امور مردم، اعتماد به خدا کند، زیرا سرآغاز عنایت از اوست. و نیز می فرماید: هر طبقه ای از مردم بر حاکم حقی درخور دارند تا حاکم بداند که رعایت حال هر یک از ین گروهها بر او لازم است و از آن غفلت نورزد. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

فَالْجُنُودُ بِإِذْنِ اللَّهِ حُصُونُ الرَّعِیَّهِ وَ زَیْنُ الْوُلاَهِ وَ عِزُّ الدِّینِ وَ سُبُلُ الْأَمْنِ وَ لَیْسَ تَقُومُ الرَّعِیَّهُ إِلاَّ بِهِمْ ثُمَّ لاَ قِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلاَّ بِمَا یُخْرِجُ اللَّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِی یَقْوَوْنَ بِهِ عَلَی جِهَادِ عَدُوِّهِمْ وَ یَعْتَمِدُونَ عَلَیْهِ فِیمَا یُصْلِحُهُمْ وَ یَکُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ ثُمَّ لاَ قِوَامَ لِهَذَیْنِ الصِّنْفَیْنِ إِلاَّ بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاهِ وَ الْعُمَّالِ

وَ الْکُتَّابِ لِمَا یُحْکِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ وَ یَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ وَ یُؤْتَمَنُونَ عَلَیْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا وَ لاَ قِوَامَ لَهُمْ جَمِیعاً إِلاَّ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ فِیمَا یَجْتَمِعُونَ عَلَیْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ وَ یُقِیمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ وَ یَکْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَیْدِیهِمْ [مِمَّا]

مَا لاَ یَبْلُغُهُ رِفْقُ غَیْرِهِمْ ثُمَّ الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ أَهْلِ الْحَاجَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ الَّذِینَ یَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ وَ فِی اللَّهِ لِکُلٍّ سَعَهٌ وَ لِکُلٍّ عَلَی الْوَالِی حَقٌّ بِقَدْرِ مَا یُصْلِحُهُ وَ لَیْسَ یَخْرُجُ الْوَالِی مِنْ حَقِیقَهِ مَا أَلْزَمَهُ اللَّهُ تَعَالَی مِنْ ذَلِکَ إِلاَّ بِالاِهْتِمَامِ وَ الاِسْتِعَانَهِ بِاللَّهِ وَ تَوْطِینِ نَفْسِهِ عَلَی لُزُومِ الْحَقِّ وَ الصَّبْرِ عَلَیْهِ فِیمَا خَفَّ عَلَیْهِ أَوْ ثَقُلَ .

ثم ذکر أعمال هذه الطبقات فقال الجند للحمایه و الخراج یصرف إلی الجند و القضاه و العمال و الکتاب لما یحکمونه من المعاقد و یجمعونه من المنافع و لا بد لهؤلاء جمیعا من التجار لأجل البیع و الشراء الذی لا غناء عنه و لا بد لکل من أرباب الصناعات کالحداد و النجار و البناء و أمثالهم ثم تلی هؤلاء الطبقه السفلی و هم أهل الفقر و الحاجه الذین تجب معونتهم و الإحسان إلیهم .

و إنما قسمهم فی هذا الفصل هذا التقسیم تمهیدا لما یذکره فیما بعد فإنه قد شرع بعد هذا الفصل فذکر طبقه طبقه و صنفا صنفا و أوصاه فی کل طبقه و فی کل صنف منهم بما یلیق بحاله و کأنه { } مهد هذا التمهید کالفهرست لما یأتی بعده من التفصیل

کاشانی

(فالجنود باذن الله) پس لشگریان به فرمان خدا (حصون الرعیه) حصارهای رعیتند (و زین الولاه) و آرایش والیان و حاکمان (و عز الدین) و عزت و ارجمندی دین و ایمان (و سبل الامن) و راه های ایمنی مسلمانان (و لیس تقوم الرعیه) و نیست که قائم شوند رعیت (الا بهم) مگر به ایشان (ثم لا قوام للجنود) پس هیچ نظامی نیست لشگریان را (الا بما یخرج الله لهم) مگر به آنچه بیرون آورد خدای تعالی برای ایشان (من الخراج الذی یقوون به) از خراجی که قوی می شوند به آن (علی جهاد عدوهم) بر جهاد دشمنان خود (و یعتمدون علیه) و اعتماد می کند بر آن (فیما اصلحهم) در آنچه به صلاح آورد ایشان را (و یکون من وراء حاجتهم) و می باشد از پس حاجت ایشان، یعنی حاجت ایشان موقوف است به آن (ثم لا قوام لهذین الصنفین) پس از آن هیچ قوامی و نظامی نیست مر این دو صنف را (الا بالصنف الثالث) مگر به صنف سوم (من القضاه و العمال) از قضات یعنی حاکمان و عاملان زکات (و الکتاب) و نویسندگان (لما یحکمون من المعاقد) به جهت آن چیزی که آن نویسندگان استوار سازند آن را از عقدهای معاملات و مناکحات (و یجمعون من المنافع) و عاملان جمع کنند آن را از منفعتهای جهات (و یوتمنون علیه) و امین داشته شوند آن دو صنف بر آن چیز (من خواص الامور و عوامها) از خواص کارها و عوام آنها (و لا قوام لهم جمیعا) و هیچ انتظامی نیست مر همه ایشان را از آن طبقات ثلاثه (الا بالتجار) مگر به تاجران (و ذوی الصناعات) و خداوند صنعتها (فیما یجتمعون علیه) در آنچه مجتمع می شوند بر آن (من مرافقهم) از منفعتهای خود (ویقیمونه) و به پای می دارند آن را (من اسواقهم) از بازارها و معاملات خود (و یکفونهم) و کفایت می کنند خود را (من الترافق بایدیهم) از طریق آهستگی و نرمی به دستهای خود (مما لا یبلغه) از آنچه نمی رسند به آن (رفق غیرهم) منفعت غیر ایشان از طبقات زیرین که اهل حاجت و مسکنتند (ثم الطبقه السفلی) پس طبقه زیرین (من اهل الحاجه و المسکنه) از محتاجان و مسکینان (الذین یحق رفدهم و معونتهم) آنانند که سزاوار است ایشان را نصرت و یاری ایشان (و فی الله لکل سعه) و در قدرت خدا است مر هر یکی را گنجایشی (و لکل علی الوالی حق) و مر هر یکی را از رعیت بر والی حقی است (بقدر ما یصلحه) به مقدار آنچه به صلاح آورد او را کار دین و دنیا

آملی

قزوینی

پس لشگریان باذن خدای حصنهای رعیتند چه رعیت در پناه ایشان محفوظند از شر اعادی، و آرایش حاکمانند و سبب عزت و ارجمندی دینند و راههای امنند، چه بدون ایشان کس به مقصد امن که بهترین مقاصد و بزرگترین مطالب بنی آدم است فایز نتواند شد، و نیست که برپای ماند امر رعیت و صلاح پذیرد مگر به ایشان پس قوام و نظام نباشد لشگریان را مگر به آنچه بیرون آورد خدای از برای ایشان از خراج رعیت که به آن قوت می یابند در جهاد دشمنان ایشان، و اعتماد می کنند بر آن در آنچه اصلاح کند ایشان را، و می باشد آن خراج مهیا از برای روز حاجت ایشان. پس از آن قوام نباشد امر این دو صنف را گفتم یعنی (جنود) و اهل (خراج) را مگر به صنف سیم، و آن سه طبقه اند در میان گذشته (قاضیان) که حکم بر طبق شرع میان مردم کنند و (عاملان) که جمع خراج و زکوات و رتق و فتق امور رعیت با ایشان باشد و (نویسندگان) که سر رشته حساب نگاه می دارند، چه ایشان استوار می سازند بست و بند امور ملت و رعیت را، و جمع می کنند منافع را و امین ساخته می شوند بر کارها از خواص و عوام آن و قوام نیست این جماعت را همگی مگر به (سوداگران) که در بحر و بر گردانند، و خداوندان صنعتها و حرفتها در آنچه مجتمع می شوند بر آن از منافع مردمان، یعنی برای اتفاق و اجتماع ایشان در طلب و تحصیل منافع ناس، و برای آنکه به پای می دارند از امر بازارها و معاملات مردمان، و کفایت می کنند ایشان را. یعنی کارها و حاجات ایشان ساخته می گردانند از کارها که بر دست ایشان تمام می شود که سعی غیر ایشان آن کار سامان نتواند داد مثلا (نساج) و (بناء) و آنان که آلات (حرث) و (نسج) و (بناء) می سازند که اگر ایشان نباشند مردم از کار معیشت باز می مانند. پس طبقه فروتر از محتاجان و مسکینان که ثابت و واجب است نصرت و معونت ایشان، چه اعانت ایشان به بعضی از اموال موجب آن باشد که ایشان نیز اعانت کنند مطیعین را به همت قلوب و توجه به دعاء، پس به سبب ایشان فرود آید رحمت بر خلق، و ببارد سحاب برکت بر عالمیان، و دریافته شود ثواب و فضل اخروی نزد خدای عز و جل و در نزد خدا است از برای هر یک از اینها فراخی و گنجایی اگر قومی را به دیگری محتاج گرداند حکمت و مصلحت را باشد نه تنگی وسعت و کمی قدرت او (تعالی عن ذلک علوا کبیرا) و هر یک از این گروه را بر والی حق ثابت است به قدر آنچه به صلاح آرد امر آن گروه را. یعنی والی باید رعایت جانب جمیع این طبقات را (علی مقدارهم) بر خود واجب و لازم داند تا امر هیچ کدام ضایع و فاسد نماند، و نیست که بیرون آید والی از عهده حق آنچه لازم گردانیده است او را حق سبحانه و تعالی از این امور که گفتیم مگر به اهتمام و سعی و استعانت جستن به خدای یاری دهنده، و قرار دادن نفس بر لزوم حق، و صبر کردن بر حق در آنچه سبک باشد بر او تحمل آن و آسان یا ثقیل باشد و گران،

لاهیجی

«فالجنود باذن الله حصون الرعیه و زین الولاه و عز الدین و سبل الامن و لیس تقوم الرعیه الا بهم، ثم لاقوام للجنود الا بما یخرج الله لهم من الخراج الذی یقولون به فی جهاد عدوهم و یعتمدون علیه فیما یصلحهم و یکون من وراء حاجتهم، ثم لاقوام لهذین الصنفین الا بالصنف الثالث من القضاه و العمال و الکتاب، لما یحکمون من المعاقد و یجمعون من المنافع و یوتمنون علیه من خواص الامور و عوامها و لا قوام لهم جمیعا الا بالتجار و ذوی الصناعات فیما یجتمعون علیه من مرافقهم و یقیمونه من اسواقهم و یکفونهم من الترفق بایدیهم مما لایبلغه رفق غیرهم، ثم الطبقه السفلی من اهل الحاجه و المسکنه الذین یحق رفدهم و معونتهم و فی الله لکل سعه و لکل علی الوالی حق بقدر ما یصلحه.»

یعنی سپاهیان به امر خدا حصارها و قلعه های رعیتند و زینت حاکمانند و قوت دینند و راههای امنند و نیست که برپا باشد رعیت مگر به ایشان، پس نیست برپا بودنی از برای سپاهیان مگر به چیزی که خدا بیرون آورده است از برای ایشان از خراج آنچه که قوت می یابند به سبب آن در جهاد کردن با دشمن ایشان و اعتماد می کنند بر آن در چیزی که باشد صلاح ایشان و باشد از پیش احتیاج ایشان، یعنی محتاج به آن باشند از نفقه و سلاح و مرکب و غیر آن از ضروریات، پس نیست برپا بودنی از برای این دو صنف سپاه و رعیت مگر به صنف سیم از حکام شرع و والیهای ولایت و نویسندگان، از جهت چیزی که استوار می گردانند حکام شرع از عقدهای معاملات و مناکحات و جمع می کنند ولات از منافع و خراج و اعتماد داشته شده اند بر او از جهت کارهای خاصه و عامه ی نویسندگان و نیست برپا بودنی از برای ایشان همگی مگر به تجارت کنندگان و صاحبان حرفت و پیشه در چیزهایی که مجتمع می گردند بر آن از منافع ایشان و برپا می دارند آن را در بازارهای ایشان و کفایت می کنند به ایشان از جهت منتفع شدن به دستهای ایشان، از چیزهایی که نمی رسد به آن منفعت غیر ایشان. پس طایفه ای پست ترین طوایف از اهل احتیاج و فقر آنچنانی باشند که واجب است عطا به ایشان و اعانت کردن ایشان و در جود و کرم خداست وسعت از برای هر یک و از برای هر یک است بر والی حقی به قدری که باشد صلاح حال او.

خوئی

(الحصن): واحد الحصون: و هو المکان المرتفع لا یقدر علیه لارتفاعه و منه: الفقهاء حصون الاسلام حصون کحصن سور المدینه- مجمع البحرین. (المعاقد) جمع معقد: و هو العقد و القرار فی المعاملات و یطلق علی الاوراق المتضمنه للمعاهدات.

لاقوام للجنود: لاء نافیه للجنس و الخبر محذ الای لا قوام متحقق للجنود، ما لا یبلغه: لفظه ما اسمیه: ای شیئا لا یبلغه، و فی الله لکل سعه: سعه مبتدء موخر، و فی الله ظرف مستقر خبر له و لکل جار و مجرور متعلق بقوله سعه.

الترجمه: لشکریان باذن خدا پناه رعیت و زینت والیان و عزت دین و وسیله ی امنیت راهها می باشد، رعیت بی وجود آنها بر سر پا نمی ماند و آنها بر سر پا نمی مانند مگر بوسیله ی دریافت حقوق خود که خدا از خر الو مالیات برای آنها معین کرده و به پشتگرمی آن در جنگ با دشمنان نیرومند می شوند و زندگی خود را اصلاح می نمایند و رفع نیاز می کنند. این دو دسته لشکریان و خراجگزاران را دسته سومی باید اداره کند که عبارتند از قاضیان (دستگاه دادگستری) و کارمندان دولت (استانداران و فرمانداران و بخشداران) و نویسندگان (متصدیان امور دفتری) برای آنکه معاملات و معاهدات را منعقد می کنند و عوائد را جمع آوری می کنند و کارهای کلی و جزئی به آنها سپرده است. زندگی همه اینها اداره نمی شود مگر بوسیله ی بازرگانان و صنعتگران که وسائل زندگی را جمع آوری می کنند و بازار دادوستد بوجود می آورند و با دست خود ابزارهای زندگانی را جمع آوری می کنند و می سازند که دیگران نمی توانند بسازند، سپس آن دسته پائین و بیچاره اند که نیازمند و مسکینند، کسانی که باید به آنها بخشش کرد و برای خدا بدانها کمک نمود، هر کدام آنها را نزد والی جائی است و بر او لازم است باندازه ای که زندگی آنها اصلاح شود به آنها کمک دهد. والی از عهده ی این خدمتی که خدا بر او لازم کرده برنیاید مگر بکوشش و استعانت از خداوند و وادار کردن خود بر درستکاری و صبر بر آن سبک باشد بر او یا سنگین.

شوشتری

(ثم لاقوام للجنود الا بما یخرج الله لهم من الخراج الذین یقوون به فی جهاد عدوهم و یعتمدون علیه فی ما یصلحهم و یکون من وراء حاجتهم) فی (العیون) کان جعفر بن یحیی یقول الخراج عماد الملک، و ما استغزر بمثل العدل و لا استنزر بمثل الظلم. و فی (وزراء الجهشیاری)- فی عهد سابور بن اردشیر الی ابنه- و اعلم ان قوام امرک بدرور الخراج، و درور الخراج بعماره البلاد، و بلوغ الغایه فی العماره یکون باستصلاح اهله بالعدل علیهم و المعاونه لهم، فان بعض الامور لبعض سبب، و عوام الناس لخواصهم عده، و لکل صنف منهم الی الاخر حاجه، فاختر لذلک افضل من تقدر علیه من کتابک و من یکونون من اهل البصر و العفاف و الکفایه، و اسند الی کل امری منهم شقصا یضطلع به و یمکنه الفراغ منه، فان اطلعت علی ان احدا منهم خان او تعدی فنکل به و بالغ فی عقوبته. (ثم لا قوام لهذین الصنفین الا بالصنف الثالث من القضاه و العمال و الکتاب) فی (الطبری) قال المنصور: ما احوجنی الی ان یکون علی بابی اربعه نفر لا یکون علی بابی اعف منهم. قیل له: من هم؟ قال: هم ارکان الملک و لا یصلح الملک الا بهم کما ان السریر لا یصلح الا باربع قوائم ان نقصت واحده و هی، اما احدهم: فقاض لا تاخذه فی الله لومه لائم، و الاخر: صاحب شرطه ینصف الضعیف، و الثالث: صاحب خراج یستقصی و لا یظلم الرعیه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (لما یحکمون من المعاقد) و فی روایه (التحف): (لما یحکمون من الامور، و یظهرون من الانصاف)، و کیف کان فالاحکام للقضاه. (و یجمعون من المنافع) جمع المنافع عمل العمال. (و یوتمنون علیه من خواص الامور و عوامها) الایتمان: علی ما قال للکتاب، ثم عدم قوام الجند و الخراج الا بالعمال و الکتاب واضح، و اما بالقضاه فللفصل بینهم مع حصول الاختلاف. (و لا قوام لهم جمیعا الا بالتجار و ذوی الصناعات فیما یجتمعون علیه من مرافقهم) و فی روایه (التحف) (فیما یجمعون من مرافقهم). (و یقیمون من اسواقهم و یکفونهم من الترفق بایدیهم ما لا یبلغه رفق غیرهم) و فی روایه (التحف) (مما لا یبلغه رفق غیرهم). عن النبی (صلی الله علیه و آله): لا یلتقی احدکم تجاره خارجا من المصر و لا یبیع حاضر لباد، و المسلمون یرزق الله بعضهم من بعض. و عن الصادق (علیه السلام): الکیمیاء الاکبر الزراعه، و الزارعون یدعون المبارکین. و قال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی: لا یظلم الفلاحون بحضرتک. و عنه (علیه السلام): اتت الموالی امیرالمومنین (علیه السلام) فقالوا: نشکو الیک هولاء العرب. ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یعطینا معهم العطایا بالسویه و زوج سلمان و بلالا و صهیبا و ابوا علینا هولاء و قالوا لا نفعل، فکلمهم فیهم فصاح الاعاریب ابینا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ذلک یا اباالحسن ابینا ذلک، فخرج و هو مغضب یجر رداءه و هو یقول: یا معشر الموالی! ان هولاء قد صیروکم بمنزله الیهود و النصاری یتزوجون الیکم و لا یزوجونکم و لا یعطونکم مثل ما یاخذون، فاتجروا بارک الله لکم فانی سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: الرزق عشره اجزاء تسعه اجزاء فی التجاره و واحد فی غیرها. (ثم الطبقه السفلی من اهل الحاجه و المسکنه الذین یحق رفدهم) ای: اعطاوهم (و معونتهم) و هو حکم عقلی و لذا قال به جمیع الامم و یقتضیه کرم الاخلاق، و لذا کان کل کریم ملتزما به حتی فی الجاهلیه. فقالوا: مر حاتم فی سفر له علی عنزه و فیهم اسیر فاستغاث به فلم یحضره فکاکه، فساومهم و اقام مکانه فی القید حتی ادی فداءه. (و فی الله لکل سعه) فی نقل المصنف سقط و الاصل (و فی فی ء الله لکل سعه) کما فی (التحف)، و یدل علیه سیاق الکلام. روی (الکافی) عن ابی جعفر الاحول قال: سالنی رجل من الزنادقه فقال: کیف صارت الزکاه کل الف درهم خمسه و عشرین. فقلت له: انما ذلک مثل الصلاه ثلاث و ثنتان و اربع فقبل ذلک منی، ثم لقیت بعد ذلک ابا عبدالله (علیه السلام) فسالته عن ذلک فقال: ان الله تعالی حسب الاموال و المساکین فوجد ما یکفیهم من کل الف خمسه و عشرین و لو لم یکفهم لزادهم، فرجعت الیه فاخبرته فقال: جاءت هذه المساله علی الابل من الحجاز، لو انی اعطیت احدا طاعه لاعطیت صاحب هذا الکلام. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و لکل علی الوالی حق بقدر ما یصلحه) قال الشاعر: فلو کنت تطلب شاو الکرام فعلت کفعل ابی البختری تتبع اخوانه فی البلاد فاغنی المقل عن المکثر و روی (الکافی) عن ابی عبدالله (علیه السلام) انه قال لعمرو بن عبید لما کان یدعو الی امامه محمد بن عبدالله الحسنی: ما تقول فی آیه (الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المولفه قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل) کیف تقسم الصدقه؟ قال: اقسمها علی ثمانیه اجزاء فاعطی کل جزء من الثمانیه جزءا. قال: و ان کان صنف منهم عشره آلاف و صنف منهم رجلا واحدا او رجلین او ثلاثه جعلت لهذا الواحد ما جعلت للعشره آلاف؟ قال: نعم. قال: و تجمع صدقات اهل الحضر و اهل البوادی فتجعلهم فیها سواء؟ قال: نعم. قال: فقد خالفت النبی (صلی الله علیه و آله) فی کل ما قلت فی سیرته، کان النبی یقسم صدقه اهل البوادی فی اهل البوادی و صدقه اهل الحضر فی اهل الحضر، و لا یقسمها بیصصصهم بالسویه و انما یقسمها علی قدر ما یحضرها منهم و ما یری و لیس فی ذلک شی ء موقت موظف. (و لیس یخرج الوالی من حقیقه ما الزمه الله من ذلک الا بالاهتمام و الاستعانه بالله، و توطین نفسه علی لزوم الحق و الصبر علیه فیما خف علیه او ثقل) هکذا فی (المصریه) الا ان الکلام بجملته لیس فی (النهج) لخلو ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه عنه، و انما هو فی روایه (تحف العقول)، فالظاهر ان بعضهم الحقه بالنهج حاشیه و المصریه او النسخه التی نقلت المصریه عنها (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) خلطت الحاشیه بالمتن، و بالجمله الکلام کلامه الا انه لیس من النهج. و کیف کان ففی (الخصال) عن الصادق (علیه السلام): ثلاثه هم اقرب الخلق الی الله تعالی یوم القیامه حتی یفرغ من الحساب: رجل لم تدعه قدرته فی حال غضبه الی ان یحیف علی من تحت یده، و رجل مشی بین اثنین، فلم یمل مع احدهما علی الاخر بشعیره، و رجل قال الحق فی ما له و علیه. و عنه (علیه السلام): اشد الاعمال ثلاثه: انصاف الناس من نفسک حتی لا ترضی لها منهم بشی ء الا رضیت لهم منها بمثله، و مواساتک الاخ فی المال، و ذکر الله علی کل حال، لیس (سبحان الله، و الحمد لله، و لا اله الا الله، و الله اکبر) فقط، ولکن اذا ورد علیک شی ء من امر الله اخذت به، و اذا ورد علیک شی ء نهی الله تعالی انه ترکته. و روی (عقاب الاعمال) عن انس عن النبی (صلی الله علیه و آله): من ولی عشره، فلم یعدل فیهم، جاء یوم القیامه و یداه و رجلاه و راسه فی ثقب فاس. و عن امیرالمومنین (علیه السلام): ایما وال احتجب عن حوائج الناس، احتجب الله عزوجل عنه یوم القیامه و عن حوائجه، و ان اخذ هدیه کان غلولا، و ان اخذ رشوه فهو مشرک.

مغنیه

اللغه: المعاقد: المعاملات. و مرافقهم: منافعهم. و الطبقه السفلی: الشعبیه. و رفدهم: مساعدتهم.

الاعراب: باذن الله متعلق بمحذوف خبرا لمبتدا محذوف ای هم کالنون باذن الله، و جمیعا حال، و الذین بحق صفه لاهل الحاجه. القوه و العداله: فی المقطع السابق بلا فاصل قال الامام (علیه السلام): ان الرعیه طبقات لا یصلح بعضها الا ببعض، و لا غنی عن بعضها ببعض و هذا المقطع بکامله ای الذی نحن بصدده هو تفسیر و بیان لتلاحم الطبقت التسع التی ذکرها فی المقطع السابق و احتیاج بعضها الی بعض، و شرحنا ذلک بما تقدم، و نعود الیه ثانیه مع الامام (ع). (فالجنود باذن الله حصون الرعیه الخ).. لا تستقیم الحیاه و تطیب الا بالعداله، و هی المساواه فی جمیع الحقوق و الواجبات بین الجمیع، فاذا اختل میزانها ساد الظلم، و فسدت الاوضاع.. و من البداهه انه لا عداله بلا قوه، و القوه بلا عداله استبداد، و معنی هذا ان القوه و العداله عنصران اساسیان للحیاه الطیبه و الوجود القویم، و الجند هم مصدر القوه و اساسها، و بهم یصان الدینوالوطن، و یستتب الامن و النظام، اما العداله فلها مظاهر، و اهمها عداله القضاه و الولاه، و یاتی الحدیث عنها و عنهم. و تجدر الاشاره الی ان قوه الدوله کانت تقاس- فیما مضی- بالعنصر البشری قله و کثره، اما الیوم و بعد ان تقدم العلم و تطورت الاسلحه- فالاثر الاهم للسلاح و نوعه کالقنابل النوویه و الصواریخ الموجهه و الطائرات القاذفه المقاتله، و الغواصات و الدبابات الحدیثه، و العقل الالکترونی و غیره من ادوات الکشف و التجسس، و وسائل النقل و المواصلات برا و بحرا و جوا. الضرائب: (ثم لا قوام للجند- الی- حاجاتهم). لا حیاه للدوله، لا للجنود فقط ام لایه هیئه او فرد الا بالنفقه الکافیه لسد الحاجات، و من البداهه انه لا موارد للدوله الا فرض الضرائب و جبایتها. و قرر الانکلیزی الاقتصادی الشهیر آدم سمث اربعه شروط للضرائب، و هی: 1- ان تفرض علی الناس بنسبه قدرتهم علی تحملها. و هذا الشرط ینطبق علی فریه الخمس و الزکاه و الجزیه فی الاسلام. 2- ان تکون الضربیه معینه. و هذا شرط اساسی فی کل شریعه، لان عدم التعین فوضی و عدوان. 3- ان تجبی بالطرق و الاوقات التی تسبب اقل ازعاج ممکن للشعب. و اکد الامام علی هذا الشرط، و شدد فیه علی عماله فی الکثیر من وصایاه و رسائله، من ذلک قوله لاحد الجباه فی الرساله 24: قل لهل الحی: هل فی اموالکم حق فتودوه؟ فان قال قائل: لا، فلا تراجعه. و فی الرساله 45: اخفض للرعیه جناحک، و ابسط لهم وجهک، و الن لهم جانبک. و فی الرساله 50: لا تبیعن للناس فی الخراج کسوه.. و لا تضربن احدا سوطا لمکان درهم.. الی غیر ذلک. 4- یجب ان تنظم الضرائب بحیثی لا تکلف الشعب الا ما هو ضروری لخزینه الدوله. و قال جماعه من فقهاء المسلمین: اذا لم تف الحقوق المنصوص علیها فی القرآن و السنه- فللخلیفه ان یفرض علی الاغنیاء بقدر ما هو ضروری لبیت مال المسلمین، لانها تحمی الاموال و الارواح، و تومن العیش لکل بائس و عاجز، و قال آخرون: یقترض الامام علی بیت المال. و فی راینا ان هذا الفرع یدخل فی باب الجهاد الذی یجب علی کل قادر وجوبا کفائیا ان قام به بعض الاغنیاء سقط عن الکل و الا نفذ الامام حسبما تستدعیه الظروف. و اتفقت المذاهب الاسلامیه کلمه واحده علی ان الضروره تقدر بقدرها. (ثم لا قوام لهذین الصنفین الخ) و هم الجند و اهل الخراج، و تکلمنا عنهما بما تری، اما القضاه و العمال ای الولاه و التجار و الکتاب و الطبقه الدنیا- الشعبیه- فسیتعرض لهم الامام فی هذا العهد، ونشرح اقواله هناک بما یناسبها ان شاء الله (و فی الله لکل سعه) لا تسقیم حیاه المجتمع الا بتعاون فئاته بکاملها، و فی نفس الوقت لا حول و لا قوه لفئه او فرد الا بالله، و هو تعالی یمد الجمیع بلطفه و فضله (و لکل علی الوالی حق الخ).. الوالی مسوول عن کل فئه و کل فرد، و یاتی الکلام عن نوع هذه المسوولیه، و لا یخرج منها و یتحرر امام الله الا بالجهد و الصبر و الاخلاص و الاستعانه به تعالی.

عبده

من وراء حاجتهم: ای یکون محیطا بجمیع حاجاتهم دافعا لها … یحکمون من المعاقد: هو و ما بعده نشر علی ترتیب اللف و المعاقد العقود فی البیع و الشراء و ما شابهها مما هو من شان القضاه و جمع المنافع من حفظ الامن و جبایه الخراج و تصریف الناس فی منافعهم العامه ذلک شان العمال و الموتمنون هم الکتاب … علیه من مرافقهم: الضمیر للتجار و ذوی الصناعات ای انهم قوام لمن قبلهم بسبب المرافق ای المنافع التی یجتمعون لاجلها و لها یقیمون الاسواق و یکفون سائر الطبقات من الترفق ای التکسب بایدیهم ما لا یبلغه کسب غیرهم من سائر الطبقات … یحق رفدهم و معونتهم: رفدهم مساعدتهم وصلتهم

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس (سود این دسته ها آن است که) سپاهیان به فرمان خدا برای رعیت (مانند) دژها و قلعه ها (که آنها را از شر دشمنان آسوده می دارند) و زینت و آراستگی حکمرانان و ارجمندی دین و راههای امن و آسایش (برای رهروان) هستند، و رعیت برپا نمیماند مگر با بودن ایشان، و نظام و آسایشی برای سپاهیان نیست مگر به خراج (حقوق واجبه ای) که خدا برای ایشان تعیین فرموده که به وسیله آن به جنگ با دشمنانشان توانا می گردند، و به آن در اصلاح کار خود اعتماد می نمایند، و آن هنگام حاجت و نیازمندی ایشان به کار می رود، و نظام و آسایشی برای این دو دسته (سپاهیان و خراج دهندگان) نیست مگر به دسته سوم که عبارت است از قاضیها که برای عقدها (ی داد و ستد و زناشوئیها) حکم می نمایند، و کارگردانان که باج و خراج گرد می آورند، و نویسندگان که برای کارهای همگانی و خصوصی به آنها اعتماد می شود (و سر رشته حساب نگاه می دارند) و نظام و آسایشی برای همه این دسته ها نیست مگر به سوداگران و صنعتگرانی که سودهاشان را گردآورده بازارها برپا می دارند، و کارهائی انجام می دهند که سعی و کوشش غیر ایشان آن کارها را سامان نتواند داد، پس از این دسته فروتنان هستند که نیازمندان و بیچارگانند و بخشش و کمک به آنها (بر توانگران) واجب ولازم است، و نزد خدا برای هر یک از این طبقات گشایشی است (نه تنگی و ناتوانی، پس اگر بعضی را به بعضی نیازمند گردانیده طبق حکمت و مصلحت بوده نه از روی تنگی و کمی قدرت) و هر یک از آن دسته ها را بر حکمران حقی است به اندازه ای که کار آن را به صلاح آورد، و حکمران از عهده آنچه خدا بر او لازم گردانیده و برنمی آید مگر به سعی و کوشش، و یاری خواستن از خدا، و آماده نمودن خود بر به کار بستن حق، و شکیبائی بر آن در کار آسان یا گران و دشوار.

زمانی

سید محمد شیرازی

(فالجنود- باذن الله-) هذا للتبرک، و الا فمن المعلوم ان کل شی ء فی الکون باذن الله و ارادته اذ لو لم یرد شیئا بالاراده التکوینیه، لم یصرا اطلاقا (حصون الرعیه) فکما یحفظ الحصن اهله، کذلک یحفظ الجند الناس من خطر الاعداء. (و زین الولاه) اذ الوالی یتزین بالجند، کما یتزین الانسان بالملابس و ما اشبه (و عزالدین) اذ یکون لهم سطوه و رهبه فی نفوس الاعداء (و سبل الامن) لان بهم یامن الناس علی اموالهم و اعراضهم و انفسهم، اذ الامن انما یاتی بسبب القوه (و لیس تقوم الرعیه) و تستقیم (الا بهم) اذ لو لا الجند لثار کل طامع، و نهب کل لص، و هکذا. (ثم لا قوام للجنود الا بما یخرج الله لهم من الخراج) اذ الکافل بشئون الجیش من السلاح و العتاد و ما اشبه، و جمعهم تحت لواء الطاعه، هو المال (الذی یقوون به علی جهاد عدوهم) الذی هو عدو المسلمین (و یعتمدون علیه) ای علی ذلک الخراج (فیما یصلحهم) من السلاح و الزاد و ما اشبه (و یکون من وراء حاجتهم) ای محیطا بجمیع حاجاتهم، فیسدها. (ثم لا قوام لهذین الصنفین) الجنود، و اهل الخراج (الا بالصنف الثالث من القضاه) لیحل مشاکلهم و الا وقع التصادم و فسد النظام (و العمال) الذین یجمعون الخراج (و الکتاب) الذین یکتبون المرافعات، و مقادیر الخراج و ما اشبه (لما یحکمون من المعاقد) جمع معقد بمعنی العقد فی البیع و الشراء و سائر المعاملات کالقضاه، و (لما) علقه لقوله علیه السلام: (لا قوام) (و یجمعون من المنافع) و هم العمال الذین یجمعون الخراج و سائر اموال الدوله (و یوتمنون علیه) ای یکونون امناء لشئون الدوله (من خواص الامور و عوامها) بالکتابه و الانشاء. (و لا قوام لهم جمیعا الا بالتجار) الذین یتجرون و یجمعون المال (و ذوی الصناعات) من الناس، و ذلک لانهم الصنف الذی یوجد المال، و الاصناف السابقه لا یقومون الا بالمال (فیما یجتمعون علیه من مرافقهم الضمیر للتجار و ذوی الصناعات، ای بسبب انهم یجتمعون المنافع و کیفیه ایرادها و اصدارها. (و یقیمونه من اسواقهم) ای انهم لاجل مرافقهم یقیمون الاسواق (و) ما (یکفونهم) ای یکفی اصحاب الصناعات، سائر الناس (من الترفق) و العمل (بایدیهم) فی انتاج المصنوعات (ما لا یبلغه رفق غیرهم) لان غیرهم لا یعرف کیفیه الصنعه (ثم الطبقه السفلی)، و سمی بهذا، لانه یاکل و لا یعمل لعدم قدرته علی العمل. (من اهل الحاجه و المسکنه الذین یحق) ای یجب (رفدهم) ای مساعدتهم (و معونتهم) ای اعطاء العون لهم (و فی) خلق الله سبحانه (لکل) من هذه الطبقات المتقدمه (سعه) اذ قد هی فی الارض کل ما یحتاج الیه الانسان (و لکل) من هذه الطبقات (علی الوالی حق بقدر ما یصلحه) و یهیی ء امره، اذا الوالی هو المنظم العام للدوله. (و لیس یخرج الوالی من حقیقه ما الزمه الله من ذلک) الحق الذی للطبقات علیه (الا باهتمام) بامور الناس (و الاستعانه بالله) لیعینه فیما کلفه حتی یقدر علی القیام به (و توطین نفسه) ای تحضیر ذاته (علی لزوم الحق و الصبر علیه) ای علی الحق (فیما خف علیه) بان سهل فعله (او ثقل) علیه و صعب الاتیان به.

موسوی

(فالجنود، باذن الله حصون الرعیه، و زین الولاه، و عز الدین، و سبل الامن، و لیس تقوم الرعیه الا بهم. ثم لا قوام للجنود الا بما یخرج الله لهم من الخراج الذی یقوون به علی جهاد عدوهم، و یعتمدون علیه فیما یصلحهم، و یکون من وراء حاجتهم، ثم لا قوام لهذین الصنفین الا بالصنف الثالث من القضاه و العمال و الکتاب، لما یحکمون من المعاقد، و یجمعون من المنافع، و یوتمنون علیه من خواص الامور و عوامها) هذا البیان اوسع من البیان السابق و سیاتی التفصیل فیما بعد. جنود الله، حصون الرعیه بمنعون التعدی فیامن کل فرد لحمایتهم و هم عز الدین حیث یقمعون المنحرف الاثیم و الخارج علی القانون، ان الانحرافات تموت بوجودهم لانه بقوتهم یصدون المتطاول علی الشریعه و المنتهک لهذا الدین و لا تسعد الرعیه و لا تقوم الا بوجودهم و کیف تسعد الرعیه اذا کانت مهدده فی مصالحها و منافعها و هل یعطی الامان و الدعه الا القوه التی یشکلها الجند و حزمه المتین. ثم ان هولاء الجنود لابد لهم من رزق بعطونه کی یسدوا حاجتهم و یصلحوا حالهم و یستطیعوا ان یقفوا فی وجه الاعداء و الا اذا کان الجندی غیر مکتف بمعاشه الذی یخرج له فانه یضطر الی ان یصرف بعض اوقاته فی غیر الخدمه التی تطوع فیها … هذا حال الجند … اما حال القضاه و العمال و الکتاب فانهم الامناء الذین یفصلون الخصومه و یحکمون بالعدل کما فی القضاه او الذین یضبطون الامور فیسجلون المنافع و المعاملات من الکتاب … (و لا قوام لهم جمیعا الا بالتجار و ذوی الصناعات، فیما یجتمعون علیه من مرافقهم و یقیمونه من اسواقهم. و یکفونهم من الترفق بایدیهم ما لا یبلغه رفق غیرهم. ثم الطبقه السفلی من اهل الحاجه و المسکنه الذین یحق رفدهم و معونتهم و فی الله لکل سعه، و لکل علی الوالی حق بقدر ما یصلحه، و لیس یخرج الوالی من حقیقه ما الزمه الله من ذلک الا بالاهتمام و الاستعانه بالله، و توطین نفسه علی لزوم الحق، و الصبر علیه فیما خف علیه او ثقل) ان التجار و الصناع هم العمد الذین یقوم علیهم نشاط البلاد و حرکتها الاقتصایه فهم الذین یهیئون المواد الاولیه باستیرادها و بذلها فی الاسواق و یوفرون السلع للناس کل حسب حاجته، فیرون ما یحتاجه السوق و ما یهم الناس فیبذلون قصاری جهدهم فی سد العوز و منع النقص، نحن نجد امامنا عندما لا تتوفر الحاجات فی الاسواق کیف یکثر الشغب و المظاهرات و تتحرک جموع الکفر و الالحاد و تتخذ من هذا النقص ذریعه للافساد و خراب البلاد. و اما الطبقه الاخیره و هی طبقه الفقراء من الذین لم تساعدهم الظروف و لم یسعفهم الزمن، هذه الطبقه قد شغلت فکر علی طویلا و اقلقت علیه مضجعه و منعته من لذه العیش، هذه الطبقه المعدومه الفقیره لم یهملها الاسلام و یترکها و شانها بل وفر حسب نظریته الرائعه احسن السبل من اجل انعاشها و توفیر الحد الادنی لها من المسکن و الماکل و الملبس و جعل ذلک فریضه اسلامیه تتحملها الدوله الاسلامیه عند وجودها و عامه المسلمین عند عدمها و هذا النوع من الاهتمام بالفقراء و المساکین لم یتحقق فی انظمه الدول المتقدمه التی تدعی انها اجتازت قمه الحیاه التقدیمه …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش یازدهم

فَالْجُنُودُ،بِإِذْنِ اللّهِ،حُصُونُ الرَّعِیَّهِ،وَ زَیْنُ الْوُلَاهِ،وَ عِزُّ الدِّینِ،وَسُبُلُ الْأَمْنِ وَ لَیْسَ تَقُومُ الرَّعِیَّهُ إِلَّا بِهِمْ.ثُمَّ لَاقِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلَّا بِمَا یُخْرِجُ اللّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِی یَقْوَوْنَ بِهِ عَلَی جِهَادِ عَدُوِّهِمْ،وَ یَعْتَمِدُونَ عَلَیْهِ فِیمَا یُصْلِحُهُمْ وَ یَکُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ.ثُمَّ لَا قِوَامَ لِهَذَیْنِ الصِّنْفَیْنِ إِلَّا بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاهِ وَ الْعُمَّالِ وَ الْکُتَّابِ،لِمَا یُحْکِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ،وَ یَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ، وَ یُؤْتَمَنُونَ عَلَیْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا.وَ لَا قِوَامَ لَهُمْ جَمِیعاً إِلَّا بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ،فِیمَا یَجْتَمِعُونَ عَلَیْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ،وَ یُقِیمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ وَ یَکْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَیْدِیهِمْ مَا لَا یَبْلُغُهُ رِفْقُ غَیْرِهِمْ.ثُمَّ الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ أَهْلِ الْحَاجَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ الَّذِینَ یَحِقُّ رِفْدُهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ.وَ فِی اللّهِ لِکُلٍّ سَعَهٌ،وَ لِکُلٍّ عَلَی الْوَالِی حَقٌّ بِقَدْرِ مَا یُصْلِحُهُ،وَ لَیْسَ یَخْرُجُ الْوَالِی مِنْ حَقِیقَهِ مَا أَلْزَمَهُ اللّهُ مِنْ ذَلِکَ إِلَّا بِالِاهْتِمَامِ وَ الِاسْتِعَانَهِ بِاللّهِ،وَ تَوْطِینِ نَفْسِهِ عَلَی لُزُومِ الْحَقِّ،وَ الصَّبْرِ عَلَیْهِ فِیمَا خَفَّ عَلَیْهِ أَوْ ثَقُلَ.

ترجمه

اما سپاهیان-به اذن پرودگار-دژها و پناهگاه های رعیت و زینت زمامداران و عزت دین و راه های امنیّت اند و قوام رعیت جز به وسیله آنها ممکن نیست.

سپس استواری و قوام سپاهیان جز به وسیله خراج امکان پذیر نیست،همان چیزی که برای جهاد با دشمن به وسیله آن تقویت می شوند و برای اصلاح خود به آن تکیه می کنند و با آن نیازمندی های خویش را برطرف می سازند.این دو گروه (سپاهیان و خراج گزاران) جز با گروه سومی از قضات و کارگزاران دولت

و منشی ها و حساب داران،قوام و استواری نمی پذیرند،زیرا آنها قراردادها را استحکام می بخشند و مالیات ها را جمع آوری می کنند و در ضبطِ امور خصوصی و عمومی مورد اعتماد و اطمینان هستند.

همه این گروه ها نیز بدون تجار و پیشه وران و صنعتگران سامان نمی یابند (زیرا) آنها (تجار و صنعتگران) وسائل زندگی ایشان (گروه های دیگر) را جمع آوری کرده و در بازارها عرضه می کنند و (گروهی از آنان) وسایل و ابزاری را با دست خود می سازند که دیگران قادر به آن نیستند.سپس قشر پایین،نیازمندان و از کار افتادگان هستند که لازم است به آنها مساعدت و کمک شود.

خداوند در آفرینش خود برای هر یک از این طبقات،وسعتی قرار داده همچنین هر یک بر والی به مقدار اصلاح کارشان حقی دارند.هرگز والی از عهده ادای آنچه خداوند او را به آن ملزم ساخته بر نمی آید جز با اهتمام و کوشش و یاری جستن از خداوند و آماده ساختن خویش بر ملازمت حق و شکیبایی و استقامت در برابر آن،خواه اموری باشد که بر او سبک باشد یا سنگین.

شرح و تفسیر: پیوند گروه های اجتماعی

امام علیه السلام در بخش گذشته این عهدنامه اشاره ای اجمالی،جامع و جالب به هفت گروه عمده اجتماعی نموده است.سپس از اینجا به بعد به شرح وظایف مسئولیت ها و ویژگی های هر یک می پردازد و از آنجا که نیروی نظامی و انتظامی مهم ترین رکن جامعه است از آن شروع می کند.

می فرماید:«اما سپاهیان-به اذن پرودگار-دژها و پناهگاه های رعیت و زینت زمامداران و عزت دین و راه های امنیّت اند و قوام رعیت جز به وسیله آنها ممکن

نیست»؛ (فَالْجُنُودُ،بِإِذْنِ اللّهِ،حُصُونُ الرَّعِیَّهِ،وَ زَیْنُ الْوُلَاهِ،وَ عِزُّ{«عز» واژه «عزیز» که از «عزت» گرفته شده در لغت به معنای هر چیزی است که رسیدن به آن سخت است از این رو به زمینی که عبور از آن به سختی ایجاد می شود عزاز (بر وزن نماز) نامیده میشود و نیز هر چیزی که بر اثر کمیابی دسترسی به آن مشکل باشد به آن عزیز می گویند همچنین افراد قوی و نیرومند که غلبه بر آنها مشکل است یا غیر ممکن، عزیز نامیده میشوند و لذا واژه عزت هم به معنای قدرت و هم به معنای کمیابی و هم به معنای گرانبها بودن به کار می رود. و در جمله پیشین کلمه عز به معنای قدرت است.} الدِّینِ،وَ سُبُلُ الْأَمْنِ وَ لَیْسَ تَقُومُ الرَّعِیَّهُ إِلَّا بِهِمْ).

امام علیه السلام در این چند جمله کوتاه،پنج اثر مثبت و نتیجه پربار برای وجود لشکریان مؤمن بیان می فرماید.

نخست اینکه آنها دژهای رعیت اند.اشاره به اینکه برای محفوظ ماندن از آسیب دشمنان و خطرات آنها پناهگاهی لازم است و آن پناهگاه لشکریان مقتدرند،زیرا هرگونه ضعف و فتور در آنها سبب طمع دشمنان می شود و انواع مشکلات را برای جامعه مسلمین پدید می آورد.در گذشته تاریخ نظر به اینکه سلاح ها بسیار ساده و ابتدایی بود،وجود دژهای محکم می توانست جلوی بسیاری از آسیب ها را بگیرد،هرچند امروز با وجود هواپیماهای جنگی و موشک ها و توپ های دوربرد،دژها کارآیی چندانی ندارند.

در جمله دوم آن را زینت زمامداران می شمرد،زیرا زمامداری در نظر مردم محترم است که صاحب قدرت و نفوذ باشد و قدرت و نفوذ در درجه اوّل از طریق لشکری نیرومند و سر بر فرمان حاصل می شود.

جمله سوم که لشکر نیرومند را سبب عزت و قدرت دین می شمرد،اشاره روشنی به این حقیقت دارد که امور معنوی مردم نیز بدون وجود ارتشی نیرومند سامان نمی پذیرد؛بخش مهمی از امر به معروف و نهی از منکر،احقاق حقوق و اجرای حدود و بسط و گسترش عدل و داد نیاز به قدرت و نیرو دارد،آن هم وابسته به لشکری نیرومند است.

چهارمین جمله که در آن سخن از طرق امنیّت به وسیله لشکریان نیرومند به میان آمده اشاره به این است که یک لشکر قوی نه تنها دشمنان خارج را به عنوان «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّکُمْ»{انفال، آیه 60.} می ترساند،بلکه دشمنان داخل نیز از او می ترسند.یا به این دلیل که جنود در اینجا اعم از نیروی نظامی و انتظامی است و یا اینکه در موارد فوق العاده که نیروی انتظامی از عهده تأمین امنیّت بر نیاید معمولاً نیروی نظامی را در داخل کشور بسیج می کنند و امنیّت را به وسیله آنها برقرار می سازند.

جمله پنجم که می فرماید:قوام رعیت جز به وسیله آنها امکان پذیر نیست، ممکن است به منزله نتیجه گیری از چهار جمله قبل باشد.این احتمال نیز هست که جمله مستقلی باشد و آن اینکه در بسیاری از مواقع ارتش ها به یاری مردم می شتابند؛در زلزله ها،سیلاب ها و حوادث تلخِ غیر مترقبه،دولت ناچار است نیروی نظامی را به کمک مردم بفرستد.

آن گاه امام ارتباط این گروه اجتماعی را با گروه های دیگر به ترتیب بیان می کند و در رابطه سپاهیان و عاملان خراج می فرماید:«سپس استواری و قوام سپاهیان جز به وسیله خراج امکان پذیر نیست،همان چیزی که برای جهاد با دشمن به وسیله آن تقویت می شوند و برای اصلاح خود به آن تکیه می کنند و با آن نیازمندی های خویش را برطرف می سازند»؛ (ثُمَّ لَا قِوَامَ لِلْجُنُودِ إِلَّا بِمَا یُخْرِجُ اللّهُ لَهُمْ مِنَ الْخَرَاجِ الَّذِی یَقْوَوْنَ بِهِ عَلَی جِهَادِ عَدُوِّهِمْ،وَ یَعْتَمِدُونَ عَلَیْهِ فِیمَا یُصْلِحُهُمْ وَ یَکُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ).

از تاریخ اسلام استفاده می شود که در عصر رسول خدا سپاه و لشکر به شکل یک قشر ممتاز و جداگانه وجود نداشت،بلکه به هنگام نیاز برای مقابله با دشمن،پیر و جوان،کوچک و بزرگ که قدرت داشتند سلاح بردارند اسلحه بر

می داشتند و همراه پیامبر به سوی میدان نبرد می شتافتند.غالباً سلاح را خود تهیه می کردند و مرکب سواری نیز از خودشان بود.البته قبل از حرکت به سوی میدان، پیامبر دستور می داد آذوقه لشکر را از طریق زکات و تبرعاتی که افراد داشتند تهیه کنند.

ولی در زمان های بعد که حکومت اسلام گسترش یافت و چاره ای جز مقابله با لشکریان سازمان یافته دشمنان نداشتند،مسلمانان ناچار شدند به سپاه اسلام سازمان دهند و پادگان هایی برای آنها فراهم سازند.{ درباره معنای خراج و مورد آن بحث مشروحی ذیل نامه 51 ذکر کرده ایم.}

اصولاً شهر کوفه به عنوان«کوفه الجند»شمرده می شد که خود یک پادگان بزرگ بود.

البته در مواقع حساس افراد عادی نیز به سپاهیان می پیوستند و به عنوان جهاد فی سبیل اللّه که وظیفه همه افراد قادر بر جهاد است در کنار سپاهیان می ایستادند.

به هر حال یک چنین گروهی که خود را آماده فداکاری برای حفظ حوزه اسلام کرده است باید از نظر معیشت فارغ البال باشد،لذا در اسلام،مالیات خاصی به نام خراج و همچنین سهمی از زکات به عنوان فی سبیل اللّه برای آنها قرار داده شده است.

جمله های سه گانه ای که در سخن امام آمده می تواند اشاره به نیازهای مختلف سپاهیان باشد جمله «الَّذِینَ یَقْوَوْنَ بِهِ عَلَی جِهَادِ عَدُوِّهِمْ» اشاره به نیازهای مربوط به میدان جنگ از قبیل سلاح و مرکب است.

جمله «وَ یَعْتَمِدُونَ عَلَیْهِ فِیمَا یُصْلِحُهُمْ» اشاره به تأمین ضروریات زندگی است.

جمله «وَ یَکُونُ مِنْ وَرَاءِ حَاجَتِهِمْ» می تواند اشاره به امور رفاهی آنها باشد.

بعضی از شارحان این جمله را چنین تفسیر کرده اند:سپاهیان درآمدی داشته باشند که تمام نیازهای آنها را برطرف سازد.

آن گاه امام ارتباط این دو گروه را با گروه سوم و چهارم و پنجم یعنی قضات و کارگزاران و حساب داران بیان می کند می فرماید:«این دو گروه (سپاهیان و خراج گزاران) جز با گروه سومی از قضات و کارگزاران دولت و منشی ها و حساب داران،قوام و استواری نمی پذیرند،زیرا آنها قراردادها را استحکام می بخشند و مالیات ها را جمع آوری می کنند و در ضبطِ امور خصوصی و عمومی مورد اعتماد و اطمینان هستند»؛ (ثُمَّ لَا قِوَامَ لِهَذَیْنِ الصِّنْفَیْنِ إِلَّا بِالصِّنْفِ الثَّالِثِ مِنَ الْقُضَاهِ وَ الْعُمَّالِ وَ الْکُتَّابِ،لِمَا یُحْکِمُونَ مِنَ الْمَعَاقِدِ{«معاقد» جمع «معقد» بر وزن «مسجد» در اصل به معنای محل گره زدن است سپس به هر معامله و قراردادی به مناسبت اینکه گرهی در میان طرفین ایجاد میکند اطلاق شده است و ریشه اصلی آن «عقد» به معنای گره زدن است.} ،وَ یَجْمَعُونَ مِنَ الْمَنَافِعِ، وَ یُؤْتَمَنُونَ عَلَیْهِ مِنْ خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا).

در واقع امام در این عبارت نورانی خود سه گروه از گروه های اجتماعی را در یک صنف ادغام کرده و به عنوان صنف سوم در مقابل دو صنف پیشین؛یعنی سپاهیان و جمع آوری کنندگان خراج قرار داده و برای هر کدام از این سه گروه یک اثر مهم اجتماعی ذکر کرده است.

در مورد قضات می فرماید:آنها قراردادها را استحکام می بخشند،زیرا اگر نظارت آنها نباشد ممکن است بسیاری از مردم از تعهدات خود سرباز زنند؛ولی وجود محاکم عدل سبب می شود تخلّف نکنند،زیرا از طرف محاکم تحت تعقیب قرار می گیرند و گرفتار مجازات می شوند.

برای عمّال؛یعنی کارگزاران و فرمانداران و بخشداران مسأله نظارت بر جمع منافع را ذکر فرموده.درست است که مأموران گردآوری مالیات و خراج به دنبال جمع آن هستند؛ولی ناظر بر اعمال آنها عاملان یعنی فرمانداران و بخشدارانند.

فایده وجودی کتاب را این شمرده که آنها در ضبط امور عام و خاص و درآمدها و هزینه های کشور اسلام مورد اطمینانند.هنگامی که این سه گروه دست به دست هم دهند امر خراج و مالیات اصلاح می شود و با اصلاح آن امر سپاه سامان می پذیرد.

بعضی از شارحان نهج البلاغه چنین تصور کرده اند که این سه گروه یک گروه اند و خلاصه در قضات و کارکنان آنها می شوند و آنچه در جمله های سه گانه آمده به قضات باز می گردد در حالی که به یقین آنها سه گروه اجتماعی هستند که قبلا هم امام به آنها اشاره فرموده و در اینجا نیز برای هر یک وظیفه و برنامه ای ذکر کرده است؛ولی به یقین هر سه با هم ارتباط نزدیک و تنگاتنگ دارند و به همین دلیل به عنوان صنف ثالث ذکر شده اند.

در اینجا این سؤال پیش می آید که قبلاً امام به دو صنف اشاره کرد و مسأله گردآوری خراج را به عنوان صنف دوم بیان فرمود چگونه در اینجا عمّال باز یکی از سه گروه صنف سوم را تشکیل می دهند؟

پاسخ این سؤال آن است که در صدر کلام امام سخن از سپاه بود و کشاورزانی که زمین های خراجیه را آباد می کنند و خراج آن را می پردازند؛ولی در اینجا سخن از کارگزاران دولت؛یعنی فرمانداران و بخشدارانی است که بر امر جمع آوری خراج نظارت دارند و مأموران آنها متصدی جمع آن هستند.

توجّه داشته باشید عمّال جمع عامل بارها در کلمات امام به استاندار،فرماندار و بخشدار اطلاق شده است و ناظر به «عامِلینَ عَلَیْها»؛ (مأموران جمع آوری زکات) که در قرآن مجید در مورد زکات آمده نیست.

تعبیر به «خَوَاصِّ الْأُمُورِ وَ عَوَامِّهَا» اشاره به این است که کار این نویسندگان گاه ثبت و ضبط مسائل سری و ما فوق و گاه مربوط به ثبت هزینه ها و درآمدهای معمولی است.آنها وظیفه دارند هم اسناد طبقه بندی شده را حفظ کنند و هم درآمدها و هزینه های جاری را.

آن گاه امام علیه السلام پیوند گروه دیگری را با اصناف گذشته بیان کرده می فرماید:

«همه این گروه ها نیز بدون تجار و پیشه وران و صنعتگران سامان نمی یابند (زیرا) آنها (تجار و صنعتگران) وسایل زندگی ایشان (گروه های پیشین) را جمع آوری کرده و در بازارها عرضه می کنند و (گروهی از آنان) وسایل و ابزاری را با دست خود می سازند که دیگران قادر به آن نیستند»؛ (وَ لَا قِوَامَ لَهُمْ جَمِیعاً إِلَّا بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ،فِیمَا یَجْتَمِعُونَ عَلَیْهِ مِنْ مَرَافِقِهِمْ{ «مرافق» جمع «مرفق» بر وزن «مسجد» و همچنین جمع «مرفق» بر وزن «محور» به معنای اموری است که انسان از آنها منتفع و بهره مند میشود.} ،وَ یُقِیمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ وَ یَکْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ{«الترفق» به معنای بهره مند شدن و استفاده کردن است و جمله (ما لایبلغه رفق غیرهم) اشاره به این است که خداوند استعدادها و موقعیت های اجتماعی را مختلف آفریده است؛ چه بسیار کارهایی که از فردی ساخته است و از فردی دیگر ساخته نیست و نتیجه زندگی اجتماعی همین است که هر کس بر طبق استعداد و توان خود به کاری مشغول می شود و دیگران از آن بهره مند می گردند و در برابر به او بهره می دهند.} بِأَیْدِیهِمْ مَا لَا یَبْلُغُهُ رِفْقُ غَیْرِهِمْ).

روشن است که جمله «فِیمَا یَجْتَمِعُونَ. ..»و «یُقِیمُونَهُ مِنْ أَسْوَاقِهِمْ» اشاره به تجار و پیشه وران است که کار آنان جمع آوری مواد مورد نیاز مردم از مناطق دور و نزدیک و عرضه کردن آنها در بازارها و گذاشتن آنها در اختیار مصرف کنندگان است؛ولی جمله «وَ یَکْفُونَهُمْ مِنَ التَّرَفُّقِ بِأَیْدِیهِمْ. ..»اشاره به صنعتگران است که آنها با تلاش و رنج و زحمت وسایل مورد نیاز مردم را با دست های خود-البته طبق شرایط آن زمان-ساخته و پرداخته و در اختیار نیازمندان می گذارند.

ممکن است بعضی چنین پندارند که تجار نقش مهمی در زندگی انسان ها ندارند؛نه کار تولیدی انجام می دهند و نه زراعت و دامداری و صنعت.چگونه امام آنها را از ارکان جامعه شمرده است؟ ولی اگر تاجر،انسانی وظیفه شناس باشد به یقین کارهای مهمی را انجام می دهد،زیرا از یک سو در هر منطقه ای از جهان چیزهایی است که در مناطق دیگر یافت نمی شود.اگر همه مردم روی زمین بخواهند از همه برکات الهی استفاده کنند باید گروهی انتقال این مواد مورد نیاز را از نقطه ای به نقطه دیگر به عهده بگیرند و این گروه همان تجارند.از سویی دیگر حتی در موادی که در یک شهر و یک استان تولید می شود، تولیدکنندگان غالباً توانایی ندارند آنچه را تولید کرده اند شخصاً به بازار بیاورند و خرده فروشی کنند و به اصطلاح از تولید به مصرف برسانند،بلکه ناچارند محصولات خود را یکجا به کسی که سرمایه کافی دارد بفروشند و آن شخص به پیشه وران جزء بدهد و پیشه وران به طور خرده فروشی به مردم عرضه دارند

از سوی سوم بسیاری از تولیدات کشاورزی و دامی و صنعتی است که ممکن است در محل تولید قابل جذب نباشد و باید آنها را جمع آوری کرده در بازارهای دنیا عرضه کنند،لذا گروهی باید کار صادرات را به عهده بگیرند و این گروه همان تجارند به خصوص در محصولاتی که حفظ و ذخیره و نگه داری آنها احتیاج به انبارهای مجهز دارد که از عهده تولید کنندگان خارج است.تجار در این سه امر نقش مهمی دارند؛یعنی معمولاً این دو واسطه (تجار و پیشه وران) برای گردش صحیح اموال و محصولات مختلف ضرورت دارد.حال اگر وسائط متعدد شود و هر گروهی بخواهند بدون انجام کاری مثبت بهره بگیرند و بر بهای اجناس بیفزایند و یا تجار اجناسی را که خریداری کرده اند احتکار کنند یا دست به دست هم بدهند و بازار سیاه با قیمت های کاذب تشکیل دهند،انحراف محسوب می شود و ارتباطی به اصل مسأله تجارت ندارد.

به همین دلیل در تمام دولت ها وزارت خانه ای به عنوان وزارت بازرگانی و مانند آن برای نظارت بر امر تجارت و حتی کمک به تجار و دادن سرمایه های لازم به آنها برای انجام صادرات و واردات وجود دارد که در واقع کار صنعتگران، کشاورزان و دامداران را تکمیل می کنند.

آن گاه امام از قشر پایین اجتماع یاد کرده،می فرماید:«سپس قشر پایین، نیازمندان و از کار افتادگان هستند که لازم است به آنها مساعدت و کمک شود»؛ (ثُمَّ الطَّبَقَهُ السُّفْلَی مِنْ أَهْلِ الْحَاجَهِ وَ الْمَسْکَنَهِ الَّذِینَ یَحِقُّ رِفْدُهُمْ{«رفد» به معنای عطا و بخشش و کمک کردن است.} وَ مَعُونَتُهُمْ).

بدیهی است در هر جامعه ای افرادی هستند که بر اثر پیری،بیماری،نقص عضو،حوادث گوناگون،عقب افتادگی ذهنی و مانند آن نمی توانند تولید کننده باشند و تنها مصرف کننده اند.بسیاری از این گروه به هنگام جوانی و سلامت جسم و روح از تولید کنندگان عمده بودند؛ولی بر اثر گذشت زمان به چنین وضعی گرفتار شدند.نه عقل اجازه می دهد نه وجدان می پذیرد که اینها از حمایت های اجتماعی حذف شوند به همین دلیل در تمام دنیا برای این گروه حسابی باز می کنند و بخشی از درآمدهای حکومت صرف نگهداری و پذیرایی از آنها می شود و در اجتماع نیز مراکزی به حمایت از آنها تشکیل می گردد.در اسلام درباره رسیدگی به این گروه توصیه اکید شده و سهم عمده ای از خمس و زکات به آنها تعلق دارد.

افزون بر این چنانچه این گروه نادیده گرفته شوند مشکلات مهمی برای اقشار دیگر جامعه فراهم می شود.از یک سو ممکن است آنها برای تأمین زندگی خود دست به کارهای خلاف یا جنایت ها و عقده گشایی ها بزنند،یا اقشار دیگر از کار خود دلسرد شوند و فکر کنند اگر روزی مانند این گروه شوند به چه مصائبی گرفتار خواهند شد؛اما هنگامی که می ببینند بر فرض از کارافتادگی حکومت و جامعه از آنها حمایت می کنند به آینده خود نگران نخواهند شد.

تعبیر به اهل حاجت و مسکنت اشاره به دو گروه است:اهل حاجت کسانی هستند که فعالیتی دارند؛اما درآمدشان کفاف نمی دهد و مسکنت اشاره به از کارافتادگان و زمین گیران است که مطلقا نمی توانند درآمدی داشته باشند.

آن گاه امام علیه السلام بعد از ذکر ارتباط این طبقات اجتماعی با یکدیگر اشاره به نکته مهمی می کند و می فرماید:«خداوند در آفرینش خود برای هر یک از این طبقات، وسعتی قرار داده همچنین هر یک بر والی به مقدار اصلاح کارشان حقی دارند»؛ (وَ فِی اللّهِ لِکُلٍّ سَعَهٌ،وَ لِکُلٍّ عَلَی الْوَالِی حَقٌّ بِقَدْرِ مَا یُصْلِحُهُ).

اشاره به اینکه تمام این طبقات برای رسیدن به خواسته های خود از دو سرچشمه کمک می گیرند:نخست سرچشمه آفرینش است که خداوند مواهب و نعمت ها و امکاناتی در این عالم آفریده که هر کدام از این گروه ها می توانند با تلاش و کوشش و برنامه ریزی از آن بهره مند شوند،این بر حسب جهان تکوین، و اما از نظر جهان تشریع،حکومت اسلامی وظیفه دارد که به همه آنها کمک کند تا به مقاصد خویش برسند،زیرا حکومت هم دارای قدرت مالی است و هم قدرت اجرایی و می تواند از این دو قدرت برای کمک به همه طبقات اجتماعی بهره بگیرد.

سپس در ادامه این سخن درباره این مطلب سخن می گوید که والی چگونه می تواند وظیفه خود را در این راه به خوبی انجام دهد می فرماید:«هرگز والی از عهده ادای آنچه خداوند او را به آن ملزم ساخته بر نمی آید جز با اهتمام و کوشش و یاری جستن از خداوند و آماده ساختن خویش بر ملازمت حق و شکیبایی و استقامت در برابر آن،خواه اموری باشد که بر او سبک باشد یا سنگین»؛ (وَ لَیْسَ یَخْرُجُ الْوَالِی مِنْ حَقِیقَهِ مَا أَلْزَمَهُ اللّهُ مِنْ ذَلِکَ إِلَّا بِالِاهْتِمَامِ وَ الِاسْتِعَانَهِ بِاللّهِ،وَ تَوْطِینِ{«توطین» به معنای وادار ساختن بر چیزی است و «توطین نفس» یعنی خویشتن را به کاری وادار کردن. در اصل از ماده وطن گرفته شده گویی انسان آن کار را وطن خویش قرار می دهد و در آن توقف می کند. این واژه گاه به معنای عادت دادن نیز آمده است.} نَفْسِهِ عَلَی لُزُومِ الْحَقِّ،وَ الصَّبْرِ عَلَیْهِ فِیمَا خَفَّ عَلَیْهِ أَوْ ثَقُلَ).

در واقع امام علیه السلام سه شرط برای موفقیت والی در انجام وظیفه در برابر

گروه های اجتماعی ذکر فرموده است:شرط اوّل تلاش و کوشش در این راه، شرط دوم یاری جستن از خدا و شرط سوم آماده بودن برای تحمل مشکلاتی که در این راه هست.به یقین هرگاه والی بر خداوند تکیه کند و مخلصانه بکوشد و از مشکلات در طریق انجام وظیفه نهراسد موفق و پیروز خواهد شد.

بخش دوازدهم

متن نامه

فَوَلِّ مِنْ جُنُودِکَ أَنْصَحَهُمْ فِی نَفْسِکَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِکَ،وَ أَنْقَاهُمْ جَیْباً،وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً،

ص: 432

مِمَّنْ یُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ،وَ یَسْتَرِیحُ إِلَی الْعُذْرِ، وَ یَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ،وَ یَنْبُو عَلَی الْأَقْوِیَاءِ،وَ مِمَّنْ لَا یُثِیرُهُ الْعُنْفُ،وَ لَا یَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ.ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِی الْمُرُوءَاتِ وَ الْأَحْسَابِ،وَ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ، وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَهِ،ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَهِ وَ الشَّجَاعَهِ،وَ السَّخَاءِ وَ السَّمَاحَهِ؛فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْکَرَمِ،وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ.ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا یَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا،وَ لَا یَتَفَاقَمَنَّ فِی نَفْسِکَ شَیْءٌ قَوَّیْتَهُمْ بِهِ،وَ لَا تَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ؛فَإِنَّهُ دَاعِیَهٌ لَهُمْ إِلَی بَذْلِ النَّصِیحَهِ لَکَ،وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِکَ.وَ لَا تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِیفِ أُمُورِهِمُ اتِّکَالاً عَلَی جَسِیمِهَا،فَإِنَّ لِلْیَسِیرِ مِنْ لُطْفِکَ مَوْضِعاً یَنْتَفِعُونَ بِهِ،وَ لِلْجَسِیمِ مَوْقِعاً لَایَسْتَغْنُونَ عَنْهُ.

ترجمه ها

دشتی

برای فرماندهی سپاه کسی را برگزین که خیرخواهی او برای خدا و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امام تو بیشتر، و دامن او پاک تر، شکیبایی او برتر باشد، از کسانی که دیر به خشم آید، و عذر پذیرتر باشد، و بر ناتوان رحمت آورد، و با قدرتمندان، با قدرت برخورد کند، درشتی او را به تجاوز نکشاند، و ناتوانی او را از حرکت باز ندارد .

سپس در نظامیان با خانواده های ریشه دار، دارای شخصیّت حساب شده، خاندانی پارسا، دارای سوابقی نیکو و درخشان، که دلاور و سلحشور و بخشنده و بلند نظرند، روابط نزدیک بر قرار کن، آنان همه بزرگواری را در خود جمع کرده، و نیکی ها را در خود گرد آورده اند . پس در کارهای آنان به گونه ای بیندیش که پدری مهربان در باره فرزندش می اندیشد، و مبادا آنچه را که آنان را بدان نیرومند می کنی در نظرت بزرگ جلوه کند، و نیکوکاری تو نسبت به آنان- هر چند اندک باشد- خوار مپندار، زیرا نیکی، آنان را به خیرخواهی تو خواند، و گمانشان را نسبت به تو نیکو گرداند ، و رسیدگی به امور کوچک آنان را به خاطر رسیدگی به کارهای بزرگشان وامگذار، زیرا از نیکی اندک تو سود می برند، و به نیکی های بزرگ تو بی نیاز نیستند .

شهیدی

پس از سپاهیان خود کسی را بگمار که خیرخواهی وی برای خدا و رسول او و امام خود بیشتر دانی و دامن او را پاکتر و بردباری اش برتر، که دیر به خشم آید و زود به پذیرفتن پوزش گراید، و بر ناتوانان رحمت آرد، و با قویدستان برآید، و آن کس که درشتی او را بر نیانگیزاند، و ناتوانی وی را بر جای ننشاند ، و از آنان که گوهری نیک دارند و از خاندانی پارسایند، و از سابقتی نیکو برخوردار. پس دلیران و رزم آوران و بخشندگان و جوانمردان، که اینان بزرگواری را در خود فراهم کرده اند و نیکوییها را گرد آورده. پس در کارهای آنان چنان بیندیش که پدر و مادر در باره فرزند خویش، و مبادا آنچه

آنان را بدان نیرومند می کنی در دیده ات بزرگ نماید، و نیکویی ات در باره ایشان هر چند اندک باشد خرد نیاید، که آن نیکی آنان را به خیرخواهی تو خواند و گمانشان را در باره ات نیکو گرداند ، و رسیدگی به کارهای خرد آنان را به اعتماد وارسی کارهای بزرگ وامگذار، که اندک لطف تو را جایی است و از آن سود برگیرند، و بسیار آن را جایی که از آن بی نیاز نبودند.

اردبیلی

لشکریان در نفس خودت مر خدای را و رسول او را و مر امام از روی احکام شرع و گریبان مراد امانت است و دیانت و فاضل ترین ایشان از روی حلم از آن کسی که دیر جنبد از غضب کردن و استراحت یابد بسوی عذر پذیری و مهربان باشد

بضعیفان و بلندی جوید بزیر دستان و میل نکند بمطلوب ایشان و از آن کسی که بر نمی گیزد او را درشتی و نشاند او را سستی از چیزی که اقامت آن واجبست پس از آن بچسب بخداوندان حسب و نسب و باهل خانه های شایسته و بخداوندان سابقه های نیکو پس اهل ثبات قدم و دلیران و بصاحبان سخاوت و جوانمردی پس بدرستی که ایشان جامع از انواع بزرگواری و شاخهایند از اصول نیکوئی پس از آن جست و جو کن از کارهای ایشان چیزی را که جستجو میکند او را مادران و پدران از فرزندانشان و باید که دشوار نیاید در نفس تو چیزی را که تقویت کنی ایشان را بآن و حقیر نشمری لطفی و احسانی که تعهّد کنی ایشان را بآن و اگر چه اندک باشد آن ملاطفت پس بدرستی که آن لطف خواننده است آنها را بعطا کردن نصیحت و موعظه برای تو و بنیکوئی گمانی بتو و ترک مکن تجسّس کارهای خورد ایشان را بجهه اعتماد کردن بر بزرگ انکارها بدرستی که مر اندکی را از لطف تو موضعیست که فایده می گیرند بآن و مر لطف بزرگ تو را موقعیست که بی نیاز نیستند از آن

آیتی

آنگاه از لشکریان خود آن را که در نظرت نیکخواه ترین آنها به خدا و پیامبر او و امام توست، به کار برگمار. اینان باید پاکدامن ترین و شکیباترین افراد سپاه باشند، دیر خشمناک شوند و چون از آنها پوزش خواهند، آرامش یابند. به ناتوانان، مهربان و بر زورمندان، سختگیر باشند. درشتیشان به ستم بر نینگیرد و نرمیشان برجای ننشاند. آنگاه به مردم صاحب حسب و خوشنام بپیوند، از خاندانهای صالح که سابقه ای نیکو دارند و نیز پیوند خود با سلحشوران و دلیران و سخاوتمندان و جوانمردان استوار نمای، زیرا اینان مجموعه های کرم اند و شاخه های احسان و خوبی. آنگاه به کارهایشان آنچنان بپرداز که پدر و مادر به کار فرزند خویش می پردازند. اگر کاری کرده ای که سبب نیرومندی آنها شده است، نباید در نظرت بزرگ آید و نیز نباید لطف و احسان تو در حق آنان هر چند خرد باشد، در نظرت اندک جلوه کند. زیرا لطف و احسان تو سبب می شود که نصیحت خود از تو دریغ ندارند و به تو حسن ظن یابند. نباید بدین بهانه، که به کارهای بزرگ می پردازی، از کارهای کوچکشان غافل مانی، زیرا الطاف کوچک را جایی است که از آن بهره مند می شوند و توجه به کارهای بزرگ را هم جایی است که از آن بی نیاز نخواهند بود.

انصاریان

آن که پیش تو نسبت به خداوند و پیامبر و پیشوایت خیر خواه تر و پاک دامن تر و بردبارتر است او را به فرماندهی ارتشت انتخاب کن،از آنان که دیر به خشم آیند،و پوزش پذیرترند،و به ناتوانان مهربان،و در برابر زورمندان گردن فرازند،و از آنان که خشونت او را برنینگیزد،و ناتوانی وی را بر جای ننشاند .

با صاحبان مکارم و شرافت،و خانواده های شایسته و دارای سوابق نیکو پیوند برقرار کن،پس از آن با دلاور مردان و شجاعان و بخشندگان و جوانمردان رابطه برقرار ساز،زیرا اینان جامع بزرگواری،و شاخه هایی از خوبی و احسانند .سپس از آنان چنان دلجویی کن که پدر و مادر از فرزندشان دلجویی می نمایند،و نباید چیزی که آنان را به وسیله آن نیرومند می سازی در دیده ات بزرگ آید، و لطفی که نسبت به ایشان متعهد شده ای کوچک شماری گر چه کوچک باشد،زیرا لطف تو آنان را نسبت به تو خیر خواه و خوش گمان می نماید .از بررسی امور ناچیز آنان به امید بررسی کارهای بزرگشان چشم مپوش،که نیکی اندک تو جایی دارد که از آن بهره مند می گردند، و برای احسان بزرگ تو نیز موقفی است که از آن بی نیاز نیستند .

شروح

راوندی

و الجیب للقمیص حقیقه، یقال: رجل ناصح الجیب ای امین. و قوله انصحهم الله و لرسوله و لامامک جیبا نصبه علی التمیز، ای انقاهم قلبا. و هو ناصح الجیب: ای نقی القلب، و روی و یسرع الی التعذر الی اقامه العذر للمقصر و نحوه، او الی قبول عذره، و حذف المضاف و اقیم المضاف الیه مقامه. و یستریح الی العذر کلام حسن: ای یجعل نفسه فی راحه بتمهید عذر الغیر. و یروف: ای یرحم. و ینبو علی الاقویاء: ای یتجافی و یتباعد علیهم، یقال: انبیته و نبوت علیه ای دفعته عن نفسی. و قوله و ممن لا یثیره العنف ای ول علی کل جند من لا یهیجه العنف و لا یزعجه و لا یظهر غضبه. و العنف: ضد الرفق. و قوله ثم الصق بذوی الاحساب هذا اصح من الروایه الاخری ثم الصق لانه مع الالصاق یتناسب الکلام و لا یخرج عن ذکر ترتیب من یولی علی الجند. و بالروایه الاخری یتفنن الکلام. و مفعول الصق محذوف، ای الصق ولایه الجنود برجال ذوی الاحساب. و یقال تفقدته ای طلبته عند غیبته و تعهدته. و تفاقم الامر: ای عظم. و التعهد: التحفظ بالشی ء، و التعاهد لغه، یقال: تعاهدت فلانا و تعهدت ضیعتی. قوله: و لا تحقرن لطفا فانه داعیه لهم الی بذل النصیحه لک، و قیل: انما قال داعیه بالهاء للتاکید، کما یقال: رجل راویه للشعر، و الصحیح انه من قولهم داعبه اللبن لما یترک فی الضرع لیدعو ما بعده، و فی الحدیث: دع دواعی اللبن.

کیدری

انصحهم جیبا: ای انقاهم و الناصح الخالص، و الجیب مستعار من جیب القمیص. و یستریح الی العذر: ای یمیل قبوله، و یری راحته فیه. و یراف بالضعفاء و ینبوا علی الاقویاء. یقال نبا عنه ای تجافی و تباعد عنه ای و ینبوا عن الضعفاء) حال کونه علی الاقویاء ای شدیدا علیهم او ضمن ینبو معنی یشد و یسطو فعداه بعلی. البیوتات: جمع الجمع مبالغه و تاکیدا تفاقم الامر: عظم. فانه داعیه الی بذل النصیحه: التاء للمبالغه، کما فی علامه و راویه، و قیل هو مستعار من داعیه اللبن و هو ما یترک فی الضرع لیدعو ما بعده.

ابن میثم

تفاقم الامر: کاری بزرگ خلوف: جمع خلف، فرزندان، بازماندگان، حیطه: مهربانی، ای مالک از سپاهیانت برای خاطر خدا و پیامبر (ص)، و امام، برای خود کسی را انتخاب کن که پندپذیرتر، پاکدل تر، عاقلتر و بردبارتر از همه باشد، از آن افرادی که دیر خشمگین شود و زود عذر گناه را بپذیرد، به زیردستان مهربان و به زورمندان سختگیر و حریف باشد. از آن کسانی نباشد که اظهار درشتی کند و یا از ناتوانی و سستی زمینگیر شود. وانگهی با افرادی که ریشه دار و از خانواده های شریف و خوش سابقه اند همدم باش! با بزرگواران، دلیران، بخشندگان و جوانمردان همنشینی کن! زیرا آنها جامع بزرگواری و در شمار مردم با احسان و حق شناسند. و بعد، به کارهای مردم، مانند یک پدر و مادر نسبت به فرزندان رسیدگی کن و نیکیی را که مردم روا داشته و باعث توانمندی آنها شده ای، نزد خود بزرگ جلوه مده و وعده ی محبتی را که به آنها داده ای، هرچند ناچیز باشد، کوچک مشمار، زیرا این عمل تو باعث خیرخواهی آنان نسبت به تو و خوشبینی آنان می گردد. و کمک در کارهای کم اهمیت را به دلیل رسیدگی به کارهای مهم ایشان ترک نکن، زیرا کمک ناچیز تو چنانست که از آن سود می برند و کمکهای مهم جای خود را دارد که مردم بی نیاز آن نیستند.

ابن ابی الحدید

فَوَلِّ مِنْ جُنُودِکَ أَنْصَحَهُمْ فِی نَفْسِکَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِکَ وَ [أَطْهَرَهُمْ]

أَنْقَاهُمْ جَیْباً وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً مِمَّنْ یُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ وَ یَسْتَرِیحُ إِلَی الْعُذْرِ وَ یَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ وَ یَنْبُو عَلَی الْأَقْوِیَاءِ وَ مِمَّنْ لاَ یُثِیرُهُ الْعُنْفُ وَ لاَ یَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِی الْمُرُوءَاتِ وَ الْأَحْسَابِ وَ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَهِ ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَهِ وَ الشَّجَاعَهِ وَ السَّخَاءِ وَ السَّمَاحَهِ فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْکَرَمِ وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا یَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا وَ لاَ یَتَفَاقَمَنَّ فِی نَفْسِکَ شَیْءٌ قَوَّیْتَهُمْ بِهِ وَ لاَ تَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ فَإِنَّهُ دَاعِیَهٌ لَهُمْ إِلَی بَذْلِ النَّصِیحَهِ لَکَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِکَ وَ لاَ تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِیفِ أُمُورِهِمُ اتِّکَالاً عَلَی جَسِیمِهَا فَإِنَّ لِلْیَسِیرِ مِنْ لُطْفِکَ مَوْضِعاً یَنْتَفِعُونَ بِهِ وَ لِلْجَسِیمِ مَوْقِعاً لاَ یَسْتَغْنُونَ عَنْهُ

هذا الفصل مختص بالوصاه فیما یتعلق بأمراء الجیش أمره أن یولی أمر الجیش من جنوده من کان أنصحهم لله فی ظنه و أطهرهم جیبا أی عفیفا أمینا و یکنی عن العفه و الأمانه بطهاره الجیب لأن الذی یسرق یجعل المسروق فی جیبه.

فإن قلت و أی تعلق لهذا بولاه الجیش إنما ینبغی أن تکون هذه الوصیه فی ولاه الخراج قلت لا بد منها فی أمراء الجیش لأجل الغنائم.

ثم وصف ذلک الأمیر فقال ممن یبطئ عن الغضب و یستریح إلی العذر أی یقبل

أدنی عذر و یستریح إلیه و یسکن عنده و یرؤف { 1) د:«یرأف»،تحریف... } علی الضعفاء یرفق بهم و یرحمهم و الرأفه الرحمه و ینبو عن الأقویاء یتجافی عنهم و یبعد أی لا یمکنهم من الظلم و التعدی علی الضعفاء و لا یثیره العنف لا یهیج غضبه عنف و قسوه و لا یقعد به الضعف أی لیس عاجزا .

ثم أمره أن یلصق بذوی الأحساب و أهل البیوتات أی یکرمهم و یجعل معوله فی ذلک علیهم و لا یتعداهم إلی غیرهم و کان یقال علیکم بذوی الأحساب فإن هم لم یتکرموا استحیوا { 2) د:«استحسبوا»،ب:«استحسبوا»،و أثبت ما فی ا. } .

ثم ذکر بعدهم أهل الشجاعه و السخاء ثم قال إنها جماع من الکرم و شعب من العرف من هاهنا زائده و إن کانت فی الإیجاب علی مذهب أبی الحسن الأخفش أی جماع الکرم أی یجمعه

کقول النبی ص الخمر جماع الإثم.

و العرف المعروف.

و کذلک من فی قوله و شعب من العرف أی شعب العرف أی هی أقسامه و أجزاؤه و یجوز أن تکون من علی حقیقتها للتبعیض أی هذه الخلال جمله من الکرم و أقسام المعروف و ذلک لأن غیرها أیضا من الکرم و المعروف و نحو العدل و العفه .

قوله ثم تفقد من أمورهم الضمیر هاهنا یرجع إلی الأجناد لا إلی الأمراء لما سنذکره مما یدل الکلام علیه.

فإن قلت إنه لم یجر للأجناد ذکر فیما سبق و إنما المذکور الأمراء قلت کلا بل سبق ذکر الأجناد و هو قوله الضعفاء و الأقویاء .

و أمره ع أن یتفقد من أمور الجیش ما یتفقد الوالدان من حال الولد و أمره ألا یعظم عنده ما یقویهم به و إن عظم و ألا یستحقر شیئا تعهدهم به و إن قل و ألا یمنعه تفقد جسیم أمورهم عن تفقد صغیرها و أمره أن یکون آثر رءوس جنوده عنده و أحظاهم عنده و أقربهم إلیه من واساهم فی معونته هذا هو الضمیر الدال علی أن الضمیر المذکور أولا للجند لا لأمراء الجند لو لا ذلک لما انتظم الکلام.

کاشانی

(فول من جنودک) پس والی گردان از لشگرهای خودت (انصحهم فی نفسک) ناصح ترین ایشان را در نفس خودت (لله) مر خدای را (و لرسوله) و رسول او را (و لامامک) و مر امام تو را از روی اجرای شرعیات و انفاذ احکامات و اقامت حدودات بر وجه اراده واهب العطیات و متابعت شریعت سیدالبریات و موافقت رضای کافه مخلوقات (و انقاهم جیبا) و پاکیزه ترین ایشان از نظر گریبان و این کنایت است از امانت، یعنی موصوف باشد به صفت امانت و دیانت (و افضلهم حلما) و فاضل ترین ایشان از جهت حلم و بردباری (ممن یبطی عن الغضب) از آن کسی که دیر جنبد از غضب کردن (و یستریح الی العذر) و استراحت یابد به سوی عذر پذیرفتن (و یراف بالضعفاء) و مهربان باشد به ضعیفان (و ینبوا عن الاقویاء) و بلندی جوید بر زیردستان و میل نکند به مطلوب ایشان (و ممن لا یثیره العنف) و از آن کسی باشد که برنینگیزد او را درشتی خودش یا درشتی غیر (و لا یقعد به العضف) و ننشاند او را سستی از چیزی که اقامت آن واجب است (ثم الصق بذوی الاحساب) پس از آن چسبان شو به صاحبان نیکویی ها از مکارم و ماثر (و اهل البیوتات الصالحه) و به اهل خانه های شایسته و پسندیده (و السوابق الحسنه) و به خداوندان سابقه های نیکو (ثم اهل النجه و الشجاعه) پس ثابت قدمان در محاربه، و دلیران در معرکه مقاتله (و السخاء و السماحه) و به صاحبان سخاوت و جوانمردی (فانهم) پس به درستی که این طوایف (جماع من الکرم) جامعند از انواع بزرگواری (و شعب من العرف) و شاخه هاییند از اصول نیکویی (ثم تفقد من امورهم) پس از آن جستجو کن از کارهای ایشان (ما یتفقده الوالدان) چیزی را که جستجو می کنند آن را مادران و پدران (من ولدهما) از فرزندان خود یعنی نهایت شفقت و مرحمت مرعی دارد در امور ایشان (و لا یتفاقمن فی نفسک) و باید که دشوار نیایید در نفس تو (شی ء قویتهم به) چیزی را که تقویت کنی ایشان را به آن (و لا تحقرن) و حقیر نشمری (لطفا تعاهدتهم به) لطفی و احسانی و ملایمتی را که تعهد کنی ایشان را به آن (فانه) پس به درستی که آن لطف و رافت (داعیه لهم) خواننده است ایشان را (الی بذل النصیحه لک) به عطا کردن نصیحت و موعظه برای تو (و حسن الظن بک) و نیکویی گمان به تو (و لا تدع) و ترک مکن (تفقد لطف امورهم) تجسس کارهای خرد ایشان را (اتکالا علی جسیمها) به جهت اعتماد کردن به کارهای بزرگ ایشان (فان للیسیر من لطفک) پس به درستی که مر اندکی از لطف تو را (موضعا ینتفعون به) موضعی است که فایده می گیرند به آن (و للجسیم موقعا) و لطف بزرگ تو را نیز موقعی است (لا یستغنون عنه) که بی نیاز نیستند از آن

آملی

قزوینی

پس بگمار از لشگرهای خود آن را که ناصحترین ایشان باشد نزد تو خدای را و رسول او را و امام ترا، و پاکتر همه باشد از روی جیب یعنی امانت و عفت او بیشتر باشد، و فاضل ترین ایشان از روی عقل و بردباری از آنان که وقت غضب آهستگی کنند، و به سوی عذر استراحت جویند. یعنی راحت نفس خویش در آن دانند که مجرم را عذری ظاهر گردد تا آن عذر او بپذیرند و عقوبت نرانند نه همچو اشرار که راحت نفوس و قره عیون ایشان را اجراء غضب و عقوبت باشد، نه توسل به عفو و رحمت، و مهربان باشد و غم خوار بر ضعفاء و زیردستان، و بلندی کند و رفعت جوید بر زبردستان و رام نشود برای ایشان و از آن کسان که ایشان را بر نینگیزد و از جای نبرد درشتی خلق پس جور و جفا کنند، و ننشاند از کار و عاجز نگرداند سستی و مهانت نفس، بلکه در (سواء جانبین) باشد از (افراط و تفریط) نه به غلظت و جفا مایل، ونه به مهانت نفس و سستی مایل پس ملاصق باش با خداوندان مکارم و ماثر از اشراف قوم، و با اهل خاندانهای شایسته و سابقهای حسنه، مثل سابقه اسلام، و مهاجرت و نصرت و سعی حسن در اصلاح امت پس با دلیران معارک و شجاعان در مواقف حروب و وقایع و صاحبان جود و سخاوت و جوانمردی و فتوت، پس به درستی که این قوم جامعند اصناف کرم و بزرگواری، و شاخها و شعبهای نیکوئی و مردمی را پس تفقد و جستجوی کن از امور ایشان آن را که تفقد آن می کنند پدر و مادر از فرزند خود باید بزرگ و دشوار نیاید در نفس تو چیزی که قوی گردانیده باشی ایشان را به آن از عطا و رفد، و اسعاف به حاجت و تعظیم قدر و ترفیع منزلت ایشان. و حقیر نشماری احسانی به مال یا بامری دیگر که تعاهد کنی ایشان را به آن هر چند کم باشد. غرض آن است که درباره ایشان همه وقت لطف و احسان کنی خرد و بزرگ کم و بیش اگر احسانی بزرگ روی دهد ترک ندهی که آن برای ایشان بسیار شماری، و اگر مقام مقتضی لطفی خرد باشد هم ترک ندهی از آن روی که آن را خرد انگاری اگر چه بسیار دلت ندهد و به کم همتت راضی نگردد پس از کم و بسیار محروم گردانی. بدرستی که احسان باعث است ایشان را به بذل نصیحت از برای تو، و حسن گمان به تو چون دانند که آن سجیه و خلیقه تست. و نگذاری تفقد حق و دقیق امور ایشان را از روی اعتماد بر اصلاح جلیل امور، چه به درستی اندک از لطف ترا نسبت با ایشان موضعی است که منتفع می شوند به آن، و بزرگ آن را هم موقعی است که مستغنی نمی گردند از آن، در این کلام نوعی از تاکید است بر مطلب سابق، چون جلایل تفقدات و عظایم احسان از والی نسبت به آن قوم همه وقت میسر نباشد و دست ندهد، و طول خلو ایشان از تفقد والی موجب نفار خاطر و ضعف محبت می گردد، سفارش می نماید که تفقدات لطیف همه وقت با اشراف قوم می کرده باشد، و مثال این بسیار باشد مثلا (نوباوه) که برای او آورند ایشان را به آن یاد کند، و اگر طفلی ایشان را متولد شود تهنیت کند به قول یا فعل، یا بیماری در خانه داشته باشند خبر گیرد و دوائی مفید بخشد تا محبت حاصله قید کند، و غیر حاصله صید (و قال الشاعر): اذا شئت ان تصطاد حب اخی لب و تملک منه حوزه القلب و الخلب فاشر که فی خیر الذی قد رزقته و ادخله بالاحسان فی شرک الحب الم تر طیر الجو یهوی مسفه لحب کقطر من ذری الجو منصب کذلک لا یصطاد ذواللب و الحجی محبات حبات القلوب بلا حب و این وصایا متلعق بامور لشگر است،

لاهیجی

«فول من جنودک انصحهم فی نفسک لله و لرسوله و لامامک و انقاهم جیبا و افضلهم حلما ممن یبطی ء عن الغضب و یستریح الی العذر و یراف بالضعفاء و ینبو علی الاقویاء، ممن لایثیره العنف و لایقعد به الضعف.

ثم الصق بذوی الاحساب و اهل البیوتات الصالحه و السوابق الحسنه، ثم اهل النجده و الشجاعه و السخاء و السماحه، فانهم جماع من الکرم و شعب من العرف.»

یعنی بگردان امیر و صاحب اختیار از برای سپاهیان تو پاک ترین ایشان در نزد نفس تو از برای خدا و از برای رسول خدا و از برای امام تو، از روی گریبان و دامن، یعنی پاک دامن تر از عیب و غش را و زیادترین ایشان را از روی بردبار بودن از کسی که کند باشد

در خشم کردن و راحت یابد و راغب باشد به سوی عذر خواستن گناهکار و مهربان باشند با ضعیفان و بلندی بورزد بر زورمندان، از کسی که برنینگیزد او را سخت گرفتن بر مردم، یعنی سخت گیرنده نباشد و ننشاند او را از اجرای احکام سستی در رای و تدبیر، یعنی متکاهل و مساهل در امور نباشد. پس بچسب و لازم شود به صاحبان بزرگی و خانواده های شایسته و صاحبان خصلت حسنه، پس بچسب و لازم شو به اهل رفعت و شجاعت و سخاوت و جوانمردی، پس به تحقیق که ایشان جمع کننده ی کرم و بزرگواری باشند و شعبه هایی از جود و احسان باشند.

«ثم تفقد من امورهم ما یتفقده الوالدان من ولدهما و لا یتفاقمن فی نفسک شی ء قویتهم به و لا تحقرن لطفا تعاهدتهم به و ان قل، فانه داعیه لهم الی بذل النصیحه لک و حسن الظن بک. و لا تدع تفقد لطیف امورهم اتکالا علی جسیمها، فان للیسیر من لطفک موضعا ینفعون به و للجسیم موقعا لایستغنون عنه.»

یعنی پس جویا باش از امور سپاهیان آن چیزی را که جویا می شوند پدر و مادر از فرزند خود و بزرگ مشمار در دل تو چیزی را که تقویت کرده ای تو ایشان را به آن و حقیر مشمار احسانی را که معتمد شده ای از برای ایشان به آن و اگر چه اندک باشد، پس به تحقیق که احسان صفتی است باعث شونده مر ایشان را به بخشیدن نیکخواهی از برای تو و نیک گمانی به تو. و ترک مکن جویا شدن امور کوچک ایشان را از جهت اعتماد کردن به جویا شدن امور بزرگ ایشان، پس به تحقیق که از برای اندک از احسان تو جایی است که منتفع می گردند به آن و از برای بزرگ از احسان تو جایی است که بی نیاز نیستند از آن.

خوئی

اللغه: (جنود) جمع جند و الواحد جندی: العسکر، (انقاهم جیبا): اطهرهم فی القلب و النفس و الزمهم للتقوی، (بطو) یبطی ء: ضد اسرع، (روف) رافه: رحمه اشد رحمه فهو رووف، (نبا) ینبو: تجافی و تباعد، (اثاره) هیجه، (العنف): الشده و القساوه، (قعد به): اعجزه، (النجده): الرفعه، (السماحه): البذل، (جماع الشی ء): جمعه، یقال: الخمر جماع الاثم ای جامعه لکل اصنافه، (فقم) فقما الامر: عظم، تفاقم الامر: عظم و لم یجر علی استواء- المنجد، (الخلوف): المتخلفون جمع خلف بالفتح. اللغه: (قره عین) لی و لک: ای فرح و سرور لی و لک، (الحیطه) علی وزن الشیمه مصدر حاطه یحوطه حوطا و حیاطه و حیطه: ای کلاه و رعاه، (استثقال) استفعال من الثقل: تحمل الشده و الاستنکار بالقلب، (بطو) بالضم ککرم بطاء ککتاب و ابطا ضد اسرع و منه الخبر: من بطا به عمله لم ینفعه نسبه، ای من اخره عمله السیی ء و تفریطه فی العمل الصالح لم ینفعه فی الاخره شرف النسب، (فسحت) له فی المجلس فسحا من باب نفع: فرجت له عن مکان یسعه و فسح المکان بالضم، و افسح لغه. (تهز الشجاع): یقال هزه و هزبه اذا حرکه، (و تحرض النا کل): قوله تعالی: و حرض المومنین علی القتال، ای حثهم و التحریض الحث و الاحماء علیه، الاعراب: انصحهم فی نفسک: فی نفسک متعلق بقوله انصحهم، جیبا: تمیز لقوله انقاهم رافع للابهام عن النسبه و کذلک حلما منصوب علی التمیز، من قوله افضلهم عن الغضب: متعلق بقوله یبطی ء و یفید المجاوزه ای یبطی ء متجاوزا عن الغضب: علی الاقویاء: یفید الاستعلاء، لا یقعد به الضف: الباء للتعدیه، ثم الصق: یفید التراخی ای ول من جنودک فی الدرجه الثانیه من ذوی الا حساب، ثم اهل النجده: تراخ ثان، جماع: خبر ان ای مجمع الکرامه و شعب من الاعمال الحسنه، لا یتفاقمن: نهی موکد، اتکالا: مفعول له لقوله لا تدع، للیسیر من لطفک: ظرف مستقر خبر ان قدم علی اسمها و هو مرفوع موضعا، ینتفعون به: جمله فعلیه صفه لقوله موضعا، آثر: افعل التفضیل من الاثره یعنی احبهم و اخصهم الیک، جدته: اسم مصدر من الوجدان مثل عده من الوعد: ای مما تمکن منه. ورائهم: ظرف مستقر صله لقوله من، من خلوف: بیان لقوله من ورائهم. الاعراب: استقامه العدل: خبر قوله افضل، الا بسلامه صدورهم: مستثنی مفرغ، ذووا: جمع ذا بمعنی صاحب: ای اصحاب الاخلاص فی الجهاد، المعنی: قد تعرض (ع) فی هذا الفصل لبیان ما یلزم ان یتصف به الجندی من الاوصاف حتی یستحق لمقام الولایه علی السائرین و هذا هومن اهم امور النظام العسکری و قد انشا فی هذه العصور معاهد و مدارس لتعلیم النظام و تربیه الضباط و الامراء فی الجیوش و تتضمن هذه التعلیمات تمرینات و تدریبات عسکریه شاقه فی دورات متعدده ینتهی کل منها الی امتحانات صعبه ربما قل الناجحون منها. و لکن الاسلام یتوجه الی روحیه الجندی اکثر مما یتوجه الی تدریبه العملی، فان الجندی انما یواجه العدو و یدافع عنه بروحه و ایمانه و قوه عقیدته اکثر مما یعتمد علی قوه جسمه و اعماله، فقد کان رسول الله (علیه السلام) یجمع المسلمین فی صفوف صلاه الجماعه یعلمهم آی القرآن و یبین لهم طریق عباده الرحمن و یوید اعتقادهم بالله و رسوله بالتمرین و التدریب علی الاصول التعلیمیه للاسلام و یتخرج من بینهم رجال کاکبر قواد الجیوش فی العالم یبارزون الابطال المدربین فی کلیات العسکریه الرومانیه و الفارسیه فیقهرونهم و یغلبون علیهم حتی اشتهروا فی هذه العصور بالبطوله و الشجاعه یقع الخوف فی قلوب الاعداء من ذکر اسمائهم، و قد افتخر النبی (ع) بقوله: (و نصرت بالرعب مسیره شهر). و هذه البطوله الفائقه تعتمد علی قوه الروح و الایمان فی القواد الاسلامیین اکثر مما تعتمد علی قوه الجسم و التدریبات العملیه، و قد وصف (ع) من یستحق مقام الولایه علی الجند و ینبغی ان یکون امیرا بسبعه اوصاف: 1- ان یکون انصح و اطوع الله و رسوله و للامام المفترض الطاعه من سائر الافراد، فلا یالوا جهدا فی تحصیل رضا الله و رسوله و رضا امامه مهما کلفه من الجهد و المشقه، و قد قدم هذا الاخلاص و النصح لرسول الله (علیه السلام) سعد بن معاذ رئیس الاوس فی قضیه بدر حین عرض (ع) علی الانصار الزحف لمقاتله قریش فی بدر فجمع اصحابه و عرض علیهم ما اراده، قال ابن هشام فی سیرته (ص 374 ج 1 ط مصر). ثم نزل و اتاه الخبر عن قریش بمسیرهم لیمنعوا عیرهم فاستشار الناس فاخبرهم عن قریش- الی ان قال: ثم قام المقداد بن عمرو فقال: یا رسول الله امض لما اراک الله فنحن معک و الله لا نقول لک کما قالت بنواسرائیل لموسی (اذهب انت و ربک فقاتلا انا هیهنا قاعدون) و لکن اذهب انت و ربک فقاتلا انا معکما مقاتلون، فو الذی بعثک بالحق لو سرت بنا الی برک الغماد- موضع بعید مخوف- لجالدنا معک من دونه حتی تبلغه، فقال له رسول الله: خیرا و دعا له به. ثم قال رسول الله (علیه السلام): اشیروا علی ایها الناس و انما یرید الانصار و ذلک انهم عدد الناس و انهم حین بایعوه بالعقبه قالوا: یا رسول الله انا برءاء من ذمامک حتی تصل الی دیارنا فاذا وصلت الینا فانت فی ذمتنا نمنعک مما نمنع ابنائنا و نسائنا، فکان رسول الله (علیه السلام) یتخوف ان لا تکون الانصار تری علیها نصره الا ممن دهمه بالمدینه من عدوه و ان لیس علیهم ان یسیر بهم الی عدو من بلادهم. فلما قال ذلک رسول الله (علیه السلام)، قال له سعد بن معاذ: و الله لکانک تریدنا یا رسول الله؟ قال: اجل قال: فقد آمنا بک، و صدقناک، و شهدنا ان ما جئت به هو الحق، و اعطیناک علی ذلک عهودنا و مواثیقنا علی السمع و الطاعه فامض یا رسول الله لما اردت فنحن معک فو الذی بعثک بالحق لو استعرضت بنا هذا البحر فخضته لخضناه معک، ما تخلف منا رجل واحد و ما نکره ان تلقی بنا عدونا غدا انا لصبر فی الحرب صدق فی اللقاء لعل الله یریک منا ما تقر به عینک فسر بنا علی برکه الله. 2- ان یکون اطهر افراد الجیش قلبا و سریره و تجنبا عن الفواحش و المنکرات. 3- ان یکون اثبتهم حلما و تسلطا علی نفسه تجاه ما یثیر الغضب حتی لا یسوقه جبروت امارته علی ارتکاب الشده بالنسبه الی من وقعوا تحت امرته بارتکاب ما یخالف هواه کما هو مقتضی طمع الامراء و اصحاب القوه و بسط الید و النفوذ. 4- کان ممن یقبل الاعتذار عمن ارتکب خلافا و یتصف بالعفو و الصفح عن المذنب. 5- حین ما یکون جندیا موصوفا بشده الشکیمه تجاه الاعداء مهیبا عند السائرین لا نفاذ اوامره، یکون رقیق القلب یراف بالضعفاء، کما وصف الله المومنین بقوله عز من قائل (اشداء علی الکفار رحماء بینهم 29- الفتح). 6- کان مقاوما للاقویاء المعتادین لاعمال النفوذ فی الدوله لا حراز منافعهم و مقاصدهم و تحمیل مظالمهم علی الضعفاء. 7- کان حلیما و صبورا تجاه الشدائد و مفکرا فی حل ما ینوبه من العقد و العقائد فلا یوثر فیه العنف و شده النائبه و صعوبه الحادثه فیثیره و یجذبه الی ارتکاب ما لا یلیق به او یجد فی نفسه ضعفا فیتکاسل و یقعد عن العمل و تدبیر الامر و الخطب الذی به حل. هذا، و احراز هذه الصفات الکریمه فی الافراد یحتاج الی درس کامل عن احوالهم و الی تجارب و امتحانات متتالیه و متطاوله ربما لا یتیسر بالنسبه الی ما یحتاج الیه من الافراد فقرر (ع) ضابطتین تکونان کالاماره و الدلیل علی وجود هذه الصفات العالیه النفسانیه. الاول ضابطه الاسره و البیت و هی فصیله من القبیله تبقی دورا طویلا بعد التحول من النظام القبلی الی النظام الدولی فکانت العرب تظل فی النظام القبلی منذ قرون کثیره حتی جاء نظام الاسلام فحول العرب الی نظام حکومی اعلی لیس الحاکم فیه اراده رئیس القبی الو مقرراتها بل الحاکم فیه قانون الاسلام و الدستورات النبویه، و لکن المله بقیت تحت تربیه الاسره و البیت فهی التی تکفل تربیه الفرد و تعلیمه بلاواسطه او بوسیله المکاتب او المعلمین المخصوصین، فذوی الاحساب و اهل البیوتات الصالحه و السوابق الحسنه هم المودبون و المربون تربیه صحیحه. فاذا تم النظام الحکومی فی الشعب و اکمل فیه وسائل التربیه و التثقیف بانشاء دور التعلیمات الابتدائیه و المتوسطه و العالیه و تشمل جمیع الافراد کما فی الدول الراقیه و الشعوب المترقیه فینفصل الفرد عن البیت و الاسره و ینتقل الی تربیه النظام الحکومی فیطالب بالشهادات المدرسیه فی کل دور و یعتمد فی تعهده لای شغل و مقام الی ما فی یده من الشهادات المدرسیه و الکلیات و المعاهد العلمیه و لا ینظر الی بیته و اسرته و الی ابیه و امه لان جهوده الذی بذله فی سبیل التحصیل المنعکس فی شهاداته المدرسیه و اوراق دور علمه یثبت جوهر شخصیته و ما یستحقه من الرتب و الدرجات فی النظام و سائر الشئون. و لکن الحکومه الاسلامیه الفنیه فی عصره (علیه السلام) لم تبلغ الی حد یتکفل تربیه الافراد، و کان الاعتماد فی صلاحیه الافراد الی البیت و الاسره، فالانتساب الی بیت صالح و اسره معروفه یقوم مقام الشهاده الصادره من کلیه علمیه او معهد رسمی کما کانت حکومه الفرس فی ادوارها الطویله قائمه علی نظام الاسره و البیوتات فی تربیه الافراد و تادیبهم و ان بلغت من السعه و النفوذ الی ما یوجب العجب و التحسین، و قد بین تلک الحکمه الاجتماعیه الفیلسوف الیونانی الشهیر ارسطوطالیس فی ما اجاب به الاسکندر الفاتح الشهیر ننقله من الشرح المعتزلی بعینه، قال: المعنی: قد تعرض (ع) فی ضمن هذا الفصل المتعلق بالجند و امرائه للعداله فقال: (و ان افضل قره عین الولاه استقامه العدل فی البلاد) و ذلک لارتباط اجراء العدل فی البلاد بالجند من وجوه شتی نذکرها بعد التنبیه علی نکته مهمه فی المقام، و هی ان الجند بمعناه العام هو المالک و القائم بالسیف فی الرعیه بحیث یکون القوه و القدره علی اجراء الامور بیده، و قد تفرع من الجند فی النظامات العصریه ما یلی: 1- اداره الشرطه العامه التی تنظر الی اجراء الامن فی البلاد بحراسه الاسواق و الطرق و طرد اللصوص و اخذهم و معاقبتهم و طرد کل من یرید الاستفاده من الناس من غیر طریقها القانونی و المحافظ علی الامن من جهه المنع عن النزاع و المضاربه و المقاتله و ارتکاب الجنایات بانواعها. 2- اداره حفظ الانتظامات العامه السائده علی اداره الشرطه. 3- اداره الجیش الحافظ للامن فی البلاد تجاه هجوم الاعداء من الخارج و یرتبط العدل بالجند و فروعه من نواح شتی: الف- من حیث ان کل سرقه او جنایه او جنحه وقعت بین الناس فتعرض علی اداره الشرطه و هی التی تتصدی لدفعها و تتعرض لرفعها بعد وقوعها و تنظم اوراق الاعترافات و تشریح القضایا للعرض علی المحاکمات فیکون مفتاح العدل بید اداره الشرطه من حیث انضباطها و حراستها للشعب حتی لا توجد فرصه للصوص فیسرقون متاع الناس و فرصه للنزاع و القتال فیحدث الجنایات بانواعها، فهذا مبدا اجراء العدل فی البلاد و من حیث رعایه الحق و الحقیقه فی تنظیم اوراق الاعترافات و الشهادات و تشریح القضایا و ضبطها علی حقیقتها للعرض علی المحاکم و احقاق حق المظلوم عن الظالم، فلو کان الجند غیر معتن بحراسه الناس و نظاره الطرق و الاسواق و الدور لیلا و نهارا لکثر السرقه و الجنایه و اختل العدل و النظام، و لو کان الجندی غیردین و غیر امین فیاخذ الرشوه و یقع تحت نفوذ ذوی القدره فلا یضبط الاعترافات و اوراق الشهادات علی ما تحکی عن الواقع و یدسسها و یلطخها بالرشوه او غیر ذلک فیختل الامن و العدل و یکثر المظالم بین الشعب. ب- من حیث ان الظلمو ثلم سیاج العدل ینشا غالبا من القدره فالمقتدر هو الذی یطمع فی اموال الضعفاء و اعراضهم و یتعرض للعدوان و التجاوز، فلما کان السیف و القدره فی ید الجندی فهو الذی یتعرض للظلم علی افراد الشعب. و قد ملی ء کتب التواریخ من ارتکاب الامراء و الجنود الظلم علی الناس من وجوه شتی و اکثر من یقع منهم الظلم و یختل بهم العدل فی کل عصر هم الذین بیدهم السیف و السوط فیطمعون فی اموال الناس و اعراضهم و یتجاوزون علی حقوق غیرهم سیما اذا کان الوالی نفسه ظالما و متجاوزا فقد قال شاعر فارسی ما معناه: لو ان الملک اکل تفاحه من الرعیه ظلما و عدوانا یستاصل عبیده الفامن شجرات التفاح ظلما و عدوانا. و لو اخذ الملک من الرعیه خمس … ظلما یشوی جنده و عبیده الف دجاجه من اموال الرعیه ظلما و عدوانا. ج- من حیث ان امراء الجنود کثیرا ما یطمحون الی تحصیل مراتب اعلی و مناصب اغلی فیثیرون الفتن و یثورون علی الولاه فتقع هناک حروب و ثورات تجر الی القتل و النهب و الاسر و یشتعل نار الفتنه فتعم الا بریاء و الضعفاء من النساء و الولدان و المرضی و من لا حرج علیهم، و اکثر الفتن فی التاریخ نشات من مطامح و مطامع امراء الجیوش حتی فی صدر الاسلام و فی حکومه النبی (ع)، فهذا خالد بن الولید امره النبی (ع) بعد فتح مکه فعدا علی بنی جذیمه و قتل منهم رجالا ابریاء فوصل الخبر الی النبی (ع) فنادی: اللهم انی ابرا الیک مما فعل خالد، و بعث مولانا علی بن ابی طالب لتلافی خطا خالد. قال فی سیره ابن هشام (ص 283 ج 2 ط مصر): بعث رسول الله (صلی الله علیه و آله) خالد بن الولید حین افتتح مکه داعیا و لم یبعثه مقاتلا و معه قبائل من العرب: سلیم بن منصور و مدلج بن مره فوطئوا بنی جذیمه بن عامر بن کنانه، فلما راه القوم اخذوا سلاحهم، فقال خالد: ضعوا السلاح فان الناس قد اسلموا، قال ابن اسحاق: فحدثنی بعض اصحابنا من اهل العلم من بنی جذیمه - الی ان قال- فلما وضعوا السلاح امر بهم خالد عند ذلک فکتفوا ثم عرضهم علی السیف فقتل من قتل منهم فلما انتهی الخبر الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) رفع یدیه الی السماء ثم قال: اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید. قال ابن هشام: حدثنی بعض اهل العلم انه حدث عن ابراهیم بن جعفر المحمودی قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): رایت انی لقمت لقمه من حیس (1) فالتذذت طعمها فاعترض فی حلقی منها شی ء حین ابتلعتها فادخل علی یده فنزعه، فقال ابوبکر الصدیق (رض): یا رسول الله، هذه سریه من سرایاک تبعثها فیاتیک بها بعض ما تحب و یکون فی بعضها اعتراض فتبعث علیا فیسهله. قال ابن هشام: و حدثنی انه انفلت رجل من القوم فاتی رسول الله (صلی الله علیه و آله) فاخبره الخبر، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): هل انکر علیه احد؟ قال: نعم انکر علیه رجل ابیض ربعه فنهمه خالد فسکت عنه، و انکر علیه رجل آخر طویل مضطرب فراجعه فاشتدت مراجعتهما، فقال عمر بن الخطاب: اما الاول یا رسول الله، فابنی عبدالله و اما الاخر فسالم مولی ابی حذیفه- الی ان قال- ثم دعا رسول الله صلی الله علیه و سلم علی بن ابیطالب رضوان الله علیه فقال: یا علی اخرج الی هولاء القوم فانظر فی امرهم و امر الجاهلیه تحت قدمیک، فخرج علی حتی جائهم و معه مال قد بعث به رسول الله فودی لهم الدماء و ما اصیب لهم من الاموال حتی انه لیدی لهم میلغه الکلب حتی اذا لم یبق شی ء من دم و لا مال الا وداه، بقیت معه بقیه من المال فقال لهم علی حین فرغ منهم: هل بقی لکم بقیه من دم او مال لم یودیکم؟ قالوا: لا، قال: فانی اعطیکم هذه البقیه من هذا المال احتیاطا لرسول الله (صلی الله علیه و آله) مما لا یعلم و لا تعلمون … و قد ارتکب خالد هذا فی صدر حکومه ابی بکر قتل مالک بن نویره و اسر اهله و قبیله علی وجه وضیع و فضیح مما فت فی عضد العدل الاسلامی بما لم یتدارک بعد، و اذا تصفحت تاریخ ای شعب من الشعوب و تاملت فی احوالهم وجدت اکثر الفتن و المظالم و الجنایات ناشئه من قبل الامراء و رووس الجیوش، و تمد الی هذا العصر المضی ء بالقوانین و النظامات الدولیه العامه الحائزه للامم المتحده المحافظه علی السلم و السلام فی جمیع الشعوب الملجا لدفع المظالم عن الابریاء و الضعفاء و مع ذلک لا تمضی سنه بل و اشهر حتی تسمع ثوره عسکریه ناشئه من امراء الجیش هنا و هناک تتضمن مقاتل و مظالم لا تحصی. و قد نادی (ع) فی هذا الفصل الذی عقده فی عهده التاریخی الذی لا مثیل له بحفظ العداله و نبه علی ان العداله قره عین الولاه مشیرا الی ان استقامه العدل فی البلاد مرتبطه بالجند من نواح کثیره کما بیناه. ثم توجه (علیه السلام) فی هذا المقام الی اهم ما یجب فی نظام الدوله العادله، و هو ان یکون الحکومه حکومه الشعب و ان یری الشعب الحکومه ناشئه منه و حافظه لمصالحه فیودها و یحبها عن ظهر قلبه، فشرح رابطه الامه و الشعب فی حکومه کهذه فی خمسه امور جذریه: 1- ظهور موده الرعیه و اظهارهم الحب لها. 2- سلامه صدورهم بالنسبه الی الحکومه و عدم الحقد و الخصومه بالنسبه الیها. 3- احاطتهم علی ولاه الامور احاطه الولدان بالوالد مع اظهار الا خلاص و النصیحه لها 4- عدم استثقال ادامه الحکم و الدوله نفورا عن مظالمها. 5- ترک تمنی انقطاع مده غلبه الحکومه بزوالها رجاءا للخلاص عن ظلمها و عدوانها. و هذه هی امارات حکومه شعبیه قائمه علی درک الشعب و نیله لحقوقه السیاسیه المعبر عنه بحکومه الشعب علی الشعب المبنی علی الدیمو قراطیه الاصیله الصحیحه و اماره حکومه کهذه هو حسن رابطه الجند مع الشعب و الرعیه بحیث یدرک الشعب ان الجند منه و له یحرس منافعه و یدفع عنه هجوم عدوه و یحفظ علی العدل و المساواه بین افراده. و مما لا شک ان اکثر الحکومات قامت علی القهر و الاضطهاد بالنسبه علی الامه و الرعیه خصوصا فی مبادی ء تاسیسها فی العصور القدیمه و بقی فی التاریخ اعلام حکومات نمرودیه و فرعونیه کسمات لرجال جبار ظلام لا یتوقع منهم الا الارهاب و النهب و ربما یرتعد الفرائض من سماع اسمائهم بعد دفنهم فی عمق التاریخ من زمن بعید، و انما یظهر قهر الحکومات الجباره و اضطهادها للرعیه علی ایدی الجند المامورین لقهر الناس و قتلهم و اسرهم، فکان الناس من زمن بعید و فی اکثر الشعوب و الامم یواجهون الجندی کعدو ظالم لا ینتظر منه الا الایلام و الارهاب فوصی (ع) فی ضمن عهده هذا الی السعی لقلب هذه الرابطه بین الشعب و الجند و تحویلها الی رابطه و دیه اخویه اسس الاسلام حکومته علیها، فانه جعل وظائف الجند من الامور العامه، و کلف بها جمیع الامه ففی عصر النبی (ع) کل المسلمین جنود و جنود الاسلام کل مسلم بالغ عاقل، فالجند الاسلامی ناش عن صمیم الامه فلم یکن هناک جند و شعب متمایزون حتی یرهب الشعب من الجند و یتجاوز الجند علی الشعب، و لما توسع الامه الاسلامیه بالفتوحات المتواصله المتوالیه و دخل فی ظل الاسلام شعوب شتی لم یتسم کلها بسمه الجند الاسلامی وصی (ع) فی عهده هذا بحفظ الرابطه الودیه بین الجند و سائر افراد الشعب بحیث لا یدرک الشعب ان الجند صنف ممتاز عنه قاهر علیه و حاکم علی امره. وصیته علیه السلام باحیاء الفضیله و حفظ الحقوق: ثم امر (ع) بعدم التضییق علی امراء الجنود و حصرهم فی درجه واحده، بل التوسیع علیهم فی الارتقاء الی درجات اعلی بحسب ما لهم من الاستعداد و اللیاقه لها فقال (علیه السلام) (فافسح فی آمالهم). و هذا کما جری فی التاریخ من امر طارق بن زیاد فی ما بعد فانه احد الامراء و القواد الامجاد الافذاذ فی تاریخ الفتوحات الاسلامیه بلغته همته الی فتح الاندلس بعد استیلاء الجنود الاسلامیه علی سواحل البحر الابیض من سوریه و مصر الی المغرب الاقصی الی المراکش، و یوجب ذلک عبر مضیق جبل الطارق و الزحف علی بلاد العدو وراء البحر و لا یرخص موسی بن نصیر القائد العام للجنود الاسلامیه فی ذلک العصر لقصور همته او غبطته علی فتح کهذا من احد قواده، و لکن طارق عزم علی ذلک و عبر مضیق البحر فی سبعه آلاف جندی و فتح مملکه اندلس، و اتی بایه کبیره من الرجولیه و علو الهمه فی تاریخ الفتوحات العسکریه فصار اندلس مملکه اسلامیه غنیه بالتمدن و العلم منذ ثمانیه قرون بقیت آثارها الی عصرنا هذا، و امر (ع) بحسن الثناء علی رجال کهذا و ضبط ما لهم من الماثر فی الجهاد احیاءا للفضیله و ترغیبا لسائر الافراد القاصری الهم و الهمه. رساله الاسکندر الی ارسطو ورد ارسطو علیه و ینبغی ان نذکر فی هذا الموضع رساله ارسطو الی الاسکندر فی معنی المحافظه علی اهل البیوتات و ذوی الاحساب، و ان یخصهم بالریاسه و الامره، و لا یعدل عنهم الی العامه و السفله، فان فی ذلک تشییدا لکلام امیرالمومنین (علیه السلام) و وصیته. لما ملک الاسکندر ایرانشهر و هو العراق مملکه الاکاسره و قتل دارا بن دارا کتب الی ارسطو و هو ببلاد یونان: علیک ایها الحکیم منا السلام، اما بعد، فان الافلاک الدائره، و العلل السمائیه و ان کانت اسعدتنا بالامور التی اص الالناس بها دائبین، فاناجد واجدین لمس الاضطرار الی حکمتک، غیر جاحدین لفضلک و الاقرار بمنزلتک و الاستنامه (1) الی مشورتک و الاقتداء برایک، و الاعتماد لا مرک و نهیک لما بلونا من جدا ذلک علینا، و ذقنا من جنا منفعته، حتی صار ذلک بنجوعه فینا و ترسخه فی اذهاننا و عقولنا کالغداء لنا، فما ننفک نعول علیه و نستمد منه استمداد الجداول من البحور، و تعویل الفروع علی الاصول، و قوه الاشکال بالاشکال، و قد کان مما سبق الینا من النصر و الفلح، و اتیح لنا من الظفر، و بلغنا فی العدو من النکایه و البطش ما یعجز العقول عن وصفه، و یقصر شکر المنعم عن موقع الانعام به، و کان من ذلک انا جاوزنا ارض سوریه و الجزیره الی بابل و ارض فارس، فلما حللنا بعقوه اهلها- العقوه ما حول الدار- و ساحه بلادهم، لم یکن الا ریثما تلقنا براس ملکهم هدیه الینا، و طلبا للحظوه عندنا، فامرنا بصلب من جاء به، و شهرته لسوء بلائه، و قله ارعوائه و وفائه ثم امرنا بجمع من کان هناک من اولاد ملوکهم و احرارهم و ذوی الشرف منهم، فراینا رجالا عظیمه اجسامهم و احلامهم، حاضره البابهم و اذهانهم، رائعه مناظرهم و مناطقهم، دلیلا علی ان ما یظهر من روائهم و منطقهم ان وراءه من قوه ایدیهم، و شده نجدتهم و باسهم ما لم یکن لیکون لنا سبیل الی غلبتهم، و اعطائهم بایدیهم، لو لا ان القضاء ادالنا منهم، و اظفرنا بهم، و اظهرنا علیهم، و لم نر بعیدا من الرای فی امرهم ان نستاصل شافتهم، و نجتث اصلهم، و نلحقهم بمن مضی من اسلافهم، لتکون القلوب بذلک الی الامن من جرائر هم و بوائقهم، فراینا ان لا نعجل باسعاف بادی ء الرای فی قتلهم دون الاستظهار علیهم بمشورتک فیهم، فارفع الینا رایک، فیما استشرناک فیه بعد صحته عندک، و تقلیبک ایاه بجلی نظرک، و سلام علی اهل السلام فلیکن علینا و علیک. فکتب الیه ارسطو: لملک الملوک و عظیم العظماء، الاسکندر الموید بالنصر علی الاعداء، المهدی له الظفر بالملوک، من اصغر عبیده و اقل خوله، ارسطوطالیس البخوع بالسجود، و التذلل فی السلام، و الاذعان فی الطاعه. اما بعد، فانه لا قوه بالمنطق و ان احتشد الناطق فیه، و اجتهد فی تثقیف معانیه و تالیف حروفه و مبانیه علی الاحاطه باقل ما تناله القدره من بسط علو الملک و سمو ارتفاعه عن کل قول، و ابرازه علی کل وصف، و اغترافه بکل اطناب، و قد کان تقرر عندی من مقدمات اعلام فضل الملک فی صهله سبقه، و بروز شاوه، و یمن نقیبته مذادت الی حاسه بصری صوره شخصه، و اضطرب فی حس سمعی صوت لفظه، و وقع و همی علی تعقیب نجاح رایه، ایام کنت اودی الیه من تکلف تعلیمی ایاه ما اصبحت قاضیا علی نفسی بالحاجه الی تعلمه منه، و مهما یکن منی الیه فی ذلک، فانما هو عقل مردود الی عقله، مستنبطه او الیه و توالیه من علمه و حکمته، و قد جلا الی کتاب الملک و مخاطبته ایای و مسالته لی عما لا یتخا لجنی الشک فی لقاح ذلک و انتاجه من عنده، فعنه صدر و علیه ورد، و انا فیما اشیر الیه علی الملک- و ان اجتهدت فیه و احتشدت له، و تجاوزت حد الوسع و الطاقه منی فی استنطاقه و استقصائه- کالعدم مع الوجود، بل کما لا یتجزا فی جنب معظم الاشیاء و لکنی غیر ممتنع من اجابه الملک الی ما سال، مع علمی و یقینی بعظم غناه عنی و شده فاقتی الیه، و انا راد الی الملک ما اکتسبته منه، و مشیر علیه بما اخذته عنه، فقائل له: ان لکل تربه لا محاله قسما من الفضائل، و ان لفارس قسمها من النجده و القوه و انک ان تقتل اشرافهم تخلف الوضعاء علی اعقابهم، و تورث سفلتهم علی منازل علیتهم، و تغلب ادنیائهم علی مراتب ذوی اخطارهم، و لم یبتل الملوک قط ببلاء هو اعظم علیهم و اشد توهینا لسلطانهم من غلبه السفله، و ذل الوجوه فاحذر الحذر کله من ان تمکن تلک الطبقه من الغلبه و الحرکه، فانه ان نجم بعد الیوم علی جندک و اهل بلادک ناجم دهمهم منه ما لا رویه فیه و لا بقیه معه، فانصرف عن هذا الرای الی غیره و اعمد الی من قبلک من اولئک العظماء و الاحرار، فوزع بینهم مملکتهم، و الزم اسم الملک کل من ولیته منهم ناحیته و اعقد التاج علی راسه، و ان صغر ملکه، فان المتسمی بالملک لازم لاسمه، و المعقود التاج علی راسه لا یخضع لغیره، فلیس ینشب ذلک ان یوقع کل ملک منهم بینه و بین صاحبه تدابرا و تقاطعا و تغالبا علی الملک، و تفاخرا بالمال و الجند حتی ینسوا بذلک اضغانهم علیک و اوتارهم فیک، و یعود حربهم لک حربا بینهم، و حنقهم علیک حنقا منهم علی انفسهم، ثم لا یزدادون ذلک بصیره الا احد ثوا لک بها استقامه، و ان دنوت منهم دانوا لک، و ان نایت عنهم تعززوا بک، حتی یثب من ملک منهم علی جاره باسمک، و یسترهبه بجندک، و فی ذلک شاغل لهم عنک و امان لا حداثهم بعدک، و ان کان لا امان للدهر، و لا ثقه بالایام. قد ادیت الی الملک ما رایته لی حظا، و علی حقا من اجابتی ایاه الی ما سالنی عنه، و محضته النصیحه فیه، و الملک اعلی عینا، و انقذ رویه، و افضل رایا و ابعد همه فیما استعان بی علیه، و کلفنی بتبیینه و المشوره علیه فیه، لا زال الملک متعرفا من عوائد النعم، و عواقب الصنع، و توطید الملک، و تنفیس الاجل، و درک الامل، ما تاتی فیه قدرته علی غایه قصوی ما تناله قدره البشر، و السلام الذی لا انقضاه له، و لا انتهاء، و لا فناء، فلیکن علی الملک. قالوا: فعمل الملک برایه، و استخلف علی ایران شهر ابناء الملوک و العظماء من اهل فارس فهم ملوک الطوائف الذین بقوا بعده و المملکه موزعه بینهم الی ان جاء اردشیر بن بابک فانتزع الملک منهم. و ینبغی ان یلفت النظر الی مکاتبه اسکندر و ارسطو هذه من وجوه: 1- ما یستفاد من کتاب اسکندر من اعجابه بالاسره المالکه فی ایران ایام داریوش حیث اعجب بهم وهابهم و خاف منهم بعد الغلبه علیهم حتی هم بقتلهم و استیصال شافتهم لیامن بوائقهم علی ملکه فیما بعد، هابهم و هم اذلاء و اسراء تحت یدیه، هابهم من قوه منطقهم و وفور تعقلهم و بسالتهم و شجاعتهم و اعترف بان الغلبه علیهم کان قضاء مقدرا لا امرا بشریا میسرا، و یستفاد من ذلک انه کان فی الاسره المالکه تربیه و تثقیف لا یوجد مثلها حتی فی یونان مرکز الفلسفه فی هذه العصور. 2- ان هذه التربیه و الثقافه کانت مقصوره علی الاسره المالکه لا تتعد اهم، و کانت عامه الناس فی هذه المملکه الواسعه الا طراف فاقدین لکل شی ء لا یمسون من شئون الحیاه الا العمل تحت اراده الحکام و نیل ادنی المعیشه مما یناله البهائم و الانعام، فهم فی الحقیقه کالغنم یرعاهم الاسره المالکه تاکل منهم ما یشاء و تبقی ما یشاء، و هذا هو السر فی امکان الحکومه علی هذه الشعوب الکثیره فی بلاد شاسعه الاطراف، و من هذه الجهه لا تهتم عامه الشعوب فی الدفاع عن الوطن و لا تدخل لهم فی هذا الامر السیاسی الا ما یومرون به من جهه الامراء، فاذا ضعف الحکومه فی ناحیه او شعب یهاجم علیها العدو و یتسلط علیها بلا منازع و مدافع و بقی هذا التلاشی بین الحکومه و الشعب فی ایران الی ایام الفتح العربی، فهاجم ما یقل عن اربعین الف جندی بدوی و غلب علی الامبراطوریه الممدوده من نواحی سوریه و الشام الی ثغور الهند و الصین. 3- یستحق العجب من تدبیر الحکیم ارسطو لرد اسکندر الفاتح المغرور عن عزمه بقتل الاسره المالکه فی ایران، فقد اظهر فی جوابه عن کتاب اسکندر کل خضوع و انقیاد تجاه هذا الجبار العنید لیستمیله الی اصغاء ما یملی علیه من سوء عاقبه هذا العزم الخبیث و دلل علیه بان قتل الاسره المالکه المدبره فی ایران- الذین یحکمون و یدیرون شئون امم شتی یزدادون علی ملائین من البشر الذین لایمسون من شئون الحیاه الا کالانعام و الاغنام- یوجب تلاشی الامه البشریه و فنائهم و یولد منه الهرج و المرج المنفی لجماعات من البشر، فان البشر الغیر المثقف الوحشی اذا کسب قوه و منعه یعیث فی الارض فسادا و خرابا و دمارا کما ارتکبه آتیلا الامر علی القبائل الوحشیه فی اوروبا، و چنگیز الامر علی قبائل وحشیه فی صین. و نعود فنقول: انه (علیه السلام) اشار فی کلامه هذا الی ان الاعتماد علی الفرد یکتسب من ملاحظه اسرته و بیته الذی تولد و نشا فیه. الضابطه الثانیه ما یستفاد من حال الفرد نفسه، فانه دخل فی جماعه المسلمین فی هذه الایام خلق کثیر من سائر الشعوب لا یعرف لهم اسره و بیت و یعبرون عنهم بالموالی فکان الاعتماد علیهم یرجع الی ما یستفاد من اخلاقهم فبین لذلک اربعه اوصاف: 1- النجده، و هی صفه تنبی ء عن علو الهمه و تمنع الرجولیه. 2- الشجاعه، و هی صفه تنبی ء عن الغیره و سرعه الاقدام فی الدفاع عما یجب حفظه. 3- السخاء، و هی صفه تنبی ء عن بسط الید و عدم حب المال و الادخار و حب الایثار علی الاغیار. 4- السماحه، و هی صفه تنبی ء عن الاقتدار علی جمع الناس و تالیفهم حوله و التسلط علیهم بحسن الخلق و بسط الجود. فهذه صفات شخصیه اذا اجتمعت فی فرد توهلها للامره و توجب الاعتماد علیه فی اعطاء الولایه علی الجند. ثم اشار فی آخر هذا الفصل الی ان افضل روساء الجند و امراء الجیوش من یواسیهم فی المعونه و یوفر علیهم فیما یجده من الموونه و لا یقتصر علی خصوص رواتبهم المقرره المحدوده بحیث یغنیهم لما یحتاجون الیه من موونه انفسهم و موونه اهلهم المتخلفین ورائهم ینتظرون عونهم فی کل حین فیکون حینئذ همهم هما واحدا فی جهاد العدو و الدفاع عن حوزه الاسلام. الترجمه: آنکس را از لشکریان خود بر قشون فرمانده کن که دارای خصائل زیر باشد: 1- در پیش خود از همه نسبت به خدا و رسول خدا (ع) و نسبت به امام و رهبر تو با اخلاص تر و خیرخواه تر باشد. 2- از همه پاکدامنتر و پارساتر باشد. 3- از همه در حلم و بردباری بیشتر باشد و از کسانی باشد که خشم او را فرا نگیرد و بزودی از جای خود بدر نرود. 4- عذرپذیر باشد. 5- نسبت به بینوایان و ضعفاء رووف و مهربان باشد. 6- نسبت به افراد نیرومند و با نفوذ تاثیرناپذیر و خوددار باشد. 7- از کسانی باشد که سختی و دشواری کارها او را از جای بدر نبرد و از خود بیخود و بیچاره نسازد و ناتوانی و سستی او را زمین گیر نگرداند. سپس خود را بمردمان خانواده دار و آبرومند و منسوبان به خانواده های خوش سابقه و خوب نزدیک کن و فرماندهان خود را از میان آنها انتخاب کن. و از آن پس مردمان رادمرد و دلیر را که با سخاوت و مردم دارند در نظر بگیر زیرا آنان جامع اوصاف کرامتند و همه خوبیها در وجود آنها هست. سپس از همه کارهاشان وارسی کن و آنها را تحت نظر بگیر چنانچه پدر و مادر از فرزند خود دلجوئی می کنند و هیچ تقویت و نیرو بخشی بدانها در نظر تو مشکل و گره دار جلوه نکند و هیچ لطف و دلجوئی نسبت بدانها در چشمت خرد و کوچک نیاید و گر چه اندک و ناچیز باشد، زیرا این خود برای آنها باعث خیر خواهی و اخلاصمندی و خوشبینی بتو می گردد، از وارسی و تفقد کارهای ریز و چشم نارس آنها صرف نظر نکن باعتماد اینکه کارهای عمده و چشم گیر آنها را بازرسی کردی، زیرا لطف و دلجوئی تو در کارهای خرد و کوچک موقعیتی دارد که از آن بهره مند شوند و در کارهای مهم هم در جای خود از بازرسی تو مستغنی نباشند.

شوشتری

(فول من جنودک انصحهم فی نفسک لله ولرسوله و لامامک) کان المتقدمون علیه (علیه السلام) انما یولون من کان ناصحا لهم دون الله و رسوله، فکان ابوبکر یولی مثل خالد بن الولید الذی قتل مالک بن نویره مومنا متعمدا غادرا به وزنی بامراته حتی انکر ذلک عمر علیه، و کان عمر یولی مثل المغیره بن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) شعبه الذی کان منافقا باعتراف عثمان لما اعترض علیه بتولیه المنافقین، و باعتراف عبدالرحمن بن عوف لما هنا المغیره عثمان بعد اختیاره له و قد زنا المغیره محصنا بالبصره و قام علیه الشهود و منع عمر الشاهد الرابع من اداء شهادته ثم و لاه الکوفه، و عثمان کان یولی مثل الولید بن عقبه الذی کان یصلی بهم الصبح اربعا سکران و یتغنی فی صلاته و یقول لهم فی صلاته لو شئتم ازید صلاه صبحکم علی الاربع، و کان یولی مثل ابن عامر الذی نزل القرآن بکفره کالولید بفسقه، و کان النبی (صلی الله علیه و آله) اهدر دمه و لو کان لاصقا بثوب الکعبه، مع ان مقتضی الدیانه الا یولی الا من کان متدینا ناصحا لله و الرسول. (و انقاهم جیبا) ای: اکثرهم امانه. (و افضلهم حلما ممن یبطی عن الغضب و یستریح الی العذر) هکذا نقل المصنف، و الصواب: (و یسرع الی العذر) کما فی (التحف) و یشهد له السیاق. فی الخبر قال رجل للنبی (صلی الله علیه و آله) اوصنی. قال: لا تغضب، ثم اعاد فقال: لا تغضب، ثم اعاد فقال: لا تغضب. و عن النبی (صلی الله علیه و آله): لیس الشدید بالصرعه، انما الشدید من یملک نفسه عند الغضب. و قالوا: سمی الله یحیی سیدا بالحلم. و شتم رجل الاحنف و الح علیه، فلما فرغ قال له: یا ابن اخی هل لک فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الغذاء فانک منذ الیوم تحدو بجمل ثقال. و استطال رجل علی احدهم فقال: استغفر الله من الذنب الذی سلطت به علی و فی (العیون) نزل رجل بتغلبی فاتاه بقری فما انفلت منه ان قال: و التغلبی اذا تنحنح للقری حک استه و تمثل الا مثالا فانقبض فقال: کل ایها الرجل فانما قلت کلمه مقوله. و قال رجل لاخر: و الله لئن قلت واحده لتسمعن عشرا. فقال الاخر: لکنک ان قلت عشرا لم تسمع واحده. و کان یقال: ایاک و عزه الغضب فانها مصیرتک الی ذل الاعتذار. هذا، و کان المنصور ولی سلم بن قتیبه البصره و ولی مولی له کور البصره، فورد کتاب مولاه ان سلما ضربه بالسیاط، فاستشاط المنصور و قال: علی تجرا سلم لاجعلنه نکالا. فقال له ابن عیاش- و کان علیه جریئا- ان سلما لم یضرب مولاک بقوته و لا قوه ابیه ولکنک قلدته سیفک و اصعدته منبرک و اراد مولاک ان یطاطی منه ما رفعت و یفسد ما صنعت فلم یحتمل ذلک، ان غضب العربی فی راسه فاذا غضب لم یهدا حتی یخرجه بلسان او ید، و ان غضب النبطی فی استه فاذا غضب خری و ذهب غضبه. فضحک المنصور و قال: فعل الله بک یا منتوف و فعل. و کف عن سلم. (و یراف بالضعفاء و ینبو) من نبا السیف: اذا لم یعمل فی الضریبه، و من نبا علیه صاحبه: اذا لم ینفذ له، قال: انا السیف الا ان للسیف نبوه و مثلی لا تنبو علیک مضاربه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (علی الاقویاء) و الاصل فی قوله (علیه السلام) (و یراف بالضعفاء و ینبو علی الاقویاء) قوله تعالی فی اهل الایمان (اشداء علی الکفار رحماء بینهم) و کان هذا وصفه (علیه السلام) یعرفه منه کل ولی و عدو. (و ممن لا یثیره العنف و لا یقعد به الضعف) قالوا: قال عمر: ان هذا الامر لا یصلح له الا اللین فی غیر ضعف، و القوی فی غیر عنف. قلت: الا ان عمر نفسه کان فی غایه العنف حتی کلم الناس- کما فی (عیون ابن قتیبه)- عبدالرحمن بن عوف ان یکلمه فی ان یلین لهم فانه قد اخافهم حتی انه قد اخاف الابکار فی خدورهن. فقال: انی لا اجد لهم الا ذلک، انهم لو یعلمون ما لهم عندی لاخذوا ثوبی عن عاتقی. و قالوا: کان سوط عمر اهیب من سیف الحجاج. (ثم الصق بذی المروءات الاحساب) هکذا فی (المصریه) اخذ کلمه (المروءات) من (ابن ابی الحدید) حیث جعلتها بین قوسین کما هو دابها، لکن لیست الکلمه فی (ابن میثم) و لا فی روایه (التحف)، فالظاهر زیادتها و ان کانت فی (ابن ابی الحدید) مع انه قال (و الاحساب) فکان علی (المصریه) ان تاخذ منه الواو ایضا. (و اهل البیوتات الصالحه و السوابق الصنه) فی (العیون): قال عدی بن ارطاه لایاس بن معاویه: دلنی علی قوم من القراء اولهم. فقال له: القراء ضربان: ضرب یعملون للاخره فهم لا یعملون لک، و ضرب یعملون للدنیا فما ظنک بهم اذا انت ولیتهم فمکنتهم منها. قال: فما اصنع؟ قال: علیک باهل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) البیوتات الذین یستحیون لاحسابهم فولهم. (ثم اهل النجده) ای: النصره. قال الشاعر: اذا استنجدتهم و دعوت بکرا لنصرتنا کسرت بهم همومی (و الشجاعه و السخاء و السماحه) قال الجوهری: السماحه، الجود، الا ان الظاهر ان الاصل فیها المسامحه، قال المتلمس: صبا من بعد سلوته فوادی و سمح للقرینه بانقیاد فی (عیون ابن قتببه) کتب انوشروان الی مرازبته: علیکم باهل الشجاعه و السخاء فانهم اهل حسن الظن بالله و کان الاحنف علی جیش خراسان، فبیلهم العدو و فرقوا جیوشهم اربع فرق و اقبلوا معهم الطبل، ففزع الناس فکان اول من رکب، الاحنف، فاخذ سیفه و مضی نحو الصوت و هو یقول: ان علی کل رئیس حقا ان یخضب الصعده او تندقا ثم حمل علی صاحب الطبل فقتله، فلما فقد اصحاب الصوت الطبل انهزموا ففتح مرو الروذ. (فانهم جماع من الکرم و شعب من العرف) زاد فی روایه (التحف) (یهدون الی حسن الظن بالله، و الایمان بقدره) (ثم تفقد من امورهم ما یتفقد) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (یتفقده) (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه (الولدان من ولدهما) فی (العقد) کتب الحسن البصری الی عمر بن عبدالعزیز: الامام العدل کالام الشفیقه البره الرفیقه بولدها، حملته کرها و وضعته کرها و ربته طفلا، تسهر بسهره و تسکن بسکونه، ترضعه تاره و تفطمه اخری، و تفرح بعافیته و تغتم بشکاته. و فی (کامل المبرد): ان المهلب لما قتل عید ربه الخارجی و استولی علی عسکره بعث رسولا بالفتح الی الحجاج، فساله الحجاج فیما ساله: کیف کان لکم المهلب و کنتم له؟ قال: کان لنا منه شفقه الوالد و له منا بر الولد. (و لا یتفاقمن) ای: لا یعظمن (فی نفسک شی ء قویتهم به، و لا تحقرن لظفا تعاهدتهم به) ای: جددت عهدهم به، و قال الجوهری: التعهد التحفظ بالشی ء و تجدید العهد به، و تعهد فلانا و تعهدت ضیعتی، و هو افصح من قولک (تعاهدته) لان التعاهد انما یکون بین اثنین فلت: ان سلم کون (تعهدت ضیعتی) افصح من (تعاهدتها) فلا نسلم افصحیه (تعهدت فلانا) من (تعاهدته)، بدلیل کلامه (علیه السلام)، و لیس التفاعل مطلقا بین اثنین کقوله تعالی: (تساقط علیک رطبا جنیا) و کقولهم: تجاهل زید و تمارض عمرو. (و ان قل فانه داعیه لهم الی بذل النصیحه لک و حسن الظن بک) فی (عیون ابن قتیبه) سئل بعض الحکماء عن اشد الامور تدریبا للجنود و شحذا لها فقال: استعاده القتال و کثره الظفر، و ان تکون لها مواد من ورائها و غنیمه فیما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) امامها، ثم الاکرام للجیش بعد الظفر و الابلاغ بالمجتهدین بعد المناصبه و التشریف للشجاع علی رووس الناس و فی (الطبری): اراد معن بن زائده ان یوفد الی المنصور قوما یسلون سخیمته و یستعطفون قلبه علیه و قال: قد افنیت عمری فی طاعتهو افنیت رجالی فی حرب الیمن ثم یسخط علی ان انفقت المال فی طاعته! فانتخب جماعه من عشیرته من افناء ربیعه، فکان فیمن اختار مجاعه بن الازهر- الی ان قال- فقال مجاعه للمنصور: معن عبدک و سیفک و سهمک، رمیت به عدوک فضرب و طعن و رمی حتی سهل ما حزن و ذل ما صعب و استوی ما کان معوجا من الیمن، فاصبحوا من خولک، فان کان فی نفسک هنه من ساع او واش او حاسد فانت اولی بالتفضل علی عبده و من افنی عمره فی طاعته. فقبل العذر من معن، فلما صار الی معن و قرا الکتاب بالرضی قبل بین عینیه فقال مجاعه: آلیت فی مجلس من وائل قسما الا ابیعک یا معن باطماع یا معن انک قد اولیتنی نعما عمت لجیما و خصت آل مجاع فلا ازال الیک الدهر منقطعا حتی یشید بهلکی هتفه الناعی و کانت نعم معن علی مجاعه انه ساله ثلاث حوائج: منها انه کان یتعشق امراه من اهل بیته سیده یقال لها زهراء لم یتزوجها احد بعد- و کانت اذا ذکر لها قالت بای شی ء یتزوجنی؟ ابجبته الصوف ام بکسائه؟- فلما رجع الی معن کان اول شی ء ساله ان یزوجه بها، و کان ابوها فی جیش معن فقال: ارید زهراء و ابوها فی عسکرک. فزوجه ایاها علی عشره آلاف درهم و امهرها من عنده، و منها انه قال له: الحائط الذی فیه منزلی صاحبه فی عسکرک، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فاشتراه منه و صیره له، و منها انه امر له بثلاثین الف درهم و صرفه و فی (کامل المبرد) قال الحجاج للمهلب بعد ظفره بالخوارج: اذکر لی القوم الذین ابلوا وصف لی بلاءهم، فوصف جمعا ذکر فی جملتهم الرقاد، فقال الحجاج: فاین الرقاد، فدخل رجل طویل فقال المهلب: هذا فارس العرب. فقال الرقاد للحجاج: انی کنت اقاتل مع غیر المهلب، فکنت کبعض الناس، فلما صرت مع من یلزمنی الصبر و یجعلنی اسوه نفسه و ولده و یجازینی علی البلاء صرت فارسا. (و لا تدع تفقد لطیف امورهم اتکالا علی جسیمها، فان للیسیر من لطفک موضعا ینتفعون به) فی (العیون) لم یکن لخالد بن برمک اخ الا بنی له دارا علی قدر کفایته، و وقف علی اولاد الاخوان ما یعیشهم ابدا، و لم یکن لاخوانه ولد الا من جاریه وهبها هو لهم

مغنیه

اللغه: انقاهم جیبا: کنایه عن الاخلاص و النزاهه. و ینبو: یتجافی و یشتد. و النجده و الشجاعه بمعنی، و کذلک السخاء و السماحه. و جماع- بکسر الجیم- جامع. و شعب- بضم الشین- جمع شعبه ای الطائفه من الشی ء. و العرف: المعروف. و تفاقم الخطب: صار عظیما. و آثر: افضل. و حیطتهم: حفظهم و تعهدهم. و ذوو البلاء: الذین اختبروا و عرفوا بجلیل الاعمال.

الاعراب: جیبا تمییز، و مثله حلما، و اتکالا مفعول من اجله لتدع، قاده الجیش: فی مقطع سابق فقره رقم 10، قال الامام: ان الرعیه طبقات لا غنی لبعضها عن بعض، و ذکر منها تسعا، و فی المقطع الذی یلیه فقره رقم 11، بین الامام: لماذا لا یصلح بعض الطبقات الا ببعض، و فی المقطع الذی نحن الان بصدده تعرض الامام لاحدی الطبقات او الفئات، و هم الجنود و قادتهم، و ذکر الشروط التی ینبغی ان تتوافر فی کل قائد قال: (قول من جنودک الخ. اختر لرئاسه الجیش الناصح لامته و مهمته، و المخلص لدینه و ضمیره، و الحلیم الذی یملک نفسه، و یکظم غیظه، و یقبل العذر، و یرحم الضعیف، و یشتد علی القوی کی لا یطمع فی جوره و تحیزه (و ممن لا یثیره العنف) ای یصبر علی الکلمه القاسیه و الحرکه النابیه، و یتمهل حتی یتدبر العواقب، فیعمل بموجبها، شان العاقل الحکیم. (و لا یقعد به الضعف) اذا سکت لا یسکت عن عجز بل لحکمه و رویه، و بکلمه یلین من غیر ضعیف، و یقوی من غیر عنف. و بعد، فان قیاده الجیش عب ء ثقیل و خطیر للغایه، لان مصیر الامه بکیانها و جمیع مقدراتها منوط بالجیش و قائده، فادنی خطا منه یعود علی الجمیع بالخطب الفادح.. و من اجل هذا یضحی المواطن بمثره کده وجده طوال السنین فی سبیل جیشه تماما کما یضحی من اجل اهله و عیاله، و یرضی عن طیب نفس باضخم المیزانیات و النفقات للجیش و راحته.. فاذا لم تتوافر العبقریه السیاسیه للقائد- ذهب کل شی ء مع الریح.. و بالتالی فان اعظم لقاده علی الاطلاق هو الذی یعرف منی یحجم و منی یقدم، و لا یثیر حربا الا لضروره قاهره، و لا یستعمل العنف الا مرغما، و للقضاء علی العنف و الارهاب و الجریمه، لان الحرب و القسوه شر بطبیعتها تماما کالکی بالنار، و هو آخر الدواء. (ثم الصق بذوی المروئات- الی- العرف). قرب الیک اهل السوابق الحسنه الذین عرفهم الناس من قبل و من بعد- بمکارم الاخلاق کالصدق و الشجاعه و الکرم.. و فی هذا العصر تعتمد الجهات الرسمیه علی صحیفه السوابق و خلوها عن السیئات، و تطلبها کشرط للحصول علی وظیفه او سفر اوما الی ذلک. و منذ سنوات کتب الاستاذ عید الوهاب حموده مقالا بعنوان الاراء الاجماعیه فی نهج البلاغه نشرته مجله رساله الاسلام، ثم ادرجته دار هذه المجله فی کتاب دعوه التقریب و نقل الکاتب قول الامام: ثم الصق بذوی المروئات و الاحساب الخ.. و علق علیه بما یلی: ان نغمه البیوتات و الاحساب قد تبدو شاذه، و لکن ینبغی ان لا نرتاع لها و لنکمل اسماعنا بانشوده الامام الحبیبه، فان وصیته بذوی الاحساب لا تنافی الدیمقراطیه فهو لم یدع الی تمییزهم، و انما دعا الی الانتفاع بما عندهم، و کثیرا ما یتسق نبل الاخلاق مع نبل الدم، ثم ان الامام اتبع ذلک بقوله: و السوابق الحسنه ثم اهل النجده و السماحه. و هولاء یکونون من هذه الطبقه کما یکونون من تلک دون تمییز. علیه بکون ذکر البیوتات و الاحساب وسیله، و العدل هو الهدف و الغایه. (ثم تفقد من امورهم الخ).. اسهر علی مصلحه الجند، و امن لهم العیش الکافی و اشعرهم بالافعال لا بالاقوال فقط انهم موضع عنایتک و اهتمامک (و لا یتفاقمن فی نفسک شی ء قویتهم به) ابذل کل ما تملک من طاقه لتقویه الجندی و رقع معنویاته کفرض واجب علیک، لا کمتفضل و محسن (و لا تحقرن لطفا تعادتم به الخ).. لا تزهد فی معروف تسدیه الی الجند و ان قل.. و مقیاس الخیر و المعروف عند الامام ان یکون مرضیا و مقبولا عند الله، و فی ذلک یقول: و کیف یقل ما یتقبل؟. (و لا تدع تفقد لطیف امورهم الخ).. الجسیم و الخطیر بالنسبه الی الجیش السلاح و الاعاشه، و اللطیف الیسیر کالحلوی او الفاکهه تهدی الیهم بمناسبه الاعیاد و غیرها، و الامام یوصی عامله ان یهتم بهذا و ذاک، و لا یترک الیسیر لوفره الخطیر، فالیسیر کمال نافع، و الخطیر لسد حاجه لا غنی عنها.. قیل لبعض المولفین: الی کم تکتب؟. فقال: لعل الکلمه التی تنفعنی لم اکتبها بعد.

عبده

… و لامامک و انقاهم جیبا: جیب القمیص طوقه و یقال نقی الجیب ای طاهر الصدر و القلب و الحلم العقل … و ینبو علی الاقویاء: ینبو یشتد و یعلو علیهم لیکف ایدیهم عن ظلم الضعفاء … الصق بذوی الاحساب: ثم الصق الخ تبیین للقبیل الذی یوخذ منه الجند و یکون منه روساوه و شرح لاوصافهم و جماع من الکرم مجموع منه و شعب بضم ففتح جمع شعبه و العرف المعروف … شی ء قویتهم به: تفاقم الامر عظم ای لا تعد شیئا قویتهم به غایه فی العظم زائدا عما یستحقون فکل شی ء قویتهم به واجب علیک اتیانه و هم مستحقون لنیله … لطفا تعاهدتهم به: ای لا تعد شیئا من تلطفک معهم حقیرا فتترکه لحقارته بل کل تلطف و ان قل فله موقع من قلوبهم …

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس (برای انجام کارها) از سپاهیانت بر گمار کسی را که برای (بدست آوردن رضاء و خشنودی) خدا و رسول او و برای (پیروی از) امام و پیشوایت پند پذیرنده تر و پاکدلتر (راست گفتار و درست کردار) و خردمندتر و بردبارترین آنان باشد: از کسانی که دیر به خشم آیند، و زود عذر (گناهکار) پذیرند (نه مانند بدسیرتان که آسودگی را در آن بینند که خشم به کار برده عذر نپذیرند) و به زیردستان مهربان بوده، و به زورمندان سختگیری و گردن فرازی نماید، و از آنانکه درشتی او را از جا نکند (که بر اثر آن ستم روا دارد) و نرمی او را (در انجام کار) ننشاند (باز ندارد). پس همنشین باش با آنانکه از خانواده های شریف و خوشنام و کسانی که دارای سابقه های نیکو (خدمت به خلق و پیروی از خالق) می باشند، و با جنگجویان و دلیران و بخشندگان و جوانمردان (روسای لشگر و کشورت را از چنین مردمی برگزین) زیرا آنان جامع بزرگواری و شاخه های احسان و نیکوئی هستند، پس به کارهای آنها رسیدگی کن چون پدر و مادری که به فرزندشان رسیدگی می نمایند، و باید نیکوئی که درباره آنان نموده و آنها را با آن توانا ساخته ای نزد تو بزرگ (دشوار) نیاید، و همراهی که برایشان متعهد شده ای کوچک مشماری اگر چه اندک باشد (همواره درباره آنها نیکوئی کن اندک یا بسیار، پس اگر احسان بزرگ پیش آید آن را بزرگ مپندار، و اگر اندک بود آن را نیز کوچک مشمار و بجا آور) زیرا احسان آنان را خیرخواه و خوش بین به تو می نماید (که در نتیجه فرمانت را به خوبی انجام می دهند) و یاری کردن در کارهای کم اهمیت را رها کن به اعتماد و امید رسیدگی به کارهای بزرگ آنها (هیچگاه مگو پرسش بیمار و مبارکباد بچه تازه به دنیا آمده و مانند آن چندان اهمیت ندارد و برای من که در کارهای بزرگ با آنها همراهم) زیرا احسان اندک تو جائی دارد که از آن سود می برند، و احسان بزرگ هم موقعیتی دارد که از آن بی نیاز نیستند (خلاصه احسان اندک را ترک مکن و آنها را چشم به راه احسان بزرگ مگذار که سبب رنجش و دلگیری خواهد بود).

زمانی

سید محمد شیرازی

(فول من جنودک) ای اجعلهم والیا علی سائرهم (انصحهم فی نفسک) ای تطمئن نفسک بکونه انصح من سواه (لله و لرسوله) بان یطیع الکتاب و السنه (و لامامک) ای نفسه الکریمه (و انقاهم) ای اطهرهم (جیبا) جیب القمیص طوقه فی طرف العنق، و المراد طهاره الصدر و القلب، و عدم اتیانه بلوث یلزم عنقه (و افضلهم حلما) بان یکون احلمهم (ممن یبطی ء عن الغضب) فاذا غضب لم ینفذ غضبه. (و یستریح الی العذر) فاذا اعتذر الیه المسی ء قبل عذره، و جعله راحه لنفسه (و یرئف بالضعفاء) فیقضی حوائجهم (و ینبو) ای یشتد و یعلو (علی الاقویاء) فیوقفهم عند حدهم، حتی لا یظلموا الضعفاء (و من یثیره) و لا یهیجه (العنف) و الشده فی الامر، لان نفسه ساکنه هادئه (و لا یقعد به الضعف) بل ینفذ الامر الصالح، و انکان فی حاله ضعف و وهن، ثم بین الامام علیه السلام، من ینبغی ان یکون ولات الجند، ممن یجتمع فیه هذه الصفات بقوله: (ثم الصق) فی تولیه الجند (بذوی المروات) المروه الرجوله (الاحساب) ای اصحاب الحسب و الفضیله (و اهل البیوتات الصالحه) ای المعروفه بالصلاح، و بیوتات جمع بیت، و المراد من له عشیره، و الانسان صاحب العشیره افضل من غیره، لما عرکته التجارب، و له وزن عند الناس، و هو یلاحظ شرف عشیرته فلا یسرع الی بعض ما لا یحمد- و کل ذلک غالبی- (و السوابق الحسنه) فمن حسنت سابقته تحسن لا حقته (ثم اهل النجده) الذین یعینون الناس، و یغلبون علی الامور الصعاب، فان النجده بمعنی الاعانه، و الغلبه (و الشجاعه و السخاء و السماحه) الذین یسمحون فی الامور لسعه صدرهم، و لا یضیقون الاشیاء. (فانهم) ای المتصفین بهذه الصفات (جماع من الکرم) ای مجموع منه (و شعب من العرف) جمع شعبه، و العرف بمعنی المعروف، ای ان کل جانب من جوانبهم معروف غیر منکر، و مثل هذا الانسان یصلح لان یولی امر الجند الذی بیده الدماء و الفروج و الاموال و البلاد، بل یناط به بالاخره، الایمان و الکفر (ثم تفقد) ای تفحص (من امورهم) و حاجاتهم (ما یتفقد الوالدان من ولدهما) من القیام بجمیع شئونهم. (و لا یتفاقمن) ای لا یفطمن (فی نفسک شی ء قویتهم) ای الجنود، ای ولاه الجنود المتصفین بتلک الصفات (به) و المعنی کل ما قویت به مثل هذا الوالی، لا یفطم عندک، فتقول فی نفسک، ما صرفته علی مثله عظیم، و اکثر من استحقاقه، فان کل ما یصرف لمثل هذا الوالی یکون بحق و استحقاق. (و لا تحقرن لطفا) و احسانا (تعاهدتهم به) فلا تترک شیئا من لطفک لانه حقیر غیر مهم، بل کل لطف (و ان قل) یقع من قلوبهم موقعا حسنا (فانه) ای ذلک اللطف (داعیه لهم الی بذل النصیحه) ای لان یبذلوا النصیحه (لک) فی حفظ الجند و حسن الخدمه (و حسن الظن بک) بانک قریب منهم عاطف علیهم، و لذا تلطف بهم. (و لا تدع تفقد) ای التفحص عن (لطیف امورهم) ای صغارها کان تسال عن دمل وقع بجسم احدهم مثلا (اتکالا علی جسیمها) بان تفکر انی اتفقد عظیم الامور فلا داعی للتفقد عن صغیر امورهم (فان للیسیر من لطفک موضعا) فی قلوبهم (ینتفعون به) و یوجب ذلک شده حسن ظنهم بک حتی انک تسئل عن الاشیاء الصغیره المرتبطه بهم (و للجسیم موقعا لا یستغنون عنه) فلابد للوالی من الفحص عن العظیم الحقیر بما یحتاجون الیه.

موسوی

نقی الجیب: ناصح لا یغش و لا یخون او یسرق. یبطی ء: یتاخر. یراف: یعطف، ینبو: یعلو، یتباعد. یثیره: یحرکه. المروئات: جمع مروئه و هی النخوه و کمال الرجوله. النجده: یقال فلان صاحب نجده ای اعانه فهو یمضی فیما یعجز عنه غیره، الرفعه. جماع الشی ء: مجتمعه. العرف: المعروف و کل امر حسن. تفقده: طلبه حال غیبته. تفاقم: عظم. لا تحقرن لطفا: لا تستصغر الصغیر مما تسدیه الیهم. تعاهد الامر: اذ دوام علیه و استمر. (فول من جنودک انصحهم فی نفسک لله و لرسوله و لامامک، و انقاهم جیبا و افضلهم حلما: ممن یبطی ء عن الغضب، و یستریح الی العذر، و یراف بالضعفائ، و ینبو علی الاقویاء و ممن لا یثیره العنف، و لا یقعد به الضعف. ثم الصق بذوی المروئات و الاحساب و اهل البیوتات الصالحه و السوابق الحسنه، ثم اهل النجده و الشجاعه و السخاء و السماحه، فانهم جماع من الکرم، و شعب من العرف) عدد الامام طبقات المجتمع الاسلامی بشکل موجز فکانت سبع طبقات و هی الجنود، القضاه، العمال، اهل الخراج، الکتاب، التجار، و الفقراء. و فی هذا الفصل یدخل فی بیان التفصیلات لکل واحده براسها. الطبقه الاولی: طبقه الجند. الجنود هم حماه الوطن و سیاجه المنیع، عز الدین و زینه الولاه لولاهم لا نتشر الطغاه و کثر الطامعون، الجنود ابناء الشعب و شبابه علی ایدیهم تسترد الکرامات و بصولتهم تتحقق البطولات، اذ صلح الجیش فکان عونا علی الخیر و تحقیق الامن انتشر العدل و ساد القانون و اذا فسد کان الدمار و الخراب و الظلم و العدوان. و ان الامام یضع المواصفات التی یجب ان تجتمع بالجندی المسلم لیکون جندیا فاعلا یحتل مرتبته بجداره، هذه المواصفات التی یجب ان تجتمع بالجندی هی ارقی ما یمکن ان یتوصل الیها العقلاء و الحکمائ، و هذه الاوصاف تحقق الجندی العقائدی الذی یحمل الاسلام هدفا له فی الحیاه انها لا تعتبر الطول و لا العرض و لا اللون و لا الطبقه و لا تاخذ المواصفات الجسدیه و غیرها من الامور التی تعتبرها بعض الدول الان. الصفه الاولی التی یجب ان تتوفر فی الجندی المسلم سلامه العقیده التی یترجمها الاخلاص لله و لرسوله و للامام …

فمن لم یکن مومنا بالله مطیعا لرسول الله عاملا یامر الامام لیس اهلا ان یکون جندیا فی دوله الحق الایمان لانه یفسد و یضلل و یشکک و یهدم، من لم یکن مومنا بالله لا یعمل من اجل الله … و من لم یکن مومنا مخلصا لرسول الله لا یعمل ضمن خط الرساله و منهاجها و لا یستطیع ان یقاتل من اجل تحقیق الاهداف الاسلامیه المطلوبه … و من لم یکن مخلصا للامام فانه یصبح خارجا علیه فی اول فرصه تسنح له. الصفه الثانیه ان یکون الجندی حلیما بحیث یستطیع ان یسیطر علی اعصابه فلا یاخذ به الغضب ماخذه و لا یخرجه عن حدوده الشرعیه المرسومه له و اذا اسی ء الیه ثم اعتذر منه قبل العذر، یراف بالضعفاء و یابی ان یسلط الاقویاء علی اخذ حق الفقراء فهو اذا غضب لم یدخل فی باطل و اذا لان لم یکن عن ضعف بل عن حق متابعه للشریعه … الصفه الثالثه ان یکون جید السلوک، حسن السیره و هذا غالبا ما یتحقق باهل الاحساب و البیوتات الصالحه و السوابق الحسنه فان البیت الصالح کثرا ما یکون الصلاح فی ابنائه و صاحب السوابق الحسنه یمکن ان یستانس بحسن سوابقه علی حسن حاضره. الصفه الرابعه ان یکون الجندی من اهل النجده و الشجاعه و هذه الصفه من اخص خصائص الجندیه و ممیزاتها لان الجنود لرفع الظلم و دفع الظلم و دفع الاعتداء و تحقیق العداله و بسط المساواه و هذا یتطلب الحزم و القوه و هما قرینتا الشجاعه و النجده. فاذا لم یکن الجندی شجاعا سقطت هیبته بین الناس و خصوصا اولئک الاشرار الذین لم یرتبطوا بالدین ضمیریا و لم یومنوا بالشریعه قلبیا، فان هولاء ان لم یخافوا من الجند و شجاعتهم و قوتهم و سطوتهم افسدوا حیثما یستطیعون و سلبوا امن الناس عندما یقدرون. الصفه الخامسه ان یکون الجندی من اهل السخاء و السماحه. و هذه الصفه یطلبها الاسلام من جمیع اتباعه و لکنها تتاکد فی الجندی لانه یتمتع بصلاحیه اکثر من غیره من عامه الناس فان الصفح و السماح یتاکدان فی الجندی اذا کان لهما طریق من الشرع لان المخالفه کثیرا ما یضبطها بنفسه او تقع تحت یده باعتباره المولج بحفظ الامن و الاستقرار. ثم و جهه الامام الی ان یلتصق باهل البیوتات و یتصل بهم و یغدق علیهم من کرمه و معروفه و کذلک اهل الاحساب و السوابق الحسنه فان کرم الاحساب یدفع بکثیر من الناس الی مراعاه احسابهم و المحافظه علیها فقد قیل: علیکم بذوی الاحساب فان هم لم یتکرموا استحیوا و نحن قد ادرکنا هذا و لمسناه بایدینا فان بعض البیوتات المحافظه تتجنب کثیرا من الشذوذات لاجل احسابها لا لاجل دینها … و اما اهل السوابق الحسنه فان سوابقهم ترشد الی صلاحهم و تجعل عند الوالی ظنا حسنا بانهم علی طریقتهم و صلاحهم سیستمرون … (ثم تفقد من امورهم ما یتفقد الوالدان من ولیدهما، و لا یتفاقمن فی نفسک شی ء قویتهم به، و لا تحقرن لطفا تعاهدتهم به و ان قل، فانه داعیه لهم الی بذل النصیحه لک، و حسن الظن بک. و لا تدع تفقد لطیف امورهم اتکالا علی جسیمها، فان للیسیر من لطفک موضعا ینتفعون به، و للجسیم موقعا لا یستغنون عنه. و لیکن آثر رووس جندک عندک من و اساهم فی معونته، و افضل علیهم من جدته، بما یسعهم و یسع من و رائهم من خلوف اهلیهم، حتی یکون همهم هما واحدا فی جهاد العدو، فان عطفک علیهم یعطف قلوبهم علیک) بعد ذکر المواصفات التی یجب ان تتوفر فی الجندی جاء دور التوصیات به، الاوامر هنا صدرت الی الولاه کی یهتموا بالجندی و یعطفوا علیه و یبحثوا عما یوفر له توحید الهدف فی حرب العدو فلا تاخذ المسالک المتعدده و الهموم المختلفه بعض توجهاته و اهتماماته بل یجب ان یتوجه الی العدو و هو مطمئن الی القیاده مرتاح الی سعاده اهله من خلفه … انها جمله توصیات و اوامر تلقی الاضواء علی مدی اهتمام الاسلام بالجندی المسلم، انها توصیات ود و رحمه و تعاطف و اخائ، توصیه القیاده الرشیده التی یجب ان یسمع قولها فیطاع و تطلب امرا فتجاب … فانظر رحمک الله الی جمله هذه الاوامر و الوصایا حیث یقول: 1- ثم تفقد من امورهم ما یتفقد الوالدان من ولدهما، هذا اول امر یصدره الامام الی الولاه، انه لا یکتفی منک ان تتعامل معهم معامله شرکاء فی الجهاد، اخوه فی الکفاح، بل یحملک الامام الی ان تکون بمنزله الاب الذی یهمه توفیر السعاده لا بنائه و الرفاهیه لهم و لو علی حساب شقائه و عذابه، نظره الابوه و عطفها یجب ان تتجسد فی الولاه علی الجنود … 2- ان لا یحتقر لطفا یتعهدهم به فان کل لطف یزیدهم حبا و طاعه، فان هذا الامر الصغیر علی صغره یزرع فی النفس اثرا طیبا لا یمکن ان یزرعه الامر الکبیر، فان لکل موقعه و مکانه لا یسد مسده الا هو و هذا ما اشار الیه الامام حیث قال: و لا تحقرن لطفا تعاهدتهم به و ان قل فانه داعیه لهم الی بذل النصیحه لک و حسن الظن بک، و لا تدع تفقد لطیف امورهم اتکالا علی جسیمها فان للیسیر من لطفک موضعا ینتفعون به و للجسیم موقعا لا یستغنون عنه …

دامغانی

ضمن شرح این جمله «ثم الصق بذوی المروآت و الاحساب...»، «آن گاه به کسانی توجه کن که از خاندانهای با مروت و والا گهرند.»، ابن ابی الحدید نامه ای را که اسکندر به ارسطو نوشته است و پاسخ ارسطو را به او نقل کرده و چنین گفته است: و شایسته است در این مورد پاسخی را که ارسطو برای اسکندر در باب محافظت و نگهداری افراد خانواده دار و والاتبار نوشته و پیشنهاد کرده است که آنان را به ریاست و امیری ویژه دارد و از آنان به مردم عامه و سفلگان مراجعه نکند، بیاوریم که تأییدی در مورد سخن امیر المؤمنین علی علیه السّلام و وصیت اوست.

چون اسکندر ایران شهر را که همان عراق و کشور خسروان است، گشود و دارای پسر دارا را کشت، برای ارسطو که در یونان بود چنین نوشت: ای حکیم از ما بر تو سلام باد و سپس هر چند گردش افلاک و علتهای آسمانی چندان ما را در کارها کامیاب کرده است که مردم مسخر فرمان ما شده اند ولی به سبب نیاز ما به حکمت و دانش تو، اینک آن را بهتر احساس می کنیم، ما منکر فضل تو نیستیم و اقرار به منزلت تو داریم و در مشورت با تو و اقتداء به اندیشه تو و اعتماد به امر و نهی تو احساس آرامش می کنیم که مزه آن نعمت را چشیده ایم و برکت آن را آزموده ایم. آن چنان که به سبب گوارا بودن آن در نظر ما و رسوخ آن در ذهن و خرد ما، پند و اندرز تو برای ما همچون غذا شده است و همواره بر آن اعتماد می کنیم و رشته فکر خود را با آن مدد می دهیم، همچون جویبارها که از بارش باران دریاها مدد می گیرد و همان گونه که شاخه ها بر تنه و ریشه درخت متکی است و چون نیرو گرفتن اندیشه های پسندیده از یکدیگر است. و همانا چندان فتح و ظفر و پیروزی برای ما صورت گرفته است و چندان دشمن را درمانده ساخته ایم که گفتار از وصف آن ناتوان است و زبان آن کس که نعمت به او ارزانی شده است، از سپاس کوتاه است و فرو می ماند. از جمله این فتوح آن است که از سرزمینهای سوریه و جزیره گذشتیم و به بابل و سرزمین پارس رسیدیم و همین که نزدیک آن دیار و مردمش بودیم چیزی نگذشت که تنی چند از پارسیان سر پادشاه خود را برای من هدیه آوردند، به امید آنکه در پیشگاه ما به حظّ و بهره ای رسند.

ما به سبب بی وفایی و کمی رعایت حرمت و بد رفتاری ایشان فرمان دادیم آنان را بر دار آویختند. سپس دستور دادیم همه شاهزادگان و آزادگان و افراد شریف را جمع کردند. مردانی دیدم تنومند و سخت با خرد که اندیشه و ذهن ایشان آماده و وضع ظاهر و سخن آنان پسندیده بود و سخن و اندیشه شان دلیل بر دلیری و نیرومندی آنان بود و چنین به نظر می رسید که اگر قضای خداوند ما را بر ایشان پیروز نمی کرد و غلبه نمی داد، راهی برای پیروز شدن ما بر آنان وجود نداشت و ممکن نبود که تسلیم شوند. ما این کار را دور از خرد و مصلحت نمی بینیم که بن و ریشه همه آنان را قطع کنیم و آنان را به گذشتگان ایشان ملحق سازیم تا بدین گونه دل از گناهان و فتنه انگیزیهای ایشان در امان قرار گیرد ولی چنین مصلحت دیدیم که در اعمال این نظریه در مورد کشتن ایشان بدون مشورت با تو شتاب نکنیم، بنابر این در این باره که رأی تو را خواسته ایم، نظر خود را پس از بررسی صحت آن و سنجیدن آن با اندیشه روشن خود، برای ما گزارش کن و سلام اهل سلام بر ما و بر تو باد.

ارسطو برای اسکندر چنین نوشت: برای شاه شاهان و بزرگ بزرگان، اسکندر که در پیروزی بر دشمنان تأیید شده است و چیرگی بر پادشاهان به او هدیه داده می شود، از کوچکترین بندگان و کمترین بردگانش ارسطو طالیس که اقرار کننده به سجده است و تواضع در سلام و اعتراف به فرمان برداری دارد... همانا برای هر سرزمین به ناچار بخشی از فضایل موجود است و سهم سرزمین فارس دلیری و نیرومندی است و اگر تو اشراف ایشان را بکشی، افراد فرو مایه را به جای ایشان جایگزین می کنی و منازل بر کشیدگان را به سفلگان ارزانی می داری و اشخاص بی ارزش و پست را به مراتب اشخاص گرانقدر چیره می سازی، و پادشاهان هرگز به بلایی سخت تر از این گرفتار نمی شوند که سفلگان بر کشور چیره و اشخاص بی آبرو عهده دار کارها شوند که از هر چیز برای خواری پادشاهی آنان خطرناک تر است. بنابر این به تمام معنی از این کار بر حذر باش و مبادا برای فرو مایگان امکان چیرگی را فراهم آوری که اگر از این پس کسی از آنان بر لشکر و مردم سرزمین تو خروج کند آن چنان ایشان را فرو خواهد گرفت که هیچ روش پسندیده ای باقی نخواهد ماند. از این اندیشه به اندیشه دیگر برگرد و به همان آزادگان و بزرگان اعتماد کن و کشورشان را میان ایشان تقسیم کن و هر کس را که به هر ناحیه، هر چند کوچک باشد، می گماری عنوان پادشاهی بده و بر سرش تاج شاهی بگذار، زیرا بر هر کس نام پادشاه نهاده شود و تاج بر سر نهد، به نام و تاج خود چنان می بالد که حاضر برای فروتنی در قبال کس دیگری نیست و هر یک از آن پادشاهان گرفتار مسائل میان خود و همسایه اش می شود که چگونه پادشاهی خود را حفظ کند و به فراوانی مال و سپاه خود سرگرم می شود و بدین گونه آنان کینه های خود را نسبت به تو و خونهایی را که بر عهده تو داشته اند، فراموش می کنند و جنگ و ستیز ایشان به جای آنکه متوجه تو باشد میان خودشان خواهد بود و خشم ایشان نسبت به تو مبدل به خشم آنان از خودشان می شود، و هر چه بصیرت ایشان افزون شود برای تو، رو به راه تر می شوند اگر برایشان نزدیک شوی به تو نزدیک می شوند و اگر از ایشان دوری جویی هر یک می خواهد به نام تو عزت و قدرت یابد تا آنجا که ممکن است یکی از ایشان به نام تو بر دیگری بشورد و او را با لشکر تو بترساند و به این گونه کارها سرگرم خود خواهند بود و به تو نمی پردازند و موجب ایمنی خاطر است که پس از بیرون آمدن تو کارهای نو پدید نیاورند، هر چند که به روزگار امانی نیست و به گردش دهر اعتمادی نه.

و چون مایه افتخار و حق واجب بود که پاسخ آنچه را که پادشاه از من پرسیده است بدهم، اینک آن را که محض نصیحت است عرضه داشتم هر چند که پادشاه خود دارای بینش برتر و روش استوارتر و اندیشه فراتر است و در آنچه به لطف از من یاری خواسته و مرا مکلف به روشن کردن آن و رایزنی فرموده است خود داری همتی بیشتر است، که شاه همواره در شناخت بهره نعمتها و نتیجه پسندیده کارها و استوار ساختن پادشاهی و آسایش حال و درک آرزوها دارای قدرتی فراتر از حد قدرت بشر است. و درودی بی پایان که آن را حد و نهایتی نباشد بر شاه باد.

گویند اسکندر به رأی ارسطو عمل کرد و شاهزادگان و بزرگ زادگان ایرانی را بر نواحی ایرانشهر به جانشینی خود گماشت و ایشان همان طبقه ملوک الطوایف هستند که پس از او بر جای بودند و کشور میان ایشان بخش شده بود تا آنکه اردشیر بابکان آمد و پادشاهی را از دست ایشان بیرون کشید.

مکارم شیرازی

بخش دوازدهم

فَوَلِّ مِنْ جُنُودِکَ أَنْصَحَهُمْ فِی نَفْسِکَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِکَ،وَ أَنْقَاهُمْ جَیْباً،وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً،مِمَّنْ یُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ،وَ یَسْتَرِیحُ إِلَی الْعُذْرِ، وَ یَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ،وَ یَنْبُو عَلَی الْأَقْوِیَاءِ،وَ مِمَّنْ لَا یُثِیرُهُ الْعُنْفُ،وَ لَا یَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ.ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِی الْمُرُوءَاتِ وَ الْأَحْسَابِ،وَ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ، وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَهِ،ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَهِ وَ الشَّجَاعَهِ،وَ السَّخَاءِ وَ السَّمَاحَهِ؛فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْکَرَمِ،وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ.ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا یَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا،وَ لَا یَتَفَاقَمَنَّ فِی نَفْسِکَ شَیْءٌ قَوَّیْتَهُمْ بِهِ،وَ لَا تَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ بِهِ وَ إِنْ قَلَّ؛فَإِنَّهُ دَاعِیَهٌ لَهُمْ إِلَی بَذْلِ النَّصِیحَهِ لَکَ،وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِکَ.وَ لَا تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِیفِ أُمُورِهِمُ اتِّکَالاً عَلَی جَسِیمِهَا،فَإِنَّ لِلْیَسِیرِ مِنْ لُطْفِکَ مَوْضِعاً یَنْتَفِعُونَ بِهِ،وَ لِلْجَسِیمِ مَوْقِعاً لَایَسْتَغْنُونَ عَنْهُ.

ترجمه

فرمانده سپاهت را کسی قرار ده که در نزد تو به خدا و پیامبر و امامت از همه خیرخواه تر و از همه پاک دل تر و عاقل تر باشد،از کسانی که دیر خشم می گیرد و زود عذر می پذیرد.کسی باشد که نسبت به ضعفا رئوف و مهربان و در برابر زورمندان پرقدرت باشد،کسی که مشکلات،او را از جا به در نمی برد و ضعف، او را به زانو در نمی آورد.سپس به سراغ کسانی برو که دارای شخصیت و اصالتِ خانوادگی از خاندان های صالح و خوش سابقه و دارای برازندگی و شجاعت و سخاوت و کرم باشند،زیرا آنها کانون کرامت و شاخه های نیکی و شایستگی هستند.سپس کارها (و مشکلات و نیازهای) آنها را بررسی کن آن گونه که پدر

و مادر از فرزندشان تفقد می کنند.هرگز نباید چیزی که آنها را به وسیله آن تقویت کرده ای در نظر تو بزرگ آید و نیز نباید لطف و محبتی را که درباره آنها ابراز می داری،هرچند کوچک باشد حقیر بشمری.این امر آنها را به خیرخواهی و حسن ظن نسبت به تو وادار می کند (و پیوندهای عاطفی را محکم می سازد).

هرگز تفقد و تلاش برای اصلاح امور کوچکِ آنها را به سبب تکیه کردن بر اصلاح امور کلی آنها رها مساز؛زیرا رفع نیازهای کوچک برای خود جایگاهی دارد که از آن بهره مند می شوند همان گونه که رفع نیازهای مهم موقعیتی دارد که از آن بی نیاز نخواهند بود.

شرح و تفسیر: شرایط فرمانده لشکر

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به تفصیل از شرایط فرماندهان لشکر سخن می گوید که از قبیل ذکر تفصیل بعد از اجمال است و در مجموع برای فرماندهان لشکر چهارده وصف ذکر می کند.می فرماید:«فرمانده سپاهت را کسی قرار ده که در نزد تو به خدا و پیامبر و امامت از همه خیرخواه تر و از همه پاک دل تر و عاقل تر باشد»؛ (فَوَلِّ مِنْ جُنُودِکَ أَنْصَحَهُمْ فِی نَفْسِکَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِإِمَامِکَ، وَ أَنْقَاهُمْ جَیْباً{«جیب» در اصل به معنای یقه پیراهن و گریبان است و از آنجایی که این قسمت از پیراهن با سینه مجاورت دارد و سینه نیز با قلب مجاور است این واژه گاه بر سینه و گاه بر قلب نیز اطلاق می گردد.} ،وَ أَفْضَلَهُمْ حِلْماً).

این اوصاف سه گانه سبب می شود اوّلاً فرمانده لشکر تنها به فکر پیشرفت آیین حق و عظمت پیامبر اکرم و پیروزی امام باشد.ثانیاً خالصانه و مخلصانه در این راه بکوشد و ثالثا با بردباری و عقل و درایتِ کافی امور لشکر را سامان بخشد.

واژه«حلم»در اینجا ممکن است به معنای عقل{قرآن مجید درباره کافران می گوید: «أم تأمرهم أحلامهم بهذا أم هم قوم طاغون» (طور، آیه 32)} و شاید به معنای خویشتن داری و بردباری باشد.جمله های بعد از آن معنای دوم را تقویت می کند.

آن گاه امام بعد از ذکر این سه وصف به دو وصف دیگر اشاره می کند که در واقع تفصیلی است برای وصف اخیر.می فرماید:«(فرمانده لشکر تو باید) از کسانی باشد که دیر خشم می گیرد و زود عذر می پذیرد»؛ (مِمَّنْ یُبْطِئُ عَنِ الْغَضَبِ،وَ یَسْتَرِیحُ إِلَی الْعُذْرِ).

بدیهی است منظور سهل انگاری و عذرپذیری در برابر مسائل مهم و سرنوشت ساز نیست منظور خطاهای جزئی است که ممکن است از همه کس سر بزند.فرمانده لشکر باید در برابر این امور خونسرد و عذرپذیر باشد.

حضرت در ادامه این سخن به چهار وصف دیگر اشاره کرده می فرماید:

«کسی باشد که نسبت به ضعفا رئوف و مهربان و در برابر زورمندان پرقدرت باشد،کسی که مشکلات،او را از جا به در نمی برد و ضعف،او را به زانو در نمی آورد»؛ (وَ یَرْأَفُ بِالضُّعَفَاءِ،وَ یَنْبُو{«ینبو» از ریشه «نبو» بر وزن «نذر» در اصل به معنای اثر نگذاشتن شمشیر و تیر و امثال آن است سپس به معنای موافق نبودن و تسلیم نشدن به کار رفته و در عبارت بالا همین معنا اراده شده است.} عَلَی الْأَقْوِیَاءِ،وَ مِمَّنْ لَا یُثِیرُهُ{«لایثیره» از ریشه «اثاره» به معنای برانگیختن و یا برانگیزاندن آمده است.} الْعُنْفُ،وَ لَا یَقْعُدُ بِهِ الضَّعْفُ).

این اوصاف از آن کسانی است که با شخصیت،شجاع و پراستقامت باشند؛ چنین افرادی در برابر افراد ضعیف مهربانند.آنها را در زیر چتر حمایت خود می گیرند و مورد محبّت قرار می دهند و به عکس در برابر زورمندان با قدرت می ایستند و هرگز سر خود را در مقابل آنها خم نمی کنند.مشکلات را با عقل و تدبیر و قدرت حل می کنند و در برابر هیچ کس و هیچ کاری ضعف نشان نمی دهند.

آن گاه بعد از بیان این اوصاف نه گانه،امام علیه السلام به هشت وصف دیگر و صفات برجسته یک فرمانده لایق اشاره کرده می فرماید:«سپس به سراغ کسانی برو که دارای شخصیت و اصالتِ خانوادگی از خاندان های صالح و خوش سابقه و دارای برازندگی و شجاعت و سخاوت و کرم باشند»؛ (ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِی الْمُرُوءَاتِ وَ الْأَحْسَابِ،وَ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ،وَ السَّوَابِقِ الْحَسَنَهِ،ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَهِ وَ الشَّجَاعَهِ،وَ السَّخَاءِ وَ السَّمَاحَهِ).

«مُرُوءَاتِ»جمع«مروت»از ریشه«مَرء»گرفته شده که معمولاً به معنای شخصیت استعمال می شود.

«أَحْسَابِ»جمع«حَسَب»اشاره به اصالت نژاد و جنبه های مثبت وراثت دارد مثل اینکه می گوییم:فلان کس از طایفه بنی هاشم و سادات صاحب احترام است.

«أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ»اشاره به خاندان هایی است که پاکدامن و صالح العمل هستند.

و«السَّوَابِقِ الْحَسَنَهِ»ناظر به خانواده هایی است که نه تنها امروز بلکه در گذشته به سبب اعمال خوبشان نام نیکی از خود به یادگار گذارده اند.

«النَّجْدَهِ»که در اصل به معنای ارتفاع می آید در اینجا به معنای رفیع بودن مقام و روح بزرگ و جایگاه اجتماعی والاست.

«الشَّجَاعَهِ»که به معنای دلاوری است معنای روشنی دارد.

«السَّخَاءِ»همان مفهوم سخاوت را می رساند.

و«السَّمَاحَهِ»به معنای سعه صدر و بزرگواری است.

بنابراین هر یک از این هشت واژه معانی متفاوتی دارد که به یکی از فضایل و صفات برجسته انسان اشاره دارد،هرچند بعضی از مفسّران نهج البلاغه تعدادی از آنها را مترادف شمرده اند؛مانند«نجده»و«سخاوت»و همچنین «سخاء»و«سماحت»و یا«احساب»و«اهل البیوتات الصالحه».

تعبیر به«ألْصِقْ»که مفهومش امر به چسبیدن است،به داشتن روابط نزدیک و تنگاتنگ اشاره دارد؛یعنی با گروه هایی که چنین ویژگی هایی دارند جهت انتخاب فرماندهان لشکر ارتباط بر قرار کن.

بی شک آنها که دارای این صفاتند قابل اعتمادتر و کارآیی بیشتر و قرین فتح و پیروزی اند.

نژاد،وراثت،حسن سابقه و اعمالی که نشانه بزرگواری و شجاعت و سخاوت و جوانمردی است همگی می تواند دلیلی بر شخصیت والای صاحب آن باشد و در واقع امام در اینجا به نوعی روانکاوی و روان شناسی دست زده تا مالک بتواند بهترین را برای فرماندهی لشکر برگزیند.

از این رو امام در ادامه این سخن می فرماید:«زیرا آنها کانون کرامت و شاخه های نیکی و شایستگی هستند»؛ (فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ{«جماع» همان گونه که قبلا گفتیم در اصل مصدر است و در این گونه موارد به معنای وصفی به کار میرود یعنی جامع بودن و جمع کردن.} مِنَ الْکَرَمِ،وَ شُعَبٌ مِنَ الْعُرْفِ).

تعبیر به«عُرْف»به همه انواع نیکی ها اشاره دارد.این واژه از ماده عرفان و معرفت گرفته شده و به معنای معروف و شناخته شده می آید.از آنجا که نیکی ها و خوبی ها برای روح و عقل انسان اموری شناخته شده هستند از آن تعبیر به عرف یا معروف می شود و به عکس زشتی ها و بدی ها که با روح پاک انسان سنخیت ندارند اموری ناشناخته و منکر محسوب می شوند.امام علیه السلام در این عبارت می فرماید:کسانی که واجد آن صفات هشت گانه باشند،کانونی از شخصیت و کرم و شعبه هایی از صفات برجسته انسانی هستند.

آن گاه امام بعد از ذکر این اوصاف مهم و برجسته،برای فرماندهان لشکر چهار دستور درباره طرز رفتار با آنان صادر می کند.نخست می فرماید:«سپس

کارها (و مشکلات و نیازهای) آنها را بررسی کن آن گونه که پدر و مادر از فرزندشان تفقد می کنند»؛ (ثُمَّ تَفَقَّدْ مِنْ أُمُورِهِمْ مَا یَتَفَقَّدُ الْوَالِدَانِ مِنْ وَلَدِهِمَا).

به این ترتیب فرمانده لشکر نسبت به فرماندهان جزء بلکه نسبت به همه لشکر باید همچون پدر و مادر دلسوز،پر محبّت و جستجوگر درباره نیازهایشان باشد و پیوند عاطفی محکمی با آنها برقرار سازد که سبب وفاداری آنها به فرمانده و پایداری آنان در میدان جنگ شود.

در دستور دوم می افزاید:«هرگز نباید چیزی که آنها را به وسیله آن تقویت کرده ای در نظر تو بزرگ آید»؛ (وَ لَا یَتَفَاقَمَنَّ{«لا یتفاقمن» از ریشه «تفاقم» به معنای بزرگ و خطیر بودن است و از ماده «فقم» بر وزن «فهم» که به همین معنا آمده است.} فِی نَفْسِکَ شَیْءٌ قَوَّیْتَهُمْ بِهِ).

اشاره به اینکه هر اندازه خدمات تو بزرگ باشد باز هم آن را کوچک بشمر و در فکر بهتر از آن باش.

در دستور سوم می فرماید:«و نیز نباید لطف و محبّتی را که درباره آنها ابراز می داری،هرچند کوچک باشد حقیر بشمری»؛ (وَ لَا تَحْقِرَنَّ لُطْفاً تَعَاهَدْتَهُمْ {«تعاهدتهم» از ریشه «تعاهد» و از ماده «عهد» گاه به معنای پیمان بستن و گاه به معنای سرپرستی و رسیدگی نمودن است و اینکه در بعضی روایات وارد شده به هنگام ورود در مسجد «تعاهد نعلین» کنید اشاره به همین معنای وارسی کردن جهت آلوده نبودن است (در حدیثی از پیغمبر اکرم عایونه می خوانیم:

«تعاهدوا نعالکم عند ابواب مساجدکم» (بحارالانوار، ج 80، ص 367). در عبارت بالا نیز همین معنا اراده شده است؛ یعنی رسیدگی به امر لشکر.} بِهِ وَ إِنْ قَلَّ).

آن گاه امام علیه السلام دلیلی برای این گفتار خود (رسیدگی به امور کلی و جزئی فرماندهان لشکر و سپاه) ذکر کرده و می فرماید:«این امر آنها را به خیرخواهی و حسن ظن به تو وادار می کند (و پیوندهای عاطفی را محکم می سازد)»؛ (فَإِنَّهُ دَاعِیَهٌ لَهُمْ إِلَی بَذْلِ النَّصِیحَهِ لَکَ،وَ حُسْنِ الظَّنِّ بِکَ).

در چهارمین دستور می فرماید:«هرگز تفقد و تلاش برای اصلاح امور کوچکِ آنها را به سبب تکیه کردن بر اصلاح امور کلی آنها رها مساز،زیرا رفع نیازهای کوچک برای خود جایگاهی دارد که از آن بهره مند می شوند همان گونه که رفع نیازهای مهم موقعیتی دارد که از آن بی نیاز نخواهند بود»؛ (وَ لَا تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِیفِ أُمُورِهِمُ اتِّکَالاً عَلَی جَسِیمِهَا،فَإِنَّ لِلْیَسِیرِ مِنْ لُطْفِکَ مَوْضِعاً یَنْتَفِعُونَ بِهِ،وَ لِلْجَسِیمِ مَوْقِعاً لَایَسْتَغْنُونَ عَنْهُ).

این نکته کاملاً شایان دقت است که فرماندهان،بلکه تمام مدیران جامعه نباید از امور کوچک و بزرگ غافل شوند یا اینکه تنها به امور سرنوشت ساز و نیازهای مهم و برجسته جامعه بپردازند،بلکه هر کدام را در جایگاه خود ببینند،زیرا گاه می شود فراموش کردن امور فرعی به همان اندازه آسیب می رساند که فراموش کردن امور کلی سبب می شود.

نکته جالب دیگر اینکه در تمام بحث های گذشته،امام به جای پرداختن به اهمّیّت آموزش های نظامی و مسائل مربوط به سلاح،به امور معنوی و جنبه های روحی فرماندهان سپاه می پردازد،چون آنچه سبب پیروزی است این امور است، هرچند امور دیگر نیز جایگاه خود را دارد.

در دنیای امروز کمتر دیده می شود که برای انتخاب فرماندهان و مدیران جامعه به سراغ ویژگی های خانوادگی و صفات معنوی و سخاوت و پاکدامنی و تقوای آنها بروند.به همین دلیل بسیار دیده شده که خیانت های بزرگ از سوی همین مدیران صورت می گیرد.

بخش سیزدهم

متن نامه

وَ لْیَکُنْ آثَرُ رُءُوسِ جُنْدِکَ عِنْدَکَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِی مَعُونَتِهِ،وَ أَفْضَلَ عَلَیْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ،بِمَا یَسَعُهُمْ وَ یَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِیهِمْ،حَتَّی یَکُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِی جِهَادِ الْعَدُوِّ؛فَإِنَّ عَطْفَکَ عَلَیْهِمْ یَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَیْکَ، وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّهِ عَیْنِ الْوُلَاهِ اسْتِقَامَهُ الْعَدْلِ فِی الْبِلَادِ،وَ ظُهُورُ مَوَدَّهِ الرَّعِیَّهِ.

و إِنَّهُ لَاتَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلَّا بِسَلَامَهِ صُدُورِهِمْ،وَ لَا تَصِحُّ نَصِیحَتُهُمْ إِلَّا بِحِیطَتِهِمْ عَلَی وُلَاهِ الْأُمُورِ،وَ قِلَّهِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ،وَ تَرْک

ص: 433

اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ،فَافْسَحْ فِی آمَالِهِمْ،وَ وَاصِلْ فِی حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَیْهِمْ،وَ تَعْدِیدِ مَا أَبْلَی ذَوُو الْبَلَاءِ مِنْهُمْ؛فَإِنَّ کَثْرَهَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ،وَ تُحَرِّضُ النَّاکِلَ،إِنْ شَاءَ اللّهُ.ثُمَّ اعْرِفْ لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلَی،وَ لَا تَضُمَّنَّ بَلَاءَ امْرِئٍ إِلَی غَیْرِهِ،وَ لَا تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَایَهِ بَلَائِهِ،وَ لَا یَدْعُوَنَّکَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلَائِهِ مَا کَانَ صَغِیراً،وَ لَا ضَعَهُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلَائِهِ مَا کَانَ عَظِیماً.

ترجمه ها

دشتی

برگزیده ترین فرماندهان سپاه تو، کسی باشد که از همه بیشتر به سربازان کمک رساند، و از امکانات مالی خود بیشتر در اختیارشان گذارد، به اندازه ای که خانواده هایشان در پشت جبهه، و خودشان در آسایش کامل باشند، تا در نبرد با دشمن، سربازان اسلام تنها به یک چیز بیندیشند.

همانا مهربانی تو نسبت به سربازان، دل هایشان را به تو می کشاند ، و همانا برترین روشنی چشم زمامداران، برقراری عدل در شهرها و آشکار شدن محبّت مردم نسبت

به رهبر است ، که محبّت دلهای رعیّت جز با پاکی قلب ها پدید نمی آید، و خیرخواهی آنان زمانی است که با رغبت و شوق پیرامون رهبر را گرفته، و حکومت بار سنگینی را بر دوش رعیّت نگذاشته باشد، و طولانی شدن مدت زمامداری بر ملّت ناگوار نباشد .

پس آرزوهای سپاهیان را بر آور، و همواره از آنان ستایش کن، و کارهای مهمّی که انجام داده اند بر شمار، زیرا یادآوری کارهای ارزشمند آنان، شجاعان را بر می انگیزاند، و ترسوها را به تلاش وامی دارد، انشاء اللّه . و در یک ارزشیابی دقیق، رنج و زحمات هر یک از آنان را شناسایی کن، و هرگز تلاش و رنج کسی را به حساب دیگری نگذاشته،

و ارزش خدمت او را ناچیز مشمار، تا شرافت و بزرگی کسی موجب نگردد که کار کوچکش را بزرگ بشماری، یا گمنامی کسی باعث شود که کار بزرگ او را ناچیز بدانی .

شهیدی

و باید گزیده ترین سران سپاه نزد تو آن بود که با سپاهیان یار باشد و آنان را کمک کار، و از آنچه دارد بر آنان ببخشاید چندان که خود و کسانشان را که به جای نهاده اند شاید، تا عزم همگی شان در جهاد با دشمن فراهم آید. چه مهربانی تو به آنان دلهاشان را بر تو مهربان نماید. و آنچه بیشتر دیده والیان بدان روشن است، برقراری عدالت در شهرها و میان رعیت دوستی پدید شدن است ، و دوستی آنان آشکارا نگردد جز آن گاه که دل ایشان بی گزند شود، و خیرخواهی شان راست نیاید جز که با والیان یکدل و مهربان باشند و دوام حکومت آنان را سنگین نشمارند، و گفتگو از دیر ماندن آنان را بر سر کار، واگذارند. پس امیدشان را برآر، و ستودنشان را به نیکی پیوسته دار، و رنج کسانی را که کوششی کرده اند بر زبان آر، که فراوان کار نیکوی آنان را یاد کردن، دلیر را بر انگیزاند، و ترسان بد دل را به کوشش مایل گرداند، إن شاء اللّه ، نیز مقدار رنج هر یک را در نظر دار و رنج یکی را به حساب دیگری مگذار، و در پاداش او به اندازه رنجی که دیده و زحمتی که کشیده تقصیر میار، و مبادا بزرگی کسی موجب شود که رنج اندک او را بزرگ شماری و فرودی رتبه مردی سبب شود، کوشش سترگ وی را خوار به حساب آری.

اردبیلی

و می باید که باشد برگزیده ترین رئیسان لشکر تو نزد تو آن کسی که مواسات کند با لشکریان در یاری دادن تو برسانیدن رزق بایشان و فضل کند و احسان نماید بایشان و توانگری خود بچیزی که بفراخی و آسانی برسد بایشان و گنجایش داشته بکسانی که از عقب ایشانند از باز پس ماندگان ایشان برسانیدن رزق تا بایشان تا باشد قصد ایشان همه یک قصد در کارزار کردن با دشمنان پس بدرستی که شفقت تو با ایشان مهربان می سازد دلهای ایشان را بر تو درست نمی شود نصیحت ایشان مگر بسبب نگه داشت ایشان بر والیان کارهای ایشان و بکمی گران شمردن دولتهای ایشان را و ترک دیر شمردن انقضای مدت ایشان پس وسعت ده در آرزوهای ایشان و پیوند کن با ایشان در نیکوئی ستایش ایشان و در شمردن و اظهار کردن آنچه آزمایش کرده اند خداوندان آزمایش از ایشان از انواع هنر و دشمنان را در هلاکت افکند پس بدرستی که بسیاری یاد کردن و کردارهای ایشان را بجنبش می آرد دلیر را بحرب و ترغیب میکند بازگشته؟؟ بر حرب اگر خواست خدا باشد بعد از آن بشناس برای هر مردی از ایشان آزمایش کردن و در میان خود در می آور آزمایش مرد را بسوی غیر آن مرد و تقصیر مکن بمدح آن نزد پایان آزمایش او را و باید نخواند تو را بزرگواری مردی ببزرگ شمردن از آزمایش و هنر او آنچه باشد حقیر و صغیر و نه پستی مردی بسوی آنکه صغیر شمری از آزمایش و هنر او آنچه باشد عظیم و بزرگ

آیتی

باید برگزیده ترین سران سپاه تو، در نزد تو، کسی باشد که در بخشش به افراد سپاه قصور نورزد و به آنان یاری رساند و از مال خویش چندان بهره مندشان سازد که هزینه خود و خانواده شان را، که بر جای نهاده اند، کفایت کند، تا یکدل و یک راءی روی به جهاد دشمن آورند، زیرا مهربانی تو به آنها دلهایشان را به تو مهربان سازد. و باید که بهترین مایه شادمانی والیان برپای داشتن عدالت در بلاد باشد و پدید آمدن دوستی در میان افراد رعیت. و این دوستی پدید نیاید، مگر به سلامت دلهاشان. و نیکخواهیشان درست نبود، مگر آنگاه که برای کارهای خود بر گرد والیان خود باشند و بار دولت ایشان را بر دوش خویش سنگین نشمارند و از دیر کشیدن فرمانرواییشان ملول نشوند. پس امیدهایشان را نیک برآور و پیوسته به نیکیشان بستای و رنجهایی را که تحمل کرده اند، همواره بر زبان آر، زیرا یاد کردن از کارهای نیکشان، دلیران را برمی انگیزد و از کارماندگان را به کار ترغیب می کند. ان شاء الله. و همواره در نظر دار که هر یک در چه کاری تحمل رنجی کرده اند، تا رنجی را که یکی تحمل کرده به حساب دیگری نگذاری و کمتر از رنج و محنتی که تحمل کرده، پاداشش مده. شرف و بزرگی کسی تو را واندارد که رنج اندکش را بزرگ شمری و فرودستی کسی تو را واندارد که رنج بزرگش را خرد به حساب آوری.

انصاریان

و باید برگزیده ترین سران سپاهت نزد تو کسی باشد که در کمک به سپاهیان مواسات را رعایت نماید، و از توانگری خود به آنان احسان کند به اندازه ای که بتواند سپاهیان و خانواده های آنان را که از خود به جای نهاده اند اداره نماید،تا اندیشه آنان در جنگ با دشمن یک اندیشه باشد،چرا که عنایت تو نسبت به آنان دلهایشان را متوجه تو می گرداند .برترین چیزی که موجب چشم روشنی زمامداران می شود برقراری عدالت در شهرها،و ظهور دوستی و محبت رعیت است .و دوستی رعیت آشکار نشود مگر به سلامت دل آنان،و خیر خواهی ایشان درست و راست نگردد جز آنکه زمامداران خود را حمایت نمایند،و حکومت حاکمان را بر خود سنگین نشمارند،و توقع به پایان رسیدن زمان حکومتشان را نداشته باشند .پس آرزوهای رعیّت را بر آور،و نیکو ستودن آنان را پیوسته دار، و رنج و زحمت و کوشش و ابتلای صاحبان فعالیت را در نظر داشته باش،چه اینکه بسیار یاد کردن کارهای خوب دلیر را به هیجان آورده،و ترسو را به کوش وامی دارد ان شاء اللّه .سپس کوشش هر یک از آنان را به دقّت بشناس،و زحمت کسی را به دیگری نسبت مده،و در اجر و مزدش به اندازه رنجی که برده کوتاهی مکن،و مقام کسی باعث نشود که کوشش اندکش را بزرگ شماری،و معمولی بودن شخص علت نگردد که کار بزرگش را اندک دانی .

شروح

راوندی

و واساهم و آساهم لغتان کلاهما مروی. و الجده: الغنی و الکفایه. و العطف: الشفقه. و الحیطه: التعطف و التحنن و الاخذ بالثقه. و قوله فافسخ فی آمالهم ای وسع فیها. و الفسحه: السعه. و تحرض الناکل: ای تحث الجبان المتاخر، و یقال ابلی فلان فی الحرب، ای فعل امرا عظیما. و لا تضمن بلاء امری ء الی غیره، ای لا تنسب فعلا حسنا فعله احد الی من سواه. و قیل البلاء الشی ء ههنا.

کیدری

الخلوف: المتخلفون الحیطه و الحیاطه: الکلائه و التحنن: التعطف. فافسح: ای وسع لضلعک: ای شغلک و روی بالظاء من ظلعت الارض باهلها ای ضاقت بهم من کثرتهم ای ما یضیق بک من کثره الخطوب، و قیل: هو من ظلع البعیر ای غمز فی مشیه و اظلعه غیره بسنته الجامعه نیر المفرقه ای التی تجتمع بسببه علی الالفه و الموده و اتفاق الکلمه.

ابن میثم

باید منتخبین از سران سپاهت کسانی باشند که با افراد سپاه در زندگی برابر باشند، و از امکانات خود (به زیردستانشان)، به اندازه ای که آنان و خانواده هایشان در رفاه زندگی کنند، کمک نمایند، تا این که آنان در راه پیکار با دشمن همسو باشند، بالاترین چیزی که باعث افتخار و چشم روشنی حکمرانان می شود به پاداشتن عدالت در سراسر کشور، و بروز دوستی و محبت مردم است، و دوستی و محبت آنان بروز نمی کند، مگر این که سینه هایشان از کینه تهی باشد. و خیرخواه حاکم خود نیستند جز این که از او ایمن گردند و سنگینی بار حکومت را بر پشتشان کمتر احساس کنند و به انتظار پایان حکومت ایشان نباشند بنابراین خواسته های آنان را برآور، و از آنها به نیکی یاد کن، و کسانی را که آزموده ای از زحماتشان قدردانی کن، زیرا قدرشناسی و یاد از اعمال نیک آنها باعث هیجان و جنبش، و تشویق افراد خمود می گردد، با خواست خدا! مطلب سوم، دستور به آراستن هر دسته ای از مردم به صفات و ویژگیهایی است که باید واجد آن اوصاف باشند، و هر کدام را در جایگاه مناسب خود قرار دهد: اما دسته ی اول یعنی سپاهیان: امام (علیه السلام) به تعیین کسانی اشاره فرموده است که آنان با داشتن ویژگیهایی، شایستگی رسیدن به این مقام را احراز می کنند. و درباره ی آنان دستورهایی- اعم از اوامر و نواهی- داده است. اما اوصاف و ویژگیها: 1- کسی که نسبت به خدا و پیامبر خدا (ص) و پیشوا و رهبرش پندپذیرتر و پاکدلتر است، یعنی در عمل بر طبق فرمان خدا، رسول خدا و رهبر خود، امینتر است. اصطلاح ناصح الجیب، کنایه از امانتداری است. 2- بردبارترین مردم باشد. آنگاه چنین فرد برتر را معرفی کرده و فرموده است: از کسانی که دیر خشمگین می شوند، و اگر کسی از آنان عذرخواهی کند، زود عذر پذیرند و به زیردستان مهربانند و نسبت به آنها درشتی نمی کنند، اما با زورمندان گردن فرازی می نمایند یعنی بر آنها برتری می جویند و با اعراض از ضعیفان به زورمندان رو نیاورند از آن کسانی که خشونت آنان را از جا نکند، یعنی خصلت درشتی و خشونت ندارند تا آنان را به هرجا که خواهد بکشد، مانند این سخن: دوشیدن شتر با همه ی نیرو و تمام کف دست مصلحت نیست، که باعث پس زدن شیر می شود و بعضی گفته اند: هیجان او را وادار به عملی نکند، و اگر کاری را انجام داد، باعث رنجش او نگردد، و نرمش و ناتوانی او را از اجرای حدود الهی و گرفتن حق ستمدیدگان از ستمکاران باز ندارد. 3- کسانی که از خانواده های شریف و خاندانهای درستکار و خوشنام و خوش سابقه از نظر حالات، رفتار و گفتار نیک باشند. 4- کسانی از جنگجویان و دلیران باشند. 5- از بخشندگان و جوانمردان باشند. اما اوامر: 1- فردی از سپاهیان را به ریاست برگمارد که دارای این ویژگیها باشد. 2- با افراد یاد شده نزدیک و همنشین شود، یعنی در این پست و مقام با آنها همراه باشد و درباره ی آنان او را ترغیب و تشویق نموده است با این عبارت: فانهم … من العرف، یعنی زیرا آنان جامع بزرگواری و شاخسار احسانند. و آنان را با صفت: جامع بزرگواری و شاخه هایی از نیکی، ستوده است، از باب اطلاق نام لازم بر ملزوم خود، زیرا انبوهی از بزرگواری یعنی فضیلتهای یاد شده لازم و همراه چنان افرادی است، امانتداری، بخشندگی و جوانمردی خصلتهای خوبی هستند که تحت عنوان پاکی و پاکدامنی قرار دارند. بردباری و دلاوری دو فضیلت از فضایل اخلاقی و در ذیل عنوان شجاعت هستند. و احتمال دارد مرجع ضمیر در عبارت: فانهم، فضایل یاد شده باشد، همان طور که در آیه مبارکه آمده است: فانهم عدو لی که مرجع ضمیر بتهایند. 3- همانند پدر و مادری، به کارهای آنها و آنچه مربوط به مصلحت آنهاست، رسیدگی کند، و این سخن کنایه از نهایت مهربانی نسبت به آنهاست. 4- او را از این که کمک مالی و یا هر نوع منفعت رسانی را که باعث تقویت آنها می گردد در نزد خود بزرگ شمارد، نهی فرموده است، بدان جهت که این عمل باعث کوتاهی او در حق ایشان می گردد. 5- مبادا وعده ی محبتی که به آنها داده است، ناچیز شمارد، و این کوچک شمردن باعث شود تا او به وعده ی خود عمل نکند، و به رجحان انجام وعده ای که به آنها داده است، هر چند که ناچیز باشد، با این عبارت استدلال کرده: فانه داعیه … الظن بک (زیرا این عمل تو باعث خیرخواهی و خوشبینی آنان نسبت به تو می گردد). و کبرای مقدر این قیاس مضمر، چنین است: و هر چه که این طور باشد، سزاوار است انجام دهی. 6- او را از این که به دلیل رسیدگی به کارهای مهم، به کارهای کم اهمیت نپردازد، بازداشته است، و برای اولویت عمل وی با این عبارت استدلال کرده است: فان الیسیر … موقعا لا یستغنون عنه (زیرا کمک تو در مورد کارهای کم اهمیت آنقدر ارزش دارد که مورد استفاده ی آنها باشد)، و معنای عبارت روشن است، زیرا کمک در کارهای مهم از ارزش کمک مفیدی که اندک و ناچیز باشد نمی کاهد، (هر نوع کمکی جای خود را دارد). 7- امام (علیه السلام) او را مامور کرده است، بر این که از سران سپاه کسانی را در نزد خود برگزیند که واجد صفات مزبورند، آن کسی که با زیردستان از سپاه در زندگی برابر بوده، و از امکانات خود به اندازه ای که آنها و خانواده و فرزندانشان در رفاه باشند کمک می کند، تا بدین وسیله عزمشان یکی شود و در راه پیکار با دشمن به منزله ی یک فرد گردند. آنگاه امام (علیه السلام) در زمینه ی توجه به زیردستان، با بیان این که پیامد این توجه و یاری جلب قلوب آنان است، او را تشویق به محبت بدانها کرده است. و این بخش از عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هرچه که باعث جلب قلوب آنان شود، انجام دادنش مصلحت و واجب است. و از طرفی چون محبت صحیح بدانها از مهمترین هدفها بوده است، امام (علیه السلام) اظهار داشته که کمک و محبت به آنها جز با انجام سه امر انجام پذیر نیست: 1- شفقت مردم به فرمانروایان و مراقبت از ایشان. 2- بار سنگین نشمردن حکومت آنان. 3- به انتظار پایان گرفتن مدت حکومت ایشان نبودن. این امور به منزله ی صغرای قیاس مضمری هستند که کبرای مقدر آن چنین است: و آنچه که مهمترین خواسته ها جز به وسیله ی آن انجام پذیر نباشد، خود از مهمترین خواسته هاست. 8- امام (علیه السلام) دستور برآوردن نیاز مردم را به وی داده است: به این ترتیب که از طرف خود امکانی به آنها بدهد که آرمانهای ایشان بدان وسیله برآورده شود، زیرا این خود از چیزهایی است که موارد سه گانه ی بالا جز به این وسیله انجام نمی پذیرد. و از این روست که امام (علیه السلام) این مطلب را با فای نتیجه ایراد کرده است. 9- فرمان داده است تا با تمجید از آنها و قدردانی از زحمات کسانی که آنها را آزموده است رابطه خود را با آنها استوار سازد، و برای ضرورت این کار با این عبارت خود استدلال فرموده است: فان کثره الذکر … انشاء الله، زیرا یاد کردن اعمال نیک آنها- به خواست خدا- باعث جنب و جوش آنها و تشویق افراد خمود می گردد. و این مطلب واضحی است و این قضیه به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هرچه آن چنان باشد، ضرورت دارد.

علاوه بر اینها، رنج و زحمت هر کسی را به حساب خودش بگذار، مبادا رنج و تلاش کسی را به حساب دیگری بگذاری، و در موقع پاداش در پایان کارش مبادا کوتاهی کنی، نباید بزرگی کسی باعث آن شود که رنج و کار کم او را بزرگ، و پستی مقام کسی باعث آن شود که رنج و کار بزرگ او را ناچیز بشمری.

10- امر کرده است تا موقعیت هر کسی را با رنجی و زحمتی که کشیده بشناسد، و زحمت هر کسی را به حساب خود او بگذارد. 11- او را نهی کرده است از این که زحمت و تلاش کسی را به حساب دیگری بگذارد. 12- مبادا در پاداش زحمات او کوتاهی کند و در نتیجه مقداری از آن را به حساب آورد. و یا ناچیز قلمداد کند. 13- و نباید بزرگی کسی باعث آن شود که زحمات کم او را بزرگ شمارد و یا پستی مقام کسی باعث شود که رنج و زحمت بزرگ او را کوچک به حساب آورد، زیرا تمام اینها انگیزه ی سستی و تنبلی نسبت به جهاد در راه خدا می گردد.

ابن ابی الحدید

وَ لْیَکُنْ آثَرُ رُءُوسِ جُنْدِکَ عِنْدَکَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِی مَعُونَتِهِ وَ أَفْضَلَ عَلَیْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ بِمَا یَسَعُهُمْ وَ یَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِیهِمْ حَتَّی یَکُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِی جِهَادِ الْعَدُوِّ فَإِنَّ عَطْفَکَ عَلَیْهِمْ یَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَیْکَ وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّهِ عَیْنِ الْوُلاَهِ اسْتِقَامَهُ الْعَدْلِ فِی الْبِلاَدِ وَ ظُهُورِ مَوَدَّهِ الرَّعِیَّهِ و إِنَّهُ لاَ تَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلاَّ بِسَلاَمَهِ صُدُورِهِمْ وَ لاَ تَصِحُّ نَصِیحَتُهُمْ إِلاَّ بِحِیطَتِهِمْ { 1) مخطوطه النهج:«بحیطتهم»بالیاء المشدده المکسوره. } عَلَی وُلاَهِ [أُمُورِهِمْ]

اَلْأُمُورِ وَ قِلَّهِ اسْتَثْقَالِ دُوَلِهِمْ وَ تَرْکِ اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ فَافْسَحْ فِی آمَالِهِمْ وَ وَاصِلْ [مِنْ]

فِی حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَیْهِمْ وَ تَعْدِیدِ مَا أَبْلَی ذَوُو الْبَلاَءِ

مِنْهُمْ فَإِنَّ کَثْرَهَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ [فِعَالِهِمْ]

أَفْعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ وَ تُحَرِّضُ النَّاکِلَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ اعْرِفْ لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلَی وَ لاَ تَضُمَّنَّ بَلاَءَ امْرِئٍ إِلَی غَیْرِهِ وَ لاَ تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَایَهِ بَلاَئِهِ وَ لاَ یَدْعُوَنَّکَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا کَانَ صَغِیراً وَ لاَ ضَعَهُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا کَانَ عَظِیماً

قوله من خلوف أهلیهم أی ممن یخلفونه من أولادهم و أهلیهم.

ثم قال لا یصح نصیحه الجند لک إلا بحیطتهم علی ولاتهم أی بتعطفهم علیهم و تحننهم و هی الحیطه علی وزن الشیمه مصدر حاطه یحوطه حوطا و حیاطا و حیطه أی کلأه و رعاه و أکثر الناس یروونها إلا بحیطتهم بتشدید الیاء و کسرها و الصحیح ما ذکرناه .

قوله و قله استثقال دولهم أی لا تصح نصیحه الجند لک إلا إذا أحبوا أمراءهم ثم لم یستثقلوا دولهم و لم یتمنوا زوالها .

ثم أمره أن یذکر فی المجالس و المحافل بلاء ذوی البلاء منهم فإن ذلک مما یرهف عزم الشجاع و یحرک الجبان .

قوله و لا تضمن بلاء امرئ إلی غیره أی اذکر کل من أبلی منهم مفردا غیر مضموم ذکر بلائه إلی غیره کی لا یکون مغمورا فی جنب ذکر غیره.

ثم قال له لا تعظم بلاء ذوی الشرف لأجل شرفهم و لا تحقر بلاء ذوی الضعه لضعه أنسابهم بل اذکر الأمور علی حقائقها .

رساله الإسکندر إلی أرسطو و رد أرسطو علیه

و ینبغی أن نذکر فی هذا الموضع رساله أرسطو إلی الإسکندر فی معنی المحافظه علی أهل البیوتات و ذوی الأحساب و أن یخصهم بالرئاسه و الإمره و لا یعدل عنهم إلی العامه و السفله فإن فی ذلک تشییدا لکلام أمیر المؤمنین ع و وصیته.

لما ملک الإسکندر ایرانشهر و هو العراق مملکه الأکاسره و قتل دارا بن دارا کتب إلی أرسطو و هو ببلاد الیونان علیک أیها الحکیم منا السلام أما بعد فإن الأفلاک الدائره و العلل السمائیه و إن کانت أسعدتنا بالأمور التی أصبح الناس لنا بها دائبین فإنا جد واجدین لمس الاضطرار إلی حکمتک غیر جاحدین لفضلک و الإقرار بمنزلتک و الاستنامه { 1) کذا فی ا،و استنام إلی الأمر:سکن إلیه؛و فی ب:«الاستبانه». } إلی مشورتک و الاقتداء برأیک و الاعتماد لأمرک و نهیک لما بلونا من جدا ذلک علینا و ذقنا من جنا منفعته حتی صار ذلک بنجوعه فینا و ترسخه فی أذهاننا و عقولنا کالغذاء لنا فما ننفک نعول علیه و نستمد منه استمداد الجداول من البحور و تعویل الفروع علی الأصول و قوه الأشکال بالأشکال و قد کان مما سیق إلینا من النصر و الفلج و أتیح لنا من الظفر و بلغنا فی العدو من النکایه و البطش ما یعجز القول عن وصفه و یقصر شکر المنعم عن موقع الإنعام به و کان من ذلک أنا جاوزنا أرض سوریه و الجزیره إلی بابل و أرض فارس فلما حللنا بعقوه { 2) العقوه:ما حول الدار. } أهلها و ساحه بلادهم لم یکن إلا ریثما تلقانا نفر منهم برأس ملکهم هدیه إلینا و طلبا للحظوه عندنا فأمرنا بصلب من جاء به و شهرته لسوء بلائه و قله ارعوائه و وفائه ثم أمرنا بجمع من کان هناک من أولاد ملوکهم و أحرارهم و ذی الشرف منهم فرأینا رجالا { 1) ب:«رجاله». } عظیمه أجسامهم و أحلامهم حاضره ألبابهم و أذهانهم رائعه مناظرهم و مناطقهم دلیلا علی أن ما یظهر من روائهم و منطقهم أن وراءه من قوه أیدیهم و شده نجدتهم و بأسهم ما لم یکن لیکون لنا سبیل إلی غلبتهم و إعطائهم بأیدیهم لو لا أن القضاء أدالنا منهم و أظفرنا بهم و أظهرنا علیهم و لم نر بعیدا من الرأی فی أمرهم أن نستأصل شأفتهم و نجتث أصلهم و نلحقهم بمن مضی من أسلافهم لتسکن القلوب بذلک الأمن إلی جرائرهم و بوائقهم فرأینا ألا نجعل بإسعاف بادئ الرأی فی قتلهم دون الاستظهار علیهم بمشورتک فیهم فارفع إلینا رأیک فیما استشرناک فیه بعد صحته عندک و تقلیبک إیاه بجلی نظرک و سلام أهل السلام فلیکن علینا و علیک.

فکتب إلیه أرسطو لملک الملوک و عظیم العظماء الإسکندر المؤید بالنصر علی الأعداء المهدی له الظفر بالملوک من أصغر عبیده و أقل خوله أرسطو طالیس البخوع بالسجود و التذلل فی السلام و الإذعان فی الطاعه أما بعد فإنه لا قوه بالمنطق و إن احتشد الناطق فیه و اجتهد فی تثقیف معانیه و تألیف حروفه و مبانیه علی الإحاطه بأقل ما تناله القدره من بسطه علو الملک و سمو ارتفاعه عن کل قول و إبرازه علی کل وصف و اغترافه بکل إطناب و قد کان تقرر عندی من مقدمات إعلام فضل الملک فی صهله سبقه و بروز شأوه و یمن نقیبته مذ أدت إلی حاسه بصری صوره شخصه و اضطرب فی حس سمعی صوت لفظه و وقع وهمی

علی تعقیب نجاح رأیه أیام کنت أؤدی إلیه من تکلف تعلیمی إیاه ما أصبحت قاضیا علی نفسی بالحاجه إلی تعلمه منه و مهما یکن منی إلیه فی ذلک فإنما هو عقل مردود إلی عقله مستنبطه أوالیه و توالیه من علمه و حکمته و قد جلا إلی کتاب الملک و مخاطبته إیای و مسألته لی عما لا یتخالجنی الشک فی لقاح ذلک و إنتاجه من عنده فعنه صدر و علیه ورد و أنا فیما أشیر به علی الملک و إن اجتهدت فیه و احتشدت له و تجاوزت حد الوسع و الطاقه منی فی استنظافه و استقصائه کالعدم مع الوجود بل کما لا یتجزأ فی جنب معظم الأشیاء و لکنی غیر ممتنع من إجابه الملک إلی ما سأل مع علمی و یقینی بعظیم غناه عنی و شده فاقتی إلیه و أنا راد إلی الملک ما اکتسبته منه و مشیر علیه بما أخذته منه فقائل له إن لکل تربه لا محاله قسما من الفضائل و إن لفارس قسمها من النجده و القوه و إنک إن تقتل أشرافهم تخلف الوضعاء علی أعقابهم و تورث سفلتهم علی منازل علیتهم و تغلب أدنیاءهم علی مراتب ذوی أخطارهم و لم یبتل الملوک قط ببلاء هو أعظم علیهم و أشد توهینا لسلطانهم من غلبه السفله و ذل الوجوه فاحذر الحذر کله أن تمکن تلک الطبقه من الغلبه و الحرکه فإنه إن نجم منهم بعد الیوم علی جندک و أهل بلادک ناجم دهمهم منه ما لا رویه فیه و لا بقیه معه فانصرف عن هذا الرأی إلی غیره و اعمد إلی من قبلک من أولئک العظماء و الأحرار فوزع بینهم مملکتهم و ألزم اسم الملک کل من ولیته منهم ناحیته و اعقد التاج علی رأسه و إن صغر ملکه فإن المتسمی بالملک لازم لاسمه و المعقود التاج علی رأسه لا یخضع لغیره فلیس ینشب { 1) ا:«یلبث». } ذلک أن یوقع کل ملک منهم بینه و بین صاحبه تدابرا و تقاطعا و تغالبا علی الملک و تفاخرا بالمال و الجند حتی ینسوا بذلک أضغانهم علیک و أوتارهم فیک و یعود حربهم لک حربا

بینهم و حنقهم علیک حنقا منهم علی أنفسهم ثم لا یزدادون فی ذلک بصیره إلا أحدثوا لک بها استقامه إن دنوت منهم دانوا لک و إن نأیت عنهم تعززوا بک حتی یثب من ملک منهم علی جاره باسمک و یسترهبه بجندک و فی ذلک شاغل لهم عنک و أمان لأحداثهم بعدک و إن کان لا أمان للدهر و لا ثقه بالأیام.

قد أدیت إلی الملک ما رأیته لی حظا و علی حقا من إجابتی إیاه إلی ما سألنی عنه و محضته النصیحه فیه و الملک أعلی عینا و أنفذ رویه و أفضل رأیا و أبعد همه فیما استعان بی علیه و کلفنی بتبیینه و المشوره علیه فیه لا زال الملک متعرفا من عوائد النعم و عواقب الصنع و توطید الملک و تنفیس الأجل و درک الأمل ما تأتی فیه قدرته علی غایه قصوی ما تناله قدره البشر.

و السلام الذی لا انقضاء له و لا انتهاء و لا غایه و لا فناء فلیکن علی الملک.

قالوا فعمل الملک برأیه و استخلف علی ایرانشهر أبناء الملوک و العظماء من أهل فارس فهم ملوک الطوائف الذین بقوا بعده و المملکه موزعه بینهم إلی أن جاء أردشیر بن بابک فانتزع الملک منهم

کاشانی

(ولیکن اثر رووس جندک عندک) و می باید که می باشد برگزیده ترین رئیسان و سروران لشگر تو نزد تو (من واساهم) آن کسی که مواسات کند با لشگریان (فی معونته) در یاری دادن خود به ایصال رزق ایشان (و افضل علیهم) و فضل کند و احسان نماید بر ایشان (من جدته) از توانگری خود (بما یسعهم) به چیزی که به فراخی و آسانی برسد به ایشان (و یسع من ورائهم) و گنجایش داشته باشد به کسانی که از عقب ایشانند (من خلوف اهلیهم) از باز پس مانده های اهل ایشان (حتی یکون همهم هما واحدا) تا آنکه باشد قصدهای همه ایشان، یک قصد (فی جهاد العدو) در کارزار نمودن با دشمنان (فان عطفک علیهم) پس به درستی که شفقت تو بر ایشان (یعطف قلوبهم علیک) مهربان می سازد دلهای ایشان را بر تو از صغار و کبار (و لا تصح نصیحتهم) و دوست نمی شود نصیحت ایشان (الا بحیطتهم علی ولاه امورهم) مگر به سبب نگاه داشت و شفقت ایشان بر والیان امور ایشان (و قله استثقال دولهم) و به کمی گران شمردن دولتهای ایشان را (و ترک استبطاء انقطاع مدتهم) و ترک دیر شمردن انقضای مدت دولتهای ایشان (فافسح) پس گنجایش ده (فی امالهم) در آرزوهای ایشان (و واصل) و پیوند کن باایشان (من حسن الثناء علیهم) در نیکویی مدحت و ستایش نمودن بر عمل های ایشان (و تعدید ما ابلی) و در شمردن و اظهار کردن آنچه آزمایش نموده اند از انواع هنر و دشمنان را در بلیه افکنده اند (ذوو البلاء منهم) خداوندان آزمایش و هنر از ایشان (فان کثره الذکر) پس به درستی که بسیاری یاد کردن (لحسن فعالهم) مر کردارهای نیک ایشان را (تهز الشجاع) به جنبش می آورد دلیر را به حرب (و تحرض الناکل) و ترغیب می کند بازگشته گریزان را، بر حرب (انشاء الله) اگر خواست خدا باشد

(ثم اعرف) پس از آن بشناس (لکل امرء منهم) برای هر مردی از ایشان (ما ابلی) آن چیزی را که آزمایش کردند و انواع مکروه به دشمن رسانیدند (و لا تضمن) و در میان خود در میاور (بلاء امرء الی غیره) آزمایش مرد را به سوی غیر آن مرد (و لا تقصرن به) و تقصیر مکن به مدح آن مرد (دون غایه بلائه) نزد پایان آزمایش او را (و لا یدعونک) و باید که نخواند تو را (شرف امرء) بزرگواری مردی (الی ان تعظم من بلائه) به بزرگ شمردن از آزمایش و هنر او (ما کان صغیرا) آنچه باشد صغیر و حقیر (و لا ضعه امرء) و نه پستی مردی (الی ان تستصغر من بلائه) به سوی آنکه حقیر شمری از آزمایش و هنر او (ما کان عظیما) آنچه باشد عظیم و بزرگ

آملی

قزوینی

و باید که باشد برگزیده ترین سرداران لشگر و مقدمان عسگر تو نزد تو آنان که مواسات کنند با لشگر در معونت خود یعنی اموال خود میان ایشان اسوه گردانند، و حاجت ایشان شبیه حاجت خود شمارند مواسات آن باشد که شخص از مال خود غیر را بخشد آنچه زائد از کفاف نباشد که اگر از فضل بخشد آن را مواسات نگویند پس مواسات نوعی از (ایثار) باشد. و افضال کند بر ایشان از توانگری خود به آن مقدر که بایشان وفا کند به فراخی و هم وفا کند به آنان که در عقب گذاشته اند از بازماندگان اهل خود تا آنکه بوده باشد همتهای ایشان همه از مامور و امیر و غنی و فقیر یک قصد و اندیشه در جهاد عدو. و این امر نیز یکی از مصالح و مهمات سلطنت است، زیرا که چون سلطان تخصیص دهد باموال جلیله، و ولایات عظیمه، امیران مذکور را، و ایشان آن اموال با تابعان خود بذل کنند، آن امیر و تابعان سلطان را مخلص و هواخواه گردند، و دیگران هم در اطاعت و متابعت رغبت نمایند، و اگر بر عکس این اموال و مناصب جلیله به آن امیران بخشد که بدان بخل کنند و ادخار نمایند، و بتبعه خود ندهند دل مردم از سلطان بگردد، و مودت ایشان انتقاض پذیرد. و از کلام حضرت است در دیوان: لا تضع المعروف فی ساقط فذاک صنع ساقط ضایع وضعه فی حر کریم یکن عرفک مسکا عرفه ذایع پس به درستی شفقت تو بر ایشان مایل می گرداند دلهای ایشان را بر تو، تحریص است بر مطلق عطوفت با رعیت و سیما عطوفت خاص با ارباب مواسات. به درستی که نیکوترین چیزی که موجب سرور والیان می گردد بودن عدل است در بلاد، و ظاهر شدن دوستی رعیت است. و به درستی که ظاهر نمی گردد آثار مودت از ایشان مگر به سلامت سینهای ایشان از بیماری بغض و کین. و درست نمی شود نصیحت ایشان و سلامت دلهای ایشان مگر به حمایت کردن و نگاهداری کردن ایشان بر والیان امور خود. و گران نبودن دولتهای ایشان بر خاطرها و لفظ (قلت) اینجا به معنی عدم است یا مگر اشارت است به آنکه کم می باشد که والی بر دلهای رعیت هیچ گران نباشد، پس چنان کند که کم گران باشد، چه عادت مردم اغلب چنان باشد که از والی خشنود نباشند هر چند عطا کند، و طریق ستوده عدل سپرد. و ترک دیر شمردن انقضای مدت والیان را. پس فراخی ده در آرزوهای ایشان، و پیوستگی ده در ثنای نیکو برایشان، و در شمردن و ذکر کردن آنچه رنج برده اند و ظاهر ساخته اند از مساعی جمیله صاحبان واقعه و تجربه از ایشان. چه به درستی که بسیار یاد کردن نیکوئی کارهای ایشان در نشاط و اهتزاز می آورد دلیران را، و ترغیب می کند بر اقدام و حسن سعی پس رونده را اگر خواست خدای باشد.

پس به شناس برای هر یک از ایشان حق ایشان را در آن کار که بدان آزموده شده، و نسبت مده رنج و سعی کسی را به غیر او، بسیار باشد که قومی خدمتی بزرگ به جا رسانند، و قومی دیگر که تقرب و حرمت نزد ملوک بیشتر داشته باشند آن خدمت از خود مجری کنند، و والی از راه ضعف تمیز و میل و انحراف آن قضیه را به راستی تحقیق ننماید، پس کار قومی از قوم دیگر شناسد. و جزا در غیر موضع نهد، رنج این را باشد و نفع آن را، و کار این کند و نام بر دیگری باشد، و خدمت این آورد و مزد دیگری برد، پس موجب آن گردد که ارباب بلاء و صاحبان خدمتها از انصاف والی مایوس گردند و دل بگردانند. و نیتها فاسد سازند، و قومی دیگر هم که بی تمیزی و حق ناشناسی ملک بدانند، رغبت در اقدام بر خدمات و اقنحام هلکات نکنند، پس کار به اختلال امور و زوال دولتها کشد. غرض آنست که سعی هر کس کمتر از واقع منه، و حق او چنانچه هست به شناس و جزای او هیچ ناقص مساز که هرگاه پاداش کمتر از عمل باشد رغبتها در آن افسرده گردد، و کارها ناساخته بماند. چون غالب عادت ولات آن باشد که چون بعضی از اتباع ایشان که بر مجد و شرفی مشتملند خدمتی خرد به جا رسانند آن را بزرگ شمارند، و پاداش بزرگ دهند، و اگر بعضی از مردمان بی قدر خدمتی بزرگ آوردند آن را خرد شمارند، و پاداش لایق نفرمایند، و این نیز مخالف قوانین عدالت باشد از قلت تمییز و انصاف، و از میل و انحراف خیزد، و موجب فسردگی رغبتها در خدمتها گردد، پس چنانچه گفتیم هم باختلال امور ملک کشد وصیت فرمود به خلاف آن.

لاهیجی

«ولیکن آثر رووس جندک عندک من واساهم فی معونته و افضل علیهم من جدته بما یسعهم و یسع من ورائهم من خلوف اهلیهم، حتی یکون همهم هما واحدا فی جهاد العدو، فان عطفک علیهم یعطف قلوبهم علیک و لا تصح نصیحتهم الا بحیطتهم علی ولاه امورهم و قله استثقال دولهم و ترک استبطاء انقطاع مدتهم، فافسح فی آمالهم و واصل فی حسن الثناء علیهم و تعدید ما ابلی ذوو البلاء منهم، فان کثره الذکر بحسن فعالهم تهز الشجاع و تحرض الناکل، ان شاء الله.»

یعنی و هر آینه باید باشد برگزیده ترین سران سپاه تو در نزد تو، کسی که یاری کند ایشان را در اموال خود و کرم کند برایشان از توانگری خود، با تقدیری که گنجایش ایشان داشته باشد و گنجایش داشته باشد کسانی را که در عقب ایشان باشند از بازماندگان اهل و اولاد ایشان، تا اینکه باشد عزم ایشان یک عزم در جهاد کردن با دشمن، پس به تحقیق که میل و محبت تو بر ایشان میل می دهد دلهای ایشان را به تو و صحت نمی یابد مهربانی ایشان مگر به مهربان شدن ایشان بر صاحبان اختیار امور و به کمی گران شمردن دولتهای ایشان و به ترک دیر شمردن انقضای مدت دولت ایشان، پس وسعت بده در آرزوهای ایشان و در پیوند در ستایش نیک برایشان و مکرر ذکر کردن آنچه را که رنج کشیده اند صاحبان رنج و زحمت ایشان، پس به تحقیق که بسیاری مذکور ساختن حسن کردار ایشان به حرکت درمی آورد شجاع را به جهاد کردن و حریص می گرداند جبون را بر آن اگر خدا بخواهد.

«ثم اعرف لکل امرء منهم ما ابلی و لا تضمن بلاء امرء الی غیره و لا تقصرن به دون غایه بلائه و لا یدعونک شرف امری ء الی ان تعظم من بلائه ما کان صغیرا و لا ضعه امرء الی ان تستصغر من بلائه ما کان عظیما.

یعنی پس بدان مقدار محبت و مشقت هر مردی از سپاهیان را و ضم مکن مشقت و محنت مردی را به سوی مشقت مردی دیگر. و باید تقصیر نکنی در اجر مرد در نزد نهایت محنت او و باید سبب نشود بزرگی حسب و نسب مردی تو را که بزرگ شماری در اجر از محنت او آنچه را که باشد کوچک، یعنی به تقریب بزرگی حسب و نسب او

بزرگ اجر بشماری محنت کوچک او را و نباید پستی مرتبه ی مردی سبب گردد تو را که کوچک اجر بشماری در اجر محنت و مشقت بزرگ او را.

خوئی

باید برگزیده ترین فرماندهان قشونت در نزد تو کسانی باشند که با افراد دیگر قشون همدردی دارند و بدانها کمک می نمایند و از آنچه در دسترس دارند بدانها بذل می کنند تا آنجا که وسیله ی وسعت زندگی خود آنها و افراد خانواده ی آنها باشد که در پشت سر خود بجا نهاده اند و چشم انتظار مخارج از آنها هستند تا اینکه یکدل و یکجهت در جهاد با دشمن بکوشند و پریشان خاطر نباشند راستی که مهربانی و مهروزی تو با آنها مایه این می شود که از دل با تو مهر ورزند و مخلص تو باشند. و یجدر بنا هنا ان نترجم مکاتبه اسکندر مع ارسطو فی هذا المقام طلبا لمزید النفع للقراء الکرام. نامه ی اسکندر بارسطو و پاسخ ارسطو بنامه ی او: چون اسکندر ایران شهر که کشور عراق و مملکت خسروان پارس بود بچنگ آورد و دارا بن دارا را کشت بارسطو که در یونان بود این نامه را نوشت: ای حکیم از طرف ما بر تو درود باد اما بعد، براستیکه چرخهای گردان و علل آسمان گر چه ما را باموری سعادتمند کرده که زبانزد همه مردم است ولی باز ما با کمال جد و کوشش به حکمت و فرزانگی تو خود را نیازمند می دانیم، فضیلت تو را انکار نتوانیم و بمقام والای تو اقرار داریم و بمشورت تو دلگرم هستیم و پیروی از رای تو را لازم شمرده و بامر و نهی تو اعتماد داریم، چون سود آن را آزموده و نفع آن را چشیدیم تا آنجا که در ما ریشه کرده و در اذهان ما رسوخ نموده و غذای خرد ما گردیده و همیشه بنظر تو اعتماد توانیم و چون نهری از آن دریای دانش بهره مند می شویم و چون شاخه الهستیم از تنه تنومند و بنظرهای تو نیرومند می شویم، چنان پیروزی و پیشتازی بما سبقت جست و ظفرمندی ما را نصیب آمد و در سرکوبی و غلبه بر دشمن بدانجا رسیدیم که وصفش بگفت درنیاید و شکر این نعمت از دست ما برنیاید و از این جمله است که ما از سرزمین سوریه و جزیره در گذشتیم تا به بابل و سرزمین فارس تاختیم و چون در بن خانه و عرصه بلاد آنها جای گزین شدیم دیری نگذشت که چند تن از خود آنان سر پادشاهشان را بدست خودشان برای ما پیشکش آوردند تا در نزد ما بهره مند گردند و بمقامی رسند، فرمان دادیم آنانکه سر را آوردند بدار آویخته شدند زیرا سزای بد رفتاری و بیوفائی آنها همین بود، سپس فرماندادیم تا همه شاهزادگان و رادمردانیکه در آن کشور بود گرد آوردند، مردمی دیدیم تنومند و پهلوان و سر بزرگ و خردمند و آزموده، خوش منظر و خوش گفتار، و این خود دلیل است که عقل و منطق نیرومندی در خود دارند و پهلوان و رادمرد و جنگجو هستند تا آنجا که ما را راهی برای غلبه و پیروزی بر آنها وجود نداشته جز اینکه قضا و قدر بسود ما چرخیده و ما را بر آنها پیروز کرده و بر آنها مسلط نموده. و بنظر خود این را دور نمی دانیم که همه را از بن بر کنیم و از ریشه براندازیمو بگذشته ها یشان ملحق سازیم تا از دست درازی و انتقامجوئی آنان آسوده خاطر و دل نهاده باشیم، و در نظر آوردیم که در کشتار آنان شتاب نکنیم تا رای شما را در این باره ندانیم و با شما مشورت نکنیم، شما رای خود را در این باره برای ما روشن سازید، و زیر و روی این مطلب را بسنجید، و همه ی درود درود گویان بر ما و شما باد. ارسطو در پاسخ او چنین نوشت: بسوی شاه شاهان و بزرگ بزرگان، اسکندر که در پیروزی بر دشمنان تایید یافته و ظفر بر پادشاهان هدیه پیشگاه او شده، از طرف خردترین بنده ها و کمترین وابسته های او ارسطوطالیس که در پیشگاهش پیشانی ساید، و درود و تذلل و فرمانبری و انقیاد ویرا گردن نهاده. اما بعد، گفت را هر چه گویا در آن مهارت بخرج دهد و در سنجش معانی و تالیف حروف و مبانیش بکوشد، احاطه بکمترین درجه قدرت و بسط علو سلطنت و فرازمندی رفعت تو نتواند، زیرا از هر گفتاری و توصیفی و تفصیلی برتر است. از مقدمات اعلامیه فضیلت آن پادشاه در میدان مسابقت و بروز مرتبه و یمن مقدم بر من مقرر گردیده است چنان درجه ای که حس دیده ام پیکر او را ورانداز کرده و گوشم آوازه ی او را شنیده و کامبخشی رای او در وهمم صورت بسته، از همان دورانیکه من بظاهر مکلف به آموزش او بودم خود را نیازمند آموختن حکمت او می دانستم، و هر آنچه از من بوی القاء می شد همانی بود که از پرتو عقل او در من منعکس می گردید، و استنباطی بود که بهم نظری با او از علم و حکمتش رد و بدل می کردم، از نامه ی پادشاه و خطاب وی با من و پرسش از من روشن است که شکی ندارم نظر خود را در فکر من بیدار کرده و از رای روشن خود در من نتیجه خواسته هم از او بمن نظری صادر شود و هم از او دریافت گردد و باو برگردد آنچه من بحضرت پادشاه اشاره کنم با همه کوشش و تلاشی که در آن نمایم و از حد وسع و طاقت در آن بگذرم و در بازرسی و نکته سنجی آن بکوشم باز هم در برابر رای منیرش چون عدم است نسبت بوجود و چون جزء لا یتجزی در برابر معظم اشیاء، ولی در هر حال من از اجابت پادشاه سر بر نتابم و پرسش وی را بی پاسخ نگذارم، با اینکه می دانم که حضرتش از رای من بینیاز است و من بدو بسیار نیازمند و محتاج، من خود همان را که از آن پادشاه بدست آورده و استفاده کردم بوی باز گردانم، و همان را که از حکمتش دریافت نمودم بوی اشارت کنم و بحضرتش گویم. بناچار هر خاکی و هر سرزمینی را بهره ایست از فضائل، و راستیکه سرزمین پارس را بهره ایست از بزرگواری و نیرومندی، و براستیکه اگر تو مردم شرافتمند آن سرزمین را بکشی مردمی پست را جایگزین آنها می سازی و خانمان و کشور بزرگانشانرا بدست اوباش می سپاری، و زبونان را بر آبرومندانشان چیره می کنی و پادشاهان هرگز گرفتار بلائی نشوند که بزرگتر و دردناکتر و بیشتر مایه ی توهین سلطنت آنان باشد از غلبه ی اوباش و بی آبرویان، باید بسختی بر حذر باشی از اینکه طائفه اوباش را صاحب قدرت و حرکت در امر کشور سازی، زیرا چنانچه از این اوباش شورشی بر علیه لشکر تو و اهل کشور تو رخ دهد بلائی بدانها رسد که نتوان پیش بینی کرد و کسی را باقی نخواهند گذاشت، از این نظر برگرد و نظر بهتری پیش گیر، و هر آنکس از این بزرگان و شاهزادگان که در دسترس تواند بخواه و بنواز و کشورشان را میان آنها تقسیم کن، و هر کدام را فرمانروای سرزمین کردی نام پادشاه بر او بنه و تاجی بر سر او بگذار و اگر چه قلمرو فرمان او کوچک باشد، زیرا هر کس را پادشاه خواندند بدین نام بچسبد و بر سر هر که تاج نهند زیر بار فرمان دیگری نرود، و این تدبیر سبب گردد که میان آنها ستیزه و تفرقه و نزاع بر سر ملک و سلطنت درگیرد و با یکدیگر از نظر مال و قشون مفاخرت آغازند تا آنکه کینه های تو را فراموش کنند، و خونها که از آنها ریختی بدست فراموشی سپارند، و جنگی که باید با تو بنمایند بمیان خودشان برگردد، و کینه ی برتو که بایست در سینه ها پرورند به کینه میانه خودشان مبدل گردد، و سپس هر چه در این زمینه بیناتر گردند و به مقام خود دل بسته تر شوند نسبت بتو خوش بین تر و راست کردارتر گردند، اگر بدانها نزدیک شوی و از هر یک آنها دلجوئی کنی نسبت بتو اظهار اطاعت و انقیاد کنند، و اگر از آنها دوری گزینی از تو عزت و آبرو خواستار شوند تا آنکه هر کدام بنام و باعتبار پشتیبانی تو بر همسایه خود بشورد و بوسیله لشکر تو او را بترساند و در این کشمکش و ستیز از تو صرفنظر کنند و با تو در مقام ستیزه درنیایند و تو از گزند آنها در آسایش باشی، گر چه در این روزگار آسایشی وجود ندارد و اعتمادی بگذشت زمانه نیست. من آنچه را بهره دانش و فکرت خود می دانستم بپیشگاه پادشاه عرضه داشتم این حقی بود بر عهده ی من که مخلصانه در پاسخ آنحضرت نگاشتم و اندرز بی شائبه خود را بعرض رسانیدم، و در عین حال آن پادشاه از من بیناتر است و اندیشه نافذتر و رایی بهتر و همتی والاتر نسبت بدانچه درباره آن از من کمک خواسته و مرا بتوضیح و شور در آن واداشته دارد. همیشه پادشاه النعمتهای واصله و احسانهای بی دریغ برخوردار باد و ملکش پاینده و عمرش دراز و آرزویش رسا باد تا آنجا که نیرویش بنهایت آنچه قدرت بشر رسا است برآید، درودی بی انتها و پیوسته و بی نهایت و فناناپذیر بر پادشاه باد. مورخان گفته اند: پادشاه برای ارسطو عمل کرد و نظر او را بکار بست و شاهزادگان و آزادگان پارس را بر سراسر کشور ایران جایگزین و فرمانروا ساخت، و آنان همان پادشاهان ملوک الطوائف بودند که پس از او بجای ماندند و کشور ایران میان آنان تقسیم بود تا اردشیر بن بابک آمد و کشور را از آنها گرفت و مملکت را متحد ساخت. الترجمه: و براستی بهترین چیزی که باعث شادمانی و رضایت والیان است پابرجا شدن عدل و داد است در بلاد و ظهور دوستداری رعیت است نسبت به آنان، و براستی که این گنجینه ی دوستی و مهرورزی را از گنجدان دل آنان نتوان برآورد مگر باینکه 1- سینه ها شان از کینه پاک باشد. 2- خیرخواهی و اخلاص آنان نسبت بوالیان محقق نشود مگر باینکه دوستانه و با اطمینان خاطر گرد والیان برآیند و آن را بسود خود بدانند و سلطنت و تسلط والی را برخود سنگین و ناروا نشمارند و برای زوال دولت و حکومت او روز شماره نکنند و بقاء حکومت او را بر خود ستم ندانند. باید میدان آرزوی فرماندهان قشون را توسعه بخشی و راه ترقی را در برابر آنها باز گزاری و از آنها ستایش کنی و خدمات ارزنده ای که انجام داده اند همیشه برشماری و در نظر آری زیرا هر چه بیشتر خدمات خوب آنها را یاد آور شوی دلیران را بهتر برانگیزد و کناره گیران را تشویق بکار و خدمت باشد.

اللغه: (ابلی): ای اظهر الاخلاص فی الجهاد، (لا تضیفن): صیغه نهی موکده بالثقیله من اضاف یضیف: لا تنسبن، (ضعه): اسم مصدر من وضع یضع ای خسه مقامه و حسبه، (ما یضلعک): یقال ضلع بالفتح یضلع ضلعا بالتسکین ای مال عن الحق و حمل مضلع ای مثقل، (الخطوب): و هذا خطب جلیل ای امر عظیم.

الاعراب: ما ابلی: یحتمل ان یکون لفظه ما مصدریه ای ابتلائه و یحتمل ان یکون موصوله بحذف العائد ای ما ابلا فیه، دون: ظرف مضاف الی قوله: غایه بلائه، و لا ضعه: عطف علی قوله: شرف امری ء ای لا یدعونک ضعه امری ء، من الخطوب: لفظه من بیانیه، غیر المفرقه: صفه ثانیه لقوله بسنته. المعنی: وصیته علیه السلام بالمساواه و ترک التبعیض: المساواه و التاخی اصل اسلامی مال الیه کل الشعوب فی هذه العصور الاخیره المنیره بالتفکیر و الاختراع، و ادرج فی برنامج الحقوق العامه البشریه، و لکن المقصود منه لیس تساوی الافراد فی النیل من شئون الحیاه: الصالح منهم و الطالح و الجاد منهم و الکسلان علی نهج سواء، بل المقصود منه نیل کل ذی حق حقه من حظ الحیاه علی حسب رتبته العلمیه و جده فی العمل، فهذا الاصل یبتنی علی تعیین الحقوق، و قد شرح (ع) فی هذا الفصل من کلامه هذا الا الفقال (اعرف لکل امری ء منهم ما ابلی) فامر بایصال حق الجهد و الاخلاص الی صاحبه و عرفان هذا الحق بما یوجبه من الرتبه و الامتیاز و فسر التبعیض البغیض فی امور: 1- اضافه جهد رجل الی غیره و احتسابه لغیر صاحبه. 2- عدم استیفاء حق المجاهد الجاد و التقصیر فی رعایه حقه علی ما یستحقه. 3- احتساب العمل الصغیر من رجل شریف کبیرا رعایه لشرفه. 4- استصغار عمل کبیر من رجل وضیع بحساب ضعته. فهذه هی التبعیضات الممنوعه التی توجب سلب الحقوق عن ذوی الحقوق. الترجمه: باید برای هر کدام حق خدمت او را منظور داری و خدمت یکی را بپای دیگری حساب نیاوری و کمتر از آنچه هست نشماری، شرافت و مقام هیچکس باعث نشود که خدمت اندک او را بزرگ بحساب آوری و زبونی و بینوائی هیچکس سبب نشود که خدمت بزرگ او را بکم گیری.

شوشتری

(و لیکن آثر رووس جندک عندک) ای: اکثرهم مختارا عندک. (من واساهم) قال فی الجمهره یقال: آسیت الرجل و واسیته مواساه. (فی معونته و افضل) ای: تفضل. (علیهم من جدته) فی (سر عربیه الثعالبی): (وجد) کلمه مبهمه لیس للعرب کلمه مثلها فیختلف معانیها باختلاف مصدرها، ففی ضد العدم یقال (وجودا) و فی الغضب (موجده) و فی الضاله (وجدانا) و فی الحزن (وجدا) و فی المال (وجدا) و (جده). (بما یسعهم و یسع من وراءهم من خلوف) بالفتح. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (اهلیهم) قال ابن درید حی خلوف: اذا غزا الرجال و بقی النساء. (حتی یکون همهم هما و احدا فی جهاد العدو) قال المنصور لبعض قواده: صدق الذی قال: (اجع کلبک یتبعک و سمنه یاکلک) فقال له ابوالعباس الطوسی: ان اجعته یلوح له غیرک برغیف فیتبعه و یدعک. (فان عطفک علیهم یعطف قلوبهم علیک) زاد قبله فی روایه (التحف) (ثم واتر اعلامهم ذات نفسک فی ایثارهم، و التکرمه لهم، و الارصاد بالتوسعه، و حقق ذلک بحسن الفعال، و الاثر و العطف) فی (العقد) قالت الحکماء: اسوس الناس لرعیته من قاد ابدانها بقلوبها و قلوبها بخواطرها، و خواطرها باسبابها من الرغبه و الرهبه. (و ان افضل فره عین الولاه استقامه العدل فی البلاد، و ظهور موده الرعیه، و انه لا تطهر مودتهم الا بسلامه صدورهم) هذا الکلام بجملته من (و ان) الی (صدورهم) نظیر ما مر من قوله: (و لیس یخرج الوالی- الی- فی ما خف علیه او ثقل) فی کونه من کلامه (علیه السلام) لکن لیس من النهج بشهاده (ابن ابی الحدید و ابن میثم) االخطیه به لخلوها عنه و هی النسخ الصحیحه من النهج، و انما اخذه بعضهم من روایه (التحف) فالحقه حاشیه بالنهج فخلطت (المصریه) او من قبلها الحاشیه بالمتن مع تحریف (الاستفاضه) بالاستقامه. و کیف کان ففی (تاریخ الیعقوبی) قال الزهری: دخلت یوما علی عمر بن عبدالعزیز فبینا انا عنده اذ اتاه کتاب من عامل ان مدینته قد احتاجت الی مرمه، فقلت له: ان بعض عمال علی بن ابی طالب (ع) کتب الیه بمثل هذا، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فکتب (ع) الیه: (اما بعد فحصنها بالعدل، و نق طرقها من الجور) فکتب بذلک الی عامله. (و لا تصح نصیحتهم الا بحیطتهم علی ولاه الامور) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (امورهم) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. فی (العقد) قال اردشیر لابنه: ان الملک و العدل لا غنی باحدهما عن صاحبه فالملک اس و العدل حارس، و ما لم یکن له اس فمهدوم، و ما لم یکن له حارس فضائع. یا بنی اجعل حدیثک مع اهل المراتب، و عطیتک لاهل الجهاد، و بشرک لاهل الدین، و سرک لمن عناه ما عناک من ذوی العقول. و قالت الحکماء: مما یجب علی السلطان العدل فی ظاهر افعاله لاقامه امر سلطانه، و فی باطن ضمیره لاقامه امر دینه، فاذا فسدت السیاسه ذهب السلطان و مدار السیاسه کلها علی العدل و الانصاف، لا یقوم سلطان لاهل الکفر و الایمان الا بهما، و لا یدور الا علیهما مع ترتیب الامور مراتبها و انزالها منازلها. و خطب سعید بن سوید بحمص فقال: ایها الناس! ان الاسلام حائط منیع و باب وثیق، فحائط الاسلام الحق و بابه العدل، و لا یزال الاسلام منیعا ما اشتد السلطان، و لیس اشتداد السلطان قتلا بالسیف و لا ضربا بالسوط، ولکن قضاء بالحق و اخذا بالعدل. (و قله استثقال دولهم، و ترک استبطاء انقطاع مدتهم) فی (العقد) کتب ابرویز لابنه شیرویه یوصیه: لیکن من تختاره لولایتک امرا کان فی ضعه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فرفعته او ذا شرف کان مهملا فاصطنعته، و لا تجعله امرا اصبته بعقوبه فاتضع لها و لا احدا ممن یقع بقلبه ان ازاله سلطانک احب الیه من ثبوته. و فی (الاغانی): لما ظفر ابن الزبیر بالعراق و اخرج عنها عمال بنی امیه خرج ابن عبدل معهم الی الشام، و کان ممن یدخل علی عبدالملک و یسمر عنده فقال له لیله: یا لیت شعری- ولیت ربما نفعت- هل ابصرن بنی العوام قد شملوا بالذل و الاسر و التشرید انهم علی البریه حتف حیثما نزلواامهلاراک باکتاف العراق و قد ذلت لعزک اقوام و قد نکلوا فقال عبدالملک: ان یمکن الله من قیس و من جرش و من جذام و یقتل صاحب الحرم نضرب جماجم اقوام علی حنق ضربا ینکل عنا سایر الامم (فافسح) ای: اوسع (فی آمالهم و واصل فی حسن الثناء علیهم) ای: ادم حسن الثناء علیهم وصل ثانی الثناء بالاول و هکذا (و تعدید ما ابلی ذوو البلاء منهم) ای: تفصل بالعد افعالهم الحسنه. فی (کامل المبرد): قدم المهلب بعد ظفره بالخوارج علی الحجاج فاجلسه الی جانبه و اظهر اکرامه و بره و قال: یا اهل العراق! انتم عبید المهلب، ثم قال: انت و الله کما قال لقیط الایادی: و قلدوا امرکم لله درکم رحب الذراع بامر الحرب مضطلعا لا یطعم النوم الا ریث یبعثه هم یکاد حشاه یقصم الضلعا لا مترفا ان رخاء العیش ساعده و لا اذا عض مکروه به خشعا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما زال یحلب هذا الدهر اشطره یکون متبعا طورا و متبعا حتی استمرت علی شزر مریرته مستحکم الرای لا قحما و لا ضرعا فقام الیه رجل فقال للحجاج: و الله لکانی اسمع الساعه قطریا و هو یقول فی المهلب کما قال لقیط الایادی، ثم انشد هذه الاشعار فسر الحجاج به، حتی امتلا سرورا. (فان کثره الذکر لحسن افعالهم) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فعالهم) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (تهز) ای: تحرک. (الشجاع) فی مقاتل الطالبیین فی حرب ابراهیم بن عبدالله الحسنی، قال المفضل الضبی: لما التحمت الحرب و اشتدت بینه و بین عسکر المنصور قال لی: حرکنی بشی ء، فذکرت ابیاتا لعویف القوافی: الا یا ایها الناهی فزاره بعد ما اجدت بسیر انما انت حالم تری کل حر ان یبیت بوتره و یمنع منه النوم اذ انت نائم اقول لفتیان کرام تروحوا علی الجرد فی افواههن الشکائم قفوا وقفه من یحی لا یخز بعدها و من یخترم لا تتبعه اللوائم و هل انت ان باعدت نفسک منهم لتسلم فی ما بعد ذلک سالم فقال: اعد، و تبینت فی وجهه انه سیقتل، فتنبهت و قلت: او غیر ذلک؟ قال: لا بل اعد الابیات، فاعدتها، فتمطی فی رکابیه، فقطعهما و حمل، فغاب عنی، و اتاه سهم غائر، فقتله، و کان آخر عهدی به. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و تحرض) ای: ترغب. (الناکل) ای: الجبان الضعیف. (ان شاء الله) زاد بعده فی روایه (التحف): (ثم لا تدع ان یکون لک علیهم عیون من اهل الامانه، و القول بالحق عند الناس، فیثبتون بلاء کل ذی بلاء منهم لیثق اولئک بعلمک ببلائهم).

(ثم اعرف لکل امری منهم ما ابلی) فی (کامل المبرد): لما ظفر المهلب بالخوارج وجه کعب بن معدان الاشقری الی الحجاج فقال له الحجاج: اخبرنی عن بنی المهلب. قال: المغیره فارسهم و سیدهم و کفی بیزید فارسا و شجاعا و جوادهم و سخیهم قبیصه، و لا یستحی الشجاع ان یفر من (مدرک)، و عبدالملک سم ناقع، و حبیب موت زعاف، و محمد لیث غاب، و کفاک بالمفضل نجده قال: فکیف کانوا فیکم؟ قال: کانوا حماه السرح نهارا فاذا الیلوا ففرسان البیات قال: فایهم کان انجد؟ قال: کانوا کالحلقه المفرغه لا یدری این طرفها. (و لا تضیفن) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و لا تضمن) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه بل و فی روایه (التحف). (بلاء امری الی غیره) فتکون ظلمت ذا البلاء. (و لا تقصرن به دون غایه بلائه) زاد فی روایه (التحف) (و کاف کلا منهم بما کان منه، و اخصصه منک بهزه). فی (کامل المبرد): ان الحجاج قال للمهلب- بعد ظفره بالخوارج و قدومه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علیه- اذکر لی القوم الذین ابلوا، وصف لی بلاءهم. فذکرهم علی مراتبهم فی البلاء و تفاضلهم فی الغناء، و قدم بنیه المغیره و یزید و مدرکا و حبیباو قبیصه و المفضل و عبدالملک و محمدا و قال: انه و الله لو تقدمهم احد فی البلاء لقدمته علیهم و لو لا ان اظلمهم لاخرتهم. قال الحجاج: صدقت و ما انت باعلم بهم منی و ان حضرت و غبت، انهم لسیوف من سیوف الله. (و لا یدعونک شرف امری الی ان تعظم من بلانه ما کان صغیرا، و لا ضعه امری الی ان تستصغر من بلائه ما کان عظیما) هذا الکلام فی غایه النفاسه، فان اکثر الناس ینظرون الی مراتب الرجال لا الی مقادیر الاعمال، و هو من سخافه عقولهم. هذا و زاد فی روایه (التحف) (و لا یفسدن امرا عندک عله ان عرضت له، و لا نبوه حدیث له، قد کان له فیها حسن بلاء، فان العزه لله یوتیه من یشاء و العاقبه للمتقین، و ان استشهد احد من جنودک، و اهل النکایه فی عدوک، فاخلفه فی عیاله بما یخلف به الوصی الشفیق الموثق به، حتی لا یری علیهم اثر فقده، فان ذلک یعطف علیک قلوب شیعتک، و یستشعرون به طاعتک، و یسلسون لرکوب معاریض التلف الشدید فی ولایتک).

مغنیه

(و لیکن آثر رووس جندک- الی- قلوبهم علیک). اذا اراد القائد ان یسمع له الجیش و یعطوه الولاء و الطاعه فعلیه ان یحسن الیهم، و الی ما یعیلون، و یکفیهم جمیع ما اهمهم کی ینصرفوا الی الجهاد لا یشغلهم عنه ای شاغل، و ای قائد یودی هذا الواجب مع جنوده فهو اهل للتعظیم و التکریم. قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): خیرکم خیرکم لاهله، و الجند بمنزله الولد و الاهل لقائدهم. (و ان افضل قره عین الولاه استقامه العدل الخ).. العدل صفه الله و ارادته و به بعث الانبیاء و المرسلین، و هو امنیه الاکثریه فی کل شعب، و من کل طائفه و دین، فای حاکم حکم بالعدل، و ساوی بین الناس فی الحقوق و الواجبات و احاطهم بعنایته و رعایته- فان الرعیه ای الاکثریه تخلص له و تنقاد، و تعطیه الطاعه الولاء، و ان ورث السلطان عن الاباء، و ای حاکم یحابی و یجور، و یوثر فریقا علی فریق فهو عدو الرعیه تاباه و تتمرد علیه، و ان انتخب بالاجماع، فارداه الرعیه منوطه بالعدل، فحیثما یکون فثم اراده الاکثریه، و حیثما یوجد الظلم و الجور فثم سخط العامه و الامه. اما الانتخابات فی کثیر من البلدان فانها تجری فی ظل العنف و التزویر و الرشوه و الخیانه، و ما دمج الاحزاب ایام الاقتراع لکسب الاصوات- الا مساویه علنیه لاغتصاب السلطه و توزیعها علی المتحالفین!.. و قول الامام: موده الرعیه.. و سلامه صدورهم.. و قله استثقال دولهم-ای دول الولاه- و ترک استبطاء انقطاع مدتهم معناه ان الولاه متی عدلوا احبهم الناس و اخلصوا لهم، و لا یستثقلون حکمهم، و یستبطئون زوال دولتهم، بل یتمنون ان تطول و تدوم. (فافسخ فی آمالهم). اعمل جاهدا کی تحقق للرعیه ما تبتغیه من الامن و الرخاء (و و اصل الثناء علیهم) ای علی من کان اهلا للثناء (و تعدید ما ابلی دوو البلاء الخ).. اذا رایت من جندی بادره شجاعه و نشاط، او نزاهه و اخلاصا فی عمله- فاعطه من الشکر و التقدیر ما ترغب لنفسک فی مثله لیهتز البطل الارتجی، و عسی ان ینشط الجبان الکسول.. و هذا ما جرت علیه سنه الحکومات تمنح الاوسمه و الرتب لکل جندی یقوم بعمل بطولی.ویضلعک: یثقلک و یصعب علیک حله و حمله. و محکم الکتاب: نصه الصریح. السنه الجامعه: الثابته بالاجماع، و ضدها المفرقه. و ما کان صغیرا ما مفعول تعظم. (و لا تضیفن- الی- غایه بلائه). لا تحملنک مکانه الرجل علی ان تنسب الیه ما لیسه فیه من الحسنات، او تری الصغیره منها کثیره. و ایضا لا تمنعک ضعه انسان علی ان تبخسه حقه و فضله. و بکلمه: انظر الی القول لا الی القائل و الی الفعل لا الی الفاعل، و اذا احسن اکثر من جندی فاذکر کل واحد منهم بعمله علی حده، فان ذلک ادعی لغبطته و سروره.. و هذه الملاحظه من الامام بالغه الدقه.

عبده

روس جندک عندک: آثر ای افضل و اعلی منزله فلیکن افضل روساء الجند من واسی الجند ای ساعدهم بمعونته لهم و افضل علیهم ای افاض و جاد من جدته و الجده بکسر ففتح الغنی و المراد ما بیده من ارزاق الجند و ما سلم الیه من وظائف المجاهدین لا یقتر علیهم فی الفرض و لا ینقصهم شیئا مما فرض لهم بل یجعل العطاء شاملا لمن ترکوهم فی الدیار من خلوف الاهلین جمع خلف بفتح فسکون من یبقی فی الحی من النساء و العجزه بعد سفر الرجال … فان عطفک علیهم: علیهم ای علی الروساء … بحیطتهم علی ولاه الامور: حیطه بکسر الحاء من مصادر حاطه بمعنی حفظه وصانه ای بمحافظتهم علی ولاه امورهم و حرصهم علی بقائهم و ان لا یستثقلوا دولتهم و لا یستبطئوا انقطاع مدتهم بل یعدون زمنهم قصیرا یطلبون طوله … ما ابلی ذوو البلاء منهم: ما صنع اهل الاعمال العظیمه منهم فتعدید ذلک یهز الشجاع ای یحرکه للاقدام و یحرض الناکل ای المتاخر القاعد… بلاء امری الی غیره: لاتنسبن عمل امرء الی غیره و لا تقصر به فی الجزاء دون ما یبلغ منتهی عمله الجمیل …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و باید برگزیده تر سران سپاهت کسی باشد که با لشگر در همراهی (مال و دارائی) مواسات کند (از اصل مال با آنها خود را برابر داند، نه از زیادی آن که اگر از زیادی بخشد آن را مواسات نگویند) و از توانائی خویش (خوار و بار لشگر که در دست او است) به آنها احسان نماید به اندازه ای که ایشان و خانواده شان در آسایش باشند، تا اینکه در جنگ با دشمن یکدل و یک اندیشه گردند (در کارزار غم نادرستی خانواده نداشته باشند) زیرا مهربانی و کمک تو به ایشان دلهاشان را به تو متوجه و مهربان می نماید (آری اگر پادشاه سران لشگر را واداشت که با لشگریان مواسات نموده جیره و ماهیانه آنان را به موقع بپردازند همه هواخواه او می شوند، وگرنه دلهاشان بر می گردد و باعث خرابی و پیش نرفتن کار مملکت می شود) و نیکوترین چیزی که حکمرانان را خشنود می دارد برپا داشتن عدل و دادگری در شهرها و آشکار ساختن دوستی رعیت می باشد، و دوستی آنان آشکار نمی گردد مگر به سالم ماندن سینه هاشان (از بیماری خشم و کینه) و خیرخواه (با سینه سالم) نمی مانند مگر به دوستداری به نگهداری حکمرانان و گرد آنان بودن و سنگین نشمردن حکومتشان، و انتظار نداشتن بسر رسیدن مدت (حکومت) آنها، پس آرزوهای ایشان برآور، و آنها را به نیکوئی یاد کن، و کسانی را که آزمایشی نموده رنجی برده اند همتشان را به زبان آور، زیرا یاد کردن نیکوکارشان دلیر را به هیجان آورده به جنبش وامیدارد، و نشسته (از کارمانده) را به خواست خدایتعالی ترغیب می نماید (او را دوباره به کار می آورد).

پس رنج و کار هر یک از آنان را برای خودش بدان، و رنج کسی را به دیگری نسبت مده (تا رنج برده از عدل و انصاف والی نومید نگردد و دیگران هم به کارهای بزرگ اقدام کنند) و باید در پاداش به او هنگام بسر رساندن کارش کوتاهی ننمائی، و باید بزرگی کسی تو را بر آن ندارد که رنج و کار کوچک او را بزرگ شماری، و پستی کس تو را وادار نسازد که رنج و کار بزرگش را کوچک پنداری (زیرا چنین رفتار برخلاف عدل و دادگری است، و سبب بی رغبتی کارگردانان در انجام کارها می شود).

زمانی

شخصیت خانوادگی و آمادگی جنگی

امام علیه السلام در مجموع مطلب با بیانات مختلف برای انتخاب فرمانده یک سفارش به مالک اشتر دارد و آن اینکه افرادی با خانواده و ریشه دار را برای فرماندهی یک سفارش به مالک اشتر دارد و آن اینکه افرادی با خانواده و ریشه دار را برای فرماندهی قبول کند. سپس باین نکته توجه میدهد که فرد با شخصیت دارای ظرفیت است، با وجدان است، نسبت بزیردستان رعایت میکند و مشکلی برای تو بوجود نمی آورد و از جهت دیگر زیردستان را بخوبی اداره میکند. اگر در شخصیت افراد دقت کنیم بیشتر حوادث و مفاسد جامعه از ناحیه افرادی سر میزند که ریشه خانوادگی ندارند و در برابر پول، مقام و ریاست خود را هیچ بلکه از دین خویش را هم میبازند. اینان نمونه این آیه هستند: (انسان بسیار حریص خلق شده، وقتی بسختی افتاد مینالد و آنگاه که به نیکی دست یافت از انجام وظیفه شانه خالی میکند.) سپس امام علیه السلام راجع بسربازان سفارش میکند که سعی کن که زیردستانت را نسبت بتو خوشبین باشند و این خوشبینی و علاقه وقتی بوجود می آید که انسان نسبت به دیگران خوشرفتاری و محبت کند و صرفنظر از اینکه آنها را ذی روح میداند و باید به آنها لطف نماید آنان را پاره تن خود بداند و در غم و شادی آنان شریک باشد. در این صورت است که اگر زیردستان در میان خود اختلاف دارند، نسبت بحمایت از رئیس خود عملا اتحاد دارند و دستورهای او را از جان و دل پذیرا هستند و این خود یکنوع آمادگی جنگی است. خدا که سفارش به آمادگی جنگی میکند، تهیه اسلحه یک رکن آن است، اما آمادگی روحی و همبستگی سربازان شرط عمده پیروزی است. و مالک اشتر که عازم مصر و جنگ با معاویه است به تمام سرمایه های جنگی نیاز شدید دارد. باز امام علیه السلام برای بالا بردن روحیه جنگی نسبت بقدردانی و تشویق و ادامه آن سفارش کامل میکند، زیرا (انسان نوکر و احسان و محبت است.) از سوی دیگر قدردانی و سپاس، آرزومندان شهرت و مقام را بیشتر بکار میکشد و همین است رمز سفارش خدا در مورد شکر: (اگر شکر نعمت را بجای آوردید نعمت شما را افزون کنم و اگر کفران نعمت کردید عذاب خدا (در دنیا و آخرت) شدید است.)

سید محمد شیرازی

(و لیکن آثر روس جندک عندک) اثرهم ای افضلهم عندک و اعلاهم رتبه فی نظرک، و روس الجند زعمائه (من و اساهم فی معونته) بان ساعدهم بمعونته لهم کانه احدهم (و افضل علیهم) ای جاد علیهم (من جدته) ای من غناه و ماله و المراد ما بیده من ارزاق الجند (بما یسعهم) ای بالقدر الذی یکفیهم (و یسع من ورائهم) ای اهلهم الذین بقوا فی بلادهم و ترکوهم فی دیارهم (من خلوف اهلیهم) جمع خلف، و هو من یبقی فی الحی من النساء و الاطفال و العجزه بعد سفر الرجال (حتی یکون همهم هما واحدا فی جهاد العدو) فانهم اذا کفوا مونه نفسهم و مونه اهلیهم و مونه حکومتهم لم یبق لهم هم الاهم جهاد الاعداء، و ذلک یوجب نجاح الدوله، و هیبته فی اعین الاعداء. (فان عطفک) و میلک یا مالک (علیهم) ای علی الروساء او علی الجند عامه (یعطف قلوبهم علیک) و یکثر و لائهم لک (و ان افضل قره عین الولاه) الموجب لفرحهم و اطمینانهم الذی هو سبب استقرار العین و عدم اضطرابها، کما فی عین الخائف الذی یرید ان یجد ملجائا، و لذا ینظر هنا و هناک باستمرار (استقامه العدل فی البلاد) بان یامن کل انسان لعداله الحکومه و عدم تعدی الرعیه بعضهم علی بعض. (و ظهور موده الرعیه) ای حبهم للدوله (و انه لا تظهر مودتهم) و حبهم للولاه (و لا تصح نصیحتهم) ای لا ینصحون للوالی نصیحه صحیحه (الا بحیطتهم) ای احتیاطهم و حفظهم (علی ولاه الامور) ای حب الرعیه لبقاء الولاه، و اخذهم التدبیر لعدم ظهور ثوره علیهم فان الناس اذا احبوا الولاه تحفظوا علیهم لما علموا من ان حفظهم یعود بالخیر علی انفسهم، فاذا احتاطوا علی الوالی انکشف من عملهم هذا انهم یحبون الوالی. (و قله استثقال دولتهم) بان لا یستثقل الرعیه الدوله و یروها ثقلیه علیهم یرجون زوالها (و ترک استبطاء انقطاع مدتهم) بان یعدون زمن دولتهم قصیرا و یریدون لها الطول، فلا یرون ان انقطاع مدتهم قد طال فیستبطوه (فافسح) ای وسع یا مالک (فی امالهم) ای امال الرعیه حتی یروان ثباتک یلزم حصولهم علی ما یتمنون و ذلک بتوسیع الامن و تشجیع الزراعه و الصناعه و ما اشبه ذلک. (و واصل فی حسن الثناء علیهم) بان تثنی علیهم دائما، بما یستحقون من الثناء و الاطراء (و تعدید ما ابلی ذو و البلاء منهم) بان تعد صنائع اعمال الذین قاموا بالاعمال العظیمه فان ذلک یشجع الناس علی الاقدام، و یرجو لک المقدمون طول البقاء حتی یستفیدوا من مدحک (فان کثره الذکر لحسن افعالهم) و ما اتوا به (تهز الشجاع) ای تحرکه للاقدام (و تحرض) ای تحث (الناکل) ای المتاخر المتقاعد، لیتقدم و یعمل (ان شاء الله) تعالی.

(ثم اعرف لکل امرء ما ابلی) من البلاء بمعنی الامتحان، ای بما عمل من الصنائع الجلیله (و لا تضیفن بلاء امرء) ای لا تنسبن اعمال کل شخص (الی غیره) فانه ظلم له و کذب (و لا تقصرن به دون غایه بلائه) ای لا تعطه من الجزاء اقل من استحقاقه (و لا یدعونک شرف امرء) و عز مقامه (الی ان تعظم من بلائه) و عمله (ما کان صغیرا) فتطویه اکثر من استحقاقه و تجزیه باکثر من جزائه. (و لا) یدعونک (ضعه امرء) و عدم رفعه مقامه (الی ان تستصغر من بلائه ما کان عظیما) کما جرت عاده الناس بذلک فانهم یمدحون العظماء باعمال تافهه و لا یمدحون الاصاغر و لو باکابر الاعمال

موسوی

آثرهم: احظاهم و اقربهم. الجده: بکسر الجیم الغنی. الخلوف: جمع خلف المتخلفون. قره العین: ما تقر به العین و تسر. الحیطه: الشفقه و الرعایه. استثقال: تحمل الشده و الاستنکار بالقلب. ابلی بلاء حسنا: عمل عملا حسنا. تهز الشجاع: تحرکه. حرضه علی الامر: حثه علیه. الناکل: المتاخر، القاعد.

3- ان یکون احب روساء الجنود الی الوالی و اقربهم منه من کان اشدهم معونه للجنود و اکرمهم علیهم اذا کان بیده شی ء من الغنی، فان اظهار الحب و الشفقه یدر التلاحم و یعطی الوفاق و الانسجام فی جهاد الاعداء. (و ان افضل قره عین الولاه استقامه العدل فی البلاد، و ظهور موده الرعیه. و انه لا تظهر مودتهم الا بسلامه صدورهم، و لا تصح نصیحتهم الا بحیطتهم علی و لاه الامور و قله استثقال دولهم، و ترک استبطاء انقطاع مدتهم، فافسح فی آمالهم و واصل فی حسن الثناء علیهم و تعدید ما ابلی ذوو البلاء منهم، فان کثره الذکر لحسن افعالهم تهز الشجاع، و تحرض الناکل، ان شاء الله.

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش سیزدهم

اشاره

وَ لْیَکُنْ آثَرُ رُءُوسِ جُنْدِکَ عِنْدَکَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِی مَعُونَتِهِ،وَ أَفْضَلَ عَلَیْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ،بِمَا یَسَعُهُمْ وَ یَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ أَهْلِیهِمْ،حَتَّی یَکُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِی جِهَادِ الْعَدُوِّ؛فَإِنَّ عَطْفَکَ عَلَیْهِمْ یَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَیْکَ، وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّهِ عَیْنِ الْوُلَاهِ اسْتِقَامَهُ الْعَدْلِ فِی الْبِلَادِ،وَ ظُهُورُ مَوَدَّهِ الرَّعِیَّهِ.

و إِنَّهُ لَاتَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلَّا بِسَلَامَهِ صُدُورِهِمْ،وَ لَا تَصِحُّ نَصِیحَتُهُمْ إِلَّا بِحِیطَتِهِمْ عَلَی وُلَاهِ الْأُمُورِ،وَ قِلَّهِ اسْتِثْقَالِ دُوَلِهِمْ،وَ تَرْک اسْتِبْطَاءِ انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ،فَافْسَحْ فِی آمَالِهِمْ،وَ وَاصِلْ فِی حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَیْهِمْ،وَ تَعْدِیدِ مَا أَبْلَی ذَوُو الْبَلَاءِ مِنْهُمْ؛فَإِنَّ کَثْرَهَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ تَهُزُّ الشُّجَاعَ،وَ تُحَرِّضُ النَّاکِلَ،إِنْ شَاءَ اللّهُ.ثُمَّ اعْرِفْ لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلَی،وَ لَا تَضُمَّنَّ بَلَاءَ امْرِئٍ إِلَی غَیْرِهِ،وَ لَا تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَایَهِ بَلَائِهِ،وَ لَا یَدْعُوَنَّکَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلَائِهِ مَا کَانَ صَغِیراً،وَ لَا ضَعَهُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلَائِهِ مَا کَانَ عَظِیماً.

ترجمه

برترین فرماندهان لشکر نزد تو باید کسانی باشند که در کمک به سپاهیان بیش از همه مواسات کنند و از امکانات خود بیشتر به آنان کمک نمایند،به اندازه ای که هم نفرات سربازان و هم کسانی که تحت تکفّل آنها هستند به خوبی اداره شوند؛به گونه ای که همه آنها به یک چیز بیندیشند و آن جهاد با دشمن است،زیرا محبّت و مهربانی تو به آنان قلب هایشان را به تو متوجه می سازد.

(بدان) برترین چیزی که موجب روشنایی چشم زمامداران می شود برقراری

عدالت در همه بلاد و آشکار شدن علاقه و محبّت رعایا به آنهاست و محبّت و علاقه رعایا نسبت به آنها جز با پاکی دل هایشان (و بر طرف شدن هرگونه سوء ظن به زمامداران) آشکار نمی شود و خیرخواهی آنها در صورتی کاملاً مفید واقع می شود که با میل خود گرداگرد زمامداران جمع شوند و حکومتِ آنها بر ایشان سنگین نباشد و انتظارِ پایان گرفتن مدت حکومتشان را نکشند،بنابراین میدان آرزوها را (برای زندگی) در برابر سپاهت وسعت بخش (و نیازهای آنها را از این نظر تأمین کن) پیوسته آنها را تشویق نما و پیاپی کارهای مهمی را که افرادی از آنها انجام داده اند برشمار،زیرا یادآوریِ کارهای نیکِ آنها افراد شجاعشان را به فعالیتِ بیشتر وامی دارد و کم کاران را به کار تشویق می کند.ان شاءاللّه.

سپس باید ارزش زحمات هر یک را به دقت بشناسی و هرگز کار خوب کسی را به دیگری نسبت ندهی و ارزش خدمت او را کمتر از آنچه هست به حساب نیاوری.مبادا شخصیت کسی موجب این شود که کار کوچکش را بزرگ بشماری و یا کوچکی مقام کسی سبب گردد که خدمت پر ارجش را ناچیز به حساب آوری.

شرح و تفسیر: برترین فرماندهان لشکر

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به دنبال توصیه هایی که برای انتخاب فرماندهانِ لشکر در بخش سابق نموده بود،به سراغ اهتمام به امر سپاه و لشکر می رود و به مالک توصیه می کند فرماندهانی انتخاب کن که به امور لشکر بهتر رسیدگی کنند.می فرماید:«برترین فرماندهان لشکر نزد تو باید کسانی باشند که در کمک به سپاهیان بیش از همه مواسات کنند و از امکانات خود بیشتر به آنان کمک نمایند،به اندازه ای که هم نفرات سربازان و هم کسانی که تحت تکفّل آنها

هستند به خوبی اداره شوند؛به گونه ای که همه آنها به یک چیز بیندیشند و آن جهاد با دشمن است»؛ (وَ لْیَکُنْ آثَرُ{«آثر» در اینجا صیغه افعل تفضیل است و به معنای برترین آمده، از ریشه «ایثار» به معنای برتری دادن دیگری است.} رُءُوسِ جُنْدِکَ عِنْدَکَ مَنْ وَاسَاهُمْ فِی مَعُونَتِهِ، وَ أَفْضَلَ عَلَیْهِمْ مِنْ جِدَتِهِ{«جده» به معنای توانایی مالی است. این واژه مصدر و از ریشه «وجود» گرفته شده است.} ،بِمَا یَسَعُهُمْ وَ یَسَعُ مَنْ وَرَاءَهُمْ مِنْ خُلُوفِ{«خلوف» جمع «خلف» به معنای بازماندگانی است که انسان به هنگام سفر از خود در وطن میگذارد و معمولا به زنان و فرزندان کوچک و افراد ناتوان اطلاق می شود.} أَهْلِیهِمْ،حَتَّی یَکُونَ هَمُّهُمْ هَمّاً وَاحِداً فِی جِهَادِ الْعَدُوِّ).

در دنیای امروز رابطه میان فرماندهان لشکر و افراد یگان ها روابطی خشک و به اصطلاح«نظامی»است نه عاطفی؛روابطی که غالباً بر محور جریمه و مجازات و بازداشت و تهدید دور می زند در حالی که امام،چهارده قرن پیش تأکید فرموده که روابط باید عاطفی باشد و باید فرماندهان مشکلاتِ افراد سپاه و حتی مشکلات خانواده های آنها را در نظر بگیرند و به اندازه کافی زندگی آنها را تأمین کنند تا هنگامی که به میدان جهاد گام می نهند تنها به فکر نبرد با دشمن باشند نه غیر آن.بدیهی است چنین لشکری به پیروزی نزدیک تر است.

هرگاه نفرات لشکر یک چشم به سوی میدان دوخته باشند و با چشم دیگر به پشت سر به خانواده و فرزند خویش نگاه کنند و نگران آنها باشند اراده و عزمشان برای جنگیدن با دشمن سست می شود.

جالب اینکه امام علیه السلام در زندگی شخصی خود حدّاکثر زهد را رعایت می کند و حتی به فرمانداران و فرماندهان نیز این توصیه را دارد که شرح آن در نامه امام به عثمان بن حنیف گذشت؛ولی به گروه هایی که تحت کفالت او هستند توصیه گشایش زندگی در حد معقول دارد.

آن گاه امام علیه السلام در مقام بیان علت برای این دستور بر آمده می فرماید:«زیرا

محبّت و مهربانی تو به آنان قلب هایشان را به تو متوجه می سازد»؛ (فَإِنَّ عَطْفَکَ عَلَیْهِمْ یَعْطِفُ قُلُوبَهُمْ عَلَیْکَ).

با توجّه به اینکه بر حسب ظاهرِ عبارت ضمیر در«عَلَیْهِم»و«قُلُوبَهُم»به افراد سپاه بر می گردد مفهوم کلام چنین می شود:هنگامی که تو از طریق فرماندهان لشکر به لشکر محبّت کنی،لشکریان از صمیم دل تو را دوست می دارند و وفادار خواهند بود.{با توجه به اینکه سخن از رابطه عاطفی فرماندهان لشکر با لشکر بود نه از رابطه مالک و افراد لشکر، لذا در مرجع ضمایر بالا نوعی ناهماهنگی به نظر می رسد؛ ولی اگر به این واقعیت توجه کنیم که مرحوم سید رضی جمله هایی را در این وسط حذف کرده همان جمله هایی که در کتاب تحف العقول و کتاب تمام نهج البلاغه آمده است، آنگاه معلوم می شود امام قبل از این جمله سفارشی به مالک درباره اهتمام به امور فرماندهان میکند و می گوید: «ثم واتر إعلامهم ذات نفسک فی إیثارهم والتکرمه لهم، والارصاد بالتوسعه وحقق ذلک بحسن الفعال والأثر والعطف فإن عطفک علیهم». به همین جهت روشن می شود که ضمیرهای جمع به فرماندهان بر می گردد و سخن از رابطه آنها با مالک است (دقت کنید).}

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن به نکته مهمی اشاره می کند که سبب بقای دولت ها،حکومت ها و مدیریت هاست.می فرماید:«(بدان) برترین چیزی که موجب روشنایی چشم زمامداران می شود برقراری عدالت در همه بلاد و آشکار شدن علاقه و محبّت رعایا به آنهاست»؛ (وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّهِ عَیْنِ الْوُلَاهِ اسْتِقَامَهُ الْعَدْلِ فِی الْبِلَادِ،وَ ظُهُورُ مَوَدَّهِ الرَّعِیَّهِ).

اشاره به اینکه گسترش عدل و داد سبب پیوند عاطفی میان مردم و زمامداران می شود که بهترین وسیله برای حفظ حکومت است.

سپس به عوامل ظهور مودّت و محبّت مردم اشاره کرده می فرماید:«محبّت و علاقه رعایا به آنها جز با پاکی دل هایشان (و برطرف شدن هرگونه سوء ظن به زمامداران) آشکار نمی شود»؛ (و إِنَّهُ لَا تَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلَّا بِسَلَامَهِ صُدُورِهِمْ).

سلامتِ صدور اشاره به خوش بینی و نفی هر گونه کینه و عداوت است.

بدیهی است که اگر رعایا به اعمال زمامداران خوش بین باشند و هیچ گونه کینه و عداوتی از آنان به دل نگیرند محبّت و وفاداری آنان به حکومت آشکار می گردد.

این تعبیر ممکن است اشاره به این باشد که بسیاری از مردم به حکم اجبار و خوف و ترس،ممکن است ثناخوان زمامداران باشند در حالی که سلامتِ صدور ندارند.مودت واقعی زمانی ظاهر و آشکار می شود که دل های آنها به زمامداران علاقه مند باشد.

در ادامه می افزاید:«خیرخواهی آنها در صورتی کاملاً مفید واقع می شود که با میل خود گرداگرد زمامداران جمع شوند و حکومتِ آنها بر ایشان سنگین نباشد و انتظارِ پایان گرفتن مدت حکومتشان را نکشند»؛ (وَ لَا تَصِحُّ نَصِیحَتُهُمْ إِلَّا بِحِیطَتِهِمْ عَلَی وُلَاهِ الْأُمُورِ،وَ قِلَّهِ اسْتِثْقَالِ{«استثقال» یعنی سنگین شمردن از ریشه «ثقل» گرفته شده است.} دُوَلِهِمْ،وَ تَرْک اسْتِبْطَاءِ{«استبطاء» به معنای کند شمردن از ریشه «بطء» بر وزن «قطب» به معنای کند بودن گرفته شده است.} انْقِطَاعِ مُدَّتِهِمْ).

جالب اینکه امام برای دوام و بقای حکومت ها روی مسأله قدرت ظاهری و تسلط لشکر و نیروی انتظامی و اطلاعاتی بر مردم تکیه نمی کند،بلکه تمام تکیه اش بر دل های مردم و جنبه های عاطفی آنان است و راه جلب محبّت آنان را نیز به خوبی نشان می هد.در حالی که در گذشته و حتی دنیای امروز بسیاری از حکومت ها بقای خود را در گروی سلطه ظاهری بر مردم می شمرند و غالباً دیده ایم مردم ناراضی با فراهم آمدن فرصت بر ضد آنها قیام کرده اند و طومار قدرتشان را در هم پیچیده اند.

در شرح نهج البلاغه مرحوم علّامه شوشتری آمده است که«زهری»می گوید:

«روزی وارد بر عمر بن عبد العزیز شدم در همان اثنا که من نزد او بودم نامه ای از یکی از فرماندارانش به او رسید که مضمونش این بود که شهر او نیاز به تعمیر و مرمت دارد.من به او گفتم:اتفاقاً یکی از فرمانداران علی علیه السلام شبیه این نامه را به

آن حضرت نوشته بود و امام در پاسخ او نوشت:

«أمّا بَعْدُ،فَحَصِّنْها بِالْعَدْلِ وَ نَقِّ طُرُقَها مِنَ الْجَوْرِ؛ بعد از حمد و ثنای الهی شهر خود را با عدالت محکم کن و جاده هایش را از ظلم و جور پاک گردان»با شنیدن این سخن،عمر بن عبدالعزیز همان را در پاسخ فرماندارش نوشت.{شرح نهج البلاغه علامه شوشتری، ج 8، ص538. این داستان در تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 306 آمده است.}

سپس امام علیه السلام در مورد تشویق های مادی می فرماید:«بنابراین میدان آرزوها را (برای زندگی) در برابر سپاهت وسعت بخش (و نیازهای آنها را از این نظر تأمین کن)»؛ (فَافْسَحْ فِی آمَالِهِمْ{گاه تصور می شود که ضمیر «آمالهم» و ضمیرهای جمع که بعد از آن آمده باید به رعایا برگردد، زیرا قبلا ضمایر مشابهی بوده که تمام به آنها بازگشت میکرده؛ ولی قراین موجود در عبارت (مانند واژه شجاع وناکل) نشان میدهد که این جمله ها بازگشتی است به مسائل مربوط به فرماندهان اضافه بر این مرحوم سید رضی به هنگام گزینش جمله ها، جمله ای در این وسط بوده که آن را محذوف داشته در حالی که این جمله بیانگر بازگشت این توصیه ها به فرماندهان لشکر است. در تحف العقول بعد از ذکر جمله «انقطاع متهم» آمده است: ثم لا تکلن جودک إلی مغتم وعته بتهم». (تحف العقول، ص 89)}).

آمال (آرزوها) مفهوم وسیعی دارد که شامل تمام نیازهای ضروری و رفاهی می شود.بدیهی است اگر فرماندهان لشکر و سپاهیان فکرشان از ناحیه تأمین زندگی راحت نباشد کارآیی آنها در میدان نبرد کم می شود.

امام علیه السلام در ادامه این سخن به تشویق های روانی پرداخته می فرماید:«پیوسته آنها را تشویق نما و پیاپی کارهای مهمی را که افرادی از آنها انجام داده اند برشمار،زیرا یادآوریِ کارهای نیکِ آنها افراد شجاعشان را به فعالیتِ بیشتر وامی دارد و کم کاران را به کار تشویق می کند.ان شاء اللّه»؛ (وَ وَاصِلْ فِی حُسْنِ الثَّنَاءِ عَلَیْهِمْ،وَ تَعْدِیدِ مَا أَبْلَی ذَوُو الْبَلَاءِ{«بلاء» معنای اصلی آن آزمایش کردن است که گاه به وسیله نعمت ها و گاه مصائب صورت می گیرد و به همین جهت بلاء گاه به معنای نعمت و گاه به معنای مصیبت آمده است. در عبارت بالا اشاره به کارهای قهرمانانه ای است که از لشکر صادر می شود (این واژه از ریشه «بلئ یبلو» است و واژه أبلی که در عبارات بالاست نیز از همین ماده گرفته شده است).} مِنْهُمْ فَإِنَّ کَثْرَهَ الذِّکْرِ لِحُسْنِ أَفْعَالِهِمْ

تَهُزُّ{«تهز» از ریشه «هز» بر وزن «حظ» به معنای جنبش دادن و تحریک شدید است.} الشُّجَاعَ وَ تُحَرِّضُ{«تحرض » از ریشه «تحریض» به معنای برانگیزاندن و ترغیب کردن بر چیزی است} النَّاکِلَ{«الناکل» به معنای انسان کم کار یا ترسو و عقب نشینی کننده است، از ریشه «نکول» به معنای ترسیدن و عقب نشینی کردن گرفته شده است.} إِنْ شَاءَ اللّهُ).

به یقین مسأله تشویق افراد لایق و پرکار همیشه برای پیشرفت کارهای اجتماعی مؤثر بوده و هست و مخصوصاً در دنیای امروز بسیار به آن اهمّیّت داده می شود.انتخاب استاد نمونه،صنعتگر نمونه،کشاورز نمونه و فرماندهان نمونه و دادن لوح سپاس و جایزه های بزرگ و عنوان کردن نام آنها در رسانه ها در همین راستا صورت می گیرد.

شایان توجّه اینکه این تشویق ها-چنان که امام در گفتار بالا اشاره فرموده-اثر مضاعف دارد؛از یک سو افراد لایق را به کار وامی دارد و از سوی دیگر افراد سست و کم کار که خود را در آن میان سر شکسته می بینند به فکر تغییر مسیر می اندازد.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن-یعنی مسأله تشویق ها-به توضیح بیشتری در این زمینه پرداخته می فرماید:«سپس باید ارزش زحمات هر یک را به دقت بشناسی و هرگز کار خوب کسی را به دیگری نسبت ندهی و ارزش خدمت او را کمتر از آنچه هست به حساب نیاوری»؛ (ثُمَّ اعْرِفْ لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا أَبْلَی،وَ لَا تَضُمَّنَّ{«لاتضمن» از ریشه «تضمن» بر وزن «تعهد» به معنای در بر داشتن و شامل شدن چیزی است و در جمله بالا به این اشاره دارد که نقاط قوت کسی را برای دیگری قرار نده و ضمیمه دیگری مساز.} بَلَاءَ امْرِئٍ إِلَی غَیْرِهِ،وَ لَا تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَایَهِ بَلَائِهِ)

امام در این سه جمله که هر یک به نکته خاصی اشاره دارد و در عین حال مکمّل یکدیگر است تأکید می کند که مالک کاملاً مراقب باشد و ارزش زحمات

نفرات زیر دست را بشناسد و اگر کسی انجام دهنده اصلی کار مهمی بوده آن را به حسابِ او بگذارند به علاوه نه تنها خادم اصلی را بشناسند،بلکه دقیقاً میزان خدمت او نیز ارزیابی شود.

آن گاه دو دستور دیگر در تکمیل این دستورات بیان می کند و می فرماید:

«مبادا شخصیت کسی موجب این شود که کار کوچکش را بزرگ بشماری و یا کوچکی مقام کسی سبب گردد که خدمت پر ارجش را ناچیز به حساب آوری»؛ (وَ لَا یَدْعُوَنَّکَ شَرَفُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلَائِهِ مَا کَانَ صَغِیراً وَ لَا ضَعَهُ امْرِئٍ إِلَی أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلَائِهِ مَا کَانَ عَظِیماً).

به تعبیر دیگر نخست به عمل نگاه کن سپس به شخص عامل.به عکس آنچه در میان اکثر مردم معمول است که نخست به عمل کننده نگاه می کنند آن گاه به عمل و همین امر سبب می شود در ارزیابی اعمال اشخاص گرفتار اشتباه و خطا شوند.

شایان توجّه است که امام در مجموع این بخش از عهدنامه خود نخست از صفات برجسته ای که در فرماندهان لشکر است دم می زند و بعد توصیه های لازم درباره افراد لشکر دارد و به دنبال آن سخن از عموم رعایا به میان آورده و در پایان بار دیگر از مسائل مربوط به تشویق فرماندهان لشکر سخن می راند و توصیه های مؤکدی به آن دارد.

بنابراین چنین به نظر می رسد که امام در لابه لای بحث های مربوط به فرماندهان و لشکریان به صورت جمله معترضه از تمام توده های مردم و خیرخواهی برای آنان سخن گفته است.

بخش چهاردهم

متن نامه

وَ ارْدُدْ إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ مَا یُضْلِعُکَ مِنَ الْخُطُوبِ،وَ یَشْتَبِهُ عَلَیْکَ مِنَ الْأُمُورِ فَقَدْ قَالَ اللّهُ تَعَالَی لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ:«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ» فَالرَّدُّ إِلَی اللّهِ الْأَخْذُ بِمُحْکَمِ کِتَابِهِ،وَ الرَّدُّ إِلَی الرَّسُولِ الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَهِ غَیْرِ الْمُفَرِّقَهِ.

ترجمه ها

دشتی

مشکلاتی که در احکام نظامیان برای تو پدید می آید، و اموری که برای تو شبهه ناکند، به خدا، و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم باز گردان ، زیرا خدا برای مردمی که علاقه داشته هدایتشان کند فرموده است:

«ای کسانی که ایمان آوردید، از خدا و رسول و امامانی که از شما هستند اطاعت کنید، و اگر در چیزی نزاع دارید، آن را به خدا و رسولش باز گردانید» پس باز گرداندن چیزی به خدا، یعنی عمل کردن به قرآن، و باز گرداندن به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم یعنی عمل کردن به سنّت او که وحدت بخش است، نه عامل پراکندگی .

شهیدی

و آنجا که کار بر تو گران شود و دشوار و حقیقت کارها نا آشکار ، بخدا و رسولش باز آر، چه خدای تعالی مردمی را که دوستدار راهنمایی شان بوده گفته است «ای کسانی که ایمان آوردید خدا و رسول و خداوندان امر خویش را فرمان برید پس اگر در چیزی با یکدیگر خصومت ورزیدید، آنرا به خدا و رسول بازگردانید» و بازگرداندن به خدا گرفتن محکم کتاب او قرآنست. و بازگرداندن به رسول گرفتن سنت جامع اوست که پذیرفته همگانست.!

اردبیلی

و بازگردان بسوی خدا و رسول او آنچه گران گرداند تو را از کارهای مشکل و مشتبه گردد بر تو از کارها پس بتحقیق که فرموده است حق تعالی از برای گروهی که دوست داشت راه نمودن ایشان را ای آنانکه گرویده اید فرمان برید خدا را و فرمان برید رسول را و خداوندان حکم را از شما پس اگر خلاف و نزاع کنید در چیزی که بر شما مشکل باشد حکم آن پس باز گردانید آنرا بسوی خدا و رسول پس کردن امر بخدا فرا گرفتن است بمحکم کتاب او و رد کردن برسول فرا گرفتن است بطریقه او جمع کننده همه احکام شرع است نیست متفرق سازنده مردمان از یکدیگر

آیتی

چون کاری بر تو دشوار گردد و شبهه آمیز شود در آن کار به خدا و رسولش رجوع کن. زیرا خدای تعالی به قومی که دوستدار هدایتشان بود، گفته است (ای کسانی که ایمان آورده اید از خدا اطاعت کنید و از رسول و الوالامر خویش فرمان برید و چون در امری اختلاف کردید اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید به خدا و پیامبر رجوع کنید.){41. سوره 4، آیه 59.} رجوع به خدا، گرفتن محکمات کتاب اوست و رجوع به رسول، گرفتن سنت جامع اوست، سنتی که مسلمانان را گرد می آورد و پراکنده نمی سازد.

انصاریان

جایی که کارها بر تو مشکل شود و در اموری که برایت شبهه حاصل گردد حلّ آن را به خدا و پیامبرش ارجاع ده ،که خداوند به مردمی که هدایتشان را علاقه داشته فرموده:

«ای کسانی که ایمان آورده اید،خدا و پیامبر و اولی الامر از خودتان را اطاعت کنید،و اگر در برنامه ای اختلاف کردید حکمش را به خدا و رسول باز گردانید ».

باز گردان به خدا قبول آیات محکم او،و ارجاع به رسول پذیرفتن سنّت اوست که جمع کننده همگان بر یک رأی است و پراکنده نیست .

شروح

راوندی

و ما یضلعک من الخطوب: ای ما یهمک من الامور العظام. و الظالع: المهتم، و قیل هو من ظلع البعیر ای غمز فی مشیه، و اظلعه غیره. و روی فالراد الی الله الاخذ بمحکم کتابه، و کذا ما بعده و وصف السنه بالجامعه غیر المتفرقه، کقولهم: لیله قائم.

کیدری

ابن میثم

یضلعک: سنگین و مشکل باشد برای تو، در کارهای مشکلی که درمی مانی و نمی دانی چه کنی باید به خدا و پیامبرش رجوع کنی که خداوند هدایت بندگان را دوست می دارد و چنین می فرماید: یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم فان تنازعتم فی شی ء فردوه الی الله الرسول. رجوع به خدا یعنی عمل کردن به محکمات قرآن، و رجوع به پیامبر (ص)، یعنی عمل کردن به سنت او، سنتی که باعث از بین بردن اختلاف است نه باعث تفرقه و پراکندگی. 14- فرمان داده است تا در کارهای مشکلی که باعث درماندگی او می شود و کارها را بر او مشتبه می سازد به خدا و پیامبر رجوع دهد با استدلال به آیه ی مبارکه، و بعد هم، رجوع دادن به خدا را، تفسیر به فراگیری محکمات قرآن، و رجوع به پیامبر را تفسیر به فراگرفتن سنت او، فرموده است، و سنت را با این ویژگی تعریف کرده است که جامع و گردآورنده باشد، زیرا محور و هدف سنت بر ضرورت اتحاد و اجتماع مردم بر بندگی خدا و رفتن به راه اوست.

ابن ابی الحدید

وَ ارْدُدْ إِلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ مَا یُضْلِعُکَ مِنَ الْخُطُوبِ وَ یَشْتَبِهُ عَلَیْکَ مِنَ الْأُمُورِ فَقَدْ قَالَ اللَّهُ [سُبْحَانَهُ]

تَعَالَی لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ اَلرَّسُولِ { 1) سوره النساء 59. } فَالرَّدُّ إِلَی اللَّهِ الْأَخْذُ بِمُحْکَمِ کِتَابِهِ وَ الرَّدُّ إِلَی اَلرَّسُولِ الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَهِ غَیْرِ الْمُفَرِّقَهِ .

ثم أمره أن یرد إلی الله و رسوله ما یضلعه من الخطوب أی ما یئوده و یمیله

لثقله و هذه الروایه أصح من روایه من رواها بالظاء و إن کان لتلک وجه

کاشانی

(و اردد الی الله و رسوله) و باز گردان به سوی خدا و رسول او (ما یضلعک) آنچه گران گرداند تو را (من الخطوب) از کارهای مشکل (و یشتبه علیک من الامور) و مشتبه گردد بر تو از آن کارها (فقد قال الله سبحانه) پس به تحقیق که حق سبحانه فرموده (لقوم احب ارشادهم) از برای گروهی که دوست داشت راه نمودن ایشان را (یا ایها الذین امنوا اطیعو الله و اطیعوا الرسول) ای آن کسانی که ایمان آورده اید فرمان برید خدا را و رسول او را (و اولی الامر منکم) و خداوندان امر را، یعنی حاکمان و امیران از شما، که نایبان رسولند و امام عادل (فان تنازعتم فی شی ء) پس اگر نزاع و خلاف کنید در چیزی و مشتبه شود آن چیز بر شما (فردوه) پس باز گردانید آن را (الی الله و الرسول) به سوی خدا و رسول او (فالراد الی الله) پس ردکننده آن امر مشتبه به خدا (الاخذ بمحکم کتابه) فراگیرنده است کتاب متقن و محکم او را (و الراد الی الرسول) و در نماینده مسائل خفیه به پیغمبر خدا (الاخذ بسنه الجامعه) اخذ نماینده است به سنت و طریقه او که جمع کننده جمیع احکام و مسائل است (غیر المفرقه) نیست متفرق سازنده زمره مردمان از یکدیگر چه آن سبب اتفاق و جمعیت و مودت و الفت است و الوالامر، حافظ آنند و حلال مشکلات آن

آملی

قزوینی

چون والیان سابق اجرای احکام عرف و شرع به ایشان موکول می بوده خود به آن قیام می نموده اند بر مثال امام (علیه السلام) نیابه و وکاله مگر امور آن دیار که از ایشان دور باشد که لابد آنجا بنیابت خود عامل و قاضی عادل تعیین می نموده اند، تا هم امور عرف از ضبط ملک و خراج و ترتیب امور لشگر، و هم احکام شرع و قضا و فتوی اجراء و امضاء دارند، پس امر می فرماید که باز گردان به سوی خدا و رسول او آنچه گران دارند ترا از کارهای مشکل، پس عاجز گردی از تحقیق حکم حق در آن، و مشتبه گردد بر تو از امور، ندانی طریق صواب در آن را، غرض آنست که نزد شبهها وقوف کند، و بی علم برای و هوای خود احکام امضاء نکند. به تحقیق گفته است حق سبحانه برای قومی که خواسته است ارشاد ایشان کند: ای آنان که ایمان آورده اید اطاعت کنید خدای را و اطاعت کنید رسول را و خداوندان امر را از شما و گفته اند: هرگاه صاحبان امر به قهر و غلبه و به غیر حق میان خلق حکم رانند از اینجا مستثنی باشند همچو خلفای باطل و ملوک جایر. اگر اختلاف و نزاع کنید در چیزی پس باز گردانید آن حکم را سوی خدا و رسول. یعنی امر خدای کریم و قول رسول امین را آنجا حکم گردانید، پس تفتیش و جستجوی قول خدا و رسول کنید نه بنابر رای و هوای خود نهید تا اختلاف و فتنه پدید آید. پس رد به خدای اخذ به محکم کتاب او تعالی باشد نه متشابهات که آن رفع نزاع و اختلاف میان امت نکند، بلکه قومی که طالب باطلند و از حق مایل طلب کنند (متشابهات) قرآن را تا راه فتنه و اختلاف بگشایند (کما قال تعالی: فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه … الایه) ورد بسوی رسول اخذ باشد به سنت او (ص) که جامعه است مردم را بر سبیل متعین حق نه جدائی اندازنده و اختلاف اندوزنده، و تواند وصف توضیحی باشد سنت را و تواند وصف تخصیصی باشد، یعنی آنچه از سنت جامع باشد و رافع اختلاف از محکمات بینه بدان اخذ کنند نه آنچه از قبیل (متشابهات) باشد و ذو وجوه و محامل و تاویلات فاسده را محتمل که اخذ بدان موجب فتنه و اختلاف و اشتباه گردد، بر مثال آنکه حق تعالی درباره کتاب مجید فرموده (فاما الذین فی قلوبهم زیغ … الایه) پس واجب باشد که در سنت او (ص) حکم فصل و قول قطع در اموری که اختلاف و تنازع افتد مردم را در آن یافت شود. و اگر گوئی از این لازم نیاید که امت را نزاع در سنت نشود چنانچه لازم نیاید آنکه امت را نزاع در کتاب نباشد، پس اگر نزاع در سنت باشد رفع نزاع بچه باشد. جواب گوئیم چنانچه رفع نزاع در کتاب به سنت باشد که مفسر و مبین باشد رفع نزاع در سنت هم به قول امینان دین و عالمان به علم الیقین باشد که قول ایشان برای بیان سنت همچو سنت باشد برای بیان کتاب، پس اختلاف امت بعد از حضرت نبوت بایشان رد گردد، و اقوال ایشان هم از جمله سنت باشد، پس روا نباشد باز گشتن نزد اختلاف و تنازع مگر بر قول کسی که نزد او حکمی فصل باشد جمع کننده، یعنی البته رفع اختلاف کند در هر نزاع نه تفریق دهنده، و این کس باجماع مرکب و باتفاق خاصه و عامه مگر بعضی از متعصبین عامه و ناصبین بعد از رسول (صلی الله علیه و آله) بنیابت او و بتلبس به علم او حضرت امیر (ع) است و اهلبیت او علیهم السلام که امامان به حق بودند امت را، و عالمان مطلق دین پیغمبر را، و هر قول متنازع فیه را پیش ایشان حکمی و علمی هست از کتاب خدای تعالی و سنت رسول (صلی الله علیه و آله) که آن اختلاف رفع کند، و میانجی به فصل کند، و به غیر ایشان (ع) این دعوی را هیچ کس از خلفای باطل عامه و علمای ایشان از مجتهدین اربعه و غیر آن نکرده و بالجمله بی خلاف معلوم است که نزاع و اختلاف آنجا رفع شود که اختلاف و نزاع نباشد، و حکم قطع آنجا معلوم باشد، و آن نزد خدا و رسول باشد. یعنی محکمات کتاب و سنت و چون بر کتاب و سنت عرض کرده شود و آن نزاع رفع نشود از قصور علم به آن و عدم احاطت بر آن است، اکنون تدبیر آن باشد که ملاحظه و تتبع نمائیم آیا کسی در جمله علمای امت هست که او را علمی محیط واسع غیر قاصر به کتاب و سنت باشد یا نه، و واجب باشد که بعد از رسول چنین کس به جای او باشد (و علی ای تقدیر) البته این کس نباشد به هیچ قول مگر علی بن ابی طالب (ع) و هم این دعوی نکرده است جز او هیچ کس (و اقل ما فی الباب) هیچ کس شک نداشته که علم او اتم و اوسع بوده، و علم او باهلبیت او انتقال یافته پس در حالات نزاع و اختلاف رجوع بعد از خدا و رسول بر قول او باشد و اهلبیتش که آنجا اختلاف نباشد، نه بر قول آن قوم که اختلاف پیش ایشان از همه جا بیشتر باشد. مثلا میان علمای عامه از مجتهدین اربعه و غیرهم اختلاف چندان باشد که بیش از آن متصور نباشد، بلکه پیش هر یک بانفراده مثلا ابوحنیفه که او را در اقوال خودش چندان اختلاف و نزاع باشد که عالمی را در اختلاف افکند، و ماده همه نزاعهای عالم باشد. و مثلا عمر که گفت حکم کردم در حد بصد قول و اگر زنده بمانم بیش کنم، پس ای منصف چون روا باشد نزاع آنجا بری که اختلاف آنجا از همه جا بیش باشد، یا دوا از آنجا جوئی که درد آنجا بیش از همه جا باشد، یا نشان راه از کسی پرسی که از تو گمراه تر باشد، و غایت بی شرمی است اگر مثل این جماعت دعوی کنند که اختلاف و دعاوی پیش ایشان برند تا ایشان حکم فصل باز نمایند، و آن اختلاف رفع کنند که این نزاعها همه از جانب ایشان پیدا گشته. چونکه بر سر مر تراده ریش هست مر همت بر خویش باید کار بست باری بر همه کس معلوم است که تا مقدور است باید نزاع و اختلاف و حیرت و اشتباه خود در دین نزد قومی بردن که آنجا امید رفع و دوای آن باشد، نه جائی که این درد آنجا از همه جا فراوانتر باشد، و البته این قوم بی خلاف نه خلفاء و علمای عامه اند که خود نیز معترفند که خلاف پیش ایشان بیش از همه کس است، و جز امامان حقایق دان که به حکم وصایت علم کتاب و سنت به ایشان میراث رسیده هیچ کس دعوی علم قطع و حکم فصل در جمیع مسایل و احکام نکرده پس واحب آمد رجوع بدیشان کردن، بلی چون ایشان سر در نقاب احتجاب کشیدند، همانگونه اختلاف و اشتباه که عامه ناس را در کتاب و سنت بود هم در احکام و روایات ایشان پدید آمد، اینجا ناچار چون کس نماند که حکم فصل تواند و نزاع نزد او رفع شود، هم رجوع به قول مجتهدین تابعین ایشان نمودند تا (مهما امکن) آن اختلاف و نزاع رفع کنند. و فی الجمله چون حق سبحانه و تعالی امر نمود و اعلام فرمود بر طبق علمی و شناختی که در نفوس و فطرتها کامن و مدخر است، با آنکه چون تنازع کنیم و اشتباه افتد در دین باز گردانیم آن نزاع آنجا که حکم فصل در آن باشد، پس واجب آمد (مهما امکن) نزاع جائی بریم که علم به کتاب و سنت آنجا تمام تر باشد و (اهل بیت رسول علیهم السلام) بی خلاف و اشتباه این امر را شایسته تر بودند که علم از رسول یافته بودند و اوصیاء بودند به قول سنی و شیعی الا بعضی از متعصبین از ناصبین که قول ایشان التفات را نشاید، پس ما به هدایت الله تعالی اختلاف خود بر علم قطعی شامل ایشان علیهم السلام عرض کنیم، و این در حقیقت عرض کردن بر کتاب و سنت باشد، چه کتاب و سنت را ایشان حایز و جامع باشند و در آن علم راسخ، و چون این اشتباه به آن هم رفع نشود حق عز و جل بعذرهای بندگانش اعلم باشد، باری روا نباشد آنکه دست از متابعت قومی که علم قطعی به کتاب و سنت نزد ایشان باشد به درایم، و نزاع و اشتباه خود پیش قومی دیگر همچو خود نادان و حیران بریم. مثال اینحال آن باشد که جماعتی مثلا در راه حج در بادیه راه گم کرده باشند و در بیابان بی آب و نان متفرق شده، هر یک سمتی و جانبی گرفته راه گم کردکان همه طالب کسی باشند که بلد راه باشد و آن راه را البته داند، پس دیدیم مردم در این بیابان هر کدام به سمتی روانند یک یک، و دو دو، و سه سه راهی گرفته اند سرگردان و حیران و متردد می روند باز می گردند و متحیروار در راه نظر می کنند و نشان راه می جویند، ما نیز بر مثال ایشان در آن بیان سرگردان گشته ایم نزدیک هر کدام از ایشان آئیم و باستعانت و نفیر راه طلبیم بینیم که ایشان همچو ما راه گم کردگان و کشتی شکستگانند، هائم و سراسیمه راه می جویند، پس امید از ایشان ببریم، و بینیم که فوجی مطمئن و آسوده جاده گرفته اند، و بی تشویش و تحیر می روند مسرور گردیم، و بامید تمام سوی ایشان بتازیم، و دنباله ایشان گیریم، و خود را بایشان ملحق گردانیم، و از عقب ایشان تازیم و چشم بر گرد ایشان داریم.

لاهیجی

و اردد الی الله و رسوله ما یضلعک من الخطوب و یشتبه علیک من الامور، فقد قال الله سبحانه لقوم احب ارشادهم: (یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، فان تنازعتم فی شی ء فردوه الی الله و الرسول) فالرد الی الله: الاخذ بمحکم کتابه و الرد الی الرسول الاخذ بسنته الجامعه غیر المفرقه.»

و رد بکن و برگردان به سوی خدا و رسول خدا چیزی که لنگ سازد و درمانده کند تو را حکم او از کارهای بزرگ و مشتبه باشد بر تو از امور، پس به تحقیق که گفته است خدای سبحانه، مر جماعتی را که دوست داشت هدایت کردن ایشان را که: (ای آنچنان کسانی که ایمان آوردید، اطاعت کنید خدا و رسول خدا را و صاحبان حکم از شما را، پس اگر منازعه کردید در امری، پس رد کنید حکم آن را به سوی خدا و رسول) پس رد کردن به سوی خدا اخذ کردن به حکم کتاب اوست و رد کردن به سوی رسول اخذ کردن به طریقه ی جامعه ی جمیع احکام غیر مفرق مر نظام اوست.

خوئی

توصیته علیه السلام برعایه القانون و تبیین معناه و التثبت عند التردید و الاشتباه: فالقانون فی الحکومه الاسلامیه هو نص القرآن الصریح و سنه الرسول الثابت الصحیح، فکثیرا ما یعرض امور علی الوالی یشکل علیه حکمها و یشتبه علیه امرها من جهه العرض علی القانون فیختلف فی حکمها الاراء و یتولد النزاع و قد بین الله حکمه بعد الامر باطاعه القانون من وجوب اطاعه الله و اطاعه رسوله و اطاعه اولی الامر الحافظ للقانون بعد الرسول (ع) فقال (و ان تنازعتم فی شی ء فردوه الی الله و الرسول). و ینبغی البحث فی مفاد هذه الایه من وجهین: الاول ان هذا التنازع الذی یوجب فی رفعه الرجوع الی الله و رسوله هو ما یقع بین افراد الامه الاسلامیه غیر اولی الامر الذی اوجب طاعتهم فی ردیف طاعه الله و طاعه رسوله، فیکون النزاع المردود الی الله و رسوله تاره بین فردین من الامه، و اخری بین فرد او جمع من الامه مع اولی الامر، او مخصوص بالنزاع بین الامه غیر اولی الامر، و لا بد من القول بان هذا النزاع لا یشمل اولی الامر، لان اولی الا مرعدوا واجب الطاعه کالله و الرسول و لا معنی لوجوب طاعه اولی الامر و تصویر النزاع معهم بحیث یرد فی رفعه الی الله و الرسول، فاولوا الامر مندرج فی الرسول و لابد من کونهم معصومین و مصونین عن الخطاء و الاشتباه و لا یجتمع وجوب طاعه اولی الامر علی الاطلاق مع کونهم طرفا فی النزاع. الثانی ان هذا التنازع المبحوث عنه فی الایه لابد و ان یکون فی الشبهه الحکمیه و فی العلم بکبری کلیه للحکم الشرعی التی هو نص القانون المرجوع الیه، کاختلاف الصحابه فی وجوب الغسل من الدخول بلا انزال، فانکره جمع قائلین بان الماء من الماء حتی رجعوا الی عموم قوله تعالی (او لا مستم النساء) الشامل للدخول بلا انزال، و کالنزاع فی حکم المجوس من حیث انهم اهل الکتاب فیشملهم حکم الجزیه ام ملحقون بالکافر الحربی حتی رجعوا بدلاله مولانا امیرالمومنین (علیه السلام) الی ان الاهل کتاب لقوله تعالی (و اصحاب الرس)، و کالنزاع فی امر حلی الکعبه فی زمان حکومه عمر، فقال قوم بجواز بیعها و صرفها فی تجهیز الجنود الاسلامیه لتقویه عساکر الاسلام حتی ارجعهم مولانا امیرالمومنین الی ما نزل فی القرآن من احکام الاموال و ما عمل به النبی (ع) فی حلی الکعبه من عدم التعرض لها. و اما فی الشبهات الموضوعیه فقد ینازع الامه مع النبی (ع) نفسه کما وقع فی موارد: منها فی الخروج من الحصون للحرب مع المشرکین فی احد، فرای النبی اولا التحصن فرد رایه اکثر الصحابه فرجع الی قولهم و افضی الی هزیمه المسلمین و قتل ما یزید علی سبعین من کبار الصحابه منهم حمزه بن عبدالمطلب، و قد شرع الشوری بین النبی و المسلمین بهذا الاعتبار فقال الله تعالی (و شاورهم فی الامر- 159 آل عمران). و قد امر (ع) لرفع التنازع بالرجوع الی محکم الکتاب فقال (فالرد الی الله: الاخذ بمحکم الکتاب) و الظاهر منه ان المرجع عند النزاع اولا هو الرجوع الی الایات المحکمه من القرآن التی وصفها الله تعالی بانها ام الکتاب، فقال تعالی: (هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات 7- آل عمران). فما هی الایه المحکمه؟ الایه المحکمه هی التی لها دلاله واضحه علی المعنی: یتوافق عرف اللسان الذی نزل علیه القرآن علی فهمه منها، و المحکم بحسب الاصطلاح هو الجامع بین النص و الظاهر الذی یتوافق عرف اللسان علی فهمه من الکلام، قال الشیخ البهائی فی زبدته فی مبحث الدلالات: اللفظ ان لم یحتمل غیر ما یفهم منه لغه فنص، و الا فالراجح ظاهر و المرجوح ماول و الجامع بین الاولین محکم و بین الا خیرین متشابه. فالمحکم هو الظاهر الدلاله علی المعنی: المقصود مضافا الی کون معناه امرا مفهوما للعموم لتضمنها حکما عملیا او اصلا اعتقادیا کایات الاحکام و ما یدل علی التوحید و صفات الله الجلالیه الجمالیه. فان لم تکن الایه ظاهره الدلاله علی المقصود کالحروف المقطعه الواقعه فی اوائل غیر واحد من السور، او تدل علی معنی مبهم غامض یحتاج الی البیان و التوضیح کقوله تعالی (و یحمل عرش ربک فوقهم یومئذ ثمانیه- 17- الحاقه) فلیست من الایات المحکمه التی یرجع الیها عند الاختلاف. فان لم تکن هناک آیه محکمه ترفع النزاع فترجع الی السنه الجامعه الغیر المفرقه و هی قول او تقریر صادر عن النبی (ع) مجمع علیها بین اصحابه و ثابت عند الامه، و لم تکن النصوص و القضایا الصادره عنه (علیه السلام) المجمع علیها بین الاصحاب بقلیل فی ذلک

العصر الذی صدر هذا العهد الشریف. و نختم هذا الفصل بنقل تفسیر هذه الایه الشریفه عن (مجمع البیان): (یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله) ای الزموا طاعه الله فی ما امرکم به و نهاکم عنه (و اطیعوا الرسول) ای و الزموا طاعه رسوله ایضا، و انما افرد الامر بطاعه الرسول و ان کانت طاعته مقترنه بطاعه الله، مبالغه فی البیان و قطعا لتوهم من توهم انه لا یجب لزوم ما لیس فی القرآن من الاوامر- الی ان قال- (و اولی الامر منکم) للمفسرین فیه قولان: احدهما انه الامراء عن ابی هریره و ابن عباس فی احدی الروایتین و میمون بن میران و السدی و اختاره الجبائی و البلخی و الطبری، و الاخر انهم العلماء عن جابر بن عبدالله و ابن عباس فی الروایه الاخری و مجاهد و الحسن و عطا و جماعه، و قال بعضهم: لانهم الذین یرجع الیهم فی الاحکام و یجب الرجوع الیهم عند التنازع دون الولاه. و اما اصحابنا فانهم رووا عن الباقر و الصادق (علیه السلام) ان اولی الامر الائمه من آل محمد (ع) اوجب الله طاعتهم بالاطلاق کما اوحب طاعته و طاعه رسوله و لا یجوز ان یوجب الله طاعه احد علی الاطلاق الا من ثبت عصمته و علم ان باطنه کظاهره وامن منه الغلط، و الا یلزم الامر بالقبیح و لیس ذلک بحاصل فی الامر الو لا العلماء سواهم، جل الله ان یامر بطاعه من یعصیه او بالانقیاد للمختلفین فی القول و الفعل، لانه محال ان یطاع المختلفون کما انه محال ان یجتمع ما اختلفوا فیه، و مما یدل علی ذلک ایضا ان الله قرن طاعه اولی الامر بطاعه رسوله کما قرن طاعه رسوله بطاعته و اولوا الامر فوق الخلق جمیعا کما ان الرسول فوق اولی الامر و فوق سائر الخلق، و هذه صفه ائمه الهدی من آل محمد الذین ثبت امامتهم و عصمتهم و اتفقت الامه علی علو رتبتهم و عدالتهم، انتهی ما نقلناه عن التفسیر.

الخطوب: لفظه من بیانیه، غیر المفرقه: صفه ثانیه لقوله بسنته.

اگر تو را در احکام خدا و قانون شرع هدی مشکلی پیش آید و شبهه ای در حکمی بدلت شود خداوند خودش مردم را در این باره ارشاد کرده و فرموده: (ایا کسانی که گرویدید فرمان خدا را ببرید و فرمان رسول خدا را ببرید و از اولی الامر را و اگر درباره ی حکمی میان شما اختلاف و نزاعی رخ داد آن را از خدا و رسولش جویا شوید) رد حکم بخدا عبارت از عمل الآیات روشن قرآن است، و رد حکم و جویا شدنش از رسول خدا بمعنی رجوع بسنت و روش مقرر و ثابت و مورد اتفاق آنحضرت است که مورد اختلاف نباشد.

شوشتری

(و اردد الی الله و رسوله ما یضلعک) ای: یثقلک ثقلا یمیلک. قال الاعشی: عنده البر و التقی و اسی الصدع و حمل لمضلع الاثقال (من الخطوب) ای: الامور العظیمه، قال ابن درید: الخطب، الامر العظیم (و یشتبه علیک من الامور، فقد قال الله تعالی) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (سبحانه) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه. (لقوم احب ارشادهم: (یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم فان تنازعتم فی شی ء فردوه الی الله و الرسول)، و بعده (ان کنتم تومنون بالله و الیوم الاخر ذلک خیر و احسن تاویلا). و زاد فی روایه (التحف): (و قال تعالی: (و لو ردوه الی الرسول و الی اولی الامر منهم لعلمه الذین یستنبطونه منهم و لو لا فضل الله علیکم و رحمته لاتبعتم الشیطان الا قلیلا). (فالرد الی الله الاخذ بمحکم کتابه، و الرد الی الرسول الاخذ بسنته الجامعه غیر المفرقه) و زاد فی روایه (التحف): (و نحن اهل رسول الله (صلی الله علیه و آله) الذین نستنبط المحکم من کتابه، و نمیز المتشابه منه، و نعرف الناسخ مما نسخ الله، و وضع اصره، فسر فی عدوک بمثل ما شاهدت منا فی مثلهم من الاعداء). و یظهر من کلامه (علیه السلام) ان الحجه تنحصر فی محکم الکتاب و السنه المجمع علیها، و ان اجماع الناس علی شی ء من غیر احراز کونه سنه، لا عبره به.

مغنیه

(واردد الی الله و رسوله ما یضلعک الخ).. اذا اشتبه علیک حکم من الحلال و الحرام فارجع الی الایات الواضحه الصریحه فی کتاب الله، و ما ثبت بطریق القطع عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) فان اهتدیت فداک، و الا فائق الشبهات خشیه الوقوع فی المحرمات.

عبده

ما یضلعک من الخطوب: ضلع فلانا کمنع ضربه فی ضلعه و المراد ما یشکل علیک … الاخذ بمحکم کتابه: محکم الکتاب نصه الصریح … بسنته الجامعه غیر المفرقه: صنه الرسول کلها جامعه و لکن رویت عنه سنن افترقت بها الاراء فاذا اخذت فخذ بما اجمع علیه مما لا یختلف فی نسبته الیه…

علامه جعفری

فیض الاسلام

و در کارهای مشکلی که درمانی و کارهائی که بر تو مشتبه گردد (که برای دانستن حکم حق سرگردان باشی) به (کتاب) خدا و (سنت) پیغمبر او بازگردان که خداوند سبحان برای گروهی که خواسته هدایت و راهنمائی کند (در قرآن کریم س 4 ی 59 فرموده: یا ایها الذین امنوا اطیعو الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، فان تنازعتم فی شی فردوه الی الله و الرسول یعنی ای کسانی که ایمان آورده اید از خدا و رسول و اولی الامر از خودتان )امام و پیشوا خلیفه بر حق و جانشین پیغمبر اکرم( اطاعت و پیروی نمائید، پس اگر در حکمی اختلاف پیدا کنید به خدا و رسولش رجوع نمائید )از روی هوای نفس قضاوت نکنید که سبب تباهکاری گردد( پس رجوع به خدا فرا گرفتن محکم از کتاب او )آنچه در معنی آن اشتباه و تردیدی نیست( می باشد، و رجوع به رسول فرا گرفتن سنت )احکام( او است سنتی که گرد می آورد و پراکنده نمی سازد )سنتی که اختلاف را رفع می نماید و همه را در رای و اندیشه یگانه گرداند، نه سنت پراکنده کننده که مقصود از آن واضح و هویدا نمی باشد(.

زمانی

تقوای سیاسی، دینی و علمی

سفارش دیگر امام علیه السلام بمالک حفظ و اجرای عدالت در میان مردم است. بدون در نظر گرفتن موضع طرفین حق را باید اجراء کرد هر چند کسی که در جریان اجرای عدالت قرار گرفته گاهی ناراحت میشود اما وقتی حقیقت را درک کرد وجدانش تقویت شد و به آن مراجعه کرد از علاقمندان قاضی میگردد و طرفدار روی میشود. زیرا قطع دارد که بوظیفه خود عمل کرده و دستور خدا را اجرا نموده است. با توجه باین نکته، خدا که سفارش میدهد: (عدالت را اجرا کنید به تقوی نزدیکتر است) هم تقوی سیاسی را در نظر گرفته و هم تقوی الهی را و بهمین جهت با اینکه میگوید اجرای عدالت به پرهیزکاری نزدیکتر است باز سفارش به تقوی میکند. آخرین مطلب امام علیه السلام درباره پرهیز از اختلاف علمی است. امام علیه السلام تاکید دارد انجا که موضوع قابل بحث و اختلاف میشود باید آن را مسکوت گذاشت، زیرا همین اختلافهای لفظی است که باختلاف سیاسی، اجتماعی و سقوط میکشد. آنجا که مطلب واضح است و خدا و پیامبر (ص) نظر داده اند باید اجرا کرد و آنجا که مطلب مهم و یا از طرف رسول خدا (ص) بیانی نرسیده است باید بصریح قرآن بخدا و رسول واگذار کرد و بمعنای دیگر مسکوت گذاشت. با توجه باین مطلب، آنان که بنام خدا و پیامبر (ص) اختلافها را دامن میزند در حقیقت نه خدا را شناخته اند و نه مطالبش را. زیرا سرانجام اختلاف سقوط قطعی است. این ابی الحدید نامه ای از اسکندر و ارسطو درباره اختلاف نقل میکند که خلاصه آن این است: اسکندر که بر ایران تسلط یافت نامه ای به ارسطو که در یونان ساکن بود نوشت: اگر چه بر قدرت دست یافته ایم اما برای حفظ این قدرت نیاز به مشورت و کمک فکری شما داریم آیا آنها را بقتل برسانم و یا برنامه دیگری داری؟ ارسطو نوشت: هر منطقه ای امتیازی دارد. اگر اشراف منطقه را بقتل برسانی، کوته فکران و بی شخصیتها به ریاست میرسند و هرگاه این طبقه بقدرت برسند ممکن است از میان آنان قهرمانی بوجود بیاید و تو را تحت فشار قرار دهد بنابراین پیشنهاد میشود که قدرت را میان نیرومندان آنها تقسیم کن و آنها را به ریاست انتخاب نما و هر کدام را جداگانه تاجگذاری نما هر چند مملکت او کوچک باشد. در چنین شرائطی هر یک بر دیگری تفاخر میکند و بجان یکدیگر میافتد و کینه های خود را نسبت بتو نادیده میگیرند، بلکه بتو نزدیکتر میشود تا رقیب خود را بکوبند. و در نتیجه تو در امان خواهی بود. اسکندر بدستور ارسطو عمل کرد و نفوذ خود را حفظ نمود.

سید محمد شیرازی

(و اردد الی الله و الرسول) ای: الی الکتاب و السنه (ما یضلعک) ای یشکل علیک (من الخطوب) ای الامور العظیمه فی السلم و الحرب و ما اشبه. (و) ما (یشتبه من الامور) فلا تدری ماذا تصنع (فقد قال الله تعالی لقوم احب ارشادهم: یا ایها الذین آمنوا، اطیعوا الله باتباع الکتاب (و اطیعوا الرسول) باتباع السنه (و اولی الامر منکم) ای اصحاب الخلافه، و هم الائمه الاثنی عشر علیهم السلام (فان تنازعتم فی شی ء) من الاحکام (فردوه الی الله و الرسول) بالرجوع الی الکتاب و السنه لترون ای جانب من الجانبین علیه دلیل شرعی (فالرد الی الله الاخذ بمحکم کتابه) ای نصه الصریح الذی لیس متشابها. (و الرد الی الرسول الاخذ بسنته الجامعه) التی اجمعت الامه علی انها وردت من الرسول (غیر المفرقه) ای لا السنه التی اختلفت الامه فیها فبغضهم یقول بانها من الرسول، و بعضهم یقول بانها مکذوبه مفتراه علیه (صلی الله علیه و آله)

موسوی

ما یضلعک: ما یثقلک و یستعصب علیک. الخطوب: الامور العظیمه. ثم اعرف لکل امری ء منهم ما ابلی و لا تضیفن بلاء امری ء الی غیره، و لا تقصرن به دون غایه بلائه و لا یدعونک شرف امری ء الی ان تعظم من بلائه ما کان صغیرا، و لا ضعه امری ء الی ان تستصغر من بلائه ما کان عظیما. و اردد الی الله و رسوله ما یضلعک من الخطوب، و یشتبه علیک من الامور، فقد قال الله تعالی لقوم احب ارشادهم: (یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، فان تنازعتم فی شی ء فردوه الی الله و الرسول) فالرد الی الله: الاخذ بمحکم کتابه، و الرد الی الرسول الاخذ بسنته الجامعه غیر المفرقه) اقامه العدل و بسط الحق من اهم واجبات الولاه، و لا خیر فی دوله لا عدل فیها. انها لا تدوم و لن تدوم بل الظلم یقوض ارکانها و یهدم اساسها و یدعها عبره للاجیال القادمه، و ان الحاکم العادل هو الذی یبسط العدل بین رعیته و یکتسب مودتهم و عطفهم فان الرعیه لا یصفو ودها الا اذا کانت صدورها سالمه و لا تکون صدورها سالمه الا اذا رات الشفقه و العطف و الاهتمام من الراعی. ثم ان هذه الرعیه لا تکون صادقه فی نصیحتها لو لاتها الا اذا کانت تندفع فی المحافظه علی ولاتها و تحرص علی بقائهم و لا تری فی نفسها زوال دولتهم بل تتمنی باستمرار ان تدوم هذه الدوله التی تحقق لها الکرامه و العزه … ان الرعیه لا تخلص فی اعمالها الا اذا کانت الدوله دولتها تحافظ علی عقیدتها و تنشرها و تحمل اهداف شعبها ثم کانت تنظر الی الرعیه و تهتم بشانها و تدافع عن مصالحها و تنظر فیما یصلحها فتهیی ء جمیع السبل التی تحقق سعاده الشعب و سیادته. ثم ان الامام یکمل نصیحته للولاه و یلقنهم کیفیه الاهتمام بالجنود و قد تقدمت عده اوامر و هذه هی البقیه … 4- ان یفسح فی آمال الجند فان استماع آمالهم و شد عضدهم بها یفتح امامهم باب الطموح و عدم الیاس و هذا مطلب مهم … 5- مداومه حسن الثناء و العاصی بما اختاره هو لنفسه فانه کان عاقلا حرا ماقف البطولیه التی حققها الجنود النوابغ اقدامه علی ما یرید فیستحق ما الزم نفسه به و اختاره لها و فی التنزیل الکریم ورد قوله تعالی: (ام حسب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا و عملوا الصالحات سواء محیاهم و مماتهم ساء ما یحکمون) و فی دعاء کمیل و انت جل ثناوک قلت مبتدئا و تطولت بالانعام متکرما، افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون … ثم ان الامام یقول للوالی اذا اردت ان یحسن ظنک برعیتک و تر تاح لمقامک معهم فاعمل لهم من المبرات و الخیرات و المشاریع العامه ما یجعلهم العمل صغیرا فلا یکبره الوالی کانت نفوسهم نحوک ضمن موهلاته و مستواه … ثم ان الامام فی آخر حدیثه عن الجنود یرجع الی الوالی لیعطیه المیزان السلیم ان اشتدت الامور و تفاقمت الاحداث و حدث ما اشتبه علی الوالی حکمه فان الامام یقول له یجب ان یرجع الی الله و رسوله … الی الله فی کتابه فیتلوه و یری ما هو حکمه، و ان لم یظهر له فی الکتاب العزیز البیان الشافی لغموض فی الاستنباط او عجز فی الادراک فلیرجع الی السنه المطهره فانها الکفیله بتفصیل المجملات و الموسسه لکثیر من التشریعات … هذه هی شروط الجندی المسلم کما یراها الاسلام و هذه هی توصیات الامام الشریفه الی الولاه فی عملیه الرفق و العطف و الحنان و ما یصلح الجنود، فهلا یحق لنا ان نفخر و نعتز بسموها … انها من معطیات الاسلام الرائد و المبدع و المهیمن …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش چهاردهم

اشاره

وَ ارْدُدْ إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ مَا یُضْلِعُکَ مِنَ الْخُطُوبِ،وَ یَشْتَبِهُ عَلَیْکَ مِنَ الْأُمُورِ فَقَدْ قَالَ اللّهُ تَعَالَی لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ:«یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ»فَالرَّدُّ إِلَی اللّهِ الْأَخْذُ بِمُحْکَمِ کِتَابِهِ،وَ الرَّدُّ إِلَی الرَّسُولِ الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَهِ غَیْرِ الْمُفَرِّقَهِ.

ترجمه

امور مهمی که بر تو،سنگین می شود و در کارهای مختلف،مشتبه و پیچیده می گردد به خدا و پیامبر بازگردان (و از گفته آنها برای کشف احکام کمک بگیر).

خداوند متعال به گروهی که دوست دارد آنها را ارشاد و راهنمایی کند چنین فرموده:ای کسانی که ایمان آورده اید اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر (خدا) و پیشوایان (معصوم) خود را و اگر در چیزی اختلاف کردید آن را به خدا و رسولش ارجاع دهید (و از آنها داوری بطلبید).باز گرداندن به خدا به معنای تمسک جستن به قرآن کریم و گرفتن دستور از آیات محکمات آن است و بازگرداندن به پیامبر همان تمسک به سنّت قطعی و مورد اتفاق آن حضرت است که اختلافی در آن نیست.

شرح و تفسیر: راه حلّ مشکلات

امام علیه السلام در این بخش از نامه به تبیین وظیفه مالک در مسائل مربوط به احکام

شرع و به اصطلاح شبهات حکمیه می پردازد و راه کشف احکام الهی را در مسائل مربوط به لشکر،جنگ و صلح و سایر مسائل مرتبط به حکومت به او نشان می دهد و به اصطلاح او را به اجتهاد در احکام الهی با استفاده از منابع فرا می خواند،زیرا حضرت چنین آمادگی را در او می دید.می فرماید:«امور مهمی که بر تو،سنگین می شود و در کارهای مختلف،مشتبه و پیچیده می گردد به خدا و پیامبر بازگردان (و از گفته آنها برای کشف احکام کمک بگیر)»؛ (وَ ارْدُدْ إِلَی اللّهِ وَ رَسُولِهِ مَا یُضْلِعُکَ مِنَ الْخُطُوبِ،وَ یَشْتَبِهُ عَلَیْکَ مِنَ الْأُمُورِ).

آن گاه به آیه شریفه استناد می کند و می فرماید:«خداوند متعال به گروهی که دوست دارد آنها را ارشاد و راهنمایی کند چنین فرموده:ای کسانی که ایمان آورده اید اطاعت کنید خدا را و اطاعت کنید پیامبر (خدا) و پیشوایان (معصوم) خود را و اگر در چیزی اختلاف کردید آن را به خدا و رسولش ارجاع دهید (و از آنها داوری بطلبید)»؛ (فَقَدْ قَالَ اللّهُ تَعَالَی لِقَوْمٍ أَحَبَّ إِرْشَادَهُمْ «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ»{نساء، آیه 59} ).

سپس می افزاید:«باز گرداندن به خدا به معنای تمسک جستن به قرآن کریم و گرفتن دستور از آیات محکمات آن است و بازگرداندن به پیامبر همان تمسک به سنّت قطعی و مورد اتفاق آن حضرت است که اختلافی در آن نیست»؛ (فَالرَّدُّ إِلَی اللّهِ الْأَخْذُ بِمُحْکَمِ کِتَابِهِ،وَ الرَّدُّ إِلَی الرَّسُولِ الْأَخْذُ بِسُنَّتِهِ الْجَامِعَهِ غَیْرِ الْمُفَرِّقَهِ).

تعبیر به «ما یُضْلِعُکَ» با توجّه به اینکه«ضَلْع»؛(بر وزن منع) در اصل به معنای بار سنگینی است که گاه انسان را به این سو و آن سو مایل می کند،اشاره به این است که هر حکم مشکل و پیچیده ای پیش آمد باید از طریق مراجعه به کتاب و سنّت حل شود.

تعبیر به«خُطُوب»جمع«خطب»(بر وزن ختم) به معنای کار مهم است،در برابر امور که به هر نوع کاری گفته می شود.اشاره به اینکه هم در امور مهمه و هم در امور عادی هر کجا حکمش مشکل شد از نصوص کتاب و سنّت یا از عمومات و اطلاقات کمک بگیر.

تعبیر به «أُولِی الأَمْر» به معنای صاحبان اختیار اشاره به پیشوایان معصوم است که در آن زمان مصداقش خود امام بود.

تعبیر به «مُحْکَمُ کِتابِهِ» اشاره به محکمات آیات است که در مفهوم و تفسیر آن شک و تردیدی نیست.

تعبیر به«سنّت جامعه غیر مفرّقه»اشاره به احادیث و سیره نبوی است که مورد قبول مسلمانان و مشهور در میان آنهاست و اخذ به آن سبب هیچ گونه اختلاف و تفرقه ای نمی شود.

در اینجا این سؤال پیش می آید که چرا امام علیه السلام از دلیل عقل و اجماع که دو دلیل قطعی از ادله چهارگانه فقه است سخنی به میان نیاورده است؟

پاسخ آن روشن است،زیرا کتاب و سنّت هم حجیت دلیل عقل را صریحاً بیان کرده و هم حجیت اجماع را؛خواه اجماع را یک دلیل مستقل بدانیم و یا آن را به سنّت و کلام معصوم بازگردانیم.

نکته: اولو الامر کیانند؟

درباره تفسیر اولوا الامر در میان مفسّران اختلاف نظر است.مفسّران اهل سنّت غالباً مقصود از آن را زمامداران و حاکمان وقت می دانند و عجب اینکه استثنایی هم برای آن قائل نشده اند! نتیجه این تفسیر آن است که مسلمانان وظیفه دارند از هر شکل حکومتی پیروی کنند حتی اگر حکومت مغول ها باشد.

ولی بعضی از مفسّران اخیر که روشن بینی بیشتری دارند مانند نویسندگان تفسیر«المنار»و«فی ظلال»اولوا الامر را به معنای نمایندگان مردم و علما و صاحب منصبانی می دانند که دارای نقشی در زندگی مردم هستند ولی آن را مشروط به این می کنند که بر خلاف مقررات اسلام نبوده باشد.

این در حالی است که بعضی دیگر اولوا الامر را به دانشمندانی که زمامدار معنوی هستند منحصر می کنند و بعضی تنها خلفای چهارگانه را اولوا الامر می شمرند که لازمه آن این می شود در ازمنه دیگر اولی الامری وجود نخواهد داشت.

بعضی دیگر صحابه را نیز جزء اولی الامر می شمرند که همان اشکال و ایراد به آن وارد است.

ولی مفسّران شیعه اتفاق نظر دارند که اولی الامر تنها امامان معصومند که پیشوای مردم از سوی خدا در تمام امور مادی و معنوی هستند.دلیل آن هم روشن است و آن اینکه وجوب اطاعت از اولوا الامر که در آیه شریفه آمده مطلق است.بدیهی است اطاعت مطلق از کسی که ممکن است گرفتار گناه یا خطا بشود معنا ندارد.به خصوص اینکه اولو الامر بدون فاصله عطف بر رسول شده و«اطیعوا»که پیش از آن آمده به طور یکسان پیغمبر اکرم و اولی الامر را شامل می شود.

شایان توجّه است که بعضی از مفسّران اهل سنّت در اینجا انصاف داده و به این حقیقت اعتراف کرده اند؛فخر رازی در تفسیر خود ذیل این آیه می گوید:

«کسی که خدا اطاعت او را به طور قطع و بدون چون و چرا لازم بشمرد حتماً باید معصوم باشد،زیرا اگر معصوم از خطا نباشد به هنگامی که مرتکب خطایی می شود چنانچه پیروی از او لازم باشد با هیچ منطقی سازگار نیست.این خود نوعی تضاد در حکم الهی ایجاد می کند،زیرا از یک سو می گوید این کار ممنوع

است و از سوی دیگر دستور به پیروی از اولی الامر خطا کار می دهد و می گوید لازم است و این در واقع سبب اجتماع امر و نهی در موضوع واحد می شود».

سپس نتیجه می گیرد که اولی الامر در آیه فوق به یقین ناظر به معصومین باشد.

منتها از آنجا که فخر رازی معصوم بودن امامان اهل بیت علیهم السلام را نپذیرفته می گوید:

«مجموع امت اگر بر چیزی اتفاق کنند معصومند.و به این ترتیب اولی الامر مجموعه امت می شوند».{تفسیر فخر رازی، ج 10، ص 144، چاپ مصر، سنه 1357.} نتیجه اینکه اولی الامر به معنای اجماع است!

ولی فخر رازی از این نکته غافل شده است که قرآن می گوید مسائلی که بر شما پیچیده می شود از طریق اطاعت اولی الامر حل کنید واضح است که مسائل مورد اتفاق و اجماع،محدود و معدود است و نمی توان مشکلات را از طریق به دست آوردن اتفاق همه امت حل کرد.به علاوه از آیه استفاده می شود که مسلمانان باید به حکومت اولی الامر تن در دهند و حکومت مجموعه امت به اتفاق امکان پذیر نیست حتی اگر از طریق انتخابات نمایندگان آنها برای این امر برگزیده شوند کمتر ممکن است مردم در انتخاب نماینده به اتفاق آرا و بدون کمترین مخالفت اقدام کنند و به این ترتیب اطاعت از اولی الامر به عنوان حاکمان اسلامی باطل می شود.

تنها سؤال مهمی که می ماند این است که اولی الامر به معنای امام معصوم،در زمان پیغمبر وجود نداشته،چگونه قرآن به اطاعت آنها امر فرموده است؟

پاسخ این سؤال روشن است،زیرا مخاطبان آیه تنها کسانی نیستند که در زمان پیغمبر و عصر نزول آیه می زیستند،بلکه آیه ناظر به همه زمان هاست،لذا اهل سنّت نیز زمامداران و حاکمان هر زمان را مشمول آن دانسته اند و حتی فخر رازی که اولوا الامر را به معنای اجماع مسلمانان می گیرد،او هم اجماع در هر عصر و زمان را معیار قرار می دهد.

بایسته است بدانیم در منابع اسلامی اعم از شیعه و اهل سنّت روایات متعددی وارد شده که اولوا الامر در آن به علی بن ابی طالب (به عنوان یک مصداق کامل) تفسیر شده است.{ برای اطلاع بیشتر از این احادیث به احقاق الحق، ج 3، ص 425 و تفسیر نمونه، ج 3، ذیل آیه 59 سوره نساء مراجعه شود.}

بخش پانزدهم

متن نامه

ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُکْمِ بَیْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِیَّتِکَ فِی نَفْسِکَ،مِمَّنْ لَاتَضِیقُ بِهِ الْأُمُورُ،وَلَا تُمَحِّکُهُ الْخُصُومُ،وَلَا یَتَمَادَی فِی الزَّلَّهِ،وَلَا یَحْصَرُ مِنَ الْفَیْءِ إِلَی الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ،وَلَا تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَی طَمَعٍ،وَلَا یَکْتَفِی بِأَدْنَی فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ؛وَأَوْقَفَهُمْ فِی الشُّبُهَاتِ،وَآخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ،وَأَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَهِ

ص: 434

الْخَصْمِ،وَأَصْبَرَهُمْ عَلَی تَکَشُّفِ الْأُمُورِ،وَأَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُکْمِ،مِمَّنْ لَا یَزْدَهِیهِ إِطْرَاءٌ.وَلَا یَسْتَمِیلُهُ إِغْرَاءٌ وَأُولَئِکَ قَلِیلٌ،ثُمَّ أَکْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ، وَافْسَحْ لَهُ فِی الْبَذْلِ مَا یُزِیلُ عِلَّتَهُ،وَتَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَی النَّاسِ.وَأَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَهِ لَدَیْکَ مَا لَایَطْمَعُ فِیهِ غَیْرُهُ مِنْ خَاصَّتِکَ،لِیَأْمَنَ بِذَلِکَ اغْتِیَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَکَ.فَانْظُرْ فِی ذَلِکَ نَظَراً بَلِیغاً،فَإِنَّ هَذَا الدِّینَ قَدْ کَانَ أَسِیراً فِی أَیْدِی الْأَشْرَارِ،یُعْمَلُ فِیهِ بِالْهَوَی،وَتُطْلَبُ بِهِ الدُّنْیَا.

ترجمه ها

دشتی

سپس از میان مردم، برترین فرد نزد خود را برای قضاوت انتخاب کن، کسانی که مراجعه فراوان، آنها را به ستوه نیاورد، و برخورد مخالفان با یکدیگر او را خشمناک نسازد، در اشتباهاتش پافشاری نکند، و بازگشت به حق پس از آگاهی برای او دشوار نباشد، طمع را از دل ریشه کن کند، و در شناخت مطالب با تحقیقی اندک رضایت ندهد ، و در شبهات از همه با احتیاطتر عمل کند، و در یافتن دلیل اصرار او از همه بیشتر باشد، و در مراجعه پیاپی شاکیان خسته نشود، در کشف امور از همه شکیباتر، و پس از آشکار شدن حقیقت، در فصل خصومت از همه برنده تر باشد، کسی که ستایش فراوان او را فریب ندهد، و چرب زبانی او را منحرف نسازد و چنین کسانی بسیار اندکند !!.

پس از انتخاب قاضی، هر چه بیشتر در قضاوت های او بیندیش، و آنقدر به او ببخش که نیازهای او بر طرف گردد، و به مردم نیازمند نباشد، و از نظر مقام و منزلت آنقدر او را گرامی دار که نزدیکان تو، به نفوذ در او طمع نکنند، تا از توطئه آنان در نزد تو در أمان باشد .

در دستوراتی که دادم نیک بنگر که همانا این دین در دست بدکاران اسیر گشته بود، که با نام دین به هوا پرستی پرداخته، و دنیای خود را به دست می آوردند .

شهیدی

و برای داوری میان مردم از رعیت خود آنرا گزین که نزد تو برترین است. آنکه کارها بر او دشوار نگردد و ستیز خصمان وی را به لجاجت نکشاند، و در خطا پایدار نبود، و چون حق را شناخت در بازگشت بدان در نماند. و نفس او به طمع ننگرد، و تا رسیدن به حق، به اندک شناخت بسنده نکند ، و در شبهت ها درنگش از همه بیش باشد و حجت را بیش از همه به کار برد، و از آمد شد صاحبان دعوی کمتر به ستوه آید و در آشکار گشتن کارها شکیباتر بود و چون حکم روشن باشد در داوری قاطع تر. آن کس که ستایش فراوان وی را به خودبینی نکشاند و خوش آمد گوئی او را بر نیانگیزاند، و اینان اندک اند. پس داوری چنین کس را فراوان تیمار دار و در بخشش بدو گشاده دستی به کار آر چندان که نیاز وی به مردمان کم افتد، و رتبت او را نزد خود چندان بالا بر که از نزدیکانت کسی در باره وی طمع نکند، و از گزند مردمان نزد تو ایمن ماند. در این باره نیک بنگر که این دین در دست بدکاران گرفتار بود، در آن، کار از روی هوس می راندند و به نام دین دنیا را می خوردند

اردبیلی

پس اختیار کن برای حکم کردن میان مردمان بهترین رعیت خود را در نفس خود از آن کسی که تنگ نشود باو کارهای زمان و غالب نشوند بگفتار او دشمنان و دراز نکشند در لغزیدن و درمانده نشو از بازگشتن بسوی حق چون عارف شود بآن و دیده ور نشود نفس او بر طمع کردن و اکتفا نکند باندک فهمی بی رسیدن بپایان فهم وقوف کننده ترین ایشان باشد در شبهه ها و فرا گیرنده ترین ایشان بحجتها و کمترین ایشان از روی دلتنگی بسبب باز گردیدن خصم بسوی او در مرافعات و صابرترین آنها بر مشقت روشن شدن کارها و قاطع ترین آنها نزد روشن کردن حکم و از آن کسی باشد که متکبّر نسازد او را بسیاری ستودن و مایل نگرداند او را برانگیختن و این گروه موصوف اندکند پس از آن بسیار گردان تعهّد کردن بگذاردن کار مردم و گشاده گردان برای او در بخشیدن چیزی را که زایل سازد عذر او را در عاجز شدن از قیام قبضا و اندک شود بآن احتیاج بمردمان و بده او را از آن منزلتی و مرتبتی که بسوی تست چیزی که طمع نکند در آن غیر او از ملازمان خاصّه خودت تا ایمن شود بآن از ناگاه گرفتن مردمان او را نزد تو ببهتان پس نظر کن درین کار نظری نیک رسنده پس بدرستی که دین تو بود گرفتار در دستهای بدکاران که عمل کرده می شد در آن بآرزوی نفس و طلب کرده می شد بآن دنیا

آیتی

و برای داوری در میان مردم، یکی از افراد رعیت را بگزین که در نزد تو برتر از دیگران بود. از آن کسان، که کارها بر او دشوار نمی آید و از عهده کار قضا برمی آید. مردی که مدعیان با ستیزه و لجاج، راءی خود را بر او تحمیل نتوانند کرد و اگر مرتکب خطایی شد، بر آن اصرار نورزد و چون حقیقت را شناخت در گرایش به آن درنگ ننماید و نفسش به آزمندی متمایل نگردد و به اندک فهم، بی آنکه به عمق حقیقت رسد، بسنده نکند. قاضی تو باید، از هر کس دیگر موارد شبهه را بهتر بشناسد و بیش از همه به دلیل متکی باشد و از مراجعه صاحبان دعوا کمتر از دیگران ملول شود و در کشف حقیقت، شکیباتر از همه باشد و چون حکم آشکار شد، قاطع راءی دهد. چرب زبانی و ستایش به خودپسندیش نکشاند. از تشویق و ترغیب دیگران به یکی از دو طرف دعوا متمایل نشود. چنین کسان اندک به دست آیند، پس داوری مردی چون او را نیکو تعهد کن و نیکو نگهدار. و در بذل مال به او، گشاده دستی به خرج ده تا گرفتاریش برطرف شود و نیازش به مردم نیفتد. و او را در نزد خود چنان منزلتی ده که نزدیکانت درباره او طمع نکنند و در نزد تو از آسیب دیگران در امان ماند.

در این کار، نیکو نظر کن که این دین در دست بدکاران اسیر است. از روی هوا و هوس در آن عمل می کنند و آن را وسیله طلب دنیا قرار داده اند.

انصاریان

برای قضاوت بین مردم برترین شخص نزد خودت را انتخاب کن،کسی که امور قضاوت او را دچار تنگنا نکند،و بر خورد مدعیان پرونده وی را گرفتار لجبازی ننماید،و در خطا پافشاری نورزد، و هنگام شناخت حق از باز گشت به آن درنماند،و درونش به طمع میل نکند،و در رسیدن به حقیقت مقصود به اندک فهم اکتفا ننماید ،و درنگش در شبهات از همه بیشتر باشد، و دلایل را بیش از همه به کار گیرد،و از رفت و آمد نزاع کنندگان کمتر ملول شود،و در کشف امور از همه شکیباتر،و در وقت روشن شدن حکم از همه قاطع تر باشد،کسی که ستایش مردم او را دچار خود بینی نکند،و تمجید و تعریف او را به تعریف کننده مایل ننماید،که آراستگان به این صفات در جامعه اندکند .

قضاوت قاضی را هر چه بیشتر بررسی کن،و در پرداخت مال به او گشاده دست باش آن مقدار که نیازش را بر طرف کند،و احتیاجش به مردم کم شود،و آنچنان مقامش را نزد خود بالا بر که از نزدیکانت احدی در نفوذ به او طمع ننماید،تا از ضایع شدنش به توسط مردم نزد تو در امان بماند .در زمینه انتخاب قاضی از هر جهت دقت کن دقّتی بلیغ و رسا،که این دین اسیر دست اشرار بود،در آن به هوا و هوس عمل می کردند،و وسیله دنیا طلبی آنان بود .

شروح

راوندی

ذکر علیه السلام فی هذا الفصل تفصیل احوال القضاه و العمال، فامر اولا ان یختار للقضاء من له ثلاث عشره صفه و فصلها، ثم امره ان ینظر فی اربعه اشیاء لمن یجعله قاضیا مصلحه له. و اما المعنی: فانه قال اولا اختر لقضاء بین الناس افضلتهم عندک من یکون من جمله الذین لا یضیق آراوهم فی تدبیر الامور و لا یعجز عن امضائها و امامها، و لا یمحکه الخصوم: یعنی یکون مرضیا عندهم یرضی به کل من له حکومه. و المحک: اللجاج، و یقال: ما حکه ای لاجه، و محک ای لج. و قله و لا یتمادی فی الزله یعنی لا تکون زلاته فی الامور علی الاستمرار و لا یزال کثیرا، یعنی انه یکون عالما ثابت القدم فی الفقه و رعا لا یضطرب للمطامع. و قوله و لا یحصر من الفی ء الی الحق اذا عرفه معناه ان حکم بباطل فی امر ثم عرف الحق فی ذلک یرجع الی الحق و یترک الباطل الذی کان حکم به و لم یفی ء بذلک. و الحصر: العجز، یقال: حصر یحصر حصرا. و الفی ء: الرجوع. و قوله و لا تشرف نفسه علی طمع ای لا یکون طماعا، و اشرفت علیه: اطلعت علیه، و هو ان ترفع بصرک نحوه تنظر الیه و تعلو علیه، و یبالغ فی طلب العلم و لا تکتفی بالقلیل منه، و اذا عرف شیئا من مساله لا یرضی من نفسه الاقتصار علیه حتی یفتش عن تفریعاته یقف عند الشبهه حتی یعرف الحقیقه و یظهر الحق. و التبرم: التضجر. و اصرمهم: اقطعهم و امضاهم. و و روی و اخبرهم علی تکشف الامور ای من حیث یظهر سواء بیده او بغیره، و هذا اعم من تکشف. روی عند اتضاح الحق و هو افتعال من الوضوح، و الایضاح مصدر اوضح، ای بین. و لا تزدهیه اطراء: ای لا یسخفه مدح، و ازدهاه افتعله من الزهو. و اغراه علی کذا: ای جعله حریصا علی فعله، یقال: اغریت الکلب بالصید، ای جراته به. و ما یزیح علته: ای یذهبها و یبعدها. و الاغتیاب: الغیبه. و الاغتیال مصدر اغتاله اذا اخذه من حیث لم یدر. و قوله فانظر فی ذلک نظرا بلیغا تاکید لجمیع ما امر به من قبل. و قوله یعمل فیه بالهوی حال من الدین او خبر لان بعد خبر.

کیدری

لا تمحکه الخصوم: المحک اللجاج یعنی لا یغلبه الخصوم بالجاج. و لا یحصر من الفی الی الحق: ای زلت قدمه فی امر فانه لا یعنی من الرجوع الی الحق، و لا یصعب علیه ذلک. و التبرم: التضجر اصرمهم: اقطعهم و امضاهم. و لا یزدهیه اطراء: ای لا یستخفه مدح.

ابن میثم

محک: لجاجت، حصر: درماندگی، ناتوانی، تبرم: خستگی، بی تابی، ازدها: مصدر باب افتعال از زهو: خودخواهی، اطراء: ثناگویی و مدح زیاد، اغتیال: گول خوردن، بدگویی، وانگهی برای قضاوت میان مردم بهترین افراد رعیت را انتخاب کن، از آن کسانی که کارهای او سخت و مشکل جلوه نکند، و طرفهای نزاع، نظر خود را با لجاجت بر او تحمیل نکنند و او در اشتباه خود پافشاری نکند، و به هنگام شناخت حق از بازگشت بدان درمانده نباشد، و هوای نفسش متمایل به حرص و طمع نباشد، و به اندک فهم و درک از مسائل، بدون زحمت فکر و اندیشه ی زیاد، بسنده نکند. از آن کسان که در برابر شبهات، بیشتر تامل می کنند، و بیشتر از همه سراغ دلیل و برهان می روند، و از همگان کمتر از مراجعه ی دادخواهان خسته می شوند و برای کشف واقعیتها از همه باحوصله تر و به هنگام روشن شدن حکمی از همه کس قاطعترند. کسی که ستایش زیاد او را وادار به خودبینی نسازد و تشویق و فریب او را از اعتدال بیرون نکند، و این چنین افراد شایسته و قضات آراسته به چنین ویژگیها کم اند. و بعد از همه ی اینها، قضاوت او را بسیار وارسی کن و به قدری از مال دنیا به او بده که زندگی اش در رفاه باشد و جلو عذر و بهانه ی او را بگیرد و نیاز به مردم نداشته باشد، و او را در نزد خود مقام و جایگاهی بده که دیگر نزدیکان تو در آن مقام طمع نکنند تا بدین وسیله او از بدگویی افراد در نزد تو ایمن باشد. پس این امر (قضاوت) را کاملا زیر نظر داشته باش، زیرا این قضا در دست بدکارانی گرفتار بود که در آن از روی هوا و هوس رفتار می کردند و آن را وسیله ی رسیدن به دنیا قرار داده بودند. دسته ی دوم: قاضیانی که به عدل و داد حکم می کنند، و آنان را با ویژگیهایی معرفی فرموده و درباره ی ایشان اوامری صادر کرده است: اما در مورد انتخاب قاضی، باید از نظر او بهترین فرد رعیت باشد، و این برتری را با چند ویژگی مشخص کرده است: 1- از آن کسانی نباشد که به هنگام مراجعه، کارها بر او سخت و مشکل جلوه کنند. 2- از کسانی نباشد که طرفهای دعوا، نظر خود را بر او تحمیل کنند، یعنی او را با لجاجت وادار کنند تا برخلاف حق داوری کند. بعضی گفته اند: این سخن کنایه است از این که، قاضی از آن کسانی باشد که طرفهای نزاع او را راضی کنند و او اقدام به بحث و بررسی نکند، و حرف اول آنها را بپذیرد. 3- اگر اشتباهی از او سر زده، به اشتباه خود پافشاری نکند، زیرا بازگشت به حق بهتر از ادامه در گمراهی است. 4- به هنگام شناخت حق از بازگشت به حق درنماند، آن طوری که قضاه بد به خاطر حفظ مقام و از ترس زشتی کار غلط خود رفتار می کنند. 5- هوای نفسش میل به حرص و آز نکند، زیرا چشم طمع داشتن به مردم باعث احساس نیاز به ایشان و انحراف از راه حق می گردد. 6- به اندک فهم و درک از مسائل- بدون فکر و اندیشه ی زیاد- بسنده نکند، زیرا این خود زمینه ی خطا و اشتباه است. 7- از همه کس بیشتر در مسائل شبهه ناک تامل کند، زیرا این قبیل مسائل جای احتمال وقوع در گناه است. 8- بیش از همه کس به سراغ دلیل و برهان برود. 9- از همه کس کمتر از مراجعه ی دادخواهان خسته شود، زیرا لازمه ی خستگی و دلتنگی از کار، ضایع کردن حقوق است. 10- همچنین از همه کس در کشف واقعیتها باحوصله تر باشد. 11- به هنگام کشف حقیقت، قاطع تر از همه باشد، زیرا که تاخیر در اجرای حق، آفتها دارد. 12- از کسانی نباشد که ستایش زیاد دیگران، او را به سوی خودخواهی سوق دهد. 13- از آن کسانی نباشد که از روی ناآگاهی و فریب، از راه حق و اعتدال منحرف شود. آنگاه امام (ع)، بر این مطلب که شمار افراد واجد این شرایط اندک است حکم کرده تا توجه دهد که واجدین این شرایط سزاوارترند نه آن که اینه اشرط قضاوت است. اما اوامر: نخست، آن که کس را انتخاب کند که واجد صفات یاد شده است. دوم، آنکه کارهای قضایی او را مورد بررسی بسیار قرار دهد، تا ریشه ی طمع او را به انحراف از راه حق- اگر موردی به قلبش خطور کند- از بن برکند. سوم: به قدری از مال دنیا به او بدهد که دیگر بهانه ای برای او نماند. و این مطلب کنایه از مقدار کفایت و آن اندازه ای است که نیازمندی او به مردم را به حداقل برساند تا به آنها چشم طمع نداشته باشد. احتمال دارد کلمه ی: ما در جمله ی: ما یزیل بدل از البذل، و مفعول برای فعل محذوفی باشد که کلمه ی البذل بر آن دلالت دارد، گویا فرموده باشد: چیزی را که عذر و بهانه ی او را از بین ببرد، به او بدهد، و احتمال می رود که مفعول برای یفسح باشد، یعنی به قدری از مال دنیا به او دهد که در رفاه زندگی کند. و ممکن است در معنای مصدر یفسح باشد، یعنی: به نوعی زندگی او را گشایش بخشد که عذر و بهانه ای نماند. چهارم: او را در نزد خود جایگاهی دهد، که دیگر نزدیکان وی با وجود آن، از وی چشم طمع نداشته باشند، تا بدان وسیله از بدگویی دشمنان در امان باشد. و کبرای مقدر این قیاس مضمر چنین است: و هرچه این فواید را دارد، دادن آن به فاضی لازم و ضروری است. پنجم: در انتخاب کسانی با این ویژگیها و اجرای اوامر امام (ع)، دقت بیشتری کند، تا به نتیجه ی نهایی برسد. و در این مورد چنین استدلال فرموده است: فان هذا الدین … الدنیا. و کلمه ی الاسیر را به این لحاظ استعاره آورده است که بدکاران، قضاوت را چون اسیری در اختیار می گیرند. و این عبارت صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هرگاه چنان است، پس دقت در انتخاب کسی که مطابق حق عمل کند و آن را از اسارت اشرار و تبهکاران نجات دهد، ضرورت دارد. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُکْمِ بَیْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِیَّتِکَ فِی نَفْسِکَ مِمَّنْ لاَ تَضِیقُ بِهِ الْأُمُورُ وَ لاَ تُمَحِّکُهُ الْخُصُومُ وَ لاَ یَتَمَادَی فِی الزَّلَّهِ وَ لاَ یَحْصَرُ مِنَ الْفَیْءِ إِلَی الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ وَ لاَ تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَی طَمَعٍ وَ لاَ یَکْتَفِی بِأَدْنَی فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ وَ أَوْقَفَهُمْ فِی الشُّبُهَاتِ وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَهِ الْخَصْمِ وَ أَصْبَرَهُمْ

عَلَی تَکَشُّفِ الْأُمُورِ وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُکْمِ مِمَّنْ لاَ یَزْدَهِیهِ إِطْرَاءٌ وَ لاَ یَسْتَمِیلُهُ إِغْرَاءٌ وَ أُولَئِکَ قَلِیلٌ ثُمَّ أَکْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ وَ [أَفْسِحْ]

اِفْسَحْ لَهُ فِی الْبَذْلِ مَا [یُزِیحُ]

یُزِیلُ عِلَّتَهُ وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَی النَّاسِ وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَهِ لَدَیْکَ مَا لاَ یَطْمَعُ فِیهِ غَیْرُهُ مِنْ خَاصَّتِکَ لِیَأْمَنَ بِذَلِکَ اغْتِیَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَکَ فَانْظُرْ فِی ذَلِکَ نَظَراً بَلِیغاً فَإِنَّ هَذَا الدِّینَ قَدْ کَانَ أَسِیراً فِی أَیْدِی الْأَشْرَارِ یُعْمَلُ فِیهِ بِالْهَوَی وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْیَا .

تمحکه الخصوم

تجعله ما حکا أی لجوجا محک الرجل أی لج و ماحک زید عمرا أی لاجه.

قوله و لا یتمادی فی الزله أی إن زل رجع و أناب و الرجوع إلی الحق خیر من التمادی فی الباطل.

قوله و لا یحصر من الفیء هو المعنی الأول بعینه و الفیء الرجوع إلا أن هاهنا زیاده و هو أنه لا یحصر أی لا یعیا فی المنطق لأن من الناس من إذا زل حصر عن أن یرجع و أصابه کالفهاهه و العی خجلا.

قوله و لا تشرف نفسه أی لا تشفق و الإشراف الإشفاق و الخوف و أنشد اللیث و من مضر الحمراء إسراف أنفس علینا و حیاها علینا تمضرا.

و قال عروه بن أذینه لقد علمت و ما الإشراف من خلقی أن الذی هو رزقی سوف یأتینی { 1) اللسان شرف(). } .

و المعنی و لا تشفق نفسه و تخاف من فوت المنافع و المرافق.

ثم قال و لا یکتفی بأدنی فهم أی لا یکون قانعا بما یخطر له بادئ الرأی من أمر الخصوم بل یستقصی و یبحث أشد البحث .

قوله و أقلهم تبرما بمراجعه الخصم أی تضجرا و هذه الخصله من محاسن ما شرطه ع فإن القلق و الضجر و التبرم قبیح و أقبح ما یکون من القاضی.

قوله و أصرمهم أی أقطعهم و أمضاهم و ازدهاه کذا أی استخفه و الإطراء المدح و الإغراء التحریض .

ثم أمره أن یتطلع علی أحکامه و أقضیته و أن یفرض له عطاء واسعا یملأ عینه و یتعفف به عن المرافق و الرشوات و أن یکون قریب المکان منه کثیر الاختصاص به لیمنع قربه من سعایه الرجال به و تقبیحهم ذکره عنده .

ثم قال إن هذا الدین قد کان أسیرا هذه إشاره إلی قضاه عثمان و حکامه و أنهم لم یکونوا یقضون بالحق عنده بل بالهوی لطلب الدنیا.

و أما أصحابنا فیقولون رحم الله عثمان فإنه کان ضعیفا و استولی علیه أهله قطعوا الأمور دونه فإثمهم علیهم و عثمان بریء منهم

فصل فی القضاه و ما یلزمهم و ذکر بعض نوادرهم

قد جاء فی الحدیث المرفوع لا یقضی القاضی و هو غضبان.

و جاء فی الحدیث المرفوع أیضا من ابتلی بالقضاء بین المسلمین فلیعدل بینهم فی لحظه و إشارته و مجلسه و مقعده.

دخل ابن شهاب علی الولید أو سلیمان فقال له یا ابن شهاب ما حدیث یرویه أهل الشام قال ما هو یا أمیر المؤمنین قال إنهم یروون أن الله تعالی إذا استرعی عبدا رعیه کتب له الحسنات و لم یکتب علیه السیئات فقال کذبوا یا أمیر المؤمنین أیما أقرب إلی الله نبی أم خلیفه قال بل نبی قال فإنه تعالی یقول لنبیه داود یا داوُدُ إِنّا جَعَلْناکَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِیدٌ { 1) سوره ص 26. } فقال سلیمان إن الناس لیغروننا عن دیننا.

و قال بکر بن عبد الله العدوی لابن أرطاه و أراد أن یستقضیه و الله ما أحسن القضاء فإن کنت صادقا لم یحل لک أن تستقضی من لا یحسن و إن کنت کاذبا فقد فسقت و الله لا یحل أن تستقضی الفاسق.

و قال الزهری ثلاث إذا کن فی القاضی فلیس بقاض أن یکره اللائمه و یحب المحمده و یخاف العزل.

و قال محارب بن زیاد للأعمش ولیت القضاء فبکی أهلی فلما عزلت بکی أهلی فما أدری مم ذلک قال لأنک ولیت القضاء و أنت تکرهه و تجزع منه

فبکی أهلک لجزعک و عزلت عنه فکرهت العزل و جزعت فبکی أهلک لجزعک قال صدقت.

أتی ابن شبرمه بقوم یشهدون علی قراح { 1) القراح هنا:البستان،و انظر یاقوت(قرح). } نخل فشهدوا و کانوا عدولا فامتحنهم فقال کم فی القراح { 1) القراح هنا:البستان،و انظر یاقوت(قرح). } من نخله قالوا لا نعلم فرد شهادتهم فقال له أحدهم أنت أیها القاضی تقضی فی هذا المسجد منذ ثلاثین سنه فأعلمنا کم فیه من أسطوانه فسکت و أجازهم.

خرج شریک و هو علی قضاء الکوفه یتلقی الخیزران و قد أقبلت ترید الحج و قد کان استقضی و هو کاره فأتی شاهی { 3) الخبر و الأبیات فی معجم البلدان 5:224. } فأقام بها ثلاثا فلم تواف فخف زاده و ما کان معه فجعل یبله بالماء و یأکله بالملح فقال العلاء بن المنهال الغنوی فإن کان الذی قد قلت حقا

و تقدمت کلثم بنت سریع مولی عمرو بن حریث و کانت جمیله و أخوها الولید بن سریع إلی عبد الملک بن عمیر و هو قاض بالکوفه فقضی لها علی أخیها فقال هذیل الأشجعی أتاه ولید بالشهود یسوقهم

فلو کان من فی القصر یعلم علمه

و کان عبد الملک بن عمیر یقول لعن الله الأشجعی و الله لربما جاءتنی السعله و النحنحه و أنا فی المتوضإ فأردهما لما شاع من شعره.

کتب عمر بن الخطاب إلی معاویه أما بعد فقد کتبت إلیک فی القضاء بکتاب لم آلک و نفسی فیه خیرا الزم خمس خصال یسلم لک دینک و تأخذ بأفضل حظک إذا تقدم إلیک الخصمان فعلیک بالبینه العادله أو الیمین القاطعه و ادن الضعیف حتی یشتد قلبه و ینبسط لسانه و تعهد الغریب فإنک إن لم تتعهده ترک حقه و رجع إلی أهله و إنما ضیع حقه من لم یرفق به و آس بین الخصوم فی لحظک و لفظک و علیک بالصلح بین الناس ما لم یستبن لک فصل القضاء.

و کتب عمر إلی شریح لا تسارر و لا تضارر و لا تبع و لا تبتع فی مجلس القضاء و لا تقض و أنت غضبان و لا شدید الجوع و لا مشغول القلب.

شهد رجل عند سوار القاضی فقال ما صناعتک فقال مؤدب قال أنا لا أجیز شهادتک قال و لم قال لأنک تأخذ علی تعلیم القرآن أجرا قال و أنت أیضا تأخذ علی القضاء بین المسلمین أجرا قال إنهم أکرهونی قال نعم أکرهوک علی القضاء فهل أکرهوک علی أخذ الأجر قال هلم شهادتک.

و دخل أبو دلامه لیشهد عند أبی لیلی فقال حین جلس بین یدیه إذا الناس غطونی تغطیت عنهم و إن بحثوا عنی ففیهم مباحث { 1) الأغانی 10:234،و فیه«إن الناس». }

و إن حفروا بئری حفرت بئارهم

لیعلم ما تخفیه تلک النبائث.

فقال بل نغطیک یا أبا دلامه و لا نبحثک و صرفه راضیا و أعطی المشهود علیه من عنده قیمه ذلک الشیء.

کان عامر بن الظرب العدوانی حاکم العرب و قاضیها فنزل به قوم یستفتونه فی الخنثی و میراثه فلم یدر ما یقضی فیه و کان له جاریه اسمها خصیله ربما لامها فی الإبطاء عن الرعی و فی الشیء یجده علیها فقال لها یا خصیله لقد أسرع هؤلاء القوم فی غنمی و أطالوا المکث قالت و ما یکبر علیک من ذلک اتبعه مباله و خلاک ذم فقال لها مسی { 1) فی مجمع الأمثال 2:295«مسّی سخیل بعدها أو صبّحی». } خصیل بعدها أو روحی.

و قال أعرابی لقوم یتنازعون هل لکم فی الحق أو ما هو خیر من الحق قیل و ما الذی هو خیر من الحق قال التحاط و الهضم فإن أخذ الحق کله مر.

و عزل عمر بن عبد العزیز بعض قضاته فقال لم عزلتنی فقال بلغنی أن کلامک أکثر من کلام الخصمین إذا تحاکما إلیک.

و دخل إیاس بن معاویه الشام و هو غلام فقدم خصما إلی باب القاضی فی أیام عبد الملک فقال القاضی أ ما تستحیی تخاصم و أنت غلام شیخا کبیرا فقال الحق أکبر منه فقال اسکت ویحک قال فمن ینطق بحجتی إذا قال ما أظنک تقول الیوم حقا حتی تقوم فقال لا إله إلا الله فقام القاضی و دخل علی عبد الملک و أخبره فقال اقض حاجته و أخرجه من الشام کی لا یفسد علینا الناس.

و اختصم أعرابی و حضری إلی قاض فقال الأعرابی أیها القاضی إنه و إن هملج { 2) هملج:أسرع. } إلی الباطل فإنه عن الحق لعطوف.

و رد رجل جاریه علی رجل اشتراها منه بالحمق فترافعا إلی إیاس بن معاویه

فقال لها إیاس أی رجلیک أطول فقالت هذه فقال أ تذکرین لیله ولدتک أمک قالت نعم فقال إیاس رد رد.

و جاء فی الخبر المرفوع من روایه عبد الله بن عمر لا قدست أمه لا یقضی فیها بالحق.

و من الحدیث المرفوع من روایه أبی هریره لیس أحد یحکم بین الناس إلا جیء به یوم القیامه مغلوله یداه إلی عنقه فکه العدل و أسلمه الجور.

استعدی رجل علی علی بن أبی طالب ع عمر بن الخطاب رضی الله عنه و علی جالس فالتفت عمر إلیه فقال قم یا أبا الحسن فاجلس مع خصمک فقام فجلس معه و تناظرا ثم انصرف الرجل و رجع علی ع إلی محله فتبین عمر التغیر فی وجهه فقال یا أبا الحسن ما لی أراک متغیرا أ کرهت ما کان قال نعم قال و ما ذاک قال کنیتنی بحضره خصمی هلا قلت قم یا علی فاجلس مع خصمک فاعتنق عمر علیا و جعل یقبل وجهه و قال بأبی أنتم بکم هدانا الله و بکم أخرجنا من الظلمه إلی النور.

أبان بن عبد الحمید اللاحقی فی سوار بن عبد الله القاضی لا تقدح الظنه فی حکمه

کان ببغداد رجل یذکر بالصلاح و الزهد یقال له رویم فولی القضاء فقال الجنید من أراد أن یستودع سره من لا یفشیه فعلیه برویم فإنه کتم حب الدنیا أربعین سنه إلی أن قدر علیها.

الأشهب الکوفی

یا أهل بغداد قد قامت قیامتکم

و کان الحجاج یسم أیدی النبط بالمشراط و النیل.

لما وقعت فتنه ابن الزبیر اعتزل شریح القضاء و قال لا أقضی فی الفتنه فبقی لا یقضی تسع سنین ثم عاد إلی القضاء و قد کبرت سنه فاعترضه رجل و قد انصرف من مجلس القضاء فقال له أ ما حان لک أن تخاف الله کبرت سنک و فسد ذهنک و صارت الأمور تجوز علیک فقال و الله لا یقولها بعدک لی أحد فلزم بیته حتی مات.

قیل لأبی قلابه و قد هرب من القضاء لو أجبت قال أخاف الهلاک قیل لو اجتهدت لم یکن علیک بأس قال ویحکم إذا وقع السابح فی البحر کم عسی أن یسبح.

دعا رجل لسلیمان الشاذکونی فقال أرانیک الله یا أبا أیوب علی قضاء أصبهان قال ویحک إن کان و لا بد فعلی خراجها فإن أخذ أموال الأغنیاء أسهل من أخذ أموال الأیتام.

ارتفعت جمیله بنت عیسی بن جراد و کانت جمیله کاسمها مع خصم لها إلی الشعبی و هو قاضی عبد الملک فقضی لها فقال هذیل الأشجعی فتن الشعبی لما فقبض الشعبی علیه و ضربه ثلاثین سوطا.

قال ابن أبی لیلی ثم انصرف الشعبی یوما من مجلس القضاء و قد شاعت الأبیات

و تناشدها الناس و نحن معه فمررنا بخادم تغسل الثیاب و تقول فتن الشعبی لما و لا تحفظ تتمه البیت فوقف علیها و لقنها و قال رفع الطرف إلیها ثم ضحک و قال أبعده الله و الله ما قضینا { 1) ا،د:«قضیت»،و أثبت ما فی د. } لها إلا بالحق.

جاءت امرأه إلی قاض فقالت مات بعلی و ترک أبوین و ابنا و بنی عم فقال القاضی لأبویه الثکل و لابنه الیتم و لک اللائمه و لبنی عمه الذله و احملی المال إلینا إلی أن ترتفع الخصوم.

لقی سفیان الثوری شریکا بعد ما استقضی فقال له یا أبا عبد الله بعد الإسلام و الفقه و الصلاح تلی القضاء قال یا أبا عبد الله فهل للناس بد من قاض قال و لا بد یا أبا عبد الله للناس من شرطی.

و کان الحسن بن صالح بن حی یقول لما ولی شریک القضاء أی شیخ أفسدوا.

قال أبو ذر رضی الله عنه قال لی رسول الله ص یا أبا ذر اعقل { 2) فی د:«افعل». } ما أقول لک جعل یرددها علی سته أیام ثم قال لی فی الیوم السابع أوصیک بتقوی الله فی سریرتک و علانیتک و إذا أسأت فأحسن و لا تسألن أحدا شیئا و لو سقط سوطک و لا تتقلدن أمانه و لا تلین ولایه و لا تکفلن یتیما و لا تقضین بین اثنین.

أراد عثمان بن عفان أن یستقضی عبد الله بن عمر فقال له أ لست قد سمعت النبی ص یقول من استعاذ بالله فقد عاذ بمعاذ قال بلی قال فإنی أعوذ بالله منک أن تستقضینی .

و قد ذکر الفقهاء فی آداب القاضی { 1) کذا فی ا،د و هو الصواب و فی ب:«القضاء». } أمورا قالوا لا یجوز أن یقبل هدیه فی أیام القضاء إلا ممن کانت له عاده یهدی إلیه قبل أیام القضاء و لا یجوز قبولها فی أیام القضاء ممن له حکومه و خصومه و إن کان ممن له عاده قدیمه و کذلک إن کانت الهدیه أنفس و أرفع مما کانت قبل أیام القضاء لا یجوز قبولها و یجوز أن یحضر القاضی الولائم و لا یحضر عند قوم دون قوم لأن التخصیص یشعر بالمیل و یجوز أن یعود المرضی و یشهد الجنائز و یأتی مقدم الغائب و یکره له مباشره البیع و الشراء و لا یجوز أن یقضی و هو غضبان و لا جائع و لا عطشان و لا فی حال الحزن الشدید و لا الفرح الشدید و لا یقضی و النعاس یغلبه و المرض یقلقه و لا و هو یدافع الأخبثین و لا فی حر مزعج و لا فی برد مزعج و ینبغی أن یجلس للحکم فی موضع بارز یصل إلیه کل أحد و لا یحتجب إلا لعذر و یستحب أن یکون مجلسه فسیحا لا یتأذی بذلک هو أیضا و یکره الجلوس فی المساجد للقضاء فإن احتاج إلی وکلاء جاز أن یتخذهم و یوصیهم بالرفق بالخصوم و یستحب أن یکون له حبس و أن یتخذ کاتبا إن احتاج إلیه و من شرط کاتبه أن یکون عارفا بما یکتب به عن القضاء.

و اختلف فی جواز کونه ذمیا و الأظهر أنه لا یجوز و لا یجوز أن یکون کاتبه فاسقا و لا یجوز أن یکون الشهود عنده قوما معینین بل الشهاده عامه فیمن استکمل شروطها

کاشانی

(ثم اختر للحکم) پس اختیار کن برای حکم کردن (بین الناس) میان مردمان (افضل رعیتک فی نفسک) بهترین رعیت خود را در نفس خود (ممن لا تضیق به الامور) از آنکسی که تنگ نشود به او کارهای زمان (و لا تمحکمه الخصوم) و غالب نشوند بر گفتار او دشمنان، به لجاج و طغیان (و لا یتمادی فی الزله) و دراز نکند در لغزیدن (و لا یحصر) و درمانده نشود (من الفی ء الی الحق) از بازگشتن به سوی حق (اذا عرفه) چون عارف شود به آن (و لا تشرف نفسه علی طمع) و دیده ور نشود نفس او بر طمع کردن (و لا یکتفی بادنی فهم) و اکتفا نکند به اندک فهمی (دون اقصاه) بی رسیدن به پایان فهم (اوقفهم فی الشبهات) وقوف کننده ترین ایشان باشد در شبهه ها (و اخذهم بالحجج) و فراگیرنده ترین ایشان باشد به حجتها (و اقلهم) و کم ترین ایشان باشد (تبرما) از حیث دلتنگی (بمراجعه الخصم) به سبب بازگردیدن خصم به سوی او در مرافعات (و اصبرهم) و صابرترین ایشان (علی تکشف الامور) بر مشقت روشن شدن کارها (و اصرمهم) و قاطع ترین ایشان باشد (عند اتضاح الحکم) نزد روشن شدن حکم (ممن لا یزدهیه اطراء) دیگر، از آن کسی باشد که متکبر نسازد او را بسیاری ستودن (و لا یستمیله) و مایل نگرداند او را (اغراء) برانگیختن و ترغیب نمودن ایشان (و اولئک) این گروه موصوف به اوصاف مذکوره (قلیل) اندکند در جهان (ثم اکثر) پس از آن بسیار گردان (تعاهد قضائه) تعهد کردن به گذاردن کار او در میان مسلمانان (و افسح له فی البذل) و گشاده کن برای او در بخشیدن (ما یزیح علته) چیزی را که زایل سازد عذر او را در عاجز شدن از قیام به قضا (و تقل معه) و اندک شود به آن بذل و عطا (حاجته الی الناس) احتیاج او به مردمان (و اعطه من المنزله لدیک) و بده او را از آن منزلتی و مرتبتی که به سوی تو است (ما لا یطمع فیه غیره) چیزی که طمع نکند در آن غیر او (من خاصتک) از ملازمان خاصه خود (لیامن بذلک) تا ایمن شود بدان (اغتیال الرجال له عندک) از ناگاه گرفتن مردمان او را نزد تو به بهتان (فانظر فی ذلک) پس نظر کن در این کار (نظرا بلیغا) نظری نیک رسنده به آن امور (فان هذا الدین) پس به درستی که این دین (قد کان اسیرا) بود گرفتار (فی ایدی الاشرار) در دستهای بدکاران و مفسدان از اهل ظلمه (یعمل فیه بالهوی) که عمل کرده می شود به او در آرزوی نفس (و تطلب به الدنیا) و طلب کرده می شود به او دنیای بی اعتبار

آملی

قزوینی

پس اختیار کن برای حکم میان مردمان بهترین رعیت خود را پیش تو به این صفات و شروط که مذکور می سازد از آنکس که تنگ نشود بر او کارها، پس از عهده نتواند برآمد، و تفصی از آن نداند و قول ابی بکر (دعونی و اقیلونی الخ) از این مقام است و غالب نیایند بر او خصمان بلجاج و کوشیدن از قلت ذکاء و علم و زلل در حکم، یا از ضعف نفس و قلت انفاذ یا از آن و از این و هر چه موجب مغلوب و مبهوت شدن و ملزم گشتن از ارباب خصومات باشد عامه و خاصه نقل کرده اند که شخصی در زمان عمر بمرد و از او دو برادر مادری ماندند و دو برادر دیگر پدری و مادری برای نزاع میراث نزد عمر آمدند و قصه به گفتند عمر ثلث آن میراث را برای دو برادر مادری حکم کرد و برای دو برادر اعیانی چیزی نفرموده، از آنجا که دیده بود نسبت مادر در میراث مقدم است بر نسبت پدر لهذا برادر مادری در میراث سابق بر برادر پدری باشد آن دو برادر دیگر که خود را مختص می دانستند بی مشارکت غیر، گفتند: (یا امیر هب ان ابا ناکان حمارا فاشر کنا بقرابه امنا) یعنی ای امیر انکار که پدر ما خر بود هیچ نسبت او منظور مدار چنانچه خر نسبت بنتاج اسب بیگانه باشد باری ما را شریک بساز به نسبت مادر چه ایشان را غیر نسبت مادر نیست و آن نسبت ما را نیز هست عمر شرمنده گشت و ایشان را شریک گردانید و این مساله را حماریه و مشترکه و مشرکه گویند، و قصه مغالات در صداق هم مانند این است و امثال اینها وصف سیم آنکه پای داری نکند در زلت و خطا و در آن دراز نکشد، چون آدمی بی زلت نمی باشد، پس از شروط صلاحیت حکم آن باشد که شخص متمادی بر زلت نباشد، بلکه از خطای خود رجوع کننده باشد، یعنی اگر بندرت عثار کند اعتذار آرد، و این است صفت او ابین نه آنکه او را عثار و اعتدار پیوسته و خوی شده باشد و باز نماند از بازگشتن به سوی حق چون عارف شود به آن بعد از غفلت و جهالت یعنی چون بر زلت خود اطلاع یابد یا او را اطلاع دهند از آن باز گردد، و آن خلل تدارک نماید، نه آنکه بر آن زلت مصر بماند از غایت غفلت و سوء تامل و تدبر یا از عناد و استکبار و لجاج یا آن را ناموس شمارد باعتقاد آنکه رجوع از آن حشمت و جاه او را ضرر ساند و فرق میان این دو صفت آنست که مقتضای صفت اول آن باشد که شخص همه وقت به خطا و غفلت خود عارف و مستبصر گردد، و مقتضای ثانی جز این نیست که چون عارف گردد لجاج و مکابره بر باطل ننماید و رجوع او را سخت و دشوار نیاید، و از اینجا است که گفته اند (الرجوع الی الحق خیر من التمادی فی الباطل) و احوال عثمان و احداث او از این باب است و بدان که کلام قومی که به حکمت منسوبند در این باب موهم آنست که صواب آن بود که ارباب جاه و اصحاب حشمت و متعینان و مقدمان قوم چون رائی اندیشند و حکمی نفاذ دهند و حرفی بر زبان آورند پس فساد و خطای آن برایشان ظاهر گردد، زود از آن رجوع کنند و خطای خود واضح نگردانند، و خود را رسوا نسازند، و غلط کار ننمایند، تا حشمت و شکوه ایشان در دلها کم نگردد و اعتقاد مردم به ایشان فاسد نشود، این سخن از بعضی وجوه و در بعضی مواضع حق باشد، مثلا از مال خود عطائی کرده باشد به گمان استحقاقی، و خلاف آن ظاهر شود یا عفو کرده باشد از حقی که او را بوده است به سببی که در آن بازی خورده و مانند این امور، آنجا که حکم شرعی نباشد، و حق کسی ضایع نگردد، و ضرری ملک و ملت را نرسد. و در این باب نقلها باشد از خداوندان ناموس، و بر زبانها مذکور است که تاجری معروف به شناخت جواهر قطعه (الماس) به مبلغی خطیر بخرید، و وقت زر شمردن آن الماس در دهن افکند، و آن قطعه نباتی بوده به الماس شبیه ساخته آب شدن گرفت، خواجه رعایت ناموس را هیچ بر زبان نیاورد، و تمام زر بر بایع به شمرد، و دندان بر تلخی آن بیفشرد، و آن غصه (شیرین) تر از نبات فرو خورد. و اما در مثل این امور اصرار بر غفلت و تمادی بر زلت روا نباشد هر چند در بعضی مواضع به حسب ظاهر رجوع از آن حکم و رای موهم آن معانی گردد که گفته شد، و این مانند آن باشد که ملوک جایر تشدید سلطان خود به قتل حرام کنند و مانند آن، و عنقریب اینجا مذکور خواهد شد و نهی از آن خواهد نمود و بر مثال دیگر تسویلات است که شیطان آدمی را می کند، مثلا وعده فقر که شیطان آدمی را از عطا و انفاق منع کند به این حیلت که از فقر بترساند، و او را وعده دهد که چون مال ببخشی به فقر گرفتار شوی، به شهادت حق سبحانه و تعالی که (.. الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشا … الایه) شرط پنجم آنکه نفس او مشرف و مایل به طمع نباشد، مخفی نست که هر جا طمع بال بر چشم کسی گسترد آن نظر از مشاهده حق در حجاب عمی ماند، پس هر حاکم و قاضی که مایل به طمع گردد اگر هم بزعم خود از اهل دین باشد و خواهد بر طبق حق حکم عمل کند نتواند که حق بر وی متلبس و مشتبه گردد. و اکتفاء نکند در حکم میان خصوم باندک فهمی بی رسیدن به پایان، بلکه استقصاء کند و به پایان رساند. شرط هفتم آنکه وقوف کننده ترین ایشان باشد در شبهها، شرط مومن آن باشد که در همه امور از شبهات احتراز نماید، و تمسک به بینات و محکمات کند. فرا گیرنده ترین ایشان باشد به حجتهای واضحه نه شبهتهای مردیه، این دو جمله نازل منزله یک صفت باشند، و تحقیق و تحدبد یک حالت نمایند. و کمترین ایشان در دل تنگی و ملول گشتن به سبب مراجعت خصم در مرافعات و بسیاری مناقشات و لجاج ایشان. آری آنکه حوصله اش ضعیف باشد، و خلقش تنک شایسته حکم نباشد. و صابرترین ایشان بر مشقت تفتیش و روشن ساختن حقیقت حال، این دو صفت نیز از وجهی با هم باز گردند، و نازل منزله یک صفت باشند، جمعی ناقصان از آنجا که در علم فقه خوانده باشند مثلا (البینه علی المدعی و الیمین علی من انکرها) دعوی با ایشان رسد بی تامل و تکشف منکر را قسم دهند (کاینا من کان) هر چند فاجر بی دین باشد، و اگر بعضی تدبیر و تفتیش از روی علم و بصیرت در آن کرده شود بطلان منکر واضح گردد تا بینه از مدعی بی تامل مسموع دارند یا آنکه موضع محل نوعی از تهمت باشد، و اگر در آن باب چیزی از تدبیر و تفحص بکار رود حقیقت بر خلاف شهادت ظاهر گردد، مانند تفریق شهود و امثال آن، و این اهمال موجب اضاعه بسیار حقوق و فساد بسیار امور و جفا و بیداد گردد، و هر که از قضایای حضرت امیر (ع) خوانده باشد حقیقت آنچه گفتم بداند، و بعضی از طرق تدبیر احکام معلوم گرداند، و قطع کننده ترین ایشان بر حکم نزد روشن شدن حق، بسیار باشد که امر خصمین نزد حاکم معلوم گردد، و حکم شرعی مبین و او در اجرای آن و حکم فصل در آن تعلل نماید و به تعویق اندازد از ضعف رای و سستی عزیمت، یا ملاحظه دیگر، پس موجب سرگردانی مردم و اطناب منازعات شود، و بدین سبب ضرر عظیم به ناس عاید گردد. از آن کس که متکبر نگرداند او را مبالغه در ثنای او، و مایل نگرداند او را به یکی از دو جانب برانگیختن کسی، و ترغیب کردن او را، بسیار باشد که احد خصمین مشتمل بردهاء و نکری باشد، صاحب قضا را به کلمات ثناء و اطراء به اسلوبی مطبوع و طریقی معروف بفریبد و نفس او را (من حیث لا یشعر) مایل به خویش گرداند، و آن قاضی با دعوی ذکاء و علم آن حال از خود فهم نکند، و از میل و انحراف خود باخبر نباشد، و این علت ارباب نفوس مستعلیه و طالبان جاه و ریاست را بیشتر افتد، و این قسمی از رشوه باشد، و لیکن باطنی و مخفی، و بسیار باشد که صاحب حکم از علو نفس بر شوه ظاهری از راه نرود، و به این رشوه باطنی از راه برود، و پندارد رشوه جز مال نباشد، و او در اول قضیه از طمع آزاد باشد، و هم چنین اغراء احد خصمین بر دیگری پسیار باشد که از راه لطیف خفی باشد، و قاضی هیچ به آن راه نبرد، و از راه برود. مثلا کسی را برانگیزد تا از خصم پیش قاضی سخنان بر وجه نقل ذکر کند که در آن طعن و انکار قاضی باشد، پس نفس قاضی از جای به جنبد، و بر آن شخص سرگردان گردد هر چند در صدق و کذب آن در گمان باشد، و در آن اغراء از جای برانگیخته گردد و بی خبر میل و حیف کند. و این گروه بصفات مذکور کم باشند، پس در طلب ایشان غایت اهتمام باید گماشت پس از آن بسیار گردان خبردار بودن و وارسیدن فضای او را برای احتیاط تا مبادا از ایشان حیفی یا خطائی واقع گردد و تدارک آن نشود، این نوعی اغرای بر باطل و ظلم باشد. و فراخ گردان از برای او در عطا آنچه زایل گرداند علت او را از فقر و تنگدستی و غیر آن. و بالجمله آنچه در مونت آن کار باید تا آن کار ضایع نماند، و کم گردد به آن عطای واسع حاجت او بسوی مردمان او را بهانه و باعثی برگرفتن رشوه نباشد، و حکم براستی تواند کردن. و گفت: کم باشد حاجت او، و نگفت: نباشد حاجت او که آدمی هرگز بیحاجت نگردد، و اگر گردد از فسحت بذل نگردد، بلکه از قناعت نفس گردد، و مع ذلک وضع علت در موضع عدم امری است معهود سیما در لغت عرب. و بده او را از منزلت نزد خود آنچه نتواند طمع کرد در آن، یعنی در ازاله آن، غیر او از خاصان تو چنانچه لازم است تعاهد نمودن قضاء او، و سعد فقر و حاجت او بمال لازم است او را اعتبار فرمودن و حرمت نمودن و منزلت افزودن، تا حاسدین طمع نتوانند کردن به بدگوئی و سیما خاصان امیر. تا ایمن باشد باین سبب از آنکه ناگاه او را نزد تو ضایع گردانند و در بلا و هلاک افکنند، زیرا که چنین کس را دشمن و حاسد بسیار باشد، و چون منزلتی خاصه نداشته باشد ایمن نماند، و مردم طمع در ضایع ساختن او کنند، و بدان کشد که از آن ترس احکام حقه اجراء نکند، و نسبت به خاصان میل و تقیه کند. و نظر کن در آنچه فرمودم در اختیار قضاه و مراعات صفات و آداب مذکوره نظری بلیغ و رسا، چه بدرستی که این دین بود پیش از این به تحقیق اسیر و گرفتار در دستهای اشرار. یعنی در عهد والیان سابق بر او و بر محمد بن ابی بکر عمل کرده می شد در آن به هوای طبع، و طلب کرده می شد به آن دنیا. یعنی از راه تلبس بدین طلب دنیا می کردند، دانه دین دام صید مرغ دنیا ساخته بودند، و این بسیار قبیحتر از آن باشد که شخص صید مرغ دنیا هم بدانه دنیا کند، چه آن مستدعی ریا و اضلال و تزویر و نفاق نباشد به خلاف این (حکیم غزنوی) گفته: باری ارزین شکار نیست گزیر مرغ دنیا بدام دنیا گیر

لاهیجی

«ثم اختر للحکم بین الناس افضل رعیتک ممن لاتضیق به الامور و لایمحکه الخصوم و لا یتمادی فی الزله و لایحصر من الفی ء الی الحق اذا عرفه و لا تشرف نفسه علی طمع و لا یکتفی بادنی فهم دون اقصاه و اوقفهم فی الشبهات و آخذهم بالحجج و اقلهم تبرما بمراجعه الخصم و اصبرهم علی تکشف الامور و اصرمهم عند ایضاح الحکم، ممن لایزدهیه اطراء و لا یستمیله اغراء و اولئک قلیل.»

یعنی اختیار کن و برگزین از برای حکم کردن در میان مردمان فاضل ترین رعیت تو را در پیش نفس تو، از کسی که تنگ نگردانیده باشد او را کارها، یعنی نباشد کسی که از بسیاری مشغله فرصت حکم کردن نداشته باشد و به لجاج نیندازد او را خصومت دعواکاران و مستمر نباشد در لغزش در احکام و تنگدل نشود از برگشتن به سوی حق هرگاه بشناسد حق را و مشرف وسایل نباشد نفس او بر طمع کردن و اکتفا نکند به اندک فهمیدن بدون رسیدن به منتهای فهمیدن، باشد توقف کننده ترین مردمان در امور مشتبهه و گیرنده ترین مردم به حجتها به بینات و کمتر دل تنگ شونده از مردمان به سبب رجوع کردن دعواکاران و شکیباترین مردم در آشکار ساختن کارها و برنده ترین مردم دعاوی را در نزد ظاهر شدن حکم، از کسی که به کبر نیندازد او را ستایش کردن در

پیش رو و مایل نگرداند او را تحریض کردن بر حکم. و آن جماعت موصوفه به این صفات کم یافت باشند در مردمان.

«ثم اکثر تعاهد قضائه و افسح له فی البذل ما یزیح علته و تقل حاجته الی الناس. و اعطه من المنزله لدیک ما لایطمع فیه غیره من خاصتک، لیامن بذالک اغتیال الرجال له عندک، فانظر فی ذلک نظرا بلیغا، فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار، یعمل فیه بالهوی و تطلب به الدنیا.

یعنی بسیار ملاحظه کن حکم کردن او را و وسعت بده از برای او در بخشش به آن قدری که زایل گرداند عذر او را و اندک گرداند احتیاج او را به سوی مردمان و ببخش او را از منزلت و قرب در نزد تو آن قدری که طمع نکند در او غیر او از خاصان تو، تا اینکه ایمن باشد به سبب آن منزلت مذمت کردن او را در نزد تو، پس نگاه کن در حکومت او نگاه کردن به نهایتی، پس به تحقیق که این دین اسیر بود در دست اشرار که عمل می کردند در آن به خواهش نفس خود و طلب کرده می شد به خواهش نفس دنیا را.

خوئی

اللغه: (الحکم) مصدر حکم یحکم و جاء منه حکم تحکیما و تحکم تحکما و حاکم و تحاکم و هو انشاء نفسانی یتعلق بالنسبه بین الموضوع و المحمول ایجابا او سلبا فیسمی تصدیقا و خبرا اذا حکی عما ورائه، و یحتمل الصدق، و الکذب و انشاءا اذا لم یحک باقسامه من الامر و النهی و القسم و الدعاء و غیر ذلک، و ینسب الی الشرع فیقال: الحکم الشرعی، و هو طلب الشارع الفعل او ترکه مع استحقاق الذم بمخالفته او بدونه او تسویته و یتولد منه الحکم الوضعی باقسامه او هو انشاء مستقل فی بعض صوره، و الحکم الشرعی عند الاشاعره خطاب الله المتعلق بافعال المکلفین، و هذا التفسیر اعم و اتم، و الحکم القضائی انشاء اثبات حق لاحد المترافعین کما اذا اقیم البینه او اعترف المدعی علیه او نفیه کما اذا انکر و حلف، (محک) الرجل: لج و ماحک زید عرما: لاجه، (الزله): موضع الخطر و المزله، المزلق، (الصرم): القطع، (لا یزدهیه): افتعال من الزهو و هو الکبر، (الاطراء): کثره المدح، (الاغتیال): الاخذ علی غره. الاعراب: فی نفسک: ظرف متعلق بقوله افضل، ممن: لفظه من للتبعیض و الظرف مستقر و حال من فاعل افضل، و اوقفهم: عطف علی قوله افضل، قلیل: خبر اولئک یستعمل فی المفرد و الجمع، ما یزیل علته: لفظه ما اسمیه موصوفه بما بعدها ای شیئا او بذلا یزیل علته، له عندک: ظرفان متعلقان بقوله اغتیال الرجال. المعنی: یحتاج اداره شئون الاجتماع الی قانون کلی یتضمن تعیین الحقوق و الحدود بین الافراد علی الوجه الکلی، و الی قانون یتضمن رفع الاختلاف بینهم عند النزاع و الخصومه فی الحقوق التی یتضمنها القوانین العامه، و الی قوه لاجراء هذه القوانین، و من هنا یقسمون قوی المجتمع الحاکمه علی الشعب و الامه الی القوه المقننه و القوه القضائیه و القوه المجریه، و هذه القوی الثلاثه هی ارکان اداره شعب و امه متمدنه مترقیه و لابد من استقلال کل هذه القوی فی شئونها و عدم مداخله ای منها فی الشئون المتعلقه بالقوه الاخری حتی یستقیم الامور و تتحقق العداله فی المجتمع و یصل کل ذی حق الی حقه. و قد تعرض (ع) فی هذا الفصل من عهده للاشتر علیه الرحمه حین ولاه مصر الی القوه القضائیه و ما یلزم فی القاضی من الاوصاف و الالقاب لیکون اهلا لتصدی منصب القضاء و الحکم بین الناس فقال (ثم اختر للحکم بین الناس افضل رعیتک فی نفسک) فقد ادرج (ع) فی هذه الجمله استقلال القوه القضائیه حیث ان المتصدی للقضاء لابد و ان یکون من افضل افراد الامه، و اذا کان الافضل افراد الامه فیکون مستقلا فی امره و لا یتسلط علیه غیره لان المفضول لا یحکم علی الفاضل و الافضل، مضافا الی ما اکد ذلک الاستقلال بما ذکره (علیه السلام) فی آخر الفصل من قوله (و اعطه من المنزله لدیک ما لا یطمع فیه غیره من خاصتک لیامن بذلک اغتیال الرجال له عندک). ثم فسر (ع) الافضل بمن یحوز القاباسته: 1- لا تضیق به الامور لقله الاحاطه بوجوه تدبیرها و عدم قوه التحلیل و التجزیه للقضایا الوارده علیه فیحار فیها و یعرضه الشک و التردید فی حلها و فصلها. 2- و لا تمحکه الخصوم، قال فی الشرح المعتزلی: جعله ما حکا ای لجوجا، و قال ابن میثم: ای یغلبه علی الحق باللجاج، و قیل: ذلک کنایه عن کونه ممن یرتضیه الخصوم فلا تلاجه و یقبل باول قوله. اقول: یمکن ان یکون کنایه عن کونه بشده صلابته فی امره و هیبه ایمانه و تمسکه بالحق بحیث لا یطمع الخصوم فی جعله محکا یمتحنونه هل یقبل الرشوه ام لا و هل یوثر فیه التطمیع و التهدید ام لا؟ 3- و لا یتمادی فی الزله، حیث ان القاضی فی معرض الاشتباه دائما من جهه تحیل المترافعین و تشبث کل واحد منهما فی جلب نظر القاضی الی الاعتماد بکون الحق له فاذا عرض له رای ثم کشف له انه خلاف الحق لا یتمادی فی الزله و لا یصعب علیه الرجوع الی الحق. 4- لا یحصر من الرجوع الی الحق اذا عرفه، قال الشارح المعتزلی: هو المعنی: الاول بعینه، الا ان ها هنا زیاده، و هو انه لا یحصر ای لا یعیا فی المنطق، لان من الناس من اذا زل حصر عن ان یرجع و اصابه کالفهاهه و العی و اضاف ابن میثم انه لا یابی للرجوع الی الحق حفظا لجاهه و خوفا من الشنائه کما یفعله قضاه السوء. 5- ان لا یحدث نفسه بالطمع فی الاستفاده من المترافعین فیتوجه الی الاوفر منهم ثروه او جاها لیستفید من ماله او جاهه، ثم یجره ذلک الی اخذ الرشوه و المیل عن الحق و الحکم بخلاف الحق. 6- ان یکون دقیقا فی کشف القضیه المعروضه علیه محققا لفهم الحقیقه و لا یکتفی بالنظر السطحی فی فهم صدق المتداعیین و کذبهم، بل یکتنه القضیه عن طرق کشف الجرم و عن طرق کشف الحقیقه و هی کثیره غیر محصوره جدا، و قد ظهر منه (علیه السلام) فی قضایاه الکثیره ما یقضی منه العجب. فمما ذکر من ذلک انه سافر عبد مع مولا له شاب فادعی العبد اثناء السفر انه هو المالک لسیده و انه عبده و عامل معه معامله المسترق فدخلا کوفه و ترافعا عند علی (علیه السلام) و لم یکن هناک بینه لا حدهما و لم یعترف العبد المتجاوز للحقیقه بوجه من الوجوه، فاحضر هما یوما و امر بحفر ثقبتین الجدار متعاکسا و امرهما باخراج راسهما من تلک الثقبتین، ثم نادی بصوت عال یا قنبر اضرب عنق العبد، فلما سمع العبد ذلک هابه و اخرج راسه من الثقبه فورا فصار ذلک اعترافا له بالحقیقه، و قد قرر فی محاکم هذه العصور طرائق هائله فی کشف الحقیقه و کشف الجرائم. فهذه هی الصفات التی توجب فضیله الفرد و تشکل له شخصیه رهیبه توهله لتصدی منصب القضاوه، و لم یکتف (ع) بهذه الصفات حتی اکملها بسته اخری فقال: 1- اوقف الرعیه عند عروض الشبهه، فلا یاخذ باحد طرفی الشبهه حتی یفحص و یبین له الحق بدلیل علمی یوجب الاطمینان. 2- آخذهم بالحجج، فلا یقصر فی جمع الدلائل و الامارات علی فهم الحقیقه من ای طریق کان. 3- و اقل الناس تضجرا و قلقا من مراجعه الخصوم، فلا ینهرهم و لا یصیح فی وجوههم لیسع لهم بیان الحال و المال فینکشف له الحق و لا یضیع حق الخصوم قال الشارح المعتزلی: و هذه الخصله من محاسن ما شرطه (علیه السلام)، فان القلق و الضجر و التبرم قبیح و اقبح ما یکون من القاضی. 4- ان یکون اصبر الناس علی کشف حقیقه الامور بالبحث و جمع الدلائل. 5- ان یحکم عند وضوح الحق صریحا و قاطعا و لا یوخر صدور الحکم. 6- ان لا یوثر فیه المدح و الثناء من المتداعیین او غیرهما فیصیر متکبرا و لا یوثر فیه تحریض الغیر فیجلب نظره الی احد الخصمین. و قد اعلن (ع) بعد بیان هذه الاوصاف بان الواجدین لها قلیل. و اعلم ان القضاوه من شئون النبوه کما قال الله تعالی (فلا و ربک لا یومنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما 65- النساء) فهی من شئون الریاسه العامه علی الدین و الدنیا الثابته للنبی بالرساله و للوصی بحکم الوصایه، و قد ورد فی الحدیث ان مسند القضاوه مجلس لا یجلسه الا نبی او وصی او شقی، فلابد من کسب هذا المنصب من النبی و الوصی، فلا یجوز تصدی القضاوه لا حد من عند نفسه و ان کان مجتهدا و واجدا لاوصاف القاضی. قال فی (الریاض) بعد ذکر شرائط القاضی: و اعلم انه لابد مع اجتماع هذه الشرائط من اذن الامام بالقضاء لمستجمعها خصوصا او عموما، و لا یکفی مجرد اجتماعها فیه اجماعا لما مضی من اتفاق النص و الفتوی علی اختصاصه (علیه السلام) بمنصب القضاء، فلا یجوز لا حد التصرف فیه الا باذنه قطعا و منه ینقدح الوجه فی ما اتفقوا علیه من انه لا ینعقد القضاء بنصب العوام له، ای المستجمع للشرائط او غیره بالطریق الاولی بینهم قاضیا، انتهی. ثم استثنی بعد ذلک بقوله: نعم لو تراضی اثنان بواحد من الرعیه فحکم بینهما لزم حکمه فی حقهما فی المشهور بین اصحابنا بل لم ینقلوا فیه خلافا اصلا مستندین الی وقوع ذلک فی زمن الصحابه و لم ینکر احد منهم ذلک، انتهی. اقول: لوتم الدلیل علی ذلک کان من موارد صدور الاذن علی وجه العموم فکان قاضی التراضی قاضیا منصوبا بالادله العامه. الی ان قال: و مع عدم الامام ینفذ قضاء الفقیه من فقهاء اهل البیت (ع) الجامع للصفات المشترطه فی الفتنوی لقول ابی عبدالله (علیه السلام): فاجعلوه قاضیا فقد جعلته قاضیا فتحاکموا الیه. و قد نقل عن الشهید الثانی فی المسالک ما لفظه: ما تقدم من اشتراط نصب القاضی و ان کان فقیها و مجتهدا و عدم نفوذ حکمه الا مع التراضی به مختص بحال حضور الامام و تمکنه من نصب القضاه، و اما مع عدم ذلک اما لغیبته او لعدم بسط یده فیسقط هذا الشرط من جمله الشروط و هو نصب الامام، انتهی. ثم قال: و ینفذ عندنا قضاء الفقیه العدل الامامی الجامع لباقی الشروط و ان لم یتراض الخصمان بقوله لقول ابی عبدالله (علیه السلام) لابی خدیجه: ایاکم ان یحاکم بعضکم بعضا الی اهل الجور و لکن انظروا الی رجل منکم یعلم شیئا من قضایانا فاجعلوه بینکم قاضیا فانی قد جعلته قاضیا فتحاکموا الیه- الی ان قال: و قریب منها روایه عمر بن حنظله، قال: سالت اباعبدالله (علیه السلام) عن رجلین من اصحابنا یکون بینهما منازعه فی دین او میراث فتحاکما الی السلطان او الی القضاه … یحل ذلک؟ فقال (علیه السلام) من تحاکم الی الطاغوت فحکم له فانما یاخذه سحقا و ان کان حقه ثابتا لانه اخذ بحکم الطاغوت و قد امر الله تعالی ان یکفر به، قلت: کیف یصنعان؟ قال: انظروا الی من کان منکم روی حدیثنا و نظر فی حلالنا و حرامنا و عرف احکامنا فارضوا به حکما فانی قد جعلته علیکم حاکما- الخ. اقول: یستفاد من الحدیثین ان الامام نصب الفقیه الجامع للشرائط قاضیا علی وجه العموم فلیس هناک استثناء عن اشتراط القضاء باذن الامام، و ظاهر الفقهاء ان القاضی یلزم ان یکون مجتهدا مطلقا فلا یجوز للمتجزی تصدی القضاء و ان کان استفاده ذلک من الحدیثین مشکل. و اعلم انه قد ذکر الفقهاء للقاضی شرائط کما یلی: قال فی الریاض: و اعلم ان الصفات المشترطه فیه سته: التکلیف بالبلوغ و کمال العقل، و الایمان بالمعنی الاخص ای الاعتقاد بالاصول الخمسه، و العداله و طهاره المولد عن الزنا، و العلم و لو بالمعنی الشامل للظن الاجتهادی بالحکم الشرعی القائم مقامه بالدلیل القطعی فانه فی الحقیقه علم و لو بوسیله الظن فانه فی طریق الحکم لا نفسه، و الذکوره، بلاخلاف فی شی ء من ذلک اجده بیننا بل علیه الاجماع فی عبائر جماعه کالمسالک و غیره فی الجمیع- الی ان قال: و لابد ان یکون ضابطا فلو غلبه النیسان لم ینعقد له القضاء، و هل یشترط علمه بالکتابه؟ الاشبه نعم- الی ان قال: و لا ینعقد القضاء للمراه و فی انعقاده للاعمی تردد الی ان قال: و الاقرب الاشهر انه لا ینعقد له القضاء- انتهی. اقول: لا ینطبق ما ذکره الفقهاء من شرائط القاضی علی ما ذکره (علیه السلام) فی هذا الفصل من الصفات الاثنتی عشر للقاضی فان کلامه (علیه السلام) یخلو من کثیر من هذه الشرائط کشرط الایمان بالمعنی الاخص، کیف و قد نصب شریحا قاضیا فی ایام حکومته و لم یکن مومنا بالمعنی الاخص، کما ان کلامه خال عن اشتراط الذکوره و طهاره المولد، الا ان یقال ان هذه الشرائط یستفاد من فحوی کلامه فانها دون ما ذکره (علیه السلام) من الشرائط للقاضی بکثیر مع التوجه الی قوله (علیه السلام) (و اولئک قلیل). و هل یشترط هذه الشرائط التی عددها (ع) فی القاضی علی وجه الوجوب فلا یجوز نصب القاضی الفاقد لاحد هذه الشروط مطلقا او عند وجود واجد هذه الشرائط؟ ظاهر کلام الفقهاء عدم وجوب رعایه وجود کل هذه الشرائط فی القاضی و قد ذکروا بعضها من صفات مستحبه له. قال فی الریاض: النظر الثانی فی الاداب و هی قسمان: مستحبه و مکروهه و لم یرد بکثیر منها نص و لا روایه و لکن ذکرها الاصحاب فلا باس بمتابعتهم مسامحه فی ادله السنن و الکراهه، فالمستحب اشعار رعیته و اخبارهم بوصوله ان ان لم یشتهر خبره، و الجلوس فی قضائه فی موضع بارز مثل رحبه او فضاء یسهل الوصول الیه، و یکون مستقبل القبله فی جلوسه لتحصیل الفضیله علی قول و الاکثر علی استحابه، مستدبر القبله لیکون وجوه الناس الیها نظرا الی عموم المصلحه و ان یاخذ مبتدءا ما فی ید الحاکم المعزول من حجج الناس و ودائعهم- الی ان قال: و السوال بعد ذلک عن اهل السبحون و اثبات اسمائهم و البحث عن موجب اعتقالهم و حبسهم لیطلق من یجب اطلاقه، و یستحب تفریق الشهود عند الاقامه، فانه اوثق خصوصا فی موضع الریبه عدا ذوی البصائر و الشان من العلماء و الصلحاء الاعیان فلا یستحب تفریقهم بل یکره و ربما یحرم لما یتضمن تفریقهم من الغضاضه و المهانه بهم بل ربما یحصل فی ذلک کسر قلوبهم، و ان یستحضر من اهل العلم و الاجتهاد من یعاونه فی المسائل المشتبه. و المکروهات: الاحتجاب ای اتخاذ الحاجب وقت القضاء، للنبوی: من ولی شیئا من امور الناس فاحتجب دون حاجتهم و فاقتهم احتجب الله تعالی دون حاجته و فاقته و فقره- الی ان قال: و ان یقضی مع ما یشغل النفس کالغضب لغیر الله تعالی و الجوع و العطش و المرض و غلبه النعاس و مدافعه الاخبثین و نحو ذلک من المشغلات کما یستفاد من الاخبار ففی النبوی: لا یقضی و هو غضبان، و فی آخر: لا یقضی الا و هو شعبان- الی ان قال: و ان یرتب و یعین قوما للشهاده دون غیرهم لما یترتب علیه من التضییق علی الناس و الغضاضه من العدل الغیر المرتب، و نقل قول بتحریمه نظرا الی ان ذلک موجب لا بطال شهاده مقبولی الشهاده فانه ربما یتحمل الشهاده غیرهم فاذا لم تقبل شهادتهم ضاع الحق عن اهله و قد قال سبحانه (و اشهدوا ذوی عدل منکم) فاطلق، انتهی. و قال فی مبحث وظائف الحکم و آدابه: و هی اربع: الاولی یجب علی القاضی التسویه بین الخصوم فی السلام علیهما ورده اذا سلما علیه، و الکلام معهما و المکان لهما فیجلسهما بین یدیه معا، و النظر الیهما و الانصات و الاستماع لکلامها، و العدل فی الحکم بینهما و غیر ذلک من انواع الاکرام کالاذن فی الدخول و طلاقه الوجه للنصوص المستفیضه- الی ان قال: من جملته قول علی (علیه السلام) لشریح: ثم واس بین المسلمین بوجهک و منطقک و مجلسک حتی لا یطمع قریبک فی حیفک، و لا ییاس عدوک من عدلک، انتهی. و قد ذکر الشارح المعتزلی الهذا الشان حدیثا کما یلی: و استعدی رجل علی علی بن ابی طالب (ع) عمر بن الخطاب و علی جالس، فالتفت عمر الیه، فقال: قم یا اباالحسن فاجلس مع خصمک، فقام فجلس معه و تناظرا ثم انصرف الرجل و رجع علی (علیه السلام) الی محله، فتبین عمر التغیر فی وجهه، فقال: یا اباالحسن، مالی اراک متغیرا، اکرهت ما کان؟ قال: نعم، قال: و ما ذاک؟ قال: کنیتنی بحضره خصمی، هلا قلت: قم یا علی فاجلس مع خصمک، فاعتنق عمر علیا، و جعل یقبل وجهه، و قال: بابی انتم بکم هدانا الله و بکم اخرجنا من الظلمه الی النور. و نذکر فی آخر هذا الفصل ما ذکره الشارح المعتزلی فی آداب القاضی نقلا عن الفقهاء: قال: و قد ذکر الفقهاء فی آداب القاضی امورا، قالوا: لا یجوز ان یقبل هدیه فی ایام القضاء، و لا یجوز قبولها فی ایام القضاء ممن له حکومه و خصومه و ان کان ممن له عاده قدیمه، و کذلک ان کانت الهدیه انفس و ارفع مما کانت قبل ایام القضاء لا یجوز قبولها، و یجوز ان یحضر القاضی الولائم و لا یحضر عند قوم دون قوم لان التخصیص یشعر بالمیل، و یجوز ان یعود المرضی، و یشهد الجنائز، و یاتی مقدم الغائب، و یکره له مباشره البیع و الشراء، و لا یجوز ان یقضی و هو غضبان، و لا جائع و لا عطشان، و لا فی حال الحزن الشدید، و لا الفرح الشدید، و لا یقضی و النعاس یعانیه، و المرض یقلقه، و لا هو یدافع الاخبثین، و لا فی حر مزعج، و لا فی برد مزعج، و ینبغی ان یجلس للحکم فی موضع بارز یصل الیه کل احد، و لا یحتجب الا لعذر، و یستحب ان یکون مجلسه فسیحا لا یتاذی بذلک هو ایضا، و یکره الجلوس فی المساجد للقضاء، فان احتاج الی و کلاء جاز ان یتخذهم و یوصیهم بالرفق بالخصوم و یستحب ان یکون له حبس، و ان یتخذ کاتبا ان احتاج الیه و من شرط کاتبه ان یکون عارفا بما یکتب به عن القضاء، و اختلف فی جواز کونه ذمیا، و الاظهر انه لا یجوز، و لا یجوز ان یکون کاتبه فاسقا، و لا یجوز ان یکون الشهود عنده قوما معینین بل الشهاده عامه فی من استکمل شروطها. و اعلم انه من المقرر فی القوانین القضائیه فی هذا العصر ان الحکم الصادر فی قضیه واحده یقبل النقض مرتین، فقسموا الدائره القضائیه الی ثلاث مراتب: المحکمه الابتدائیه التی یعرض علیها القضیه اول مره فاذا صدر حکم من قاضی هذه المحکمه یکون لمن صدر الحکم علیه ان یعرضه علی محکمه الاستیناف و یطلب تجدید النظر فیه، و یجوز لقاضی محکمه الاستیناف نقض الحکم ان رای فیه خللا من حیث القوانین القضائیه، فان ابرمه فلمن هو علیه ان یعرضه مره ثالثه الی محکمه اعلی و هی محکمه التمیز، فلها ان ینقضه ان رات فیه خللا فان ابرمته یصیر قطعیا باتا لا یقبل النقض، و قد اشار (ع) الی هذه المراتب الثلاثه فی ضمن هذا الفصل، فقوله (علیه السلام) (و لا یحصر من الفی ء الی الحق اذا عرفه) اشاره الی الحکم الاستینافی، فان الرجوع الی الحق انما یکون بعد صدور حکم ابتدائی فی القضیه المعروضه علی محکمه القضاء، ثم اشار الی الدرجه الثالثه بقوله (و اکثر تعاهد قضائه) فان تعاهد القضاء و الفحص عنها من قبل الوالی یشمل الاحکام الصادره فی القضایا المعروضه، و فائده الفحص و التعاهد عنها انما یکون فی نقضها اذا رای الوالی فیها خللا. ثم اوصی للقضاه بوفور البذل لهم بحیث یکفی لموونتهم و سد حاجاتهم، فلا یودیهم ضیق المعیشه الی اخذ الرشوه و المیل عن الحق. ثم اوصی بحفظ جانبهم و اعطاء المنزله العالیه لهم عند الوالی بحیث لا یجتری ء احد علی انتقادهم لدی الوالی و حط رتبتهم لیکون ذلک مظنه لتهدیدهم من قبل ذوی النفوذ بالسعی فی عزلهم اذا لم یوافقوا لما ارادوا منهم من المیل عن الحق بنفعهم و المقصود من هذه الجمله حفظ استقلال القوه القضائیه عن القوه المقننه و القوه المجریه و عدم تدخل احد فیها حتی یطمئن القاضی بنفسه و یعتقد انه لا یحول بینه و بین تشخیص الحق فی القضیه المعروضه علیه احد، فیفحص عن الحق و یمیزه و یحکم به من دون خوف و لا وجل. الترجمه: سپس بر گزین برای قضاوت میان مردم در اختلافات آنها بهترین رعایای خود را در نظر خودت از کسانی که دارای این صفات باشند: 1- کارها بر آنها مشکل نگردند و در حل و فصل آنها در نمانند. 2- اهل دعوی آنها را به لجبازی نکشند و در معرض امتحان نیاورند. 3- اگر بلغزش و خطائی دچار شدند دنبال آن نروند و بمحض اینکه فهمیدند بحق برگردند. 4- رجوع و برگشت بحق پس از فهمیدن آن بر آنها دشوار و ناهموار نباشد 5- خود را در پرتگاه طمع نکشند و پیرامون آن نگردند. 6- بفهم سطحی و ابتدائی در قضایا اکتفاء نکنند و دنبال فهم نهائی و تحقیق کافی باشند. با این حال، از همه مردم در مورد شبهه و ابهام حق محتاطتر باشند، و از همه بیشتر دنبال دلیل و حجت برای روشن شدن حق بگردند، و از مراجعت اهل دعوی دلگیر و تنگ خلق نشوند، و از همه کس برای کشف حقیقت بردبارتر باشند و چون حق را روشن و گویا فهمیدند در صدور حکم قاطع باشند. از کسانی باشند که ستایش آنها را فریفته و خودبین نسازد و تشویق و ترغیب در آنها موثر نگردد و دل آنها را نبرد، اینان کمیابند. سپس بسیار از قضاوت آنها بازرسی کن و بجریان کار آنها مطلع باش و برای قاضی بخشش فراوان کن و حقوق مکفی مقرر دار باندازه ای که رفع نیاز او را بکند و جاجت وی را بمردم دیگر بحداقل برساند. برای او در نزد خود مقامی بس منیع مقرر دار که هیچکدام از خواص کارگزاران تو بدان مقام طمع نورزند تا بدینوسیله از دستبرد مردان دیگر در پیشگاه تو نسبت بخود مصون باشند، در این باره نظری رسا داشته باش زیرا این دین بدست مردمی بد اسیر بوده است، و بهوی و هوس در آن عمل می شده و آنرا وسیله برآوردن آرزوهای شیطانی کردند و بوسیله آن دنیاطلبی نمودند.

شوشتری

ثم اختر للحکم بین الناس افضل رعیتک فی نفسک) فی (تاج الجاحظ): یقال ان سابور ذا الاکتاف لما مات موبدان موبد وصف له رجل من کوره اصطخر انه یصلح لقضاء القضاه فی العلم و التاله و الامانه، فوجه الیه فلما قدم دخل علیه و دعا بالطعام و دعاه الیه فدنا فاکل معه، فاخذ سابور دجاجه فنصفها (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و وضع نصفها بین یدی الرجل و نصفها بین یدیه، و اومی الیه ان کل من الدجاجه و لا تخلط بها طعاما فانه امرا لطعامک و اخف علی معدتک، و اقبل سابور علی النصف فاکل کنحو ما کان یاکل، ففرع الرجل من النصف قبل سابور ثم مد یده الی طعام آخر و سابور یلحظه، فلما رفعت المائده قال له: و دع و انصرف الی بلدک، فان سلفنا من الملوک کانوا یقولون: من شره بین یدی الملوک الی الطعام کان الی اموال الرعیه و السوقه و الوضعاء اشد شرها. (ممن لا تضیق به الامور و لا تمحکه الخصوم) ای: یحملونه علی اللجاج. فی العقد: تنازع ابراهیم بن المهدی و بختیشوع الطبیب بین یدی احمد بن ابی دواد القاضی فی مجلس الحکم فی عقار بناحیه السواد، فزری علیه ابراهیم و اغلظ له، فاحفظ ذلک القاضی فقال: یا ابراهیم! اذا نازعتاحدافی مجلس الحکم فلا تعلین ما رفعت علیه صوتا و لا تشر الیه بید، و لیکن قصدک امما و طریقک نهجا و ریحک ساکنه، و وف مجالس الحکومه حقوقها. و فی (العیون): قال علقمه بن مرثد لمحارب بن دثار- و کان علی القضاء- الی کم تردد الخصوم؟ فقال: انی و الخصوم کما قال الاعشی: ارقت و ما هذا السهاد المورق و ما بی من سقم و ما بی معشق ولکن ارانی لا ازال بحادث اغادی بما لم یمس عندی و اطرق و سال رجل ایاس بن معاویه عن مساله فطول فیها فقال له ایاس: ان کنت ترید الفتیا فعلیک بالحسن معلمی و معلم ابی، و ان کنت ترید القضاء فعلیک بعبدالملک بن یعلی- و کان علی قضاء البصره یومئذ- و ان کنت ترید الصلح فعلیک بحمید الطویل- و تدری ما یقول لک یقول لک: حط شیئا و یقول لصاحبک: زده شیئا حتی نصلح بینکما، و ان کنت ترید الشغب فعلیک بصلح (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) السدوسی و تدری ما یقول، یقول لک: اجحد ما علیک، و یقول لصاحبک ادع ما لیس لک و ادع بینه غیبا. و قال ابن ابی الحدید: ارتفعت جمیله بنت عیسی- و کانت جمیله کاسمها- مع خصم لها الی الشعبی- و هو قاضی عبدالملک- فقضی لها، فقال هذیل الاشجعی: فتن الشعبی لما رفع الطرف الیها فتنته بثنایا ها و قوسی حاجبیها و مشت مشیا رویدادا ثم هزت منکبیها فقضی جورا علی الخص م و لم یقض علیها فقبض الشعبی علیه و ضربه ثلاثین سوطا، ثم انصرف یوما من مجلس القضاء و قد شاعت الابیات و تناشدها الناس و جمع معه، فمر بخادم تغسل الثیاب و تقول (فتن الشعبی لما) و لا تحفظ تتمه البیت، فوقف علیها و لقنها (رفع الطرف الیها)، ثم ضحک و قال: ابعده الله، و الله ما قضینا لها الا بالحق. قلت: و فی (العقد) ان المراه لما ادلت بحجتها قال الشعبی للزوج: هل عندک من مدفع، فانشا (فتن الشعبی) الابیات- ثم دخل الشعبی علی عبدالملک فلما نظر الیه تبسم و قال: (فتن الشعبی لما رفع الطرف الیها) ثم قال له: ما فعلت بقائل هذه الابیات؟ فقال: او جعته ضربا بما انتهک من حرمتی فی مجلس الحکومه و بما افتری به علی. قال: احسنت. (و لا یتمادی فی الزله) فی (مختلف اخبار ابن قتیبه) قال حماد بن یزید: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) شهدت اباحنیفه و قد سئل عن محرم لم یجد ازارا، فلبس سراویل، فقال: علیه الفدیه. فقلت: سبحان الله، حدثنا عمرو بن دینار عن جابر بن یزید عن ابن عباس قال سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول فی المحرم: اذا لم یجد ازارا لبس سراویل، و اذا لم یجد نعلین لبس خفین. فقال: دعنا من هذا، حدثنا حماد عن ابراهیم انه قال: علیه الکفاره. (و لا یحصر) ای: لا یضیق صدرا (من الفی ء) ای الرجوع. (الی الحق اذا عرفه) روی ابن قتیبه ایضا عن ابی عوانه قال: کنت عند ابی حنیفه، فسئل عن رجل سرق و دیا. فقال: علیه القطع. فقلت له: حدثنا یحیی بن سعید عن ابن حبان عن رافع بن خدیج عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: لا قطع فی ثمر و لا کثر. فقال: ما بلغنی هذا. فقلت: فالرجل الذی افتیته رده. قال: دعه، فقد جرت به البغال الشهب. (و لا تشرف نفسه علی طمع) قال ابو عبدالله (علیه السلام): الرشاء فی الحکم هو الکفر بالله. (و لا یکتفی بادنی فهم دون اقصاه) فی الموضوعات و الاحکام، قال بعضهم: اذا اتاک الخصم و قد فقئت عینه فلا تحکم له حتی یاتی خصمه فلعله قد فقئت عیناه جمیعا. (و اوقفهم فی الشبهات و آخذهم فی الحجج) عن الشعبی قال: کنت جالسا عند شریح اذ دخلت علیه امراه تشتکی زوجها و هو غائب و تبکی بکاء شدیدا. فقلت: ما اراها الا مظلومه. قال: و ما علمک؟ قلت: لبکائها. قال: لا تفعل فان اخوه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یوسف جاءوا اباهم عشاء یبکون و هم له ظالمون. (و اقلهم تبرما) ای: ضجرا و ملالا. (بمراجعه الخصم) فی (العیون) قدم ایاس الشام و کان غلاما فقدم خصما له شیخا کبیرا الی قاض لعبدالملک، فقال له القاضی: اتقدم شیخا کبیرا الی؟ فقال ایاس: الحق اکبر منه. قال: اسکت. قال: فمن ینطق بحجتی؟ قال: ما اظنک تقول حقا حتی تقوم. قال: اشهد الا اله الا الله. فقام القاضی فدخل علی عبدالملک فاخبره بالخبر فقال: اقض حاجته و اخرجه من الشام لا یفسد علی الناس. (و اصبرهم علی تکشف الامور) فی (اذکیاء ابن الجوزی) قال ابوالسائب: کان ببلدنا همدان رجل مستور فاحب القاضی قبول قوله، فسال عنه فزکی له سرا و جهرا، فراسله فی حضور المجلس لیقبل قوله و امر باخذ خطه فی کتب لیحضر فیقیم الشهاده فیها، و جلس القاضی و حضر الرجل مع الشهود، فلما اراد اقامه الشهاده لم یقبله القاضی، فسئل عن سبب ذلک فقال: انکشف لی انه مراء فلم یسعنی قبول قوله، فقیل له: و کیف؟ قال: کان یدخل الی فی کل یوم فاعد خطواته من حیث تقع عینی علیه من داری الی مجلسی، فلما دعوته الیوم للشهاده جاء فعددت خطاه من ذلک المکان فاذا هی قد زادت خطوتین او ثلاثا فعلمت انه متصنع فلم اقبله. (و اصرمهم) ای: اقطعهم. (عند اتضاح الحکم) فی (الاذکیاء) ایضا:

باع رجل من اهل خراسان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) جمالا بثلاثین الف درهم من وکیل زبیده فمطله بثمنها، فاتی بعض اصحاب حفص بن غیاث فشاوره فقال له: اذهب الیه فقل له: اعطنی الف درهم و احیل علیک بالمال الباقی و اخرج الی خراسان، فاذا فعل هذا فاتنی حتی اشاور علیک. ففعل فاعطاه الف درهم فرجع فاخبره، فقال: عد الیه فقل له: اذا رکبت غدا فطریقک علی القاضی فاحضر و اوکل رجلا بقبض المال و اخرج فاذا جلس الی القاضی فادع علیه بما بقی لک. ففعل، فحبسه القاضی فقالت زبیده لهارون: قاضیک حبس وکیلی فمره لا ینظر فی الحکم، فامر لها بالکتاب و بلغ حفصا الخبر فقال للرجل: احضر لی شهودا حتی اسجل لک علی الوکیل قبل ورود کتاب الخلیفه، فحضر فقال للرجل: مکانک فلما فرغ من السجل اخذ الکتاب فقراه فقال للخادم: قل للخلیفه ان کتابه ورد و قد انفذت الحکم. (ممن لا یزدهیه) ای: لا یستخفه، قال عمر بن ابی ربیعه: فلما توافقنا و سلمت اقبلت وجوه زهاها الحسن ان تتقنعا (اطراء) ای: مدح، فی (الجهشیاری): کان یحیی بن خالد یقول: لست تری احدا تکبر فی اماره الا و قد دل علی ان الذی نال فوق قدره، و لست تری احدا تواضع فی اماره الا اهو فی نفسه اکثر مما نال فی سلطانه. (و لا یستمیله اغراء) ای: تحضیض و تحریص، فی (العیون) کان المغیره بن عبیدالله الثقفی قاضیا علی الکوفه فاهدی الیه رجل سراجا من شبه و بلغ ذلک خصمه فبعث الیه ببغله، فلما اجتمعا عنده جعل یحمل علی صاحب السراج و جعل صاحب السراج یقول: ان امری اضوء من السراج، فلما اکثر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علیه قال: ویحک ان البغله رمحت السراج فکسرته. (و اولئک قلیل) و فی روایه (التحف): (فول قضاءک من کان کذلک و هم قلیل). و کلامه (علیه السلام) ماخوذ من قوله تعالی (و ان کثیرا من الخلطاء لیبغی بعضهم علی بعض الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و قلیل ما هم). (ثم اکثر تعاهد) و فی روایه (التحف) (تعهد). (قضائه و افسح) ای: اوسع (له فی البذل ما یزیل) و فی روایه (التحف) (یزیح). (علته) زاد فی (التحف) (و یستعین به). (و تقل معه حاجته الی الناس، و اعطه من المنزله لدیک ما لا یطمع فیه غیره من خاصتک لیامن بذلک اغتیال الرجال) ای: شرهم. (له عندک فانظر فی ذلک نظرا بلیغا فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار یعمل فیه بالهوی و یطلب به الدنیا). قال ابن ابی الحدید: هذه اشاره الی قضاه عثمان و حکامه و انهم لم یکونوا یقضون بالحق عنده، بل بالهوی لطلب الدنیا، و اما اصحابنا فیقولون: ان عثمان کان ضعیفا و استولی علیه اهله، و قطعوا الامور دونه، فاثمهم علیهم و عثمان بری ء منهم. قلت: لم یعلم ارادته (علیه السلام) لخصوص زمان عثمان، و من این انه لم یرد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) زمان جمیع المتقدمین علیه، و تشهد له کلماته (علیه السلام) فیهم فی غیر مقام، و منها فی الشقشقیه، کما ان المسلم من ضعف عثمان عدم قدرته الدفع عن نفسه لما اجمع المهاجرون و الانصار علی قتله و استحلوا دمه و خذله معاویه لحبه صیروره دمه وسیله لنیل الامر الیه، و اما استیلاء اهله علیه فلا فمن ولاهم و کان راضیا بافعالهم حتی بفعل اخیه لامه الولید بن عقبه الذی شرب و صلی بالناس الصبح اربعا فی سکره و غنی فی صلاته و تکلم فیها فقال للناس: ان شئتم ازیدکم الصبح علی الاربع، فلم یرد اقامه الحد علیه بعد اقامه اهل الکوفه الشهود علی شربه حتی اقامه امیرالمومنین (علیه السلام) علیه رغما لانفه. و قال ابن عبدالبر فی (استیعابه) قال الحسن البصری: ان اباسفیان دخل علی عثمان حین صارت الخلافه الیه فقال: قد صارت الیک بعد تیم و عدی، فادرها کالکره و اجعل اوتادها بنی امیه، فانما هو الملک و لا ادری ما جنه و لا نار … و قد قبل منه عثمان ذلک فعالا و ان رووا انه انکر قوله فی الظاهر مقالا. و قال ابن ابی الحدید نفسه فی موضع آخر: مر ابوسفیان ایام عثمان بقبر حمزه، فضربه برجله و قال: یا اباعماره! ان الامر الذی اجتلدنا علیه بالسیف، امسی فی ید غلماننا الیوم یتلعبون به. و اما ما نقله عن اصحابه من کون اثمهم علیهم و عثمان لا اثم علیه، فقد قال محمد بن ابی بکر لمعاویه بن حدیج لما اراد قتله و قال له: اقتلک بعثمان: ما انت و عثمان؟! ان عثمان عمل بالجور و نبذ حکم القرآن و قد قال تعالی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون) فنقمنا ذلک علیه فقتلناه و حسنت انت له ذلک و نظراوک فقد برانا الله تعالی- ان شاء الله- من ذنبه و انت شریکه فی عظم ذنبه و جاعلک علی مثاله.

مغنیه

اللغه: لا تمحکه: لا تغضبه، و اصل المحک اللجاج، و هو یودی الی الغضب. و لا یحصر من الفی ء: لا یضیق صدره من الرجوع الی الحق، کما قال الشیخ محمد عبده، و قال غیره: لا یعیا فی النطق، و الاول انسب. و لا یزدهیه: من الزهو. و المراد بالاغتیال هنا الوشایه.

الاعراب: تبرما تمییز، و لیامن منصوب بان مضمره بعد اللام، و المصدر المنسبک متعلق باعطه. القضاء: تحدث الامام فی المقط السابق عن الجنود، و یتحدث الان فی هذا المقطع عن القضاء و القضاه، و اشرنا فی الفقره العاشره الی ان الامام سبق مونتسکیو الی استقلال السلطه القضائیه و فصلها عن السلطتین: الشریعیه و التنفیذیه، حمایه لحقوق الناس من الاعتداء و الاعتساف، و تنحصر مهمه القاضی فی تطبیق القوانین المقرره علی الوقائع و الحوادث الخاصه. و لا یحق القاضی- فی عصرنا- ان ینفذ او یشرع، لان لکل منهما هیئته الخاصه به، بل قال کثیر من الفقهاء و الحقوقیین: لا یجوز القاضی ان یقضی بعلمه الشخصی دفعا للتهمه. و علی ایه حال فان المشرع قد اطلق الحریه للقاضی فی البحث عن الموضوع، و اعطاه سلطه واسعه فی تقدیر الواقعه التی بین یدیه، و بامکان القاضی القدیر ان یکیف الواقعه بما یتفق مع الحق والنص معا بلا تمحل و تعسف.. و سلام علی من قال: البر ما اطمان الیه القلب.. و ان افتاک الناس و افتوک و نعطف نحن القائلون علی الناس اخذا بروح النص، و بتعبیرنا نحن الفقهاء عملا بتنقیح المناط. (ثم اختر للحکم- ای للقضاء بین الناس افضل رعیتک). الغایه من القضاء فصل الخصومات و المنازعات باعطاء کل ذی حق حقه، و لا نصل الی هذه الغایه الا اذا تکاملت فی القاضی الصفات التی اشار الیها الامام فیما یلی: 1- ان یختار القاشی بالتعیین لا بالانتخاب العام، و علی هذا معظم الدول. و لا یتنافی التعیین مع استقلال القضاه عن الحاکم الذی یختارهم حیث ینصرف کل فریق بعد التعیین الی مهمته و اختصاصه، و لا یتدخل فی شوون الاخر، و فی الولایات المتحده یختارون القضاه عن طریق الانتخاب، و بهذا الاسلوب یعین القضاه الشعبیون بالاتحاد السوفیاتی، و کذلک فی تشیکو سلوفاکیا، و هذه الطریقه تودی الی العدید من المشاکل، منها ان اکثر المواطنین یجهون او لا یقدرون الکفائه العلمیه و الحلقیه فی القاضی المنتخب، و منها ان الانتخابات تجری- غالبا- فی ظل الترهیب و الترغیب و الخضوع للنزعات و الاحزاب، و منها ان القاضی بشر غیر معصوم عن المیل مع من وثق به و ادل له بصوته، و التحامل او الانحراف عن غیره.. و ما الی ذلک من المساوی. 2- ان یکون القاضی (ممن لا تضیق به الامور) ای یجب ان یکون عالما مجتهدا یستخرج الاحکام من مصادرها، و یطبقها علی مواردها. 3- (لا تمحکه الخصوم). و فی تفسیره اقول ارجحها ان یکون القاضی واسع الصدر، یتحمل ما یجری و یحدث عاده بین الخصوم من المهاترات، شریطه ان لا تمس هیبه القاضی و القضاه. 4- (لا یتمادی فی الزله- ای الخطا- و لا یحصر من الفی ء الی الحق اذا عرفه) اذا اخطا، ثم عرف الصوا فعلیه ان یرجع الیه، و لا یصر علی خطاه، فان الرجوع عن الخطا فضیله. 5- (لا تشرف نفسه علی الطمع) ان یکون عفیفا لا یقضی بالهوی، و لا یقبل الرشی. و بقول الامام جعفر الصادق (علیه السلام): ان یکون صائنا لنفسه، حافظا لدینه، مخالفا لهواه، مطیعا لامره مولاه. 6- (لا یکتفی بادنی فهم دون اقصاه). لا یعلن الحکم النهائی الا بعد التحری و الوقوف علی جهات الدعوی باکملها، و البحث عما یتصل بالحادثه حکما و موضوعا. و هذه هی طریقه العلماء، فانهم لا یتنبئون بشی ء الا بعد الاستقراء التام، و الملاحظات الدقیقه و الوثوق بما یقولون. 7- (اوقفهم فی الشبهات). لیس المراد بالوقوف هنا الاحجام عن الحکم، لان القاضی ملزم بفصل الحصومات والبت باعلان الحکم النهائی المطلق عن کل قید، و الا انتقض الغرض من القضاء، و ایضا لیس المراد به العمل بالاحتیاط، لانه ممکن فی العبادات و الکفارات، اما فی الخصومات فمتعذر- فی الغالب- لتضارب الحقوق المتنازع علیها بالسلب و الایجاب.. اللهم الا ان یبذل الجهد فی الصلح، و انما المراد بالوقوف هنا الرجوع الی اصل صحیح مع النص. و قد حدد الحقوقیون هذا الاصل بالرجوع الی اجتهادات المحاکم العلیا فی نظائر الحادثه المتنازع علیها، و الا فالی العرف و التقالید التی الفها المتعاملون فی بلادهم منذ سنین، فان لم توجد عمل بمبادی ء قانون الطبیعه، و قواعد العداله، کما یرها القاضی، و یسمی هذا بالاستحسان فی اصطلاح الاصولین. اما فقهاء المسلمین فان لدیهم قواعد و اصولا شرعیه مقرره، و هی کثیره بکثره الموارد، منها قاعده درء الحدود بالشبهات، و علیها اعتمدت القوانین الحدیثه حیث تقول: یجب عند الشک تفسیر القانون لصالح المتهم، لان کل انسان بری ء حتی تثبت ادانته، و ان تجریم البری ء اکثر فسادا من تبرئه المجرم، و منها الید و الاستصحاب بابقاء ما کان علی ما کان حتی یثبت العکس، و منها قاعده الاهم و المهم، و اصاله الصحه فی المعاملات و السلامه فی الاعیان،والاخذ بالقدر المتیقن، و الضرورات تبیح المحظورات، و الضروره تقدر بقدرها، و منها القرعه و قاعده العدل و الانصاف، و اصاله تاخر الحادث و احترام الاموال.. و ما الی ذلک من الاصول و القواعد التی تحدثوا عنها فی مئات الصفحات. 8- (آخذهم بالحجج) کالاقرار و الشهود و الیمین و القرائن القطعیه التی تنشا من السیر فی الدعوی و ملابساتها. 9- (اقلهم تبرما بمراجعه الخصم) ای یفسح المجال للخصم لیدلی بکل ما لدیه، و یستمع الیه القاضی بصدر رجب، و خلق کریم. 10- (اصبرهم علی تکشف الامور) دووب فی البحث و التتبع لا تعرف الکسل و الملل. 11- (اصرمهم عند اتضاح الحکم). متی اتضح الحق فلا امل فی غیره، و لا قضاء الا به، و لا مضی الا علیه مهما تکن الظروف و العواقب حتی و لو کانت قصا للسان، و قطعا لراس. 12- (لا یزدهیه الاطراء) لا یطرب للمدیح الا جاهل کفیف، و احمق سخیف حیث لا کثیر و لا صغیر الا بعد العرض علی الله. 13- (لا یستمیله اغراء) ابدا.. لا یکون و لن یکون مع القوی علی الضعیف، و مع الغنی علی الفقیر، بل یاخذ لهذا من ذاک، لیستقیم میزان الحق و العدل. (اولئک الذین تکاملت فیهم هذه الصفات (قلیل) بلا ریب، و مع هذا فعلی الحاکم ان یتحری و یبحث عنهم، و یقدم من هو اعرف بالشریعه و اصول المحاکمات، و اصلب فی الحق، و اکثر تفطنا لاهداف الخصوم و خداعهم، (ثم اکثر تعاهد قضائه) ای قضاه القاضی، یشیر بهذا الی مبدا التفتیش العدلی، و وجوب اشعار القاضی- و ان توافرت فیه الشروط- بانه مراقب و محاسب علی تصرفاته و احکامه.. و فی کل حکومه عصریه نظام للتفتیش، و دائره خاصه به. (افسح له فی البذل). سمع النبی (صلی الله علیه و آله) رجلا یقول: اللهم انی اسالک الصبر. فقال له: لقد سالت الله البلاء، فاساله العافیه. و من العاقبه ان یکون لدیک نفقه کافیه، و کان الامام یقول فی دعائه: اللهم ارزقنی رزقا حلالا یکفینی.. و لا تبتلنی بفقر اشقی به. و اعظم انواع الشقاء معصیه الله، و الفقر یودی الیها، قال نبی الرحمه (صلی الله علیه و آله): کاد الفقر یکون کفرا ای یجر الی الکفر. و روی هذا الحدیث عن کتاب الجامع الصغیر للسیوطی. و من هنا امر الامام بتامین وسائل الحیاه الکریمه للقضاه و الجند ایضا کما تقدم کی لا یکون لواحد منهم عذر یتعلل به، و الی هذا اشار الامام بقوله: ما یزیل علته. و علیه العدید من الحکومات. و یقال: ان القاضی فی بعض البلدان الغربیه لا یحدد راتبه، و ان الحکومه تقوم بجمیع تکالیفه و نفقاته بالغه ما بلغت.. و من طلب اکثر من حاجتهوحاجه عیاله فان الکون بما فیه لا یرویه و لا یکفیه. (و اعطه من المنزله الخ).. ارفع من شان القاضی العالم العفیف تقدیرا للعلم و الخلق الکریم، لا لذات الشخص و منصبه (و لیامن بذلک اغتیال الرجال له عندک). اذا رای الناس منک الاحترام و الاکبار للقاضی هابوه و اطاعوه، و کفوا السنتهم عن السعایه ضده عندک (فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار الخ).. قال ابن ابی الحدید: هذه اشاره الی قضاه عثمان و حکامه، و انهم لم یکونوا یقضون بالحق، بل بالهوی لطلب الدنیا. و بعد، فلا عداله بلا قوه، و القوه بلا عداله فساد و استبداد، و القضاه للعدل و الجند للقوه، یدافع هولاء عن الکیان، و اولئک عن الحقوق، و کل منهما جزء متمم للاخر، و لا تستقیم الحیاه الکریمه الا بهما معا، و ای نقص و خلل فی واحد منهما فهو نقص فی حیاه الشعب و الامه، و لکی نتقی هذا الخلل و الفساد فعلینا ان نوفر وسائل العیش الکافی الوافی لکل قاض و جندی، و لا یحق لای مواطن ان یستمتع بالرفاهیه علی حساب الامه و حیاتها و قوتها.

عبده

الناس افضل رعیتک: ثم اختر الخ انتقال من الکلام فی الجند الی الکلام فی القضاه … و لا تمحکه الخصوم: امحکه جعله محکان ای عسر الخلق او اغضبه ای لا تحمله مخاصمه الخصوم علی اللجاج و الاصرار علی رایه و الزله بالفتح السقطه فی الخطا … الی الحق اذا عرفه: حصر کفرح ضاق صدره ای لا یضیق صدره من الرجوع الی الحق … و لا تشرف نفسه علی طمع: الاشراف علی الشی ء الاطلاع علیه من فوق فالطمع من سافلات الامور من نظر الیه و هو فی اعلی منزله النزاهه لحقته وصمه النقیصه فما ظنک بمن هبط الیه و تناوله … فهم دون اقصاه: لا یکتفی فی الحکم بما یبدو له باول فهم و اقر به دون ان یاتی علی اقصی الفهم بعد التامل … و اوقفهم فی الشبهات: هذا و ما بعده اتباع لافضل رعیتک و الشبهات ما لا یتضح الحکم فیها بالنص فینبغی الوقوف علی القضاء حتی یرد الحادثه الی اصل صحیح و التبرم الملل و الضجر و اصرمهم اقطعهم للخصومه … ممن لا یزدهیه اطراء: لا یزدهیه لا یستخفه زیاده الثناء علیه … اکثر تعاهد قضائه: تعاهده تتبعه بالاستکشاف و التعرف و ضمیر قضائه لافضل الرعیه الموصوف بالاوصاف السابقه … البذل ما یزیل علته: البذل العطاء ای اوسع له حتی یکون ما یاخذه کافیا لمعیشه مثله و حفظ منزلته … فیه غیره من خاصتک: اذا رفعت منزلته عندک هابته الخاصه کما تهابه العامه فلا یجرو احد علی الوشایه به عندک خوفا منک و اجلالا لمن اجللته…

علامه جعفری

فیض الاسلام

س برای قضاوت و داوری بین مردم بهترین رعیتت را اختیار کن کسی که کارها به او سخت نیاید (از عهده هر حکمی برآید نه آنکه ناتوان باشد) و نزاع کنندگان در ستیزه و لجاج رای خود را بر او تحمیل ننمایند، و در لغزش پایداری نکند، و از بازگشت به حق هر گاه آن را شناخت درمانده نشود (چون به خطاء خود آگاه شد یا او را به آن لغزش آشنا نمودند باز گردد، نه آنکه بر اشتباه خویش ایستادگی نماید) و نفس او به طمع و آز مائل نباشد (زیرا اگر طمع داشته باشد نمی تواند به حق حکم کند) و (در حکم دادن) به اندک فهم بدون به کار بردن اندیشه کافی اکتفاء نکند (بلکه جستجو نماید تا منتهی درجه آنچه لازم است به دست آورد) و کسی که در شبهات تامل و درنگش از همه بیشتر باشد (در امر مشتبه تا حقیقت را به دست نیاورد حکم ندهد) و حجت و دلیلها را بیش از همه فرا گیرد، و کمتر از همه از مراجعه دادخواه دلتنگ گردد، و بر (رنج بردن در) آشکار ساختن کارها از همه شکیباتر و هنگام روشن شدن حکم از همه برنده تر باشد (چون به مطلب پی برد فوری حکم آن را بدهد و تاخیر نیاندازد که موجب سرگردانی نزاع کننده ها شود) کسی که بسیار ستودن او را به خودبینی وا ندارد، و برانگیختن و گول زدن او را مائل (به یکی از دو طرف) نگرداند، و حکم دهندگان آراسته به این صفات کم بدست می آیند (باید در طلب ایشان بسیار سعی و کوشش نمود) پس از آن از قضاوت او بسیار خبر گیر و وارسی کن (مبادا خطائی از او سر زند که نتوانی جبران نمود) و آنقدر به او ببخش زندگیش را فراخ ساز که عذر او را از بین ببرد، و نیازش به مردم با آن بخشش کم باشد (تا بهانه ای برای رشوه گرفتن نداشته به راستی و درستی در کارها حکم نماید) و نزد خویش منزلت و بزرگی به او بده که دیگری از نزدیکان تو در (از بین بردن) او طمع نکند تا به این سبب از تباه کردن ناگهانی مردم او را نزد تو ایمن و آسوده باشد (زیرا دشمن و رشکبر قاضی بسیار است و اگر مقام و منزلتی نداشته باشد آسوده نبوده از بیان حکم حق می ترد) پس درباره برگزیدن قضات و صفاتی را که برای آنها شمردم از هر جهت اندیشه کن، زیرا این دین در دست اشرار و بدکرداران گرفتار بوده که در آن از روی هوا و خواهش رفتار می شده و با آن دنیا می خواسته اند.

زمانی

انتخاب و نظارت بر کار قاضی قضاوت با سرنوشت، آبرو و حیثیت جامعه ارتباط مستقیم دارد. قضاوتی که روی اصول صحیح نباشد، نه تنها نزدیکان طرفین حکم را به قاضی و دستگاه حاکمه بدبین میکند، بلکه اصول موجب انحراف، سقوط و خودکشی در جامعه میگردد. وقتی دستگاهی خود سر شد، زیردستان و مراجعه کنندگان، سرخورده میشوند و بدنبال آن گروهی بمخالفت عمیق برمیخیزند، گروهی دیگر بی تفاوت میمانند و گروه سوم بدامن خودکشی پناه میبرند، تا مراجعه کننده چه فردی باشد و افرادی که تحت نظر و وابسته بوی هستند و آبرو و زندگی آنان وابسته بمراجعه کننده باشد از نظر فکری در چه شرائطی باشند. با توجه بنکات یاد شده، قاضی هم مقام معنوی دارد و هم ارتباط با جان و مال مردم که کوچکترین لغزش وی خطرهای گوناگونی برای جامعه دارد. بنابراین وظیفه قاضی بسیار خطرناک و دقیق است و فردی باید این مقام را بپذیرد که از جهات مختلف معنوی کامل باشد. کسیکه قاضی را انتخاب میکند اضافه براینکه باید در امتیازهای معنوی او دقت کند، از نظر مادی و تثبیت مقام هم باو دلگرمی بدهد، تا برای اجرای وظیفه خود و حفظ جان و مال و آبروی خود نیازی به افرادی که خارج از دائره قضاوت هستند نداشته باشد. با توجه باین نکته هائی که امام علیه السلام در توضیح (اعدلواهوا قرب للتقوی) بیان میدارد، هم قاضی باید عدالت را رعایت کند و هم نصب کننده قاضی باید زمینه حفظ عدالت را فراهم سازد، تا قاضی با خیال راحت به کار خود ادامه دهد. نکته حساسی که امام علیه السلام به آن توجه میدهد نظارت بر کار قاضی است که بی تفاوت ماندن و کنترل نکردن، موجب انحراف قاضی از مسیر حق خواهد شد. نه تنها نظارت نصب کننده شرط است بلکه تبادل نظر میان قاضیها و ارتباط با یکدیگر خود موجب حفظ هدف و عدالت است. امام علیه السلام در پایان مطلب به مالک اعلان خطر میکند که دین در دست اشرار معاویه بوده است و حال که تو در منطقه مصر که بدست معاویه بوده میروی در منطقه ای که هوا و هوس و مادیت حکم میکرده است، باید حداکثر دقت را در اجرای معنویت و عرضه کردن آن بنمائی تا مردم بخود آیند و اصلاح شوند. این سفارشی است که خدا به داود میکند: (ما تو را خلیفه خود در روی زمین قرار دادیم بنابراین باید از روی حق قضاوت کنی دنبال هوای نفس نروی که هوای نفس تو را از راه خدا باز میدارد و کسانی که از راه خدا باز مانند عذاب شدیدی دارند). مطلب را زهری باین صورت بیان داشته:

آن قاضی که از سرزنش بترسد، ستایش را دوست دارد و از عزل وحشت داشته باشد بدرد قضاوت نمیخورد. امام علیه السلام در دادگاه عمر این نکته قابل تذکر است که به همان نسبت که قاضی باید عدالت داشته باشد، مراجعه کننده هم باید انصاف را رعایت کند و اگر عدالت را خواستار باشد چه بهتر. این داستان گویای حقایقی است. کسی شکایت از علی علیه السلام را پیش عمر برد و علی علیه السلام نشسته بود. عمر نگاهی به امام علیه السلام کرد و گفت: یا اباالحسن برخیز و کنار شاکی خود بنشین! امام علیه السلام نشست و بازجوئی شدند سپس هر کدام جای خود نشستند. عمر که علامت ناراحتی را در چهره امام علیه السلام خواند گفت: یا اباالحسن چرا ناراحتی؟! از قضاوت من ناراحت شدی؟! امام علیه السلام فرمود: آری ناراحت شدم. عمر گفت: چرا ناراحت شدی؟! امام علیه السلام فرمود: مرا در برابر دشمن من احترام کردی و گفتی یا اباالحسن تو باید گفته باشی یا علی! کنار شاکی بنشین. عمر برخاست و دست بگردن امام علیه السلام انداخت و صورت حضرت را میبوسید و میگفت: (بابی انتم! بکم هدا نا الله بکم اخرجنا من الظلمه الی النور). پدر و مادرم فدای شما خدا ما را وسیله هدایت کرد و بوسیله شما ما را از ظلمت بسوی نور کشانید.

سید محمد شیرازی

(ثم اختر للحکم بین الناس افضل رعیتک) و هذا انتقال من الحکم فی الجند الی الکلام فی شئون القاضی و القاضی (فی نفسک) بان تطمئن به (ممن لا تضیق به الامور) فیضجر من القضایا و الاحکام (و لا تمحکه) ای لا تغضبه (الخصوم) ای المترافعون (و لا یتمادی) ای لا یستمر (فی الزله) ای السقطه فی الخطاء، فاذا علم بخطاه رجع. (و لا یحصر) ای لا یضیق صدره (من الفی ء الی الحق) ای الرجوع الیه (اذا عرفه) بعد ان حکم بخلاف الحق، بخلاف بغض القضاه الذین یتکبرون عن الاعتراف بالخطاء (و لا تشرف نفسه علی طمع) فیترک الحق لطمع رشوه او جاه او ما اشبه (و لا یکتفی بادنی فهم) للاحکام و القضایا (دون اقصاه) بالتامل و الغور و التحقیق (و اوقفهم) ای اکثرهم وقوفا (فی الشبهات) ای الاحکام و القضایا المشتبهه، و هذا عطف علی قوله: (افضل). (و اخذهم بالحجج) ای اکثرهم اعتنائا و اخذا بالادله التی یاتی بها الخصوم لدی المحاکمه (و اقلهم تبرما) و ضجرا (بمراجعه الخصم) فاذا اکثر الخصم من مراجعته لا یتبرم و لا یضجر (و اصبرهم علی تکشف الامور) فلا یعجل فی الحکم، بل یلطف و یصبر حتی یظهر الامر الذی یرید ان یحکم فیه (و اصرمهم) ای اکثرهم قطعا للخصومه و بیانا لمرالحق (عند اتضاح الحکم) ای وضوحه (ممن لا یزدهیه) ای لا یستخفه فرحا (اطراء) ای ثناء حتی اذا ثنی علیه مال الی جانب المثنی. (و لا یستمیله اغراء) حتی اذا اغراه احد بالمال او نحوه مال الی جانبه (و اولئک) المتصفون بهذه الصفات (قلیل) لکن لابد للوالی من الفحص عنهم حتی یجدهم و یستقضیهم (ثم اکثر) یا مالک (تعاهد قضائه) ای تتبعه فی احکامه حتی یعرف انک مراقب علیه فلا یفلت فی الحکم بالباطل خوفا منک. (و افسح له فی البذل) ای وسع علیه فی الاعطاء (ما یزل علته) ای حاجته حتی لا ینظر الی اموال الناس، و لا یحتاج الی الرشوه و ما اشبه (و تقل معه) ای مع بذلک (حاجته الی الناس) و لفظه (تقل) من باب العرف، و الا فالمراد عدم حاجته (و اعطه من المنزله لدیک) بان تعظمه و توقره (ما لا یطمع فیه غیره من خاصتک) حتی یکون مهیبا عند الناس و ینفذ حکمه فورا. (و لیامن بذلک) الذی اعطیته من المنزله (اغتیال الرجال له) ای و شایتهم له (عندک) فانه اذا خاف احدا لابد و ان یخضع له، و اذا خضع لشخص لا یتمکن من الحکم علیه اورد و ساطته و بذلک یفسد الحکم (فانظر فی ذلک) الذی ذکرت من او صاف القاضی و کیفیه معاملتک له (نظرا بلیغا) بالاهتمام بما ذکرت (فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار) فی زمن عثمان حیث کان الولاه و الحکام یعملون بالاهواء (یعمل فیه بالهوی) و المیول النفسیه (و تطلب به الدنیا) لا الاخره

موسوی

لا تمحکه: لا تجعله غضوبا لجوجا عسر الخلق. الخصوم یتمادی: یستمر. الحصر: الضیق و لا یحصر لا یضیق. الفیی ء: الرجوع. التبرم: الضجر و السام. اصرمهم: اقطعهم و امضاهم. ازدهاه: استخفه. الاطراء: المدح. الاغراء: التحریض. تعاهده: تتبعه بالاستکشاف و التعرف. افسح له فی: وسع علیه فی العطاء. البذل البذل: العطاء. یزیل علته: یمحوها و یرفعها. الاغتیال: الهلکه، القتل علی غفله. (ثم اختر للحکم بین الناس افضل رعیتک فی نفسک ممن لا تضیق به الامور و لا تمحکه الخصوم و لا یتمادی فی الزله، و لا یحصر من الفی ء الی الحق اذا عرفه، و لا تشرف نفسه علی طمع و لا یکتفی بادنی فهم دوه اقصاه، و اوقفهم فی الشبهات، و آخذهم بالحجج، و اقلهم تبرما بمراجعه الخصم، و اصبرهم علی تکشف الامور، و اصرمهم عند اتضاح الحکم، ممن لا یزدهیه اطرائ، و لا یستمیله اغرائ، و اولئک قلیل) هذه هی الطبقه الثانیه من طبقات المجتمع التی ذکرها الامام و هی طبقه القضاه و قد شدد الاسلام علیها و بین من یحق له ان یحکم و من لا یحق له ذلک فانها مرتبه عظیمه لا ینالها الا الانبیاء و الاوصیاء و الخواص من الامه التی تجتمع فیهم الشروط و هم قله قلیله فی کل زمان … القضاء عملیه فصل الخصومات و فک للمنازعات و حکم فی الدماء و الفروج و الاموال هذه الامور تشکل منعطفا خطیرا قد تجرف القاضی الی نار جهنم ان لم یکن علی ثقه من حکم الله و توجیهه، و لذا قال امیرالمومنین لشریح القاضی: یا شریح قد جلست مجلسا لا یجلسه (ما جلسه) الا نبی او وصی نبی او شقی. و هذا ما حذر منه الامام الصادق حیث قال: القضاه اربعه ثلاثه فی النار و واحد فی الجنه، رجل قضی بجور و هو یعلم فهو من اهل النار، و رجل قضی بجور و هو لا یعلم فهو فی النار، و رجل قضی بالحق و هو لا یعلم فهو فی النار و رجل قضی بالحق و هو یعلم فهو فی الجنه. فالقضاء یحتل المرتبه السامیه فی وظائف الدوله تخضع لحکمه سائر افراد الامه بما فیهم الحاکم الاعلی لان القاضی لا یتناول القضیه باعتبارها رایا شخصیا له بل باعتباره اعلم باوامر الله و امهر فی تطبیقها علی مصادیقها و اشد حیطه فی نقل مرادات الله … و الامام یشترط فی القاضی مواصفات یجب ان تجتمع فی لیحق له ان یتولی هذا المنصب الرفیع: فاول هذه الصفات ان یکون افضل الرعیه عند الحاکم و هذه الافضلیه یمکن ادراکها بعده الامور. الاول: ان یکون القاضی ممن لا تضیق به الامور یعنی انه یستطیع ان یجد لکل مشکله حلا فلا تلتبس علیه الامور و لا تنسد فی و جهه المخارج التشریعیه لهذه الخصومه و هذا یتوقف علی ان یکون مجتهدا مطلقا ملما بجمیع ابواب الشریعه و متفرقاتها، یستطیع ان یقضی فی کل مساله تعترض سبیله و تحتاج الی حل فلا یقف مکتوف الایدی امام ما یعرض علیه من المشاکل و الاحداث … الثانی: ان یکون القاضی ممن لا تمحکه الخصوم بحیث لا تجعله منازعه الخصوم لجوجا یرید ان یقضی فی الامر مسرعا فان اللجاجه تفسد الحکم لانها قد تحمل فی طیاتها عدم استیعاب جوانب القضیه باجمعها … الثالث: ان لا یتمادی فی الذله بحیث لو اخطا فی حکمه و اتضحت لدیه علامات اخطائه لا یبقی مستمرا فی الانحراف و المعصیه بل یرجع الی الحق و یفی ء الی العدل. الرابع: لا تشرف نفسه للطمع فان من طمع بما فی ایدی الناس ذل لهم و جار فی حکمه لصالح من طمع عنده. الخامس: ان لا یکتفی بادنی فهم للقضیه دون اقصاه بل یجب ان یستوعب القضیه من خیوطها الاولی و یقف علی جمیع جوانب المساله و ما له علاقه بها فان هذا الاستیعاب للامور یکشف عن امور مهمه لها علاقتها فی المشکله و حلها، و فی هذا الاستیعاب و التقصی لهذه الامور یحصل غالبا الی الحل الحاسم و العادل فی القضیه … السادس: ان یکون القاضی او قفهم فی الشبهات

بحیث لو لم تتضح معالم المساله و بقی الامر مشتبها لا یقدم علی البت و الفصل فیها لان ذلک حرام لا یجوز فان الوقوف عند الشبهات خیر من الاقتحام فی الهلکات … السابع: ان لا یترک القاضی الاخذ بالحجج اذا کانت شرعیه یمضیها الدین فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: انما اقضی بینکم بالایمان و البینات و هذا هو الاقرب فی الوصول الی الحقیقه. الثامن: ان لا یتبرم القاضی و یضجر بمراجعه الخصم له، فان طبیعه المتخاصمین ان یثبت کل منهما حقه بما یقدر علیه و قد یستدعی هذا منهما مراجعته اکثر من مره … التاسع: ان یکون القاضی ممن یتمتع بملکه الصبر علی تقصی الامور المتعلقه بالمشکله فرب قضیه تحتاج الی خیط واحد لکی تحل فلا یجوز لنفاذ الصبر و عدم التروی … العاشر: ان یحکم القاضی و یقضی فی الخصومه بمجرد ان یستکمل التحقیق و یتضح الحق و لا یجوز التاجیل فی الحکم اذا اتضحت معالمه و بانت و جوهه لان ذلک یفسد علی صاحب الحق حقه و یضیع علیه ثمراته … الحادی عشر: ان لا یتاثر القاضی بالمدح و لا الاغراء. ثم ان الامام یقول ان من اجتمعت فیه هذه الشروط قلیل جدا فانها شروط عزیزه التحقق الا فی النوادر من الناس … و ان اغلب هذه الشروط یمکن ان تندک تحت شرطین و هما الاجتهاد و العداله … و لکن الامام ذکر بعض هذه الجزئیات من الشروط لاهمیتها و دورها فی تنزیه القاضی و نزاهه حکمه … و ان باب القضاء من الابواب المهمه فی الفقه الاسلامی بحثه فقهاونها رضوان الله علیهم و اتوا علی کل مساله فبینوا جمیع جوانبها و مختلف شوونها و اوجبوا علی الامه الاسلامیه بسائر افرادها ان تقبل بحکم القاضی المسلم الذی تمت فیه جمیع الشرائط المطلوبه و حکموا بان حکمه ینفذ و لا یجوز رده من احد، کما حرموا علی المسلمین ان یتحاکموا الی القضاء المدنی بل عدوا ذلک تحاکما الی الطاغوت و قد امرهم الله ان یکفروا به … و ان فتاوی فقهائنا مدونه فی رسائلهم العملیه تقول: لا یجوز الترافع الی قضاه الجور و یقصدون بذلک کل قاض غیر مسلم و لا مجتهد و لا عادل … (ثم اکثر تعاهد قضائه و افسح له فی البذل ما یزیل علته، و تقل معه حاجته الی الناس. و اعطه من المنزله لدیک ما لا یطمع فیه غیره من خاصتک لیامن بذلک اغتیال الرجال له عندک، فانظر فی ذلک نظرا بلیغا، فان هذا الدین قد کان اسیرا فی ایدی الاشرار، یعمل فیه بالهوی، و تطلب به الدنیا) کان الحدیث فیما تقدم عن الشروط التی یجب ان تتوفر فی القاضی نفسه و الان یوجه الامام اوامره الی الوالی و یعطیه الارشادات فی کیفیه التعامل مع هذا القاضی کی یبقی علی سیرته الحسنه و سلوکه الجید و امانته الصادقه … فاول اوامره علیه السلام ان یتتبع الوالی موارد القضاء فلا یترک القاضی یتحرک یکف یشاء بل یجب ان یلتفت ان هناک عینا للوالی لا تنام عنه ترصد قضائه و تتبع احکامه، و عندما یحسب هذا الحساب یضطر ان یدقق فی احکامه و یقف عند کل حادثه وقفه اسلامیه سلمیه و هذا لیس غریبا عن الامام فانه لما تولی الخلافه و کان شریح علی القضاء اشترط علیه ان لا ینفذ القضاء حتی یعرضه علیه. الامر الثانی: ان یوسع علیه فی العطاء بحیث یسد حاجته و یرفع عوزه فان الاکتفاء یرفع کثیرا من المیل نحو احد الفرقاء المتخاصمین و هذا بعکس ما لو کانت له حاجه ماسه فقد تغر به حاجته و تسول له نفسه ان یساوم علی الحق و لو فی ادنی درجاته فیحیف فی الحکم و یجوز فی القضاء. الامر الثالث: ان یقربه منه درجه تمنع غیره من الناس و لو کان من خواص الوالی ان یطمع فی الطعن فیه او النیل منه، فان القاضی عندما یرتاح الی وضع الوالی منه و ان لا احد یستطیع ان یغری قلبه علیه یحکم عندها بالحق و یقضی بالعدل … و بعد هذا یتوجه الامام الی الوالی لیحثه علی الدقه فی اختیار القاضی ثم یقول:

ان هذا الدین کان اسیرا فی ایدی الاشرار من بنی امیه لم یقض فیه بحکمه و لم یتبع فیه بارادته بل عمل فی زمانهم بالاهواء و اتبعت الشهوات و طلب به الدنیا فیجب ان یعاد الیه حکمه و قضاوه … ان بنی امیه قد تسلطوا فی عهد عثمان علی رقاب المسلمین باسم الاسلام و لم یرعوا لهذا الدین حرمه و لم یطبقوا من تعالیمه الا ما یخدم مصلحتهم و یعود علیهم بالنفع، انهم لم یحکموا به بل حکموا علیه فیجب ان یعاد له دوره فی الحکم و القضاء … بل فی جمیع شوون الحیاه …

دامغانی

در شرح فصلی از این عهد نامه که در مورد گزینش قاضی است، ابن ابی الحدید پس از شرح لغات و اصطلاحات و اشاره به اینکه این گفتار علی علیه السّلام که فرموده است: «همانا که این دین اسیر بود»، در مورد قاضیان و حاکمان عثمان است که در حکومت او به حق قضاوت نمی کردند بلکه در طلب دنیا و به هوای نفس قضاوت می کرده اند و حال آنکه اصحاب معتزلی ما می گویند خداوند عثمان را بیامرزاد که مردی ضعیف بود، خویشاوندانش بر او چیره شدند و کارها را بدون اطلاع او انجام می دادند و گناه ایشان بر خودشان است و عثمان از آنان بری است، فصلی لطیف و آمیخته به طنز در باره قضات و آنچه بر ایشان لازم است و ذکر برخی از کارهای نادر ایشان آورده است که به ترجمه گزینه هایی از آن بسنده می شود.

در حدیث مرفوع آمده است که «قاضی در حالی که خشمگین است نباید قضاوت کند»، همچنین در حدیث مرفوع آمده است که «هر کس گرفتار قضاوت میان مسلمانان می شود باید در نگریستن و اشاره کردن و نشست و برخاست خود میان ایشان به عدالت رفتار کند.»

- ابن شهاب زهری پیش ولید یا سلیمان رفت. او پرسید: ای پسر شهاب این چیست که مردم شام آن را روایت می کنند زهری گفت: ای امیر المؤمنین چه حدیثی گفت: آنان روایت می کنند که هر گاه خداوند بنده ای را به شبانی رعیت می گمارد، حسنات را برای او می نویسد و سیئات را نمی نویسد. گفت: ای امیر المؤمنین دروغ گفته اند، پیامبر به خدا نزدیکتر است یا خلیفه گفت: بدون تردید پیامبر. ابن شهاب گفت: خداوند متعال -در آیه بیست و ششم از سوره ص- به پیامبر خود داود چنین می فرماید: «ای داود، ما تو را در زمین خلیفه قرار دادیم، پس میان مردم به حق حکم کن و از هوای نفس پیروی مکن که تو را از راه خدا گمراه کند، کسانی که از راه خدا گمراه شوند برای آنان عذابی سخت است.» سلیمان گفت: همانا مردم، ما را از دین خودمان فریب می دهند.

- ابن ارطاه خواست بکر بن عبد الله عدوی عهده دار قضاوت شود. بکر گفت: به خدا سوگند من قضاوت را نیکو نمی دانم، اگر در این سخن خود راستگو باشم، برای تو روا نیست کسی را که قضاوت را نیکو نمی داند به قضاوت بگماری و اگر دروغگو باشم، فاسق هستم و به خدا سوگند روا نیست که فاسق را به قضاوت بگماری.

- ابن شهاب زهری گفته است سه چیز است که چون در قاضی باشد، قاضی نیست، اینکه نکوهش را خوش نداشته باشد و ستایش را خوش داشته باشد و از عزل خود بترسد.

محارب بن زیاد به اعمش گفت: عهده دار قضاوت شدم افراد خانواده ام گریستند. و چون بر کنار شدم باز هم گریستند و نمی دانم به چه سبب بود گفت: از این روی بود که چون قاضی شدی، آن را خوش نمی داشتی و از آن بی تابی می کردی و اهل تو به سبب بی تابی تو گریستند و چون بر کنار شدی، برکناری را خوش نداشتی و از آن بی تابی کردی و باز هم اهل تو به سبب بی تابی تو گریستند. گفت: راست گفتی.

- گروهی را برای گواهی دادن در مورد نخلستانی پیش ابن شبرمه قاضی آوردند. آنان که به ظاهر عادل هم بودند، شهادت دادند. ابن شبرمه آنان را امتحان کرد و گفت: در این نخلستان چند نخل خرماست گفتند: نمی دانیم. شهادت آنان را رد کرد. یکی از آنان به او گفت: ای قاضی سی سال است در این مسجد قضاوت می کنی به ما بگو در این مسجد چند ستون است قاضی سکوت کرد و گواهی ایشان را پذیرفت.

- مردی، کنیزی را که از مردی خریده بود، می خواست به سبب حماقت کنیز پس دهد، کارشان به مرافعه پیش ایاس بن معاویه کشید. ایاس از آن کنیز پرسید کدام پای تو درازتر است گفت: این یکی. ایاس پرسید آیا شبی را که مادرت تو را زایید به یاد داری؟ گفت: آری. ایاس گفت: حتما او را پس بده.

- و در خبر مرفوع از روایت عبد الله بن عمر آمده است که «امتی که میان ایشان به حق قضاوت نشود، مقدس و پاک نخواهد بود.»، و باز در حدیث مرفوع از روایت ابو هریره آمده است «هیچ کس نیست که میان مردم حکم دهد مگر اینکه روز قیامت او را در حالی می آورند که دستهایش بر گردنش بسته است، دادگری او را می گشاید و ستم او را به همان حال رها می کند.»

- مردی از علی علیه السّلام پیش عمر داوری آورد. علی در حضور عمر نشسته بود، عمر به او نگریست و گفت: ای ابا لحسن برخیز و کنار مدعی خود بنشین. برخاست و کنار مدعی نشست، و دلایل خود را عرضه کردند. آن مرد برگشت و علی علیه السّلام هم به جای خود برگشت. عمر متوجه تغییر در چهره علی شد و گفت: ای ابا الحسن چرا تو را متغیر می بینم مگر چیزی از آنچه صورت گرفت خوش نداشتی؟ گفت: آری. عمر پرسید چه چیز را؟ گفت: در حضور مدّعی مرا احترام کردی و با کنیه ام خواندی، ای کاش می گفتی ای علی برخیز و کنار مدعی خود بنشین. عمر، علی را در آغوش کشید و شروع به بوسیدن چهره اش کرد و گفت: پدرم فدای شما باد که خداوند به یاری شما ما را هدایت فرمود و به وسیله شما ما را از ظلمت به نور منتقل کرد.

- در بغداد مردی شهره به صلاح و پارسایی به نام رویم بود که سر انجام عهده دار قضاوت شد. جنید گفت: هر کس می خواهد راز خود را به کسی بگوید که آن را فاش نکند به رویم بگوید که چهل سال محبت دنیا را نهان داشت تا سر انجام بر آن دست یافت.

- ابوذر که خدای از او خشنود باد می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شش روز پیاپی به من فرمود آنچه را به تو می گویم بیندیش و عمل کن، روز هفتم فرمود «تو را به ترس از خداوند در نهان و آشکار کارهایت سفارش می کنم و هر گاه بدی کردی پس از آن نیکی کن و از هیچ کس چیزی مخواه حتی اگر تازیانه ات بر زمین افتاد -خود آن را بردار- و عهده دار امانت مشو و امیری و ولایت مپذیر و هیچ یتیمی را کفالت مکن و هرگز میان دو کس قضاوت و داوری مکن.»

مکارم شیرازی

بخش پانزدهم

ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُکْمِ بَیْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِیَّتِکَ فِی نَفْسِکَ،مِمَّنْ لَاتَضِیقُ بِهِ الْأُمُورُ،وَلَا تُمَحِّکُهُ الْخُصُومُ،وَلَا یَتَمَادَی فِی الزَّلَّهِ،وَلَا یَحْصَرُ مِنَ الْفَیْءِ إِلَی الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ،وَلَا تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَی طَمَعٍ،وَلَا یَکْتَفِی بِأَدْنَی فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ؛وَأَوْقَفَهُمْ فِی الشُّبُهَاتِ،وَآخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ،وَأَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَهِ الْخَصْمِ،وَأَصْبَرَهُمْ عَلَی تَکَشُّفِ الْأُمُورِ،وَأَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُکْمِ،مِمَّنْ لَا یَزْدَهِیهِ إِطْرَاءٌ.وَلَا یَسْتَمِیلُهُ إِغْرَاءٌ وَأُولَئِکَ قَلِیلٌ،ثُمَّ أَکْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ، وَافْسَحْ لَهُ فِی الْبَذْلِ مَا یُزِیلُ عِلَّتَهُ،وَتَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَی النَّاسِ.وَأَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَهِ لَدَیْکَ مَا لَایَطْمَعُ فِیهِ غَیْرُهُ مِنْ خَاصَّتِکَ،لِیَأْمَنَ بِذَلِکَ اغْتِیَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَکَ.فَانْظُرْ فِی ذَلِکَ نَظَراً بَلِیغاً،فَإِنَّ هَذَا الدِّینَ قَدْ کَانَ أَسِیراً فِی أَیْدِی الْأَشْرَارِ،یُعْمَلُ فِیهِ بِالْهَوَی،وَتُطْلَبُ بِهِ الدُّنْیَا.

ترجمه

سپس از میان رعایای خود برترین فرد را نزد خود برای قضاوت در میان مردم برگزین.کسی که امور مختلف وی را در تنگنا قرار ندهد و برخورد مخالفان و خصوم با یکدیگر او را به خشم و لجاجت وا ندارد،در لغزش و اشتباهاتش پافشاری نکند و هنگامی که خطایش بر او روشن شود بازگشت به سوی حق بر او مشکل نباشد و نفس او به طمع تمایل نداشته باشد،در فهم مطالب به اندک تحقیق اکتفا نکند و تا پایان پیش رود و در شبهات از همه محتاطتر باشد،در تمسک به حجت و دلیل از همه بیشتر پافشاری کند و با مراجعه مکرر اطراف دعوا کمتر خسته شود،در کشف حقیقت امور شکیباتر و به هنگام آشکار شدن حق در انشای حکم از همه قاطع تر باشد.از کسانی که

ستایش فراوان،او را مغرور نسازد (و فریب ندهد) و مدح و ثنای بسیار او را به ثنا خوان و مدح کننده متمایل نکند،البته این گونه افراد کم اند.

سپس با جدیت هرچه بیشتر داوری های او را بررسی کن و در بذل حقوق به او سفره سخاوتت را بگستران آنچنان که نیازش را از بین ببرد و حاجتی به مردم پیدا نکند (مبادا خدای نکرده آلوده به رشوه خواری گردد) و از نظر منزلت آن قدر مقامش را نزد خود بالا ببر که احدی از یاران نزدیک تو نسبت به نفوذ در او طمع نکند و به این طریق از توطئه و زیان رساندن این گونه افراد در نزد تو در امان باشد سپس در آنچه گفتم با دقت بنگر (و همه این دستورات را به طور دقیق اجرا کن) زیرا این دین اسیر دست اشرار بود با هوا و هوس درباره آن عمل می شد و به وسیله آن دنیا را طلب می کردند (از یک سو هواپرستی و از سوی دیگر دنیاپرستی همه ارکان دین را متزلزل ساخته بود).

شرح و تفسیر: قضات باید واجد این دوازده صفت باشند

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود به مالک اشتر بحث مهمی درباره قضات بیان داشته و آن را از بحث های دیگر مستقل کرده تا اشاره ای به استقلال قضایی باشد که در دنیای امروز به آن اهمّیّت زیادی می دهند و قوه قضائیه را قوه مستقلی در برابر قوه اجرایی (دولت) و قوه قانونگذاری می شناسند.اضافه بر این ذکر ویژگی های قضات بعد از ویژگی های فرماندهان لشکر این پیام را دارد که لشکر، کشوراسلام را در مقابل اجانب حفظ می کند وقوه قضائیه در مقابل نزاع های داخلی، و به بیان دیگر یکی ضامن امنیتی برونی است و دیگری ضامن امنیتی درونی.

نخست می فرماید:«سپس از میان رعایای خود برترین فرد را نزد خود برای قضاوت در میان مردم برگزین»؛ (ثُمَّ اخْتَرْ لِلْحُکْمِ بَیْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِیَّتِکَ فِی نَفْسِکَ).

این تعبیر می رساند که در مورد قضات حتماً باید به سراغ برترین ها رفت، چرا که مسأله قضاوت امری بسیار سنگین،حساس و سرنوشت ساز است که تنها برترین ها می توانند آن را سر و سامان بخشند.

تعبیر به«اخْتَرْ»نشان می دهد که قضات با آرای مردم-آن گونه که در بعضی کشورهای امروز رایج است-انتخاب نمی شوند،بلکه زمامدار و رهبر آنها را مستقیماً یا به وسیله افراد مورد اعتماد خود برمی گزیند،زیرا مسأله صلاحیت قضایی چیزی نیست که مردم بتوانند درباره آن داوری کنند و رأی بدهند.

آن گاه دوازده صفت برای آنها برمی شمارد که در واقع از قبیل تفصیل پس از اجمال است و نشان می دهد برترین ها چه کسانی اند:

1.می فرماید:«کسی که امور مختلف وی را در تنگنا قرار ندهد»؛ (مِمَّنْ لَا تَضِیقُ بِهِ الْأُمُورُ).

اشاره به اینکه آگاهی آنها درباره مسائل مختلف و قوانین اسلام و شناخت موضوعات در حدی باشد که هر مسأله پیچیده ای پیش آید راه حل آن را بدانند و در تنگنا قرار نگیرند.به سخن دیگر هم به احکام شرع واقف باشد و هم در تشخیص موضوع آگاه تا بتواند رد فروع به اصول و استخراج فروع از اصول کند و این وصف تنها در مجتهدان مبرّز وجود دارد.

2.در بیان دومین وصف می فرماید:«و برخورد مخالفان و خصوم با یکدیگر او را به خشم و لجاجت وا ندارد»؛ (وَ لَا تُمَحِّکُهُ{تمحکمه از ریشه «محک» بر وزن «مکر» به معنای پرخاشگری و لجاجت گرفته شده است.} الْخُصُومُ).

یعنی آن چنان سعه صدری داشته باشد که اگر گاهی طرفین دعوا در محضر او به نزاع و جنجال برخیزند از کوره در نرود و حکم عادلانه الهی را درباره آنها هرچند جسور و بی ادب باشند صادر کند.

3.امام در سومین وصف قضات لایق و کارآمد می فرماید:«کسی که در لغزش

و اشتباهاتش پافشاری نکند»؛ (وَ لَا یَتَمَادَی{«یتمادی» از ریشه «تمادی» و از ماده «مدی» بر وزن «دوا» به معنای استمرار و ادامه و اصرار در انجام چیزی است.} فِی الزَّلَّهِ).

به یقین افراد لجوج هنگامی که مرتکب خطایی شوند و متوجه گردند،به آسانی حاضر نیستند مسیر خود را تغییر داده و به سوی راه راست و صراط مستقیم باز گردند و همین سبب می شود داوری های آنها ظالمانه و غیر واقعی باشد آن هم ظلمی از روی عمد که غیر قابل بخشش است.

قرآن مجید درباره گروهی از کافران می فرماید: ««وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ کَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» ؛اگر به آنان رحم کنیم و ناراحتی ها (و مشکلات) آنان را برطرف سازیم (نه تنها بیدار نمی شوند بلکه) در طغیانشان لجاجت می روزند و سرگردان می شوند».{مؤمنون، آیه 75.}

بسیار می شود که لجاجت در فکر انسان چنان اثر می گذارد که باطل را حق می بیند و حق را باطل.امیرمؤمنان علیه السلام می فرماید:

«اللِّجاجُ یُفْسِدُ الرَّأْیَ؛ لجاجت فکر انسان را خراب می کند».{غررالحکم، ص 65، ح 853.} در جای دیگر می فرماید:

«اللِّجاجُ أکْثَرُ الْأشْیاءِ مَضَرَّهً فِی الْعاجِلِ وَ الْآجِلِ؛ لجاجت زیان بارترین امور در دنیا و آخرت است».{غررالحکم، ص 463، ح 10640.}

4.در چهارمین وصف می فرماید:«و هنگامی که خطایش بر او روشن شود بازگشت به سوی حق براومشکل نباشد»؛ (وَ لَا یَحْصَرُ{«لا یحصر» از ریشه «حصر» بر وزن «نصر» به معنای به تنگنا افتادن است و بسیار می شود که آن را در فروماندن به هنگام سخن گفتن اطلاق می کنند و در عبارت بالا هر دو معنا ممکن است.} مِنَ الْفَیْءِ إِلَی الْحَقِّ إِذَاعَرَفَهُ).

این وصف در واقع چهره دیگری از عدم لجاجت است و یا به تعبیری دیگر نتیجه آن است.انسانی که لجوج نباشد هنگامی که حق برای او روشن شود به راحتی به سوی حق باز می گردد و تمام آثار خطای خود را اصلاح می کند.به

سخن دیگر کسی که شجاعت پذیرش خطا و اصلاح اشتباه خود را داشته باشد و این گونه شجاعت از مهم ترین شاخه های این فضیلت انسانی است.

5.«کسی که نفس او به طمع تمایل نداشته باشد»؛ (وَ لَا تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَی طَمَعٍ).

بدیهی است اگر قاضی طمع کار باشد،حتی گرفتار کمترین طمع شود به آسانی می توان او را با پیشنهاد رشوه فریب داد و از داوری به حق باز داشت.

در حدیثی از مولا امیرمؤمنان علیه السلام می خوانیم:

«رَأْسُ الْوَرَعِ تَرْکُ الطَّمَعِ؛ اساس تقوا ترک گفتن طمع است».{غررالحکم، ص 272، ح 5954.}

در کلمات قصار مولا نیز می خوانیم که می فرماید:

«أَکْثَرُ مَصَارِعِ الْعُقُولِ تَحْتَ بُرُوقِ الْمَطَامِعِ؛ بیشترین قربانگاه عقل ها در زیر برق طمع هاست».{نهج البلاغه، کلمات قصار، 219.}

به دیگر سخن با توجّه به اینکه اشراف به معنای نظر کردن به چیزی از طرف بالا است این تعبیر امام اشاره به این دارد که انسان طمعکار از اوج فضیلت به حضیض رذیلت سقوط می کند.

6.«کسی که در فهم مطالب به اندک تحقیق اکتفا نکند و تا پایان پیش رود»؛ (وَ لَا یَکْتَفِی بِأَدْنَی فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ).

اشاره به این که قاضی باید در فهم مسائل چنان با حوصله باشد که تمام جوانب مسأله را خواه در شبهات حکمیه باشد یا شبهات موضوعیه و شرایط متخاصمین که نزد او به داوری ها حضور می یابند بررسی نماید آن گاه حکم صادر کند.

7.«کسی که در شبهات از همه محتاطتر باشد»؛ (وَ أَوْقَفَهُمْ فِی الشُّبُهَاتِ).

می دانیم-همان گونه که در حدیث معروف نبوی وارد شده-امور بر سه گونه است:قسمتی حق بودن آن آشکار و قسمت دیگری باطل بودن آن آشکار است

ولی بخش سوم شبهات است؛یعنی اموری که پی بردن به واقعیت آن آسان نیست.در این گونه موارد دستور داده شده که جانب احتیاط را بگیرید و آن کس که در وادی شبهات گام می نهد سرانجام در محرمات می لغزد و فرو می رود و هر کس شبهات را ترک کند،محرمات واقعی را بهتر ترک می کند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:

«حَلَالٌ بَیِّنٌ وَ حَرَامٌ بَیِّنٌ وَ شُبُهَاتٌ بَیْنَ ذَلِکَ فَمَنْ تَرَکَ الشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ الْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ أَخَذَ بِالشُّبُهَاتِ ارْتَکَبَ الْمُحَرَّمَاتِ وَ هَلَکَ مِنْ حَیْثُ لَا یَعْلَمُ».{.کافی، ج 1، ص 68، ح 1.}

مفهوم این سخن آن نیست که قاضی از حکم کردن باز ایستد،زیرا وظیفه او به هر حال فصل خصومت و فیصله دادن نزاع است،بلکه منظور آن است که توقف کند و تمام جوانب را بررسی نماید و ظلمت شبهات را با نور علم برطرف سازد و گاه طرفین نزاع را به مصالحه که مواقف احتیاط است دعوت نماید.

8.«کسی که در تمسک به حجت و دلیل از همه بیشتر پافشاری کند»؛ (وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ).

مهم ترین برنامه قاضی بررسی ادله طرفین دعواست؛دلایل قوی و قابل قبول و نیز خودداری کردن از پذیرش دلایل ضعیف و آسیب پذیر.

این احتمال نیز هست که منظور از این جمله آن باشد که قاضی باید بیش از هر کس در جستجوی دلیل باشد به این معنا که گاه در مسأله مورد دعوا ظاهراً هیچ دلیلی نیست که حق را روشن سازد؛ولی قاضی می تواند با جستجوگری در گوشه و کنار حادثه،دلایل روشنی برای کشف حق از باطل پیدا کند همان گونه که در بسیاری از قضاوت های امیرمؤمنان علی علیه السلام وارد شده است که حضرت با استفاده از جنبه های روانی یا مجرم را به اقرار وادار می کرد و یا قراینی برای علم

قاضی فراهم می ساخت؛مثلاً در داستان اختلاف دو زن بر سر یک کودک و پافشاری هر دو بر ادعای خود که قاعدتاً قاضی در اینجا باید به حکم قرعه دعوا را فیصله دهد،امام جستجوی دلیلی کرد و آن اینکه دستور داد شمشیری بیاورند و فرمود من کودک را دو شقه می کنم و هر شقه ای را به یکی از شما دو نفر می دهم.مادر واقعی فریاد برآورد که من از حق خود گذشتم کودک را به نفر دیگر بدهید و امام علیه السلام با این دلیل مدعی راستین را از دروغین روشن ساخت و در قضایای آن حضرت از این نمونه بسیار است.{ وسائل الشیعه، ج 18 ص 212 ح 11 و بحارالانوار، ج 40، ص 252، ح 26. برای آگاهی بیشتر به وسائل الشیعه، ج 18، کتاب القضاء باب 21 مراجعه شود.}

9.«کسی که با مراجعه مکرر اطراف دعوا کمتر خسته شود»؛ (وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً{«تبرم» از ریشه «برم» بر وزن «نرم» در اصل به معنای تابیدن ریسمان و طناب و امثال آن است و سپس بر هر چیز خسته کننده ای اطلاق شده و در جمله بالا به معنای ناراحتی شدید و خستگی است.} بِمُرَاجَعَهِ الْخَصْمِ).

بسیار می شود که ارباب دعوا هر کدام دلایلی برای خود دست و پا می کنند و پی در پی برای قاضی مزاحمت فراهم می سازند.قاضی اگر کم حوصله باشد آنها را طرد می کند و چه بسا دلایل واقعی با این کار مکتوم می ماند؛ولی اگر پرحوصله باشد و ناراحت نشود حق بهتر به حق دار می رسد.

قاضی باید به طرفین دعوا به مقدار کافی مجال دهد تا آنچه در توان دارند برای اثبات ادعای خود عرضه کنند.

10.«کسی که در کشف حقیقت امور شکیباتر باشد»؛ (وَ أَصْبَرَهُمْ عَلَی تَکَشُّفِ الْأُمُورِ).

به یقین اگر قاضی عجول و شتاب زده باشد حقیقت امر مخصوصاً در دعاوی پیچیده برای او روشن نمی شود؛اما اگر صبور و شکیبا باشد و در صادر کردن حکم نهایی شتاب نکند بهتر می تواند حق را به حق دار واقعی برساند.

معنای این سخن آن نیست که مانند زمان ما رسیدگی به پرونده ها را هر روز به بهانه ای به تأخیر بیندازند و گاهی فیصله یک نزاع سال ها به تأخیر بیفتد.

مخصوصاً اگر پای وکلای پشت هم انداز در میان باشد که گاه با یک بهانه کوچک رسیدگی به پرونده ای را چند ماه به عقب می اندازند.

11.«کسی که به هنگام آشکار شدن حق در انشای حکم از همه قاطع تر باشد»؛ (وَ أَصْرَمَهُمْ{«اصرم» از ریشه «صرم» بر وزن «سرد» به معنای بریدن و قطع کردن گرفته شده که گاه به معنای برش معنوی و قاطعیت نیز به کار می رود.} عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُکْمِ).

اشاره به اینکه محتاط بودن قاضی و شکیبا بودن در برابر طرفین دعوا و جستجوی حدّاکثری ادله به این معنا نیست که در مقام انشای حکم گرفتار وسواس شود و با روشن شدن حق در انشای حکم امروز و فردا کند،بلکه باید مانند شمشیری برنده نزاع را با انشای حکم قاطع پایان دهد و به پیامدها و آثار متعاقب آن نیندیشد،چرا که معمولاً انشای حکم به نفع یکی از دو طرف دعوا موجب ناراحتی طرف مقابل و حامیان و دوستان و گاه طایفه و قبیله او می شود و این لازمه طبعیت قضاوت است و آن کس که در این امور می اندیشد و می خواهد احتیاط کند نباید بر مسند قضا بنشیند.

12.امام علیه السلام در آخرین وصف از اوصاف قاضی شایسته و لایق می فرماید:

«از کسانی که ستایش فراوان،او را مغرور نسازد (و فریب ندهد) و مدح و ثنای بسیار او را به ثنا خوان و مدح کننده متمایل نکند»؛ (مِمَّنْ لَا یَزْدَهِیهِ{«یزدهیه» از ریشه «ازدهاء » به معنای عجب و خودبینی و خودپسندی است.} إِطْرَاءٌ{«إطراء» به معنای ثناخوانی و تمجید و مدح فراوان است.} وَ لَا یَسْتَمِیلُهُ{«یستمیله» از ریشه «استماله» به معنای متمایل ساختن به سوی خویش است.} إِغْرَاءٌ{«إغراء» در اصل به معنای چسبانیدن چیزی به چیز دیگر است. سپس به معنای تشویق و تحریک برای انجام کاری به کار رفته است و در جمله بالا معنای تشویق فراوان دارد}).

ناگفته پیداست که افراد خودخواه و خودپسند هنگامی که از سوی کسانی تمجید و ستایش شوند ممکن است از مسیر حق باز گردند و روی حب ذات به ثناخوان علاقه مند گردند و به سبب همین علاقه حکم را ظالمانه به نفع او صادر کنند.امام تأکید می کند که این قبیل افراد لایق مقام قضاوت میان مسلمانان نیستند،هرچند صفات دیگر در آنها موجود باشد.

آن گاه امام به دنبال ذکر این صفات دوازده گانه که هر یک از دیگری برتر و مهم تر است به قضاتی می پردازد که هنگام روبه رو شدن به پیچیده ترین پرونده ها بتوانند با کمال هوشیاری و شجاعت حق را از باطل تشخیص دهند و بر طبق آن حکم کنند،هرچند صاحب حق ضعیف ترین فرد جامعه و مخالف آن قوی ترین افراد باشند و همان گونه که امام در پایان این اوصاف می فرماید:

«و البته این گونه افراد کم اند»؛ (وَ أُولَئِکَ قَلِیلٌ).

ولی مهم این است که با صبر و حوصله و بررسی همه جانبه باید این قلیل را از میان نخبگان یافت و بر کرسی قضاوت در میان مسلمانان نشاند.

سپس امام علیه السلام به دنبال بیان اوصاف به ذکر وظایف زمامدار در برابر چنین قضاتی می پردازد و سه دستور بسیار مهم درباره آنها صادر می کند.

نخست می فرماید:«سپس با جدیت هرچه بیشتر داوری های او را بررسی کن»؛ (ثُمَّ أَکْثِرْ تَعَاهُدَ{«تعاهد» به معنای بررسی کردن است و معنای آن به طور مشروح تر در چند صفحه قبل آمد.} قَضَائِهِ).

اشاره به اینکه،هرچند واجدان این صفات مورد اعتمادند با این حال چون مسأله قضاوت بسیار مهم است و ممکن است گاه گرفتار اشتباه و خطا یا انحراف شوند،بازرس هایی بفرست تا احکام قضایی آنها را بررسی کنند و یا خودت از نزدیک پاره ای از قضاوت های آنها را بررسی کن که این کار قاضی را در طرفداری از عدالت تقویت می کند.

البته این سخن بدان معنا نیست که در نظام قضایی اسلام مسأله تجدید نظر وجود دارد،بلکه به این معناست که اگر خطای مسلمی دیده شد حکم،ابطال گردد و دادرسی از سر گرفته شود.

در دستور دوم می فرماید:«در بذل حقوق به او سفره سخاوتت را بگستران آنچنان که نیازش را از میان ببرد و حاجتی به مردم پیدا نکند (مبادا خدای نکرده آلوده به رشوه خواری گردد)»؛ (وَ افْسَحْ لَهُ فِی الْبَذْلِ مَا یُزِیلُ عِلَّتَهُ،وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَی النَّاسِ).

اشاره به اینکه یکی از عوامل فساد دستگاه قضایی کم بودن حقوق قضات و کارمندان دستگاه قضاوت است.باید برای آنها حقوق بالایی در نظر گرفت تا از زندگی آبرومند معقولی بهره مند باشند و کمتر فکر قبول رشوه را در سر بپرورانند.می گویند:امروز در بعضی از کشورها برای حقوق،چک سفید به دست قضات می دهند تا هرچه نیاز دارند در آن بنویسند.

این سخن خواه راست باشد یا مبالغه و دروغ از این حقیقت خبر می دهد که قاضی باید به اندازه کافی برای یک زندگی مناسب از بیت المال بهره مند گردد.

شایان توجّه اینکه امام علیه السلام در مورد مسأله تأمین زندگی هم درباره قضات حساسیت نشان داده و هم درباره فرماندهان لشکر که در بخش پیشین گذشت.

درست است که باید زندگی همه کارگزاران و حتی فرد فرد کارمندان قضایی و سربازان لشکر اسلام تأمین باشد؛ولی تأکید بر این دو قسمت نشان می دهد که باید برای حفظ حدود و ثغور کشور و حقوق مردم توجّه ویژه ای اعمال شود.

آن گاه در سومین دستور می فرماید:«از نظر منزلت آن قدر مقامش را نزد خود بالا ببر که احدی از یاران نزدیک تو نسبت به نفوذ در او طمع نکند و به این طریق از توطئه و زیان رساندن این گونه افراد نزد تو در امان باشد»؛ (وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَهِ لَدَیْکَ مَا لَا یَطْمَعُ فِیهِ غَیْرُهُ مِنْ خَاصَّتِکَ لِیَأْمَنَ بِذَلِکَ اغْتِیَالَ{«اغتیال» در اصل به معنای غافلگیر کردن و زیان رساندن است و گاه به معنای کشتن غافلگیرانه آمده و در عبارت بالا همان معنای اول اراده شده است.} الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَکَ).

این نکته مهمی است که قاضی برای آزادی در انشای حکم حق باید هیچ گونه فشار اجتماعی و گروهی روی او نباشد و این در صورتی ممکن است که از همه به زمامدار نزدیک تر باشد،زیرا اگر افرادی به او نزدیک تر از قاضی باشند هرگز احساس امنیّت نخواهد کرد چون ممکن است برای قرب سلطان،نزد او بروند و برای قاضی سعایت کنند و بیم این کار قاضی را مجبور کند تا طبق خواسته های آنها حکم صادر کند.به تعبیر دیگر قضات باید از هر نظر مصون باشند تا استقلال قضایی را از دست ندهند.

به دنبال این دستورات سه گانه،امام علیه السلام به عنوان تأکید می فرماید:«سپس در آنچه گفتم با دقت بنگر (و همه این دستورات را به طور دقیق اجرا کن)»؛ (فَانْظُرْ فِی ذَلِکَ نَظَراً بَلِیغاً).

تعبیر به«ذلِکَ»ممکن است اشاره به دستور اخیر باشد یا هر سه دستور و یا حتی صفات دوازده گانه قاضی را نیز فرا بگیرد،به این معنا که هم در گزینش قضات دقت کافی به خرج دهد و هم در بازرسی از کار قضات و رفع نیازها و تأمین آزادی قضایی.

امام علیه السلام در پایان این بخش به سراغ ذکر دلیلی بر تأکیداتی که قبلاً فرموده می رود و می فرماید:«زیرا این دین اسیر دست اشرار بود،با هوا و هوس درباره آن عمل می شد و به وسیله آن دنیا را طلب می کردند (از یک سو هواپرستی و از سوی دیگر دنیاپرستی همه ارکان دین را متزلزل ساخته بود)»؛ (فَإِنَّ هَذَا الدِّینَ قَدْ کَانَ أَسِیراً فِی أَیْدِی الْأَشْرَارِ،یُعْمَلُ فِیهِ بِالْهَوَی،وَ تُطْلَبُ بِهِ الدُّنْیَا).

روشن است که این سخن به زمان عثمان اشاره می کند که گروهی از افراد فاسد و مفسد از بنی امیّه و بنی مروان قدرت را به دست گرفتند،اموال بیت المال را به غارت می بردند و آنچه برای آنها مهم نبود حفظ اسلام و نگهداری از این آیین نوپا بود.

در اینکه در عصر عثمان فساد گسترده ای بر جامعه اسلامی حاکم بود هیچ تاریخ نویسی تردید ندارد منتها بعضی از علمای اهل سنّت برای اینکه موقعیت

عثمان را حفظ کنند می گویند:او مرد ضعیفی بود که نتوانست بر این گروه اشرار چیره شود به گونه ای که زمام اختیار را از دست او ربودند،بنابراین او معذور بود.

حال تا چه اندازه می توان چنین عذری را پذیرفت ناگفته پیداست.

در خطبه شقشقیه نیز به این موضوع اشاره شده است آنجا که می فرماید:

«وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللّهِ خِضْمَهَ الْإِبِلِ نِبْتَهَ الرَّبِیع؛ و بستگان پدرش (اشاره به بنی امیّه است) به همکاری او (عثمان) برخاستند و همچون شتر گرسنه ای که در بهار به علفزار بیفتد و با ولع عجیبی گیاهان را ببلعد به خوردن اموال خدا (بیت المال) مشغول شدند».

ملاحظه: عهدنامه تاریخی مالک اشتر را به سی بخش تقسیم کردیم که 15 بخش آن در جلد دهم و 15 بخش دیگر برای حفظ تعادل در صفحات در جلد یازدهم خواهد آمد.

در اینجا لازم می دانیم از دوست عزیزمان مرحوم حجه الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمد جعفر امامی(رضی اللّه عنه) که تا این اواخر با ما بود و سپس دعوت حق را لبیک گفت و به رحمت الهی پیوست یاد کنیم و همچنین از دوست دیگرمان مرحوم حجهالاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ ابراهیم بهادری که مدتی پیش از ما جدا شد و به رحمت خدا پیوست نیز بار دیگر یاد نماییم.این دو بزرگوار بسیار مخلص،با تقوا،مؤمن،سخت کوش و محقق و دانشمند بودند و خاطره آنها هرگز برای ما فراموش شدنی نیست.خداوندا! آنها را غریق رحمت واسعه خویش بفرما.

خداوند بزرگ را بر این نعمت و موهبت عظمی شکر و سپاس می گوییم که توفیق را در ادامه کار شرح جامع نهج البلاغه رفیق راه ساخت و به یُمن عنایات خاصّ مولی الموحدین-علیه آلاف التحیه والثناء-جلد دهم پایان یافت و به زودی جلد یازدهم که پایان بخش نامه های آن حضرت است در اختیار علاقه مندان قرار خواهد گرفت.

پایان جلد دهم

بخش شانزدهم

متن نامه

ثُمَّ انْظُرْ فِی أُمُورِ عُمَّالِکَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِبَاراً،وَلَا تُوَلِّهِمْ مُحَابَاهً وَأَثَرَهً، فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَالْخِیَانَهِ.وَتَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَهِ وَالْحَیَاءِ، مِنْ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ،وَالْقَدَمِ فِی الْإِسْلَامِ الْمُتَقَدِّمَهِ،فَإِنَّهُمْ أَکْرَمُ أَخْلَاقاً وَأَصَحُّ أَعْرَاضاً،وَأَقَلُّ فِی الْمَطَامِعِ إِشْرَاقاً،وَأَبْلَغُ فِی عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً.ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَیْهِمُ الْأَرْزَاقَ،فَإِنَّ ذَلِکَ قُوَّهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِصْلَاحِ أَنْفُسِهِمْ،وَغِنًی لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَیْدِیهِمْ،وَحُجَّهٌ عَلَیْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَکَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَکَ.ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ،وَابْعَثِ الْعُیُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَالْوَفَاءِ عَلَیْهِمْ،فَإِنَّ تَعَاهُدَکَ فِی السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَهِ،وَالرِّفْقِ بِالرَّعِیَّهِ.

وَتَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ؛فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ یَدَهُ إِلَی خِیَانَهٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا

ص: 435

عَلَیْهِ عِنْدَکَ أَخْبَارُ عُیُونِکَ،اکْتَفَیْتَ بِذَلِکَ شَاهِداً،فَبَسَطْتَ عَلَیْهِ الْعُقُوبَهَ فِی بَدَنِهِ، وَأَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ،ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّهِ،وَوَسَمْتَهُ بِالْخِیَانَهِ، وَقَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَهِ.

ترجمه ها

دشتی

سپس در امور کارمندانت بیندیش، و پس از آزمایش به کارشان بگمار، و با میل شخصی، و بدون مشورت با دیگران آنان را به کارهای مختلف وادار نکن، زیرا نوعی ستمگری و خیانت است . کارگزاران دولتی را از میان مردمی با تجربه و با حیا، از خاندان های پاکیزه و با تقوی، که در مسلمانی سابقه درخشانی دارند انتخاب کن، زیرا اخلاق آنان گرامی تر، و آبرویشان محفوظتر، و طمع و روزی شان کمتر، و آینده نگری آنان بیشتر است .

سپس روزی فراوان بر آنان ارزانی دار، که با گرفتن حقوق کافی در اصلاح خود بیشتر می کوشند، و با بی نیازی، دست به اموال بیت المال نمی زنند، و اتمام حجّتی است بر آنان اگر فرمانت را نپذیرند یا در امانت تو خیانت کنند .

سپس رفتار کارگزاران را بررسی کن، و جاسوسانی راستگو، و وفا پیشه بر آنان بگمار، که مراقبت و بازرسی پنهانی تو از کار آنان، سبب امانت داری، و مهربانی با رعیّت خواهد بود .

و از همکاران نزدیکت سخت مراقبت کن، و اگر یکی از آنان دست به خیانت زد، و گزارش جاسوسان تو هم آن خیانت را تأیید کرد، به همین مقدار گواهی قناعت کرده او را با تازیانه کیفر کن، و آنچه از اموال که در اختیار دارد از او باز پس گیر، سپس او را خوار دار، و خیانتکار بشمار، و طوق بد نامی به گردنش بیفکن .

شهیدی

سپس در کار عاملان خود بیندیش، و پس آزمودن به کارشان بگمار، و به میل خود و بی مشورت دیگران به کاری مخصوصشان مدار، که به هوای خود رفتن و برای دیگران ننگریستن، ستمگری بود و خیانت ، و عاملانی این چنین را در میان کسانی جو که تجربت دارند و حیا، از خاندانهای پارسا که در مسلمانی قدمی پیشتر دارند،- و دلبستگی بیشتر- اخلاق آنان گرامیتر است و آبروشان محفوظتر و طمعشان کمتر، و عاقبت نگری شان فزونتر. پس روزی اینان را فراخ دار! که فراخی روزی نیروشان دهد تا در پی اصلاح خود برآیند، و بینیازیشان بود، تا دست به مالی که در اختیار دارند نگشایند، و حجتی بود بر آنان اگر فرمانت را نپذیرفتند، یا در امانتت خیانت ورزیدند. پس بر کارهای آنان مراقبت دار، و جاسوسی راستگو و وفا پیشه بر ایشان بگمار که مراقبت نهانی تو در کارهاشان، وادار کننده آنهاست به رعایت امانت، و مهربانی بر رعیت ، و خود را از کارکنانت واپای! اگر یکی از آنان دست به خیانتی گشود، و گزارش جاسوسان تو بر آن خیانت همداستان بود، بدین گواه بسنده کن ، و کیفر او را با تنبیه بدنی بدو برسان و آنچه بدست آورده بستان. سپس او را خوار بدار، و خیانتکار شمار و طوق بدنامی را در گردنش در آر.

اردبیلی

پس بنگر در کارهای کارکنان خودت پس کارفرما ایشان را از روی آزمایش و والی و والی مساز ایشان را از روی عطا گرفتن از ایشان و بسر خود او را بر کاری نصب فرمودن بدون مشورت که اخذ عطا برای دادن امارت گرد آرنده است شاخهای جور و خیانت را و طلب کن از ایشان برای ولایت خداوندان آزمایش و صاحبان حیا از اهل خانه های شایسته و اهل رسوخ و ثبات قدم در اسلام که متقدمند در رتبه پس بدرستی که ایشان گرامی ترند از روی خلقها و صحیح ترند از روی اسباب استحقاق و کمتر در مواضع طمع از روی دیده ور شدن و رسنده تر در عاقبتهای کارها از روی نظر کردن پس از آن تمام کن بر ایشان روزیها را پس بدرستی که آن توانائیست مر ایشان را بر نیک شدن نفسهای ایشان و بینیازیست مر ایشان را از فرا گرفتن آنچه در زیر دستهای ایشانست و حجّتیست بر ایشان اگر مخالفت کنند امر تو را یا بشکنند امانت تو را بعد از آن تفحص کن عملهای ایشان را و بفرست جاسوسانرا از اهل راستی و وفا بر ایشان پس بدرستی که تعهد نمودن تو در پنهانی مر کارهای ایشان را بر انگیختن و راندنست ایشان را بر کار داشتن امانت و نرمی کردن با رعیّت و نگاه داشتن است خود را از یاری دهندگان با خیانت پس اگر یکی از ایشان بگشاید دست خود را بسوی خیانت که جمع کند آن خیانت را بر او نزد تو خبرهای جاسوسان تو باید که اکتفا کنی بآن اخبار از روی گواه پس بگسترانی بر او عقوبت خیانت را در بدن او و فرا گیری او را به آن چه رسید از کردار خودش پس از آن نصب کنی او را در جای خواری و نشان کنی او را بخیانت و در گردن کنی او را بمنزله قلاده سرزنش تهمت

آیتی

در کار کارگزارانت بنگر و پس از آزمایش به کارشان برگمار، نه به سبب دوستی با آنها. و بی مشورت دیگران به کارشان مگمار، زیرا به راءی خود کار کردن و از دیگران مشورت نخواستن، گونه ای از ستم و خیانت است. کارگزاران شایسته را در میان گروهی بجوی که اهل تجربت و حیا هستند و از خاندانهای صالح، آنها که در اسلام سابقه ای دیرین دارند. اینان به اخلاق شایسته ترند و آبرویشان محفوظتر است و از طمعکاری بیشتر رویگردان اند و در عواقب کارها بیشتر می نگرند.

در ارزاقشان بیفزای، زیرا فراوانی ارزاق، آنان را بر اصلاح خود نیرو دهد و از دست اندازی به مالی که در تصرف دارند، باز می دارد. و نیز برای آنها حجت است، اگر فرمانت را مخالفت کنند یا در امانتت خللی پدید آورند. پس در کارهایشان تفقد کن و کاوش نمای و جاسوسانی از مردم راستگوی و وفادار به خود بر آنان بگمار. زیرا مراقبت نهانی تو در کارهایشان آنان را به رعایت امانت و مدارا در حق رعیت وامی دارد. و بنگر تا یاران کارگزارانت تو را به خیانت نیالایند. هر گاه یکی از ایشان دست به خیانت گشود و اخبار جاسوسان در نزد تو به خیانت او گرد آمد و همه بدان گواهی دادند، همین خبرها تو را بس بود. باید به سبب خیانتی که کرده تنش را به تنبیه بیازاری و از کاری که کرده است، بازخواست نمایی. سپس، خوار و ذلیلش سازی و مهر خیانت بر او زنی و ننک تهمت را بر گردنش آویزی.

انصاریان

سپس در امور کارگزاران حکومتت دقت کن و آنان را پس از آزمایش به کار گیر،از راه هوا و هوس و خود رأیی آنان را به کار گردانی مگمار،زیرا هوا و هوس و خود رأیی جامع همه شعبه های ستم و خیانت است .

از عمّال حکومت کسانی را انتخاب کن که اهل تجربه و حیاءاند،و از خانواده های شایسته و در اسلام پیش قدم ترند،چرا که اخلاق آنان کریمانه تر،و خانواده ایشان سالم تر،و مردمی کم طمع تر،و در ارزیابی عواقب امور دقیق ترند .

سپس جیره آنان را فراوان ده،زیرا این برنامه برای آنان در اصلاح وجودشان قوّت است،و از خیانت در آنچه زیر دست آنان می باشد بی نیاز کننده است،و اگر از فرمانت سر بر تابند و یا در امانت خیانت کنند بر آنان حجّت است .به کارهایشان رسیدگی کن،و جاسوسانی از اهل راستی و وفا بر آنان بگمار،زیرا بازرسی پنهانی تو از کارهای آنان سبب امانت داری ایشان و مدارای با رعیّت است .از یاران و یاوران بر حذر باش،اگر یکی از آنان دست به خیانت دراز کند و مأموران مخفی تو بالاتفاق خیانتش را گزارش نمایند اکتفای به همین گزارش تو را بس باشد ،و او را به جرم خیانت کیفر بدنی بده،و وی را به اندازه عمل ناپسندش عقوبت کن،و سپس او را به مرحله ذلّت و خواری به نشان، و داغ خیانت را بر او بگذار،و گردن بند عار و بد نامی را به گردنش بینداز .

شروح

راوندی

و ذکر فی اختیار العمال ان یراعی فیمن یجعله عاملا سته اشیاء، فانها تدل علی اربع خصال حسنه ینبغی ان تکون فی العمال. ثم امره ان یکفی مونه العمال، ففی ذلک خیران لهم و خیر لک علی ما فصله. و امر بتفقد کل عمل من اعمالهم، و اتخاذ المشرف علیهم لینهی احوالهم الیک. و قوله فاستعملهم اختبارا من قول النبی صلی الله علیه و آله: انا لا نستعمل فی امورنا من اراد. و حابیته فی البیع محاباه، و کل دان فهو حاب، و المحاباه فی الامر میل فیه. و الاثره: الاختیار بالشهوه، یقال: استاثر بالشی ء ای استبد به، و الاسم الاثره بالتحریک، و نصبها علی المفعول له. و روی: فان المحاباه و الاثره جماع الجور و الخیانه. و جماع الشی ء: جمعه، لان الجماع ما جمع عددا، یقال: الخمر جماع الاثم. و توخ: ای اقصد، یقال: تویخیت مرضاتک ای تحریت و قصدت. و یقال هو من اهل البیوتات ای اصیل فی الخیر و عریق فی الصلاح. و القدم مونث، و لذلک وصفها بالمتقدمه. و قوله او ثلموا امانتک ای ادخلوا خللا فی امانتک، مجاز من الثلمه، و هی الخلل فی الحائط، یقال: ثلمت الشی ء فانثلم، و العیون: الجواسیس. و قوله فان تعاهدک حدوه ای تحفظک بعث وحث لهم علی اداء الامانه. و قوله فان احد ان حرف الشرط یقتضی الفعل، و ارتفع احد بفعل مقدر یفسره ما بعده، کقوله: ان ذو لوثه لانا. و اخبار عیونک فاعل اجتمعت بها. و الهاء عائده الی الخیانه، و الجمله الفعلیه صفه الخیانه. و اکتفیت جواب الشرط. و وسمته: اعمته.

کیدری

توخ: ای اطلب و اقصد و فلان من اهل البیوتات: ای اصیل فی الشرف عریق فی الصلاح. و القدم: مونثه، لذلک وصفها بالمتقدمه. حدوه: ای بعث و حث ان احد: فاعل فعل مضمر یفسره ما بعده لاقتضاء حرف الشرط و قوله علیه السلام. و افسح له فی البذل ما یزیح علته: دلیل علی انه یجب علی الوالی ان یزیح من بیت المال علل حوائج من یتکفل بمصالح المسلمین. و ابعث العیون: این اجعل علیهم مشرفا او ناظرا یحفظهم، و یخبرک باحوالهم و افعالهم.

ابن میثم

محاباه: بخشندگی و نزدیک شدن دو کس از طریق بذل و بخشش به یکدیگر، اثره: خودرایی، کاری از روی هوای نفس انجام دادن، جماع: گروه، جمع، توخی: بررسی و جستجو، حدوه: انگیزه، وادار ساختن، وانگهی در اعمال کارکنانت دقیق باش، وقتی که آنها را آزمودی به کار بگمار، مبادا ایشان را از روی هوای نفس و یا به قصد کمکی به ایشان، بی حساب مشغول کار کنی زیرا اینها رشته هایی از ستمکاری و خیانت به مردم است و چنین افرادی را از میان آزمودگان و افراد با آزرم از خانواده های نجیب و پیشقدم در اسلام جستجو کن، زیرا اینان دارای ویژگیها و خصلتهای ارزشمند و باناموس تر و کم طمعتر و بیشتر در اندیشه ی عواقب کارند. بنابراین وسایل خورد و خوراک آنها را فراوان کن، که این عمل باعث تقویت آنها در خودسازی و بی نیازی از خوردن حق زیردستان خواهد شد، و هم حجتی است بر ایشان، اگر فرمان تو را نبرند و یا امانت تو را خدشه دار کنند. آنگاه در کارهایشان بررسی کن، و بازرسان راستگو و وفادار از طرف خود بر آنان بگمار، زیرا بازرسی نهانی باعث وادار ساختن آنها به امانتداری و مدارای با مردم و حفظ تو از خیانت یاران می شود، اگر یکی از آنان دستش را به خیانت آلود و گزارش همه ی بازرسان آن را تایید کرد به همان گزارشها اکتفا کن و بی درنگ گنهکار را مجازات کن و از کارش بازخواست نما و او را بی اعتبار و خوار گردان، و داغ خیانت بر پیشانی او بزن و حلقه ی ننگ تهمت و بدنامی را بر گردن او درآویز. دسته سوم: کارکنان امام (علیه السلام) آنان را با ویژگیهایی مشخص کرده و دستورات سازنده ای درباره ی آنان صادر فرموده است. اما ویژگیها: 1- یک کارمند برای کارهای حکومتی و استانداریها از میان مردم کارآزموده و آگاه به مقررات و قوانین انتخاب شود. و سخن را به دلیل این که این اصل مهم کار است از همین جا شروع کرده است. 2- از اهل شرم و حیا باشد، نه آن چنان که در کمرویی در حدی باشد که آلت دست دیگران گردد- که طرف تفریط است- در نتیجه به وسیله ی او حقوق و منافع اشخاص را از بین ببرند، و نه به مرز بی حیایی برسد، که موضع افراط است، و باعث بی اعتباری او نزد مردم و نفرت دلها از وی شود. 3- از اعضای خانواده های خوشنام و پیشقدم در اسلام باشند، در این عبارت کنایه از خانواده های باسابقه ی در دیانت و خوبی است، که ریشه دار در این امورند. و به دلیل مصلحت و حکمت در به کار گماردن کسانی با این ویژگیها با این عبارت اشاره فرموده

است. فانهم … نظرا، توضیح آن که شرم و حیا و درستی و اصالت خانوادگی و پیشقدم بودن در اسلام، باعث بزرگواری و حفظ نوامیس از تعرض دیگران، و کم اعتنایی و بی توجهی به چشم اندازهای دنیوی می گردد، و همچنین آزمودگی باعث تیزبینی و دوراندیشی درباره ی نتایج و پیامد کارها می گردد. این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس چنان باشد، شایسته تر برای والیگری و کارمندی است. اما دستورها: اول آن که در اعمال کارکنان دقت کند، تا پس از آزمودن و بررسی آنها را به کار گمارد و آنها را معامله گرانه و از روی هوای نفس مشغول کاری نکند، مثل این که در برابر تقاضای مقام و ریاست چیزی به او بدهند و در مقابل، ایشان را به شغلی بگمارد و بدون هیچ مشورتی در این باره به میل خود عمل کند، زیرا این بی حسابی و به میل خود رفتار کردن- چنان که در بعضی نسخه ها به جای ضمیر، این کلمات عینا آمده است- رشته هایی از ستمکاری و خیانت است: اما ستمکاری، از آن جهت است که رفتار آنچنانی، انسان را از عدالت لازمی که از نظر شرع موظف به انجام آن است، بیرون می کند. و اما خیانت برای آن است که اولویت در انتخاب کارکنان و والیان از وظایف دینی است، و دین هم امانتی است در دست کسی که آنان را به کار می گمارد، بنابراین اگر بدون رعایت این امانت، بی حساب و از روی هوا و هوس انتخاب کند به دور از امانتداری، و خود نوعی خیانت است. دوم این که اشخاصی را با ویژگیهای یاد شده به دلایلی که ذکر شد، برای کارها در نظر بگیرد. سوم وسایل خورد و خوراک آنان را فراوان کند، در این مورد از سه جهت مصلحت کار را بیان فرموده است: 1- فراوان داشتن خورد و خوراک، انگیزه ای برای خودسازی آنهاست، که خود امری ضروری است. 2- این کار باعث بی نیازی آنان از دست درازی به مال مسلمانانی است که در تحت اختیار آنها قرار دارند. 3- این عمل، دلیلی برای او در برابر آنها خواهد بود که فرمان او را نبرند و یا در امانت ایجاد خدشه کنند، کلمه ی: الثلم به معنی ایجاد خدشه استعاره برای خیانت است. جهات سه گانه، مقدمات صغرای قیاسات مضمری هستند که کبرای هر کدام از آنها چنین است: و هرچه آن چنان باشد، انجامش دارای مصلحت لازم و فایده ی قطعی است. چهارم، آن که کارهای آنها را بررسی کن، و بازرسان و جاسوسانی از مردم راستگو و باوفا بر آنان بگمار. و به جهت مصلحت این کار، با این بیان اشاره فرموده است: فان تعاهدک … بالرعیه زیرا بررسی کارهای ایشان، با اطلاع و آگاهی آنها بر این که این بررسی از طرف اوست انگیزه ای برای امانتداری در انجام وظایفی که به عهده دارند، و مدارای با مردم، می گردد. عبارت مذکور صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هرچه بر این منوال باشد انجامش لازم است. پنجم، آن که خود را از خیانت یار و یاورانی که از جمله ی کارکنان هستند، دور نگه دارد، او را با این عبارت: فان احد منهم بسط … التهمه، به روشی که شایسته است آنها را ادب کند و سنت الهی را درباره ی آنها اجرا نماید، راهنمایی فرموده است. کلمه ی: تقلید را استعاره آورده است، برای آویختن ننگ تهمت به گردن او، از آن جهت که تهمت همچون شعاری محسوس (یوغی) به گردن می افتد. و به عبارت در نهایت رسایی و روانی است. میزان این مجازات بر حسب عرف و نظر امام، و یا شخص منتخب او تعیین می شود.

ابن ابی الحدید

ثُمَّ انْظُرْ فِی أُمُورِ عُمَّالِکَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ [اِخْتِیَاراً]

اِخْتِبَاراً وَ لاَ تُوَلِّهِمْ مُحَابَاهً وَ أَثَرَهً فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَ الْخِیَانَهِ وَ تَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَهِ وَ الْحَیَاءِ مِنْ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ وَ الْقَدَمِ فِی اَلْإِسْلاَمِ الْمُتَقَدِّمَهِ فَإِنَّهُمْ أَکْرَمُ أَخْلاَقاً وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً وَ أَقَلُّ فِی الْمَطَامِعِ [إِشْرَافاً]

إِشْرَاقاً وَ أَبْلَغُ فِی عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً

ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَیْهِمُ الْأَرْزَاقَ فَإِنَّ ذَلِکَ قُوَّهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِصْلاَحِ أَنْفُسِهِمْ وَ غِنًی لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَیْدِیهِمْ وَ حُجَّهٌ عَلَیْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَکَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَکَ ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ وَ ابْعَثِ الْعُیُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَ الْوَفَاءِ عَلَیْهِمْ فَإِنَّ تَعَاهُدَکَ فِی السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَهِ وَ الرِّفْقِ بِالرَّعِیَّهِ وَ تَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ یَدَهُ إِلَی خِیَانَهٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَیْهِ عِنْدَکَ أَخْبَارُ عُیُونِکَ اکْتَفَیْتَ بِذَلِکَ شَاهِداً فَبَسَطْتَ عَلَیْهِ الْعُقُوبَهَ فِی بَدَنِهِ وَ أَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّهِ وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِیَانَهِ وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَهِ .

لما فرغ ع من أمر القضاء شرع فی أمر العمال و هم عمال السواد و الصدقات و الوقوف و المصالح و غیرها فأمره أن یستعملهم بعد اختبارهم و تجربتهم و ألا یولیهم محاباه لهم و لمن یشفع فیهم و لا أثره و لا إنعاما علیهم.

کان أبو الحسن بن الفرات یقول الأعمال للکفاه من أصحابنا و قضاء الحقوق علی خواص أموالنا.

و کان یحیی بن خالد یقول من تسبب إلینا بشفاعه فی عمل فقد حل عندنا محل من ینهض بغیره و من لم ینهض بنفسه لم یکن للعمل أهلا.

و وقع جعفر بن یحیی فی رقعه متحرم به هذا فتی له حرمه الأمل فامتحنه بالعمل فإن کان کافیا فالسلطان له دوننا و إن لم یکن کافیا فنحن له دون السلطان.

ثم قال ع فإنهما یعنی استعمالهم للمحاباه و الأثره جماع من شعب الجور و الخیانه و قد تقدم شرح مثل هذه اللفظه و المعنی أن ذلک یجمع ضروبا من الجور و الخیانه أما الجور فإنه یکون قد عدل عن المستحق إلی غیر المستحق ففی ذلک جور علی المستحق.

و أما الخیانه فلأن الأمانه تقتضی تقلید الأعمال الأکفاء فمن لم یعتمد ذلک فقد خان من ولاه .

ثم أمره بتخیر من قد جرب و من هو من أهل البیوتات و الأشراف لشده الحرص علی الشیء و الخوف من فواته .

ثم أمره بإسباغ الأرزاق علیهم فإن الجائع لا أمانه له و لأن الحجه تکون لازمه لهم إن خانوا لأنهم قد کفوا مئونه أنفسهم و أهلیهم بما فرض لهم من الأرزاق { 1) فی د«الرزق». } .

ثم أمره بالتطلع علیهم و إذکاء { 2) فی ا،د«و بعث». } العیون و الأرصاد علی حرکاتهم.

و حدوه باعث یقال حدانی هذا الأمر حدوه علی کذا و أصله سوق الإبل و یقال للشمال حدواء لأنها تسوق السحاب .

ثم أمره بمؤاخذه من ثبتت خیانته و استعاده المال منه و قد صنع عمر کثیرا من ذلک و ذکرناه فیما تقدم.

قال بعض الأکاسره لعامل من عماله کیف نومک باللیل قال أنامه کله قال أحسنت لو سرقت ما نمت هذا النوم

کاشانی

(ثم انظر فی امور عمالک) پس نظر کن در کارهای کارکنان خودت (فاستعملهم اختبارا) پس کار فرما ایشان را از حیث آزمایش (و لا تولهم) و والی مساز ایشان را (محاباه) از روی عطا گرفتن از ایشان (و اثره) و به سر خود او را به کاری نصب کردن، بدون مشورت (فانهما) پس به درستی که اخذ و عطا برای دادن اطاعت امارت و استقلال در تعیین غیر، برای حکومت (جماع من شعب الجور و الخیانه) گرد آورنده است شاخه های جور و خیانت را زیرا که آن محابات و استبداد، خروج است از فضیلت عدالت و امانت، چه رعایت عدالت در اعطای ولایت، سعی و اجتهاد است در طلب والی اصلح برای عباد و بلاد و لازم اصلح عباد، امانت است و عدم سعی در خیانت (و توخ منهم) و طلب کن از ایشان برای ولایت (اهل التجربه) خداوندان امتحان و آزمایش (و الحیاء) و صاحبان حیاء را (من اهل البیوتات الصالحه) از اهل خانه های شایسته (و القدم فی الاسلام المتقدمه) و اهل رسوخ و ثبات قدم در اسلام که متقدمند به حسب رتبه و احترام (فانهم) پس به درستی که ایشان (اکرم) گرامی ترند (اخلاقا) از روی خلق های نیکو (و اصح) و صحیح ترند (اعراضا) از حیث اسباب استحقاق (و اقل فی المطامع) و کمترند

در مواضع طمع (اشرافا) از نظر دیده ور شدن (و ابلغ فی عواقب الامور) و رسنده ترند در عاقبتهای کار (نظرا) از جهت نظر کردن به دیده بصیرت (ثم اسبغ علیهم) پس از آن تمام کن برای ایشان (الارزاق) روزیهای ایشان را (فان ذلک) به درستی که اسباغ ارزاق به ایشان (قوه لهم) توانایی است از برای ایشان (علی استصلاح انفسهم) بر نیک شدن نفس های ایشان در اخلاق (و غنی لهم) و بی نیازی است مر ایشان را (عن تناول ما تحت ایدیهم) از فراگرفتن آنچه در زیر دستهای ایشان است از اموال رعایا (و حجه علیهم) و حجتی است بر ایشان (ان خالفوا امرک) اگر مخالفت کنند امر تو را و تجاوز نمایند از فرموده تو (او ثلموا امانتک) یا بشکنند امانت تو را که آن خیانت است در آن (ثم تفقد اعمالهم) پس از آن تفحص نمای عمل های ایشان را (و ابعث العیون) و بفرست جاسوسان را (من اهل الصدق و الوفاء) که از اهل راستی و وفا باشند (علیهم) برایشان یعنی مشرف و ناظر را بر سر ایشان گمار تا حفظ احوال و افعال ایشان کنند و اخبار نمایند اعمال ایشان را به تو. (فان تعاهدک فی السر) پس به درستی که تعاهد نمودن تو در نهانی (لامورهم) مر کارهای ایشان را (حدوه لهم) برانگیختن است و راندن ایشان را (علی استعمال الامانه) بر کار داشتن امانت (و الرفق بالرعیه) و نرمی کردن با رعیت به طریق دیانت (و تحفظ من الاعوان) و نگاه دار خود را از یاری دهندگان با خیانت (فان احد منهم) پس اگر یکی از ایشان (بسط یده الی خیانه) بگشاید دست خود را به سوی خیانت در مال رعیت یا در کار اهل عداوت (اجتمعت بها علیه عندک) که جمع کند آن خیانت را بر او نزد تو (اخبار عیونک) خبرهای دیده بانان تو (اکتفیت بذلک) باید که اکتفا کنی به آن اخبار (شاهد) از نظر گواه (فبسطت علیه العقوبه) پس بگسترانی بر او عقوبت خیانت را (فی بدنه) در بدن او (و اخذته) و فراگیری او را (بما اصاب من عمله) به آنچه رسید از کردار خودش (ثم نصبته) پس از آن نصب کنی او را (فی مقام المذله) در جای خواری (و وسمته بالخیانه) و نشان کنی او را به خیانت (و قلدته) و در گردن کنی او را به منزله قلاده (عار التهمه) سرزنش تهمت و عدم دیانت تا به این علامت او را بشناسند

آملی

قزوینی

بعد از وصیت در امر قضاه وصیت بامر عاملان می فرماید: یعنی پس نظر کن در امور عاملان خود پس ایشان را عمل بفرما از روی آزمایش. شارح بحرانی گوید: یعنی باید عامل از اهل تجربه باشد، و عملها کرده و آزموده شده، و می تواند مراد آن باشد که او را امتحان نموده باشی، و دیانت او دانسته. و در بعضی نسخ اختیارا آمده از (اختار) یعنی تعیین کس به عمل بروجه اختیار و مصلحت و استحقاق. و مگمار بر اعمال مردم را بر وجه محاباه، یعنی عطا دادن، و بر وجه اثره، یعنی اختیار کردن از هوای طبع. شارح بحرانی گوید: محاباه آن بود که مردم والی را مال به رشوت دهند یا قبول کنند و عملها گیرند، چنانچه عادات والیان جایر است، پس آن عمل بر وجه اثره دهند. یعنی باستبداد و استقلال رای خود بی مشورت و تحری، و تواند مراد آن باشد که دادن اعمال نباید از روی عطا کردن و اثره باشد. یعنی آن را که میل به او داشته باشی عمل عطا کنی و آن نعمت او را بخشی بی تحری و اختبار اصلح و احری و (اثره محرکه) و (اثره بالضم) و (اثره بالکسر) (اسم) باشد از (استاثر لنفسه اولولده علی اصحابه) هرگاه چیزی برای خود یا فرزند خود بگزیند، و با اصحاب انصاف در آن مرعی ندارد، پس هر چه شخص خود را یا دیگری را بدان اختصاص دهد بی استحقاق و انصاف (اثره) باشد و هم (اسم) باشد از (استاثر بالامر) یعنی خودسر آن کار کرد و میل خود اختیار کرد. و در بعضی نسخ چنین است (فان المحاباه و الاثره جماع) و در بعضی نسخ (فانهم) به نظر آمده یعنی چه این (محاباه) و (اثره) جمعی است از شعبهای جور و خیانت، چه والی هرگاه در تعیین عمال تحری و اختیار ترک دهد، و میل به هوای طبع کند، و اغراض فاسد از اخذ مال و غیره منظور دارد، جور کرده باشد و از عدل بیرون شده و راه خیانت سپرده باشد، امانت امت ضایع گذاشته. و طلب کن از ایشان برای عمل صاحبان تجربه و حیای از آنها را که صاحب خاندانهای نیکواند، و ایشان را است در اسلام قدم پیشی گرفته که رعایت حق ایشان در اسلام واجب باشد، و اکرام و احترام ایشان لازم. در این کلام چند حکمت رعایت شده: اول تجربه بکار بستن، چه کار فرمودن ناآزمودگان و خامان از خامی و ناآزمودگی باشد، چه عملها در دست ایشان ضایع ماند، و همچنین سروری دادن بی شرمان و بی باکان لئیم اصل که ایشان را از قبیح رادعی نباشد از بی خردی و ناآزمودگی باشد، چه حیاء حارس و حاجز اکثر قبایح و معاصی است، و شخص بی حیاء چون اسب حرون و سرکش مخلوع العنان باشد و رایض دانا او را عنان داری نموده، و تواند ذکر این دو صفت با هم برای تعیین حد وسط باشد از دو طرف افراط و آن آزرم ناآزمودگان و تفریط که بی آزرمی مطلق باشد، چه اگر شخص با شرم تجربه دیده نباشد و به احوال مردم نرسیده از شرم در حد فاحش بماند، و در آن اختلال امور و اضاعه حقوق باشد، و چون تجربه یافت آن صفت از افراط با وسط آید، پس ذکر حیاء با تجربه قرین آمد تا تعیین حد عدالت در آن ملکه نماید، و همچنین قومی که صاحبان خاندانهای قدیم و شریفند غالب اوقات نیک نهاد و شریف نفس و با حیاء و صلحاء می باشند، و لابد برای رعایت ناموس خانواده خود از جور و قبایح و آنچه موجب نکال دنیا باشد اجتناب می کنند. و حکمتی دیگر در نصب ایشان آنکه تفوق و تقدم ایشان بر خاطر مردم چنان گران نباشد، و حسد و منافست با ایشان کمتر نمایند. و حکمتی دیگر آنکه چون از ایشان زللی صادر گردد، و تنبهی و تادیبی واجب آید ادنی تادیبی و استخفافی کفایت باشد، و مردم فرومایه را آن حد کفایت نکند، و محتاج سیاست دیگر شوند. و بعضی از ملوک در رعایت این شروط باقصی الغایه مبالغت می نموده اند و اصلا اعمال به اراذل و اسافل ناس جز ارباب شرف و قدم خاندان نمی داده اند، و قصه (نظام الملک وزیر) و (سلطان ملکشاه) در این باب مشهور است. و بدان که این امور حکمهای کلی و قطعی نیست، بل حکم اغلبی و اکثری است، و کلمات خطابی است، و بسیار باشد که شخص از ارباب ببوتات قدیمه و اعراق شریفه بر صفت لئیمان و بد گوهران باشد، و بر عکس، و خود نظام الملک صورت نقض کلیه این قضیه باشد، و همچنین واجب باشد در رعایت حکمت از راه حقگزاری رعایت حقوق سابقه بیوتات که تقدم در دین و خیر دارند، و هم در تفویض اعمال بدیشان آن حکمتها که گفته شد مرعی باشد. چه این قوم کریمتر و نیکوترند در اخلاق و عادات، و صحیحتر در غرضها و منظور و اشتهاء و ممکن است اعراض به عین مهمله باشد یعنی صحیحتر و بی عیب ترند از روی عرضها و ناموسها، یعنی ننگ بر نام خود روا نداشته اند، و کمترند از روی مشرف شدن بر طمعها، و رساترند از روی تامل و نظر در عاقبتهای امور و رعایت ناموس و حمایت نام و ننگ. و اینجا حکمتی دیگر هست مناسب این مقام مذکور می گردد و آن آنست که واجب باشد در حکمت این سیاست که رعایت مناسبت میان عمل و عامل نموده عملها باندازه ناس دهند، و اشراف را باعمال شریف و ادنی را باعمال دنی اختصاص دهند، چه پیش ارباب خرد معلوم گشته که کارهای بزرگ به خردان فرمودن، و کارهای خرد بر بزرگان حوالت نمودن موجب اختلال امور گردد، و از بعضی ملوک که دولت او به زوال آمده بود از سبب زوال دولت او پرسیدند، گفت: کارهای بزرگ به خردان حوالت کردم، و کارهای خرد با بزرگان فرمودم، آن هر دو امر ضایع ماند، بزرگان از علو همت سر بدان کارهای خرد فرو نیاوردند و خردان از ضعف حوصله و پستی همت کارهای بزرگ تمشیت نتوانستند نمود، پس هر دو کار ضایع ماند، و به زوال دولت کشید. پس تمام و وافر گردان برایشان رزقها را تا ایشان را موضع حاجت نماند، مانند آنکه در قضات وصیت به آن شد. چه اسباغ رزق برایشان موجب قوت ایشان است بر طلب صلاح نفسهای خود. و بی نیازی است مر ایشان را از گرفتن و خوردن آنچه در زیر دستهای ایشانست از مال مسلمانان. و حجت است بر ایشان اگر مخالفت کنند امر ترا یا رخنه اندزند و بشکنند به خیانت امانت ترا. پس تفقد اعمال ایشان کن نه اعتماد بر حسن ظن بایشان، و به گمار جاسوسان از اهل راستی و وفاداری بر ایشان تا تجسس آن امور کنند آن را به راستی به سوی تو انهاء نمایند. نگوئی که تجسس در دین منهی عنه است و هر کس خبر مردم فاش کند در عداد واشی و ساعی باشد که آنچه منهی عنه است تجسس در اموری است که ضرر آن مقصور بر فاعل آن باشد، و اما در امثال این امور از عمال و حکام از ظلم و عدل و انصاف و حیف منهی عنه نباشد، و افشای آن خبرها برای اصلاح احوال عباد سعایت و بدگوئی نبود، و مع ذلک پیشتر اشارت کردم که وجود این طبقه بی مصلحتی نباشد، اگر برای خود خیر نباشند غالبا برای دفع بدکاران خیر باشند، و چون بدیشان حاجت افتد باید قول نیکتر ایشان که به صدق و دیانت نزدیکتر باشد مسموع و معتبر باشد. و بالجمله تجسس و انهای خبر مطلقا حرام نباشد، بلکه بعضی اوقات و از بعضی وجوه لازم باشد، و بر فواید و حکمتهای دینی و دنیوی مشتمل، چنانچه آن حضرت بدان اشارت فرمود. چه به درستی که تعاهد نمودن و با خبر بودن تو در پنهان از امور عمال راندن است و باعث بودن است ایشان را بر کار داشتن امانت، و نرمی و مدارا کردن با رعیت، و مثل این وصیت درباره قضات نیز فرموده. مخفی نماند که هیچ سببی در تحفظ عمال از جور و حیف قویتر از تعهد و اطلاع ولات بر امر ایشان نباشد، چه هرگاه والی از کار ایشان هیچ خبر نیابد رفته رفته بر حیف و ظلم دلیر گردند، و از راه عدل و انصاف بگردند، پس نباید والی دیوان مظالم عباد علی الاطلاق بر دست ایشان نهد، و از کار ایشان بی خبر باشد که این طریقه ملوک جائر باشد که از روی بی باکی و فراغت طلبی هیچ با اعمال کار نپردازند، و گوش سوی دادخواهان نیندازند، چنانچه آن حضرت بدان فرمود که ایشان را باعمال دیوان خود حوالت نمایند، و بسیار باشد که شکایت ایشان هم از عمال دیوان باشد: به دیوان مینداز فریاد او که شاید ز دیوان بود داد او وضع منهی و جاسوس از روی این مصلحت بزرگ روا و صحیح باشد هر چند بنفسه تفتیش احوال و عیوب مردم حسن نباشد، و تجسس و انهای اخبار از رذایل صفات شمرده گردد، و ملوک سابقه از ارباب عقل و تدبیر و رای و دین متین این خصلت را ملازم بوده اند، و به معونت این حکمت ابواب عدل و اصناف بر روی رعیت گشوده اند، و در این باب حکایات بسیار آمده. آورده اند که در عهد عضدالدوله یکی از منهیان او به راهی می رفت با مردی رفیق شد از وی آثار ضرر و اندوه شدید فراست نمود، استکشاف حال نمود، او بعد از ابا و امتناع حال خود با او شرح داد و قصه پر غصه خویش با او در میان نهاد، گفت من مردی با ثروت بودم از اهل خراسان اموال خود نقد کرده به عزم حج قاصد بغداد شدم و از خوف بادیه نقد خود در دو آفتابه کرده در بغداد نزد قاضی امانت نهادم و چون حج بگزاردم عزم غزو فرنک نمودم چند جراحت بر روی من رسید و در دست کفار اسیر گشتم، و بعد از مدتی مدید خلاص شده به بغداد آمدم و آن مال از قاضی امین بخواستم انکار آورد و استبعاد و استنکار نمود، با او مدتی طریق مدارا گرفتم، و برفق بازخواست امانت خود می کردم، او همچنان بر انکار مصر بود تا مرا تهدید و وعید کرد، خواست مرا مکروه رساند، از خوف ترک بدادم و از بغداد بیرون آمدم تا سر خویش گیرم، و راه غربت در پیش که روی رفتن به وطن خویش ندارم، منهی در حال پیکی به امیر بدوانید، و آن خبر انهاء نمود، امیر او را امر نمود که آن شخص را در پنهانی به خدمت فرستد، چون بیامد و حال خویش به گفت، او را امر فرمود که آن راز با هیچ کس نگوید، و چند وقت بیرون شهر جائی آسوده گردد، پس با قاضی لطف در گرفت، و در تبجیل و اکرام سابق بیفزود و در آن باب مبالغت نمود، پس شبی او در به خلوت بخواند و با او در میان نهاد که او را تامل در امر فرزندان و عاقبت ایشان بیخور و خواب گردانیده، و چون لابد قایم مقام سلطنت جز یکی از ایشان نتواند بود، و باقی فرسوده اقدام ضر و فقر و هدف سهام محنت و تنگی خواهند بود، در این شبها رایی صواب در همین باب اندیشیده ام، و غیر تو کسی را محرم این راز ندانسته، خواهم که نصیبی از مال و زر و سیم در موضعی حصین نزد مردی امین بنهم، تا آن مال ایشان را روز فاقه ذخیره باشد، و برای سختی عده، و مرا از همه خاصان بر هیچ کس حسن ظن و اعتماد بیش از تو نباشد فلان شب منتظر باش که من خود پنهان به سرای تو می آیم، و موضعی تعیین می نمایم تا آنجا سردابی بسازی، و آن مال به شب مردی امین محرم آنجا می آورد آنجا نهی، و سر آن بپوشی، و راه مسدود گردانی. قاضی خدمت کرد و بیرون آمد و با خاطر مسرور و دلی در خوشی و امیدواری مغمور اقبال همایون فال مژده رزق بی احتساب بگوش امیدش رسانیده، و دولت بختیار بشارت نعیم بلاامد از نهان خانه فیض نامتناهی آورده، شبها تا صباح نخفتی، و روزها جز حدیث آن بشارت با خود نگفتی، تا امیر شبی پنهان به خانه قاضی شد و موضعی تعیین نموده و قاضی آن عمارت آماده کرده منتظر رسیدن آن اموال بود، در این حال امیر کسی را در پنهانی به خواند، و آن مرد را طلب کرد و او را بفرمود تا نزد قاضی رود و آن مال به رفق و عنف از وی طلبد، و اگر ندهد فریاد و نفیر درگیرد، و او را به امیر تحذیر کند، آن شخص چنین کرد، چون قاضی حال بر آن منوال بدید بترسید، و از بیم فوت آن مال موعود بر خود بلرزید، به یکی از آن دو آفتابه اقرار کرد و آن را حاضر ساخت شخص آن آفتابه با صورت قضیه به خدمت امیر آورد، امیر قاضی را بخواند، و بعد از تبین و توضیح آن مقدمه قاضی را نکال و عقوبت فرمود، و آن شخص حق خود یافته خشنود بازگشت. و شاید در بعضی خاطرها اینجا شبهه افتد که چون مردم این زمان فاسد باشند و ناراست و بی اعتماد از آن رو ارباب دولت این عهد نتوانند منهیان صادق بر عمال گماشت. و این رای صواب نباشد و البته احوال زمانه از ماضی حاضر متشابه باشد، و حرف شکایت از زمان خود هم خصلتی است که همه اهل زمان بدان موصوف بوده اند، و سخنی است خطابی و مقبول هرگاه مقصود صواب باشد، از آن رو ارباب عهد نیز این نوع شکایت از زمان خود کرده اند، و اقتضای آن نکند که البته آن شکایت مقصور بر آن زمان باشد و هر که از روی بصیرت و تامل نظر در احوال عالم و عالمیان و اهل هر زمان کند این به یقین بداند. و از جمله امارات بر بطلان این شبهه آن باشد که نبینی ملوک این زمان جمعی معین داشته باشند از طلحاء نه صلحاء که احوال ملوک دیگر و اوضاع مملکت ایشان به راستی انهاء کنند، و از خوف و رغبت در آن کذب روا ندارند، پس چرا بعید باشد که قومی نیکان برای اصلاح عباد و بلاد ایشان را دست دهد، تا خبرهای عمال و حکام به راستی تقریر نمایند، و از نظر ضرر آن طبقه مختفی و مستتر باشند. عمال و حکام به راستی تقریر نمایند، و از نظر ضرر آن طبقه مختفی و مستتر باشند. یعنی بیندیش و با حذر باش از اعوان ظلمه از عمال تو که اعمال فاسد ایشان پیش تو می آرایند و عیوب ایشان می پوشند، و ایشان را در سر و جهر نصرت می کنند. چنانچه عادت باشد که عمال و ارباب مناصب بر درگاه سلطان اعوان داشته باشند، تا ایشان را بر ظلم ناصر و ممد باشند، و بر جور موافق و موازر و کلام شارح بحرانی به این معنی باز گردد. پس اگر یکی از ایشان یعنی عمال و اعوان دست دراز کند به خیانتی جمع گرداند آن خیانت را بر او نزد تو خبرهای دیده به آنان تو، باید اکتفاء کنی به آن اخبار از روی گواه. اینجا سئوالیست مگر حال اینجا غیر آن است که معهود است میان فقهاء از شرایط شهادت در هر باب از عدد خاص و عدالت و غیر آن. پس بگسترانی بر او عقوبت بر خیانت را در بدن او، و فراگیری او را به آنچه یافته است بر وجه خیانت و رسیده است از عملش پس می داری او را به مقام خواری، و نشان کنی او را به داغ خیانت، و در گردن او قلاده کنی عارتهمت و بد نامی را تا عبرت باشد دیگران را، و پند باشد امثال ایشان را.

لاهیجی

ثم انظر فی امور عمالک، فاستعملهم اختبارا و لا تولهم محاباه و اثره، فانهما جماع من شعب الجور و الخیانه و توخ منهم اهل التجربه و الحیاء، من اهل البیوتات الصالحه و القدم فی الاسلام المتقدمه، فانهم اکرم اخلاقا و اصح اعراضا و اقل فی المطامع اشرافا و ابلغ فی عواقب الامور نظرا.»

پس نگاه کن در کارهای کارکنان تو، پس عامل گردان ایشان را از روی گزین کردن از ایشان و صاحب اختیار مگردان ایشان را از روی بخشش کردن و برگزیدن او، پس به تحقیق که این دو صفت جمع کننده ی مر شعبه های ظلم و خیانت است و قصد کن از ایشان از برای کار فرمودن اهل تجربه را و حیا را، از خانواده های نیکو و از اهل قدم پیشین در اسلام را، پس به تحقیق که ایشان گرامی ترند در اخلاق و صحیح ترند در عرضها و ناموسها و کمترند در مشرف شدن به طمعها و مبالغه کننده ترند در نگاه کردن عاقبت کارها.

«ثم اسبغ علیهم الارزاق، فان ذالک قوه لهم علی استصلاح انفسهم و غنی لهم عن تناول ما تحت ایدیهم و حجه علیهم ان خالفوا امرک، او ثلموا امانتک، ثم تفقد اعمالهم و ابعث العیون من اهل الصدق و الوفاء علیهم، فان تعاهدک فی السر لامورهم حدوه لهم علی استعمال الامانه و الرفق بالرعیه و تحفظ من الاعوان، فان احد منهم بسط یده الی خیانه اجتمعت بها علیه عندک اخبار عیونک اکتفیت بذالک شاهدا، فبسطت علیه العقوبه فی بدنه و اخذته بما اصاب من عمله، ثم نصبته بمقام المذله و وسمته بالخیانه و قلدته عار التهمه.»

یعنی پس تمام کن بر ایشان روزی های ایشان را، پس به تحقیق که تمام کردن روزی قوت است از برای ایشان بر اصلاح نفس ایشان و بی نیازی ایشان است از برداشتن آنچه در زیر دست تصرف ایشان است و حجت است بر مواخذه از ایشان اگر مخالفت کنند حکم تو را، یا رخنه و خیانت کنند امانت تو را، پس جستجو کن کردار ایشان را و برانگیز بر ایشان جاسوسان از اهل راستی و وفا را، پس به تحقیق که ملاحظه کردن در نهانی مر کارهای ایشان را برانگیزنده تر است مر ایشان را بر دو کار: داشتن امانت و مدارا کردن به رعیت و محافظت کردن است از یاریگران ایشان، پس اگر کسی از ایشان گشود دست خود را به سوی خیانت کردن، در حالتی که جمع گردید در خیانت او در نزد تو خبرهای جاسوسان تو، اکتفا کن به آن جمع شدن خبرها از روی شهادت دادن، پس بگشا بر او دست عقوبت را در بدن او و بگیر از او آنچه را که رسیده است به آن از عمل خود، پس برپا کن او را در مقام ذلت و خواری و علامت بگذار بر او به علامت خیانتکاری و به گردن او ببند قلاده ی ننگ تهمت و خیانت را.

خوئی

اللغه: (المحاباه): المعاطاه و العطاء بلاعوض، (الاثره): الاستبداد و الانعام للحب و الموده، (الجماع): الجمع، (التوخی): التقصد، ثلمت الاناء من باب ضرب: کسرته من حافته، الثلمه کبرمه: الخلل الواقع فی الحائط و غیره، (الحدوه): الحث، (وسمه) وسما و سمه: اثرفیه بسمه و کی، و المیسم بکسر المیم اسم الاله التی یکوی بها، الاعراب: اختبارا: مفعول له لقوله فاستعملهم، محاباه: مفعول له لقوله لا تولهم، توخ: امر من توخی یتوخی، و اهل التجربه مفعوله، المتقدمه: صفه لقوله البیوتات، اخلاقا: منصوب علی التمیز من النسبه فی قوله اکرم، ما تحت ایدیهم: ما موصوله و تحت ایدیهم ظرف مستقر صله و العائد محذوف او مستتر فی الظرف باعتبار متعلقه المقدر و یحتمل ان تکون موصوفه و ما بعدها صفتها ای شیئا تحت ایدیهم، فان احد منهم: احد فاعل فعل مضمر یفسره قوله: بسط یده الی خیانه اکتفیت بذلک شاهدا: جمله فعلیه حالیه و قوله فبسطت علیه العقوبه جزاء الشرط، المعنی: قد انبسط النظم السیاسی للبلاد فی هذه العصور فیتشکل الحکومه من رئیس او ملک یعین وزراء عدیده لکل شان من شئون البلد، فوزیر للحرب، و وزیر للمالیه، و وزیر للامور الداخلیه، و وزیر للامور الخارجیه، و وزیر للعلوم، و وزیر للاشغال العامه، و هکذا، و ربما یزید الوزراء علی عشرین وزیرا و یتشکل کل وزاره من مدیریات و ادارات کثیره یشتغل فی امورها خلق کثیر، و لکن النظم السیاسی فی صدر حکومه الاسلام کان بسیطا جدا، و هذا هو العله الرئیسیه لتقدم الاسلام و نفوذه فی الامم و الشعوب، فکان ینبعث من قبل الخلیفه لکل ناحیه عامل، و الشغل الرئیسی لهذا العامل مهما کان مدار عمله وسیعا امران: 1- اقامه الصلاه للناس بامامته فکان حضور الجماعه و الصلاه خلف العامل واجبا علی کل المکلفین فیحضرون المسجد کل یوم فی مواقیت الصلوات الخمسه و یصطفون وراء العامل فیصلی بهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه فی صلاته و یلقنهم العقائد الاسلامیه و یدربهم للاصطفاف تجاه العدو فی میادین الجهاد، فکانت جامعه الصلاه مدرسه للمعارف و تعلیم النظامات العسکریه لکل مسلم، و لا یشغل منه الا مقدار ساعتین فی کل یوم و لیله، و یکون له الفرصه الکافیه ان یذهب وراء مشاغله و حرفه المعتاده. 2- جمع الخراج من الدهاقین و الزارعین و یدخل فی ضمنه الجزیه المفروضه علی اهل الکتاب الداخلین فی ذمه الاسلام من الیهود و النصاری و المجوس، و هم الاکثرون عددا فی هذا العصر المشتغلون بامر الزراعه و العمران فی شتی نواحی البلاد الاسلامیه الممتده من افریقیا الی حدود الصین، فکان شخصیه الوالی هی النقطه الرئیسیه فی استقامه نظم البلاد الاسلامیه و صحه مسیر الاسلام نحو التقدم و الازدهار و نحو هدفه الاساسی الذی هو هدایه الناس کافه کما قال الله تعالی: (و ما ارسلناک الا کافه للناس بشیرا و نذیرا، 28- السبا) و لا یوصل الی هذا الهدف الرئیسی الا برعایه القوانین الاسلامیه و بث العدل الاسلامی و رعایه نوع البشر و ارائه طریق سعادته بالسیره و العمل، فکان وظیفه العامل ثقیله و دقیقه، و من هذه الجهه اوصی لانتخاب العمال بقوله (فاستعملهم اختبارا). قال فی الشرح المعتزلی (ج 17 ص 29 ط مصر): و هم عمال السواد و الصدقات و الوقوف و المصالح و غیرها، فامره ان یستعملهم بعد اختبارهم و تجربتهم و ان لا یولیهم محاباه لهم و لمن یشفع فیهم و لا اثره و لا انعاما علیهم. اقول: لا وجه لاختصاص کلامه بصنف من العمال، بل المقصود منه مطلق العمال و من یلی امر ناحیه من البلاد، و الاثره هو اظهار المحبه لاحد او التعطف له لتودده او حاجته او غیر ذلک من الدواعی الخصوصیه، و فی نسخه ابن میثم: (فانهم جماع من الجور و الخیانه). فالمقصود ان العمال الشاغلین للاعمال فی زمان عثمان و من تقدمه کانوا جمعا من شعب الجور و الخیانه، فان الخلفاء الذین تقمصوا الخلافه بغیر حق و یخافون علی مقامهم من ثوره طلاب الحق و یستعملون فی اعمالهم من یوافقهم فی نفاقهم و یعینهم علی جورهم و شقاقهم ممن ینحرف عن الحق و یمیل الی الباطل لضعف عقیدته ورقه دیانته و ایمانه. فانظر الی ابی بکر المتحفظ علی الظاهر و المتظاهر بحفظ السیره النبویه قد اختار خالد بن ولید المنحرف عن اهل بیت النبوه و الحاسد الحاقد علی مرکز الولایه علی بن ابی طالب امیر الامراء فی حکومته و فوض الیه قوه السیف الاسلامی و لقبه سیف الله و سیف شهره رسول الله مع وجود مات من الا بطال فی الاصحاب ممن لهم القدمه فی الاسلام و الاخلاص و النصیحه، فارتکب خالد جنایات و فضائح فی العالم الاسلامی یقشعر الابدان من سماعها. و هذا عمر استعمل علی الکوفه و هی احد الثغور الاسلامیه الرئیسیه بما لها من الوسعه الشامله من حدود نجد الی تخوم خراسان مغیره بن شعبه احد اعداء امیرالمومنین الالداء، و هو رجل الجنایه و الخیانه من عصره الجاهلی قد التجا بالاسلام علی اثر جنایه و خیانه فضیحه ارتکبها کما فی سیره ابن هشام (ص 213 ج 2 ط مصر) قال الزهری فی حدیثه: ثم بعثوا الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) عروه بن مسعود الثقفی- الی ان قال: ثم جعل یتناول لحیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و هو یکلمه قال: و المغیره بن شعبه واقف علی راس رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی الحدید قال: فجعل یقرع یده اذا تناول لحیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یقول: اکفف یدک عن وجه رسول- الله (صلی الله علیه و آله) قبل ان لا تصل الیک (ای المقرعه) قال: و یقول عروه: ویحک ما افظک و اغلظک؟! قال: فتبسم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فقال له عروه: من هذا یا محمد؟ قال: هذا ابن اخیک المغیره بن شعبه، قال: ای غدر، و هل غسلت سواتک الا بالامس، قال ابن هشام: اراد عروه بقوله هذا ان المغیره بن شعبه قبل اسلامه قتل ثلاثه عشر رجلا من بنی مالک من ثقیف فتهایج الحیان من ثقیف بنو مالک رهط المقتولین و الاحلاف رهط المغیره فودی عروه المقتولین ثلاث عشره دیه و اصلح ذلک الامر، انتهی. اقول: و کان قتلهم غدرا لاخذ هدایاهم التی اعطاهم ملک الیمن فاخذها و فربها الی رسول الله (علیه السلام) فاسلم و عرضها علی رسول الله (علیه السلام) فلم یقبلها، فارتکب فی ایام عمله فی الکوفه فضیحه الزنا و هو محصن مع ام جمیل امراه ذات بعل علی ضوء النهار فاطلع علی زناه اربعه من الصحابه و التابعین العالمین فی دار- الحکومه منهم زیاد بن ابیه فعرضوا امره الی عمر فطلبه و الشهود الی المدینه و حاکمه بنفسه و ادی ثلاثه من الشهود شهاده تامه علی ارتکابه الزنا، و لکن لما ورد زیاد لاداء الشهاده قال له عمر: اری وجه رجل لا یفتضح به احد کبار اصحاب رسول الله، فلقنه بهذا الکلام ما اراد ان یلقنه، فقال زیاد: رایت مغیره نائما مع ام جمیل علی فراش واحد و هو راکب علی بطن ام جمیل و سکت عن رویته دخوله فیهدا کالمیل فی المکحله و نقص شهادته و لم یر عمر شهادته کافیه فامر بضرب سائر الشهود حد القذف و برا مغیره، و ای فضیحه فی الاسلام افضح من هذه؟. و اما عمال عثمان فلا یحتاج جورهم و خیانتهم الی توضیح فانه کالعیان المغنی عن البیان، فقال (علیه السلام): ان العمال السابقین کانوا جماعا من شعب الجور و الخیانه. و لکن فی نسخه المعتزلی (فانهما جماع من شعب الجور و الخیانه) و قال فی شرحه: فانهما- یعنی استعمال المحاباه و الاثره- جماع من شعب الجور و الخیانه و قد تقدم شرح مثل هذه اللفظه، و المعنی: ان ذلک یجمع ضروبا من الجور و الخیانه اما الجور فانه یکون قد عدل عن المستحق الی غیر المستحق ففی ذلک جور علی المستحق، و اما الخیانه فلان الامانه تقتضی تقلید الاکفاء، فمن لم یعتمد ذلک فقد خان من ولاه. و اغتر ابن میثم بهذا التفسیر فقال: فلا یولیهم محاباه و اثره، کان یعطونه شیئا علی الولایه فیولیهم و یستاثر بذلک دون مشاوره فیه، فانهما ای المحاباه و الاثره- کما هو مصرح به فی بعض النسخ عوض الضمیر- جماع من شعب الجور و الخیانه، اما الجور فللخروج بهما عن واجب العدل المامور به شرعا، و اما الخیانه فلان التحری فی اختیارهم من الدین و هو امانه فی ید الناصب لهم، فکان نصبهم من دون ذلک بمجرد المحاباه و الاثره خروجا عن الامانه و نوعا من الخیانه. اقول: لا یخفی ما فی ذکره الشارحان من تطبیق جمله: جماع من شعب الجور و الخیانه علی الانتخاب بالمحاباه و الاثره من التکلف و التعسف، نعم لا اشکال فی ان هذا الانتخاب جور و خیانه و لکن لا ینطبق علیه انه جماع من شعب الجور و الخیانه الا بالتکلیف، فالاظهر ان هذه الجمله راجعه الی العمال الشاغلین للاعمال قبل حکومته (علیه السلام). ثم امر (ع) بانتخاب العمال من اهل البیوتات الصالحه و المتقدمه فی الاسلام لما ذکرنا سابقا من ان کفیل تربیه الافراد فی ذلک العصر هی الاسره و البیت، و لم تکن هناک شهاده علی صلاحیه الفرد غیر النظر فی البیت و الاسره التی ربی فیها و نشا فی ظلها، فقد وصف هولاء المربین فی البیوت الصالحه بانهم موصوفون بما یلزم للعامل من کرم الاخلاق و مصونیه العرض و قله الطمع و النظر فی عواقب الامور. ثم اوصی بوفور الارزاق و الرواتب علیهم، لئلا یضطروا الی الاختلاس مما فی ایدیهم من اموال الخراج و یتم الحجه علیهم ان خانوا. ثم اوصی بتفقد اعمالهم و بث العیون علیهم لحثهم علی حفظ الامانه و الرفق بالرعیه. ثم شرع عقوبه الخائن الذی ثبت خیانته باتفاق اخبار العیون و المتفقدین فی البدن بعرضهم علی السیاط و عزلهم عن العمل و اعلام خیانتهم للعموم و تقلیدهم بعار التهمه و اثر ذلک انفصالهم عن شغلهم ابدا. الترجمه: سپس در کارهای کارمندان و عمال خود بنگر و از روی امتحان و آزمایش آنان را بکار بگمار و بمحض دلخوشی و احسان به آنها یا خویش و اظهار خصوصیت با آنها کارگزارشان مکن، زیرا آنها مجموعه ای از تیره های جور و ستم و خیانتند. از میان آنان اهل تجربه و مردم آبرومند را انتخاب کن، کسانی که از خانواده های خوب و پیشقدم در اسلام هستند و پیشرو بودند، زیرا که آنان: 1- اخلاقی گرامی تر و اصیل تر دارند. 2- آبروی آنها نیالوده و محفوظ و به آبروی خود علاقه دارند. 3- کمتر پیرامون طمع و جلب منافع می گردند. 4- در عواقب امور و دنباله کارها نظری رساتر و عمیق تر دارند و ملاحظه عاقبت کار خود را بهتر می کنند. سپس حقوق و ارزاق مکفی بدانها بده زیرا وفور معیشت مایه اصلاح نفوس آنها است و سبب بی نیازی آنان از تصرف در اموالی که زیر دست آنها است می شود و وسیله اتمام حجت بر آنها می گردد درصورتیکه از دستور تو سر پیچند و در امانتت خیانت ورزند. سپس کارهای آنان را زیر نظر بگیر و دیده بان های درست و وفادار بر آنها بگمار، زیرا بازرسی پنهانی تو از کارهای آنان موجب تشویق آنها است بر امانتداری و خوشرفتاری با رعیت، معاونان خود را خوب بپا و اگر از آنها کسی دست بخیانت گشود و مورد اتفاق نظر خبر گزاران و دیده بانان گردید و گواهی آنانرا درباره ی اثبات جرمش کافی دانستی او را زیر تازیانه مجازات بکش و مسئول کار خودش بشناس و در معرض خواری در آور و داغ خیانت بر پیشانی او بنه و جامه ننگین تهمت را در بر او کن.

شوشتری

(ثم انظر فی امور عمالک فاستعملهم اختبارا) فی (العیون) عن معمر: قال والی الیمن لابن شبرمه: قد دعیت لامر عظیم للقضاء. قال: ما ایسر القضاء. فقال له ابن شبرمه: فنسالک عن شی ء یسیر منه. قال: سل. قال: ما تقول فی ضرب بطن شاه حامل فالقت ما فی بطنها. فسکت الرجل فقال له: انا بلوناک فما وجدنا عندک شیئا. قال: فما القضاء فیها. فقال: تقوم حاملا و حائلا و یغرم قدر ما بینهما. هذا، و (فیه ایضا) کان یحیی بن اکثم یمتحن من یریدهم للقضاء فقال لرجل: ما تقول فی رجلین زوج کل واحد منهما الاخر امه فولد لکل واحد امراته ولد ما قرابه بین الولدین، فلم یعرفها فقال له یحیی: کل واحد من الولدین عم الاخر لامه. (و لا تولهم محاباه) قال (الجوهری): الحباء العطاء، قال الفرزدق: (و الیه کان حبا جفنه ینقل) و حابیته فی البیع محاباه. (و اثره) بفتحتین، ای: استبدادا. فی (العیون): السلطان الحازم ربما احب الرجل فاقصاه و اطرحه مخافه ضره فعل الذی یلسع الحیه اصبعه فیقطعها لئلا ینتشر سمها فی جسده، و ربما ابغض الرجل فاکره نفسه علی تولیته و تقریبه لغناء یجده (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عنده کتکاره المرء علی الدواء البشع لنفعه. و فی (العقد)- فی مجاوبه ابن عباس و معاویه- قال معاویه لابن عباس: استعملک علی علی البصره و قد استعمل اخاک عبیدالله علی الیمن و استعمل اخاک قثما علی المدینه، فلما کان من الامر هناتکم ما فی ایدیکم و لم اکشفکم عما وعت غرائزکم- الی ان قال- فقال له ابن عباس: و اما استعمال علی (علیه السلام) ایانا فلنفسه دون هواه، و قد استعملت انت رجالا لهواک لا لنفسک منهم ابن الحضرمی علی البصره فقتل، و بسر بن ارطاه علی الیمن فخان، و الضحاک بن قیس الفهری علی الکوفه فحصب، و لو طلبت ما عندنا و قینا اعراضنا. (فانهم) هکذا فی (المصریه) و هو غلط و الصواب: (فانهما) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه، و الضمیر راجع الی المحاباه و الاثره، و به صرح فی روایه (التحف ففیه): (فان المحاباه و الاثره). (جماع من شعب الجور و الخیانه) و فی روایه (التحف) (جماع الجور و الخیانه، و ادخال الضروره علی الناس، و لیست تصلح الامور بالادغال). فی (العیون): قدم بعض عمال السلطان من عمل فدعا قوما فاطعمهم و جعل یحدثهم بالکذب، فقال بعضهم: نحن کما قال عز و جل: (سماعون للکذب اکالون للسحت). و فیه: ولی حارثه بن بدر (سرق) فکتب الیه ابوالاسود الدولی: احار بن بدر قد ولیت ولایه فکن جرذا فیها تخون و تسرق و بارز تمیما بالغنی ان للغنی لسانا به المرء الهیوبه ینطق (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فان جمیع الناس اما مکذب یقول بما یهوی و اما مصدق یقولون اقوالا و لا یعلمونها و ان قیل هاتوا حققوا لم یحققوا و لا تحقرن یا حار شیئا اصبته فحظک من ملک العراقین سرق فقال حارثه: لا یعمی علیک الرشد. و کان عبیدالله بن ابی بکره قاضیا و کان یمیل فی الحکم الی اخوانه، فقیل له فی ذلک فقال: و ما خیر رجل لا یقطع من دینه لاخوانه!؟ و فی (کامل الجزری): ان اهل افریقیه کانوا اطوع اهل البلدان الی زمن هشام و کانوا یقولون: لا نخالف الائمه بما یجنی العمال، فقال لهم اهل العراق الذین دبوا فیهم: انما یعمل هولاء بامر اولئک، فقالوا: حتی نختبرهم، فخرج میسره فی بضع و عشرین رجلا فقدموا علی هشام فلم یوذن لهم، فدخلوا علی الابرش فقالوا: ابلغ الخلیفه ان امیرنا یغزو بنا و بجنده فاذا غنمنا نفلهم و حرمنا و یقول: هذا اخلص لجهادکم، و اذا حاصرنا مدینه قدمنا و اخرهم و یقول: هذا ازدیاد فی الاجر، ثم انهم عمدوا الی ما شیتنا فجعلوا یبقرون بطونها عن سخالها یطلبون الفراء الابیض للخلیفه فیقتلون الف شاه فی جلد فاحتملنا ذلک، ثم انهم سامونا ان یاخذوا کل جمیله من بناتنا فقلنا: لم نجد هذا فی کتاب و لا سنه و نحن مسلمون، فاحببنا ان نعلم اعن رای الخلیفه هذا؟ فطال علیهم المقام و نفدت نفقاتهم فرجعوا و خرجوا علی عامل هشام فقتلوه و استولوا علی افریقیه. و فی (المروج): رکب احمد بن الخصیب وزیر المنتصر ذات یوم فتظلم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الیه متظلم بقصه، فاخرج رجله من الرکاب فزج بها فی صدر المتظلم فقتله، فتحدث الناس بذلک فقال بعض الشعراء: قل للخلیفه یا ابن عم محمد اشکل وزیرک انه رکال (و فیه): کان المنصور جالسا فی مجلسه المبنی علی طاق باب خراسان من مدینته مدینه المنصور مشرفا علی دجله- و کان بنی علی کل باب من ابواب المدینه فی الاعلی من طاقه المعقود مجلسا یشرف منه علی ما یلیه من البلاد اولها باب الدوله باب خراسان ثم باب الشام ثم باب الکوفه ثم باب البصره کل تلقاء بلده- یوما اذ جاءه سهم عائر حتی سقط بین یدیه، فذعر فاخذه فاذا علیه مکتوب (همذان منها رجل مظلوم فی حبسک) فبعث من فوره ففتشوا الحبوس فوجدوا شیخا فی بنیه من الحبس فیه سراج یسرج و علی بابه باریه مسبله، و اذا الشیخ موثق بالحدید متوجه نحو القبله یردد (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) فسالوه عن بلده فقال (همذان) فحمل و وضع بین یدی المنصور فساله فقال: انا رجل من ارباب نعم همذان، ولی ضیعه فی بلدی تساوی الف الف درهم اراد و الیک اخذها منی فامتنعت فکبلنی فی الحدید و حملنی و کتب الیک انه عاص فطرحت فی هذا المکان. فقال: منذ کم؟ قال: مذ اربعه اعوام، فامر بفک الحدید عنه و قال له: رددت علیک ضیعتک بخراجها ما عشت و عشت. (و توخ) ای: تحر. (منهم اهل التجربه و الحیاء من اهل البیوتات الصالحه و القدم فی الاسلام (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) المتقدمه) صفه القدم بفتحتین فانها مونث، قال ذو الرمه: لکم قدم لا ینکر الناس انها مع الحسب العادی تطم علی البحر فی (ابن خلکان): لما ولی عمر بن عبدالعزیز الخلافه کتب الیه طاوس: ان اردت ان یکون عملک خیرا کله فاستعمل اهل الخیر. فقال عمر: کفی بی موعظه. (فانهم اکرم اخلاقا و اصح اعراضا لا و اقل فی المطامع اشرافا و ابلغ فی عواقب الامور نظرا) زاد فی روایه (التحف) (من غیرهم فلیکونوا اعوانک علی ما تقدلت). فی (العیون): احضر الرشید رجلا لیولیه القضاء فقال له: انی لا احسن القضاء و لا انا فقیه. فقال له: فیک ثلاث خصال: لک شرف و الشرف یمنع صاحبه من الدناءه، و لک حلم یمنعک من العجله و من لم یعجل قل خطاه، و انت رجل تشاور فی امرک و من شاور کثر صوابه، و اما الفقه فسینضم الیک من تتفقه به، فولی فما وجدوا فیه مطعنا. و فی (الجهشیاری): کان یحیی بن خالد یقول لولده: لابد لکم من کتاب و عمال و اعوان فاستعینوا بالاشراف، و ایاکم و سفله الناس فان النعمه علی الاشراف ابقی و هی بهم احسن و المعروف عندهم اشهر و الشکر منهم اکثر. و فی (الطبری): قال اسحاق بن ابراهیم الموصلی: قال لی المعتصم: فی قلبی امر انا مفکر فیه منذ مده طویله. فقلت: یا سیدی! فانی انما عبدک و ابن عبدک. قال: نظرت الی اخی المامون و قد اصطنع اربعه انجبوا، و اصطنعت انا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اربعه لم یفلح احد منهم. قلت: و من الذین اصطنعهم اخوک. قال: طاهر بن الحسین، فقد رایت و سمعت، و عبدالله بن طاهر فهو الرجل الذی لم یر مثله، و انت فانت و الله لا یعتاض السلطان منک ابدا، و اخوک محمد و این مثل محمد، و انا اصطنعت الافشین فقد رایت الی ما صار امره، و اشناس ففشل آیه، و ایتاخ فلا شی ء، و وصیف فلا مغنی فیه. فقلت: اجیب علی امان من عضبک؟ قال: قل. قلت: نظر اخوک الی الاصول فاستعملها فانجبت فروعها، و استعملت فروعا لم تنجب اذ لا اصول لها. قال: یا اسحاق! لمقاساه ما مر بی من طول هذه المده اسهل علی من هذا الجواب. (ثم اسبغ) ای: اکمل. (علیهم الارزاق فان ذلک قوه لهم علی استصلاح انفسهم و غنی لهم عن تناول ما تحت ایدیهم و حجه علیهم ان خالفوا امرک او ثلموا) ای: اوقعوا خللا. (امانتک) فی (العیون) کان بعض ملوک العجم اذا شاور مرازبته فقصر فی الرای دعا الموکلین بارزاقهم فعاقبهم فیقولون تخطی مرازبتک و تعاقبنا؟! فیقول: نعم. انهم لم یخطووا الا لتعلق قلوبهم بارزاقهم و اذا اهتموا اخطووا، و کان یقول: ان النفس اذا احرزت قوتها اطمانت. (ثم تفقد اعمالهم و ابعث العیون من اهل الصدق و الوفاء علیهم فان تعاهدک فی السر لامورهم حدوه) ای: سوق لهم. (علی استعمال الامانه و الرفق بالرعیه) فی (تاریخ الیعقوبی): کتب امیرالمومنین الی کعب بن مالک: اما بعد فاستخلف علی عملک و اخرج فی طائفه من اصحابک حتی تمر بارض کوره السواد فتسال عن عمالی و تنظر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) سیرتهم فیما بین دجله و العذیب، ثم ارجع الی البهقباذات فتول معونتها و اعمل بطاعه الله فی ما ولاک منها، و اعلم ان کل عمل ابن آدم محفوظ علیه مجزی به، فاصنع خیرا- صنع الله بنا و بک خیرا- و اعلمنی الصدق فیما صنعت. و تحفظ بلفظ الامر من التحفظ. من الاعوان فان احد منهم بسط یده خیانه اجتمعت بها علیه عندک اخبار عیونک اکتفیت بذلک شاهدا فبسطت علیه العقوبه فی بدنه، و اخذته بما اصاب من عمله شرط (ع) اجتماع اخبار العیون لیامن بذلک من التصنع. و فی (وزراء الجهشیاری): صرف المنصور خالد بن برمک عن الدیوان و قلده اباایوب و قلد خالدا فارس، فاقام بها خالد سنین و ابوایوب یسعی علیه و یحض المنصور علی مکروهه و یسعی به لیسقطه من عینه لانه کان یعرف فیه من الفضل ما یتخوفه علی محله و ان یرده المنصور الی الدیوان الذی کان یتقلده، فلما کثر ذلک علی المنصور صرف خالدا عن فارس و نکبه و الزمه ثلاثه الف الف درهم فلم یکن عنده الا سبعمائه الف درهم، فصدقه عن ذلک فلم یصدقه و امر بمطالبته بالمال فاسعفه صالح صاحب المصلی بخمسین الف دینار و اسعفه مبارک الترکی بالف الف درهم و وجهت الخیزران بجوهر قیمته الف الف و مائتا الف درهم رعایه للرضاع بین الفضل ابن ابنه و بین هارون ابنها،و اتصل ذلک بالمنصور فتحقق عنده قوله انه لا یملک الا ما حکی، فصفح له عن المال فشق ذلک علی ابی ایوب و احضر بعض الجهابذه و دفع الیه مالا و امره ان یعترف انه لخالد، و دس الی المنصور من سعی بالمال، فاحضر الجهبذ فسئل عن المال فاعترف به فاحضر خالدا فساله عن ذلک فحلف انه لم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یجمع مالا قط و لا ادخره و انه لا یعرف هذا الجهبذ و دعا الی کشف الحال. فترکه المنصور بحضرته و احضر النصرانی فقال له: اتعرف خالدا ان رایته؟ قال: نعم. فالتفت المنصور الی خالد و قال: قد اظهر الله براءتک و هذا مال اصبناه بسببک. ثم قال للنصرانی: هذا الجالس خالد فکیف لم تعرفه. فقال، الامان و اخبره الخبر، فکان بعد ذلک لا یقبل من ابی ایوب شیئا فی خالد … و اما مع الاجتماع فلا تحصل التوطئه. فی (الجهشیاری): کان موسی بن عیسی الهاشمی یتقلد للرشید و کثر التظلم منه و اتصلت السعایات به، و قیل انه قد استکثر من العبید و العده، فقال الرشید لیحیی: اطلب لی کاتبا عفیفایکمل لمصر و یستر خبره فلا یعلم موسی حتی یفجاه قال: قد و جدته. قال: من هو؟ قال: عمر بن مهران- و کان یکتب للخیزران و لم یکتب لغیرها قط و اان من عینیه احول مشوه الخلق خسیس اللباس- فامر باحضاره فعرفه یحیی ما جری و راح به الرشید. قال: فاستدنانی و نحی الغلمان و امرنی ان استر خبری حتی افاجی موسی فاتسلم العمل منه. فاعلمته انه لا یقرالی ذکرا فی کتب اصحاب الاخبار حتی ادانی مصر. ثم کتب لی کتابا بخطه الی موسی بالتسیلم، فعدت الی منزلی فخرجت منه من غد بکره علی بغله لی و معی غلام اسود علی بغل استاجرته معه خرج فیه قمیص و مبطنه و طیلسان و شاشیه وخف و مفرش صغیره، و اکتریت لثلاثه من اصحابی اثق بهم ثلاثه ابغل میاومه و لیس یعرف احد خبری من اهل البلدان التی امر بها فی نزولی و نفوذی، حتی وافیت الفسطاط فنزلت جنابا و خرجت منه وحدی فی زی متظلم تاجر، فدخلت دار الاماره و دیوان البلد و بیت المال و سالت و بحثت عن الاخبار و جلست مع المتظلمین و غیرهم، فمکثت ثلاثه ایام افعل ذلک حتی عرفت جمیع ما احتجت الیه، فلما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) نام الناس فی لیله الیوم الرابع دعوت اصحابی فقلت للذی اردت استکتابه علی الدیوان: قد رایت مصر و قد استکتبتک علی الدیوان فبکر الیه فاجلس فیه، فاذا سمعت الحرکه فاقبض علی الکاتب و وکل به و بالکتاب و الاعمالو لا یخرج احد من الدیوان حتی اوافیک، و دعوت باخر فقلدته بیت المال و امرته بمثل ذلک، و قلدت الاخر عملا بالحضره، و بکرت فلبست ثیابی و وضعت الشاشیه علی راسی و مضیت الی دار الاماره، فاذن موسی للناس اذنا عاما فدخلت فیمن دخل، فاذا موسی علی فرش و القواد وقوف عن یمینه و شماله و الناس یدخلون فیسلمون و یخرجون و انا جالس بحیث یرانی و یقیمنی حاجبه ساعه بساعه و یقول لی تکلم بحاجتک، فاعتل علیه حتی خف الناس، فدنوت منه و اخرجت الیه کتاب الرشید فقبله و وضعه علی عینه ثم قراه فامتقع لونه و قال: السمع و الطاعه تقری اباحفص السلام و تقول له ینبغی ان تقیم بمنزلک حتی نعد لک منزلا یشبهک و یخرج غدا اصحابنا یستقبلونک فتدخل مدخل مثلک فقلت له: انا عمر بن مهران و قد امرنی الخلیفه باقامتک للناس و انصاف المطلوم منک و انا فاعل ذلک، فمن اوضح ظلامته و وجب له علیک حق غرمته عنک من مالک، و من وجدته کاذبا عاملته بحسب ما یستحقه. فقال: انت عمر بن مهران. قلت: نعم. فقال: لعن الله فرعون حیث یقول: (الیس لی ملک مصر) و اضطرب الصوت فی الدار فقبض کاتبی علی الدیوان و صاحبی الاخر علی بیت المال و ختما علیهما و وردت علیه رقاع اصحاب اخباره بذلک، فنزل عن فرشه و اال: لا اله الا الله هکذا تقوم الساعه، ما ظننت ان احدا بلغ من الحزم و الحیله ما بلغت، قد تسلمت الاعمال و انت فی مجلسی. ثم نهضت الی الدیوان فقطعت امور المتظلمین منه و ازلت ظلاماتهم. (ثم نصبته) ای: اقمته. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (بمقام الذله و وسمته) من وسم دابته بالمیسم، قال الفرزدق: لقد قلدت جلف بنی کلیب مواسم فی السوالف ثابتات ایضا: انی امرو اسم القصائد للعدا ان القصائد شرها اغفالها (بالخیانه القلدئه) ای: جعلته کقلاده فی عنقه. (عار التهمه) فی (العیون): قرات فی کتاب ابرویز الی ابنه: اجعل عقوبتک علی الیسیر من الخیانه کعقوبتک علی الکثیر منها، فاذا لم یطمع منک فی الصغیر لم یجتری علیک فی الکبیر. و قرات ان ابرویز قال لصاحب بیت المال: انی لا احتملک علی خیانه درهم و لا احمدک علی حفظ الف الف درهم لانک انما تحقن بذلک دمک و تعمر به امانتک فانک ان خنت قلیلا خنت کثیرا. و فی (وزراء الجهشیاری): حکی ان الجور کثر فی ایام انوشروان، فقال له موبدان: ایها الملک! انی سمعت فقهاءنا یقولون: انه متی لم یغمر العدل الجور فی بلده ابتلی اهلها بعدو یغزوهم، و خیف تتابع الافات، و قد خفنا ذلک بشی ء فشا من الجور، فنظر انوشروان فی ذلک فاستقر عنده ان ظلما و جورا قد جری، فصلب ثمانین رجلا، من الکتاب خمسین، و من العمال ثلاثین. هذا، و صدیقهم کان بالضد من ذلک، فان سیفه خالد بن الولید قتل مسلما ظلما وزنی بامراته فابلغ صدیقهم بعض من مع خالد هذه الخیانه العظمی التی لا خیانه اعظم منها، فغضب علی المبلغ ورده الی الخائن. و حتی ان عمر مع کونه کنفس واحده مع ابی بکر انکر ذلک علیه و الحملیه فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) مواخذه خالد فلم یفعل ابوبکر و قال: لا اشیم هذا السیف. ففی (الطبری): ان خالدا لما قتل مالک بن نویره و قال له ابوقتاده هذا عملک زبره خالد فغضب ابوقتاده و اتی ابابکر فغضب علیه ابوبکر حتی کلمه عمر فیه فلم یرض الا ان یرجع الی خالد، فرجع الی خالد حتی قدم المدینه مع خالد- الی ان قال- و اقبل خالد قافلا حتی دخل المسجد و علیه قباء له علیه صدا الحدید معتجرا بعمامه له قد غرز فی عمامته اسهما، فلما ان دخل المسجد قام الیه عمر فانتزع الاسهم من راسه فحطمها ثم قال له: قتلت امرا مسلما ثم نزوت علی امراته، و الله لارجمنک باحجارک، و خالد لا یکلمه و لا یظن الا ان رای ابی بکر علی مثل رای عمر فیه، حتی دخل علی ابی بکر فلما ان دخل علیه اخبره الخبر و اعتذر الیه فعذره ابوبکر و تجاوز عما کان فی حربه تلک، فخرج خالد حین رضی ابوبکر عنه و عمر جالس فی المسجد فقال لعمر: هلم الی یا ابن ام شلمه، فعرف عمر ان ابابکر قد رضی عنه فلم یکلمه و دخل بیته.

مغنیه

اللغه: المحاباه: الاختصاص. و الاثره: الاستبداد، و کلاهما تعسف و اعتباط. و الاعراض: ما یصونه الانسان من نفسه، و قوم ذوو عرض- بکسر العین- ای اشراف. و اشراقا: تطلعا، و فی بعض النسخ اشراقا بالفاء، و هو غلط. و الاغلب فی عواقب الامور: الاکثر تجربه. و اسبغ: وسع. و ثلموا: خانوا. و الحدوه: الحث. الاعراب: اختبارا مفعول من اجله، و مثله محاباه. و اخلاقا تمییز، و کذلک اعراضا و اشراقا، و احد فاعل لفعل محذوف ای فان بسط احد منهم، و شاهدا حال. الدوله و الشخصیه الاعتباریه: الدوله منظمه او موسسه بشریه تمارس السلطه باسم الشعب لحسابه و مصلحته، فهی، و الحال هذه، و کیله لا اصلیه، و ممثله لا مالکه، و لذا یسمی افراداها مامورین و موظفین، و النظام الذی یجمع افراد الدوله و یحدد مهمتها و اهدافها هو الذی یجعل منها شخصیه اعتباریه قابله للالزام و الالتزام، و المراد بالشخصیه نفس الاشخاص الذین شخصیه تتالف منهم المنظمه، اما الاعتباریه فهی الصفه القانونیه لهولاء الاشخاص، لان القانون من حیث هو لا وجود له فی ذاته و لا اثر، و انما وجوده و اثره بوجوده الاشخاص الذین یمارسونه و یعملون بموجبه، و معنی هذا ان لکل موظف فی الدوله شخصیتین: احداهما طبیعیه من حیث ذاته، و الثانیه قانونیه من حیث الوظیفه. و کل ذی سلطه علی شعب او ناحیه من نواحیه او مدینه من مدنه- لابد له من عمال موظفین یستعین بهم فی اداره الشوون، و صیانه الحقوق، و تسهیل المصالح.. و عن هولاء یتحدث الامام فی هذا المقطع بعد حدیثه عن الجند و القضاه. (ثم انظر فی امور عمالک). الخطاب للاشتر الذی اسند الیه الامام ولایه مصر، و لذا قیل: ان هذا المقطع خاص بعمال العامل وحده ای الوالی المنصوب من الامام.. اجل، ان الخطاب خاص بظاهره، لکن المراد به العام، لان الکفائه التی ذکرها کشرط للاختیار و التوظیف- نعم کل عامل و موظف دون استثناء. (فاستعملهم اختیارا، و لا تولهم محاباه و اثره). الموظف- کما اشرنا- اجیر عند الامه، و موتمن علی مصالحها، و من اجل هذا وجب ان یختار علی اساس الکفائه لا علی اساس الصداقه و القرابه.. و هذه الوصیه من الامام لعامله هی لمجرد التوکید، او من باب لیطمئن قلبی، او لبیان ما یجب ان یکون علیه العامل بوجه العموم، لان ای عامل یکون کفوا فی واقعه فیختاره الامام علی هذا الاساس- لابد و ان یختار هو بدوره عمالا امناء نصحاء تماما کما اختیر هو، و ایضا لابد و ان یودی موظفو العامل واجبهم علی الوجه الاکمل لانهم اکفاء کما هو الفرض. و فی الخطبه 214 اشار الامام الی ذلک بقوله: فلیست تصلح الوعیه الا بصلاح الولاه. و قال ارسطو للاسکندر: لیس اصلح للناس من اولی الامر اذا صلحوا، و لا افسد لهم منهم اذا فسدوا، و ان الوالی من الرعیه مکان الروح من الجسد، و بموضع الراس من البدن، و الامام یصلح من یاتم به، اما الموتم فلا یصلح الامام. و لو بحثنا عن السبب الموجب للتخلف و فساد الاوضاع فی کل زمان و مکان- لوجدناه فی فساد الحکام و افسادهم، و ضلالهم و اهوائهم. (فانهما جماع من شعب الجور و الخیانه). و ضمیر التثنیه فی انهما یعود الی المحاباه و الاثره، و فی بعض النسخ انهم بالجمع و هی خطا، و لیس من شک ان المحاباه جور، لانها تنتهب المراتب من اهلها، و تسندها ای الاذناب و المحاسیب، و ان الاثره خیانه، لانها من وحی الهوی مرض القلب.. و من البداهه عند کافه الناس ان الطریق الی معرفه الکفائه و الموهلات هو الاختبار و الامتحان. و قدیما قیل: عند الامتحان یکرم المرء او یهان، و ایضا من البداهه ان قوام الکفائه بالمعرفه و الامانه. (و توخ منهم- الی المتقدمه). المراد بالتجربه المعرفه، و هی الشرط الاول للکفائه، اما الشرط الثانی، و هو الامانه، فاشار الیه بالحیاء، لانه یزجر صاحبه عما یشین، و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من ولی من امور المسلمین شیئا فولی رجلا و یجد من هو اصلح منه فقد خان الله و رسوله. اما اهل البیوتات فهم وسیله لا غایه، کما اشرنا عند الحدیث عن الجنود، و الی ذلک یشیر الامام هنا بقوله: (فانهم اکرم اخلاقا الخ).. هذا بیان للعله الباعثه علی اختیار الموظفین من البیوتات، و من البداهه ان الحکم یدور مدار علته وجودا و عدما، فالذی لا یتصف بالکفائه لا یجوز اختیاره، و ان کان من اهل البیوتات، و من تحلی بها جاز توظیفه و ان لم یکن من البیوتات. الامام و مطالب العمال: (ثم اسبغ علیهم الارزاق الخ).. ضمیر علیهم یعود الی العمال، و قوله: قوه لهم.. و غنی لهم.. و حجه علیهم واضح لا یحتاج الی تفسیر، و الذی تجدر الیه الاشاره هو هذا الاهتمام البالغ من الامام بمطالب العمال و الموظفین، و تحسین اوضاعهم فی عصر کان ینظر فیه الی العمال کمخلوقات غیر انسانیه، و ان الفقر و الشقاء من القدر و السماء لا من الارض و الجور. و الان نقرا و نسمع الکثیر عن اضرابات العمال و الموظفین فی القطاعین: الخاص و العام، فی شرق الارض و غربها یحتجون علی الظلم و الاجحاف، و یطالبون بزیاده الاجور و ضمان الحقوق، و یتحملون نتیجه لذلک الکثیر من التضحیات کالقتل و الضرب و حرمان الاهل و العیال من القوت الضروری ایام الاضراب، و فوق ذلک کله ان الاجحاف بحق العمال یولد الکراهیه و الصراع بین طبقات المجتمع و فئائه، و یخلق المشاکل و القلاقل للحکومه و المواطنین علی السواء و قد تنبه الامام الی ذلک قبل غیره بمئات السنین، و اوصی المسوولین ان یهتموا بالعمال، و یسبغوا علیهم الارزاق تلافیا لکل ضرر و فساد، و من قرا الکتب القدیمه من عهد افلاطون الی القرن التاسع عشر- لا یجد کاتبا او عالما اوصی بالعمال و العنایه بهم کما فعل الامام. کانت فلسفه افلاطون تعبیر عن طبقته!. و هکذا غیره من الفلاسفه و الادباء.. اما فلسفه الکثیر من الفقهاء الاجلاء فهی التسلیم الذلیل لسلطان الزمان و الخاقان ابن الخاقان.. و غریبه الغرائب ان هولاء ینسبون انفسهم الی الامام، و یدعون العمل بتعالیمه، بل و یتکلمون باسمه!. (ثم تفقد اعمالهم، و ابعث العیون الخ).. یشیر الامام بهذا الی مبدا التفتیش علی الموظفین کما هو الشان بالنسبه الی القضاه، و تقدم الکلام فی ذلک، و نضیف ان الموظف اذا ایقن انه مراقب و ان اخباره تصل بتمامها الی رئیسه- تحفظ کل التحفظ، و ان اساء خاف من العقوبه قبل ان تصل الیه، کما یفرح المحسن برضا رئیسه قبل ان یصله الثواب. (و تحفظ من الاعوان الخ).. ای من الموظفین عندک، و المعنی لا ترکن الی واحد منهم ایا کان، و راقب الجمیع بدقه حی لا یخفی علیک احسان من احسن، و اسائه من اساء، و لا تترک محسنا بغیر جزاء، و لا تقر مسیئا علی جنایه، و متی ثبتت علیه باجماع المراقبین و المفتشین فخذه بها کما تری بحکمتک، شریطه ان لا تخالف نصا من نصوص الکتاب و السنه، و شهر به و بجریمته بین الناس و علی الملا، لیکون عبره لغیره، و لا تاخذک الرافه فی دین الله. و تجدر الاشاره الی ان عقوبه الجرائم فی الشریعه الاسلامیه علی انواع، منها القصاص، و منها الحد، و منها التعزیر. و الحد ما نص الشرع علی عقوبته، و تسمی ایضا العقوبه المقدره، و التعزیر ما لا نص فیه، و یترک تقدیر العقوبه للحاکم، و تسمی ایضا العقوبه المفوضه، و لا یکون التعزیر الا علی الکبائر من الذنوب، و الشرط الاول فیه ان لا یخالف نصا و لا اجماعا. و العقوبه التی اشار الیها الامام هنا من نوع التعزیر حیث او کلها الی اجتهاد الحاکم.

عبده

عمالک فاستعملهم اختبارا: و لهم الاعمال بالامتحان لا محاباه ای اختصاصا و میلا منک لمعاونتهم و اثره بالتحریک ای استبدادا بلا مشوره فانهما ای المحاباه و الاثره یجمعان الجور و الخیانه … و القدم فی الاسلام: توخ ای اطلب و تحر اهل التجربه الخ و القدم بالتحریک واحده الاقدام ای الخطوه السابقه و اهلها هم الاولون … اسبغ علیهم الارزاق: اسبغ علیه الرزق اکمله و اوسع له فیه … او ثلموا امانتک: نقصوا فی ادائها او خانوا … الصدق و الوفاء علیهم: العیون الرقباء … لامورهم حدوه لهم: حدوه ای سوق لهم وحث … عندک اخبار عیونک: اجتمعت الخ ای اتفقت علیها اخبار الرقباء…

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس در کارهای عمال و کارگردانانت نظر و اندیشه کند، و چون آنان را تجربه و آزمایش نمودی به کار وادار (تا دیانت و راستی و درستیشان را نیازموده ای به کار گمار) و آنها را به میل خود و کمک به ایشان و سر خود (بی مشورت) به کاری نفرست، زیرا به میل و سرخود کسی را به کاری گماشتن گرد آمده ایست از شاخه های ستم و نادرستی (به رعیت، چون حکمران اگر سر خود بدون مشورت و آزمایش به هوای نفس اشخاصی را به کارهائی گماشت خلاف عدل و داد رفتار نموده و امانت مردم را تباه ساخته است) و ایشان را از آزمایش شدگان و شرم داران از خاندانهای نجیب و شایسته و پیش قدم در اسلام بخواه (به کار بگمار) زیرا آنها دارای اخلاق و خوهای گرامی تر و ناموس درست تر (ننگ بر خود وانداشته اند) و طمعهای کمتر و اندیشه در پایان کارها را رساتر هستند، پس جیره و خوار و بارشان را فراوان ده که این کار آنان را به اصلاح (و نیک کردن خوهای) خودشان توانا می دارد، و بی نیاز می گرداند از خوردن آنچه (مال مسلمانها) که زیر دستهاشان می باشد، و حجت و دلیل است بر ایشان اگر فرمانت را به کار نبستند یا در امانت رخنه ای گشودند (اگر آنها را سیر نموده باشی و دستورات انجام ندهند یا در امانت خیانت نموده رشوه گیرند و تو بخواهی به کیفرشان برسانی عذری ندارند( پس در کارهایشان کاوش و رسیدگی کن، و بازرسهای راستکار و وفادار بر آنان بگمار، زیرا خبرگیری و بازرسی در نهانی تو کارهای آنها را سبب وادار نمودن ایشان است بر امانتداری و مدارا نمودن و نرمی با رعیت )هر گاه والی به کارهایشان نرسد آنها را از راه عدل و دادگری بیرون رفته و به مردم ستم روا دارند( و خود را از یاران )خیانتکار( دور دار، و اگر یکی از ایشان به خیانت و نادرستی دستش را بیالاید و خبرهای بازرسانت به خیانت او گرد آید به گواهی همان خبرها اکتفا کن )این جمله شاید اشاره به آن باشد که شرط گواهی دادن در امور مملکتی عدد خاص و عدالت که مجتهدین آن را در احکام شرط گواهی دادن می دانند نیست( پس باید او را کیفر بدنی بدهی و او را به کردارش بگیری، و بی مقدار و خوارش گردانی، و داغ خیانت بر او بزنی، و ننگ تهمت و بدنامی را )چون طوق( به گردنش بنهی )تا نادرستان را عبرت و پند باشد

زمانی

تجربه، شخصیت و کنترل امام علیه السلام

در این بخش نامه روی چند نکته پافشاری دارد. تجربه و آزمایش. کارهای حساس مملکتی باید همیشه در دست افراد با تجربه و امتحان داده شده باشد، زیرا هرگاه مقامی بدون مسئول باشد بهتر از این است که مسئولیت به دست افراد نااهل و بی تجربه باشد که خرابی های آن قابل جبران نیست. حضرت موسی که مامور میشود پیش خضر شاگردی کند، خضر با او شرط میکند که اگر با من سازش کردی من تو را به شاگردی میپذیرم ولی اگر مرا به زحمت انداختی باید از من جدا شوی. وقتی شاگردی نیاز به آزمایش داشته باشد، مقامات بالاتر بطور حتم، آزمایش بیشتری لازم دارند. کارها را با مشورت انجام بده، زیرا خودسرانه کارکردن موجب شیوع خیانت و ظلم می گردد. افراد ناباب به مقام میرسند و مملکت را به فساد میکشانند و از سوی دیگر خود رئیس هم عملا از مسیر حق منحرف میگردد. داستان ستمگرانی که در قرآن نام آنان آمده گویای حقایقی است. با شخصیتها را برای مسئولیت انتخاب کن، زیرا بخاطر حفظ آبرو به انحراف کشیده نمیشوند، و از سوی دیگر، ریاست آنان را مغرور نمیسازد، چون شکم آنان سیر است به فکر مال مردم نخواهند بود و به مسائل بر اثر تجربه خانوادگی با دیدی عمیقتر نگاه میکنند و بهتر به بتو کمک مینمایند. بلقیس که نامه سلیمان را در دست دارد میگوید: نامه ای جالب است و از شخصی شایسته صادر شده. خیلی خلاصه: (نامه از سلیمان است و در آن نوشته شده: (بسم الله الرحمن الرحیم بر من تکبر مکن و همگی در حالی که تسلیم شده اید پیش من بیائید.) کار گزارانت را سیر کن. شکم خوراک میخواهد و زن و بچه خرج، مسئول استان و یا موسسه باید نیازمندیهای زیردستانش را در حد متعارف تامین کند، وقتی تامین نکرد، زیردستان برای تامین خود ناگزیراند خارج از برنامه کار بپذیرند که طبعا نیروی آنان کاسته می شود و یا اینکه از طریق هدیه، بعد رشوه و خیانت خود را تامین نمایند که همه به ضرر مسئول است. و امام علیه السلام برای پیشگیری از خیانت به بیت المال و مردم، سفارش می کند که زیر دستانت را سیر کن بی اعتنائی به این وظیفه کمک به خیانت است و مسئول استان و موسسه خود خیانتکار شمرده می شود و مشمول قانون خیانت است. مامور مخفی. امام علیه السلام به مالک سفارش می کند برای تنظیم کارها باید افراد مطمئنی را به کار آگاهی بگماری که آنان، کارهای مسئولین را کنترل کنند و هر کجا خطائی دیدند به اطلاع تو برسانند تا بر کارها مسلط باشی. از آنجا که انسان در هر لحظه در معرض خطر انحراف است، مسئول هم در انتخاب باید دقت کند و هم در حفظ، زیرا چه بسا مرور زمان اخلاق و ایمان را عوض می کند. امام علیه السلام در سفارش به گماردن مامور مخفی قناعت نمی کند، بلکه سفارش می کند وقتی اطلاع یافتی که فردی منحرف شده باید او را تعقیب کنی و کیفر دهی و برای تنبیه دیگران در کیفر دادن به وی کوتاهی نشود، زیرا کوتاهی در کیفر موجب رشد انحراف است به همین جهت قرآن سفارش می کند کیفر محکومین را باید عده ای ببینند.

سید محمد شیرازی

(ثم انظر) یا مالک (فی امور عمالک) الذین تجعلهم و لا تافی المدن و البلاد (فاستعملهم اختبارا) ای بعد الاختبار و الامتحان (و لا تولهم) الاعمال (محاباه و اثره) المحابات الاعطاء مجانا، و الاثره الاعطاء ترجیحا لاحد علی احد بدون رجحان. (فانهم) ای الولاه (جماع) ای مجمع (من شعب الجور و الخیانه) اذ الوالی معرض لکل ذلک فاذا لم یمتحن و انیط به العمل و کان غیر نقی الباطن تناول انواع الظلم، و الخیانه بالامه (و توخ) ای تحر و اطلب (منهم) ای من العمال (اهل التجربه) الذین جربوا الامور فعرفوها (و الحیاء) فان الحبی یستحی من الظلم و الخیانه و ما اشبه (من اهل البیوتات الصالحه) المعروفه بالصلاح و تقدم وجه کون الشخص من البیت و العشیره. (و القدم فی الاسلام) ای من له خطوه سابقه علی غیره فی الخدمه بالاسلام، فان من له سابقه احسن عملا، لانه یلاحظ سوابقه و یمشی علی تلک الطریقه (المتقدمه) فی تقبل الاسلام فان ذلک یدل علی اصاله فی النفس توجب قبول الحق بمجرد عرفانه (فانهم اکرم اخلاقا) لتربیه الاسلام لهم (و اصح اعراضا) لم یختلط عرضهم بما لا یعرف کما هو کذلک بالنسبه الی غیر اهل البیوتات. (و اقل فی المطامع اشرافا) لان حیائهم و تجربتهم یوجبان التنزه عن المطامع، اذا الانسان لا یطمع لما یعلم من ان الطمع یشین امره (و ابلغ فی عواقب الامور نظرا) لما عرکتهم التجارب و عرفوا الامثال و التقلبات (ثم اسبغ) ای اوسع (علیهم الارزاق) باعطائهم مقدار حاجتهم فی رفاه. (فان ذلک) الاسباغ (قوه لهم علی استصلاح انفسهم) و من صلح حاله لا یفکر الا فی عمله، اما من اشتغل ذهنه باموره الداخلیه فانه لا یتمکن من انجاز الاعمال المرکوله الیه کما ینبغی (و غنی لهم عن تناول ما تناول ما تحت ایدیهم) فلا یظلمون الناس باخذ اموالهم، و لا بیت المال باکل ما فیه من حقوق المسلمین. (و حجه علیهم ان خالفوا امرک) اذ یقال لهم لماذا خالفتم هل لاحتیاجکم الی المال؟ فقد اسبغت الدوله علیکم فی العطاء و اعطاکم الوالی بقدر ما یفرغ بالکم لتشتغلوا بتنفیذ الاوامر (او ثلموا) ای خانوا (امانتک) فی عملهم او بیت المال الذی تحت ایدیهم (ثم تفقد اعمالهم) و افحص عنها هل یقومون بالواجب علیهم ام لا؟. (و ابعث) ای ارسل (العیون) ای الجواسیس (من اهل الصدق و الوفاء علیهم) اما کونه صادقا، لئلا یکذب علیک، و اما کونه وفیا لیفی بما امرته (فان تعاهدک فی السر) و الخفیه (لامورهم) ای امور العمال (حدوه) ای سوق وحث (لهم علی استعمال الامانه و الرفق بالرعیه) لانهم خافون ان تعزلهم اذا لم یستعملوا ذلک. (و تحفظ من الاعوان) ای احفظ مثل هولاء الاعوان الذین هم عیونک علی العمال (فان احد منهم) ای من العمال (بسط یده الی خیانه) بالنسبه الی الدوله او الامه (اجتمعت بها) ای بتلک الخیانه (علیه) ای علی ذلک العامل الخائن (عندک اخبار عیونک) بان اجمع جمیع عیونک علی انه خان تلک الخیانه (اکتفیت بذلک) الاجتماع فی اخبار العیون (شاهدا) علی ذلک العامل (فبسطت علیه العقوبه فی بدنه) بالحد و التعزیر. (و اخذته) ای عاقبته (بما اصاب من عمله) المحرم علیه (ثم نصبته بمقام المذله) بان اذللته امام الناس (و وسمته بالخیانه) ای علمته عند الناس بانه خائن (و قلدته عار التهمه) بانه متهم کانه قلاده فی عنقه، فان ذلک یوجب اعتبار سائر العمال و حذرهم من ان یصابوا بما اصیب.

موسوی

استعملهم اختبارا: و لهم الاعمال بالامتحان. المحاباه: المیل و العطاء بدون عوض. الاثره: الاستبداد. التوخی: التقصد. اسبغ علیه الرزق: اکمله و اوسع له فیه. ثلموا امانتک: نقصوا فی ادائها او خانوا. العیون: الرقباء. حدوه: حث لهم و بعث. نصبته: اقمته. و سمته: جعلت له علامه یعرف بها. قلدته: من القلاده و هو ما یوضع فی جید الفتاه من الزینه. (ثم انظر فی امور عمالک فاستعملهم اختبارا، و لا تولهم محاباه و اثره، فانهم جماع من شعب الجور و الخیانه. و توخ منهم اهل التجربه و الحیائ، من اهل البیوتات الصالحه و القدم فی الاسلام المتقدمه، فانهم اکرم الخلاقا، و اصح اعراضا، و اقل فی المطامع اشراقا، و ابلغ فی عواقب الامور نظرا) الطبقه الثالثه طبقه العمال: فی میزان علی تسقط کل الاعتبارات الزائفه من القرابه و الحب و الحسب و النسب و الجاه و السلطان و المال و غیرها لانها کلها لا تستطیع ان تثبت امام اعتبارات الاسلام السلمیه فان المیزان الوحید فی نظر الامام هی الکفائه فحسب، فمن کان اکفا فی تحمل المسوولیه و اعرق فی اداره شوون البلاد فهو الموهل اسلامیا للدخول فی سلک الدوله العادله … و من هذا المنطلق یحدد الامام کیف یکون تعیین الولاه. فاولها: ان یکون من اهل الخبره فی مجال عمله فاذا اردنا ان نوظف فردا فی اداره الکهرباء یجب ان یکون مهندسا قدیرا خبیرا و لا یجوز ان یتولی هذا المنصب من لا خبره له بها … و هکذا کل فرد یجب ان یکون فی مجاله الخاص و لا یجوز ان تتدخل المحبه و المیل لانسان فی تعیینه فی غیر مجاله الذی یستطیع ان یعمله ضمنه. و ثانیها: ان یکون من اهل الحیاء و اصحاب البیوتات الصالحه و القدم المتقدمه فی الاسلام فان من کان من اهل الحیاء یخجل ان یقصر فی اعماله و کذلک اصحاب البیوتات الصالحه یمنعها صلاحها عن تعمد التقصیر فان الصلاح قرین الاخلاص و الاتقان و کذلک الامر بالنسبه لمن کان اعرق اسلاما و اقدم ایمانا فانه یکون علی علم بدقائق الاحکام و اثبت عقیده من الداخل حدیثا و قد علل الامام کل ذلک بقوله: فانهم اکرم اخلاقا و اصح اعراضا و اقل فی المطامع اشرافا و ابلغ فی عواقب الامور نظرا … هذه الشروط التی یحددها الامام فی العامل من اعظم الشروط و احسنها و لو جئنا لواقعنا المعاش لوجدنا المحسوبیات و الزعامات و الوجاهات و اصحاب المال، لوجدنا کل هولاء قد استلموا دفه العمل و الوظائف و اقصی عنها اهل الخیر و الصلاح حتی غدا الفاسق و الفاجر و شارب الخمر و العاهر هو المسلط علی المناصب الرفیعه یتحکم فی العمال یعین من شاء و یقیل من یشاء و تلک مصیبه منتشره بشکل مرعب و فظیع … نسال الله ان یمن علینا بدوله العدل الاسلامیه لترفع هذا الحیف و تدک هذا الباطل و تعید الحق لاهله … (ثم اسبغ علیهم الارزاق فان ذلک قوه لهم علی استصلاح انفسهم، و غنی لهم عن تناول ما تحت ایدیهم، و حجه علیهم ان خالفوا امرک او ثلموا امانتک، ثم تفقد اعمالهم و ابعث العیون من اهل الصدق و الوفاء علیهم، فان تعاهدک فی السر لامورهم حدوه لهم علی استعمال الامانه و الرفق بالرعیه، و تحفظ من الاعوان، فان احد منهم بسط یده الی خیانه اجتمعت بها علیه عندک اخبار عیونک اکتفیت بذلک شاهدا، فبسطت علیه العقوبه فی بدنه، و اخذته بما اصاب من عمله. ثم نصبته بمقام المذله، و وسمته بالخیانه، و قلدته عار التهمه) هکذا یحدد الامام رواتب العمال، یجب ان تکون کافیه لسد حاجاتهم فان المصاریف اذا کانت اکثر من الرواتب یضطر العامل الی ان یسرق و یغش و یاکل اموال الدوله و الناس حینما تسنح له الفرصه لسد العوز الذی یقع فیه. ففی اسباغ الارزاق علی العمال و جعلها اکثر من حاجاتهم فوائد کثیره اهمها کما یذکرها الامام ثلاثه: الاول: ان فی سعه الرزق علیهم اصلاح لانفسهم فانهم یصرفون ذلک فی حوائجهم و ما ینوبهم من الامور و المصائب و ما یحتاجون الیه فی اقامه حیاتهم و استدامتها. الثانی: ان هذا الرزق یکون مانعا لهم عن تناول ما تحت ایدیهم من الامول و الارزاق … الثالث: ان هذا الرزق یکون حجه علیهم فیما لو خالفوا الامر و خانوا امانتهم فانهم یتسحقون العقاب المفروض لمخالفتهم … ثم ان علی الوالی ان ینفقد اعمال العمال و تحرکاتهم فانهم اذا عرفوا ان هناک مراقبا لهم و متفقدا لاعمالهم یجیدون العمل و یتقنوه، و علی الوالی ایضا ان یکون لدیه عیون من اهل الصدق و الوفاء یراقبون العمال و یقفون علی مدی اجتهادهم فی اعمالهم و اجادتهم لها و هذا بنفسه یدفع العمال و یقفون علی مدی اجتهادهم فی اعمالهم و اجادتهم لها و هذا بنفسه یدفع العمال الی ان یودوا الامانه بشکلها الصحیح السلیم … و اذا خان العامل و شهدت بذلک الثقاه من نقله الاخبار الذین و لاهم الوالی تقصی امور عماله فان علیه ان یقیم العقوبه المفروضه لمثل هذه المخالفه، یقیمها فی بدنه ان کانت حدا او تعزیرا و فی هذا اهانه تصنفه فی خانه الخائنین. و یکفی بها سمه ذل و هو ان یترفع عنها اصحاب النفوس الکبیره و الضمائر الحیه من الیبوتات الصالحه و الاخلاق الفاضله …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش شانزدهم

ثُمَّ انْظُرْ فِی أُمُورِ عُمَّالِکَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِبَاراً،وَلَا تُوَلِّهِمْ مُحَابَاهً وَأَثَرَهً، فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَالْخِیَانَهِ.وَتَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَهِ وَالْحَیَاءِ، مِنْ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ،وَالْقَدَمِ فِی الْإِسْلَامِ الْمُتَقَدِّمَهِ،فَإِنَّهُمْ أَکْرَمُ أَخْلَاقاً وَأَصَحُّ أَعْرَاضاً،وَأَقَلُّ فِی الْمَطَامِعِ إِشْرَاقاً،وَأَبْلَغُ فِی عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً.ثُمَّ أَسْبِغْ عَلَیْهِمُ الْأَرْزَاقَ،فَإِنَّ ذَلِکَ قُوَّهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِصْلَاحِ أَنْفُسِهِمْ،وَغِنًی لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَیْدِیهِمْ،وَحُجَّهٌ عَلَیْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَکَ أَوْ ثَلَمُوا أَمَانَتَکَ.ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ،وَابْعَثِ الْعُیُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَالْوَفَاءِ عَلَیْهِمْ،فَإِنَّ تَعَاهُدَکَ فِی السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَهِ،وَالرِّفْقِ بِالرَّعِیَّهِ.

وَتَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ؛فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ یَدَهُ إِلَی خِیَانَهٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَیْهِ عِنْدَکَ أَخْبَارُ عُیُونِکَ،اکْتَفَیْتَ بِذَلِکَ شَاهِداً،فَبَسَطْتَ عَلَیْهِ الْعُقُوبَهَ فِی بَدَنِهِ، وَأَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ،ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّهِ،وَوَسَمْتَهُ بِالْخِیَانَهِ، وَقَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَهِ.

ترجمه

سپس در امور مربوط به کارگزارانت دقت کن و آنها را با آزمون و امتحان و نه از روی«تمایلات شخصی»و«استبداد و خودرأیی»به کار گیر،زیرا این دو کانونی از شعب ظلم و خیانت اند،از میان آنها افرادی را برگزین که دارای تجربه و پاکی روح باشند از خانواده های صالح و پیشگام و باسابقه در اسلام،زیرا اخلاق آنها بهتر و خانواده آنان پاک تر و توجّه آنها به موارد طمع کمتر و در سنجش عواقب کارها بیناترند.آن گاه روزی آنها را فراوان کن (و حقوق کافی به

آنها بده) زیرا این کار سبب تقویت آنها در اصلاح خویشتن می شود و ایشان را از خیانت در اموالی که زیر نظرشان است بی نیاز می سازد و اضافه بر این حجتی در برابر آنهاست اگر از دستورات تو سرپیچی کنند یا در امانت تو خیانت ورزند.

سپس با فرستادن مأموران مخفیِ راستگو و وفادار کارهای آنان را تحت نظر بگیر،زیرا بازرسی مداومِ پنهانی سبب تشویق آنها به امانت داری و مدارا کردن به زیردستان و مراقبت از معاونان می شود.

و هرگاه یکی از آنها (از کارگزاران تو) دست به سوی خیانت دراز کند و مأموران مخفی ات متفقاً نزد تو بر ضد او گزارش دهند به همین مقدار به عنوان گواه و شاهد قناعت کن و مجازاتِ بدنی را در حق او روا دار و به مقداری که در کار خود خیانت کرده کیفر ده سپس (از نظر روانی نیز او را مجازات کن و) وی را در مقام خواری بنشان و داغ خیانت را بر او نه و قلاده اتهام تهمت را به گردنش بیفکن (و او را چنان معرفی کن که عبرت دیگران گردد).

شرح و تفسیر: مراقبت دقیق از کارگزاران

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به مطلب مهم دیگری؛یعنی بیان صفات کارگزاران حکومت می پردازد و می فرماید:«سپس در امور مربوط به کارگزارنت دقت کن و آنها را با آزمون و امتحان و نه از روی«تمایلات شخصی»و«استبداد و خودرأیی»به کار گیر زیرا این دو کانونی از شعب ظلم و خیانت اند»؛ (ثُمَّ انْظُرْ فِی أُمُورِ عُمَّالِکَ فَاسْتَعْمِلْهُمُ اخْتِبَاراً،وَ لَا تُوَلِّهِمْ مُحَابَاهً {1) .«مُحاباه»به معنای تمایلات شخصی و بخشیدن چیزی به کسی به موجب رابطه خاص است.از ریشه«حَبْو»بر وزن«حمد»به معنای بخشیدن و عطا کردن گرفته شده است }وَ أَثَرَهً {2) .«أثَرَه»به معنای استبداد و خودرأیی در کارها و بدون مشورت عمل کردن از ریشه«أَثَر»بر وزن«خبر»به معنای تأثیرگذاری یا مقدم داشتن خویشتن بر دیگری گرفته شده است }،فَإِنَّهُمَا جِمَاعٌ مِنْ

شُعَبِ الْجَوْرِ وَ الْخِیَانَهِ) .

شک نیست که زمامداران بدون همکاری کارگزارانشان نمی توانند کاری انجام دهند.چنانچه این کارگزاران افرادی صالح و سالم باشند،امور مملکت بر محور صحیح می چرخد وگرنه در همه جا فساد و ظلم و جور آشکار می گردد.

امام در اینجا معیار انتخاب آنها را آزمایش و امتحان قرار داده و مالک اشتر را به شدت از اینکه معیار رابطه ها-و نه ضابطه ها-حاکم گردد و بدون مشورت آنها گزینش شوند برحذر می دارد و تصریح می کند که انتخاب بدون مشورت و یا با تمایلات شخصی مجموعه ای از شاخه های جور و خیانت را به وجود می آورد. {1) .ضمیر«إنَّهما»که تثنیه است به مُحاباه و اثَرَه باز می گردد و اشاره به کسانی است که بر اساس این دو معیار نادرست برگزیده می شوند،هرچند در بعضی از نسخ به جای آن«إنّهم»به صورت ضمیر جمع که ناظر به برگزیده شدگان است آمده.ولی نسخه تحف العقول که به جای ضمیر تثنیه اسم ظاهر به کار برده و گفته است:«فَإنَّ الْمُحاباهَ وَالْأَثَرَهَ جِماعٌ»گواه بر صحت نسخه اوّل است }

این گفتار امام در واقع اشاره به اوضاع نابسامان جامعه اسلامی در زمان خلیفه سوم دارد که گروهی از بنی امیّه را به سبب رابطه خویشاوندی و بدون هیچ گونه مشورت (یا مشورت با امثال مروان که او هم از بنی امیّه بود) برای پست های حساس کشور اسلام برگزید و آنها هم مصداق بارز «جِماعٌ مِنْ شُعَبِ الْجَوْرِ وَ الخِیَانَهِ» بودند؛تا توانستند ظلم و ستم کردند و اموال بیت المال را به غارت بردند به گونه ای که همه مسلمانان ناراحت شدند و شورش عظیمی بر ضد آنها و بر ضد خلیفه برپا شد.

آن گاه امام اوصاف آنها را در سه جمله کوتاه و پرمعنا بیان می دارد و می فرماید:«و از میان آنها افرادی را برگزین که دارای تجربه و پاکی روح باشند از خانواده های صالح و پیشگام و باسابقه در اسلام»؛ (وَ تَوَخَّ {2) .«تَوَخَّ»به معنای جستجو کردن و برگزیدن است.از ریشه«وخْی»بر وزن«وحی»به معنای قصد کردن و آهنگ چیزی نمودن گرفته شده است }مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَهِ

وَ الْحَیَاءِ،مِنْ أَهْلِ الْبُیُوتَاتِ الصَّالِحَهِ،وَ الْقَدَمِ {1) .«قَدَم»در این گونه موارد به معنای سابقه می آید و«صاحب قدم»یعنی کسی که دارای حسن سابقه است }فِی الْإِسْلَامِ الْمُتَقَدِّمَهِ) .

وصف اوّل یعنی باتجربه بودن در کاری که برای آن انتخاب می شود تأثیر غیر قابل انکاری دارد و همه کسانی که می خواهند شخصی را برای کار مهمی انتخاب کنند بر آن تأکید دارند که باید در آن امر صاحب تجربه باشد.

و«الْحَیاء»که به معنای انقباض نفس در مقابل معصیت است در واقع اشاره به نوعی از وصف عدالت است،زیرا عدالت به معنای مصطلح که حالت خداترسی درونی و پرهیز از گناه است،تقریبا با حیا به معنای وسیع کلمه یکسان خواهد بود.

اما وصف سوم؛یعنی از خانواده های صالح و پیشگام در اسلام بودن اشاره به همان معنای وراثت است،زیرا خانواده های اصیل افزون بر اینکه صفات ذاتی خود را به فرزندان خویش منتقل می کنند به امر تربیت آنها نیز همت می گمارند و غالباً فرزندان صالح و سالمی را تقدیم جامعه می کنند.

آن گاه امام علیه السلام به ذکر دلیل برای انتخاب افرادی که واجد این صفات اند پرداخته می فرماید:«زیرا اخلاق آنها بهتر و خانواده آنان پاک تر و توجّه آنها به موارد طمع کمتر و در سنجش عواقب کارها بیناترند»؛ (فَإِنَّهُمْ أَکْرَمُ أَخْلَاقاً وَ أَصَحُّ أَعْرَاضاً،وَ أَقَلُّ فِی الْمَطَامِعِ إِشْرَاقاً {2) .در بسیاری از نسخ به جای«إشراق»که به معنای نورافشانی است«اشراف»که به معنای نظر کردن از محل بالا به چیزی است آمده از جمله در نسخه تحف العقول و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید و تمام نهج البلاغه و این نسخه مناسب تر است.شاهد دیگر اینکه در بخش قبل که امام صفات قضات را بیان می فرمود تعبیر به«لا تَشْرفُ نَفْسُه عَلَی الطَّمَع»آمده است }،وَ أَبْلَغُ فِی عَوَاقِبِ الْأُمُورِ نَظَراً) .

با توجّه به اینکه ضمیر«انهم»به کسانی که دارای مجموعه این صفات اند باز می گردد،آثاری که امام برای آنها بر شمرده هر یک نتیجه یکی از این اوصاف است.پاکی اخلاق،و قداست خانوادگی مربوط به اهل بیوتان صالحه است

و بی اعتنایی به موارد طمع نتیجه حیاست و بیناتر بودن در عواقب امور از اهل تجربه بودن سرچشمه می گیرد.به این ترتیب مجموعه این علل چهارگانه نتیجه مجموع آن صفات سه گانه است.

آن گاه امام علیه السلام دستور دیگری درباره کارگزاران حکومت می دهد و مسئولیت زمامدار را بعد از انتخاب آنها با اوصافی که در عبارات قبل آمد چنین بیان می دارد:می فرماید:«آن گاه روزی آنها را فراوان کن (و حقوق کافی به آنها بده) زیرا این کار سبب تقویت آنها در اصلاح خویشتن می شود و ایشان را از خیانت در اموالی که زیر نظرشان است بی نیاز می سازد و اضافه بر این حجتی در برابر آنهاست اگر از دستورات تو سرپیچی کنند یا در امانت تو خیانت ورزند»؛ (ثُمَّ أَسْبِغْ {1) .«أسْبِغْ»از ریشه«سُبوغ»بر وزن«بلوغ»به معنای فراخی نعمت است و در اصل به معنای گشاد بودن پیراهن یا زره و«اسباغ»به معنای چیزی را فراوان ساختن آمده است }عَلَیْهِمُ الْأَرْزَاقَ،فَإِنَّ ذَلِکَ قُوَّهٌ لَهُمْ عَلَی اسْتِصْلَاحِ أَنْفُسِهِمْ،وَ غِنًی لَهُمْ عَنْ تَنَاوُلِ مَا تَحْتَ أَیْدِیهِمْ،وَ حُجَّهٌ عَلَیْهِمْ إِنْ خَالَفُوا أَمْرَکَ أَوْ ثَلَمُوا {2) .«ثَلَمُوا»از ریشه«ثلم»بر وزن«سرد»به معنای شکافتن یا شکستن چیزی است و در بالا که در مورد امانت به کار رفته اشاره به خیانت در امانت است }أَمَانَتَکَ) .

جالب اینکه امام این فرمان را هم در مورد قضات بیان فرموده و هم فرماندهان لشکر و هم کارگزاران کشور اسلام.دستور می دهد آنها را سیر کن، چرا که شکم گرسنه به اصطلاح ایمان ندارد.شایان دقت است که امام سه دلیل برای این مطلب ذکر فرموده است:

دلیل اوّل اصلاح خویشتن است،زیرا انسان نیازمند نمی تواند به اصلاح اخلاق خود بپردازد و غالباً حالت پرخاش گری در برابر ارباب رجوع پیدا می کند؛ولی اگر زندگی او در حد معقول اداره شود آرامش لازم را می یابد.

در داستان ورود سفیان ثوری (متصوّف معروف) بر امام صادق علیه السلام می خوانیم که امام از جمله مسائلی که در نفی کارهای سفیان بیان داشت چنین فرمود: «ثُمَّ

مَنْ قَدْ عَلِمْتُمْ بَعْدَهُ فِی فَضْلِهِ وَ زُهْدِهِ سَلْمَانُ وَ أَبُو ذَرٍّ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمَا فَأَمَّا سَلْمَانُ فَکَانَ إِذَا أَخَذَ عَطَاهُ رَفَعَ مِنْهُ قُوتَهُ لِسَنَتِهِ حَتَّی یَحْضُرَ عَطَاؤُهُ مِنْ قَابِلٍ فَقِیلَ لَهُ یَا أَبَا عَبْدِ اللّهِ أَنْتَ فِی زُهْدِکَ تَصْنَعُ هَذَا وَ أَنْتَ لَا تَدْرِی لَعَلَّکَ تَمُوتُ الْیَوْمَ أَوْ غَداً فَکَانَ جَوَابَهُ أَنْ قَالَ مَا لَکُمْ لَا تَرْجُونَ لِیَ الْبَقَاءَ کَمَا خِفْتُمْ عَلَیَّ الْفَنَاءَ أَ مَا عَلِمْتُمْ یَا جَهَلَهُ أَنَّ النَّفْسَ قَدْ تَلْتَاثُ عَلَی صَاحِبِهَا إِذَا لَمْ یَکُنْ لَهَا مِنَ الْعَیْشِ مَا یَعْتَمِدُ عَلَیْهِ فَإِذَا هِیَ أَحْرَزَتْ مَعِیشَتَهَا اطْمَأَنَّت؛ سپس بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله از فضل و زهد سلمان و ابوذر (رضی اللّه عنهما) شنیده اید؛اما سلمان هنگامی که سهمیه خود را از بیت المال می گرفت قوت سال خود را (به صورت زاهدانه) از آن برمی داشت تا سال دیگر فرا رسد.کسی به او گفت ای سلمان تو با اینکه زاهدی چنین می کنی با اینکه نمی دانی شاید مرگ تو امروز یا فردا فرا رسد؟ جواب سلمان این بود:چرا همان گونه که درباره مرگ من می ترسید درباره بقای من امیدوار نیستید؟ آیا شما جاهلان نمی دانید که نفس آدمی گاه بر صاحبش می پیچد (و او را در فشار قرار می دهد) هرگاه وسیله زندگی قابل اعتمادی نداشته باشد؛اما هنگامی که معیشت خود را فراهم ساخت آرامش پیدا می کند؟». {1) .کافی،ج 5،ص 68،ح 1 }

سلمان در واقع این سخن را از کلام پیغمبر گرفته بود که می فرمود: «إِنَّ النَّفْسَ إِذَا أَحْرَزَتْ قُوتَهَا اسْتَقَرَّتْ؛ نفس آدمی هنگامی که قوت خود را به دست آورد آرامش می یابد». {2) .همان مدرک،ص 89،ح 2 }

دلیل دوم اینکه شخص هنگامی که مستغنی شد کمتر گِرد خیانت می گردد و در حفظ آنچه به او سپرده اند امانت را رعایت می کند.

دلیل سوم اینکه اگر در امانت خیانتی کنند یا بر خلاف فرمان رفتار نمایند مجرم بودن آنها به آسانی اثبات می شود،زیرا مستغنی بودند و حتی دلیل ظاهری بر خیانت در دست نداشتند.

آن گاه امام دستور دیگری درباره کارگزاران می دهد و آن دستور نظارت بر اعمال آنها به وسیله بازرسان و مأموران مخفی است می فرماید:«سپس با فرستادن مأموران مخفی راستگو و وفادار کارهای آنان را تحت نظر بگیر،زیرا بازرسی مداومِ پنهانی سبب تشویق آنها به امانت داری و مدارا کردن به زیردستان می شود»؛ (ثُمَّ تَفَقَّدْ أَعْمَالَهُمْ،وَ ابْعَثِ الْعُیُونَ مِنْ أَهْلِ الصِّدْقِ وَ الْوَفَاءِ عَلَیْهِمْ،فَإِنَّ تَعَاهُدَکَ فِی السِّرِّ لِأُمُورِهِمْ حَدْوَهٌ {1) .«حَدْوَه»به معنای تشویق کردن و تحریک نمودن کسی است و در اصل از ریشه«حُداء»به معنای حرکت دادن سریعِ شتران با آواز مخصوصی گرفته شده است }لَهُمْ عَلَی اسْتِعْمَالِ الْأَمَانَهِ،وَالرِّفْقِ بِالرَّعِیَّهِ) .

امام علیه السلام در جمله های بالا بر این امر تأکید می ورزد که باید مأموران مخفی را از میان افراد راستگو و درستکار و وفادار انتخاب کنی.در ضمن فلسفه این کار را نیز بیان می فرماید و آن اینکه چون کارگزاران احساس کنند مأموران پنهانی اعمالشان را به زمامدار گزارش می دهند از یک سو به کارهای نیک تشویق می شوند و از سوی دیگر لازمه آن این است که خود را از خیانت و بدرفتاری به مردم برکنار می دارند.

آن گاه امام بعد از آن جمله کوتاهی بیان کرده می فرماید:«مراقبت از معاونان می شود»؛ (وَ تَحَفَّظْ مِنَ الْأَعْوَانِ)

این جمله ممکن است دنباله جمله های پیشین باشد و به صورت«و تَحَفُّظٍ» خوانده شود و ناظر به این معنا باشد که وجود مأموران مخفی سبب می شود کارگزاران افزون بر حفظ امانت و خوش رفتاری با رعیت مراقب اعوان و یاران و معاونان و زیردستان خویش باشند و از افراد خائن و بد رفتار بپرهیزند، بنابراین تفسیر جمله های بعد ادامه بحث های گذشته درباره کارگزاران خواهد بود و ارتباط و پیوند میان جمله های قبل و بعد کاملاً محفوظ خواهد ماند؛ولی کمتر کسی از مفسّران و شارحان نهج البلاغه به سراغ چنین تفسیری رفته است.

تفسیر دیگر این است که «تَحَفَّظْ مِنَ الْأعْوان» دستور جدیدی باشد و معنای آن این است:«از معاونان خود بپرهیز و برحذر باش»،به این صورت که بحثِ عمال با جمله پیشین پایان گرفته و امام به معاونان زمامدار پرداخته باشد و جمله های بعد که سخن از خیانت و مجازات خائنان می کند ناظر به معاونان باشد.

این تفسیر از جهاتی بعید به نظر می رسد،زیرا طبق معمول،امام هر گروه جدیدی را ذکر می کند مطلب را با«ثم»شروع کرده نخست صفات و شرایط آنها را بیان می دارد و سپس به رسیدگی به حال آنان توصیه می کند و سرانجام دستورات انضباطی را در مورد آنان صادر می فرماید در حالی که در اینجا هیچ یک از این امور مراعات نشده است؛نه با«ثم»تجدید مطلع شده و نه صفات اعوان و معاونان که مهم ترین نزدیکان زمامدارانند بیان گردیده و نه درباره حقوق آنها توصیه شده،بلکه حضرت مستقیماً به سراغ مجازات خیانت کاران رفته است.در ضمن بحث گذشته که درباره مأموران مخفی است ناتمام می ماند،چرا که سخن از نتیجه کار مأموران مخفی و مجازات متخلفان به میان نیامده است.

این احتمال نیز داده شده که «تَحَفَّظْ مِنَ الْأعْوان» جمله معترضه ای باشد؛ یعنی از معاونان خود برحذر باش.جمله بعد نیز ادامه بحث درباره کارگزاران باشد.

با توجّه به آنچه گفتیم روشن می شود که تفسیر اوّل از همه مناسب تر است، هرچند کمتر کسی به آن پرداخته است.

آن گاه امام بعد از دستوراتی که جنبه تبشیر و تشویق داشت از انذار و تحذیر سخن می گوید و می فرماید:«و هر گاه یکی از آنها (از کارگزاران تو) دست

به سوی خیانت دراز کند و مأموران مخفی ات متفقاً نزد تو بر ضد او گزارش دهند به همین مقدار به عنوان گواه و شاهد قناعت کن و مجازاتِ بدنی را در حق او روا دار و به مقداری که در کار خود خیانت کرده کیفر ده سپس (از نظر روانی نیز او را مجازات کن و) وی را در مقام خواری بنشان و داغ خیانت را بر او نه و قلاده ننگ اتهام را به گردنش بیفکن (و او را چنان معرفی کن که عبرت دیگران گردد)»؛ (فَإِنْ أَحَدٌ مِنْهُمْ بَسَطَ یَدَهُ إِلَی خِیَانَهٍ اجْتَمَعَتْ بِهَا عَلَیْهِ عِنْدَکَ أَخْبَارُ عُیُونِکَ، اکْتَفَیْتَ بِذَلِکَ شَاهِداً فَبَسَطْتَ عَلَیْهِ الْعُقُوبَهَ فِی بَدَنِهِ،وَ أَخَذْتَهُ {1) .«أخَذْتَ»در اصل از ریشه«أخذ»به معنای گرفتن است؛ولی بسیار می شود که به معنای مجازات کردن به کار رود،زیرا هنگام مجازات نخست مجرم را دستگیر و سپس مجازات می کنند.در قرآن مجید نیز کراراً این معنا به کار رفته است؛مانند:«أخَذْناهُمْ بِالعَذابِ»(مؤمنون،آیه 76)}بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ، ثُمَّ نَصَبْتَهُ بِمَقَامِ الْمَذَلَّهِ،وَ وَسَمْتَهُ بِالْخِیَانَهِ،وَ قَلَّدْتَهُ عَارَ التُّهَمَهِ) .

امام علیه السلام در این حکم بر چند موضوع تأکید ورزیده است.

یکم.برای اثبات مجرم بودن تنها به اخبار یک نفر از مأموران مخفی قناعت نکند،بلکه باید تمام آنها بر خیانت یک فرد اجماع داشته باشند،از این رو در بعضی از نامه هایی که گذشت مشاهده می کنیم که امام می گوید:مأمور پنهانی من چنین گزارشی داده اگر چنین باشد چنان خواهد بود و اگر...معلوم می شود امام در مسائل مهم تنها به اخبار یک نفر قناعت نمی کرد (خواه مربوط به موضوعات باشد یا احکام و این همان چیزی است که در علم اصول نیز بر آن تأکید کرده ایم).

دوم.بعد از اجماع آنها تردید به خود راه ندهد و بدون ملاحظه مقام و موقعیت افراد،کیفر لازم را برای آنها مقرّر دارد.

سوم.این کیفر باید جنبه جسمی و روحی هر دو داشته باشد و به گونه ای باشد که درس عبرت برای همگان گردد،زیرا کیفرهای مجرمان به دو منظور انجام

می شود:نخست بازداشتن مجرم از جرم در آینده و دیگر بازداشتن افرادی که احتمال آلودگی آنها می رود.

چهارم.باید مجازات به اندازه جرم باشد نه بیشتر و جمله «أَخَذْتَهُ بِمَا أَصَابَ مِنْ عَمَلِهِ» اشاره به این معنا دارد.

درباره عیون و مأموران مخفی و اطلاعاتی در بخش ششم همین عهدنامه مطالب لازم بیان شد.

بخش هفدهم

متن نامه

وَتَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا یُصْلِحُ أَهْلَهُ،فَإِنَّ فِی صَلَاحِهِ وَصَلَاحِهِمْ صَلَاحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ،وَلَا صَلَاحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلَّا بِهِمْ،لِأَنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ عِیَالٌ عَلَی الْخَرَاجِ وَأَهْلِهِ.وَلْیَکُنْ نَظَرُکَ فِی عِمَارَهِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِکَ فِی اسْتِجْلَابِ الْخَرَاجِ،لِأَنَّ ذَلِکَ لَایُدْرَکُ إِلَّا بِالْعِمَارَهِ؛وَمَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَیْرِ عِمَارَهٍ أَخْرَبَ الْبِلَادَ،وَأَهْلَکَ الْعِبَادَ،وَلَمْ یَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلَّا قَلِیلاً.فَإِنْ شَکَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّهً،أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّهٍ،أَوْ إِحَالَهَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ،أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ، خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ یَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ؛وَلَا یَثْقُلَنَّ عَلَیْکَ شَیْءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَؤُونَهَ عَنْهُمْ،فَإِنَّهُ ذُخْرٌ یَعُودُونَ بِهِ عَلَیْکَ فِی عِمَارَهِ بِلَادِکَ،وَتَزْیِینِ وِلَایَتِکَ،مَعَ اسْتِجْلَابِکَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ،وَتَبَجُّحِکَ بِاسْتِفَاضَهِ الْعَدْلِ فِیهِمْ، مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ،بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِکَ لَهُمْ،وَالثِّقَهَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ وَرِفْقِکَ بِهِمْ،فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِیهِ عَلَیْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طَیِّبَهً أَنْفُسُهُمْ بِهِ؛فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ، وَإِنَّمَا یُؤْتَی خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ

ص: 436

أَهْلِهَا،وَإِنَّمَا یُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلَاهِ عَلَی الْجَمْعِ،وَسُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ،وَقِلَّهِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ.

ترجمه ها

دشتی

مالیات و بیت المال را به گونه ای وارسی کن که صلاح مالیات دهندگان باشد، زیرا بهبودی مالیات و مالیات دهندگان، عامل اصلاح امور دیگر اقشار جامعه می باشد، و تا امور مالیات دهندگان اصلاح نشود کار دیگران نیز سامان نخواهد گرفت زیرا همه مردم نان خور مالیات و مالیات دهندگانند .

باید تلاش تو در آبادانی زمین بیشتر از جمع آوری خراج باشد که خراج جز با آبادانی فراهم نمی گردد، و آن کس که بخواهد خراج را بدون آبادانی مزارع به دست آورد، شهرها را خراب، و بندگان خدا را نابود، و حکومتش جز اندک مدّتی دوام نیاورد .

پس اگر مردم شکایت کردند، از سنگینی مالیات، یا آفت زدگی، یا خشک شدن آب چشمه ها، یا کمی باران، یا خراب شدن زمین در سیلاب ها، یا خشکسالی، در گرفتن مالیات به میزانی تخفیف ده تا امورشان سامان گیرد ، و هرگز تخفیف دادن در خراج تو را نگران نسازد زیرا آن، اندوخته ای است که در آبادانی شهرهای تو، و آراستن ولایت های تو نقش دارد ، و رعیّت تو را می ستایند، و تو از گسترش عدالت میان مردم خشنود خواهی شد، و به افزایش قوّت آنان تکیّه خواهی کرد، بدانچه در نزدشان اندوختی و به آنان بخشیدی، و با گسترش عدالت در بین مردم، و مهربانی با رعیّت، به آنان اطمینان خواهی داشت ، آنگاه اگر در آینده کاری پیش آید و به عهده شان بگذاری، با شادمانی خواهند پذیرفت، زیرا عمران و آبادی، قدرت تحمّل مردم را زیاد می کند .

همانا ویرانی زمین به جهت تنگدستی کشاورزان است، و تنگدستی کشاورزان، به جهت غارت اموال از طرف زمامدارانی است که به آینده حکومتشان اعتماد ندارند، و از تاریخ گذشتگان عبرت نمی گیرند .

شهیدی

و در کار خراج چنان بنگر که اصلاح خراج دهندگان در آن است، چه صلاح خراج و خراج دهندگان به صلاح دیگران است، و کار دیگران سامان نگیرد تا کار خراج دهندگان سامان نپذیرد، که مردمان همگان، هزینه خوار خراجند و خراج دهندگان ، و باید نگریستنت به آبادانی زمین بیشتر از ستدن خراج بود، که ستدن خراج جز با آبادانی میسّر نشود، و آن که خراج خواهد و به آبادانی نپردازد، شهرها را ویران کند و بندگان را هلاک سازد، و کارش جز اندکی راست نیاید ، و اگر از سنگینی- مالیات- شکایت کردند، یا از آفتی که- به کشت- رسیده، یا آبی که از کشتهاشان بریده، یا باران بدانها نباریده یا- بذر زمین- بر اثر غرق شدن یا بی آبی تباه گردیده، بار آنان را سبک گردان چندان که می دانی کارشان سامان پذیرد بدان. و آنچه بدان بار آنان را سبک گردانی بر تو گران نیاید، چه آن اندوخته ای بود که به تو بازش دهند، با آبادانی که در شهرهایت کنند و آرایشی که به ولایتها دهند ، نیز ستایش آنان را به خود کشانده ای و شادمانی که عدالت را میانشان گسترانده ای، حالی که تکیه بر فزونی قوت آنان خواهی داشت بدانچه نزدشان اندوخته ای: از آسایشی که برایشان اندوخته ای و اطمینانشان که با عدالت خود بدست آورده و مدارایی که کرده ای و بسا که در آینده کاری پدید آید که چون آن را به عهده آنان گذاری با خاطر خوش بپذیرند- و خرده نگیرند-، که چون- شهرها- آبادان بود، هرچه بر عهده- مردم- آن- نهی برد ، و زمین جز با تنگدستی ساکنان آن ویران نشود. مردم شهرها هنگامی تنگدست گردند که والیان روی به گرد آوردن مال آرند و از ماندن خود بر سر کار اطمینان ندارند، و از آنچه مایه عبرت است کمتر سود بردارند.

اردبیلی

و تفحص کن کار خراج را به آن چه بصلاح آرد اهل آنرا پس بدرستی که در صلاح خراج و صلاح اهل صلاح صلاح است امر غیر ایشان را از ارباب احتیاج و هیچ صلاحی نیست مر غیر ایشان را بجز بایشان زیرا که مردمان همه عیالانند بر خراج و اهل خراج و باید که باشد نظر تو در عمارت زمین فرا رسنده تر از نظر کردن تو در کشیدن خراج و باج از ایشان زیرا که خراج دریافته نمی شود بجز بعمارت زمین و هر که طلب کند خراج را بغیر عمارت زمین خراب کند آن شهرها را و هلاک کند بندگان را و راست نشود کار او بجز اندکی پس اگر شکایت مردم از گرانی یا آفت یا بریده شدن حصه شرب آب یا تری که بآن زمین تر شود یا متغیر شدن زمین از صلاحیت عمارت که بپوشاند آنرا غرق نمودن سیل یا هلاک کرده آنرا تشنگی باید تخفیف کنی از آن خراجی که امیدوار باشی که باصلاح کارهاشان و باید که گران نباشد بر تو چیزی که تخفیف کردی بآن مشقت را از ایشان پس بدرستی که آن ذخیره ایست که باز می گردانند آنرا بتو در عمارت شهرهای تو و آراستن ولایت تو با وجود کشیدن تو نیکوئی مدح ایشان را و شادی خوشحالی تو بریزان شدن عدل در ایشان در حالتی که اعتماد کننده افزونی قوت ایشان در مال به آن چه ذخیره نهاده نزد ایشان از رفاهیت و آسایش دادن تو مر ایشان را به سبک کردن اثقال و اعتماد کردن ایشان به آن چه عادت داده ایشان را از عدالت تو بر ایشان و نرمی کردن تو با ایشان پس بسا پدید آید از کارها چیزی که چون اعتماد کنی در آن بر ایشان از پس حسن کردار برارند آنرا در آن حال که خوش باشد پس بدرستی که مملکت آبادان بردارنده است آنچه را که بار کنی از بارهای گران و بدرستی که داده؟؟ و درویشی اهل آن زمین و بدرستی که فقیر و محتاج اهل آن زمین بجهه مشرف شدن نفسهای والیان برای جمع اسباب و اموال و بدگمانی ایشان بباقی ماندن عمل در دستهای ایشان و کمی نفع گرفتن ایشان بعبرتها

آیتی

در کار خراج نیکو نظر کن، به گونه ای که به صلاح خراجگزاران باشد. زیرا صلاح کار خراج و خراجگزاران، صلاح کار دیگران است و دیگران حالشان نیکو نشود، مگر به نیکوشدن حال خراجگزاران، زیرا همه مردم روزیخوار خراج و خراجگزاران اند. ولی باید بیش از تحصیل خراج در اندیشه زمین باشی، زیرا خراج حاصل نشود، مگر به آبادانی زمین و هر که خراج طلبد و زمین را آباد نسازد، شهرها و مردم را هلاک کرده است و کارش استقامت نیابد، مگر اندکی. هرگاه از سنگینی خراج یا آفت محصول یا بریدن آب یا نیامدن باران یا دگرگون شدن زمین، چون در آب فرو رفتن آن یا بی آبی، شکایت نزد تو آوردند، از هزینه و رنجشان بکاه، آنقدر که امید می داری که کارشان را سامان دهد. و کاستن از خراج بر تو گران نیاید، زیرا اندوخته ای شود برای آبادانی بلاد تو و زیور حکومت تو باشد، که ستایش آنها را به خود جلب کرده ای و سبب شادمانی دل تو گردد، که عدالت را در میانشان گسترده ای و به افزودن ارزاقشان و به آنچه در نزد ایشان اندوخته ای از آسایش خاطرشان و اعتمادشان به دادگری خود و مدارا در حق ایشان، برای خود تکیه گاهی استوار ساخته ای. چه بسا کارها پیش آید که اگر رفع مشکل را بر عهده آنها گذاری، به خوشدلی به انجامش رسانند. زیرا چون بلاد آباد گردد، هر چه بر عهده مردمش نهی، انجام دهند که ویرانی زمین را تنگدستی مردم آن سبب شود و مردم زمانی تنگدست گردند که همت والیان، همه گرد آوردن مال بود و به ماندن خود بر سر کار اطمینان نداشته باشند و از آنچه مایه عبرت است، سود برنگیرند.

انصاریان

در مسأله مالیات به صورتی که اصلاح مالیات دهندگان در آن است رسیدگی کن،چه اینکه صلاح و بهبودی مالیات و مالیات دهندگان صلاح دیگران است،و برای دیگران آسایش جز با بهبودی آنان وجود ندارد چرا که تمام مردم جیره خوار مالیات و پرداخت کنندگان آن هستند .باید اندیشه ات در آبادی زمین از تدبیرت در جمع آوری مالیات بیشتر باشد،زیرا مالیات جز با آباد کردن زمین به دست نمی آید،و هر کس بخواهد منهای آباد نمودن مالیات بگیرد شهرها را خراب کرده،و بندگان خدا را به هلاکت انداخته،و حکومتش جز اندک زمانی نماند .اگر مالیات دهندگان از سنگینی مالیات،یا بر خورد به آفات،یا خشک شدن چشمه ها،یا کمی باران،یا تغییر زمین بر اثر آب گرفتگی،یا بی آبی شکایت کنند مالیات را به اندازه ای که اوضاع آنان بهبود یابد تخفیف ده ،

و این تخفیف خرجی آنان بر تو سنگین نیاید،زیرا تخفیف تو ذخیره ای است که با آباد کردن شهرهای تو و آرایش حکومتت به تو باز می گردانند ،علاوه ستایش مردم را به خود جلب نموده،و شادمان هستی که سفره عدالت را در بین آنان گسترده ای، در حالی که با قوت بخشیدن به آنان به وسیله ذخیره ای که در تخفیف مالیات نزد ایشان نهاده ای می توانی بر آنان اعتماد کنی،و با عدالت و مهربانیت که آنان را به آن عادت داده ای بر آنان مطمئن باشی ، چه بسا گرفتاریهایی که پیش آید که پس از نیکی به مالیات دهندگان اگر حلّ آن را به آنان واگذاری با طیب خاطر بپذیرند،چه اینکه بر مملکت آباد آنچه را بار کنی تحمّل کشیدنش را دارد ، و علّت خرابی زمین بی چیزی و تنگدستی اهل آن زمین است،و فقر و نداری آنان ناشی از زراندوزی والیان،و بدگمانی آنان به بقاء حکومت،و کم بهره گیری آنان از عبرتها و پندهاست .

شروح

راوندی

ثم ذکر تفقد الخراج و عماره الارض و مراعاه اهله، و حث علی عماره البلاد لیکثر ارتفاعاتها. و روی استجلاب الخراج بالجیم و الحاء، و کلاهما حسن. و قوله او انقطاع شرب او باله نصب بفعل التقدیر، و ان شکوا انقطاعها. و الشرب: النصیب من الماء. و الباله کنایه عن الماء القلیل قدر ما یبل به، و یقال: لا تبلک عندی باله ای لا یصیبک منی ندی و لا خیر. و قوله او احاله ارض عطف علی قوله او انقطاع شرب ای و ان شکوا احاله ارض، ای تغیرها مما کانت بان غرقت. و یقال احاله الارض ای لم تحمل، و احال و تحول ای تنقل، کانها انتقلت من الحال التی یمکن ان یزرع الی غیرها. و الارض المستحیله: التی لیست بمستویه، لانها استحالت عن الاستواء الا العواج. قوله اغتمرها غرق صفه ارض، ای علاها الغمر، و هو الماء الکثیر. ثم عطف علی اغتمرها قوله او اجحف بها عطش ای اهلکها و ذهب بها. و التبجح: السرور و الفرح. و استفاضه العدل: شیاعه و عمومه. و اجمامک: ترفیهک و اراحتک. و عولت: اعتمدت. و اعواز الاهل: فقرهم. ثم قال انما یعوز ای یفتقر اهل ارض بان یطمع و الیها علی جمع المال و یظن انه سیعیش و یبقی طویلا، و یطمع فی البقاء و لا ینتفع بهلاک من کان قبله من الولاه

کیدری

من طلب الخراج بغیر عماره اخرب البلاد و اهلک العباد. لانه یاخذ بالخراج بیع الضیعه فلم یبق للدهقان ما ینفقه علی نفسه و ما یبذره فیصیر مضطرا الی الجلاء او الهلاک فاذا انتقل الدهقان فهذا اخراب البلاد، و ان مات فهذا اهلاک العباد.

او باله: ای بذی زخیر و اصله قدر ما یبل من الماء. او احاله ارض: ای تغیرها عما کانت. اغتمرها غرق: ای علاها الغمر و هو الماء الکثیر، و روی اعتمرها ای زادها او غیر عمارتها. و اجحف بها: ای اهلکها، و الاجمام: الترفیه. یعوز: ای یفتقر، و سوء ظنهم بالبقاء، یعنی ان الولی اذا لم یثق ببقاء ولایته لایهتم بمصالح الرعیه فی المستقبل.

ابن میثم

دسته ی چهارم مالیات دهندگان است، امام (علیه السلام) درباره ی آنان اوامری به شرح زیر صادر فرموده است: اول: مساله مالیات آنها را بررسی کرده- و در مواردی که شرح می دهد- طوری رفتار کند که به نفع و مصلحت مالیات دهندگان تمام شود. آنگاه به جنبه ی مصلحت مالیات دهنده با قیاس مضمری اشاره فرموده است که صغرای آن، عبارت: فان صلاحه … الا بهم است. و با عبارت: لا صلاح لمن سواهم الا بهم، یعنی آسایش دیگران میسر نیست مگر به وسیله ی مالیات دهندگان، به منظور تاکید توجه داده است که آسایش دیگران جز به وسیله ی آنان میسر نیست. و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر کس که آسایش مردم جز به وسیله ی او میسر نگردد، توجه به کارهای او و بررسی حالات وی لازم است. و بعد در توضیح صغرای قیاس فرموده است: چون مردم همه مرهون مالیات و مالیات دهندگانند، و این مطلب امروز برای ما روشن است. دوم: آن که توجهش به آبادی زمین از گرفتن و جمع آوری مالیات بیشتر باشد، و به جنبه ی مصلحتی که در آن عمل وجود دارد، با این گفتار توجه داده است: زیرا آن، یعنی پرداخت مالیات جز به آبادانی زمین میسر نیست. و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمر است. و بعد آن را با جمله ی: و من طلب … قلیلا، توضیح داده است. و همین سخن امام (علیه السلام) اشارتی است بر پیامد نقیض مطلب مورد ادعای آن بزرگوار، و آن عبارت از مفاسد سه گانه ی زیر می باشد: 1- ویران سازی کشور از طریق نپرداختن به آبادانی آن. 2- از بین بردن مردم، به جهت مکلف کردنشان به چیزی که در توان آنها نیست. 3- ناپایداری کار مالیات گیرنده و حاکم نسبت به مردم، که این خود لازمه ی دو مورد قبلی است. و کبرای مقدر چنین است: و هر چیزی که جز با آبادانی میسر نگردد، لازم است، درباره ی آبادنی دقت بیشتری به عمل آید تا درباره ی آن چیز. نتیجه این می شود که توجه به آبادانی کشور باید بیش از توجه به گرفتن مالیات باشد. سوم به او دستور داده است تا از مالیات آنها به مقداری که امید مصلحت کارشان می رود، تخفیف دهد، البته در صورتی که مالیات دهندگان از جریان حال خود شکایت داشتند که به دلیل وضعی که زمینشان پیدا کرده مالیات سنگین است، یا آفتی به آن رسیده و یا به دلیل کم آبی و نیامدن باران و یا به علت آمدن سیل و نرسیدن آب، دگرگونی و خرابی در زمین پدید آمده است. و به دنبال آن، وی را نهی کرده است از این که مبادا این تخفیف دادن مالیات را، گران و سنگین تلقی کند. و در عبارت خود: فانه ذخرء … العدل فیهم اشاره به مصلحتی فرموده است که در تخفیف دادن مالیات وجود دارد، و معنای عبارت واضح است. کلمه ی: معتمدا منصوب است بنابراین که حال است و عامل آن خففت می باشد. و کلمه: فصل منصوب است چون مفعول معتمدا است. و عبارت: و الثقه عطف بر همان مفعول می باشد. امام (علیه السلام) به جنبه ی مصلحتی که در اعتماد به افزایش توانمندی مردم از طریق رفاه و آسایش ایشان و اطمینان آنها به برخورداری از عدالت وی، وجود دارد، با این عبارت خود توجه داده است: فربما حدث … انفسهم به. و در حقیقت سخن امام (علیه السلام) چنین است: مالیات از آنها سبک بگیر به خاطر آن که افزایش توان آنها را تامین کرده ای، زیرا این لازمه ی آن رویدادهای احتمالی است که برای آنها پیش می آید، بنابراین اگر با آنها مدارا کنی با طیب خاطر می پذیرند. همین بخش از امام (علیه السلام) به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن چنین است: و هر کسی که چنان وضعی داشته باشد باید بر آنها سبک گرفته شود، تا توانشان افزایش یابد. و عبارت: فان العمران محتمل ما حملته (زیرا به مملکت آباد هر چه بار کنی، بار را می کشد) توضیحی برای صغرای قیاس مذکور است، به این ترتیب که تخفیف مالیات مردم باعث آبادانی زمین است و آبادی زمین باعث تحمل هر نوع حوادث و پیشامدی است که برای مردم پیش بیاید. آنگاه به وسیله ی عبارت: و انما یوتی خراب الارض … اهلها (ویرانی یک سرزمین در گرو تنگدستی مردم آن است) به جهت ویرانی کشور توجه داده است، و همچنین در عبارت: (و انما یعوز … العبر) توجه به همین علت خرابی مملکت دارد، که خود از سه بخش تشکیل شده است: 1- توجه به حکمرانان بر جمع آوری مال و ثروت. 2- بدگمانی آنها بر این که در پست خود نمی مانند. 3- استفاده نکردن آنها از دگرگونی زمان، به دلیل کم توجیشان بر این مسئله. بدیهی است وقتی که این ویژگیها در فرمانروایی جمع شد، انگیزه ای برای جمع آوری ثروت و کوتاهی او نسبت به رعیت و در نتیجه باعث تنگدستی و فقر مردم می گردد، و آن هم ویرانی سرزمین و از بین رفتن عمران و آبادی کشور را در پی می آورد.

ابن ابی الحدید

وَ تَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا یُصْلِحُ أَهْلَهُ فَإِنَّ فِی صَلاَحِهِ وَ صَلاَحِهِمْ صَلاَحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ وَ لاَ صَلاَحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلاَّ بِهِمْ لِأَنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ عِیَالٌ عَلَی الْخَرَاجِ وَ أَهْلِهِ وَ لْیَکُنْ نَظَرُکَ فِی عِمَارَهِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِکَ فِی اسْتِجْلاَبِ الْخَرَاجِ لِأَنَّ ذَلِکَ لاَ یُدْرَکُ إِلاَّ بِالْعِمَارَهِ وَ مَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَیْرِ عِمَارَهٍ أَخْرَبَ الْبِلاَدَ وَ أَهْلَکَ

الْعِبَادَ وَ لَمْ یَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلاَّ قَلِیلاً فَإِنْ شَکَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّهً أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّهٍ أَوْ إِحَالَهَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ یَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ وَ لاَ یَثْقُلَنَّ عَلَیْکَ شَیْءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَئُونَهَ عَنْهُمْ فَإِنَّهُ ذُخْرٌ یَعُودُونَ بِهِ عَلَیْکَ فِی عِمَارَهِ بِلاَدِکَ وَ تَزْیِینِ وِلاَیَتِکَ مَعَ اسْتِجْلاَبِکَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ وَ تَبَجُّحِکَ بِاسْتِفَاضَهِ الْعَدْلِ فِیهِمْ مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِکَ لَهُمْ وَ الثِّقَهَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ وَ رِفْقِکَ بِهِمْ فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِیهِ عَلَیْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طَیِّبَهً أَنْفُسُهُمْ بِهِ فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ وَ إِنَّمَا یُؤْتَی خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا وَ إِنَّمَا یُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلاَهِ عَلَی الْجَمْعِ وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ وَ قِلَّهِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ .

انتقل ع من ذکر العمال إلی ذکر أرباب الخراج و دهاقین السواد فقال تفقد أمرهم فإن الناس عیال علیهم و کان یقال استوصوا بأهل الخراج فإنکم لا تزالون سمانا ما سمنوا .

و رفع إلی أنوشروان أن عامل الأهواز قد حمل من مال الخراج ما یزید علی العاده و ربما یکون ذلک قد أجحف بالرعیه فوقع یرد هذا المال علی من قد استوفی منه فإن تکثیر الملک ماله بأموال رعیته بمنزله من یحصن سطوحه بما یقتلعه من قواعد بنیانه.

و کان علی خاتم أنوشروان لا یکون عمرا ن حیث یجور السلطان.

و روی استحلاب الخراج بالحاء .

ثم قال فإن شکوا ثقلا أی ثقل طسق { 1) فی اللسان عن التهذیب:«الطسق شبه الخراج له مقدار معلوم؛و لیس بعربی خالص». } الخراج المضروب علیهم أو ثقل وطأه العامل.

قال أو عله نحو أن یصیب الغله آفه کالجراد و البرق أو البرد.

قال أو انقطاع شرب { 2) الشرب بالکسر:النصیب من الماء. } بأن ینقص الماء فی النهر أو تتعلق أرض الشرب عنه لفقد الحفر.

قال أو باله یعنی المطر.

قال أو إحاله أرض اغتمرها غرق یعنی أو کون الأرض قد حالت و لم یحصل منها ارتفاع لأن الغرق غمرها و أفسد زرعها.

قال أو أجحف بها عطش أی أتلفها.

فإن قلت فهذا هو انقطاع الشرب قلت لا قد یکون الشرب غیر منقطع و مع ذلک یجحف بها العطش بأن لا یکفیها الماء الموجود فی الشرب.

ثم أمره أن یخفف عنهم متی لحقهم شیء من ذلک فإن التخفیف یصلح أمورهم و هو و إن کان یدخل علی المال نقصا فی العاجل إلا أنه یقتضی { 3) فی د«یفضی إلی». } توفیر زیاده فی الآجل فهو بمنزله التجاره التی لا بد فیها من إخراج رأس المال و انتظار عوده و عود ربحه.

قال و مع ذلک فإنه یفضی إلی تزین بلادک بعمارتها و إلی أنک تبجح بین الولاه بإفاضه العدل فی رعیتک معتمدا فضل قوتهم و معتمدا منصوب علی الحال من الضمیر فی خففت الأولی أی خففت عنهم معتمدا بالتخفیف فضل قوتهم .

و الإجمام الترفیه.

ثم قال له و ربما احتجت فیما بعد إلی تکلفهم بحادث یحدث عندک المساعده بمال یقسطونه علیهم قرضا أو معونه محضه فإذا کانت لهم ثروه نهضوا بمثل ذلک طیبه قلوبهم { 1) فی د«نفوسهم». } به.

ثم قال ع فإن العمران محتمل ما حملته .

سمعت أبا محمد بن خلید و کان صاحب دیوان الخراج فی أیام الناصر لدین الله یقول لمن قال له قد قیل عنک إن واسط و البصره قد خربت لشده العنف بأهلها فی تحصیل الأموال فقال أبو محمد ما دام هذا الشط بحاله و النخل نابتا فی منابته بحاله ما تخرب واسط و البصره أبدا .

ثم قال ع إنما تؤتی الأرض أی إنما تدهی من إعواز أهلها أی من فقرهم.

قال و الموجب لإعوازهم طمع ولاتهم فی الجبایه و جمع الأموال لأنفسهم و لسلطانهم و سوء ظنهم بالبقاء یحتمل أن یرید به أنهم یظنون طول البقاء و ینسون الموت و الزوال.

و یحتمل أن یرید به أنهم یتخیلون العزل و الصرف فینتهزون الفرص و یقتطعون الأموال و لا ینظرون فی عماره البلاد

عهد سابور بن أردشیر لابنه

و قد وجدت فی عهد سابور بن أردشیر إلی ابنه کلاما یشابه کلام أمیر المؤمنین ع فی هذا العهد و هو قوله و اعلم أن قوام أمرک بدرور الخراج و درور الخراج بعماره البلاد و بلوغ الغایه فی ذلک استصلاح أهله بالعدل علیهم و المعونه لهم فإن بعض الأمور لبعض سبب و عوام الناس لخواصهم عده و بکل صنف منهم إلی الآخر حاجه فاختر لذلک أفضل من تقدر علیه من کتابک و لیکونوا من أهل البصر و العفاف و الکفایه و استرسل إلی کل امرئ منهم شخصا { 1) فی د«شقصا». } یضطلع به و یمکنه تعجیل الفراغ منه فإن اطلعت علی أن أحدا منهم خان أو تعدی فنکل به و بالغ فی عقوبته و احذر أن تستعمل علی الأرض الکثیر خراجها إلا البعید الصوت العظیم شرف المنزله.

و لا تولین أحدا من قواد جندک الذین هم عده للحرب و جنه من الأعداء شیئا من أمر الخراج فلعلک تهجم من بعضهم علی خیانه فی المال أو تضییع للعمل فإن سوغته المال و أغضیت له علی التضییع کان ذلک هلاکا و إضرارا بک و برعیتک و داعیه إلی فساد غیره و إن أنت کافأته فقد استفسدته و أضقت { 2) فی د«و أضغنت». } صدره و هذا أمر توقیه حزم و الإقدام علیه خرق و التقصیر فیه عجز.

و اعلم أن من أهل الخراج من یلجئ بعض أرضه و ضیاعه إلی خاصه الملک و بطانته لأحد أمرین أنت حری بکراهتهما إما لامتناع من جور العمال و ظلم الولاه و تلک منزله یظهر بها سوء أثر العمال و ضعف الملک و إخلاله بما تحت یده و إما للدفع عما یلزمهم

من الحق و التیسر له و هذه خله تفسد بها آداب الرعیه و تنتقص بها أموال الملک فاحذر ذلک و عاقب الملتجئین و الملجأ إلیهم رکب زیاد یوما بالسوس یطوف بالضیاع و الزروع فرأی عماره حسنه فتعجب منها فخاف أهلها أن یزید فی خراجهم فلما نزل دعا وجوه البلد و قال بارک الله علیکم فقد أحسنتم العماره و قد وضعت عنکم مائه ألف درهم ثم قال ما توفر علی من تهالک غیرهم علی العماره و أمنهم جوری أضعاف ما وضعت عن هؤلاء الآن و الذی وضعته بقدر ما یحصل من ذاک و ثواب عموم العماره و أمن الرعیه أفضل ربح

کاشانی

(و تفقد امر الخراج) و باز جویی جای خراج را (بما یصلح اهله) به چیزی که به صلاح آورد اهل صلاح را (فان فی صلاحه و صلاحهم) پس به درستی که در صلاح خراج و صلاح اهل خراج (صلاحا لمن سواهم) صلاح است مر غیر ایشان را از ارباب احتیاج (و لا صلاح لغیرهم) و هیچ صلاحی نیست مر کسانی را که غیر ایشانند (الا بهم) مگر به ایشان (لان الناس کلهم) زیرا که همه مردمان (عیال علی الخراج و اهله) عیالند بر خراج و اهل خراج (ولیکن نظرک فی عماره الارض) و باید که باشد نظر تو در عمارت زمین (ابلغ) فرا رسنده تر (من نظرک فی استجلاب الخراج) در نظر کردن تو در کشیدن خراج و باج از ایشان (لان ذلک) زیرا که خراج (لا یدرک الا بالعماره) دریافته نمی شود مگر به عمارت کردن زمین (و من طلب الخراج بغیر عماره) و هر که طلب کند خراج را بدون عمارت (اخرب البلاد) خراب کند شهرها را (و اهلک العباد) و به هلاکت آورد بندگان خدا را (و لم یستقم امره) و راست نگردد و به صلاح نیاید کار او به هیچ باب (الا قلیلا) مگر اندکی در آن شهرهای خراب (فان شکوا ثقلا) پس اگر شکایت کنند مردمان از گرانی (او عله) یا از آفت (او انقطاع شرب) یا بریده شدن حصه آب (اوباله) یا تری که زمین به آن تر شود (او احاله ارض) یا متغیر شدن زمین از صلاحیت زراعت (اغتمرها غرق) که بپوشاند آن را غرق کردن سیلاب (او اجحف بها عطش) یا هلاک کرده است آن را تشنگی و خشک گشته گیاه نارسیده آن به جهت قلت آب و سورت حرارت آفتاب (خففت عنهم) باید که تخفیف کنی از ایشان (ما ترجوا) خراجی که امیدوار باشی (ان یصلح به امرهم) که به صلاح آید به آن کار ایشان (و لا یثقلن علیک) و باید که گران نباشد بر تو (شی خففت به المونه عنهم) چیزی که تخفیف کردی به آن موونت مشقت را بر ایشان (فانه ذخر) پس به درستی که آن تخفیف ذخیره ای است (یعودون به علیک) که باز می گردانند آن را بر تو (فی عماره بلادک) در عمارت شهرهای تو (و تزیین ولایتک) و در آرایش ولایت تو. چه مملکت به آن معمور و آباد می شود (مع استجلابک) با وجود کشیدن تو به جانب خود (حسن ثنائهم) نیکویی ثنای ایشان را در شان تو (و تبجحک) و با وجود اظهار شادی تو (باستفاضه العدل فیهم) به شایع شدن خبر عدل تو در میان ایشان (معتمدا) در حالتی که معتمدکننده باشی (افضل قوتهم) افزونی قوت ایشان را در مال (بما ذخرت عندهم) به آنچه ذخیره نهاده ای نزد ایشان (من اجمامک لهم) از رفاهیت و آسایش ایشان به سبک کردن اثقال (و الثقه منهم) و اعتماد کردن ایشان (بما عودتهم) به آنچه عادت داده ای ایشان را به حسن فعال (من عدلک علیهم) از عدل تو بر ایشان (فی رفقک بهم) در نرمی کردن تو با ایشان (فربما حدث من الامور) پس بسا پدید آید از کارها (ما اذا عولت فیه علیهم) چیزی که چون تو اعتماد کنی در آن کار بر ایشان (من بعد) از پس!حسن کردار (احتملوه) بردارند آن را (طیبه انفسهم به) در آن حال که خوش باشد نفس های ایشان به آن برداشتن (فان العمران) پس به درستی که مملکت آبادان (محتمل ما حملته) بردارنده است چیزی را که بار کنی آن را از بارهای گران (و انما یعطی خراب الارض) و به درستی که داده می شود زمین خراب (من اعواز اهلها) از افتقار و درویشی اهل آن زمین، یعنی فقر و احتیاج سبب خرابی زمین است (و انما یعوز اهلها) و به درستی که فقیر و محتاج می شوند اهل آن زمین (لاشراف انفس الولاه) به جهت مشرف شدن نفس های والیان و حاکمان (علی الجمع) بر جمع اسباب و اموال (و سوء ظنهم) و بدگمانی ایشان (بالبقاء) به باقی ماندن عمل در دستهای ایشان (و قله انتفاعهم) و کمی نفع گرفتن از ایشان (و قله انتفاعهم) و کمی نفع گرفتن از ایشان (بالعبر) به عبرتهای دوران و عدم اعمال ایشان مقرون به رضای منان

آملی

قزوینی

صنف چهارم اهل خراجند و در باب ایشان نیز وصایا می فرماید: و تفقد کن امر خراج را به آنچه اصلاح کند ارباب خراج را، چه در صلاح خراج و در صلاح خراج گزاران صلاح است غیر ایشان را از آنان که خراج در مصالح ایشان صرف می شود از لشگری محتاجین و سایر رعیت. و صلاح نیست غیر ایشان را مگر بایشان. اولاد فرمود: چون امر خراج و خراج گزاران باصلاح باشد ماعدای ایشان از رعیت باصلاح آیند، پس فرمود بر وجه ترقی که صلاح نمی یابد غیر ارباب خراج مگر به ارباب خراج، و در این کلام زیادتی تاکید و توضیح باشد، و فی الحقیقه امر خراج و عمارت ارض و رعایت خراج گزاران اهم واجبات ولایت است چنانچه می فرماید: برای آنکه مردمان همه عیالند بر خراج و اهل آن، و چون مثال خراج و عمارت ارض مثال درخت است و میوه که چندان که تعهد درخت کنی آن میوه از آن برداری، و درخت بر جای باشد، و چون درخت از جای بکنی نه میوه ماند و نه درخت فرمود: باید سعی و تدبیر تو در عمارت زمین یعنی آنچه از آن خراج گرفته می شود بالغتر باشد از نظر تو در کشیدن و ستاندن خراج، زیرا که خراج دریافه نمی شود مگر به عمارت و سعی در آبادی مملکت، و مثال ارض خراج و اهل خراج مثال مایه است در دست تاجر تا چندان که مایه را نگهداری و بیفزائی سود بیابی، و مایه نیز بر جای باشد، و گنجی باشد لا ینفد، و چون مایه را صرف کنی بعد از آن نه سود باشد و نه اصل مایه شیخ سعدی گوید: از رعیت شهی که مایه ربود پای دیوار کند و بام اندود و مضمون روایت (کم اکله منعت اکلات) اینجا متحقق گردد از آن رو می فرماید: و هر که بطلبد خراج بی عمارت خراب گرداند بلاد را، و هلاک کند عباد را، و مستقیم نگردد امر او مگر اندکی، مانند تاجری که راس المال خود باسراف و تبذیر صرف کند، دیر نپاید که درویش و بی چیز گردد، یا صاحب باغ درخت باغ برکند و خرج کند عنقریب بی باغ و بی میوه بماند، از کلمات اردشیر است که (لا سلطان الا بالرجال و لا رجال الا بالمال و لا مال الا بالعماره و لا عماره الا بالعدل و حسن السیاسه) آری چه شک است در آن که هر ملک که باعث عمارت ارض پس باعث حیات حلق و انتظام احوال عباد گردد اولی به بقا و ثبات دولت و فلاح خاتمت باشد (قال تعالی: من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی لارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) و ارباب بصایر متفطن شده اند به اینکه هر که درختان بکند و حیات ایشان زایل سازد درخت عمر او کندن را

شایسته شده باشد، و آنکه موجب خرابی بلاد گردد در حکم آنست که سعی در اتلاف نفوس و هم قلع اشجار و ازاله اثمار کرده باشد. آورده اند که بعضی از انبیاء با خدای تعالی با خدای تعالی مناجات کرد که یا رب (لم آتیت الاکاسره ما آتیتهم) خدای تعالی به او وحی کرد (لانهم عمروا بلادی حتی فیها عبادی) با آنکه اکاسره غالب ایشان غیر انوشیروان ظالم نهاد بودند و لکن سعی در عمارت ارض می نمودند و در آن باب باقصی الغایه می کوشیدند، و گفته اند: از سیاست اکاسره هیچ رعیت در عهد ایشان جرات آن نداشت که سکباج خورد یا دیباج پوشد یا هملاج سوار گردد یا زنی جمیله بخواهد یا داری وسیعه بسازد یا فرزند خود را ادب و شرف آموزد یا بعادت اولی المروات تلبس نماید، و بالجمله نگذاشتندی که کسی از حد خود پای برتر نهد. پس اگر شکایت کنند اهل خراج از گرانی و سنگینی آن مال که برایشان مقرر است، یا از آفتی و علتی که محل خراج را رسیده باشد، یا منقطع شدن حصه آب ایشان مثلا کاریز ایشان منسد شده باشد، یا بندی که بر اسطخری داشته اند سیل برده و مانند آن یا از انقطاع باله بتشدید یعنی تری به زمین! ایشان نرسیده باشد از مثل باران و شبنم، یا شکایت کنند که زمین ایشان از حال خود گشته است و از صلاحیت زراعت بیرون شده یا ناقص شده به سبب پوشانیدن و فرو گرفتن آب، یا رسیدن عطش، یا اجحاف، بسیار باشد که زمینی در زمستان آب خورده از سیل یا مد نهری یا بحری و به تابستان آنجا تخم افشانند و برگیرند و چون آن آب نیاید آن زرع نیاید. چون اهل خراج اینگونه شکایتها بر تو رفع کنند تخفیف می دهی از ایشان به آنچه امید آن داری که باصلاح آید به آن امر ایشان. و اندازه این تخفیف موکول برای و صواب دید والی و عامل باشد و تو دانی که تا عامل صاحب تجربه و کار دیده نباشد تدبیر این امر نداند، چه اگر سخت گیرد و شکایت رعیت نپذیرد ملک خراب گردد و اگر عنان باز گذراد و همه رفع شکایت و استرخاء ایشان مرعی دارد حیف اهل خراج باز خورد، قدر لایق از خراج نیابد، و این کلام دلالت کند بر آن که خراج نه محض زکوات است که در شرع تعیین قطعی یافته، بلکه مالی است مقرر بر مزارع و مشارب غیر آن به قدر و اندازه لایق و بر طبق وقت و مصلحت در آن تفاوت می افتد و ظاهر آنست که تخصیص به ارباب ذمه نداشته باشد. و باید گران نباشد بر تو آنچه مونت و مشفت ایشان به آن سبک ساخته باشی، چه به درستی که آنچه از ایشان وضع کرده ذخیره است برای تو، آری هر مال که بر رعیت ببخشی، رعیت و بلاد به آن معمور گردند، و ولایت با زینت و رونق آید، و آن ذخیره باشد و الیرا، چه سود آن هم به والی باز گردد، پس باید والی رفاهیت و حسن حال رعیت و توفیر اموال و عمارت بلاد ایشان را رفاهیت و حسن حال خویش و زینت بلاد خویش شمارد، ایشان را و آن ملک را که در تصرف ایشان است به منزله اهل خویش داند، نه آنکه آن ملک بر خود عاریت داند همچو شخص که به غنیمت اندوختن و غارت نمودن بلادی آمده باشد در بند آن باشد که اموال ایشان بستاند تا چون ولایت از او گرفته شود حیف رعیت و آن ملک بر او نمانده باشند. وصیت کرد بانصاف در امر خراج و حکمت آن را که راجع با نظام ملک می گردد باز نمود، پس اشارت نمود به مصلحت آن نسبت به حال نفس والی از استجلاب حسن ثناء، و اندوختن ذکر جمیل، و افتخار و شادمانی به شایع ساختن عدل در عباد و ابن ستوده ترین صفتی است که صاحبان دولت خود را به آن آراسته دارند، و در همه دین و ملتی فضیلتی حسنه و خصلتی رفیعه باشد، و بر طبق مقتضای انسانیت و مردمیت و مصحح انتساب فتوت و مروت ارباب نفوس جلیله و هم بعیده اگر هم بدین و آئینی متشبث نباشند، یا ثواب اخروی منظور ندارند، هم این شیوه حسنه را بر ذمت همت خویش واجب شناسد، و حسن ذکر و انتساب به مروت را غنیمتی بزرگتر از مال فراوان، و خزاین بی پایان دانند، چنانچه انوشیروان و امثال او، و ترحم بر عباد که بنی نوعند نشان انسانیت کالم و مروت شامل باشد و شیخ سعدی خیلی خوب گفته: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک جوهرند چه عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بیغمی نشاید که نامت نهند آدمی عامل در معتمدا لفظ خففت باشد. یعنی در حالتی که اعتماد کننده باشی افزونی قوت ایشان را در مال، و گزاردن خراج به سبب آنچه ذخیره نهاده باشی نزد ایشان از رفاهیت و آسایش دادن ایشان به سبک کردن مونت، و برداشتن اثقال از ایشان. قول او (و الثقه) عطف است بر قول او (فضل قوتهم) یعنی وهم اعتماد کرده باشی بر وثوق و اعتماد ایشان بر تو، و حسن عدل تو، و دل نهادن ایشان بر دولت تو، به سبب آنچه عادت داده باشی ایشان را از عدل کردن تو بر ایشان، و نرمی کردن با ایشان غرض از این دو فقره آنکه از جمله فوائد تخفیف غیر آنچه شمرده شد از اصلاح امر رعیت و عمارت بلاد و تزیین ولایت و تحصیل ذکر جمیل، به اشاعه عدل و خیرات حصول اعتماد و اطمینان است در نفس والی بر قوت و ثروت رعیت، و تمکن از امداد ایشان والی را به مال خود وقت حاجت. اینجا مساله ایست آیا جائز باشد والی را که وقت حاجت مالی زائد از مال معهود از ایشان طلبد، یا ایشان را امر کند بکاری که مال در آن صرف کنند، مثل ساختن حصنی، و عمارت قلعه، و مانند آن هرگاه رعیت را از آن ضرر نباشد. و تحقیق آن موکول به علم فقه است و هم حصول اعتماد والی است بر وثوق خشنودی رعیت از وی به سبب نیکوکاری و عدل و رفق. پس بسا باشد که حادث شود از کارها چیزی که چون اعتماد کنی در آن کاربر ایشان بعد آن نیکوکاری با ایشان متحمل آن شوند، و آن کار کفایت کنند به مال نفس خود در حالتی که خوش دل باشند و از طیب نفس بی کراهت و اجبار مال خود در آن امر بذل کنند، زیرا که مملکت آبادان تواند متحمل شد آنچه بر او حمل کنی، و این نیز از فوائد تخفیف باشد و از برکت حسن حال رعیت و وثوق ایشان بر تدارک والی خلل و فقر ایشان را. و جز این نیست که زمینها خراب و بایر می شوند از جهت بی چیزی و تنگی اهل آن زمین. و جز این نیست که پریشان می شوند اهل ارض یعنی رعیت از جهت حریص شدن نفوس والیان بر جمع مال و بدگمانی ایشان به بقاء و ثبات دولت خود، و کم منتفع شدن ایشان به عبرتها، اسباب پریشانی رعایا و خرابی ایشان اینها باشد، و چون والی را چشم عبرت بین نباشد و مع ذلک اعتماد بر دولت خود نداشته باشد، پس سوء کردار خود و عدم خوشنودی رعیت یا عدم تمییز آن ملک که او را گماشته، وی را بر اخذ اموال رعایا وادار کند یا به سببی دیگر. مثلا عدم قصد گمارنده عدل و نیکوکاری و مراعات رعیت را، یا بخشیدن ولایت بر وجه محابان بهر یک از دو معنی که گذشت یعنی برشوه گرفتن یا بر وجه ترتیب و عطا دادن چنانچه گویند: فلان لشکری چند سال انعام نیافته و پریشان شده حکومت فلان او را باشد تا حال وی نیکو گردد و با سامان آید، باشد که هزاران کس خراب گردد و مملکت پریشان شود، و او از بد وضعی به سامان نیاید، کو این کس پریشان باش و خلقی در امان باش و چون چنین باشد آن حکام و عاملان همه سعی در اخذ و جمع کنند. و هیچ بر ایشان ابقاء نکنند.

لاهیجی

«و تفقد امر الخراج بما یصلح اهله، فان فی صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم و لا صلاح لمن سواهم الا بهم، لان الناس کلهم عیال علی الخراج و اهله، ولیکن نظرک فی عماره الارض ابلغ من نظرک فی استجلاب الخراج، لان ذالک لایدرک الا بالعماره و من طلب الخراج بغیر عماره اخرب البلاد و اهلک العباد و لم یستقم امره الا قلیلا، فان شکوا ثقلا او عله او انقطاع شرب او باله، او احاله ارض اغتمرها غرق، او اجحف بها عطش، خففت علیه (عنهم) بما ترجو ان یصلح به امرهم.»

یعنی جویا باش از امر خراج گرفتن به چیزی که صلاح حال اهل خراج باشد، پس به تحقیق که در صلاح امر خراج صلاح حال کسانی است که غیر اهل خراجند و حال آنکه نیست صلاحی از برای کسانی که غیر اهل خراجند مگر به صلاح حال اهل خراج و

صلاح خراج از جهت اینکه تمام کسانی که غیر اهل خراجند عیال باشند بر خراج و اهلش. و هر آینه باید نظر و اهتمام تو در آباد کردن زمین مبالغه کننده تر باشد از نظر و اهتمام تو در تحصیل کردن خراج، از جهت اینکه تحصیل خراج میسر نمی شود مگر به آباد کردن و کسی که بخواهد خراج را بدون آباد کردن، خراب کرده است شهرها را و هلاک ساخته است بندگان خدا را و راست نمی ماند کار آن کس مگر در اندک وقتی، پس اگر شکایت کنند اهل خراج سنگین بودن خراج را بر ایشان، یا آفتی را از قبیل ملخ خوارگی و سن خوارگی را، یا منقطع شدن آبخورش از رودخانه ها را، به علت خشکسالی، یا بارندگی بسیار را، یا متغیر شده باشد زمینی را که فروگرفته باشد آن را غرق کردن آبی از سیل و نحو آن، یا تلف کرده باشد علت او را تشنگی از جهت کم آبی، باید تخفیف دهی خراج را از ایشان به قدری که اصلاح شود به آن امر ایشان.

«و لا یثقلن علیک شی ء خففت به الموونه عنهم، فانه ذخر یعودون به علیک فی عماره بلادک و تزیین و لا یتک، مع استجلابک حسن نیاتهم و تبجحک باستفاضه العدل فیهم، معتمدا فضل قوتهم، بما ذخرت عندهم من اجمامک لهم و الثقه منهم بما عودتهم من عدلک علیهم و رفقک بهم، فربما حدث من الامور ما اذا عولت فیه علیهم من بعد، احتملوه طیبه انفسهم به، فان العمران محتمل ما حملته و انما یوتی خراب الارض من اعواز اهلها و انما یعوز اهلها لاشراف انفس الولاه علی الجمع و سوء ظنهم بالبقاء و قله انتفاعهم بالعبر.»

یعنی باید گران نباشد بر تو چیزی که تخفیف داده ای به آن کلفت و مشقت را از اهل خراج، پس به تحقیق که آن ذخیره ای است که عاید می سازند آن را به تو در آباد کردن شهرهای تو و زینت دادن ولایت تو، با تحصیل کردن تو نیکی اعتقاد ایشان را درباره ی تو و خوش حال شدن تو به سبب استفاضه کردن عدالت درباره ی ایشان، در حالتی که اعتمادکننده ای زیادتی قوت و قدرت ایشان را به چیزی که ذخیره کرده ای در نزد ایشان از رفاهیت حال ایشان و اعتماد کردن ایشان به چیزی که تو احسان کرده ای بر ایشان از عدالت تو بر ایشان و مدارا کردن تو با ایشان، پس بسا باشد که حادث گردد از کارها که اگر اعتماد کنی در آن به ایشان بعد از این، متحمل آن بشوند از روی طیب خاطر ایشان به

آن، پس به تحقیق که آباد بودن برمی دارد چیزی را که بار کنی تو آن را بر ایشان و حاصل نشود خرابی زمین مگر از احتیاج اهل آن و محتاج نشوند اهل آن مگر بر مشرف گشتن والی ها و حکام بر جمع کردن اموال و بد مظنگی ایشان به باقی بودن بر حکومت و اندک منتفع شدن ایشان به عبرتهای روزگار.

خوئی

اللغه: یقال (ثقل) الشی ء بالضم ثقلا وزان عنب و یسکن للتخفیف فهو ثقیل، (الشرب): النصیب من الماء، (الباله): القلیل من الماء یبل به الارض، و الظاهر انه فی الاراضی التی یسقیه الامطار فحسب، فاذا قلت الامطار یقال: اصیب بالباله، (احالت) الارض: تغیرت عما علیه من الاستواء فلم ینجب زرعها و لا اثمر نخلها، و ذلک یکون علی اثر السیول و الامطار الغزیره (البجح): الفرح، یقال: بجح بالشی ء بالکسر و بالفتح لغه ضعیفه و بجحته فتبجح: ای فرحته ففرح و فی حدیث: اهل الجنه فی خیراتها یتبجحون، (معتمدا): قاصدا، (الاجمام): الاراحه، (الاعواز): الفقر. الاعراب: بما یصلح اهله: ما موصوله و ما بعدها صلتها، سواهم: ظرف مستقر صله لقوله من فی لمن، الا بهم: استثناء مفرغ، خففت عنهم: جزاء شرط لقوله فان شکوا، معتمدا: حال عن المخاطب، من بعد: بضم بعد مبنیا لکون المضاف الیه المحذوف منویا ای بعد ذلک الارفاق، طیبه: حال، من اعواز: من هنا للتعلیل. ثم توجه الی امر الخراج و هو المصدر الوحید فی هذا العصر لخزانه الحکومه و ما یلزمها من المصارف فی شتی حوائجها من ارزاق الجند و رواتب العمال و الخدم، و نبه علی ان المبدا الوحید للخراج هو عمران البلاد بالز الو الغرس و ما یتحصل منه عوائد جدیده و بین ان التولیدات المثمره انما هی من الزراعه و تربیه المواشی، و کلیهما یتفقان علی عمران البلاد و قدره الزراع و الدهاقین المالیه علی العمل فی الانتاج و التولید و ان طلب الخراج مع قطع النظر عن العمران موجب للخراب و الاستیصال. و من واجب العمران التوجه الی الافات الطارئه فی المحاصیل الزراعیه و الحیوانیه، فقال (علیه السلام) (فان شکوا ثقلا- ای جورا- فی ضرب مقدار الخراج المضروب علیهم او جور العمال فی اخذه او عله نحو ان یصیب الغله آفه کالجراد و البرق و البرد و غیرها. او انقطاع شرب- بان ینقص الماء فی النهر اوطم القنوات فی اثر السیول او الزلازل و نحوها. او باله- یعنی قله الامطار فی ما یسقی بماء المطر او کثره الامطار الموجبه للسیول الجارفه للزرع و الشجر. او احاله ارض اغتمرها غرق- یعنی ان الارض قد تحولت فی اثر السیول او تکرار الزرع فلم یحصل منها زرع لان الغرق غمرها و افسد زرعها. او اجحف بها عطش فاتلفها. فلابد من سماع الشکوی و التحقیق عنها و التخفیف علی الزراع و الدهاقین و بذل المساعده لهم بحیث یصلح امرهم و یتمکنوا من الاشتغال بالعمران و نبه علی ان هذا التخفیف و المساعده لم یذهب هدرا، لانه: 1- ذخر یعودون به علیک فی عماره بلادک. 2- زینه و افتخار لولایتک فان زینه الوالی عمران البلاد و راحه العباد. 3- تکتسب حسن ثنائهم علیک و تسر باستفاضه العدل فیهم مع اعتمادک علی فضل قوتهم بما ذخرت عندهم من توجهک علیهم و توجههم علیک بالوثوق بک و الاعتماد بعد لک و رفقک. 4- فربما حدث علیک حادث و تحتاج الی الاقتراض منهم او طلب المعونه منهم او مساعدتهم لک بنفوسهم فیجیبونک و یساعدونک بطیب انفسهم. ثم انتج من ذلک ضابطتین عامتین هامتین: 1- العمران محتمل ما حملته. 2- یوتی خراب الارض من فقر اهلها و اعوازهم مصارف عمرانها. ثم نبه علی ان اعواز اهل الارض ناش عن الولاه السوء الذی لاهم لهم الا جمع المال و الاخذ من الرعایا بکل حال، لسوء ظنهم ببقائهم علی العمل و خوفهم من العزل و عدم انتفاعهم بالعبر و اعتقادهم بالعقوبه من الله فی الاخره. و قد نقل الشارح المعتزلی هنا ما یوید کلام مولانا لا باس بنقله قال: عهد سابور بن اردشیر لابنه: و قد وجدت فی عهد سابور بن اردشیر الی ابنه کلاما یشابه کلام امیرالمومنین علیه السلام فی هذا العهد و هو قوله: و اعلم ان قوام امرک بدرور الخراج، و درور الخراج بعماره البلاد، و بلوغ الغایه فی ذلک استصلاح اهله بالعدل علیهم، و المعونه لهم، فان بعض الامور لبعض سبب، و عوام الناس لخواصهم عده، و بکل صنف منهم الی الاخر حاجه، فاختر لذلک افضل من تقدر علیه من کتابک، و لیکونوا من اهل البصر و العفاف و الکفایه، و استرسل الی کل احد منهم شخصا یضطلع به، و یمکنه تعجیل الفراغ منه، فان اطلعت علی ان احدا منهم خان او تعدی، فنکل به، و بالغ فی عقوبته، و احذر ان تستعمل علی الارض الکثیر خراجها الا البعید الصوت، العظیم شرف المنزله و لا تولین احدا من قواد جندک الذین هم عده للحرب، و جنه من الاعداء شیئا من امر الخراج، فلعلک تهجم من بعضهم علی خیانه فی المال، او تضییع للعمل فان سوغته المال، و اغضیت له علی التضییع کان ذلک هلاکا و اضرارا بک و برعیتک و داعیه الی فساد غیره، و ان انت کافا ته فقد استفسدته، و اضقت صدره، و هذا امر توقیه حزم، و الا قدام علیه حزق، و التقصیر فیه عجز. و اعلم ان من اهل الخراج من یلجی ء بعض ارضه و ضیاعه الی خاصه الملک و بطانته لاحد امرین، انت حری بکراهتهما، اما لامتناع من جور العمال و ظلم الولاه، و تلک منزله یظهر بها سوء اثر العمال و ضعف الملک و اخلاله بما تحت یده، و اما للدفع عما یلزم من الحق و التیسر له، و هذه خله تفسد بها آداب الرعیه، و تنقص بها اموال الملک، فاحذر ذلک، و عاقب الملتجئین و الملجا الیهم. الترجمه: از وضع خراج و درآمد املاک بازرسی کن بوجهیکه مایه بهبود خراجگزاران باشد، زیرا در بهبود امر خراج و بهبود حال خراجگزاران بهبود حال دیگران نهفته است و دیگران را جز بدآنها بهبودی حال میسر نیست، زیرا همه مردم نانخوران خراجند و خراج گزاران، و باید توجه تو با بادی زمین بیشتر باشد از توجه بجلب خراج، زیرا خراج جز از زمین آباد بدست نیاید و هر کس آباد نکرده خراج خواهد شهرستانها را ویران و بندگان خدا را نابود سازد و جز اندک زمانی کارش درست نیاید. اگر زارعان و دهقانان شکایت کردند از فزونی و گرانی مقدار خراج یا از آفت در زراعت یا قطع آب یا کمی باران یا دگرگونی و فساد زمین زراعت و درخت بواسطه ی آنکه سیل آنرا غرق کرده یا تشنگی بدان زیان رسانیده خراج آنها را تا حدی که مایه ی بهبود حالشان باشد تخفیف بده و این تخفیف که مایه کمک بدانها است بر تو گران نیاید زیرا: 1- این ذخیره و پس اندازیست در ملک که بوسیله ی آباد کردن بلاد تو به تو برمیگردد. 2- سبب زیور و آرایش حکمرانی تو است. 3- مایه ی جلب ستایش آنان و شادمانی تو بانتشار عدالت درباره ی آن الاست در حالیکه بفزونی نیروی آنها اعتماد داری بدانچه برای آنها ذخیره کردی و فراهم آوردی و جلب اعتماد آنها را بخود نمودی بوسیله ی آنکه آنها را بعدالت گستری خود معتاد ساختی و با نرمش با آنها معامله کردی. بعلاوه بسا باشد که برای تو پیشامدی رخ دهد و گرفتاری پیش آید و چون تو با آنها احسان کردی و خوشرفتاری نمودی و اعتماد آنها را جلب کردی در دنبال آن هر تقاضا را با طیب خاطر پذیرا شوند و بتو هر گونه کمک و مساعدت را از روی از روی رضا و رغبت تقدیم دارند. بابادانی هر چه بار نهی بار میکشد و همانا ویرانی سرزمینها زائیده ی نداری و بی وسیله ای اهل آن سرزمین است آیا نداری و بیچارگی مردم از کجا ناشی می شود؟ از توجه کارگزاران بجمع مال دنیا و ربودن دسترنج مردمان برای بدبینی آن کارگزاران نسبت به بقاء آنان بر سر کار خود و بواسطه کم عبرت گرفتن آنها از آنچه برای مردم با ایمان و با بصیرت مایه ی عبرتست.

شوشتری

(و تفقد امر الخراج بما یصلج اهله، فان فی صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم، و لا صلاح لمن سواهم الا بهم، لان الناس کلهم عیال علی الخراج و اهله). فی (العیون) قرات فی کتاب ابرویز الی ابنه شیرویه: انتخب لخراجک احد ثلاثه: اما رجلا یظهر زهدا فی المال و یدعی ورعا فی الدین فان من کان کذلک عدل علی الضعیف و انصف من الشریف و وفر الخراج و اجتهد فی العماره، فان هو لم یرع و لم یعف ابقاء علی دینه و نظر الامانته کان حریا ان یخون قلیلا و یوفر کثیرا استسرارا بالریاء و اکتتاما بالخیانه، فان ظهرت علی ذلک منه عاقبته علی ما خان و لم تحمده علی ما و فر، و ان هو جلح فی الخیانه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و بارز بالریاء نکلت به فی العذاب و استنظفت ماله مع الحبس، و اما رجلا عالما بالخراج غنیا فی المال مامونا فی العقل، فیدعوه علمه بالخراج الی الاقتصاد فی الجلب و العماره للارضین و الرفق بالرعیه، و یدعوه غناه الی العفه، و یدعوه عقله الی الرغبه فیما ینفعه و الرهبه مما یضره، و اما رجلا عالما بالخراج مامونا بالامانه مقترا من المال فتوسع علیه فی الرزق فیغتنم لحاجته الرزق، و یستکثر لفاقته الیسیر، و یزجی بعلمه الخراج، و یعف بامانته عن الخیانه. هذا، و فی کتاب (فضل هاشم علی عبد شمس) للجاحظ قال هاشم: لو لم یکن من برکه دعوتنا الا ان تعذیب الامراء لعمال الخراج بالتعلیق و الرهق و التجرید و التسهیر و المسال و النوره و الجورتین و العذراء و الجامعه و التشطیب قد ارتفع لکان ذلک خیرا کثیرا. (و لیکن نظرک فی عماره الارض ابلغ من نظرک فی استجلاب الخراج، لان ذلک لا یدرک الا بالعماره، و من طلب الخراج بغیر عماره اخرب البلاد و اهلک العباد و لم یستقم امره الا قلیلا) فی (الجهشیاری): فی عهد سابور بن اردشیر ابنه: و اعلم ان قوام الملک بدرور الخراج و دروره بعماره البلاد، و بلوغ الغایه فی ذلک یکون باستصلاح اهله بالعدل علیهم و المعاونه لهم، فان بعض الامور لبعض سبب، و عوام الناس لخواصهم عده، و بکل صنف منهم الی الاخر حاجه، فاختر لذلک افضل من تقدر علیه من کتابک و ما یکونوا من اهل البصر و العفاف و الکفایه، و اسند الی کل امری شقصا یضطلع به … و فی (المروج): اقبل بهرام بن بهرام بن هرمز بن سابور بن اردشیر فی اول ملکه علی القصف و اللذات و الصید و النزهه لا یفکر فی مهلکه و لا ینظر فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) امور رعیته، و اقطع الضیاع لخواصه و من لاذبه من خدمه و حاشیته، فخربت الضیاع و خلت من عمارها، فقلت العماره الا ما اقطع من الضیاع و سقطت عنهم المطالبه و الخراج بممایله الوزراء و خواص الملک، و کان تدبیر الملک مفوضا الی وزرائه، فخربت البلاد و قل ما فی بیوت الاموال فضعف القوی من الجنود و هلک الضعیف منهم، فلما کان فی بعض الایام رکب الملک الی بعض متنزهاته و صیده فجنه اللیل و هو یسیر نحو المدائن- و کانت لیله قمراء- فدعا بالموبذان لامر خطر بباله فلحق به و سایره و اقبل علی محادثته مستخبراله عن سیر اللعلافه، فتوسطوا فی مسیرهم خرابات کانت من امهات الضیاع قد خربت فی مملکته و لا انیس بها الا البوم، و اذا بوم یصیح و آخر یجاوبه من بعض تلک الخرابات، فقال الملک للموبدان: اتری احدا من الناس اعطی فهم منطق هذا الطیر المصوت فی هذا اللیل الهادی. فقال له الموبدان: انا ممن خصه الله بفهم ذلک، فقال له: فما یقول هذا الطائر؟ و ما الذی یقول الاخر؟ قال الموبدان: هذا بوم ذکر یخاطب بومه و یقول لها: امتعینی من نفسک حتی یخرج منا اولاد یسبحون الله و یبقی لنا فی هذا العالم عقب یکثرون ذکرنا و الترحم علینا، فاجابته البومه: ان الذی اعوتنی الیه هو الحظ الاکبر الا انی اشترط علیک خصالا. قال: و ما تلک؟ قالت: اولاها ان تعطینی من خرابات امهات الضیاع عشرین قریه مما قد خرب فی ایام هذا الملک السعید. فقال له الملک: فما الذی قال لها الذکر؟ قال: قال: ان دامت ایام هذا الملک السعید اعطیتک مما یخرب من الضیاع الف قریه فما تصنعین بها؟ قالت: نقطع کل واحد من اولادنا قریه من هذه الخرابات. قال لها: هذا اسهل امر فهاتی ما بعد ذلک. فلما سمع الملک هذا الکلام من الموبذان استیقظ من نومه و فکر فیما خوطب به، فنزل من ساعته و خلا بالموبذان فقال له: ایها القیم بالدین (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و الناصح للملک، اکشف لی عن هذا الغرض الذی رمیت. قال: ایها الملک! ان الملک لایتم عزه الا بالشریعه و القیام لله بطاعته و التصرف تحت امره و نهیه، و لا قوام للشریعه الا بالملک، و لا عز للملک الا بالرجال، و لا قوام للرجال الا بالمال، و لا سبیل للمال الا بالعماره، و لا سبیل للعماره الا بالعدل، و العدل المیزان المنصوب بین الخلق نصبه الرب. قال الملک: اما ما و صفت فحق فابن لی عما تقصد، و اوضح لی فی البیان. قال نعم ایها الملک. عمدت الی الضیاع فانتزعتها من اربابها و عمارها و هم ارباب الخراج و من یوخذ منهم الاموال فاقطعتها الحاشیه و الخدم و اهل البطانه، فعمدوا الی ما تعجل من غلاتها و ترکوا العماره و النظر فی العواقب و ما یصلح الضیاع، و سومحوا فی الخراج لقربهم من الملک و وقع الحیف علی من بقی من ارباب الخراج و عمار الضیاع فانجلوا عن ضیاعهم و رحلوا عن دیارهم و اووا الی ما تعزز من الضیاع باربابه فسکنوه، فقلت العماره و خربت الضیاع و قلت الاموال فهلکت الجنود و الرعیه و طمع فی ملکنا من طاف بها من الامم لعلمهم بانقطاع المواد التی بها تستقیم دعائم الملک. فلما سمع الملک ذلک اقام فی موضعه ثلاثا و احضر الوزراء و الکتاب و ارباب الدواوین، و احضرت الجرائد فانتزعت الضیاع من ایدی الخاصه و الحاشیه، وردت علی اربابها علی رسومهم السالفه، و اخذوا فی العماره فاخصب البلاد و کثرت الاموال عند جبایه الخراج، و قویت الجنود و قطعت مواد الاعداء و شحنت الثغور، و اقبل الملک یباشر الامور بنفسه فی کل وقت، فحسنت ایامه حتی کانت تدعی عیدالما عم الناس من الخصب و شملهم من العدل. و قال ابن ابی الحدید: رفع الی انوشروان ان عامل الاهواز قد حمل من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) مال الخراج ما یزید علی العاده- و ربما یکون ذلک قد اجحف بالرعیه- فوقع برد هذا المال علی من استوفی منه، فان تکثیر الملک ماله باموال رعیته بمنزله من یحصن سطوحه بما یقتلعه من قواعد بنیانه. (فان شکوا ثقلا فی الخراج، او عله او انقطاع شرب او باله) ای: قله شرب، یقال ما فی سقائه بلال، و هو ما یبل به، و یقال: (لا یبلک عندی باله) ای: لا یصیبک منی شی ء حتی قلیل، و فسره (ابن ابی الحدید) بالمطر فلابد انه قراها مجروره عطفا علی (شرب) و لم نقف علی من فسر الباله بالمطر. و کیف کان فروایه (التحف) خالیه من الکلمه کما انها بدلت ب (او انقطاع شرب) بقوله (من انقطاع شرب) و هو الاصح حتی یکون انقطاع الشرب کالذی بعده (احاله الارض) بیانا للعله، ففی الروایه (فان کانوا شکوا ثقلا او عله من انقطاع شرب او احاله ارض). (او احاله ارض) ای: تغیرها عن سابقها. (اغتمرها غرق او اجحف) ای: اضر و ذهب. (بها عطش خففت) جواب (فان شکوا). (عنهم بما ترجو ان یصلح به امرهم) و زاد فی روایه (التحف). (و ان سالوا معونه علی اصلاح ما یقدرون علیه باموالهم فاکفهم موونته، فان فی عاقبه کفایتک ایاهم صلاحا). و فی (تاریخ الیعقوبی): انه (علیه السلام) کتب الی قرظه بن اعب الانصاری: اما بعد فان رجالا من اهل الذمه من عملک ذکروا نهرا فی ارضهم قد عفی و ادفن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فیه لهم عماره علی المسلمین فانظر انت و هم و اعمر و اصلح النهر، فلعمری لئن یعمروا احب الینا من ان یخرجوا و ان یعجزوا او یقصروا فی واجب من صلاح البلاد. فی (وزراء الجهشیاری): زاد الماء فی ایام الرشید- و کان غائبا فی بعض متصیداته- و یحیی البرمکی ببغداد، فرکب یحیی و معه القواد لیفرقهم علی المواضع المخوفه من الماء یحفظونها، ففرق القواد و امر باحکام المسنیات و صار الی الدور فوقف ینظر الی قوه الماء و کثرته، فقال قوم: ما راینا مثل هذا المد. فقال یحیی: قد رایت مثله فی سنه کان ابوالعباس ابی قد و جهنی عماره بن حمزه فی امر رجل کان یعنی به من اهل خراسان و کانت له ضیاع بالری، فورد علیه کتابه یعلمه ان ضیاعه تحیفت فخربت، و ان نعمته قد نقصت و ان صلاح امره فی تاخیره بخراجه لسنته- و کان مبلغه مائتی الف درهم- لیتقوی بها علی عماره ضیعته و یودیه فی السنه المستقبله، فلما قرا الکتاب غمه و بلغ منه و کان بعقب ما الزمه المنصور من المال الذی خرج علیه فخرج به عن کل ما یملکه و استعان بجمیع اخوانه فیه، فقال لی: یا بنی! من هاهنا یفزع الیه فی امر هذا الرجل فقلت: لا ادری. فقال: بلی. عماره بن حمزه، فصر الیه و عرفه حال الرجل، فصرت الیه و قد مدت دجله و کان ینزل الجانب الغربی، فدخلت علیه و هو مضطجع علی فراشه، فاعلمته ذلک فقال: قف لی غدا بباب الجسر. و لم یزد علی ذلک فنهضت ثقیل الرجلین وعدت الی ابی بالخبر. فقال: یا بنی تلک سجیته، فاذا اصبحت فاغد لموعده، فغدوت فوقفت بباب الجسر و قد جاءت دجله تلک اللیله بمد عجیب قطع الجسور و انتظم الناس من الجانبین جمیعا ینظرون الی زیاده الماء، فبینا انا واقف اقبل زورق و الموج (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یخفیه مره و یظهره اخری و الناس یقولون: غرق غرق نجا نجا، حتی دنا من الشاطی فاذا عماره و ملاح معه و قد خلف غلمانه و دوابه فی الموضع الذی رکب منه، فلما رایته نبل فی عینی وملا صدری، فنزلت فعدوت الیه و قلت: جعلت فداک فی هذا الیوم! و اخذت بیده. فقال: اکنت اعدک و اخلف یابن اخی، اطلب لی برذونا اتکاراه. فقلت له: فارکب برذونی. قال: فای شی ء ترکب. قلت: برذون الغلام. فقال: هات فرکب و توجه یرید اباعبیدالله و هو اذ ذاک علی الخراج، و المهدی ببغداد خلیفه للمنصور و المنصور فی بعض اسفاره، فلما طلع عماره علی حاجب ابی عبید الله دخل بین یدیه الی نصف الدار، فلما رآه ابوعبیدالله قام من مجلسه و اجلسه فیه و جلس بین یدیه، فاعلمه عماره حال الرجل و ساله اسقاط خراجه و هو مائتا الف درهم، و اسلامه من بیت المال مائتی الف درهم یردها فی العام المقبل. فقال، هذا لا یمکننی، و لکنی اوخره بخراجه الی العام المقبل. فقال: لست اقبل غیر ما سالت. فقال له: فاقنع بدونه لتوجد لی السبیل الی قضاء الحاجه، فابی عماره و تلوم ابوعبیدالله قلیلا، فنهض عماره فاخذ ابوعبیدالله بکمه و قال: انی اتحمل ذلک من مالی، فعاد لمجلسه و کتب ابوعبیدالله الی عامل الخراج باسقاط خراج الرجل لسنته و الاحتساب به علی ابی عبیدالله و اسلافه مائتی الف درهم ترتجع منه العام المقبل، فاخذت الکتاب و خرجنا، فقلت: لو اقمت عند اخیک و لم تعبر فی هذا المد. فقال: لست اجد بدامن العبور، فصرت معه الی الموضع و وقفت حتی (و لا یثقلن علیک شی ء خففت به الموونه عنهم فانه ذخر یعودون به علیک فی مماره بلادک و تزیین و لایتک مع استجلابک حسن ثنائهم و تبجحک) بتقدیم الجیم ای: تفاخرک، یقال (النساء یتباجحن فیما بینهن) اذا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) تفاخرن بینهن بعد حظوتهن. (باستفاضه) ای: شیوع العدل. (فیهم). فی (الجهشیاری): قال الجاحظ قال ثمامه: کان اصحابنا یقولون: لم یکن یری لجلیس خالد البرمکی دار الا و خالد بناها له، و لا ضیعه الا و خالد ابتاعها له، و لا و لد الا و خالد ابتاع امه ان کانت امه او ادی مهرها ان کانت حره، و لا دابه الا و خالد حمله علیها اما من نتاجه او من غیر نتاجه، و کان اول من سمی المستمیحین الزوار، و کانوا من قبل یسمون السوال، فقال: استقبح لهم هذا الاسم و فیهم الاحرار و الاشراف، فقال بعضهم: حذا خالد فی جوده حذو برمک فجود له مستطرف و اثیل و کان بنو الاعلام یدعون قبله باسم علی الاعدام فیه دلیل فسماهم الزوار ستراعلیهم فاستاره فی المجتدین سدول (معتمدا فضل قوتهم) الظاهر کون (معتمدا) حالا من (خففت). (بما ذخرت عندهم من اجمامک) ای: اراحتک، من اجم الفرس اذا ترک ان یرکب، او من (استجم البئر) اذا ترکها حتی یجتمع ماوها. (و الثقه منهم) الظاهر کونه عطفا علی (فضل قوتهم). (بما عردتهم من عدلک علیهم فی رفقک بهم). فی (وزراء الجهشیاری): کان اهل الخراج قبل خلافه المهدی یعذبون بصنوف من العذاب من السباع و الزنابیر و السنانیر، فلما تقلد الخلافه شاور محمد بن مسلم- و کان خاصا به- فیهم فقال له: هذاموقف له ما بعده و هم غرماء المسلمین فالواجب ان یطالبوا مطالبه الغرماء، فتقدم المهدی الی و زیره ابی عبیدالله بالکتاب الی جمیع العمال برفع العذاب عن اهل الخراج. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فربما حدث من الامور ما اذا عولت فیه علیهم من بعد احتملوه طیبه انفسهم به) لتخقیفک الموونه عنهم و افاضه العدل فیهم و تسبیبک عمران بلادهم (فان العمران محتمل ما حملته) من الاثقال. و فی (المروج) فی مکاتبات اردشیر التی حفظت هذه: من اردشیر بن بهمن ملک الملوک الی الکتاب الذین بهم تدبیر المملکه، و الفقهاء الذین هم عماد الدین، و الاساوره الذین هم حماه الحرب، و الحراث الذین هم عمره البلاد. سلام علیکم. قد رفعنا اتاوتنا عن رعیتنا بفضل رافتنا و رحمتنا، و نحن کاتبون الیکم بوصیه فاحفظوها، و لا تستشعروا الحقد فیکم فیدهمکم العدو، و لا تحبوا الاحتکار فیشملکم القحط، و کونوا لابناء السبیل ماوی ترووا غدا فی المعاد، و تزوجوا فی الاقارب فانه امس للرحم و اقرب للنسب، و لا ترکنوا للدنیا فانها لا تدوم لاحد، و لا تهتموا لها فلم یکن الا ما شاء الله، و لا ترفضوها مع ذلک فان الاخره لا تنال الا بها. (و انما یوتی خراب الارض من اعواز) ای: افتقار. (اهلها، و انما یعوو اهلها لاشراف انفس الولاه علی الجمع و سوء ظنهم بالبقاء) علی العمل. (و قله انتفاعهم بالعبر) من الدنیا. و زاد فی روایه (التحف) (فاعمل فیما و لیت عمل من یحب ان یدخر حسن الثناء من الرعیه، و المثوبه من الله تعالی، و الرضا من الامام، و لا قوه الا بالله). فی (الطبری): کتب عمر بن عبدالعزیز الی عبدالحمید ان اهل الکوفه قد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اصابهم بلاء و شده و جور فی احکام الله و سنه خبیثه استنها علیهم عمال السوء، و ان قوام الدین، العدل و الاحسان، فلا یکونن شی ء اهم الیک من نفسک فانه لا قلیل من الاثم، و لا تحمل خرابا علی عامر و لا عامرا علی خراب، انظر الخراج فخذ منه ما اطاق و اصلحه حتی یعمر، و لا یوخذ من العامر وظیفه الخراج الا فی رفق، و لا تاخذن فی الخراج الا وزن سبعه لیس لها آیین، و لا اجور الضرابین و لا هدیه النیروز و المهرجان، و لا ثمن الصحف و لا اجور الفیوج و لا اجور البیوت، و لا دراهم النکاح و لا خراج علی من اسلم. و فی (الجهشیاری): کان الحجاج حمل الی عبدالملک هدیه و مالا عظیما، فلما نظر الی المال و الهدیه قال: هذا و الله الامانه و الحزم و النصیحه، انی استعملت هذا- و اشار الی خالد بن عبدالله بن اسید- علی البصره فاستعمل کل فاسق فجبی عشره و اختان تسعه و رفع الی هذا درهما و دفع هذا من الدرهم الی سدسا، و استعملت هذا- و اشار الی اخیه امیه- علی خراسان و سجستان فبعث الی بمفتاح من ذهب زعم انه مفتاح مدینه، و بفیل و برذونین حطیمین، و استعملت الحجاج ففعل کذا فان استعملتکم ضیعتم و اذا عزلتکم قلتم قطع ارحامنا، فقال خالد: استعملتنی علی البصره و اهلها رجلان: مطیع ناصح و مخالف مشایح، فاما المطیع فانی جزیته بطاعته فازداد رغبه، و اما المخالف فانی داویت عداوته و استللت ضغینته و حشوت صدره ودا، و علمت انی متی اصلح الرجال اجب الاموال، و استعملت الحجاج فجبی لک الاموال و کنز العداوه فی قلوب الرجال فکانک بالعداوه التی کنزها قد ثارت و انفقت الاموال و لا مال و لا رجال. فسکت عبدالملک، فلما کان هیح الجماجم جلس عبدالملک علی باب ذی الاکارع و معه خالد یندب الناس الی الفریضه و یتامل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) خالدا و یذکر قوله و یضحک

مغنیه

اللغه: المراد بالعله هنا ما یعرض للزرع من الحشرات و الامراض. و انقطاع شرب: تعذر السقی بکل الوسائل. و الباله: ما یبل الارض من وابل او طل. و احاله الارض: تغیر حالها عما کانت علیه. و الموونه: النفقه. و تبجحک: سرورک. و معتمدا: متخذا: و اجمامک: راحتک. الاعراب: قلیلا صفه لمحذوف ای زمنا قلیلا، و معتمدا حال، و فضل مفعول لمعتمد، و الثقه عطف علی فضل، فربما رب حرف جر و ما کافه عن العمل، و طیبه انفسهم منصوبه بنزع الخافض ای عن طیبه انفسهم. الضرائب: (و تفقد امر الخراج بما یصلح اهله). بعد ان تکلم الامام عن الجنود و القضاه و العمال انتقل الی الحدیث عن الخراج و اهله، و المراد بتفق امر الخراج ان یستوفیه الجباه کاملا بلا نقصان او زیاده، لان النقصان ظلم بالرعیه، و الزیاده ظلم بمن یدفع الخراج، اما المراد بتفقد اهل الخراج فهو الرفق بهم، و الاسماع لمطالبهم، و العمل علی اصلاح شوونهم، و عدم مصدره شی ء من اموالهم من اجل الخراج. و یاتی المزید فی التوضیح عند الکلام عن عماره الارض. اما کمله الخراج و بیان المراد منها فیعلم مما یلی: (فان فی صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم الخ).. ای لا طریق لصلاح المجتمع بشی ء فئاته الا بصلاح امر الخراج و من یدفع الخراج. و یدلنا هذا الشول لجمیع الفئات، و هذا الاطلاق فی الحکم- بانه لا صلاح الا بصلاح الخراج و اهله، کما یدلنا علی ان المراد بالخراج هو کل ما یحیی لبیت المال بای سبب من الاسباب او اسم من الاسماء، لان بیت المال لصالح المجتمع فئات و افرادا حتی ما ینفق منه علی الجند و القضاه لانهم حراس الوطن و العداله، و لذا یطلق علیه مال المسلمین و مال الله، ای لصالح الخلق. و یوید اطلاق الخراج علی جمیع الضرائب بشی ء انواعها ما جاء فی مجمع لبحرین للطرخی عن بعضهم: ان اسم الخراج یطلق علی الضریبه و الفی ء و الجزیه و الغله، و منه قولهم: خراج العراقین. و لیس هذا ببعید، لان معنی الخراج فی اللغه الاجر، و کل ما تاخذه الدوله هو اجرها علی استقامه الحیاه. و الضریبه فی الاسلام علی انواع: منها الزکاه، و تسمی ایضا الفریضه و الصدقه الواجبه، و منها الخمس، و یسمی ایضا الغنیمه، و منها ما یوضع علی الارض، و منها الجزیه علی الرووس، و منها الفی ء، و هو ما اخذ من غیر المسلمین سلما لا حربا. قال العلامه الحلی- من علماء الامامیه- فی کتاب التذکره باب الجهاد: الغنیمه من دار الحرب ما اخذ بالغلبه و ایجاف خیل و رکاب، و الفی ء ما حصل من غیر قتل و ایجاف خیل و رکاب و مثله فی کتابه الاحکام السلطانیه- للسنه- و هذه عبارته: مال الفی ء ماخوذ عفوا، و مال الغنیمه ماخوذ قهرا. هذه هی الضرائب التی یفرضها الاسلام، او معظمها و اهمها علی سبیل الاجمال، و التضیل فی کتب الفقه، و یجمعها اسم الخراج، و ان کان اظهر افراده ضریبه الارضین، و تجدر الاشاره الی ان الضریبه علی السلع و المسافر و العقود المدینه، و علی الدعاوی لدی القضاه- لم تکن معروفه من قبل فی الدوله الاسلامیه. و کل ضریبه کانت تجبی لبیت المال فهی لصالح المسلمین حتی سهم النبی (صلی الله علیه و آله) الخاص به کان یعطیه للمعوزین و یقول: ما آمن بالله من بابت شبانا و اخوه جائع.. و لا یستثنی الا ما یقیم الاود، و لو احتفظ ببعضه لکان من اغنیاء العرب. (لان الناس کلهم عیال علی الخراج و اهله). ما من غنی او فقیر لا و ینتفع من الضرائب فی الدوله العادله، سواء انفقتها علی المشاریع العامه کالمدارس و المستفیات، و العیون و شق الطرقات، ام علی الجند و القضاه و سائر الموظفین حیث لا حیاه و لا نظام الا بوجود الدوله، قال مونتسکیو فی روح الشرائع: ان دخل الدوله هو جزء یدفعه المواطن من ماله لینال السلامه و المتعه بالحیاه. معنی هذا ان الدوله عیال علی الخراج، و الرعیه عیال علی الدوله بالنظر الی حاجتها السلامه و المتعه، و النتیجه ان کل الناس، دوله و شعبا، عیال علی الخراج کما قال الامام. (و لیکن نظرک فی عماره الارض الخ).. لا تستقیم الحیاه الا بتبادل الثقه بین الراعی و الرعیه، و السبیل الی ثقه الرعیه براعیها هو ان تومن و توقن بانه بهم بسیاسه الانتاج و زیاده الثروه. و توفیر الدخل الکافی لکل فرد- اکثر مما یهتم بسیاسه الضرائب و تحصیلها.. و من البداهه ان المورد الرئیسی للثروه و زیاده الدخل هو الارض، بخاصه فی ذلک العهد حیث کان الاعتماد قبل کل شی ء علی الزراعه، و ثروه الارض الموجوده فیها بالقوه، و لا تظهر هذه الثروه الی عالم الوجود الا بالعمل و توفیر الاله. و ایضا من البداهه ان زیاده الانتاج وجدها لا تزید فی دخل الفرد، و لا تسد حاجه کل محتاج الا مع النظام العادل الذی یحقق المساواه بین الجمیع، و بکلمه: لا عمران الا بمجتمع یقوم علی نظام عادل، و علیه تکون وصیه الامام لعامله بعماره الارض مع استقامه الامر و الحیاه هی وصیه بمراعاه العدل و العمل لزیاده الانتاج و تنظیم اسواقه، و ما الی ذلک مما یعود علی الجمیع بالخیر و الصلاح. (و من طلب الخرج بغیر عماره الخ).. الضریبه لا تقاس بشهوه الراعی و ارادته، بل بالنص مع وجوده، و الا فبالمصلحه و الحاجه الضروریه للدوله. و قدره الرعیه فی نطاق العدل، و لو اهتم الراعی بسیاسه الضرائب فقط، و اهمل الرعیه و عماره الارض- لکان تاجا مستغلا و لعم الخراب و الدمار، و اذا صارت البلاد خرابا و بیانا فن این تجبی الاموال؟ و هل یزید مال الخزینه بفقر الشعب؟ و حکی لنا بعض الشیوخ ان صاحب الارض فی العهد العثمانی کان یهرب منها و یتنازل عنها بلا ثمن لمن شاء فرارا من الضرائب الفادحه، و ان العدید من الناس کانوا یوثرون الفقر و البطاله علی العمل فی الارض للغایه نفسها. (فان شکوا ثقلا- الی- رفقک بهم). ضمیر شکرا یود الی الرعیه، و المراد بالثقل ثقل الضریبه، و المعنی ان للزرع آفات، کانقطاع المطر، و تعفن البذر، و الحشرات و الامراض، و ما الی ذلک من لاوبئه.. فاذا اشتکت الرعیه شیئا من ذلک الی الراعی فعلیه ان یبذل کل جهد فی مساعدتهم، و ان یخفف عنهم الضرائب او یلغیه من الاساس حسبما تستدعیه المصلحه، و لیس من شک ان الرعیه تمنح الثقه و الولاء لراعیها المخلص. و الکثیر من الحکومات تخصص مبلغا من المیزانیه لمثل هذه الطواری ء. (فربما حدث من الامور الخ).. اذا احسن الراعی سیرته مع الرعیه کانوا له القوه و العده علی کل اجنبی و طامع، و ان اساء ثاروا علیه، و طلبوا تنحیته.. فان کان من عشاق الکراسی استعان بالاجنبی، و تامر معه علی شعبه، کما حدث بلبنان سنه 1958، و من البداه ان الاجنبی لا یتدخل الا لمصلحته.. و قد تنبه الامام لذلک، فاوصی عامله ان یحرص باعماله کل الحرص علی ثقه الرعیه به و حبهم له، لیستجیبوا لدعوته ساعه یشاء، و یکونوا له حصنا من الاعداء. (فان العمران یحتمل ما حملته). المراد بالعمران هنا العدل و الامن و الخصب، و متی توافرت هذه العناصر الثلاثه ضحی اهله بالنفس و النفیس فی سبیله و سبیل راعیه و حارسه، و اذا افتقدوا واحدا منها شعروا بالغربه، و هم فی وطنهم، و قد راینا من یتعصب لبلد غریب یعیش فیه بام و هناء، و یتجاهل وطنه لانه لا یوفر له الامن و لقمه العیش. (و انما یوتی خراب الارض من اعواز اهلها الخ (.. الارض وسیله من وسائل الانتاج، و لکن بالعمل، و توفیر المال لشراء الاله و البذر و السماد و الدواء لمکافحه الامراض و الحشرات، فاذا احتکرت المال فئه من الفئات، و تامر معها الحاکم- خربت الارض، و رحل اهلها الی غیرها، او عاش احرارها فی السجون، و غیرهم من الرعایا عبیدا للمترفین الطغاه! و للاحرار ونضال الشعوب تاریخ رائع و طویل.

عبده

فان شکوا ثقلا: اذا شکوا ثقل المضروب من مال الخراج او نزول عله سماویه بزرعهم اضرت بثمراته او انقطاع شرب بالکسر ای ماء فی بلاد تسقی بالانهار او انقطاع باله ای ما یبل الارض من ندی و مطر فیما تسقی بالمطر او احاله ارض بکسر همزه احاله ای تحویلها البذر الی فساد بالتعفن لما اغتمرها ای عمها من الغرق فصارت غمقه کفرحه ای غلب علیها الندی و الرطوبه حتی صار البذر فیها غمقا ککتف ای له رائحه خمه و فساد و نقصت لذلک غلاتهم او اجحف العطش ای ذهب بماده الغذاء من الارض فلم تنبت فعلیک عند الشکوی ان تخفف عنهم … باستفاضه العدل فیهم: التبجح السرور بما یری من حسن عمله فی العدل … معتمدا فضل قوتهم: ای متخذا زیاده قوتهم عمادا لک تستند الیه عند الحاجه و انهم یکونون سندا بما ذخرت عندهم من اجمامک ای اراحتک لهم و الثقه منصوب بالعطف علی فضل … طیبه انفسهم به: طیبه بکسر الطاء مصدر طاب و هو عله لاحتملوه ای لطیب انفسهم باحتماله فان العمران مادام قائما و نامیا فکل ما حملت اهله سهل علیهم ان یحتملوا و الاعواز الفقر و الحاجه … الولاه علی الجمع: لتطلع انفسهم الی جمع المال ادخارا لما بعد زمن الولایه اذا عزلوا

علامه جعفری

فیض الاسلام

(.و در کار خراج به صلاح خراج دهندگان کنجکاوری کن، زیرا در صلاح خراج و صلاح خراج دهندگان دیگران را آسایش و راحتی است، و آسایش و راحتی برای دیگران نیست مگر به واسطه خراج دهندگان، چون مردم همه جیره خوار خراج و خراج دهندگانند (پس اگر امر خراج و خراج گزاران درست باشد مردم در آسایشند و اگر به آن اعتناء نکنی همه گرفتارند) و باید اندیشه تو در آبادی زمین (که از آن خراج گرفته می شود) از اندیشه در ستاندن خراج بیشتر باشد، زیرا خراج به دست نمی آید مگر به آبادی، و کسی که خراج را بی آباد نمودن بطلبد به ویرانی شهرها و تباه نمودن بندگان پرداخته، کار او جز اندکی پایدار نمی ماند، پس اگر خراج دهندگان شکایت کنند از سنگینی (مالیاتی که برایشان مقرر گشته) یا از علت و آفتی (که به محصول رسیده باشد) یا از قطع شدن بهره آب (به اینکه کاریزشان بند آمده یا سد اصطخر و رودخانه را سیل برده و مانند آن) یا از نیامدن باران و شبنم یا از تغییر یافتن و دگرگون شدن زمین که آن را آب (سیل و مانند آن) پوشانده یا بی آبی (گیاه) آن را تباه ساخته، به ایشان تخفیف بده به اندازه ای که امیدواری کار آنان درست و نیکو شود (شارح قزوینی ملا محمد صالح ) رحمه الله( در اینجا فرموده: این کلام دلالت کند بر آنکه خراج تنها زکوات نیست که در شرع تعیین گردیده، بلکه مالیاتی است مقرر بر زمین و آب و غیر آن به اندازه لزوم که بر طبق مصلحت دقت در آن تفاوت می نهند، و ظاهرا تخصیص به ارباب ذمه ندارد) و باید سبک ساختن سنگینی بار ایشان بر تو گران نیاید، زیرا تخفیفی که به آنها داده ای اندخته ای است که با آبادی شهرها و آرایش دادن حکومت به تو باز می گردانند با جلب خوش بینی و ستایش آنها به خود و خورسند بودن تو از برقرار کردن عدل داد بین آنان، در حالی که افزون شدن توانائی ایشان را به آنچه نزدشان اندوخته ای از رفاهیت و آسایش و اطمینان داشتن به مداراتی که به آنها نموده ای از عدل و داد خود بر آنان را برای خویش تکیه گاه قرار داده ای، پس بسا پیشامدی که پس از نیکی به آنها هر گاه آن را به ایشان واگزاری با خوشدلی انجام دهند، زیرا به مملکت آباد آنچه بار کنی می تواند بکشد (و این با نیکوئی حال رعیت و اطمینان ایشان به حکمران انجام یابد) و همواره ویرانی زمین به جهت دست تنگی اهل آن است، و رعیت نیازمند و پریشان می شود با توجه به حکمرانان به جمع و گردآوردن (مال و دارائی) و بدگمانیشان به پایداری (حکومت و ریاست خود( و کم بهره بردنشان از پیشامدها و پندها و اندیشه در احوال روزگار.

زمانی

حکومت تجارتی

جای ابهام نیست که اساس حکومت باید بر پایه دلها باشد. دلها هم وقتی استوار خواهند بود که نسبت به آنها تجاوز نشود و متزلزل نگردند. مالیات اضافی خود ظلمی است نابخشودنی و مقدمه ای است برای ناراضی ساختن ملت و بدنبال آن متزلزل شدن استوانه های قدرت. با توجه به همین نکته بود که وقتی انوشیروان عادل با خبر شد فرماندار اهواز بیش از برنامه معمولی مالیات گرفته است به او دستور داد اضافه را برگرداند و در توضیح آن نوشت اضافه در آمد زمامدار از طریق زیردستان در حکم بنا کردن ساختمان قدرت برپایه ای است که از ریشه متزلزل است. نکته دیگر این است که وقتی کشاورز و بازرگان بر اثر مالیات اضافی سودی برای وی نماند آن کار را ترک می کند و یا با علاقه دنبال آن کار نمی رود و در نتیجه آن شغل متزلزل می گردد و بدنبال وضع نابسامان اقتصادی، مملکت و قدرت متزلزل و ساقط می شود. این همان مطلبی است که خدا درباره ملوک فاسد در قرآن کریم به زبان بلقیس بیان داشته است: زمامداران وقتی داخل سرزمینی شدند آنجا را به فساد کشانیده و عزیزان را ذلیل می سازند و بدنبال آن خود ذلیل می گردند و امام علیه السلام برای اینکه استاندارش به ذلت نیفتد و کشور اسلامی توسعه یابد و مردم به حکومت علاقمند شوند در امر مالیات و خراج که بسته به بند جگر مردم است توجه می دهد که نه تنها در امر مالیات زیاده روی نکن، بلکه اول مردم را خوشحال کن و سرزمین را آباد تا خودشان باکمال میل بودجه را ادراه کنند و نیاز به ظلم و زور نباشی که حکومت سر نیزه ای و تجارتی خیلی زود سقوط می کند.

سید محمد شیرازی

(و تفقد امر الخراج) ای افحص عنه (بما یصلح اهله) ای الذین یدفعون الخراج فاصلح امرهم حتی یتمکنوا من اعطائه اعطائا حسنا (فان فی صلاحه) ای الخراج (و صلاحهم) ای الذین یدفعونه (صلاحا لمن سواهم) من الطبقات اذ انهم یتوقفون علی الاموال فاذا تحسنت اموال الدوله، تحسنت امور الناس (و لا صلاح لمن سواهم) ای سوی اهل الخراج (الا بهم) و ذلک (لان الناس کلهم عیال علی الخراج و اهله) اذ لا تنتظم امور الناس الا بقوه الدوله و الدوله لا تقوی الا بالمال (و لیکن نظرک) یا مالک (فی عماره الارض) بالزرع و الضرع و البناء و ما اشبه (ابلغ من نظرک فی استجلاب الخراج) ای فی جلبه و جمعه من الناس (لان ذلک) الخراج (لا یدرک الا بالعماره) اذ الارباح تتوقف علی العمران (و من طلب الخراج بغیر عماره) سابقه للارض (اخرب البلاد و اهلک العباد) لانه اجبر الناس علی بیع امتعتهم و اکثر فی تضعیفهم مما یهلکون بسببه جوعا و مرضا، و لا یقدرون علی العماره فلا تعمر البلاد بل تخرب (و لم یستقم امره الا قلیلا) اذ الناس یدفعونه حتی یسقط عن الحکم و یاتی من یقوم بشئونهم (فان شکوا) ای اهل الخراج (ثقلا) فی کثره الخراج (او عله) کالجراد (او انقطاع شرب) هو الماء الذی یاتی فی النهر. (او) انقطاع (باله) ای ما یبل لارض من المطر فیما یسقی بالمطر (او احاله ارض) لما فیها من البذر و الزرع الی الفساد بسبب انه (اعتمرها) ای عمها (غرق) لها (او اجحف بها عطش) بان قل مائها فلم تات بالزرع الکافی (خففت عنهم) فی الخراج (بما ترجو ان یصلح امرهم) حسب نظرک فی قدر التخفیف. (و لا یثقلن علیک شی ء خففت به المونه عنهم) بان تعد الذی لم تاخذ عنهم من المال المقدر علیهم بعنوان الخراج ثقیلا علی نفسک، لانه اوجب تنقیص اموال الدوله (فانه ذخر) لک عندهم (یعودون به علیک فی عماره بلادک) فان عماره البلاد یعود الی الوالی خیرها (و تزیین و لا یتک) بالزرع و العماره (مع استجلابک) و جلبک (حسن ثنائهم) فانهم یمدحونک بتخفیفک الخراج علیهم (و تبجحک) ای سرورک (باستفاضه العدل فیهم) ای بان سببت افاضه العدل و تکثیره بالنسبه الیهم (معتمدا فضل قوتهم) ای انک تعتمد و تستند الی قوتهم المالیه و ولائهم للدوله (بما ذخرت عندهم من اجمامک) ای اراحتک (لهم) بعد اخذک الزائد (و الثقه منهم) فانهم وثقوا بک و اذا وثقت الرعیه بالوالی عملت لاجله بکل اخلاص (بما عودتهم من عدلک علیهم) فان من رای العدل من والیه و اعتاده وثق به (فی رفقک بهم) و عدم لعنف فی اخذ الخراج کاملا حین لم یجدوه. (فربما حدث من الامور) التی تحتاج فیها الی مالهم و رجالهم کالحرب الفجائیه، او ما اشبه (ما اذا عولت) و اعتمدت (فیه) ای فی ذلک الامر (علیهم من بعد) ای بعد تخفیف الخراج علیهم (احتملوه) و قبلوه (طیبه انفسهم به) ای بکل طیب نفس او لاجل ان انفسهم طیبه تجاهک، و لذا یتحملون الامور التی تکلفهم بها. ثم بین الامام علیه السلام وجه التخفیف علیهم اذا شکوا نقصا فی الزرع بقوله (فان العمران محتمل ما حملته) ای اذا کانت العماره قائمه و الزرع نامیا، فکلما حملت اهلها من الخراج سهل علیهم، لانهم یحصلون الارباح فید فعون بعضها الی الدوله (و انما یوتی خراب الارض من اعواز اهلها) فانهم اذا افتقروا لم یتمکنوا من العماره فتخرب الارض، و کیف یرید الوالی منهم الخراج حال انهم محتاجون؟. (و انما یعوز اهلها) ای یفتقر اهل الارض الخراجیه (لاشراف انفس الولاه علی الجمع) للمال (و سوء ظنهم بالبقاء) لاحتمالهم انهم یعزلون عن قریب، و لذا یدخرون المال حتی یکون لهم شی ء یعیشون به اذا عزلوا (و قله انتفاعهم بالعبر) جمع عبره، و هی ما یوجب ایقاظ الانسان و اعتباره من الامور التی تحدث، و لو کان الوالی معتبرا یقظا لعلم ان الامر بید الله، فلو عزل او بقی کان رزقه علی الله، و ان جمعه للمال یقرب عزله بالعکس من انصافه و اکتفائه فانه یوجب بقائه فی عمله.

موسوی

تفقده: طلبه عند غیبته. عیال: العاله الحاجه. انقطاع الشرب: بالکسر نقصان الماء فی بلاد تسقی بها. انقطاع باله: ای ما یبل الارض. احاله الارض: یعنی حالت الارض فتغیرت و فسد حبها من جراء غرقها. اجحف بها: اتلفها. العطش التبجح: السرور و الفرح. الاجمام: الترفیه. عولت: اعتمدت. العوز: الحاجه و الضیق. العبر: العظات. (و تفقد امر الخراج بما یصلح اهله، فان فی صلاحه و صلاحهم صلاحا لمن سواهم، و لا صلاح لمن سواهم الا بهم، لان الناس کلهم عیال علی الخراج و اهله. و لیکن نظرک فی عماره الارض ابلغ من نظرک فی استجلاب الخراج، لان ذلک لا یدرک الا بالعماره. و من طلب الخراج بغیر عماره اخرب البلاد و اهلک العباد، و لم یستقم امره الا قلیلا، فان شکوا ثقلا او عله او انقطاع شرب او باله، او احاله ارض اغتمرها غرق او اجحف بها عطش، خففت عنهم، بما ترجو ان یصلح به امرهم، و لا یثقلن علیک شی ء خففت به الموونه عنهم) هذه هی الطبقه الرابعه و هم اهل الخراج الذین یقومون بزراعه الارض و الاعتناء بها و جنی المحاصیل التی تقوم علیها اقتصادیات البلد … و الامام هنا یجسد روح العطف و الحنان علی هذه الطبقه و یامر الوالی ان یهتم بها و یصلح من شانها و لا یحملها من الامر ما لا تطیق فلا یرهقها و لا یثقل علیها بل ان الاعتناء باهل الخراج و صلاحهم صلاح لعامه الناس فانهم یمونون الامه و یغدقون علی الشعب باهم احتیاجاته فاذا کانوا بخیر استطاعوا ان یقدموا احسن انتاج و افضله … و یجب ان یهتم الوالی بالارض و اصلاحها اکثر مما یهتم بما یجلبه من الخراج فان الاهتمام بالخراج و تحصیله دون الاهتمام بعماره الارض، تخرب البلاد و تهلک العباد و هذا بدوره یشکل ثوره عمالیه لا تمهل الوالی الا قلیلا حتی تلحقه بالظالمین … ان عماره الارض و العنایه بها و تسهیل الامر لاهلها و رفع الاجحاف عنهم کل ذلک یخلق طمانینه عند اهل الخراج بان الدوله تهتم بهم و تعتنی بشوونهم فیحاولون ان یستردوا قواهم و یجدوا نشاطهم و یسعوا فی سبیل ازدیاد الانتاج و ازدهاره … و انظر رحمک الله الی علی و مدی اهتمامه بهم حیث یوصی الوالی ان ینظر فی امور هذه الطبقه حیث یقول له: فان شکوا ثقلا (فی الضریبه) او عله (من مطر) او انقطاع شرب (من نهر و غیره) او باله (من مطر) او احاله ارض اغتمرها غرق (بحیث فسدت من الطوفان) او اجحف بها عطش (بحیث اتلفها) خففت عنهم بما ترجو ان یصلح به امرهم … یعنی ان حصل بعض الافات فخفف عنهم ما استطعت، فان فی التخفیف عنهم اعانه لهم و اصلاحا لشوونهم … (فانه ذخر یعودون به علیک فی عماره بلادک، و تزیین و لا یتک، مع استجلابک حسن ثنائهم، و تبجحک باستفاضه العدل فیهم، معتمدا فضل قوتهم، بما ذخرت عندهم من اجمامک لهم و الثقه منهم بما عودتهم من عدلک علیهم و رفقک بهم، فربما حدث من الامور ما اذا عولت فیه علیهم من بعد احتملوه طیبه انفسهم به، فان العمران محتمل ما حملته، و انما یوتی خراب الارض من اعواز اهلها، و انما یعوز اهلها لاشراف انفس الولاه علی الجمع، و سوء ظنهم بالبقائ، و قله انتفاعهم بالعبر) ان آفات الزمن اذا حلت باهل الخراج فلم یکن موسمهم مزدهرا لعله ما، فعلی الوالی ان یخفف عنهم مما علیهم من الضرائب و الخراج و لا یثقلن ذلک علیه فان المنافع الفائته الان من جراء هذا التخفیف سیعوضه الازدهار المرتقب فی لمستقبل علی الدوله سیشعر هذا الانسان ان الدوله تهتم باموره و تساعده فی حل مشاکله و انها تعیش معه فی ضرائه کما تعیش معه فی سرائه فیقوم بعملیه المدح و الثناء و ینشر اعلامیا عدل الدوله و اعتنائها به و هذا له دور کبیر فی عملیه الراحه النفسیه و الاطمئنان القلبی و ستبقی هذه الید البیضاء محفوظه للدوله اذا احتاجت فی یوم ما الی اعانتها مما فی ایدیهم فانهم یقدمون علی عملیه العطاء برضا و طیبه نفس لان البلاد عامره و النفوس سلیمه باذله … فان الارض اذا کانت عامره یستطیع اهلها ان یقدموا المساعدات الممکنه التی تحتملها و اما اذا کانت خربه فانهم یعجزون عن سد الحد الادنی المطلوب منهم، و هذا الخراب لابد و ان یاتی من جشع الولاه و طمعهم فی تحصیل الخراج و لو کان علی حساب المحتاجین من اهل الارض، لان هولاء الولاه یعرفون ان لا بقاء لهم و لا استمراریه لمنصبهم فلذا یحاولون ان یجمعوا اکبر کمیه ممکنه مما تطالها ایدیهم حتی اذا انصرفوا، انصرفوا و معهم وفر کثیر، و کانهم لم ینظروا الی من تقدمهم من الولاه و لم یعتبروا بما حل فیهم …

دامغانی

ضمن شرح آن بخش از عهد نامه که در باره خراج است و با این جمله آغاز می شود: «و تفقّد امر الخراج بما یصلح اهله»، و در کار خراج چنان بنگر که خراج دهندگان را به صلاح می آورد»، ابن ابی الحدید چنین آورده:

به انوشروان گزارش داده شد که کارگزار اهواز، خراجی افزون از حد معمول فرستاده است و چه بسا که این کار با اجحاف نسبت به رعیت صورت گرفته باشد.

نوشروان نوشت: این اموال بر هر کس که از او گرفته شده است، برگردانده شود که اگر پادشاه اموال خود را با گرفتن اموال مردم افزایش دهد همچون کسی است که برای استوار ساختن بام خانه خویش از بن خانه و ساختمان خود خاک برداری کند. بر انگشتری نوشروان نوشته شده بود: «هر جا که پادشاه ستم ورزد، آبادی نخواهد بود.»

عهدنامه شاپور پسر اردشیر برای پسرش در عهدنامه شاپور پسر اردشیر برای پسرش سخنانی دیدم که شبیه سخن امیر المؤمنین علی علیه السّلام در این عهد نامه است و آن این سخنان شاپور است: بدان که پایداری فرمانروایی تو به پیوستگی درآمد خراج است و آن فراهم نشود جز به آبادی سرزمینها و رسیدن به کمال هدف، در این راه نیکو داشتن احوال خراج گزاران با دادگری میان ایشان و یاری دادن آنان است که پاره ای از کارها سبب پاره ای دیگر از کارهاست و عوام مردم، ساز و برگ خواص اند و هر صنف را به صنف دیگر نیاز است. برای کار خراج، بهترین دبیری را که ممکن باشد، برگزین و باید که اهل بینش و پاکدامنی و کفایت باشند، و با هر یک از آنان، مردی دیگر را بفرست که بر او یاری رساند و زودتر آسوده شدن از جمع کردن خراج را ممکن سازد و اگر آگاه شدی که یکی از ایشان خیانت و ستمی کرده است، او را عقوبت و در عقوبت او مبالغه کن.

بر حذر باش که بر سرزمینی پر خراج، کسی جز مرد بلند آوازه بزرگ منزلت را نگماری و هیچ یک از فرماندهان سپاه خود را که آماده جنگ و سپر در قبال دشمنان هستند، بر کار خراج مگمار که شاید گرفتار خیانت یکی از ایشان یا تباه ساختن کار ولایت از سوی او شوی و در این حال اگر آن مال را بر او ببخشی و از تبهکاری او چشم بپوشی مایه هلاک و زیان تو و رعیت می شود و انگیزه تباهی دیگری می گردد و اگر او را مکافات کنی، تباهش کرده ای و سینه اش را تنگ ساخته ای و این کار از دور اندیشی به دور و اقدام بر آن نکوهیده است، در عین حال که کوتاهی در این باره هم ناتوانی است. و بدان که برخی از خراج دهندگان پاره ای از زمین و ملک خود را به اختیار برخی از ویژگان و اطرافیان شاه می نهد و این کار به دو منظور صورت می گیرد که برای تو شایسته است آن هر دو منظور را خوش نداشته باشی، یا برای جلوگیری از ستم عاملان خراج و ظلم والیان است که این نمودار بد رفتاری عاملان و ناتوانی پادشاه در اموری است که زیر فرمان اوست، یا برای خود داری از پرداخت آنچه بر ایشان واجب است صورت می گیرد و این کاری است که با آن آداب رعیت تباهی و اموال پادشاه نقصان می پذیرد، از این کار بر حذر باش و هر دو را عقوبت فرمای، چه آن کس را که مال خود را در اختیار نهاده است و چه آن را که پذیرفته است.

مکارم شیرازی

بخش هفدهم

وَتَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا یُصْلِحُ أَهْلَهُ،فَإِنَّ فِی صَلَاحِهِ وَصَلَاحِهِمْ صَلَاحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ،وَلَا صَلَاحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلَّا بِهِمْ،لِأَنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ عِیَالٌ عَلَی الْخَرَاجِ وَأَهْلِهِ.وَلْیَکُنْ نَظَرُکَ فِی عِمَارَهِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِکَ فِی اسْتِجْلَابِ الْخَرَاجِ،لِأَنَّ ذَلِکَ لَایُدْرَکُ إِلَّا بِالْعِمَارَهِ؛وَمَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَیْرِ عِمَارَهٍ أَخْرَبَ الْبِلَادَ،وَأَهْلَکَ الْعِبَادَ،وَلَمْ یَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلَّا قَلِیلاً.فَإِنْ شَکَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّهً،أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّهٍ،أَوْ إِحَالَهَ أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا غَرَقٌ،أَوْ أَجْحَفَ بِهَا عَطَشٌ، خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ یَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ؛وَلَا یَثْقُلَنَّ عَلَیْکَ شَیْءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَؤُونَهَ عَنْهُمْ،فَإِنَّهُ ذُخْرٌ یَعُودُونَ بِهِ عَلَیْکَ فِی عِمَارَهِ بِلَادِکَ،وَتَزْیِینِ وِلَایَتِکَ،مَعَ اسْتِجْلَابِکَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ،وَتَبَجُّحِکَ بِاسْتِفَاضَهِ الْعَدْلِ فِیهِمْ، مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ،بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِکَ لَهُمْ،وَالثِّقَهَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ وَرِفْقِکَ بِهِمْ،فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِیهِ عَلَیْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طَیِّبَهً أَنْفُسُهُمْ بِهِ؛فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ، وَإِنَّمَا یُؤْتَی خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ أَهْلِهَا،وَإِنَّمَا یُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلَاهِ عَلَی الْجَمْعِ،وَسُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ،وَقِلَّهِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ.

ترجمه

مسأله خراج و مالیات را دقیقا زیر نظر بگیر،به گونه ای که صلاح خراج دهندگان باشد،زیرا بهبودی و صلاحِ وضع خراج و بهبودی و صلاح حال خراج گزاران سبب بهبودی حال دیگران (و سایر قشرهای جامعه اسلامی) می شود و هرگز دیگران به صلاح نمی رسند مگر اینکه خراج گزاران به صلاح

برسند،زیرا تمام مردم وابسته به خراج و خراج گزاران هستند و باید توجّه تو در عمران و آبادی زمین بیش از توجهت به جمع آوری خراج باشد،چون خراج جز با آبادانی به دست نمی آید و آن کس که بخواهد خراج را بدون عمران و آبادانی طلب کند شهرها را ویران و بندگان خدا را هلاک نموده و پایه های حکومتش متزلزل خواهد شد،به گونه ای که بیش از مدت کمی دوام نخواهد داشت، بنابراین اگر رعایا از سنگینی خراج و یا آفت زدگی یا خشک شدن آب چشمه ها یا کمیِ باران و یا دگرگونی زمین بر اثر آب گرفتگی (و فساد بذرها) یا تشنگی شدید زراعت (و به دنبال آن کمبود محصول) به تو شکایت کنند،خراج آنها را به مقداری که امید داری کار آنها را اصلاح کند و بهبود بخشد،تخفیف ده.

هرگز تخفیف هزینه هایی که به آنها می دهی بر تو گران نیاید،زیرا آن ذخیره ای خواهد بود که از طریق عمران کشورت به تو باز می گردانند و حکومت تو را زینت می بخشند و اضافه بر آن از تو به نیکی یاد می کنند و به سبب گسترش عدالت از سوی تو در میان آنها (و رضایت آنان از حکومتت) از آنان خرسند خواهی شد.این در حالی است که می توانی با تقویت آنها از طریق ذخیره ای که نزدشان نهاده ای آنان را آسوده خاطر سازی و به جهت عدالت و مهربانی که آنها را به آن عادت داده ای نسبت به آنان مطمئن باشی.

و بسیار می شود که در آینده برای تو گرفتاری هایی پیش می آید که اگر در دفع آن گرفتاری ها بر این رعایا تکیه کنی آنها با طیب خاطر آن را پذیرا می شوند (و در حل مشکل به تو یاری می دهند) زیرا عمران و آبادی،هر چه بر آن نِهی تحمل می کند.ویرانی زمین تنها به علت فقر صاحبان آن حاصل می شود و فقر آنها تنها به سبب توجّه زمامداران به جمع مال و زراندوزی و بدگمانی به بقای حکومتشان و کم عبرت گرفتن (از سرنوشت زمامدارانِ پیشین) خواهد بود.

شرح و تفسیر: طرق صحیح اخذ مالیات اسلامی

امام علیه السلام بعد از بیان شرایط و وظایف فرماندهان لشکر و قضات و کارگزاران حکومت اسلامی از مسأله خراج و مالیات سخن می راند و دستورات مهمی به مالک اشتر در این باره می دهد،می فرماید:«مسأله خراج و مالیات را دقیقا زیر نظر بگیر،به گونه ای که صلاح خراج دهندگان باشد،زیرا بهبودی و صلاحِ وضع خراج و بهبودی و صلاح حال خراج گزاران سبب بهبودی حال دیگران (و سایر قشرهای جامعه اسلامی) می شود و هرگز دیگران به صلاح نمی رسند مگر اینکه خراج گزاران به صلاح برسند»؛ (وَ تَفَقَّدْ أَمْرَ الْخَرَاجِ بِمَا یُصْلِحُ أَهْلَهُ،فَإِنَّ فِی صَلَاحِهِ وَ صَلَاحِهِمْ صَلَاحاً لِمَنْ سِوَاهُمْ،وَ لَا صَلَاحَ لِمَنْ سِوَاهُمْ إِلَّا بِهِمْ) .

خراج،مطابق آنچه در بسیاری از روایات مربوط به اراضی خراجیه {1) .رجوع شود به وسائل الشیعه،ج 13،ص 214،باب 15 و 18 از ابواب«احکام المزارعه» }آمده، مال الاجاره زمین های متعلق به عموم مسلمانان است که در جنگ ها نصیب آنان شده است.جمله های بعد که امام در آن توصیه به عمران و آبادی اراضی خراجیه می کند نیز شاهد بر این معناست؛ولی از یک نظر سایر مالیات های اسلامی را اعم از خمس و زکات و جزیه و مالیاتی که حکومت اسلامی طبق ضرورت بر درآمدها می بندد نیز شامل می شود (البته از باب ملاک و تنقیح مناط).

بدیهی است همه بخش های حکومت اسلامی اعم از دستگاه قضایی،ارتش و سپاه،کارمندان و کارگزاران و جز آن نیاز به منابع مالی دارند و اگر اختلالی در امور مالی حکومت رخ دهد آثار آن در همه بخش ها آشکار می شود،لذا امام علیه السلام به دنبال گفته بالا در جمله ای کوتاه و پر معنا به این موضوع اشاره کرده می فرماید:«زیرا تمام مردم وابسته به خراج و خراج گزاران هستند»؛ (لِأَنَّ النَّاسَ کُلَّهُمْ عِیَالٌ عَلَی الْخَرَاجِ وَ أَهْلِهِ) .

آن گاه امام دستور دیگری که جنبه اصولی و اساسی در امر خراج دارد به مالک می دهد و می فرماید:«باید توجّه تو در عمران و آبادی زمین بیش از توجهت به جمع آوری خراج باشد»؛ (وَ لْیَکُنْ نَظَرُکَ فِی عِمَارَهِ الْأَرْضِ أَبْلَغَ مِنْ نَظَرِکَ فِی اسْتِجْلَابِ الْخَرَاجِ) .

این دستور در واقع به این اشاره دارد که باید به منابع اصلی درآمد بازگشت کرد و آنها را حفظ نمود تا درآمدها ثابت و برقرار بماند و هر قدر منابع تقویت شود درآمدها افزون خواهد شد.

لذا امام علیه السلام در ادامه این بحث به عنوان ذکر دلیل می فرماید:«چون خراج جز با آبادانی به دست نمی آید و آن کس که بخواهد خراج را بدون عمران و آبادانی طلب کند شهرها را ویران و بندگان خدا را هلاک نموده و پایه های حکومتش متزلزل خواهد شد به گونه ای که بیش از مدت کمی دوام نخواهد داشت»؛ (لِأَنَّ ذَلِکَ لَا یُدْرَکُ إِلَّا بِالْعِمَارَهِ وَ مَنْ طَلَبَ الْخَرَاجَ بِغَیْرِ عِمَارَهٍ أَخْرَبَ الْبِلَادَ،وَ أَهْلَکَ الْعِبَادَ،وَ لَمْ یَسْتَقِمْ أَمْرُهُ إِلَّا قَلِیلاً) .

در واقع امام برای حکومتی که در بند عمران و آبادی نیست و تنها به فکر جمع آوری خراج است سه نتیجه شوم ذکر می فرماید:«نخست ویران شدن این زمین ها،زیرا عمران و آبادی جز با حمایت حکومت اسلامی میسر نمی شود.در طول تاریخ نیز دیده شده است در مناطقی که حکومت ها خراج سنگینی بر اراضی می بستند و به آبادی زمین نمی اندیشیدند،کشاورزان زمین ها را رها کرده و برای در امان ماندن از شر جمع آورندگان خراج به نقاط دیگر فرار می کردند.

دیگر اینکه مردم به هلاکت سوق داده می شوند،زیرا فقر دامان آنها را می گیرد و یکی از عوامل مهم هلاکت به معنای واقعی یا به معنای اجتماعی؛یعنی از دست دادن روحیه ها همان فقر است.

سومین نتیجه نیز از همین جا حاصل می شود،زیرا فقر عمومی سبب عدم همکاری توده های مردم بلکه شورش آنها بر ضد حکومت می گردد آن هم حکومتی که دستش خالی است و در آمدی ندارد.چنین حکومتی چند صباحی بیشتر نمی تواند خود را نگه دارد.

آن گاه امام علیه السلام به نکته مهم دیگری می پردازد و آن گرفتاری های مختلفی است که ممکن است برای کشاورزان اراضی خراجیه پیدا شود و نتوانند مال الخراج معین را بپردازند و باید مشمول تخفیف والی گردند.جالب اینکه امام روی عوامل مختلف انگشت می گذارد و آنها را یک یک برمی شمارد.

می فرماید:«بنابراین اگر رعایا از سنگینی خراج و یا آفت زدگی یا خشک شدن آب چشمه ها یا کمیِ باران و یا دگرگونی زمین بر اثر آب گرفتگی (و فساد بذرها) یا تشنگی شدید زراعت (و به دنبال آن کمبود محصول) به تو شکایت کنند،خراج آنها را به مقداری که امید داری کار آنها را اصلاح کند و بهبود بخشد، تخفیف ده»؛ (فَإِنْ شَکَوْا ثِقَلاً أَوْ عِلَّهً {1) .«عِلّه»در اصل به معنای بیماری است و در اینجا به معنای آفاتی است که به گیاهان و درختان می رسد }،أَوِ انْقِطَاعَ شِرْبٍ أَوْ بَالَّهٍ {2) .«بالّه»به معنای تر کننده از ریشه«بلّ»بر وزن«حل»به معنای مرطوب شدن گرفته شده و«بالّه»در اینجا اشاره به باران و رطوبت های زمینی است که گیاهان را پرورش می دهد }،أَوْ إِحَالَهَ {3) .«احالَه»در اصل به معنای تغییر یافتن است و در اینجا که اضافه به ارض (زمین) شده است اشاره به دگرگونی زمین بر اثر آب گرفتگی است که موجب گندیدن بذر گیاه و ثمر ندادن می شود }أَرْضٍ اغْتَمَرَهَا {4) .«إغْتَمَر»از ریشه«اغتمار»به معنای آب گرفتگی است }غَرَقٌ،أَوْ أَجْحَفَ {5) .«أجْحَفَ»از ریشه«اجحاف»در اصل به معنای کندن پوست چیزی است.سپس به معنای به مشقت انداختن و بی اثر ساختن و خراب کردن آمده است }بِهَا عَطَشٌ خَفَّفْتَ عَنْهُمْ بِمَا تَرْجُو أَنْ یَصْلُحَ بِهِ أَمْرُهُمْ) .

در اینجا امام اسباب شکایت کشاورزان را در شش چیز خلاصه کرده است:

نخست.همه چیز زمین و زراعت رو به راه است ولی مال الاجاره و خراجی که بر آن بسته شده سنگین و غیر عادلانه است.

دوم.آفتی به زراعت برسد؛از آفات زمینی و آسمانی و سبب کمبود یا نابودی محصول شود.

سوم.زراعت هایی که با آب نهرها و قنات ها سیراب می شود بر اثر عوامل مختلف،آب نهر و قنات قطع شود و محصولی به دست نیاید و یا به اندازه مورد انتظار نباشد.

چهارم.در زمین هایی که دیمی است و با آب باران سیراب می شود،بر اثر خشکسالی و کمبود نزولات آسمانی گرفتار کمبود محصول شود.

پنجم.بر اثر سیلاب ها و آب گرفتگی زمین های زراعی همه یا قسمتی از محصول از میان برود یا فاسد گردد.

ششم.آب به اندازه کافی به زراعت نرسد.

تفاوت عامل ششم و سوم روشن است؛در عامل سوم سخن از قطع کامل آب بود؛ولی در مورد ششم سخن از کمبود آب است.

به هرحال در تمام این صورت ها والی باید توان کشاورزان را در نظر بگیرد و خراج هر کدام را به اندازه ای که گرفتار ضرر و زیان شده اند تخفیف دهد و یا حتی اگر به هیچ وجه توان ندارند به کلی از خراج معاف کند.

در دنیای امروز نیز حکومت هایی که مدیر و مدبر هستند تمام این امور را در نظر می گیرند و مالیات ها را به همان نسبت تخفیف می دهند.حتی گاهی چیزی به عنوان کمک به مالیات دهندگانی که گرفتار زیان شده اند می پردازند.

آن گاه امام علیه السلام به مالک اطمینان می دهد که تصور نکند تخفیف هایی که برای رعیت در این گونه موارد قائل می شود به زیان او تمام می گردد،بلکه این به تمام معنا سودآور و از جنبه های مادی و معنوی سرشار از فایده است.می فرماید:

«هرگز تخفیف هزینه هایی که به آنها می دهی بر تو گران نیاید،زیرا آن ذخیره ای خواهد بود که از طریق عمران کشورت به تو باز می گردانند و حکومت تو را زینت می بخشند و اضافه بر آن از تو به نیکی یاد می کنند و به سبب گسترش

عدالت از سوی تو در میان آنها (و رضایت آنان از حکومتت) از آنان خرسند خواهی شد»؛ (وَ لَا یَثْقُلَنَّ عَلَیْکَ شَیْءٌ خَفَّفْتَ بِهِ الْمَؤُونَهَ عَنْهُمْ،فَإِنَّهُ ذُخْرٌ یَعُودُونَ بِهِ عَلَیْکَ فِی عِمَارَهِ بِلَادِکَ،وَ تَزْیِینِ وِلَایَتِکَ،مَعَ اسْتِجْلَابِکَ حُسْنَ ثَنَائِهِمْ،وَ تَبَجُّحِکَ {1) .«تَبَجُّحْ»به معنای مسرور شدن از ریشه«بَجْح»بر وزن«مدح»به معنای فرح و شادی گرفته شده است }بِاسْتِفَاضَهِ الْعَدْلِ فِیهِمْ) .

امام علیه السلام در اینجا چهار نتیجه قابل توجّه برای تخفیف خراج در موارد بحرانی بیان می فرماید.

نخست اینکه:این تخفیف ها از بین نمی رود،بلکه سبب عمران و آبادی زمین ها می شود و در آینده،بهتر و بیشتر از آن بهره مند خواهی شد.

دوم.سبب آبرومندی و زینت حکومت می گردد،زیرا مردم احساس می کنند والی علاقه مند به آنهاست و در مشکلات با آنان هم درد است.

سوم.هرجا می نشینند تعریف و تمجید می کنند و پایه های حکومت از این طریق محکم می شود.

چهارم.خود والی نیز از رفتار خود به جهت گسترش عدالت شاد و مسرور می شود و روحیه تازه ای برای ادامه حکومتش می یابد.

از این تعبیرات استفاده می شود که حکومت در این گونه حوادثِ سخت نه تنها باید خراج و مالیات را تخفیف دهد،بلکه در صورت لزوم باید به آنها کمک نیز بکند و یقین داشته باشد این کمک ها باز می گردد.

شاهد این سخن جمله ای است که در روایت تحف العقول اضافه بر آنچه گفته شده آمده (و مرحوم سیّد رضی به هنگام گزینش آن را حذف کرده است) و آن جمله این است: «وَإِنْ سَأَلُوا مَعُونَهً عَلَی إِصْلَاحِ مَا یَقْدِرُونَ عَلَیْهِ بِأَمْوَالِهِمْ فَاکْفِهِمْ مَؤُونَتَه؛ هرگاه آنها کمکی از تو خواستند برای اصلاح کردن چیزی که با اموال خود قادر بر آن نیستند به آنها کمک کن». {2) .تحف العقول،ص 92}

سپس امام علیه السلام در تأکید این معنا می فرماید:«این در حالی است که می توانی با تقویت آنها از طریق ذخیره ای که نزدشان نهاده ای آنان را آسوده خاطر سازی و به جهت عدالت و مهربانی که آنها را به آن عادت داده ای نسبت به آنان مطمئن باشی»؛ (مُعْتَمِداً فَضْلَ قُوَّتِهِمْ،بِمَا ذَخَرْتَ عِنْدَهُمْ مِنْ إِجْمَامِکَ {1) .«إجْمام»به معنای صراحت بخشیدن از ریشه«جموم»که به معنای اجتماع کردن است گرفته شده و ازآنجا که انسان به هنگام استراحت خاطری جمع دارد این واژه به آن اطلاق شده است }لَهُمْ،وَ الثِّقَهَ مِنْهُمْ بِمَا عَوَّدْتَهُمْ مِنْ عَدْلِکَ عَلَیْهِمْ وَ رِفْقِکَ بِهِمْ) .

اشاره به اینکه حمایت از رعایا مخصوصاً در سختی ها و مشکلاتِ طاقت فرسا از یک سو سبب راحتی و آسایش خاطر آنها می شود و از سوی دیگر سبب اعتماد تو بر آنها که آن نیز خود مایه آرامش خاطر توست.

از مجموع این سخنان استفاده می شود که حکومت زمانی سامان می یابد که تکیه گاهش توده های مردم آن کشور باشد در غیر این صورت همیشه تنش ها و ناآرامی و شورش در گوشه ای از کشور حکم فرما خواهد بود؛شورش هایی که سرکوب کردن آن نفرت بیشتری برای حکومت به بار می آورد و اگر مانند بعضی از حکومت های زمان ما تکیه گاه حکومت های بیگانه باشد،مصیبت آن افزون خواهد شد،زیرا بیگانگان هرگز بدون منافع مهمی،از حکومت دیگری حمایت نخواهند کرد و نتیجه آن مستعمره شدن کشور اسلامی به وسیله بیگانگان از اسلام خواهد بود.

سپس امام علیه السلام به نتیجه این گونه ارفاق ها در حق رعیت پرداخته می فرماید:

«بسیار می شود در آینده برای تو گرفتاری هایی پیش می آید که اگر در دفع آنها بر این رعایا تکیه کنی با طیب خاطر آن را پذیرا می شوند (و در حل مشکل به تو یاری می دهند)»؛ (فَرُبَّمَا حَدَثَ مِنَ الْأُمُورِ مَا إِذَا عَوَّلْتَ فِیهِ عَلَیْهِمْ مِنْ بَعْدُ احْتَمَلُوهُ طَیِّبَهً أَنْفُسُهُمْ بِهِ) .

بدیهی است محبّت،ایجاد محبّت می کند و کمک به افراد وجدان آنها را بیدار می سازد و خود را مدیون محبّت کننده می بینند،بنابراین هرگاه مشکلی برای محبّت کننده پیش آید آنها با رضایت خاطر به کمک می شتابند و این بهترین سرمایه زمامداران برای اداره کشور و بقای حکومت است.

آن گاه امام در جمله ای کوتاه و پر معنا می فرماید:«زیرا عمران و آبادی،هر چه بر آن نِهی تحمل می کند»؛ (فَإِنَّ الْعُمْرَانَ مُحْتَمِلٌ مَا حَمَّلْتَهُ) .

اشاره به اینکه اساس کار و آنچه حرف اوّل را می زند عمران و آبادی است؛ اگر زمین های کشاورزی و سایر منابع درآمد مردمِ یک کشور آباد گردد و بنیه اقتصادی همه قوی شود هر مشکلی پیش آید قابل حل است.

آن گاه امام در پایان این سخن به نکته دیگری که عامل اصلی ویرانی کشورهاست اشاره کرده می فرماید:«ویرانی زمین تنها به علت فقر صاحبان آن حاصل می شود و فقر آنها تنها به سبب توجّه زمامداران به جمع مال و زراندوزی و بدگمانی به بقای حکومتشان و کم عبرت گرفتن (از سرنوشت زمامدارانِ پیشین) خواهد بود»؛ (وَ إِنَّمَا یُؤْتَی خَرَابُ الْأَرْضِ مِنْ إِعْوَازِ {1) .«إعْواز»به معنای کمبود و فقر است }أَهْلِهَا،وَ إِنَّمَا یُعْوِزُ أَهْلُهَا لِإِشْرَافِ أَنْفُسِ الْوُلَاهِ عَلَی الْجَمْعِ،وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ،وَ قِلَّهِ انْتِفَاعِهِمْ بِالْعِبَرِ) .

مسائل اجتماعی و حوادثی که در کشورها می گذرد همواره علت و معلول یکدیگرند؛هنگامی که زمامداران بر اثر بی کفایتی یا ظلم بر مردم از آینده خود ناامید شوند و از تجارب پیشینیان در زمینه زمامداریِ صحیح بهره نگیرند دستپاچه می شوند و به جمع مال می پردازند؛گاه آن را در نقاط دور و نزدیک پنهان می سازند و گاه به بستگان خود منتقل می کنند و گاه به کشورهای خارج اگر محل مورد اطمینانی داشته باشند انتقال می دهند و همین امر باعث ویرانی زمین ها و منابع اقتصادی و فقر عمومی می شود و ارکان حکومت را متزلزل

می سازد.تجربه نشان داده است که این گونه افراد کمتر می توانند از اموالی که گرد آورده اند بهره بگیرند.نمونه های آن را حتی در عصر خود درباره شاهان گذشته دیده و شنیده ایم.

این نکته نیز شایان توجّه است که بسیاری از برنامه های عمرانی زمان می طلبد و هرگاه زمامداران امید به بقای خود نداشته باشند زیر بار چنین برنامه هایی نمی روند و طبعاً برنامه های عمرانی تعطیل می شود و فقر دامان توده های مردم را می گیرد.

نیز اگر زمامداران دفتر تاریخ را دربرابر خود بگشایند و هر روز صفحه ای از آن را بنگرند به زودی به اشتباهات خویش پی می برند؛ولی غرور یا غفلت مانع از این کار می شود.

شگفت اینکه بعضی از شارحان نهج البلاغه احتمال داده اند جمله (وَ سُوءِ ظَنِّهِمْ بِالْبَقَاءِ) به این معناست که آنها مرگ را فرموش می کنند و گمان می کنند سالیان دراز زنده اند در حالی که این عبارت هرگز تاب چنین تفسیری را ندارد، زیرا سوء ظن را در واقع به معنای حسن ظن تفسیر کرده اند.

بخش هجدهم

متن نامه

ثُمَّ انْظُرْ فِی حَالِ کُتَّابِکَ فَوَلِّ عَلَی أُمُورِکَ خَیْرَهُمْ،وَ اخْصُصْ رَسَائِلَکَ الَّتِی تُدْخِلُ فِیهَا مَکَایِدَکَ وَ أَسْرَارَکَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلَاقِ مِمَّنْ لَا تُبْطِرُهُ الْکَرَامَهُ،فَیَجْتَرِئَ بِهَا عَلَیْکَ فِی خِلَافٍ لَکَ بِحَضْرَهِ مَلَإٍ وَ لَا تَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَهُ عَنْ إِیرَادِ مُکَاتَبَاتِ عُمِّالِکَ عَلَیْکَ،وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَی الصَّوَابِ عَنْکَ،فِیمَا یَأْخُذُ لَکَ وَ یُعْطِی مِنْکَ،وَ لَا یُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَکَ،وَ لَا یَعْجِزُ عَنْ إِطْلَاقِ مَا عُقِدَ عَلَیْکَ،وَ لَا یَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِی الْأُمُورِ،فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ یَکُونُ بِقَدْرِ غَیْرِهِ أَجْهَلَ.ثُمَّ لَا یَکُنِ اخْتِیَارُکَ إِیَّاهُمْ عَلَی فِرَاسَتِکَ وَ اسْتِنَامَتِکَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْکَ،فَإِنَّ الرِّجَالَ یَتَعَرَّضُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلَاهِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ خِدْمَتِهِمْ،وَ لَیْسَ وَرَاءَ ذَلِکَ مِنَ النَّصِیحَهِ وَ الْأَمَانَهِ شَیْءٌ.وَ لَکِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِینَ قَبْلَکَ،فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ کَانَ فِی الْعَامَّهِ أَثَراً، وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَهِ وَجْهاً،فَإِنَّ ذَلِکَ دَلِیلٌ عَلَی نَصِیحَتِکَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّیتَ أَمْرَهُ.

وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ،لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا،وَ مَهْمَا کَانَ فِی کُتَّابِکَ مِنْ عَیْبٍ فَتَغَابَیْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَه.

ترجمه ها

دشتی

سپس در امور نویسندگان و منشیان به درستی بیندیش، و کارهایت را به بهترین آنان واگذار، و نامه های محرمانه، که در بر دارنده سیاست ها و اسرار تو است، از میان نویسندگان به کسی اختصاص ده که صالح تر از دیگران باشد، کسی که گرامی داشتن، او را به سرکشی و تجاوز نکشاند تا در حضور دیگران با تو مخالفت کند ، و در رساندن نامه کار گزارانت به تو، یا رساندن پاسخ های تو به آنان کوتاهی نکند، و در آنچه برای تو می ستاند یا از طرف تو به آنان تحویل می دهد، فراموش کار نباشد. و در تنظیم هیچ قراردادی سستی نورزد، و در برهم زدن قراردادی که به زیان توست کوتاهی نکند ، و منزلت و قدر خویش را بشناسد، همانا آن که از شناخت قدر خویش عاجز باشد، در شناخت قدر دیگران جاهل تر است .

مبادا در گزینش نویسندگان و منشیان، بر تیز هوشی و اطمینان شخصی و خوش باوری خود تکیه نمایی، زیرا افراد زیرک با ظاهر سازی و خوش خدمتی، نظر زمامداران را به خود جلب می نمایند، که در پس این ظاهر سازی ها، نه خیرخواهی وجود دارد، و نه از امانت داری نشانی یافت می شود ! لکن آنها را با خدماتی که برای زمامداران شایسته و پیشین انجام داده اند بیازمای، به کاتبان و نویسندگانی اعتماد داشته باش که در میان مردم آثاری نیکو گذاشته، و به امانت داری از همه مشهورترند، که چنین انتخاب درستی نشان دهنده خیرخواهی تو برای خدا، و مردمی است که حاکم آنانی .

برای هر یک از کارهایت سرپرستی برگزین که بزرگی کار بر او چیرگی نیابد، و فراوانی کار او را در مانده نسازد، و بدان که هر گاه در کار نویسندگان و منشیان تو کمبودی وجود داشته باشد که تو بی خبر باشی خطرات آن دامنگیر تو خواهد بود.

شهیدی

پس در باره کاتبان خود بنگر، و بهترینشان را بر سر کار بیاور، و نامه هایی را که در آن تدبیرها و رازهایت نهان است، از میان جمع کاتبان به کسی مخصوص دار که صالحتر از دیگران است. کسی که مکرمت- در حق وی- او را به طغیان نکشاند و بر تو دلیر نگرداند آن سانکه در جمع حاضران مخالفتت تواند ، و غفلتش سبب نشود که در رساندن نامه های عاملانت به تو و نوشتن پاسخ درست آنها از تو به آنان سهل انگاری کند، و در آنچه برای تو می گیرد و آنچه از جانب تو می دهد فروگذاری. و پیمانی را که به- سود- تو بسته سست نگرداند، و در به هم زدن پیمانی که به زیان توست در نماند و قدر خود را در کارها بداند، چه آن که قدر خود را نداند در شناختن قدر جز خود نادانتر بود و درماند. و در گزیدن این کاتبان تنها به فراست و اطمینان، و خوش گمانی خود اعتماد مکن که مردم برای جلب نظر والیان به آراستن ظاهر می پردازند، و خوش خدمتی را پیشه می سازند. اما در پس آن، نه خیرخواهی است و نه از امانت نشان. لیکن آنان را بیازمای به خدمتی که برای والیان نیکوکار پیش از تو عهده دار بوده اند، و بر آن کس اعتماد کن که میان همگان اثری نیکو نهاده، و به امانت از همه شناخته تر است- و امتحان خود را داده- که این نشانه خیرخواهی تو برای- دین- خداست و برای کسی که کار او بر عهده شماست. و بر سر هر یک از کارهایت مهتری از آنان بگمار که نه بزرگی کار او را ناتوان سازد، و نه بسیاری آن وی را پریشان، و هر عیب که در کاتبان توست و تو از آن غافل شوی به عهده تو ماند.

اردبیلی

بعد از آن بنگر در حال نویسندگان پس متوالی ساز بر کارهای خود بهتر ایشان را و خاص گردان نامهای خود را که در می آری در آنها کیدهای خود را در دفع و امور پنهانی خود بجامع ترین ایشان مر وجود خلقهای شایسته و کردارهای ناشایسته از آن کس که از حد در نگذراند او را شادی و فرح بزرگی پس دلیری کند بسبب آن بر تو در مخالفت تو بحضور گروه بزرگان و کوتاه نگرداند او را بیخبری از آوردن نامهای کارکنان تو بر تو و باز گردانیدن جوابهای آنها بر وجه صواب از تو و در آنچه فرا می گیرد از تو و می دهد از جانب تو و ضعیف نگرداند عقدی را که بسته باشد آنرا برای تو و عاجز نشود از گشادن آنچه بسته شده باشد بر تو و نادان نباشد بمقدار مرتبه نفس خود در کارها پس بدرستی که نادان بمقدار نفس خود میباشد

بقدر غیر خود جاهل تر پس از آن باید که نباشد اختیار تو ایشان را فراست تو و دریافتن تو و برآرامیدن و اعتماد کردن تو بر او و نیکوئی وطن از تو پس بدرستی که مردان می شناسانند خود را از برای فراست های والیان بخویشتن آراستن و نیکوئی خدمت ایشان بحدی نیست غیر آن از نصیحت کردن و امانت چیزی نیک نگاه داشتن و لیکن امتحان کن ایشان را به آن چه دوست شده اند مر بندگان شایسته را پیش از تو پس قصد کن مر نیکوترین ایشان را در که بوده باشد در میان عوام از روی علامت و شناساترین ایشان بحفظ امانت از روی وجه پس بدرستی که آنچه مذکور شد راه نماینده است بر نصیحت کردن تو برای خدا و برای کسی که والی شد کار او را و بگردان برای سرداری هر کاری از کارهای خودت سرداری را از ایشان که نشگند او را کاری که بزرگ باشد از آن امور و پراکنده نشود بر آن امری که بسیار باشد از آن و هر وقت که باشد در نویسندگان تو عیبی پس تو غفلت ورزی از آن الزام کرده شوی بان در آخرت

آیتی

سپس، به دبیرانت نظر کن و بهترین آنان را بر کارهای خود بگمار و نامه هایی را که در آن تدبیرها و اسرار حکومتت آمده است، از جمع دبیران، به کسی اختصاص ده که به اخلاق از دیگران شایسته تر باشد. از آن گروه که اکرام تو سرمستش نسازد یا چنان دلیرش نکند که در مخالفت با تو، بر سر جمع سخن گوید و غفلتش سبب نشود که نامه های عاملانت را به تو نرساند یا در نوشتن پاسخ درست تو به آنها درنگ روا دارد، یا در آنچه برای تو می ستاند یا از سوی تو می دهد، سهل انگاری کند، یا پیمانی را که به سود تو بسته، سست گرداند و از فسخ پیمانی که به زیان توست، ناتوان باشد. دبیر باید به پایگاه و مقام خویش در کارها آگاه باشد زیرا کسی که مقدار خویش را نداند، به طریق اولی، مقدار دیگران را نتواند شناخت. مباد که در گزینش آنها بر فراست و اعتماد و حسن ظن خود تکیه کنی. زیرا مردان با ظاهر آرایی و نیکو خدمتی، خویشتن را در چشم والیان عزیز گردانند. ولی، در پس این ظاهر آراسته و خدمت نیکو، نه نشانی از نیکخواهی است و نه امانت.

دبیرانت را به کارهایی که برای حکام پیش از تو بر عهده داشته اند، بیازمای و از آن میان، بهترین آنها را که در میان مردم اثری نیکوتر نهاده اند و به امانت چهره ای شناخته اند، اختیار کن. که اگر چنین کنی این کار دلیل نیکخواهی تو برای خداوند است و هم به آن کس که کار خود را بر عهده تو نهاده. بر سر هر کاری از کارهای خود از میان ایشان، رئیسی برگمار. کسی که بزرگی کار مقهورش نسازد و بسیاری آنها سبب پراکندگی خاطرش نشود. اگر در دبیران تو عیبی یافته شود و تو از آن غفلت کرده باشی، تو را به آن بازخواست کنند.

انصاریان

سپس در حال نویسندگان و منشیان حکومت دقّت کن،و امورت را به بهترین آنها بسپار، نامه هایت را که در بر دارنده امور محرمانه است به آنان که در تمام خوبیهای اخلاق از دیگران جامع ترند بسپار،کسی که پست و مقام او را مست نکند و منزلتش باعث جرأت او در مخالفت با تو در جمع حاضران نگردد ،و غفلتش سبب کوتاهی در رساندن نامه های کار گزارانت به تو،و گرفتن جوابهای صحیح آن نامه ها از تو نشود، و در آنچه برای تو می ستاند و یا از جانب تو می دهد فروگذاری ننماید،و پیمان و قراردادی که برای تو می بندد سست نبندد،و از به هم زدن قراردادی که به زیان تو منعقد شده ناتوان نماند ،به مرتبه و اندازه اش جاهل نباشد تا در امور به اندازه مقام خود وارد گردد،که جاهل به مقام خویش به مقام دیگران جاهل تر است .انتخاب منشیان به فراست و اعتماد و خوش گمانی خودت نباشد،چرا که مردان برای جلب نظر حاکمان خود را به ظاهر سازی

و خوش خدمتی می شناسانند،در حالی که پشت پرده این ظاهر سازی خبری از خیر خواهی و امانت داری نیست ،بلکه آنان را به کارهایی که برای نیکان پیش از تو انجام داده اند امتحان کن،پس به آن شخص روی آر که در میان مردم اثرش نیکوتر،و در امانت داری معروفتر است،که این برنامه نشانه خیرخواهی تو برای خدا و برای کسی است که عهده دار کار اویی .برای هر کاری از کارهایت رئیسی از منشیان قرار ده،که بزرگی امور او را عاجز نکند،و کثرت کارها پریشانش نسازد.

چنانچه در منشیانت عیبی باشد و تو از آن بی خبر بمانی مسئول آن هستی .

شروح

راوندی

ذکر علیه السلام هنا ما یجب ان یکون علیه کتاب الوالی من الخصال الحمیده جمله اول مره، و هی ان یکونوا جامعین للاخلاق الصالحه، و ذکر خمس صفات من اوصاف … ینبغی ان یکونوا ایضا علیها. ثم قال کیف یختارهم الوالی، فاما الفاظه فانها واضحه الا انا نتکلم علی شی ء منها: فقوله ممن لا ینظره الکرامه من هنا المراد به الجمع، و هو مفرد اللفظ، و ان جاز ان یکون مجموع المعنی. و الضمیر العائد الیه علی لفظ الواحد، و یجوز ان یکون علی لفظ الجمع، قال تعالی. و منهم من یستمعون الیک. و قال فی موضع آخر و من یستمع الیک. و البطر: شده المرح و النشاط، و قد بطر بالکسر و ابطره المال. و البطر ایضا: الخیره، و ابطره: ادهشه. و حضره ملا: حضور جماعه اشراف. و الابراد: الادخال. و الاصدار: الاخراج. و لا یضعف عقدا: ای لا یتخذ امرا لک ضعیفا بل یحکم کل ما عقده لاجلک. و الفراسه بالکسر الاسم من قولک: تفرست فیه خیرا، و هو یتفرس: ای ینظر. و استنام الیه: ای سکن و اطمان الیه. و تعرفت ما عند فلان: ای تطلب حتی عرفت. و التصنع: تکلف حسن السمت و الطریقه، و تقول العرب للرجل الجلد الرجل فیحذفون صفته تلک و هی مراده. و قوله فان الرجال یتعرفون لفراسات الولا بتصنعهم ای الرجال الجلاد و یطلبون مراداتهم من الملوک بالمبالغه فی خدمتهم، فلا ینبغی للوالی ان یغتر بذلک و یعتمد عند اختیارهم علی ذلک، و ما رضی بالنهی عن ذلک حتی امر بخلاف ذلک فقال: ولکن اخنبرهم بما ولوا للصالحین قبلک فاعمد لاحسنهم فی العامه اثرا، ای اقصد. و ولیت امرا: ای تقلدته، و ولی الوالی البلد. و اجعل لراس کل امر: ای لاصل کل امر راسا منهم، ای سیدا و رئیسا لا یقهره لا یغله کثیرها، ای کثیر الامور. و التشتت: التفرق. و مهما للشرط و جوابه الزمته. و تغابینت: ای تغافلت.

کیدری

ابن میثم

استنام الی کذا: بدان وسیله آرام گرفت. و بعد درباره منشیان و دبیران خود، بیندیش و بهترین آنها را به کارهای خویش بگمار و نوشتن نامه هایی را که در آنها سرنوشت کارها و اسرار حکومتی نوشته می شود، به دبیری اختصاص ده که در تمام صفات خوب، خیراندیشی و پاکدامنی از نویسندگان دیگر جامعتر باشد کسی که عظمت تو او را از راه بیرون نبرد تا با مخالفت با تو در حضور مردم و بزرگان جسور باشد و کسی که غفلت و بی توجهی او باعث شود که در رساندن نامه ها به کارگزارانت کوتاهی کند و یا از طرف تو پاسخ درست را به آنها نرساند و از آنچه از جانب تو داد و ستد می کند تو را بی خبر گذارد و هم چنین کسی که در بستن قراردادی به نفع تو سستی نکند، و از الغاء قراردادی که به زیان تو است ناتوان نماند، و اندازه ی ارزش و مقام خود را در کارها بشناسد، زیرا کسی که موضع خود را نشناسد مقام و موضع دیگران را هرگز نخواهد شناخت، و مبادا که آنان را با فراست و دریافت خود و اطمینان و خوشبینی که داری انتخاب کنی، زیرا افراد برای جلب نظر فرمانروایان، خودنمایی می کنند و خدمت خود را خوب جلوه می دهند و نیک نفسی و خیراندیشی می نمایانند و عیبهای خود را از حاکم می پوشانند تا او را بفریبند، در حالی که غیر از آنچه وانمود می کنند، در باطن چیزی از خیرخواهی و امانت در آنان وجود ندارد. بنابراین باید آنها را به کارهایی که نیکان پیش از تو انجام می دادند، بیازمایی، آنگاه بهترین آنها را که بین مردم درستکاریشان آشکار و بر سر زبانهاست، انتخاب کن، و این نوع امتحان دلیل اطاعت تو از خدا و کسی است که کار را به تو سپرده است و برای هر کاری از کارها فردی کارگردان از دبیران خود را بگمار، که عظمت کار، او را از پا در نیاورد و ناتوان نسازد و زیادی کار او را نلرزاند. و اگر در منشیان تو عیبی باشد که از چشم تو پنهان بماند، تو مسوول آن هستی. دسته پنجم: منشیان است، امام (علیه السلام) اوامری به شرح زیر درباره آنان صادر فرموده است: اول آن که بهترین فرد آنها را به کار بگمارد، و منظور از بهترین در اینجا کسی است که با تقوا باشد و به بهترین وجهی از عهده ی کار برآید. دوم این که نامه ها و اسرار حکومتی و تمام امور سرنوشت ساز را به کسی بسپار که جامع صفات پسندیده است، و شما بارها با این صفات پسندیده و اصول اخلاقی آشنا شده اید. آن صفات عبارتند از آگاهی به روشهای خیراندیشی و آشنایی با قرار دادن هر چیزی در جای خود، عل اوه بر اینها پاکدامنی و شجاعت، عدالت، با همه ی صفات دیگری که زیر پوشش این چهار اصل اخلاقی قرار دارند. آنگاه امام (علیه السلام) برای این که مبادا بعضی فضایل اخلاقی روشن نباشد به توضیح و تفسیر آنها پرداخته و پنج مورد از آنها را بیان کرده است: 1- مقام او را از راه بیرون نبرد، و این فضیلتی همراه با فضیلت سپاسگزاری و آن هم شعبه ای از پاکدامنی است. امام (علیه السلام) از این کسی که مقام او را از راه بیرون کرده با جمله ی: فیجرء … ملاء، برحذر داشته است. و این جمله به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس که در حضور مردم با مخالفت تو این چنین جسور باشد، شایسته نمایندگی تو نیست. 2- زیرکی و هوشیاری در اموری که باید انجام دهد، و به کنایه این مطلب را با سخن خود: ممن لا تقصر به الغفله … منک (کسی که غفلت باعث کوتاهی در انجام وظیفه ی محوله نگردد) بیان داشته است. زیرکی، خود، فضیلتی است تحت عنوان حکمت و دانایی. 3- از آن کسانی نباشد که هر نوع قراردادی را که به نفع تو است، به سستی منعقد کند، بلکه آن را محکم و استوار سازد. 4- از گشودن گره قراردادهایی که دشمنان تو با مکر و فریب به زیان تو بسته اند، باز نماند. و این دو ویژگ یلازمه ی اصالت اندیشه ی آدمی بوده و آن فضیلتی زیر پوشش حکمت و درایت آدمی است. 5- اندازه ی ارزش و مقام خود را در کارها بشناسد، تا هر کاری را در مرتبه ی خود و جای مناسب قرار دهد. و این فضیلت هم از فضایل زیر پوشش حکمت اخلاقی است. و نیز او را به دوری گزیدن از نادان با این عبارت هشدار داده است: فان الجاهل … اجهل (زیرا کسی که موضع خود را نشناسد موضع دیگران را هرگز نخواهد شناخت)، و این مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس آنطور باشد اجتناب از او لازم و ضروری است: سوم: نهی کرده است از اینکه گزینش کارکنان بر مبنای فراست و برداشت خود، و اطمینان و خوشبینی بدانها باشد. و به دلیل نادرستی آن در این عبارت اشاره کرده است: فان الرجال … شی ء (زیرا افراد برای جلب نظر فرمانروایان، خوش خدمتی می کنند … ) به این معنی، که افراد، خدمت خود را خوب جلوه می دهند، و خودنمایی می کنند تا نظر فرمانروایان را جلب کنند. و فرمانروایان به آنها خوش بین شوند، در حالی که پشت پرده، از خیرخواهی و امانت خبری نیست. این عبارت، صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر چه که آنطور باشد، شایسته نیست در گزینش آن بر اساس فراست و دریافت خود تکیه کنی. چهارم: پس از این که امام (علیه السلام) او را از انجام گزینش آن چنانی نهی کرده است، به منظور راهنمایی به روش انتخاب کارکنان، دستور داده است تا آنها را به روشی که نیکان پیش از او، می آزمودند، بیازماید. و در تایید ویژگیهای قبل می فرماید: آنانی را که بین مردم درستکارتر و به امانتداری در دین مشهورترند، انتخاب کن. و به وسیله ی قیاس مضمری او را تشویق به انجام این دستورها فرموده است که صغرای قیاس، جمله ی: فان ذلک … امره، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چه آنطور باشد، باید انجام داد. پنجم: امر کرده است تا در راس هر کاری از کارها یکی از منشیان واجد شرایط مناسب با آن کار را قرار دهد، به طوری که عظمت کار او را از پا درنیاورد و در انجام آن کوتاه نیاید و زیادی کار باعث آن نشود، شیرازه ی کارها از هم بپاشد و به کارها نرسد. ششم: نهی فرموده است از این که مبادا از عیب منشیانش غافل بماند، و با این عبارت او را هشدار داده است: مهما … الزمته (هر عیبی که در منشیانت باشد و تو از آن غافل بمانی، مسوول آن عیب هستی)، و این صغرای قیاس مضمری است که تقدیر آن چنین است: زیرا هر چه، از معایب مورد غفلت قرار گیرد، تو مسوول هستی. و کبرای مقدر نیز می شود: و هر چیزی را که تو مسوول آنی، غفلت از آن روا نیست.

ابن ابی الحدید

ُمَّ انْظُرْ فِی حَالِ کُتَّابِکَ فَوَلِّ عَلَی أُمُورِکَ خَیْرَهُمْ وَ اخْصُصْ رَسَائِلَکَ الَّتِی تُدْخِلُ فِیهَا مَکَایِدَکَ وَ أَسْرَارَکَ بِأَجْمَعِهِمْ [لِوُجُودِ]

لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلاَقِ مِمَّنْ لاَ تُبْطِرُهُ الْکَرَامَهُ فَیَجْتَرِئَ بِهَا عَلَیْکَ فِی خِلاَفٍ لَکَ بِحَضْرَهِ مَلاٍ وَ لاَ [تُقَصِّرُ]

تَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَهُ عَنْ إِیرَادِ مُکَاتَبَاتِ عُمِّالِکَ عَلَیْکَ وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَی الصَّوَابِ عَنْکَ [وَ]

فِیمَا یَأْخُذُ لَکَ وَ یُعْطِی مِنْکَ وَ لاَ یُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَکَ وَ لاَ یَعْجِزُ عَنْ إِطْلاَقِ مَا عُقِدَ عَلَیْکَ وَ لاَ یَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِی الْأُمُورِ فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ یَکُونُ بِقَدْرِ غَیْرِهِ أَجْهَلَ ثُمَّ لاَ یَکُنِ اخْتِیَارُکَ إِیَّاهُمْ عَلَی فِرَاسَتِکَ وَ اسْتِنَامَتِکَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْکَ

فَإِنَّ الرِّجَالَ [یَتَعَرَّضُونَ]

یَتَعَرَّفُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلاَهِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ [حَدِیثِهِمْ]

خِدْمَتِهِمْ وَ لَیْسَ وَرَاءَ ذَلِکَ مِنَ النَّصِیحَهِ وَ الْأَمَانَهِ شَیْءٌ وَ لَکِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِینَ قَبْلَکَ فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ کَانَ فِی الْعَامَّهِ أَثَراً وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَهِ وَجْهاً فَإِنَّ ذَلِکَ دَلِیلٌ عَلَی نَصِیحَتِکَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّیتَ أَمْرَهُ وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ لاَ یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لاَ یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا وَ مَهْمَا کَانَ فِی کُتَّابِکَ مِنْ عَیْبٍ فَتَغَابَیْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَهُ.

فصل فیما یجب علی مصاحب الملک

لما فرغ من أمر الخراج شرع فی أمر { 1) فی د«ذکر». } الکتاب الذین یلون أمر الحضره و یترسلون عنه إلی عماله و أمرائه و إلیهم معاقد التدبیر و أمر الدیوان فأمره أن یتخیر الصالح منهم و من یوثق علی الاطلاع علی الأسرار و المکاید و الحیل و التدبیرات و من لا یبطره الإکرام و التقریب فیطمع فیجترئ علی مخالفته فی ملإ من الناس و الرد علیه ففی ذلک من الوهن للأمیر و سوء الأدب الذی انکشف الکاتب عنه ما لا خفاء به.

قال الرشید للکسائی یا علی بن حمزه قد أحللناک المحل الذی لم تکن تبلغه همتک فرونا من الأشعار أعفها و من الأحادیث أجمعها لمحاسن الأخلاق و ذاکرنا بآداب الفرس و الهند و لا تسرع علینا الرد فی ملإ و لا تترک تثقیفنا فی خلإ.

و فی آداب ابن المقفع لا تکونن صحبتک للسلطان إلا بعد ریاضه منک لنفسک علی

طاعتهم فی المکروه عندک و موافقتهم فیما خالفک و تقدیر الأمور علی أهوائهم دون هواک فإن کنت حافظا إذا ولوک حذرا إذا قربوک أمینا إذا ائتمنوک تعلمهم و کأنک تتعلم منهم و تأدبهم و کأنک تتأدب بهم و تشکر لهم و لا تکلفهم الشکر ذلیلا إن صرموک راضیا إن أسخطوک و إلا فالبعد منهم کل البعد و الحذر منهم کل الحذر و إن وجدت عن السلطان و صحبته غنی فاستغن عنه فإنه من یخدم السلطان حق خدمته یخلی بینه و بین لذه الدنیا و عمل الأخری و من یخدمه غیر حق الخدمه فقد احتمل وزر الآخره و عرض نفسه للهلکه و الفضیحه فی الدنیا فإذا صحبت السلطان فعلیک بطول الملازمه من غیر إملال و إذا نزلت منه بمنزله الثقه فاعزل عنه کلام الملق و لا تکثر له من الدعاء و لا تردن علیه کلاما فی حفل و إن أخطأ فإذا خلوت به فبصره فی رفق و لا یکونن طلبک ما عنده بالمسأله و لا تستبطئه و إن أبطأ و لا تخبرنه أن لک علیه حقا و أنک تعتمد علیه ببلاء و إن استطعت ألا تنسی حقک و بلاءک بتجدید النصح و الاجتهاد فافعل و لا تعطینه المجهود کله من نفسک فی أول صحبتک له و أعد موضعا للمزید و إذا سأل غیرک عن شیء فلا تکن المجیب.

و اعلم أن استلابک الکلام خفه فیک و استخفاف منک بالسائل و المسئول فما أنت قائل إن قال لک السائل ما إیاک سألت أو قال المسئول أجب بمجالسته و محادثته أیها المعجب بنفسه و المستخف بسلطانه.

و قال عبد الملک بن صالح لمؤدب ولده بعد أن اختصه بمجالسته و محادثته یا عبد الله کن علی التماس الحظ فیک بالسکوت أحرص منک علی التماسه بالکلام فإنهم قالوا إذا أعجبک الکلام فاصمت و إذا أعجبک الصمت فتکلم و اعلم أن أصعب الملوک معامله الجبار الفطن المتفقد فإن ابتلیت بصحبته فاحترس و إن عوفیت فاشکر الله علی السلامه فإن السلامه أصل کل نعمه لا تساعدنی علی ما یقبح بی و لا تردن علی

خطأ فی مجلس و لا تکلفنی جواب التشمیت و التهنئه و دع عنک کیف أصبح الأمیر و کیف أمسی و کلمنی بقدر ما أستنطقک و اجعل بدل التقریظ لی صواب الاستماع منی و اعلم أن صواب الاستماع أحسن من صواب القول فإذا سمعتنی أتحدث فلا یفوتنک منه شیء و أرنی فهمک إیاه فی طرفک و وجهک فما ظنک بالملک و قد أحلک محل المعجب بما یسمعک إیاه و أحللته محل من لا یسمع منه و کل من هذا یحبط إحسانک و یسقط حق حرمتک و لا تستدع الزیاده من کلامی بما تظهر من استحسان ما یکون منی فمن أسوأ حالا ممن یستکد الملوک بالباطل و ذلک یدل علی تهاونه بقدر ما أوجب الله تعالی من حقهم و اعلم أنی جعلتک مؤدبا بعد أن کنت معلما و جعلتک جلیسا مقربا بعد أن کنت مع الصبیان مباعدا فمتی لم تعرف نقصان ما خرجت منه لم تعرف رجحان ما دخلت فیه و قد قالوا من لم یعرف سوء ما أولی لم یعرف حسن ما أبلی ثم قال ع و لیکن کاتبک غیر مقصر عن عرض مکتوبات عمالک علیک و الإجابه عنها حسن الوکاله و النیابه عنک فیما یحتج به لک علیهم من مکتوباتهم و ما یصدره عنک إلیهم من الأجوبه فإن عقد لک عقدا قواه و أحکمه و إن عقد علیک عقدا اجتهد فی نقضه و حله قال و أن یکون عارفا بنفسه فمن لم یعرف قدر نفسه لم یعرف قدر غیره .

ثم نهاه أن یکون مستند اختیاره لهؤلاء فراسته فیهم و غلبه ظنه بأحوالهم فإن التدلیس ینم فی ذلک کثیرا و ما زال الکتاب یتصنعون للأمراء بحسن الظاهر و لیس وراء ذلک کثیر طائل فی النصیحه و المعرفه و لکن ینبغی أن یرجع فی ذلک إلی ما حکمت

به التجربه لهم و ما ولوه من قبل فإن کانت ولایتهم و کتابتهم حسنه مشکوره فهم هم و إلا فلا و یتعرفون لفراسات الولاه یجعلون أنفسهم بحیث یعرف بضروب من التصنع و روی یتعرضون .

ثم أمره أن یقسم فنون الکتابه و ضروبها بینهم نحو أن یکون أحدهم للرسائل إلی الأطراف و الأعداء و الآخر لأجوبه عمال السواد و الآخره بحضره الأمیر فی خاصته و داره و حاشیته و ثقاته.

ثم ذکر له أنه مأخوذ مع الله تعالی بما یتغابی عنه و یتغافل من عیوب کتابه فإن الدین لا یبیح الإغضاء و الغفله عن الأعوان و الخول و یوجب التطلع علیهم

فصل فی الکتاب و ما یلزمهم من الآداب

و اعلم أن الکاتب الذی یشیر أمیر المؤمنین ع إلیه هو الذی یسمی الآن فی الاصطلاح العرفی وزیرا لأنه صاحب تدبیر حضره الأمیر و النائب عنه فی أموره و إلیه تصل مکتوبات العمال و عنه تصدر الأجوبه و إلیه العرض علی الأمیر و هو المستدرک علی العمال و المهیمن علیهم و هو علی الحقیقه کاتب الکتاب و لهذا یسمونه الکاتب المطلق.

و کان یقال للکاتب علی الملک ثلاث رفع الحجاب عنه و اتهام الوشاه علیه و إفشاء السر إلیه.

و کان یقال صاحب السلطان نصفه و کاتبه کله و ینبغی لصاحب الشرطه أن یطیل الجلوس و یدیم العبوس و یستخف بالشفاعات.

و کان یقال إذا کان الملک ضعیفا و الوزیر شرها و القاضی جائرا فرقوا الملک شعاعا.

و کان یقال لا تخف صوله الأمیر مع رضا الکاتب و لا تثقن برضا الأمیر مع سخط الکاتب و أخذ هذا المعنی أبو الفضل بن العمید فقال و زعمت أنک لست تفکر بعد ما

و کان یقال إذا لم یشرف الملک علی أموره صار أغش الناس إلیه وزیره.

و کان یقال لیس الحرب الغشوم بأسرع فی اجتیاح { 1) اجتیاح الملک:الذهاب به. } الملک من تضییع مراتب الکتاب حتی یصیبها أهل النذاله و یزهد فیها أولو الفضل

فصل فی ذکر ما نصحت به الأوائل الوزراء

و کان یقال لا شیء أذهب بالدول من استکفاء الملک الأسرار.

و کان یقال من سعاده جد المرء ألا یکون فی الزمان المختلط وزیرا للسلطان.

و کان یقال کما أن أشجع الرجال یحتاج إلی السلاح و أسبق الخیل یحتاج إلی السوط و أحد الشفار یحتاج إلی المسن کذلک أحزم الملوک و أعقلهم یحتاج إلی الوزیر الصالح.

و کان یقال صلاح الدنیا بصلاح الملوک و صلاح الملوک بصلاح الوزراء

و کما لا یصلح الملک إلا بمن یستحق الملک کذلک لا تصلح الوزاره إلا بمن یستحق الوزاره.

و کان یقال الوزیر الصالح لا یری أن صلاحه فی نفسه کائن صلاحا حتی یتصل بصلاح الملک و صلاح رعیته و أن تکون عنایته فیما عطف الملک علی رعیته و فیما استعطف قلوب الرعیه و العامه علی الطاعه للملک و فیما فیه قوام أمر الملک من التدبیر الحسن حتی یجمع إلی أخذ الحق تقدیم عموم الأمن و إذا طرقت الحوادث کان للملک عده و عتادا و للرعیه کافیا محتاطا و من ورائها محامیا ذابا یعنیه من صلاحها ما لا یعنیه من صلاح نفسه دونها.

و کان یقال مثل الملک الصالح إذا کان وزیره فاسدا مثل الماء العذب الصافی و فیه التمساح لا یستطیع الإنسان و إن کان سابحا و إلی الماء ظامئا دخوله حذرا علی نفسه.

قال عمر بن عبد العزیز لمحمد بن کعب القرظی حین استخلف لو کنت کاتبی و ردءا لی علی ما دفعت إلیه قال لا أفعل و لکنی سأرشدک أسرع الاستماع و أبطئ فی التصدیق حتی یأتیک واضح البرهان و لا تعملن ثبجتک فیما تکتفی فیه بلسانک و لا سوطک فیما تکتفی فیه بثبجتک و لا سیفک فیما تکتفی فیه بسوطک.

و کان یقال التقاط الکاتب للرشا و ضبط الملک لا یجتمعان.

و قال أبرویز لکاتبه اکتم السر و اصدق الحدیث و اجتهد فی النصیحه و علیک بالحذر فإن لک علی ألا أعجل علیک حتی أستأنی لک و لا أقبل فیک قولا حتی أستیقن و لا أطمع فیک أحدا فتغتال و اعلم أنک بمنجاه { 1) المنجاه:ما ارتفع من الأرض. } رفعه فلا تحطنها و فی

ظل مملکه فلا تستزیلنه قارب الناس مجامله من نفسک و باعدهم مسامحه عن عدوک و اقصد إلی الجمیل ازدراعا لغدک و تنزه بالعفاف صونا لمروءتک و تحسن عندی بما قدرت علیه احذر لا تسرعن الألسنه علیک و لا تقبحن الأحدوثه عنک و صن نفسک صون الدره الصافیه و أخلصها إخلاص الفضه البیضاء و عاتبها معاتبه الحذر المشفق و حصنها تحصین المدینه المنیعه لا تدعن أن ترفع إلی الصغیر فإنه یدل علی { 1) کذا فی ا،و هو الوجه؛و فی ب:«عن الکبیر». } الکبیر و لا تکتمن عنی الکبیر فإنه لیس بشاغل عن الصغیر هذب أمورک ثم القنی بها و احکم أمرک ثم راجعنی فیه و لا تجترئن علی فأمتعض و لا تنقبضن منی فأتهم و لا تمرضن ما تلقانی به و لا تخدجنه { 2) التمریض:التوهین،و التخدیج:أن تأتی بالشیء ناقصا. } و إذا أفکرت فلا تجعل و إذا کتبت فلا تعذر و لا تستعن بالفضول فإنها علاوه علی الکفایه و لا تقصرن عن التحقیق فإنها هجنه بالمقاله و لا تلبس کلاما بکلام و لا تبعدن معنی عن معنی و أکرم لی کتابک عن ثلاث خضوع یستخفه و انتشار یهجنه و معان تعقد به و اجمع الکثیر مما ترید فی القلیل مما تقول و لیکن بسطه کلامک علی کلام السوقه کبسطه الملک الذی تحدثه علی الملوک لا یکن ما نلته عظیما و ما تتکلم به صغیرا فإنما کلام الکاتب علی مقدار الملک فاجعله عالیا کعلوه و فائقا کتفوقه فإنما جماع الکلام کله خصال أربع سؤالک الشیء و سؤالک عن الشیء و أمرک بالشیء و خبرک عن الشیء فهذه الخصال دعائم المقالات إن التمس إلیها خامس لم یوجد و إن نقص منها واحد لم یتم فإذا أمرت فاحکم و إذا سألت فأوضح و إذا طلبت فأسمح و إذا أخبرت فحقق فإنک إذا فعلت ذلک أخذت بجراثیم القول کله فلم یشتبه علیک وارده و لم تعجزک صادره أثبت فی دواوینک ما أخذت و أحص فیها ما أخرجت و تیقظ لما تعطی و تجرد لما تأخذ و لا یغلبنک النسیان عن الإحصاء و لا الأناه عن التقدم و لا تخرجن وزن قیراط فی غیر حق و لا تعظمن إخراج الألوف الکثیره فی الحق و لیکن ذلک کله عن مؤامرتی

کاشانی

(ثم انظر فی حال کتابک) پس از آن تامل کن در حال نویسندگان (فول علی امورک) پس متولی گردان بر کارهای خود (خیرهم) بهترین رعایا را (و اخصص رسائلک) و خاص گردان نامه های خود را (التی تدخل فیها) که در می آوری در آنها (مکائدک و اسرارک) کیدهای خود در دفع دشمن و اصلاح عباد و امور پنهانی از برای دفع فساد (باجمعهم) به جامع ترین ایشان (لوجود صالح الاخلاق) مر وجود خلق های شایسته و کردارهای بایسته (ممن لا تبطره الکرامه) از آن کسی که حد درنگذارند او را شادی و فرح کرامت و بزرگی (فیجتری ء بها علیک) پس دلیری کند به سبب آن بر تو (فی خلاف لک) در مخالفت تو (بحضره ملاء) به حضور بزرگان (و لا تقصر به الغفله) و کوتاه نگرداند او را غفلت و بی خبری (عن ایراد مکاتبات عمالک علیک) از آوردن نامه های کارکنان تو بر تو (و اصدار جواباتها علی الصواب عنک) و از بازگردانیدن جوابهای آن بر وجه صواب از تو (و فیما یاخذ لک) و در آنچه فراگیرد از برای تو (و یعطی منک) و می دهد از جانب تو (و لا یضعف) و ضعیف نگرداند (عقدا اعتقده لک) عقدی را که بسته باشد آن را از برای تو، بلکه باید که استوار سازد (و لا یعجز) و عاجز نشود (عن اطلاق ما عقد علیک) از گشادن آنچه بسته باشد بر تو، بلکه باید که به حل آن پردازد (و لا یجهل مبلغ قدر نفسه فی الامور) و نادان نباشد به مقدار مرتبه نفس خود در امور (فان الجاهل بقدر نفسه) پس به درستی که نادان به قدر نفس خود (یکون بقدر غیره اجهل) می باشد به قدر غیر خود جاهل تر چنانکه بدیهه حاکم است در آن (ثم لا یکن اختیارک ایاهم) پس از آن باید که نباشد اختیار کردن تو ایشان را (علی فراستک) مبنی بر فراستهای و دریافتن تو (و استنامتک) و بر آرامیدن و اعتماد کردن تو بر او (و حسن الظن منک) و نیکویی گمان از تو (فان الرجال) پس به درستی که مردان (یتعرفون لفراساه الولاه) می شناسانند خود را از برای فراستها والیان (بتصنعهم) به خویشتن آراستن (و حسن خدمتهم) و به نیکویی خدمت ایشان شتافتن (لیس وراء ذلک) به حدی که نیست غیر آن (من النصیحه و الامانه شی ء) از نصیحت کردن و امانت چیزی نگاه داشتن تا نزد والیان مختار شوند (و لکن اختبرهم) ولیکن امتحان نمای ایشان را (بما ولوا للصالحین) به آنچه ولی و دوست شده اند مر بندگان شایسته را (قبلک) پیش از تو (فاعمد لاحسنهم) پس قصد کن مر نیکوترین ایشان را (کان فی العامه) که بوده باشد در میان عوام (اثرا) از نظر علامت (و اعرفهم) و شناساترین ایشان (بالامانه) به حفظ امانت (وجها) از روی وجه، یعنی روشناس باشد به محافظت امانت و دیانت (فان ذلک) پس به درستی که آنچه مذکور شد (دلیل علی نصیحتک لله) راه نماینده است بر نصیحت کردن تو برای خود (و لمن ولیت امره) و برای کسی که والی شده کار او را (و اجعل لراس کل امر) و بگردان برای سرداری هر کاری (من امورک) از کارهای خود (راسا منهم) سرداری را از ایشان که به آن قیام نمایند (و لا یقهره کبیرها) که نشکند و مغلوب نگرداند او را کاری که بزرگ باشد از آن امور (و یتشتت علیه) و پراکنده نشود بر او (کثیرها) امری که بسیار باشد از آن (و مهما کان فی کتابک من عیب) و هر وقت که باشد در نویسندگان تو عیبی (فتغابیت عنه) که تو غفلت ورزی از آن عیب (الزمته) الزام کرده شوی به آن در آخرت نزد حضرت عزت

آملی

قزوینی

صنف پنجم نویسندگانند می فرماید: پس نظر کن در حال نویسندگان خود، و بگمار بر امور خود بهترین ایشان از راستی و نیک نفسی یا خیر ایشان را به تشدید یعنی پرهیزکار و نیکوکار و کاردان و کارگزار. و خاص گردان نامهای خود را که ثبت می کنی در آنها کیدهای خود را برای دفع دشمن و امور پنهان خود را در مصالح ملک، به آن کس از ایشان که جامعتر باشد وجود اخلاق پسندیده را، و این منصب را در این عهد در ایران واقعه نویسنی گویند، و ثانی وزرات باشد، و البته باید صاحب این منصب محلی به کرائم اخلاق باشد از دیانت و امانت و راست قلمی و خیرخواهی و حسن ادب و اطوار مرغوب و رای صحیح و نفس عفیف چه محرمیت این شخص والی را در غالب اوقات بیش از وزیر کل باشد و ایراد و اصدار مکاتبات اطراف بر والی او کند، و بر اسرار ملک او را اطلاع از همه بیشتر باشد. پس باید صاحب رسائل یا مطلق کتاب از آن کس باشد که در بطر و خودپسندی نیفکند او را کرامت و بزرگواری چنانچه عادت لئیمان و سفلکان است که چون شرف و نعمت یابند مغتر و سرکش گردند، و کفران نعمت کنند، و حق صاحب نعمت نشناسند، و گفته اند: آنانکه بر شرف کرامت متولد نشده اند، چون مال و نصرف بینند معجب و خودبین گردند، و آنان که بر شرف متولد شده اند به زیادتی شرف و نعمت تواضع و آدمیت در ایشان بیفزاید ناصر خسرو گوید: مردم سفله بسان گرسنه گربه است از تو چو فرزند مهربانت نبرد راست چو چیزی بدست کرد و فرو خورد چون تو بدو بنگری چو شیر بغرد و این صفت ناشایسته همه فرقه را از استحقاق اکرام و انعام دور و مطرود گرداند و نباید ملوک هیچ ازاین قوم را منظور نظر عاطفت گردانند، و صلاح این قوم در آن باشد که ایشان را هرگز چنگال نباشد، و اژدر نفسشان در برف حرمان افسرده و مرده باشد، و سیما کتاب خاص ملک که ایشان را منزلت خاصه است، و والی امور مملکت به مشورت و صوابدید ایشان انفاذ می دهد و کارهای خلق به ایشان باز می گذارد پس جرئت کند به سبب کرامت و منزلت که یافته بر تو در خلاف تو در مجلس و حضور اعیان ملک. و کسی که قاصر نگرداند او را غفلت از عرض کردن نامهای عمال و مطالب ایشان بر تو، و باز گردانیدن جواب مکاتبات بر وجه صواب از جانب تو، چه اهمال این کار موجب اختلال عظیم می گردد. و در آن اموری که می گیرید از جانب عریت برای تو، و می دهد ایشان را از جانب تو. و سست نه بندد عقدی را که بسته باشد برای نفع تو، بلکه استوار گرداند از روی تدبیر. و عاجز نیاید از گشادن آنچه بسته شده بر ضرر تو، و فی الجمله بر حل و عقد و رتق و فتق امور قادر باشد، و هوشمند و کاردان و آگاه باشد. و جاهل نباشد حد مرتبه خود را در امور تا گام باندازه پایه خود نهد. زیرا که جاهل به پایه دیگری جاهلتر بی خلاف، و این شناخت بر بسیاری مردم خفی باشد، و اصل در این باب قول او است (ع) (قیمه کل امرء ما یحسنه) و واجب باشد کاتب خاص ملک پایه هر کس و هر کار بشناسد تا تدبیر او در آن صواب باشد. و دیگر آنکه نباید باشد اختیار تو ایشان را یا امتحان شناخت تو ایشان را بنابر فراست خود، و اعتماد خود، و نیکو گمانی خود چه به درستی که مردان خود را شناخته می گردانند برای فراستهای والیان به آراستن خویش و نیکو خدمتی یعنی امانت و نیک نفسی و خیراندیشی از خود ظاهر می سازند، و ذمائم اخلاق و عیوب خویش را بر والی مستور می گردانند تا فراست والی را می فریبند، و والی به ایشان اعتقاد و حسن ظن پیدا می کند، و ایشان را اعمال و مناصب دیوانی می دهد و چنانچه می فرماید: غیر آنچه ظاهر می گردانند از خود به تصنع نیست در ایشان از نصیحت و امانت چیزی و نصیبی، و مخفی نماند که این تصنع در همه فرقه از ملازمان ملت باشد، مگر در کتاب اغلب بوده باشد که خود را بر صفت راست قلمی و کم طمعی وا نمایند تا منصبی بگیرند، پس ظاهر گردد که از آنچه می نمودند ایشان را هیچ نصیبی نبوده، و در این عهد این صفت در جنود بیشتر باشد. و لیکن امتحان کن حال ایشان را در نیکی و بدی به عمل ایشان برای نیکان پیش از تو لفظ (اختبرهم) اینجا قرینه باشد که در سابق نیز اختبارک باشد به معنی امتحان شناخته نه اختیارک. پس قصد کن و کارفرما آن را که نیکوتر بوده باشد اثر عمل او در کافه ناس و معروف ترین ایشان بامانت رو شناس شده به آن. هیچ دلیلی بر صلاح قومی قویتر از امتحان ایشان به عمل نیست و جز این امارات دیگر که از راه تفرس حسن ظن حاصل گردد محل اعتماد نباشد، چه کافه ناس سیما ملازمان ملوک خود را به تصنع در نظرها پسندیده و شایسته وا نمایند، و آنکه منافق شیوه تر باشد این طریقه بهتر بکار بندد، و گمانها در او بیشتر بلغزد، و عادت این قوم آن بود که نظر کنند و تفکر بکار بندند که طبع والی و رئیس یا دیگر قوم از خلطاء به کدام صفت و سیرت راغب و مایل باشد خود را بر آن وجه ساخته گردانند، و آن سیرت از خود وا نمایند چنانچه ارباب ذکاء و فطنت در غلط افتند، و حقیقت آن از ایشان فراست نتوانند کرد،

و بدیشان گمان نیک کنند. پس به درستی که این دلیل باشد بر نصیحت تو مر خدای تعالی را، یعنی عمل صحیح برای حق کردن، و برای کسی که تولی کرده امر او را که آن حضرت خود باشد یا رعیت. و به گردان برای سرداری و ریش سفیدی هر کار از امور خود سری از ایشان که نتواند مغلوب و عاجز گردانید کارهای بزرگ او را، و بر او پراکنده و مشوش نگردد بسیار از امور، و الحاصل قیام بدان امور که بسر کاری او مقرر است (کما هو حقه) تواند نمود. و هرگاه بوده باشد در نویسندگان تو عیبی و تو غفلت ورزی از آن بدان الزام کرده شوی. یعنی بازخواست آن بر تو باشد، و همچنین سایر طبقات، و بسیاری از وصایا و قوانین از امر و نهی که درباره این طبقات پنجگانه ذکر کرده شد مشترک باشد و اختصاص به یکی از این طبقات نداشته باشد، و لیکن به آن قوم اخص و اولی باشد.

لاهیجی

«ثم انظر فی حال کتابک: فول علی امورک خیرهم و اخصص رسائلک التی تدخل فیها مکائدک و اسرارک، باجمعهم لوجود صالح الاخلاق، ممن لاتبطره الکرامه، فیجتری بها علیک، فی خلاف لک بحضره ملاء و لا تقصر به الغفله عن ایراد مکاتبات عمالک علیک و اصدار جواباتها علی الصواب عنک و فیما یاخذ لک و یعطی منک و لا یضعف عقدا اعتقده لک و لا یعجز عن اطلاق ما عقد علیک و لا یجهل مبلغ قدر نفسه فی الامور، فان الجاهل بقدر نفسه یکون بقدر غیره اجهل.»

یعنی پس نگاه کن در حال نویسندگان تو، پس متوجه ساز بر کارهای تو بهترین ایشان را و مخصوص گردان مراسلات و نامه های تو را، آن چنان مراسلاتی که داخل باشد در آن تدبیرهای نهانی تو و اسرار تو، به کسی که جامع ترین ایشان باشد مر وجود خلقهای شایسته را، مانند علم و حلم و صدق و امانت و دیانت و وفا، از کسی که سرکش و گمراه نسازد او را بزرگواری، تا اینکه جرات کند به سبب آن بر تو در مخالفت کردن با تو در حضور گروه بزرگان و از کسی که مقصر نسازد او را غافل شدن از رسانیدن نوشتجات کارکنان تو بر تو و صادر کردن جوابهای آنها بر وفق صواب و درستی از جانب تو و مقصر نسازد او را غافل شدن در نوشتجاتی که می گیرد از غیر از برای تو و می دهد از جانب تو مانند قبوض و بروات و سست نبندد و محکم گرداند عقدی را که می بندد از برای تو. یعنی به اعتبار ذکر قیود نافعه به خصم در عهدنامجات. و جاهل نباشد مقدار مرتبه ی نفس خود را در کارها، پس به تحقیق که جاهل به مرتبه ی نفس خود می باشد جاهل تر به مرتبه ی غیر خود.

«ثم لایکن اختیارک ایاهم علی فراستک و استنامتک و حسن الظن منک، فان الرجال یتعرضون لفراسات الولاه بتصنعهم و حسن خدمتهم و لیس وراء ذلک من النصیحه و الامانه شی ء، ولکن اختبرهم بما ولوا للصالحین قبلک، فاعمد لاحسنهم کان فی العامه اثرا و اعرفهم بالامانه وجها، فان ذلک دلیل علی نصیحتک لله و لمن ولیت امره و اجعل لراس کل امر من امورک راسا منهم، لایقهره کبیرها و لا یتشتت علیه کثیرها و مهما کان فی کتابک من عیب فتغابیت عنه الزمته.»

یعنی پس نباید باشد برگزیدن تو ایشان را بنابر دریافت تو و اطمینان تو و گمان نیک بردن تو بر ایشان، زیرا که به تحقیق که مردان متعرض دریافت حکام می گردند به سبب صنعت داشتن خود و نیک خدمت کردن خود و حال آنکه نیست سوای آن چیزی از خالص بودن و امین بودن یعنی در ایشان، ولیکن بیازما ایشان را به چیزی که دوست داشتند از برای نیکوکاران پیش از تو، پس قصد کن به بهترین اثر و ثمردارنده ی ایشان در عامه ی بندگان و به روشناس ترین نیکوکاران ایشان در امین بودن، پس به تحقیق که آن آزمایش راه نماینده است بر نصیحت کردن تو از برای خدا و از برای کسی که تو متوجه امر او می باشی که امام تو باشد و بگردان از برای سر هر کاری از کارهای تو نفری از نویسندگان را که عاجز نگرداند او را بزرگ بودن کارها و پراکنده نشود از او بسیار بودن کارها و هر آن زمانی که باشد در نویسندگان تو عیبی، پس تو تغافل کنی از آن، تو لازم گردانیده شده ی عقوبت آن تغافل خواهی بود.

خوئی

اللغه: (کتاب) جمع کاتب: من یتولی دیوان المکاتبات، (مکائد): جمع مکیده: تدبیر سری تجاه العدو، (لا تبطره): و قد تکرر فی الحدیث ذکر البطر و هو کما قیل: سوء احتمال الغنی و الطغیان عند النعمه و یقال: هو التجبر و شده النشاط، و قد بطر التجبر و شده النشاط، و قد بطر بالکسر یبطر بالفتح- مجمع البحرین-. (الملا): قیل: الملا جماعه من الناس یملون العین و القلب هیبه، و قیل: هم اشراف الناس و روساوهم الذین یرجع الی قولهم، (العقد): المعاهده فی امر بین اثنین، (الفراسه) بالکسر الاسم من قولک تفر ست فیه خیرا، و هی نوعان احدهما ما یوقعه الله فی قلوب اولیائه فیعلمون بعض احوال الناس بنوع من الکرامات و اصابه الحدس و الظن و هو ما دل علیه ظاهر الحدیث: اتقوا فراسه المومن فانه ینظر بنور الله، و ثانیهما نوع یعلم بالدلائل و التجارب، (استنام) الی کذا: سکن الیه، (تغابیت) عنه: تغافلت عنه. الاعراب: ممن لا تبطره: من للتبعیض، بحضره ملا: متعلق بقوله فیجتری ء، فیما یاخذ: لفظه ما موصوله و ما بعدها صلتها و العائد محذوف، وراء ذلک، ظرف مستقر خبر لیس قدم علی اسمها و هوشی ء، بما ولوا: یجوز ان تکون ما مصدریه: ای بالولایه التی ولوها و العائد محذوف علی ای تقدیر، کان فی العامه: اسم کان مقدر فیه و فی العامه ظرف مستقر خبر له، و اثرا تمیز من قوله (علیه السلام) لاحسنهم الزمته: جزاء قوله (علیه السلام): مهما کان. المعنی: من اهم النظامات الرئیسیه فی الدول الراقیه و المتمدنه نظام الدیوان و الکتاب، فقد اهتم به الملوک و الروساء من عهد قدیم و تمثل فی النظام الاسلامی فی عهد النبی (ع) فی کتابه آی القرآن، و قد دار حول النبی فی هذا العصر مع ندره الکاتب فی الامه العربیه الامیین اثنی عشر کاتبا یوصفون بکتاب الوحی یراسهم مولانا امیرالمومنین صلوات الله علیه، و قد اهتم النبی (ع) بتوفیرالکتاب فی الجامعه الاسلامیه حتی جعل فداء اسری الحروب الکاتبین تعلیم الکتابه لعشر نفر من المسلمین، و کان علی (علیه السلام) هو الکاتب المخصوص للنبی (ع) یتولی کتابه العهود و الموانیق بینه و بین الناس فی مواقف کثیره علی الاکثر: منها کتابه عهد الصلح بین المسلمین و قبائل الیهود الساکنین حول المدینه فی صدر الهجره، کما فی سیره ابن هشام (ص 301 ج 1 ط مصر). قال ابن اسحاق: و کتب رسول الله (صلی الله علیه و آله) کتابا بین المهاجرین و الانصار و وداع فیه یهود و عاهدهم و اقرهم علی دینهم و اموالهم و شرط علیهم و اشترط لهم. بسم الله الرحمن الرحیم، هذا کتاب من محمد النبی (صلی الله علیه و آله) بین المومنین و المسلمین من قریش و یثرب و من تبعهم (و) فلحق بهم و جاهد معهم انهم امه واحده من دون الناس، المهاجرون من قریش علی ربعتهم یتعاقلون بینهم و هم یفدون عانیهم بالمعروف و القسط بین المومنین و بنو عوف علی ربعتهم یتعاقلون معاقلهم الاولی و کل طائفه تفدی عانیها بالمعروف و القسط بین المومنین و بنو ساعده علی ربعتهم یتعاقلون معاقلهم الاولی و کل طائفه منهم تفدی عانیها بالمعروف و القسط بین المومنین و بنو النجار علی ربعتهم- الی ان قال: و دانه من تبعنا من یهود فان له النصر و الاسوه غیر مظلومین و لا متناصرین علیهم- الخ. و هو عهد تاریخی غزیر اللفظ و المعنی:، و لم یصرح فی السیره باسم الکاتب و لکن الظاهر انه علی بن ابی طالب (ع)- فتدبر. و منها العهد التاریخی المنعقد بینه (علیه السلام) مع قریش فی واقعه الحدیبیه حیث منع قبائل قریش مکه عن دخول المسلمین مکه المکرمه لاداء العمره و صدوهم فی وادی حدیبیه و عرضوهم للحرب، فامتنع النبی (ع) عن اثاره حرب فی هذه الواقعه و تردد بینه و بین قریش عده من الرجال حتی تمکن سهیل بن عمرو من عقد صلح بین النبی (ع) مع قریش فی ضمن شروط هامه ثقلیه علی المسلمین و تولی علی (علیه السلام) کتابه هذا العهد، کما فی سیره ابن هشام (ص 216 ج 2 ط مصر): قال: ثم دعا رسول الله (صلی الله علیه و آله) علی بن ابی طالب رضوان الله علیه فقال: اکتب: بسم الله الرحمن الرحیم، فقال سهیل: لا اعرف هذا و لکن اکتب باسمک اللهم، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اکتب باسمک اللهم، فکتبها، ثم قال: اکتب هذا ما صالح علیه محمد رسول الله سهیل بن عمرو قال: فقال سهیل: لو شهدت انک رسول الله لم اقاتلک و لمن اکتب اسمک و اسم ابیک، قال: فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) اکتب هذا ما صالح علیه محمد بن عبدالله سهیل بن عمرو و اصطلحا علی وضع الحرب عن الناس عشرسنین یامن فیهن الناس و یکف بعضهم عن بعض علی انه من اتی محمدا من قریش بغیر اذن ولیه رده علیهم و من جاء قریشا ممن مع محمد لم یردوه علیه و ان بیننا عیبه مکفوفه و انه لا اسلال و لا اغلال و انه من احب ان یدخل فی عقد محمد و عهده دخل فیه و من احب ان یدخل فی عقد قریش و عهدهم دخل فیه فتواثبت خزاعه فقالوا نحن فی عقد محمد و عهده و تواثبت بنوبکر فقالوا: نحن فی عقد قریش و عهدهم و انک ترجع عنا عامک هذا فلا تدخل علینا مکه و انه اذا کان عام قابل خرجنا عنک فدخلتها باصحابک فاقمت بها ثلاثا معک سلاح الراکب السیوف فی القرب لا تدخلها بغیرها- الی ان قال: فی بیان شهود الکتاب: و علی بن ابی طالب و کتب و کان هو کاتب الصحیفه. و قد بین (ع) فی هذا الفصل نظام الدیوان و القاب الکتاب اللائقین الانجاب و نظم امر الدیوان و الکتاب فی مباحث قیمه. 1- فی شخصیه الکاتب من الوجهه الاخلاقیه و رعایه الامانه و الصداقه و لم یتعرض علیه السلام لما یلزم فی الکاتب من الوجهه الفنیه و ما یجب علیه من تعلم الخط و تحصیل درجات علمیه لیتمکن من الاشتغال بکتابه الدیوان العالی لانه معلوم بالضروره لمن یعرض نفسه لهذا المنصب العالی فشغل الکتابه فی دیوان رسمی یحتاج فی عصرنا هذا الی شهاده اتمام تحصیلات الدوره المتوسطه مضافا الی ما یلزم له من التعلم الخصوصی لفن الکتابه و الفوز بجوده الخط. و قد لخص الوصف العام للکاتب بقوله (علیه السلام) (فول علی امورک خیرهم) قال ابن میثم: و تفسیر الخیر هنا هومن کان تقیا قیما بما یراد منه من مصالح العمل. اقول: کانه غفل عن معنی التفضیل المصرح به فی قوله (علیه السلام): خیرهم. قال فی الشرح المعتزلی: فصل فی الکتاب و ما یلزمهم من الاداب و اعلم ان الکاتب الذی یشیر امیرالمومنین (علیه السلام) الیه هو الذی یسمی الان فی الاصطلاح العرفی وزیرا، لانه صاحب تدبیر حضره الامیر، و النائب عنه فی اموره و الیه تصل مکتوبات العم الو عنه تصدر الاجوبه، و الیه العرض علی الامیر، و هو المستدرک علی العمال، و المهیمن علیهم، و هو علی الحقیقه کاتب الکتاب، و لهذا یسمونه الکاتب المطلق. اقول: الوزاره منصب ممتاز عن الکتابه فی عصرنا هذا و اظن انه کان ممتازا فی العصور السابقه، و ان کان الوزیر یشتغل بالکتابه و انشا ما یهم من الکتب فی بعض الازمان، و فی بعض الاحیان الا انه لا یدل علی کون الکاتب هو الوزیر، فقد کان فی عهد هارون و مامون یصدر التوقیعات الهامه فی الامور العامه المرتبطه بدار الخلافه بقلم یحیی بن خالد البرمکی و ابنه جعفر و فضل و لهم مقام الوزاره فی دیوان الخلافه الا انه لم یعهد توصیفهم بالکاتب فی کتب السیر و التواریخ. قال: و کان یقال للکاتب علی الملک ثلث: رفع الحجاب عنه، و اتهام الوشاه علیه، و افشاء السر لدیه. 2- فی تقسیم الکتاب الی درجات و طبقات: فمنهم کاتب السر، فاوصی فیه بان یکون اجمع الکتاب للاخلاق الصالحه و لا یکون خفیف المزاج فیسوء فیه اثر خلواته مع الوالی و تودیعه اسراره لدیه فیعتریه البطر و الطغیان علی الوالی فیجتری ء علیه باظهار الخلاف و الانانیه فی المحضر الحافل بالاشراف و الروساء و الامراء فیهون الوالی بجرئته علیه و یضعف قدره عند الملاء. و منهم کاتب الدیوان العام الذی یرد علیه مکاتبات العمال و یتکلف جوابها فیوصی (ع) فیه ان یکون حافظا یقظا لا یسامح فی اصدار جواب هذه الکتب علی وجه الصواب سواء فیما یتعلق باخذ الخراج و العوائد او ما یتعلق باعطاء الرواتب و المصارف، فیضبط ذلک کله لیتمکن الوالی من النظر فی الواردات و الصادرات. و ان یکون فطنا لیقا فی تنظیم مواد العهود و العقود بین الوالی و غیره من اصناف الرعایا او الاجانب، و هذا امر یحتاج الی بصیره فائقه و فطنه و قاده یقتدر صاحبها الی تنظیم مواد المعاهده محکمه غیر مبهمه بحیث لا یمکن لطرف المعاهده ان یجعل بعض جملها مبهمه و یفسرها علی ما یرید کما انه یحتاج التخلص عن المسولیه تجاه مقررات العهود الی بصیره و حسن تعبیر عبر (ع) بقوله (و لا یعجز عن اطلاق ما عقد علیک). و اشترط فی الکاتب ان یعرف قدره و یقف عند حده فی اعمال النفوذ لدی الوالی و لا یغتر بصحبته مع الوالی و مجالسته معه لاداء ما یجب علیه من شغله فی انهاء الرسائل الیه و اخذ الامضاء منه فی جوابها فلا یحسب هذا الحضور و المجالسه التی یقتضیها شغله دلالا علی الوالی فیطیر فوق قدره. ثم نبه علی ان انتخاب الکتاب و انتصابهم فی هذا الشغل الهام لابد وان یکون معتمدا علی اختبار کامل فی صلاحیتهم و لا یکتفی فی اثبات لیاقتهم بمجرد الحدس و الفراسه و حسن الظن الناشی عن التظاهر بالاخلاص و تقدیم الخدمه لان الرجال اهل تصنع و تظاهر ربما یغتر الوالی بهما و هم خلو من الاخلاص فی الباطن. و بین (ع) ان الدلیل علی صلاحیتهم سابقتهم فی تولی الکتابه للصالحین قبل ذلک مع حسن اثرهم فی نظر العامه و عرفان امانتهم عند الناس. ثم اشار الی تفنن امر الکتابه و وجوهها المختلفه فامر بان یجعل لکل من الامور رئیسا لائقا من الکتاب الماهرین فی هذا الفن بحیث لا یقهره مشکل ورد علیه و لا یعجز عن الاداره اذا تکثرت الواردات علیه، و نبه علی انه من الواجب الفحص عن صحه عمل الکتاب و عدم الغفله عنهم فلو غفل عنهم و تضرر الناس منهم کان تبعته علی الوالی و هو مسول عنه. و نذکر هنا وصیه صدرت من ابرویز الی کاتبه نقلا عن الشرح المعتزلی (ص 81 ج 17 ط مصر). و قال ابرویز لکاتبه: اکتم السر، و اصدق الحدیث، و اجتهد فی النصیحه و علیک بالحذر، فان لک علی ان لا اعجل علیک حتی استانی لک، و لا اقبل فیک قولا حتی استیفن، و لا اطمع فیک احدا فتغتال، و اعلم انک بمنجاه رفعه فلا تحطها و فی ظل مملکه فلا تستزیلنه، قارب الناس مجامله من نفسک، و باعدهم مسامحه عن عدوک، و اقصد الی الجمیل ازدراعا لغدک و تنزه بالعفاف صونا لمروءتک، و تحسن عندی بما قدرت علیه، احذر لا تسرعن الالسنه علیک، و لا تقبحن الا حدوثه عنک، وصن نفسک صون الدره الصافیه، و اخلصها خلاص الفضه البیضاء و عاتبها معاتبه الحذر المشفق، و حصنها تحصین المدینه المنیعه، لا تدعن ان ترفع الی الصغیر فانه یدل علی الکبیر، و لا تکتمن عنی الکبیر فانه لیس بشاغل عن الصغیر، هذب امورک، ثم القنی بها، و احکم امرک، ثم راجعنی فیه، و لا تجترئن علی فامتعض، و لا تنقبضن منی فاتهم، و لا تمرضن ما تلقانی به و لا تخدجنه، و اذا افکرت فلا تعجل، و اذا کتبت فلا تعذر، و لا تستعن بالفضول فانها علاوه علی الکفایه، و لا تقصرن عن التحقیق فانها هجنه بالمقاله، و لا تلبس کلاما بکلام، و لا تبعدن معنی عن معنی، و اکرم لی کتابک عن ثلاث: خضوع یستخفه، و انتشار یهجنه، و معان تعقد به، و اجمع الکثیر مما ترید فی القلیل مما تقول، و لیکن بسطه کلامک علی کلام السوقه کبسطه الملک الذی تحدثه علی الملوک، فاجعله عالیا کعلوه، و فائقا کتفوقه، فانما جماع الکلام کله خصال اربع: سوالک الشی ء، و سوالک عن الشی ء، و امرک بالشی ء، و خبرک عن الشی ء، فهذه الخصال دعائم المقالات، ان التمس الیها خامس لم یوجد، و ان نقص منها واحد لم یتم، فاذا امرت فاحکم، و اذا سالت فاوضح، و اذا طلبت فاسمح و اذا اخبرت فحقق، فانک اذا فعلت ذلک اخذت بجراثیم القول کله، فلم یشتبه علیک وارده، و لم تعجزک صادره، اثبت فی دواوینک ما اخذت، احص فیها ما اخرجت، و تیقظ لما تعطی، و تجرد لما تاخذ، و لا یغلبنک النسیان عن الاحصاء و لا الاناه عن التقدم، و لا تخرجن وزن قیراط فی غیر حق، و لا تعظمن اخراج الالوف الکثیره فی الحق، و لیکن ذلک کله عن موامرتی. الترجمه: سپس در حال کاتبان آستانت نظر کن و کارهایت را به بهترین آنان بسپار و نامه های محرمانه و حاوی تدبیرات خود را مخصوص کسی کن که: 1- بیشتر از همه واجد اخلاق شایسته و نیک باشد. 2- احترام و مقام مخصوص نزد تو او را مست و بیخود نسازد تا در حضور بزرگان و سروران با تو اظهار مخالفت کند و نسبت به تو گستاخی و دلیری کند. 3- غفلت و مسامحه کاری مایه کوتاه آمدن او از عرض نامه های عمال تو بر تو و صدور پاسخهای درست آنها نگردد چه درباره ی آنچه برای تو دریافت می شود و چه درباره آنچه از طرف تو پرداخت می گردد. 4- عهدنامه ای که برای تو تنظیم می کند سست و شکننده نباشد،و از آزاد کردن تو از قید مقررات عهدنامه ها بوسیله تفسیرهای پذیرفته عاجز نماند. 5- باندازه خود و حدود مداخله او در کارها نادان و نفهمیده نباشد زیرا کسیکه اندازه خود را نداند باندازه و قدر و مرتبه دیگران نادانتر باشد. سپس باید انتخاب و انتصاب آنان در مقام منیع کاتبان متکی به خوشبینی و دلباختگی و خوش گمانی تو نباشد زیرا مردان زرنگ راه جلب فراست و خوشبینی والیان را بوسیله ی ظاهر سازی و تظاهر بخوش خدمتی خوب می شناسند، درصورتیکه در پس این ظاهر سازی هیچ اخلاص و حقیقتی وجود ندارد و لیکن باید آنها را بوسیله تصدی کارهای مربوطه برای نیکان پیش از خود بیازمائی، و هر کدام نزد عموم مردم خوش سابقه تر و بامانت داری معروفترند بر گزینی که این خود دلیل است بر اینکه نسبت به پروردگار خود بکسی که از جانب او متصدی ولایت و فرمانگزاری شدی خیر اندیشی کردی. و باید برای هر نوعی از کارهای خود رئیسی برای دفتر مربوطه انتخاب کنی که کارهای مهم او را مقهور و درمانده نسازند و کارهای بسیار او را پریشان نکنند، و باید بدانی هر عیبی در کاتبان تو باشد و مایه زیان گردد تو خود مسئول آنی.

شوشتری

(ثم انظر فی حال کتابک) زاد فی روایه (التحف): (فاعرف حال کل امری منهم فیما یحتاح الیه منهم، فاجعل لهم منازل و رتبا). (فول علی امورک خیرهم، و اخصص رسائلک التی تدخل فیها مکالدک و اسرارک باجمعهم) ای: اکثرهم جمعا متعلق بقوله (و اخصص). (لوجود صالح الاخلاق) و فی روایه (التحف): (صالح الادب) و زاد بعده (ممن یصلح للمناطره فی جلائل الامور من ذوی الرای و النصلیحه و الذهن، اطواهم عندک لمکنون الاسرار کشحا). (ممن لاتبطره) ای: لا تحمله علی شده المرح. (الکرامه) منک له، و زاد فی روایه (التحف) (و لا تمحق به الداله). (فیجتری بها علیک فی خلاف لک بحضره ملاء) فی روایه (التحف) (فیجتری بها علیک فی خلاء، او یلتمس اظهارها فی ملاء) و روایته انسب من روایه النهج، و الظاهر ان (فی خلاف) فی النهج محرف (فی خلاء) و ان (لک بحضره) مصحف (او یلتمس اظهارها فی) کما لا یخفی. فی (الطبری): ظفر المنصور برجل من کبار بنی امیه فقال له: من این اتی بنوامیه حتی انتشر امرهم. قال: من تضییع الاخبار. و قالوا: الملوک تحتمل کل شی ء الا التعرض للحرمه و القدح فی الملک و افشاء السر. فی (وزراء الجهشیاری): کان عبدالله بن سعد بن ابی سرح یکتب للنبی (ع) ثم ارتد و لحق بالمشرکین و قال: ان محمدا لیکتب بما شئت، فسمع (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بذلک رجل من الانصار فحلف بالله ان امکنه الله منه لیضربنه ضربه بالسیف، فلما کان یوم فتح مکه جاء به عثمان الی النبی (ع)- و کان بینهما رضاع- و قال: اقبل تائبا و الانصاری یطیف به و معه سیفه، فاعاد علیه عثمان القول فمد النبی یده فبایعه و قال للانصاری: لقد تلومتک ان توفی بنذرک. فقال: هلا اومضت الی. فقال (علیه السلام): لا ینبغی لی ان اومض. و فی (الاستیعاب) انه لما ارتد قال لقریش بمکه: انی کنت اصرف محمدا حیث ارید، کان یملی علی (عزیز حکیم) فاقول او (علیم حکیم) فیقول: نعم کل صواب. (و لا تقصر به الغفله عن ایراد مکاتبات ممالک علیک و اصدار جواباتها علی الصواب: عنک فیما یاخذ لک) من الناس. (و یعطی منک) لهم. (و لا یضعف عقدا اعتقده) ای: عقده. (لک و لا یعجز عن اطلاق) ای: حل. (ما عقد علیک و لا یجهل مبلغ قدر نفسه فی الامور فان الجاهل بقدر نفسه یکون بقدر غیره اجهل). فی (وزراء الجهشیاری): کانت ملوک فارس تسمی کتاب الرسائل تراجمه الملوک، و کانوا یقولون لهم: لا تحملکم الرغبه و تخفیف الکلام علی حذف معانیه و ترک ترتیبه و الابلاغ فیه و توهین حججه، و کان الرسم جاریا فی ایام الفرس ان تجتمع احداث الکتاب من نشاتهم بباب الملوک متعرضین للاعمال، فیامر الملک روساء کتابه بامتحانهم و التفتیش عن عقولهم، فمن ارتضی منهم عرض علیه اسمه و امر بملازمه الباب لیستعان به، ثم یامر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الملک بضمهم العمال و تصریفهم فی الاعمال و تنقلهم علی قدر آثارهم و کفایاتهم من حال الی حال حتی ینتهی بکل واحد منهم الی ما یستحقه من المنزله، و لم یکن یتهیا لاحد ممن عرفه الملک و عرض علیه اسمه ان یتصرف مع احد من الناس الا عن امر الملک و اذنه، و کانت الملوک تقدم الکتاب و تعرف فضل صنعه الکتابه و تحظی اهلها لما یجمعونه من فضل الرای الی الصناعه و تقول هم نطام الامور و کمال الملک و بهاء السلطان، و هم الالسنه الناطقه عن الملوک و خزان اموالهم و امناوهم علی رعیتهم و بلادهم، و کان ملوک فارس اذا انفذوا جیشا انفذوا معه وجها من وجوه کتابهم و امروا صاحب الجیش الا یحل و یرتحل الا برایه یبتغون بذلک فضل رای الکاتب و حزمه، ثم یقول الملک للکاتب المندوب للنفوذ معه: قد علمت ان الاساوره سباع الانس و انه لا عقوبه علیهم الا فی خلع ید عن طاعه او فشل عن لقاء او هرب من عدو و ما سوی ذلک فلا لوم علیهم فیه، و علیک اعتمد فی تدبیر هذا الجیش. فینفذ الکاتب مدبرا له فاذا احتاج الی مکاتبه باعذار او انذار او اخبار او استخبار کتب فیه عن صاحب الجیش. (ثم لا یکن اختیارک ایاهم علی فراستک) بکسر الفاء الاسم من قولک (تفرست فیه خیرا) (و استنامتک) ای: سکونک سکون النائم. (و حسن الظن منک، فان الرجال یتعرفون لفراسات الولاه بتصنعهم و حسن خدمتهم و لیس وراء ذلک من النصیحه و الامانه شی ء). فی (الطبری): لما هزم ابومسلم عبدالله بن علی و جمع ما کان فی عسکره من الاموال صیره فی حظیره- و کان اصاب عینا و متاعا و جوهرا کثیرا- فکان منثورا فی تلک الحطیره و وکل بحفظها قائدا من قواده، قال ابوحفص الازدی: فکنت فی اصحابه فجعلها نوائب بیننا، فکان اذا خرج رجل من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الحظیره فتشه، فخرج اصحابی یوما من الحظیره و تخلفت، فقال لهم الامیر: ما فعل ابوحفص؟ فقالوا: هو فی الحظیره، فجاء فاطلع من الباب و فطنت له فنزعت خفی و هو ینظر فنفضتها و هو ینظر و نفضت سراویلی و کمی ثم لبست خفی و هو ینظر، ثم قام و قعد فی مجلسه و خرجت فقال: ما حبسک؟ قلت: خیر، فخلا بی فقال: قد رایت ما صنعت فلم صنعت هذا. قلت: ان فی الحظیره لولوا منثورا و دراهم منثوره و نحن نتقلب علیها، فخفت ان یکون قد دخل فی خفی منها شی ء، فنزعت جوربی و خفی فاعجبه ذلک و قال: انطلق، فکنت ادخل الحظیره مع من یحفظ فاخذ من الدراهم فاجعل بعضها فی خفی و یخرج اصحابی فیفتشون و لا افتش حتی جمعت مالا. و فی (وزراء الجهشیاری): کان سلیمان بن عبدالملک ولی الخراج بمصر رجلا من موالی معاویه یقال له اسامه بن زید من اهل دمشق- و کان کاتبابلیغا- فبلغه ان عمر بن عبدالعزیز یغمض علیه فی سیرته، فقدم علی سلیمان بمال اجتمع عنده و توخی وقتا یکون فیه عمر عند سلیمان، فقال لسلیمان: انی ما جئتک حتی نهکت الرعیه و جهدت، فان رایت ان ترفق بها و ترفه علیها و تخفف من خراجها ما تقوی به علی عماره بلادها و صلاح معایشها فافعل فانه یستدرک ذلک فی العام المقبل. فقال له سلیمان: هبلتک امک احلب الدر فاذا انقطع فاحلب الدم. فخرج اسامه فوقف لعمر حتی خرج فقال له: بلغنی انک تذمنی، سمعت مقالتی لابن عمک و مارد علی. فقال: سمعت کلام رجل لا یغنی عنک من الله شیئا، فلما توفی سلیمان کتب عمر و هو علی القبر بعزله. (و لکن اختبرهم بما و لوا للصالحین

قبلک فاعمد) ای: اقصد. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (لا حسنهم کان فی العامه اثرا و اعرفهم بالامانه و جها فان ذلک) ای: عمدک لمن وصف. (دلیل علی نصیحتک لله و لمن ولیت امره). قال ابن ابی الحدید: قالوا: لیس الحرب الغشوم باسرع فی اجتیاح الملک من تضییع مراتب الکتاب حتی یصیبها اهل النذاله، و یزهد فیها اولو الفضل. (و اجعل لراس کل امر من امورک راسا منهم لا یقهره کبیرما و لا یتشتت علیه کثیرها) فی (الوزراء) کان لملوک فارس دیوانان: احدهما دیوان الخراج و الاخر دیوان النفقات. و من عهد سابور بن اردشیر الی ابنه (و اسند الی کل امری من کتابک شقصا یضطلع به و یمکنه الفراغ منه). (و مهما کان فی کتابک من عیب فتغابیت) ای: تغافلت. (عنه الزمته) یعنی یصیر ذلک العیب لازما لک دون کاتبک. فی (الجهشیاری)- فی عهد سابور بن اردشیر الی ابنه- لیس شی ء افسد لسائر العمال و الکتاب الی خراب اماناتهم و هلاک ما تحت ایدیهم من جهاله الملک و قله معرفته بحالهم، و ترکه مکافاه المحسن باحسانه و المسی ء باساءته فاکثر الفحص. (و فیه): کان الفضل و الحسن ابنا سهل- و المامون ولی عهد- عند بعض الخدم المتقلدین للاعمال من قبل الرشید، فدخل علی الخادم فتی کان یلی له شیئا، فلما رآه ضحک ثم قال له: هذه مشیه تعلمتها بعدک فانظر اهی احسن ام ماکنت امشی حتی انتقل عنها، ثم غیر مشیته و جاء فجلس فاتی برعونات کثیره، فلم یزل الخادم یحتال له حتی خرج ثم قال لهما: ان بعض (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الناس یحب ان یظهر خاصیه لیست له، فلما خرجا من عنده قال الحسن للفضل: تعذب نفسک ثلاثین سنه من ذی قبل بالصیانه و المروه و طلب الادب و مثل هذا یلی الاعمال. فقال له الفضل: لو حمل هذا علی الصلاح- و ضرب استه بالدره- خرج منه عون صدق، ان الناس جمیعا لو حملوا علی صلاح صلحوا و لکنهم یوتون من قله التفقد و الترک بغیر ادب. و حکی ان الفضل و لی انسانا شیئا فاساء فیه فامر بحمله فضرب استه بالدره ثم قال له: ادبتک بهذا فان صلحت و الا اطرحناک. هذا، (و فیه): امر الرشید لحمدونه باقطاع غله مائه الف درهم و الف الف درهم صله، فصار کاتبها بالتوقیع الی دیوان الضیاع ففارقهم علی بر دافعهم عنه و لم یف لهم بحمله، فزاد بعضهم فی التوقیع عند موضع الواو من (و الف الف درهم) الفا فصارت (او الف الف درهم) فذکر الکاتب ذلک لحمدونه فشکته الی الرشید فقال لها: احسب ان کاتب هذا لجاهل لم یبر الکتاب و اعاد التوقیع و امرها ان ترضیهم. (و فیه) دخل الرشید علی ام جعفر فقال لها: قد تهتک کاتب سعدان فاعزلیه. قالت: و بای شی ء تهتک. قال: بالمرافق و الرشا حتی قال فیه الشاعر: صب فی قندیل سعد مع التسلیم زیتا و قندیل بنیه قبل ان تحفی الکمیتا قالت: و قال الشاعر فی کاتبک ابی صالح اشنع. قال: و ما قال؟ قالت: قال: قندیل سعد علی ضوئه خرج لقندیل ابی صالح تراه فی مجلسه اخوصا من لمحه للدرهم اللائح فقال لها: کذب علی کاتبی و کاتبک. و قیل: انها قالت هذا الشعر فی تلک الساعه

مغنیه

اللغه: مکائدک: خططک الخفیه ضد اعدائک. و الفراسه- بکسر الفساء- التنبو بالخفایا من القرائن. و الاستنامه: الرکون. و الزمنه: لزمک و وجب علیک. الاعراب: ایام مفعول ثان لاختیارک، و شی ء اسم لیس موخر، و وراء خبر مقدم، و کان فی العامه کان زائده، یجوز ان تکون اصلا، و اسمها ضمیر مستتر، و اثرا خبرها. و وجها تمییز. شروط الوزیر: (ثم انظر فی حال کتابک). سبق الکلام عن الجند و القضاه هو العمال. و الحدیث الان عن الکتاب، و قال اکثر من شارح: ان المردد بهم الوزراء، و لیس هذا ببعید، و یومی ء الیه قول الامام: (مکائدک و اسرارک) فان السر و الکید ضد العدو لا یطلع الحاکم احدا علیه الا وزرائه و خاصته. و کان الوزیر آنذاک مجرد مستشار لاسداء النصح و الارشاد، و قد یستعین به الحاکم علی تنفیذ بعض رغائبه. و لم تمهد قواعد الوزاره، و تحدد مهمه الوزیر الا فی الدوله العباسیه، هکذا جاء فی کتاب (نظام الحکم الاسلامی). و قال ابن ابی الحدید فی شرحه: الکتاب الذی یشیر الیه الامام هو الذی یسمی الان فی الاصطلاح وزیرا لتدبیر حضره الامیر، و النائب عنه فی اموره. و اشار الامام الی الشروط التی یجب توافرها فی الوزیر بقوله: 1- (فول امورک خیرهم). فیما تقدم قال الامام عن العمال و الموظفین: (فاستعملتم اختبارا) ای امتحانا بالاضافه الی شهاده حسن السیره و السلوک، و یظهر من کلامه هنا عن الوزیر انه لا داعی لامتحانه، و المهم ان یکون خیر الناس فی مجتمعه، او من خیارهم، و کل الدول فی الشرق و الغرب تسند الوزاره لمرضی السیره بلا امتحان و سوال و جواب، و هذا احد الطرق التی یثبت بها الاجتهاد المطلق عند الامامیه. و قد عرف الامام فی کلماته القصار رقم 374، عرف المستکمل لخصال الخیر بانه الذی ینکر المنکر بیده و لسانه و قلبه ای یشعر بالاسی لکل ظلم و اذی فی ای جزء من اجزاء العالم، و انه مع المظلومین و المنکوبین بروحه و قلبه، و انه یناضل من اجلهم بما یستطیع معنویا و مادیا باللسان و القلم، و بالید و المال: (من کل حسب طاقته). (لا یکلف الله نفسا الا وسعها- 286 البقره). 2- (و اخصص رسائلک التی تدخل فیها مکائدک و اسرارک الخ).. اذا کان لدیک سر هام، او خطه تکید بها العدو، و احتجت فی تنفیذها الی معین- فاختره من اهل الوعی و الفطنه بحیث لا یخدع و یوخذ من غیر شعور، و من اهل الدین و الوفاء ایضا، یفی بالعهد، و یحافظ علی الامانه، و یقدس الواجب و لا یتهاون فیه، و یحرص علی سمعته و کرامته.

3- (من لا تبطره الکرامه) اذا اکرمته و جعلته لک اخا جعلک له سیدا، فلا یطمع و یغیر باکرامک و یتجاوز الحدود، کما هو شان السفیه الجاهل. 4- (و لا تقصر به الغفله الخ).. یودی واجبه علی اکمل وجه، و لا یتهاون برساله تاتی الیک من عامل او من غیره، و ایضا لا یتهاون بجوابها، و یحرص کل الحرص علی حسن سیرتک و سمعتک بین الناس، و لا یعرضک للسخط و الانتقاد بسوء تصرفه، کما یفعل الکثیر من حواشی الروساء، و الاکثر من ابناء المراجع و العلماء فی هذا العصر (فیما یاخذ لک) ای یحتج لک بالمنطق السلیم علی عمالک و غیرهم ممن یعترض و ینتقد (و یعطی منک) النصح للعمال و الموظفین و غیرهم. 5- (و لا یضعف عقدا اعتقده لک الخ).. و اذا انتدبته الی مفاوضه خصم من خصومک، و تفاوضا ثم اتفقا بعد النقاش علی اشیاء معینه، بعضها لک، و بعضها علیک، اذا کان هذا ابرم الشی ء الذی لک خصمک و احکمه من جمیع جهاته بحیث لا یدع للخصم منفذا للنقص و التحرر منه، اما الشی ء الذی علیک لخصمک فیتبعه باوصاف و قرائن تجعلک فی حل متی اردت التحرر منه تماما کما یفعل الساسه الدهاه الان و فی کل عصر.. و هذا بعض الشواهد الکثیره التی تدمغ و تکذب زعم الزاعمین بان علیا لا یعرف السیاسه. 6- (و لا یجهل مبلغ قدر نفسه الخ).. لا یدعی ما لیس فیه، و یتوقع الخطا فی رایه، و یتقبل الانتقاد، و یحسن الاستماع، و یمهل المتکلم حتی ینتهی من حدیثه. 7- (ثم لا یکن اختیارک ایاهم علی فراستک الخ).. لیست الفراسه طریقا علمیا او شرعیا لمعرفه ای شی ء حتی و لو کان حقیرا، فکیف بالمصالح العامه و الامور الهامه؟ هذا، و الی ان الاشرار یلقون الحکام بالریاء و التصنع لینزلوهم منزه الاخیار.. و لکن الحاکم الذکی یدرک واقعهم و یعاملهم بما هم اهل له. مقیاس الحقیقه: (و لکن اختبرهم بما ولوا للصالحین قبلک الخ).. یختلف مقیاس الحقیقه باختلاف طبیعتها، فالحقیقه الدینیه تقاس بالوحی من الله، و الحقیقه الفلسفیه تقاس بالفکر و العقل. و الحقیقه العرفیه مقیاسها افهام الناس و عاداتهم، و الحقیقه العلمیه تقاس بالمشاهده و التجربه. و کذلک الرجال یعرف منهم الکفو بما یمارسه من الاعمال، فالطریق الی العلم بمهاره الطبیب ان یشفی المرضی، و مهاره مهندس البناء تظهر فی العماره و البنایه، و لا نعرف خلق الوزیر او الموظ الا اذا باشر مهنته حینا کافیا من الدهر، فان قام به کما یجب، و ذکره الناس بالخیر و الامانه فهو کذلک، و علی الحاکم المخلص ان یوثره عی غیره، و یرکن الیه، و قدیما قیل: السنه الناس اقلام الحق.. و قال الامام: من اصلح سریرته اصلح الله علانیته، و من احسن ما بینه و بین الله احسن ما بینه و بین الناس. (فان ذلک دلیل علی نصیحتک الخ).. اذا اخترت الامین المجرب لمصالح العباد فقد نصحت الله و رسوله: و اثابک بالحسنی و زیاده. توزیع الاعمال: (و اجعل لراس کل امر من امورک راسا منهم). هذا کلام مستانف و عام یشمل کل الاعلام، و لا یختص بالرسائل و اجوبتها کما فهم ابن ابی الحدید و غیره، لان الامام قال: کل امر من امورک، و لم یقل کل رساله من رسائلک، و المعنی ان اعمال الدوله کثیره و متنوعه، و تحتاج الی الکثیر من العمال و الموظفین.. و لا تنتظم هذه الاعمال و تستقیم الا اذا حصرت و صنفت الی اقسام و اصناف بلا تداخل بینها و اصطدام، ثم یسند کل عمل منها الی شخص معین یقوم به و یدور فی فلکه و لا یتجاوزه الی غیره، و یکون وحده المسوول عنه، و بهذا التقسیم و التوزیع یمکن ضبط الاعمال و اتقانها علی الوجه المطلوب.. و قال الامام فی آخر وصیته الطویله لولده الامام الحسن: (و اجعل لکل انسان من خدمک عملا تاخذه به، فانه احری ان لا یتواکلوا فی خدمتک). و قال الباحثون: ان هذا المبدا لم تهتد الیه المدنیه الا حدیثا (و مهما کان فی کتابک من عیب الخ).. یجب علی الوالی … یتحری اخبار العمال و الموظفین، و یحرص کل الحرص علی معرفه اعمالهم: هل احسنوا ام اسائوا؟ و ان یجزی المسی ء بما یستحق، فان اهمل الوالی البحث و التفتیش، او تغاضی عن الاسائه، کان مسوولا امام الله، و ماخوذا باشد العقوبات.

عبده

… انظر فی حال کتابک: ثم انظر الخ اتتقال من الکلام فی اهل الخراج الی الکلام فی الکتاب جمع کاتب … لوجود صالح الاخلاق: باجمعهم متعلق باخصص ای ما یکون من رسائلک حاویا لشی ء من المکائد للاعداء و ما یشبه ذلک من اسرارک فاخصصه بمن فاق غیره فی جمیع الاخلاق الصالحه و لا تبطره ای لا تطغیه الکرامه فتجرا علی مخالفتک فی حضور ملاء و جماعه من الناس فیضر ذلک بمنزلتک منهم … و لا تقصر به الغفله: لا تکون غفلته موجبه لتقصیره فی اطلاعک علی ما یرد من اعمالک و لا فی اصدار الاجوبه عنه علی وجه الصواب بل یکون من النباهه و الحذق بحیث لا یفوته شی ء من ذلک … ما عقد علیک: ای یکون خبیرا بطرق المعاملات بحیث اذا عقد لک عقدا فی ای نوع منها لا یکون ضعیفا بل یکون محکما جزیل الفائده لک و اذا وقعت مع احد فی عقد کان ضرره علیک لا یعجز عن حل ذلک العقد … علی فراستک و استنامتک: الفراسه بالکسر قوه الظن و حسن النظر فی الامور و الاستنامه السکون و الثقه ای لا یکون انتخاب الکتاب تابعا لمیلک الخاص … بتصنعهم و حسن خدمتهم: یتعرفون للفراسات ای یتوسلون الیها لتعرفهم … من امورک راسا منهم: ای اجعل لرئاسه کل دائره من دوائر الاعمال رئیسا من الکتاب مقتدرا علی ضبطها لا یقهره عظیم تلک الاعمال و لا یخرج عن ضبطه کثیرها … فتغابیت عنه الزمته: اذا تغابیت ای تغافلت عن عیب فی کتابک کان ذلک العیب لاصقا بک

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس از آن در حال نویسندگانت بنگر و بهترین ایشان را (از جهت راستی گفتار و درستی کردار) به کارهایت بگمار، و نامه هایت که در آنها تدبیرها و رازها (برای دفع دشمن و ملکداری) بیان می کنی تخصیص ده به کسی که در همه خوهای پسندیده (دینداری، امانت، خیرخواهی، پاکدامنی و مانند آنها) از نویسندگان دیگر جامعتر باشد (زیرا کسی که بر اسرار سلطنت و حکومت از همه بیشتر دست می یابد دارای اوصاف شایسته باشد، و گرنه به اندک غرضی شکست لشگر را در جنگ و زیان مملکت را در کارها فراهم می آورد) کسی را که مقام و بزرگواری سرکش نسازد که به مخالفت با تو در حضور مردم و بزرگان بی باک باشد، و کسی را که غفلت و فراموشی سبب نشود که کوتاهی کند در رساندن نامه های کارگردانانت به تو و نیکو پاسخ دادن آنها از جانب تو، و در چیزهائیکه برای تو میستاند و از جانب تو می بخشد، و کسی که قرارداد به سود تو را سست نبند و (بلکه آن را استوار و زباندار گرداند) و از گشادن گره قراردادی که به زیان تو بسته شده ناتوان نگردد، و اندازه مقام و پایه خود را در کارها بداند، زیرا نادان به مقام و کار خویش به مقام و کار دیگری نادانتر است (پس نویسنده مخصوص ملک و حاکم باید به پایه و قدر خود دانا باشد تا پایه و کار هر کس را بشناسد( و دیگر ایشان را )برای کارها( به فراست و دریافتن و اطمینان و نیکو گمانی خود نباید برگزینی، زیرا مردان )کارگردانان( برای به دست آوردن دل حکمرانان آراسته و نیکو خدمت خود را می شناسانند )امانت و نیک نفسی و خیراندیشی از خود جلوه می دهند، و عیوب و بدیهاشان را از والی می پوشانند تا او را فریفته اعتقاد و حسن ظن او را جلب نموده بر کارهای دیوانی برسند( در حالی که غیر از آنچه از خود نشان می دهند و خویش را به آن می آرایند چیزی از خیرخواهی و امانت )در ایشان( نیست، ولی آنان را به کرداری که برای نیکان پیش از تو انجام داده اند بیازما، آنگاه نیکوترین آنان را که بین مردم آشکار و درستکارتر آنها را که روشناس و در زبانهاشان باشد برگزین، و این آزمایش تو دلیل است بر فرمانبری تو از خدا و کسی )امام علیه السلام( که کار را به دست تو سپرده، و برای هر کاری از کارهایت رئیس و کارگردانی از نویسندگان قرار ده که بزرگی کارها او را مغلوب و ناتوان نکند، و بسیاری آنها او را پریشان نسازد، و هر گاه در نویسندگانت عیب و بدی باشد و تو از آن غافل باشی تو را به آن بدی می گیرند )بازخواست آن بر تو باشد(.

زمانی

ظرفیت و اعتبار اجتماعی هیچ مسئولی نمی تواند بدون زیر دست کار کند. زیر دست هم فراوان است اما آن کسی که مسئولیت خود را درک کند و بتواند وظیفه خود را به صورت خدا پسند انجام دهد کم است و سفارش امام علیه السلام به مالک برای همین جهت است که خوبان را انتخاب کند. مسئولیت کم و زیاد ندارد، شدت و ضعف ندارد، مسئولیت مسئولیت است، اهمیت در متناسب بودن فکر با کار است. یک مامور جزء که به کار خود مسلط نباشد و احساس مسئولیت نکند چه بسا ضربه ای بر پیکر حکومت می زند که ماموران سطح عالی نمی توانند آنرا جبران کنند. اهمیت مطلب، درک مسئولیت است و در کنار آن مطابق ظرفیت، وقت و گنجایش فکری مسئولیت را قبول کردن سپس آن را بصورت شایسته اجرا نمودن. سفارش امام علیه السلام که درباره بودجه، درآمد، مالیات و خراج روشن شد، سفارش می کند که فردی شایسته را انتخاب کن که بودجه را به صورت صحیح و خدا پسند صرف کند و امام علیه السلام علامت آنرا داشتن ظرفیت، شخصیت و اعتبار اجتماعی معرفی می کند. از آنجا که تزویر و نیرنگ فراوان است و مالک هم به منطقه ای می رود که کسی را نمی شناسد امام علیه السلام سفارش می کند که به شناخت خودش تکیه نکند و اینجا رمز این مطلب که موسی در اولین مرحله درک مسئولیت برادر خود هارون را به عنوان وزیر به خدا معرفی میکند تا بر اثر شناختی که از او دارد بتواند ماموریت را به خوبی به انجام برساند روشن می گردد. جالب توجه این است که هارون شناخته شده باز در جریان سامری نتوانست وظیفه اصلی خود را عملی سازد و مردم گوساله پرست شدند. وقتی موسی بهتر از هارون را ندارد ناگزیر است او را معرفی کند وبا وی بسازد. نکته حساسی که امام علیه السلام روی آن تکیه دارد حفظ رابطه میان حکومت مرکزی و کارگزاران منطقه ای است که هر قدر در کنترل و حفظ آن کوتاهی شود ضربه شدیدتر خواهد بود. به خصوص که افرادی ناباب، حکومت مرکزی را محاصره کنند و مطابق میل خود، روابط شهرستانی را تنظیم کنند و امام علیه السلام حق دارد که روی مکاتبات مالک سفارش کند که باید تحت کنترل وی باشد که اسلام عزیز در خطر قرار خواهد گرفت و این دقت یک وظیفه الهی است. در اول مطلب حضرت امیر علیه السلام کلمه کتاب نویسندگان است که به کارگزاران و مامورین ترجمه شد ولی ابن ابی الحدید آن را به معنای وزیر گرفته است. شاید امام علیه السلام با این نامه که به مالک داده استان مصر را یک مملکت خود مختار در نظر گرفته و همه امور آن را در اختیار مالک قرار داده که باید برای خود، وزیر، استاندار و فرماندار در نظر گیرد. هرگاه چنین نباشد یک حاکم جزء حتی استانداران فعلی بیش از یک منشی و دفتر دار ندارند و این همه سفارش برای آنان لازم نیست. با توجه به این نکته عظمت مالک و نامه امام علیه السلام که در حقیقت برنامه اداره مملکت است روشن می گردد.

سید محمد شیرازی

(ثم انظر) یا مالک (فی حال کتابک) الذین یکتبون امور الدوله (فول علی امورک) فی شئون الکتابه (خیرهم) ای احسنهم (و اخصص رسائلک التی تدخل فیها مکائدک) جمع مکیده، و هی معالجه المشاکل الحربیه و الدولیه و ما اشبه (و اسرارک) المالیه و ما اشبه (باجمعهم) متعلق باخصص (لوجوه صالح الاخلاق) ای افضل الکتاب صفات و اخلاقا. (ممن لا تبطره) ای لا تطغیه (الکرامه) التی تری منک (فیجتری بها) ای بسبب تلک الکرامه (علیک فی خلاف لک) بان یجتری فیخالفک فی قول او فعل (بحضره ملا) ای بمحضر من الناس، مما یوجب سقوط هیبتک (و لا تقصر به الغفله) ای لا توجب غفلته عن اعمالک حتی یقصر فی امرک (عن ایراد مکاتبات عمالک علیک) ای فی اطلاعک علی ما کتب العمال الیک. (و اصدار جواباتها) ای جوابات کتب العمال (علی الصواب) متعلق باصدار (عنک) فان الانسان غیر المهتم، لا یهتم بما ورد و بما صدر بخلاف النبیه الذی لا یفوته شی ء (فیما یاخذ لک و یعطی منک) هذا بیان لوجه الصواب فان الکاتب یلزم ان یعرف ماذا ینبغی ان یاخذ من العامل للوالی، فقد یکل الی العامل عملا، لیس من صالح الوالی، و قد یجبره الی القیام بامر یظنه اخذ امن العامل للوالی، و الحال ان فیه الضرر و کذا (و) ان یکون الکاتب خبیرا بطرق المعاملات ف (لا یضعف عقدا اعتقده لک) بان یعقد لک عقدا یکون قلیل الفائده للوالی و ضعیف الشروط و البنود. (و لا یعجز عن اطلاق ما عقد علیک) ای اذا وقعت معاقده مع احد کانت ضاره علیک، یعرف الکاتب وجوه حل تلک المعاقده بالطرق الشرعیه حتی تتخلص من هذه المشکله (و لا یجهل مبلغ قدر نفسه فی الامور) بان یکون عارفا بمقدار نفسه، فلا یرفع بها فوق مستواها فیتدخل فی امور لیس من شانه، و لا ینزل بها اقل من رتبتها فیحتشم من امور یلزمه التدخل فیها. (فان الجاهل بقدر نفسه یکون بقدر غیره اجهل) و من یجهل مقادیر الناس لا یتمکن ان یکتب الیهم علی وجه الصواب و الحکمه (ثم لا یکن اختیارک ایاهم) ای للکتاب (علی فراستک) ای قوه ظنک و حسن نظرک (و استنامتک) ای ثقتک و سکونک بالاشخاص، بان یکون الاختیار تابعا لمیلک الخاص بدون المشاوره و اخذ الاراء و الاختبار (و حسن الظن منک) بهذا او ذاک. (فان الرجال) الذین یریدون الحظوه عند الدوله (یتعرفون لفراسات الولاه) ای یتوسلون لان یوقعوا انفسهم عند حسن ظن الولات، حتی یناط بهم امر، و یقضی لهم حاجه، و لذا یلزم علی الوالی ان لا یعتمد علی فراسته. (بتصنعهم) ای بصتعهم الحسن (و حسن دمتهم) للولاه فی ابتداء الامر (و) الحال انه (لیس وراء ذلک) التصنع و حسن الخدمه (من النصیحه و الامانه شی ء) فقد وقع الوالی فی احبولتهم اذا عمل بحسن فراسته. (و لکن اختبرهم بما و لوا للصالحین قبلک) فمن احسن فی عمله سابقا یستخدم، و من لم یعمل یترک (فاعمد) ای اعتمد للاستخدام (لاحسنهم- کان- فی العامه اثرا) بان رضیت عنه عامه الناس (و اعرفهم بالامانه وجها) بان عرف الناس وجهه بالامانه فی الامور (فان ذلک) الاختبار للکاتب (دلیل علی نصیحتک) یا مالک (لله و لمن و لیت امره) یعنی الامام نفسه الکریمه. (و اجعل لراس) ای لرئاسه (کل امر من امورک راسا منهم) ای رئیسا من الکتاب، فللخراج کاتب، و للجند کاتب، و للعمال کاتب، و هکذا بحیث یکون ذلک الکاتب (لا یقهره کبیرها) ای لا یسبب غضبه کبیر الامور الملقات علی عاتقه (و لا یتشتت علیه کثیرها) ای یکون قادرا علی ضبط الکثیر من الکتابات و الاعمال، فلا یتفرق علیه بحیث لا یعلم بعضها و یفوته (و مهما کان فی کتابک من عیب فتغابیت) ای تغافلت (عنه الزمته) ای الزمک الناس بذلک العیب، و الصق العیب الیک فان الناس یقولون انه من عیب الوالی، و الا اصلح الکاتب

موسوی

المکائد: جمع مکیده تدبیر سری تجاه العدو. البطر: الطغیان عند النعمه. جرو علیه: اقدم علیه و هجم. الملا: الجماعه الذین لهم الرای. الفراسه: قوه الفطنه. الاستنامه: السکون و الثقه. التصنع: التکلف. و لوا: تولوا و تقلدوا. اعمد: اقصد. یقهره: یغلبه. تغابیت: تغافلت. (ثم انظر فی حال کتابک، فول علی امورک خیرهم، و اخصص رسائلک التی تدخل فیها مکائدک و اسرارک باجمعهم لوجوه صالح الاخلاق ممن لا تبطره الکرامه، فیجتری ء بها علیک فی خلاف لک بحضره ملا، و لا تقصر به الغفله عن ایراد مکاتبات عمالک علیک، و اصدار جواباتها علی الصواب عنک، فیما یاخذ لک و یعطی منک، و لا یضعف عقدا اعتقده لک، و لا یعجز من اطلاق ما عقد علیک. و لا یجهل مبلغ قدر نفسه فی الامور، فان الجاهل بقدر نفسه یکون بقدر غیره اجهل) الطبقه الخامسه هی طبقه الکتاب و قد کان لهم دور بارز و مهمه کبری لدی الملوک و الامراء و قد ذکر کثیر من المتقدمین مواصفات متعدده للکاتب. و الامام هنا یشیر الی ان الکاتب یجب ان یکون من خیره الناس و بالاخص ذلک الکاتب الذی یطلع علی المکائد الحربیه و الاسرار الاسلامیه فان مثل هذا الانسان یجب ان تجتمع فیه مکارم الاخلاق و وجوهها الصالحه بان

یکون ممن لا تطغیه الکرامه التی حبوته بها فان طغیانه یسبب جراته علیک فیقوم لک امام الناس بالنقد و التشهیر و هذا یسبب سقوط هیبتک من قلوب الناس و کذلک یجب ان لا یکون من الذین تاخذهم الغفله فان ذلک یودی الی عدم و قوفک علی ما عند عمالک من الحسنات و الاعمال و ما لدیهم من الاقوال و الاقتراحات کما ان او امرک و وصایاک لا تصل الیهم بشکل مامون و صادق فیشکل هذا النوع من الغفله ضررا کبیرا علی مسیره الدوله التی تتولی شوونها و تقوم بادارتها … کما ان هذا الکاتب یجب ان یکون حاذقا لبقا بحیث لو عقد لک عقدا لکان مستحکما قویا لا یحل کما انه لو عقد علیک عقد یستطیع ان یحله و یخرج منه بما لدیه من قدره و تسلط علی حل العقود … و یجب ان یکون الکاتب عالما بقدر نفسه فیضعها موضعها و لا یجوز ان یکون الجاهل بنفسه اهلا لهذه المرتبه فانه اذا کان جاهلا بنفسه فهو بقدر غیره اجهل … (ثم لا یکن اختیارک ایاهم علی فراستک و استنامتک و حسن الظن منک، فان الرجال یتعرضون لفراسات الولاه بتصنعهم و حسن خدمتهم، و لیس و راء ذلک من النصیحه و الامانه شی ء. و لکن اختبرهم بما و لوا للصالحین قبلک، فاعمد لاحسنهم کان فی العامه اثرا، و اعرفهم بالامانه و جها، فان ذلک

دلیل علی نصیحتک لله و لمن و لیت امره. و اجعل لراس کل امر من امورک راسا منهم، لا یقهره کبیرها، و لا یتشتت علیه کثیرها، و مهما کان فی کتابک من عیب فتغابیت عنه الزمته) اختیار الرجال الذین تناط بهم المسوولیات و یتولون ازمه الامور یجب ان یکون عن دراسه لهم و لحیاتهم الماضیه، کیف کان سلوکهم؟ و ما هی تحرکاتهم؟ و فی رکاب من کانت مسیرتهم؟ و لا یکتفی بحسن الظن بهم و الاطمئنان الی ما هم فیه، فرب مطیع لا عن حب بالطاعه بل لعجز فی البضاعه، و رب جمر تحت الرماد لو حرکته اتقد فمن هنا یجب ان یکون اختیارهم لا عن حسن الظن بهم و ما هم فیه من التظاهر الشکلی بالطاعه فربما کان ذلک تصنعا منهم من اجل الوصول الی اهدافهم الخسیسه و لیس و راء ذلک امانه و لا نصح، فیجب ان یکون الاختیار لهم بما تولوه قبلک من عمل الصالحین فانک تستطیع ان تنتخب من کان معروفا عند الناس بالثقه و الامانه فان ذلک دلیل علی امانته و وثاقته. ثم انه علیه السلام یقول انه یجب ان یجعل لکل فرع من فروع کتاباته کاتبا مستقلا فانه لا ینوء بحمل الکثیر و لا یعجز عن الکبیر ثم یقول له اذا وقفت علی عیب فی کتابک فلا تتغافل عنه لان ذلک العیب یلحقک انت باعتبارک المسوول عن الجمیع …

دامغانی

ابن ابی الحدید ضمن شرح این جمله که فرموده است: «ثم انظر فی حال کتابک»، «و سپس در احوال دبیران خود بنگر» مطالبی اجتماعی در باره مصاحبان شاه و آداب دبیری و پند و اندرز وزیران گذشته آورده است که برای نمونه به ترجمه یکی دو مورد بسنده می شود. گفته شده است همان گونه که دلیرترین مردان نیازمند به سلاح است و تیزروترین اسبها نیازمند تازیانه و تیزترین تیغها نیازمند سوهان دندانه دار است، خردمند و دور اندیش ترین پادشاهان نیز نیازمند وزیر صالح اند.

و گفته می شده است، صلاح دنیا به صلاح پادشاهان و صلاح پادشاهان به صلاح وزیران وابسته است و همان گونه که برای پادشاهی، کسی جز مستحق پادشاهی، شایسته نیست، همان گونه وزارت هم به صلاح نمی انجامد جز به کسی که سزاوار وزارت باشد.

و گفته اند، مثل پادشاه شایسته و نیکوکار که وزیرش فاسد باشد، همچون آب صاف شیرینی است که در آن تمساح وجود داشته باشد، که آدمی هر چند شناگر و تشنه و دل بسته به آن آب باشد از بیم جان خود نمی تواند در آن آب در آید.

مکارم شیرازی

بخش هجدهم

ثُمَّ انْظُرْ فِی حَالِ کُتَّابِکَ فَوَلِّ عَلَی أُمُورِکَ خَیْرَهُمْ،وَ اخْصُصْ رَسَائِلَکَ الَّتِی تُدْخِلُ فِیهَا مَکَایِدَکَ وَ أَسْرَارَکَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلَاقِ مِمَّنْ لَا تُبْطِرُهُ الْکَرَامَهُ،فَیَجْتَرِئَ بِهَا عَلَیْکَ فِی خِلَافٍ لَکَ بِحَضْرَهِ مَلَإٍ وَ لَا تَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَهُ عَنْ إِیرَادِ مُکَاتَبَاتِ عُمِّالِکَ عَلَیْکَ،وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَی الصَّوَابِ عَنْکَ،فِیمَا یَأْخُذُ لَکَ وَ یُعْطِی مِنْکَ،وَ لَا یُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَکَ،وَ لَا یَعْجِزُ عَنْ إِطْلَاقِ مَا عُقِدَ عَلَیْکَ،وَ لَا یَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِی الْأُمُورِ،فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ یَکُونُ بِقَدْرِ غَیْرِهِ أَجْهَلَ.ثُمَّ لَا یَکُنِ اخْتِیَارُکَ إِیَّاهُمْ عَلَی فِرَاسَتِکَ وَ اسْتِنَامَتِکَ وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْکَ،فَإِنَّ الرِّجَالَ یَتَعَرَّضُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلَاهِ بِتَصَنُّعِهِمْ وَ حُسْنِ خِدْمَتِهِمْ،وَ لَیْسَ وَرَاءَ ذَلِکَ مِنَ النَّصِیحَهِ وَ الْأَمَانَهِ شَیْءٌ.وَ لَکِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِینَ قَبْلَکَ،فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ کَانَ فِی الْعَامَّهِ أَثَراً، وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَهِ وَجْهاً،فَإِنَّ ذَلِکَ دَلِیلٌ عَلَی نَصِیحَتِکَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّیتَ أَمْرَهُ.

وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ،لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا،وَ مَهْمَا کَانَ فِی کُتَّابِکَ مِنْ عَیْبٍ فَتَغَابَیْتَ عَنْهُ أُلْزِمْتَه.

ترجمه

سپس در وضع دبیران و منشیانت دقت کن و کارهایت را به بهترین آنها بسپار.نامه های سرّی خود را که در بر دارنده نقشه ها و اسرار مخفی است،در اختیار کسی قرار ده که بیش از همه دارای فضایل اخلاقی باشد.از کسانی باشد که مقام و موقعیت،او را مست و مغرور نسازد تا جرأت کند در حضور بزرگان و سران مردم با تو مخالفت و گستاخی ورزد.کسی که در رساندن نامه های

کارگزارانت به تو و گرفتن پاسخ های صحیح آن،از تو غافل نشود،خواه از اموری باشد که برای تو دریافت می دارد یا از سوی تو می بخشد.کسی باشد که هرگاه قراردادی برای تو ببندد سست نبندد و هرگاه قراردادی بر ضد تو بسته شد،از یافتن راه حل آن عاجز نماند.کسی که از ارزش و قدر خویش در امور مختلف بی خبر نباشد،زیرا آن کس که به قدر و منزلت خویش جاهل است نسبت به قدر و منزلت دیگران جاهل تر خواهد بود.

سپس در انتخاب این منشیان هرگز به فراست و هوشیاری خود،و اعتماد شخصی و حسن ظن خویش قناعت مکن،زیرا افراد (فرصت طلب) برای جلب توجّه زمامداران به ظاهرسازی و خوش خدمتی می پردازند در حالی که در ماورای این ظاهرِ جالب هیچ گونه خیرخواهی و امانت داری وجود ندارد.

آنها را از طریق مقاماتی که برای حاکمان صالح پیش از تو داشته اند بیازمای و بر کسانی اعتماد کن که در میان مردم بهترین آثار نیک را گذارده اند و در امانت داری معروف ترند.اگر چنین کنی این دلیل بر خیرخواهی و اطاعت تو از پروردگار است،همچنین اطاعت از کسی که ولایت را از طرف او پذیرفته ای (یعنی امام و پیشوای تو).

برای هر بخشی از کارهایت رئیس و سرپرستی از میان آنها انتخاب کن؛کسی که کار مهم او را مغلوب و درمانده نسازد و کثرت کارها پریشانش نکند و (باید بدانی) هر عیبی در منشیان مخصوص تو یافت شود که تو از آن بی خبر بمانی مسئول آن خواهی بود.

شرح و تفسیر: منشیان و کارگزاران

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه درباره منشیان مخصوص و حافظان

قراردادها و نامه های سرّی و محرمانه دستورات مهمی صادر می کند.می فرماید:

«سپس در وضع دبیران و منشیانت دقت کن و کارهایت را به بهترین آنها بسپار»؛ (ثُمَّ انْظُرْ فِی حَالِ کُتَّابِکَ فَوَلِّ عَلَی أُمُورِکَ خَیْرَهُمْ) .

تعبیر به«خیرهم»تعبیر جامعی است که تمام اوصاف برجسته را که لازمه چنین مقام حساسی است شامل می شود.

آن گاه امام در ادامه این سخن به شرایط کسانی می پردازد که نامه های سرّی و محرمانه و قراردادهای حساس را در اختیار دارند.می فرماید:«نامه های سرّی خود را که در بر دارنده نقشه ها و اسرار مخفی است،در اختیار کسی قرار ده که بیش از همه دارای فضایل اخلاقی باشد»؛ (وَ اخْصُصْ رَسَائِلَکَ الَّتِی تُدْخِلُ فِیهَا مَکَایِدَکَ {1) .«مَکاید»جمع مکیده به معنای حیله و چاره های پنهانی برای حل مشکلات است }وَ أَسْرَارَکَ بِأَجْمَعِهِمْ لِوُجُوهِ صَالِحِ الْأَخْلَاقِ) .

آن گاه امام این فضایل مهم اخلاقی را که باید دبیرانِ مخصوص،واجد آن باشند در پنج چیز خلاصه می کند.

نخست می فرماید:«از کسانی باشد که مقام و موقعیت،او را مست و مغرور نسازد تا جرأت کند در حضور بزرگان و سران مردم با تو مخالفت و گستاخی ورزد»؛ (مِمَّنْ لَا تُبْطِرُهُ {2) .«تُبْطِرُه»از ریشه«بَطَر»بر وزن«بشر»به معنای طغیان و غرور بر اثر فزونی نعمت یا رسیدن به مقام و قدرت گرفته شده است }الْکَرَامَهُ،فَیَجْتَرِئَ بِهَا عَلَیْکَ فِی خِلَافٍ لَکَ بِحَضْرَهِ مَلَإٍ) .

بسیار شده که افراد کم ظرفیت هنگامی که مقام والا و ویژه ای پیدا می کنند چنان مغرور می شوند که حتی به کسی که این مقام را به آنها سپرده گستاخی می کنند گویا زمام اختیار او را نیز به دست خود می دانند و کراراً دیده شده است که همین مسئله قاتل جان آنها شده و مقام بالاتر نه فقط او را برکنار ساخته،بلکه به مجازات سختی گرفتار نموده است.

در دومین وصف می فرماید:«کسی که در رساندن نامه های کارگزارانت به تو و گرفتن پاسخ های صحیح آن،از تو،غافل نشود.خواه از اموری باشد که برای تو دریافت می دارد یا از سوی تو می بخشد»؛ (وَ لَا تَقْصُرُ بِهِ الْغَفْلَهُ عَنْ إِیرَادِ مُکَاتَبَاتِ عُمِّالِکَ عَلَیْکَ،وَ إِصْدَارِ جَوَابَاتِهَا عَلَی الصَّوَابِ عَنْکَ،فِیمَا یَأْخُذُ لَکَ وَ یُعْطِی مِنْکَ) .

اشاره به اینکه این دبیران و منشیان واسطه در میان زمامدار و کارگزاران او هستند؛دستوراتِ مهم و فرمان های لازم را باید برسانند و تقاضاهای کارگزاران را نیز منتقل نمایند.لحظه ای غفلت ممکن است سبب نابسامانی های زیادی گردد.به همین دلیل باید این افراد کاملاً هوشیار و بیدار باشند نه غافل و بی خبر.

در سومین وصف می افزاید:«کسی باشد که هرگاه قراردادی برای تو ببندد سست نبندد»؛ (وَ لَا یُضْعِفُ عَقْداً اعْتَقَدَهُ لَکَ) .

زیرا قراردادها در صورتی ارزش دارد که محکم و غیر قابل تردید و خالی از هرگونه ضعف،سستی و ابهام باشد مبادا طرف قرارداد از نقاط ضعف استفاده کند و هر زمان موافق میل خود نبیند به فسخ قرارداد اقدام کند.

آنچه در این وصف آمد مربوط به عقد قراردادهاست.در وصف چهارم درباره فسخ قراردادها سخن می گوید و می فرماید:«و هرگاه قراردادی بر ضد تو بسته شده از یافتن راه حلّ آن عاجز نماند»؛ (وَ لَا یَعْجِزُ عَنْ إِطْلَاقِ مَا عُقِدَ عَلَیْکَ) .

نه اینکه ظلم و ستم کند و پایبند به قرارداد نباشد،بلکه پیش بینی های لازم را در قرارداد اعمال کند که به هنگام بروز پاره ای از مشکلات بتواند راه چاره را بیابد.

در پنجمین و آخرین وصف می فرماید:«کسی که از ارزش و قدر خویش در امور مختلف بی خبر نباشد،زیرا آن کس که به قدر و منزلت خویش جاهل است

نسبت به قدر و منزلت دیگران جاهل تر خواهد بود»؛ (وَ لَا یَجْهَلُ مَبْلَغَ قَدْرِ نَفْسِهِ فِی الْأُمُورِ،فَإِنَّ الْجَاهِلَ بِقَدْرِ نَفْسِهِ یَکُونُ بِقَدْرِ غَیْرِهِ أَجْهَلَ) .

اشاره به اینکه دبیران و منشیان مخصوص باید هم موقعیت خود را به خوبی بفهمند و هم موقعیت مخاطبان را تا بتوانند با هرکس موافق موقعیتش مکاتبه کنند و نیز توان خویش را در کارها بدانند تا بتوانند توان دیگران را هم درک کنند و با حکم و درایت با مردم رفتار نمایند.

از آنچه در بالا درباره صفات دبیران ذکر شد به خوبی استفاده می شود که امام علیه السلام بر خلاف آنچه در دنیای امروز و دیروز معمول بوده است همه جا بر ضوابط و ارزش ها و شایستگی ها تکیه می کند،نه بر مسائل عاطفی و روابط و دوستی ها.بسیار دیده ایم افرادی که به قدرت می رسند دوستان و بستگان و خویشاوندان خود را در گرد خود مهره چینی می کنند بی آنکه ارزش و قدرت آنها را برای کارهای بزرگ حساب کرده باشند و به عکس افراد لایق و باارزش و قدرتمند را که با آنها رابطه عاطفی خاصی ندارند کنار می زنند.

آن گاه امام بعد از ذکر صفات لازم برای انتخاب دبیران و منشیان مخصوص به طرز تشخیص این صفات و تحقق آنها در افراد می پردازد و راه شناسایی افراد را با این صفات به مالک نشان می دهد.

می فرماید:«سپس در انتخاب این منشیان هرگز به فراست و هوشیاری خود،و اعتماد شخصی و حسن ظن خویش قناعت مکن،زیرا افراد (فرصت طلب) برای جلب توجّه زمامداران به ظاهرسازی و خوش خدمتی می پردازند در حالی که در ماورای این ظاهرِ جالب هیچ گونه خیرخواهی و امانت داری وجود ندارد»؛ (ثُمَّ لَا یَکُنِ اخْتِیَارُکَ إِیَّاهُمْ عَلَی فِرَاسَتِکَ {1) .«فِراسَه»به معنای درک درون افراد با ظن صائب است.به بیان دیگر هوشیاری و مهارت در شناخت باطن و ظاهر امور.این واژه در اصل به معنای صید کردن است و به همین مناسبت در مسائل مربوط به هوشیاری نیز به کار رفته است }

وَ اسْتِنَامَتِکَ {1) .«استِنامَه»به معنای آرامش و اعتماد و اطمینان است.از ریشه«نوم»به معنای خواب گرفته شده،زیراانسان در حالت خواب به آرامش دست می یابد }وَ حُسْنِ الظَّنِّ مِنْکَ،فَإِنَّ الرِّجَالَ یَتَعَرَّضُونَ لِفِرَاسَاتِ الْوُلَاهِ بِتَصَنُّعِهِمْ {2) .«تَصَنُّعْ»به معنای ظاهرسازی و تلاش برای خوب نشان دادن شخص یا چیزی است.از ریشه«صنع»و«صنعت»گرفته شده و هنگامی که به باب تفعل می رود به معنای تکلف برای ساختن چیزی است }وَ حُسْنِ خِدْمَتِهِمْ،وَ لَیْسَ وَرَاءَ ذَلِکَ مِنَ النَّصِیحَهِ وَ الْأَمَانَهِ شَیْءٌ) .

این یک واقعیت مهم است،کسانی که در پی احراز مقامات بالا هستند سعی می کنند خود را در نظر زمامداران افرادی امین،پرکار،هوشیار و فعال نشان بدهند تا از این طریق توجّه آنها را به خود جلب کنند و چون بر مرکب مراد سوار شدند دست به سوء استفاده و خیانت بزنند.به همین دلیل نباید به ظاهر سخنان و اعمالی را که در آغاز کار انجام می دهند دلخوش کرد.همچنین حسن ظن و اعتماد شخصی و اعتقاد به هشیاری خویشتن را در این گونه موارد باید کنار گذاشت و برای حسن انتخاب کارگزاران و معاونان و منشیان و مانند آنها به سراغ معیارهای دیگری رفت؛معیارهایی که کاملاً قابل اعتماد و کمتر خطاپذیر است؛ همان معیارهایی که امام در جمله های بعد به آن اشاره فرموده است.

می فرماید:«آنها را از طریق مقاماتی که برای حاکمان صالح پیش از تو داشته اند بیازمای»؛ (وَ لَکِنِ اخْتَبِرْهُمْ بِمَا وُلُّوا لِلصَّالِحِینَ قَبْلَکَ) .

این مسأله معیار بسیار اطمینان بخشی است،هرگاه دیدی فلان شخص سال ها با حکومت های صالح همکاری داشته و مورد قبول آنها بوده می توان فهمید که او شخص لایق و درستکاری است؛ولی اگر در پرونده زندگی او همکاری با ناصالحان و قبول پست هایی از سوی زمامداران سوء وجود داشته باشد باید از او صرف نظر کرد.

امام علیه السلام در بخش های پیشین همین عهدنامه درباره وزیران به همین نکته اشاره کرد و فرمود: «إِنَّ شَرَّ وُزَرَائِکَ مَنْ کَانَ لِلْأَشْرَارِ قَبْلَکَ وَزِیراً؛ بدترین وزرای تو کسانی هستند که وزیر زمامداران شرور قبل از تو بوده اند».

کوتاه سخن اینکه اشخاص را از سوابق آنها باید شناخت و به ظواهر فعلی آنها که گاه برای فریفتن زمامدران و جلب توجّه آنهاست قناعت نکرد.

سپس به معیار دومی برای این انتخاب اشاره کرده می فرماید:«و بر کسانی اعتماد کن که در میان مردم بهترین آثار نیک را گذارده اند و در امانت داری معروف ترند»؛ (فَاعْمِدْ لِأَحْسَنِهِمْ کَانَ فِی الْعَامَّهِ أَثَراً،وَ أَعْرَفِهِمْ بِالْأَمَانَهِ وَجْهاً) .

به یقین قضاوت توده های مردم درباره اشخاص یکی از بهترین طرق شناسایی آنهاست.

در فرمایش های امام،اوایل همین عهدنامه این جمله را داشتیم: «إِنَّمَا یُسْتَدَلُّ عَلَی الصَّالِحِینَ بِمَا یُجْرِی اللّهُ لَهُمْ عَلَی أَلْسُنِ عِبَادِهِ؛ برای تشخیص افراد صالح از آنچه خداوند بر زبان بندگانش (و توده های مردم) جاری می سازد می توان بهره گرفت».

سپس امام در پایان این سخن می فرماید:«اگر چنین کنی این دلیل بر خیرخواهی و اطاعت تو از پروردگار است،همچنین اطاعت از کسی که ولایت را از طرف او پذیرفته ای (یعنی امام و پیشوای تو)»؛ (فَإِنَّ ذَلِکَ دَلِیلٌ عَلَی نَصِیحَتِکَ لِلَّهِ وَ لِمَنْ وُلِّیتَ أَمْرَهُ) .

این احتمال نیز در جمله «لِمَنْ وُلیّتَ أمرَه» هست که منظور از آن مردم باشند؛ یعنی دقت در انتخاب منشیان مخصوص،نشانه خیرخواهی در پیشگاه خدا و خیرخواهی در مورد مردمی است که بخشی از حکومت بر آنها را برعهده گرفته ای.یعنی اگر در انتخاب منشیان مخصوص دقت های لازم را از طرقی که برای تو شرح دادم به کار گیری و آنها را بر اساس حسن ظن و هوشیاری شخصی خود انتخاب نکنی این دلیل بر آن است که حق این امانت الهی (زمامداری) و خیرخواهی رعایا را انجام داده ای.

سپس امام علیه السلام در پایان این فقره از عهدنامه به دو موضوع مهم دیگر درباره منشیان مخصوص و دبیران اشاره می کند که نخستین آنها درباره لزوم تقسیم کار در میان آنهاست.می فرماید:«برای هر بخشی از کارهایت رئیس و سرپرستی از میان آنها انتخاب کن؛کسی که کار مهم او را مغلوب و درمانده نسازد و کثرت کارها پریشانش نکند»؛ (وَ اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ،لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا) .

اشاره به اینکه تقسیم کار باید به صورتی انجام گیرد که مسئولیت هر یک از آنان روشن شود؛مثلاً بخشی از نامه ها مربوط به پیمان های صلح،قراردادها اعم از قراردادهای مربوط به خارج و قراردادهای داخلی درباره زمین های کشاورزی و مانند آن است که باید مسئول معینی داشته باشد.بخش دیگری نامه های محرمانه است که احتیاج به مدیریت خاصی دارد و بخشی مربوط به نامه های فرمانداران و استانداران و امثال آنها و قسمتی مربوط به تظلم های مردم مظلوم و ستمدیده است.هر یک از اینها باید مسئول خاصی داشته باشد؛مسئولانی که دارای این دو صفت باشند؛نه از کارهای بزرگ بهراسند و نه کثرت کار آنها را پریشان و درمانده کند.

بعضی از شارحان نهج البلاغه این دستور را تنها ناظر به دبیران و منشیان مخصوص ندانسته اند،بلکه به تمام کارهای مملکتی اشاره می دانند.مفهوم آن این است که بخشی از کارها باید به دست وزیری سپرده شود و وزارت خانه او ناظر به امور معینی باشد بی آنکه تداخلی در کارها رخ دهد و یا کاری بدون سرپرست و مسئول باقی بماند. {1) .شرح نهج البلاغه علّامه خویی،ج 4،ص 92 }

ولی دستور بعد که مربوط به کتّاب است با توجّه به اینکه پیش از این نیز در این فراز از عهدنامه سخن از کتّاب در میان بوده قرینه می شود که این جمله نیز ناظر به کاتبان باشد،هرچند ملاکِ آن دیگران را شامل شود.

بعضی معتقدند تقسیم کار حکومت به این صورت که امیرمؤمنان علی علیه السلام در این عهدنامه به آن اشاره کرده از اموری است که در قرن های اخیر پیدا شده و در گذشته به این صورت وجود نداشت؛ولی همان گونه که ملاحظه می کنید امام آنچه را در این زمینه لازم بوده با ظرافت خاصی بیان فرموده است.

در دومین دستور به این نکته اشاره می فرماید که تعیین مسئول برای هر کار، سلب مسئولیت از تو نمی کند؛تو نیز با آنها مسئولیت مشترک داری.می فرماید:

«و (باید بدانی) هر عیبی در منشیان مخصوص تو یافت شود که تو از آن بی خبر بمانی مسئول خواهی بود»؛ (وَ مَهْمَا کَانَ فِی کُتَّابِکَ مِنْ عَیْبٍ فَتَغَابَیْتَ {1) .«تَغابَیْتَ»از ریشه«تَغابی»همان گونه که پیش از این هم اشاره شد به معنای تغافل از ریشه«غَباوه»به معنای جهل و بی خبری گرفته شده است گویا کسی که خود را به فراموشی و تغافل می زند درباره آن امر جاهل و بی خبر است }عَنْهُ أُلْزِمْتَه) .

این همان چیزی است که از آن به مسئولیت مشترک تعبیر می شود و اشاره به آن است که تعیین مسئول برای هر کار سلب مسئولیت از مقامی بالاتر نمی کند، چرا که او باید در عین تقسیم کار و مدیریت ها،بر وضع مدیران خود نظارت مستمر داشته باشد همان گونه که در دنیای امروز نیز چنین است که اگر مدیری در فلان وزارتخانه دست به کار خلافی زد وزیر را احضار می کنند و از او بازخواست می نمایند و به این ترتیب درباره کارهای مهم نظارت مضاعف صورت می گیرد و سبب استحکام برنامه های اجرایی حکومت خواهد شد.

ص: 437

بخش نوزدهم

متن نامه

ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ،وَ أَوْصِ بِهِمْ خَیْراً:الْمُقِیمِ مِنْهُمْ وَ الْمُضْطَرِبِ بِمَالِهِ،وَ الْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ،فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ،وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ وَ جُلَّابُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَ الْمَطَارِحِ،فِی بَرِّکَ وَ بَحْرِکَ،وَ سَهْلِکَ وَ جَبَلِکَ،وَ حَیْثُ لَا یَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا،وَ لَا یَجْتَرِءُونَ عَلَیْهَا،فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لَا تُخَافُ بَائِقَتُهُ، وَ صُلْحٌ لَا تُخْشَی غَائِلَتُهُ.وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِکَ وَ فِی حَوَاشِی بِلَادِکَ.

وَ اعْلَمْ-مَعَ ذَلِکَ-أَنَّ فِی کَثِیرٍ مِنْهُمْ ضِیقاً فَاحِشاً،وَ شُحّاً قَبِیحاً،وَ احْتِکَاراً لِلْمَنَافِعِ،وَ تَحَکُّماً فِی الْبِیَاعَاتِ،وَ ذَلِکَ بَابُ مَضَرَّهٍ لِلْعَامَّهِ،وَ عَیْبٌ عَلَی الْوُلَاهِ، فَامْنَعْ مِنَ الِاحْتِکَارِ،فَإِنَّ رَسُولَ اللّهِ-صلی اللّه علیه و آله و سلم-مَنَعَ مِنْهُ.

وَ لْیَکُنِ الْبَیْعُ بَیْعاً سَمْحاً:بِمَوَازِینِ عَدْلٍ وَ أَسْعَارٍ لَا تُجْحِفُ بِالْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَ الْمُبْتَاعِ.فَمَنْ قَارَفَ حُکْرَهً بَعْدَ نَهْیِکَ إِیَّاهُ فَنَکِّلْ بِهِ،وَ عَاقِبْهُ فِی غَیْرِ إِسْرَافٍ.

ترجمه ها

دشتی

سپس سفارش مرا به بازرگانان و صاحبان صنایع بپذیر، و آنها را به نیکوکاری سفارش کن، بازرگانانی که در شهر ساکنند، یا آنان که همواره در سیر و کوچ کردن می باشند، و بازرگانانی که با نیروی جسمانی کار می کنند ، چرا که آنان منابع اصلی منفعت، و پدید آورندگان وسایل زندگی و آسایش، و آوردندگان وسایل زندگی از نقاط دور دست و دشوار می باشند، از بیابان ها و دریاها، و دشت ها و کوهستان ها، جاهای سختی که مردم در آن اجتماع نمی کنند، یا برای رفتن به آنجاها شجاعت ندارند. بازرگانان مردمی آرامند،

و از ستیزه جویی آنان ترسی وجود نخواهد داشت، مردمی آشتی طلبند که فتنه انگیزی ندارند .

در کار آنها بیندیش! چه در شهری باشند که تو به سر می بری، یا در شهرهای دیگر، با توجه به آنچه که تذکر دادم.

این را هم بدان که در میان بازرگانان، کسانی هم هستند که تنگ نظر و بد معامله و بخیل و احتکار کننده اند، که تنها با زورگویی به سود خود می اندیشند. و کالا را به هر قیمتی که می خواهند می فروشند، که این سود جویی و گران فروشی برای همه افراد جامعه زیانبار، و عیب بزرگی بر زمامدار است .

پس، از احتکار کالا جلوگیری کن، که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آن جلوگیری می کرد، باید خرید و فروش در جامعه اسلامی، به سادگی و با موازین عدالت انجام گیرد، با نرخ هایی که بر فروشنده و خریدار زیانی نرساند ، کسی که پس از منع تو احتکار کند، او را کیفر ده تا عبرت دیگران شود، امّا در کیفر او اسراف نکن .

شهیدی

دیگر این که نیکی به بازرگانان و صنعتگران را بر خود بپذیر، و سفارش کردن به نیکویی در باره آنان را به عهده گیر، چه کسی که برجای بود و چه آن که با مال خود از این سو بدان سو رود، و با دسترنج خود کسب کند ، که آنان مایه های منفعتند و پدیدآورندگان وسیلتهای آسایش و راحت. و آورنده آن از جاهای دور دست و دشوار، در بیابان و دریا و دشت و کوهسار. جایی که مردمان در آنجا گرد نیایند و در رفتن بدان جا دلیری ننمایند. این بازرگانان مردمی آرامند و نمی ستیزند، و آشتی جویند و فتنه ای نمی انگیزند. به کار آنان بنگر، چه در آنجا باشند که خود به سر می بری و یا در شهرهای دیگر. و با این همه بدان که میان بازرگانان بسیار کسانند که معاملتی بد دارند، بخیلند و در پی احتکارند. سود خود را می کوشند و کالا را به هر بها که خواهند می فروشند، و این سود جویی و گرانفروشی زیانی است برای همگان، و عیب است بر والیان. پس بایدت از احتکار منع نمود که رسول خدا (ص) از آن منع فرمود. و باید خرید و فروش آسان صورت پذیرد و با میزان عدل انجام گیرد. با نرخهای- رایج بازار- نه به زیان فروشنده و نه خریدار. و آن که پس از منع تو دست به احتکار زند او را کیفر ده و عبرت دیگران گردان، و در کیفر او اسراف مکن.

اردبیلی

بعد از آن وصیت نما بتاجران و پیشه وران وصیت فرما بایشان امر نیکو را به آن که مقیم است از ایشان بنفس خود و بکسی که حرکت کننده است بمال خود در بلدان و به کسی که کار کننده است بدستهای خود به آهستگی پس بدرستی که ایشان ماده های منفعتهااند و سببهای چیزها که نفع گیرند از آن بآسانی و کشندگان منفعتند از مواضع دور از زمینهای دور با مشقت سخت در بیابان تو و در دریای تو و در صحرای هموار و کوههای تو و بجائی که بهم نمی پیوندند مردمان در جایهای آن و دلیری نمی کنند برفتن بر آن بجهه صعوبت سفر پس بدرستی که تاجران و کاسبان آشتی اند که ترسیده نمی شود سختی آن آشتی و صلحند که پیدا نمی شود بدی آن صلح و جستجو کن کارهای ایشان را بحضور خود و در نواحی شهرهای خود و بدانکه با وجود دانستن آن که در بسیاری از آن هست تنگی مفرط و بخلی زشت و نگاه داشتن اطعمه برای منفعتهای گرانی و حکومت کردن در بیعهای آن یعنی بحکم و هوای نفس خود فروختن و احتکار در مضرّتست از برای عوام و عیب بر والیان پس منع کن از حبس اطعمه پس بدرستی که رسول خدا منع کرد از آن و باید که باشد بیع بیعی با سماحت و جوانمردی بترازوهای عدل و نرخهای تمام که نقصان ترسان بهر دو گروه از فروشنده و خرنده پس هر که کسب کند احتکار را پس از نهی کردن تو او را پس عذاب کن او را و عقوبت فرماید بدون از حد گذرانیدن در آزار

آیتی

اینک سفارش مرا در حق بازرگانان و پیشه وران بپذیر و درباره آنها به کارگزارانت نیکو سفارش کن. خواه آنها که بر یک جای مقیم اند و خواه آنها که با سرمایه خویش این سو و آن سو سفر کنند و با دسترنج خود زندگی نمایند. زیرا این گروه، خود مایه های منافع اند و اسباب رفاه و آسودگی و به دست آورندگان آن از راههای دشوار و دور و خشکی و دریا و دشتها و کوهساران و جایهایی که مردم در آن جایها گرد نیایند و جرئت رفتن به آن جایها ننمایند. اینان مردمی مسالمت جوی اند که نه از فتنه گریهایشان بیمی است و نه از شر و فسادشان وحشتی. در کارشان نظر کن، خواه در حضرت تو باشند یا در شهرهای تو. با اینهمه بدان که بسیاری از ایشان را روشی ناشایسته است و حریص اند و بخیل. احتکار می کنند و به میل خود برای کالای خود بها می گذارند، با این کار به مردم زیان می رسانند و برای والیان هم مایه ننگ و عیب هستند.

پس از احتکار منع کن که رسول الله (صلی الله علیه و آله) از آن منع کرده است و باید خرید و فروش به آسانی صورت گیرد و بر موازین عدل، به گونه ای که در بها، نه فروشنده زیان بیند و نه بر خریدار اجحاف شود. پس از آنکه احتکار را ممنوع داشتی، اگر کسی باز هم دست به احتکار کالا زد، کیفرش ده و عقوبتش کن تا سبب عبرت دیگران گردد ولی کار به اسراف نکشد.

انصاریان

در باره تاجران و صنعتگران پذیرای سفارش باش،و نسبت به آنان سفارش به نیکی کن، بدون فرق بین آنان که در یک جا مقیمند،و آنان که با مال خود در رفت و آمدند،و آنان که با هنر دست خود در پی کسب و سودند ،چه اینکه اینان مایه های منافع،و اسباب راحت جامعه،و جلب کننده سودها از مکانهای دور دست،در بیابان و دریا،و زمین هموار و ناهموار منطقه حکومت تواند،از مناطقی که مردم در آن جمع نمی شوند،و به رفت و آمد در آنها جرأت نمی کنند،اینان اهل سلامت اند که از ضرر آنان بیمی نیست،و اهل صلح و مسالمت اند که ترسی از بدی و آسیب آنان وجود ندارد .

از آنان که در منطقه حکومت تو به سر می برند و آنان که در گوشه و کنار شهرهایت هستند کنجکاوی کن، ولی روشن باش که با همه آنچه تذکر دادم در میان ایشان گروهی تنگ نظر و بخیل به شکلی قبیح و زشت ، و مردمی محتکر،و نرخ گذارانی به دلخواه در امر خرید و فروش وجود دارد،که در این وضع زیان جامعه و عیب و ننگ زمامداران است.پس از احتکار جلوگیری کن که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله آن را منع فرمود.داد و ستد باید آسان باشد،و بر موازین عدالت صورت گیرد،و به نرخی معامله شود که به فروشنده و خریدار اجحاف نشود .هرگاه کسی پس از نهی تو دست به احتکار زد او را مجازات کن ولی در مجازاتش از زیاده روی بپرهیز .

شروح

راوندی

و ذکر بعد ذلک تفصیل احوال التجار و الفقراء، و ما یلزم الوالی ان یفعل بهم و بجمیع الرعیه دینا و دنیاویا. و روی: و اختصص رسائلک التی تدخل فیها مکائدک و اسرارک. و روی: ثم لا یکن اختیارک ایضا. ثم استوص بالتجار و ذوی الصناعات و اوص بهم خیرا: ای استوص نفسک بالتجار و الصناع خیرا و اوص غیرک بهم خیرا ایضا، و اوصی و استوصی بمعنی، الا ان اوصی یکون للغیر و استوصی للنفس، و مفعولا استوص محذوفان، التقدیر: استوص نفسک خیرا، و نحوه اباح و استباح. و قول النبی صلی الله علیه و آله استوصوا بالنساء خیرا ای استوصوا انفسکم، و ههنا حذف المفعول الثانی ایضا، لان ما بعده یفسره. و المضطرب بماله: المسافر به، و هو مفتعل من قوله تعالی و اذا ضربتم فی الارض، ای سافرتم. و روی المترفق بیدیه ای المنتفع بعمل یدیه. و معنی الروایه الاخری المستنفع ببدنه ای بان یوجر. و المواد جمع الماده، و هی الزیاده. و اسباب المرافق: ای المنافع. و الجلاب جمع الجالب و من صناعته ذلک، یقال: له جلاب. و المطارح جمع المطرح، و هو الارض البعیده، و لذلک ابدلها بقوله: حیث لا یلتئم الناس لمواضعها و لا یجترئون علیها، او عطفه علیها علی الروایه الصحیحه بالواو. و حی للمکان کحین للزمان. و التام: اجتمع، و اذا اتفق الشیئان فقد التاما. و قوله فانهم سلم ای ان التجار اولو سلم، و ذکره ههنا لازدواج صلح الذی بعده. و البائقه: الداهیه. و الغائله: الشر و الحقد، یقال: فلان قلیل الغائله. و الحواشی: الجوانب و النواحی، مستعاره للارض هنا من حاشیه الثوب و طرفه. قوله احتکارا للمنافع ای احتباسا من البیع لمنافع مخصوصه، و لذلک عرفها، و هی الحنطه و الشعیر و التمر و الزبیب و السمن و الملع، لان الاحتکار لا یکون فی شی ء سوی هذه الاجناس. و التحکم فی البیاعات هو ان یجعل الحکم فیها له. و قوله ولیکن البیع باسعار لا تجحف بالفریقین البایع و المشتری و لا تناقض بین هذا و بین قولهم علیهم السلام: و لا یجوز للسلطان ان یجبر من احتکر علی سعر بعینه بل بیعه مما یرزقه الله و لا یمکنه من جنسه اکثر من المده المعلومه، لان هذا النوع مکروه علی الاطلاق، و لو اراد صاحب الطعام ان یبیع عشره امنان بالف دینار و قیمتها دینار فی ذلک الوقت فی ذلک المکان الذی احتکره فیه فله ان یامره بسعر لا یجحف. و اجحف به: ذهل به و اهلکه. و قد احترز علیه السلام عن ذلک بقوله لا تجحف بالفریقین ای بمالهما. ثم فسر الفریقین. و قارف فلان الخطیئه: ای خالطها، و هو یقرف بکذا ای تبهم به، و الاقتراف: الاکتساب. و نکل به جعله نکالا و عبره لغیره.

کیدری

و المضطرب بما له: المسافر به مفتعل من الضرب، و هو السیر، قال تعالی: و اذا ضربتم فی الارض ای سافرتم. البائقه: الداهیه و الغائله، الشر و الحقد. و الاحتکار: احتباس منافع مخصوصه، من البیع و هی الحنطه و الشعیر و التمر و الزبیب، و السمن و الملح، و الاحتکار المنهی عنه شرعا لا یکون الا فیها. ولیکن البیع سمحا: ای سهلا لا غبن فیه و لا وکس. فمن قارف حکره: ای خالطها و اتی بها.

ابن میثم

مترفق: خواهان مدارای در کسب و تجارت، مطارح جمع طرح: سرزمینهای دور، بائقه: مصیبت، ناگواری، سختی، غائله: شر، بدی، احتکار: جلو منافع مردم را در هنگام نیازمندی گرفتن، دیگر آن که سفارش مرا درباره ی بازرگانان و صنعتگران پذیرا باش، و درباره ی آنان پند و نصیحت خود را دریغ مکن چه آنان که در شهرها مقیمند و چه آنان که با سرمایه خود در رفت و آمدند و یا آن که با نیروی بدنی سود می رسانند، زیرا اینان سرچشمه ی منافع و فراهم آورنده ی آن از راههای سخت و جاهای دور، در بیابان، دریا، زمین هموار و کوهستانهای کشور تو و از جاهایی که اجتماع مردم آنجا کم است و جرات رفتن آنجاها را ندارند، بنابراین بازرگانان مایه ی آسایشی هستند که بیم سختی در آن نیست و سبب صلحی هستند که خوف فته در آن نیست. اعمال آنها را در نزدیکی خود و در اطراف کشور مورد بررسی قرار بده، و با تمام این سفارشها که درباره ی ایشان شد، بدان که در مورد اکثر آنها سختگیری بسیار و تنگ نظری زشت و احتکار برای گرانفروشی و از پیش خود نرخ گذاری درباره ی اجناس مورد فروش، وجود دارد، و این کارها سبب زیان رساندن به مردم و بد جلوه دادن فرمانروایان است، بنابراین از احتکا رجلوگیری کن که پیامبر (ص) از احتکار نهی فرموده است. و خرید و فروش باید آسان و ساده و بی کم و کاست با ترازو، و با نرخهایی صورت گیرد که به فروشنده و خریدار اجحاف نشود. آنگاه اگر کسی پس از جلوگیری تو، احتکار کند، مجازات کن، مجازاتی که باعث رسوایی او گردد ولی از حد و اندازه بیرون نباشد. دسته ی ششم: بازرگانان و صنعتگرانند، و درباره ی آنان اوامری به شرح زیر صادر کرده است: 1- نسبت به آنان خیرخواه باشد. 2- سفارش لازم را نسبت به آنها- چه آنانی که در یک جا مقیمند و چه آنها که با سرمایه ی خود، دوره گردند، و چه آنها که با نیروی بدنی خدمت می کنند- دریغ نورزد، زیرا آنها سرچشمه ی سازندگی اند. و به جنبه ی مصلحتی که در سفارش نسبت به آنها و توجه به حال آنها وجود دارد، از دو جهت اشاره فرموده است: یکی جهت سود و منفعت آنهاست، در عبارت: فانهم … علیها، و ضمیر در کلمات: مواضعها و علیها به منافع برمی گردد، و (حیث) یعنی از جایی که مردم برای چنن منافعی آنجاها اجتماع نکرده و جرات رفتن آنجاها را ندارند، و چنان جایی مثل دریاها، کوهها و امثال آنهاست. دوم جهت بی زیان بودن آنهاست که در عبارت: فانهم … غائلته، آمده است. و کبرای مقدر هر دو قیاس مضمر چنین است: و هر کس که چنان باشد، خیرخواهی و سفارش نیکو درباره ی او، لازم و ضروری است. 3- اعمال آنان را از نزدیک و اطراف کشور، زیر نظر داشته باشد، تا در صورت پیشامد مظالم و مشکلاتی برای آنها، از ایشان برطرف نماید. 4- از معایب انگشت شماری که دارند از قبیل تنگ نظری و بخل، آگاه باشد، تنگ نظری در این جا همان بخل است، و پس از آن احتکار مایحتاج عمومی، از قبیل احتکار گندم، جو، خرما، کشمش، روغن و نمک، علاوه بر اینها، نرخ گذاری درباره ی اجناس، یعنی اجناس به نرخ دلخواه خود بدون پایبندی به اصول شرع و یا عرف مردم، زیرا تمام اینها انحراف از مرز عدالت به سمت صفت ناپسند ظلم و جور است. آنگاه به جنبه ی پیامد ناروایی که این معایب دارند، با این عبارت هشدار داده است: و ذلک … الولاه، اما این مطلب که آن معایب، برای مردم زیانبخش اند واضح، و اما این که خود عیبی برای فرمانروایان است، از آن رو که قانون عدالت به دست آنها اجرا می شود. و اگر انسان در بازداشتن این قبیل افراد از راه تجاوز و ستمکاری سهل انگاری کنند، سرزنش و ملامت متوجه ایشان می گردد. و این عبارت صغرای قیاس مضمر است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر چیزی که آن طور باشد، رد و دفع آن لازم و ضروری است. 5- پس از این که دلیل پیامد بد آن معایب را بیان داشت، او را مامور به جلوگیری از احتکار نموده، و به نهی پیامبر (ص) از احتکار استدلال فرموده است. 6- دستور آسانی و سادگی خرید و فروش را داده و هم این که با ترازوی عدل، بدون کم و کاست باشد، و نرخهایی که نه به فروشتنده اجحاف شود، تا اصل کالا از بین برود و نه به مشتری تا اصل سرمایه اش را از دست دهد. 7- دستور داده تا محتکرین را پس از نهی از کار زشتشان مجازات کند، اما در مجازات زیاده روی نکند.

ابن ابی الحدید

ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ وَ أَوْصِ بِهِمْ خَیْراً الْمُقِیمِ مِنْهُمْ وَ الْمُضْطَرِبِ بِمَالِهِ وَ الْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ وَ جُلاَّبُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَ الْمَطَارِحِ فِی بَرِّکَ وَ بَحْرِکَ وَ سَهْلِکَ وَ جَبَلِکَ وَ حَیْثُ لاَ یَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا وَ لاَ یَجْتَرِءُونَ عَلَیْهَا فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لاَ تُخَافُ بَائِقَتُهُ وَ صُلْحٌ لاَ تُخْشَی غَائِلَتُهُ وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِکَ وَ فِی حَوَاشِی بِلاَدِکَ وَ اعْلَمْ مَعَ ذَلِکَ أَنَّ فِی کَثِیرٍ مِنْهُمْ ضِیقاً فَاحِشاً وَ شُحّاً قَبِیحاً وَ احْتِکَاراً لِلْمَنَافِعِ وَ تَحَکُّماً فِی الْبِیَاعَاتِ وَ ذَلِکَ بَابُ مَضَرَّهٍ لِلْعَامَّهِ وَ عَیْبٌ عَلَی الْوُلاَهِ فَامْنَعْ مِنَ الاِحْتِکَارِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص مَنَعَ مِنْهُ وَ لْیَکُنِ الْبَیْعُ بَیْعاً سَمْحاً بِمَوَازِینِ عَدْلٍ وَ أَسْعَارٍ لاَ تُجْحِفُ بِالْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَ الْمُبْتَاعِ فَمَنْ قَارَفَ حُکْرَهً بَعْدَ نَهْیِکَ إِیَّاهُ فَنَکِّلْ بِهِ وَ عَاقِبْهُ [مِنْ]

فِی غَیْرِ إِسْرَافٍ.

خرج ع الآن إلی ذکر التجار و ذوی الصناعات و أمره { 1) ا،ب:«أمره»،بدون واو. } بأن یعمل معهم الخیر و أن یوصی غیره من أمرائه و عماله أن یعملوا معهم الخیر و استوص بمعنی أوص

نحو قر فی المکان و استقر و علا قرنه و استعلاه.

و قوله استوص بالتجار خیرا أی أوص نفسک بذلک و منه

قول النبی ص استوصوا بالنساء خیرا.

و مفعولا استوص و أوص هاهنا محذوفان للعلم بهما و یجوز أن یکون استوص أی اقبل الوصیه منی بهم و أوص بهم أنت غیرک.

ثم قسم ع الموصی بهم ثلاثه أقسام اثنان منها للتجار { 1) د:«التجار». } و هما المقیم و المضطرب یعنی المسافر و الضرب السیر فی الأرض قال تعالی إِذا ضَرَبْتُمْ فِی الْأَرْضِ { 2) سوره النساء 101. } و واحد لأرباب الصناعات و هو قوله و المترفق ببدنه و روی بیدیه تثنیه ید .

و المطارح الأماکن البعیده.

و حیث لا یلتئم الناس

لا یجتمعون و روی حیث لا یلتئم بحذف الواو ثم قال فإنهم أولو سلم یعنی التجار و الصناع استعطفه علیهم و استماله إلیهم.

و قال لیسوا کعمال الخراج و أمراء الأجناد فجانبهم ینبغی أن یراعی و حالهم یجب أن یحاط و یحمی إذ لا یتخوف منهم بائقه لا فی مال یخونون فیه و لا فی دوله یفسدونها و حواشی البلاد أطرافها.

ثم قال له قد یکون فی کثیر منهم نوع من الشح و البخل فیدعوهم ذلک إلی الاحتکار فی الأقوات و الحیف فی البیاعات و الاحتکار { 3) د:«فالاحتکار». } ابتیاع الغلات فی أیام

رخصها و ادخارها فی المخازن { 1) د:«المحارز». } إلی أیام الغلاء و القحط و الحیف تطفیف فی الوزن و الکیل و زیاده فی السعر { 2) د:«التسعیر». } و هو الذی عبر عنه بالتحکم و قد نهی رسول الله ص عن الاحتکار و أما التطفیف و زیاد التسعیر فمنهی عنهما فی نص الکتاب { 3) و هو قوله تعالی: وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. . } .

و قارف حکره واقعها و الحاء مضمومه و أمره أن یؤدب فاعل ذلک من غیر إسراف و ذلک أنه دون المعاصی التی توجب الحدود فغایه أمره من التعزیر الإهانه و المنع

کاشانی

(ثم استوص) پس از آن وصیت پذیر (بالتجار و ذوی الصناعات) به تاجران و پیشه کاران (و اوص بهم خیرا) و وصیت نما با ایشان امری نیکو را (المقیم منهم ببدنه)- این بدل است از ضمیر بهم یعنی وصیت کن امر شایسته را به کسی که مقیم است از ایشان به نفس خود (و المضطرب بماله) و به کسی که حرکت کننده است در بلدان به مال و به تجارت و اکتساب منفعت (و المترفق بیده) و به کسی که کارکننده است به دستهای خود به آهستگی یعنی به کسی که طالب منفعت است به صنعت و پیشه کاری (فانهم مواد المنافع) پس به درستی که ایشان ماده های منفعتها هستند (و اسباب المرافق) و سببهای چیزهایی که نفع گیرند به آن به آسانی (و جلابها) و کشندگان منفعتند (من المباعد) از مواضع دور (و المطارح) و از زمین های دور، با مشقت شدیده (فی برک) در بیابان تو (و بحرک) و در دریای تو (و سهلک) و در صحرای هموار تو (و جبلک) و در کوههای تو (و حیث لا بلتئم الناس) و به جایی که به هم نمی پیوندند مردمان (لمواضعها) در جاهای آن مرافق که مواضع نفع است (و لا یجتروون علیها) و دلیری نمی کنند به رفتن بر آن به جهت صعوبت سفر کردن در آن و دشواری راه آن (فانهم سلم) پس به درستی

که کاسبان و تاجران آشتی هستند و محل ایمنی (لا تخاف بائقته) که ترسیده نمی شود سختی آن آشتی. یعنی هیچ خوف و خطری نیست در آن (و صلح لا تغشی غائلته) و صلحند که خوف پیدا نمی شود از بدی آن صلح (و تفقد امورهم) و جستجو کن کارهای ایشان را (بحضرتک) به حضور خود (و فی حواشی بلادک) و در حواشی شهرهای دور و نزدیک خود (و اعلم مع ذلک) و بدان با وجود دانستن آن (ان فی کثیر منهم) آنکه در بسیاری از ایشان است (ضیقا فاحشا) تنگی مفرط (و شحا قبیحا) و بخیلی زشت (و احتکارا للمنافع) و نگاه داشتن اطعمه از برای منافع (و تحکما للبیاعات) و حکومت نمودن برای بیع های آن یعنی به حکم خود و به هوای نفس فروختن بی رجوع به شرع اقدس و به عرف اهل اسلام. و احتکاری که مذموم است در شرع حبس گندم است و جو و خرما و مویز و روغن و نمک و عدم بیع آن در زمان احتیاج مردم به آن (و ذلک باب مضره للعامه) و در احتکار مضرت است از برای عوام (و عیب علی الولاه) و عیب است بر والیان انام (فامنع عن الاحتکار) پس منع کن از حبس کردن اطمعه مذکوره با وجود حاجت مردم به آن (فان رسول الله صلی الله علیه و اله) پس به درستی که رسول خدا (ص) (منع منه) منع فرمود از احتکار

(ولیکن البیع) و باید که باشد خرید و فروخت (بیعا سمحا) خرید و فروختی با سماحت و جوانمردی (بموازین عدل) به ترازوهای راست (و اسعار لا تجحف بالفریقین) و به نرخ هائی که نقصان نرساند به هر دو گروه (من البایع و المبتاع) از فروشنده و خرنده (فمن قارف) پس کسی که کسب کند (حکره) احتکار را (بعد نهیک ایاه) پس از نهی کردن تو او را از آن کار (فنکل به) پس عذاب کن او را به آن کار (و عاقب من غیر اسراف) و عقوبت نمای او را بدون از حد درگذرانیدن در ایذاء و آزار

آملی

قزوینی

طبقه ششم تاجران و ارباب حرفتند، هر که بیع و شری کند از قلیل و کثیر داخل تجار باشد اگر چه بقال و بدال باشد هر که به عمل ید بعضی از حاجات ناس ساخته کند داخل ارباب صناعت باشد هر چند (فعله) و خشت مال باشد، و این دو طبقه با هم کمال اختلاط و اشتراک داشته باشند از آن جهت با هم ذکر کرد بر خلاف سایر طبقات، و هر چند ارباب خراج نیز با ارباب تجارت و حرفت مشارکت دارند، چه از بیع و اعمال ید منفک نگردند، لیکن چون نظر در ایشان از وجه خراج و آبادانی هیچ تعلقی به تجارت و حرفت نداشت ایشان را نیز علیحده بابی کرد، و چون اعظم و الزم و انفع و احوج طبقات بودند در ذکر مقدم داشت. می فرماید: پس وصیت بپذیر، به سوداگران و پیشه کاران، و وصیت کن درباره ایشان به خیر رعیت خود را، چه این قوم به همه ناس سروکار داشته باشند، چه والی و چه رعیت از طبقات گذشته، پس واجب باشد والی را سفارش ایشان کردن تا همه ناس با ایشان به نیکوئی معامله کنند، و ایشان را رنجیده و رمیده نگردانند، تا قدم از آن مملکت کشیده ندارند، چه اکثر ایشان غریب و طاری باشند، و ناصر و معین آنجا از قوم خود یا علی الاطلاق کمتر داشته باشند و ایضا مال و ثروت در ایشان بیشتر

باشد، و عمال به طمع آن مال ایشان را مجرم گردانند و سایر ناس برایشان حسد برند، پس واجب آمد سفارش و وصیت ایشان با کافه ناس نمودن، و حاجت عباد و بلاد به ایشان منکشف ساختن. اصناف این قوم را می شمارد. آنکه مقیم است جائی و همانجا می ستاند و می فروشد، یا شریک او متاعی از جائی دیگر آنجا می فرستد و او می فروشد، و آنکه تردد و حرکت می کند و زمین قطع می کند با مال خود، و آنکه به دستهای خود ناس را نفع می رساند و حاجات ایشان آماده می گرداند از اصحاب حرفتها و حتی مزدور گل کاری در این قسم داخل باشد و در بعضی نسخ به بدنه وارد شده. یعنی با جمیع اعضای خود برای مردمان کار می کند. چه بدرستی که ایشان مادهای منفعتها و اسباب حاجتهااند، و کشاننده اند آن منافع را از مکانهای دور و ولایات بعیده در بیابان و دریا و همواریها و کوهستانها، و از جائی که بهم نمی پیوندند مردمان از برای مواضع آن منافع که آنجا است و جرئت نمی کنند بر آن و تواند (حیث) برای زمان باشد. یعنی و اوقاتی که مردم نتوانند بدان مواضع رفت برای آن منافع، مثلا در دیار ما کبریت و نمک که اگر قومی جلاب نباشند وجود کبریت حکم کبریت احمر خواهد داشت و نمک در آن و طعام کمتر خواهند چشید. زیرا که ایشان همه آشتی و دوستی اند که ترسیده نمی شود ضرر و سختی آن آشتی و صلحند که بیم نیست از بدی و آسیب ایشان، و این معنی بر همه کس ظاهر است که تجار و مترددین از دوست و دشمن و از اهل دین و مخالف دین و آمد شد ایشان در دیار همه سود و خیر باشد، و از ایشان هیچ شری و آسیبی متصور نباشد (الا ماشذ و اغتفر فی خیرهم) رنجانیدن و رمانیدن ایشان البته مضاد مصالح حکمت مملکت داری باشد، و هیچ کس از ارباب دول و اصحاب خرد آن روا نداشته، و هر که بر آن ظلم و جرئت نموده اثر شوم آن به او رسیده. و قصه سلطان محمد خوارزمشاه و تعرض او با تجار و رسولان (چنگیز) برای عبرت تا قیام قیامت کفایت باشد. و جست و جوی کن امور ایشان را به حضور خود، و در نواحی شهرهای خود از دور و نزدیک، و متفحص باش تا برایشان حیفی و ظلمی نرود. و بدان با آنچه گفته شد در سفارش و مصالح ایشان اینکه در بسیاری از ایشان تنگی فاحش و بخلی ناخوش و ضنت و حرصی بد باشد، و حبس منافع که کمال حاجت بدان هست از مردم وقت ضرورت از قبیل جو و گندم و روغن و نمک و همچنین مویز و خرما. و حکم بر طبق مراد خود در فروختنها. یعنی چندان که توانند اشیاء به گران فروشند، و هیچ انصاف مرعی ندارند،

و مقید به شرع و عرف نباشند. و این راه مضرت است برای عامه از سایر مردمان، و عیب است بر والیان هرگاه تعدیل این جور و اصلاح این فساد نکنند، هر که ممارست و مکافحت با این قوم کرده باشد به عیان دانسته حرص قبیح و نفس شحیح و حیل و تدابیر خسیس و سوء مروت و جرئت ایشان را بر قسم و ذکر حق سبحانه بغیر حق (تعالی عما یفعل الظالمون) و احتکار اکثر اقوات را وقت ضرورت و بیرون شدن از طریق انصاف و مروت آنها را چنانچه آن حضرت (علیه السلام) می فرماید سیما فرومایگان و احلاس فقر و ضر از ایشان از امثال مردم گیلان. پس منع کن از احتکار که رسول خدای (ص) از ان منع فرموده و ضوابط آن در کتب فقه مبین شده. و باید بیع از روی سماحت و جوانمردی واقع شود، نه از روی خست شحیح و بخل قبیح چنانچه عادت بسیار ایشان است چنانچه گذشت، به ترازوهای راست و نرخهائی که نقصان فاحش بجانبین نرساند از فروشنده و خریدار. ظاهر این کلام آن است که شاید آن حاکم ایشان را بر نرخی عدل الزام کند تا حیف بر جانبی نرود و قول فقهاء با این موافق نیاید. پس هر که از این قوم احتکار کند بعد از نهی تو او را، عذابی کن او را که موجب رسوائی و خواری او باشد تا عبرت باشد دیگران را، و باید به اسراف نکشد و عقوبت زیاده از قدر جریمت نباشد، و باید دانست که این تنگیل و عقوبت نسبت به طبقات مردم و تفاوت اعراض و اقدار مختلف گردد، و شخص باشد که او را اندک عتاب کردن تنگیل باشد، و باشد که به ضرب و حبس متنبه نگردد، پس باید هر کسی را این نکال در خور حال و این عقوبت به اندازه مروت باشد، و همچنین است حال در سایر تعزیرها که برای والی موکول است.

لاهیجی

«ثم استوص بالتجار و ذوی الصناعات و اوص خیرا، المقیم منهم و المضطرب بماله و المترفق ببدنه، فانهم مواد المنافع و اسباب المرافق و جلابها من المباعد و المطارح، فی برک و بحرک و سهلک و جبلک و حیث لایلتئم الناس لمواضعها و لا یجتروون علیها، فانهم سلم لاتخاف بائقته و صلح لاتخشی غائلته و تفقد امورهم بحضرتک و فی حواشی بلادک. و اعلم مع ذلک ان فی کثیر منهم ضیقا فاحشا و شحا قبیحا و احتکارا للمنافع و تحکما فی البیاعات و ذلک

باب مضره للعامه و عیب علی الولاه، فامنع الاحتکار، فان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم، منع منه.»

یعنی پس وصیت بپذیر درباره ی ارباب معامله و صاحبان حرفه و پیشه و وصیت بکن به ایشان وصیت نیکی، به مقیم از ایشان و مسافر با مالش و نفع برنده به بدنش که ارباب صنعت باشند، پس به تحقیق که ایشان مایه های منفعتها باشند و اسباب و وسائلند از برای چیزهای با منفعت و کشندگان منفعتها باشند از جاهای مهلکه و مکانهای دور، از صحرای تو و از دریای تو و از زمین هموار تو و کوهستان تو و از جایی که جمع نمی شوند مردمان مر جاهای منافع را و خراب نمی کنند بر تحصیل منافع. پس به تحقیق که ایشان سالم از عیب و نقصند که ترسیده نشده است شر ایشان و صلح دارنده اند که ترسیده نشده است فساد ایشان. و جویای امور ایشان باش در حضور تو و در اطراف شهرهای تو. و بدان که با آن نیکویی های ایشان، به تحقیق که در بسیاری از ایشان تنگ گرفتن رسوا است و بخل ورزیدن زشت است و حبس و نگاه داشتن مر منافع مردم است و حکم کردن به جور در تسعیرات است و این فعل ایشان دروازه ی ضرر رساندن به عموم بندگان است و عیب بر حاکمان است. پس منع کن حبس کردن و نگاه داشتن ایشان مایحتاج مردمان را، پس به تحقیق که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، منع کردند از حبس کردن مایحتاج مردم.

«ولیکن البیع بیعا سمحا بموازین العدل و اسعار لاتجحف بالفریقین من البائع و المبتاع، فمن قارف حکره بعد نهیک ایاه، فنکل و عاقب فی غیر اسراف.»

یعنی و هر آینه باید باشد مبایعه کردن، مبایعه کردن از روی مسامحه از جانب بایع و مشتری، نه از روی سخت گرفتن با ترازوی درست بی زیاده و نقصان و نرخهایی که ضرر نرساند و ستم نکند به دو فرقه از فروشنده و خریدار، پس کسی که کسب کرد از روی حبس کردن و نگاه داشتن چیزهایی که منفعت می بخشد مردمان را، بعد از نهی کردن تو آن را، پس عذاب کن آن کس را و به عقوبت برسان او را، بدون عقوبت از حد

در گذشته.

خوئی

اللغه: (المضطرب بماله): التاجر الذی یدور بماله من بلد الی بلد للکسب، (جلاب) جمع جالب، (المطارح) جمع مطرح: الارض البعیده، (البائقه): الداهیه، (الغائله): الشر، (حواشی البلاد)، اطرافها، (الشح)، البخل مع حرص فهو اسد من البخل لان البخل فی المال و هو فی مال و معروف تقول: شح یشح من باب قتل و فی لغه من باب ضرب و تعب فهو شحیح- مجمع البحرین. (الاحتکار): حبس المنافع عن الناس عند الحاجه الیها، (التحکم فی البیاعات): التطفیف فی الوزن و الزیاده فی السعر، (السمحه) بفتح فسکون ای السهله التی لا ضیق فیها و لا حرج و سمح به یسمح بفتحتین سموحا و سماحا و سماحه ای جاد، (قارف): قارف الذنب و غیره اذا داناه و لا صقه و ان شئت اذا اتاه و فعله- مجمع البحرین. الاعراب: استوص بالتجار: مفعوله محذوف: ای اوص نفسک بذلک، اوص بهم خیرا حذف مفعوله: ای اوص عمالک، المقیم: بدل او عطف بیان للضمیر فی بهم و المضطرب عطف علیه، المترفق ببدنه، بیان لقوله ذو الصناعات، فانهم سلم: ای او لو سلم فحذف المضاف و اقیم المضاف الیه مقاما للمبالغه و الضمیر فی بائقته یرجع الی السلم باعتبار اولی السلم، و هکذا الکلام فی قوله صلح- الخ. فی کثیر منهم ظرف مستقر خبر ان، البیاعات جمع بیاع مصدر بایع ای المبایعات، عیب علی الولاه عطف علی قوله باب مضره، بیعا مفعول مطلق نوعی بموازین عدل: جار و مجرور متعلق بقوله بیعا، و اسعار عطف علی قوله موازین، من البائع من بیانیه. المعنی: انتقل (ع) بعد تنظیم الحکومه الی الاجتماع و ما یصلح به امر الامه و رکنه التجاره و الصناعه، و التجاره شغل شریف حث علیها فی الشرع الاسلامی لکونها وسیله لتبادل الحاصلات الاولیه و التولیدات الصناعیه، و هذا التبادل رکن الحیاه الاجتماعیه و نظام الحیویه المدنیه، و قد ورد اخبار کثیره فی مدح التجاره و الترغیب الیها ففی الخبر انه تسعه اعشار الرزق فی التجاره و واحده فی سائر المکاسب. قال فی الوسائل فی مقدمات کتاب التجاره: و باسناده عن روح عن ابیعبد الله (علیه السلام) قال: تسعه اعشار الرزق فی التجاره. و روی بسنده عن عبد المومن الانصاری عن ابی جعفر (ع) قال: قال رسول الله (علیه السلام): البرکه عشره اجزاء: تسعه اعشارها فی التجاره و العشر الباقی فی الجلود. قال الصدوق: یعنی بالجلود الغنم. و باسناده عن علی (علیه السلام) فی حدیث الاربعماه قال: تعرضوا للتجارات فان لکم فیها غنی عما فی ایدی الناس، و ان الله عز و جل یحب المحترف الامین المغبون غیر محمود و لا ماجور. و باسناده عن محمد بن یعقوب، عن علی بن ابراهیم، عن ابیه، عن ابن ابی عمیر، عن محمد الزعفرانی، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: من طلب التجاره استغنی عن الناس، قلت: و ان کان معیلا؟ قال: و ان کان معیلا ان تسعه اعشار الرزق فی التجاره. و بسنده عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: التجاره تزید فی العقل. و بالاسناد عن علی بن الحکم، عن اسباط بن سالم، قال: دخلت علی ابی عبدالله (علیه السلام) فسالنا عن عمر بن مسلم ما فعل؟ فقلت: صالح و لکنه قد ترک التجاره، فقال ابوعبدالله (علیه السلام): عمل الشیطان- ثلاثا- اما علم ان رسول الله (علیه السلام) اشتری عیرا اتت من الشام فاستفضل فیها ما قضی دینه و قسم فی مراتبه، یقول الله عز و جل (رجال لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله- الی آخر الایه 37- النور) یقول القصاص: ان القوم لم یکونوا یتجرون، کذبوا و لکنهم لم یکونوا یدعون الصلاه فی میقاتها و هم افضل ممن حضر الصلاه و لم یتجر. و الاخبار فی هذا الموضوع کثیره مستفیضه، و کفی فی فضل التجاره انها کانت شغل النبی (ع) قبل ان یبعث نبیا، و قد سافر الی الشام فی التجاره مع عمه ابی طالب و هو غلام لم یبلغ الحلم، ثم صار عاملا لخدیجه بنت خویلد و سافر الی الشام للتجاره مره اخری، و قد اعجبت خدیجه امانته و کفایته فطلبت منه ان یزوجها. و الظاهر من حدیث اسباط بن سالم الانف الذکر انه لم یدع الاشتغال بها بعد البعثه و تحمل اعباء النبوه، کما یستفاد ذلک من تعییر قریش له بقولهم: (ما لهذا الرسول یاکل الطعام و یمشی فی الاسواق- کما فی الایه 7 من سوره الفرقان) و قد وصف (ع) التجار بما لا مزید علیه من خدمتهم فی الاجتماع الانسانی و حمایتهم المدینه البشریه فقال: 1- (و المضطرب بماله) ای من یجعل ماله متاعا یدور به فی البلاد البعیده یقطع المفاوز و یعرض نفسه للاخطار لیصل حوائج کل بلد الیه. 2- فانهم مواد المنافع و اسباب المرافق. قد اهتم الدول الراقیه و الشعوب المتقدمه فی هذه العصور بامر التجاره و ادرکوا حقیقه ما افاده (علیه السلام) فی هذه الجمله القصیره قبل قرون طویله من ان التجاره مواد المنافع، و قد ابلغ (ع) فی افاده ما للتجاره من الاهمیه فی امر الاقتصاد حیث جاء بکلمه المواد جمعا مضافا مفیدا للعموم، و بکلمه المنافع جمعا معرفا باللام مفیدا للاستغراق، فافاد ان کل ماده لکل منفعه مندرج فی امر التجاره، فالتجاره تحتاج الی ما یتجر به من الامتعه و الی سوق تباع تلک الامتعه، ثم یوخذ بدلها متاعا آخر و یبدل بمتاع آخر فیستفاد من هذه المبادلات کل الارباحا. و قد بلغ اهمیه التجاره فی هذه القرون المعاصره الی حیث صارت محورا للسیاسه العامه للدول العظمی فکانوا یبحثون عن الاراضی التی یحصل منها مواد نافعه کالمعادن الغزیره من النفط و الذهب و الفضه و المحاصیل الزراعیه التی تصرف فی صناعه النسج و غیرها، ثم ینقلونها الی بلادهم و یصنعون منها انواع الامتعه التی یحتاج الیها کل شعب من الشعوب، و یبحثون عن الاسواق التی یصرف منها هذه المصنوعات، فصارت هذه المنافع التجاریه اساسا لسیاسه الدول و مثارا للحروب الهائله و مدارا للمعامله مع الشعوب، تحیلت الدول العظمی فی الحیلوله بین الشعوب المتاخره ذات المواد الصالحه للصنعه کالنفط و انواع المعادن و المحاصیل الزراعیه المتحوله الی المنسوجات، و بین الرقی و التقدم فی امر الصنعه و العلم باداره المکائن الصناعیه. و قد ابتلت امه ایران و شعبها بهذه العرقله السیاسیه و المکیده الحیاله منذ قرون و سلطت علی معادنه و منافعها و اسواقها دول حیاله عظمی دبرت تاخرها فی امر الصناعه منذ قرون، و قد غفلت امه ایران و شعبها بل الامم الاسلامیه کلهم من هذه الجمله من کلام مولانا امیرالمومنین فی امر التجار (فانهم مواد المنافع و اسباب المرافق). و قد کان التجاره العالمیه فی القرون المزدهره الاسلامیه ایام الخلفاء العباسیین الاول فی ید المسلمین، فکانوا یجوبون البحار و البراری شرقا و غربا فی جمیع القارات بوسیله السفن الاریاحیه الخطیره و یحملون انواع الامتعه الی تلک البلاد البعیده و الجزر النائیه و یبد لونها بما فی هذه البلاد و الجزر البحریه من انواع المحاصیل و النقود و یزرعون العقائد الاسلامیه فی قلوب اهالیها، فنحن نعلم الان فی رسوخ الاسلام الی بلاد نائیه و قارات متنائیه کافریقیا و جزائر اندونوسیا و ابعد منها، و کان المبلغون الاولون للاسلام فی هذه البلاد البعیده حتی الصین و الیابان هم تجار المسلمین الابطال فی القرون الزاهیه الاسلامیه، فکانوا یدخلون تلک البلاد و یخالطون اهلها تجارا سالمین و یحببون الیهم الاسلام باعمالهم الاسلامیه النیره الجاذبه، فیعمل الاسلام فیهم کجهاز حی نشیط یتوسع و ینمو حتی بلغ اهل الاسلام فی جمیع الاصقاع ماه ملایین، و هذا اهم المنافع التجاریه التی نالها المسلمون فی عصور نشاطهم و تقدمهم، و هذا احد الاسرار المخزونه فی قوله (علیه السلام): فانهم مواد المنافع و اسباب المرافق. و قد نبه (علیه السلام) الی ان الروابط التجاریه تفید الشعوب و عامه البشریه من جهه انها سبب استقر الالسلم و الصلح بین افراد الامه و بین الشعوب فقال (علیه السلام) (فانهم سلم لا تخاف بائقته و صلح لا تخشی غائلته) فیالها من جمله ذهبیه حیه فی هذه القرون المعاصره، و فی القرن العشرین العطشان لاستقرار الصلح العالمی و السلم العام بین الشعوب. فالرابطه التجاریه المبنیه علی تبادل المنافع و الحوائج تکون و دیه و اخویه دائما و هذا هو اساس الوداد العقلانی الصادق الثابت فان المتبادلین للحوائج و المنافع یحب کل منهما الاخر لان حب احدهما للاخر یرجع الی حب الذات الذی هو الحب الثابت للانسان، فان الانسان یحب ذاته قبل کل شی ء فحبه لذاته ذاتی و یحب کل شی ء لحبه بذاته حبا عرضیا بواسطه فی الثبوت او العروض، فالرابطه التجاریه سواء کانت بین فردین او شعبین او شعوب شتی رابطه ودیه سلمیه نافره للحرب و التنازع، فالشعوب المحبه للسلام ساعون لبسط التجاره الحره الداعیه الی الود و التفاهم المتبادل، فان کل احد یحب من یقضی حاجته و ینفعه، و الحب الزواجی الذی هو اساس تزویج ثابت لابد و ان یرجع الی هذا المعنی: و یدرک کل من الزوجین ان الاخر یتبادل معه قضاء الحوائج و تبادل المنافع. و اما الحب الغریزی القائم بین الام و ولدها فلا یصح ان یکون مبدءا للمعاهدات و العقود، و هو الذی یعبر عنه بالعشق فی لسان الادب و الشعر، و هو حب کاذب خارج عن تحت الاراده و الاداره و احسن ما عبر عنه ما نقل عن الشیخ الرئیس ابوعلی بن سینا فی تعریف العشق من انه: مرض سوداوی یزول بالجماع و السفر و یزید بالفکر و النظر. و الشعوب المحبه للسلام فی عالم البشریه یسعون وراء عقد روابط تجاریه حره مع الشعوب الاخری مبنیه علی تبادل المنافع و الحوائج و یسعون وراء التجاره بالتهاتر ای تبادل الحاجیات بنوع آخر منها و لا تقیدون بیوعهم باخذ النقود، فالتجاره الحره تکون اساسا للسلم بین الشعوب کما اشار الیه (علیه السلام) بقوله (فانهم سلم لا تخاف بائقته و صلح لا تخشی غائلته) و قد فسر البائقه بالداهیه فیفید ان التجاره الحره لیس فیها دهاء و مکر و قصد سوء من قبیل الاستعمار و التسلط و صلح لیس ورائه مضره و هلاک. و امر (ع) بتفقد احوال التجار و النظاره علیهم تکمیلا لتوصیته لهم بالخیر و الحمایه لرووس اموالهم عن التلف و السرقه بایدی اللصوص، و هذه توصیه باقرار الامن فی البلاد و فی طرق التجاره بحرا و برا، و قد التفت الامم الراقیه الی ذلک فاهتموا باستقرار الامن فی البلاد و الطرق، و فی حفظ رووس الاموال التجاریه عن المکائد و الدسائس المذهبه لها، فقال (علیه السلام): (تفقد امورهم بحضرتک) ای فی البلد، (و فی حواشی بلادک) ای فی الطرق و الاماکن البعیده. ثم نبه (علیه السلام) الی خطر فی امر التجاره یتوجه الی عامه الناس المحتاجین فی معاشهم الی شراء الامتعه من الاسواق، و هو خلق الشح و طلب الادخار و الاستکثار من المال الکامن فی طبع الکثیر من التجار، فانه یوول الی الاستعمار و التسلط علی اجور الزراع و العمال الی حیث یوخذون عبیدا و اسری لاصحاب رووس الاموال فوصفهم بقوله (علیه السلام): (ان فی کثیر منهم): 1- (ضیقا فاحشا) ای حبا بالغا فی جلب المنافع و ازدیاد رقم الاموال المختصه به ربما یبلغ الی الجنون و لا یقف بالملایین و الملیارات. 2- (و شحا قبیحا) یمنع من السماح علی سائر الافراد بما یزید علی حاجته بل بما لا یقدر علی حفظه و حصره. 3- (و احتکارا للمنافع) بلا حد و لا حساب حتی ینقلب الی جهنم کلما قیل لها: هل امتلئت؟ یجیب: هل من مزید؟ 4- (و تحکما فی البیاعات) ای یوول ذلک الحرص الجهنمی الی تشکیل الشرکات و الانحصارات الجباره فیجمعون حوائج الناس بمکائدهم و قوه رووس اموالهم و یبیعونها بای سعر ارادوا و بای شروط خبیثه تحفظ مزید منافعهم و تقهر الناس و تشدد سلاسل مطامعهم و مظالمهم علی اکتفافهم و استنتج (ع) من ذلک مفسدتین مهلکتین: الف- (باب مضره للعامه) و ای مضره اعظم من الاسر الاقتصادی فی ایدی ثعابین رووس الاموال. ب- (و عیب علی الولاه) و ای عیب اشنا من تسلیم الامه الی هذا الاسر المهلک. فشر ع (ع) لسد هذه المفاسد، المنع من الاحتکار للمنافع، فنلفت نظر القراء الکرام الی ان الاحتکار علی وجهین. 1- احتکار الاجناس و هو موضوع بحث الفقهاء فی باب البیع حیث حکموا بحرمه الاحتکار او کراهته علی خلاف بین الفقهاء، فقد عده المحقق فی المختصر النافع فی المکروهات فقال بعد عد جمله منها: و الاحتکار، و قال صاحب الریاض فی شرحه: و هو حبس الطعام، کما عن الجوهری او مطلق الاقوات یتربص به الغلاء للنهی عنه فی المستفیضه. منها الصحیح، ایاک ان تحتکر، المعتبر بوجود فضاله المجمع علی تصحیح روایاته فی سنده فلا یضر اشتراک راویه بین الثقه و الضعیف، و علی تقدیر تعینه فقد ادعی الطوسی الاجماع علی قبول روایته، و لذا عد موثقا و ربما قیل بوثاقته، و فیه: لا یحتکر الطعام الاخاطی ء، و لذا قیل: یحرم، کما عن المقنع و المرتضی و الحلی و احد قولی الحلبی و المنتهی و به قال فی المسالک و الروضه، و لا یخلو عن قوه- الی ان قال: و انما یکون الاحتکار الممنوع منه فی خمسه: الحنطه، و الشعیر، و التمر، و الزبیب، و السمن، علی الاشهر- الی ان قال: و قیل: کما عن المبسوط و ابن حمزه انه یکون فی الملح ایضا، و قواه فی القواعد و المسالک و افتی به صریحا فی الروضه تبعا للمعته، و لعله لفحوی الاخبار المتقدمه لان احتیاج الناس الیه اشد مع توقف اغلب الماکل علیه- الی ان قال: و انما یتحقق الکراهه اذا اشتراه و استبقاه لزیاده الثمن مع فقده فی البلد و احتیاج الناس الیه و لا یوجد بایع و لا باذل مطلقا غیره، فلو لم یشتره بل کان غلته لم یکره کما عن النهایه للصحیح: الحکره ان یشتری طعاما لیس فی المصر غیره، و نحوه الخبر المتقدم عن المجالس لکنه ضعیف السند، و مع ذلک الشرط فیه کالاول یحتمل وروده مورد الغالب فالتعمیم اجود، وفاقا للمسالک عملا بالاطلاق و التفاتا الی مفهوم التعلیل فی الصحیح المتقدم: یکره ان یحتکر و الناس لیس لهم طعام- الی ان قال: و یشترط زیاده علی مامر ان یستبقیه فی زمان الرخص اربعین یوما و فی الغلاء ثلاثه ایام، فلا حکره قبل الزمانین فی الموضعین لروایه ضعیفه عن المقاومه لما مر و تقییده قاصره، و یجبر الحاکم المحتکر علی البیع مع الحاجه اجماعا، کما فی ب وقیح و کلام جماعه و هو الحجه مضافا الی الخبرین فی احدهما انه مر بالمحتکرین فامر بحکرتهم الی ان یخرج فی بطون الاسواق و حیث ینطلق الناس الیها. و هل یسعر الحاکم السعر علیه حینئذ الاصح الاشهر لا، مطلقا و فاقا للطوسی و الرضی و الحلی و الشهید الثانی للاصل و عموم السلطنه فی المال، و خصوص الخبر: لو قومت علیهم، فغضب (ع) حتی عرف الغضب من وجهه فقال: انا اقوم علیهم انما السعر الی الله تعالی یرفعه اذا شاء و یضعه اذا شاء. خلافا للمفید و الدیلمی فیسعر علیه بما یراه الحاکم من المصلحه لانتفاء فائده الاجبار لا معه لجواز الاجحاف فی القیمه، و فیه منع انحصار الفائده فیما ذکره مع اندفاع الاجحاف بما یاتی. و لا بن حمزه و الفاضل و اللمعه فالتفصیل بین اجحاف المالک فالثانی، و عدمه فالاول، تحصیلا لفائده الاجبار و دفعا لضرر الاجحاف، و فیهما نظر فقد یحصلان بالامر بالنزول عن المجحف و هو و ان کان فی معنی التسعر الا انه لا ینحصر علی قدر خاص. هذا خلاصه ما ذکره الفقهاء فی باب الاحتکار نقلناه عن الریاض مزدوجا شرحه مع متن المختصر النافع للمحقق رحمه الله. 2- احتکار المنافع، کما عبر فی کلامه (علیه السلام) و الظاهر ان احتکار المنافع التی عنونه (علیه السلام) غیر الاحتکار المعنون فی الفقه، و المقصود منه الحرص علی اخذ الارباح و المنافع من التجارات زائدا عن المقدار المشروع علی الوجه المشروع بحیث یودی هذا الحرص و الولع الی تشکیل الشرکات و ضرب الانحصارات التی شاع فی هذه العصور و مال الیه ارباب رووس الاموال الهامه فی الشرکات النفطیه و الانحصارات المعدنیه و یدل علی ذلک امور: 1- انه (علیه السلام) جعل ثمره الضیق الفاحش و الشح القبیح احتکار المنافع، و الاحتکار المعنون فی الفقه هو احتکار الاجناس و الحبوبات المعینه، و الفرق بینهما ظاهر. 2- انه (علیه السلام) عطف علی قوله (احتکارا للمنافع) قوله (و تحکما فی البیاعات) و البیاعات جمع معرف بالالف و اللام یفید العموم، و الاحتکار الفقهی لا ینتج هذا المعنی: بل التحکم فی البیاعات و التسلط علی الاسواق معنی آخر ناش عن الانحصارات التجاریه التی توجدها ارباب رووس الاموال. 3- ما رواه فی الوسائل بسنده عن محمد بن یعقوب، عن ابی علی الاشعری، عن محمد بن عبدالجبار، عن احمد بن النضر، عن ابی جعفر الفزاری قال: دعا ابوعبدالله (علیه السلام) مولی یقال له مصادف فاعطاه الف دینار و قال له: تجهز حتی تخرج الی مصر فان عیالی قد کثروا، قال: فتجهز بمتاع و خرج مع التجار الی مصر، فلما دنوا من مصر استقبلتهم قافله خارجه من مصر فسالوهم عن المتاع الذی معهم ما حاله فی المدینه و کان متاع العامه فاخبروهم انه لیس بمصر منه شی ء فتحالفوا و تعاقدوا علی ان لا ینقصوا متاعهم من ربح الدینار دینارا، فلما قبضوا اموالهم انصرفوا الی المدینه فدخل مصادف علی ابی عبدالله (علیه السلام) و معه کیسان کل واحد الف دینار فقال: جعلت فداک هذا راس المال و هذا الاخر ربح، فقال: ان هذا الربح کثیر و لکن ما صنعتم فی المتاع؟ فحدثه کیف صنعوا و تحالفوا، فقال: سبحان الله تحلفون علی قوم مسلمین ان لا تبیعوهم الابربح الدینار دینارا، ثم اخذ احد الکیسین و قال: هذا راس مالی و لا حاجه لنا فی هذا الربح، ثم قال: یا مصادف مجالده السیوف اهون من طلب الحلال. و قد رواه بسندین آخرین مع اختلاف یسیر. اقول: یستفاد من هذا الحدیث ان التجار اوجدوا فی معاملتهم مع اهل مصر انحصارا و هم محتاجون علی المتاع فاخذوا منهم مائه فی المائه من الربح فلما اطلع الامام علی عملهم لم یتصرف فی هذا الربح لانه ماخوذ من ارباب الحاجه الی المتاع بالتحالف و ایجاد الانحصار الموضعی، و هذا هوعین ما یستعمله اصحاب الشرکات و الانحصارات فی هذا العصر و هو ما عبر عنه علی (علیه السلام) (باحتکار المنافع و التحکم فی البیاعات) فیستفاد من ذلک کله ان کبری احتکار المنافع کبری مستقله، و مغایره مع کبری الاحتکار المعنون فی الفقه، و انه تشریع علوی کما ان المنع عن الاحتکار فی الطعام تشریع نبوی. فاحتکار المنافع فی مورد تحالف الشرکات و الانحصارات علی اسعار معینه فی الامتعه فیخرج وضع السوق عن طبعه المبنی علی مجرد العرضه و التقاضا من دون مداخله امر آخر فی ذلک، و حینئذ لابد ان یداخل الحکومه و ینظر فی امر الاسعار و یعین للاجناس سعرا عادلا یوافق مقدره الناس المحتاجین الی هذه الامتعه و یمنع التجار الانحصاریین عن الاجحاف بالناس فلی اسعارهم الناشئه عن اهوائهم و ولعهم بجمع الاموال و الاغاره علی العمال و الزراع فی مص دمائهم و اخذ اجورهم. و اما الاحتکار الفقهی المبنی علی مجرد الامتناع عن بیع الا طعمه المدخره انتظارا لارتفاع سعره فهو فی مورد لا مداخله لارباب رووس الاموال فی السوق و کان السوق علی طبعه العادی و السعر حینئذ ینطبق علی مقتضی تقاضا المبتاعین و مقدار عرضه البایعین و هو السعر الذی یلهمه الله فی قلوب اهل السوق فیتوافقون علیه کما فی حدیث الوسائل فی ابواب الاحتکار بسنده عن علی بن ابی طالب (ع) انه قال: رفع الحدیث الی رسول الله (علیه السلام)، و انه مر بالمحتکرین فامر بحکرتهم ان تخرج الی بطون الاسواق و حیث تنظر الابصار الیها فقیل لرسول الله (علیه السلام): لو قومت علیهم، فغضب رسول الله (علیه السلام) حتی عرف الغضب فی وجهه فقال: انا اقوم علیهم؟ انما السعر الی الله یرفعه اذا شاء و یخفضه اذا شاء. فقوله (علیه السلام) (فامنع من الاحتکار) یرجع الی المنع عن احتکار المنافع و ایجاد الشرکات الانحصاریه و تعلیله بان رسول الله (علیه السلام) منع الاحتکار یحتمل وجهین: 1- انه اخذ عن رسول الله (علیه السلام) المنع عن الاحتکار المطلق بحیث یشمل احتکار المنافع و احتکار الاطعمه، فتقله عنه دلیلا علی ما امر به من المنع عن احتکار المنافع. 2- انه ذکر منع رسول الله (علیه السلام) عن احتکار الاطعمه تنظیرا و بیانا لحکمه التشریع مع انه لا یحکم و لا یقول الا ما علمه رسول الله (علیه السلام). و قد تبین مما ذکرنا ان الحق فی مسئله حق تسعیر الحاکم و عدمه، هو التفصیل بین ما اذا کان وضع السوق طبیعیا عادیا منزها عن مداخله ارباب رووس الاموال و اطماعهم فلا یجوز للحاکم تسعیر الطعام او المتاع الذی اجبر مالکه علی عرضه للبیع و یرجع فی السعر الی طبع السوق الملهم من طبع العرضه و التقاضا. و اما اذا کان السوق تحت نفوذ ارباب رووس المال و مطامعهم و حملوا علیه الانحصارات الراسمالیه او ما بحکمها فلابد للحاکم من تعیین السعر

العادل، کما قال (علیه السلام) (و لیکن البیع بیعا سمحا بموازین عدل و اسعار لا تجحف بالفریقین من البائع و المبتاع). الترجمه: سپس درباره ی بازرگانان و صنعتگران سفارش خواه باش، و درباره ی آنان بخوبی و رعایت حال سفارش کن، چه بازرگانان صاحب بنگاه و اقامتگاه در شهر و روستا و چه بازرگانان دوره گرد که سرمایه ی خود را بهمراه خود به هر شهر و دیار می گردانند و آن صنعتگرانی که با دسترنج خود وسیله ی آسایش دیگران را فراهم می سازند، زیرا آنان مایه های سودهای کلان و وسائل آسایش هم نوعانند و هر کالا را از سرزمینهای دور دست و پرتگاه ها بدست می آورند، از بیابان تو و از دریای تو و از سرزمینهای هموار تو و از کوهستانهایت و از آنجائی که عموم مردم با آنها سر و کاری ندارند و رفت و آمدی نمی کنند و جرئت رفتن بدان سرزمینها را ندارند. زیرا که بازرگانان و صنعتگران مردمی سالمند و از نیرنگ و آهنگ شورش و جنگ آنان بیمی در میان نیست، مردمی صلح دوست و آرامش طلبند و از زیان آنان هراسی در میان نیست. و باید از حال و وضع آنها بازرسی کنی چه آنکه در کنار تو و در شهر و دیار تو باشند و یا در کناره های دور دست کشور و محور حکمرانی تو. و بدانکه با این حال بسیاری از آنها بسیار تنگ نظرند و گرفتار بخل و دریغی زشت و زننده و در پی انباشتن سودهای کلانند و تسلط بر انجام همه گونه معاملات و این خود مایه ی زیان عموم رعایا و ننگ و نکوهش بر حکمرانانست، از احتکار غدقن کن، زیرا رسول خدا (ع) از آن غدقن کرده، و باید فروش هر متاع فروشی آزاد و روا و بوسیله ترازوهای درست و نرخهای عادلانه ای باشد که بهیچکدام از طرفین معامله از فروشنده و خریدار ستمی نشود و هر کس پس از غدقن تو دستش باحتکار و انباشتن سود آلوده شد او را شکنجه کن و عقوبت نما و از حد مگزران.

شوشتری

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (ثم استوص بالتجار و ذوی الصناعات) کالحدادین و الصفارین و الصائغین و النساجین و الخیاطین و الندافین و غیرهم. (و اوص بهم خیرا، المقیم منهم و المضطرب بماله) و اصل المضطرب المضترب فقلب التاء طاء کما هو القاعده فی الافتعال من مثله، و المراد منه الضرب فی الارض بماله، و لذا جعل مقابل المقیم، و منه مال المضاربه. (و المترفق ببدنه) کعمله البناء الذین یحصلون ببدنهم مرافق الانسان فی سکناه، و قال تعالی فی الجنه و النار (و حسنت مرتفقا) و ساءت مرتفقا). (فانهم) ای: التجار و ذوی الصناعات و المترفقین بابدانهم. (مواد المنافع! اسباب المرافق) و قال تعالی حاکیا عن اهل الکهف (فاووا الی الکهف ینشر لکم ربکم من رحمته و یهیی لکم من امرکم مرفقا. فی (الکافی) عنه (علیه السلام): ان الله تعالی یحب المحترف الامین. و ان سدیر الصیرفی قال للباقر (علیه السلام): بلغنی ان الحسن البصری کان یقول: لو غلی دماغه من حر الشمس ما استظل بحائط صیرفی، و لو تفرث کبده عطشا لم یستسق ماء من دار صیرفی- و انی الصرف عملی و تجارتی و فیه نبت لحمی و دمی و منه حجی و عمرتی. فقال (علیه السلام): کذب الحسن. خذ سواء و اعط سواء، فاذا حضرت الصلاه فدع ما بیدک و انهض الی الصلاه، اما علمت ان اصحاب الکهف کانوا صیارفه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و عن الصادق (علیه السلام): التجاره تزید فی العقل، و تسعه اعشار الرزق فی التجاره. (و جلابها) ای: جلاب المرافق. (من المباعد) جمع المبعد المکان البعید (و المباعد) جمع المطرح، و الاصل فیه المکان الخفض، و هو کنایه عن المکان الصعب و یعبر عنه فی الفارسیه بقولهم (پرتگاه) و قال ذو الرمه: المابمی قبل ان تطرح النوی بنا مطرحا او قبل بین یزیلها (فی برک و بحرک) فی الخبر: ان معلی بن خنیس سال الصادق (علیه السلام) عن سفر البحر فقال: کان ابی یقول: انه یضر بدینک هو ذا الناس یصیبون ارزاقهم و معیشتهم. (و سهلک وجبلک) و فی الخبر: ان رجلا قال للباقر (علیه السلام): انا نتجر الی هذه الجبال فناتی منها علی امکنه لا نقدر ان نصلی الا علی الثلج. فقال: الا تکون مثل فلان یرضی بالدون و لا یطلب تجاره لا یستطیع ان یصلی الا علی الثلج؟ (و حیث لا یلتلم الناس لمواضعها و لا یجترئون علیها) زاد فی روایه (التحف) (من بلاد اعدائک من اهل الصناعات التی اجری الله الرفق منها علی ایدیهم، فاحفظ حرمتهم، و آمن سبلهم، و خذ لهم بحقوقهم).

قال ابن بطوطه فی (رحلته)- و العهده علیه- و بین بلغار و ارض الظلمه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اربعون یوما و السفر الیها لا یکون الا فی عجلات صغار تجرها کلاب کبار، فان تلک المفازه فیها الجلید فلا یثبت قدم الادمی و لا حافر الدابه فیها، و الکلاب لها الاطفار فتثبت اقدامها فی الجلید، و لا یدخلها الا الاقویاء من التجار الذین یکون لاحدهم مائه عجله او نحوها موفره بطعامه و شرابه و حطبه فانها لا شجر فیها و لا حجر و لا مدر، و الدلیل بتلک الارض هو الکلب الذی قد سار فیها مرارا کثیره، و تنتهی قیمته الی الف دینار و نحوها، و تربط العربه الی عنقه و یقرن معه ثلاثه من الکلاب و یکون هو المقدم و تتبعه سائر الکلاب بالعربات، فاذا وقف وقفت، و هذا الکلب لا یضربه صاحبه و لا ینهره و اذا حضر الطعام اطعم الکلاب اولا قبل بنی آدم و الا غضب الکلب و فر و ترک صاحبه للتلف. فاذا کملت للمسافرین بهذه الفلاه اربعون مرحله نزلوا عند الظلمه و ترک کل واحد منهم ماجاء به من المتاع هنالک و عادوا الی منزلهم المعتاد، فاذا کان من الغد عادوا لتفقد متاعهم، فیجدون بازائه من السمور و السنجاب و القاقم، فان رضی صاحب المتاع اا وجده ازاء متاعه اخذه و ان لم یرضه ترکه فیزیدونه و ربما رفعوا- ای اهل الظلمه- متاعهم و ترکوا متاع التجار و هکذا بیعهم و شراوهم و لا یعلم الذین یتوجهون الی هنالک من یبایعهم و یشاریهم امن الجن هو ام من الانس، و لا یرون احدا. و القاقم هو احسن انواع الفراء و تساوی الفروه منهم ببلاد الهند الف دینار، و صرفها من ذهبنا مائتان و خمسون، و هی شدیده البیاض من جلد حیوان صغیر فی طول الشبر و ذنبه طویل یترکونه فی الفروه علی حاله. و السمور دون ذلک تساوی الفروه منه اربعمائه دینار فما فوقها، و من خاصیه هذه الجلود انها لا یدخلها القمل، و امراء الصین و کبارها یجعلون منه الجلد الواحد متصلا بفرواتهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عند العنق و کذلک تجار فارس و العراقین. (فانهم سلم لا تخاف بانقته) ای: شره. (و صلح لا تخشی غائلته) ای: داهیته و منکریته بخلاف سلم الدول و صلحهم فقد یتفق فیهما بائقه و غائله. (فتفقد امورهم بحضرتک و فی حواشی) ای: جوانب. (بلادک، و اعلم مع ذلک) ای: مع ما یترتب علی وجودهم من الفوائد. (ان فی کثیر منهم ضیقا فاحشا و شخا) ای: بخلا. (فبیحا، و احتکارا) ای: حبسا. (للمنافع و تحکما فی البیاعات) من دون رعایه میزان للربح. (و ذلک باب مضره للعامه) ای: العموم. (و عیب علی الولاه). روی (الکافی) ان اباعبدالله (علیه السلام) اعطی مولی له یقال له مصادف الف دینار و قال له تجهز حتی تخرج الی مصر فان عیالی قد کثروا، فتجهز بمتاع و خرج مع التجار الی مصر، فلما دنوا منها استقبلتهم قافله خارجه منها، فسالوهم عن المتاع الذی معهم ما حاله فی المدینه- و کان متاع العامه- فاخبروهم انه لیس بمصر منه شی ء، فتحالفوا علی ان لا ینقصوا متاعهم من ربح الدینار دینارا فلما انصرفوا دخل مصادف علیه (علیه السلام) و معه کیسان فی کل واحد الف دینار، فقال له (علیه السلام): هذا راس المال و هذا الاخر ربح. فقال: ان هذا الربح کثیر ولکن ما صنعتم فی المتاع، فحدثه کیف صنعوا و کیف تحالفوا، فقال: سبحان الله تحلفون علی قوم مسلمین الا تبیعوهم الا بربح الدینار دینارا. ثم اخذ احد الکیسین و قال: هذا راس مالی و لا حاجه لی فی هذا الربح، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ثم قال: یا مصادف! مجالده السیوف اهون من طلب الحلال. (فامنع من الاحتکار فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) منع منه) روی (الکافی) ان حکیم بن حزام کان اذا دخل الطعام المدینه اشتراه کله

، فمر علیه النبی (صلی الله علیه و آله) فقال له: ایاک ان تحتکر. و قال (صلی الله علیه و آله) الجالب مرزوق و المحتکر ملعون. و روی عن الصادق (علیه السلام): الحکره فی الخصب اربعون یوما و فی الشده ثلاثه ایام، فما زاد علی الاربعین فی الخصب و علی الثلاثه فی العسره فصاحبه ملعون. و قال (علیه السلام): لیس الحکره الا فی الحنطه و الشعیر و التمر و الزبیب و السمن. فی (وزراء الجهشیاری): کان ابن مهران کاتب الخیزران یامر الوکلاء و العمال الذین یعملون معه ان یکتبوا علی الرشوم التی یرشمون بها الطعام (اللهم احفظ من یحفظه). (و لیکن البیع بیعا سمحا بموازین العدل و اسعار لا تجحف) بتقدیم الجیم ای: لا تضر. (بالفریقین من البائع و المبتاع) کلامه (علیه السلام) اعم من التقویم، روی (توحید ابن بابویه) ان النبی (صلی الله علیه و آله) مر بالمحتکرین فامر بحکرتهم ان تخرج بطون الاسواق و حیث تنظر الابصار الیها، فقیل له (صلی الله علیه و آله): لو قومت علیهم فغضب حتی عرف فی وجهه و قال: انا اقوم علیهم انما السعر الی الله عز و جل یرفعه اذا شاء و یخفضه اذا شاء. و قیل له (صلی الله علیه و آله): لو اسعرت لنا سعرا فان الاسعار تزید و تنقص. فقال: ما کنت لالقی الله تعالی ببدعه لم یحدث لی فیها شیئا، فدعوا عباد الله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یاکل بعضهم من بعض. و روی (کافی الکلینی) ان الطعام نفد علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله) الا عند رجل، فقال المسلمون له: مره ببیعه. فقال له: یا فلان! ان المسلمین ذکروا ان الطعام قد نفد الا شیئا عندک فاخرجه وبعه کیف شئت و لا تحبسه. و روی ان یوسف لما صارت الاشیاء له جعل الطعام فی بیوت و امر بعض وکلائه فکان یقول بع بکذا و السعر قائم. فلما علم انه یزید فی ذلک الیوم کره ان یجری الغلاء علی لسانه، فذهب الوکیل فجاء اول من اکتال فلما کان دون ما کان بالامس بمکیال قال: حسبک انما اردت بکذا و کذا، فعلم الوکیل انه قد غلا بمکیال، ثم جاء آخر فقال له (کل لی) فکال فلما کان دون الذی کال للاول بمکیال قال له المشتری حسبک انما اردت بکذا و کذا، فعلم الوکیل انه قد غلا بمکیال حتی صار الی واحد بواحد. هذا، و فصل الصدوق تفصیلا فقال: الغلاء هو الزیاده فی اسعار الاشیاء حتی یباع الشی ء باکثر مما کان یباع فی ذلک الموضع، و الرخص هو النقصان فی ذلک، فما کان من الرخص و الغلاء عن سعه الاشیاء و قلتها فان ذلک من الله تعالی یجب الرضا به و التسلیم له، و ما کان من الغلاء و الرخص مما یوخذ به الناس لغیر قله الاشیاء و کثرتها من غیر رضی منهم به او کان من جهه شراء واحد من الناس جمیع طعام بلد فذلک من المسعر و المتعدی بشراء طعام المصر کما فعله حکیم بن حزام … (فمن قارف) ای: ارتکب. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (الحکره بعد نهیک ایاه فنکل به و عاقب فی غیر اسراف) زاد فی روایه (التحف): (فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) فعل ذلک). هذا، و فی (الطبری) کان فی عهد المنصور ولاه البرید فی الافاق کلها یکتبون الیه کل یوم بسعر القمح و الحبوب و الادم و بسعر کل ماکول، و بکل ما یقضی به القاضی فی نواحیهم و بما یعمل به الوالی، و بما یرد بیت المال من المال و کل حدث کانوا اذا صلوا المغرب یکتبون الیه بما کان فی الیوم، و اذا صلوا الغداه یکتبون بما کان فی کل لیله، فاذا وردت کتبهم فان رای الاسعار علی حالها امسک، و ان تغیر شی ء منها عن حاله کتب الی الوالی و العامل هناک و سال عن العله التی نقلت ذاک عن سعر، فاذا ورد الجواب بالعله تلطف لذلک برفقه حتی یعود سعره الی حاله، و ان شک فی شی ء مما قضی به القاضی کتب الیه و سال من بحضرته فان انکر شیئا کتب الیه یوبخه.

مغنیه

اللغه: اضطرب التاجر بماله: انتقل به من بلد الی بلد. و المترق ببدنه: المعتمد علیه فی الکسب. و المرافق: المنافع. و المباعد و المطارح بمعنی واحد، ای الاماکن البعیده. و البائقه و الغائله: الشر. وضیقا: شدیدا فی معاملته. و المبتاع: المشتری. الاعراب: مفعول استوص محذوف ای اوص نفسک، و المقیم و ما یعده بدل مفصل من مجمل، و المبدل منه الضمیر فی (بهم)، و بموازین متعلق بمحذو خیرا لیکن، و بیعا مفعول مطلق للبیع. الصناعه و التجاره بین القدیم و الجدید: ابتدا الکلام اول ما ابتدا بالجند، ثم القضاه، ثم العمال و الموظفین، ثم اهل الخراج، ثم الکتاب او الوزراء. و الحدیث الان عن الفئه السادسه، و هم التجار و اهل الصناعه.. و کل علاقه بین الفرد و الفرد، او بین الفرد و الجماعه، او بین الجماعه و الجماعه- فانها لا تخلو من احد فرضین: اما روحیه لا صله لها بالاقتصاد، کحب المومن لاخیه المومن لمحض الایمان، و حب الصدیق صدیقه لمجرد الصداقه، و حب الام لولیدها، و اما اقتصادیه کعلاقه التاجر بالمنتج و المستهلک، و علاقه کل الناس بهولاء الثلاثه، لان الحیاه لا تستقیم الا بالزراعه و الصناعه و التجاره، و لذا قال الفقهاء: هی فرض کفایه علی

الجمیع. و الاوصاف التی نعت بها الامام اهل التجاره و الصناعه- تدل دلاله قاطعه علی ان اکثرهم کانوا من الکادحین لا یبتغون الا سد الحاجه و العیش بامان، و من اجل هذا کانوا یعرفون الدین و الشریعه، و الخیر و الشر، و العدل و الظلم تماما کالمستضعفین.. و ایضا کانوا یشارکون باموالهم و انفسهم فی الدفاع عن الدین و الوطن، ربما بذل احدهم معظم ما یملک فی هذا السبیل، کما حدثنا التاریخ. و لیس هذا ببعید عن طبیعه الحیاه و الاوضاع فی ذاک العهد حیث لا آله الا المغازل و الانوال الیدویه، و الی هذا اشار الامام بقوله: (و المترفق ببدنه) ای العامل بعضلاته لا بالضغط علی الازرار.. ایضا لم یکن آنذاک شرکات تجاریه احتکاریه یملک اسهمها اصحاب الملایین، و یسیطرون علی السیاسه و اقوات العباد، بل کان التاجر یعرض سلعته فی حانوته علی المستهلکین، و الیه اشار الامام بقوله: (المقیم منهم) او ینتقل بها من بلد الی بلد، و الیه الاشاره بالمضطرب بماله. و بکلام آخر ان الهوه لم تتسع بین فئات المجتمع- کما هی الحال الان- الا بعد ان تقدمت الصناعه و طغت علی مظاهر الحیاه، و تحکم بها و بالمصانع اصحاب الشرکات الاحتکاریه، و اخضعوا الانتاج، و کل مجهود لاهوائهم و مکاسبه

م، و حولوا معظمه الی اسلحه الخراب و الدمار، و فرضوا العجز و الفقر علی الشعوب المستضعفه، و احتکروا اقواتها و مقدراتها، و حاربوا کل ثقافه واعیه، و خنقوا کل صوت للاحرار و الحریه فی شرق الارض و غربها. و فی الاسبوغ الاول من کانون الثانی ینایر سنه 1937 نشرت الصحف تقریرا ک. (ارنست مایر) مدیر معهد الصحافه الدولی جاء فیه: (ان 26 دوله فی العالم فقط من بین 132 دوله اعضاء فی الامم المتحده تتمتع بحریه الصحافه، لان القوی الاقتصادیه تخضع صاحب الصحیفه لارادتها و الا اوقفت عنه سیل الاعلانات. ان الصحفی الامریکی فقد حریته بشکل سریع و محزن.. و ان العدید من الصحف المستقله آثرت الاختفاء بدلا من الوقوع فی برائن الاحتکارات. و لیس من شک ان الامام لا یتحدث عن هذا النوع من الشرکات و ذوی الصناعات حیث لم یکن لهم فی عهده عین و لا اثر، و لانهم وحوش کاسره. و اوبئه مهلکه لا یعترفون بمبدا او قانون، و لا بشی ء الا بالنجاح و الارباح.. و الامام یتحدث عن التجار و الصناع الذین هم اداه خیر فی المجتمع، و یعترفون بالدین و الضمیر، و الخیر و الشر، و العدل و الظلم، کما اشرنا. و بهذا التمهید یسهل علینا ان نفهم ما اراده الامام بحدیثه التالی عن التجار و ذوی الصناعات. (ثم استوص بالتجار و ذوی الصناعات الخ).. اولاء یصنون الکساء و السلاح و ادوات البناء و المنزل و آلات الزراعه و ما الیها، و اولئک ینقلونها الی المحتاجین و المستهلکین، و علی الراعی ان یهتم بالفئتین معا حیث لا غنی للمجتمع عنهما. و یعمل علی تحسین الصناعه بما یحقق الخیر و الرخاء للجمیع.. و کلنا یعلم ان الصناعه الیوم هی القوه العظمی فی کل میدان، و انها المطلب الاول لکل شعب، لان التقدم یقاس بها لا بالزراعه، بل هی المقیاس لتطور الزراعه و التجاره، و زیاده الریح فی هذه و غله الارض فی تلک. فتشجیع الصناعه، اذن، تشجیع للانتاج بشی وسائله. و ما فرض الیابان نفسها علی العالم بعد هزیمتها و استسلامها لامریکا فی الحرب العالمیه الثانیه- الا بثورتها الصناعیه السلمیه، و کذلک الالمان.. و بالامس القریب و حین ظهر العجز التجاری الامریکی، و اعقبه الازمه الدولار، و المجتمع الولایات المتحده صاغره الی الیابان، و الفضل للانتاج و صناعه السلم.. و المجتمع الامریکی مجتمع صناعی تجاری اکثر من الیابان بالقیاس الی موارده و امکاناته، و لکن سیاسه التصنیع الحربی خلقت لامریکا و للعالم کله ازمات و مشکلات، و لا سبیل للخلاص الا سیاسه السلم فی کلمیدان، و اطلاق الحریه لکل شعب و انسان بلا تمییز بین قوی و ضعیف، و غنی و فقیر، و اسود و ابیض. (فانهم مواد المنافع الخ).. و من هذه المنافع ان التجار ینقلون سلع البلاد التی تزید عن حاجه اهلها الی بلاد اخری هی فی امس الحاجه الیها.. و یتعذر علی البلد المنتج و المستهلک الاجتماع فی مکان واحد للبیع و الشراء، و هذا ما اراده الامام بقوله: (و حیث لا یلتئم الناس لمواضعها).. و ایضا ینقل التجار مع السلع عقیدتهم و ثقافتهم، و عن طریقهم انتشر الاسلام فی کثیر من الاقطار. قال العقاد فی کتاب الاسلام فی القرن العشرین: یوجد الیوم فی افریقیا منه ملیون مسلم، و قریب من هذا العدد فی السومطره و بلاد الجاوه، و قریب منه فی الباکستان، و قد یکون فی الصین و ما جاورها عده کهذه العده من الملایین. و کل هولاء سرت فیهم عقیده الاسلام بمعزل عن الدول و السیاسه. (فانهم سلم لا تخاف الخ).. ان التجار و الصناع من حیث المجموع- لا یثیرون الفتن، و لا یتامرون مع اعداء الوطن، کما تفعل الیوم الرجعیه للمحافظه علی استغلالها و امتیازاتها.. و قول الامام: فانهم سلم لا تخاف بوائقه دلیل قاطع علی ان اهل التجاره و الصناعه کانوا فی ذلک العهد من الکادحین یعیشون بکد الیمین، کما قدمنا (و تفقد امورهم بحضرتک و فی حواشی بلادک). تتبع اخبار القریب منهم و البعید، و اسهر علی مصلحه الجمیع. (و اعلم مع ذلک ان فی کثیر منهم الخ).. ان التجار کسائر الفئات، فیهم الکبیر و الصغیر، و السمح و الضیق، و الجشع و القانع، و الطیب و الخبیث، و قد یحاول بعض الاثریاء من ذوی الجشع و الطمع- ان یستغل عن طریق غیر مشروع کالربا و الغش و الاحتکار و التحکم بالاسعار، فان حدث من احدهم شی ء من هذا فاضرب علی یده و عامله بما یستحق. و الاحتکار محرم نصا و اجماعا، و من الکبائر ایضا، و لا یختص بنوع معین خلافا لجماعه من الفقهاء، بل یعم کل ما یضطر الیه الناس لتقدیم المصلحه العامه علی الخاصه، و الحاکم یجبر المحتکر ان یعرض السلعه فی الاسواق. و لا یحل التسعیر علیه و لا علی غیره الا لضروره المجتمع و مصلحته، و للوقایه من استغلال البائع و جشعه. و قال الشهید الثانی فی کتاب المسالک: ان کان المضطر الی الطعام قادرا علی المحتکر قاتله، فان قتل المضطر کان مظلوما، و ان قتل صاحب الطعام فدمه هدر. و تکلمنا عن الاحتکار مفصلا فی کتاب فقه الامام جعفر الصادق باب البیع. (ولیکن البیع بیعا سمحا) ای قیه تسهیل بالثمن (و بموازین عدل) لا ینتقص منباع، و لا یتزید من اشتری (و اسعار لا تجحف بالفریقین) لا سلطان مطلقا للانسان حتی علی نفسه و ماله.. فکل تصرف فی الحق مقید بعدم الضرر و الاجحاف بالاخرین، و بتعبیر الحقوقیین لا تعسف فی استعمال الحق (فمن قارف حکره الخ).. الاحتکار ذنب کبیر کما اشرنا، و من ارتکب کبیره من الجرائم عاقبه الحاکم بالعقوبه المنصوص علیها شرعا، و ان اعوزته النصوص عز ره بما یری شریطه ان لا یخالف نصا فی الکتاب و السنه. و الی هذا الشرط اشار الامام بقوله: (من غیر اسراف). و بعد فان الاسلام یقیم العلاقات بین الناس و ینظمها لصالح الجمیع بلا استثناء، ان امکن و الا قدم صالح الغالبیه علی الاقلیه، و لهذا المبد و غیره من المبادی ء الاسلامیه قال کثیر من الاجانب و المستشرقین: ان الاسلام دین الحیاه فی کل زمان و مکان. و نقلنا طرفا من اقوالهم فی کتاب فلسفه التوحید و الولایه فصل محمد و القران.

عبده

… بالتجار و ذوی الصناعات: ثم استوص انتقال من الکلام فی الکتاب الی الکلام فی التجار و الصناع … منهم و المضطرب بماله: المتردد بامواله بین البلدان و المترفق المکتسب و المرافق تقدم تفسیرها بالمنافع و حقیقتها و هی المراد هنا ما به یتم الانتفاع کالانیه و الادوات و ما یشبه ذلک … لا یلتئم الناس لمواضعها: ای و یجلبونها من امکنه بحیث لا یمکن التئام الناس و اجتماعهم فی مواضع تلک المرافق من تلک الامکنه … سلم لا تخاف بائقته: فانهم غله لاستوص و اوص و البائقه الداهیه و التجار و الصناع مسالمون لا تخشی منهم داهیه العصیان … فاحشا وشحا قبیحا: الضیق عسر المعامله و الشح البخل و الاحتکار حبس المطعوم و نحوه عن الناس لا تسمحون به الا باثمان فاحشه … من البائع و المبتاع: المبتاع المشتری … حکره بعد نهیک ایاه: قارف ای خالط و الحکره بالضم الاحتکار فمن اتی عمل الاحتکار بعد النهی عنه فنکل به ای اوقع به النکال و العذاب عقوبه له لکن من غیر اسراف فی العقوبه و لا تجاوز عن حد العدل فیها

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس سفارش درباره سوداگران و صنعتگران را بپذیر، و درباره نیکی کردن به آنان (به گماشتگان خود) سفارش کن (که به طمع مال و دارائی ایشان بهانه ها نیاورده آنها را نرنجانند تا دلسرد نشوند) کسی را از ایشان که مقیم است (در شهری می خرد و می فروشد یا شریک و همکار او کالائی از جای دیگر می فرستد و او می فروشد) و آنکه با مال و دارائی خود در رفت و آمد است، و آنکه از بدن خود سود می رساند (صنعتگران که با دست و باز و حوائج مردم را آماده می نمایند) زیرا ایشان سبب و ریشه های سودها هستند، و به دست آورنده آن از راههای سخت و جاهای دور در بیابان و دریا و زمین و هموار و کوهستان قلمرو تو، و از جاهائی که مردم در آن گرد نمی آیند، و به رفتن آن مواضع جرات نمی کنند، پس سوداگران آسودگی می باشند که ترس سختی ندارد، و صلح و آشتی که بیم و شر و بدی به آنها نمی رود، و کارهای ایشان را در حضور خود و در گوشه های شهرهایت وارسی کن (از دور و نزدیک آسودگی آنها را بخواه تا ظلم و ستمی بر آنها رخ ندهد) و با همه این سفارشها که درباره ایشان شد بدان که در بسیاری از آنان سختگیری بی اندازه و بخل ورزی زشت و نکوهیده و احتکار و نگاهداری (اشیاء) برای گرانفروشی و به دلخواه نرخ نهادن در فروختنیها می باشد، و این کارهای

ایشان سبب زیان رساندن به همگان و زشتی حکمرانان است، پس از احتکار جلوگیری کن که رسول خدا- صلی الله علیه و آله- از آن منع فرموده (و قواعد و مسائل آن در کتب فقهیه بیان شده) است، و داد و ستد باید آسان به ترازوهای بی کم و کاست و نرخهائی باشد که به فروشنده و خریدار اجحاف و زیاده روی نشود (شارح قزوینی )رحمه الله( در اینجا فرموده: ظاهر این کلام آن است که حاکم می تواند ایشان را به نرخی بی کم و کاست الزام نماید تا ستم بر جانبی رخ ندهد) پس کسی را که بعد از نهی تو احتکار کند که به کیفر رسان کیفری که سبب رسوائی او (و عبرت دیگران) باشد، ولی از اندازه تجاوز نکند (کیفر زیاده از گناه نباشد، و آن نسبت به طبقات مردم مختلف است، پس بسا کسی را اندک سرزنش و کیفر باشد، و بسا به حبس و شکنجه متنبه نگشته به خود نیاید، در این صورت تشخیص کیفر هر کس با حکمران است.

زمانی

بازرگانان از نظر امام علیه السلام

بازرگان رکنی از ارکان جامعه است. اگر مامورین دولت عشق به ریاست و مقام بالاتر را دارند و این خطر آنان را تهدید میکند، بازرگان پول طلبی او را تهدید میکند و به همین نسبت از خطری که ممکن است سرمایه و یا نفع او را بخطر بیندازد احساس ناراحتی می کند. به تعبیر دیگر وقتی بازرگان احساس امنیت شغلی داشته باشد به تعبیر امام علیه السلام از هر گوشه ای از جهان پهناور وسیله آسایشی به چنگ بیاورد برای تامین آسایش مردم خود از جان گذشته وارد میکند و آسایش جامعه را تامین می کند و به همان نسبت که احساس خطر برای سرمایه و یا نفع خود کرد از فعالیت باز می ایستد. امام علیه السلام روی نکته ای که زمامداران را همیشه فشار میدهد دست گذاشته و میفرماید بازرگانان نه آشوب طلب است نه شورشی و نه به فکر تغییر رژیم به شرط اینکه در برنامه های او دخالت نشود و اصل و فرع سرمایه و شغل وی در معرض خطر قرار نگیرد. اینکه گاه و بیگاه در گوشه و کنار جهان شنیده میشود کارتلهای نفتی و یا بازرگانان در تغییر رژیمها دخالت دارند و یا برای روی کار آمدن اشخاص پولهای گزافی خرج میکنند بخاطر این است که معنویت و انسانیت از میان آنان رخت بربسته و فقط سود و سرمایه مطرح است که اینان نمونه آخر مطلب امام علیه السلام هستند. با توجه به نکته فوق بحث امام علیه السلام و سفارش آنحضرت درباره شخصی است که در محیط اسلامی پرورش یافته و مسلمان است که احتمال خطر و خطائی از ناحیه او نمیرود. در هر صورت رعایت حال بازرگانان موجب آسایش جامعه و توسعه وسائل زندگی و آرامش ملت است و امام علیه السلام هم که آرامش جامعه را می خواهد تا در سایه آن رشد معنوی و مادی فراهم میگردد به مالک درباه آنان سفارش میکند. گرانفروشی و احتکار مطلب دوم امام علیه السلام اعلام خطر درباره کسانی است که از آبروی بازرگانی سوء استفاده میکنند: همیشه به فکر منافع خود هستند و ذره ای رحم در وجودشان نیست. وقتی این مرض در جامعه رشد پیدا کند اعتبار و آبروی دولت میرود و مردم به رژیم بدبین میشوند بهمین جهت امام علیه السلام سفارش میکند اول منحرفین را نصیحت کن که یک عمل شرعی و عاقلانه است و از زیر بار نرفتند و آنان را تنبیه کن. خدای عزیز بعنوان اندرز به بازرگانان گرانفروش اعلام خطر کرده است و امام علیه السلام راجع به محتکران توجه میدهد که هم تنبیه شوند و هم کیفر ببینند. این نکته قابل تذکر است که روایات اسلامی درباره احتکار و شدت عمل درباره محتکر مربوط به مواردی است که رزق و قوت مردم ذخیره شود و جان مردم در اثر احتکار در معرض خطر قرار گیرد که در چنین صورتی حاکم شرع انبار را باز می کند و به قیمت روز آن جنس را به فروش می رساند و پول آنرا تحویل صاحب جنس می دهد و همین است کیفری که امام علیه السلام به مالک سفارش می دهد، زیرا محتکر می خواسته است با احتکار قیمت بالا برود و پول بیشتری به جیب بزند ولی چون جان مردم در معرض خطر قرار گرفته، حاکم شرع با اجازه الهی برای حفظ جان مردم دخالت می کند، از سوی دیگر مال سرمایه گذار هم محترم است باید حفظ گردد و دخالت حاکم شرع هم جان مردم را نگاه می دارد و هم مال بازرگان را و این نکته اعتدالی است که امام علیه السلام به آن اشاره می کند که مواظب باش در تنبیه محتکر به اسراف نیفتی. از آنچه که ذکر شد به این نتیجه می رسیم آنجا که احتکار مربوط به جان مردم نباشد، بخصوص وسائل تزئین باشد حاکم شرع نمی تواند، انبار بازرگان را باز کند، بلکه سزای گران فروش نخریدن و تحریم است که رسول خدا (ص) از آن بهره گرفته است و آنان را در ردیف دزدان بلکه بدتر از آنان معرفی نموده است با توجه به همین نکته است که خیلی از مصادره ها، موجب دشمن سازی و نفرت متدینین از عاملین خواهد بود و برای آنان که می خواهند رژیم ها را حفظ کنند، باید از عوامل ناراضی ساز پرهیز نمایند و بجای شدت عمل، همانند رهبران مذهبی از پند و اندرز کمک بگیرند. بالاترین رقمی که می شود از عنوان آن برای مصادره بهره گرفت ده نوع جنس است آن هم خوراکی و تازه مصادره هم به شرط پرداخت پول اجناس به صاحب مال است.

سید محمد شیرازی

(ثم استوص بالتجار) ای اوصهم بحسن العمل (و ذوی الصناعات) من الکسبه (و اوص) الناس (بهم) ای بالتجار و ذوی الصناعات (خیرا) بان یحسن العمال و الکتاب و سائر موظفیک الیهم، و لا یوذوهم من غیر فرق بین اقسامهم (المقیم منهم) فی البلد (و المضطرب بماله) الذی یتردد بین البلدان للاتجار (و المترفق ببدنه) ای صاحب الصنعه الذی یزاول الصنعه کالنجار و الحداد. (فانهم) ای التجار و ذوی الصناعات (مواد المنافع) اذ المنافع تاتی منهم (و اسباب المرافق) ای الحاجات، فانهم یطلبون الحاجات للناس، و یصنعون الصنائع المحتاج الیها (و جلابها) ای الذین یجلونها (من المباعد) ای الاماکن البعیده. (و المطارح) ای اماکن السقوط و الطرح، کالجبال و سائر المحلات التی یطرح فیها تلک الحاجیات (فی برک و بحرک و سهلک و جبلک) السهل مقابل الجبل. (و) یجلبونها من (حیث لا یلتئم الناس لمواضعها) ای لا یتمکن الناس ان یبقوا فی تلک الاماکن لصعبوبه البقاء هناک، کالجزر و ما الیها (و لا یجترئون علیها) لانها موضع الخوف او ما اشبه، ثم علل علیه السلام قوله: (استوص و اوص) بعله اخری بقوله: (فانهم) ای التجار و الصناع (سلم) ای مسالمون (لا تخاف بائقته) ای داهیته و اضراره،

اذ التجار لا یحاربون الدوله و لا یثورون علیها. (و صلح) ای مصالحون (لا تخشی غائلته) ای ضرره و عصیانه (و تفقد امورهم) ای ابحث عن احوال التجار (بحضرتک) ای الذین هم فی بلدک (و فی حواشی بلادک) ای من کان منهم فی اطراف البلاد (و اعلم) یا مالک (مع ذلک) الذی ذکرت من مدح التجار (ان فی کثیر منهم ضیقا) فی الخق و المعامله (فاحشا) ای کثیرا (و شحا) ای بخلا (قبیحا) موجبا لقبح صاحبه لکثره البخل (و احتکارا للمنافع) ای حبسالها عن الناس رجاء الزیاده فی السعر و الغلاء (و تحکما) ای حکما بالجور (فی البیاعات) ای المبایعات اذ یجعلون علیها اثمانا غالیه. (و ذلک) الذی یفعله بعض التجار (باب مضره للعامه) ای عامه الناس لما یلحقهم من الاذی من جهه هذه الاعمال (و عیب علی الولاه) لدلاله ذلک علی ضعفهم (فامنع من الاحتکار) بان تامر التجار بعدم حفظ ما یحتاج الیه الناس (فان رسول (صلی الله علیه و آله) منع منه) و هدد من عمل به (و لیکن البیع بیعا سمحا) لیسامح و یسهل فیه (بموازین عدل) لا نقص فیها کما قد یکون ذلک عند بعض الکسبه. (و اسعار) جمع سعر، بمعنی: الثمن (لاتجحف) ای: لا تضر (بالفریقین من البائع و المبتاع) ای اشتری یقال ابتاع المتاع اذا اشتراه (فمن قارف) ای ارتکب (حکره) ای احتکارا (بعد نهیک ایاه) عن الاحتکار (فنکل به) ای اوقع به النکال و العذاب (و عاقبه فی غیر اسراف) بان لا تکثر من العقوبه، و انما بمقدار الاستحقاق.

موسوی

المضطرب بماله: المتردد بین البلدان بامواله. المترفق ببدنه: المکتسب بعمله. المواد: الاصول. المطارح: الاماکن البعیده. لا یلتئم: لا یجتمع. البائقه: الداهیه. الغائله: الشر. حواشی البلاد: اطرافها. الشح: البخل. الاحتکار: حبس المنافع عن الناس عند الحاجه الیها. المضره: الضرر. السمح: السهل الذی لا ضیق فیه. لا تجحف: من الاجحاف و هو النقص الفاحش. قارف الشی ء: ارتکبه و عمله. الحکره: بالضم الاحتکار. نکل به: اوقع به العذاب. من غیر اسراف: من غیر تجاوز للحد المشروع. (ثم استوص بالتجار و ذوی الصناعات و اوص بهم خیرا: المقیم منهم و المضطرب بماله و المترفق ببدنه، فانهم مواد المنافع، و اسباب المرافق و جلابها من المباعد و المطارح، فی برک و بحرک و سهلک و جبلک و حیث لا یلتئم الناس لمواضعها و لا یجترئون علیها، فانهم سلم لا تخاف بائقته، و صلح لا تخش غائلته) الطبقه السادسه هی طبقه التجار و الصناع و قد امر علیه السلام الوالی باوامر فی غایه الاهمیه، امره ان یلتفت بنفسه الیهم کما امره ان یوصی غیره من اتباعه بهم فیسهلوا معاملاتهم و یهتموا بشوونهم و ما یوفر لهم المکسب و المربح، او صاه بجمیع التجار المقیم منهم و المتجول و غیره من اصناف التجار فان هذه الطبقه هی التی تهی ء البضاعه فتسافر الی البلاد النائیه فی سبیل ان توفر الضروریات و تومن الاسواق و تعمرها بما تجلبه من ملبوسات و ماکل و غذائ، و لو اراد کل انسان من المجتمع ان یوفر ذلک له من موضعه لعجز و لم یستطع ان یوفره اذ لیس کل الناس یقدر علی ذلک او یملک الجراه لمواجهه الاخطار و رکوب البراری و القفار. ثم انه علیه السلام نبه الوالی الی هذه الطبقه و انها طبقه السلم یهمها توفیر الامن لها لتوفر احتیاجات البلد و لیست من الطبقات التی یخشی منها علی الدوله و امنها، فان التاجر لا یستشرف الا الی الربح و تامینه دون ان تمنیه نفسه بالحکم و تقلباته. (و تفقد امورهم بحضرتک و فی حواشی بلادک. و اعلم مع ذلک ان فی کثیر منهم ضیقا فاحشا، و شحا قبیحا و احتکارا للمنافع، و تحکما فی البیاعات، و ذلک باب مضره للعامه و عیب علی الولاه. فامنع من الاحتکار فان رسول الله- صلی الله علیه و آله- منع منه. و لیکن البیع بیعا سمحا: بموازین عدل، و اسعار لا تجحف بالفریقین من البائع و المبتاع فمن قارف حکره بعد نهیک ایاه فنکل به، و عاقبه فی غیر اسراف) ان علیا و هو علی راس الدوله یشعر بمسوولیته الضخمه التی یجب ان یودیها علی اکمل وجه و اتمه، و لا یجوز ان یحرم من وصایاه کل ما یقدم للامه نفعا و للناس خیرا و هو هنا یامر الوالی ان یتفقد امور التجار من کان تحت سلطانه فی بلده او فی اقاصی البلاد التی یحکمها هذا الوالی فان کبر مسوولیته و سعتها لا یکون شفیعا له ان اهمل او قصر فان اداره البلاد لیست من اجل الرئاسه و الوجاهه بل من اجل خدمه الناس و تنمیه الحیاه عندهم و الاخذ بما فی ایدیهم لصالح و المسلمین قاطبه و هذا یتطلب من الوالی ان یکون مع افراد المجتمع و طبقاته. و ینبه الامام الی ان التجار فیهم بعض الاوصاف غیر النظیفه التی یحاربها الدین و یحب ان یقتلعها من نفوسهم لانها من جهه فی انفسها صفات خسیسه و لانها تضر بعامه الناس من جهه اخری. ففیهم عسر فی المعامله وشح فی النفوس و فیهم حب الربح الفاحش الذی یطلبونه و لو بالاحتکار المحرم، فان الدین قد حارب المحتکرین الذین یجمعون ما یحتاجه المجتمع مما نص علیه الشارع کالحنطه و التمر و السمن و الملح و غیرها من المواد الاولیه الضروریه لحیاه المجتمع، یجمعونه فی ایام و فرته الی وقت حاجته فیمنعونه عن المحتاجین بالاسعار الخفیفه حتی اذا نفذ من الاسواق طلبوا به الاسعار العالیه التی ترهق کاهل الناس و تعجزهم عن شرائه و فی هذا النوع من التجاوز الشرعی فضلا عما ذکرنا من الاضرار بالناس فیه مذمه للولاه و عیب علیهم لانه یقال ان فی زمنهم حصل هذا الامر المحرم الذی اضر بالمجتمع و ذلک لاهمالهم و تکاسلهم و عدم التفاتهم الی رعیتهم و لو انهم کانوا بمستوی المسوولیه المنوطه بهم لما حصل ما حصل فان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قد منع عن الاحتکار و حرمه علی امته فیجب علی من تولی الامر نیابه عن النبی ان یقتفی اثره فی تحلیل حلاله و تحریم حرامه. و لیکن البیع بیعا سمحا لا اجحاف فیه، بموازین سلیمه صحیحه لیس فیها تطفیف او اکل للمال بالباطل و کذلک یجب ان تکون الاسعار معتدله لصالح الفریقین البائع و المشتری فلا ترتفع فتضر بالمشتری و لا تقل فتضر بالبائع … و فی ختام حدیثه عن هذه الطبقه یامره ان یودب من احتکر بعد النهی و لتکن العقوبه بقدر محدد کما رسمها الشارع و کما هی المصلحه دون ان یکون فیه تجاوز لانها الردع المنحرف و لیس للانتقام منه …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش نوزدهم

ثُمَّ اسْتَوْصِ بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ،وَ أَوْصِ بِهِمْ خَیْراً:الْمُقِیمِ مِنْهُمْ وَ الْمُضْطَرِبِ بِمَالِهِ،وَ الْمُتَرَفِّقِ بِبَدَنِهِ،فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ،وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ وَ جُلَّابُهَا مِنَ الْمَبَاعِدِ وَ الْمَطَارِحِ،فِی بَرِّکَ وَ بَحْرِکَ،وَ سَهْلِکَ وَ جَبَلِکَ،وَ حَیْثُ لَا یَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا،وَ لَا یَجْتَرِءُونَ عَلَیْهَا،فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لَا تُخَافُ بَائِقَتُهُ، وَ صُلْحٌ لَا تُخْشَی غَائِلَتُهُ.وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِکَ وَ فِی حَوَاشِی بِلَادِکَ.

وَ اعْلَمْ-مَعَ ذَلِکَ-أَنَّ فِی کَثِیرٍ مِنْهُمْ ضِیقاً فَاحِشاً،وَ شُحّاً قَبِیحاً،وَ احْتِکَاراً لِلْمَنَافِعِ،وَ تَحَکُّماً فِی الْبِیَاعَاتِ،وَ ذَلِکَ بَابُ مَضَرَّهٍ لِلْعَامَّهِ،وَ عَیْبٌ عَلَی الْوُلَاهِ، فَامْنَعْ مِنَ الِاحْتِکَارِ،فَإِنَّ رَسُولَ اللّهِ-صلی اللّه علیه و آله و سلم-مَنَعَ مِنْهُ.

وَ لْیَکُنِ الْبَیْعُ بَیْعاً سَمْحاً:بِمَوَازِینِ عَدْلٍ وَ أَسْعَارٍ لَا تُجْحِفُ بِالْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَ الْمُبْتَاعِ.فَمَنْ قَارَفَ حُکْرَهً بَعْدَ نَهْیِکَ إِیَّاهُ فَنَکِّلْ بِهِ،وَ عَاقِبْهُ فِی غَیْرِ إِسْرَافٍ.

ترجمه

سپس درباره تجار و صاحبان صنایع نخست به خودت توصیه کن (که مراقب حفظ و تقویت آنان باشی) و نیز دیگران را به خیر و نیکی با آنان سفارش نما.

(در این توصیه) بین بازرگانانی که در مراکز تجاری اقامت دارند و یا آنها که سیار و در گردش اند و نیز صنعتگران و کارگرانی که با نیروی جسمانی خود به کار می پردازند،تفاوت مگذار،زیرا آنها منابع اصلی منفعت (مردم) و اسباب آسایش (جامعه) هستند و مال التجاره های مفید را از سرزمین های بعید و دور دست،از صحرا و دریا و سرزمین های هموار و ناهموارِ محل حکومت تو و از مناطقی که

عموم مردم با آن سر و کاری ندارند و (حتی) جرأت رفتن به آن را نیز در خود نمی بینند،گردآوری می کنند،زیرا آنها (بازرگانان،پیشه وران و صنعتگران) مردم سالمی هستند که بیمی از ضرر آنها نمی رود و صلح دوستانی که خوف خیانت و نیرنگ آنها نیست.کارهای آنها را پیگیری کن و سامان ده چه آنها که در حضور تو (و مرکز فرمانداریت) زندگی می کنند و چه آنها که در گوشه و کنار کشورت هستند.

و بدان! با تمام آنچه گفتم در میان آنها جمع کثیری هستند به شدت تنگ نظر و بخیلِ زشت کار و احتکار کننده مواد مورد نیاز مردم و اجحاف کننده در تعیین قیمت ها و اینها موجب زیان برای توده مردم و عیب و ننگ بر زمامدارانند.

از احتکار (به شدت) جلوگیری کن،چرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله از آن منع فرمود و باید معاملات با شرایط آسان صورت گیرد:با موازین عدل و نرخ هایی که نه به فروشنده زیان رساند و نه به خریدار،و هر گاه کسی بعد از نهی تو از احتکار،دست به چنین کاری زند او را کیفر ده؛ولی (هرگز) در مجازات زیاده روی نکن.

شرح و تفسیر: تجارت و صنعت را این گونه سامان ده

تجارت و صنعت را این گونه سامان ده

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه خود به گروه ششم از گروه های اجتماعی پرداخته و در این زمینه سفارش های مهمی به مالک اشتر دارد.

نخست می فرماید:«سپس درباره تجار و صاحبان صنایع نخست به خودت توصیه کن (که مراقب حفظ و تقویت آنان باشی) و نیز دیگران را به خیر و نیکی

با آنان سفارش نما»؛ (ثُمَّ اسْتَوْصِ {1) .«استوص»از ریشه«وصیت»به معنای پذیرش وصیت آمده است و به تعبیر دیگر خویشتن را سفارش به چیزی کردن در مقابل«أوص»که به معنای سفارش به دیگران است }بِالتُّجَّارِ وَ ذَوِی الصِّنَاعَاتِ،وَ أَوْصِ بِهِمْ خَیْراً) .

براین پایه زمامدار،نخست باید خودش نسبت به این گروه اجتماعیِ فعال، حساس باشد و سپس اهمّیّت آنها را به دیگران گوشزد نماید.

این احتمال نیز در جمله«استوص»هست که هر گاه دیگران نسبت به این گروه سفارش های مثبتی کنند،سفارش آنان را بپذیر و جامه عمل به آن بپوشان.

آن گاه امام به گروه های مختلف تجار و صاحبان صنایع اشاره کرده می فرماید:

«(در این توصیه) بین بازرگانانی که در مراکز تجاری اقامت دارند و یا آنها که سیار و در گردش اند و نیز صنعتگران و کارگرانی که با نیروی جسمانی خود به کار می پردازند،تفاوت مگذار»؛ (الْمُقِیمِ مِنْهُمْ وَ الْمُضْطَرِبِ {2) .«المضطرب»در اینجا به معنای تاجر سیار است که از نقطه ای به نقطه دیگر برای فروش اموال خودمسافرت می کند.از ریشه«ضرب فی الارض»که یکی از معانی آن سیر کردن در زمین است گرفته شده }بِمَالِهِ وَ الْمُتَرَفِّقِ {3) .«المترفق ببدنه»در اینجا به معنای کارگر و کسانی است که با نیروی جسمانی خود به تولید مشغولند.از ریشه«رفق»بر وزن«وفق»به معنای مدارا و همراهی کردن گرفته شده است }بِبَدَنِهِ) .

روشن است که تجار دو گروه اند؛گروهی مرکز ثابت دارند و عده ای دائماً اموال تجارتی را از نقطه ای به نقطه دیگر و از آن نقطه به نقطه ثالثی می برند و مواد مورد نیاز مردم را به آنها می رسانند.سرمایه اصلی صنعتگران نیروی بدنی آنهاست که با آن برای رفع نیازهای مردم تلاش و کوشش می کنند.

سپس امام علیه السلام به فلسفه تجارت و آثار مثبت آن-در برابر کسانی که تجار را سربار جامعه می دانند-پرداخته می فرماید:«زیرا آنها منابع اصلی منفعت (مردم) و اسباب آسایش (جامعه) هستند و مال التجاره های مفید را از سرزمین های بعید و دور دست،از صحرا و دریا و سرزمین های هموار و ناهموارِ محل حکومت تو و از مناطقی که عموم مردم با آن سر و کاری ندارند و (حتی) جرأت رفتن به آن

را نیز در خود نمی بینند،گردآوری می کنند»؛ (فَإِنَّهُمْ مَوَادُّ الْمَنَافِعِ،وَ أَسْبَابُ الْمَرَافِقِ {1) .«المرافق»به معنای وسایل آسایش است }،وَ جُلَّابُهَا {2) .«جلاب»جمع جالب به معنای وارد کننده و گردآوری نماینده است }مِنَ الْمَبَاعِدِ {3) .«المباعد»جمع«مبعد»به معنای نقطه دور دست است }وَ الْمَطَارِحِ {4) .«المطارح»جمع«مطرح»به معنای نقطه دور دست است }،فِی بَرِّکَ وَ بَحْرِکَ،وَ سَهْلِکَ وَ جَبَلِکَ، وَ حَیْثُ لَا یَلْتَئِمُ النَّاسُ لِمَوَاضِعِهَا،وَ لَا یَجْتَرِءُونَ عَلَیْهَا) .

امام علیه السلام سپس با دو جمله اهمّیّت موقعیت بازرگانان با ایمان را بیان کرده می فرماید:«زیرا آنها (بازرگانان،پیشه وران و صنعتگران) مردم سالمی هستند که بیمی از ضرر آنها نمی رود و صلح دوستانی که خوف خیانت و نیرنگ آنها نیست»؛ (فَإِنَّهُمْ سِلْمٌ لَا تُخَافُ بَائِقَتُهُ {5) .«بائقه»به معنای ستم کردن و ایجاد حادثه وحشتناک است از ریشه«بوؤق»بر وزن«حقوق»به معنای فاسد شدن و هلاک گشتن است }،وَ صُلْحٌ لَا تُخْشَی غَائِلَتُهُ {6) .«غائله»به معنای شر از ریشه«غول»بر وزن«قول»است که در اصل به معنای فسادی است که به طور پنهانی در چیزی نفوذ می کند،لذا به قتل های مخفی و ترور«غیله»گفته می شود }) .

بر خلاف آنچه بعضی می پندارند،تجار سربار جامعه اقتصادی و واسطه ناسالم نیستند (مشروط به اینکه به وظایف صنفی خود درست عمل کنند) و فلسفه آن را چنان که گفتیم امیرمؤمنان علی علیه السلام در عبارات بالا شرح داده است.

می دانیم هر منطقه ای در روی زمین،تولیدهای کشاورزی و صنعتی خاص خود را دارد و اگر این تولیدات به مناطق دیگر منتقل نشود هم آنها گرفتار خسارت فوق العاده می شوند و هم مناطق دیگر محروم می مانند و اگر نقل و انتقال تجاری صورت نگیرد یک منطقه ممکن است نسبت به چیزی گرفتار قحطی و منطقه دیگر دچار فزونی بی حد و حساب شود.بازرگانان نقش تعدیل اقتصادی را در کشورهای جهان و در شهرهای مختلف یک کشور دارند و آنها که

برای این کار به نقاط دور و نزدیک می روند گاه حتی جان خود را نیز به خطر می افکنند.

درست است که آنها دنبال منافع خویش اند؛ولی در کنار تأمین منافع شخصی یک منفعت بزرگ اجتماعی برای مردم یک کشور یا کشورهای مختلف جهان دارند.آنها به مجرد اینکه احساس کنند فلان جنس در فلان منطقه نسبت به منطقه دیگر ارزان تر است به سوی آن منطقه هجوم می آورند و اجناس اضافی آن منطقه را به منطقه ای که آن جنس کمیاب است می برند تا سودی عایدشان شود؛ ولی این سود انگیزه ای برای بهره مندی هر دو نقطه می گردد.

آن گاه امام علیه السلام دستور دیگری به مالک درباره بازرگانان و صنعت گران داده می فرماید:«کارهای آنها را پیگیری کن و سامان ده چه آنها که در حضور تو (و مرکز فرمانداریت) زندگی می کنند و چه آنها که در گوشه و کنار کشورت هستند»؛ (وَ تَفَقَّدْ أُمُورَهُمْ بِحَضْرَتِکَ وَ فِی حَوَاشِی بِلَادِکَ) .

درست است که حکومت نباید امر تجارت و صنعت را به دست گیرد،بلکه بهترین راه آن است که آن را به بخش خصوصی واگذار کند؛ولی با این حال نباید جهات حمایتی و هدایتی را از آنها دریغ دارد،زیرا غالباً بدون حمایت و هدایت حکومت به مشکلات زیادی برخورد می کنند که دامنه آن عموم مردم را دربر می گیرد.به همین دلیل اقتصاددان های آگاه در دنیای امروز به همین امر توصیه می کنند که دولت بی آنکه خود تاجر و صنعتگر باشد باید از آنها حمایت کند و در موارد لازم نظارت و هدایت آنها را نیز به عهده بگیرد و این کار نقش مهمی در موفقیت تجارت و صنعت خواهد داشت.

ولی گاه می شود که تجار از مسیر سالم خود منحرف شده برای دست یابی به سود بیشتر بازار سیاه ایجاد می کنند یا به سراغ احتکار می روند یا با ایجاد واسطه های غیر ضروری عملاً نرخ کالاها را بالا می برند یا برای اهداف سیاسی،

کشوری را در محاصره اقتصادی و به صورت ابزاری برای دست سیاست مداران قرار می دهند و گاه بالعکس سیاست مداران به صورت ابزاری در دست آنها عمل می کنند.آن گونه که در دنیای امروز بسیار دیده می شود.

به همین دلیل امیرمؤمنان علیه السلام در ذیل این جملات به آنها هشدار داده و خطاب به مالک می فرماید:«بدان با تمام آنچه گفتم در میان آنها جمع کثیری هستند به شدّت تنگ نظر و بخیلِ زشت کار و احتکار کننده مواد مورد نیاز مردم و اجحاف کننده در تعیین قیمت ها و اینها موجب زیان برای توده مردم و عیب و ننگ بر زمامدارانند»؛ (وَ اعْلَمْ-مَعَ ذَلِکَ-أَنَّ فِی کَثِیرٍ مِنْهُمْ ضِیقاً {1) .«ضیق»در اینجا به معنای سخت گیری در معامله است }فَاحِشاً،وَ شُحّاً {2) .«شح»همان گونه که راغب در کتاب مفردات آورده به معنای بخل توأم با حرص است که به صورت عادت در آمده }قَبِیحاً،وَ احْتِکَاراً لِلْمَنَافِعِ،وَ تَحَکُّماً فِی الْبِیَاعَاتِ {3) .«البیاعات»جمع«بیاعه»بر وزن«زیاره»به معنای متاع است و منظور از«تحکم در بیاعات»تعیین نرخ ظالمانه برای متاع هاست }،وَ ذَلِکَ بَابُ مَضَرَّهٍ لِلْعَامَّهِ وَ عَیْبٌ عَلَی الْوُلَاهِ) .

امام در این تعابیر کوتاه و پرمعنا چهار نقطه ضعف مهم را که ممکن است دامنگیر تجار و صنعتگران شود بر می شمارد:

یکم:تنگ نظری فاحش،اشاره به آنها که انحصار طلبند و تنها به منافع خود می اندیشند و حاضر نیستند دیگری در تجارت و صنعت پرورش پیدا کند.

دوم:بخل قبیح،اشاره به کسانی که حاضر نیستند چیزی از درآمد خود را در کارهای خیر و به نفع محرومان جامعه مصرف کنند.

سوم:احتکار که سبب می شود اجناس را هنگام فراوانی ارزان بخرند و برای روز کمیابی انبار کنند تا بسیار گران بفروشند.

چهارم:تحکم بر قیمت گذاری ها بدون توجّه به منافع مردم و قدرت خرید

آنها،به این ترتیب که از طرق مختلف برای ایجاد بازار سیاه و بالا بردن نرخ ها به صورت کاذب تلاش کنند و گاه دست به دست یکدگر بدهند تا قیمت ها را به طور مصنوعی بالا نگه دارند.

این چهار عیب بزرگ است که در دنیای دیروز به صورت کم رنگ و در دنیای امروز به صورت پررنگ در امر تجارت و صنعت خودنمایی می کند.

در ضمن امام علیه السلام تأکید می کند که اگر این گونه مسائل در امور اقتصادی راه یابد دو مشکل بزرگ پیدا می شود:

1.اینکه توده های مردم در تنگنای اقتصادی قرار می گیرند و سبب نارضایتی آنها از حکومت می شود همان چیزی که ممکن است به شورش های خطرناک بینجامد.

2.اینکه لکه ننگی بر دامان حکومت می نشیند و دلیل بر بی کفایتی و عدم مدیریت او خواهد بود،زیرا حل مشکلات اقتصادی از مهم ترین یا مهم ترین وظیفه حکومت است.اگر در این قسمت وا بماند کارهای دیگر او مردم را راضی نخواهد ساخت.

امام علیه السلام در ادامه این سخن چند دستور درباره مسائل اقتصادی می دهد و از احتکار شروع می کند می فرماید:«از احتکار (به شدت) جلوگیری کن،چرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله از آن منع فرمود»؛ (فَامْنَعْ مِنَ الِاحْتِکَارِ،فَإِنَّ رَسُولَ اللّهِ-صلی اللّه علیه و آله و سلم-مَنَعَ مِنْهُ) .

احتکار به معنای گردآوری احتیاجات مردم و ذخیره کردن و به انتظار گرانی نشستن و منافع کلان بردن است و در اصل از ریشه حَکْر (بر وزن مکر) به معنای ظلم و ستم و بدرفتاری گرفته شده و از آنجایی که احتکار طعام از روشن ترین مصداق های ظلم و بدرفتاری است این واژه بر آن اطلاق شده است.

در فقه اسلام بحث مشروحی درباره احتکار آمده و همه فقهای اسلام آن را

حرام شمرده اند و روایات بسیاری در این زمینه وارد شده از جمله در حدیثی که در کتب اهل سنّت و امامیه وارد شده از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «الْمُحْتَکِرُ مَلْعُون؛ محتکر رانده درگاه خداست». {1) .بحارالانوار،ج 59،ص 292 }

در حدیث دیگری از امام امیر المؤمنین در غررالحکم آمده است: «الْمُحْتَکِرُ الْبَخِیلُ جَامِعٌ لِمَنْ لَا یَشْکُرُهُ وَ قَادِمٌ عَلَی مَنْ لَا یَعْذِرُهُ؛ محتکر بخیل ثروتی جمع می کند برای وارثانی که هرگز از او راضی نخواهند شد و بر خدایی (در محشر) وارد می شود که او را معذور نخواهد داشت». {2) .غررالحکم،ح 8205 }

در حدیث دیگری از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم: «یَقُومُ الْمُحْتَکِرُ مَکْتُوبٌ بَیْنَ عَیْنَیْهِ یا کافِرُ تَبَوَّأ مَقْعَدَکَ مِنَ النّارِ؛ شخص محتکر در روز قیامت در حالی محشور می شود که در پیشانی او نوشته شده است:ای کافر جایگاه خودت را در آتش دوزخ انتخاب کن». {3) .کنزالعمال،ح 43958 }

در اینکه احتکار مخصوص مواد غذایی است یا همه احتیاجات مردم را شامل می شود،حکومت اسلامی با محتکر چگونه برخورد کند و اموال احتکار شده را با چه شرایطی در اختیار توده های مردم نیازمند گذارد گفت وگوهای زیادی در فقه شده است که اینجا محل شرح آن نیست.همین قدر باید دانست که احتکار از بدترین مفاسد اقتصادی است که اسلام از آن به شدت نهی کرده و همان گونه که در ادامه همین عهدنامه می آید برای محتکران مجازات قائل شده است.

دومین دستوری را که امام به مالک اشتر در زمینه مسائل اقتصادی می دهد این است که می فرماید:«باید معاملات با شرایط آسان صورت گیرد:با موازین عدل و نرخ هایی که نه به فروشنده زیان رساند و نه به خریدار»؛ (وَ لْیَکُنِ الْبَیْعُ بَیْعاً

سَمْحاً {1) .«سَمْح»به معنای آسان گرفتن و سخاوت نمودن است }:بِمَوَازِینِ عَدْلٍ وَ أَسْعَارٍ {2) .«أسْعار»جمع«سعر»بر وزن«شعر»به معنای نرخ اجناس است }لَا تُجْحِفُ بِالْفَرِیقَیْنِ مِنَ الْبَائِعِ وَ الْمُبْتَاعِ {3) .«المُبْتاع»به معنای مشتری و خریدار است }) .

امام علیه السلام در این جمله کوتاه و پر معنا نخست دستور کلی می دهد که معاملات با شرایط آسان باید انجام گیرد،آن گاه آن را به شکل مشروح تر در دو جمله بیان می فرماید:نخست اینکه میزان های سنجش باید عادلانه باشد؛کم فروشی و تقلّب در کار نباشد و دیگر اینکه قیمت ها باید متعادل گردد و معنای تعادل در قیمت ها آن است که هم از تولید کننده حمایت کنند و هم از مصرف کننده،زیرا هرگاه تنها به نفع مصرف کننده باشد و تولید کنندگان زیان ببینند دست از تولید می کشند و این خود مایه گرانی و کمبود اجناس می شود و اگر تنها جانب تولیدکننده در نظر گرفته شود و با منافع زیاد اجناس خود را عرضه کنند مصرف کنندگان به زحمت می افتند.

بسیاری از فقیهان و دانشمندان از این جمله امام علیه السلام استفاده کردند که حکومت اسلامی حق قیمت گذاری را در مواردی که لازم می بیند دارد و اگر نرخ هایی برای مواد غذایی و غیر آن تعیین کند همه مردم باید آن را معتبر بشمارند و تخلّف از آن ممنوع است.

البته در روایاتی از قیمت گذاری نهی شده و قیمت ها بر اساس عرضه و تقاضا گذارده شده،از جمله در حدیثی می خوانیم که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از کنار جمعی از محتکران عبور می کرد.دستور داد انبارهای آنها را بگشایند و اجناسشان را در بازار عرضه کنند.کسی به حضرت عرض کرد:چه خوب است قیمت آن را نیز تعیین کنید.پیغمبر خشمگین شد فرمود: «أَنَا أُقَوِّمُ عَلَیْهِمْ؟ إِنَّمَا السِّعْرُ إِلَی اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ یَرْفَعُهُ إِذَا شَاءَ وَ یَخْفِضُهُ إِذَا شَاءَ؛ آیا من قیمت را تعیین کنم؟ قیمت به دست

خداست هر زمان بخواهد آن را بالا می برد و هر زمان بخواهد پایین می آورد». {1) .من لایحضره الفقیه،ج 3،ص 265،ح 3955 }

این جمله اشاره لطیفی است به همان مسأله عرضه و تقاضا که به طور طبیعی قیمت ها را تعیین می کند؛یعنی اساس در نرخ گذاری همان عرضه و تقاضاست؛ ولی در موارد خاصی حکومت اسلامی می تواند دخالت کند و قیمت ها را تحت کنترل درآورد.

حضرت در پایان این بخش می فرماید:«هر گاه کسی بعد از نهی تو از احتکار دست به چنین کاری زند او را کیفر ده؛ولی هرگز در مجازات زیاده روی نکن»؛ (فَمَنْ قَارَفَ {2) .«قارَفَ»از ریشه مقارفه به معنای نزدیک شدن به چیزی یا ارتکاب عملی است }حُکْرَهً بَعْدَ نَهْیِکَ إِیَّاهُ فَنَکِّلْ بِهِ {3) .«نَکِّلْ بِهِ»یعنی او را کیفر ده از ریشه«تنکیل»به معنای کیفر و مجازات دادن گرفته شده است }،وَ عَاقِبْهُ فِی غَیْرِ إِسْرَافٍ) .

اگر چه«قارف»از ریشه«مقارفه»به معنای اکتساب و به دست آوردن چیزی به کار می رود؛ولی با توجّه به اینکه از ریشه قَرْف (بر وزن حرف) به معنای کندن پوست از درخت و مانند آن است ممکن است در اینجا اشاره به این نکته باشد که محتکران در واقع با عملشان پوست نیازمندان و فقرا را می کنند و به همین دلیل مستحق مجازات اند.

تعبیر به«نکّل»؛(مجازات کن) از ماده«تنکیل»و از ریشه نَکْل (بر وزن أکل) به معنای لجام حیوان گرفته شده نشان می دهد که منظور از این مجازات همان مجازات بازدارنده است که از آن تعبیر به تعزیر می شود.هدف انتقام جویی نیست بلکه هدف آن است که محتکر را از تکرار عمل بازدارند و دیگران هم عبرت گیرند و به سراغ احتکار نروند.

به هر حال تصریح به مجازات محتکر دلیل روشنی است که احتکار از گناهان کبیره است،زیرا تعزیر تنها در گناهان کبیره آمده است.

تعبیر به «فِی غَیْرِ إِسْرَافٍ» اشاره به مطلبی در باب تعزیرات در فقه است که تعزیر باید متناسب با گناه مجرم باشد و اینکه گفته اند به اختیار حاکم شرع است منظور اختیار در انتخاب مجازات مناسب گناه است.

در نسخه تحف العقول و تمام نهج البلاغه که گزینش مرحوم سیّد رضی در آن نیست،جمله اضافه ای دیده می شود که امام علیه السلام در ذیل آن فرموده اند: «فَإنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ و آلِهِ فَعَل ذلِکَ؛ پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز درباره محتکر اقدام به مجازات فرمود».

نکته: احتکار در شریعت اسلامی

حرام بودن احتکار در میان علمای اهل سنّت مورد اتفاق و اجماع است، همان گونه که در کتاب الموسوعه الفقهیه الکویتیه {1) .الموسوعه الفقهیه الکویتیه،ج 2،ص 90 }آمده است؛ولی در ظاهر چنین به نظر می رسد که فقهای امامیه در آن اختلاف نظر دارند؛گروهی آن را مکروه می دانند و گروهی حرام و بعضی معتقدند که دارای احکام خمسه است {2) .به کتاب جواهرالکلام،ج 22،ص 477 به بعد و کتاب مهذب الاحکام،ج 16،ص 30 به بعد مراجعه شود }؛ولی با دقت در ادله این اقوال روشن می شود که نزاع لفظی است همان گونه که صاحب جواهر در پایان این بحث آورده است،زیرا آن کس که قائل به حرمت است منظورش احتکاری است که سبب ضرر و زیان توده مردم مسلمان می شود همان گونه که در کلام امیرمؤمنان در همین فصل از عهدنامه آمده بود: «وَذلِکَ بابُ مُضَرَّهٍ لِلْعامَّهِ» و همان گونه که در ذیل همین فصل اشاره به مجازات محتکران شده بود.

آنها که مانند مرحوم محقق در شرایع و جمعی دیگر احتکار را مکروه

دانسته اند ناظر به ذخیره کردن اجناسی هستند که در شرایط خاص سبب ضرر و زیانی به مردم نمی شود،بلکه قیمت ها کمی ترقی می کند.

از جمله شواهدی که نشان می دهد احتکار به معنای بالا حرام است اینکه فقها اتفاق نظر دارند امام المسلمین (حکومت اسلامی) حق دارد محتکر را به فروش مجبور کند که اگر احتکار مکروه باشد اجبار بر بیع معنا ندارد.این اجبار نشان می دهد احتکارِ حرام ناظر به مواردی است که اگر محتکر مجبور به فروش نشود مردم در تنگنای شدید برای به دست آوردن نیازهایشان گرفتار می شوند

جالب اینکه مرحوم شیخ در مبسوط (بنا به نقل شهید ثانی در کتاب مسالک ) در کتاب الاطعمه می گوید:«هرگاه صاحب طعام (در موارد اضطرار مردم) از بذل طعام خودداری کند مگر به زیادتر از قیمت اگر شخص مضطر قادر باشد با او می جنگد اگر مضطر کشته شود مظلوم است و دیه او باید پرداخت شود و اگر مالک طعام کشته شود خون او هدر است و اگر قادر به جنگیدن با او نباشد یا قادر باشد و نخواهد کار به خون ریزی برسد می تواند از طریق حیله با او وارد شود و طعام را به قیمتی که او می گوید (هرچند بسیار زیاد) بدون قصد جدی خریداری کند ولی بعداً تنها قیمه المثل را بپردازد». {1) .مسالک،ج 12،ص 121 }

بخش بیستم

متن نامه

ثُمَّ اللّهَ اللّهَ فِی الطَّبَقَهِ السُّفْلَی مِنَ الَّذِینَ لَاحِیلَهَ لَهُمْ،مِنَ الْمَسَاکِینِ وَالْمُحْتَاجِینَ وَأَهْلِ الْبُؤْسَی وَالزَّمْنَی،فَإِنَّ فِی هَذِهِ الطَّبَقَهِ قَانِعاً وَمُعْتَرّاً، وَاحْفَظ لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَکَ مِنْ حَقِّهِ فِیهِمْ،وَاجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَیْتِ مَالِکِ، وَقِسْماً مِنْ غَلَّاتِ صَوَافِی الْإِسْلَامِ فِی کُلِّ بَلَدٍ،فَإِنَّ لِلْأَقْصَی مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِی لِلْأَدْنَی،وَکُلٌّ

ص: 438

قَدِ اسْتُرْعِیتَ حَقَّهُ؛وَلَا یَشْغَلَنَّکَ عَنْهُمْ بَطَرٌ،فَإِنَّکَ لَاتُعْذَرُ بِتَضْیِیعِکَ التَّافِهَ لِإِحْکَامِکَ الْکَثِیرَ الْمُهِمَّ.فَلَا تُشْخِصْ هَمَّکَ عَنْهُمْ،وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لَهُمْ،وَتَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لَایَصِلُ إِلَیْکَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُیُونُ،وَتَحْقِرُهُ الرِّجَالُ؛فَفَرِّغْ لِأُولَئِکَ ثِقَتَکَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْیَهِ وَالتَّوَاضُعِ،فَلْیَرْفَعْ إِلَیْکَ أُمُورَهُمْ،ثُمَّ اعْمَلْ فِیهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَی اللّهِ یَوْمَ تَلْقَاهُ،فَإِنَّ هَؤُلَاءِ مِنْ بَیْنِ الرَّعِیَّهِ أَحْوَجُ إِلَی الْإِنْصَافِ مِنْ غَیْرِهِمْ.وَکُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَی اللّهِ فِی تَأْدِیَهِ حَقِّهِ إِلَیْهِ.

وَتَعَهَّدْ أَهْلَ الْیُتْمِ وَذَوِی الرِّقَّهِ فِی السِّنِّ مِمَّنْ لَاحِیلَهَ لَهُ وَلَا یَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَهِ نَفْسَهُ،وَذَلِکَ عَلَی الْوُلَاهِ ثَقِیلٌ،وَالْحَقُّ کُلُّهُ ثَقِیلٌ؛وَقَدْ یُخَفِّفُهُ اللّهُ عَلَی أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَهَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ،وَوَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللّهِ لَهُمْ.

ترجمه ها

دشتی

سپس خدا را! خدا را! در خصوص طبقات پایین و محروم جامعه، که هیچ چاره ای ندارند، [و عبارتند] از زمین گیران، نیازمندان، گرفتاران، دردمندان. همانا در این طبقه محروم گروهی خویشتن داری کرده، و گروهی به گدایی دست نیاز بر می دارند ، پس برای خدا پاسدار حقّی باش که خداوند برای این طبقه معیّن فرموده است: بخشی از بیت المال، و بخشی از غلّه های زمین های غنیمتی اسلام را در هر شهری به طبقات پایین اختصاص ده، زیرا برای دورترین مسلمانان همانند نزدیک ترین آنان سهمی مساوی وجود دارد و تو مسئول رعایت آن می باشی.

مبادا سر مستی حکومت تو را از رسیدگی به آنان باز دارد، که هرگز انجام کارهای فراوان و مهم عذری برای ترک مسئولیّت های کوچک تر نخواهد بود.

همواره در فکر مشکلات آنان باش، و از آنان روی بر مگردان ، به ویژه امور کسانی را از آنان بیشتر رسیدگی کن که از کوچکی به چشم نمی آیند و دیگران آنان را کوچک می شمارند و کمتر به تو دسترسی دارند.

برای این گروه، از افراد مورد اطمینان خود که خدا ترس و فروتنند فردی را انتخاب کن، تا پیرامونشان تحقیق و مسائل آنان را به تو گزارش کنند . سپس در رفع مشکلاتشان به گونه ای عمل کن که در پیشگاه خدا عذری داشته باشی، زیرا این گروه در میان رعیّت بیشتر از دیگران به عدالت نیازمندند، و حق آنان را به گونه ای بپرداز که در نزد خدا معذور باشی ، از یتیمان خردسال، و پیران سالخورده که راه چاره ای ندارند. و دست نیاز بر نمی دارند، پیوسته دلجویی کن که مسئولیّتی سنگین بر دوش زمامداران است، اگر چه حق، تمامش سنگین است امّا خدا آن را بر مردمی آسان می کند که آخرت می طلبند، نفس را به شکیبایی وا می دارند، و به وعده های پروردگار اطمینان دارند .

شهیدی

سپس خدا را! خدا را! در طبقه فرودین از مردم، آنان که راه چاره ندانند و از درویشان و نیازمندان و بینوایان و از بیماری بر جای ماندگانند، که در این طبقه مستمندی است خواهنده، و مستحق عطایی است به روی خود نیاورنده. و برای خدا حقی از خود را که به آنان اختصاص داده، و نگهبانی آن را به عهده ات نهاده پاس دار، و بخشی از بیت المال و بخشی از غله های زمینهای خالصه را در هر شهر به آنان واگذار، که دور دست ترین آنان را همان باید که برای نزدیکان است ، و آنچه بر عهده تو نهاده اند، رعایت حق ایشان است. پس مبادا فرور رفتن در نعمت، از پرداختن به آنان بازت دارد که ضایع گذاردنت کاری خرد را به خاطر استوار کردن کاری بزرگ و مهم، عذری برایت نیارد. پس، از رسیدگی به کارشان دریغ مدار و روی ترش بدانان میار ، و به کارهای کسی که به تو دسترسی ندارد بنگر- آنان که در دیده ها خوارند و مردم خردشان می شمارند، و کسی را که بدو اعتماد داری برای تفقد حال آن جماعت بگذار که از خدا ترسان باشد و از فروتنان، تا در خواستهای آنان را به تو رساند. و با آنان چنان رفتار کن که چون خدا را دیدی جای عذرت بماند، که این گروه از میان مردمان به انصاف نیازمندترند از دیگران، و در گزارد حقّ همگان تو را چنان باید که عذرت در پیشگاه خدا پذیرفته آید. یتیمان را عهده دار باش و کهنسالانی را که چاره ای ندارند و دست سؤال پیش نمی آرند، و این کار بر والیان گرانبار است و گزاردن حق همه جا دشوار، و بود که خدا آن را سبک گرداند بر مردمی که عاقبت جویند و خود را به شکیبایی وا می دارند، و به وعده راست خدا در باره خویش اطمینان دارند.

اردبیلی

پس بترس از خدا در طبقه زیرتر از آنانکه که هیچ چاره ای نیست ایشان را در معیشت و مسکینان و محتاجان و اهل سختی کشندگان و رنجور و آفتکار شدگان پس بدرستی که در این طبقه قناعت کننده است به آن چه دهند او را بی سؤال و محتاج که متعرض سؤالست پس نگاه دار برای خدا ما دام که نگه داشتی حق خود را در ایشان و بگردان برای ایشان نصیبی را از بیت المال و بخشی را آنچه ذخیره کرده از غله های حاصل شده از زمینهای غنیمت اسلام در هر شهری پس بدرستی که مر دورتر ایشان راست مانند آنچه هست برای نزدیکتر و هر یک از مستحقان خواسته شده که حفظ حق او کند بنگهبانی پس باید غافل نگرداند تو را از ایشان از حد در گذشتن پس بدرستی که تو نیستی معذور بضایع ساختن اندکی از امور برای استوار ساختن تو بسیاری را از امور که ضروری باشد پس بر مدار قصد خود را از ایشان و باشد همیشه غمخوار ایشان و به یک سو مبر رخسار خود را برای ایشان بر وجه تکبر و جستجو کن کارهای کسی را که نمی رسد بسوی تو از آنها از آن کسی که حقیر می دارند او را دیده ها و خوار می دارند او را مردان روزگار پس خالی ساز برای آن گروه امین و معتمد خود را از اهل ترسگاری و فروتنی پس باید که رفع کند و عهد نماید آن امین بسوی تو کارهای ایشان را بعد از آن عمل کن در شان ایشان بعذر درست آوردن بسوی خدا روزی که برسی بثواب او پس بدرستی که ایشان از میان رعیت محتاج ترند بعدالت و دادگستری از غیر ایشان و برای هر یک پس عذر درست اور بسوی خدا در گزاردن حق باو و ملاطفت نمای یتیمان و خداوندان تنگی معاش را در سال یعنی پیران که بکبر سن رسیده اند از آن کس که هیچ چاره نیست او را در تحصیل مال و بر پا نمی کند از برای سؤال نفس خود را بجهه حیا و آنچه مذکور شد بر والیان گرانست و حق همه آن گرانست و بتحقیق که سبک می گرداند خدا آن گرانیرا بر گروهی که طلب کردند رستگاری را پس شکیبائی فرمودند نفسهای خود را و اعتماد کردند براستی وعده خدا برای ایشان

آیتی

خدا را، خدا را، در باب طبقه فرودین کسانی که بیچارگان اند از مساکین و نیازمندان و بینوایان و زمینگیران. در این طبقه، مردمی هستند سائل و مردمی هستند، که در عین نیاز روی سؤ ال ندارند. خداوند حقی برای ایشان مقرر داشته و از تو خواسته است که آن را رعایت کنی، پس، در نگهداشت آن بکوش. برای اینان در بیت المال خود حقی مقرر دار و نیز بخشی از غلات اراضی خالصه اسلام را، در هر شهری، به آنان اختصاص ده. زیرا برای دورترینشان همان حقی است که نزدیکترینشان از آن برخوردارند. و از تو خواسته اند که حق همه را، اعم از دور و نزدیک، نیکو رعایت کنی. سرمستی و غرور، تو را از ایشان غافل نسازد، زیرا این بهانه که کارهای خرد را به سبب پرداختن به کارهای مهم و بزرگ از دست هشتن، هرگز پذیرفته نخواهد شد.

پس همت خود را از پرداختن به نیازهایشان دریغ مدار و به تکبر بر آنان چهره دژم منمای و کارهای کسانی را که به تو دست نتوانند یافت، خود، تفقد و بازجست نمای. اینان مردمی هستند که در نظر دیگران بیمقدارند و مورد تحقیر رجال حکومت. کسانی از امینان خود را که خدای ترس و فروتن باشند، برای نگریستن در کارهایشان برگمار تا نیازهایشان را به تو گزارش کنند.

با مردم چنان باش، که در روز حساب که خدا را دیدار می کنی، عذرت پذیرفته آید که گروه ناتوانان و بینوایان به عدالت تو نیازمندتر از دیگران اند و چنان باش که برای یک یک آنان در پیشگاه خداوندی، در ادای حق ایشان، عذری توانی داشت.

تیماردار یتیمان باش و غمخوار پیران از کار افتاده که بیچاره اند و دست سؤ ال پیش کس دراز نکنند و این کار بر والیان دشوار و گران است و هرگونه حقی دشوار و گران آید. و گاه باشد که خداوند این دشواریها را برای کسانی که خواستار عاقبت نیک هستند، آسان می سازد. آنان خود را به شکیبایی وامی دارند و به وعده راست خداوند، درباره خود اطمینان دارند.

انصاریان

خدا را خدا را در طبقه پایین اجتماع،از آنان که راه چاره ندارند،

و از کار افتادگان و نیازمندان و دچارشدگان به زیان و سختی و صاحبان امراضی که از پا در آمده اند، در میان اینان کسانی هستند که روی سؤال و اظهار حاجت دارند و کسانی که عفت نفسشان مانع از سؤال است .

بنا بر این آنچه را که خداوند در مورد آنان از حفظ حقوق از تو خواسته به حفظ آن پرداز،نصیبی از بیت المال که در اختیار توست،و سهمی از غلاّت خالصه جات اسلامی را در هر منطقه برای آنان قرار ده،که برای دورترین آنها همان سهمی است که برای نزدیکترین آنان است ،در هر صورت رعایت حق هر یک از آنان از تو خواسته شده،پس نشاط و فرو رفتن در نعمت تو را از توجه به آنان باز ندارد، چه اینکه از بی توجهی به امور کوچک آنان به بهانه پرداختن به کارهای زیاد و مهم معذور نیستی، از اندیشه ات در امور ایشان دریغ مکن،و رخ از آنان برمتاب،نسبت به امور نیازمندان و محتاجانی که به تو دسترسی ندارند ،از آنان که دیده ها خوارشان می شمارد،و مردم تحقیرشان می کنند کنجکاوی کن، برای به عهده گرفتن امور اینان انسانی مورد اعتماد خود را که خدا ترس و فروتن است مهیّا کن، تا وضع آنان را به تو خبر دهد .سپس با آنان به صورتی عمل کن که به وقت لقاء حق عذرت پذیرفته شود،

زیرا اینان در میان رعیت از همه به دادگری و انصاف نیازمندترند،و در ادای حق همگان باید چنان باشی که عذرت نزد خداوند قبول شود .به اوضاع یتیمان و سالخوردگان که راه چاره ای ندارند،و خود را در معرض سؤال از مردم قرار نداده اند رسیدگی کن.آنچه سفارش کردم بر حاکمان سنگین است،البته همه حق سنگین است،و گاهی خداوند آن را بر اقوامی سبک می کند که خواهان عاقبت به خیری هستند،و خود را به صبر و استقامت واداشته،و به صدق آنچه خداوند به آن وعده داده اعتماد کرده اند .

شروح

راوندی

و البوسی: ضد النعمی. و الزمنی جمع الزمن و هو المبتلی المعروف. و القانع: السائل. و المعتر: الذی یعترض و لا یسال. و الصوافی جمع صافیه، و هی ارض الغنیمه، و الاقصی: الابعد و روی و کل قد استرعیت و استخفظه الله ذلک ای طلب منه و اراد ان یحفظه هو ذلک. و التافه: الحقیر. و لا تشخص همک عنهم ای لا تذهبه من مراعاتهم. و لا تصعر خدک لهم: ای لا تتکبر علیهم. و قوله تقتحمه العیون: ای تزدریه و تحتقره. و الاعذار: اقامه الغذر و الرجوع الی الله. و التعهد: المراعاه و التحفظ. و ذوی الرقه فی السن: ای الشیوخ الکبار الذین بلغوا فی السن غایه یرق لهم و یرحم علیهم. و صبروا انفسهم: ای حبسوها.

کیدری

و القانع: السائل و المعتر: الذی یعترض و لا یسال. من غلات صوافی الاسلام: مما ادخره الوالی لنفسه و مصالحه، و قیل: الصافیه ارض الغنیمه. التافه، الحقیر فلا تشخص همک عنهم: ای لا تصرف بعنایتک عن مراعاتهم. و صعره خده: ای اماله من الکبر. تقتحمه العیون: ای تزدریه. و ذوی الرقه فی السن: یعنی المشایخ الکبار الذین بلغوا فی السن غایته یرق لهم و یرحم علیهم. صبروا انفسهم: حبسوها عن الاتیان بما نهوا عنه.

ابن میثم

بوسی: سخت، شدت، قانع: گدا، سائل، معتر: کسی که بدون درخواست آماده ی پذیرش کمک است، صوافی، جمع صافیه: زمینی که به غنیمت گرفته شده، تافه: ناچیز، اشخص همه: همت خود را از آن برداشت، بی توجهی کرد. تصعیر الخد: از روی خودخواهی صورت را برگرداندن، تقتحمه: (در انظار خوار است)، خوار می شمارد او را، اعذر فی الامر: بهانه ای در موردی دارد، سپس خدا را خدا را درباره گروه زیردستان درمانده و تهی دست و گرفتار رنج و زحمت و ناتوانی، زیرا بعضی از افراد این گروه دست نیاز پیش این و آن دراز می کنند و برخی دیگر چنین نیستند روی ابراز نیاز ندارند و اظهار نیاز نمی کنند. و برای رضای خدا آنچه را که درباره ی حقوق ایشان بدان ماموری، انجام بده، و بخشی از بیت المال را که از غلات و منافعی که از زمینهای به غنیمت گرفته شده به دست آمده است، در هر شهری برای آنان معین کن، زیرا دورترین ایشان همان سهم را دارند که نزدیکترین آنها دارند. به رعایت حق هر کدام از آنها تو مسوولی مبادا تو را غرور شادی و غرق شدن در ناز و نعمت از حال آنان غافل نگه دارد، زیرا تو به خاطر انجام کارهای مهم، از این که موارد کم ارزش را فراموش کنی، معذور نخواهی بود، بنابراین این همت خود را از آنان دریغ مدار، و از روی غرور، صورت از آنها برمگردان، و کار کسانی از ایشان را که از تو دورند مورد توجه قرار بده آن کسانی که در انظار مردم خوارند و مردم آنها را کوچک می شمارند، پس کسی را که امین تو است و خداترس و فروتن است بر ایشان بگمار تا به کارهای آنان رسیدگی کند و به تو ابلاغ نماید، آنگاه تو درباره ی ایشان چنان رفتار کن تا روزی که خدا را ملاقات می کنی، عذرت را بپذیرد، زیرا آنان در میان مردم به عدالت و دادگری از دیگران نیازمندترند، بنابراین در ادای حقوق هر کدام از آنها عذر و دلیلی داشته باش، و به یتیمان و سالخوردگان که راه چاره ای ندارند، و خود را برای درخواست آماده نکرده اند رسیدگی کن، و آنچه گفتیم برای فرمانروایان سنگین است و هر گونه حقی گران و سنگین است، و گاهی خداوند آن را سبک می گرداند به کسانی که فقط از او پاداش نیکو و رستگاری می خواهند و در برابر مشکلات صبورند و براستی آنچه خدا وعده داده است اطمینان دارند. دسته ی هفتم: گروه زیردستان است، و آنها را با ویژگیهای معین کرده و امر و نهی هایی درباره ی آنها بیان فرموده است: اما ویژگیها: بیچاره، ناتوان از کسب و کار، تهیدست، نیازمند و گرفتار رنج و زحمتند. و تمام اینها- هر چند که بعضی ویژگیها در ضمن بعضی دیگر وجود دارد، جز این که امام (علیه السلام) بر حسب صفات مختلف- تمام آنها را به جهت توجه زیادی که به اینان داشته، برشمرده است، تا مبادا حتی یک مورد آنها را فراموش و سهل انگاری کند. اما اوامر: 1- مالک را درباره ی ایشان از خدا ترسانده، و به جنبه ی حکمتی که در این ترساندن وجود داشته با این سخن اشاره فرموده است: زیرا در میان آنان افراد نیازمند و محتاج هستند، و این عبارت: مقدمه ی صغرا برای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر که آن چنان باشد، باید از خدا درباره ی او ترسید و حقی که از طرف خدا برای او معین شده است باید حفظ کرد. 2- بخشی از بیت المال خود و اموالی را که از راه غلات زمینهای غنیمت گرفته شده در هر شهر، وجود دارد، بدیشان اختصاص دهد. بیت المال را به وی نسبت داده، از آن رو که سرپرستی آن را حاکم اسلام بر عهده دارد، و عبارت: فان للاقصی … حقه اشاره به همان مطلب دارد. کبرای مقدر این قیاس مضمر چنین است: هر کس در آن شرایط باشد، باید با پرداخت حق او، رعایت حالش بخوبی بشود. 3- او را نهی کرده است از این که مبادا غرور مقام و شادی ناز و نعمت او را از حال آنان غافل نگه دارد. و با این عبارت او را از غافل ماندن از احوال ایشان برحذر داشته است: فانک لا تعذر … المهم (زیرا به دلیل انجام کارهای مهم، از غفلت نسبت به کارهای غیر مهم معذور نخواهی بود). مقصود امام (علیه السلام) از کمله ی التافه، امور ناچیز و کمترین حالات مردم ضعیف است. و همین عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن می شود: و هر کسی را که عذر و بهانه اش پذیرفته نباشد، باید از حال فقرا غفلت ورزد. 4- او را منع کرده است از این که توجه و عنایت خود را از ایشان دریغ ورزد، یعنی آنقدر عنایت به مسائل مهم داشته باشد که هرگز شامل حال آنان نگردد و به آنها نرسد. 5- او را از این که با غرور، صورت از آنها برگرداند، منع کرده است، کنایه از تکبر و گردن فرازی نمودن نسبت به ایشان. 6- دستور داده است تا نسبت به امور کسانی که به دلیل ناتوانی و حقارت در انظار دولتمردان و سربازان، دسترسی به او ندارند، بررسی کند، و فردی مورد اعتماد از مردم خداترس، و فروتن را از جانب خود بر ایشان بگمارد تا به کارهای ایشان رسیدگی کند و نتیجه را به اطلاع وی برساند. 7- با آنان طوری رفتار کند که روز ملاقات با پروردگارش، عذر و بهانه ای داشته باشد. یعنی درباره ی آنها آنطور رفتار کند که خداوند دستور داده است، به نحوی که عذرش پذیرفته باشد. به این ترتیب که اگر خداوند از نحوه ی رفتارش نسبت به آنها پرسید، عذری در پیشگاه خدا داشته باشد، و به جنبه ی مصلحتی که در عنایت زیاد نسبت به آنها وجود دارد، با این عبارت توجه داده است: فان هولاء … غیرهم زیرا اینان به عدالت و دادگستری از دیگر مردم نیازمندترند. 8- نسبت به داشتن عذر و بهانه ای در نزد خداوند در مورد پرداخت حق هر کدام از قشرهای نامبرده تاکید بیشتری فرموده است. 9- به وی دستور رسیدگی به حال رقت بار یتیمان و سالخوردگان را داده است، یعنی سالخوردگانی که از پیری به حدی رسیده اند که مقاومتشان اندک شده و ناتوان از حرکتند و راه چاره ای ندارند، و به دلیل آبرومندی با همه ی فقر و تهیدستی خود را برای گدایی آماده نکرده اند. آنگاه به سنگینی وظیفه ی انجام تمام دستورهایی که گذشت با این عبارت اشاره فرموده است: و ذلک علی الولاه ثقیل (آنچه گفتیم برای فرمانروایان سنگین است)، و همچنین با عبارت: و الحق کله ثقیل (و هر گونه حقی سنگین است)، تا مطلب کاملا موثر افتد و در قلب طرف جایگزین شود. بعد با این عبارت او را وادار به انجام وظیفه نموده است، و قد یخفف الله … لهم (و گاهی خداوند آن را سبک می سازد)، نسبت سبک کردن را به خدا داده است تا او را علاقه مند به انجام وظیفه کند و برای وادار ساختن به انجام وظیفه و ساده شمردن آن، به بیان ویژگیهای افراد شایسته پرداخته است، و اینان کسانی هستند که تنها برکناری از عذاب خدا در آخرت را طالبند، و سختیهای وظایف دنیوی را نسبت به عذاب اخروی آسان شمرده و به درستی وعده های الهی در آخرت اطمینان دارند. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

ثُمَّ اللَّهَ اللَّهَ فِی الطَّبَقَهِ السُّفْلَی مِنَ الَّذِینَ لاَ حِیلَهَ لَهُمْ مِنَ الْمَسَاکِینِ وَ الْمُحْتَاجِینَ وَ أَهْلِ الْبُؤْسَی وَ الزَّمْنَی فَإِنَّ فِی هَذِهِ الطَّبَقَهِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً وَ احْفَظِ [اَللَّهَ]

لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَکَ مِنْ حَقِّهِ فِیهِمْ وَ اجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَیْتِ مَالِکِ وَ قِسْماً مِنْ غَلاَّتِ صَوَافِی اَلْإِسْلاَمِ فِی کُلِّ بَلَدٍ فَإِنَّ لِلْأَقْصَی مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِی لِلْأَدْنَی وَ کُلٌّ قَدِ اسْتُرْعِیتَ حَقَّهُ وَ لاَ یَشْغَلَنَّکَ عَنْهُمْ بَطَرٌ فَإِنَّکَ لاَ تُعْذَرُ [بِتَضْیِیعِ التَّافِهِ]

بِتَضْیِیعِکَ التَّافِهَ لِإِحْکَامِکَ الْکَثِیرَ الْمُهِمَّ فَلاَ تُشْخِصْ هَمَّکَ عَنْهُمْ وَ لاَ تُصَعِّرْ خَدَّکَ لَهُمْ وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لاَ یَصِلُ إِلَیْکَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُیُونُ وَ تَحْقِرُهُ الرِّجَالُ فَفَرِّغْ لِأُولَئِکَ ثِقَتَکَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْیَهِ وَ التَّوَاضُعِ فَلْیَرْفَعْ إِلَیْکَ أُمُورَهُمْ ثُمَّ اعْمَلْ فِیهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَی اللَّهِ [سُبْحَانَهُ]

یَوْمَ تَلْقَاهُ فَإِنَّ هَؤُلاَءِ مِنْ بَیْنِ الرَّعِیَّهِ أَحْوَجُ إِلَی الْإِنْصَافِ مِنْ غَیْرِهِمْ وَ کُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَی اللَّهِ فِی تَأْدِیَهِ حَقِّهِ إِلَیْهِ

وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ الْیُتْمِ وَ ذَوِی الرِّقَّهِ فِی السِّنِّ مِمَّنْ لاَ حِیلَهَ لَهُ وَ لاَ یَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَهِ نَفْسَهُ وَ ذَلِکَ عَلَی الْوُلاَهِ ثَقِیلٌ وَ الْحَقُّ کُلُّهُ ثَقِیلٌ وَ قَدْ یُخَفِّفُهُ اللَّهُ عَلَی أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَهَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللَّهِ لَهُمْ .

انتقل من التجار و أرباب الصناعات إلی ذکر فقراء الرعیه و مغموریها فقال و أهل البؤسی و هی البؤس کالنعمی للنعیم و الزمنی أولو الزمانه.

و القانع السائل و المعتر الذی یعرض لک و لا یسألک و هما من ألفاظ الکتاب العزیز { 1) و هو قوله تعالی فی سوره الحجّ 36: فَکُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ. . } .

و أمره أن یعطیهم من بیت مال المسلمین لأنهم من الأصناف المذکورین فی قوله تعالی وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکِینِ وَ ابْنِ السَّبِیلِ { 2) سوره الأنفال 41. } و أن یعطیهم من غلات صوافی الإسلام و هی الأرضون التی لم یوجف علیها ب خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ و کانت صافیه لرسول الله ص فلما قبض صارت لفقراء المسلمین و لما یراه الإمام من مصالح الإسلام .

ثم قال له فإن للأقصی منهم مثل الذی للأدنی أی کل فقراء المسلمین سواء فی سهامهم لیس فیها أقصی و أدنی أی لا تؤثر من هو قریب إلیک أو إلی أحد من خاصتک علی من هو بعید لیس له سبب إلیک و لا علقه بینه و بینک و یمکن أن یرید به لا تصرف غلات ما کان من الصوافی فی بعض البلاد إلی مساکین ذلک

البلد خاصه فإن حق البعید عن ذلک البلد فیها کمثل حق المقیم فی ذلک البلد .

و التافه الحقیر و أشخصت زیدا من موضع کذا أخرجته عنه و فلان یصعر خده للناس أی یتکبر علیهم .

و تقتحمه العیون تزدریه و تحتقره و الإعذار إلی الله الاجتهاد و المبالغه فی تأدیه حقه و القیام بفرائضه.

کان بعض الأکاسره یجلس للمظالم بنفسه و لا یثق إلی غیره و یقعد بحیث یسمع الصوت فإذا سمعه أدخل المتظلم فأصیب بصمم فی سمعه فنادی منادیه أن الملک یقول أیها الرعیه إنی إن أصبت بصمم فی سمعی فلم أصب فی بصری کل ذی ظلامه فلیلبس ثوبا أحمر ثم جلس لهم فی مستشرف له.

و کان لأمیر المؤمنین ع بیت سماه بیت القصص یلقی الناس فیه رقاعهم و کذلک کان فعل المهدی محمد بن هارون الواثق من خلفاء بنی العباس

کاشانی

(ثم الله الله فی الطبقه السفلی) پس بترس از خدای قهار در طبقه زیرین (من الذین لا حیله لهم) از آنانی که هیچ چاره ای نیست ایشان را در وجه معیشت (و المساکین و المحتاجین) از مسکینان و محتاجان (و اهل البوسی و الزمنی) و سختی کشیدگان و افکارشدگان (فان فی هذه الطبقه) پس به درستی که در این طبقه (قانعا) قناعت کننده است به آنچه دهند او را بی سوال (و معترا) و محتاجی که پیش آینده است به سوال از اصحاب اموال (و احفظ لله) و نگاه دار برای خدای منان (مااستحفظک) مادام که نگاه داشتی خواهد خدا از تو (من حقه فیهم) حق خود را در ایشان (و اجعل لهم) و بگردان از برای ایشان (قسما من بیت المال) نصیب را از بیت المال خود (و قسما من غلات صوافی الاسلام) و بخشی را از آنچه ذخیره کرده ای از غله هایی که حاصل شده باشد از زمین های غنیمت اسلام (فی کل بلد) در هر شهری (فان للاقصی منهم) پس به درستی که مر دورترین ایشان را است (مثل الذی من ادنی) مانند آنچه هست نزدیکتر (و کل قد استرعیت حقه) و هر یک از مستحقان خواسته شده به نگهبانی که محافظت حق او کند (فلا یشغلنک عنهم) پس باید که غافل نگرداند تو را از ایشان (بطر) از حد درگذشتن تو در نشاط و سرور (فانک لا تعذر) پس به درستی که تو نیستی معذور (بتضییع التافه) به ضایع ساختن اندکی از امور (لاحکامک الکثیر المهم) برای استوار ساختن تو بسیاری از ان امور که مهم و ضروری باشد (فلا تشخص همک عنهم) پس برمدار قصد خود را از ایشان و باش راعی و غمخوار ایشان (و لا تصعر خدک لهم) و به یک سو مبر رخسار خود را از برای ایشان. یعنی به وجه تکبر روی میاور بر ایشان، بلکه اقبال کن بر ایشان از روی تواضع (و تفقد امور من لا یصل الیک منهم) و جستجو کن کارهای کسی که نمی رسد به سوی تو از ایشان (ممن تقتحمه العیون) از آن کسی که حقیر می دارند او را دیده های اعیان (و تحقره الرجال) و خوار می شمارند او را مردان زمان (ففرغ لاولئک) پس خالی ساز و واپرداز از برای ارباب نیاز، یعنی معد و مهیا ساز از برای ایشان (ثقتک) امین و معتمد خود را (من اهل الخشیه و التواضع) از اهل ترس و فروتنی به جهت رضای خدای بی انباز (فلیرفع الیک) پس باید که رفع کند و عرض نماید آن امین، به سوی تو (امورهم) کارهای آن بیچارگان را (ثم اعمل فیهم) پس از آن عمل کن در شان ایشان (بالاعذار) به عذر درست آوردن (الی الله سبحانه) به سوی خدای تعالی (یوم تلقیه) روزی که برسی به ثواب او (فان هولاء) پس به درستی که ایشان (من بین الرعیه) از میان رعیت (احوج الی الانصاف من غیرهم) محتاج ترند به عدالت و دادگستری از غیر ایشان (و کل) و برای هر یک (فاعذر) پس عذری درست آور (الی الله) به سوی خدا (فی تادیه حقه الیه) در رسانیدن حق او به او بی تقصیر و انتظار (و تعهد اهل الیتم) و تعهد کن و ملاطفت نمای یتیمان را (و ذوی الرقه فی السن) و صاحبان رقت و تنگی معاش را در سال. یعنی پیرانی که به کبر سن رسیده باشند و از وجه معاش سالیانه عاجز گشته اند. (ممن لا حیله له) از آن کسی که هیچ چاره ای نیست او را در تحصیل آمال (و لا ینصب للمسئله نفسه) و برپا نمی کند از برای سوال، نفس خود را به جهت حیاء (و ذلک) و آنچه مذکور شد (علی الولاه ثقیل) بر والیان و حاکمان، گران است (و الحق کله ثقیل) و حق، همه آن گران است بر بندگان (و قد یخفف الله) و به تحقیق که سبک می گرداند آن ثقل را خدای تعالی (علی اقوام طلبوا العافیه) بر گروه هایی که طلب کردند رستگاری را (فصبروا انفسهم) پس شکیبایی فرمودند نفس های خود را در طاعت خدا (و وثقوا) و اعتماد کردند (بصدق موعود الله لهم) به راستی وعده خدا برای ایشان

آملی

قزوینی

ذکر طبقه هفتم می فرماید: پس بترس خدای را خدای را در طبقه ادنی باعتبار حال دنیا، چون مصالح طبقات دیگر همه عاید به مصلحت دین نگردد، و محض از وجه طاعت نباشد، بلکه فایده اکثر مردمان از آن نظام دنیا باشد، و چون بر وجه نیت قربت صادر گردد طاعت گردد به خلاف طبقه فقراء که رعایت ایشان محض بر وجه طاعت و اصلاح دین و رفع فتن دین و دنیا می باشد، و شاید از آن رو کمال مبالغه و اهتمام اینجا بجای آورد، و بدکار را در این باب به خدای متعال تحذیر می دهد پس ذکر بعضی اوصاف این قوم کرد تا حجت باشد بر وجوب غایت اعتناء به حال ایشان فرمود: از آنان که نیست حیله ایشان را برای رزق، بیچاره و مضطر مانده اند، و از مساکین و محتاجان و گرفتاران در ضرر و سختی و صاحبان بلاها و مرضها که افتاده و شکسته شده اند. چه بدرستی که در این طبقه قانع هست و معتر، قانع سائل است و معتر آنکه معترض عطاء می شود بی سوال و غیر این هم گفته اند. و نگاهدار از برای خدا آنچه را امر کرده است ترا خدای بر حفظ آن از حق خود درباره ایشان. و معین گردن از برای ایشان حصه ای از بیت مال خود، و حصه ای از بیت مال خود، و حصه از غلهائی که حاصل شده از زمینهای غنیمت اسلام در هر شهری، زیرا که دورترین ایشان را هست مثل آنچه نزدیکتر را هست از نصیب، چون در هر بلدی از ایشان جمعی باشند که رسیدن ایشان ببلد تو مقدور نیست، پس در هر شهر برای ایشان تعینات باید نمود، تا کسی از ایشان محروم نماند، و حق او ضایع نگردد، چنانچه می فرماید: و هر یک از ایشان خواسته شده است از تو رعایت حق او، و تواند (قوله: کل قد استرعیت حقه) جمله معترضه باشد چون تاکید نمود در وصیت ایشان و رعایت حق هر یک یک به انفراده مگر سوالی متوهم شد برای رفع آن توهم فرمود، و هر یک از این طبقات مشترکند در وجوب رعایت حق ایشان، و تخصیص ندارد به محتاجان و مسکینان از قبیل قول آن حضرت در آینده (و کل فاعذر الخ). وصیت سیم پس باید مشغول نگرداند ترا از ایشان بطرو نشاط، چه بدرستی که تو معذور نخواهی بود به ضایع گذاشتن اندک از ایشان، و امور ایشان برای استوار گردانیدن و رعایت کردن بسیار از ایشان و امور ایشان را که ضروری است، و بدان اهتمام بیشتر است. غرض تاکید است در رعایت این طبقه و سعی بلیغ در تفقد ایشان جمیعا، و دور و نزدیک حاضر و غائب، خامل و نبیه و همه وقت و همه حال تا اکتفاء نکند بر جلایل امور ایشان، یا بر رعایت قومی از ایشان که ظاهر و حاضر باشند، با اهمال از بعضی دیگر. و فرمود که اگر امر جزئی از امور ایشان به واجبی رعایت نشود عذر تو پیش خدا و خلق خدا مقبول و مسموع نباشد. در این کلام غایت مبالغه است بر مراعات این قوم و بطر آن باشد که آدمی را خوشی و نعمت رسد پس او از آن شادمان و مغتر گردد، و طریق خضوع و خشوع بگذارد، و به فقراء و ضعفاء اقبال ننماید، و بر ایشان سر گران باشد، و این صفت بغایت مذموم و شوم باشد، و موجب زوال نعمت و راحت گردد چنانچه قرآن کریم بر آن شاهد است، گفته اند که بطر اشد مراتب فرح باشد و حالتی فوق فرح بود و حال آنکه حق سبحانه و تعالی فرح را در کتاب خود بغایت مبغوض و مذموم داشته، و موجب اخذ و انتقام و زوال نعمت گردانیده آنجا که فرموده (فلما نسوا ما ذکروا به فتحنا علیهم ابواب کل شی ء حتی اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغته فاذاهم مبلسون) هم در تاکید وصیت ایشان فرمود: پس بر مدار و برون مکن اندیشه خود را از ایشان بغفلت و اهمال، و یکسو مکن رخسار خود را برای ایشان. یعنی از روی تکبر روی از ایشان مگردان تا جانب روی بر ایشان کنی بر صفت مستکبران نه تمام روی، و این از قول حق سبحانه و تعالی است که از لقمان حکایت می کند آنجا که فرزند خود را وصیت می کند (بقوله: و لا تصعر خدک للناس. الایه) و گفته اند (صعر) میل است در گردن به جانبی و گفته اند: علتی که شتر را می افتد پس گردنش به جانبی می گردد. چون امور متعلق به این طبقه از دو وجه است: اول بذل کردن بر ایشان و رسانیدن ارزاق ایشان از (زکوات) و غیرها دویم گذاردن حاجات و استماع شکایات ایشان، در هر باب بعد از وصیت در حق ایشان از وجه اول وصیت نمود از وجه دویم، یعنی و تفقد کن امور آن کسی را که نمی تواند رسید به تو از فقراء و ضعفاء از آن قوم که خوار می شمارد چشمها ایشان را، و تحقیر می کنند ایشان را مردمان، معلوم است که رسیدن به حضور والی و دیوان ملک ضعفاء و فقراء را بغایت دشوار باشد، سیما ملوک جبابره که سرهنگان ایشان از غایت تحقیر ضعفای تهی دست را بار ندهند، و نزدیکان گوش سوی ایشان نیندازند، پس واجب باشد ملوک عدالت آئین را که تدبیری بلیغ و رایی قوی در باب ایشان بیندیشند، تا مطالب ایشان بی زحمت و وحشت بر ایشان معروض گردد، و کسی از ایشان مظلوم و مغموم نماند، و شکایت از والی پیش خدای جبار نبرد. چراغی که بیوه زنی بر فروخت بسی دیده باشی که شهری بسوخت و ذکر (نوشیروان) و زنجیر عدل او بر زبانهای عالمیان تا قیامت مذکور است، و وصف جمیل و عدل بی عدیل او میان طوائف امم و طبقات بنی آدم مشهور. طاق رواق معدلت او انگشت نمای آفاق، و نام او و ایام دولت او میان عالمیان به خوبی طاق. حضرت خاتم المرسلین و سید النبیین (ص) به زبان گهربار خود بر وجه افتخار فرموده: (و لدت فی زمن الملک العادل) یعنی زائیده شدم من در زمان پادشاه عادل مراد نوشیروان است و این قول از آن سرور عالم در فضیلت آن طبقه بر جمیع طبقات ملوک جهان کفایت باشد و نعم ما قیل: جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را و آورده اند که بعضی از رایان هند را گوش گران شد، بسیار اندوهگین گشت، و می گفتی اندوه من نه برای صمم و گرانی گوش است، بلکه برای آنست که داد مظلومان نتوانم شنید، پس امر کرد که در دیار او جز مظلومان و ارباب حاجات کسی جامه رنگ کرده نپوشد تا ایشان را بدان جامه بشناسد. نقل است که معتصم خلیفه عباسی پادشاهی بغایت غیور و قهار بود، و در آن باب از او حکایات آورده اند و او را هشت هزار غلام بود ضبط ایشان بسیار مشکل می نمود، و مردم بغداد از ایشان جفا می دیدند در تحفظ حرمات خود، از آن قوم که اکثر عزب و بی باک می باشند زحمت می کشیدند، روزی پیر زنی سر راه بر معتصم بگرفت و بی مبالات فریاد بر داشت معتصم عنان بکشید، پیر زن گفت: غلامان تو پرده ناموس ما دریدند، کار به جان و کارد به استخوان رسید، غلامان خویش برگیر و از شهر ما بیرون شو، و اگر نه بدان که با تو مقاتله کنم، و بنای دولت تو از بیخ برکنم، معتصم از گفتار پیر زن در تعجب شد، و از روی حیرت گفت: ای عجوزه تو با کدام لشگر و سپاه با من مقاتله کنی؟ پیرزن دست به آسمان برداشت و گفت با این انگشتان نرم که در دلهای شب تاریک به خدای خود بردارم، و پیش رحمت او تعالی بزارم و ترا به قهر و انتقام او بسپارم. تیر دعای سحر بیوگان بگذرد از نه سپر آسمان معتصم چون این بشنید لرزه بر اندام وی افتاد و گفت ای مادر سخن تو پذیرفتم مرا چندان مهلت ده که کار سفر ساخته کنم، و با غلامان خویش از شهر تو بیرون روم، و گویند هم در آن روزها از بغداد با غلامان و نزدیکان خویش بیرون رفت و زمین سامره را برای خویش اختیار نمود، و غلامان و منسوبان خویش را بفرمود تا از برای خود آنجا عمارات بنیاد نمودند، و جمیع عمارات و مقاصیر که خلیفه و لشگریان را در بغداد بود معطل و خراب بماند و به اندک روزگاری شهر سامره معمور گشت و تا هفت خلیفه یا شش قاعده سلطنت آنجا داشتند. و آورده اند که چون سلطان مسعود سبکتکین بغزای هند مشغول بود سلجوقیان خروج کردند سلطان طغرل بیک در نیشابور بر تخت مسعودی نشست، برادر مادری خود ابراهیم بن نبال را در نیشابور شحنگی داد، و او جور بسیار می کرد، چه آن مملکت از آن خود نمی دانست، و سلطنت در خاندان خویش عاریت می پنداشت، اهل نیشابور این رقعه به او نوشتند: ای امیر ظلم بگذار و راه عدل بسپار که پس از این جهان جهانی دیگر است نشابور چون تو حاکم بسیار دیده و خواهد دید سلاح مردم نشابور دعای سحرگاه است و داور آگاه است اگر سلطان ما دور است خدای ما نزدیک است زنده ای است که هرگز نمیرد و بیداری که هرگز نخسبد، آگاهی که هرگز غافل نشود ابراهیم چون این کلمات بخواند عظیم بترسید، و از جور ببرید. این دو حکایت برای آن آوردم که محقق گردد آنکه ملوک و ارباب حکم در همه زمان از شکایت مظلومان خایف و هارب بوده اند چه ترک چه تاجیک چه عرب چه عجم چه بدکار چه نیکوکار چه از اهل هدایت چه از اهل ضلال، و به تحقیق می دانسته اند که آنچه گاه دعا سر انگشت نرم زن پیر کند گاه وغا هزاران هزار نیزه و شمشیر نکند. پس فارغ و مهیا گردان از برای ایشان معتمدین خود را از صلحای اهل خشیت از خدای، و اهل تواضع برای خدا، تا با فقراء طریق تواضع سپرد، نه طریق تجبر پس باید رفع کند آن امین بسوی تو امور ایشان را، اینجا دلالت است بر کمال این دو فضیلت، خشیت و تواضع، و خود کمال دو خصلت از آن معلوم تر است و اشعار کرد بر اینکه وثوق بر صاحب این دو صفت باید کند لا غیر، و باید واسطه مطالب ایشان البته بدین دو صفت حمیده اتصاف کامل داشته باشد، و معلوم شد که غمخواری و مهربانی با این قوم از صفت خشیت و تواضع منبعث گردد، و ما به الجمع این دو قوم باشند، و مقتضی آنکه با هم محشور گردند. ثم اینجا برای تراخی از روی مرتبت است و ترقی از روی منزلت. یعنی پس عمل کن در ایشان بر وجه اعذار بسوی خدای تعالی روزی که با خدای برمی خوری. یعنی با ایشان چنان عمل کن که چون به خدای رسی ترا در آن قوم عذر مقبول باشد و هیچ حجتی بر تو نماند، برای آنکه اینان از میان رعیت محتاجترند به عدل و انصاف از غیر ایشان (جمله مستانفه) است یعنی مثل این وصیت در جمیع طبقات مرعی دار، و هر یک از این طبقات را عذر خود به خواه بسوی خدا در گذاردن حق او بسوی او و تعهد و تلطف کن یتیمان و پیران را که تنک شده است جلادت و طاقت و حال ایشان از آنان که ایشان را هیچ چاره نیست در کار خود از پیری و ناتوانی، یا از کودکی و بی تمیزی، و نصب نمی کند خود را پیش سوالها. یعنی متعرض سوال نمی شود یا از کودکی و یا از ناتوانی و پیری، یا از روی عفاف نفس، و زعم فقیر آنست که ذوی الرقه هم وصف کودکی و تنک سالی باشد به ظاهر قوله فی السن اول به یتیمی وصف کرد و ثانیا به کودکی مطلق، و بیچاره ترین مردمان و دورترین ایشان از سوال کودکان و یتیمان بی کس باشند، و آنچه گفتیم در وصیت طبقات مردم بر والیان گران باشد، یا آنچه گفتیم در وصیت فقراء و محتاجان، و این انسب باشد به گران بودن از دیگر وصایا چه آن وصایای دیگر چون مدخل ظاهری در تنظیم سلطنت و سروری بیشتر داشته باشد، غالب ارباب دول آنها را نحوی بکار بندند، اما امر رعایت درویشان و اقبال کامل بر ایشان بر والیان گران باشد، و تواند مراد تعهد یتیمان و کودکان و پیران سالخورده باشد چه غیر ایشان از ضعفا خود را بر والی عرضه دهند و تدبیری برای رزق اندیشند، و کودکان عاجز مطلق باشند، و پیران از پای افتاده باشند، و در کار عاجز گشته پس می فرماید ثقل مخصوص این موضع نباشد که حق همه گران باشد و طریق امتحان و گفته اند: هر چه جهت حق و باطل در آن مشتبه گردد آن را بر نفس باید ع رضه کردن جانبی که نفس آن را کاره و ساخط باشد آن به حق اقرب باشد و گاه باشد با البته سبک می گرداند علم به حق را خدای تعالی بر قومی که طلب کردند عاقبت و آخرت را، پس صبر دادند نفوس خود را و اعتماد کردند بر راستی وعده خدای مر ایشان را. بی شک حق گران باشد، و نفس راغب به ضد آن، و لیکن چون آدمی از تصمیم عزم و خلوص نیت و صدق محبت بر تلخی حق صبر نماید، و خود را بدان خو کاره کند، آن تلخی رفته رفته بر او شیرین گردد، و منازعت هوای نفس ضعیف و توفیق ایزدی عون و دلیل گردد. مثلا روزه همه کس از خود دریافته باشد که اوایل شهر رمضان روزه بر آدمی بس گران و جفا باشد، با آنکه قوت تمام و تن با مدد و توان باشد، و به آخرهای ماه روزه روز به روز کم شود، و ضعف و لاغری افزون گردد، و تن بی مدد و توان باشد، و مع ذلک روزه در آخر ماه سبکتر از اول باشد، و این از برکت صبر و تصمیم عزیمت باشد، نه بینی که چون ماه روزه بیرون رود آدمی را یک روز روزه بغایت دشوار و شبیه محال و مالا یطاق پندارد، این از سستی عزیمت خیزد چنانچه آن از قوت عزیمت، از این رو فرمود (فصبروا انفسهم.. الخ) فضیلت صبر به حصر درنیاید، و صبر کلید ظفر و فرج باشد، و امر دنیا و آخرت بی صبر منتظم نگردد و محتاج ترین مردمان به صبر ملوک و ارباب فرمان باشند، ایشان را صبوری و تحمل از همه کس بیش باید، و گفته اند: که بزرگ نمی شود آنکه صبر نداشته باشد، و زود ملول و دلتنگ گردد. و گفته اند: صبر بر دو نوع بود: صبر نفوس، و صبر اجسام، اول کریمان را باشد، و دوم لئیمان را. و گفته اند: صبر برای خدا غنا است، و صبر به خدا بقا است، و صبر با خدا وفا است، و صبر بر خدا جفا است و گفته اند: (من صبر نال المنی و من شکر حصن النعماء) و به حضرت امیر منسوب است که گفته: (الصبر سلامه و الطیش ندامه) و از بهتر آنچه شعراء در صبر گفته اند این است صابر الصبر فاستغاث به الصبر فصاح الصبور یا صبر صبرا و نزدیک به آن است این بیت صبرت علی الایام صبرا اصاربی الی ان ینادی الحال لاصبر للصبر و از حضرت (امیرالمومنین (علیه السلام) منقول است در وصیت صابرین اذا زید شر زاد صبرا کانما هو المسک ما بین الصلابه و الفهر لان فتیت المسک یزداد طیبه علی السحق و الحر اصطبرا علی الشر و هم از گفته آن حضرت است الصبر مفتاح کل خیر و کل شربه یهون اصبرو ان طالت اللیالی فربما طاوع الحرون و ربما نیل باصطبار ما قیل هیهات لا بکون فالصبر مفتاح ما یرجی و کل خیر به یکون و چون نعمت حقیر دنیا بی صبر و کوشش حاصل نگردد، فکیف بنعمت عظیم باقی آخرت، چون کسی برای حرفتی به خدمت استادی رود تا قدم در آن کار ثابت ندارد و دندان بر تلخی آن نفشارد بجائی نرسد. هر کرا بینی یکی جامه درست دان که او آن را بصبر و کسب جست هر کرا دیدی برهنه بینوا هست بر بی صبری او آن گوا هر کجا بینی برهنه و بینوا دان که او بگریخته از اوستا تا چنان گردد که می خواهد دلش آن دل کور بد بی حاصلش گر چنان گشتی که استا خواستی خویش را و خویش را آراستی هر که از استا گریزد در جهان او ز دولت می گریزد این بدان

لاهیجی

«ثم الله الله فی الطبقه السفلی من الذین لا حیله لهم و المساکین و المحتاجین و البوسی و الزمنی، فان فی هذه الطبقه قانعا و معترا و احفظ لله ما استحفظک من حقه فیهم و اجعل لهم قسما من بیت مالک و قسما من غلات صوافی الاسلام فی کل بلد، فان للاقصی منهم مثل للادنی و کل قد استرعیت حقه، فلا یشغلنک عنهم بطر، فانک لا تعذر بتضییع التافه لاحکامک الکثیر المهم.»

یعنی بپرهیز خدا را بپرهیز خدا را! در حق طایفه ی پست ترین طوایف، از آن کسانی که چاره ای نباشد از برای ایشان در معیشت و کسانی که فقیر و محتاجند و کسانی که گرفتارند به شدت و سختی و کسانی که رنجور و عاجز از کسبند، پس به تحقیق که باشد در این طایفه قانع، یعنی کسانی که سوال نکنند و متعرض مردم نشوند و معتر، یعنی کسانی که از فقر و فاقه متعرض مردم شوند. و محافظت کن از برای خدا درباره ی ایشان آنچه را که امر کرده است خدا بر حفظ آن از حق خود، یعنی آنچه را که خدا امر کرده است درباره ی ایشان عمل کن به آن محضا لله و بگردان از برای ایشان نصیب و رسدی از بیت المال که نزد تو است، یعنی به آن رسدی که خدا قرار داده است از برای ایشان و بگردان از برای ایشان رسدی از حاصل املاک خالصه ی اسلام در هر شهری، یعنی رسد زائد بر ما فرض الله از جهت توسعه ی ایشان، پس به تحقیق که از برای کسان دورتر از تو رسدی است مثل کسانی که نزدیکند به تو و هر یک را طلب کرده شده ای تو رعایت حق او را و باید غافل و مشغول نگرداند تو را از حال ایشان توجه به مشاغل دیگر. پس به تحقیق که معذور نیستی تو در ضایع کردن حقی را و اندک از کارها، به سبب محکم گردانیدن بسیار و مهم از کارها.

«فلا تشخص همک عنهم و لا تصعر خدک لهم و تفقد امور من لایصل الیک منهم ممن تقتحمه العیون و تحقره الرجال و فرغ لاولئک ثقتک من اهل الخشیه و التواضع، فلیرفع الیک امورهم. ثم اعمل فیهم بالاعذار الی الله سبحانه یوم تلقاه، فان هولاء من بین الرعیه احوج الی الانصاف

من غیرهم و کل فاعذر الی الله تعالی فی تادیه حقه الیه.»

یعنی برمدار اهتمام تو را از ایشان و میل مده و برمگردان روی تو را از ایشان از روی تکبر و جویا باش امور کسی را که نمی رسد به سوی تو از ایشان از کسانی که به حقارت نگاه می کنند او را چشمها و حقیر گردانیده اند او را مردمان. پس فارغ گردان و موکل ساز از برای ایشان معتمد تو را که از اهل خشیت خدا و تواضع باشد، تا اینکه برساند به سوی تو احوال ایشان را، پس عمل کن درباره ی ایشان آنچه سزاوار است با عذر خواستن به سوی خدا سبحانه، در روزی که ملاقات کنی حساب خدا را، زیرا که این جماعت در میان رعیت محتاج ترند به سوی عدالت کردن از غیر ایشان و هر یک را پس عذر بخواه به سوی خدای تعالی، در رسانیدن حق او به سوی او.

«و تعهد اهل الیتم و ذوی الرقه فی السن، ممن لا حیله له و لا ینصب للمساله نفسه و ذلک علی الولاه ثقیل و الحق کله ثقیل و یخففه الله علی اقوام طلبوا العاقبه، فصبروا انفسهم و وثقوا بصدق موعود الله لهم.

یعنی و جویا باش حال یتیم داران را و صاحبان ضعف و پیری در سن را، از کسی که چاره ای از برای معاش او نباشد و برپا نکرده است از برای سوال کردن نفس خود را و این جویا شدن بر والی ها سنگین است و ادای حق هر حقی سنگین است و سبک گردانیده است خدا ادای حق را بر جماعتی که طالبند خیر عاقبت را، پس شکیبائی داده اند نفسهای خود را و اعتماد کرده اند به راست بودن اجری که وعده شده است از جانب خدا از برای ایشان.

خوئی

اللغه: (البوسی): هی البوسی کالنعمی للنعیم بمعنی الشده، (و الزمنی): اولوا الزمانه و الفلج، (القانع): الذی یسئل لحاجته (المعتر): الذی یتعرض للعطاء من غیر سوال، (الصوافی) جمع صافیه: ارض الغنیمه، (التافه): الحقیر، (اشخص همه): رفعه، (تصعیر الخد): امالته کبرا، (تقتحمه): تزدریه، (اعذر فی الامر): صار ذا عذر فیه. الاعراب: الله مکررا: منصوب علی التحذیر، من الذین: من بیانیه، لله: اللام للاختصاص و تفید الاخلاص، و کل: المضاف الیه محذوف ای کلهم. المعنی: قد عبر (ع) من الطبقه السابعه بالطبقه السفلی نظرا الی ظاهر حالهم عند الناس حیث انهم عاجزون عن الحیله و الاکتساب و هم مساکین و محتاجون و المبتلون بالبوس و الزمانه و لکن سواهم مع سائر الناس فی الحقوق و اظهر بهم اشد العنایه و الاهتمام و قسمهم الی ثلاثه اقسام. 1- القانع، و قد فسر بمن یسال لرفع حاجته و یعرض حاجته علی مظان قضائه. 2- المعتر، و هو السیی ء الحال الذی لا یسال الحاجه بلسانه و لکن یعرض نفسه فی مظان الترحم و التوجه الیه فکان یسال بلسان الحال. 3- من اعتزل فی زاویه بیته لا یسال بلسانه و لا یعرض نفسه علی مظان قضاء حوائجه، اما لرسوخ العفاف و عزه النفس فیه، و اما لعدم قدرته علی ذلک کالزمنی و هم الذین بین حالهم فی قوله (علیه السلام) (و تفقد امور من لا یصل الیک منهم، ممن تقتحمه العیون و تحقره الرجال) و قد وصی فیهم بامور: 1- حفظ حقوقهم و العنایه بهم طلبا لمرضاه الله و حذرا من نقمته لانهم لا یقدرون علی الانتقام ممن یهضم حقوقهم. 2- جعل لهم قسما من بیت المال العام الذی یجمع فیه الصدقات الواجبه و المستحبه و اموال الخراج الحاصل من الاراضی المفتوحه عنوه. 3- جعل لهم قسما من صوافی الاسلام فی کل بلد، قال فی الشرح المعتزلی: و هی الارضون التی لم یوجف علیها بخیل و لارکاب و کانت صافیه رسول الله (علیه السلام)، فلما قبض صارت لفقراء المسلمین، و لما یراه الامام من مصالح الاسلام. 4- ان لا یصیر الزهو بمقام الولایه موجبا لصرف النظر عنهم و عدم التوجه الیهم مغترا باشتغاله بامور هامه عامه، فقال (علیه السلام): احکام الامور الهامه الکثیره لا یصیر کفاره لصرف النظر عن الامور الواجبه القصیره. 5- الاهتمام بهم و عدم العبوس فی وجوههم عند المحاضره و المصاحبه لاظهار الحاجه. ثم اوصی بالتفقد عن القسم الثالث المعتزل بوسیله رجال موثق من اهل الخشیه و التواضع و خصص طائفتین من العجزه بمزید التوصیه و الاهتمام. الف- الایتام الذین فقدوا آبائهم و حرموا من محبه و الدهم الذین یلمسونهم بالعطف و الحنان دائما. ب- المعمرون الی ارذل العمر الذین انهکتهم الشیبه و اسقطت قواهم فلا یقدرون علی انجداز حوائجهم بانفسهم، و اشار الی ان رعایه هذه الطبقه علی الولاه ثقیل بل الحق کله ثقیل. الترجمه: سپس خدا را باش خدا را باش درباره ی آن طبقه ی زیردستیکه بیچاره و مستمندند چون گدایان و نیازمندان و گرفتاران سختی در زندگی و مردم زمین گیر و از کار افتاده، زیرا در این طبقه حاجت خواهان و ترحم جویانند آنچه را از تو درباره ی حفظ حق آنان خواسته در نظر دار، و بهره ای از بیت المال برای آنها مقرر دار، و بهره ای هم از درآمد خالصجات اسلامی در هر شهرستانی باشند، حق بیگانه ها و دوردستهای این طبقه همانند حق نزدیکان آنها است، سرمستی مقام و جاه تو را از آنها باز ندارد، زیرا انجام کارهای مهم و فراوان برای تقصیر تو در این کارهای کوچک و لازم عذر پذیرفته نیست، دل از آنان بر مدار و چهره بر آنها گره مساز، از آن دسته این مستمندان که بحضور تو نمی رسند، و مردم بدیده ی تحقیر بدانها نگاه می کنند بازرسی و تفقد کن، و برای سرپرستی آنان کسان موثق و مورد اعتمادی که خدا ترس و فروتن باشند بگمار تا وضع آنانرا به تو گزارش دهند. با اینها چنان رفتار کن که در پیشگاه خداوند سبحان هنگام ملاقاتش روسفید و معذور باشی، زیرا اینان درمیان رعیت از دیگران بیشتر نیازمند انصاف و عدلند و درباره ی هر کدام به درگاه خدا از نظر پرداخت حقش عذرخواه باش، یتیمان و پیران پشت خمیده را که بیچاره اند و نیروی سوال و درخواست ندارند بازرسی کن این کاریست که برای حکمرانان سنگین است ولی چه باید کرد؟ هر حقی سنگین است، و خداوند آنرا بر مردمی سبک نماید که عاقبت خوش بخواهند و خود را بسیار شکیبا دارند، و براستی وعده های خداوند بر ایشان اطمینان و عقیده دارند.

شوشتری

(ثم الله الله فی الطبقه السفلی من الذین لا حیله لهم من المساکین و المحتاجین) فقد قال تعالی فی وصف اهل الجحیم: (و لا یحض علی طعام المسکین) و قال فی المکذبین بالدین (فذلک الذی یدع الیتیم و لا یحض علی طعام المسکین) و حکی عن اهل سقر فی علل انسلاکهم فیها: (و لم نک نطعم المسکین). (و اهل البوسی) و فی روایه (التحف) (و ذوی البوس). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و عن الصادق (علیه السلام): الفقیر الذی لا یسال، و المسکین اجهد منه، و البائس اجهدهم. (و الزمنی) جمع الزمن، و عن الصادق (علیه السلام) فی قوله تعالی: (فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر) البائس الفقیر الزمن الذی لا یستطیع ان یخرج من زمانته. (فان فی هذه الطبقه قانعا و معترا) و قد قال تعالی: (و البدن جعلناها لکم من شعائر الله لکم فیها خیر فاذکروا اسم الله علیها صواف فاذا وجبت جنوبها فکلوا منها و اطعموا القانع و المعتر) و القانع الذی یقنع بما رزق و لا یعتری لک، قال: و قالوا: قد زهیت، فقلت: کلا ولکنی اعزنی القنوع و المعتر الذی یعترض لک لتعطیه و لا یسال. (و احفظ الله ما استحفظک) ای: طلب منک الحفظ. (من حقوقهم) ای: المساکین و من ذکر بعدهم، افی روایه (التحف) (من حقه فیها) فیکون المعنی من حق الله تعالی فی القانع و المعتر، و مر قوله تعالی: (و اطعموا القانع و المعتر). (و اجعل لهم قسما من بیت مالک) یا مالک یمکن ان یراد به من بیت المال الذی بیدک و قد فرض الله تعالی لهم سهما فی بیت المال، فقال تعالی: (انما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الصدقات للفقراء و المساکین … ). و یمکن ان یراد به من مال شخصک. و فی (وزراء الجهشیاری): انفذ ملک الروم رسولا الی المنصور فورد علیه عند فراغه من الجانبین من مدینه السلام، و امر المنصور عماره بن حمزه ان یرکب معه الی المهدی و هو نازل بالرصافه، فلما صار الی الجسر رای رسول الروم من علیه من الزمنی و السوال، فقال لترجمانه: قل لهذا - یعنی عماره- انی اری عندکم قوما یسالون و قد کان یجب علی صاحبک ان یرحم هولاء و یکفیهم موونتهم و عیالاتهم. فقال له عماره: ان الاموال لا تسعهم، و مضی الی المهدی و عاد فخبر المنصور بذلک فقال له: کذبت. الاموال واسعه فاحضرنیه، فاحضر فقال له: بلغنی ما قلت لصاحبنا و ما قال لک و کذب لان الاموال واسعه ولکنی اکره ان استاثر علی احد من رعیتی و اهل سلطانی بشی ء من حظ او فضل فی انیا او آخره، و احب ان یشرکونی فی ثوابی السوال و الزمنی و ان یسالوهم من ذوات ایدیهم لیکون ذلک نجاه لهم فی آخرتهم. قلت: ولکن کما کذب عماره کذب المنصور، و ان عذره فی عدم کفایته لاولئک المساکین بخله الشدید، و من بخله انه ولی رجلا- کما فی (الطبری)- بار وسما فلما انصرف اراد ان یتعلل علیه لئلا یعطیه شیئا، فقال له: اشرکتک فی امانتی و ولیتک فیئا من فی ء المسلمین فخنته. فقال: اعیذک بالله ما صحبنی من ذلک شی ء الا درهم منه مثقال صررته فی کمی اذا خرجت من عندک اکریت به بغلا الی عیالی فادخل بیتی لیس معی شی ء لا من مال الله و لا من مالک. فقال له: ما اظنک الا صادقا هلم درهمنا، فاخذه منه فوضعه تحت لبده فقال: ما مثلی و مثلک الا مجیر ام عامر- و ذکر قصه الضبع (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و مجیرها لئلا یعطیه شیئا. (و قسما من غلات صوافی الاسلام فی کل بلد) الظاهر ان المراد بها غلات الاراضی المفتوحه عنوه. و فی روایه حماد: (و الارض التی اخذت عنوه بخیل و رجال فهی موقوفه متروکه فی ید من یعمرها و یحییها و یقوم علیها علی صلح ما یصالحهم الوالی- الی ان قال بعد ذکر عشر الصدقات- و یوخذ بعد ما بقی من العشر، فیقسم بین الوالی و بین شرکائه الذین هم عمال الارض و اکرتها، فیدفع الیهم انصباوهم علی قدر ما صالحهم علیه، و یوخذ الباقی، فیکون ذلک ارزاق اعوانه علی دین الله، و فی مصلحه ما ینوبه من تقویه الاسلام و تقویه الدین فی وجوه الجهاد، و غیر ذلک مما فیه مصلحه العامه لیس لنفسه من ذلک قلیل و لا کثیر … و ضبط ابن ابی الحدید فقال: صوافی الاسلام، الارضون التی لم توجف علیها بخیل و لا رکاب کانت صافیه للنبی (صلی الله علیه و آله)، فلما قبض صارت لفقراء المسلمین، و لما یراه الامام من مصالح الاسلام، کما انه خبط فقال: و انهم من الاصناف المذکورین فی قوله تعالی (و اعلموا انما غنمتم من شی ء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی و الیتامی و المساکین) الا انه استند فی مقاله الی فعال ائمته فی تصرفهم فی فدک و الخمس باسم مصالح الاسلام و مصرف المساکین. (فان للاقصی منهم) عن بلد الغله. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (مثل الذی للادنی، و کل) و من الادنی و الاقصی. (قد استرعیت حقه فلا یشغلنک عنهم بطر) ای: شده المرح، و فی روایه (التحف) (نظر) و هو الانسب. (فانک لا تعذر بتضییعک التافه) ای: الحقیر الیسیر. (لاحکامک) بکسر الهمزه ای: اعله محکما. (الکثیر المهم فلا تشخمن) ای: لا تذهب. (همک عنهم) فمن اصبح و لم یهتم بامور المسلمین فلیس منهم. (و لا تصعر) ای: لا تمل من الکبر. (خدک لهم) و زاد فی روایه (التحف): (و تواضع لله یرفعک الله، و اخفض جناحک للضعفاء). (و تفقد امور من لا یصل الیک منهم ممن تقتحمه) ای: تنظره نظر الهوان. (العیون و تحقره الرجال) و یمکن ان یکون عند الله جلیلا. (ففرغ لاولئک ثقتک من اهل الخشیه و التواضع) حتی یهتم فی البحث عنهم. (فلیرفع الیک امورهم ثم اعمل فیهم بالاعذار) ای: تعمل معهم عملا یکون عذرک بعده مقبولا. (الی الله) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط فزاد (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه بعد لفظ الجلاله (سبحانه). (یوم تلقاه) یوم لا ینفع الظالمین معذرتهم. (فان هولاء من بین الرعیه) لضعفهم و عدم اکتراث الناس بهم. (احوج الی الانصاف من غیرهم) من الاقویاء. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و کل) من الضعیف و القوی. (فاعذر الی الله فی تادیه حقه الیه) لوجوب ان یوتی کل ذی حق حقه. قال ابن ابی الحدید: کان بعض الاکاسره یجلس للمظالم بنفسه، و لا یثق الی غیره، و یقعد بحیث یسمع الصوت، فاذا سمعه ادخل المتظلم فاصیب بصمم فی سمعه، فنادی منادیه ان الملک یقول: ایها الرعیه ان اصبت بصمم فی سمعی فلم اصب فی بصری، کل ذی ظلامه فلیلبس ثوبا احمر، ثم جلس لهم فی بیت مستشرف له. و کان لامیرالمومنین (علیه السلام) بیت سماه بیت القصص، یلقی الناس فیه رقاعهم، و کذلک کان فعل المهدی محمد بن هارون الواثق. (و تعهد اهل الیتم و ذوی الرقه) ای: الضعف، قال الشاعر: لم تلق فی عظمها و هنا و لا رققا (ممن لا حیله له و لا ینصب نفسه للمساله) لانه ذل فی الدنیا و حساب طویل فی العقبی، قال تعالی: (للفقراء الذین احصروا فی سبیل الله لا یستطیعون ضربا فی الارض یحسبهم الجاهل اغنیاء من التعفف تعرفهم بسیماهم لا یسالون الناس الحافا و ما تنفقوا من خیر فان الله به علیم). (و ذلک علی الولاه ثقیل) لتولید الولایه فیهم کبرا. (و الحق کله ثقیل) کما ان الباطل کله خفیف. (و قد یخففه الله علی اقوام طلبوا العافیه) (تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فصبروا) ای: حملوا علی الصبر (انفسهم) و فی روایه (التحف) (نفوسهم) و هو اقرب. (و وثقوا بصدق مومود الله لهم) و فی روایه (التحف) (لمن صبر و احتسب) و هو انسب، و زادت تلک الروایه: (فکن منهم و استعن بالله).

مغنیه

اللغه: الطبقه السفلی: الجماهیر الشعبیه و الغالبیه العظمی التی تتالف من الفقراء و المساکین کما اوضح الامام ذلک بقوله: من المساکین و المحتاجین. و البوسی- بضم الباء- شده الفقر. و الزمنی- بفتح الزای- جمع زمین ای صاحب عاهه. و القانع: الراضی بما تیسر من غیر مساله. و المعتر: یعترض للعطاء. و المراد یصوافی الاسلام المال المشاع لکل مسلم. و لا تعصر خدک: و الاعذار: ما یوجب العذر. و الرقه- بکسر الراء- الضعف. الاعراب: الله الله احذروا او اتقوا الله، و الثانیه للتوکید، فلسفه المساکین: (ثم الله الله فی الطبقه السفلی من الذین لا حیله لهم الخ).. لانهم لیسوا من الجند و القضاه، و لا من الموظفین و الصناع الذین تقدم عنهم الکلام، و انما یتالفون من الشغیله الماجورین فی الزراعه و بعض الحرف، و من المستخدمین فی البیوت و محلات التجاره، و سائقی السیارات، و عمال البناء و المطابع و ما اشبه. و من الشیوخ و العجزه و العاطلین عن العمل، و قد یکون لبعضهم قطعه من الارض لا تفی بحاجته، او تکون له زاویه یبیع فیها الفجل و الکراث و نحوه، او یکون بائعا للصحف او اوراق الیانصیب، او ذا حرفه تافعه کمسح الاحذیه او ترقیعها، او یکون موظفا للحراسه و الکناسه. کل هولاء یشملهم قول الامام: الله الله فی الطبقه السفلی الذین لا حیله لهم و تطلق علیهم کلمه الجماهیر لانهم الغالبیه العظمی و الاکثریه فی کل الشعوب او جلها، و هم القوه و العده لکل نبی و مصلح فی حل الازمات و تقدم الحیاه، و لولاهم ما کان للعلماء و العظماء اسم و لا اثر فی مدنیه و حضاره، او شی ء ینفع الناس، و لا کان للانسانیه هذا التراث الضخم من الصروح و السدود و الترع و القلاع، و ما الی ذلک مما نراه فی متاحف الاثار و غیرها. و مع هذا فهم الطبقه المستغله المضطهده بین طبقات المجتمع، فالبولیس یطاردهم و یحرر بهم المخالفات، فی حین لا یجرا علی غیرهم، و الاغنیاء لا یعطونهم من ثمن الخدمات الا دون الکفاف، و هم یحرمون من اعانات الاغائه- ان کانت- لتذهب الی جیوب المشرقین علیها و الموظفین، و بعد هذا کله یتحملون القسط الاوفر من کل نکبه و آهه سماویه کانت کالجدب، ام ارضیه کالحرب. و قد ذکرهم سبحانه فی العدید من آیاته، منها توجب له لهم الشرکه فی اموال الاغنیاء: فی اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم- 25 المعارج. و منها الاحسان الیهم: و بالوالدین احسانا و بذی القربی و الیتامی و المساکین- 36 النساء. و منها توجب الجهادوالثوره من اجلهم: و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان- 75 النساء. و لکن المستضعفین لم ینتظروا احدا یثور عنهم و یقاتل من اجلهم فثاروا علی الظلم بانفسهم، و خاضوا المعارک فی کل طرف من اطراف المعموره، و انتصروا فی کثیر من الثورات، و بعضها الاخر فی طریق النصر، و ان طال. و این المفر من التیار الواثب الغاضب؟. اما فلسله المساکین التی تقول: العدل و الحریه للجمیع، و حیاه اسعد و افضل لکل فرد دون استثناء، اما هذه الفلسفه فهی رساله السماء الی الارض، و مبدا الشرائع و القوانین، و امنیه کل شعب فی شرق الارض و غربها، و الامام لا ینطق بلسانه، و لا یعیر عن شعوره فقط. و انما یعلن اراده الله و الطیبین من عباده حین یقول: الله الله فی الذین لا حیله لهم من المساکین و المحتاجین.. فان هولاء من بین الرعیه احوج الی الانصاف من غیرهم لانهم ایتام و بلا عم و خال. (و اجعل لهم قسما من بیت مالک). مشاریع الدوله کثیره، و کل مشروع یحتاج الی تصمیم، و مبلغ کاف من میزانیه الدوله. و قد امر الامام ان تکون النفقه علی المحتاجین و مشاریع الدوله، و ان یخصص الوالی لهم قسما من المیزانیه لیکون حقا مضمونا تماما کرواتب الجنود و القضاه و سائر الموظفین.. و قد یکون هذا قانونا فی دوله او اکثر من دول القرن العشرین، اما فی عهد الامام ای منذ الف و ثلاثمئه سنه او تزید- اما فی ذلک العهد فلم تعرف هذا دوله و لا فئه او فرد- فیما نظن- و الذی عرفناه و قراناه ان الولایات المتحده تضطهد الهنود الحمر و غیرهم من الفقراء و الملونین، و تعاملهم معامله الحشرات و الحیوانات!.. و هی ارقی و اغنی دوله فی هذا العصر، و لکن غناها مسخر للشر و الدمار. (و قسما من غلات صوافی الاسلام فی کل بلد). المراد بصوافی الاسلام هنا الاموال المشاع بین المسلمین کافه، و لا تختص بسهم النبی (صلی الله علیه و آله) کما فهم ابن ابی الحدید، و کلمه صوافی ماخوذه من استصفی المال اذا اخذه کله، او من صوافی الملوک ای ما یختارونه لانفسهم، و المعنی ان سهم الفقراء فی میزانیه الدوله بحرمهم من الاموال التی هی مشاع بین المسلمین، و ان احتیاجاتهم تسد من هذه و تلک (فان للاقضی منهم الخ).. کل المحاویج سواء فی مال الله، لا فرق بین اسود و ابیض، و بین نسیب و غریب، و بدوی و حضری، و صحابی و تابعی. (فلا یشغلک عنهم بطر) و اغترار بجاه او مال (فانک لا تعذر بتضییعک التافه الخ).. انت مطالب و مسوول عن کل کبیره و صغیره فی الرعیهحی و لو کانت مثقال ذره، و علیک ان تصلح و تهتم بالجمیع، و لا تشغلک کبار الامور عن صغارها، و تقول: ادیت الاهم و ما عداه لا یهم، فان هذا منطق الکسول العاجز.. و قد اکد الامام هذا المعنی فی الکثیر من وصایاه و اقواله، و الهدف الاول و الاخیر هو الاهتمام بحاجه کل محتاج. و ان تکن من التوافه، فرب تافه فی نظر الناس هو مساله حیاه او موت عند من یحتاج الیه، فلقمه العیش او جرعه الماء فیها حیاه نفس فی کثیر من الاحیان. و من اقوال الامام و حکمه: افعلوا الخیر و لا تحقروا منه شیئا، فان صغیره کبیر، و قلیله کثیرای من حیث الاثر و المنفعه، فان الامور تقاس بنتائجها و آثارها. (فلا تشخص همک عنهم الخ).. لا تترفع عن خدمه البائسین، و لا تبخل بسعیک لحل مشاکلهم، و یجب ان یتم منک ذلک کواجب علیک لا کمحسن و متفضل (و تفقد امور من لا یصل الیک الخ).. ما اکثر الضعفاء من ذوی الحاجات الذین لا یجدون عما و لا خالا یشکون الیه، و لا کریما یزیح العقبات من طریق وصولهم الی الحکام و ذوی الشان!.. ابدا لا یرون الا اعینا تزدریهم، و لا یسمعون الا السنا تهزا بهم.. و الامام ینذر و یحذر الولاه و الحکام من اهمال هذه الفئه، و انه یجر علیهم اسوا العواقب.. ان عدد البائسین لا یحصی کثره، و یستحیل ان یصبروا علی الظلم.. و لابد یوما ان یحطموا القیود، و یرفعوا صیحات الغضب فی وجوه الحکام الطغاه و اعوانهم.. ثم نصح الامام عامله ان یعین اشخاصا من الابرار الموتمنین علی مصایر الخلق یتفرغون للبحث عن احوال الناس من ذوی الحاجات، و یصغون لمطالبهم، و یرفعونها الیه، لیعمل علی انجازها بالمعروف. و هکذا عاش علی بن ابی طالب (ع) العمر کله مع المساکین، یشعر بالامهم و یوصی بهم، و یشارکهم فی مکاره الدهر، و بهذا کان و ما زال معبود الجماهیر، و الی آخر یوم.. و قد اثنی النبی (صلی الله علیه و آله) علی الامام لصفته هذه، و بشره بعلو المنزله عند الله، و قال له: یا علی ان الله قد زینک بزینه لم یزین العباد بزینه احب الیه منها، زینک بالزهد فی الدنیا.. و وهب لک حب المساکین، فجعلک ترضی بهم اتباعا. و یرضون بک اماما. و قال الاستاذ احمد عباس صالح فی کتاب الیمین و الیسار: کان علی اوسع شعبیه، و ان الجماهیر کانت من ورائه. (و تعهد اهل الیتم و ذوی الرقه الخ).. اوصی الامام اولا بکل ذی حاجه، ثم خص الایتام و الشیوخ العجز، لانهم اولی بالرعایه، و بالخصوص من لا یتصدی منهم للناس بالطلب، و التسول (و ذلک علی الولاه ثقیل) قد یهون علی الوالی ان یعفو و یحتمل الکلمه الموجعه، و یختار وزرائه و موظفیه من الثقات الامناء، اما ان یتفق الارمله و یتیمها، و المغمورین من امثالها، اما هذا فثقیل و صعب مستصعب علی قلبه الا اذا کان قویا فی ایمانه تهون علیه الصعاب طلبا لمرضاه الله، و حسن الثواب. و من ایقن بالخلف جاد بالعطیه، کما قال الامام:وتقعد عنهم جندک: تامرهم ان لا یتعرضوا لهم.

عبده

… اهل البوسی و الزمنی: البوسی بضم اوله شده الفقر و الزمنی بفتح اوله جمع زمین و هو المصاب بالزمانه بفتح الزای ای العاهه یرید ارباب العاهات المانعه لهم عن الاکتساب … الطبقه قانعا و معترا: القانع السائل من قنع کمنع ای سال و خضع و ذل و قد تبدل القاف کافا فیقال کنع و المعتر بتشدید الراء المتعرض للعطاء بلا سوال و استحفظک طلب منک حفظه … صوافی الاسلام فی کل بلد: صوافی الاسلام جمع صافیه و هی ارض الغنیمه و غلاتها ثمراتها … یشغلنک عنهم بطر: طغیان بالنعمه … لا تعذر بتضییعک التافه: التافه القلیل لا تعذر بتضییعه اذا احکمت و اتقنت الکثیر المهم … فلا تشخص همک عنهم: لا تشخص ای لا تصرف همک ای اهتمامک عن ملاحظه شوونهم و صعر خده اماله اعجابا و کبرا … ممن تقتحمه العیون: تقتحمه العین تکره ان تنظر الیه احتقارا … ففرغ لاولئک ثقتک: فرغ ای اجعل للبحث عنهم اشخاصا یتفرغون لمعرفه احوالهم یکونون ممن تثق بهم یخافون الله و یتواضعون لعظمته لا یانفون من تعرف حال الفقراء لیرفعوها الیک … الی الله یوم تلقاه: بالاعذار الی الله ای بما یقدم لک عذرا عنده … موعود الله لهم: الایتام و ذوو الرقه فی السن المتقدمون فیه

علامه جعفری

فیض الاسلام

پس از خدا بترس، از خدا بترس درباره دسته زیردستان درمانده بیچاره و بی چیز و نیازمند و گرفتار در سختی و رنجور و ناتوانی، زیرا در این طبقه هم خواهنده است که ذلت و بیچارگیش را اظهار می کند و هم کسی است که به عطاء و بخشش نیازمند است، دلی (از عفت نفس) اظهار نمی نماید، و برای رضای خدا آنچه را که از حق خود درباره ایشان به تو امر فرموده بجا آور، و قسمتی از بیت المال که در دست داری و قسمتی از غلات و بهره هائی که از زمینهای غنیمت اسلام بدست آمده در هر شهری برای ایشان مقرر دار، زیرا دورترین ایشان را همان نصیب و بهره ای است که نزدیکترین آنها دارد (همه ایشان از بیت المال و غلات زمینهائی که از جنگ کننده با مسلمانها گرفته شده بهره می برند خواه دور خواه نزدیک، و چون توانائی ندارند که خود را به شهر تو برسانند و سهم خود را بگیرند پس در شهر خودشان ماموری بگمار که حق آنها را بپردازد تا کسی محروم و نومید نماند) و رعایت حق هر یک از ایشان از تو خواسته شده است، پس تو را سرکشی شادی و فرو رفتن در نعمت از حال آنان باز ندارد، زیرا تو به از دست دادن کار کوچک برای استوار نمودن کار بزرگ که اهتمام و رسیدگیت به آن بیشتر است معذور نیستی، پس همت خود را از (رسیدگی کار) آنان دریغ مدار، و از روی گردنکشی از آنان رو برمگردان، و رسیدگی و وارسی کن کارهای کسی (درویش و ناتوان) از ایشان را که دسترسی به تو ندارد از کسانی که چشمها (ی مردم) آنها را خوار می نگرند، و مردم آنان را کوچک می شمارند

(چون به درویشان و ناتوانان دربانان به ذلت و خواری نگاه می کنند و دیر میشود که ایشان را به والی راه دهند، پس تو برای آنان کاری کن که درخواستهای خود را بی ترس و رنج به تو اظهار نمایند تا کسی ستمدیده و افسرده نماند و شکایت تو را به خدای تعالی نبرد) پس امین خود را که (از خدا) بترسد و فروتن باشد برای (رسیدگی به احوال) ایشان قرار ده تا کارهای آنها را به تو برساند، آنگاه درباره ایشان چنان رفتار کن که روزی که (حساب و وارسی) خدا را (در قیامت) ملاقات کنی عذرت را بپذیرند، زیرا ایشان در بین رعیت به عدل و داد از دیگران نیازمندترند (چون آنان توانائی دفاع از حق خویشتن ندارند) پس در ادای حق هر یک از ایشان نزد خدا عذر و حجت داشته باش (تا هیچگونه مسئول نباشی) و رسیدگی کن به یتیمان (خردسال) و پیران سالخورده که چاره ای ندارند، و (از روی ناتوانی) خود را برای خواستن آماده نساخته اند، و آنچه گفتیم (و آن را برنامه تو قرار دادیم عمل به آن) بر حکمرانان سنگین و گران است، و (بلکه) هر گونه حقی گران آید، و گاه باشد خداوند آن را سبک می گرداند به کسانی که پاداش نیکو و رستگاری می طلبند، و خود را به شکیبائی می دارند، و به راستی آنچه خدا برای ایشان وعده داده (بهشت جاوید) اطمینان دارند (پس آن را به آسانی بجا می آورند).

زمانی

فقیران واقعی

امام علیه السلام که رهبر واقعی است در همان حال که به پول و مقام جامعه توجه دارد به بیچارگان و یتیمان هم توجه میکند به همان نسبت که سفارش صنعتگران و بازرگانان را می کند، در مورد بیچارگان و یتیمان هم سفارش می کند و توجه می دهد. فقیر نما فراوان است، فقیر هم زیاد و امام علیه السلام توجه می دهد که فقیر واقعی کسی است که از نظرها نه تنها پنهان است، بلکه مردم بدیده بی اعتنائی باو می نگرند و این گونه افراد نه در پیش خانواده اعتبار و مال دارند و نه در پیش مردم و هم اینان فقیران واقعی هستند. و این تعبیری است که خدای عزیز در قرآن کریم به آن توجه داده می فرماید: آنان که اطلاع ندارند این گونه افراد را که عفت را پیشه ساخته اند ثروتمند می دانند … نکته دومی که به آن امام علیه السلام توجه می دهد این است که فقیران هر منطقه باید از در آمد بیت المال همان منطقه تامین شوند که پرداخت کننده و گیرنده هر دو مسلمان اند و قانون هم اسلامی. تمرکز بیت المال در مرکز و صرف گروه خاصی که بیشتر در اطراف زمامداران عرض اندام می کنند دلیل خاصی ندارد. قرآن در مورد مصرف بیت المال سهمی هم برای مساکین در نظر گرفته و در ردیف دیگران باید سهم خودرا بگیرند. بررسی امور بیچارگان موضوع حساس دیگری که امام علیه السلام به آن سفارش می کند رعایت گفتار و کردار نسبت به درماندگان است. روشی که لقمان حکیم به فرزندش سفارش می کند. نسبت به مردم قیافه مگیر و خودخواهانه حرکت مکن. راه رفتن، نگاه کردن، لباس پوشیدن، با یکدیگر صحبت کردن و خیلی از این کارهای جزئی باید حساب شده باشد و در برابر دیگران کنترل شده، تا از فخر فروشی، غرور و خودخواهی که همه موجب تضعیف روحیه دیگران بخصوص درماندگان است در امان باشیم اگر چه این وظیفه همه مردم است اما زمامداران موظف اند این تکلیف را با دقت بیشتری انجام دهند. از آنجا که زمامداران نسبت بزیردستان مسئولیت دارند، امام علیه السلام سفارش می کند که اگر خودت قدرت و فرصت نداری باید مسئولیت بررسی امور درماندگان که عملا فروتنی و تواضع را نسبت به آنان نشان می دهد، تحت نظر فردی مورد اطمینان اجرا شود و گزارش کارش در اختیارت قرار گیرد. بهمان نسبت که امور جاری مملکت کوچک و بزرگ تکلیف است و باید کنترل و اجراء شود بررسی از احوال درماندگان هم تکلیف می باشد و باید کنترل و اجراگردد و خدا هیچ عذری را در مورد کوتاهی درباره آنان نمی پذیرد. امام علیه السلام تاکید می کند که این گروه از سایر مردم بیشتر نیاز بدرک قدرت زمامدار دارند و باید اثر وجودی وی را بیش از همه درک کنند. امام علیه السلام که خود سالهای متمادی در فقر و بیچارگی زندگی کرده و با تمام مشکلات و سختی ها ساخته و اسلام عزیز را تقویت کرده و به توسعه آن رشد بخشیده بیش از دیگران نیاز این طبقه را به دلجوئی و نوازش احساس می کند و همین است فرق زمامداری که در محیط فقر به ریاست رسیده و معنویت خویش را حفظ کرده و زمامداری که در محیط فقر پرورش نیافته و یا اگر پرورش یافته معنویت خود را بکلی از دست داده است. امام علیه السلام برای توجه دقیق بوضع درماندگان بدو نکته حساس توجه داده و روی آن تکیه کرده یکی اینکه خدا در روز قیامت از تو باز خواست می کند و عذرت را نمی پذیرد و دوم اینکه این گروه قناعت پیشه اند و با کم سازگار. اگر چه قیامت و تکلیف و باز خواست برای همه هست و میزان عدل الهی که برپا شد چشم ها از دقت عمل خیره می شود، اما چون بیچارگان در دنیا مورد بی مهری قرار می گیرند و غالبا فراموش شده اند امام علیه السلام بهمین موضوعی که ناچیز انگاشته می شود و در حقیقت مهم است توجه می دهد بخصوص بفردی که اعمالش مورد تقلید زیردستان است و از سوی دیگر اگر چه توقعات این گروه محدود و ناچیز است ولی بیش از دیگران نیازمند عدالت و اجرای قوانین الهی هستند، چون هر قدر قانون جعل شود سنگینی اجرای آن بر دوش طبقه محروم سنگینی می کند و بیش از دیگران باید در اجرای قانون نسبت به آنان دقت شود. نظر امام علیه السلام درباره ایتام امام علیه السلام در عین اینکه درباره درماندگان سفارش می کند باز یتیمان را جداگانه مورد توجه قرار می دهد، زیرا از دیگران همانند پیران زمینگیر بیشتر نیاز به کمک و دلجوئی دارند. نکته ایکه خدا درباره آن در قرآن کریم توجه داده: ای پیامبر اسلام مگر یتیم نبودی که برای تو کمک در نظر گرفتیم؟ مگر ضعیف نبودی و تو را قوی کردیم؟! مگر نیازمند نبودی و تو را ثروتمند ساختیم؟! پس حالا وظیفه تو این است که نسبت به یتیم برتری نجوئی، با فقیر خشونت مکنی و از نعمتهای خدا سپاسگزاری کنی. آخرین مطلبی که امام علیه السلام در این قسمت به آن توجه می دهد این نکته است که مسئولیت سنگین است و اجرای حق زحمت دارد و افراد مخصوصی قدرت دارند این بار سنگین را به مقصد برسانند. امام علیه السلام درباره علامتهای این گروه می فرماید: هدف: عاقبت را در نظر می گیرند و به روز قیامت اعتقاد کامل دارند به روز موعودی که خدا به آنان اشاره کرده است. و کسی که دارای هدفی الهی باشد و یقین داشته باشد که در پیشگاه خدا مسئول است و از ریز و درشت تکلیفها مواخذه می شود هیچگاه از زیر بار تکلیف شانه خالی نمی کند و با هر سختی و جان کندنی که هست هدف خود را تعقیب می نماید. مقام، فراوان، علاقمندان به ریاست هم فراوانتر اما کسی بار صحیح اعمال خود را به سر منزل قیامت می رساند که بتواند بطور دقیق تکلیف خود را عملی سازد، اول تکلیف را درک کند، بعد برای اجرا و انجام آن از هیچ مشکلی نهراسد. این نکته قابل توجه است که چه بسا شیطان برای منحرف کردن این گونه افراد تکلیف عوضی به وی عرضه می کند و آنها هم بامید انجام وظیفه بیش از پیش می کوشند ولی خبر ندارند که در راه شیطان گام برمی دارند. در هر صورت اجراء قانون و نظارت بر جامعه و حوادث و تکلیف آن وظیفه ای دقیق است و ادامه آن همراه با حفظ روسفیدی در پیشگاه خدا دقیق تر و به همین جهت، امام علیه السلام برای مثل مالک اشتر این طور ریزه کاریها را تشریح می کند.

سید محمد شیرازی

(ثم) اذکر (الله الله) یا مالک (فی الطبقه السفی من الذین لا حیله لهم) ای لا علاج لهم فی اداره امورهم (من المساکین) جمع مسکین، و هو الذی اسکنه الفقر من الحرکه، فلا یتحرک کما یترک الاغنیاء. (و المحتاجین) جمع محتاج، ای صاحب الحاجه (و اهل البوسی) بمعنی شده الفقر من البوس (و الزمنی) جمع زمین، و هو المصاحب بالزمانه، ای العاهه و المرض المانعان عن الاکتساب (فان فی هذه الطبقه قانعا) بمعنی: السائل من قنع بمعنی سئل (و معترا) ای متعرضا للعطاء بلا سوال (و احفظ لله ما استحفظک) ای طلب سبحانه منک الحفظ (من حقه) تعالی (فیهم) ای فی اهل المسکنه و الحفظ بادراه شئونهم و تفقد احوالهم و القیام بحوائحهم. (و اجعل لهم قسما من بیت مالک) الذی یجمع من الخراج و الزکات و الجزیه و ما اشبه (و قسما من غلات صوافی الاسلام) غلات جمع غله، و هی: الثمره کالحنطه و الشعیر و صوافی الاسلام جمع صافیه، و هی ارض الغنیمه التی اغتنمها المسلمون باسم الاسلام، و معنی فی کل بلد، توصیه العمال باعطائهم فی سائر البلاد. (فان للاقصی) ای الابعد (منهم) ای من الفقراء و المساکین الذین فی سائر البلاد (مثل الذی للادنی) ای للاقرب الیک الذی فی بلدک، فتعطی لاهل بلدک من بیت المال، و لاهل سائر البلاد من الصوافی حیث لا بیت مال هناک (و کل قد استرعیت حقه) ای طلب سبحانه منک ان ترعی حقهم قریبا کان ام بعیدا (فلا یشغلنک عنهم بطر) ای طغیان الملک و النعمه، کما هی عاده الروساء یشغلون بامرهم عن تفقد سواهم (فانک لا تعذر) ای لا یقبل الله و لا الناس عذرک (بتضییعک التافه) ای بعدم اعتنائک بالشی ء القلیل من الامور (لاحکامک الکثیر المهم) فان الانسان مسئول عن التافه کما هو مسئول عن الکثیر، فاللازم مراعات الامرین، لا ترک التافه و الاعتناء بالکثیر. (فلا تشخص) ای لا تصرف (همک) ای اهتمامک (عنهم) ای: عن ملاحظه شئون الفقراء و المساکین (و لا تصعر) ای لا تمل (خدک عنهم) کما یفعل المتکبرون (و تفقد) ای ابحث عن (امور من لا یصلک الیک منهم) ای من الفقراء (ممن تقتحمه العیون) ای تنظر الیه باحتقار (و تحقره الرجال) لعدم اهمیه له و رثاثه اثوابه (ففرغ لاولئک) الفقراء (ثقتک) ای الموثقین من اصحابک، لیفحصوا عن شئونهم و خصوصیاتهم (من اهل الخشیه) من الله سبحانه حتی یخافون فی امر الفقراء فلا یهملوهم. (و التواضع) حتی لا یتکبروا عن مباشرتهم و الفحص عنهم فی الخرائب و الخانات و ما اشبه، فاذا تفحصوا عنهم و وجدوهم (فلیرفع) اولئک الثقاه (الیک امورهم) ای امور الفقراء (ثم اعمل فیهم بالاعذار الی الله) ای بما یقدم لک عذرا عنده سبحانه (یوم تلقاه) بعد الموت، حتی لا یقول لک: لماذا ضیعت الفقراء (فان هولاء) الفقراء (بین الرعیه احوج الی الانصاف من غیرهم) لمسکنتهم و انقطاعهم. (و کل) ای کل واحد من هولاء الفقراء، او من کل طبقه (فاعذر الی الله) ای ائت بما یعذرک عند الله (فی تادیه حقه الیه) ای باعطائک له حقه الذی اوجبه سبحانه علیک (و تعهد) بالبحث و القیام بالحوائج (اهل الیتم) ای الایتام (و ذوی الرقه فی السن) ای المتقدمون فی العمر الذی رق عظمهم و حالهم (ممن لا حیله له) ای لا علاج له فی انجاز اموره. (و لا ینصب للمسئله نفسه) ای لا یقوم بنفسه للسوال (و ذلک) العمل بان ینصب نفسه للفخص عن الطبقه السفلی (علی الولاه ثقیل) لکثره اشغالهم و عدم رجاء فائده من وراء هولاء الفقراء (و الحق کله ثقیل) اذ الانسان یریدان لا یکون مقیدا، بل یعمل کیف یشاء یکذب و یخون و یتبع الشهوات المحرمه و هکذا. (و قد یخففه الله) ای یجعل الحق علی انفسهم خفیفا غیر ثقیل (علی اقوام طلبوا العاقبه) المحموده فی الاخره (فصبروا انفسهم) عن اقتراف الاثام (و وثقوا بصدق موعود الله لهم)

ای ما وعده سبحانه من الجنان و الثواب

موسوی

البوسی: من البوس و هو شده الفقر. الزمنی: بفتح اوله الزمانه جمع زمین و هم ارباب العاهات کاصحاب الفالج. القانع: السائل. المعتر: بتشدید الراء المتعرض للعطاء بلا سوال. الصوافی: هی الارض التی لم یوجف علیها بخیل و لا رکاب. البطر: طغیان النعمه. التافه: القلیل. صعر خده: تکبر علیهم. تفتحمه العیون: تز دریه. اعذر فی الامر: صار ذا عذر فیه. اهل الیتم: الایتام. ذوی الرقه فی: المتقدمون فیه. السن ینصب نفسه: یقیمها. (ثم الله الله فی الطبقه السفلی من الذین لا حیله لهم من المساکین و المحتاجین و اهل البوسی و الزمنی، فان فی هذه الطبقه قانعا و معترا، و احفظ لله ما استحفظک من حقه فیهم، و اجعل لهم قسما من بیت مالک، و قسما من غلات صوافی الاسلام فی کل بلد، فان للاقصی منهم مثل الذی للادنی، و کل قد استرعیت حقه، فلا یشغلنک عنهم بطر، فانک لا تعذر بتضییعک التافه لاحکامک الکثیر المهم. فلا تشخص همک عنهم و لا تصعر خدک لهم، و تفقد امور من لا یصل الیک منهم ممن تقتحمه العیون، و تحقره الرجال. ففرغ لاولئک ثقتک من اهل الخشیه و التواضع، فلیرفع الیک امورهم، ثم اعمل فیهم بالاعذار الی الله یوم تلقاه، فان هولاء من بین الرعیه احوج الی الانصاف من غیرهم، و کل فاعذر الی الله فی تادیه حقه الیه) الطبقه السابعه طبقه الفقراء: الله اکبر یا علی یا امیرالمومنین، ان لهذه الطبقه الاخیره منزله عندک و اهتماما فاق سائر الطبقات، انک تعیش بقلبک و روحک و جسمک و سائر شوونک مع هذه الطبقه الضعیفه، لقد عشت آلام المحرومین و المعذبین و انت مع الناس و عشت معهم و انت خلیفه و رحلت عنهم و وصایاک بهم حیه لا تزال تعیش … سهرت من اجل ان یطیب لهم المنام و ظمئت من اجل ریهم و جعت من اجل شبعهم و عریت من اجل اکسائهم و زهدت من اجل ترفیههم … فکنت ابا للمساکین و الارامل و الایتام و کانوا لک ابناء برره یعیشون آلامک و یحققون احلامک … علی علیه السلام بهذه الصیغه التی تحوی الرقه و الرجوع الی الله کانت و صیته بهم (الله … الله) فی هذه الطبقه التی لم تمکنها الاقدار و لم تفسح لها الحیاه فی الکسب و السعه، من المساکین و المحتاجین و اهل البوس و المقعدین، فان هذه الطبقه تستحق الشفقه و العطف و یجب علی المجتمع ان یومن لها احتیاجاتها ان عجزت الدوله، او لم یکن بیدها ما توفره لها … ان فی هذه الطبقه من الفقراء و المساکین و اهل الحاجه من یسال و یمد یده لیطلب حقه و لکن هناک من تمنعه العفه و یصون و جهه عن الطلب و لکل منهما حق یجب ایصاله الیه، یجب علی الوالی ان یحفظ الله فی هذه الطبقه و یجعل لها قسما من بیت مال المسلمین فانه معد للمصالح العامه و لاعاشه الفقراء و هذه مصادیق ذلک و احق من یاخذ ذلک بحقه. و لیکن عون بیت المال تلک الصوافی التی توزع علی جمیع الفقرائ، القاصی منهم و الدانی و لا یهمل هذه الامور الصغیره ظنا منه انه یعمل الاعمال الکبیره من اداره شوون البلاد و تحریک سیاستها فان الله لا یغفل الصغیر و ان قام المسوول بالکبیر فان لکل من القسمین اجره و ثوابه کما ان لکل منهما مسوولیته و عقابه فلذا لا یجوز ان یعرض عن هولاء الفقراء و یتنحی عن اعانتهم و مد یده الیهم … (و تعهد اهل الیتم و ذوی الرقه فی السن ممن لا حیله له، و لا ینصب للمساله نفسه، و ذلک علی الولاه ثقیل (و الحق کله ثقیل). و قد یخففه الله علی اقوام طلبوا العاقبه فصبروا انفسهم، و وثقوا بصدق موعود الله لهم) هذه وصایا الانبیاء الی اتباعهم و هذا هو منطق السماء الذی یتعادل فیه القوی و الضعیف، الغنی و الفقیر، الحاکم و المحکوم، صاحب الجاه و الصعلوک، ان کل هذه الفئات مخلوقه لله و تتساوی امامه دون تمییز فلذا یتعامل معها بمنطق واحد و لسان واحد، و الامام هنا یشدد الوصیه بالاهتمام بهذه الطبقه الفقیره التی لا تستطیع ان تقفز فوق الحواجز المصطنعه لتصل الی الوالی فترفع شکواها و احتیاجاتها الیه ان هناک من هذه الطبقه من تحتقره العیون و تزدریه لانها عیون لم تبصر بنور الله تتعامل مع الثیاب و المال دون المثل و القیم ان مثل هذه الافراد یجب علی الوالی ان یوظف لها رجلا من اهل التقوی لله و التواضع لعباده، فیعمل بمقتضی تقواه دون ان یزید علی حاله البوساء بوسا او ینقص منها شیئا، بل یرفعها الی الوالی علی حقیقتها کما هی کی تعالج بوصفتها المناسبه لها دون مضاعفات او مخاطر مراعیا ربه مطمئنا الی ما یقدمه من الاعذار التی تشفع له عندما یسال عن احوال هولاء الفقراء الذین لم یخرجوا من رعیته و سلطانه … ثم الایتام هولاء الذین فقدوا الاباء فانهم یستحقون الاهتمام و العنایه التی تعوض لهم عن حرمان الاب و حنانه فانه ابناء المسلمین الذین لم یتمتعوا بابائهم فکان لهم فی الوالی ابا بدلا عنهم. و اما اولئک الذین کبرت سنهم و دق عظمهم و انقطعت حیلتهم عن الکد و السعی و العمل فهم ایضا یستحقون الاعاله و الکفاله من الدوله فانهم بذلوا شبابهم و جهودهم فی سبیل بنائها فلا یجوز لها ان تهملهم من سحاباتها و معوناتها اذا عجزوا عن اقتحام مداخل ابواب الوالی و عتبات داره … ثم انه علیه السلام یلفت النظر الی ان هذه الطلبات و الوصایا ثقیله عی الولاه لانها تکلفهم اتعابا و جهودا و عرقا و کدا و تاخذ من او قاتهم الشی ء الکثیر و لکنه یعود لیقول لهم ان الحق کله ثقیل، لانه یتطلب العدل و الانصاف و هذا مما لا تقبله اغلب النفوس و لکن الانسان الصالح یستطیع ان یقهر نفسه بل یستطیع ان یتقبل الحق بکل راحه نفس و اطمئنان و الله یمده بالعون اذا صبر و یسهل علیه الامر اذا رای ما اعده الله له من الحسنات و الخیرات …

دامغانی

ابن ابی الحدید ضمن شرح وظایف حاکم نسبت به طبقات ضعیف جامعه که با این عبارت آغاز می شود: «الله الله فی الطبقه السفلی»، «خدا را خدا را، در مورد طبقه پایین» چنین آورده است: یکی از خسروان به تن خویش به دادرسی می نشست و به کسی جز خود اعتماد نمی کرد و به جایی می نشست که صدای دادخواه را بشنود و چون می شنید او را بار می داد. قضا را گرفتار کری و ناشنوایی شد. منادی او نداد داد که ای مردم پادشاه می گوید اگر من گرفتار ناشنوایی در گوش خود شده ام، گرفتار نابینایی در چشم خویش نیستم. از این پس هر دادخواه جامه سرخ بپوشد، و شاه در جایی می نشست که بر آنان اشراف داشته باشد.

برای امیر المؤمنین علی علیه السّلام حجره ای بود که آن را خانه قصه ها نام نهاده بود، مردم رقعه های خود را در آن خانه می انداختند، واثق عباسی از خلیفگان بنی عباس هم همین گونه رفتار می کرد.

مکارم شیرازی

بخش بیستم

اشاره

ثُمَّ اللّهَ اللّهَ فِی الطَّبَقَهِ السُّفْلَی مِنَ الَّذِینَ لَاحِیلَهَ لَهُمْ،مِنَ الْمَسَاکِینِ وَالْمُحْتَاجِینَ وَأَهْلِ الْبُؤْسَی وَالزَّمْنَی،فَإِنَّ فِی هَذِهِ الطَّبَقَهِ قَانِعاً وَمُعْتَرّاً، وَاحْفَظِ لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَکَ مِنْ حَقِّهِ فِیهِمْ،وَاجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَیْتِ مَالِکِ، وَقِسْماً مِنْ غَلَّاتِ صَوَافِی الْإِسْلَامِ فِی کُلِّ بَلَدٍ،فَإِنَّ لِلْأَقْصَی مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِی لِلْأَدْنَی،وَکُلٌّ قَدِ اسْتُرْعِیتَ حَقَّهُ؛وَلَا یَشْغَلَنَّکَ عَنْهُمْ بَطَرٌ،فَإِنَّکَ لَاتُعْذَرُ بِتَضْیِیعِکَ التَّافِهَ لِإِحْکَامِکَ الْکَثِیرَ الْمُهِمَّ.فَلَا تُشْخِصْ هَمَّکَ عَنْهُمْ،وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لَهُمْ،وَتَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لَایَصِلُ إِلَیْکَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُیُونُ،وَتَحْقِرُهُ الرِّجَالُ؛فَفَرِّغْ لِأُولَئِکَ ثِقَتَکَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْیَهِ وَالتَّوَاضُعِ،فَلْیَرْفَعْ إِلَیْکَ أُمُورَهُمْ،ثُمَّ اعْمَلْ فِیهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَی اللّهِ یَوْمَ تَلْقَاهُ،فَإِنَّ هَؤُلَاءِ مِنْ بَیْنِ الرَّعِیَّهِ أَحْوَجُ إِلَی الْإِنْصَافِ مِنْ غَیْرِهِمْ.وَکُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَی اللّهِ فِی تَأْدِیَهِ حَقِّهِ إِلَیْهِ.

وَتَعَهَّدْ أَهْلَ الْیُتْمِ وَذَوِی الرِّقَّهِ فِی السِّنِّ مِمَّنْ لَاحِیلَهَ لَهُ وَلَا یَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَهِ نَفْسَهُ،وَذَلِکَ عَلَی الْوُلَاهِ ثَقِیلٌ،وَالْحَقُّ کُلُّهُ ثَقِیلٌ؛وَقَدْ یُخَفِّفُهُ اللّهُ عَلَی أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَهَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ،وَوَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللّهِ لَهُمْ.

ترجمه

سپس (امام علیه السلام فرمود:) خدا را خدا را (در نظر داشته باش) درباره طبقه پایین اجتماع؛همان ها که راه چاره ای (حتی برای معیشت ساده) ندارند.آن ها مستمندان و نیازمندان و ته دستان و از کار افتادگان هستند و (بدان) در این طبقه گروهی قانع اند (و به آنچه به آنها بدهند اکتفا می کنند) و گروهی دیگر کسانی هستند که سؤال می کنند (و در برابر کمک هایی که به آنها می شود گاه اعتراض دارند) آنچه را خداوند درباره حق خود نسبت به آنها به تو دستور داده است

حفظ کن؛بخشی از بیت المال مسلمین و قسمتی از غلات خالصه جات اسلامی را در هر شهر (و آبادی) به آنها اختصاص ده،زیرا آنها که دورند به مقدار کسانی که نزدیک اند سهم دارند و تو مأموری که حق همه آنها را رعایت کنی.هرگز غرور و سرمستی زمامداری،تو را به خود مشغول نسازد (و از رسیدگی به کار آنها باز ندارد) زیرا هرگز به بهانه کارهای فراوان و مهمی که انجام می دهی از ترک خدمات کوچک معذور نیستی.نباید همّ خود را از آنها برگیری و روی از آنان برگردانی (و بی اعتنایی کنی) و نسبت به کارهای کسانی که دسترسی به تو ندارند و مردم به دیده تحقیر به آنها می نگرند،(حتی) رجال حکومت نیز آنها را کوچک می شمرند (با دقت) بررسی کن و برای این کار،فرد (یا افراد) مورد اطمینانی را که خداترس و متواضع باشند برگزین تا وضع آن ها را به تو گزارش دهند.سپس با این گروه آن گونه رفتار کن که به هنگام ملاقات پروردگار (در روز قیامت) عذرت پذیرفته باشد چرا که از میان رعایا،این گروه از همه به احقاق حق نیازمندترند و باید در ادای حق هر فردی از آنان در پیشگاه خدا عذر و دلیل داشته باشی به گونه ای که حتی حق یک فرد هم ضایع نشود.

به کار یتیمان و پیرانِ از کار افتاده که هیچ راه چاره ای ندارند و نمی توانند دست نیاز خود را به سوی مردم دراز کنند رسیدگی کن،گرچه انجام این امور (درباره قشر محروم و نیازمند) بر زمامداران سنگین است،ولی ادای حق تمامش سنگین است و گاه خداوند تحمل حق را بر اقوامی سبک می سازد؛اقوامی که طالب عاقبت نیک اند و خویش را به استقامت و شکیبایی عادت داده و به صدق وعده های الهی اطمینان دارند.

شرح و تفسیر: بسیار مراقب قشر محروم باش

آن گاه امام علیه السلام به سراغ آسیب پذیرترین قشر جامعه می رود و درباره آنها تأکید

زیادی دارد که در بخش های گذشته تا این حد نبود.به همین دلیل آن را با«اللّه اللّه»آغاز می کند می فرماید:«سپس خدا را خدا را (در نظر داشته باش) درباره طبقه پایین اجتماع؛همان ها که راه چاره ای (حتی برای معیشت ساده) ندارند»؛ (ثُمَّ اللّهَ اللّهَ فِی الطَّبَقَهِ السُّفْلَی مِنَ الَّذِینَ لَا حِیلَهَ لَهُمْ)

سپس امام آن ها را به شکل مشروح تر-به عنوان ذکر تفصیل بعد از اجمال - بیان کرده می فرماید:«آن ها مستمندان و نیازمندان و ته دستان و از کار افتادگان هستند»؛ (مِنَ الْمَسَاکِینِ وَ الْمُحْتَاجِینَ وَ أَهْلِ الْبُؤْسَی {1) .«بُؤسی»از ریشه«بُؤس»گرفته شده که به معنای شدت فقر است،در مقابل«بأس»که به معنای شجاعت است }وَ الزَّمْنَی {2) .«زَمْنی»جمع«زَمِن»(به کسر میم) به معنای کسی است که به بیماری هایی گرفتار شده که او را از کار انداخته است }) .

گروه اوّل؛یعنی مساکین کسانی هستند که از شدت فقر گویی به زمین چسبیده اند و توان برخاستن ندارند و گروه دوم؛یعنی محتاجان،نیازمندانی که در حد مسکین نیستند؛ولی از نظر زندگی و معیشت گرفتارند و گروه سوم یعنی اهل بؤس به فقیرانی گفته می شود که فقرشان از همه بیشتر است؛همان گونه که در حدیثی در اصول کافی از امام صادق علیه السلام آمده است که در تفسیر بائس می فرماید او از همه فقیرتر و تنگدست تر است: «وَ الْبَائِسُ أَجْهَدُهُم» {3) .کافی،ج،3،ص 501،ح 16}و گروه چهارم«زَمْنَی»به کسانی گفته می شود که بر اثر بیماری از کار افتاده اند و به این ترتیب امام تمام افرادی را که گرفتار فقر و تنگدستی هستند با توجّه به سلسله مراتب آنها مورد توجّه دقیق قرار داده است.گویا امام با این تقسیم بندی می خواهد اولویت ها را برای مالک در مورد کمک کردن به نیازمندان گوشزد کند تا آن ها که بیشتر با فقر دست به گریبانند بیشتر مورد توجّه واقع شوند.

سپس امام به تقسیم دیگری درباره این قشر جامعه پرداخته می فرماید:

«و (بدان) در این طبقه گروهی قانع اند (و به آنچه به آنها بدهند اکتفا می کنند) و گروهی دیگر کسانی هستند که سؤال می کنند (و در برابر کمک هایی که به آنها می شود گاه اعتراض دارند)»؛ (فَإِنَّ فِی هَذِهِ الطَّبَقَهِ قَانِعاً وَ مُعْتَرّاً) .

بعضی نیز«قانع»را به معنای فقیرانی تفسیر کرده اند که زبان سؤال دارند و در مقابل آن ها«مُعْتَرّ»است که بدون سؤال حال خود را نشان می دهند و با زبان حال تقاضای کمک می کنند.

امام با این تعبیر می خواهد به مالک گوشزد کند که مبادا از ناسپاسی و اعتراض نیازمندان ناراحت شود زیرا طبیعی است شخص نیازمند گاه از کوره بیرون می رود و عقده ها و ناراحتی های خود را حتی در برابر فردی که به او نیکی کرده آشکار می سازد.

در ادامه سخن تأکید کرده و می فرماید:«آنچه را خداوند درباره حق خود نسبت به آنها به تو دستور داده است حفظ کن»؛ (وَ احْفَظِ لِلَّهِ مَا اسْتَحْفَظَکَ مِنْ حَقِّهِ فِیهِمْ) .

اشاره به اینکه خداوند تأکیدهای فراوانی درباره آنها کرده و این حق پروردگار است که باید آن را با دقت رعایت کند.آن گاه امام بعد از این تأکیدات چند دستور درباره رعایت حقوق این قشر محرومِ جامعه اسلامی می دهد.

نخست می فرماید:«بخشی از بیت المال مسلمین و قسمتی از غلات خالصه جات اسلامی را در هر شهر (و آبادی) به آنها اختصاص ده،زیرا آنها که دورند به مقدار کسانی که نزدیک اند سهم دارند و تو مأموری که حق همه آنها را رعایت کنی»؛ (وَ اجْعَلْ لَهُمْ قِسْماً مِنْ بَیْتِ مَالِکِ،وَ قِسْماً مِنْ غَلَّاتِ صَوَافِی {1) .«صَوافِی»جمع«صافیه»به معنای زمین هایی است که به عنوان غنیمت به دست مسلمانان افتاده یا ازطریق دیگری در اختیار حکومت اسلامی قرار گرفته است.این زمین ها که عمدتاً همان زمین های خراجی است،درآمدش به همه مسلمانان تعلق دارد.و تعبیر به«صافِیه»برای آن است که آن را جزء خالصه جات حکومت می دانستند که اشخاص حق خاصی در آن نداشتند }

الْإِسْلَامِ فِی کُلِّ بَلَدٍ،فَإِنَّ لِلْأَقْصَی مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِی لِلْأَدْنَی،وَ کُلٌّ قَدِ اسْتُرْعِیتَ حَقَّهُ) .

امام علیه السلام در اینجا به دو نکته اشاره می کند:

نخست اینکه بخشی از بیت المال و بخشی از درآمد اراضی خراجیه (زمین هایی که در فتوحات اسلامی به دست لشکر اسلام افتاده) باید به مساکین و نیازمندان و از کار افتادگان اختصاص یابد.گرچه در دنیای امروز در بودجه کشورهای مختلف چنین پیش بینی هایی شده است؛ولی به گفته مرحوم مَغنیّه در شرح نهج البلاغه،در هزار و سیصد سال قبل دولتی را سراغ نداریم که مقید باشد سهمی از خزانه دولت را به نیازمندان و محرومان اختصاص دهد و این یکی از نشانه های عظمت اسلام است. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 100 }

دیگر اینکه بر خلاف آنچه در مورد بخشی از بیت المال معمول بوده که میان حاضران تقسیم می شده،امام علیه السلام تأکید می فرماید که بخش مربوط به محرومان همه نیازمندان را شامل می شود چه آنها که در مرکز حکومت اسلامی می زیستند و چه آن ها که در دورترین نقاط زندگی می کردند،زیرا اراضی خراجیه تقریبا در تمام مناطق بود و می بایست از درآمد آن،بخشی صرف رفع نیازمندی این نیازمندان شود و به این ترتیب باید تمام مسلمانان نیازمند در سراسر کشور اسلامی زیر پوشش این کمک بیت المال باشند.

جمله «لِلْأَقْصَی مِنْهُمْ مِثْلَ الَّذِی لِلْأَدْنَی» اشاره به این است که حاکم اسلامی مجاز نیست برای حاضران در مرکز حکومت امتیازی نسبت به افراد دور دست قائل شود.

این نکته شایان دقت است که«صَوافی»جمع«صافیه»به معنای اراضی اختصاصی است و هنگامی که اضافه به اسلام شود تمام زمین های«مفتوح عَنْوَه» و به تعبیر دیگر زمین های خراجیه را شامل می گردد و از اینجا روشن می شود که

آنچه ابن ابی الحدید در تفسیر این واژه گفته که منظور از«صوافی»خالصه جاتی بوده که مخصوص پیغمبر اکرم بوده و آن را به معنای اراضی«غیر مفتوح عنوه» تفسیر کرده صحیح نیست {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 86 }،زیرا در اینجا سخن از«صَوافی الإسلام»است نه «صوافی رسول اللّه»به علاوه زمین های غیر خراجی نیز اختصاص به پیغمبر اکرم نداشت،بلکه برای آن مصارفی بود که در آیه هفتم سوره«حشر»آمده و از آن جمله یتیمان و مساکین و ابن سبیل نیز هست.و ابن ابی الحدید این آیه را رها کرده و به سراغ آیه خمس رفته است که ارتباطی به بحث ما ندارد،زیرا غنایم جنگی شامل زمین های فتح شده نمی شود.

حضرت در سومین دستور می فرماید:«هرگز غرور و سرمستی زمامداری،تو را به خود مشغول نسازد (و از رسیدگی به کار آنها باز ندارد) زیرا هرگز به بهانه کارهای فراوان و مهمی که انجام می دهی از ترک خدمات کوچک معذور نیستی»؛ (وَ لَا یَشْغَلَنَّکَ عَنْهُمْ بَطَرٌ {2) .«بَطَر»بر وزن«بشر»به معنای طغیان و غرور بر اثر فزونی نعمت است و ترک شکرگزاری در معنای آن نهفته شده است }،فَإِنَّکَ لَا تُعْذَرُ بِتَضْیِیعِکَ التَّافِهَ {3) .«تافِه»به معنای چیز قلیل و کم ارزش از ریشه«تَفَه»بر وزن«ثمر»به معنای کاستی و قلت گرفته شده است }لِإِحْکَامِکَ الْکَثِیرَ الْمُهِمَّ) .

امام علیه السلام در اینجا نخست به مالک اشتر هشدار می دهد که گاه می شود سرمستی مقام و غرور حاصل از آن انسان را به خود مشغول می دارد به گونه ای که وظایف خود را فراموش می کند و نیز هشدار می دهد مبادا گمان کنی که اگر به امور مهم نیازمندان رسیدگی کردی در ترک امور غیر مهم معذور هستی.چنین نیست؛ بلکه همه امور آنها باید مورد نظر باشد از کوچک تا بزرگ و ای بسا تضییع کار کوچکی سبب مصائب بزرگی شود و یا لا اقل مایه شکستن قلب آنها گردد.

این احتمال نیز در تفسیر جمله بالا داده شده که مفهوم کلام امام این است که اشتغال به کارهای مهم کشور اسلام نمی تواند عذری برای ترک رسیدگی به کارهای فقرا و حاجتمندان شود؛ولی این تفسیر با توجّه به جمله «بِتَضْییعکَ التّافِهِ» بعید به نظر می رسد،زیرا امام هرگز رسیدگی به حال نیازمندان را«تافِه»؛ (کوچک و بی ارزش) نمی شمرد.

آن گاه در چهارمین و پنجمین دستور می فرماید:«نباید همّ خود را از آنها برگیری و روی از آنان برگردانی (و بی اعتنایی کنی)»؛ (فَلَا تُشْخِصْ {1) .«لاتُشْخِصْ»از ریشه«اشْخاص»در اصل به معنای تیر زدن در نقطه بالاتر از هدف است و سپس به خارج ساختن و بیرون کردن اطلاق شده،بنابراین جمله«فَلا تُشْخِصْ هَمَّکَ عَنْهُمْ»مفهومش این است که فکر خود را از گروه نیازمند بیرون مبر }هَمَّکَ عَنْهُمْ وَ لَا تُصَعِّرْ {2) .«تُصَعِّر»از ریشه«صَعْر»در اصل یک نوع بیماری است که به شتر دست می دهد و گردن خود را کج می کند و جمله«وَلا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لَهُمْ»یعنی با بی اعتنایی از ایشان روی مگردان }خَدَّکَ لَهُمْ) .

به این ترتیب امام علیه السلام نخست دستور می دهد که بخش مهمّی از همّ و غمّ او متوجه حال نیازمندان باشد و سپس دستور می دهد که با برخورد خوب و چهره گشاده با آنان روبه رو گردد،درخواست های آنها را بشنود و به آن ترتیب اثر دهد.

در ششمین دستور به مطلب مهم دیگری اشاره کرده می فرماید:«نسبت به کارهای کسانی که دسترسی به تو ندارند و مردم به دیده تحقیر به آنها می نگرند، (حتی) رجال حکومت نیز آنها را کوچک می شمرند (با دقت) بررسی کن و برای این کار،فرد (یا افراد) مورد اطمینانی را که خداترس و متواضع باشند برگزین تا وضع آن ها را به تو گزارش دهند»؛ (وَ تَفَقَّدْ أُمُورَ مَنْ لَا یَصِلُ إِلَیْکَ مِنْهُمْ مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ {3) .«تَقْتَحِمُ»از ریشه«اقْتِحام»در اصل به معنای داخل شدن در کار شدید و پر زحمت است و جمله«تَقْتَحِمُهُ الْعُیُونُ»مفهومش این است که از بس کوچک هستند چشم ها به زحمت آنها را می نگرند }الْعُیُونُ،وَ تَحْقِرُهُ الرِّجَالُ،فَفَرِّغْ {4) .«فَرِّغ»از ریشه«فَراغ»بر وزن«بلاغ»در اصل به معنای خالی شدن ظرف و مانند آن است و هنگامی که به باب تفعیل برود به معنای خالی کردن می آید.سپس این واژه در مورد کسی که فکر خود را از همه چیز خالی می کند و تنها به یک موضوع می اندیشد استعمال شده است }لِأُولَئِکَ ثِقَتَکَ مِنْ أَهْلِ الْخَشْیَهِ وَ التَّوَاضُعِ،

فَلْیَرْفَعْ إِلَیْکَ أُمُورَهُمْ) .

جمله «مِمَّنْ تَقْتَحِمُهُ الْعُیُونُ» اشاره به کسانی است که توده مردم به آنان چندان اعتنایی ندارند و آنها را کوچک می شمارند.

جمله «تَحْقِرُهُ الرِّجالُ» اشاره به این است که مردان حکومت نیز آنها را در خور اعتنا نمی دانند.

تعبیر به «فَرِّغْ» اشاره به این است که کسی را که برای شناسایی این افراد انتخاب می کنی باید تمام هم و غمش همین کار باشد نه اینکه در کنار کارهای دیگر به این کار هم رسیدگی کند.

در ضمن امام علیه السلام برای مأموران بازرسیِ حال نیازمندان و شناسایی آنها سه وصف ذکر فرموده است:مورد اعتماد و اطمینان باشند،خدا ترس و متواضع باشند.

امام علیه السلام در توصیه هفتم می فرماید:«سپس با این گروه آن گونه رفتار کن که به هنگام ملاقات پروردگار (در روز قیامت) عذرت پذیرفته باشد،چرا که از میان رعایا،این گروه از همه به احقاق حق نیازمندترند»؛ (ثُمَّ اعْمَلْ فِیهِمْ بِالْإِعْذَارِ إِلَی اللّهِ یَوْمَ تَلْقَاهُ،فَإِنَّ هَؤُلَاءِ مِنْ بَیْنِ الرَّعِیَّهِ أَحْوَجُ إِلَی الْإِنْصَافِ مِنْ غَیْرِهِمْ) .

به این ترتیب امام علیه السلام مالک اشتر را از مسئولیت عظیمی که روز قیامت در پیشگاه پروردگار نسبت به ادای حقوق این گروه دارد هشدار می دهد و علت این هشدار و سنگینی این مسئولیت را چنین می داند که آنها از همه نیازمندتر به احقاق حقند،زیرا اولاً آنها قشر محروم جامعه هستند وثانیاً قدرت دفاع از خویشتن ندارند و حتی بسیاری از آنان راه دادگاه و محکمه قضا را بلد نیستند و قاضی را نمی شناسند و اگر زمامدار مراقب حقوق آنان نباشد ضایع خواهند شد.

از آنجا که ممکن است کسی فکر کند من حق اکثریت آنها را ادا کرده ام و عدم رسیدگی به جمع اندکی از آنان مشکل ایجاد نمی کند،امام هشدار می دهد که باید به حق فرد فرد آنها رسیدگی کنی.می فرماید:«باید در ادای حق هر فردی از آنان در پیشگاه خدا عذر و دلیل داشته باشی به گونه ای که حتی حق یک فرد هم ضایع نشود»؛ (وَ کُلٌّ فَأَعْذِرْ إِلَی اللّهِ فِی تَأْدِیَهِ حَقِّهِ إِلَیْهِ) .

امام خود بهترین نمونه و برگزیده ترین اسوه و پیشوا در این قسمت بود.تمام عمرش در خدمت محرومان گذشت و هرگز از حال آنها غافل نشد و حتی این صفت را در عصر حیات پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز به طور بارز داشت،لذا پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در حق او فرمود: «یَا عَلِیُّ إِنَّ اللّهَ قَدْ زَیَّنَکَ بِزِینَهٍ لَمْ یُزَیِّنِ الْعِبَادَ بِزِینَهٍ أَحَبَّ إِلَی اللّهِ مِنْهَا زَیَّنَکَ بِالزُّهْدِ فِی الدُّنْیَا وَ جَعَلَکَ لَا تَرْزَأُ مِنْهَا شَیْئاً وَ لَا تَرْزَأُ مِنْکَ شَیْئاً وَ وَهَبَ لَکَ حُبَّ الْمَسَاکِینِ فَجَعَلَکَ تَرْضَی بِهِمْ أَتْبَاعاً وَ یَرْضَوْنَ بِکَ إِمَاما؛ ای علی خداوند تو را به زیوری آراسته است که هیچ یک از بندگانش را به زیوری از این محبوب تر نیاراسته،تو را مزین به زینت زهد (و بی اعتنایی به) دنیا نمود،آن چیزی از تو نمی کاهد و تو نیز چیزی از آن کم نمی کنی و محبّت مساکین را به تو بخشید آن گونه که تو از اینکه آنها پیروان تو باشند خشنودی و آنها نیز از اینکه امام و پیشوای آنها باشی خشنودند». {1) .بحارالانوار،ج 40،28،ح 55 }

آن حضرت در هشتمین توصیه درباره این قشر محروم درباره یتیمان و پیران از کار افتاده که از همه کس بیشتر نیازمند حمایت اند،می فرماید:«به کار یتیمان و پیرانِ از کار افتاده که هیچ راه چاره ای ندارند و نمی توانند دست نیاز خود را به سوی مردم دراز کنند رسیدگی کن»؛ (وَ تَعَهَّدْ أَهْلَ الْیُتْمِ وَ ذَوِی الرِّقَّهِ فِی السِّنِّ مِمَّنْ لَا حِیلَهَ لَهُ وَ لَا یَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَهِ نَفْسَهُ) .

تعبیر به «ذَوِی الرِّقَّهِ فِی السِّنِّ» که اشاره به پیران از کار افتاده است می تواند از

این جهت باشد که«رقت»گاه به معنای ضعف و ناتوانی آمده؛یعنی آنها به سبب سن زیادشان ناتوان و افتاده شده اند و گاه به معنای نازکی آمده،زیرا پوست بدن به هنگام پیری نازک می شود.احتمال سومی نیز داده شده که منظور از«رقت» عواطف رقیق مردم نسبت به آنان به علت شدت کهولت باشد و جمع میان این احتمالات سه گانه نیز بعید به نظر نمی رسد،همان گونه که در آیات قرآن جمع میان تفاسیر مختلف ممکن است.

جمله «لَا یَنْصِبُ لِلْمَسْأَلَهِ نَفْسَهُ» اگر اشاره به یتیمان و پیران هر دو باشد مفهومش این است که آنها حتی توان سؤال را برای رفع حاجاتشان ندارند و اگر تنها وصف پیران باشد اشاره به این است که آنها به واسطه کبر سن سؤال و تقاضا را در شأن خود نمی دانند،همان گونه که در قرآن مجید درباره گروهی از نیازمندان آمده است: ««یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِیماهُمْ لا یَسْئَلُونَ النّاسَ إِلْحافاً» ؛افراد ناآگاه هنگامی که به چهره آنها می نگرند گمان می برند از اغنیا هستند؛ولی تو با دقت در چهره آنان را می شناسی (و آثار فقر را در چهره آنان می نگری) آنها هرگز چیزی با اصرار از مردم نمی طلبند». {1) .بقره،آیه 273 }

آن گاه امام علیه السلام در پایان این بخش با اشاره به تمام دستورات گذشته که درباره اقشار نیازمند جامعه بیان کرد می فرماید:«گرچه انجام این امور (درباره قشر محروم و نیازمند) بر زمامداران سنگین است،ولی ادای حق تمامش سنگین است»؛ (وَ ذَلِکَ عَلَی الْوُلَاهِ ثَقِیلٌ،وَ الْحَقُّ کُلُّهُ ثَقِیلٌ) .

این تعبیر که تنها در این مورد آمده شاید اشاره به این باشد که در کار نیازمندان و محرومان دقت زیاد باید کرد و همان گونه که گفته شد،دور و نزدیک را باید در نظر داشت و لحظه ای از کار آنها غافل نگشت.این دقت با توجّه به کثرت نیازمندان در جوامع انسانی کار سنگینی است.

اضافه بر این خدمت کردن به گروه هایی که پیش از این اشاره شد به جهت خدماتی که در مقابل انجام می دهند آسان تر است؛اما گروه نیازمندان باید به آنها خدمت شود بی آنکه انتظار خدمتی از سوی آنها باشد و این بر سنگینی کار می افزاید.

افزون بر اینها بسیاری از محرومان بر اثر فشار زندگی عصبانی و ناراحتند و تعبیرات تند و خشن و ناگواری بر زبان می رانند که تحمل آنها کار آسانی نیست.روی این جهات سه گانه امام هشدار می دهد که ادای حق این گروه بر زمامداران کار سنگینی است.

جمله «وَ الْحَقُّ کُلُّهُ ثَقِیلٌ» اشاره به این است که ادای حقوق تنها در این مورد سنگین نیست؛در همه جا سنگین است،زیرا غالباً بر خلاف خواسته نفس است و انسان ها به طور طبیعی به هنگام مزاحمت حقوق با یکدیگر جانب خویش را ترجیح می دهند.

امام در ادامه این سخن راه آسان شدن این امر سخت و سنگین را در چند جمله کوتاه و پرمعنا بیان می کند.می فرماید:«گاه خداوند تحمل حق را بر اقوامی سبک می سازد؛اقوامی که طالب عاقبت نیک اند و خویش را به استقامت و شکیبایی عادت داده و به صدق وعده های الهی اطمینان دارند»؛ (وَ قَدْ یُخَفِّفُهُ اللّهُ عَلَی أَقْوَامٍ طَلَبُوا الْعَاقِبَهَ فَصَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللّهِ لَهُمْ) .

جمله «طَلَبُوا الْعَاقِبَهَ» اشاره به افراد دوراندیش،عاقبت نگر و طالب حسن عاقبت است.قرآن مجید نیز می فرماید: ««وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ» ؛عاقبت نیک برای پرهیزکاران است». {1) .قصص،آیه 83}

جمله «صَبَّرُوا أَنْفُسَهُمْ» اشاره به این است که خود را به استقامت و شکیبایی وادار می کنند تا عادت و حالت آنها شود و جمله «وَ وَثِقُوا بِصِدْقِ مَوْعُودِ اللّهِ لَهُمْ» اشاره به ایمان قوی آنها به معاد و وعده های الهی در حق نیکوکاران است.

نکته: حمایت از نیازمندان در اسلام

همان گونه که در این بخش از عهدنامه امام امیرالمؤمنین علیه السلام به مالک اشتر یا به تعبیر دیگر به همه زمامداران حق جو و حق طلب آمده بود،امام بیشترین تأکید را درباره قشر نیازمند جامعه فرمود و سفارش هایی را که درباره آنها ذکر کرد درباره هیچ یک از گروه هایی که دست اندر کار تولید و سوددهی و امنیّت جامعه هستند نفرمود،هرچند به آنها نیز اهمّیّت فراوان داد با اینکه تصور بسیاری بر این است که از کارافتادگان اجتماع و نیازمندان بی دست و پا چون نقشی در تولید و پیشرفت جامعه ندارند نباید اهمیتی داشته باشند.

حتی در دنیای مادی،امروزه گروه هایی هستند که معتقدند از بین بردن آنها با یک طریق آسان و بدون درد کار شایسته ای است و بحث های مربوط به «أتانازی»؛(مرگ از روی ترحم) مدافعان سرسختی دارد.

البته تفکرات مادی نتیجه ای جز این ندارد،زیرا به عقیده آنها این گروه تنها مصرف کننده و سربار جامعه اند؛ولی از نظر ادیان آسمانی و مخصوصاً اسلام که بر محور مسائل اخلاقی و انسانی دور می زند و پرورش عواطف بشری را در سایه خدمت به این گروه می داند بیشترین تأکید برای رسیدگی به آنها شده است.

در جهان خلقت نیز چنین است:اگر مثلاً عضوی از بدن انسان آسیب ببیند و کارایی خود را موقتاً یا برای همیشه از دست بدهد قلب و سایر اعضا،خدمات به آن را هرگز تعطیل نمی کنند،بلکه گاهی قلب خون بیشتر و غذای فراوان تری به آنجا می فرستد و تا حد ممکن در ترمیم آن می کوشد.

اضافه بر این نباید فراموش کرد که بسیاری از این گروه روزگاری در خدمت جامعه بوده اند و گاه بهترین خدمات را ارائه داده اگر امروز به فراموشی سپرده شوند یا کسی تسریع در مرگ آنان را با قساوت و بی رحمی طالب باشد انگیزه

خدمت در دیگران که پایان کار خود را به این صورت می بینند ضعیف می شود.

افزون بر این نهایت بی انصافی است که در روز توانایی خدمت کنند و در روز ناتوانی محروم گردند و این سخن یادآور حدیث معروفی است که از مولا علی علیه السلام نقل شده و در آن آمده است: «مَرَّ شَیْخٌ مَکْفُوفٌ کَبِیرٌ یَسْأَلُ فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام مَا هَذَا فَقَالُوا یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ نَصْرَانِیٌّ قَالَ فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام اسْتَعْمَلْتُمُوهُ حَتَّی إِذَا کَبِرَ وَعَجَزَ مَنَعْتُمُوهُ أَنْفِقُوا عَلَیْهِ مِنْ بَیْتِ الْمَالِ؛ پیرمرد نابینای ناتوانی در حال عبور بود که از مردم درخواست کمک می کرد.حضرت فرمود:او کیست (که دست به سؤال دراز کرده؟) عرض کردند:مردی است نصرانی.

فرمود:در آن روز که قوی و توانا بود از وجود او استفاده کردید؛اما امروز که پیر و ناتوان شده رهایش ساختید؟ باید از بیت المال مسلمین او را اداره کنید». {1) .تهذیب،ج 6،ص 292،ح 16؛ وسائل الشیعه ،ج 15،ص 66 }

آنچه امام در این بخش از سخنانش فرموده با روایات زیادی که از رسول خدا و سایر معصومان علیهم السلام در زمینه کمک به نیازمندان وارد شده و آن را یکی از بزرگ ترین حسنات شمرده اند هماهنگ است.

رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: «مَنْ سَعَی فِی حَاجَهِ أَخِیهِ الْمُؤْمِنِ فَکَأَنَّمَا عَبَدَ اللّهَ تِسْعَهَ آلَافِ سَنَهٍ صَائِماً نَهَارَهُ قَائِماً لَیْلَهُ؛ کسی که برای انجام حاجت برادر مسلمانش تلاش و کوشش کند مانند آن است که خدا را نه هزار سال عبادت کرده باشد؛تمام روزها را روزه بگیرد و شب را تا به صبح به عبادت برخیزد». {2) .بحارالانوار،ج 71،ص 315،ح 72}

در حدیث دیگری از امام کاظم علیه السلام می خوانیم: «إِنَّ لِلَّهِ عِبَاداً فِی الْأَرْضِ یَسْعَوْنَ فِی حَوَائِجِ النَّاسِ هُمُ الآْمِنُونَ یَوْمَ الْقِیَامَهِ؛ خداوند بندگانی در زمین دارد که برای رفع نیازهای مردم تلاش می کنند.آن ها در روز قیامت در امنیّت اند». {3) .همان مدرک،ص 319،ح 84}

امام صادق علیه السلام نیز می فرماید: «مَنْ سَعَی فِی حَاجَهِ أَخِیهِ الْمُسْلِمِ طَلَبَ وَجْهِ اللّهِ کَتَبَ اللّهُ عَزَّ وَجَلَّ لَهُ أَلْفَ أَلْفِ حَسَنَه؛ کسی که برای انجام حاجت برادر مسلمانش کوشش کند و این کار را برای خدا انجام دهد خداوند متعال هزار هزار حسنه به او عطا می کند». {1) .بحارالانوار،ج 71،ص 333،ح 110}

بخش بیست و یکم

متن نامه

وَاجْعَلْ لِذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِیهِ شَخْصَکَ،وَتَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً فَتَتَوَاضَعُ فِیهِ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَکَ،وَتُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَکَ وَأَعْوَانَکَ مِنْ أَحْرَاسِکَ وَشُرَطِکَ؛حَتَّی یُکَلِّمَکَ مُتَکَلِّمُهُمْ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ،فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم یَقُولُ فِی غَیْرِ مَوْطِنٍ،لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّهٌ لَایُؤْخَذُ لِلضَّعِیفِ فِیهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِیِّ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ.ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَالْعِیَّ، وَنَحِّ عَنْهُمُ الضِّیقَ

ص: 439

وَالْأَنَفَ یَبْسُطِ اللّهُ عَلَیْکَ بِذَلِکَ أَکْنَافَ رَحْمَتِهِ،وَیُوجِبْ لَکَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ.وَأَعْطِ مَا أَعْطَیْتَ هَنِیئاً،وَامْنَعْ فِی إِجْمَالٍ وَإِعْذَارٍ.

ترجمه ها

دشتی

پس بخشی از وقت خود را به کسانی اختصاص ده که به تو نیاز دارند، تا شخصا به امور آنان رسیدگی کنی، و در مجلس عمومی با آنان بنشین و در برابر خدایی که تو را آفریده فروتن باش، و سربازان و یاران و نگهبانان خود را از سر راهشان دور کن تا سخنگوی آنان بدون اضطراب در سخن گفتن با تو گفتگو کند ،

من از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بارها شنیدم که می فرمود:

«ملّتی که حق ناتوانان را از زورمندان، بی اضطراب و بهانه ای باز نستاند، رستگار نخواهد شد» پس درشتی و سخنان ناهموار آنان را بر خود هموار کن، و تنگ خویی و خود بزرگ بینی را از خود دور ساز تا خدا درهای رحمت خود را به روی تو بگشاید، و تو را پاداش اطاعت ببخشاید، آنچه به مردم می بخشی بر تو گوارا باشد، و اگر چیزی را از کسی باز می داری با مهربانی و پوزش خواهی همراه باشد .

شهیدی

و بخشی از وقت خود را خاص کسانی کن که به تو نیاز دارند. خود را برای کار آنان فارغ دار و در مجلسی عمومی بنشین تا در آن فروتنی کنی خدایی را که تو را آفرید. و سپاهیان و یارانت را که نگهبانانند یا تو را پاسبانانند، از آنان بازدار، تا سخنگوی آن مردم با تو گفتگو کند بی درماندگی در گفتار که من از رسول خدا (ص) بارها شنیدم که می فرمود: «هرگز امتی را پاک- از گناه- نخوانند که در آن امت- بی آنکه بترسند و- در گفتار درمانند، حق ناتوان را از توانا نستانند» و درشتی کردن و درست سخن نگفتن آنان را بر خود هموار کن و تنگخویی بر آنان و خود بزرگ بینی را از خود بران، تا خدا بدین کار درهای رحمت خود را بر روی تو بگشاید و تو را پاداش فرمانبری عطا فرماید، و آنچه می بخشی چنان بخش که بر تو گوارا افتد و آنچه باز می داری با مهربانی و پوزشخواهی همراه بود.

اردبیلی

و بگردان از برای ارباب حاجتها از نزد خودت نصیبی را تا پردازی و مهیّا ساز برای ایشان در آن قسم نفس خود را و بنشین برای ایشان در مجلس عام پس فروتنی کن در آن از برای خدائی که آفرید تو را و بنشانی یعنی منع کنی لشکر خود را و یاری دهندگان خود از پاسبانان خود و بزرگان خود تا سخن کند با تو سخن گوینده ایشان که متردد نباشد در سخن پس بدرستی که من شنیدم از رسول خدا که می فرمود در غیر یک موضع بسیار که هرگز پاک نشوند امتی که فرا نگیرند برای شخص ضعیف که در آن امت باشد حق او را از توانائی که حق او را باو نرساند در حالتی که پریشان حال نباشد در گفتار پس از آن بردار زشتی گفتار را از ایشان درمانده گیرا در سخن تا بامنیت با تو سخن کننده و دور کن از خود بدگوئی و بدخوئی را و ننگ داشتن از مختلط شدن بایشان تا بگستراند بر تو بسبب آن اطراف رحمت خود را و واجب گرداند برای تو مزد فرمانبرداری تو را و بده آنچه دهی بخاطر خوش و منع کن از منهیّات در خوبی گفتار و آوردن عذر درست

آیتی

برای کسانی که به تو نیاز دارند، زمانی معین کن که در آن فارغ از هر کاری به آنان پردازی. برای دیدار با ایشان به مجلس عام بنشین، مجلسی که همگان در آن حاضر توانند شد و، برای خدایی که آفریدگار توست، در برابرشان فروتنی نمایی و بفرمای تا سپاهیان و یاران و نگهبانان و پاسپانان به یک سو شوند، تا سخنگویشان بی هراس و بی لکنت زبان سخن خویش بگوید. که من از رسول الله (صلی الله علیه و آله) بارها شنیدم که می گفت پاک و آراسته نیست امتی که در آن امت، زیردست نتواند بدون لکنت زبان حق خود را از قوی دست بستاند. پس تحمل نمای، درشتگویی یا عجز آنها را در سخن گفتن. و تنگ حوصلگی و خودپسندی را از خود دور ساز تا خداوند درهای رحمتش را به روی تو بگشاید و ثواب طاعتش را به تو عنایت فرماید. اگر چیزی می بخشی، چنان بخش که گویی تو را گوارا افتاده است و اگر منع می کنی، باید که منع تو با مهربانی و پوزشخواهی همراه بود.

انصاریان

از جانب خود وقتی را برای آنان که به شخص تو نیازمندند قرار ده و در آن وقت وجود خود را برای آنان از هر کاری فارغ کن،و جلوست برای آنان در مجلس عمومی باشد،و برای خداوندی که تو را آفریده تواضع کن،و لشگریان و یاران از پاسبانان و محافظان خود را از این مجلس برکنار دار، تا سخنگوی نیازمندان بدون ترس و نگرانی و لکنت و تردید با تو سخن بگوید ،که من بارها از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شنیدم می فرمود:«امتی به پاکی و قداست نرسد مگر اینکه حق ناتوان را از قدرتمند با صراحت و روانی کلام بگیرد ».آن گاه خشونت و درست حرف نزدن آنان را تحمل کن،تنگ خویی و غرور و خودپسندی نسبت به آنان را از خود دور کن تا خداوند جوانب رحمتش را بر تو بگشاید،و ثواب طاعتش را بر تو واجب کند.آنچه عطا می کنی به خوشرویی عطا کن،و خودداری از عطا را با مهربانی و عذر همراه نما .

شروح

راوندی

و روی حتی یکلمک متکلمهم و هذا احسن. و التعتمه فی الکلام: التردد فیه من حصر او عی. و تعتعت الرجل: اقلعته. و روی متعتع بکسر التاء و فتحها و اسم الفاعل من الاول و المفعول من الثانی. و الخرق: ضد الرفق: و اشتقاقه من الخرقاء. و الغی: الجهل. و روی العی و هو العجز. ونح الضیق: ای ابعده، و الانف و الانفه: الاستنکاف و الحمیه. و الضیق: البخل، هنا یقال: ضاق الرجل ای بخل. و الضیق: الفقر و سوء الحال ایضا.

کیدری

و التعتعه فی الکلام: التردد فیه، من حصر اوعی، و تعتعت الرجل اقلقته، و روی متتعتع بکسر التاء و فتحها. و الانف و الانفه: الاستنکاف و الحمیه.

ابن میثم

فصل چهارم: درباره ی اوامر و نواهی سازنده و آداب اخلاقی و سیاسی که بعضی عمومی و بعضی ویژه ی کارکنان، نزدیکان، ندیمان و خود اوست و همچنین در کیفیت عبادت و امثال آن است. شرط: گروهی که خود را با علامتهای خدمتگزاری مشخص می کنند و با آن علامات از دیگران بازشناخته می شوند خرق: خلاف مدارا انف: درشتی، خویی که با خودبینی همراه است اکناف: اطراف و جوانب قسمتی از وقت خود را به کسانی اختصاص ده که به تو نیاز دارند، تا در آن وقت خود را آماده کرده و در انجمن عمومی برای انجام کار آنها بنشینی، پس به خاطر خدا در آن انجمن فروتن باش، و جلو سپاهیان، دربانان، نگهبانان و محافظان خود را بگیر تا کسی که از طرف آنها حرف می زند بی دغدغه و لکنت زبان و ترس و نگرانی، حرف بزند، زیرا من از پیامبر خدا (ص) شنیدم که فرمود (هرگز امتی آراسته نخواهد بود، مگر این که حق ناتوان بدون ترس و نگرانی از توانا گرفته شود). بنابراین تندی و تندخویی و بی ادبی در سخن گفتن را از طرف آنها بپذیر و بر خود مگیر، و مبادا تو با آنان تندی و خودپسندی روا داری، تا خدا درهای رحمتش را بر روی تو بگشاید. و اجر اطاعت و فرمانبرداری را به تو مرحمت کند. و هر چه به کسی می دهی با روی باز بده و اگر به کسی چیزی نمی دهی و مانع از کاری می شوی با مهربانی و معذرت خواهی عمل کن. اما کارهایی که به نفع توده ی مردم است: اول، آن که بخشی از وقت خود را مخصوص کسانی کند که به او نیاز دارند، تا در آن فرصت خود را فارغ از هر کاری آماده سازد و هفته ای یا کمتر یا بیشتر- به هر اندازه که ممکن شود- در یک انجمن عمومی به خاطر آنها نشستی داشته باشد. دوم، به خاطر خدا در انجمن و نشست با ارباب حاجت و کسانی که به او نیاز دارند، فروتنی کند. امام (علیه السلام) او را در ارتباط با خدا وادار به فروتنی کرده است از آن رو که خداوند آفریدگار اوست، و وظیفه اش نسبت به خدا فروتنی است. سوم: سپاه و یار و یاورانش را از مردم نیازمند باز دارد (مبادا مانع از مراجعه ی آنان شوند) و دلیل این مصلحت و فایده ی آن کار را با این عبارت بیان فرموده است: تا کسی که از طرف آنها حرف می زند بدون دغدغه و لکنت زبان حرف بزند. و به دلیل ضرورت این کار با این بیان اشاره کرده است: فانی سمعت … القوی، و جهت استدلال امام (علیه السلام) به این خبر آن است که دلالت مطابقی بر مجازات امتی دارد که در میان آنها به دلیل ناپاکیشان حق ناتوان از توانا گرفته نمی شود، و همین خود باعث عذاب اخروی است و به دلالت التزامی دلالت دارد بر این که در میان مردم به طور قطع چنین چیزی وجود دارد. وانگهی چون این اموری که امام (ع دستور انجام آنها را می دهد، چون زمینه و مقدمه ی واجبند، بنابراین تمام این کارها واجب خواهد بود.

ابن ابی الحدید

وَ اجْعَلْ لِذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِیهِ شَخْصَکَ وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً فَتَتَوَاضَعُ فِیهِ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَکَ وَ تُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَکَ وَ أَعْوَانَکَ مِنْ أَحْرَاسِکَ وَ شُرَطِکَ حَتَّی یُکَلِّمَکَ مُتَکَلِّمُهُمْ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص یَقُولُ فِی غَیْرِ مَوْطِنٍ لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّهٌ لاَ یُؤْخَذُ لِلضَّعِیفِ فِیهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِیِّ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ

ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَ الْعِیَّ وَ نَحِّ عَنْهُمُ الضِّیقَ وَ الْأَنَفَ یَبْسُطِ اللَّهُ عَلَیْکَ بِذَلِکَ أَکْنَافَ رَحْمَتِهِ وَ یُوجِبُ لَکَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ وَ أَعْطِ مَا أَعْطَیْتَ هَنِیئاً وَ امْنَعْ فِی إِجْمَالٍ وَ إِعْذَارٍ

هذا الفصل من تتمه ما قبله و قد روی حتی یکلمک مکلمهم فاعل من کلم و الروایه الأولی الأحسن.

و غیر متتعتع غیر مزعج و لا مقلق و المتتعتع فی الخبر النبوی المتردد المضطرب فی کلامه عیا من خوف لحقه و هو راجع إلی المعنی الأول .

و الخرق الجهل و روی ثم احتمل الخرق منهم و الغی و الغی و هو الجهل أیضا و الروایه الأولی أحسن .

کاشانی

(و اجعل لذوی الحاجات منک) و بگردان برای حاجتهای از جانب خودت (قسما) نصیب را (تفرق فیه لهم شخصک) تا بپردازی و مهیا سازی از برای ایشان در آن قسم نفس خود را (و تجلس لهم) وبنشینی از برای ایشان (مجلسا عاما) در مجلس عام برای رضای ملک علام (فتواضع فیه) پس فروتنی نمای در آن مجلس (لله الذی خلقک) برای خدا که آفرید تو را به ید قدرت خود (و تقعد عنهم جندک) و بنشانی، یعنی منع کنی از ایشان لشگر خود را (و اعوانک) و یاری دهندگان خود را (من احراسک و شرطک) از پاسبانان و بزرگان خود (حتی یکلمک) تا سخن کند به تو (مکلمهم) سخن گوینده ایشان (غیر متتعتع) که متردد نباشد در سخن کردن و شوریده حال و پریشان بال نباشد در گفتن سخنان، بلکه به جرات هر چه تمام تر، احوال ایشان را بر تو عرض نماید (فانی سمعت رسول الله صلی الله علیه و اله) پس به درستی که شنیدم من از رسول خدا صلی الله علیه و آله (یقول) که می فرمود (فی غیر موطن) در غیر موضع واحد بلکه در مواضع متعدده (و لن تقدس امه) و هرگز پاک نمی شوند امتی (لا یوخذ للضعیف فیها) که فرانگیرند برای شخص ضعیف و نحیف که در آن امت باشد (حقه من القوی) حق او را از توانایی که حق او را به او نرسانند و خود تصرف کند (غیر متتعتع) در حالتی که متردد و شوریده حال نباشد در گفتار، به حیثیتی که سخن را نیک ادا نتواند کرد. (ثم احتمل الخرق منهم) پس از آن بردارد زشتی گفتار از ایشان (و العی) و درماندگی را در سخنان ایشان تا ایشان به فراغت خاطر، سخن خود را به عرض برسانند. (و نح عنک) و دور کن از خود (الضیق) بدگویی و بدخویی را (و الانف) و ننگ داشتن را از مختلط شدن به ایشان (یبسط الله علیک) تا بگستراند خدای تعالی بر تو (بذلک) به سبب آن (اکناف رحمته) اطراف رحمت خود را (و یوجب لک) و واجب گرداند برای تو (ثواب طاعته) مزد فرمانبرداری تو را (و اعط ما اعطیت هنیئا) و بده آنچه دهی به خاطر خود و خوشگوار (و امنع فی اجمال) و منع کن از منهیات در خوبی گفتار و ملاطفت کردار (و اعذار) و در آوردن عذر درست که مشوب باشد به عنوان مرحمت

آملی

قزوینی

چون ذکر اصناف هفتگانه نمود درباره هر کدام وصایا فرمود مذیل ساخت ذکر فقراء و ضعفاء را به ذکر ارباب حاجات علی العموم و وصایا درباره ایشان، چه ایشان غالب احوال ضعفاء و مظلومین می باشند. یعنی بگردان از برای صاحبان حاجات از جانب خود حصه ای از وقت که فارغ سازی از برای ایشان در آن وقت شخص خود را یعنی بدن خود را، و بنشینی برای کار سازیهای ایشان مجلس عامی، تا همه کس نزد تو بار توانند یافت، چه غالب ایشان چنانچه گفتیم ضعفاء و اذلاء باشند، پس تواضع کنی در آن مجلس برای خدایی که ترا خلق کرده، و بنشانی و باز داری از ایشان لشکریان و یاری دهندگان خود را از نگهبانان و سرهنگان که بدان کار خود را نشان کرده اند تا سخن گوید گوینده ایشان بی تعتعه یعنی تردد در کلام که از دهشت و خوف می خیزد، چه به درستی که من شنیدم از رسول خدا (ص) می گفت در غیر موضع واحد بلکه مواضع متعدده که: پاک نمی شود هرگز امتی که گرفته نشود از برای ضعیف در آن امت حق او از قوی بی تعتعه در کلام. یعنی به خاطر ایمن و زبان روان بی بسته شدن سخن بر ضعیف و مضطرب شدن او چون بسیاری راز ارباب حاجات و شکایات تنگدل و عاجز در سخن می باشند، و چون والی خوشخوی و صبور نباشد امر ایشان ضایع ماند فرمود: پس تحمل کن از ایشان درشتی و ناهمواری و ندانستن طریق حرف زدن را و دور کن از خود تنگ خویی و ننگ داشتن از مجامله و مخالطه ایشان را، تا پهن کند خدای منان بر تو به سبب آن جوانب رحمت خود را و ثابت گرداند از برای تو ثواب طاعت خود را چون یک حصه از ارباب حاجات ارباب سئوالند، و بذل حوایج و قضای اقتراحات ایشان همیشه میسر نگردد، چه حاجات رعیت فوق استطاعت ولات باشد، ایضا بسیار مطلب باشد که عطای آن مصلحت نباشد، امر نمود که و عطا کن آنچه عطا می کنی از روی خوشی تا آن عطا گوارا باشد به رسائل، و منع کن آنچه منع کردنی باشی در نیکوئی کردن و عذر آوردن، بسیار منع باشد که به خوبی کرده شود پس خوشتر و آسانتر باشد بر خاطر سائل از عطا که بر وجه اجمال کرده شود و بسیار عطا باشد بر عکس این.

لاهیجی

و اجعل لذوی الحاجات منک قسما تفرغ لهم فیه شخصک و تجلس لهم مجلسا عاما فتتواضع فیه لله الذی خلقک و تقعد عنهم جندک و اعوانک من احراسک و شرطک، حتی یکلمک متکلمهم غیر متعتع، فانی سمعت رسول الله یقول فی غیر موطن: (لن تقدس امه لایوخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متعتع).»

و بگردان از برای صاحبان حاجتها از تو رسدی از اوقات را که فارغ ساخته باشی از برای رسیدن به حاجات ایشان در آن وقت خودت را و بنشینی از برای ایشان در مجلس عامی. پس متواضع و فروتن باش در آن مجلس از برای رضای خدای آن چنانی که خلق کرده است تو را و بنشان از متعرض شدن ایشان سپاه تو را،

و یاریگران تو را از پاسبانان و باشیان تو، تا اینکه سخن بگوید با تو صاحبان سخن ایشان در حالتی که مضطرب در سخن گفتن نباشند، پس به تحقیق که شنیدم که رسول خدا، صلی الله علیه و آله و سلم، می گفت در بسیاری از جاها که: (هرگز مقدس و پاک از گناه نمی شوند امتی که گرفته نشود از برای ضعیف در آن امت حقش را از قوی، در حالتی که مضطرب نباشد) یعنی در گرفتن حق خود.

«ثم احتمل الخرق منهم و العی و نح عنک الضیق و الانف، یبسط الله علیک بذلک اکناف رحمته و یوجب لک ثواب طاعته. و اعط ما اعطیت هنیئا و امنع فی اجمال و اعذار.»

یعنی و متحمل بشو از جانب حاجتمندان درشت گفتاری را و سستی در سخن گفتن را و دور گردان از خود تنگ حوصله شدن را و عار داشتن را که پهن می کند خدا بر تو به سبب آن اطراف رحمت خود را و واجب می گرداند از برای تو ثواب اطاعت کردن خود را و بده آنچه را به کسی می دهی از روی گوارایی و منع کن از خود با خوش گفتاری و با عذر خواهی هر که را عطا نکنی.

خوئی

اللغه: (الحرس): حرس السلطان و هم الحراس الواحد حرسی و الحرس اسم مفرد بمعنی الحراس کالخدام و الخدم، (الشرط): قوم من اعوان الحکومه یعلمون انفسهم بعلامات الخدمه یعرفون بها، (التعتعه) فی الکلام: التردد فیه من حصر او عی (الخرق): ضد الرفق، (عی): یقال: عیی من باب تعب عجز عنه و لم یهتد لوجه مراده، العی بکسر العین و تشدید الیاء: التحیر فی الکلام، (الانف): الانفه و هی خصله تلازم الکبر، (الاکناف): الجوانب، (اجمال): فی الرفق، الاعراب: مجلسا: مصدر میمی فیکون مفعولا مطلقا او اسم مکان فیکون مفعولا فیه، من احراسک: لفظه من بیانیه، غیر متتعتع حال، یبسط الله: مجزوم فی جواب الامر، ما اعطیت، لفظه ما مصدریه زمانیه او موصوله و العائد محذوف، هنیئا: تمیز رافع للابهام عن النسبه، فی اجمال: لفظه فی للظرفیه المجازیه، المعنی: بعد ما فرغ (ع) من تشریح النظام العام و تقریر القوانین لتشکیلات الدوله و تنظیم امر طبقات الامه، توجه الی بیان ما یرتبط بالوالی نفسه و بینه فی شعب ثلاث: الاولی: ما یلزم علی الوالی بالنسبه الی عموم من یرجع الیه فی حاجه و یشکو الیه فی مظلمه و وصاه بان یعین وقتا من اوقاته لاجابه المراجعین الیه و شرط علیه: 1- ان یجلس لهم فی مکان بلامانع یصلون الیه و یاذن للعموم من ذوی الحاجات فی الدخول علیه. 2- ان یتلقاهم بتواضع و حسن خلق مستبشرا برجوعهم الیه فی حوائجهم. 3- ان یمنع جنده و اعوانه من التعرض لهم و ینحی الحرس و الشرط الذین یرعب الناس منهم عن هذه الجلسه لیقدر ذو و الحاجه من بیان مقاصدهم و شرح ما ربهم و مظالمهم بلا رعب و خوف و حصر فی الکلام. 4- ان یتحمل من السوقه و البدویین خشونه آدابهم و کلامهم العاری عن کل ملاحه و ادب. 5- ان لا یضیق علیهم فی مجلسه و لا یفرض علیهم آدابا یصعب مراعاتها و لا یلقاهم بالکبر و ابهه الولایه و الریاسه. 6- انه ان کان حاجاتهم معقوله و مستجابه فاعطاهم ما طلبوا لم یقرن عطائه بالمن و الاذی و الخشونه و التامر حتی یکون هنیئا و ان لم یقدر علی اجابه ما طلبوا یردهم ردا رفیقا جمیلا و یعتذر عنهم فی عدم امکان اجابه طلبتهم. الترجمه: برای مراجعان شخص خودت که به تو نیازی دارند وقتی مقرر دار که شخص خودت بدانها رسیدگی کنی و در مجلس عمومی همه را بار دهی، و در آن متواضع باشی برای خدائیکه تو را آفریده بشرائط زیر: لشکریان و یاوران خود را از قبیل گارد مخصوص پاسبانی و پاسبانان شهربانی خود را از مراجعان بر کنارسازی تا هر کس بی لکنت زبان با تو سخن خود را در میان گذارد، زیرا من از رسول خدا (ع) شنیدم که در چند جا فرمود: (مقدس و پاک نباشند امتی که در میان آنها حق ناتوان از توانا بی لکنت زبان گرفته نشود). سپس بد برخوردی و کند زبانی آنانرا بر خود هموار کن و فشار و تکبر فرمانروائی خود را از آنان دور دار تا خداوند بدین وسیله رحمت همه جانبه خود را بروی تو بگشاید و پاداش طاعتش را به تو ارزانی دارد هر چه بهر کس می دهی بی منت باشد تا بر او گوارا بود و اگر از انجام درخواست کسی دریغ کردی با زبان خوش و معذرت او را روانه ساز.

شوشتری

(و اجعل لذوی الحاجات منک قسما تفرغ لهم شخصک) زاد فی روایه (التحف): (و ذهنک من کل شغل، ثم تاذن لهم علیک). فی (وزراء الجهشیاری): قال علی بن الجنید کانت بینی و بین یحیی البرمکی موده و انس، فکنت اعرض علیه الرقاع فی الحوائج، فکثرت رقاع الناس عندی و اتصل شغله، فقصدته یوما و قلت له: یا سیدی! قد کثرت الرقاع و امتلا خفی و کمی فاما تطولت بالنظر و اما رددتها، فقال لی: اقم عندی حتی افعل ما سالت فاقمت عنده و جمعت الرقاع فی خفی و اکلنا و غسلنا ایدینا و قمنا النوم و استحییت من اذکاره ایاها لاننی قد علمت انا نقوم فنتشاغل بالشرب فنمت و دعا هو بالرقاع من خفی فوقع فی جمیعها و ردها الیه و نام و انتبه و دخلت الیه و هو فی مجلس الشرب و قد اعدت آلته فیه، فلم استجز ذکر الرقاع له و شربت و انصرفت بالعشی، فبکر الی اصحاب الرقاع لما وقفوا علی اقامتی عنده فاعتذرت الیهم و ضاق صدری بهم، فدعوت بالرقاع لا میزها و اخفف منها ما لیس بمهم فوجدت التوقیع فی جمیعها فلم یکن لی هم الا تفریقها و الرکوب الیه لشکره، فلما رایته قلت: قد تفضلت فلم لم تعرفنی حتی یتکامل سروری؟ فقال: سبحان الله! اردت منی ان امن علیک بان اخبرک بما لم یکن یجوز ان یخفی عنک. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و تجلس لهم مجلسا عاما فتتواضع فیه لله الذی خلقک) و فی روایه (التحف) (رفعک) و هو الانسب بقوله (فتتواضع). و فی (العقد): ذکر عن النجاشی امیر الحبشه انه اصبح یوما جالسا علی الارض و التاج علی راسه، فاعظم ذلک اساقفته فقال: انی وجدت فیما انزل تعالی علی عیسی (اذا انعمت علی عبدی نعمه فتواضع لی اتممها علیه) و انی ولد لی اللیله غلام فتواضعت لذلک شکرا لله تعالی. (و تقعد عنهم جندک و اعوانک من احراسک و شرطک) بالضم فالفتح جمع شرطه، قال الجوهری: قال الاصمعی: سمی الجند شرطا لانهم جعلوا لانفسهم علامه یعرفون بها. فی (عیون ابن قتیبه): بینما المنصور یطوف لیلا اذ سمع قائلا یقول: (اللهم انی اشکو الیک ظهور البغی و الفساد و ما یحول بین الحق و اهله من العدل) فخرج المنصور و جلس ناحیه من المسجد و ارسل الی الرجل یدعوه، فاقبل فقال له: ما الذی سمعتک تذکر؟ قال: ان آمنتنی علی نفسی انباتک بالامور من اصولها فقال له: انت آمن. فقال: ان الذی دخله الطمع حتی حال بینه و بین ما ظهر من الفساد لانت. قال: و یحک و کیف؟ قال: و هل دخل احدا من الطمع ما دخلک، ان الله تعالی استرعاک المسلمین و اموالهم فاغفلت امورهم و اهممت بجمع اموالهم و جعلت بینک و بینهم حجابا من الجص و الاجر و ابوابا من الحدید و حجبه معهم السلاح، ثم سترت نفسک فیها عنهم و بعثت عمالک فی جبایه الاموال و جمعها و قویتهم بالرجال و السلاح و الکراع (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و امرت الا یدخل علیک الا فلان و فلان- نفر سمیتهم- و لم تامر بایصال المظلوم و لا الملهوف و لا الجائع العاری و لا الضعیف الفقیر و لا احد الا و له فی هذا المال حق، فلما رآک هولاء النفر الذین استخلصتهم لنفسک تجبی الاموال و تجمعها و لا تقسمها قالوا: هذا خان الله فما بالنا لا نخونه و قد سجن لنا نفسه، فائتمروا ان لا یصل الیک من علم اخبار الناس الا شی ء ارادوا، و لا یخرج لک عامل فیخالف امرهم الا قصوه عندک حتی یصغر قدره، فلما انتشر ذلک عنک و عنهم اعظمهم الناس و هابوهم، و کان اول من صانعهم عمالک بالهدایا و الاموال لیقووا بها علی ظلم رعیتک، ثم فعل ذلک ذو و القدره و الثروه من رعیتک لینالوا به ظلم من دونهم، فامتلات بلاد الله بالطمع بغیا و فسادا و صار هولاء القوم شرکاوک فی سلطانک و انت غافل، فان جاء متظلم حیل بینه و بین دخول مدینتک

، فان اراد رفع قصه عند ظهورک و جدک قد نهیت عن ذلک و اوقفت للناس رجلا ینظر فی مظالمهم، فان جاء ذلک الرجل فبلغ بطانتک خبره سالوا صاحب المظالم الا یرفع مظلمته الیک لان المتظلم منه له بهم حرمه فاجابهم خوفا منهم، فلا یزال المظلوم یختلف الیه و یلوذ به و یشکو الیه و یعتل علیه، فاذا اجهد و ظهرت، صرخ بین یدیک فضرب ضربا مبرحا لیکون نکالا لغیره و انت تنظر، فما بقاء الاسلام علی هذا، و قد کنت اسافر الی الصین فقدمتها مره و قد اصیب ملکها بسمعه فبکی بکاء شدیدا فحثه جلساوه علی الصبر فقال: اما انی لست ابکی للبلیه النازله بی، ولکنی ابکی لمظلوم بالباب یصرخ و لا اسمع صوته. ثم قال: اما ان ذهب سمعی فان بصری لم یذهب نادوا فی الناس الا یلبس ثوبا احمر الا متظلم. ثم کان یرکب الفیل طرفی النهار ینظر هل یری مظلوما. الی ان قال: قال المنصور فکیف احتال لنفسی؟ قال: ان للناس اعلاما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یفزعون الیه فی دینهم و یرضون به فاجعلهم بطانتک یرشدوک و شاورهم فی امرک یسددوک. قال: قد بعثت الیهم فهربوا منی. قال: خافوا ان تحملهم علی طریقتک، ولکن افتح بابک و سهل حجابک، و انصر المظلوم و اقمع الظالم

، و خذ الفی ء و الصدقات مما حل و طاب و اقسمه بالحق و العدل علی اهله و انا الضامن عنهم ان یاتوک و یسعدوک علی صلاح الامه. و عاد المنصور و طلب الرجل فلم یوجد. (و فیه): کلم الاوزاعی ایضا المنصور فقال له: انک قد اصبحت من هذه الخلافه بالذی اصبحت به و الله سائلک عن صغیرها و کبیرها و فتیلها و نقیرها، و لقد حدثنی عروه بن رویم ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: ما من راع یبیت غاشا لرعیته الا حرم الله علیه رائحه الجنه، فحقیق علی الوالی ان یکون لرعیله ناظرا، و لما استطاع من عوراتهم ساترا، و بالقسط فیما بینهم قائما، لا یتخوف محسنهم منه رهقا، و لا مسیئهم عدوانا، و قد کانت بید النبی (صلی الله علیه و آله) جریده یستاک بها و یردع عنه المنافقین، فاتاه جبرئیل و قال: یا محمد ما هذه الجریده بیدک؟! اقذفها لا تملا قلوبهم رعبا. فکیف من سفک دماءهم و شفق ابشارهم و انهب اموالهم، ان المغفور له ما تقدم من ذنبه و ما تاخر دعا الی القصاص من نفسه بخدش خدشه اعرابیا لم یتعهده، فهبط جبرئیل و قال: یا محمد! ان الله لم یبعثک جبارا تکسر قرون امتک. (حتی یکلمک متکلمهم غیر متعتع) ای: متردد (فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول فی غیر موطن: لن تقدس امه لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متعتع). روی (المناقب) عن الباقر (ع) قال: رجع امیرالمومنین (علیه السلام) داره فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) وقت القیظ فاذا امراه قائمه تقول: ان زوجی ظلمنی و اخافنی و تعدی علی و حلف لیضربنی. فقال: یا امه الله اصبری حتی یبرد النهار ثم اذهب معک. فقالت یشتد غضبه علی، فطاطا راسه ثم رفعه و هو یقول: او یوخذ للمظلوم حقه غیر متعتع، این منزلک؟ فمضی الی بابه فوقف فقال: السلام علیکم، فخرج شاب فقال (علیه السلام) له: یا عبدالله اتق الله! فانک اخفتها و اخرجتها. فقال الفتی: و ما انت و ذاک، و الله لاحرقنها لکلامک. فقال (علیه السلام) ملستا سیفه: آمرک بالمعروف و انهاک عن المنکر و تستقبلنی بالمنکر و تنکر المعروف. و اقبل الناس من الطرق یقولون (السلام علیک یا امیرالمومنین) فسقط الرجل فی یده و قال: اقلنی عثرتی یا امیرالمومنین! فو الله لاکونن لها ارضا تطانی، فاغمد (ع) سیفه و قال: یا امه الله! ادخلی الی منزلک و لا تلجئی زوجک الی مثل هذا. و فی (العقد): جلس المامون للمظالم فکان آخر من تقدم الیه- و قد هم بالقیام- امراه علیها هیئه السفر و علیها ثیاب رثه فقالت: تشکو الیک عمید القوم ارمله عدا علیها فلم یترک لها سبد و ابتز منی ضیاعی

بعد منعتها ظلما و فرق منی الاهل و الولد فقال لها المامون: فاین الخصم؟ قالت: الواقف علی راسک - و اومات ابنه العباس- فقال: یا احمد بن ابی خالد! خذ بیده فاجلسه معها مجلس الخصوم، فجعل کلامها یعلو کلام العباس، فقال لها احمد: انک بین یدی الخلیفه و انک تکلمین الامیر فاخفضی من صوتک. فقال له المامون: دعها فان الحق انطقها و اخرسه. ثم قضی لها برد ضیعتها الیها. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی (الحلیه) عن الزهری، قال سلیمان بن عبدالملک لطاوس الیمانی: لو ما حدثتنا. فقال طاوس: حدثنی رجل من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله)- قال الزهری ظننت انه اراد علیا- قال النبی (صلی الله علیه و آله): ان لکم علی قریش حقا و لهم علی الناس حق ما استرحموا فرحموا و استحکموا فعدلوا و ائتمنوا فادوا، فمن لم یفعل ذلک فعلیه لعنه الله و الملائکه و الناس اجمعین، لا یقبل الله منه صرفا و لا عدلا. فتغیر وجه سلیمان. (ثم احتمل الخرق) بالضم فالسکون ضد الرفق، و بفتحتین الدهش من الخوف او الحیاء. (منهم و العی) ای: العجز عن البیان، و فی المثل (اعیی من باقل) قالوا اشتری عنزا باحدعشر درهما فقالوا له: بکم اشتریته، ففتح کفیه و فرق اصابعه و اخرج لسانه فافلت

العنز منه و هرب. فی (العقد): دخل الحارث بن مسکین علی المامون فقال له: اقول فیها کما قال مالک بن انس لابیک هارون. فقال: لقد تیست فیها و تیس مالک. فقال الحارث: فالسامع من التیسین. فتغیر وجه المامون و ایقن بالشر و لبس ثیاب اکفانه ثم دخل علیه فقر به فقال له: یا هذا ان الله قد امر من هو خیر منک بالانه القول لمن هو شر منی فی ارسال موسی و هارون الی فرعون فقال لهما: (فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی) قال: ابوء بالذنب. قال: عفا الله عنک، انصرف اذا شئت. هذا، و قالوا تقدمت امراه الی عمر فقالت: (یا اباعمر حفص) ارادت ان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) تقول: (یا اباحفص عمر). فقال لها: ادهشت. فقالت: صلعت فرقتک ارادت ان تقول: (فرقت صلعتک). و فی (اخبار نحاه السیرافی) قال الکسائی: فزع اعرابی من الاسد فجعل یلوذ و الاسد من وراء عوسجه، فجعل یقول: (یعسجنی بالخوتله یبصرنی لاحبسه) اراد یختلنی بالعوسجه یحسبنی لا ابصره. (ونح) ای: بعد. (عنهم) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (عنک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (الضیق) ای: ضیق الصدر. (و الانف) ای: الاستنکاف. (یبسط الله علیک بذلک اکتاف رحمته، و یوجب لک ثواب طاعته) قال ابوالعتاهیه: یا من تشرف بالدنیا و بالدین لیس التشرف رفع الطین بالطین اذا اردت شریف الناس کلهم فانظر الی ملک فی زی مسکین و فی (الجهشیاری): کان فی صحابه المهدی رجل یعرف بالثقفی البصری و کان ابوعبیدالله وزیره له متثقلا و کان محبا لان یضع منه، فتکلم الثقفی یوما فلحن، فقال له ابوعبیدالله: اتجالس الخلیفه بالملحون من الکلام، اما کان یجب علیک ان تقوم من لسانک. فقال له الثقفی: انما یحتاج الی استعمال الاعراب فی جمیع الکلام المعلمون لینفقوا عند من التمسهم لتعلیم ولده- یعرض بابی عبیدالله لانه کان معلما من اول امره- (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فضحک المهدی حتی غطی وجهه. (و اعط ما اعظیت هنیئا) ای: لیکن عطاوک هنیئا لمن اعطیته بعدم المن علیه و الاذی له، و عدم کشفه للناس و عدم مطله. قال ابوعبدالله (علیه السلام): رایت المعروف لا یصلح الا بثلاث خصال: تصغیره و تستیره و تعجیله، فانک اذا صغرته عظمته عند من تصنعه الیه، و اذا سترته تممته، و اذا عجلته هناته، و اذا کان غیر ذلک سخفته و نکدته. (و امنع فی اجمال و اعذار) عن ابی جعفر (علیه السلام): کان فیما ناجی الله تعالی موسی:

اکرم السائل ببذل یسیر او برد جمیل، لانه یاتیک من لیس بانس و لا جان ملائکه من ملائکه الرحمن یبلونک فیما خولتک و یسالونک عما نولتک، فانظر کیف انت صانع یابن عمران. و عن ابی عبدالله (علیه السلام): ما منع النبی (صلی الله علیه و آله) سائلا قط، ان کان عنده اعطاه و الا قال: یاتی الله به.

مغنیه

و المتتعتع: العی. و تقدس: تطهر. و المراد بالضیق هنا ضیق الصدر. و الانف- بفتح الالف و النون- الاستنکاف. و غیر متتعتع حال من متکلمهم. (و اجعل لذوی الحاجات منک قسما الخ).. خصص من وقتک ساعات للمحاویج فان ذلک رحمه من اله ساقها الیک، و ذخر لک فی یوم الحساب و الجزاء (و تقعد عنهم جندک و اعوانک الخ).. افتح جمیع ابوابک للذین لا حول لهم و لا قوه الا بالحق و العدل، و لا تجعل بینک و بینهم حجابا و حراسا، لانهم افاع و ذئاب علی الفقراء و المساکین ان تقدس امه الخ).. ای لا تطهر من القبائح و الرذائل الا اذا کان القوی فیها ضعیفا حتی یوخذ الحق منه، و الضعیف قویا حتی یوخذ الحق له. و بکلمه ثانیه لا خیر فی امه یخاف فیها البریئون، و یامن المجرمون. (ثم احتمل الخرق الخ).. لا تستوحش من کلمه قاسیه تسمعها من غلیظ جاف، او حرکه نایبه تراها من جاهل ارعن، فانک فی مرکز القوه، و هو فی مرکز الضعف.. هذا، الی ان الخلق الکریم یزید صاحبه عزا عند الله و الناس (و اعط ما اعطیت هینا) بلا من و اذی (و امنع فی اجمال و اعذار) اذا منعت حاجه من سائلها لسبب او لاخر فکن لطیفا، کما تکون کریما فی العطاء،واعتذر بحجه تخفف من وطاء المنع.

عبده

… لذوی الحاجات منک قسما: لذوی الحاجات ای المتظلمین تتفرغ لهم فیه بشخصک للنظر فی مظالمهم … عنهم جندک و اعوانک: تامر بان یقعد عنهم و لا یتعرض لهم جندک الخ و الاحراس جمع حرس بالتحریک من یحرس الحاکم من وصول المکروه و الشرط بضم ففتح طائفه من اعوان الحاکم و هم المعروفون الان بالضابطه واحده شرطه بضم فسکون … متکلمهم غیر متتعتع: التعتعه فی الکلام التردد فیه من عجز وعی و المراد غیر خائف تعبیرا باللازم … فی غیر موطن: ای فی مواطن کثیره … لن تقدس امه: التقدیس التطهیر ای لا یطهر الله امه الخ … الخرق منهم و العی: الخرق بالضم العنف ضد الرفق والعی بالکسر العجز عن النطق ای لا تضجر من هذا و لا تغضب لذاک … عنهم الضیق والانف: الضیق ضیق الصدر بسوء الخلق و الانف محرکه الاستنکاف و الاستکبار و اکناف الرحمه اطرافها … ما اعطیت هنیئا: سهلا لا تخشنه باستکثاره و المن به و اذا منعت فامنع بلطف و تقدیم عذر

علامه جعفری

فیض الاسلام

و پاره ای از وقت را برای نیازمندان از خود قرار ده که در آن وقت خویشتن را برای (رسیدگی به خواست) ایشان آماده ساخته در مجلس عمومی بنشینی (تا ناتوانان و بیچارگان به تو دسترسی) داشته باشند( پس برای )خشنودی( خدائی که تو را آفریده )با آنان( فروتنی کن، و لشگریان و دربانان از نگهبانان و پاسداران خود را از )جلوگیری( آنها بازدار تا سخنران ایشان و بی لکنت و گرفتگی زبان و بی ترس و نگرانی سخن گوید )نیاز خود را بخواهد( که من از رسول خدا- صلی الله علیه و آله بارها شنیدم که می فرمود: هرگز امتی پاک و آراسته نگردد که در آن امت حق ناتوان بی لکنت و ترس و نگرانی از توانا گرفته نشود. پس درشتی و ناهمواری و آداب سخن ندانستن را از آنان تحمل کن و به روی خود نیاور )زیرا بسیاری از حاجتمندان تنگدل و در سخن ناتوانند، و اگر والی خوشخو و بردبار نباشد کارشان درست نمی شود( و تندی )بدخوئی( و خودپسندی )به نشست و برخاست و گفتگوی با آنها( را از خویشتن دورکن تا خدا درهای رحمتش را به روی تو بگشاید، و پاداش طاعت و فرمانبریش را به تو ارزانی فرماید، و )اگر خواستی چیزی به یکی از آنان بدهی( آنچه می بخشی به خوشروئی ببخش )تا خواستار را گوارا آید( و )اگر به انجام خواهش او توانا نبوده یا مصلحت ندانستی، آنچه از او منع می نمائی( با مهربانی و عذرخواهی منع کن )تا نرنجد و کینه ات را در دل نگیرد

زمانی

عامل سقوط رژیم ها

امام علیه السلام در این قسمت از نامه به تنظیم وقت و اجراء کار توجه میدهد. تنظیم وقت باید طوری باشد که تمام مردم مملکت نسبت به سهمی که از رهبر دارند بتوانند از آن بهره مند گردند و نیازمندیها و نظرات خود را با صراحت بیان کنند. یکی از عوامل سقوط رژیم ها، متلاشی شدن ارگانها، ورشکست شدن موسسات، قطع رابطه با مردم است. ارتباط مستقیم با مردم و نشستن پای صحبت آنان و به درد دل آنان گوش دادن و باروی باز حرف آنان را شنیدن هر چند انتقاد صریح از رهبر و رئیس باشد وسیله ای است که مدیر و رئیس از معایب خودآگاه شود و در اصلاح آن بکوشد و قدرت خود را حفظ کند. امام علیه السلام که می خواهد مالک اشتر یک حکومت الهی را عرضه کند باو سفارش می کند باید خودش بدون واسطه حتی با کنار زدن مامورین حافظ و نگهبان با مردم تماس داشته باشد و ملت بتواند حرف خود را بدون پروا بگوید. امام علیه السلام برای استحکام مطلب خود از فرمایش رسول خدا (ص) کمک می گیرد که همیشه می فرمود: ملتی که بدون وحشت نمی تواند حرف خود را بزند در مسیر سقوط است. بعبارت دیگر خفقان مقدمه سقوط رژیم هاست زیرا وقتی ملت نتواند در دل کند و هر درد دلی با وصله های ناهمرنگ و برچسبهای ناچسب پوشانده می شود بصورت عقده درمی آید و سرانجام عقده هم انفجار است. و خود امام علیه السلام در بحرانی ترین شرائط سیاسی شبانه روز در میان مردم بود. بعد از جنگ جمل، صفین و نهروان و آن همه خونریزی و دشمن داشتن باز یک تنه به مسجد می رفت و نماز را در میان مردم می خواند. و این روشی است که همیشه برای علاقمندان بوظیفه معمول بوده است. آزادی دادخواهی ابن ابی الحدید نقل می کند یکی از سلاطین ایران شخصا شخصا بکار مظلومین و داد خواهان رسیدگی می کرد و به هیچ کس اعتماد نمی نمود. گوش این سلطان کرشد و دیگر دادخواهی را نمی شنید، سفارش داد هر کس شکایت دارد لباس سرخ بپوشد تا من او را بشناسم و بکارش رسیدگی کنم. خود امام علیه السلام هم اطاقی بنام بیت القصص (خانه حوادث) داشت که شاکیان نامه های خود را در آن می ریختند و امام علیه السلام بکارهای آنان شخصا رسیدگی می کرد. سلیمان پیامبر خدا آنچنان آزادی بزیردستانش داده که مورچه به زیردستانش می گوید: سلیمان و مامورینش در حرکت اند در لانه ها بروید اینها شعور ندارند و شما را زیر دست و پا له می کنند. و جالب اینکه خدا سوره ای در قرآن مجید بنام این مور جسور که سلیمان و اطرافیانش را بی شعور معرفی می کند، آورده است و جالبتر اینکه سلیمان از حرف مور نه تنها عصبانی نمی شود بلکه خوشحال می شود و می خندد و خدای را از این نعمت آزادی و آگاهی از زیردستان شکرگزاری می کند. موضوع دومی که امام علیه السلام روی آن تکیه دارد نوع برخورد با زیردستان و مراجعه کنندگان است. سفارش می کند باروی باز با آنان برخورد کن و در برابر حرفهای ناملایم آنان حتی بداخلاقی و ناسزاگوئی متانت داشته باش که این یک نوع صبر است و خدا پاداش بی حساب برای آن قائل است. نکته قابل توجه این است که صبر نداشتن هم به ضرر است، زیرا مراجعه کننده از دیگران به تنگ آمده به آخرین پناهگاه توجه کرده و هرگاه در آخرین سنگر هم حداقل زبان خوش نبیند، کمر مبارزه و مخالفت با زمامدار و رئیس را می بندد و یا به ناامیدی و انزوا کشیده می شود که هر دو طرف بزیان جامعه است. موضوعی است که از قرآن کریم بهره گرفته و خدا به آن توجه داده است. (بندگان شایسته خدا با متانت راه میروند و آنگاه که نادان حرف نامربوطی زد باو سلام میکنند.) نه تنها در مورد ناسزاگوئی باید حرف آنان را تحمل کرد، بلکه در مقام کمک و یاری دادن به آنان هم باید بدون منت و قیافه گرفتن آنان را مرخص کرد، بله با عذرخواهی و پوزش باید آنان را تامین کرد و روانه ساخت. زیرا طبقه دردمند اجتماع زود رنج است و بهمان نسبت که با یک کلمه محبت آمیز نزدیک میشود با شنیدن کلمه ای که غرور و شخصیت او را خرد کند کناره گیری میکند و مخالفت خود خود را آغاز مینماید. روی همین علت است که خدای عزیز در قرآن مجید سفارش میکند که بهنگام انفاق و صدقه دادن منت مگذارید: (حرف خوب و چشم پوشی از عیب دیگران بهتر از کمکی است که دنبالش اذیتی باشد … )

سید محمد شیرازی

(و اجعل) یا مالک (لذوی الحاجات) الذین یحتاجون الیک لحل قصه، او طلب شی ء او رفع ظلامه او ما اشبه (منک) ای من نفسک (قسما) بان تجعل بعض اوقاتک لهم (تفرغ لهم فیه) ای فی ذلک القسم (شخصک) بالذات. (و تجلس لهم مجلسا عاما) یحضره عموم الناس المحتاجین (فتتواضع فیه) ای فی ذلک المجلس (لله الذی خلقک) حتی یتمکن کل ذی حاجه ان یبدی حاجته اذ الناس لا یتمکنون ان یتکلموا مع المتکبرین. (و تقعد عنهم جندک و اعوانک) بان تامرهم ان لا یتعرضوا لهم بالمنع او الاذی (من احراسک) جمع حرس بمعنی الحافظ (و شرطک) جمع شرطه علی وزن غرفه، و هم طائفه من اعوان الدوله بخلاف الحارس الذی هو خاص برئیس الدوله او ما اشبه (حتی یکلمک متکلمهم) ای من یرید الکلام من ذوی الحاجات فی حالکونه (غیر متتعتع) التعتعه فی الکلام التردد فیه من عجز و المراد غیر خائف، فان الخائف لا یتمکن من الافصاح عما لدیه. (فانی سمعت رسول (صلی الله علیه و آله) یقول: - فی غیر موطن-) واحد، بل فی مواطن و مواضع عدیده (لن تقدس) ای لن تطهر، من الرذائل (امه لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متتعتع) ای فی حال کون الاخذ بغیر تعتعه بل بکل جرئه (ثم احتمل) ای تحمل یا مالک (الخرق) ای العنف فی الکلام (منهم) ای من ذوی الحاجات حین یطلبون حاجتهم (و العی) ای العجز عن الافصاح بحاجتهم، و المراد عدم الضجر بذلک. (و نح عنهم الضیق) ای لا تضیق خلقک (و الانف) ای الاستنکاف، فلا تانف للتکلم معهم (یبسط الله علیک بذلک) ای بسبب ذلک افتحمل بکل لین و رفق (اکناف رحمتک) ای اطرافها (و یوجب لک ثواب طاعته) حیث اطعته فیما امرک من مراعات الرعیه (و اعطیت ما اعطیت هنیئا) لا بان تمن او تعنف فی الاعطاء حتی تکون العطیه ثقیله علی الاخذ غیر هنی لدیه. (و امنع) اذا اردت منع احد عن العطیه (فی اجمال) ای فی منع جمیل (و اعذار) ای بتقدیم عذر عن منک لا منعا قایسا

موسوی

الاحراس: جمع حرس بالتحریک و هو من یحرس الحاکم و یسعی فی حفظه. الشرط: بضم ففتح الشرطه. التعتعه فی الکلام: الاضطراب فی الکلام من جراء الخوف. الخرق: بالضم العنف ضد الرفق. العی: بالکسر العجز عن الکلام. نح: ابعد. الانف: الانفه و هی خصله تلازم التکبر. الاکناف: الجوانب. (و اجعل لذوی الحاجات منک قسما تفرغ لهم فیه شخصک، و تجلس لهم مجلسا عاما فتتواضع فیه لله الذی خلقک، و تقعد عنهم جندک و اعوانک من احراسک و شرطک حتی یکلمک متکلمهم غیر متتعتع، فانی سمعت رسول الله- صلی الله علیه و آله- یقول فی غیر موطن: لن تقدس امه لا یوخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متتعتع. ثم احتمل الخرق منه و العی، ونح عنهم الضیق و الانف یبسط الله علیک بذلک اکناف رحمته، و یوجب لک ثواب طاعته. و اعط ما اعطیت هنیئا، و امنع فی اجمال و اعذار!) هکذا تتسامی الشخصیات الکبیره فی تواضعها و بهذه الاحرف السماویه یرقم علی علی قلوب الولاه العطف و الحنان و التنازل عن مقامات الملک و السلطان لیعیش الوالی مع ابناء الشعب الذین یملکون رواهم و حاجاتهم الخاصه … ان علی الوالی ان یجعل قسما من وقته یفرغه للقاء اصحاب الحاجات … انها جلسه مفتوحه یستطیع کل فرد من افراد الشعب ان یکشف سره و یطلع الوالی علی احتیاجاته و النظر فی مظلمته. فان الله قد استرعاه و هو سائله عن کل تقصیر او تهاون … و لیکن ذلک المجلس مع التواضع لله و الحدب علی الفقیر و لیبعد عن اصحاب الشکاوی جمیع جنده و حرسه و شرطته فان لهذه المظاهر اثرا فی نفوس بعض الاشخاص یعجزون معها ان یودوا ما فی نفوسهم او یکشفوا عما یجول فی خواطرهم، انها مظاهر تشیر بالقوه و العزم و الهیبه و السلطان و هو یتنافی مع مجالس الضعفاء الذین لم یتعودوا مثل هذه المشاهد الا فی مقامات القوه و الحرب و القتال الذی یفقد فیها الکثیر عزیمتهم و تخونهم اعصابهم و عقولهم فلا یعودوا یملکون المنطق السلیم الذی یکشف عما فی نفوسهم … هکذا یعلم علی الولاه، و هکذا یکون اهل الحق و العدل من الحکام … و یعلل ذلک ان الامه التی لا تاخذ الحق لصاحبه غیر مضطرب و لا خائف لا تکون امه طاهره مستقیمه نزیهه کما ورد عن رسول الله … ثم ان علی الوالی ان یحتمل و یصبر علی عجز بعض الناس عن بیان ما فی نفسه و عن حصر بعضهم عن الکلام و لیکن هذا الصبر مع البسط و السهوله راجیا من وراء ذلک رضا الله و مثوبته … و اذا ثبت الحق فلیعطه لاهله دون منه بل یشعرهم بحقهم کی یطمئنوا الی عدله

و اذا ثبت انه لیس لهم حق فلیکن رده لهم بیسر و سهوله ایضا مع بیان العذر و الحجه کی یکونوا علی بینه من عدم القضاء لمصلحتهم …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و یکم

وَاجْعَلْ لِذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِیهِ شَخْصَکَ،وَتَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً فَتَتَوَاضَعُ فِیهِ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَکَ،وَتُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَکَ وَأَعْوَانَکَ مِنْ أَحْرَاسِکَ وَشُرَطِکَ؛حَتَّی یُکَلِّمَکَ مُتَکَلِّمُهُمْ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ،فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم یَقُولُ فِی غَیْرِ مَوْطِنٍ،لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّهٌ لَایُؤْخَذُ لِلضَّعِیفِ فِیهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِیِّ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ.ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَالْعِیَّ، وَنَحِّ عَنْهُمُ الضِّیقَ وَالْأَنَفَ یَبْسُطِ اللّهُ عَلَیْکَ بِذَلِکَ أَکْنَافَ رَحْمَتِهِ،وَیُوجِبْ لَکَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ.وَأَعْطِ مَا أَعْطَیْتَ هَنِیئاً،وَامْنَعْ فِی إِجْمَالٍ وَإِعْذَارٍ.

ترجمه

برای کسانی که به تو نیاز دارند وقتی مقرر کن که شخصاً (و چهره به چهره) به نیاز آنها رسیدگی کنی و مجلسی عمومی و همگانی برای آنها تشکیل ده (و در آنجا بنشین و مشکلات آنها را حل کن) در آن مجلس برای خدایی که تو را آفریده است تواضع کن و لشکریان و معاونانت اعم از پاسداران و نیروی انتظامی را از آنها دور ساز تا هر کس بخواهد بتواند با صراحت و بدون ترس و لکنت زبان،سخن خود را با تو بگوید زیرا من بارها از رسول خدا صلی الله علیه و آله این سخن را شنیدم که می فرمود:«امتی که در آن حق ضعیف از زورمند با صراحت گرفته نشود هرگز روی قداست و پاکی را نخواهد دید (و آرامش از آنها رخت بر می بندد).سپس خشونت و کندی و ناتوانی آنها را در سخن،تحمل کن و هرگونه محدودیت و تنگخویی و استکبار در برابر آنها را از خود دور ساز (تا بتوانند حرف دل خود را بگویند).خداوند با این کار،رحمت واسعه خود را بر تو

گسترش خواهد داد و ثواب اطاعتش را برای تو قرار می دهد.آنچه می بخشی به گونه ای ببخش که گوارا (و بی منت باشد) و آن گاه که (به هر علت) از بخشش خودداری می کنی آن را با لطف و معذرت خواهی همراه ساز.

شرح و تفسیر: تشکیل مجلس عام برای رسیدگی به کار مردم

امام علیه السلام بعد از شرح کامل طبقات جامعه و دستورات لازم در مورد هر یک و وظایفی را که زمامدار در برابر آنها دارد نکاتی را یادآور می شود که ناظر به همه آنهاست و هر یک به نحوی در آن مشترک اند.نخستین دستور اینکه می فرماید:

«برای کسانی که به تو نیاز دارند وقتی مقرر کن که شخصاً (و چهره به چهره) به نیاز آنها رسیدگی کنی و مجلسی عمومی و همگانی برای آنها تشکیل ده (و در آنجا بنشین و مشکلات آنها را حل کن)»؛ (وَ اجْعَلْ لِذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِیهِ شَخْصَکَ،وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً) .

بعضی تصور کرده اند که این فصل دنباله فصل سابق و مربوط به محرومان و نیازمندان جامعه است در حالی که چنین نیست و ممکن است کسی کاسب یا تاجر یا کارمند اداره ای باشد و فرد زورمندی حقش را پایمال نموده باشد و نیاز به دادخواهی داشته باشد.

تعبیر به «ذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْکَ» به جای«ذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْهُمْ»نیز دلیل بر عمومیت است و تعبیر به«گرفتن حق ضعیف از قوی»که ذیل این کلام آمده، دلیل دیگری بر عمومیت مفهوم این بخش است.

امام علیه السلام به دنبال این سخن می فرماید:دو نکته دیگر را نیز فراموش نکن:

نخست اینکه«در آن مجلس برای خدایی که تو را آفریده است تواضع کن»؛

(فَتَتَوَاضَعُ فِیهِ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَکَ {1) .در بعضی از نسخه ها«رَفَعَک»(یعنی برتری داد) آمده است که تناسب بیشتری دارد }) .

روشن است اگر زمامدار تواضع نکند و با ابهت و کبر و غرور در بالای مجلس بنشیند ضعیفان و نیازمندان جرأت نمی کنند که با صراحت مشکل خود را مطرح کنند.

دیگر اینکه«لشکریان و معاونانت اعم از پاسداران و نیروی انتظامی را از آنها دور ساز تا هر کس بخواهد بتواند با صراحت و بدون ترس و لکنت زبان،سخن خود را با تو بگوید»؛ (وَ تُقْعِدُ عَنْهُمْ جُنْدَکَ وَ أَعْوَانَکَ مِنْ أَحْرَاسِکَ {2) .«أحْراس»جمع«حارس»و«حَرَسیّ»به معنای نگهبان از ماده حراست به معنای نگهبانی گرفته شده است }وَ شُرَطِکَ {3) .«شُرَط»جمع«شُرطه»به معنای پاسبان (نیروی محافظت شهر) است.ارباب لغت گفته اند که این واژه از«شَرَط»بر وزن«شرف»به معنای علامت گرفته شده،زیرا این مأموران همیشه علامت هایی بر خود می نهند که شناخته شوند }،حَتَّی یُکَلِّمَکَ مُتَکَلِّمُهُمْ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ {4) .«مُتَتَعْتِع»به شخصی که دارای لکنت زبان است گفته می شود.از ریشه«تَعْتَعه»به معنای لکنت زبان گرفته شده و در واقع شبیه به اسمای اصوات است }) .

بدیهی است اگر مأموران با لباس های رسمی اطراف مجلس را گرفته باشند چنان رعب و وحشتی به افراد دست می دهد که توان بیان حاجت خود را پیدا نمی کنند.

ممکن است گفته شود که حضور زمامدار بدون اعوان و انصار و پاسدار در چنین مجلسی خطرناک است؛ولی اوّلاً،زمامدارانِ عادل و مردمی،هنگامی که میان مردم می آیند خود مردم محافظ و پاسدار آنها هستند.ثانیاً،ممکن است عده ای با لباس های عادی و معمولی در لا به لای جمعیت باشند تا اگر شخصی شرور قصد سوئی داشته باشد بتوانند جلوی او را بگیرند.

آن گاه امام علیه السلام برای این دستور مهم و اجتماعی دلیل روشنی از کلام پیامبر

اکرم صلی الله علیه و آله نقل می کند و می فرماید:«زیرا من بارها از رسول خدا-که درود خدا بر ایشان و خاندان پاکش باد-این سخن را شنیدم که می فرمود:«امتی که در آن حق ضعیف از زورمند با صراحت گرفته نشود هرگز روی قداست و پاکی را نخواهد دید (و آرامش از آنها رخت بر می بندد)»؛ (فَإِنِّی سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی اللّه علیه و آله و سلم یَقُولُ فِی غَیْرِ مَوْطِنٍ:لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّهٌ لَا یُؤْخَذُ لِلضَّعِیفِ فِیهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِیِّ غَیْرَ مُتَتَعْتِعٍ) .

منظور از تقدس و پاکیزگی همان پاکیزه شدن از ظلم و جور و جنایت و هرج و مرج است،چرا که اگر ضعیفان جامعه پناهگاهی برای خود پیدا نکنند دست به دست هم می دهند و شورشی به راه می اندازند که کنترل آن بسیار مشکل و گاه غیر ممکن است و تاریخ نشان می دهد که قیام ضعفای جامعه و شورش های فراگیر از همین جا سرچشمه می گیرد.

بنابراین آنچه امام و همچنین پیامبر اکرم فرمودند افزون بر اینکه دستوری اخلاقی و انسانی و سبب پیشرفت دین و آیین است جنبه سیاسی هم دارد.

در حدیثی ابن مسعود نقل می کند: «أَتَی النَّبِیَّ صلی الله علیه و آله رَجُلٌ یُکَلِّمُهُ فَأُرْعِدَ فَقَالَ هَوِّنْ عَلَیْکَ فَلَسْتُ بِمَلِکٍ إِنَّمَا أَنَا ابْنُ امْرَأَهٍ کَانَتْ تَأْکُلُ الْقَدَّ؛ مردی خدمت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله آمد و در حالی که با پیامبر صحبت می کرد می لرزید.پیغمبر فرمود کار را بر خود آسان گیر (بیهوده نترس) من شاه نیستم.من فرزند زنی هستم که غذای بسیار ساده ای می خورد». {1) .بحارالانوار،ج 16،ص 229 }

آن گاه امام علیه السلام در دستور دیگری به دنبال دستور بار عام برای همه حاجت مندان می افزاید:«سپس خشونت و کندی و ناتوانی آنها را در سخن، تحمل کن و هرگونه محدودیت و تنگخویی و استکبار در برابر آنها را از خود دور ساز (تا بتوانند حرف دل خود را بگویند) خداوند با این کار،رحمت واسعه

خود را بر تو گسترش خواهد داد و ثواب اطاعتش را برای تو قرار می دهد»؛ (ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ {1) .«خُرْق»به معنای سخت گیری در برابر«رفق»که به معنای مدارا کردن است }مِنْهُمْ وَ الْعِیَّ {2) .«عِیّ»(با کسر عین) به معنای کند زبانی است و«عَیّ»بر وزن«حیّ»معنای وصفی دارد؛یعنی کند زبان }،وَ نَحِّ {3) .«نحّ»فعل امر از باب تفعیل و از ریشه«تنحیه»به معنای دور کردن و زائل کردن گرفته شده است }عَنْهُمُ الضِّیقَ وَ الْأَنَفَ {4) .«الأنَف»یعنی خودداری از کاری بر اثر استکبار و خودبرتربینی است }یَبْسُطِ اللّهُ عَلَیْکَ بِذَلِکَ أَکْنَافَ رَحْمَتِهِ،وَ یُوجِبْ لَکَ ثَوَابَ طَاعَتِهِ) .

در نهایت می فرماید:«آنچه می بخشی به گونه ای ببخش که گوارا (و بی منت باشد) و آن گاه که (به هر علت) از بخشش خودداری می کنی آن را با لطف و معذرت خواهی همراه ساز»؛ (وَ أَعْطِ مَا أَعْطَیْتَ هَنِیئاً،وَ امْنَعْ فِی إِجْمَالٍ {5) .«اجْمال»به معنای لطف و مدارا کردن است }وَ إِعْذَارٍ {6) .«اعذار»به معنای معذرت خواهی نمودن است }) .

قرآن مجید نیز در این زمینه دستور صریحی دارد گاه خداوند به پیامبرش خطاب می کند و می فرماید: ««وَ إِمّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغاءَ رَحْمَهٍ مِنْ رَبِّکَ تَرْجُوها فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَیْسُوراً» ؛و هر گاه از آنان [مستمندان] روی برتابی و انتظار رحمت (و نعمت) پرودگارت را داشته باشی (تا توانایی یابی و به آنها کمک کنی) با گفتار نرم و آمیخته با لطف با آنان سخن بگو». {7) .اسراء،آیه 28}

و در جای دیگر عموم مردم را مخاطب ساخته می فرماید: ««قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَهٌ خَیْرٌ مِنْ صَدَقَهٍ یَتْبَعُها أَذیً» ؛گفتار پسندیده (در برابر نیازمندان) و عفو (و گذشت از تندخویی آنها) از صدقه ای که آزاری به دنبال آن باشد بهتر است». {8) .بقره،آیه 263}

امام علیه السلام به این ترتیب تمام ظرافت های مربوط به چنان مجلسی را بیان فرموده

و نکات روانی لازم را که سبب بهره گیری بهتر و بیشتر از چنین مجلسی می شود گفته است.

گرچه در دنیای امروز کمتر زمامداری دست به تشکیل چنین مجلسی می زند؛ ولی به یقین ارتباط مستقیم با مردم حاجتمند و به شکل چهره به چهره می تواند حلّال بسیاری از مشکلات باشد و فواید زیر را در بر دارد:

1.مردم می توانند عقده های دل خود را در نزد زمامدار بگشایند.

2.این امر پیوند محبّت را میان مردم و زمامدار محکم می کند.

3.کارمندان و دولتمردان از ترس اینکه در چنین مجلسی رازشان فاش شود از ظلم به رعایا و غصب حقوق آنان خودداری خواهند کرد.

ممکن است گفته شود با توجّه به فزونی جمعیت و سرعت و آسانی ارتباطها،هجوم مردم حاجتمند رشته کار را از دست زمامدار خواهد گرفت،چرا که ممکن است در یک کشور در زمان واحد ده ها هزار یا صدها هزار از این قبیل افراد باشند ولی راه حل آن با دادن نوبت و در نظر گرفتن اولویت،و بهره گیری از مشاوران امین قابل حل است.

بخش بیست و دوم

متن نامه

ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِکَ لَابُدَّ لَکَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا:مِنْهَا إِجَابَهُ عُمَّالِکَ بِمَا یَعْیَا عَنْهُ کُتَّابُکَ،وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ یَوْمَ وُرُودِهَا عَلَیْکَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِکَ.وَ أَمْضِ لِکُلِّ یَوْمٍ عَمَلَهُ،فَإِنَّ لِکُلِّ یَوْمٍ مَا فِیهِ.وَ اجْعَلْ لِنَفْسِکَ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ أَفْضَلَ تِلْکَ الْمَوَاقِیتِ،وَ أَجْزَلَ تِلْکَ الْأَقْسَامِ،وَ إِنْ کَانَتْ کُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِیهَا النِّیَّهُ،وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِیَّهُ.

ترجمه ها

دشتی

بخشی از کارها به گونه ای است که خود باید انجام دهی، مانند پاسخ دادن به کارگزاران دولتی، در آنجا که منشیان تو از پاسخ دادن به آنها درمانده اند، و دیگر، بر آوردن نیاز مردم در همان روزی که به تو عرضه می دارند، و یارانت در رفع نیاز آنان ناتوانند ، کار هر روز را در همان روز انجام ده، زیرا هر روزی، کاری مخصوص به خود دارد.

نیکوترین وقت ها و بهترین ساعات شب و روزت را برای خود و خدای خود انتخاب کن، اگر چه همه وقت برای خداست، اگر نیّت درست و رعیّت در آسایش قرار داشته باشد .

شهیدی

نیز بر عهده تو کارهاست که خود باید آن را انجام دهی، از آن جمله پاسخ گفتن عاملان توست آنجا که کاتبانت درمانند، و رساندن آن را در نامه نتوانند. دیگر نیاز مردم را بر آوردن در همان روز که به تو عرضه دارند و یارانت در انجام تقاضای آنان گرانی کنند و عذری آرند. و کار هر روز را در همان روز بران، که هر روز را کاری است مخصوص بدان، و برای آنچه میان تو و خداست نیکوترین اوقات و بهترین ساعات را بگذار هرچند همه کارها در همه وقت برای خداست، اگر نیت درست باشد و رعیت را از آن آسایش بود.

اردبیلی

پس از آن آنجا کارهاست از امور ضروری تو که ناچار است مر تو را از آنکه خود قیام نمائی برخی از آن امور اجابت تست کارکنان خود را به آن چه درمانند از آن نویسندگان تو و بعضی دیگر از آن باز گردانیدن حاجتهای مردمانست نزد وارد شدن آن حاجتها بر تو از آنچه تنگ شود بآن سینه های یاری کنندگان تو و بگذران برای هر روزگار آنرا پس بدرستی که برای هر روزیست آنچه واقع می شود در آن و بگردان برای نفس خودت در آنچه میان تست و میان خدا از ادای حقوق بهترین آن وقتها را و بزرگترین آن بخششها را و اگر چه باشد همه آن وقتها برای خدا هر گاه که شایسته باشد در آن کار نیت تو و بسلامت باشد از آن رعیت تو

آیتی

سپس کارهایی است که باید خود به انجام دادنشان پردازی. از آن جمله، پاسخ دادن است به کارگزاران در جایی که دبیرانت درمانده شوند. دیگر برآوردن نیازهای مردم است در روزی که بر تو عرضه می شوند، ولی دستیارانت در ادای آنها درنگ و گرانی می کنند. کار هر روز را در همان روز به انجام رسان، زیرا هر روز را کاری است خاص خود.

بهترین وقتها و بیشترین ساعات عمرت را برای آنچه میان تو و خداست، قرار ده اگر چه در همه وقتها، کار تو برای خداست، هرگاه نیتت صادق باشد و رعیت را در آن آسایش رسد.

انصاریان

قسمتی از امور است که باید خودت به انجام آنها بر خیزی،از جمله پاسخ دادن به کارگزاران دولت آنجا که منشیانت از پاسخ گویی ناتوانند.و نیز جواب دادن به حاجات و مطالب مردم در همان روزی که حاجاتشان به تو می رسد و پاسخش همکارانت را تنگدل و ناراحت می کند .برنامه هر روز را در همان روز انجام ده، زیرا هر روز را کاری مخصوص به همان روز است.بهترین اوقات و با عظمت ترین ساعات را برای خود در آنچه بین تو و خداوند است اختصاص ده،هر چند همه کارها در تمام اوقات برای خداست اگر نیّت صحیح باشد،و رعیّت از آن کارها روی آسایش ببیند .

شروح

راوندی

کیدری

یعیا: ای یعجز اصحر: بعذرک ای اظهره.

ابن میثم

وانگهی بعضی از کارها را ناگزیر باید خود انجام دهی، از آن جمله پاسخ دادن به کارکنان در جایی که از عهده ی منشیانت برنیاید، و از جمله درخواستهای مردم که باعث تنگدلی یارانت می گردد، تو خود باید رسیدگی کنی. در هر روز کار مخصوص همان روز را انجام بده، زیرا هر روز کار ویژه ای دارد. و بهترین فرصتها و باارزشمندترین اوقات را بین خود و خدا قرار بده، اگر چه همه ی فرصتها- اگر نیت انسان خالص و مردم در آسایش باشند- از آن خدا و متعلق به اوست.

چهارم، کارهایی که هر چند به مصلحت عموم مردم و به نفع همه است او خود باید بدون واسطه انجام دهد. کلمه ی امور، مبتدا و خبر آن محذوف است: و هناک امور یعنی در اینجا اموری هست، و یا عباراتی نظیر آن. از جمله ی آن امور پاسخ دادن به کارکنان است، در جایی که این کار از عهده ی منشیان برنیاید، او خود آنطور که مصلحت می بیند پاسخ دهد. و از جمله ی رسیدگی به نیازهای مردم در موردی است که یارانش در انجام آن سعه ی صدر نشان نمی دهند، و شایسته نیست که به آنها واگذار کند، زیرا در نهایت اگر آنها برآورده کنند باز هم رضایت بخش نخواهد بود. پنجم: باید هر روز کار همان روز را انجام دهد و بر این مطلب با این عبارت توجه داده است: فان لکل یوم ما فیه یعنی زیرا هر روز کار مخصوص به خود دارد. و این جمله صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و اگر هر روزی کار مخصوص به خود دارد پس باید در همان روز انجام گیرد.

ابن ابی الحدید

ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِکَ لاَ بُدَّ لَکَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا مِنْهَا إِجَابَهُ عُمَّالِکَ بِمَا یَعْیَا عَنْهُ کُتَّابُکَ وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ [عِنْدَ]

یَوْمَ وُرُودِهَا عَلَیْکَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِکَ وَ أَمْضِ لِکُلِّ یَوْمٍ عَمَلَهُ فَإِنَّ لِکُلِّ یَوْمٍ مَا فِیهِ .

ثم بین له ع أنه لا بد له من هذا المجلس لأمر آخر غیر ما قدمه ع و ذلک لأنه لا بد من أن یکون فی حاجات الناس ما یضیق به صدور أعوانه و النواب عنه فیتعین علیه أن یباشرها بنفسه و لا بد من أن یکون فی کتب عماله الوارده علیه

ما یعیا کتابه عن جوابه فیجیب عنه بعلمه و یدخل فی ذلک أن یکون فیها ما لا یجوز فی حکم السیاسه و مصلحه الولایه أن یطلع الکتاب علیه فیجیب أیضا عن ذلک بعلمه .

ثم قال له لا تدخل عمل یوم فی عمل یوم آخر فیتعبک و یکدرک فإن لکل یوم ما فیه من العمل وَ اجْعَلْ لِنَفْسِکَ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللَّهِ [تَعَالَی]

أَفْضَلَ تِلْکَ الْمَوَاقِیتِ وَ أَجْزَلَ تِلْکَ الْأَقْسَامِ وَ إِنْ کَانَتْ کُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِیهَا النِّیَّهُ وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِیَّهُ

لما فرغ ع من وصیته بأمور رعیته شرع فی وصیته بأداء الفرائض التی

افترضها الله علیه من عبادته و لقد أحسن ع فی قوله و إن کانت کلها لله أی أن النظر فی أمور الرعیه مع صحه النیه و سلامه الناس من الظلم من جمله العبادات و الفرائض أیضا.

کاشانی

(ثم امور من امورک) پس از آنجا کارها است از امور ضروری تو (لابد لک) که ناچار است مر تو را (من مباشرتها) از آنکه خود قیام نمایی و مشغول شوی به آن (منها اجابه عمالک) بعضی از آن امور، اجابت تو است کارکنان خود را (بما یعیا عنه کتابک) به آنچه درمانند از آن نویسندگان تو (و منها اصدار حاجات الناس) و بعضی دیگر از آن، بازگردانیدن حاجتهای مردمان است (عند ورودها علیک) نزد وارد شدن آن حاجتها بر تو (مما تخرج به صدور اعوانک) از آنچه تنگ شود بدان سینه های یاری کنندگان تو و عاجز شوند از اصدار آنچه وارد می شود بر ایشان (و امض لکل یوم عمله) و بگذران برای هر روز کار آن را بی تاخیر (فان لکل یوم ما فیه) پس به درستی که برای هر روزی است آنچه واقع شود در آن بر وفق تقدیر و چه زیبا گفته اند: کار امروز به فردا مگذاری زنهار که به فردا برسی نوبت کار دگر است (و اجعل لنفسک) و بگردان برای نفس خودت (فیما بینک و بین الله) در آنچه میان تو است و میان خدا از رعایت بندگان و ادای حقوق ایشان (افضل تلک المواقیت) بهترین آن وقتها را (و اجزل تلک الاقسام) و بزرگترین آن بخشش ها را در آن اوقات (و ان کانت کلها لله) و اگر چه باشد همه آن وقتها- که مصروف است به مهم سازی صغیر و کبیر- برای رضای خدا (اذا صلحت فیه النیه) هرگاه که شایسته باشد در آن کار نیت تو (و سلمت منها الرعیه) و به سلامت باشند از آن رعیت تو این اشارت است به آنکه حسن تدبیر والی در ولایت خود، از قسم عبادت است

آملی

قزوینی

وصیتی چند است هم متعلق به ارباب حاجات می فرماید: پس کاری چند است از کارهای تو ناچار است تو را از مباشرت آنها به نفس خود. از آن جمله جواب گفتن مطالب عمال تست و کارسازیهای ایشان به آنچه عاجز شوند از آن نویسندگان تو و در مانند در جواب آن، بسیار باشد که نویسندگان امور کلی را خودسر نتوانند، در امثال آن امور جز والی جواب نتواند گفت، مثلا استدعای تخفیف جمعی نموده باشند، یا استزاده مرسوم قومی، پس اگر والی آن امور به خود مباشرت نکند موجب سرگردانی گردد، و فصول عمال دور و نزدیک به جواب نرسد. و از آن جمله باز گردانیدن حاجتهای مردمان است و جواب دادن مطالب ایشان نزد آمدن حاجات بر تو بی تاخیر و انتظار از آن کارها که تنگ شود به آن سینهای اعوان تو، یعنی از عهده برنیایند، غرض از وصیت سابق آن بود که آنجا که نویسندگان از جواب عاجز مانند، و بیرون شدن از آن نتوانند به خود جواب آن مطالب بدهد، و اینجا وصیت می کند که چون اعوان به تنگ آیند از بسیاری حاجات و عرایض و خواهند آن جوابات به تعویق اندازند راضی نگردد مگر به دیدن عرایض هم در روز ورود آن. و تو دانی چه جفا رود بر ارباب به سبب تعویق دیدن مطالب ایشان، بسیار باشد که بعضی زیاده از سال باشد که به درگاه ملک آمده اند از اهل و اخوان دور گشته، و خرجی و استطاعت از ایشان تمام شده، در غایت سختی و تنگی گرفتارند نه روی بازگشتن دارند، و نه مجال ایستادن حیران و سرگردان مانده نه جواب یاس شنوند تا دل بر (احدی الراحتین) بنهند، و نه کارسازی کنند تا از زندان محنت و غربت برهند، کار ایشان به شب ناله و نفیر باشد، و به روز کدیه و تقصیر و ورد زبانشان (هذا یوم عسیر) گاه از والی به خدای متعال شکایت کنند، و گاه عمال و کارداران را بانتقام ملک قدیر حوالت نمایند، عرایضشان در چانطهای نویسندگان (هاروت) و از محبوس چاه امتحان گشته، و تنهاشان به جرم بی جریمتی در زندان فراموشان مانده، نه در دست ایشان نقدی، نه در دل قوم رحمی، شبها با ستاره راز گویند، و روزها غم دل پیش بیگانگان باز گویند، اگر بعد عمری فرصت سخنی با مهتران یابند از غایت خشونت و رعونت جواب دهند که ارباب حاجات و عرایض بسیارند فرصت کارسازی نمی شود، ما نیز آدمیم جانی داریم فرصت نمی دهید (لقمه نان) بخوریم، چه بی حیا قومی بوده اید تا امروز کجا بوده اید. پس ناچار زبان درکشند، و عمری دیگر سر در آن لجه غم فروبرند، آن قوم را خدای بی نیاز کارساز انصافی بدهد، و دردی در جان بنهد تا درد اصحاب درد بدانند، و اگر نه به شومی کردار ناصواب این قوم دین و دولت مختل گردد (و هو المنقتم للعباد و لهم بالمرصاد). و شنیده ام که بعضی از وزرای این دولت ابد مقرون که چون عرایض ارباب حاجات به او می رسید آیه (لا ناصر لکم الیوم) می خواند و همچو محبوسان (قلعه الموت) در زندان (سکندری) گرفتار می مانده، در مقام اعذار از این حال می گفته، که این قوم که برای کارسازی قصد اردو می کنند، مطالب فراوان بر اشتهای قوت طامعه تفصیل داده اند، و در رشته فهرست کشیده، چون یکی از آن مطالب بی تعب و زحمت ساخته گردد دو و سه دیگر بجای آن در عدد فهرست بیفزایند، و اگر دو ساخته گردد ده بر آن اضافه گردانند و (هلم جرا) تا زمانی چند سختی و سرگردانی نکشند به حاجتی که ایشان را گزارده شود خشنود برنگردند که قدر راحت آن کس داند که به مصیبتی درماند، این شبهه را (ابلیس) در نظر او تزیین داده بود و از این رو درهای امتحان بر خلق گشاده، و بعد از اتمام آن عرایض که کیسهای آن صفت (لتنوء بالعصبه اولی القوه) داشت و از زمان دراز مجتمع شده بود اندک وقتی به جواب رسید و هیچ آن مفاسد که آن بزرگ اندیشیده بود مترتب نگردید، و امروز به حمده تعالی متکفل این مهام غایت اهتمام در کارسازی عباد و رفاهیت بلاد مبذول می دارد از روی عبرت و تیقظ در کار پیشینیان تامل نموده، راه حاجات ارباب حوائج به لطف شامل و رحمت کامل گشوده می دارد (جزاه الله خیر الجزاء). می فرماید: و امضاء کن برای هر روز کار آن روز را و بروز دیگر مینداز. چه بدرستی که از برای هر روز هست آنچه در آن روز است از کارها آن اختلال و فساد که گفتیم از چند وجه خیرد مثل بی پروائی، و بی دردی، و طمع داشتن در مالی که ارباب حاجات ادا نتوانند نمود، و عمده آنها آن باشد که از روی تن پرستی و بی پروائی و راحت طلبی که صفت مترفین است، و خدای سبحانه ایشان را مبغوض داشته و در قرآن کریم چندین موضع ذکر ایشان بروجه ذم نموده و هر عذاب که بر (قریه) فرستاده و فرستد به شومی اعما فسوق و عصیان ناصواب ایشان بود که (و اذا اردنا نهلک قریه امرنا متر فیها ففسقوا فیها … الایه) کار امروز به فردا اندازند به زعم آنکه آن روز فرصت نیست و از بسیاری کار زحمت می رسد و فردا به پس فردا همان عذر و (هلم جرا) و هر روز این علت بیفزاید و این مرض مدد گیرد، چه کار دیروز بر سر امروز افتد. و کار دیروز و امروز اضافه کار فردا گردد، و کار دیروز و امروز و فردا بر سر کار پس فردا افتد، و همچنین مضاعف گردد همچو تضاعیف خانهای شطرنج و فی الجمله هر روز کار کار می افزاید و کار کن از دماغ و قوت می کاهد. بر مثال آن نقل که (مولوی) می آورد که شخصی خاری در راه مردم نشانده بود، و جامه مردم پاره می شد، با او می گفتند این خار را از راه مردم بکن تا مردم را زحمت نرسد، عذر آوردی که فرصت قوت ندارم مرا مهلت دهید تا فردا بکنم و همچنین هر روز به فردا افکندی، با او می گویند، ای کوته اندیش جاهل زودتر این خار بکن که آن هر روز قوی تر و جوانتر می شود، و تو بی زورتر و پیرتر، پس واجب باشد که مباشر آن اعمال تمام کار آن روز همان روز بکند، و آن زحمت چندان که سبکتر است بدوش مصابرت بکشد، تا به اضعاف گران نگشته، و کشنده ناتوان نشده. و ایضا هرگاه کار آن روز و آن شهر تمام گزارده نگردد، و همچنین سایر ایام و شهور اگر به این اسلوب بکشد بالکلیه کار فاسد گردد، پس ناچار آن قوم چون کار ماه و سال جمع شود البته کار ماه سابق در ماه لاحق و کار سال سابق در سال لاحق به بینند، پس همان مشقت که ایشان را از کار هر روز می رسید می رسیده باشد، و ارباب حاجات سرگردانی ماه و سال کشیده باشند، و خانه خراب شده. و ایضا چون کار اصحاب حاجات دیر گذارده شود بر آنکار منت نبرند، و آن کار را پیش خدا و خلق مزد نباشد، بلکه بسیار باشد که نفع آن کار با زحمتی که ایشان را افتاده در انتظار و مقاسات آن کار مقاومت نکند، پس قوم با حصول حاجت ساخط و کاره باشند، از جفائی که به ایشان رسیده باشد در آنکار چه از امیر، و چه از حاجب و وزیر. و از امام به حق ناطق جعفر الصادق (علیه السلام) منقول است که فرمود (ان الحاجه لتعرض للرجل عندی فابادر خوفا من ان یستغنی عنها او تاتیه و قد استبطاها فلا یکون لها عنده موقع). چون ذکر کرد آنچه متعلق به اصناف رعایا و ارباب حاجات بود از وصایا، پس وصیت می کند در آنچه متعلق به نفس والی است از عبادات و فرایض می فرماید. و به گردان از برای خود در آنچه میان تست و میان خدا. یعنی عبادات مکتوبه و طاعات موظفه، بهترین آن وقتها را، و بزرگترین آن بخشها را. یعنی باید از وقت که برای عبادت می گردانی و از کار خلق به بندگی خلاق می پردازی، فاضل ترین اوقات و وافرترین قسمها باشد، و فضیلت وقت برای عبادات یا از جهات معدوه مرویه است. مثلا اول وقت برای نماز و قریب باسحار برای دعا و مناجاه یا از جهت فراغ ضمیر از یاد غیر او و اقبال دل به جناب او تعالی، و بر همه کس واجب باشد که بهترین اوقات خود در عبادت او تعالی نهدنه آنکه تا چندان که نشاط و دماغ داشته باشد کار دیگر انجام دهد، و چون بی دماغ و بی نشاط و دل افسرده گردد از روی ملال و کلال بی اقبال دل به عبادت او تعالی قیام نماید، و اکثر ناس به این علت مبتلا باشند علی الخصوص طلاب و ارباب علوم که تا نشاط طبع داشته باشند به مطالعه مشغول باشند، و چون وقت تنگ شود به نماز برخیزند. هر چند تمام آن اوقات که در کار خلق مصروف می گردد، از آن خدا است، و در راه او است و نفس عبادتست هرگاه نیکو باشد در آنها نیت، و سالم گردد از جهت آنها رعیت آری بعضی اموری چند به ظاهر متعلق به معیشت دنیا باشد، چون نیت آدمی در آن جهت خیر و قربت باشد نفس عبادت باشد حتی (نکاح) و (اکل) و (نوم) و (مجالست دوستان) و (سیر بوستان) و خود امور سروری و سلطنت و تنظیم لشگری و رعیت و از این جمله بابی بزرگ باشد.

لاهیجی

«ثم امور من امورک لابد لک من مباشرتها منها: اجابه عمالک بما یعیا عنه کتابک و منها اصدار حاجات الناس عند و رودها علیک مما تحرج به صدور اعوانک و امض لکل یوم عمله، فان لکل یوم ما فیه و اجعل لنفسک فی ما بینک و بین الله افضل تلک المواقیت و اجزل تلک الاقسام و ان کانت کلها لله اذا صلحت فیها النیه و سلمت منها الرعیه.»

یعنی پس باشد اموری چند از امور تو که ناچار است تو را از قیام به آن: بعضی از آنها اجابت کردن توست کارکنان تو را بر آن چیزی که درمانند از آن نویسندگان تو و بعضی از آنها برآوردن حاجات مردمان است در نزد رسیدن آن حاجات به تو، از چیزهایی که تنگ باشد به سبب آن دلهای یاریگران تو و بگذران در هر روزی کار آن روز را، پس به تحقیق که مختص به هر روز است آنچه واقع شود در آن روز و بگردان از برای نفس تو در میان تو میان خدا بهترین آن اوقات را و بزرگترین آن رسدهای اوقات را و اگر چه باشد کل اوقات از برای خدا، در وقتی که شایسته باشد در آن اوقات نیت تو و سالم باشد از ستم در آن رعیت تو.

خوئی

(یعیا): یعجز (مثلوم): ما فیه خلل. الاعراب: امور من امورک مبتدء لخبر مقدم محذوف ای هنا امور من امورک و لذا صح الابتداء بالنکره ما فیه: فیه ظرف مستقر صفه اوصله لما،

المعنی الثانی: ما یلزم علیه فیما بینه و بین اعوانه و عماله المخصوصین به من الکتاب و الخدمه کما یلی: 1- یجیب عماله و کتابه فی حل ما عجزوا عنه من المشاکل الهامه. 2- یتولی بنفسه اصدار الحوائج التی عرضت علی اعوانه و یصعب علیهم انفاذها لما یعرض علیهم من التردید فی تطبیق القوانین او الخوف مما یترتب علی انفاذها من نواح شتی. 3- ان لا یتاخر ای عمل عن یومه المقرر و یتسامح فی امضاء الامور فی اوقاتها المقرره. الثالث: ما یلزم علیه فیما بینه و بین الله فوصاه بان الولایه بما فیها من المشاغل و المشاکل لا تحول بینه و بین ربه و اداء ما یجب علیه من العباده و التوجه الی الله فقال (علیه السلام): اجعل افضل اوقاتک و اجزل اقسام عمرک بینک و بین الله فی التوجه الیه و التضرع و الدعاء لدیه و ان کان کل عمل من اعمالک عباده لله مع النیه الصالحه و اصلاح حال الرعیه.

الترجمه: سپس تو را کارهائیست که بناچار خوبست باید انجام دهی: از آنجمله پذیرفتن مراجعه کارمندان تو است در آنچه دفترداران تو از انجام آن درمانند. از آنجمله پاسخ گوئی به نیازمندیهای مردم است که به تو مراجعه می شود در صورتیکه یاوران تو از پاسخ بدانها دچار نگرانی شوند. کار هر روزی را در همان روز انجام بده و به فردا میفکن، زیرا برای هر روزی است کارهای مربوط بدان روز. برای خود میان خود و خدای تعالی بهترین اوقات و شایان ترین قسمت عمر خود را مقرر دار و گرچه همه اوقات تو برای خدا مصرف می شود و عبادت محسوبست در صورتیکه نیت پاک باشد و کار رعیت درست شود،

شوشتری

(ثم امور من امورک لابد لک من مباشرتها، منها اجابه عمالک بما یعیی) ای: (عنه کتابک) فی (الجهشیاری): ورد علی المنصور کتاب من محمد بن عبدالله بن الحسن اغلظ له فیه، فقال له ابوایوب: دعنی اجیبه. فقال له: لیس ذلک الیک اذا نحن تقارعنا عن الاحساب فدعنی و ایاه. و ذکر (الطبری) جواب المنصور لکتابه و فیه: و زعمت انک لم تعرق فیک امهات الاولاد و ما خیار بنی ابیک خاصه و اهل الفضل منهم الا بنو امهات (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اولاد، و ما ولد فیکم بعد وفاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) افضل من علی بن الحسین و هو لام ولد، و ما کان فیکم بعده مثل ابنه محمد بن علی وجدته ام ولد، و لا مثل ابنه جعفر وجدته ام ولد- الی ان قال- و لقد طلب الامامه ابوک- ای علی- بکل وجه فاخرجها- ای: فاطمه بنت النبی (صلی الله علیه و آله) نهارا و مرضها سرا و دفنها لیلا فابی الناس الا الشیخین … (و منها اصدار الناس یوم) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (عند) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (ورودها علیک بما تحرج) ای: تضیق. (به صدور اعوانک، و امض لکل یوم ما فیه) فی (العقد) ذکروا ان ملکا من ملوک العجم کان معروفا بحسن السیاسه، و کان اذا اراد محاربه ملک من الملوک وجه الیه من یبحث عن اخباره فیکشف عن ثلاث خصال من حاله، یقول لعیونه: انظروا هل ترد علی الملک اخبار رعیته علی حقائقها ام یخدع عنها؟ و الی الغنی فی ای صنف من رعیته افی من اشتد انفه و قل شرهه ام فی من قل انفه و اشتد شرهه؟ و انظروا فی القوام بامره امن نظر لیومه و غده؟ ام من شغله یومه عن غده. فان قیل له: لا یخدع عن اخباره، و الغنی فی من قل شرهه و اشتد انفه، و قوام امره من نظر لیومه و غده، قال: اشتغلوا عنه بغیره، و ان قیل له ضد ذلک قال: نار کامنه تنتظر موقدا، و اضغان مزمله تنتظر مخرجا، اقصدوا له فلاحین احین من سلامه مع تضییع، و لا عدو اعدی من امن ادی الی اعترار. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و اجعل لنفسک فیما بینک و بین الله افضل تلک المواقیت و اجزل) ای: اکثر (تلک الاقسام، و ان کانت کلها لله اذا صلحت فیها النیه و سلمت منها الرعیه). فی (الخصال) عن الصادق (علیه السلام): مکتوب فی حکمه آل داود: (لا یظعن الرجل الا فی ثلاث: زاد لمعاد، او مرمه لمعاش، او لذه فی غیر محرم).

مغنیه

اللغه: یعیا: یعجز. و صدر عن الشی ء: رجع، و الی الشی ء صار، و صدر منه الشی ء: حصل و حدث. و تحرج: من الحرج، و هو الضیق. و اجزل: اعظم او اکثر. الاعراب: امور مبتدا، و الخبر محذوف ای هناک امور، و ما فیه ما موصول اسم ان لکل یوم و فیه صله الموصول، و کاملا حال، و غیر مثلوم صفه لکامل، و بالغا حال، و ما بلغ مفعول لبالغ، و کصلاه اضعفهم الکاف بمعنی مثل صفه لمفعول مطلق محذوف ای صل صلاه مثل صلاه اضعفهم. المعنی: (ثم امور من امورک- الی- اعوانک). علی الوالی مسوولیات و اعمال هامه لا یسوغ التهاون بها، و الروغان عنها، و یحتاج انجازها الی عقل و صبر، فقد یکون الوالی فی شغل شاغل بامر مهم، و قبل انجازه باتیه ما هو اهم، و قبل النظر یه یرد علیه مثله او اعظم، فماذا یصنع؟ و هل من سبیل الا الصبر و الرویه؟ و من الامور الهامه الرسائل ترد علی الوالی من عماله و نوابه فی الاقطار، و لو او کل امرها الی غیره کالوزراء و المدیرین لضاعت الحقوق، لان بعضهم یتضایق، و آخر یعجز، و ثالث یانف و یتافف. و رابع یماطل و یساوم.. و لا سبیل الا ان یباشر الوالی بنفسه او یتعهد و یشرف بیقظه و اهتمام. (و امض لک یوم عمله). لا ترجی ء الامور و تتوان

عنها و الا افدحتک و تراکمت علیک، و لن تجد زمانا لمباشرتها و انجازها، و ان جائتک مجتمعه فابدا بالاهم (فان لکل یوم ما فیه) من الاعمال التی تفوت بفواته.. و قد جربت فما وجدت حلا لمشکله الوقت افضل من الترتیب و التنظیم بتوزیع الاعمال علی الساعات بلا تداخل و تزاحم و سمعت الکثیر یعتذرون عن الاعمال بضیق الوقت، و یلقون علیه بالمسوولیه.. و الصحیح انهم یسیئون استعماله، و لا یشعرون بانه یعمل فیهم. و لا یعملون فیه. (و اجعل لنفسک فیما بینک و بین الله افضل تلک المواقیت و اجزل تلک الاقسام). و المراد بالاقسام الاوقات التی یکون العمل فیها اکثر ثوابا منه فی غیرها، و المعنی ان لکل یوم من الایام اعماله الخاصه به، بل لکل جزء من الیوم عمل لا یجوز تاخیره عنه کالصلوات الخمس، فان لکل فریضه منها وقتا معینا، و هذا الوقت منه موسع و منه مضیق علی التفضیل المذکور فی کتب الفقه، و تقدمت الاشاره الی اوقات الصلاه فی الرساله 51، و الامام یوصی باداء الفریضه فی اول الوقت، لانه افضل و اکثر ثوابا، و فی الحدیث: لکل صلاه وقتان، و اولهما افضلهما، و احبهما الی الله. (و ان کانت کلها لله الخ).. الصلاه و الصیام لله.. و ایضا اغاثه الملهوف لله، و کل عمل ینفعولا یضر احدا فهو لله.. حتی السلب بکف الاذی تنزها لا عجزا فهو لله. و فی الحدیث: کف الاذی صدقه.. و کظم الغیظ طاعه.. و قضاء الحاجه رحمه و ذخر الی یوم القیامه.. و بالنیات یدخل اهل الجنه الی الجنه، و اهل النار الی النار، و بها یخلدون.

عبده

… یعیی عنه کتابک: یعیی یعجز … تخرج به صدور اعوانک: حرج یحرج من باب تعب ضاق و الاعوان تضیق صدورهم بتعجیل الحاجات و یحبون المماطله فی قضائها استجلابا للمنفعه او اظهارا للجبروت … اجزل تلک الاقسام: اجزلها اعظمها …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و در بین کارهای تو کارهائی است که ناچار باید خودت انجام دهی: از آنها پاسخ دادن (مطالب) کارگزارانت است آنجا که نویسندگانت درمانده شوند (نتوانند سر خود پاسخ دهند، و اگر شخص والی رسیدگی نکند سبب سرگردانی نویسندگان و کارگزاران گردد) و از آن کارها انجام (پاسخ دادن) درخواستهای مردم است روزی که به تو می رسد درخواستهائی که به سبب (بسیاری) آنها یارانت (کارگردانانت) را تنگدل می سازد (برای آسوده ماندن خود بخواهند آنها را عقب اندازند، تو خود باید رسیدگی کرده نگذاری تاخیر افتد) و در هر روز کار آن روز را به جا آور زیرا برای هر روز کاری است مخصوص آن (پس اگر غفلت نموده کار امروز را به فردا و فردا را به پس فردا افکنی کارها بسیار گشته از عهده آن بر نمی آئی و مردم سرگردان و از کار باز می مانند و در نتیجه مملکت ضایع و تباه می گردد) و بهترین وقتها و پاکترین قسمت آن را برای خود و آنچه بین تو و خدا است (عبادت و بندگی) قرار ده (مثلا در اول وقت که سرشار هستی نماز بخوان نه آنکه همه کارها را که انجام دادی با خستگی و بی میلی نماز گزاری) هر چند همه آن وقتها (که به کار مردم می رسی) از آن خدا است (عبادت و بندگی است) اگر نیتو قصد در آن شایسته و رعیت از آن در آسایش باشد.

زمانی

جلب رضایت مردم

مطلب دیگری که امام علیه السلام به آن سفارش میدهد این است که مدیر باید کارهای مانده کارگزاران را انجام دهد تا از ناراحتی و نارضایتی مردم بکاهد و در حقیقت هم باید قدرت فکری داشته باشد که مشکلات نمایندگان و مامورین خود را حل کند و هم فرصتی داشته باشد و کارهای مانده را برساند و منشاء نارضایتی را برطرف سازد. خیلی ها فکر میکنند ریاست در اسلام یعنی قباله نمودن چند مقام دولتی و از عنوان آن بهره گرفتن اما در مقام کار کردن با مردم فاصله گرفتن و از آنان طلبکار شدن و در مقابل پافشاری ملت، وصله این گروه و آن گروه را بمردم زدن است. برخلاف این تصور، امام علیه السلام تاکید میکند که نه تنها باید کارهائی را که کارگزاران در آن مانده اند وسیله زمامدار اداره شود، بلکه کارهائی را که ماموران نزدیک هم تعویق انداخته اند باید اجراکند و دلیل امام علیه السلام این است که هر روز تکلیف جداگانه ای دارد و باید طبق وظیفه روز عمل کرد و هر قدر کارها بتاخیر بیفتد متراکمتر میشود و بتدریج کنترل کار از دست همه خارج میگردد و این خود نوعی سقوط است که منتهی بسقوط رژیم میشود. و امام علیه السلام که به مالک و زیردستانش علاقه دارد و میخواهد کشور اسلامی بدست مالک تاسیس و اداره گردد تنظیم وقت و کار را بوی تاکید میکند و تا مردم تامین شوند و پایه های رژیم استوار گردد. تشخیص حدود وظیفه امام علیه السلام مالک اشتر را بوظائف شخصی توجه میدهد که هر چند خدمات اجتماعی واجب و آنگاه که برای خدا و خدمت بخلق باشد بهترین عبادت است، اما این خدمات الهی موجب نمیشود که تکلیفهای واجب شخصی نادیده گرفته شود و از واجبهای شخصی باز مانیم. بهمان نسبت که نماز و روزه واجبهای شخصی است و باید اجرا شود، وظائف عاطفی و روابط خانوادگی نسبت به زیردستان هم وظیفه الهی است و باید در ردیف واجبهای دیگر اجراء شود و امام علیه السلام سفارش میکند باید واجبهای شخصی در کنار واجبهای اجتماعی مو بمو اجراء گردد هر چند موجب ضعف بدن و جسم شود. این نکته حساسی است که امام علیه السلام به آن توجه میدهد. غالب آنانکه بخدمات اجتماعی مشغول هستند هر قدر در خدمات اجتماعی بیشتر موفق شوند از خدمات فردی چه نماز و روزه و چه مسائل داخلی و عاطفی عقبتر میماند و همین است رمز این مطلب که بسیاری از افراد ناباب از خانواده های شایسته برخاسته اند و بتعبیر دیگر فردی که میرود جامعه و اسلام عزیز را حفظ کند

، از خود و وظائف شخصی غافل میماند و شیطان از طریق بزرگ جلوه دادن وظائف اجتماعی او را از وظائف شخصی غافل نگاه می دارد، در نتیجه غالب این افراد از نظر زندگی داخلی ضعیف و یا ناقص هستند. با توجه به این نکته همه عیبها را نمی توان به حساب لقمه های ناپاک گذاشت که در مهمانی ها به خورد شخصیتها می دهند و کودکان ناباب از آنها پرورش می یابند. در هر صورت بدست آوردن مقام سنگین است و حفظ آن سنگینتر و اجرای وظائف با رعایت همه جوانب از همه سنگینتر. و این جا رمز این مطلب که امام علی علیه السلام از رسول خدا (ص) سئوال می کند که نماز جماعت را چگونه برای مردم یمن انجام دهم روشن می شود که تنها نماز خواندن مطرح نیست، عکس العمل نماز در نماز خوانان نیز باید در نظر گرفته شود که به نماز علاقمندتر می شوند یا بی اعتناتر. برای شخص رسول خدا (ص) نماز شب واجب میگردد اما برای توده مردم نمازهای واجب هم گاهی تخفیفهای زیادی در اعمال دارد.

سید محمد شیرازی

(ثم) هناک (امور من امورک) المربوطه بک (لابد لک) یا مالک (من مباشرتها) ای معالجتها بنفسک. (منها اجابه عمالک بما یعیا) و یعجز (عنه کتابک) فقد لا یعرف الکاتاب کیف یجیب سوال العامل فلابد لک ان تجیب بنفسک ذلک السوال، و الا فقد ضیعت الامر- ان وکلت کل الامور الی الکتاب- (و منها اصدار حاجات الناس) ای اعطائهم حاجاتهم (یوم ورودها علیک) بان تعجل فی الاعطاء (بما تحرج به صدور اعوانک) ای تضیق صدورهم عن القضاء السریع. و انما یریدون المماطله اما اظهارا للکبریاء، او تعاجزا عن التعجیل، او ما اشبه ذلک. (و امض لکل یوم عمله) ای نفذ فی کل یوم عمله المربوط به و لا توخر العمل (فان لکل یوم ما فیه) من الاعمال (و اجعل لنفسک) فی العباده و الضراعه (فیما بینک و بین الله افضل تلک المواقیت) التی تقسمها علی اعمالک (و اجزل) ای احسن و اعظم (تلک الاقسام) الموزعه علی الاشغال. (و انکانت) الاوقات (کلها لله) سبحانه یعطی علیها الاجر (اذا صلحت فیها النیه) بان قام الانسان بکل عمل یعمه، حتی الاکل و الوقاع قربه الیه (و سلمت منها الرعیه) بان عمل الوالی لاجل سلامه المسلیمن

موسوی

یعیی: یعجز. الاصدار: ضد الورود. الحرج: الضیق. اجزلها: اعظمها. المثلوم: ما فیه خلل. (ثم امور من امورک لا بد لک من مباشرتها: منها اجابه عمالک بما یعیی عنه کتابک، و منها اصدار حاجات الناس یوم و رودها علیک بما تحرج به صدور اعوانک. و امض لکل یوم عمله، فان لکل یوم ما فیه. و اجعل لنفسک فیما بینک و بین الله افضل تلک المواقیت، و اجزل تلک الاقسام و ان کانت کلها لله اذا صلحت فیها النیه، و سلمت منها الرعیه) مهما سمت الاعوان و کانت قادره علی تصریف الامور و تنسیقها فان من الامور ما لا یقضی الا بید الوالی و علی عینه خاصه و قد ذکر الامام نماذج لتلک التی یجب ان یتولاها الوالی بنفسه منها ما ورد علی کتابه و عجزوا عن القیام به و الاجابه عنه فان علی الوالی ان یقوم بالاجابه عنها بنفسه و منها اجابه ما ورد علیه من الناس اذا ضاقت صدور اعوانه فانهم اذا کلفوا بها و الحاله تلک لا یودونها علی و جهها الصحیح … ثم یوصیه ان لکل یوم عمل خاص به و هذا یدل علی وجوب تنجیز الامور فی اوقاتها لانه اذا تراکمت الاعمال لم یعد الفرد قادرا علی انجازها بنجاح تام. ثم یوصیه ان یختار افضل الاوقات لعبادته و مناجاه ربه مما ورد الحث فی استحباب العباده فیها و بعد هذا یعطی کبری کلیه علی اساسها یستطیع المسلم ان یحول کل اعماله عباده تقربه من الله اذا اقترنت بنیه التقرب منه و سلم الناس من بوائق یده و ظلمه …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و دوم

ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِکَ لَابُدَّ لَکَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا:مِنْهَا إِجَابَهُ عُمَّالِکَ بِمَا یَعْیَا عَنْهُ کُتَّابُکَ،وَ مِنْهَا إِصْدَارُ حَاجَاتِ النَّاسِ یَوْمَ وُرُودِهَا عَلَیْکَ بِمَا تَحْرَجُ بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِکَ.وَ أَمْضِ لِکُلِّ یَوْمٍ عَمَلَهُ،فَإِنَّ لِکُلِّ یَوْمٍ مَا فِیهِ.وَ اجْعَلْ لِنَفْسِکَ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ أَفْضَلَ تِلْکَ الْمَوَاقِیتِ،وَ أَجْزَلَ تِلْکَ الْأَقْسَامِ،وَ إِنْ کَانَتْ کُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِیهَا النِّیَّهُ،وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِیَّهُ.

ترجمه

سپس (آگاه باش) بخشی از کارهای توست که باید شخصاً به آنها بپردازی (و نباید به دیگران واگذار کنی) از جمله،پاسخ گفتن به کارگزاران حکومت است در آنجا که منشیان و دفترداران از پاسخ آن عاجزند و دیگر،برآوردن نیازهای مردم است در همان روز که حاجات و نیازهای آنها به تو گزارش می شود و معاونان تو در پاسخ به آن مشکل دارند.(به هوش باش) کار هر روز را در همان روز انجام بده (و به فردا میفکن) زیرا هر روز کاری مخصوص به خود دارد (و اگر کار روز دیگر بر آن افزوده شود مشکل آفرین خواهد بود).

و باید بهترین اوقات و بهترین بخش های عمرت را برای خلوت با خدا قرار دهی،هرچند تمام کارهایت برای خداست اگر نیّت خالص داشته باشی و رعیت به سبب آن در سلامت و آرامش زندگی کنند.

شرح و تفسیر: کار امروز را به فردا میفکن

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه خود به مالک اشتر چند دستور مهم درباره

تقسیم کارها و تقسیم اوقات روزانه می دهد،نخست می فرماید:«سپس (آگاه باش) بخشی از کارهای توست که باید شخصاً به آنها بپردازی (و نباید به دیگران واگذار کنی) از جمله،پاسخ گفتن به کارگزاران حکومت است در آنجا که منشیان و دفترداران از پاسخ آن عاجزند»؛ (ثُمَّ أُمُورٌ مِنْ أُمُورِکَ لَابُدَّ لَکَ مِنْ مُبَاشَرَتِهَا:

مِنْهَا إِجَابَهُ عُمَّالِکَ بِمَا یَعْیَا {1) .«یَعْیا»فعل مضارع از ریشه«عیّ»بر وزن«حیّ»به معنای ناتوان شدن است }عَنْهُ کُتَّابُکَ) .

این معنای مدیریت صحیح و اثربخش است که کارهای کلیدی و اموری که از دست دیگران ساخته نیست رسما به دست رئیس حکومت باشد و لحظه ای از آن غافل نشود؛اموری که اگر انسجام یابد تمام بخش های حکومت در مسیر صحیح خود قرار خواهد گرفت.

سپس می افزاید:«و دیگر،برآوردن نیازهای مردم است در همان روز که حاجات و نیازهای آنها به تو گزارش می شود و معاونان تو در پاسخ به آن مشکل دارند»؛ (وَ مِنْهَا إِصْدَارُ {2) .«إصْدار»به معنای انجام دادن و صادر نمودن است }حَاجَاتِ النَّاسِ یَوْمَ وُرُودِهَا عَلَیْکَ بِمَا تَحْرَجُ {3) .«تَحْرَج»فعل مضارع از ریشه«حرج»بر وزن«کرج»به معنای در تنگنا قرار گرفتن است }بِهِ صُدُورُ أَعْوَانِکَ) .

آن گاه دستور دیگری می دهد؛دستوری که از نظر مدیریت خرد و کلان فوق العاده اهمّیّت دارد.می فرماید:«(به هوش باش) کار هر روز را در همان روز انجام بده (و به فردا میفکن) زیرا هر روز کاری مخصوص به خود دارد (و اگر کار روز دیگر بر آن افزوده شود مشکل آفرین خواهد بود)»؛ (وَ أَمْضِ لِکُلِّ یَوْمٍ عَمَلَهُ، فَإِنَّ لِکُلِّ یَوْمٍ مَا فِیهِ) .

این گفته منطقی و روشن است که هر روز مشکلات خاص خود را دارد و اگر کار امروز به فردا افکنده شود مشکلی بر مشکل افزوده می گردد و پاسخگویی به

آن آسان نخواهد بود و ممکن است سبب شود که باز کارهای آن روز به روزهای دیگری موکول شود و سرانجام آنچنان کارهای پیچیده و مختلف روی هم انباشته گردد که مانند بهمنی عظیم بر سر مدیران سقوط کند و آنها را بیچاره سازد.

در سومین دستور می فرماید:«باید بهترین اوقات و بهترین بخش های عمرت را برای خلوت با خدا قرار دهی،هرچند تمام کارهایت برای خداست اگر نیّت خالص داشته باشی و رعیت به سبب آن در سلامت و آرامش زندگی کنند»؛ (وَ اجْعَلْ لِنَفْسِکَ فِیمَا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اللّهِ أَفْضَلَ تِلْکَ الْمَوَاقِیتِ،وَ أَجْزَلَ {1) .«أجْزَل»به معنای بهترین و پربارترین از ریشه«جَزْل»بر وزن«عزل»است }تِلْکَ الْأَقْسَامِ، وَ إِنْ کَانَتْ کُلُّهَا لِلَّهِ إِذَا صَلَحَتْ فِیهَا النِّیَّهُ،وَ سَلِمَتْ مِنْهَا الرَّعِیَّهُ) .

اشاره به اینکه درست است که انسان هر کاری را که با نیّت خالص کند عبادت محسوب می شود حتی غذایی که می خورد اگر به قصد این باشد که برای انجام وظایف الهی نیرو بگیرد عبادت است؛خواب و تفریح نیز اگر برای آماده ساختن جسم و روح جهت خدمت به خلق خدا باشد آن هم عبادت بزرگی است؛ولی با این حال باید بخشی از بهترین اوقات شبانه روز برای راز و نیاز خالصانه به درگاه خدا اختصاص یابد که حاصل زندگی را پربار و پربرکت و پایه های کاخ سعادت انسان را محکم می سازد.

در روایات اسلامی نیز از یک سو این حقیقت آمده است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به ابوذر فرمود: «یَا أَبَا ذَرٍّ لِیَکُنْ لَکَ فِی کُلِّ شَیْءٍ نِیَّهٌ حَتَّی فِی النَّوْمِ وَ الْأَکْلِ؛ باید در هر چیز نیت (و قصد قربت) داشته باشی حتی در غذا خوردن و خوابیدن (تا همه آنها جزء عبادات تو محسوب شود)». {2) .بحارالانوار،ج 74،ص 84}

از سوی دیگر در حدیثی که در کتاب شریف کافی آمده است می خوانیم: «کَانَ

عَلِیٌّ علیه السلام إِذَا هَالَهُ شَیْءٌ فَزِعَ إِلَی الصَّلَاهِ ثُمَّ تَلَا هَذِهِ الآْیَهَ وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاهِ؛ علی علیه السلام هرگاه مشکل مهمی پیش می آمد به سراغ نماز می رفت (تا مشکل را با قدرت بیشتری حل کند) سپس این آیه شریفه قرآن را تلاوت می فرمود:«از شکیبایی (روزه) و نماز یاری بطلبید». {1) .کافی،ج 3،ص 480،ح 1 }

در آیات 6 و 7 سوره مزمّل می خوانیم: ««إِنَّ ناشِئَهَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِیلاً* إِنَّ لَکَ فِی النَّهارِ سَبْحاً طَوِیلاً» ؛به یقین نماز و عبادت شبانه گامی استوارتر و گفتاری پایدارتر است،زیرا تو در روز تلاش مستمر و طولانی خواهی داشت (و عبادت شبانه به تو نیرو می بخشد)».اشاره به اینکه چون در روز وظایف سنگین بر دوش داری باید روح خود را با عبادت شبانه تقویت کنی و آمادگی لازم برای کارهای بزرگ به دست آوری.

بخش بیست و سوم

متن نامه

وَ لْیَکُنْ فِی خَاصَّهِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِینَکَ:إِقَامَهُ فَرَائِضِهِ الَّتِی هِیَ لَهُ خَاصَّهً،فَأَعْطِ اللّهَ مِنْ بَدَنِکَ فِی لَیْلِکَ وَ نَهَارِکَ،وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَی اللّهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَیْرَ مَثْلُومٍ وَ لَا مَنْقُوصٍ،بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ.وَ إِذَا قُمْتَ فِی صَلَاتِکَ لِلنَّاسِ،فَلَا تَکُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لَا مُضَیِّعاً،فَإِنَّ فِی النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّهُ وَ لَهُ الْحَاجَهُ.وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله حِینَ وَجَّهَنِی إِلَی الْیَمَنِ کَیْفَ أُصَلِّی بِهِمْ؟ فَقَالَ:صَلِّ بِهِمْ کَصَلَاهِ أَضْعَفِهِمْ وَ کُنْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً.

ترجمه ها

دشتی

از کارهایی که به خدا اختصاص دارد و باید با اخلاص انجام دهی، انجام واجباتی است که ویژه پروردگار است، پس در بخشی از شب و روز، وجود خود را به پرستش خدا اختصاص ده، و آنچه تو را به خدا نزدیک می کند بی عیب و نقصانی انجام ده، اگر چه دچار خستگی جسم شوی .

هنگامی که نماز به جماعت می خوانی، نه با طولانی کردن نماز، مردم را بپراکن و نه آن که آن را تباه سازی، زیرا در میان مردم، بیمار یا صاحب حاجتی وجود دارد . آنگاه که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا به یمن می فرستاد از او پرسیدم، با مردم چگونه نماز بخوانم؟ فرمود:

«در حد توان ناتوانان نماز بگذار و بر مؤمنان مهربان باش»

شهیدی

و باید گزارد واجباتی که خاص خداست- و در پی ادای آنی- از آن جمله بود که دینت را برای آن خالص می گردانی. پس در بخشی از شب و روز تن خود را خاص- پرستش- خدا گردان و آنچه را به خدا نزدیکت کند به درستی به انجام رسان، بی هیچ کاهش و نقصان، هر چند- تو را دشوار آید و تنت بفرساید-. و چون با مردمان نمازگزاری چنان گزار که نه آنان را برمانی و نه نماز را ضایع گردانی، چه میان مردم کسی بود که بیمار است یا حاجتی دارد و گرفتارست. من از رسول خدا (ص) آن گاه که مرا به یمن فرستاد پرسیدم با مردم چگونه نماز گزارم؟ فرمود: «در حد توانایی ناتوانان آنان بگزار و بر مؤمنان رحمت آر.»

اردبیلی

و باید که باشد در خاصّه آن وقتیکه خالص کرده برای خدا بآن دین خود را بپای داشتن فریضه های که آن مخصوص است بخدا پس بده بخدا از بدن خودت در شب و روز خود و بده بتمام؟؟

که نزدیکی جوئی بآن بسوی خدا از آن در حالتی که رسیده باشد بحد کمال بی عیب و بی کاسته شده رسنده باشد از بدن تو به آن چه رسد یعنی بقدر وسع و هر گاه برخیزی در نماز خود برای مردمان پس مباش رماننده مردمان بدراز ساختن و پس بدرستی که در مردمان کسی است که رسیده باشد باو بیماری و مر او را باشد حاجتی و بتحقیق که سؤال کردم از رسول خدا هنگامی که فرستاد مرا بیمن که چگونه نماز گزارم بایشان پس فرمود

نمازگزار بایشان همچو گزاردن ضعیفترین ایشان و باش بمومنان مهربان

آیتی

باید در اقامه فرایضی، که خاص خداوند است، نیت خویش خالص گردانی و در اوقاتی باشد که بدان اختصاص دارد. پس در بخشی از شبانه روز، تن خود را در طاعت خدای بگمار و اعمالی را که سبب نزدیکی تو به خدای می شود به انجام رسان و بکوش تا اعمالت بی هیچ عیب و نقصی گزارده آید، هر چند، سبب فرسودن جسم تو گردد. چون با مردم نماز می گزاری، چنان مکن که آنان را رنجیده سازی یا نمازت را ضایع گردانی، زیرا برخی از نمازگزاران بیمارند و برخی نیازمند. از رسول الله (صلی الله علیه و آله) هنگامی که مرا به یمن می فرستاد، پرسیدم که چگونه با مردم نمازگزارم؟ فرمود: به قدر توان ناتوانترین آنها و بر مؤ منان مهربان باش.

انصاریان

و باید در خصوص آنچه به آن دینت را برای خدا خالص می کنی اقامه واجبات باشد واجباتی که مخصوص به خداوند است،روی این ملاک از بدنت در شب و روز در اختیار خداوند قرار بده، و از آنچه موجب قرب تو به خداوند می شود به نحو کامل و بدون کم و کاست انجام ده، گر چه هر گونه صدمه و فرسایشی به بدنت وارد آید .چون با مردم به نماز جماعت بایستی نه چنان نماز بگزار که مردم را رمیده کنی نه به آن صورت که نماز را ضایع نمایی،که در میان مردم هم بیمار وجود دارد و هم کسی که حاجتی دارد و باید به دنبال آن برود .من از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله هنگام سفری که مرا به یمن فرستاد پرسیدم:با مردم چگونه نماز بگزارم؟فرمود:«با آنان نمازی بخوان مانند نماز ناتوان ترین آنان،و به مردم مؤمن مهربان باش » .

شروح

راوندی

کیدری

ابن میثم

باید در آن فرصتی که ویژه خدا قرار داده ای، واجباتی را که تنها برای اوست، صمیمانه برای او انجام دهی، بنابراین در شبانه روز بخشی از آسایش تنت را به خدا بسپار و بدان وسیله عملی را به طور کامل انجام ده که باعث نزدیکی تو به خدا شده و بدون عیب و نقص باشد هر چند که موجب فرسایش و ناراحتی بدنت گردد، و هنگامی که با مردم نماز می گزاری کاری نکن که مردم را از خود برنجانی و نماز را ضایع گردانی، زیرا میان مردم افرادی بیمار و گرفتارند. من از پیامبر خدا (ص)- هنگامی که مرا به یمن اعزام داشت- از نحوه ی برگزاری نماز با مردم آنجا پرسیدم فرمود: با آنان همچون ناتوانترین فرد نماز را به پا دار، و نسبت به مومنان مهربان باش.

ششم: بهترین فرصتها را در کارها و اعمال بین خود و خدا صرف کند، یعنی اوقات لازم برای اعمال واجب، و بهترین نوع کارها آن کاری است که در وقت معین انجام گیرد پس بافضیلت ترین اوقات وقتی است که از گرفتاریهای دنیایی فارغ و به خلوت با خدا مقرون باشد. و در عبارت: و ان کانت … الرعیه توجه بر این مطلب داده است که بالاترین اعمال، عملی است که تنها برای خدا باشد. هفتم: در آن فرصت معین، که ویژه ی خدا و مخصوص عمل دینی قرار داده، واجبات الهی را با اخلاص و توجه خاصی انجام دهد. هشتم: قسمتی از آسایش جسمی خود را در شبانه روز برای خدا، یعنی در راه طاعت و بندگی او صرف کند. مفعول دوم- چون معلوم بوده است- حذف شده، قرینه همان بودن شبانه روز است که دو ظرف مکان برای افعال به قرینه ی ذکر بدن، می باشند. نهم: عملی را که برای تقرب به خدا انجام می دهد، به طور کامل و بدون عیب و نقص باشد. کلمات کاملا، غیر مثلوم، و بالغا هر سه حالند. و ما منصوب است بنابراین که حرف مصدری است و نصبش به وسیله ی کلمه: بالغا … است که در ضمن سخنان امام (علیه السلام) آمده است: بالغا ما بلغ من القوه و الطاعه یعنی: هر چند که فشار عبادت باعث فرسودگی بدنت گردد. دهم: از جمله آدابی که به امامت مردم در نماز جماعت مربوط می شود، این است که در نماز خود حد وسطی را انتخاب کند، مابین نماز طولانی که طول دادن آن باعث نفرت مردم می گردد، و بین کوتاه خواندن که باعث تباه سازی ارکان نماز و از بین برد نفضیلت آن می گردد، و برای رد سنگینی و طولانی خواندن نماز به دلیل عقلی و نقلی استدلال جسته است: اما دلیل عقلی یک قیاس مضمری است که صغرای آن عبارت است از: فان فی الناس … الحاجه زیرا میان مردم افرادی وجود دارند که بیمار و گرفتارند و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر جامعه ای که افراد مزبور میان آنها باشد نیازمند مدارا و سبک گرفتن است. و اما دلیل نقلی، روایتی است که از پیامبر خدا (ص) نقل کرده است، و جهت تشبیه نماز جماعت به نماز ناتوانترین نمازگزار، سبک گرفتن نماز با حفظ ارکان و واجبات نماز است.

ابن ابی الحدید

وَ لْیَکُنْ فِی خَاصَّهِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِینَکَ إِقَامَهُ فَرَائِضِهِ الَّتِی هِیَ لَهُ خَاصَّهً فَأَعْطِ اللَّهَ مِنْ بَدَنِکَ فِی لَیْلِکَ وَ نَهَارِکَ وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَی اللَّهِ [سُبْحَانَهُ]

مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَیْرَ مَثْلُومٍ وَ لاَ مَنْقُوصٍ بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ وَ إِذَا قُمْتَ فِی صَلاَتِکَ لِلنَّاسِ فَلاَ تَکُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لاَ مُضَیِّعاً فَإِنَّ فِی النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّهُ وَ لَهُ الْحَاجَهُ وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص حِینَ وَجَّهَنِی إِلَی اَلْیَمَنِ کَیْفَ أُصَلِّی بِهِمْ فَقَالَ صَلِّ بِهِمْ کَصَلاَهِ أَضْعَفِهِمْ وَ کُنْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً .

ثم قال له کاملا غیر مثلوم أی لا یحملنک شغل السلطان علی أن تختصر الصلاه اختصارا بل صلها بفرائضها و سننها و شعائرها فی نهارک و لیلک و إن أتعبک ذلک و نال من بدنک و قوتک .

ثم أمره إذا صلی بالناس جماعه ألا یطیل فینفرهم عنها و ألا یخدج الصلاه و ینقصها فیضیعها { 1) د:«فیضعفها». } .

ثم روی خبرا عن النبی ص و هو قوله ع له صل بهم کصلاه أضعفهم و قوله و کن بالمؤمنین رحیما یحتمل أن یکون من تتمه الخبر النبوی و یحتمل أن یکون من کلام أمیر المؤمنین ع و الظاهر أنه من کلام أمیر المؤمنین من الوصیه للأشتر لأن اللفظه الأولی عند أرباب الحدیث هی المشهور فی الخبر

کاشانی

(فلیکن) و باید که باشد (فی خاصه ما تخلص لله به دینک) در خاصه آن وقتی که خالص کرده ای به آن برای خدا دین خود را (اقامه فرائضه) به پای داشتن فریضه های خدا (التی هی له خاصه) آنچنان فرائضی که مخصوص است به خدا (فاعط الله من بدنک) پس بده به خدا از بدن خودت (فی لیلک و نهارک) در شب خود و روز خود (و وف) و بده به تمام (ما تقربت به الی الله من ذلک) آن چیز را که نزدیکی جویی به آن به سوی حق تعالی از آن (کاملا غیر مثلوم) در حالتی که رسیده باشد به حد کمال بی عیب و قصور (و لا منقوص) و نه آنکه کاستی شده باشد و نقصان پذیرفته (بالغا من بدنک) رسیده باشد از بدن تو (ما بلغ) به آنچه رسد. یعنی به قدر وسع و طاقت (و اذا قمت فی صلوتک للناس) و هرگاه که برخیزی در نماز خود برای مردمان (فلا تکونن منفرا) پس مباش رماننده مردمان به دراز ساختن آن (و لا مضیعا) و نه ضایع کننده به تر

ک واجبات و احکام مفروضه آن (فان فی الناس) پس به درستی که در میان مردمان است (من به العله) کسی که با او است علتی و بیماری (و له الحاجه) مر او را است حاجتی (و قد سالت رسول الله صلی الله علیه و اله) به تحقیق که پرسیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله (حین وجهنی الی الیمن) وقتی که فرستاد مرا به شهر یمن (کیف اصلی بهم) که چگونه نماز گزارم با ایشان (فقال صل بهم) پس فرمود که نمازگزار با ایشان (کصلوه اضعفهم) همچه نماز گزاردن ضعیفتر ایشان از روی خفت و اقل واجب (و کن بالمومنین رحیما) و باش به مومنان، مهربان

آملی

قزوینی

و باید که باشد در خاصه آنچه خالص می گردانی به آن از برای خدا دین خود را، اقامت واجبات او که آن او راست تعالی و بس، و چنانچه لازم باشد که کس بهترین اوقات برای عبادات گذارد، و هم لازم باشد که بهترین اوقات عبادات برای فرایض و واجبات گذارد.

پس عطاکن خدای را از بدن خود به سوی خدای تعالی از آن عمل به سهم کاملی که کم و کاست نداشته باشد، و ناقص نباشد هر چند رسنده باشد از بدن تو به هر جا که برسد در شب خود و روز خود. یعنی و لو که هرگونه صدمتی به تن و جان تو بزند و بده به تمام آنچه تقرب کرده به آن کسانی که از روی صدق و صفا و بدون ریب و ریا عبادت او تعالی کنند. باید از شرایط و متمات او چیزی فوت و فروگذاشت ننمایند، هر چند بدن را از آن ضرری رسد، و تعب و مشقت لاحق گردد. مثلا ضرر یافتن از سرمای شدید به سبب غسل و کاستن و ضعیف شدن بدن به سبب روزه یا سفر (حج) و (قوله تعالی) از قول لقمان به پسر او (یابنی اقم الصلوه) و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر علی ما اصابک ان ذلک من عزم الامور) نیز از این باب است ضمیر (من ذلک) یا راجع به مطلق عمل است یا آن عمل که عطا کرده است خدای را از بدن خود، و اعمالی که آدمی بدن خود را از آن در رنج افکند جهت متابعت فرمان حق تعالی بعضی از آن اصل عبادت نباشد و لیکن بر وجهی از صلاح نیت به عبادت باز گردد. مثلا رفتن به زیارت اخوان و احباب و سعی نمودن در ارض برای معیشت اهل و اولاد، و بعضی از آن نفس عبادت باشد و موضوع برای آن غرض که به آن تقرب به خدای منان جویند، چون فرایض موقته، و نوافل مرسومه، پس باید اهتمام با مثال اینها بیشتر باشد. و چون قیام کنی در نماز خود برای مردمان پس مباش البته رماننده مردم را از طول نماز و نه ضایع کننده نماز را از غایت قصر. یعنی نمازی میانه بگذار، و شرایط واجبه مرعی دار (و قوله: فان) بیان آنست که به درازی نماز مردم را رم مده. یعنی زیرا که در مردم بعضی صاحب علت و حاجتی اند، و چون به دیر کشد ایشان را ضرر رسد، و بسیار ایشان که اخلاص تمام نداشته باشند به این علت به نماز جماعت و جمعه حاضر نگردند یا به اکراه حاضر گردند، و چون نماز به دراز کشد و شخص را علتی و زحمتی باشد پیش نماز را صد دشنام در دل بدهد، و در این باب حکایات آورده اند، و این حکم از آنجا است که در آن زمان والیان خود امامت می نمودند، و مدتی ملوک و خلفاء بر این عادت بودند تا به مرور ایام این سنت در بعضی دیار متروک شد. و به تحقیق پرسیدم از رسول خدا (ص) وقتی که مرا روانه یمن می ساخت چگونه نماز کنم با ایشان؟ پس فرمود آن حضرت نماز کن با ایشان همچو نماز ضعیفتر ایشان، و باش با مومنین مهربان نه سخت گیر و گران.

لاهیجی

«ولیکن فی خاصه ما تخلص به لله دینک، اقامه فرائضه التی هی له خاصه، فاعط الله من بدنک فی لیلک و نهارک و وف ما تقربت به الی الله من ذلک کاملا غیر مثلوم و لا منقوص، بالغا من بدنک ما بلغ و اذا قمت فی صلاتک للناس فلا تکونن منفرا و لا مضیعا، فان فی الناس من به العله و له الحاجه و قد سالت رسول الله، صلی الله علیه و آله و سلم، حین وجهنی الی الیمن، کیف اصلی بهم؟ فقال: (صل بهم کصلاه اضعفهم و کن بالمومنین رحیما).»

یعنی و هر آینه باید باشد در وقت خاصی که تو خالص می سازی از برای خدا در آن دین تو را برپا داشتن واجبات خدا، آن واجباتی که باشند آنها مختص از برای خدا، پس ببخش به خدا اعمال و عبادات بدن تو را در شب تو و در روز تو و بگردان وفاکننده ی آنچه را که نزدیکی می جویی به آن به سوی خدا از آن عبادات، در حالتی که تمام باشد، عیب دار نباشد و ناقص نباشد در حالتی که رساننده باشی بدن تو را به آن مقداری که می تواند برسد و هر آن زمانی که می ایستی در نمازگزاردن تو با مردمان، پس مباش رماننده ی مردمان از نماز به سبب طول نماز و نه ضایع کننده ی نماز، به تقریب ترک واجبات نماز. پس به تحقیق که در میان مردمان کسی هست که در او مرض است و از برای او حاجت است، یعنی توانایی درازی نماز را ندارد. و به تحقیق که پرسیدم از رسول خدا، صلی الله علیه و آله و سلم، در وقتی که روانه می کرد مرا به سوی ولایت یمن، که چگونه نماز گزارم با ایشان؟ پس گفت: (که نماز بگزار با ایشان مانند نماز ضعیف ترین ایشان، یعنی نماز مشتمل بر اقل واجبات و باش بر مومنان مهربان).»

خوئی

اقامه فرائضه: اسم و لیکن اخر عن الخبر، و هو جمله ظرفیه.

و امره بافامه الفرائض المخصوصه، و ان کانت شاقه و متعبه لبدنه کالصوم فی الایام الحاره و الصلاه بمالها من المقدمات فی شده البرد و فی الفیافی و الاسفار الطائله بحیث لا یقع خلل فیما یودیه من الاعمال و لا منقصه فیه من التسامح و الاهمال. قال فی الشرح المعتزلی فی بیان قوله: (کاملا غیر مثلوم) ای لا یحملنک شغل السلطان علی ان تختصر الصلاه اختصارا، بل صلها بفرائضها و سننها و شعائرها فی نهارک و لیلک و ان اتعبک ذلک و نال من بدنک و قوتک. اقول: الظاهر ان المقصود من قوله (غیر مثلوم) هو النهی عن الاخلال بواجب فی العباده من شرط او جزء بحیث یوجب البطلان و المقصود من قوله (غیر منقوص) النهی عن النقصان الغیر المبطل کالاختصار و التعجیل فی الاداء او التاخیر سن وقت الفضیله. قال ابن میثم: الثامن ان یعطی الله من بدنه فی لیله و نهاره: ای طاعه و عباده فحذف المفعول الثانی للعلم به و القرینه کون اللیل و النهار محلین للافعال و القرینه ذکر البدن. اقول: لا یخلو کلامه من تکلف و الظاهر ان قوله (علیه السلام) (من بدنک) ظرف مستقر مفعول ثان لقوله (فاعط) کما تقول اعط زیدا من البر، و الجمله کنایه عن ریاضه بدنیه فی العباده بحیث یصرف فیها جزء من البدن و قواه. ثم استدرک من ذلک صلاته بالناس فی الجماعه فامره برعایه حال المامومین و ادائها علی وجه لا یشق علی المعلولین و لا یضر بحوائج العمال و المحترفین فتصیر الصلاه فی الجماعه منفوره عندهم و لکن لا یودیها علی وجه یخل بواجباتها و آدابها المرعیه بحیث یکون مضیعا لاعمالها او وقتها. و نختم شرح هذا الفصل بذکر قصتین مناسبتین للمقام: الاولی: حکی انه استاذن بعض اعوان فتحعلیشاه من المحقق القمی المعاصر له و هو مرجع و مفت للشیعه فی ایامه و معتمد لدیه فی افطار الشاه صومه لطول النهار و شده الحر معللا بان الصوم یوثر فی حاله و یورث فیه الغضب الشدید و خصوصا فی اوان العصر فربما یحکم علی المتهمین بالعقوبه قبل التحقیق عن اثباته جرمه، او علی المجرمین بتشدید العقوبه الی ان یصل بالقتل و الفتک بما یخرج عن حد العداله، فاجاب رحمه الله تعالی: بان الشاه یصوم و لا یغضب حتی یرتکب الخلاف و الظلم. الثانیه: ما ذکره الشارح المعتزلی فی شرحه (ص 87 ج 17 ط مصر) قال: کان بعض الاکاسره یجلس للمظالم بنفسه، و لا یثق الی غیره و یقعد بحیث یسمع الصوت، فاذا سمعه ادخل المتظلم، فاصیب بصمم فی سمعه، فنادی منادیه: ان الملک یقول: ایها الرعیه انی ان اصبت بصمم فی سمعی فلم اصب فی بصری، کل ذی ظلامه فلیلبس ثوبا احمر، و جلسن لهم فی مستشرف له.

و باید درخصوص آنچه با خلاصمندی در کار دین خود برای خدا انجام می دهی، انجام واجباتیکه بر تو است و مخصوص خدا است منظور داری، از تن خود به خدا بده، در شب خویش و در روز خویش آنچه برای تقرب بخدای سبحان می کنی (از نماز و روزه و غیره) کامل انجام بده بطوریکه خللی در آن نباشد و کاستی نداشته باشد، بگزار هر چه بیشتر به تنت رنج عبادت رسد. ولی هرگاه برای مردم نماز می خوانی و جماعت در پشت سر داری نباید باندازه ای طول بدهی که مایه ی نفرت مردم از نماز جماعت شود و نه چنان کوت الآئی که مایه ی تضییع نماز گردد، مردمی که پشت سر تو نماز می خوانند برخی دچار بیماری و گرفتاری و حاجت هستند. من خود از رسول خدا (ع) هنگامی که برای سرپرستی مسلمانان بسوی یمنم گسیل داشت پرسیدم که: چگونه برای مردم نماز جماعت بخوانم؟ در پاسخ فرمود: مانند نماز ناتوان ترین آنها و نسبت بمومنان مهربان باش.

شوشتری

(و لیکن فی خاصه ما تخلص به لله) هکذا فی (المصریه) و وقع فیها تقدیم و تاخیر فالصواب (لله به) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه. (دینک اقامه فرائضه التی هی له خاصه) فقالوا علیهم السلام: اعبد الناس من اقام الفرائض. (فاعط الله من بدنک فی لیلک و نهارک) زاد فی روایه (التحف) (ما یجب). (و وف ما تقربت به الی الله من ذلک کاملا غیر مثلوم) من ثلم یثلم بالکسر، و الثلمه الخلل. (و لا منقوص بالغا من بدنک ما بلغ) و فی الخبر: اسرق السراق من لسرق من صلاته. (و اذا قمت فی صلاتک للناس) و فی روایه (التحف) (بالناس) و هو اصح. (فلا تکونن منفرا و لا مضیعا) فی الخبر: ینبغی للامام ان تکون صلاته علی صلاه اضعف من خلفه. و کان معاذ یوم فی مسجد علی عهد النبی (صلی الله علیه و آله) و یطیل القراءه، و مر به رجل فافتتح سوره طویله، فقرا الرجل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لنفسه و صلی ثم رکب راحلته، فبلغ ذلک النبی (صلی الله علیه و آله) فبعث الی معاذ، فقال له: ایاک ان تکون فتانا، علیک بالشمس و ضحاها و ذواتها. و کان النبی (صلی الله علیه و آله) ام اصحابه یوما، فسمع بکاء صبی، فخفف الصلاه. (و قد سالت رسول الله (صلی الله علیه و آله) حین وجهنی الی الیمن کیف اصلی بهم فقال صل بهم کصلاه اضعفهم) فی خبر السکونی عنه (علیه السلام) قال: آخر ما فارقت علیه حبیبی ان قال: یا علی! اذا صلیت فصل الاه اضعف من خلفک. (و کن بالمومنین رحیما) و فی روایه التحف (و کان، بالمومنین رحیما) و هو لفظ القرآن فی وصف النبی (صلی الله علیه و آله).

مغنیه

من اقسام الحق: (و لیکن فی خاصه ما تخلص به لله الخ).. للحق اقسام تختلف تبعا لاختلاف المعنی الذی یدور علیه التقسیم، فالحق باعتبار اضافته الی الله و العبد- ینقسم الی ثلاثه اقسام: الاول متمحض لله وحده کالعباده، و الیها اشار الیها الامام بقوله: (اقامه فرائضه- تعالی- التی هی له خاصه). الثانی متمحض للعبد کحق الخیار فی الرجوع عن عقد البیع و نحوه لسبب من الاسباب الموجبه. الثالث: فیه الحقان معا کسرقه المال، فانها توجب الحد، و هو من حق الله، و توجب رد المسروق الی اهله عینا او بدلا، و هو حق العبد.. و من هذا الباب حق الرعیه علی الراعی، فانه ینسب الی الله لانه هو الذی اوجبه و امر به: و ینسب الی عباده لان فیه خیرهم و صلاحهم. و یعد ان اوصی الامام عامله بالحرص علی ما افترضه الله علیه لعباده- امره ان یودی ما علیه من الحق الذی هو لله خاصه، و قال: (فاعط الله من بدنک- الی- ما بلغ). الواجب من العبادات علی انواع: منها بدنی محض کالصلاه و الصیام، و الیها اشار الامام بکلمه من بدنک. و منها مالی محض کالاخماس و الزکوات، و منها ما یجمع بین الامرین کالحج، لانه اعماله و بذل اموال، و علی المکلف ان یودی کل واجب من هذه الثلاثه علی وجهه، و بکامل اجزائه و شروطه مهما بلغت، لان الاخلال بشی ء منها یجعلها کان لم تکن، بدنیه کانت ام مالیه، و انما خص الامام البدنیه بالذکر لان حدیثه عن الولاه و الحکام، و هم فی الغالب یتکاسلون عن الصلاه، او یسرعون بها بحجه ان اوقاتهم اضیق من ان تتسع لها.. فحذرهم الامام من ذلک. و تجدر الاشاره الی ان کثیر الاشغال یفکر بها، و هو فی صلاته، و یکثر لذلک شکه و سهوه مهما تحفظ و احترس، و من ذاق عرف، و من عرف وصف. (و اذا قمت فی صلاتک للناس فلا تکن منفردا) بتطویلها، و فی الحدیث: ان هذا الدین متین، فاوغلوا فیه برفق، و لا تکرهوا عباد الله الی الله، فتکونوا کالراکب المنبت لا سفرا قطع، و لا ظهرا ابقی. و المنبت المنقطع فی سفره (و لا مضیعا) بالخلل و التقصیر (فان فی الناس من به العله) المرض او الشیوخه (و له الحاجه) التی لا تتحمل التوانی و التاجیل (ص بهم کصلاه اضعفهم الخ).. تقدم بالحرف فی الرساله 51.والشعبه: الطائفه. و السمات: العلامات.

عبده

غیر مثلوم و لا منقوص: غیر مثلوم ای غیر مخدوش بشی ء من التقصیر و لا مخروق بالریاء و بالغا حال بعد الاحوال السابقه ای و ان بلغ من اتعاب بدنک ای مبلغ … تکونن منفرا و لا مضیعا: التنفیر بالتطویل و التضییع بالنقص فی الارکان و المطلوب التوسط

علامه جعفری

فیض الاسلام

و باید برپا داشتن واجبات که برای خدا است و بس در وقت گزیده ای باشد که برای خدا دینت را خالص می گردانی (چنانکه بهترین اوقات را برای عبادت باید تخصیص داد، بهترین اوقات عبادت را برای اداء واجبات بایستی بکار برد) پس در (قسمتی از) شب و روزت از تن خود به خدا واگذار (به عبادت او بپرداز) و به آن (واجبی) که به وسیله آن به خدا نزدیک می شوی وفا کن و کوشش نما که دارای شرائط کمال و بی عیب و نقص (بی ریاء و خودنمائی و توجه به غیر) باشد اگر چه تنت را بفرساید (مانند وضو گرفتن در هوای سرد و روزه داشتن در هوای گرم) و هر گاه نمازت را با مردم گزاری (به جماعت بخوانی) پس (به سبب دراز گردانیدن) مردم را از خود دور و رنجیده و نماز را (با ترک واجبات آن) ضایع و تباه مگردان، زیرا در مردم علیل و بیمار و حاجتمند و کاردار هست (که علیل و بیمار را طاقت و توانائی طول دادن و کاردار را فرصت نمی باشد) و من از رسول خدا- صلی الله علیه و آله هنگامی که به یمن روانه ام می ساخت پرسیدم چگونه با آنان نماز گزارم؟ فرمود: با آنها چون نماز ضعیفتر و ناتوانتر ایشان نمازگزار، و به مومنین مهربان باش.

زمانی

سید محمد شیرازی

(و لیکن فی خاصه ما تخلص به لله دینک) ای فی اخص الحالات التی تتدین فیها لله (اقامه فرائضه) هذا اسم (لیکن) (التی هی له خاصه) و لیست مربوطه بشئون الرعیه (فاعط الله من بدنک) ای بعض بدنک (فی لیلک و نهارک) باقامه الصلاه و ما اشبه. (و وف ما تقربت به الی الله من ذلک) الذی تاتی له (کاملا غیر مثلوم) ای غیر مخدوش بشی ء من الموانع (و لا منقوص) بمثل الریاء و العجب، فمثلا یاتی الانسان بالصلاه کامله بادابها و شرائطها خالیه عن الریاء و الموانع (بالغا من بدنک ما بلغ) ای و ان بلغ تعب بدنک فی سبیل الاتیان بالفرائض مبلغا عظیما فان اللازم ان یهتم الانسان باداء ما علیه، و لا یعتنی بتعبه و نصبه. (و اذا قمت فی صلاتک للناس) بان صلیت معهم فی جماعه (فلا تکونن منفرا) ای موجبا لنفره الناس و فرارهم بتطویلک للصلاه (و لا مضیعا) للصلاه بالنقص فی الارکان و الشرائط (فان فی الناس من به العله) ای المرض الذی لا یتمکن من الطول (و له الحاجه) التی تفوت اذا طول صلاته. (و قد سالت رسول (صلی الله علیه و آله)- حین وجهنی الی الیمن-) فقد الرسل الرسول (صلی الله علیه و آله) الامام الی الیمن فی مهمه، کما هو مذکور فی التواریخ، و کان ذلک عام حجه الوداع (: کیف اصلی بهم؟) طویلا ام قصیرا (فقال) (صلی الله علیه و آله): (صلی بهم کصلاه اضعفهم) فلا تطول (و کن بالمومنین رحیما) تعطف علیهم ترحمهم

موسوی

(و لیکن فی خاصه ما تخلص به لله دینک: اقامه فرائضه التی هی له خاصه، فاعط الله من بدنک من لیلک و نهارک، و وف ما تقربت به الی الله من ذلک کاملا غیر مثلوم و لا منقوص، بالغا من بدنک ما بلغ. و اذا قمت فی صلاتک للناس، فلا تکونن منفرا و لا مضیعا، فان فی الناس من به العله و له الحاجه. و قد سالت رسول الله- صلی الله علیه و آله- حین و جهنی الی الیمن کیف اصلی بهم؟ فقال: صل بهم کصلاه اضعفهم و کن بالمومنین رحیما) بعد ان انتهی علیه السلام من وصیته العامه بالرعیه شرع فی وصیه الوالی بالامور الخاصه التی امس ما یجب ان یکون الوالی متمسکا بها. و اخص تلک الفرائض اقامه الصلاه بحذافیرها من الشروط و المستحبات و الاداب فی اللیل و النهار و ان کلفه ذلک جهدا بدنیا فان عاقبه تلک الاتعاب جنه عرضها السماوات و الارض و الحصول علیها یهون کل مشقات الطریق و اتعابه … ثم یوصیه و هو یودی الصلاه بالناس جماعه ان یکون فی امامته لهم معتدلا، غیر منفر بالتطویل و لا مخل بالتنقیص، اما عدم التنقیص فواضح اما التنفیر بالتطویل فلان فی الناس من هو عاجز و ان فیهم اصحاب الاشغال و الاعمال و کل هولاء یجب ان لا ینفصل عن عمله ازید من اللازم ثم یستشهد علی ذلک بقول النبی (صلی الله علیه و آله) و اکرم ببیان رسول الله بیانا و بحدیثه حدیثا: صل بهم کصلاه اضعفهم.

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و سوم

وَ لْیَکُنْ فِی خَاصَّهِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِینَکَ:إِقَامَهُ فَرَائِضِهِ الَّتِی هِیَ لَهُ خَاصَّهً،فَأَعْطِ اللّهَ مِنْ بَدَنِکَ فِی لَیْلِکَ وَ نَهَارِکَ،وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَی اللّهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَیْرَ مَثْلُومٍ وَ لَا مَنْقُوصٍ،بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ.وَ إِذَا قُمْتَ فِی صَلَاتِکَ لِلنَّاسِ،فَلَا تَکُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لَا مُضَیِّعاً،فَإِنَّ فِی النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّهُ وَ لَهُ الْحَاجَهُ.وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله حِینَ وَجَّهَنِی إِلَی الْیَمَنِ کَیْفَ أُصَلِّی بِهِمْ؟ فَقَالَ:صَلِّ بِهِمْ کَصَلَاهِ أَضْعَفِهِمْ وَ کُنْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً.

ترجمه

از جمله اموری که باید آن را به جهت خلوص دینت برای خدا انجام دهی اقامه فرائضی است که مخصوص ذات پاک اوست،بنابراین از نیروی بدنی خود را در شب و روز در اختیار فرمان خدا بگذار و آنچه را موجب تقرب تو به خداوند می شود به طور کامل و بی نقص به انجام رسان،هرچند موجب خستگی فراوان جسمی تو شود و هنگامی که به نماز جماعت برای مردم می ایستی باید نمازت نه (چندان طولانی باشد که) موجب نفرت مردم گردد و نه (چنان سریع که) موجب تضییع واجبات نماز شود،زیرا در میان مردمی (که با تو به نماز می ایستند) افراد بیماری هستند یا کسانی که حاجات فوری دارند.من از رسول خدا صلی الله علیه و آله به هنگامی که مرا به سوی یمن فرستاد پرسیدم:چگونه با آنان نماز بخوانم؟ فرمود:با آنها نمازی بخوان که همچون نمازِ ناتوان ترین آنها باشد و نسبت به مؤمنان رحیم و مهربان باش.

شرح و تفسیر: در همه چیز حتی نماز اعتدال را رعایت کن

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه دو دستور مهم به مالک در مورد عبادات می دهد:

دستور اوّل درباره عبادت های خصوصی است که انسان تنها با خدا راز و نیاز می کند مخصوصاً در دل شب ها و در آن زمان که چشم گروهی در خواب است.

می فرماید:«از جمله اموری که باید آن را به جهت خلوص دینت برای خدا انجام دهی اقامه فرائضی است که مخصوص ذات پاک اوست»؛ (وَ لْیَکُنْ فِی خَاصَّهِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِینَکَ،إِقَامَهُ فَرَائِضِهِ الَّتِی هِیَ لَهُ خَاصَّهً) .

اشاره به اینکه مبادا تصور کنی انجام وظایف زمامداری مخصوصاً خدمت به نیازمندان می تواند مانع از عبادات و اقامه فرائض گردد که هر یک از این دو جای مخصوص خود را دارد و هیچ کدام نمی تواند جانشین دیگری شود.

به دنبال آن تأکید بیشتری کرده می فرماید:«بنابراین از نیروی بدنی خود را در شب و روز در اختیار فرمان خدا بگذار و آنچه را موجب تقرب تو به خداوند می شود به طور کامل و بی نقص به انجام رسان،هرچند موجب خستگی فراوان جسمی تو شود»؛ (فَأَعْطِ اللّهَ مِنْ بَدَنِکَ فِی لَیْلِکَ وَ نَهَارِکَ،وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَی اللّهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَیْرَ مَثْلُومٍ وَ لَا مَنْقُوصٍ بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ) .

بنابراین زمامدار هرچند در تمام اوقات به تدبیر امور کشور مشغول است؛ ولی باید بخشی از اوقات شبانه روز خود را برای راز و نیاز با خدا بگذارد و عبادات را به طور کامل انجام دهد،هر چند جمع میان آن و انجام وظایف زمامداری بر او سنگین باشد چرا که این عبادات و راز نیازها و مناجات های با خداست که به او نیرو و توان می بخشد و قصد او را در خدمت خالص می کند.

تعبیر «غَیْرَ مَثْلُومٍ» با توجّه به اینکه«ثُلْمَه»در اصل به معنای شکاف و شکستگی است در اینجا اشاره به کم نگذاردن از نظر اجزا و شرایط و ترک موانع نماز است،ازاین رو ممکن است جمله «وَ لَا مَنْقُوصٍ» اشاره به کاستی هایی از نظر مستحبات و کمالات عبادت باشد؛یعنی عبادت را به طور کامل انجام ده به گونه ای که نه کمبودی از نظر واجبات داشته باشد و نه مستحبات.

در واقع امام علیه السلام با این بیان به تمام کسانی که در اجتماع شغل های مهم و پردردسری دارند درسی می دهد که مبادا وجود گرفتاری های زیاد سبب شود که آنها خود را از عبادات مستحب و نوافل معاف بدانند که این اشتباه بزرگی است و یا اینکه تصور کنند انجام فرائض به طور کامل ممکن است سبب گردد تا در وظایف اجتماعی گرفتار کوتاهی ها و خطا و اشتباه شوند.

جالب اینکه در بعضی از نقل ها آمده است در زمان مرحوم میرزای قمی اطرافیان سلطان وقت به او نوشتند:اگر سلطان در این فصل گرما بخواهد روزه بگیرد ممکن است در اواخر روز حالت عصبانیت به او دست دهد و حکم خلافی صادر کند؛خون بی گناه یا کم گناهی ریخته شود و افرادی بیش از استحقاقشان مجازات گردند.مرحوم میرزای قمی در پاسخ نوشت:سلطان باید روزه بگیرد و عصبانی هم نشود.

آن گاه به سراغ دومین دستور درباره عبادات جمعی می رود و می فرماید:

«هنگامی که به نماز جماعت برای مردم می ایستی باید نمازت نه (چندان طولانی باشد که) موجب نفرت مردم گردد و نه (چنان سریع که) موجب تضییع واجبات نماز شود»؛ (وَ إِذَا قُمْتَ فِی صَلَاتِکَ لِلنَّاسِ،فَلَا تَکُونَنَّ مُنَفِّراً وَ لَا مُضَیِّعاً) .

آن گاه امام علیه السلام به دو دلیل عقلی و نقلی برای این دستور تمسک می جوید:

نخست می فرماید:«زیرا در میان مردمی (که با تو به نماز می ایستند) افراد بیماری هستند یا کسانی که حاجات فوری دارند»؛ (فَإِنَّ فِی النَّاسِ مَنْ بِهِ الْعِلَّهُ وَ لَهُ الْحَاجَهُ) .

بنابراین عقل ایجاب می کند که امام جماعت وضع آنها را در نظر بگیرد تا نماز جماعت موجب نفرتشان نگردد.

آن گاه به سراغ دلیل نقلی می رود و می فرماید:«من از رسول خدا صلی الله علیه و آله به هنگامی که مرا به سوی یمن فرستاد پرسیدم:چگونه با آنان نماز بخوانم؟ فرمود:

با آنها نمازی بخوان که همچون نمازِ ناتوان ترین آنها باشد و نسبت به مؤمنان رحیم و مهربان باش»؛ (وَ قَدْ سَأَلْتُ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله حِینَ وَجَّهَنِی إِلَی الْیَمَنِ کَیْفَ أُصَلِّی بِهِمْ فَقَالَ:صَلِّ بِهِمْ کَصَلَاهِ أَضْعَفِهِمْ وَ کُنْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَحِیماً) .

مرحوم شیخ حر عاملی در کتاب وسائل الشیعه در ابواب مستحبات نماز جماعت بابی به عنوان«اسْتِحْبابُ تَخْفِیفِ الْإمام صَلاتَهُ»گشوده است و در آن هشت روایت از معصومان علیهم السلام در این زمینه نقل کرده است،از جمله اینکه در روایتی آمده است:«روزی معاذ (بن جبل) در زمان رسول خدا در مسجدی نماز جماعت برگزار می کرد و قرائت نماز را طولانی می خواند.مردی در نماز به او ملحق شد و معاذ سوره طولانی را آغاز کرد.آن مرد برای خود سوره کوتاهی خواند و نماز را تمام کرد و سوار مرکبش شد (و رفت) این جریان به گوش رسول خدا رسید.کسی را نزد معاذ فرستاد و فرمود: «یَا مُعَاذُ إِیَّاکَ أَنْ تَکُونَ فَتَّاناً عَلَیْکَ بِالشَّمْسِ وَ ضُحَاهَا وَ ذَوَاتِهَا؛ ای معاذ فتنه گر مباش (و مردم را از جماعت دور مساز) لازم است سوره«و الشمس و ضحاها»و امثال آن (از سوره های کوتاه) را بخوانی». {1) .وسائل الشیعه،ج 5،باب 69،ح 4}

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام می خوانیم که فرمود: «یَنْبَغِی لِلْإِمَامِ أَنْ تَکُونَ صَلَاتُهُ عَلَی صَلَاهِ أَضْعَفِ مَنْ خَلْفَهُ؛ سزاوار است نماز امام همانند نماز ضعیف ترین کسی باشد که پشت سر او نماز می خواند». {2) .همان مدرک،ح 3 }

در حدیث دیگری آمده است: «إِنَّ النَّبِیَّ کَانَ ذَاتَ یَوْمٍ یَؤُمُّ أَصْحَابَهُ فَیَسْمَعُ بُکَاءَ الصَّبِیِّ فَیُخَفِّفُ الصَّلَاهَ؛ پیغمبر اکرم روزی با اصحابش نماز می خواند صدای گریه کودکی را شنید.نماز را تخفیف داد و کوتاه کرد». {1) .وسائل الشیعه،ج 5،باب 69،ح 5}

در روایت دیگری شبیه آن آمده که اصحاب سؤال کردند چرا نماز را کوتاه فرمودی؟ پیغمبر فرمود: «أَ وَ مَا سَمِعْتُمْ صُرَاخَ الصَّبِیِّ؟؛ آیا صدای گریه کودک را نشنیدید؟». {2) .همان مدرک،ح 1 }

بدیهی است منظور از تخفیف نماز در این روایات این نیست که واجبات نماز رعایت نگردد.

ص: 440

بخش بیست و چهارم

متن نامه

وَ أَمَّا بَعْدُ فَلَا تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَکَ عَنْ رَعِیَّتِکَ،فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلَاهِ عَنِ الرَّعِیَّهِ شُعْبَهٌ مِنَ الضِّیقِ،وَ قِلَّهُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ؛وَ الِاحْتِجَابُ مِنْهُمْ یَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَیَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْکَبِیرُ،وَ یَعْظُمُ الصَّغِیرُ،وَ یَقْبُحُ الْحَسَنُ، وَ یَحْسُنُ الْقَبِیحُ وَ یُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ.وَ إِنَّمَا الْوَالِی بَشَرٌ لَا یَعْرِفُ مَا تَوَارَی عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ،وَ لَیْسَتْ عَلَی الْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْکَذِبِ،وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَیْنِ:إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُکَ بِالْبَذْلِ فِی الْحَقِّ،فَفِیمَ احْتِجَابُکَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِیهِ،أَوْ فِعْلٍ کَرِیمٍ تُسْدِیهِ! أَوْ مُبْتَلًی بِالْمَنْعِ،فَمَا أَسْرَعَ کَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِکَ إِذَا أَیِسُوا مِنْ بَذْلِکَ! مَعَ أَنَّ أَکْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَیْکَ مِمَّا لَا مَئُونَهَ فِیهِ عَلَیْکَ،مِنْ شَکَاهِ مَظْلِمَهٍ،أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ.

ترجمه ها

دشتی

هیچ گاه خود را فراوان از مردم پنهان مدار، که پنهان بودن رهبران، نمونه ای از تنگ خویی و کم اطّلاعی در امور جامعه می باشد . نهان شدن از رعیّت، زمامداران را از دانستن آنچه بر آنان پوشیده است باز می دارد، پس کار بزرگ، اندک، و کار اندک بزرگ جلوه می کند، زیبا زشت، و زشت زیبا می نماید، و باطل به لباس حق در آید . همانا زمامدار، آنچه را که مردم از او پوشیده دارند نمی داند، و حق را نیز نشانه ای نباشد تا با آن راست از دروغ شناخته شود، و تو به هر حال یکی از آن دو نفر می باشی:

یا خود را برای جانبازی در راه حق آماده کرده ای که در این حال، نسبت به حقّ واجبی که باید بپردازی یا کار نیکی که باید انجام دهی ترسی نداری، پس چرا خود را پنهان می داری؟ و یا مردی بخیل و تنگ نظری، که در این صورت نیز مردم چون تو را بنگرند مأیوس شده از درخواست کردن باز مانند .

با اینکه بسیاری از نیازمندی های مردم رنجی برای تو نخواهد داشت، که شکایت از ستم دارند یا خواستار عدالتند، یا در خرید و فروش خواهان انصافند .

شهیدی

و پس از این همه، فراوان خود را از رعیت خویش پنهان مکن که پنهان شدن والیان از رعیت نمونه ای است از تنگخوئی و کم اطلاعی در کارها ، و نهان شدن از رعیت، والیان را از دانستن آنچه بر آنان پوشیده است باز دارد، پس کار بزرگ نزد آنان خرد به شمار آید، و کار خرد بزرگ نماید، زیبا زشت شود و زشت زیبا، و باطل به لباس حق در آید. و همانا والی انسانی است که آنچه را مردم از او پوشیده دارند نداند، و حق را نشانه ای نبود، تا بدان راست از دروغ شناخته شود ، و تو به هر حال یکی از دو کس خواهی بود: یا مردی که نفس او در اجرای حق سخاوتمند است، پس چرا خود را بپوشانی و حق واجبی را که بر عهده توست نرسانی؟ یا کار نیکی را نکنی که کردن آن توانی؟ یا به

بازداشتن حق گرفتاری، در این صورت مردمان به زودی خود را از درخواست از تو بازدارند چه از بخشش تو نومیدند- و چاره ندارند- با این که بیشتر نیازمندی مردمان بر تو رنجی ندارد، چرا که شکایت از ستم است و عدالت خواستن یا در معاملتی انصاف جستن.

اردبیلی

و اما پس ازین پس دراز مکش در پرده شدن خود را از رعیت خود پس بدرستی که که پنهان شدن حاکمان از رعیت جزویست از تنگی و بخیلی و کمی دانش بکارها و نهان شدن از ایشان قطع میکند از آنها دانش چیزی را که در حجاب شده اند والیان نزد آن پس خورد میشوند نزد ایشان بزرگ و بزرگ می شود خورد و زشت می شود نزد ایشان نیکوئی نمی شود زشت و آمیخته می شود حق بباطل و جز این نیست که حاکم آدمیست که نمی شناسد آنچه پوشیده اند از او مردمان بآن از کارها و نیست بر حق علامات که شناخته شود بآن انواع راست از دروغ و جز این نیست که تو یکی از دو مردی یا مردی هستی که سخاوت کرده باشد نفس او به بخشیدن در وجه حق پس در چه چیز است در پرده شدن تو از حق واجبی که بدهی او را یا از کردن فعلی بزرگوار که احسان میکنی آنرا بجهه ترویج کرم و رونق آن یا مردی هستی که آزموده شده بنعمتها و او مانع عطا او باشد پس چه سریع است باز داشتن مردمان از سؤال کردن تو چون نومید شوند از عدل تو به آن که بیشتری حاجات مردمان بسوی تو چیزیست که هیچ مشقتی در آن نیست بر تو از شکایتی ستمی یا طلب عدالت تست در معامله کردن با ایشان

آیتی

به هر حال، روی پوشیدنت از مردم به دراز نکشد، زیرا روی پوشیدن والیان از رعیت خود، گونه ای نامهربانی است به آنها و سبب می شود که از امور ملک آگاهی اندکی داشته باشند. اگر والی از مردم رخ بپوشد، چگونه تواند از شوربختیها و رنجهای آنان آگاه شود. آن وقت، بسا بزرگا، که در نظر مردم خرد آید و بسا خردا، که بزرگ جلوه کند و زیبا، زشت و زشت، زیبا نماید و حق و باطل به هم بیامیزند. زیرا والی انسان است و نمی تواند به کارهای مردم که از نظر او پنهان مانده، آگاه گردد.

و حق را هم نشانه هایی نیست که به آنها انواع راست از دروغ شناخته شود. و تو یکی از این دو تن هستی یا مردی هستی در اجرای حق گشاده دست و سخاوتمند، پس چرا باید روی پنهان داری و از ادای حق واجبی که بر عهده توست دریغ فرمایی و در کار نیکی، که باید به انجام رسانی، درنگ روا داری. یا مردی هستی که هیچ خواهشی را و نیازی را برنمی آوری، در این حال، مردم، دیگر از تو چیزی نخواهند و از یاری تو نومید شوند، با اینکه نیازمندیهای مردم برای تو رنجی پدید نیاورد، زیرا آنچه از تو می خواهند یا شکایت از ستمی است یا درخواست عدالت در معاملتی.

انصاریان

اما بعد از این،پنهان ماندنت را از رعیت طولانی مکن،که در پرده ماندن حاکم شعبه ای است از تنگ خویی و کم اطلاعی به امور .

و پنهان ماندن حاکم از رعیت حاکمان را از دانستن آنچه بر آنان پوشیده است باز می دارد،بر این اساس کار بزرگ پیش آنان کوچک و کار کوچک بزرگ جلوه می کند،زیبا زشت گردد و زشت زیبا شود، و حق به باطل آمیخته می گردد .زمامدار انسانی است که آنچه را مردم از او پوشیده دارند نخواهد دانست،و حق را هم نشانه ای نیست که به وسیله آن انواع راستی از دروغ شناخته شود ،و تو یکی از دو مردی:یا انسانی هستی که وجودت به بخشیدن در راه خدا سخاوتمند است،پس نسبت به حق مردم واجبی که باید عطا کنی یا کار نیکی که باید ادا نمایی علّت روی نشان ندادنت به رعیت چیست؟یا انسانی هستی مبتلا به بخل،که در این صورت زود باشد که مردم دست درخواستشان را از تو باز دارند آن گاه که از عطا و بخششت نا امید گردند .با اینکه بیشترین حاجات مردم از تو چیزی است که برایت زحمت و رنجی ندارد،از قبیل شکایت از ستمی، یا درخواست انصاف در خرید و فروشی .

شروح

راوندی

و الشعبه: القطعه من الشی ء، یقال: هذا شعبه من ذاک ای بعض منه و طائفه منه و نوع. و یشاب: یخلط. و تواری: استتر. و سمات ای علامات. و ضروب الصدق: انواعه. و تسدیه: تعطیه. و الشکاه: ای الشکایه.

کیدری

ابن میثم

اسداء: بخشش و بعد از تمام این دستورها مبادا بیش از اندازه خود را از نظر مردم دور نگهداری. زیرا دوری فرمانروایان از انظار مردم، بخشی از تنگ نظری و کم آگاهی به کارهاست، و همین، رو نشان ندادن است که حکمرانان را از کارهای پوشیده ی مردم بیگانه می سازد و در نتیجه کارهای بزرگ مردم را کوچک و کارهای کوچک را بزرگ، و کارهای خوب را بد، و کارهای زشت را زیبا جلوه می دهد و حق و باطل را به هم آمیخته می کند. براستی حکمران بشر است و از کارهایی مردم که در خفا انجام می دهند آگاه نیست. و روی حق و حقیقت نشانه گذاریهایی نشده تا راست از دروغ بازشناخته شود و در واقع تو یکی از دو نوع مردان هستی: یا مردی هستی که در راه حق، دست و دلبازی و کوتاهی نداری، در این صورت، رو پنهان داشتنت از ادای حق واجب و یا انجام کار نیک برای چیست؟ و یا فردی گرفتار خست و تنگ نظری هستی که در این صورت دیری نخواهد پایید که مردم از بذل و بخشش تو ناامید شوند و چیزی از تو نخواهند خواست، در صورتی که بیشترین درخواستهای مردم، چیزهای بی مایه- از قبیل شکایت از ستم و یا دادخواهی درباره ی برخوردی- و بی زحمت است.

یازدهم: از جمله آداب سازنده برای اداره ی شهر، خودداری از طول غیبت از انظار توده ی مردم است، و برای تشویق به خودداری از آن عمل به چند جهت اشاره فرموده است: 1- طول غیبت نوعی سختگیری نسبت به رعیت و تنگ نظری است. چون دیدار آنان با حاکمشان باعث برطرف شدن اندوه ناشی از مشکلاتشان می گردد. 2- طول غیبت باعث اطلاع کمتر از امور می شود، یعنی لازمه مخفی بودن طولانی از انظار، بی اطلاعی از امور است، بنابراین نام لازم را بر ملزوم اطلاق فرموده است. و با این عبارت مطلب را تاکید کرده است: و همین رو پنهان کردن از مردم است که باعث بریدن از مردم می شود، یعنی مانع اطلاع بعضی از فرمانروایان از امور پنهانی رعیت می گردد. آنگاه به پیامدهای ناروای آن ناآگاهی اشاره فرموده است. به این ترتیب که کارهای بزرگ مردم را کوچک می بیند، مثل این که اگر یکی از اطرافیان حاکم، دست به ستمکاری بزند، دستیاران جرم او را کوچک قلمداد می کنند و حاکم هم آن را کوچک می بیند، و همچنین کارهای کوچک را بزرگ می بیند. مثلا یک نافرمانی کوچک که از مقام پایین تر نسبت به بالاتر سر بزند. و همین طور کارهای خوب مردم را بد، و کارهای بد را خوب می بیند، و حق و باطل با هم درآمیخته و مشتبه می شوند، و این است معنای عبارت امام (علیه السلام): فیصغر … بالباطل. آنگاه چند دلیل آورده است بر این که لازمه ی رو پنهان کردن از مردم به مدت زیاد ناآگاهی است، با این عبارت: و انما الوالی بشر … الصدق و الکذب، که در حقیقت چنین است: زیرا حاکم یک فرد از بشر است و از ویژگیهای بشر آن است که هیچ چیز را جز به وسیله ی نشانه، نشناسد، و از طرفی، حق نشانه هایی ندارد، تا بدان وسیله انواع سخنان راست از نادرست بازشناخته شود. 3- امام (علیه السلام) وی را به خودداری از رو پنهان کردن از مردم به وسیله ی قیاس مضمری تشویق کرده است که مقدمه ی صغرای آن یک قضیه ی شرطیه ی منفصله است و آن عبارت است از: و انما انت … بذلک و خلاصه معنای آن چنین است: یا تو فردی با سخاوت طبع و در راه حق، دست و دل بازی، و یا شخصی گرفتار تنگ نظری هستی، کبرای مقدر آن نیز چنین است: هر کس که با این ویژگیها باشد روا نیست که از مردم مدتی دور زندگی کند، توضیح مقدمه ی کبرا اینطور می شود: یا او در راه ادای حق دست و دل باز است، چنان که به هنگام درخواست حقی، یا حق واجب را ادا می کند، و یا همچون افراد کریم و بزرگوار برخورد می کند که در این صورت رو پنهان کردن از مردم روا نیست، و یا گرفتار تنگ نظری است که در این صورت هم، مردم وقتی از بذل و بخشش او ناامید شدند، دیگر چیزی از او درخواست نخواهند کرد، در این صورت هم، رو پنهان کردن از مردم معنایی ندارد. 4- سخن امام (علیه السلام): مع ان اکثر … معامله مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن چنین است: و هر کسی که بیشترین نیازهای مردم از قبیل موارد یاد شده، زحمت و هزینه ای برای او نداشته باشد، رو پنهان کردن وی از مردم بی معناست.

ابن ابی الحدید

وَ أَمَّا [بَعْدَ هَذَا]

بَعْدُ فَلاَ تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَکَ عَنْ رَعِیَّتِکَ فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلاَهِ عَنِ الرَّعِیَّهِ شُعْبَهٌ مِنَ الضِّیقِ وَ قِلَّهُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ وَ الاِحْتِجَابُ مِنْهُمْ یَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَیَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْکَبِیرُ وَ یَعْظُمُ الصَّغِیرُ وَ یَقْبُحُ الْحَسَنُ وَ یَحْسُنُ الْقَبِیحُ وَ یُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ وَ إِنَّمَا الْوَالِی بَشَرٌ لاَ یَعْرِفُ مَا تَوَارَی عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ وَ لَیْسَتْ عَلَی الْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ

الْکَذِبِ وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَیْنِ إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُکَ بِالْبَذْلِ فِی الْحَقِّ فَفِیمَ احْتِجَابُکَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِیهِ أَوْ فِعْلٍ کَرِیمٍ تُسْدِیهِ أَوْ مُبْتَلًی بِالْمَنْعِ فَمَا أَسْرَعَ کَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِکَ إِذَا أَیِسُوا مِنْ بَذْلِکَ مَعَ أَنَّ أَکْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَیْکَ [مَا]

مِمَّا لاَ مَئُونَهَ فِیهِ عَلَیْکَ مِنْ شَکَاهِ مَظْلِمَهٍ أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ .

نهاه عن الاحتجاب فإنه مظنه انطواء الأمور عنه و إذا رفع الحجاب دخل علیه کل أحد فعرف الأخبار و لم یخف علیه شیء من أحوال عمله .

ثم قال لم تحتجب فإن أکثر الناس یحتجبون کیلا یطلب منهم الرفد.

و أنت فإن کنت جوادا سمحا لم یکن لک إلی الحجاب داع و إن کنت ممسکا فسیعلم الناس ذلک منک فلا یسألک أحد شیئا.

ثم قال علی أن أکثر ما یسأل منک ما لا مئونه علیه فی ماله کرد ظلامه أو إنصاف من خصم

ذکر الحجاب و ما ورد فیه من الخبر و الشعر

و القول فی الحجاب کثیر حضر باب عمر جماعه من الأشراف منهم سهیل بن عمرو و عیینه بن حصن و الأقرع بن حابس فحجبوا ثم خرج الآذن فنادی أین عمار أین سلمان أین صهیب

فأدخلهم فتمعرت { 1) تمعرت وجوههم:تغیرت غیظا و حنقا. } وجوه القوم فقال سهیل بن عمرو لم تتمعر وجوهکم دعوا و دعینا فأسرعوا و أبطأنا و لئن حسدتموهم علی باب عمر الیوم لأنتم غدا لهم { 2) ساقطه من د. } أحسد.

و استأذن أبو سفیان علی عثمان فحجبه فقیل له حجبک فقال لا عدمت من أهلی من إذا شاء حجبنی.

و حجب معاویه أبا الدرداء فقیل لأبی الدرداء حجبک معاویه فقال من یغش أبواب الملوک یهن و یکرم و من صادف بابا مغلقا علیه وجد إلی جانبه بابا مفتوحا إن سأل أعطی و إن دعا أجیب و إن یکن معاویه قد احتجب فرب معاویه لم یحتجب.

و قال أبرویز لحاجبه لا تضعن شریفا بصعوبه حجاب و لا ترفعن وضیعا بسهولته ضع الرجال مواضع أخطارهم فمن کان قدیما شرفه ثم ازدرعه { 3) ازدرعه:أثبته. } و لم یهدمه بعد آبائه فقدمه علی شرفه الأول و حسن رأیه الآخر و من کان له شرف متقدم و لم یصن ذلک حیاطه له و لم یزدرعه تثمیر المغارسه فألحق بآبائه من رفعه حاله ما یقتضیه سابق شرفهم و ألحق به فی خاصته ما ألحق بنفسه و لا تأذن له إلا دبریا و إلا سرارا و لا تلحقه بطبقه الأولین و إذا ورد کتاب عامل من عمالی فلا تحبسه عنی طرفه عین إلا أن أکون علی حال لا تستطیع الوصول إلی فیها و إذا أتاک من یدعی النصیحه لنا فلتکتبها سرا ثم أدخله بعد أن تستأذن له حتی إذا کان منی بحیث أراه فادفع إلی کتابه فإن أحمدت قبلت و إن کرهت رفضت و إن أتاک عالم مشتهر بالعلم و الفضل یستأذن فأذن له فإن العلم شریف و شریف صاحبه و لا تحجبن عنی أحدا من أفناء الناس إذا أخذت مجلسی مجلس العامه فإن الملک لا یحجب إلا عن ثلاث عی یکره أن یطلع علیه منه أو بخل یکره أن یدخل علیه من یسأله أو ریبه هو مصر علیها فیشفق من إبدائها

و وقوف الناس علیها و لا بد أن یحیطوا بها علما و إن اجتهد فی سترها و قد أخذ هذا المعنی الأخیر محمود الوراق فقال إذا اعتصم الوالی بإغلاق بابه

أقام عبد العزیز بن زراره الکلابی علی باب معاویه سنه فی شمله من صوف لا یأذن له ثم أذن له و قربه و أدناه و لطف محله عنده حتی ولاه مصر فکان یقال استأذن أقوام لعبد العزیز بن زراره ثم صار یستأذن لهم و قال فی ذلک دخلت علی معاویه بن حرب

و یقال إنه قال له لما دخل علیه أمیر المؤمنین دخلت إلیک بالأمل و احتملت جفوتک بالصبر و رأیت ببابک أقواما قدمهم الحظ و آخرین أخرهم الحرمان فلیس ینبغی للمقدم أن یأمن عواقب الأیام و لا للمؤخر أن ییأس من عطف الزمان.

و أول المعرفه الاختبار فابل و اختبر إن رأیت و کان یقال لم یلزم باب السلطان أحد فصبر علی ذل الحجاب و کلام البواب و ألقی الأنف و حمل الضیم و أدام الملازمه إلا وصل إلی حاجته أو إلی معظمها.

قال عبد الملک لحاجبه إنک عین أنظر بها و جنه أستلئم بها و قد ولیتک ما وراء بابی فما ذا تراک صانعا برعیتی قال أنظر إلیهم بعینک و أحملهم علی قدر منازلهم عندک و أضعهم فی إبطائهم عن بابک و لزوم خدمتک مواضع استحقاقهم و أرتبهم حیث وضعهم ترتیبک و أحسن إبلاغهم عنک و إبلاغک عنهم قال لقد وفیت بما علیک و لکن إن صدقت ذلک بفعلک و قال دعبل و قد حجب عن باب مالک بن طوق لعمری لئن حجبتنی العبید

و قال آخر سأترک هذا الباب ما دام إذنه

و کتب أبو العتاهیه إلی أحمد بن یوسف الکاتب و قد حجبه و إن عدت بعد الیوم إنی لظالم یعنی لیله و نهاره.

استأذن رجلان علی معاویه فأذن لأحدهما و کان أشرف منزله من الآخر ثم أذن للآخر فدخل فجلس فوق الأول فقال معاویه إن الله قد ألزمنا تأدیبکم

کما ألزمنا رعایتکم و أنا لم نأذن له قبلک و نحن نرید أن یکون مجلسه دونک فقم لا أقام الله لک وزنا و قال بشار تأبی خلائق خالد و فعاله

و قال آخر یهجو یا أمیرا علی جریب من الأر

و کتب بعضهم إلی جعفر بن محمد بن القاسم بن عبید الله بن سلیمان بن وهب أبا جعفر إن الولایه إن تکن

و من جید ما مدح به بشر بن مروان قول القائل بعید مراد الطرف ما رد طرفه

و قال بشار خلیلی من کعب أعینا أخاکما

و قال إبراهیم بن هرمه هش إذا نزل الوفود ببابه

و قال آخر و إنی لأستحیی الکریم إذا أتی

و قال عبد الله بن محمد بن عیینه أتیتک زائرا لقضاء حق

و قال آخر ما ضاقت الأرض علی راغب

کاشانی

(و اما بعد هذا) و اما پس از این زمان که نصیحت را به سمع اصغا قبول نمودی (فلا تطولن) پس دراز مگردان (احتجابک عن رعیتک) در پرده شدن خود را از رعیت یعنی دور شدن را از حضور ایشان (فان احتجاب الولاه عن الرعیه) پس به درستی که در پرده شدن والیان از رعیت (شعبه من الضیق) جزیی است از تنگی و بخیلی (و قله علم بالامور) و کمی دانش به کارها (و الاحتجاب منهم) و نهان شدن از ایشان (یقطع عنهم) قطع می کند از ایشان (علم ما احتجبوا دونه) دانش چیزی را که در حجاب شدند والیان نزد آن (و یصغر عندهم الکبیر) پس خرد می شود نزد رعیت چیزی بزرگ چون ظلم و عدوان که ناشی شود از مردی عظیم الشان، چه به واسطه شان، او را صغیر می شمرند (و یعظم الصغیر) و بزرگ می شود خرد چون گناه صغیره ضعیفان که عرف عوام آن را بزرگ شمرند به واسطه تصغیر مردمان حرمت آن ضعیفان را. (و یقبح الحسن) و زشت می شود نزد نیکویی ایشان (و یحسن القبیح) و نیکو می شود نزد ایشان، زشت (و یشاب الحق بالباطل) و آمیخته می شود حق با باطل و مشتبه می شود با یکدیگر (و انما الوالی بشر لا یعرف) و جز این نیست که والی، آدمی است که نمی شناسد (ما تواری عنه الناس به) آنچه پوشیده اند از او مردمان از آن (من الامور) از کارهای پوشیده (و لیست علی الحق سمات) و نیست بر حق علامتهایی (یعرف بها) که شناخته شود به آن (ضروب الصدق من الکذب) انواع راست را از دروغ اینها اشارتند به مفاسدی که لازمه احتجابند و منحرف از دایره صواب (و انما انت احد رجلین) و جز این نیست که تو یکی از دو مردی (اما امرء سخت نفسک) یا مردی هستی که سخاوت کرده باشد نفس تو (بالبذل فی الحق) به بخشیدن و دادن در وجه حق (ففیم احتجابک) پس در چه چیز است محجوب شدن تو (من واجب حق تعطیه) از حق واجبی که می دهی آن را (او فعل کریم تسدیه) یا از فعلی بزرگوار که احسان می کنی آن را به جهت رواج کرم و رونق آن (او مبتلی بالمنع) یا مردی هستی که آزموده شده و به واسطه آن محجوب شده باشد (فما اسرع کف الناس الیک) پس چه سریع است بازداشتن مردمان به سوی تو (عن مسئلتک) از سوال کردن تو (اذا ایسوا من بذلک) چون نومید شوند از بذل و سخای تو (مع اکثر حاجات الناس الیک) با آنکه بیشتر حاجتهای مردمان به سوی تو است (ما لا موونه فیه علیک) چیزی است که هیچ مشقتی نیست در آن بر تو (من شکاه مظلمه) از شکایت کردن ستمی (او طلب انصاف فی معامله) یا طلب عدالت تو است در معامله نمودن تو با ایشان

آملی

قزوینی

و اما بعد اینها پس دراز مگردان احتجاب خود را از رعیت خود زیرا که احتجاب والیان از رعیت شعبه ای است از تنگی، یعنی علامت بخل و تنگی بذل و گرفتگی است، یا مراد ضیق صدر والی است و به تنگ آمدن از کار رعیت، و البته تنگدلی و ملال امیر امر مملکت را خلل رساند چنانچه در کلام حضرت آمده (اله الریاسه سعه الصدر) یا آنکه شعبه ای است از تنگی، به این معنی که کار بر رعیت سخت شود، و دلهاشان تنگ گردد، و یاس غلبه کند، و راه امیدهاشان بسته گردد، چه جهات بیرون نیامدن والی و بار ندادن و مجلس نساختن این گونه امور باشد، و گاه باشد که برای طلب شهوات و لذات خلوات باشد، و این اقبح اسباب باشد، در عداد احتمال درنیامده، چه قبیح باشد کسی که حل و عقد و امر و نهی امور خلق در کف اقتدار او نهاده باشند و او را بر عباد و بلاد سروری و پیشوائی داده، او آن امور مهمل گذارد، و همت بر مخالطت نسوان گمارد. و حکماء گفته اند: بزرگترین لذتی اصحاب همم خطیره و نفوس علیه را آن باشد که اغاثت مظلومی کنند، یا بذلی به موقع، یا حکمی به حق، یا رفع حاجتی میان ناس کنند، و هر که از این معانی لذت و سرور نیابد، معنی انسانیت و نشان شرافت نفس در او ناقص باشد، و هم سبب بی خبری و کم اطلاعی است بر امور، چه والی بقدر مجالست و مخالطت و ظاهر شدن بر خلق سخن کردن با ایشان باسرار و اعلان از حال مملکت و رعیت اطلاع می یابد، و چون در پرده شد، این علوم از وری مختفی گردد، چنانچه آن حضرت بر وجه تاکید می فرماید و نهان شدن والیان از رعایا باز می برد از والیان خبر آنچه در احتجاب شده اند از آن. یعنی خبرهای مردم و وقایع ایشان، پس خرد نموده می شود نزد ایشان. یعنی والیان کار بزرگ، و بزرگ نموده می شود امر خرد، و قبیح نموده می شود حسن، و حسن نموده می شود قبیح، و آمیخته می شود حق به باطل، و مفسده ای اینجا شبیه آن مفسده باشد که بر گوش داشتن والی سخنان خوش آمد گویان را مترتب می شد، بلکه اشد و اعظم هر که بصیرتی در امور داشته باشد، حقیقت این کلام برای العین بداند. و جز این نیست که والی آدمی است نمی داند آنچه متواری شوند از او مردمان به آن از کارها یعنی از والی پنهان دارند، و خلاف آن وا نمایند، چون خود بیرون نیاید و با مردم مجالست و معاشرت ننماید حقیقت آن نداند، و نیست بر حق نشانها و علامتها که شناخته گردد به آن اقسام صدق از کذب، و صواب از خطا، پیش ارباب عقول واضح باشد که بیرون نیامدن ملوک از خانه و بی خبری و بی پروایی ایشان از حال و کار مملکت و رعیت موجب ارجاف عوام و جرئت ظالمان و سر برداشتن مفسدان و اضطراب ثغور و تعطیل امور و انقلاب قواعد ممهده و فسادنیات صحیحه گردد. بالجمله موجب اختلال ملک و ملت و دین و دولت گردد، و بس دولتها که به این علت به زیان و پایان آمده، و در این باب در تواریخ حکایتها بسیار است. و دولت (همایون پادشاه) در این عهدها به این سبب بر دست شیرخان به زیان آمد تا زنهار خواهان شکسته و پریشان به ایران آمد، و خبر (مجدالدوله دیلمی) و شیخ ابواسحاق شیرازی و امین خلیفه عباسی و امثال ایشان شاهد این مقال باشد، و شاهان عاقل کاردان در هر زمان پیوسته میان مردم ظاهر می بوده اند، و رخصت خلوت هیچ از خود نمی داده اند، شبها بر صفت او باش گرد دکانها و خانها و صوامع و مجامع می گشته اند، و ناشناخت و پنهان با مردم سخن می گفته، و امور دین و مملکت تحقیق می کرده، و در این باب حکایات از سلاطین ماضی روایت کنند، و از پادشاه جنت مکان گیتی ستان (شاه عباس ماضی انار الله برهانه) در این باب خبرها بر زبانها باشد، و این مصلحت از اهم امراء و ملوک باشد، چون اشبه جهات احتجاب ولات به حق ملاحظه حاجات و سئوالات مردم است، برای رفع این شبهت فرمود: و جز این نیست که تو یکی از دو کس باشی: یا مردی که جوانمرد است نفس تو به بذل و بخشش در آنچه حق است پس در چیست احتجاب تو از حقی واجب که عطا کنی یا کاری نیکو که ادا کنی یا مردی مبتلا به منع و عدم عطا پس چه زود باز خواهند داشت مردم دست از سئوال تو آنگاه که نومید شدند از عطای تو با آنکه اکثر حاجات مردم بسوی تو از آن امور است که مشقتی و صرف مالی نیست در آن بر تو از قبیل شکایت مظلمه که بر کسی رفته باشد، یا طلب انصاف در معامله که والی باید بدان برسد تا حقوق در موضع خود گزارده شود.

لاهیجی

«و اما بعد، فلا تطولن احتجابک عن رعیتک، فان احتجاب الولاه عن الرعیه شعبه من الضیق و قله علم بالامور و الاحتجاب منهم، یقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه، فیصغر عندهم الکبیر و یعظم الصغیر و یقبح الحسن و یحسن القبیح و یشاب الحق بالباطل و انما الوالی بشر لایعرف ما تواری عنه الناس به من الامور و لیست علی الحق سمات تعرف بها ضروب الصدق من الکذب.»

یعنی اما بعد از آنچه مذکور شد، پس باید دراز نگردانی زمان در پرده بودن و خلوت نشستن تو را از رعیت تو، پس به تحقیق که پنهان بودن حکام از رعیت نوعی است از تنگ

گرفتن بر رعیت و کمی دانش به کارهاست و پنهان بودن از رعایا، قطع می کند از حکام دانستن چیزی را که پنهان باشد در نزد آن چیز، پس کوچک می نماید در نزد ایشان امر بزرگ و بزرگ می نماید امر کوچک و زشت گردانیده می شود کار نیکو و نیکو گردانیده می شود کار زشت و مخلوط کرده می شود حق را به باطل. و نیست حاکم مگر آدمی زاد که نمی داند آنچه را که پنهان می کنند از او مردمان آن را از کارها و نیست بر حق علامتی که شناخته شود به سبب آن انواع راست گفتن از دروغ گفتن.

«و انما انت احد رجلین: اما امرء سخت نفسک بالبذل فی الحق، ففیم احتجابک من واجب حق تعطیه، او فعل کریم تسدیه، او مبتلی بالمنع، فما اسرع کف الناس عن مسالتک اذا ایسوا من بذلک، مع ان اکثر حاجات الناس الیک مما لا موونه فیه علیک، من شکاه مظلمه او طلب انصاف فی معامله.»

یعنی و نیستی تو مگر یکی از دو مرد: یا اینکه باشی تو مردی که سخی است نفس تو در بخشیدن مال به مستحق، پس در چه چیز و به چه سبب خواهد بود پنهان گردیدن تو از حق لازمی که عطا می کنی آن را و یا از کار خوبی که احسان کنی به آن و یا اینکه باشی تو مردی که مبتلا شده ای به منع کردن از عطا، پس چه بسیار زود باشد بازایستادن مردمان از سوال کردن آن از تو در وقتی که مایوس گردند از بذل کردن تو و بخشش تو، با وصف آنکه بیشتر از حاجتهای مردمان به سوی تو چیزی است که نیست مشقتی در آن بر تو، از قبیل شکایت کردن از ظلم و ستمی و یا درخواست کردن عدلی در معامله ای.

خوئی

اللغه: (الشوب) بالفتح: الخلط یقال: شابه شوبا من باب قال خلطه، (الوری): ما تواری عنک و استتر، (سمات): جمع سمه کعده واصلها و سم و هی العلامات، (ضروب): انواع، (سخت) من سخا یسخو: جادت، (الاسداء): الاعطاء، المعنی: قد یتخذ الوالی حاجبا علی بابه یمنع عن ورود الناس الیه الا مع الاذن، و قد یحتجب عن الناس ای یکف نفسه عن الاختلاط بهم فیقطع عنه اخبارهم و احوالهم، و قد سعی الاسلام فی رفع الحجاب بین الوالی و الرعیه الی النهایه، فکان النبی (ع) یختلط مع الناس کاحدهم فیجتمعون حوله للصلاه فی کل یوم خمس مرات و لاستماع آی القرآن و الوعظ و عرض الحوائج فی ای وقت حتی یهجمون علی ابواب دور نسائه و یدخلونها من دون استیذان. فنزلت الایه (یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم الی طعام غیر ناظرین انیه و لکن اذا دعیتم فادخلوا فاذا طعمتم فانتشروا و لا مستانسین لحدیث ان ذلکم کان یوذی النبی فیستحیی منکم و الله لا یستحیی من الحق و اذا سالتموهن متاعا فسئلوهن من وراء حجاب) 53- الاحزاب. و قد کانوا یصیحون علیه من وراء الباب و یستحضرونه حتی نزلت الایه 4و5 الحجرات (ان الذین ینادونک من وراء الحجرات اکثر هم لا یعقلونو لو انهم صبروا حتی تخرج الیهم لکان خیرا لهم و الله غفور رحیم). و لکن ورد الحجاب فی الحکومه الاسلامیه فی ایام عمر، قال الشارح المعتزلی (ص 91 ج 17 ط مصر) حضر باب عمر جماعه من الاشراف منهم سهیل بن عمرو و عیینه بن حصن و الاقرع بن حابس فحجبوا، ثم خرج الاذن فنادی، این عمار این سلمان، این صهیب و ادخلهم فتمعرت وجوه القوم- تغیرت غیظا و حنقا- فقال سهیل ابن عمرو: لم تتمعر وجوهکم، دعوا و دعینا، فاسرعوا و ابطانا و لئن حسدتموهم علی باب عمر الیوم لانتم غدا لهم احسد. و اشتد الحجاب فی ایام بنی امیه فکان المراجعون یحجبون وراء الباب شهورا و سنه، قال الشارح المعتزلی (ص 93 ج 17 ط مصر) اقام عبدالعزیز بن زراره الکلابی علی باب معاویه سنه فی شمله من صوف لا یوذن له. و الظاهر ان موضوع کلامه (علیه السلام) هذا لیس الحجاب بهذا المعنی، بل المقصود النهی عن غیبه الوالی من بین الناس و عدم الاختلاط معهم بحیث یعرف احوالهم و اخبارهم فانتهز خواصه هذه الفرصه فیموهون علیه الحقائق، کما یریدون و یعرضون علیه الامور بخلاف ما هی علیه فیستصغر عنده الکبیر و بالعکس و یقبح باضلالهم عنده الحسن و بالعکس و لا یتمیز عنده الحق من الباطل قال (علیه السلام) (انما الوالی بشر) لا یعلم الغیب و ما یخفیه عنه ذو و الاغراض و لیست للحق علائم محسوسه لیعلم الصدق من الکذب. ثم رد (ع) عذر الوالی فی الاحتجاب من هجوم الناس علیه و طلب الجوائز منه فقال: ان کان الوالی جوادا یبذل فی الحق فلا وجه لاحتجابه، و ان کان اهل المنع من العطاء فاذا لم یبذل للطالبین ایسوا منه فلا یطلبون. و نختم شرح هذا الفصل بنقل ما حکاه الشارح المعتزلی من وصایا ابرویز لحاجبه قال: و قال ابرویز لحاجبه: لا تضعن شریفا بصعوبه حجاب، و لا ترفعن وضیعا بسهولته ضع الرجال مواضع اخطارهم فمن کان قدیما شرفه ثم ازدرعه (اثبته) و لم یهدمه بعد آبائه فقدمه علی شرفه الاول، و حسن رایه الاخر، و من کان له شرف متقدم و لم یصن ذلک حیاطه له، و لم یزدرعه تثمیر المغارسه، فالحق بابائه من رفعه حاله ما یقتضیه سابق شرفهم، و الحق به فی خاصته ما الحق بنفسه، و لا تاذن له الا دبریا و الاسرارا، و لا تلحقه بطبقه الاولین، و اذا ورد کتاب عامل من عمالی فلا تحبسه عنی طرفه عین الا ان اکون علی حال لا تستطیع الوصول الی فیها، و اذا اتاک من یدعی النصیحه لنا فاکتبها سرا، ثم ادخله بعد ان تستاذن له، حتی اذا کان منی بحیث اراه فادفع الی کتابه فان احمدت قبلت و ان کرهت رفضت، و ان اتاک عالم مشتهر بالعلم و الفضل یستاذن، فاذن له، فان العلم شریف و شریف صاحبه، و لا تحجبن عنی احدا من افناء الناس اذا اخذت مجلسی مجلس العامه، فان الملک لا یحجب الا عن ثلاث: عی یکره ان یطلع علیه منه، او بخل یکره ان یدخل علیه من یساله، او ریبه هو مصر علیها فیشفق من ابدائها و وقوف الناس علیها، و لابد ان یحیطوا بها علما، و ان اجتهد فی سترها. الترجمه: پس از همه ی اینها خود را مدتی طولانی از نظر رعیت محجوب بدار، زیرا پرده گیری کارگزاران از رعایا یک نوع فشار بر آنها است و کم اطلاعی از کارها پرده گیری از رعیت مانع از دانستن حقایق است و بزرگ را در نظر کارگزار خرد جلوه می دهد و خرد را بزرگ، و زیبا را زشت جلوه می دهد، و زشت را زیبا، و حق و باطل را بهم می آویزد، همانا کارگزار و حکمران یک آدمی است و آنچه را مردم از او نهان دارند نخواهد دانست، حق را نشانه های آشکار و دیدنی نیست تا درست و نادرست بوسیله ی آنها شناخته شوند، همانا تو که حکمرانی یکی از دو کس خواهی بود: یا مردی دست باز و با سخاوتی در راه حق، چرا پشت پرده می روی برای پرداخت حقی که باید بدهی یا کار خوبی که باید بکنی. یا مردی هستی گرفتار بخل و تنگ نظر در این صورت هم مردم الزود از حاجت خواستن از تو صرف نظر کنند وقتی تو را بیازمایند از تو نومید گردند، با اینکه بیشتر حوائج مراجعان به تو خرجی ندارد، از قبیل شکایت از مظلمه ای یا درخواست انصاف و عدالت در معامله و دادستدی.

شوشتری

(و اما بعد) هکذا فی (المصریه) و الصواب: من النهج (و اما بعد هذا) کما یشهد به (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و الخطیه، ثم الصواب: من کلامه (علیه السلام) ما فی روایه (التحف) (و بعد هذا) بدون (اما) لعدم المحل لها هنا. (فلا تطولن احتجابک عن رعیتک فان احتجاب الولاه شعبه من الضیق) و هو مذموم. و فی (العقد) قال بعضهم: ما بال بابک محروسا ببواب یحمیه من طارق یاتی و منتاب لا تحتجب وجهک الممقوت من احد فالمقت یحجبه من غیر حجاب فاعزل عن الباب من قد ظل یحجبه فان وجهک طلسام علی الباب و فی (العیون) قال بعضهم: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما لی اری ابوابهم مهجوره و کان بابک مجمع الاسواق ارجوک ام خافوک ام شاموا الحیا لحراک فانتجعوا من الافاق و فی (المروج) قال عبید بن ابی المخارق: استعملنی الحجاج علی الفلوجه فقلت: اههنا دهقان یستعان برایه؟ فقالوا: جمیل بن صهیب، فارسلت الیه فجاءنی شیخ کبیر قد سقط حاجباه علی عینیه فقال: ما حاجتک؟ قلت: استعملنی الحجاج علی الفلوجه و لا یومن شره فاشر علی. فقال له: ایما احب الیک رضی الحجاج او رضی بیت المال او رضی نفسک؟ قلت: ان ارضی کل هولاء ااخاف الحجاج فانه جبار عنید. قال: فاحفظ عنی اربع خلال: افتح بابک و لا یکن لک حاجب فیاتیک الرجل و هو علی ثقه من لقائک و هو اجدر ان یخاف عمالک، و اطل الجلوس لاهل عملک فانه قل ما اطال عامل الجلوس الا هیب مکانه، و لا یختلف حکمک بین الناس و لیکن حکمک علی الشریف و الوضیع سواء فلا یطمع فیک احد من اهل عملک، و لا تقبل من اهل عملک هدیه فان مهدیها لا یرضی من ثوابها الا باضعافها مع ما فی ذلک من المقاله القبیحه، ثم اسلخ ما بین اقفیتهم الی عجوب اذنابهم فیرضوا عنک و لا یکون للحجاج علیک سبیل. (و قله عم بالامور، و الاحتجاب منهم) و فی نلسخه (ابن میثم) عنهم. (یقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه، فیصغر عندهم الکبیر و یعظم الصغیر، و یقبح الحسن و یحسن القبیح). فی (الجهشیاری): لما انصرف الفضل البرمکی من خراسان- و کان ازال الجور و بنی الحیاض و المساجد و الرباط، و احرق دفاتر البقایا و زاد الجند و القواد، و وصل الزوار و الکتاب بعشره الف الف درهم، و امر بهدم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) البیت المعروف بالنوبهار- و کان وثیقا- فهدم منه قطعه و بنی فیها مسجدا، تلقاه الرشید ببستان ابی جعفر و جمع له الناس و اکرم غایه الاکرام و امر الشعراء بمدحه و الخطباء بذکر فضله، فکثر المادحون له، فامر الفضل احمد بن سیار الجرجانی ان یمیز اشعار الشعراء و یعطیهم علی قدر استحقاقهم، فمشی داود ابن رزین و مسلم بن الولید و ابان اللاحقی و اشجع السلمی و جماعه من الشعراء الیه فسالوه ان یضع من شعر ابی نواس و لا یلحقه بنظرائه منهم، و تحملوا علیه بغالب بن السعدی و کان یتعشقه، فلما عرض ابونواس شعره علی الجرجانی رمی به و قال: هذا لا یستحق قائله درهمین، فهجاه ابونواس و قال: بما اهجوک لا ادری لسانی فیک لا یجری اذا فکرت فی قدرک اشفقت علی شعری و اتصل الخبر بالفضل فوصل ابانواس و ارضاه و صرف الجرجانی عن تمییز الشعر. (و فیه): لما انقضی امر البرامکه و حصل التدبیر فی ید الفضل بن الربیع، قصد لخدمه الرشید بحضرته و اضاع ما وراء بابه و صارت امور البرید و الاخبار مختله، کان مسرور الخادم یتقلد البرید و الخرائط و یخلفه علیه ثابت الخادم و توفی الرشید و عندهم اربعه آلاف خریطه لم تفض. (و یشاب) ای: یمزج. (الحق بالباطل، و انما الوالی بشر لا یعرف ما تواری عنه الناس من الامور، و لیست علی الحق) و فی روایه (التحف) (علی القول). (سمات) ای علامات. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (تعرف بها ضروب) ای: اقسام. (الصدق من الکذب) و فی روایه (التحف) (یعرف بها الصدق من الکذب). (و انما انت احد رجلین: اما امرو سخت) ای: جادت. (نفسک بالبذل فی الحق ففیم احتجابک من واجب حق تعطیه او فعل کریم) و فی روایه (التحف) (او خلق کریم). (تسدیه) ای: توضحه، قال عمر بن ابی ربیعه: لمن الدیار کانهن سطور تسدی معالمها الصبا و تنیر فی (العیون): قال خالد بن عبدالله لحاجبه: لا تحجبن عنی احدا اذا اخذت مجلسی، فان الوالی لا یحجب الا عن ثلاث: عی یکره ان یطلع علیه، او ریبه او بخل. فاخذ ذلک منه الوراق فقال: اذا اعتصم الوالی باغلاق بابه ورد ذوی الحاجات دون حجابه ظننت به احدی ثلاث و ربما نزعت بظن واقع بصوابه فقلت به مس من العی ظاهر ففی اذنه للناس اظهار ما به فان لم یکن عی اللسان فغالب من البخل یحمی ماله عن طلابه فان لم یکن هذا و لا ذا فریبه یصر علیها عند اغلاق بابه هذا، و فی (تاریخ بغداد): وقف شاعر بباب معن بن زائده حولا لا یصل الیه- و کان معن شدید الحجاب- فلما طال مقامه سال الحاجب ان یوصل له رقعه فاوصلها فاذا فیها: (الفصل الثامن و العشرون- فی الامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اذا کان الجواد له حجاب فما فضل الجواد علی البخیل فالقی معن الرقعه الی کتابه و قال: اجیبوه عن بیته، فخلطوا و اکثروا و لم یاتوا بمعنی، فاخذ الرقعه و کتب فیها: اذا کان الجواد قلیل مال و لم یعذر تعلل بالحجاب فقال: ایویسنی من معروفه، ثم ارتحل فاتبعه معن بعشره آلاف و قال: هی لک عندنا فی کل زوره. (او مبتلی) و فی روایه (التحف) (و اما مبتلی). (بالمنع، فما اسرع کف الناس عن مسالتک اذا ایسوا بذلک) قال بعضهم: اذا تغدی فربوا به و ارتد من غیر ید بابه و مات من شهوه ما یحتسی عیاله طرا و اصحابه (مع ان اکثر حاجات الناس مما) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (ما) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (لا موونه فیه علیک من شکاه) و فی روایه (التحف) (من شکایه). (مظلمه او طلب انصاف فی معامله) و فی روایه (التحف) بدل (فی معامله) (فانتفع بما وصفت لک). و فی (الطبری): قال مسور بن مساور: ظلمنی وکیل للمهدی و غصبنی ضیعه، فاتیت سلاما صاحب المظالم فتظلمت منه و اعطیته رقعه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) مکتوبه، فاوصل الرقعه الی المهدی و عنده عمه العباس بن محمد و ابن علاثه و عافیه القاضی، فقال له المهدی: ادنه فدنوت فقال: ما تقول؟ قلت: ظلمتنی. قال: فترضی باحد هذین. قلت: نعم. قال: فدنوت منه حتی التزقت بالفراش قال: تکلم. قلت: اصلح الله القاضی انه ظلمنی فی ضیعتی. فقال القاضی للمهدی: ما تقول؟ قال ضیعتی و فی یدی. قلت: اصلح الله القاضی سله صارت الضیعه الیه قبل الخلافه او بعدها. فساله فقال: صارت الی بعد الخلافه. قال: فاطلقها له. قال: قد فعلت: فقال العباس عمه: و الله لهذا المجلس احب الی من عشرین الف الف درهم.

مغنیه

(فلا تطولن احتجابک- الی- الباطل. لک ان تحتجب عن الرعیه بعض الوقت، لراحتک او انجاز ما اهمک، اما ان تحتجب کل الوقت فهذا کبر منک و سوء خلق، و داعیه للجهل باحوال الرعیه، و الاعتماد فی اخبارها علی اصحاب المارب و الاغراض.. و ایضا الاحتجاب تحقیر و تنفیر لاهل الرای و الفضل و المروئه، و تعظیم الخدمک و حجابک الذین یدخولن علیک ساعه یشاوون.. و لیس مشک ان تحقیر الکبیر و تعظیم الصغیر هو صغر و احتقار لک بالذات، بل جریمه لا تغتفر، لانک عاقبت من لم یسی ء الیک، و اغضبت من یرید لک الرضا، و حلت بینه و بین حاجته، و هو یتلهف علی قضائها.. و هل من شی ء اکثر قبحا من ذلک؟. (و انما الوالی بشر الخ).. قد یکون الوالی محقا فی احتجابه، و لو بعض الحق، و لکنه فی نظر الناس بشر، و لیس باله حتی یقولوا: سبحانه ما احتجب عنا عبثا.. بل یظنون به الظنون (و لیس علی الحق سمات) و دلائل ظاهره تشیر الی السبب الموجب و المبرر للاحتجاب (تعرف بها ضروب الصدق من الکذب) فی العذر عن الغیاب و سد الغیاب. (و انما انت احد رجلین الخ).. ان الرحل الطیب یتمنی ان یکون له مکان من الخیر عند الله و الناس، و یری خدمه ای مخلوق نعمه انعمها الله علیه.. علی العکس من ارجل القلق المتبرم بذوی الحاجات، و من البداهه ان الناس یقبلون علی الاول، لان المورد العذب کثیر الزحام، و ینفرون من الثانی تلقائیا لغلظته و جفائه. و علیه فلا موجب لان یحتجب الوالی عن الرعیه سواء اکان سخیا، ام مبتلی بالمنع. (مع ان اکثر حاجات الناس الیک الخ).. اصحاب الحاجات یطلبون منک الحق و العدل، و انت تملک القوه الکافیه لاحقاق الحق و انصاف المظلوم، و لا حرج علیک من وقوف الناس بین یدیک، تستمع لملهوف فتغیثه، او مظلوم فتنصفه.. و هذا فضل من الله ساقه الیک، فاشکره بخدمه عباده و عیاله، و کن لهم عونا و ناصرا.

عبده

… علی الحق سمات: سمات جمع سمه بکسر ففتح العلامه ای لیس للحق علامات ظاهره یتمیز بها الصدق من الکذب و انما یعرف ذلک بالامتحان و لا یکون الا بالمحافظه … فی الحق ففیم احتجابک: فلای سبب تحتجب عن الناس فی اداء حقهم او فی عمل تمنحه ایاهم … اذا ایسوا من بذلک: البذل العطاء فان قنط الناس من قضاء مطالبهم منک اسرعوا الی البعد عنک فلا حاجه للاحتجاب … علیک من شکاه مظلمه: شکاه بالفتح شکایه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و پس از این دستورها مبادا خویشتن را زیاده از رعیت پنهان کنی، زیرا رو نشان ندادن حکمرانان به رعیت قسمتی از تنگی (نامهربانی) و کم دانشی و آگاه نبودن به کارها است (چون حکمرانان با نشست و برخاست و سخن گفتن با مردم از احوال مملکت و رعیت آگاه می گردند، ولی اگر تنها بنشینند به بسیاری از اسرار و رموز کارها پی نمی برند) و رو نشان ندادن حکمرانان به رعیت اطلاع بر آنچه (احوال و اوضاع مملکت و رعیت) را که از آن پنهان بوده اند از ایشان پوشیده می سازد، پس (در این صورت گاهی) نزد حکمرانان کار بزرگ خرد و کار خرد بزرگ و نیکوئی زشتی و زشتی نیکوئی و حق و درستی به باطل و نادرستی آمیخته گردد، و والی و حکمران بشر است که به کارهای مردم که از او پنهان می دارند آگاهی ندارد، و حق را هم نشانه هائی نیست که با آنها انواع راستی از دروغی شناخته شود، و تو یکی از دو مرد خواهی بود: یا مردی که در بخشیدن حق و درستی سخی و دستبازی، پس سبب رو نشان ندادنت از حقی واجب که عطا کنی یا کار نیکوئی که به جا آوری چیست؟ یا مردی هستی سخت و بی بخشش، پس (باز هم چرا رو نشان ندهی، زیرا) زود باشد که مردم از درخواست از تو دست بدارند چون از بذل و بخشش تو نومید گردند، با اینکه بیشتر خواهشهای مردم از تو چیزی است که برایت مایه و زحمتی ندارد از قبیل شکایت کردن از ستمی (که به ایشان رسیده و دفع از آن را از تو بخواهند) یا درخواست انصاف و داد در معامله و رفتاری.

زمانی

رهبر علم غیب ندارد بر این اساس که رئیس و زمامدار بشری است مانند دیگر باید روی برنامه طبیعی زندگی کند تا از اجتماع بهره مند گردد و در برنامه های خود موفق باشد. فاصله گرفتن از مردم یک نوع خودخواهی آشکار و به حساب نیاوردن مردم، بخشی از غرور است که پایان آن شکست و سقوط است و از سوی دیگر محدودیتی است برای مردم و فشاری است نسبت به آنان در مورد ملاقات بازمامدار که موجب عقده ای شدن مراجعه کننده و مبارزه و مخالفت وی خواهد شد و در حقیقت ظلمی است نسبت به زیردستان که سقوط ستمگر را همانند سقوط خودخواه، خدا تضمین کرده است. خودخواهی و ظلم دو عامل بزرگ است که در جریان ملاقات با ریاستمداران به بی اطلاع ریاستمدار کمک می کند و بر اثر بی اطلاعی از وضع آنچه می گذرد پایگاه مردمی را از دست می دهد و به سقوط خود کمک می کند. بفرموده امام علیه السلام مسائل ناچیز را بر اثر بی اطلاعی برای او بزرگ جلوه می کند و موضوعهای بزرگ خیلی ساده و حقیقت در حوادث مختلف روشن نمی گردد و به بیان دیگر ریاستمداری که این چنین باشد فردی خمود و بی حال بار می آید و در نتیجه نسبت بحوادث بی تفاوت می ماند و این آخرین مقدمه سقوط هر ریاستمداری است.

هر چند در لحظه های آخر به فکر چاره می افتد اما چون پایگاه مردمی و ارزش خود را از دست داده و به ضد و نقیض گوئی گرفتار آمده است، مردم برای حرفهای وی اعتباری قائل نیستند. امام علیه السلام برای اینکه مالک به چنین سرنوشتی گرفتار نگردد صریحا می فرماید حاکم بشر است و علم غیب به آنچه پشت سرش می گذارد ندارد و نمی تواند حق را از ناحق تشخیص دهد چون حق علامت به خصوصی ندارد، به همین جهت باید شخصا با همه مردم در تماس باشد و از کوچک و بزرگ حوادث حق و ناحق آگاه باشد تا بتواند خود را حفظ کند و بوظائف خویش عمل نماید. با توجه به نکات یاد شده هر خانه ایکه محدودیت داشته و هر رئیسی که با مراجعه کنندگان کمتر ارتباط داشته باشد به نفرت عمومی و سقوط نزدیکتر است. امام علیه السلام در مطلب خود باین نکته توجه می دهد که حق علامت ندارد که انسان با نگاه در پیشانی صاحب آن فورا قضاوت به نفع او کند و این نکته ای است برداشت از قرآن مجید که روز قیامت بهشتی و جهنمی از پیشانی شناخته می شود، وقتی نگاه به یکدیگر می کنند می فهمند چه کسی جهنمی و چه کسی بهشتی شده است. باز امام علیه السلام برای تاکید مطلب به مالک می گوید: پنهان شدن از مردم نه تنها بنفع تو نیست بلکه به ضرر توست زیرا مراجعه کنندگان غالبا شکایت از دست این و آن دارند و یا انتظار سفارش درباره کارهای جاری که نسبت به آنان رعایت شود و این دو کار خرجی ندارد، تنها به سفارش نامه و یا ارتباط جزئی حل خواهد شد و چه بسا با یک کلمه که من درباره شما سفارش می کنم قانع خواهند شد و با این گونه برخوردهای پدرانه نه تنها دشمن نمی گردند بلکه دوست میشوند و بسیاری از اوقات از افراد خدمتگزار خواهند شد، بدون خرج و زحمت و آیا ریاستمداریکه فدائی بدون مزد و حقوق پیشش آمده او را مفت از دست میدهد زیان نکرده است؟! نکته ای که نمیتوان آنرا نادیده گرفت این است که محدویتهائی که اطراف ریاستمداران پیش می آید بسیاری از اوقات برای این است که محاصره کنندگان به نوائی برسند و چه بسا فکر میکنند با زیاد ارتباط پیدا کردن با رئیس ارزش رئیس را پایین می آید و یا اینکه ملاقات کنندگان ممکن است درباره اطرافیان، پیش رئیس سخنی بگویند و اعتبار اطرافی ضعیف گردد بهمین جهت سعی میکنند افراد آگاه و مطلع با رئیس ارتباط پیدا نکنند. این گونه افراد عملا همانند مروان نه تنها خود را بفلاکت میاندازند بلکه رئیس خود را هم بسقوط میاندازند و امام علیه السلام که علاقه بمالک اشتر دارد به وی اعلام خطر میکند که بچنین دامهائی نیفتد.

سید محمد شیرازی

(اما بعد) ما تقدم یا مالک (فلا تطولن احتجابک عن رعیتک) بان لا تظهر لهم مده طویله (فان احتجاب الولاه عن الرعیه) و عدم ظهورهم امام الناس فی المناسبات- کما یفعله المتکبرون بزعم الابقاء علی هیبتهم-. (شعبه من الضیق) ای ضیق صدر الوالی من حوائج الناس (و قله علم بالامور) لانه لو علم الامور کما ینبغی قضی البعض الممکن، و اعتذر اعتذارا مقنعا عما لا یمکن (و الاحتجاب منهم) ای من الرعیه (یقطع عنهم) ای عن الولاه (علم ما احتجبوا دونه) ای جعلوا لانفسهم حجابا دون ذلک الامر، حین لم یعرفوا الامر المحجوب عنه. (فیصغر عند هم الکبیر) اذ انهم لا یعرفون الامور الا بواسطه، و الواسطه قد یجعل الامر الکبیر صغیرا تزلفا، فلا یهتم له الوالی و ذلک یفسد علیه الامر (و یعظم الصغیر) بعکس ذلک (و یقبح الحسن و یحسن القبیح) فیرتب الوالی آثار الضد علی ضده مما یوجب الفساد (و یشاب الحق بالباطل) ای یخلط بینهما. (و انما الوالی بشر) لا یعلم الغیب (لا یعرف ما ثواری عنه الناس به من الامور) ای ما اخفی الناس عنه، و ضمیر (به) راجع الی (ما) و مصداقه (من الامور) و لیست علی الحق سمات) جمع سمه، بمعنی: العلامه، ای لیس للحق علامات ظاهره حتی یعرف الوالی الحق من الباطل بواسطه تلک العلامه حتی (تعرف بها) ای بتلک السمات (ضروب الصدق من الکذب) ای اقسام الصدق(و انما انت) یا مالک الاشتر (احد رجلین اما امرء سخت نفسک بالبذل) لنفسک و مالک (فی الحق) و حوائج الناس (ف)اذا (فیم احتجابک) ای لماذا تحتجب عنهم؟ هل تحتجب (من واجب حق تعطیه) ای هل ترید الفرار من حق واجب؟ (او فعل کریم تسدیه) ای عمل تقوم به فی قضاء حوائج الناس؟ (او) انت الرجل الثانی بان تکون (مبتلی بالمنع)؟ تمنع الناس حوائجهم و حینئذ لا احتیاج الی الاحتجاب (فما اسرع کف الناس عن مسالتک) ای انهم یکفون عن سوالک فورا (اذا ایسوا من بذلک) و اعطائک. (مع ان اکثر حاجات الناس الیک مما لا مونه فیه علیک) ای لا کلفه و لا صعوبه لانها امور ضئیله تافهه، فاذا ظهرت للناس و سئلوک ایاها تمکنت من قضائها بلا صعوبه (من شکاه مظلمه) ای شکایه عن ظلم فتامر من ینهی الظالم عن ظلمه (او طلب انصاف فی معامله) فیما یرید احد المتعاملین الاجحاف بحق الاخر، فتامر من یامره بالانصاف، و امثال هذه الامور خفیفه لا تهم حتی یحجب الوالی عن الناس لاجلها.

موسوی

احتجب: استتر. شعبه: قسم. شاب شوبا: خلط. تواری: اختفی. سمات: علامات. ضروب: انواع. سخت: جادت. البذل: العطاء. تسدیه: تودیه و تعطیه. شکاه: بالتفح من الشکایه و هی التظلم. (و اما بعد، فلا تطولن احتجابک عن رعیتک، فان احتجاب الولاه عن الرعیه شعبه من الضیق، و قله علم بالامور، و الاحتجاب منهم یقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه فیصغر عندهم الکبیر، و یعظم الصغیر، و یقبح الحسن، و یحسن القبیح، و یشاب الحق بالباطل. و انما الوالی بشر لا یعرف ما تواری عنه الناس به من الامور، و لیست علی الحق سمات تعرف بها ضروب الصدق من الکذب، و انما انت احد رجلین: اما امرو سخت نفسک بالبذل فی الحق، ففیما احتجابک من واجب حق تعطیه، او فعل کریم تسدیه! او مبتلی بالمنع، فما اسرع کف الناس عن مسالتک اذا ایسوا من بذلک! مع ان اکثر حاجات الناس الیک مما لا مونه فیه علیک، من شکاه مظلمه او طلب انصاف فی معامله) و هذه وصیه اخری من وصایاه الغالیه یتعطر بها الوجود و یسبح بذکرها الموجود انها تلقی الاضواء الساطعه التی تکشف مخاطر الاحتجاب عن الرعیه و تدلل ان الوالی یجب ان یکون علی اتصال دائم بهذه الجماهیر التی تولی امرها و انیط به شانها لئلا تقطع دونه الاسباب و یساء فهم الوالی للامور فان الاحتجاب یورث الوالی الانقطاع عن اخبار رعیته فیعظم عنده الامر الصغیر و قد یهون الکبیر کما انه قد تقلب الامور فیغدو الامر الحسن قبیحا و القبیح حسنا و بذلک یختلط الحق بالباطل لانه اذا احتجب اضطر ان یعول علی اخبار الذین یتصلون به و ینقلون الیه صور العالم الخارجی و هولاء قد یحسنون له السی ئ، و قد یعکسون الامر و لیس له اطلاع علی الحقیقه الا من جهتهم و هو بما یحمل من الهویه البشریه لا یعرف ما تواری عنه و اختفی و لیس علی الحق رایات تصرخ باسمه حتی یسمعها الوالی فیجیب ان امتزج الصدق بالکذب و اختلط الحق بالباطل … ثم انه علیه السلام اراد ان یثیر فی نفس الوالی قضیه حقیقیه لعلها تیقظه و تحرک فیه شعور الخیر و عوامل البناء و النمو فوجه الیه کلامه بانک لا یخلو امرک من احد رجلین و کلاهما لا داعی الی احتجابه فاما ان تکون رجل یدفع الحق و یبذله لاهله و لا داعی لاحتجابک اذا کنت تحمل صفات هذا الرجل و اما انک رجل مبتلی بالمنع لهذا الحق فان الناس لا بد و ان تعرف ذلک عنک فتمتنع عن المطالبه و علی هذا ایضا لا داعی لاحتجابک … ثم نبهه الی قضیه مهمه و خفیفه علی النفس حیث قال له ان اکثر حاجات الناس الیک لیس فیها موونه علیک لانها اما شکوی لبعض المظالم التی لحقتهم او طلب انصاف فی معامله قد جار فیها بعضهم و تعدی فیها آخرون … و فی کلا الامرین لیس فیه ای حزازه او مراره و لا کلفه و لا ثقل فیهون الامر و یسهل فلا داعی لاحتجابک اصلا …

دامغانی

ضمن شرح این جمله که فرموده است: «فلا تطولنّ احتجابک عن رعیتک»، «فراوان خود را از رعیت خویش در پرده قرار مده.»، فصلی در باره حجاب و پرده داری و اخبار و اشعاری که در این باره آمده، آورده است که به ترجمه گزینه هایی از آن بسنده می شود.

- گروهی از اشراف که از جمله ایشان سهیل بن عمرو و عیینه بن حصن و اقرع بن حابس بودند، بر در خانه عمر آمدند. آنان را نپذیرفتند، پس از مدتی حاجب بیرون آمد و گفت: عمار و سلمان و صهیب کجایند و آنان را اجازه ورود به خانه داد. چهره های آن گروه اشراف دگرگون و نشانه های خشم بر آن آشکار شد، سهیل بن عمرو به آنان گفت: چرا چهره هایتان دگرگون می شود، آنان و ما را به اسلام فرا خواندند، ایشان پیشی گرفتند و ما تأخیر و درنگ کردیم و اگر امروز بر در خانه عمر بر ایشان رشک می برید، فردا -در قیامت- به ایشان رشک بیشتری خواهید برد.

- معاویه، ابو الدرداء را نپذیرفت، به او گفتند معاویه روی از تو پنهان داشت و تو را نپذیرفت. گفت: آن کس که به درگاه پادشاهان آمد و شد کند، گاه زبون و گاه گرامی می شود و هر کس به دری بسته مصادف شود، کنار آن دری گشوده خواهد یافت که اگر چیزی بخواهد بر او داده می شود و اگر دعا کند بر آورده می گردد. اگر معاویه خود را در پرده قرار داد و روی پنهان کرد، پروردگار معاویه روی پنهان نمی دارد.

- دو مرد از معاویه اجازه ورود خواستند ابتدا به یکی از ایشان که منزلت شریف تری داشت، اجازه داد و سپس به دیگری. دومی که وارد مجلس معاویه شد، جایی فراتر از جای اولی نشست. معاویه گفت: خداوند ما را ملزم به ادب کردن شما کرده است، همان گونه که ملزم به رعایت شماییم، اینکه ما آن یکی را پیش از تو اجازه ورود دادیم، نمی خواستیم محل نشستن او پایین تر از محل نشستن تو باشد، برخیز که خداوند برای تو وزنی بر پای ندارد.

مکارم شیرازی

بخش بیست و چهارم

وَ أَمَّا بَعْدُ فَلَا تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَکَ عَنْ رَعِیَّتِکَ،فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلَاهِ عَنِ الرَّعِیَّهِ شُعْبَهٌ مِنَ الضِّیقِ،وَ قِلَّهُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ؛وَ الِاحْتِجَابُ مِنْهُمْ یَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَیَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْکَبِیرُ،وَ یَعْظُمُ الصَّغِیرُ،وَ یَقْبُحُ الْحَسَنُ، وَ یَحْسُنُ الْقَبِیحُ وَ یُشَابُ الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ.وَ إِنَّمَا الْوَالِی بَشَرٌ لَا یَعْرِفُ مَا تَوَارَی عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ،وَ لَیْسَتْ عَلَی الْحَقِّ سِمَاتٌ تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْکَذِبِ،وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَیْنِ:إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُکَ بِالْبَذْلِ فِی الْحَقِّ،فَفِیمَ احْتِجَابُکَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِیهِ،أَوْ فِعْلٍ کَرِیمٍ تُسْدِیهِ! أَوْ مُبْتَلًی بِالْمَنْعِ،فَمَا أَسْرَعَ کَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِکَ إِذَا أَیِسُوا مِنْ بَذْلِکَ! مَعَ أَنَّ أَکْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَیْکَ مِمَّا لَا مَئُونَهَ فِیهِ عَلَیْکَ،مِنْ شَکَاهِ مَظْلِمَهٍ،أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ.

ترجمه

و اما بعد (از این دستور) هیچ گاه خود را در زمانی طولانی از رعایا پنهان مدار،زیرا پنهان ماندن زمامداران از چشم رعایا موجب نوعی کم اطلاعی نسبت به امور (مردم و کشور) می شود و آنها را از آنچه نسبت به آن پنهان مانده اند بی خبر می سازد در نتیجه مسائل بزرگ نزد آنان کوچک و امور کوچک در نظر آنها بزرگ می شود،کار خوب،زشت جلوه می کند و کار زشت،خوب؛و حقّ و باطل با یکدیگر آمیخته می شود.(و به یقین تدبیر لازم برای امور کشور در چنین شرایطی امکان پذیر نیست) زیرا والی فقط یک انسان است،اموری را که مردم از او پنهان می دارند نمی داند و حق،همیشه علامتِ مشخصی ندارد

و نمی توان همیشه«صدق»را در چهره های مختلف از«کذب»شناخت (وانگهی) تو از دو حال خارج نیستی:یا مردی هستی که آمادگی برای سخاوت و بذل و بخشش در راه حق داری،بنابراین دلیلی ندارد که خود را پنهان داری و از عطا کردن حقِ واجب خودداری کنی،و فعل کریمانه ای را که باید انجام دهی ترک نمایی،یا مردی بخیل و تنگ نظر هستی در این صورت (هنگامی که مردم تو را ببینند و این صفت را در تو بشناسند) از بذل و بخشش تو مأیوس می شوند و دست از تو برمی دارند.افزون بر اینها،بسیاری از حوایج مردم نزد تو،هزینه ای برای تو ندارد؛مانند شکایت از ستمی یا درخواست انصاف در داد و ستدی.

شرح و تفسیر: عیوب پنهان شدن زمامدار از دید مردم

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه خود درباره لزوم رابطه نزدیک میان والی و توده های مردم سخن می گوید و معایب دور ماندن او از آنها را شرح می دهد و با دلایل مختلف روشن می سازد که نباید والی خود را از مردم پنهان دارد و اگر شرائطی ایجاب کند که از آنها پنهان شود نباید این پنهانی به طول انجامد.

می فرماید:«و اما بعد (از این دستور) هیچ گاه خود را در زمانی طولانی از رعایا پنهان مدار،زیرا پنهان ماندن زمامداران از چشم رعایا موجب نوعی کم اطلاعی نسبت به امور (مردم و کشور) می شود»؛ (وَ أَمَّا بَعْدُ فَلَا تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَکَ {1) .«احْتِجاب»به معنای خویشتن را پنهان داشتن از ریشه«حَجْب»بر وزن«حجم»به معنای پوشانیدن آمده است }عَنْ رَعِیَّتِکَ،فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلَاهِ عَنِ الرَّعِیَّهِ شُعْبَهٌ مِنَ الضِّیقِ،وَ قِلَّهُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ) .

در طول تاریخ بسیار دیده شده که حواشی سلطان و اطرافیان زمامدار او را عملاً در محاصره خود قرار می دهند و تنها اخباری را به او می رسانند که موجب

خشنودی او یا به نفع حواشی و اطرافیان باشد و به این ترتیب او را از آنچه در کشور می گذرد دور می سازنند و این وضع،بسیار برای اداره یک کشور خطرناک است؛اما هنگامی که او با آحاد مردم در جلساتی تماس داشته باشد واقعیت های دست اوّل به او منتقل می شود و حتی خیانت اطرافیان و مظالم آنها آشکار می گردد.

یکی از دستورات اسلامی این بوده که زمامداران،امامت جماعت را بر عهده می گرفتند؛یعنی در میان مردم همه روز حاضر می شدند و این کار می توانست بسیاری از واقعیت ها را به آنها منتقل کند؛خواه تلخ باشد یا شیرین.

آن گاه در ادامه این سخن می فرماید:«و آنها را از آنچه نسبت به آن پنهان مانده اند بی خبر می سازد در نتیجه مسائل بزرگ نزد آنان کوچک و امور کوچک در نظر آنها بزرگ می شود،کار خوب،زشت جلوه می کند و کار زشت،خوب؛ و حق و باطل با یکدیگر آمیخته می شود.(و به یقین تدبیر لازم برای امور کشور در چنین شرایطی امکان پذیر نیست)»؛ (وَ الِاحْتِجَابُ مِنْهُمْ یَقْطَعُ عَنْهُمْ عِلْمَ مَا احْتَجَبُوا دُونَهُ فَیَصْغُرُ عِنْدَهُمُ الْکَبِیرُ،وَ یَعْظُمُ الصَّغِیرُ،وَ یَقْبُحُ الْحَسَنُ،وَ یَحْسُنُ الْقَبِیحُ وَ یُشَابُ {1) .«یُشابُ»از ریشه«شَوْب»بر وزن«شوق»به معنای مخلوط کردن و آمیختن است و گاه به معنای آلوده کردنی که منشأ فساد است }الْحَقُّ بِالْبَاطِلِ) .

امام علیه السلام به روشنی آثار شوم این دور ماندن از مردم را بیان فرموده و انگشت روی جزئیات گذاشته است،زیرا زمامدار در صورتی می تواند تصمیم صحیح در اداره امور کشور بگیرد که حوادث خوب را از بد و بد را از خوب و حق را از باطل و باطل را از حق بشناسد.بلکه در اندازه گیری های حوادث نیز به خطا نرود.اگر حادثه کوچکی را بزرگ ببیند و تصمیمات شدید نسبت به آن بگیرد به یقین گرفتار مشکلات می شود و همچنین به عکس اگر حوادث مهم را اطرافیان

و حواشی در نظر او کوچک جلوه دهند ممکن است وقتی خبردار شود که شیرازه کشور از هم گسیخته باشد.

این یکی از دستورات مهم اسلام است و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و حاکم عادلی همچون علی علیه السلام با دقت آن را رعایت می کرده است؛هنگامی که حاکمان جور بنی امیّه و امثال آنها بر سر کار آمدند وضع دگرگون شد و حاجبان درگاه از ارتباط آحاد مردم با آن خلفای جور جلوگیری می کردند.حتی طبق بعضی از تواریخ گاه می شد که ارباب حاجت ماه ها بر در کاخ حکومت و حتی گاهی به مدت یک سال رفت و آمد می کردند؛ولی آنها را به درون راه نمی دادند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 93 }

به همین دلیل مردم به کلی از آنها جدا شدند و ادامه حکومتشان جز با استبداد و کشتار بی گناهان امکان پذیر نبود.

سپس امام علیه السلام به سه دلیل دیگر برای نهی از پنهان ماندن زمامدار از مردم توسل می جوید که هر یک به تنهایی می تواند برای اثبات این واقعیت کافی باشد.

نخست می فرماید:«زیرا والی فقط یک انسان است که اموری را که مردم از او پنهان می دارند نمی داند و حق،همیشه علامتِ مشخصی ندارد و نمی توان همیشه«صدق»را در چهره های مختلف از«کذب»شناخت»؛ (وَ إِنَّمَا الْوَالِی بَشَرٌ لَا یَعْرِفُ مَا تَوَارَی عَنْهُ النَّاسُ بِهِ مِنَ الْأُمُورِ،وَ لَیْسَتْ عَلَی الْحَقِّ سِمَاتٌ {2) .«سِمات»جمع«سِمَه»به معنای علامت است }تُعْرَفُ بِهَا ضُرُوبُ الصِّدْقِ مِنَ الْکَذِبِ) .

این دلیل بسیار روشنی است که زمامدار«عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَهِ»و حق و باطل نیز همیشه نشان دار نیست،بهترین راه شناخت این است که با واقعیات بدون واسطه تماس داشته باشد تا از آنچه در کشورش می گذرد به طور صحیح با خبر گردد.

ممکن است در اینجا سؤال شود که این سخن با حدیثی که از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده چگونه سازگار است: «إِنَّ عَلَی کُلِّ حَقٍّ حَقِیقَهً وَ عَلَی کُلِّ صَوَابٍ نُوراً فَمَا وَافَقَ کِتَابَ اللّهِ فَخُذُوهُ وَ مَا خَالَفَ کِتَابَ اللّهِ فَدَعُوهُ؛ بر هر حقی نشانه ای از حقیقت است و بر هر سخن راستی نوری است.آنچه (از روایات) موافق کتاب اللّه است آن را بگیرید و آنچه را مخالف آن است رها سازید». {1) .کافی،ج 1،ص 69،ح 1 }

پاسخ آن روشن است،زیرا حدیث پیامبر صلی الله علیه و آله ناظر به روایات و احکام است که می توان آنها را با معیار سنجشی همچون قرآن مجید سنجید و حق را از باطل جدا کرد؛اما آنچه در عهدنامه مالک آمده مربوط به موضوعات و مصادیق حق و باطل و راست و دروغ است که غالباً نشانه روشنی ندارد.

آن گاه امام به سراغ دلیل دوم می رود و می فرماید:«وانگهی تو از دو حال خارج نیستی:یا مردی هستی که آمادگی برای سخاوت و بذل و بخشش در راه حق داری،بنابراین دلیلی ندارد که خود را پنهان داری و از عطا کردن حقِ واجب خودداری کنی،و فعل کریمانه ای را که باید انجام دهی ترک نمایی،یا مردی بخیل و تنگ نظر هستی در این صورت (هنگامی که مردم تو را ببینند و این صفت را در تو بشناسند) از بذل و بخشش تو مأیوس می شوند و دست از تو برمی دارند»؛ (وَ إِنَّمَا أَنْتَ أَحَدُ رَجُلَیْنِ:إِمَّا امْرُؤٌ سَخَتْ نَفْسُکَ بِالْبَذْلِ فِی الْحَقِّ،فَفِیمَ احْتِجَابُکَ مِنْ وَاجِبِ حَقٍّ تُعْطِیهِ،أَوْ فِعْلٍ کَرِیمٍ تُسْدِیهِ! {2) .«تُسْدی»از ریشه«اسداء»به معنای بخشیدن و عطا کردن است و از ریشه«سدو»بر وزن«سرو»به معنای دست به سوی چیزی بردن گرفته شده است }أَوْ مُبْتَلًی بِالْمَنْعِ،فَمَا أَسْرَعَ کَفَّ النَّاسِ عَنْ مَسْأَلَتِکَ إِذَا أَیِسُوا مِنْ بَذْلِکَ!) .

این یک واقعیت است که مردم اگر درباره کسی گرفتار شک و تردید باشند، پیوسته به او مراجعه می کنند؛اما هنگامی که با او تماس نزدیک داشته باشند اگر

اهل بذل و بخشش است عطای او را می گیرند و به دنبال کار خود می روند و اگر آدمی بخیل است مأیوس می شوند باز هم به سراغ کار خود می روند؛ولی شخصی که خود را پنهان می دارد ممکن است بر در خانه او پیوسته ازدحام باشد.

سپس امام علیه السلام دلیل سوم را بیان می کند و می فرماید:«افزون بر اینها،بسیاری از حوایج مردم نزد تو،هزینه ای برای تو ندارد؛مانند شکایت از ستمی یا درخواست انصاف در داد و ستدی»؛ (مَعَ أَنَّ أَکْثَرَ حَاجَاتِ النَّاسِ إِلَیْکَ مِمَّا لَا مَئُونَهَ فِیهِ عَلَیْکَ،مِنْ شَکَاهِ {1) .«شَکاه»به معنای شکایت است }مَظْلِمَهٍ،أَوْ طَلَبِ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ) .

اشاره به اینکه تمام مراجعات مردم درخواست مالی نیست بسیاری از آنها درخواست کمک برای حل مشکلات است؛مثلاً ظالمی به کسی ستمی کرده و مظلوم از تو کمک می خواهد یا معامله ای صورت گرفته و یکی از دو طرف معامله به دیگری زور می گوید،یا بدون مجوز شرعی می خواهد معامله را فسخ کند و یا بدهی خود را بدون دلیل نمی پردازد.در تمام این گونه امور اگر والی در جلساتی با مردم ارتباط مستقیم داشته باشد می تواند از نفوذ و قدرت خود استفاده کند و احقاق حق نماید بی آنکه هزینه مالی برای او داشته باشد.

نکته: دیدارهای مستقیم مردمی

تنها در این عهدنامه نیست که امیرالمؤمنین علی علیه السلام به مالک اشتر این توصیه را می کند که سعی کند در ساعات معینی تماس مستقیم با مردم داشته باشد و از مشکلات آنها آگاه گردد و جلوی مظالم را بگیرد،بلکه در روایات دیگری از معصومان علیهم السلام نیز بر این معنا تأکید شده است.

از جمله یکی از یاران خاص امام علی بن موسی الرضا علیه السلام به نام بزنطی

می گوید:نامه ای از امام را دیدم که به فرزندش امام جواد علیه السلام نوشته است و می فرماید: «یَا أَبَا جَعْفَرٍ بَلَغَنِی أَنَّ الْمَوَالِیَ إِذَا رَکِبْتَ أَخْرَجُوکَ مِنَ الْبَابِ الصَّغِیرِ وَإِنَّمَا ذَلِکَ مِنْ بُخْلٍ بِهِمْ لِئَلَّا یَنَالَ مِنْکَ أَحَدٌ خَیْراً فَأَسْأَلُکَ بِحَقِّی عَلَیْکَ لَایَکُنْ مَدْخَلُکَ وَمَخْرَجُکَ إِلَّا مِنَ الْبَابِ الْکَبِیرِ وَإِذَا رَکِبْتَ فَلْیَکُنْ مَعَکَ ذَهَبٌ وَفِضَّهٌ ثُمَّ لَا یَسْأَلُکَ أَحَدٌ إِلَّا أَعْطَیْتَهُ؛ به من اطلاع داده اند که خادمان و معاونان تو هنگامی که سوار می شوی تو را از در کوچک بیرون می برند (تا مردمی که در برابر در بزرگ ایستاده اند با تو ملاقات نکنند) این به جهت بخلی است که آنها دارند و می خواهند خیری از تو به کسی نرسد از تو می خواهم به حقی که بر تو دارم (چنین کاری را ترک کنی و) ورود و خروج تو فقط از باب کبیر باشد (تا بتوانی با مردم تماس داشته باشی و بخشی از مشکلات آنها را حل کنی) افزون بر این هنگامی که سوار می شوی مقداری درهم و دینار با خود داشته باش و هر کس تقاضایی کرد چیزی به او بده». {1) .بحارالانوار،ج 50،ص 102،ح 16}

در حدیث دیگری از امیرالمؤمنین علیه السلام آمده است: «أَیُّمَا وَالٍ احْتَجَبَ عَنْ حَوَائِجِ النَّاسِ احْتَجَبَ اللّهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ عَنْ حَوَائِجِهِ؛ هر والی که خود را از برآوردن نیاز مردم پنهان دارد خداوند در قیامت از حوائج خود آنها را پنهان می دارد». {2) .همان مدرک،ج 72،ص 345،ح 42}

البته نمی توان انکار کرد که زمان ها یکسان نیستند مثلاً در زمان ما یکی از مشکلات مهم،مشکلات امنیتی است که در بسیاری از موارد اجازه نمی دهد دولت مردان بدون حاجب و محافظ در میان مردم ظاهر شوند،در حالی که امام در سخنان فوق دستور می داد که تمام حاجبان و پاسداران را از آن مجلس خارج سازند.البته ممکن است نیروهای مخفی تا حدی مشکلات را حل کنند؛ولی گاه به تنهایی کافی نیست.

علاوه بر این فزونی جمعیت در عصر ما و سهولت ارتباطها از اقصا نقاط کشور به مرکز حکومت سبب می شود که این گونه مجالس شدیداً مورد هجوم واقع شود.البته نباید آن را تعطیل کرد؛ولی باید تدبیرهایی برای حل مشکلاتِ این گونه ملاقات ها اندیشید.

مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود به نکته دیگری نیز در مورد معایب پنهان ماندن والی از مردم اشاره می کند که قابل توجّه است.می گوید:ممکن است بسیاری از صاحب نظران و اهل فضل و شخصیت های مستقل بخواهند با والی تماس گرفته و نظرات مفید خود را برای حل مشکلات کشور در اختیار او بگذارند.اگر والی خود را از آنها پنهان دارد در واقع آنها را تحقیر کرده و سبب می شود که آنها از وی نفرت پیدا کنند (و این خسارت بزرگی است) و بدون شک بزرگان را تحقیر کردن و مأموران کوچک خود را بزرگ داشتن سبب حقارت والی می شود و گناهی است نابخشودنی،چرا که در واقع کسی را که به تو بدی نکرده مجازات کرده ای و آن کس که می خواهد خشنودی تو را به دست آورد به خشم آورده ای آیا چیزی از این قبیح تر و زشت تر هست؟ {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 107}

بخش بیست و پنجم

متن نامه

ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِی خَاصَّهً وَبِطَانَهً،فِیهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَتَطَاوُلٌ،وَقِلَّهُ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ،فَاحْسِمْ مَادَّهَ أُولَئِکَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْکَ الْأَحْوَالِ.وَلَا تُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِیَتِکَ وَحَامَّتِکَ قَطِیعَهً،وَلَا یَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِی اعْتِقَادِ عُقْدَهٍ،تَضُرُّ بِمَنْ یَلِیهَا مِنَ النَّاسِ،فِی شِرْبٍ أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَکٍ،یَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلَی غَیْرِهِمْ،فَیَکُونَ مَهْنَأُ ذَلِکَ لَهُمْ دُونَکَ،وَعَیْبُهُ عَلَیْکَ فِی الدُّنْیَا وَالآْخِرَهِ.وَأَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِیبِ وَالْبَعِیدِ،وَکُنْ فِی ذَلِکَ صَابِرا

ص: 441

مُحْتَسِباً،وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ قَرَابَتِکَ وَخَاصَّتِکَ حَیْثُ وَقَعَ،وَابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا یَثْقُلُ عَلَیْکَ مِنْهُ،فَإِنَّ مَغَبَّهَ ذَلِکَ مَحْمُودَهٌ.وَإِنْ ظَنَّتِ الرَّعِیَّهُ بِکَ حَیْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِکَ،وَاعْدِلْ عَنْکَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِکَ،فَإِنَّ فِی ذَلِکَ رِیَاضَهً مِنْکَ لِنَفْسِکَ،وَرِفْقاً بِرَعِیَّتِکَ، وَإِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَکَ مِنْ تَقْوِیمِهِمْ عَلَی الْحَقِّ.

ترجمه ها

دشتی

همانا زمامداران را خواص و نزدیکانی است که خود خواه و چپاولگرند، و در معاملات انصاف ندارند، ریشه ستمکاریشان را با بریدن اسباب آن بخشکان ، و به هیچ کدام از اطرافیان و خویشاوندانت زمین را واگذار مکن {نفی تفکّر: اگوسانتریسم EGOCENTRISM )خودمداری و خود محور بینی)، بلکه باید به خدا توجّه داشت تا انجام وظیفه کرد.}، و به گونه ای با آنان رفتار کن که قرار دادی به سودشان منعقد نگردد که به مردم زیان رساند، مانند آبیاری مزارع، یا زراعت مشترک، که هزینه های آن را بر دیگران تحمیل کنند، در آن صورت سودش برای آنان، و عیب و ننگش در دنیا و آخرت برای تو خواهد ماند .

حق را به صاحب حق، هر کس که باشد، نزدیک یا دور، بپرداز، و در این کار شکیبا باش، و این شکیبایی را به حساب خدا بگذار، گر چه اجرای حق مشکلاتی برای نزدیکانت فراهم آورد، تحمّل سنگینی آن را به یاد قیامت بر خود هموار ساز .

و هر گاه رعیّت بر تو بد گمان گردد، عذر خویش را آشکارا با آنان در میان بگذار، و با این کار از بدگمانی نجاتشان ده، که این کار ریاضتی برای خود سازی تو، و مهربانی کردن نسبت به رعیّت است، و این پوزش خواهی تو آنان را به حق وامی دارد .

شهیدی

نیز والی را نزدیکان است و خویشاوندان که خوی برتری جستن دارند و گردن فرازی کردن و در معاملت انصاف را کمتر به کار بستن. ریشه ستم اینان را با بریدن اسباب آن برآر و به هیچ یک از اطرافیان و خویشاوندانت زمینی را به بخشش وامگذار، و مبادا در تو طمع کنند با بستن پیمانی که مجاور آنان را زیان رساند در بهره که از آب دارند، یا کاری که باید با هم به انجام رسانند و رنج آن را بر عهده دیگران نهند، پس بر آنان تنها گوارا افتد و عیب آن در دنیا و آخرت بر تو ماند. و حق را از آن هر که بود بر عهده دار، نزدیک یا دور، و در این باره شکیبا باش و این شکیبایی را به حساب- خدا- بگذار. هر چند این رفتار با خویشاوندان و أطرافیانت بود و عاقبت آن را با همه دشواری که دارد، چشم دار، که پایان آن پسندیده است- و سرانجامش فرخنده-. و اگر رعیت بر تو گمان ستم برد، عذر خود را آشکارا با آنان در میان گذار، و با این کار از بدگمانی شان در آر، که بدین رفتار نفس خود را به فرمان آورده باشی و با رعیت مدارا کرده و حاجت خویش را برآورده و رعیت را به راه راست واداشته.

اردبیلی

پس از آن بدرستی که مر حاکمراست مخصوصان و نزدیکان در ایشانست برگزیدن مال غیر از برای خود و دراز دستی کردن و کمی عدل پس قطع کن ماده آن کسانرا ببریدن سببهای آن حالها و قطع مکن برای هیچیک از آنها که در کرد و کنار تواند و نزدیکان تواند پاره زمینی را که بتصرف آنهاست در ارسمی و باید که در طمع نیفتد از جانب تو در گرفتن قریه که ضرر رساند بکسی که در پهلوی آن قریه است از مردمان در حصّه آب آن یا کار مشترک که نهند مشقت را بر غیر خود بطریق بکار گرفتن پس باشد آن برای ایشان خوشگوار نه برای تو و باشد عیب و عار و عقوبت آن در دنیا و آخرت و الزام کن حقرا بکسی که لازم شده باشد آن حق با او از نزدیک و دور و باش در این صبر کننده و مزد خواهنده از خدا در حالتی که واقع شده از خویشان تو و نزدیکان تو هر جا که واقع شده باشد و طلب کن عاقبت آن کار را که ذکر جمیل است بچیزی که گران باشد بر تو از آن پس بدرستی که عاقبت آن ستوده شده است پس اگر گمان برند رعیت بتو ستمی پس اظهار کن برای ایشان عذر صحیح و دلیل واضح خود را در تبرّی از آن و دور دار از خود گمانهای ایشان را باظهار عذر درست خود پس بدرستی که در این عذر آوردن درستست در آن بحاجت خود از راست کردن ایشان بر راه حق

آیتی

و بدان، که والی را خویشاوندان و نزدیکان است و در ایشان خوی برتری جویی و گردنکشی است و در معاملت با مردم رعایت انصاف نکنند. ریشه ایشان را با قطع موجبات آن صفات قطع کن. به هیچیک از اطرافیان و خویشاوندانت زمینی را به اقطاع مده، مبادا به سبب نزدیکی به تو، پیمانی بندند که صاحبان زمینهای مجاورشان را در سهمی که از آب دارند یا کاری که باید به اشتراک انجام دهند، زیان برسانند و بخواهند بار زحمت خود بر دوش آنان نهند. پس لذت و گوارایی، نصیب ایشان شود و ننگ آن در دنیا و آخرت بهره تو گردد. اجرای حق را درباره هر که باشد، چه خویشاوند و چه بیگانه، لازم بدار و در این کار شکیبایی به خرج ده که خداوند پاداش شکیبایی تو را خواهد داد. هر چند، در اجرای عدالت، خویشاوندان و نزدیکان تو را زیان رسد. پس چشم به عاقبت دار، هر چند، تحمل آن بر تو سنگین آید که عاقبتی نیک و پسندیده است.

اگر رعیت بر تو به ستمگری گمان برد، عذر خود را به آشکارا با آنان در میانه نه و با این کار از بدگمانیشان بکاه، که چون چنین کنی، خود را به عدالت پروده ای و با رعیت مدارا نموده ای. عذری که می آوری سبب می شود که تو به مقصود خود رسی و آنان نیز به حق راه یابند.

انصاریان

سپس والیان را نزدیکانی است که آنان را خوی خود خواهی و دست درازی به مال مردم،و کمی انصاف در داد و ستد است،به جدا کردن اسباب و وسایل این حالات ماده و ریشه آنان را قطع کن .به هیچ یک از اطرافیان و اقوام خود زمینی از اقطاع مسلمین واگذار مکن.

نباید در تو طمع ورزد کسی به گرفتن مزرعه ای که در آبشخور آن به همسایه زیان رساند،یا کاری که باید با شرکت به سامان رسد مشقّت کار مشترک را به همسایگان تحمیل کند، در آن صورت سودش برای آن طمع کاران و عیب و زشتی آن در دنیا و آخرت بر عهده تو خواهد بود .

حق را نسبت به هر که لازم است از نزدیک و دور رعایت کن،و در این زمینه شکیبا و مزد خواه از خدا باش،گر چه این برنامه به زیان نزدیکان و خاصانت باشد،و در این مورد نسبت آنچه بر تو گران است جویای عاقبتش باش،که سر انجام رعایت حق پسندیده و نیکوست .

هرگاه رعیت گمان ستمی بر تو ببرد آشکارا عذرت را به آنان ارائه کن،و به اظهار عذر گمانهای آنان را از خود بگردان،چرا که اظهار عذر موجب عادت دادن نفس به اخلاق حسنه، و مهربانی و نرمی نسبت به رعیت است،و این عذر خواهی تو را به خواسته ات در واداشتن رعیت به حق می رساند .

شروح

راوندی

یقول للاشتر رحمه الله: انی جعلتک والیا بمصر و لکل وال عشیره و اصدقاء ربما یدخل علیهم بسبب ولایته ثلاث خلال سیئه، و هی: الاستیثار و هو الاستبداد و التفر بغنیمه یکون لجمیع المسلمین و اخذها لنفسه خاصه، و التطاول علی الناس، و قله الانصاف. ثم امره ان یقطعها منهم لیکفی المسلمین مونتهم. ثم اکد النهی عن الخصله الاولی بکلام یشتمل علی اوامر و نواه، و ذکر بعد ذلک کیفیه المعایشه مع الاعداء اذا صالحهم و عاهدهم، و امر بالحزم و ترک التغافل فی حاله الصلح، و ان یحوط العهد بالوفاء. و اقطع السلطان فلانا بلد کذا: اذا اعطاه لینتفع هو به خاصه، و اقطعه قطیعه: ای بلده او قریه او مزرعه. و المغبه: العاقبه. و الحامه: القرابه. و الحاشیه: الخدم. و بطانه الرجل: اخص اصحابه، مستعاره من بطانه الثوب. و احسم: ای اقطع. و الحیف: الظلم. و اصحر بعذرک: ای اظهره.

کیدری

ابن میثم

حامه: خویشاوندی عقده: زمین زراعتی عقده: جای پر درخت و نخلستان اعتقد الضیعه: زمین و باغی فراهم آورد مغبه: سرانجام کار- نتیجه اصحر: آشکار ساخت وانگهی چون حکمران نزدیکان و ندیمانی دارد که خودسر و درازدست و در رفتارشان با مردم کم انصافند، تو کاری بکن که با از میان برداشتن انگیزه های آن صفات ریشه ی آنها را از بیخ و بن برکنی، و به هیچ کدام از اطرافیان و خویشاوندنت، قطعه زمینی واگذار مکن، و مبادا کسی به این طمع بیفتد که در آبادانی زمین و باغ خود به مردم همسایه زیان رساند و در آب دادن مزرعه و یا در کاری که با مردم باید همکاری کند، هزینه آن را بر دیگران تحمیل کند، در نتیجه گوارایی آن کار برای ایشان خواهد بود نه برای تو، ولی ننگ آن در دنیا و آخرت برای تو خواهد ماند. حق را نسبت به هر که شایستگی دارد- چه نزدیک و چه دور- اجرا کن، و در این راه استوار باش و پاداشت را از خدا بخواه، هر چند که از اجرای حق، به خویشان و نزدیکانت برسد آنچه باید برسد. نتیجه ی اجرای حق را با همه ی سنگینی اش برای خود، در نظر بگیر، که پیامدی خوش و پسندیده دارد. آنجا که مردم تو را ستمگر پندارند، اگر بهانه ای داری، آشکارا بگو، و با بیان روشن و آشکار عذر و بهانه ی خود، پندار آنها را زایل گردان، زیرا با این عمل هم خویشتن را تربیت و هم با مردم به مدارا رفتار کرده ای، و این اظهار عذر و بهانه باعث رسیدن تو به خواسته ای که همان حق جویی مردم است خواهد شد. دوازدهم: از جمله امور سازنده که مربوط به نزدیکان حاکم است، آن است که بار هزینه ی آنها را از دوش مردم بردارد، بنابراین عبارت: بقطع اسباب … موونته رهنمودی است به طریق از میان برداشتن آن، و به دلیل آن عمل- با یادآوری پیامدهایی از قبیل این که خود را در منافعی بر رعیت مقدم داشته و دست اذیت و آزار و کم انصافی بر آنها دراز کنند- اشاره فرموده است. و آن عبارت به منزله ی مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر کس چنان باشد گسستن رشته ی زحمت و هزینه ی وی از مردم ضرورت دارد. صفات و حالاتی که امام (علیه السلام) دستور برکندن ریشه های آنها را داده است عبارتند از: انواع زحمتهای نامبرده از قبیل خودسری، درازدستی و کم انصافی. عبارت: و لا تقطعن … مشترک، توضیح و تفصیل راههای از بین بردن انگیزه های یاد شده است، زیرا واگذار کردن قطعه زمینی به یکی از آنها و به طمع واداشتن وی- در فراهم آوردن زمین و باغ- بر ضرر رساندن به همسایگان در آب، و یا در کار مشترک با مردم مانند عمران و آبادانی، موجب می شود که هزینه ی آن را بر دیگران تحمیل کند، اینها انگیزه های صفات یاد شده از انواع زحمت هستند، و قهرا از میان برداشتن اینها در گرو برکندن ریشه های آنهاست. آنگاه از انگیزه های زحمت بر مردم، به دلیل پیامدهای ناروا که برای حاکم دارد او را برحذر داشته است، پیامدهایی از قبیل گوارایی که آن کارها برای ایشان نه برای او، و باقی ماندن ننگ آن در دنیا و آخرت برای او، و همین عبارت به منزله ی مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر چه که گوارائی اش برای دیگران و ننگش برای تو باشد، انجامش بر تو روا نیست. سیزدهم: حق را درباره ی همه ی افرادیکه سزاوار آنند، چه دور و چه نزدیک اجرا کند و اگر در اثر اجرای حق، احتمالا به خویشاوندان و نزدیکانش مرارت و تلخی برسد. او به خاطر دستاوردی که باعث قرب به خدا و تنها برای رضای اوست، بردبار و شکیبا باشد، هر چند که از اجرای حق به خویشان و نزدیکانش، به اقتضای شریعت، برسد آنچه باید برسد. واو در (و لکن) برای حال و (واقعا) نیز حال است و عامل حال فعل: (و الزم) می باشد. چهاردهم: نتیجه ی این اجرای حق را با همه ی سنگینی که برای او- در مورد نزدیکان خود- دارد- در نظر بگیرد. گویا وی با اجرای حق، سرانجام از آسیب دنیا و عذاب آخرت ایمن می گردد. و به این کار او را چنین تشویق کرده است: زیرا پیامد آن اجرای حق پسندیده است، یعنی همان عافیت و ایمنی و بالاخره، سعادت جاوید، که خوش و پسندیده است. و همین عبارت مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر چیزی که پیامدی خوش و پسندیده داشته باشد، علاقه مندی به انجام آن ضروری است. پانزدهم: بر فرض این که توده ی مردم او را ستمگر و ظالم پندارند، امام (علیه السلام) به او دستور می دهد که به طور روشن و آشکار درباره ی پندار ایشان که او را ظالم تصور کرده اند، دلیل و انگیزه ی خود را ابراز کند و با اظهار خود، پندار آنها را از بین ببرد. و در این مورد نیز او را به وسیله ی قیاس مضمری ترغیب نموده است که عبارت: فان … الحق صغرای آن است، یعنی این که با این اظهار دلیل و انگیزه- در صورتی که عذر و دلیلی داری- به خواسته ای که داری، خواهی رسید، به این معنی که با آگاه شدن آنها از کار تو که از روی حق بوده است نه از روی ستم، آنها را بر طریق حق استوار خواهی ساخت. و کبرای مقدر آن چنین است: و هر چه که آن چنان باشد، شایسته انجام دادن است.

ابن ابی الحدید

ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِی خَاصَّهً وَ بِطَانَهً فِیهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَ تَطَاوُلٌ وَ قِلَّهُ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ فَاحْسِمْ [مَئُونَهَ]

مَادَّهَ أُولَئِکَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْکَ الْأَحْوَالِ وَ لاَ تُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِیَتِکَ وَ حَامَّتِکَ قَطِیعَهً وَ لاَ یَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِی اعْتِقَادِ عُقْدَهٍ تَضُرُّ بِمَنْ یَلِیهَا مِنَ النَّاسِ فِی

شِرْبٍ أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَکٍ یَحْمِلُونَ مَئُونَتَهُ عَلَی غَیْرِهِمْ فَیَکُونَ مَهْنَأُ ذَلِکَ لَهُمْ دُونَکَ وَ عَیْبُهُ عَلَیْکَ فِی الدُّنْیَا وَ الآْخِرَهِ وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِیبِ وَ الْبَعِیدِ وَ کُنْ فِی ذَلِکَ صَابِراً مُحْتَسِباً وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ قَرَابَتِکَ وَ [خَوَاصِّکَ]

خَاصَّتِکَ حَیْثُ وَقَعَ وَ ابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا یَثْقُلُ عَلَیْکَ مِنْهُ فَإِنَّ مَغَبَّهَ ذَلِکَ مَحْمُودَهٌ وَ إِنْ ظَنَّتِ الرَّعِیَّهُ بِکَ حَیْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِکَ وَ اعْدِلْ عَنْکَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِکَ فَإِنَّ فِی ذَلِکَ رِیَاضَهً مِنْکَ لِنَفْسِکَ وَ رِفْقاً بِرَعِیَّتِکَ وَ إِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَکَ مِنْ تَقْوِیمِهِمْ عَلَی الْحَقِّ .

نهاه ع عن أن یحمل أقاربه و حاشیته و خواصه علی رقاب الناس و أن یمکنهم من الاستئثار علیهم و التطاول و الإذلال و نهاه من أن یقطع أحدا منهم قطیعه أو یملکه ضیعه تضر بمن یجاورها من الساده و الدهاقین { 1) الدهاقین:جمع دهقان؛و هو من ألقاب الرؤساء فی الأعاجم. } فی شرب یتغلبون علی الماء منه أو ضیاع یضیفونها إلی ما ملکهم إیاه و إعفاء لهم من مئونه أو حفر و غیره فیعفیهم الولاه منه مراقبه لهم فیکون مئونه ذلک الواجب علیهم قد أسقطت عنهم و حمل ثقلها علی غیرهم.

ثم قال ع لأن منفعه ذلک فی الدنیا تکون لهم دونک و الوزر فی الآخره علیک و العیب و الذم فی الدنیا أیضا لاحقان بک .

ثم قال له إن اتهمتک الرعیه بحیف علیهم أو ظنت بک جورا فاذکر لهم عذرک

فی ذلک و ما عندک ظاهرا غیر مستور فإنه الأولی و الأقرب إلی استقامتهم لک علی الحق.

و أصحرت بکذا أی کشفته مأخوذ من الإصحار و هو الخروج إلی الصحراء.

و حامه الرجل أقاربه و بطانته و اعتقدت عقده أی ادخرت ذخیره و المهنأ مصدر هنأه کذا و مغبه الشیء عاقبته.

و اعدل عنک ظنونهم

نحها و الإعذار إقامه العذر

طرف من أخبار عمر بن عبد العزیز و نزاهته فی خلافته

رد عمر بن عبد العزیز المظالم التی احتقبها { 1) یقال احتقب فلان الإثم؛کأنّه جمعه و احتقبه من خلفه. } بنو مروان فأبغضوه و ذموه و قیل إنهم سموه فمات.

و روی الزبیر بن بکار فی الموفقیات أن عبد الملک بن عمر بن عبد العزیز دخل علی أبیه یوما و هو فی قائلته فأیقظه و قال له ما یؤمنک أن تؤتی فی منامک و قد رفعت إلیک مظالم لم تقض حق الله فیها فقال یا بنی إن نفسی مطیتی إن لم أرفق بها لم تبلغنی إنی لو أتعبت نفسی و أعوانی لم یکن ذلک إلا قلیلا حتی أسقط و یسقطوا و إنی لأحتسب فی نومتی من الأجر مثل الذی أحتسب فی یقظتی إن الله جل ثناؤه لو أراد أن ینزل القرآن جمله لأنزله و لکنه أنزل الآیه و الآیتین حتی استکثر { 2) د:«استکبر». } الإیمان فی قلوبهم.

ثم قال یا بنی مما أنا فیه آمر هو أهم إلی أهل بیتک هم أهل العده و العدد و قبلهم ما قبلهم فلو جمعت ذلک فی یوم واحد خشیت انتشارهم علی و لکنی أنصف من الرجل

و الاثنین فیبلغ ذلک من وراءهما فیکون أنجع له فإن یرد الله إتمام هذا الأمر أتمه و إن تکن الأخری فحسب عبد أن یعلم الله منه أنه یحب أن ینصف جمیع رعیته.

و روی جویریه بن أسماء عن إسماعیل بن أبی حکیم قال کنا عند عمر بن عبد العزیز فلما تفرقنا نادی منادیه الصلاه جامعه فجئت المسجد فإذا عمر علی المنبر فحمد الله و أثنی علیه ثم قال أما بعد فإن هؤلاء یعنی خلفاء بنی أمیه قبله قد کانوا أعطونا عطایا ما کان ینبغی لنا أن نأخذها منهم و ما کان ینبغی لهم أن یعطوناها و إنی قد رأیت الآن أنه لیس علی فی ذلک دون الله حسیب و قد بدأت بنفسی و الأقربین من أهل بیتی اقرأ یا مزاحم فجعل مزاحم یقرأ کتابا فیه الإقطاعات بالضیاع و النواحی ثم یأخذه عمر بیده فیقصه بالجلم { 1) الجلم:المقص. } لم یزل کذلک حتی نودی بالظهر.

و روی الفرات بن السائب قال کان عند فاطمه بنت عبد الملک بن مروان جوهر جلیل وهبها أبوها و لم یکن لأحد مثله و کانت تحت عمر بن عبد العزیز فلما ولی الخلافه قال لها اختاری إما أن تردی جوهرک و حلیک إلی بیت مال المسلمین و إما أن تأذنی لی فی فراقک فإنی أکره أن اجتمع أنا و أنت و هو فی بیت واحد فقالت بل أختارک علیه و علی أضعافه لو کان لی و أمرت به فحمل إلی بیت المال فلما هلک عمر و استخلف یزید بن عبد الملک قال لفاطمه أخته إن شئت رددته علیک قالت فإنی لا أشاء ذلک طبت عنه نفسا فی حیاه عمر و أرجع فیه بعد موته لا و الله أبدا فلما رأی یزید ذلک قسمه بین ولده و أهله.

و روی سهیل بن یحیی المروزی عن أبیه عن عبد العزیز عن عمر بن عبد العزیز قال لما دفن سلیمان صعد عمر علی المنبر فقال إنی قد خلعت ما فی رقبتی من بیعتکم فصاح الناس صیحه واحده قد اخترناک فنزل و دخل و أمر بالستور فهتکت

و الثیاب التی کانت تبسط للخلفاء فحملت إلی بیت المال ثم خرج و نادی منادیه من کانت له مظلمه من بعید أو قریب من أمیر المؤمنین فلیحضر فقام رجل ذمی من أهل حمص أبیض الرأس و اللحیه فقال أسألک کتاب الله قال ما شأنک قال العباس بن الولید بن عبد الملک اغتصبنی ضیعتی و العباس جالس فقال عمر ما تقول یا عباس قال أقطعنیها أمیر المؤمنین الولید و کتب لی بها سجلا فقال عمر ما تقول أنت أیها الذمی قال یا أمیر المؤمنین أسألک کتاب الله فقال عمر إیها لعمری إن کتاب الله لأحق أن یتبع من کتاب الولید اردد علیه یا عباس ضیعته فجعل لا یدع شیئا مما کان فی أیدی أهل بیته من المظالم إلا ردها مظلمه مظلمه.

و روی میمون بن مهران قال بعث إلی عمر بن عبد العزیز و إلی مکحول و أبی قلابه فقال ما ترون فی هذه الأموال التی أخذها أهلی من الناس ظلما فقال مکحول قولا ضعیفا کرهه عمر فقال أری أن تستأنف و تدع ما مضی فنظر إلی عمر کالمستغیث بی فقلت یا أمیر المؤمنین أحضر ولدک عبد الملک لننظر ما یقول فحضر فقال ما تقول یا عبد الملک فقال ما ذا أقول أ لست تعرف مواضعها قال بلی و الله قال فارددها فإن لم تفعل کنت شریکا لمن أخذها.

و روی ابن درستویه عن یعقوب بن سفیان عن جویریه بن أسماء قال کان بید عمر بن عبد العزیز قبل الخلافه ضیعته المعروفه بالسهله و کانت بالیمامه و کانت أمرا عظیما لها غله عظیمه کثیره إنما عیشه و عیش أهله منها فلما ولی الخلافه قال لمزاحم مولاه و کان فاضلا إنی قد عزمت أن أرد السهله إلی بیت مال المسلمین فقال مزاحم أ تدری کم ولدک إنهم کذا و کذا قال فذرفت عیناه فجعل یستدمع و یمسح الدمعه بإصبعه الوسطی و یقول أکلهم إلی الله أکلهم إلی الله فمضی مزاحم فدخل علی عبد الملک بن عمر فقال له أ لا تعلم ما قد عزم علیه أبوک إنه یرید أن یرد السهله قال فما قلت

له قال ذکرت له ولده فجعل یستدمع و یقول أکلهم إلی الله فقال عبد الملک بئس وزیر الدین أنت ثم وثب و انطلق إلی أبیه فقال للآذن استأذن لی علیه فقال إنه قد وضع رأسه الساعه للقائله فقال استأذن لی علیه فقال أ ما ترحمونه لیس له من اللیل و النهار إلا هذه الساعه قال استأذن لی علیه لا أم لک فسمع عمر کلامهما فقال ائذن لعبد الملک فدخل فقال علی ما ذا عزمت قال أرد السهله قال فلا تؤخر ذلک قم الآن قال فجعل عمر یرفع یدیه و یقول الحمد لله الذی جعل لی من ذریتی من یعیننی علی أمر دینی قال نعم یا بنی أصلی الظهر ثم أصعد المنبر فأردها علانیه علی رءوس الناس قال و من لک أن تعیش إلی الظهر ثم من لک أن تسلم نیتک إلی الظهر إن عشت إلیها فقام عمر فصعد المنبر فخطب الناس و رد السهله .

قال و کتب عمر بن الولید بن عبد الملک إلی عمر بن عبد العزیز لما أخذ بنی مروان برد المظالم کتابا أغلظ له فیه من جملته أنک أزریت علی کل من کان قبلک من الخلفاء و عبتهم و سرت بغیر سیرتهم بغضا لهم و شنآنا لمن بعدهم من أولادهم و قطعت ما أمر الله به أن یوصل و عمدت إلی أموال قریش و مواریثهم فأدخلتها بیت المال جورا و عدوانا فاتق الله یا ابن عبد العزیز و راقبه فإنک خصصت أهل بیتک بالظلم و الجور و و الذی خص محمد ص بما خصه به لقد ازددت من الله بعدا بولایتک هذه التی زعمت أنها علیک بلاء فأقصر عن بعض ما صنعت و اعلم أنک بعین جبار عزیز و فی قبضته و لن یترکک علی ما أنت علیه.

قالوا فکتب عمر جوابه أما بعد فقد قرأت کتابک و سوف أجیبک بنحو منه أما أول أمرک یا ابن الولید فإن أمک نباته أمه السکون کانت تطوف فی أسواق حمص و تدخل حوانیتها ثم الله أعلم بها اشتراها ذبیان بن ذبیان من فیء المسلمین فأهداها

لأبیک فحملت بک فبئس الحامل و بئس المحمول ثم نشأت فکنت جبارا عنیدا و تزعم أنی من الظالمین لأنی حرمتک و أهل بیتک فیء الله الذی هو حق القرابه و المساکین و الأرامل و إن أظلم منی و أترک لعهد الله من استعملک صبیا سفیها علی جند المسلمین تحکم فیهم برأیک و لم یکن له فی ذاک نیه إلا حب الوالد ولده فویل لک و ویل لأبیک ما أکثر خصماءکما یوم القیامه و إن أظلم منی و أترک لعهد الله من استعمل الحجاج بن یوسف علی خمسی العرب یسفک الدم الحرام و یأخذ المال الحرام و إن أظلم منی و أترک لعهد الله من استعمل قره بن شریک أعرابیا جافیا علی مصر و أذن له فی المعازف و الخمر و الشرب و اللهو و إن أظلم منی و أترک لعهد الله من استعمل عثمان بن حیان علی الحجاز فینشد الأشعار علی منبر رسول الله ص و من جعل للعالیه البربریه سهما فی الخمس فرویدا یا ابن نباته و لو التقت حلقتا البطان { 1) التقت حلقتا البطان:مثل یضرب للأمر العظیم. } و رد الفیء إلی أهله لتفرغت لک و لأهل بیتک فوضعتکم علی المحجه البیضاء فطالما ترکتم الحق و أخذتم فی بنیات الطریق و من وراء هذا من الفضل ما أرجو أن أعمله بیع رقبتک و قسم ثمنک بین الأرامل و الیتامی و المساکین فإن لکل فیک حقا و السلام علینا و لا ینال سلام الله الظالمین.

و روی الأوزاعی قال لما قطع عمر بن عبد العزیز عن أهل بیته ما کان من قبله یجرونه علیهم من أرزاق الخاصه فتکلم فی ذلک عنبسه بن سعید فقال یا أمیر المؤمنین إن لنا قرابه فقال مالی إن یتسع لکم و أما هذا المال فحقکم فیه کحق رجل بأقصی برک الغماد { 2) برک الغماد:موضع بین مکّه و زبید. } و لا یمنعه من أخذه إلا بعد مکانه و الله إنی لأری أن الأمور

لو استحالت حتی یصبح أهل الأرض یرون مثل رأیکم لنزلت بهم بائقه من عذاب الله.

و روی الأوزاعی أیضا قال قال عمر بن عبد العزیز یوما و قد بلغه عن بنی أمیه کلام أغضبه إن لله فی بنی أمیه یوما أو قال ذبحا و ایم الله لئن کان ذلک الذبح أو قال ذلک الیوم علی یدی لأعذرن الله فیهم قال فلما بلغهم ذلک کفوا و کانوا یعلمون صرامته و إنه إذا وقع فی أمر مضی فیه.

و روی إسماعیل بن أبی حکیم قال قال عمر بن عبد العزیز یوما لحاجبه لا تدخلن علی الیوم إلا مروانیا فلما اجتمعوا قال یا بنی مروان إنکم قد أعطیتم حظا و شرفا و أموالا إنی لأحسب شطر أموال هذه الأمه أو ثلثیها فی أیدیکم فسکتوا فقال أ لا تجیبونی فقال رجل منهم فما بالک قال إنی أرید أن أنتزعها منکم فأردها إلی بیت مال المسلمین فقال رجل منهم و الله لا یکون ذلک حتی یحال بین رءوسنا و أجسادنا و الله لا نکفر أسلافنا و لا نفقر { 1) ب:«و نقعر». } أولادنا فقال عمر و الله لو لا أن تستعینوا علی بمن أطلب هذا الحق له لأضرعت خدودکم قوموا عنی.

و روی مالک بن أنس قال ذکر عمر بن عبد العزیز من کان قبله من المروانیه فعابهم و عنده هشام بن عبد الملک فقال یا أمیر المؤمنین إنا و الله نکره أن تعیب آباءنا و تضع شرفنا فقال عمر و أی عیب أعیب مما عابه القرآن .

و روی نوفل بن الفرات قال شکا بنو مروان إلی عاتکه بنت مروان بن الحکم عمر فقالوا إنه یعیب أسلافنا و یأخذ أموالنا فذکرت ذلک له و کانت عظیمه عند بنی مروان فقال لها یا عمه إن رسول الله ص قبض و ترک

الناس علی نهر مورود فولی ذلک النهر بعده رجلان لم یستخصا أنفسهما و أهلهما منه بشیء ثم ولیه ثالث فکری منه ساقیه ثم لم تزل الناس یکرون منه السواقی حتی ترکوه یابسا لا قطره فیه و ایم الله لئن أبقانی الله لأسکرن { 1) سکر الساقیه:سدها. } تلک السواقی حتی أعید النهر إلی مجراه الأول قالت فلا یسبون إذا عندک قال و من یسبهم إنما یرفع الرجل مظلمته فأردها علیه.

و روی عبد الله بن محمد التیمی قال کان بنو أمیه ینزلون عاتکه بنت مروان بن الحکم علی أبواب قصورهم و کانت جلیله الموضع عندهم فلما ولی عمر قال لا یلی إنزالها أحد غیری فأدخلوها علی دابتها إلی باب قبته فأنزلها ثم طبق لها وسادتین إحداهما علی الأخری ثم أنشأ یمازحها و لم یکن من شأنه و لا من شأنها المزاح فقال أ ما رأیت الحرس الذین علی الباب فقالت بلی و ربما رأیتهم عند من هو خیر منک فلما رأی الغضب لا یتحلل عنها ترک المزاح و سألها أن تذکر حاجتها فقالت إن قرابتک یشکونک و یزعمون أنک أخذت منهم خیر غیرک قال ما منعتهم شیئا هو لهم و لا أخذت منهم حقا یستحقونه قالت إنی أخاف أن یهیجوا علیک یوما عصیبا { 2) د:«أن یهیجوا علیک غضبا یوما». } و قال کل یوم أخافه دون یوم القیامه فلا وقانی الله شره ثم دعا بدینار و مجمره و جلد فألقی الدینار فی النار و جعل ینفخ حتی احمر ثم تناوله بشیء فأخرجه فوضعه علی الجلد فنش و فتر فقال یا عمه أ ما تأوین لابن أخیک من مثل هذا فقامت فخرجت إلی بنی مروان فقالت تزوجون فی آل عمر بن الخطاب فإذا نزعوا إلی الشبه { 3) کذا فی د،و فی ا،ب«السنه». } جزعتم اصبروا له.

و روی وهیب بن الورد قال اجتمع بنو مروان علی باب عمر بن عبد العزیز فقالوا لولد له قل لأبیک یأذن لنا فإن لم یأذن فأبلغ إلیه عنا و سأله فلم یأذن لهم و قال

فلیقولوا فقالوا قل له إن من کان قبلک من الخلفاء کان یعطینا و یعرف لنا مواضعنا و إن أباک قد حرمنا ما فی یدیه فدخل إلی أبیه فأبلغه عنهم فقال اخرج فقل لهم إِنِّی أَخافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبِّی عَذابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ و روی سعید بن عمار عن أسماء بنت عبید قال دخل عنبسه بن سعید بن العاص علی عمر بن عبد العزیز فقال یا أمیر المؤمنین إن من کان قبلک من الخلفاء کانوا یعطوننا عطایا منعتناها و لی عیال و ضیعه فأذن لی أخرج إلی ضیعتی و ما یصلح عیالی فقال عمر إن أحبکم إلینا من کفانا مئونته فخرج عنبسه فلما صار إلی الباب ناداه أبا خالد أبا خالد فرجع فقال أکثر ذکر الموت فإن کنت فی ضیق من العیش وسعه علیک و إن کنت فی سعه من العیش ضیقه علیک.

و روی عمر بن علی بن مقدم قال قال ابن صغیر لسلیمان بن عبد الملک لمزاحم إن لی حاجه إلی أمیر المؤمنین عمر قال فاستأذنت له فأدخله فقال یا أمیر المؤمنین لم أخذت قطیعتی قال معاذ الله إن آخذ قطیعه ثبتت فی الإسلام قال فهذا کتابی بها و أخرج کتابا من کمه فقرأه عمر و قال لمن کانت هذه الأرض قال کانت للمسلمین قال فالمسلمون أولی بها قال فاردد علی کتابی قال إنک لو لم تأتنی به لم أسألکه فأما إذ جئتنی به فلست أدعک تطلب به ما لیس لک بحق فبکی ابن سلیمان فقال مزاحم یا أمیر المؤمنین ابن سلیمان تصنع به هذا قال و ذلک لأن سلیمان عهد إلی عمر و قدمه علی إخوته فقال عمر ویحک یا مزاحم إنی لأجد له من اللوط { 1) فی اللسان:«قد لاط حبّه بقلبی،أی لصق،و فی حدیث أبی البختری:ما أزعم أن علیا أفضل من أبی بکر و عمر؛و لکن أجد له من اللوط ما لا أجد لأحد بعد النبیّ صلّی اللّه علیه و سلم». } ما أجد لولدی و لکنها نفسی أجادل عنها.

و روی الأوزاعی قال قال هشام بن عبد الملک و سعید بن خالد بن عمر بن عثمان بن عفان لعمر بن عبد العزیز یا أمیر المؤمنین استأنف العمل برأیک فیما تحت یدک و خل بین من سبقک و بین ما ولوه علیهم کان أو لهم فإنک مستکف أن تدخل فی خیر ذلک و شره قال أنشدکما الله الذی إلیه تعودان لو أن رجلا هلک و ترک بنین أصاغر و أکابر فغر الأکابر الأصاغر بقوتهم فأکلوا أموالهم ثم بلغ الأصاغر الحلم فجاءوکما بهم و بما صنعوا فی أموالهم ما کنتما صانعین قالا کنا نرد علیهم حقوقهم حتی یستوفوها قال فإنی وجدت کثیرا ممن کان قبلی من الولاه غر الناس بسلطانه و قوته و آثر بأموالهم أتباعه و أهله و رهطه و خاصته فلما ولیت أتونی بذلک فلم یسعنی إلا الرد علی الضعیف من القوی و علی الدنیء من الشریف فقالا یوفق الله أمیر المؤمنین

کاشانی

(ثم ان للوالی) پس از آن بدانکه مر والی را است (خاصه و بطانه) مخصوصان و نزدیکان (فیهم استیثار) در ایشان است برگزیدن مال غیر، از برای خود (و تطاول) و دراز دستی کردن (و قله انصاف) و کمی عدل (فاحسم موونه اولئک) پس قطع کن مونه آن کسان را (بقطع اسباب تلک الاحوال) به بریدن اسباب آن حالهایی که باعث این افعال قبیحه است (و لا تقطعن لاحد من حاشیتک) و قطع مکن برای هیچ یک از آن کسانی که گرد و کنار تو هستند (و حامتک) و از نزدیکان تو هستند (قطیعه) پاره زمینی تا به تصرف ایشان واگذارند (و لا یطمعن منک) و باید که در طمع نیفتد از جانب تو (فی اعتقاد عقده تضر بمن یلیها) در گرفتن قریه ای که ضرر رساند به کسی که در پهلوی آن قریه است (من الناس) از مردمان (فی شرب) در حصه آب او (او عمل مشترک) یا کار مشترک (یحملون موننته علی غیرهم) که نهند مشقت را بر غیر خود بر طریق بی کار گرفتن او (فیکون مهنا ذلک لهم دونک) پس باید خوشگواری آن برای ایشان نه برای تو (و عیبه علیک فی الدنیا و الاخره) و باشد عیب و عار و عقوبت بیشمار آن بر تو در دنیا و آخرت (و الزم الحق من لزمه) و الزام کن حق را به کسی که لازم شده باشد آن حق، او را (من القریب و البعید) از نزدیک و دور (و کن فی ذلک) و باش در آن کار (صابرا) شکیبا (محتسبا) و خواهنده مزد صبر از خدا (واقعا ذلک) در حالتی که واقع شده آن الزام حق (من قرابتک و خاصتک) از خویشان و اختصاص داده شدگان به تو (حیث وقع) هرجا که واقع شده باشد، خواه مقرون به خشم ایشان باشد یا رضا (و ابتغ عاقبته) و طلب کن عاقبت آن کار را که ذکر جمیل است در دنیا و ثواب جزیل است در عقبی (بما یثقل علیک منه) به چیزی که گران باشد بر تو از آن (فان مغبه ذلک) پس به درستی که عاقبت آن (محموده) ستوده شده است در نظر مردمان (و ان ظنت الرعیه بک) و اگر گمان برند رعیت به تو (حیفا) ستمی و انحرافی در امری (فاصحر لهم) پس اظهار کن برای ایشان (بعذرک) عذر صحیح و دلیل واضح خود را در تبرای از آن (و اعدل عنک ظنونهم) و میل ده از خود و دور دار، گمان های ایشان را (باصحارک) به اظهار عذر درست خود (فان فی ذلک) پس به درستی که در آن اظهار (ریاضه منک لفنسک) ریاضتی است از تو برای نفس تو (و رفقا برعیتک) و نرمی است و ملاطفت و مهربانی بر رعیت تو (و اعذارا تبلغ فیه حاجتک) و عذر آوردن درست که می رسی در آن به حاجت خود (من تقویمهم علی الحق) از راست گردانیدن ایشان به راه حق

آملی

قزوینی

پس از این بدرستی که والی را مخصوصان و نزدیکان است که در ایشان است اختیار کردنی، و دراز دستی و ناانصافی در معامله، پس قطع کن ماده ایشان را ببریدن اسباب و وسایل این احوال، و این قاعده از جلایل قواعد سلطنت باشد، و از غوامض تدبیرات مملکت، چون ولات از مراعات آن غافل گردند، و اهمال نمایند، دست اند از ظلمه کار به زبان آورد و باقطاع مده از برای کسی از آنان که بر گرد تواند و نزدیکان و خویشان تواند زمینی و قریه را اقطاع آن باشد که زمینی و مزرعه کسی را بخشند، و من جمیع الوجوه به او وا گذارند، و باید در طمع نیفتد کسی از تو در گرفتن قریه و مزرعه که ضرر رساند آن قریه. یعنی بودن قریه در چنگ او به کسانی که در پهلوی آن قریه اند از مردمان در حصه آب او یا کار مشترکی میان ایشان که بار کنند خرج و مشقت آن ده یا شرب و عمل مشترک را بر غیر خود. یعنی آن همسایگان به گرفتن بیکار از ایشان و امثال آن غالب اوقات قومی زبردستان که ملکی باقطاع گیرند با همسایه آن ملک ستم شریکی و حیف و بی مروتی کنند، بلکه در ملک و آب ایشان نیز شریک غالب گردند، و از این ممر ضرر عظیم ضعفاء و زیر دستان را لاحق گردد، پس آن نفع دیگری برد و وبال بر گردن والی باشد چنانچه فرموده پس باشد گوارائی آن ایشان را نه ترا، و عیب و تبعه آن بر تو ماند در دنیا و آخرت و لازم گردان آن حق او را نزدیک و دور و باش در آن شکیبا و مزد خواه از خدا در حالتی که فرود آید آن انصاف از خویشان و خاصان تو هر جا که فرود آید. یعنی کار به هر جا بکشد مثلا لازم شود از روی حق قصاص بعض از ایشان در نفس یا عین و انف و طلب کن خیر عاقبت آن را به آنچه گران باشد بر تو از جانب آن، چه بدرستی که عاقبت آن چیز محمود و نیکو است و اگر گمان برند رعیت به تو ستمی و انحرافی پس اظهار کن از برای ایشان به عذر خود، و بگردان از خود گمانهای ایشان را به اظهار تو عذر آن را زیرا که در آن عادت دادنی است از تو نفس خود را بر عدل و انصاف، و مهربای و نرمی است با رعیت خود، و عذر آوردنی است که برسی در آن به حاجت خود از تقویم رعیت بر حق، غرض آن است که چون رعیت والی را متهم به جوری دانند والی عذر خویش بر ایشان ظاهر گرداند، و آن گمان از ایشان دفع کند نه بر طریقه امیران متکبر در امثال این مقام اعذار و اعلام به حقیقت حال از خود نقص و عار شناسند، و از آن استنکاف نمایند، پس هیچ آن سخن با روی خود نیاورند، و راه حرف در آن ندهند، و این مقتضی آن باشد که اگر هم او را عذری باشد آن عذر معلوم مردم نگردد، پس او را جفاکار و راغب بر حیف دانند، و دل از ولای او بگردانند، و فرمان وی از روی رغبت نبرند، و چون واضح گردد نزد رعیت صواب والی، و نیکو گردد به او گمانهای ایشان، آسان باشد بر والی تقویم ایشان بر حق.

لاهیجی

«ثم ان للوالی خاصه و بطانه فیهم استئثار و تطاول و قله انصاف فی معامله، فاحسم موونه اولئک بقطع اسباب تلک الاحوال و لا تقطعن لاحد من حاشیتک و حامتک قطیعه و لا یطمعن منک فی اعتقاد عقده تضر بمن یلیها من الناس فی شرب او عمل مشترک یحملون موونته علی غیرهم، فیکون مهنا ذلک لهم دونک و عیبه علیک فی الدنیا و الاخره.»

یعنی پس به تحقیق که از برای حاکم خاصان و محرمان باشد که در خصلت ایشان باشد منفرد بودن در اموال و املاک و درازدستی کردن بر مردم و اندک انصاف و عدل داشتن، پس قطع کن مشقت آن جماعت را به قطع کردن اسباب آن خصلتها که بی عدالتی های تو باشد و به اقطاع و تیول مده به کسی از خویشان و نزدیکان تو زمین و مزرعه را و باید طمع نکنند از تو در عقد بستن ضیاع و عقاری که ضرر برساند به کسی که در پهلوی آن باشد از مردمان در نصیب آبخورشی و یا در عمل مشترکی که بار کنند ایشان مشقت آن را بر غیر خود، پس باشد گوارایی آن از برای ایشان نه از برای تو و عیب و مذمت آن بر تو در دنیا و در آخرت.

«و الزم الحق من لزمه من القریب و البعید و کن فی ذلک صابرا محتسبا، واقعا ذلک من قرابتک و خاصتک، حیث وقع و ابتغ عاقبته بما یثقل علیک منه، فان مغبه ذلک محموده.»

یعنی لازم گردان و جاری کن حق را از مظالم و حدود و قصاص، به کسی که لازم است او را از نزدیک به تو و دور از تو و باش در اجرای حق شکیبا و طالب اجر در حالتی که واقع باشد اجرای حق در خویشان تو و خواص تو، در هر جای که واقع شود و طلب کن عاقبت آن را به سبب سنگین بودن آن بر تو، پس به تحقیق که عاقبت آن محمود و پسندیده است.

«و ان ظنت الرعیه بک حیفا فاصحر لهم بعذرک و اعدل عنک ظنونهم باصحارک فان فی ذلک اعذارا تبلغ فیه حاجتک من تقویمهم علی الحق.

یعنی و اگر گمان کنند رعیت در تو انحراف از حق و ستم کردن را، پس آشکار کن از برای ایشان عذر تو را و منحرف گردان از تو گمانهای ایشان را به آشکار کردن عذر تو، پس به تحقیق که در آشکار کردن، عذر خواستنی است که می رسی تو در آن به حاجت تو از راست ایستادن ایشان بر حق

خوئی

اللغه: (بطانه) الرجل: دخلاوه و اهل سره ممن یسکن الیهم و یثق بمودتهم، (الاستئثار): طلب المنافع لنفسه خاصه، (التطاول): و اطال الرجل علی الشی ء مثل اشرف وزنا و معنی و تطاول علا و ارتفع، (الحسم): قطع الدم بالکی و حسمه حسما من باب ضرب: قطعه، (الحامه): القرابه، (القطیعه): محال ببغداد اقطعها المنصورا ناسا من اعیان دولته لیعمروها و یسکنوها، و منه حدثنی شیخ من اهل قطیعه الربیع، و اقطعته قطیعه ای طائفه من ارض الخراج و الاقطاع اعطاء الامام قطعه من الارض و غیرها و یکون تملیکا و غیر تملیک- مجمع البحرین-. (العقده): الضیعه، و العقده ایضا: المکان الکثیر الشجر و النخل، اعتقد الضیعه: اقتناها، (المهنا): مصدر هناته کذا (المغبه): العاقبه، (الحیف): الظلم و الجور، (و اصحرت) بکذا ای کشفته، ماخوذ من الاصحار، و هو الخروج الی الصحراء. الاعراب: استئثار: مبتدا لقوله فیهم و هو ظرف مستقر قدم علی المبتدا لکونه نکره، بقطع: الباء للسببیه، لا یطمعن: فاعله مستتر فیه راجع الی قوله احد، یحملون موونته: جمله حالیه، واقعا حال من قوله ذلک، بما: الباء بمعنی مع، بک حیفا الجار و المجرور ظرف مستقر مفعول ثان لقوله: ظنت قدم علی حیفا و هو المفعول الاول لکونه ظرفا، فاصحر: ضمن معنی صرح فعدی بالباء، من تقویمهم لفظه من للتعلیل. المعنی: من اصعب نواحی لعداله للولاه و الحکام و السلاطین و الزعماء العداله فی خصوص الاولیاء، و الاحباء و الاقرباء و الارحام من حیث منعهم عن الظلم بالرعیه اعتمادا علی تقربهم بالحاکم و من بیده الامر و النهی، و قداهتم النبی (ع) فی ذلک فحرم الصدقات علی ذوی قرباه لئلا یشترکوا مع الناس فی بیت المال فیاخذون اکثر من حقهم، و منع بنی عبدالمطلب من تصدی العمل فی جمع الصدقات لئلا یختلسوا منها شیئا بتزلفهم الی النبی (ع). ففی الوسائل بسنده عن محمد بن یعقوب، عن احمد بن ادریس، عن محمد بن عبدالجبار، و عن محمد بن اسماعیل، عن الفضل بن شاذان جمیعا عن صفوان بن یحیی، عن عیص بن القاسم، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: ان اناسا من بنی هاشم اتوا رسول الله (علیه السلام) فسالوه ان یستعملهم علی صدقات المواشی و قالوا یکون لنا هذا السهم الذی جعل الله عز و جل للعاملین علیها فنحن اولی به، فقال رسول الله (علیه السلام): یا بنی عبدالمطلب (یا بنی هاشم- خ ب) ان الصدقه لا تحل لی و لا لکم و لکنی قد وعدت الشفاعه- الی ان قال: اترونی موثرا علیکم غیرکم؟ و قد حفظ علی هذه السیره النبویه المقدسه فی صدر الاسلام شیئا ما حتی وصلت النوبه الی عثمان فحکم ذوی قرابته من بنی امیه علی رقاب المسلمین وساطهم علی اموالهم فکان یعطی العطایا الجزیله لهم من بیت مال المسلمین و یقطع الاقطاع لهم من اراضی المسلمین و هتک حجاب العدل فاقطع مروان بن الحکم من فدک التی اخذها ابوبکر من فاطمه (علیه السلام) بحجه مختلفه من انه فی ء لجمیع المسلمین و صدقه مرجوعه الیهم، ثم شاع امر الاقطاع فی حکام الجور الی ان المنصور العباسی اعطی جمعا من بطانته قطایع من اراضی بغداد اکثرهم حظا من ذلک الربیع الحاجب المتهالک فی خدمته و الفاتک باعدائه و اهل ریبته کائنا من کان حتی بالنسبه الی الائمه المعصومین (ع). و قد اکثر حکام بنی امیه ایام امارتهم من اقطاع القطائع و غصب اراضی المسلمین الی حبث ملاوا صدور المسلمین غیظا و کرها علی حکومتهم فخاف عمر ابن عبدالعزیز من ثوره تدک عرشهم فعزم بحزمه الفائق علی سد هذا الخلل و تصدی لرد المظالم بکل صرامه و صراحه. قال الشارح المعتزلی (ص 98 ج 17 ط مصر): رد عمر بن عبدالعزیز المظالم التی احتقبها بنومروان فابغضوه و ذموه، و قیل: انهم سموه فمات و فی (ص 99): روی جویریه بن اسماء، عن اسماعیل بن ابی حکیم، قال: کنا عند عمر بن عبدالعزیز، فلما تفر قنانادی منادیه، الصلاه جامعه، فجئت الی المسجد، فاذا عمر علی المنبر، فحمدالله و اثنی علیه، ثم قال: اما بعد، فان هولاء- یعنی خلفاء بنی امیه قبله- قد کانوا اعطوا عطایا ما کان ینبغی لنا ان ناخذها منهم، و ما کان ینبغی لهم ان یعطوناها، و انی قد رایت الان انه لیس علی فی ذلک دون الله حسیب، و قد بدات بنفسی و الاقربین من اهل بیتی، اقرء یا مزاحم. فجعل مزاحم یقرا کتابا فیه الاقطاعات بالضیاع و النواحی، ثم یاخذه عمر فیقصه بالجام (المقص) لم یزل کذلک حتی نودی بالظهر. و روی الاوزاعی، ایضا، قال: قال عمر بن عبدالعزیز یوما، و قد بلغه عن بنی امیه کلام اغضبه: ان لله فی بنی امیه یوما- او قال: ذبحا- و ایم الله لئن کان ذلک الذبح- او قال: ذلک الیوم- علی یدی لا عذرن الله فیهم، قال: فلما بلغهم ذلک کفوا، و کانوا یعلمون صرامته، و انه اذا وقع فی امرضی فیه. اقول: و من هذه الروایه یعلم عمق سیاسه عمر بن عبدالعزیز و حزمه و انه تفرس ان مظالم بنی امیه تودی الی ثوره عامه علیهم تستاصلهم، فصار بصدد العلاج من نواح کثیره: منها- یرد الظلامات و الاقطاع ما امکنه. منها- التحبب الی اهل بیت النبی (ع) حتی رد فدک الیهم خلافا لسنه ابی بکر الغاصبه و الغاء سبو لعن علی (علیه السلام) من خطبه صلاه الجمعه الذی سنها و امر بها معاویه. و روی عمر بن علی بن مقدم، قال: قال ابن صغیر لسلیمان بن عبدالملک لمزاحم: ان لی حاجه الی امیرالمومنین عمر، قال: فاستاذنت له، فادخله، فقال: یا امیرالمومنین لم اخذت قطیعتی؟ قال: معاذ الله ان آخذ قطیعه ثبتت فی الاسلام، قال: فهذا کتابی بها- و اخرج کتابا من کمه- فقراه عمر و قال: لمن کانت هذه الارض؟ قال: کانت للمسلمین، قال: فالمسلمون اولی بها، قال: فاردد الی کتابی، قال: انک لو لم تاتنی به لم اسالکه، فاذا جئتنی به فلست ادعک تطلب به ما لیس لک بحق، فبکی ابن سلیمان، فقال مزاحم: یا امیرالمومنین، بن سلیمان تصنع به هذا؟! قال: و ذلک لان سلیمان عهد الی عمر، و قدمه علی اخوته فقال عمر: و یحک یامزاحم، انی لاجدله من اللوط- فی اللسان و قد لاط حبه بقلبی ای لصق- ما اجد لولدی، و لکنها نفسی اجادل عنها- انتهی. اقول: هذا فی اقطاع الاراضی، و اما اقطاع المناصب، فقد ابتدع من عصر ابی بکر حیث اتخذ خالد بن الولید بطانه و اعطاه لقب سیف الله و فوض الیه اماره جیوش الاسلام لما علم منه عداوه علی (علیه السلام) و فوض اماره الجیش الذی بعثه الی الشام الی یزید بن ابی سفیان فاتخذ بنی امیه بطانه لما عرف فیهم من المعاداه مع بنی هاشم و اهل بیت النبی (ع) مع وجود من هو اشجع و ارسخ قدما فی الاسلام من کبار الصحابه العظام کامثال مقداد و الزبیر و عمار بن یاسر. و قد عرف (ع) ما لحق من الاضرار بالاسلام من استئثار خاصه الوالی و بطانته و ان فیهم تطاول و قله انصاف، فامر الوالی بقطع ماده الفساد و نهاه موکدا عن اقطاع الاراضی لحاشیته و قرابته، و اضاف الیه ان لا یسلطه علی ما یمس بالرعیه بواسطه عقد اجاره او تقبل زراعه الاراضی و نحوهما لئلا یظلمهم فی الشرب و یحملهم موونه لانتفاعه عنهم بلاعوض و اشار الی ان ذلک صعب فامره بالصبر و انتظار العاقبه المحموده لاجراء هذه العداله الشاقه علیه. ثم توجه (علیه السلام) الی انه قد ینقم الرعیه علی الوالی فی امور یرونها ظلما علیهم فیتهمونه بالمظالم و الجور فیتنفر عنه قلوبهم و یفکرون فی الخلاص منه، و ربما کان ذلک من جهلهم بالحقیقه، فلابد للوالی من التماس معهم و کشف الحقیقه لهم و اقناعهم و تنبیههم علی جهلهم و حل العقده التی تمکنت فی قلوبهم، و قد اتفق ذلک لرسول الله (علیه السلام) فی مواقف: منها- ما اتفق فی موقف تقسیم غنائم حنین حیث اسهم لروساء قریش کابی سفیان مائه بعیر، و اسهم لروساء العشائر کعیینه بن حصن و امثاله مائه بعیر، و اسهم للانصار المجاهدین المخلصین مع سابقتهم و تفانیهم فی نصره الاسلام اربعه، فدخل فی صدورهم من الغیظ مالا یخفی فنقموا علی رسول الله (علیه السلام) و اتهموه بالحیف فی تقسیم الغنیمه فلما عرض ذلک علیه (علیه السلام) جمع الانصار و اصحر لهم بعذره و ازال غیظهم و اقنعهم قال ابن هشام فی سیرته (ص 320 ج 2 ط مصر): قال ابن اسحاق، و اعطی رسول الله (صلی الله علیه و آله) المولفه قلوبهم و کانوا اشرافا من اشراف الناس یتالفهم و یتالف بهم قومهم، فاعطی اباسفیان بن حرب مائه بعیر، و اعطی ابنه معاویه مائه بعیر، و اعطی حکیم بن حزام مائه بعیر، و اعطی الحارث ابن کلده اخا بنی عبدالدار مائه بعیر- الی ان قال: و اعطی العلاء بن جاریه الثقفی مائه بعیر، و اعطی عیینه بن حصن بن حذیفه بن بدر مائه بعیر، و اعطی الاقرع بن حابس التمیمی مائه بعیر، و اعطی مالک بن عوف بن النصری مائه بعیر، و اعطی صفوان ابن امیه مائه بعیر- الی ان قال: جاء رجل من تمیم یقال له: ذو الخویصره فوقف علیه و هو یعطی الناس، فقال: یا محمد قد رایت ما صنعت فی هذا الیوم، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اجل فکیف رایت؟ قال: لم ارک عدلت- الی ان قال: عن ابی سعید الخدری قال: لما اعطی رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما اعطی من تلک العطایا فی قریشو فی قبائل العرب و لم یکن للانصار منها شی ء، و جد هذا الحی من الانصار فی انفسهم حتی کثرت منهم القاله حتی قال قائلهم لقی و الله رسول الله (صلی الله علیه و آله) قومه فدخل علیه سعد بن عباده، فقال یا رسول الله ان هذا الحی من الانصار قد وجدوا علیک فی انفسهم لما صنعت فی هذا الفی ء الذی اصبت قسمت فی قومک و اعطیت عطایا عظاما فی قبائل العرب و لم یک فی هذا الحی من الانصار منها شی ء قال: فاین انت من ذلک یا سعد؟ قال: یا رسول الله ما انا الامن قومی، قال: فاجمع لی قومک فی هذه الحظیره، قال: فخرج سعد فجمع الانصار، فی تلک الحظیره- الی ان قال: فلما اجتمعوا له اتاه سعد فقال: قد اجتمع هذا الحی من الانصار فاتاهم رسول الله (صلی الله علیه و آله) فحمد الله و اثنی علیه بما هو اهله، ثم اصحر لهم عن عذره فی ضمن خطبه بلیغه قاطعه فبکی القوم حتی اخضلوا لحاهم و قالوا رضینا برسول الله قسما و حظا، ثم انصرف رسول الله و تفرقوا فمن اراد الاطلاع فلیرجع الی محله. و من اهمها ما وقع فی صلح الحدیبیه مع مشرکی مکه حیث قبل رسول الله (علیه السلام) منهم الرجوع من حدیبیه و نقص العمره التی احرم بها مع اصحابه و شرط لقریش شروطا یثقل قبولها علی اصحابه. قال ابن هشام فی سیرته (ص 215 ج 2 ط مصر) قال الزهری: ثم بعث قریش سهیل بن عمرو اخا بنی عامر بن لوی الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قالوا له: ائت محمدا فصالحه و لا یکن فی صلحه الا ان یرجع عنه عامه هذا فو الله لا تحدث العرب عنا انه دخلها علینا عنوه ابدا، فاتاه سهیل بن عمرو، فلما راه رسول الله (صلی الله علیه و آله) مقبلا قال: قد اراد القوم الصلح حین بعثوا هذا الرجل، فلما انتهی سهیل بن عمرو الی رسول الله (صلی الله علیه و آله) تکلم فاطال الکلام و تراجعا، ثم جری بینهما الصلح فلما التام الامر و لم یبق الا الکتاب و ثب عمربن الخطاب فاتی ابابکر، فقال: یا ابابکر الیس برسول الله؟ قال: بلی، قال: اولسنا بالمسلمین؟ قال: بلی، قال: اولیسوا بالمشرکین؟ قال: بلی، قال: فعلی م نعطی الدنیه فی دیننا؟! قال ابوبکر: یا عمر الزم غرزه- الغرز: العود المغرور بالارض: ای الزم رایته- فانی اشهد انه رسول الله، قال عمر: و انا اشهد انه رسول الله، ثم اتی رسول الله، فقال: یا رسول الله الست برسول الله؟ قال: بلی، قال: اولسنا بالمسلمین؟ قال: بلی، قال: اولیسوا بالمشرکین؟ قال: بلی، قال: فعلی م نعطی الدنیه فی دیننا؟! قال: انا عبدالله و رسوله لن اخالف امره و لن یضیعنی- انتهی. و هذا الذی بینه عمر ما کان یختلج فی صدور اکثر المسلمین لما احسوا من ثقل شروط الص الو اضطهادها المسلمین حتی دخل الشک فی قلوب الناس، و روی عن عمر انه قال: ما شککت فی الاسلام قط کشکی یوم حدیبیه. فاصحر رسول الله (علیه السلام) عن عذره بانه عبدالله و رسوله، و قد امره الله تعالی بعقد هذا الصلح و لا یستطیع مخالفه امر الله. و یظهر شکهم مما روی ی عن ابن عباس قال: حلق رجال یوم حدیبیه و قصر آخرون، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله): یرحم الله المحلقین، قالوا: و المقصرین یا رسول الله، قال: یرحم الله المحلقین، قالوا: و المقصرین- الی ان قال: فقالوا: یا رسول الله فلم ظاهرت الترحیم للمحلقین؟ قال: لم یشکوا. و منها ما رواه فی الوسائل عن عنبسه بن مصعب، عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: سمعته یقول: اتی النبی (ع) بشی ء یقسمه فلم یسع اهل الصفه جمیعا فخص به اناسا منهم فخاف رسول الله (علیه السلام) ان یکون قد دخل قلوب الاخرین شی ء، فخرج الیهم، فقال: معذره الی الله عز و جل و الیکم یا اهل الصفه انا اوتینا بشی ء فاردنا ان نقسمه بینکم فلم یسعکم فخصصت به اناسا منکم خشینا جزعهم و هلعهم- ذکره فی کتاب الزکاه فی باب عدم وجوب استیعاب المستحقین بالا عطاء-. و لعمری ان هذه المرحله من اصعب ما یبتلی به الولاه و الامراء و روساء الشعوب و الملل الغیر الراقیه و الملل المتاخره، حیث ان اعدل القوانین مما لا یرضی به کثیر منهم لاستئثار هم بالمنافع و عدم التوجه الی غیرهم من الافراد فقلما وقع فی تاریخ الدول و الملل ان یکون الشعب راضیا من الحکومه غیر ناقم علیه فی کثیر من قوانینها و اجراء آتها. الترجمه: سپس راستی که برای والی مخصوصان و یاران نزدیکی است که خود خواه و دست درازند و در معامله با دیگران کمتر رعایت انصاف را می نمایند، ریشه تجاوز و ستم آنانرا با قطع وسائل ستم از بن بر کن، و بهیچکدام از دوروریها و خویشان خود تیولی از اراضی مسلمانان وامگذار و هرگز در تو طمع نبندند که قراردادی بنفع آنها منعقد کنی که مایه زیان مردم دیگر باشد در حقابه آب یاری یا در عمل مشترکی که مخارج آنرا بر دیگران تحمیل کنند، تا سود آنرا ببرند و گوارا بخورند و عیب و نکوهشش در دنیا و آخرت بگردن تو بماند. حق را درباره ی خویش و بیگانه بطور لزوم مراعات کن، و در این باره شکیبائی و خداخواهی را منظور دار با هر چه فشار بر خویشان و یارانت وارد شود، گرانی این کار را در سرانجام خوب آن تحمل کن، زیرا سرانجامش پسندیده و دلنشین است. و اگر رعیت تو را متهم به ستم و جوری کردند، عذر خود را درباره ی کاریکه منشا اتهام و بدبینی آنها شده فاش کن و با کمال صراحت مطلب را به آنها بفهمان و بدبینی آنها را بوسیله صراحت در بیان مطلب از خود بگردان، زیرا این خود برای نفس تو ریاضت و پرورشی است و نسبت برعیت ارفاق و ملاطفتی است، و در نتیجه عذرخواهی موثریست که گره کار تو را می گشاید و رعیت را براه حق استوار می دارد.

شوشتری

(ثم ان للوالی خاصه و بطانه فیهم استنثار) ای: استبداد. (و تطاول) ای: تکبر. (و قله انصاف فی معامله، فاحسم) ای: اقطع. (ماده) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (موونه) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (اولئک بقطع اسباب تلک الاحوال) و فی روایه (التحف) (تلک الاشیاء). و فی (العیون): قال الحجاج: دلونی علی رجل للشرط. فقیل: ای الرجال ترید؟ فقال: اریده دائم العبوس طویل الجلوس، سمین الامانه اعجف الخیانه، لا یحنق فی الحق علی جره و یهون علیه سبال الاشراف فی الشفاعه. فقیل له: علیک بعبدالرحمن بن عبیدالتمیمی، فارسل الیه یستعمله فقال له: لست اقبلها الا ان تکفینی عیالک و ولدک و حاشیتک. قال: یا غلام ناد فی الناس (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من طلب الیه منهم حاجه فقد برئت منه الذمه. قال الشعبی: فو الله ما رایت مثله صاحب شرطه قط، کان لا یحبس الا فی دین، و کان اذا اتی برجل قد نقب علی قوم، وضع منقبه فی بطنه حتی تخرج من ظهره، و اذا اتی بنباش، حفر له قبرا فدفنه فیه، و اذا اتی برجل لقد احرق علی قوم منزلهم، احرقه، و اذا اتی برجل قاتل بحدیده او شهر سلاحا، قطع یده، فکان رب ما اقام اربعین لیله لا یوتی الیه احد، فضم الحجاج الیه شرطه البصره مع الکوفه. (و لا تقطعن لاحد من حاشیتک) ای: من فی اطرافک. (و حامتک) ای: اوداءک. (قطیعه) ارض یقطعها له تکون غلتها له. (و لا یطمعن منک فی اعتقاد) ای: عقد. (عقده) ای: معامله. (تضر بمن یلیها من الناس فی شرب) ای: سقی ارضهم. (او عمل مشترک) کتنقیه نهر یکون مصرفها علی جمیع من یشرب ارضه من ذاک النهر. (یحملون موونته علی غیرهم فیکون مهنا ذلک) عیشا رغدا یحصل من محصوله. (لهم دونک و عیبه علیک فی الدنیا و الاخره) لانهم فعلوا ذلک بسلطانک. (و الزم الحق من لزمه من القریب و البعید، و کن فی ذلک صابرا محتسبا، واقعا ذلک من فرابتک و خواصک حیث وقع، و ابتغ عاقبته بما ینقل علیک فان مغبه) ای: عاقبه. (ذلک محموده). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قال ابن ابی الحدید: روی جویریه بن اسماء عن اسماعیل بن ابی حکیم قال: قال عمر بن عبدالعزیز علی المنبر: ان هولاء- یعنی خلفاء بنی امیه قبله- قد کانوا اعطونا عطایا ما کان ینبغی لنا ان ناخذها منهم و ما کان ینبغی لهم ان یعطوناها، و انی قد رایت الان انه لیس علی فی ذلک دون الله حسیب، و قد بدات بنفسی و الاقربین من اهل بیتی، اقرا یا مزاحم، فجعل یقرا کتابا فیه الاقطاعات بالضیاع و النواحی ثم یاخذه عمر بیده فیقصه بالجلم، لم یزل کذلک حتی نودی بالظهر. و قال: و روی سهل بن یحیی المروزی عن ابیه قال: لما دفن سلیمان امر عمر بن عبدالعزیز بالستور فهتکت و الثیاب التی کانت تبسط للخلفاء فحملت الی بیت المال، ثم خرج و نادی منادیه: من کانت له مظلمه علی قریب او بعید من عمر بن عبدالعزیز فلیحضر. فقام رجل ذمی من اهل حمص ابیض الراس و اللحیه فقال: اسالک کتاب الله! قال: ما شانک. قال: العباس بن الولید اغتصبنی ضیعتی- و العباس جالس- فقال له: ما تقول یا عباس؟ قال: اقطعنیها الولید و کتب لی بها سجلا. فقال عمر: ما تقول انت ایها الذمی. قال: اسالک کتاب الله! فقال عمر بن عبدالعزیز: لعمری ان کتاب الله لاحق ان یتبع من کتاب الولید اردد علیه یا عباس ضیعته، و جعل لا یدع شیئا مما کان فی ایدی اهل بیته من المظالم الا ردها. قال: و کتب عمر بن الولید الی عمر بن عبدالعزیز لما اخذ بنی مروان برد المظالم کتابا اغلظ له فیه- الی ان قال- فکتب فی جوابه: … اما اول امرک یابن الولید فان امک بنانه امه السکون کانت تطوف فی اسواق حمص و تدخل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) حوانیتها ثم الله اعلم بها، فاشتراها ذبیان بن ذبیان من فی ء المسلمین فاهداها الی ابیک فحملت بک فبئس الحامل و بئس المحمول، ثم نشات فکنت جبارا عنیدا و تزعم انی من الظالمین لانی حرمتک و اهل بیتک فی ء الله الذی حق القرابه و المساکین و الارامل، و ان اظلم منی و اترک لعهد الله من استعملک صبیا سفیها علی جند المسلمین تحکم فیهم برایک و لم یکن له نیه فی ذلک الا حب الوالد ولده، فویل لک و ویل لابیک! ما اکثر خصماو کما یوم القیامه، و ان اظلم منی و اترک لعهد الله من استعمل الحجاج بن یوسف علی خمسی العرب یسفک الدم الحرام و یاخذ المال الحرام، و ان اظلم منی و اترک لعهد الله من استعمل قره ابن شریک اعرابیا جافیا علی مصر، و اذن فی المعازف و الخمر و الشرب و اللهو، و ان اظلم منی و اترک لعهد الله من استعمل عثمان بن حیان علی الحجاز، فینشد الاشعار علی منبر النبی (صلی الله علیه و آله) و من جعل للعالیه البربریه سهما فی الخمس، فرویدا یا ابن نباته، و لو التقت حلقتا البطان و رد الفی ء الی اهله لتفرغت لک و لاهل بیتک فوضعتکم علی المحجه البیضاء، فطالما ترکتم الحق و اخذتم فی بنیات الطریق، و من وراء هذامن الفضل مما ارجو ان اعمله، بیع رقبتک و قسم ثمنک بین الارامل و الیتامی و المساکین، فان لکل فیک حقا، و السلام علینا و لا ینال سلام الله الظالمین. قال: و روی الاوزاعی ان عمر بن عبدالعزیز لما قطع عن اهل بیته ما کان من قبل یجرونه علیهم من ارزاق الخاصه، تکلم فی ذلک عنبسه بن سعید و قال: ان لنا قرابه. فقال له: ان یتسع مالی لکم، و اما هذا المال فحقکم فیه کحق رجل باقصی برک العماد و لا یمنعه من اخذه الا بعد مکانه، و الله انی لاری امورا لو استحالت حتی یصبح اهل الارض یرون مثل رایکم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لنزلت بهم بائقه من عذاب الله. قال: و روی ایضا ان عمر بن عبدالعزیز قال یوما- و قد بلغه عن بنی امیه کلاما اغضبه- ان لله فی بنی امیه یوما- او قال ذبحا- و الله لئن کان ذلک علی یدی لاعذرن الله فیهم. فلما بلغهم ذلک کفوا و کانوا یعلمون صرامته و انه اذا وقع فی امر مضی فیه. قال: و روی نوفل بن الفرات ان بنی مروان شکوا الی عاتکه بنت مروان - و کانت عظیمه عندهم- فقالوا: انه یعیب اسلافنا و یاخذ اموالنا، فذکرت له ذلک فقال: یا عمه! ان النبی (صلی الله علیه و آله) قبض و ترک الناس علی نهر مورود، فولی ذلک النهر بعده رجلان لم یستخصا انفسهما و اهلهما منه بشی ء، ثم ولیه ثالث فکری منه ساقیه ثم لم تزل الناس یکرون منه السواقی حتی ترکوه یابسا لا قطره فیه، و ایم الله لئن ابقانی الله لاسکرن تلک السواقی حتی اعید النهر الی مجراه الاول. قلت: و کما رد عمر بن عبدالعزیز مظالم خلفاء بنی امیه کذلک رد مظلمه ابی بکر و عمر فی فدک، روی الطبری- کما فی (خصال ابن بابویه)- عن ابی صالح الکنانی عن یحیی بن عبدالحمید الحمانی عن شریک عن هشام بن معاذ قال: کنت جلیسا لعمر بن عبدالعزیز حین دخل المدینه، فامر منادیه من کانت له مظلمه او ظلامه فلیات الباب، فاتی محمد بن علی فدخل الیه مولاه مزاحم فقال له: ان محمد بن علی بالباب. فقال: ادخله، فدخل و عمر یمسح دموعه، فقال له: ما ابکاک؟ فقال: ابکاه کذا و کذا یا ابن رسول الله. فقال له محمد بن علی: انما الدنیا سوق من الاسواق منها خرج قوم بما ینفعهم و منها خرج (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قوم بما یضرهم- الی ان قال- فاتق الله و افتح الابواب و سهل الحجاب، و انصر المظلوم و رد المظالم- الی ان قال- فدعا عمر بدواه و قرطاس و کتب: (بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما رد عمر بن عبدالعزیز ظلامه محمد بن علی فدک). و فی (اوائل ابی هلال العسکری) کما فی (الطرائف)- ان اول من رد فدکا علی ورثه فاطمه علیهاالسلام عمر بن عبدالعزیز، و کان معاویه اقطعها لمروان و عمرو بن عثمان و یزید بن معاویه و جعلها بینهم اثلاثا ثم قبضت فردها علیهم السفاح … ثم انه کما کان المناسب هنا فی شرح کلامه (علیه السلام) نقل ما فعل عمر بن عبدالعزیز من رد مظالم بنی امیه کذلک کان المناسب نقل اتیان عثمان بتلک المظالم، و قد صرح عمر بن عبدالعزیز بکون عثمان الاصل فی خلفاء بنی امیه - فی قوله فی الخبر المتقدم-: (ثم ولیه ثالث فکری منه ساقیه ثم لم یزل الناس منه یکرون حتی ترکوه یابسا لا قطره فیه)، و منها- کما فی (خلفاء ابن قتیبه)- هبته خمس افریقیه لمروان ابن عمه، و بنی سبع دور متطاوله لامراته نائله و بنته عائشه و غیرهما من اهله و بناته، و بنی لمروان القصور بذی الخشب، و حمی حول المدینه لنفسه، و اعطی- کما فی (معارف ابن قتیبه)- عمه الحکم بن ابی العاص الذی سیره النبی (صلی الله علیه و آله) الی الطائف مئه الف درهم، و اقطع مهزورا- موضع سوق المدینه الذی تصدق به النبی علی المسلمین- عمه الحارث بن الحکم، و اعطی عبدالله بن خالد بن اسید من بنی عمه اربعمئه الف درهم. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و ان ظنت الرعیه بک حیفا) ای: جورا. (فاصحر) ای: اظهر. (لهم بعذرک و اعدل) ای: ادفع. (عنک ظنونهم باصحارک) الباء للسببیه، فمن جعل امره مکشوفا کالشی ء الملقی بالصحراء لا یبقی مجال لان یظن به امر آخر. (فان فی ذلک ریاضه منک لنفسک و رفقا برعیتک و اعذارا) هکذا فی (المصریه)، مع ان النهج انما فیه (فان فی ذلک اعذارا) لخلو (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه) و هی النسخ الصحیحه من النهج عما بینهما من (ریاضه) الی (و) و لکنه کلامه (علیه السلام) کما رواه (التحف)، و لابد انه کتب فی اول نسخه الزیاده حاشیه اخذا من التحف لم خلطت بالمتن. (تبلغ به) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فیه) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم). (حاجتک من) بیانیه. (تقویمهم) ای: جعلهم مستقیما علی الحق، و زاد فی (التحف) (فی خفض و اجمال) و هو من تمام الکلام و قد خفی علی النهج فی روایته. فی (الطبری): هلک یزدجرد الاثیم و ابنه (بهرامجور) غائب عند المنذر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ملک الحیره، فتعاقد ناس من العظماء و اهل البیوتات ان لا یملکوا احدا من ذریه یزدجرد لسوء سیرته و قالوا ان یزدجرد لم یخلف ولدا یحتمل الملک غیر بهرام و لم یل بهرام ولایه قط یعرف بها حاله و لم یتادب بادب العجم و انما ادبه ادب العرب و خلقه کخلقهم لنشوئه بین اظهرهم، و اجتمعت کلمتهم و کلمه العامه علی صرف الملک عن بهرام الی رجل من عتره اردشیر بابک یقال له کسری و لم یقیموا ان ملکوه، فانتهی هلاک یزدجرد و الذی کان من تملیکهم کسری الی بهرام و هو ببادیه العرب، فدعا بالمنذر و النعمان ابنه و ناس من علیه العرب و قال لهم: انی لا احسبکم تجحدون خصیصی والدی کان اتاکم معشر العرب باحسانه و انعامه کان علیکم مع فظاظته و شدته کانت علی الفرس، و اخبرهم بالذی اتاه من نعی ابیه و تملیک الفرس من ملکوا عن تشاور منهم فی ذلک، فقال له المنذر: لا یهولنک ذلک حتی الطف للحیله فیه، و ان المنذر جهز عشره آلاف رجل من فرسان العرب وجههم مع ابنه النعمان الی (طیسبون) و (به اردشیر) مدینتی الملک و امره ان یعسکر قریبا منهما و یدمن ارسال طلائعه الیهما، فاوفد من بالباب من العظماء و اهل البیوتات (جوانی)- صاحب رسائل یزدجرد- الی المنذر فی ابنه النعمان، فلما ورد جوانی علی المنذر قال له: الق الملک بهرام، فدخل علیه فراعه ما رای من وسامته و بهائه و اغفل السجود له دهشا، فکلمه اهرام و وعده من نفسه احسن الوعد ورده الی المنذر، فقال له المنذر: انما وجه النعمان الی ناحیتکم ملک بهرام حیث ملکه الله بعد ابیه، فلما سمع (جوانی) مقاله المنذر و تذکر ما عاین رواء بهرام و هیبته و ان جمیع من شاور فی صرف الملک عن بهرام مخصوص محجوج قال للمنذر: انی لست مخبرا جوابا ولکن سر ان رایت الی محله الملوک فیجتمع الیک من بها من العظماء و تشاوروا فی ذلک فانهم لن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) یخالفوک فی شی ء مما تشیر به. و سار (جوانی) و استعد المنذر بعده بیوم و سار ببهرام فی ثلاثین الف رجل من العرب و ذوی النجده منهم الی مدینتی الملک حتی اذا وردهما امر فجمع الناس و جلس بهرام علی منبر من ذهب مکلل بجوهر و جلس المنذر عن یمینه و تکلم عظماء الفرس و اهل البیوتات و فرشوا للمنذر بکلامهم فظاظه یزدجرد ابی بهرام و سوء سیرته و انه اخرب بسوء رایه الارض و اکثر القتل ظلما حتی قد قتل الناس فی البلاد التی یملکها و امورا غیر ذلک فظیعه و انهم انما تعاقدوا علی صرف الملک عن ولد یزدجرد لذلک، و سالوا المنذر الا یجبرهم فی امر الملک علی ما یکرهونه. فوعی المنذر ما بثوا من ذلک و قال لبهرام: انت اولی باجابه القوم منی. فقال لهم بهرام: انی لست اکذبکم معشر المتکلمین فی شی ء مما نسبتم الی یزدجرد لما استقر عندی من ذلک، و لقد کنت زاریا علیه لسوء هدیه، و لم ازل اسال الله ان یمن علی بالملک فاصلح کل ما افسد و اراب ما صدع، فان اتت لملکی سنه و لم اف لکم بهذه الامور التی عددت لکم تبرات من الملک طائعا و قد اشهدت بذلک علی الله و ملائکته و موبذان موبذ و لیکن هو فیها حکما بینی و بینکم، و انا مع الذی بینت لکم علی ما اعلمکم من رضای بتملیککم من تناول التاج و الزینه من بین اسدین ضاریین مشبلین فهو الملک. فلما سمع القوم مقاله بهرام هذه و ما وعد من نفسه استبشروا بذلک و انبسطت آمالهم و قالوا فیما بینهم انا لسنا نقدر علی رد قول بهرام مع انا ان تممنا علی صرف الملک عن بهرام نتخوف ان یکون فی ذلک هلاکنا لکثره من استمد و استجاش من العرب، ولکنا نمتحنه بما عرض علینا مما لم یدعه الیه الا ثقه بقوته و بطشه و جراته، فان یکن علی ما وصف به نفسه فلیس لنا رای (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الا تسلیم الملک الیه و السمع و الطاعه له و ان یهلک تعجزه فنحن من هلکته برآء و لشره و غائلته آمنون. و تفرقوا علی هذا الرای، اعاد بهرام و جلس کمجلسه الذی کان فیه بالامس و حضره من کان یحاده فقال لهم: اما ان تجیبونی فیما تکلمت امس و اما ان تسکتوا باخعین لی بالطاعه. فقال القوم: اما نحن فقد اخترنا لتدبیر الملک کسری و لم نر منه الا ما نحب، ولکنا قد رضینا مع ذلک ان یوضع التاج و الزینه کما ذکرت بین اسدین و تتنازعانهما انت و کسری فایکما تناولهما من بینهما سلمنا له الملک، فرضی بهرام بمقالتهم و اتی بالتاج موبذان موبذ الموکل بعقد التاج علی راس کل ملک یملک فوضعهما فی ناحیه و جاء بسطام اصبهبد باسدین ضاریین مجوعین مشبلین، فوقف احدهما عن جانب الموضع الذی وضع فیه التاج و الاخر بحذائه و ارخی و ثاقهما، ثم قال بهرام لکسری: دونک التاج و الزینه. فقال کسری: انت اولی بالبدء و بتناولهما منی لانک تطلب الملک بوراثه و انا فیه مغتصب، فلم یکره بهرام قوله لثقته ببطشه و قوته و حمل جرزا و توجه نحو التاج و الزینه، فقال له موبذان موبذ: استماتتک فی هذا الامر الذی اقدمت علیه انما هو تطوع منک لا عن رای احد من الفرس و نحن برآء الی الله من اتلافک نفسک. فقال له بهرام: انتم من ذلک برآء و لا ورز علیکم فیه. ثم اسرع نحو الاسدین، فلما رای موبذان موبذ جده فی لقائهما هتف به بح اذنوبک و تب الی الله منها ثم اقدم ان کنت لا محاله مقدما، فباح بهرام بما سلف من ذنوبه ثم مشی نحو الاسدین فبدر الیه احدهما فلما دنا من بهرام وثب وثبه فعلا ظهره و عصر جنبی الاسد بفخذیه عصرا اثخنه، و جعل یضرب علی راسه بالجرز الذی کان حمل، ثم شد الاسد الاخر علیه فقبض علی اذنیه و عرکهما بکلتی یدیه فلم یزل یضرب راسه براس الاسد الذی کان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) راکبه حتی دمغهما ثم قتلهما کلیهما، و کان ذلک من صنیعه بمرای من کسری و من حضر ذلک المحفل فتناول بهرام بعد ذلک التاج و الزینه، فکان کسری اول من هتف به و قال: عمرک الله بهرام ثم الذین حوله قائلون نحن سامعون مطیعون و رزقت ملک اقالیم السبعه، ثم هتف به جمیع من حضر قد اذعنا للملک بهرام و رضینا به ملکا، و اکثروا الدعاء له. ثم ان العظماء و الوزراء لقوا المنذر بعد ذلک الیوم و سالوه ان یکلم بهرام فی التغمد لاساءتهم فی امره و التجاوز عنهم، فکلمه المنذر فی ذلک فاسعفه فیما سال و بسط آمالهم ملک و هو ابن عشرین سنه.

مغنیه

اللغه: خاصه الرجل و بطانته بمعنی واحد. و التطاول: التعدی. و احسم: اقطع. و القطیعه: ما یقطع من ارض الخراج، و القطعه- بضم القاف- البقعه من الارض، و بکسرها الحصه من الشی ء. و اعتقاده عقده: امتلاک ضیعه ای الارض ذات الغله. و المغبه. المعنی: (ثم اللوالی خاصه- الی- معامله). للحاکم اذناب و اتباع یرون سلطانه سلطانا لهم. فیشمخون و یتغطرسون زاعمین بان لهم ان یصدروا الاوامر، و ان علی الناس ان تسمع و تطیع!.. و اذا کان للحاکم شخصیه ضعیفه تغلبوا علی امره، و اتخذوا مال الله دولا. و عباده خولا، و الصالحین حربا، و الفاسقین حزبا، کما قال الامام، و ملاوا قلوب الرعیه علیه حقدا و کراهیه، و حدث له و لهم ما حدث لعثمان و بطانته! و الامام یحذر عامله من الذین یمتون الیه بسبب من الاسباب، و یبین له کیف ینبغی ان یعاملهم و یروضهم علی العدل. (فاحسم ماده اولئک بقطع اسباب تلک الاحوال الخ).. اقلع اسباب الظلم و الغطرسه فی خاصتک و بطانتک، اقلعها من الجذور، و ذلک بان لا تتخذ منهم مستشارا لک، و لا تسند الیه او الی احد انصاره ای منصب. و لا تمنحه ضیعه او قطعه ارض یسی ء استعمالها بما یضر الاخرین من المزارعین و المجاورین (فی شرب) ای فیماء یتغلب علیه و یحتکره لارضه (او عمل مشترک) کشق طریق زراعیه و قناه او بناء حائط یدفع الضرر عن ارض المنطقه. (یحملون موونته علی غیرهم). الضمیر من یحملون و فی غیرهم یعود الی المزارعین المجاورین، و ضمیر موونته یعود الی العمل المشترک، و المراد بالغیر الدوله او ای محسن، و المعنی ان الطریق الزراعیه او غیرها من المنافع المشترکه- قامت الدوله بنفقاتها علی ان یکون النفع عاما للجمیع، و اذا وهبت ایها الوالی قطعه ارض لخاصتک و بطانتک، و احتکروا المنافع العامه لمصلحتهم دون الاخرین (فیکون مهنا ذلک لهم) ای لخاصه الوالی (دونک) ای دون الوالی الذی وهب الارض لخاصته و بطانته. الدعقراطیه عند الامام: (و الزم من لزمه الخ).. خذ الحق ممن ثبت علیه کائنا من کان، و لا تاخذک به لومه لاثم، و اذا اوذیت و تضررت فی سبیل الحق و نصرته فاصبر و احتسب عند الله، فان للصابر المحتسب حسن العاقبه دنیا و آخره (و ان ظنت الرعیه بک حیفا فاصحر لهم بعذرک الخ).. صارح الرعیه بکل شی ء، و لا تخف عنهم شیئا، و اذا اتهموک و ظنوا بک الظنون فقدم لهم الدلیل علی برائتک، و الحجه القاطعه علی امانتک.. و بهذه الصراحه المخلصه تطمئن القلوب الیک و تثق بک، و بها ایضا تروض نفسک بالتواضع للحق و العدل. هذا هو رای الامام فی الحاکم، انه اجبر موتم، و علیه ان یخلص و یتقن العمل، و اذا اتهمه المستاجر بالتقصیر- و المستاجر هنا هو الرعیه- وجب علی الراعی الاجیر ان یبری ء نفسه بالحجه و الدلیل. و فی الخطبه 214 طلب الامام من رعیته ان یجابهوه بقول الحق، و قال لهم بصراحه: لا تتحفظوا منی.. و لا تظنوا بی استثقالا فی حق قیل لی.. فلا تکفوا عن مقاله حق.. فانما انا و انتم عبید مملوکون لرب لا رب غیره. ابدا لا سلطان الا للحق وحده یفرضه علی الکبیر و الصغیر و الحاکم و المحکوم. هذه هی سیاسه علی کحاکم، یتحمل کل التبعات الثقال و غیر الثقال، و الرعیه ان تحاسب و تعارض، لان الحق لها تمارسه و تعتصم به ساعه تشاء.. و لا صوره للدیمقراطیه التی تحلم بها الانسانیه- الا هذه الصوره المشرفه، اما الشعارات الزائفه، و الانقلابات یدبرها عدو الدین و الوطن، و الانتخابات تنفق علیه الشرکات و حمله الاسهم، اما هذه فنازیه و فاشیه لا حریه و دیمقراطیه.

عبده

… اسباب تلک الاحوال: فاحسم ای اقطع ماده شرورهم عن الناس بقطع اسباب تعدیهم و انما یکون بالاخذ علی ایدیهم و منعهم من التصرف فی شوون العامه … حاشیتک و حامتک قطیعه: الاقطاع المنحه من الارض و القطیعه الممنوح منها و الحامه کالطامه الخاصه و القرابه و الاعتقاد الامتلاک و العقده بالضم الضیعه و اعتقاد الضیعه اقتناوها و اذا اقتنوا ضیعه فربما اضروا بمن یلیها ای یقرب منها من الناس فی شرب بالکسر و هو النصیب فی الماء … مهنا ذلک لهم دونک: مهناه منفعته الهنیئه … مغبه ذلک محموده: المغبه کمحبه العاقبه و الزام الحق لمن لزمهم و ان ثقل علی الوالی و علیهم فهو محمود العاقبه بحفظ الدوله فی الدنیا و نیل السعاده فی الاخره … ریاضه منک لنفسک: و ان فعلت فعلا ظنت الرعیه ان فیه حیفا ای ظلما فاصحر ای ابرز لهم و بین عذرک فیه و عدل عنه کذا نحاه عنه و الاصحار الظهور من اصحر اذا برز فی الصحراء و ریاضه تعویدا لنفسک علی العدل و الاعذار تقدیم العذر او ابداوه

علامه جعفری

فیض الاسلام

سپس (بدان) حکمرانان را نزدیکان و خویشانی است ک به خودسری و گردنکشی و دراز دستی (به مال مردم) و کمی انصاف خو گرفته اند (و رعیت را به سختی و گرفتاری دچار می نمایند) ریشه و اساس (شر) ایشان را با جدا کردن و دور ساختن موجبات آن صفات از بین ببر (عادل و دادگر و از اوضاع داخلی مملکت باخبر باش تا ایشان بی عدالتی و بی خبری تو را وسیله خودسری و دراز دستی و کم انصافی قرار ندهند و به رعیت آزار نرسانند) و به کسی از آنان که در گردت هستند و اهل بیت و خویشاوندانت زمینی واگذار مکن، و باید کسی از تو در طمع نیافتد به گرفتن مزرعه و کشت زاری که زیان رساند به مردم همسایه آن در آبشخور یا کاری که به شرکت باید انجام داد که سختی کار مشترک را به همسایگان تحمیل نمایند، پس سود و گوارائی آن برای ایشان خواهد بود، نه تو، و عیب و سرزنش آن در دنیا و آخرت بر تو خواهد ماند. و حق را برای آنکه شایسته است از نزدیک و دور (خویش و بیگانه) اجرا کن، و در آن کار شکیبا و (از خدا) پاداش خواه باش اگر چه از به کار بردن حق به خویشان و نزدیکانت برسد هر چه برسد (مثلا لازم آید که از روی حق یکی از خویشان را قصاص نمایی) و پایان حق را با آنچه بر تو گران (و بر نزدیکان سخت و دشوار) است بنگر که پسندیده و فرخنده است. و اگر رعیت به تو گمان ستمگری بردند عذر و دلیلت را برای ایشان آشکار کن و گمانهای آنها را با آشکار کردنت از خویشتن دورنما، زیرا در آن کار ریاضت و عادت دادن است به خود (عدل و انصاف را) و مهربانی است به رعیت، و عذر آوردنی است که با آن آنچه خواستاری از وارد نمودن آنها به حق می رسی (تو که میخواهی از بدگمانی و سرزنش آنها برهی عذر خود را بیان کن تا از اشتباه بیرون آمده دوستیت را در دل جا دهند).

زمانی

سوء استفاده اطرافیان امام علیه السلام در این قسمت به سوء استفاده نزدیکان و درباریان توجه میدهد و تاکید میکند که مبادا همانند آتش، بزم دیگران را روشن کند و خود در آن بسوزد. مهمترین مطلبی که هر زمامدار و رئیسی را دگرگون میگرداند و مسیر وی را متلاشی میسازد سوء استفاده های درباریان و نزدیکان اوست که هر قدر بیشتر از عنوان رئیس و نزدیک بودن به او سوء استفاده کنند او را زیادتر به سقوط نزدیک میگرداند. درباریان و نزدیکانیکه به رئیس خود علاقمند و رئیسی که به هدف خود و آینده اش عشق می ورزد نسبت بعموم مردم توجه دارند و در کارهای خود و نزدیکان خویش بیش از پیش دقت میکنند. ابن ابی الحدید نقل میکند که عمر بن عبدالعزیز وقتی به ریاست رسید در یک سخنرانی عمومی گفت: بنی امیه اموال زیادی از مردم گرفته اند و بدیگران بخشیده اند هر کس حق وی را تضییع شده بیاید مطالبه کند و برای این که حرف وی بیشتر اثر کند اصلاحات را اول از خود شروع کرد و به همسرش گفت: گوهری که پدرت عبدالملک مروان بتو داده و خیلی با ارزش است مال بیت المال است، اگر میخواهی در خانه من بمانی باید آن را به بیت المال بگردانی و او قبول کرد و به بیت المال برگرداند. یزید بن عبدالملک که پس از عمر بن عبدالعزیز به ریاست رسید بخواهرش گفت اگر میخواهی آن گوهر را بتو باز گردانم و همسر عمر بن عبدالعزیز نپذیرفت یزید هم آنرا میان فرزندان و همسر خود تقسیم کرد. در انجمنی عمر بن عبدالعزیز اعلام کرد بیائید دادخواهی کنید یک نفر ذمی (یهودی یا مسیحی) برخاست و گفت: زمین داشته ام عباس بن ولید گرفته است. عمر بن عبدالعزیز از وی موضوع را جویا شد و عباس گفت ولید بن عبدالملک بمن بخشیده است. عمر بن عبدالعزیز از پیرمرد ذمی توضیح خواست. پیر مرد گفت: حکم خدا بر ولید مقدم است. عمر بن عبدالعزیز گفت: حرف صحیحی است و زمین را از تصرف عباس درآورد و به پیرمرد واگذار کرد. طائفه بنی مروان اطراف خانه عمر بن عبدالعزیز جمع شدند و به پسر وی گفتند: اگر ممکن است پدرت به ما اجازه ملاقات بدهد و اگر ممکن نیست نامه ای به او برسان. پسر عمر بن عبدالعزیز با پدرش ملاقات کرد. وی در این باره گفت حرف آنان را بیاور و حرف آنان این بود: (خلفای گذشته برای ما حساب جداگانه قائل بودند و شما ما را محروم کرده ای) عمر بن عبدالعزیز در جواب نوشت: (انی اخاف ان عصیت ربی عذاب یوم عظیم.) (ای پیامبر ما بگو در برابر خواسته های نامشروع شما من میترسم خدا را نافرمانی کنم و به عذاب روز بزرگ قیامت گرفتار آیم.) عمر بن عبدالعزیز که مردی سیاستمدار بود تشخیص داده بود که برای ریشه کردن ریاست خود باید سیاستی نقطه مقابل سیاست بنی امیه پیش بگیرد و همین کار را هم کرد و توانست پایه های قدرت خود را بر اثر دفع ظلمهای بنی امیه استحکام بخشد. و امام علیه السلام که علاقه به مالک اشتر دارد و میخواهد پایه های حکومتش استوار گردد سفارش میکند، روش تو باید نسبت به اطرفیانت طوری باشد که نه طمع در بیت المال کنند و نه بهره برداری از عنوان تو برای بریدن گوش خلق الله بنمایند که نه تنها لکه ننگ بر دولت تو خواهند بود بلکه روز قیامت هم باید حساب این سوء استفاده ها را پس بدهی. و از آنجا که مخالفت با اطرافیان و محدود کردن آنان کار مشکلی است امام علیه السلام میفرماید باید صبر را پیشه خودسازی تا در دو دنیا محترم باشی و راستی ریاستمدار چه مشکل بزرگی از دست اطرافیان دارد. اطرافیانی که از رفت و آمد و شایستگان جلوگیری میکنند و نمیگذارند رخنه و نفوذی داشته باشند و خود آنان هم مطابق وظیفه الهی عمل نمیکنند، از دور و نزدیک هم هر چه به گوش زمامدار و رئیس میخوانند که از وجود شما سوء استفاده می شود یا باورش نمیشود و یا پاسخ میدهد بهتر از اینها کسی پیدا نمیشود. در صورتیکه این حرف صحیحی نیست. وقتی روش رسول خدا (ص) باشد و اطرافی بخود نگیرد، و یا زندگانی همانند امام علی علیه السلام باشد و نخواهد با تشریفات رفت و آمد کند، نیازی به درباریهای آنچنانی و نزدیکانی آنچنانیتر نخواهد بود. و در عین حال که علی علیه السلام به چنین درباریانی آلوده نبوده چون می دانسته که اطراف هر رئیسی سوء استفاده گر یافت میشود که خطرش از خطر خیلی از ناپاکان برای رئیس، مذهب، هدف و جامعه شدیدتر است به او تاکید میکند که در کار و بار آنها صبر و دقت کن که اینگونه نردیکان و مبارزه داخلی با آنها کمتر از مبارزه با دشمن خارجی نیست و نیاز به صبر شدید دارد. آخرین مطلبی که امام علیه السلام روی آن تاکید دارد این است که بر اثر ارتباط با مردم نگرانیهای آنان از دست رئیس و اطرافیان وی برطرف میگردد و در عین حال اگر ابهامی در مطلبی بود با صحبت کردن با مردم انتقادهای آنان برطرف میگردد و بی ارتباط بودن با مردم و بی اعتنائی نسبت به آنان، موجب تراکم انتقاد میگردد و مردم را نسبت به رئیس بتدریج بدبین میگرداند و آنان را از خط سیر حق منحرف میسازد و این نه با روش پیامبر اسلام (ص) میسازد و نه با اخلاق علی علیه السلام و نه با اصول اسلام که مالک اشتر در راه ترویج و حفظ آن میکوشد.

سید محمد شیرازی

(ثم ان للوالی خاصه و بطانه) البطانه ضد الظهاره- فی الثیاب- و المراد هنا المقربون الی الوالی الجلاس له (فیهم استئثار) ای حب لجمع الاموال و الوجاهات لانفسهم (و تطاول) ای ترفع علی الناس بالجبروت (و قله انصاف فی معامله) یعاملون الناس بها (فاحسم) ای اقطع (ماده اولئک) البطانه (بقطع اسباب تلک الاحوال) ای قطع اسباب تعدیهم بان لا تعطهم المجال للاستئثار و التطاول. (و لا تقطعن لاحد من حاشیتک و حامتک) الحامه کطامه الخاصه و القرابه (قطیعه) هی الارض التی یمنحها الخلیفه او الوالی لاحد و المصدر الاقطاع (و لا یطمعن) احد من حاشیتک و حامتک (منک فی اعتقاد عقده) ای فی اقتناء ضیعه، فان العقده بمعنی الضیعه (تضر بمن یلیها من الناس) اذا کانت بید حاشیتک (فی شرب) ای النصیب من الماء بان یاخذ الماء بنفسه، فیضر ذلک باراضی المجاورین. (او عمل مشترک یحملون مونتهم) و مصارفه (علی غیرهم) مثلا یحتاج النهر الی الکری، فاذا اعطیت الضیعه للحاشیه، حملوا مونه الکری علی المشترک و هکذا (فیکون مهناء) ای المنفعه الهنیئه ل (ذلک) الشی ء اعطیته للحاشیه (لهم دونک) اذ لا تنتفع انت بتلک الضیعه او العقده (و عیبه علیک فی الدنیا) بذم الناس لک (و الاخره) باثم اعمال الحاشیه و انت قادر علی منعهم. (و الزم الحق من لزمه) ای من لزم علیه الحق، فاذا کان الحق یری لزوم احد، فالزمه کما یامر الحق (من القریب و البعید) و لا تترک الحق الذی ثبت علی القریب خوفا او شفقه او ما اشبه (و کن فی ذلک) الالزام للحق (صابرا) متحملا للاذی الذی یتولد منه (محتسبا) ای تحسب ذلک عند الله سبحانه، بان تکون الزامک و صبرک له سبحانه (واقعا ذلک) الالزام بالحق (من قرابتک) ای اقوامک (و خاصتک) ای حواشیک (حیث وقع) ای و لو کان فی غایه الثقل علیهم. (و ابتغ) ای اطلب (عاقبته) ای عاقبه الزام الحق (بما یثقل علیک منه) ای من الحق، فان فی بعض الاحیان یلزم العمل بالحق ثقلا کبیرا علی الانسان، لکن هذا الثقل یثمر عاقبه حسنه (فان مغبه) ای عاقبه (ذلک) الالزام بالحق (محموده) فی الدنیا بحسن الثناء الناس و الاخره بالاجر و الثواب (و ان ظنت الرعیه بک حیفا) ای ظلما بالنسبه الیهم بان ظنوا انک قصرت فی اموالهم او فی ادراتهم او ما اشبه. (فاصحر) ای اظهر (لهم بعذرک) ای بین وجه ذلک العمل، ان اتیته او بین انه افتراء علیک ان لم تاته (و اعدل) ای اصرف (عنک ظنونهم باصحارک) ای باظهارک الحق (فان فی ذلک) الاظهار لدی ظن السوء بک (ریاضه منک لنفسک) ای تعویدا لنفسک علی العدل، و ارغاما لکبرک علی الخضوع فان الانسان لا یحب ان یتنازل لبیان اعذاره لدی الناس، اذ یراهم انهم دون ذلک. (و رفقا برعیتک) لان مثل هذا العمل یوجب الرفق و اللین بالنسبه الی الرعیه (و اعذارا) ای اظهارا للعذر (تبلغ به) ای بسبب هذا الاعذار (حاجتک من تقویمهم علی الحق) فان من یحضر لابداء عذره لا یجوز عن باطل غیره، و اذا عرف الناس منه ذلک، استقاموا علی الحق فی امورهم.

موسوی

الاستئثار: طلب الامور للنفس خاصه. التطاول: الاشراف و هو العلو و الارتفاع. الحسم: قطع الدم بالکی و حسمه حسما قطعه. الاقطاع: المنحه من الارض و القطیعه هو الممنوح منها. الحامه: الخاصه و القرابه. الاعتقاد: الامتلاک. العقده: بالضم، الضعیه و اعتقاد الضیعه اقتناوها. المهنا: المنفعه الهنیئه. ابتغ: اطلب. المغبه: العاقبه. الحیف: الظلم. اصحر لهم: ابرز. ریاضه منک: تعویدا لنفسک. (ثم ان للوالی خاصه و بطانه فیهم الستئثار و تطاول و قله انصاف فی معامله، فاحسم ماده اولئک بقطع اسباب تلک الاحوال. و لا تقطعن لاحد من حاشیتک و حامتک قطیعه، و لا یطمعن منک فی اعتقاد عقده، تضر بمن یلیها من الناس، فی شرب او عمل مشترک، یحملون موونته علی غیرهم، فیکون مهنا ذلک لهم دونک، و عیبه علیک فی الدنیا و الاخره) ان علیا قد رای بام عینه و وقف بنفسه علی عمال عثمان و مظالمهم حیث اکلوا البلاد و قتلوا العباد، فاستاثروا بالفی ء و مغانم المسلمین و الحقوا الضرر بکل افراد الامه حتی ضج الناس منهم و احبوا التخلص من ظلمهم و جورهم … و قد کان عثمان الخلیفه یرعی شوونهم بما لا یرعی به شوون المسلمین و یمنحهم الاعطیات و الاراضی و المال بشکل غیر جائز و لا مقبول و یذکر التاریخ جمله من تلک التجاوزات التی مارسها الخلیفه و بنوابیه حتی قال الامام عنهم مصورا حالهم کما فی خطبته الشقشقیه: الی ان قام ثالث القوم (عثمان) نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه و قام معه بنوابیه یخضمون مال الله خضمه الابل نبته الربیع و یقول علیه السلام فی کلام اخر: الا ان کل قطیعه اقطعها عثمان و کل ما اعطاه من مال الله فهو مردود فان الحق لا یبطله شی ء و لو وجدته قد تزوج به النساء و فرق فی البلدان لرددته الی حاله … و قد استغل الامویون شیخهم عثمان بعد تولیته الخلافه اقبح استغلال و ابشعه حیث تولوا مراکز الولایات فی کل من البصره و الکوفه و مصر و الحجاز دون کفائه او جداره بل لانهم عشیره الخلیفه و اقربائه و قد و صلهم باموال المسلمین مما جعل الناس یثورون علیه و علیهم و ینهون حکمهم الظالم الجائر. و ان الامام علی هنا ینبه الوالی فی تعالیمه الی ان یقطع سبب طمع هولاء الناس من الخاصه و البطانه فلا یقطعن لاحد منهم ارضا تضر بمصالح المسلمین و منافعهم فان الحاشیه و الخواص یطمعون فی احسن الاراضی و اخصبها و اشدها منفعه و درا و ان کان فی ذلک مضره علی المسلمین … فان الوالی اذا فعل ذلک یکون آثما و معیبا علیه فی الدنیا و الاخره … (و الزم الحق من لزمه من القریب و البعید، و کن فی ذلک صابرا محتسبا، واقعا ذلک من قرابتک و خاصتک حیث وقع. و ابتغ عاقبته بما یثقل علیک منه. فان مغبه ذلک محموده. و ان ظنت الرعیه بک حیفا فاصحر لهم بعذرک، و اعدل عنک ظنونهم باصحارک، فان فی ذلک ریاضه منک لنفسک و رفقا برعیتک، و اعذارا تبلغ به حاجتک من تقویمهم علی الحق) الحق فی الاسلام لا یعرف القریب و البعید و لا الصغیر و الکبیر و لا الملک و عامه الناس، بل صاحب الحق سلطان لانه ینظر من خلال حجته التی تدین الغیر و تجبره علی الاذعان و الاعترف لصاحب الحق بحقه … و ان احق الناس باقامه الحق هم الولاه الذین بیدهم ازمه الامور و خصوصا علی حاشیتهم و قرابتهم مهما کانت اقامته قاسیه و وقعه صارم و عنیف، فان مع عنفه لذه و مع قساوته سمو و رفعه و ان هذا الثقل الذی یجده المرء من خلال اقامته علی خواصه و اهله یجد لذته فی یوم تشخص فیه العیون و الابصار کما یجد لذته ایضا فی الدنیا و بذلک یجمع کرامه الدارین … ثم علی الوالی ان یتعامل مع رعیته من موقع الثقه المتبادله و هذا لا یتم اذا اسائت الرای فیه فی قضیه من القضایا و خصوصا اذا تصورت ان الوالی یظلمها و یحیف علیها فی مساله ما، و هنا یجب علی الوالی العادل ان یرفع هذا الظن من عقول رعیته و یعلنها امامهم بکل صراحه مبینا وجه التقشف- ان کان هناک تقشفا- موضحا امامهم طریقه و سبیله الذی حداه الی سلوک هذا النهج … و فی هذا الاعلان یکتسب امرین، او لهما انه یرفع سوء ظن رعیته به و الثانی انه یعود نفسه علی ان یکشفها امام الناس و یبین اعذاره بشکل واضح و فی هذا علی النفس ثقل کبیر فلیس کل فرد یستطیع ان یکشف او راقه و یوضح معالم مسیرته و خصوصا اذا کان فی موقع رفیع من المسوولیه حیث یری نفسه فوق هذه الامور و ارفع منها.

دامغانی

ضمن شرح این جمله «ثمّ انّ للوالی خاصّه و بطانه فیهم استئثار و تطاول و قلّه انصاف فی معامله»، «وانگهی والی را ویژگان و نزدیکانی است که در آنان خوی برتری جویی و دست یازی و بی انصافی در معامله وجود دارد.»، ابن ابی الحدید پس از توضیح پاره ای از لغات و اصطلاحات، فصلی در مورد سیره و روش عمر بن عبد العزیز و پاکی او در دوره خلافت آورده است که هر چند خبرهای تاریخی کمتر در آن طرح شده است ولی حاوی نکات آموزنده ای است که به ترجمه گزینه هایی از آن بسنده می شود.

عمر بن عبد العزیز اموالی را که خاندان مروان به ستم از مردم ستانده بودند، به مردم برگرداند. بدین سبب مروانیان او را نکوهش کردند و کینه اش را به دل گرفتند و گفته شده است او را مسموم کرده اند و عمر بن عبد العزیز از آن درگذشته است.

جویریه بن اسماء، از قول اسماعیل بن ابی حکیم نقل می کند که می گفته است پیش عمر بن عبد العزیز بودیم، چون پراکنده شدیم منادی او ندای جمع شدن در مسجد داد. به مسجد رفتم، دیدم عمر بن عبد العزیز بر منبر است. او نخست حمد و ستایش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: همانا آنان - یعنی خلیفگان اموی پیش از او- عطاهایی به ما داده اند که نه برای ما گرفتن آن روا بوده است و نه برای آنان بخشیدن آن اموال بر ما جایز بوده است. و من اینک می بینم که در آن مورد کسی جز خداوند از من حساب نخواهد خواست و به همین سبب نخست از خودم و سپس خویشاوندان نزدیکم شروع می کنم. ای مزاحم بخوان و مزاحم شروع به خواندن نامه هایی کرد که همگی اسناد اقطاعات در نواحی مختلف بود. آن گاه عمر بن عبد العزیز آن قباله ها را گرفت و با قیچی ریز ریز کرد و این کار تا هنگام اذان ظهر ادامه داشت. فرات بن سائب روایت می کند که فاطمه دختر عبد الملک بن مروان که همسر عمر بن عبد العزیز بود گوهری گرانبها داشت که پدرش به او بخشیده بود و هیچ کس را چنان گوهری نبود. چون عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید به او گفت: یکی از این دو پیشنهاد را انتخاب کن یا آن گوهر و زیورهای خود را به بیت المال مسلمانان برگردان یا به من اجازه بده از تو جدا شوم که خوش نمی دارم من و تو و آن گوهر و زیور در یک خانه جمع باشیم. فاطمه گفت: من تو را انتخاب می کنم و نه تنها بر آن گوهر بلکه اگر چند برابر آن هم از من بود، و دستور داد آن گوهر را به بیت المال برگردانند.

چون عمر مرد و یزید بن عبد الملک خلیفه شد به خواهرش فاطمه گفت: اگر می خواهی آن را به تو برگردانم گفت: هرگز نمی خواهم که من به هنگام زندگی عمر بن عبد العزیز با میل از آن گذشت کرده ام، اینک پس از مرگ او آنها را پس بگیرم نه به خدا سوگند هرگز. یزید بن عبد الملک که چنین دید آنها را میان فرزندان و زنان خویش تقسیم کرد.

سهیل بن یحیی مروزی، از پدرش، از عبد العزیز نقل می کند که می گفته است همین که جسد سلیمان را به خاک سپردند، عمر بن عبد العزیز به منبر رفت و گفت: ای مردم من بیعت شما را از گردن خود برداشتم. مردم یک صدا فریاد بر آوردند که ما تو را برگزیده ایم، عمر بن عبد العزیز به خانه اش رفت و فرمان داد پرده ها و فرشهای گرانبهایی را که برای خلیفگان گسترده می شد، جمع کردند و به بیت المال بردند. آن گاه منادی او بیرون آمد و گفت هر کس از دور و نزدیک که فریاد خواهی و دادرسی از امیر المؤمنین دارد بیاید. مردی از اهل ذمه حمص که همه موهای سر و ریش او سپید بود، برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان از تو می خواهم به حکم کتاب خدا حکم کنی. عمر بن عبد العزیز پرسید کار تو چیست و چه می خواهی گفت: عباس بن ولید بن عبد الملک، ملک مرا غصب کرده است، عباس نشسته بود. عمر بن عبد العزیز به او گفت: ای عباس چه می گویی گفت: امیر المؤمنین ولید آن را به من بخشیده و در این مورد قباله نوشته است.

عمر بن عبد العزیز به آن مرد ذمی گفت: تو چه می گویی گفت: ای امیر المؤمنین از تو می خواهم حکم کتاب خدا را رعایت کنی. عمر گفت: آری به جان خودم سوگند کتاب خدا سزاوارتر برای پیروی از کتاب ولید است، ای عباس ملک او را بر او برگردان. و عمر بن عبد العزیز هیچ مظلمه ای را در دست اهل بیت خود باقی نگذاشت و یکی یکی پس داد.

ابن درستویه از یعقوب بن سفیان از جویریه بن اسماء نقل می کند که می گفته است: پیش از آن که عمر بن عبد العزیز به خلافت برسد، ملک آباد و معروف سهله در منطقه یمامه در اختیارش بود که ملکی بسیار بزرگ و غلات بسیار داشت و زندگی عمر بن عبد العزیز و خانواده اش از درآمد آن اداره می شد. همین که عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید به وابسته خود مزاحم که مرد فاضلی بود گفت: تصمیم گرفته ام سهله را به بیت المال مسلمانان برگردانم. مزاحم گفت: آیا می دانی شمار فرزندان تو چند است آنان این همه اند. گوید: چشمهای عمر بن عبد العزیز به اشک نشست و اشک سرازیر شد و با انگشت میانه خود اشکهایش را پاک کرد و می گفت: آنان را به خدا می سپارم و به او وا می گذارم. مزاحم از پیش عمر نزد عبد الملک پسر عمر بن عبد العزیز رفت و گفت: آیا می دانی پدرت چه تصمیمی گرفته است او می خواهد سهله را به بیت المال مسلمانان برگرداند. عبد الملک گفت: تو به او چه گفتی گفت: شمار فرزندانش را یاد آور شدم و او شروع به گریستن کرد و گفت آنان را به خدا وا می گذارم. عبد الملک گفت: از لحاظ دینی چه بد وزیری هستی. آن گاه از جای برخاست و به درگاه پدر آمد و به حاجب گفت: برای او اجازه بخواهد. حاجب گفت: او هم اکنون برای خواب نیمروزی سر بر بالش نهاده است. عبد الملک گفت: برای من از او اجازه بخواه. گفت: آیا بر او رحم نمی کنید، در همه ساعات شبانه روز جز همین ساعت برای استراحت ندارد، عبد الملک با صدای بلند گفت: ای بی مادر برای من اجازه ورود بگیر. عمر بن عبد العزیز گفتگوی آنان را شنید و گفت: به عبد الملک اجازه ورود بده. همین که عبد الملک وارد شد گفت: پدر چه تصمیمی گرفته ای گفت: می خواهم سهله را به بیت المال مسلمانان برگردانم.

عبد الملک گفت: تأخیر مکن و هم اکنون برخیز. عمر دست به سوی آسمان بر افراشت و گفت: سپاس خداوندی را که میان فرزندانم کسی را قرار داده است که مرا در کار دینم یاری می دهد. سپس گفت: آری پسر جان، نماز ظهر که بگزارم به منبر می روم و آشکارا و در حضور مردم آن را بر می گردانم. عبد الملک گفت: چه کسی ضامن آن است که تا ظهر زنده بمانی وانگهی چه کسی ضامن آن است که بر فرض تا ظهر زنده بمانی، نیت تو دگرگون نشود. عمر بن عبد العزیز همان دم برخاست و بر منبر رفت و برای مردم خطبه خواند و سهله را برگرداند.

گوید: چون عمر بن عبد العزیز بنی مروان را به برگرداندن مظالم وا داشت، عمر بن ولید بن عبد الملک برای او نامه ای با لحن درشت نوشت که برخی از آن چنین بود: همانا تو بر خلیفه های پیش از خود عیب می گیری و به سبب کینه با آنان و دشمنی نسبت به فرزندان ایشان، به روشی غیر از روش ایشان کار می کنی و پیوند خویشاوندی را که خداوند فرمان به پیوستگی آن داده است، بریدی و به اموال و میراثهای قریش دست یازیدی و با زور و ستم آن را در زمره اموال بیت المال در آوردی. ای پسر عبد العزیز از خدا بترس و مراقب باش که اهل بیت خود را به ظلم و ستم کردن بر ایشان ویژه کردی، آری سوگند به خدایی که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آن همه خصایص مخصوص فرموده است با این ولایت خود که از نخست هم آن را برای خود مایه گرفتاری می دانستی، از خداوند دورتر شدی، از پاره ای کارهای خود دست کوتاه کن و بدان که در دیدگاه و اختیار پروردگار نیرومند درهم شکننده هستی و هرگز تو را بر این کارها که در آن هستی، رها نمی فرماید.

گویند: عمر بن عبد العزیز پاسخ او را چنین نوشت: اما بعد، نامه ات را خواندم و هم اکنون پاسخت را همان گونه می دهم. ای پسر ولید، آغاز کارت چنین بود که مادرت نباته کنیزی از قبیله سکون یمن بود که در بازارهای حمص می گشت و به دکانها سر می زد و خداوند به کار او داناتر است، سر انجام او را ذبیان بن ذبیان در زمره غنایم مسلمانان خرید و به پدرت هدیه داد که به تو باردار شد، چه حامل و محمول نکوهیده ای، و هنگامی که پرورش یافتی ستمگری ستیزگر بودی و اینک می پنداری که من از ستمگرانم زیرا تو را و خاندانت را از غنایم خداوند که حق خویشاوندان نزدیک پیامبر و بینوایان و بیوه زنان است، محروم ساخته ام، و حال آنکه ستمگرتر و رها کننده تر پیمان خداوند کسی است که تو را در کودکی و سفلگی به فرماندهی لشکر مسلمانان گماشت که میان ایشان به رأی خود حکومت کنی و در این کار انگیزه ای جز دوستی پدر نسبت به فرزندش وجود نداشت. ای وای بر تو و وای بر پدرت که روز قیامت دشمنان شما چه بسیارند، و ستمگرتر و بی وفاتر به پیمان خدا از من آن کسی است که حجاج بن یوسف را بر دو پنجم اعراب حکومت داد تا خونهای حرام را بریزد و به حرام اموال را بگیرد، و ستمگرتر و پیمان شکننده تر از من نسبت به عهد خداوند کسی است که قره بن شریک را که عربی صحرا نشین و بی ادب بود بر مصر گماشت و به او در مورد موسیقی و باده نوشی و لهو و لعب اجازه داد، و باز ستمگرتر و پیمان شکن تر از من کسی است که عثمان بن حیان را بر حجاز حاکم ساخت که بر منبر رسول خدا شعر خوانی کند و کسی است که برای عالیه همان زن بربری سهمی از خمس قرار داد.

بنابر این ای پسر نباته آرام باش و اگر این کار بزرگ برگرداندن غنایم به اهل آن صورت بگیرد و آسوده شوم، به تو و افراد خانواده ات بیشتر خواهم پرداخت و شما را به شاهراه برمی گردانم که مدتی دراز است حق را رها کرده و کوره راهها را می پیمایید.

آنچه که از این مهمتر است و امیدوارم آن را عمل کنم، فروختن تو به بردگی است و تقسیم کردن بهای تو میان بینوایان و یتیمان و بیوه زنان که هر یک از ایشان را بر تو حقی است و سلام بر ما و سلام خدا هرگز به ستمگران نرسد.

اوزاعی روایت می کند و می گوید: هنگامی که عمر بن عبد العزیز مستمری های ویژه ای را که خلیفگان پیش از او برای افراد خاندانش مقرر داشته بودند قطع کرد، عنبسه بن سعید در این باره با او سخن گفت و اظهار داشت: ای امیر المؤمنین ما را حق خویشاوندی است. عمر بن عبد العزیز گفت: اگر اموال شخصی من فراوان شد. از شما خواهد بود، اما در این اموال عمومی حق شما هم در آن، همان حق کسی است که در دورترین نقطه برک الغماد زندگی می کند و فقط دوری او مانع از آن است که حق خود را بگیرد. به خدا سوگند معتقدم که اگر چنان شود که همه مردم زمین همین نظر شما را در مورد این اموال پیدا کنند بدون تردید عذابی نابود کننده از جانب خداوند بر ایشان نازل خواهد شد.

اسماعیل بن ابی حکیم می گوید: روزی عمر بن عبد العزیز به حاجب خود گفت: امروز کسی جز مروانیان را به حضور نمی پذیرم. چون مروانیان گرد آمدند، عمر بن عبد العزیز به آنان گفت: ای بنی مروان به شما شرف و بهره فراوان و اموال بسیار رسیده است و چنین می پندارم که نیمی بلکه دو سوم اموال این امت در دست شماست، آنان خاموش ماندند. گفت: در این مورد پاسخ مرا نمی دهید مردی از ایشان گفت: نظر تو چیست گفت: می خواهم آن را از چنگ شما بیرون کشم و به بیت المال مسلمانان برگردانم. مردی دیگر از ایشان گفت: به خدا سوگند این کار نخواهد شد تا میان سرها و بدنهای ما جدایی افتد، و به خدا سوگند ما گذشتگان خود را تکفیر نمی کنیم و فرزندان خود را به فقر نمی اندازیم. عمر بن عبد العزیز گفت: به خدا سوگند اگر خودتان مرا در این مورد یاری ندهید که حق را به حق دار رسانم، چهره شما را خوار و زبون خواهم ساخت از حضور من برخیزید و بروید.

نوفل بن فرات می گوید: بنی مروان پیش عاتکه دختر مروان بن حکم از عمر بن عبد العزیز شکایت کردند و گفتند: او بر گذشتگان و پیشینیان ما عیب می گیرد و اموال ما را از ما باز می گیرد. عاتکه که در نظر مروانیان بزرگ بود، این موضوع را به عمر بن عبد العزیز گفت. عمر گفت: عمه جان، رسول خدا که درود بر او و خاندانش باد رحلت فرمود و برای مردم جویباری پر آب و آبشخور باقی گذاشت، پس از آن حضرت دو مرد عهده دار آن جویبار شدند که چیزی از آن را ویژه خود و خاندان خود قرار ندادند، سپس شخص سومی عهده دار شد که از آن رود جویی جدا کرد و پس از او مردم از آن برای خود جویها جدا کردند تا آنجا که آن رود بزرگ را به صورت خشک رودی در آوردند که قطره ای آب در آن باقی نماند. سوگند به خدا که اگر خدایم باقی گذارد همه این جویها را خواهم بست تا آب به همان جویبار نخستین برگردد. عاتکه گفت: در این صورت هم نباید در حضور تو آنان دشنام داده شوند. گفت: چه کسی آنان را دشنام می دهد، کسی شکایت خود را طرح و گزارش می کند و من آن را رسیدگی و مالش را به او بر می گردانم.

وهیب بن ورد می گوید: مروانیان بر در خانه عمر بن عبد العزیز جمع شدند و به یکی از پسرانش گفتند: به پدرت بگو اجازه ورود به ما بدهد و اگر اجازه نداد، پیامی از ما به او برسان. عمر بن عبد العزیز به آنان اجازه ورود نداد و گفت: بگو پیام خود را بگویند. آنان گفتند: به پدرت بگو خلیفگان پیش از تو قدر و منزلت ما را می شناختند و به ما عطا می کردند. و حال آنکه پدرت ما را از آنچه که در اختیار اوست محروم ساخته است. او پیش پدر برگشت و پیام ایشان را رساند، عمر بن عبد العزیز گفت: پیش آنان برو و بگو «من اگر عصیان پروردگارم کنم از عذاب روز بزرگ سخت می ترسم.» سعید بن عمار از قول اسماء دختر عبید نقل می کند که می گفته است: عنبسه بن سعید بن عاص پیش عمر بن عبد العزیز آمد و گفت: ای امیر المؤمنین، خلیفگان پیش از تو عطاهایی به ما می دادند که تو آن را از ما باز داشته ای و من عائله مندم و آب و زمینی دارم، اجازه فرمای به آنجا روم و هزینه نان خورهای خود را به دست آورم. عمر گفت: آری، محبوب ترین شما در نظر ما کسی است که هزینه خود را از ما کفایت کند. عنبسه بیرون رفت همین که نزدیک در رسید عمر بن عبد العزیز او را صدا کرد که ای ابو خالد، ابو خالد برگشت، عمر به او گفت: از مرگ بسیار یاد کن که اگر در فقر و گرفتاری باشی، زندگی را بر تو آسان می دارد و اگر در فراخی و آسایش باشی، آن را بر تو اعتدال می بخشد.

عمر بن علی بن مقدم می گوید: پسرک سلیمان بن عبد الملک به مزاحم گفت: مرا با امیر المؤمنین کاری است، مزاحم برای او اجازه گرفت و او را به حضور عمر بن عبد العزیز برد. پسرک گفت: ای امیر المؤمنین، چرا زمین مرا گرفته ای گفت: پناه به خدا که من زمینی را که بر طبق مقررات اسلامی از آن کسی باشد بگیرم. پسرک گفت: این قباله من است و آن را از آستین خود بیرون آورد و عمر آن را خواند و گفت: اصل این زمین از چه کسی بوده است گفت: از مسلمانان. عمر بن عبد العزیز گفت: پس در این صورت مسلمانان بر آن سزاوارترند. پسرک گفت: قباله ام را پس بده. عمر گفت: اگر این قباله را پیش من نیاورده بودی آن را مطالبه نمی کردم اما اینک که آن را پیش من آورده ای، اجازه نمی دهم که با آن چیزی را که از تو نیست مطالبه کنی. پسرک گریست، مزاحم با توجه به اینکه سلیمان بن عبد الملک، عمر بن عبد العزیز را بر برادران خود مقدم داشته بود و او را به خلافت گماشته بود، به عمر بن عبد العزیز گفت: با پسر سلیمان چنین رفتار می کنی عمر گفت: ای مزاحم، وای بر تو، من در مورد او همان محبتی را احساس می کنم که نسبت به فرزندان خودم ولی نفس من از انجام دادن چنین کاری خود داری می کند.

اوزاعی روایت می کند و می گوید: هشام بن عبد الملک و سعید بن خالد بن عمر بن عثمان بن عفان به عمر بن عبد العزیز گفتند: ای امیر المؤمنین، در مورد کارهای مربوط به دوره حکومت خود هر گونه می خواهی رفتار کن ولی نسبت به خلیفگانی که پیش از تو بوده اند و کارهایی به سود و زیان خویش کرده اند، دخالت مکن که بی نیاز از آنی که به خیر و شر آنان کاری داشته باشی. عمر بن عبد العزیز گفت: شما را به خدایی که به پیشگاه او بر می گردید، سوگند می دهم که اگر مردی بمیرد و فرزندان کوچک و بزرگ از خود باقی بگذارد و بزرگان، کوچکان را فریب دهند و اموال ایشان را بخورند و فرزندان کوچک پس از رسیدن به بلوغ شکایت بزرگترها را در مورد اموالشان پیش شما آورند، شما چگونه رفتار می کنید گفتند: حقوق آنان را به تمام و کمال بر آنان بر می گردانیم.

عمر بن عبد العزیز گفت: من هم بسیاری از حاکمانی را که پیش از من بوده اند، چنین دیده ام که مردم را در پناه قدرت و حکومت خود گول زده اند و اموال مردم را به پیروان و ویژگان و خویشاوندان خود بخشیده اند، اینک که من به حکومت رسیده ام برای این شکایت پیش من آمده اند و مرا چاره ای جز آن که اموال ضعیف را از قوی بگیرم و افراد ناتوان را در قبال زورمندان یاری دهم نیست، آن دو گفتند: خداوند امیر مؤمنان را موفق بدارد.

مکارم شیرازی

بخش بیست و پنجم

ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِی خَاصَّهً وَبِطَانَهً،فِیهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَتَطَاوُلٌ،وَقِلَّهُ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ،فَاحْسِمْ مَادَّهَ أُولَئِکَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْکَ الْأَحْوَالِ.وَلَا تُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِیَتِکَ وَحَامَّتِکَ قَطِیعَهً،وَلَا یَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِی اعْتِقَادِ عُقْدَهٍ،تَضُرُّ بِمَنْ یَلِیهَا مِنَ النَّاسِ،فِی شِرْبٍ أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَکٍ،یَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلَی غَیْرِهِمْ،فَیَکُونَ مَهْنَأُ ذَلِکَ لَهُمْ دُونَکَ،وَعَیْبُهُ عَلَیْکَ فِی الدُّنْیَا وَالآْخِرَهِ.وَأَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِیبِ وَالْبَعِیدِ،وَکُنْ فِی ذَلِکَ صَابِرا مُحْتَسِباً،وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ قَرَابَتِکَ وَخَاصَّتِکَ حَیْثُ وَقَعَ،وَابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا یَثْقُلُ عَلَیْکَ مِنْهُ،فَإِنَّ مَغَبَّهَ ذَلِکَ مَحْمُودَهٌ.وَإِنْ ظَنَّتِ الرَّعِیَّهُ بِکَ حَیْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بِعُذْرِکَ،وَاعْدِلْ عَنْکَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِکَ،فَإِنَّ فِی ذَلِکَ رِیَاضَهً مِنْکَ لِنَفْسِکَ،وَرِفْقاً بِرَعِیَّتِکَ، وَإِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَکَ مِنْ تَقْوِیمِهِمْ عَلَی الْحَقِّ.

ترجمه

(اضافه بر این گاه) برای زمامدار،خاصان و صاحبان اسرار (و نزدیکان و اطرافیانی) است که خودخواه و برتری طلب اند و در داد و ستد با مردم عدالت و انصاف را رعایت نمی کنند.ریشه ستمشان را با قطع وسائل آن بر کن و هرگز به هیچ یک از اطرافیان و هواداران خود زمینی از اراضی مسلمانان را وا مگذار و نباید آنها طمع کنند که قراردادی به سود آنها منعقد سازی که موجب ضرر بر همجواران آن زمین باشد؛خواه در آبیاری یا عمل مشترک دیگر.به گونه ای که هزینه های آن را بر دیگران تحمیل کنند و در نتیجه سودش فقط برای آنها باشد و عیب و ننگش در دنیا و آخرت نصیب تو گردد،حق را درباره آنها که

صاحب حق اند رعایت کن؛چه از نزدیکان تو باشد یا غیر آنها و در این باره شکیبا باش و به حساب خدا بگذار (و پاداش آن را از او بخواه) هرچند این کار موجب فشار بر خویشاوندان و یاران نزدیک تو شود،سنگینی این کار را بپذیر، زیرا سرانجامش پسندیده است و هرگاه رعایا نسبت به تو گمان بی عدالتی ببرند عذر خویش را آشکارا با آنان در میان بگذار و با بیانِ عذر خویش گمان آنها را نسبت به خود (درباره آنچه موجب بدبینی شده) اصلاح کن،زیرا این امر از یک سو موجب تربیت اخلاقی تو می شود و از سوی دیگر ارفاق و ملاطفتی است درباره رعیت و سبب می شود که بیانِ عذر خود،تو را به مقصودت که وادار ساختن آنها به حق است برساند.

شرح و تفسیر: از زیادخواهی اطرافیانت بپرهیز

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه چند دستور مهم دیگر به مالک می دهد که همه آنها سرنوشت ساز است.

نخست می فرماید:«(اضافه بر این گاه) برای زمامدار،خاصان و صاحبان اسرار (و نزدیکان و اطرافیانی) است که خودخواه و برتری طلبند و در داد و ستد با مردم عدالت و انصاف را رعایت نمی کنند»؛ (ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِی خَاصَّهً وَ بِطَانَهً {1) .«بِطانَه»به معنای لباس زیرین در مقابل«ظهاره»که به لباس رویین گفته می شود،نیز به افرادی که محرم اسرار هستند«بطانه»گفته می شود و منظور امام از این واژه معنای اخیر است }، فِیهِمُ اسْتِئْثَارٌ {2) .«استئثار»به معنای چیزی را به خود اختصاص دادن از ریشه«أثر»در اصل به معنای علامتی بر چیزی گذاردن گرفته شده و از آنجا که وقتی انسان چیزی را به خود اختصاص می دهد گویی اثری بر آن می گذارد این ماده در آن معنا به کار رفته است }وَ تَطَاوُلٌ {3) .«تَطاول»به معنای برتری جویی از ریشه«طول»به معنای مرتفع شدن گرفته شده است }،وَ قِلَّهُ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَهٍ) .

آنچه امام علیه السلام در اینجا به آن اشاره کرده یک واقعیت تلخ و گسترده تاریخی است که همواره دنیا پرستان و فرصت طلبان خود را به مراکز قدرت نزدیک می کنند و با اظهار اخلاص و فداکاری کامل به آنها تقرب می جویند تا به وسیله آنها بخش هایی از بیت المال در اختیار آنان و منسوبانشان قرار بگیرد و بر دوش مردم مظلوم سوار شوند و اموال و منافع آنها را غارت کنند.امام به مالک اشتر هشدار می دهد که مراقب این گروه باشد.

سپس دستور قاطعی در این زمینه صادر کرده در ادامه سخن می فرماید:

«ریشه ستمشان را با قطع وسائل آن بر کن و هرگز به هیچ یک از اطرافیان و هواداران خود زمینی از اراضی مسلمانان را وا مگذار و نباید آنها طمع کنند که قراردادی به سود آنها منعقد سازی که موجب ضرر بر همجواران آن زمین باشد؛ خواه در آبیاری یا عمل مشترک دیگر.به گونه ای که هزینه های آن را بر دیگران تحمیل کنند و در نتیجه سودش فقط برای آنها باشد و عیب و ننگش در دنیا و آخرت نصیب تو گردد»؛ (فَاحْسِمْ {1) .«احْسِم»صیغه امر از ریشه«حسم»بر وزن«وصل»به معنای قطع کردن گرفته شده }مَادَّهَ أُولَئِکَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْکَ الْأَحْوَالِ،وَ لَا تُقْطِعَنَّ {2) .«لاتقطعنّ»از ریشه«قطع»به معنای جدا کردن گرفته شده و این واژه هنگامی که به باب افعال می رود به معنای تخصیص دادن چیزی به کسی مثلاً زمینی را در اختیار کسی قرار دادن می باشد }لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِیَتِکَ وَ حَامَّتِکَ {3) .«حامّه»به معنای نزدیکان و خاصان و خویشاوندان است از ریشه«حمّ»به معنای گرم کردن گرفته شده به مناسبت اینکه علاقه و دوستی آنها گرم و داغ است.به همین دلیل دوست صمیمی را«حمیم»می گویند }قَطِیعَهً وَ لَا یَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِی اعْتِقَادِ عُقْدَهٍ، تَضُرُّ بِمَنْ یَلِیهَا مِنَ النَّاسِ،فِی شِرْبٍ أَوْ عَمَلٍ مُشْتَرَکٍ یَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلَی غَیْرِهِمْ، فَیَکُونَ مَهْنَأُ {4) .«مهنأ»به معنای چیز مرغوب و گواراست }ذَلِکَ لَهُمْ دُونَکَ،وَ عَیْبُهُ عَلَیْکَ فِی الدُّنْیَا وَ الآْخِرَهِ) .

این تعبیرات با صراحت بیانگر این حقیقت است که شخص والی و زمامدار باید دست رد بر سینه گروه فرصت طلب سودجوی حاشیه نشین بزند و هرگز

تسلیم خواسته های آنها نشود و زمین هایی را که به مسلمانان تعلق دارد در اختیار آنان نگذارد،زیرا آنها به سبب نفوذی که در مرکز اصلی قدرت دارند سعی می کنند تمام هزینه های این املاک را که قاعدتاً باید در میان همه کسانی که ملک مشترک دارند تقسیم شود به زور بر عهده دیگران بیندازند و منفعت خالص از آنِ آنها باشد؛کاری که ظلم فاحش و خیانت آشکار است.

شایان توجّه است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به فرمان خدا زکات را بر بنی هاشم تحریم کرد مبادا از خویشاوندی آن حضرت استفاده کنند و بخش های عظیمی از زکات را در اختیار خود بگیرند.حتی در روایت آمده است:«هنگامی که جمعی از بنی هاشم خدمت آن حضرت رسیدند و عرض کردند:اجازه بده جمع آوری زکات حیوانات بر عهده ما باشد.(ما از زکات سهمی نمی خواهیم ولی) سهم «والعاملین علیها»(کسانی که جمع آوری زکات می کنند) را به ما ده و گفتند ما از دیگران به این کار سزاوارتریم.پیغمبر فرمود:زکات (حتی سهم جمع آوری کنندگان آن) بر من و شما حرام است؛ولی به من وعده شفاعت داده شده...آیا فکر می کنید دیگران را (در شفاعت کردن) بر شما مقدم می دارم؟)». {1) .کافی،ج 4،ص 58،ح 1 }

دور نگه داشتن خویشاوندان و اطرافیان از حکومت و دسترسی به بیت المال، تا مدتی در میان مسلمانان رواج داشت؛ولی هنگامی که زمان عثمان فرا رسید، اوضاع به کلّی دگرگون شد؛بنی امیّه و بنی مروان اطراف او را گرفتند؛هم پست ها و مقام ها را در میان خود تقسیم کردند هم بیت المال و اراضی مسلمانان را.نتیجه آن شورش عظیمی بود که به وجود آمد و خون خلیفه در این راه ریخته شد.

وقتی نوبت به امام امیرمؤمنان علیه السلام رسید اوضاع به کلی تغییر یافت تا آنجا که حتی برادرش عقیل اجازه نیافت سهم مختصری بیشتر از دیگران از بیت المال داشته باشد وچون حکومت به معاویه و بنی امیّه و پس از آنها به بنی عباس رسید

غوغایی برپا شد اموال مسلمانان و بیت المال در میان بستگان و اطرافیان و چاپلوسان تقسیم شد و در عوض،آنها با خشونت تمام از حکومت دفاع کردند و صداها را در سینه ها خاموش نمودند و غالب شورش هایی که پیدا شد بر اثر همین مظالم بود.

تنها از عمر بن عبدالعزیز نقل می کنند که وقتی احساس کرد ممکن است این امر سرچشمه شورش عظیمی شود دستور اکید داد تمام این اموال به بیت المال مسترد گردد و جلوی این امتیازات گرفته شود.

این امر در دنیای امروز نیز کاملاً رواج دارد،اشخاص و گروه های وابسته به حکومت از امتیازهای خاصی برخوردارند.همین امر سبب ناآرامی های فراوان و شورش های خطرناک است.

امام علیه السلام در دومین دستور می فرماید:«حق را درباره آنها که صاحب حق اند رعایت کن؛چه از نزدیکان تو باشد یا غیر آنها و در این باره شکیبا باش و به حساب خدا بگذار (و پاداش آن را از او بخواه) هرچند این کار موجب فشار بر خویشاوندان و یاران نزدیک تو شود سنگینی این کار را بپذیر،زیرا سرانجامش پسندیده است»؛ (وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِیبِ وَ الْبَعِیدِ،وَ کُنْ فِی ذَلِکَ صَابِرا مُحْتَسِباً،وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ قَرَابَتِکَ وَ خَاصَّتِکَ حَیْثُ وَقَعَ،وَ ابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا یَثْقُلُ عَلَیْکَ مِنْهُ،فَإِنَّ مَغَبَّهَ {1) .«مَغَبَّه»به معنای عاقبت و نتیجه چیزی است }ذَلِکَ مَحْمُودَهٌ) .

این همان چیزی است که امروز از آن به عنوان مقدم داشتن ضابطه بر رابطه تعبیر می شود و کاری است بسیار مشکل که انسان حق را بر پیوندهای خویشاوندی و دوستان نزدیک و همکاران خود مقدم دارد و معاونان خود را در برابر حق به فراموشی بسپرد و اگر خواسته آنها بر خلاف حق است اجرای حق را بر خواسته آنها مقدم بدارد.همان چیزی که نمونه کاملش خود امام علیه السلام است

و داستان او با برادرش عقیل معروف است.و همچنین نامه ای که برای عثمان بن حنیف نوشت و به علت انحراف کوچک او از مسیر حق،شدیدا وی را سرزنش فرمود.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که فرمود:امیرمؤمنان به عمر بن خطاب چنین فرمود: «ثَلَاثٌ إِنْ حَفِظْتَهُنَّ وَ عَمِلْتَ بِهِنَّ کَفَتْکَ مَا سِوَاهُنَّ وَ إِنْ تَرَکْتَهُنَّ لَمْ یَنْفَعْکَ شَیْءٌ سِوَاهُنَّ؛ سه چیز است اگر آنها را حفظ کنی و به آنها عمل نمایی تو را از غیر آن بی نیاز می کند و اگر آنها را ترک گویی چیزی غیر از آن تو را سودی نمی بخشد».

عمر گفت:«وَ مَا هُنَّ یَا أَبَا الْحَسَنِ؛ای ابو الحسن! آن سه چیز چیست؟»

امام فرمود: «إِقَامَهُ الْحُدُودِ عَلَی الْقَرِیبِ وَ الْبَعِیدِ وَ الْحُکْمُ بِکِتَابِ اللّهِ فِی الرِّضَا وَ السَّخَطِ وَ الْقَسْمُ بِالْعَدْلِ بَیْنَ الْأَحْمَرِ وَ الْأَسْوَدِ؛ اجرای حد درباره نزدیکان و دوران (به طور یکسان) و حکم بر طبق کتاب خدا در حالت خشنودی و غضب و تقسیم عادلانه در میان سفید و سیاه».

عمر گفت:«لَعَمْرِی لَقَدْ أَوْجَزْتَ وَ أَبْلَغْتَ؛به جانم سوگند که مختصر گفتی و حق مطلب را ادا کردی». {1) .تهذیب الأحکام،ج 6،ص 227،ح 7 }

تعبیر امام به «فَإِنَّ مَغَبَّهَ ذَلِکَ مَحْمُودَهٌ» اشاره به این است که رعایت عدالت و عدم تبعیض در میان نزدیکان و غیر آنها در دنیا عاقبت نیکی دارد،زیرا سبب اطمینان و خشنودی توده مردم و همراهی آنها با حکومت می شود و در آخرت نیز ثواب نیکوکاران و مجاهدان را در بر دارد.

آن گاه امام سومین دستور مهم را صادر می فرماید که بسیاری از مشکلات حکومت را کم می کند.می فرماید:«هرگاه رعایا نسبت به تو گمان بی عدالتی ببرند عذر خویش را آشکارا با آنان در میان بگذار و با بیانِ عذر خویش گمان آنها را نسبت به خود (درباره آنچه موجب بدبینی شده) اصلاح کن،زیرا این امر از یک سو موجب تربیت اخلاقی تو می شود و از سوی دیگر ارفاق و ملاطفتی است درباره رعیت و سبب می شود که بیانِ عذر خود،تو را به مقصودت که وادار ساختن آنها به حق است برساند»؛ (وَ إِنْ ظَنَّتِ الرَّعِیَّهُ بِکَ حَیْفاً {1) .«حَیْف»به معنای ظلم و ستم و بی انصافی است و از آنجا که وقتی چیزی به وسیله ظلم و ستم از دست برودانسان افسوس می خورد،این واژه امروز به معنای افسوس خوردن به کار می رود }فَأَصْحِرْ {2) .«أصْحِر»فعل امر از ریشه«صحرا»به معنای بیابان گرفته شده و«اصْحار»یعنی به بیابان رفتن.از آنجا که در بیابان همه چیز ظاهر و آشکار می شود،این ماده به معنای آشکار ساختن به کار رفته و در کلام امام نیز به همین معناست }لَهُمْ بِعُذْرِکَ،وَ اعْدِلْ {3) .«اعْدِل»از ریشه«عدول»به معنای برگرداندن گرفته شده است }عَنْکَ ظُنُونَهُمْ بِإِصْحَارِکَ،فَإِنَّ فِی ذَلِکَ رِیَاضَهً مِنْکَ لِنَفْسِکَ،وَ رِفْقاً بِرَعِیَّتِکَ،وَ إِعْذَاراً تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَکَ مِنْ تَقْوِیمِهِمْ {4) .«تقویم»به معنای صاف و راست کردن و کجی ها را از بین بردن است }عَلَی الْحَقِّ) .

می دانیم یکی از مشکلات حکومت ها این است که بسیاری از مردم از جزئیات مسائلی که در جامعه می گذرد ناآگاه اند و گاه زمامدار عادل دست به اقداماتی برای حل مشکلات و اصلاح امور می زند که دلیلش بر آنها مخفی است.

همین امر موجب بدگمانی مردم می شود و اگر این بدگمانی ها روی هم متراکم گردد ممکن است مردم را از حکومت جدا سازد،از این رو هرگاه والی و زمامدار احساس کند سوء ظنی برای مردم درباره مسأله ای پیدا شده،باید آشکارا دلیل منطقی کار خود را بیان دارد تا آنها آرامش فکر پیدا کنند و سوء ظنشان برطرف گردد.

یکی از بهترین فرصت ها در اسلام برای زمامداران،استفاده کردن از خطبه های نماز جمعه است که قریب و بعید و نزدیکان و غیر آنها در آن جمع اند و او می تواند خود به طور مستقیم یا نائبانش مسائل را بشکافند و دلایل انجام هر کاری را که موجب بدگمانی شده آشکارا بگویند.

امروز با توجّه به گستردگی رسانه ها،معمولاً با مصاحبه یا دادن بیانیه در این گونه موارد اقدام می کنند؛ولی آنها که عذر موجهی ندارند به زودی رسوا می شوند و پایه های قدرتشان به لرزه در می آید.

این نکته نیز قابل توجّه است که امام علیه السلام برای افشاگری در موارد سوء ظن رعیت دو فایده مهم ذکر فرمود:اوّل:رفع سوء ظن مردم از طریق بیان واقعیت ها و شرح امکانات و تنگناها.دوم:ریاضت نفس والی و زمامدار،زیرا او با این عمل،گویی خود را در اختیار مردم گذارده و از اوج قدرت فرود آمده و همچون یک دوست و برادر،با آنها متواضعانه سخن می گوید و این تواضع مایه ریاضت نفس و پرورش روح و اخلاق زمامدار است.

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز بارها اقدام بر این کار کرده و اسوه عملی برای این دستور بود.از جمله:

1.به هنگام تقسیم غنائم فراوان جنگ حنین،هنگامی که برای رؤسای تازه مسلمان قریش مانند ابوسفیان و بعضی دیگر یکصد شتر سهمیه قرار داد و سهم مهاجران و انصار پیشین را بسیار کم و در حدود چهار شتر مقرر فرمود،گروهی از آنها سخت ناراحت شدند و بعضی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را متهم به عدم رعایت عدالت در تقسیم غنیمت نمودند.در اینجا پیغمبر خدا عذر خود را آشکارا بیان کرد و به آنها گفت:من با این کار محبّت این افراد را نسبت به اسلام جلب کردم تا مسلمان شوند ولی شما را به اسلامتان (که در وجودتان ریشه دار است واگذاردم) آیا دوست ندارید گروهی شتر و گوسفند ببرند ولی شما محبّت و ایمان به رسول اللّه را با خود ببرید؟ {1) .سیره ابن هشام،ج 2،ص 320 و تاریخ طبری،ج 2،ص 361،حوادث سال هشتم هجرت }

2.نمونه دیگر جریانی است که در صلح حدیبیه اتفاق افتاد.پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در این صلح که با مشرکان مکه برقرار کرد اوّلاً حاضر شد بدون انجام اعمال

عمره-با اینکه خود و یارانش احرام بسته بودند-به مدینه باز گردد و ثانیاً شرطهایی را که به نفع قریش در این صلح نامه آمده بود بپذیرد که این مسأله بر یارانش سنگین بود.

از جمله کسانی که زبان به اعتراض گشودند عمر بود.در روایتی آمده که او گفت:«ما شَکَکْتُ فِی الإسْلامِ قَطُّ کَشَکّی یَوْمَ حُدَیْبِیَّهَ؛هیچ گاه در اسلام شکی مانند شک روز حدیبیه نکردم»خدمت پیغمبر آمده عرض کرد:آیا ما مسلمان نیستیم؟ فرمود:هستید.عرض کرد:آیا آنها مشرک نیستند؟ فرمود:هستند.عرض کرد:پس چرا ما این همه خفت و خواری را در دین خود بپذیریم؟ پیامبر یاران خود را مخاطب قرار داد و فرمود:این از ناحیه من نبود؛خدا چنین دستور صلحی را به من داده و احدی نمی تواند امر پروردگار را مخالفت کند و بدانید خدا مرا ضایع نخواهد کرد.(و پیروزی ها در پیش است). {1) .سیره ابن هشام،ج 2،ص 215 }

3.در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که می فرمود:چیزی«از مواد غذایی»خدمت پیغمبر آوردند تا (بر اهل صفه) تقسیم کند؛ولی به اندازه ای نبود که به همه برسد،از این رو تنها به جمعی از آنها داد و چون ممکن بود دیگران قلباً ناراحت شوند و معترض باشند،پیامبر در برابر آنها آمد و فرمود:ای اهل صفه مقدار کمی برای ما آورده بودند؛من دیدم به همه نمی رسد.آن را به افرادی که نیاز بیشتری داشتند دادم (و در آینده جبران خواهد شد). {2) .وسائل الشیعه،ج 6،کتاب الزکات،باب 28،ح 2؛منهاج البراعه،ج 20،ص 296 }

بخش بیست و ششم

متن نامه

وَ لَا تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاکَ إِلَیْهِ عَدُوُّکَ وَ لِلَّهِ فِیهِ رِضًی فَإِنَّ فِی الصُّلْحِ دَعَهً لِجُنُودِکَ،وَ رَاحَهً مِنْ هُمُومِکَ،وَ أَمْناً لِبِلَادِکَ،وَ لَکِنِ الْحَذَرَ کُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّکَ بَعْدَ صُلْحِهِ،فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِیَتَغَفَّلَ فَخُذْ بِالْحَزْمِ،وَ اتَّهِمْ فِی ذَلِکَ حُسْنَ الظَّنِّ.وَ إِنْ عَقَدْتَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ عَدُوِّکَ عُقْدَهً،أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّهً،فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ،وَ ارْعَ ذِمَّتَکَ بِالْأَمَانَهِ،وَ اجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّهً دُونَ مَا أَعْطَیْتَ،فَإِنَّهُ لَیْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللّهِ شَیْءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَیْهِ اجْتِمَاعاً،مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ،وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ،مِنْ تَعْظِیمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ.وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِکَ الْمُشْرِکُونَ فِیمَا بَیْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِینَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ؛فَلَا تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِکَ،وَ لَا تَخِیسَنَّ بِعَهْدِکَ،وَ لَا تَخْتِلَنَّ عَدُوَّکَ،فَإِنَّهُ لَا یَجْتَرِئُ عَلَی اللّهِ إِلَّا جَاهِلٌ شَقِیٌّ.وَ قَدْ جَعَلَ اللّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَیْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ،وَ حَرِیماً یَسْکُنُونَ إِلَی

ص: 442

مَنَعَتِهِ،وَ یَسْتَفِیضُونَ إِلَی جِوَارِهِ،فَلَا إِدْغَالَ وَ لَا مُدَالَسَهَ وَ لَا خِدَاعَ فِیهِ،وَ لَا تَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِیهِ الْعِلَلَ،وَ لَا تُعَوِّلَنَّ عَلَی لَحْنِ قَوْلٍ بَعْدَ التَّأْکِیدِ وَ التَّوْثِقَهِ وَ لَا یَدْعُوَنَّکَ ضِیقُ أَمْرٍ،لَزِمَکَ فِیهِ عَهْدُ اللّهِ،إِلَی طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَیْرِ الْحَقِّ، فَإِنَّ صَبْرَکَ عَلَی ضِیقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ،خَیْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ،وَ أَنْ تُحِیطَ بِکَ مِنَ اللّهِ فِیهِ طِلْبَهٌ،لَا تَسْتَقْبِلُ فِیهَا دُنْیَاکَ وَ لَا آخِرَتَکَ.

ترجمه ها

دشتی

هرگز پیشنهاد صلح از طرف دشمن را که خشنودی خدا در آن است رد مکن، که آسایش رزمندگان، و آرامش فکری تو، و امنیّت کشور در صلح تأمین می گردد {نقد تفکّر: پاسی فیسم PACIFISM )صلح طلبی) که با توسّل به جنگ مخالفند، بلکه پس از دفاع مقدّس اگر دشمن پیشنهاد صلح داد، باید پذیرفت.}.

لکن زنهار! زنهار! از دشمن خود پس از آشتی کردن، زیرا گاهی دشمن نزدیک می شود تا غافلگیر کند، پس دور اندیش باش، و خوشبینی خود را متّهم کن .

حال اگر پیمانی بین تو و دشمن منعقد گردید، یا در پناه خود او را امان دادی، به عهد خویش وفا دار باش، و بر آنچه بر عهده گرفتی امانت دار باش، و جان خود را سپر پیمان خود گردان ، زیرا هیچ یک از واجبات الهی همانند وفای به عهد نیست. که همه مردم جهان با تمام اختلافاتی که در افکار و تمایلات دارند، در آن اتّفاق نظر داشته باشند.

تا آنجا که مشرکین زمان جاهلیّت به عهد و پیمانی که با مسلمانان داشتند وفادار بودند، زیرا که آینده ناگوار پیمان شکنی را آزمودند . پس هرگز پیمان شکن مباش، و در عهد خود خیانت مکن، و دشمن را فریب مده، زیرا کسی جز نادان بدکار، بر خدا گستاخی روا نمی دارد ، خداوند عهد و پیمانی که با نام او شکل می گیرد با رحمت خود مایه آسایش بندگان، و پناهگاه امنی برای پناه آورندگان قرار داده است، تا همگان به حریم أمن آن روی بیاورند. پس فساد، خیانت، فریب، در عهد و پیمان راه ندارد . مبادا قراردادی را امضاء کنی که در آن برای دغلکاری و فریب راه هایی وجود دارد، و پس از محکم کاری و دقّت در قرار داد نامه، دست از بهانه جویی بردار ، مبادا مشکلات پیمانی که بر عهده ات قرار گرفته، و خدا آن را بر گردنت نهاده، تو را به پیمان شکنی وا دارد، زیرا شکیبایی تو در مشکلات پیمان ها که امید پیروزی در آینده را به همراه دارد، بهتر از پیمان شکنی است که از کیفر آن می ترسی، و در دنیا و آخرت نمی توانی پاسخ گوی پیمان شکنی باشی .

شهیدی

و از صلحی که دشمن تو را بدان خواند، و رضای خدا در آن بود، روی متاب که آشتی، سربازان تو را آسایش رساند. و از اندوه هایت برهاند و شهرهایت ایمن ماند ، لیکن زنهار! زنهار! از دشمن خود پس از آشتی بپرهیز که بسا دشمن به نزدیکی گراید تا غفلتی یابد- و کمین خود بگشاید- پس دور اندیش شو! و به راه خوش گمانی مرو ، و اگر با دشمنت پیمانی نهادی و در ذمه خود او را امان دادی به عهد خویش وفا کن و آنچه را بر ذمه داری ادا. و خود را چون سپری برابر پیمانت بر پا ، چه مردم بر هیچ چیز از واجبهای خدا چون بزرگ شمردن وفای به عهد سخت همداستان نباشند با همه هواهای گونه گون که دارند، و رأیهای مخالف یکدیگر که در میان آرند. و مشرکان نیز جدا از مسلمانان وفای به عهد را میان خود لازم می شمردند چه زیان پایان ناگوار پیمان شکنی را بردند. پس در آنچه به عهده گرفته ای خیانت مکن و پیمانی را که بسته ای مشکن و دشمنت را که- در پیمان توست- مفریب که جز نادان بدبخت بر خدا دلیری نکند. و خدا پیمان و زینهار خود را امانی قرار داده، و از در رحمت به بندگان رعایت آن را بر عهده همگان نهاده، و چون حریمی استوارش ساخته تا در استواری آن بیارمند و رخت به پناه آن کشند. پس در پیمان نه خیانتی توان کرد، و نه فریبی داد، و نه مکری پیش آورد ، و پیمانی مبند که آن را تأویلی توان کرد- یا رخنه ای در آن پدید آورد-. و چون پیمانت استوار شد و عهدت برقرار- راه خیانت مپوی- و برای به هم زدنش خلاف معنی لفظ را مجوی ، و مبادا سختی پیمانی که بر عهده ات فتاده و عهد خدا آن را بر گردنت نهاده، سر بردارد و تو را- به ناحق- بر به هم زدن آن پیمان وادارد، که شکیبایی کردنت در کار دشواری که گشایش آن را امیدواری، و پایان نیکویی اش را در انتظار، بهتر از مکری است که از کیفر آن ترسانی، و این که خدا تو را چنان بازخواست کند که درخواست بخشش او را در دنیا و آخرتت نتوانی.

اردبیلی

و دفع مکن صلحی را که خواند تو را بدان دشمن تو که باشد مر خدای را در آن خوشنودی پس بدرستی که در صلح آرامش لشکرهای تست و آسایش از غمهای تو و ایمنی مر شهرهای تو را و لیکن حذر کردن بهمه حذر یعنی نیک حذر کن از دشمن خود پس از آشتی کردن او پس بدرستی که دشمن بسا هست که روی بنزدیکی می آرد تا غفلت را غنیمت شمرد پس فرا گیر طریق احتیاط را و متهم ساز در آن صلح نیکوئی گمان وفا را بدشمن و اگر عقد کنی میان خود و میان دشمن خود عقدی را یا بپوشانی او را از خود لباس زینهار پس نگاه دار عهد خود را بوفا کردن بآن و رعایت کن زنهار دادن را بامانت و بگردان نفس خود را سپر نزد آنچه دادی از عهد و پیمان پس بدرستی که نیست از فریضه های چیزی که مردمان سختر باشند بر آن از روی اتفاق با وجود متفرق بودن آرزوهای ایشان و پراکندگی اندیشه های درون از عظیم داشتن وفا بعهد و پیمان و بدرستی که التزام نموده اند وفای بعهد را مشرکان در آنچه میان ایشانست نه مسلمانان و حال آنکه می بایستی امر بعکس باشد بجهه آنکه یافته اند وبال را از عاقبتهای عذر و بیوفائی پس بیوفائی مکن بعهد خود و مشکن عهد خود را و فریب مده دشمن خود را پس بدرستی که دلیری نمی کند بر خدا بجز نادان بدبخت و بتحقیق که گردانید خدا عهد خود را و زنهار خود را از ایمنی که گسترانید آنرا میان بندگان برحمت خود و حریمی که آرام می گیرند بسوی استواری آن و می روند بانبوهی بسوی همسایگی خدا و رستگاری او پس نیست هیچ تباهی و نه فریب آوردنی و نه فریب دادنی در آن عهد و مبند عقدی را که جایز باشد در آن علتها و اعتماد مکن بر خطای گفتار

گفتار و میل کردن بحیله گری پس از مؤکد ساختن آن و اعتماد کردن و استوار گردانیدن و باید که نخواند بتنگی امری که لازم شده تو را در آن عهد خدا بطلب تباه ساختن آن بغیر حق پس بدرستی که صبر تو بر تنگی کاری که امید داشته باشی بوا شدن اندوه آن و افزونی عاقبت آن بهتر است از بیوفائی که رستی از عقوبت آن و آنکه احاطه کند بتو از جانب خدا در آن عهد مطلوبی که استقبال نکنی در آن مطلوب در دنیای خود و نه در آخرت تو

آیتی

اگر دشمنت تو را به صلح فراخواند، از آن روی برمتاب که خشنودی خدای در آن نهفته است. صلح سبب بر آسودن سپاهیانت شود و تو را از غم و رنج برهاند و کشورت را امنیت بخشد. ولی، پس از پیمان صلح، از دشمن برحذر باش و نیک برحذر باش. زیرا دشمن، چه بسا نزدیکی کند تا تو را به غفلت فرو گیرد. پس دوراندیشی را از دست منه و حسن ظن را به یک سو نه و اگر میان خود و دشمنت پیمان دوستی بستی و امانش دادی به عهد خویش وفا کن و امانی را که داده ای، نیک، رعایت نمای.

در برابر پیمانی که بسته ای و امانی که داده ای خود را سپر ساز، زیرا هیچ یک از واجبات خداوندی که مردم با وجود اختلاف در آرا و عقاید، در آن همداستان و همراءی هستند، بزرگتر از وفای به عهد و پیمان نیست. حتی مشرکان هم وفای به عهد را در میان خود لازم می شمردند، زیرا عواقب ناگوار غدر و پیمان شکنی را دریافته بودند. پس در آنچه بر عهده گرفته ای، خیانت مکن و پیمانت را مشکن و خصمت را به پیمان مفریب. زیرا تنها نادانان شقی در برابر خدای تعالی، دلیری کنند.

خداوند پیمان و زینهار خود را به سبب رحمت و محبتی، که بر بندگان خود دارد، امان قرار داده و آن را چون حریمی ساخته که در سایه سار استوار آن زندگی کنند و به جوار آن پناه آورند. پس نه خیانت را جایی برای خودنمایی است و نه فریب را و نه حیله گری را. پیمانی مبند که در آن تاءویل را راه تواند بود و پس از بستن و استوار کردن پیمان برای بر هم زدنش به عبارتهای دو پهلو که در آنها ایهامی باشد، تکیه منمای. و مبادا که سختی اجرای پیمانی که بر گردن گرفته ای و باید عهد خدا را در آن رعایت کنی، تو را به شکستن و فسخ آن وادارد، بی آنکه در آن حقی داشته باشی.

زیرا پایداری تو در برابر کار دشواری که امید به گشایش آن بسته ای و عاقبت خوشش را چشم می داری، از غدری که از سرانجامش بیمناک هستی بسی بهتر است. و نیز به از آن است که خداوندت بازخواست کند و راه طلب بخشایش در دنیا و آخرت بر تو بسته شود.

انصاریان

از صلحی که دشمنت به آن دعوت می کند و خشنودی خدا در آن است روی مگردان، زیرا صلح موجب آسایش لشگریان،و آسودگی خاطر آنها،و امنیت شهرهای توست .

ولی پس از صلح به کلی از دشمن حذر کن،چه بسا که دشمن برای غافلگیر کردن تن به صلح دهد.در این زمینه طریق احتیاط گیر،و به راه خوش گمانی قدم مگذار .

اگر بین خود و دشمنت قراردادی بستی،یا از جانب خود به او لباس امان پوشاندی، به قراردادت وفا کن،و امان دادنت را به امانت رعایت نما،و خود را سپر تعهدات خود قرار ده ،زیرا مردم بر چیزی از واجبات الهی چون بزرگ شمردن وفای به پیمان-با همه هواهای گوناگون و اختلاف آرایی که دارند-اتفاق ندارند.مشرکین هم علاوه بر مسلمین وفای بر عهد را بر خود لازم می دانستند، چرا که عواقب زشت پیمان شکنی را آزموده بودند .پس در آنچه به عهده گرفته ای خیانت نورز، و پیمان خود را مشکن،و دشمنت را گول مزن،که بر خداوند جز نادان بدبخت گستاخی نکند ،خداوند عهد و پیمانش را امان قرار داده و رعایت آن را از باب رحمتش بر عهده همه بندگان گذاشته،عهد و پیمان حریم امنی است تا در استواری آن بیاسایند،و همگان به پناه آن روند.

بنا بر این در عهد و پیمان خیانت و فریب و مکر روا نیست .عهد و پیمانی برقرار مکن که در آن راه تأویل و بهانه و توریه و فریب باز باشد،و پس از تأکید و استوار نمودن عهد و پیمان گفتار توریه مانند و دو پهلو به کار مبر ، و نباید در تنگنا افتادنت به خاطر اینکه عهد و پیمان خدا برای تو الزام آور شده تو را به فسخ آن به طور نامشروع بکشاند،چرا که صبر تو در تنگنای عهد و پیمان که امید گشایش و برتری عاقبتش را داری بهتر است از خیانتی که از مجازاتش ترسانی،و نیکوتر است از اینکه از جانب حق مورد بازخواست واقع گردی،به صورتی که نتوانی در دنیا و آخرت از خداوند در خواست بخشش کنی .

شروح

راوندی

و الدعه: الراحه. و قوله: فانه لیس من فرائض الله شی ء الناس اشد اجتماعا به من تعظیم الوفاء بالعهود. و قوله: فانه لیس من فرائض الله شی ء الناس اشد اجتماعا به من تعظیم الوفاء بالعهود. و قوله الناس مبتدا و اشد مبتدا ثان و من تعظیم الوفاء خبره، و المبتداء الثانی مع خبره خبر المبتدا الاول، و محل الجمله نصب لانه خبر لیس، و محل لیس مع اسمه و خبره رفع لانه خبر قوله فانه، و شی ء اسم لیس. و من فرائض الله لو کان متاخرا لکان صفه لشی ء و الان لما تقدم فهو حال منه، کقول الشاعر: لمیته موحشا طلل یلوح کانه خلل و لا تخیسن بما عاهدهم علیه: ای لا یغدر، یقال: خاس به یخیس و یخوس ای غدر به، و خاس فلان بالعهد اذا نکث. و الجنه: الترس، و ههنا کنایه، ای اجعل نفسک وقایه، ای دون ما اعطیته من العهد. و لیس فریضه اجمع للابدان مع تفرق الاراء و الاهواء من الوفاء. ثم قال: ان الکفار کانوا لا یغدرون فیما بینهم لما عملوا من سوء عاقبه الغدر. و استوبلوا: ای استثقلوا، یقال: استوبلت البد ای استوحشته، و ذلک اذا لم یوافقک فی بدنک و ان کتت تحبه. و قال: ان الله جعل عهده امنا لیسکن الناس برحمته الی منعته، و یقال: فلان فی عز و منعه بالتحریک و قد یسکن عن ابن السکیت، و یقال: المنعه جمع مانع مثل کافر کفره، ای هو فی عز، و من یمنع من عشیرته. و یستفیضون ای جوار: ای یسیلون الیه بالکثره، و السمتفیض الذی یسیل مثل افاضه الماء و غیره، و فاض الماء کثر حتی سال. و لا ادغال: ای لا افساد، و الدغل: الفساد. و لا مدالسه: ای لا مخادعه، یقال فلان لا یدالس ای لا یخادعک و لا یخفی علیک الشی ء، فکانه یاتیک به فی الظلام. و لا تعولن علی لحن القول: ای لا تعتمد علی العدول عن الصواب، و منه اللحن فی العربیه. و التوثقه: الاحکام و اخذ الوثیقه، و المیثاق: العهد. و قوله و ان تحبط بک من الله طلبه عطف علی غدر فی قوله خیر من غدر تخاف تبعته ای عقوبته. و قوله لا تستقیل فیها دنیاک و لا آخرتک صفه لقوله طلبه (ای لا یستقیل دنیاک) فالمفعول محذوف. و روی: لا تستقبل.

کیدری

فانه لیس من فرائض الله شی ء الناس اشد علیه اجتماعا مع تفریق اهوائهم من تعظیم الوفاء بالعهود. شی ء: اسم لیس، و من فرائض فی موضع الحال، کما فی قوله: لغزه موحشا طلل. و لو کان متاخرا لکان صفه لشی ء. قوله علیه السلام: الناس اشد علیه (مبتدا و خبر، و الجمله خبر لیس و مع تفریق فی موضع الحال، و من تعظیم یتعلق باشد) و قال صاحب المنهاج اشد مبتدا ثان، و من تعظیم خبره، و الجمله خبر الناس، و هذا خطا فاحش جدا. و خاس بکذا: یخیس و یخوس ای غدر به و خاس فلان بالعهد ای نکث. و استوبلوا: ای استثقلوا، و استوبلت البلد ای استراحمته، و ذلک اذا لم یوافقک فی بدنک، و ان کنت تحبه. المنعه: العز و قد یسکن النون عن ابن السکیت. و الادغال، الافساد، و المدالسه: المخادعه. و لحن القول: فحواه و معناه، و اللحن الخطا ایضا.

ابن میثم

دعه: آسودگی- آسایش استوبلوا الامر: سنگین شمردند آن کار را وبال: بدی، سنگینی، استوبلت البلد: وضع شهر بد شد و شهروندان ناراضی شدند خاس بالوعد: عهد و پیمان را شکست ختل: نیرنگ افضاه: گسترد. استفاض بالماء: آب جریان یافت ادغال: تباه کردن دغل: فساد مدالسه: مصدر باب مفاعله از تدلیس و فریبکاری در فرو ش و غیره مانند نیرنگ زدن لحن القول: مانند در پرده سخن گفتن و اشاره داشتن و پهلو زدن در کاری مبادا صلح و سازشی را که رضای خدا در آن است- اگر دشمن تو را دعوت کرد- از دست بدهی، زیرا که صلح و سازش باعث آسایش سپاهیان و برطرف شدن غمها و امنیت کشور است. ولی پس از صلح با دشمن، سخت برحذر باش، زیرا چه بسا که دشمن هدفش از سازش و نزدیکی غافلگیر ساختن بوده باشد. بنابراین جانب احتیاط را بگیر، و خوش گمان مباش! و اگر بین خود و دشمن پیمانی بستی و لباس پیمان امنیت را از جانب خود بر او پوشاندی به پیمان خود وفادار باش و به عهد خود وفا کن، و خود را سپر دفاع پیمانی که بسته ای قرار بده، زیرا که هیچ چیز در نزد خدا از واجبات الهی در بین مردم- با همه ی اختلاف نظر و افکار گوناگون آنها- از وفای به عهد، مهمتر نیست، حتی مشرکان هم، پیش از اسلام و مسلمین، در بین خود، وفای به عهد را مهم می گرفتند، از آن رو که سرانجام بد پیمان شکنی را دریافته بودند. پس مبادا به پیمانت خیانت کنی و پیمان شکن باشی، و مبادا درصدد فریب دشمنت باشی، زیرا آن نوعی جسارت بر خداست، و بر خدا گستاخ نمی شود مگر نادان بدبخت. و خداوند عهد و پیمان خود را که باعث امنیت است، میان بندگان گسترده است، و آن را محل امنی برای زیستن در پناه لطفش قرار داده است، بنابراین، فریبکاری، گول زدن و نیرنگبازی در آن راه ندارد. از اول قراردادی منعقد مکن، تا به عذر و بهانه گیریها متوسل شوی، و نباید پس از عهد و پیمان، سخنی مهم و دوپهلو به کار ببری، و نباید تنگنای کاری که باید پیمان الهی را درباره ی آن رعایت کنی تو را وادار به پیمان شکنی نابجا کند، زیرا نستوه بودن در برابر کار دشواری که به انجام آن امیداوری و پیامد نیک آن را انتظار می بری بهتر از نیرنگی است که از مجازات و کیفر الهی آن می ترسی، و همچنین بهتر از ترس بازخواست خداوند است که هیچ راهی در دنیا و آخرت برای عفو و بخشش در آن در پیش نداری. شانزدهم: او را از رد صلح خداپسندانه ای که دشمن به آن دعوتش می کند برحذر داشته و او را به مصالح و فوایدی که این عمل دارد به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است، که مقدمه ی صغرای قیاس، عبارت: فان فی الصلح … لبلادک است، و آنها سه مصلحت روشن و آشکاری است که در اثر صلح و سازش به دست می آید. و کبرای مقدر آن، چنین است: و هر چیزی که مشتمل بر چنین مصالحی باشد پذیرفتنش لازم و واجب است. هفدهم: او را پس از سازش، سخت از دشمن برحذر داشته، و امر به گرفتن جانب احتیاط نموده است، و نیز دستور داده به حسن ظنی که ممکن است از صلح و سازش با دشمن پیدا شده باشد، متکی نباشد. و بر ضرورت این احتیاط و برحذر داشتن با قیاس مضمری توجه داده است که مقدمه ی صغرای آن، جمله: فان العدو ربما یتقارب لیتغفل یعنی: چه بسا دشمن با صلح و سازش به او نزدیک شده تا او را غافلگیر سازد و بر او پیروز گردد. و امام (علیه السلام) خود در این باره دلایل و شواهدی آزموده دارد. و هر دو مفعول به دلیل وضوح و روشن بودن آنها حذف شده اند. و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر کس چنان باشد برحذر بودن از او لازم و واجب است. هیجدهم: به او امر کرده که چنانچه بین او و دشمنش پیمان بسته شد به پیمان خود وفادار باشد و امانتی را که بر عهده گرفته است رعایت کند و خود را همچون سپر دفاعی برای پیمانی که بسته است قرار دهد، یعنی به قیمت جان خود- هر چند به ضرر او باشد- از آن دفاع کند کلمه (اللبس یعنی پوشش) را استعاره آورده است برای وارد شدن دشمن زیر پوشش امنیت، نظر به شباهتی که پوشش امنیت به پیراهن و امثال آن دارد. و همچنین کلمه: (الجنه) یعنی سپر را استعاره برای جان وی آورده است، از نظر شباهتی که جان او در نگهبانی به سپر و نظیر آن دارد. و بر این وفاداری به دو دلیل که عبارت زیر مشتمل بر آنهاست او را وادار نموده است: فانه … الغدر. 1- براستی که مردم- با همه ی اختلاف نظر و افکار گوناگون خود- بر هیچ واجبی از واجبات الهی اینقدر اهمیت نمی دهند. 2- حتی مشرکان پیش از اسلام به وفای عهد پایبند بوده و پیامد نادرست پیمان شکنی و فریبکاری را ناگوار می دانستند. دو جمله ی یاد شده دو مقدمه ی صغرا برای قیاس مضمری هستند که کبرای مقدر آنها چنین است: و هر چه که آنطور باشد پایبندی و نگهداری آن لازم و ضروری است. آنگاه با نهی از خیانت در عهد و پیمان و پیمان شکنی، و فریفتن دشمن با بستن پیمان و بعد گول زدن او مطلب را مورد تاکید قرار داده است. و به دو جهت از پیمان شکنی برحذر داشته است: 1- از جمله ی: فانه … الاشقی به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که خلاصه ی آن چنین می شود: زیرا کسی که بر خدا گستاخی کند بیچاره و بدبخت است، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: هر پیمان شکن و فریبکاری گستاخ بر خداست، از چهارمین مقدمه این نتیجه گرفته می شود: پس شخص نگونبخت آن کسی است که پیمان شکن و فریبکار است و ممکن است مقدمه ی صغرا چنین باشد: زیرا آن عمل، گستاخی بر خدا و باعث بدبختی است، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر چه آنطور باشد، اجتناب از آن ضروری و لازم است. به این ترتیب از اول به نتیجه ی موردنظر می رسیم. 2- عبارت: و قد جعل … جواره و امنا یعنی: خداوند عهد و پیمان را … محل امنی برای زیستن در سایه ی لطف خود قرار داده است: لفظ (الحریم) را استعاره برای عهد و پیمان آورده و با کاربرد کلمه ی: (السکون) به طور استعاره ی ترشیحی به برخورداری بنده از نعمت و بهره برداری از جوار رحمت او اشاره نموده، و بدین وسیله بر جهت استعاره که همان اعتماد و اطمینان به خدا و در امان ماندن از فتنه است، توجه داده، و حریم را به نوعی مانع تشبیه کرده است، و این سخن به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن می شود: و هر چیزی که آن چنان باشد، شکستن آن و فریبکاری در آن روا نیست. نوزدهم: او را از انعقاد قراردادی که راههای عذر و بهانه در آن باز باشد، یعنی پیامدهای ناروا داشته باشد نهی کرده است. و این کنایه از دستور به استوار نمودن قراردادهاست. بیستم: او را از اعتماد بر گفتار مبهم، در سوگندها و پیمانها، پس از آن که پیمان محکم و استواری از دیگری گرفته و یا شخص دیگر چنین پیمان محکمی با او بسته است، منع کرده است و نمونه ی گفتار دوپهلو و مبهم، سخنی است که طلحه و زبیر در بیعت خود با علی (علیه السلام) در لفافه و از سر تزویر بیان کردند. یعنی نه از خودت باید چنین کاری سر بزند و نه به ادعای دیگران توجه داشته باش. بیست و یکم: او را نهی کرده است از این که تنگنای کار مربوط به پیمان الهی باعث آن شود که پیمان را به ناحق نادیده بگیرد. و در این مورد با عبارت: فان صبرک … آخرتک او را وادار به استقامت و پایداری کرده است، و آن عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است. و مقصود امام (علیه السلام) از پیامد آن، همان کیفر الهی است که به دنبال دارد، و مقصود از بازخواست، همان بازخواست نسبت به وفای عهد و روز قیامت است، و منظور از منحصر بودن راه، به بازخواست از پیمان کنایه از پایبندی بدان است، و متصف کردن بازخواست بر این که، در دنیا و آخرت راه یبرای عفو از پیمان شکنی نداری، به این منظور است که در مقابل آن بازخواست، نه دنیایی در کار است که راهی داشته باشی و به امید خیر دنیا باشی، زیرا آن روز دنیایی وجود ندارد، و نه راه آخرتی هست، زیرا در آخرت جز برای کارهای خوب راه پذیرشی نیست. و هر کسی که مورد بازخواست الهی واقع شود، خیر قابل قبولی در آخرت ندارد. و بعضی (تستقیل) یا یاء روایت کرده اند: یعنی تو راه بازگشت از آن بازخواست و پیامد ناروا را نداری، نه در دنیا و نه در آخرت.

ابن ابی الحدید

وَ لاَ تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاکَ إِلَیْهِ عَدُوُّکَ و لِلَّهِ فِیهِ رِضًا فَإِنَّ فِی الصُّلْحِ دَعَهً لِجُنُودِکَ وَ رَاحَهً مِنْ هُمُومِکَ وَ أَمْناً لِبِلاَدِکَ وَ لَکِنِ الْحَذَرَ کُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّکَ بَعْدَ صُلْحِهِ فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِیَتَغَفَّلَ فَخُذْ بِالْحَزْمِ وَ اتَّهِمْ فِی ذَلِکَ حُسْنَ الظَّنِّ وَ إِنْ عَقَدْتَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ [عَدُوٍّ لَکَ]

عَدُوِّکَ عُقْدَهً أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّهً فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ وَ ارْعَ ذِمَّتَکَ بِالْأَمَانَهِ وَ اجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّهً دُونَ مَا أَعْطَیْتَ فَإِنَّهُ لَیْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللَّهِ شَیْءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَیْهِ اجْتِمَاعاً مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ مِنْ تَعْظِیمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِکَ الْمُشْرِکُونَ فِیمَا بَیْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِینَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ فَلاَ تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِکَ وَ لاَ تَخِیسَنَّ بِعَهْدِکَ وَ لاَ تَخْتِلَنَّ عَدُوَّکَ فَإِنَّهُ لاَ یَجْتَرِئُ عَلَی اللَّهِ إِلاَّ جَاهِلٌ شَقِیٌّ وَ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَیْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ

وَ حَرِیماً یَسْکُنُونَ إِلَی مَنَعَتِهِ وَ یَسْتَفِیضُونَ إِلَی جِوَارِهِ فَلاَ إِدْغَالَ وَ لاَ مُدَالَسَهَ وَ لاَ خِدَاعَ فِیهِ وَ لاَ [تَعْقِدْهُ]

تَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِیهِ الْعِلَلَ وَ لاَ تُعَوِّلَنَّ عَلَی لَحْنِ [اَلْقَوْلِ]

قَوْلٍ بَعْدَ التَّأْکِیدِ وَ التَّوْثِقَهِ وَ لاَ یَدْعُوَنَّکَ ضِیقُ أَمْرٍ لَزِمَکَ فِیهِ عَهْدُ اللَّهِ إِلَی طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَیْرِ الْحَقِّ فَإِنَّ صَبْرَکَ عَلَی ضِیقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ خَیْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ وَ أَنْ تُحِیطَ بِکَ مِنَ اللَّهِ طِلْبَهٌ لاَ [تَسْتَقِیلُ]

تَسْتَقْبِلُ فِیهَا دُنْیَاکَ وَ لاَ آخِرَتَکَ .

أمره أن یقبل السلم و الصلح إذا دعی إلیه لما فیه من دعه الجنود و الراحه من الهم و الأمن للبلاد و لکن ینبغی أن یحذر بعد الصلح من غائله العدو و کیده فإنه ربما قارب بالصلح لیتغفل أی یطلب غفلتک فخذ بالحزم و اتهم حسن ظنک لا تثق و لا تسکن إلی حسن ظنک بالعدو و کن کالطائر الحذر .

ثم أمره بالوفاء بالعهود قال و اجعل نفسک جنه دون ما أعطیت أی و لو ذهبت نفسک فلا تغدر .

و قال الراوندی الناس مبتدأ و أشد مبتدأ ثان و من تعظیم الوفاء خبره و هذا المبتدأ الثانی مع خبره خبر المبتدإ الأول و محل الجمله نصب لأنها خبر لیس و محل لیس مع اسمه و خبره رفع لأنه خبر فإنه و شیء اسم لیس و من فرائض الله حال و لو تأخر لکان صفه لشیء و الصواب أن شیء اسم لیس و جاز ذلک و إن کان نکره لاعتماده علی النفی و لأن الجار و المجرور قبله فی موضع الحال کالصفه فتخصص بذلک و قرب من المعرفه و الناس مبتدأ و أشد خبره و هذه الجمله المرکبه من مبتدإ

و خبر فی موضع رفع لأنها صفه شیء و أما خبر المبتدإ الذی هو شیء فمحذوف و تقدیره فی الوجود کما حذف الخبر فی قولنا لا إله إلا الله أی فی الوجود و لیس یصح ما قال الراوندی من أن أشد مبتدأ ثان و من تعظیم الوفاء خبره لأن حرف الجر إذا کان خبرا لمبتدإ تعلق بمحذوف و هاهنا هو متعلق بأشد نفسه فکیف یکون خبرا عنه و أیضا فإنه لا یجوز أن یکون أشد من تعظیم الوفاء خبرا عن الناس کما زعم الراوندی لأن ذلک کلام غیر مفید أ لا تری أنک إذا أردت أن تخبر بهذا الکلام عن المبتدإ الذی هو الناس لم یقم من ذلک صوره محصله تفیدک شیئا بل یکون کلاما مضطربا.

و یمکن أیضا أن یکون من فرائض الله فی موضع رفع لأنه خبر المبتدإ و قد قدم علیه و یکون موضع الناس و ما بعده رفع لأنه خبر المبتدإ الذی هو شیء کما قلناه أولا و لیس یمتنع أیضا أن یکون من فرائض الله منصوب الموضع لأنه حال و یکون موضع الناس أشد رفعا لأنه خبر المبتدإ الذی هو شیء.

ثم قال له ع و قد لزم المشرکون مع شرکهم الوفاء بالعهود و صار ذلک لهم شریعه و بینهم سنه فالإسلام أولی باللزوم و الوفاء.

و استوبلوا وجدوه وبیلا أی ثقیلا استوبلت البلد أی استوخمته و استثقلته و لم یوافق مزاجک .

و لا تخیسن بعهدک

أی لا تغدرن خاس فلان بذمته أی غدر و نکث.

قوله و لا تختلن عدوک أی لا تمکرن به ختلته أی خدعته .

و قوله أفضاه بین عباده جعله مشترکا بینهم لا یختص به فریق دون فریق.

قال و یستفیضون إلی جواره أی ینتشرون فی طلب حاجاتهم و مآربهم ساکنین إلی جواره فإلی هاهنا متعلقه بمحذوف مقدر کقوله تعالی فِی تِسْعِ آیاتٍ إِلی فِرْعَوْنَ { 1) سوره النمل 12. } أی مرسلا قال فلا إدغال أی لا إفساد و الدغل الفساد و لا مدالسه أی لا خدیعه یقال فلان لا یوالس و لا یدالس أی لا یخادع و لا یخون و أصل الدلس الظلمه و التدلیس فی البیع کتمان عیب السلعه عن المشتری .

ثم نهاه عن أن یعقد عقدا یمکن فیه التأویلات و العلل و طلب المخارج و نهاه إذا عقد العقد بینه و بین العدو أن ینقضه معولا علی تأویل خفی أو فحوی قول أو یقول إنما عنیت کذا و لم أعن ظاهر اللفظه فإن العقود إنما تعقد علی ما هو ظاهر فی الاستعمال متداول فی الاصطلاح و العرف لا علی ما فی الباطن.

و روی انفساحه بالحاء المهمله أی سعته

فصل فیما جاء فی الحذر من کید العدو

قد جاء فی الحذر من کید العدو و النهی عن التفریط فی الرأی السکون إلی ظاهر السلم أشیاء کثیره و کذا فی النهی عن الغدر و النهی عن طلب تأویلات العهود و فسخها بغیر الحق.

فرط عبد الله بن طاهر فی أیام أبیه فی أمر أشرف فیه علی العطب و نجا بعد لأی { 2) بعد لأی؛بعد جهد. } فکتب إلیه أبوه أتانی یا بنی من خبر تفریطک ما کان أکبر عندی من نعیک لو ورد لأنی لم أرج قط ألا تموت و قد کنت أرجو ألا تفتضح بترک الحزم و التیقظ.

و روی ابن الکلبی أن قیس بن زهیر لما قتل حذیفه بن بدر و من معه بجفر الهباءه

خرج حتی لحق بالنمر بن قاسط و قال لا تنظر فی وجهی غطفانیه بعد الیوم فقال یا معاشر النمر أنا قیس بن زهیر غریب حریب طرید شرید موتور فانظروا لی امرأه قد أدبها الغنی و أذلها الفقر فزوجوه بامرأه منهم فقال لهم إنی لا أقیم فیکم حتی أخبرکم بأخلاقی أنا فخور غیور أنف و لست أفخر حتی أبتلی و لا أغار حتی أری و لا آنف حتی أظلم فرضوا أخلاقه فأقام فیهم حتی ولد له ثم أراد أن یتحول عنهم فقال یا معشر النمر إن لکم حقا علی فی مصاهرتی فیکم و مقامی بین أظهرکم و إنی موصیکم بخصال آمرکم بها و أنهاکم عن خصال علیکم بالأناه فإن بها تدرک الحاجه و تنال الفرصه و تسوید من لا تعابون بتسویده و الوفاء بالعهود فإن به یعیش الناس و إعطاء ما تریدون إعطاءه قبل المسأله و منع ما تریدون منعه قبل الإنعام و إجاره الجار علی الدهر و تنفیس البیوت عن منازل الأیامی و خلط الضیف بالعیال و أنهاکم عن الغدر فإنه عار الدهر و عن الرهان فإن به ثکلت مالکا أخی و عن البغی فإن به صرع زهیر أبی و عن السرف فی الدماء فإن قتلی أهل الهباءه أورثنی العار و لا تعطوا فی الفضول فتعجزوا عن الحقوق و أنکحوا الأیامی الأکفاء فإن لم تصیبوا بهن الأکفاء فخیر بیوتهن القبور و اعلموا أنی أصبحت ظالما و مظلوما ظلمنی بنو بدر بقتلهم مالکا و ظلمتهم بقتلی من لا ذنب له ثم رحل عنهم إلی غمار { 1) غمار:اسم واد بنجد. } فتنصر بها و عف عن المآکل حتی أکل الحنظل إلی أن مات

کاشانی

(و لا تدفعن صلحا) و رفع مکن صلحی را (دعاک الیه) که خواند تو را بدان (عدوک) دشمن تو (لله فیه رضا) که باشد مر خدای را در آن خشنودی (فان فی الصلح دعه لجنودک) پس به درستی که در آن صلح و آرامش لشگرهای تو است (و راحه من همومک) و آسایش از غم های تو (و امنا لبلادک) و ایمنی مر شهرهای تو را (و لکن الحذر کل الحذر) ولیکن حذر کن به همه حذر. یین نیک حذر کن (من عدوک بعد صلحه) از دشمنی خود بعد از آشتی او (فان العدو ربما قارب) پس به درستی که دشمن بسا که روی به نزدیکی می آورد (لیتغفل) تا غفلت را غنیمت شمرد (فخذ بالحزم) پس فراگیر طریق احتیاط را (و اتهم فی ذلک) و متهم ساز در آن صلح (حسن الظن) نیکویی گمان به دشمن را که آن ظن وفاداری ایشان است (و ان عقدت بینک و بین عدوک) و اگر عقد کنی میان خود و میان دشمن خود (عقده) عهد و پیمانی را (او البسته منک) یا بپوشانی او را از خود (ذمه) لباس زنهار را (فحط عهدک بالوفاء) پس نگاه دار عهد زنهار خود را به وفا کردن به آن (و ارع ذمتک بالامانه) و رعایت کن زینهار دادن را به امانت، نه به خیانت در آن (و اجعل نفسک جنه) و بگردان نفس خود را سپر (دون ما اعطیت) نزد آنچه دادی از عهد و پیمان. یعنی نگهدار آن را همچه سپر که نگاه می دارد بدن را از تیر پران و شمشیر بران (فانه لیس من فرائض الله شی ء) پس به درستی که نیست از فریضه های خدا چیزی (الناس اشد علیه اجتماعا) که مردمان سخت تر باشند بر آن از حیث اجتماع و اتفاق (مع تفرق اهوائهم) با وجود متفرق بودن آرزوهای گوناگون ایشان (و تشتت آرائهم) و پراکندگی اندیشه های درونی ایشان (من تعظیم الوفاء بالعهود) از عظیم داشتن وفا به عهد و پیمان (و قد لزم ذلک المشرکون) و به درستی که التزام نموده اند وفای عهد را مشرکان (فیما بینهم) در میان خودشان (دون المسلمین) نه مسلمانان، و حال آنکه می بایستی که امر به عکس باشد (لما استوبلوا) به جهت آنکه یافته اند وبال را (من عواقب الغدر) از عاقبتهای غدر و بی وفایی در حال و مال (فلا تغدرن بذمتک) پس بی وفایی مکن به زینهار خود (و لا تخیسن بعهدک) و مشکن عهد و پیمان خود را (فانه لا یجتری ء علی الله) پس به درستی که دلیری نمی کند بر خدا از روی غدر (الا جاهل شقی) مگر نادان بدبخت (و قد جعل الله عهده و ذمته) و به تحقیق که گردانید خدای تعالی عهد و زینهار خود را (امنا) ایمنی و امان (افضاه) که گشاده ساخت و گسترانید آن را (بین العباد برحمته) در میان بندگان به رحمت خود (و حریم یسکنون الی منعته) و حریمی که آرام می گیرند به سوی استواری آن و محفوظ می نمایند به التجا کردن به آن از ضرر و شرر (و یستفیضون الی جواره) و می روند به انبوهی به سوی همسایگی خدا و رستگاری او (فلا ادغال) پس نیست هیچ تباه کردنی (و لا مدالسه) و نه فریب آوردنی (و لا خداع فیه) و نه فریب دادنی در عهد و پیمان (و لا تعقد عقدا) و مبند عقدی و عهدی را که (تجوز فیه العلل) که جایز باشد در آن علتها و احداث مفسده ها و بهتان ها به جهت فریب دادن مردمان (و لا تعولن) و اعتماد مکن (علی لحن القول) بر خطای گفتار و میل نمودن به حیله در آن کردار چون توریه و تعریض در بیعت (بعد التاکید و التوثقه) پس از موکد ساختن و استوار گردانیدن آن (و لا یدعونک ضیق امر) و باید که نخواند تو را به تنگی امری (لزمک فیه عهد الله) که لازم شده باشد بر تو در آن عهد خدای تعالی (الی طلب انفساخه بغیر حق) به طلب تباه ساختن آن به غیر حق (فان صبرک علی ضیق امر) پس به درستی که شکیبایی تو در تنگی کاری (ترجوا انفراجه) که امیدوار باشی به واشدن اندوه آن (و فضل عاقبته) و افزونی عاقبت او (خیر من غدر تخاف) بهتر است از بی وفایی که ترسی (تبعته) از وبال آن (و ان تحیط بک من الله فیه) و آنکه محیط شود به تو از خدای تعالی به تو در آن عهد (طلبقه لا تستقبل فیها دنیاک) مطلوبی که استقبال نکنی در آن مطلوب در دنیای خود (و لا اخرتک) و نه در آخرت خود یعنی نباشد چیزی در دنیا و آخرت، زیرا که استقبال نمی باشد مگر به خیر و کمال نه به شر و وبال، و به روایتی (لا تستقیل) آمده بالیاء. یعنی نباشد تو را از آن بیعت مطلوبی که طلب فسخ آن بیعت کنی در آن مطلوب نه در دنیا و نه در عقبی

آملی

قزوینی

و دفع نکنی البته صلحی را که بخواند ترا به آن دشمن تو مر خدای را در آن رضا باشد، زیرا که در صلح راحت و آسایش است لشگریان ترا، و راحت است ترا از اندیشها و غمها، و امن است بلاد ترا، فایده صلح از آن ظاهرتر و بیشتر است که شمرده گردد و از جمله فواید صلح آبادانی بلاد و کثرت عباد است که زراعت و عمارت بلاد بر آن موقوف بود، و این دو در ایمنی بلاد داخل باشد، و حق تعالی در کتاب خود فرموده (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله انه هو السمیع العلیم. منهی اقبال در این کهنه دیر غلغله افکند که الصلح خیر و اما تمییز صلحی که خدای را در آن رضا است از غیر آن، بر عالم به احکام و اغراض شارع کم پوشیده گردد، و قاعده کلی که اینجا تواند همچو اصلی باشد آن است که سنتی محکوم بها از سنن دین مبین، و حکمی ثابت باصل شرع از احکام ملت قویم، مبدل نگردد، و جوری عائد به عباد و بلاد نگردد، و حوزه اسلام مصون ماند، و بیضه اسلام محروس و حق سبحانه و تعالی در کلام مجید فرموده: (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله فان فائت فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا ان الله یجب المقسطین) و فرموده (تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقین) و حضرت امیر در (خطبه) (شقشقیه) این آیه خواند بر بطلان قوم که با او مخالفت کردند، و اکثر صلح ظنون باشد، و جهات خیر و شر در آن متعارض گردد، حکم بر اکثر و اهم باشد، و خالی از اشکال و اعضال نباشد، و غایت احتیاط و تامل واجب گردد، ضوابط مطلقه حقه کلیه باید مرعی باشد مثل (رجمان شر قلیل) برای (خیر کثیر) و (ما لا یدرک کله لا یترک کله). و هر که تتبع احکام و اقوال این حضرت واقع در این کتاب کند در این تمییز بصیرت کامل به هم رساند، و اقرب مردم به این بصیرت آنان باشند که در آیت کتاب و احادیث (اهل بیت (ع) تبحر کرده باشند، و اغراض و معانی آن فهمیده نه اقتصار بر ظاهر الفاظ و روایات نموده، و از کلمات حضرت در این کتاب آنچه واجب باشد دانستن در این باب (قوله (علیه السلام)، و لکن آسی ان یلی هذه الامه سفهاوها و فجارها و یتخذوا مال الله دولا و عباده خولا) یعنی و لکن من حزین و اندوهناک می شوم از اینکه والی این امت شوند سفهاء و بدکرداران ایشان، و بشمارند مال خدا را دولت خود، و بندگان او را بنده خود، و امثال این کلمات. و اینجا حکایتی است نافع ذکر آن در این صواب باشد: در تواریخ مذکور است که چون امیر تیمور حلب بگرفت علماء در مجلس او مجتمع گشتند، از ایشان سوالها کرد در هر باب و جوابها بشنید، آنچه صواب بود پسندید و آنچه خطا بود بر آن عتاب نمود، از جمله سوال وی آن بود که ما را با پادشاهان حروب می افتد چنانچه باعث و موجب اهراق دماء و اتلاف نفوس و افساد بلاد و عباد می گردد، و اکنون کدامیک از ما اهل بغی و عدوان باشد، و کشتگان آن جان هالک و مستحق نار باشند، و کدامیک محق و مجاهد باشد، و کشتگان آن جانب را اجر و درجه شهادت باشد، علماء در جواب درماندند اعلم ایشان گفت: جواب این سوال را من بنص صریح روایت دارم، علماء استبعاد نمودند، و روایت خواستند روایتی نمود از بعضی از کتب معتبره از حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) منقول شده در حق دو قوم که با هم محاربه و قتال نمایند، مجاهد فی سبیل الله آن جانب باشد که غرض او اعلای دین حق و کلمه اسلام باشد، و علماء آن قبول نمودند، و بصدق آن اقرار و اتفاق کردند. و فقیر می گویم: همین آیه از کلام خدای که (تلک الدار الاخره … الایه) که حضرت امیر بدان مستند شده در این بابت کفایت باشد. و امثال این آیه در کتاب خدا متعدد باشد (کقوله تعالی: فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فی الارض و تقطعوا ارحامکم) و فی الجمله حق تعالی هر یکی از ملوک که در ارض به مشیت او تعالی صاحب فرمان شده اند بعضی را تهدید و وعید کرده، و بعضی را مدح کرده و ستوده و بنای امر بر فساد و تخریب بلاد و عباد و اصلاح و تعمیر ارض نهاده، و این دو امر یعنی فساد و صلاح از روی ظاهر معلوم باشد، و خدای به ضمایر عالم باشد (و الله یعلم المصلح من المفسد زهی نیک بخت و صاحب سعادت ملکی و فرمان دهی که نزد خدای از مفسدین و جائرین نبوده باشد، و آن کلام از حضرت امیر که در این عهد نامه گذشت (و انما یستدل علی عباده الصالحین بما یجری الله لهم علی السن عباده) اینجا اصلی عظیم باشد (و الله هو العالم بکل شی ء) و بدان که بنای امر در این باب یعنی شناختن هالک از دو قوم که با هم مقاتله می کنند به شناختن جور و بغی و عدوان و فساد در ارض باشد، و حقیقت و بطلان جانبی با این معانی دایر باشد (وجودا و عدما) و آن روایت که صحت مضمونش پیش ارباب عقول معلوم است. هر چند صحت روایت معلوم نباشد. و قول حق تعالی ( … فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله … الایه) بر این معانی مبتنی باشد، و جهات بغی محصور نگردد، و لیکن نقض عهد و نکث بیعت بغیر حق و خروج بر امام (علیه السلام) و شق عصای مسلمین و تفریق کلمه اسلام و تبدیل سنن دین، و صد از سبیل الله، و منع حقوق، و انکار عقائد اسلام از جهات بغی بود، و چون نیتها آشکار گردد، طالب اعلای خویش و طالب اعلای دین، از هم متمیز گردند. و از کلمات حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) مرویست (من رای عدوانا یعمل به و منکرا یعدی الیه فانکره بقلبه فقد سلم و بری ء. و من انکره بلسانه فقد اجر، و هو افضل من صاحبه، و من انکره بالسیف لتکون کلمه الله هی العلیاء و کلمه الظالمین السفلی فذلک الذی اصاب سبیل الهدی و قام علی الطریق و نور فی قلبه الیقین). و اما حذر کن تمام حذر از دشمن خود بعد از صلح، از آنکه دشمن بسیار باشد که با تو نزدیکی کند به صلح تا موضع غفلت بجوید، پس بغدر بر تو کمین گشاید، و کید خویش بر تو بیندازد، این غدر در همه زمانی شایع و ذایع باشد، و هم در این ایام مثل این کید واقع شد. پس فرا گیر طریق احتیاط و حزم را، و متهم ساز در آن کار نیکو گمانی را. غرض آنست که مبادا از روی حسن ظن که غالب بر اخلاق مومنین است چنانکه روایت شده که (المومن غر کریم) اعتماد بر دشمن و عهد او و صلح نمائی و از احتیاط آن کار غافل مانی، پس دشمن غدار از تو غفلتی دریابد، و آنرا فرصتی شمرد، و هر که تواریخ پیشینیان خوانده باشد غایت اهتمام به این وصیت و حکمت لازم شمرد. سوال: اگر تو گوئی نه مومن باید به حسن ظن و ساده لوحی موصوف باشد و (غر) باشد یعنی بازی خور از خوش گمانی و نیک اعتقادی. جواب: بر وجه اختصار آنکه مومن از روی پاکی عقیدت و حسن سیرت با همه کس نیکوگمان باشد و به خبث سیرتها دیرتر اطلاع یابد که آن حالات در خود نیابد برخلاف منافق که چون باطن وی خبیث باشد، و نیتش بر غش و غدر مشتمل، به همه کس بدگمان باشد که بغدر نفوس و خبث سیرتها اطلاع عیانی داشته، و اکثر ناس را بر صفت خویش پندارد مثل است، کافر همه را به کیش خود پندارد، پس فریب هم پیشگان نخورد، و صدق پاک ضمیران نیز باور ندارد، و اما مومن از روی حزم و عقل باید آگاه و هشیار باشد و از ضرر و کید ارباب غدر و نفاق احتراز و احتیاط واجب شمارد، و حدیث (الحزم سوء الظن) نصب عین خویش گرداند، و بر سلاطین واجب باشد وقایع سلاطین ماضی که ترک حزم کردند پس دیدند آنچه دیدند مثل (ملک رحیم) از (آل بویه) و (جذیمه الابرش) از ملوک (حیره) و (احمد خان) از ملوک (مغل) بخوانند تا از شرایط حزم غافل نمانند (و روی: لا یلدغ المومن من جحر مرتین) مومن دو نوبت از یک سوراخ گزیده نگردد (و نعم ما قبل) بدنفس مباش و بدگمان باش وز محنت رنج در امان باش و گفته اند: (علامات الحمق ثلاثه) سرعه الجواب، و کثره الالتقات، و الثقه بکل احد) و قیل فی حکمه الشعر: لو تترک الحزم فی شی ء تحاوله فان سلمت فما بالحزم من باس و العجز ذل و ما بالحزم من ضرر و احزم الحزم سوء الظن بالناس و قال آخر: و حسن الظن یحسن فی امور و لکن فی عواقبه ندامه و سوء الظن یسمج فی امور و فیه علی سماجته حزامه و گفتنه اند: حسن ظن در روزگار گذشته عبادت بود، و در این زمانه موجب ندامت و حسرت باشد و هم از کلمات این حضرتست (و الطمانینه الی کل احد قبل الاختبار عجز) و هم از این حضرت در این کتاب مروی است که چون غدر بر اخلاق اهل زمان غالب باشد، بدگمانی بکار بندید تا از ضرر و کید مردم ایمن باشید و چون صدق و وفا بر اخلاق مردم غالب باشد، حسن ظن بکار بندید تا در بزه و اثم نیفتید. و کلام حضرت این است (اذا استولی الصلاح علی الزمان و اهله ثم اساء رجل الظن برجل لم تظهر منه خزیه فقد ظلم و اذا استولی الفساد علی الزمان و اهله فاحسن رجل الظن برجل فقد غر) و تبیین و تفصیل مواضع حسن ظن و سوئظن در بیان نگنجد، و موکول به رای ارباب بصیرت باشد، و امثال این امور بسیار است. مثلا اقتصاد در انفاق و صفح و حلم و مروت و غیر آن که ارباب کیاست و بصیرت به نور هدی و عقل مواضع و حدود آن فهم کنند، و هر که را این بصیرت روزی نشده باشد راه به امثال این علوم نیابد. و اگر به بندی میان خود و میان دشمنی که ترا باشد پیمانی، یا بپوشانی او را از خود جامعه امانی. یعنی به زنهار خود درآوری پس نگاه دار عهد خود را به وفا و دیانت، و پاس دار زنهار خود را به امانت، و بگردان نفس خود را سپر پیش روی آن پیمان و زنهاری که داده ای، و بر آن عهد نهاده ای، و این اشد تاکید است در مراعات عهود (فلا تغفل) چه که بدرستی که نیست از واجبهای خدای هیچ چیز که سخت تر باشد اجتماع مردم بر آن و محافظت آن با اختلاف هواها و خواهشهای ایشان و پراکندگی اندیشها و اعتقادات ایشان از تعظیم وفای بر عهدها. این کلام را بر وجه شکایت از اهل اسلام می فرماید، و به تحقیق لازم شده اند این معنی را یعنی وفای به عهدها را مشرکان در میان خود نه مسلمانان. و این عجب باشد که امر بر عکس بایستی به جهت آنکه یافته اند آن را مشرکان با ضلالت در مذهب و بال ضرر در جان و مال از عاقبتهای غدر و بدعهدی، و نقض پیمان و بی وفائی و تواند جمله (و قد لزم) (معترضه) باشد. و (فاعل) در (استوبلوا) کافه ناس باشند، و این شکایت غالبا از قوم (معاویه) باشد که مدار امر خود بر غدر و کید نهاده بودند، و این حضرت در این باب میگوید (و الله ما معاویه بادهی منی و لکنه یغدر و یفجر و لو لا کراهیه الغدر کنت من ادهی الناس و لکن کل غدره فجره و کل فجره کفره و لکل غادر لواء یعرف به یوم القیامه)، و بدان که چنانچه آن حضرت فرمود شوم و وبال غدر در همه زمان بر آدمیان واضح و لائح گشته، تا کفار و مشرکین که از متابعت ادیان خلیع العذار و طلیق العنانند از غدر و نقض عهد بپرهیزند، و آنرا عظیم بزرگ شمارند، و در این باب حکایتهای عبرت انگیز ذکر کرده اند. و این کلام غایت تشدید و توعید است بر غدر و نقض عهد می فرماید: پس غدر مکن به زنهار خود و مشکن پیمان خود را، و فریب مده از روی غدر دشمن خود را، چه بدرستی که جرئت نمی کند بر خدای مگر نادان و بدبخت و زیانکار. و بتحقیق گرانیده است حق سبحانه و تعالی پیمان و زنهار خود را امنی که کشانیده است آنرا میان عباد برحمت خود. یعنی از روی رحمت امر کرده است به مراعات عهد و ذمت تا مردم را امان و خلاصی باشد از مکاره زمان ازر هرج و مرج و قتل و فساد و خراب نسل و حرث و گردانیده است آنرا حریمی. یعنی جای منعی که ساکن و آسوده گردند بندگان به استواری و سختی آن، بشتابند یا بروند با انبوهی و بسیاری. یعنی همگی خلق بجوار آن. یعنی در پناه آن و همسایگی آن، در این کلمات غایت مبالغه در مدح عهد و مصالح صلح و منافع اتفاق ظاهر می گردد. پس نیست فاسد ساختن به دغل از تزویر کردن، و نه فریب آوردن در عهد و ذمت. یعنی بهیچ وجه روا نباشد اینها، و نشاید ارتکاب اینها و این کلمات شبیه و قریب به هم است از قبیل مکر و فریب و تزویر این وصیت از خفایای حکمت است در امر صلح میان ارباب دولت و غیره و در آن سد باب خداع و مدالست و ادغال است. یعنی و مبند عقدی و عهدی که جائز باشد در آن علل، یعنی راه بهانه و تاویل در آن یافته شود، و جای رخنه کردن بغدر داشته باشد که قومی صلح نمایند و قوانین و سنن آن محکم و مبین نگردانند از روی غفلت، یا از روی عمد، تا راه اشتباه و اعتلال ایشان را بماند، پس احدالطرفین یا هر دو طرف در مقام غدر و نقض عهد گردند، و راه بهانه و تاویل گشایند، و مثال این بسیار باشد. مثلا صلح کند با دشمن بر اینگونه که اسیران او بازدهد و او فلان قلعه را از لشکر خویش خالی گرداند و بدو سپارد، پس اسیران به او بازدهد و خصم لشکر خود از قلعه بیرون کند، و خراب کرده به او سپرد، و صلح حکمین نیز از این قبیل است، و آن حضرت به اکراه بدان رضا داد و اعتماد مکن بر لحن قول بعد از تاکید و استوار ساختن آن و لحن آن باشد که توریه کنند در ادای مراد. یعنی پنهان سازند مراد را در بیان تا ایشان را بیرون شدنی باشد. مثلا شخص مضطر گردد بر قسمی به غیر حق پس در کلام توریه کند تا قسم به دروغ نخورده باشد و آنجا ستوده باشد، ولیکن در مقامی که عهدی و صلحی با قومی بندند این روا نباشد که غدر باشد، و چون این دعوی کند از او مسموع نگردد، چنانچه آن حضرت فرموده که بر آن اعتماد مکن. یعنی نه از خود و نه از غیر ادعای (لحن) و (توریه) روا مدار و این جمله در بیان معنی جمله سابق است، اولا فرمود در عهود شرط حزم و تبیین بجای آر، و راه بهانه و ادعای (توریه) مگذار و ثانیا امر کرد که دعوی توریه و ولیجه در عهود باید مسموع و معمول نگردد. شارح بحرانی گوید: از مثال این مقام ادعای طلحه و زبیر است ولیجه توریه را در بیعت با آن حضرت یعنی گفتند: ما قصد نکردیم به آن بیعت به دل، و از روی ضرورت بر زبان آوردیم، و این دعوی توریه از ایشان نبود مگر دعوی بی معنی و از مثال توریه گویند: زنی با بعضی از خلفاء گفت: (اتم الله امرک) خلیفه از آن سخن گرم و درهم شد، بعضی از حضار عرض نمود که این عجوزه خلیفه را دعا کرد باعث غبار خاطر عالی چیست؟ خلیفه گفت: نه دعا کرد که قصدش نفرین و زوال امر من بود، نظر در آن دارد که هر چیز به کمال رسد وقت زوال آن باشد، و هر چه تمام گردد وقت نقصان آن باشد و برخواند: اذا تم امردنا نقصه توقع زوالا اذا قیل تم و بعضی از آنچه متعلق است به لفظ (لحن) و تحقیق مفهوم برای توضیح آورده میشود (لحن) چند معنی دارد: از آن جمله پنهان کردن مدعی در کلام یعنی سخن گوئی و غیر آن چه متبادر شود در اول نظر اراده کنی به نوعی از تصرف در سخن، و اینجا البته این مراد باشد، و این در اصل کلام (محسن) و نوعی از بلاغت باشد. از آن رو در امثال (عرب) مشتهر شده که (خیر الحدیث ما کان لحنا) و جاحظ در این مقام گفته، یعنی (ما کان غیر فصیحه) و بر او انکار و اعتراض کرده اند که لحن در فصاحت کلام بیفزاید نه بکاهد و لحن در قول حق تعالی: (و لتعرفنهم فی لحن القول.. الایه) هم از این معنی گرفته اند. یعنی از روی دیگر سخنانش آثار نفاق ظاهر است، و اصل لحن در سخن زیرکی است در حدیث آمده (و لعل احدکم الحن بحجته ای افطن لها و اعوص علیها) و گفته اند (لا حن) آنرا گویند که عالم به عواقب کلام باشد و (لحن) را معانی دیگر باشد که اینجا البته مراد نباشد، مثل (لحن در قرائت) یعنی خطای در آن و ظاهر نساختن اعراب آن و (لحن) اهل بغداد یعنی میل زبان ایشان به الفاظ فارسیه برای کثرت مخالطت ایشان با (عجم) این کلام نیز در تاکید رعایت عهد و میثاق و عدم تعویل بر بر اعالیل اضالیل فرموده یعنی و باید که نخواند ترا و باعث نگردد تنک شدن کاری که لازم شده است بر تو در آن عهد خدا بطلب بطلان آن، یا طلب گشاد یافتن آن به غیر حق، اسناد عهد به خدای تعالی مفید تعظیم و تفخیم عهود و تاکید در مراعات آنست. و همچنین در کلام گذشته که فرمود (و قد جعل الله عهده و ذمته امنا) زیرا که البته صبر تو بر تنگی کاری که امید داری گشاد یافتن آن و فضیلت عاقبت آن را بهتر است از غدری که بترسی از تبعه و وبال آن، و از آنکه احاطه کند بتو از جانب خدای در آن غدر یا در آن عهد (طلبه) یعنی آنچه بدان مطالبه کرده شوی بر آن عذاب و بلا باشد که استقبال نکنی در آن (طلبه) دنیای خود را، و نه آخرت خود را. یعنی نه روی به دنیا داشته باشی و امیدی به خیر دنیا. و نه روی به آخرت و نجات در آن، پس صفت (خسر الدنیا و الاخره) ترا ثابت گردد و بر نسخه تستقیل از استقال معنی آن باشد که احاطه کند به تو از خدای بازخواستی و بلائی که استقاله نکنی در آن دنیای خود را، و نه آخرت خود را. یعنی خدای تعالی اقاله نکند آن معصیت را، یعنی عفو نکند از تو در دنیا و آخرت. در این کلام غایت تهدید است بر نقض عهد بسیار باشد که قومی با قومی از ملوک و غیرهم عهدی ببندند، پس پشیمان گردند که کار بر ایشان از آن عهد تنگ گردد، و احد طرفین را صرفه در آن عقد نباشد پس در مقام شکستن آن عهد شوند و بهانه ها سازند از ادعای (لحن قول) و (توریه) چنانکه (طلحه) و (زبیر) کردند یا غیر آن، پس عهد بشکنند تا امر ایشان گشادی و قوتی یابد، و آن شکستن ایشان را شوم باشد، و دنیا و آخرت ایشان را تباه گرداند. آری هر که از وفای به عهد خدای و لزوم طاعت خالق در مضیق افتد، و کار بر او تنگ شود، نقض عهد خدای و اقتراف معصیت اولی باشد که کار بر او تنگ گرداند، و از آن مضیق خلاصی نتواند، و اگر از صدق نیت و خلوص عزیمت بر آن تنگی و حالت غیر مرضی صبر کند، فرج قریب گردد، و حسن خاتمت آن ظاهر شود، همچو صلح مسلمانان با مشرکین در حدیبیه و تنگ شدن کار بر ایشان در اول امر به سبب آن، پس منفرج شدن و بفتح مکه مودی شدن. و بسیار باشد که قومی وقت ضعف و ضرورت تسلیم و انقیاد گیرند و با خصم غالب صلح و عهدی بندند، پس چون قوت گیرند در مقام نقض آن عهد برآیند و هر گونه بهانه جویند، و این صفت لئیمان باشد که در سختی عجز درگیرند، و وقت فراخی غدر آورند، و بسیار باشد قومی به جهت عهدی که با دشمن بسته باشند، اسباب خوشی و ایمنی ایشان را تمام گردد، پس در فرح و بطر افتند، و قدر آن نعمت ندانند، و آنرا خوار شمارند و از آن خوشی سیر و ملول گردند، بر صفت اصحاب سبا، پس در مقام نقض عهد و فتنه درآیند و ابواب محن و بلایا بر روی خود بگشایند (جزائا بما کانوا یفعلون).

لاهیجی

و لاتدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله فیه رضی، فان فی الصلح دعه لجنودک و راحه من همومک و امنا لبلادک ولکن الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه، فان العدو ربما قارب لیتغفل، فخذ بالحزم و اتهم فی ذلک حسن لظن.»

و دفع مکن مصالحه کردنی را که بخواند تو را به سوی آن دشمن تو در حالتی که از برای خدا خشنودی باشد در آن صلح، پس به تحقیق که در صلح کردن آرامش است از برای سپاه تو و آسایش است از غمهای تو و امنیت است از برای شهرهای تو، ولیکن حذر کن به همه ی جهات حذر کردن از دشمن تو، بعد از صلح

کردن او. پس به تحقیق که دشمن بسا باشد که نزدیکی کند از جهت طلب کردن غفلت خصم را، پس بگیر و لازم شود احتیاط را و متهم دار در آن صلح کردن، حسن ظن به دشمن را.

«و ان عقدت بینک و بین عدو لک عقده، او البسته منک ذمه، فحط عهدک بالوفاء و ارع ذمتک بالامانه و اجعل نفسک جنه دون ما اعطیت، فانه لیس من فرائض الله شی ء، الناس اشد علیه اجتماعا، مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم، من تعظیم الوفاء بالعهود و قد لزم ذلک المشرکون فیما بینهم دون المسلمین لما استوبلوا من عواقب الغدر.»

یعنی و اگر به بندی تو در میان تو و در میان دشمن عهد و پیمانی را، یا اینکه بپوشانی دشمن را از تو جامه ی زینهار را، پس محافظت کن عهد و پیمان تو را به وفا کردن و مراعات کردن زینهار تو را به امانت داشتن و بگردان نفس تو را سپر محافظت در پیش آنچه که عطا کرده ای تو آن را، پس به تحقیق که نیست از واجبات خدا چیزی که مردمان سخت اتفاق تر باشند بر آن از بزرگ دانستن وفا کردن به عهدها، با وصف تفرقگی خواهشهای ایشان و پراکندگی رایهای ایشان و به تحقیق که لازم دارند وفای به عهد را مشرکان در میان خود بدون میان مسلمانان، از جهت و بال دانستن ایشان عاقبتهای غدر و حیله را.

«فلا تغدرن بذمتک و لا تخیسن بعهدک و لا تختلن عدوک، فانه لایجتری علی الله الا جاهل شقی و قد جعل الله عهده و ذمته، امنا افضاه بین العباد برحمته و حریما یسکنون الی منعته و یستفیضون الی جواره، فلا ادغال و لا مدالسه و لا خداع فیه و لا تعقد عقدا تجوز فیه العلل و لا تعولن علی لحن قول بعد التاکید و التوثقه و لایدعونک ضیق امر لزمک فیه عهد الله الی طلب انفساخه بغیر الحق، فان صبرک علی ضیق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته، خیر من غدر تخاف تبعته و ان تحیط بک فیه من الله طلبه، لا تستقیل فیها دنیاک و لا آخرتک.»

یعنی پس حیله مکن در زینهار دادن تو و خلف مکن در عهد بستن تو و خدعه مکن با دشمن تو، پس به تحقیق که دلیری نمی کند بر خدا مگر نادان بدبخت و به تحقیق که گردانیده است خدا عهد خود را و زینهار خود را امنیتی، که رسانید خدا او را در میان بندگان به سبب رحمت خود و حریمی که ساکن شوند مردمان به سوی قوت او و کوچ کنند به سوی پناه او، پس نیست خیانتی و نه تدلیسی و نه خدعه ای در عهد و مبند عقدی را که جایز باشد در خلاف کردن آن علل و معاذیر و اعتماد مکن بر توریه کردن در گفتار، بعد از موکد ساختن و محکم گردانیدن آن عهد و پیمان و باید نخواند تنگی امری که لازم باشد در آن تو را عهد و پیمان خدا به سوی قبیح کردن و شکستن آن عهد بدون سبب حقی، پس به تحقیق که تحمل کردن تو بر تنگی کاری که امید داری و اشدن آن را و افزونی عاقبت آن را، بهتر است از حیله و خدعه کردنی که بترسی عقوبت و وبال آن را و اینکه احاطه کند به تو از جانب خدا مطلبی و حاجتی که نتوانی طلب فسخ آن کرد در دنیای تو و آخرت تو.

خوئی

اللغه: (دعه): مصدر ودع: الراحه، (استوبلوا) استفعال من الوبال: ای ینتظرون و بال عاقبه الغدر و الوبال: الوخم، یقال: استوبلت البلد: استوخمت فلم توافق ساکنها، (خاس) بالعهد: نقضه، (الختل): الخداع و المکر (افضاه): بسطه، استفاض الماء: سال، (الدغل): الفساد، (المدالسه): مفاعله من التدلیس فی البیع و غیره کالمخادعه و هی ارائه الشی ء و تعریفه بخلاف ما هو علیه، (لحن القول): کالتوریه و التعریض و هی اداء المقصود بلفظ یحتمل غیره من المعنی، (التوثقه): مصدر من وثق. الاعراب: لله فیه رضا: رضا مبتدا موخر مرفوع تقدیرا و لله جار و مجرور متعلق برضا و فیه ظرف مستقر خبر له، و الجمله حال عن قوله (علیه السلام) صلحا، الحذر: منصوب علی التخذیر بفعل مقدر و کل الحذر تاکید، عقده مفعول عقدت و بینک ظرف متعلق بها، ما اعطیت، ما موصوله او مصدریه و العائد محذوف. فانه لیس من فرائض الله- الی قوله: اشد علیه اجتماعا- الخ، قال الشارح المعتزلی فی (ص 107 ج 17 طبع مصر)، قال الراوندی: الناس مبتدا و اشد مبتدا ثان و من تعظیم الوفاء خبره، و هذا المبتدا الثانی مع خبره خبر المبتدا الاول و محل الجمله نصب لانها خبر لیس و محل لیس مع اسمه و خبره رفع لانه خبر فانه، و شی ء اسم لیس و من فرائض الله حال و لو تاخر لکان صفه لشی ء و الصواب ان شی ء اسم لیس و جاز ذلک و ان کان نکره لاعتماده علی النفی و لان الجار و المجرور قبله فی موضع الحال کالصفه، فتخصص بذلک و قرب من المعرفه، و الناس مبتدا و اشد خبره، و هذه الجمله المرکبه من مبتدء و خبر فی موضع رفع لانها صفه شی ء و اما خبر المبتدء الذی هو (شی ء) فمحذوف و تقدیره (فی الوجود) کما حذف الخبر فی قولنا (لا اله الا الله) ای فی الوجود. و لیس یصح ما قال الراوندی من ان (اشد) مبتدء ثان و (من تعظیم الوفاء) خبره لان حرف الجر اذا کان خبر المبتدا تعلق بمحذوف، و ها هنا هو متعلق باشد نفسه، فکیف یکون خبرا عنه، و ایضا فانه لا یجوز ان یکون اشد من تعظیم الوفاء خبرا عن الناس، کما زعم الراوندی، لان ذلک کلام غیر مفید الا تری انک اذا اردت ان تخبر بهذا الکلام عن المبتدء الذی هو (الناس) لم یقم من ذلک صوره محصله تفیدک شیئا، بل یکون کلاما مضطربا. و یمکن ان یکون (من فرائض الله) فی موضع رفع لانه خبر المبتدء و قد قدم علیه، و یکون موضع (الناس) و ما بعده رفع لانه خبرا لمبتدء الذی هو شی ء، کما قلناه اولا، و لیس یمتنع ایضا ان یکون (من فرائض الله) منصوب الموضع لانه حال و یکون موضع (الناس اشد) رفعا لا خبرا لمبتدا الذی هو (شی ء). اقول: الوجه الصحیح فی اعراب هذه الجمله ان: من فرائض الله ظرف مستقر خبر لیس و (شی ء) اسمه و کون الخبر ظرفا و مقدما من مصححات الابتداء بالنکره، و (الناس) مبتدا و (اشد علیه اجتماعا) خبره و (من تعظیم الوفاء) مکمل قوله (اشد) فان افعل التفضیل یکمل بالاضافه او لفظه من، و الجمله فی محل حال اوصفه لقوله (شی ء) و ما ذکره الراوندی و الشارح المعتزلی من الوجوه تکلفات مستغنی عنها. دون المسلمین: ظرف مستقر فی موضع الحال عن المشرکین، لا تختلن، نهی موکد من ختله یختله اذا خدعه و راوغه، فلا ادغال، لنفی الجنس و الاسم مبنی علی الفتح و نفی جنس الادغال و ما بعده کنایه عن النهی الموکد، و فضل عاقبته: عطف علی قوله: انفراجه، و ان تحیط: فعل مضارع منصوب بان المصدریه معطوف علی قوله (علیه السلام) غدر ای و من احاطه لله بک فیه طلبه، فلا تستقبل: الفاء فصیحه تفید التفریع و هی الفاء الفصیحه. المعنی: قد تعرض (ع) فی هذا الفصل فی الروابط الحکومیه الاسلامیه الخارجیه و حث علی رعایه الصلح و قبول الدعوه الیه، و هذا الدستور ناش من جوهر الاسلام الذی کان شریعه الصلح و السلام و الامن، فانه نهض بشعار الذهبیین و هو الاسلام و الایمان، و الاسلام ماخوذ من السلم، و الایمان ماخوذ من الامن و هذان الشعاران اللذان نهض الاسلام بهما اعلام بان هذا الدین داع الی استقرار الصلح و الامن بین کافه البشر، و قد نزلت فی القرآن الشریف آیات محکمات تدعو الی الصلح و استتباب السلام. 1- (یا ایها الذین آمنوا اذا ضربتم فی سبیل الله فتبینوا و لا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مومنا تبتغون عرض الحیوه الدنیا فعند الله مغانم کثیره- 94- النساء). قال فی مجمع البیان: و قرء فی بعض الروایات عن عاصم السلم بکسر السین و سکون اللام و قرء الباقون السلام بالالف، و روی عن ابی جعفر القاری ء عن بعض الطرق (لست مومنا) بفتح المیم الثانیه، و حکی ابوالقاسم البلخی انه قراءه محمد بن علی الباقر (ع)- انتهی. فجمع هذین القرائتین یصیر (و لا تقولوا لمن القی الیکم السلم لست مومنا) فیکون صریحا فی المطلوب و موافقا لقوله (علیه السلام) (و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک). 2- (لا خیر فی کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس و من یفعل ذلک ابتغاء مرضات الله فسوف نوتیه اجرا عظیما 114- النساء). 3- (و الصلح خیر و احضرت الانفس الشح و ان تحسنوا و تتقوا فان الله کان بما تعملون خبیرا 128- النساء). فقوله تعالی (و الصلح خیر) جمله صارمه ذهبیه مال الیها کل الشعوب فی هذه العصور و آمنوا بها من حیث یشعرون و من حیث لا یشعرون، فقد صار حفظ الصلح و السلام دینا للبشر کافه اسسوا لحفظه و الدعوه الیه موسسه الامم المتحده. 4- (یا ایها الذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافه و لا تتبعوا خطوات الشیطان انه لکم عدو مبین 209- البقره). و السبب فی ترغیب الاسلام فی الصلح و السلم ان الاسلام، دین برهان و تفکیر و شریعه تبیان و دلیل و الاستفاده منها یحتاج الی محیط سالم و طمانینه و الحرب المثیره للاحقاد و التعصبات منافیه للتوجه الی البرهان و التعقل فی ای بیان، و قد نبه (علیه السلام) الی ما فی الصلح من الفوائد القیمه فقال: (فان فی الصلح: 1- دعه لجنودک) فالحرب متعبه للابدان منهکه للقوی، فیحتاج الجند الی دعه و استراحه لتجدید القوی و الاقتدار علی مقاومه العدی. 2- (و راحه من همومک) فالحرب تحتاج الی ترسیم خطه صحیحه تودی الی الظفر فاذا حمی الوطیس و احمر الموقف من دم الابطال و ارتج الفضاء من العویل و الویل لا یقدر القائد من التفکیر و ترسیم خطط ناجحه و الصلح یریحه من الهموم و یفتح امامه فرصه الفکر و ترسیم خطط للظفر بالعدو. 3-(و امنا بلادک) فالحرب تثیر الضغائن و تحرض العدو علی الاغاره فی البلاد و سلب الامن و الراحه عن العباد. ثم نهی (ع) و حذر عن الغفله بعد الصلح و وصی ان یکون المسلمون دائما علی اهبه فطنا یقظا من کید الاعداء، لان العدو اذا رای التفوق لعدوه فی الحرب و ایس من الغلبه علیه یلتجا باقتراح الصلح، ثم لم یلبث ان یفکر فی الخدیعه و طلب الظفر بالمکر و الدهاء من شتی النواحی و یقارب لیتمکن من درس نقاط الضعف و ینتهز الفرصه للهجوم علی عدوه فی موقع مقتض. فالحرب خطه محیطه بالاخطار من شتی النواحی، فلابد من ملاحظه ای احتمال یودی الی ظفر العدو و ان کان ضعیفا و الفکر فی معالجته و سده، کما انه لما اصطف المسلمون مع قریش فی احد فکر النبی (ع) فی امکان هجوم خیاله قریش من وراء عسکر الاسلام و محاصرتهم حتی بعد انهزامهم، فوکل عبدالله بن جبیر فی ستین نفرا من رماه الاسلام علی جبل الرماه و وصاهم بالمقام هناک و حفظ خلف صفوف المسلمین و اکدلهم مزید التاکید و وعدهم بمزید من سهم الغنیمه. و لما انهزم المشرکون فی الهجوم الاول لجیش الاسلام و شرعوا بالفرار غر اصحاب عبدالله و لم یطیعوه و اخلوا مقامهم، فانتهز خالد بن ولید قائد خیاله قریش هذه الفرصه و دار بالخیاله وراء صفوف المسلمین و حاصرهم فوقع الانهزام فی صفوف المسلمین و قتل اکثر من سبعین من ابطال الاسلام و اصیب النبی (ع) بجراحات عظیمه کاد ان یقضی علیه لو لا نصر الله و تاییده. و الصلح دوره ینضب شعله الحرب تحت الرماد فلابد من الحذر و الیقظه التامه من مکائد العدو الکاشر باسنانه الحاقد بقلبه. و قد تقدم الاسلام فی ایام بنی عثمان تقدما ظاهرا فی اروبا حتی حاصر جیش الاسلام بلده وینه و لکن لما وقع عقد الصلح بین زعماء اروبا و بنی عثمان کادوا و دبروا حتی استولوا علی متصرفاته و ارجعوا سلطه الاسلام الرهیبه قهقری و شرحوا فی ترسیم خطط لاغفال المسلمین و تنویمهم بشتی الوسائل حتی غلبوا فی القرن الثامن عشر و بعده علی کافه نواحی الاسلام و فتحوا بلاد الاسلام فتحا اقتصادیا لا نظیر له من قبل و حازوا کل منابع ثروه المسلمین من المعادن، و حولوا بلادهم الی اسواق تجاریه لهم و کبلوهم برووس الاموال الهائله و سخروهم من حیث یشعرون و من حیث لا یشعرون و دام سلطتهم علی اغلب المسلمین و اغلب بلادهم الی عصرنا هذا، فیالها من مصیبه سببت اغواء شباب الاسلام و انحرافهم عن الاسلام. زعم العواذل اننی فی غمره صدقوا و لکن غمرتی لا تنجلی فلابد من الاخذ بالح الو طرد حسن الظن تجاه العدو سواء فی حاله الحرب او الصلح، و الصلح مع العدو غالبا ینتهی الی عقد قرار بشروط معینه فتوجه (علیه السلام) الی ذلک و وصی فیه بامرین: 1- امر بالوفاء بالعهد و الذمه وفاء کاملا یحوط به من کل ناحیه و رعایه الذمه الی حیث یضحی بنفسه فی سبیل الوفاء و رعایه الذمه مع انها تنعقد مع غیر المسلم، و اشار الی ان الوفاء بالعهد فریضه الهیه یجب رعایتها و الالتزام بها و ودیعه بشریه اتفقت الشعوب و الملل راقیها و متاخرها علی الالتزام بها حتی المشرکین المنکرین للدین، حیث انهم یخافون من عاقبه الغدر، فیقول (علیه السلام): (فلا تغدرن بذمتک و لا تخیسن بعهدک، و لا تختلن عدوک) لان الغدر و نقض العهد و المخادعه بعد التعهد ظلم و لو کان الطرف کافرا و لا یرتکبه الاجاهل شقی. و نبه علی ان اتفاق بنی الانسان علی رعایه العهود و الذمم نظم الهی و الهام فطری اوحی الیهم من حیث لا یشعرون لحفظ الامن و النظام اللازم لبقاء البشر فهو رحمه الله التی فاضت فی کافه العباد کالرزق المقدر لهم لیسکنو الی منعه حریمها و ینتشروا فی جوارها وراء ماربهم و مکاسبهم. 2- امره بالسعی فی صراحه الفاظ المعاهده و وضوح النصوص المندرجه فیها بحیث لا تکون الفاظها و جملها مبهمهو مجمله، قابله للتردید و التاویل، و نهی عن التمسک بخلاف ظاهر الفاظ المعاهده بعد التاکید و التوثیق لنقضها اذا طرء الصعوبه علی اجرائها، و قال (علیه السلام) (و لا یدعونک ضیق امر لزمک فیه عهدالله الی طلب انفساخه بغیر الحق) و علله (علیه السلام) بان الصبر علی الصعوبه الناشئه من الوفاء بالعهد متعقب بالفرج و حسن العاقبه و هو خیر من الغدر الذی یخاف تبعته بانتقام من نقض عهده فی الدنیا و بعقوبه الله علی نقض العهد المنهی عنه فی غیر آیه من القرآن فی الاخره. و مما ینبغی تذکره هنا ما وقع لرسول الله (علیه السلام) فی معاهده حدیبیه مع قریش، قال ابن هشام فی سیرته (ص 216 ج 2 ط مصر). فبینا رسول الله (صلی الله علیه و آله) یکتب الکتاب هو و سهیل بن عمرو اذا جاء ابوجندل ابن سهیل بن عمرو یرسف فی الحدید، قد انفلت الی رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و قد کان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) حین خرجوا و هم لا یشکون فی الفتح لرویا رآها رسول الله صلی الله علیه و سلم، فلما راوا ما راوا من الصلح و الرجوع و ما تحمل علیه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی نفسه دخل علی الناس من ذلک امر عظیم حتی کادوا یهلکون، فلما رای سهیل اباجندل قام الیه فضرب وجهه و اخذ بتلبیبه، ثم قال: یا محمد قد لجت القضیه بینی و بینک قبل ان یاتیک هذا، قال: صدقت فجعل ینتره بتلبیبه و یجره لیرده الی قریش، و جعل ابوجندل یصرخ باعلی صوته: یا معشر المسلمین اارد الی المشرکین یفتنوننی فی دینی فراد الناس الی ما بهم، فقال رسول الله (صلی الله علیه و آله) یا ابا جندل اصبر و احتسب فان الله عاجل لک و لمن معک من المستضعفین فرجا و مخرجا انا قد عقدنا بیننا و بین القوم صلحا و اعطیناهم علی ذلک و اعطونا عهدالله و انا لا نغدربهم، قال: فوثب عمربن الخطاب، انتهی. و انت تری ما وقع فیه رسول الله (علیه السلام) من الحرج و المشقه فی الوفاء بالعهد الذی عقده مع قریش و لکن دام علیه حتی فرج الله عنه احسن فرج. الترجمه: محققا صلحی که از دشمن بدان دعوت شدی رد مکن در صورتیکه خدا پسند باشد زیرا در صلح با دشمن آرامش خاطر لشکریان تو است و مایه ی آسایش تو از هم و هول است و وسیله ی آسایش شهرستانها است، ولی باید پس از صلح بسیار از دشمن در حذر باشی، زیرا بسا که دشمن نزدیک و دمخور می شود تا دشمن را غافلگیر کند، دور اندیشی را پیشه کن و خوش بینی را کنار بگذار. و اگر میان خود و دشمنت قرار دادی بستی یا او را در پناه خود گرفتی تعهد خود را از همه جهت وفا کن، و ذمه پناه بخشی خود را رعایت نما و جان خود را سپر آن عهدی ساز که سپردی، زیرا در میان واجبات

خداوند چیزی نیست که همه ی مردم با تفرقه در اهواء و تشتت در آراء سخت تر در آن اتفاق داشته باشند از تعظیم و بزرگ داشت وفا بتعهدات. تا آنجا که مشرکان و بت پرستان هم که مسلمانی ندارند آنرا بر خود لازم می شمارند، برای آنکه عواقب نقض تعهد را نکبت بار می دانند، بتعهد پناه بخشی خود غدر مکن و عهد خود را مشکن و دشمن خود را گول مزن، زیرا دلیری و گستاخی بر خدا را مرتکب نشود مگر نادان بدبخت. خداوند تعهد و ذمه پناه بخشی را مایه ی آسایش ساخته که میان بندگان خود از هر کیش و ملت پراکنده و آنرا بست و دژ محکمی مقرر کرده که در سایه ی آن بیارامند و در پناه آن بدنبال انجام کارهای خود بگرایند، دغلی و تدلیس و فریب و خدعه را در آن راهی نیست. قراردادی منعقد نکن که عبارات آن مبهم باشد و خلل در آن راه یابد و بکنایه و اشاره در عقد قرارداد موکد و مورد وثوق اعتماد مکن، و اگر برای اجرای برخی مواد قرارداد در فشار افتادی امر خدا تو را باجرای آن ملزم ساخته در مقام برنیا که بنا حق راه فسخ آنرا جستجو کنی، زیرا شکیبائی تو بر تحمل فشار اجرای تعهد باامید باینکه دنبالش گشایش است و سرانجامش خوبست بهتر است از عهد شکنی که بیم از عواقب ناهنجارش داری واز اینکه از جانب خداوند درباره ی آن مورد مسئولیت قرار بگیری، و خدا از تو نگذرد نه در دنیا و نه در آخرت.

شوشتری

(و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (لله) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم). (فیه رضی) انما شرط (ع) ذلک لان کل صلح لم یکن لله فیه رضی. ففی (صفین نصر): خرج رجل من اهل الشام ینادی بین الصفین: یا اباالحسن ابرز لی، فخرج (ع) الیه حتی اذا اختلفت اعناق دابتیهما بین الصفین فقال: یا علی ان لک قدما فی الاسلام و هجره فهل لک فی امر اعرضه علیک یکون فیه حقن دماء و تاخیر هذه الحروب حتی تری من رایک. فقال: و ما ذاک؟ قال: ترجع الی عراقک فنخلی بینک و بین العراق و نرجع الی الشام فتخلی بیننا و بین شامنا فقال (علیه السلام) له: لقد عرفت انک انما عرضت هذا نصیحه و شفقه، و لقد اهمنی هذا الامر و اسهرنی و ضربت انفه و عینه فلم اجد الا القتال او الکفر بما انزل علی محمد (صلی الله علیه و آله)، ان الله تعالی لم یرض من اولیائه ان یعصی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فی الارض و هم ساکتون مذعنون لا یامرون بالمعروف و لا ینهون عن المنکر، فوجدت القتال اهون علی من معالجه الاغلال فی جهنم. فرجع الشامی مسترجعا. و کذلک الصلح فی المعاملات، فقالوا: الصلح جائز بین المسلمین الا ما احل حراما او حرم حلالا. (فان فی الصلح دعه) ای: استراحه. (لجنودک و راحه لهمومک و امنا لبلادک) فی (دیوان النعمانی): من ابلغ ما حذر به من الحرب قول بعض العجم: (دافع بالحرب ما امکن، فان النفقه فی کل شی ء من الاموال الا الحرب، فان النفقه فیها من الارواح). و قال النابغه الجعدی: و تسلب المال الذی کان ربها ضنینا بها و الحرب فیها الحرائب و قال جدل الطعان: دعانی اشب الحرب بینی و بینه فقلت له: لا بل هلم الی السلم و ایاک و الحرب التی لا ادیمها صحیح و ما تنفک تاتی علی الرغم فان یظفر الحزب الذی انت منهم و ینقلبوا ملای الاکف من الغنم فلابد من قتلی لعلک فیهم و الا فجرح لا یکون علی العظم فلما ابی خلیت فضل ردائه علیه فلم یرجع بحزم و لا عزم و کان صریع الخیل اول و هله فبعدا له مختار جهل علی علم فی (الطبری): سال عمرو بن اللیث الصفار السلطان ان یولیه ما وراء النهر فولاه و وجه الیه- و هو مقیم بنیسابور- بالخلع و اللواء علی ما وراء النهر، فخرج لمحاربه اسماعیل السامانی، فکتب الیه اسماعیل: انک ولیت دنیا (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عریضه و انما فی یدی ماوراءالنهر و انا فی ثغر، فاقنع بما فی یدک و اترکنی مقیما فی هذا الثغر، فابی اجابته فذکر له شده عبور نهر بلخ فقال: لو اشاء ان اسکره ببدر الاموال و اعبره لفعلت. فلما ایس اسماعیل عبر النهر الی الجانب الغربی و جاء عمرو فنزل بلخ و اخذ اسماعیل علیه النواحی فصار کالمحاصر و ندم علی ما فعل و طلب المحاجزه فابی علیه اسماعیل، و لم یکن بینهما کثیر قتال حتی هزم و مر باجمه فی طریقه قیل له انها اقرب فقال لعامه من معه: امضوا فی الطریق الواضح، و مضی فی نفر یسیر فدخل الاجمه فوحلت دابته و مضی من معه، و جاء اصحاب اسماعیل فاخذوه اسیرا، فلما ورد الخبر علی المعتضد مدح اسماعیل و ذم عمرا. (ولکن الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه فان العدو ربما قارب) العدو (لیتغفل) و یغدر بک (فخذ بالحزم) و الاحتیاط فی امرک (و اتهم فی ذلک حسن الظن) لانه یمکن ان یودی الی هلاکک. قال البحتری: اوجلتنی بعد امن غرتی و اغترار الامن یستدعی الوجل فی الطبری- فی قصه محاربه نصر بن سیار و الکرمانی فی خراسان ایام خروج ابی مسلم: بعث ابومسلم الی الکرمانی- حین عظم الامر بینه و بین نصر- انی معک، فقبل الکرمانی ذلک و انضم الیه ابومسلم فاشتد ذلک علی نصر، فارسل الی الکرمانی ویلک لا تغتر فو الله انی لخالف علیک و علی اصحابک منه ولکن هلم الی الموادعه فندخل مرو و نکتب کتابا بصلح- و هو یرید ان یفرق بینه و بین ابی مسلم، فدخل الکرمانی منزله و اقام ابومسلم فی المعسکر و خرج الکرمانی حتی وقف فی الرحبه فی مائه فارس و علیه قرطق خشکشونه، ثم ارسل الی نصر اخرج لنکتب بیننا ذلک الکتاب، فابصر نصر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) منه غره فوجه الیه ابن الحارث بن سریج فی نحو من ثلاثمائه فارس فالتقوا فی الرحبه فطعن فی خاصره الکرمانی فخر عن دابته و حماه اصحابه حتی جاءهم ما لا قبل لهم به فقتل نصر الکرمانی و صلبه. و فی السیر: حاصر قتیبه بن مسلم سمرقند اشهرا بعد فتح بخاری فلم یقدر علی فتحها، فهیا صنادیق و جعل لها ابوابا من اسافلها تغلق من داخل و تفتح، و جعل فی کل صندوق رجلا مستلئما معه سیفه و اقفل ابوابها العلیا ثم ارسل الی دهقانها انی راحل عنک الی الصغانیان و ناحیتها و معی فضول اموال و سلاح فوادعنی و احرز هذه الصنادیق عندک الی عودی ان سلمت، فاجابه و تقدم قتیبه الی الرجال ان یفتحوا فی جوف اللیل ابواب الصنادیق فیخرجوا ثم یصیروا الی باب المدینه فیفتحوه، و امر الدهقان بالصنادیق فادخلت المدینه، فلما جن اللیل و هدء الناس خرج الرجال بایدیهم السیوف لا یستقبلهم احد الا قتلوه حتی اتوا باب المدینه فقتلوا الحرس و فتحوا الباب و دخل قتیبه فصارت فی یده. و فی العیون: اوصی بعض الحکماء ملکا فقال له: لا یکن العدو الذی قد کشف لک عن عداوته باخوف عندک من الظنین الذی یستتر لک بمخاتلته، فانه ربما تخوف الرجل السم الذی هو اقتل الاشیاء ثم یقتله الماء الذی یحیی الاشیاء و ربما تخوف ان یقتله الملوک التی تملکه ثم تقتله العبید التی یملکها، فلا تکن للعدو الذی تناصب احذر منک للطعام الذی تاکل، و انا لکل امر اخذت منه نذیرک و ان عظم آمن منی من کل امر عریته من نذیرک و ان صغر. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فیه فی سیر العجم: ان فیروز بن یزدجرد بن بهرام لما ملک سار بجنوده نحو خراسان لیغزو اخشنوار ملک الهیاطله ببلخ، فلما انتهی الی بلاده اشتد رعب اخشنواز. فناظر اصحابه فی امره، فقال له رجل منهم: اعطنی موثقا و عهدا تطمئن الیه نفسی ان تکفینی اهلی و ولدی و تحسن الیهم و تخلفنی فیهم، ثم اقطع یدی و رجلی و القنی علی طریق فیروز حتی یمر بی هو و اصحابه فاکفیک موونتهم و اورطهم مورطا تکون فیه هلکتهم. فقال له اخشنواز: و اا الذی تنتفع به من سلامتنا و صلاح حالنا اذا انت هلکت و لم تشرکنا فی ذلک؟! قال: انی قد بلغت ما کنت احب ان ابلغه من الدنیا و انا موقن بان الموت لابد منه فاحب ان اختم عمری بافضل ما تختم به الاعمار من النصیحه لاخوانی و النکایه فی عدوی فیشرف بذلک عقبی و اصیب سعاده و حظوه فیما امامی. ففعل به ذلک و امر به فالقی حیث وصف له، فلما مر به فیروز ساله عن امره، فاخبره ان اخشنواز فعل ذلک و قال له: انی احتلت حتی حملت الی هذا الموضع لادلک علی عورته و غرته، انی ادلک علی طریق هو اقرب من هذا الذی تریدون سلوکه و اخفی فلا یشعر اخشنواز حتی تهجموا علیه فینتقم الله لی منه بکم فلیس فی هذا الطریق الا تفویز یومین ثم تفضون الی کل ما تحبون. فقبل فیروز قوله بعد ان اشار علیه وزراوه بالاتهام له و الحذر منه، فخالفهم و سلک الطریق حتی انتهی بهم الی موضع من المفازه لا صدر عنه، ثم بین لهم امره فتفرقوا فی المفازه یمینا و شمالا یلتمسون الماء فقتل العطش اکثرهم و لم یخلص مع فیروز منهم الا عده یسیره فانهم انطلقوا معه حتی اشرفوا علی اعدائهم و هم مستعدون لهم، فواقعهم علی تلک الحاله و علی ما بهم من الضر و الجهد فاستمکنوا منهم و اعظموا النکایه فیهم. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و ان عقدت بینک و بین عدوک عقده او البسته منک ذمه) ای: عهدا. (فحط) من حاط یحوط ای: رعی. (عهدک بالوفاء) (و اوفوا بعهد الله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الایمان بعد توکیدها و قد جعلتم الله علیکم کفیلا ان الله یعلم ما تفعلون و لا تکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا تتخذون ایمانکم دخلا بینکم ان تکون امه هی اربی من امه انما یبلوکم الله به). (و ارع ذمتک بالامانه) و فی قصه فیروز و اخشنوار المتقدمه- بعد ما مر- ثم رغب فیروز الی اخشنوار و ساله ان یمن علیه و علی من بقی من اصحابه علی ان یجعل لهم عهد الله و میثاقه الا یغزوه ابدا فیما یستقبل من عمره، و علی انه یحد فیما بینه و بین مملکته حدا لا تجاوزه جنوده، فرضی اخشنوار بذلک و خلی سبیله و انصرف الی مملکته، فمکث فیروز برهه من دهره کئیبا ثم حمله الانف علی ان یعود لغزوه و دعا اصحابه الی ذلک فردوه عنه و قالوا له: انک قد عاهدته و نحن نتخوف علیک عاقبه البغی و الغدر مع ما فی ذلک من العار و سوء المقاله. فقال لهم: انی انما شرطت الا اجوز الحجر الذی جعلته بینی و بینه فانا آمر بالحجر لیحمل علی عجله امامنا. فقالوا له: ایها الملک ان العهود و المواثیق التی یتعطاها الناس بینهم لا تحمل علی ما یسر المعطی لها ولکن علی ما یعلن المعطی، و انک انما جعلت له عهد الله و میثاقه علی الامر الذی عرفه لا علی امر لم یخطر بباله، فابی فیروز و مضی فی غزاته حتی انتهی الی الهیاطله و تصاف الفریقان للقتال، فارسل اخشنواز الی فیروز یساله ان یبرز فیما بین صفیهم لیکلمه فخرج الیه فقال له اخشنواز: اظن انه لم یدعک الی غزونا الا الانف مما اصابک، و لعمری لئن کنا احتلنا لک بما رایت لقد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کنت التمست منا اعظم منه و ما ابتداناک ببغی و لا ظلم، و لا اردنا الا دفعک عن انفسنا و عن حریمنا، و لقد کنت جدیرا ان تکون من سوء مکافاتنا بمننا علیک و علی من معک من نقض العهد و المیثاق الذی وکدت علی نفسک اعظم انفا مما نالک منا فانا اطلقناکم و انتم اسراء و حقنا دماءکم و بنا قدره علی سفکها، و انا لم نجبرک علی ما شرطت مع انی قد ظننت انه یزیدک نجاحا ما تثق به من کثره جنودک، و ما اشک ان اکثرهم کارهون لشخوصک لعرفانهم انک دعوتهم الی ما یسخط الله فانظر ما قدر غناء من یقاتل علی مثل هذه الحال و ما عسی ان تبلغ نکایته فی عدوه اذا کان عارفا بانه ان ظفر فمع عار و ان قتل فالی النار- الی ان قال- فلما کان فی الیوم الثانی اخرج اخشنوار الصحیفه التی کتبها لهم فیروز فرفعها علی رمح لینظر الیها اهل عسکر فیروز فیعرفوا غدره، فانتقض عسکر فیروز و ما لبثوا الا یسیرا حتی انهزموا و قتل منهم خلق کثیر و هلک فیروز، فقال اخشنوار: لقد صدق الذی قال (لا راد لما قدر و لا اشد احاله لمنافع الرای من الهوی و اللجاح و لا اضیع من نصیحه تمنح من لا یوطن نفسه علی قبولها و لا اسرع عقوبه و اسوا عاقبه من البغی و الغدر و لا اجلب لعظیم العار و الفضوح من افراط الفخر و الانفه). (و اجعل نفسک جنه دون ما اعطیت) فی الطبری- بعد ذکر ان محمد بن الاشعث اعطی مسلم بن عقیل الامان و اتی به ابن زیاد و اراد قتله- فقال مسلم: یا ابن الاشعث اما و الله لو انک آمنتنی ما استسلمت قم بسیفک دونی فقد اخفرت ذمتک. و رضی السموال بقتل ابنه دون ان یودی الامانه الی غیر اهلها. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فانه لیس من فرائض الله شی ء) و فی روایه (التحف) (شی ء من فرائض الله). (الناس اشد علیه اجتماعا- مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم- من تعظیم الوفاء بالعهود) لانه من الواجبات التی یعتقد بها کل مله و نحله الموحد و الملحد و المسلم و الکافر، و قد اکد فرضه الشریعه، قال النبی (صلی الله علیه و آله) بعثت الی الوفاء بالعهد للبر و الفاجر. (و قد لزم ذلک المشرکون فی ما بینهم دون المسلمین) ای: لا اختصاص بذلک بالمسلمین. (لما استوبلوا) ای: عدوه و خیما. (من عواقب الغدر). فی (العقد): قال مروان بن محمد لعبدالحمید الکاتب حین ایقن بزوال ملکه: قد احتجت الی ان تصیر مع عدوی و تظهر الغدر بی فان اعجابهم بادبک و حاجتهم الی کتابک تدعوهم الی حسن الظن بک، فان استطعت ان تنفعنی فی حیاتی و الا لم تعجز عن حفظ حرمتی بعد مماتی. فقال عبدالحمید: ان الذی امرت به انفع الاشیاء لک و اقبحها بی، و ما عندی غیر الصبر معک حتی یفتح الله علیک او اقتل معک. و قال المدائنی: قتل عبدالملک عمرو بن سعید بعد ما صالحه و کتب له کتابا و اشهد شهودا ثم قال لرجل کان یستشیره و یصدر عن رایه اذا ضاق به الامر: ما رایک فی الذی کان منی؟ قال: امر قد فات درکه. قال: لتقولن. قال: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) حزم لو قتلته و حییت. قال: اولست بحی؟ فقال، من اوقف نفسه موقفا لا یوثق له بعهد و لا بعقد فلیس بحی. قال: کلام لو سبق سمعه فعلی لامسکت. و قال عمرو بن العلاء: کانت بنو سعید بن تمیم اغدر العرب، و کانوا یسمون الغدر فی الجاهلیه کیسان، فقال فیهم الشاعر: اذا کنت فی سعد و خالک منهم غریبا فلا یغررک خالک من سعد اذا ما دعوا کیسان کانت کهولهم الی الغدر ادنی من شبابهم المرد و کان المنصور غدر بابن هبیره و عمه عبدالله بن علی و ابی مسلم فاعطاهم الامان ثم قتلهم، فلما کتب الی محمد بن عبدالله بن الحسن کتابا ذکر فیه اعطاءه الامان اجابه محمد ای الامانات تعطینی امان ابن هبیره ام عمک ام ابی مسلم. (فلا تغدرن بذمتک و لا تخیسن) ای: لا تنکثن. (بعهدک و لا تختلن) ای: لا تخدعن. (عدوک فانه لا یجتری علی الله) بنقض حرمه العهد. (الا جاهل شقی) فی الخبر: من امن رجلا علی دمه، فقتله، فانه یحمل لواء غدر یوم القیامه. (و قد جعل الله عهده و ذمته امنا افضاه) ای: جعله فضاء واسعا. (بین العباد برحمته و حریما) ای: شیئا محترما. (یسکنون الی منعته) بفتح النون. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و یستفیضون) ای: ینتشرون. (الی جواره) بالکسر مصدر جاور. فی (المعجم): عن سیف فی فتح نیشابور: افتتحها المسلمون سنه (19) سنه فتح نهاوند حاصروها مده فلم یفجاهم الا و ابوابها تفتح و خرج السرح و فتحت الاسواق و انبث اهلها، فارسل المسلمون ان ما خبرکم؟ قالوا: انکم رمیتم الینا بالامان فقبلناه و اقررنا لکم بالجزاء علی ان تمنعونا. فقالوا: ما فعلنا. فقالوا: ما کذبنا، فسال المسلمون فیما بینهم فاذا عبد یدعی مکتفا کان اصله منها هو الذی کتب لهم الامان، فقال المسلمون: ان الذی کتب الیکم عبد. قالوا: لا نعرف عبدکم من حرکم فقد جاء الامان و نحن علیه قد قبلناه فان شئتم فاغدروا. فامسکوا عنهم. هذا، و فی (العقد): کان الاسکندر لا یدخل مدینه الا هدمها و قتل اهلها حتی مر بمدینه کان مودبه فیها فخرج الیه فاطلقه الاسکندر و اعظمه، فقال له المودب: ان احق من زین لک امرک و اعانک علی کل ما هویت لانا و ان اهل هذه المدینه قد طمعوا فیک لمکانی منک فاحب ان لا تسعفنی فیهم و ان تخالفنی فی کل ما سالتک لهم، فاعطاه من العهود علی ذلک ما لا یقدر علی الرجوع عنه، فلما توثق منه قال: فان حاجتی الیک ان تهدمها و تقتل اهلها. قال: لیس الی ذلک سبیل و لابد من مخالفتک. (فلا ادغال) قال الجوهری: قد ادغل فی الامر ادخل فیه ما یخالفه و یفسده. (و لا مدالسه) الدلس الطلمه، و المدالسه ان یاتیک بالشی ء فی الظلام (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) لیخفی علیک العیب. (و لا خداع فیه) الخداع مصدر خادعه اذا اراد به المکروه من حیث لا یعلم. فی (العقد): صالح سعید بن العاص حصنا من حصون فارس علی ان لا یقتل منهم رجلا واحدا فقتلهم کلهم الا رجلا واحدا. و فی (الطبری): بعث النبی (صلی الله علیه و آله) خالد بن الولید حین افتتح مکه داعیا و لم یبعثه مقاتلا و معه قبائل من العرب سلیم و مدلج و قبائل من غیرهم، فلما نزلوا علی الغمیصاء- ماء من میاه بنی جذیمه- و کانوا قد اصابوا فی الجاهلیه عوفا ابا عبدالرحمن بن عوف و الفاکهه بن المغیره عم خالد- و کانا قد اقبلا تاجرین من الیمن فلما نزلا بهم قتلوهما و اخذوا اموالهما- فلما رای القوم خالدا اخذوا السلاح، فقال لهم خالد: ضعوا السلاح فان الناس قد اسلموا - الی ان قال- فوضعوا القوم السلاح لقول خالد، فلما وضعوه امر بهم خالد عند ذلک فکتفواثم عرضهم علی السیف فقتل من قتل منهم، فلما انتهی الخبر الی النبی (صلی الله علیه و آله) رفع یدیه الی السماء ثم قال (اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد)، ثم دعا علیا (ع) فقال له: اخرج الی هولاء القوم فانظر فی امرهم و اجعل امر الجاهلیه تحت قدمیک، فخرج و معه مال فودی لهم الدماء حتی انه لیدی میلغه الکلب- الخ. و فی (الطبری) ایضا: ان ابابکر کان من عهده الی جیوشه ان اذا غشیتم دارا من دور الناس فسمعتم اذانا للصلاه فامسکوا عن اهلها حتی تسالوهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما الذی نقموا و ان لم تسمعوا اذانا فشنوا الغاره و اقتلوا و احرقوا، و کان ممن شهد لمالک ابن نویره بالاسلام ابوقتاده السلمی، و قد کان عاهد الله ان لا یشهد مع خالد بعدها حربا ابدا، و کان یحدث انهم لما غشوا القوم راعوهم تحت اللیل فاخذ القوم السلاح، قال ابوقتاده. فقلنا انا المسلمون. فقالوا و نحن المسلمون. قلنا لهم: فما بال السلاح معکم. قالوا لنا: فما بال السلاح معکم. قلنا: فان کنتم کما تقولون فضعوا السلاح، فوضعوه ثم صلینا و صلوا. و کان خالد یعتذر فی قتله انه قال و هو یراجعه ما اخال صاحبکم الا و قد کان یقول کذا کذا قال او ما تعده لک صاحبا؟ ثم قدمه فضرب عنقه و اعناق اصحابه، فلما بلغ قتلهم عمر تکلم فیه عند ابی بکر فاکثر فقال: عدو الله عداعلی امری مسلم فقتله ثم نزاعلی امراته- الی ان قال- فقال ابوبکر: خالد سیف سله الله لا اشیمه. و فی (الطبری) ایضا: قتل الحجاج یوم الزاویه من وقائعه مع ابن الاشعث لما انهزموا احدعشر الفا خدعهم بالامان، امر منادیا فنادی لا امان لفلان بن فلان و فلان بن فلان- فسمی رجالا- فقال العامه: قد آمن الناس فحضروا عنده فامر بهم فقتلوا. (و لا یدعونک ضیق امر لزمک فیه عهد الله الی طلب انفساخه بغیر الحق فان صبرک علی ضیق امر) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) و لیس (امر) فی (ابن میثم) و (الخطیه) و الظاهر کونه حاشیه خلطت بالمتن فروایه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) التحف ایضا منه خالیه. (ترجو انفراجه) قال الشاعر: عسی الکرب الذی امسیت فیه یکون وراءه فرج قریب (و فضل عاقبته) بحصول ثواب کثیر له، قال تعالی: (انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب). (خیر من غدر تخاف تبعته) من خصمک. (و ان تحیط بک من الله فیه) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فیه من الله) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (طلبه فلا تستقبل) جعله (ابن میثم) بالموحده، قال: و روی (تستقیل) بالمثناه. (فیها دنیاک و لا آخرتک). فی (الطبری) فی صلح الحدیبیه- بعثت قریش سهیل بن عمرو- اخا بنی عامر بن لوی- الی النبی (صلی الله علیه و آله) و قالوا له: ائت محمدا فصالحه و لا یکن فی صلحه الا ان یرجع عنا اامه هذا- الی ان قال- فلما التام الامر و لم یبق الا الکتاب وثب عمر فاتی ابابکر فقال: الیس برسول الله؟ قال: بلی. قال: اولسنا بالمسلمین؟ قال: بلی. قال: اولیسوا بالمشرکین؟ قال: بلی. قال: فعلی م نعطی الدنیه فی دیننا- الی ان قال- ثم اتی عمر النبی فقال له: الست برسول الله؟ قال: بلی. قال: اولسنا بالمسلمین. قال: بلی. قال: اولیسوا بالمشرکین؟ قال: بلی. قال: فعلی م نعطی الدنیه فی دیننا. فقال النبی: انا عبدالله و رسوله لن اخالف (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) امر الله و لن یضیعنی- الی ان قال- فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لعلی بن ابی طالب: اکتب (هذا ما صالح علیه محمد بن عبدالله سهیل بن عمر و اصطلحا علی وضع الحرب عن الناس عشر سنین یامن فیهن الناس و یکف بعضهم عن بعض، علی انه من اتی النبی من قریش بغیر اذن ولیه رده علیهم و من جاء قریشا ممن مع النبی لم ترده علیه، و ان بیننا عیبه مکفوفه، و انه لا اسلال و لا اغلال، و ان من احب ان یدخل فی عقد النبی و عهده دخل فیه و من احب ان یدخل فی عقد قریش و عهدهم دخل فیه) فتواثبت خزاعه فقالوا: نحن فی عقد النبی و عهده و تواثبت بنو بکر فقالوا: نحن فی عقد قریش و عهدهم- الی ان قال- قال الزهری: فما فتح فی الاسلام فتح قبله کان اعظم منه، انما کان القتال حیث التقی الناس فلما کانت الهدنه و وضعت الحرب اوزارها و آمن الناس کلهم و آمن بعضهم بعضا التقوا و تفاوضوا فی الحدیث و المنازعه، فلم یکلم احد بالاسلام یعقل شیئا الادخل فیه، فقد دخل فی الاسلام فی تینک السنین مثل ما کان دخل فی الاسلام قبل ذلک و اکثر. الی ان قال: فلما قدم النبی (صلی الله علیه و آله) المدینه جاءه ابوبصیر- رجل من قریش و کان ممن حبس بمکه- فکتب فیه ازهر بن عبد عوف و الاخنس بن شریق الثقفی و بعثا رجلا من بنی عامر بن لوی و معه مولی لهم فقدما علی النبی بکتاب الازهر و الاخنس، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): یا ابابصیر قد اعطینا هولاء القوم ما قد علمت و لا یصلح لنا فی دیننا الغدر و ان الله جاعل لک و لمن معک من المستضعفین فرجا و مخرجا، فانطلق معهما حتی اذا کان بذی الحلیفه جلس الی جدار و جلس معه صاحباه، فقال ابوبصیر: اصارم سیفک هذا یا اخا بنی عامر؟ قال: نعم. قال: انظر الیه. قال: ان شئت فاستله ابوبصیر ثم علاه به فقتله. و خرج المولی سریعا حتی اتی النبی (صلی الله علیه و آله) و هو فی المسجد، فلما رآه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) طالعا قال: ان هذا رجل قد رای فزعا، فلما انتهی الیه قال له: ویلک مالک. قال: قتل صاحبکم صاحبی، فو الله ما برح حتی طلع ابوبصیر متوشحا السیف حتی وقف علی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال: یا رسول الله وفت ذمتک رددتنی اللهم ثم انجانی الله. فقال النبی: ویل امه مسعر حرب لو کان معه رجال، فلما سمع ابوبصیر ذلک علم انه سیرده الیهم، فخرج حتی نزل بالعیص من ناحیه ذی المروه علی ساحل بحر بطریق قریش الذی کانوا یاخذون الی الشام و بلغ المسلمین الذین کانوا احتبسوا بمکه قول النبی (صلی الله علیه و آله) لابی بصیر (محش حرب لو کان معه رجال)، فخرجوا الی ابی بصیر بالعیص و لحق به ابوجندل بن سهیل بن عمرو فاجتمع الیه قریبا من سبعین رجلا منهم، فکانوا قد ضیقوا علی قریش فو الله ما یسمعون بعیر خرجت لقریش الی الشام الا اعترضوا لهم فقتلوهم و اخذوا اموالهم، فارسلت قریش الی النبی (صلی الله علیه و آله) یناشدونه بالله و الرحم لما ارسل الیهم فمن اتاه فهو آمن، فاواه النبی فقدموا علیه المدینه.

مغنیه

والدعه- بفتح الدال- الراحه. و الذمه: العهد. و الجنه: الوقایه. و استوبلوا: وجدوه وبیلا. و لا تخیسن: لا تنکثن. و لا تختلن: لا تغدرن. و افضاه: نشره و افشاه. و یستفیضون: یلجاون. و الادغال: الافساد. الاعراب: الحذر نصب علی المصدر الی احذر کل الحذر، و شی ء اسم لیس، و من فرائض الله متعلق بمحذوف حالا مقدما من شی ء، و الناس مبتدا، و اشد خبر، و الجمله خبر لیس، و اجتماعا تمییز، و دون ظرف متعلق بمحذوف حالا من المشرکین. الشرط الاساس فی الصلح: (و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک، و لله فیه رضا). هذا القید: لله فیه رضا هو الشرط الاساسی فی الصلح، لان السارق و القاتل کلیهما یطالب بالصلح و السلام علی شرطه و منطقه، و هو ان یمارس مهنته بدعه و امان بلا باس و وجع راس.. و مثل هذا الشرط- فی وضوحه و بساطته- شروط الاستعمار الجدید، و تتلخص بوجود حکومه عمیله، و اقتصاد موجه لمصلحته، و جهاز اداری و عسکری تابع لارادته.. و یکتفی الاستعمار الجدید بذلک، و یتنازل عن کل شی ء سواه!. و اعترف بانه لولا معرفی بالاستعمار و شروطه ما فطنت و لا فهمت الهدف الذی رمی الیه الامام بقوله: لله فیه رضا. و من البداهه ان الصلح الذی فیه لله رضا هو بالذات الصلح الذی فیه خیر للناس و صلاح، من ضمان الامن و الحریه، و صیانه الحقوق التی تقطع ماده النزاع و القتال، و تریح الجنود من الحرب، و الشعب من الهم و الکرب، کما اشار الامام: (فان فی الصلح دعه لجنودک، و راحه من همومک، و امنا لبلادک). یستحیل ان یتحقق شی ء من ذلک الا اذا کان الصلح و السلام علی اساس مرضاه الله ای الحق و العدل. (و لکن الحذر کل الحذر الخ).. لا تثق و تغیر بعدوک لمجرد حصول الوفاق بینک و بینه، و ان کانت الشروط صالحه و مرضیه. فان الظالم الطامع یترقب الفرص للوثوب و النکث بالعهد، فاجعل عینک علیه، و احترز مما یجوز وقوعه منه، و عامله بالتحفظ شان الحازم الحکیم. (و ان عقدت بینک و بین عدوک عقده الخ).. اذا سبق ان قطعت علی نفسک عهدا فقد صار وثاقه فی عنقک، و لا مناص لک مه الا بالوفاء (و اجعل نفسک جنه دون ما اعطیت). قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیف اذا وعد. و معنی هذا ان من ارتبط مع عبد من عباد الله- بوعد او عهد فقد ارتبط مع الله بالذات، و کما یجب الجهاد بالنفس من اجل الوفاء معه تعالی کذلک یجب هذا الجهاد من اجل الوفاء مع عباد الله. (فانه لیس من فرائض الله شی ء الخ).. الواجبات الالهیه کثیره، و قد تهاون الناس فیها. او فی اکثره الا الوفاء بالوعد، فقد اتفقت العقول قدیمها و جدیدها علی انه محبوب و مطلوب، و ان من یخلف به مکروه و مذموم.. اتفقت العقول علی ذلک مع اختلافها و تفاوتها فی الاستعداد و الاتجاه (و قد لزم ذلک المشرکون فیها بینهم دون المسلمین الخ).. ای ان المشرکین، و هم دون المسلمین لانهم بلا کتاب و دین- کانوا یلتزمون الوفاء بالوعد، و یرون الخلف به قبیحا و وبیلا، فکیف بالمسلم الذی له نبی و شریعه؟ ثم اکد الامام علی التزام الصدق و الصراحه و الوفاء حتی مع الاعداء، و الابتعاد عن الکذب و الخیانه و العذر و الخداع لان کل ذلک سی ء و قبیح عقلا و شرعا و اجماعا. لا مجتمع بلا نظام: لابد کل مجتمع- بالغا ما بلغ- ان یسیر علی نظام یقربه به، و یدافع عنه، و یخضع لمبادئه بمحض ارادته.. و هذا النظام هو الباعث علی التقارب و التعاون بین افراد المجتمع، و الدرع الواقی من البغی، و هو الذی انشا للانسان مدنیته و عمرانه، و لولاه لسادت الفوضی، و عاش الانسان فی خوف مستمر، و بالخصوص الضعیف حیث یصبح غذاء للقوی بلا رادع او مستنکر.. اذا عرفت هذا اتضح لک ما اراده الامام بقوله: (و قد جعل الله عهده و ذمته امنا.. و حریما یسکنون الی منعه.. فلا ادغال و لا مدالسه و لا خداع فیه). ان هذه القیم الانسانیه قد جعلها لله سبحانه امنا لحیاه الناس، و کهفا و ضمانا لحقوقهم و حریاتهم، فهی الرادع للمعتدی، و الملجا للمعتدی علیه، و قد اوجب سبحانه صیانه هذه المبادی ء علی کل قادر وجوبا کفائیا، و هی المراد من الصراط فی قوله تعالی: و هذا صراط ربک مستقیما قد فصلنا الایات لقوم یذکرون- 126 الانعام. اللغه: المراد بالعلل هنا الاسباب الموجبه التی یتشبث بها مجری العقد للخلاص منه. و لحن القول: ما یقبل التوجیه. و التبعه: المسوولیه. و الطلبه- بکسر الطاء و سکون اللام- المطالبه. المعنی: (و لا تعقد عقدا تجوز فیه العلل) اذا اجریت عقدا من ای نوع کان، فاختر للایجاب و القبول الفاظا واضحه فی معناها، صریحه فی دلالتها، یفهم منها اهل العرف انک قصدت المعنی الظاهر، و الزمت به نفسک، و غرض الامام من هذه الوصیه الابتعاد عن اسباب النزاع و الجدال (و لا تعولن علی لحن قول بعد التاکید و التوثقه) اذا اکدت قولک بیمین و ما اشبه- فلا تعدل عنه متذرعا بالتوریه و اضمار غیر ما اظهرت، فان هذا ریاء و نفاق، و من ادعاه فی المعاملات ترد علیه دعواه، لان الظواهر العرفیه حجه شرعیه، تلغی احتمال الخلاف، او تلغی اثره الا فی الحدود، لانها تسقط بالشبهات، لقول الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): ادراوا الحدود بالشبهات ما استطعتم.. و لئن یخطی ء الامام فی العفو خیر من ان یخطی ء فی العقوبه. (و لا یدعونک ضیق امر الخ).. اصدع بالحق و لا تنفر منه، و ان کان مرا، فان الاستهانه به اسوا مغبه، و اشد تنکیلا (و ان تحیط بک من الله فیه طلبه). ضمیر فیه یعود الی ضیق الامر، و المعنی لا مفر لک من العقاب ان استهنت بالحق سواء ضاق علیک ام استع، کیف؟ و الی این المفر و الاله الطالب!. (فلا تستقیل فیها دنیاک و لا آخرتک) ضمیر فیها یعود الی طلبه، ای ان الله سبحانه یسالک عن الحق، و یاخذک به، و لا یقیلک من العذاب علی مخالفه الحق و اهماله لا فی الدنیا و لا فی الاخره، فالاولی ولی بک- اذن- ان تصدع بالحق، و تصبر بشجاعه علی طاعته مهما کانت الظروف و النتائج، و فی بعض النسخ فلا تستقبل بالباء لا بالیاء، و هو خطا.

عبده

… فی الصلح دعه لجنودک: الدعه محرکه الراحه … ربما قارب لیتغفل: قارب ای تقرب منک بالصلح لیلقی علیک غفله عنه فیغدرک فیها … البسته منک ذمه: اصل معنی الذمه وجد ان مودع فی جبله الانسان ینبهه لرعایه حق ذوی الحقوق علیه و یدفعه لاداء ما یجب علیه منها ثم اطلقت علی معنی العهد و جعل العهد لباسا لمشابهته له فی الرقایه من الضرر حاطه حفظه … جنه دون ما اعطیت: الجنه بالضم الوقایه ای حافظ علی ما اعطیت من العهد بروحک … تعظیم الوفاء بالعهود: الناس مبتدا و اشد خبر و الجمله خبر لیس یعنی ان الناس لم یجتمعوا علی فریضه من فرائض الله اشد من اجتماعهم علی تعظیم الوفاء بالعهود مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم حتی ان المشرکین التزموا الوفاء فیما بینهم فاولی ان یلتزمه المسلمون … فیما بینهم دون المسلمین: ای حال کونهم دون المسلمین فی الاخلاق و العقائد … من عواقب الغدر: لانهم وجدوا عواقب الغدر و بیله ای مهلکه و ما و الفعل بعدها فی تاویل مصدر ای استیبالهم … و لا تخیسن بعهدک: خاص بعهده خان و نقضه و الختل الخداع … بین العباد برحمته: الامن الامان و افضاه هنا بمعنی افشاه واصله المزید من فضا فضوا من باب قعد ای اتسع فالر

باعی بمعنی و سعه و السعه مجازیه یراد بها الافشاء و الانتشار و الحریم ما حرم علیک ان تمسه و المنعه بالتحریک ما تمتنع به من القوه … و یستفیضون الی جواره: یستفیضون ای یفزعون الیه بسرعه … فلا ادغال و لا مدالسه: الادغال الافساد و المدالسه الخیانه … تجوز فیه العلل: العلل جمع عله و هی فی العقد و الکلام بمعنی ما یصرفه عن وجهه و یحوله الی غیر المراد و ذلک یطرا علی الکلام عند ابهامه و عدم صراحته و لحن القول ما یقبل التوجیه کالتوریه و التعریض فاذا تعلل بهذا المعاقد لک و طلب شیئا لا یوافق ما اکدته و اخذت علیه المیثاق فلا تعول علیه و کذلک لو رایت ثقلا من التزام العهد فلا ترکن الی لحن القول لتتملص منه فخذ باصرح الوجوه لک و علیک … من الله فیه طلبه: و ان تحیط عطف علی تبعه ای و تخاف ان تتوجه علیک من الله مطالبه بحقه فی الوفاء الذی غدرته و یاخذ الطلب بجمیع اطرافک فلا یمکنک التخلص منه و یصعب علیک ان تسال الله ان یقیلک من هذه المطالبه بعفو عنک فی دنیا او آخره بعد ما تجرات علی عهده بالنقض

علامه جعفری

فیض الاسلام

و از صلح و آشتی که رضاء و خشنودی خدا در آن است و دشمنت تو را به آن بخواند سرپیچی مکن، زیرا در آشتی راحت لشگریان و آسایش اندوهها و آسودگی برای (اهل) شهرهایت است (چنانکه خداوند در قرآن کریم س 8 ی 61 می فرماید: و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله انه هو السمیع العلیم یعنی اگر دشمنان به صلح و آشتی گرائیدند تو نیز آن را بپسند و )اگر در باطن مکر و حیله به کار برده به صلح و آشتی می خواهند تو را فریب دهند مترس( کار خود به خدا واگزار که خدا به گفتارشان شنوا و به اندیشه هاشان دانا است) ولی از دشمنت پس از آشتی او سخت بر حذر باش و بترس، زیرا دشمن چه بسیار خود را نزدیک گرداند تا غافلگیر کند (آن گاه کار حریف را بسازد یا او را در سختی اندازد) پس احتیاط و استوار کاری را پیشه کن و زیر بار حسن ظن و نیکو گمانی به زودی مرو (مومن با اینکه به همه کس نیک بین است در امور اجتماعی باید از زیان نفاق و دوروئی و مکر دشمن آگاه و هشیار باشد) و اگر بین خود و دشمنت پیمانی بستی و او را از جانب خویش (جامه) امان و آسودگی پوشاندی (پناه دادی) به پیمانت وفادار باش و پناه دادنت را به درستی رعایت کن، و خود را سپر پیمان و زنهاری که داده ای قرار ده، زیرا چیزی از واجبات خدا در اجتماع مردم با اختلاف هواها و پراکندگی اندیشه هاشان از بزرگ دانستن وفای به پیمانها نیست، و مشرکین هم پیش از مسلمانها وفاء به عهد را بین خود لازم میدانستند به جهت آنکه وبال و بد عاقبتی پیمان شکنی را دریافته بودند (آزموده بودند، و مسلمانها به انجام آن سزاوارترند) پس به امان و زنهارت خیانت نکرده پیمانت را مشکن، و دشمنت را فریب مده، زیرا (پیمان شکنی جرات و دلیری خدا است، و) بر خدا جرات و دلیری نمی کند مگر نادان بدبخت. و خداوند پیمان و زنهارش را امن و آسایشی که از روی رحمت و مهربانیش بین بندگان گسترده قرار داده است (آنان را به مراعات آن امر فرموده تا از هرج و مرج و قتل و فساد رها گردند) و آن را حریم و پناهگاهی قرار داده که به استواری آن زیست کرده در پناه آن بروند، پس تباهکاری و فریب در آن روا نیست، و عهد و پیمانی مبند که در آن تاویل و بهانه و بکار بردن مکر و فریب راه داشته باشد (چنانکه با دشمن پیمان بندد که اسیرانش را آزاد سازد تا لشگرش را از فلان شهر بیرون برد، چون اسیران را آزاد نمود شهر را ویران کرده خالی کند) و بعد از برقراری و استوار نمودن عهد و پیمان گفتار دو پهلو به کار مبر (توریه و پنهان نمودن قصد در وقتی که شخص به سوگند خوردن به غیر حق ناچار گردد تا سوگند به دورغ بد نیست، ولی هنگام پیمان بستن و آشتی با گروه روا نیست، و ادعای توریه پذیرفته نگردد) و سختی کار که باید در آن عهد خدا (پیمانی که با دیگری بسته ای) را مراعات کنی تو را بدون حق بشکستن آن وا ندارد، زیرا شکیبا بودن تو بر کار سختی که در پاداش آن آسایش و افزونی امیدواری بهتر است از حیله و مکری که از وبال و کیفر آن و از اینکه از جانب خدا از تو بازخواست شود به طوری که راهی نداشته در دنیا و آخرت نتوانی عفو و بخشش آن را درخواست نمائی بترسی (و اینکه پیمان بستن با دیگری را پیمان خدا نامیده برای تاکید در مراعات نمودن و تهدید بر شکستن آن است).

زمانی

قرار داد و پیمان

یکی از مسائلی که امام علیه السلام به مالک اشتر سفارش میکند و برای آینده هر زمامداری سرنوشت ساز است موضوع عهد و پیمان و قرار داد، بخصوص پیمان با دشمن است. ناگفته پیداست که عهد و پیمان با دشمن بخصوص مخالف اسلام نمایانگر ارزش و شخصیت طرف است و هر قدر مواد قرار داد دقیقتر و نکات آن صریح تر و از نظر شرائط و زمان و نکته های مربوط به آن ظریفتر باشد عظمت آن را بیشتر مجسم میسازد و از سوی دیگر دقت در اجرای قرار دادها بخصوص آنجا که یک طرف قرارداد غیر مسلمان باشد، چه بسا طرف را بیشتر به معنویت و اسلام نزدیک گرداند و او را دگرگون سازد و تحت تاثیر متانت اسلام عزیز و مقررات آن قرار دهد. جای تردید نیست که بهمان نسبت که آمادگی جنگی موجب پیشرفت اسلام است، متانت، حسن نیت، دقت و ظریف کاری هم در رشد و عظمت اسلام موثر است و این تهیه کنندگان مواد پیمانها و قراردادها هستند که باید موقعیتها را خوب درک کنند و در جای خود تاکتیک مناسب را برای رشد اسلام بکار ببرند و همین است هدف امام علیه السلام از سفارش درباره عهد و پیمان: تا میتوانی زیر بار پیمان و عواقب آن نمیروی و اگر ناگزیر ببستن پیمان شدی باید همانند سایر واجبهای الهی آن را حفظ کنی و حفظ عهد و پیمان از شرائط ایمان است. و خدای عزیز روی آن تاکید دارد که از مواد و نوع اجرای آن روز قیامت بازخواست میکند. امام علیه السلام بهمان نسبت که بحفظ عهد و پیمان توجه میدهد و به احتیاط و دقت در هدف عهد و پیمان و نقشه های آنان و عملیاتی که پس از پیمان در نظر دارند توجه میدهد که مبادا در سایه پیمان دوستی بخواهند نقشه های خطرناکی اجراکنند. امام علیه السلام تا آنجا که دقت را مورد توجه قرار داده که میفرماید حسن ظنی که باید بر سرنوشت جامعه و میان افراد حکومت کند در پیمان با دشمن تبدیل به سوئظن میگردد و باید با سوئظن پیمان را بست و بعواقب آن و مطالبی که پشت سر می آید با دقت نگریست و با سوئظن آنرا ادامه داد تا به نتیجه نهائی رسید: پایان معاهده یا گرفتن نتیجه معنوی. از این نظر که معاهده ها و پایه های گردش اجتماع است و اگر متزلزل گردد ارکان جامعه متلاشی میشود، وقتی معاهده بسته میشود و امضا میگردد یکی از احکام الهی که در حفظ امانت و عهد است روی آن پیاده میشود و در ردیف کارهای واجب قرار میگیرد و خدا حامی، و مجری و ضامن آن میشود که در حقیقت یک طرف قرار داد هم خداست بهمین جهت امام علیه السلام در پایان مطلب طرف حساب را در دنیا و آخرت خدا میداند. بخاطر هیمن نکته است که در قرآن کریم بیش را چهل آیه درباره عهد و پیمان آمده و خدا درباره آن سفارش کرده است. باین نکته دقت کنید که اگر امضاهائی که شبانه روز میکنیم به آن پای بند نباشیم چه بر سر جامعه خواهد آمد و با این دقت علت تاکید امام علیه السلام را و همچنین توجه خدای عزیز را به آن درک میکنیم و معلوم میشود شناختن طرف پیمان، دقت در دوست و دشمن و عواقب امضاها از نکته های ظریف اخلاق اجتماعی است که درباره آن حداکثر دقت را باید کرد.

سید محمد شیرازی

(و لا تدفعن صلحا دعاک الیه) ای الی ذلک الصلح (عدوک و) الحال ان (لله فیه) ای فی ذلک الصلح (رضی) بان لم یکن الصلح محرما من جهه من الجهات (فان فی الصلح دعه) ای راحه (لجنودک و راحه من همومک) فان المحارب یتحمل هموما جمه بخلاف المصالح (و امنا لبلادک) لان الناس فی ایام السلم یامنون و یعملون بکل راحه لترقیه البلاد. (و لکن) خذ (الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه) معک فلا تغفل منه طرفه عین، و لا تتساهل فی العده و العده و التهی ء اعتمادا علی الصلح (فان العدو ربما قارب) ای تقرب منک بالصلح (لیتغفل) ای لیغفلک فیغدرک فجئه فی حال الغفله منک (فخذ بالحزم) ای ملاحظه الامور الحیطه لها (و اتهم فی ذلک) الحزم (حسن الظن) فلا تحسن ظنک بالعدو مهما کان ظاهر الصدق. (و ان عقدت بینک و بین عدوک عقده) ای معاهده (او البسته منک ذمه) بان یکون فی ذمامک و امنک، و الاول للمکافی، و الثانی للعدو الضعیف (فحط) من حاط ای احفظ (عهدک بالوفاء) فلا تخن العهد (و ارع ذمتک بالامانه) ای کن امینا فی ذمتک فلا تخن الزمام (و اجعل نفسک جنه) ای وقایه (دون ما اعطیت) ای حافظ علی العهد بنفسک حتی اذا وجه الیک سهم الانتقاد فاقبله و لا تخن (فانه لیس من فرائض لله شی ء، الناس اشد علیه اجتماعا مع تفرق اهوائهم) و میولهم (و تشتت آرائهم) ای اختلاف انظارهم (من تعظیم الوفاء بالعهود) فان کل الناس یعظمونه مهما اختلفت آرائهم و (الناس) مبتداء خبره (اشده) و قوله: (مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم) جمله معترضه (و قد لزم ذلک) الوفاء بالعهود (المشرکون فیما بینهم) بان اوصی بعضهم بعضا بان لا یخونوا (دون المسلمین) ای بالنسبه لعهدهم مع المسلمین مع ما هم علیه من الشرک و عداوه الاسلام (لما استوبلوا من عواقب الغدر) ای لانهم وجدوا عواقب الغدر و بیله مهلکه، و استوبل بمعنی عده و بیلا- ای: مهلکا قبیحا-. (فلا تغدرن) یا مالک (بذمتک و لا تخیسن) ای لا تخونن (بعهدک) الذی عاهدت (و لا تختلن) الختل الخداع (عدوک) ای لا تخدعه باعطائه الامان، ثم نقضه (فان لا یجتری علی الله) بنقض العهد الذی اوجب الوفاء به کما قال سبحانه: (و اوفوا بالعهد ان العهد کان مسئولا) (الا جاهل) بعواقب النقض (شقی) قد وجب علیه العقاب. (و قد جعل الله عهده و ذمته) ای العهد الذی اوجده بین الناس و الذمه التی جعلها و دیعه عند کل احد و الاضافه الی الله تشریفی، نحو خلق الله (امنا) ای لاجل امن بعض من بعض (افضاه) ای افشاه و جعله (بین العباد برحمته) و لطفه (و حریما) ای شیئا حرام خلافه (یسکنون) ای یطمئن الناس (الی منعته) ای ماله من قوه یلتجی ء الناس الیها، اذ لو لا خلقه سبحانه للعهد و الذمه لم یکن للخائفین و المحاربین ملجاء و ملاذ (و یستفیضون) ای یفزعون بسرعه (الی جواره) ای جوار العهد و الذمه فرارا من الخوف عن الحرب و ما اشبه. (فلا ادغال) ای افساد بنقض العهد (و لا مدالسه) ای تدلیس باظهار الامان و المباغته بالخیانه (و لا خداع فیه) ای فی العهد (و لا تعقد عقدا) بینک و بین غیرک (تجوز فیه العلل) بان کان العقد غیر صریح فی المراد، فیجوز فیه احتمالات: و علل جمع عله و هی ما یطرء علی الکلام من الاحتمالات المفسده لاستفاده المراد منه. (و لا تعولن) ای لا تعتمدن (علی لحن قول) اللحن ما یقبل التوجیه کالتوریه و المفهوم المخالف و ما اشبه (بعد التاکید) من العهد (و التوثقه) ای الوثوق بان ترید نقض العهد فتعلل بان العهد لم یکن صریحا و هکذا بالنسبه الی العقد- کما یفعل ذلک من لا وجدان له-. (و لا یدعونک ضیق امر لزمک فیه عهد الله) بان عاهدت مع احد ثم رایت ضیقا من الوفاء بالعهد (الی طلب انفساخه) متعلق ب (لا یدعونک) ای لا تطلب انفساخ العهد (بغیر الحق) هذا بیان لطلب الانفساخ (فان صبرک علی ضیق امر) ای امر ضیق علیک اوجبه العهد (ترجو انفراجه) بتمام مده العهد او ما اشبه (و) ترجو (فضل عاقبته) اذ تعرف لدی الناس بانک و فی بالعهد بالاضافه الی مالک من الثواب الجزیل (خیر من عذر) بالعهد (تخاف تبعته) ای اثمه عند الناس و عند الله. (و ان تحیط بک من الله فیه) ای فی ذلک العذر (طلبه) ای مطابته سبحانه بحقه فی الوفاء، فاذا لم تفعل الوفاء استحققت العقاب (فلا تستقبل فیها دنیاک و لا آخرتک) من الاقاله بمعنی طلب الفسخ و العفو ای لا تقدر بعد العذر ان تستقیل الناس بان یعفوا عن عذرک و لا یذموک، و ان تستقیل الله بان یعفو عنک و لا یعاقبک.

موسوی

الدعه: الراحه. الجنه: بالضم الوقایه. استوبلوا: و اصل الوبال الوخم و هنا سوء العاقبه. خاس بعهده: خانه و نقضه. الختل: الخداع. افضاه: افشاه. الحریم: ما حرم هتکه و التفریط فیه. المنعه: بالتحریک ما تمتنع به من القوه. الادغال: الافساد. المدالسه: الخیانه. العلل: ما یحول الکلام عن قصده المراد. لحن اقول: ما یقبل التخلص من العقد بالتوریه و التعریض. (و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله فیه رضا، فان فی الصلح دعه لجنودک و راحه من همومک، و امنا لبلادک، و لکن الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه، فان العدو ربما قارب لیتغفل فخذ بالحزم، و اتهم فی ذلک حسن الظن. و ان عقدت بینک و بین عدوک عقده او البسته منک ذمه فحط عهدک بالوفائ، و ارع ذمتک بالامانه، و اجعل نفسک جنه دون ما اعطیت) السلام و الامان شعائر اسلامیه ذات مضامین ربانیه تحمل اسمی المعانی و اعمقها و اروع المدالیل و اقیمها … السلام الاسلامی لیس علی حساب الضعفاء و الفقرائ، و لیس علی حساب المبادی ء و المثل، و لیس علی حساب الشعوب الامنه و سلب راحتها و زعزعه کیانها … السلام فی ایامنا بین امیرکا و روسیا یاتی علی حساب راحه العالم کله- ما عدا الدولتین، سلام امریکا و روسیا معناه سلب راحه الشعوب و نشر القتال بینها و زرع الفتن بین الشعوب، و تقسیم الارض کلها الی مناطق نفوذ کل دوله لها مجموعه من الدول الصغیره التی تدور فی فکلها و تسبح فی محیطها … فامن روسیا و سلامها ان تحتل افغانستان و المجر و غیرها و امن امریکا ان تخلق دوله اسرائیل الصهیونیه لتشرد شعبا کاملا عن دیاره و تقلق وضع المنطقه باسرها و تهدد باحتلال منابع النفظ و الاستیلاء علیها لان امنها یتطلب ذلک … امن الدول الکبری یقوم علی قلق الشعوب و راحتها و سلب سکونها و دعتها فهل یمکن ان یتم صلح و یعقد سلام بین آکل و ماکول الا علی حساب الماکول … الاسلام یقول: (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها … ) انها دعوه الی السلام بالمعنی الصحیح لان الحرب فی الاسلام حاله استثنائیه لا یرجع الیها الا بعد ان تقفل جمیع ابواب السلام … السلام فی الاسلام لصالح الاسلام لانه رساله یخاطب العقل و الفکر و الضمیر و یدخل الی مکامن النفس فیحولها الی عنصر جدید و خلق جدید … الاسلام یعتمد علی الحجه و المحاوره فاذا فسح المجال لهما فلا حرب و لا نزاع … اما اذا اراد العدو ان یسد جمیع المنافذ و یغلق سائر الابواب علی الشعب المسحوق و یمنعه ان ینظر فی الدعوه الاسلامیه و احکامها فلصالح الانسان ان تکون الحرب التی تکسر هذه القیود و تطلق له الحریه و لجمیع المستضعفین … السلام فی الاسلام سلام عادل لا ظلم فیه سلام من اجل فتح القلوب و النفوس علی الحق و العدل و الایمان و رضا الله تعالی و لذا یوجه الامام وصیته الی الوالی ان لا یدفع صلحا یدعوه الیه العدو اذا کان لله فیه رضا و یعلل ذلک فان فی الصلح دعه لجنودک و راحه من همومک و امنا لبلادک ثم یوصیه ان لا یغفل عمن صالحه فلعل صلح العدو خدعه من اجل ان ینقض علیه و یجعله لقمه سائغه … و اذا تم عقد الصلح فیجب علی الوالی ان یبذل کل ما یستطیع للوفاء به مهما کلفه ذلک و تطلبه … (فانه لیس من فرائض الله شی ء الناس اشد علیه اجتماعا، مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظیم الوفاء بالعهود. و قد لزم ذلک المشرکون فیما بینهم دون المسلمین لما استوبلوا من عواقب الغدر فلا تغدرن بذمتک و لا تخیسن بعهدک و لا تختلن عدوک، فانه لا یجتری ء علی الله الا جاهل شقی. و قد جعل الله عهده و ذمته امنا افضاه بین العباد. برحمته، و حریما یسکنون الی منعته، و یستفیضون الی جواره. فلا ادغال و لا مدالسه و لا خداع فیه) هناک مسلمات عقلائیه تجتمع علیها الناس قاطبه المسلم منهم و الکافر الموحد و الملحد و ذلک لوضوحها و صحتها فی العقول و هذه المسلمات یکون دور الشارع فیها التاکید و لیس التاسیس فان هذا العقل او دعه الله فی الانسان حجه له و علیه یستطیع ان یستقل بالحکم فی هذه المسلمات کما فی حسن العدل و قبح الظلم و غیرهما من البدیهیات العقلائیه المعبر عنها بالحسن و القبح العقلیین و ان الامام هنا یبین جزئیه من تلک الجزئیات التی تسالم علیها العقلاء و اقروها فی تصرفهم و سلوکهم، انه الوفاء بالعهد فاننا نجد کیف تم التسالم بین العقلاء قاطبه حتی المجتمع المشرک قد تعامل فیما بینه بالوفاء به. فان اهل الجاهلیه کانت تلتزم بالعهود و تذم من ینقض عهدا او یخالفه، و تری شعراوها تهجوه و تقبح فعاله و تجعله و صمه عار فی جبین ناقضه لا یفارقه مدی عمره بل قد یلحق ابنائه و احفاده و جمیع من ینتسب الیه … ان الوفاء بالعهد مطلب اسلامی اکد علیه السلام و اوجبه علی اتباعه … قال تعالی: (و اوفو بالعهد ان العهد کان مسوولا). و قال تعالی: (و اوفو بعهد الله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الایمان بعد توکیدها و قد جعلتهم الله علیکم کفیلا ان الله یعلم ما تفعلون). فالامام یطلب من الوالی ان یلتزم بعهده و هو احق من یلتزم به فلا یجوز له ان یحتال او یخدع عدوه بعد العهد لان العهد و ان کان طرفه الاخر هو العدو و لکن عهدا ایضا مع الله و لا یخفر ذمه الله الا جاهل … (و لا تعقد عقدا تجوز فیه العلل، و لا تعولن علی لحن قول بعد التاکید و التوثقه. و لا یدعونک ضیق امر، لزمک فیه عهد الله، الی طلب انفساخه بغیر الحق، فان صبرک علی ضیق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته، خیر من عذر تخاف تبعته. و ان تحیط بک من الله فیه طلبه، فلا تستقیل فیها دنیاک و لا آخرتک) نهی منه علیه السلام ان یعقد عقدا یمکن ان تکثر فیه التاویلات و تتعدد الوجوه و الاحتمالات بل یجب ان یکون العقد نصا فی المطلوب لکی لا تکثر الاحتمالات التی یمکن ان یثبت بها العدو. کما نهاه ان یخرج عما عقده و احکمه الی وجه خفی لا یهتدی الیه الا الاوحدی فان ذلک لیس من داب المسلمین لله المعتصمین بحبله و اذا تم العقد و استحکمت الامور لا یجوز للوالی اذا رای خلاف ذلک ان ینقضه و یفسخه، بل یجب علیه ان یلتزم به علی وجهه المتفق علیه و یصبر فانه اذا صبر علی امر یرجو انفراجه و ینتظر حسن عاقبته خیر له من امر یعتذر منه و لکن لا یقبل العذر بل تلحقه التبعه و تحیط به المطالبه من الله و هل ینجو عبد یطلبه الله، فما اجدر هذا الانسان ان یودع دنیاه بالوفاء لیستقبل آخرته مع و فود الانبیاء …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و ششم

وَ لَا تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاکَ إِلَیْهِ عَدُوُّکَ وَ لِلَّهِ فِیهِ رِضًی فَإِنَّ فِی الصُّلْحِ دَعَهً لِجُنُودِکَ،وَ رَاحَهً مِنْ هُمُومِکَ،وَ أَمْناً لِبِلَادِکَ،وَ لَکِنِ الْحَذَرَ کُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّکَ بَعْدَ صُلْحِهِ،فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِیَتَغَفَّلَ فَخُذْ بِالْحَزْمِ،وَ اتَّهِمْ فِی ذَلِکَ حُسْنَ الظَّنِّ.وَ إِنْ عَقَدْتَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ عَدُوِّکَ عُقْدَهً،أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّهً،فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ،وَ ارْعَ ذِمَّتَکَ بِالْأَمَانَهِ،وَ اجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّهً دُونَ مَا أَعْطَیْتَ،فَإِنَّهُ لَیْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللّهِ شَیْءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَیْهِ اجْتِمَاعاً،مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ،وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ،مِنْ تَعْظِیمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ.وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِکَ الْمُشْرِکُونَ فِیمَا بَیْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِینَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ؛فَلَا تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِکَ،وَ لَا تَخِیسَنَّ بِعَهْدِکَ،وَ لَا تَخْتِلَنَّ عَدُوَّکَ،فَإِنَّهُ لَا یَجْتَرِئُ عَلَی اللّهِ إِلَّا جَاهِلٌ شَقِیٌّ.وَ قَدْ جَعَلَ اللّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ بَیْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ،وَ حَرِیماً یَسْکُنُونَ إِلَی مَنَعَتِهِ،وَ یَسْتَفِیضُونَ إِلَی جِوَارِهِ،فَلَا إِدْغَالَ وَ لَا مُدَالَسَهَ وَ لَا خِدَاعَ فِیهِ،وَ لَا تَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِیهِ الْعِلَلَ،وَ لَا تُعَوِّلَنَّ عَلَی لَحْنِ قَوْلٍ بَعْدَ التَّأْکِیدِ وَ التَّوْثِقَهِ وَ لَا یَدْعُوَنَّکَ ضِیقُ أَمْرٍ،لَزِمَکَ فِیهِ عَهْدُ اللّهِ،إِلَی طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَیْرِ الْحَقِّ، فَإِنَّ صَبْرَکَ عَلَی ضِیقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ،خَیْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ،وَ أَنْ تُحِیطَ بِکَ مِنَ اللّهِ فِیهِ طِلْبَهٌ،لَا تَسْتَقْبِلُ فِیهَا دُنْیَاکَ وَ لَا آخِرَتَکَ.

ترجمه

هرگز صلحی را که از جانب دشمن پیشنهاد می شود و رضای خدا در آن است رد مکن،چرا که در صلح برای سپاهت آرامش (و سبب تجدید قوا) و برای

خودت مایه راحتی از همّ و غم ها و برای کشورت موجب امنیّت است؛اما سخت از دشمنت پس از صلح با او برحذر باش،زیرا دشمن گاه نزدیک می شود که غافلگیر سازد،بنابراین دوراندیشی را به کار گیر و در این مورد خوش بینی را کنار بگذار.

و اگر پیمانی میان خود و دشمنت بستی یا لباس امان بر او پوشاندی (و او را پناه دادی) به عهدت وفا کن و قرارداد خود را محترم بشمار و جان خویش را در برابر تعهداتت سپر قرار ده،زیرا هیچ یک از فرایض الهی همچون بزرگداشت «وفای به عهد و پیمان»نیست و مردم جهان با تمام اختلافات و تشتت آرایی که دارند نسبت به آن اتفاق نظر دارند.حتی مشرکان زمان جاهلیت-علاوه بر مسلمین-آن را مراعات می کردند،چرا که عواقب دردناک پیمان شکنی را آزموده بودند.

بنابراین هرگز پیمان شکنی نکن و در عهد و پیمان خود خیانت روا مدار و دشمنت را فریب نده،زیرا هیچ کس جز شخص جاهل و شقی (چنین) گستاخی را در برابر خداوند روا نمی دارد.خداوند عهد و پیمانی را که با نام او منعقد می شود به رحمت خود مایه آسایش بندگان و حریم امنی برای آنها قرار داده تا به آن پناه برند و برای انجام کارهای خود در کنار آن بهره بگیرند،لذا نه فساد،نه تدلیس و نه خدعه و نیرنگ در عهد و پیمان روا نیست.

(اضافه بر این) هرگز پیمانی را که در آن تعبیراتی است که جای اشکال (و سوء استفاده دشمن) در آن وجود دارد منعقد مکن (و همان گونه که نباید عبارتی در عهدنامه باشد که دشمن از آن سوء استفاده کند) تو نیز بعد از تأکید و عبارات محکم عهدنامه،تکیه بر بعضی از تعبیرات سست و آسیب پذیر برای شکستن پیمان منما و هیچ گاه نباید قرار گرفتن در تنگناها به سبب الزام های پیمان الهی تو را وادار سازد که برای فسخ آن از طریق ناحق اقدام کنی،زیرا شکیبایی تو در تنگنای پیمان ها که (به لطف خداوند) امید گشایش و پیروزی در پایان آن داری بهتر از پیمان شکنی و خیانتی است که از مجازات آن می ترسی.

همان پیمان شکنی که سبب مسئولیت الهی می گردد که نه در دنیا و نه در آخرت نمی توانی پاسخ گوی آن باشی.

شرح و تفسیر: احترام به عهد و پیمان از مهم ترین واجبات است

امام علیه السلام در این بخش،مسائل مهمی در ارتباط با دشمنان و طرز برخورد با آنها در صلح و جنگ بیان می کند.نخست می فرماید:«هرگز صلحی را که از جانب دشمن پیشنهاد می شود و رضای خدا در آن است رد مکن؛چرا که در صلح برای سپاهت آرامش (و سبب تجدید قوا) و برای خودت مایه راحتی از همّ و غم ها و برای کشورت موجب امنیّت است»؛ (وَ لَا تَدْفَعَنَّ صُلْحاً دَعَاکَ إِلَیْهِ عَدُوُّکَ وَ لِلَّهِ فِیهِ رِضًی فَإِنَّ فِی الصُّلْحِ دَعَهً {1) .«دَعْهُ»به معنای سکون و آرامش است و از ریشه«وَدَعَ»بر وزن«منع»گرفته شده است }لِجُنُودِکَ،وَ رَاحَهً مِنْ هُمُومِکَ،وَ أَمْناً لِبِلَادِکَ) .

تعبیر به «وَ لِلَّهِ فِیهِ رِضًی» اشاره به صلح عادلانه است؛صلحی که سبب سرشکستگی ملت اسلام نشود و اجحافی بر دشمن در آن نباشد؛صلحی عادلانه و پرفایده.

این تعبیر ممکن است اشاره به این موضوع نیز باشد که گاه بعضی از افراد پرتوقع و تندرو رضایت به صلح ندهند در حالی که رضای خدا در آن باشد مانند صلح حدیبیه که رضای خداوند و پیامبر اسلام در آن بود؛ولی بعضی از تندروان با آن به مخالفت برخاستند و سرانجام فهمیدند اشتباه از آنان بوده است.

به عکس گاهی افراد طرفدار صلح اند در حالی که خدا از آن راضی نیست مانند آنچه در صفین واقع شد که گروهی فریب خورده و نادان بعد از مشاهده

قرآن ها بر سر نیزه ها بر صلح با معاویه اصرار داشتند در حالی که این صلح مایه بدبختی مسلمانان شد و اگر جنگ کمی ادامه می داشت کار برای همیشه یکسره می شد.

در عصر ما گاه دولت های استعماری دم از صلح با ملت ها می زنند؛صلحی که به گفته مرحوم مَغنیّه در شرح نهج البلاغه اش در سه چیز خلاصه می شود:روی کار آمدن حکومتی مزدور؛اقتصادی که مصالح استعمارگران را تأمین کند و تشکیلات اداری و نظامی که تابع اراده آنها باشد.و اظهار می دارند که اگر این سه تأمین بشود هر شرط دیگری را خواهند پذیرفت در حالی که نتیجه آن جز بدبختی و شکست همه جانبه نخواهد بود. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 112 }

بدیهی است منظور از رضایت خداوند همان تأمین مصالح اسلام و مردم مسلمان است که به وسیله اندیشمندان و مشاوران آگاه حکومت تضمین می شود.

فواید سه گانه ای را که امام در اینجا برای صلح بیان فرموده کاملاً جامع است، زیرا صلح نتیجه ای برای لشکر،ثمره ای برای زمامدار و فایده ای برای مردم دارد؛ لشکر آرامش پیدا می کند و می تواند خود را آماده تر از پیش برای دفع هرگونه حمله دشمن سازد و زمامدار که به هنگام جنگ تمام فکرش متوجه برنامه های آن می شود از این افکار آزار دهنده راحت می گردد و به تمشیت سایر امور می پردازد و مردم هم احساس امنیّت می کنند و به پیشبرد کارهای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی می پردازند.

این تعبیرات نشان می دهد که جنگ بلایی بزرگ است و حتی الامکان باید از آن پرهیز کرد مگر آنکه خطری برای کشور اسلام احساس شود که در آنجا باید شجاعانه ایستاد.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن به نکته مهم دیگری اشاره کرده می فرماید:

«اما سخت از دشمنت پس از صلح با او برحذر باش،زیرا دشمن گاه نزدیک می شود که غافلگیر سازد،بنابراین دوراندیشی را به کار گیر و در این مورد خوش بینی را کنار بگذار»؛ (وَ لَکِنِ الْحَذَرَ کُلَّ الْحَذَرِ مِنْ عَدُوِّکَ بَعْدَ صُلْحِهِ،فَإِنَّ الْعَدُوَّ رُبَّمَا قَارَبَ لِیَتَغَفَّلَ فَخُذْ بِالْحَزْمِ،وَ اتَّهِمْ فِی ذَلِکَ حُسْنَ الظَّنِّ) .

این یک واقعیت است که پیشنهاد صلح از سوی دشمن همیشه صادقانه نیست و نمی توان آن را دلیل بر صلح طلبی وی دانست،گرچه باید پیشنهاد صلح شرافتمندانه را پذیرفت؛ولی نباید به آن دل بست و اطمینان نمود.تاریخ گذشته و معاصر نمونه های زیادی از صلح غافلگیرانه را به خاطر دارد.

اینکه امام علیه السلام می فرماید:«حسن ظن و خوش بینی را در اینجا کنار بگذار»با اینکه اصل در اسلام بر خوش بینی است به سبب آن است که طرف مقابل دشمن است نه دوست.

آن گاه امام علیه السلام دستور مهم دیگری را در برابر دشمنان بیان می دارد و با تأکید تمام به آن می پردازد؛تأکیدی که نشانه روح عدالت و جوان مردی و اخلاق انسانی در اسلام است.می فرماید:«اگر پیمانی میان خود و دشمنت بستی یا لباس امان بر او پوشاندی (و او را پناه دادی) به عهدت وفا کن و قرارداد خود را محترم بشمار و جان خویش را در برابر تعهداتت سپر قرار ده»؛ (وَ إِنْ عَقَدْتَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ عَدُوِّکَ عُقْدَهً،أَوْ أَلْبَسْتَهُ مِنْکَ ذِمَّهً،فَحُطْ عَهْدَکَ بِالْوَفَاءِ،وَ ارْعَ ذِمَّتَکَ بِالْأَمَانَهِ، وَ اجْعَلْ نَفْسَکَ جُنَّهً دُونَ مَا أَعْطَیْتَ) .

از آنجا که مسأله عهد و پیمان ها و پایبندی به آن نقش بسیار مهمی در مسأله صلح در جهان انسانیت دارد،امام با ذکر چند دلیل بر آن تأکید می نهد.می فرماید:

«زیرا هیچ یک از فرایض الهی همچون بزرگداشت«وفای به عهد و پیمان» نیست و مردم جهان با تمام اختلافات و تشتت آرایی که دارند نسبت به آن اتفاق

نظر دارند»؛ (فَإِنَّهُ لَیْسَ مِنْ فَرَائِضِ اللّهِ شَیْءٌ النَّاسُ أَشَدُّ عَلَیْهِ اجْتِمَاعاً،مَعَ تَفَرُّقِ أَهْوَائِهِمْ،وَ تَشَتُّتِ آرَائِهِمْ مِنْ تَعْظِیمِ الْوَفَاءِ بِالْعُهُودِ) .

اشاره به اینکه همه مردم جهان در طول تاریخ وفای به عهد و پیمان ها را که در میان کشورها و قبائل بسته می شود لازم شمرده و می شمرند و مخالفت با آن را ننگ می دانند،هرچند نمونه هایی از پیمان شکنی در گذشته و حال داشته ایم؛ ولی پیمان شکنان هم اصرار داشته اند کار خود را به نوعی توجیه کنند که رنگ پیمان شکنی به خود نگیرد تا مورد نکوهش همگان واقع نشوند.

آن گاه به سراغ دلیل دیگری رفته می فرماید:«حتی مشرکان زمان جاهلیت - علاوه بر مسلمین-آن را مراعات می کردند،چرا که عواقب دردناک پیمان شکنی را آزموده بودند»؛ (وَ قَدْ لَزِمَ ذَلِکَ الْمُشْرِکُونَ فِیمَا بَیْنَهُمْ دُونَ الْمُسْلِمِینَ لِمَا اسْتَوْبَلُوا {1) .«اسْتَوْبَلُوا»از ریشه«استیبال»به معنای آزمودن گرفته شده و ریشه اصلی آن«وَبْل»بر وزن«نقل»به معنای بارش شدید باران است و چون چنین بارشی مشکلاتی ایجاد می کند این واژه در مورد ضرر و زیان و امتحانات سخت به کار رفته است }مِنْ عَوَاقِبِ الْغَدْرِ) .

می دانیم عرب در زمان جاهلیت تقریبا از تمام ارزش های اخلاقی و انسانی دور افتاده بود؛غارتگری و کشتار را جزء افتخارات خود می شمرد؛ولی با این حال اگر عهد و پیمانی از سوی قبیله ای با قبیله دیگری بسته می شد حتی الامکان آن را محترم می شمرد و پیمان شکنی را گناه بزرگی می دانست.

در اسلام نیز مسأله وفای به عهد در برابر دوست و دشمن یکی از اصول مسلّم است.

در حدیثی می خوانیم شخصی از محضر امام سجاد علیه السلام سؤال کرد و گفت:

«أَخْبِرْنِی بِجَمِیعِ شَرَائِعِ الدِّینِ؛ تمام اصول اساسی دین را برای من بیان فرما».

امام علیه السلام فرمود: «قَوْلُ الْحَقِّ وَالْحُکْمُ بِالْعَدْلِ وَ الْوَفَاءُ بِالْعَهْدِ؛ سخن حق و حکم به

عدالت و وفای به عهد شرایع دین است». {1) .بحارالانوار،ج 72،ص 26،ح 10 }

آن گاه امام علیه السلام در ادامه همین سخن،با دو بیان دیگر،شدیداً از پیمان شکنی نهی می کند.نخست می فرماید:«بنابراین هرگز پیمان شکنی نکن و در عهد و پیمان خود خیانت روا مدار و دشمنت را فریب نده،زیرا هیچ کس جز شخص جاهل و شقی (چنین) گستاخی را در برابر خداوند روا نمی دارد»؛ (فَلَا تَغْدِرَنَّ بِذِمَّتِکَ،وَ لَا تَخِیسَنَّ {2) .«لاتَخیسَنَّ»از ریشه«خَیْس»بر وزن«خیر»به معنای فاسد شدن و متعفن گردیدن گرفته شده سپس به معنای خیانت و نقض عهد به کار رفته است }بِعَهْدِکَ،وَ لَا تَخْتِلَنَّ {3) .«لا تَخْتِلَنَّ»از ریشه«خَتْل»بر وزن«قتل»به معنای خدعه و نیرنگ غافلگیرانه است }عَدُوَّکَ،فَإِنَّهُ لَا یَجْتَرِئُ عَلَی اللّهِ إِلَّا جَاهِلٌ شَقِیٌّ) .

اشاره به اینکه پیمان شکنی و خیانت در عهد و فریب دادن دشمن از این طریق نوعی دشمنی با خداست،زیرا او دستور فراوان بر وفای به عهد و ترک غدر و مکر داده است و مخالفت با آن یا از سر جهل است و یا از روی شقاوت (در فرض آگاهی) از اینجا روشن می شود که اسلام تا چه حد برای وفاداری به عهد و پیمان ها اهمّیّت قائل شده و آن را به عنوان یک ارزش انسانی والا واجب و لازم شمرده است.

در تعبیر دوم می فرماید:«خداوند عهد و پیمانی را که با نام او منعقد می شود به رحمت خود مایه آسایش بندگان و حریم امنی برای آنها قرار داده تا به آن پناه برند و برای انجام کارهای خود در کنار آن بهره بگیرند،لذا نه فساد،نه تدلیس و نه خدعه و نیرنگ در عهد و پیمان روا نیست»؛ (وَ قَدْ جَعَلَ اللّهُ عَهْدَهُ وَ ذِمَّتَهُ أَمْناً أَفْضَاهُ {4) .«افْضا»از ریشه«افضاء»به معنای توسعه دادن و از ریشه«فضا»گرفته شده و گاه به معنای گستردن و منتشر ساختن نیز به کار می رود و در جمله بالا همین معنا اراده شده است }بَیْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ،وَ حَرِیماً یَسْکُنُونَ إِلَی مَنَعَتِهِ {5) .«مَنَعَه»به معنای قوت و قدرتی است که انسان را در مقابل دشمن یا حوادث ناگوار حفظ می کند }،وَ یَسْتَفِیضُونَ إِلَی جِوَارِهِ،

فَلَا إِدْغَالَ {1) .«ادْغال»از ریشه«دَغْل»بر وزن«عقل»به معنای داخل شدن در یک مکان به صورت مخفیانه است و از آنجا که فاسدان و مفسدان معمولاً به این صورت وارد می شوند،مفهوم فساد نیز غالباً در آن وجود دارد.و«دَغَل»بر وزن«قَمَر»به معنای فساد و گاه به معنای شخص مفسد می آید و در عبارت بالا نیز معنای فساد مندرج است }وَ لَا مُدَالَسَهَ {2) .«مُدالَسَه»به معنای خدعه و خیانت کردن است و ریشه اصلی آن«دَلَس»بر وزن«قفس»به معنای ظلمت است و سپس به معنای خیانت به کار رفته است }وَ لَا خِدَاعَ فِیهِ) .

قابل توجّه اینکه تعبیر به «بَیْنَ الْعِبَادِ بِرَحْمَتِهِ» که همه بندگان،اعم از مؤمن و کافر و دوست و دشمنِ مسلمانان را شامل می شود به خوبی نشان می دهد که این دستور از دستورات مربوط به حقوق مؤمنان و برادران مسلمان نیست،بلکه جزء حقوق بشر است که صرف نظر از مذهب و عقیده باید اجرا شود و در سایه آن مردم جهان با تمام اختلافاتی که در آن دارند بتوانند در کنار هم در آرامش زندگی کنند.

سپس امام علیه السلام از سومین دستور در زمینه عهد و پیمان با مخالفان سخن می گوید و می فرماید:«(اضافه بر این) هرگز پیمانی را که در آن تعبیراتی است که جای اشکال (و سوء استفاده دشمن) در آن وجود دارد منعقد مکن»؛ (وَ لَا تَعْقِدْ عَقْداً تُجَوِّزُ فِیهِ الْعِلَلَ {3) .«عِلَل»جمع«عله»به معنای بیماری و فساد است و در عبارت بالا به معنای ابهاماتی است که سرچشمه توجیهات فاسد و مفسد می شود }) .

این نکته مخصوصاً در پیمان هایی که در میان اقوام و ملت ها و دولت ها بسته می شود،بسیار مهم است که تمام بندهای پیمان باید شفاف و روشن باشد و تعبیرات دو پهلو که امکان سوء استفاده در آن راه یابد وجود نداشته باشد،زیرا بسیار می شود که دشمن با زیرکی خود جمله ای مبهم را در عهدنامه می گنجاند و سپس برای طفره رفتن از وفای به عهد از آن بهره می گیرد.

در دنیای امروز این مسأله به دقت دنبال می شود؛مواد عهدنامه ها را چندین بار می خوانند و از کارشناسان حقوقی و غیر حقوقی کمک می گیرند مبادا یک بند آن مشکل آفرین باشد.سزاوار است مردم در معاملات شخصی و خصوصی نیز این دستور مولا را که در مورد عهدنامه ها بیان فرموده رعایت کنند و خود را از مشکلات احتمالی رهایی بخشند.

حضرت در ادامه سخن در چهارمین دستور می فرماید:«(و همان گونه که نباید عبارتی در عهدنامه باشد که دشمن از آن سوء استفاده کند) تو نیز بعد از تأکید و عبارات محکم عهدنامه،تکیه بر بعضی از تعبیرات سست و آسیب پذیر برای شکستن پیمان منما»؛ (وَ لَا تُعَوِّلَنَّ عَلَی لَحْنِ قَوْلٍ {1) .«لَحْن قَوْل»به گفته ارباب لغت سخنی است که از قواعد و سنن خود منصرف گردد و نتیجه خلافی از آن گرفته شود }بَعْدَ التَّأْکِیدِ وَ التَّوْثِقَهِ)

این دستور امام علیه السلام پایبند بودن اسلام و مسلمانان را به ارزش های انسانی درباره وفای به عهد آشکارتر می سازد و نشانه روشنی از عدالت اسلام است، زیرا همان گونه که سوء استفاده دشمن را از عبارات عهدنامه نمی پسندند به دوست هم اجازه این کار را نمی دهد.

البته ممکن است امضاکننده پیمان اظهار کند که هدفم غیر از این بوده است که ظاهر عبارت دلالت دارد،یا من به حکم ناچاری توریه کردم ولی می دانیم در تمام پیمان ها و حتی اسناد معاملات و وقف نامه ها و وصیت نامه ها معیار،ظواهر الفاظ است و هیچ کس حق ندارد با هیچ بهانه ای از آن فراتر رود.

از این رو امیرمؤمنان علی علیه السلام در خطبه هشتم نهج البلاغه هنگامی که«زبیر»با عذرهای واهی می خواست بیعت خود را با امام بشکند چنین فرمود: «یَزْعُمُ أَنَّهُ قَدْ بَایَعَ بِیَدِهِ وَلَمْ یُبَایِعْ بِقَلْبِهِ فَقَدْ أَقَرَّ بِالْبَیْعَهِ وَادَّعَی الْوَلِیجَهَ فَلْیَأْتِ عَلَیْهَا بِأَمْرٍ یُعْرَفُ وَإِلَّا فَلْیَدْخُلْ فِیمَا خَرَجَ مِنْهُ؛ او گمان می کند که بیعتش تنها با دست بوده نه با دل پس اقرار به بیعت می کند؛ولی مدعی امری پنهانی است (که نیّتش چیز دیگری بوده) بنابراین بر او واجب است دلیل روشنی بر این ادعای خود بیاورد و گرنه باید در آن چیزی که از آن خارج شده بازگردد و به بیعت خود وفادار باشد».

در ادامه برای تأکید بیشتر می افزاید:«هیچ گاه نباید قرار گرفتن در تنگناها به سبب الزام های پیمان الهی تو را وادار سازد که برای فسخ آن از طریق ناحق اقدام کنی»؛ (وَ لَا یَدْعُوَنَّکَ ضِیقُ أَمْرٍ،لَزِمَکَ فِیهِ عَهْدُ اللّهِ،إِلَی طَلَبِ انْفِسَاخِهِ بِغَیْرِ الْحَقِّ) .

ممکن است گاهی عمل به عهدنامه ای واقعا مشکل آفرین باشد و مسلمانان را در تنگناها قرار دهد؛ولی تحمل این مشکلات بر شکستن پیمان کاملاً ترجیح دارد.

آن گاه امام علیه السلام به ذکر دلیل آن می پردازد و می فرماید:«زیرا شکیبایی تو در تنگنای پیمان ها که (به لطف خداوند) امید گشایش و پیروزی در پایان آن داری بهتر از پیمان شکنی و خیانتی است که از مجازات آن می ترسی.همان پیمان شکنی که سبب مسئولیت الهی می گردد که نه در دنیا و نه در آخرت نمی توانی پاسخ گوی آن باشی»؛ (فَإِنَّ صَبْرَکَ عَلَی ضِیقِ أَمْرٍ تَرْجُو انْفِرَاجَهُ وَ فَضْلَ عَاقِبَتِهِ،خَیْرٌ مِنْ غَدْرٍ تَخَافُ تَبِعَتَهُ،وَ أَنْ تُحِیطَ بِکَ مِنَ اللّهِ فِیهِ طِلْبَهٌ {1) .«طِلبَه»اسم مصدر و به معنای مطلوب است }،لَا تَسْتَقْبِلُ فِیهَا دُنْیَاکَ وَ لَا آخِرَتَکَ) .

اشاره به اینکه مشکلات آخرت در برابر مشکلات دنیا قابل مقایسه نیست و خشم پروردگار با هیچ چیز قیاس نمی شود،بنابراین باید تنگناها و مشکلات پیمانی که بسته شده تحمل شود و باید از پیمان شکنی که مجازات الهی را در پی دارد پرهیز کرد که نه تنها مجازات الهی را در پی دارد،بلکه در دنیا نیز اسباب سرشکستگی و بی اعتباری است.

نمونه روشن این مطلب حادثه ای است که بعد از عهدنامه صلح حدیبیه اتفاق افتاد چون یکی از مواد این صلح نامه این بود که اگر کسی از زندانیان مکه به مدینه فرار کند او را باز گردانند و تحویل دهند؛ولی اگر از مسلمانان مدینه کسی به مکه فرار کند تحویل او لازم نباشد که این ماده به هنگام نوشتن عهدنامه مورد ایراد بعضی از مسلمانان واقع شد و پیامبر صلی الله علیه و آله پاسخ داد:اگر کسی از ما به سوی مکه فرار کند مفهومش این است که مرتد شده و چنین فردی به درد مسلمانان نمی خورد.

به دنبال این موضوع شخصی از زندانیان مکه از قریش به نام«ابو بصیر»فرار کرد و به مدینه آمد.مکیان دو نفر را برای تحویل گرفتن او به مدینه فرستادند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:ای ابو بصیر تو می دانی ما با این جمعیت پیمان بستیم و در دین ما پیمان شکنی جایز نیست ناچاریم تو را به آنها تحویل دهیم؛ولی خداوند گشایش و فرجی برای تو فراهم می آورد.آن دو مأمور،ابو بصیر را تحویل گرفتند و در وسط راه ابو بصیر به یکی از آن دو مأمور گفت:شمشیر تو واقعا برنده است؟ گفت:آری.گفت:ببینم.شمشیرش را به دست او داد او هم وی را کشت (و نفر دوم جرأت حمله به وی را نداشت و فرار کرد) ابو بصیر بعد از این جریان به مدینه بازگشت. {1) .تاریخ طبری،ج 2،ص 284 }

نکته: وفای به عهد و پیمان در تعلیمات اسلام

در آیات قرآن و روایات اسلامی در مورد وفای به عهد و پیمان حتی با دشمنان،تأکید بسیار شده است.این تأکیدهای پی در پی درباره وفاداری به پیمان های میان ملت ها و کشورها و طوایف و قبایل،همه از اینجا سرچشمه می گیرد که بدون آن آرامش و امنیتی در جهان پیدا نخواهد شد و اگر کشورها

و دولت ها پایبند به پیمان های خود نباشند،مردم دنیا در وحشت و ناامنی عجیبی فرو می روند.فراموش نکنیم که اسلام این دستور انسانیِ بسیار مهم را چهارده قرن پیش،داده است؛چیزی که دنیای امروز هنوز در آن گرفتار مشکل است.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم: «ثَلَاثَهٌ لَا عُذْرَ لِأَحَدٍ فِیهَا:أَدَاءُ الْأَمَانَهِ إِلَی الْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ وَ الْوَفَاءُ بِالْعَهْدِ لِلْبَرِّ وَ الْفَاجِرِ وَ بِرُّ الْوَالِدَیْنِ بَرَّیْنِ کَانَا أَوْ فَاجِرَیْنِ؛ سه چیز است که هیچ کس در مخالفت با آن معذور نیست:ادای امانت خواه متعلق به انسان نیکوکاری باشد یا بدکار و وفای به عهد،خواه در برابر نیکوکاری باشد یا بدکار و نیکی به پدر و مادر خواه نیکوکار باشند یا بدکار». {1) .بحارالانوار،ج 92،ص 72،ح 2}

در حدیث دیگری از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «مَنْ عَامَلَ النَّاسَ فَلَمْ یَظْلِمْهُمْ وَحَدَّثَهُمْ فَلَمْ یَکْذِبْهُمْ وَوَعَدَهُمْ فَلَمْ یُخْلِفْهُمْ فَهُوَ مِمَّنْ کَمَلَتْ مُرُوءَتُهُ وَظَهَرَتْ عَدَالَتُهُ وَوَجَبَتْ أُخُوَّتُهُ وَحَرُمَتْ غِیبَتُهُ؛ کسی که با مردم معامله کند و به آنها ستم روا ندارد و با آنان سخن گوید و دروغ نگوید و وعده دهد و مخالفت با وعده خود ننماید از کسانی است که شخصیتش کامل و عدالتش ظاهر و برادری او واجب و غیبتش حرام است». {2) .همان مدرک،ح 4 }

ولی در دنیای امروز که متأسّفانه پایه های ارزش های اخلاقی و انسانی سست شده،گاهی مهم ترین و مؤکدترین پیمان ها را زیر پا می گذارند و با صراحت می گویند:«معیار منافع خصوصی است نه پیمان»و به همین دلیل آرامشی که باید بعد از پیمان های صلح حاصل شود فراهم نمی گردد.

مرحوم شهید مطهری در کتاب«سیری در سیره نبوی»نکته ای را از نخست وزیر و فرمانده معروف انگلیسی«چرچیل»نقل می کند که در کتاب خود درباه حمله متفقین به ایران چنین می گوید:«اگر چه ما با ایرانی ها پیمان بسته بودیم که در کشور آنها وارد نشویم و طبق قرار داد نباید چنین کاری می کردیم ولی این معیارها؛یعنی پیمان و وفای به پیمان،در مقیاس های کوچک قابل قبول است؛ هنگامی که دو نفر با یکدیگر قول و قرار می گذارند؛اما در عالم سیاست هنگامی که پای منافع یک ملت در میان است این حرف ها دیگر موهوم است.من نمی توانستم از منافع بریتانیای کبیر به عنوان این که این کار ضد اخلاق است چشم بپوشم که ما با فلان کشور پیمان بسته ایم و نقض پیمان بر خلاف اصول انسانیت است.این حرف ها اساساً در مقیاس های کلی و شعاع های وسیع درست نیست!!». {1) .سیری در سیره نبوی،ص 92 }

این در حالی است که قرآن مجید درباره مخالفان اسلام با صراحت می گوید:

««وَ إِنِ اسْتَنْصَرُوکُمْ فِی الدِّینِ فَعَلَیْکُمُ النَّصْرُ إِلاّ عَلی قَوْمٍ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ مِیثاقٌ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ» ؛و (تنها) اگر در (حفظ) دین (خود) از شما یاری طلبند بر شماست که آنها را یاری کنید جز بر ضد گروهی که میان شما و آنها،پیمان (ترک مخاصمه) است.و خداوند به آنچه انجام می دهید بیناست». {2) .انفال،آیه 72}

به بیان دیگر لزوم دفاع از دوستان در صورتی است که در برابر دشمنان مشترک قرار گیرند؛اما اگر در برابر کفاری که با مسلمانان پیمان بسته اند واقع شوند احترام به پیمان از دفاع از این گروه لازم تر است.

در آیه دیگر می خوانیم: ««وَ إِنْ کانَ مِنْ قَوْمٍ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ مِیثاقٌ فَدِیَهٌ مُسَلَّمَهٌ إِلی أَهْلِهِ وَ تَحْرِیرُ رَقَبَهٍ مُؤْمِنَهٍ فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیامُ شَهْرَیْنِ مُتَتابِعَیْنِ» ؛و اگر از گروهی باشد که میان شما و آنها پیمانی برقرار است،باید خون بهای او را به کسان او بپردازد و یک برده مؤمن (نیز) آزاد کند و آن کس که نمی تواند (برده آزاد کند) باید دو ماه پی در پی روزه بگیرد». {3) .نساء،آیه 92 }خلاصه مضمون آیه این است که اگر خاندان مقتول از کفاری باشند که با مسلمانان هم پیمانند،در این صورت برای احترام به پیمان باید علاوه بر آزاد کردن یک برده مسلمان خون بهای مقتول را به بازماندگانش بپردازند.

تمامی این دستورات و تأکیدات،نشانه روشنی از لزوم پایبندی مسلمانان به عهد و پیمان هاست که بدون آن،اعتماد از جامعه رخت می بندد.

بخش بیست و هفتم

متن نامه

إِیَّاکَ وَالدِّمَاءَ وَسَفْکَهَا بِغَیْرِ حِلِّهَا،فَإِنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْنَی لِنِقْمَهٍ،وَلَا أَعْظَمَ لِتَبِعَهٍ،وَلَا أَحْرَی بِزَوَالِ نِعْمَهٍ،وَانْقِطَاعِ مُدَّهٍ،مِنْ سَفْکِ الدِّمَاءِ بِغَیْرِ حَقِّهَا.وَاللّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُکْمِ بَیْنَ الْعِبَادِ،فِیمَا تَسَافَکُوا مِنَ الدِّمَاءِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ؛ فَلَا تُقَوِّیَنَّ سُلْطَانَکَ بِسَفْکِ دَمٍ حَرَامٍ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یُضْعِفُهُ وَیُوهِنُهُ،بَلْ یُزِیلُهُ وَیَنْقُلُهُ.وَلَا عُذْرَ لَکَ عِنْدَ اللّهِ وَلَا عِنْدِی فِی قَتْلِ الْعَمْدِ،لِأَنَّ فِیهِ قَوَدَ الْبَدَنِ.وَإِنِ ابْتُلِیتَ بِخَطَإٍ وَأَفْرَطَ عَلَیْکَ سَوْطُکَ أَوْ سَیْفُکَ أَوْ یَدُکَ بِالْعُقُوبَهِ؛فَإِنَّ فِی الْوَکْزَهِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَهً،فَلَا تَطْمَحَنَّ بِکَ نَخْوَهُ سُلْطَانِکَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّیَ إِلَی أَوْلِیَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ.

ترجمه ها

دشتی

از خونریزی بپرهیز، و از خون ناحق پروا کن، که هیچ چیز همانند خون ناحق کیفر الهی را نزدیک مجازات را بزرگ نمی کند، و نابودی نعمت ها را سرعت نمی بخشد و زوال حکومت را نزدیک نمی گرداند، و روز قیامت خدای سبحان قبل از رسیدگی اعمال بندگان، نسبت به خون های ناحق ریخته شده داوری خواهد کرد ، پس با ریختن خونی حرام، حکومت خود را تقویت مکن. زیرا خون ناحق، پایه های حکومت را سست، و پست می کند و بنیاد آن را بر کنده به دیگری منتقل سازد، و تو، نه در نزد من، و نه در پیشگاه خداوند، عذری در خون ناحق نخواهی داشت چرا که کیفر آن قصاص است و از آن گریزی نیست . اگر به خطا خون کسی ریختی، یا تازیانه یا شمشیر، یا دستت دچار تند روی شد،- که گاه مشتی سبب کشتن کسی می گردد، چه رسد به بیش از آن- مبادا غرور قدرت تو را از پرداخت خونبها به بازماندگان مقتول باز دارد !.

شهیدی

و بپرهیز از خونها، و ریختن آن به ناروا، که چیزی چون ریختن خون به ناحق- آدمی- را به کیفر نرساند، و گناه را بزرگ نگرداند، و نعمت را نبرد، و رشته عمر را نبرد، و خداوند سبحان روز رستاخیز نخستین داوری که میان بندگان کند در خونهایی باشد که از یکدیگر ریخته اند. پس حکومت خود را با ریختن خونی به حرام نیرومند مکن که خون به حرام ریختن قدرت را به ناتوانی و سستی کشاند بلکه دولت را از صاحب آن به دیگری بگرداند.

و به کشتن به ناحق تو را نزد من و خدا عذری به کار نیاید چه در آن قصاص باید ، و اگر دچار خطا گشتی و تازیانه یا شمشیر یا دستت از فرمان برون شد و- به ناخواه کسی را کشتی- چه در مشت زدن و بالاتر، بیم کشتن است. مبادا نخوت دولت تو را وادارد که خود را برتر دانی و خونبهای کشته را به خاندانش نرسانی.

اردبیلی

و بترس از خونهای مردان و زنان و ریختن آن که نه بر وجه حلال باشد پس بدرستی که نیست هیچ چیز خواننده تر مر خشم بر خدای را و نه بزرگتر مر دنبال را؟؟

و نه سزاوارتر بزوال نعمت و بریده شدن مدّت حیات از ریختن خونها که بغیر حق باشد و خدای تعالی ابتدا کننده است بحکم کردن میان بندگان در آنچه بریزند خونهای یکدیگر را در روز قیامت و تقویت مکن سلطان خود را بریختن خون حرام پس بدرستی که آن از آن چیزیست ضعیف می سازد آن حاکمرا و سست می گرداند کار او را بلکه زایل می گرداند او را و نقل می کندش از این سرا و هیچ عذری نیست تو را در نزد خدا و نه نزد من در کشتن بعمد زیرا که در آنست قصاص بدن و اگر مبتلا شوی بقتل خطا و پیشی گیرد بر تو و از حدّ در گذرد تازیانه تو یا دست تو بشکنجه کردن پس بدرستی که در مشت زدن پس آنچه بالای آنست که دو مشت جای کشتن است و باید که بلند ننگرد بتو تکبر و استیلای پادشاهی تو از آنکه برسانی باولیائی کشته شده حق ایشان را از دیه

آیتی

بپرهیز از خونها و خونریزیهای بناحق. زیرا هیچ چیز، بیش از خونریزی بناحق، موجب کیفر خداوند نشود و بازخواستش را سبب نگردد و نعمتش را به زوال نکشد و رشته عمر را نبرد. خداوند سبحان، چون در روز حساب به داوری در میان مردم پردازد، نخستین داوری او درباره خونهایی است که مردم از یکدیگر ریخته اند. پس مباد که حکومت خود را با ریختن خون حرام تقویت کنی، زیرا ریختن چنان خونی نه تنها حکومت را ناتوان و سست سازد، بلکه آن را از میان برمی دارد یا به دیگران می سپارد. اگر مرتکب قتل عمدی شوی، نه در برابر خدا معذوری، نه در برابر من، زیرا قتل عمد موجب قصاص می شود. اگر به خطایی دچار گشتی و کسی را کشتی یا تازیانه ات، یا شمشیرت، یا دستت در عقوبت از حد درگذرانید یا به مشت زدن و یا بالاتر از آن، به ناخواسته، مرتکب قتلی شدی، نباید گردنکشی و غرور قدرت تو مانع آید که خونبهای مقتول را به خانواده اش بپردازی.

انصاریان

از ریختن خون به ناحق بر حذر باش،زیرا چیزی در نزدیک ساختن انتقام حق، و عظمت مجازات،و از بین رفتن نعمت و پایان گرفتن زمان حکومت به مانند خون به ناحق ریختن نیست.خداوند در قیامت اول چیزی که بین مردم حکم می کند در رابطه با خونهایی است که به ناحق ریخته اند .پس حکومت را به ریختن خون حرام تقویت مکن، که ریختن خون حرام قدرت را به سستی کشاند،بلکه حکومت را ساقط نموده و به دیگری انتقال دهد.

برای تو در قتل عمد نزد خدا و نزد من عذری نیست،چرا که کیفر قتل عمد کشتن قاتل است .

و اگر دچار اشتباه شدی،و تازیانه یا شمشیر یا دستت در کیفر دادن از حد بیرون رفت-چه اینکه در مشت زدن و بالاتر از آن بیم قتل است-مبادا نخوت حکومت تو را از پرداخت خون بها به خاندان مقتول مانع گردد .

شروح

راوندی

ثم نهی عن القتل بغیر الحق. و سفک الدم: اراقته. و النقمه: العقوبه. و احری: اجدر. و الوهن: الضعف، و اوهنه جعله ضعیفا. و افرط: ای جاوز فیه الحد، و افرطت بالعقوبه: عجلت بها. و الوکزه: الضربه بجمع الکف علی الذقن. و اطمح بصره و طمح به: رفعه. و النخوه: التکبر، و اضافها الی السلطان لان الکبر یتولد من الملک علی الاغلب، و کل مرتفع طامح. و قوله فلا تطمحن بک نخوه سلطانک عن ان تودی الی اولیاء المقتول حقهم ای ان جری علی یدک قتل خطا فلا یمنعک جاهک عن اعطاء الدیه.

کیدری

فلا تطمحن بک نخوه سلطانک: ای لایمنعنک تکبر سلطنتک عن اداء الحق

ابن میثم

وکزه: یک باره زدن، یکبارگی، بعضی گفته اند به معنی دست را بر چانه جمع کردن است از خونها و خونریزی به ناحق برحذر باش، زیرا هیچ چیز بیشتر از خونریزی به ناحق، باعث عذاب و سزاوار بازخواست و موجب از بین رفتن نعمت و کوتاهی عمر نیست. و خداوند پاک در روز رستاخیز، اولین حکمی که میان بندگانش می فرماید درباره ی خونهایی است که مردم ریخته اند، بنابراین هرگز با خونریزی خلاف بنیاد حکومتت را استوار نکن، زیرا ریختن خون حرام پایه ی حکومت را سست و لرزان می کند بلکه آن را از بین می برد و به دیگران منتقل می سازد، و از تو در نزد خدا و همچنین در نزد من هیچ عذر و بهانه ای در قتل عمد، پذیرفته نیست زیرا در قتل عمد، قصاص تن لازم است و اگر هم از روی خطا دیگری را کشتی و تازیانه و یا شمشیر و یا دستت، در مجازات، افراط کرد، مبادا غرور قدرت تو را از پرداخت خونبها به اولیای مقتول مانع شود. بیست و دوم: او را از آلودن دستش به خونها و خونریزی به ناحق، یعنی از قتل نفس برحذر داشته است، و با دو دلیل زیر او را از این کار بیم داده است: 1- عبارت: فانه … حقها که خود مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است به این ترتیب: زیرا خونریزی به ناحق، نزدیک ترین انگیزه برای از دست دادن نعمت، و کوتاهی دوران حکومت و عمر انسانی است. بدیهی است که خون به ناحق مهمترین علت برای هر سه مورد است، از آن رو که باعث توجه و انگیزش مردم بر نابودی قاتل شده و موجب نزول خشم خداوند برای او می گردد، چون قتل بزرگترین نوع مصائب، نفرت انگیز است، و کبرای مقدر نیز چنین است: و هر چه آن چنان باشد دوری جستن از آن واجب است. 2- عبارت: و الله سبحانه … القیامه، با ذکر این مطلب که نخستین حکم خداوند میان بندگانش درباره ی خونهایی است که مردم ریخته اند، توجه داده است بر این که قتل از سایر گناهان کبیره در نزد خداوند متعال، بزرگتر است، و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چه را که خداوند نخست درباره ی آن حکم کند، پس بررسی و توجه به آن لازم، و دوری و اجتناب از آنچه مورد عدم رضای اوست، واجب است. بیست و سوم: او را نهی کرده است از این که مبادا بنیاد حکومت و قدرت خود را با ریختن خونهای به ناحق استوار سازد، و از این عمل با عبارت: فان ذلک … و ینقله برحذر داشته است. که خود به منزله ی صغرای قیاس مضمری است، با بیانی که گذشت، چون ریختن خون به ناحق مستلزم آن سه نوع پیامدی است که گفتیم، بنابراین باعث سستی بنیاد قدرت و حکومت بلکه نابودی آن است. کبرای مقدر قیاس نیز چنین است: و هر چه دارای این ویژگیها باشد اجتناب از آن لازم است. بیست و چهارم: او را از قتل عمد به ناحق منع کرده و به دو جهت او را از ارتکاب چنان عملی برحذر داشته است: 1- هیچ عذر و بهانه ای در قتل عمد- در نزد خدا و در نزد وی- از او قابل قبول نیست. 2- دیگر آن که در قتل عمد، قصاص تن لازم است. این دو عبارت، دو مقدمه ی صغرا برای قیاس مضمری هستند که کبرای مقدر آنها چنین است: و هر چه با آن خصوصیت باشد، دوری از آن لازم است. بیست و پنجم: از صفت ناپسند خودخواهی و غرور به هنگام ارتکاب قتل غیر عمد و یا افراط در مجازات افراد از طریق زدن با تازیانه و یا دست برحذر داشته تا مبادا قدرت و خودخواهی مانع پرداخت خونبهایی که حق آنهاست به ایشان گردد. با عبارت: فان … مقتله، بر این مطلب توجه داده است که یک نوع زدن با دست که به آن وکز یعنی زدن با تمام کف دست، می گویند، گاهی باعث قتل می شود، و احتمال قتل در آن حتمی است.

ابن ابی الحدید

إِیَّاکَ وَ الدِّمَاءَ وَ سَفْکَهَا بِغَیْرِ حِلِّهَا فَإِنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْعَی لِنِقْمَهٍ وَ لاَ أَعْظَمَ

لِتَبِعَهٍ وَ لاَ أَحْرَی بِزَوَالِ نِعْمَهٍ وَ انْقِطَاعِ مُدَّهٍ مِنْ سَفْکِ الدِّمَاءِ بِغَیْرِ حَقِّهَا وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُکْمِ بَیْنَ الْعِبَادِ فِیمَا تَسَافَکُوا مِنَ الدِّمَاءِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ فَلاَ تُقَوِّیَنَّ سُلْطَانَکَ بِسَفْکِ دَمٍ حَرَامٍ فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یُضْعِفُهُ وَ یُوهِنُهُ بَلْ یُزِیلُهُ وَ یَنْقُلُهُ وَ لاَ عُذْرَ لَکَ عِنْدَ اللَّهِ وَ لاَ عِنْدِی فِی قَتْلِ الْعَمْدِ لِأَنَّ فِیهِ قَوَدَ الْبَدَنِ وَ إِنِ ابْتُلِیتَ بِخَطَإٍ وَ أَفْرَطَ عَلَیْکَ سَوْطُکَ أَوْ سَیْفُکَ أَوْ یَدُکَ بِالْعُقُوبَهِ فَإِنَّ فِی الْوَکْزَهِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَهً فَلاَ تَطْمَحَنَّ بِکَ نَخْوَهُ سُلْطَانِکَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّیَ إِلَی أَوْلِیَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ .

قد ذکرنا فی وصیه قیس بن زهیر آنفا النهی عن الإسراف فی الدماء و تلک وصیه مبنیه علی شریعه الجاهلیه مع حمیتها و تهالکها علی القتل و القتال و وصیه أمیر المؤمنین ع مبنیه علی الشریعه الإسلامیه و النهی عن القتل و العدوان الذی لا یسیغه الدین

و قد ورد فی الخبر المرفوع أن أول ما یقضی الله به یوم القیامه بین العباد أمر الدماء.

قال إنه لیس شیء أدعی إلی حلول النقم و زوال النعم و انتقال الدول من سفک الدم الحرام و إنک إن ظننت أنک تقوی سلطانک بذلک فلیس الأمر کما ظننت بل تضعفه بل تعدمه بالکلیه.

ثم عرفه أن قتل العمد یوجب القود و قال له قود البدن أی یجب علیک هدم صورتک کما هدمت صوره المقتول و المراد إرهابه بهذه اللفظه أنها أبلغ من أن یقول له فإن فیه القود .

ثم قال إن قتلت خطأ أو شبه عمد کالضرب بالسوط فعلیک الدیه و قد اختلف

الفقهاء فی هذه المسأله فقال أبو حنیفه و أصحابه القتل علی خمسه أوجه عمد و شبه عمد و خطأ و ما أجری مجری الخطإ و قتل بسبب.

فالعمد ما تعمد به ضرب الإنسان بسلاح أو ما یجری مجری السلاح کالمحدد من الخشب و لیطه { 1) اللیط:قشر القصب اللازق به. } القصب و المروءه { 2) المروه:حجر أبیض براق؛و فی الحدیث:«قال له عدی بن حاتم:إذا أصاب أحدنا صیدا و لیس معه سکین،أ یذبح بالمروه و شقه العصا»؟. } المحدده و النار و موجب ذلک المأثم و القود إلا أن یعفو الأولیاء و لا کفاره فیه.

و شبه العمد أن یتعمد الضرب بما لیس بسلاح و لا أجری مجری السلاح کالحجر العظیم و الخشبه العظیمه و موجب ذلک المأثم و الکفاره و لا قود فیه و فیه الدیه مغلظه علی العاقله.

و الخطأ علی وجهین خطأ فی القصد و هو أن یرمی شخصا یظنه صیدا فإذا هو آدمی و خطأ فی الفعل و هو أن یرمی غرضا فیصیب آدمیا و موجب النوعین جمیعا الکفاره و الدیه علی العاقله و لا مأثم فیه.

و ما أجری مجری الخطإ مثل النائم یتقلب علی رجل فیقتله فحکمه حکم الخطإ و أما القتل بسبب فحافر البئر و واضع الحجر فی غیر ملکه و موجبه إذا تلف فیه إنسان الدیه علی العاقله و لا کفاره فیه.

فهذا قول أبی حنیفه و من تابعه و قد خالفه صاحباه أبو یوسف و محمد فی شبه العمد و قالا إذا ضربه بحجر عظیم أو خشبه غلیظه فهو عمد قال و شبه العمد أن یتعمد ضربه بما لا یقتل به غالبا کالعصا الصغیره و السوط و بهذا القول قال الشافعی .

و کلام أمیر المؤمنین ع یدل علی أن المؤدب من الولاه إذا تلف تحت

یده إنسان فی التأدیب فعلیه الدیه و قال لی قوم من فقهاء الإمامیه أن مذهبنا أن لا دیه علیه و هو خلاف ما یقتضیه کلام أمیر المؤمنین ع

کاشانی

(ایاک و الدماء) بترس از خون های مردان و زنان (و سفکها بغیر حلها) و ریختن آن که نه بر وجه حلال باشد (فانه لیس شی ء ادعی لنقمه) پس به درستی که نیست هیچ چیز خواهنده تر مر خشم خدا را (و لا اعظم لتبعه) و نه بزرگتر مر وبال و نکال را (و لا احری بزوال نعمته) و نه سزاوارتر به زوال نعمت (انقطاع مده) و بریده شدن مدت حیات (من سفک الدماء بغیر حقها) از ریختن خون هایی که به غیر حق باشند (و الله سبحانه مبتدء) و خدای تعالی ابتداکننده است (بالحکم بین العباد) به حکم کردن در میان بندگان (فیما تسافکوا من الدماء) در آنچه ریخته اند از خون های مردمان (یوم القیمه) در روز قیامت به گرفتن به سخت ترین عقوبت (فلا تقوین سلطانک) پس تقویت مکن سلطان خود را (بسفک دم حرام) به ریختن خون حرام (فان ذلک) پس به درستی که ریختن خون (مما یضعفه) از چیزهایی است که ضعیف می سازد آن حاکم را (و یوهنه) و سست می گرداند کار محکم او را به جهت تنفر انام و غضب ملک علام (بل یزیله) بلکه زایل می گرداند او را از منصب سلطنت (و ینقله) ونقل میکندش از این سرا به سرای آخرت به جهت قصاص (و لا عذر لک عند الله) و هیچ عذری نیست تو را نزد خدا (و لاعندی) و نه نزد من (فی قتل العمد) در کشتن به عمد و قصد (لان فیه) زیرا که در قتل به عمد (قود البدن) قصاص تن است (و ان ابتلیت بخطا) و اگر مبتلا شوی به قتل خطا (و افرط علیک سوطک) و پیشی گیرد بر تو و از حد درگذرد تازیانه تو (او یدک بعقوبه) یا دست تو به عقوبت به شکنجه کردن و به واسطه آن منجر به قتل شود (فان فی الوکزه) پس به درستی که در مشت زدن (فما فوقها) پس آنچه بالای او است از دو مشت یا سه و غیر آن (مقتله) جای کشتن است (فلا تطمحن بک) این جواب شرط است یعین اگر قتل خطا از تو صادر شود به یکی از اسباب مذکوره و غیر آن، پس باید که بلند نگردد به تو (نخوه سلطانک) تکبر و استیلای پادشاهی تو (عن ان تودی الی اولیاء المقتول) از آنکه برسانی به اولیای کشته شده (حقهم) حق ایشان را از دیه.

آملی

قزوینی

فارغ شد از وصیت رعایت عهد. پس وصیت می فرماید در تحفظ از خون ناحق، یعنی حذر باد ترا از خونها و ریختن آنها به غیر وجه حلال، زیرا که بدرستی که نیست چیزی باعث تر بر خشم و عذاب، و نه بزرگتر از روی تبعه و بازخواست، و نه شایسته تر بر زائل شدن نعمت و بریده شدن مدت و دولت از ریختن خونها به غیر حق آنها. در این کلام غایت توعید و تهدید است بر قبل به غیر حق، و خدای تعالی در کتاب خویش فرموده (من اجل ذلک کتبنا علی بنی اسرائیل من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض فکانما قبل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) و هم فرموده (و من یقتل مومنا معتمدا فجزاوه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه و لعنه واعد له عذابا عظیما) (اعاذنا الله تعالی منه بفضله). و حق سبحانه و تعالی ابتداء کننده است به حکم میان عباد در آنچه ریخته اند از خونها روز قیامت. پس قوی نگردانی زنهار سلطان خود را به ریختن خون حرام چه به درستی که آن از جمله اموری است که ضعیف میگرداند و سست می سازد سلطان را، بلکه زائل می گرداند و نقل می دهد دولت را از قومی به قومی دیگر، هر که در تواریخ پیشینیان نظر کند بداند که بسیاری دولتها که ارباب آن بر خون ریختن دلیر بوده اند، و آن را تشدید بنای دولت خود می دانسته اند، به اندک وقتی به زوال آمده و اثر شوم و وبال آن عاجلا بدان رسیده، موجب نکال و اعتبار عالمیان گشته اند، بر مثال سلیمان خان حاکم کردستان، و عقلای زمان درخت دیرسال از پای نیفکنند که آنرا موجب انهدام بنای اعمار و دولتها دانند، فکیف آدمیان، و چون والی به خون ریختن مایل باشد همم خلق متوجه فنا و زوال او گردد، و نفوس رعیت او را ساخط و کاره باشد، و هر امر که خلائق بر آن نیت بندند و همت گمارند، البته به حصول پیوندد، و بسیار دیده شده نفس واحد همت بر کاری بس بزرگ بسته و آن میسر شده که (من طلب شیئا وجد وجد و من فرع بابا ولج ولج) و در این باب حکایات منقول است چه جای آنکه هزاران نفس و جگرهای گرم همت و عزیمت بر امری گمارند. و در روایت آمده که (هر کبد حراء) را پیش خدا اجری است، پس کافر و مسلمان چون جگر گرم پیش خدای خود برد، و زاری و شکایت آغازد، اثر عظیم داشته باشد رحمتی که خدای رحیم در دل همه عالمیان نهاده قطره ایست از دریای رحمت او، و ذره ایست از خورشید عطوفت او، و چون مظلومی با جگر گرم پیش بعضی از خلق شکایت برد، و زاری نماید دل او بر او رحمت آرد و نرم گردد و در کفر و اسلام او ننگرد، و اگر عداوت قدیم داشته باشد فراموش کند پس چه باشد حال آنجا که ستمدیدگان پیش خدای رحمان تظلم نمایند، و شکایت خود بر رحمت او تعالی عرضه دارند. بعضی از ملوک با بعضی از زهاد زمان خود گفت: برای من دعا کن، گفت: قومی بردر ترا نفرین میکنند. غرض آنکه همم و نفوس ارباب نفرین مانع از استجابت دعا می گردد سیما دعای یک شخص با نفرین هزاران و خصوصا که مظلوم باشند کجا مقابله تواند کرد، و اگر ملوک جهان این نصیحت حلقه گوش خویش کنند به سعادت دارین فائز گردند، و این پند ایشان را کفایت باشد، و در باب تاثیر همم و نیات حکایات آورده از آن جمله. آنکه بعضی از ملوک (فرس) و ایشان بر سفک دماء جرئت داشتند پیش بعضی از (رایان هند) پیغام فرستاد که سبب چیست که شما را عمرها دراز می باشد و ما را عمرها کم، اگر نزد شما در این باب دوائی و تدبیری باشد از ما دریغ مدارید آن (رای) رسول را موقوف داشت، و در جواب آن تعلل و تسویف می نمود، تا مدت انتظار دراز گشت، و رسول از طول زمان و مهاجرت اهل و اخوان بی طاقت گشت، الحاح و بی تابی آغاز نمود، جواب باز خواست، چون اضطراب از حد ببرد (رای) با او گفت: جواب این سوال موقوف بر امری است، و قبل از حصول آن صورت وقوع نپذیرد، گفت: آن چه باشد؟ اشاره به درخت عادی عالی کرد و گفت: تا این درخت از پای نیفتد ترا جواب این سوال و رخصت عود نباشد، رسول حیران و بیچاره بماند، و با رفیقان خود زیر آن درخت بنشست، و همت بر سقوط آن ببست، و دل بر زوال آن گماشت که آن درد را جز چاره نپنداشت، همه روز با دل سوخته چشم بر آن درخت دوخته بود و آتش اندیشه افروخته، نه دیر زمانی برفت که تندبادی عجیب برخواست، و آن درخت را از پای بنشاند، و در هیچ ضمیری نمی گذشت که چنان درختی بدان نزدیکی از پای درآید، رسول از آن باد مراد خوش دل شده کشتی امید خویش بر ساحل مراد مشرف دید، به خدمت (رای) شتافته صورت حال عرضه داشت، و انجاز وعد طلب کرد (رای) او را گفت، با خسرو بگوی: کوتهی عمر شما از آن باشد که بنای عمرها از پای درآورید، و جور بر رعیت روا دارید، پس همتها طالب زوال شما باشد، و معقود بر فناتی شما، و درازی عمرهای ما از آن باشد که سعی در انهدام بنای اعمار نکنیم، و آنرا بزرگ شماریم، پس همم خلق متوجه بقای اعمار و امتداد ایام ما باشد، و نفوس را در عالم کون و فساد اثر عجیب باشد، و آنچه خود برای العین در امر درخت مشاهده کردی ما را شاهد عدل باشد، ملک را سلام ما برسان و صورت قضیه براستی معروض گردان. و نیست عذری ترا نزد الله تعالی و نه نزد من در کشتن به عمد، چه بدرستی که در آن قصاص بدن است. تهدید است از روی تلطیف بر قتل عمد به وقوع قصاص کما فی سایر الناس. و اگر مبتلا شوی به خطائی و تجاوز کند بر تو تازیانه یا شمشیر یا دست تو به عقوبتی یعنی قصد ضرب داشته باشی و بقتل کشد، چه بدرستی که در و کزه یعنی مشت زدن و آنچه از آن بالاتر باشد کشتنی است یعنی تواند که شخص به مشتی کشته گردد همچو کشته شدن آن قبطی بر دست موسی علیه السلام پس طامح نگردد به تو نخوت سلطان تو. یعنی سرکشی نکند تا ابا کنی از آنکه ادا کنی به اولیای مقتول حق ایشان را. یعنی دیت قتل خطا و در لفظ و کزه اشارت است (بقوله تعالی فوکزه موسی فقضی علیه.. الایه)

لاهیجی

«ایاک و الدماء و سفکها بغیر حلها، فانه لیس شی ء ادعی لنقمه و لا اعظم لتبعه و لا احری بزوال نعمه و انقطاع مده، من سفک الدماء بغیر حقها و الله سبحانه مبتدء بالحکم بین العباد فیما تسافکوا من الدماء یوم القیامه، فلا تقوین سلطانک بسفک دم حرام، فان ذلک مما یوهنه و یضعفه بل یزیله و ینقله و لا عذر لک عندالله و لا عندی فی قتل العمد، لان فیه قود البدن و ان ابتلیت بخطا و افرط علیک سوطک او یدک بعقوبه، فان فی الوکزه فما فوقها مقتله، فلا تطمحن بک نخوه سلطانک عن ان تودی الی اولیاء المقتول حقهم.»

یعنی برحذر باش از خونها و ریختن آن بدون حلال شدن آن، پس به تحقیق که نیست چیزی خواننده تر به سوی عذابی و نه بزرگتر به سوی وبالی و نه سزاوارتر به سوی زوال نعمتی و منقطع شدن زمان عمری، از ریختن خونهای ناحق و خدای سبحانه، ابتداکننده است به حکم کردن در میان بندگان در آن چیزی که ریخته اند از خونها در روز قیامت، پس باید قوت ندهی سلطنت و پادشاهی تو را به ریختن خون حرام، پس به تحقیق که ریختن خون سست می سازد آن سلطنت را و ضعیف می گرداند آن را، بلکه زائل می گرداند آن را و نقل می کند او را به دیگری و نیست عذری از برای تو در نزد خدا و نه در نزد من در قتل دانسته، به سبب اینکه در قتل دانسته قصاص رسانیدن بدن است. و اگر مبتلا گردی به قتل خطا و از حد تجاوز دهد تو را تازیانه ی تو، یا دست تو در عقوبت کردنی، پس به تحقیق که در یک مشت زدن و بالاتر از آن جای قتل است، پس باید بلند نگرداند تو را نخوت تسلط تو از اینکه برسانی به سوی وارثهای کشته شده ی به خطا حق ایشان را که دیه باشد.

خوئی

اللغه: (قود) القود بالتحریک: القصاص، یقال: اقدت القاتل بالقتیل: قتلته به و بابه قال (الوکزه): و کزه: ضربه و دفعه، و یقال: و کزه ای ضربه بجمع یده علی ذقنه، و اصابه بوکزه ای بطعنه و ضربه، (نخوه): فی الحدیث ان الله اذهب بالاسلام نخوه الجاهلیه بالفتح فالسکون ای افتخارها و تعظمها، الاعراب: ایاک منصوب علی التحذیر، و الدماء منصوب علی التحذیر و التقدیر اتق نفسک و احذر الدماء و سفکها، مما یضعفه: من للتبعیض، لا عذر لنفی الجنس و الخبر محذوف، المعنی: قد تعرض (ع) فی هذا الفصل للتوصیات الاخلاقیه بالنسبه الی الوالی نفسه لیکون اسوه لعماله اولا و لکافه الرعیه نتیجتا، فتوجه الی التعلیم الاخلاقی کطبیب روحانی ما اشده فی حذقه و مهارته فانه (علیه السلام) وضع اصبعه علی اصعب الامراض الاخلاقیه و الجنائیه التی ابتلت بها الامه العربیه فی الجاهلیه العمیاء التی ظلت علیها قرونا وسعت فی معالجتها و التحذیر عنها و بیان مضارها کدواء ناجع ناجع فی معالجتها فشرع فی ذلک الفصل بقوله (علیه السلام). (ایاک و الدماء و سفکها) کانت العرب فی الجاهلیه غریقه فی الحروب و المشاحنات، و عریقه فی سفک الدماء البریئات، فکانت تحمل سلاحها و تخرج من کمینها للصید فیهدف الدابه تلقاها و حشیه کانت ام اهلیه بهیمه کانت ام نسمه، تعیش بالصید و تشبع منها و تسد جوعتها، و اذا کان صیدها انسانا یزیده شعفا و سرورا، لانه ینال بسلبه و متاعه فانقلبت الی امه سفاکه تلذ من قتل النفوس و یزیدها نشاطا اذا کان المقتول رجلا شریفا و بطلا فارسا فتفتخر بسفک دمه و تنظم علیه الاشعار الرائقه المهیجه و ترنمها و تغنی بها فی حفلاتها. و جاء الاسلام مبشرا بشعار الایمان و الامن و لکن ما لبث ان ابتلی بالهجومات الحاده التی الجاه الی تشریع الجهاد، فاشتغل العرب المسلمون بقتل النفوس فی میادین الجهاد حقا فی الجهاد المشروع و باطلا فی شتی المناضلات التی اثارها المنافقون فیما بینهم بعض مع بعض او مع الفئه الحقه حتی ظهر فی الاسلام حروب دمویه هائله تعد القتلی فیها بعشرات الالوف کحرب جمل و صفین. فزاد المسلمون العرب الساده فی الجزیره و ما فتحوه من البلاد الواسعه الالفه بمص الدماء و سفکها حتی سقط حرمه الانسان فی نظر هم و سهل علیهم امر سفک الدماء لا یفرقون بین ذبح شاه و بین ذبح انسان. و هذا الداء العضال مهمه للتعلیمات الاسلامیه من الوجهه الاخلاقیه منذ بعثه النبی (ع). فنزلت فی القرآن الشریف آیات محکمه صارمه فی تحریم سفک الدم الفبین الاعتراض علیه من لسان الملائکه العظام حین اعلام خلق آدم فقال عز من قائل (و اذ قال ربک للملائکه انی جاعل فی الارض خلیفه قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء 30- البقره) و تلاها بنقل قصه ابنی آدم الذی قتل احدهما الاخر فابلغ فی تشنیع ارتکاب القتل الی حد الاعجاز، ثم صرح بالمنع فی قوله تعالی (و ما کان لمومن ان یقتل مومنا الا خطا 92- النساء)، و فرض فی ارتکاب قتل الخطاء کفاره عظیمه، فقال تعالی (و من قتل مومنا خطا فتحریر رقبه مومنه ودیه مسلمه الی اهله) ثم قرر عقوبه لا تتحمل فی قتل المومن عمدا فقال تعالی (و من یقتل مومنا متعمدا فجزائه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه و لعنه و اعد له عذابا عظیما 94- النساء). و اکد النبی فی المنع عن قتل الخطا باشتراک العاقله فی هذا الجریمه المعفوه عن العقوبه الاخرویه لکونها غیر اختیاریه من حیث النیه فحملهم الدیه و اعلن ان حرمه المومن کحرمه الکعبه باعتبار ان حرمه الکعبه راسخه فی قلوب العرب و عقیدتهم الی النهایه. و قد نبه (علیه السلام) الی تبعات سفک الدم بما یلی: 1- (فانه لیس شی ء ادعی لنقمه) فی نظر اولیاء المقتول و عامه الناس و عند الله. 2- (و لا اعظم لتبعه) فی الدنیا بالانتقام من ذوی ارحام المقتول و احبائه و بالقصاص المقرر فی الاسلام. 3- (و لا احری بزوال نعمه) و اهمها زوال الطمانینه عن وجدان القاتل و ابتلائه بالاضطراب الفکری و عذاب الوجدان. 4- (و انقطاع مده) سواء کان مده الشباب فیسرع المشیب الی القاتل او الرتبه الاجتماعیه و المدنیه فتسقط عند الناس و عند الامراء، او العمر فیقصر عمر القاتل. 5- انه اول ما یقضی الله به یوم القیامه، فتحل اول عقوبه الاخره بالقاتل. 6- انتاجه عکس ما یروم القاتل من ارتکابه، فیضعف سلطنته و یوهنها ان قصد به تقویه سلطانه بل یزیلها و ینقلها. 7- انه لا یقبل الاعتذار و الخلاص من عقوبته ان کان عمدا. 8- ادائه الی القود المفنی للبدن و المزیل للحیاه. ثم بین (ع) انه ان کان خطا فلابد من الانقیاد لاولیاء المقتول باداء الدیه من دون مسامحه و اعتزاز بمقام الولایه، و نبه الی الاحتیاط فی الضرب و الایلام و الی کظم الغیظ عند المکاره فانه ربما یصیر الوکزه بالید سببا للقتل. قال فی الشرح المعتزلی: فی شرح قتل الخطا (ص 212 ج 17 ط مصر): و قد اختلف الفقهاء فی هذه المساله، فقال ابوحنیفه و اصحابه: القتل علی خمسه اوجه: عمد، و شبه عمد، و خطا، و ما اجری مجری الخطا، و قتل بسبب: فالعمد ما یتعمد به ضرب الانسان بسلاح، او ما یجری مجری السلاح کالمحدد من الخشب و لیطه القصب (و هی قشر القصب اللازق به) و المروه (و هی الحجر الابیض البراق) المحدده، و النار، و یوجب ذلک الماثم و القود الا ان یعفو الاولیاء، و لا کفاره فیه. و شبه العمد ان یتعمد الضرب بما لیس بسلاح و اجری مجری السلاح کالحجر العظیم و الخشبه العظیمه، و یوجب ذلک الماثم و الکفاره، و لا قود فیه، و فیه الدیه مغلظه علی العاقله. و الخطا علی وجهین: خطا فی القصد، و هو ان یرمی شخصا یظنه صیدا، فاذا هو آدمی، و خطا فی الفعل، و هو ان یرمی غرضا فیصیب آدمیا، و یوجب النوعان جمیعا الکفاره و الدیه علی العاقله، و لا ماثم فیه. و ما اجری مجری الخطا، مثل النائم یتقلب علی رجل فیقتله، فحکمه حکم الخطا. و اما القتل بسبب، فحافر البئر و واضع الحجر فی غیر ملکه، و موجبه اذا تلف فیه انسان الدیه علی العاقله، و لا کفاره فیه. فهذا قول ابی حنیفه و من تابعه، و قد خالفه صاحباه ابویوسف و محمد فی شبه العمد، و قالا: اذا ضربه بحجر عظیم، او خشبه غلیظه فهو عمد، قال: و شبه العمد ان یتعمد ضربه بما لا یقتل به غالبا، کالعصا الصغیره، و السوط، و بهذا القول قال الشافعی. و کلام امیرالمومنین (علیه السلام) یدل علی ان المودب من الولاه اذا تلف تحت یده انسان فی التادیب فعلیه الدیه، و قال لی قوم من فقهاء الامامیه: ان مذهبنا ان لا دیه علیه، و هو خلاف ما یقتضیه کلام امیرالمومنین (علیه السلام). اقول: لیس فی کلامه (علیه السلام) ان الضرب کان للتادیب کما قیده به فی کلامه بل الظاهر خلافه و انه (علیه السلام) بین حکم العنوان الذاتی الاولی للضرب و لا ینافی ذلک سقوطه بعنوانه الثانوی کما اذا کان للتادیب او الدفاع. و قال المحقق- رحمه الله- فی الشرائع: القتل اما عمد، و اما شبیه العمد و اما خطا محض، فضابطه العمد ان یکون عامدا فی فعله و قصده، و شبه العمد ان یکون عامدا فی فعله مخطئا فی قصده، و الخطا المحض ان یکون مخطئا فیهما انتهی. قسم القتل الی هذه الاقسام الثلاثه، ثم فرع بعد ذلک فروعا کثیره فی موجبات الضمان الملحق بقتل الخطا او شبه العمد، و مع ملاحظه الفروع التی تعرض فیها لانواع الضمانات فی هذا الباب لا یظهر منها کثیر خلاف مع ما ذکره الشارح المعتزلی من فقهاء العامه، و لا یسع المقام تفصیل ذلک. الترجمه: از خون و خونریزی ناروا بپرهیز، زیرا خون ناحق از همه چیز زودتر مورد انتقام می شود و گناهش بزرگتر است، و نعمت را زودتر از میان می برد، و ریشه ی عمر را قطع می کند، خداوند سبحان در روز قیامت محاکمه ی گنهکاران را درباره خونریزی های میان بندگان آغاز می کند. حکومت خود را بوسیله خون ناحق تقویت مکن، زیرا خونریزی ناروا آنرا سست و متزلزل می سازد و سپس بنیادش را می کند و بدست دیگرانش می دهد، در نزد خدا و در نزد من در قتل عمد راه عذر و امید عفو نداری، زیرا کیفر مقرر آن قصاص است. و اگر گرفتار قتل خطا شدی، و تازیانه یا شمشیر و یا دستت بدون قصد قتل زیاده روی کردند و کسی را کشتی (چون ممکن است بیک مشت محکم و بالاتر قتلی واقع شود) مبادا غرور سلطنت ترا باز دارد از اینکه حق اولیای مقتول را بپردازی و رضایت آنها را جلب کنی.

شوشتری

(ایاک و الدماء و سفکها بغیر حلها فانه لیس شی ء ادنی) هکذا فی المصریه و الصواب: (ادعی) کما فی ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه (لنقمه و لا اعظم لتبعه و لا احری بزوال نعمه و انقطاع مده من سفک الدماء بغیر حقها) قال تعالی (و من یقتل مومنا متعمدا فجزاوه جهنم خالدا فیها و غضب الله علیه و لعنه و اعد له عذابا عظیما). و فی غریب ابن قتیبه قال علی (علیه السلام) (لما قتل ابن آدم اخاه غمص الله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الخلق و نقص الاشیاء) و معنی الحدیث ان الله تعالی نقص الخلق من عظم الابدان و طولها من القوه و البطش و طول العمر و نحو ذلک. و عن الصادق (علیه السلام): اوحی الله تعالی الی موسی قل للملا من بنی اسرائیل ایاکم و قتل النفس الحرام بغیر حق فان من قتل منکم نفسا فی الدنیا قتله فی النار مائه الف قتله مثل قتل صاحبه. و عن الباقر (ع) فی قوله تعالی (و من اجل ذلک کتبنا علی بنی اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض فکانما قتل الناس جمیعا) انه یوضع فی موضع من جهنم الیه ینتهی شده عذاب اهلها لو قتل الناس جمیعا کان انما یدخل ذلک المکان. و عن احدهماعلیهماالسلام قیل للنبی (صلی الله علیه و آله) قتیل فی مسجد جهینه، فقام یمشی حتی انتهی الی مسجدهم و تسامع الناس فاتوه، فقال: من قتل ذا؟ فقالوا لا ندری. فقال: و الذی بعثنی بالحق لو ان اهل السماوات و الارض شرکوا فی دم مسلم او رضوا به لاکبهم الله علی مناخرهم او قال علی وجوههم. و عن الصادق (علیه السلام): فی من قتل مومنا یقال له مت ای میته شئت یهودیا و ان شئت نصرانیا و ان شئت مجوسیا. (و الله سبحانه مبتدی بالحکم بین العباد فیما تسافکوا من الدماء یوم القیامه). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عن الصادق (علیه السلام): اول ما یحکم الله تعالی فی القیامه الدماء فیقوم ابنا آدم فیفصل بینهما، ثم الذین یلونهما من اصحاب الدماء حتی لا یبقی منهم احد، ثم الناس بعد ذلک، فیاتی المقتول قاتله فیشخب دمه فی وجهه فیقول: هذا قتلنی. فیقول: انت قتلته، فلا یستطیع ان یکتم الله حدیثا. (فلا تقوین سلطانک بسفک دم حرام فان ذلک مما یضعفه و یوهنه بل یزیله و ینقله). فی المروج کان معاویه بعث فی سنه اربعین بسر بن ارطاه فی ثلاثه آلاف رجل حتی قدم المدینه و علیها ابوایوب الانصاری، فتنحی و جاء بسر فصعد المنبر و تهدد اهل المدینه بالقتل فاجابوه الی بیعه معاویه، ثم سار الی الیمن و کان عبیدالله بن العباس بها فخرج عنها و خلف ابنیه عند امهما، فقتلهما بسر و قتل معهما خالا لهما من ثقیف و قتل بالمدینه و بین المسجدین خلقا کثیرا من خزاعه و غیرهم، و کذلک بالجرف قتل بها خلقا کثیرا من رجال همدان. و قتل بصنعاء خلقا کثیرا من الابناء و لم یبلغه عن احد انه یمالی علیا او یهواه الا قتله. (و لا عذر لک عند الله و لا عندی فی قتل العمد لان فیه فود) بفتحتین ای: القصاص. (البدن) قال تعالی: (النفس بالنفس) و قال (و لکم فی القصاص حیاه). (و ان ابتلیت بخطا و افرط علیک سوطک او سیفک) هکذا فی (المصریه) (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و الکلمه (او سیفک) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه)، و الظاهر ان الکلمه کانت حاشیه زادها بعض المحشین اجتهادا فخلطت بالمتن، الا ان اجتهاده کان خطا فالسیف لا یستعمل الا فی العمد دون الخطا، و لیست الکلمه فی روایه (التحف) ایضا. (او یدک بعقوبه فان فی الوکزه) قال ابن درید: الوکز: الضرب بالید و هی مجموعه. (فما فوقها مقتله) ای: سببا للقتل کما اتفق لموسی (ع) مع القبطی قال تعالی (فوکزه موسی فقضی علیه). (فلا تطمحن) ای: لا ترفع. (بک نخوه) ای: عظمه.

(سلطانک عن ان تودی الی اولیاء المقتول حقهم) من الدیه لان فی مثله من قتل یحصل بسبب افراط سوط او ید فی العقوبه- و هو الخطا شبیه العمد- الدیه علی القاتل و انما الدیه علی العاقله فی الخطا المحض. روی الکافی انه (علیه السلام) امر قنبرا ان یضرب رجلا حدا فغلط قنبر فزاده ثلاثه اسواط فاقاده (علیه السلام) من قنبر ثلاثه اسواط. و روی: ان امراه کانت توتی فبلغ ذلک عمر فبعث الیها فروعها و امر ان یجاء بها الیه، ففزعت المراه فاخذها الطلق و ذهبت الی بعض الدور فولدت غلاما فاستهل الغلام ثم مات، فدخل علیه من روعه المراه و من موت الغلام (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما شاء الله، فقال له بعض جلسائه: ما علیک من هذا شی ء، و قال بعضهم و ما هذا؟! فقال عمر: سلوا ابا الحسن. فقال (علیه السلام): ان کنتم اجتهدتم ما اصبتم، و ان کنتم برایکم قلتم لقد اخطاتم، ثم قال لعمر علیک دیه الصبی. قال ابن ابی الحدید: کلامه (علیه السلام) لمالک یدل علی ان المودب من الولاه اذا تلف تحت یده انسان فی التادیب فعلیه الدیه، و قال لی قوم من فقهاء الامامیه: ان مذهبنا ان لادیه علیه، و هو خلاف مقتضی کلامه (علیه السلام) هنا. قلت: فصل الشیخان فی (المقنعه) و (الاستبصار) بین حقوق اللهو حقوق الناس استنادا الی خبر الکافی عن ابن حی عن الصادق (علیه السلام) کان علی یقول: من ضربناه حدا من حدود الله فمات فلا دیه له علینا، و من ضربناه فی حقوق الناس فمات فان دیته علینا. و کلامه (علیه السلام) هنا لما لک لا ینافی ذلک لان مورده التعدی لقوله (علیه السلام) (و افرط علیک سوطک او یدک بعقوبه) و یمکن حمل خبر (الکافی) فی ضمان حقوق الناس ایضا علی التعدی لعدم تعیین الضرب فیه و الا فمن حقوق الناس القصاص فی غیر النفس. و فی خبر زیدالشحام عن الصادق (علیه السلام) فی رجل قتله القصاص، هل له دیه؟ قال: لو کان ذالک یقتص من احد و فی خبر الحلبی عنه (علیه السلام) ایضا ان من قتله الحد و القصاص (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فلا دیه له.

مغنیه

والدعه- بفتح الدال- الراحه. و الذمه: العهد. و الجنه: الوقایه. و استوبلوا: وجدوه وبیلا. و لا تخیسن: لا تنکثن. و لا تختلن: لا تغدرن. و افضاه: نشره و افشاه. و یستفیضون: یلجاون. و الادغال: الافساد. الاعراب: الحذر نصب علی المصدر الی احذر کل الحذر، و شی ء اسم لیس، و من فرائض الله متعلق بمحذوف حالا مقدما من شی ء، و الناس مبتدا، و اشد خبر، و الجمله خبر لیس، و اجتماعا تمییز، و دون ظرف متعلق بمحذوف حالا من المشرکین. الشرط الاساس فی الصلح: (و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک، و لله فیه رضا). هذا القید: لله فیه رضا هو الشرط الاساسی فی الصلح، لان السارق و القاتل کلیهما یطالب بالصلح و السلام علی شرطه و منطقه، و هو ان یمارس مهنته بدعه و امان بلا باس و وجع راس.. و مثل هذا الشرط- فی وضوحه و بساطته- شروط الاستعمار الجدید، و تتلخص بوجود حکومه عمیله، و اقتصاد موجه لمصلحته، و جهاز اداری و عسکری تابع لارادته.. و یکتفی الاستعمار الجدید بذلک، و یتنازل عن کل شی ء سواه!. و اعترف بانه لولا معرفی بالاستعمار و شروطه ما فطنت و لا فهمت الهدف الذی رمی الیه الامام بقوله: لله فیه رضا. و من البداهه ان الصلح الذی فیه لله رضا هو بالذات الصلح الذی فیه خیر للناس و صلاح، من ضمان الامن و الحریه، و صیانه الحقوق التی تقطع ماده النزاع و القتال، و تریح الجنود من الحرب، و الشعب من الهم و الکرب، کما اشار الامام: (فان فی الصلح دعه لجنودک، و راحه من همومک، و امنا لبلادک). یستحیل ان یتحقق شی ء من ذلک الا اذا کان الصلح و السلام علی اساس مرضاه الله ای الحق و العدل. (و لکن الحذر کل الحذر الخ).. لا تثق و تغیر بعدوک لمجرد حصول الوفاق بینک و بینه، و ان کانت الشروط صالحه و مرضیه. فان الظالم الطامع یترقب الفرص للوثوب و النکث بالعهد، فاجعل عینک علیه، و احترز مما یجوز وقوعه منه، و عامله بالتحفظ شان الحازم الحکیم. (و ان عقدت بینک و بین عدوک عقده الخ).. اذا سبق ان قطعت علی نفسک عهدا فقد صار وثاقه فی عنقک، و لا مناص لک مه الا بالوفاء (و اجعل نفسک جنه دون ما اعطیت). قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیف اذا وعد. و معنی هذا ان من ارتبط مع عبد من عباد الله- بوعد او عهد فقد ارتبط مع الله بالذات، و کما یجب الجهاد بالنفس من اجل الوفاء معه تعالی کذلک یجب هذا الجهاد من اجل الوفاء مع عباد الله. (فانه لیس من فرائض الله شی ء الخ).. الواجبات الالهیه کثیره، و قد تهاون الناس فیها. او فی اکثره الا الوفاء بالوعد، فقد اتفقت العقول قدیمها و جدیدها علی انه محبوب و مطلوب، و ان من یخلف به مکروه و مذموم.. اتفقت العقول علی ذلک مع اختلافها و تفاوتها فی الاستعداد و الاتجاه (و قد لزم ذلک المشرکون فیها بینهم دون المسلمین الخ).. ای ان المشرکین، و هم دون المسلمین لانهم بلا کتاب و دین- کانوا یلتزمون الوفاء بالوعد، و یرون الخلف به قبیحا و وبیلا، فکیف بالمسلم الذی له نبی و شریعه؟ ثم اکد الامام علی التزام الصدق و الصراحه و الوفاء حتی مع الاعداء، و الابتعاد عن الکذب و الخیانه و العذر و الخداع لان کل ذلک سی ء و قبیح عقلا و شرعا و اجماعا. لا مجتمع بلا نظام: لابد کل مجتمع- بالغا ما بلغ- ان یسیر علی نظام یقربه به، و یدافع عنه، و یخضع لمبادئه بمحض ارادته.. و هذا النظام هو الباعث علی التقارب و التعاون بین افراد المجتمع، و الدرع الواقی من البغی، و هو الذی انشا للانسان مدنیته و عمرانه، و لولاه لسادت الفوضی، و عاش الانسان فی خوف مستمر، و بالخصوص الضعیف حیث یصبح غذاء للقوی بلا رادع او مستنکر.. اذا عرفت هذا اتضح لک ما اراده الامام بقوله: (و قد جعل الله عهده و ذمته امنا.. و حریما یسکنون الی منعه.. فلا ادغال و لا مدالسه و لا خداع فیه). ان هذه القیم الانسانیه قد جعلها لله سبحانه امنا لحیاه الناس، و کهفا و ضمانا لحقوقهم و حریاتهم، فهی الرادع للمعتدی، و الملجا للمعتدی علیه، و قد اوجب سبحانه صیانه هذه المبادی ء علی کل قادر وجوبا کفائیا، و هی المراد من الصراط فی قوله تعالی: و هذا صراط ربک مستقیما قد فصلنا الایات لقوم یذکرون- 126 الانعام. اللغه: المراد بالعلل هنا الاسباب الموجبه التی یتشبث بها مجری العقد للخلاص منه. و لحن القول: ما یقبل التوجیه. و التبعه: المسوولیه. و الطلبه- بکسر الطاء و سکون اللام- المطالبه. المعنی: (و لا تعقد عقدا تجوز فیه العلل) اذا اجریت عقدا من ای نوع کان، فاختر للایجاب و القبول الفاظا واضحه فی معناها، صریحه فی دلالتها، یفهم منها اهل العرف انک قصدت المعنی الظاهر، و الزمت به نفسک، و غرض الامام من هذه الوصیه الابتعاد عن اسباب النزاع و الجدال (و لا تعولن علی لحن قول بعد التاکید و التوثقه) اذا اکدت قولک بیمین و ما اشبه- فلا تعدل عنه متذرعا بالتوریه و اضمار غیر ما اظهرت، فان هذا ریاء و نفاق، و من ادعاه فی المعاملات ترد علیه دعواه، لان الظواهر العرفیه حجه شرعیه، تلغی احتمال الخلاف، او تلغی اثره الا فی الحدود، لانها تسقط بالشبهات، لقول الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): ادراوا الحدود بالشبهات ما استطعتم.. و لئن یخطی ء الامام فی العفو خیر من ان یخطی ء فی العقوبه. (و لا یدعونک ضیق امر الخ).. اصدع بالحق و لا تنفر منه، و ان کان مرا، فان الاستهانه به اسوا مغبه، و اشد تنکیلا (و ان تحیط بک من الله فیه طلبه). ضمیر فیه یعود الی ضیق الامر، و المعنی لا مفر لک من العقاب ان استهنت بالحق سواء ضاق علیک ام استع، کیف؟ و الی این المفر و الاله الطالب!. (فلا تستقیل فیها دنیاک و لا آخرتک) ضمیر فیها یعود الی طلبه، ای ان الله سبحانه یسالک عن الحق، و یاخذک به، و لا یقیلک من العذاب علی مخالفه الحق و اهماله لا فی الدنیا و لا فی الاخره، فالاولی ولی بک- اذن- ان تصدع بالحق، و تصبر بشجاعه علی طاعته مهما کانت الظروف و النتائج، و فی بعض النسخ فلا تستقبل بالباء لا بالیاء، و هو خطا.

عبده

… لان فیه قود البدن: القود بالتحریک القصاص و اضافته للبدن لانه یقع علیه … و افرط علیک سوطک: افرط علیک عجل بما لم تکن تریده اردت تادیبا فاعقب قتلا و قوله فان فی الوکزه تعلیل لا فرط و الوکزه بفتح فسکون الضربه بجمع الکف بضم الجیم ای قبضته و هی المعروفه باللکمه و قوله فلا تطمحن ای لا یرتفعن بک کبریاء السلطان عن تادیه الدیه الیهم فی القتل الخطاء جواب الشرط

علامه جعفری

فیض الاسلام

بترس از خونها (آدم کشی) و به ناحق ریختن آن، زیرا چیزی بیشتر موجب عذاب و کیفر و بزرگتر برای بازخواست و سزاوارتر برای از دست دادن نعمت و به سر رسیدن عمر از ریختن خونهای به ناحق نیست، و خداوند سبحان روز رستخیز نخستین چیزی را که بین بندگان حکم فرماید درباره خونهائی است که ریخته اند، پس قوت و برقراری حکومتت را با ریختن خون حرام (کشتن برخلاف دستور دین) مخواه، زیرا ریختن خون حرام از اموری است که حکومت را ضعیف و سست می گرداند بلکه آن را از بین برده و (از خاندانی به خاندان دیگر) انتقال می دهد، و تو را نزد خدا و نزد من در کشتن از روی عمد عذری نیست، زیرا در آن (بی چون و چرا) قصاص تن (کشتن همانطوری که دیگری را کشته ای) لازم آید، و اگر روی خطاء و اشتباه دیگری را کشتی و تازیانه یا شمشیر یا دستت به شکنجه زیاده روی کرد (بدون قصد به قتل انجامید) پس مشت زدن و بالاتر از آن هم کشتنی است (گاهی سبب مرگ می شود) که باید گردنکشی حکومت تو را آزادی خونبهای کشته شده به اولیاء و خویشان او باز ندارد (بلکه باید با کمال فروتنی خونبهای او را ادا کنی).

زمانی

اعدام و ترور ریاست برای آنان که ظرفیت ندارند بلائی خطرناک است هم خطر دنیا دارد و هم ضرر آخرت. از آنجا که هر رژیمی که بقدرت می رسد مخالفینی دارد رژیم جدید هر قدر ضعیفتر باشد بیشتر وحشت دارد و زیادتر خونریزی می کند و به این امید که با اعدام مخالفان موانع قدرت برطرف گردد ولی امام علیه السلام می فرماید این خونریزیها حکومت را به ضعف، افلاس و سقوط می کشاند و این یک مطلب طبیعی است هر فردی که خونش روی زمین ریخت دوستان و اقوام دور و نزدیکی دارد که به فکر انتقام می افتند و هر قدر خونریزی زیادتر گردد، خونخواه فزونتر می شود و آنگاه رژیم را در خطر سقوط قرار می دهند که خونخواهان با یکدیگر متحد گردند. قدرت مختار ثقفی برای خونخواهی از شهدای کربلا نمونه زنده مطلب امام علیه السلام است. خون مظلومان ریخته شد و هر چند به ظاهر عدد کم بود ولی اثر آن زیاد بود و دستگاه یزیدیان را متلاشی ساخت معاویه به این مطلب را می دانست که به یزید سفارش کرده بود کاری بکار حسین بن علی علیه السلام نداشته باش و او گوش نداد و در سیلی که خود بوجود آورده بود غرق گردید. خواننده محترم به این نکته توجه دارد که امام علیه السلام به پرهیز از خونریزی سفارش می کند که بدون دقت و توجه به مدارک پرونده، بدون درک واقع و کنجکاوی در اصل اتهام، بدون بررسی جرم، و بدون ارزیابی کردن اتهام و حکم و تطبیق دادن حکم با اتهام، بدون کنترل شواهد و ریزه کاریهای دیگر خیلی سریع تر بخصوص تحت تاثیر نظر این و آن قرار گرفتن و نظر دادن، بنا حق خون ریختن است و امام علیه السلام به مالک سفارش می کند که در این گونه ریزه کاریها دقت کند. نکته ای که خدای عزیز روی آن در قرآن کریم تاکید دارد: کسی که (بدون اینکه حکم قصاص را جاری کند و یا اینکه فردی را که اخلال کرده بخواهد اعدام کند) کسی را به قتل برساند گویا همه مردم را اعدام کرده و کسی (هم) که فردی را زنده کند گویا تمام مردم را زنده کرده است. در برابر این پرهیز از خونریزی آنجا که شرائط اعدام کسی فراهم شده و طبق مقررات اسلام مستوجب قتل است آدم کشته و ورثه مقتول رضایت نمی دهند و یا محرماتی که کیفر آنها قتل است انجام داده به منظور پاکسازی جامعه باید اعدام گردد و هرگاه صدور حکم اعدام موجب خطرهای دیگر برای اسلام و جامعه میشود بعنوان ثانوی نائب امام علیه السلام می تواند در حکم تجدید نظر کند و یا آنرا بتاخیر اندازد از عوارض آن، همه مصون باشند. نکته دیگری که امام علیه السلام به آن توجه می دهد و برداشت از کلمات قرآن است قتل خطائی است که می فرماید باید پول خون را به بازماندگان مقتول بپردازی. قتلی که موسی بازدن یک مشت انجام داد. آنچه بیشتر امام علیه السلام روی آن تکیه دارد رعایت خون و حقوق مردم است. باد و غرور ریاست موجب نشود خون مردم پایمال گردد و حقوق آن نادیده گرفته شود که نه مردم از خون و مال می گذرند، نه خدا و امام علیه السلام هم از وی مواخذه خواهد کرد. و از آنجا که جان و حقوق مردم وقتی در امان نباشد حکومت متزلزل و مضطرب خواهد بود امام علیه السلام که به آینده مالک و حکومت وی علاقه دارد این نکته را عنوان کرده و به آن توجه می دهد و روی آن تاکید می کند.

سید محمد شیرازی

(ایاک) ای احذر یا مالک (و الدماء و سفکها) ای اراقتها بقتل الناس (بغیر حلها) الذی احله الله سبحانه کالمفسد و القاتل و من اشبههما (فانه لسی شی ء ادنی) ای اقرب (لنقمه) ای لغضب الله سبحانه (و لا اعظم لتبعه) ای الاثم و العقاب (و لا احری) ای اجدر و احق (بزوال نعمه و انقطاع مده) ای مده العمر بالموت (من سفک الدماء بغیر حقها) فان یوجب کل ذلک. (و الله سبحانه مبتدء بالحکم بین العباد فیما تسافکوا) ای سفک بعضهم دم آخر (من الدماء یوم القیامه) فان اول شی ء یحکم هناک حوله هو الدماء (فلا تقوین سلطانک بسفک دم حرام) کما یفعل الجبارون اذ یقتلون الابریاء لانهم امروا بمعروف او نهوا عن منکر او ما اشبه ذلک (فان ذلک) السفک (مما یضعفه) ای یضعف السلطان (و یوهنه بل یزیله و ینقله) من سفک الی غیره. (و لا عذر لک عند الله و لا عندی فی قتل العمد) ای فی ما اذا قتلت بریئا عمدا (لان فیه) ای فی قتل العمد (قود البدن) ای القصاص الواقع علی جسم القاتل فلا یمکن صرف النظر عن القصاص (و ان ابتلیت ب) قتل (خطاء. بان لم تتعمد القتل (و) انما (افراط علیک سوطک) بان کتب ترید الحد او التعزیر تادیبا فسبب السوط موت المجرم (او سیفک) کان اردت التادیب بالسیف فقتل المجرم. (او یدک بالعقوبه) التی تریدها بالمذنب (فان فی الوکزه) هی الضربه بقبضه الید (فما فوقها) من اقسام الضرب (مقتله) ای قتل، و هذا تعلیل لکون السوط و نحوه قد یفرط، اذ قد یکون الشی ء الیسیر سببا للقتل کما وکز موسی علیه السلام ذلک القبطی فقضی علیه (فلا تطمحن) ای ترتفعن (بک نخوه سلطانک) ای کبریائه (عن ان تودی الی اولیاء المقتول) ای ورثته (حقهم) من دیه الخطاء.

موسوی

سفک الدم: اراقه. القود: بالتحریک القصاص و قتل القاتل قبال جنایته علی القتیل. افرط: سبق و عجل. الوکزه: الضربه بجمع الکف. فلا تطمحن: فلا ترتفعن. (ایاک و الدماء و سفکها بغیر حلها، فانه لیس شی ء ادنی لنقمه، و لا اعظم لتبعه، و لا احری بزوال نعمه و انقطاع مده، من سفک الدماء بغیر حقها. و الله سبحانه مبتدی ء بالحکم بین العباد، فیما تسافکوا من الدماء یوم القیامه، فلا تقوین سلطان بسفک دم حرام، فان ذلک مما یضعفه و یوهنه، بل یزیله و ینقله، و لا عذر لک عند الله و لا عندی فی قتل العمد، لان فیه قود البدن) ان للنفوس البشریه فی الاسلام حرمتها و حصانتها، و الانسان فی هذا الدین کائن له قدسیته الممیزه و احترامه الخاص، فمن اجله خلق الله الدنیا و من اجله سخر له کل ما فیها، من اجله اسجد الله ملائکته ففضله علیهم. اعطی الاسلام اهتمامه البالغ فی الحفاظ علی حرمه الدماء و حقنها من کل اعتداء و رعاها رعایه لم یرع مثلها من الامور الکبیره فقد عد الاعتداء علی الانسان دون حق یعادل الاعتداء علی کافه الناس قال تعالی: (من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض کانما قتل الناس جمیعا) فان نزعه الشر اذا سیطرت علی عقل جاهل او سفیه او مجرم محترف فقتل فردا واحدا دون ذنب او حق فهو بما یحمل من نفس شریره تتقبل نفسه ان یقتل الناس جمیعا و لذا یحمله الله مسوولیه قتل البشریه کلها … ان الاسلام اعتبر الانسان محقون الدم لا یجوز التعدی الیه و ازهاق نفسه دون فرق بین کبیر و صغیر حتی عملیات الاجهاض حرمها الاسلام و منع من القیام بها لانها تشکل اعتداء علی آدمی تمتع بقسط من الوجود فلا یجوز قتله … ان الاسلام حرم اهدار الدماء و منع من سفکها … فلا تهدر من اجل النزوات الشخصیه للحکام المجرمین و لا تهدر من اجل الثروات التی بید الغیر فیعتدی علیهم و تسلب من ایدیهم … و لا تهدر من اجل الاستعمار و الاستغلال. و لا تهدر من اجل مطمع او مغنم. و لا تهدر من اجل شی ء ابدا الا لله وحده انها تسقط من اجل دینه و رسالته و امره لتنیر الدرب للسالکین و تفتح طریق الجنه للمجاهدین … ان سفک الدماء جریمه یعاقب الاسلام مرتکبها بالقتل فی الدنیا و بالنار فی الاخره ففی الحدیث عن ابی جعفر علیه السلام قال: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اول ما یحکم الله فیه یوم القیامه الدمائ، فیوقف ابنا آدم فیفصل (فیقضی) بینهما، ثم الذین یلونهما من اصحاب الدماء حتی لا یبقی منهم احد، ثم الناس بعد ذلک حتی یاتی المقتول بقاتله فیتشخب فی دمه وجهه فیقول: هذا قتلنی، فیقول: انت قتلته؟ فلا یستطیع ان یکتم الله حدیثا. و الامام هنا یحذر الوالی من الدماء و سکفها بغیر حقها، فانها اهم الاسباب و اقربها لنزول نقمه الله بالقاتل و اعظمها فی لحوق التبعه منه و اولاها بزوال النعمه و انقطاع مده العمر و الدوله … ثم بین علیه السلام ان الله اول ما یحاسب علیه هو الدم الحرام الذی سفک بغیر حله و قد تقدمت الروایه الداله علی ذلک. و ان من اراد تقویه سلطانه بالدم الحرام فان ذلک لا یتم و لن یتم فان سفک الدماء یضعف الملک و یوهنه بل یزیله عن اهله الی غیرهم و هذا ما رایناه بالعین المجرده و مر امامنا فی زماننا کما یقرا ذلک ایضا فی التواریخ … فان سلطانا یقوم علی الحدید و النار و سفک الدماء و قتل الناس فهو سلطان لا یدوم … و ان تاریخ الامویین و تلک المجازر التی ارتکبوها کانت السبب فی القضاء علیهم و زوال ملکهم کما ان بنی العباس و ما مارسوه من الظلم و اهدار الدماء کان هو نفس السبب فی نقمه الناس علیهم و الثوره ضدهم و زوال ملکهم … (و ان ابتلیت بخطا و افرط علیک سوطک او سیفک او یدک بالعقوبه، فان فی الوکزه فما فوقها مقتله، فلا تطمحن بک نخوه سلطانک عن ان تودی الی اولیاء المقتول حقهم) القتل الذی تهتز له السماوات و الارض و تحکم بحرمته الشرایع و الادیان هو قتل العمد دون حق لما یمثل من اعتداء علی الانسانیه و قد جعل الاسلام حدا له و هو قتل القاتل منعا للفساد و حسما لمادته التی تجسدت فی انسان تملکت علیه نزعه الشر شعوره و وجدانه فراح یعیث فی الارض الفساد و یقتل الحیاه و العباد … ان فی قتل العمد ترفض الاعذار و ترد الاسترحامات و لا تقبل الشفاعات فان لاولیاء المقتول الحق فی قتل القاتل عمدا، علیه وحده یقع الحق و منه فقط یقتص، فلا یجوز فی منطق الاسلام ان یعتدی علی غیره من اب و اخ و قریب و رحم، الجانی وحده هو الذی تلحقه تبعه هذه الجریمه و یوخذ بجریرتها، فللاولیاء- اولیاء المقتول الاقتصاص منه- کما ان لهم الحق فی العفو عنه و العدول الی الدیه- کما ان لهم الحق فی العفو المطلق الذی تسقط معه کل آثار و تبعات هذه الجریمه … ان جریمه قتل العمد تلحقها تبعاتها سواء کان مرتکب الجریمه حاکما ام سوقه و لا یکون المنصب الکبیر- و ان کان خلیفه- شفیعا له فی عدم الاقتصاص منه، فان الاحکام الاسلامیه یتساوی فیها الحاکم و المحکوم السائس و المسوس بل هی فی حق الکبیر اوجب و الزم لانه یمثل الرساله و یدعی المحافظه علیها و تطبیق احکامها و بنودها فاذا خالف ذلک- و هو فی ذلک المرکز- کانت المسوولیه علیه اکبر و المطالبه له اضخم و اکبر. ان فی تشریع الاسلام المستقی من اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) و کما یصرح به الامام هنا ان فی قتل العمد الاقتصاص من بدن القاتل و لا عذر یقبل فی رفع الاقتصاص. و اما اذا کان القتل خطا- لا عن عمد- بسوط لا یقتل عاده او ضربه بید فان فی ذلک الدیه و لا یجوز ان یستغل الحاکم منصبه فیاکل حق المقتول و یرفض ان یدفع لاهله دیته … ان الوالی مهما سمی بمنزلته و ارتفع فی علو سلطانه فانه یبقی تحت اراده الله و حکمه لا یجوز له الخروج عنها و لا الاعتداء علیها و الا اخذ بما یوخذ به ای انسان آخر من عامه الناس …

الاطراء: المدح و الافراط فیه. محق الشی ء: ازاله. التزید: الزیاده ای احتساب العمل ازید مما یکون. المقت: البغض و السخط. التسقط: التهاون. لج فی الامر: لازمه و الح فی طلبه. تنکرت: لم یعرف وجه الصواب فیها. الوهن: الضعف. استاثر بالشی ء: استبد به خص به نفسه. التغابی: التغافل. حمیه الانف: الغضب. السوره: بفتح السین و سکون الواو الحده. غرب لسانک: حد لسانک تشبیها له بحد السیف. ابادره: ما یبدر من اللسان عند الغضب.

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و هفتم

إِیَّاکَ وَالدِّمَاءَ وَسَفْکَهَا بِغَیْرِ حِلِّهَا،فَإِنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْنَی لِنِقْمَهٍ،وَلَا أَعْظَمَ لِتَبِعَهٍ،وَلَا أَحْرَی بِزَوَالِ نِعْمَهٍ،وَانْقِطَاعِ مُدَّهٍ،مِنْ سَفْکِ الدِّمَاءِ بِغَیْرِ حَقِّهَا.وَاللّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُکْمِ بَیْنَ الْعِبَادِ،فِیمَا تَسَافَکُوا مِنَ الدِّمَاءِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ؛ فَلَا تُقَوِّیَنَّ سُلْطَانَکَ بِسَفْکِ دَمٍ حَرَامٍ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یُضْعِفُهُ وَیُوهِنُهُ،بَلْ یُزِیلُهُ وَیَنْقُلُهُ.وَلَا عُذْرَ لَکَ عِنْدَ اللّهِ وَلَا عِنْدِی فِی قَتْلِ الْعَمْدِ،لِأَنَّ فِیهِ قَوَدَ الْبَدَنِ.وَإِنِ ابْتُلِیتَ بِخَطَإٍ وَأَفْرَطَ عَلَیْکَ سَوْطُکَ أَوْ سَیْفُکَ أَوْ یَدُکَ بِالْعُقُوبَهِ؛فَإِنَّ فِی الْوَکْزَهِ فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَهً،فَلَا تَطْمَحَنَّ بِکَ نَخْوَهُ سُلْطَانِکَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّیَ إِلَی أَوْلِیَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ.

ترجمه

از ریختن خونِ ناحق شدیداً بپرهیز،زیرا هیچ چیز در نزدیک ساختن انتقام الهی و مجازاتِ شدیدتر و سرعتِ زوال نعمت و پایان بخشیدن به حکومت ها، همچون ریختن خونِ به ناحق نیست.خداوند سبحان در دادگاه قیامت پیش از هر چیز در میان بندگان خود در مورد خون هایی که ریخته شده دادرسی خواهد کرد،بنابراین حکومت و زمامداری خود را هرگز با ریختن خون حرام تقویت مکن،زیرا این عمل،پایه های حکومت را ضعیف و سست می کند،بلکه بنیاد آن را می کَند یا به دیگران منتقل می سازد و هیچ گونه عذری نزد خداوند و نزد من در قتل عمد پذیرفته نیست،و کیفر آن قصاص است و اگر به قتل خطا مبتلا گشتی و تازیانه یا شمشیر تو و یا (حتی) دستت به ناورا کسی را کیفر داد-چون ممکن است حتی با یک مشت زدن و یا بیشتر،قتل واقع گردد-مبادا غرور زمامداری ات مانع از آن شود که حق اولیای مقتول را بپردازی (و رضایت آنها را جلب کنی).

شرح و تفسیر: از ریختن خون بیگناهان بپرهیز

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه مسأله بسیار مهم دیگری را عنوان می کند و آن احترام به خون انسان هاست،حضرت با تعبیرات متعدد و مؤکد مالک اشتر را از این امر به پرهیز وامی دارد.به یقین مالک کسی نبود که خون بی گناهی را بریزد،بلکه منظور از این سخن آن است که به هنگامی که فرمان قتل افراد مهدور الدم را صادر می کند،نهایت دقت را به خرج دهد مبادا بی گناهی به اشتباه کشته شود.

نخست می فرماید:«از ریختن خونِ ناحق شدیداً بپرهیز»؛ (إِیَّاکَ وَ الدِّمَاءَ وَ سَفْکَهَا {1) .«سَفْک»در اصل به معنای ریختن خون یا ریختن اشک از دیدگان است؛ولی غالباً در همان خون ریزی استعمال می شود }بِغَیْرِ حِلِّهَا) .

این جمله در واقع از قبیل توضیح بعد از اجمال است؛نخست می فرماید:از خون ها بپرهیز بعد آن را توضیح می دهد که منظور ریختن خون ناحق است.

آن گاه در ادامه سخن پیامدهای شوم و مرگبار این عمل بسیار زشت را بیان می کند و می فرماید:«زیرا هیچ چیز در نزدیک ساختن انتقام الهی و مجازاتِ شدیدتر و سرعتِ زوال نعمت و پایان بخشیدن به حکومت ها،همچون ریختن خونِ به ناحق نیست»؛ (فَإِنَّهُ لَیْسَ شَیْءٌ أَدْنَی لِنِقْمَهٍ،وَ لَا أَعْظَمَ لِتَبِعَهٍ {2) .«تَبِعَه»در اصل از«تَبَع»به معنای متابعت و پیروی کردن و دنبال چیزی رفتن گرفته شده و سپس به مجازات و کیفر که به دنبال اعمال انسان دامان او را می گیرد اطلاق شده است و در جمله بالا همین معنا اراده شده است }،وَ لَا أَحْرَی

بِزَوَالِ نِعْمَهٍ،وَ انْقِطَاعِ مُدَّهٍ،مِنْ سَفْکِ الدِّمَاءِ بِغَیْرِ حَقِّهَا) .

امام علیه السلام در این عبارت چهار اثر بسیار منفی ریختن خون به ناحق را بیان فرموده:انتقام شدید الهی،مجازات سنگین او،زوال نعمت ها از قبیل آرامش، امنیّت،سلامت و سعادت و زوال مُلک و حکومت.

تاریخ هم نشان داده است که چگونه خون به ناحق دامان صاحبش را می گیرد و او را در پرتگاه نیستی می افکند.

سپس پنجمین اثر شوم آن را بیان می فرماید:«خداوند سبحان در دادگاه قیامت پیش از هر چیز در میان بندگان خود در مورد خون هایی که ریخته شده دادرسی خواهد کرد»؛ (وَ اللّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُکْمِ بَیْنَ الْعِبَادِ،فِیمَا تَسَافَکُوا مِنَ الدِّمَاءِ یَوْمَ الْقِیَامَهِ) .

درست است که حساب در قیامت بسیار سریع انجام می گیرد؛ولی این مانع از آن نمی شود که اعمال بهتر زودتر حسابرسی شود و همچنین اعمال بدتر.

در روایات آمده است نخستین چیزی که از اعمال نیک در قیامت به آن نگاه می شود نماز است «أَوَّلُ مَا یُنْظَرُ فِی عَمَلِ الْعَبْدِ فِی یَوْمِ الْقِیَامَهِ فِی صَلَاتِهِ» {1) .بحارالانوار،ج 79،ص 227،ح 53}در معاصی بزرگ نیز نخستین چیزی که خدا درباره آن حکم می کند خون به ناحق است.

حضرت در ادامه به چهار پیامد شوم دیگر اشاره می کند و می فرماید:«بنابراین حکومت و زمامداری خود را هرگز با ریختن خون حرام تقویت مکن،زیرا این عمل،پایه های حکومت را ضعیف و سست می کند،بلکه بنیاد آن را می کَند یا به دیگران منتقل می سازد»؛ (فَلَا تُقَوِّیَنَّ سُلْطَانَکَ بِسَفْکِ دَمٍ حَرَامٍ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِمَّا یُضْعِفُهُ وَ یُوهِنُهُ،بَلْ یُزِیلُهُ وَ یَنْقُلُهُ) .

تفاوت میان این چهار جمله (یُضْعِفُ،یُوهِنُ،یُزِیلُ و یَنْقُلُ) روشن است زیرا

گاه ممکن است چیزی ضعیف شود؛اما پایه های آن سست نگردد و با آن حال مدت ها بماند،و گاه ممکن است چیزی ظاهرا ضعیف نشود ولی پایه های آن سست شده باشد و در آینده خطراتی متوجه آن گردد؛مثلاً دولت نیرومندی بر اثر حوادثی لشکرش نصف می شود،این نوعی ضعف است ولی گاه لشکر به همان تعداد،باقی مانده اما پایه ها سست است و ممکن است روزی مواجه با خطر شود.

جمله (یُزیلُهُ) اشاره به نابودی مطلق یک حکومت است مانند کشورهایی که بر اثر شکست،مستعمره کشوری دیگر و یا ملحق به آن شده است و جمله (یَنْقُلُهُ) اشاره به این است که حکومت باقی است اما گروهی جانشین گروه دیگری می شود.

آن گاه امام علیه السلام اشاره به پیامد شوم قتل عمد کرده می فرماید:«هیچ گونه عذری نزد خداوند و نزد من در قتل عمد پذیرفته نیست»؛ (وَ لَا عُذْرَ لَکَ عِنْدَ اللّهِ وَ لَا عِنْدِی فِی قَتْلِ الْعَمْدِ) .

اشاره به اینکه آنچه در بحث های سابق گذشت ناظر به قتل هایی است که از بی توجهی صورت می گیرد نه قتل عمد و اما قتل عمد مجازاتش بسیار سنگین است«و کیفر آن قصاص است»؛ (لِأَنَّ فِیهِ قَوَدَ {1) .«قَوَد»به معنای قصاص است و در اصل از«قَوْد»بر وزن«قول»و«قیادت»گرفته شده که به معنای راه بردن و سوق دادن چیز یا شخصی است.از آنجا که قاتل را به محل قتل می برند،این واژه به معنای قصاص آمده است }الْبَدَنِ) .

سپس در ادامه می افزاید:«اگر به قتل خطا مبتلا گشتی و تازیانه یا شمشیر تو و یا (حتی) دستت به ناورا کسی را کیفر داد-چون ممکن است حتی با یک مشت زدن و یا بیشتر،قتل واقع گردد-مبادا غرور زمامداری ات مانع از آن شود که حق اولیای مقتول را بپردازی (و رضایت آنها را جلب کنی)»؛ (وَ إِنِ ابْتُلِیتَ بِخَطَإٍ

وَ أَفْرَطَ عَلَیْکَ سَوْطُکَ أَوْ سَیْفُکَ أَوْ یَدُکَ بِالْعُقُوبَهِ؛فَإِنَّ فِی الْوَکْزَهِ {1) .«وَکْزَه»به معنای مشت زدن از ریشه«وَکْز»بر وزن«مغز»به معنای زدن و عقب راندن گرفته شده است }فَمَا فَوْقَهَا مَقْتَلَهً، فَلَا تَطْمَحَنَّ {2) .«لا تَطْمَحَنَّ»از ریشه«طُموح»و«طمْح»بر وزن«سهم»به معنای بالا بردن و تکبر کردن گرفته شده و در عبارت بالا به معنای کبر و غرور است }بِکَ نَخْوَهُ {3) .«نَخْوَه»به معنای تکبر است }سُلْطَانِکَ عَنْ أَنْ تُؤَدِّیَ إِلَی أَوْلِیَاءِ الْمَقْتُولِ حَقَّهُمْ) .

می دانیم مطابق آنچه فقها از آیات قرآن و روایات اسلامی استفاده کرده اند، قتل بر سه نوع است:

یکم:قتل عمد و آن در جایی است که قصدِ جانی،کشتن طرف مقابل باشد و یا اینکه به سراغ کاری برود که غالباً منجر به قتل می شود،هرچند قصد او قتل نباشد مانند ضربه سنگینی بر مغز وارد کردن که غالباً سبب قتل می شود و اگر جانی قصد قتل هم نداشته باشد محکوم به قصاص است.مگر اینکه صاحبان خون و جانی بر دیه توافق کنند.

دوم:قتل شبه عمد است و آن در جایی است که انسان کاری انجام می دهد که غالباً سبب قتل نیست و قصد او هم قتل نیست؛ولی اتفاقاً منجر به مرگ می شود؛ مانند اینکه کسی سوزنی به بدن دیگری وارد می کند و بر اثر آن،به طرف شوک وارد می شود و می میرد این را شبه عمد می گویند.بسیاری از تصادف های وسایل نقلیه در جاده ها از همین قبیل است و حکم آن تعلق دیه در مال جانی است.

سوم:قتل خطای محض است و آن اینکه انسان،دست به کاری می زند که هیچ ارتباطی به شخص مقتول نداشته؛اما بر اثر عواملی،شخص مقتول هدف واقع می شود و از بین می رود.مثل اینکه شخصی برای شکار کردن تیری به سمت راست رها می کند اما این تیر به سنگیی خورده کمانه می کند و به فردی خورده او را می کشد این را خطای محض می گویند و حکم آن تعلق دیه به عاقله است.

در کتاب حدود و دیات آمده است که اگر مجری حد یا تعزیر در اجرای آن خطا کند و بیش از اندازه اجرا نماید؛خواه موجب مرگ محکوم شود یا نه در هر صورت باید جبران گردد.این مسأله با مسأله دیگری که در آن کتاب مطرح شده که هرگاه حد و تعزیر کاملاً به اندازه و بدون افراط و خطا انجام گیرد ولی سبب مرگ محکوم شود آیا بیت المال یا مجری حد و تعزیر،ضامن است یا نه؟ ارتباطی ندارد،هرچند در آن مسأله،معروف عدم ضمان است؛اما آن حکم نیز خالی از اشکال نیست و آنچه در بعضی از شروح دیده می شود که این دو مسأله را با هم خلط کرده اند صحیح نیست و کلام امام علیه السلام ارتباطی با مسأله دوم ندارد.

نکته: اهمّیّت گناه قتل نفس در اسلام

در آیات قرآن مجید و روایات اسلامی تعبیراتی درباره ریختن خون بی گناهان آمده که شبیه آن در هیچ موضوع دیگری دیده نمی شود:

از جمله در آیه 32 سوره مائده آمده است: ««مِنْ أَجْلِ ذلِکَ کَتَبْنا عَلی بَنِی إِسْرائِیلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِیعاً» ؛ به همین جهت بر بنی اسرائیل مقرر داشتیم که هر کس،انسانی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد،چنان است که گویی همه انسان ها را کشته است».

در آیه 93 سوره نساء آمده است: ««وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِیها وَ غَضِبَ اللّهُ عَلَیْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِیماً» ؛هرکس فرد با ایمانی را از روی عمد به قتل برساند مجازات او دوزخ است در حالی که جاودانه در آن خواهد بود و خداوند بر او غضب می کند و او را از رحمتش دور می سازد و مجازات بزرگی برای او آماده ساخته است».

از تعبیر به«خلود و جاودانگی در آتش»چنین بر می آید که قاتلِ عمد باایمان از دنیا نخواهد رفت،زیرا می دانیم هیچ فرد باایمانی خلود و جاودانگی در آتش ندارد.

در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است: «لَزَوالُ الدّنْیا جَمیعاً أهْوَنُ عَلَی اللّهِ مِنْ دَمٍ سُفِکَ بِغَیْرِ حَقٍّ؛ تمام دنیا ویران شود در پیشگاه خداوند آسان تر از این است که خونی به ناحق ریخته شود». {1) .میزان الحکمه،ج 10،ص 4769}

در حدیث دیگری از امام معصوم علیه السلام می خوانیم: «أُتِیَ رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله فَقِیلَ لَهُ یَا رَسُولَ اللّهِ قَتِیلٌ فِی مَسْجِدِ جُهَیْنَهَ فَقَامَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله یَمْشِی حَتَّی انْتَهَی إِلَی مَسْجِدِهِمْ قَالَ وَتَسَامَعَ النَّاسُ فَأَتَوْهُ فَقَالَ علیه السلام مَنْ قَتَلَ ذَا قَالُوا یَا رَسُولَ اللّهِ مَا نَدْرِی فَقَالَ قَتِیلٌ مِنَ الْمُسْلِمِینَ بَیْنَ ظَهْرَانَیِ الْمُسْلِمِینَ لَایُدْرَی مَنْ قَتَلَهُ وَاللّهِ الَّذِی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ لَوْ أَنَّ أَهْلَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ شَرِکُوا فِی دَمِ امْرِئٍ مُسْلِمٍ وَرَضُوا بِهِ لَأَکَبَّهُمُ اللّهُ عَلَی مَنَاخِرِهِمْ فِی النَّارِ أَوْ قَالَ عَلَی وُجُوهِهِمْ؛ کسی خدمت رسول خدا رسید و عرض کرد:ای رسول خدا کشته ای در مسجد (قبیله) جُهَیْنه افتاده است.پیامبر برخاست و حرکت کرد تا به مسجد آنها رسید.هنگامی که مردم این سخن را شنیدند در آنجا اجتماع کردند پیامبر فرمود:چه کسی این فرد را کشته است؟ عرض کردند:ای رسول خدا نمی دانیم.عرض کرد:کسی در میان مسلمانان کشته شود و قاتل او معلوم نباشد؟ قسم به خدایی که مرا مبعوث به حق کرده است اگر تمام اهل آسمان ها و زمین شریک خون مسلمانی باشند و راضی به آن شوند همه آنها را به صورت در آتش دوزخ خواهد افکند». {2) .بحارالانوار،ج 101،ص 383،ح 3 }

بخش بیست و هشتم

متن نامه

وَإِیَّاکَ وَالْإِعْجَابَ بِنَفْسِکَ،وَالثِّقَهَ بِمَا یُعْجِبُکَ مِنْهَا،وَحُبَّ

ص: 443

الْإِطْرَاءِ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّیْطَانِ فِی نَفْسِهِ لِیَمْحَقَ مَا یَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِینَ.

وَإِیَّاکَ وَالْمَنَّ عَلَی رَعِیَّتِکَ بِإِحْسَانِکَ،أَوِ التَّزَیُّدَ فِیمَا کَانَ مِنْ فِعْلِکَ،أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَکَ بِخُلْفِکَ،فَإِنَّ الْمَنَّ یُبْطِلُ الْإِحْسَانَ،وَالتَّزَیُّدَ یَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ،وَالْخُلْفَ یُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللّهِ وَالنَّاسِ.قَالَ اللّهُ تَعَالَی:«کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لَاتَفْعَلُونَ».وَإِیَّاکَ وَالْعَجَلَهَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا،أَوِ التَّسَقُّطَ فِیهَا عِنْدَ إِمْکَانِهَا،أَوِ اللَّجَاجَهَ فِیهَا إِذَا تَنَکَّرَتْ،أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ، فَضَعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ،وَأَوْقِعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْقِعَهُ.

ترجمه ها

دشتی

مبادا هرگز دچار خود پسندی گردی! و به خوبی های خود اطمینان کنی، و ستایش را دوست داشته باشی، که اینها همه از بهترین فرصت های شیطان برای هجوم آوردن به توست، و کردار نیک، نیکوکاران را نابود سازد .

مبادا هرگز با خدمت هایی که انجام دادی بر مردم منّت گذاری، یا آنچه را انجام داده ای بزرگ بشماری، یا مردم را وعده ای داده، سپس خلف وعده نمایی ! منّت نهادن، پاداش نیکوکاری را از بین می برد، و کاری را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده عمل کردن، خشم خدا و مردم را بر می انگیزاند که خدای بزرگ فرمود:

«دشمنی بزرگ نزد خدا آن که بگویید و عمل نکنید»

مبادا هرگز در کاری که وقت آن فرا نرسیده شتاب کنی، یا کاری که وقت آن رسیده سستی ورزی، و یا در چیزی که (حقیقت آن) روشن نیست ستیزه جویی نمایی و یا در کارهای واضح و آشکار کوتاهی کنی! تلاش کن تا هر کاری را در جای خود، و در زمان مخصوص به خود، انجام دهی .

شهیدی

و بپرهیز از خود پسندیدن، و به خودپسندی مطمئن بودن، و ستایش را دوست داشتن که اینها همه از بهترین فرصتهای شیطان است تا بتازد، و کرده نیکوکاران را نابود سازد. و بپرهیز که با نیکی خود بر رعیت منت گذاری یا آنچه را کرده ای بزرگ شماری یا آنان را وعده ای دهی و در وعده خلاف آری که منت نهادن ارج نیکی را ببرد و کار را بزرگ شمردن نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده خشم خدا و مردم را بر انگیزاند. و خدای تعالی فرموده است: «بزرگ دشمنی است نزد خدا که بگویید و نکنید.». و بپرهیز از شتاب در کارهایی که هنگام انجام آن نرسیده، یا سستی در آن چون انجامش ممکن گردیده، یا ستیزیدن در کارهایی که راه راست در آن ناپایدار است، یا سستی ورزیدن آن گاه که آشکار است. پس هر چیز را در جای آن بدار و هر کاری را به هنگام آن بگزار.

اردبیلی

و پرهیز از خویشتن بینی به نفس خود و اعتماد کردن بچیزی که بعجب آرد تو را از نفس خودت و دوست داشتن مبالغه کردن در ثنای تو پس بدرستی که این از محکمترین فرصتهای شیطانست در نفس او تا محو کند آنچه هست از نیکوئی کردن نیکوئی کننده و پرهیز از نهادن منت بر رعیت خودت باحسان نمودن تو بآن یا اظهار زیادتی خود بر او در آنچه یافت شد از کردار تو یا آنکه وعده دهی ایشان را پس واپس اندازی وعده کرده خود را بسبب خلاف کردن تو پس بدرستی که منت نهادن باطل می گرداند احسانرا و مزیّت جستن می برد نور حقرا و خلاف کردن وعده واجب می گرداند خشم نزد خدا و مردمان فرموده است خدای سبحانه که بزرگ است از روی دشمن داشتن در نزد خدای آنکه بگوئید آنچه نکنید بترس از شتافتن بکارها پیش از رسیدن زمان آن و افتادن در آن نزد قدرت پیدا کردن بآن و با ستیزه کردن در آن هر گاه معلوم نباشد وجه تحصیل آن یا سست شدن از ایقاع آن چون روشن باشد وجه تحصیل آن پس بنه هر کاری را در جای خودش و واقع گردان هر کرداری را در موقع وقوع آن

آیتی

از خودپسندی و از اعتماد به آنچه موجب اعجابت شده و نیز از دلبستگی به ستایش و چرب زبانیهای دیگران، پرهیز کن، زیرا یکی از بهترین فرصتهای شیطان است برای تاختن تا کردارهای نیکوی نیکوکاران را نابود سازد. زنهار از اینکه به احسان خود بر رعیت منت گذاری یا آنچه برای آنها کرده ای، بزرگش شماری یا وعده دهی و خلاف آن کنی. زیرا منت نهادن احسان را باطل کند و بزرگ شمردن کار، نور حق را خاموش گرداند و خلف وعده، سبب برانگیختن خشم خدا و مردم شود.

خدای تعالی فرماید خداوند سخت به خشم می آید که چیزی بگویید و به جای نیاورید. {42. سوره 61، آیه 3.}

از شتاب کردن در کارها پیش از رسیدن زمان آنها بپرهیز و نیز، از سستی در انجام دادن کاری که زمان آن فرا رسیده است و از لجاج و اصرار در کاری که سررشته اش ناپیدا بود و از سستی کردن در کارها، هنگامی که راه رسیدن به هدف باز و روشن است، حذر نمای. پس هر چیز را به جای خود بنه و هر کار را به هنگامش به انجام رسان.

انصاریان

از خودپسندی و تکیه بر آنچه تو را آلوده به خود پسندی کند،و از علاقه به ستایش و تعریف مردم برحذر باش،زیرا این حالات از مطمئن ترین فرصت های شیطان در نظر اوست تا نیکی نیکوکاران را نابود کند .

بپرهیز از اینکه احسانت را بر رعیّت منّت گذاری،یا کرده خود را بیش از آنچه هست بزرگ شماری،یا به رعیّت وعده ای دهی و خلاف آن را به جا آوری ،چرا که منّت موجب بطلان احسان،و کار را بیش از آنچه هست پنداشتن باعث از بین بردن نور حق در قلب،و خلف وعده سبب خشم خدا و مردم است،خداوند بزرگ فرموده:«این باعث خشم بزرگ خداست که بگویید و انجام ندهید ».

از عجله در کارهایی که وقتش نرسیده،یا سهل انگاری در اموری که انجامش ممکن شده،یا لجبازی در چیزی که نامعلوم است،یا سستی در آنچه که روشن است

بر حذر باش.هر چیزی را در جای خودش بگذار،و هر کاری را به موقع خودش انجام ده .

شروح

راوندی

و الاطراء: المدح. و یمحق: ای یهلک و یبطل. و الخلف یوجب المقت: یعنی ان اخلاف الوعد یوجب غضب الله. ثم اکد کلامه بقوله تعالی کبر مقتا عنا الله ان تقولوا ما لا تعملون، و مقته مقتا: ابغضه. و فی کبر ضمیر فاعل، ای کبر المقت مقتا، و اضمر علی شریطه التفسیر. و حسن ان یکون کبر مقتا خبرا للقول، لانه بمعنی الذم، تقدیره: قولکم ما لا تفعلون مذموم، کقولک زید نعم رجلا فزید مبتدا و ما بعده الخبر و لیس فیه عائد لان معناه المدح، و التقدیر: زید الممدوح. و مقتا نصب علی البیان، و محل ان تقولوا رفع علی الابتداء و ما قبلها الخبر، ای قولکم ما لا تفعلون کبر مقتا عندالله، او علی اضمار مبتدا ای هو ان یقولوا. و ادانها: و قتها و نهی عن العاجله. و روی و التثبط فیها ای التباطو، یقال: ثبطه عن الامر تثبیطا شغله عنه.

کیدری

ابن میثم

فرصه: نوبت، مقدار ممکن از یک کار. سوره الرجل: حمله و تندی و بی باکی یک مرد غرب اللسان: تندزبانی بادره: حمله ی شتابزده و مجازات کردن از خودپسندی و اعتماد به چیزی که تو را وادار به خودپسندی کند، بپرهیز، و از این که مردم تو را زیاد ستایش کنند برحذر باش، زیرا چنین حالتی از بهترین فرصتها برای شیطان است تا بتواند آثار نیک نیکوکاران را از بین ببرد. و مبادا در برابر خوبی که به مردم می کنی بر سر آنها منت بگذاری، و یا کاری را که می کنی، بیش از آنچه هست جلوه دهی، و مبادا به آنان وعده ای بدهی که وفا نکنی، زیرا منت گذاری نتیجه ی خوبی را زایل می کند، و کار را بیش از آنچه که هست تلقی کردن، نور حق را از دل می زداید، و به وعده وفا نکردن باعث خشم خدا می گردد، خدای بزرگ می فرماید: کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون. پرهیز کن از شتاب در کارها پیش از فرا رسیدن وقت آن و یا وانهادن آن به هنگام فراهم شدن مجال انجام آن، و یا پافشاری بیجا در کاری که آن را در نمی یابی، و یا سبک شمردن کار به هنگامی که برایت روشن شده است. پس هر چیز را در جای خود قرار بده، و هر کاری را به موقع خود به جای آور. مبادا آنچه را که همه ی مردم در آن حق یکسان دارند به خود اختصاص دهی، و مبادا در جایی که دقت و توجه لازم است و همه می دانند تو خود را به نادانی بزنی، زیرا آن (حق) از تو به نفع دیگری گرفته خواهد شد، همه چیز روشن شده و دیری نخوهد پایید که داد ستمدیده را از تو خواهند گرفت. به هنگام خشم بر خود مسلط باش، و جلو تندی و تیزی خودت و حمله ی دست و بازو و بدزبانی ات را بگیر، از همه ی این کارها با چشم پوشی از شتاب، و تاخیر در اعمال قدرت، خودداری کن، تا آتش خشمت فرو نشیند و بر خود مسلط گردی، و هرگز بر خود مسلط نمی شوی مگر آن که درباره ی بازگشت به سوی پروردگارت بسیار دلمشغول باشی. بیست و ششم: از خودپسندی و اعتماد به چیزی که او را به خودپسندی بکشاند و همچنین از دوست داشتن ستایش زیاد، برحذر داشته است. دو مورد آخری باعث دوام خودپسندی و ریشه ی آنند، و از هر سه مورد با عبارت: فان ذلک … المحسنین، او را برحذر داشته است: جمله ی: و فی نفسه، متعلق به (اوثق) است. دو احتمال در اینجا وجود دارد: 1- چون خودپسندی از موارد هلاکت است، نیکی نیکوکاران، با وجود آن بی فایده است بنابراین اگر شیطان فرصتی به دست آورد، و خودپسندی را برای انسان جلوه دهد و او هم باور کند هر چه احسان کرده، بتمام از بین می رود. 2- شخص خودپسند- هر کس هر احسانی هم نسبت به او کند- احسان تلقی نمی کند و در نتیجه خودپسندی وی باعث نادیده گرفتن احسان کسی می شود که به او نیکی کرده است. و چون منشا خودپسندی، شیطان است، نابودکننده ی نیکی نیکوکاران نیز، شیطان خواهد بود، از این رو، امام (علیه السلام) این عمل را عمل شیطانی دانسته و دوری از آن را لازم شمرده است. بیست و هفتم: از سه صفت ناپسند او را برحذر داشته است: 1- از منت گذاردن بر سر رعیت در برابر احسانی که به آنان می کند. 2- بزرگ جلوه دادن کاری که درباره ی مردم انجام داده است، یعنی احسانی را که نسبت به مردم کرده است بیش از آنچه هست به خود نسبت دهد. 3- مبادا به مردم وعده ای بدهد که وفا نکند. آنگاه وی را از منت گذاری برحذر داشته است با این عبارت: فان المن یبطل الاحسان (زیرا منت گذاری نتیجه ی احسان را از بین می برد) و این سخن 306 اشارتی است به آیه ی مبارکه: یا ایها الذین آمنوا لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی. و نیز او را از بزرگ جلوه دادن احسان به دور داشته با این گفتار: زیرا کار را بیش از آنچه هست جلوه دادن نور حق را از دل می زداید. و مقصود امام (علیه السلام) از حق در اینجا همان احسان به مردم و یا صداقت در گفتار است آنجا که نیاز به گفتن باشد، زیرا اینها دارای جلوه ای عقلانی هستند که نفوس متمایل بدان بوده، از آن لذت می برد. و چون بزرگ جلوه دادن عمل، نوعی از دروغ است، و دروغ هم صفتی فوق العاده ناپسند است، ناگزیر از عواملی است که نور حق را از بین می برد و خاموش می سازد، و در نتیجه ارزشی برای آن عمل در دل مردم نمی ماند. امام (علیه السلام) وی را از خلف وعده، با این بیان برحذر داشته است: (به وعده وفا نکردن باعث خشم خدا و مردم می گردد.) اما خشم مردم، واضح و روشن است، و اما خشم خدا به دلیل قول خدای تعالی است که می فرماید: کبر مقتا عند الله … سه مورد بالا مقدمات صغرا برای قیاسات مضمری هستند که کبرای مقدر آنها چنین است: و هر چه دارای این ویژگیها باشد، باید از آن دوری جست. بیست و هشتم: او را از قرار دادن کارها در یکی از دو سوی افراط و تفریط برحذر داشته است اما جانب افراط، عبارت است از: شتابزدگی در کاری پیش از فرا رسیدن وقت آن و با لجاجت و پافشاری در مورد کاری که سررشته ی آن در دست انسان نیست و یا مورد آن تغییر کرده است. و یا وقتی که راه کار، روشن نیست، و همچنین سهل انگاری در کار. و اما طرف تفریط، خودداری و عقب نشینی از کاری به هنگام دستیازی بدان است که نقطه مقابل شتابزدگی در کار می باشد، و با ناتوانی از کار هنگامی که راه انجام آن روشن است که نقطه مقابل پافشاری در کاری است که سررشته ی آن در دست انسان نیست. و لازمه ی نهی از دو طرف افراط و تفریط، خود به معنی دستور انجام کارها بر اساس عدل یعنی حد وسط از دو طرف و در جایگاه صحیح و حق است. بدان جهت فرموده است: بنابراین هر چیز را به جای خود قرار بده و هر کاری را به وقت خود انجام ده.

ابن ابی الحدید

وَ إِیَّاکَ وَ الْإِعْجَابَ بِنَفْسِکَ وَ الثِّقَهَ بِمَا یُعْجِبُکَ مِنْهَا وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ اَلشَّیْطَانِ فِی نَفْسِهِ لِیَمْحَقَ مَا یَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِینَ وَ إِیَّاکَ وَ الْمَنَّ عَلَی رَعِیَّتِکَ بِإِحْسَانِکَ أَوِ التَّزَیُّدَ فِیمَا کَانَ مِنْ فِعْلِکَ أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَکَ بِخُلْفِکَ فَإِنَّ الْمَنَّ یُبْطِلُ الْإِحْسَانَ وَ التَّزَیُّدَ یَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ وَ الْخُلْفَ یُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللَّهِ وَ النَّاسِ قَالَ اللَّهُ [سُبْحَانَهُ]

وَ تَعَالَی کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ { 1) سوره الصف 3. } وَ إِیَّاکَ وَ الْعَجَلَهَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا أَوِ [اَلتَّسَاقُطَ]

اَلتَّسَقُّطَ فِیهَا عِنْدَ إِمْکَانِهَا أَوِ اللَّجَاجَهَ فِیهَا إِذَا تَنَکَّرَتْ أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ فَضَعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ وَ أَوْقِعْ کُلَّ [عَمَلٍ]

أَمْرٍ مَوْقِعَهُ

قد اشتمل هذا الفصل علی وصایا نحن شارحوها منها قوله ع إیاک و ما یعجبک من نفسک و الثقه بما یعجبک منها

قد ورد فی الخبر ثلاث مهلکات شح مطاع و هوی متبع و إعجاب المرء بنفسه.

و فی الخبر أیضا لا وحشه أشد من العجب.

و فی الخبر الناس لآدم و آدم من تراب فما لابن آدم و الفخر و العجب.

و فی الخبر الجار ثوبه خیلاء لا ینظر الله إلیه یوم القیامه .

و فی الخبر و قد رأی أبا دجانه یتبختر إنها لمشیه یبغضها الله إلا بین الصفین.

و منها قوله و حب الإطراء ناظر المأمون محمد بن القاسم النوشجانی المتکلم فجعل یصدقه و یطریه و یستحسن قوله فقال المأمون یا محمد أراک تنقاد إلی ما تظن أنه یسرنی قبل وجوب الحجه لی علیک و تطرینی بما لست أحب أن أطری به و تستخذی لی فی المقام الذی ینبغی أن تکون فیه مقاوما لی و محتجا علی و لو شئت أن أقسر الأمور بفضل بیان و طول لسان و أغتصب الحجه بقوه الخلافه و أبهه الرئاسه لصدقت و إن کنت کاذبا و عدلت و إن کنت جائرا و صوبت و إن کنت مخطئا

لکنی لا أرضی إلا بغلبه الحجه و دفع الشبهه و إن أنقص الملوک عقلا و أسخفهم رأیا من رضی بقولهم صدق الأمیر.

و أثنی رجل علی رجل فقال الحمد لله الذی سترنی عنک و کان بعض الصالحین یقول إذا أطراه إنسان لیسألک { 1) فی د«لاساءک». } الله عن حسن ظنک .

و منها قوله و إیاک و المن قال الله تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذی { 2) سوره البقره 264. } و کان یقال المن محبه للنفس مفسده للصنع.

و منها نهیه إیاه عن التزید فی فعله قال ع إنه یذهب بنور الحق و ذلک لأنه محض الکذب مثل أن یسدی ثلاثه أجزاء من الجمیل فیدعی فی المجالس و المحافل أنه أسدی عشره و إذا خالط الحق الکذب أذهب نوره.

و منها نهیه إیاه عن خلف الوعد قد مدح الله نبیا من الأنبیاء و هو إسماعیل بن إبراهیم ع بصدق الوعد و کان یقال وعد الکریم نقد و تعجیل و وعد اللئیم مطل و تعطیل و کتب بعض الکتاب و حق لمن أزهر بقول أن یثمر بفعل و قال أبو مقاتل الضریر قلت لأعرابی قد أکثر الناس فی المواعید فما قولک فیها فقال بئس الشیء الوعد مشغله للقلب الفارغ متعبه للبدن الخافض خیره غائب و شره حاضر

و فی الحدیث المرفوع عده المؤمن کأخذ بالید.

فأما أمیر المؤمنین ع فقال إنه یوجب المقت و استشهد علیه بالآیه و المقت البغض .

و منها نهیه عن العجله و کان یقال أصاب متثبت أو کاد و أخطأ عجل أو کاد و فی المثل رب عجله تهب ریثا و ذمها الله تعالی فقال خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ { 3) سوره الأنبیاء 37. } .

و منها نهیه عن التساقط فی الشیء الممکن عند حضوره و هذا عباره عن النهی عن الحرص و الجشع قال الشنفری و إن مدت الأیدی إلی الزاد لم أکن بأعجلهم إذ أجشع القوم أعجل.

و منها نهیه عن اللجاجه فی الحاجه إذا تعذرت کان یقال من لاج الله فقد جعله خصما و من کان الله خصمه فهو مخصوم قال الغزی دعها سماویه تجری علی قدر لا تفسدنها برأی منک معکوس.

و منها نهیه له عن الوهن فیها إذا استوضحت أی وضحت و انکشفت و یروی و استوضحت فعل ما لم یسم فاعله و الوهن فیها إهمالها و ترک انتهاز الفرصه فیها قال الشاعر فإذا أمکنت فبادر إلیها حذرا من تعذر الإمکان .

کاشانی

(و ایاک و الاعجاب بنفسک) و بپرهیز از خویشتن بینی به نفس خود (و الثقه بما یعجبک منها) و از اعتماد کرد به چیزی که به عجب آورد تو را از نفس خودت و به عجب مایل سازد (و حب الاطراء) و از دوستی تو به مبالغه کردن در محمدت و ثنای تو (فان ذلک) پس به درستی که آن اعجاب و حب اطراء (من اوثق فرص الشیطان) از استوارترین فرصتهای شیطان است (فی نفسه) در نفس او (لیمحق ما یکون) تا محو کند آنچه هست (من احسان المحسن) از نیکویی کردن نیکویی کننده (و ایاک و المن علی رعیتک) و بپرهیز از نهادن منت بر رعیت خود (باحسانک) به سبب احسان نمودن تو به او (او التزید) یا اظهار مزیت زیادتی خود بر او (فیما کان من فعلک) در آنچه یافت شد از کردار تو (او ان تعدهم) یا آنکه وعده دهی ایشان را به احسان (فتتبع موعودک) پس واپس اندازی وعده کرده خود را (بخلفک) به سبب خلاف کردن تو در آن (فان المن یبطل الاحسان) پس به درستی که منت نهادن، باطل می گرداند احسان را (و التزید یذهب بنور الحق) و مزیت جستن بر غیر، می برد نور حق را (و الخلف یوجب المقت) و خلاف وعده، واجب می گرداند خشم را (عند الله و الناس) نزد خدا و مردمان (قال الله تعالی) فرموده است حق سبحانه و تعالی (کبر مقتا) که بزرگتر است از حیث دشمن داشتن (عند الله) نزد خدای عزوجل (ان تقولوا ما لا تفعلون) آنکه بگویید آنچه نکنید (ایاک و العجله بالامور) بپرهیز از شتافتن به کارها (قبل اوانها) پیش از رسیدن زمان آن (او التساقط فیها) یا افتادن و غلو کردن در آن امور (عند امکانها) نزد دست دادن و قدرت پیدا کردن به آن (او اللجاجه فیها) یا ستیزه کردن در آن امور (اذا تنکرت) هرگاه معلوم نباشد وجه تحصیل آن، چه آن طرف افراط است (او الوهن عنها) یا سست شدن از ایقاع آن (اذا استوضحت) چون روشن باشد وجه تحصیل آن از جهت آنکه طرف تفریط است و افراط و تفریط هر دو مذموم است. پس طریقه (خیر الامور اوسطها) را مرعی باید داشت. (فضع کل امر) پس بنه هر کاری را (موضعه) در جای خودش (و اوقع کل عمل) و واقع آور هر کرداری را (موقعه) در محل وقوع خودش

آملی

قزوینی

و حذر باد ترا از عجب آوردن به خود یعنی خودپسندی و اعتماد کردن به آنچه در عجب اندازد ترا از جانب نفس، و از دوست داشتن ستودن مردمان و مبالغه در ثنا نمودن، چه بدرستی که این حال از محکمترین و معتمدترین فرصتهای شیطان است در نفس او که خاطر بر آن گماشته، پیوسته منتظر چنان فرصت است، تا باطل گرداند در آن حال آنچه حاصل باشد از نیکوئی نکوکاران. بدان که معاصی بر تفاوت عظیم باشند، و بعضی از آن پیش خدای بزرگتر باشد، و مواخذت آن شدید و به وصفی فظیع موصوف باشد مثلا حسد که آکل ایمان است که (الحسد یاکل الایمان کما تاکل النار الحطب) و مثلا عجب که ما حق حسناتست، و مثلا بخل که واقع شده (البخیل لا یدخل الجنه) و (کافر سخی ارجی الی الجنه من مسلم بخیل) و مثلا قتل به عمد که در کتاب کریم آمده (و من یقتل مومنا متعمدا.. الایه) و مثلا گفتن و نکردن که در کتاب عزیز آمده (کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون) و خواهد آمد و دیگر معاصی که هر یک را تهدیدی و وعیدی خاص شده، الحذر الحذر از امثال این معاصی (عصمنا الله و ایاکم منها) و کبر و عجب از جمله معاصی اقبح و افظع و امقت باشد و منازعت بود با خدای جبار در ردای جباری و بزرگواری، و گفته اند: همه معصیتی را توبه باشد جز استکبار که آنرا توبه نباشد که شخص چندان که بر این صفت مبغوضه موصوف باشد با خدای دشمن و محارب بود، و خود استکبار منافی و مضاد توبه و انابت و ندامت و اقرار باشد از این روی ابلیس راه به توبه نیافت و آدم علیه السلام به توبه شرف اصطفاء و قبول حضرت او تعالی یافت، و ارباب مکنت و سلطنت را هیچ چیز چنان ضرر نرساند که عجب و نخوت و حمیت، و هیچ چشم زخمی آن قوم را از زخم چشم خویش بدتر نباشد، و چه خوب فرموده، حکیم گرامی (شیخ نظامی) ندیدم کس که خود را دید و بشکست خنک آن کس که او از چشم خود رست و قصه الب ارسلان و هلاک شدن او بر دست یوسف کوتوال مشهور است و خبر دادن او که هیچ وقت مرا این غرور و عجب نرسیده بود که امروز از سر پشته کثرت لشکر و خشم خویش بدیدم در نفس من عجبی و غروری در آمد، پس بر دست کوتوالی به بازی و غرور نا چیز گشتم. و بپرهیز از منت نهادن بر رعیت خود به احسان خویش، یا زیادتی طلب کردن در آنچه بوده است از فعل تو. یعنی کرده خویش بیش از آنچه هست شماری، این دو حالت از مقارنات اعجاب به نفس باشد، یا آنکه وعده دهی ایشان را پس در عقب آن وعده خلف درآری. اگر کسی چیزی نبخشد بخیل باشد، و اگر وعده کند و نبخشد هم بخیل باشد و هم به صفت نکوهیده خلف موصوف باشد در دیوان امیرالمومنین علیه السلام از آن حضرت منقول است: اذا اجتمع الافات فالبخل شرها و شر من البخل المواعید و المطل و لا خیر فی وعد اذا کان کاذبا و لا خیر فی قول اذا لم یکن فعل زیرا که براستی منت باطل می گرداند احسان را چنانچه حق تعالی در کلام مجید فرموده (یا ایها الذین آمنوا لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی … الایه) و زیاده دیدن عمل می برد نور حق را، و مراد از حق احسان است و نیکوئی و صدق و راستی و چون تزید یعنی بیش دانستن آنچه کرده است نوعی از عجب و مستلزم نوعی از منت و جفا و کذب و دعوی باطل باشد، چون نفس بر آن رذیله مشتمل گردد نور عمل حق یعنی احسان و صدق از دل ببرد. و بدان که جمیع خصال حسنه و افعال جمیله و طاعات الهیه را نوری و ضیائی در نفوس باشد که جانها بدان ملتذ و شادان گردد، و هر که از خود نیابد آن صفت به حقیقت در آن عکس نینداخته باشد، چنانچه جواد در حقیقت آن باشد که اریحی باشد یعنی چون عطا و احسان کند بدان در نفس خود شاد شود، از آنجا که فضیلت آن بداند و باعث بر آن هم از نفس او انگیخته گردد، و این غیر آن شادی باشد که شخص به عمل خود معجب گردد که این شادی حق باشد و به نور حق روشن، و آن شادی باطل و از نور حق نصیب نداشته باشد، بلکه نور حق بمیراند. (قوله: و الخلف الخ) و خلاف کردن وعده موجب خشم است نزد خدای و مردمان فرموده است الله تعالی: بزرگ باشد از روی خشم نزد خدای. یعنی موجب مقت بزرگ باشد اینکه بگوئید آنچه نمی کنید، هر که سخنی گوید از مثل وعده و عهد که متعلق عمل است و نکند در این حکم علی الاطلاق داخل باشد، و اما پند دادن و نکردن و وصف شرایف خصال نمودن و بدان موصوف نبودن، و لافها به دروغ زدن و دعویهای گزاف کردن هم نوعی داخل باشد، و تهدید کسی کردن به آنچه در قدرت نباشد هم از این حکم نصیبی داشته باشد، ولیکن وعید نمودن سید مولی را، و امیر مامور را، پس صفح کردن و بر خود اقرار به طعن و قدح کردن و بدان موصوف نبودن داخل نباشد، اول قطعا، و ثانی ظاهرا، و حق سبحانه و تعالی در ذم شعراء هم این لفظ فرموده که (و انهم یقولون ما لا یفعلون) و آنجا مناسب آن باشد که حمل بر آن شود که سخنها بر وجه لاف و دعوی از خود می گویند، و بر آن موصوف نیستند، و هم اسناد معاصی و فسوق و تعشق و پیامها به معشوق و جوابها در شعر بخود می کنند و آنها واقع نیست و خلاف است از این رو (صفی الدین حلی) می گوید: نحن الذی نطق الکتاب مخبرا بعفاف انفسنا و فسق الالسن و هر که تتبع اشعار عرب کرده سیما سابقین ایشان داند که مدار ایشان بر نقل حکایات و خبرها از جانب معشوق بی وقوع آن معانی و احوال است. و بدان که خلف وعده با نقض عهد که از پیش گذشت یک نوعند، و حکم هر دو شبیه به هم که هر نقضی و غدری خلف باشد و هر خلفی نقض و غدر و شاید تفاوت خفی میان اینها باشد، و همچنانچه از پیش فرمود که کفار از آنجا که وخامت عاقبت غدر و نقض میثاق معلوم داشته اند آنرا عظیم شمارند و از آن تحاشی واجب دانند، و همچنین است حال خلف که ارباب هر ملت از امثال فرنک و هندو آن را میان خویش بزرگ شمارند و کمال احتراز از آن واجب دانند. و در این باب حکایات از ارباب هر ملت و هر زمان بسیار است. مثلا در عرب قصه سموال و وفای او به عهد مشهور است و در کتب هنود قصه عجیب برای تنبیه و استعبار نفوس در این باب برانگیخته اند. از قبیل حکایات کلیله و دمنه چون خالی از غرابت و عبرتی نبود آنرا ذکر می کند. آورده اند که یکی از رایان دختری با جمال و کمال داشت روزی در کودکی به باغ خرامید پسر باغبان (رای) که هم کودک بود و به کمال عقل رسیده منتظر چنان فرصتی بود بتاخت و گلی که اول شگفته بود بر بلندتر شاخی بچید و بر سبیل تحفه بدست وی داد، و آن گل در عادات ایشان از قبیل چارپر که در عرف این دیار (تود) می گویند بود، دختر گفت هر چه خواهی بخواه تا ترا بخشم، پسر شوخ چشم گفت: آن خواهم که شب زفاف که ترا بشوهر خواهند سپرد پیش از آنکه در کنار شوهر روی با آن زینت و زیور که ترا باشد سوی من آئی و مرا از خود تمتع بخشی، دختر گفت چنین باشد و برفت، بعد مدتی (رای) دختر خود را به پسر (رای) دیگر زفاف فرمود، و چون دختر را آراستند و وقت برسید که او را به حجله شوهر برند، دختر از آن سخن و عهد بیاد آمد، جانش در اضطراب افتاد و آن راز با دایه در میان نهاد، و داستان خود با پسر باغبان با او بازگفت دایه چون آن حال بدانست بعد از آنکه او را بر آن وعد ملامت و مذمت کرد گفت: حاش لله که من به نقض عهد رضا دهم و آن روا دارم، دختر گفت: پس چاره کار من چه باشد دایه گفت: این زمان از تو مشغولند هر چه زودتر برخیز و خود را به محل موعود برسان، و پسر را خشنود ساخته بازگرد، و من برای اختفای این حال تدبیری کنم، دختر در آن شب ظلمانی با صد بیم هراس متوجه مکان پسر باغبان شد، در راه دزدی در ظلمت شب قصد او کرد و خواست تا جامها و زیورها از وی بکند دختر از روی تضرع گفت: ای بنده خدا مرا واقعه ای افتاده و قصه ای رو داده، اول قصه پر غصه من بشنو، پس از آن آنچه در خاطر باشد بجای آر دزد حال پرسید، دختر قصه خود شرح داد و گفت: با پسر باغبان خود وعده کرده ام که شب زفاف هم با آن جامها و زیورها که دربر دارم خود را بر او عرضه دارم، اگر جوانمردی کنی و مرا رخصت دهی تا وعده خویش با پسر باغبان خود وفا کنم، شرط کنم بهمین موضع برگردم، و زیور خود نزد تو رها کنم دزد چون آن قصه و حرف وعده بشنید، بر خود بلرزید و او را بر آن شرط رخصت داد، چون قدمی چند برفت شیری او را دچار شد و قصد وی کرد، دختر گفت: ای شیر دلیر ای ملک سباع ای کریم شجاع مرا قصه ایست غم انگیز، اول برای خدا سرگذشت من بشنو، بعد از آن آنچه مکنون خاطر باشد بجای آر شیر حال پرسید دختر قصه خویش و پسر باغبان و آن وعده با او شرح داد، و گفت: اکنون تو می دانی اگر مرا هلاک کنی جواب خلف وعده پیش خدای عزیز بر تو باشد، و اگر با من احسان کنی و بگذاری تا بروم و به وعده خویش وفا کنم عهد بستم که برگردم و خود را تسلیم تو کنم شیر چون حال چنین دید از عقوبت خلف وعده بترسید، و او را بر آن شرط رخصت کرد، دختر نزد پسر باغبان آمد و پسر از آمدن او در آن حال مدهوش و حیران بماند، گفت: ای سیده باعث آمدن تو اینجا در چنین وقت چیست؟ دختر قصه آن وعده که از خردی با او کرده بود بر گفت: و تمام واقعه که آن شب بر او گذشته بود شرح داد پسر باغبان در پای وی افتاد و گفت: (معاذ الله) که من مثل این اندیشه در خاطر گذرانم، همانا در کودکی به نادانی حرفی بر زبانم رفته باشد، اگر ملکه عفو کند بدان شایسته باشد، و اگر عقوبت کند من بدان شایسته باشم، دختر او را دعا کرد و بازگشته به میعاد دزد آمد دزد گفت: خدای با تو چه کرد و امر تو با پسر باغبان چگونه گذشت؟ گفت: پسر باغبان به من لطف کرد، و از آن سخن و آن وعده مرا بخشید، و پرده حرمت من ندرید دزد گفت: پسر باغبان به جوانمردی از من اولی نباشد من نیز از رخت و زیور تو بگذشتم، و آن ترا بخشیدم هر چه زودتر خود را بمقصد خویش برسان، دختر او را دعا کرده پیش شیر آمد شیر حال بازپرسید قصه پسر باغبان و دزد با او بگفت شیر گفت: بسلامت بگذر که من در جوامردی کم از پسر باغبان و دزد نباشم، چون ایشان از وایه خود گذشتند، و وعده ترا بخشیدند، من نیز بگذرم و حق خود به تو بخشم، دختر شیر را دعا کرده به مکان خویش آمد، و چون او را به داماد سپردند داماد حال دختر پریشان دید و اثر آن قضیه فهم کرد، از آن حال استفسار نمود، دختر تمام حال شرح بداد، شوهر خدای را شکر کرد و شادیها نمود که آن وعده به وفا مقرون گشته، و او موجب نقض آن عهد نگشته. ارباب همم و نفوس کامله از دادن وعده و نهادن عهد تحاشی می نموده اند از خوف آنکه مبادا در عهده وفای آن بمانند، و از آن وعده تفصی نتوانند، و شخص چندان که به چیزی وعده نداده است امیر است بر آن چیز و آن چیز در چنک مالکیت او است، و چون وعده داد آن چیز امیر است بر او و او در چنگ مالکیت آن چیز گرفتار. (مهلب) با پسرش بر وجه وصیت می گوید: (لا تبدء بنعم فان موردها سهل و مصدرها و عر) و گفته اند: آنکه (نه) بگویم پس بکنم دوست تر دارم از آنکه (آری) گویم پس نکنم. حذر باد ترا از تعجیل کردن در کارها پیش از وقت آن و افتادن یعنی ترک دادن و قیام ننمودن در آن نزد امکان و تیسر آن، یا لجاجت در آن آنوقت که ناشناخته باشد نزد تو. یعنی میسر نگردد، و راه تدبیر آن پوشیده و مشگل باشد، یا سستی نمودن از انتهاز فرصت در آن آنوقت که معلوم و روشن گردد راه آن، پس بگذار هر امری را در موضع خویش، و واقع گردان هر عمل را در موقعش. عدل عبارت باشد از وضع شی ء در موضعش، و ظلم نقیض آن باشد و در هر امر از اخلاق و اعمال و امور دنیا و آخرت عدل و ظلم متحقق باشد، و آنجا دو طرف باشد افراط و تفریط، و آن هر دو ظلم باشد، یکی از گذشتن، و یکی از نرسیدن و وسط و آن عدل باشد، و آدمی هر امر که خواهد آنرا ساخته گرداند خرد یا بزرگ متعلق بدنیا و آخرت باید که عقل و پختگی و حزم و صبوری و آگاهی و بیداری و جلدی و کاردانی در آن بکار بندد، و آن را از راه خویش و سبیل تیسر آن بجوید تا آن ماده نضج نیابد، نیشتر بر آن نزند، تا در عنت و رنج نیفتد و چون وقت برسد و شکار بر سر تیر آید، از آن قعود و نکول نکند، و فرصت ضایع نسازد، تا چون شکار بگذرد از عقب او به حسرت بنگرد، و وقت تدبیر فوت شده باشد، بلکه صیادانه در کمین شکار بنشیند و تدبیر صواب بکار دارد. و هم از کلمات امیرالمومنین علیه السلام است که (من الخرق المعاجله قبل الامکان و الانائه بعد الفرصه) و آنچه از حضرت نقل کردم در وصف مالک (من قوله: فانه ممن لا یخاف و هنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه عما البطو عنه امثل) هم در بیان تحقق این وصف باشد و فی الجمله عاقل آن بود که در کارها از وقت تعجیل نکند، و از وقت تاخیر نکند، چون دشوار باشد و راه کار ناپدید در آن لجاج و کوشش بی فایده نکند، و چون راه آن روشن گردد، و حصول آسان گردد سستی نگیرد، و غفلت نورزد.

لاهیجی

«و ایاک و الاعجاب بنفسک و الثقه بما یعجبک منها و حب الاطراء، فان ذلک من اوثق فرص الشیطان فی نفسه، لیمحق ما یکون من احسان المحسن. و ایاک والمن علی رعیتک باحسانک، او التزید فیما کان من فعلک، او ان تعدهم فتتبع موعودک بخلفک، فان المن یبطل الاحسان و التزید یذهب بنور الحق و الخلف یوجب المقت عندالله والناس. قال الله سبحانه: (کبر مقتا عندالله ان تقولوا ما لاتفعلون).»

یعنی و برحذر باش از عجب و کبر ورزیدن نفس تو و اعتماد کردن به چیزی که به عجب می اندازد نفس تو را و برحذر باش از دوست داشتن تو مدح و ثنا کردن تو را، پس به تحقیق که آن عجب و دوستی مدح کردن، از محکم ترین فرصتهای شیطان است در نفس تو، تا اینکه محو کند آنچه را که هست از ثواب احسان و انعام کردن منعم و برحذر باش از منت گذاردن بر رعیت تو به سبب احسان کردن تو بر او و یا به دروغ زیاد گفتن در چیزی که باشد از کردار تو، مثل اینکه دیناری داده باشی بگویی که ده دینار داده ام، یا اینکه وعده دهی ایشان را به احسانی، پس تابع گردانی وعده ی داده شده ی تو را خلاف وعده کردن، پس به تحقیق که منت گذاردن باطل می کند و بی اجر می سازد احسان را و دروغ زیاد گفتن می برد نور حق را از دل و تخلف از وعده کردن باعث می شود دشمنی را در پیش خدا و در پیش مردمان. گفته است خدای سبحانه (که بزرگ است از روی دشمن داشتن در نزد خدا اینکه بگویید شما چیزی را که نکنید آن را).

«ایاک و العجله بالامور قبل اوانها، او التساقط فیها عند امکانها، او اللجاجه فیها اذا تنکرت، او الوهن عنها اذا استوضحت، فضع کل امر موضعه و اوقع کل عمل موقعه

یعنی برحذر باش از شتاب کردن در کارها پیش از وقت فراهم آمدن اسبابش و یا اوفتادن و حریص گشتن در آن در وقت فراهم گشتن اسباب آن و یا لجاجت کردن در کارها در وقت قبیح و زشت گشتن آن و یا سستی کردن از آن در وقت آشکار گردیدنش. پس بگذار هر چیزی را در مکانش و بجا آر هر کاری را در جای خود

خوئی

اللغه: (الفرصه): النوبه، و الممکن من الامر، (یمحق) یقال: محقه محقا من باب نفعه: نقصه و اذهب منه البرکه، و قیل: المحق ذهاب الشی ء کله حتی لا یری له اثر، (التزید): تفعل من الزیاده ای احتساب العمل ازید مما یکون، (المقت): البغض، (لج) فی الامر لجاجه اذا لازم الشی ء و واظبه من باب ضرب، (الاسوه): المساواه، (التغابی): التغافل، (سوره) الرجل: سطوته وحده باسه، (غرب) اللسان: حدته، (البادره): سرعه السطوه و العقوبه. الاعراب: فی نفسه جار و مجرور متعلق بقوله: اوثق، مقتا: منصوب علی التمیز، بما الناس، ما موصوله او موصوفه، و الجمله بعدها صفه اوصله، و فیه متعلق بقوله اسوه، بکف البادره مصدر مضاف الی المفعول من المبنی للمفعول. المعنی: ثم جذر عن الاعجاب بالنفس و الاعتماد علی ما یصدر منه من محاسن الاعمال فی نظره، و الاعجاب بالنفس موجب للنخوه و الغرور التی کانت من امراض العرب الجاهلی و اداه الی الاعتقاد بالتبعیض العنصری و التمسک بان عنصره و جرثومته القبلی اشرف العناصر، فالعرب مع ضیق معاشه و حرمانه عن اکثر شئون الحیاه السعیده و موجبات الرفاه فی المعیشه و تقلبه فی رمال الصحراء و حر الرمضاء یری نفسه اشرف البشر و افضل من سلف و غبر، فیانف من الارتباط الاخوی مع بنی- نوعه و التبادل الانتفاعی بالزواج، و قد یانف من اخذ العطاء مع حاجته و فقره المدقع. و قد تمکن فی عقیدته هذا الامتیاز العنصری حتی بالنسبه الی بنی قبائله العرب فضلا عن غیرها، کما حکی عن الاصمعی انه مر علی شاب عریان، فی رحلته بین القبائل العربیه لاستقصاء اللغه: و الاقاصیص العربیه، فاستنطقه فاجابه بابیات فصیحه اعجبه فاعطاه دنانیر، فسال منه الشاب عن ای قبیله هو؟ فقال: من باهله، فامتنع من اخذ العطاء لخمسه قبیله باهله عند العرب حتی قیل فی ذلک: اذا باهلی تحته حنظلیه له ولد منها، فذاک المذرع اراد الشاعر انه اذا کانت الزوجه للزوج الباهلی حنظلیه یصیر الولد مذرعا ای شریفه الام و وضیع الاب. و لما بعث الله نبیه محمد (ع) رحمه للعالمین، مهمه هدفین هامین فی دعوته الاصلاحیه: 1- بث التوحید و هدایه البشر الی عباده الله وحده تحت شعار (لا اله الا الله) و ردعهم عن عباده الاصنام و الانداد الذین لا ینفعون و لا یضرون. 2- الفات البشر الی اخویه انسانیه و رفع التبعیض العنصری با دق معانیه و محو الامتیازات الموهومه بوجه جذری، فبث دعوه التوحید بکل جهد و جهود حتی لبی دعوته اناس مخلصون، و ایده الله بنص القبائل عرب یثرب فهاجر الی المدینه و اسس حکومه الاسلام النیره، فاتبعه قبائل العرب واحده بعد اخری و فتح مکه المکرمه و اخضع قبائل قریش الاشداء فی العناد مع الاسلام، و هم ذروه العرب و اشرف القبائل فی عقیده سائر العرب و فی اعتقادهم، نشاوا بهذه العقیده منذ قرون حتی رسخ فی دماغهم و رسب فی دمائهم و مصوها من ضروع امهاتهم. و لما فتح مکه علی خطه نبویه اشبه بالاعجاز من دون سفک الدماء فی الحرم و ایقاد الحرب الموله و تبین سیاده الاسلام علی انحاء الجزیره العربیه و اجوائها الواسعه قام علی کعبه المکرمه، و نادی بهذین الهدفین الهامین بکل صراحه فی خطبه ذهبیه هاک نصها عن سیره ابن هشام: قال ابن اسحاق: فحدثنی بعض اهل العلم ان رسول الله قام علی باب الکعبه فقال: لا اله الا الله وحده لا شریک له، صدق وعده، نصر عبده، و هزم الاحزاب وحده، الا! کل ماثره او دم او مال یدعی فهو تحت قدمی هاتین الا سدانه البیت، و سقایه الحاج، و قتل الخطا شبه العمد بالسوط و العصا ففیه الدیه مغلظه: مائه من الابل اربعون منها اولادها فی بطونها، یا معشر قریش: ان الله قد اذهب عنکم نخوه الجاهلیه و تعظمها بالاباء، الناس من آدم و آدم من تراب، ثم تلا هذه الایه (یا ایها الناس انا خلقنا کم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقاکم- الایه کلها 13- الحجرات). ثم قال: یا معشر قریش، ما ترون انی عامل فیکم؟ قالوا: خیرا، اخ کریم و ابن اخ کریم، قال: فاذهبوا فانتم الطلقاء. و فی بعض الروایات (وحده) ثلاث مرات کما انه فی بعضها بعد قوله (و آدم من تراب) ورد انه (علیه السلام) قال: و لیس لعربی فضل علی عجمی الا بالتقوی. و لکنه لم یدم هذه التربیه النبویه فی العرب و لم یعتقد بها المنافقون فسکتوا حتی توفی صلی الله علیه و آله و سلم فرجعوا قهقری و احیوا تفاخر العرب بالاباء و تفضیل عنصرهم علی سائر الناس و جد فی ذلک عمر و اشتد فی ترویجه بنوامیه طول حکومتهم الجباره التی دامت الف شهر و قد توجه (علیه السلام) الی حریه التناکح و نص علیها فی خطبه تاریخیه هامه القاها فی حجه الوداع. و قد کان منشا النخوه العربیه التی روی فیها انها مهلکه للعرب هی العجب بالنفس و بما یاتی من الاعمال، فحذر (ع) من هذه الخصله المهلکه اشد تحذیر و بالتحذیر من حب الاطراء الناشی منه، و بین ان ذلک من اوثق فرص الشیطان لاغواء الانسان و محق ما یفعله من الاحسان. قال الشارح المعتزلی (ص 114 ج 17 ط مصر): ناظر المامون محمد بن القاسم النوشجانی المتکلم، فجعل (المتکلم) یصدقه و یطریه و یستحسن قوله، (فقال المامون: یا محمد، اراک تنقاد الی ما تظن انه تسرنی قبل وجوب الحجه لی علیک، و تطرینی بما لست احب ان اطری به، و تستخذی لی فی المقام الذی ینبغی ان تکون فیه مقاوما لی، و محتجا علی، و لو شئت ان افسر الامور بفضل بیان، و طول لسان، و اغتصب الحجه بقوه الخلافه، و ابهه الریاسه لصدقت و ان کنت کاذبا، و عدلت و ان کنت جائرا، و صوبت و ان کنت مخطئا، لکنی لا ارضی الا بغلبه الحجه، و دفع الشبهه، و ان انقص الملوک عقلا، و اسخطهم رایا من رضی بقولهم: صدق الامیر). ثم نبه (علیه السلام) بالنهی عن ثلاثه امور: المن علی الرعیه بالاحسان و التزید فی الاعمال و الخلف فی الوعد الی التجنب عن الافراط فی حب النفس الذی یکون غریزه للانسان بالذات، فانه اول ما یحس و یشعر یحس حب نفسه و حب النفس مبدا الرضا و الغضب المحرکین لای حرکه فی الانسان، و الافراط فیه موجب لرذائل کثیره اشار (ع) الی امهاتها فی هذه الجمل. فمنها: المن علی من یحسن الیه لانه اشعار بالانانیه و تبجح بالشخصیه من فرط الحب بالذات، قال الله تعالی (یا ایها الذین آمنوا لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی 264- البقره)، قال الشارح المعتزلی (ص 115 ج 17 ط مصر) و کان یقال: المن محبه للنفس، مفسده للصنع. و منها، التزید فی الفعل الناشی عن تعظیم نفسه، فیری حقیر عمله کبیرا و قلیله کثیرا فیذهب بنور الحق لکونه کذبا و زورا، قال الشارح المعتزلی فی الصفحه الانفه الذکر: مثل ان یسدی ثلاثه اجزاء من الجمیل، فیدعی فی المجالس و المحافل انه اسدی عشره. و منها، نهیه عن خلف الوعد مع الرعایا، فهو ایضا ناش عن اکبار نفسه و تحقیر الرعایا حیث انه لم یعتن بانتظارهم و لم یحترم تعهدهم و خلاف الوعد و ان کان قبیحا و مذموما علی وجه العموم و لکنه من الامراء و الولاه بالنسبه الی الرعیه اقبح و اشنع، لا شتماله علی العجب و الکبر و تحقیر طرف التعهد، و قد عد الله خلف الوعد من المقت عنده البالغ فی النهی عنه حیث قال تعالی (کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون 3- الصف) فانه مشتمل علی تکبیر خلف الوعد من وجوه، قال الشارح المعتزلی (ص 115 ج 17 ط مصر): و اما امیرالمومنین (علیه السلام) قال: (انه یوجب المقت) و استشهد علیه بالایه، و المقت: البغض. ثم حذره عن العجله فی الامور، فانه ناش عن الجهل و خفه العقل کما تری فی الصبیان و غیر المثقفین من بنی الانسان، و قد روی (ان العجله من الشیطان) و العجله من الغرائز الکامنه فی البشر من ناحیه طبعه الحیوانی کما قال الله تعالی: (خلق الانسان من عجل 27- الانبیاء). کما انه (علیه السلام) حذر عن المسامحه و التساقط فی الامور اذا حان وقتها و تیسرت و عن الاصرار فی انجاحها اذا صعبت و تنکرت و لم یتیسر، او الاغماض عنها اذ کشفت حقیقتها و اتضحت. قال الشارح المعتزلی (ص 16 ج 17 ط مصر): و منها نهیه عن التساقط فی الشی ء الممکن عند حضوره، و هذا عباره عن النهی عن الحرص و الجشع، و فی کلامه ما لا یخفی من النظر.

الترجمه: مبادا بخود ببالی، و به سرافرازیهای خود اعتماد کنی. مبادا تملق و ستایش را دوست بداری، زیرا که آن در نزد شیطان مناسبترین فرصتی است برای پایمال کردن هر نتیجه ای از نیکی نیکوکاران. مبادا باحسان خود نسبت برعایا بر سر آنها منت بگذاری یا کار خود را بیش از آنچه که هست در حساب آنه آری یا به آنها وعده ای بدهی و تخلف کنی، زیرا منت احسان را نابود می کند، و بیشتر بحساب آوردن خدمتی نور حقیقت را می برد، و خلف وعده نزد خداوند و مردم دشمنی ببار می آورد، خداوند متعال (در سوره صف آیه 3) می فرماید (دشم البزرگیست نزد خدا که بگوئید آنچه را عمل نمی کنید). مبادا در کارهای خود بی وقت شتاب کنی، یا در وقت مناسب سستی و تنبلی کنی، یا اگر متعذر و دشوار شد درباره ی آن اصرار و لجبازی کنی، و در صورت روشنی زمینه ی کاری در آن مسامحه روا داری، هر کاری را بجای خود مقرر دار.

شوشتری

(و ایاک و الاعجاب بنفسک و اللثقه بما یعجبک منها) فی (المروج): قیل لقتیبه ابن مسلم- و هو وال للحجاج علی خراسان محاربا للترک: لو و جهت فلانا- لرجل من اصحابه- امیرا علی الجیش الی الحرب، فقال: انه رجل عظیم الکبر، و من عظم کبره اشتد عجبه، و من اعجب برایه لم یشاور کفیا و لم یوامر نصیحا، و من تبجح بالاعجاب و فخر بالاستبداد کان من الصنع بعیدا و من الخذلان قریبا، و من تکبر علی عدوه حقره، و من حقره تهاون بامره، و من تهاون بامر عدوه وثق بقوته و سکن الی عدته فقل احتراسه و کثر عثاره، و ما رایت عظیما تکبر علی صاحب حرب قط الا کان مخذولا، لا و الله حتی یکون اسمع من فرس و ابصر من عقاب، و اهدی من قطاه و احذر من عقعق، و اشد اقداما من اسد و اوثب من فهد، و احقد من جمل و اروغ من ثعلب، و اسخی من دیک و اشح من ظبی و احرس من کرکی، و احفظ من کلب و اصبر من ضب و اجمع من النمل، و ان النفس انما تسمح بالعنایه علی قدر الحاجه و یتحفط علی قدر الخوف و یطمع علی قدر السبب، و قد قیل: لیس لمعجب رای و لا لمتکبر صدیق، و من احب ان یحب تحبب. و فی (الطبری): کان یزدجرد الاثیم بن سابور ذی الاکناف ذا عیوب کثیره، و کان من اشد عیوبه و اعظمها ذکاء ذهن و حسن ادب و صنوفا من العلم قد مهرها و علمها، و شده عجبه بما عنده من ذلک و استخفافه بکل ما کان فی ایدی الناس من علم و ادب، و احتقاره له و قله اعتداده به و استطالته علی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الناس بما عنده منه (و حب الاطراء) ای: مدح الناس له. فی (العقد): قدم علی عمر بن عبدالعزیز ناس من اهل العراق فنظر الی شاب منهم یتحوش للکلام، فقال: اکبروا اکبروا. فقال الشاب: لیس بالسن و لو کان الامر کله بالسن لکان فی المسلمین من هو اسن منک. فقال عمر: صدقت تکلم. فقال: انا لم ناتک رغبه و لا رهبه، اما الرغبه فقد دخلت علینا منازلنا و قدمت علینا بلادنا، و اما الرهبه فقد آمننا الله بعدلک من جورک. قال: فما انتم. قال: و فد الشکر. فنظر محمد بن کعب القرظی الی وجه عمر یتهلل، فقال له: لا یغلبن جهل القوم بک معرفتک بنفسک فان اناسا خدعهم الثناء و غرهم شکر الناس فهلکوا و انا اعیذک بالله ان تکون منهم. فالقی عمر راسه علی صدره. و قد یطری اهل الدنیا من فوقهم بما یکون کفرا، فقالوا کتب الحجاج الی عبدالملک: کما ان خلیفه الرجل فی اهله اکرم علیه من رسوله کذلک الخلفاء اعلی منزله من المرسلین. (فان ذلک

من اوثق) ای: احکم. (فرص الشیطان فی نفسه) قال ابوعبدالله (علیه السلام) قال ابلیس لجنوده: اذا استمکنت من ابن آدم فی ثلاث لم ابال ما عمل، فانه غیر مقبول منه: اذا استکثر عمله و نسی ذنبه و دخله العجب. جعل (ع) الاعجاب و حب الاطراء من اوثق فرصه، لان فرصه کثیره فی اضلال ابن آدم. و فی الخبر: قال ابلیس لنوح- بعد ان دعا علی قومه- (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ارحتنی و انا ارید ان اکافئک علی ذلک، اذکرنی فی ثلاثه مواطن: اذا غضبت و اذا حکمت بین اثنین، و اذا کنت مع امراه خالیا لیس معکما احد. ایضا قال ابلیس: ما اعیانی فی ابن آدم فلن یعیینی منه واحده من ثلاث: اخذ مال من غیر حله، او منعه من حقه، او وضعه فی غیر وجهه. (لیمحق) ای: یبطل. (ما یکون من احسان المحسنین) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (المحسن) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). و فی الخبر: سیئه تسووک خیر من حسنه تعجبک. و فی (تفسیر القمی): لما کلم الله تعالی موسی و انزل علیه الالواح رجع الی بنی اسرائیل فصعد المنبر فاخبرهم ان الله کلمه و انزل علیه التوراه، ثم قال فی نفسه: ما خلق الله خلقا هو اعلم منی. فاوحی تعالی الی جبرئیل ان ادرک موسی فقد هلک و اعلمه ان عند ملتقی البحرین عند الصخره الکبیره رجلا اعلم منک فصر الیه و تعلم منه، فنزل جبرئیل علی موسی فاخبره بذلک … و فی (عقاب الاعمال) عن ابی جعفر (علیه السلام): ان الله عز و جل فوض الامر الی ملک من الملائکه، فخلق سبع سماوات، و سبع ارضین، و اشیاء هما، فلما رای ان الاشیاء قد انقادت له قال: من مثلی! فارسل الله عز و جل نویره- نار مثل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) انمله- فاستقبلها بجمیع ما خلق حتی وصلت الیه لما دخله العجب. (و ایاک و المن علی رعیتک باحسانک او التزید) فی (الصحاح) التزید فی الحدیث: الکذب، و کان سعید بن عثمان یلقب بالزوائدی لانه کان له ثلاث بیضات. (فیما کان من فعلک او ان تعدهم فتتبع موعدک بخلفک فان المن یبطل الاحسان) کما یبطل الصدقات. قال الشاعر: افسدت بالمن ما اسدیت من حسن لیس الکریم اذا اسدی بمنان فی. (العیون): قال رجل لبنیه: اذا آتخذتم عند رجل یدا فانسوها. و قال رجل لابن شبرمه: فعلت بفلان کذا و کذا و کذا. فقال له: لا خیر فی المعروف اذا احصی. و قد وصف النابغه الاحسان مع المن بنعمه ذات عقارب، فقال فی عمرو بن الحدث الغسانی: علی لعمرو نعمه بعد اعمه لوالده لیست بذات عقارب (و التزید یذهب بنور الحق) فکل باطل خلط مع الحق یذهب بالحق. و کان الصادق (علیه السلام) یقول لطلاب العلم: لا تکونوا علماء جبارین فیذهب باطلکم بحقکم. (و الخلف) للوعد. (یوجب المقت) ای: المبغوضیه. (عند الله و الناس. قال الله تعالی) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (سبحانه) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه) (کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لاتفعلون) و قبله (یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لاتفعلون)، و قد اکثروا فی ذم الخلف فمنها: یا اکثر الناس و عدا حشوه خلف و اکثر الناس قولا حشوه کذب ایضا: یا جواد اللسان من غیر فعل لیت جود اللسان فی راحتیکا ایضا: قد بلوناک بحمد الله ان اغنی البلاء فاذا جل مواعیدک و الجحد سواء ایضا: لله درک من فتی لو کنت تفعل ما تقول ایضا: لسانک احلی من جنی النحل موعدا و کفک بالمعروف اضیق من فعل (و ایاک و العجله بالامور قبل او انها) قال تعالی: (خلق الانسان من عجل ساریکم آیاتی فلا تستعجلون) و قال: (و یدع الانسان بالشر دعاءه بالخیر و کان الانسان عجولا). (او التسقط) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (او التساقط) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (فیها عند امکانها). قال ابن ابی الحدید: هو عباره عن النهی عن الحرص و الجشع، قال الشنفری: و ان مدت الایدی الی الزاد لم اکن باعجلهم اذ اجشع القوم اعجل قلت: این ما قال من مراده (علیه السلام)، فان مراده النهی عن الاسترخاء و البطء فی الامور عند امکان ادرکها فی مقابل العجله بها قبل وقتها، قال الشاعر: فاذا امکنت فبادر الیها حذرا من تعذر الامکان (او اللجاجه فیها اذا تنکرت) قال الشاعر و رب ملح علی بغیه و فیها منیته لو شعر قال آخر: کناطح صخره یوما لیفلقها فلم یضرها و اوهی قرنه الوعل (او الوهن عنها اذا استوضحت) و فی روایه (التحف) (اوضحت)، و الفرق بین هاتین الفقرتین و اللتین قبلهما ان هاتین من حیث عرفان الامور و نکرها و وضوحها و لبسها و الاولیان من حیث بلوغ و قتها و عدمه. (فضع کل امر مو ضعه و اوقع کل امر) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (عمل) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (موقعه). رای درید بن الصمه الخنساء بنت عمرو بن شرید تهنا الابل کما ینبغی فقال

فیها: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ما ان رایت و لا سمعت به کالیوم هانی اینق جرب متبذلا تبدو محاسنه یضع الهناء مواضع النقب و قالوا: الحکمه وضع کل شی ء موضعه، و العقل هو الذی یضع الاشیاء مواضعها.

مغنیه

والقود- بفتح الواو- القصاص. افرط: جاوز الحد من جانب الزیاده. الاعراب: ایاک مفعول لفعل محذوف لا یجوز اظهاره، و التقدیر احذرک، و لما حذف الفعل انفصل الضمیر، و قدر ابن هشام فی اوضح المسالک- المحذوف بما هو اطول و اشکل. (ایاک و الدماء و سفکها الخ).. لیس هذا مجرد نهی و بیان لحکم القتل عن عمد، لان تحریمه ثابت و معروف بمنطق الحیاه و الفطره، و یستوی فی معرفته العالم و الجاهل، و المومن و الکافر، و لا یحتاج بعد هذا الی توضیح بیان.. اما النصوص علی تحریمه من السماء و اهل الارض فهی انعکاس و تعبیر عما هو کائن بالفعل، لا توجیها الی ما ینبغی ان یکون. و یجوز القتل لحمایه ارواح الناس و مصالحهم ای ان منطق الحیاه الذی حرم القتل هو بالذات یسوغ قتل من اعتدی علی الحیاه، صونا لها و حرصا علیها: و لکم فی القصاص حیاه یا اولی الالباب لعلکم تتقون- 179 البقره. و بکلام آخر لا یجوز قتل احد من الناس الا بحق و عدل، و ذلک بان یباشر الجانی بمل ء ارادته السبب الموجب لقتله بحیث یصدق علیه قوله تعالی: و ما ظلمهم لله و لکن کانوا انفسهم یظلمون- 33 النحل. و لا شی ء ابغض الی الامام من سفک الدماء الا لضروره قصوی، و هی استعمال العنف للقضاء علی العنف، و من هنا حذر الامام عامله ان یاخذ الجانی بعقوبه القتل الا بعد تقدیر الجنایه بمیزان العدل، و انها تستوجب القتل حقنا للدماء، و صیانه للاموال، و تحقیقا للامن و الاستقرار، و قوله: بغیر حلها یحمل کل الشروط التی تبرر القتل و توجیه. (و الله سبحانه مبتدی ء بالحکم بین العباد الخ).. لیس فی محکمه الله غدا قضاء معجل، و آخر موجل، و لا مضیقا و موسعا.. کلا، انه تعالی یکشف الخلائق و اعمالهم و یحکم علیها کلمح البصر: ان الله سریع الحساب- 4 المائده و الحکم ایضا، و علیه یکون مراد الامام بقوله: و الله سبحانه مبتدی ء مجرد الاشاره الی الاهتمام بالدماء و احترامها، و ان سفکها من اکبر الکبائر، و مثله الحدیث القائل: اول ما ینظر الله فیه من عمل العبد یوم القیامه الصلاه. للحق سلاح لا تراه العیون: (فلا تقوین سلطانک بسفک دم حرام). للوصول الی الحکم اسباب کثیره، منها الوراثه او النص بولایه العهد، و منها الانتخاب، و منها الثوره و قوه السلاح، و منها الضغوط و المغریات و التاثیر علی الاراء و الافکار باسالیب تعرفها و تمارسها الاحزاب و الشرکات و المنظمات الاقتصادیه، اما رسوخ الحکم و استمراره، و هناوه و ازدهاره فله سبب واحد فقط لا غیر، و هو رضی الرعیه عن الراعی، و المحکومین عن الحاکم، و من البداهه انهم لا یرضخون عن رضی و طیب نفس الا لمن یشعر بالامهم، و یجتهد فی حل مثاکلهم، و یحرص کل الحرص علی سعادتهم و حریتهم.. و اراد هتلر ان یسیطر بالذبح و النحر فانتحر، و هذا مصیر کل حاکم یرتب حساباته علی النار و الحدید و السجن و التشرید. کل هذه المعانی ینطوی علیها قول الامام: (فان ذلک مما یضعفه- ای یضعف السلطان- و یوهنه، بل یزیله و ینقله). و قد یتصرف الطاغیه بما یهوی واثقا بقوته، مستصغرا قوه الحق و شانه.. و لکن الحق یملک سلاحا لا تراه العیون، و الشعوب المغلوبه تجدل من قیودها ما تقاتل به- کما قیل- بل تحقق ذلک بالفعل ورآه کل الناس فی فیتنام التی رفضت ان تنحنی لا عنف و اشرس وحشیه عرفها التاریخ کله، و تضیق لغات الانسانیه مجتمعه ان تترجم عن بشاعتها و فظاعتها.. الا یدل صمود فیتنام علی ان القوه للحق لا لطائرات ب 52 الامریکیه، و ان الایمان بالحق و الاعتصام به حتی النفس الاخیر- یتفوق علی التفجرات النوویه، و الصواریخ العابره للقارات؟. (و لا عذر لک عند الله، و لا عندی فی قتل العمد الخ.. القتل منه عمد، و منه خطا محض، و منه شبه عمد او شبه خطا، عبر بما شئت، و حدد الفقهاء العمد یقص القتل مذ البدایه، و یعبر عنه بالتصمیم علی القتل، او قصد الفعل المودی عاده الی القتل، و ان لم یکن مقصودا بالذات. و هذا النوع من القتل یوجب القصاص الا ان یعفو اولیاء المقتول. قال تعالی: ان النفس بالنفس.. فمن تصدق به فهو کفاره له- 45 المائده. (و ان ابتلیت بخطا الخ).. بعد الاشاره الی قتل العمد الموجب للقصاص اشار الی القتل الموجب للدیه، و قسمه الفقهاء الی قسمین: خطا محض، و هو ما کان فیه الفاعل مخطئا فی قصده و فعله، کما اذا رمی حیوانا فاصاب انسانا، و شبه الخطا کما لو ضربه بما لا یوجب القتل عاده، و بلا قصد القتل فمات- و کلا هذین یوجب الدیه دون القصاص، و الی هذا اشار الامام بقوله: (ان تودی الی اولیاء المقتول حقهم) و هو الدیه. و التفصیل فی کتب الفقه. و تحسن الاشاره الی ان الحقوقیی یبحثون فی قتل الخطا عن السبب الموجب للموت، و هل کان فعل الجانی سببا تاما له او انه جزء من السبب و متمم له؟ و هل کان المجنی علیه مشرفا علی الموت لداء ممیت، و الجانی عجل و اجهز؟ و فقهاء المسلمین یهملون ذلک تبعا للنص الذی اطلق تحدید الدیه من هذه القیود.

اللغه: التزید: الزیاده علی الحقیقه. و من علیه: عدد ما فعله له. و التسقط: التهاون. و اللحاجه: التمادی فی عناد. الاعراب: مقتا تمییز، و المصدر من ان تقولوا فاعل کبر، و عما قلیل ما زائده. المعنی: کل ما فی هذا المقطع تقدم اکثر منمره، و لذا نوجز ما امکن (و ایاک و العجب بنفسک الخ).. تعوذ من نفسک کما تتعوذ من الشیطان، و متی اعجبک شی ء منها فاعلم انک وقعت فی حبائله.. و من اظهر فضله للناس مقتوه و ذموه، و من سکت و تواضع ظهر علی حقیقه، و استوفی حقه کاملا من الاحترام ان کان له اهلا (و ایاک و المن الخ).. اذا فعلت شیئا من الخیر علم به الجمیع، و عادت الیک ثماره.. و اذن فعلام الاعلان و التبجح و المن؟. ان المن سیئه لا تنفع معه حسنه، و ان اضطررت ودعتک الحاجه الی التنویه بما فعلت فقل الحق و لا تزد علیه شیئا، لان الزیاده الکاذبه تفسد ما اصلحت، و تهدم ما بنیت. (و ایاک و العجله الخ).. لا تعجل فیما لا تخاف علیه الفوت، و لا تتوان فیما یفوتک اخذه ان توانیت (او اللجاجه فیها اذا تنکرت) ضمیر فیها یعود الی الامور، و کذلک الضمیر المستتر فی تنکرت، و المراد یتنکرت خفیت بدلیل قوله بلا فاصل (او الهون عنها اذا استرضحت) و المعنی لا تتماد فی طلب ما تجهل عاقبته، و لا تتوان عما تعلم منفعته

عبده

… منها و حب الاطراء: الاطراء المبالغه فی الثناء و الفرصه بالضم حادث یمکنک لو سعیت من الوصول لمقصدک و العجب فی الانسان من اشد الفرص لتمکین الشیطان من قصده و هو محق الاحسان بما یتبعه من الغرور و التعالی بالفعل علی من وصل الیه اثره … التزید فیما کان من فعلک: التزید کالتقید اظهار الزیاده فی الاعمال عن الواقع منها فی معرض الافتخار … المقت عند الله و الناس: المقت البغض و السخط … التسقط فیها عند امکانها: التسقط من قولهم تسقط فی الخبر یتسقط اذا اخذه قلیلا یرید به هنا التهاون و فی نسخه التساقط بمد السین من ساقط الفرس عدوه اذا جاء مسترخیا … فیها اذا تنکرت: تنکرت لم یعرف وجه الصواب فیها و اللجاجه الاصرار علی منازعه الامر لیتم علی عسر فیه و الوهن الضعف …

علامه جعفری

فیض الاسلام

و به پرهیز از خودپسندی و تکیه به چیزی که تو را به خودپسندی وادارد، و از اینکه دوست بداری مردم تو را بسیار بستایند، زیرا این حالت از مهمترین فرصتهای شیطان است (همواره درصدد به دست آوردن چنین فرصتی است) تا نیکی نیکوکاران را از بین ببرد (شخص را به خودپسندی و ستایش دوستی وامی دارد تا کار نیکی که انجام داده بی اثر گردد). و به پرهیز از اینکه بر رعیتت به نیکی که میکنی منت گزاری، یا کاری که انجام می دهی بیش از آنچه هست در نظر آری، یا به وعده ای که به آنان می دهی وفا نکنی، زیرا منت نهادن احسان را بی نتیجه می گرداند (چنانکه در قرآن کریم س 2 ی 264 می فرماید: یا ایهاالذین امنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی یعنی ای کسانی که ایمان آورده اید بخششهای خود را با منت نهادن و آزار رساندن تباه نسازید) و کار را بیش از آنچه هست پنداشتن (که نوعی از خودپسندی و ستم و دروغ است) نور حق را می زداید (احسان و راستی را بی پاداش می سازد) و وفا نکردن به وعده سبب خشم خدا و مردم می گردد، خدای تعالی (س 61 ی 3) فرموده: کبر مقتا عندالله ان تقوموا ما لاتفعلون یعنی خداوند سخن به خشم می آید از اینکه بگوئید آنچه را که نمی کنید. و بترس

از شتاب زدگی به کارها پیش از رسیدن هنگام آنها، یا دنبال گیری و سختکوشی در آنها هنگام دسترسی به آنها، یا از ستیزگی در آنها وقتی که سر رشته ناپیدا باشد، یا از سستی در آنها چون در دسترس آید. پس هر چیز را به جای خود بگذار، و هر کاری را در وقت آن انجام ده (که عدل و برابری و درستکاری این نیست، ولی اگر در هر امری از امور دنیا و آخرت افراط یا تفریط نمودی یعنی از حق تجاوز یا در آن کوتاهی کردی ستمکار بوده ای).

زمانی

حکومت حرفی

یکی از عوارض قدرت، خودخواهی و غرور است و این مرض در میان ریاستمداران بیشتر پیدا می شود و هرگاه زمامدار خود را کنترل نکند این مرض او را به سقوط می کشاند آغاز این مرض خوشحال شدن از تعریف دیگران درباره زمامدار است و هرگاه کنترل نگردد، زمامدار در دام شیطان گرفتار می گردد و عملا به سقوط خود کمک می نماید. این نکته ای است که خدای عزیز در قرآن مجید به آن توجه داده و در داستان جنگ حنین به آن اشاره کرده است. همان مسلمانانی که با تعدادی انگشت شمار در جنگ بدر و احد پیروز گردیدند، وقتی به مرض غرور گرفتار آمدند با داشتن انبوه لشکر و ناچیز بودن دشمن، شکست خوردند و باز هم خدا به فریادشان رسید. و امام علیه السلام که می خواهد مالک اشتر سقوط نکند، او را از خودخواهی و غرور پرهیز می دهد و در توضیح مطلب به دو نکته جالب، توجه می دهد یکی اینکه خودخواهی از دامهای شیطان است و موجب سقوط معنوی است دوم اینکه خدمات نیکوکاران نادیده گرفته می شود و تقدیر نمی شوند در نتیجه، زمامدار از نظر مادی هم ضرر می کند. تواضع و فروتنی نسبت به زیردستان و شخصیت برای آنان قائل شدن و خدماتی که به نفع آنان انجام می گیرد نادیده گرفتن و مردم را در عموم کارها به حساب آوردن به خصوص در وعده هائی که به آنان داده می شود کوشیدن، ریزه کاریهائی است که قدرت و نفوذ زمامدار را افزایش می دهد و بهتر می تواند به وظیفه خود جامه عمل بپوشد. خدای عزیز نسبت به منت گذاری و ناراحت ساختن مردم، در قرآن مجید چنین می گوید: شمائی که ایمان آورده اید خدمات خود را بر اثر منت گذاری و بد زبانی و آزار دادن نابود نسازید … و امام علیه السلام روی موضوع بی اعتنائی به وعده هائی که داده می شود بیشتر توجه کرده و به قرآن مجید استدلال می کند بسیار گران است در نزد خدا و عذاب شدید دارد که بگوئی و عمل نکنی. و چه عذابی بالاتر از اینکه اعتبار اجتماعی افراد بر اثر زیر پا گذاشتن وعده هائی که داده اند از بین برود و به سقوط نزدیکتر شوند که این پایان حکومت حرفی است. موضع گیری، وقت شناسی امام علیه السلام به مالک اشتر سفارش می کند، از عجله، لجاجت و بی تفاوتی پرهیز کند، زیرا هر چند سرشت انسان با تعجیل در کارها آمیخته است اما بسیاری از اوقات عجله موجب سقوط و بدبختی انسان می گردد. داستان آموزش حضرت موسی در مکتب خضر و عجله او در کسب اطلاعات بیشتر که موجب شد از کسب معلومات باز ماند در قرآن کریم مورد بحث قرار گرفته است. لجاجت در بسیاری از موارد، تعصب به خرج دادن، و به اصطلاح روز قاطعیت نشان دادن خیلی از اوقات سبب می شود، احساسات طرف جریحه دار گردد و آنگاه که احساساتهای مهار نشده، دست به دست هم داد، اوضاع ریاست را دگرگون می سازد و زمامدار را به سقوط سوق می دهد. به همین جهت امام علیه السلام به وقت شناسی و موضع گیری صحیح توجه داده و تاکید دارد که ارزیابی وقت، موضوع و مسیر قبل از موضع گیری مهمترین وظیفه اوست تا پایه حکومت را استوار گرداند. انحصار طلبی یکی از عوارض ریاست انحصار منافع، قدرت و اداره امور است هر فردی که به ریاست می رسد سعی می کند، نزدیکان خود را به مقامهای مختلف برساند، منافع را به افراد مخصوص منحصر گرداند پستها را بصورت انحصاری در دست افراد انگشت شماری بچرخاند. این مرض گاهی آنقدر اوج می گیرد که یک فردی که قدرت اداره یک مقام را ندارد مسئولیت چند مقام را در اختیار می گیرد و از این نظر که فرصت ندارد به وظیفه خود عمل کند، مقامها ملعبه افراد مخصوصی قرار می گیرد و هر کس به دلخواه خود عمل می کند که این روش به هرج و مرج اداری منتهی می گردد و باز سقوط زمامدار را فراهم می کند. هرگاه انحصار قدرت همراه پنهان شدن از مردم باشد که امام علیه السلام به آن اشاره کرده است، ریاست خیلی زودتر متلاشی می گردد و مسئول هم در پیشگاه خدا در قیامت بازخواست می شود و هم مردم در دادگاه مغز خود او را محاکمه می کنند و رای غیابی درباره او صادر می کنند که نتیجه آن سقوط عنوانی است و امام علیه السلام که به مالک علاقه دارد می خواهد با مرض انحصارطلبی مبارزه کند و خود را به سقوط نیفکند. تمرکز فکری ریاستمداری که قدرت فکری ندارد، موضع گیری را نمی داند وقت شناس نیست، در کوچکترین حادثه خود را می بازد، تمرکز فکری را از دست می دهد، در نتیجه کنترل دست، زبان و تمام اعضا و جوارح از دست وی میرود و به عصبانیت می افتد که سرانجام آن معلوم است: هم اعتبار خود را از دست می دهد هم نفوذ مقام بالاتر را کم می کند و هم در پیشگاه خدا مسئول خواهد بود. امام علیه السلام راه بدست آوردن تمرکز فکر و کنترل اعصاب و تسلط بر نفس را، توجه به حوادث قیامت و بازخواست نمودن خدای عزیز معرفی می نماید. با توجه به این نکته علت این مطلب که خدای عزیز در قرآن مجید به آیات و مطالب قیامت زیاد تکیه می کند روشن می شود. هدف درونگرائی و تسلط بر نفس و تمرکز فکر است تا انسان در برنامه های خود بهتر و بیشتر موفق گردد.

سید محمد شیرازی

(و ایاک) یا مالک (و الاعجاب بنفسک) بان تحسن الظن بنفسک و ان ما عملت حسن (و الثقه بما یعجبک منها) بان تثق بالعمل الذی یسبب ان تعجب بنفسک لانها ادت مثل ذلک العمل (و) ایاک و (حب الاطراء) ای حب ان یثنی الناس علیک و یمد حوک (فان ذلک) کله (من اوثق فرص الشیطان) ای احسن فرصته التی تسبب هلاک الانسان (فی نفسه) الضمیر عائد الی الشیطان (لیمحق ما یکون من احسان المحسنین) ای لیبطله، فان الانسان اذا عجب بنفسه بطل عمله، و کذلک من احب الاطراء علی عمله، اذ یدل علی کون العمل لیس لله سبحانه، و انما للریاء و السمعه. (و ایاک) یا مالک (و المن علی رعیتک باحسانک) بان تمن علیهم اذا احسنت الیهم (او التزید) ای اظهار الزیاده (فیما کان من فعلک) بان ترید اظهار انه فوق الذی عملت حقیقه (او ان تعدهم) و عدا (فتتبع موعوک بخلفک) بان تخلف وعدک. (فان المن یبطل الاحسان) لدی الناس و لدی الله سبحانه (و التزید یذهب بنور الحق) فان للحق نورا، فاذا اظهر الشخص انه عمل فوق ما عمله، لم یکن لما عمله وقع و نور فی اعین الناس (و الخلف) للوعد (یوجب المقت) ای الغضب (عند الله و) عند (الناس) فیکرهون الانسان المخلف لو عده و قال الله تعالی: (کبر مقتا عندالله) ای انه مقت کبیر (ان تقولوا ما لا تفعلون) من الاعمال، و الایه عامه شامله للوعد کما تشمل الامر بالحسن و النهی عن القبیح (و ایاک) یا مالک (و العجله بالامور) بان تاتی بها (قبل اوانها) جمع آن، بمعنی الوقت (او التسقط فیها) ای التهاون- عکس العجله- (عند امکانها) بان جاء وقتها (او اللجاجه فیها) بالاصرار لفعلها (اذا تنکرت) ای صعبت و لم تتیسر، بل اللازم ان یترک الانسان الامر اذا صعب و اشکل (او الوهن) و الضعف (عنها) و عن الاتیان بها (اذا استوضحت) ای وضحت و تیسرت. (فضع کل امر موضعه) اللائق به من الاقدام او الاحجام و الاتیان بالشی ء علی وجه (و اوقع کل امر موقعه) المناسب له

موسوی

الاطراء: المدح و الافراط فیه. محق الشی ء: ازاله. التزید: الزیاده ای احتساب العمل ازید مما یکون. المقت: البغض و السخط. التسقط: التهاون. لج فی الامر: لازمه و الح فی طلبه. تنکرت: لم یعرف وجه الصواب فیها. الوهن: الضعف. استاثر بالشی ء: استبد به خص به نفسه. التغابی: التغافل. حمیه الانف: الغضب. السوره: بفتح السین و سکون الواو الحده. غرب لسانک: حد لسانک تشبیها له بحد السیف. ابادره: ما یبدر من اللسان عند الغضب. (و ایاک و الاعجاب بنفسک، و الثقه بما یعجبک منها، و حب الاطرائ، فان ذلک من اوثق فرص الشیطان فی نفسه لیمحق ما یکون من احسان المحسنین) الاعجاب بالنفس من المهلکات لها، اذ یمن الانسان بعمله علی ربه فتطمح نفسه الی الاستعلاء و الاستکبار، انه ینظر الی نفسه فیتخیل انها منزهه عن کل تقصیر فیاخذه التیه و یتمنی ان تتحول السنه الناس کلها الی ابواق تسبح بذکره و تمجد افعاله و اقواله و من هذا الباب یستطیع ان یدخل الشیطان فیزین له سوء عمله فیراه حسنا، فتنقلب عنده الاوضاع و تتبدل الموازین فیتخیل ان جمیع افعال الناس و اعمالهم و ما قدموه من خیرات و صالحات کلها لا تعدل عملا من اعماله و اثرا من آثاره و بذلک تمحق آثار الصالحین و تذوب کل اعمالهم الطیبه و جهادهم المیمون. و هذا امر له ما بعده من الفساد و الضلال. ففی الحدیث عن عبدالرحمن بن الحجاج قال: قلت لابی عبدالله (علیه السلام): الرجل یعمل العمل و هو خائف مشفق ثم یعمل شیئا من البر فیدخله شبه العجب به؟ فقال: هو فی حاله الاولی و هو خائف احسن حالا منه فی حال عجبه. و فی الحدیث عن ابی عبدالله (علیه السلام) قال: اتی عالم عابدا فقال له: کیف صلاتک؟. فقال: مثلی یسال عن صلاته؟! و انا اعبد الله منذ کذا و کذا، قال: فکیف بکاوک؟ قال: ابکی حتی تجری دموعی، فقال له العالم: فان ضحکک و انت خائف افضل من بکائک و انت مدل، ان المدل لا یصعد من عمله شی ء. (و ایاک و المن علی رعیتک باحسانک او التزید فیما کان من فعلک، او ان تعدهم فتتبع موعدک بخلفک، فان المن یبطل الاحسان، و التزید یذهب بنور الحق، و الخلف یوجب المقت عند الله و الناس. قال الله تعالی: (کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون) المن یفسد العمل لما فیه من ایذاء علی الممنون علیه، و قد حرمه الله و منع منه و جعل الصدقه فاسده لا تعطی خیرها و ثوابها اذا اقترنت بذلک قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا لا تبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی) و لاجل هذا قال الامام فی مقام التندید بالمن علی الرعیه بقوله: فان المن یبطل الاحسان. و اما التزید فهو قبیح لانه یتضمن الکذب و الکذب حرام، فان العامل جزئا واحدا و مدع للعمل عشره اجزاء مریدا الافتخار بهذه النسبه مثل هذا الانسان سینکشف کذبه و یتضح حاله و تنزل منزلته عما هی علیه و بذلک قد یقضی حتی علی الجزء الذی عمله و تنطمس معالمه من جراء کذبه ذاک و لذا قال الامام فی مقام عدم جواز التزید: بانه یذهب بنور الحق. و اما خلف الوعد فانه اوضح الثلاثه فی القبح عند الناس حیث تنتزع الثقه ممن وعد و لم یف و لا یوخذ بقوله بعد خلفه لوعده و کفی بذلک ذلا و اهانه و اما عند الله فلقوله تعالی: (کبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون). (و ایاک و العجله بالامور قبل اوانها، او التسقط فیها، عند امکانها، او اللجاجه فیها اذا تنکرت، او الوهن عنها اذا استوضحت. فضع کل امر موضعه، و اوقع کل امر موقعه) هذا هو قانون الوسطیه الذی یرسمه الاسلام لاتباعه عامه و لو لاه الامر بشکل خاص فلا افراط و لا تفریط فی الامور بل الجاده الوسطی هی المطلب الذی یجب السیر علیه و الامام هنا یرسم للوالی کیفیه الاختیار فیحذره من العجله فی الامور قبل الاوان المقابل للتهاون فیها عند امکانها کما یحذره من اللجاجه فی المطالب اذا لم تنضج وجوهها و یقابله الوهن و الضعف عنه اذا کانت الامور واضحه … بل یجب ان یضع کل امر فی مکانه و یوقع کل امر موقفه …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و هشتم

وَإِیَّاکَ وَالْإِعْجَابَ بِنَفْسِکَ،وَالثِّقَهَ بِمَا یُعْجِبُکَ مِنْهَا،وَحُبَّ الْإِطْرَاءِ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّیْطَانِ فِی نَفْسِهِ لِیَمْحَقَ مَا یَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِینَ.

وَإِیَّاکَ وَالْمَنَّ عَلَی رَعِیَّتِکَ بِإِحْسَانِکَ،أَوِ التَّزَیُّدَ فِیمَا کَانَ مِنْ فِعْلِکَ،أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَکَ بِخُلْفِکَ،فَإِنَّ الْمَنَّ یُبْطِلُ الْإِحْسَانَ،وَالتَّزَیُّدَ یَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ،وَالْخُلْفَ یُوجِبُ الْمَقْتَ عِنْدَ اللّهِ وَالنَّاسِ.قَالَ اللّهُ تَعَالَی:«کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لَاتَفْعَلُونَ».وَإِیَّاکَ وَالْعَجَلَهَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا،أَوِ التَّسَقُّطَ فِیهَا عِنْدَ إِمْکَانِهَا،أَوِ اللَّجَاجَهَ فِیهَا إِذَا تَنَکَّرَتْ،أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ، فَضَعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ،وَأَوْقِعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْقِعَهُ.

ترجمه

از خودپسندی و تکیه بر نقاط قوت خویش و علاقه به مبالغه در ستایش (ستایش گویان) شدیداً بپرهیز،زیرا این صفات از مطمئن ترین فرصت های شیطان است تا کارهای نیک نیکوکاران را محو و نابود کند.

از منّت بر رعیت به هنگام احسان،شدیداً دوری کن و (همچنین) از افزون شمردن کارهایی که انجام داده ای خودداری نما و نیز از اینکه به آنها وعده دهی سپس تخلف کنی برحذر باش،زیرا منّت گذاردن،احسان را باطل می سازد و بزرگ شمردن نعمت نور حق را می برد و خلف وعده موجب خشم خدا و خلق است؛خداوند متعال می فرماید:«نزد خدا بسیار خشم آور است که چیزی را بگویید که انجام نمی دهید»از عجله در کارهایی که وقتش نرسیده است جداً بپرهیز و از کوتاهی در آن کارها که امکانات عمل آن فراهم شده خودداری کن،از

لجاجت در اموری که مبهم و مجهول است بپرهیز و (نیز) از سستی در انجام آن به هنگامی که روشن شود برحذر باش.(آری) هر امری را در جای خویش و هر کاری را به موقع خود انجام ده.

شرح و تفسیر: از این صفات زشت بپرهیز

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به چندین مطلب مهم اشاره کرده و مالک را به آن توصیه می کند.

نخست می فرماید:«از خودپسندی و تکیه بر نقاط قوت خویش و علاقه به مبالغه در ستایش (ستایش گویان) شدیداً بپرهیز»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ الْإِعْجَابَ بِنَفْسِکَ، وَ الثِّقَهَ بِمَا یُعْجِبُکَ مِنْهَا،وَ حُبَّ الْإِطْرَاءِ {1) .«اطْراء»از ریشه«طراوه»به معنای تر و تازه بودن است و هنگامی که به باب افعال می رود معنای ثناخوانی و مدح کردن می یابد.گویی کسی می خواهد با مدح خود،شخصی را تر و تازه نگهدارد.و در بسیاری از موارد به ثنا خوانی بیش از حد و تملق آمیز گفته می شود و در عبارت بالا همین معنا اراده شده }) .

امام علیه السلام انگشت روی سه نقطه ضعف از نقاط ضعف آدمی به خصوص زمامداران گذارده است:اوّل خودپسندی،دوم اعتماد بر نقاط قوت خویش و سوم علاقه به مدح و ثنای ثناگویان.

گرفتاری انسان در این گونه موارد از آنجا نشأت می گیرد که حب ذات و علاقه به خویشتن سبب می شود نقاط قوت خود را بزرگ ببیند و بر آنها تکیه کند و دوست دارد او را بستایند،بلکه گاه نقاط ضعف خویش را نقطه قوت می شمرد و ثنای ثناگویان را می طلبد که این خطرناک ترین حالات انسان است.

لذا در ادامه سخن به بیان دلیل این نهی شدید پرداخته می فرماید:«زیرا این صفات از مطمئن ترین فرصت های شیطان است تا کارهای نیک نیکوکاران را

محو و نابود کند»؛ (فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَوْثَقِ فُرَصِ الشَّیْطَانِ فِی نَفْسِهِ لِیَمْحَقَ {1) .«یَمْحَق»به معنای نقصان و کم شدن تدریجی و سرانجام نابود شدن است }مَا یَکُونُ مِنْ إِحْسَانِ الْمُحْسِنِینَ) .

دلیل آن روشن است،زیرا هنگامی که انسان کارهای خود را بزرگ بیند و طالب ثناخوانی و مداحی شود،قطعا گرفتار ریاکاری خواهد شد و می دانیم ریاکاری اعمال انسان را بر باد می دهد،زیرا خداوند جز عمل خالص را نمی پذیرد.

تعبیر به«فی نَفْسِهِ»در واقع اشاره به شیطان است یعنی شیطان در نظر خود بهترین فرصت را برای نفوذ در انسان و نابود کردن اعمال او همین صفات سه گانه می داند.

در روایات اسلامی نیز از این صفات به شدت نهی شده است؛در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم: «قَالَ إِبْلِیسُ لَعَنَهُ اللّهُ لِجُنُودِهِ إِذَا اسْتَمْکَنْتُ مِنِ ابْنِ آدَمَ فِی ثَلَاثٍ لَمْ أُبَالِ مَا عَمِلَ فَإِنَّهُ غَیْرُ مَقْبُولٍ مِنْهُ إِذَا اسْتَکْثَرَ عَمَلَهُ وَنَسِیَ ذَنْبَهُ وَدَخَلَهُ الْعُجْبُ؛ ابلیس به لشکریان خود چنین می گوید:اگر من در سه چیز بر انسان ها پیروز شوم،کار به اعمال آنها ندارم،زیرا اعمال آنها پذیرفته نیست.(نخست اینکه) عملش را بزرگ بشمرد و (دیگر اینکه) گناهش را فراموش کند و (سوم اینکه) عجب و خودپسندی در او نافذ گردد». {2) .بحارالانوار،ج 69،ص 315،ح 15 }

در روایات اسلامی نیز خودپسندی و عُجب،شدیداً نکوهش شده است از جمله در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم که فرمود: «مَنْ أُعْجِبَ بِنَفْسِهِ هَلَکَ وَمَنْ أُعْجِبَ بِرَأْیِهِ هَلَکَ؛ هرکس خود را بزرگ ببیند هلاک (و گمراه) می شود و آن کس که فکر و رأی خود را بزرگ ببیند هلاک و (گمراه) می شود.

در ذیل این حدیث آمده است که عیسی بن مریم می گوید:بیماران را مداوا کردم و آنها را به اذن خدا شفا بخشیدم؛کور مادرزاد و کسی را که گرفتار برص بود به اذن خدا سالم کردم و حتی مردگان را زنده نمودم؛ولی هرچه در معالجه احمق کوشیدم قادر بر اصلاح او نبودم.عرض کردند:ای روح اللّه،احمق کیست؟ فرمود:آن کسی که خویشتن و رأی خود را بزرگ می شمرد و تمام فضیلت را برای خود می داند و تمام حق را برای خود می خواهد و خود را مدیون هیچ حقی نمی شمرد.و او احمقی است که درمان پذیر نیست». {1) .بحارالانوار،ج 69،ص 320،ح 35 }

در حدیث دیگری نیز از امام امیرمؤمنان علیه السلام می خوانیم: «إِنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَآفَهُ الْأَلْبَاب؛ خودپسندی ضد درستکاری و آفت عقل انسانی است». {2) .نهج البلاغه،نامه 31}

جالب توجّه اینکه عرب جاهلی با تمام محرومیت های مختلفی که داشت بسیار خودپسند و خودبزرگ بین بود؛در فقر و جهل و ناتوانی و ذلت دست و پا می زد،ولی خود را بزرگ ترین انسان روی زمین می دانست و حتی هر قبیله ای برای خود چنین حالتی را داشت و حاضر نبودند دختران قبیله را به ازدواج پسران قبیله دیگر در آورند و حتی گاه هدایای یکدیگر را نمی پذیرفتند،چون کسر شأن خود می پنداشتند.این حالت که پیغمبر اکرم در خطبه فتح مکه از آن به «نخوت جاهلیت»یاد کرد بسیار آزار دهنده بود تا زمانی که اسلام آمد و قلم بطلان بر این گونه افکار شیطانی و بی ارزش کشید.

در خطبه فتح مکه می خوانیم که پیغمبر فرمود: «أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ اللّهَ قَدْ أَذْهَبَ عَنْکُمْ نَخْوَهَ الْجَاهِلِیَّهِ وَتَفَاخُرَهَا بِآبَائِهَا أَلَا إِنَّکُمْ مِنْ آدَمَ وَآدَمُ مِنْ طِین؛ خداوند (در پرتو اسلام) کبر و خودپسندی جاهلیت و افتخار به پدران را از شما دور ساخت.

همه مردم از آدمند (و همه برادر یکدیگر) و آدم از خاک است». {3) .منهاج البراعه،ج 20،ص 315 و کافی،ج 8،ص 246،ح 342 }

امام علیه السلام در ادامه این سخن از سه صفت نکوهیده به شدت نهی می کند و می فرماید:«از منّت بر رعیت به هنگام احسان،شدیداً دوری کن و (همچنین) از افزون شمردن کارهایی که انجام داده ای خودداری نما و نیز از اینکه به آنها وعده دهی سپس تخلف کنی برحذر باش»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ الْمَنَّ عَلَی رَعِیَّتِکَ بِإِحْسَانِکَ، أَوِ التَّزَیُّدَ فِیمَا کَانَ مِنْ فِعْلِکَ،أَوْ أَنْ تَعِدَهُمْ فَتُتْبِعَ مَوْعِدَکَ بِخُلْفِکَ) .

از چیزهایی که-طبق صریح قرآن مجید-کمک های به مردم را باطل می کند منّت است می فرماید: «لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذی». 1 بزرگ شمردن و بیش از اندازه نمایش دادن فعل خود نیز از اموری است که ارزش کارهای نیک را در پیشگاه خدا بر باد می دهد،چرا که یکی از مصداق های واضح دروغ است و دروغ از بزرگترین گناهان محسوب می شود.خلف وعد نیز از اموری است که هم در آیات و هم در روایات اسلامی به طور گسترده از آن نهی شده است.

آن گاه امام علیه السلام به ذکر دلیل برای آنچه بیان کرد پرداخته می فرماید:«زیرا منّت گذاردن،احسان را باطل می سازد و بزرگ شمردن نعمت نور حق را می برد و خلف وعده موجب خشم خدا و خلق است؛خداوند متعال می فرماید:نزد خدا بسیار خشم آور است که چیزی را بگویید که انجام نمی دهید»؛ (فَإِنَّ الْمَنَّ یُبْطِلُ الْإِحْسَانَ،وَ التَّزَیُّدَ یَذْهَبُ بِنُورِ الْحَقِّ،وَ الْخُلْفَ یُوجِبُ الْمَقْتَ {2) .«مَقْت»در اصل به معنای بغض شدید و خشم به کسی است که کار بدی انجام داده است }عِنْدَ اللّهِ وَ النَّاسِ،قَالَ اللّهُ تَعَالَی: «کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ») 3.

امام علیه السلام در این عبارت به سه دلیل برای هر سه دستور که در عبارت بالا فرموده است توسل جسته و یا به تعبیر دیگر پیامدهای سوء هر یک از آن رذائل

اخلاقی را بیان می کند.

منّت گذاردن یعنی خدمت خود را بزرگ شمردن و به رخ طرف کشیدن سبب می شود که احسان هم در پیشگاه پرودگار و هم در نزد مردم،ناچیز یا نابود گردد.

همچنین«تَزیُّد»یعنی واقعیت را بیش از آنچه هست و بر خلاف آنچه هست ارائه کردن،نور حق را می برد،زیرا مصداق روشن کذب است و می دانیم کذب نور حق را ضایع می کند.

تخلّف از وعده ها افزون بر اینکه موجب خشم و غضب مردم می شود در پیشگاه خداوند نیز همین اثر را دارد،بنابراین حاکمان و زمامداران بلکه تمام مدیران و فرماندهان باید از این سه کار بپرهیزند که محبوبیت آنها را سخت متزلزل می سازد و موقعیت آنها را در میان مردم به خطر می افکند.

در حدیث نیز آمده است: «مَنْ کَثُرَ کَذِبُهُ ذَهَبَ بَهَاؤُهُ؛ کسی که زیاد دروغ بگوید نورانیّت و زیبایی او از بین می رود». {1) .کافی،ج 2،ص 341،ح 13 }

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن از افراط و تفریط در کارها شدیداً برحذر می دارد و روی دو موضوع مخصوصاً انگشت می گذارد،نخست می فرماید:«از عجله در کارهایی که وقتش نرسیده است جداً بپرهیز و از کوتاهی در آن کارها که امکانات عمل آن فراهم شده خودداری کن»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ الْعَجَلَهَ بِالْأُمُورِ قَبْلَ أَوَانِهَا {2) .«أوان»به معنای زمان و موقع است }،أَوِ التَّسَقُّطَ {3) .«تَسَقُّط»در اصل به معنای تدریجا به سراغ چیزی رفتن است که لازمه آن در بسیاری از موارد سستی و اهمال کاری است که نقطه مقابل در جهت تفریط نسبت به عجله است.در بسیاری از نسخ به جای«تَسَقُّط»«تَساقط»آمده که به معنای تهاون و سستی کردن است }فِیهَا عِنْدَ إِمْکَانِهَا) .

می دانیم هرکاری وقتی دارد و هر برنامه ای شرایطی.آن گاه که وقت و شرایط فراهم نباشد شتاب کردن سبب ناکامی است و نیز با فراهم آمدن شرایط باید به سرعت کار را انجام داد،چرا که در صورت کوتاهی کردن فرصت از دست

می رود و سبب پشیمانی است.عجله در سوی افراط قرار گرفته و سستی در کار به هنگام فرا رسیدن وقت عمل در مسیر تفریط است.

در مورد موضوع دوم می فرماید:«از لجاجت در اموری که مبهم و مجهول است بپرهیز و (نیز) از سستی در انجام آن به هنگامی که روشن شود برحذر باش»؛ (أَوِ اللَّجَاجَهَ فِیهَا إِذَا تَنَکَّرَتْ {1) .«تَنَکَّرتْ»از ریشه«تنکّر»به معنای ابهام داشتن و ناآشنا بودن در مقابل واضح و روشن بودن است }،أَوِ الْوَهْنَ عَنْهَا إِذَا اسْتَوْضَحَتْ {2) .«اسْتَوْضَحَت»از ریشه«استیضاح»به معنای توضیح خواستن گرفته شده و معمولاً به صورت متعدی به یک مفعول یا دو مفعول به کار می رود؛ولی در جمله بالا به معنای فعل لازم به کار رفته؛یعنی«واضح شدن».از آنجا که این معنا در کتب لغت نیامده بعضی آن را به صورت فعل مجهول (استُوضِحَتْ) خوانده اند تا هماهنگ با معنای لغوی گردد }) .

می دانیم انسان هنگامی باید به سراغ انجام برنامه ای برود که تمام جوانب آن روشن باشد؛ولی افراد لجوج علی رغم ابهام ها و ناآشنایی ها به حقیقت امور با لجاجت به سراغ آن می روند و چون راه ورود و خروج بر آنها تاریک است غالباً گرفتار خطا و ناکامی می شوند.

این در طرف افراط است و در مقابل؛یعنی در طرف تفریط این است که انسان پس از وضوح مطلب گرفتار وسواس شود و در انجام امر کوتاهی کند تا فرصت از دست برود.

در پایان دستوری کلی که شامل همه اینها و غیر اینهاست و در مدیریت بسیار کارساز است بیان کرده می فرماید:«(آری) هر امری را در جای خویش و هر کاری را به موقع خود انجام ده»؛ (فَضَعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْضِعَهُ،وَ أَوْقِعْ کُلَّ أَمْرٍ مَوْقِعَهُ) .

این همان چیزی است که در تعریف عدالت بیان می شود و به گفته خود امام علیه السلام در نهج البلاغه: «الْعَدْلُ یَضَعُ الْأُمُورَ مَوَاضِعَهَا؛ عدالت،هر چیزی را در جایگاه خودش قرار می دهد». {3) .نهج البلاغه،کلمات قصار،437}

علمای اخلاق نیز تمام صفات رذیله را خروج از حد اعتدال و از مصادیق افراط یا تفریط شمرده اند که با آنچه امام در کلمات پیشین فرموده کاملاً مطابقت دارد.

در خطبه پنجم امام نیز آمده بود که فرمود: «وَمُجْتَنِی الثَّمَرَهِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ؛ آنان که میوه را پیش از رسیدن بچینند به کسی می مانند که بذر را در زمین نامناسبی پاشیده (هیچ کدام بهره ای از تلاش خود نمی گیرند)».

امام علیه السلام این سخن را زمانی بیان فرمود که مردم پس از رحلت پیغمبر اکرم و بیعت گروهی با ابوبکر خدمت آن حضرت آمدند و تقاضا کردند با امام به عنوان خلافت بیعت کنند.

در آیات قرآن مجید نیز از عجله و لجاجت نهی شده است در یک جا می فرماید: ««خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِیکُمْ آیاتِی فَلا تَسْتَعْجِلُونِ» ؛(گرچه) انسان از عجله آفریده شده به زودی آیاتم را به شما نشان خواهم داد ولی با عجله چیزی از من نخواهید». {1) .انبیاء،آیه 37}

همچنین در جای دیگری از قرآن مجید در مذمت گروهی از کفار می فرماید:

««وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ کَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرٍّ لَلَجُّوا فِی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» ؛اگر به آنان رحم کنیم ناراحتی ها (و مشکلات) آنان را برطرف سازیم (نه تنها بیدار نمی شوند بلکه) در طغیانشان لجاجت می روزند و سرگردان می مانند». {2) .مؤمنون،آیه 75}

نکته: چگونگی حبط اعمال

حبط به معنای بی اثر شدن و باطل گشتن است و به همین دلیل در بعضی از

آیات قرآن«باطل»بر آن عطف شده است:در آیه 16 سوره هود می خوانیم:

«أُولئِکَ الَّذِینَ لَیْسَ لَهُمْ فِی الْآخِرَهِ إِلاَّ النّارُ وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فِیها وَ باطِلٌ ما کانُوا یَعْمَلُونَ».

ولی در اصطلاح علمای کلام و عقاید این است که اعمال نیکِ انسان بواسطه گناهانی که انجام می دهد از میان برود.جمعی از بزرگان این علم،حبط و احباط را باطل شمرده و آن را مخالف دلیل عقل و نقل دانسته اند.

دلیل عقلی آنان این است که احباط اعمال موجب ظلم است،زیرا نتیجه آن این است که اگر کسی ثواب کمتری انجام دهد و گناه بیشتری داشته باشد اگر گناهان او تمام اعمال نیک را از بین ببرد،همانند کسی خواهد بود که اصلاً کار نیکی نکرده است و این ستمی در حق اوست.

از دلیل نقلی آیه شریفه سوره زلزال را عنوان کرده اند که می گوید: «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ* وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا یَرَهُ» ؛پس هر کس هموزن ذرّه ای کار خیر انجام دهد آن را می بیند و هر کس ذرّه ای کار بد کرده آن را (نیز) می بیند». {1) .زلزال،آیه 7 و 8}

البته آنها یک مورد را استثنا کرده اند و آن جایی است که انسان در آخر عمر بی ایمان از دنیا برود که اعمال او در این صورت حبط خواهد شد.

قرآن مجید نیز در آیات زیادی سخن از حبط اعمال به میان آورده؛ولی غالباً در مورد کافران است که در آن اتفاق نظر وجود دارد.

در جواب می توان گفت:ممکن است این نزاع به نزاعی لفظی باز گردد،زیرا آنچه صحیح نیست این است که به نحو یک قاعده ای کلی بگوییم:همیشه حسنات و سیئات با هم سنجیده می شوند و آن سو که غلبه دارد دیگری را از بین می برد و به اصطلاح کسر و انکسار حاصل می شود؛ولی به صورت قضیه جزئیه

نه تنها اشکالی ندارد،بلکه دلایل فراوانی برای آن می توان ارائه کرد؛یعنی همان گونه که در ارتباط با محو شدن سیئات به وسیله حسنات،قرآن مجید می گوید: «إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ» 1 و یا مسأله شفاعت و عفو الهی سبب نابودی گناهان می شود و اشکالی لازم نمی آید همچنین در مورد محو شدن حسنات بر اثر گناهان نیز این معنا ممکن است.

قرآن مجید درباره از بین رفتن ثواب صدقات به وسیله منّت و آزار بعدی با صراحت می گوید: ««یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذی» ؛ای کسانی که ایمان آورده اید! صدقات خود را با منت گذاردن و آزار باطل نسازید». {2) .بقره،آیه 264}

در سوره حجرات نیز می فرماید: ««یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ» ؛ای کسانی که ایمان آورده اید! صدای خود را از صدای پیامبر بالاتر نبرید و در برابر او بلند سخن مگویید (و او را بلند صدا نزنید) آن گونه که بعضی از شما در برابر بعضی بلند صدا می کنند مبادا اعمال شما نابود گردد در حالی که نمی دانید». {3) .حجرات،آیه 2 }

درباره عُجب و خودبزرگ بینی بعد از عمل نیز در روایات آمده است: «الْعُجْبُ یَأْکُلُ الْحَسَناتَ کَما تَأْکُلُ النّارُ الْحَطَبَ؛ عجب حسنات انسان را از بین می برد همان گونه که آتش هیزم را». {4) .تفسیر روح البیان،ج 8،ص 522}

در مورد حسد نیز شبیه همین تعبیر آمده است از جمله در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم: «إِیَّاکُمْ وَالْحَسَدَ فَإِنَّ الْحَسَدَ یَأْکُلُ الْحَسَنَاتِ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَبَ» . {5) .بحارالانوار،ج 70،ص 255،ح 26}

از بعضی از روایات نیز استفاده می شود که جسور بودن و بی باکی در برابر گناه نیز از عوامل حبط اعمال است، {1) .مستدرک،ج 11،ص 280،ح 16 }بنابراین آنچه در کلام امام علیه السلام در این فراز از عهدنامه آمده است که علاقه به ثناگویی و تملق فرصتی برای شیطان است تا نیکی نیکوکاران را محو و نابود سازد،مطلبی است حساب شده و موافق با عقل و نقل و آیات و روایات.در ادامه این سخن نیز امام در مورد منّت می فرماید:از منت بپرهیز که احسان را باطل می سازد.

بخش بیست و نهم

متن نامه

وَإِیَّاکَ وَالِاسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِیهِ أُسْوَهٌ،وَالتَّغَابِیَ عَمَّا تُعْنَی بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُیُونِ،فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْکَ لِغَیْرِکَ.وَعَمَّا قَلِیلٍ تَنْکَشِفُ عَنْکَ أَغْطِیَهُ الْأُمُورِ،وَیُنْتَصَفُ مِنْکَ لِلْمَظْلُومِ امْلِکْ حَمِیَّهَ أَنْفِکَ،وَسَوْرَهَ حَدِّکَ،وَسَطْوَهَ یَدِکَ وَغَرْبَ لِسَانِکَ،وَاحْتَرِسْ مِنْ کُلِّ ذَلِکَ بِکَفِّ الْبَادِرَهِ،وَتَأْخِیرِ السَّطْوَهِ حَتَّی یَسْکُنَ غَضَبُکَ فَتَمْلِکَ الِاخْتِیَارَ:وَلَنْ تَحْکُمَ ذَلِکَ مِنْ نَفْسِکَ حَتَّی تُکْثِرَ هُمُومَکَ بِذِکْرِ الْمَعَادِ إِلَی رَبِّکَ.

ترجمه ها

دشتی

مبادا هرگز در آنچه که با مردم مساوی هستی امتیازی خواهی! از اموری که بر همه روشن است، غفلت کنی، زیرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسئولی، و به زودی پرده از کارها یک سو رود، و انتقام ستمدیده را از تو باز می گیرند .

باد غرورت، جوشش خشمت، تجاوز دستت، تندی زبانت را در اختیار خود گیر، و با پرهیز از شتابزدگی، و فروخوردن خشم، خود را آرامش ده تا خشم فرو نشیند و اختیار نفس در دست تو باشد.

و تو بر نفس مسلّط نخواهی شد مگر با یاد فراوان قیامت، و بازگشت به سوی خدا .

شهیدی

و بپرهیز از آنکه چیزی را به خود مخصوص داری که- بهره- همه مردم در آن یکسان است، و از غفلت در آنچه بدان توجه باید، و در دیده ها نمایان است. چه آن را که به ناروا ستده باشی از چنگ تو در آرند، و به زودی پرده کارها از پیش دیده ات بردارند، و داد از تو بستانند و به ستمدیده رسانند. به هنگام خشم خویشتندار باش و تندی و سرکشی میار و دست قهر پیش مدار و تیزی زبان بگذار، و از این جمله خودداری کن، با سخن ناسنجیده بر زبان نیاوردن، و در قهر تأخیر کردن، تا خشمت آرام شود و عنان اختیار به دستت آید، و چنین قدرتی بر خود نیابی جز که فراوان به یاد آری که در راه بازگشت به سوی کردگاری.

اردبیلی

و پرهیز از برگزیدن به آن چه مردمان در آن یکسانند و پیروی میکنند و پرسش از تغافل ورزیدن از آنچه سزاوار است اهتمام بآن از آنچه روشن شده است برای دیده های مردمان یعنی آنچه گرفته شده است از تو برای غیر تو و از زمان اندک نمایان گردد پرده های خفای آن امور و باز ستانیده شود آن چیز از برای ستم رسیده زیر دست خود ساز خشم خود را و تیزی غضب خود را و حمله آوردن دست خود را و تیزی زبان خود را و و نگاه دار خود را از همه آن بدیها بباز گرفتن خود را از سرعت عقوبت و واپس انداختن گرفتن بمواخذه تا که بیاراید خشم تو پس قادر شوی بر اختیار خود و هرگز استوار نگردانی آن تسکین غضب را از نفس خود تا که بسیار سازی غمهای خود را بیاد کردن بازگشت بسوی پروردگار خود

آیتی

و بپرهیز از اینکه به خود اختصاص دهی، چیزی را که همگان را در آن حقی است یا خود را به نادانی زنی در آنچه توجه تو به آن ضروری است و همه از آن آگاه اند. زیرا بزودی آن را از تو می ستانند و به دیگری می دهند. زودا که حجاب از برابر دیدگانت برداشته خواهد شد و بینی که داد مظلومان را از تو می ستانند. به هنگام خشم خویشتندار باش و از شدت تندی و تیزی خود بکاه و دست به روی کس بر مدار و سخن زشت بر زبان میاور و از اینهمه، خود را در امان دار باز ایستادن از دشنامگویی و به تاءخیرافکندن قهر خصم، تا خشمت فرو نشیند و زمام اختیارت به دستت آید. و تو بر خود مسلط نشوی مگر آنگاه که بیشتر همّت یاد بازگشت به سوی پروردگارت شود.

انصاریان

از اینکه چیزی را به خود اختصاص دهی در حالی که همه مردم در آن مساوی هستند بپرهیز،و از غفلت در آنچه که توجه تو به آن ضروری است و برای همگان معلوم است بر حذر باش،زیرا آنچه را به خود اختصاص داده ای از تو به نفع دیگران می گیرند،و در اندک زمانی پرده از روی کارهایت برداشته می شود، و داد مظلوم را از تو بستانند .خشم و شدّت و غضب و سرکشی و قدرت و تیزی زبانت را در اختیار گیر،و از تمام این امور به باز داشتن خود از شتاب در انتقام،و تأخیر انداختن حمله و سطوت خود را حفظ کن،تا خشمت آرام گردد و عنان اختیارت را مالک شوی، و هرگز حاکم و مسلط بر خود نخواهی شد تا اینکه بسیار به یاد بازگشت به خداوند افتی .

شروح

راوندی

و قوله و ایاک و الاستیثار بما الناس فیه اسوه التقدیر: احذرک الاستیثار و ایاک اعنی بهذه الوصیه، و فی ذلک تحذیر عن اخذ حق المسلمین کلهم لاجل نفسه خاصه. و ما موصوله و المبتداء و الخبر بعدها صلتها، ای الناس فیها سواء. و التغابی: التغافل، و هو معطوف علی قوله و الاستیثار. وضح: ای ظهر، ای ایاک و التغابی عن الذی جعل عنایتک معقوده به و تری کل عین ناظره وجوبه علیک لغیرک. و الحمیه تضاف الی الانف تاکیدا، و حمیت عن کذا حمیه اذا انفت منه. و السوره: الحده. و السطوه: الحمله. و غرب اللسان: حدته.و البادره: الغضب عمدا و خطا، و اصلها الحده، یقال: اخشی علیک بادرته.

کیدری

و التغابی: التغافل. و قوله حمیه انفک: مستعار من انف البعیر لان البعیر الهائج یحمی انفه من الخشاش و یمتنع علی قائده، و حمیت عن کذا حمیه ای انفت منه. و السوره: الحد و غرب اللسان: حدته.

ابن میثم

بیست و نهم: او را از اختصاص دادن چیزی که لازم است همه ی مردم در آن حق برابری داشته باشند، از اموال مسلمانان و دیگر چیزهای خوب به خویشتن برحذر داشته است. سی ام: او را از غفلت نسبت به چیزهایی که توجه و آگاهی به آن لازم است یعنی حقوق مردم که به ستم از دست آنها گرفته اند، و همه می دانند که تو سهل انگاری کرده ای، نهی فرموده و از چنین حالتی با عبارت: التغابی … للمظلوم، برحذر داشته است، و مقصود امام (علیه السلام) از این عبارت آن مقدار از حقوق مرم است که وی به خود اختصاص داده و اظهار نادانی و غفلت از آن می کند. کلمه ی (ما) در (عما) زایده است مقصود امام (علیه السلام) از (القلیل) مدت زندگی در دنیاست. و با عبارت: اغطیه الامور، اشاره به ساختمان بدن و جسم دارد که مانع از درک امور با دیده ی بصیرتند. و قبلا دانستیم که برطرف شدن این حجابها با دور انداختن کالبد میسر است و در آن صورت است که تمام آنچه را که از خوبی و بدی برای او آماده شده، می بیند، همانطوری که خدای متعال فرموده است: یوم تجد کل نفس ما عملت من خیر محضرا. سی و یکم: او را دستور داده است تا به هنگام خشم، بر خویشتن مسلط باشد، یعنی جلو خشم خود را نسبت به آنچه از کارها برخلاف میل او اتفاق می افتد، و جلو تندروی خود، و تند زبانی اش را بگیرد، و تسلط وی بر این امور، تنها با خودداری از طغیان قوه ی غضبیه، و ایستایی او در کاربرد آن قوه در حد اعتدال است، به طوری که تا سرحد افراط آن را به کار نبرد تا در صفت ناپسند تهور و بی باکی نیفتد و در نتیجه این خوی ناپسند او را گرفتار ستمکاری نکند. سی و دوم: او را امر به خودداری از این امور کرده و به وسائل و ابزار این خویشتنداری نیز راهنمایی کرده است که همان خودداری از شتابزدگی و به تاخیز انداختن اعمال قدرت می باشد تا وقتی که آتش خشم فرو نشیند و در نتیجه حالت اختیار و انتخاب انجام دادن و یا انجام ندادن کاری که امید مصلحت می رود، برایش، فراهم آید. و به دلیل استواری و درستی این ابزار و وسائل با این سخن خود اشاره فرموده است: و لن تحکم ذلک … علیک، توضیح آن که، زیاد در غم رستاخیز بودن و در امور آخرت اندیشیدن، باعث بی میلی به امور دنیایی سراسر جنجال و طغیان قوه ی غضیبه است.

ابن ابی الحدید

وَ إِیَّاکَ وَ الاِسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِیهِ أُسْوَهٌ وَ التَّغَابِیَ عَمَّا تُعْنَی بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُیُونِ فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْکَ لِغَیْرِکَ وَ عَمَّا قَلِیلٍ تَنْکَشِفُ عَنْکَ أَغْطِیَهُ الْأُمُورِ وَ یُنْتَصَفُ مِنْکَ لِلْمَظْلُومِ امْلِکْ حَمِیَّهَ أَنْفِکَ وَ سَوْرَهَ حَدِّکَ وَ سَطْوَهَ یَدِکَ وَ غَرْبَ لِسَانِکَ وَ احْتَرِسْ مِنْ کُلِّ ذَلِکَ بِکَفِّ الْبَادِرَهِ وَ تَأْخِیرِ السَّطْوَهِ حَتَّی یَسْکُنَ غَضَبُکَ فَتَمْلِکَ الاِخْتِیَارَ وَ لَنْ تَحْکُمَ ذَلِکَ مِنْ نَفْسِکَ حَتَّی تُکْثِرَ هُمُومَکَ بِذِکْرِ الْمَعَادِ إِلَی رَبِّکَ

و منها نهیه عن الاستئثار و هذا هو الخلق النبوی

غنم رسول الله ص غنائم خیبر و کانت ملء الأرض نعما فلما رکب راحلته و سار تبعه الناس یطلبون الغنائم و قسمها و هو ساکت لا یکلمهم و قد أکثروا علیه إلحاحا و سؤالا فمر بشجره فخطفت { 1) د«فاختطفت». } رداءه فالتفت فقال ردوا علی ردائی فلو ملکت بعدد رمل تهامه مغنما لقسمته بینکم عن آخره ثم لا تجدوننی بخیلا و لا جبانا و نزل و قسم ذلک المال عن آخره علیهم کله لم یأخذ لنفسه منه وبره.

و منها نهیه له عن التغابی و صوره ذلک أن الأمیر یومئ إلیه أن فلانا من خاصته یفعل کذا و یفعل کذا من الأمور المنکره و یرتکبها سرا فیتغابی عنه و یتغافل نهاه ع عن ذلک و قال إنک مأخوذ منک لغیرک أی معاقب تقول اللهم خذ لی من فلان بحقی أی اللهم انتقم لی منه .

و منها نهیه إیاه عن الغضب و عن الحکم بما تقتضیه قوته الغضبیه حتی یسکن غضبه قد جاء

فی الخبر المرفوع لا یقضی القاضی و هو غضبان.

فإذا کان قد نهی أن یقضی القاضی و هو غضبان علی غیر صاحب الخصومه فبالأولی أن ینهی الأمیر عن أن یسطو علی إنسان و هو غضبان علیه.

و کان لکسری أنوشروان صاحب قد رتبه و نصبه لهذا المعنی یقف علی رأس الملک یوم جلوسه فإذا غضب علی إنسان و أمر به قرع سلسله تاجه بقضیب فی یده و قال له إنما أنت بشر فارحم من فی الأرض یرحمک من فی السماء

کاشانی

(و ایاک و الاستیثار) و بپرهیز از برگزیدن برای نفس خود (بما الناس فیه اسوه) به آنچه مردمان در آن یکسانند (و التغابی عما یعنی به) و بپرهیز از تغافل ورزیدن از آنچه سزاوار است اهتمام به شان آن (مما قد وضح للعیون) از آنچه رشن شده است برای دیده های اعیان و معلوم شده به عین القین. چون مظالم و غیر آن (فانه ماخوذ منک) پس به درستی که آن چیز گرفته شده است از تو، یعنی آن چیز را اجبارا از تو خواهند گرفت (لغیرک) برای غیر تو (و عما قلیل) و از پس اندک زمانی (تنکشف عنک) منکشف شود از تو و نمایان گردد (اغطیه الامور) پرده های اخفای آن امور که بعد از موانع حجاب ابدان است در یوم تبلی السرائر (و ینتصف منک) و بازستانده شود آن چیز از تو (للمظلوم) از برای ستم رسیده (املک حمیه انفک) زیر دست خود ساز تندی خشم خود را (و سوره حدک) و تیزی غضب خود را (و سطوه یدک) و حمله آوردن دست خود را (و غرب لسانک) و تیزی زبان خود را (و احترس من کل ذلک) و نگاه دار خود را از همه این بدی ها (بکف البادره) به بازگرفتن خود رااز سرعت عقوبت (و تاخیر السطوه) و واپس انداختن حمله کردن (حتی یسکن غضبک) تا ساکن شود عضب تو (فتملک الاختیار) پس مالک و قادر شوی بر اختیار و اقتدار خود (و لن تحکم ذلک من نفسک) و هرگز محکم و استوار نگردانی آن تسکین غضب را در نفس خود (حتی تکثر همومک) تا بسیار سازی غم های خود را (بذکر المعاد الی ربک) به یاد کردن بازگشت به سوی پروردگار

آملی

قزوینی

و حذر باد ترا از آنکه برای خود اختیار کنی و خود را اختصاص دهی به آنچه مردمان در آن اسوه اند یعنی یکسانند، مثلا غنایم که مسلمانان در آن شریکند، و چراگاهها که به ملکیت احدی متعین نباشد، و سیل که از باران آید یا درختان و جنگلها و امثال اینها، و رای زدن در امری از امور مملکت و رعیت از این باشد که چون نفع و ضرر آن عام باشد واجب باشد که در آن کار استیثار و استقلال به رای خود نکند، بلکه امر (و شاورهم فی الامور) بکار بندد، و با عقلای رعیت در آن باب مشورت نماید، و به هیچ کس و رای او به نظر حقارت ننگرد، کلام حضرت که از این پیش گذشت در این باب است. گفت (فلا تکفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل فانی لست فی نفسی بفوق ان اخطی ء و لا آمن العثار من فعلی الا ان یکفی الله من نفسی ما هو املک به منی) هر گاه آن حضرت که سرور اوصیاء و ائمه هدی است این گوید، و خطا در رای خود روا دارد، آن که باشد که خود را از خطا مبرا دارد، و به عقل و رشد خویش عجب آورد. قوله: (و التغابی … الخ) یعنی حذر باد ترا از تغافل و اغماض از آنچه عنایت به آن بر تو واجب است، و ترا در اهتمام و اندیشه می افکند، از اموری که روشن است پیش چشمها و معلوم است حکم آنها. الحاصل تحذیر می کند از آن که حقی که او را نباشد طلب کند، و از حقی که ضایع ماند اغماض کند برای خود یا برای غیر. زیرا که بدرستی آن ظلامه از تو گرفته خواهد شد از برای غیر تو یعنی مظلوم در دنیا یا روز جزا مطلقا، و عنقریب برداشته خواهد شد از تو پرده های امور روز جزا، و انتصاف کرده خواهد شد از تو برای مظلوم. پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و بر ما بگذشت گویند: بعضی از پادشاهان این دو بیت بر بساط خود نقش کرده بود تا او را مذکر باشد. لا تظلمن اذا ما کنت مقتدرا فالظلم مصدره یفضی الی الندم تنام عیناک و المظلوم منتبه یدعو علیک و عین الله لم تنم ترک (واو) اینجا از مستحسنات باشد یعنی مالک شو و زیردست گردان (حمیت انف) یعنی خشم خود را که از کبر و تعزز خیزد (عرب) سرکشی و عار داشتن را (انفه) گوید: گاه آن صفت را بر وجه مدح اطلاق کند به معنی ننگ داشتن از امر نالایق، و گاه بر وجه ذم، و آن راجع به استکبار گردد. و این لفظ از (انفه) اشتقاق کنند چنانچه ما در فارسی گوئیم بینی از فلان امر کشیده داشت یعنی ننگ داشت و همچنین مذلت و شرف و امثال این معانی را نسبت به بینی دهند، در مقام خواری گویند (رغم انفه) و (شریف اشم) گویند (و هم قوم شم الانوف) فی الجمله مراد آنست که از سرکشی و عجب بر کسی خشم مگیر، و در آن وقت خشم خود را قهر کن و مالک باش تیزی غضب خود را، و سطوت دست خود را، و تیزی زبان خود را، عجب میاور و خشم مگیر، و تیزی و تندی مکن دست و زبان خود را نگاهدار تا از حد تجاوز نکند و از بعضی از حکماء منقول است (اول الغضب الجنون و آخره الندم) بدان که حلم و سنجیدگی ستوده ترین صفات است و احسن آنها از روی اثر غضب و طیش نکوهیده ترین صفات است و اقبح آنها از روی اثر، و از اوثق فرص شیطان است در نفس او برای آدمی، و ماده این صفت ذمیمه اعجاب به نفس و استکبار باشد یا سفه و خفت حلم و عقل، و از بزرگترین فتنه های آدمی دو چیز است: یکی خشم، و یکی شهوت. اکثر معاصی و قبایح نیتجه این دو خصلت باشد، و ایشان قویتر دشمنی باشند آدمی را، و هر که از شر این دو سیئه محفوظ ماند از شرور دنیا و دین محفوظ مانده باشد، و جهاد با این دو دشمن قوی سخت ترین جهادهای نفس باشد. وقت خشم و وقت شهوت مرد کو طالب مردی چنینم کو به کو و گفته اند، چون خواهی شخص را امتحان کنی و مرتبه عقل و دین وی بشناسی، و او را به خشم درآور اگر متحلم باشد در او آویز، و اگر غضوب و تیزخشم باشد از او بگریز. و کلام حضرت امیر علیه السلام (اخبر تقله) ناظر به این معنی باشد، و بعضی این کلمه را از حضرت رسول صلی الله علیه و آله روایت کرده اند، و سیدرضی در این کتاب می گوید: و از قراین انتساب این کلام به حضرت امیر علیه السلام قول مامون خلیفه است که می گفته: اگر نه (علی بن ابی طالب) گفته می بود (اخبر تقله) من می گفتم (اقله تخبیر) و معنی این کلمه آن است که بیازمای هر کس را تا ترک دهی او را و دشمن شماری. یعنی چون غالب مردم به ظاهر نیکو نمایند و به باطن بدو فاسد باشند، بی اختیار دوستی را نشایند، امتحان کن مردم را تا دشمن داری. و گفته اند: این امتحان آن باشد که او را به خشم آوری تا ضعف و داد و خبث نهاد او ظاهر گردد، پس دشمن داری و دوستی او بگذاری، و ظاهر آنست که اینجا مراد امتحان مطلق است. و این مضمون از بعضی دیگر از ائمه علیهم السلام نیز مروی است. و مراد ذم و قدح مردمان است، و شیوع غدر در ایشان، و عدم اعتماد بر کسی پیش از امتحان. و غرض مامون آن است که مردم قاطبه در باطن امر فاسد و ناصالح و غدار می باشند هیچ حاجت به امتحان نباشد، بلکه اول ایشان را باید دشمن داشتن، پس حقیقت حال ظاهر گردد، و امتحان ایشان عیان گردد، و هم اینجا گفته اند که بنا بر قول مامون دشمن داشتن مردم به آن شود که ایشانرا در خشم افکنی، و چون نفس ایشان از جای بجنبد آنچه مکنون باشد از ذمایم اخلاق ایشان هویدا گردد. و فی الجمله کمال عقل آدمی بدان باشد که غضب او را از جای نبرد و وقت غضب خویشتن داری تواند کرد تا در این مصیبت نیفتد، علی الخصوص ارباب دول و سلاطین که فرمان ایشان بر نفوس و ابدان روان باشد، اگر غضوب و تیز مغز باشند جهانی در بلا گرفتار بماند (و الحمد لله و المنه) که حق سبحانه و تعالی پادشاه ما را به اعتبار این صفت حمیده و سایر اخلاق پسندیده در اقصی درجه کمال داشته، و خاطر رعیت را به موالات او مایل ساخته و (هو المنان بعباده اللطیف الخبیر) گویند: به اسکندر گفتند: فلان و فلان ترا عیب و طعن می کنند، و بر ولای تو ثابت نیستند، اگر عقوبت فرمائی بر قانون معدلت باشد، گفت: پس ایشان بعد از عقوبت من بر عذری باشند از عداوت من که اکنون آن عذر ندارند. و بدان که صفت حلم آنجا ستوده و ممدوح باشد که نفس شخص از جای بجنبد، و غضب مستولی گردد، و شخص آن غضب فرو خورد، و آن خشم نراند، نه آنجا که شخص از مهانت نفس از جای درنیاید و خشم نگیرد که چنین شخص مدح را مستحق نباشد، بلکه آنجا حلم نگویند، و حق سبحانه و تعالی در کلام مجید قومی را مدح کرده به کظم غیظ و عفو از جرایم، نه به عدم غیظ فرموده (و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس) و نفرموده (انهم لا یغتاظون) و گفته اند (نابغه جعدی) بر حضرت رسول صلی الله علیه و آله این ابیات بخواند، و آن حضرت آن را مسلم داشت، و بر آن انکار ننمود. و لا خیر فی حلم اذا لم یکن له بوا در تحمی صفوه ان یکدرا و لا خیر فی جهل اذا لم یکن له حلیم اذا ما اورد الامر اصدرا و مقصود از این دو بیت آنست که شخص تا به صفت حمیت و غیرت و اخذ بثار و انتقام موصوف نباشد در صفت حلم به تنهایی خیری نباشد، و شخص در ملکه نفسانیت بجانب تفریط بیرون شده باشد، و همچنین سایر صفات. مثلا سخا و وسعت به ذل آنجا نیکو باشد و ستوده که شخص بر مال نوعی شحیح باشد، و قدر مال به اعتبار ساخته شدن حوایج خلق به آن به تحقیق بداند، والا چنان بخششی جود نباشد و او را جواد و سخی نگویند چنانچه (خوارزمی) (صاحب) را به آن طعن کرده میگوید، لا تمد حن ابن عباد و ان هطلت کفاه بالجود حتی جاوز الدیما فانها خطرات من وساوسه یعطی و یمنع لا جوادا و لا کرما ارسطو گوید: نفس چون ذلیل باشد اثر هوان و الم ایذاء درنیابد، پس به خشم درنیاید، و چون شریف باشد از اهانت و ایلام عظیم متاثر گردد و قد قیل من یهن یسهل الهوان علیه ما لجرح لمیت ایلام از بعضی از اصحاب احنف بن قیس که به حلم میان عرب مشهور است و یکی از حکمای عرب است پرسیدند که احنف در غضب می شد؟ گفت: آری اگر در غضب نمی شد کجا به حلم متصف گشتی چون شری بدیدی در غضب شدی، و تا دو سه روز اثر غضب در چهره اش ظاهر بودی ولیکن صبر کردی و خشم فرو خوردی و هر کس او را هیچ چیز در غضب نیفکند از بسیاری از صفات حمیده بی نصیب باشد، مثل شجاعت و حمیت و غیرت و مروت و فتوت و فی الجمله پایه حلم به قدر غضب و صبر کردن باشد هر چند غضب بیش باشد و صبر بیشتر صفت حلم آنجا بیشتر و تمامتر باشد. از (احنف) نقل کنند که گفته است: من حلم از قیس بن عاصم آموختم روزی نشسته بودیم ناگاه جماعتی کشته ای برگرفته و زنده ای در قید کرده پیدا گشتند و کشته پیش قیس بر زمین افکندند و گفتند: این پسر تست او را برادر تو بکشت به خدا قسم که سخن قطع نکرد، و از هیاتی که نشسته بود تغییر نکرده پس برخواند: اقول للنفس یا تعسا و تعزیه احدی یدی اصابتنی و لم تزد کلاهما خلف من فقد صاحبه هذا اخی حین ادعوه و ذا ولدی بعد از آن روی به بعضی از فرزندان خود کرد و گفت: برو و بند از (عم) خود بردار و برادر خود را به خاک بسپار و مادرش را صد شتر از مال من بده که او غریب است. همین احنف با پسر خود میگوید (یا بنی اذا اردت ان تواخی رجلا فاغضبه فان انصفک و الا فاحذره) و در این عهد مرحوم میرزا حبیب الله صدر به این صفت و صفت تواضع آراسته بود و به وسیلت این دو خصلت گوی سبقت از همکنان بربود، بلکه گوی از میدان شرف الدین انوشیروان وزیر صاحب نفثه المصدور بربود و غلامان سلطانی با او کمال جرات و بی ادبی می کردند، و آن فاضل بزرگ آنها تحمل می نمود و نادیده می انگاشت، و برای تعظیم هر کس به پای برمی خواست، تا شعراء در این باب ابیات گفتند، روزی بواب او با او می گویند، ما را بیش از این طاقت تحمل این خواری نباشد، گفت: من چهل سال است در پناه این خواری بر بالش عزت و منصب آسوده ام، اگر شما صبر نتوانید من باری صبر کنم و صدر مرحوم را نیز چنین قصه رو داده، و به عینه همین خطاب و جواب واقع شده و در اخبار واقع شده که ابلیس لعنه الله میگوید: که مایوس نگردم از آن مردان که تیز خشم باشند هر چند مرده به دعای خود زنده گردانند، برای آنکه ساعتی او را بیابد که در آن وقت تیز گردد، و در خشم شود پس در آن وقت حاجت خود از او بیابم و نگاهدار خود را از همه آنها به بازگرفتن خود از سرعت عقوبت و پیش دستی وقت غضب، و تاخیر طیش و سطوت تا آن وقت که ساکن شود غضب تو، پس مالک کردی اختیار خود را، اشارت است بدان که شخص وقتی غضب وی ساکن می گردد، اختیار به او عود می کند، و با حال خویش می آید. حضرت موسی علی نبینا و علیه السلام وقت غضب بر قوم خود که عبادت عجل کرده بودند الواح آسمانی از دست بیفکند، و گویند الواح بشکست و موی برادرش هارون را گرفته سوی خود می کشید، هرگاه این باشد حال غضب در انبیاء پس چه باشد حال در ما عدای ایشان از سفهاء، و هیهات که غضب دیگر مردمان به غضب انبیاء و موسی نماند که غضب موسی (ع) نه برای خویش بود نه از اغراء نفس که برای خدا بود، و در راه او تعالی، و غضب دیگر مردمان از شرارت نفس، و کبر و غرور خیزد (اعاذنا الله تعالی منه) و استوار نتوانی گردانید هرگز آنچه گفتم در تحفظ از غضب از جانب نفس خود تا آن وقت که بسیار گردد اندیشه ها و غمهای تو به یاد روز بازگشت به سوی خدای خویش، چون موجب غضب و طیش غرور نفس و قسوت قلب و طلب استعلاء باشد، تذکر امر موت و مابعد موت از سوال و حساب و تطایر کتب و جنت و نار آن حالت محو گرداند، و نقش آن اندیشها زایل سازد، و عجز و انکسار پدید آید، و نه چنین است امر در مثل شهوت فرج و بطن که باعث آن امری متعلق به مزاج باشد، اندیشه روز حساب و عقاب آن حالت بالکلیه زائل نگرداند، ولیکن رادع و زاجری باشد از وقوع در آن از روی جرات و عدم مبالات.

لاهیجی

و ایاک و الاستیثار بما الناس فیه اسوه و التغابی عما تغنی به مما قد وضح للعیون، فانه ماخوذ منک لغیرک و عما قلیل تنکشف عنک اغطیه الامور و ینتصف منک للمظلوم.»

و برحذر باش از منفرد شدن به چیزی که مردمان در آن مساوی باشند و از تغافل کردن و چشم پوشیدن از چیزی که تو مقصود شده ای به آن، از احقاق حق کردن از چیزی که به تحقیق ظاهر باشد از برای بینندگان، یعنی چشم پوشیدن از حقی که واضح باشد بر هر کس، پس به تحقیق که گرفته شده است عهد و پیمان از تو و از برای غیر تو که رعایا باشند و (پس) از گذشتن اندک وقتی برداشته می شود از تو پرده های کارها و انتقام کشیده می شود از تو از روی عدل از برای مظلوم ستم کشیده.

«املک حمیه انفک و سوره حدک و سطوه یدک و غرب لسانک و احترس من کل ذلک بکف البادره و تاخیر السطوه، حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار و لن تحکم ذلک من نفسک حتی تکثر همومک بذکر المعاد الی ربک.

یعنی مالک باش شدت غضب تو را و شدت تندی تو را و قهر قدرت تو را و تندی زبان تو را و محافظت کن خود را از هر یک از آنها به بازداشتن از مبادرت عقوبت و تاخیر انداختن قهر، تا اینکه فرونشیند غضب تو، پس مالک شوی اختیار را و هرگز استوار نمی توانی کرد آن را از جانب نفس تو، تا اینکه بسیار شود غمهای تو به سبب یاد کردن تو معاودت و رجوع به سوی پروردگار تو را.

خوئی

(الاسوه): المساواه، (التغابی): التغافل، (سوره) الرجل: سطوته وحده باسه، (غرب) اللسان: حدته، (البادره): سرعه السطوه و العقوبه.

و فیه متعلق بقوله اسوه، بکف البادره مصدر مضاف الی المفعول من المبنی للمفعول.

و من اسوء الاخلاق الحاکمه فی وجود الانسان خلق الاستئثار، و اثره ان یجلب کل شی ء الی نفسه و یخصص کل ما یناله بنفسه فیتجاوز علی حقوق اخوانه و یمنع الحقوق المتعلقه بماله، و الاستئثار طبیعی للانسان المحب لذاته بلانهایه و یویده الجهل و الحاجه السائدین علی العرب طیله قرون الجاهلیه، فنهی (ع) عنه فیما یشترک فیه الناس. و نهاه عن الغفله و التسامح فیما تهمه و ترتبط به من نظم الامور و بسط العدل حیث یقبح امثاله فی عیون الناس، فان التسامح فی اخذ حق المظلوم عن الظالم ماخوذ من الوالی بنفع غیره و هو الظالم، قال الشارح المعتزلی فی الصفحه الانفه الذکر: و صوره ذلک ان الامیر یومی الیه ان فلانا من خاصته یفعل کذاو یفعل کذا من الامور المنکره، و یرتکبها سرا فیتغابی عنه و یتغافل، انتهی. و نهاه عن الاستکبار و البطش اللذین من آثار الاماره و السلطان، فان السلطان بطبعه سریع الغضب و شدید الانتقام و الحکم علی من اساء الیه فوصاه بقوله (علیه السلام) (و لن تحکم دلک من نفسک حتی تکثر همومک بذکر المعاد الی ربک). قال الشارح المعتزلی فی (ص 117 ج 17 ط مصر): و کان لکسری انوشروان صاحب قد رتبه و نصبه لهذا المعنی:، یقف علی راس الملک یوم جلوسه، فاذا غضب علی انسان و امر به قرع سلسله تاجه بقضیب فی یده و قال له: انما انت بشر، فارحم من فی الارض یرحمک من فی السماء.

مبادا از آنچه همه مردم در آن برابر و شریکند برای خود امتیازی قائل شوی یا از آنچه در برابر چشم همه است صرف نظر کنی و در تخلف وظائف دستگاه خود را به نفهمی بزنی، زیرا مسئولیت بر تو است و سود را دیگران می برند، و بزودی پرده از کارها برداشته می شود و انتقام مظلوم از ظالم گرفته می شود. باد بینی و شراره تندی و ضرب دست و تیزی زبان خود را مهار کن، و در جلوگیری از زبان خود و پس زدن سطوت و تندی بکوش تا خشمت فرو نشیند و اختیار خودرا بدست آری و قضاوتی مکن تا بسیار متوجه معاد و قیامت و پروردگار خود نگردی و حق را رهنمون نسازی.

شوشتری

(و ایاک و الاستئثار) ای: الاستبداد. (بما الناس فیه اسوه) ای: سواء، ای: جعله الله لعامه عباده کالکلا، و قد حمی عثمان الکلا الذی حول المدینه لنفسه و هو احد مطاعنه. و فی (خلفاء ابن قتیبه): اجتمع ناس من الصحابه فکتبوا کتابا ذکروا فیه ما خالف عثمان من السنه- الی ان قال فیها- و ما کان من الحمی الذی حمی حول المدینه. و قال: قال له رجل من المهاجرین یا عثمان ارایت ما حمیت من الحمی (ءآلله اذن لکم ام علی الله تفترون). هذا، و استشهد ابن ابی الحدید لکلامه: (و ایاک و الاستئثار بما الناس فیه اسوه) بان النبی (ع) لما غنائم من خیبر غنائم، رکب راحلته و سار، فتبعه الناس یطلبون قسمتها، فمر بشجره فخطفت رداءه، فالتفت الیهم و قال: ردوا علی ردائی، فلو ملکت بعدد رمل تهامه مغنما لقسمته بینکم، ثم لا تجدوننی بخیلا و لا جبانا، و نزل و قسم ذلک المال عن آخره علیهم کله، لم یاخذ لنفسه و بره. و هو کما تری اا ربط له، فان الغنائم لیس الناس فیها اسوه بل خمس منها للنبی (ع) و اقربائه و اربعه اخماس منها للمجاهدین، و النبی ما استاثر علی الناس بسهامهم بل آثرهم بسهم نفسه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (و التغابی) ای: التغافل و هو عطف علی (الاستئثار)، ای: و ایاک و التغافل (عما یعنی) بلفظ المجهول (به) ای: یهتم به. (مما قد وضح للعیون فانه ماخوذ منک لغیرک) کما کان عثمان یعمل اقاربه اعمالا شنیعه بمرای و مسمع من الناس و یتغابی عنها. و فی (خلفاء ابن قتیبه)- فی کتاب جمع الصحابه فیه بدع عثمان- الی ان قال- و ما کان من افشائه العمل و الولایات فی اهله و بنی عمه من بنی امیه احداث و غلمه لا صحبه لهم من الرسول و لا تجربه لهم بالامور، و ترکه المهاجرین و الانصار لا یستعملهم علی شی ء و لا یستشیرهم و استغنی برایه عن رایهم، و ما کان من الولید بن عقبه بالکوفه اذ صلی بهم الصبح و هو امیر علیهم سکران اربع رکعات ثم قال ان شئتم ازیدکم رکعه زدتکم، و تعطیله اقامه الحد علیه- الی ان قال- ثم قام رجل من الانصار فقال: یا عثمان! ما بال هولاء النفر من اهل المدینه یاخذون العطایا و لا یغزون فی سبیل الله، و انما هذا المال لمن غزا فیه و قاتل علیه؟- الی ان قال- فما بال هذا القاعد الشارب لا تقیم الحد علیه؟ یعنی الولید بن عقبه. (و عما قلیل تنکشف) و فی روایه (التحف) (تکشف) و هو اصح. (عنک اغطیه الامور) (هنالک تبلو کل نفس ما اسلفت)، (یوم تبلی السرائر). (و ینتصف منک للمظلوم) و فی روایه (التحف) فینتصف المظلومون) (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من الظالمین) و روایته اصح، فقال (علیه السلام) ذلک عاما کما فی قوله تعالی: (فاذا جاءت الطامه الکبری یوم یتذکر الانسان ما سعی و برزت الجحیم لمن یری فاما من طغی و آثر الحیاه الدنیا فان الجحیم هی الماوی و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی). و کیف کان ففی (الطبری): لما دخل المنصور آخر منزل نزله من طریق مکه نظر فی صدر البیت الذی نزل فیه فاذا فیه مکتوب: اباجعفر حانت و فاتک و انقضت سنوک و امر الله لابد واقع اباجعفر هل کاهن او منجم لک الیوم من حرالمنیه مانع فدعا بالمتولی لاصلاح المنازل فقال: الم آمرک الا یدخل المنزل احد من الدعار؟ قال: و الله ما دخلها احد منذ فرغ منها. فقال: اقرا ما فی صدر البیت. قال ما اری شیئا. فدعا برئیس الحجبه فقال: اقراما علی صدر البیت. فقال: ما اری علی صدر البیت شیئا. فاملی البیتین فکتبا عنه، فالتفت الی حاجبه فقال له: اقرا آیه من کتاب الله جل و عز تشوقنی الی الله عز و جل فتلا (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) فامر بفکیه فوجئا و قال له ما وجدت شیئا تقرا غیر هذه الایه. فقال: محی القرآن من قلبی غیر هذه الایه. فامر بالرحیل من ذلک المنزل تطیرا مما کان و رکب فرسا، فلما کان فی الوادی الذی یقال له (سقر) - و کان آخر منزل بطریق مکه- کبا به الفرس فدق ظهره و مات فدفن ببئر میمون، و حفر له مئه قبر و ما دفن فی کلها لئلا یعرف موضع قبره الذی هو طاهر للناس و دفن فی غیرها للخوف علیها، و کذلک قبور خلفاء ولد (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) العباس لا یعرف لاحد منهم قبر. (املک) فی روایه (التحف) (ثم املک). (حمیه انفک) و فی الخبر: المومن کالجمل الانفد. ای: الموجع انفه بالخزامه. (و سوره) ای. سطوه. (حدک) ای: باسک، و فی روایه (التحف) (حدتک). (و سطوه یدک) قال هود لقومه: (و اذا بطشتم بطشتم جبارین). (و غرب) ای: حده. (لسانک و احترس) ای: احتفظ. (من کل ذلک) الاربعه المذکوره. (بکف البادره) ما تبدر من الانسان عند حدته. (و تاخیر السطوه) ای: العقوبه. (حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار) عن النبی (علیه السلام): (ان الغضب جمره توقدت فی جوف ابن آدم، الا ترون الی حمره عینیه و انتفاخ اوداجه). و قال (علیه السلام): (لیس الشدید بالصرعه انما الشدید الذی یملک نفسه عند الغضب). هذا، و فی روایه (التحف): (و آرفع بصرک الی السماء عندما یحضرک (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) منه حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار). و قال ابن ابی الحدید: کان لکسری انوشروان من یقف علی راسه یوم جلوسه، فاذا غضب علی انسان قرع سلسله تاجه بقضیب فی یده و قال له: انما انت بشر، فارحم من فی الارض یرحمک من فی السماء. (و لن تحکم) من الاحکام. (ذلک من نفسک حتی تکثر همومک) ای: خیالاتک. (بذکر المعاد) ای: العود. (الی ربک). و فی (الطبری): سار الهادی بین ابیات جرجان و بساتینها، فسمع صوتا من بعض تلک البساتین من رجل یتغنی، فقال لصاحب شرطته: علی بالرجل الساعه. فقال له سعید بن مسلم: ما اشبه قصه هذا الحائن بقصه سلیمان بن عبد عبدالملک. قال: و کیف؟ قال: کان سلیمان فی متنزه له و معه حرمه فسمع من بستان آخر صوت رجل یتغنی فدعا صاحب شرطته فقال علی بصاحب الصوت، فاتی به فلما مثل بین یدیه قال له: ما حملک علی الغناء و انت الی جنبی و معی حرمی، اما علمت ان الرماک اذا سمعت صوت الفحل حنت الیه، یا غلام جبه فجب الرجل، فلما کان فی العام المقبل رجع سلیمان الی ذلک المنتزه فجلس مجلسه الذی فیه فذکر الرجل و ما صنع به فقال لصاحب شرطته: علی بالرجل الذی کنا جببناه، فاحضره فلما مثل بین یدیه قال له: اما بعت فوفیناک و اما و هبت فکافاناک، فو الله ما دعاه بالخلافه و لکنه قال له: یا سلیمان! الله الله، قطعت نسلی فذهبت بماء وجهی و حرمتنی لذتی ثم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) تقول: (اما وهبت فکافاناک و اما بعت فوفیناک) لا و الله! حتی نقف بین یدی الله. فقال الهادی: یا غلام! رد صاحب الشرطه. فقال له: لا تتعرض للرجل.

مغنیه

و الاستشار: الاستبداد. التغابی: التجاهل. و الحمیه: الانفه. و السوره: الحده. و غرب اللسان: حده. و بادره اللسان: فلتاته.

(و ایاک و الاستئثار بما الناس فیه اسوه) ای سواء.. علی الحاکم ان لا یری نفسه سیدا، و الناس عبیدا، و ان یوفر لهم ما یحتاجون الیه فی حیاتهم، و یساوی نفسه و اهله باضعفهم، کما قال الامام فی الخطبه 207 فان اتخذ لنفسه شیئا دون الرعیه فهو طاغیه، و عدو الله و للانسانیه. (و التغابی عما تعنی به- الی- للمظلوم) المراد ب عما تعنی به عما انت مسوول عنه امام الله و الناس، و المعنی ان حدثت ایه مظلمه من موظف او غیره من الرعیه، و علمت بها و تجاهلت فانت المسوول عنها، و الماخوذ بها، و المفتضح من اجلها دنیا و آخره (املک حمیه انفک) دع الشموخ و التعالی علی الناس لا لشی ء الا لانک و الی (و سوره حدک) املک نفسک عند الغضب (و سطوه یدک) کفها عن الاذی (و غرب لسانک) لا تطلقه یمینا و شمالا علی غیر هدی (حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار الخ).. اهدا بلا حراک عند الغضب.. و لو اندفعت معه لتغلب الهوی و الجهل علی عقلک، و عاقبت من لا ذنب له، و تکلمت بما یشین، و تجاوزت الحدود،وامکنت عدوک من نفسک، و تذکر و قوفک بین یدی الله للحساب و الجزاء.

عبده

بما الناس فیه اسوه: احذر ان تخص نفسک بشی ء تزید به عن الناس و هو مما تجب فیه المساواه من الحقوق العامه و التغابی التغافل و ما یعنی به مبنی للمجهول ای یهتم به … املک حمیه انفک: یقال فلان حمی الانف اذا کان ابیا یانف الضیم ای املک نفسک عند الغضب و السوره بفتح السین و سکون الواو الحده و الحد بالفتح الباس و الغرب بفتح فسکون الحد تشبیها له بحده السیف و نحوه … کل ذلک بکف البادره: البادره ما یبدر من اللسان عند الغضب من سباب و نحوه و اطلاق اللسان یزید الغضب اتقادا و السکوت یطفی ء من لهبه

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بترس از به خود اختصاص دادن آنچه مردم در آن یکسانند (همه حق دارند مانند غنائم و مالهائیکه مسلمانان در جنگ با کفار به یغما بدست آورده اند که همه در آنها شریکند، و مانند چراگاهها که مالک خاصی ندارد، و آب سیل یا درختهای جنگلها، و مانند به کار بردن رای و اندیشه در امری از امور مملکت و رعیت که سود و زیان آن همگانی باشد که نباید در آن برای خود اکتفا کنی، بلکه باید با خردمندان مشورت نمائی و به اندیشه آنها بی اعتنا نباشی) و بپرهیز از خود را به نادانی زدن در آنچه توجه به آن بر تو لازم است از اموری که می دانند (حقی که نداری طلب نکرده و از حقی که ضایع گشته چشم پوشی مکن)

زیرا آن (مظلمه و چیزی که به ستم گرفته ای) از تو برای دیگری (مظلوم و ستمدیده) گرفته خواهد شد، و به زودی پرده ها از روی کارها برداشته شود (پنهانیها آشکار گردد) و داد مظلوم و ستمکشیده از تو بستانند، هنگام افروختگی خشم و تیزی سرکشی و حمله با دست و تندی و زشت گوئی زبانت بر خود مسلط باش، و از این کارهای زشت با شتاب نکردن و حمله را عقب انداختن خودداری کن تا خشمت فرو نشیند که (در این هنگام) اختیار و اقتدار یافته بر خود مسلط دیگری، و هرگز بر خویشتن تسلط نمی یابی و از خشم نمی رهی تا اندیشه هایت را بسیار به یاد بازگشت به سوی پروردگارت نگردانی (خشمت را که از کبر و سرکشی شعله ور گشته نمی توانی فرو نشانی مگر وقتی که ذلت و بیچارگی و گرفتاری روز رستخیز را به یادآوری).

زمانی

سید محمد شیرازی

(و ایاک) یا مالک (و الاستئثار) ای الاستبداد (بما الناس فیه اسوه) ای متساوون بان تخص نفسک بشی ء هو للناس عامه، کان تتملک الانهار العامه، و المعادن الوسیعه و ما اشبه. (و) ایاک و (التغابی) ای التغافل (عما تعنی به) ای تقصد انت به بان یریده الناس منک (مما قد وضح للعیون) ای ظهر و علم به الناس (فانه) الظاهر ان الضمیر عائد الی (ما الناس فیه اسوه) (ماخوذ منک لغیرک) ای ما تملکته و خصصته بنفسک سیوخذ منک لغیرک اذا انتقل الملک عنک فعلیک اثمه و لا یبقی فی یدک.

(و عما قلیل) (ما) زائده و (عن) بمعنی (بعد) (تنکشف عنک اغطیه الامور) فان امور الاخره مغطاه لا یراها الانسان الا اذا مات (و ینتصف منک للمظلوم) الذی استاثرت بحقه بعد کون الناس کلهم سواء فی ذلک (املک) یا مالک (حمیه انفک) ای کبرک و ترفعک (و سوره) ای حده (حدک) ای غضبک (و سطوه یدک) ای الضرب الشدید بها. (و غرب لسانک) ای شدتها فی القوم فان غرب السیف حده فلا تتکبر و لا تغضب و لا تضرب احدا و لا تتکلم کلاما حادا (و احترس) ای احترز و تجنب (من کل ذلک بکف البادره) ای ما یبدر و یسرع منک من لسانک او یدک (و تاخیر السطوه) و الشده اذا اردتها، فان فی التاخیر یرجع العقل الی الانسان فلا یفعل الا اللائق المناسب (حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار) فی ان تفعل و مقدار ما تفعل، فان الانسان لدی الغضب هائج یفعل ما لا یلیق. (و لن تحکم ذلک) الکف للبادره و التاخیر للسطوه (من نفسک) بان تقوی نفسک علی زمامها عند الغضب (حتی تکثر همومک) و احزانک (بذکر المعاد) ای الرجوع (الی) ثواب (ربک) و عقابه حتی یتجلی المعاد فی النفس، فلا تفعل شیئا الا اذا علم عدم سوء عاقبته

موسوی

(و ایاک و الاستئثار بما الناس فیه اسوه، و التغابی عما تعنی به مما قد وضح للعیون، فانه ماخوذ منک لغیرک. و عما قلیل تنکشف عنک اغطیه الامور، و ینتصف منک للمظلوم. املک حمیه انفک و سوره حدک، و سطوه یدک، و غرب لسانک، و احترس من کل ذلک بکف البادره، و تاخیر السطوه، حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار، و لن تحکم ذلک من نفسک حتی تکثر همومک بذکر المعاد الی ربک) هذا تحذیر منه علیه السلام الی قضیه ذات اهمیه کبری انها قضیه الاستئثار بدل الایثار، و الاستئثار الذی یبیح للفرد ان یاخذ حقه و یتناول حق غیره فاذا کان الناس شرکاء فی امر من الامور لا یجوز للقوی بما یتمتع به من سلطه ان تمتد یده لتاخذ ما لیس له بحق بل یجب ان یقف عند حقه دون التعدی علی شرکائه الذین یتساوون معه فی هذا الحق. ثم نبه الی عدم جواز التغافل عما یجب العلم به من حقوق الناس التی اخذت ظلما و قد رات العیون کلها اهمالک لها و بین له من الامور ما فیه مزدجر حیث یقتص من الوالی لغیره ممن ظلمه او تمکن من منع الظلم عنه فلم یرفعه یوم تنکشف الحجب و توفی کل نفس ما عملت و ینادی العزیز الحکیم و کشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید عندها یقتص للمظلوم من الظالم و یقتص للجماء من القرناء و یقف کل صاحب حق یطالب بحقه … و اذا کانت الامور ستنکشف علی حقیقتها و ستتوضح الامور علی جلیتها فلابد للعاقل من اخذ الاهبه و الاستعداد للقاء یوم الحساب فلا یغضب بل یملک نفسه عن ذلک و اذا کان ذو باس فلا تاخذه الحده للانتقام و اذا کان ذو سطوه فلا ینتقم و اذا کان صاحب لسان حدیدی فلا یاکل اعراض الناس او یعتدی علی کرامتهم بل اذا حصل شی ء یوجب ذلک اخر السطوه و الانتقام حتی یسکن الغضب و یستطیع ان یختار بکل حریته فلا یقع تحت اسر هذه الامور السالبه للقدره و الاختیار … و لیتفکر الانسان قبل اتخاذ القرار بان له یوم المعاد موقفا ترتقص منه القلوب فزعا و جزعا فلیعد الاجابه عن کل حرکه و قول و فعل …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش بیست و نهم

وَإِیَّاکَ وَالِاسْتِئْثَارَ بِمَا النَّاسُ فِیهِ أُسْوَهٌ،وَالتَّغَابِیَ عَمَّا تُعْنَی بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُیُونِ،فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْکَ لِغَیْرِکَ.وَعَمَّا قَلِیلٍ تَنْکَشِفُ عَنْکَ أَغْطِیَهُ الْأُمُورِ،وَیُنْتَصَفُ مِنْکَ لِلْمَظْلُومِ امْلِکْ حَمِیَّهَ أَنْفِکَ،وَسَوْرَهَ حَدِّکَ،وَسَطْوَهَ یَدِکَ وَغَرْبَ لِسَانِکَ،وَاحْتَرِسْ مِنْ کُلِّ ذَلِکَ بِکَفِّ الْبَادِرَهِ،وَتَأْخِیرِ السَّطْوَهِ حَتَّی یَسْکُنَ غَضَبُکَ فَتَمْلِکَ الِاخْتِیَارَ:وَلَنْ تَحْکُمَ ذَلِکَ مِنْ نَفْسِکَ حَتَّی تُکْثِرَ هُمُومَکَ بِذِکْرِ الْمَعَادِ إِلَی رَبِّکَ.

ترجمه

از امتیاز خواهی برای خود در آنچه مردم در آن مساوی اند جدّاً بپرهیز و از غفلت در انجام آنچه مربوط به توست و در برابر چشمان مردم واضح و روشن است برحذر باش،چرا که به هر حال در برابر مردم نسبت به آن مسئولی و به زودی پرده از کارهایت کنار می رود و انتقام مظلوم از تو گرفته می شود.به هنگام خشم،خویشتن دار باش و از تندی و تیزی خود،و قدرت دست، و خشونت زبانت بکاه و برای پرهیز از این امور از انجام کارهای شتاب زده و سخنان ناسنجیده و اقدام به مجازات،برحذر باش تا خشم تو فرو نشیند و مالک خویشتن گردی و هرگز در این زمینه حاکم بر خود نخواهی شد مگر اینکه بسیار به یاد قیامت و بازگشت به سوی پرودگارت باشی.

شرح و تفسیر: از کارهای شتاب زده و سخنان نسنجیده بپرهیز

امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه به سه موضوع مهم دیگر اشاره کرده و مالک

اشتر را از آن بر حذر می دارد:

نخست می فرماید:«از امتیاز خواهی برای خود در آنچه مردم در آن مساوی اند جدّاً بپرهیز»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ الِاسْتِئْثَارَ {1) .«الإسْتِئْثار»به معنای چیزی را به خود اختصاص دادن است و از ریشه«اثر»بر وزن«خبر»به معنای علامتی است که از چیزی باقی می ماند و گویی شخص انحصار طلب در اشیایی علامت می گذارد که از آنِ من و مخصوصِ من است }بِمَا النَّاسُ فِیهِ أُسْوَهٌ {2) .«أُسْوه»به معنای حالتی است که از پیروی کردن از دیگری حاصل می شود و چون نتیجه آن مساوات میان دو چیز است،این واژه به معنای مساوی نیز به کار رفته است }) .

امتیاز خواهی حاکمان و حواشی و اطرافیان و حامیان آنها یکی از آفات مهم حکومت هاست که در اموری که همه مردم باید در آن یکسان باشند،آنها بیش از حق خود سهم خواهی می کنند؛چیزی که افکار عمومی را بر ضد آنها می شوراند.

این همان چیزی است که در زمان ما به عنوان رانت خواری (امتیاز ویژه طلبیدن) مشهور شده است و متأسّفانه در تمام دنیا وجود دارد و عامل مهمی برای جدایی ملت ها از دولت هاست.امام مالک اشتر را از این کار به شدت برحذر می دارد، زیرا مردم سخت در این موضوع حساسیت دارند حتی اگر به عنوان نمونه در زمان ما اتومبیل یکی از رؤسا از خیابانی که گذشتن از آن برای دیگران ممنوع است بگذرد در برابر آن عکس العمل نشان می دهند.

در دومین توصیه می فرماید:«و از غفلت در انجام آنچه مربوط به توست و در برابر چشمان مردم واضح و روشن است برحذر باش،چرا که به هر حال در برابر مردم نسبت به آن مسئولی و به زودی پرده از کارهایت کنار می رود و انتقام مظلوم از تو گرفته می شود»؛ (وَ التَّغَابِیَ {3) .«تَغابی»به معنای تغافل و نادیده گرفتن چیزی است و در اصل از ریشه«غَباوه»به معنای ناآگاه بودن گرفته شده است }عَمَّا تُعْنَی بِهِ مِمَّا قَدْ وَضَحَ لِلْعُیُونِ،فَإِنَّهُ مَأْخُوذٌ مِنْکَ لِغَیْرِکَ،وَ عَمَّا قَلِیلٍ تَنْکَشِفُ عَنْکَ أَغْطِیَهُ الْأُمُورِ،وَ یُنْتَصَفُ مِنْکَ لِلْمَظْلُومِ) .

اشاره به اینکه بسیار می شود که نزدیکان و حامیان زمامدار کارهای خلافی

انجام می دهند و حق مظلومی را پایمال می سازند و حاکمان جور معمولاً آن را نادیده گرفته و از کنار آن به سادگی می گذرند.امام مالک اشتر را از این کار به شدت برحذر می دارد،زیرا هم عواقب شومی در دنیا دارد که همان بدبینی مردم و جدایی آنها از حکومت است و هم در آخرت؛زمانی که پرده ها کنار رود و اعمال آشکار شود و خداوندِ عالم به اسرار،حق مظلوم را از ظالم بگیرد.

متأسّفانه در عصر بعضی از خلفا (مانند خلیفه سوم) اموری رخ داد که درست در نقطه مقابل دستورات بالاست دستوراتی که از کتاب و سنّت پیامبر اکرم نشأت نگرفته است:

از جمله به گفته ابن قتیبه مورخ معروف اهل سنّت در کتاب الخلفا :«جمعی از صحابه اجتماع کردند و نامه ای به خلیفه سوم عثمان نوشتند و کارهایی را که بر خلاف سنّت انجام داده بود بر او خرده گرفتند....از جمله اینکه بخش هایی از اطراف مدینه را به صورت خالصه در اختیار شخص خودش گرفته بود.یکی از مهاجران گفت:ای عثمان آیا این کار را که کرده ای خداوند به تو اجازه داده یا بر خدا افترا می بندی (آللّهُ أَذِنَ لَکُمْ أَمْ عَلَی اللّهِ تَفْتَرُونَ)» . {1) .خلفاء ابن قتیبه،(معروف به الامامه و السیاسه) ج 1،ص 50،چاپ منشورات رضی }

نیز همان مورخ در همان کتاب آورده است که«جمعی از صحابه نامه ای نوشتند و بخشی از بدعت های عثمان را یادآور شدند...از جمله اختصاص دادنِ مقامات حکومت اسلامی به خویشاوندانش از بنی امیّه و افرادی که هرگز محضر رسول خدا را درک نکرده بودند و جوانان بی تجربه ای محسوب می شدند در حالی که از وجود مهاجران و انصار برای آن مقامات استفاده نمی کرد و حتی با آنها به مشورت نمی نشست و تنها به رأی خود قناعت می کرد و نیز داستان ولید بن عقبه که از طرف عثمان فرماندار کوفه بود و نماز صبح را در حال مستی،چهار رکعت برای مردم خواند سپس گفت اگر بخواهید یک رکعت دیگر نیز اضافه

می کنم و اجازه نداد حد (شرب خمر) را بر او اجرا کنند. {1) .خلفاء ابن قتیبه،(معروف به الامامه والسیاسه)،ج 1،ص 50 }

این است معنای بی اعتنایی به احکام اسلام و بی تفاوت از کنار امور گذشتن که برای همه واضح و آشکار است.

آن گاه امام علیه السلام سومین دستور را بیان می دارد و مالک اشتر را به شدت از هرگونه قضاوت و حرکت به هنگام غضب نهی می کند،می فرماید:«به هنگام خشم،خویشتن دار باش و از تندی و تیزی خود،و قدرت دست،و خشونت زبانت بکاه و برای پرهیز از این امور از انجام کارهای شتاب زده و سخنان ناسنجیده و اقدام به مجازات،برحذر باش تا خشم تو فرو نشیند و مالک خویشتن گردی»؛ (امْلِکْ حَمِیَّهَ {2) .«حمیّه»از ریشه«حَمْی»و«حمو»بر وزن«حمد»به معنای شدت حرارت است.سپس این واژه به معنای خشم و تعصب آمیخته با خشم و نخوت و تکبر به کار رفته است و هنگامی که اضافه به«انف»شود (مانند جمله بالا) به خشم و تکبر اشاره دارد و انتخاب«أنف»(بینی) در اینجا برای آن است که آدم های متکبر سر خود را بالا می گیرند و در واقع نوک بینی شان به طرف بالا قرار می گیرد }أَنْفِکَ وَ سَوْرَهَ حَدِّکَ {3) .«سَوْرَه»به معنای شدت و«حدّ»به معنای تیزی و برندگی است و هنگامی که این دو به هم اضافه شود شدت برش را می فهماند که به عنوان کنایه از غضب به کار می رود }،وَ سَطْوَهَ {4) .«سَطْوه»به معنای سلطه،غلبه و قدرت است }یَدِکَ وَ غَرْبَ {5) .«غَرْب»این واژه نیز به معنای تیزی و برندگی است و هنگامی که به لسان اضافه شود اشاره به سخنان تند و خشونت آمیز است.ریشه اصلی آن همان«غروب»است و از آنجا که یک شیء بُرنده مانند شمشیر می شکافد و در هدف خود فرو می رود و پنهان می شود«غرب»بر آن اطلاق شده است }لِسَانِکَ،وَ احْتَرِسْ مِنْ کُلِّ ذَلِکَ بِکَفِّ الْبَادِرَهِ {6) .«البادِرَه»به معنای سخن یا کار ناگهانی و نسنجیده است و«کفّ بادِرَه»به معنای خودداری کردن از چنین اعمالی است که به هنگام غضب رخ می دهد }،وَ تَأْخِیرِ السَّطْوَهِ حَتَّی یَسْکُنَ غَضَبُکَ فَتَمْلِکَ الِاخْتِیَارَ) .

به هنگام عصبانیت،انسان گاه باد در دماغ می افکند و نسبت به کارهای انجام شده اظهار تنفر می کند و گاه تندی و تیزی نشان می دهد و گاه دست به مجازات دراز می کند و گاه به دشنام و بد گویی می پردازد.امام علیه السلام مالک اشتر را از این

پدیده های چهارگانه غضب بر حذر داشته و راه جلوگیری از آن را این شمرده است که به هنگام غضب هیچ سخنی نگوید و هیچ اقدامی نکند تا آتش غضب فرو نشیند و به حال عادی باز گردد و زمام اراده خود را که در موقع غضب از دست داده بود در اختیار بگیرد.

سپس در ادامه سخن به این حقیقت اشاره کرده می فرماید:«هرگز در این زمینه حاکم بر خود نخواهی شد مگر اینکه بسیار به یاد قیامت و بازگشت به سوی پرودگارت باشی».

(وَ لَنْ تَحْکُمَ ذَلِکَ مِنْ نَفْسِکَ حَتَّی تُکْثِرَ هُمُومَکَ {1) .«هُموم»جمع«همّ»گاه به معنای اراده و عزم بر چیزی و گاه به معنای دلمشغولی و دغدغه و در عبارت بالا معنای دوم مراد است }بِذِکْرِ الْمَعَادِ إِلَی رَبِّکَ) .

آنچه امام علیه السلام در این بخش از سخنانش فرموده اموری سرنوشت ساز است که نه تنها در مسأله حکومت که در تمام مدیریت ها و در سراسر زندگی انسان پیش می آید.به سراغ امتیازات ویژه رفتن،از خلاف کاری های نزدیکان و اطرافیان چشم پوشیدن و به هنگام خشم و غضب حکمی صادر کردن بلاهای عظیمی است که می تواند حکومت ها را متزلزل سازد و شخصیت انسان ها را زیر سؤال ببرد و آبروی انسان را در دنیا و آخرت بریزد.

نکته: خطرات بزرگ غضب

غضب حالتی است که وقتی به انسان دست می دهد از وضع عادی بیرون می رود و قضاوت عقل،تحت الشعاع این آتش سوزان قرار می گیرد به گونه ای که هرگونه تصمیم گیری صحیح در آن لحظه برای او ناممکن است و به همین دلیل از انسان حرکاتی در حالت خشم و غضب سر می زند که غالباً عواقب شوم

و دردناک دارد و گاه کفاره آن را سالیان دراز باید بپردازد.

به همین دلیل در آیات قرآن و روایات اسلامی شدیداً از غضب و از هرگونه تصمیم گیری به هنگام غضب نهی شده است.

در آیه 37 سوره شوری یکی از ویژگی های مؤمنان را چشم پوشی به هنگام غضب ذکر کرده و جالب اینکه آن را عطف بر اجتناب از گناهان کبیره نموده است می فرماید: «وَ الَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ کَبائِرَ الْإِثْمِ وَ الْفَواحِشَ وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُونَ».

در حدیثی از امام باقر علیه السلام می خوانیم: «إِنَّ هَذَا الْغَضَبَ جَمْرَهٌ مِنَ الشَّیْطَانِ تُوقَدُ فِی قَلْبِ ابْنِ آدَمَ وَإِنَّ أَحَدَکُمْ إِذَا غَضِبَ احْمَرَّتْ عَیْنَاهُ وَانْتَفَخَتْ أَوْدَاجُهُ وَدَخَلَ الشَّیْطَانُ فِیهِ؛ این غضب شعله آتشی از سوی شیطان است که در قلب فرزندان آدم زبانه می کشد،از این رو هنگامی که یکی از شما غضب می کند چشمانش سرخ و رگ های گردنش پر خون و شیطان داخل وجودش می شود». {1) .کافی،ج 2،ص 304،ح 12 }

امام صادق علیه السلام در حدیثی دیگر می فرماید: «الْغَضَبُ مِفْتَاحُ کُلِّ شَرٍّ؛ غضب کلید تمام بدی هاست». {2) .همان مدرک،ص 303،ح 3 }

امیرمؤمنان نیز در یک جمله کوتاه می فرماید: «الْغَضَبُ شَرٌّ إِنْ أَطَعْتَهُ دَمَّرَ؛ غضب شر است و اگر از آن پیروی کنی نابودت می کند». {3) .غررالحکم،ح 6891 }

روایات در این زمینه بسیار و مملوّ از تأکیدات فراوان است،لذا با حدیث دیگری این سخن را پایان می دهیم،امیرمؤمنان علیه السلام فرمود: «إِیَّاکَ وَالْغَضَبَ فَأَوَّلُهُ جُنُونٌ وَآخِرُهُ نَدَمٌ؛ از غضب بر حذف باش که آغازش جنون و پایانش پشیمانی است». {4) .همان مدرک،ح 6898 }

به هر حال عقل و درایت ایجاب می کند که انسان در حال خشم و غضب هیچ

تصمیمی نگیرد و بهترین راه برای فرو نشاندن آن این است که یا از محل حادثه دور شود و یا لااقل تغییر حالت دهد؛اگر ایستاده،بنشیند و اگر نشسته است برخیزد و راه رود و آبی بنوشد و با دوستان خود از موضوع دیگری سخن بگوید و همان گونه که حضرت فرموده:مؤثرترین کارها آن است که به یاد معاد و روز قیامت و عواقب اعمال بیفتد.

ص: 444

بخش سی ام

متن نامه

وَالْوَاجِبُ عَلَیْکَ أَنْ تَتَذَکَّرَ مَا مَضَی لِمَنْ تَقَدَّمَکَ مِنْ حُکُومَهٍ عَادِلَهٍ،أَوْ سُنَّهٍ فَاضِلَهٍ،أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِیِّنَا صَلَّی اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ أَوْ فَرِیضَهٍ فِی کِتَابِ اللّهِ، فَتَقْتَدِیَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ فِیهَا،وَتَجْتَهِدَ لِنَفْسِکَ فِی اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَیْکَ فِی عَهْدِی هَذَا،وَاسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّهِ لِنَفْسِی عَلَیْکَ،لِکَیْلَا تَکُونَ لَکَ عِلَّهٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِکَ إِلَی هَوَاهَا.وَأَنَا أَسْأَلُ اللّهَ بِسَعَهِ رَحْمَتِهِ،وَعَظِیمِ قُدْرَتِهِ عَلَی إِعْطَاءِ کُلِّ رَغْبَهٍ،أَنْ یُوَفِّقَنِی وَإِیَّاکَ لِمَا فِیهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَهِ عَلَی الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَیْهِ وَإِلَی خَلْقِهِ،مَعَ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِی الْعِبَادِ،وَجَمِیلِ الْأَثَرِ فِی الْبِلَادِ،وَتَمَامِ النِّعْمَهِ وَتَضْعِیفِ الْکَرَامَهِ،وَأَنْ یَخْتِمَ لِی وَلَکَ بِالسَّعَادَهِ وَالشَّهَادَهِ،إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.وَالسَّلَامُ عَلَی رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ،وَسَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً،وَالسَّلَامُ.

ترجمه ها

دشتی

آنچه بر تو لازم است آن که حکومت های دادگستر پیشین، سنّت های با ارزش گذشتگان، روش های پسندیده رفتگان، و آثار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و واجباتی که در کتاب خداست، را همواره به یاد آوری ، و به آنچه ما عمل کرده ایم پیروی کنی، و برای پیروی از فرامین این عهد نامه ای که برای تو نوشته ام، و با آن حجّت را بر تو تمام کرده ام، تلاش کن، زیرا اگر نفس سرکشی کرد و بر تو چیره شد عذری نزد من نداشته باشی .

از خداوند بزرگ، با رحمت گسترده، و قدرت برترش در انجام تمام خواسته ها، درخواست می کنیم که به آنچه موجب خشنودی اوست ما و تو را موفّق فرماید، که نزد او و خلق او، دارای عذری روشن باشیم ، برخوردار از ستایش بندگان، یادگار نیک در شهرها، رسیدن به همه نعمت ها، و کرامت ها بوده، و اینکه پایان عمر من و تو را به شهادت و رستگاری ختم فرماید، که همانا ما به سوی او باز می گردیم . با درود به پیامبر اسلام صلّی اللّه علیه و

آله و سلّم و اهل بیت پاکیزه و پاک او،

درودی فراوان و پیوسته. با درود .

شهیدی

و بر تو واجب است به خاطر داشتن آنچه بر- والیان- پیش از تو رفته است، از حکومت عدلی که کرده اند، و سنت نیکویی که نهاده اند، یا اثری که از پیامبر ما (ص) بجاست یا واجبی که در کتاب خداست. پس اقتدا کنی بدانچه دیدی ما بدان رفتار کردیم، و بکوشی در پیروی آنچه در این عهدنامه بر عهده تو نهادیم. و من در آن حجت خود را بر تو استوار داشتم، تا چون نفس تو خواهد در پی هوای خود رود، تو را بهانه ای نبود. و من از خدا می خواهم با رحمتی فرا گیر که او راست، و قدرت بزرگ او بر انجام هرگونه درخواست، که من و تو را توفیق دهد در آنچه خشنودی او در آن بود. از داشتن عذری آشکار در پیشگاه او و آفریدگانش ، و گذاردن نام نیکو میان بندگانش و آثار نیک در شهرها و تمامی نعمت و فراوانی کرامت. و این که کار من و تو را به سعادت به پایان رساند، و شهادت نصیبمان گرداند. که ما آن را خواهانیم و درود بر فرستاده خدا و خاندان پاک و پاکیزه اش و سلام فراوان، و السّلام.

اردبیلی

و لازم است بر تو که یاد کنی چیزی را که گذشت مر کسی را که مقدم شد بر تو مراد نفس نفیس خودش است از حکمی با عدل و داد یا طریقه که افزونی دارد در نیکوئی بر غیر خود یا خبری از پیغمبر ما یا فریضه در کتاب خدا پس اقتدا کنی به آن چه مشاهده کنی از آنچه عمل می کنیم بآن در آن و کوشش کنی برای نفس خودت در پیروی آنچه عهد کردم بسوی تو در عهد نامه خود که اینست و طلب استواری کردم بدان از حجت گرفتن برای نفس خود بر تو تا نباشد مر تو را بهانه نزد شتافتن نفس تو بسوی آرزوی خود پس نگاه ندارد از بدی و توفیق ندهد مر نیکوئی را بجز خدای تعالی و بتحقیق که بود در آنچه عهد کرد بسوی من رسول خدا در وصیتهای خود خاص گردانیدن و مختص ساختن بر نماز و زکات و بر آنچه مالک شده دستهای شما پس باین ختم میکنم برای تو به آن چه عهد کردم و هیچ قوتی نیست بجز خدای بلند مرتبه بزرگ قدر

آیتی

بر تو واجب آمد که همواره به یاد داشته باشی، آنچه که بر والیان پیش از تو رفته است، از حکومت عادلانه ای که داشته اند یا سنت نیکویی که نهاده اند یا چیزی از پیامبر، (صلی الله علیه و آله) که آورده اند یا فریضه ای که در کتاب خداست و آن را برپای داشته اند. پس اقتدا کنی به آنچه ما بدان عمل می کرده ایم و بکوشی تا از هر چه در این عهدنامه بر عهده تو نهاده ام و حجت خود در آن بر تو استوار کرده ام، پیروی کنی، تا هنگامی که نفست به هوا و هوس شتاب آرد، بهانه ای نداشته باشی. و جز خدای کس نیست که از بدی نگهدارد و به نیکی توفیق دهد.

از وصایا و عهود رسول الله (صلی الله علیه و آله) با من ترغیب به نماز بود و دادن زکات و مهربانی با غلامانتان. و من این عهدنامه را که برای تو نوشته ام به وصیت او پایان می دهم و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.

و از این عهد نامه (که پایان آن است):

از خدای می طلبم که به رحمت واسعه خود و قدرت عظیمش در برآوردن هر مطلوبی مرا و تو را توفیق دهد به چیزی که خشنودیش در آن است، از داشتن عذری آشکار در برابر او و آفریدگانش و آوازه نیک در میان بندگانش و نشانه های نیک در بلادش و کمال نعمت او و فراوانی کرمش. و اینکه کار من و تو را به سعادت و شهادت به پایان رساند، به آنچه در نزد اوست مشتاقیم و السلام علی رسول الله صلی الله علیه و آله الطیبین الطاهرین.

انصاریان

بر تو واجب است که به یاد حکومتهای عدل پیش از خود باشی،و نیز لازم است که به روش های خوب،یا اثری که از پیامبرمان صلّی اللّه علیه و آله رسیده

یا فریضه ای که در کتاب خداوند است توجه نمایی ،پس به آنچه که دیدی ما بر اساس آن عمل کردیم اقتدا نمایی، و در دنبال کردن آنچه که در این عهد نامه برایت مقرر کردم و به وسیله آن حجت را بر تو تمام نمودم کوشش کنی،تا برای تو به هنگام شتاب نفس به سوی هوا و هوس بهانه و عذری نباشد .

جز خدای بزرگ هرگز احدی نگاه دارنده از بدی،و توفیق دهنده به خیر و خوبی نیست،و از جمله چیزهایی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله در وصایایش به من سفارش نمود ترغیب بر نماز و زکات و مهربانی بر غلامانتان بود،و من سفارش حضرت را پایان عهدی که برای تو نوشتم قرار می دهم،و کسی را حول و قوّتی جز به خدای بزرگ نیست .

من از خداوند با رحمت فراگیرش،و بزرگی قدرتش بر انجام هر گونه درخواست مسئلت می نمایم من و تو را به آنچه رضای او در آن است،از معذور بودن

نزد خودش و مخلوقش ،به همراه ثنای نیک در بین بندگانش،و آثار زیبا در شهرهایش،و تمام نعمت و فزونی کرامت توفیق دهد،و پایان زندگی من و تو را سعادت و شهادت قرار دهد،همه ما به سوی او باز می گردیم .و سلام و درود بر رسول خدا صلّی اللّه علیه و بر اهل پاکیزه و پاکش باد.و السلام .

شروح

راوندی

و اثر الرسول: حدیثه، و لفلان اثر حسن فی موضع کذا ای له فعل جمیل فی اهله، و العهد: الوصیه.

و فائده هذا العهد کانت عامه شائعه لجمیع المسلمین، و ان لم یکن الاشتر رحمه الله عمل به، فانه توفی عن قلیل بعد ذلک.

کیدری

فائده: هذه الوصیه عامه لجمیع المسلمین و ان لم یتم للاشتر رحمه الله القیام بذلک لانه سقی السم فی العل فمات معاویه ان الله جنودا منها العسل.

ابن میثم

بر تو لازم است از احکامی که پیشینیان، قبل از تو به عدل و داد صادر کرده، و با راه و روش نیکی که به کار برده اند، و یا خیری را که از پیامبرمان نقل کرده اند و فریضه ای که از کتاب خدا عمل کرده اند، یاد کنی، بنابراین آنچه را که دیدی مورد عمل ماست پیروی کن و با تمام وجودت در به جای آوردن آنچه در این عهدنامه، به عهده ات گذاردم کوشا باش که من در این عهدنامه حجت را بر تو تمام کردم، تا به هنگام حمله و فشار هوا و خواهش نفست، عذر و بهانه ای نداشتی باشی. سی و سوم: بر وی دو چیز را لازم و واجب شمرده است که به طور اجمال تمام سفارشهای این عهدنامه را شامل است: 1- آنچه را بر پیشینیان رفته، یعنی احکامی که به عدل و داد از طرف حاکمان پیش از او صادر شده، و یا کارهایی را که به پیروی از پیامبرمان (ص) و یا بر اساس واجبات الهی انجام گرفته، مورد توجه قرار دهد، تا آن کارهایی که مورد عمل امام (علیه السلام) است، پیروی نماید. 4- خویشتن را به پیروی از آنچه در این عهدنامه آمده است، و حجت خود را بر او تمام کرده، یعنی همان موعظه و یادآوری اوامر الهی، وادار سازد، تا به هنگام حمله و فشار هوای نفسش، عذر و بهانه در برابر امام (علیه السلام) نداشته باشد،

همانطوری که خدای متعال فرموده است: لئلا یکون للناس علی الله حجه بعد الرسل.

بخشی از همان عهدنامه چنین است: (و از خدا به گستردگی دامنه ی رحمتش، و توانایی بسیارش بر بخشش هر درخواستی مسالت دارم که من و تو را بدانچه رضا و خوشنودی وی در اوست، از داشتن عذر و بهانه ای روشن در برابر او و بندگانش، با خوشنامی در میان مردم، و آثار نیک در شهرها و زیادی نعمت، و افزایش کرامت موفق گرداند و این که در پایان کار، خوشبختی و شهادت را نصیب من و تو بفرماید، براستی که ما به سوی او باز می گردیم. و سلام بر پیامبر خدا، که درود خدا بر او و خاندان پاک و پاکیزه ی او باد، و خداوند درود فراوان بر او فرستاده است.) امام (علیه السلام) این عهدنامه را با درخواست توفیق بر آنچه رضا و خوشنودی خدا در آن است برای خود و هم برای مالک، به پایان برده است، و در قبول درخواست خود، خداوند را به رحمت گسترده اش که همه چیز را فرا گرفته و به توانایی بسیارش بر بخشش هر درخواستی، سوگند داده است. بدیهی است که این صفات پروردگار، سرچشمه ی پذیرش و اجابت درخواست کنندگان است. سپس آنچه را که مورد درخواست امام (علیه السلام) از رضای پروردگار بوده است به تفصیل آنها به شرح زیر پرداخته است: 1- عذر و بهانه ای آشکار در برابر خدا و بندگان خدا داشتن. اگر کسی

اشکال کند که عذر و بهانه وقتی است که گناهی در کار باشد، اما کسی که سر بر فرمان خداست، عذر و بهانه در کار او چه معنی دارد؟ پاسخ این است که، احتمالا عذر اسم از اعذار در نزد خدا یعنی زیاد انجام دادن اوامر الهی باشد، گویا فرموده است: استواری در انجام اوامر به طور فراوان به جای آوردن هر چه بیشتر دستورات او. 2- خوشنامی میان بندگان، و آثار نیک، یعنی کارهای خوبی که منشا اثر در شهرها باشد، و اینها از جمله درخواستهایی هستند که پیامبرانی همچون ابراهیم (ع) درخواست می کردند و اجعل لی لسان صدق فی الاخرین. بعضی گفته اند مقصود خوشنامی میان مردم است. 3- خداوند نعمت خود را بر آن دو کامل گرداند. 4- افزایش کرامت خود برای آنها. 5- پایان خوش با سعادت و آنچه که باعث سعادت است یعنی کشته شدن در راه خدا. و با عبارت: و انا الیه راجعون. بر درستی نیت خود در این درخواست، توجه داده است و بعد سخن خود را با درود و سلام بر پیامبر و خاندان او پایان برده است.

ابن ابی الحدید

وَ الْوَاجِبُ عَلَیْکَ أَنْ تَتَذَکَّرَ مَا مَضَی لِمَنْ تَقَدَّمَکَ مِنْ حُکُومَهٍ عَادِلَهٍ أَوْ سُنَّهٍ فَاضِلَهٍ أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِیِّنَا ص أَوْ فَرِیضَهٍ فِی کِتَابِ اللَّهِ فَتَقْتَدِیَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ فِیهَا وَ تَجْتَهِدَ لِنَفْسِکَ فِی اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَیْکَ فِی عَهْدِی هَذَا وَ اسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّهِ لِنَفْسِی عَلَیْکَ لِکَیْلاَ تَکُونَ لَکَ عِلَّهٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِکَ إِلَی هَوَاهَا .

وَ مِنْ هَذَا الْعَهْدِ وَ هُوَ آخِرُهُ وَ أَنَا أَسْأَلُ اللَّهَ بِسَعَهِ رَحْمَتِهِ وَ عَظِیمِ قُدْرَتِهِ عَلَی إِعْطَاءِ کُلِّ رَغْبَهٍ أَنْ یُوَفِّقَنِی وَ إِیَّاکَ لِمَا فِیهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَهِ عَلَی الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَیْهِ وَ إِلَی خَلْقِهِ مِنْ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِی الْعِبَادِ وَ جَمِیلِ الْأَثَرِ فِی الْبِلاَدِ وَ تَمَامِ النِّعْمَهِ وَ تَضْعِیفِ الْکَرَامَهِ وَ أَنْ یَخْتِمَ لِی وَ لَکَ بِالسَّعَادَهِ وَ الشَّهَادَهِ إِنّا إِلَی اللّهِ راغِبُونَ { 1) فی د«و انا إلیه داغبون». } وَ السَّلاَمُ عَلَی رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهِ عَلَیْهِ وَ [علَی]

{ 2) من«د». } آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً وَ السَّلاَمُ .

روی کل رغیبه و الرغیبه ما یرغب فیه فأما الرغبه فمصدر رغب فی کذا کأنه قال القادر علی إعطاء کل سؤال أی إعطاء کل سائل ما سأله.

و معنی قوله من الإقامه علی العذر أی أسأل الله أن یوفقنی للإقامه علی الاجتهاد و بذل الوسع فی الطاعه و ذلک [لأنه]

{ 1) من د. } إذا بذل جهده فقد أعذر ثم فسر اجتهاده فی ذلک فی رضا الخلق و لم یفسر اجتهاده فی رضا الخالق لأنه معلوم فقال هو حسن الثناء فی العباد و جمیل الأثر فی البلاد .

فإن قلت فقوله و تمام النعمه علی ما ذا تعطفه قلت هو معطوف علی ما من قوله لما فیه کأنه قال أسأل الله توفیقی لذا و لتمام النعمه أی و لتمام نعمته علی و تضاعف کرامته لدی و توفیقه لهما هو توفیقه للأعمال الصالحه التی یستوجبهما بها

[فصل فی ذکر بعض وصایا العرب ]

و ینبغی أن یذکر فی هذا الموضع وصایا من کلام قوم من رؤساء العرب أوصوا بها أولادهم و رهطهم فیها آداب حسان و کلام فصیح و هی مناسبه لعهد أمیر المؤمنین ع هذا و وصایاه المودعه فیه و إن کان کلام أمیر المؤمنین ع أجل و أعلی من أن یناسبه کلام لأنه قبس من نور الکلام الإلهی و فرع من دوحه المنطق النبوی.

روی ابن الکلبی قال لما { 2) أمالی القالی 1:20. } حضرت الوفاه أوس بن حارثه أخا الخزرج لم یکن له ولد غیر مالک بن الأوس و کان لأخیه الخزرج خمسه قیل له کنا نأمرک بأن تتزوج فی شبابک فلم تفعل حتی حضرک الموت و لا ولد لک إلا مالک فقال لم یهلک هالک ترک مثل مالک و إن کان الخزرج ذا عدد و لیس لمالک ولد فلعل الذی استخرج

العذق من الجریمه { 1) الجریمه:النواه،و العذق:النخله. } و النار من الوثیمه { 2) الوثیمه:الصخره. } أن یجعل لمالک نسلا و رجالا بسلا { 3) بسل:جمع باسل؛و هو الشجاع. } و کلنا إلی الموت یا مالک المنیه و لا الدنیه و العتاب قبل العقاب و التجلد لا التبلد و اعلم أن القبر خیر من الفقر و من لم یعط قاعدا حرم قائما و شر الشرب الاشتفاف و شر الطعم الاقتفاف { 4) الاشتفاف:الامتصاص و الاقتفاف:الأخذ بعجله. } و ذهاب البصر خیر من کثیر من النظر و من کرم الکریم الدفع عن الحریم و من قل ذل و خیر الغنی القناعه و شر الفقر الخضوع الدهر صرفان صرف رخاء و صرف بلاء و الیوم یومان یوم لک و یوم علیک فإذا کان لک فلا تبطر و إذا کان علیک فاصطبر و کلاهما سینحسر { 5) یعنی ینکشف. } و کیف بالسلامه لمن لیست له إقامه و حیاک ربک.

و أوصی { 6) الوصایا 123،و نسب هذه الوصیه إلی مالک بن المنذر البجلیّ.قال:«و قد کان أصاب دما فی قومه؛ فخرج هاربا بأهله حتّی أتی بهم بنی هلال،فلما احتضر أوصی بنیه،و أمرهم أن یعطوا قومه النصف من حدثه الذی أحدثه فیهم. } الحارث بن کعب بنیه فقال یا بنی قد أتت علی مائه و ستون سنه ما صافحت یمینی یمین غادر و لا قنعت لنفسی بخله فاجر و لا صبوت بابنه عم و لا کنه { 7) الکنه:امرأه الابن أو الأخ. } و لا بحت لصدیق بسر و لا طرحت عن مومسه قناعا و لا بقی علی دین عیسی بن مریم و قد روی علی دین شعیب من العرب غیری و غیر تمیم بن مر بن أسد بن خزیمه فموتوا علی شریعتی و احفظوا [علی]

{ 8) تکمله من د. } وصیتی و إلهکم فاتقوا یکفکم ما أهمکم و یصلح لکم حالکم و إیاکم و معصیته فیحل بکم الدمار و یوحش منکم الدیار کونوا جمیعا و لا تفرقوا فتکنوا شیعا و بزوا قبل أن تبزوا { 9) بزه:سلبه. } فموت

فی عز خیر من حیاه فی ذل و عجز و کل ما هو کائن کائن و کل جمع إلی تباین و الدهر صرفان صرف بلاء و صرف رخاء و الیوم یومان یوم حبره { 1) الحبره:السرور. } و یوم عبره و الناس رجلان رجل لک و رجل علیک زوجوا النساء الأکفاء و إلا فانتظروا بهن القضاء و لیکن أطیب طیبهم الماء و إیاکم و الورهاء فإنها أدوأ الداء و إن ولدها إلی أفن { 2) الأفن:الفساد. } یکون لا راحه لقاطع القرابه و إذا اختلف القوم أمکنوا عدوهم و آفه العدد اختلاف الکلمه و التفضل بالحسنه یقی السیئه و المکافأه بالسیئه دخول فیها و عمل السوء یزیل النعماء و قطیعه الرحم تورث الهم و انتهاک الحرمه یزیل النعمه و عقوق الوالدین یعقب النکد و یخرب البلد و یمحق العدد و الإسراف فی النصیحه هو الفضیحه و الحقد منع الرفد و لزوم الخطیئه یعقب البلیه و سوء الدعه { 3) الوصایا:«الرعه». } یقطع أسباب المنفعه و الضغائن تدعو إلی التباین یا بنی إنی قد أکلت مع أقوام و شربت فذهبوا و غبرت و کأنی بهم قد لحقت ثم قال أکلت شبابی فأفنیته

وصی أکثم بن صیفی بنیه و رهطه فقال یا بنی تمیم لا یفوتنکم وعظی إن فاتکم الدهر بنفسی إن بین حیزومی و صدری لکلاما لا أجد له مواقع إلا { 4) فی د«غیر». } أسماعکم و لا مقار إلا قلوبکم فتلقوه بأسماع مصغیه و قلوب دواعیه تحمدوا مغبته الهوی

یقظان و العقل راقد و الشهوات مطلقه و الحزم معقول و النفس مهمله و الرویه مقیده و من جهه التوانی و ترک الرویه یتلف الحزم و لن یعدم المشاور مرشدا و المستبد برأیه موقوف علی مداحض الزلل و من سمع سمع به و مصارع الرجال تحت بروق الطمع و لو اعتبرت مواقع المحن ما وجدت إلا فی مقاتل الکرام و علی الاعتبار طریق الرشاد و من سلک الجدد { 1) الجدد:الأرض المستویه. } أمن العثار و لن یعدم الحسود أن یتعب قلبه و یشغل فکره و یورث غیظه و لا تجاوز مضرته نفسه یا بنی تمیم الصبر علی جرع الحلم أعذب من جنا ثمر الندامه و من جعل عرضه دون ماله استهدف للذم و کلم اللسان أنکی من کلم السنان و الکلمه مرهونه ما لم تنجم من الفم فإذا نجمت مزجت فهی أسد محرب أو نار تلهب و رأی الناصح اللبیب دلیل لا یجوز و نفاذ الرأی فی الحرب أجدی من الطعن و الضرب.

و أوصی یزید بن المهلب ابنه مخلدا حین استخلفه علی جرجان فقال له یا بنی قد استخلفتک علی هذه البلاد فانظر هذا الحی من الیمن فکن لهم کما قال الشاعر إذا کنت مرتاد الرجال لنفعهم فرش و اصطنع عند الذین بهم ترمی.

و انظر هذا الحی من ربیعه فإنهم شیعتک و أنصارک فاقض حقوقهم و انظر هذا الحی من تمیم فأمطرهم { 2) د«فانظرهم». } و لا تزه لهم و لا تدنهم فیطمعوا و لا تقصهم فیقطعوا و انظر هذا الحی من قیس فإنهم أکفاء قومک فی الجاهلیه و مناصفوهم المآثر فی الإسلام و رضاهم منک البشر یا بنی إن لأبیک صنائع فلا تفسدها فإنه کفی بالمرء نقصا أن یهدم ما بنی أبوه و إیاک و الدماء فإنه لا تقیه معها و إیاک و شتم الأعراض فإن الحر

لا یرضیه عن عرضه عوض و إیاک و ضرب الأبشار فإنه عار باق و وتر مطلوب و استعمل علی النجده و الفضل دون الهوی و لا تعزل إلا عن عجز أو خیانه و لا یمنعک من اصطناع الرجل أن یکون غیرک قد سبقک إلیه فإنک إنما تصطنع الرجال لفضلها و لیکن صنیعک عند من یکافئک عنه العشائر احمل الناس علی أحسن أدبک یکفوک أنفسهم و إذا کتبت کتابا فأکثر النظر فیه و لیکن رسولک فیما بینی و بینک من یفقه عنی و عنک فإن کتاب الرجل موضع عقله و رسوله موضع سره و أستودعک الله فلا بد للمودع أن یسکت و للمشیع أن یرجع و ما عف من المنطق و قل من الخطیئه أحب إلی أبیک.

و أوصی قیس بن عاصم المنقری بنیه فقال یا بنی خذوا عنی فلا أحد أنصح لکم منی إذا دفنتمونی فانصرفوا إلی رحالکم فسودوا أکبرکم فإن القوم إذا سودوا أکبرهم خلفوا أباهم و إذا سودوا أصغرهم أزری ذلک بهم فی أکفائهم و إیاکم و معصیه الله و قطیعه الرحم و تمسکوا بطاعه أمرائکم فإنهم من رفعوا ارتفع و من وضعوا اتضع و علیکم بهذا المال فأصلحوه فإنه منبهه للکریم و جنه لعرض اللئیم و إیاکم و المسأله فإنها آخر کسب الرجل و إن أحدا لم یسأل إلا ترک الکسب و إیاکم و النیاحه فإنی سمعت رسول الله ص ینهی عنها و ادفنونی فی ثیابی التی کنت أصلی فیها و أصوم و لا یعلم بکر بن وائل بمدفنی فقد کانت بینی و بینهم مشاحنات فی الجاهلیه و الإسلام و أخاف أن یدخلوا علیکم بی عارا و خذوا عنی ثلاث خصال إیاکم و کل عرق لئیم أن تلابسوه فإنه إن یسررکم الیوم یسؤکم غدا و اکظموا الغیظ و احذروا بنی أعداء آبائکم فإنهم علی منهاج آبائهم ثم قال

أحیا الضغائن آباء لنا سلفوا

فلن تبید و للآباء أبناء.

قال ابن الکلبی فیحکی الناس هذا البیت سابقا للزبیر و ما هو إلا لقیس بن عاصم .

و أوصی عمرو بن کلثوم التغلبی { 1) ب:«الثعلبی»تحریف. } [بنیه]

{ 2) تکمله من د. } فقال یا بنی إنی قد بلغت من العمر ما لم یبلغ أحد من آبائی و أجدادی و لا بد من أمر مقتبل و أن ینزل بی ما نزل بالآباء و الأجداد و الأمهات و الأولاد فاحفظوا عنی ما أوصیکم به إنی و الله ما عیرت رجلا قط أمرا إلا عیرنی مثله إن حقا فحق و إن باطلا فباطل و من سب سب فکفوا عن الشتم فإنه أسلم لأعراضکم و صلوا أرحامکم تعمر دارکم { 3) فی د«دیارکم». } و أکرموا جارکم بحسن ثنائکم و زوجوا بنات العم بنی العم فإن تعدیتم بهن إلی الغرباء فلا تألوا بهن [عن]

{ 4) من د. } الأکفاء و أبعدوا بیوت النساء من بیوت الرجال فإنه أغض للبصر و أعف للذکر و متی کانت المعاینه و اللقاء ففی ذلک داء من الأدواء و لا خیر فیمن لا یغار لغیره کما یغار لنفسه و قل من انتهک حرمه لغیره إلا انتهکت حرمته و امنعوا القریب من ظلم الغریب فإنک تدل علی قریبک و لا یجمل بک ذل غریبک و إذا تنازعتم فی الدماء فلا یکن حقکم الکفاء فرب رجل خیر من ألف و ود خیر من خلف و إذا حدثتم فعوا و إذا حدثتم فأوجزوا فإن مع الإکثار یکون الإهذار و موت عاجل خیر من ضنی آجل و ما بکیت من زمان إلا دهانی بعده زمان و ربما شجانی { 5) شجانی:أحزننی. } من لم یکن أمره

عنانی و ما عجبت من أحدوثه إلا رأیت بعدها أعجوبه و اعلموا أن أشجع القوم العطوف و خیر الموت تحت ظلال السیوف و لا خیر فیمن لا رویه له عند الغضب و لا فیمن إذا عوتب لم یعتب و من الناس من لا یرجی خیره و لا یخاف شره فبکوؤه { 1) بکأت الناقه بکوءا:قل لبنها. } خیر من دره و عقوقه خیر من بره و لا تبرحوا فی حبکم فإن من أبرح فی حب آل ذلک إلی قبیح بغض و کم قد زارنی إنسان و زرته فانقلب الدهر بنا فقبرته و اعلموا أن الحلیم سلیم و أن السفیه کلیم أنی لم أمت و لکن هرمت و دخلتنی ذله فسکت و ضعف قلبی فأهترت { 2) الهتر:ذهاب العقل. } سلمکم ربکم و حیاکم.

و من کتاب أردشیر بن بابک إلی بنیه و الملوک من بعده رشاد الوالی خیر للرعیه من خصب الزمان الملک و الدین توأمان لا قوام لأحدهما إلا بصاحبه فالدین أس الملک و عماده ثم صار الملک حارس الدین فلا بد للملک من أسه و لا بد للدین من حارسه فأما ما لا حارس له فضائع و ما لا أس له فمهدوم إن رأس ما أخاف علیکم مبادره السفله إیاکم إلی دراسه الدین و تأویله و التفقه فیه فتحملکم الثقه بقوه الملک علی التهاون بهم فتحدث فی الدین رئاسات منتشرات سرا فیمن قد وترتم و جفوتم و حرمتم و أخفتم و صغرتم من سفله الناس و الرعیه و حشو العامه ثم لا تنشب تلک الرئاسات أن تحدث خرقا فی الملک و وهنا فی الدوله و اعلموا أن سلطانکم إنما هو علی أجسادکم الرعیه لا علی قلوبها و إن غلبتم الناس علی ما فی أیدیهم فلن تغلبوهم علی ما فی عقولهم و آرائهم و مکایدهم و اعلموا أن العاقل المحروم سال علیکم لسانه و هو أقطع سیفیه و إن أشد ما یضر بکم من لسانه ما صرف الحیله فیه إلی الدین فکان للدنیا یحتج { 3) ا:«یجنح». } و للدین فیما یظهر یتعصب فیکون

للدین بکاؤه و إلیه دعاؤه ثم هو أوحد للتابعین و المصدقین و المناصحین و المؤازرین لأن تعصب { 1) فی د«بغض». } الناس موکل بالملوک و رحمتهم و محبتهم موکله بالضعفاء المغلوبین فاحذروا هذا المعنی کل الحذر و اعلموا أنه لیس ینبغی للملک أن یعرف للعباد و النساک بأن یکونوا أولی بالدین منه و لا أحدب علیه و لا أغضب له [و لا ینبغی له]

{ 2) تکمله من د. } أن یخلی النساک و العباد من الأمر و النهی فی نسکهم و دینهم فإن خروج النساک و غیرهم من الأمر و النهی عیب علی الملوک و علی المملکه و ثلمه بینه الضرر علی الملک و علی من بعده.

و اعلموا أنه قد مضی قبلنا من أسلافنا ملوک کان الملک منهم یتعهد الحمایه بالتفتیش و الجماعه بالتفضیل و الفراغ بالاشتغال کتعهده جسده بقص فضول الشعر و الظفر و غسل الدرن و الغمر { 3) ب:«و الغمص». } و مداواه ما ظهر من الأدواء و ما بطن و قد کان من أولئک الملوک من صحه ملکه أحب إلیه من صحه جسده فتتابعت تلک الأملاک بذلک کأنهم ملک واحد و کان أرواحهم روح واحده یمکن أولهم لآخرهم و یصدق آخرهم أولهم یجتمع أبناء أسلافهم و مواریث آرائهم و ثمرات عقولهم عند الباقی منهم بعدهم و کأنهم جلوس معه یحدثونه و یشاورونه حتی کأن علی رأس دارا بن دارا ما کان من غلبه الإسکندر الرومی علی ما غلب علیه من ملکه و کان إفساده أمرنا و تفرقته جماعتنا و تخریبه عمران مملکتنا أبلغ له فیما أراد من سفک دمائنا فلما أذن الله عز و جل فی جمع مملکتنا و إعاده أمرنا کان من بعثه إیانا ما کان و بالاعتبار یتقی العثار و التجارب الماضیه دستور یرجع إلیه من الحوادث الآتیه.

و اعلموا أن طباع الملوک علی غیر طباع الرعیه و السوقه فإن الملک یطیف به العز و الأمن و السرور و القدره علی ما یرید و الأنفه و الجرأه و العبث و البطر و کلما ازداد

فی العمر تنفسا و فی الملک سلامه ازداد من هذه الطبائع و الأخلاق حتی یسلمه ذلک إلی سکر السلطان الذی هو أشد من سکر الشراب فینسی النکبات و العثرات و الغیر و الدوائر و فحش تسلط الأیام و لؤم غلبه الدهر فیرسل یده بالفعل و لسانه بالقول و عند حسن الظن بالأیام تحدث الغیر و تزول النعم و قد کان من أسلافنا و قدماء ملوکنا من یذکره عزه الذل و أمنه الخوف و سروره الکآبه و قدرته المعجزه و ذلک هو الرجل الکامل قد جمع بهجه الملوک و فکره السوقه و لا کمال إلا فی جمعها.

و اعلموا أنکم ستبلون علی الملک بالأزواج و الأولاد و القرباء و الوزراء و الأخدان و الأنصار و الأعوان و المتقربین و الندماء و المضحکین و کل هؤلاء إلا قلیلا أن یأخذ لنفسه أحب إلیه من أن یعطی منها عمله و إنما عمله سوق لیومه و ذخیره لغده فنصیحته للملوک فضل نصیحته لنفسه و غایه الصلاح عنده صلاح نفسه و غایه الفساد عنده فسادها یقیم للسلطان سوق الموده ما أقام له سوق الأرباح و المنافع إذا استوحش الملک من ثقاته أطبقت علیه ظلم الجهاله أخوف ما یکون العامه [آمن ما یکون الوزراء و آمن ما یکون العامه]

{ 1) تکمله من د و بها یستقیم الکلام. } أخوف ما یکون الوزراء.

و اعلموا أن کثیرا من وزراء الملوک من یحاول استبقاء دولته و أیامه بإیقاع الاضطراب و الخبط فی أطراف مملکه الملک لیحتاج الملک إلی رأیه و تدبیره فإذا عرفتم هذا من وزیر من وزرائکم فاعزلوه فإنه یدخل الوهن و النقص علی الملک و الرعیه لصلاح حال نفسه و لا تقوم نفسه بهذه النفوس کلها.

و اعلموا أن بدء ذهاب الدوله ینشأ من قبل إهمال الرعیه بغیر أشغال معروفه و لا أعمال معلومه فإذا نشأ الفراغ تولد منه النظر فی الأمور و الفکر فی الفروع و الأصول.

فإذا نظروا فی ذلک نظروا فیه بطبائع مختلفه فتختلف بهم المذاهب و یتولد من اختلاف مذاهبهم تعادیهم و تضاغنهم و هم مع اختلافهم هذا متفقون و مجتمعون علی بغض الملوک فکل صنف منهم إنما یجری إلی فجیعه الملک بملکه و لکنهم لا یجدون سلما إلی

ذلک أوثق من الدین و الناموس ثم یتولد من تعادیهم أن الملک لا یستطیع جمعهم علی هوی واحد فإن انفرد باختصاص بعضهم صار عدو بقیتهم ولی طباع العامه استثقال الولاه و ملالهم و النفاسه { 1) النفاسه:کراهه الخیر لهم. } علیهم و الحسد لهم و فی الرعیه المحروم و المضروب و المقام علیه الحدود و یتولد من کثرتهم مع عداوتهم أن یجبن الملک عن الإقدام علیهم فإن فی إقدام الملک علی الرعیه کلها کافه تغریرا بملکه و یتولد من جبن الملک عن الرعیه استعجالهم علیه و هم أقوی عدو له و أخلقه بالظفر لأنه حاضر مع الملک فی دار ملکه فمن أفضی إلیه الملک بعدی فلا یکونن بإصلاح جسده أشد اهتماما منه بهذه الحال و لا تکونن لشیء من الأشیاء أکره و أنکر لرأس صار ذنبا و ذنب صار رأسا و ید مشغوله صارت فارغه أو غنی صار فقیرا أو عامل مصروف أو أمیر معزول.

و اعلموا أن سیاسه الملک و حراسته ألا یکون ابن الکاتب إلا کاتبا و ابن الجندی إلا جندیا و ابن التاجر إلا تاجرا و هکذا فی جمیع الطبقات فإنه یتولد من تنقل الناس عن حالاتهم أن یلتمس کل امرئ منهم فوق مرتبته فإذا انتقل أوشک أن یری شیئا أرفع مما انتقل إلیه فیحسد أو ینافس و فی ذلک من الضرر المتولد ما لا خفاء به فإن عجز ملک منکم عن إصلاح رعیته کما أوصیناه فلا یکون للقمیص القمل أصرع خلعا منه لما لبس من قمیص ذلک الملک.

و اعلموا أنه لیس ملک إلا و هو کثیر الذکر لمن یلی الأمر بعده و من فساد أمر الملک نشر ذکره ولاه العهود فإن فی ذلک ضروبا من الضرر و أن ذلک دخول عداوه بین الملک و ولی عهده لأنه تطمح عینه إلی الملک و یصیر له أحباب و أخدان یمنونه ذلک و یستبطئون موت الملک ثم إن الملک یستوحش منه و تنساق الأمور إلی هلاک أحدهما و لکن لینظر الوالی منکم لله تعالی ثم لنفسه ثم للرعیه و لینتخب ولیا للعهد من بعده

و لا یعلمه ذلک و لا أحد من الخلق قریبا کان منه أو بعیدا ثم یکتب اسمه فی أربع صحائف و یختمها بخاتمه و یضعها عند أربعه نفر من أعیان أهل المملکه ثم لا یکون منه فی سره و علانیته أمر یستدل به علی ولی عهده من هؤلاء فی إدناء و تقریب یعرف به و لا فی إقصاء و أعراض یستراب له و لیتق ذلک فی اللحظه و الکلمه فإذا هلک الملک جمعت تلک الصحائف إلی النسخه التی تکون فی خزانه الملک فتفض جمیعا ثم ینوه حینئذ باسم ذلک الرجل فیلقی الملک إذا لنیه بحداثه عهده بحال السوقه و یلبسه إذا لبسه ببصر السوقه و سمعها فإن فی معرفته بحاله قبل إفضاء الملک إلیه سکرا تحدثه عنده ولایه العهد ثم یلقاه الملک فیزیده سکرا إلی سکره فیعمی و یصم هذا مع ما لا بد أن یلقاه أیام ولایه العهد من حیل العتاه و بغی الکذابین و ترقیه النمامین و إیغار صدره و إفساد قلبه علی کثیر من رعیته و خواص دولته و لیس ذلک بمحمود و لا صالح.

و اعلموا أنه لیس للملک أن یحلف لأنه لا یقدر أحد استکراهه و لیس له أن یغضب لأنه قادر و الغضب لقاح الشر و الندامه و لیس له أن یعبث و یلعب لأن اللعب و العبث من عمل الفراغ و لیس له أن یفرغ لأن الفراغ من أمر السوقه و لیس للملک أن یحسد أحدا إلا علی حسن التدبیر و لیس له أن یخاف لأنه لا ید فوق یده.

و اعلموا أنکم لن تقدروا علی أن تختموا أفواه الناس من الطعن و الإزراء علیکم و لا قدره لکم علی أن تجعلوا القبیح من أفعالکم حسنا فاجتهدوا فی أن تحسن أفعالکم کلها و إلا تجعلوا للعامه إلی الطعن علیکم سبیلا.

و اعلموا أن لباس الملک و مطعمه و مشربه مقارب للباس السوقه و مطعمهم و لیس

فضل الملک علی السوقه إلا بقدرته علی اقتناء المحامد و استفاده المکارم فإن الملک إذا شاء أحسن و لیس کذلک السوقه.

و اعلموا أن لکل ملک بطانه و لکل رجل من بطانته بطانه ثم إن لکل امرئ من بطانه البطانه بطانه حتی یجتمع من ذلک أهل المملکه فإذا أقام الملک بطانته علی حال الصواب فیهم أقام کل امرئ منهم بطانته علی مثل ذلک حتی یجتمع علی الصلاح عامه الرعیه.

احذروا بابا واحدا طالما أمنته فضرنی و حذرته فنفعنی احذروا إفشاء السر بحضره الصغار من أهلیکم و خدمکم فإنه لیس یصغر واحد منهم عن حمل ذلک السر کاملا لا یترک منه شیئا حتی یضعه حیث تکرهون إما سقطا أو غشا.

و اعلموا أن فی الرعیه صنفا أتوا الملک من قبل النصائح له و التمسوا إصلاح منازلهم بإفساد منازل الناس فأولئک أعداء الناس و أعداء الملوک و من عادی الملوک و الناس کلهم فقد عادی نفسه.

و اعلموا أن الدهر حاملکم علی طبقات فمنها حال السخاء حتی یدنو أحدکم من السرف و منها حال التبذیر حتی یدنو من البخل و منها حال الأناه حتی یدنو من البلاده و منها حال انتهاز الفرصه حتی یدنو من الخفه و منها حال الطلاقه فی اللسان حتی یدنو من الهذر و منها حال الأخذ بحکمه { 1) الحکمه فی الأصل:اللجام؛و الکلام علی الاستعاره. } الصمت حتی یدنو من العی فالملک منکم جدیر أن یبلغ من کل طبقه فی محاسنها حدها فإذا وقف علیه ألجم نفسه عما وراءها.

و اعلموا أن ابن الملک و أخاه و ابن عمه یقول کدت أن أکون ملکا و بالحری ألا أموت حتی أکون ملکا فإذا قال ذلک قال ما لا یسر الملک و إن کتمه فالداء

فی کل مکتوم و إذا تمنی ذلک جعل الفساد سلما إلی الصلاح و لم یکن الفساد سلما إلی صلاح قط و قد رسمت لکم فی ذلک مثالا اجعلوا الملک لا ینبغی إلا لأبناء الملوک من بنات عمومتهم و لا یصلح من أولاد بنات العم إلا کامل غیر سخیف العقل و لا عازب الرأی و لا ناقص الجوارح و لا مطعون علیه فی الدین فإنکم إذا فعلتم ذلک قل طلاب الملک و إذا قل طلابه استراح کل امرئ إلی ما یلیه و نزع إلی حد یلیه و عرف حاله و رضی معیشته و استطاب زمانه.

فقد ذکرنا وصایا قوم من العرب و وصایا أکثر ملوک الفرس و أعظمهم حکمه لتضم إلی وصایا أمیر المؤمنین فیحصل منها وصایا الدین و الدنیا فإن وصایا أمیر المؤمنین ع الدین علیها أغلب و وصایا هؤلاء الدنیا علیها أغلب فإذا أخذ من أخذ التوفیق بیده بمجموع ذلک فقد سعد و لا سعید إلا من أسعده الله

کاشانی

(و الواجب علیک) و واجب و لازم است بر تو (ان تتذکر ما مضی) آنکه یاد کنی آن چیزی را که گذشت (لمن تقدمک) مر کسی را که مقدم شده بر تو، مراد نفس نفیس خودش است (من حکومه عادله) از حکومتی که با عدل و داد باشد (او سنه فاضله) یا طریقه ای که افزونی دارد در نیکویی بر غیر خود (او اثر عن نبینا علیه السلام) یا خبری از پیغمبر ما (ص) (او فریضه فی کتاب الله) یا امر واجب متحتم که واقع است در کتاب خدا (فتقتدی) پس اقتدا کنی (بما شاهدت) به آنچه مشاهده کردی (مما عملنا به فیها) از آنچه عمل کردیم ما به آن در ایام حکومت و خلافت (و تجتهد لنفسک) و جهد کنی برای نفس خود (فی اتباع ما عهدت الیک) در پیروی کردن آنچه عهد کردم به تو (فی عهدی هذا) در این عهدنامه خود (و استوثقت به) و طلب استواری کردم بدان (من الحجه لنفسی علیک) از حجت گرفتن برای نفس خود بر تو (لکیلا تکون لک عله) تا نباشد مر تو را بهانه ای (عند تسرع نفسک) نزد شتافتن نفس تو (الی هواها) به سوی آرزوی خود (فلن یعصم من السوء) پس هرگز نگاه ندارد از بدی (و لا یوفق للخیر) و توفیق ندهد مر نیکویی را (الا الله تعالی) مگر خدای عزوجل (و قد کان فیما عهد الی رسول ال

له صلی الله علیه و اله) و به تحقیق که بود در آنچه عهد کرد به من رسول خدا (ص) (فی وصایاه) در وصیتهای خود (تخصیص علی الصلوه) ترغیب کردن بر نماز (و الزکوه و ما ملکته ایمانکم) و زکات دادن بر شفقت و برآنچه مالک شده دستهای شما از بندگان (فبذلک اختم لک بما عهدت) پس به این قدر ختم می کنم برای تو آنچه عهد کردم به تو (و لا قوه الا بالله العلی العظیم) و نیست قوتی در طاعت مگر به خدای بزرگوار و بزرگ قدر.

و این از جمله عهدنامه مذکور است (و هو) و آن آخر او است: (و انا اسال الله) و من درمی خواهم از حضرت عزت (بسعه رحمته) به فراخی رحمت او، در جمیع مطلوب (و عظم قدرته) و بزرگی توانایی او (علی اعطاء کل رغبه) بر دادن هر مرغوب (ان یوفقنی و ایاک) آنکه توفیق، رفیق گرداند مر او تو را (لما فیه رضاه) مر آن چیزی را که در او است خشنودی او (من الاقامه علی العذر الواضح) از راست ایستادن بر عذر هویدا و دلیل روشن (الیه و الی خلقه) به سوی خدا و خلقان او (من حسن الثناء فی العباد) از نیکویی ثنا و ستایش در میان بندگان (و جمیل الاثر فی البلاد) و اثر نیک و علامت خوب در شهرها (و تمام النعمه و تضعیف الکرامه) و تمامی نعمت و اعطاء و افزونی کرامت و رحمت (و ان یختم لی ولک) و آنکه ختم کند برای من و تو (بالسعاده و الشهاده) به سعید گشتن و شهید شدن (انا الیه راغبون) به درستی که ما به سوی خدای تعالی رغبت کننده ایم و رحمت او را جویان (و السلام علی رسول الله صلی الله علیه و آله) و سلام و صلوات بر رسول خدای باد و بر اهل بیت امجاد او مخفی نیست بر طالب رشاد که هیچ چیز نیست از ضروریات حکومت و از امر لابدی ارباب امارت که آن حضرت در این عهدنامه به ودیعه ننهاده از حکومت علمی و عملی و خلقی و مدنی و سیاستی که هر که به عمل آورد به سعادت دارین مستسعد شود، و این از دانش ازلی است و کمال قوت عملی که از سید انبیا علیه الصلوه و السلام میراث گرفته و همین قدر کافی است نزد اهل بصیرت بر شرافت و کمال فضیلت آن حضرت علیه اتم الصلوه و اکمل التحیه

آملی

قزوینی

و واجب است بر تو آنکه یاد کنی آنچه گذشته است مر آنان را که از تو پیش بوده اند از حکمی بر وجه عدل، و سیرتی نیکو و با فضل، یا خبری از پیغمبر ما صلی الله علیه و آله یا امری واجب در کتاب خدا، پس اقتداء کنی به آنچه مشاهده کرده ای از آنها که عمل کردیم ما به آنها در این امور، یا در خلافت خویش. یعنی طریقه کار بستن آنها از ما دیدی، و سعی کنی از برای نفس خود، در اتباع آنچه سفارش کردم بسوی تو در این عهدنامه، و استیثاق کردم به آن، یعنی استوار کردم از حجت از برای خود بر تو، تا نباشد ترا علتی یعنی بهانه ای نماند نزد شتافتن نفس تو بسوی هوای خود. یعنی اگر بر فرمان من سبقت کنی ترا عذری نباشد بعد از اتمام حجت

و از جمله این عهد است در آخر ذکر فرموده: یعنی و من سوال می کنم از خدای به سعت رحمت و عظیم قدرت او بر اعطای هر رغبت آنکه توفیق دهد مر او ترا به آنچه در آن رضای او است از اقامت بر عذر واضح بسوی او و خلق از حسن ثنای در عباد، و جمیل اثر در بلاد و تمام نعمت و تضعیف کرامت، و آنکه ختم کند از برای من و از برای تو به سعادت و شهادت، بدرستی که ما به سوی او تعالی راغبیم، و سلام بر رسول خدا صلی الله علیه و آله.

لاهیجی

و لازم است بر تو اینکه متذکر باشی آنچه را که گذشت از جانب کسی که پیشی دارد بر تو از حکومت به عدل، یا طریقه ی نیکو،

یا خبری از پیغمبر ما، صلی الله علیه و آله و سلم و یا واجبی در کتاب خدا. پس اقتدا و پیروی کنی به چیزی که به چشم دیده ای از چیزی که ما عمل کردیم به آن در این مذکورات و سعی و تلاش کن از برای نفس تو در متابعت و پیروی آن چیزی که وصیت کرده ام به سوی تو در این وصیت من و گردانیده ام محکم و استوار به آن از حجت گرفتن از برای نفس من بر تو، تا اینکه نباشد از برای تو سستی و جهتی در نزد پیشی گرفتن نفس تو به سوی خواهش تو.

و من هذا العهد و هو آخره:

و بعضی از این وصیت است و حال آنکه آن بعض از آخر آن است:

«و انا اسال الله تعالی، بسعه رحمته و عظیم قدرته، علی اعطاء کل رغبه ان یوفقنی و ایاک لما فیه رضاه من الاقامه علی العذر الواضح الیه و الی خلقه، مع حسن الثناء فی العباد و جمیل الاثر فی البلاد و تمام النعمه و تضعیف الکرامه و ان یختم لی و لک بالسعاده و الشهاده، انا الیه راغبون و السلام علی رسول الله، صلی الله علیه و آله و سلم کثیرا و سلم تسلیما.»

یعنی و من سوال می کنم از خدای تعالی و قسم می دهم او را به رحمت واسعه ی او و به قدرت بزرگ او، بر بخشش هر امر مرغوبی، اینکه توفیق دهد مرا و تو را از برای چیزی که باشد خشنودی او در آن، از ایستادن بر عذر خواستن ظاهر به سوی او و به سوی مخلوق او، با بودن ستایش نیکو در میان بندگان و اثر نیک در شهرها و از برای تمام شدن نعمت او بر ما و دو چندان گردیدن کرامت او بر ما و اینکه ختم کند از برای من و از برای تو نیک بخت شدن و شهید شدن. به تحقیق که ما راغبیم به سوی او. و سلام باد بر رسول خدا، صلی الله علیه و آله و سلم.

خوئی

البین له المرجع القانونی الذی یجب علیه العمل به فی حکومته، کما یلی: 1- السیره العملیه للحاکم العادل الذی کان قبله، فانها محترمه و مرضیه عند الله و عند الناس. 2- السنه الماثوره الفاضله الصادره عن النبی صلی الله علیه و آله و سلم بنقل الجماعات او الثقات. 3- الفرائض المقرره فی کتاب الله فی محکم آیاته، و شرط علیه فی العمل بها بما شاهد من عمله و تطبیق القوانین علی موضوعاتها لیامن من الاشتباه فی التفسیر و فهم المقصود و من الخطا فی التطبیق، و ها هنا بحثان: 1- کیف جعل (ع) سیره الحکومه العادله اصلا فی مقابل السیره الماثوره عن النبی (ع) و هو اشبه باصول العامه. 2- کیف قدم سیره الحکومه العادله علی السیره الماثوره عن النبی (ع) و قد مهما علی الفریضه المنصوصه فی کتاب الله و الخوض فیهما یحتاج الی اطاله لا یسعها المقام. بر تو لازم است که روش حکومتهای عدالت شعار پیش از خود را در نظر بگیری، و روش نیک و اثری که از پیغمبر (ع) باقی مانده منظور سازی و فریضه ای که در قرآن خدا مقرر شده پیش چشم گذاری، و چنانچه بچشم خود دیدی ما آنرا مورد عمل و اجراء نموده ایم از آن پیروی کنی. باید برای خود بکوشی در پیروی این فرمانی که من برای تو صادر کردم و حجت خود را در آن به تو تمام نمودم تا در صورتی که هوای نفس بر تو چیره شد عذری نداشته باشی.

الاعراب: قال الشارح المعتزلی: فان قلت: فقوله (و تمام النعمه) علی ماذا تعطفه؟ قلت: هو معطوف علی (ما) فی قوله (لما فیه) کانه قال: اسال الله توفیقی لذا و لتمام النعمه. اقول: الاوضح عطفه علی (الاقامه) فی قوله (من الاقامه) لان تمام النعمه و ما بعده مما فیه رضاه، و ان یختم لی: عطف علی قوله (ان یوفقنی) المعنی: قد نبه (علیه السلام) ان للوالی مسئولیه عند الله و مسئولیه عند الناس، و لا بدله من الاجتهاد فی الخروج عن کلتا المسئولیتین حتی یعذره الله و یعذره خلق الله، و علامته حسن الثناء من العباد و جمیل الاثر فی البلاد، من الجانب الخلقی، و تمام النعمه و تضعیف الکرامه من جانب الله، لانه اثر شکر نعمه الولایه الذی اداه الوالی. ثم سال الله تعالی لنفسه و له نیل السعاده و فوز الشهاده، و قد استجاب الله ذلک لهما. الترجمه: من از خداوند خواستارم که برحمت واسعه و عظمت قدرتش بر بخشش هر خواست مرا و ترا توفیق عطا فرماید برای انجام آنچه رضای او است از پایداری بر معذرت خواهی روشن نزد خدا و خلق در بهمراه ستایش خوب در میان بندگان و اثر نیک در آبادی و عمران شهرستانها و تمامی نعمت و دو چندانی کرامت از حضرت یزدان، و از حضرتش خواستارم عمر الو تو را بپایان رساند با سعادت و توفیق جانبازی و شهادت، راستی که ما همه را بدرگاه او گرایش و رغبت است. درود فراوان بر فرستاده ی خداوند، و صلوات بر او و خاندان پاک و پاکیزه اش درودی هر چه بیشتر. و قد ادرج الشارح المعتزلی فی آخر شرح هذا العهد الشریف وصایا من العرب و اردفها بوصیه من اردشیر بن بابک ملیئه بحکم مفیده یوید ما ذکره (علیه السلام) فی هذا العهد فالتقط منها قصعا، قال فی (ص 124 ج 17 ط مصر): و من کتاب اردشیر بن بابک الی بنیه و الملوک من بعده: رشاد الوالی خیر للرعیه من خصب الزمان، الملک و الدین توامان، لا قوام لاحدهما الا بصاحبه، فالدین اس الملک و عماده، ثم صار الملک حارس الدین فلابد للملک من اسه، و لابد للدین من حارسه، فاما ما لا حارس له فضائع، و ما لا اس له فمهدوم … و اعلموا انه لیس ینبغی للملک ان یعرف للعباد و النساک بان یکونوا اولی بالدین منه، و لا احدب علیه، و لا اغضب له (و لا ینبغی له) ان یخلی النساک و العباد من الامر و النهی فی نسکهم و دینهم فان خروج النساک و غیرهم من الامر و النهی عیب علی الملوک و علی المملکه، و ثلمه بینه الضرر علی الملک و علی من بعده. و اعلموا انه قد مضی قبلنا من اسلافنا ملوک کان الملک منهم یتعهد الحمایه بالتفتیش و الجماعه بالتفضیل و الفراغ بالاشغال، کتعهده جسده بقص فضول الشعر و الظفر، و غسل الدرن و الغمر و مداواه ما ظهر من الادواء و ما بطن، و قد کان من اولئک الملوک من صحه ملکه احب الیه من صحه جسده، فتتابعت تلک الاملاک بذلک کانم ملک واحد، و کان ارواحهم روح واحده، یمکن اولهم لاخرهم، و یصدق آخرهم اولهم، یجتمع ابناء اسلافهم، و مواریث آرائهم، و عثرات عقولهم عند الباقی بعدهم، و کانهم جلوس معه یحدثونه و یشاورونه. حتی کان علی راس دارا بن دارا ما کان من غلبه الاسکندر الرومی علی ما غلب علیه من ملکه، و کان افساده امرنا، و تفرقته جماعتنا، و تخریبه عمران مملکتنا ابلغ له فی ما اراد من سفک دمائنا، فلما اذن الله عز وجل فی جمع مملکتنا، و اعاده امرنا کان من بعثه ایانا ما کان، و بالاعتبار یتقی العثار، و التجارب الماضیه دستور یرجع الیه من الحوادث الاتیه … و عند حسن الظن بالایام تحدث الغیر، و تزول النعم، و قد کان من اسلافنا و قدماء ملوکنا من یذکره عزه الذل، و امنه الخوف، و سروره الکابه، و قدرته المعجزه، و ذلک هو الرجل الکامل قد جمع بهجه الملوک، و فکره السوقه، و لا کمال الا فی جمعها … و اعلموا ان بدء ذهاب الدو الینشا من قبل اهمال الرعیه بغیر اشغال معروفه، و لا اعمال معلومه، فاذا تولد الفراغ تولد منه النظر فی الامور، و الفکر فی الفروع و الاصول، فاذا نظروا فی ذلک نظروا بطبائع مختلفه، فتختلف بهم المذاهب، فیتولد من اختلاف مذاهبهم تعادیهم و تضاغنهم، و هم مع اختلافهم هذا متفقون و مجتمعون علی بغض الملوک، فکل صنف منهم انما یجری الی فجیعه الملک بملکه، و لکنهم لا یجدون سلما الی ذلک اوثق من الدین و الناموس، ثم یتولد من تعادیهم ان الملک لا یستطیع جمعهم علی هوی واحد، فان انفرد باختصاص بعضهم صار عدو بقیتهم. و من طبائع العامه استثقال الولاه و ملالهم و النفاسه علیهم، و الحسد لهم، و فی الرعیه، المحروم و المضروب و المقام علیه الحدود، و یتولد من کثرتهم مع عداوتهم ان یجبن الملک من الاقدام علیهم، فان فی اقدام الملک علی الرعیه کلها کافه تعزیرا بملکه- الی ان قال- فمن افضی الیه الملک بعدی فلا یکونن باصلاح جسده اشد اهتماما منه بهذه الحال، و لا یکونن بشی ء من الاشیاء اکره و انکر لراس صار ذنبا او ذنب صار راسا، و ید مشغول صارت فارغه، او غنی صار فقیرا، او عامل مصروف، او امیر معزول … و اعلموا انکم لن تقدروا علی ان تختموا افواه الناس من الطعنو الازراء علیکم، و لا قدره لکم علی ان تجعلوا القبیح من افعالکم حسنا، فاجتهدوا فی ان تحسن افعالکم کلها، و الا تجعلوا للعامه الی الطعن علیکم سبیلا … و اعلموا ان لکل ملک بطانه، و لکل رجل من بطانته بطانه، ثم ان لکل امری ء من بطانه البطانه بطانه، حتی یجتمع من ذلک اهل المملکه، فاذا اقام الملک بطانته علی حال الصواب فیهم اقام کل امری ء منهم بطانته علی مثل ذلک حتی یجتمع علی الصلاح عامه الرعیه … و اعلموا ان ابن الملک و اخاه و ابن عمه یقول: کدت ان اکون ملکا، و بالحری الا اموت حتی اکون ملکا، فاذا قال ذلک قال ما لا یسر الملک، ان کتمه فالداء فی کل مکتوم، و اذا تمنی ذلک جعل الفساد سلما الی الصلاح، و لم یکن الفساد سلما الی صلاح قط، و قد رسمت لکم فی ذلک مثالا: اجعلوا الملک لا ینبغی الا لابناء الملوک من بنات عمومتهم، و لا یصلح من اولاد بنات العم الا کامل غیر سخیف العقل، و لا عازب الرای، و لا ناقص الجوارح و لا مطعون علیه فی الدین، فانکم اذا فعلتم ذلک قل طلاب الملک، و اذا قل طلابه استراح کل امری ء الی مایلیه، و نزع الی حد یلیه، و عرف حاله، و رضی معیشته، و استطاب زمانه.

شوشتری

(و الواجب علیک ان تتذکر ما مضی لمن تقدمک) و فی روایه (التحف): (ان تتذکر ما کان من کل ما شاهدت منا). (من حکومه عادله او سنه فاضله او اثر عن نبینا) و فی روایه (التحف): (عن نبیک). و منه فی (الانساب) قوله (علیه السلام) الله: الولد للفراش و للعاهر الحجر. و فی (الطبری): کتب المهدی الی عماله: ردوا نسب بنی زیاد الی عبید، لقد قال معاویه فیما یعلمه اهل الحفط للاحادیث عند کلام نصر بن الحجاج السلمی و من کان معه من موالی بنی مخزوم- و قد اعد لهم معاویه حجرا تحت بعض فرشه فالقاه الیهم فقالوا له یسوغ لک ما فعلت فی زیاد و لا تسوغ لناما فعلنا فی صاحبنا فقال: قضاءالنبی خیرلکم من قضاء معاویه. (او فریضه فی کتاب الله) فلا یجوز صرف الصدقات الی غیر الاصناف الثمانیه، قال تعالی بعد عدها (فریضه من الله). (فتقتدی بما شاهدت مما عملنا به فیها) هذا یدل علی ان عمل المتقدمین علیه لم یکن علی مقتضی الشریعه، و اما عمله (علیه السلام) فکان علی حاق الحق، و قد قال النبی (ع) فی المتواتر عنه (علی علی الحق یدور مداره) و قد اقر بذلک (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الثانی فقال فی شوراه بانه لو ولی الناس لیحملنهم علی المحجه البیضاء فیحتج علیهم بالبرهان الذی ذکره القرآن (افمن یهدی الی الحق احق ان یتبع امن لا یهدی الا ان یهدی فما لکم کیف تحکمون). (و تجتهد لنفسک فی آتباع ما مهدت الیک فی عهدی هذا و استوثقت به من الحبه لنفسی علیک لکیلا تکون لک عله عند تسرع نفسک الی هواها) هو کقوله تعالی: (رسلا مبشرین و منذرین لئلا یکون للناس علی الله حجه بعد الرسل و کان الله عزیزا حکیما)، (و لولا ان تصیبهم مصیبه بما قدمت ایدیهم فیقولوا ربنا لولا ارسلت الینا رسولا فنتبع آیاتک و نکون من المومنین). و زاد فی روایه (التحف) (فلیس یعصم من السوء، و لا یوفق للخیر الا الله جل ثناوه، و قد کان مما عهد الی رسول الله فی وصایته تحضیضا علی الصلاه و الزکاه و ما ملکت ایمانکم، فبذلک اختم لک ما عهدت، و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم) ا(و انا اسال الله) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط و الاصل (و من هذا العهد- و هو آخره- و انا اسال الله) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و زاد الثانی (سبحانه). (بسعه رحمته و عظیم قدرته علی اعطاء کل رغبه) دون خلقه. (ان یوفقنی و ایاک لما فیه رضاه من الاقامه علی العذر الواضح الیه) باتقائه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) حسب الوسع کما قال عز و جل (فاتقوا الله ما استطعتم) و الی خلقه باصلاح امورهم بقدر الجهد کما حکی تعالی عن شعیب (علیه السلام): (ان ارید الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب). (مع حسن الثناء فی العباد و جمیل الاثر فی البلاد) فکل منهما نعمه عظیمه و الثانی عباده معنویه ایضا. و فی الجهشیاری کان جبرئیل بن بختیشوع صنیعه البرامکه، و کان یقول للمامون کثیرا هذه النعمه لم افدها منک و لا من ابیک هذه افدتها من یحیی بن خالد و ولده. و فیه سارت الرکبان فی الافاق بغدر الامین و بحسن سیره المامون، فاستوحش الناس من الامین و انحرفوا عنه و سکنوا الی المامون و مالوا الیه. (و تمام النعمه و تضعیف الکرامه) قال حد (و تمام) معطوف علی (ما) فی قوله (علیه السلام) (لما فیه رضاه). قلت: بل معطوف علی (حسن الثناء) کما هو واضح، و لا یصح ما قال لانه یصیر المعنی علی ما قال (اسال الله ان یوفقنی لتمام النعمه و تضعیف الکرامه) و لا معنی له، و توجیهه بان المراد للاعمال الصالحه التی یستوجهما بهاتعسف. (و ان یختم لی و لک بالسعاده و الشهاده) استجیب دعاوه (علیه السلام) للاشتر فقضی نحبه مسموما فی طاعته (علیه السلام) و کفاه شرفا و فضلا. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و فی (الطبری): لما انقضی امر الحکومه کتب علی (علیه السلام) الی الاشتر - و هو یومئذ بنصیبین-: (اما بعد فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و اقمع به نخوه الاثیم و اشد به الثغر المخوف، و کنت و لیت محمد بن ابی بکر مصر فخرجت علیه بها خوارج و هو غلام حدث لیس بذی تجربه للحرب و لا بمجرب للاشیاء، فاقدم علی لننظر فی ذلک فیما ینبغی و استخلف علی عملک اهل الثقه و النصیحه من اصحابک). فاقبل الاشتر حتی دخل علیه (علیه السلام) فحدثه حدیث اهل مصر و قال له: لیس لها غیرک. اخرج رحمک الله فانی ان لم اوصک اکتفیت برایک، و استعن بالله علی ما اهمک، فاختلط الشده باللین و ارفق ما کان الرفق ابلغ، و اعتزم بالشده حین لا یغنی عنک الا الشده. فخرج الاشتر من عنده فاتی رحله فتهیا للخروج الی مصر، و اتت معاویه عیونه فخبروه بولایه الاشتر، فعظم ذلک علیه- و قد کان طمع فی مصر- فعلم ان الاشتر ان قدمها کان اشد علیه من محمد بن ابی بکر، فبعث الی (الجایستار)- رجل من اهل الخراج- فقال له: ان الاشتر قد ولی مصر فان انت کفیتنیه لم آخذ منک خراجا ما بقیت، فاحتل له بما قدرت علیه، فخرج الجایستار حتی اتی قلزم و اقام به، و خرج الاشتر من العراق الی مصر، فلما انتهی الی القلزم استقبله الجایستار فقال: هذا منزل و هذا طعام و علف و انا رجل من اهل الخراج، فنزل به الاشتر فاتاه الدهقان بعلف و طعام حتی اذا طعم اتاه بشربه من عسل قد جعل فیها سما فسقاه ایاه، فعلما شربها مات، و اقبل الذی سقاه الی معاویه فاخبره، فقام معاویه خطیبا فقال: کانت لعلی بن ابی طالب یدان یمینان قطعت احداهما- یعنی عمارا- یوم صفین و قطعت الاخری- یعنی الاشتر- الیوم. (انا لله و انا الیه راجعون) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (راغبون) کما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فی (ابن ابی الحدید) و ابن میثم و الخطیه بل فی روایه (التحف) ایضا. (و السلام علی رسول الله الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا، و السلام) هکذا فی (المصریه) لکن (و سلم) الاولی و (السلام) فی الاخر زائدتان قطعا لعدم وجودهما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه)، مع ان (و سلم) لا یصلح فصلها بین الموصوف و الصفه، و اما باقیها فاختلف ابن ابی الحدید و ابن میثم علی ما فی النسخه فیهما، ففی (ابن ابی الحدید) هکذا (و السلام علی رسول الله صلی الله علیه و آله الطیبین الطاهرین) و فی (آبن میثم) و السلام علی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم تسلیما کثیرا) و مثله (الخطیه)، و هو الصحیح من النهح لکون نسخه ابن میثم بخط مصنفه، و فی روایه (التحف): (و السلام علی رسول الله، و علی آله الطیبین الطاهرین). هذا، و نقل ابن ابی الحدید بعد عهده (علیه السلام) هذا الی الاشتر وصایا جمع من کبراء العرب کاوس بن حارثه و الحارث بن کعب و اکثم بن صیفی و قیس بن عاصم و عمرو بن کلثوم و یزید بن المهلب. و نقل ایضا وصیه اردشیر الی من بعده من الملوک، فقال: قال فی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) وصیته: رشاد الوالی خیر للرعیه من خصب الزمان، الملک والدین توامان لا قوام لاحدهما الا بصاحبه، فالدین اس الملک و عماده، ثم صار الملک حارس الدین و لابد للملک من اسه و لابد للدین من حارسه، فاما ما لاحارس له فضائع و ما لا اس له فمهدوم. ان راس ما اخاف علیکم مبادره السفله ایاکم الی دراسه الدین و تاویله و التفقه فیه، فتحملکم الثقه بقوه الملک علی التهاون بهم، فتحدث فی الدین ریاسات منتشرات سرا فیمن قد و ترتم و جفوتم، و حرمتم، و اخفتم، و صغرتم من سفله الناس و الرعیه و حشو العامه، ثم لا تنشب تلک الریاسات ان تحدث خرقا فی الملک و وهنا فی الدوله. و آعلموا ان سلطانکم علی اجساد الرعیه لا علی قلوبها، و ان غلبتم الناس علی ما فی ایدیهم فلا تغلبوهم علی ما فی قلوبهم و آرائهم و مکایدهم. و اعلموا ان العاقل المحروم سال علیکم لسانه و هو اقطع سیفیه، و ان اشد ما یضربکم من لسانه علی ما صرف الحیله فیه الی الدین، فکان للدنیا یحتح و للدین فیما یظهر یتعصب، فیکون للدین بکاوه و الیه دعاوه، ثم هو اوحد للتابعین و المصدقین و المناصحین و الموازرین، لان تعصب الناس موکل بالملوک، و رحمتهم و محبلهم موکله بالضعفاء المغلوبین، فاحذروا هذا المعنی کل الحذر. و اعلموا انه لیس ینبغی للملک ان یعرف للعباد و النساک بان یکونوا اولی بالدین منه و لا احدب علیه و لا اغضب له، و لا ینبغی ان یخلی النساک و العباد من الامر و النهی فی نسکهم و دینهم، فان خروح النساک و غیرهم من الامر و النهی عیب علی الملوک و علی المملکه و ثلمه بینه الضرر علی الملک و علی من بعده. و اعلموا انه قد مضی قبلنا من اسلافنا ملوک کان الملک یتعهد الحمایه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بالتفتیش و الجماعه بالتفضیل و الفراغ بالا شتغال کتعهده جسده بقص فضول الشعر و الظفر و غسل الدرن و الغمص و مداواه ما ظهر من الادواء و ما بطن، و قد کان من اولئک الملوک من صحه ملکه احب الیه من صحه جسده، فتتابعت تلک الاملاک بذلک کانهم ملک واحد، و کان ارواحهم روح واحده یمکن اولهم لاخرهم و یصدق آخرهم اولهم، یجتمع انباء اسلافهم و مواریث آرائهم و ثمرات عقولهم عند الباقی منهم بعدهم، و کانهم جلوس معه یحدثونه و یشاورونه، حتی کان علی راس دارا بن دارا ما کان من غلبه الاسکندر الرومی علیه و کان افساده امرنا و تفرقته جماعتنا و تخریبه عمران مملکتنا ابلغ له فیما اراد من سفک دمائنا، فلما اذن الله تعالی فی اعاده امرنا کان من بعثه ایانا ما کان، و بالاعتبار یتقی العثار، والتجارب الماضیه دستور یرجع الیه فی الحوادث الاتیه. و اعلموا ان طباع الملوک علی غیر طباع الرعیه و السوقه، فان الملک یطیف اه العز و الامن و السرور و القدره علی ما یرید، و الانفه و الجراه و العبث و البطر، و کلما ازداد فی العمر تنفسا و فی الملک سلامه ازداد من هذه الطبائع حتی یسلمه ذلک الی سکر السلطان الذی هو اشد من سکر الشراب، فینسی النکبات و العثرات و الغیر و الدوائر و فحش تسلط الایام و لوم غلبه الدهر، فیرسل یده بالفعل و لسانه بالقول، و عند حسن الظن بالایام تحدث آلغیر و تزول النعم، و قد کان من اسلافنا و قدماء ملوکنا من یذکره عزه الذل و امنه الخوف و سروره الکابه و قدرته المعجزه، و ذلک هو الرجل الکامل قد جمع بهجه الملوک و فکره السوقه و لا کمال الا فی جمعهما. و اعلموا ان کثیرا من وزراء الملوک من یحاول استبقاء دولته و ایامه بایقاع الاضطراب و الخبط فی اطراف مملکته لیحتاج الملک الی رایه و تدبیره، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فاذا عرفتم هذا من وزیر من وزرائکم فاعزلوه فانه یدخل الوهن و النقص علی الملک و الرعیه لصلاح حال نفسه و لا تقوم نفسه بهذه النفوس کلها. و اعلموا ان بدء ذهاب الدوله ینشا من قبل اهمال الرعیه بغیر اشغال معروفه و لا اعمال معلومه، فاذا نشا الفراغ تولد منه النظر فی الامور و الفکر فی الفروع و الاصول، فاذا نظروا فی ذلک نظروا فیه بطباع مختلفه فتختلف بهم المذاهب و یتولد من اختلاف مذاهبهم تعادیهم و تضاغنهحا، و هم مع اختلافهم هذا متفقون و مجتمعون علی بغض الملوک، فکل صنف منهم انما یجری الی فجیعه الملک بملکه، و لکنهم لا یجدون سلما الی ذلک اوثق من الدین و الناموس، ثم یتولد من تعادیهم ان الملک لا یستطیع ان یجمعهم علی هوی واحد، فان انفرد باختصاص بعضهم صار عدو بقیتهم، و فی طباع العامه استثقال الولاه و ملالهم و النفاسه علیهم و الحسد لهم، و فی الرعیه المحروم و المضروب و المقام علیه الحدود، و یتولد من کثرتهم مع عداوتهم ان یجبن الملک عن الاقدام علیهم، فان فی اقدام الملک علی الرعیه کلها کافه تغریرا بملکه، و یتولد من جبن الملوک عن الرعیه استعجالهم و هم اقوی عدو له و اخلقه بالنظر لانه حاضر مع الملک فی دار ملکه، فمن افضی الیه الملک بعدی فلا یکونن باصلاح جسده اشد اهتماما منه بهذه الحال، و لا یکونن لشی ء من الاشیاء اکره و امکر لراس صار ذنبا و ذنب صار راسا، و ید مشغوله صارت فارغه او غنی صار فقیرا، او عامل مصروف او امیر معزول. و اعلموا ان سیاسه الملک و حراسته الا یکون ابن الکاتب الا کاتبا و ابن الجندی الا جندیا و ابن التاجر الا تاجرا و هکذا فی جمیع الطبقات، فانه یتولد من تنقل الناس عن حالاتهم ان یلتمس کل امری منهم فوق مرتبته، فاذا انتقل او شک ان یری شخصا ارفع مما انتقل الیه فیحسده او ینافسه و فی ذلک من (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الضرر المتولد ما لاخفاء به، فان عجز ملک منکم عن اصلاح رعیته کما اوصیناه فلا یکون للقمیص القمل اسرع خلعا منه لما لبس من قمیص ذلک الملک. و اعلموا انه لیس للملک ان یحلف لانه لا یقدر احد علی استکراهه، و لیس له ان یغضب لانه قادر، و الغضب لقاح الشر و الندامه، و لیس له ان یعبث و یلعب لان اللعب و العبث من عمل الفراغ، و لیس له ان یفرغ لان الفراع من امر السوقه، و لیس له ان یحسد احدا الا علی حسن التدبیر، و لیس له ان یخاف لانه لا ید فوق یده. و اعلموا انکم لن تقدروا ان تختموا افواه الناس من الطعن و الازراء علیکم و لا قدره لکم علی ان تجعلوا القبیح من افعالکم حسنا، فاجتهدوا فی ان تحسن افعالکم کلها و الا تجعلو اللعامه الی الطعن علیکم سبیلا. و اعلموا ان لباس الملک و مطعمه مقارب للباس السوقه و مطعمهم، و لیس فضل الملک علی السوقه الا بقدرته علی آقتناء المحامد و استفاده المکارم، فان الملک اذا شاء احسن، و لیس کذلک السوقه. و اعلموا ان لکل ملک بطانه و لکل رجل من بطانته بطانه، ثم لکل امری من بطانه البطانه بطانه حتی یجتمع من ذلک اهل المملکه، فاذا اقام الملک بطانته علی حال الصواب فیهم اقام کل امری منهم بطانته علی مثل ذلک حتی تجتمع علی الصلاح عامه الرعیه. و اعلموا ان فی الرعیه صنفا اتوا الملوک من قبل النصائح له، و التمسوا اصلاح منازلهم بافساد منازل الناس، فاولئک اعداء الناس و اعداء الملوک، و من عادی الملوک و الناس کلهم فقد عادی نفسه. و اعلموا ان الدهر حاملکم علی طبقات، فمنها حال السخاء حتی یدنو (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) احدکم من السرف، و منها حال التقدیر حتی یدنو من البخل، و منها حال الاناه حتی یدنو من البلاء، و منها حال انتهاز الفرصه حتی یدنو من الخفه، و منها حال الطلاقه فی اللسان حتی یدنو من الهذر، و منها حال الاخذ بحکمه الصمت حتی یدنو من العی، فالملک منکم جدیر ان یبلغ من کل طبقه فی محاسنها حدها، فاذا وقف علیه الجم نفسه عما وراءها. و اعلموا ان ابن الملک و اخاه و ابن عمه یقول (کدت ان اکون ملکا و بالحری الا اموت حتی اکون ملکا) فاذا قال ذلک قال ما لا یسر الملک و ان کتمه فالداء فی کل مکتوم و اذا تمنی ذلک جعل الفساد سلما الی صلاح و لم یکن الفساد سلما الی صلاح قظ، و قد رسمت لکم مثالا اجعلوا الملک لا ینبغی الا لابناء الملوک من بنات عمومتهم و لا یصلح من اولاد بنات العم الا کامل غیر سخیف العقل و لا عازب الرای و لا ناقص الجوارح و لا مطعون علیه فی الدین، فانکم اذا فعلتم ذلک قل طلاب الملک و اذا قل طلابه استراح کل امری الی ما یلیه و نزع الی حد یلیه و عرف حاله و رضی معیشته و طاب زمانه. قلت: و الانسب بعهده (علیه السلام) الی الاشتر عهد ذی الیمینین الی ابنه و ان کان عهد اردشیر اجمع عهد فی سیاسه الدوله. ففی (الطبری): لما و لی المامون عبدالله بن طاهر بن الحسین دیار ربیعه کتب له ابوه ذوالیمینین کتابا نسخته: علیک بتقوی الله وحده لا شریک له و خشیته و مراقبته و مزایله سخطه و حفظ رعیتک و الزم ما البسک الله من العافیه بالذکر لمعادک و انت صائر الیه و موقوف علیه و مسوول عنه، و العمل فی ذلک کله بما یعصمک الله و ینجیک یوم القیامه من عذابه و الیم عقابه، فان الله قد احسن الیک و اوجب علیک الرافه بمن استرعاک امرهم من عباده و الزمک العدل علیهم و القیام بحقه و حدوده (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فیهم و الذب عنهم و الدفع عن حریمهم و بیضتهم و الحقن لدمائهم و الامن لسبیلهم و ادخال الراحه علیهم فی معایشهم، و مواخذک بما فرض علیک من ذلک و موقفک علیه و مسائلک عنه و مثیبک علیه بما قدمت و اخرت، ففرغ لذلک فکرک و عقلک و بصرک و رویتک و لا یذهلک عنه ذاهل و لا یشغلک عنه شاغل فانه راس امرک و ملاک شانک و اول ما یوفقک الله لرشدک. و لیکن اول ما تلزم به نفسک و تنسب الیه فعالک المواطبه علی ما افترض الله علیک من الصلوات الخمس و الجماعه علیها بالناس قبلک فی مواقیتها علی سننها فی اسباغ الوضوء لها و افتتاح ذکر الله فیها و ترتل فی قراءتک و تمکن فی رکوعک و سجودک و تشهدک و لتصدق فیها لربک نیتک و احضض علیها جماعه من معک و تحت یدک و اداب علیها فانها کما قال الله تعالی تامر بالمعروف و تنهی عن المنکر. ثم اتبع ذلک الاخذ بسنن رسول الله (علیه السلام) و المثابره علی خلائقه و اقتفاء آثار السلف الصالح من بعده، و اذا ورد علیک امر فاستعن بالله باستخاره الله و تقواه و لزوم ما انزل الله فی کتابه من امره و نهیه و حلاله و حرامه و ایتمام ما جاءت به الاثار عن النبی (ع)، ثم قم فیه بما یحق لله علیک و لا تمل عن العدل فیما احببت او کرهت لقریب من الناس او بعید، و آثر الفقه و اهله و الدین و حملته و کتاب الله و العاملین به، فان افضل ما تزین به المرء الفقه فی دین الله و الطلب له و الحث علیه و المعرفه بما یتقرب فیه منه الی الله، فانه الدلیل علی الخیر کله و القائد له و الامر به و الناهی عن المعاصی و الموبقات کلها، و بها مع توفیق الله تزداد العباد معرفه بالله عز و جل و اجلالا له و درکا للدرجات العلی فی المعاد مع ما فی ظهوره للناس من التوقیر لامرک و الهیبه لسلطانک و الانسه بک و الثقه بعدلک. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و علیک بالاقتصاد فی الامور کلهعا، فلیس شی ء ابین نفعا و لا احضر امنا و لا اجمع فضلا من القصد و القصد داعیه الی الرشد و الرشد دلیل علی التوفیق و التوفیق منقاد الی السعاده، و قوام الدین و السنن الهادیه بالاقتصاد فاثره فی دنیاک کلها و لا تقصر فی طلب الاخره و الاجر و الاعمال الصالحه و السنن المعروفه و معالم الرشد، فلا غایه للاستکثار من البر و السعی له اذا کان یطلب به وجه الله و مرضاته و مرافقه اولیائه فی دار کرامته. و اعلم ان القصد فی شان الدنیا یورث العز و یحصن من الذنوب، و انک لن تحوط نفسک و من یلیک و لا تستصلح امورک بافضل منه فاته و اهتد به تتم امورک و تزد مقدرتک و تصلح خاصتک و عامتک. و احسن الطن بالله عز و جل یستقم لک رعیتک، و التمس الوسیله الیه فی الامور کلها تستدم به النعمه علیک، و لا تنهض احدا من الناس فیما تولیه من عملک قبل تکشف امره بالتهمه، فان ایقاع التهم بالبرآء و الظنون السیئه بهم ماثم، و اجعل من شانک حسن الطن باصحابک و اطرد عنهم سوء الطن بهم و ارفضه عنهم یعنک ذلک علی اصطناعهم و ریاضتهم و لا یجدون لعدو اللد الشیطان فی امرک مغمزا، فانه انما یکتفی بالقلیل من و هنک فیدخل علیک من الغم فی سوء الظن ما ینغصک لذاذه عیشک. و اعلم انک تجد بحسن الظن قوه و راحه و تکفی به ما احببت کفایه من امورک و تدعو به الناس الی محبتک و الاستقامه فی الامور کلها لک، و لا یمنعک حسن الطن باصحابک و الرافه برعیتک ان تستعمد المساله و البحث عن امورک و المباشره لامور الاولیاء و الحیاطه للرعیه و النظر فی حوائجهم و حمل مووناتهم آثر عندی مما سوی ذلک فانه اقوم للدین واحیی للسنه و اخلص نیتک فی جمیع هذا، و تفرد بتقویم نفسک تفرد من یعلم انه مسوول (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عما صنع و مجزی بما احسن و ماخوذ بما اساء، فان الله جعل الدین حرزا و عزا و رفع من اتبعه و عززه، فاسالک بمن تسوسه و ترعاه نهح الدین و طریقه الهدی. و اقم حدود الله فی اصحاب الجرائم علی قدر منازلهم و ما استحقوه، و لا تعطل ذلک و لا تهاون به، و لا توخر عقوبه اهل العقوبه فان فی تفریطک فی ذلک لما یفسد علیک حسن ظنک، و اعزم علی امرک فی ذلک بالسنن المعروفه و جانب الشبهه و البدعات یسلم لک دینک و یقم لک مروتک. و اذا عاهدت عهدا فف به و اذا وعدت الخیر فانجزه، و اقبل الحسنه و ادفع بها، و اغمض عن عیب کل ذی عیب من رعیتک، و اشدد لسانک عن قول الکذب و الزور و ابغض اهله، و اقص اهل النمیمه فان اول فساد امرک فی عاجل الامور و آجلها تقریب الکذوب و الجراه علی الکذب، لان الکذب راس الماثم و الزور و النمیمه خاتمتها، لان النمیمه لا یسلم صاحبها و قابلها لا یسلم له صاحب و لا یستقیم لمطیعها امر، واحب اهل الصدق و الصلاح و اعن الاشراف بالحق و واصل الضعفاء وصل الرحم و ابتغ بذلک وجه الله و عزه امره و التمس فیه ثوابه و الدار الاخره، و اجتنب سوء الاهواء و الجور و اصرف عنهما رایک و اظهر برائتک من ذلک لرعیتک، و انعم بالعدل سیاستهم و قم بالحق فیهم و االمعرفه التی تنتهی بک الی سبیل الهدی و املک نفسک عند الغضب و آثر الوقار و الحلم. و ایاک و الحده و الطیره و الغرور فیما انت بسبیله، و ایاک ان تقول انی مسلط افعل ما اشاء، فان ذلک سریع فیک الی نقص الرای و قله الیقین بالله وحده لا شریک له و اخلص لله النیه فیه و الیقین به. و اعلم ان الملک لله یعطیه من یشاء و ینزعه ممن یشاء، و لن تجد تغیر النعمه و حلول النقمه الی احد اسرع منه الی حمله النعمه من اصحاب السلطان (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و المبسوط لهم فی الدوله اذا کفروا بنعم الله و احسانه و استطالوا بما آتاهم الله من فضله، و دع عنک شره نفسک، و لتکن ذخائرک و کنوزک التی تدخر و تکنز البر و التقوی و المعدله و استصلاح الرعیه و عماره بلادهم و التفقد لامورهم و الحفظ لدمائهم و الاغاثه لملهوفهم. و اعلم ان الاموال اذا کثرت و ذخرت فی الخزائن و تزینت بها الولاه و طال به الزمان و اعتقد فیه العز و المنعه فلیکن کنز خزائنک تفریق الاموال فی عماره الاسلام و اهله، و وفر منه علی اولیاء الخلیفه قبلک حقوقهم و اوف رعیتک من ذلک حصصهم و تعهد ما یصلح امورهم و معایشهم، و جمع اموال رعیتک و عملک اقدر و کان الجمع لما شملهم من عدلک و احسانک اسلس لطاعتک و اطیب انفسا لکل ما اردت، فاجهد نفسک فیما حددت لک فی هذا الباب و لتعظم حسبتک فیه، فانما یبقی من المال ما انفق فی سبیل حقه و اعرف للشاکرین شکرهم و اثبهم علیه. و ایاک ان تنسیک الدنیا و غرورها هول الاخره فتتهاون بما یحق علیک، فان التهاون یوجب التفریط و التفریط یورث البوار، و لیکن عملک لله و فیه تبارک و تعالی ارج الثواب، فان الله قد اسبغ علیک نعمته فی الدنیا و اظهر لدیک فضله، فاعتصم بالشکر و علیه فاعتمد یزدک الله خیرا و احسانا، فان الله یثیب بقدر شکر الشاکرین و سیره المحسنین و اقض الحق فیما حمل من النعم و البس من العافیه و الکرامه و لا تحقرن ذنبا و لا تمایلن حاسدا و لا ترحمن فاجرا و لا تصلن کفورا و لا تداهنن عدوا و لا تصدقن نماما و لا تامنن غدارا و لا تولین فاسقا و لا. تتبعن غاویا و لا تحمدن مرائیا و لا تحقرن انسانا و لا تجیبن باطلا و لا تلاحظن مضحکا و لا تخلفن و عدا و لا ترهبن فجرا و لا تعملن غصبا و لا تاتین بذخا و لا تمشین مرحا و لا ترکبن سفها و لا تفرطن فی طلب الاخره (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و لا تدفع الایام عیانا و لا تغمضن عن الظالم رهبه منه او مخافه و لا تطلبن ثواب الاخره بالدنیا. و اکثر مشاوره الفقهاء و استعمل نفسک بالحلم، و خذ عن اهل التجارب و ذوی العقل و الرای و الحکمه، و لا تدخلن فی مشورتک اهل الدقه و البخل و لا تسمعن لهم قولا فان ضررهم اکثر من منفعتهم و لیس شی ء اسرع فساد الما استقبلت فی امر رعیتک من الشح. و اعلم انک اذا کنت حریصاکنت کثیر الاخذ قلیل العطیه، و اذا کنت کذلک لم یستقم لک امرک الا قلیلا، فان رعیتک انما تعتقد علی محبتک بالکف عن اموالهم و ترک الجور عنهم، و یدوم صفاء اولیائک لک بالافضال علیهم و حسن العطیه لهم فاجتنلب الشح. و اعلم انه اول ما عصی به الانسان ربه و ان العاصی بمنزله خزی و هو قول الله عز و جل (و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون) فسهل طریق الجود بالحق و اجعل للمسلمین کلهم من بیتک حظا و نصیبا، و ایقن ان الجود من افضل اعمال العباد، فاعدده لنفسک خلقا و ارض به عملا و مذهبا. و تفقد امور الجند فی دواوینهم و مکاتبهم، و اردد علیهم ارزاقهم و وسع علیهم فی معایشهم لیذهب بذلک الله فاقتهم و یقوم لک امرهم و یزید به قلوبهم فی طاعتک و امرک خلوصا و انشراحا، و حسب ذی سلطان من السعاده ان یکون علی جنده و رعیته رحمه فی عدل له و حیطته و انصافه و عنایته و توسعته، فزایل مکروه احدی البلیتین باستشعار تکمله الباب الاخر و لزوم العمل به تلق ان شاء الله نجاحا و صلاحاو فلاحا. و اعلم ان القضاء من الله بالمکان الذی لیس به شی ء من الامور، لانه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) میزان الله الذی یعتدل علیه الاحوال فی الارض، و باقامه العدل فی القضاء و العمل تصلح الرعیه و تامن السبل و تنتصف للمطلوم و یاخذ الناس حقوقهم و تحسن المعیشه و یودی حق الطاعه و یرزق الله العافیه و السلامه و یقوم الدین و تجری السنن و الشرائع، و علی مجاریها ینتجز الحق و العدل فی القضاء، و اشتد فی امر الله و تورع عن النطف و امض لاقامه الحدود و اقلل العجله و ابعد من الضجر و القلق و اقنع بالقسم و لتسکن ریحک و یقر جدک و اقنع بتجربتک و انتبه فی صمتک و سدد فی منطقک و انصف الخصم و قف عند الشبهه و ابلغ فی الحجه، و لا یاخذک فی احد من رعایاک محاباه و لا محاماه و لا لوم لائم و تثبت و تان و راقب و انظر و تدبر و تفکر و اعتبر و تواضع لربک و اراف بجمیع الرعیه و سلط الحق علی نفسک، و لا تسرعن الی سفک دم فان الدماء من الله بمکان عظیم انتها کالهابغیرحقها. و انظر هذا الخراج الذی قد استقامت علیه الرعیه و جعله الله للاسلام عزا و رفعه و لاهله سعه و منعه و لعدوه و عدوهم کبتا و غیظا و لاهل الکفر من معاهدتهم ذلا و صغارا، فوزعه بین اصحابه بالحق و العدل و التسویه و العموم فیه، و لا ترفعن منه شیئا عن شریف لشرفه و عن غنی لغناه و لا عن کاتب لک و لا احد من خاصتک، و لا تاخذن منه فوق الاحتمال له و لا تکلفن امرا فیه شطط، و احمل الناس کلهم علی مر الحق فان ذلک اجمع لالفتهم و الزم لرضی العامه. و اعلم انک جعلت بولایتک خازنا و حافطاو راعیا، و انما سمی اهل عملک رعیتک لانک راعیهم و قیمهم تاخذ منهم ما اعطوک من عفوهم و مقدرتهم و تنفقه فی قوام امرهم و صلاحهم و تقویم اودهم، فاستعمل علیهم فی کور عملک ذوی الرای و التدبیر بوالتجربه و الخبره بالعمل و العلم بالسیاسه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و العفاف، و وسع علیهم فی الرزق فان ذلک من الحقوق اللازمه لک فیما تقلدت و اسند الیک، و لا یشغلنک عنه شاغل و لا یصرفنک عنه صارف، فانک متی آثرته و قمت فیه بالواجب استدعیت به زیاده النعمه من ربک و حسن الاحدوثه فی اعمالک و احتزت النصیحه من رعیتک و اعنت علی الصلاح، فدرت الخیرات ببلدک و فشت العماره بناحیتک و ظهر الخصب فی کورک فکثر خراجک و توفرت اموالک و قویت بذلک علی ارتباط جندک و ارضاء العامه باقامه العطاء فیهم من نفسک و کنت محمود السیاسه مرضی العدل فی ذلک عند عدوک و کنت فی امورک کلها ذا عدل و قوه و آله و عده، فنافس فی هذا و لا تقدم علیه شیئا تجد مغبه امرک ان شاء الله. و اجعل فی کل کوره من عملک امینا یخبرک اخبار عمالک و یکتب الیک بسیرتهم و اعمالهم حتی کانک من کل عامل فی عمله معاین لامره کله، و ان اردت ان تامره بامر فانطر فی عواقب ما اردت من ذلک، فان رایت السلامه فیه و العافیه و رجوت فیه حسن الدفاع و النصح و الصنع فامضه و الا فتوقف عنه و راجع اهل البصر و العلم ثم خذ فیه عدته، فانه ربما نظر الرجل فی امر من امره قد و اتاه علی ما یهوی فقواه ذلک و اعجبه و ان لم ینظر فی عواقبه اهلکه و نقض علیه امره، فاستعمل الحزم فی کل ما اردت و باشر بعد عون الله بالقوه، و اکثر استخاره ربک فی امور او حوادث تلهیک عن عمل یومک الذی اخرت. و اعلم ان الیوم اذا مضی ذهب بما فیه و اذا اخرت عمله اجتمع علیک امر یومین فشغلک ذلک حتی تعرض عنه، فاذا امضیت لکل یوم عمله ارحت نفسک و بدنک و احکمت امور سلطانک. و انظر احرار الناس و ذوی الشرف منهم ثم استبق صفاء طویتهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و تهذیب مودتهم لک و مظاهرتهم بالنصح و المخالصه علی امرک فاستخلصهم و احسن الیهم و تعاهد اهل البیوتات ممن قد دخلت علیهم الحاجه فاحتمل موونتهم و اصلح حالهم حتی لا یجدو الخلتهم مسا. و انفرد نفسک للنظر فی امور الفقراء و المساکین و من لا یقدر علی رفع مظلمه الیک و المحتقر الذی لا علم له بطلب حقه، فاسال عنه احفی مساله و وکل بامثاله اهل الصلاح من رعیتک و مرهم برفع حوائجهم و حالاتهم الیک لتنظر فیها بما یصلح الله امرهم، و تعاهد ذوی الباساء و یتاماهم واراملهم و اجعل لهم ارزاقا من بیت المال اقتداء بالخلیفه اعزه الله فی العطف علیهم و الصله لهم لیصلح الله بذلک عیشهم و یرزقک به برکه و زیاده، و اجر للاضراء من بیت المال و قدم حمله القرآن منهم و الحافظین لا کثره فی الجرایه علی غیرهم، و انصب لمرضی المسلمین دورا توویهم و قواما یرفقونها و اطباء یعالجون اسقامهم، و اسعفهم بشهواتهم ما لم یود ذلک الی سرف فی بیت المال. و اعلم ان الناس اذا اعطوا حقوقهم و افضل امانیهم لم یرضهم ذلک و لم تطلب انفسهم دون رفع حوائجهم الی و حالاتهم طمعا فی نیل الزیاده و فضل الرفق منهم، و ربما برم المتصفح لامور الناس لکثره ما یرد علیه و یشغل فکره و ذهنه منها ما یناله به موونه و مشقه، و لیس من یرغب فی العدل و یرفع محاسن اموره فی العاجل و فضل ثواب الاجل کالذی یستقبل ما یقربه الی الله و یلتمس رحمته به. و اکثر الاذن للناس علیک و ابرز لهم وجهک و سکن لهم احرامک و اخفض لهم جناحک و اظهر لهم بشرک و لن لهم فی المساله و المنطق و اعطف علیهم بجودک و فضلک، و اذا اعطیت فاعط بسماحه و طیب نفس و التمس الصنیعه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و الاجر غیر مکدر و لا منان، فان العطیه علی ذلک تجاره مربحه ان شاء الله. و اعتبر بما تری من امور الدنیا و من مضی من قبلک من السلطان و الریاسه فی القرون الخالیه و الامم البائده، ثم اعتصم فی احوالک کلها بامر الله و الوقوف عند محبته و العمل بشریعته و سنته و اقامه دینه و کتابه. و اجتنب ما فارق ذلک و خالفه و دعا الی سخط الله، و اعرف ما تجمع عمالک من الاموال و ینفقون منها و لا تجمع حراما و لا تنفق اسرافا. و اکثر مجالسه العلماء و مشاهدتهم و مخالطتهم، و لیکن هواک اتباع السنن و اقامتها و ایثار مکارم الامورو معالیها، و لیکن اکرم دخلائک و خاصتک علیک من اذارای عیبا فیک لم یمنعه هیبتک من انهاء ذلک الیک فی سر و اعلامک ما فیک من النقص، فان اولئک انصح اولیالک و مظاهریک. و انظر عمالک الذین بحضرتک و کتابک فوقت لکل رجل منهم فی کل یوم و قتا یدخل علیک فیه بکتبه و موامرته و ما عنده من حوائح عمالک و امر کورک و رعیتک، ثم فرغ لما یورده علیک من ذلک سمعک و بصرک و فهمک و عقلک، و کرر النظر الیه و التدبیر له، فما کان موافقا للحزم و الحق فامضه و استخر الله فیه و ما کان مخالفا لذلک فاصرفه الی التثبت فیه و المساله عنه. و لا تمتن علی رعیتک و لا علی غیرهم بمعروف تاتیه الیهم، و لاتقبل من احد منهم الا الوفاء و الاستقامه و العون فی امور الخلیفه و تفهم کتابی الیک، و اکثر النظر فیه و العمل به، و استعن بالله علی جمیع امورک و استخره فان الله مع الصلاح و اهله. و لیکن اعطم سیرتک و افضل رغبتک ما کان لله رضی و لدینه نظاما و لاهله عزا و تمکینا و للذمه و المله عدلا و صلاحا، و انا اسال اللد ان یحسن عونک و توفیقک و رشدک و کلاءک، و ان ینزل علیک فضله و رحمته بتمام فضله (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) علیک و کرامته لک حتی یجعلک افضل امثالک نصیبا و او فرهم حظا و الساهم ذکرا و امرا، و ان یهلک عدوک و من ناواک و بغی علیک، و یرزقک من رعیتک العافیه و یحجز الشیطان عنک و وساسه حتی یستعلی امرک بالعز و القوه و التوفیق، انه قریب مجیب. قال الطبری: و ذکروا ان طاهرا لما عهد الی ابنه عبدالله هذا العهد تنازعه الناس و کتبوه و تدارسوه و شاع امره حتی بلغ المامون فدعا به حتی قری علیه فقال: ما ابقی ابوالطیب شیئا من امر الدین و الدنیا و التدبیر و الرای و السیاسه و اصلاح الملک و الرعیه و حفظ البیضه و طاعه الخلفاء و تقویم الخلافه الا و قد احکمه و اوصی به، و امر ان یکتب بذلک الی جمیع العمال فی نواحی الاعمال. قلت: و هو کما تری جله بل کله ماخوذ من کلام امیرالمومنین (علیه السلام) فی عهده هذا الی الاشتر بالفاط اخر. هذا، و نقل ابن ابی الحدید فی شرح قوله (علیه السلام) (و قد اردت تولیه مصر هاشم بن عتبه) الخطبه عن غارات الثقفی انه (علیه السلام) لما ولی محمد بن ابی بکر مصر کتب له: امره بتقوی الله فی السر و العلانیه و خوف الله تعالی فی المغیب و المشهد و باللین علی المسلمین و بالغلظه علی الفاجر و بالعدل علی اهل الذمه و بانصاف المظلوم و الشده علی الظالم و بالعفو عن الناس و بالاحسان ما استطاع و الله یجزی المحسنین و یعذب المجرمین، و امره ان یدعو من قبله الی الطاعه و الجماعه، فان لهم فی ذلک من العاقبه و عظیم المثوبه ما لا یقدر قدره و لا یعرف کنهه، و امره ان یجبی خراج الارض علی ما کانت تجبی علیه من قبل و لا ینتقص منه و لا یبتدع، ثم یقسمه بین اهله علی ما کانوا یقسمون علیه (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من قبل، و ان یلین لهم جناحه و ان یواسی بینهم فی مجلسه و وجهه، و لیکن القریب و البعید فی الحق سواء و امره ان یحکم بین الناس بالحق و ان یقوم بالقسط و لا یتبع الهوی و لا یخاف فی الله لومه لائم، فان الله جل ثناوه مع من اتقی و آثر طاعته و امره علی من سواه … ثم نقل عنه انه روی ان محمدا کان ینظر فی هذا الکتاب و یتادب به، فلما ظهر علیه عمرو بن العاص و قتله اخذ کتبه اجمع فبعث بها الی معاویه، فکان معاویه ینظر فی هذا الکتاب و یتعجب منه، فقال الولید بن عقبه له: مر بهذه الاحادیث ان تحرق. فقال له: مه، لا رای لک. فقال له الولید: افمن الرای ان یعلم الناس ان احادیث ابی تراب عندک تتعلم منها؟ قال معاویه: و یحک! اتامرنی ان احرق علمامثل هذا! فقال الولید: ان کنت تعجبت من علمه و قضائه فعلی م تقاتله؟! فقال: لولا انه قتل عثمان و افنانا لاخذنا عنه. ثم قال: لا نقول هذه من کتب علی بل من کتب ابی بکر کانت عند ابنه، فلم تزل تلک فی خزائن بنی امیه حتی ولی عمر بن عبدالعزیز فهو الذی اظهر انها من احادیث علی (علیه السلام). ثم قال ابن ابی الحدید: الالیق ان الکتاب الذی ینظر فیه معاویه و یعجب منه و یفتی باحکامه هو عهده (علیه السلام) الی الاشتر، فانه نسیج وحده و منه تعلم الناس الاداب و القضاء و السیاسه، و هذا العهد صار الی معاویه لما سم الاشتر، و حقیق لمثله ان یقتنی فی خزائن الملوک. قلت: مضافا الی انه اجتهاد فی مقابل النص فان هذا الخبر و خبرا آخر رواه الثقفی ایضا مسندا عن عبدالله بن سلمه قال: صلی بنا علی (علیه السلام) فلما انصرف قال: لقد عثرت عثره لا اعتذر سوف اکیس بعدهاو استمر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و اجمع الامر الشتیت المنتشر فقلنا: ما بالک یا امیرالمومنین؟ فقال: انی استعملت محمد بن ابی بکر علی مصر فکتب الی انه لا علم لی بالسنه، فکتبت الیه کتابا فیه ادب و سنه فقتل و اخذ الکتاب. لا یصح فی نفسه، لان الاشتر سم فی القلزم فی طریق مصر خفیه و کان مصر و القلزم فی تصرفه (علیه السلام) فمن قدر ان یاخذ عهد الاشتر و کان سلظانه باقیا، و انما محمد صار اسیرا فی ایدیهم فاخذوا کتبه، و ذاک الکتاب الی محمد بن ابی بکر و ان کان ایضا یکفی نقاسه الا ان الظاهر کون ما اخذه معاویه غیر ذاک، ففی الخبر الاول اخذ کتبه اجمع، و فی الخبر الثانی کان کتابا فیه ادب و سنه و تاسف (ع) علی صیرورته الی معاویه، و یاتی کتابه (علیه السلام) الی محمد بطرقه فی الاتی.

مغنیه

اللغه: یطلق الاثر علی الحدیث و العاده و بقایا السلف. و استوثقت علیه: اخذت الحجه علیه. الاعراب: المصدر من ان تتذکر خیر الواجب، المعنی: (و الواجب علیک ان تتذکر الخ).. بعد ان کتب الامام لعامله هذا العهد الذی یصلح دستورا لکل حاکم فی کل عصر- امره ان یحرص علی العمل به، و بکتاب الله و سنه نبیه، و بکل خیر و اثر ینف الناس، و ان یسلک نهج الصالحین ممن مضی و بقی، فان الاقتداء بالحق و الخیر مطلوب و مرغوب، قال سبحانه: فاسالوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون- 43 النحل. (و استوثقت به من الحجه الخ).. کتبت لک هذا العهد، و اوضحت لک فیه ما یطلب منک عمله، لیکون حجه علیک، و عذرا لی عند الله تعالی.وتضعیف الکرامه: من المضاعفه لا من الضعف. و المصدر من ان یوفقنی مفعول اسال. (و انا اسال الله الخ).. ختم الامام کلامه بالابتهال الیه سبحانه، و ساله برحمته التی وسعت کل شی ء، و قدرته علی کل خیر ان یوفقه للقیام بحقوقه تعالی و حقوق عباده، و یکون محمودا عنده و عندهم، و ان یختم حیاته بالشهاده فی سبیل الله و مرضاته، و قد استجاب سبحانه لدعاء الامام حیث استشهد بسیف الغدر، هو فی محرابه. اما جمیل الذکر لاتمر ثانیه من الدهر الا و یتردد فیها اسم علی بن ابی طالب بالتعظیم و التقدیس نطقا و کتابه منذ کان، و الی آخر یوم. و فوق ذلک کله ان الملایین من شیعته فی کل عصر و جیل یتقربون الی الله بالولاء له و بالثناء علیه لقول الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): حب علی برائه من النار. نقل هذا الحدیث صاحب فضائل الخمسه عن کنوز الحقائق للمناوی ص 62 طبعه استامبول سنه 1285 ه. و ایضا نقل عن کتاب الریاض النضره للمحب الطبری ج 2 ص 215 الطبعه الاولی بمطبعه الاتحاد بمصر ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: حب علی یاکل الذنوب کما تاکل النار الحطب. و ایضا ذکر هذا الحدیث الخطیب البغدادی فی ج 2 ص 194 طبعه 1349 بمصر. و لیس من شک ان المراد بالحب هنا ما یشمل المتابعه بالعمل، قال تعالی: فمن کان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا- 110 الکهف. و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): اعملی یا فاطمه، و لا تقولی: انا بنت محمد، فانی لا اغنی عنک عند الله شیئا. و قال الامام: و لا تکن ممن یحب الصالحین و لا یعمل عملهم، و یبغض المذنبین، و هو احدهم.

عبده

… مما عملنا به فیها: ضمیر فیها یعود الی جمیع ما تقدم ای تذکر کل ذلک و اعمل فیه مثل ما رایتنا نعمل و احذر التاویل حسب الهوی

… اعطاء کل رغبه: علی متعلقه بقدره … الواضح الیه و الی خلقه: یرید من العذر الواضح العدل فانه عذر لک عند من قضیت علیه و عذر عند الله فیمن احریت علیه عقوبه او حرمته من منفعه … النعمه و تضعیف الکرامه: ای زیاده الکرامه اضعافا

علامه جعفری

فیض الاسلام

و بر تو واجب است که یادآوری آنچه را که به پیشینیانت گذشته از حکمهائیکه به عدل و درستی داده اند، یا روش نیکوئی به کار برده اند، یا خبری که از پیغمبرمان- صلی الله علیه و آله- نقل کرده اند، یا امر واجب در کتاب خدا را که به پا داشته اند، پس آنچه را دیدی که ما در این امور به آن رفتار نمودیم پیروی می کنی، و در پیروی آنچه در این عهدنامه به تو سفارش کردم کوشش می نمائی، و من به این عهدنامه حجت خود را بر تو استوار نمودم تا هنگامی که نفس تو به هوا و خواهش شتاب کند بهانه ای نداشته باشی، پس به جز خدای تعالی کسی هرگز از بدی نگاهدارنده و به نیکی توفیق دهنده نیست، و آن را که رسول خدا- صلی الله علیه و آله- در وصیتهایش با من عهد و سفارش فرموده ترغیب و کوشش در نماز و زکوه و مهربانی بر غلامانتان بود، و من وصیت و سفارش آن حضرت را پایان پیمانی که برای تو نوشتم قرار می دهم، و (کسی را) جنبش و توانائی نیست مگر به مشیت و خواست خدای بلند مرتبه و بزرگوار.و قسمتی از این عهدنامه است که پایان آن است: و من از خدا به فراخی رحمت بزرگی توانائیش بر بخشیدن هر مطلوبی درخواست می نمایم اینکه من و تو را موفق بدارد به آنچه در آن رضاء و خشنودی او است از داشتن عذر هویدا در برابر او و خلقش (عذر هویدا عدل و دادگری است برای کسی که درباره او قضاوت می نمائی، و نزد خدا درباره به کیفر یا پاداش دادن آن کس است به درستی) با نیکنام بودن در بین بندگان، و نشانه نیک داشتن در شهرها، و تمامی نعمت و افزونی عزت، و اینکه زندگی من و تو را به نیکبختی و شهادت (کشته شدن در راه خدا) به سر رساند که ما به سوی او بر می گردیم (جویای رحمت او میباشم) و درود بر فرستاده خدا (حضرت مصطفی) بر او و آل او که (از هر عیب و نقصی) پاک و پاکیزه اند خدا درود فرستد.

زمانی

الگوی کامل

امام علیه السلام که مطالب ناگفته داشته و نمی توانسته همه را برای مالک بیان کند به او توجه می دهد که مطالبی را که نمی دانی باید از روش پیامبران و بندگان الهی بهره بگیری و به آن عمل کنی تا در پیشگاه خدا و خلق و امامی که تو را اعزام داشته مسئول نباشی. نکته حساسی که هر کس در زندگی می تواند از آن بهره ببرد. در هر موضوعی که اطلاع کافی ندارد و نمی تواند اطلاعات خود را از کانالهای معنوی که موجود است تکمیل کند باید به روش مردان الهی که خدا آنان را در قرآن کریم به عنوان اسوه الگو و رهبر معرفی کرده توجه کند و از آنان سرمشق بگیرد. امام علیه السلام در پایان مطلب به مالک اتمام حجت می کند که من وظیفه ام را انجام دادم و مطالب را به تو گفتم و این وظیفه توست که در اجرای آن دقت کنی زیرا امام علیه السلام وظیفه گفتن دارد و مالک اشتر و کسانی که به امام علیه السلام و نامه آن حضرت علاقه دارند وظیفه عمل کردن به آن مطالب.

تحریک وجدان امام علیه السلام عملا به مالک اشتر می آموزد آنچه به تو سفارش کردم وظیفه ام بود در عین حال من و تو در پیشگاه خدا از نظر بندگی و مسئولیت مساوی هستیم و باید هر دو در برابر خدای عزیز سر تسلیم فرود آوریم واز او کمک بخواهیم. و این خود روشی شایسته برای جلب زیردستان است که خود را با آنان از نظر وظیفه در یک ردیف بدانیم نکته ای که خدای عزیز از زبان پیامبر خود (ص) در قرآن کریم بکار برده است: ما یا شما در راه هدایت و یا گمراهی هستیم با اینکه طرف صحبت کافر است اما پیامبر (ص) برای اینکه وجدان شنونده را تحریک کند و او را به معنویت جذب نماید خودش را در ردیف او قرار می دهد. امام علی علیه السلام که خود را در ردیف مالک قرار می دهد می خواهد وجدان وی را برای آمادگی جهت خدمات بیشتر بیدارتر گرداند به همین جهت به نام نیک و توفیق برای خدمات اجتماعی و بدست آوردن امکانات مادی و معنوی بیشتر به منظور انجام وظیفه به صورت کاملتر توجه می دهد. نکته ای که ابراهیم پس از تبلیغات الهی و احساس قرب در پیشگاه خدا به آن اشاره کرده و از خدا می خواهد: نام نیکی از من باقی بماند. آرزوی شهادت آخرین آرزوی امام علیه السلام برای خود و مالک اشتر پیروزی در راه انجام وظیفه و شهادت در راه خداست و این دعا دلیل بر آن است که امام علیه السلام مالک اشتر را خیلی خوب می شناخته و می دانسته آرزوی شهادت در راه خدا را دارد و از سوی دیگر از رسیدن به چنین آرزوئی و دعا درباره آن خوشحال می شود به همین جهت برای او دعای شهادت در راه خدا می کند. مالک اشتر به این آرزو رسید و همانند علی علیه السلام به شهادت در راه خدا نائل آمد. امام علیه السلام برای اینکه بار دیگر به آمادگی برای مرگ و قیامت توجه و در نتیجه به معنویت و کمال سوق دهد می فرماید: مشتاق ملاقات خدائیم و به او بازگشت خواهیم کرد و به او امیدواریم. خدای عزیز عین همین کلمه را در قرآن دو مورد آورده است و امام علیه السلام آن را در این مطلب بکار گرفته است. ابن ابی الحدید و عهدنامه مالک ابن ابی الحدید پس از نقل عهدنامه مطالب مختلفی از وصیت نامه های عرب نقل می کند و قبل از نقل آنها می نویسد: لازم است بخشی از سفارشهای دیگران نسبت به نزدیکان در این کتاب مطرح شود، هر چند کلام امام امیرالمومنین والا و بالاتر از آن است که در ردیف مطالب دیگران قرار گیرد، زیرا مطالب امام علیه السلام شعاعی از نور الهی و شاخه ای از درخت تناور منطق نبوت است. این اعتراف ابن ابی الحدید بسیار جالب است که مطالب امام علیه السلام شعاعی از نور الهی و قرآن مجید و شاخه ای از درخت نبوت است که زیر سایه آن رشد یافته است.

سید محمد شیرازی

(و الواجب علیک) یا مالک (ان تتذکر ما مضی لمن تقدمک) بان تنظر الی اعمالهم و احوالهم فان السیر فی احوال الماضین یوقظ الانسان و یرشده الی ما ینبغی ان یعمله، و لذا قال سبحانه: (فسیروا فی الارض) (من حکومه عادله) بیان (ما). (او سنه فاضله) ای ذات فضل و حسن (او اثر) ای خبر وارد (عن نبینا (ص) او فریضه فی کتاب الله) تعالی (فتقتدی) بالعمل (بما شاهدت مما عملنا به) الضمیر عائد الی (ما) فی (مما) (فیها) ای فی ذکر من الحکومه و السنه و الاثر و الفریضه، و لا یخفی ان السنه هنا اعم من الاثر، اذ المراد بها الطریقه الحسنه سواء کانت عن الانبیاء السابقین او نبینا (ص)، او عمل صالح اعتاده الناس کبناء المدرسه مثلا. ثم ان المراد بقوله (بما شاهدت) ان یکون العمل وفق اعمال الامام و الصحابه الصالحین، لا ان یعمل بظاهر من الظواهر بدون فهم المراد منه فان کثیرا من الظواهر ارید بها غیرها، و انما اوضح المراد الرسول (صلی الله علیه و آله) فی عمله مما اقتدی به اصحاب الاخیار، فمثلا المراد من النهی عن الصلاه علی المنافق فی قوله سبحانه: (ربائبکم اللاتی فی حجورکم) قیدا، و انما لبیان الغالب بقرینه عمل الصحابه و هکذا. (و تجتهد لنفسک) فان فائده الاجتهاد عائده

الی نفسک (فی اتباع ما عهدت الیک فی عهدی هذا) بان تتعب لتعمل به فی کل امورک (و استوثقت) ای طلبت الوثوق (به) ای بسبب هذا العهد (من الحجه لنفسی علیک) بان لا یکون لک عذر اذا خالفت. (لکی لا تکون لک عله) و عذر (عند تسرع نفسک الی هواها) فی خلاف ما بینت لک

(و انا اسئل الله بسعه رحمته) ای اجعل سعه رحمته واسطه لانجاح امری و اعطاء طلبتی (و عظیم قدرته علی اعطاء کل رغبه) (علی) متعلق ب (قدرته) فانه سبحانه قادر علی اعطاء کل ما یرغب الانسان الیه (ان یوفقنی و ایاک) یا مالک (لما فیه رضاه) سبحانه (من الاقامه علی العذر الواضح الیه) تعالی (و الی خلقه) ای یوفقنا لان نقیم علی الحق الذی من عمل به کان له عذر واضح فی اعماله، فلا یمکن ان یوخذ بشی ء اذ کلما اشکل علیه اجاب بانه عمل بالحق فتتقدم حجته و لا یوخذ بشی ء (مع حسن الثناء فی العباد) بان یذکر الناس له علیه السلام بخیر، کما دعا ابراهیم علیه السلام بقوله: (و اجعل لی لسان صدق فی الاخرین). (و جمیل الاثر) الباقی منا (فی البلاد) بعمارتها و اصلاحها (و تمام النعمه) بان یتم سبحانه علینا نعمه (و تضعیف الکرامه) بان یزید فی کرمه علینا و اکرامه لنا (و ان یختم لی و لک بالسعاده و الشهاده) فی سبیل الله (انا الیه) سبحانه (راجعون) و المراد الی حسابه و ثوابه (و السلام علی رسول (صلی الله علیه و آله) اطیبین) فلا خبث فیهم (الطاهرین) فلا قذاره لهم (و سلم تسلیما کثیرا) و معنی تسلیم الله له (صلی الله علیه و آله) جعله سالما من مکاره الدنیا و الاخره، و (السلام).

موسوی

(و ایاک و الاستئثار بما الناس فیه اسوه، و التغابی عما تعنی به مما قد وضح للعیون، فانه ماخوذ منک لغیرک. و عما قلیل تنکشف عنک اغطیه الامور، و ینتصف منک للمظلوم. املک حمیه انفک و سوره حدک، و سطوه یدک، و غرب لسانک، و احترس من کل ذلک بکف البادره، و تاخیر السطوه، حتی یسکن غضبک فتملک الاختیار، و لن تحکم ذلک من نفسک حتی تکثر همومک بذکر المعاد الی ربک) هذا تحذیر منه علیه السلام الی قضیه ذات اهمیه کبری انها قضیه الاستئثار بدل الایثار، و الاستئثار الذی یبیح للفرد ان یاخذ حقه و یتناول حق غیره فاذا کان الناس شرکاء فی امر من الامور لا یجوز للقوی بما یتمتع به من سلطه ان تمتد یده لتاخذ ما لیس له بحق بل یجب ان یقف عند حقه دون التعدی علی شرکائه الذین یتساوون معه فی هذا الحق. ثم نبه الی عدم جواز التغافل عما یجب العلم به من حقوق الناس التی اخذت ظلما و قد رات العیون کلها اهمالک لها و بین له من الامور ما فیه مزدجر حیث یقتص من الوالی لغیره ممن ظلمه او تمکن من منع الظلم عنه فلم یرفعه یوم تنکشف الحجب و توفی کل نفس ما عملت و ینادی العزیز الحکیم و کشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید عندها یقتص للمظلوم من الظالم و یقتص للجماء من القرناء و یقف کل صاحب حق یطالب بحقه … و اذا کانت الامور ستنکشف علی حقیقتها و ستتوضح الامور علی جلیتها فلابد للعاقل من اخذ الاهبه و الاستعداد للقاء یوم الحساب فلا یغضب بل یملک نفسه عن ذلک و اذا کان ذو باس فلا تاخذه الحده للانتقام و اذا کان ذو سطوه فلا ینتقم و اذا کان صاحب لسان حدیدی فلا یاکل اعراض الناس او یعتدی علی کرامتهم بل اذا حصل شی ء یوجب ذلک اخر السطوه و الانتقام حتی یسکن الغضب و یستطیع ان یختار بکل حریته فلا یقع تحت اسر هذه الامور السالبه للقدره و الاختیار … و لیتفکر الانسان قبل اتخاذ القرار بان له یوم المعاد موقفا ترتقص منه القلوب فزعا و جزعا فلیعد الاجابه عن کل حرکه و قول و فعل …

(و الواجب علیک ان تتذکر ما مضی لمن تقدمک من حکومه عادله، او سنه فاضله، او اثر عن نبینا- صلی الله علیه و آله- او فریضه فی کتاب الله، فتقتدی بما شاهدت مما عملنا به فیها، و تجتهد لنفسک فی اتباع ما عهدت الیک فی عهدی هذا، و استوثقت به من الحجه لنفسی علیک، لکیلا تکون لک عله عند تسرع نفسک الی هواها هکذا تکون الحکومه العادله التی تکشف عن اراده الحق و تتمتع بالسمع و الطاعه من الناس، اذ لا دکتاتوریه فی الحکومه و لا عبودیه للرئیس و لا صنمیه بشریه جدیده، بل الحکم لله منه یوخذ التشریع و طبقا لاوامره تتم الامور، فالحکومه العادله التی تقدمت علی هذه الحکومه یجب ان تکون قدوه فی المسیره الحکومیه فیتخذ الولاه منها اسوه و درسا عملیا فی حیاتهم و سلوکهم العام ثم ینظر الوالی الی سنه فاضله راشده او اثر عن رسول الحیاه و قائد مسیره النضال او فریضه فی کتاب الله نص الباری علیها فیقتدی بکل ذلک لان فیه الاجتیاز عن المخاطر و العقبات و الوصل الی شاطی ء الامن و السلام … و اذا لم یکن کل ذلک- لا اثر من حکومه عادله- و لا سنه فاضله و لا اثر عن نبینا و لا فریضه فی کتاب الله فعلی الوالی ان یجتهد وسعه فی سبیل الوصول الی حجه مقنعه ترضی الله فی کل امر یقدم علیه او یتبناه فی عمله الحکومی … و هذا العهد هو الحجه الذی یمکن ان یحاسب علی اساسه الوالی اذا تسرع فی حکمه و جار فی قضائه او عمل بهواه و شهواته.

و انا اسال الله بسعه رحمته، و عظیم قدرته علی اعطاء کل رغبه ان یوفقنی و ایاک لما فیه رضاه من الاقامه علی العذر الواضح الیه و الی خلقه، مع حسن الثناء فی العباد، و جمیل الاثر فی البلاد و تمام النعمه، و تضعیف الکرامه، و ان یختم لی و لک بالسعاده و الشهاده) هذا هو الفصل الاخیر من العهد العلوی الشریف، انه فصل الدعاء و الابتهال الی الله، فصل الخشوع بالقلب و الروح و الجوارح الیه تعالی ان یدیم التوفیق لما فیه رضاه المتمثل فی ادامه الحجه امام الله و امام العباد … و فی نهایه طلب السعاده المقترنه بالشهاده التی یتمناها کل مسلم و یطلبها من الله لانها المرتبه السامیه التی تقصر عنها جمیع المراتب الاخری و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین. ترجمه مالک بن الحارث الاشتر. (الاشتر) مالک بن الحارث عظیم من الرجال بطل من الشجعان عاصر النبی و رافق مسیره الخلافه فی اشخاصها الاربعه فکان له دور لا یمکن تجاهله او التقلیل من شانه و خصوصا تلک الفتره التی تفجرت فیها الثوره الشعبیه فی وجه عثمان و الحکم الاموی فکان الاشتر احد و جوهها و زعمائها الذین قادوا المعارضه من الکوفه کما کان له دور بارز و تحرک مبارک فی عهد الخلافه العلویه و حربی الجمل و الصفین … نسبه: هو مالک بن الحرث بن عبد یغوث بن سلمه بن ربیعه بن الحرث بن جذیمه بن مالک بن النخع النخعی المعروف بالاشتر. و النخع بفتح النون و الخاء و بعدها عین مهمله لقب لرجل یسمی (جسر بن عمرو بن عله بن جلد بن مالک بن ادد) و قیل له النخع لانه انتخع من قومه ای بعد عنهم، نزل (بیشه) و نزلوا فی الاسلام الکوفه. و بیشه اسم قریه فی واد کثیر الاهل من بلاد الیمن و فیه یقول الشاعر: فان التی اهدت علی نای دارها سلاما لمردود علیها سلامها عدید الحصی و الاشل من بطن (بیشه) و طرفائها ما دام فیها حمامها و لقب بالاشتر حتی کاد لا یعرف الا به و لذا عندما صرخ ابن الزبیر من تحت الاشتر: اقتلونی و مالکا لم یعلم احد من الناس من یقصد و لو قال: اقتلونی و الاشتر لقتلا جمیعا. و سمی بالاشتر لضربه اصابته یوم الیرموک علی راسه فسالت الجراحه قیحا الی عینه فشترتها. حیاته: لم یرفدنا التاریخ بشی ء عن حیاه الاشتر قبل الاسلام بل کل ما نعرفه عنه: عربی من الیمن یرجع الی النخع القبیله العربیه الاصیله کما انه لم ینقل الینا تاریخ اسلامه و علی ید من اسلم و لکننا نعرف انه اسلم فی زمن النبی (صلی الله علیه و آله) و یمکن ان یکون اسلامه فی السنه العاشره من الهجره عندما وجه النبی خالد بن الولید الی الیمن لیدعو اهلها الی الاسلام فلم یفلح فوجه علیا علیه السلام بعدها و استطاع فی خلال یوم واحد ان یقنع اکبر القبائل- و هی همدان- ان تسلم فاسلمت ثم تتابع اهل الیمن علی الاسلام. شهد الاشتر معرکتی الیرموک و القادسیه و اشترک مع الجند الذی جاء من الیمن لدخول المعرکه و یظهر انه کان وجها من الوجوه المعروفه فی ذلک الوقت فقد ذکر ابن الاثیر فی کامله ان اباعبیده بن الجراح ارسل جیشا مع احد قواده الی بلاد الروم عن طریق انطاکیه … ثم قال و لحق به- و بذلک القائد و الجیش- مالک الاشتر النخعی مددا له … و هذا یدلل علی ان مالکا کان یراس فرقه تصلح ان تکون مددا لمن تقدم علیها و قد ذکره المورخون و ذکروا مواقفه و بطولاته فقد قال صاحب اللباب عند ذکره للاشتر احد الفرسان المعروفین له المقامات المشهوده فی فتح العراق و غیره و فی الجمل و صفین و قال صاحب الاصابه (و کان للاشتر مواقف فی فتوح الشام مذکروه). الاشتر فی الکوفه: فی السنه السابعه عشر و بعد فتح العراق و الشام اختطت الکوفه، و نزلها المسلمون و کانوا قبل ذلک ینزلون المدائن عاصمه کسری- بعد فتحها- و لکنهم اشتکوا منها فامر عمر بن الخطاب کلا من سلمان و حذیفه ان یرتادا منزلا ملائما للناس فوقع نظرهما علی الکوفه و اعجبتهما فنزلا و صلیا و دعوا الله تعالی ان یجعلها منزل الثبات و انتقل المسلمون من المدائن و کان من جمله من استقر بها بطلنا الاشتر و اضحت الکوفه من یومها مرکزا و مستقرا لکل الاحرار و الشرفاء … الکوفه فی عهد الخلفاء: بقیت الکوفه منذ تمصیرها و فیه للخلیفه مودیه ما علیها من الحقوق و الواجبات فرجالها و کل افرادها فی خدمه الاسلام فان طلب منهم الجهاد لبوا وسعوا و ان طلب منهم الاستمرار فی عملهم فهم ابناء الارض و بناه الحیاه و استمرت مسیرتهم رتیبه متزنه تسیر بهم مع امرائهم المحلیین الذین عینهم الخلیفه دون اعتراض او اشکال و بقی الامر کذلک حتی جاء عثمان خلیفه و عین علیها و لاه و امراء لم یکونوا اهلا لمراکزهم التی تولوها سواء فی الکوفه و البصره او مصر و الشام او غیرها من بلاد المسلمین و قد نال الکوفه من جور الامراء الامویین و ظلمهم النصیب الکبیر و کان للاشتر دور فذ و رائد فی مسیره الحیاه الکوفیه التی کانت من اوائل الثغور الاسلامیه التی تطالب بالاصلاح و دفع الفساد و باعتبار ان الکوفه هی المراکز التی انطلقت منها الثوره ضد الخلیفه فان علینا ان نعیش معها و لو فتره قصیره کی نقف عی الدوافع التی حرکت تلک الجموع المسلمه و نرصد الاحداث التی مرت علی الساحه الکوفیه التی انتجت قتل الخلیفه بسیف الثوار و فتحت الباب امام فتنه عمیاء کان من جرائها قتل الامام علی و تسلیط معاویه الطلیق علی رقاب المسلمین فسامهم الذل و الهوان و داس الدین و المقدسات … الکوفه و الامراء: عندما توفی عمر کان علی الکوفه سعد بن ابی و قاص و لما انتخب عثمان خلیفه ابقی سعدا سنه ثم عزله و عین مکانه الولید بن عقبه ابی معیط قریب الخلیفه بل اخوه لامه، و ما ان سمع المسلمون عامه بنبا التعیین هذا و اهل الکوفه بشکل خاص حتی اهتزوا من اعماقهم و ارتسمت فی اذهانهم صوره الولید بشکلها الحقیقی و اعاد اسم الولید شریطا من الاحداث التی سجلها هذا الانسان فی حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) و ترقبوا ان یکون هذا التعیین حاملا لاحداث اخری تحمل المسلمین علی النقمه و التغییر … اعاد نبا التعیین الی اذهانهم فسق الولید و ما انزل الله فیه من الایات، انهم یعرفون بمن نزلت آیه النبا التی تقول: (یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین) و قوله تعالی: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لایستوون). و لکن طالما ان الخیفه هو صاحب الرای فلعله قد وقف علی استقامه الولید و اعتداله و الایام الاتیه هی وحدها التی تکشف الحقیقه و ترفع الغشاوه و تفصل بین الحقائق و الاوهام. نزل الولید دار الاماره فی الکوفه و کان علی بیت المال عبدالله بن مسعود فاستقرضه مالا فاقرضه ثم بعد مده اقتضاه ایاه فکتب الولید فی ذلک الی عثمان فکتب الخلیفه الی ابن مسعود انما انت خازن لنا فلا تعرض للولید فیما اخذ من المال فطرح ابن مسعود المفاتیح و قال: کنت اظن انی خازن للمسلمین اما اذا کنت خازنا لکم فلا حاجه لی فی ذلک … و کانت هذه اول الهنات التی سمع بها اهل الکوفه و علی راسهم الاشتر. ثم اتت حادثه الخمر لتغطی علی هذه الحادثه فقد ذکر ابوالفرج الاصفهانی فی کتاب الاغانی ان الولید بن عقبه کان زانیا شریب خمر فشرب الخمر بالکوفه و قام لیصلی بهم الصبح فی المسجد الجامع فصلی بهم اربع رکعات ثم التفت الیهم و قال: ازدکم و تقیا فی المحراب و قرا بهم فی الصلاه و هو رافع صوته: علق القلب الربابا بعدما شابت و شابا و هذا ما دفع الحطئیه الشاعر المعروف الی ان یقول: شهد الحطیئه یوم یلقی ربه ان الولید احق بالعذر نادی و قد نفذت صلاتهم اازیدکم ثملا و ما یدری لیزیدهم خیرا و لو قبلوا منه لزادهم علی عشر فابوا ابا وهب و لو فعلوا لقرنت بین الشفع و الوتر حبسوا عنانک اذ جریت و لو خلوا سبیلک لم تزل تجری و علی اثر هذه الحادثه خرج فی امره الی عثمان اربعه نفر و لکنه او عدهم و تهددهم و بعد تدخل الامام فی الامر استدعی الولید و اقیمت علیه الشهاده فجلده الامام بیده، ثم عزله عثمان عن الکوفه و عین مکانه سعید بن العاص الاموی و فی زمانه فاض الکیل و بلغ السیل الزبی و الحزام الطین، فی زمانه تحرک المسلمون الغیاری للدفاع عن حرمه دینهم و مکتسباتهم التی جنتها سیوفهم حیث حاول ان یسیطر علیها و کانت البذره الاولی التی حرکت الکوفه بقیاده الاشتر للثوره و التمرد … کلمه جائره: (السواد بستان لقریش). کان یسمر عند سعید وجوه الناس و اهل القادسیه و قراء اهل الکوفه فقال سعید: انما هذا السواد بستان لقریش. فقال الاشتر: اتزعم ان السواد الذی افائه الله علینا باسیافنا بستان لک و لقومک و تکلم القوم کذلک. فقال عبدالرحمن الاسدی و کان علی شرطه سعید: اتردون علی الامیر مقالته؟ و اغلظ لهم. فقال الاشتر: من ههنا؟ لا یفوتنکم الرجل! فوثبوا علیه فوطووه وطئا شدیدا حتی غشی علیه و امتنع سعید بعدها عن مسامره الناس و کتب الی عثمان فی اخراجهم من الکوفه. و قد ذکر ابن الاثیر فی بدایته حوادث سنه ثلاث و ثلاثین و قال: فیها سیر امیرالمومنین (عثمان) جماعه من قراء اهل الکوفه الی الشام و کان سبب ذلک انهم تکلموا بکلام قبیح فی مجلس سعید فکتب الی عثمان فی امرهم فکتب الیه عثمان ان یجلیهم عن بلده الی الشام و کتب عثمان الی معاویه امیر الشام انه قد اخرج الیک قراء من اهل الکوفه فانزلهم و اکرمهم و تالفهم فلما قدموا انزلهم معاویه و اکرمهم و اجتمع بهم و وعظهم و نصحهم فیما یعتمدونه من اتباع الجماعه و ترک الانفراد و الابتعاد فاجابه متکلمهم و المترجم عنهم بکلام فیه بشاعه و شناعه فاحتملهم معاویه لحلمه و اخذ فی مدح قریش- و کانوا قد نالوا منها- و اخذ فی المدح لرسول الله و الثناء علیه و الصلاه و التسلیم، و افتخر معاویه بوالده و شرفه فی قوله و قال فیما قال: و اظن اباسفیان لو ولد الناس کلهم لم یلد الا حازما. فقال له صعصعه بن صوحان، کذبت، قد ولد الناس کلهم لمن هو خیر من ابی سفیان من خلقه الله بیده و نفخ فیه من روحه و امر الملائکه فسجدوا له فکان فیهم البر و الفاجر و الاحمق و الکیس ثم بذل لهم النصح مره اخری فاذا هم یتمادون فی غیهم و یستمرون علی جهالتهم و حماقتهم فعند ذلک اخرجهم من بلده و نفاهم عن الشام لئلا یشوشوا عقول الطغام … و کان بینهم کمیل بن زیاد و الاشتر النخعی و علقمه بن قیس و عمرو بن الحمق الخزاعی و صعصعه بن صوحان … ان هولاء الابطال و علی راسهم الاشتر بعد ان وقفوا علی الممارسات الامویه علی ارض الکوفه الاسلامیه وراوا بام عینهم کیف ان الولاه ینحرفون بالاسلام لمصالحهم الخاصه و ینحرفون عنه دون ورع او صلاح ارادوا ان یرفعوا ذلک المنکر و یحققوا العداله بین الناس و لذلک طالبوا بالاصلاح و عزل الفسقه من العمال فما کان من الخلیفه الا ان سیرهم الی وال اراد ان یثبت کبریائه و علوه فاخذ فی مدح قریش و الامویین و ابی سفیان فما کان من هذه الجماعه المهجره الا ان اطلقت الکلمه الحره و قالت بصراحه ما هو حق و صدق فردت علی معاویه افتخاره و زهوه. انها فئه لیست من عامه الناس بل من قراء المصر و وجهائه من علمائه و کباره، انهم اسلموا وجوههم لله فرفضوا الذل و الهوان و آلوا علی انفسهم الا ان یجهروا بکلمه الاسلام و رایه … و لکن معاویه و هو الخبیر باهل الشام یخاف علیهم من کل تحرک یفتح امامهم ابواب الحقیقه و ضوء الاسلام المنیر، فقد رباهم معاویه کما اراد فلا یسمح لاحد ان یفسدهم علیه و ان کان الاسلام و الدین … صلحاء الکوفه فی الجزیره. فلذا سیرهم الی عبدالرحمن بن خالد ابن الولید و کان والیا علی الجزیره و قد مارس معهم اسالیب الشتم و الاهانه و الازدراء و صغرهم کثیرا دون ان یلتفت الی منزلتهم و مقامهم، لقد سلک مع هولاء القوم سلوکا خشنا قاسیا مهینا فکان کلما رکب امشاهم فاذا مر به صعصعه قال: یا ابن الحطیئه اعلمت ان من لم یصلحه الخیر اصلحه الشر و هکذا بقی مستمرا علی ضلاله و ممارسته لمده شهر حتی ارضوه باللسان و عندها سرح الاشتر الی عثمان. و فی مدینه النبی (صلی الله علیه و آله) التقی الاشتر باقطاب المعارضه و علی راسهم طلحه و الزبیر و عمرو بن العاص و قد شحنت هذه المعارضه من صحابه النبی سائر المعارضین الغرباء عن المدینه و زودتهم بالمستمسکات و الوثائق و الاحداث التی ارتکبها الخلیفه بالذات او عماله و ولاته الذین یتمثلون باقربائه، لقد اشعلت المعارضه الداخلیه نفوس المعارضه الخارجیه و خصوصا ام المومنین عائشه صاحبه الکلمه النافذه و سائر المسلمین الصامتین الذین راوا الانحراف و الجور فی الحکم و التصرفات. و فی ذلک الوقت بالذات کان الخلیفه قد استدعی عماله من الامصار و جمعهم للحدیث معهم فی شکاوی الناس و کیفیه علاجها یقول الطبری فی تاریخه: فلما اجتمعوا عنده- عند عثمان- قال لهم: ان لکل امری ء وزراء و نصحاء و انکم وزرائی و نصحائی و اهل ثقتی و قد صنع الناس ما قد رایتم و طلبوا الی ان اعزل عمالی و ان ارجع عن جمیع ما یکرهون الی ما یحبون فاجتهدوا رایکم و اشیروا علی. و اشار الوزراء و النصحاء علی الخلیفه فمن قائل: الرای یا امیرالمومنین ان تامرهم بجهاد یشغلهم عنک و ان تجمرهم فی المغازی حتی یذلوا لک فلا یکون هم احدهم الا نفسه و ما هو فیه من دبره دابته و قمل فروته. و من ناصح: ان لکل قوم قاده متی تهلک یتفرقوا و لا یجتمع لهم امر. و من مشیر: ان الناس اهل طمع فاعطهم من هذا المال تعطف علیک قلوبهم. و هکذا تداول الخلیفه مع ولاته المشاکل و الاحداث و شکاوی الناس و قد رای ان لا یغیر شیئا مما هو علیه بل ان یبقی عماله علی اعمالهم دون الاستجابه لشی ء من مطالب المعارضه بل قرر ان یضربها ضربه تجعلها عدیمه التفکیر الا بطلب السلامه و الراحه و لو ساعه واحده. ینقل المسعودی فی مروجه: عندما خرج عمرو بن العاص من عند عثمان اتی المسجد فاذا طلحه و الزبیر جالسان فی ناحیه منه فقالا له: الینا، فصار الیهما، فقالا: فما ورائک. قال: الشر … ما ترک شیئا من المنکر الا اتی به او امر به. و کان عثمان یرسم خطه یجمع فیها بین سائر النصائح التی تفضل بها علیه ولاته فقد قرر ان یرجع عماله الی اعمالهم و یامر الناس بالجهاد و یوزع المال و یضرب بید من حدید لکل معارض و قد عرف بطلنا الاشتر بکل ما ینوی ان یفعله الخلیفه و ارتسم فی ذهنه مدی الظلم و الجور الذی یحیق باهل الکوفه ان رجع سعید بن العاص و الیها الیها، فلذا قرر ان یعود الی الکوفه و یقود المعارضه التی تحمل السیف و تمنع سعیدا من العوده و هکذا کان، فما ان دخل الکوفه حتی جمع الناس و صعد المنبر و سیفه فی عنقه ما وضعه بعد ثم قال: اما بعد، فان عاملکم الذی انکرتم تعدیه و سوء سیرته قد رد علیکم و امر بتجهیزکم فی البعوث فبایعونی ان لا یدخلها. فبایعه عشره آلاف من اهل الکوفه و خرج راکبا متخفیا یرید المدینه او مکه، فلقی سعیدا فی الطریق فرده فانصرف سعید الی المدینه، و کما یقول المسعودی: فخرج اهل الکوفه علیه- ای علی سعید- بالسلاح و رجع سعید الی المدینه ثم ارتحل الاشتر بعد ذلک الیها مع ثلاثه من و جهاء اهل الکوفه علی راس جیش یمثل اکبر الاعداد التی تداعت من البصره و مصر و غیرها من بلاد الاسلام الی المدینه کی یعیدوا الحق الی نصابه … و یرفعوا الجور و الحیف عن المسلمین … فکان الامر ما کان من قتل الخلیفه عثمان و تولیه الامام علی علیه السلام. و لئن لکم یکن للاشتر من ید فی قتل عثمان فقد کان له الید الطولی فی بیعه علی و مشارکته الفذه فی حربی الجمل و صفین … الاشتر بین بیعه علی (علیه السلام) و معرکتی الجمل و صفین. عندما اجهز الثوار علی الخلیفه عثمان و قضوا علیه لم یکن امامهم و امام الناس قاطبه الا شخصیه واحده، الیها تتطلع العیون و ترنو الافئده و تخضع الرقاب، انها الشخصیه التی اجتمعت فیها المناقبیه الاسلامیه و حلمت بحکمها سائر طبقات الامه اذ علی یدیها یمکن تحقیق العداله و المساواه و رفع الظلم و الجور فمن هنا بادر الثوار و سائر الناس و راحوا یهرعون نحو علی بن ابی طالب (ع) لیبایعوه خلیفه علیهم. و قد کان بطلنا الاشتر علی راس المتقدمین نحو الامام یصفق علی یدیه و یبایعه علی السمع و الطاعه، و لئن نقل و اشتهر ان اول ید بایعت علیا هی ید طلحه الشلاء التی تشائم منها الناس فان هناک من ینقل ان یمین الاشتر هی الاولی التی بایعت علیا ثم لحقتها ایدی الناس … بایع الاشتر علیا و بقی یرقب الجموع و ینفقد من یغیب و یرصد ما قیل او یقال و بینما هم کذلک اذ یطلع علیهم (ابن عمر)

فی زمره من الناس فیقول الامام لابن عمر: بایع. فیقول: لا، حتی یبایع الناس. یقول الامام: ائتنی بکفیل. فیقول ابن عمر: لا اری کفیلا. و هنا یتدخل الاشتر لیحسم الموقف- لو وافق الامام- بضرب عنق الرافض لبیعته و لکن الامام منع الاشتر من ذلک و تخلف العمری عن بیعه علی … و هکذا تمت البیعه لعلی و اجتمعت الامه علی تولیته ثم قام بتوزیع عماله و تعینهم فی اماکنهم و کان حظ الاشتر ان یبقی الی جانب الامام لا یفارقه فقد استاثر هذا العظیم بکثیر من التقدیر و الاحترام لما فیه من الممیزات و الصفات. الاشتر و الاشعری المنحرف. عندما رفض معاویه بیعه علی و اعلن الثالوث المقدس المکون من طلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه العصیان و نکث البیعه و تهیات العصابه الثالوثیه لشن حرب ضد الخلیفه کان علی الکوفه وال لم یدن بالطاعه للامام الا من طرف اللسان و هذا هو الوقت المناسب لیقوم الاشعری بدور رائد فی تثبیط الناس عن الخروج مع علی و الدفاع عن وحده الامه و ردع الناکثین، انه یقبع فی زوایا المحراب فیختلق للناس حدیثا عن رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول فیه: انها ستکون فتنه القاعد فیها خیر من القائم و القائم خیر من الماشی و الماشی خیر من الراکب، انه الاشعری ینصح الناس و یوجههم الی غمد سیوفهم فی قرابها و کف ایدیهم عن الضرب علی ایدی الناکثین، و یطیعه الکثیر من الناس و تقف الکوفه بجماهیرها موقف المتردد تتمنی ان تری الحقیقه و تبصر النور، انها ترقب الافق لعله یحمل ایها من یحل عقد الاشعری و یخلصها من منطقه السقیم و فی تلک الظروف القاسیه یدخل رسل الامام الکوفه و یتجادلون مع الاشعری و لکنهم لم یحلوا عقدته و تعقیداته و یطول المجال و هنا یستدعی الامام الاشتر و یدفعه لیواجه الاشعری بمنطق الحق و الثقه و لا یدع له فرصه واحده کی ینفث سمومه بین الناس و قد قام الاشتر بمحاوله رائعه کسب من خلالها الموقف لصالحه و استطاع ان یحطم مقوله الاشعری و یصفعه صفعه تجعله عبره لمن سواه حیث دخل الکوفه و کلما مر بقبیله فیها جماعه قال لهم: اتبعونی الی القصر حتی دخل مع من اجتمع معه من القبائل الی المسجد فوجد الاشعری یخطب و یثبط الناس و الحسن یقول له: اعتزل عملنا لا ام لک و تنح عن منبرنا. و عمار ینازعه و فی تلک اللحظات یواجه الاشتر اباموسی و ما ان تلتقی العیون حتی یصیح الاشتر به: اخرج لا ام لک اخرج الله نفسک! انها کلمه سیتبعها ضربه تطیح براس الاشعری ان عاند او رفض او رد و تحت هول المفاجاه قال الاشعری: اجلنی هذه العشیه. فقال: هی لک و لا تبیتن فی القصر اللیله و دخل الناس لنهب متاع الاشعری فمنعهم الاشتر قائلا لهم: انا اجرته فکفوا عنه. هکذا استطاع بطلنا الموهوب ان یاخذ زمام المبادره و تمکن من السیطره علی الموقف المتداعی الذی خلقه الاشعری … استطاع الاشتر ان یتحرک بسرعه مذهله و لم یترک لخصمه مجالا ینفث سمومه فی محیطه او یکمل ما ابتداء به من الشوط التخدیری بل بادر بجمع الناس و هو فی الطریق و ما ان وصل الی القصر حتی اقتحمه و سیطر علیه و ها هو الان یقف علی اعواد منبره لیحمد الله و یمجده و یصلی علی النبی و یقول من جمله کلامه: … و قد جائکم الله باعظم الناس مکانا و اعظمهم فی الاسلام سهما ابن عم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و افقه الناس فی الدین و اقر اهم للکتاب و اشجعهم عند اللقاء یوم الباس و قد استنفرکم فما تنتظرون؟ اسعید ام الولید؟ الذی شرب الخمر و صلی بکم علی سکر … و استباح ما حرمه الله فیکم … الا فانفروا مع الحسن ابن بنت نبیکم … و ما ان انتم الاشتر خطبته و صدع بما اراد حتی تداعی من الناس اثناعشر الف رجل فقد استطاع بمنطقه ان یکشف الحجب التی خلقها الاشعری و ظلل بها العامه … خرج اهل الکوفه و التقوا مع الامام فی ذی قار فکان فرحه بهم عظیما و فرحهم به اعظم و سارت قوافل الحق و الایمان بقیادته الحکیمه غایتها اعاده الحق الی نصابه و اخماد الفتنه فی مهدها و لکن العصابه الضاله ابت الا المناجذه بالسیوف فکانت معرکه الجمل التی اشترک فیها الاشتر و کان له الکثیر من المواقف المشرفه و الضربات القاصمه فکم علی یدیه من الرووس قد هوت و کم من الابطال قد تجندلت فهذا رجل من بنی ضبه یاخذ بزمام الجمل الملعون ثم یطلب البراز فینزل الیه الاشتر و یقضی علیه و هناک فارس اعتد بنفسه و ارعد و ابرق لم یمهله مالک ان طهر الارض منه و هکذا دوالیک … یقول ابن الاثیر فی تاریخه: و احدق اهل النجدات و الشجاعه بعائشه فکان لا یاخذ الخطام احد الا قتل و کان لا یاخذه احد و الرایه الا معروف عند المطیفین بالجمل فینتسب: انا فلان ابن فلان. فو الله ان کان لیقاتلون علیه و انه للموت لا یوصل الیه الا بطلبه و عنت و ما رامه احد من اصحاب علی الا قتل او افلت ثم لم یعد و حمل عدی بن حاتم الطائی علیهم ففقئت عینه و جاء عبدالله بن الزبیر و لم یتکلم. فقالت عائشه: من انت؟. قال: ابنک ابن اختک. قالت: و اثکل اسماء. و انتهی الیه الاشتر فاقتتلا فضره الاشتر علی راسه فجرحه جرحا شدیدا و ضربه عبدالله ضربه خفیفه و اعتنق کل رجل منهما صاحبه و سقطا علی الارض یعتر کان فقال ابن الزبیر و هو تحت مالک: اقتلونی و مالکا و اقتلوا مالکا معی فو یعلمون من مالک لقتلوه انما کان یعرف بالاشتر فحمل اصحاب علی و عائشه فخلصوهما. و قد بقی نزول ابن الزبیر و اعتراکه مع مالک صوره حیه فی ذهن ام المومنین عائشه فقد اثر ذلک فی نفسها و لا تزال تذکر صوره الثکل لاختها و القتل لابنها یقول الشیخ المفید فی کتابه معرکه الجمل: لما سقط الجمل الملعون جاء الاشتر الی ام المومنین و قال لها: الحمدلله الذی نصر ولیه و کبت عدوه، جاء الحق زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا کیف رایت صنع الله بک یا عائشه؟. فقالت: من انت ثکلتک امک. فقال: ان ابنک الاشتر. قالت: کذبت لست بامک. قال: بلی و ان کرهت. فقالت: انت الذی اردت ان تثکل اختی اسماء بابنها. فقال: المعذوره الی الله و الیک و الله لو لا اننی کنت طاویا ثلاثا لارحتک منه و انشا یقول: اعائش لو لا اننی کنت طاویا ثلاثا لالفیت ابن اختک هالکا غدات ینادی و الرماح تنوشه کوقع الصیاحی اقتلونی و مالکا فنجاه منی شبعه و شبابه و انی شیخ لم اکن متماسکا و قد بقیت ضربه الاشتر تلک من ذهن ابن الزبیر حتی بعد ان هدات المعرکه و نجا بنفسه. یقول زهیر بن قیس: دخلت مع ابن الزبیر الحمام فاذا فی راسه ضربه لو صب علیه قاروره دهن لا ستقر. فقال لی ابن الزبیر: اتدری من ضربنی هذه الضربه؟. قلت: لا. قال: ابن عمک الاشتر النخعی. فان قول ابن الزبیر: اقتلونی و مالکا و ذکراه للضربه التی نالها راسه و کذلک محاوره السیده عائشه له یدلل علی مدی الاهمیه التی یتمتع بها الاشتر بحیث تمنی ابن الزبیر ان یقتل مع مالک لما لموت مالک من اثر مهم فی جیش الامام … و انتهت معرکه الجمل لصالح الامام فانتصر علی الفتنه و اخمدها لیستقبل ما هو اکبر منها و اعظم و هی معرکه صفین التی کان للاشتر فیها اروع البطولات و النضالات و سجل من خلالها مواقف العز و الشرف و الکرامه. لمحات من دور الاشتر فی معرکه صفین. انتهت معرکه الجمل لصالح الامام علی و تفرقت فلول المنهزمین فی البلاد و لئن کانت هذه هی المعرکه الاولی فلن تکون الاخیره بل هی فصل فی کتاب و حلقه من سلسله تمتد لتشمل زمن الخلافه العلویه کلها فان هناک عدوا للخلیفه الشرعی یتربص المواقف و یتحینها و قد اعلن التمرد و العصیان و هذه هی مرتزقته تهدد اطراف البلاد التی اعطت الولاء للامام و منحته الثقه و الطاعه. ان فی الشام معاویه الذی رفض

البیعه للخلیفه و تمرد علی اجماع الامه فکان علی الامام ان یرده الی الطاعه و یردعه عن المخالفه فکانت واقعه صفین الدامیه التی ذهبت بارواح الالاف من ابناء الاسلام الذین لا ذنب لهم الا مطامع معاویه فی الملک و عدائ، المبدئی و الشخصی للخلیفه الشرعی … و نحن هنا لا نرید ان نورخ لهذه المعرکه کما لا نرید ان نستعرض الاحداث التی جرت خلالها و الابطال الذین جالدوا فیه و الاحزان و المشاکل التی خلفتها و انما نرید ان نقف علی سیره بطلنا الاشتر فی ابرز مصادیقها و اظهر معالمها دون استیعاب جمیع مواقفه و مشاهده و بطولاته و حرکاته لان ذلک یستدعی منا ان نتابع المعرکه من الفها الی یائها لان الاشتر کان بطل صفین دون منازع و ذراع علی امیرالمومنین غیر المدافع و قد رافق المعرکه من اولها الی نهایتها و برز اسمه فی جمیع المواقف بطلا صلبا و مقاتلا شجاعا و خطیبا بلیغا، اننا هنا نرید ان نقف علی بعض الصور النموذجیه من بطولات الاشتر التی کتبها فی صفین و اثبت من خلالها انه اشجع الناس بعد امامه علی بن ابی طالب و اشد الناس تمسکا بالمبادی ء و المحافظه علیها و القتال من اجلها، و یکفی ما ذکره صاحب الاصابه عند ترجمته لمالک حیث قال: شهد مع علی الجمل ثم صفین و ابدی یومئذ عن شجاعه مفرطه، و هذه بعض الصور المشرقه التی یمکن ان تکون محطات لمسیرته الاشتریه فی صفین بل ابرز الصور المشرقه و اروعها و هی: المشهد الاول: احتلال مشرعه الماء. سبق معاویه الی مشرعه الماء و قرر ان یمنعه عن علی و جنده وعد ذلک اول الفتح الذی استطاع ان یوفق الیه و دارت مفاوضات متعدده کی یتخلی معاویه عن فکرته و لکنه اصر علی البغی و العدوان و تجاوز ابسط الحقوق و ایسرها فما کان من الامام الا ان او عز الی الاشعث و الاشتر ان یحسما الامر و یقطعا النزاع و التفت بطلنا الاشتر الی الحارث بن همام النخعی فاعطاه لوائه قائلا له: یا حارث لو لا انی اعلم انک تصبر عند الموت لاخذت لوائی منک و لم احبک لکرامتی ثم التفت الی اصحابه قائلا: فدتکم نفسی شدوا شده المحرج الراجی الفرج فاذا نالتکم الرماح فالتووا فیها و اذا عضتکم السیوف فلیعض الرجل نواجذه فانه اشد لشوون الراس ثم استقبلوا القوم بهاماتکم ثم اندفع فقتل سبعه افراد من جیش معاویه و اقتحمت خیله الفرات و طردوا البغاه الظالمین و بتعبیر ابن مزاحم: ثم اقبل الاشتر یضرب بسیفه جمهور الناس حتی کشف اهل الشام عن الماء. المشهد الثانی: الاشتر لیله الهریر. ایام صفین کلها و قفات عز و انتصار لصالح الامام و جیشه و قد توجت تلک الایام بلیله کانت القمه فی الجهاد و الکفاح و کان الاشتر فیها القائد الفذ و المناضل المقدام، انها لیله الهریر. فی هذه اللیله زحف الناس من الطرفین المتقاتلین بعضهم الی بعض فارتموا بالنبل و الحجاره حتی فنیت ثم تطاعنوا بالرماح حتی تکسرت و اندقت ثم مشی القوم بعضهم الی بعض بالسیف و عمد الحدید فلم یسمع السامع الا وقع الحدید بعضه علی بعض و انکشفت الناس و ثار القتام و ضلت الالویه و الرایات. و ان بطلنا الاشتر فی هذه اللیله کان یسیر فیما بین المیمنه و المیسره فیامر کل قبیله او کتیبه من القراء بالاقدام علی التی تلیها و استمر الجلاد و القتال بالسیوف و عمد الحدید من صلاه الغداه الی نصف اللیل و لم یزل الاشتر یفعل ذلک بالناس حتی اصبح و المعرکه خلف ظهره و افترقوا عن سبعین الف قتیل فی ذلک الیوم و تلک اللیله و لکن هذه اللیله و رائها ما بعدها حیث الاشتر قرر اکمال الشوط الی ان یتحقق الانتصار و تخمد رایات الضلال. و استمر القتال و الاشتر یقول لاصحابه و هو یزحف بهم نحو اهل الشام: از حفوا قید رمحی هذا. فاذا فعلوا قال لهم: از حفوا قاب قوسی هذا فاذا فعلوا سالهم مثل ذلک حتی مل اکثر الناس الاقدام. و لئن مل الناس کلهم الحرب و الجلاد فان للاشتر موقفا خلاف ذلک انه علی بصیره من امره و ایمان من قضیته العادله و من آمن باهمیه الهدف هانت علیه مشقات الطریق … لقد رای الاشتر ملل الناس فتوجه الیهم قائلا لهم: اعیذکم بالله ان ترضعوا الغنم سائر الیوم ثم دعا بفرسه و خرج یسیر فی الکتائب و یقول: الا من یشری نفسه لله و یقاتل مع الاشتر حتی یظهر او یحلق بالله و لما اجتمع الیه نفر من الناس و استجابوا لندائه قال لهم: شدوا فدی لکم عمی و خالی شده ترضون بها الله و تعزون بها الدین و بعد برهه ترجل و شد مع اصحابه علی معسکر اهل الشام یضربهم حتی ازاحهم و لما رای الامام تباشیر النصر قد لاحت من ناحیته اخذ یمده بالرجال و اخذ الاشتر یزحف بالنصر من ناحیه الی ناحیه و اقترب الفتح المبین و هو یقول لاصحابه: اصبروا یا معشر المومنین فقد حمی الوطیس: انها ساعات معدوده و یحسم الامر و یقطع الله دابر القاسطین، انها لحظات قاسیه و لکنها تحمل الامال العظیمه التی تحطم فیها الضلال و النفاق و یظهر فیها الحق و العدل و لکن تلک الامال قد تحطمت عندما رفعت مصاحف اهل الشام طالبه تحکیم الکتاب الکریم خداعا و تضلیلا. ان الاشتر قد عرف ان رفع المصاحف خدعه و ان اهل الشام لم یرفعوها الا بعد ان هزموا و اضحت رقابهم تحت حد السیوف فلذا قال للامام: یا امیرالمومنین ان معاویه لا خلف له من رجاله و لک بحمدالله الخلف و لو کان له مثل رجالک لم یکن له مثل صبرک و لا بصرک فاقرع الحدید بالحدید و استعن بالله الحمید. و لکن الاشعث و جماعه من القراء الذین سموا فیما بعد خوارج هولاء قد اصروا علی الموادعه و قبول التحکیم و کانت الفاجعه الکبری التی شطرت جیش الامام الی رایین یمثل احدهما الامام علی و الاشتر و من معهما و یثمل الطرف الاخر الاشعث و عامه الناس. و علی هذه الافتراق فی الرای کان الافتراق فی العمل، فقد توجه الاشتر و الذین آمنوا برایه الی اکمال الحرب حتی النصر و توجه الطرف الاخر فی عدده الذی یناهز العشرین الفا مقنعین فی الحدید شاکی السلاح سیوفهم علی عواتقهم و قد اسودت جباهم من السجود ینادون الامام باسمه لا بامره المومنین: یا علی اجب القوم الی کتاب الله اذ دعیت الیه و الا قتلناک کما قتلنا ابن عفان فوالله لنفعلنها ان لم تجبهم ثم قالوا له: ابعث الی الاشتر لیاتیک و قد کان الاشتر صبیحه لیله الهریر قد اشرف علی معسکر معاویه لیدخله. و بعث الامام الی الاشتر ان یاتیه فما کان من بطلنا و هو علی ابواب النصر الا ان یقول لرسوله: ائته فقل له: لیس هذه بالساعه التی ینبغی لک ان تزیلنی فیها عن موقفی: انی قد رجوت الله ان یفتح لی فلا تعجلنی و ما هی الا لحظات و قبل ان یصل الرسول الی الامام علت الاصوات من قبل الاشتر و ظهرت دلائل الفتح و النصر لاهل العراق فاغتاظ اصحاب الاشعث و واجهوا الامام بقولهم: و الله ما نراک الا امرته بقتال القوم ثم قالوا له: ابعث الیه فلیاتک و الا فوالله اعتزلناک و عندها بعث الامام رسولا ثانیا الی الاشتر یقول له: اقبل الی فان الفتنه قد وقعت. و وصل الرسول الی الاشتر و اخبره الخبر. فاضطربت فی راس الاشتر الافکار و اخذته الدهشه و توجه الی الرسول قائلا: و یحک الا تری الی ما یلقون، الا تری الی الذی یصنع الله لنا، اینبغی ان ندع هذا و ننصرف عنه؟. فقال له الرسول: اتحب انک ظفرت هاهنا و ان امیرالمومنین بمکانه الذی هو به یفرج عنه و یسلم الی عدوه؟. قال الاشتر: سبحان الله لا و الله ما احب ذلک. قال الرسول: فانهم قالوا: لترسلن الی الاشتر فلیاتینک او لنقتلنک باسیافنا کما قتلنا عثمان او لنسلمنک الی عدوک. و ازن الاشتر ین الربح و الخساره فرای ان النصر العسکری الموقت بدون القیاده المسدده لا یفلح فی هذه الحرب فتوجه عندها الی القوم و لما انتهی الیهم صاح بهم صیحه اللیث الجریح: یا اهل الذل و الوهن، احین علوتم القوم فظنوا انکم لهم قاهرون رفعوا المصاحف یدعونکم الی ما فیها؟ و قد و الله ترکوا ما امر الله به فیها و سنه من انزلت علیه فلا تجیبوهم. امهلونی فواقا فانی قد احسست بالفتح. قالوا: لا. قال: فامهلونی عدوه الفرس فانی قد طمعت فی النصر. قالوا: اذن ندخل معک فی خطیئتک. و عندما امتنع القوم من اجابته توجه الیهم و کله الم و مراره و بین لهم سوء رایهم و لکنهم اجابوه بقولهم: دعنا منک یا اشتر … انا لسنا نطیعک فاجتنبنا. فقال لهم: خدعتم و الله و انخدعتم و دعیتم الی وضع الحرب فاجبتم یا اصحاب الجباه السود کنا نظن ان صلاتکم زهاده فی الدنیا و شوق الی لقاء الله، فلا اری فرارکم الا الی الدنیا من الموت … فسبوه و سبهم و ضربوا بسیاطهم وجه دابته و ضرب بسوطه وجوه دوابهم فصاح بهم علی فکفوا، و قال الاشتر لعلی: یا امیرالمومنین احمل الصف علی الصف یصرع القوم … و لکن صیحات القوم الی الحکومه کانت اقوی من صیحه الاشتر اذ هم اکثر عددا و اوفر حظا و طالب الامن و الدعه لا یخلو من ناصر و موافق … المشهد الثالث: اختیار الاشتر و کتابه الصحیفه. و هذا الموقف من الاشتر من اعظم مواقفه و اجلها، و من انبل المواقف و اسدها، انه موقف تجلی فیه الانسان الرسالی الذی لم یزده الدهر اذا تنکب او تعثر الا شده و قوه و لم تعطه و مواقف الذل و الانهیار من الغیر الا تمسکا بمبادئه و تعصبا لها. الامام یختار الاشتر. اضطر الامام لقبول التحکیم تحت الضغوط الشدیده التی الجاه الیها اصحاب الجباه السود و بما ان التحکیم قد فرض علیه فرضا فقد احب ان یکون من قبله احب الناس و اخلصهم الیه فلذا اختار ابن عباس و لکنهم رفضوه قائلین: و الله ما نبالی اکنت انت او ابن عباس و لا نرید الا رجلا هو منک و من معاویه سواء و لیس الی واحد منکما بادنی من الاخر. فقال علی: فانی اجعل الاشتر. فقال الاشعث: و هل سعر الارض علینا غیر الاشتر، و هل نحن الا فی حکم الاشتر. فقال علی: و ما حکمه؟. قال: حکمه ان یضرب بعضنا بعضا بالسیوف حتی یکون ما اردت و ما اراد. الاشتر و صحیفه التحکیم. کتبت صحیفه التحکیم الظالمه و اخذ الاشعث و من هم علی رایه یدورون بها علی الناس کی یشهدوا علیها و لما دعی لها بطلنا الاشتر. قال رایه فیها و ابدی بصراحه فائقه وجهه نظره حیث ابی ان یوقع اسمه فیها قائلا: لا صحبتنی یمینی و لا نفعتنی بعدها شمالی ان کتب لی فی هذه الصحیفه اسم علی صلح و لا موادعه او لست علی بینه من ربی و یقین من ضلاله عدوی؟ او لستم قد رایتم الظفر ان لم تجمعوا علی الخور؟. فقال له رجل من الناس: انک و الله ما رایت ظفرا و لا خورا هلم فاشهد علی نفسک و اقرر بما کتب فی هذه الصحیفه فانک لا رغبه بک عن الناس. قال: بلی، و الله، ان بی لرغبه عنک فی الدنیا للدنیا و فی الاخره للاخره، و لقد سفک الله بسیفی هذا دماء رجال ما انت بخیر منهم عندی و لا احرم دما و کان ذلک الرجل هو الاشعث بن قیس … ثم قال الاشتر: و لکن رضیت بما صنع علی امیرالمومنین و دخلت فیما دخل فیه، و خرجت مما خرج منه فانه لا یدخل الا فی هدی و صواب. و علی کل حال فان شجاعه الاشتر لا تحتاج الی برهان فان معرکتی الجمل و صفین و ما دار فیهما یدللان علی انه اشجع العرب و العجم. و قد انصف ابن ابی الحدید حیث قال: لله ام قامت عن الاشتر لو ان انسانا یقسم ان الله تعالی ما خلق فی العرب و لا فی العجم اشجع منه الا استاذه علی بن ابی طالب لما خشیت علیه الاثم … و لله در القائل و قد سئل عن الاشتر: ما اقول فی رجل هزمت حیاته اهل الشام و هزم موته اهل العراق … و صلوات الله علی امیرالمومنین علی علیه السلام حیث یقول فی کتاب لاهل مصر: و قد بعثت الیکم عبدا من عبادالله لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء حذر الدوائر من اشد عبیدالله باسا و اکرمهم حسبا اضر علی الفجار من حریق النار و ابعد الناس من دنس او عار و هو مالک بن الحارث الاشتر … مصر فی عهد علی. لقد کان للثوار المسلمین فی مصر دورا فذا رائعا اثبتوا من خلاله الروح الاسلامیه الرافضه للجور الابیه للخشوع فقد خرجوا من مصر فی عهد عثمان یطلبون الاصلاح ما استطاعوا فلما یئسوا کانت النهایه التی حسمت الداء و استاصلته من جذوره عندما تم القضاء علی الخلیفه مصدر تلک الشرور و الاثام و بالقضاء علیه انتهت آخر عماله علی مصر لتستقبل و لاه الخلیفه الجدید علی امیرالمومنین … قیس بن سعد بن عباده. هذا اول الامراء من قبل الخلیفه الجدید، انه من شیعه علی و خلص اصحابه و من محبیه و مناصحیه و من اشد اعداء معاویه و مبغضیه و سیبقی التاریخ یذکر و مواقفه العظیمه و ینقلها الی الناس بالاکبار و الاعظام سیبقی عناده فی الحق و اصراره علی رفض معاویه حتی بعد ان یقضی علی شهیدا و یتنازل الحسن الی معاویه ستبقی مواقفه منطلقه من مبادئه الرسالیه العظیمه بعد ان تولی الامام الخلافه استدعی قیسا و قال له:

سر الی مصر فقد و لیتکها و اخرج الی ظاهر المدینه و اجمع ثقاتک و من احببت ان یصحبک حتی تاتی مصر و معک جند فان ذلک ارعب لعدوک و اعز لولیک فان انت قدمتها ان شاءالله فاحسن الی المحسن و اشتد علی المریب و ارفق بالعامه و الخاصه فالرفق یمن. بهذا التکلیف و التوجیه کان مرسوم التعیین و لکن قیسا الواثق من نفسه المعتد بها المطمئن الی صحه مسیره و خطاه اجاب علیا: رحمک الله یا امیرالمومنین قد فهمت ما ذکرت فاما الجند فانی ادعه لک فاذا احتجت الیهم کانوا قریبا منک و ان اردت بعثهم الی وجه من وجوهک کان لک عده و لکنی اسیر الی مصر بنفسی و اهل بیتی و اما ما او صیتنی به من الرفق و الاحسان فالله تعالی هو المستعان علی ذلک. ثم ان قیسا خرج بسبعه افراد من اهله لا غیر و دخل مصر و قرا علی اهلها کتاب امیرالمومنین و خطب هناک و دعا الناس الی الالفه و الاجتماع و اتحاد الرای و لکن العثمانیین و فی قلوبهم مرض اعتزلوه و لم یجتمعوا معه فکانت خطته السکوت عنهم ما سکتوا و جرت امور و حدثت احداث و اختلفت الانباء و تهافتت و تدافعت و تناقضت حتی عزله الامام و عین مکانه محمد بن ابی بکر. محمد بن ابی بکر. محمد بن ابی بکر ربیب الامام و حبیبه الشهید الصابر تولی اماره مصر بعد ان عزل قیس بن سعد عنها و لما دخلها لم یلبث الا شهرا حتی بعث الی اولئک المعتزلین الذین لم یجتمعوا مع الناس فی جمعه و لا جماعه الذین کان قد و ادعهم قیس فقال: یا هولاء اما ان تدخلوا فی طاعتنا و اما ان تخرجوا من بلادنا فبعثوا الیه انا لا نفعل فدعنا حتی ننظر الی ما یصیر الیه امر الناس فلا تعجل علینا فابی علیهم فامتنعوا منه و اخذوا حذرهم ثم کانت وقعه صفین و وقف القتال و الهدنه فقوی امرهم و اجترووا علی محمد و فسدت مصر علیه. علی یولی الاشتر. فسدت مصر علی محمد و وصلت انباء فسادها الی مسامع الامام و هزه ان تتحول هذه البلده الی عدو له بدل ان تکون معه تحارب عدوه و فکر فی رجل یضبط امورها و یوجه صفوفها و یجمع شمل المختلفین فیها فلم یجد غیر احد رجلین اما قیس الذی عزله بالامس او الاشتر النخعی رفیق مسیرته. اما قیس فقد و لاه الامام علی شرطته فلم یبق امامه سوی الاشتر فاستدعاه الیه و کان قد ارجعه علی عمله فی الجزیره اثناء هدنه التحکیم و کان الامام فی نصیبین فکتب الی الاشتر من هناک کتابا یقول فیه: اما بعد فانک ممن استظهر به علی اقامه الدین و اقمع به نخوه الاثیم و اسد به الثغر المخوف و قد کنت و لیت محمد بن ابی بکر مصر فخرجت علیه الخوارج و هو غلام حدث السن لیس بذی تجربه للحروب فاقدم علی لننظر فیما ینبغی و استخلف علی عملک اهل الثقه و النصیحه من اصحابک و السلام. و هل یقام الدین بغیر مالک و امثاله ممن باعوا نفوسهم لله و کانوا او تادا صلبه تابی المهادنه و رفض الخضوع للطغاه و الظالمین … قدم مالک علی الامام فاستقبله و حدثه حدیث مصر و الفتنه فیها و ما وصلته من اخبارها. و قال له: لیس لها غیرک فاخرج الیها رحمک الله فانی لا او صیک اکتفاء برایک و استعن بالله علی ما اهمک و اخلط الشده باللین و ارفق ما کان الرفق ابلغ و اعتزم الشده حین لا یغنی عنک الا الشده … لیس لها غیرک: بهذا التعبیر یمیزه الامام عن سائر اصحابه و یعطیه اولویه التقدم علی الجمیع. مصر قد اضطربت و سارت الفتن فیها و تحرکت حثالات الامویین و اصحاب المصالح و المفاسد فیها و لئن لم یختر الرجل الکفوء لهذه المهمه فسوف تخرج عن طاعه الخلیفه الشرعی و تعلن التمرد و العصیان، و من هو الرجل الذی یرشحه الامام لاعاده الحق الی نصابه؟ و من هو الذی یتولی الامر بکل جداره و اخلاص؟ لیس لها غیرک یا اشتر … انت و حدک الذی تستطیع ان تحرز ثقه علی و انت و حدک الذی تقوم بالمهمه علی اکمل و جوهها..

. فلتکن انت والی مصر و حاکمها نیابه عن علی … و لبی الاشتر نداء امیرالمومنین و استجاب لصوته و ها و هو یستعد للخروج و لکن معاویه خصم علی و عدو الاسلام لم تنم عیناه عن مصر و ان کان یقبع فی الشام … مصر قد وقع العقد علیها بین معاویه و عمرو بن العاص فهل تبقی بعیده و هل یبقی معاویه هکذا یحسب لها حسابها فی موازین الحرب و لئن دخلها الاشتر فلن یکون علی اقل التقادیر و اسواها الا ضابطا لها حافظا لاهلها جامعا لمتفرقاتها موحدا لصفوف ابنائها و هذا شی ء لا یرتضیه معاویه و لا یقبله فکیف اذا تجهزت الجیوش منها و خرجت لغزو الشام فهل یبقی لمعاویه حیله او خلاص فلذا کان یعیش باستمرار مع الخطط التی یرسمها علی لمصر … من یرسل الیها والیا؟ ماذا یفعل بها؟ ما هی خطوطه التی ینهجها نحوها؟ و لما کان لمعاویه عیونه و جواسیسه فی دار الخلافه الاسلامیه و بالقرب من امیرالمومنین فقد حملت الیه انباء تعیین الاشتر علی مصر، حملت الیه هما کبیرا جعلته یفکر طویلا فی کیفیه الخلاص منه قبل و صوله الی مقر عمله … عظم علی معاویه کثیرا ان یتولی الاشتر مصرا و سائه ذلک لما یعلم من مواقف الاشتر و صلابته فی الحق، انه لیس کمحمد بن ابی بکر. الاشتر رجل شدید المراس فی الحرب عنیدا فی الحق قویا فی ذات الله مخلصا لامیرالمومنین عدوا لمعاویه شدید العداوه. الشهاده هی السعاده. وصلت انباء تعیین الاشتر الی مسامع معاویه هزه ان یتولی مصر و لکن ماذا یفیده الاضطراب و القلق و ماذا تنفعه الحیره و التردد فالامر فوق ذلک و اهم فلذا اخذ یفکر فی کیفیه الخلاص منه قبل ان یصل الیها … و بعد تفکیر طویل اهتدی الی طریق یحرز فیه امنیته و یحقق مطامعه … انها فکره من اعظم الفکر و اسلوب من ابدع الاسالیب یستطیع من خلاله ان یصطاد عصفورین فی حجر واحد یقضی علی الاشتر من جهه و یستغل ذلک فی تقویه جانبه من جهه اخری فلذا عمد لتحقیق الجهه الاولی الی دهقان من اهل الخراج کان یسکن العریش فارغبه و قال له: اترک خراجک عشرین سنه و احتل للاشتر بالسم فی طعامه فلما نزل الاشتر فی العریش سال الدهقان: ای الطعام و الشراب احب الیه؟. قیل له: العسل. فاهدی له عسلا و قال: ان من امره کذا و کذا و شانه کذا و کذا و وصفه للاشتر، و کان الاشتر صائما فتناول منه شربه فما استقرت فی جوفه حتی تلف. و هناک روایات تقول: ان الاشتر کانت شهادته فی القلزم و لیس فی العریش و ان قاتله غیر هذا الدهقان. هذه طریقته فی تحقیق الجه الاولی اما الجهه الثانیه فانه عندما رسم خطته فی القضاء علی الاشتر کان یرسم خطه اخری امام اهل الشام لیصطاد بها قلوبهم و یعطفها علیه. و کی یقر فی خلدهم انه من الاولیاء الذین یرون بنور الله و یبصرون بعینه کان یقول لهم: ایهاالناس: ان علیا قد وجه الاشتر الی مصر فادعوا الله ان یکفیکموه فکانوا یدعون علیه فی دبر کل صلاه … استشهد البطل العظیم قبل ان یکمل شوطه فی نصره الحق، انها ضربه عظیمه اصابت قلب الخلیفه الشرعی و طعنه نجلاء وجهها الغدر الاموی الی صدر علی: انها مصیبه او جعت قلب علی و اجرت مدامعه … انها حسره اکلت کبده و آهه احرقت جوارحه و تلهف لا ینقطع … الشهید مالک و المعزی علی و الاصابه اصابت الاسلام … لقد وصل انبا الی امیرالمومنین فکبر عنده استشهاده قبل اوانه. و قال: انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین: اللهم انی احتسبه عندک فان موته من مصائب الدهر. ثم قال: رحم الله مالکا، فلقد و فی بعهده و قضی نحبه و لقی ربه، مع اننا قد وطنا انفسنا ان نصبر علی کل مصیبه بعد مصابنا برسول الله (صلی الله علیه و آله) فانها من اعظم المصائب. لقد کانت فاجعه کبری لم یصب بها الخلیفه کشخص فحسب و انما اصیب بها الاسلام و الحق و لذا روی الامام لمده من الزمن یتلهف علی مالک … قال ابن ابی الحدید عن جماعه من اشیاخ النخع قالوا: دخلنا علی امیرالمومنین حین بلغه موت الاشتر فوجدناه یتلهف و یتاسف علیه ثم قال: لله در مالک، و ما مالک لو کان من جبل لکان فندا و لو کان من حجر لکان صلدا، اما و الله لیهدن موتک عالما و لیفرحن عالما علی مثل مالک فلتبک البواکی! و هل موجود کمالک. قال علقمه بن قیس: فما زال علی یتلهف و یتاسف حتی ظننا انه المصاب به دوننا و عرف ذلک فی وجهه ایاما. و یکفی الاشتر ثقه و فخرا و علوا ان امیرالمومنین کان یقول فیه: کان الاشتر لی کما کانت لرسول الله- صلی الله علیه و آله-. و کان یقول لاصحابه بعد استشهاد الاشتر: و لیت فیکم مثله اثنین بل لیت فیکم مثله واحد یری فی عدوی مثل رایه اذن لخفت علی موونتکم و رجوت ان یستقیم لی بعض او دکم. و قال ابن ابی الحدید: و لله در القائل و قد سئل عن الاشتر: ما اقول فی رجل هزمت حیاته اهل الشام و هزم موته اهل العراق. و قال مغیره الضبی: لم یزل امر علی شدیدا حتی مات الاشتر، و کان الاشتر بالکوفه اسود من الاحنف بالبصره. هکذا هزت الفاجعه قلب الامام و بقدر هذه الهزه الحزینه کان طرب معاویه و فرحه عندما و صله نبا استشهاد الاشتر. فقد قام خطیبا فی اهل الشام و قال: اما بعد فانه کان لعلی بن ابی طالب یدان یمینان قطعت احداهما یوم صفین و هو عمار بن یاسر و قد قطعت الاخری الیوم و هو مالک الاشتر و قال: ان لله جندا من العسل. السم وسیله الجبناء. لقد کان لمعاویه هوایه شدیده و حب متاصل فی استعمال السم للقضاء علی الشرفاء و الوجهاء من خصومه بل انصاره ان کانوا یشکلون خطرا علی امانیه و احلامه فقد استعمل الطاغیه السم و سماه جندا یقتل به من یشاء ممن اعیته مواجهته خوفا منه او من رده الفعل علیه. سمه لابن رسول الله. فهذا السبط المجتبی ابن رسول الله بعد ان یعقد الصلح معه و یشترط علیه شروطا لصالح الاسلام و المسلمین یری معاویه ان لا یفی بها و یری ان وجوده ثقیلا فی دفعها فیعمد الی سمه بتوسط زوجته جعده بنت الاشعث فقد ذکر المسعودی: ان امراته- امراه الحسن- جعده بنت اشعث بن قیس الکندی سقته السم و قد کان معاویه دس الیها انک ان احتلت فی قتل الحسن و جهت الیک بمائه الف درهم و زوجتک یزید فکان ذلک الذی بعثها علی سمه فلما مات الحسن و فی لها معاویه بالمال و ارسل الیها: انا نحب حیاه یزید و لو لا ذلک لو فینا لک بتزویجه. و قد ذکرت کل التواریخ حدث السم هذا کما ذکرت قول الحسن عند موته لقد عملت شربته و بلغت امنیته و الله لا یفی بما وعد و لا یصدق فیما یقول … سمه لعبدالرحمن بن خالد. عبدالرحمن بن خالد بن الولید کان من انصار معاویه و ولاته و قد اشتد امر هذا الرجل عند اهل الشام و قوی حتی اضحی عندهم و لا یعدلون به احدا بعد معاویه و عندما اراد معاویه اخذ البیعه لیزید خطب فی دمشق و قال: یا اهل الشام انه کبرت سنی و قرب اجلی و قد اردت ان اعقد لرجل یکون نظاما لکم و انما انا رجل منکم فروا رایکم. فاصفقوا و اجتمعوا و قالوا: رضینا عبدالرحمن بن خالد بن الولید فشق ذلک علی معاویه و اسرها فی نفسه. ثم ان عبدالرحمن مرض فامر معاویه طبیبا عنده یهودیا یقال له ابن اثال. و کان عنده مکینا، ان یاتیه فیسقیه سقیه یقتله بها فاتاه فسقاه فانخرق بطنه فمات ثم دخل اخوه المهاجر بن خالد دمشق مستخفیا الیهودی فاخذه معاویه و قال له: لا جزاک الله من زائر خیرا قتلت طبیبی. قال: قتلت المامور و بقی الامر. و هکذا قتل معاویه سعد بن ابی و قاص و غیره ممن لا یستطیع مواجهته و یرید التخلص منه. شهاده النبی (صلی الله علیه و آله) بایمان الاشتر. ذکر ابن ابی الحدید فی نهجه: و قد روی المحدثون حدیثا یدل علی فضیله عظیمه للاشتر رحمه الله و هی شهاده قاطعه من النبی (صلی الله علیه و آله) بانه مومن، روی هذا الحدیث ابوعمر بن البر فی کتاب الاستیعاب فی حرف الجیم فی باب جندب قال ابوعمر: لما حضرت اباذر الوفاه و هو بالربذه بکت زوجته ام ذر فقال لها: ما یبکیک؟. فقالت: ما لی لا ابکی و انت تموت بفلاه من الارض و لیس عندی ثوب یسعک کفنا و لا بدلی من القیام بجهازک!. فقال: ابشری و لا تبکی فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول: لا یموت بین امرایین مسلمین و لدان او ثلاثه فیتصبران و یحتسبان فیریان النار ابدا و قد مات لنا ثلاثه من الولد و سمعت ایضا رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنفر انا فیهم: لیموتن احدکم بفلاه من الارض یشهده عصابه من المومنین و لیس من اولئک النفر احد الا و قد مات فی قریه و جماعه فانا- لا شک- ذلک الرجل و الله ما کذبت و لا کذبت فانظری الطریق. فقالت ام ذر: فقلت: انی و قد ذهب الحاج و تقطعت الطرق!. فقال: اذهبی فتبصری. قالت: کنت اشتد الی الکثیب فاصعد فانظر ثم رجع الیه فامرضه فبینا انا و هو علی هذه الحال اذا انا برجال علی رکابهم کانهم الرخم تخب بهم رواحلهم فاسرعوا الی حتی وقفوا علی و قالوا: یا امه الله ما لک؟ فقلت: امرو من المسلمین یموت تکفونه؟ قالوا: و من هو؟ قلت: ابوذر، قالوا: صاحب رسول الله (صلی الله علیه و آله) قلت: نعم ففدوه بابائهم

و امهاتهم و اسرعوا الیه حتی دخلوا علیه فقال لهم: ابشروا فانی سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول لنفر انا فیهم: لیموتن رجل منکم بفلاه من الارض تشهده عصابه من المومنین و لیس من اولئک النفر الا و قد هلک فی قریه و جماعه و الله ما کذبت و لا کذبت و لو کان عندی ثوب یسعنی کفنا لی او لا مراتی لم اکفن الا فی ثوب لی او لها و انی انشدکم الله الا یکفننی رجل منکم کان امیرا او عریفا او بریدا او نقیبا! قالت: و لیس فی اولئک النفر احد الا و قد قارف بعض ما قال الا فتی من الانصار قال له: انا اکفنک یا عم فی ردائی هذا و فی ثوبین معی فی عیبتی من غزل امی فقال ابوذر: انت تکفننی فمات فکفنه الانصاری و غسله النفر الذین حضروه و قاموا علیه و دفنوه فی نفر کلهم یمان. روی ابوعمر بن عبدالبر قبل ان یروی هذا الحدیث فی اول باب جندب: کان النفر الذین حضروا موت ابی ذر بالربذه فصادفه جماعه منهم حجر من الادبر (بن عدی الکندی) و مالک بن الحارث الاشتر. ثناء الامام علی الاشتر: 1- من کتاب له علیه السلام الی اهل مصر لما ولی علیهم الاشتر … من عبدالله علی امیرالمومنین الی القوم الذین غضبوا لله حین عصی فی ارضه و ذهب بحقه، فضرب الجور سرادقه علی البر و الفاجر و المقیم و الظاعن فلا معروف یستراح الیه و لا منکر یتناهی عنه. اما بعد: فقد بعثت الیکم عبدا من عباد الله لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع، اشد علی الفجار من حریق النار و هو مالک بن الحارث اخو مذحج فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه و لا نابی الضریبه فان امرکم ان تنفروا فانفروا و ان امرکم ان تقیموا فاقیموا فانه لا یقدم و لا یحجم و لا یوخر و لا یقدم الا عن امری، و قد آثرتکم به علی نفسی لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم. هذا الکتاب من اروع کتب الامام و احسنها فی اعطاء الثقه للاشتر انه کتاب امیرالمومنین الذی لا یحب المزایدین او المادحین دون استحقاق، و قد تلالات صفات الاشتر و لمعت لکل العیون و ابانت الاشتر و اظهرت مکانته الصحیحه التی لم یتسام الیها انسان آخر غیره. فانظر الی کل کلمه و فکر فیها فان علیا رجل الدقه و الحساب یعطی کل انسان مقدار استحقاقه دون زیاده او نقیصه لا یاخذه هوی و لا تجرفه عاطفه و لا یوثر علیه بغض، ان علیا فی کتابه هذا یکشف عن صفات یتمتع بها الاشتر قل ان توجد عند غیره و ان وجد بعضها فلن تجتمع کلها فی شخص. فاولها انه عبدالله و لیس عبدا لهواه و هذه اروع صفات المومنین بل المرسلین فان العبودیه لله تمثل منتهی الاتصال به و الاخلاص له ثم و صفه بقوله: لا ینام ایام الخوف و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع اشد علی الفجار من حریق النار … انها صوره الانسان المسلم الذی یدرک ثاره و یشفی نفسه و یحقق امنیته و کیف ینام و کیف لا یکون شدیدا، و الامر امر رساله و دین، و امر مبدا و عقیده، و الحرب مقدسه و القتل شهاده … ثم قال: فاسمعوا له و اطیعوا امره فیما طابق الحق … فان الاشتر لن ینطق الا عن الحق و لا یدافع الا عن الحق و لکنه احتراز من الامام عن اخطاء قد تقع عن غیر عمد … ثم قال: فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبه و لا نابی الضریبه. قال ابن ابی الحدید عند ذکر هذه الفقره: فانه سیف من سیوف الله، هذا لقب خالد بن الولید و اختلف فیمن لقبه به فقیل لقبه به رسول الله و الصحیح انه لقبه به ابوبکر لقتاله اهل الرده و قتله مسیلمه … و اقول: متی کان خالد سیف الله هل فی زمن الجاهلیه قبل ان یسلم و هل سیف الله یجوز علیه الکفر و الشرک و المعاصی و قد کان خالد من اشد الناس علی المسلمین و هل غابت معرکه احد و من الذی کان علی قیاده خیل المشرکین، الیس هو خالد الذی اعاد لهم ثقتهم بوجودهم بعد ان انهزموا؟ الیس هو الذی انتصر به المشرکون و قتل حمزه و المسلمون فیها؟. ام فی الاسلام و قد ولاه النبی علی جماعه و امره ان یدعو قوما الی الاسلام فسار حتی وصل الی بنی جذیمه و کان له علیهم ثار فاستغنم الفرصه و قتلهم و عندما وصل النبا الی النبی رفع یدیه الی السماء ثم قال: اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید ثم ارسل علیا الی من بقی من القوم فودی لهم الدماء و ما اصیب لهم من الاموال … ثم هل یغفل فعله بمالک بن نویره المسلم العابد الذی قتله وزنی بزوجته فامر عمر برجمه فدافع عنه ابوبکر … ما هذا السیف الالهی الظالم المخطی ء حاشا و کلا نحن لا نعترف بالتسمیه المزوره و انما الذی یسمی بسیف الله هو الاشتر الذی یستحق ذلک علی لسان علی بن ابی طالب … ثم انظر الی هذه الفقره الاخیره و حقق فیها لتری الثقه باعلی درجاتها حیث یقول: فان امرکم ان تنفروا و ان امرکم ان تقیموا فاقیموا فانه لا یقدم و لا یحجم و لا یوخر و لا یقدم الا عن امری و قد آثرتکم به علی نفسی لنصیحته لکم و شده شکیمته علی عدوکم … هکذا یعطی القائد العظیم هذا الوالی المخلص و ساما من ارفع الاوسمه و اعظمها حیث جعل اقدامه کاقدامه و احجمامه کاحجامه … و ای ایثار یوثرهم به علی نفسه تفکر فی هذا الایثار لتری عظمه الاشتر و علو کعبه. 2- من کتاب لعلی علیه السلام الی محمد بن ابی بکر لما بلغه توجده من عزله عن مصر ثم توفی الاشتر فی توجهه الی هناک قبل و صوله الیها. اما بعد: فقد بلغنی موجدتک من تسریح الاشتر الی عملک و انی لم افعل ذلک استبطاء لک فی الجهد و لا ازدیادا لک فی الجد و لو نزعت ما تحت یدک من سلطانک لولیتک ما هو ایسر علیک موونه و اعجب الیک و لایه. ان الرجل الذی کنت و لیته امر مصر کان رجلا لنا ناصحا و علی عدونا شدیدا ناقما فرحمه الله! فلقد استکمل ایامه و لاقی حمامه و نحن عنه راضون اولاه الله رضوانه و ضاعف الثواب له. قال ابن ابی الحدید عند ذکر دعاء علی للاشتر فی هذا المقام … و لست اشک بان الاشتر بهذه الدعوه یغفر الله له و یکفر ذنوبه و یدخله الجنه و لا فرق عندی بینها و بین دعوه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یا طوبی لمن حصل له من علی علیه السلام بعض هذا. 3- و من کتاب له علیه السلام الی امیرین من امراء جیشه: و قد امرت علیکما و علی من فی حیزکما مالک بن الحارث الاشتر فاسمعا له و اطیعا و اجعلاه درعا و مجنا، فانه ممن لا یخاف و هنه و لا سقطته و لا بطوه عما الاسراع الیه احزم و لا اسراعه الی ما البطء عنه امثل. الاشتر شاعرا. الی جانب الشجاعه الخارقه التی تمتع بها بطلنا الاشتر فانه تمتع بمواهب اخری خلقت منه عظیما یضاهی العظماء فی تلک الجوانب، و لعل الشعر الذی قبل ان تدخلا فیه کان اوسع علیکما من خروجکما منه بعد اقرار کما به). هذا احتجاج علی طلحه و الزبیر و الزام لهما لا یمکنهما الخروج عنه. حجه دامغه محکمه یقول لهما لا یخلو امرکما اما ان تکونا قد بایعتما طائعین او مکرهین. ان بایعتما طائعین و عن اختیار فما علی من فعل ذلک ثم تمرد و عصی ما علیه الا ان یتوب الی الله عن هذه المعصیه و یرجع الی الله قبل ان یزداد اثما و معصیه … و ان کانا قد بایعا مکرهین فهنا الامام یقول: فقد جعلتما لی علیکما الحجه القاطعه و السبیل الواضح امام الناس و امام الله لانکما اصبحتما منافقین مخادعین تظهران الطاعه من حیث تبایعا ظاهرا و تسران المعصیه و التمرد و الغدر باطنا. ثم اراد الاحتجاج علیهما ایضا بحجه اخری و هو انه ان قلتما انما خوفا علی انفسنا بایعنا فقال لهما: ان هذا لیس بصحیح لان المسلمین المهاجرین کانوا احق بالتقیه و حفظ انفسهم لانهم لم یکن لهم اتباع و حاشیه و جماعه تمشی خلفهم و مع ذلک بایعوا و کانوا احق بالتقیه و لم یدعها احد فدعوتکما لها مع ما معکما غیر صحیح … ثم احتج علیهما بغباء الطریقه التی اختارها فانه علیه السلام یقول لهما: ان عدم بیعتکما لی من اول الامر و عدم الدخول فیها من راس ایسر و اسهل علیکما من هذا الخروج فکان ینبغی علیکما ان لا تدخلا ثم تحاولا الخروج لان الخروج بعد الدخول صعب لا یقبل و لیس له مبرر شرعی و لا عرفی … (و قد زعمتما انی قتلت عثمان فبینی و بینکما من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه ثم یلزم کل امری ء بقدر ما احتمل). بعد ان ابطل دعوتهما التی تقول انهما بایعا مکرهین اراد ان یبطل دعواهما بانه هو الذی قتل عثمان و قد احال الامر الی من تخلف فی المدینه ممن لم یخرج معه و لا معهما فان هولاء المتخلفون فی المدینه یعرفون القاتل و یحکمون علی و علیکما و یجب ان یحمل کل منا ما یلزمه من هذا الامر. و قد کان الامام ابرا الناس من دم عثمان لم یباشر و لم یحرض و قد کان طلحه من اشد الناس علی عثمان و یساعده الزبیر علی هذا الامر … (فارجعا ایها الشیخان عن رایکما فان الان اعظم امرکما العار من قبل ان یتجمع العار و النار و السلام). نصیحه من قلب الامام لهما بالرجوع عن رایهما فی نکث البیعه و اعلان الحرب علیه فان اعظم ما یتصوره الناس ان هذا من العار لانهما اقدما علی امر لا یجوز و فی الرجوع امر تانف منه النفس و قد یعیر به المرء و لکنه افضل من الاصرار علی المعصیه و ارتکاب الذنب … افضل من اکمال الشوط الضال الذی لا یجوز فالاستمرار علی التمرد معصیه و عار فاذا اکملا المعصیه فانهما یجمعان العار فی الدنیا و النار فی الاخره و کانه علیه السلام یعلم مصیرهما المشووم و نهایتهما التعیسه و قد اجتمع لهما العار و النار … اما الزبیر فقد رجع بعد اشتداد الحرب فقتله ابن جرموز بوادی السباع غیله فبعد ان سعر الحرب فر من لظاها فتحمل و زرها و تبعاتها فی الاخره و فر فرار الذل و العار فی الدنیا. و اما طلحه فقد رماه مروان بن الحکم غیله بسهم فقتله فکان یقول ما رایت شیخا اضیع دما منی فتاسف و حزن و کسب عارا لا یمحی هذا عار الدنیا. اما نار الاخره فلتمردهما و معصیتهما و فکهما لعری الوحده و نزاعهما صاحب الحق فی حقه حتی جرا کل منهما معاویه ان ینزع ید الطاعه و یفارق الجماعه و یعلن المعصیه و العدوان …

دامغانی

مکارم شیرازی

بخش سی ام

وَالْوَاجِبُ عَلَیْکَ أَنْ تَتَذَکَّرَ مَا مَضَی لِمَنْ تَقَدَّمَکَ مِنْ حُکُومَهٍ عَادِلَهٍ،أَوْ سُنَّهٍ فَاضِلَهٍ،أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِیِّنَا صَلَّی اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ أَوْ فَرِیضَهٍ فِی کِتَابِ اللّهِ، فَتَقْتَدِیَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ فِیهَا،وَتَجْتَهِدَ لِنَفْسِکَ فِی اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَیْکَ فِی عَهْدِی هَذَا،وَاسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّهِ لِنَفْسِی عَلَیْکَ،لِکَیْلَا تَکُونَ لَکَ عِلَّهٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِکَ إِلَی هَوَاهَا.وَأَنَا أَسْأَلُ اللّهَ بِسَعَهِ رَحْمَتِهِ،وَعَظِیمِ قُدْرَتِهِ عَلَی إِعْطَاءِ کُلِّ رَغْبَهٍ،أَنْ یُوَفِّقَنِی وَإِیَّاکَ لِمَا فِیهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَهِ عَلَی الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَیْهِ وَإِلَی خَلْقِهِ،مَعَ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِی الْعِبَادِ،وَجَمِیلِ الْأَثَرِ فِی الْبِلَادِ،وَتَمَامِ النِّعْمَهِ وَتَضْعِیفِ الْکَرَامَهِ،وَأَنْ یَخْتِمَ لِی وَلَکَ بِالسَّعَادَهِ وَالشَّهَادَهِ،إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.وَالسَّلَامُ عَلَی رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اللّهِ عَلَیْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ،وَسَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

بر تو واجب است که همواره به یاد حکومت های عادلانه پیش از خود باشی و همچنین به سنّت های خوب یا آثاری که از پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم) رسیده یا فریضه ای که در کتاب اللّه آمده است توجّه کنی و به آنچه از اعمال ما در حکومت دیده ای اقتدا نمایی و نیز بر تو واجب است که نهایت تلاش خویشتن را در پیروی از آنچه در این عهدنامه به تو توصیه کرده ام به کار گیری و من حجت خود را بر تو تمام کرده ام تا اگر نفس سرکش،بر تو چیره شود عذری نزد من نداشته باشی.من از خداوند با آن رحمت وسیع و قدرت عظیمی که بر اعطای هر خواسته ای دارد مسئلت دارم که من و تو را موفق بدارد تا رضای او را جلب کنیم

از طریق انجام کارهایی که ما را نزد او و خلقش معذور می دارد توأم با مدح و نام نیک در میان بندگان و آثار خوب در تمام شهرها و (نیز تقاضا می کنم که) نعمتش را (بر من و تو) تمامیت بخشد و کرامتش را مضاعف سازد.

و از (خداوند بزرگ مسئلت دارم) که زندگانی من و تو را با سعادت و شهادت پایان بخشد که ما همه به سوی او باز می گردیم و سلام و درود (پروردگار) بر رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلم) و دودمان طیب و پاکش باد؛سلامی فراوان و بسیار.والسلام.

شرح و تفسیر: حجت را بر تو تمام کردم

امام علیه السلام در این بخش (سی امین و آخرین بخش این عهدنامه) به سه نکته پرداخته است:

نخست می فرماید:«بر تو واجب است که همواره به یاد حکومت های عادلانه پیش از خود باشی و همچنین به سنّت های خوب یا آثاری که از پیامبر (صلی اللّه علیه وآله وسلم) رسیده یا فریضه ای که در کتاب اللّه آمده است توجّه کنی و به آنچه از اعمال ما در حکومت دیده ای اقتدا نمایی»؛ (وَ الْوَاجِبُ عَلَیْکَ أَنْ تَتَذَکَّرَ مَا مَضَی لِمَنْ تَقَدَّمَکَ مِنْ حُکُومَهٍ عَادِلَهٍ،أَوْ سُنَّهٍ فَاضِلَهٍ،أَوْ أَثَرٍ عَنْ نَبِیِّنَا صَلَّی اللّهِ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ أَوْ فَرِیضَهٍ فِی کِتَابِ اللّهِ فَتَقْتَدِیَ بِمَا شَاهَدْتَ مِمَّا عَمِلْنَا بِهِ فِیهَا) .

اشاره به اینکه،هرچند عهدنامه من جامع و کامل است اما تنها به آن قناعت مکن؛اگر به مسائلی در قرآن مجید و سیره و سنّت پیغمبر اکرم یا روش های شایسته ای در حکومت های عدل پیشین (مانند حکومت انبیای سلف) برخورد کردی،آنها را نیز به کار بند.اضافه بر اینها تو روش مرا در حکومت دیده ای و از نزدیک شاهد و ناظر بوده ای آنها را نیز به کار بند،هرچند در این عهدنامه

منعکس نشده باشد.

به این ترتیب امام علیه السلام از محدود شدن وظایف مالک اشتر به آنچه در این عهدنامه آمده،در عین جامعیت آن،نهی می کند و ذهن و فکر او را برای پذیرش هر سنّت حسنه ای آماده می سازد.

دومین نکته ای را که امام علیه السلام در این بخش از عهدنامه بر مالک واجب و لازم می شمرد این است:«و نیز بر تو واجب است که نهایت تلاش خویشتن را در پیروی از آنچه در این عهدنامه به تو توصیه کرده ام به کار گیری و من حجت خود را بر تو تمام کرده ام تا اگر نفس سرکش بر تو چیره شود عذری نزد من نداشته باشی»؛ (وَ تَجْتَهِدَ لِنَفْسِکَ فِی اتِّبَاعِ مَا عَهِدْتُ إِلَیْکَ فِی عَهْدِی هَذَا وَ اسْتَوْثَقْتُ بِهِ مِنَ الْحُجَّهِ لِنَفْسِی عَلَیْکَ،لِکَیْلَا تَکُونَ لَکَ عِلَّهٌ عِنْدَ تَسَرُّعِ نَفْسِکَ إِلَی هَوَاهَا) .

امام علیه السلام در واقع به همه آنچه در این عهدنامه توصیه کرده بار دیگر توجّه می دهد و با اشاره ای اجمالی،همه را تأکید می کند و انجام آنها را لازم می شمرد و این از قبیل اجمال پس از تفصیل و تأکید بر تأکید است و در ضمن،بر او اتمام حجت می کند تا در پیشگاه خدا مسئولیتی نداشته باشد.

امام علیه السلام در پایان این عهدنامه از باب حسن ختام نکته سومی را گوشزد می کند و با دعای پرمعنایی عهدنامه را پایان می دهد و می فرماید:«من از خداوند با آن رحمت وسیع و قدرت عظیمی که بر اعطای تمام هر خواسته ای دارد مسئلت دارم که من و تو را موفق بدارد تا رضای او را جلب کنیم از طریق انجام کارهایی که ما را نزد او و خلقش معذور می دارد توأم با مدح و نام نیک در میان بندگان و آثار خوب در تمام شهرها و (نیز تقاضا می کنم که) نعمتش را (بر من و تو) تمامیت بخشد و کرامتش را مضاعف سازد»؛ (وَ أَنَا أَسْأَلُ اللّهَ {1) .مستدرک حاکم،ج 11،ص 13،ح 21. در نسخه تحف العقول پیش از جمله (وَأَنَا أَسْئَلُ اللّهَ) چنین آمده:«فَلَیْسَ یُعْصِمُ مِنَ السُّوءِ وَ لا یُوَفِّقُ لِلْخَیْرِ إلّااللّهَ جَلَّ ثَناؤُهُ وَ قَدْ کانَ مِمّا عَهِدَ إلیَّ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله فی وِصایَتِهِ تَحْضیضاً عَلَی الصَّلاهِ وَ الزَّکاهِ وَ ما مَلَکَتْ أیْمانُکُمْ فَبِذلِکَ أخْتِمُ لَکَ ما عَهَدْتُ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إلّا بِاللّهِ الْعَلِیّ الْعَظیمِ؛هیچ کس از بدی ها پیشگیری نمی کند و توفیق انجام دادن خیرات نمی دهد جز خداوند متعال و از جمله اموری که رسول خدا در وصیتش به طور مؤکد به من فرمود اهتمام به نماز و زکات و رعایت حال بندگان بود و من با کلام رسول خدا این عهدنامه را برای تو پایان می دهم و لا حول و لا قوه الا باللّه العلی العظیم»(تحف العقول،ص 99)}بِسَعَهِ رَحْمَتِهِ،

وَ عَظِیمِ قُدْرَتِهِ عَلَی إِعْطَاءِ کُلِّ رَغْبَهٍ {1) .«رَغْبَه»مصدر و به معنای علاقه به چیزی داشتن است و در اینجا اسم مصدر و به معنای اسم مفعول است یعنی خداوند قادر است؛هر امر مطلوب و مرغوبی را در اختیار بندگان بگذارد و در بعضی از نسخه ها به جای«رَغْبَه»«رَغیبَه»آمده است که صفت مشبهه است و به معنای مرغوب است }،أَنْ یُوَفِّقَنِی وَ إِیَّاکَ لِمَا فِیهِ رِضَاهُ مِنَ الْإِقَامَهِعَلَی الْعُذْرِ الْوَاضِحِ إِلَیْهِ وَ إِلَی خَلْقِهِ،مَعَ حُسْنِ الثَّنَاءِ فِی الْعِبَادِ،وَ جَمِیلِ الْأَثَرِ فِی الْبِلَادِ،وَ تَمَامِ النِّعْمَهِ وَ تَضْعِیفِ {2) .«تَضْعیف»در اینجا به معنای مضاعف ساختن است.این واژه گاه به معنای ضعیف ساختن یا ضعیف شمردن نیز آمده است }الْکَرَامَهِ).

آنچه در تفسیر عبارت بالا آمد مبنی بر این است که «تَمامِ النِّعْمَهِ» و «تَضْعیفِ الْکَرامَهِ» عطف بر «یُوَفِّقَنِی وَ إِیَّاکَ» بوده باشد.این احتمال نیز داده شده که «تَمامِ النِّعْمَهِ» و «تَضْعیفِ الْکَرامَهِ» عطف بر «جَمِیلِ الْأَثَرِ فِی الْبِلَادِ» باشد،بنابراین مفهوم جمله این می شود:«از خداوند می خواهم که مرا توفیق به کارهایی دهد که هم ثنای بندگان را به دنبال داشته باشد و هم آثار نیک در بلاد بگذارد و هم موجب تمام نعمتش بر من شود و هم سبب فزونی کرامتش بر من».

بدیهی است آنچه باید بیش از همه چیز مطلوب انسان مؤمن باشد،جلب رضای خداست و آنچه بیش از هر چیز باید مطلوب زمامداران و حکام باشد افزون بر تحصیل رضای خداوند،تحصیل رضای مخلوق و به دنبال آن نعمت های دیگری است که امام در جمله های بالا به آن اشاره کرده و آن اینکه انسان کاری کند که بندگان خدا از او به نیکی یاد کنند و غفران و رضای حق را برای او بطلبند و آثار خوبی از خود در همه جا بگذارد که سبب مزید حسنات او

پس از وفاتش گردد و بدین ترتیب نعمت خدا بر او کامل شود و کرامت الهی مضاعف گردد.

ممکن است بعضی چنین پندارند که تقاضای حسن ثنای مردم و به نیکی یاد کردن با خلوص نیت سازگار نیست؛حسن ثنای الهی لازم است نه حسن ثنای مردم،ولی پاسخ این اشکال با اشاره ای که در بالا آوردیم روشن شد.مؤمنان مخلص حسن ثنای مردم را از این رو می طلبند که سبب دعای آنها برای غفران و پاداش الهی و ترفیع درجه گردد و از این رو ابراهیم خلیل شیخ الانبیاء نیز از جمله تقاضاهایی که از ساحت قدس پروردگار می کند این است که ««وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ» ؛برای من در امت های آینده نام نیکی قرار ده». {1) .شعراء،آیه 84}

این دعای امام هم درباره خودش و هم مالک اشتر به اجابت رسیده است؛ قرن هاست که فضایل آن حضرت در شرق و غرب عالم بر زبان ها جاری است و کتاب ها از فضایل او پر است و با اینکه بنی امیّه کوشیدند نام و فضایل آن حضرت را از خاطره ها محو کنند و هفتاد سال به دستور آنها بر فراز منابر-نعوذ باللّه-بر آن حضرت لعن نمایند،به لطف پروردگار در هر مجلس و محفلی که از پیشگامان اسلام بحث می شود نام آن حضرت در صدر می درخشد و کتاب ها در فضایل آن حضرت نوشته شده و بارگاه نورانی اش در نجف کعبه آمال است.

اضافه بر این در هر قرن شاعران توانا رساترین مدح و ثنا را به زبان عربی و فارسی و زبان های دیگر درباره آن حضرت سروده اند.

مالک اشتر نیز نام نیکش در همه جا به موجب فداکاری ها و رشادت ها و شهامت ها و مخصوصاً مخاطب بودن به این عهدنامه بر زبان ها جاری است.

رحمت و رضوان خدا بر او باد.

آن گاه امام علیه السلام در آخرین جمله های این عهدنامه می فرماید:«و از (خداوند

بزرگ مسألت دارم) که زندگانی من و تو را با سعادت و شهادت پایان بخشد که ما همه به سوی او باز می گردیم و سلام و درود (پروردگار) بر رسول خدا (صلی اللّه علیه وآله وسلّم) و دودمان طیب و پاکش باد،سلامی فراوان و بسیار والسلام»؛ (وَ أَنْ یَخْتِمَ لِی وَ لَکَ بِالسَّعَادَهِ وَ الشَّهَادَهِ،إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.وَ السَّلَامُ عَلَی رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ،وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً کَثِیراً، وَ السَّلَامُ) .

قابل توجّه است که امام افزون بر طلب سعادت،شهادت را نیز هم برای خویش و هم برای مالک از خدا می طلبد؛دعایی که به زودی به اجابت رسید و امام در محراب عبادتش و مالک در مسیر راه مصر شربت شهادت نوشیدند.

در حدیثی آمده است که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دید مردی این چنین دعا می کند:

«اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ خَیْرَ مَا تُسْأَلُ فَأَعْطِنِی أَفْضَلَ مَا تُعْطِی؛خداوندا بهترین چیزی که از تو درخواست می شود به من بده و برترین چیزی که به بندگانت عطا می کند به من عطا فرما».پیغمبر فرمود: «إِنِ اسْتُجِیبَ لَکَ أُهَرِیقَ دَمُکَ فِی سَبِیلِ اللّهِ؛ اگر دعایت مستجاب شود خون تو در راه خدا ریخته خواهد شد». {1) .مستدرک حاکم،ج 11،ص 13،ح 21 }

نکته: عهدنامه مالک اشتر دستوری جامع برای کشورداری

اکنون که شرح و تفسیر عهدنامه به پایان رسید می توان با صراحت گفت:این عهدنامه دستوری است جامع برای کشورداری؛دستوری که با گذشت حدود چهارده قرن کاملاً تازه و راهگشا و زنده و بالنده است و این واقعیتی است که هر انسان منصفی به آن اعتراف دارد.از این گذشته این عهدنامه هم جنبه های مادی و هم جنبه های معنوی را که بر اساس اخلاق انسانی و ارزش های الهی پی ریزی

شده است تأمین می کند بر خلاف قوانین دنیای امروز که یا سخنی از ارزش های اخلاقی و انسانی در آن نیست و یا اگر چیزی به نام حقوق بشر در آن باشد،عملاً دستاویز و بهانه ای است برای اعمال فشار بر کشورها و قشرهای ضعیف جامعه اسلامی.

عجب اینکه بعضی افراد به اصولی که«حمورابی»برای کشورداری در حدود 18 قرن پیش از میلاد پیشنهاد کرده استناد می جویند و افتخار می کنند و آن را اصولی پیشرفته و انسانی قلمداد می نمایند در حالی که اگر آن اصول را در برابر این عهدنامه بگذاریم کاملاً رنگ می بازد؛ولی چون جنبه اسلامی و مخصوصاً سبقه شیعی دارد تعصب ها مانع از آن می شود که آن را در همه جا عرضه کنند و می دانیم اخیرا با تلاش و کوشش بعضی از آگاهان به صورت نامه ای سرگشاده در میان اعضای سازمان ملل پخش شد و مورد استقبال قرار گرفت و به عنوان یک سند به ثبت رسید و عجب تر اینکه کسانی که بعد از آن حضرت عهدنامه و دستورالعملی برای حاکمان خود نوشتند،بخش های مهم آن را از همین عهدنامه مبارک امیرمؤمنان علیه السلام استفاده کردند بی آنکه سخنی از آن بگویند؛یعنی اگر دستورالعمل آنها مقبولیت و درخششی پیدا کرد به واسطه همین بهره گیری از عهدنامه مولا بود {1) .طبری نقل می کند که وقتی مأمون،«عبداللّه بن طاهر»را به ولایت بعضی از بخش های کشور اسلامی گماردپدرش«ذوالیمینین»نامه مفصلی برای او نگاشت و دستورات مشروحی برای اداره منطقه تحت حکومت برای او نوشت که طولی نکشید در میان مردم منتشر شد و از آن استقبال فراوانی کردند هنگامی که این خبر به مأمون رسید دستور داد آن را بیاورند و برای او بخوانند.او بسیار از آن استقبال کرد و گفت:تمام امر دین و دنیا و امور مربوط به سیاست و اصلاح کشور و رعیت در آن جمع است. مرحوم علامه شوشتری بعد از ذکر این داستان می گوید:اگر دقت کنید می بینید اکثر بلکه تمام آن از کلام امیرمؤمنان در عهدنامه مالک اشتر گرفته شده است.(شرح نهج البلاغه علامه شوشتری،ج 8،ص 664) }گرچه متأسّفانه تعصب ها اجازه نمی دهد این حقیقت آشکار گردد.

نامه54: پاسخ به ادّعاهای سران جمل

موضوع

و من کتاب له ع إلی طلحه والزبیر( مع عمران بن الحصین الخزاعی)ذکره أبو جعفرالإسکافی فی کتاب المقامات فی مناقب أمیر المؤمنین علیه السلام .

(نامه به طلحه و زبیر که ابو جعفر اسکافی {اسکافی از دانشمندان و متکلّمان معتزلی بود که در سال 240 هجری در بغداد درگذشت.} آن را در کتاب مقامات در بخش فضائل امیر المؤمنین علیه السّلام آورد که در سال 36 هجری نوشته و توسّط عمران بن حصین فرستاد) .

متن نامه

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ عَلِمْتُمَا،وَإِنْ کَتَمْتُمَا،أَنِّی لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّی أَرَادُونِی،وَلَمْ أُبَایِعْهُمْ حَتَّی بَایَعُونِی.وَإِنَّکُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِی وَبَایَعَنِی،وَإِنَّ الْعَامَّهَ لَمْ تُبَایِعْنِی لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ،وَلَا لِعَرَضٍ حَاضِرٍ،فَإِنْ

ص: 445

کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی طَائِعَیْنِ، فَارْجِعَا وَتُوبَا إِلَی اللّهِ مِنْ قَرِیبٍ؛وَإِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی کَارِهَیْنِ،فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِی عَلَیْکُمَا السَّبِیلَ بِإِظْهَارِکُمَا الطَّاعَهَ،وَإِسْرَارِکُمَا الْمَعْصِیَهَ.وَلَعَمْرِی مَا کُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِینَ بِالتَّقِیَّهِ وَالْکِتْمَانِ،وَإِنَّ دَفْعَکُمَا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلَا فِیهِ،کَانَ أَوْسَعَ عَلَیْکُمَا مِنْ خُرُوجِکُمَا مِنْهُ،بَعْدَ إِقْرَارِکُمَا بِهِ.وَقَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّی قَتَلْتُ عُثْمَانَ،فَبَیْنِی وَبَیْنَکُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّی وَعَنْکُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَهِ،ثُمَّ یُلْزَمُ کُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ فَارْجِعَا أَیُّهَا الشَّیْخَانِ عَنْ رَأْیِکُمَا، فَإِنَّ الآْنَ أَعْظَمَ أَمْرِکُمَا الْعَارُ،مِنْ قَبْلِ أَنْ یَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَالنَّارُ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! شما می دانید- گر چه پنهان می دارید- که من برای حکومت در پی مردم نرفته، تا آنان به سوی من آمدند، و من قول بیعت نداده تا آن که آنان با من بیعت کردند، و شما دو نفر از کسانی بودید که مرا خواستند و بیعت کردند .

همانا بیعت عموم مردم با من نه از روی ترس قدرتی مسلّط بود، و نه برای به دست آوردن متاع دنیا. اگر شما دو نفر از روی میل و انتخاب بیعت کردید تا دیر نشده (از راهی که در پیش گرفته اید) باز گردید، و در پیشگاه خدا توبه کنید. و اگر در دل با اکراه بیعت کردید خود دانید، زیرا این شما بودید که مرا در حکومت بر خویش راه دادید، اطاعت از من را ظاهر، و نافرمانی را پنهان داشتید . به جانم سوگند! شما از سایر مهاجران سزاوارتر به پنهان داشتن عقیده و پنهان کاری نیستید. اگر در آغاز بیعت کنار می رفتید (و بیعت نمی کردید) آسان تر بود که بیعت کنید و سپس به بهانه سرباز زنید . شما پنداشته اید که من کشنده عثمان می باشم، بیایید تا مردم مدینه کسی بین من و شما داوری کنند، آنان که نه از من طرفداری کرده و نه به یاری شما برخاسته، سپس هر کدام به اندازه جرمی که در آن حادثه داشته، مسؤولیّت آن را پذیرا باشد.

ای دو پیر مرد، از آنچه در اندیشه دارید باز گردید، هم اکنون بزرگ ترین مسئله شما، عار است، پیش از آن که عار و آتش خشم پروردگار، دامنگیرتان گردد. با درود .

شهیدی

آن را در کتاب مقامات در مناقب امیر المؤمنین علیه السلام آورده است. اما بعد، دانستید، هر چند پوشیده داشتید، که من پی مردم نرفتم تا آنان روی به من نهادند، و من با آنان بیعت نکردم تا آنان دست به بیعت من گشادند، و شما دو تن از آنان بودید که مرا خواستند و با من بیعت کردند ، و مردم با من بیعت کردند نه برای آنکه دست قدرت من گشاده بود، یا مالی آماده. پس اگر شما از روی رضا با من بیعت کردید تا زود است باز آیید و به

خدا توبه نمایید، و اگر به نادلخواه با من بیعت نمودید، با نمودن فرمانبرداری و پنهان داشتن نافرمانی راه بازخواست را برای من بر خود گشودید ، و به جانم سوگند که شما از دیگر مهاجران در تقیّه و کتمان سزاوارتر نبودید. از پیش بیعت مرا نپذیرفتن برای شما آسانتر بود تا بدان گردن نهید و پس از پذیرفتن از بیعت بیرون روید. پنداشتید من عثمان را کشتم، پس میان من و شما از مردم مدینه آن کس داوری کند که سر از بیعت من برتافته و به یاری شما هم نشتافته، آن گاه هر کس را بدان اندازه که در کار داخل بوده برگردن آید، و از عهده آن برآید.

پس ای دو پیرمرد! از آنچه اندیشیده اید بازگردید که اکنون بزرگتر چیز- که دامنتان را گیرد- عار است، و از این پس شما را هم عار است و هم آتش خشم کردگار.

اردبیلی

و یاد کرده است ابو جعفر اسکافی در کتاب مقامات امّا پس از حمد و صلوات پس بتحقیق که دانسته اید و اگر چه می پوشانید که من نخواستم مردمان را تا آنکه خواستند مرا بخلافت و بیعت نکردم با آنها تا آنکه بیعت کردند با من بدرستی که شما از آنهائید که خواستند مرا و بیعت کردند با من و بدرستی که عامه مردمان بیعت نکردند با من بجهه پادشاهی غلبه کننده که باجبار آنها را بر بیعت دارد و نه بجهه مال و منال که موجود بود نزد من پس اگر شما مبایعت کردید با من در حالتی که فرمانبردار بودید پس باز گردید و توبه کنید بسوی خدا از نزدیک و اگر بودید که مبایعت نمودید در حالتی که کاره بودید پس بتحقیق گردانیدید از برای من بر خود راه اعتراض بظاهر کردن بشما فرمانبرداری را و پنهان کردن شما نافرمانی را و سوگند بجان خودم که نیستید سزاوارترین مهاجران بتقیّه کردن و پوشیدن و بدرستی که دفع کردن شما این کار را پیش از آنکه در آیید در آن بود گشاده تر بر شما از بیرون رفتن شما از آن پس از اقرار شما بآن کار و بتحقیق که شما گمان برده اید که من کشتم عثمان را پس در میان من و میان شما شاهد است کسی که تخلّف کرد از من و از شما از اهل مدینه پس از آن الزام کرده می شود هر مردی بقدر آنچه برداشت از گناه پس باز گردید ای دو پیر جاهل از این اندیشه باطل خود پس بدرستی که اکنون بزرگترین کار شما عار است پیش از آنکه جمع شود عار با آتش دوزخ

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به طلحه و زبیر با عمران بن حصین خزاعی آن را ابو جعفراسکافی در کتاب مقامات درمناقب امیرالمؤ منین (ع) آورده است:

اما بعد. شما نیک می دانید، هر چند کتمان می کنید، که من آهنگ مردم نکردم تا آنها آهنگ من کردند. من از آنها بیعت نخواستم تا آنها با من بیعت کردند. شما دو تن از کسانی بودید که به سوی من آمدید و به من دست بیعت دادید. بیعت کردن مردم با من، بدان سبب نبود که مرا قدرتی است غالب یا مالی است مهیا. اگر شما از روی رضا با من بیعت کرده اید از این بیعت شکنی باز گردید و بر فور توبه کنید و اگر به اکراه بیعت کرده اید، به سبب تظاهر به طاعت و در دل نهان داشتن معصیت، راه بازخواست خود را بر من گشاده داشته اید. به جان خودم سوگند، که شما از دیگر مهاجران به تقیه و کتمان سزاوارتر نبوده اید. نپذیرفتن بیعت من، پیش از آنکه داخل در بیعت شوید، برای شما آسانتر بود از بیعت کردن و خارج شدن از آن.

پندارید که من عثمان را کشته ام. میان من و شما از اهل مدینه، کسانی هستند که نه با من هستند و نه با شما. اینان قضاوت کنند تا هر کس هر اندازه در این امر دخالت داشته بر گردنش آید و از عهده آن برآید. ای دو مرد سالخورده، از این راءی و نظر که دارید، بازگردید که اگر امروز چنین کنید، تنها عار گریبانگیر شماست و اگر داوری به قیامت واگذارید، هم عار است و هم نار. والسلام.

انصاریان

ابو جعفر اسکافی آن را در کتاب مقامات در مناقب امیر المؤمنین علیه السّلام ذکر کرده است اما بعد،شما آگاهید-گر چه پنهان می دارید-که من دنبال مردم نرفتم تا مردم دنبال من آمدند،و با آنان بیعت نکردم تا با من بیعت نمودند،شما دو نفر از کسانی بودید که دنبال من آمدید و بیعت کردید .عموم مردم با من به خاطر سلطنت و قدرت یا متاع موجود دنیا بیعت

ننمودند،پس اگر شما از روی رغبت بیعت کردید تا زود است برگردید و به محضر خداوند توبه کنید،و اگر از روی ناخشنودی بوده،به اظهار طاعت و پنهان داشتن گناه پیمان شکنی راه بازخواست از خودتان را به روی من گشودید .به جان خودم قسم شما از سایر مهاجرین(که مجبور به بیعت نبودند)به تقیّه و کتمان عقیده سزاوارتر نبودید، و زیر بار بیعت من نرفتن پیش از آنکه در آن وارد شوید از بیعت شکنی پس از اقرار به آن برای شما آسان تر بود .گمان کردید عثمان را من کشتم،بیایید بین من و شما مردمی که نه حامی من هستند و نه حامی شما و اکنون در مدینه اند داوری کنند،سپس هر کس به اندازه گناهش در این حادثه مسئول شناخته شود.

ای دو مرد سالخورده،از رأی خود باز گردید،چه اینکه در این حال بزرگترین مسأله برای شما ننگ است، و این بهتر از این است که ننگ و آتش دوزخ دامنتان را بگیرد.و السلام .

شروح

راوندی

الاسکاف رستاق کثیر و قری کثیره بین الهروان الی البصره، کانت عامره بکثره اهلها، فتفرقوا لما صارت غامره. و هذا الشیخ رحمه الله کان من تلک البقعه و له کتب. اما قول علی علیه السلام: انی لم اراد الناس حتی ارادونی، فمعناه انی لم ارد بیعه الناس لی حتی ارادوا بیعتهم لی اولا. و انما قلنا ذلک لان الاراده لا تتعلق بالباقی و انما تتعلق بالحادث او ما یجری مجری الحادث. و قوله و لم ابایعهم حتی بایعونی ای لم اطلب البیعه و لم آخذ منهم البیعه حتی اعطونی البیعه اول مره، و انما قال و لم ابایعهم حتی بایعونی فسوی بین الفعلین ازدواجا کما قال النبی صلی الله علیه و آله: کما تدین تدان. و الاول لا یکون جزاء. و قوله و انکما ممن ارادنی یخاطب به الطلحه و الزبیر لما خرجا الی البصره مثیرین للفتنه ناکثین لعهد البیعه، و کانا من جمله من ارادوا قیام امیرالمومنین علیه السلام بالامر، و قد اقام الحجه علیهما فی ذلک بکلام مسکت مخرس. و قریب من ذلک ما روی سعد بن عبدالله الاشعری رحمه الله فی کتاب معجزات الائمه انه ناظراه بعض فضلاء العامه فی الرجلین و ساله انهما اسلما طوعا او کرها؟ فقلت فی نفسی: لو زعمت اکراها و اجبارا کان کذبا اذ لم یکن

و قنئذ غلبه لاهل الاسلام و لا خوف منهم، و ان قلت طوعا و رغبه فالمومن لا یکفر، و لم یکن له عندی جواب، فدافعته بوجه حسن و خرجت الی سر من رای و دخلت علی الحسن العسکری علیه السلام لاساله عن ذلک، و اذا غلام واقف علی راسه و کنت قد جمعت مسائل کثیره لاساله، فقال لی الحسن علیه السلام: ما فعلت تلک المسائل سل ولدی هذا عنها- و اشار الی الغلام الواقف- فقال الغلام مبتدئا: هلا قلت ما اسلما طوعا و لا کرها و انما اسلما طمعا معا ایسا نکثا العهد و فعلا لیله العقبه ما فعلا مثل طلحه و الزبیر، فانهما ما بایعا طوعا و لا کرها علیه السلام بعد عثمان و انما طمعا بایعا فلما ایسا ان تکون لهما مملکه مع امیرالمومنین علیه السلام نکثا العهد.

کیدری

قوله علیه السلام: قبل ان یجتمع العار و النار. العار السبه و العیب و هو من احکام الدنیا ای قبل ان یجتمع ضرر الدنیا و الاخره.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (ع به طلحه و زبیر که توسط عمران بن حصین خزاعی فرستاده است، ابوجعفر اسکافی در کتاب (مقامات) در مناقب امیرالمومنین (علیه السلام) ذکر کرده است: (اما بعد، شما با این که کتمان کرده اید خوب می دانید که من به سراغ مردم نرفتم، تا این که آنها به سراغ من آمدند و دست بیعت به سوی من دراز کردند، و شما نیز از جمله افرادی بودید که به سراغ من آمدید و بیعت کردید. و این مردم با من نه به دلیل تسلط و زور و نه به خاطر ثروت و مال بیعت نکردند. پس اگر شما دو تن با میل و اختیار با من بیعت کرده و پیمان بستید، حال تا زود است از پیمان شکنی برگردید و هر چه زودتر نزد خدا توبه کنید، و اگر از روی بی میلی با من پیمان بستید و در ظاهر اظهار اطاعت کردید اما در پنهان سر نافرمانی داشتید در این صورت راه سرزنش مرا بر خویشتن گشوده اید. به جان خودم قسم شما به بیمناک بودن و پوشیده داشتن عقیده ی خود درباره ی بیعت با من از دیگر مهاجران سزاوارتر نبودید، و نرفتن شما زیر بار بیعت با من پیش از ورودتان در این کار، از پیمان شکنی بعد از اقرار و پذیرش آن آسانتر بود. به گمان شما من عثمان را کشته ام، بنابراین بین من و شما، کسانی از اهل مدینه که هم از من و هم از شما فاصله گرفته اند به عنوان گواه هستند، تا هر یک از ما به مقداری که دخالت در قتل عثمان داشت، محکوم شود. پس ای پیرمردان از این اندیشه تان دست بردارید، زیرا اکنون بزرگترین گرفتاری شما ننگ است، اما در آینده هم گرفتار ننگ خواهید بود و هم گرفتار دوزخ.) خزاعه، قبیله ای از دودمان ازد است، بعضی گفته اند: اسکافی منسوب به روستای بزرگی است که بین نهروان و بصره بوده است. و کتاب المقامات کتابی است که شیخ نامبرده در مناقب امیرالمومنین (علیه السلام) تصنیف کرده است. امام (علیه السلام) در مورد بیعت شکنی طلحه و زبیر با آن حضرت، با دلایل زیر با آنها به استدلال پرداخته است: 1- عبارت: اما بعد … حاضر، که به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر که را که شما آن چنان می شناسید، سزاوار نیست بیعت با او را بشکنید و بر او خروج کنید. و جمله ی: و کتمتما اشاره بر آن است که طلحه و زبیر پس از شکستن بیعت با امام (ع)، قصد بیعت و آزادی در عمل را در مورد خود و جمع زیادی از مردم، کتمان کردند و وانمود کردند که امام (علیه السلام) آنها را به اجبار وادار بر بیعت با خود کرده است. 2- دلیل دوم: عبارت: و ان کنتما … اقرارکما به، است که جمله ی شرطیه ی منفصله است و در حقیقت چنین است: عمل شما از دو صورت، بیرون نیست: یا این است که شما از روی میل و اراده بیعت کرده اید و یا از روی بی میلی و به اجبار. اما اگر صورت اول باشد، همان مورد نظر ماست، و نافرمانی شما را محکوم می کند و باید هر چه زودتر و پیش از آن که این معصیت در دل شما نفوذ کند به جانب خدا برگردید و توبه کنید. و اما صورت دوم به سه دلیل نادرست و باطل است: 1- لازمه ی این عمل شما دورویی و نفاق است که شما نسبت به من اظهار فرمانبری و اطاعت کنید و در باطن سر نافرمانی داشته باشید، که همین خود سبب می شود که راه اعتراض من به گفتار و رفتار شما باز باشد. 2- شما دو تن نسبت به من از دیگر مهاجران به ترس و تقیه و پنهان داشتن نافرمانی سزاوارتر نبودید، توضیح آن که طلحه و زبیر نیرومندترین مردم و از دیگران مهمتر بودند، بنابراین دیگر مهاجران به هنگام بیعت، و بعد از آن در بیعت شکنی، برای ترس و تقیه سزاوارتر از آنها بودند. 3- براستی، زیر بار بیعت امام (علیه السلام) نرفتن آنها پیش از آن که دست بیعت دهند، از پیمان شکنی و بیرون رفتن از بیعت بعد از پذیرش آن، آسانتر و قابل قبولتر بود. و این سه بخش از سخنان امام مقدمات صغرای قیاس مضمری هستند که کبرای اولی: هر چه باعث آن شود که راه اعتراض بر شما باز شود، انجام آن بر شما حرام است و نباید شما مرتکب آن شوید، و کبرای دومی: و هر کس از مهاجران که در ادعای خود، سزاوارتر از دیگران نباشد، در صورتی که آنان ادعایی نکرده اند، او نیز نباید مدعی شود. و کبرای سومی چنین است: و هر چه آسانتر و آماده تر برای بهانه و عذر باشد نباید آنها خود را در تنگنا و در موردی قرار دهند که عذر و بهانه ای ندارند. عبارت: و قد زعمتما انی قتلت عثمان (به گمان شما من عثمان را کشته ام) اشاره به شبهه ی مشهوری است که آنها در مورد خروج بر امام (علیه السلام) داشتند. و عبارت: فبینی … احتمل در حقیقت جواب به شبهه ی مذکور است، یعنی داوری را از مردم مدینه به کسی وا می گذاریم که هم از کمک به من و هم یاری شما دوری گرفته است، تا بعد هر یک از ما را به مقداری که گناه و ستم مرتکب شده ایم، به سرزنش و مجازات محکوم کند. آنگاه، پس از این که امام (علیه السلام) حجت را بر آنها تمام کرد، به ایشان دستور داد تا از نظریه نادرست و فاسد خود درباره ی اختیار (نداشتن) در بیعت با امام، برگردند، و آنها را به برگشت از رای فاسدشان با این عبارت تشویق کرد: فان الان … که به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: ننگ و عار در دنیا ساده تر است از جمع بین ننگ و عار و عذاب و آتش دوزخ در آخرت. و مقصود امام (علیه السلام) از ننگ و عار ننگ بهانه جویی است. و کلمه ی الان ظرف منصوب به وسیله کلمه ی اعظم است که اسم ان می باشد. و ممکن است اسم ان باشد و اعظم مبتدا و (العار) خبر آن، و جمله خبر ان باشد، و ضمیر عاید به اسم ان محذوف است که تقدیر آن چنین می شود: فان الان اعظم امر کما فیه العار. یعنی زیرا اکنون با وجود ننگ و عار قضیه مهمتر است.

ابن ابی الحدید

مع عمران بن الحصین الخزاعی و ذکر هذا الکتاب أبو جعفر الإسکافی فی کتاب المقامات أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتُمَا وَ إِنْ کَتَمْتُمَا أَنِّی لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّی أَرَادُونِی وَ لَمْ أُبَایِعْهُمْ حَتَّی بَایَعُونِی وَ إِنَّکُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِی وَ بَایَعَنِی وَ إِنَّ الْعَامَّهَ لَمْ تُبَایِعْنِی لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ وَ لاَ [لِحِرْصٍ]

لِعَرَضٍ حَاضِرٍ فَإِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی طَائِعَیْنِ فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَی اللَّهِ مِنْ قَرِیبٍ وَ إِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی کَارِهَیْنِ فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِی عَلَیْکُمَا السَّبِیلَ بِإِظْهَارِکُمَا الطَّاعَهَ وَ إِسْرَارِکُمَا الْمَعْصِیَهَ وَ لَعَمْرِی مَا کُنْتُمَا بِأَحَقَّ اَلْمُهَاجِرِینَ بِالتَّقِیَّهِ وَ الْکِتْمَانِ وَ إِنَّ دَفْعَکُمَا هَذَا الْأَمْرَ [قَبْلَ]

مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلاَ فِیهِ کَانَ أَوْسَعَ عَلَیْکُمَا مِنْ خُرُوجِکُمَا مِنْهُ بَعْدَ إِقْرَارِکُمَا بِهِ وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّی قَتَلْتُ عُثْمَانَ فَبَیْنِی وَ بَیْنَکُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّی وَ عَنْکُمَا مِنْ أَهْلِ اَلْمَدِینَهِ ثُمَّ یُلْزَمُ کُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ فَارْجِعَا أَیُّهَا الشَّیْخَانِ عَنْ رَأْیِکُمَا فَإِنَّ الآْنَ أَعْظَمَ أَمْرِکُمَا الْعَارُ مِنْ قَبْلِ أَنْ [یَجْتَمِعَ]

یَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَ النَّارُ وَ السَّلاَمُ.

[عمران بن الحصین ]

هو عمران بن الحصین بن عبید بن خلف بن عبد بن نهم بن سالم بن غاضره بن سلول بن حبشیه بن سلول بن کعب بن عمرو الخزاعی یکنی أبا بجید بابنه بجید بن عمران أسلم هو و أبو هریره عام خیبر و کان من فضلاء الصحابه و فقهائهم یقول أهل البصره عنه إنه کان یری الحفظه و کانت تکلمه حتی اکتوی.

و قال محمد بن سیرین أفضل من نزل البصره من أصحاب رسول الله ص عمران بن الحصین و أبو بکره و استقضاه عبد الله بن عامر بن کریز علی البصره فعمل له أیاما ثم استعفاه فأعفاه و مات بالبصره سنه اثنتین و خمسین فی أیام معاویه

[أبو جعفر الإسکافی]

و أما أبو جعفر الإسکافی و هو شیخنا محمد بن عبد الله الإسکافی عده قاضی القضاه فی الطبقه السابعه من طبقات المعتزله مع عباد بن سلیمان الصیمری و مع زرقان و مع عیسی بن الهیثم الصوفی و جعل أول الطبقه ثمامه بن أشرس أبا معن ثم أبا عثمان الجاحظ ثم أبا موسی عیسی بن صبیح المردار ثم أبا عمران یونس بن عمران ثم محمد بن شبیب ثم محمد بن إسماعیل بن العسکری ثم عبد الکریم بن روح العسکری ثم أبا یعقوب یوسف بن عبد الله الشحام ثم أبا الحسین الصالحی

ثم الجعفران جعفر بن جریر و جعفر بن میسر ثم أبا عمران بن النقاش ثم أبا سعید أحمد بن سعید الأسدی ثم عباد بن سلیمان ثم أبا جعفر الإسکافی هذا و قال کان أبو جعفر فاضلا عالما و صنف سبعین کتابا فی علم الکلام.

و هو الذی نقض کتاب العثمانیه علی أبی عثمان الجاحظ فی حیاته و دخل الجاحظ الوراقین ببغداد فقال من هذا الغلام السوادی الذی بلغنی أنه تعرض لنقض کتابی و أبو جعفر جالس فاختفی منه حتی لم یره.

و کان أبو جعفر یقول بالتفضیل علی قاعده معتزله بغداد و یبالغ فی ذلک و کان علوی الرأی محققا منصفا قلیل العصبیه ثم نعود إلی شرح ألفاظ الفصل و معانیه قوله ع لم أرد الناس أی لم أرد الولایه علیهم حتی أرادوا هم منی ذلک.

قال و لم أبایعهم حتی بایعونی أی لم أمدد یدی إلیهم مد الطلب و الحرص علی الأمر و لم أمددها إلا بعد أن خاطبونی بالإمره و الخلافه و قالوا بألسنتهم قد بایعناک فحینئذ مددت یدی إلیهم .

قال و لم یبایعنی العامه و المسلمون لسلطان غصبهم و قهرهم علی ذلک و لا لحرص حاضر أی مال موجود فرقته علیهم .

ثم قسم علیهما الکلام فقال إن کنتما بایعتمانی طوعا عن رضا فقد وجب علیکما الرجوع لأنه لا وجه لانتقاض تلک البیعه و إن کنتما بایعتمانی مکرهین علیها فالإکراه

له صوره و هی أن یجرد السیف و یمد العنق و لم یکن قد وقع ذلک و لا یمکنکما أن تدعیاه و إن کنتما بایعتمانی لا عن رضا و لا مکرهین بل کارهین و بین المکره و الکاره فرق بین فالأمور الشرعیه إنما تبنی علی الظاهر و قد جعلتما لی علی أنفسکما السبیل بإظهارکما الطاعه و الدخول فیما دخل فیه الناس و لا اعتبار بما أسررتما من کراهیه ذلک علی أنه لو کان عندی ما یکرهه المسلمون لکان المهاجرون فی کراهیه ذلک سواء فما الذی جعلکما أحق المهاجرین کلهم بالکتمان و التقیه.

ثم قال و قد کان امتناعکما عن البیعه فی مبدإ الأمر أجمل من دخولکما فیها ثم نکثها .

قال و قد زعمتما أن الشبهه التی دخلت علیکما فی أمری أنی قتلت عثمان و قد جعلت الحکم بینی و بینکما من تخلف عنی و عنکما من أهل المدینه أی الجماعه التی لم تنصر علیا و لا طلحه کمحمد بن مسلمه و أسامه بن زید و عبد الله بن عمر و غیرهم یعنی أنهم غیر متهمین علیه و لا علی طلحه و الزبیر فإذا حکموا لزم کل امرئ منا بقدر ما تقتضیه الشهادات و لا شبهه أنهم لو حکموا و شهدوا بصوره الحال لحکموا ببراءه علی ع من دم عثمان و بأن طلحه کان هو الجمله و التفصیل فی أمره و حصره و قتله و کان الزبیر مساعدا له علی ذلک و إن لم یکن مکاشفا مکاشفه طلحه .

ثم نهاهما عن الإصرار علی الخطیئه و قال لهما إنکما إنما تخافان العار فی رجوعکما و انصرافکما عن الحرب فإن لم ترجعا اجتمع علیکما العار و النار أما العار فلأنکما تهزمان و تفران عند اللقاء فتعیران بذلک و أیضا سیکشف للناس أنکما کنتما علی باطل فتعیران بذلک و أما النار فإلیها مصیر العصاه إذا ماتوا علی غیر توبه و احتمال العار وحده أهون من احتماله و احتمال النار معه

کاشانی

(الی طلحه و الزبیر مع عمران بن الحصین الخزاعی) این نامه ای است از نامه های آن حضرت که نوشته به سوی طلحه و زبیر به مصحوب عمران بن حصین خزاعی به جهت دفع خصومات. و خزاع قبیله ای است از ازد. (و ذکره ابوجعفر الاسکافی) ذکر کرد این نامه را ابوجعفر اسکافی (فی کتاب المقامات) در کتاب مقامات که تصنیف فرموده (فی مناقب امیرالمومنین علیه الصلوه و التحیات) در مناقب جمیله و صفات کریمه و سمات جلیله امیر مومنان و اسکاف روستایی بزرگ است میان بصره و نهروان (اما بعد) اما پس از حمد خدا و سلام و صلوات بر سید انبیاء (فقد علمتما) پس به تحقیق که شما هر دو ای طلحه و زبیر دانسته اید (و ان کتمتما) و اگر چه پوشانیده اید (انی لم ارد الناس) آنکه من بیعت نکردم بیعت مردمان را (حتی ارادونی) تا آنکه ایشان اراده نمودند بیعت مرا (و لم ابایعهم) و مبایعه نکردم با ایشان (حتی بایعونی) تا آنکه مبایعت کردند با من (و انکما) و به درستی که شما (ممن ارادنی) از آن کسانید که اراده نمود مرا (و بایعنی) و مبایعه نمود با من (و ان العامه لم تبایعنی) و آنکه عامه مردمان مبایعه نکردند با من (لسلطان غاصب) جهت پادشاه غضب کننده که اجبار نموده باشد ایشان را بر آن بیعت (و لا لعرض حاضر) و نه به جهت مال و منال که حاضر بود نزد من (فان کنتما بایعتمانی) پس اگر شما بودید که مبایعه کردید با من (طائعین) در حالتی که فرمانبردار بودید و به اختیار خود آن بیعت نمودید (فارجعا) پس بازگردید (و توبا) و توبه نمایید (الی الله) به سوی خدای تعالی (من قریب) به زودی (و ان کنتما بایعتمانی) و اگر بودید که مبایعت نمودید (کارهین) در حالتی که کاره بودید و ناراغب (و قد جعلتمالی) پس به تحقیق که گردانیدید شما مرا (علیکما السبیل) بر خود راه و حجت (باظهارکما الطاعه) به ظاهر ساختن شما طاعت و رغبت را (و اسرارکما المعصیه) و پوشیدن شما گناهی را که آن نفاق است و موجب خشم خالق انفس و آفاق می باشد (و لعمری) و سوگند به زندگانی من (ما کنتما باحق المهاجرین) که نیستید شما سزاوارترین مهاجران (بالتقیه و الکتمان) به تقیه کردن و پوشانیدن ما فی الضمیر خود (و ان دفعکما عن هذا الامر) و دیگر می دانید که دفع کردن شما این کار را (من قبل ان تدخلا فیه) پیش از درآمدن شما در آن کار (کان اوسع علیکما) بود گشاده تر بر شما (من خروجکما منه) از بیرون رفتن شما از آن (بعد اقرارکما به) پس از اقرار شما به آن کار چه نقض عهد آن بر شما نوشته شد و آیه (فمن نکث فانما ینکث علی نفسه) نامزد شما گشت. (و قد زعمتما) و به تحقیق که شما گمان برده اید (انی قتلت عثمان) که من کشتم عثمان را (فبینی و بینکما) پس در میان من و میان شما شاهد است (من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه) کسی که تخلف کرد از من و از شما، از اهل مدینه یعنی کسی که اجنبی است و اصلا رعایت جانبداری مرعی نمی دارد می داند که من اصلا معاونت نکردم در قتل عثمان، بلکه آن معاونت از جانب شما بود. (ثم یلزم کل امرء) پس از آن الزام کرده می شود هر مردی از سرزنش و عار (بقدر ما احتمل) به مقدار آنچه برداشت از گناه و عدوان (فارجعا ایها الشیخان) پس باز گردید ای پیران جاهل (عن رایکما) از اندیشه باطل خود (فان الان اعظم امرکما العار) پس به درستی که اکنون بزرگترین کار شما عار است (من قبل ان یجتمع العار و النار) پیش از آنکه جمع شوند عار با آتش نیران در روز شمار و هیچ عاری بدتر از آن نیست که جماعتی که خود را می شمرند از اصحب کبار به سبب مخالفت با حیدر کرار خود را ببینند به آتش دوزخ گرفتار

آملی

قزوینی

اسکاف دهات بزرگی است میان نهروان و بصره و ابوجعفر کتاب مسمی به مقامات در مناقب امیرالمومنین علیه السلام نوشته است! میدانید شما هر چند می پوشانید که من قصد نکردم مردم را تا ایشان قصد من کردند و بیعت نکردم با ایشان تا ایشان بیعت کردند با من. و الحاصل کسی را که تکلیف و اجبار ننمودم و در این معنی التماس نکردم و شما از آنجمله بودید که قصد من کردید و بیعت با من نمودید. و میدانید که کافه بیعت نکردند با من از راه سلطنت و حکومتی که بزور و غصب بر ایشان یافته باشم، و نه برای حرص بر مال و نعمتی که در آن طمع کرده باشند و در بعضی نسخ به جای (حرص) (عرض) مسطور است یعنی متاع دنیا پس اگر بیعت کردید با من بطوع و اختیار پس بازگردید و رجوع کنید بخدای عز و جل زود و نزدیک، و اگر بیعت کردید برضا پس بتحقیق مرا بر خود راه تحکم دادید باظهار طاعت و کتمان معصیت. یعنی شما را به آن بازخواست کنم که چرا چون رضا نداشتید بی اکراه و اجبار رضا و طاعت نمودید و در باطن عازم معصیت بودید و بعمر من قسم که نبودید شما سزاوارتر از سایر مهاجران بتقیه و کتمان که از ایشان قدرت و امکان بیشتر داشتید، و جبر بر شما کمتر می رفت و دفع شما خلاف مرا پیش از آنکه داخل شوید و آن آسانتر بود بر شما، و گنجایش بهتر داشت از بیرون رفتن شما امروز از آن بعد از اقرار به آن و گمان کردید که من کشتم عثمان را میان من و شما آنان که باز پس شدند از من و از شما از مردم مدینه میان ما حکم کنند و بر ما و شما شهادت دهند بعد از آن لازم گردانیده شود هر کس را به قدر آنچه برداشته است. و الغرض تا ظاهر شود در قتل او شما بیشتر مدخل کردید یا من بزرگ سال را شیخ گویند و هم بزرگ قدر را و (الان) (اسم) آن است و جمله مابعد خبر و ضمیر عاید به اسم محذوف است (ای اعظم امر کما فیه العار) و شاید (اعظم) منصوب باشد و اسم (ان) و (الان) (ظرف) آن پس بازگردید ای دو شیخ از رای خود زیرا که حالا اگر بازگردید بزرگتر ضرر شما عار است از آنکه مجتمع شود عار و نار بهم، چنانچه مجتمع شد هم منکوب و هم مقتول گشتند، چون در میدان خصومت تاختند هم دنیا و هم آخرت در باختند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی طلحه و الزبیر مع عمران بن الحصین الخزاعی. ذکره ابوجعفر الاسکافی فی کتاب «المقامات».

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی طلحه و زبیر، مصحوب عمران پسر حصین خزاعی. مذکور کرده است این مکتوب را ابوجعفر اسکافی در کتاب موسوم به «مقامات» تالیف خود. و اسکاف دهی است در نواحی نهروان از توابع بغداد.

«اما بعد، فقد علمتما-و ان کتمتما-انی لم ارد الناس حتی ارادونی و لم ابایعهم حتی بایعونی و انکما ممن ارادنی و بایعنی و ان العامه لم تبایعنی لسلطان غاصب و لا لحرص حاضر، فان کنتما بایعتمانی طائعین فارجعا و توبا الی الله من قریب و ان کنتما بایعتمانی کارهین فقد جعلتما لی علیکما السبیل باظهارکما الطاعه و اسرارکما المعصیه. و لعمری ما کنتما باحق المهاجرین بالتقیه و الکتمان و ان دفعکما هذا الامر قبل ان تدخلا فیه، کان اوسع علیکما من خروجکما منه، بعد اقرارکما به.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول، صلی الله علیه و آله و سلم، پس به تحقیق که دانستید شما-و اگر چه کتمان کردید-که به تحقیق که من اراده نکردم مردمان را بر بیعت کردن، تا اینکه اراده کردند ایشان مرا در بیعت کردن و بیعت نگرفتم از ایشان تا بیعت نکردند با من و به تحقیق که شما دو نفر از کسانی باشید که اراده کردید مرا و بیعت کردید با من و حال

آنکه عموم شما و همه ی شما بیعت نکردید با من از جهت تسلطی که جبر کرد و نه از جهت حرص به مالی که موجود بود در نزد من، پس اگر شما دو نفر بیعت کردید با من در حالتی که راغب و رضامند بودید، پس برگردید از شکستن بیعت و توبه کنید به سوی خدا بزودی و اگر بودید شما دو نفر که بیعت کردید با من، در حالتی که نارضا بودید، پس گردانیدید شما از برای من بر شما راه توبیخی و بحثی، به سبب اظهار کردن شما اطاعت کردن را و پنهان کردن شما نافرمانی را، زیرا که منافق گشتید و حال آنکه سوگند به جان خودم که نبوده اید شما دو نفر سزاوارترین مهاجران به تقیه کردن و کتمان حق کردن. یعنی پس بایست تمام مهاجران بیعت نکنند و کتمان ننمایند اگر حق نبود و حال آنکه دفع و منع کردن شما دو نفر این امر بیعت را، پیش از آنکه داخل در بیعت بشوید، بود واسع تر و آسان تر بر شما از بیرون رفتن شما از بیعت، بعد از اقرار کردن شما به بیعت.

«و قد زعمتما انی قتلت عثمان، فبینی و بینکما من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه، ثم یلزم کل امری ء بقدر ما احتمل، فارجعا ایها الشیخان عن رایکما، فان الان اعظم امرکما العار، من قبل ان یجتمع العار و النار. و السلام.»

یعنی و گمان کردید که من امر کردم به قتل عثمان، پس میان من و شما حاکم است کسانی که تخلف ورزیده اند از نصرت من و شما و متهم به قتل عثمان نیستند از اهل مدینه، پس از حکم ایشان لازم گردانیده می شود هر مردی را آنقدر از گناه که متحمل شده است، یعنی و حال آنکه بی شک اهل مدینه حکم می کنند به شرکت شما دو نفر در قتل عثمان نه من، پس برگردید ای دو بزرگوار از رای شما که محاربه باشد، پس به تحقیق که در این وقت که هنوز محاربه نشده است، چنانچه برگردید به اطاعت کردن من، بزرگتر امری که از برای شما است، عار و ننگ است که اراده ی محاربه کردید و رجوع کردید و این عار است بر دلیران، پس برگردید پیش از جمع گشتن در شما عار و نار، یعنی پیش از محاربه کردن، زیرا که بعد از محاربه کردن جمع خواهد شد در شما عار فرار کردن از جبن و نار معصیت محاربه کردن با خلیفه ی بر حق. والسلام.

خوئی

الاعراب: ان کتمتما: لفظه ان وصلیه، انی لم ارد قائم مقام مفعولی علم، و انکما ممن ارادنی: عطف علی انی لم ارد، و کذلک قوله: و ان العامه، طائعین حال من ضمیر فی کنتما، السبیل مفعول اول لقوله جعلتما ولی ظرف مستقر و هو مفعوله الثانی و علیکما متعلق بقوله السبیل، باظهار کما الباء للسببیه و اظهار مصدر مضاف الی الفاعل، بالتقیه متعلق بقوله: باحق. المعنی: قال ابن میثم: خزاعه قبیله من الازد، و قیل: الاسکاف منسوب الی اسکاف رستاق کبیر بین النهروان و البصره، و کتاب المقامات الذی صنفه الشیخ المذکور فی مناقب امیرالمومنین (علیه السلام) قال الشارح المعتزلی: عمران بن الحصین بن عبد بن خلف، و سرد نسبه الی کعب بن عمرو الخزاعی، یکنی ابابجید بابنه بجید بن عمران، اسلم هو و ابوهریره عام خیبر، و کان من فضلاء الصحابه و فقهائهم … و قال محمد بن سیرین: افضل من فی البصره من اصحاب رسول الله (علیه السلام) عمران بن الحصین … و اما ابوجعفر الاسکافی- و هو شیخنا محمد بن عبدالله الا سکافی- عده قاضی القضاه فی الطبقه السابعه من طبقات المعتزله- الی ان قال: و قال: کان ابوجعفر فاضلا عالما، و صنف سبعین کتابا فی علم الکلام و هو الذی نقض کتاب (العثمانیه) علی ابی عثمان الجاحظ فی حیاته- الی ان قال: و کان ابوجعفر یقول بالتفضیل علی قاعده معتزله بغداد، و یبالغ فی ذلک، و کان علوی الرای، محققا مصنفا قلیل العصبیه. اقول: خزاعه من القبائل الساکنه حول مکه المکرمه الموالیه لرسول الله صلی الله علیه و آله و سلم حتی قبل نشر الاسلام و قبل ان اسلموا، و قد نصروه و ایدوه فی مواقف هامه و سیدهم بدیل بن ورقاء الخزاعی المشهور و هو احد الممثلین لاهل مکه المشرکین فی قضیه حدیبیه. فمن تلک المواقف و رودهم فی عهد رسول الله (علیه السلام) فی معاهده صلح الحدیبیه و قبولهم حمایته و اعتمادهم به تجاه قریش و منها ردعهم اباسفیان و جنده من الهجوم ثانیا الی المدینه بعد الرحیل من احد و اصابه المسلمین باکثر من سبعین قتیلا و جرحی کثیره، فقد روی انه لما بلغ الی الروحاء ندم من ترکه الزحف بقیه المسلمین فی المدینه و عزم علی الرجوع فلحقه عیر خزاعه الراحله من المدینه فاستخبرهم عن المسلمین فاجابوه بانه قد رحلوا ورائکم بجیش کثیر سود الارض یسرعون فی اللقاء معکم و استیصالکم فخاف و لم یرجع. و الظاهر ان هذا الکتاب صدر منه (علیه السلام) فی ضمن المراجعات و الاحتجاجات المتبادله بینه و بین طلحه و الزبیر فی جبهه الجمل، و کان احد مجاهیده التی تو البها لاخماد هذه الثوره الحاده قبل اشتغال الحرب الهائله الهدامه. و نبه فیه علی ان نفوذ الامامه و هی الریاسه العامه یحتاج الی بیعه الامه عن الرضا و طیب النفس فان الامامه تحتاج الی صلاحیه روحیه و معنویه فی نفس الامام تعتمد علی العصمه عند الامامیه و لا طریق الی اثباتها الا النص الصادر عن المعصوم نبیا کان ام اماما منصوصا فیعتمد علی دلاله من الله الیها، و لکن نفوذها فی الامه بحیث یتصدی الامام لاجراء الامور یحتاج الی بیعتهم عن طیب النفس. و هذا معنا التمکن الذی اشار الیه المحقق الطوسی فی تجریده بقوله (وجوده لطف و تصرفه لطف آخر وعدمه منا) ای عدم تمکننا و بیعتنا مع الامام فوت عنا تصرف الامام فی الامور و اجرائها کما ینبغی. و اشار (ع) الی ما یسقط اعتبار البیعه و هو امران: 1- (و ان العامه لم تبایعنی لسلطان غالب) یعنی ان البیعه الصادره عن قهر الناس بارعابهم و تخویفهم لا تنعقد، لان الا کراه مبطل للمعاهدات عقدا کانت ام ایقاعا و البیعه من اهم العقود بین الرعیه و الامام فلا تنعقد مع الاکراه. 2- (و لا لعرض حاضر) قال الشارح المعتزلی (ص 123 ج 17 ط مصر): (ای مال موجود فرقته بینهم) و هو المعبر عنه بابتیاع الرای، فالبیعه الحاصله

بابتیاع آراء من بایع الی حیث یخل بالا کثریه اللازمه یسقط البیعه عن الاعتبار، فاثبت (ع) صحه بیعته بانها صادره عن عامه الناس بالرضا و طیب النفس فیلزم علیهما التسلیم و الطاعه و الانقیاد. ثم اقام علیهما الحجه بانهما بایعا معه فیلزم علیهما الوفاء بها و الرجوع عن الخلاف و التوبه الی الله فورا فانها واجبه علی العاصی فورا، فان زعما انهما کارهان لبیعته و لم تصدر عن الرضا و طیب النفس فاعترض علیهما بوجوه: 1- ان الکراهه غیر مبطله للعقود، لان مجرد الکراهه الباطنیه لا تضر بصحه العقد الصادر عن الرضا الانشائی بداعی المنافع المقصوده منه کالمریض یشتری الدواء و هو کاره له بداعی معالجه مرضه، و کالمضطر فی شراء الحوائج فانه کاره قلبا فالمبطل للعقد هو الاکراه الذی یسلب قدره المکره لا الکراهه الباطنیه. 2- ان ظاهر بیعتکما الرضا و طیب النفس، فدعوی الکراهه مردوده لانها کالانکار بعد الاقرار، فقال (علیه السلام) (فقد جعلتما لی علیکما السلطان باظهار کما الطاعه). 3- انکما تعترفان بالنفاق، و اظهار النفاق موجب للعقوبه و ان کان المستتر منه یحال الی الله تعالی فیعاقب علیه فی الاخره، و اشار الیه بقوله (و اسرار کما المعصیه). ثم تعرض لجواب ما یمکن ان یحتجوا به فی المقام و هو التقیه فقال (علیه السلام) لیس المقام مقام التقیه لانها فی معرض الخوف من اظهار العقیده و انتما من المهاجرین الذین لا یخافون فی المقام مع انه (علیه السلام) لم یتعرض لمن تخلف عن بیعته بادنی تعقیب و اذی کما اشار الیه بعد ذلک فی قطع عذرهما و ما تمسکا به من اتهامه (علیه السلام) بقتل عثمان، فقال: (و قد زعمتما انی قتلت عثمان، فبینی و بینکما من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه) امثال: محمد بن مسلمه و اسامه بن زید، و عبدالله بن عمر،- فاتخذهم شهودا علی من شرک فی قتل عثمان و دعا الیه. قال فی الشرح المعتزلی: و اهل المدینه یعلمون ان طلحه کان هو الجمله و التفصیل فی امره و حصره و قتله، و کان الزبیر مساعدا له علی ذلک و ان لم یکن مکاشفا مکاشفه طلحه- انتهی. و قد اشار فی قوله (من قبل ان یجتمع العار و النار) الی قتل طلحه و الزبیر فی هذه الحرب، و نلفت نظر القراء الی ان طلحه و الزبیر من اکابر الصحابه المهاجرین الذین آمنوا فی السنین الاولی من البعثه و فی عصر غربه الاسلام بدعوه ابی بکر و هم عده، کما فی سیره ابن هشام (ص 158 ج 1 ط مصر): فلما اسلم ابوبکر (رض) اظهر اسلامه و دعا الیه- الی ان قال- فاسلم بدعائه فی ما بلغنی عثمان بن عفان (و سرد نسبه) والزبیر بن العوام (و سرد نسبه) و عبد الرحمان ابن عوف (و سرد نسبه) و سعد بن ابی وقاص (و سرد نسبه) و طلحه بن عبید- الله (و سرد نسبه)- انتهی. و کان اثر نفس ابی بکر نفث النفاق فی هولاء فخرج کلهم من اعداء علی امیرالمومنین و من رووس اهل النفاق و الخلاف مع اهل بیت رسول الله (علیه السلام) و الدلیل علیه اقبالهم علی الدنیا و جمع الاموال الطائله و النزه الی الریاسه و الجاه کما یظهر من الاخبار الصحیحه. الترجمه: از یک نامه ای که به طلحه و زبیر نگاشته و با عمران بن حصین گسیل داشته ابوجعفر اسکافی آنرا در کتاب مقامات خود که در مناقب امیرالمومنین نوشته است یادآور شده. اما بعد، شما هر دو بخوبی می دانید- گر چه نهان می سازید- که من مردم را نخواستم تا مرا خواستند، و دست بیعت بدانها دراز نکردم تا آنها دست برای بیعت من دراز کردند، و شما هر دو از کسانی هستید که مرا خواستید و با من بیعت کردید، و راستش این است که عموم مردم بزور و قهر با من بیعت نکردند و برای طمع در عرض موجودی که به آنها پرداخت شده باشد بیعت نکردند، بلکه از روی رضا و رغبت دست بیعت بمن دادند. اگر شما بدلخواه با من بیعت کردید اکنون از خلاف خود برگردید و فورا بدرگاه خدا توبه کنید،و اگر از روی بی میلی و ناخواهی با من بیعت کردید این بیعت بگردن شما ثابت شده و خود دلیل محکومیت خود را به من سپردید که اظهار اطاعت کردید و نافرمانی را در دل نهفتید، بجان خودم قسم شما از سائر مهاجران سزاوارتر به تقیه و کتمان عقیده نبودید، کناره گیری شما از این کار پیش از ورود در آن براستی برای شما رواتر بود از مخالفت با آن پس از اعتراف و اقرار بدان. شما را گمان این است که من عثمان را کشتم، همه آنها که در مدینه از من و شما هر دو طرف کناره گیری کردند و از حادثه قتل عثمان بخوبی آگاهند میان من و و شما حکم باشند تا هر کس باندازه ای که متحمل انجام این حادثه شده است مسئول باشد، ای دو تن پیرمرد کهنسال و رهبر اسلامی از رای و نظر خود برگردید و بسوی حق گرائید، زیرا اکنون بزرگترین نکوهشی که بر شما است همان ننگ کناره گیری از جبهه نبرد است، و پیشگیری کنید از اینکه این ننگ با شکنجه ی دوزخ توام گردد.

شوشتری

و من کتاب له (علیه السلام) الی طلحه و الزبیر مع عمران بن الحصین الخزاعی، ذکره ابوجعفر الاسکافی فی کتاب (المقامات) فی مناقب امیرالمومنین (علیه السلام): قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی طلحه و الزبیر مع عمران بن الحصین الخزاعی) روی الکشی عن الفضل بن شاذان ان عمران من السابقین الذین رجعوا الی امیرالمومنین (علیه السلام). (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و عن (جامع الاصول): سئل عمران عن متعه النساء، فقال: اتانا بها کتاب الله، و امرنا بها رسول الله (صلی الله علیه و آله)، ثم قال فیها رجل برایه ما شاء. و فی (حلیه ابی نعیم) فی محمد بن واسع مسندا عنه، قال: تمتعنا مع النبی (صلی الله علیه و آله) مرتین، فقال رجل برایه ما شاء. قال ابونعیم: هو حدیث صحیح اخرجه مسلم فی (صحیحه). و روی الکشی فی ابی عبدالله الجدلی، عن ابی داود قال: حدثنی عمران بن الحصین الخزاعی ان النبی (صلی الله علیه و آله) امر فلانا و فلانا ان یسلما علی علی (علیه السلام) بامره المومنین، فقالا: من الله او من رسوله؟ (فقال: من الله و من رسوله). قال ابن ابی الحدید: هو عمران بن الحصین بن عبید بن خلف بن عبد (بن) نهم بن سالم بن غاضره … قلت: اخذ ماقاله عن ابی عمرو. قال ابن منده و ابونعیم جد جده عبد نهم بن حذیفه بن جهمه بن ااضره. و قال الکلبی: جد جده عبد نهم بن جرمه بن جهیمه کما فی (الجزری). و فی (الجزری): قال محمد بن سیرین: لم نر فی البصره احدا من اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) یفضل علی عمران، و کان مجاب الدعوه و لم یشهد الفتنه. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و روی عنه: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لم نهی عن الکی فاکنوینا قما افلحنا، و کان فی مرضه تسلم علیه الملائکه، فاکتوی ففقد التسلیم، ثم عادت الیه و کان به استسقاء فطال به سنین و هو صابر علیه، و شق بطنه و اخذ منه شحم و ثقب له سریر فبقی ثلاثبن سنه توفی سنه. (ذکره ابوجعفر الاسکافی) محمد بن عبدالله، قال ابن ابی الحدید: عده قاضی القضاه فی الطبقه السابقه من المعتزله مع عباد بن سلیمان الصیمری و مع زرقان و مع عیسی بن الهیثم الصوفی، و جعل اول الطبقه ثمامه بن اشرس ابا معن ثم الجاحظ ثم اباموسی عیسی بن صبیح المردار ثم ابا عمران یونس بن عمران ثم محمد بن اسماعیل بن العسکری ثم عبدالکریم بن روح العسکری ثم ابایعقوب یوسف بن عبدالله الشحام ثم اباالحسین الصالحی ثم جعفر بن جریر و جعفر بن میسر ثم اباعمران بن النقاش ثم اباسعید احمد بن سعید الاسدی ثم عباد بن سلیمان ثم اباجعفر الاسکافی، وقال: کان ابوجعفر فاضلا، عالما، صنف سبعین کتابا فی علم الکلام، و هو الذی نقض کتاب العثمانیه علی الجاحظ فی حیاته،- فدخل الجاحط الوراقین ببغداد فقال: من هذا الغلام السوادی الذی بلغنی انه تعرض لنقض کتابی. و ابوجعفر جالس، فاختفی منه حتی لم یره- و کان علوی الرای، محققا، منصفا، قلیل العصبیه، یقول بالتفضیل و یبالغ فیه. (فی کتاب المقامات) و ذکره ابن قتیبه فی (خلفائه) وزاد: و زعمتما انی آویت قتله عثمان فهولاء بنو عثمان فلیدخلوافی طاعتی ثم یخاصموا الی قتله ابیهم، و ما انتما و عثمان ان کان قتل ظالما او مظلوما؟ و لقد بایعتمانی و انتما (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بین خصلتین قبیحتین: نکث بیعتکما، و اخراجکما امکما. و ذکره اعثم الکوفی فی عنوان محاربه الجمل. (فی مناقب امیرالمومنین (علیه السلام)) هکذا فی (المصریه). و قوله: (فی مناقب امیرالمومنین (علیه السلام)) زائده فلیس فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و الظاهر انه کان حاشیه خلط بالمتن، مع انه لم یعلم موضوع المقامات، هل هو فی المناقب او شی ء آخر؟ قوله (علیه السلام): (اما بعد فقد علمتما وان کتمتما- انی لم ارد الناس حتی ارادونی و لم ابایعهم حتی بایعونی) فی (الطبری) قال ابوبشیر العابدی: کنت بالمدینه حین قتل عثمان، و اجتمع المهاجرون و الانصار فیهم طلحه و الزبیر فاتوا علیا (ع) فقالوا: هلم نبایعک. فقال لهم: لاحاجه لی فی امرکم، انا معکم فمن اخترتم فقد رضیت به. فقالوا: و الله لا نختار غیرک. فاختلفوا الیه مرارا، ثم اتوه فی آخر ذلک فقالوا له: لا یصلح الناس الا بامره و قد طال الامر. فقال لهم: انکم قد اختلفتم الی و اتیتم عندی مرارا، و انی قائل لکم قولا ان قبلتموه قبلت امرکم و الا فلا حاجه لی فیه. قالوا: ما قلت من شی ء قبلناه. فقال: انی کنت کارها لامرکم فابیتم الا ان اکون علیکم، الا و انه لیس لی امر دونکم الا ان مفاتیح مالکم معی، الا و انه لیس ان آخذ منه درهما دونکم، رضیتم؟ قالوا: نعم. قال: اللهم اشهد علیهم. ثم بایعهم علی ذلک. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) (و انکما ممن ارادنی و بایعنی) فی (الطبری) عن ابی الملیح قال: لما قتل عثمان خرج علی (علیه السلام) الی السوق- و ذلک یوم السبت لثمانی عشره لیله خلت من ذی الحجه- فاتبعه الناس و بهشوا فی وجهه، فدخل حایط بنی عمرو بن مبذول، و قال لابی عمره بن محصن: اغلق الباب. فجاء الناس فقرعوا الباب فدخلوا، و فیهم طلحه و الزبیر فقالا: یا علی ابسط یدک. فبایعه طلحه و الزبیر، فنظر حبیب بن ذویب الی طلحه حین بایع، فقال: اول من بدا بالبیعه ید شلاء، لا یتم هذا الامر … (و ان العامه لم تبایعنی لسلطان غالب) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (غاصب) کما فی (ابن ابی الحدید وابن میثم و الخطیه)، کما قی بیعه ابی بکر، فعن البراء بن عازب- کما روت العامه عنه: لم ازل لبنی هاشم محبا، فلما قبض النبی (صلی الله علیه و آله) خفت ان تتمالا قریش علی اخراج هذا الامر عنهم، فاخذنی ما یاخذ الوالهه العجول، فکنت اتردد الی بنی هاشم و هم عند النبی (صلی الله علیه و آله) فی الحجره، و اتفقد وجوه قریش، فانی کذلک اذ فقدت ابابکر و عمر، و اذا قائل یقول: القوم فی سقیفه بنی ساعده، و اذا قائل آخر یقول: قد بویع ابوبکر، فلم البث و اذا انا بابی بکر قد اقبل و معه عمر و ابوعبیده و جماعه من اصحاب السقیفه و هم محتجزون بالازر الصنعائیه، لا یمرون باحد الا خبطوه و قدموه، فمدوایده فمسحوه علی ید ابی بکر یبایعه شاء ذلک او ابی، فانکرت عقلی … هذا و فی (خلفاء ابن قتیبه): دعا عبدالملک فی مرض موته ابنه الولید (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و قال له: حضر الوداع. فبکی الولید، فقال له عبدالملک: لا تعصر عینیک علی کما تعصر الامه الوکساء، اذا مت ااغسلنی و کفنی و صل علی و اسلمنی الی عمر بن عبدالعزیز یدلینی فی حفرتی، و اخرج انت الی الناس و البس لهم جلد نمر، واقعد علی المنبر و ادع الناس الی بیعتک، فمن مال بوجهه کذا فقل له بالسیف کذا، و تنکر للصدیق و القریب و اسمح للبعید. فلما توفی- و مات من یومه ذلک- خرج الولید الی الناس و قعد علی المنبر، ثم دعا الناس الی البیعه فلم یختلف علیه احد، ثم کان اول ما ظهر من امر الولید ان امر بهدم کل دار من دار عبدالملک الی قبره، فهدمت من ساعتها و سویت بالارض لعلا یعرج بسریر عبدالملک یمینا و شمالا، ثم کتب ببیعته الی الافاق فلم یختلف علیه احد. (و لا لعرض حاضر) هکذا فی (المصریه)، ولکن فی نسخه (ابن ابی الحدید و ابن میثم): (و لا لحرص حاضر)، و فی (سقیفه الجومری) عن القاسم بن محمد قال: لما توفی النبی (صلی الله علیه و آله) اجتمعت الانصار الی سعد- الی ان قال: فتکلم ابوبکر و قال: نحن الامراء و انتم الوزراء، و الامر بیننا نصفان کشق الابلمه. فبویع، و کان اول من بایعه بشیر بن سعد والد النعمان بن بشیر، فلما اجتمع الناس قسم قسمابین نساء المهاجرین و الانصار فبعث الی امراه من بنی عدی بن النجار قسمها مع زید بن ثابت، فقالت: ما هذا؟ قال قسم قسمه ابوبکر للنساء. قالت: اتراشونی عن دینی؟! و الله لا اقبل منه شیئا. فردته. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) (فان کنتما بایعتمانی طائعین) هکذا فی (النهج)، و کان (طائعین) محرف (راغبین) لان بعده (و ان کنتما بایعتمانی کارهین)، و مقابل الکرامه الرغبه لا الطائعیه، کما ان مقابل الطوع الاکراه لا الکره، ففی (الصحاح): (یقال جاء فلان طائعا غیر مکره)، اللهم الا ان یقال: بان المراد بالطوع هنا الرغبه فتصح المقابله. (فارجعا و توبا الی الله من قریب) من نکث البیعه، فقد قال تعالی: ( … فمن نکث فانماینکث علی نفسه … ). و کان بین ابن الزبیر و ابن عباس مشاجره، فقال ابن الزبیر لابن عباس معرضا باسر العباس ابیه یوم بدر و فدائه نفسه وخلو الزبیر من ذلک: و صدیق متبحح فی الشرف الانیق خیر من طلیق. فقال له ابن عباس: و اما ما ذکرت من الطلیق فو الله لقد ابتلی فصبر و انعم علیه فشکر، و ان کان و الله و فیا کریما، غیر ناقض بیعته بعد توکیدها، و لا مسلم کتیبه بعد التامر علیها. فقال ابن الزبیر: اتعیر الزبیر بالجبن؟ و الله انک لتعلم منه خلاف ذلک. قال ابن عباس: و الله انی لا اعلم الا انه فر وماکر، و حارب فما صبر، و بایع فما تمم، و قطع الرحم، و انکر الفضل، و رام ما لیس له باهل. و کان بین القاسم بن محمد بن یحیی بن طلحه- و هو علی شرطه عیسی بن موسی- و بین اسماعیل بن جعفر الصادق (علیه السلام) مشاجره، فقال القاسم لاسماعیل: لم یزل فضلنا و احساننا سابقا علیکم یا بنی هاشم و علی بنی عبد مناف. فقال اسماعیل: ای فضل و احسان اسدیتموه الی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بنی عبدمناف، اغضب ابوک جدی بقوله: (لیموتن محمد و لنجولن بین خلاخیل نسائه کما جال بین خلاخیل نسائنا). فانزل تعالی مراغمه لابیک: ( … و ما کان لکم ان توذوا رسول الله و لا ان تنکحوا ازواجه من بعده ابدا … )، و منع ابن عمک امی حقها من فدک و غیرها من میراث ابیها و اجلب ابوک علی عثمان و حصره حتی قتل و نکث بیعه علی (علیه السلام) و شام السیف فی وجهه و افسد قلوب المسلمین علیه … (و ان کنتما بایعتمانی کارهین فقد جعلتما لی علیکما السبیل باظهارکما الطاعه و اسرارکما المعصیه) فعلی کل حال لم یکن لهما النکث طائعین کانا او کارهین، و انما کان لهما النکث لو کانا مکرمین، مع انه لم یکن قطعا و ان کانا ادعیاه باطلا کما نسبا قتل عثمان- مع کونهما هما المحرضین فی قتله- الیه (علیه السلام) باطلا. روی الطبری عن سعد بن ابی و قاص: ان طلحه قال: (بایعت و السیف فوق راسی) و قال سعد: لا ادری ان السیف کان علی راسه ام لا، الا انی اعلم انه بایع کارها. (و لعمری ما کنتما باحق المهاجرین بالتقیه و الکتمان) و الظاهر وقوع سقط فی الکلام من المصنف او من نقل عنه، و ان الاصل (المهاجرین و الانصار) فتخلف جمع کثیر من الانصار ایضا عن البیعه معه (علیه السلام) فترکهم. ففی (الطبری): لما قتل عثمان بایعت الانصار علیا (ع)، الا حسان بن ثابت و کعب بن مالک و مسلمه بن مخلد و ابوسعید الخدری و محمد بن مسلمه و النعمان بن بشیر و زید بن ثابت و رافع بن حدیج و فضاله بن عبید (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و کعب بن عجره- کانوا عثمانیه- فقال رجل لعبد الله بن حسن: کیف ابی هولاء بیعه علی (علیه السلام)؟ قال: اما حسان فکان شاعرا لا یبالی ما یصنع، و اما زید فولاه عثمان الدیوان و بیت المال، فلما حصر عثمان قال: یا معشر الانصار کونوا انصار الله مرتین. فقال له ابوایوب: ما تنصره الا انه اکثر لک من العضدان، فاما کعب فاستعمله علی صدقه مزینه و ترک عثمان له ما اخذ منهم، و اما المهاجرون فکان منهم سعد بن ابی و قاص و عبدالله بن عمر. و فی (خلفاء ابن قتیبه): خاطب علی (علیه السلام) بین الصفین طلحه فقال له: اوما بایعتنی طائعا غیر مکره؟ فقال طلحه: بایعتک و السیف فی عنقی. قال: الم تعلم انی ما اکرهت احدا علی البیعه، و لو کنت مکرها احدا لا کرهت سعدا و ابن عمر ومحمد بن مسلمه، ابوا البیعه و اعتزلوا فترکتهم. و فیه: ان عمارا دعا ابن عمر و سعدا و محمد بن مسلمه الی بیعته (علیه السلام) فابوا، فاخبر علیا (ع) بذلک فقال (علیه السلام): دع هولاء الرهط، اما ابن عمر فضعیف، و اما سعد فحسود و ذنبی الی محمد بن مسلمه انی قتلت اخاه یوم خیبر. و ذکر المسعودی: تخلف قدامه بن مظعون و وهبان بن صیفی و عبدالله بن سلام و المغیره بن شعبه عن بیعته (علیه السلام) ایضا. و یمکن ان یقال بعدم سقط وانه (علیه السلام) اقتصر علی ذکر المهاجرین، لان طلحه و الزبیر کانا منهم، و ان کان جمع من الانصار ایضا تخلفوا عن بیعته (علیه السلام) فترکهم. و کیف کان، فهما کانا اقوی من سعد و ابن عمر، فکیف لم یتقیا و هما (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اتقیا، فیکون معلوما کذبهما؟ و ان کان سیف الذی یروی الطبری عن السری عن شعیب عنه روی اکراههما، و لا غرو فان سیفا ذاک احد الوضاعین، و روایاته جمیع خلاف السیر و خلاف العقل و النقل، فروی عمن اقتری علیه: انه لما اجتمع الناس علی علی (علیه السلام) ذهب الاشتر فجاء بطلحه فقال له:

دعنی انظر ما یصنع الناس. فلم یدعه و جاء به یتله تلا عنیفا، و صعد المنبر فبایع. و جاء حکیم بن جبله بالزبیر حتی بایع فکان الزبیر یقول: جاءنی لص من لصوص عبدالقیس فبایعت و اللج فی عنقی. (و ان دفعکما هذا الامر من قبل ان تدخلا فیه کان اوسع ملیکما من خروجکما منه بعد اقرارکما به) فی (الطبری) قال الزمری: قد بلغنا ان علیا (ع) قال لطلحه و الزبیر: ان احببتما ان تبایعالی، و ان احببتما بایعتکما؟ فقالا: بل نبایعک. و قالا بعد ذلک: انما صنعنا ذلک خشیه علی انفسنا، و قد عرفنا انه لم یکن لیبایعنا. فظهرا الی مکه بعد قتل عثمان باربعه اشهر. (و قد زعمتما انی قتلت عثمان فبینی و بینکما من تخلف عنی و منکما) فلا یکون متهما بالمیل الی من معه. (من اهل المدینه ثم یلزم کل امری ء بقدر ما احتمل) فغایه ما قالوا: انه (علیه السلام) خذل عثمان و کان راضیا بقتله و کان منتظرا لقتله، و کان (ع) لا ینکر ذلک، بل یقر به کما مر عند قوله (علیه السلام): (ما امرت به و لا نهیت عنه)، و اما هما فکانت دخالتهما فی قتله من الواضحات. فمن تخلف عنه و عنهما عبیدالله بن عمر و مع انه (علیه السلام) اراد قتله بدم الهرمزان ففر منه (علیه السلام) الی معاویه، و طلب منه معاویه ان ینسب قتل عثمان الیه (علیه السلام)، لم یرض مع اجاه الیه بذلک، بل نسبه الی طلحه و الزبیر، و انما نسب (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الیه (علیه السلام) انتظاره قتل عثمان. فقال نصر بن مزاحم فی (صفینه): فی حدیث محمد بن عبیدالله عن الجرجانی قال: لما قدم عبیدالله بن عمر علی معاویه ارسل معاویه الی عمرو بن العاص فقال: ان الله احیا لنا عمر بالشام بقدوم عبیدالله و قد رایت ان اقیمه خطیبا فیشهد علی علی بقتل عثمان و ینال منه. فقال عمرو: الرای ما رایت. فبعث الیه فاتی فقال له معاویه: یا بن اخ ان لک اسم ابیک فانظر بمل ء عینیک و تکلم بکل فیک، فانت المامون المصدق، فاشتم علیا و اشهد علیه انه قتل عثمان. فقال: اما شتمه فانه ابن ابی طالب، و امه فاطمه بنت اسد بن هاشم، فما عسی ان اقول فی حسبه، و اما باسه فهو الشجاع المطرق، و اما ایامه فما قد عرفت، و لکنی ملزمه دم عثمان. فقال عمرو: اذن و الله قد نکات القرحه. فلما خرج عبیدالله قال معاویه لعمرو: اما و الله لو لا قتله الهرمزان و مخافته من علی علی نفسه ما اتانا ابدا، الم تر الی تقریظه علیا؟ فقال عمرو: یا معاویه ان لم تغلب فاخلب. فخرج حدیثه الی عبیدالله فلما قام خطیبا تکلم بحاجته حتی اذا اتی الی امر علی (علیه السلام) امسک، فقال له معاویه: انک بین عی او خیانه. فقال: کرهت ان اقطع الشهاده علی رجل لم یقتل عثمان، و قال ابیاتا و منها مشیرا الیه (علیه السلام) و ذاکرا لطلحه و الزبیر: و لکنه قد قرب القوم و دبوا حوالیه دبیب العقارب فما قال احسنتم و لا قد اساتم و اطرق اطراق الشجاع المواثب و قد کان فیها للزبیر عجاجه و طلحه فیهاجاهد غیر لاعب و فی (خلفاء ابن قتیبه): ذکروا انه لما کان فی الصباح بعد قتل عثمان اجتمع الناس فی المسجد، و کثر الندم و التاسف علی عثمان و سقط فی ایدیهم (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و اکثر الناس علی طلحه و الزبیر و اتهمو هما بقتل عثمان، فقال الناس لهما: قد وقعتما فی امر عثمان فخلیا عن انفسکما. فقال طلحه: ایها الناس انا و الله ما نقول الیوم الا ما قلناه امس، ان عثمان خلط الذنب بالتوبه حتی کرهنا و لایته و کرهنا ان نقتله، و سرنا ان نکفاه و قد کثر فیه اللجاج، و امره الی الله. ثم قام الزبیر فقال: ایها الناس ان الله قد رضی لکم الشوری فاذهب بها الهوی، و قد تشاورنا فرضینا علیا فبایعوه، و اما قتل عثمان فانا نقول فیه: ان امره الی النه و قد احدث احداثا و الله و لیه فی ما کان- فقام الناس فاتوا علیا فی داره، فقالوا: نبایعک. بل مر ان ابن طلحه مع کونه مع ابیه و الزبیر یحاربه اقر بان ثلث دم عثمان علی ابیه، فغضب علیه ابوه و قال له: کن کابن الزبیر. فقال له: لم اقل الا حقا. (فارجعا ایها الشیخان عن رایکما، فان الان اعظم امرکما العار) فی (الطبری) قال قتاده: سار علی (علیه السلام) من الزاویه یرید طلحه و الزبیر، و سارا من الفرضه یریدان علیا(ع)، فالتقوا عند قصر عبیدالله بن زیاد فی النصف من جمادی الاخره سنه فلما تراءی الجمعان خرج الزبیر علی فرس علیه سلاح فقیل لعلی (علیه السلام): هذا الزبیر. فقال (علیه السلام): اما انه احری الرجلین ان ذکر بالله ان یذکر. و خرج طلحه فخرج الیهما علی (علیه السلام) و قال لهما: لقد اعددتما سلاحا و خیلا و رجالا ان کنتم اعددتما عند الله عذرا فاتقیا الله و لا تکونا (کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا) الم اکن اخاکما فی دینکما تحرمان دمی و احرم دماء کما فهل من حدث احل لکما دمی؟ قال طلحه: البت الناس علی عثمان. قال (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علی (علیه السلام): (یومئذ یوفیهم الله دینهم الحق و یعلمون ان الله هو الحق المبین) یا طلحه تطلب بدم عثمان؟ فلعن الله قتله عثمان- الی ان قال- بعد ذکره للزبیر قول النبی (صلی الله علیه و آله) له: (و لتقاتلنه و انت ظالم)، قال الزبیر: و لو ذکرت ما سرت مسیری هذا، و الله لا اقاتلک ابدا و رجع الی عایشه فقال لها: ما کنت فی موطن مذ عقلت الا و انا اعرف فیه امری غیر موطئی هذا. قالت: ما ترید؟ قال: ان ادعهم و اذهب. فقال له ابنه: احسست رایات ابن ابی طالب و علمت انها تحملها فتیه انجاد! قال: انی قد حلفت الا اقاتله- و احفظه ما قال له- فقال له ابنه: کفر عن یمینک و قاتله. فدعا بغلام له یقال له مکحول فاعتقه فقال بعضهم: لم ار کالیوم اخا اخوان اعجب من مکفرالایمان بالعتق فی معصیه الرحمن ایضا: یعتق مکحولا لصون دینه کفاره لله عن یمینه و النکث قد لاح علی جبینه (من قبل ان یتجمع) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (یجتمع) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (العار و النار) فی (جمل المفید): فی روایه سفیان بن عنبسه عن ابی موسی عن الحسن بن ابی الحسن قال: خرج طلحه من رساتیق اقطعه ایاها عثمان، فلم یعرف له ذلک حتی سعی فی دمه، فلما کان یوم البصره خرج (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) للقتال- و قد لبس درعا استجن به من السهام- اذ اتاه سهم فاصابه و کان امر الله قدرا مقدورا. قال الحسن: و رایته یقول حین اصابه السهم: ما رایت کالیوم مصرع شیخ اضیع من مصرعی. قال: و قد کان قبل ذلک جاهد جهادا مع النبی (صلی الله علیه و آله) و وقاه بیده فضیع امر نفسه. قال: و لقد رایت قبره ماوی الشقاء، فیضع عنده غریبه ثم یقضی عنده حاجته. و اما الزبیر فانه اتی حیا من احیاء العرب فقال: اجیرونی- و کان قبل ذلک یجیر و لا یجار علیه- قالوا: و ما الذی اخافک، و الله ما اخافک الا ابنک؟ فاتبعه ابن جرموز- توله من اتالیل العرب- فقتله، و هذا قبره بوادی السباع مخراه للثعالب. قال: فخرجا و لم یدرکا ما طلبا، و لم یرجعا الی ما ترکا فعز علی هذه الشقوه التی کتبت علیهما. و فیه: و فی روایه عبدالله بن جعفر عن ابن ابی عون- الی ان قال-: فلما رای علی (علیه السلام) راس الزبیر و سیفه، هز السیف و قال: سیف طالما قاتل بین یدی الرسول (صلی الله علیه و آله)، ولکن الحین و مصارع السوء، ثم تفرس فی وجه الزبیر و قال: لقد کان لک بالرسول (صلی الله علیه و آله) صحبه و منه قرابه، ولکن دخل الشیطان منخرک، فاوردک هذا المورد. و فیه: و مر(ع) فی قتلی الجمل علی طلحه بعد کعب بن سور فرای طلحه صریعا، فقال اجلسوه. فاجلس، فقال: یا طلحه بن عبیدالله قد وجدت ما و عدنی ربی حقا، فهل وجدت ما وعدک ربک حقا؟ الی ان قال-: فوقف رجل من القراء امامه فقال: یا امیرالمومنین ما کلامک هذه، الهام قد صدیت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) لا تسمع کلاما و لا ترد جوابا؟ فقال (علیه السلام): انهما لیسمعان کلامی کما تسمع اصحاب القلیب کلام النبی (صلی الله علیه و آله)، و لو اذن لهما فی الجواب لرایت عجبا. و من العجب ان العامه وضعوا فی مقابل هذا منکرا عجبا، ففی (العقد الفرید): من حدیث سفیان الثوری، لما انقضی یوم الجمل خرج علی فی لیله ذلک الیوم و معه مولاه، و بیده شمعه یتصفح وجوه القتلی، حتی وقف علی طلحه فی بطن واد متعفرا، فجعل یمسح الغبار عن وجهه و یقول: اعزز علی یا ابامحمد ان اراک متعفرا تحت نجوم السماء و بطون الاودیه، انا لله و انا الیه راجعون، شفیت نفسی و قتلت معشری، الی الله اشکو عجری و بجری. ثم قال: و الله انی لارجو ان اکون انا و عثمان و طلحه و الزبیر من الذین قال الله فیهم: (و نزعنا ما فی صدورهم من غل اخوانا علی سرر متقابلین)، و اذا لم یکن نحن فمن هم؟ و کم لاخواننا اخبار نظیر هذا، مما یجعل الملاحده احق من الموحده ان فرض تحققها.

مغنیه

اللغه: السلطان الغالب: الرهبه. العرض الحاضر: الرغبه. الاعراب: طائعین حال، و کذا کارهین، و باحق الباء الزائده. المعنی: قال الشریف الرضی: ذکر ابوجعفرالاسکافی فی کتاب المقامات ان الامام ارسل هذه الرساله الی طلحه و الزبیر مع عمران بن الحصین الخزاعی. و الاسکافی المذکور من شیوخ المعتزله، و له سبعون کتابا، و منها کتاب: المقامات فی مناقب امیرالمومنین علی بن ابی طالب، و کان معاصرا للجاحظ:، و الاسکافی نسبه الی یلده اسکاف بین النهروان و البصره، اما عمران بن الحصین فهو من فقهاء الصحابه، اسلم عام خیبر، و توفی بعهد معاویه، کما جاء فی: الاستیعاب لابن عبدالبر. و تقدم معنا ان الناس ضاقوا بسیره عثمان حتی الاغنیاء منهم برغم ما اغدق علیهم من بیت المال، و ان طلحه و الزبیر حرضا علیه، و انهما بایعا الامام مع من بایع، ثم انقلبا علیه فجاه، فارسل الیهما فیما ارسل یقول: (اما بعد فقد علمتما- و ان کتمتما- انی لم ارد الناس حتی ارادونی الخ.. طلب الصحابه و غیرهم من الامام ان یتولی الخلافه بعد مقتل عثمان فرفض و قال لهم: دعونی و التمسوا غیری کما جاء فی الخطبه 90، و لما الحوا قبل الامام بشرط واحد، و هو ان لا یستاثر دون احد بدرهم کما قال الطبری فی تاریخه ج 5 علی ما نقل عنه. و قد یبدوا هذا الشرط غریب للوله الاولی.. و لکن اراد به ان یفهم الزبیر و طلحه انهما اذا بایعاه فلن یوثرهما علی احد من المسلمین، لانه هو لم یوثر نفسه، فغیره بطریق اولی (و انکما ممن ارادنی و بایعنی) علی شرط المساواه بین جمیع المسلمین فی الحقوق و الواجبات فما عدا مما بدا؟ کما قال الامام فی الخطبه 31 (و ان العامه لم تبایعنی لسلطان غالب، و لا لعرض حاضر). کل الناس بایعوا الامام عن ثقه و ایمان لا رهبه من قوه، و لا رغبه فی عطیه. ثم احتج الامام علی طلحه و الزبیر بما یلی: (فان کنما بایعتمانی- الی- اقرار کما به). لماذا اعطیتما العهد لی و البیعه بالخلافه؟ هل کان ذلک طوعا منکما او کرها، و لا فرض ثالث، فان کان طوعا فلا مبرر للنکث و لا دافع الا معصیه الله، و دواوها سهل و هو التوبه و طلب العفو (فارجعا و توبا الی الله). و ان کانت البیعه کرها- بزعمکما- فمن الذی اکره و ضغط؟ و بای شی ء کان الضغط؟ و ان ادعیتما التقیه فی البیعه، و انکما اسررتما غیر ما اظهرتما فما هو الموجب لذلک؟ و کیف انفردتما دون المسلمین اسررتما غیر ما اظهر جمیعا بهذا الخوف و الاتقاء، و انما فی مکان العزه و القوه؟ و ما کان اغناکما عن الحالین: البیعه و النکث؟ اما کان الاجدر بکما ان تحجما عن البیعه منذ البدایه؟. و بعد فان بیعتی فی عنقکما بظاهر القول و الفعل، و لا مقاوم لهذا الظاهر، و هو اماره شرعیه و عرفیه، و حجه بالغه دامغه لی علیکما. و بالمناسبه ان نفرا تخلفوا عن بیعه الامام کعبدالله بن عمر و ابن ابی وقاص و حسان بن ثابت، و ما تعرض لهم احد بسوء، و قال عمار بن یاسر للامام: لو دعوتهم الی بیعتک. فقال له الامام: لا حاجه لنا فیمن لا یرغب فینا. و قال الاشتر: لا حق لهم فی التخلف. فقال له الامام: دعهم یعملون برایهم. و اذن الامام لطلحه و الزبیر بالخروج من المدینه الی مکه حین سالاه الاذن، و هو علی ریبه بما نویاه، و قال لهما: ما العمره تریدان، و انما تریدان الغدره. و لو شاء لحسبهما، و لکنه لم یفعل. و اذن فاین الضغط و الاکراه، و الموجب للتقیه؟. (و قد زعمتما انی قتلت عثمان). دافع الامام عن عثمان، فیما حرض علیه طلحه و الزبیر، و لما قتل بایعا الامام، و قالا له: اعطنا ثمن البیعه ولایه البصره و الکوفه. فقال: لا اداهن فی دینی، و لا اطلب النصر بالجور، فخرجا ثائرین بدم هما سفکاه کما قال الامام فی الخطبه 135. و تکلمنا عن ذلک فی الخطبه المذکوره و الخطبه 172 و الرساله 1 (فبینی و بینکم من تخلف الخ).. خیر الامام الزبیر و طلحه لا لقاء الحجه علیهما، خیرهما بین امرین: اما القضاء و المحاکمه عند من تخلف عنه و عنهما، و لا هوی له معه و لا معهما، و اما التوبه و الرجوع عن الخطا. و اذا کان فی الرجوع عن الخطا عار و شنار فی الدنیا فان عذاب الاخره اشد و اخزی.

عبده

… و لا لعرض حاضر: العرض بفتح فسکون او التحریک هو المتاع و ما سوی النقدین من المال ای و لا لطمع فی مال حاضر و فی نسخه و لا لحرص حاضر … جعلتما لی علیکما السبیل: السبیل الحجه … قبل ان تدخلا فیه: الامر هو خلافته … امرء بقدر ما احتمل: ای نرجع فی الحکم لمن تقاعد عن نصری و نصرکما من اهل المدینه فان حکموا قبلنا حکمهم ثم الزمت الشریعه کل واحد منا بقدر مداخلته فی قتل عثمان … العار و النار والسلام: قوله من قبل ان یجتمع متعلق بفعل محذوف ای ارجعا من قبل الخ

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به طلحه و زبیر که (در آن بی حقی آنها را به پیمان شکنی اثبات نموده، و) به وسیله عمران ابن حصین خزاعی فرستاده (خزاع نام قبیله ای است از ازد و عمران از دانشمندان اصحاب رسول خدا- صلی الله علیه و آله- و از شیعیان امام علیه السلام بوده، و) آن را ابوجعفر (محمد ابن عبدالله) اسکافی (اسکاف ده بزرگی بین نهروان و بصره بوده) در کتاب مقاماتش که در فضائل امیرالمومنین علیه السلام است بیان کرده: پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، شما می دانید با اینکه پوشانده اید که من قصد مردم نکردم (خواستار بیعت نبودم) تا اینکه قصد من کردند (بیعت با مرا خواستند) و (برای بیعت بستن) دست به سوی آنان دراز ننمودم تا اینکه ایشان دست پیش من دراز کردند، و شما از جمله کسانی بودید که قصد من کرد و بیعت نمود، و مردم با من بیعت نکردند به جهت تسلط و غلبه (که داشته باشم) و نه به جهت مال و دارائی موجود (که طمع به آن کرده باشند، بلکه با اختیار و خواست خود دست بیعت به سویم دراز کردند) پس اگر شما با من به اختیار بیعت نموده پیمان بستید (از شکستن آن) برگردید تا زود است (از این کار زشت) توبه و بازگشت به سوی خدا نمائید، و اگر با بی میلی پیمان و (بهانه ای که برای پیمان شکنی خود آماده کرده اید آن است که) گمان نموده اید من عثمان را کشته ام (و شما به خونخواهی او درصدد جنگ با من برآمده اید) پس بین من و شما از اهل مدینه کسانی (مانند محمد ابن مسلمه و اسامه ابن زید و عبدالله ابن عمر) که از من و شما کناره گرفته اند (و هیچیک را یاری نمی نمایند) هستند (که گواهی بدهند و بگویند کشنده عثمان کیست) پس (اگر ایشان گفتند عثمان را کی کشته) هر کدام (از ما طبق گواهی که درباره او بدهند) الزام می شود به اندازه ای که در این کار داخل و زیر بار رود (و از او خونخواهی شود، و شک نیست که اگر حکم می دادند معلوم می شد که باعث کشتن عثمان طلحه و زبیر بودند، و امام علیه السلام از آن مبری است) پس ای پیرمردان از اندیشه خود برگردید (به نادرستی بهانه نگرفته از جنگ و خونریزی دست کشید) زیرا اکنون بزرگترین پیشامد شما ننگ (در دنیا) است پیش از آنکه (این) ننگ و آتش (روز رستخیز) با هم گردآیند (اگر درباره شما بگویند: پشیمان شده توبه و بازگشت نمودند بهتر است از اینکه اصحاب پیغمبر اکرم به سبب مخالفت با امام زمان خود به عذاب الهی گرفتار شوند که در اینجا ننگ و آتش با هم گرد آمده اند( و درود بر شایسته آن.

زمانی

تحریک احساسات مهمترین نکته ای که این نامه امام علیه السلام به ما می آموزد وضع برخورد با دشمن است. با این که طلحه و زبیر نسبت به حکومت علی علیه السلام در بصره جنگ مسلحانه به راه انداخته، فرماندار امام علیه السلام را خلع کرده و عده ای را به قتل رسانیده اند اما امام علیه السلام نه از جهت ترس بلکه بخاطر عقده ای نشدن دشمن نه تنها سعی دارد کوچکترین کلمه ای که اهانت به آنان باشد بر زبان نیاورد، بلکه در پایان نامه برای آنان احترام قائل است. و این روش پسندیده در استدلال با دشمن است. اگر انسان هدف و مطلب دارد باید سعی کند مطالب خود را به طور قاطع و صریح بیان نماید، در کلماتی که بکار می برد کلمه ای توهین آمیز که موجب تحقیر طرف باشد بکار نبرد تا بهتر نتیجه بگیرد. و امام علیه السلام در این مطلب سعی دارد با دلیل و برهان به آنها بفهماند که شما در اتهام خود به من قتل عثمان اشتباه می کنید خود شما هم دست داشتید محمد بن مسلمه، اسامه بن زید و عبدالله بن عمرها که در مدینه انزوا را اختیار کرده اند ناظر حوادث بوده اند و می توانند قضاوت کنند و حقیقت را بازگو نمایند. اینان خواهند گفت طلحه از محاصره کنندگان خانه عثمانو قاتلین وی بوده و زبیر به او کمک می کرد. این مطلب را نمی توان منکر شد که در بیشتر حوادث جهان حقیقت پنهان است و در بسیاری از مطالب، بر اثر عقده های گوناگونی مطالبی عنوان می شود که هیچ ربطی به حقیقت ندارد و این روشن اندیشان اند که همیشه سعی می کنند ریشه قضایا را کشف کنند و صحیح قضاوت نمایند. هیچ گاه تابع احساسات و مطالبی که بین مردم شایع است و یا طرفین دعوی ادعا می کنند نمی شوند. طلحه و زبیرها همیشه در اجتماعها وجود دارند که به فکر ریاست و مقام هستند و امام علیه السلام هم در عین این که به ابوموسی اشعری، زیاد بن ابیه و منافقین و ضعیف الایمانهای دیگر مقام می دهد روی مصالحی که می داند به طلحه وزیر مقام نمی دهد و این دو هم عایشه همسر رسول خدا (ص) را که عقده ها از دست امام علیه السلام و همسرش فاطمه علیهاالسلام داشت بسیج می کنند و زیر نام همسر رسول خدا (ص) و عنوان کشته شدن عثمان علیه السلام بسیج می شوند. جالب توجه است که به فرموده امام علیه السلام خودشان هم می دانند که حرف آنان ناحق است و دروغ می گویند اما برای تحریک و تحمیق افکار عمومی از آن بهره می برند، معاویه در شام افکار را تحریک کرده و طلحه و زبیر در بصره و این مصیبت کوتاه فکری مردم است که در چنین اوضاع و احوالی هر کس بیشتر توانست افکار عمومی را تخدیر و تحمیق کند برنده می شود. و امام علیه السلام که نمی خواست پا از متن اسلام فراتر نهد بصورت ظاهر از عوام فریبانی مثل عمرو بن عاص، مغیره بن شعبه، معاویه، طلحه و زبیر شکست می خورد اما هدف آن حضرت محفوظ بلکه با عمل وی تقویت می گردد. امام علیه السلام طبقه وظیفه ای که دارد طلحه و زبیر را دعوت به توبه می کند وظیفه ای که خدا در قرآن کریم هفت مرتبه به آن سفارش و امر کرده است. در قرآن کریم توبه یهود را به جنگ داخلی بوجود آوردن عنوان کرده می فرماید: موسی به قوم خود گفت شما که گوساله پرست شدید بخودتان ظلم کرده اید و باید توبه کنید بنابراین باید یکدیگر را به قتل برسانید، این کار برای توبه شما بهتر است. چه می دانیم شاید یکی از نتائج جنگ جمل، صفین و نهروان طبق آیه بالا تصفیه روحی بوده است و امام علیه السلام مامور چنین تصفیه ای بود، زدودن رسوبات ناپاکیها، خودخواهی ها، و انحرافاتی که در حکومت خلفا بخصوص در عصر عثمان در روح مردم بوجود آمده بود. این تسویه روحی در هر عصری که جهان اسلام به گناهان گوناگون آلوده گردد لازم به نظر می رسد و یک موضوع طبیعی است که خدا با دست مردم چنین تسویه ای را بوجود می آورد تا بخود آیند و اصلاح شوند.

سید محمد شیرازی

(الی طلحه و زبیر) ارسله مع عمران بن الحصین الخزاعی الیهما، (ذکره ابوجعفر الاسکافی فی کتاب المقامات فی مناقب امیرالمومنین علیه السلام). (اما بعد) الحمد و الصلاه (فقد علمتما- و ان کتمتما-) ای اخفیتما ما تعلمون (انی لم ارد الناس) و لم اطلبهم لبیعتی (حتی ارادونی) بانفسهم للبیعه (و لم ابایعم) فلم امداد الیهم یدی للبیعه حرصا علی الخلافه (حتی بایعونی) بان بسطوا یدی بالقوه (و انکما ممن ارادنی و بایعنی) فلی فی اعناقکما البیعه (و ان العامه) من الناس (لم تبایعنی لسلطان غالب) حتی تقولا انهم بایعوا خوفا فلا شرعیه لهذه البیعه (و لا لعرض) ای مال (حاضر) حتی تقولا انهم بایعوا طمعا، و انما کانت بیعتهم بمجرد الرضا و الرغبه (فان کنتما بایعتمانی طائعین) ای بالطوع و الرغبه منکما (فارجعا) عن نقضکما البیعه (و توبا الی الله من قریب) و ادخلا فی سائر المسلمین الباقین تحت البیعه. (و انکنتما بایعتمانی کارهین) ای کنتما تکرهان بیعتی (فقد جعلتما لی علیکما السبیل) ای الحجه (باظهار کما الطاعه و اسرارکما) ای اخفائکما (المعصیه) و النقض فاذا قیل لما یحاربهما علی علیه السلام، اجیب بانهما خانا و نقضا البیعه (و لعمری ما کنتما باحق ال

مهاجرین بالتقیه و الکتمان) فلا مجال لکما بان تقولا انا خفنا منک، و اتقینا الناس اذ انتما فی قوه و منعه و القوی لا یتقی، و انما یتقی الضعیف و سائر المهاجرین مع انهم لم یکونوا بمثل قوتکما لم یتقوا، و لم یخافوا فکیف یمکنکم ادعاء الخوف و التقیه؟. (و ان دفعکما هذا الامر) الی البیعه لی بالخلافه (من قبل ان تدخلا فیه کان اوسع علیکما) عند الله و عند الناس (من خروجکما منه بعد اقرارکما به) اذ النقض محرم عند الله قبیح عند الناس، فکیف تمکنتما من الخراج، و لم تتمکنا من عدم الدخول؟ (و قد زعمتماانی قتلت عثمان) و هذا الزعم باطل لانهما کانا یعلمان خلافه، بالاضافه الی ان قتل عثمان ان کان یبرر شیئا فانما یبرر عدم بیعتهما لا نقض البیعه (فبینی و بینکما من تخلف عنی و عنکما من اهل المدینه) فان شهدوا علی بذلک فالحق معکما، فلنرجع فی التحاکم و الاستشهاد الیهم. (ثم یلزم کل امرء) منی و منکما (بقدر ما احتمل) من الاشتراک فی دم عثمان، فقد کانا یحرضان علی قتله، بینما الامام یصلح و ینصح الجانبین (فارجعا ایها الشیخان) یا طلحه و یا زبیر (عن رایکما) فی القتال و نقض البیعه (فان الان اغظم امرکما) ان رجعتما (العار) فیقال انهما تابا، و هذا عار خفیف

(من قبل ان) تموتا ف (یتجمع العار و النار) فی الاخره (و السلام).

موسوی

دامغانی

از نامه آن حضرت به طلحه و زبیر که آن را همراه عمران بن حصین خزاعی گسیل فرموده است و این نامه را ابو جعفر اسکافی در کتاب مقامات نقل کرده است. در این نامه که چنین آغاز می شود «اما بعد، فقد علمتها و ان کتمتها انّی لم ارد الناس حتی ارادونی»، «اما بعد، هر چند پوشیده دارید خود به خوبی می دانید که من از پی مردم نرفتم تا آنان از پی من آمدند.»، ابن ابی الحدید پیش از شروع در شرح چنین آورده است:

عمران بن حصین:

عمران بن حصین بن عبید بن خلف بن عبد بن نهم بن سالم بن عاضره بن سلول بن حبشیّه بن سلول بن کعب بن عمرو خزاعی که به نام پسرش بجید کنیه ابو بجید داشته است همراه ابو هریره در سال فتح خیبر مسلمان شد. او از افراد فاضل و فقیه صحابه بوده است.

مردم بصره از قول خود او نقل می کنند که می گفته است، فرشتگان موکل بر آدمیان را می دیده است و با او سخن می گفته اند ولی همین که این موضوع را نقل کرده و افتخار ورزیده است، آن حال از میان رفته است.

محمد بن سیرین می گوید: فاضل تر اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که ساکن بصره شدند، عمران بن حصین و ابو بکره بودند. عبد الله بن عامر بن کریز از او خواست قضاوت بصره را بپذیرد و او چندی پذیرفت و سپس استعفاء داد و عبد الله بن عامر آن را پذیرفت. عمران بن حصین به سال پنجاه و دوم هجرت در بصره در گذشته است.

ابو جعفر اسکافی:

محمد بن عبد الله اسکافی که شیخ ماست، قاضی عبد الجبار معتزلی در طبقات المعتزله او را در زمره طبقه هفتم معتزلیان همراه عباد بن سلیمان صیمری و زرقان و عیسی بن هیثم صوفی بر شمرده است. او در طبقه هفتم به ترتیب از آغاز تا اسکافی از این اشخاص نام برده است: ابو معن ثمامه بن اشرس، ابو عثمان جاحظ، ابو موسی عیسی بن صبیح المردار، ابو عمران یونس بن عمران، محمد بن شبیب، محمد بن اسماعیل بن عسکری، عبد الکریم بن روح عسکری ابو یعقوب یوسف بن عبد الله شحّام، ابو الحسین صالحی، جعفر بن جریر و جعفر بن میسر، ابو عمران بن نقاش، ابو سعید احمد بن سعید اسدی عباد بن سلیمان و ابو جعفر اسکافی. قاضی عبد الجبار افزوده است که اسکافی مردی عالم و فاضل بوده است و هفتاد کتاب در علم کلام تصنیف کرده است.

اسکافی کتاب العثمانیه جاحظ را در زنده بودن جاحظ رد کرده است کتاب نقض العثمانیه. گویند: جاحظ وارد بازار کتابفروشان و صحاف ها شد و پرسید: این پسرک عراقی که به من خبر رسیده است متعرض من شده و بر کتابم نقض نوشته است کیست؟ ابو جعفر اسکافی هم آنجا نشسته بود خود را از او پوشیده داشت که جاحظ او را نبیند. ابو جعفر اسکافی طبق قواعد معتزله بغداد معتقد به تفضیل بود و در آن مبالغه می کرد، او گرایش به علی علیه السّلام داشت و محقق و منصف و کم تعصب بود.

علی علیه السّلام در این نامه می گوید: من خواهان حکومت و ولایت بر مردم نبودم تا آنکه آنان خود از من چنین تقاضایی کردند و من دست طلب و آز برای حکومت به سوی مردم دراز نکردم و هنگامی این کار را کردم که آنان مرا به امیری و خلافت خواستند و همگی به زبان گفتند با تو بیعت کرده ایم و آن گاه دست به سوی ایشان دراز کردم، و مسلمانان و عامه مردم با زور و اجبار و اینکه من به آن کار آزمند باشم با من بیعت نکردند و چنین نبود که اموالی را میان ایشان پراکنده ساخته باشم. سپس خطاب به طلحه و زبیر فرموده است: اگر شما با میل و رضایت خود با من بیعت کرده باشید، بر شما واجب است که به اطاعت برگردید زیرا دلیلی برای شکستن بیعت خود ندارید و اگر می گویید با زور و در حالی که مجبور شده اید با من بیعت کرده اید معنی زور و اجبار این است که شمشیر برهنه بر گردن باشد که چنین اتفاقی هرگز نیفتاده است و برای شما هم چنین ادعایی ممکن نیست. اگر می گویید نه با رضایت خود و نه با زور بلکه در حالی که بیعت با من را خوش نداشته اید، بیعت کرده اید، فرق است میان آن که کسی چیزی را خوش نداشته باشد یا اینکه او را مجبور کرده باشند. وانگهی امور شرعی مبتنی بر ظاهر است و بر شما با اظهار بیعت و در آمدن در آنچه که مردم به آن در آمده اند، اطاعت از من واجب می شود و اینکه شما ناخوش داشتن بیعت خود را پوشیده نگه داشته اید، اعتباری ندارد. وانگهی اگر بیعت مرا مسلمانان خوش نداشته اند همه مهاجران در این ناخوش داشتن برابر بوده اند و چه چیزی فقط شما دو تن را از میان مهاجران به تقیه و پوشیده داشتن نیت واداشته است. و سپس فرموده است: اگر در آغاز کار از بیعت خود داری می کردید، پسندیده تر از این بود که نخست به بیعت در آیید و سپس آن را بشکنید.

آن گاه علی علیه السّلام می گوید: اما شبهه ای که در مورد من کرده اید و می گویید عثمان را من کشته ام، من کسانی از مردم مدینه را که نه با من بیعت کرده اند و نه با شما موافق اند یعنی کسانی همچون محمد بن مسلمه و اسامه بن زید و عبد الله بن عمر را که نه علی و نه طلحه را یاری دادند، حکم قرار می دهم. یعنی گروهی را که به طرفداری از علی یا از طلحه و زبیر متهم نبودند، و بر هر چه حکم کنند اطاعت از آن بر هر کدام ما واجب می شود، و هیچ شبهه ای نیست که آنان اگر می خواستند بر طبق واقع حکم کنند به برائت علی علیه السّلام از خون عثمان حکم می کردند و رأی می دادند که طلحه عهده دار انجام دادن کارهایی بود که به محاصره کردن و کشتن عثمان منجر شد و زبیر هم او را بر آن کار یاری داد هر چند در اظهار دشمنی و ستیز همچون طلحه نبوده است.

علی علیه السّلام سپس آن دو را از اصرار بر گناه منع کرده و فرموده است: شما می ترسید که اگر به طاعت برگردید و از جنگ باز ایستید ننگ و عار بر شما خواهد بود، و حال آنکه اگر این کار را نکنید هم ننگ و عار و هم آتش دوزخ را خواهید داشت. ننگ و عار از این جهت که چون شکست بخورید و بگریزید از آن مصون نمی مانید و باطل بودن ادعای شما هم به زودی برای مردم روشن می شود، آتش دوزخ هم برای سر کشانی است که بدون توبه بمیرند و بدیهی است تحمل ننگ به تنهایی سبک تر و بهتر از تحمل ننگ و عار و آتش دوزخ است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی طَلْحَهَ وَالزُّبَیْرِ (مَعَ عِمْرانِ بْنِ الْحَصینِ الْخُزاعی) ذَکَرَهُ أبوجَعْفَرِ

الإسْکافی فی کِتاب الْمَقاماتِ فِی مَناقِبِ أمیرِالْمُؤمِنِینَ علیه السلام

از نامه های امام علیه السلام

برای طلحه و زبیر است که به وسیله عمران بن حصین خزاعی برای آنها فرستاد.این نامه را ابو جعفر اسکافی در کتاب المقامات فی مناقب امیرالمؤمنین علیه السلام ذکر کرده است. {1) .سند نامه: مرحوم سیّد رضی در ابتدای این نامه-همان گونه که در بالا آمده-نوشته است که آن را ابوجعفر اسکافی (محمّد بن عبداللّه اسکافی متوفای سنه 240 قمری) در کتاب المقامات فی مناقب امیرالمؤمنین آورده }

نامه در یک نگاه

این نامه در عین فشردگی به چهار نکته مهم اشاره می کند:

در بخش اوّلِ این نامه،حضرت بر این امر تأکید دارد که من برای بیعت به {2) است.اسکافی از معتزله بود و در محله اسکاف بغداد زندگی می کرد و از این رو او را اسکافی گفته اند.او از معاصران«جاحز»بود و ردّی بر کتاب العثمانیه او نوشته است. معتزله بغداد معتقد بر افضلیت امیرمؤمنان بر تمام صحابه بوده اند و اسکافی نیز پیرو همین عقیده بود.(البته ابوجعفر اسکافی از اهل سنّت بود و غیر از محمد بن احمد بن جنید اسکافی معروف است که از قدمای فقهای شیعه محسوب می شود). صاحب مصادر نهج البلاغه دو مأخذ دیگر برای این نامه نقل کرده است:نخست تاریخ ابن اعثم کوفی (متوفای 314) است و دیگر کتاب الامامه والسیاسه ابن قتیبه دینوری (متوفای 276) است }

سراغ مردم نرفتم و آنها با اصرار و بدون اکراه و اجبار و طمع به سراغ من آمدند و شما هم در بیعت با من هرگز مجبور نبودید.

در بخش دوم طلحه و زبیر را مخاطب ساخته می فرماید:از دو حال خارج نیست؛یا شما با میل و رغبت با من بیعت کرده اید،پس چرا بیعت را شکستید؟ برگردید و توبه کنید و یا بی میل و رغبت بیعت کرده اید که در این صورت مرتکب تدلیس شده اید،زیرا در ظاهر ابراز اطاعت نموده و در باطن قصد عصیان داشته اید.

در بخش سوم می فرماید:شما چنین می پندارید که من قاتل عثمان بوده ام و این را بهانه برای نقض بیعت قرار داده اید.بهترین راه این است که آنهایی که در این میدان بی طرف مانده اند در میان من و شما حکومت کنند.

در بخش چهارم می فرماید:از این راه که در پیش گرفته اید برگردید که عذاب الهی را در پی دارد.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ عَلِمْتُمَا،وَإِنْ کَتَمْتُمَا،أَنِّی لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّی أَرَادُونِی،وَلَمْ أُبَایِعْهُمْ حَتَّی بَایَعُونِی.وَإِنَّکُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِی وَبَایَعَنِی،وَإِنَّ الْعَامَّهَ لَمْ تُبَایِعْنِی لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ،وَلَا لِعَرَضٍ حَاضِرٍ،فَإِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی طَائِعَیْنِ، فَارْجِعَا وَتُوبَا إِلَی اللّهِ مِنْ قَرِیبٍ؛وَإِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی کَارِهَیْنِ،فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِی عَلَیْکُمَا السَّبِیلَ بِإِظْهَارِکُمَا الطَّاعَهَ،وَإِسْرَارِکُمَا الْمَعْصِیَهَ.وَلَعَمْرِی مَا کُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِینَ بِالتَّقِیَّهِ وَالْکِتْمَانِ،وَإِنَّ دَفْعَکُمَا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلَا فِیهِ،کَانَ أَوْسَعَ عَلَیْکُمَا مِنْ خُرُوجِکُمَا مِنْهُ،بَعْدَ إِقْرَارِکُمَا بِهِ.وَقَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّی قَتَلْتُ عُثْمَانَ،فَبَیْنِی وَبَیْنَکُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّی وَعَنْکُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَهِ،ثُمَّ یُلْزَمُ کُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ فَارْجِعَا أَیُّهَا الشَّیْخَانِ عَنْ رَأْیِکُمَا، فَإِنَّ الآْنَ أَعْظَمَ أَمْرِکُمَا الْعَارُ،مِنْ قَبْلِ أَنْ یَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَالنَّارُ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) شما می دانید-هر چند کتمان کنید-که من به دنبال مردم نرفتم؛آنها به سراغ من آمدند و من دست بیعت به سوی آنها نگشودم تا آنها با اصرار با من بیعت کردند و شما دو نفر از کسانی بودید که به سراغ من آمدید و با من بیعت کردید.توده مردم به جهت زور و سلطه یا متاع دنیا با من بیعت نکردند.(بنابراین از دو حال خارج نیست) اگر شما از روی میل و رغبت با من بیعت کرده اید (بیعت شکنی شما حرام بوده) باید باز گردید و فوراً در پیشگاه خدا توبه کنید و اگر بیعت شما از روی اکراه و نارضایی بوده راه را برای من نسبت به خود گشوده اید،زیرا ظاهرا اظهار اطاعت کردید و در دل،قصد عصیان

داشتید (زیرا راه منافقان را پیمودید و این حرکت منافقانه مستوجب عقوبت است).به جان خودم سوگند شما از سایر مهاجران سزاوارتر به تقیه و کتمان عقیده نبوده اید (هیچ کس در آن روز مجبور به چنین چیزی نبود مخصوصاً شما که از قدرتمندان صحابه بودید) بنابراین هرگاه از آغاز،کناره گیری از بیعت کرده بودید کار شما آسان تر بود تا اینکه نخست بیعت کنید و بعد (به بهانه ای) سر باز زنید.شما چنین پنداشته اید (و به دروغ تبلیغ کرده اید) که من قاتل عثمانم.بیایید میان من و شما کسانی حکم کنند که اکنون در مدینه اند؛نه به طرفداری من برخاسته اند نه به طرفداری شما،سپس هرکس به اندازه جرمی که در این حادثه داشته محکوم و ملزم شود.

ای دو پیرمرد کهنسال! (که خود را از پیشگامان و شیوخ اسلام می دانید و آفتاب عمرتان بر لب بام است) از عقیده خود برگردید (و تجدید بیعت کنید یا لااقل دست از آتش افروزی جنگ بردارید و به کناری روید) زیرا الان مهم ترین چیزی که دامان شما را می گیرد سرافکندگی و ننگ و عار است (آن هم به عقیده شما) ولی ادامه این راه هم سبب ننگ (شکست در جنگ) است و هم آتش دوزخ! والسلام».

شرح و تفسیر: از این راه پرخطر برگردید

می دانیم پس از قتل عثمان،مردم برای بیعت با امیرمؤمنان علیه السلام هجوم شدیدی آوردند و برای بیعت با آن حضرت بر یکدیگر پیشی می گرفتند.سرشناسان صحابه نیز هماهنگ با مردم با میل و رغبت با آن حضرت بیعت نمودند و طلحه و زبیر نیز به آنها پیوستند.بیعتی که با امیرمؤمنان صورت گرفت جز در زمان پیغمبر سابقه نداشت،و با بیعت سقیفه یا بیعت با عمر بعد از تعیین او از سوی

خلیفه اوّل و یا بیعت با عثمان پس از رأی شورای شش نفری،مطلقاً شباهتی نداشت؛بیعتی بود به تمام معنا مردمی،درست همانند بیعت مردم با رسول خدا.

ولی می دانیم که طلحه و زبیر انتظاراتی داشتند از جمله اینکه فرمانداری بعضی از شهرهای مهم از سوی علی علیه السلام به آنها سپرده شود {1) .ابن کثیر در البدایه والنهایه می گوید:طلحه و زبیر هنگامی با امام بیعت کردند که از او تقاضای فرمانداری بصره و کوفه را داشتند.امام به آنها فرمود:شما پیش من باشید و در مسائل حکومتی با شما مأنوس باشم بهتر است (البدایه والنهایه،ج 8،ص 226) }و چون این انتظار برآورده نشد بیعت خود را شکستند و همسر پیامبر عایشه را تحریک و به عنوان خون خواهی عثمان بر ضد امیرمؤمنان قیام کردند و به شهر بصره که نقطه آسیب پذیرتری بود رفتند و آنجا را تسخیر نمودند و جنگ جمل را به راه انداختند.سرانجام پس از شکست،هر دو کشته شدند.

امیرمؤمنان علی علیه السلام پیش از جنگ جمل بوسیله این نامه با آنها اتمام حجت می کند و تمام راه های فرار را با منطق نیرومندش بر آنان می بندد.

نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) شما می دانید-هر چند کتمان کنید-که من به دنبال مردم نرفتم؛آنها به سراغ من آمدند و من دست بیعت به سوی آنها نگشودم تا آنها با اصرار با من بیعت کردند و شما دو نفر از کسانی بودید که به سراغ من آمدید و با من بیعت کردید»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ عَلِمْتُمَا،وَ إِنْ کَتَمْتُمَا،أَنِّی لَمْ أُرِدِ النَّاسَ حَتَّی أَرَادُونِی،وَ لَمْ أُبَایِعْهُمْ حَتَّی بَایَعُونِی،وَ إِنَّکُمَا مِمَّنْ أَرَادَنِی وَ بَایَعَنِی) .

اشاره به اینکه شما هیچ بهانه ای برای بیعت شکنی ندارید،زیرا بیعت من بر خلاف بیعت های پیشین به صورت خودجوش مردمی بود بی آنکه من مقدمه چینی برای آن کرده باشم،شما هم در میان توده مردم آمدید و مثل دیگران از روی میل و اراده با من بیعت کردید.

سپس امام علیه السلام به دلیل روشنی برای اختیار و آزاد بودن بیعت اشاره کرده می فرماید:«توده مردم به جهت زور و سلطه یا متاع دنیا با من بیعت نکردند»؛ (وَ إِنَّ الْعَامَّهَ لَمْ تُبَایِعْنِی لِسُلْطَانٍ غَالِبٍ،وَ لَا لِعَرَضٍ {1) .«عَرَض»در اصل به معنای چیزی است که ثبات و پایداری ندارد و عارضی و کم دوام است،از این رو به متاع دنیای مادی عرض گفته اند چون معمولاً ناپایدار است و در جمله بالا به همین معناست و در کتب فقهی«عَرَض»به کالایی گفته می شود که در مقابل درهم و دینار است.در بعضی از کتب لغت مانند لسان العرب نیز«عَرْض»بر وزن«فرض»به همین معنا اطلاق شده است }حَاضِرٍ) .

اشاره به اینکه بیعت های غیر واقعی ممکن است از دو چیز سرچشمه بگیرد:

یکی ظهور سلطه که مردم را مجبور سازند با کسی بیعت کنند.این بیعت قطعاً باطل است و یا اینکه مردم را تطمیع نمایند و آرای آنها را بخرند و آنها برای کسب مال و ثروتی بیعت کنند.این بیعت هم بیعت واقعی نیست و چون می دانید بیعت مردم هیچ کدام از این دو نبوده،دلیلی ندارد که ادعای کراهت کنید و آن را بشکنید.

امام علیه السلام به این ترتیب راه های فرار را به روی آنها می بندد.سپس به دلیل دیگری تمسک می جوید و می فرماید:«بنابراین (از دو حال خارج نیست) اگر شما از روی میل و رغبت با من بیعت کرده اید (بیعت شکنی شما حرام بوده) باید باز گردید و فوراً در پیشگاه خدا توبه کنید و اگر بیعت شما از روی اکراه و نارضایی بوده،راه را برای من نسبت به خود گشوده اید،زیرا ظاهراً اظهار اطاعت کردید و در دل،قصد عصیان داشتید (زیرا راه منافقان را پیمودید و این حرکت منافقانه مستوجب عقوبت است)»؛ (فَإِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی طَائِعَیْنِ،فَارْجِعَا وَ تُوبَا إِلَی اللّهِ مِنْ قَرِیبٍ،وَ إِنْ کُنْتُمَا بَایَعْتُمَانِی کَارِهَیْنِ،فَقَدْ جَعَلْتُمَا لِی عَلَیْکُمَا السَّبِیلَ بِإِظْهَارِکُمَا الطَّاعَهَ،وَ إِسْرَارِکُمَا الْمَعْصِیَهَ) .

آن گاه امام علیه السلام سومین استدلال دندان شکن در برابر ادعای کراهت آنها را بیان می فرماید:«به جان خودم سوگند شما از سایر مهاجران سزاوارتر به تقیه و کتمان

عقیده نبوده اید (هیچ کس در آن روز مجبور به چنین چیزی نبود مخصوصاً شما که از قدرتمندان صحابه بودید) بنابراین هرگاه از آغاز،کناره گیری از بیعت کرده بودید کار شما آسان تر بود تا اینکه نخست بیعت کنید و بعد (به بهانه ای) سر باز زنید»؛ (وَ لَعَمْرِی مَا کُنْتُمَا بِأَحَقِّ الْمُهَاجِرِینَ بِالتَّقِیَّهِ وَالْکِتْمَانِ،وَ إِنَّ دَفْعَکُمَا هَذَا الْأَمْرَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَدْخُلَا فِیهِ،کَانَ أَوْسَعَ عَلَیْکُمَا مِنْ خُرُوجِکُمَا مِنْهُ،بَعْدَ إِقْرَارِکُمَا بِهِ) .

اشاره به اینکه اگر ادعا می کنید بیعت شما از روی تقیه و ترس از مخالفت بوده این اشتباه بزرگی است؛زیرا امروز که قدرت در دست من است شما از پیمان شکنی و نقض بیعت ترسی ندارید چگونه ادعا می کنید بیعت شما از روی ترس بوده،در حالی که ترک بیعت بسیار آسان تر از نقض بیعت است آن هم با تفاوت ظروف که در آن روز قدرتی در دست من نبود و امروز قدرت در دست من است.

به این ترتیب امام علیه السلام تمام راه های عذر در پیمان شکنی را به روی آنها بسته و ثابت نموده است که این کار جز از روی هوا و هوس و عشق به مقام و مال و ثروت دنیا نبوده است.

از کسانی تعجب می کنیم که عدالت صحابه را تا آنجا پیش برده اند که تمام کارهای امثال طلحه و زبیر را صحیح و مطابق حق و عدالت می شمرند در حالی که امام از افضل صحابه بود و آنها را با این دلایل منطقی و عقلانی محکوم می کند.با این حال چگونه می توان عدالت آنها را مطرح کرد و تمام جنایاتشان را زیر عنوان اجتهاد پوشانید.راستی عجیب و تأسف بار است.

مرحوم علّامه شوشتری از کتاب«خلفای ابن قتیبه»مطلب جالبی در این زمینه نقل کرده است،می گوید:علی علیه السلام در روز جنگ جمل در میان دو صف ایستاده بود.طلحه را مخاطب ساخت و فرمود:مگر با من از روی میل و رغبت بیعت نکردی (چرا بیعت را شکستی؟) طلحه گفت:من در حالی بیعت کردم که شمشیر

بر گردن من بود.امام فرمود:(دروغ می گویی) آیا تو نمی دانی که من احدی را به بیعت اکراه نکردم.اگر بنا بود کسی را اکراه کنم«سعد بن ابی وقاص»و«عبد اللّه بن عمر»و«محمد بن مسلمه»را (که از تو ضعیف تر بودند) به بیعت مجبور می کردم؛آنها با من بیعت نکردند و بی طرف ماندند من هم دست از آنها برداشتم.

در همان کتاب آمده است که عمار،عبداللّه بن عمر و سعد و محمد بن مسلمه را به بیعت با امام دعوت کرد.آنها ابا کردند او این خبر را به امام رسانید.حضرت فرمود:این گروه را رها کن.اما«عبد اللّه بن عمر»مرد ضعیفی است و اهل تصمیم نیست و«سعد بن ابی وقاص»انسان حسودی است و گناه من در مورد«محمد بن مسلمه»این است که در روز خیبر برادرش را کشتم. {1) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 9،ص 352 }

امام علیه السلام در بخش آخر این نامه اشاره به مطلب مهمی می کند که دستاویز اصلی طلحه و زبیر در خروج بر ضد امام و روشن کردن آتش جنگ جمل بود و آن اینکه آنها قتل عثمان را که خود از عوامل اصلی آن بودند به امام که دامانش از آن پاک بود نسبت داده و آن را دلیل بر بیعت شکنی خود قرار دادند،می فرماید:«شما چنین پنداشته اید (و به دروغ تبلیغ کرده اید) که من قاتل عثمانم.بیایید میان من و شما کسانی حکم کنند که هم اکنون در مدینه اند؛نه به طرفداری من برخاسته اند نه به طرفداری شما سپس هرکس به اندازه جرمی که در این حادثه داشته محکوم و ملزم شود»؛ (وَ قَدْ زَعَمْتُمَا أَنِّی قَتَلْتُ عُثْمَانَ،فَبَیْنِی وَ بَیْنَکُمَا مَنْ تَخَلَّفَ عَنِّی وَ عَنْکُمَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِینَهِ،ثُمَّ یُلْزَمُ کُلُّ امْرِئٍ بِقَدْرِ مَا احْتَمَلَ) .

ماجرای قتل عثمان بهانه ای بود برای کسانی که بر ضد امام قیام کردند؛طلحه و زبیر از یک سو و معاویه از سوی دیگر.گرچه حوادث زمان عثمان می رفت که تاریخ اسلام را از نظر بپوشانند ولی در عین حال گویاست و نشان می دهد قاتلان عثمان و معاونان آنها چه کسانی بودند.به یقین طلحه از کسانی بود که آشکارا به

این مسأله دامن می زد و زبیر پنهانی و مخفیانه.و امام علیه السلام فرزندان خود حسن و حسین را فرستاد تا بر در خانه عثمان بایستند و جلوی هجوم مردم را بگیرند شاید با دیدن فرزندان رسول خدا دست بر دارند و حمله نکنند.

امام بارها عثمان را نصیحت کرد و راه صحیح را که عذرخواهی از مردم و کنار زدن اقوام و بستگانش از مناصب مهم حکومت و از غارت بیت المال بود به وی نشان داد ولی متأسفانه او چنان غرق در خطا شده بود که راه بازگشتی برای خود نمی دید،چون ضعیف بود و قدرت تصمیم گیری در این زمینه نداشت.به همین دلیل،امام افراد بی طرف در مدینه را برای حکمیت پیشنهاد می کند که آنها گواهی دهند سپس حکم کنند چه کسی دستش به خون عثمان آلوده شده بود.

آن گاه امام آن دو را مخاطب ساخته می فرماید:«ای دو پیرمرد کهنسال! (که خود را از پیشگامان و شیوخ اسلام می دانید و آفتاب عمرتان بر لب بام است) از عقیده خود برگردید (و تجدید بیعت کنید یا لا اقل دست از آتش افروزی جنگ بردارید و به کناری روید) زیرا الان مهم ترین چیزی که دامان شما را می گیرد سرافکندگی و ننگ و عار است (آن هم به عقیده شما) ولی ادامه این راه هم سبب ننگ (شکست در جنگ) است و هم آتش دوزخ والسلام»؛ (فَارْجِعَا أَیُّهَا الشَّیْخَانِ عَنْ رَأْیِکُمَا،فَإِنَّ الآْنَ أَعْظَمَ أَمْرِکُمَا الْعَارُ،مِنْ قَبْلِ أَنْ یَتَجَمَّعَ الْعَارُ وَ النَّارُ، وَ السَّلَامُ) .

ابن قتیبه در کتاب الامامه والسیاسه می گوید هنگامی که اهل مصر بر عثمان شوریدند و خانه او را محاصره کردند،طلحه از کسانی بود که هر دو گروه را بر ضد عثمان می شورانید.حتی می گفت:عثمان به محاصره شما اعتقادی ندارد چون آب و غذا به او می رسد؛نگذارید آب و غذا برای او ببرند. {1) .الامامه والسیاسه،ج 1،ص 38 }

ابن ابی الحدید نیز درباره زبیر می نویسد:او به مردم می گفت:عثمان را بکشید

چون دین و آیین شما را دگرگون کرده و هنگامی که به او گفتند:چه می گویی در حالی که پسرت بر در خانه عثمان ایستاده،از او دفاع می کند.او گفت:

من ناراحت نمی شوم اگر عثمان را بکشند هرچند قبل از او پسرم هم کشته شود. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 9،ص 36 }

امام علیه السلام بارها در خطبه ها یا نامه های نهج البلاغه اشاره به بهانه جویی رسوای طلحه و زبیر در مسأله قتل عثمان می کند و آنها را از شرکای قتل می شمارد؛ چیزی که در تواریخ نیز صریحا آمده است.

قابل توجّه اینکه ابن قتیبه در الامامه والسیاسه نیز چنین آورده:هنگامی که عایشه در بصره خطبه می خواند و آنها را به خون خواهی عثمان تشویق می کرد، مردی از بزرگان بصره برخاست و نامه ای نشان داد که طلحه جهت تشویق به قتل عثمان برای او نوشته بود.آن مرد در آن مجلس خطاب به طلحه کرد و گفت:این نامه را قبول داری؟ طلحه گفت:آری.آن مرد گفت:پس چرا دیروز ما را به قتل عثمان تشویق می کردی و امروز به خون خواهی او دعوت می کنی؟ طلحه در پاسخ او (به عذر واهی و مضحکی توسل جست و) گفت:عده ای به ما ایراد کردند که چرا به یاری عمثان نشتافتید ما هم جبران آن را در این دیدیم که به خون خواهی او قیام کنیم. {2) .الامامه والسیاسه،ج 1،ص 88 }

این جمله نیز از عایشه معروف است که با صراحت دستور قتل عثمان را به مردم داد و گفت: «اقْتُلُوا نَعْثَلاً قَتَلَ اللّهُ نَعْثَلا؛ نعثل را بکشید خدا نعثل را بکشد». {3) .بحارالانوار،ج 31،ص 484 }

منظور او از«نعثل»عثمان بود که شباهتی به نعثل یهودی داشت که ریش بلندی داشت.

نکته: ادامه نامه امام علیه السلام درباره عایشه است

در کتاب تمام نهج البلاغه که این نامه را بدون گزینش و به طور کامل آورده، بخشی در ذیل آن دیده می شود که مربوط به عایشه است،زیرا مخاطب نامه تنها طلحه و زبیر نبوده اند،بلکه عایشه نیز جزء مخاطبین بوده است.امام او را سرزنش می کند که تو چرا بر خلاف حکم اسلام بیرون آمدی و عملا فرماندهی لشکر را به عهده گرفته ای و میان مسلمانان فساد کرده ای و گمان می کنی برای اصلاح آمده ای.تو مطالبه خون عثمان می کنی در حالی که می دانیم تو بودی که می گفتی:«نعثل»؛(یعنی عثمان) را بکشید که او کافر شده است ولی با نهایت تعجب الان برگشته ای و مطالبه خون او می کنی! به جان خودم سوگند کسی که تو را تحریک کرده و به این کار واداشته گناهش از گناه قاتلان عثمان بیشتر است! توبه کن و به خانه ات باز گرد! {1) .تمام نهج البلاغه،ص 784 }

نامه55: اندرز دادن به دشمن

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه به معاویه که در سال 37 هجری پیش از نبرد صفّین نوشته شد)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ اللّهَ سُبحَانَهُ قَد جَعَلَ الدّنیَا لِمَا بَعدَهَا وَ ابتَلَی فِیهَا أَهلَهَا لِیَعلَمَ أَیّهُم أَحسَنُ عَمَلًا وَ لَسنَا لِلدّنیَا خُلِقنَا وَ لَا باِلسعّی ِ فِیهَا أُمِرنَا وَ إِنّمَا وُضِعنَا فِیهَا لنِبُتلَیَ بِهَا وَ قَدِ ابتلَاَنیِ اللّهُ بِکَ وَ ابتَلَاکَ بیِ فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجّهً عَلَی الآخَرِ فَعَدَوتَ عَلَی الدّنیَا بِتَأوِیلِ القُرآنِ فطَلَبَتنَیِ بِمَا لَم تَجنِ یَدی وَ لَا لِسانی وَ عَصَیتَهُ أَنتَ وَ أَهلُ الشّامِ بیِ وَ أَلّبَ عَالِمُکُم جَاهِلَکُم وَ قَائِمُکُم قَاعِدَکُم

ص: 446

فَاتّقِ اللّهَ فِی نَفسِکَ وَ نَازِعِ الشّیطَانَ قِیَادَکَ وَ اصرِف إِلَی الآخِرَهِ وَجهَکَ فهِی َ طَرِیقُنَا وَ طَرِیقُکَ وَ احذَر أَن یُصِیبَکَ اللّهُ مِنهُ بِعَاجِلِ قَارِعَهٍ تَمَسّ الأَصلَ وَ تَقطَعُ الدّابِرَ فإِنِی أَولی لَکَ بِاللّهِ أَلِیّهً غَیرَ فَاجِرَهٍ لَئِن جَمَعتَنیِ وَ إِیّاکَ جَوَامِعُ الأَقدَارِ لَا أَزَالُ بِبَاحَتِکَ حَتّی یَحکُمَ اللّهُ بَینَنا وَ هُوَ خَیرُ الحاکِمِینَ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا خداوند سبحان دنیا را برای آخرت قرار داده، و مردم را در دنیا به آزمایش گذاشت، تا روشن شود کدام یک نیکوکارتر است. ما را برای دنیا نیافریده اند، و تنها برای دنیا به تلاش فرمان داده نشدیم، به دنیا آمدیم تا در آن آزمایش گردیم . و همانا خداوند مرا به تو، و تو را با من آزمود، و یکی از ما را بر دیگری حجّت قرار داد .

تو با تفسیر دروغین قرآن به دنیا روی آوردی، و چیزی از من درخواست می کنی که دست و زبانم هرگز به آن نیالود (قتل عثمان).

تو و مردم شام، آن دروغ را ساختید و به من تهمت زدید تا آگاهان شما مردم ناآگاه را، و ایستادگان شما زمینگیر شدگان را بر ضدّ من تحریک کنند .

معاویه! از خدا بترس، و با شیطانی که مهار تو را می کشد، مبارزه کن، و به سوی آخرت که راه من و تو است باز گرد ، و بترس از خدا که به زودی با بلایی کوبنده ریشه ات را بر کند، و نسل تو را بر اندازد.

همانا برای تو به خدا سوگند می خورم، سوگندی که بر آن وفا دارم، اگر روزگار من و تو را در یک جا گرد آورد، هم چنان بر سر راه تو خواهم ماند:

«تا خدا میان ما داوری کند و او بهترین داوران است»

شهیدی

اما بعد، خداوند سبحان دنیا را برای آخرت قرار داده، و مردم دنیا را در آن به آزمایش نهاده تا معلوم دارد کدام یک نیکوکارتر است. ما را برای دنیا نیافریده اند، و نه ما را به کوشش در آن فرموده اند. ما را به دنیا آوردند تا در آن آزموده شویم ، و همانا خدا مرا به تو آزمود و تو را به من آزمایش نمود، و یکی از ما را حجت دیگری مقرر فرمود. با تأویل قرآن در پی دنیا تاختی، و بدانچه دست و زبان من در آن جنایتی نداشت متهمم ساختی. تو و مردم شام آن دروغ را ساختید و به گردن من انداختید. دانای شما نادانتان را بر انگیزاند و ایستاده تان نشسته ها را- به کین من خواند-. پس در باره خود از خدا بترس و مهارت را به دست شیطان مده، و روی به آخرت نه که راه ما و تو آن راه است. و از آن بترس که خدا به زودی بر تو بلایی رساند که بنیادت را برکند و نژادت را نیست گرداند. من برای تو به خدا سوگند می خورم، سوگندی که آن را بر هم نمی زنم. اگر روزگار من و تو را فراهم آرد، همچنان بر سر راه تو می مانم «تا خدا میان ما داوری کند و او بهترین داوران است.»

اردبیلی

امّا پس از حمد خدا و صلوات بر پیغمبر خدا پس بدرستی که حق سبحانه گردانید دنیا را برای آنچه پس از آنست و آزمود در دنیا اهل دنیا را تا بداند یعنی ظاهر گرداند که کدامیک از ایشان نیکوترند بکردار و نیستیم که از برای دنیا آفریده شده باشیم و نه برای شتافتن در تحصیل دنیا مامور شده باشیم جز این نیست وضع کرده ما را در دنیا تا بیازماید ما را در آن و بتحقیق که آزموده مرا خدا بتو تا تو را بطاعت خدا خوانم و آزمود تو را بمن در انقیاد پس گردانید یکی از ما را حجتی بر دیگری پس دویدی بر طلب دنیا بتاویل قرآن پس طلب کردی مرا به آن چه جنایت نکرد آنرا دست من و نه زبان من و بستی تو آنرا و اهل شام بمن و حریص گردانید دانای شما نادان شما را و ایستاده شما نشسته شما را پس بترس از خدا در نفس خود و نزاع کن با شیطان در کشیدن تو را براه ضلالت و بگردان بجانب آخرت روی خود را پس آخرت راه ماست و راه تو و بترس از آنکه برساند بتو خدا از نزد خود بکوبنده و هلاک سازنده که شتابنده باشد بتو مسّ کند اصل تو را و برسد اثر آن به بنیان قطع کند از آنچه پس تو بماند از اولاد پس بدرستی که من سوگند می خورم برای تو بخدا سوگندی که بدروغ نباشد که اگر جمع کند مر او تو را قدرهای جمع کننده همیشه باشم در ساحت سرای تو تا حکم کند خدا میان ما و او بهترین حکم کنندگان است

آیتی

اما بعد، خدای سبحان دنیا را برای آخرت، که پس از آن می آید، آفریده است. و مردمش را می آزماید تا معلوم شود کدام یک به عمل نیکوترند. ما برای دنیا آفریده نشده ایم و ما را به کوشش در کار دنیا امر نفرموده اند. ما را به دنیا آورده اند تا بیازمایندمان. خداوند مرا به تو آزموده است و تو را به من. و یکی از ما را حجت آن دیگر قرار داده. پس تو در پی دنیا تاختی و به تاءویل قرآن پرداختی و مرا به جنایتی متهم ساختی، که دست و زبان من در آن دخالتی نداشته اند. تو و مردم شام این بهتان را برساختید. عالم شما جاهلتان را برانگیخت و ایستادگانتان، نشستگانتان را. پس درباره خود از خدای بترس و زمام خود از دست شیطان به در کن و روی به آخرت نه که راه آخرت راه ما و راه توست. و بترس که بزودی تو را حادثه ای رسد که ریشه ات را برکند و نسلت را براندازد. برای تو سوگند می خورم، سوگندی عاری از هر دروغ، که اگر دست تقدیر مرا و تو را به هم رساند، همچنان در برابر تو خواهم بود. (تا خداوند میان ما داوری کند که او بهترین داوران است.){43. سوره 7، آیه.}

انصاریان

اما بعد،خداوند سبحان دنیا را برای آخرت قرار داده،و مردم دنیا را در دنیا به عرصه آزمایش نهاده تا معلوم کند عمل کدام یک بهتر است.ما را برای دنیا نیافریده اند،و به کوشش در کار دنیا مأمور نشده ایم،ما را در دنیا قرار داده اند تا به آن آزمایش شویم .خداوند مرا به تو، و تو را به من آزمایش نموده،و یکی از ما را بر دیگری حجت قرار داده ،با تأویل قرآن به دنبال دنیا دویدی،و از من خونی را خواستی که دست و زبانم به آن آلوده نشده، و تو و اهل شام تهمت ریخته شدن آن را به من زدید،تا جایی که آگاهتان جاهلتان را، و در کارتان از کار افتادگانتان را به جنگ با من بر انگیخت .در باره خود تقوای الهی را رعایت نما، و مهارت را از دست شیطان بیرون کن،روی خود را به جانب آخرت که راه ما و توست بگردان ،و بترس از اینکه خداوند به زودی به بلای کوبنده ای گرفتارت کند که بنیانت را بردارد،و دنباله ات را قطع نماید،که من برای تو به خداوند قسم می خورم قسمی که دروغ را به آن راه نیست، اگر مقدّرات گرد آورنده من و تو را در پیکار با هم روی در روی قرار دهد همواره با تو می مانم تا خداوند بین ما داوری کند،که او بهترین داوران است .

شروح

راوندی

و قوله و ابتلی فیها ای اختبر فی الدنیا اهلها لیعلم ایهم احسن عملا، یعنی کلف اهل الدنیا من العقلاء فیها لیظهر العلم للملائکه و لغیرهم ایهم احسن عملا، و لیعلم رسل الله ذلک. و حذف المضاف فی الکلام کثیر، و الا فالله تعالی عالم لذاته یعلم الاشیاء قبل وجودها (و ایهم مبتدا و احسن خبره و عمل یعلم فی محله) و لا یعمل لیعلم فی لفظ ایهم بعده، لان ایهم للاستفهام و له صدر الکلام و عملا یتمیز. و وجه حسن التکلیف: انه تعریض لمنافع عظیمه لا یحسن اعطاوها الا بالاستحقاق و هو الثواب، فاشار علیه السلام الی هذا بقوله: فان الله جعل الدنیا لما بعدها. و قال ولسنا للدنیا خلقنا ای لم نخلق للکون فی الدنیا فحسب، و انما خلقنا لعباده الله فیها کما قال تعالی و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. و قوله و لا بالسعی فیها امرنا ای بالسعی فی عمارتها و زینتها، و من طلب الرزق و سعی فی الدنیا لمعشیته و کسوته و مصالح عیاله و کفایه موناتهم فلیس ذلک السعی للدنیا. ثم قال لمعاویه و قد ابتلانی بک و ابتلاک بی یعنی ان الله کلفنا جمیعا و جعل طاعتی علیک واجبه، و امرنی ان انت ابتدعت فی دین الله ان ارد بدعتک، و ابتلانی بک بان احاربک فی مخالفتک ما هو واجب علیک مع التمکین و الامکان و ان لا اداهنک، و ابتالک بی کما ابتلی ابلیس بادم، فعلیک ان لا تتکبر علی بل تتواضع، و لا تنظر ان اصلی و اصلک من قریش. و قوله: فعدوت علی طلب الدنیا بتاویل القرآن و طلبتنی بما لم تجن یدی و لا لسانی و عصبته انت و اهل الشام بی، ای تجاورت الحد بان تاولت القران علی رایک متقویا بذلک علی طلب الدنیا، کانه نظر الی قوله تعالی یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی و لکم فی القصاص حیاه و نحو ذلک من الایات، فاوهم الشامیین انه هو الذی یحق علیه ان یقتص و یطلب دم عثمان، و اول مثلها من الایات و جعل ذلک خاصا نفسه، او جعل الایه عامه فادخل نفسه فی ذلک العموم بغیر دلیل شرعی. ثم قال: طلبتنی بدم عثمان و و الله ما قتلت عثمان و لا مالات علی قتله. و عداه یعدوه: ای جاوزه، وعدا علیه عدوانا ای ظلم. و قوله و عدوت یجوز ان یکون من الاول علی ما قدمناه، و ان کان من الثانی کان تقدیره: فعدوت علی، و یتعلق قوله علی طلب الدنیا بفعل مضمر. و عصبته بی: ای الزمتنی ذلک الدم و شددته بی کما تشد العصابه بالراس، و انما اورد انت بعد ان قال عصبته لیعطف علیه الاسم المظهر و هو اهل الشام کقوله تعالی اسکن انت و زوجک الجنه. و الب عالمکم جاهلکم و قائمکم قاعدکم: ای جعل العالم منکم بحالی و سابقتی و فضیلتی الجاهل بجمیع ذلک البا علی، و حثه علی محاربتی و حرض القائم بمعاداتی و مقاتلتی من کان قاعدا عن قتالی. و التالیب: التحریض و البت الجیش: جمعته، و هم الب اذا کانوا مجتمعین. قوله و نازع الشیطان قیادک ای جاذبه حبلک و لا تمکنه من زمامک، و نازعته منازعته: اذا جاذبته فی الخصومه. و انتزعت الشی: اقنلعته. و القیاد: حبل النقاد به الدابه. و قوله فاحذر ان یصیبک الله منه بقارعه فمعنی منه من اجل ذلک البهتان الذی وضعته علی من قتل عثمان، و لیست من هذه للتبیین و لا للتبعیض، و انما هی بمعنی اجل ذلک کقوله و من النخل من طلعها قنوان دانیه ای قنوان دانیه من النخل من اجل طلعها، و قال الشاعر: ما دار عمره من محت لها الجزعا هاجت لی الهم و الاحزان و الوجعا و عاجل قارعه اضافه الصفه الی الموصوف للتاکید. و القارعه: البلیه التی تقرع و الشدیده التی تقلع الاصل اذا مسته، فحذره من عقوبه عاجله یستاصله و یقطع دابره ای عقبه، یقال قطع الله دابرهم ای آخر من بقی مهنهم. و الدابر التابع. و اولی بالله الیه: ای احلف بالله حلفا غیر کذب. و الیمین الفاجره: المائله عن الصدق و الفاسقه، و هذا الوصف مجاز، و انما یکون الحالف کاذبا هو الفاجر. و جوامع الاقدار اضافه الصفه الی الموصوف للتاکید، و فی هذه الالیه وعید بلیغ. و فی الکلام تخلص عن التاثم و التحرج ان کان علی خلاف ذلک اذا لم یکن، و لیس ذلک بظاهر. و باحه الدار: ساحتها و فناوها.

کیدری

قوله علیه السلام: لیعلم ایهم احسن عملا: من قوله تعالی: لیبلوکم ایکم احسن عملا: ای لیصیر المعلوم موجودا بحیث یصح ان یجازی علیه. و التادیب: التحریض و البت الجیش جمعته و هم الب: ای مجتمعون. عنی بالعالم: اباهریره و المغیره بن شعبه، و غیرهما من الصحابه، و بالقائم: عمرو بن العاص و مروان بن الحکم و بالجاهل: اهل الشام الذین ما راوا النبی و آثاره و لا دار الهجره. و القارعه: البلیه التی تقرع ما تلقاه دائره: ای عقبه. و اولی الیه: ای احلف حلفا و الیمین الفاجره: ای الفاجر صاحبها. و باحه الدار: ساحتها و فناوها.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به معاویه عصبه به: درآویخت او را به بهانه ای تالیب: شوراندن، وادار کردن قارعه: مصیبت، بلا دابر: نسل آینده الیه: سوگند (اما بعد، خداوند پاک دنیا را مقدمه ی آخرت قرار داده است و مردم دنیا را در آن، مورد آزمون قرار داده است، تا بدانند کدام یک نیکوکارترند، و ما برای دنیا آفریده نشده ایم و برای تلاش به خاطر دنیا مامور نشده ایم ما را به دنیا آورده اند تا آزموده شویم، این است که خداوند مرا به تو، و تو را به وسیله ی من می آزماید، و هر یک از ما را بر دیگری حجت قرار داده است، پس تو برای رسیدن به دنیا به تاویل و توجیه قرآن پرداختی، و از من چیزی را مطالبه کردی که نه دستم به آن جنایت آلوده است و نه زبانم، در حالی که تو و مردم شام، در برابر من سر به شورش گذاشتید، دانای شما، نادان را و ایستاده ی شما نشسته را بر من شوراند. پس از خدا بترس و مهار خود را از دست شیطان بیرون کن، و به سمت آخرت رو برگردان که این راهی است که من و تو باید برویم، و بترس از آن که خداوند تو را به بلایی ناگهانی گرفتار کند که ریشه ات را برکند و نسلت را قطع کند. من برای تو به خدا سوگندی یاد می کنم که خلاف ندارد، که اگر دست روزگار من و تو را جمع کند، همواره با تو پایدار می ایستم حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین. عبارت: اما بعد … لنبتلی بها اشاره به هدف از آفرینش دنیا و فایده ی آن است، تا بدان وسیله او به خود آید و برای خدا کار کند، و مقصود از تلاش در دنیا آن است که انسان مامور به تلاش برای کسب دنیا تنها به خاطر دنیا نشده است مگر به قدر ضرورت، مورد امر و دستور الهی در این آیه مبارکه است: فامشوا فی مناکبها و کلوا من رزقه در عبارت: و قد ابتلانی … تا آخر بعضی از هدفهای دنیا را بیان می کند، در پیش چگونگی آزمایش خداوند بندگان را دانستیم، منظور از آزمایش امام (علیه السلام) به وسیله ی معاویه، همان نافرمانی و ستیز وی با امام (ع است، به طوری که اگر امام از مقاومت در برابر او کوتاهی کند و رودرروی او نایستد مورد سرزنش خواهد بود، بنابراین معاویه از طرف خدا وسیله ی امتحان و اتمام حجت، برای امام (علیه السلام) است، و جهت آزمایش معاویه به وسیله ی امام (ع)، دعوت امام از وی به طرف حق، و برحذر داشتن او از پیامدهای بد گناه و نافرمانی اوست به حدی که اگر دعوت خدایی امام (علیه السلام) را لبیک نگوید، مستوجب نکوهش و مجازات خواهد بود و امام (علیه السلام) حجت خدا در برابر او بود. و همین است معنای سخن امام (علیه السلام) که فرمود: (خداوند هر یک از ما را بر دیگری حجت قرار داده است.) عبارت: فعدوت … قاعدکم، اشاره دارد به بعضی از مواردی که امام (علیه السلام) به وسیله ی معاویه، آزمایش می شود. توضیح مطلب آن که تنها انگیزه ی خروج معاویه بر امام (علیه السلام) دنیا بود، و امام (علیه السلام) علت آن را تاویل و توجیه قرآن (به وسیله معاویه) دانسته مانند آیه ی مبارکه: یا ایها الذین امنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی و دیگر آیاتی که بر وجوب قصاص دلالت دارند، معاویه با وارد ساختن خود در زمره ی افراد مشمول این آیه، آیه را تاویل کرده، و در پی خون عثمان برآمده است، ورود وی در این جمع با تاویل و توجیه آیه بوده است، چون خطاب آیه، ویژه ی کشتگان و نزدیکان آنان می باشد. در صورتی که معاویه خارج از اینهاست، زیرا او از وارثان خون عثمان نبوده است، و او آیه را به صورت عام تفسیر کرده تا خود را وارد آن جمع کند. چیزی را که دست و زبان امام به عنوان یک جنایت مرتکب نشده بود، به آن حضرت نسبت دادند، یعنی قتل عثمان، و بعضی از آنها نیز بعضی دیگر را بر امام، به خاطر این انتساب شوراندند، مقصود آن است که: دانای شما به حال من، نادان را و کسانی از شما که به جنگ با من برخاسته اند، نشستگان از جنگ را، بر من شوراندند. و بعد از آن که امام (علیه السلام) بر سر انجام کار دنیا توجه داده است، و هم بر این که خداوند هر یک از آنها را حجتی بر دیگری قرار داده تا معلوم شود که کدام یک نیکوکارترند، به موعظه و برحذر داشتن او برگشته است، از این رو دستور داده تا درباره ی جان خود از خدا بترسد که مبادا با نافرمانی خدا و مخالفت امر او، دچار هلاکت شود، و زمام اختیارش را از دست شیطان بیرون کند. لفظ قیاد (افسار) را برای امیال طبیعی استعاره آورده است، و جهت این استعاره، آن است که این امیال در حقیقت افساری است که انسان را به سمت معصیت و گناه می کشد، وقتی که به دست شیطان سپرده شده باشد، و بدان وسیله غرق در لذتهای کشنده و مهلک گردیده باشد. و ستیز او با شیطان عبارت است از ایستادگی در مقابل هوای نفس و انتقال از سمت افراط به حد اعتدال در مورد شهوت و غضب، و دیگر این که به آخرت توجه کند یعنی روی خود را به سمت آخرت برگرداند، در حالی که خوبی و بدی و سعادت و شقاوت را که در آخرت آماده شده مورد بررسی قرار دهد و با چشم بصیرت آن را بنگرد تا برای آنجا کار و کوشش کند. جمله: فهی طریقنا و طریقک، مقدمه ی صغرای قیاس مضمری است که بدان وسیله بر ضرورت توجه به عالم آخرت، هشدار داده شده است. و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چه که در مسیر حرکت انسان باشد باید مورد توجه قرار گیرد. و آخرت را راه و مسیر نامیده است به عنوان مجاز از پایان راه، از باب اطلاق غایت بر مغیا. بعد امام (علیه السلام) معاویه را از خدا ترسانده است که مبادا او را به بلایی گرفتار سازد، که تا ریشه ی او نفوذ کند و ریشه اش را از بیخ و بن برکند، مقصود امام (علیه السلام) منع او از حرکت به سمت وی و جنگ با اوست، و از آن روست که سوگند یاد کرده است، بر فرض آن که دست روزگار آنها را در یکجا گرد آورد، در برابر او استوار بماند تا خداوند مابین آنها داوری کند و در این بیان، وعده ی قطعی به عذابی سخت و دشوار است.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ الدُّنْیَا لِمَا بَعْدَهَا وَ ابْتَلَی فِیهَا أَهْلَهَا لِیَعْلَمَ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ لَسْنَا لِلدُّنْیَا خُلِقْنَا وَ لاَ بِالسَّعْیِ فِیهَا أُمِرْنَا وَ إِنَّمَا وُضِعْنَا فِیهَا لِنُبْتَلَی بِهَا وَ قَدِ ابْتَلاَنِیَ اللَّهُ بِکَ وَ ابْتَلاَکَ بِی فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّهً عَلَی الْآخَرِ فَعَدَوْتَ عَلَی [طَلَبِ]

الدُّنْیَا بِتَأْوِیلِ اَلْقُرْآنِ [وَ طَلَبْتَنِی]

فَطَلَبْتَنِی بِمَا لَمْ تَجْنِ یَدِی وَ لاَ لِسَانِی وَ [عَصَبْتَهُ]

عَصَیْتَهُ أَنْتَ وَ أَهْلُ اَلشَّامِ بِی وَ أَلَّبَ عَالِمُکُمْ جَاهِلَکُمْ وَ قَائِمُکُمْ قَاعِدَکُمْ فَاتَّقِ اللَّهَ فِی نَفْسِکَ وَ نَازِعِ اَلشَّیْطَانَ قِیَادَکَ وَ اصْرِفْ إِلَی الآْخِرَهِ وَجْهَکَ فَهِیَ طَرِیقُنَا وَ طَرِیقُکَ وَ احْذَرْ أَنْ یُصِیبَکَ اللَّهُ مِنْهُ بِعَاجِلِ قَارِعَهٍ تَمَسُّ الْأَصْلَ وَ تَقْطَعُ الدَّابِرَ فَإِنِّی أُولِی لَکَ بِاللَّهِ أَلِیَّهً غَیْرَ فَاجِرَهٍ لَئِنْ جَمَعَتْنِی وَ إِیَّاکَ جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ لاَ أَزَالُ بِبَاحَتِکَ حَتّی یَحْکُمَ اللّهُ بَیْنَنا وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ .

قال ع إن الله قد جعل الدنیا لما بعدها أی جعلها طریقا إلی الآخره.

و من الکلمات الحکمیه الدنیا قنطره فاعبروها و لا تعمروها و ابتلی فیها أهلها أی اختبرهم لیعلم أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً و هذا من ألفاظ القرآن العزیز و المراد لیعلم خلقه

أو لیعلم ملائکته و رسله فحذف المضاف و قد سبق ذکر شیء یناسب ذلک فیما تقدم قال و لسنا للدنیا خلقنا أی لم نخلق للدنیا فقط.

قال و لا بالسعی فیها أمرنا أی لم نؤمر بالسعی فیها لها بل أمرنا بالسعی فیها لغیرها .

ثم ذکر أن کل واحد منه و من معاویه مبتلی بصاحبه و ذلک کابتلاء آدم بإبلیس و إبلیس بآدم .

قال فغدوت علی طلب الدنیا بتأویل القرآن أی تعدیت و ظلمت و علی هاهنا متعلقه بمحذوف دل علیه الکلام تقدیره مثابرا علی طلب الدنیا أومصرا علی طلب الدنیا و تأویل القرآن ما کان معاویه یموه به علی أهل الشام فیقول لهم أنا ولی عثمان و قد قال الله تعالی وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً { 1) سوره الإسراء 33. } .

ثم یعدهم الظفر و الدوله علی أهل العراق بقوله تعالی فَلا یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ إِنَّهُ کانَ مَنْصُوراً { 1) سوره الإسراء 33. } .

قوله و عصبته أنت و أهل الشام أی ألزمتنیه کما تلزم العصابه الرأس و ألب عالمکم جاهلکم أی حرض .

و القیاد حبل تقاد به الدابه .

قوله و احذر أن یصیبک الله منه بعاجل قارعه الضمیر فی منه راجع إلی الله تعالی و من لابتداء الغایه.

و قال الراوندی منه أی من البهتان الذی أتیته أی من أجله و من للتعلیل و هذا بعید و خلاف الظاهر.

قوله تمس الأصل أی تقطعه و منه ماء ممسوس أی یقطع الغله و یقطع الدابر أی العقب و النسل.

و الألیه الیمین و باحه الدار وسطها و کذلک ساحتها و روی بناحیتک.

قوله بعاجل قارعه و جوامع الأقدار من باب إضافه الصفه إلی الموصوف { 1) د:«الصله إلی الموصول». } للتأکید کقوله تعالی وَ إِنَّهُ لَحَقُّ الْیَقِینِ { 2) سوره الحاقه 51. }

کاشانی

(الی معاویه) از جمله نامه های آن حضرت است به معاویه (اما بعد) اما پس از حمد الهی و نعت حضرت رسالت پناهی (فان الله سبحانه) پس به درستی که خدای تعالی (جعل الدنیا) گردانید دنیا را (لما بعدها) برای آنچه پس از آن است یعنی آخرت (و ابتلی فیها اهلها) و بیازمود در دنیا، اهل دنیا را. یعنی معامله آزمایندگان کرد (لیعلم ایهم احسن عملا) تا ظاهر و هویدا گردد که کدام یک از ایشان بهتر است به کردار، و کدام یک از محک امتحان بیرون می آید کم عیار (و لسنا للدنیا خلقنا) و نیستیم ما که برای دنیا آفریده شده ایم (و لا بالسعی فیها امرنا) و نه به سبب سعی کردن در طلب متاع دنیا مامور شده ایم (و انما وضعنا فیها) و به درستی که گذاشته شده ایم در این جهان (لنبتلی بها) تا آزموده شویم به آن (و قد ابتلانی الله بک) و به تحقیق که امتحان کرد و آزمایش نمود خدای تعالی مرا به تو تا بخوانم تو را به طاعت خدا (و ابتلاک بی) و مبتلا ساخت تو را به من به اطاعت تو در همه کارها (فجعل احدنا) پس گردانید یکی از ما را (حجه علی الاخر) حجت بر دیگری و وجه آنکه آن حضرت، حجت بود بر معاویه آن است که او را دعوت کرد به طاعت کردگار و مبایعت خود

که امام مفترض الطاعه بود از جانب پروردگار، و این مخفی نیست که حجت خدا است بر آن تا آنکه دعوی نکند در روز قیامت که من غافل بودم و اصلا نمی دانستم که راه حق کدام است. و وجه آنکه معاویه، حجت است بر آن حضرت آن است که عصیان نمود در راه خدا و محاربه آن حضرت اختیار کرد. و شبهه ای نیست که این حجت خدا است بر تقصیر آن بر طاعت حضرت معبود. (فعدوت علی طلب الدنیا) پس دویدی ای معاویه تا بیداد کردی و از حد گذرانیدی بر طلب کردن این جهان (بتاویل القران) به تاویل بردن قرآن چنانکه حمل کردی خطاب آیه کریمه (یا ایها الذین امنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی) که خاص است به قاتل و اولیای مقتول به عموم و به واسطه آن داخل ساختی نفس خود را در آن خطاب (و طلبتنی) و طلب کردی مرا (مما لم تجن یدی) از آن چیزی که جنایت نکرد آن را دست من (و لا لسانی) و نه زبان من از قتل عثمان و شریک شدن من در آن (و عصبته انت و اهل الشام بی) و بستی آن را تو و اهل شام به من (و الب عالمکم) و حریض گردانید دانای شما (جاهلکم) نادان شما را (و قائمکم) و استاده شما (قاعدکم) نشسته شما را به مطالبه آن خون از من مراد به عالم، ابوهریره است و مغیره بن شعبه و ا

مثال ایشان از صحابه و به قائم، عمروعاص بی اخلاص و مروان بن حکم و مانند ایشان (فاتق الله فی نفسک) پس بترس از خدا در نفس خود (و نازع الشیطان) و منازعه کن با شیطان (قیادک) در کشیدن تو را به راه ضلال (و اصرف الی الاخره) و بگردان به جانب آخرت (وجهک) روی خود را (فهی) پس آخرت (طریقنا و طریقک) راه ما است و راه تو (و احذر آن یصیبک الله منه) و بترس از آنکه برساند به تو خدا (بعاجل قارع) به کوبنده و ویران سازنده که شتابنده باشد به تو (تمس الاصل) مس کند اصل تو را و برسد اثر آن به بنیان تو (و تقطع الدابر) و قطع کند از آنچه از پس تو بماند از نسل و اودلاد که (فقطع دابر القوم الذین ظلموا) (فانی) پس به درستی که من (اولی لک بالله) سوگند می خورم برای تو (الیه غیر فاجره) سوگندی که دروغ نباشد (لئن جمعتنی و ایاک) که اگر جمع کند مرا و تو را (جوامع الاقدار) قدرهای جمع کننده و تقدیرات الهی که به هم رساننده و فراهم آورنده مردمان است (لا ازال بباحتک) همیشه باشم در ساحت سرای تو (حتی یحکم الله بیننا) تا آنکه حکم فرماید خدای تعالی میان ما (و هو خیر الحاکمین) و او بهترین حکم کنندگان است

آملی

قزوینی

خدای عزوجل دنیا را برای آخرت ساخته است نه برای دنیا و مبتلا ساخته است به آن اهل آنرا تا بیازماید و بداند که کدام یک نیکوتر است در عمل، خدای همه چیز پیش از وجود میداند، ولیکن خواست که ظاهر گردد و در عرصه وجود آید و ما برای دنیا مخلوق نگشته ایم، بلکه برای آخرت مخلوقیم، و بسعی در کار دنیا مامور نگشته ایم، بلکه بکار آخرت ماموریم هر چند طلب روزی در دنیا همه کس را ضروری است، ولیکن بیخلاف سعی در کار آخرت مقصود اصلی است و جز این نیست که ما در دنیا برای آن نهاده شده ایم و مقام داده شده تا بدنیا آزموده گردیم و نیکوکار و بدکار و مطیع و عاصی و مستحق جنت و مستخق نار از هم جدا شود، و مبتلا کرد خدا مرا بتو و ترا بمن، پس گردانید یکی را حجت بر آن دیگر. یعنی مرا بر تو حجت کرد، و در کلام مماشاه شده است (کما فی قول تعالی: و انا اوایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین) و یا گوئیم (معاویه) نیز حجت است بر آنحضرت که اگر دفع فساد و ضلالت او نکند معاتب و مواخذ گردد. و بحرانی بر این قول است و اما ابتلاء از دو طرف البته واقع است و هر ظالمی بمظلوم مبتلا است و بر عکس، و هر توانگری بفقیری مبتلا است و برعکس، خواه توانگر حق او برساند یا نرساند، و فقیر التجاء و طمع از او بازگیرد یا نگیرد، و چون در حال او نظر کند رضا بقسمت و داد خدا دهد یا ندهد پس دویدی بر طلب دنیا بتاویل آیات کتاب خدا. یعنی آیات متعلقه بقتل و قصاص را بر مراد خود تاویل کردی، و چنگ در آن زدی (مثل قوله تعالی: یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی. (و لکم فی القصاص حیوه با اولی الباب. (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا..) یا سایر آیات قرآن که دلالت بر حقیت و وجوب متابعت آنحضرت و اولویت او بخلافت میکند و بسیاری مذکور شده است، پس مطالبه کردی مرا به آنچه خیانت نکرد آنرا (دست) و (زبان) من یعنی قتل عثمان و بستی آن تهمت را تو و اهل شام بمن و تحریص کرد و برانگیخت عالمتان جاهلتان را، و ایستاده تان نشسته تانرا یکدیگر را بر من اغراء و اغواء نمودید و ابواب خلاف و عناد گشودید پس بترس از خدا درباره خود یا در باطن خویش و بکش از دست شیطان عنان خود را که گرفته است و میکشد تا سوی هلاکت کشد و بازگردان سوی آخرت روی خود را که آخرت راه ما و راه توست همه به آن راه میرویم و یکجا جمع میشویم. و حذر کن از آنکه برساند بتو خدای عزوجل از خود بزودی بلائی کوبنده که مساس کند اصل را و قطع کند عقب را. یعنی نه ترا بگذارد و نه نسل و عقب را (کما قال تعالی: فقطع دابر القوم الذین ظلموا..) که من قسم میخورم برای تو بحق خدا قسمی نه دروغ و ناروا که اگر جمع کند مرا و ترا تقدیرات الهی که جمع کننده اند امور را مدام بر پیشگاه تو مقیم باشم و جدا نشوم، تا حکم کند خدای عزوجل میان ما و او بهترین حکم کنندگان است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«اما بعد، فان الله، سبحانه، جعل الدنیا لما بعدها و ابتلی فیها اهلها، لیعلم ایهم احسن عملا و لسنا للدنیا خلقنا و لا بالسعی فیها امرنا و انما وضعنا فیها لنبتلی بها و قد ابتلانی بک و ابتلاک بی، فجعل احدنا حجه علی الاخر، فعدوت علی طلب الدنیا بتاویل القرآن فطلبتنی بما لم تجن یدی و لا لسانی و عصیته انت و اهل الشام بی و الب عالمکم جاهلکم و قائمکم قاعدکم.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول، صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که خدا سبحانه، گردانیده است دنیا را از برای تحصیل آنچه بعد از آن است که آخرت باشد و امتحان کرده است در آن اهلش را، تا اینکه بداند و به ظهور برساند که کدام یک نیکوترند از روی کردار. و نیستیم ما که خلق شده باشیم از برای ماندن در دنیا و نه اینکه مامور باشیم به تلاش کردن در تحصیل دنیا. و گذاشته نشده ایم در دنیا مگر از برای (اینکه) امتحان کرده شویم به حب دنیا و به تحقیق که امتحان کرد خدا مرا به مامور ساختن به هدایت و ارشاد تو و امتحان کرد تو را به اطاعت و پیروی کردن من. پس گردانیده است هر یک از ما را حجت بر مواخذه ی آن دیگر، پس طلب کردی تو از من چیزی را که قتل عثمان باشد که جنایت نکرده است دست من که مباشر قتل شده باشم و نه زبان من که امر به قتل کرده باشم. و بستید و افترا کردید آن قتل را تو و اهل شام به من و تحریض کرد عالم شما به حق بودن من جاهل شما را و ایستاده ی شما بر دشمنی با من نشسته ی شما از دشمنی مرا.

«فاتق الله فی نفسک و نازع الشیطان قیادک و اصرف الی الاخره وجهک، فهی طریقنا و طریقک و احذر ان یصیبک الله بعاجل قارعه تمس الاصل و تقطع الدابر، فانی اولی لک بالله الیه غیر فاجره، لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار، لا ازال بباحتک (حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین).»

یعنی پس بترس خدا را در پیش نفس تو و منازعه و مخاصمه کن با شیطان کشاننده ی تو به دنیا و برگردان به سوی آخرت روی تو را، پس آخرت راه ما و راه تو است به سوی خدا و بترس از اینکه برساند به تو خدا کوبنده ی زودی و بلای نزدیکی که برسد به بیخ و قطع کند عقب و نسل را. یعنی نه اصل گذارد و نه فرع. پس به تحقیق که من سوگند یاد می کنم از برای تو به خدا، سوگند غیر دروغی که چنانکه جمع کرد مرا و تو را در دنیا، مقدرات جمع سازنده ی خدایی همیشه ثابت و برقرار باشم در میان خانه ی محاربه ی با تو (تا اینکه حکم کند خدا میان ما و اوست بهترین حکم کنندگان).

خوئی

اللغه: (عصبه به): علقه به، (التالیب): التحریص، (القیاده): حبل تقادبه (القارعه): الداهیه، (تمس الاصل): تقطعه، (الدابر): المتاخر من النسل (الالیه)، الیمین، (باحه الدار): وسطها، ساحتها. الاعراب: لما بعدها: لما موصوله او موصوفه و الظرف مستقر مفعول ثان لقوله جعل و بعدها: ظرف مستقر صله او صفه، ایهم احسن عملا: جمله محکیه عن القرآن قائمه مقام مفعولی یعلم، لم تجن: صیغه الجحد من الجنایه، انت: تاکید للضمیر المخاطب فی عصبته لتصحیح العطف علیه، ان یصیبک الله منه: قال الشارح المعتزلی: الضمیر فی (منه) راجع الی الله تعالی و (من) لابتداء الغایه، و قال الراوندی: (منه) ای من البهتان الذی اتیته، ای من اجله و (من) للتعلیل، و هذا بعید و خلاف الظاهر، بعاجل قارعه: من اضافه الصفه الی الموصوف و کذا جوامع الاقدار و اثره التاکید، لا ازال: نفی من زال، بباحتک: ظرف مستقر خبره، غدوت علی الدنیا: قال المعتزلی: علی ها هنا متعلق بمحذوف دل علیه الکلام تقدیره: مثابرا علی طلب الدنیا او مصرا. المعنی: بعث الله الانبیاء بطبقاتهم لهدایه الناس و ردعهم عن الفساد و اتباع الشهوات و اهم وسائلهم التذکیر و الانذار و التبشیر و لم یومر من الانبیاء بطبقاتهم و هم آلاف مولفه بالسیف و الجهاد الا نذر یسیر، و روی الا اربعه امروا بالسیف لدفع هجوم الاعداء الالداء، منهم خاتمهم رسول الاسلام (ع)، و قد نزلت عده آیات کریمه فی القرآن الشریف یصرح بانه بشیر و نذیر و انه لیس بجبار و لا وکیل علیهم. منها: قوله تعالی: (انما انت نذیر و الله علی کل شی ء وکیل- سوره هود الایه 12). منها: قوله تعالی: (و ما انت علیهم بجبار فذکر بالقرآن من یخاف وعید 45- ق) منها: قوله تعالی: (یا ایها النبی انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا، و داعیا الی الله باذنه و سراجا منیرا- 45 و 46 الاحزاب). و قد قام امیرالمومنین (علیه السلام) بعده بالتبشیر و الانذار للعصاه و البغاه، و من رووسهم معاویه الذی لم یوثر فیه انذار الرسول (صلی الله علیه و آله) طیله دعوته بمکه قبل الهجره، فدام علی کفره و ثنیته حتی فتح رسول الله مکه المکرمه و وقع قریش مکه الالداء فی اسره، فامن هو و ابوه و اهله کرها و اسروا النفاق دهرا، حتی توفی (ص) فدبروا و کادوا حتی سادوا فی الاسلام و سلط معاویه علی بلاد الشام فقام علی بانذاره اداء الحق الوصایه و ذکره بای من القرآن منها قوله تعالی: (لیبلوکم ایکم احسن عملا- 7 هود). و نبهه علی ان الدنیا دار مجاز و دار امتحانو ابتلاء و الابتلاء علی وجوه شتی باعتبار احوال الناس، فجعل احدنا حجه علی الاخر. فاولت القرآن فی طلب الدنیا، قال الشارح المعتزلی: (و تاویل القرآن ما کان معاویه یموه به علی اهل الشام فیقول لهم: انا ولی دم عثمان، و قد قال الله تعالی: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا- 33 الاسراء). و قال ابن میثم: تاویل القرآن کقوله تعالی: (یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص فی القتلی 178- البقره) و غیرها من الایات الداله علی وجوب القصاص، فتاول بادخال نفسه فیها و طلب القصاص لعثمان و انما کان دخوله فی ذلک بالتاویل، لان الخطاب خاص بمن قتل و قتل منه و معاویه بمعزل من ذلک اذ لم یکن من اولیاء دم عثمان ففسر الایه بالعموم لیدخل فیها. و برا (ع) نفسه من الاشتراک فی قتل عثمان یدا و لسانا و قد اتهمه معاویه بذلک و جعله وسیله لتحریض اهل الشام بالحرب معه (علیه السلام) و امره بترک هذا البهتان و الدفاع تجاه الشیطان بنزع قیاده من الهوی و الشهوات و التوجه الی الاخره وحذره من العقوبه فی الدنیا بحیث تصل الی اصله و تقطع نسله کما وقع بعد ذلک من قطع نسل بنی امیه و محوهم عن الجامعه البشریه. الترجمه: اما بعد، براستی که خداوند سبحان دنیا را مقدمه ی مابعدش مقرر داشته و اهل دنیا را در آن در بوته ی آزمایش گذاشته تا معلوم شود کدامیک خوش کردارترند ما برای دنیا آفریده نشدیم و بکوشش در آن فرمان نداریم، همانا ما در دنیا آمدیم تا امتحان شویم، خداوند مرا بتو و ترا بمن در معرض امتحان آورده و هر کدام را حجت بر دیگر ساخته، تو بر روی دنیا افتادی و تاویل قرآن را بر خلاف حق وسیله آن ساختی و مرا بچیزی مسئول کردی که دست و زبانم بدان آلوده نشده. و خودت و اهل شام آنرا دستاویز کرده اید و آنرا بمن چسبانده اید و دانشمندتان نادانها را ترغیب بدان می کنند و آنها که بر سر کارند بیکاره ها را بدان تشویق می نمایند. تو خود پرهیزکار باش و از خدا بترس و با شیطان در مهار کردنت ستیزه کن و خود را برهان و روی به آخرت که راه من و تو است بگردان، و در حذر باش که خداوندت بیک بلای کوبنده در این دنیا دچار کند که بریشه ات بزند و دنباله ات را ببرد و نسلت را قطع کند. براستی من برای تو سوگندی یاد کنم که تخلف ندارد بر اینکه اگر خداوند مرا با تو در میدان نبرد فراهم آورد و پیشامد مقدرات مرا و تو را در پیکار با یکدیگر کشاند همیشه در خانه و کاشانه ات بمانم (تا خداوند میان ما حکم فرماید که او بهترین حکمها است).

شوشتری

و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) (اما بعد فان الله سبحانه قد جعل) هکذا فی (المصریه)، والصواب: (جعل) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، الا ان المصریه جعلت (قد) بین قوسین، و هو دابها فیما تاخذه من (شرح ابن ابی الحدید) و لیس قیه، و لعل نسختها کانت مشتمله علیه. (الدنیا لما بعدها) لانها مزرعتها و متزودتها. (و ابتلی فیها اهلها لیعلم ایهم احسن عملا) (الذی خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا … ). (و لسنا للدنیا خلقنا و لا بالسعی فیها) ای: لها. (امرنا) بل بالسعی للاخره ( … و ابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره و لا تنس نصیبک من الدنیا … ). (و قد ابتلانی الله بک) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و قد ابتلانی بک) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و الضمیر راجع الی الله فی قوله: (فان الله). (و ابتلاک بی) کابتلاء موسی بفرعون و فرعون بموسی و محمد (صلی الله علیه و آله) بابی جهل و ابی جهل بمحمد (صلی الله علیه و آله). (فجعل احدنا حجه علی الاخر) کون المعصوم حجه علی الناس یجب علیهم (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اتباعه معلوم، و اما کون غیره حجه علیه قبمعنی انه ان سکت عن عطفه الی الحق و کفه عن الباطل یکن مواخذا عند الله. روی الکشی فی ابی الخطاب عن مصادف قال: دخلت علی ابی عبدالله (علیه السلام) لما لبی القوم الذین لبوا بالکوفه له (علیه السلام)، فاخبرته بذلک فخر ساجدا و دق جوجوه بالارض و بکی و یقول: بل عبد قن صاغر- مرارا کثیره- ثم رفع راسه و دموعه تسیل علی لحیته، فقلت: جعلت فداک و ما علیک انت من ذا؟ فقال: یا مصادف ان عیسی (ع) لو سکت عما قالت النصاری فیه، لکان حقا علی الله ان یصم سمعه و یعمی بصره، و لو سکت عما قال فی ابوالخطاب لکان حقا علی الله ان یصم سمعی و یعمی بصری. (فعدوت علی الدنیا) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (علی طلب الدنیا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، قال ابن ابی الحدید: (عدوت) بمعنی: تعدیت و ظلمت. و (علی الدنیا): متعلق بمحذوف، ای: مثابرا علی طلب الدنیا. قلت: بل الظاهر ان (عدوت) هنا من قولهم (ذئب عدوان)، ای: یعدو علی الناس فلا یحتاج الی تقدیر. (بتاویل القرآن) قال ابن ابی الحدید: اراد (ع) به ما کان یموه به معاویه علی اهل الشام بانه ولی عثمان، و قال تعالی: ( … و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا … )، ثم یعدهم الظفر علی العراق بقوله تعالی: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ( … فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا). فلت: و مع ذلک اشار (ع) الی قوله تعالی: ( … فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تاویله … ). و فی (صفین نصر): ان عمارا قام بصفین فقال: امضوا عباد الله الی قوم یطلبون فی ما یزعمون بدم الظالم لنفسه، الحاکم علی عباد الله بغیر ما فلی کتاب الله، انما قتله الصالحون المنکرون للعدوان، الامرون بالاحسان، فقال هولاء الذین لا یبالون اذا سلمت لهم دنیاهم لو درس هذا الدین: لم قتلتموه؟ فقلنا: لاحداثه. فقالوا: ما احدث شیئا، و ذلک لانه مکنهم من الدنیا، فهم یاکلونها و یرعونها و لا یبالون لو انهدت علیهم الجبال، و الله ما اظنهم یطلبون الله، انهم لیعلمون انه لظالم، ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمرووها، و علموا لو ان الحق لزمهم لحال بینهم و بین ما یرعون فیه منها، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحقون بها الطاعه و الولایه، فخدعوا اتباعهم بان قالوا: قتل امامنا مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره و ملوکا، و تلک مکیده قد بلغوا بها ما ترون، و لو لا هی ما بایعهم من الناس (فطلبتنی بما لم تجن) بکسر النون، من (جنی یجنی) من الجنایه. (یدی) بمباشره لقتل. (و لا لسانی) بالامر لاخر بالقتل، و معلوم انه (علیه السلام) لم یباشره، و لا امر به کما فعل طلحه و الزبیر، بل جلس فی بیته و اعتزل الناس. و لما خدع معاویه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) شرحبیل و هیا له رجالا یشهدون عنده ان علیا (ع) قتل عثمان، کتب جریر الی شرحبیل ابیاتا منها: و قال ابن هند فی علی عضیهه و لله فی صدر ابن ابی طالب اجل و ما لعلی فی ابن عفان سقطه بامر و لا جلب علیه و لا قتل و ما کان الا لازما قعر بیته الی ان اتی عثمان فی بیته الاجل فمن قال قولا غیر هذا فحسبه من الزور و البهتان قول الذی احتمل وصی رسول الله من دون اهله و فارسه الاولی به یضرب المثل (و عصبته) ای: شددته. (انت و اهل الشام بی) فی (صفین نصر): بعث معاویه الی عمرو بن العاص و قال له: انی ادعوک الی جهاد هذا الرجل الذی قتل الخلیفه، و اظهر الفتنه و فرق الجماعه و قطع الرحم. قال عمرو: الی جهاد من؟ قال: الی جهاد علی. فقال عمرو: و الله یا معاویه ما انت و علی بعکمی بعیر، مالک هجرته و لا سابقته و لا صحبته و لا جهاده و لا فقهه و لا علمه، ولکن لک مع ذلک جدا و جدودا و حظا و حظوه، فما تجعل لی ان شایعتک علی حربه، و انت تعلم ما فیه من الغرر و الخطر؟ قال: حکمک. قال: مصر طعمه- الی ان قال-: فقال له عمرو ان راس اهل الشام شرحبیل بن السمط الکندی، و هو عدو جریر الذی ارسله علی الیک، فارسل الیه و وطن له ثقاتک، فلیفشوا فی الناس ان علیا قتل عثمان، و لیکونوا اهل الرضا عند شرحبیل، فانها کلمه جامعه لک اهل الشام علی ما تحب، و ان تعلق بقلبه لم یخرجه شی ء ابدا. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فکتب معاویه الی شرحبیل: ان جریرا قدم علینا من عند علی بامر فظیع فاقدم. و دعا یزید بن اسد و بسر بن ارطاه و عمر بن سفیان و مخارق بن الحرث و حمزه بن مالک و حابس بن سعد- و هم روساء قحطان و الیمن، و کانوا ثقات معاویه و خاصته و بنی عم شرحبیل- فامرهم ان یلقره و یخبروه ان علیا قتل عثمان، قلما قدم قال له معاویه: ان جریرا یدعونا الی بیعه علی، و علی خیر الناس لو لا انه قتل عثمان و حبست نفسی علیک، و انما انا رجل من اهل الشام، ارضی ما رضوا و اکره ما کرهوا. فقال شرحبیل: انا اخرج فانظر. فخرج فلقیه هولاء النفر الموطئون له، فکلهم یخبره ان علیا قتل عثمان. فخرج مغضبا الی معاویه، فقال: یا معاویه ابی الناس الا ان علیا قتل اثمان. و الله لئن بایعت له لنخرجنک من الشام او لنقتلنک. قال معاویه: ما کنت لاخالف علیکم، ان انا الا رجل من اهل الشام. قال: فاردد هذا الرجل الی صاحبه. فعرف معاویه ان شرحبیل قد نفذت بصیرته فی حرب اهل العراق، و ان الشام کله مع شرحبیل. (و الب) و التالیب: التحریض. (عالمکم جاهلکم و قائمکم قاعدکم) فی (صفین نصر): بعث معاویه الی شرحبیل: انه قد کان من اجابتک الحق و قبله عنک صلحاء الناس ما علمت، و ان هذا الامر لا یتم الا برضاء العامه، فسر فی مدائن الشام و ناد فیهم: بان علیا قتل عثمان، و انه یجب علی المسلمین ان یطلبوا بدمه. فسار فبدا باهل حمص، فقام خطیبا- و کان مامونا فی اهل الشام ناسکا متالها- فقال: ایها الناس ان علیا قتل عثمان، و قد غضب له قوم فقتلهم علی و هزم الجمیع و غلب علی الارض، فلم یبق الا الشام، و هو واضع سیفه علی عاتقه، ثم (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) خائض به غمار الموت حتی یفنیکم او یحدث الله له امرا، و لا نجد احدا اقوی علی قتاله من معاویه، فجدوا فاجابه الناس الانساک من حمص. و جعل یستنهض مدائن الشام حتی استفرغها، لا یاتی قوم الا قبلوا ما اتاهم به. (فاتق الله فی نفسک و نازع الشیطان ایادک) و لا تدعه یقودک حیث شاء و (القیاد): حبل یقاد به الدابه. (و اصرف الی الاخره و جهک فهی طریقنا و طریقک) (انک میت و انهم میتون ثم انکم یوم القیامه عند ربکم تختصمون). (و احذر ان یصیبک الله منه بعاجل قارعه) ای: شدیده. (تمس) هکذا فی النسخ، و الظاهر کونه محرف (تحس) ای: تستاصل. (الاصل) قال ابن ابی الحدید: (تمس الاصل) ای: تقطعه. و منه ماء مسوس، ای: یقطع الغله. قلت: لم یقل احد: ان المس یجی ء بمعنی القظع، و اما الماء المسوس فقال الجوهری: هو الذی بین العذب و الملح قال الشاعر: لو کنت ماء کنت لا عذب المذاق و لا مسوسا (و تقطع الدابر) ای: الاخر و الباقی، و قطع دابر امر معاویه باخذ الله تعالی لابنه یزید اخذ عزیز مقتدر. (فانی اولی) من الایلاء، ای: اقسم. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) (لک بالله الیه) ای: قسما، قال الشاعر: قلیل الالایا حافط لیمینه و ان سبقت منه الالیه برت و الالایا: جمع الالیه. (غیر فاجره) ای: کاذبه، قال الجوهری: فجر ای: کذب، و اصله المیل، قال الشاعر: و ان اخرت فالکفل فاجر. ای: مقعد الردیف مائل. (لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار لا اوال) ای: دائما. (بباحتک) ای: ساحتک،و فی (ابن میثم) ساحتک). (حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین) و لما قال معاویه لجریر: اکتب الی صاحبک یجعل لی الشام و مصر جبایه، و اکتب الیه بالخلافه، کتب الیه الولید بن عقبه: و ان کتابا یابن حرب کتبته علی طمع یزجی الیک الدواهیا سالت علیا فیه ما لن تناله و لو نلته لم تبق الا لیالیا و سوف تری منه الذی لیس بعده بقاء فلا تکثر علیک الامانیا امثل علی تعتریه بخدعه و قد کان ماجربت من قبل کافیا؟! و لو نشبت اظفاره فیک مره حداک ابن هند منه ما کنت حاذیا

مغنیه

اللغه: لنبتلی: لنختبر. و عدوت: و ثبت و تهالکت. بتاویل القرآن: بتحریفه لتشری به ثمنا قلیلا. و عصبته: ربطته. و الب: حرض. و القیاد: الزمام. و القارعه: الداهیه. و الدابر: الفرع التابع للاصل. و الالیه: الیمین. و الباحه: الساحه. الاعراب: لما بعدها متعلق بمحذوف مفعولا ثانیا لجعل، و غیر فاجره صفه لالیه مثل اقسم قسما بارا. المعنی: کتب الامام العدید من الرسائل الی معاویه و الزبیر و طلحه، و موضوعها واحد، و الغایه وحده المسلمین و جمع کلمتهم، و لا تختلف تلک الرسائل الا بالاسلوب، او باشاره الی مثلبه تدعو الحاجه الی ذکرها و تقدم طرف من الرسائل الی معاویه، و یاتی بعضها. و التی نحن الان بصددها ارسلها الامام الی معاویه، و افتتحها بقوله: (اما بعد فان الله سبحانه جعل الدنیا- الی- خلقنا). خلق سبحانه الانسان للبقاء و الخلود فی دار الاخره، اما الدنیا فهی ممر و اختبار لتظهر النوایا و الافعال التی یستحق بها الثواب و العقاب. و تقدم الکلام عن ذلک فی الرساله 30 وصیه الامام لولده الامام الحسن، فقره: لماذا خلق الانسان؟. (و لا بالسعی فیها امرنا الخ).. ای ما امرنا بالسعی فی الدنیا للدنیا وحدها بل لها و للاخره. قال تعالی:وابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره و لا تنس نصیبک من الدنیا- 77 القصص و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): ان الله یبغض العبد البطال، و یحب المومن المحترف.. ما اکل احد طعاما قط خیرا من عمل یده. و قال الامام: اعمل لاخرتک کانک تموت غدا، و اعمل لدنیاک کانک تعیش ابدا. (و قد ابتلانی الله بک) ای بجهادک وردعک عن غیک، و لو اهملت و قصرت لکنت مسوولا امام الله (و ابتلاک بی) حیث امرک بطاعتی و الاستجابه لدعوتی لک، فانها دعوه الحق و العدل، فان اعرضت و نایت کنت من الهالکین (فعدوت علی الدنیا بتاویل القرآن). طلب معاویه السلطان تحت رایه قمیص عثمان، و اتخذ من کتاب الله ذریعه لغرضه و قال: جاء فی القرآن من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا- 33 الاسراء و انا ولی دم عثمان، و اذن فانا السلطان. و لما حکم معاویه و سیطر لم یاخذ واحدا من قتله عثمان بجریرته، بل کان یقرب بعضهم و بجیزه بالمال، کما اشرنا فی شرح الرساله 36، و رفع معاویه المصاحف بصفین حیله و غیله لما ایقن بالهلاک، و کان من ثمار هذه الحیله انشقاق المسلمین، و وجود الخوارج من کل عصر وجیل. و هکذا کان تلاعب معاویه بایات القرآن هو الوسیله لوصوله الی الحکم و استمراره فیه.. و کان من نتیجه اطماعه توزیع المسلمین الی شیع و احزاب!. قال العقاد فی کتاب معاویه: لو حاسب التاریخ معاویه حسابا صحیحا لما وصفه بغیر مفرق الجماعات.. و لو استطاع معاویه ان یجعل من کل رجل فی دولته حزبا منابذا لغیره لفعل. (فطلبتنی بما لم تجن یدی و لا لسانی الخ).. من دم عثمان، و تقدم فی الرساله 36 احتجاج الامام علی معاویه بقوله: فاما اکثارک اللجاج علی عثمان و قتله فانک نصرت عثمان حیث کان النصر لک، و خذلته حیث کان النصر له (و الب عالمکم جاهلکم، و قائمکم قاعدکم) یشیر الامام بهذا الی العلماء و الخطباء الذین باعوا دینهم لمعاویه کی یکیفوا له الدین و القرآن وفقا لشهواته و اغراضه. و فی کتاب الصراع بین الامویین و مبادی ء الاسلام لنوری جعفر ص 65 طبعه 1965: ذکر الطبری ان معاویه بذل لسمره بن جندب مئه الف لیروی نزول الایه 204 من سوره البقره فی علی بن ابی طالب، و هی: و من الناس من یعجبک قوله فی الحیاه الدنیا و یشهد الله علی ما قلبه و هو الذ الخصام، و اذا تولی سعی فی الارض لیفسد فیها و یهلک الحرث و النسل. و ایضا یروی نزول الایه 207 من سوره البقره فی ابن ملجم، و هی و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه الله. فوفض سمره فضاعف له معاویه الرشوه الی اربعمئه الف فقبضها، و روی ما اوحی به معاویه. بهذا الافتراء و کثیر من مثله علی الله و رسوله- ازلفت الدنیا و زینتها لمعاویه، و من هنا قال ابناوها: معاویه سیاسی و داهیه، و علی لا یعرف السیاسه، و نحن نقول معهم: ان علیا ابعد الناس عن سیاسه الشیطان و اعداء الرحمن.. اراد معاویه الدنیا و ضحی بالدین من اجلها، و اراد الامام الاخره و مرضاه الله و ضحی بالدنیا و بنفسه، و نال کل ما اراد: من کان یرید حرث الاخره نزد له فی حرثه و من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ما له فی الاخره من نصیب- 20 الشوری. (فائق الله فی نفسک الی- الدابر) قال سبحانه و تعالی لابلیس و حزبه: لاملان جهنم مکنم اجمعین- 18 الاعراف فقال له ابلیس: و انا ایضا لاتخذن من عبادک نصیبا مفروضا و لاضلنهم و لامنینهم- 119 النساء. و الامام یخوف الشیطان من نار جهنم فی الاخره، و من سوء العاقبه فی الدنیا بقطع الاصل و النسل.. ثم ماذا؟.. (فانی اولی الخ).. یقسم الامام لو امکنته الفرصه من ابن ابی سفیان لجاده بکل ما یملک من طاقه، اما النصر فی الدنیا فبید الله وحده. و فی الرساله 38 قال الامام مخاطبا ابن العاص: فان یمکن الله منک و من ابن سفیان اجزکما بما قدمیا، و ان تعجزا فما امامکما شر

عبده

… جعل الدنیا لما بعدها: و هو الاخره … علی الدنیا یتاویل القرآن: فعدوت ای وثبت و تاویل القرآن صرف قوله تعالی. یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم القصاص. و لکم فی القصاص حیاه و تحویله الی غیر معناه حیث اقنع اهل الشام ان هذا النص یخول معاویه الحق فی الطلب بدم عثمان من امیرالمومنین … و اهل الشام بی: ای انک و اهل الشام عصبتم ای ربطتم دم عثمان بی و الزمتمونی ثاره و الب بفتح الهمزه و تشدید اللام ای حرض قالوا یرید بالعالم اباهریره رضی الله عنه و بالقائم عمرو بن العاص … و نازع الشیطان قیادک: القیاد بالکسر الزمام و نازعه القیاد اذا لم یسترسل معه … قارعه تمس الاصل: القارعه البلیه و المصیبه تمس الاصل ای تصیبه فتقلعه و الدابر هو الاخر و یقال للاصل ایضا ای لا تبقی لک اصلا و لا فرعا … بالله الیه غیر فاجره: اولی ای احلف بالله حلفه غیر حانثه و الباحه کالساحه و زنا و معنی

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (در اندرز به او): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، خداوند سبحان دنیا را برای آخرت قرار داده، و (با اینکه به آشکار و نهانها دانا است) اهل دنیا را در آن بیازمود تا بداند (به دیگران هویدا سازد) که کردار کدامین ایشان نیکوتر است، و ما برای دنیا آفریده نشده و به کوشش در (کار) آن مامور نگشته ایم (اگر چه هر کس برای طلب روزی ناچار می کوشد، ولی اصل کوشش در کار آخرت است) و ما را به دنیا آورده اند که با آن آزمایش شویم (تا نیکوکار و بدکار آشکار شوند) و خداوند مرا به تو و تو را به من مبتلی ساخته و آزمایش نموده و یکی از ما را حجت دیگری قرار داده است (مرا بر تو حجت گردانیده، یا آنکه هر یک را بر دیگری حجت قرار داده و معاویه نیز بر آن حضرت حجت بوده که اگر درصدد دفع فساد او برنمی آید بازخواست می شد) پس برای دنیاطلبی به تاویل قرآن شتافتی (از معنی حقیقی آن چشم پوشیده به اندیشه نادرست خود به مردم فهماندی، چنانکه به اهل شام می گفت: من متصدی امر عثمان هستم و خداوند در قرآن کریم س 17 ی 33 فرموده: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا یعنی کسی که به ستم و ناحق کشته

شود، ولی و وارث او را مسلط گردانیدیم تا کشنده را به قصاص رسانده از او انتقام کشد و از من چیزی (خون عثمان را) خواستی که دست و زبانم جنایت و گناهی مرتکب نشده (نه او را کشتم و نه به کشتنش دستور دادم) و تو با اهل شام مرا بخوان عثمان گرفتید، و برانگیخت فهمیده شما نادانتان و ایستاده شما نشسته تان را (با چنین سخنان نادرست یکدیگر را بر من شوراندید) پس درباره خود از خدا بترس، و با شیطان ایستادگی کرده مهارت را از چنگش بیرون کن، و رو به آخرت آور که راه ما و تو است (همه به آن راه خواهیم رفت) و بترس از اینکه خداوند از جانب خود تو را به بلای شتابنده گرفتار نماید که به اصل و بنیانت رسیده و عقبت را ببرد (چنان بلائی که از تو و نسلت اثری باقی نگذارد، در قرآن کریم س 6 ی 45 می فرماید: فقطع دابر القوم الذین ظلموا یعنی دنباله گروه ستمکار بریده شد. اشاره به اینکه نسل ایشان باقی نماند) من برای تو به خدا سوگند یاد می کنم سوگندی که دروغ در آن راه ندارد که اگر مقدرات گردآورنده من و تو را به هم رساند همواره با تو می مانم (حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین س 7 ی 87 یعنی) تا خدا بین ما حکم کند (تو را به کیفر ظلم و ستم که کرده ای برساند( که او بهترین دادرسان است.

زمانی

آزمایشگاه دنیا با اینکه امام علیه السلام می داند عشق ریاست مغز معاویه را اشغال کرده و او را از فکر کردن و ژرفنگری بازداشته است، در عین حال از اندرز دادن باو مضایقه نمی کند وظیفه امام علیه السلام تقویت معنویت است، دوست و دشمن فرقی برای او ندارد. در این نامه، امام علیه السلام سعی دارد از راههای مختلف، وجدان معاویه را تحریک کند و او را به راه راست هدایت نماید. موضوع اولی که امام علیه السلام به آن توجه می دهد این مطلب است که دنیا آزمایشگاه بشر است تا خود را بشناسد و جایگاه خویش را درک کند. امام علیه السلام در این مطلب از متن قرآن استدلال کرده و به بخشی از این آیه توجه داده است: خدا آسمانها و زمین را در شش نوبت خلق کرد، عرش وی روی آب است تا شما را آزمایش کند که کدامیک از شماها کار خوب انجام می دهید. پس خدائیکه ناظر اعمال است و می داند چه کسی چه کاره است ما که مخلوق خدائیم باید راه خود را صحیح انتخاب کنیم تا در پیشگاه خدا سر به زیر نباشیم. امام علیه السلام در توضیح مطلب خود، وجود خویش را وسیله آزمایش معاویه می داند که قدرت یافتن معاویه و سوء استفاده کردن از قرآن و نادانی مردم موضوعی موقت است و نباید

این فرصت محدود سبب شود معاویه خدا را فراموش کند و مردم را علیه امام علیه السلام تحریک نماید اما ریاست طلبی که گوش و چشم معاویه را بسته است سبب شده پا روی حق گذاشته و نه تنها امام علیه السلام را قاتل عثمان بداند بلکه به قرآن استدلال می کند و می گوید طبق آیه قرآن عثمان مظلوم کشته شده و من خونخواه او هستم که قیام کرده ایم و باید علی علیه السلام بعنوان قاتل عثمان اعدام گردد. امام علیه السلام پس از توجه دادن به آزمایش دنیا و متلاشی شدن آن معاویه را بدرونگرائی دعوت می کند و به او سفارش می نماید که به مغز خود مراجعه کند و کلاه خود را قاضی نماید و درک کند که حرفی که میزند و تهمتی که به امام علیه السلام می بندد اثر وضعی دارد و خطر دنیوی که خود و دودمانش را در معرض خطر قرار می دهد و به سرنوشت خطرناکی گرفتار می آیند. این مطلب امام علیه السلام برداشتی است از این آیه قرآن هر فردی در گرو اعمال خود می باشد و نتیجه آنرا در دنیا و آخرت مشاهده می کند. اما از آنجا که معاویه بر اثر آلودگی بدنیا نمی تواند حقایق معنوی را درک کند و امام علیه السلام هم میداند مطالب گذشته در مغز او اثر ندارد، بدادگاه الهی که در قیامت برپا می شود اشا

ره می کند و می فرماید در برابر این تهمتها، در قیامت دامن تو را می گیرم تا خدائی که بهترین قضاوت کنندگان است در میان ما قضاوت کند. امام علیه السلام برای اینکه بحرف خود معنویت بیشتری بدهد به آیه قرآن توجه می دهد که خدا بهترین قضاوت کنندگان است. راه سخن گفتن با دشمن با اینکه امام علیه السلام بزرگترین ناراحتی را از دست معاویه دارد اما برای اینکه هدف الهی را به ثمر برساند، غضب خود را فرو می نشاند و با زبان نرم و استدلال با معاویه سخن میگوید زیرا امام علی علیه السلام می داند که اگر اثری در حرف آن حضرت به معاویه باشد در حرف نرم و ملایم است و امام علیه السلام در همه نامه ها تا آنجا که طرف نامه از ملایم بودن نامه سوء استفاده نکند قلم را بدست احساسات نمی سپارد. و این برداشتی است از آیه قرآن. خدای عزیز که موسی و هارون را مامور ابلاغ رسالت می کند سفارش می کند با فرعون کذائی با زبان نرم سخن گوئید شاید بخود آید و یا از خدا و روز قیامت اندیشه کند. این نکته قابل توجه است که نرم گوئی نه بخاطر ترس از زور مداران است بلکه باین جهت است که در روح چنین افرادی حرف ملایم بیشتر از تهدید، ارعاب، هو و جنجال اثر دارد. به تعبیر دیگر اگر اثری در حرف زدن و نصیحت کردن با این گونه افراد باشد در ملایم حرف زدن و نرم نرم صحبت کردن است و مرحله اول در پنهانی نرم گرفتن موثر است و پس از آن در میان جمعیتها باز هم بالحنی نرم و مودبانه. خدای عزیز نوع برخورد با مخالف را در قرآن کریم این طور بیان کرده است: استدلال (برای آگاهان) اندرز (برای نیرومندان) نزاع، ستیز و حدال (با کوتاه فکران.) خدای عزیز در عین حالی که جدال را تجویز می کند باز به نوع سالم و شایسته و گزیده آن توجه می دهد. قدرت فکری و نیروی ایمانی به انتخاب راه و تشخیص طرف صحبت که چه تاکتیکی برای توجه شنونده باید در نظر گرفت کمک فراوانی می کند و به انجام وظیفه نقش می دهد بنابراین شناخت طرف و انتخاب راه مهمترین وظیفه است.

سید محمد شیرازی

الی معاویه (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان الله سبحانه قد جعل الدنیا) طریقا و محل عمل (لما بعدها) من الاخره (و ابتلی) ای امتحن (فیها اهلها لیعلم ایهم احسن عملا) و معنی لیعلم، ان یصیر علمه خارجیا بان یوجد ما کان یعلمه منذ الازل (و لسنا) نحن البشر (للدنیا خلقنا) و انما خلقنا للاخره (و لا بالسعی فیها) لاجلها (امرنا) و انما امرنا بالسعی للاخره (و انما وضعنا فیها لنبتلی) ای نمتحن (بها) ای بالدنیا و زخارفها. (و قد ابتلانی الله بک و ابتلاک بی) فکل یمتحن بالاخر (فجعل احدنا حجه علی الاخر) فان الامام علیه السلام کان حجه علی معاویه (فعدوت) ای و ثبت انت یا معاویه (علی الدنیا بتاویل القرآن) حیث اولت آیه القصاص بالنسبه الی، و الحال انا بری من دم عثمان (فطلبتنی بما لم تجن یدی) ای بجنایه لم افعلها (و لا لسانی) فلم احرض علیها (و عصبته) ای ربطت ذلک الامر و هو دم عثمان (انت و اهل الشام بی) مع انی بری من ذلک. (و الب) ای حرض (عالمکم) بالواقع من برائتی (جاهلکم) علی (و قائمکم) الذی قام بالمطالبه (قاعدکم) الذی لم یکن له داع فی المطالبه (فاتق الله) یا معاویه (فی نفسک) ای خوفا باطنا یردعک عن الاثام، لا اظهار الخوف فقط (ونازع الشیطان قیادک) ای جاذب قیادک من الشیطان لئلا یردیک الی النار (و اصرف الی الاخره وجهک) عوض صرفه الی الدنیا (فهی) ای الاخره (طریقنا و طریقک) فاللازم ان نتهیی ء له. (و احذر ان یصیبک الله منه) ای من جانبه سبحانه (بعاجل قارعه) القارعه هی المصیبه تمس الانسان بشده، کما یقرع الشی ء بالشی ء، و المراد عذاب عاجل فی الدنیا (تمس الاصل) ای اصلک (و تقطع الدابر) ای: فرعک، و هذا کنایه عن انه لا یذر اصلا و لا فرعا (فانی اولی) ای احلف (لک بالله الیه) ای حلفا (غیر فاجره) ای غیر خانثه و لا کاذبه (لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار) ای الاقدار التی تجمع بین شخصین (لا ازال بباحتک) ای بساحتک بمعنی دوام الحرب معک (حتی یحکم الله بیننا) بغلبه احدنا علی الاخر او بموت احدنا (و هو خیر الحاکمین) الذین یحکمون بالعدل.

موسوی

اللغه: ابتلی: اختبر. السعی: العمل. الحجه: البرهان، ما یحتج به. عدوت: و ثبت. التاویل: حمل الکلام علی خلاف ظاهره. تجنی: تعمل وجنی الثمره قطفها. الب: حرض. نازع: جاذب. القیاد: بکسر القاف الزمام. اصرف وجهک: حوله. احذر: خف. القارعه: الداهیه، المصیبه. تمس الاصل: تصیبه فتقتلعه. الدابر: المتاخر. الیه: یمین، حلف و قسم. الباحه: ساحه الدار و وسطها. الشرح: (اما بعد فان الله سبحانه قد جعل الدنیا لم بعدها و ابتلی فیها اهلها لیعلم ایهم احسن عملا). فی هذا الکتاب موعظه لمعاویه و تحذیر لما سیلاقیه و قد ابتداء بذکر الدنیا و ذکره انها لم تکن لنفسها مطلوبه و انما لما بعدها من الاخره و قد جعلها الله محل الاختبار و الامتحان للناس کی یمیز من هو احسن عملا ممن هو لیس کذلک کما قال تعالی: تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی ء قدیر الذی خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا). (و لسنا للدنیا خلقنا و لا بالسعی فیها امرنا و انما وضعنا فیها لنبتلی بها و قد ابتلانی الله بک و ابتلاک بی: فجعل احدنا حجه علی الاخر). لم یخلق الانسان من اجل الدنیا لانها لا تدوم و لا تبقی و لم یومر بالسعی لها و من اجلها و انما خلق للاخره التی هی الحیاه الباقیه التی لا تزول و امرنا بالعمل لاجلها و لاجل ما فیها و الله سبحانه خلق الانسان فی الدنیا لیختبره بها و یمتحنه بما فیها لیری المطیع من العاصی و الشقی من التقی. ثم ذکر علیه السلام ان من جمله الامتحانات التی کان فیها الاختبار ابتلاوه علیه السلام بمعاویه و ابتلاء معاویه به. اما ابتلاء الامام بمعاویه فقد اراد الله ان یمتحن الامام بقتال معاویه حتی یعود الی الطاعه و یرجع الی الجماعه. و اما ابتلاء معاویه بالامام من حیث ان الله امره ان یطیع اولی الامر من جملتهم الامام نفسه و ان لا یشق عصا المسلمین و یفرق وحدتهم … و من هنا جعل الله کل واحد منا اذا اطاع الله حجه علی الاخر. (فعدوت علی طلب الدنیا بتاویل القرآن فطلبتنی بما لم تجن یدی و لا لسانی و عصبته انت و اهل الشام بی و الب عالمکم جاهلکم و قائمکم قاعدکم). اراد معاویه الدنیا فاعرض عن الاخره … اراد الدنیا بکل وسیله و استخدم حتی کتاب اله حیله منه یرید ان یصطاد الدنیا و یتغلب علی صاحب الحق فقد رفعه فی صفین عندما او شک علی الهزیمه و اوله بما یناسب ذوقه و یخدم غرضه و مصلحته الخاصه و اشار الامام هنا الی ما کان یوول به معاویه کتاب الله و یموه به علی اهل الشام فیقول لهم: انه ولی دم عثمان و یستشهد بقوله تعالی: (و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فی القتل انه کان منصورا) مع ان معاویه لیس ولی دم عثمان و لا علاقه له به و انما کان یستخدم القرآن من اجل مصلحته و قد حمل الامام هذا الدم مع ان الامام لم یقتل عثمان و لم یشترک فی قتله بل لم یحرض علیه احدا حتی بالکلمه و انما کان ینصحه و یشفق علیه … ثم یذکر الامام لمعاویه انه و اهل الشام قد عصوا الله بالامام حیث تمردوا علی طاعته و خرجوا عن امره و قاتلوه و الله امرهم بخلاف ذلک … هذا اذا کانت (عصیت) بالیاء و اما اذا کانت بالباء الموحده فیکون المعنی: ای انت و اهل الشام الزمتمونی دمه کما تلزم العصابه للراس. ثم ذکر اجتماع اهل الشام علی قتاله و اتفاقهم علی اعلان الحرب علیه و قد عبر عن ذلک بان العالم بالحقیقه حرض الجاهل و المقاتل حرض القاعد و دفعه الی خوض الحرب فقد اجمعوا علی قتاله و اتفقوا علی حربه … (فاتق الله فی نفسک و نازع الشیطان قیادک و اصرف الی الاخره وجهک فهی طریقنا و طریقک). امره علیه السلام بعده اوامر: 1- اتق الله فی نفسک: ارحمها من عذاب الله و لا تخالف الله او تعصیه فیمسک منه عذاب الیم. 2- نازع الشیطان قیادک:

لا تستسلم الی ما یرید الشیطان منک و لا تکن مطیعا له فی شهواتک و رغباتک بل صده عما یرید و ادفعه عنک و لا تدعه ینتصر علیک … 3- و اصرف الی الاخره وجهک فهی طریقنا و طریقک: اجعل عملک و شغلک و کل حرکه تتحرکها اجعل ذلک نحو الاخره فانها النهایه التی لابد نحن و انت و کل الناس ان نصل الیها. (و احذر ان یصیبک الله منه بعاجل قارعه تمس الاصل و تقطع الدابر). خوفه بان یعجل له الله مصیبه او واقعه تاخذه و تقضی علیه و تقضی کذلک علی اعقابه و خلفه فلا تترک له اثرا و لا تبقی له خبرا و قد تحقق ذلک فلم یبق من الامویین مخبر و من بقی یخجل ان یتظاهر او یتجاهر بنسبه الیهم فسبحان الله الذی انطق علیا بما هو کائن و اخبره بما لم یکن … (فانی اولی لک بالله الیه غیر فاجره لئن جمعتنی و ایاک جوامع الاقدار لا ازال بباحتک حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین). اقسم الامام بالله قسما صادقا لا حنث فیه انه اذا جمعته الاقدار بمعاویه و التقی معه فی ساحات القتال فلن یترکه یهرب او یفر و لن یتراجع عن حربه حتی یحکم الله و هو خیر الحاکمین و هذا تهدید شدید و وعید اکید بالحرب و القتال …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مُعاوِیَهَ

نامه های امام علیه السلام

به معاویه است. {1) .سند نامه: به گفته صاحب مصادر نهج البلاغه،این نامه در کتاب طراز تألیف امیریحیی علوی با مختصر تفاوتی آمده و قراین نشان می دهد که از نهج البلاغه نگرفته است.همچنین آمدی در غررالحکم بخشی از آن را با اضافاتی آورده که نشان می دهد او هم از مدرک دیگری گرفته است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 424). صاحب کتاب تمام نهج البلاغه آن را با اضافه ای در آغاز و اواسط و اضافه ای در پایان،نقل کرده است و تصریح می کند که آن را از کتاب الفتوح ابن اعثم کوفی (ج 4،ص 225) اخذ کرده که پیش از سیّد رضی می زیسته است (تمام نهج البلاغه،ص 839) }

نامه در یک نگاه

مرحوم سیّد رضی این نامه را طبق معمول به صورت گزینشی از نامه مفصل تری آورده است.از منابع دیگر استفاده می شود که هدف اصلی این نامه تبادل اسرای کوفه و شام بوده است و مطالبی که در آن آمده برای این بوده که معاویه بر سر عقل آید و از کیفرهای الهی بترسد و این پیشنهاد را عملی سازد.

لذا امام علیه السلام در بخش اوّل این نامه به جایگاه انسان در نظام خلقت اشاره کرده و می فرماید:«ما برای دنیا آفریده نشدیم،بلکه این دنیا جایگاه امتحان همه ماست؛باید به هوش باشیم».

در بخش دیگری از این نامه به نسبت ناروایی که معاویه در مسأله قتل عثمان به امام می داد اشاره شده و آن را نشانه دنیا طلبی معاویه و شکست در آزمون الهی می داند.

امام علیه السلام در بخش سوم پس از سفارش به تقوای الهی و خودداری از اطاعت شیطان به معاویه هشدار می دهد که از کیفر الهی بترسد.

در بخش چهارم که مرحوم سیّد رضی آن را نیاورده است اشاره به مبادله اسرای کوفه و شام فرموده است.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ الدُّنْیَا لِمَا بَعْدَهَا،وَابْتَلَی فِیهَا أَهْلَهَا، لِیَعْلَمَ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً،وَلَسْنَا لِلدُّنْیَا خُلِقْنَا،وَلَا بِالسَّعْیِ فِیهَا أُمِرْنَا،وَإِنَّمَا وُضِعْنَا فِیهَا لِنُبْتَلَی بِهَا،وَقَدِ ابْتَلَانِی اللّهُ بِکَ وَابْتَلَاکَ بِی:فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّهً عَلَی الْآخَرِ،فَعَدَوْتَ عَلَی الدُّنْیَا بِتَأْوِیلِ الْقُرْآنِ،فَطَلَبْتَنِی بِمَا لَمْ تَجْنِ یَدِی وَلَا لِسَانِی،وَعَصَیْتَهُ أَنْتَ وَأَهْلُ الشَّامِ بِی،وَأَلَّبَ عَالِمُکُمْ جَاهِلَکُمْ،وَقَائِمُکُمْ قَاعِدَکُمْ؛فَاتَّقِ اللّهَ فِی نَفْسِکَ،وَنَازِعِ الشَّیْطَانَ قِیَادَکَ،وَاصْرِفْ إِلَی الآْخِرَهِ وَجْهَکَ،فَهِیَ طَرِیقُنَا وَطَرِیقُکَ.وَاحْذَرْ أَنْ یُصِیبَکَ اللّهُ مِنْهُ بِعَاجِلِ قَارِعَهٍ تَمَسُّ الْأَصْلَ،وَتَقْطَعُ الدَّابِرَ،فَإِنِّی أُولِی لَکَ بِاللّهِ أَلِیَّهً غَیْرَ فَاجِرَهٍ،لَئِنْ جَمَعَتْنِی وَإِیَّاکَ جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ لَاأَزَالُ بِبَاحَتِکَ حَتّی یَحْکُمَ اللّهُ بَیْنَنا وَهُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) خداوند سبحان دنیا را برای جهان بعد از آن (سرای آخرت) قرار داده و اهل آن را در آن مورد آزمایش قرار می دهد تا معلوم شود چه کسی بهتر عمل می کند.ما برای دنیا آفریده نشده ایم و نه به سعی و کوشش برای آن مأموریم،بلکه فقط برای این در دنیا آمده ایم که به وسیله آن آزمایش شویم.خداوند مرا به وسیله تو و تو را به وسیله من در معرض امتحان در آورده و یکی از ما را حجت بر دیگری قرار داده است (من حجت الهی در برابر تو هستم) ولی تو با تفسیر قرآن بر خلاف حق،به دنیا روی آوردی و از من چیزی مطالبه می کنی که هرگز دست و زبانم به آن آلوده نشده است (اشاره به قتل

عثمان است) و تو و اهل شام آن را دستاویز کرده (و به من نسبت داده اید) تا آنجا که عالمان شما جاهلان تان را به آن تشویق کردند و آنها که دارای منصبی بودند از کار افتادگان شما را.

در درون وجود خود از خدا بترس و تقوای الهی پیشه کن و با شیطان که می کوشد زمام تو را در دست گیرد بستیز (و زمام خود را از چنگ او بیرون آور) توجّه خود را به سوی آخرت معطوف بنما که راه (اصلی) ما و تو همان است و از این بترس که خداوند تو را به زودی به بلایی کوبنده که ریشه ات را بزند و دنباله ات را قطع کند گرفتار سازد! من برای تو به خدا سوگند یاد می کنم؛ سوگندی که تخلّف ندارد که اگر مقدرات فراگیر (الهی)،من و تو را به سوی پیکار با یکدیگر کشاند،آن قدر در برابر تو ایستادگی خواهم کرد تا خداوند میان ما حکم فرماید و او بهترین حاکمان است (و آینده شومی در انتظار توست)».

شرح و تفسیر: فراموش مکن برای چه به دنیا آمده ای

امام علیه السلام در قسمت اوّل این نامه به هدف آفرینش دنیا و آفرینش انسان ها در آن اشاره می کند و می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) خداوند سبحان دنیا را برای جهان بعد از آن (سرای آخرت) قرار داده و اهل آن را در آن مورد آزمایش قرار می دهد تا معلوم شود چه کسی بهتر عمل می کند»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ الدُّنْیَا لِمَا بَعْدَهَا،وَ ابْتَلَی فِیهَا أَهْلَهَا،لِیَعْلَمَ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً) .

این تعبیر اشاره به حقیقتی است که بارها در نهج البلاغه ذکر شده است که دنیا هدف نهایی نیست،بلکه مقدمه ای برای آمادگی جهت سرای دیگر است، بنابراین به دنیا به عنوان وسیله باید نگریست نه هدف و مقصد نهایی و به یقین این تفاوت نگرش در تمام اعمال انسان تأثیر می گذارد.

جمله «لِیَعْلَمَ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» بر گرفته از آیه 7 سوره کهف است: ««إِنّا جَعَلْنا ما عَلَی الْأَرْضِ زِینَهً لَها لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً» ؛ما آنچه را روی زمین است زینت آن قرار دادیم تا آنها را بیازماییم که کدام یک دارای بهترین عمل هستند»؛ (البته قریب به همین معنا در آیه 7 سوره هود و آیه 2 سوره ملک آمده است).

ناگفته پیداست که آزمایش های الهی برای کشف مجهولی نیست،زیرا همه چیز مربوط به حال و گذشته و آینده و ظاهر و باطن اشیا و اشخاص در برابر علم بی پایان پروردگار آشکار است،بلکه منظور ظاهر شدن باطن افراد و انجام اعمالی است که معیار ثواب و عقاب است و به تعبیر دیگر صفات درونی،پیش از ظهور و بروز در عمل نمی تواند معیار ثواب و عقاب باشد؛خداوند افراد را امتحان می کند تا آن صفات به مرحله بروز برسد،همان گونه که خود امام در عبارت دیگری از نهج البلاغه در تفسیر آیه «وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُکُمْ وَ أَوْلادُکُمْ فِتْنَهٌ» 1 فرموده است: «وَ مَعْنَی ذَلِکَ أَنَّهُ یَخْتَبِرُهُمْ بِالْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ لِیَتَبَیَّنَ السَّاخِطَ لِرِزْقِهِ وَ الرَّاضِیَ بِقِسْمِهِ وَ إِنْ کَانَ سُبْحَانَهُ أَعْلَمَ بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ لَکِنْ لِتَظْهَرَ الْأَفْعَالُ الَّتِی بِهَا یُسْتَحَقُّ الثَّوَابُ وَ الْعِقَابُ؛ مفهوم این آیه شریفه آن است که خداوند مردم را به وسیله اموال و فرزندانشان آزمایش می کند تا آشکار شود چه کسی از روزی اش خشمگین و چه کسی به قسمت الهی راضی است؛هرچند خداوند سبحان از مردم به خودشان آگاه تر است؛اما این برای آن است که افعالی که به وسیله آن استحقاق ثواب و عقاب را پیدا می کنند ظاهر و آشکار شود». {2) .نهج البلاغه،کلمات قصار،93 }

آن گاه در ادامه این نامه می افزاید:«ما برای دنیا آفریده نشده ایم و نه به سعی و کوشش برای آن مأموریم،بلکه فقط برای این در دنیا آمده ایم که به وسیله آن آزمایش شویم»؛ (وَ لَسْنَا لِلدُّنْیَا خُلِقْنَا،وَ لَا بِالسَّعْیِ فِیهَا أُمِرْنَا،وَ إِنَّمَا وُضِعْنَا فِیهَا لِنُبْتَلَی بِهَا) .

امام علیه السلام در موارد مختلف به این حقیقت اشاره فرموده است که دنیا هرگز نباید هدف نهایی افراد با ایمان باشد،بلکه وسیله و ابزاری است برای رسیدن به آخرت،دانشگاهی است که در آن درس می آموزیم و تجارت خانه ای است که در آن برای سرای دیگر تجارت می کنیم.میدان تمرینی است که در آن خود را برای مسابقه در میدان محشر آماده می سازیم،پلی است که باید از آن عبور کنیم و آنجا را برای اقامتگاه خود انتخاب نکنیم.

در اینجا نیز امام همین حقیقت را بار دیگر به معاویه و به تمام کسانی که این نامه به دست آنها می رسد و به ما که مخاطبان غیر مستقیم آن هستیم گوشزد فرموده است.

بسیاری از افراد،این حقیقت را در سخن می گویند؛اما عملاً چنان رفتار می کنند که گویی جز این دنیا چیزی در کار نیست.

آن گاه امام علیه السلام می افزاید:«خداوند مرا به وسیله تو و تو را به وسیله من در معرض امتحان در آورده و یکی از ما را حجت بر دیگری قرار داده است (من حجت الهی در برابر تو هستم)»؛ (وَ قَدِ ابْتَلَانِی اللّهُ بِکَ وَ ابْتَلَاکَ بِی،فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّهً عَلَی الْآخَرِ) .

بدیهی است خداوند در این دار امتحان،افراد را به وسیله یکدیگر آزمایش می کند؛امام علیه السلام را به وسیله معاویه تا صبر و تحمل و ایستادگی بر اصول اسلام آزمایش کند مبادا به درخواست معاویه؛یعنی حکومت شام برای جلب رضایت او تن در دهد و معاویه نیز به وسیله امام آزموده می شود که آیا حاضر است چشم از حکومت غاصبانه ای بپوشد و دست از تهمت و دروغ قتل عثمان به وسیله امام بردارد و دست بیعت در دست آن حضرت بگذارد و تسلیم شود؟

ابن ابی الحدید سنّی معتزلی امتحان شدن امام به وسیله معاویه و بالعکس را به امتحان آدم به وسیله ابلیس و امتحان ابلیس به وسیله آدم تشبیه می کند.

جمله «فَجَعَلَ أَحَدَنَا حُجَّهً عَلَی الْآخَرِ» اشاره به حجت بودن امام در برابر معاویه است نه اینکه هر کدام حجت بر دیگری باشند،زیرا اگر منظور این بود باید می فرمود:«فَجَعَلَ کُلَّ واحدٍ مِنّا حُجَّهً عَلَی الْآخَرِ»و لذا علّامه مجلسی نیز در بحارالانوار می گوید:منظور از «فَجَعَلَ أَحَدَنَا» خود امام است، {1) .بحارالانوار،ج 33،ص 117 }بنابراین بعضی از شارحان و مترجمان که این جمله را چنین معنا کرده اند که«هر کدام از ما حجت بر دیگری هستیم»معنای صحیحی به نظر نمی رسد.

آن گاه امام به نکته مهمی اشاره کرده و دنیاپرستی معاویه را با دلیل روشنی آشکار ساخته می فرماید:«ولی تو با تفسیر قرآن بر خلاف حق،به دنیا روی آوردی و از من چیزی مطالبه می کنی که هرگز دست و زبانم به آن آلوده نشده است (اشاره به قتل عثمان است) و تو و اهل شام آن را دستاویز کرده (و به من نسبت داده اید) تا آنجا که عالمان شما جاهلانتان را به آن تشویق کردند و آنها که دارای منصبی بودند از کار افتادگان شما را»؛ (فَعَدَوْتَ {2) .«عَدَوْتَ»از ریشه«عَدْوَ»بر وزن«عقل»در اصل به معنای گذشتن و جدا شدن است.سپس به معنای دویدن،سرعت گرفتن و تاختن بر چیزی است و در اینجا به معنای تاختن بر دنیاست }عَلَی الدُّنْیَا بِتَأْوِیلِ الْقُرْآنِ فَطَلَبْتَنِی بِمَا لَمْ تَجْنِ {3) .«لَمْ تَجْنِ»از ریشه«جنایت»گرفته شده و در اینجا به این معناست که دست و زبان من مرتکب چنین کاری نشده است }یَدِی وَ لَا لِسَانِی،وَ عَصَیْتَهُ {4) .«عَصَیْتَهُ»در بسیاری از نسخ«عَصَبْتَه»(با باء آمده است) که در این جا به معنای دست آویز قرار دادن است در این صورت معنای جمله روشن خواهد بود؛ولی اگر«عَصَیْتَه»(با یاء) باشد مفهومش این است که تو و اهل شام مرتکب گناه شده اید و قتل عثمان را به دروغ به من نسبت داده اید }أَنْتَ وَ أَهْلُ الشَّامِ بِی،وَ أَلَّبَ {5) .«ألَبَّ»از ریشه«لَبابه»بر وزن«غرامه»به معنای صاحب عقل شدن است،از این رو عاقل را«لبیب»می گویند؛ولی در اینجا به معنای وادار کردن و تشویق نمودن آمده است }عَالِمُکُمْ جَاهِلَکُمْ،وَ قَائِمُکُمْ قَاعِدَکُمْ) .

امام علیه السلام در این قسمت به بهانه اصلی معاویه در ترک بیعت و باقی ماندن بر حکومت شام اشاره کرده است و آن قیام برای مطالبه خون عثمان بود که برای رسیدن به مقصود خود دست به تأویل آیات قرآن زدند و گفتند:قرآن می فرماید:

«وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاهٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» (بقره، آیه 179) و در جای دیگر می فرماید: «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً فَلا یُسْرِفْ فِی الْقَتْلِ» (اسراء، آیه33) از یک سو خطاب آیه اوّل را عام می گرفتند و از سوی دیگر خطاب آیه دوم را که خاص بود به خودشان تأویل می کردند و خود را ولی خون عثمان می شمردند در حالی که هیچ ارتباطی با آنها نداشت.

بر فرض آنها حق مطالبه خون عثمان را داشتند باید به سراغ قاتلان بروند.این امر چه ربطی به امام علیه السلام داشت که نه تنها هرگز دستش به خون عثمان آلوده نبود بلکه برای جلوگیری از قتل وی اقدامات شایسته ای کرد،بنابراین هم صغرا و هم کبرای استدلال آنها شیطنت آمیز بود.

اما صغرا به جهت اینکه نظرشان بر خلاف تمام شاهدان عینی قتل عثمان بود اذعان داشتند که امام کوچک ترین دخالتی در آن نداشت و اما کبرا از طریق تأویل شیطنت آمیزی بود که قرآن در بعضی از آیاتش به آن اشاره کرده می فرماید: «فَأَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَهِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ». (آل عمران، آیه 7)

در ضمن جمله «وَ أَلَّبَ عَالِمُکُمْ جَاهِلَکُمْ ...»نشان می دهد که معاویه و هم دستان او تبیلغات بسیار گسترده ای درباره این دروغ رسوا،یعنی شرکت علی علیه السلام در قتل عثمان در سراسر منطقه شام به راه انداخته بودند تا از این طریق بتوانند همه را بر ضد امیرمؤمنان بسیج کنند و به عنوان انجام وظیفه ای مذهبی آنها را به میدان نبرد با علی علیه السلام بکشانند.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن معاویه را به تقوای الهی و پرهیز از پیروی شیطان و فراموش نکردن آخرت توصیه کرده می فرماید:«در درون وجود خود از خدا بترس و تقوای الهی پیشه کن و با شیطان که می کوشد زمام تو را در دست گیرد بستیز (و زمام خود را از چنگ او بیرون آور) توجّه خود را به سوی آخرت معطوف بنما که راه (اصلی) ما و تو همان است»؛ (فَاتَّقِ اللّهَ فِی نَفْسِکَ،وَ نَازِعِ الشَّیْطَانَ قِیَادَکَ {1) .«قِیاد»به معنای افسار است و از ریشه«قیاده»به معنای رهبری کردن گرفته شده است }،وَ اصْرِفْ إِلَی الآْخِرَهِ وَجْهَکَ،فَهِیَ طَرِیقُنَا وَ طَرِیقُکَ) .

امام علیه السلام در واقع با این عبارت از یک سو معاویه را به تقوای الهی توصیه می کند و از سوی دیگر از سلطه شیطان،برحذر می دارد و از سوی سوم او را متوجه سرنوشت نهایی و پیمودن راه آخرت می سازد.

آن گاه امام علیه السلام در تأکید این معنا،وی را از عذاب الهی در دنیا می ترساند و می فرماید:«و از این بترس که خداوند تو را به زودی به بلایی کوبنده که ریشه ات را بزند و دنباله ات را قطع کند گرفتار سازد!»؛ (وَ احْذَرْ أَنْ یُصِیبَکَ اللّهُ مِنْهُ بِعَاجِلِ قَارِعَهٍ {2) .«قارِعَه»به معنای حادثه یا بلای کوبنده است }تَمَسُّ {3) .«تَمَسُّ»از ریشه«مس»به معنای اصابت کردن است و«تَمَسُّ الأصْلَ»در اینجا کنایه از قطع ریشه است؛ولی تعجب از کسانی است که ریشه«مس»را به معنای قطع می دانند در حالی که«مس»از نظر لغت به معنای قطع نیست،بلکه هرگاه مفعول آن«اصل»باشد کنایه از قطع است }الْأَصْلَ،وَ تَقْطَعُ الدَّابِرَ {4) .«الدّابِرَ»به معنای دنباله است و به نسل های بعد،«دابر»گفته می شود }) .

این کلام امام اشاره به این است که پیش از آنکه عذاب الهی در قیامت دامن تو را بگیرد در این دنیا دامن تو را خواهد گرفت؛و مجازاتی سخت که هم ریشه خودت را قطع می کند و هم نسل های آینده ات را بر باد خواهد داد.همان گونه که تاریخ گواهی می دهد که بعد از دوران کوتاهی،حکومت بنی امیّه که غالباً گرفتار مشکلات بود ریشه کن شد و نسل و دودمان آنها بر باد رفت و جهان اسلام از شر آنها راحت شد و امروز چیزی به عنوان دودمان بنی امیّه باقی نمانده،جز قبر متروک مفلوکی از معاویه که در گوشه ای از شام باقی مانده و کسی به سراغ آن نمی رود و عبرتی است برای همه انسان ها.

آنچه امام علیه السلام در اینجا فرموده شبیه چیزی است که در قرآن مجید درباره اقوام ستمگر پیشین آمده که می فرماید: ««فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِینَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ» ؛و (به این ترتیب)،ریشه گروهی که ستم کرده بودند قطع شد و ستایش مخصوص خداوند پروردگار جهانیان است». {1) .انعام،آیه 45}

و از آنجا که امام برای باز داشتن معاویه از تمام وسیله ها استفاده می کند،در پایان او را به جنگ کوبنده ای تهدید کرده می فرماید:«من برای تو به خدا سوگند یاد می کنم؛سوگندی که تخلّف ندارد که اگر مقدرات فراگیر،(الهی) من و تو را به سوی پیکار با یکدیگر کشاند،آن قدر در برابر تو ایستادگی خواهم کرد تا خداوند میان ما حکم فرماید و او بهترین حاکمان است (و بدان آینده شومی در انتظار توست)»؛ (فَإِنِّی أُولِی {2) .«أُولِی»از ریشه«ایلاء»به معنای قسم خوردن است و در اصل«إئلاء»با دو همزه بوده که همزه دوم تبدیل به یاء شده است.«أولِی»متکلم وحده است یعنی سوگند می خورم }لَکَ بِاللّهِ أَلِیَّهً {3) .«ألِیَّه»اسم مصدر و به معنای سوگند است }غَیْرَ فَاجِرَهٍ،لَئِنْ جَمَعَتْنِی وَ إِیَّاکَ جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ لَا أَزَالُ بِبَاحَتِکَ {4) .«باحَه»از ریشه«بَوْح»بر وزن«قوم»به معنای ظهور و آشکار شدن است و از آنجا که فضاهای وسیع مانند فضای حیاط خانه و یا میدان های مختلف،محلی است که افراد در آن ظاهر و آشکار می شوند،«باحه»به معنای میدان و فضای باز به کار رفته است }حَتّی یَحْکُمَ اللّهُ بَیْنَنا وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ) .

معاویه و یارانش قدرت امام را در جنگ ها به خاطر داشتند و جدی بودن تهدیدها و قسم هایش را می دانستند،لذا این تهدید به یقین می توانست عاملی بازدارنده،لا اقل در مرحله ای از زمان باشد.

به هر حال از آنجا که معاویه عنصری پیچیده و دارای حالات و افکار مختلفی بود،امام علیه السلام برای رام کردن او در این نامه از تمام طرق ممکن استفاده فرموده تا در فکر او تأثیر بگذارد.در تواریخ آمده است که معاویه بعد از این نامه حاضر به مبادله اسیران عراقی و شامی با یکدیگر شد،زیرا امام چنان که قبلا هم اشاره شد در ذیل این نامه به مسأله مبادله اسیران پرداخته است.

تعبیر به «جَوَامِعُ الْأَقْدَارِ» از قبیل اضافه صفت به موصوف است و معنای آن «مقدرات فراگیر و جامع است»زیرا بعضی از مقدرات جنبه شخصی دارد؛ولی بعضی جنبه فراگیر و امام علیه السلام در اینجا به مقدرات فراگیر که دو گروه را در برابر هم قرار می دهد اشاره فرموده است.

جمله «حَتّی یَحْکُمَ اللّهُ بَیْنَنا وَ هُوَ خَیْرُ الْحاکِمِینَ» برگرفته از آیه 87 سوره اعراف است که در آن گفت وگوی شعیب با قوم سرکش خود آمده است.

نامه56: اخلاق فرماندهی

موضوع

و من وصیه له ع وصی بهاشریح بن هانئ لماجعله علی مقدمته إلی الشام

(نامه به فرمانده سپاه، شریح بن هانی که او را در سال 36 هجری به سوی شام حرکت داد.)

متن نامه

اتّقِ اللّهَ فِی کُلّ صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ وَ خَف عَلَی نَفسِکَ الدّنیَا الغَرُورَ وَ لَا تَأمَنهَا عَلَی حَالٍ وَ اعلَم أَنّکَ إِن لَم تَردَع نَفسَکَ عَن کَثِیرٍ مِمّا تُحِبّ مَخَافَهَ مَکرُوهٍ سَمَت بِکَ الأَهوَاءُ إِلَی کَثِیرٍ مِنَ الضّرَرِ فَکُن لِنَفسِکَ مَانِعاً رَادِعاً وَ لِنَزوَتِکَ عِندَ الحَفِیظَهِ وَاقِماً قَامِعاً

ترجمه ها

دشتی

در هر صبح و شام از خدا بترس، و از فریب کاری دنیا بر نفس خویش بیمناک باش، و هیچ گاه از دنیا ایمن مباش ، بدان که اگر برای چیزهایی که دوست می داری، یا آنچه را که خوشایند تو نیست، خود را باز نداری، هوس ها تو را به زیان های فراوانی خواهند کشید، سپس نفس خود را باز دار و از آن نگهبانی کن، و به هنگام خشم، بر نفس خویش شکننده و حاکم باش .

شهیدی

چون او را امیر دسته مقدم لشکر خود به شام قرار داد در هر بام و شام از خدا بترس، و از فریب دنیا بر خود بیم دار، و هیچ گاه دنیا را امین مشمار ، و بدان که اگر خود را باز نداری، از بسیار آنچه دوست می داری به خاطر آنچه ناخوش و زشت- می شماری- هوسها تو را بدین سو و آن سو کشاند و زیانهای بسیار به تو رساند پس نفست را بازدار و در پی هوس رفتنش مگذار و چون خشمت سر کشد خردش ساز و بکوبش و برانداز.

اردبیلی

بترس از خدا هر بامداد و شبانگاه و بترس بر نفس از دنیای فریبنده و ایمن مباش از آن بر هیچ حال و بدان که تو اگر باز نداری نفس خود را از بسیاری از آنچه دوست می داری بجهه ترس از آنکه کراهت داشته شده است از اهوال بردارد تو را آرزوهای نفس بسوی بسیاری از ضرر پس باش مر نفس خود را منع کننده و مر برجستن خودت را نزد حکیم و قهر قهر کننده و خوار کننده

آیتی

در هر صبح و شام از خدای بترس و نفس خود را از دنیای فریبنده برحذر دار. و در هیچ حال امینش مشمار و بدان که اگر نفس خویش را از بسیاری از آنچه دوست می داری، به سبب آنچه ناخوش می داری، باز نداری، هوا و هوس تو را به راههایی می کشاند که زیانهای فراوان در انتظارت خواهد بود. پس همواره زمام نفس خویش فرو گیر و راه خطا بر او بربند و چون به خشم آمدی، مقهورش ساز و سرش را فرو کوب و خردش نمای.

انصاریان

خدا را در هر صبح و شام بپرهیز،بر خود از دنیای فریب دهنده بترس،و در هیچ حال از آن ایمن مشو .و آگاه باش اگر خود را از امور فراوانی که دوست داری به خاطر ترس از زیان آن باز نگردانی،هواهای نفس وجودت را به بسیاری از زیانها می کشاند.

پس نفس خود را از هوسها مانع شو و باز گردان،و تندی خشمت را دفع کننده و کوبنده باش .

شروح

راوندی

و الردع: الدفع و الزجر، ای من لم یمنع نفسه عن مراده المحرم علیه یجرها هواها الی المضره، فقوله عن کثیر مما تحب احتراز عن الذی تحبه و هو مباح. و النزوه: الوثبه. و الحفیظه: الغضب. و الواقم: الذی یرد الشی ء اقبح الرد، یقال: و قمه ای قهره ورده، و الوقم جذبک العنان. و قمعته: ای قهرته و اذللته، و قمعته ضربته بالمقمعه، و هی حدیده تضرب علی راس الفیل.

کیدری

النزوه: الوثبه و الحفیظه: الغضب و الحمیه. و الوقم: القهر و التذلیل، و قیل الرد. و القمع: القهر و الاذلال و الضرب بالمقمعه.

ابن میثم

از سخنان امام (علیه السلام) در اندرز شریح بن هانی هنگامی که او را به سرگردگی سپاه عازم شام گمارد. نزوه: جهش، یکباره جستن حفیظه: خشم واقم: کسی که چیزی را به بدترین صورت رد می کند، می گویند: وقمه: یعنی او را با شدت و خشم باز پس زد. وقم: خشم گرفتن و خوار ساختن قمع: نیز به معنای خشم گرفتن و خوار ساختن است. (هر صبح و شام از خدا بترس و از دنیای فریبکار نسبت به جان خود برحذر باش، و هرگز از او ایمن مباش. و بدان که اگر خود را از بسیاری چیزهایی که دوست داری، به دلیل ناروائی آنها، باز نداری، کششهای نفسانی زیانهای فراوانی به تو خواهد رساند. بنابراین جلو هوای نفست را بگیر، و به هنگام خشم، دست رد بر سینه ی طغیان قوه ی غضب بزن و آن را از خود دور کن.) بخشی از جریان فرستادن شریح بن هانی را به همراه زیاد بن نضیر به سرکردگی سپاه دوازده هراز نفری که راهی شام بودند قبلا نقل کردیم. امام (علیه السلام) او را به ترس دائم از خدا امر کرده است، و چون لازمه ی ترس از خدا، انجام اعمال نیک است، از این رو به تفصیل آن اعمال پرداخته است، یعنی از دنیای فریبنده نسبت به خود، حذر کند، و نسبت فریبکاری را از آن جهت به دنیا داده است که دنیا وسیله ی ما

دی فریب است. و دیگر این که نباید به هیچ وجه از طرف دنیا آسوده خاطر باشد، زیرا که لازمه ی آن غفلت از آخرت است. آنگاه امام (علیه السلام) او را آگاه ساخته است بر این که اگر جلو نفس اماره ی بالسوء، را از غرق شدن در بسیاری از خواسته های خود نگیرد که از پیامدهای ناروای آنها در هراس است و به سبب همانها در توقفگاههای الهی متوقف می شود، و با همان خواستها در صراط مستقیم باید حرکت کند، هوای نفس و تمایلات نفسانی او، کم کم رشد می کند، تا بدانجا که او را به ورطه ی هلاکت می اندازد. سپس سفارش و نصیحت خود را با دستور به جلوگیری و منع هوای نفس به هنگام جهش و برآشفتگی در حال خشم، مورد تاکید قرار داده است. و قبلا معلوم شد که آزاد گذاشتن هوای نفس سرچشمه ی همه ی بدیهایی است که در دنیا و آخرت عاید انسان می شود.

ابن ابی الحدید

اِتَّقِ اللَّهَ فِی کُلِّ [مَسَاءٍ وَ صَبَاحٍ]

صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ وَ خَفْ عَلَی نَفْسِکَ الدُّنْیَا الْغَرُورَ وَ لاَ تَأْمَنْهَا عَلَی حَالٍ وَ اعْلَمْ أَنَّکَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَکَ عَنْ کَثِیرٍ مِمَّا تُحِبُّ مَخَافَهَ [مَکْرُوهِهِ]

مَکْرُوهٍ سَمَتْ بِکَ الْأَهْوَاءُ إِلَی کَثِیرٍ مِنَ الضَّرَرِ فَکُنْ لِنَفْسِکَ مَانِعاً رَادِعاً وَ [لِنَزَوَاتِکَ]

لِنَزْوَتِکَ عِنْدَ الْحَفِیظَهِ وَاقِماً قَامِعاً.

[شریح بن هانئ ]

هو شریح بن هانئ بن یزید بن نهیک بن درید بن سفیان بن الضباب و هو سلمه بن الحارث بن ربیعه بن الحارث بن کعب المذحجی کان هانئ یکنی فی الجاهلیه أبا الحکم لأنه کان یحکم بینهم فکناه رسول الله ص بأبی شریح إذ وفد علیه و ابنه شریح هذا من جله أصحاب علی ع شهد معه المشاهد کلها و عاش حتی قتل بسجستان فی زمن الحجاج و شریح جاهلی إسلامی یکنی أبا المقدام

ذکر ذلک کله أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب { 1) الاستیعاب 607. } قوله ع و خف علی نفسک الغرور یعنی الشیطان فأما الغرور بالضم فمصدر و الرادع الکاف المانع و النزوات الوثبات و الحفیظه الغضب و الواقم فاعل من وقمته أی رددته أقبح الرد و قهرته یقول ع إن لم تردع نفسک عن کثیر من شهواتک أفضت بک إلی کثیر من الضرر و مثل هذا قول الشاعر فإنک إن أعطیت بطنک سؤلها و فرجک نالا منتهی الذم أجمعا { 2) البیت لحاتم،و هو من شواهد المغنی 331. }

کاشانی

(وصی به شریح بن هانی) این نامه آن حضرت است که وصیت کرده به آن شریح بن هانی را که قاضی بصره بود (لما جعله علی مقدمته) در وقتی که گردانید او را بر پیشرو لشگر خود که متوجه می شدند (الی الشام) به سوی شام. (اتق الله) بپرهیز از عصیان نمودن در راه خدا (فی کل صباح و مساء) در همه بامداد و شبانگاه، یعنی در جمیع احوال (و خف علی نفسک) و بترس بر نفس خود (الدنیا الغرور) از دنیای فریبنده در آمال (و لا تامنها علی حال) و ایمن مباش از آن. یعنی میل مکن به سوی آن بر هیچ حال (و اعلم انک) و بدان به درستی که تو (ان لم تردع نفسک) اگر باز نداری نفس اماره خود را (عن کثیر مما تحب) از بسیاری از آنچه دوست می داری از اقوال و افعال (مخافه مکروهه) به جهت ترس از آنچه کراهت داشته شده است از اهوال (سمت بک الاهواء) بردارد تو را هویها و آروزها (الی کثیر من الضرر) به سوی بسیاری از ضرر و وبال (فکن لنفسک) پس باش مر نفس خود را (مانعا رادعا) منع نماینده و بازدارنده (و لنزوتک عند الحفیظه) و مر برجستن خودت را نزد خشم و قهر (راقما قامعا) قهرکننده و خوارنماینده و شکننده

آملی

قزوینی

شریح را با زیاد بن نضر مقدمه گردانید با دوازده هزار لشگری، و بطرف شام روانه کرد و باین سخنان وصیت نمود: حذر کن از خدا در هر صباح و شام و بترس بر خود از شر دنیای فریبنده غافل کننده، و ایمن مشو از او بر هیچ حال. (ردع) بازگردانیدن (نزوه) برجستن و (حفیظه) غضب کردن (وقم) و (قمع) نزدیک به هم است چیزی را رد کردن و بقهر و عنف دفع کردن. میفرماید: بدانکه و اگر تو بازنگردانی نفس خود را از بسیاری اشیاء که دوست میدارد نفس تو آنرا یا تو آن را، از خوف مکروه و مفسده که در عاقبت آن اشیا است بکشد ترا هواهای نفس به بسیاری از ره گذر ضررها پس نفس خود را از هواها مانع باش، و بازگرداننده و برآشفتن و برجستن و تندی نمودن خود را در وقت غضب دفع کننده و کوبنده و بالجمله نفس خود را از هواها بازدار و چون در خشم روی و گرم شوی خود را از حرکت نالایق نگاهدار.

لاهیجی

و من کلام له علیه السلام

وصی به شریح بن هانی لما جعله علی مقدمته الی الشام.

یعنی از کلام امیرالمومنین علیه السلام است که وصیت کرد به آن شریح پسر هانی را، در هنگامی که گردانید او را سردار بر پیشرو سپاه او به سوی شام.

«اتق الله فی کل مساء و صباح و خف علی نفسک الدنیا الغرور و لا تامنها علی حال و اعلم انک ان لم تردع نفسک عن کثیر مما تحب مخافه مکروهه، سمت بک الاهواء الی کثیر من الضرر، فکن لنفسک مانعا رادعا و لنزوتک عند الحفیظه واقما قامعا.»

یعنی بپرهیز خدا را در هر شام و صبح، یعنی در جمیع اوقات و بترس بر نفس تو از دنیای فریب دهنده و ایمن مباش از آن در هیچ حالی و بدان به تحقیق که تو اگر بازنداری نفس تو را از بسیاری مشتهیاتی که دوست می داری ترسیدن مکروه و نقصان آن را، بلند می گرداند تو را خواهشهای نفس به سوی رسیدن به ضرر بسیاری، پس باش مر نفس تو را منع کننده ای و بازدارنده و مر برجستن تو را در وقت غضب کردن ردکننده ای کوبنده ی رفع کننده.

خوئی

اللغه: (الغرور): فعول من الغرور بمعنی الفاعل یستوی فیه المذکر و المونث (الردع): المنع، (سمت): کدعت من سما یسمو ای رفعت بک، (النزوه): الوثبه الشهوانیه و تستعمل لرکوب الذکر علی الانثی، (الخفیظه): الغضب، (الواقم): الذی یرد الشی ء شدیدا من وقمته ای رددته اقبح الرد و قهرته (القمع): القلع و الدق المهلک من الراس. الاعراب: الدنیا الغرور: مفعول خف، یقال: خافه و خاف منه، سمت بک: جزاء الشرط فی قوله (علیه السلام) (ان لم تردع)، بک: الباء للتعدیه، لنفسک: جار و مجرور متعلق بقوله (علیه السلام) (مانعا رادعا) قدم علیه، عند الحفیظه: ظرف متعلق بقوله (لنزوتک). المعنی: قال الشارح المعتزلی بعد سرد نسب شریح بن هانی الی الحارث بن کعب المذحجی: کان هانی یکنی فی الجاهلیه ابا الحکم، لانه کان یحکم بینهم، فکناه رسول الله (صلی الله علیه و آله) بابی شریح اذ وفد علیه، و ابنه شریح هذا من جله اصحاب علی علیه السلام، شهد معه المشاهد کلها، و عاش حتی قتل بسجستان فی زمن الحجاج. و قال ابن میثم: انفذه مع زیاد بن النضیر علی مقدمته بالشام فی اثنی عشر الفا. اقول: مبالغته (علیه السلام) فی وصیه شریح بالتقوی و الحذر من الدنیا الغرور فی کل حال و تحذیره من العواقب السوء لمتابعه هوی النفس من

المیل للترفع مع انه من کبار اصحابه المخلصین انما کان لما یعلمه من مکائد معاویه و خداعه لجلب الرجال باعطاء المنصب و الرتبه و المال بتدلیس و تلبیس یعجز عنه الابالیس، فانه خدع امثال ابی الدرداء و ابی هریره و کثیر من عباد و زهاد اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و استلحق زیادا بعشیرته بدعوی انه اخوه و کون من منی ابیه و غمر الی لحیته فی فضیحته، فخاف (ع) من کید معاویه لمقدمته و استلحاقهم به قبل وصوله کما صنع من مقدمه الجیش الذی بعثها ابنه الحسن المجتبی بعده لاکمال جهاد ابیه بقیاده امثال عبدالله بن العباس من کبار اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ابیه و المتعلمین فی مکتبه و العالمین بحقیقته. الترجمه: از سخنانی که در سفارش بشرح بن هانی فرمود چون او را بفرماندهی مقدمه الجیش خود بشام فرستاد: از خدا بپرهیز در هر بام و شام، و بر خود بترس از دنیای پرفریب و از آن آسوده مباش در هر حال، و بدانکه اگر نفس خود را از بسیاری دوست داشتنیهایت برای نگرانی از سخت حالی بازنداری هواهای نفسانیت ترا بزیانهای فراوانی بکشانند، جلوگیر و مهارکش نفس سرکش خود باش و هنگام خشم از جهشش بسختی بازدار و او ر ا سرکوب و ریشه کن ساز.

شوشتری

(الفصل الاربعون- فی الاسلام والکفر و الایمان و النفاق) قول المصنف و من وصیه له (علیه السلام) وصی بها هکذا فی المصریه، و الصواب: و من کلام له (علیه السلام) وصی به کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). شرح بن هانی فی (الاسد) کان من اعیان اصحاب علی (علیه السلام) و شهد معه حروبه و شهد الحکمین بدومه الجندل، و بقی دهرا طویلا قیل: انه عاش مائه و عشرین سنه، و خرج الی سجستان غازیا، فاخذ الکفار علیهم الطریق فقتل فی عامه الجیش و قال فی ذلک الیوم: اصبحت ذابث اقاسی الکبرا قد عشت بین المشرکین اعصرا ثمت ادرکت النبی المنذرا و بعده صدیقه و عمرا و یوم مهران و یوم تسترا و الجمع فی صفینهم و نهرا و بالخمیرات و المشقرا هیهات ما اطول هذا عمرا لما جعله علی مقدمته الی الشام المفهوم من صفین نصر بن مزاحم انه (علیه السلام) ما جعل شریحا علی جمیع مقدمته بل علی طائفه منها و انما جعل زیاد بن النضر امیرا علی جمیع المقدمه، و شریح کان علی طائفه ما لم یجتمع مع زیاد و انه (علیه السلام) دعاهما و جعل المخاطب بالکلام الذی وصی به زیادا لکونه الامیر علی الکل ففیه قال یزید بن خالد بن قطن: ان علیا (ع) لما اراد المسیرالی النخیله دعا زیاد بن النضر و شریح بن هانی- اکانا علی مذحج و الاشعریین- فقال یا زیاد اتق الله فی کل ممسی و مصبح، و خف علی نفسک الدنیا الغرور و لاتامنها علی حال من البلائ، و اعلم (الفصل الاربعون- فی الاسلام والکفر و الایمان و النفاق) انک ان لم تزع نفسک عن کثیر مما تحب مخافه مکروهه سمت بک الاهواء الی کثیر من الضر فکن لنفسک مانعا و ادعا من البغی و الظلم و العدوان فانی قد ولیتک هذا الجند فلا تستطیلن علیهم، و ان خیرکم عند الله اتقاکم و تعلم من عالمهم و علم جاهلهم و احلم عن سفیههم فانک انما تدرک الخیر بالحلم و کف الاذی و الجهد. و فیه ایضا انه (علیه السلام) لما وصی زیادا بذاک الکلام قال زیاد له (علیه السلام) اوصیت حافظا لوصیتک مودبا بادبک یری الرشد فی نفاذ امرک، و الغی فی تضییع عهدک. و فیه بعثهما فی اثنی عشر الفا علی مقدمته و شریح علی طائفه و زیاد علی جمیعهم و امرهما ان یاخذا فی طریق واحد و لایختلفا- قال فاخذ شریح یعتزل بمن معه من اصحابه علی حده و لایقرب بزیاد فکتب زیاد الی الامام (ع) انک و لیتنی امر الناس، و ان شریحا لایری لی علیه طاعه و ذلک من فعله بی استخفافا بامرک و ترکا لعهدک- قال: و کتب شریح الیه (علیه السلام)- ان زیادا حین اشرکته فی امرک و ولیته جندا من جنودک تنکر و استکبر، و مال

به العجب و الخیلاء و الزهو الی ما لایرضاه الرب تعالی من القول و الفعل، فان رای ان یعزله عنا و یبعث مکانه من یحب فلیفعل فانا له کارهون الخ. قوله (علیه السلام) اتق الله فی کل صباح و مساء هکذا فی (المصریه) و نسخه (ابن میثم) ولکن فی (ابن ابی الحدید و الخطیه) (مساء و صباح) و کیف کان فقال تعالی: ( … و تعاونوا علی البر و التقوی و لاتعاونوا علی الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شدید العقاب). (الفصل الاربعون- فی الاسلام والکفر و الایمان و النفاق) ( … و اتقوا الله الذی الیه تحشرون)- ( … و اتقوا الله ان کنتم مومنین)- ( … و اتقوا الله الذی انتم به مومنون)- ( … و اتقوا الله ان الله خبیر بما تعملون)- ( … و اتقوا الله ان الله سریع الحساب)- ( … و اتقوا لعلکم ترحمون)- ( … و اتقوا الله لعلکم تفلحون). و خف علی نفسک الدنیا الغرور (یا ایها الناس اتقوا ربکم و اخشوا یوما لایجزی والد عن ولده و لا مولود هو جاز عن والده شیئا ان وعد الله حق فلا تغرنکم الحیاه الدنیا و لایغرنکم بالله الغرور). و لاتامنها علی حال ( … و ما الحیاه الدنیا الا متاع الغرور). و اعلم انک ان لم تردع ای: تنهی و تمنع. نفسک عن کثیر مما تحب مخافه مکروه هکذا فی (المصری

ه) و الصواب: (مکروهه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) و فی الاصل المستند صفین نصر. سمت ای: علت. بک الاهواء و میول النفس. الی کثیر من الضرر فی العاجل و الاجل- قال الشاعر: (الفصل الاربعون- فی الاسلام والکفر و الایمان و النفاق) فانک ان اعطیت بطنک سولها و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا قال تعالی ( … کونوا قوامین بالقسط شهداء لله و لو علی انفسکم او الوالدین و الاقربین ان یکن غنیا او فقیرا فالله اولی بهما فلا تتبعوا الهوی ان تعدلوا … ). ( … و لاتتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله ان الذین یضلون عن سبیل الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب). ( … کلما جائهم رسول بما لاتهوی انفسهم فریقا کذبوا و فریقا یقتلون)- ( … و لئن اتبعت اهوائهم من بعد ما جائک من العلم انک اذن لمن الظالمین). فکن لنفسک مانعا رادعا (و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی). و لنزوتک ای: توثبک. عند الحفیظه ای: الغضب و الحمیه. و اقما جاذبا لعنانها رادا لها عن مرادها.

مغنیه

اللغه: النزوه: السرعه. و الخفیظه: الغضب. و المراد بالقامع و الواقم الرادع القاهر. الاعراب: مخافه مفعول من اجله لتردع، و سمعت جواب ان لم تردع. المعنی: شریح هذا من الصحابه. قال ابن عبدالبر فی الاستیعاب: شریح بن هانی جاهلی اسلامی، و یکنی اباالمقداد، و هو من جله اصحاب علی. و قال ابن ابی الحدید: کان شریح من جله اصحاب الامام (ع) شهد معه المشاهد کلها، و عاش حتی قتل بسجستان فی زمن الحجاح. و قال الشریف الرضی: ارسل الامام شریحا هذا علی مقدمته الی اهل الشام، و اوصاه بقوله: (اتق الله فی کل صباح و مساء الخ).. الامر بتقوی الله، و التحذیر من الدنیا و غرورها هو الماده الاولی فی کل مرسوم یعین به الامام عاملا من عماله، او قائدا من قاده الجند (و اعلم انک ان لم تردع نفسک الخ).. عالجها بالکبح عن المحرمات، و روضها بحلال الله و شریعته، و لا ترکب الشهوات فتجمح بک الی المهلکات.

عبده

… کثیر من الضرر: سمت ای ارتفعت و الاهواء جمع هوی و هو المیل مع الشهوه حیث مالت … الحفیظه واقما قامعا: النزوه من نزا ینزو نزوا ای وثب و الحفیظه الغضب و وقمه فهو و اقم ای قهره وقمعه رده و کسره

علامه جعفری

فیض الاسلام

از سخنان آن حضرت علیه السلام است که شریح ابن هانی را (که شمه ای درباره او در شرح نامه یازدهم گذشت) به آن سفارش فرموده آن گاه که او (و زیاد ابن نصر) را سردار بر لشگر و پیشرو خود که (دوازده هزار نفر و برای جنگ با معاویه) متوجه شام بودند قرار داد: در هر صبح و شب از خدا بترس (برخلاف دستور او کاری نکن) و بر نفس خود از دنیای فریبنده برحذر باش، و هیچگاه از او ایمن و آسوده خاطر مباش، و بدان اگر نفست را از بسیاری از آنچه دوست می داری به جهت ناشایستگی آن (که در پایان به تو خواهد رسید) باز نداری و جلوگیری نکنی خواهشها و آرزوها زیان فراوان به تو خواهد رساند، پس نفس خود را (از شهوات و خواهشها) مانع و جلوگیر و بر آشفتگیت را هنگام خشم دور کننده باش.

زمانی

دام شیطانی شریح قاضی از افراد مورد اعتماد امام علیه السلام بود و بمسئولیتهای گوناگون برگزیده میشد و برای حفظ وی از شر هوای نفس، امام علیه السلام گاه و بیگاه او را پند و اندرز میداد و اینک که بسوی شام اعزام میگردد و بمنطقه ای میرود که معاویه با تطمیع، تهدید و نقشه های گوناگون، فرماندهان امام علیه السلام را بخود جذب میکند، امام علیه السلام او را نسبت به هوای نفس سفارش میدهد که بدام آن نیفتد. از این جهت ک ریاست غرور و غضب می آورد و انسان را به لغزشهای گوناگون میاندازد امام علیه السلام به شریح سفارش میکند که مهار خود را بدست هوای نفس ندهد که بتدریج عنان گسیختگی اضافه میشود و انسان در دامن شیطان سقوط میکند. خدای عزیز در قرآن کریم با بیانهای مختلفی راجع به هوای نفس سخن گفته است. در یک آیه با صراحت میگوید: (کسیکه از قدرت خدای خود بترسد و هوای نفس خود را کنترل کند بدون تردید در بهشت خواهد بود.) از این نظر که قدرت شیطانی هوای نفس زیاد است و همه افراد در معرض خطر هستند، امام علیه السلام شریح قاضی را که در حوادث گوناگون در مورد قضاوت شناخته است و زرنگی او هم برای آنحضرت روشن است باز او را اندرز میدهد که بدام شیطان نیفتد. جای تردید نیست که انسان هر قدر از نظر فکر، مطالعه، و هوش سر آمد و زبده باشد بیشتر در معرض خطر شیطان و نفوذ اوست. شریح که در هوش ضرب المثل است بیش از دیگران نیاز به اندرز دارد که بدام نیفتد و با آنهمه هوش باز هم پس از امام علیه السلام لغزید و فتوای قتل امام حسین علیه السلام را صادر کرد. او گفت: حسین بن علی علیه السلام علیه حکومت مرکزی قیام کرده، محارب و اخلالگر است و کشتن او جایز. میگویند در نجف مشغول نماز بود، روباهی همه روزه می آمد جلوی نماز شریح و او را از عبادت و حضور قلب باز میداشت یک روز شریح لباس خود را درآورد و در آن چوب کرد و جای خود نصب نمود. روباه آمد جلوی آن لباسها مثل همه روزه نشست، شریح هم از عقب سر او را دستگیر کرد و از اینجا ضرب المثل (شریح زیرکتر از روباه است) آغاز شد. توجه باین نکته لازم است که اینجا امام علیه السلام نامه را بعنوان شریح بن هانی مینویسد و چند مورد دیگر سخن با شریح بن حارث است یعنی گاهی پدر شریح هانی معرفی شده و گاهی حارث و بعضی مواقع حرث ولی در اینکه داستان قضاوتها و حوادث گوناگون را بهر دو نسبت میدهند تردیدی نیست. شاید یک فرد بیشتر نباشد که به چند عنوان معرفی میشود.

سید محمد شیرازی

(وصی بها شریح ابن هانی لما جعله علی مقدمته فی الشام) (اتق الله) یا ابن هانی (فی کل صباح و مساء) ای نهار و لیل (و خف علی نفسک الدنیا الغرور) ای خف من خدعه الدنیا التی تغر الانسان و تخدعه (و لا تامنها علی حال) بان تظن انها لا تخدعک و لا تنال منک (و اعلم انک ان لم تردع نفسک) و تاخذ امامها (عن کثیر مما تحب مخافه مکروه) یصل الیک (سمت) ای ارتفعت (بک الاهواء) جمع هوی، بمعنی: المیول النفسیه و الشهوات (الی کثیر من الضرر) فمثلا لو اخذ الانسان فی عداوه الناس مخافه نقص جاهه، اذا اطلق امرهم امتد ذلک العداء الی اضرار کثیره (فکن لنفسک) یابن هانی (مانعا) عن المضرات (رادعا) ای زاجرا. (و لنزوتک) ای و ثبتک (عند الحفیظه) ای الغضب (و اقما) ای قاهرا (قامعا) ای قالعا، فاذا غضبت فلا تسطو علی من غضبت علیه، بل تدبر الامر، و اعمل حسب الصلاح و الحکمه.

موسوی

اللغه: الغرور: بفتح الغین ما یسبب الانخداع و بالضم الاباطیل. تردع: تمنع و تکف. سمت: ارتفعت. الاهواء: جمع هوی و هو ما تهواه النفس و ترغیب فیه. النزوات: جمع نزوه و هی الوثبه. الحفیظه: الغضب. الواقم: من و قمته ای رددته اقبح الرد و قهرته. قمعه: رده و قهره. الشرح: (اتق الله فی کل صباح و مساء و خف علی نفسک الدنیا الغرور و لا تامنها علی حال) هذه الوصیه وصی بها الامام احد اصحابه المخلصین و هذا دابه دائما مذکرا بالله و اعظا مرشدا یرید من اصحابه ان یکونوا مع الله و فی خطه و لیس مع النفس و هواها … ابتدا علیه السلام بوصیته بالتقوی و الحذر من الله و ان یخافه و یعد العده لیوم الحساب اتق الله فی کل صباح و مساء کنایه عن کل الاوقات و الازمنه و ان علیه ان یخاف الله فی جمیع اوقاته … احذر الدنیا التی تغر … احذرها علی نفسک فانها قد تحرف الانسان عن الله و تدخله فی مداخل الباطل و تتزین له فیسرع الیها. و لا تامنها علی حال فلا تقل اننی من هذه الجهه فی مامن و نفسی لا تطالبنی بها … کن حذرا من جمیع الجهات فمتی امنت من جهه فقد تاتیک الدنیا منها … (و اعلم انک ان لم تردع نفسک عن کثیر مما تحب مخافه مکروه سمت بک الاهواء الی کثیر من الضرر، فکن لنفسک مانعا رادعا و لنزواتک عند الحفیظه واقما قامعا) انک ان لم تکف نفسک و تردعها عن کثیر مما تحب خوفا من المکروه الذی یمکن ان تقع فیه فانها ستدفعک اهواوها و رغباتها الی کثیر من الضرر و بعباره اخری اذا لم تمنع نفسک و تکفها عن کثیر مما تحب او قعتک فی الضرر … ثم اکد الوصیه له بان یمنع نفسه عن الشهوات و یردعها عن المحرمات و اذا غضب و ارادت هذه النفس ان تتوثب للشر فلیقهرها و یکسرها و یردها و بعباره اخری اردد غضبک و اکظم غیظک اذا ارادت النفس منک شرا و طلبت باطلا …

دامغانی

از سخنان آن حضرت به شریح بن هانی به هنگامی که او را به فرماندهی مقدمه سپاه خود به شام گماشت. در این سخنان که چنین آغاز می شود: «اتق الله فی کل مساء و صباح»، «در هر شامگاه و بامداد از خدا بترس»، ابن ابی الحدید چنین نوشته است:

شریح بن هانی:

شریح بن هانی بن یزید بن نهیک بن درید بن سفیان بن ضباب که نام اصلی ضباب، سلمه بن حارث بن ربیعه بن حارث بن کعب از قبیله مذحج است. کنیه هانی پدر شریح در دوره جاهلی ابو حکم بود زیرا میان مردم حکمیت می کرد، و چون به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد، او را به نام همین پسرش کنیه ابو شریح ارزانی داشت. این شریح از بزرگان یاران علی علیه السّلام است که همراه او در همه جنگها شرکت کرد و چندان زنده ماند که به روزگار حجاج در سیستان کشته شد. شریح دوره جاهلی و اسلام را درک کرده و کنیه اش ابو المقدام بوده است. تمام این مطالب را ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب آورده است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

وَصّی بِها شُرَیْحَ بْنَ هانِئ لَمّا جَعَلَهُ عَلی مُقَدَّمَتِهِ إِلَی الشّامِ

{1) .باید توجّه داشت که«شریح بن هانی»غیر از«شریح بن حارث»است که قاضی در کوفه بوده؛«شریح بن هانی»از مخلصان امیرمؤمنان علی علیه السلام بود و در بسیاری از جنگ های اسلامی شرکت و دارای عمر طولانی حدود 120 سال بود و برای نبرد به سجستان (سیستان) اعزام شد و در آنجا شربت شهادت نوشید؛ولی«شریح بن حارث»از سوی عمر به عنوان قضاوت کوفه منصوب شد و با اینکه چندان صلاحیت این کار را نداشت،امیرمؤمنان علی علیه السلام برای جلوگیری از تنش در کوفه او را عزل نکرد؛ولی دائماً بر آرایی که می داد نظارت داشت }

از نامه های امام علیه السلام

به شریح بن هانی است در آن زمان که وی را به عنوان فرماندهی مقدمه لشکر به سوی شام فرستاد. {2) .سند نامه: این نامه را پیش از سیّد رضی«نصر بن مزاحم»در کتاب صفین با اندک تفاوتی نقل کرده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 436) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در طلیعه نامه نمایان است امام این نامه را به دست شریح بن هانی یکی از دوستان مخلصش داد،در آن هنگام که به فرماندهی مقدمه لشکر

به سوی شام اعزام شد.

امام علیه السلام در این نامه او را به تقوای الهی به طور مؤکد سفارش می کند و از غلبه هوا و هوس بر حذر می دارد و نسبت به فریب کاری دنیا و سرکشی های نفس هشدار می دهد و با تعبیرات مختلفی بر آن تأکید می ورزد و شاید این به علت آن است که یکی از شیطنت های معروف معاویه این بود که سران سپاه و اصحاب و یاران علی علیه السلام را با اموال هنگفت و مقام های مختلف می فریفت و به گفته بعضی،در این زمینه شگردهایی داشت که حتی شیطان به گرد او نمی رسید و یا به سبب این بود که اختلافی میان او و فرمانده دیگری به نام«زیاد بن نضر» احساس می شد و امام برای رفع این اختلاف این نصایح را بیان فرمود.

به هرحال از آنچه در تحف العقول و کتاب تمام نهج البلاغه و مأخذ اصلی این نامه یعنی کتاب صفین نصر بن مزاحم آمده است بر می آید معلوم می شود آنچه مرحوم سیّد رضی در اینجا آورده بخش کوچکی از نامه مفصلی است که امام خطاب به دو نفر از فرماندهان خویش به نام زیاد بن نضر و شریح بن هانی نوشته و یا حضوراً توصیه کرده است.

***

اتَّقِ اللّهَ فِی کُلِّ صَبَاحٍ وَمَسَاءٍ،وَخَفْ عَلَی نَفْسِکَ الدُّنْیَا الْغَرُورَ،وَلَا تَأْمَنْهَا عَلَی حَالٍ،وَاعْلَمْ أَنَّکَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَکَ عَنْ کَثِیرٍ مِمَّا تُحِبُّ،مَخَافَهَ مَکْرُوهٍ؛ سَمَتْ بِکَ الْأَهْوَاءُ إِلَی کَثِیرٍ مِنَ الضَّرَرِ فَکُنْ لِنَفْسِکَ مَانِعاً رَادِعاً،وَلِنَزْوَتِکَ عِنْدَ الْحَفِیظَهِ وَاقِماً قَامِعاً.

ترجمه

در هر صبح و شام تقوای الهی را پیشه کن.از دنیای فریبنده بر خویشتن خائف باش و در هیچ حال از آن ایمن مشو.بدان که اگر خویشتن را از بسیاری از اموری که آن را دوست می داری به علت ترس از ناراحتی های ناشی از آن باز نداری،هوا و هوس ها تو را به سوی زیان های فراوانی خواهد کشاند،بنابراین در مقابل نفس سرکش،مانع و رادع و به هنگام خشم و غضب بر نفس خویش مسلّط و غالب باش و ریشه های هوا و هوس را قطع کن.

شرح و تفسیر: بر نفس خود مسلط باش

امام علیه السلام در این عبارات کوتاه و بسیار پرمعنا به«شریح بن هانی»چهار اندرز مهم می دهد:نخست می فرماید:«در هر صبح و شام تقوای الهی را پیشه کن»؛ (اتَّقِ اللّهَ فِی کُلِّ صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ) .

تقوا همان چیزی است که طلیعه همه نصایح و در برگیرنده کلیّه فضایل و بازدارنده از تمام رذایل است.به همین دلیل بسیاری از نامه ها و خطبه ها با یاد

کردی از تقوا شروع می شود.

در دومین اندرز می فرماید:«از دنیای فریبنده بر خویشتن خائف باش و در هیچ حال از آن ایمن مشو»؛ (وَ خَفْ عَلَی نَفْسِکَ الدُّنْیَا الْغَرُورَ،وَ لَا تَأْمَنْهَا عَلَی حَالٍ) .

این اندرز نیز در بسیاری از نامه ها و خطبه ها آمده است،زیرا طبق آن حدیث معروف،سرچشمه تمام گناهان حبّ دنیاست: «حُبُّ الدُّنْیَا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَهٍ» {1) .کافی،ج 2،ص 131،ح 11.امام سجاد علیه السلام پیش از ذکر این حدیث می فرماید:این سخنی است که همه پیامبران و علما و دانشمندان گفته اند }و اگر انسان لحظه ای غافل بماند ممکن است زرق و برق دنیا چنان او را بفریبد که بازگشت از آن مشکل باشد.

در سومین نصیحت می فرماید:«بدان که اگر خویشتن را از بسیاری از اموری که آن را دوست می داری به علت ترس از ناراحتی های ناشی از آن باز نداری، هوا و هوس ها تو را به سوی زیان های فراوانی خواهد کشاند»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّکَ إِنْ لَمْ تَرْدَعْ نَفْسَکَ عَنْ کَثِیرٍ مِمَّا تُحِبُّ،مَخَافَهَ مَکْرُوهٍ؛سَمَتْ {2) .«سَمَتْ»از ریشه«سمو»بر وزن«علو»و به معنای«علو»گرفته شده و در جمله بالا به معنای تسلط آمده است }بِکَ الْأَهْوَاءُ إِلَی کَثِیرٍ مِنَ الضَّرَرِ) .

اشاره به اینکه بسیاری از خواسته های نفس،خواسته های زیان بار است که انسان به هنگام اشتیاق به آن،زیان ها را نمی بیند و لذا امام به او هشدار می دهد که در عاقبت خواسته های نفس همیشه اندیشه کند مبادا گرفتار زیان های فراوان آن شود.

مال و مقام و لذات مادی و امثال آن داخل در این بخش از خواسته هاست و اگر این خواسته ها تحت قیادت عقل قرار نگیرد ضررهایش جبران ناپذیر است.

در چهارمین توصیه برای نتیجه گیری می فرماید:«بنابراین در مقابل نفس سرکش،مانع و رادع و به هنگام خشم و غضب بر نفس خویش مسلّط و غالب باش و ریشه های هوا و هوس را قطع کن»؛ (فَکُنْ لِنَفْسِکَ مَانِعاً رَادِعاً،وَ لِنَزْوَتِکَ {1) .«نَزْوَه»از ریشه«نزو»بر وزن«نذر»به معنای پریدن بر چیزی است و به کارهای ناگهانی اطلاق می شود }عِنْدَ الْحَفِیظَهِ {2) .«الحَفیظَهِ»به معنای غضب است از ریشه«حفظ»به معنای نگهداری و حراست گرفته شده،به این دلیل که انسان را به نگهداری چیزی (خواه به حق یا ناحق) وادار می کند }وَاقِماً {3) .«واقِم»از ریشه«وَقْم»بر وزن«وقف»به معنای وادار کردن کسی بر کاری و غلبه نمودن است }قَامِعاً {4) .«قامِع»از ریشه«قمع»بر وزن«جمع»به معنای سرکوب کردن گرفته شده است }) .

نامه57: روش بسیج کردن مردم برای جهاد

موضوع

و من کتاب له ع إلی أهل الکوفه عندمسیره من المدینه إلی البصره

(نامه به مردم کوفه در سال 36 هجری هنگام حرکت از مدینه به سوی بصره)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فإَنِیّ خَرَجتُ مِن حیَیّ هَذَا إِمّا ظَالِماً وَ إِمّا

ص: 447

مَظلُوماً وَ إِمّا بَاغِیاً وَ إِمّا مَبغِیّاً عَلَیهِ وَ إنِیّ أُذَکّرُ اللّهَ مَن بَلَغَهُ کتِاَبیِ هَذَا لَمّا نَفَرَ إلِیَ ّ فَإِن کُنتُ مُحسِناً أعَاَننَیِ وَ إِن کُنتُ مُسِیئاً استعَتبَنَیِ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! من از جایگاه خود، مدینه بیرون آمدم، یا ستمکارم یا ستم دیده، یا سرکشی کردم یا از فرمانم سرباز زدند . همانا من خدا را به یاد کسی می آورم که این نامه به دست او رسد، تا به سوی من کوچ کند: اگر مرا نیکوکار یافت یاری کند، و اگر گناهکار بودم مرا به حق بازگرداند .

شهیدی

اما بعد، من از جایگاه خود برون شدم، ستمکارم یا ستمدیده، نافرمانم یا- مردم- از فرمانم سرکشیده. من خدا را به یاد کسی می آورم که این نامه ام بدو برسد، تا چون نزد من آمد، اگر نکو کار بودم یاری ام کند و اگر گناهکار بودم از من بخواهد تا به حق بازگردم.

اردبیلی

اما پس از حمد خدا و صلوات بر رسول پس بدرستی که من بیرون آمدم از قبیله خود اینست یا در حالتی که ستم کننده ام و یا ستم رسیده شده و یا ستمکار و یا ستم واقع شده بر او و من بیاد می دهم خدا را به آن که رسیده باو این نامه من در حین که بیرون آمد بسوی من درین هیجا پس اگر باشم نیکوکار یاری دهد مرا و اگر باشم بدکار

آیتی

اما بعد. من از موطن قبیله خویش بیرون آمده ام. ستمکارم یا ستمدیده، گردنکشم یا دیگران از فرمانم رخ برتافته اند. خدا را به یاد کسی می آورم که این نامه من به او رسد تا اگر به سوی من آید، بنگرد که اگر سیرتی نیکو داشتم یاریم کند و اگر بدکار بودم از من بخواهد تا به حق بازگردم.

انصاریان

اما بعد،من از جایگاه قبیله ام بیرون شدم،و از دو حال بیرون نیست یا ستمگرم یا ستمدیده، یا متجاوز یا بر من تجاوز شده ،در هر صورت من خدا را به یاد کسانی می آورم که نامه ام به آنان می رسد که به جانب من بیایند،تا اگر نیکوکارم یاریم دهند،و اگر بد کارم مرا به بازگشت به راه حق وادارند .

شروح

راوندی

و قوله فانی خرجت عن حیی هذا ای قبیلتی هذه اما ظالما او مظلوما، لیس هذا بشک منه علیه السلام فی حق نفسه، و انما هو علی مذاق قول الله تعالی انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین ای عند السامع. و کذا قوله و اما باغیا او مبغیا علیه. و الباغی: هو الذی یخرج علی الامام العدل. و قوله و انا اذکر الله من بلغه کتابی لما نفر الی ای اناشد بالله من اتاه هذا الکتاب و بلغه ما هو مکتوب فیه الا اتی علی عجله نحوی، فان رانی محسنا نصرنی علی خصمی و ان کنت مسیئا استعتبنی، ای طلب منی العتبی، و هو الرجوع. و لما ههنا بمعنی الا، و لما یکون علی ثلاثه اوجه و لما ان جاء البشیر. و بمعنی لم و لما یعلم الله الذین جاهدوا بمعنی الا ان کل نفس لما علیها حافظ اذا قری ء مشددا: و نفر: ذهب لامر خیر. و قوله فان کنت محسنا اعاننی کلام واثق بانه محسن غیر شاک بانه لیس بمسی ء الا انه تکلم بکلام المنصف لیتامله المتامل و یطلع علی حقیقه الامر بالعیان، فالشاهد یری ما لا یری الغائب.

کیدری

قوله علیه السلام: خرجت اما ظالما و اما مظلوما: علی و تیره قوله تعالی: و انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین، یعنی علی زعم الخصم. لما نفر: لما هذا بمعنی الا استعتبنی ای طلب منی العتبی، و هی الرجوع.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به مردم کوفه به هنگام حرکت از مدینه به سمت بصره. (اما بعد، من از میان قبیله ی خودم بیرون شدم، (در حالی که این حرکت من از دو صورت بیرون نیست:) یا ستمگرم و یا ستمدیده، یا سرکشم و یا رنج دیده. در هر حال، من هر کس را که این نوشته به او می رسد، به یاد خدا می اندازم، تا هر چه زودتر به جانب من حرکت کنند، اگر من نیکوکار بودم، یاری ام کند، و اگر تبهکار بودم، مرا در کارم مورد سرزنش قرار دهد و از روشم باز دارد.) هدف از این نامه، اعلام بیرون شدن امام (علیه السلام) از مدینه به قصد پیکار با مردم بصره به مردم کوفه و درخواست حرکت آنان به سمت خود است. و نظیر این نامه در پیش گذشت. حیه: قبیله ی او عبارت: اما ظالما … علیه از باب تجاهل عارف است، زیرا داستان هنوز برای مردم کوفه و دیگران روشن نشده بود تا بدانند که او ستمدیده و مظلوم است یا دیگران، از این رو به آنان یادآور می شود تا به سمت وی حرکت کنند، آنگاه بین او و دشمنان داوری کنند و در نتیجه یا او را کمک کنند و یا از او بخواهند تا به راه حق برگردد. اذکر، متعدی به (دو مفعول است): مفعول اول آن، همان مذکر و مفعول دومش، مذکر به یعنی خدای تعالی است. و او را مقدم داشته است چون غرض از یادآوری، اوست. کلمه: لما مشدد به معنی: الا، و یا بدون تشدید که ما زاید بوده، و لام تاکید بر آن داخل شده است و معنایش چنین خواهد بود، یعنی، البته به جانب من حرکت کنید. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی خَرَجْتُ [عَنْ]

مِنْ حَیِّی هَذَا إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً وَ إِمَّا بَاغِیاً وَ إِمَّا مَبْغِیّاً عَلَیْهِ وَ [أَنَا]

إِنِّی أُذَکِّرُ اللَّهَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی هَذَا لَمَّا نَفَرَ إِلَیَّ فَإِنْ کُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِی وَ إِنْ کُنْتُ مُسِیئاً اسْتَعْتَبَنِی .

ما أحسن هذا التقسیم و ما أبلغه فی عطف القلوب علیه و استماله النفوس إلیه.

قال لا یخلو حالی فی خروجی من أحد أمرین إما أن أکون ظالما أو مظلوما و بدأ بالظالم هضما لنفسه { 1) فی د«و أراد بالظالم هدم نفسه». } و لئلا یقول عدوه بدأ بدعوی کونه مظلوما فأعطی عدوه من نفسه ما أراد.

قال فلینفر المسلمون إلی فإن وجدونی مظلوما أعانونی و إن وجدونی ظالما نهونی عن ظلمی لأعتب و أنیب إلی الحق و هذا کلام حسن و مراده ع یحصل علی کلا الوجهین لأنه إنما أراد أن یستنفرهم و هذان الوجهان یقتضیان نفیرهم إلیه علی کل حال و الحی المنزل و لما هاهنا بمعنی إلا کقوله تعالی إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمّا عَلَیْها حافِظٌ { 2) سوره الطارق 4. } فی قراءه من قرأها بالتشدید

کاشانی

(الی اهل الکوفه) این نامه ای است که فرستاده به سوی اهل کوفه (عند مسیره من المدینه الی البصره) نزد رفتن آن حضرت به سوی بصره به جنگ جمل (اما بعد) اما پس از حمد پروردگار و درود بر رسول آفریدگار (فانی خرجت من حیی هذا) پس به درستی که من بیرون آمدم از قبیله خود (اما ظالما) یا در حالتی که ظلم کننده ام (و اما مظلوما) یا در حالتی که ظلم به من رسیده (و اما باغیا) و یا ستمکار (و اما مبغیا علیه) یا آن کسی هستم که ستم واقع شده بر او این کلمات از باب تجاهل عارف است. یا ایراد این کلام، در حینی بود که حقیقت حال او بر اهل کوفه منکشف نبود یا به زعم خصم، چنانچه در قرآن ورود یافته که: (و انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین) (و انا اذکر الله) و من به یاد می دهم خدا را (من بلغه کتابی هدا) به کسی که رسید به او این نامه (لما نفر الی) در حینی که بیرون آید به سوی من و اگر (لما) را مخفف کنند (ما) زایده باشد و لنفر یعنی لینفر. یعنی هر آینه باید که بیرون آید به جانب من در این هیجا. (فان کنت محسنا) پس اگر باشم نیکوکار (اعاننی) یاری دهد مرا چون سایر انصار (و ان کنت مسیئا) و اگر باشم بدکردار (استعتبنی) بجوید از من آنچه خشنود سازم او را و راضی شود به آن به عون کردگار آن حضرت اجرای این کلام فرمود بر وجه حکمت و مصلحت نظر به شناسایی و اعقتاد هر کس از ضعف و قوت اما بر دوستان صادق و مخلصان موافق، احوال آن حضرت اظهر من الشمس است

آملی

قزوینی

باهل (کوفه) نوشت وقتی که از مدینه عازم بصره بود برای دفع اصحاب (جمل) و از ایشان لشکر و مدد خواست: مفعول اول (اذکر) (من بلغه) است موخر داشته است یا بسبب طولش، یا آنکه اهم (مفعول اول) است و (لما شدده) بمعنی (الا) است و باین تقدیر است که (ان لا یفعل الا النفر الی) یا مخفف است و (ما) زایده و (لام) برای تاکید و اول اصح است. من بیرون آمده ام از قبیله خود یا ظالم یا مظلوم یا ستم کننده یا ستم کرده شده و من بیاد میدهم خدای را عزوجل بهر که رسد به او این نامه من که روانه شود بسوی من، پس اگر من نیک میکرده باشم اعانت کند، و اگر بد میکرده باشم از من رجوع بحق و رضاجوئی ایشان طلب کند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی اهل الکوفه، عند مسیره من المدینه الی البصره.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل کوفه در وقت حرکت کردن از مدینه ی مشرفه به سوی بصره در جنگ جمل.

«اما بعد، فانی خرجت من حیی هذا، اما ظالما و اما مظلوما و اما باغیا و اما مبغیا علیه و انی اذکر الله من بلغه کتابی هذا لما نفر الی، فان کنت محسنا اعاننی و ان کنت مسیئا استعتبنی.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که من بیرون آمدم از این منزل من، یا در حالتی که ظلم کننده ام و یا در حالتی که ظلم کرده شده ام و یا طغیان کننده ام و یا طغیان کرده شده ام و من به یاد آورنده ام خدا را به کسی که برسد این مکتوب من به او که هر آینه البته کوچ کند به سوی من، پس اگر باشم من نیکوکار اعانت و یاری کند مرا و اگر باشم بدکردار طلب کند رجوع و برگشتن مرا به سوی حق.

خوئی

اللغه: (الحی): القبیله و منه مسجد الحی اعنی القبیله و حی من الجن: قبیله منها (البغی): الفساد و اصل البغی الحسد ثم سمی الظالم بغیا لان الحاسد ظالم، (نفر الی) و نفروا الی الشی ء اسرعوا الیه- مجمع البحرین-. الاعراب: حیی هذا: هذا عطف بیان للحی و التعبیر بلفظه هذا و هم قریش المهاجرون او هم مع الانصار بعنایه الوحده الاسلامیه الساکنون فی المدینه بادعاء حضورهم عند المخاطبین ذهنا حتی کانهم یعاینونهم فان حرج الموقف یلفت نظر اهل الکوفه و فکرتهم الی المدینه التی کانت مرکزا للاسلام و لاهل الحل و العقد من اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله). اما: تفید التردید و الابهام و اذا کان مدخولها الجمع و ما فی معناه یشعر بالتقسیم کقوله تعالی: (انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا)، اذکر: من باب التفعیل یتعدی الی مفعولین و هما قوله (الله) و (من بلغه)، کتابی: فاعل قوله (بلغه)، لما: بالتشدید بمعنی الا کقوله تعالی (و ان کل لما جمیع لدینا محضرون 22- یس) و بالتخفیف مرکبه من لام التاکید و ما الزائده. المعنی: قال ابن میثم: و قوله: اما ظالما- الی قوله: علیه، من باب تجاهل العارف لان القضیه لم تکن بعد ظهرت لاهل الکوفه و غیرهم لیعرفوا هل هو مظلوم او غیره. و قال الشارح المعتزلی: ما احسن هذا التقسیم و ما ابلغه فی عطف القلوب علیه و استماله النفوس الیه، قال: لا یخلو حالی فی خروجی من احد امرین- الخ. اقول: جعل الشارح المعتزلی قوله (علیه السلام) (اما ظالما و اما مظلوما) حالا عن الضمیر المتکلم فی قوله (خرجت) و تبعه ابن میثم علی هذا التفسیر و لا یخلو من الاعتراض. اظهار التردید منه (علیه السلام) فی هذا الموقف الحرج و تایید اهل التشکیک فی ابهام حاله من کونه ظالما او مظلوما لا یناسب مقامه و لا موقعه و لا یناسب الموقف هضم النفس بهذا التعبیر الموهن کما ذکره المعتزلی. و لا یصح ما ذکره ابن میثم (و لان القصیه لم تکن بعد ظهرت لاهل الکوفه و غیرهم لیعرفوا هل هو مظلوم او غیره) لان غیره هو عثمان المقتول باهتمام اهل الکوفه و حضور جیش منهم فکیف لا یصح حاله عندهم و لا یعرفون برائه علی (علیه السلام) عن الظلم و البغی حتی یوید شکهم بهذا التعبیر الموجب للفشل و المستند للمخالف فی دعوه الناس الی التخذیل و الکف عن المضره. و الاصح جعله حالا عن الحی المقصود منه قبیله قریش او مسلمه مدینه من المهاجرین و الانصار فان قریشا حیه العنصری و مسلمه المدینه حیه الاسلامی و التعبیر بالمفرد باعتبار لفظ جمع او کل کما ورد فی الایه (اما شاکرا و اما کفورا). و المقصود انی خرجت من بین قریش او مسلمه المدینه حالکون بعضهم ظالما و بعضهم مظلوما، و یویده قوله (مبغیا علیه) و الا فالانسب ان یقول (مبغیا علیه) و قوله (علیه السلام) (فان کنت محسنا) بالنظر الی اعماله بعد نفرهم الیه لا بالنسبه الی ما قبله، و لفظ الماضی بعد (ان) تفید معنی المضارع غالبا، و اندرج فی کلامه (علیه السلام) (فانی خرجت عن حیی هذا) معنا ذهبیا یشعر بدیموقراطیه سامیه هی لب التعالیم الاسلامیه. و هی انه (علیه السلام) بعد تصدیه للزعامه علی الامه الاسلامیه و بیعه المسلمین معه بالامامه تجرد عن جمیع المعانی العنصریه و سلم نفسه للعشب الاسلامی باسره و خرج عن حیه و قبیلته فهو الیوم ابن الشعب الاسلامی عامه بخلاف من تقدمه من الزعماء الثلاثه، فان ابابکر و عمر کانا ابنا المهاجرین و الانصار و لم یخرجا عن التعصب للعرب فهما ابنا العرب کما یظهر من دیوان العطایا الذی نظمه عمر و من جعله العرب طبقات بعضها فوق بعض و لم یراع لمن اسلم من سائر الناس حقا و جعلهم موالی و اسقط حقوقهم الاجتماعیه فی موارد شتی، و اما عثمان فقد ظهر ابن حیه بنی امیه و فوض الیهم امور المسلمین و بیت مالهم حتی نقموا علیه و ثاروا علی حکومته و قتلوه. و قد اکد (ع) هذا الفلسفه السامیه العمیقه بقوله (ظالما او مظلوما … ) ای تجرد عن حیه علی ای حال کان حیه فان هذا التجرد طبیعه زعامته العامه علی الامه و لا ربط له بوضع حیه من کونه ظالما او مظلوما، فان کلام العنوانین ربما صارا من دواعی الخروج عن الحی، و کلامه هذا ابلغ تعبیر فی استعطاف اهل الکوفه للقیام بنصرته فکانه قال: انا من الشعب و منکم فهلموا الی. الترجمه: از نامه ایست که حضرتش در هنگام رفتن از مدینه ببصره باهل کوفه نگاشته است: اما بعد، براستی که من از این قبیله بیرون شدم که یا ستمکار بودند و یا ستمکش، یا متجاوز بودند و یا تجاوزکش، و خدا را یادآور همه خواننده های این نامه می کنم که بمحض اطلاع از مضمون آن بسوی من کوچ کنند، تا اگر نیک رفتارم مرا یاری دهند، و اگر بدرفتارم از من گله کنند و بمن اعتراض نمایند.

شوشتری

اقول: روی هذا الکتاب ابومخنف فی (جمله)، و قد نقله (ابن ابی الحدید) فی شرح کتابه الاول، روی: انه (علیه السلام) لما نزل الربذه بعث هاشم بن عتبه الی ابی موسی، فتوعده ابوموسی، فکتب هاشم الیه (علیه السلام) بذلک، فبعث (ع) ابن عباس و محمد بن ابی بکر الی ابی موسی فابطا عنه (علیه السلام)، فرحل عن الربذه الی ذی قار و بعث منها الحسن (ع) و عمارا و زید بن صوحان و قیس بن سعد بن عباده، و کتب معهم هذا الکتاب. و لقد حکی مضمونه الحسن (ع) و عمار لاهل الکوفه. ففی (الطبری): انه (علیه السلام) کتب مع الحسن و عمار الی ابی موسی باعتزاله، و ولایه قرظه بن کعب مکانه، و لما دخل الحسن (ع) و عمار مسجد الکوفه قالا: ایها الناس ان امیرالمومنین (علیه السلام) یقول: انی خرجت مخرجی هذا ظالما او مظلوما، و انی اذکر الله رجلا دعی لله حقا الا نفر، فان کنت مظلوما (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) اعاننی، و ان کنت ظالما اخذ منی. و الله ان طلحه و الزبیر لاول من بایعنی و اول من غدر، فهل استاثرت بمال او بدلت حکما؟ فانفروا، فمروا بمعروف، و انهوا عن منکر. و انما کتب (ع) الی اهل الکوفه هذا الکتاب لان اباموسی کان یامرهم بالتقاعد، و یقول لهم: (هذه فتنه صماء، النائم فیها خیر من الیقظان، و الیقظان خیر من القاعد، و القاعد خیر من القائم، و القائم خیر من الراکب. اغمدوا سیوفکم و انصلوا اسنتکم، و اقطعوا اوتار قسیکم حتی یلتئم هذا الامر، و تنجلی هذه الفتنه. و انی سمعت ذلک من النبی). قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره) قد عرفت من خبر ابی مخنف انه کان من ذی قار. قوله: (اما بعد فانی خرجت من حیی هذا) هکذا فی (المصریه) و فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم): (عن حیی هذا). ثم (حیی) فی کل النسخ، قال ابن ابی الحدید: معناه منزلی. و قال ابن میثم: قبیلتی. و اقول: (من حیی) او (عن حیی) تصحیف من الرضی (رضی الله عنه)، و الاصل (مخرجی). فمستنده، و هو کتاب ابی مخنف (فانی خرجت مخرجی هذا). و مر ایضا: نقل الحسن (ع) و عمار (رضی الله عنه) کلامه (علیه السلام) لاهل الکوفه بلفظ (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) (مخرجی) و لا یخفی قربهما خطا فاشتبه علیه. (اما ظالما و اما مظلوما، و اما باغیا و اما مبغیا علیه) فان من خرج لقتال لابد ان یکون من احدهما. (و انی) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و انا)، کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (اذکر الله) الله مفعول ثان قدم للاهمیه. (من) مفعول اول. (بلغه کتابی هذا لما) قال ابن ابی الحدید: (لما) بمعنی الا کقوله تعالی: (ان کل نفس لما علیها حافظ)، و قال ابن میثم: لما مشدده بمعنی الا و مخففه، و (ما) زائده دخل علیها لام التاکید ای: لینفرن الی. قلت: کون لما بمعنی الا ان ثبت، شرطه تقدم (ان) نفی و لیس فی کلامه (علیه السلام) فتعین الثانی. (نفر) ای: شخص. (الی فان کنت محسنا اعاننی) و روی الطبری عن محمد بن الحنفیه قال: اقبلنا من المدینه بسبعمائه رجل، و خرج الینا من الکوفه سبعه آلاف، و انضم الینا من حولنا الفان، اکثرهم بکر بن وائل- و یقال سته آلاف. و عن ابی الطفیل قال علی (علیه السلام): یاتیکم من الکوفه اثنا عشر الف رجل (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و رجل، فقعدت علی نجفه ذی قار، فاحصیتهم فما زادوا رجلا و لا نقصوا رجلا. (و ان کنت مسینا استعتبنی) ای: طلب رجوعی. فی (خلفاء ابن قتیبه): قال عمار لاهل الکوفه: ایها الناس ان اباموسی ینهاکم عن الشخوص الی هاتین الجماعتین، و ما صدق فیما قال و ما رضی النه عن عباده بما قال، قال عزوجل: (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله فان فاءت فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا ان الله یحب المقسطین). و قال تعالی: (و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه و یکون الدین کله لله … )، فلم یرض من عباده بما ذکره ابوموسی، من ان یجلسوا فی بیوتهم و یخلوا الناس فیسفک بعضهم دماء بعض، فسیروا معنا الی هاتین الجماعتین و اسمعوا من حججهم و انظروا من اولی بالنصر فاتبعوه، فان اصلح الله امرهم رجعتم ماجورین، و قد قضیتم حق الله، و ان بعغی بعضهم علی بعض، نظرتم الی الفئه الباغیه فقاتلتموها حتی تفی ء الی امر الله کما امرکم النه و افترض علیکم. و روی (جمل ابی مخنف): ان عمارا قال لابی موسی: اما انی اشهد ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) الله امر علیا بقتال الناس، و سمی له فیهم من سمی، و امرهم بقتال القاسطین و ان شئت لاقیمن لک شهودا یشهدون ان النبی (صلی الله علیه و آله) انما نهاک (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) وحدک و حذرک من الدخول فی الفتنه. قلت: و نهی النبی (صلی الله علیه و آله) لابی موسی وحده، کما نقله عمار من آیات نبوته، فابوموسی صار منشا لفتنتین، الاولی فتنه تثبیطه الناس عن امیرالمومنین (علیه السلام)، فهو کان متفردا فی ذلک، فعبدالله بن عمر و سعد بن ابی وقاص و محمد بن مسلمه و المغیره بن شعبه اعتزلوه (علیه السلام) و اعتزلوا غیره و ام یثبطوا الناس مثل ابی موسی عنه (علیه السلام). و قد اشار الی ذلک زید بن صوحان- و کان من الجلال بمکان اعترفت به عایشه مع کونها مبغضه لشیعه امیرالمومنین (علیه السلام) مثله. ففی (الطبری): لما امر ابوموسی الناس بالتثبیط، قام الیه زید بن صوحان و شال یده المقطوعه و اومی الی ابی موسی و تلا: (الم احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون و لقد فتنا الذین من قبلهم فلیعلمن الله الذین صدقوا و لیعلمن الکاذبین) ثم نادی: سیروا الی امیرالمومنین صراط سید المرسلین، و انفروا الیه اجمعین. و الثانیه: فتنه حکمیته و خبطه فی ذلک ایضا واضح لا یحتاج الی بیان. و قد رد علی ابی موسی غیر عمار و زید عبد خیر الخیوانی، ففی (الطبری): انه قال لابی موسی: اخبرنی عن هذین الرجلین الم یبایعا علیا (ع)؟ قال: بلی. قال: افاحدث علی (علیه السلام) حدثا یحل به نقض بیعته؟ قال: لا ادری، قال: لا دریت و لا اتیت، اذا کنت لا تدری فنحن تارکوک حتی تدری، اخبرنی هل تعلم احدا خارجا عن هذه الفرق الاربع علی بظهر الکوفه و طلحه (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و الزبیر. البصره و معاویه بالشام و فرقه رابعه بالحجاز قعود لا یجبی بهم فی ء و لا یقاتل بهم عدو؟ قال ابوموسی: اولئک خیر الناس، فقال له عبد خیر: اسکت یا اباموسی فقد غلب علیک غشک.

مغنیه

اللغه: نفر من الشی ء: جزع و ابتعد، و الی الشی ء: اسرع الیه. و استعبنی: طلب منی ان ارضیه بما یرید. الاعراب: هذا عطف بیان لحیی، و ظالما حال، و الله مفعول ثان لاذکر، و من بلغه مفعول اول، و لما بالتشد بمعنی ید الا. المعنی: قال الشریف الرضی: ارسل الامام هذه الرساله الی اهل الکوفه حین خرج من المدینه المنوره متوجها الی البصره لقتال اصحاب الجمل، و المعنی واضح، و یتخلص بان الامام رغب الیهم ان یسرعوا الیه ظالما کان ام مظلوما، فان کان ظالما کفوه عن الظلم، و ان کان مظلوما انصفوه من الظالم. و لیس هذا شکا من الامام فی امره.. کلا، و الف کلا، و انما هو القاء للحجه علی الجمیع حتی علی من یراه ظالما، و تذکیر بقول الرسول الاعظم (صلی الله علیه و آله): انصر اخاک ظالما ام مظلوما. و لما قیل له: کیف ننصره ظالما؟. قال: ان تکفوه عن الظلم. و یدلنا هذا ان المجتمع لن یکون اسلامیا بحق الا اذا کان انسانیا متماسکا و متعاونا علی حیاه یسودها الحب و الاخاء، و یغمرها الامن و الصفاء. و من هنا صح القول: لا مجتمع اسلامی بحق الیوم فی شرق الارض و لا فی غربها: کنتم خیر امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر- 110 آل عمران.

عبده

… خرجت من حیی هذا: الحی موطن القبیله او منزلها … من بلغه کتابی هذا: من بلغه مفعول اذکر و قوله لما نفر الی ان کانت مشدده فلما بمعنی الا و ان کانت مخففه فهی زائده و اللام للتاکید و استعتبنی طلب منی العتبی ای الرضاء ای طلب منی ان ارضیه بالخروج عن اسائتی

علامه جعفری

فیض الاسلام

از سخنان آن حضرت علیه السلام است به اهل کوفه هنگام حرکت از مدینه به بصره (به جنگ اصحاب جمل، که در آن از ایشان کمک خواسته): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، من از جای قبیله خود (از مدینه به عزم بصره) بیرون آمدم در حالی که (نزد کسی که با حقیقت آشنا نبوده امام زمانش را نمی شناسد) یا ستمگرم یا ستمگر دیده، و یا گردنکش و یا رنج برده، و (در هر دو صورت) من خدا را به یاد کسی که این نامه ام به او می رسد می آورم تا زود نزدم آید، اگر (دانست که در این کار) روشم درست بود کمکم نماید، و اگر کردارم را درست ندانست بازگشت به درستی و خشنودی ایشان را از من بخواهد (بنابراین کسی نباید بهانه گرفته از خانه بیرون نیاید، بلکه باید خدا را در نظر داشت و از خانه بیرون آمد و مظلوم را کمک و ظالم را نهی از منکر نمود، بله اگر نتوانست ظالم و مظلوم را تشخیص دهد ایشان را به حال خود گذارد که در این صورت عذر نادانی او پذیرفته است).

زمانی

دعوت امام علیه السلام از مردم کوفه

امام علیه السلام برای تحریک وجدان مسلمانان و جذب آنان بسوی خود با این لحن سخن میگوید. یا من ظالم هستم یا معاویه یا دولت من قانونی است یا دولت معاویه، وظیفه شما ملت این است که بسیج شوید و حقیقت را بیابید و از آن حمایت کنید. در عین اینکه امام علیه السلام بر حق است و تردیدی در آن نیست اما با این لحن سخن میگوید تا مردم را بفکر و اندیشه و حقیقت یابی برانگیزد این روش مخصوص کسانی است که در فکر و عقیده تردیدی ندارند و از سوی دیگر شنونده نادان، بیحال، و بی تفاوت است. خدای عزیز در قرآن کریم نمونه آنرا از زبان پیامبر خود اینطور بیان مینماید: (ما یا شما در مسیر هدایت و یا با گمراهی آشکار هسیتم). وقت ظرفیت نباشد، وقتی ایمان نباشد، وقتی نیرو و تحرک نباشد، وقتی تدبیر و مدیریت نباشد از تاکتیک اهانت، تهدید و ارعاب بهره میگیرند در صورتیکه تمام این روشها غلط و نتیجه معکوس دارد.

سید محمد شیرازی

(الی اهل الکوفه عند مسیره من المدینه الی البصره) فی حرب الجمل. (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانی خرجت من حیی هذا) الحی: محل القبیله، و المراد به المدینه المنوره، محل سکنی الامام (اما ظالما و اما مظلوما و اما باغیا) البغی هو الظلم، لکنه اخص منه، لان البغی ظاهر فی ظلم الغیر بخلاف الظلم الذی هو اعم من ظلم النفس (و اما مبغیا علیه) و المراد کونه علیه السلام بالنسبه الی اعدائه طلحه و الزبیر و عائشه، فی احدی الحالتین. (و انی اذکر الله) ای اطلب باسم الله سبحانه (من بلغه کتابی هذا) هذا مفعول (اذکر) (لما نفر الی) ای سافر و خرج من الکوفه قاصدا نحوی (فان کنت محسنا اعاننی) فی امری (و ان کنت مسیئا استعتبنی) ای طلب منی الرجوع عن اسائتی، و هذا الکلام من الامام علیه السلام فی غایه الانصاف. و قد قال قبله علیه السلام القرآن الکریم: (انا و ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین).

موسوی

اللغه: الحی: موطن القبیله و منزلها. البغی: الفساد و الباغی المعتدی. المبغی علیه: المعتدی علیه. بلغه الکتاب: وصل الیه. نفر الی الشی ء: اسرع الیه و نفر منه کرهه و ابتعد عنه. اعاننی: ساعدنی. استعتبنی: طلب منی العتبی ای الرضی ای طلب منی ان ارضیه. الشرح: (اما بعد فانی خرجت من حیی هذا: اما ظالما و اما مظلوما و اما باغیا و اما مبغیا علیه و انی اذکر الله من بلغه کتابی هذا لما نفر الی فان کنت محسنا اعاننی و ان کنت مسیئا استعتبنی) غرضه من الکتاب اعلام اهل الکوفه بخروجه من المدینه لقتال الناکثین و حثهم علی ملاقاته و استنفارهم الیه و قد استعمل هذا الاسلوب الرقیق لما فیه من استماله للقلوب و جذبها الیه و شدها الی التطلع نحو الحق و البحث عنه. اخبرهم انه خرج من المدینه و هو احد رجلین اما ظالما بخروجه لقتال الناکثین طلحه و الزبیر و ام المومنین و من خلفهم و اما مظلوما من قبلهم حیث خانوا العهود و نکثوا البیعه و اعلنوا الحرب و بالتالی فهو اما معتدیا علیهم او هو معتدی علیه من قبلهم و هذا لیس شکا فی موقفه و انما هو من باب الاستدراج لهم کی یبحثوا و ینظروا و هو علی حد قوله تعالی: (انا و ایاکم لعلی هدی فی ضلال مبین)

اثاره لهم و تحریکا لفکرهم کی یعیدوا النظر و یتبعوا الحق … ثم ناشدهم بالله و دعاهم- کل من وصله کتابه- منهم ان یاتی الیه مسرعا و یقف امامه و یدرس قضیته فان کان علی الحق فی خروجه الیهم و حربه لهم ساعده فی ذلک لاحقاق الحق و ازهاق الباطل و ان کان بمسیره مسیئا عاصیا طلب منه الرضی بالحق و الکف عن الباطل و بذلک یکون هذا الناصح ممن نصر الحق و خذل الباطل …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أَهْلِ الْکُوفَهِ عِنْدَ مَسیرِهِ مِنَ الْمَدینَهِ إلَی الْبَصْرَهِ

از نامه های امام علیه السلام

به اهل کوفه است که هنگام حرکت از مدینه به سوی بصره برای آنان فرستاد. {1) .سند نامه: از کسانی که این نامه را پیش از مرحوم سیّد رضی نقل کرده اند،ابومخنف (متوفای 175) است و در تاریخ طبری نیز در حوادث سنه 36 با شرح مبسوطی در مورد شأن ورود این نامه آمده است. از روایت طبری به دست می آید که محتوای این نامه به صورت شفاهی به وسیله امام حسن مجتبی علیه السلام از جانب امیرمؤمنان علیه السلام به اهل کوفه ابلاغ شد (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 437)}

نامه در یک نگاه

از تاریخ طبری به خوبی استفاده می شود هنگامی که امیرمؤمنان علی علیه السلام تصمیم بر پیکار با جمعیت ناکثین و آتش افروزان جنگ جمل گرفت،ابو موسی اشعری با نهایت شیطنت،مشغول کارشکنی در کوفه شد.از جمله اینکه مردم را جمع کرد و چنین گفت:ای مردم! این جریان،فتنه کوری است که اگر انسان در

آن خواب باشد بهتر از بیدار بودن است و بیدار بودن (در حالی که در بستر دراز کشیده) بهتر از نشستن و نشستن بهتر از ایستادن و ایستادن بهتر از سوار شدن است.شمشیرهای خود را در غلاف کنید و نوک نیزه ها را بشکنید و زهِ کمان را قطع کنید،مظلومان را پناه دهید تا زمانی که کار سامان یابد و فتنه خاموش گردد.

به همین دلیل امام علیه السلام نامه فوق را با امام حسن علیه السلام و عمار یاسر به کوفه فرستاد تا جلوی فتنه ابو موسی را بگیرند و مردم را برای کمک به امام به سوی بصره بسیج کنند. {1) .تاریخ طبری،ج 3،ص 497 }

این تعبیر نشان می دهد که هدف امام در این نامه این است که مردم کوفه را که بر اثر سم پاشی های زشت ابو موسی اشعری احیانا در حال تردید به سر می بردند،وادار به حرکت کند،زیرا محتوای نامه این است که امام می فرماید:از دو حال خارج نیست یا می خواهیم ستمگری را از پای در آوریم یا خود ستم کنیم؛در هر دو صورت وظیفه شما حرکت کردن به سوی ماست که اگر می خواهیم دست ستمگر را کوتاه کنیم ما را یاری نمایید و اگر می خواهیم دست به ستم دراز کنیم ما را از آن باز دارید.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی خَرَجْتُ مِنْ حَیِّی هَذَا:إِمَّا ظَالِماً وَإِمَّا مَظْلُوماً؛وَإِمَّا بَاغِیاً وَإِمَّا مَبْغِیّاً عَلَیْهِ.وَإِنِّی أُذَکِّرُ اللّهَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی هَذَا لَمَّا نَفَرَ إِلَیَّ،فَإِنْ کُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِی،وَإِنْ کُنْتُ مُسِیئاً اسْتَعْتَبَنِی.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من از طایفه و قبیله ام (اهل مدینه) خارج شدم (و به سوی بصره آمدم) در صورتی که از دو حال بیرون نیست؛یا ستمکارم یا مظلوم،یا متجاوزم،یا بر من تجاوز رفته است (به همین دلیل) به خاطر خدا به تمام کسانی که نامه ام به آنها می رسد تأکید می کنم (کاری انجام ندهند) جز اینکه به سوی من حرکت کنند تا اگر نیکوکارم یاری ام دهند و اگر گناهکارم مرا مورد عتاب قرار دهند (و از من بخواهند تا از این راه باز گردم).

شرح و تفسیر: به یاری من بشتابید

همان گونه که در بالا آمد،امام علیه السلام در واقع با این نامه می خواهد به اهل کوفه در برابر وسوسه های ابو موسی اشعری اتمام حجت کند و تمام راه های عذر را در برابر عدم شرکت در میدان جمل به روی آنها ببندد.نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من از طایفه و قبیله ام (اهل مدینه) خارج شدم (و به سوی بصره آمدم) در صورتی که از دو حال بیرون نیست؛یا ستمکارم یا مظلوم،یا متجاوزم،یا بر من تجاوز رفته است (به همین دلیل) به خاطر خدا به تمام کسانی

که نامه ام به آنها می رسد تأکید می کنم (کاری انجام ندهند) جز اینکه به سوی من حرکت کنند تا اگر نیکوکارم یاری ام دهند و اگر گناهکارم مرا مورد عتاب قرار دهند (و از من بخواهند تا از این راه باز گردم)»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی خَرَجْتُ مِنْ حَیِّی {1) .«حَیّ»به معنای قوم و قبیله و بخش و ناحیه آمده است و در جمله بالا هر دو معنا ممکن است }هَذَا:إِمَّا ظَالِماً وَ إِمَّا مَظْلُوماً؛وَ إِمَّا بَاغِیاً وَ إِمَّا مَبْغِیّاً عَلَیْهِ.وَ إِنِّی أُذَکِّرُ اللّهَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی هَذَا لَمَّا {2) .«لمّا»در اینجا به معنای«إلّا»است.در کتاب مغنی اللبیب یکی از معانی«لمّا»را«الا»شمرده که بعد از آن گاه فعل ماضی به معنای مضارع می آید (مانند محل بحث) و در واقع جمله،تقدیری دارد و تقدیر چنین است:«أنْ یَتْرُکَ کلّ شَیْء إلّانَفَر إلیّ» }نَفَرَ إِلَیَّ،فَإِنْ کُنْتُ مُحْسِناً أَعَانَنِی،وَ إِنْ کُنْتُ مُسِیئاً اسْتَعْتَبَنِی {3) .«اسْتِعْتاب»از ریشه«عُتْبی»بر وزن«صغری»به معنای سرزنش کردن گرفته شده و«اسْتِعْتاب»بدین مفهوم است که از دیگری می خواهیم ما را آن قدر سرزنش کند که راضی شود و سپس به معنای رضایت طلبیدن به کار رفته است }) .

بدیهی است امام علیه السلام افزون بر دارا بودن مقام عصمت خود را در این قضیه کاملاً محق می دانسته است،چرا که قاطبه مسلمین جز گروه بسیار اندکی با او بیعت کرده بودند و طلحه و زبیر هم جزء بیعت کنندگان بودند و سپس بیعت را شکسته و آتش نفاق را روشن ساخته بودند،بنابراین امام به هر دلیل صاحب حق بود و مظلوم،نه ظالم و ستمگر و آنچه در تعبیر بالا آمد فقط برای این است که هرگونه وسوسه شیطانی را از آنها بزداید.درست همانند چیزی که در قرآن مجید از زبان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در برابر مشرکان آمده است که می فرماید: ««وَ إِنّا أَوْ إِیّاکُمْ لَعَلی هُدیً أَوْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» ؛و ما یا شما در (طریق) هدایت یا در گمراهی آشکار هستیم». {4) .سبأ،آیه 24}

به همین دلیل ابن ابی الحدید در شرح این نامه می گوید:امام برای جلب توجّه مردم کوفه (که در حیرت و سرگردانی وسوسه های ابو موسی به سر می بردند) چه تقسیم زیبایی کرده است و نهایت تواضع و حزم نفس را به خرج داده و نخست تعبیر به ظالم و بعد تعبیر به مظلوم نموده و آنچه را دشمنش طالب آن بوده در اختیارش گذاشته است. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 140 }

امام علیه السلام با این سخن اثبات می کند که سکوت و کناره گیری از این جریان در هر حال گناه است،زیرا یا ترک یاری مظلوم است و یا عدم مقابله با ظالم.

این سخن یادآور حدیثی است که از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده که فرمود:

«أُنْصُرْ أخاکَ ظالِماً أوْ مَظْلُوماً قیلَ یا رَسُولَ اللّهِ هذا نَنْصُرهُ مَظْلُوماً فَکَیْفَ نَنْصُرُهُ ظالِماً قالَ:تَمْنَعَهُ مِنَ الظُّلْمِ؛ برادر دینی ات را یاری کن خواه ظالم باشد یا مظلوم.

اصحاب عرضه داشتند:اگر مظلوم باشد باید یاری اش کنیم ولی اگر ظالم باشد چگونه؟ فرمود:او را از ظلم و ستم باز می دارید (این است یاری او)». {2) .مسند احمد،ج 3،ص 201 }

نامه58: افشای حوادث جنگ صفّین

موضوع

و من کتاب له ع کتبه إلی أهل الأمصار یقص فیه ماجری بینه و بین أهل صفین

(نامه به شهرهای دور برای روشن ساختن حوادث صفّین)

متن نامه

وَ کَانَ بَدءُ أَمرِنَا أَنّا التَقَینَا وَ القَومُ مِن أَهلِ الشّامِ وَ الظّاهِرُ أَنّ رَبّنَا وَاحِدٌ وَ نَبِیّنَا وَاحِدٌ وَ دَعوَتَنَا فِی الإِسلَامِ وَاحِدَهٌ وَ لَا نَستَزِیدُهُم فِی الإِیمَانِ بِاللّهِ وَ التّصدِیقِ بِرَسُولِهِ وَ لَا یَستَزِیدُونَنَا الأَمرُ وَاحِدٌ إِلّا مَا اختَلَفنَا فِیهِ مِن دَمِ عُثمَانَ وَ نَحنُ مِنهُ بَرَاءٌ فَقُلنَا تَعَالَوا نُدَاوِ مَا لَا یُدرَکُ الیَومَ بِإِطفَاءِ النّائِرَهِ وَ تَسکِینِ العَامّهِ حَتّی یَشتَدّ الأَمرُ وَ یَستَجمِعَ فَنَقوَی عَلَی وَضعِ الحَقّ مَوَاضِعَهُ فَقَالُوا بَل نُدَاوِیهِ بِالمُکَابَرَهِ فَأَبَوا حَتّی جَنَحَتِ الحَربُ وَ رَکَدَت وَ وَقَدَت نِیرَانُهَا وَ حَمِشَت فَلَمّا ضَرّسَتنَا وَ إِیّاهُم وَ وَضَعَت مَخَالِبَهَا فِینَا وَ فِیهِم أَجَابُوا

عِندَ ذَلِکَ إِلَی ألّذِی دَعَونَاهُم إِلَیهِ فَأَجَبنَاهُم إِلَی مَا دَعَوا وَ سَارَعنَاهُم إِلَی مَا طَلَبُوا حَتّی استَبَانَت عَلَیهِمُ الحُجّهُ وَ انقَطَعَت مِنهُمُ المَعذِرَهُ فَمَن تَمّ عَلَی ذَلِکَ مِنهُم فَهُوَ ألّذِی أَنقَذَهُ اللّهُ مِنَ الهَلَکَهِ وَ مَن لَجّ وَ تَمَادَی فَهُوَ

ص: 448

الرّاکِسُ ألّذِی رَانَ اللّهُ عَلَی قَلبِهِ وَ صَارَت دَائِرَهُ السّوءِ عَلَی رَأسِهِ

ترجمه ها

دشتی

آغاز کار چنین بود که ما با مردم شام دیدار کردیم، که در ظاهر پروردگار ما یکی، و پیامبر ما یکی، و دعوت ما در اسلام یکی بود ، و در ایمان به خدا و تصدیق کردن پیامبرش، هیچ کدام از ما بر دیگری برتری نداشت، و با هم وحدت داشتیم جز در خون عثمان که ما از آن بر کناریم .

پس به آنان گفتیم: بیایید با خاموش ساختن آتش جنگ، و آرام کردن مردم، به چاره جویی و درمان بپردازیم، تا کار مسلمانان استوار شود، و به وحدت برسند، و ما برای اجرای عدالت نیرومند شویم. امّا شامیان پاسخ دادند: «چاره ای جز جنگ نداریم» پس (از پیشنهاد حق ما) سرباز زدند، و جنگ در گرفت، و تداوم یافت، و آتش آن زبانه کشید.

پس آنگاه که دندان جنگ در ما و آنان فرو رفت، و چنگال آن سخت کارگر افتاد، به دعوت ما (صلح و گفتگو) گردن نهادند، و بر آنچه آنان را خواندیم، پاسخ دادند . ما هم به درخواست آنان پاسخ دادیم، و آنچه را خواستند زود پذیرفتیم، تا حجّت را بر آنان تمام کنیم، و راه عذر خواهی را ببندیم. آنگاه آن که بر پیمان خود استوار ماند، از هلاکت نجات یافت، و آن کس که در لجاجت خود پا فشرد، خدا پرده ناآگاهی بر جان او کشید، و بلای تیره روزی گرد سرش گردانید .

شهیدی

و از نامه آن حضرت است که به مردم شهرها نوشت ، و در آن آنچه میان او و سپاهیان صفین رفت بیان فرماید آغاز کار ما این بود که ما و مردم شام با هم دیدار کردیم. چنین

می نمود که پروردگار ما یکی است، و پیامبرمان یکی، و دعوت ما به اسلام یکسان است. در گرویدن به خدا و تصدیق پیامبر او (ص) یکدیگر را تقصیر- کار نمی شماریم، و افزون از آن را از هم چشم نمی داریم، جز اختلاف در خون عثمان که ما از آن برکناریم. گفتیم بیایید تا امروز با خاموش ساختن آتش پیکار و آرام کردن مردمان، کاری را چاره کنیم که پس از درگیری جبران آن نتوان. تا کار استوار شود و اطراف آن فراهم آید، و ما بتوانیم حق را به جای آن برگردانیم. گفتند نه که چاره کار را جز با پیکار نکنیم ، و سر باز زدند و جنگ در گرفت و پایدار گردید و آتش آن بر افروخت و سر کشید. پس چون پیکار، دندان در ما و آنان فرو برد و چنگال خود را سخت بیفشرد به دعوت ما گردن نهادند، و بدانچه خوانده بودیمشان پاسخ دادند. پس بدانچه خواندند پاسخشان گفتیم و آنچه خواستند زود پذیرفتیم تا آنکه حجت برایشان آشکار گردید و رشته معذرتشان برید. سپس از آنان هر که بر این گفتار پایدار ماند، کسی است که خدا او را از هلاکت رهاند، و آن که ستیزید و لجاجت ورزید کسی است که پیمان شکست و چون گاو خراس بر جای گردید. خدا دل او را در پرده تاریک گمراهی بپوشانیده و بلای بد را گرد سرش گردانیده.

اردبیلی

و بود آغاز کار ما که رسیدیم با آن قوم که بودند از اهل شام و این ظاهر است آنکه پروردگار ما یکی است و پیغمبر ما یکیست و خواندن ما در اسلام یکیست و افزونی نمی خواستم بر ایشان ایمان بخدا و در گرویدن برسول او و زیاده نمی جویند بر ما کار ما یکیست بجز آنچه اختلاف کردیم در آن از خون عثمان و ما هستیم از آن بری پس گفتیم بیایند تا دوا و علاج کنیم چیزی را که دریافته نمی شود امروز بفرو نشاندن آتش عداوت و آرام دادن عوام تا سخت شود کار و گرد آیند اهل اسلام تا قوت پیدا کنیم بر نهادن حق در مواضع خود پس گفتند در جواب بلکه دوا می کنیم بمکابرت و مخالفت پس سرباز زدند تا آنکه پر و بال گشود محاربه و استوار شد و افروخته شد آتش حرب و سخت شد و دشوار چون بدندان گزید کارزار ما را و ایشان را و نهاد چنگالهای خود را در ما و در ایشان اجابت کردند نزد این و توجّه نمودند بچیزی که خواندیم ما ایشان را که صلح است پس اجابت کردیم ایشان را به آن چه خواندند و مسارعت کردیم بایشان به آن چه طلب کردند از خلاصی از حرب تا آنکه هویدا شد بر ایشان حجت ما و منقطع شد از ایشان معذرت آوردن پس هر که تمام شد بر آنچه ما گفتیم از آنها و قول ما را شنیدید پس او آن کسیست که رهانید او را خدا از هلاکت دنیا و عقبی و هر که ستیزه کرد در آن و دراز کشید عناد را پس او نگونساریست که غرور و غفلت خدا پوشیده است خدا بر دل او گردیده

آیتی

ابتدای کار ما چنین بود که با شامیان روبرو شدیم. به ظاهر خدای ما یکی بود و پیامبرمان یکی بود و دعوت ما به اسلام یکسان بود. نه ما از آنها خواستیم که بر ایمان خویش به خداوند و گواهی دادنشان به پیامبرش بیفزایند و نه آنها از ما می خواستند. در همه چیز هم، عقیده ما یکی بود جز در باب خون عثمان که میانمان اختلاف بود. آنها ما را بدان متهم می کردند و ما از آن مبرّا بودیم. گفتیم بیایید تا بافرو کشتن آتش انتقام و آرام ساختن مردم، کار را چاره کنیم که چون لهیب آن بالا گیرد، چاره اش نتوان نمود. تا کارها به سامان آید و انتظام یابد و بتوانیم حق را به جایگاهش قرار دهیم. گفتند نه که چاره کار را جز جنگ ندانیم. تا سرانجام جنگ در گرفت و قوت کرد و افروخته شد و شعله بر کشید. چون مرگ دندانهای خود در ما و ایشان فرو برد و چنگالهای خود بر تن ما بیفشرد، در این حال، به آنچه دعوتشان کرده بودیم، گردن نهادند و ما نیز به آنچه دعوتمان کردند، گردن نهادیم و در پذیرفتن خواستهاشان شتاب ورزیدیم، تا حجت بر آنان آشکار گردید و راه عذرخواهی بسته آمد. هر کس از آنان که بر این سخن اقرار دارد، خداوندش از هلاک برهاند و هر که لجاج ورزد و در گمراهی خویش بماند، پیمان شکنی بیش نیست. خداوند بر دلش پرده افکنده و حوادث ناگوار به گرد سرش چرخ می زند.

انصاریان

آغاز برنامه ما این بود که با شامیان روبرو شدیم،ظاهر امر این بود که پروردگارمان و پیامبرمان و دعوتمان به اسلام یکی بود ،

نه ما زیاد کردن ایمان به خدا و تصدیق به پیامبر(ص)را از آنان خواستیم و نه آنان از ما،برنامه واحد بود جز اینکه اختلاف ما با یکدیگر در خون عثمان بود که دامن ما از آن پاک بود ،گفتیم:بیایید با خاموش کردن آتش فتنه و آرام نمودن مردم به چاره چیزی برخیزیم که پس از این نمی توان چاره کرد،تا امر خلافت استوار شود و مسلمانان متحد گردند،و قدرت پیدا کنیم که حق را در جایگاههای خودش قرار دهیم.در جواب ما گفتند:این کار را با زد و خورد علاج می کنیم .

از پیشنهاد ما روی گرداندند تا جنگ بالش را گشود و استوار و محکم شد،و شعله هایش بر افروخت و زبانه کشید.چون جنگ دندانش را در ما و آنان فرو برد،و چنگالش را در دو طرف گذاشت، به آنچه آنان را دعوت می کردیم گردن نهادند ،ما نیز دعوتشان را پاسخ گفتیم، و خواسته آنان را به سرعت پذیرفتیم،تا حجت بر آنان ظاهر شد، و عذرشان قطع گردید .پس هر یک از اینان بر این سخن پایدار ماند خداوند او را از هلاکت رهانده،و کسی که لجاجت کرد و بر گمراهیش ماند(خوارج)او سرنگونی است که خداوند بر دلش پرده افکنده،و پیشامد بدی به گرد سرش چرخیده .

شروح

راوندی

و بدی ء الامر و بدئه و بدوه: اوله، و القوم من اهل الشام عطف علی الضمیر فی التقینا، و الواو فی قوله و الظاهر ان ربنا واحد واو الحال، یعنی انهم یوحدون الله ایضا کما نوحده، و فی الظاهر یومنون بنبوه محمد صلی الله علیه و آله کما نومن بها، و لم یقع الخلاف بیننا فی شی ء من ذلک و انما الخلاف فی ان معاویه و اصحابه یدعون علی دم عثمان و انا بری ء منه، فقلت برضا جماعتی لمعاویه و من معه من الطالبین بدم الرجل تعالوا نداو باطفاء هذه النائره الامر الذی لا ندرکه نحن الان و لا تدرکونه انتم، فاذا اشتد امورنا و استجمعت قوتنا علی ان نضع الحق موضعه. و هذا الکلام یوهم ان علیا علیه السلام ان استقام امره یاخذ قتله عثمان بجنایاتهم و یتضمن غیر ذلک من الحق. و جنحت: مالت. و رکدت: تثبتت. و حمشت: التهبت غضبا. ضرستنا: ای عضتنا الحرب. و ایاهم عطف علی الضمیر المنصوب فی عضتنا، و قیل الواو بمعنی مع. و استبانت الحجه: ظهرت. و روی انقذه الله من الهلکه و انقذه و انتقذه و تنقذه و استنقذه ای نجاه و خلصه، و انتقذ افتعل منه، و لیس هو بانفعل، و مفعوله محذوف هنا، ای انتقذه من الهلاک. و تمادی فی الشر: بلغ المدی و الغایه فیه. و الراکس: الواقع

فی امر کان قد نجا منه، قال تعالی و الله ارکسهم بما کسبوا ای ردهم الی عقوبه کفرهم. و یکون رکس ایضا متعدیا. و ران الله علی قلبه: ای غلب علیه بالخذلان. و الدائره: الهزیمه، و اذا کانت مضافه الی السوء کانت اشنع.

کیدری

قوله علیه السلام: جنحت الحرب: ای مالت. و رکدت: ای ثبتت، و حشمت: التهبت غضبا. و ضرست: ای عضمت، و قیل من قولهم ضرسهم الزمان ای اشتد علیهم، و ضرستهم الحروب جربته و احکمته. الراکس: رد الشی ء مقلوبا و الراکس الواقع فی امر قد نجا منه. دائره السوء: الهزیمه القبیحه. فمن تم ذلک منهم: قال الوبری ای من سمع قولنا و اطاع امرنا فانقاد بکتاب الله، فهو الذی نجا من الهلک، و من اعرض عنه، و انقاد لفساد رایه، فهو الهالک اذا فارق الدنیا علی هذه الصفه.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به مردم شهرها که سرگذشت خود با مردم صفین را در این نامه بیان می فرماید. بدء الامر: آغاز کار، بعضی بدی ء بر وزن فعیل نقل کرده اند به معنای آغازگر نائره: دشمنی جنحت: میل کرد رکدت: استوار گردید حمست: پایدار شد، بعضی با شین نقطه دار نقل کرده اند یعنی آتش خشم شعله ور شد انقذه: نجات داد او را تمادی فی الشی ء: پافشاری در کاری، و درصدد پایان و نتیجه ی کاری بودن رکس: چیزی را وارونه، بازگرداندن، و الله ارکسهم، یعنی خداوند آنان را به کیفر اعمالشان بازگرداند رین: پوشاندن دایره: شکست، گفته می شود: علیهم الدائره: شکست نصیبت آنها شد. و زشتی شکست با اضافه شدن کلمه ی دائره بر کلمه السوء مورد تاکید قرار می گیرد (آغاز کار ما بدین ترتیب بود، که چون با مردم شام رودررو شدیم، در ظاهر پروردگارمان یکی، پیامبرمان یکی و ادعا و سخنمان در اسلام یکی بود، و ما از آنها نمی خواستیم که به خدا و پیامبرش ایمان بیشتری داشته باشند و ایشان هم از ما آن را نمی خواستند. موضوع یکی بود و هیچ اختلافی در بین ما جز مساله ی خون عثمان وجود نداشت در صورتی که ما از آن مبرا بودیم. این بود که گفتیم بیایید تا کار را با خاموش کردن آتش فتنه و آرام کردن مردم پیش از آن که چاره ناپذیر گردد، به نحوی چاره سازی کنیم که کار حکومت اسلامی استوار گردد و ما بتوانیم حق را در جایگاه خود به کار بندیم، گفتند: نه ما راه چاره را در دشمنی و مبارزه می دانیم، در نتیجه سرپیچی کردند تا جنگ به پا شد و آتش پیکار مشتعل گردید، و هنگامی که جنگ دندانهایش را بر ما تیز کرد و چنگالش را در ما و آنها فرو برد، آنگاه چیزی را که ما پیشنهاد کرده بودیم قبول کردند، ما هم دعوت آنها را پذیرفتیم و به خواسته های آنها رو آوردیم، تا حجت بر آنها آشکار شود و عذری برای آنها باقی نماند. بنابراین هر کس از ایشان تا به آخر بر سر حجت باقی ماند خداوند او را از هلاکت نجات داد، و هر کس در ستیز بود و به گمراهی خود ماند و بر حالت اول بازگشت که خدا دلش را تاریک ساخته بود، حادثه ی شومی دور سر او می گردد.) این نامه بخشی از شرح حال امام (علیه السلام) با مردم شام و چگونگی آنهاست. و کلمه ی القوم عطف بر ضمیر در التقینا است و عبارت الظاهر اشاره است بر این که امام (علیه السلام) آنان را به خلاف در گفته ی خود، متهم می کند، همانطوری که آن حضرت و همچنین عمار در صفین به روشنی آن را بیان کردند، زیرا خود آن بزرگوار می فرمود: به خدا قسم آنان مسلمان نبودند بلکه اظهار اسلام کردند، ولی در باطن کفر را مخفی داشتند همین که یارانی پیدا کردند کفر خود را اظهار نمودند. واو در و الظاهر، واو حالیه است عبارت: لا نستزیدهم یعنی ما از آنها ایمان بیشتری نمی خواستیم، زیرا آنها به ظاهر ایمان کامل داشتند. در شرح داستان، امام (علیه السلام) یگانگیی را که در امور نامبرده مابین آنها وجود داشت، که با وجود آنها اختلاف روا نبود بیان کرده است تا حجت تمام شود. امام (علیه السلام) مساله ی مورد اختلاف یعنی شبهه ی خون عثمان و پاسخ از آن را به طور اجمال، از آن یگانگی استثنا کرده است آنگاه راه و روش صحیح تر در نظام اسلامی و در امان بودن مسلمین، و خیرخواهی و همفکری با آنها و خودداری ایشان از پذیرفتن پیشنهاد وی تا رسیدن به نتیجه ی مذکور را نقل کرده است. حرف باء در جمله ی: باطفاء النائره متعلق به جمله ی نداوی ما لا یدرک است یعنی: آنچه را که پس از رویداد جنگ قابل جبران نیست، و کشتار و نابودی مسلمانان که امکان تلافی ندارد. عبارت: و قالوا: بل نداویه بالمکابره: نقل قول آنهاست به صورت زبان حال، وقتی که آنها را به سر و سامان دادن امر دین، از طریق بازگشت از راهی که می رفتند دعوت کرد، ولی آنان نپذیرفتند و بر جنگ و ستیز پافشاری کردند. لعنت جنحت را از باب مجاز و اطلاق اسم مضاف یعنی جویندگان حرب بر مضاف الیه یعنی جنگ به کار برده است. و لفظ نیران (آتش) را استعاره برای عملیات جنگی آورده است، از آن رو که آتش و عملیات جنگی هر دو باعث اذیت و نابودی هستند، و کلمه ی: و قد (برافروختن)، و همچنین کلمات حمس (استواری)، تضریس (دندان انداختن و گاز گرفتن)، و وضع المخالب (چنگ انداختن) را از باب ترشیح به کار برده است. آنگاه جریان بازگشت آنها به نظر امام (علیه السلام) را که قبلا به آنان پیشنهاد کرده بود، نقل می کند. توضیح آن که بامداد لیله الهریر، هنگامی که آنها قرآنها را بر سر نیزه ها کردند، همواره به یاران امام (علیه السلام) می گفتند: ای مردم مسلمان، ما برادران دینی شماییم، به خاطر خدا به زنان و دختران ما رحم کنید، همانطوری که قبلا نقل کردیم این سخن آنها عین همان سخنی است که امام (علیه السلام) نسبت به حفظ خون مسلمانان و فرزندانشان به آنها یادآوری می کرد، و اما پذیرش خواسته ی آنها توسط امام، عبارت از قبول داوری قرآن بود، وقتی که آنها چنین پیشنهادی را رد کردند، و حجت بر آنها با بازگشتشان به همان چیزی که امام (علیه السلام) آنها را دعوت می کرد، روشن و آشکار شد، یعنی حفظ خون مسلمانان، بدین وسیله راه بهانه ی خونخواهی عثمان بر آنها بسته شد، زیرا خودداری آنها از خونخواهی یک فرد صحابی که حق آنها نبود، ساده تر است از ریختن خون هفتاد هزار تن از مهاجران، انصار و تابعان با این پندار که کار نیکی انجام می دهند. عبارت: فمن تم علی ذلک یعنی هر کس به رضایت بر صلح و داور قرار دادن کتاب الله، تن در داد، که بیشتر مردم شام و اکثریت پیروان امام مورد نظر است. مقصود از کسانی که پافشاری در ستیزه جوئی کردند، خوارجند که پافشاری در جنگ نمودند و از امام (علیه السلام) به علت قبول حکمیت فاصله گرفتند، و دلهایشان در پوششهایی از شبهات باطل بود، تا وقتی که حادثه ی شومی بر دور سر آنها گردید و همه ی آنها به جز اندکی به قتل رسیدند.

ابن ابی الحدید

وَ کَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَیْنَا [بِالْقَوْمِ]

وَ الْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ اَلشَّامِ وَ الظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ وَ نَبِیَّنَا وَاحِدٌ وَ دَعْوَتَنَا فِی اَلْإِسْلاَمِ وَاحِدَهٌ وَ لاَ نَسْتَزِیدُهُمْ فِی الْإِیمَانِ بِاللَّهِ وَ التَّصْدِیقِ بِرَسُولِهِ وَ لاَ یَسْتَزِیدُونَنَا [وَ]

الْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلاَّ مَا اخْتَلَفْنَا فِیهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ نَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ فَقُلْنَا تَعَالَوْا [نُدَاوِی]

نُدَاوِ مَا لاَ یُدْرَکُ الْیَوْمَ بِإِطْفَاءِ النَّائِرَهِ وَ تَسْکِینِ الْعَامَّهِ حَتَّی یَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَ یَسْتَجْمِعَ فَنَقْوَی عَلَی وَضْعِ الْحَقِّ [فِی مَوَاضِعِهِ]

مَوَاضِعَهُ فَقَالُوا بَلْ نُدَاوِیهِ بِالْمُکَابَرَهِ فَأَبَوْا حَتَّی جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَکَدَتْ وَ وَقَدَتْ نِیرَانُهَا وَ حَمِشَتْ { 1) فی د«و حمیت». } فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَ إِیَّاهُمْ وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِینَا وَ فِیهِمْ أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِکَ إِلَی الَّذِی دَعَوْنَاهُمْ إِلَیْهِ فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَی مَا دَعَوْا وَ سَارَعْنَاهُمْ إِلَی مَا طَلَبُوا حَتَّی اسْتَبَانَتْ عَلَیْهِمُ الْحُجَّهُ وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَهُ فَمَنْ تَمَّ عَلَی ذَلِکَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِی أَنْقَذَهُ اللَّهُ مِنَ الْهَلَکَهِ وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادَی فَهُوَ الرَّاکِسُ الَّذِی رَانَ اللَّهُ عَلَی قَلْبِهِ وَ صَارَتْ دَائِرَهُ السَّوْءِ عَلَی رَأْسِهِ.

روی التقینا و القوم بالواو کما قال قلت إذ أقبلت و زهر تهادی.

و من لم یروها بالواو فقد استراح من التکلف.

قوله و الظاهر أن ربنا واحد کلام من لم یحکم لأهل صفین من جانب معاویه حکما قاطعا بالإسلام بل قال ظاهرهم الإسلام و لا خلف بیننا و بینهم فیه بل الخلف فی دم عثمان .

قال ع قلنا لهم تعالوا فلنطفئ هذه النائره الآن یوضع الحرب إلی أن تتمهد قاعدتی فی الخلافه و تزول هذه الشوائب التی تکدر علی الأمر و یکون للناس جماعه ترجع إلیها و بعد ذلک أتمکن من قتله عثمان بأعیانهم فأقتص منهم فأبوا إلا المکابره و المغالبه و الحرب .

قوله حتی جنحت الحرب و رکدت جنحت أقبلت و منه قد جنح اللیل أی أقبل و رکدت دامت و ثبتت.

قوله و وقدت نیرانها أی التهبت.

قوله و حمشت أی استعرت و شبت و روی و استحشمت { 1) فی د«و استجرت».و المعنی علیه یستقیم أیضا. } و هو أصح و من رواها حمست بالسین المهمله أراد اشتدت و صلبت.

قوله فلما ضرستنا و إیاهم أی عضتنا بأضراسها و یقال ضرسهم الدهر أی اشتد علیهم.

قال لما اشتدت الحرب علینا و علیهم و أکلت منا و منهم عادوا إلی ما کنا سألناهم ابتداء و ضرعوا إلینا فی رفع الحرب و رفعوا المصاحف یسألون النزول علی حکمها و إغماد السیف فأجبناهم إلی ذلک .

قوله و سارعناهم إلی ما طلبوا کلمه فصیحه و هی تعدیه الفعل اللازم کأنها لما کانت فی معنی المسابقه و المسابقه متعدیه عدی المسارعه.

قوله حتی استبانت یقول استمررنا علی کف الحرب و وضعها إجابه لسؤالهم إلی أن استبانت علیهم حجتنا و بطلت معاذیرهم و شبهتهم فی الحرب و شق العصا فمن تم منهم علی ذلک أی علی انقیاده إلی الحق بعد ظهوره له فذاک الذی خلصه الله من الهلاک و عذاب الآخره و من لج منهم علی ذلک و تمادی فی ضلاله فهو الراکس قال قوم الراکس هنا بمعنی المرکوس فهو مقلوب فاعل بمعنی مفعول کقوله تعالی فَهُوَ فِی عِیشَهٍ راضِیَهٍ { 1) القارعه 7. } أی مرضیه و عندی أن اللفظه علی بابها یعنی أن من لج فقد رکس نفسه فهو الراکس و هو المرکوس یقال رکسه و أرکسه بمعنی و الکتاب العزیز جاء بالهمز فقال وَ اللّهُ أَرْکَسَهُمْ بِما کَسَبُوا { 2) سوره النساء 88. } أی ردهم إلی کفرهم { 3) فی د«کیدهم». } و یقول ارتکس فلان فی أمر کان نجا منه و ران علی قلبه أی ران هو علی قلبه کما قلنا فی الراکس و لا یجوز أن یکون الفاعل و هو الله محذوفا لأن الفاعل لا یحذف بل یجوز أن یکون الفاعل کالمحذوف و لیس بمحذوف و یکون المصدر و هو الرین و دل الفعل علیه کقوله تعالی ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ { 4) سوره یوسف 35. } أی بدا لهم البداء و ران بمعنی غلب و غطی و روی فهو الراکس الذی رین علی قلبه.

قال و صارت دائره السوء علی رأسه من ألفاظ القرآن العزیز قال الله تعالی عَلَیْهِمْ دائِرَهُ السَّوْءِ { 1) سوره الفتح 7. } و الدوائر الدول.

و إن علی الباغی تدور الدوائر.

و الدائره أیضا الهزیمه یقال علی من الدائره منهما و الدوائر أیضا الدواهی

کاشانی

(الی اهل الامصار) این نامه دیگر از آن حضرت که نوشته آن را به اهل شهرهایی که در تحت تصرف او بود (یقتص فیه) قصه می فرماید در این نامه و حکایت میکند (ما جری بینه و بین اهل صفین) آنچه جاری شده بود میان او و میان اهل صفین: (و کان بدء امرنا) و بود ابتدای کار ما (انا التقینا) آنکه رسیدیم ما (و القوم من اهل الشام) با آن قوم که بودند از اهل شام (و الظاهر ان ربنا واحد) و این ظاهر است که پروردگار ما یکی است (و نبینا واحد) و پیغمبر ما یکی است (و دعوتنا فی الاسلام واحده) و دعوت ما در اسلام یکی است نفرمود که امام در هر زمانی از ازمان یکی است به جهت عدم اعتقاد (لا نستزدیهم) افزون نمی خواستم از ایشان (فی الایمان بالله) در ایمان آوردن به خدا (و التصدیق لرسوله علیه السلام) و در گرویدن به رسول خدای تعالی (و لا یستزیدوننا) و افزون نمی خواستند از ما (و الامر واحد) کار ما و ایشان یکی است (الا ما اختلفنا فیه) مگر آنچه اختلاف کردیم در آن (من دم عثمان) یعنی خون عثمان بن عفان (و نحن منه براء) و ما هستیم بری، از آن خون (فقلنا) پس گفتیم ما (تعالوا نداو) بیایید تا دوا و علاج کنیم (ما لا یدرک الیوم) چیزی را که دریافته نمی شود امروز (باطفاء النائره) به فرو نشاندن آتش عداوت جهان سوز (و تسکین العامه) و آرام دادن عوام (حتی یشتد الامر) تا آنکه سخت شود کار انام (و یستجمع) و گردانید اهل اسلام (فتقوی علی وضع الحق) پس قوت پیدا کنیم بر نهادن حق (فی مواضعه) در جاهای خود به احسن نظام این کنایت است از خواندن آن حضرت ایشان را به امر دین و تبعیت رسول رب العالمین. چه قضیه بازخواست خون عثمان سهل است زیرا که قاتل او به شخصه معلوم نیست به واسطه آنکه جماعت بسیار از صحابه کبار، اتفاق داشتند بر قتل او. و چونکه دین در زمان عثمان ضعف پیدا کرده بود آن حضرت تشبیه فرمود آن را به بیمار ضعیف و نحیف و گفت اگر درد دین دارید بیایید و مجتمع شوید به دوا و علاج آن تا رو به فوت ننهد و از بیماری بدعت و انحراف روی به صحت آباد استقامت نهد. ایشان این قول را کان لم یسمع انگاشتند و مدد علت شدند. (فقالوا) پس گفتند در جواب (بل نداویه بالمکابره) بلکه دوا می کنیم به مکابره و مخالفت (فابوا) پس سر باز زدند از این (حتی جنحت الحرب) تا آنکه پر و بال گشود محاربه و مقاتله (و رکدت) و استوار شد (و وقدت نیرانها) و افروخته شد آتش آن (و حمست) و سخت دشوار شد و در بعضی روایت به شین معجمه واقع شده. یعنی افروخته شد از روی خشم و غضب (فلما ضرستنا و ایاهم) پس چونکه به دندان گرفت و گزید کارزار ما را و ایشان را (و وضعت مخالبها) و نهاد چنگالهای خود را (فینا و فیهم) در ما و ایشان (اجابوا عند ذلک) اجابت کردند نزد آن حال قول ما را و متوجه شدند (الی الذی دعوناهم الیه) به سوی چیزی که خواندیم ما ایشان را به آنکه آن صلح است و صیانت. و ما در صباح لیله الحریر (فاجبناهم) پس اجابت کردیم ایشان را

آملی

قزوینی

بشهرها نوشته است حکایت میکند در آن احوالی را که میان او و میان اهل شام در حرب صفین گذشته است: بجای خدا (بدء) (بدی) همچو (فعیل) آمده است. و در بعضی نسخ (براء) مضبوط است بمعنی بری ء همچو طوال بعمنی طویل پس منون است که منصرف است، و اما برئاء همچو علماء غیر منصرف است. میفرماید: ابتدای امر ما این بود که برخوردیم ما و اهل شام بهم و بحسب ظاهر، پروردگار ما یکی بود، و پیغمبر ما یکی، و خواندن ما به مسلمانی یکی، ما از ایشان طلب نمیکردیم که زیاده کنید ایمان بخدا و رسول را صلی الله علیه و آله و سلم و ایشان نیز این طلب نمیکردند از ما. یعنی در ظاهر هر دو طرف در این دو اقرار تمام بودند، و هیچ چیزی از قصور و فتور اعتقاد ظاهر نمینمودند. و بالجمله ما و ایشان یک حال داشتیم و امر خود یکسان می پنداشتیم، ایشان نیز همچو ما اقرار بخدا و رسول ظاهر میساختند، مگر یک حرف که در آن اختلاف درباره خون عثمان و ما از آن بری بودیم، و دست به آن نیالوده بودیم. غرض آنکه ما را ایشان به خون عثمان و نصرت و حمایت قاتلان بغیر حق متهم ساختند و آنرا دست آویز خلاف و قتال ما کرده بودند و ما از آن تهمت مبرا بودیم و اگر اطاعت مینمودند و از بغی و

عدوان باز می آمدند میان ایشان حکم حق میکردیم. پس گفتیم: بیائید چاره کنیم این کار را که امروز علاج پذیر نیست بخاموش کردن شعله فتنه و ساکن ساختن جوش عامه، تا آن وقت که قوی گردد کار خلافت و اسلام و فراهم آید بانتظام، پس قادر شویم بر وضع حق در مواضع خود و بحکم خدا عمل کنیم. گفتند نه بلکه چاره این بمکابره و لجاج کنیم و مطیع فرمان نشویم و بالجمله اصرار و مکابره نمودند و در فتح ابواب فتنه و قتال ساعی بودند. (حمش) به (شین معجمه) نیز خوانده اند (ای التهبت) و به (سین) (ای اشتدت) پس ابا نمودند و راضی باطفاء نایره نگشتند تا میل کرد جنگ، و پا فشرد و افروخته شد آتشهای آن، و سخت شد یا زبانه کشید، پس چون دندان فرو کرد کارزار در ما و ایشان، و گذاشت چنگال خود را در هر دو قوم و قبول کردند در آن وقت و راضی شدند به آنچه میخواندیم ایشان را به آن و راضی نبودند و بالحاح استدعای صلح و تسکین نایره فتنه نمودند. پس اجابت نمودیم و راضی شدیم به آنچه ما را خواندند از تسکین فتنه و بلا شتافتیم به آنچه طلب کردند و دست باز داشتیم از خون ریختن تا ظاهر شد بر ایشان حجت و منقطع گشت از ایشان معذرت. یعنی دانستند که ما در قتال ایشان بر حقیم و حجت در دست داریم پس عذری ایشان را نماند و عذر ما بر ایشان تمام شد که دست از خونشان باز داشتیم تا در کار خود فکری کنند، و راه حق و حجت ما روشن ببینند، و باز گردند و بهانه ها و شبه ها بگذارند. مذکور است که چون (لیله الهریر) دمار از روزگار اهل شام برآورد صبحگاه فریاد و فغان برداشتند که ای مسلمانان آخر نه ما برادران یکدیگریم در دین، برای خدا و خدای را رحم کنید بر فرزندان و زنان و بازماندگان پس عمروعاص تدبیر کزد که مصحفها بر سر نیزه ها برداشتند و پیش لشگر عراق برافراشتند، و بانگ الحذر و الامان برداشتند که بیائید دست از جنگ بداریم، و آنچه کتاب خدا حکم کند عمل نمائیم، تا آخر حکایت و تا دنیا بوده است کسی چنین حیلتی نافذ نکرده است. (تمادی) کشیدن زمان و (راکس) سرنگون و واگشته (قال تعالی و الله ارکسهم بما کسبوا … قیل ای ردهم الی عقوبه کفرهم) و (رین) پوشیدن و (دایره) هزیمت و مطلق بلا. میفرماید: پس هر که تمام شود و پای دارد بر این سخن از ایشان او کسی است که خلاص کرده است او را خدا از هلاکت و بلا، و هر که لجاج کند و بر همان بغی و ضلالت پیش متمادی گردد آن نگون سار نگون بخت است که پوشانیده است خدا بر دل او پرده غفلت و زنگ ضلالت تو بر تو، و گشته است دائره حال بد و آسیای هلاکت بر سر او، و ظاهر آنست که این نامه پیش از قتال خوارج نهروان و قطع تحکیم میان عمروعاص و ابوموسی نوشته است. پس حمل فاضل بحرانی جمله آخر را بر حال خوارج و وقوع دایره سوء بر ایشان بهزیمت و کشته شدن ایشان محل تامل است، بلکه قوله: من تم، و من لج) هر دو وصف اهل شام مذکور است و دائره سوء بر ایشان در حقیقت ظاهر است، و اگر بصورت نباشد بر وجه تفال و غیر آن صواب باشد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی اهل الامصار یقتص فیه ما جری بینه و بین اهل صفین.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل شهرها، حکایت می کند در آن آنچه را که واقع شد میان او و میان اهل صفین.

«و کان بدء امرنا انا التقینا والقوم من اهل الشام و الظاهر ان ربنا واحد و نبینا واحد و دعوتنا فی الاسلام واحده، لانستزیدهم فی الایمان بالله و التصدیق برسوله، صلی الله علیه و آله و لا یستزیدوننا، الامر واحد الا ما اختلفنا فیه من دم عثمان و نحن منه براء. فقلنا تعالوا نداو ما لایدرک الیوم باطفاء النائره و تسکین العامه، حتی یشتد الامر و یستجمع، فنقوی علی وضع الحق فی مواضعه. فقالوا: بل نداویه بالمکابره، فابوا حتی جنحت الحرب و وکدت و وقدت نیرانها و حمشت.»

یعنی و بود ابتدای امر ما که ملاقات کردیم ما با قوم از اهل شام و حال اینکه ظاهر است که پروردگار ما یکی است و پیغمبر ما یکی است و خواندن ما در اسلام یکی است، طلب نمی کنیم ما زیادتی بر ایشان را در تصدیق کردن به خدا و در تصدیق به رسول او، صلی الله علیه و آله و طلب نمی کنند ایشان زیادتی بر ما را. امر و حال ما یکی است، مگر در چیزی که اختلاف کردیم ما در آن از خون عثمان و حال آنکه ما از آن بری بودیم، پس گفتیم که بیایید شما که علاج کنیم امروز چیزی را که تلافی نمی تواند شد بعد از این، از قتل مسلمانان به فرونشاندن آتش فتنه و آرام دادن عامه ی بندگان، تا اینکه استوار شود کار اسلام و جمع گردند اهل اسلام، پس قوت یابیم بر گذاشتن حکم حق در مکانهایش. پس

گفتند که ما علاج می کنیم به محاربه کردن، پس ابا کردند تا اینکه پر و بال گشود محاربه کردن و استوار گشت و افروخته شد آتش آن و شدت کرد.

«فلما ضرستنا و ایاهم و وضعت مخالبها فینا و فیهم، اجابوا عند ذلک الی الذی دعوناهم الیه، فاجبناهم الی ما دعوا و سارعناهم الی ما طلبوا، حتی استبانت علیهم الحجه و ذا نقطعت منهم المعذره، فمن تم علی ذلک منهم، فهو الذی انقذه الله من الهلکه و من لج و تمادی فهو الراکس الذی ران الله علی قلبه و صارت دائره السوء علی راسه.»

یعنی پس در هنگامی که به دندان گرفت محاربه ما را و ایشان را و واگذارد چنگالهای خود را در ما و در ایشان، جواب گفتند ایشان در آن وقت به آن چیزی که خوانده بودیم ما ایشان را به سوی آن از ترک محاربه، پس جواب دادیم ما ایشان را به آن چیزی که خوانده بودند ایشان ما را به آن و شتاباندیم ما ایشان را به سوی آن چیزی که طلب کرده بودند از محاربه کردن. تا اینکه آشکار گردید برایشان حجت حق بودن ما و منقطع گشت عذر از ایشان در محاربه کردن به طلب خون عثمان. پس کسی از ایشان که تمام شد و کامل گشت در اعتقاد ظهور حجت بر حق بودن ما، پس او است آن کسی که خلاص کرد او را خدا از هلاک شدن و کسی که لجاج کرد و ماند در زمان درازی در گمراهی، پس او است سرنگون آنچنانی که خلق کرده است خدا زنگ و چرک را بر دل او و گردیده است دایره و نازله ی بدی دوران ثابت بر سر او و مسلط بر او.

خوئی

اللغه: (بدء) الامر: اوله و بدی ء بمعنی مبتدء، (النائره): فاعله من النار، ای العدواه، (جنحت): اقبلت، (رکدت): ثبتت، (حمست): اشتدت، حمشت: التهبت غضبا، (ضرست): عضتنا باضراسها، یقال: ضر سهم الدهر ای اشتد علیهم، (المخالب) جمع مخلب و هو من الطیر بمنزله الظفر للانسان، (انقذه): خلصه، (التمادی) فی الشی ء: الاقامه علیه و طلب الغایه منه، (الرکس): رد الشی ء مقلوبا، (ران) غلب و غطی. الاعراب: انا: بالفتح مع اسمه و خیره تاول بالمصدر و خبر لقوله (بدء امرنا) القوم: بالرفع، قال ابن میثم، عطف علی الضمیر فی التقینا، و قال الشارح المعتزلی: (التقینا و القوم) کما قال: قلت اذ اقبلت و زهر تهادی، و من لم یروها بالواو فقد استراح من التکلف. اقول: الظاهر ان التکلف فی العطف علی الضمیر المرفوع المتصل من دون اعاده المنفصل و مع حذف الواو ینصب القوم مفعولا، منه براء: تقول العرب: انا براء و نحن براء، الذکر و الانثی و المفرد و الجمع فیه واحد، و تاویله ذو براء- مجمع البیان- و هو خبر نحن، نداو: مجزوم فی جواب الامر، الیوم: ظرف متعلق بقوله (نداو) کقوله باطفاء النائره. المعنی: قد تصدی (ع) فی کتابه هذا الی بلاغ رسمی لعموم المسلمین فی الامصار و البلاد الشاسعه یبین فیه ما آل الیه زحفه بالجیوش المسلمین الی الشام لدفع بغی معاویه و صده عن الهجوم بالبلاد و تعرضه للعیث و الفساد، و اشار بقوله (و الظاهر ان ربنا واحد) الی مواد الموافقه بین الفریقین المسلمین و الطائفتین اللتین اقتتلا. و حصر ماده الخلاف فی امر واحد و هو دم عثمان حیث ان مقاتله اهل الشام یتشبثون بمطالبته من اهل الکوفه و خصوصا من علی (علیه السلام)، و قد برا (ع) کل المقاتله الکوفیین من دم عثمان مع ان فیهم من ینسب الیه بجمع الجموع علیه کالاشتر النخعی - رحمه الله- ان المباشره بالهجوم علیه فی دار کعمار بن یاسر فحکمه (علیه السلام) بهذه البرائه العامله لوجهین: 1- انه قتل حقا لا ظلما، لقیامه فی زعامته علی خلاف مصالح الامه الاسلامیه و انحرافه عن سنن الشریعه، و نقضه للقوانین الثابته فی الکتاب و السنه، و احداثه البدعه و الفتنه، و لیس علی قاتله دیه و لا قود، فکلهم براء من قتله، و لا یجوز مطالبتهم به، و قد ورد مطاعن عثمان فی السیر المتقنه بما لا مزید علیها. 2- ان المباشر لقتل عثمان غیر داخل فی جیشه و غیره معلوم عندهم، و القصاص و الدیه انما یتعلقان بالمباشر و هو مفقود، فهم براء منه. و قد بین (ع) اقتراحه لاهل الشام و هو

ترک العداوه الشحناء و الخصومه و اللجاج فی الوقت الحاضر لیتحقق الوحده الاسلامیه و یسکن فوره نفوس العوام و ثورتهم التی اثارها معاویه بدهائه و خداعه، فاشتد الحکومه الاسلامیه فی ظل الوحده و الوئام و تتجمع القوی فی جمیع الثغور و من کل الانام لتداوی من لا یدرک، و ما هو ما لا یدرک؟ قد فسره الشارح المعتزلی بالتمکن من قتله عثمان و القصاص منهم، فقال (ص 142 ج 17 ط مصر): قلنا لهم: تعالوا فلنطفی ء هذا النائره الان بوضع الحرب الی ان تتمهد قاعدتی فی الخلافه و تزول هذه الشوائب التی تکدر علی الامر، و یکون للناس جماعه ترجع الیها، و بعد ذلک اتمکن من قتله عثمان باعیانهم فاقتص منهم. اقول: و فیه نظر من وجهین: 1- انه (علیه السلام) لا یدعو الی معالجه قضیه قتل عثمان بتعقیب قتلته، لانه غرر بنفسه حتی قتل فی غوغاء من المسلمین لا یدری من قتله. 2- لا معنی للاقتصاص من جمع فی قتل رجل واحد فانه لا یقتل قصاصا للواحد الا واحد اذا ثبت انه قاتل وحده و لو اشترک جمع فی قتل واحد لا یقتص منهم جمیعا. و قال ابن میثم: و الباء فی قوله (باطفاء النائره) متعلق بقوله (نداوی ما لا یدرک) ای ما لایمکن تلافیه بعد وقوع الحرب و لا یستدرک من القتل و هلاک المسلمین. اقول: و له وجه، و الا وجه ان المقصود من (ما لا یدرک) الاتفاق العام و التام بین المسلمین فی نشر الاسلام و بث دعایته، فانه لو لا خلاف معاویه معه لم یلبث الاسلام اعواما قلائل حتی یستولی علی کل البلدان و یهتدی فی ظل تعلیماته العالیه جمیع بنی الانسان، فان اکثر الخلق الذین بلغ الیهم تعلیمات الاسلام و نشرت فی بیئتهم انما اسلموا طاعا لما ادرکوا من انه یهدی للتی اقوم هی لتربیه الاسلام العلیا و طریقته الوسطی. فلولا تسلط بنی امیه علی الحکومه الاسلامیه و تکدیرهم قوانینه النیره العادله الکافله لصلاح بنی الانسان ماده و معنا لساد الاسلام فی کافه البلدان و شملت هدایته جمیع ابناء الانسان فینال البشر بالتقدم و الازدهار من القرون الاولی الاسلامیه. و لکن اجاب اهل الشام باغواء معاویه بما لخصه (علیه السلام) فی قوله (فقالو: بل نداویه بالمکابره) ای طلب الکبر و السلطنه، فیعلم کل احد ان هدف معاویه من القیام بطلب دم عثمان لیس الا طلب الریاسه و التسللط، علی الانام فاثار الحرب الشعواء حتی دارت علیه الدائره فتشبث بمکیده عمرو بن العاص الی دهاء اخری و اعترف باقتراح علی (علیه السلام). فاجاب الی ما دعاء الیه من الرجوع الی حکم القرآن، و قال علیه السلام (و سارعناهم الی ما طلبوا)، قال المعتزلی فی شرحه (ص 143 ج 17 ط مصر): کلمه فصیحه، و هی تعدیه الفعل اللازم، کانها لما کانت فی معنی المسابقه و المسابقه متعدیه عدی المسارعه. اقول: و هذا ما عبر عنه ابن هشام فی المغنی بالتضمین و جاء له بشواهد کثیره منها قول الشاعر: هن الحرائر لا ربات اخمره سود المحاجر لا یقرآن بالسور و قد علل (ع) اجابته الی ذلک بایجاد محیط سالم یمکن فیه التفاهم و بیان الحجه علی الحق فان المحیط الموبوء الحربی مثار التعصب و الغضب المانعین عن استماع دلیل الخصم و التفاهم معه فلا یتم الحجه علیه خصوصا مع ما نشره معاویه فیهم من الاکاذیب و الاتهامات الفارغه فحتی فی کلامه (علیه السلام) للتعلیل و ما بعدها فی معنی المضارع و المقصود ان هدف الهدنه اتمام الحجه علی من خدعهم معاویه و عمرو بن العاص من اهل الشام، و استنتج منه ان من انقاد لحکم القرآن بعد ذلک انقذه الله من الهلکه و العقاب و من لج و تمادی فی غیئه فهو الراکس الذی ران الله علی قلبه و لم تنفع الحجه الواضحه له. قال الشارح المعتزلی: قال قوم: الراکس هنا بمعنی المرکوس، فهو مقلوب فاعل بمعنی مفعول، کقوله تعالی (فهو فی عیشه راضیه 7- القارعه) ای مرضیه، و عندی ان اللفظه علی بابها، یعنی ان اللج فقد رکس نفسه فهو الراکس و هو المرکوس- الی ان قال: و ران علی قلبه ای ران هو علی قلبه کما قلنا فی الراکس، و لا یجوز ان یکون الفاعل و هو الله محذوفا، لان الفاعل لا یحذف- انتهی. و مما ذکرنا ظهر ضعف ما قاله ابن میثم فی قوله (فمن تم علی ذلک) ای علی الرضا بالصلح و تحکیم کتاب الله و هم اکثر اهل الشام و اکثر اصحابه (علیه السلام) و الذین لجوا فی التمادی فهم الخوارج الذین لجوا فی الحرب و اعتزلوه- الخ. و فی کلامه وجوه من النضر: 1- کیف حکم امیرالمومنین (علیه السلام) علی اهل الشام بانه انقذهم الله من الهلکه و ظاهر الهلکه العذاب الاخروی لا النجاه من الحرب و النیل بالحیاه الدنیویه. 2- ان صدور هذا البلاغ کان بعد الهدنه و قبل تحکیم امر الخوارج و ظهور خلافهم علیه کما هو الظاهر. 3- ان صریح قوله (علیه السلام) (حتی استبانت علیهم الحجه- الخ) راجع الی اهل الشام و لا ربط له بالخوارج الذین کانوا معه و جاهدوا حق الجهاد قبل ارتدادهم عنه. 4- ان قوله (و من لج و تمادی) یدل علی ان المقصود من کلامه المخالفین معه قبل الهدنه و حین الحرب و لا ینطبق علی الخوارج، و الحاصل ان غرضه (علیه السلام) بیان هدف قبول الهدنه و لرجوع الی حکم الله تعالی لاتمام الحجه علی اهل الشام ببیان الادله علی حقیته و بطلان مکائد معاویه و خواصه کما هو وظیفه القائم بالارشاد و الهدایه لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حی عن بینه، فکلامه علیه السلام فی حکم فضیه کلیه و لا نظر الی تحقق المصادیق الخارجیه کما زعمه ابن میثم علیه الرحمه. الترجمه: از نامه ایست که باهالی شهرها نوشت و آنچه در صفین میان او و مخالفانش انجام یافت گزارش فرمود: آغاز کار ما این بود که با مردم شام برخورد کردیم، و ظاهر حال این بود که پروردگار و معبود ما یکی است و پیغمبر ما یکی است، و در دعوت بمسلمانی هم آهنگیم، و ما از آنها در ایمان بخدا و تصدیق بفرستاده ی او فزونی نخواستیم، و آنها هم در این باره از ما فزونی نخواستند، و وضع ما در همه جهت یکی بود و فقط مورد اختلاف خونخواهی برای عثمان بود، در صورتیکه ما از خون عثمان پاک بودیم و بدون آلوده نبودیم. ما پیشنهاد کردیم: بیائید تا درباره ی آنچه بدست نداریم امروز چاره جوئی کنیم بوسیله خاموش کردن آتش شورش و جوشش دشمنی میان خود و شماها و بکمک آرام کردن افکار پریشان توده مردم مسلمان تا آنکه کار اسلام محکم گردد و جماعت اسلام بی مخالفت پا بر جا شود و ما نیرو گیریم تا هر حقی را بجای خودش برقرار داریم. آنها در پاسخ گفتند: ما با زورآزمائی وضع موجود را معالجه می کنیم، و سر از پیشنهاد ما برگردانیدند و پافشاری کردند تا جنگ سر درآورد و پر درآورد و پای بر جا شد و آتش سوزانش شعله ور و تیز گردید. و چون دندانش بر کالبد ما و آنها فروشد و چنگال در تن ما و آنها انداخت بناچار بهمان پیشنهادی که ما با آنها داشتیم پاسخ مثبت دادند و بحکم قرآن رضا شدند، و ما هم باشتاب آنچه را خواستند پذیرفتیم برای آنکه حجت حق بر آنها آشکار شود و عذر جهالت و شبیه آنها قطع گردد، تا هر کس بر این مطلب پائید و بدرستی آنرا پذیرفت همانکس باشد که خداوندش از هلاکت و نابودی و عذاب نجات داده، و هر کس لجبازی کرد و بناحق اصرار ورزید و آنرا کش داد همان باشد که خود را نگونسار کرده هم آنکه خدایش بر دل مهر زده و پرده کشیده و بدآمد و شکست معنوی بر سر او چرخیده و گرفتارش کرده است.

شوشتری

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اقول: لم اقف علی سند له، و لا یبعد کونه مثل سابقه من روایات سیف الموضوعه، و الطبری و ان لم ینقله لکن لا یبعد اخذ المصنف له من اصل کتاب سیف، و الا فکیف یقول (علیه السلام): الامر واحد الا ما اختلفنا فیه من دم عثمان، و نحن منه برآء؟ فان المراد بقوله (و نحن) هو (علیه السلام) و اهل الحجاز و اهل العراق، فی مقابل اهل الشام، مع ان من المقطوع انه کان فی اصحابه المجلبون علی عثمان و المباشرون لقتله، و انما الاختلاف بینهم ان اصحابه کانوا یقولون مثله (علیه السلام) ان عثمان کان حلال الدم، لا یستحق قاتله قصاصا، و اهل الشام کانوا یقولون: کان عثمان خلیفه حقا، یجب قتال قاتلیه و قتال المحامین عنهم، و ان لم یکونوا من القاتلین، کامیرالمومنین (علیه السلام) و اهل بیته. ففی (صفین نصر): قال زید بن و هب الجهنی: ان عمارا نادی یومئذ: این من یبتغی رضوان ربه، و لا یوب الی مال و لا ولد؟ فاتته عصابه، فقال: اقصدوا بنا نحو هولاء القوم الذین یبغون دم عثمان، و یزعمون انه قتل مظلوما، و الله ان کان الا طالما لنفسه، الحاکم بغیر ما انزل الله. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و روی عن عبدالرحمن بن جندب عن ابیه، قال: قام عمار بصفین فقال: امضوا عبادالله الی قوم یطلبون فی ما یزعمون بدم الظالم لنفسه، الحاکم علی عبادالله بغیر ما فی کتاب الله، انما قتله الصالحون المنکرون للعدوان، الامرون بالاحسان، فقال هولاء الذین لا یبالون اذا سلمت لهم دنیاهم لو درس هذا الدین: لم قتلتموه؟ فقلنا: لاحداثه. فقالوا: انه ما احدث شیئا، و ذلک لانه مکنهم من الدنیا، فهم یاکلونها و یرعونها، و لا یبالون لو انهدت علیهم الجبال، و الله ما اظنهم یطلبون دمه، انهم لیعلمون انه لظالم، ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمروها، و علموا لو ان الحق لزمهم، لحال بینهم و بین ما یرعون فیه منها، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام یستحقون بها الطاعه و الو لایه، فخدعوا اتباعهم بان قالوا: قتل امامنا مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره و ملوکا. و عن الافریقی بن انعم- فی حدیث جمع ذی الکلاع بین عمار و عمرو بن العاص، لحدیث سمعه ذو الکلاع من عمرو فی ایام عمر، ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: عمار تقتله الفئه الباغیه. قال عمرو لعمار: فما تری فی قتل عثمان؟ قال: فتح لکم باب کل سوء. قال عمرو: فعلی قتله؟ قال عمار: بل الله رب علی قتله، و علی معه. قال عمرو: فلم قتلتموه؟ قال عمار: اراد ان یغیر دیننا فقتلناه. و روی فی حدیث مشی القراء بین معاویه و بین امیرالمومنین (علیه السلام)، ان القراء قالوا له (علیه السلام): ان معاویه یقول لک: ان کنت صادقا فی انک لم تامر بقتل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) عثمان، و لم تمالی علی قتله، فادفع الینا قتلته او امکنا منهم؟ فقال علی (علیه السلام): القوم تاولوا علیه القرآن، و وقعت الفرقه و قتلوه فی سلطانه، و لیس علی ضربهم قود. و روی فی حدیث بعث معاویه حبیب بن مسلمه و شرحبیل بن السمط الی امیرالمومنین (علیه السلام) انهما قالا لعلی (علیه السلام): اتشهد ان عثمان قتل مظلوما؟ فقال لهما: انی لا اقول ذلک. قالا: فمن لم یشهد ان عثمان قتل مظلوما فنحن منه برآء. ثم قاما و انصرفا، فقال علی (علیه السلام): انک (لا تسمع الموتی و لا تسمع الصم الدعاء اذا و لوا مدبرین و ما انت بهادی العمی عن ضلالتهم ان تسمع الا من یومن بایاتنا فهم مسلمون). و روی فی حدیث بعث معاویه اباامامه الباهلی و ابا الدرداء الیه (علیه السلام)- لما کانا قالا لمعاویه: علام تقاتل علیا؟ فو الله لهو اقدم منک اسلاما و اقرب الی النبی (صلی الله علیه و آله)) و احق بالامر. و قال لهما معاویه: علی دم عثمان و ایوائه قتلته، فان یقدنی من قتلته اکن اول من یبایعه من اهل الشام. فقدما علیه (علیه السلام) و ابلغاه کلام معاویه-: ان علیا (ع) قال لهما: هم الذین ترون. فخرج عشرون الفا او اکثر مسربلین فی الحدید، لا یری منهم الا الحدق، فقالوا: کلنا قتله فان شاووا فلیروموا ذلک منا. و روی فی حد یث بعث معاویه ابامسلم الخولانی بکتاب الیه (علیه السلام): فقال ابومسلم لعلی (علیه السلام): انک قد قمت بامر و لیته، و الله ما احب انه لغیرک ان اعطیت الحق من نفسک، ان عثمان قتل مسلما محروما مظلوما، فادفع الینا قتلته و انت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) امیرنا، فان خالفک من الناس احد کانت ایدینا لک ناصره، و السنتنا لک شاهده، و کنت ذا عذر و حجه. فقال له علی (علیه السلام): اغد علی غدا فخذ جواب کتابک. فانصرف ثم رجع من غد لیاخذ جواب کتابه، فوجد الناس قد بلغهم الذی جاء فیه قبل، فلبست الشیعه اسلحتها، ثم غدوا فملووا المسجد فنادوا: کلنا قتله عثمان. و اکثروا من النداء بذلک، فقال ابومسلم لعلی (علیه السلام): لقد رایت قوما مالک معهم امر. قال: و ما ذاک؟ قال: بلغ القوم انک ترید ان تدفع الینا قتله عثمان، فضجوا و اجتمعوا و لبسوا السلاح و زعموا انهم کلهم قتله عثمان. فقال علی (علیه السلام): و الله ما اردت ان ادفعهم الیک طرفه عین قط، لقد ضربت هذا الامر انفه و عینه، فما رایته ینبغی لی ان ادفعهم الیک و لا الی غیرک. فخرج ابومسلم و هو یقول: الان طاب الضراب. و روی فی حدیث الفتی الشامی الذی حمل علی هاشم المرقال و اصحابه القراء و جعل یلعن و یشتم: ان هاشما قال له: اتق الله فانک راجع الی ربک فسائلک عن هذا الموقف و ما اردت به، فقال: اقاتلکم لان صاحبکم قتل خلیفتنا، و انتم و ازرتموه علی قتله. فقال له هاشم: و ما انت و ابن عفان، انما قتله اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) و قراء الناس، حین احدث احداثا و خالف حکم الکتاب؟ و اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) هم اصحاب الدین و اولی بالنظر فی امور المسلمین. و روی فی اراجیز الشامیین: ان علیا قتل ابن عفان خلیفه الله علی تبیان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ردوا علینا شیخنا کما کان و فی اراجیز العراقیین رجز بعضهم: ابت سیوف مذحج و همدان بان نرد نعثلا کما کان خلقا جدیدابعد خلق الرحمن و رجز بعضهم: نحن قتلنا صاحب المراق و قائد البغاه و الشقاق عثمان یوم الدار و الاحراق و رجز بعضهم: نحن قتلنا نعثلا بالسیره اذ صد عن اعلامنا المنیره یحکم بالجور علی الشعیره نحن قتلنا قبله المغیره و المراد بالمغیره ابن عم عثمان، الذی کسر اسنان النبی (صلی الله علیه و آله) یوم احد و شج راسه، و لما انهزم الکفار فی الاحزاب کان المغیره نائما فایقظته الشمس- و کان النبی (صلی الله علیه و آله) اهدر دمه- فاستجار بعثمان، فشفع له عثمان، فامهله بشرط الایری بعد ثلاثه، فبقی بعدها، فبعث النبی (صلی الله علیه و آله) فقتله. و روی: ان رجلا من اهل الشام صاح: ردوا علینا شیخنا ثم بجل و لا تکونوا جزرا من الاسل فاجابه رجل من العراق: کیف نرد نعثلا و قد قحل نحن ضربنا راسه حتی انجفل (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) لما حکم حکم الطواغیت الاول و جار قی الحکم و جار فی العمل و روی فی حدیث التحکیم: ان حمره بن مالک خطیب الشام قام بین الصفین، فقال: انشدکم الله یا اهل العراق الا اخبرتمونا لم فارقتمونا؟ قالوا: لان الله عز و جل احل البراءه ممن حکم بغیر ما انزل الله، فتولیتم الحاکم بغیر ما انزل الله، و قد امر الله بعداوته و حرمتم دمه و قد امر الله بسفکه، فعادیناکم لانکم حرمتم ما احل الله و حللتم ما حرم الله، و عطلتم احکام الله و اتبعتم هواکم بغیر هدی من الله. فقال حمره: قتلتم خلیفتنا و نحن غیب عنه، بعد ان استتبتموه فتاب، فعجلتم علیه فقتلتموه، فنذکرکم الله لما انصفتم الغائب المتهم لکم، فان قتله لو کان عن ملا من الناس و مشوره کما کانت امرته، لم یحل لنا الطلب بدمه، و قد رضینا ان تعرضوا ذنوبه علی کتاب الله اولها و آخرها، فان احل الکتاب دمه برئنا منه و ممن تولاه و من یطلب بدمه، و کنتم اجرتم فی اول یوم و آخره. و ان کان کتاب الله یمنع دمه و یحرمه تبتم الی الله ربکم، و اعطیتم الحق من انفسکم فی سفک دم بغیر حله، بعقل او قود او براءه ممن فعل ذلک و هو ظالم، و نحن قوم نقرا القرآن و لیس یخفی علینا منه شی ء، فافهمونا الامر الذی استحللتم علیه دماءنا- الی ان قال-: فقالوا له: قد قبلنا من عثمان حین دعی الی الله و التوبه من بغیه و ظلمه، و قد کان منا عنه کف حین اعطانا انه تائب، حتی جری علینا حکمه بعد تعریفه ذنوبه، فلما لم یتم التوبه و خالف بفعله عن توبته، قلنا: اعتزلنا نول امر المسلمین رجلا یکفیک و یکفینا، فانه لا یحل لنا ان نولی امرهم رجلا نتهمه فی دمائنا و اموالنا. فابی ذلک و اصر، (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) فلما ان راینا ذلک قتلناه. و بالجمله، فرض صحه قوله (و نحن منه برآء)، یستلزم ان یکون قاتل عثمان الجن او الملائکه. ثم یظهر مما مر ان طریقه عامه الاعصار المتاخره عن عصر و امیرالمومنین (علیه السلام)، فی قولهم بابی بکر و عمر و عثمان و به (علیه السلام)، خلاف اجماع الامه فی عصره (علیه السلام)، لان جمهور اهل السنه کانوا یقولون بابی بکر و عمر و به (علیه السلام)، و الامویه و من کان هواه هواهم، کامل الشام عموما و معدود من سایر البلاد خصوصا، کانوا یقولون بابی بکر و عمر و عثمان دونه (علیه السلام). و اما الجمع بینه (علیه السلام) و بین عثمان فکان کالجمع بین الضدین. و لما حملت الامویه فی مده سلطنتهم القول بعثمان علی رقاب الناس بالسیف، حتی صار دینا عند متاخریهم و ضعوا الجمع تصحیحا لمذهبهم. و اما قوله: (لا نستزیدهم فی الایمان بالله و التصدیق برسوله) فان اول بجعله مربوطا بقوله: (و الظاهر ان ربنا واحد، و نبینا واحد، و دعوتنا فی الاسلام واحده)، بمعنی ان الظاهر انا لا نستزیدهم لا نهم یقولون: اشهد الا اله الا الله کما نقول، و یقولون: اشهد ان محمدا رسول الله کما نقول، و الا قعدم استزاده الایمان و التصدیق مذهب ابی حنیفه، ففی (تاریخ بغداد): قال شریک: کفر ابوحنیفه بایتین من کتاب الله تعالی ( … و یقیموا الصلاه و یوتوا الزکاه و ذلک دین القیمه)، و (و لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم … )، و زعم ابوحنیفه ان الایمان لا یزید و لا ینقص. و زعم ان الصلاه لیست من دین الله. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و عن الفزاری، قال ابوحنیفه: ایمان آدم و ایمان ابلیس واحد، قال ابلیس: ( … رب بما اغویتنی … ) و قال: (. رب فانظرنی الی یوم یبعثون)، و قال آدم: ( … ربنا ظلمنا انفسنا … ). و عن القاسم بن عثمان: مر ابوحنیفه بسکران یبول قائما، فقال له ابوحنیفه: لو بلت جالسا. فنظر السکران فی وجهه و قال: الا تمر یا مرجی؟ ققال ابوحنیفه: هذا جزائی منک صیرت ایمانک کایمان جبرئیل. مع ان معاویه و اصحابه لم یکونوا من الاسلام فی شی ء، فروی (صفین نصر): عن شیخ من بکر بن و ائل: کنا مع علی (علیه السلام) بصفین- الی ان قال- فقال (علیه السلام): و الذی فلق الحبه، و برا النسمه، ما اسلموا ولکن استسلموا، و اسروا الکفر حتی وجدوا علیه اعوانا، رجعوا الی عداوتهم منا الا انهم لم یدعوا الصلاه. و عن ابی اسحاق الشیبانی، قال: قرات کتاب الصلح عند سعید بن ابی برده، فی صحیفه صفراء علیها خاتمان، خاتم من اسفلها و خاتم من اعلاها، فی خاتم علی (علیه السلام) محمد رسول الله- و فی خاتم معاویه- محمد رسول الله- فقیل لعلی (علیه السلام) حین اراد ان یکتب الکتاب بینه و بین معاویه و اهل الشام: اتقر انهم مومنون مسلمون؟ فقال: ما اقر لمعاویه و لا لاصحابه انهم مومنون و لا مسلمون، ولکن یکتب معاویه ما شاء و یسمی نفسه و اصحابه ما شاء. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و عن الا صبغ قال: جاء رجل الی علی (علیه السلام) فقال: مولاء القوم الذین نقاتلهم، الدعوه واحده، و الرسول واحد، و الصلاه واحده، و الحج واحد، فبم نسمیهم؟ قال (علیه السلام): بما سماهم الله فی کتابه. قال: ما کل فی الکتاب اعلمه. قال: اما سمعت الله عز و جل قال: (تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض.. و لو شاء الله ما اقتتل الذین من بعدهم من بعد ما جاءتهم البینات ولکن اختلفواقمنهم من آمن و منهم من کفر … ) فلما وقع الاختلاف کنا نحن اولی بالله و بالکتاب و بالنبی و بالحق؟ فنحن الذین آمنوا و هم الذین کفروا، و شاء الله قتالهم فقاتلناهم هدی بمشیه الله ربنا، و ارادته. و عن اسماء بن الحکم الفزاری قال: کنا مع علی (علیه السلام) بصفین تحت رایه عمار ارتفاع الضحی و استظللنا ببرد احمر، اذا قبل رجل یستقری الصف حتی انتهی الینا، فقال: ایکم عمار؟ فقال عمار: انا. قال: ابوالیقظان؟ قال: نعم. قال: ان لی الیک حاجه فانطق بها سرا او علانیه؟ قال: اختر لنفسک ای ذلک شئت. قال: لا بل علانیه. قال: فانطق. قال: انی خرجت من اهلی مستبصرا فی الحق الذی نحن علیه، لا اشک قی ضلاله هولاء القوم، و انهم علی الباطل، و لم ازل علی ذلک مستبصرا، حتی کان لیلتی هذه، فتقدم منادینا فشهد الا اله الا الله، و ان محمدا رسول الله، و نادی بالصلاه فنادی منادیهم بمثل ذلک، ثم اقیمت الصلاه فصلینا صلاه واحده، و دعونا دعوه واحده، و تلونا کتابا واحدا، فادرکنی الشک، فبت بلیله لا یعلمها الا الله حتی اصبحت فاتیت امیرالمومنین (علیه السلام) فذکرت ذلک له، فقال: هل لقیت عمارا؟ قلت لا. قال: فالقه فانظر ما یقول لک فاتبعه فجئتک لذلک. فقال له عمار: هل تعرف صاحب الرایه (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) السوداء؟- لمقابلتی- فانها رایه عمرو بن العاص، قاتلتها مع النبی (صلی الله علیه و آله) ثلاث مرات و هذه الرابعه، ماهی بخیرهن و لا ابرهن، بل هی شرهن و افجرهن. اشهدت بدرا و احدا و حنینا، او شهدها اب لک فیخبرک عنها؟ قال: لا. قال: فان مراکزنا علی مراکز رایات النبی (صلی الله علیه و آله) یوم بدر و یوم احد و یوم حنین. و ان هولاء علی مراکز رایات المشرکین من الاحزاب، هل تری هذا العسکر و من فیه؟ فو الله لوددت ان جمیع من اقبل مع معاویه کانوا خلقا و احدا فقطعته و ذبحته … و روی: ان عمارا خرج فی الیوم الثالث من ایام صفین و جعل یقول: یا اهل الاسلام اتریدون ان تنظروا الی من عادی الله و رسوله؟ و جاهدهما و بغی علی المسلمین و ظاهر المشرکین فلما اراد الله ان یظهر دینه و ینصر رسوله اتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم، و هو و الله فی ما یری راهب غیر راغب، و قبض الله رسوله و انا و الله لنعرفه بعداوه المسلم و موده المجرم؟ الا و انه معاویه فالعنوه لعنه الله و قاتلوه فانه مما یطفی نور الله و یظاهر اعداء الله. و روی عن منذر الثوری قال: قال عمار: و الله ما اسلم القوم ولکن استسلموا، و اسروا الکفر حتی وجدوا علینا اعوانا. و روی المسعودی تاسفه علی عدم قدرته علی محو اسم النبی (صلی الله علیه و آله) و عدم سکون غلیله بما فعل بعترته، مع و صوله السلطنه بواسطته. و کما عرفت ان قوله (و نحن منه برآء)- لکونه خلاف الواقع- دال علی وضع العنوان کذلک علی ما رتب علیه من قوله: (فقلنا تعالوا نداو ما لا یدرک (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الیوم باطفاء النائره و تسکین العامه، حتی یشند الامر و یستجمع فنقوی علی وضع الحق مواضعه)، فای وقت قال (علیه السلام): امهلونی حتی یستحکم امری فاطلب القصاص من قتله عثمان، و قتله عثمان خواصه (علیه السلام). و قوله: (فقالوا بل نداویه بالمکابره فابوا)، مختل فانما بالمناسب ان یقال: (فابوا و قالوا: بل نداویه بالمکابره). کما ان قوله: (حتی جنحت الحرب و رکدت و وقدت نیرانها و حمشت) لیست الفاظه بتلک السلاسه و (جنح) یستعمل للمیل الی المحبوب کما فی قوله تعالی: (و ان جنحوا للسلم فاجنح لها … )، و لم یعلم استعماله للمیل الی المکروه کما فیه، و انما یصح ان یقال: (جنح البعیر) اذا انکسرت جوانحه و اضلاعه من الحمل، و لا مناسبه لذلک المعنی هنا. و اما قوله (فلما ضرستنا و ایاهم و وضعت مخالبها فینا و فیهم اجابوا عند ذلک الی الذی دعوناهم الیه) فای حکیم یتکلم کذلک؟ فکلمه (لما) تفید العلیه، فهل اجابه معاویه- ان فرضت اجابه- کانت لتضریس الحرب لامیرالمومنین (علیه السلام)؟ و انما کانت لانهزامه حتی اراد الفرار، مع ان تسمیته اجابه غلط واضح، و انما کانت دعوتهم الی القرآن حیله لیوقعوا بها الاختلاف بین اصحابه (علیه السلام)، ففی (صفین نصر): ان علیا (ع) لما خطب و قال: (و انا غاد علیهم احاکمهم الی الله عز و جل)، بلغ ذلک معاویه فدعا عمرو بن العاص، فقال: یا عمرو انما هی اللیله حتی یغدو علینا علی بالفیصل، فما تری؟ قال: اری ان رجالک لا یقومون لرجاله، و لست مثله، هو یقاتلک علی امر، و انت تقاتله علی غیره، انت ترید البقاء و هو یرید الفناء، و اهل العراق یخافون منک ان ظفرت بهم، و اهل الشام لا یخافون علیا ان ظفر بهم، ولکن الق الیهم امرا ان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قبلوه اختلفوا، و ان ردوه اختلفوا، ادعهم الی کناب الله حکما فیما بینک و بینهم، فانک بالغ به حاجتک فی القوم، فانی لم اذل اوخر هذا الامر لحاجتک الیه. فعرف ذلک معاویه، فقال: صدقت. و فیه: قال تمیم بن حذیم: لما اصبحنا من لیله الهریر نظرنا فاذا اشباه الرایات امام صف اهل الشام وسط الفیلق من حیال موقف معاویه، فلما ان اسفرنا، فاذا هی المصاحف قد ربطت علی اطراف الرماح، و هی عظام مصاحف العسکر، و قد شدوا ثلاثه رماح جمیعا و قد ربطوا علیها مصحف المسجد الاعظم، یمسکه عشره رهط. و قال ابوجعفر و ابوالطفیل: استقبلوا علیا بمائه مصحف، و وضعوا فی کل مجنبه مائتی مصحف، و کان جمیعها خمسمائه مصحف. قال ابوجعفر: ثم قام الطفیل بن ادهم حیال علی (علیه السلام)، و قام ابوشریح الجذامی حیال المیمنه، و قام و رقاء المعمر حیال المیسره، ثم نادوا: یا معشر العرب الله الله فی نسائکم و بناتکم، فمن للروم و الا تراک و اهل فارس غدا اذا فنیتم؟ الله الله فی دینکم، هذاکتاب الله بیننا و بینکم. فقال علی (علیه السلام): اللهم انک تعلم انهم ما الکتاب یریدون، فاحکم بیننا و بینهم انک انت الحق المبین. فاختلف اصحاب علی (علیه السلام) فی الرای، طائفه قالت: القتال. و طائفه قالت: لا یحل لنا الحرب، و قد دعینا الی حکم الکتاب. فعند ذلک بطلت الحروب و وضعت اوزارها. کما ان قوله: (فاجبناهم الی ما دعوا و سار عناهم الی ما طلبوا)، افتراء محض، فقد عرفت انه (علیه السلام) قال: (اللهم انک تعلم انهم ما الکتاب یریدون، فاحکم بیننا و بینهم انک انت الحق المبین). فکیف یصح هذا الکلام؟ و قال (علیه السلام) (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) لما اراد المسیر الیهم: سیروا الی بقیه الاحزاب، سیروا الی اعداء السنن و القرآن. و کیف سارع (ع) الی ما طلبوا و اجابهم الی مادعوا، او یکون سارع اصحابه المستقیمون؟ و انما سارع الذین صاروا خوارج و الاشعث. و فی (صفین نصر) و غیره من السیر: لما رفع اهل الشام المصاحف علی الرماح یدعون الی حکم القرآن، قال علی (علیه السلام): عبادالله انا احق من اجاب الی کتاب الله، ولکن معاویه و عمرو بن العاص و ابن ابی معیط، و حبیب بن مسلمه، و ابن ابی سرح، لیسوا باصحاب دین و لا قرآن، انی اعرف بهم منکم، صحبتهم اطفالا و صحبتهم رجالا، فکانوا شر اطفال و شر رجال، انها کلمه حق یراد بها باطل، انهم و الله ما رفعوما لانهم یعرفونها و لا یعملون بها، و ما رفعوها لکم الا خدیعه و مکیده، اعیرونی سواعدکم و جماجمکم ساعه واحده، فقد بلغ الحق مقطعه و لم یبق الا ان یقطع دابر الذین ظلموا. فجاءه زهاء عشرین الفا مقنعین فی الحدید، شاکی السلاح سیوفهم علی عواتقهم، و قد اسودت جباههم من السجود، یتقدمهم مسعر بن فدکی و زید بن حصین، و عصابه من القراء الذین صاروا خوارج من بعد، فنادوه باسمه لا بامره المومنین: یا علی اجب القوم الی کتاب الله اذ دعیت الیه، و الا قتلناک کما قتلنا ابن عفان، فو الله لنفعلنها ان لم تجبهم. فقال (علیه السلام) لهم: و یحکم انا اول من دعا الی کتاب الله، و اول من اجاب الیه، و لیس یحل لی و لا یسعنی فی دینی ان ادعی الی کتاب الله فلا اقبله، انی انما اقاتلهم لیدینوا بحکم القرآن، فانهم قد عصوا الله فی امرهم و نقضوا عهده، و نبذوا کتابه، و لکنی قد اعلمتکم انهم قد کادوکم، و انهم لیس العمل بالقرآن یریدون. قالوا: فابعث الی الاشتر لیاتینک. (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و قد کان اشرف علی عسکر معاویه بالفتح. و کذلک قوله: (حتی استبانت علیهم الحجه و انقطعت منهم المعذره) بلا محصل، فان معاویه و اصحابه انما کانت الحجه علیهم مستبینه من اول الامر، و انما الخوارج استبانت علیهم الحجه، بان دعوه اعاویه الی القرآن کانت مکیده. و کذلک قوله: (فمن تم علی ذلک منهم فهو الذی انقذه الله من الهلکه، و من لج و تمادی فهو الراکس الذی ران الله علی قلبه، و صارت دائره السوء علی راسه) بلا مفاد، فان معاویه و اصحابه لم یرضوا بحکم القرآن حتی یتموا علیه او لا یتموا، و انما الخوارج امضوا اولا عهد التحکیم، ثم لم یتموا علیه، و قالوا: انه کفر. و بالجمله هذا کسابقه افتراء علیه (علیه السلام).

مغنیه

اللغه: النائره: العداوه و الشحناء، و الثائره: الضجه و الشعب، و رویت بهما، و المعنی متقارب. و رکدت: تمکنت: و وقدت: التهبت. و حمست: اشتدت. و ضرستنا: عضتنا باضراسها. و الراکس: الراسب او المنقلب. و ران: غطی. و دائره السوء: تری الانسان ما یسوئه. الاعراب: المصدر من انا التقینا خبر کان، و القوم عطف علی (نا) فی التقینا، اما القول: لا یجوز العطف علی الضمیر المتصل الا مع تاکیده بمضیر منفصل، اما هذا القول فیرده قوله تعالی: فانجیناه و اصحاب السفینه- 15 العنکبوت. و باطفاء الثائره متعلق بنداو. المعنی: قال الشریف الرضی: ارسل الامام کتابا الی الامصار من اهل دولته یخبرهم بما حدث فی صفین جاء فیه: (و کان بدء امرنا- الی براء) فی الساعه التی التقی الجمعان کان ظاهر الحال من اهل الشام انهم مسلمون، و ان الاختلاف بینهم و بین الامام و اصحابه- ینحصر فی دم عثمان لا فی شی ء من الدین و اصوله.. و لیس من شک ان الامام بری ء من دم عثمان، و ان معاویه یعلم ذلک، و لکنه یکابر لحاجه فی نفسه. قال ابن ابی الحدید: قول الامام الظاهر یومی ء الی انه لم یحکم حکما قاطعا باسلام معاویه و اصحابه، و انما حکم علیه بالاسلام ظاهرا لا واقعا.

الامام و القصاص من قتله عثمان: (فقلنا تعالوا- الی مواضعه). قال معاویه للامام: نریدک ان تقتص من قتله عثمان. فقال له الامام: ان اقامه الحد و القصاص انما تطلب من الامام المعترف له، و انت تنکر بیعتی و امامتی، فکیف تطلب منی ما یطلب من الامام!. فان کنت صادقا فی طلبک هذا و مخلصا لعثمان و دم عثمان فادخل فیما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله تعالی، و اما تلک التی ترید- ای الخلافه- فانها خدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال کما جاء فی الرساله 63. هذا اولا، و ثانیا: ان القصاص من قتله عثمان لا یدرک الان و یستجاب ما دامت الفتنه قائمه، فهلم- یا معاویه- نعمل یدا واحده علی الامن و الاستقرار، و جمع کلمه المسلمین، و بذلک یکون الامام فی مرکز القوه فیقتص من الجانی، و یقیم الحد علی من یستحق، اما ان تعمل انت و ابن العاص علی الشقاق و ایقاظ الفتنه ثم تطالب بالقصاص و القود- فانک بهذا ترید للمسلمین السوء و الشر. و صادف ان الامام تحدث فی ذات یوم من امر القصاص من قتله عثمان، فشهر عشره آلاف فارس رماحهم، و قالوا: کلنا قتله عثمان، و من شاء القصاص منا فلیات.. و الی ذلک اشار الامام بقوله فی الخطبه 166: کیف لی بقوه والقوم- ای قتله عثمان- علی شوکه یملکوننا و لا نملکهم الخ).. و احسن من تکلم فی هذا الموضوع، و اعتذر عن الامام بالمنطق القویم و الحجه البالغه الدامغه هو العقاد فی کتاب عبقریه الامام بعنوان سیاسته. (فقالوا: بل نداویه بالمکابره الخ).. دعوناهم الی الوفاق و التعاون علی الحق، فابوا الا الحرب، و ارغمونا علی خوضها کارهین، و لما بلغت منهم الغایه و انهکتهم و انهکتنا معهم (اجابوا عند ذلک الی الذی دعوناهم الیه الخ).. ای تراجعوا عن المطالبه بدم عثمان، و رفعوا المصاحف طالبین العدل و الانصاف، و من البداهه انه لا معنی للعدل هنا الا ان یدخل معاویه فیما دخل فیه المسلمون، ثم یحاکم المتهمین بدم عثمان الی الامام، و هذه هی دعوه الامام بالذات، و لذا اجابهم الی طلبهم، و لم یبق لهم من عذر یتعللون به. (فمن تم علی ذلک منهم) ای رضی بالحق، و اخلص له، و لم یکذب و یخادع کما فعل معاویه و ابن العاص (فو الذی انقذه الله من الهلکه). یخطی ء کل من یطلق الحکم بالغدر و الخیانه علی امه باسرها، او علی جزب او جیش بکامله، فان الکثیر من الاتباع یضللهم القاده و المتبوعون، و یخفون عنهم الحقائق. و من هنا ترک جماعه الحزب الذی آمنوا به من قبل و تعصبوا له، و ترکوه و قاوموه حین ظهرت لهم خیانه القاده و عمالتهم و سوء مقاصدهم تماما کما یترک الصدیق صدیقه حین لا یجد عنده الوفاء، و المریض طبیبه حین لا یجد عنده الشفاء، و عند ما رفع معاویه المصاح و جری التحکیم اتضحت لکل واع مخلص نوایا معاویه و ابن العاص، و یخاصه بعد ان اشتهرت الصفقه علی مصر بین الاثنین، و التی قال الامام عنها فی الخطبه 26: فلا ظفرت ید البائع، و خزیت امانه المبتاع. اتضحت نیه السوء و الغدر عند الاثنین، و علم بها الواعی المخلص فتبرا منهما و انقذه الله من الهلکه کما قال الامام. (و من لج و تمادی) فی متابعه معاویه و ابن العاص کاکثر اهل الشام، او فی الالحاح علی المضی فی الحرب و نبذ التحکیم الی کتاب الله کالخوارج (فهو الراکس الخ).. فی الغی و الضلاله، و علیه تدور دائره السوء فی النهایه.

عبده

… و الظاهر ان ربنا واحد: و الظاهر الخ الواو للحال ای کان التقاونا فی حال یظهر فیها اننا متحدون فی العقیده لا اختلاف بیننا الا فی دم عثمان و لا نستزیدهم ای لا نطلب منهم زیاده فی الایمان لانهم کانوا مومنین و قوله الامر واحد جمله مستانفه لبیان الاتحاد فی کل شی ء الا دم عثمان … الیوم باطفاء النائره: النائره اسم فاعل من نارت الفتنه تنور اذا انتشرت و النائره ایضا العداوه و الشحناء و المکابره المعانده ای دعاهم للصلح حتی یسکن الاضطراب ثم یوفیهم طلبهم فابوا الا الاصرار علی دعواهم و جنحت الحرب مالت ای مال رجالها لا یقادها و رکدت استقرت و قامت و وقدت کوعدت ای اتقدت و التهبت و حمس کفرح اشتد و صلب … فلما ضرستنا و ایاهم: ضرستنا عضتنا باضراسها … و تمادی فهو الراکس: الراکس الناکث الذی قلب عهده و نکثه و الراکس ایضا الثور الذی یکون فی وسط البیدر حین یداس و الثیران حوالیه و هو یرتکس ای یدور مکانه وران علی قلبه غطی

علامه جعفری

فیض الاسلام

از سخنان آن حضرت علیه السلام است به مردم شهرها که در آن سرگذشت خود را با مردم (شام در جنگ) صفین بیان می فرماید: و ابتدای کار ما این بود که ما و اهل شام به هم برخوردیم در حالی که به حسب ظاهر پروردگارمان یکی و پیغمبرمان یکی و روش تبلیغمان (در هدایت و رستگاری مردم) در اسلام یکسان بود، و ما از ایشان نمی خواستیم که ایمان به خدا و رسولش را زیاده کنند و آنان هم از ما این را نمی خواستند، و (اگر چه در باطن )چنانکه در نامه شانزدهم گذشت( به خدا و رسول ایمان نداشتند، ولی در ظاهر) کار یکنواخت بوده و هیچ اختلاف و جدائی بین ما نبود مگر درباره خون عثمان، و (متهم ساختن ما را به یاری کشندگان او که) ما از آن دور و به آن آلوده نبودیم! پس (چون به این بهانه موجبات جنگ را فراهم ساختند) گفتیم: بیائید امروز با خاموش کردن آتش فتنه و آرامش دادن به مردم چاره کنیم چیزی را که پس از این (ریخته شدن خون مسلمانان در کارزار) علاج و چاره نمی توان کرد تا کار استوار و منظم گردد و ما بتوانیم حق را در مواضع آن به کار بریم، گفتند: (نه) بلکه ما چاره این کار را به دشمنی وزد و خورد می کنیم! پس (از اندرز ما) سرپیچی کردند تا اینکه جنگ

برپا و استوار گردید، و آتش آن افروخته و کار دشوار شد، و چون جنگ و زد و خورد ما و آنان را دندان گرفته و چنگالهایش را در ما و ایشان فرو برد (کارزارمان سخت گردید و شکست را دیدند) در آن هنگام پذیرفتند چیزی را که ما ایشان را (پیش از جنگ) به آن می خواندیم، پس (از ما خواستند تا دست از جنگ بکشیم) دعوتشان را پذیرفته و به خواهش آنان شتافتیم تا آنکه حجت (حقانیت ما) برایشان هویدا گردد و عذر برای آنها باقی نماند (خواهششان را نپذیرفتیم که بدانند منظور ما خونریزی نبوده و حق داشتیم با آنان بجنگیم، زیرا کشته شدن عثمان بهانه مخالفت و زد و خورد و حجت برای آنها نبود) پس هر که از اینان بر این سخن (کتاب خدا که ما را به آن خواندند و ما هم پذیرفتیم) پایدار باشد او را خدا از هلاک و تباهی رهائی داده، و هر که ستیزگی نموده به گمراهی خویش باقی بماند او به حال اول خود برگشته (پیمان شکسته) و خدا دلش را (با پرده غفلت) پوشانده، و پیشامد بدی دور سر او چرخ می زند (خلاصه، پیرو کتاب خدا نیکبخت و کسی که آن را پشت سر اندازد بدبخت و دچار عذاب الهی خواهد گردید).

زمانی

سیاست منحصر به فرد امام علی علیه السلام

حکومت نو پای امام علی علیه السلام مواجه با جبهه بندیهای بود جبهه بصره و شام از پیراهن عثمان و انگشتان نائله همسرش و نفوذ عایشه می خواستند بهره بردای کنند و حکومت اسلامی را متلاشی سازند و خود بر قدرت تکیه بزنند و یا با تجزیه کشور اسلامی هر کس به مقصود خود برسد ولی امام علیه السلام که وظیفه داشت آرامش را برقرار کند از راههای مختلف یاغیان را تسلیم می ساخت. مردم ساده لوح که بیست و پنج سال از مطالب رسول خدا (ص) و بیانات صریح آن حضرت در مورد علی علیه السلام و اسلام عزیز فاصله گرفته بودند حقیقت برای آنان مسخ شده بود و از هر سو نغمه ای ساز می شد دنبال آن می رفتند و امام علیه السلام در عین اینکه ناگزیر بود فرماندهان آشوبگران را به حقایق توجه دهد، مجبور بود توده مردم را هم به حقایق آشنا سازد. امام علیه السلام وظیفه داشت نه تنها اطرافیان خود بلکه تمام مردم کشور اسلامی را از مطالب آگاه سازد. امام علیه السلام در این نامه توضیح می دهد که اصل اختلاف مدینه و شام قاتل عثمان است و آیا قاتل کیست؟ و امام علیه السلام می فرمود پاسخ این سوال را جنگ نمی دهد باید نشست و حادثه قتل عثمان را بررسی کرد تا حقیقت روشن گردد اما معاویه که فکر می کرد حکومت امام علی علیه السلام نوپاست و با یک یورش متلاشی می گردد و خون عثمان را بهانه قرار داده بود در آغاز پیشنهاد امام علیه السلام را درباره بررسی قتل عثمان نپذیرفت و آنگاه که احساس شکست کرد قرآنها را بر سر نیزه کرد و افکار عمومی را علیه حضرت بسیج نمود. هرگاه امام علیه السلام مثل سیاستمداران کار می کرد، وقتی می دید دشمن در حال شکست است و پیشنهادی را که با مسالمت نپذیرفت بازور می پذیرد، زور را اضافه می کرد تا او را بیشتر تسلیم سازد و او را منزوی گرداند، اما نه امام علیه السلام سیاست مداری دغلکار بود که خون مردم را بازیچه مقاصد خود قرار دهد و نه پیروان آن حضرت مردمی پایدار و فداکار بودند که چشم بسته طبق وظیفه ای که داشتند از اولی الامر خود بدون چون و چرا مطالب را بپذیرند منافقینی که مستقیم و غیر مستقیم با معاویه در ارتباط بودند و در لشکر امام علیه السلام جای داشتند بزرگترین مشکل پیشرفت امام علیه السلام در جنگ صفین بودند و همینها نقشه های امام علی علیه السام را خنثی می کردند. آری همینها نمونه این آیه هستند: منافقین در درک اسفل آتش جهنم هستند. باری امام علیه السلام ناگزیر بود برای روشن شدن افکار عمومی وباز شناساندن حقایق، مطالبی که در صفین گذشته بود برای کسانیکه خارج از منطقه بودند تشریح کند تا به گمراهی نیفتند و این وظیفه رهبر است که حقایق را برای همه مردم تشریح گرداند تا مردم چشم بسته کار نکنند.

سید محمد شیرازی

(کتبه الی اهل الامصار یقص فیه ما جری بینه و بین اهل صفین) معاویه و اتباعه. (و کان بدء امرنا) ای ابتداء الحرب (ان التقینا و القوم من اهل الشام) معاویه و اصحابه (و الظاهر) ای و الحال ان الظاهر هو من حال الجانبین (ان ربنا واحد و نبینا واحد و دعوتنا فی الاسلام واحده) لان کل جانب یدعوا الی الاسلام (و لا نستزیدهم) ای لا نطلب منها الزیاده (فی الایمان بالله و التصدیق برسوله) لانهم معترفون بالامرین (و لا یستزیدوننا) ای لا یطلبون منا الزیاده علی الامرین (الامر) بیننا و بینهم (واحد) لا اختلاف فیه (الا ما اختلفنا فیه من دم عثمان و نحن منه براء) ای بریئون اذ لم نرق نحن دم عثمان، فکان اولئک یلقون الدم علینا و کنا نحن نظیر البرائه منه. (فقلنا) لهم (تعالوا نداوما لا یدرک الیوم) ای نجعل للامر دواء، فان عثمان لا یعود حیا، و انما نتیجه الخصام تشتت الکلمه، فتعالوا لنداوی هذا الامر (باطفاء الثائره) ای نخمد الفتنه التی ثارت و انتشرت (و تکسین العامه) ای عامه الناس (حتی یشتد) و یقوی (الامر) ای امر الاسلام (و یستجمع) ای یجمع اطرافه (فنقوی علی وضع الحق مواضعه) المقرره فی الشریعه. (فقالوا: بل) جواب لنفی کلام الامام علیه السلام (نداویه بالمکابره) ای المعانده، فترکوا التصالح و التفاهم الذی دعوتهم علیه الی المحاربه و المعائده (فابوا) الاصلاح (حتی جنحت الحرب) ای مالت بان قویت بمیل اولئک لها (و رکذت) ای استقرب و قامت (و وقدت) ای اشتعلت (نیرانها) تشبیه للحرب بالنار لانها تفنی الرجال و الاموال کما تفنی النار الحطب (و حمست) ای اشتدت و صلبت. (فلما ضرستنا) الحرب ای عضتنا باضراسها (و ایاهم) بان افنت منا و منهم (و وضعت مخالبها) جمع مخلب، و هو اظفر السبع، تشبیه للحرب به (فینا و فیهم) بان صرنا جمیعا فریسه لها (اجابوا عند ذلک الی) الصلح و المفاهمه (الذی دعوناهم الیه) قبل ان تنشب الحرب بان حکموا القرآن، و قالوا ما حکم القرآن اتبعناه (فاجبناهم الی ما دعوا) من المصالحه و المفاهمه (و سارعناهم) ای طلبنا سرعتهم (الی ما طلبوا) من التفاهم. (حتی استبانت علیهم الحجه) ای ظهرت بان الحق لنا، و لم نکن شرکاء فی دم عثمان (و انقطعت منهم المعذره) ای لم یکن لهم عذر فی شق عصی الطاعه علینا (فمن تم علی ذلک) الذی ظهر بان رجع الی الحق (فهو الذی انقذه الله) ای نجاه (من الهلکه) ای الهلاک الاخروی باتباع معاویه. (و من لج) فی البقاء علی الباطل (و تمادی) ای استمر فی الغی (فهو الراکس) ای الناکث الذی قلب عهده (الذی ران الله علی قلبه) ای غطی قلبه، حتی یتیه فی الضلال، بعد ان رای سبحانه منه اعراضا عن الحق مع علمه به (و صارت دائره السوء علی راسه) فان الایام تدور بالخیر و الشر، فاذا صارت دائره السوء علی راس احد، کان معناه انه وقع فی السوء، و هذا من باب التشبیه کما لا یخفی.

موسوی

اللغه: بدء الامر: اوله. براء: البراء من العیب او الدین تخلص و سلم منه. نداوی: نعالج. النائره: العداوه. تسکین العامه: تهدئه الناس. یشتد الامر: یقوی. المکابره: المعانده. ابوا: رفضوا و امتنعوا. جنحت: اقبلت و مالت. رکدت: ثبتت و استقرت. وقدت: التهبت. حمشت: التهبت غضبا. ضرستنا: عضتنا باضراسها. المخالب: جمع مخلب و هو للطیر کالظفر للانسان. سارعناهم: سابقناهم. استبانت: ظهرت. الحجه: البینه و البرهان. المعذره: الحجه التی یعتذر بها. انقذه: خلصه. الهلکه: جمعها هلاکات، الهلاک و هو الموت. لج فی الامر: لازمه و ابی ان ینصرف عنه. تمادی فی الشی ء: اقام علیه و طلب الغایه منه. الراکس: من الرکس و هو رد الشی ء مقلوبا. ران: غطی. الشرح: (و کان بدء امرنا انا التقینا و القوم من اهل الشام و الظاهر ان ربنا واحد و نبینا واحد و دعوتنا فی الاسلام واحده لا نستزیدهم فی الایمان بالله و التصدیق برسوله و لا یستزیدوننا الامر واحد الا ما اختلفنا فیه من دم عثمان و نحن منه براء) کان الامام صریحا مع نفسه و مع شعبه کان یعلمهم بکل ما جری و ما یجری لا یخفی علیهم صغیره و لا کبیره. و هذا الکتاب ارسله الی اهل الاقطار و البلاد الاسلامیه التی تحت حکمه یعلم الناس و یخبرهم بما جری بینه و بین اهل الشام فی صفین و کیف دعاهم اول الامر الی الهدوء و التروی و عدم اثاره الحرب فرفضوا و تمردوا فعندما اندلعت و اکلتهم و ذاقوا حرها و قساوتها دعوه الی ما کان دعاهم الیه فاستجاب و لبی … ابتدا علیه السلام ببیان ما هو الظاهر من حال اهل الشام فحکم علی ظاهرهم- دون الباطن- بالاسلام و انهم مثلنا فی التوحید فربنا و ربهم فی الظاهر واحد و کذلک نبینا محمد واحد و دعوتنا فی الاسلام واحده لا فرق بیننا و بینهم و لا نری ایماننا یفوق ایمانهم و لا ایمانهم یفوق ایماننا فنحن و ایاهم اصحاب عقیده واحده متساویه دون زیاده لواحده علی الاخری. نعم کانت المساله المختلف فیها و التی وقع فیها النزاع و نحن براء منها و لا علاقه لنا بها کانت هی دم عثمان فهم یتهموننا بدمه و نحن ابرا الناس منه … و الامام فی الواقع و قد اظهر ذلک فی بعض کلماته المنثوره فی النهج فقد قال مخاطبا معاویه و عمرو بن العاص و امثالهما: و الله ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر فلما و جدوا علیه اعوانا اظهروه. (فقلنا تعالوا نداوی ما لا یدرک الیوم باطفاء النائره و تسکین العامه حتی یشتد الامر و یستجمع فنقوی علی وضع الحق مواضعه فقالوا: بل نداویه بالمکابره فابوا حتی جنحت الحرب و رکدت و وقدت نیرانها و حمشت) فتح الامام باب الحوار و التفاهم بینه و بین اهل الشام فاوصدوه و ردوه و لم و افقوا علیه … کان یحاول بشتی السبل ان لا تقع الحرب و ان یعود معاویه الی احضان الشرعیه و العدل و الحق فکان یرفض و یصر علی رفضه عازما علی تفریق کلمه المسلمین و تمزیق وحده الصف … اخذ الامام یبین لهم وجه الحق و وجه ندائه الیهم ان یاتوا الیه و یعالجوا معه ما وقع بالصبر و الاناه حتی یشتد عود الحکم و تقوی دعائمه و تهدا الثوره التی کانت قائمه علی عثمان و یعود الناس الی مزاوله اعمالهم و یصبح قادرا بهذه الوحده علی القصاص من قتله عثمان فعندها تجری الامور علی موازین الشرع و الدین فمن ثبت علیه الجرم ادین و اجری علیه حکم الله. و لکن معاویه رفض هذه الدعوه و ابی ان یستجیب لنداء الحق و اراد ان یداوی الامور بالعناد و المکابره و الخلاف و رفض ما اردناه و دعونا الیه و صمم علی قتالنا و خوض المعرکه ضدنا بحجج واهیه ظالمه فخاضها و وقعت الحرب و اشتعلت نارها و التهبت باشد ما تکون ضراوه و قساوه و استعرت تاخذ معها الانفس و الارواح … انها حرب قاسیه ظالمه شنها معاویه و لم یعرف اثرها و مداها … (فلما ضرستنا و ایاهم و وضعت مخالبها فینا و فیهم اجابوا عند ذلک الی الذی دعوناهم الیه فاجبناهم الی ما دعوا و سارعناهم الی ما طلبوا حتی استبانت علیهم الحجه و انقطعت منهم المعذره) کانت حرب صفین اقسی حرب بین المسلمین و قد وصفها المورخون باروع ما تکون الحروب … حرب فنیت فیها السهام و تکسرت السیوف و اخذ الناس یقذفون بعضهم بالحجاره و یزحف کل فریق علی الاخر حتی اضحی یهر علیه … حرب طحنت الفریقین بقساوتها و ضراوتها و شدتها و مزقت الناس و فرقتهم و اخذت معها خلقا کثیرا بین قتیل و جریح و عندها عاد معاویه و من معه الی دعوه الامام و طلبوا منه ایقافها و الرجوع الی کتاب الله الذی رفضوه بالامس و ابوا التحاکم الیه … علم الامام انها خدعه فلذا رفضها و ابی قبولها بینما اصحابه اسرعوا فی الاستجابه لها و بادروا الی قبولها … قبل الامام ایقاف الحرب اضطرارا فلعل معاویه یعود الی الحق و لعل من غرربهم من اهل الشام یهتدی و یرجع الی الحق … استجبنا لهم فی وقف الحرب حتی ظهرت حجتنا علیهم و بطلت معاذیرهم و انقطعت شبهتهم فی الحرب التی او قدوها دون مبرر … (فمن تم علی ذلک منهم فهو الذی انقذه الله من الهلکه و من لج و تمادی فهو الراکس الذی ران الله علی قلبه و صارت دائره السوء علی راسه) بین علیه السلام ان من اکمل مسیره السلم من اهل الشام و انقاد الی الحق بعد ظهوره فقد انقذه الله من الهلاک و التلف و الموت و نجاه من العذاب و اما من استمر علی ضلاله و اقام علی فساده فذاک الذی انقلب علی وجهه و غرق فی الضلال و الغی و تغطت منافذ النور فی قلبه فحجبت رویه الحق عنه و دارت دائره السوء علیه و قد وقع الامر علی الخوارج ایضا حیث رفضوا التحکیم بعد اجبارهم للامام علیه فکان الامر ان قتلهم الله و طهر الارض منهم …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

کَتَبَهُ إلی أَهْلِ الْأمْصارِ یَقُصُّ فیهِ ما جَری بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَهْلِ صِفینَ

از نامه های امام علیه السلام

به اهالی (تمام) شهرهاست که آنچه را میان آن حضرت و اهل صفین واقع شده در آن،بیان کرده است. {1) .سند نامه: در مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 440،مدرک دیگری جز نهج البلاغه برای این نامه نیافته و قول داده است که اگر پیدا کند در آخر کتاب بنویسد.در آنجا نیز چیزی در این باره دیده نمی شود جز اینکه وعده می دهد اگر موارد بسیار کمی را که موفق به یافتن مصادر دیگری در مورد آن نشده در آینده بیابد بر کتاب خود بیفزاید }

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این نامه به چند نکته اشاره می فرماید که در واقع عصاره تمام مسائل مربوط به حادثه صفین است:

نخست اینکه آغاز کار با اهل شام این بود که در ظاهر،همه در اصول اسلام متحد بودیم و تنها اختلاف در مسأله خون عثمان بود که ما به هیچ وجه در آن

دخالت نداشتیم و به آنها پیشنهاد کردیم بیایید آتش جنگ را خاموش کنید و حق را به حق دار برسانید؛ولی آنها جز برای جنگ آماده نبودند.

در قسمت دیگر این نامه می افزاید:هنگامی که آثار شکست در جنگ در آنها ظاهر شد تسلیم خواسته ما شدند.ما هم آنان را پذیرفتیم تا حجت حق بر آنها آشکار شود.

حضرت در بخش آخر می فرماید:اما در این هنگام گروهی عملاً قبول کردند و گروهی (همچون خوارج) به لجاجت خود ادامه دادند.

***

وَکَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَیْنَا وَالْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ،وَالظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا وَاحِدٌ، وَنَبِیَّنَا وَاحِدٌ،وَدَعْوَتَنَا فِی الْإِسْلَامِ وَاحِدَهٌ،وَلَا نَسْتَزِیدُهُمْ فِی الْإِیمَانِ بِاللّهِ وَالتَّصْدِیقِ بِرَسُولِهِ وَلَا یَسْتَزِیدُونَنَا:الْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلَّا مَا اخْتَلَفْنَا فِیهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ،وَنَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ فَقُلْنَا تَعَالَوْا نُدَاوِمَا لَایُدْرَکُ الْیَوْمَ بِإِطْفَاءِ النَّائِرَهِ، وَتَسْکِینِ الْعَامَّهِ،حَتَّی یَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَیَسْتَجْمِعَ،فَنَقْوَی عَلَی وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ،فَقَالُوا:بَلْ نُدَاوِیهِ بِالْمُکَابَرَهِ فَأَبَوْا حَتَّی جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَرَکَدَتْ، وَوَقَدَتْ نِیرَانُهَا وَحَمِشَتْ.فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا وَإِیَّاهُمْ،وَوَضَعَتْ مَخَالِبَهَا فِینَا وَفِیهِمْ،أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِکَ إِلَی الَّذِی دَعَوْنَاهُمْ إِلَیْهِ،فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَی مَا دَعَوْا، وَسَارَعْنَاهُمْ إِلَی مَا طَلَبُوا،حَتَّی اسْتَبَانَتْ عَلَیْهِمُ الْحُجَّهُ،وَانْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَهُ فَمَنْ تَمَّ عَلَی ذَلِکَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِی أَنْقَذَهُ اللّهُ مِنَ الْهَلَکَهِ،وَمَنْ لَجَّ وَتَمَادَی فَهُو الرَّاکِسُ الَّذِی رَانَ اللّهُ عَلَی قَلْبِهِ،وَصَارَتْ دَائِرَهُ السَّوْءِ عَلَی رَأْسِهِ.

ترجمه

آغاز کار این بود که ما با اهل شام روبه رو شدیم و ظاهر (آنها) چنین بود که پروردگار ما یکی،پیامبر ما یکی و دعوت ما به اسلام،یکی است.ما چیزی بیش از این (ظاهر حال) در ایمان به خدا و تصدیق به پیامبر از آنها نمی خواستیم و آنها هم چیزی بیشتر،از ما تقاضا نداشتند و در همه چیز (ظاهرا) یکسان بودیم تنها اختلاف ما درباره خون عثمان بود در حالی که از آن بریء بودیم (و دست ما هرگز به آن آلوده نشده بود) ما به آنها گفتیم:بیایید امروز به فرو نشاندن آتش فتنه

و جنگ و آرام ساختن مردم مشکل را درمان کنیم به چیزی که ممکن است بعد از این به دست نیاید،تا امر خلافت محکم و جمعیت مسلمانان متحد گردند و قدرت پیدا کنیم حق را در جای خود قرار دهیم (و مجرم را به کیفر رسانیم).

آنها گفتند:ما می خواهیم این درد را با دشمنی و جنگ درمان کنیم،آری آنها (از پیشنهاد من درباره اقدام مسالمت آمیز) سر باز زدند تا جنگ بال های خود را گشود و استقرار یافت،شعله هایش بالا گرفت و شدید شد.هنگامی که جنگ، دندانش را در بدن ما و آنها فرو برد و چنگال هایش را در وجود ما و آنها وارد کرد،به آنچه ما آنها را به سوی آن دعوت کرده بودیم پاسخ مثبت دادند (که جنگ را رها کنیم و به گفت وگو بنشینیم) ما نیز درخواست آنها را پذیرفتیم و به سوی آنچه از ما طلب کردند شتافتیم (این وضع ادامه داشت) تا اینکه حجت بر آنها روشن شد و عذرشان (برای جنگ که همان مطالبه خون عثمان بود) قطع گردید (و پایان یافت).

کسانی که پایبند به این حقایق بودند خداوند آنها را از هلاکت نجات داد و کسانی که لجاجت و پافشاری کردند پیمان شکنانی بودند که خدا پرده بر قلبشان افکنده بود و حوادث ناگوار بر سر آنها سایه انداخت.

شرح و تفسیر: ماجرای صفین در چند جمله

همان گونه که از عنوان نامه پیداست هدف امام علیه السلام این بوده که مسأله جنگ صفین و اهداف آتش افروزان و نتایج آن را در بیانی فشرده و کوتاه ذکر کند.

از این رو در آغاز می فرماید:«آغاز کار این بود که ما با اهل شام روبه رو شدیم و ظاهر (آنها) چنین بود که پروردگار ما یکی،پیامبر ما یکی و دعوت ما به اسلام، یکی است»؛ (وَ کَانَ بَدْءُ أَمْرِنَا أَنَّا الْتَقَیْنَا وَ الْقَوْمُ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ،وَ الظَّاهِرُ أَنَّ رَبَّنَا

وَاحِدٌ،وَ نَبِیَّنَا وَاحِدٌ،وَ دَعْوَتَنَا فِی الْإِسْلَامِ وَاحِدَهٌ) .

تعبیر به«ظاهر»اشاره لطیفی به این معناست که بسیاری از گردانندگان این صحنه و سردمداران آن اعتقادی به خدا و اسلام و نبوت پیغمبر نداشتند؛ولی امام به ظاهر حال آنها در اینجا قناعت می کند در حالی که در بعضی موارد دیگر که شرایط اقتضا می کرده با صراحت در این باره سخن گفته است؛همان گونه که در ذیل نامه 16 حضرت می فرماید: «فَوَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَکِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْکُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَیْهِ أَظْهَرُوهُ؛ سوگند به آن کسی که دانه را (در زیر خاک) شکافته و انسان را آفریده دشمنان ما اسلام را نپذیرفته بودند،بلکه ظاهراً اظهار اسلام می کردند و کفر را در سینه پنهان می داشتند،لذا هنگامی که یاورانی بر ضد اسلام یافتند نشانه های کفر خود را آشکار ساختند».

سپس در ادامه سخن می افزاید:«ما چیزی بیش از این (ظاهر حال) در ایمان به خدا و تصدیق به پیامبر از آنها نمی خواستیم و آنها هم چیزی بیشتر،از ما تقاضا نداشتند و در همه چیز (ظاهرا) یکسان بودیم تنها اختلاف ما درباره خون عثمان بود در حالی که از آن بریء بودیم (و دست ما هرگز به آن آلوده نشده بود)»؛ (وَ لَا نَسْتَزِیدُهُمْ فِی الْإِیمَانِ بِاللّهِ وَ التَّصْدِیقِ بِرَسُولِهِ وَ لَا یَسْتَزِیدُونَنَا:الْأَمْرُ وَاحِدٌ إِلَّا مَا اخْتَلَفْنَا فِیهِ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ،وَ نَحْنُ مِنْهُ بَرَاءٌ) .

به این ترتیب امام می خواهد تنها نقطه اختلاف را که انگیزه اصلی جنگ بود روشن سازد تا مقدمه ای برای گفتارش در بحث بعد باشد.

آن گاه در ادامه سخن می فرماید:«ما به آنها گفتیم:بیایید امروز به فرو نشاندن آتش فتنه و جنگ و آرام ساختن مردم مشکل را درمان کنیم به چیزی که ممکن است پس از این به دست نیاید،تا امر خلافت محکم و جمعیت مسلمانان متحد گردند و قدرت پیدا کنیم حق را در جای خود قرار دهیم (و مجرم را به کیفر

رسانیم)»؛ (فَقُلْنَا:تَعَالَوْا نُدَاوِ مَا لَا یُدْرَکُ الْیَوْمَ بِإِطْفَاءِ النَّائِرَهِ {1) .«نائِرَه»از ریشه«نور»بر وزن«فور»به معنای کینه و عداوت است و گاه به شعله ای که ناشی از کینه و عداوت است نیز اطلاق می شود }،وَ تَسْکِینِ الْعَامَّهِ حَتَّی یَشْتَدَّ الْأَمْرُ وَ یَسْتَجْمِعَ،فَنَقْوَی عَلَی وَضْعِ الْحَقِّ مَوَاضِعَهُ) .این یک سخن کلامی بسیار منطقی و منصفانه است و مضمون آن این است که به هنگام اختلاف و درگیری مسلمانان با یکدیگر،احقاق حقوق ناممکن است.شما (معاویه و شامیان) از یک سو بیعت مرا نپذیرفتید و شکاف در صفوف مسلمانان ایجاد کردید،از سوی دیگر از من می خواهید قاتلان عثمان را مجازات کنم.اگر حکومت من را می پذیرید چرا در آن داخل نمی شوید و اگر قبول ندارید چگونه چنین کاری را از من انتظار دارید؟

اضافه بر این،مسأله ای مثل مجازات قاتلان عثمان که در واقع طیف وسیع و گسترده ای بودند در صورتی امکان پذیر است که حکومت اسلامی کاملاً مقتدر و نیرومند باشد و این کار در حالی که در برابر ما اسلحه کشیده اید و آماده پیکار هستید امکان ندارد.

مسأله شورش بر ضد عثمان و قتل او بر خلاف آنچه بعضی می پندارند مسأله ای بسیار ریشه دار بود و جمعی از صحابه و گروه های محروم اجتماع با تمام قدرت در آن شرکت داشتند.

شاهد این سخن مطلبی است که«دینوری»در اخبارالطوال نقل کرده است که معاویه نامه ای شیطنت آمیز برای تشویق مردم به جنگ صفین نوشت و آن را با ابومسلم خولانی که به اصطلاح از عابدان اهل شام بود به امام فرستاد.مضمون نامه این بود که اگر قاتلان عثمان را به ما بسپاری و آنها را به قتل برسانیم حتماً با تو بیعت می کنیم در غیر این صورت نزد ما چیزی جز شمشیر نخواهی داشت و به خدا سوگند قاتلان عثمان را در دریا و صحرا تعقیب می کنیم تا آنها را به قتل

برسانیم یا خودمان در این راه کشته شویم.

هنگامی که ابومسلم این نامه را به امام رساند امام به مسجد آمد در حالی که مردم خبردار شده و حدود ده هزار نفر مسلح اجتماع کرده بودند و همه فریاد می زدند:«کُلُّنا قَتَلَهُ عُثْمانٍ؛همه ما قاتلان عثمانیم» {1) .اخبار الطوال،ص 162 و 163 }و به همین دلیل امام علیه السلام در خطبه 168 در پاسخ جمعی از صحابه که از او خواستند تکلیف قاتلان عثمان را روشن سازد فرمود: «یَا إِخْوَتَاهُ! إِنِّی لَسْتُ أَجْهَلُ مَا تَعْلَمُونَ،وَ لکِنْ کَیْفَ لِی بِقُوَّهٍ وَ الْقَوْمُ الْمُجْلِبُونَ عَلَی حَدِّ شَوْکَتِهِمْ،یَمْلِکُونَنَا وَ لَا نَمْلِکُهُمْ؛ برادران من! از آنچه شما می دانید من بی اطلاع نیستم؛ولی چگونه می توانم (در شرایط فعلی) قدرت بر این کار را (مجازات قاتلان عثمان) به دست آورم؟ آنان (کسانی که بر عثمان شوریدند) همچنان بر قدرت و شوکت خویش باقی اند و (در حال حاضر) بر ما مسلّط اند و ما بر آن ها سلطه ای نداریم».

از اینجا روشن می شود که معاویه با اطلاع از این امور می خواست مسأله بیعت کردن را به امر محال موکول کند؛امری که ظاهرش عوام فریبانه و باطنش نافرمانی شیطنت آمیز بود.

سپس امام علیه السلام در ادامه این سخن پاسخ آنها را به این دعوت مسالمت آمیز و عاقلانه و منصفانه چنین بیان می فرماید:«آنها گفتند:ما می خواهیم این درد را با دشمنی و جنگ درمان کنیم،آری آنها (از پیشنهاد من درباره اقدام مسالمت آمیز) سر باز زدند تا جنگ بال های خود را گشود و استقرار یافت،شعله هایش بالا گرفت و شدید شد»؛ (فَقَالُوا:بَلْ نُدَاوِیهِ بِالْمُکَابَرَهِ {2) .«مُکابِرَهَ»به معنای برتری جویی،عداوت،دشمنی،لجاجت و درگیری در امور منفی است }فَأَبَوْا حَتَّی جَنَحَتِ الْحَرْبُ وَ رَکَدَتْ،وَ وَقَدَتْ نِیرَانُهَا وَ حَمِشَتْ {3) .«حَمِشَ»از ریشه«حَمْش»بر وزن«فرش»به معنای تهییج کردن و به خشم آوردن و برانگیختن گرفته شده و در اینجا به معنای شدت جنگ است }).

آری نتیجه این لجاجت و پافشاری بر مخالفت،روشن شدن آتش جنگ بی سابقه ای در اسلام بود که خون ده ها هزار نفر از مسلمانان در آن ریخته شد و در واقع فدای هوس های معاویه و یارانش شدند.

آن گاه امام در ادامه این سخن می فرماید:«هنگامی که جنگ،دندانش را در بدن ما و آنها فرو برد و چنگال هایش را در وجود ما و آنها وارد کرد،به آنچه ما آنها را به سوی آن دعوت کرده بودیم پاسخ مثبت دادند (که جنگ را رها کنیم و به گفت وگو بنشینیم) ما نیز درخواست آنها را پذیرفتیم و به سوی آنچه از ما طلب کردند شتافتیم»؛ (فَلَمَّا ضَرَّسَتْنَا {1) .«ضَرَّسَ»از ریشه«ضَرْس»بر وزن«ترس»به معنای گزیدن با دندان است و هنگامی که به باب تفعیل می رود به معنای شدت گزیدن با دندان است و در اینجا کنایه از آثار زیان بار جنگ است }وَ إِیَّاهُمْ،وَ وَضَعَتْ مَخَالِبَهَا {2) .«مَخالِب»جمع«مِخْلَب»بر وزن«منبر»به معنای چنگال است }فِینَا وَ فِیهِمْ،أَجَابُوا عِنْدَ ذَلِکَ إِلَی الَّذِی دَعَوْنَاهُمْ إِلَیْهِ،فَأَجَبْنَاهُمْ إِلَی مَا دَعَوْا،وَ سَارَعْنَاهُمْ إِلَی مَا طَلَبُوا) .

این سخن اشاره به زمانی است که آنها از جنگ خسته شدند و فریب های معاویه برای آنها آشکار شد و قرآن ها را بر سر نیزه ها کردند و از ما خواستند دست از جنگ برداریم و به حکم قرآن روی آوریم.

سپس می افزاید:«(این وضع ادامه داشت) تا اینکه حجت بر آنها روشن شد و عذرشان (برای جنگ که همان مطالبه خون عثمان بود) قطع گردید (و پایان یافت)»؛ (حَتَّی اسْتَبَانَتْ عَلَیْهِمُ الْحُجَّهُ،وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمُ الْمَعْذِرَهُ) .

نکته مهم این است که معاویه و اطرافیان و حامیانش برای حفظ منافع نامشروع خود در شام تبلیغات زیادی بر ضد علی علیه السلام و یارانش انجام داده بودند که آنها اهل نماز نیستند و برای قرآن احترامی نمی بینند و قاتلان اصلی عثمان را در میان خود حفظ کرده اند و هدفشان پایمال کردن خون عثمان است.باطل

بودن این تبلیغات دروغین،در میدان جنگ صفین تدریجاً آشکار شد؛جنگی که حدود هیجده ماه به طول انجامید.در این مدت سخنان زیادی میان آن ها رد و بدل شد و شامیان اعمال یاران علی علیه السلام را می دیدند که اهل نماز و راز و نیاز شبانه با خدا هستند؛آب را معاویه بر روی لشکر علی بسته بود؛ولی به هنگام سلطه آن حضرت و یارانش بر آب مقابله به مثل نکردند و آب را به روی آنها گشودند،کسی از آنها نسبت به قتل عثمان اظهار شادی نمی کرد و مخصوصاً وقتی قتل عمار یاسر به دست لشکریان معاویه انجام شد و پیغمبر در حدیث معروف خود فرموده بود:«ای عمار تو را گروهی ظالم و طغیان گر می کشند»این نیز سندی برای حقانیت امیرمؤمنان و یارانش محسوب می شد.حلقه آخر این ماجرا این بود که وقتی شامیان ناتوان شدند و فریاد بر آوردند که بر زن و فرزند ما رحم کنید و دست از جنگ بردارید و داوری قرآن را بپذیرید،علی و یارانش آن را پذیرفتند و به این ترتیب حجت بر آنها تمام شد و در پیشگاه خدا عذری نداشتند.

امام علیه السلام در ادامه می فرماید:«کسانی که پایبند به این حقایق بودند خداوند آنها را از هلاکت نجات داد و کسانی که لجاجت و پافشاری کردند پیمان شکنانی بودند که خدا پرده بر قلبشان افکنده بود و حوادث ناگوار بر سر آنها سایه انداخت»؛ (فَمَنْ تَمَّ عَلَی ذَلِکَ مِنْهُمْ فَهُوَ الَّذِی أَنْقَذَهُ اللّهُ مِنَ الْهَلَکَهِ،وَ مَنْ لَجَّ وَ تَمَادَی {1) .«تَمادی»از مصدر«تَمادِی»به معنای اصرار و پافشاری در ادامه کاری است }فَهُو الرَّاکِسُ {2) .«الرّاکِس»به معنای کسی است که در امری واژگون شده است از ریشه«رَکْس»بر وزن«عکس»به معنای وارونه کردن چیزی و آن را با سر بر زمین گذاردن،گرفته شده و به فرد پیمان شکن که کار خود را وارونه انجام می دهد نیز اطلاق می شود }الَّذِی رَانَ {3) .«رانَ»از ریشه«رَین»بر وزن«عین»در اصل به معنای زنگاری است که روی اشیای قیمتی می نشیند و به افرادی که زنگار معصیت یا کفر بر قلبشان می نشیند نیز اطلاق می شود }اللّهُ عَلَی قَلْبِهِ،وَ صَارَتْ دَائِرَهُ السَّوْءِ عَلَی رَأْسِهِ) .

گر چه بعضی از شارحان نهج البلاغه این چند جمله را اشاره به خوارج نهروان می دانند که پس از روبه رو شدن با سپاه امام و شنیدن اندرزهای آن حضرت، گروه زیادی از آنها متنبّه شدند و از راه ضلالت باز گشتند و به لشکر امام پیوستند و گروهی بر لجاجت خود باقی ماندند و در آن میدان به هلاکت رسیدند؛ولی با توجّه به آغاز این نامه که صریحاً از اهل شام و داستان صفین سخن می گوید و عنوانی که سیّد رضی نیز برای آن انتخاب کرده،این احتمال بسیار بعید به نظر می رسد و به هیچ وجه پذیرفتنی نیست و بعید نمی دانیم که این تعبیرات اشاره به این باشد که گروهی از لشکر شام بعد از آشکار شدن دورغ های معاویه و طرفداران او درباره علی علیه السلام و سپاه آن حضرت،از معاویه بریدند و به لشکر امام پیوستند،هرچند گروه بیشتری لجاجت کردند و بر انحرافات خود پافشاری کردند.

شاهد این سخن مطلبی است که در شرح خطبه 55 از شرح نهج البلاغه مرحوم علّامه شوشتری نقل کرده ایم که فهرستی از نام کسانی را که در جنگ صفین به امام پیوستند ارائه می دهد و از جماعتی از قاریان قرآن و افراد سرشناسی که از معاویه بریدند و به سوی امام آمدند سخن می گوید. {1) .برای توضیح بیشتر به جلد دوم شرح نهج البلاغه ما (پیام امام) صفحه 623 در شرح خطبه 55 مراجعه فرمایید و همچنین ذیل نامه 32 در جلد نهم از همین کتاب }

به این ترتیب امام علیه السلام با این نامه کوتاه و در عین حال بسیار گویا حقایق مربوط به جنگ صفین را برای تمام کسانی که در بلاد مختلف اسلام می زیستند بیان فرمود و با آنها اتمام حجت کرد و در واقع جلوی سم پاشی اطرافیان معاویه و طرفداران او را گرفت.

این نکته نیز شایان ذکر است که علّامه شوشتری به دلایل ناموجهی در اصل صدور این نامه از امام تردید کرده است؛دلایل ضعیفی که پاسخ آن روشن است

در حالی که فصاحت و بلاغت حاکم بر این نامه تفاوتی با سایر نامه ها ندارد و بسیار جالب و حساب شده است و ما متأسفیم که این محقق بزرگوار گاه گرفتار چنین لغزش هایی می شود.

نامه59: مسئولیّت های فرماندهی

موضوع

و من کتاب له ع إلی الأسود بن قطبه صاحب جند حلوان

(نامه به أسود بن قطبه فرمانده لشکر حلوان {حلوان: شهر قدیمی کوچکی از ایران، در اطراف عراق بود که اعراب آن را در 640 میلادی فتح کردند و سلجوقیان در سال 1066 میلادی آن را به آتش کشیدند.} در جنوب شهر سر پل ذهاب امروزی)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ الواَلیِ َ إِذَا اختَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذَلِکَ کَثِیراً مِنَ العَدلِ فَلیَکُن أَمرُ النّاسِ عِندَکَ فِی الحَقّ سَوَاءً فَإِنّهُ لَیسَ فِی الجَورِ عِوَضٌ مِنَ العَدلِ فَاجتَنِب مَا تُنکِرُ أَمثَالَهُ وَ ابتَذِل نَفسَکَ فِیمَا افتَرَضَ اللّهُ عَلَیکَ رَاجِیاً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوّفاً عِقَابَهُ وَ اعلَم أَنّ الدّنیَا دَارُ بَلِیّهٍ لَم یَفرُغ صَاحِبُهَا فِیهَا قَطّ سَاعَهً إِلّا کَانَت فَرغَتُهُ عَلَیهِ حَسرَهً یَومَ القِیَامَهِ وَ أَنّهُ لَن یُغنِیَکَ عَنِ الحَقّ شَیءٌ أَبَداً وَ مِنَ الحَقّ عَلَیکَ حِفظُ نَفسِکَ وَ الِاحتِسَابُ عَلَی الرّعِیّهِ بِجُهدِکَ فَإِنّ ألّذِی یَصِلُ إِلَیکَ مِن ذَلِکَ أَفضَلُ مِنَ ألّذِی یَصِلُ بِکَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود. اگر رأی و اندیشه زمامدار دچار دگرگونی شود، او را از اجرای عدالت بسیار باز می دارد. پس باید که کار مردم در آنچه حق است نزد تو یکسان باشد، زیرا در ستمکاری بهایی برای عدالت یافت نمی شود . از آنچه که همانند آن را بر دیگران نمی پسندی پرهیز کن، و نفس خود را در حالی که امیدوار به پاداش الهی بوده و از کیفر او هراسناکی، به انجام آنچه خداوند بر تو واجب گردانیده است، وادار ساز . و بدان که دنیا سرای آزمایش است، و دنیا پرست ساعتی در آن نمی آساید جز آن که در روز قیامت از آن افسوس می خورد ، و هرگز چیزی تو را از حق بی نیاز نمی گرداند.

و از جمله حقّی که بر توست آن که نفس خویش را نگهبان باشی، و به اندازه توان در امور رعیّت تلاش کنی، زیرا آنچه در این راه نصیب تو می شود، برتر از آن است که از نیروی بدنی خود از دست می دهی. با درود .

شهیدی

اما بعد، چون والی را هواها گونه گون شود او را از بسیاری عدالت، باز دارد. پس باید کار مردم در آنچه حق است، نزد تو یکسان باشد، که ستم را با عدل عوض ندهند. پس خود را از آنچه مانند آن را نمی پسندی دور ساز، و نفس خود را در کاری که خدا بر تو واجب فرمود در باز، حالی که پاداش آن را امیدواری و از کیفرش ترسان. و بدان که دنیا خانه آزمایش است و دنیا دار ساعتی در آن آسوده نبود،

جز که آسودگی وی در روز رستاخیز، مایه دریغ او شود ، و هرگز هیچ چیز تو را از حق بی نیاز نگرداند و از جمله حقها که بر توست این است که نفس خود را بپایی، و به اندازه توانت در کار رعیت کوشش نمایی، که آنچه از این کار به دست می آری بهتر است از آنچه بذل می داری، و السلام.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که حاکم هر گاه مختلف شود آرزوی او در شهوات بازدارد او را آن از بسیاری در عدل پس باید که باشد کار مردمان نزد تو در حق یکسان پس بدرستی که نیست در ستم عوضی و بدلی از عدل و انصاف پس دور شو از آنچه انکار میکنی امثال آنرا از غیر و بذل کن نفس خود را در آنچه فرض کرده خدا بر تو در حالتی که امیدوار باشی بثواب او و ترسنده از عقوبت او و بدانکه دنیا سرای محنت است فراغت نکرد در ترک طاعت صاحب آن هرگز در آن یک ساعت بجز که بود فراغت او بر او پشیمانی در روز قیامت و بدرستی که بی نیاز نکرده اند تو را از حق چیزی هرگز و از حقست بر تو نگاه داشتن نفس خودت و حساب کردن بر رعیت بطریق امر بمعروف و نهی منکر بجد و جهد خودت پس بدرستی که آنچه می رسد بتو از این ثواب آن جهان فاضل تر است از آنچه می رسد بسبب تو از عدل و احسان

آیتی

اما بعد. هر گاه والی را نسبت به افراد رعیب میل و هوا گونه گون باشد، بسا از اجرای عدالت باز ماند. پس باید کار مردم، در حقی که دارند، در نزد تو یکسان باشد که از ستم نتوان به عدالت رسید و از هر چه همانند آن را ناروا می شماری دوری گزین و خود را به کاری که خدا بر تو واجب ساخته، وادار نمای، در حالی که، امید پاداش او داری و از عقابش بیمناک هستی. و بدان، که دنیا سرای بلاهاست. کسی را در آن، ساعتی آسودگی نیست، جز آنکه آسودگیش سبب حسرت و دریغ او در قیامت گردد. هیچ چیز تو را از حق بی نیاز نگرداند. و از آن حقها که بر گردن توست یکی نگهداری نفس توست از کژتابیهایش و کوشش توست در کار رعیت به قدر توانت. زیرا آنچه از آنها نصیب تو می شود بسی بیش از چیزی است که از تو نصیب آنان گردد. والسلام.

انصاریان

اما بعد،هرگاه میل و خواست حکمران گوناگون باشد او را از عدالت بسیار باز می دارد، پس باید امور مردم پیش تو یکسان باشد،چرا که در ستم عوضی از عدل نیست .از اموری که نظائر آن را خوش نداری اجتناب کن،و نفس خود را به آنچه خداوند بر تو واجب نموده به امید ثوابش و ترس از عذابش به کار گیر .

آگاه باش که دنیا خانه آزمایش است و دنیادار ساعتی در آن راحت نمانده مگر آنکه راحتی آن ساعت در روز قیامت مایه حسرتش گردد ،و تو را هرگز چیزی از حق بی نیاز نگرداند،و از جمله حقوق بر تو پاییدن نفس خویش است،و اینکه به اندازه قدرتت در کار رعیت بکوشی،زیرا سودی که از این جهت به تو می رسد بیش از سودی است که از جانب تو به رعیت می رسد.و السلام .

شروح

راوندی

و قوله الدار دار بلیه لم یفرغ صاحبها قط فیها ساعه الا کانت فرغته علیه حسره یوم القیامه اشاره الی قول النبی صلی الله علیه و آله: ان الله یبغض الصحیح الفارغ لا فی شغل الدنیا و لا فی شغل الاخره. و یعلم من فحوی کلام علی علیه السلام ان الکافر لیس من یفعل ضد الایمان فقط، و انما الضال کافر ایضا. و قوله و انه لن یغنیک عن الحق شی ء ای لا یقوم شی ء مقام الحق. و قوله فان الذی یصل الیک من ذلک افضل من الذی یصل بک یعنی الثواب الواصل الیک غدا من حفظک نفس و احتسابک الاجر عند الله بجهدک علی مصالح الرعیه افضل من الثواب الذی یصل الیک باعمالک.

کیدری

الا کانت فرغته علیه حسره یوم القیامه. (من قول النبی صلی الله علیه و آله ان الله یبغض الصحیح الفارغ لا فی شغل الدنیا و لا فی شغل الاخره). ان الوالی اذا اختلف هواه منعه ذلک کثیرا من العدل. یعنی انه اذا لم یوطن نفسه، و لم یعزم عزما صادقا علی الاتیمار لامر الله: و لم یجعل غرضه اقامه العدل حتی یستوی عنده العود و الولی منعه ذلک کثیرا من العدل، لان رجحان جانب الولی بلا حجه صادقه خارج عن العدل. قوله علیه السلام: و من الحق علیک حفظ نفسک: و الاحتساب علی الرعیه بجهدک فان الذی یصل الیک من ذلک افضل من الذی یصل بک. قال الوبری: ای لم یصل الیک، من ذلک افضل من الذی یصل بک. قال الوبری: ای لم یصل الیک، من ذلک من الثواب و الثناء افضل من الذی یصل بسببک الی الرعیه من امن السرب و غیر ذلک، یعنی ان ثوابک علی القیام بامرهم اعظم من انتفاعهم بک فی الدنیا، و قیل ان الذی یصل الیک من الثواب بالاحتساب افضل لک مما یصل الیک بک ای باعمالک، یعنی ان الخیر المتعدی انفع من اللازم.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به اسود بن قطیبه سرلشکر سپاه حلوان: (اما بعد، اگر خواست حاکم نسبت به مردم یکنواخت نباشد، این روش او را در بسیاری موارد از اجرای عدالت در بین مردم باز می دارد، بنابراین باید امر مردم، در برابر حق نزد تو یکسان باشد، زیرا هیچ وقت از ستمکاری نتیجه عدالت برنمی آید، پس از کاری که مانند آن را دوست نداری دوری کن، و خود را به انجام آنچه خداوند بر تو واجب کرده است، وادار کن در حالی که به پاداش او امیدوار، و از کیفرش ترسانی. و بدان که دنیا جای گرفتاری و آزمون است، هرگز کسی در آنجا دمی آسوده نبوده است مگر این که همان یک ساعت آسودگی باعث اندوه وی در قیامت گردد، و بدان که هیچ چیز تو را بی نیاز از حق نمی گرداند، و از جمله حقوق بر تو، حفظ خویشتن، و تلاش در راه اصلاح امور مردم است، زیرا بیش از آنچه از طرف تو به مردم می رسد، پاداش الهی عاید تو می گردد والسلام). در این بخش از نامه ی امام (علیه السلام) سخنان لطیفی است: 1- امام (علیه السلام) بر ضرورت ترک خواستهای گوناگون، و خودداری از پیروی خواستهای جوراجور، توجه داده است، به دلیل پیامد ناروایی که دارد، یعنی بازماندن از اجرای موارد بسیاری از عدالت، و جهت ارتباط آن روش با چنین پیامدی روشن است، زیرا پیروی از خواسته های گوناگون باعث انحراف از میانه روی در کارها می شود. پس از این که بر پیامد نادرست ستمکاری توجه داده است، امر به گسترش عدالت و برابر داشتن مردم در برابر حق، فرموده، آنگاه بر فضیلت عدل و داد با قیاس مضمری اشاره کرده است که صغرای آن عبارت: فانه … العدل است که تقدیر آن چنین است: زیرا در ستمکاری، چیزی جای عدالت را پر نمی کند، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چه را که ستم و جور جبران نکند، باید آن را انجام داد و از آن پیروی کرد. 2- چون پیروی از تمایلات گوناگون، از اموری است که اگر مانند آن در حق خود وی و یا درباره ی کسی از کارگزاران وی اتفاق بیفتد، آن را زشت و ناروا می شمارد و به منزله ی آزاری است که به او می رسد، از این رو امام (علیه السلام) او را مامور به اجتناب کرده و دستور داده است که مبادا از جانب او درباره ی دیگران عملی سر بزند که مانند آن را از دیگران در حق خود نمی پسندد. و عبارت امام (علیه السلام) مقصود را بخوبی می رساند، و هدف برحذر داشتن از چنان کاری است. 3- وانگهی او را مامور ساخته که خویشتن را برای اجرای واجبات الهی آماده سازد، بنا به دو انگیزه ی امید به پاداش وترس از عقوبت، زیرا آنها انگیزه ی عملند. 4- به وی هشدار داده است که دنیا جای گرفتاری و آزمون است، چنانکه خدای متعال فرموده است: الذی خلق الموت و لحیواه لیبلوکم ایکم احسن عملا. و چون عمل صالح در دنیاباعث آمادگی برای خوشبختی دائم است، ناگزیر آسودگی از عمل در دنیا، باعث واگذاشتن وسیله ی خوشبختی است که روز قیامت سعادت جز بدان وسیله میسر نمی شود، بنابراین از جمله پیامدهای آسودگی در دنیا تاسف خوردن بر نتیجه ای است که روز قیامت از فراغت عاید می شود. 5- او را متوجه بر ضرورت انجام عمل حق ساخته است، از آن رو که هیچ چیز او را از حق بی نیاز نمی گرداند، زیرا جز حق همه چیز، بیهوده کاری است، و بیهوده کاری باعث نیازمندی در آخرت است، بنابراین باطل باعث بی نیازی نمی شود. 6- او را بر این مطلب توجه داده است که از جمله حقوق واجب بر او حفظ خویشتن است، یعنی خود را از لغزش بر صراط مستقیم و افتادن در راستای جهنم حفظ کند، سپس نسبت به مردم با کوشش و تلاش رسیدگی کند و دست آنها را در راه امر به معروف نهی از منکر بگیرد، و حفظ خویشتن را از آن رو مقدم داشته که اهمیت بیشتری دارد و بر ضرورت هر دو مورد با این عبارت توجه داده است فان الذی … مقصود آن است که آنچه از کمالات و پاداش به دلیل پایبندی دو امر مذکور در آخرت عایدت می شود از آنچه که از طریق عدالت و احسان تو به مردم به صورت منفعت و یا دفع ضرر، به آنها می رسد، برتر است. توفیق از آن خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْوَالِیَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذَلِکَ کَثِیراً مِنَ الْعَدْلِ فَلْیَکُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَکَ فِی الْحَقِّ سَوَاءً فَإِنَّهُ لَیْسَ فِی الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ فَاجْتَنِبْ مَا تُنْکِرُ أَمْثَالَهُ وَ ابْتَذِلْ نَفْسَکَ فِیمَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَیْکَ رَاجِیاً ثَوَابَهُ وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ وَ اعْلَمْ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ بَلِیَّهٍ لَمْ یَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِیهَا قَطُّ سَاعَهً إِلاَّ کَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَیْهِ حَسْرَهً یَوْمَ الْقِیَامَهِ وَ أَنَّهُ لَنْ یُغْنِیَکَ عَنِ الْحَقِّ شَیْءٌ أَبَداً وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَیْکَ حِفْظُ نَفْسِکَ وَ الاِحْتِسَابُ عَلَی الرَّعِیَّهِ بِجُهْدِکَ فَإِنَّ الَّذِی یَصِلُ إِلَیْکَ مِنْ ذَلِکَ أَفْضَلُ مِنَ الَّذِی یَصِلُ بِکَ وَ السَّلاَمُ.

[الأسود بن قطبه ]

لم أقف إلی الآن علی نسب الأسود بن قطبه و قرأت فی کثیر من النسخ أنه حارثی من بنی الحارث بن کعب و لم أتحقق ذلک و الذی یغلب علی ظنی أنه الأسود بن زید بن قطبه بن غنم الأنصاری من بنی عبید بن عدی ذکره أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب و قال إن موسی بن عقبه عده فیمن شهد بدرا { 1) الاستیعاب 1:90(طبعه نهضه مصر). }

قوله ع إذا اختلف هوی الوالی منعه کثیرا من الحق قول صدق لأنه متی لم یکن الخصمان عند الوالی سواء فی الحق جار و ظلم.

ثم قال له فإنه لیس فی الجور عوض من العدل و هذا أیضا حق و فی العدل کل العوض من الجور .

ثم أمره باجتناب ما ینکر مثله من غیره و قد تقدم نحو هذا .

و قوله إلا کانت فرغته کلمه فصیحه و هی المره الواحده من الفراغ

و قد روی عن النبی ص أن الله یبغض الصحیح الفارغ لا فی شغل الدنیا و لا فی شغل الآخره.

و مراد أمیر المؤمنین ع هاهنا الفراغ من عمل الآخره خاصه .

قوله فإن الذی یصل إلیک من ذلک أفضل من الذی یصل بک معناه فإن الذی یصل إلیک من ثواب الاحتساب علی الرعیه و حفظ نفسک من مظالمهم و الحیف علیهم أفضل من الذی یصل بک من حراسه دمائهم { 1) ب:«دعاتهم»تصحیف،صوابه فی ا،د. } و أعراضهم و أموالهم و لا شبهه فی ذلک لأن إحدی المنفعتین دائمه و الأخری منقطعه و النفع الدائم أفضل من المنقطع

کاشانی

(الی ما دعوا) به آنچه خواندند از حکم حکمین (و سارعناهم) و مسارعت کردیم با ایشان (الی ما طلبوا) به سوی آنچه طلب کردند از خلاص شدن از حرب و قتل و ضرب (حتی استبانت علیهم الحجه) تا آنکه هویدا شد بر ایشان حجت ما (و انقطعت منهم المعذره) و منقطع گشت از ایشان معذرت آوردن و دلیل جستن بر مطالبه خون و قایل شدند بر آنکه ایشان را هیچ حقی در آن خون نیست و شکایت ایشان در آن ماده، بی موقع بود و دانستند که سلوک ایشان از دعوی خون عثمان، احق و اسهل است از ریختن خون هفتاد هزار کس از مهاجر و انصار و تابعین (فمن ثم علی ذلک منهم) پس هر که تمام شد بر آنچه ما گفتیم یعنی قول ما را به سمع رضا، اصغا نمود (فهو الذی انقذه الله) پس او آن کسی است که رهانید او را خدای تعالی (من الهلکه) از هلاکت دنیا و نکال عقبی (و من لج و تمادی) و هر که ستیزه کرد در آن و دراز کشید عناد و ضلال را (فهو الراکس) پس نگونسار است و مردود و عقل او مغلوب و مردود شده از راه حق و در ظلمت و جهالت و شبهه باطله گرفتار گشته (الذی ران الله علی قلبه) که قساوت غرور و غفلت پوشانیده است بر دل او و زنگار انکار بر آن نهاده و لهذا مهر طغیان و عصیان بر

دل او نقش بسته و در دست شیطان مقید شده و گرفتار (و صارت دائره السوء علی راسه) و گردید دایره بدی بر سر آن جاهل تبه روزگار. مراد، مخالفان و خارجیانند که نگونسار و گرفتارند در هر دو عالم به غضب و عقوبت جبار کما قال الله تعالی (و الله ارکسهم بما کسبوا) یعنی بازگردانید خدای، ایشان را به سوی عقوبت به سبب کسب کفران و طغیان و انواع نقصان (الی الاسود بن قطبه صاحب جند حلوان) این نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی اسود بن قطبه صاحب لشگر حلوان (اما بعد) اما پس از حمد خدای منان و نعت سید عالمیان (فان الوالی اذا اختلف هواه) پس به درستی که والی و حاکم چون مختلف شود هوای او در شهوات (منعه ذلک) باز دارد او را آن اختلاف (کثیرا من العدل) از عدل بسیار و انصاف بی شمار (فلیکن امر الناس) پس باید که باشد کار مردمان (عندک فی الحق سواء) نزد تو در امر حق یکسان (فانه لیس فی الجور) پس به درستی که نیست در ظلم و ستم (عوض من العدل) عوض و بدلی از عدل و انصاف والی (فاجتنب ما تنکر امثاله) پس دور شو از چیزی که انکار می کنی امثال آن را از غیر (و ابتذل نفسک) و بذل کن نفس خود را، یعنی همیشه ثابت قدم باش (فیما افترض الله علیک) در

آنچه فرض کرد خدا بر تو از کار غیر (راجیا ثوابه) در آن حال که امیدوار باشی ثواب آن را (و متخوفا عقابه) و ترسان باشی عقاب و عذاب او را (و اعلم ان الدنیا دار بلیه) و بدان به درستی که دنیا سرای ابتلا و گرفتاری است (لم یفرغ) فارغ نشد از طاعت (صاحبها قط فیها ساعه) صاحب آن، در آن هرگز یک ساعت (الا کانت فرغته) مگر که بود فارغ شدن او (علیه حسره یوم القیمه) بر او ندامت در روز قیامت (و انه لن یغنیک) و بدانکه بی نیاز نمی گرداند تو را (عن الحق شی ء ابدا) از حق چیزی هرگز (و من الحق علیک) و از حقیت بر تو (حفظ نفسک) نگهبانی کردن نفس خودت (و الاحتساب علی الرعیه) و حساب کردن بر رعیت به طریق امر معروف و نهی منکر (بجهدک) به جد و جهد خودت (فان الذی یصل الیک من ذلک) پس به درستی که آنچه می رسد به تو از ثواب عمل به احتساب (افضل من الذی یصل بک من ذلک) فاضل تر است از آنچه می رسد به سبب تو بر ایشان از عدل و احسان. یعنی ثواب تو بر قیام امر رعیت، بزرگتر است از انتفاع ایشان به تو (والسلام)

آملی

قزوینی

والی و حاکم هرگاه یکسان نباشد میل او بجانب هر کس و هر امر منع کند او را آن حال از بسیاری عدلها، پس باید امر مردم نزد تو در حق یکسان باشد چه خویش تو، چه بیگانه از تو، و چه شریف قوم و چه ضعیف بیمایه، زیرا که نیست در جور عوضی از عدل یعنی از راه جور و حیف و میل هرگز نتوان بعدل و سواء الطریق حق رسیدن. پس اجتناب کن از آن کار که نپسندی و روا نداری امثال آن را اگر با تو کنند یا هر چه پسندیده ندانی صدور آن را مطلقا. و به کار بر نفست را در آنچه واجب ساخته است خدا بر تو بامید ثواب او و خوف از عقاب او. و بدانکه دنیا دار بلا است و محنت نه آسودگی و راحت، فارغ نمیماند آدمی در آن ساعتی مگر که آن فراغت بر او حسرت باشد روز قیامت و بر آن غصه و اندوه خورد که چرا در این ساعت طاعتی و قربتی حاصل نکردم و اگر (العیاذ بالله) آن فراغ در معصیت باشد حسرت مضاعف گردد. و بدان که بی نیاز نسازد ترا از حق چیزی هرگز، پس به هیچ چیز از شکیبا نشوی و هیچ باطل از حق عوض نشماری (و فی القاموس، احتسب علیه ای انکر و منه المحتسب) و از آن جمله آنچه حق است و لازم بر تو محافظت نفس است از هوی و معصیتها و امر بمعروف و نهی از منکر کردن رعیت را بسعی تمام و کمال اهتمال زیرا که نفعی که میرسد از این باب به تو بهتر است از آن نفع که میرسد برعیت به سبب تو.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی الاسود بن قطبه صاحب جند حلوان.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اسود پسر قطبه سالار سپاه حلوان.

«اما بعد، فان الوالی اذا اختلف هواه، منعه ذلک کثیرا من العدل، فلیکن امر الناس عندک فی الحق سواء، فانه لیس فی الجور عوض من العدل، فاجتنب ما تنکر امثاله و ابتذل نفسک فیما افترض الله علیک، راجیا ثوابه و متخوفا عقابه.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که حاکم هرگاه که مختلف شد خواهش و میل او، منع می کند او را آن اختلاف خواهش او، در بسیاری از اوقات، از عدالت کردن، پس باید باشد کار مردمان در نزد تو یکسان در حق داشتن، پس به تحقیق که نیست در ظلم کردن عوض و بدلی از برای عدالت کردن. یعنی منفعت جور عوض نمی شود از منفعت عدل، نه در دنیا و نه در آخرت. و منفعت عدل عوض می شود در دنیا و در آخرت از منفعت جور در دنیا. پس اجتناب و دوری کن از کاری که منکری تو آن را اگر بکند غیر تو مانند آن را. و بذل کن و مصروف دار نفس تو را در کاری که واجب ساخته است خدا آن را بر تو، در حالتی که امیدوار باشی ثواب او را و ترسناک باشی عقاب او را.

«واعلم ان الدنیا دار بلیه، لم یفرغ صاحبها قط فیها ساعه الا کانت فرغته علیه حسره یوم القیامه و انه لن یغنیک عن الحق شی ء ابدا و من الحق علیک حفظ نفسک و الاحتساب علی الرعیه بجهدک، فان الذی یصل الیک من ذلک افضل من الذی یصل بک. و السلام.»

یعنی و بدان به تحقیق که دنیا سرای ابتلا و محنت است، فارغ نیست صاحب دنیا هرگز از محنت در دنیا ساعتی، مگر اینکه باشد فراغت او حسرت بر او در روز قیامت. و به تحقیق که هرگز بی نیاز نمی گرداند چیزی تو را از حق همیشه و از جمله ی حق است بر تو محافظت کردن نفس تو از مظلمه ی مردم و امر و نهی کردن بر رعیت به قدر طاقت تو. پس به تحقیق که آن چیزی که می رسد به سوی تو از ثواب حفظ و احتساب تو، زیادتر است از نفعی که می رسد به سبب تو به مردمان از محارست دماء و اموال ایشان.

خوئی

اللغه: (اختلف) من موضع الی موضع: تردد، و منه الحدیث (من اخلتف الی المساجد اصاب احدی الثمان) و مثله (کنت اختلف الی ابن ابی لیلی فی مواریث لنا)، (سواء) قال فی المغنی: تکون بمعنی مستو، (الجور): المیل عن الحق و هو خلاف العدل، (قط): من اسماء الافعال بمعنی انته و کثیرا ما تصدر بالفاء- مجمع البحرین-. الاعراب: کثیرا: مفعول مطلق لقوله (منعه) بحذف الموصوف ای منعا کثیرا او مفعول له لمنعه، و من العدل متعلق به، سواء: خبر فلیکن، عندک: ظرف متعلق بسواء، فی الحق: جار و مجرور متعلق بقوله (سواء)، فی الجور: ظرف مستقر خبر لیس قدم علی اسمه و هو عوض و (من العدل) جار و مجرور متعلق بقوله (عوض)، فیها: متعلق بقوله (لم یفرغ)، ساعه: مفعول فیه، فرغه: مصدر للمره، حفظ نفسک: مبتدء موخر لقوله (و من الحق) و هو ظرف مستقره و علیک متعلق بقوله (الحق)، الباء فی بک للالصاق. المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 145 ج 17 ط مصر): لم اقف الی الان علی نسب الاسود بن قطبه، و قرات فی کثیر من النسخ انه حارثی من الحارث بن کعب، و لم اتحقق ذلک، و الذی یغلب علی ظنی انه الاسود بن زید بن قطبه بن غنم الانصاری من بنی عبید بن عدی، ذکره ابوعمر بن عبدالبر فی کت الالاستیعاب، و قال: ان موسی بن عقبه عده ممن شهد بدرا. اقول: حلوان بلد ربما یعد من البلدان العظیمه المحصنه لحکومه فارس فی الدوله الساسانیه بعد مدائن التی کانت عاصمه تلک الدوله الکبری فی عصرها واقع جنوب مدائن مما یقرب من اربعه مراحل، و قد تحصن فیه یزدجرد الثالث بعد هزیمته من مدائن و سقوطها فی ایدی المسلمین و عسکر هناک لسد هجوم جیش الاسلام و وقع بین الفریقین حروب هائله انتهت بسقوط حلوان فی ایدی المسلمین و بخراب هذه البلده العظیمه. و الظاهر انه صار معسکرا لجنود الاسلام الی ایام زعامه امیرالمومنین (علیه السلام) و کان سیاسه الزعماء الماضین التی بناها عمر الاهانه و الخشونه مع غیر المسلمین العرب و ان کانوا مسلمین و احتقارهم و النظر الیهم کعبید و اماء، و کان من مهمه الحکومته علیه السلام تغییر هذه السیاسه العمریه و الارفاق بعموم الناس تشویقا لهم الی قبول الاسلام و اجراء للعداله بین الانام. و قد اقدم علی هذه السنه النبویه من طرق شتی: منها: تقریب الموالی و المسلمه من غیر العرب و تسویتهم فی العطایا مع العرب حتی المهاجرین منهم و الانصار. و منها: اظهار اعتماده علیهم و تفویض المناصب الیهم بقدر لیاقتهم، ففوض حجابته و هی من اهم المناصب حینئذ الی قنبر و هو المخلص له علیه السلام و المعتمد عنده. و روی صاحب منهج المقال بسنده عن جعفر بن محمد عن ابیه ان علیا (ع) قال: لما رایت الامر امرا منکرا او قدت ناری و دعوت قنبرا و کفی بذلک شرفا لقنبر و دلیلا علی کمال عنایته (علیه السلام) به و اعتماده علیه. و قد وصی (ع) صاحب جند حلوان الحاکم فی ارض الامه الفارسیه بانه اذا تردد علی الوالی الاهواء یمنعه من رعایه العدل کثیرا، و اغلب الاهواء المتردده علی ذوی القدره من العرب هو التعصب العربی و الترفع العنصری الذی نشاوا علیه فی الجاهلیه فاخمد لهیبه الاسلام فی عهد النبی (صلی الله علیه و آله) ثم احیاه حکومه عرب و اسره بنی امیه اهل النفوذ فی حکومته فی جمیع البلاد الاسلامیه و خصوصا فی الشام و العراق التی تلیها، فامره برعایه التساوی فی الحقوق بالنسبه الی جمیع الناس و نبه علی ان الجور علی ای قبیل لا یقوی به الاسلام و لا یصیر عوضا عن العدل کما زعمه العمریون بل الجور علی غیر العرب یوجب نفورهم عن الاسلام. و امره باجتناب ما تنکره و هو عرب بالنسبه الی جمیع الناس، و قوله (علیه السلام) (و ابتذل نفسک) اشاره ظاهره علی ترک الترفع العنصری ای اجعل نفسک کاحد من الناس لاداء ما فرضه الله علیک. و نبهه علی ان الدنیا دار امتحان و ابتلاء و اغتنام فرصه ساعه فیها للراحه و السرور یوجب الحسره و الاسف یوم القیامه، و نبهه علی ان وظیفه الوالی ان یحفظ نفسه ای یمنعها عن هواها و جاهها عن الامر علیه حتی ینساها و یخلص همه و جهده لخدمه الرعیه مسلمین کانوا او ذمیین و معاهدین معللا بان ما یصل من رعایه الرعیه من حسن الذکر و رفاه معیشه العامه فی الدنیا و من المثوبه فی الاخره افضل من الذی یصل به من الجهد و المشقه من ذلک. قال الشارح المعتزلی فی شرح هذه الجمله (فان الذی یصل الیک): من ثواب الاحتساب علی الرعیه و حفظ نفسک عن مظالمهم و الحیف علیهم (افضل من الذی یصل بک) من حراسه دمائهم و اعراضهم و اموالهم، و لا شبهه فی ذلک. و قال ابن میثم فی شرح الجمله (ص 191 ج 5 ط موسسه النصر): و اراد ان الذی یصل الی نفسک من الکمالات و الثواب اللازم عنها فی الاخره بسبب لزومک للامرین المذکورین افضل مما یصل بعدلک و احسانک الی الخلق من النفع و دفع الضرر. اقول: و هو یقرب مما ذکره الشارح المعتزلی و لا یخفی ضعف کلا التفسیرین علی اهل النظر. الترجمه: از نامه ای که باسود بن قطبه سرلشکر حلوان نگاشته: اما بعد، براستی که اگر هوسهای فرمانگذار پیاپی باشد او را بسیار از اجرای عدالت جلوگیر گردد، باید از پیروی هوس در گذری و بهمه مردم در اجرای حق بیک چشم نگری، زیرا که در خلاف حق هیچ عوضی از عدالت وجود ندارد، برکنار باش از آنچه که مانند آن را نسبت بخود زشت و ناهنجار شماری و خود را در انجام آنچه خدا بر تو فرض کرده و وظیفه تو دانسته خوار دار، بامید پاداش نیک او و از بیم شکنجه اش. و بدانکه دنیا خانه آزمایش و بلا است، هرگز دنیادار ساعتی در آن بیکار و برکنار از انجام وظیفه نیارامد جز آنکه در روز رستاخیز بر آن افسوس خورد و راستش این است که هیچ چیزی ترا از رعایت حق و درستی بی نیاز نسازد، و از جمله حقوقی که بر عهده تو است این است که خوددار باشی و نفس خود را مهار زنی و با همه کوشش خود بکارهای رعایا بپردازی، زیرا آنچه از این راه بتو عاید می شود بهتر است از آن رنج و تعب که در اجرای حق و رعایت رعیت بتو می رسد.

شوشتری

اقول: و روی نصر بن مزاحم ایضا کتابا له (علیه السلام) الی الاسود بن قطبه، لکن فیه غیر العنوان هکذا (اما بعد، فانه من لم ینتفع بما وعظ لم یحذر ما هو غابر، و من اعجبته الدنیا رضی بها و لیست بثقه، فاعتبر بما مضی تحذر ما بقی، و اطبخ للمسلمین قبلک من الطلاء ما یذهب ثلثاه، و اکثر لنا من لطف الجند، و اجعله مکان ما علیهم من ارزاق الجند، فان للولدان علینا حقا و فی (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) الذریه من یخاف دعاوه و هو لهم صالح. و السلام. و الظاهر کونه کتابا آخر له (علیه السلام) الیه، لا ان کلا منهما جزء من کتاب، حیث ان فی کل منهما (و السلام). قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی الاسود بن قطیبه) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (قطبه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم)، و انما بلفظ التصغیر (قتیبه) بالتائ، لا هذا. ثم ان ابن ابی الحدید قال: لم اقف علی نسب الاسود بن قطبه، و قرات فی کثیر من النسخ انه حارثی، من بنی الحارث بن کعب و لم اتحققه، و الذی یغلب علی ظنی انه الاسود بن زید بن قطبه الانصاری، ذکره ابوعمر فی استیعابه قائلا: عده موسی بن عقبه فیمن شهد بدرا. قلت: ما غلب علی ظنه خطا، فانه مبتن علی صحه قول ابی عمرو کون ما فی العنوان نسبه الی الجد، و قول ابی عمر غیر صحیح، اولا: فی کون اسم جده قطبه، فانه و هم منه، لان ابا نعیم نقله عن موسی بن عقبه (الاسود بن زید ابن ثعلبه)، و مثله نقل ابوموسی عن موسی بن عقبه عن الزهری، و مثلهما ذکره ابن الکلبی، و کونه نسبه الی الجد غیر صحیح ثانیا، لان الکل ذکروا ذاک (الاسود بن زید) و المصنف، و نصر بن مزاحم ذکرا هذا (الاسود بن قطبه)، فالظاهر کون هذا تابعیا و ذاک صحابی، و لا یبعد کونه حارثیا من بلحارث بن کعب کما نقله عن کثیر من النسخ، فلابد ان من قال ذلک، وقف علی (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (صاحب جند حلوان) فی (المعجم) (حلوان العراق و هی فی آخر حدود السواد مما یلی الجبال من بغداد، و اما اعلی جبلها فان الثلج یسقط به دائما. و حلوان ایضا قریه من اعمال مصر بینها و بین الفسطاط نحو فرسخین من جهه الصعید مشرفه علی النیل. و حلوان ایضا بلیده بقوهستان نیسابور، و هی آخر حدود خراسان مما یلی اصبهان. و الظاهر ان المراد، الاخیر، حیث ان فی (صفین نصر) کتب علی (علیه السلام) الی عماله- الی ان قال- فاستعمل مخنف علی اصبهان، و الحرث بن ابی الحرث علی همذان سعید بن وهب- الخ-. قوله (علیه السلام) (اما بعد فان الوالی اذا اختلف هواه منعه ذلک کثیرا من العدل). روی فی (الکافی) عن ابی جعفر (علیه السلام): کان فی بنی اسرائیل قاض یقضی بالحق بینهم، فلما حضره الموت قال لامراته: اذا انا مت فاغسلینی و کفنینی، و ضعینی علی سریری، و غطی وجهی، فانک لا ترین سوئ، فلما مات فعلت ذلک ثم مکثت بذلک حینا، ثم کشفت عن وجهه فاذا هی بدوده تقرض منخره، ففزعت من ذلک، فلما کان اللیل اتاها فی منامها فقال لها: افزعک ما رایت؟ قالت: اجل، فقال: اما لئن کنت فزعت ما کان الذی رایت، الا فی اخیک فلان، اتانی اخوک و معه خصم له، فلما جلسا الی قلت: اللهم اجعل الحق له و وجه القضاء علی صاحبه! فلما اختصما کان الحق معه فوجهت القضاء له علی صاحبه، فاصابنی ما رایت لموضع هوای، الذی کان مع موافقه الحق. (فلیکن امر الناس عندک فی الحق سواء) روی فی (الکافی) عنه (علیه السلام): من (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) ابتلی بالقضاء فلیواس بینهم فی الاشاره و فی النظر و فی المجلس. (فانه لیس فی الجور عوض من العدل) جاء فی (الکافی) عنه (علیه السلام): ید الله فوق راس الحاکم ترفرف بالرحمه، فاذا حاف و کله الله الی نفسه. (فاجتنب ما تنکر امثاله) من غیرک (و ابتذل نفسک) ای: امتهنها و اجعلها مبتذله کثیاب البذله، قال: و من یبتذل عینیه فی الناس لا یزل یری حاجه محجوبه لا ینالها (فیما افترض الله علیک) حتی تودیه (راجیا ثوابه) فی الجد فی الاتیان بالفرائض (و متخوفا عقابه) من التفریط فیه. (و اعلم ان الدنیا دار بلیه لم یفرغ صاحبها فیها) هکذا فی (المصریه)، و لیست کلمه (فیها) فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم). (قط ساعه الا کانت فرغته علیه حسره یوم القیامه) (و انذرهم یوم الحسره اذ قضی الامر و هم فی غفله و هم لا یومنون) (کذلک یریهم الله اعمالهم حسرات علیهم) (ان تقول نفس یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله) (حتی اذا جائتهم الساعه بغته قالوا یا حسرتنا علی ما فرطنا فیها و هم یحملون اوزارهم علی ظهورهم الا ساء ما یزرون). (و انه لن یغنیک عن الحق شی ء ابدا) فان الحق امر واجب لا یجوز ترکه (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (و من الحق علیک حفظ نفسک) عن الخطا (و الاحتساب) ای: طلب الاجر (علی الرعیه) ای: علی معونتهم (بجهدک) ای: بقدر طاقتک. (فان الذی یصل الیک) من ثواب الله و جزائه (من ذلک) ای: معونه الرعیه (افضل من الذی یصل) الیهم (بک) ای: بسببک. و قال (علیه السلام)- کما جاء فی (الکافی)- لشریح: و اعلم انه لا یحمل الناس علی الحق الا من ورعهم عن الباطل، ثم واس بین المسلمین بوجهک و منطقک و مجلسک، حتی لا یطمع قریبک فی حیفک و لا ییاس عدوک من عدلک، و ایاک و التضجر و التاذی فی مجلس القضاء الذی اوجب الله فیه الاجر و یوجب فیه الذخر لمن قضی بالحق.

مغنیه

اللغه: اختلف هواه: لم یثبت علی حال. ما تنکر امثاله: لا تستحسن امثاله من غیرک. یفرغ صاحبها: بطال بلا عمل. و المراد بیصل الیک الثواب علی عمل الخیر، و المراد بیصل بک نفس العمل المثاب علیه. الاعراب: کثیرا صفه لمفعول مطلق محذوف ای منعا کثیرا، و راجیا حال، و ثوابه مفعول راجیا و قط هنا ظرف زمان لاستغراق ما مضی، و تختص بالنفی. العدل و المساواه و العمل: وجه الامام هذه الرساله الی عامله بحلوان، و هو الاسود بن قطیبه، و قال الشیخ محمد عبده: حلوان ایاله من ایالات فارس. و الایاله قطعه من البلاد یحکمها وال. و قال الشیخ الطریحی فی مجمع البحرین: حلوان بلد مشهور، و هو آخر مدن العراق من طرف المشرق و القادسیه. و علی ایه حال فان المهم ما فی الرساله، و قد حدد الامام فیها مهمه الحاکم باقامه العدل و المساواه، و الاجتهاد فی العمل لحیاه اکمل. و فیما یلی البیان: 1- العدل، و الیه الاشاره بهذه الحکمه: فان الوالی اذا اختلف هواه منعه ذلک کثیرا من العدل) اذا تقلبت اخلاق الوالی من حال الی حال تبعا لاهوائه و اطماعه- ضاعت الحقوق، و سادت الفوضی و البغی و الفساد، و استحالت الحیاه. 2- المساواه، و الیها الاشاره بهذا الامر الذی وجهه الامام الی عامله: (فلیکن امر الناس عندک فی الحق سواء الخ).. ساو بین الجمیع فی الحقوق و الواجبات بلا تفاضل و امتیاز بین لون و جنس، و غنی و فقر الا ما یقدم المرء من عمل نافع للفرد او للمجتمع. 3- العمل لخدمه لحیاه، و هو المراد بقوله: (و ابتذل نفسک الخ).. اعمل لمنفعه الناس بلا غرور و تبجح، بل توقع النقص و الخلل فی عملک، و رجاء التمام و الکمال فیه. و اعلم ان البطاله و الاهمال حسره و ندامه، و انحطاط و جهاله، و ایاک ان تقنع من العمل النافع عند حد. و لولا العمل المتواصل ما بلغ الانسان غایه من اهدافه، و هل من شی ء احلی مغبه من العمل سبیل الخیر؟ و هل من احد بلغ درجه من العلی فی الدنیا و الاخره الا بالکفاح و العمل؟. (و الاحتساب علی الرعیه بجهدک) ای اعمل لمصلحه الناس بکل ما تملک من طاقه. و قیل لملک زال ملکه: ما الذی ازال ملکک؟ قال: اعجابی بقوتی، و اهمالی لرعیتی (فان الذی یصل الخ).. اذا عملت لحیاه الناس و مصالحهم فانک تاخذ من الله و منهم ثوابا اعظم و اجزل مما تعطیهم اضعافا مضاعفه.. اذا زرعت الخیر اکلت من زرعک بلا ریب، و لکن من یزر حبه واحده من ارض الله سبحانه تعود علیه بسبعمئه کما نطقت الایه 261 من سوره البقره. و کل من عمل لوجه الله و عیاله فقد زرع فی ارضه. و بعد، فان لکل شی ء غایه، و الغایه من الحکم عند الامام لا تنحصر بحفظ الامن، و اقامه العدل بوفاء الکیل و المیزان، و فصل الخصومات بالحق، و انصاف الظالم من المظلوم. و ما اشبه، بل لابد له مع هذا ان یعمل جاهدا لحیاه افضل و اسعد، و ان ینطلق الحاکم برعیته من جدید الی جدید اصلح و انفع، و من قوه الی قوه اعز و امنع.

عبده

… قطیبه صاحب حلوان: ایاله من ایالات فارس … اذا اختلف هواه: اختلاف الهوی جریانه مع الاغراض النفسیه حیث تذهب و وحده الهوی توجهه الی امر واحد و هو تنفیذ الشریعه العادله علی من یصیب حکمها … ما تنکره امثاله: ای ما لا تستحسن مثله لو صدر من غیرک … حسره یوم القیامه: الفراغ الذی یعقب حسره یوم القیامه هو خلو الوقت من عمل یرجع بالنفع علی الامه فعلی الانسان ان یکون عاملا دائما فیما ینفع امته و یصلح رعیته ان کان راعیا … الاحتساب علی الرعیه بجهدک: الاحتساب علی الرعیه مراقبه اعمالها و تقویم ما اعوج منها و اصلاح ما فسد و الاجر الذی یصل الیه العامل من الله و الکرامه التی ینالها من الخلیفه هما افضل و اعظم من الصلاح الذی یصل الی الرعیه بسببه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اسواد ابن قطبه سردار سپاه حلوان (شهری است که بین آن تا بغداد نزدیک به پنج روز راه است. رجال نویسان درباره اسود ابن قطبه چیزی ننوشته اند، ولی دور نیست از نیکان بوده باشد، و امام علیه السلام در این نامه او را به دادگری امر می فرماید): پس از ستایش خدا و درود به رسول اکرم، هر گاه میل و خواست حکمران (نسبت به هر کس و هر امر) یکسان نباشد این روش او را از بسیاری از دادگری باز می دارد، پس باید کار مردم (خویش و بیگانه و بزرگ و توانگر و زیردست و درویش) در حق نزد تو یکسان باشد، زیرا به جای ستم نتیجه و سود عدل و داد به دست نمی آید، و دوری کن از کاری که نظائر آن را نپسندی (کاری را که شایسته نمی دانی دیگران به جا آورند به جا نیاور) و نفس خود را وادار در آنچه خدا به تو واجب گردانیده به امید پاداش و ترس از کیفرش. و بدان که دنیا سرای گرفتاری است که آدمی هرگز در آن ساعتی آسوده نبوده است مگر آنکه آسودگی آن ساعت در روز قیامت موجب اندوهش می گردد (اندوه خورد که چرا در آن ساعت توشه ای نیاندوخته، و اگر آن ساعت به معصیت مشغول بوده اندوهش دو چندان گردد) و بدان هرگز تو را چیزی از

حق بی نیاز نمی گرداند (پس هیچ گرد باطل و نادرست مگرد) و از جمله حق بر تو نگاهداری نفس خویش است (از هوا و هوس و نافرمانی) و کوشش در کار رعیت و اصلاح در مفاسد آنها، زیرا سود و پاداشی که از این راه (از خدا) به تو می رسد بیشتر است از سودی که به وسیله تو (به رعیت می رسد، و درود بر شایسته آن.

زمانی

اسیر هوای نفس امام علیه السلام بفرمانده لشکر خود مطالبی که مورد نیاز یک فرمانده است تذکر می دهد. از آنجا که ریاست غالبا غرور آفرین است و بر اثر آن مرض تبعیض و انحصار طلبی در جان انسان ضعیف رخنه می کند امام علیه السلام در آغاز نامه، فرمانده را از تبعیض، ظلم، زیر پاگذاشتن عدالت و نافرمانی الهی منع می کند. نکته ای که خدای عزیز در قرآن کریم روی آن فشار داد و تاکید: آیا کسی را که هوای نفس را خدای خود قرار داده و خدا او را عین اینکه دانا بوده به گمراهی افکنده و گوش، قلب و چشم او را از درک بازداشته دیده ای؟! … از این آیه استفاده می شود که دنبال هوای نفس رفتن موجب می شود که چشم، گوش و قلب از درک باز ایستد و چنین مریضی در مسیر سقوط قرار می گیرد و امام علیه السلام که به لشکر و فرمانده خود علاقه دارد سعی می کند او را از هواپرستی باز دارد. مطلب دیگری که امام علیه السلام به آن توجه می دهد این موضوع است که اعمالی که انجام می دهی به امید ثواب الهی و ترس از کیفر خدا انجام بده یعنی به فکر جلب توجه دیگران و رضایت و خوشحالی آنان نباش، همیشه در هر داستانی خدا را در نظر بگیر و برای او انجام وظیفه کن، زیرا وقتی کار برای خدا باشد، خودش هم پشتیبان است، خوشحالی و عصبانیت مردم، اقبال و ادبار آنان نظم معینی ندارد اما وقتی خدا راضی باشد قلب مردم را در دست دارد و همان کسی که عمل ما را نمی پسندیده و ما او را نادیده گرفته ایم و مطابق دستور خدا انجام وظیفه کرده ایم، قلبش را خدا متوجه ما می گرداند و به ما علاقمند می شود. خدای عزیز در قرآن کریم چنین می گوید: بگو: اگر خدا را دوست می دارید از من پیروی کنید تا خدا شما را دوست دارد و محبوبیت پیدا کنید. روز حسرت یکی از نامهای قیامت حسرت است. زیرا انسان نگاه به مقام دیگران میکند و دلش از آتش حسرت می سوزد و افسوس می خورد که چرا دنیا وقت خود را به بطالت گذرانیدم و از فرصتها برای چنین روزی بهره نگرفتم. خدای عزیز این مطلب را در قرآن کریم چند مورد آورده است: ای پیامبر مردم را از یوم الحسره بترسان و درباره این روز به آنان اعلام خطر کن. کسانی که منکر روز قیامت بودند وقتی قیامت را می بینند، ناگهان فریاد می زنند افسوس که در دنیا وقت خود را تلف کردیم. گناهان بر دوش آنان سنگینی می کند توجه داشته باشید که باربدی بر دوش دارند. آتش قیامت سوزان است، از قلب سر برمی آورد. خدمت برای خدا موضوع آخری که امام علیه السلام به آن توجه میدهد این است که خدمات خود را برای مردم بحساب خدا بگذارد. از مردم انتظاری نداشته باشند اگر بخواهی در برابر حقوقی که از بیت المال در نتیجه از مردم می گیری کار بکنی، خیلی ناچیز است و آنگاه که برای ثواب باشد سود معنوی تو زیاد و خیلی بیشتر از حقوقی است که دریافت می کنی. ناگفته پیداست که هرگاه حقوق در برابر کار منظور گردد چه بسا حقوق بیشتر باشد ولی اگر از نظر معنوی در نظر گرفته شود عملی که برای مردم به قصد ثواب انجام می دهد ارزش فراوانی دارد و در برابر عمل، دو سود بدست آمده سود معنوی و حقوق. و امام علیه السلام که می خواهد فرمانده لشکرش در جبهه جنگ نمونه کامل امام علیه السلام باشد و به خدا بیشتر نزدیک گردد او را به معنویت توجه می دهد که هر کاری برای خدا باشد و چشم به مردم دوخته نشود.

سید محمد شیرازی

(الی الاسود بن قطبه، صاحب جند حلوان) و هی من ایالات فارس ایران. (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان الوالی اذا اختلف هواه) بان جری مع اهوائه و میوله النفسیه، بخلاف الذی یتبع الدین فان هواه واحد لا یختلف (منعه ذلک) الاختلاف (کثیرا من العدل) اذ انه یتبع الهوی لا الحق (فلیکن امر الناس عندک فی الحق سواء) لا تلاحظ میلک الی بعضهم دون بعض (فانه لیس فی الجور عوض عن العدل) فان الجور لا یاتی بالنتائج التی یاتی بها العدل فی الدنیا و الاخره. (فاجتنب ما تنکر امثاله) اذا صدر عن الاخرین ای لا تفعل الشی ء الذی تنکره اذا فعله غیرک، مثلا کیف تنکر ظلم الناس لک، فانکر ظلمک للناس و اجتنبه (و ابتذل) ای ابذل (نفسک فی ما افترض الله علیک) ای الواجبات (راجیا ثوابه) ای فی حالکونک ترجوا ثوابه تعالی (و متخوفا عقابه) ای خائفا من عقابه تعالی. (و اعلم ان الدنیا دار بلیه) ای بلاء و عناء (لم یفرغ صاحبها فیها) ای فی الدنیا (قط) ای ابدا (ساعه) واحده (الا کانت فرغته) ای: فراغه (علیه حسره یوم القیامه) لانه یندم علی ان لم یعمل فی تلک الساعه ما یوجب ثوابه و رفعه درجته. (و انه لن یغنیک عن الحق شی ء ابدا) اذ الباطل لا یاتی بالثمار الطیبه التی یاتی بها الحق (و من الحق علیک حفظ نفسک) عن المحرمات و الاثام (و الاحتساب) ای المراقبه (علی الرعیه بجهدک) حتی لا ینحرفوا عن طریق الحق (فان) الثواب (الذی یصل الیک من ذلک) الاحتساب علی الرعیه (افضل من الذی یصل بک) بسبب هذا الاحتساب من الجهد و الاذی (و السلام).

موسوی

اللغه: اختلف الیه: تردد علیه مره بعد اخری و من موضع الی موضع تردد. سواء: مستو متساوی. الجور: الظلم و المیل عن الحق. عوض: بدل. تنکر: تعیب و انکر علیه فعله عابه علیه و نهاه عنه. ابتذل نفسک: جدبها، استعملها دائما و امتهنها. افترض الله الامر: سنها و اوجبها. الفلانی البلیه: الاختبار. الفرغه: الواحده من الفراغ و هو عدم ملا الوقت بما ینفع. الحسره: التلهف. الاحتساب: المراقبه و الاصلاح. الجهد: الطاقه و الاستطاعه. الشرح: (اما بعد فان الوالی اذا اخلتف هواه منعه ذلک کثیرا من العدل) هذا الکتاب کتبه الامام الی و الیه علی مقاطعه حلوان و قد قرب بعضهم ان تکون جنوب مدینه المدائن العراقیه و فیه حث شدید علی بذل ما فی وسعه فی سبیل خدمه الرعیه و العدل بینها کما ان فیه موعظه و تذکره … و اول ما ابتداء به حضه علی عدم اتباع الهوی و ان الوالی اذا اخذ یتصرف بهواه و کان الهوی هو الموجه و القائد و الاخذ بالزمام کان الحاکم ظالما جائرا بعیدا عن الحق و العدل لان الهوی یتقلب و یتغیر بینما الحق ثابت مستقر لا یتغیر … (فلیکن امر الناس عندک فی الحق سواء فانه لیس فی الجور عوض من العدل) امره ان یتساوی الناس عنده فی الحق فلا یختار غنیا علی فقیر و لا و جیها علی صعلوک بل الحق یجب ان یحکم الجمیع و یجری علی الجمیع علی حد واحد فاذا کان الحق مع الفقیر اعطی له من الغنی و هکذا اذا کان الحق الی جانب الوضیع یعطی له من الوجیه. ثم نبهه الی انه لیس فی الجور بدل و عوض من العدل ای ان الظلم لا یقوم مقام العدل لانه یبقی ظلم و جور و حیف علی الناس و عواقبه جسیمه حیث یزول به الملک و تکثر الانحرافات بینما العدل یدوم به الملک و یاخذ المظلوم ضلامته ممن ظلمه و یرد الحق الی اهله و هکذا … (فاجتنب ما تنکر امثاله) اذا کنت لا ترضی من غیرک عملا فاجتنبه انت و لا تاتیه کما لو کنت تنکر الظلم من الاخرین فاجتنبه انت و ابتعد عنه و لا تمارسه … (و ابتذل نفسک فیما افترض الله علیک راجیا ثوابه و متخوفا عقابه) اجعل نفسک و سخرها فیما اوجب الله علیک و امرک به راجیا ثوابه من خلال عملک و متخوفا عقابه ان قصرت او تهاونت ای اجعل نفسک فی خدمه الله و تنفیذ اوامره طالبا بذلک اجره و ثوابه و خائفا من عذابه و عقابه و لا تتکبر عن عبادته او تترفع عن اوامره … (و اعلم ان الدنیا دار بلیه لم یفرغ صاحبها فیها قط ساعه الا کانت فرغته علیه حسره یوم القیامه) نهبه الی ان الدنیا دار امتحان و اختبار و عمل و جهاد و لا یعیش انسان البطاله و لو ساعه الا کانت هذه الساعه علیه حسره یوم القیامه لان هذه الساعه التی لم یکتسب فیها الاجر و الثواب سیندم علیها لانها تفوت علیه لذه کبیره و مرتبه من السعاده عظیمه فیتحسر علی هذه الخساره یوم القیامه … (و انه لن یغنیک الحق شی ء ابدا و من الحق علیک حفظ نفسک و الاحتساب علی الرعیه بجهدک فان الذی یصل الیک من ذلک افضل من الذی یصل بک و السلام) او صاه بالحق ان یقوم به و یحفظه و انه لیس شی ء یقوم مقامه لان کل ما لیس بحق فهو باطل و لا یغنی باطل عن الحق شیئا … اذا لم تعمل بالحق فلن تعمل شیئا و لن یغنی عنک شیئا ابدا. ثم ذکر له جزئیتین من ذلک الحق. الاولی: ان یحفظ نفسه من الجور و الظلم و الاعتداء و ان یراقبها بدقه و یاخذها بمر الحق … الثانیه: الاحتساب علی الرعیه بجهدک: ای ابذل جهدک و طاقتک و قدرتک فی سبیل اصلاح الرعیه و انعاشها وردها الی الله و رفع الظلم و الحیف عنها ثم نبهه الی ان الذی یحصل علیه من وراء عمله هذا من الاجر و الثواب و حسن العاقبه مع الذکر الجمیل و الثناء الکریم اعظم بکثیر و افضل من الذی یصل الی الرعیه منک فما یصلک من عملک افضل مما یصل الی الرعیه من نفس العمل … ترجمه الاسود بن قطیبه. قال ابن ابی الحدید فی شرحه ما لفظه: لم اقف الی الان علی نسب الاسود بن قطیبه و لم اتحقق ذلک و الذی یغلب علی ظنی انه الاسود بن زید بن قطیبه بن غنم الانصاری من بنی عبید بن عدی ذکره ابوعمر بن عبدالبر فی کتاب الاستیعاب و قال: ان موسی بن عقبه عده فیمن شهد بدرا.

دامغانی

از نامه آن حضرت است به اسود بن قطبه فرمانده لشکر حلوان در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانّ الوالی اذ اختلف هواه منعه ذلک کثیرا من العدل»، «اما بعد، چون والی را هواها گوناگون شود، او را از بسیاری از عدالت باز دارد.»، ابن ابی الحدید چنین آورده است:

اسود بن قطبه:

تا کنون بر نسب اسود بن قطبه آگاه نشده ام، در بسیاری از کتابها خوانده ام که او حارثی و از قبیله حارث بن کعب است، و این موضوع را به تحقیق نمی دانم. آنچه گمان بیشتر من است، این است که او اسود بن زید بن قطبه بن غنم انصاری از خاندان عبید بن عدی است. ابن عبد البر در کتاب الاستیعاب از او نام برده و گفته است موسی بن عقبه او را از شرکت کنندگان در جنگ بدر دانسته است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلَی الأسْوَدِ بْنِ قُطْبَهَ صاحِبُ جُندِ حُلْوانَ

از نامه های امام علیه السلام

به اسود بن قطبه رئیس سپاه حلوان (از ایالات فارس) است. {1) .سند نامه: تنها کسی که صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه این نامه را از او با اختلاف مختصری نقل کرده،سیّد ابی یحیی علوی در کتاب الطراز است که در مصادر تصریح کرده است اختلاف میان نسخه او و نهج البلاغه بسیار کم است و موارد آن را ذکر نموده و آن را دلیل بر این می داند که از منبعی غیر از نهج البلاغه استفاده کرده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 440) ولی با توجّه به اینکه سیّد علوی بعد از مرحوم سیّد رضی می زیسته (متوفای 749) و اختلاف مزبور بسیار ناچیز و شبیه اختلاف نسخه هاست نمی توان آن را دلیل بر آنچه صاحب مصادر گفته است گرفت }

نامه در یک نگاه

این نامه در عین فشردگی و کوتاهی،مجموعه ای است از اندرزهای پر اهمّیّت.

نخست امام علیه السلام فرمانده لشکر«حُلوان»را از پیروی هوای نفس که در اشکال مختلف ظاهر می شود برحذر می دارد و آن را مانعی بر سر راه اقامه عدالت می شمرد.

در بخش دیگر او را به وضع دنیای زودگذر آشنا می سازد و ساعات بیکاری دنیا را موجب حسرت و پشیمانی در قیامت ذکر می کند و در بخش سوم او را به رعایت حقوق رعایا و زیردستان توصیه می نماید و تحمل مشکلات را در این راه در برابر منافعی که از آن عائد می شود ناچیز می شمرد.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الْوَالِیَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذَلِکَ کَثِیراً مِنَ الْعَدْلِ،فَلْیَکُنْ أَمْرُالنَّاسِ عِنْدَکَ فِی الْحَقِّ سَوَاءً؛فَإِنَّهُ لَیْسَ فِی الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ،فَاجْتَنِبْ مَا تُنْکِرُ أَمْثَالَهُ،وَابْتَذِلْ نَفْسَکَ فِیمَا افْتَرَضَ اللّهُ عَلَیْکَ،رَاجِیاً ثَوَابَهُ،وَمُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ.وَاعْلَمْ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ بَلِیَّهٍ لَمْ یَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِیهَا قَطُّ سَاعَهً إِلَّا کَانَتْ فَرْغَتُهُ عَلَیْهِ حَسْرَهً یَوْمَ الْقِیَامَهِ،وَأَنَّهُ لَنْ یُغْنِیَکَ عَنِ الْحَقِّ شَیْءٌ أَبَداً؛وَمِنَ الْحَقِّ عَلَیْکَ حِفْظُ نَفْسِکَ،وَالِاحْتِسَابُ عَلَی الرَّعِیَّهِ بِجُهْدِکَ،فَإِنَّ الَّذِی یَصِلُ إِلَیْکَ مِنْ ذَلِکَ أَفْضَلُ مِنَ الَّذِی یَصِلُ بِکَ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما پس (از حمد و ثنای الهی) زمامدار،هرگاه دنبال هوا و هوس های گوناگون خویش باشد در بسیاری از موارد او را از عدالت باز می دارد،بنابراین باید امور مردم از نظر حقوق آنها نزد تو یکسان باشد (همه را به یک چشم بنگری و یکسان درباره آنها حکم کنی) چرا که هیچ گاه جور و ستم (هر چند منافع فراوان مادّی در برداشته باشد) جایگزین عدالت نخواهد شد و نفس خویش را در راه انجام آنچه خدا بر تو واجب کرده است به امید ثوابش و ترس از کیفرش تسلیم و خاضع کن.

بدان که دنیا سرای آزمایش است.هر کس ساعتی در این دنیا بیکار بماند (و عمل نیکی برای آخرت انجام ندهد) این ساعتِ فراغت و بیکاری موجب حسرت (و ندامت) او در قیامت خواهد شد و بدان هیچ چیز تو را هرگز از حق بی نیاز نمی سازد.از جمله حقوق (واجب) این است که خویشتن را (در برابر

هوای نفس و انحراف از فرمان خدا) حفظ کنی و برای رسیدن به پاداش الهی با تمام توان در خدمت به رعیت بکوشی.آنچه در این راه از منافع (معنوی) عاید تو می شود از مشکلات و ناراحتی هایی که دامنگیر تو می گردد (به مراتب) بیشتر است.والسلام.

شرح و تفسیر: باید به همه با یک چشم نگاه کنی

مخاطب در این نامه«اسود بن قطبه»است.در اینکه او جزء صحابه پیامبر بوده یا تابعین و کسانی که پس از پیامبر آمده اند گفت وگوست.در مجموع،وی فرد شناخته شده ای در کتب رجال نیست؛ولی از اینکه مقام والایی در عصر امیرمؤمنان علی علیه السلام داشته معلوم می شود مسلمان با شخصیتی بوده است.

«حلوان»؛(بر وزن سبحان) یکی از مناطق غربی ایران و نزدیک به مرزهای عراق بوده است و تعبیر به«صاحب جند»(فرمانده لشکر) با توجّه به اینکه امام علیه السلام در نامه اش درباره والی سخن می گوید نشان می دهد که تنها مسئولیت فرماندهی منهای فرمانداری را نداشته بلکه هم والی آن منطقه بوده و هم فرمانده لشکر.

امام علیه السلام در بخش اوّل این نامه چهار سفارش مهم به«اسود»می کند،نخست به سراغ مهم ترین چیزی می رود که مانع سعادت انسان هاست؛یعنی هوای نفس و«اسود»را از آن برحذر می دارد و می فرماید:«اما پس (از حمد و ثنای الهی) زمامدار،هرگاه دنبال هوا و هوس های گوناگون خویش باشد در بسیاری از موارد او را از عدالت باز می دارد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الْوَالِیَ إِذَا اخْتَلَفَ هَوَاهُ مَنَعَهُ ذَلِکَ کَثِیراً مِنَ الْعَدْلِ) .

تعبیر به «اخْتَلَفَ هَوَاهُ» ممکن است اشاره به هوا و هوس های گوناگون باشد؛

مانند علاقه به مال و ثروت،جاه و مقام،شهوت جنسی و صفاتی همچون انتقام جویی و حسد که هر یک می تواند مانعی بر سر راه اجرای عدل گردد در حالی که اگر انسان به دنبال فرمان خدا باشد تنها یک هدف بیشتر نخواهد داشت و آن رضای خداست.

این احتمال نیز وجود دارد که اختلاف به معنای پی در پی قرار گرفتن باشد؛ مانند تعبیر به «اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ» در قرآن مجید،به این ترتیب که انسان، امروز به اقتضای سن یا شرایط محیط،دنبال شهوت باشد و فردا در شرایطی قرار گیرد که به دنبال مال و ثروت و یا مقام و منصب برود و تمام اینها موانعی است بر سر راه اجرای عدالت.

در دومین دستور می فرماید:«بنابراین باید امور مردم از نظر حقوق آنها نزد تو یکسان باشد (همه را به یک چشم بنگری و یکسان درباره آنها حکم کنی) چرا که هیچ گاه جور و ستم (هر چند منافع فراوان مادی در برداشته باشد) جایگزین عدالت نخواهد شد»؛ (فَلْیَکُنْ أَمْرُ النَّاسِ عِنْدَکَ فِی الْحَقِّ سَوَاءً،فَإِنَّهُ لَیْسَ فِی الْجَوْرِ عِوَضٌ مِنَ الْعَدْلِ،فَاجْتَنِبْ مَا تُنْکِرُ أَمْثَالَهُ) .

یعنی نه تنها مردم را با یک چشم نگاه کن،بلکه خود را با دیگران نیز یکسان بشمار و این دستوری است که در روایات متعدد به آن اشاره و بر آن تأکید شده است.در حدیث معروفی می خوانیم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله عازم یکی از غزوات بود.

مرد عربی از راه رسید و رکاب مرکب را گرفت و حضرت را متوقف ساخت و عرض کرد:«یَا رَسُولَ اللّهِ عَلِّمْنِی عَمَلاً أَدْخُلُ بِهِ الْجَنَّهَ؛ای رسول خدا عملی به من یاد ده که به وسیله آن وارد بهشت شوم (و این در خواست مهم و بزرگی بود)»پیامبر اکرم فرمود: «مَا أَحْبَبْتَ أَنْ یَأْتِیَهُ النَّاسُ إِلَیْکَ فَأْتِهِ إِلَیْهِمْ وَمَا کَرِهْتَ أَنْ یَأْتِیَهُ النَّاسُ إِلَیْکَ فَلَا تَأْتِهِ إِلَیْهِمْ؛ آنچه را دوست داری مردم درباره تو انجام دهند همان را درباره آنها انجام ده و آنچه را دوست نداری مردم درباره تو انجام دهند

درباره آنها انجام نده»این سخن را گفت سپس فرمود: «خَلِّ سَبِیلَ الرَّاحِلَهِ؛ دست از مرکب بردار و آن را به حال خود واگذار (اشاره به اینکه تمام درخواست تو در این جمله است و بس)». {1) .کافی،ج 2،ص 146،ح10 }

سپس در چهارمین اندرز می فرماید:«نفس خویش را در راه انجام آنچه خدا بر تو واجب کرده است به امید ثوابش و ترس از کیفرش تسلیم و خاضع کن»؛ (وَ ابْتَذِلْ {2) .«ابتَذِلْ»از ریشه«بذل»به معنای بخشش گرفته شده؛ولی هنگامی که به باب افتعال می رود:«ابتذال»معنای دیگری به خود می گیرد و به معنای بی ارزش ساختن و کهنه کردن و گاه به معنای خضوع و تواضع و تسلیم نمودن می آید که در جمله بالا به همین معناست }نَفْسَکَ فِیمَا افْتَرَضَ اللّهُ عَلَیْکَ،رَاجِیاً ثَوَابَهُ،وَ مُتَخَوِّفاً عِقَابَهُ) .

اشاره به اینکه اگر می خواهی از پاداش های الهی در دنیا و آخرت بهره مند شوی و از کیفرهایش در دو سرا در امان باشی،در انجام واجباتی که بر تو به عنوان یک والی است کاملاً کوشا باش و غرور مقام،تو را از تسلیم و تواضع باز ندارد.

آن گاه در بخش دوم این نامه او را به چهار امر دیگر توصیه می کند و از باب مقدّمه می فرماید:«بدان که دنیا سرای آزمایش است»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ بَلِیَّهٍ) .

این حقیقت در آیات متعددی از قرآن و روایات بسیاری با ذکر مثال های مختلف بیان شده است تا کسی اشتباه نکند که این دنیا هدف نهایی و سرای عیش و عشرت است و همگان بدانند مزرعه ای است برای کشت آخرت و گذرگاهی برای رفتن به سوی آن و میدان تمرینی برای مسابقاتی که در پیش روی است و بازار تجارتی است برای اندوختن جهت سرای آخرت که اعمال خود و رفتار خود را بر اساس آن تنظیم و اصلاح کند.

سپس در اوّلین نصیحت،به او هشدار می دهد که«هر کس ساعتی در این دنیا بیکار بماند (و عمل نیکی برای آخرت انجام ندهد) این ساعتِ فراغت و بیکاری

موجب حسرت (و ندامت) او در قیامت خواهد شد»؛ (لَمْ یَفْرُغْ صَاحِبُهَا فِیهَا قَطُّ سَاعَهً إِلَّا کَانَتْ فَرْغَتُهُ {1) .«فَرْغَتُهُ»اسم مره از ریشه«فراغ»است؛یعنی یک بار بیکار بودن و اشاره به این است که یک لحظه بیکار شدن و به یاد آخرت نبودن در دنیا سبب حسرت روز قیامت است }عَلَیْهِ حَسْرَهً یَوْمَ الْقِیَامَهِ) .

بر این پایه انسان می فهمد ساعات و دقایق در دنیا چه اندازه قابل بهره گیری بود.اگر خدا را یاد می کرد،استغفاری بر زبانش جاری می شد،کمکی به دردمندی می نمود آثار عظیمش را در آن روز می دید.به همین دلیل یکی از نام های روز قیامت«یوم الحسره»است و قرآن مجید در آیات مختلف به این معنا اشاره کرده است از جمله در آیه 39 سوره مریم می فرماید: ««وَ أَنْذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَهِ إِذْ قُضِیَ الْأَمْرُ وَ هُمْ فِی غَفْلَهٍ وَ هُمْ لا یُؤْمِنُونَ» ؛آنان را از روی حسرت (روز رستاخیز که برای همه مایه تأسف است) بترسان در آن هنگام که همه چیز پایان می یابد و آنها در غفلت اند و ایمان نمی آوردند».

در روایتی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم که فرمود: «إنَّ اللّهَ یُبْغِضُ الصَّحِیحَ الْفارِغَ لا فی شُغْلِ الدُّنْیا وَلا فی شُغْلِ الْآخِرَهِ؛ خداوند انسان سالمی که نه کاری برای دنیا و نه عملی برای آخرت انجام می دهد را مبغوض می دارد». {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 146}

سپس در دومین موعظه می فرماید:«و بدان هیچ چیز تو را هرگز از حق بی نیاز نمی سازد»؛ (وَ أَنَّهُ لَنْ یُغْنِیَکَ عَنِ الْحَقِّ شَیْءٌ أَبَداً) .

اشاره به اینکه همه کارهایت باید بر محور حق بگردد که پیروزی در دنیا و نجات در آخرت در پرتوی طرفداری از حق حاصل می شود.حتی اگر حق به زیان انسان باشد،نفع نهایی او در آن است که از آن حق پیروی کند؛باطل،سرابی بیش نیست و یا همچون حبابی است بر روی آب و کف هایی که جوش و خروشی دارند و سپس نابود می شوند.

سپس در بیان سومین و چهارمین اندرز،انگشت روی دو مصداق از مصادیق

حق گذارده و او را به حفظ آنها توصیه کرده،می فرماید:«از جمله حقوق (واجب) این است که خویشتن را (در برابر هوای نفس و انحراف از فرمان خدا) حفظ کنی و برای رسیدن به پاداش الهی با تمام توان در خدمت به رعیت بکوشی»؛ (وَ مِنَ الْحَقِّ عَلَیْکَ حِفْظُ نَفْسِکَ،وَ الِاحْتِسَابُ {1) .«الاحتساب»به معنای طلب پاداش از خداوند در مقابل انجام کاری است و بعضی«احتساب»را در اینجابه معنای مراقبت نسبت به رعیت دانسته اند }عَلَی الرَّعِیَّهِ بِجُهْدِکَ) .

سپس به ذکر دلیلی برای این موضوع پرداخته می فرماید:«آنچه در این راه از منافع (معنوی) عاید تو می شود از مشکلات و ناراحتی هایی که دامنگیر تو می گردد (به مراتب) بیشتر است.والسلام»؛ (فَإِنَّ الَّذِی یَصِلُ إِلَیْکَ مِنْ ذَلِکَ أَفْضَلُ مِنَ الَّذِی یَصِلُ بِکَ،وَ السَّلَامُ) .

مفسّران نهج البلاغه در تفسیر جمله اخیر دو نظر متفاوت داده اند:یکی همان گونه که در بالا گفته شد منظور امام این است:زحماتی را که در راه خدمت به مردم منطقه ات متحمل می شوی،در مقابل پاداش های پروردگار بسیار ناچیز است.

دوم اینکه آنچه از پاداش های الهی (در دنیا و آخرت) به تو می رسد از خدماتی که به مردم می کنی برتر و بالاتر است.

ولی با توجّه به جمله«یَصِلُ بِکَ؛به تو می رسد»که اشاره به حوادث و مشکلاتی است که دامنگیر انسان می شود،تفسیر اوّل صحیح تر به نظر می رسد.

در هر حال،امام این نامه را با اجرای عدل و خدمت به مردم آغاز کرده و با خدمت به مردم پایان می دهد و این دلیل روشنی است بر اینکه حکومت های اسلامی باید صد در صد مردمی باشند و منافع توده های رعیت را بعد از جلب رضای الهی از هر چیز برتر بشمرند.

نامه60: جبران خسارتها در مانورهای نظامی

موضوع

و من کتاب له ع إلی العمال الذین یطأ الجیش عملهم

(نامه به فرماندارانی که لشکر از شهرهای آنان عبور می کند)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی مَن مَرّ بِهِ الجَیشُ مِن جُبَاهِ الخَرَاجِ وَ عُمّالِ البِلَادِ

ص: 449

أَمّا بَعدُ فإَنِیّ قَد سَیّرتُ جُنُوداً هیِ َ مَارّهٌ بِکُم إِن شَاءَ اللّهُ وَ قَد أَوصَیتُهُم بِمَا یَجِبُ لِلّهِ عَلَیهِم مِن کَفّ الأَذَی وَ صَرفِ الشّذَا وَ أَنَا أَبرَأُ إِلَیکُم وَ إِلَی ذِمّتِکُم مِن مَعَرّهِ الجَیشِ إِلّا مِن جَوعَهِ المُضطَرّ لَا یَجِدُ عَنهَا مَذهَباً إِلَی شِبَعِهِ فَنَکّلُوا مَن تَنَاوَلَ مِنهُم شَیئاً ظُلماً عَن ظُلمِهِم وَ کُفّوا أیَدیِ َ سُفَهَائِکُم عَن مُضَارّتِهِم وَ التّعَرّضِ لَهُم فِیمَا استَثنَینَاهُ مِنهُم وَ أَنَا بَینَ أَظهُرِ الجَیشِ فَارفَعُوا إلِیَ ّ مَظَالِمَکُم وَ مَا عَرَاکُم مِمّا یَغلِبُکُم مِن أَمرِهِم وَ مَا لَا تُطِیقُونَ دَفعَهُ إِلّا بِاللّهِ وَ بیِ فَأَنَا أُغَیّرُهُ بِمَعُونَهِ اللّهِ إِن شَاءَ اللّهُ

ترجمه ها

دشتی

از بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به گرد آوران مالیات و فرمانداران شهرهایی که لشکریان از سرزمین آنان می گذرند . پس از یاد خدا و درود! همانا من سپاهیانی فرستادم که به خواست خدا بر شما خواهند گذشت، و آنچه خدا بر آنان واجب کرده به ایشان سفارش کردم، و بر آزار نرساندن به دیگران، و پرهیز از هر گونه شرارتی تأکید کرده ام، و من نزد شما و پیمانی که با شما دارم از آزار رساندن سپاهیان به مردم بیزارم، مگر آن که گرسنگی سربازی را ناچار گرداند، و برای رفع گرسنگی چاره ای جز آن نداشته باشد . پس کسی را که دست به ستمکاری زند کیفر کنید، و دست افراد سبک مغز خود را از زیان رساندن به لشکریان، و زحمت دادن آنها جز در آنچه استثناء کردم باز دارید . من پشت سر سپاه در حرکتم، شکایت های خود را به من رسانید، و در اموری که لشکریان بر شما چیره شده اند که قدرت دفع آن را جز با کمک خدا و من ندارید، به من مراجعه کنید، که با کمک خداوند آن را بر طرف خواهم کرد. ان شاء الله

شهیدی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان، به گردآوران خراج و عاملان شهرها که لشکریان از سرزمین آنان می گذرند: امّا بعد، من سپاهیانی را فرستادم که به خواست خدا بر شما خواهند گذشت، و آنچه را خدا بر آنان واجب داشته به ایشان سفارش کردم: از نرساندن آزار، و بازداشتن گزند، و من نزد شما و به موجب تعهدی که نسبت به شما دارم از آزاری که سپاهیان- به مردم- رسانند بیزارم، مگر آنکه گرسنگی سربازی را ناچار گرداند و برای سیر کردن خود جز آن راهی نداند. پس کسی را که دست به ستم گشاید کیفر دهید، و دست بی خردان خود را از زیان رساندن به لشکریان و زحمت رساندن به ایشان در آنچه استثناء کردیم، بازدارید. من در میان سپاه جای دارم. پس شکایتهایی را که دارید به من برسانید، و آنچه از آنان به شما می رسد و جز به وسیله خدا و من توانایی بر طرف کردن آن را ندارید، با من در میان گذارید تا من به یاری خدا آن را تغییر دهم. ان شاء اللّه.!

اردبیلی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان بسوی کسی که می گریزند باو لشکریان از جمع کنندگان مال خراج و کارکنان شهرها اما پس از ستایش خدا و رسول پس بدرستی که من روان کردم لشکریان را که گذرندگان باشند بشما اگر خواهد خدا و بتحقیق که وصیت کردم ایشان را به آن چه واجبست مر خدای را بر ایشان از بازداشتن رنج و آزار و باز داشتن سختی و من بری میشوم بشما و بسوی ذمت شما از مضرت لشکر یعنی راضی نیستم از ضرر رسانیدن لشکریان بشما مگر از گرسنگی بیچاره که نیابد از آن گرسنگی راهی بسوی خود پس دور دارید و بترسانید کسی را که فرا گیرد از ایشان ستمی از ستم ایشان و دست باز دارید از بیخردان خود از دشمنی کردن با خیل و خشم ایشان و از متعرض شدن بایشان در آنچه استثنا کردیم او را از ایشان که گرسنگی او باشد و حال آنکه من هستم در میان آن لشکر پس رفع کنید بسوی من از حال مظالم خود و از آنچه ظاهر شد شما را از چیزی که غالب شد بر شما از کار شما در آن حال که توانا نیستید دفع کردن آنرا بجز یاری خدا و بخودی خود تغییر می دهم آنرا بیاری خدا اگر خواهد خدا

آیتی

از بنده خدا، علی امیرالمؤ منین، به گرد آورندگان خراج و عمال بلاد که لشکر از سرزمینشان می گذرد.

اما بعد. من لشکری را گسیل داشتم که اگر خدا خواهد بر شما خواهد گذشت و آنچه را که خداوند واجب گردانیده است به آنان سفارش کرده ام، که به کس آزار نرسانند و گزند خویش از دیگران باز دارند. من، در نزد شما، به سبب بیعتی که میان ماست، بیزارم از آسیبی که سپاهیان به مردم رسانند. مگر آنکه، یکی از آنها گرسنه مانده و برای سیر کردن خود، جز آن راهی نداشته باشد. پس کسی را که دست به ستم می گشاید در برابر ستمش کیفر دهید. در عین حال، سفیهانتان را از زیان رسانیدن و تعرض به آنها منع کنید. من خود در میان لشکرم. شکایتهای خود به من رسانید. و آن سختیها که از ایشان به شما رسد و توان دفع آن را جز به خدا، یا به من ندارید، با من در میان نهید، تا به یاری خدا آن را دگرگون سازم و اصلاح کنم. ان شاء اللّه.

انصاریان

از بنده خدا علی امیر المؤمنین،به جمع کنندگان مالیات و کارگزاران شهرهایی که سپاه از منطقه آنان عبور می کند :

اما بعد،من سپاهی را فرستادم که به خواست خداوند از منطقه شما عبور می کنند،و آنان را به آنچه خداوند بر آنان واجب نموده سفارش کرده ام،که از آزار مردم و رساندن رنج به آنان اجتناب نمایند.

من پیش شما و به خاطر تعهدی که با شما دارم از ستم سپاه به شما بیزارم،مگر اینکه گرسنگی کسی را ناچار کند و برای سیر کردن خویش راهی غیر آن نیابد .کسی را که به ستم

دست به اموالتان دراز کند کیفر دهید،و دست نادانان خود را از ضربه زدن به سپاه و تعرض به آنان در آنچه استثنا کردم باز دارید .من به دنبال سپاه در حرکتم، شکایات خود را به من برسانید،و از ستمی که از آنان به شما می رسد و جز به کمک خدا و من قدرت دفع آن را ندارید شکایت با من در میان نهید،تا به یاری خدا آن ستم را از شما برگردانم،ان شاء اللّه .

شروح

راوندی

و الجباه جمع الجابی، و هو الذی یجمع الخراج. و الشذی: الاذی و الشر، و الشذی ذباب الکلب. و المعره: فعل قبیح یکون سبب الاثم، و معره الجیش: مضره تصل منهم الغیر و مکروه یجنی جنایه العر و هو الحرب. و ما عراکم: ای ما اعترضکم. و قوله فنکلوا من تناول منهم ای عاقبوا الذی اخذ من هذا الجیش الذی یمر بکم شیئا من اموالکم ظلما دفعا عن ظلم سائرهم و عبره لسواهم، فعن یتعلق بفعل مضمر لینکلوا عنه، و ظلما مصدر فی موضع الحال. ثم امر بعکس ذلک فقال و کفوا ایدی سفهائکم ای ادفعوها عن مضادتهم، ای عن مخالفه هذا الجیش و تعرض ما استثنینا من ذکر جوعه المضطر. ثم قال و ادفعوا الی مظالمکم ای ما اخذوه بالظلم، و هی جمع مظلمه، و هی ما تطلبه عند الظالم، و هو اسم ما اخذ منک. و انا بین اظهر الجیش ای انا من ورائهم و یدی فوق ایدیهم، یقال: هو نازل یین ظهرانیهم و بین اظهرهم. قال الاحمر: و قولهم لقیته بین الظهرانین معناه فی الیومین او ثلاثه ایام.

کیدری

الشذی: الاذی و الشر، و الشذی ذباب الکلب. و معره الجیش: مضرتهم و اذاهم نکلوا: ای عاقبوا. و انا بین اظهر الجیش: ای من ورائهم و یدی فوق ایدیهم.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به کارگزارانی است که سپاه امام (علیه السلام) از قلمرو آنها می گذرد: الشذی: اذیت و آزار معره الجیش: زیانی که از طرف سپاه می رسد. عره معره یعنی به او بدی کرد نکل ینکل: به ضم کاف: ترسید. نکلوا ترساندند و به هراس واداشتند عراه الامر: کاری را مخفی داشت (از طرف بنده ی خدا علی امیرمومنان به کسانی که باج و خراج از مردم می گیرند و حاکم شهرهایی هستند که سپاه اسلام از آنجا می گذرد. اما بعد سپاهیانی را که گسیل داشتم- اگر خدا خواهد- از قلمرو شما گذر خواهند کرد، به آنها مطالب لازم را در مورد آنچه خداوند برایشان واجب کرده از قبیل نیازردن مردمان و خودداری از شرارت سفارش کرده ام، و من از بدرفتاری سپاه با شما و آنان که در ذمه شمایند بیزارم، مگر کسی از سپاهیان که گرسنه و درمانده شود و برای سیر شدن راه چاره ای نداشته باشد. بنابراین شما برحذر دارید و هر کس از سپاهیان که از روی ستم به مال مردم دست درازی کند، مجازات کنید، و همچنین نادانترین را از آوردن افراد گرسنه ای که استثنا کردم بازدارید، من خود در پس سپاه هستم، اگر ستمهایی از طرف آنها به شما رسید و مشکلی از جانب ایشان متوجه شما شد که نتوانستی دجز به یاری خدا و مراجعه ی به من آنها را بازدارید، گزارش دهید تا من به کمک و یاری خدا آنرا به سامان رسانم). خلاصه ی مضمون نامه عبارت است از اطلاع دادن به کسانی از خراج گیران و کارگزاران شهرها که در مسیر سپاه قرار داشتند تا آگاهی یافته و متوجه باشند و از آنها حذر کنند و همچنین سفارش لازم به سپاه نسبت به آنچه که برای آنان شایسته است و از سوی خدا برایشان مقرر شده، از قبیل خودداری از آزردن کسانی که در گذرگاه آنها قرار گرفته اند تا از گستردگی عدالت وی آگاهی یابند و به اخلاق و آداب او متخلق گردند. سپس امام (علیه السلام) به ایشان اعلام کرده است که از بدرفتاری سپاه نسبت به آن گروه از اهل ذمه که هم پیمانند، ناراضی و بیزار است، زیرا جز به مقدار رفع گرسنگی یک شخص ناچار، که هیچ راهی جز آن برای سیر شدن ندارد، کس دیگری از طرف او اجازه ندارد از اموال مردم، استفاده کند. تقدیر سخن امام (علیه السلام) چنین است: براستی که من از بدرفتاری سپاهیان نسبت به شما- جز از سوی شخص گرسنه ی درمانده- بیزارم. پس مضاف الیه را به جای مضاف قرار داده است و یا از باب مجاز نام سبب را بر مسبب اطلاق کرده است. آنگاه، ایشان را مامور ساخته که سپاه را از دست درای به چیزی از روی ظلم، برحذر دارند و در حد امکان ایشان را از ارتکاب چنان ستمی بازدارند تا مبادا- به دلیل قدرت داشتن آنها- کارها در هم بریزد و از طرفی دست نادانان را از آزردن سپاهیان در موارد اجبار و اضطرار- که استثنا فرموده است- کوتاه کنند، تا مبادا بین ایشان و سپاهیان آشوبی به پا شود. و سرانجام به آنان اطلاع داده است که خود نیز در پشت سپاهیان مواظب است، کنایه از اینکه مرجع رسیدگی به کارهای آنها به منظور دفع مظالم سپاهیان است و هر مشکلی را که از طرف سپاه متوجه آنان شود و آنها جز به یاری خدا و به وسیله ی او نتوانند برطرف کنند، او خود با کمک و ترس از خداوند اصلاح خواهد کرد.

ابن ابی الحدید

و من کتاب له ع إلی العمال الذین یطأ عملهم الجیوش { 1) د«عملهم الجیش». }

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مَنْ مَرَّ بِهِ الْجَیْشُ مِنْ جُبَاهِ الْخَرَاجِ وَ عُمَّالِ الْبِلاَدِ أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی قَدْ سَیَّرْتُ جُنُوداً هِیَ مَارَّهٌ بِکُمْ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ قَدْ أَوْصَیْتُهُمْ بِمَا یَجِبُ لِلَّهِ عَلَیْهِمْ مِنْ کَفِّ الْأَذَی وَ صَرْفِ الشَّذَا وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَیْکُمْ وَ إِلَی ذِمَّتِکُمْ مِنْ مَعَرَّهِ الْجَیْشِ إِلاَّ مِنْ جَوْعَهِ الْمُضْطَرِّ لاَ یَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إِلَی شِبَعِهِ { 2) مخطوطه النهج:«إلا إلی شبعه». } فَنَکِّلُوا مَنْ تَنَاوَلَ مِنْهُمْ شَیْئاً ظُلْماً عَنْ ظُلْمِهِمْ وَ کُفُّوا أَیْدِیَ سُفَهَائِکُمْ عَنْ [مُضَادَّتِهِمْ]

مُضَارَّتِهِمْ وَ التَّعَرُّضِ لَهُمْ فِیمَا اسْتَثْنَیْنَاهُ مِنْهُمْ وَ أَنَا بَیْنَ أَظْهُرِ الْجَیْشِ فَارْفَعُوا إِلَیَّ مَظَالِمَکُمْ وَ مَا عَرَاکُمْ مِمَّا یَغْلِبُکُمْ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَا لاَ تُطِیقُونَ دَفْعَهُ إِلاَّ بِاللَّهِ { 3) د«بإذن اللّه». } وَ بِی أُغَیِّرُهُ بِمَعُونَهِ اللَّهِ إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

روی عن مضارتهم بالراء المشدده و جباه الخراج الذین یجمعونه جبیت الماء فی الحوض أی جمعته و الشذا و الضرب و الشر تقول لقد أشذیت و آذیت و إلی ذمتکم أی إلی الیهود و النصاری الذین بینکم { 4) د«بذمتکم». }

قال ع

من آذی ذمیا فکأنما { 5) د«فقد». } آذانی.

و قال إنما بذلوا الجزیه لتکون دماؤهم کدمائنا و أموالهم کأموالنا و یسمی هؤلاء ذمه أی أهل ذمه بحذف المضاف و المعره المضره قال الجیش ممنوع من أذی من یمر به من المسلمین و أهل الذمه إلا من سد جوعه المضطر منهم خاصه لأن المضطر تباح له المیته فضلا عن غیرها.

ثم قال فنکلوا من تناول و روی بمن تناول بالباء أی عاقبوه و عن فی قوله عن ظلمهم یتعلق بنکلوا لأنها فی معنی اردعوا لأن النکال یوجب الردع.

ثم أمرهم أن یکفوا أیدی أحداثهم و سفهائهم عن منازعه الجیش و مصادمته و التعرض لمنعه عما استثناه و هو سد الجوعه عند الاضطرار فإن ذلک لا یجوز فی الشرع و أیضا فإنه یفضی إلی فتنه و هرج .

ثم قال و أنا بین أظهر الجیش أی أنا قریب منکم و سائر علی أثر الجیش فارفعوا إلی مظالمکم و ما عراکم منهم علی وجه الغلبه و القهر فإنی مغیر ذلک و منتصف لکم منهم

کاشانی

(الی العمال الذین یطاء عملهم الجیش) این نامه ای است از آن حضرت به سوی عاملانی که به پای می زدند کار ایشان را لشگریان یعنی فرمان ایشان را نمی شنیدند و افساد می کردند. (من عبد الله علی امیرالمومنین) این نامه از جانب بنده خدا علی است که امیر مومنان است (الی من مر به الجیش) به سوی کسانی که گذشت به ایشان لشگر (من جباه الخراج) از جمع کنندگان خراج (و عمال البلاد) و عاملان شهرها (اما بعد) پس از ستایش پروردگار و درود بر رسول مختار (فانی قد سیرت جنودا) پس به درستی که من از شهر بیرون فرستادم لشگریان را (هی ماره لکم) که گذرند به شما (انشاء الله) اگر خواهد خدا (و قد اوصیتهم) و به تحقیق که وصیت کردم ایشان را (بما یجب لله علیهم) به چیزی که واجب است برای خدا بر ایشان بر عمل کردن بر آن در سفر (من کف الاذی) از بازداشتن رنج و آزار (و صرف الشذی) و بازگردانیدن شر و سختی (و انا ابرء الیکم) و من بری می شوم به شما (و الی ذمتکم) و به سوی ذمت شما (من معرت الجیش) از مضرت لشگر. یعنی اصلا راضی نیستم بر آنکه مضرت رسانند لشگریان به شما (الا من جوعه المضطر) مگر از گرسنگی بی چاره (لا یجد عنها) که نباشد از گرسنگی خود (مذهبا الی شبعه) راهی به سیری خود (فنکلوا) پس دور دارید و ترسانید (من تناول منهم ظلما عن ظلمهم) کسی را که فراگیرد از ایشان ستمی را از ظلم ایشان (و کفوا ایدی سفهائکم) و بازدارید دستهای سفیهان و بی خردان خود را (عن مضادتهم) از دشمنی کردن با خیل و حشم ایشان (و التعرض لهم) و متعرض شدن با ایشان (فیما استثنیناه منهم) در آنچه استثنا کردیم آن را از ایشان که آن گرسنگی مضطر است (و انا بین اظهر الجیش) و حال آنکه من هستم در میان آن لشگر این کنایت است از آنکه آن حضرت مرجع ایشان است. (فارفعوا الی) پس رفع کنید و عرض نمایید به سوی من (مظالمکم) از حال مظالم خود (و ما عراکم) و از آنچه ظاهر شد شما را (مما یغلبکم) از آنچه غالب شد بر شما (من امرکم) از کار ناملایم خودتان (و لا تطیقون دفعه) در آن حال که توانا نیستید دفع کردن آن را (الا بالله) مگر به یاری خدا (وبی اغیره) و به خودی خود تغییر می دهم آن را (بمعونه الله) به یاری خدا (انشاء الله) اگر خواهد خدا

آملی

قزوینی

بعاملان نوشته است که بر بلاد ایشان قدم می نهد لشکر و میگذرند. یعنی بر سر راه لشکر واقع شده است و ناچار از گذر لشکر ایشانرا ضرری می رسد در آن باب سفارشها می نماید. و بمحافظت دیار امر میفرماید: این نامه ایست از بنده خدا (علی امیر مومنان) بسوی قومی که مرور میکند بایشان لشکر از جمع کنندگان خراج و عاملان بلاد (شذی) اینجا شر و آزار است. میفرماید: من روانه کردم لشکری که خواهند مرور کردن بشما اگر خواهد خدا و به تحقیق سفارش نموده ام ایشانرا بانچه واجب است خدای را بر ایشان از باز داشتن آزار مردمان و باز گردانیدن رنج خود از ایشان و من بری میشوم بسوی شما و بذمه و عهد شما از ضرر لشکر. یعنی از عهده و گردن خود می افکنم که ایشان را منع کردم و شما را نیز اعلام میکنم که منع کنید و مگذارید رعیت را زیانی رسانند، و بمال و زراعت ایشان دست دراز کنند مگر کسی از لشکر که گرسنه باشد و مضطر، و نیابد از آن چاره و راهی بسیر شدن که در چنان وقت اگر از مال رعیت بقدری تناول کند که سیر شود رخصت است زیرا که جهاد اهل شام برای اعلای دین واجب بود، و شر قلیل برای خیر کثیر توان از ارتکاب نمود پس بترسانید و سر باز زنید کسی را که دست دراز کند از لشکر به ظلمی از آن ظلم و باز دارید دستهای سفیهان خود را از منازعت و ممانعت با لشکریان و تعرض ایشان در آنچه استثناء نمودیم و رخصت فرمودیم از جانب ایشان. یعنی اگر گرسنه باشند و هیچ چاره نباشد یک شکم از مالشان بخورند. و غالبا اگر مسیر باشد باید عوض بدهند، و غالبا خوراک از این حکم بیرون است، چه انسان را حرمتی دیگر است و لیکن اگر ستور از گرسنگی تلف شوند یا چنان ضعیف که غرض جهاد بحصول نه پیوندد شاید در حکم انسان باشد و چون وصیت نمود که لشکر را از ظلم رعیت مانع شوند و رعیت را نیز از ممانعت گرسنه مضطر باز دارند تا فتنه و جنگ برنخیزد، و فسادی روی ندهد، ولکن لشکر چون غالب و بسپارند شاید ممانعت ایشان آسان دست ندهد و به جنگ و خون ریختن بکشد. میفرماید: و من در میان پشتهای لشکرم. یعنی از پس ایشان می آیم و همراهم، پس بردارید بسوی من ستمی و شکایتی که از لشکر داشته باشید و واقعه که شما را فرو گیرد از آن امور که بر شما غلبه کند از امر لشکر و طاقت دفع آن نداشته باشید مگر به خدا و به من، تا تغیر دهم آن را بعون خدا اگر خواهد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی العمال الذین یطا عملهم الجیش.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی حکام آن چنانی که گام می زنند سپاهیان در محل حکومت ایشان.

«من عبدالله علی امیرالمومنین الی من مر به الجیش من جباه الخراج و عمال البلاد.

اما بعد، فانی قد سیرت جنودا هی ماره بکم ان شاء الله. و قد اوصیتهم بما یجب لله علیهم من کف الاذی و صرف الشذی و انا ابرء الیکم و الی ذمتکم من معره الجیش الا من جوعه المضطر، لایجد عنها مذهبا الی شبعه، فنکلوا من تناول منهم ظلما عن ظلمهم و کفوا ایدی سفهائکم عن مضادتهم و التعرض لهم فیما استثنیناه منهم. و انا بین اظهر الجیش فارفعوا الی مظالمکم و ما عراکم مما یغلبکم من امرهم و لا تطیقون دفعه الا بالله و بی، فانا اغیره بمعونه الله ان شاء الله.»

یعنی از بنده ی خدا علی امیرمومنان است به سوی کسی که می گذرد به او سپاه از جمع کنندگان خراج و حاکمان شهرها.

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که من حرکت دادم سپاهیانی را که می گذرند به شما اگر بخواهد خدا. و به تحقیق که من وصیت کرده ام به ایشان به آن چیزی که واجب است از برای خدا بر ایشان، از بازداشتن اذیت و برگرداندن شر از مردم و من بیزارم به سوی شما و به سوی اهل ذمه ی شما از اذیت و گناه سپاه، مگر از جهت گرسنگی ناچاری که نیابد از آن راهی به سوی سیر شدن خود، پس دور دارید کسی را که می رسد از ایشان ستمی را از ستم کردن ایشان و بازدارید دستهای بی عقلهای شما را از معارضه ی ایشان و متعرض شدن در چیزی که من استثنا کرده ام از

ایشان و من در پشت سر سپاه باشم، پس رفع کنید و رجوع کنید به سوی من مظلمه ها و ستمهای شما را و آن چیزی را که عارض شده است به شما از چیزی که غلبه کند شما را از کار ایشان و قدرت و توانایی ندارید شما دفع آن را مگر به یاری خدا و یاری من، تغییر می دهم آن را به یاری خدا اگر بخواهد خدا.

خوئی

اللغه: (الجباه): جمع جابی: الذین یجمعون الخراج، جبیت الماء فی الحوض، ای جمعته، (الشذی): الضرب و الشر، لقد اشذیت و آذیت، (المعره): المضره عره معره ای ساءه، (جوعه): مره من جاع، (نکلوا) ای عاقبوا، خوفوا جبنوا، نکل ینکل بالضم: جبن، (عراه) الامر: غشیه. الاعراب: من جباه الخراج: لفظه من بیانیه، هی ماره بکم: جمله اسمیه، صفه للجنود او حال عنه، عنها: ظرف مستقر مفعول ثان لقوله (لا یجد) و مذهبا مفعوله الاول اخر عنه و (الی شعبه) متعلق بقوله (مذهبا)، ظلما: عطف بیان قوله شیئا. المعنی: هذا بلاغ رسمی صدر منه (علیه السلام) یهدف الی حفظ الامن و النظام فی البلاد الواقعه علی مسیر الجنود الواجفه الی جبهه الحرب، و الظاهر منه انه (علیه السلام) یسیر مع الجنود و له زحفان معها للجنود: 1- من المدینه الی الکوفه الی البصره فی حرب الجمل. 2- من الکوفه الی الشام فی حرب صفین. فمن المقصود بقوله (علیه السلام) (من مر به الجیش)؟ و هل یمکن ان یکون المخاطب به کل احد من جباه الخراج و العمال الشامل لاهل الذمه ففوض امر محاکمه من ظلم من الجیش الی کل فرد و فوض الیه مجازاته و عقوبته فکیف یستقیم ذلک؟ و هل ینتج الا الهرج و المرج و الشغب؟! فلابد و ان یکون المخاطب عموم اهل البلد علی نحو الواجب الکفائی و یحتاج اجراء هذا الامر الی لجنه مرکبه من اعضاء ینتدبون لاجراء مثل هذه الامور عن قبل کل اهل البلد البالغین الواجدین لشرائط الانتخاب و الانتداب و هی المعبر عنه بلجان الایالات و الولایات المنظوره فی تشکیلات الدول الراقیه لبسط الدیموقراطیه السامیه. فکتابه (علیه السلام) هذا ینظر الی تشریع هذا النظم الهام الدیموقراطی، و قد صرح علیه السلام بتفویض الاختیارات فی محاکمه الجندی المتعدی و مجازاته و هی شعبه هامه من دائره العدلیه فی التشکیلات المدنیه الراقیه، و لابد من اقتدار هذه اللجان علی اجراء اصول المحاکمات و تنفیذ المجازات بوجدان الرجال الاخصائیین فی هذه المسائل الهامه، و یشعر بجواز تصدی اهل الکتاب الذمیین لذلک اذا کان عمال بلد منهم خاصه او مساهمین مع المسلمین لان خطابه (علیه السلام) یشملهم لقوله: (و انا ابرا الیکم و الی ذمتکم) قال الشارح المعتزلی (ص 147 ج 17): و الی ذمتکم، ای الیهود و النصاری الذین بینکم، قال (علیه السلام) (من آذی ذمیا فکانما آذانی) و قال: انما بذلوا الجزیه لتکون دماوهم کدمائنا، و اموالهم کاموالنا، و یسمی هولاء ذمه، ای اهل ذمه بحذف المضاف. و قد استثنی من معره الجیش و ضرره بالناس ماده واحده عن العقوبه و هی مورد الاضطرار لسد الجوعه و حفظ النفس عن التلف فیجوز له اخذ ما یاکله الی حد الشبع و لکن الظاهر ضمانه لقیمه ما یاخذه اضطرارا لان الاضطرار یسقط الحرمه و العقوبه لا الضمان کما هو مقرر فی الفقه. قال ابن میثم (ص 199 ج 5): و تقدیر الکلام: فانی ابرء الیکم من معره الجیش الا من معره جوعه المضطر منهم، فاقام المضاف الیه مقام المضاف او اطلقه مجازا اطلاقا لاسم السبب علی المسبب. اقول: و هل یجوز معرتهم للاضطرار فی غیر مورد الجوعه کما اذا اضطروا الی قطع الاشجار للبنایات الضروریه للجیش او الاسکان فی البیوت للاضطرار الی توقی الحر و البرد و غیر ذلک؟ یشعر اضافه الجوعه الی المضطر بالعموم و یویده قاعده الاضطرار الماخوذه من حدیث الرفع المشهور (رفع عن امتی تسعه) و عد منها ما اضطروا الیه. الترجمه: از نامه ای که به کارگران و کارمندان شهرهای سر راه قشون نگاشته است: از طرف بنده خدا علی امیرمومنین بهر کس لشکر بدو گذرد از کارمندان جمع مالیات و خراج و از کارگران و کارکنان همه شهرستانها. اما بعد، براستی که من لشکرهائی گسیل داشتم که بخواست خدا بر شما گذر خواهند کرد، من سفارش آنچه را خدا بر آنها واجب کرده است نموده ام که خود را از آزار و رنج دادن مردم نگهدارند، من پیش شما مسلمانان و در برابر هر که در پناه دارم از دیگران بیزار و بری هستم از زیانکاریهای لشکریانم مگر گرسنه ای از راه ناچاری برای رفع گرسنگی از مال کسی بهره گیرد و راه دیگری برای رفع نیاز خود نداشته باشد، شما هر که را که چیزی بستم از آنان برگرفت خود او را بسزا برسانید و از سمتش بازدارید. و دست کم خردان شهرستان خود را از زیان رساندن بلشگر و درآویختن با آنان جز در موردی که استثناء کردم کوتاه سازید، و من خود بهمراه لشگرم و هر ستم و ناگواری از آنها بشما رخ داد و بر شما چیره شدند و چاره آنرا جز بکمک خداوندی نتوانید بخود من مراجعه کنید و من بکمک خداوند و خواست خدا آنرا چاره کنم و نگون گردانم.

شوشتری

اقول: رواه نصر بن مزاحم فی (صفینه) هکذا: فقال و فی حدیث عمر ایضا باسناده ان علیا (ع) کتب الی امراء الاجناد- بعد البسمله: اما بعد، فانی ابرا الیکم و الی اهل الذمه من معره الجیش الا من جوعه الی شبعه، و من فقر الی غنی، او عمی الی هدی، فان ذلک علیهم، فاعزلوا الناس عن الظلم و العدوان، و خذوا علی ایدی سفهائکم، و احترسوا ان تعملوا اعمالا لا یرضی الله بها عنا فیرد علینا و علیکم دعانا، فان الله تعالی یقول: (قل ما یعبو بکم ربی لو لا دعاوکم فقد کذبتم فسوف یکون لزاما)، فان الله اذا مقت قوما من السماء (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) هلکوا فی الارض، فلا تالوا انفسکم خیرا، و لا الجند حسن السیره، و لا الرعیه معونه، و لا دین الله قوه، و ابلوه فی سبیله ما استوجب علیکم، فان الله قد اصطنع عندنا و عندکم ما نشکره بجهدنا و ان ننصره ما بلغت قوتنا، و لا قوه الا بالله. و فی کتابه ایضا: و کتب (ع) الی جنوده یخبرهم بالذی لهم و الذی علیهم: من عبدالله علی امیرالمومنین، اما بعد فان الله جعلکم فی الحق جمیعا سواء اسودکم و احمرکم، و جعلکم من الوالی و جعل الوالی منکم بمنزله الوالد من الولد و بمنزله الولد من الوالد، الذی لا یکفیهم منعه ایاهم طلب عدوه و التهمه به ما سمعتم و اطعتم و قضیتم الذی علیکم، و ان حقکم علیه انصافکم و التعدیل بینکم و الکف عن فیئکم، فاذا فعل ذلک معکم، و جبت علیکم طاعته بما و افق الحق و نصرته علی سیرته و الدفع عن سلطان الله، فانکم وزعه الله فی الارض تکونوا له اعوانا و لدینه انصارا، و لا تفسدوا فی الارض بعد اصلاحها ان الله لا یحب المفسدین. قول المصنف: (یطا الجیش عملهم) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (یطا عملهم الجیش) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و فی نسخه الاول (الجیوش). قوله (علیه السلام) (من عبدالله علی امیرالمومنین الی من مر به الجیش من جباه الخراج) الجباه: جمع الجابی، و الاصل فی معناه الجمع، قال تعالی: (تجبی الیه ثمرات کل شی ء)، و الخراج کالخرج: الاتاوه. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (و عمال البلاد) ای: حکامها. (اما بعد فانی قد سیرت جنودا) الی العدو (هی ماره بکم ان شاء الله) لکونکم فی طریقهم (و قد اوصیتهم بما یجب لله علیهم، من کف الاذی وصرف الشذی) ای: الشر، یقال آذیت و اشذیت. فی (العقد): حبس مروان- و کان و الی المدینه من قبل معاویه- غلاما من بنی لیث فی جنایه جناها، فاتته جده الغلام ام سنان المذحجیه فکلمته فی الغلام، فاغلظ لها، فخرجت الی معاویه، فقال لها: ما اقدمک ارضنا و قد عهدتک تشتمیننا و تحضین علینا عدونا، قالت: ان لبنی عبدمناف اخلاقا طاهره، و ان اولی الناس باتباع ما سن آباوه لانت. قال: نحن کذلک، فکیف قولک: عزب الرقاد فمقلتی لا ترقد و اللیل یصدر بالهموم و یورد یا آل مذحج لا مقام فشمروا ان العدو لال احمد یقصد هذا علی کالهلال تحفه وسط السماء من الکواکب اسعد خیر الخلائق و ابن عم محمد ان یهدکم بالنور منه تهتدوا مازال مذ شهد الحروب مظفرا و النصر فوق لوائه ما یفقد قالت: کان ذلک، و ارجوا ان تکون لنا خلفا. فقال رجل من جلسائه: کیف و هی القائله: اما هلکت اباالحسین فلم تزل بالحق تعرف هادیامهدیا فاذهب علیک صلاه ربک ما دعت فوق الغصون حمامه قمریا قد کنت بعد محمد خلفا کما اوصی الیک بنا فکنت وفیا فقالت: لسان صدق و قول نطق، و لئن تحقق ما ظننا فحظک الاوفر، و الله ما ورثک الشنان فی قلوب المسلمین الا هولائ، فادحض مقالتهم و ابعد منزلتهم- الی ان قالت- ان مروان تبنک بالمدینه تبنک من لا یرید البراح منها، (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل… ) لا یحکم بعدل و لا یقضی بسنه، یتتبع عثرات المسلمین و یکشف عورات المومنین. (و انا ابرا الیکم و الی ذمتکم من معره الحیش) ای: اثمهم و شرهم. بری (ع) من معرتهم کما بری النبی (صلی الله علیه و آله) من معره عمل خالد بن الولید ببنی جذیمه، حیث غدر بهم فامنهم فوضعوا السلاح فامر بهم فکتفوا ثم عرضهم علی السیف فقتل من قتل منهم، فلما انتهی الخبر الی النبی رفع یدیه الی السماء و قال- کما فی تاریخ الطبری- اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید. ثم دعا علیا (ع) و قال له: اخرج الی هولائ، و بعث معه مالا فودی لهم الدمائ، و ما اصیب من الاموال، حتی انه لیدی میلغه الکلب، فلما فرغ قال لهم: هل بقی لکم دم او مال لم یود الیکم؟ قالوا: لا. قال: فانی اعطیکم هذه البقیه- و قد کان بقی من مال معه بقیه- احتیاطا للنبی (صلی الله علیه و آله) مما لا اعلم و لا تعلمون، فاعطاهم، ثم رجع الی النبی فاخبره بما فعل، فقال (صلی الله علیه و آله) له: اصبت و احسنت. ثم قام النبی فاستقبل القبله قائما شاهرا یدیه حتی انه لیری بیاض ما تحت منکبیه و هو یقول (اللهم انی ابرا الیک مما صنع خالد بن الولید- ثلاث مرات). (الا من جوعه المضطر لا یجد عنها) ای: عن جوعته (مذهبا) ای: مسلکا و حیله (الی شبعه) قال تعالی- بعد ذکر حرمه المیته و الدم و لحم الخنزیر و ما اهل لغیر الله به و المنخنقه و الموقوذه و المتردیه و النطیحه و ماکول السبع و المذبوح علی النصب و مستقسم الازلام- (فمن اضطر فی مخمصه غیر متجانف لاثم فان الله غفور رحیم). (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (فنکلوا) ای: دافعوا (من تناول) ای: اخذ (منهم شیئا) هکذا فی (المصریه) و لیس (شیئا) فی (ابن میثم و ابن ابی الحدید و الخطیه)، فالکلمه زائده (ظلما) مفعول مطلق لقوله (تناول) (عن ظلمهم) متعلق بقوله (فنکلوا). هذا، و فی (تاریخ الطبری): کان هرمز بن انوشروان ذا نیه فی الاحسان الی الضعفاء و المساکین و الحمل علی الاشراف، فابغضوه- و بلغ من عدله انه کان یسیر الی میاه لیصیف، فامر فنودی فی مسیره ذلک فی جنده، و سائر من کان فی عسکره ان یتحاموا مواضع الحروث و لا یضروا باحد من الدهاقین فیها و یضبطوا دوابهم عن الفساد فیها، و وکل بتعاهد ما یکون فی عسکره من ذلک و معاقبه من تعدی امره، و کان ابنه کسری ابرویز، فعار مرکب من مراکبه و وقع فی محرثه کانت فی طریقه، فرتع فیها و افسد منها، فاخذ ذلک المرکب و دفع الی من و کله هرمز بمعاقبه من افسد دابته شیئا من المحارث و تغریمه، فلم یقدر الرجل علی انفاذ امر هرمز فی کسری و لا فی احد ممن کان معه فی حشمه، فرفع ما رئی من افساد ذلک المرکب الی هرمز، فامر ان یجدع اذنیه و یبتر ذنبه و یغرم کسری، فخرج الرجل لینفذ امره فی کسری و مرکبه، فدس له کسری رهطا من العظماء لیسالوه التغبیب فی امره فلم یجب الیه، فسالوه ان یوخر امره فی المرکب حتی یکلموا هرمز، فقبل، فلقوه و اعلموه ان بالمرکب الذی افسد ما افسد زعاره و انه عار، فوقع فی محرثه فاخذ من فوره و ان فی تبتیره سوء الطیره علی کسری، فلم یجبهم الی ما سالوه من ذلک، و امر بالمرکب فجدع اذناه و بتر ذنبه و غرم کسری مثل ما کان یغرم غیره فی هذا الحد، ثم ارتحل من معسکره. و فیه ایضا: کان هرمز رکب ذات یوم فی اوان ایناع الکرم الی ساباط (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) المدائن، و کان ممره علی بساتین و کروم، و ان رجلا ممن رکب معه من اساورته اطلع فی کرم فرای فیه حصرما فاصاب منه عناقید و دفعها الی غلام کان معه و قال له: اذهب بها الی المنزل، و اطبخها بلحم و اتخذ منها مرقه، فانها نافعه فی هذا الوقت، فاتاه حافظ ذاک الکرم فلزمه و صرخ، فبلغ اشفاق الرجل من عقوبه هرمز ان دفع الی الحافظ منطقه محلاه بذهب کانت علیه اوضا له من الحصرم الذی رزا من کرمه، و رای ان قبول الحافظ للمنطقه بدون رفع امره الی هرمز من منه علیه. و فیه: رفع الهرابذه الی هرمز قصه یبغون فیها علی النصاری، فوقع فیها کما انه لا قوام لسریر ملکنا بقائمتیه المقدمتین دون قائمتیه الموخرتین فکذلک لا قوام لملکنا و لا ثبات له مع استفسادنا من فی بلادنا من النصاری، و اهل سائر المخالفه لنا، فاقصروا عن البغی عنهم و واظبوا علی البر بهم، لیری ذلک النصاری و غیرهم من اهل الملل فیحمدوکم علیه و تتوق انفسهم الی ملتکم. (و کفوا ایدی سفهائکم عن مضادتهم والتعرض لهم فیما استثنیناه منهم) من جوعه المضطر (و انا بین اظهر الجیش) و قوتهم منی (فارفعوا الی مظالمکم) من الجیش (و ما عراکم) ای: غشیکم (مما یغلبکم من امرهم) (و مالا) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و لا) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (تطیقون دفعه الا بالله و بی). فی (العقد) - فی قصه فی وفود سوده الهمدانیه علی معاویه- قالت له: لا یزال یقدم علینا من عندک من یحصدنا حصد السنبل و یدوسنا دیاس البقر، (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و لو لا الطاعه لکان فینا عز و منعه. فقال: تهددینی بقومک؟ لقد هممت ان اردک الی بسر- و کانت قدمت فی الشکایه منه- فسکتت ثم قالت: صلی الاله علی روح تضمنه قبر فاصبح فیه العدل مدفونا قد حالف الحق لا یبغی به ثمنا فصار بالحق و الایمان مقرونا قال: و من ذلک؟ قالت: علی بن ابی طالب (ع)، اتیته یوما فی رجل و لاه صدقاتنا، فکان بیننا و بینه الغث و السمین، فوجدته قائما یصلی، فانفتل من الصلاه ثم قال برافه: الک حاجه؟ فاخبرته فبکی ثم رفع یدیه الی السماء فقال: انی لم آمرهم بظلم خلقک، ثم اخرج من جیبه قطعه من جراب فکتب (قد جائتکم بینه من ربکم فاوفوا الکیل و المیزان و لا تبخسوا الناس اشیائهم و لا تعثوا فی الارض مفسدین بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین و ما انا علیکم بحفیظ) اذا اتاک کتابی هذا فاحتفظ بما فی یدیک، حتی یاتی من یقبضه منک. فقال لها معاویه: لقد لمظکم ابن ابی طالب الجراه علی السلطان. (فانا اغیره بمعونه الله ان شاء) هکذا فی (المصریه)، و فیها زیاده و نقیصه، و الصواب: (اغیره بمعونه الله ان شاء الله) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و کذا (الخطیه).

مغنیه

اللغه: الشذی: الاذی. و المعره: المسائه. و الجوعه: مصدر جاع. الاعراب: من عبد الله متعلق بمحذوف خبرا لمبتدا محذوف ای هذا الکتاب مرسل من عبد الله، و ظلما صفه لمفعول مطلق محذوف مبین لنوع التناول ای تناولا ظالما، لان التناول و الاخذ یکون بالعدل و بالظلم، و لیس عطف بیان کما توهم بعض الشارحین. المعنی: کان معظم الجیش- فیما مضی- یسیر علی الاقدام فی انتقاله من مکان الاخر حیث لا شاحنات و قاطرات، و الذین یرکبون الخیل من المحاربین اقلاء.. و کان المحارب یحمل سلاحه، و ما یضطر الیه علی ظهره او عاتقه، و بطبیعه الحال کان یمر الجیش فی طریقه بالمواطنین. و خشی الامام ان یفسد فی الارض بعض الافراد من الجیش الزاحف لحرب اصحاب الجمل او اهل الشام، و یسی ء التصرف مع واحد من الناس- کما هو المعتاد- فاوصی جنوده بالعدل و حسن السیره، لانهم القوه الرادعه للمعتدین، فکیف یبغون و یعتدون؟ و من البداهه ان الاعتداء او التقصیر من ای موظف او جندی- تقع مسوولیته علی الحاکم اما الله و الناس الا اذ اخذ المعتدی یجریرته، و ضرب یدیه بقوه الحق و العدل. و ایضا کتب الامام الی عماله یامرهم ان یراقبوا افراد الجند و یردعوا و یودبوا کل سفیه یحاول ان یخیف و یسی ء الی انسان حتی و لو کان یهودیا او نصرانیا، و ان عجزوا عن کبح الجانی و تادیبه اعلموه بامره، لیاخذه بما یستحق.. و بهذا الحزم و العدل ساغ للامام ان یتبرا من کل ظلامه تحدث من احد جنوده الا من اضطر الی لقمه عیش، او جرعه ماء غیر باغ و لا عاد، فلا اثم علیه بنص الایه 173 من سوره البقره.

عبده

… یطا الجیش عملهم: ای یمر باراضیهم … الاذی و صرف الشذی: الشذی الشر … من معره الجیش: معره الجیش اذاه و الامام یتبرا منها لانها من غیر رضاه و جوعه بفتح الجیم الواحده من مصدر جاع یستثنی حاله الجوع المهلک فان للجیش فیها حقا ان یتناول سد رمقه … شیئا ظلما عن ظلمهم: نکلوا ای اوقعوا النکال و العقاب بمن تناول شیئا من اموال الناس غیر مضطر و افعلوا ذلک جزاء بظلم عن ظلمهم و تسمیه الجزاء ظلما نوع من المشاکله … فیما استثنیناه منهم: الذی استثناه هو حاله الاضطرار … بین اظهر الجیش: ای اننی موجود فیه فما عجزتم عن دفعه فردوه الی اکفکم ضره و شره

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به حکمرانانی که (در راه لشگر قرار گرفته، و) لشگر از زمینهای آنها می گذرد (که درباره آنها و رعیت سفارش می نماید): از بنده خدا علی امیرالمومنین به باج گیران و حکمرانان شهرهائی که لشگر از (زمینهای) آن عبور می کند: پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، من لشگری را که به (زمینهای) شما عبور خواهند کرد به خواست خدا روانه نمودم، و آنها را به آنچه خدا برایشان واجب گردانیده از آزار و بدی نرساندن (به مردم) سفارش نمودم، و من نزد شما و اهل ذمه (جزیه دهندگان که در پناه) شما (هستند) درباره زیان رساندن لشگر مبری هستم (زیرا ایشان را از زیان رساندن منع نمودم و شما را آگاه ساختم که مگذار به رعیت زیان رسانند و به مال و کشتشان دست دراز کنند) مگر کسی که گرسنه و بیچاره باشد و برای سیر شدنش راهی (به جز برداشتن مال رعیت به اندازه ای که خود یا اسبش که در حکم او است سیر شوند) نیابد (که چنین زیانی روا است) پس دور کنید و به کیفر رسانید سپاهی را که (گرسنه و بیچاره نیست، و) برای ستمگری (به مال مردم) دست درازی می کند، و بیخردانتان را از جلوگیری و تعرض به ایشان در آنچه اجازه دادم باز دارید (تا فتنه و آشوب برپا نشود) و من پشت سر سپاه هستم، پس به من خبر دهید ستمهائی را که از ایشان به شما رسیده، و سختی را که از روش آنها به شما رو آورده و نتوانستید جلوگیری نمائید مگر به یاری خدا و به مراجعه به من، پس من به کمک و خواست خدا آن را اصلاح خواهم کرد (به شکایات شما رسیدگی نموده ظلم و ستم آنها را دور می گردانم).

زمانی

حرامی که حلال می شود یکی از مقررات اسلام این است که هرگاه جان کسی در معرض خطر قرار گرفت و دسترسی بمال حلال ندارد تا آنجا که جان خود را حفظ کند یعنی بخور و نمیر می تواند از حرام بهره ببرد. حرام خواه گوشت مرده باشد و یا غذائی که انسان از کسی که قدرت دارد و به او خطر جانی نمی رسد بگیرد. و امام علیه السلام به این مسئله توجه داده است که اگر لشکریان قحطی زده شدند و از گرسنگی در معرض خطر قرار گرفتند به آنان کمک کنید و یا اگر برای حفظ جان خود از کسی غذا گرفتند تحت فشار قرار نگیرند. این موضوع تحت عنوان اضطرار داخل است و در همه کشورهای اسلامی باید رعایت شود. خدای عزیز این موضوع را در قرآن کریم چهار مورد ذکر کرده است و یک مورد کلمه قحطی را به صراحت بیان داشته است. در سوره مائده پس از اینکه گوشتهای حرام (مرده، خنزیر، ذبح غیر شرعی، خفه شده و … ) را نقل می کند می فرماید: کسی که در قحطی بیفتد، ناچار باشد و قصد گناه نداشته باشد از این گوشتها بخورد مانعی ندارد و خدا او را می آمرزد. پیشگیری از حوادث نکته دوم که امام علیه السلام به آن توجه می دهد این است که لشکریان مسئول اعمال خویش هستند و آنجا که از حدود الهی تجاوز کردند باید تحت تعقیب قرار گیرند. سرباز امام علی علیه السلام بودن و یا عازم جنگ شدن دلیل آن نیست که از قوانین الهی سوء استفاده کنند و هرج و مرج بوجود آورند و مردم را علیه خود و امام علی علیه السلام بسیج کنند. تا آنجا که قدرت دارید از کارهای خلاف آنان جلوگیری کنید و هر کجا قدرت ندارید هر چه زودتر به امام علیه السلام گزارش دهید تا خیلی زود اقدام کند. نکته سومی که امام علیه السلام به آن توجه می دهد کنترل نوجوانان و سفیهان وسیله مسئولین امر است. کسانیکه اطلاع از حکم اضطرار و قحطی ندارند و می بینند سربازان امام علی علیه السلام از مردم غذا می گیرند به اسلام و امام علیه السلام بدبین می شوند و دست به دفاع و حمله می زنند و این وظیفه مسئولین است که از این گونه افراد جلوگیری کنند. از این نظر که پابرهنه ها، اوباش، بیکاره ها و به اصطلاح، یک پیاله مستها وقتی یک وعده غذای سیر می خورند هر دستوری را برای کسی که شکم آنها را سیر کرده اجرامی کنند به هنگام حرکت لشکریان امام علی علیه السلام در معرض خطر تحریک از طرف معاویه ها هستند و امام تاکید دارد که مراقب اینگونه افراد باشید که آلت دست قرار نگیرند و ضربه وارد نیاورند. بلای

هر حکومتی بی اطلاعی گردانندگان و مردم کوچه و بازار است که در هر حادثه ای دنبال صدای قویتر می روند و در هر موضوعی نفع خود را ارزیابی می کنند و از آن طرف که نفع خود را درک کردند هر چند درک آنها غلط باشد رهسپار می گردند و امام علیه السلام برای پیشگیری از حوادث پیش بینی نشده این نامه را صادر می کند و این وظیفه رهبر و زمامدار است که تمام زوایای جامعه را در نظر داشته باشد و موارد سوء استفاده ها را تحت توجه قرار بدهد تا هم به وظیفه خود عمل کرده باشد و هم قدرت خویش را حفظ نموده و از خطر سقوط نجات بخشد بی توجهی نمونه القاء تهلکه است که خدا به آن توجه داده و خود کرده را تدبیر نیست.

سید محمد شیرازی

(الی العمال الذین یطی الجیش عملهم) ای یمر جیش الامام باراضیهم (من عبدالله علی امیرالمومنین الی من مر به الجیش) ای جیش الامام (من جباه الخراج) جمع جابی و هو الذی یجمع الخراج من الاراضی (و عمال البلاد) جمع عامل، و هو المنصوب من قبل الخلیفه لاداره البلاد (اما بعد) المقدمه (فانی سیرت جنودا) ای امرتهم بالسیر (هی ماره) ای تمر (بکم انشاء الله و قد اوصیتهم بما یجب لله علیهم من کف الاذی) بان لا یوذوا من فی طریقهم (و صرف الشذی) ای الشربان لا یعملوا شرا بالنسبه الی احد. (و انا ابرء الیکم) ای اظهر برائتی بالنسبه الیکم (و الی ذمتکم) فان من فی ذمه الخلیفه و تحت رعایته محترم فالاعتذار الی الذمه اعتباری (من معره الجیش) ای اذاه، فانی لا ارضی بذلک فاذا آذی الجیش احدا فلیس من قبلی و لا برضای (الا من جوعه المضطر) فاذا اصاب الجیش احدا فلیس من قبلی و لا برضای (الا من جوعه المضطر) فاذا اصاب الجیش جوع اضطر معه الی تناول ما یسد به رمقه فلا باس علیه، لان الله سبحانه اباح للمضطر رفع اضطراره بشرط ان (لا یجد عنها) ای عن تلک الجوعه (مذهبا) یذهب الیه فی سد رمقه (الی شبعه) غیر التناول من اموال الناس (فنکلوا من تناول منهم) ای ن الجیش و التنکیل: العقوبه (بشیئا ظلما عن ظلمهم) ای عوض ظلمهم فاذا اراد الجیش ان یتناول شیئا حراما استحق العقاب و علی العامل للامام ان یعاقبه. (و کفوا ایدی سفهائکم) ای امنعوهم (عن مضارتهم) ای ایراد الضرر بالجیش (و التعرض لهم) حتی لا یتعرضوا الی الجیش بسوء (فیما استثنیناه منهم) ای من الجیش، و المستثنی هو حاله الاضطرار، فاذا اضطر الجیش الی تناول ما یسد به رمقه، فلا یحق لاحد ان یتعرض بهم لدفعهم و انما لصاحب المال الحق فی ان یطالب بالثمن کما قرر فی الشریعه (و انا بین اظهر الجیش) ای فی وسطهم، و هذا اما من باب ان الامام علیه السلام کان حاضرا فی الجیش- کما هو الظاهر- او مجاز من باب قرب وصول الانسان فی العاصمه، و کانه لاشرافه علی الجیش بین اظهرهم. (فارفعوا الی مظالمکم) جمع مظلمه، بمعنی: الظلم، فاذا ظلم الجیش احدا و لم یقدر علی دفعه، فلیرفع الی الامام شکایته (و ما عراکم) ای عرض و طرء علیکم (مما یغلبکم) فلا تقدرون علی کفه (من امرهم) ای امر الجیش (و ما لا تطیقون دفعه الا بالله) ای بحوله و قوته (و بی) ای بسببی (فانا اغیره) ای اغیر ذلک الظلم (بمعونه الله) و عونه (انشاء الله) تعالی.

موسوی

اللغه: الجباه: جمع جابی الذی یجمع الخراج. الخراج: الضرائب، المال المضروب علی الارض. سیرت: اخرجت و جعلته یسیر. مر به و علیه: اجتاز. کف الاذی: منعه. الشذی: الضرب و الشر و الاذی. الذمه: العهد. المعره: المضره و الاسائه. الجوعه: بفتح الجیم الواحده من جاع و جوعه المضطر الجوع المهلک. الشبع: الامتلاء. نکلوا: عاقبوا. السفهاء: جمع سفیه الردی ء الخلق، الجاهل، غیر الرشید. المضاره: الاضامه. تعرض له: تصدی له. المظالم: جمع مظلمه، ما اخذ ظلما. عراکم الامر: غشیکم. لا یطیق دفعه: لا یقدر علی دفعه. الشرح: (من عبدالله علی امیرالمومنین الی من مر به الجیش من جباه الخراج و عمال البلاد) هذا الکتاب کتبه الامام الی جباه الخراج و عمال بلاد یخبرهم فیه بمسیر الجیش و ان طریقه علیهم فلیکونوا علی حذر و لیرصدوا تحرکاته و یسهلوا طریقه کما اوصی الجیش بوصایا مهمه ان لا یوذوا احدا مسلما او معاهدا … (اما بعد فانی قد سیرت جنودا هی ماره بکم ان شاء الله و قد او صیتهم بما یجب لله علیهم من کف الاذی و صرف الشذی و انا ابرا الیکم و الی ذمتکم من معره الجیش الا من جوعه المضطر لا یجد عنها مذهبا الی شبعه) هذا هو مضمون الکتاب انه یخبرهم انه قد بعث جیشا یجتاز علیهم و یمر علی دیارهم و قد اوصاهم بما اراد الله منهم، و هو یتمثل بدفع الاذی فلا یوذوا انسانا فی ماله او فی نفسه او فی ممتلکاته و اذا حصل مثل ذلک فهو بری ء منه متنصل من آثاره لا یرضی به و لا یقبل بوقوعه … انه یبرا من وقوع شی ء علی اهل الذمه ایضا من نصاری و یهود لانهم فی ذمه المسلمین و عهدتهم یبرا من اذی الجیش و مضرته و لا یقبل به. نعم استثنی للجیش ان یکون له من الحق ان یاکل بمقدار ما یرفع الضرر عن نفسه کما هی حال المضطر الذی لیس له بدیل الا ان یاکل ما یضطر الیه حتی المحرم من اجل الحفاظ علی نفسه و هذا امر تبیحه کل الشرائع و الادیان … (فنکلوا من تناول منهم شیئا ظلما عن ظلمهم و کفوا ایدی سفهائکم عن مضارتهم و التعرض لهم فیما استثنیناه منهم) امر ان یعاقب کل جندی اخذ ظلما ما لیس له حتی یرتدع و یودب فانه لا یجوز ظلم الناس و اخذ اشیائهم و من فعل ذلک و ادین عوقب. ثم امر الناس ان یمنعوا السفهاء و الاراذل من التعرض للجند اذا تناولوا ما استثنی لهم من جوعه المضطر لان فی منعهم عن ذلک مخالفه لحکم الشرع و فیه فتنه للجنود و اضطراب لحبل الامن. (و انا بین اظهر الجیش فارفعوا الی مظالمکم و ما عراکم مما یغلبکم من امرهم و ما لا تطیقون دفعه الا بالله و بی فانا اغیره بمعونه الله ان شاءالله) هدا فی هذا الکلام روع الناس و طمانهم الی انه معهم فی شکاواهم التی یقدمونها الیه … انه قریب منهم تصله کل اخبار الجند و اعمالهم لانه وضع من یمثله معهم ینقل الیه کل ظلم یحدث و کل اعتداء یقع ثم امرهم ان یرفعوا الیه هذه المظالم و کل امر یجری علیهم مما لا یطیقونه و لا یقدرون علیه الا بالله و معونته و باعانته شخصیا باعتباره ولی امر المسلمین و المتکفل برفع الضیم عنهم فانه علیه السلام اخذ علی نفسه ان یغیر الظلم و یرفعه بعون الله ان شاء الله …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلَی الْعُمّالِ الَّذینَ یَطَأُ الْجَیشُ عَمَلَهُمْ

از نامه های امام علیه السلام

به فرماندهان شهرهایی است که لشکر از آن عبور می کند. {1) .سند نامه: در مصادر نهج البلاغه آمده است که این نامه را نصر بن مزاحم (که پیش از سیّد رضی می زیسته است) در کتاب صفین با تفاوت هایی آورده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 442)،ولی با مراجعه به آنچه نصر در صفین آورده بعید به نظر می رسد که این دو یک نامه باشد،زیرا تفاوت بسیار زیاد است و به دو نامه شبیه تر است }

نامه در یک نگاه

این نامه در واقع خطاب به فرمانداران و مأموران جمع آوری زکات در شهرهای مختلفی است که لشکریان به هنگام اعزام به میدان نبرد از آنجا عبور می کردند.در گذشته چنین بود که لشکر به هنگام عبور از شهرها و آبادی های مختلف به خود اجازه می داد هرچه از مواد غذایی و اموال مردم مورد علاقه آنهاست برگیرند و این امر سبب می شد که مشکل بزرگی در مناطقی که لشکر از

آن عبور می کرد به وجود آید.

امام علیه السلام در این نامه به والیان این مناطق و همچنین جمع آوری کنندگان زکات توصیه می کند که به مقدار نیاز مواد غذایی در اختیار آنها بگذارند و به لشکر نیز توصیه می کند که از مزاحمت مردم جز در موارد ضرورت خودداری کنند و به مردم محل نیز سفارش می فرماید که از درگیری با لشکریان در این امور بپرهیزند و اگر کسانی تخلّف کردند شکایت آنها را به امام برسانند.

روشن است این توصیه جامع الاطراف اگر عمل می شد امنیّت را به همراه داشت و مشکلی برای بلادی که لشکر از آن می گذشت فراهم نمی گشت.

***

مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مَنْ مَرَّ بِهِ الْجَیْشُ مِنْ جُبَاهِ الْخَرَاجِ وَعُمَّالِ الْبِلَادِ.أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی قَدْ سَیَّرْتُ جُنُوداً هِیَ مَارَّهٌ بِکُمْ إِنْ شَاءَ اللّهُ،وَقَدْ أَوْصَیْتُهُمْ بِمَا یَجِبُ لِلَّهِ عَلَیْهِمْ مِنْ کَفِّ الْأَذَی،وَصَرْفِ الشَّذَی،وَأَنَا أَبْرَأُ إِلَیْکُمْ وَإِلَی ذِمَّتِکُمْ مِنْ مَعَرَّهِ الْجَیْشِ،إِلَّا مِنْ جَوْعَهِ الْمُضْطَرِّ،لَایَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إِلَی شِبَعِهِ فَنَکِّلُوا مَنْ تَنَاوَلَ مِنْهُمْ شَیْئاً ظُلْماً عَنْ ظُلْمِهِمْ،وَکُفُّوا أَیْدِیَ سُفَهَائِکُمْ عَنْ مُضَارَّتِهِمْ،وَالتَّعَرُّضِ لَهُمْ فِیمَا اسْتَثْنَیْنَاهُ مِنْهُمْ.وَأَنَا بَیْنَ أَظْهُرِ الْجَیْشِ فَارْفَعُوا إِلَیَّ مَظَالِمَکُمْ،وَمَا عَرَاکُمْ مِمَّا یَغْلِبُکُمْ مِنْ أَمْرِهِمْ،وَمَا لَاتُطِیقُونَ دَفْعَهُ إِلَّا بِاللّهِ وَبِی،فَأَنَا أُغَیِّرُهُ بِمَعُونَهِ اللّهِ،إِنْ شَاءَ اللّهُ.

ترجمه

فرمانی است از سوی بنده خدا علی امیرمؤمنان به مأموران جمع خراج و حاکمان بلاد که سپاه از منطقه آنها می گذرد.

اما بعد از حمد و ثنای الهی من سپاهیانی را (برای مبارزه با دشمنان) بسیج کردم که به خواست خدا از سرزمین شما می گذرند و به آنها سفارش های لازم را کرده ام که از آزار مردم و ایجاد ناراحتی برای آنها بپرهیزند و من بدین وسیله در برابر شما و کسانی (از یهود و نصاری) که در پناه شما هستند از مشکلاتی که سپاهیان به وجود می آورند از خود رفع مسئولیت می کنم و بیزاری می جویم (و تأکید می کنم که آنها حق ندارند زیانی به کسی برسانند) جز اینکه آنها سخت گرسنه شوند و راهی برای سیر کردن خود نیابند (که در این صورت می توانند به مقدار نیازشان از اموال شما بهره برگیرند) بنابراین هرگاه کسی از آنان

(لشکریان) چیزی را به ظلم از مردم بگیرد او را از این کار باز دارید و همچنین از زیان رساندن بی خردان به سپاهیان و تعرض به ایشان در مواردی که برای آنها استثنا کرده ایم بگیرید (در مواردی که نیاز شدید دارند و مردم موظفند نیاز آنها را برطرف سازند) و من خود پشت سر سپاه (یا در میان سپاه) در حرکتم؛شکایات خود را پیش من آورید و آنجا که ستمی از سوی سپاه به شما می رسد و در آنچه شما جز به کمک خدا و من قادر بر دفع آن نیستید به من مراجعه کنید که من به یاری خداوند آن را تغییر می دهم إن شاء اللّه.

شرح و تفسیر: نباید سپاهیان به مردم مسیر زیان برسانند

همان گونه که در بالا اشاره شد در زمان های گذشته با توجّه به طول مسافرت ها،لشکریانی که به میدان نبرد اعزام می شدند گاه هفته ها در راه بودند و نمی توانستند تمام نیازها و ما یحتاج خود را همراه ببرند و معمول بود نیازهای غذایی و غیر آن را از اهل هر محل تأمین می کردند که گاه حد اعتدال و نیاز را رعایت نکرده و دست به ظلم و تعدی بر کسانی که در مسیر راه آنها بودند می زدند و این سبب نارضایتی شدید مردم و کینه آنها نسبت به لشکریان می شد و در موقع حساس حمایت خود را از آنها دریغ می داشتند.

امام علیه السلام در این نامه کوتاه و پر معنا که مخاطبش حاکمان و مأموران جمع زکات و خراج هستند دستورات لازم را در این زمینه صادر می کند.

نخست می فرماید:«فرمانی است از سوی بنده خدا علی امیرمؤمنان به مأموران جمع خراج و حاکمان بلاد که سپاه از منطقه آنها می گذرد.

اما پس از حمد و ثنای الهی،من سپاهیانی را (برای مبارزه با دشمنان) بسیج کردم که به خواست خدا از سرزمین شما می گذرند و به آنها سفارش های لازم را

کرده ام که از آزار مردم و ایجاد ناراحتی برای آنها بپرهیزند»؛ (مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مَنْ مَرَّ بِهِ الْجَیْشُ مِنْ جُبَاهِ الْخَرَاجِ وَ عُمَّالِ الْبِلَادِ،أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی قَدْ سَیَّرْتُ جُنُوداً هِیَ مَارَّهٌ بِکُمْ إِنْ شَاءَ اللّهُ،وَ قَدْ أَوْصَیْتُهُمْ بِمَا یَجِبُ لِلَّهِ عَلَیْهِمْ مِنْ کَفِّ الْأَذَی،وَ صَرْفِ الشَّذَی {1) .«شَذا»به معنای شر است.از ریشه«شَذْو»بر وزن«حذف»به معنای شر رسانیدن }) .

به این ترتیب وظیفه سپاهیان را معین می فرماید که از آزار مردم بپرهیزند و دست به ظلم و ستم بر مردمی که در مسیر راه قرار دارند دراز نکنند و آن را به عنوان واجبی الهی ذکر می فرماید.

سپس در تأکید این معنا می افزاید:«و من بدین وسیله در برابر شما و کسانی (از یهود و نصاری) که در پناه شما هستند از مشکلاتی که سپاهیان به وجود می آورند از خود رفع مسئولیت می کنم وبیزاری می جویم (وتأکید می کنم که آنهاحق ندارند زیانی به کسی برسانند)»؛ (وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَیْکُمْ وَ إِلَی ذِمَّتِکُمْ مِنْ مَعَرَّهِ {2) .«معرّه»به معنای عیب و عار است از ریشه«عَرّ»بر وزن«شر»که در اصل به معنای بیماری جرب (نوعی بیماری پوستی) است گرفته شده سپس توسعه یافته و به هر گونه زیان و ضرر و عیبی و عاری اطلاق شده است }الْجَیْشِ) .

آن گاه امام تنها استثنایی را که به این حکم می خورد بیان می دارد و می فرماید:

«جز اینکه آنها سخت گرسنه شوند و راهی برای سیر کردن خود نیابند (که در این صورت می توانند به مقدار نیازشان از اموال شما بهره برگیرند)»؛ (إِلَّا مِنْ جَوْعَهِ الْمُضْطَرِّ،لَا یَجِدُ عَنْهَا مَذْهَباً إِلَی شِبَعِهِ) .

به این ترتیب امام نخست سخن از سفارش اکید به لشکر در میان آورده که هیچ گونه مزاحمتی به مردمی که در مسیر قرار دارند نداشته باشند و ابراز بیزاری و تنفر از کسانی که از این فرمان تخلّف می کنند فرموده سپس وظیفه مردمی را که در مسیر قرار دارند نیز مشخص کرده و آن اینکه اگر لشکر نیاز به چیزی در حد اضطرار داشت از آنها دریغ نکنند،زیرا آنها در خدمت مردمند و نمی توانند تمام ما یحتاج خویش را در سفرهای طولانی با خود ببرند.

سپس امام علیه السلام برای جلوگیری از هر گونه درگیری در میان مردم مخصوصاً جوانان ناآگاه و لشکر،دو دستور به حاکمان و مأموران جمع آوری زکات این مناطق می دهد،می فرماید:«بنابراین هرگاه کسی از آنان (لشکریان) چیزی را به ظلم از مردم بگیرد او را از این کار باز دارید و همچنین از زیان رساندن بی خردان به سپاهیان و تعرض به ایشان در مواردی که برای آنها استثنا کرده ایم بگیرید (در مواردی که نیاز شدید دارند و مردم موظفند نیاز آنها را برطرف سازند)»؛ (فَنَکِّلُوا {1) .«نَکِّلوا»از ریشه«تنکیل»به معنای مجازات کردن و گاه به معنای منع نمودن آمده است.از آنجا که مجازات سبب منع از انجام کاری می شود ممکن است هر دو به یک معنا باز گردد و در اصل از ریشه«نَکْل»بر وزن«اکل»به معنای لجام حیوان گرفته شده و ارتباطش با معانی بالا روشن است.به هر حال در جمله بالا مناسب همان معنای منع کردن است }مَنْ تَنَاوَلَ مِنْهُمْ شَیْئاً ظُلْماً عَنْ ظُلْمِهِمْ،وَ کُفُّوا أَیْدِیَ سُفَهَائِکُمْ عَنْ مُضَارَّتِهِمْ،وَ التَّعَرُّضِ لَهُمْ فِیمَا اسْتَثْنَیْنَاهُ مِنْهُمْ) .

روشن است در این گونه موارد ممکن است تخلّفاتی از طرفین صورت گیرد؛ گاه بعضی از سپاهیان بعضی از اموال مردم یا اشیای گران قیمت را به ظلم از آنها بگیرند و گاه ممکن است افراد نادان حتی از دادن مواد غذایی ضروری به آنها خودداری کرده و درگیر شوند.هر یک از این دو عمل ممکن است اسباب شورش در محل گردد.امام به حاکمان هر محل دستور می دهد از این دو کار جلوگیری کنند.

از آنجا که ممکن است ستم هایی واقع شود و حاکمان نتوانند از آن پیشگیری کنند برای اینکه منجر به شورش و درگیری میان سپاه و مردم نشود،در ادامه این سخن می افزاید:«و من خود پشت سر سپاه (یا در میان سپاه) در حرکتم؛ شکایات خود را پیش من آورید و آنجا که ستمی از سوی سپاه به شما می رسد و در آنچه شما جز به کمک خدا و من قادر بر دفع آن نیستید به من مراجعه کنید

که من به یاری خداوند آن را تغییر می دهم ان شاءاللّه»؛ (وَ أَنَا بَیْنَ أَظْهُرِ {1) .«اظهر»به معنای در میان و در وسط است و گاهی در مواردی که انسان نزدیک جمعیتی باشد می گوید:من در میان شما هستم یعنی نزدیک به شما هستم.در جمله بالا مناسب،همین معناست }الْجَیْشِ فَارْفَعُوا إِلَیَّ مَظَالِمَکُمْ،وَ مَا عَرَاکُمْ {2) .«عَراکُمْ»از ریشه«عَرو»بر وزن«سرو»به معنای رسیدن یا رساندن است و در جمله بالا«عراکم»یعنی به شما رسیده است }مِمَّا یَغْلِبُکُمْ مِنْ أَمْرِهِمْ،وَ مَا لَا تُطِیقُونَ دَفْعَهُ إِلَّا بِاللّهِ وَ بِی،فَأَنَا أُغَیِّرُهُ بِمَعُونَهِ اللّهِ،إِنْ شَاءَ اللّهُ) .

اشاره به اینکه کشور اسلام سرپرست دارد و ظالمان نمی توانند به ظلم خود ادامه دهند؛اگر شکایتی دارید نباید خودتان وارد عمل شوید که منجر به هرج و مرج می شود،بلکه شکایات را نزد من آورید تا با داوری عادلانه حق را به حقدار برسانم و ظالم را کیفر دهم و مظلوم را رهایی بخشم.

این نامه کوتاه و پر معنا گواه بر نهایت تدبیر امام برای حفظ نظم و آرامش و احقاق حقوق مردم و جلوگیری از ظلم و ستم و هرگونه هرج و مرج در کشور اسلامی است که اگر به محتوایش عمل شود مزاحمت ها و ضایعات در این گونه موارد به حد اقل خواهد رسید.به عکس بسیاری از حکّام جور که برای جلب خاطر سپاهیان جور،آنها را آزاد می گذاشتند که هر گونه ظلم و ستمی بر مردمی که در مسیر راه بودند روا دارند و گاه اموال گرانبهای آنها را به زور بگیرند و همین امر سبب شود افراد بیشتری از ارباب طمع در لشکر آنها شرکت کنند.

شایان توجّه است حکام محلی می توانند مشکلاتی را که برای آحاد مردم محل پیدا می شود با داوری صحیح برطرف سازند؛ولی اگر مشکلاتی میان سپاه و مردم پیدا شود و آنها بخواهند در مقابل لشکر بایستند باز هم منشأ هرج و مرج و درگیری می شود،لذا امام دستور می دهد که حاکمان محل و مأموران جمع آوری زکات در این امور دخالت نکنند و شکایات را نزد امام ببرند که حکم قاطع و فصل الخطاب را داراست.

نکته: چگونگی استفاده سپاهیان از اموال مردم

می دانیم در اسلام هر گونه تصرف در اموال دیگران بدون رضایت آنها جایز نیست و موجب ضمان و مسئولیت دنیوی و اخروی است.حال این سؤال پیش می آید چگونه در سابق اجازه داده می شد سپاهیان از اموال مردمی که در مسیر راهشان به سوی میدان نبرد قرار داشتند بدون رضایت آنها استفاده کنند.

پاسخ این سؤال روشن است،زیرا اولاً در گذشته وسایل نقلیه بسیار سطحی و ابتدایی بود و فاصله مبدا حرکت سپاه تا میدان نبرد و دفاع از مرزهای اسلام گاه بسیار زیاد بود و امکان جابه جایی آن همه مواد غذایی و سایر وسایل مورد نیاز سپاهیان برای یک مدت طولانی با آن وسایل ابتدایی امکان پذیر نبود.ثانیاً سپاه به عنوان دفاع از کشور اسلام و برای حفظ امنیّت مردم آماده جان فشانی بودند، بنابراین هزینه آنها طبعا بر دوش مردم بود و آنها حق داشتند ضروریات خود را از مردم بگیرند و آنها موظف بودند که راضی باشند حتی اگر راضی نبودند سپاهیان می توانستند حق خود را از اموال آنها بردارند.

ولی امروز که فاصله ها به سبب وسایل نقلیه سریع السیر کوتاه شده و امکان حمل نیازها با وسایل امروز بدون زحمت زیادی فراهم گشته و تمام ارتش ها مأموران تدارکاتی منظم و با تجربه ای دارند،نیازی به چنین چیزی احساس نمی شود و حکم حرمت غصب همچنان به قوت خود باقی است.

ولی امکان دارد که لشکریان اسلام برای حمله به دشمن از اراضی آباد مردم بگذرند و خساراتی به این اراضی وارد شود و روشن است که این امر اگر ضروری باشد باز حکم همان نیازهای زمان سابق را پیدا می کند.البته چنانچه بیت المال توان جبران خسارت ها را داشته باشد باید پس از پایان جنگ به جبران آنها بپردازد.

نامه61: نکوهش از فرمانده شکست خورده

موضوع

و من کتاب له ع إلی کمیل بن زیاد النخعی و هوعامله علی هیت ،ینکر علیه ترکه دفع من یجتاز به من جیش العدو طالبا الغاره.

(نامه به کمیل بن زیاد نخعی {کمیل بن زیاد از یاران برگزیده امام علی علیه السّلام و از بزرگان تابعین بود، و در خلوت امام راه داشت که در سال 82 هجری به دستور حجّاج بن یوسف ثقفی شهید شد و از عبرتهای تاریخ آن است که برادر او حارث بن زیاد شخصی آلوده و سفّاک بود که دو فرزندان مسلم را در کوفه سر برید.}، فرماندار «هیت» {یکی از شهرهای مرزی بین عراق و شام در کنار فرات که امروزه جزء ایالت زمادی است که کاروان ها از آنجا به حلب می رفتند.} و نکوهش او در ترک مقابله با لشکریان مهاجم شام که در سال 38 هجری نوشته شد)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ تَضیِیعَ المَرءِ مَا ولُیّ َ وَ تَکَلّفَهُ مَا کفُیِ َ لَعَجزٌ حَاضِرٌ وَ رأَی ٌ مُتَبّرٌ وَ إِنّ تَعَاطِیَکَ الغَارَهَ عَلَی أَهلِ قِرقِیسِیَا وَ تَعطِیلَکَ مَسَالِحَکَ التّیِ وَلّینَاکَ لَیسَ بِهَا مَن یَمنَعُهَا وَ لَا یَرُدّ الجَیشَ عَنهَا لرَأَی ٌ شَعَاعٌ فَقَد صِرتَ جِسراً لِمَن أَرَادَ الغَارَهَ مِن أَعدَائِکَ عَلَی أَولِیَائِکَ غَیرَ شَدِیدِ المَنکِبِ وَ لَا مَهِیبِ الجَانِبِ

ص: 450

وَ لَا سَادّ ثُغرَهً وَ لَا کَاسِرٍ لِعَدُوّ شَوکَهً وَ لَا مُغنٍ عَن أَهلِ مِصرِهِ وَ لَا مُجزٍ عَن أَمِیرِهِ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! سستی انسان در انجام کارهایی که بر عهده اوست، و پافشاری در کاری که از مسؤولیّت او خارج است، نشانه ناتوانی آشکار، و اندیشه ویرانگر است . اقدام تو به تاراج مردم «قرقیسا» {قرقیسا: شهری است در منطقه بین النهرین در انتهای نهر خابور و فرات سر راه بازرگانی عراق و شام.} در مقابل رها کردن پاسداری از مرزهایی که تو را بر آن گمارده بودیم و کسی در آنجا نیست تا آنجا را حفظ کند، و سپاه دشمن را از آن مرزها دور سازد، اندیشه ای باطل است . تو در آنجا پلی شده ای که دشمنان تو از آن بگذرند و بر دوستانت تهاجم آورند، نه قدرتی داری که با تو نبرد کنند، و نه هیبتی داری که از تو بترسند و بگریزند، نه مرزی را می توانی حفظ کنی، و نه شوکت دشمن را می توانی در هم بشکنی، نه نیازهای مردم دیارت را کفایت می کنی، و نه امام خود را راضی نگه می داری .

شهیدی

هنگامی که از جانب او عامل هیت بود. امام بر او خرده می گیرد که چرا سپاهیان دشمن را که از حوزه مأموریت او گذشته و برای غارت مسلمانان رفته اند واگذارده و از سرزمین خود نرانده است. اما بعد، واگذاردن آدمی آنچه را بر عهده دارد و عهده دار شدن وی کاری را که دیگری باید گزارد، ناتوانیی است آشکار و اندیشه ای تباه و نابکار. دلیری تو در غارت مردم قرقیسیا و رها کردن مرزهایی که تو را بر آن گمارده ایم، و کسی در آنجا نیست که آن را بپاید، و سپاه دشمن را از آن دور نماید، رأیی خطاست و اندیشه ای نارسا. تو پلی شده ای تا از دشمنانت هر که خواهد از آن بگذرد و بر دوستانت غارت برد. نه قدرتی داری که با تو بستیزند، نه از تو ترسند و از پیشت گریزند. نه مرزی را توانی بست، نه شوکت دشمن را توانی شکست. نه نیاز مردم شهر را بر آوردن توانی، و نه توانی امیر خود را راضی گردانی.

اردبیلی

و او عامل حضرت بود برهیت که شهریست از نواحی فرات که منکر بود بر او و ناخورسند از ترک کردن او بر دفع کسی که می گذشت بآن شهر از لشکر دشمن در آن حال که طالب غارت بود و فساد اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که ضایع کردن مرد چیزی را که والی ساخته شده بر آن و رنج کشیدن او بچیزی که کفایت کرده شده یعنی راضی شدن تو بر غارت آن شهر هر آینه عجزیست آماده و رایست فاسد و بدرستی که فرا گرفتن تو غارت را بر اهل قرقیسا که جزیره ایست از شام و فرو گذاشتن تو سلاح داران را در جائی که والی ساخته ام تو را بر آن که نیست آنجا را کسی که منع دشمن کند و نه آنکه بگرداند لشکر را از آنجا هر آینه رائیست پراکنده و بی سامان پس بتحقیق که گشته مثل پل که محل عبورست مر کسیرا که اراده کرده غارت را از دشمنان تو بر دوستان خود که نیست سخت دوش تو در دفع دشمن و با هیبت جانب و حوالی تو تا بترسند از آن و نه سد کننده رخنه که راه دشمنست قوت او را و نه بی نیاز کننده از اهل شهر خود و نه کفایت کننده از امیر خود

آیتی

نامه ای از آن حضرت(ع) به کمیل بن زیاد نخعی که عامل او برهیت بود او را به سبب منع نکردن لشکر دشمن که ازسرزمین او گذشته و به غارت مسلمانان رفته، سرزنش می کند:

اما بعد. کسی که کاری را که بر عهده او گذاشته اند تباه سازد و به کاری که انجام دادنش بر عهده دیگران است، بپردازد، ناتوان مردی است با اندیشه ای ناقص. تاخت و تاز کردنت بر قرقیسیا و رها کردن مرزهایی که تو را به حفظ آنها فرمان داده ایم، به گونه ای که کس آنها را پاس ندارد و لشکر دشمن را از آن منع نکند، نشان نارسایی اندیشه توست. توبه مثابه پلی شده ای که هر کس از دشمنانت بخواهد بر دوستانت تاخت آورد، از آن پل می گذرد. چگونه است که تو را توان هیچ کاری نیست و کس را از مهابت تو بیمی به دل نیست. مرزی را نتوانی بست و بر شوکت دشمن شکست نتوانی آورد. نه نیاز مردم شهر را بر می آوری و نه فرمانده خود را خشنود توانی ساخت. والسلام.

انصاریان

به وقتی که عامل او در هیت بود،او را به علت واگذاشتن دشمن که از منطقه او گذشته و برای تاراج مسلمانان رفته اند توبیخ می کند

اما بعد،ضایع نمودن آدمی آنچه را بر عهده اش نهاده اند،و بر دوش کشیدن زحمت کاری که به دیگری واگذار شده،ناتوانی آشکار،و نظریه ای هلاک کننده است .تاخت و تازت به اهل

قرقیسیا،و واگذاری مرزهایی که تو را بر آنها حکومت داده ایم و کسی نیست که آنها را حفظ کند و سپاه دشمن را از آنها برگرداند فکری است نادرست .برای دشمنانت که خواهان غارت دوستانت بودند پل شده ای،نه تو را بازوی توانایی است،و نه دشمن را از ناحیه تو ترسی،نه مرزی را بستی و نه شوکت دشمن را شکستی،و نه حاکمی بودی که به درد اهل شهرش بخورد،و نه می توانی از امیر خود کاری را کفایت کنی.و السلام .

شروح

راوندی

و هیت بالکسر اسم بلد علی الفرات. و قرقیسیا بلد. و تبرته: اهلکته، فهو متبر ای مهلک. و قوله لیس لها من یمنعها محله نصب علی الحال. من مسالحک: و هی البلاد التی یکون بها العساکر و فیها سلاحهم. و رای شعاع: ای متفرق، و هو خبر ان تعاطیک و ما سواه ظاهر.

کیدری

هیت: بالکسر اسم بلد علی الفرات قال الاصمعی: اصلها من الهوه. المسالح: الثغور التی یقیم بها اصحاب الاسلحه. رای شعاع: به فتح الشین ای یتفرق.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به کمیل بن زیاد نخعی که از طرف آن بزرگوار کارگزار شهر هیت بود، در سرزنش او به خاطر بازنداشتن سپاه دشمن از تاخت و تاز که از قلمرو او عبور کرده بودند. متبر: نابود و تباه شعاع: پراکنده (اما بعد این که انسان چیزی را که بر آن گماره شده است از دست بدهد و در کاری که درخور آن نیست به زحمت بیفتد، خود نشان ناتوانی آشکار و رای و اندیشه ی ویرانگر و مرگ آور است. براستی که تاخت و تاز تو نسبت به قرقیسیا و رها گذاشتن مرزهایی که مامور حفاظت آنها بودی، در حالی که کسی آنها را حفظ نمی کرد و سپاه دشمن را از آنها دور نمی ساخته، تدبیری آشفته است. در حقیقت تو پلی برای عبور دشمنانت برای چپاول دوستانت گشته ای، در حالی که نه پشتوانه ی محکمی بودی و نه کسی از تو ترس داشت. نه گذرگاه غارتگران را بستی و نه شکوه دشمن را در هم شکستی و نه کسی بودی که مردم شهر خود را بی نیاز کنی، و نه از جانب فرمانده خود کاری انجام دادی والسلام). عبارت: اما بعد … متبر بدان که در آغاز نامه همانطور که روش یک گوینده است، به طور اجمال، می خواهد او را به خاطر انجام کاری و مسامحه ای که از او سر زده و مهمتر از آن بوده است،

سرزنش کند. آنگه هدف خود را از نامه به طور تفصیل بیان کرده است با این عبارت: و ان تعاطیک … شعاع وانگهی او را از چنین اندیشه ای به دلیل پیامدهای فاسد و نارواییها برحذر داشته است: 1- بودن او به صورت پلی، لفظ: پل را به اعتبار عبور دشمن از قلمرو او به سمت هدفش استعاره آورده است. و بعضی: به جای جسرا، حسرا روایت کرده اند، آن نیز مجاز است، از آن جهت که پادگانهای او از سربازهایی که دشمن را تعقیب کند، تهی است، پس وی مانند پوشش و لباس جنگ بی فایده است. 2- پشت استواری ندارد، کنایه از این که او ناتوان است، و همچنین هیبتی 3- کسی که گذرگاه مرز را نسبته. 4- شکوه دشمن را در هم نشکسته. 5- مردم شهرش را در دفع دشمنانشان بی نیاز نکرده (اسباب دفاع از مردم را فراهم نساخته). 6- و از جانب فرمانده خود کاری را انجام نداده.

ابن ابی الحدید

و هو عامله علی هیت ینکر علیه ترکه دفع من یجتاز به من جیش العدو طالبا للغاره أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْیِیعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّیَ وَ تَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْیٌ مُتَبَّرٌ وَ إِنَّ تَعَاطِیَکَ الْغَارَهَ عَلَی أَهْلِ قِرْقِیسِیَا وَ تَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ الَّتِی وَلَّیْنَاکَ لَیْسَ [لَهَا]

بِهَا مَنْ یَمْنَعُهَا وَ لاَ یَرُدُّ الْجَیْشَ عَنْهَا لَرَأْیٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَهَ مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَی أَوْلِیَائِکَ غَیْرَ شَدِیدِ الْمَنْکِبِ وَ لاَ مَهِیبِ الْجَانِبِ وَ لاَ سَادٍّ ثُغْرَهً وَ لاَ کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَهً وَ لاَ مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ { 1) فی د«النصره». } وَ لاَ مُجْزٍ عَنْ أَمِیرِهِ.

[کمیل بن زیاد و نسبه ]

هو کمیل بن زیاد بن سهیل بن هیثم بن سعد بن مالک بن الحارث بن صهبان بن سعد بن مالک بن النخع بن عمرو بن وعله بن خالد بن مالک بن أدد کان من أصحاب علی ع و شیعته و خاصته و قتله الحجاج علی المذهب فیمن قتل من الشیعه و کان کمیل بن زیاد عامل علی ع علی هیت و کان ضعیفا یمر علیه سرایا معاویه تنهب أطراف العراق و لا یردها و یحاول أن یجبر ما عنده من الضعف بأن یغیر

علی أطراف أعمال معاویه مثل قرقیسیا و ما یجری مجراها من القری التی علی الفرات فأنکر ع ذلک من فعله و قال إن من العجز الحاضر أن یهمل الوالی ما ولیه و یتکلف ما لیس من تکلیفه و المتبر الهالک قال تعالی إِنَّ هؤُلاءِ مُتَبَّرٌ ما هُمْ فِیهِ { 1) سوره الأعراف 139. } .

و المسالح جمع مسلحه و هی المواضع التی یقام فیها طائفه من الجند لحمایتها.

و رأی شعاع بالفتح أی متفرق .

ثم قال له قد صرت جسرا أی یعبر علیک العدو کما یعبر الناس علی الجسور و کما أن الجسر لا یمنع من یعبر به و یمر علیه فکذاک أنت.

و الثغره الثلمه و مجز کاف و مغن و الأصل مجزئ بالهمز فخفف

کاشانی

(الی کمیل بن زیاد النخعی) و این نامه آن حضرت است که فرستاده به سوی کمیل بن زیاد (و هو عامله الی هیت) و او عامل آن حضرت بود بر (هیت) که شهری است از نواحی فرات (ینکر علیه ترکه) که منکر بود بر او و نامرضی به ترک کردن و متعرض نشدن او (دفع من یجتاز به) به دفع کسی که می گذشت به آن بلده (من جیش العدو) از لشگر دشمن (طالبا للغاره) در آن حال که طالب غارت بود و فساد (اما بعد) اما پس از ستایش الهی و صلوات بر حضرت رسالت پناهی (فان تضییع المرء) پس به درستی که ضایع کردن مرد (ما ولی) چیزی را که والی ساخته شده است بر آن (و تکلفه) و رنج کشیدن او (ما کفی) به چیزی که کفایت کرده شده. یعنی به چیزی که به اندک توجه کفایت توان کرد از منع دشمن (لعجز حاضر) هر آینه عجزی است آماده (و رای متبر) و رایی است فاسد و از حیز اعتبار دورافتاده (و ان تعاطیک الغاره) و به درستی که فراگرفتن تو غارت را (علی اهل قرقیسیا)- که آن جزیزه است از جزایر شام- یعنی راضی هستی تو بر غارت آن شهر (و تعطیلک) و فرو گذاشتن تو (مسالحک التی ولیناک) سلاح دار آن را در آنجایی که والی ساخته ایم تو را بر آنجا (لیس لها من یمنعها) که نیست مر آنجا

را کسی، یعنی دشمنی که منع کند آن را (و لا یرد الجیش عنها) و نه آنکه بگرداند لشگر را از آنجا (لرای شعاع) هر آینه رایی است پراکنده و بی سامان و کاری است ناتمام (فقد صرت جسرا) پس به تحقیق که گردیده ای مثل پل، که محل عبور است (لمن اراد الغاره) مرکسی را که اراده غارت کند (من اعدائک) از دشمنان تو (علی اولیائک) بر دوستان تو (غیر شدید المنکب) در آن حال که سخت نیست دوش تو این کنایت است از عدم قوت بر دفع دشمنان (و لا مهیب الجانب) و نه باهیبت است جانب و حوالی تا بترسند از آن طرف گروه عدوان (و لا ساد ثغره) و نه سدکننده رخنه را که راه دشمن است در آنجا (و لا کاسر لعدو شوکه) و نه شکننده شوکت و قوت دشمن را (و لا مغن عن اهل مصره) و نه بی نیاز گردانند از اهل شهر خود و دفع اعداء را (و لا مجزی عن امیره) و نه کفایت کننده از امیر خود (والسلام)

آملی

قزوینی

این نامه به کمیل نوشته است، و او عامل آن حضرت بود بر (هیت) اعتراض میکند بر او که چرا دفع نکرده است قومی را که گذشته اند ببلد او از لشکر و دشمن برای غارت بلاد و او در آن وقت جای خود را خالی گذاشته بر سر دشمنی دیگر رفته بود: اما بعد. پس بدرستی که ضایع گذاشتن شخص آنچه را به او سپرده اند و بر آن والی گردانیده و بیکار بر گردن گرفتن کاری که او را نفرموده اند، و آن کار از او کفایت نموده شده است عجزی است حاضر دلیل بر کار ندانی، و رایی است فاسد منبعث از قصور خردمندی و بدرستی که غارت بردن تو بر اهل قرقیسیا و معطل گذاشتن سرحدهای مخوف که والی ساخته ایم ترا بر آن به حیثیتی که نباشد در آنجا کسی که حمایت بلد و اهل بلد و شر دشمن از او دفع کند و لشکر بیگانه از او براند رایی است پراکنده و ناصواب تو به تحقیق جسری گشتی برای طالبان غارت از دشمنانت بر دوستانت چون (هیت) در حوالی دجله یا فرات واقع است و بی جسر از آن موضع نتوان گذر کردن او را سرزنش به آن میکند که تو بجای جسر شدی دوش دادی تا پا بر تو نهادند و بگذشتند در حالتی که شدید و سخت نبود دوش تو و خوفی نبود از جانب تو، نه توانستنی رخنه ثغری بستن، و نه شوکت دشمن شکستن و نه اهل بلد خود را از رنجی آسوده و بی نیاز کردن و نه از امیر خود کاری کفایت نمودن.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی کمیل بن زیاد النخعی و هو عامله علی هیت و ینکر علیه ترکه دفع من یجتاز به من جیش العدو طالبا للغاره.»

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی کمیل پسر زیاد نخعی و او ضابط بود از جانب امیرالمومنین علیه السلام بر قریه ی هیت، واقعه بر کنار فرات و حال آنکه انکار می کرد حضرت علیه السلام بر او از جهت ترک کردن او مدافعه ی کسی که می گذشت از حوالی او از سپاه دشمن، در حالتی که طالب غارت کردن ولایات بودند.

«اما بعد، فان تضییع المرء ما ولی و تکلفه ما کفی لعجز حاضر و رای متبر و ان تعاطیک الغاره علی اهل قرقیسیا و تعطیلک مسالحک التی ولیناک، لیس لها من یمنعها و لا یرد الجیش عنها، لرای شعاع. فقد صرت جسرا لمن اراد الغاره من اعدائک علی اولیائک، غیر شدید المنکب و لا مهیب الجانب و لا ساد ثغره و لا کاسر لعدو شوکه و لا مغن عن اهل مصره و لامجز عن امیره.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که ضایع کردن مرد کاری را که صاحب اختیار گردانیده شده است بر آن و مشقت بردن او کاری را که کفایت کرده شده است از او به سبب مامور نبودن به آن، هر آینه عجزی است موجود و رایی است فاسد و به تحقیق که اقدام و جرات کردن تو بر غارت بردن بر اهل قریه ی قرقیسیای شام،

که مامور نیستی با معطل و خالی داشتن تو جاهای اسلحه داران تو را، آنجاهایی که والی گردانیده ایم تو را بر آن، در حالتی که نیست از برای آن مکانها کسی که منع کند دشمن را از آنها و به کسی که برگرداند سپاه دشمن را از آنها، هر آینه رای و تدبیری است پراکنده، پس به تحقیق که گردیدی تو پل از برای کسی که اراده کرد غارت بردن از دشمنان تو بر دوستان تو. زیرا که او منع نکرد دشمن را از عبور کردن از کنار فرات. پس گویا پل شد از برای او. در حالتی که تو نیستی سخت دوش یعنی صاحب قوت و حمیت و نه با مهابت پهلو، یعنی با سطوت و شوکت و نه سدکننده ی رخنه بر دشمن و نه شکننده ی شوکتی از خصم و نه بی نیازگرداننده ی اهل شهر خود را از دفع دشمن و نه کفایت کننده از امیر و بزرگ خود در امر حکومت.

خوئی

اللغه: (المتبر): الهالک و الفاسد، قال تعالی: (ان هولاء متبر ما هم فیه 139- الاعراف)، (التعاطی): تفاعل من العطاء یفید معنی التناول، (قرقیسا): من القری التی علی الفرات ملحقه بالشام فی ذلک الزمان، (المسالح) جمع مسلحه: الموضع الذی یقام فیه طائفه من الجند لحمایتها، (شعاع): المتفرق فی المبعثر، (الثغره): الثلمه، (مجز): کاف و مغن و اصله مجزی فخففت الهمزه فصار مجزی و اعل اعلال الناقص فصار مجز. المعنی: قال الوحید البهبهانی فی حاشیته علی الرجال الکبیر: کمیل هذا هو المنسوب الیه الدعاء المشهور، قتله الحجاج و کان امیرالمومنین (علیه السلام) قد اخبره بانه سیقتله و هو من اعاظم خواصه، قال شیخنا البهائی فی اربعینه و غیره: و العجب من الوجیزه انه قال فیه: م ا و ح فتامل، قال جدی رحمه الله: و فی النهج ما یدل علی انه کان من ولاته علی بعض نواحی العراق. اقول: و مقصوده- رحمه الله- هذا الکتاب الذی کتبه الیه و هو عامل له علی هیت. و قال الشارح المعتزلی فی (ص 149 ج 17 ط مصر): هو کمیل بن زیاد ابن سهیل، و سرد نسبه الی مالک بن ادد، ثم قال: کان من اصحاب علی (علیه السلام) و شیعته و خاصته، قتله الحجاج علی المذهب فیمن قتل من الشیعه، و کان کمیل ابن زی العامل علی (علیه السلام) علی هیت، و کان ضعیفا یمر علیه سرایا معاویه تنهب اطراف العراق و لا یردها، و یحاول ان یجبر ان یجبر ما عنده من الضعف بان یغیر علی اطراف اعمال معاویه مثل قرقیسیا و ما یجری مجراها من القری التی علی الفرات. اقول: الظاهر ان هذا الکتاب التوابیخی الحاد صدر من دیوان علی (علیه السلام) الی کمیل بن زیاد- علیه الرحمه- بعد اغاره اعوان معاویه علی الانبار و قتل حسان ابن حسان البکری فاصاب لهیب قلبه الشریف کمیلا، و الهدف امران: 1- التوصیه علی عماله (علیه السلام) خصوصا من کان منهم عاملا فی الثغور المناخمه لعدو حیال کمعاویه علی شده الانضباط و الیقظه تجاه تنقلات العدو و مهاجمتهم علی اعمال ولایتهم و من دونها من الولایات التی کانت یحمیها علی (علیه السلام). 2- اشعاره (علیه السلام) بان مجاوبه الاغاره بالاغاره فی البلاد الاسلامیه لا یناسب شان الحکومه العادله الاسلامیه لان فی کل بلد جمع من الاطفال و النساء و الضعفاء و من لا ید له علی تغییر المظالم و لا یرضی بها و الاغاره تشمل الحیف علی بعض هذه الجماعات التی لا یصح التعرض لهم، و لیس من دابه (علیه السلام) الانتقام من الظلم بالظلم بل رد الظالم من ظلمه و الزامه بالعدل مع ان اهل قرقیسیا کاهل انبار رعایاه مسلمهم و ذمیهم و ان تسلط علیهم معاویه ظلما و عدوانا. الترجمه: از نامه ای که بکمیل بن زیاد نخعی عامل خود در هیت نوشته و مسامحه او را در جلوگیری از عبور لشگر دشمن بر قلمرو حکمرانی او برای غارت بر قلمرو حکومت علی (علیه السلام) و پرداختن بغارت در قلمرو دشمن را بر او زشت شمرده است: اما بعد، براستی که سستی مرد در نگهداری آنچه بر او حکمفرما شده است و تکلف آنچه از او خواسته نشده و مسئول آن نیست یک ناتوانی روبرو است و یک نظریه باطل و گسیخته، و راستی که دست اندازی تو برای چپاول بر مردم شهرستان قرقیسیا و بی سرپرست گذاردن پاسگاه خود که ما بتو واگذار کردیم در حالیکه نیروی دفاع نداشته و کسی نبوده تا لشکر دشمن را از آن براند و جلوگیری کند محققا رای بی بنیادیست. راستی که تو پلی شدی برای هر دشمنی که می خواهد بر دوستانت چپاول کند و مال آنها را ببرد، نه بازوی نیرومندی برای دفع دشمن داری و نه از تو حسابی برده می شود و نه هیبتی در قلمروت داری و نه رازی را نگه می داری و نه شوکت دشمن را می شکنی، و نه از مردم شهر خود دفاع می کنی و نه از فرمانده و پیشوای خود کفایت می نمائی، والسلام.

شوشتری

(الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) قول المصنف: (الی کمیل بن زیاد النخعی) فی (ذیل الطبری): هو کمیل بن زیاد بن نهیک بن هیثم بن سعد بن مالک بن الحارث بن صهبان بن سعد بن مالک بن النخع. و روی انه جاء کمیل الی الحجاج یاخذ عطاءه فقال له: انت الذی فعلت بعثمان- و کلمه بشی ء- فقال له کمیل: لا تکثر علی اللوم و لا تهل علی الکثیب و ما ذاک رجل لطمنی فاصبرنی فعفوت عنه، فاینا کان المسی ء؟ فامر بضرب عنقه. و فی (الارشاد): روی جریر عن المغیره قال: لما ولی الحجاج طلب کمیلا فهرب منه فحرم قومه عطاءهم، فلما رای کمیل ذلک قال: انا شیخ کبیر و قد نفد عمری و لا ینبغی ان احرم قومی عطاءهم، فخرج فدفع بیده الی الحجاج، فلما رآه قال: لقد کنت احب ان اجد علیک سبیلا. فقال له: لا تصرف (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) علی انیابک و لا تهدم علی، فو الله ما بقی من عمری الا کمثل کواسل الغبار فاقض ما انت قاض فان الموعد الله و بعد القتل الحساب، و لقد اخبرنی امیرالمومنین (علیه السلام) انک قاتلی. فقال له الحجاج: الحجه علیک اذن. فقال له کمیل: اذا کان القضاء الیک. قال: بلی کنت فیمن قتل عثمان اضربوا عنقه. فضربت. وهذا خبر رواه و نقله العامه عن ثقاتهم)1. (و هو عامله علی هیت) فی (المعجم): هیت بلده علی الفرات من نواحی بغداد فوق الانبار ذات نخیل کثیر و خیرات واسعه. (ینکر علیه دفع من یجتاز به) ای: یمر علیه. (من جیش العدو طالبا) حال من کمیل. (الغاره) فی (الطبری): وجه معاویه فی سنه (39) سفیان بن عوف فی سته آلاف رجل و امره ان یاتی هیت فیقطعها و ان یغیر علیها ثم یمضی حتی یاتی الانبار و المدائن فیوقع باهلها، فسار حتی اتی هیت فلم یجد بها احدا … قوله (علیه السلام) (فان تضییع المرء ما ولی) فکان (ع) ولاه هیتا فضیعه. (و تکفله ما کغی) من اراده الاستیلاء علی بلد آخر لم یکلف به. (لعجز حاملر و رای متبر) ای: هالک مهلک. و نظیر فعل کمیل ان خالد بن عبدالله بن اسید ولاه عبدالملک الکوفه فعزل مهلبا عن حرب الخوارج و ولاه الجبایه و ولی اخاه عبدالعزیز حربهم، فانهزم فکتب الیه عبدالملک: انی کنت قد حددت لک حدا فی امر المهلب فلما ملکت امرک نبذت طاعتی و استبددت برایک فولیت المهلب الجبایه و ولیت (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) اخاک حرب الازارفه، فقبح الله هذا رایا اتبعث غلاما غرا لم یجرب الحروب و تترک سیدا شجاعا مدبرا حازما قد مارس الحروب تشغله بجبایتک، اما لوکافاتک علی قدر ذنبک لاتاک من نکیری ما لا بقیه لک معه، و لکن تذکرت رحمک فلفتتنی عنک فجعلت عقوبتک عزلک. (و ان تعاطیک) ای: تناولک. (الغاره علی اهل قرقیسیا) فی (المعجم): قرقیسیا بلد علی نهر خابور قرب رحبه مالک بن طوق علی سته فراسخ، و عندها مصب الخابور فی الفرات، فهی مثلث بین الخابور و الفرات. قال حمزه: هو معرب کرکیسیا من کرکیس اسم لارسال الخیل المسمی بالعربیه الحلبه. (و تعطیلک مسالحک) جمع المسلحه، و فی (الصحاح): المسلحه قوم ذو و سلاح، و المسلحه کالثغر و المرقب، و فی الحدیث (کان ادنی مسالح فارس الی العرب العریب. (التی و لیناک لیس بها من یمنعها و لا یرد الجیش عنها لرای شعاع) بالفتح ای: متفرق. فی (فتوح البلاذری): اقام یزید بن المهلب بخراسان شتوه ثم غزا جرجان و کان علیها حائط من آجر قد تحصنوا به من الترک واحد طرفیه فی البحر ثم غلبت الترک علیه و سموا ملکهم الصول، فقال یزید: قبح الله قتیبه ترک هولاء و هم فی بیضه العرب و اراد غزو الصین. و فی (الطبری): ولی المنصور رجلا من العرب حضرموت، فکتب الیه (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) و الی البرید انه یکثر الخروج فی طلب الصید ببزاه و کلاب قد اعدها، فعزله و کتب الیه: ثکلتک امک و عدمتک عشیرتک ما هذه العده التی اعددتها للنکایه فی الوحش، انما استکفیناک امور المسلمین و لم نستکفک امور الوحش، سلم ما کنت تلی من عملنا الی فلان بن فلان و الحق باهلک ملوما مدحورا. (فقد صرت جسرا لمن اراد الغاره من اعدائک ملی اولیانک) ای کما ان الجسر وسیله لعبور الیم کذلک تعطیل المسلحه وسیله لعبور العدو الی البلاد و نیله المراد. و قال ابن ابی الحدید: ای کما ان الجسر لا یمنع من یعبر به فکذلک انت و هو کما تری. و نظیر تشبیهه (علیه السلام) قول ذی الرمه: فلا وصل الا ان تقارب بیننا قلائص یجسرن الفلاه بناجسرا (غیر شدید المنکب و لا مهیب الجانب) کنایتان عن الضعف، کما ان شده المنکب و شده العضد کنایتان عن القوه. (و لا ساد) من سداد الثغر بالکسر، قال العرجی: اضاعونی و ای فتی اضاعوا لیوم کریهه و سداد ثغر (ثغره) المراد به هنا موضع المخافه فی فروج البلدان و مما یتصل ببلاد العدو، و یاتی الثغر لمقدم الاسنان. (و لا کاسر لعدو) هکذا فی (المصریه) اخذا من ابن ابی الحدید و لیس (لعدو) فی (ابن میثم). (شوکه) الاصل فیه شوک الشجر. (الفصل الثامن و الاربعون- فی آداب الحرب) (و لا مغن عن اهل مصر و لا مجز) ای: کاف. (عن امیره)قال بعضهم: و لیس فتی الفتیان من راح و اغتدی لشرب صبوح او لشرب غبوق و لکن فتی الفتیان من راح و اغتدی لضر عدو او لنفع صدیق

مغنیه

اللغه: متبر: مهلک. و قرقیسیا: اسم بلد. و مسالح: اماکن السلاح. و الرای الشعاع: المتفرق الضعیف. و الشوکه: القوه. الاعراب: لعجز خبر ان تضییع، و لرای خبر ان تعاطیک، و غیر شدید صفه لجسر او حال من کاف الخطاب. نهج البلاغه (ج 10 -(4 المعنی: کان کمیل بن زیاد من خاصه الامام، و الصفوه من شیعته، و لما الی الحجاج طلبه للقتل فهرب منه و اختفی، فما کان من الحجاج الا ان منع العطاء عن قومه.. و لما علم کمیل بذلک قال: انا شیخ کبیر، و قد نقد عمری، و لا ینبغی ان اکون سببا لحرمان قومی من اقواتهم، و سلم نفسه للحجاج، فلما رآه قال له: کنت احب ان اجد علیک سبیلا، فقال کمیل: لا تصرف علی انیابک کالبعیر، فاقض ما انت قاض، فالموعد الله، و بعد القتل حساب و جزاء. فقال الحجاج لجلاوزته: اضربوا عنقه، فضربت. و قد ولاه الامام علی هیت، فاستضعفه معاویه، و ارسل الیه المرتزقه یقتلون و ینهبون، کما هو شانه، قال ابن ابی الحدید: و حاول کمیل ان یجبر ضعفه بالغاره علی اطراف معاویه مثل قرقیسیا و غیرها: فانکر الامام علیه ذلک. و بعد، فان الانسان این الظروف التی تحیط به، و کمیل انسان له عواطفه و انفعالاته، و ایضا له حریته و قدرته تماما کابیه آدم الذی اخرجه الله من الجنه جزاء علی فعلته.. و لیس المهم ان لا یخطی ء الانسان، و انما المهم ان لا یصر علی الخطا متی ظهر و بان، و ان یلوم نفسه و لا یعود.. و قد لام کمیل نفسه و نم تماما کما ندم آدم من قبل، و تاب کما تاب.. و ختم حیاته بالشهاده بسیف البغی و الضلال، فصبر و احتسب حرصا علی دینه و ایمانه.

عبده

… و تکلفه ما کفی: تضییع الانسان الشان الذی تولی حفظه و تجشمه الامر الذی لم یطلب منه و کفاه الغیر ثقله عجز عن القیام بما تولاه و رای متبر کمعظم من تبره تتبیرا اذا اهلکه ای هالک صاحبه … علی اهل قرقیسیا: قرقیسیا بکسر القافین بینهما ساکن بلد علی الفرات و المسالح جمع مسلحه مواضع الحامیه علی الحدود و رای شعاع کسحاب ای متفرق اما الرای المجتمع علی صلاح فهو تقویه المسالح و منع العدو من دخول البلاد … غیر شدید المنکب: المنکب کمسجد مجتمع الکتف و العضد و شدته کنایه عن القوه و المنعه و الثغره الفرجه یدخل منها العدو … لا مغن عن اهل مصره: اغنی عنه ناب منابه و قائد المسالح ینبغی ان ینوب عن اهل المصر فی کفایتهم غاره عدوهم و اجزی عنه قام مقامه و کفی عنه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به کمیل ابن زیاد نخعی (از خواص اصحاب و شیعیان امام علیه السلام) که از جانب آن بزرگوار حکمران هیت (شهری در کنار فرات) بود (در آن) او را برای ترک جلوگیری از سپاه دشمن که برای تاخت و تاراج (شهرها) از شهر او گذشتند سرزنش می نماید (که چرا در چنان هنگامی شهر خود را رها کرده به جلوگیری دشمن دیگر رفته است): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، از دست دادن شخص چیزی را که بر آن گماشته شده و به او سپرده اند و رنج بردن در کاری که آن را به او نگماشته و به دیگری واگزارده اند، ناتوانی آشکار و اندیشه ایست که دارنده اش را به تباهی می کشد (چون منشا آن کم خردی است) و تاخت و تاراج تو به اهل قرقیسیا (شهری در کنار فرات) و رها کردنت سرحدها و مرزهائی که بر آنها والی و زمامدارت گردانیدیم در صورتی که آن سرحدها را کسی نیست که حمایت و نگهداری نماید و سپاه (دشمن) را از آنها برگرداند، اندیشه پراکنده ایست، پس (این کار تو چنان است که) پل گشته ای برای (گذشتن) دشمنانت که خواهان تاخت و تاراج دوستانت بودند، در حالی که دوش استوار (توانائی) نداشتی و از تو خوف و ترسی نبود (تا دشمنانت به جای خود نشینند( و نه رخنه )راه دشمن( را بستی، و نه استواری و توانائی دشمن را شکستی و بر هم زدی، و نه کسی بودی که اهل شهرش را )از جلوگیری دشمن( بی نیاز گرداند، و نه از جانب امیر و فرمانده خود کاری انجام دهد )بنابراین همچون توئی به کار حکمرانی نمی آید( و درود بر شایسته آن.

زمانی

هماهنگی نیروها کمیل که فرزند زیاد و از طائفه نخع و از فدائیان امام علی علیه السلام است از طرف آن حضرت به حکومت هیت (کنار فرات) منصوب شده است. شهری که برج و باروی نظامی دارد، قدرت دفاع و حمله دارد و همه مردم آن پیروان امام علی علیه السلام هستند در اختیار کمیل قرار گرفته که آن را اداره کند. یکی از وظائف رهبری هماهنگ کردن فعالیتهای مراکز مختلف قدرت در سرتاسر کشور است و پس از ارزیابی قدرت و آمادگی برای حمله، نیروها را تقسیم کند بخشی برای دفاع، بخشی دیگر برای حمله و بخش سوم را برای ضد حمله در نظر بگیرد و با هماهنگ کردن این نیروها به دشمن حمله کند. بزرگترین تخلف مسئولین شهرستانها این است که سر خود و بدون دریافت دستور از حکومت مرکزی عمل کنند که این یک نوع هرج و مرج اداری است که حکومت مرکزی را به سقوط می کشاند و به تدریج از پای درمی آورد. هر چند نظر فرمانده و مسئول ناحیه خدمات است اما چون اطلاعات تمام کشور را در دست ندارد تنها کاری که می تواند و باید انجام دهد این است که حکومت مرکزی را در جریان نظر خود قرار دهد، اگر رهبر صلاح دانست اوامر لازم را صادر می کند و همین بی توجهی کمیل بزرگترین اشتباه او بود.

مرکز قدرت خود را تخلیه و به منطقه ای دیگر حمله کند در حالیکه مرکز خود را نه تنها برای حمله آزاد گذاشته بلکه مراکز دیگر را که از هیت عبور می کند در معرض خطر قرار داده است. نکته قابل توجه در این نامه این است که تقرب کمیل به امام علیه السلام مانع نشده که امام علیه السلام اشتباه کمیل را نادیده بگیرد و به او گوشزد نکند. زیرا همین مسامحه و سهل انگاریها موجب تزلزل ارکان حکومت می گردد و حفظ حکومت اسلامی واجبتر از حفظ دوستی با کمیل است. کمیل فرد است و فردها باید قربان هدف و مکتب گردند. به بیان دیگر، قاطعیت رهبر باید در حدی باشد که هدف و ضوابط را در نظر بگیرد و روابط و عواطف را برای حفظ اسلام و حکومت اسلامی نادیده انگارد: و سهل انگاری و بی تفاوتی به قیمت جان خویش و حکومت اسلامی تمام می گردد. به تعبیر دیگر قاطعیت اگر به معنای ضعیف کشی و یا تاخت و تاز بر پیکر مردگان است این کاری آسان است و هر کس می تواند آنرا انجام دهد، قاطعیت آن است که انسان حتی نور چشمان خود را کنار بگذارد، او را توبیخ، تنبیه و سرزنش کند تا دیگران حساب کار خود را بکنند و در اجرای اوامر بکوشند و این همان مطلب کلی است که اصلاحات وقتی اوج می گیرد و قابل دوام است که از خود مصلح و نزدیکانش آغاز گردد. همان ماموریتی که خدای عزیز به پیامبر گرامش داد: بخویشان نزدیک خود اعلام خطر کن.

سید محمد شیرازی

(الی کمیل بن زیاد النخعی و هو عامله علی (هیت) ینکر علیه: ترکه من یجتاز به من جیش العدو) معاویه فی حالکون الجیش (طالبا الغاره). (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان تضییع المراء ما ولی) ای ما جعل والیا علیه (و تکلفه ما کفی) بان یتکلف العمل لما لم یجب علیه (لعجز حاضر) اذ لم یفعل ما وجب عجزا (و رای متبرء) من تبر اذا اهلکه، ای رای فاسد اذ فعل ما لم یجب علیه (و ان تعاطیک) ای اعطائک للعدو المجال ل (الغاره علی اهل قرقیسیا) و هی بلده علی الفرات (و تعطیلک مسالحک) جمع مسلحه، و هی الثغر الذی یلی حدود البلاد، و تسمی بذلک لکونها موضع الرجل و السلاح (التی و لیناک) ای فرضنا امرها الیک (لیس بها من یمنعها) من جراء اهمالک شانها. (و لا یرد الجیش) الذی هیئه العدو (عنها لرای شعاع) ای متفرق غیر مجتمع لحفظ البلاد و مکافحه العدو (فقد صرت) باهمالک لبلادک (جسرا لمن اراد الغاره من اعدائک علی اولیائک) اذ انهم راو ضعفک فعبروا الی البلاد فکانک جسر لهم، و لو راو فیک قوه لما تجاسروا علی الغاره فی حالکونک (غیر شدید المنکب) هو مجتمع الکتف و العضد و هذا کنایه عن القوه (و لا مهیب الجانب) حتی یهابه و یخافه العدو (و لا ساد ثغره) و هی: الفرجه التی یدخل منها العدو (و لا کاسر لعدو شوکه) ای هیبه و عزه (و لا مغن عن اهل مصره) فلم یفدهم فی دفع عدوهم (و لا مجز عن امیره) فان الامام لم یجزه بالمدح و الثناء لانه لم یفعل ما یستحق ذلک، و انما فعل العکس.

موسوی

اللغه: العجز: عدم القدره. المتبر: الهالک و الفاسد. تعاطیک: من تعاطی الشی ء اذا تناوله و الامر قام به او خاض فیه. الغاره: الهجوم المفاجی ء و العوده منه بسرعه، و شن الغاره فرق الخیل و صبها علیهم من کل ناحیه. قرقیسیا: اسم بلد علی نهر الفرات. المسالح: جمع مسلحه و هو الموضع الذی یقام فیه طائفه من الجند لحمایته. رای شعاع: متفرق ضعیف. المنکب: مجتمع الکتف و العضد، و شدید المنکب قوی قادر. الثغره: الثلمه و الفرجه التی یدخل منها العدو. الشوکه: القوه. مجز: کاف و مغن. الشرح: (اما بعد فان تضییع المرء ما ولی و تکلفه ما کفی لعجز حاضر و رای متبر) هذا الکتاب ارسله الامام الی کمیل بن زیاد و هو احد اصحابه و من خواصه و شیعته و کان عاملا من قبله علی مدینه هیت فکان معاویه یرسل جندا یغزو بهم اطراف دوله الاسلام و کانت هذه الجنود تغیر علی هیت الذی یتولی امرها کمیل فکان کمیل یجبر ضعفه بغزوه علی اطراف حکم معاویه دون ای یدفع عن بلاده فوجه له الامام هذه الرساله. و بین علیه السلام ان الانسان اذا اهمل ما کلف به و لم یحفظه و یرعاه کما یجب و تکلف امرا آخر لم یکلف به یکون هذا منه هزیمه و من العجز الحاضر و الرای الفاسد لا یوافق علیه عاقل فان العقلاء یحکمون بوجوب القیام بما کلف به الانسان و ترک غیره فاذا انعکس الامر اضطربت القضایا و فسدت الامور. (و ان تعاطیک الغاره عل اهل قرقیسیا و تعطیلک مسالحک التی و لیناک- لیس بها من یمنعها و لا یرد الجیش عنها- لرای شعاع) بعد ان ذکر فی صدر الکتاب القاعده العامه و الکبری الکلیه جاء هنا الی التفصیل فذکر له ان غارته التی شنها علی اهل قرقیسیا التی هی بلده تحت حکم معاویه و ترکه ما یجب ان یحفظه و یردع العدو عنه و یرد غزو معاویه له هذا العمل غیر سدید و لا صحیح و لا یجتمع مع النصر او یلتقی معه و عبر بالشعاع عن المتفرق الموزع الذی لم یتوحد و اذا لم یتوحد فسد و ضل اصحابه و هذه الوصیه من الامام تدل علی مدی عظمه الامام و انه لا یقابل ما علیه معاویه من الضلال حیث یغزو الناس العزل الابریاء و فیهم الصبیان و النساء و الشیوخ لا یقابل ذلک بغزو المدن التی تحت حکم معاویه بل یصر علی و لاته ان یحفظوا بلادهم و یدفعوا عما او کلوا به من الثغور فلا یدعوا زبانیه معاویه یغزونها و ینکلون باهلها … (فقد صرت جسرا لمن اراد الغاره من اعدائک علی اولیائک غیر شدید المنکب و لا مهیب الجانب و لا ساد ثغره و لا کاسر لعدو شوکه و لا مغن عن اهل مصره و لا مجز عن امیره) بین علیه السلام عجز کمیل و مدی ما یترکه اهماله و عدم ضبطه لم کلف به فذکر عده امور لعله اذا تنبه لها شدت من عزیمته. 1- انه قد اصبح جسرا للاعداء الذی یریدون شن الغاره علی اتباع الامام و اولیائه الذین تحت حکمه و قد انزله منزله الجسر من حیث انه لا یرد من اراد العبور. 2- غیر شدید المنکب و لا مهیب الجانب: لا تستطیع حمل المسوولیه و لا یخافک الاعداء او یهابونک. 3- و لا ساد ثغره: لا تستطیع ان تحمی مکانا یدخل منه العدو. 4- و لا کاسر لعدو شوکه: لا تستطیع ان تهزم عدوا او تنکل به. 5- و لا مغن عن اهل مصره: لا یستغنون اهل بلده به فی رد العدو. 6- و لا مجز عن امیره: فما کلفه به امیره و انابه عنه فیه لا یستطیع القیام به علی شکل یجزی و یکفی فهو مقصر عاجز. ترجمه کمیل بن زیاد. و قال المعتزلی فی شرح نهج البلاغه: کمیل بن زیاد بن سهیل بن هیثم بن سعد بن مالک بن الحارث بن صهبان بن سعد بن مالک بن النخع بن عمرو بن و عله بن خالد بن مالک بن زیاد بن ادد کان من اصحاب علی علیه السلام و شیعته و خاصته و قتله الحجاج علی المذهب فیمن قتل من الشیعه و کان کمیل بن زیاد عامل علی علی هیت … انتهی … ولادته. اختلفوا فی ولادته فمنهم من قال: انها کانت فی السنه الثامنه عشره من الهجره و قال بعضهم: ان ولادته کانت قبل الهجره بسنتین. و قال بعضهم: ان ولادته کانت سنه 12 و وفاته سنه 82. قتله الحجاج صبرا …

دامغانی

از نامه آن حضرت به کمیل بن زیاد نخعی که از سوی او عامل هیت بود و بر او خرده می گیرد که چرا سپاهیان دشمن را که از منطقه او برای غارت و حمله عبور کرده اند، واگذارده و نرانده است در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانّ تضییع المرء ما ولّی و تکلفه ما کفی لعجز حاضر»، «اما بعد، تباه ساختن و رها کردن آدمی آنچه را که بر عهده او نهاده اند و عهده دار شدن کاری را که از او بسنده شده است، ناتوانی آشکار است.»، ابن ابی الحدید چنین می گوید:

کمیل بن زیاد و نسب او:

کمیل بن زیاد بن سهیل بن هیثم بن سعد بن مالک بن حارث بن صهبان بن سعد بن مالک بن نخع بن عمرو بن وعله بن خالد بن مالک بن ادّد، از اصحاب و شیعیان ویژه علی علیه السّلام است که حجاج او را به سبب تشیع همراه دیگر شیعیان کشته است. کمیل بن زیاد، حاکم منصوب علی علیه السّلام بر شهر هیت بود. کمیل ضعیف بود و گشتیهای معاویه را که بر اطراف عراق هجوم می آوردند و غارت می کردند و از کنار منطقه حکومت او می گذشتند، دفع نمی کرد و برای جبران این ضعف خود چاره اندیشی می کرد که بر نواحی مرزی منطقه حکمفرمایی معاویه مانند قرقیسیا و دیگر دهکده های کناره فرات حمله برد. علی علیه السّلام این کار او را ناپسند شمرده و فرموده است: یکی از ناتوانی های آشکار این است که حاکم آنچه را بر عهده اوست، رها کند و آنچه را که بر عهده او نیست، عهده دار شود.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی کُمَیْلِ بْنِ زِیادِ النَّخَعی وَ هُوَ عامِلُهُ عَلی هِیتٍ،یُنْکِرُ عَلَیْهِ تَرْکَهُ دَفْعَ

مَنْ یَجْتازُ بِهِ مِنْ جِیْشِ الْعَدُوِّ طالِباً الْغارَهَ

از نامه های امام علیه السلام

به کمیل بن زیاد نخعی فرماندار منطقه«هیت»(از آبادی های کشور عراق) است امام علیه السلام او را در این نامه سرزنش می کند که چرا از لشکریان دشمن که از آن منطقه برای غارت عبور کرده اند جلوگیری نکرده است. {1) .سند نامه: به گفته مصادر نهج البلاغه این نامه را بلاذری (از علمای اهل سنّت متوفای 279) در کتاب انساب الاشراف به صورت مختصرتری از آنچه مرحوم سیّد رضی آورده؛نقل کرده است }

نامه در یک نگاه

این نامه همان گونه که از عنوانش پیداست نامه عتاب آمیزی است که امام علیه السلام به کمیل بن زیاد که فرماندار منطقه آبادی در اطراف بغداد و در نزدیکی شهر انبار بود مرقوم داشت،زیرا او مرتکب یک خطای نظامی شده بود و مناطق حساس

تحت نفوذ خود را رها کرده و به سراغ مناطق دیگری رفته بود و همین امر سبب شد که غارتگران لشکر شام و معاویه ضربه سنگینی بر مردم منطقه وارد سازند.

ماجرا به گونه ای که«ابن اثیر»مورخ معروف در کتاب«کامل»نوشته است چنین بود:

در سال 39 هجرت،معاویه،سفیان بن عوف را با شش هزار مرد جنگی به مرزهای عراق فرستاد و دستور داد به سراغ منطقه«هیت»بیاید و آنجا را از مناطق دیگر جدا سازد سپس به سراغ شهر«انبار»و بعد«مدائن»برود و ضرباتی بر مردم آنجا وارد سازد (و گروهی از اهل آنجا را به قتل برساند و خون های بی گناهان را بریزد) سفیان هنگامی که به«هیت»آمد کسی را ندید که از آنجا دفاع کند.به«انبار»آمد که در آنجا یکی از پادگان های علی علیه السلام برای حفظ مرزها مستقر بود و پانصد نفر از آن نگهداری می کردند در حالی که بیشتر آن جمعیت پراکنده شده بودند و سبب پراکندگی آنها این بود که به«کمیل بن زیاد»خبر رسید گروهی از اهل«قرقیسا»؛(یکی از شهرهای شام نزدیک مرزهای عراق که مرکز تجاری مهمی میان عراق و شام محسوب می شد) می خواهند به«هیت»حمله کنند او بدون کسب اجازه از امیرمؤمنان علی علیه السلام به سوی«قرقیسا»رفت و«هیت» را خالی گذارد و همراهان سفیان آمدند و جنایات زیادی در آنجا مرتکب شدند؛ اموال زیادی را از انبار غارت کردند و به سوی معاویه برگشتند.

به محض اینکه این خبر به علی علیه السلام رسید،گروهی از سپاهیان خود را به تعقیب آنها فرستاد؛ولی آنها منطقه را ترک کرده بودند. {1) .کامل ابن اثیر،ج 3،ص 376،حوادث سال 39 هجری }

امام علیه السلام کمیل را سرزنش کرد و نامه مورد بحث را برای وی مرقوم داشت.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ تَضْیِیعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّیَ،وَتَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ،لَعَجْزٌ حَاضِرٌ،وَرَأْیٌ مُتَبَّرٌ.وَإِنَّ تَعَاطِیَکَ الْغَارَهَ عَلَی أَهْلِ قِرْقِیسِیَا،وَتَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ الَّتِی وَلَّیْنَاکَ لَیْسَ بِهَا مَنْ یَمْنَعُهَا،وَلَا یَرُدُّ الْجَیْشَ عَنْهَا لَرَأْیٌ شَعَاعٌ.فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَهَ مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَی أَوْلِیَائِکَ،غَیْرَ شَدِیدِ الْمَنْکِبِ،وَلَا مَهِیبِ الْجَانِبِ،وَلَا سَادٍّ ثُغْرَهً،وَلَا کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَهً،وَلَا مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ،وَلَا مُجْزٍ عَنْ أَمِیرِهِ.

ترجمه

اما (بعد از حمد و ثنای الهی) تضییع انسان چیزی را که بر عهده او واگذار شده و اصرار بر انجام آنچه وظیفه او نیست یک ناتوانی آشکار و فکر باطل و هلاک کننده است.مشغول شدن تو به حمله به اهل قرقیسیا و رها ساختن پادگان هایی که حفظش را بر عهده تو واگذار کرده ایم-در حالی که هیچ کس از آن دفاع نمی کرد و لشکر دشمن را از آن دور نمی ساخت-یک فکر نادرست و پراکنده و بیهوده است.(بدان) تو در حقیقت پلی شده ای برای دشمنانی که می خواستند بر دوستانت حمله کنند.تو نه بازوی توانایی نشان دادی و نه هیبت و ابّهتی در دل دشمن ایجاد کردی؛نه مرزی را حفظ نمودی و نه شوکت دشمنی را در هم شکستی؛نه اهل شهر و دیارت را حمایت کردی و نه امیر و پیشوایت را (از دخالت مستقیم در منطقه) بی نیاز ساختی.

شرح و تفسیر

یکی از کارهای زشت و وحشتناک معاویه این بود که برای تضعیف روحیه مردم عراق گروهی از سپاهیان غارتگر خود را می فرستاد تا در مرزهای عراق نفوذ کنند و گروهی از مردم بیگناه را در آبادی ها و شهرک های نزدیک به مرز به قتل برسانند و اموالشان را غارت کنند و این کار را به طور مکرر انجام می داد.از جمله این موارد،حمله سپاه او به شهر«هیت»محل فرمانداری«کمیل بن زیاد» بود.

ماجرا از این قرار بود که کمیل به گمان خود،برای مقابله به مثل کردن،سپاهی را که در اختیار داشته به سوی«قرقیسیا»که از شهرهای مرزی شام بود فرستاد و محل فرماندهی خود را که«هیت»و اطراف آن بود خالی کرد.معاویه با خبر شد و گروهی از لشکر خود را به آنجا فرستاد و منشأ مفاسدی شد.

امام علیه السلام در این نامه کوتاه کمیل بن زیاد را مورد عتاب و سرزنش قرار داد که چرا مرتکب این کار خلاف شده و محلی را که باید از آن پاسداری کند رها کرده و محلی را که مربوط به او نیست بدون کسب اجازه از امام مورد حمله قرار داده است و نکاتی را به او گوشزد می کند که می تواند سرمشقی برای همه سربازان و افسران اسلام باشد.

در آغاز نامه می فرماید:«اما (بعد از حمد و ثنای الهی) تضییع انسان چیزی را که بر عهده او واگذار شده و اصرار بر انجام آنچه وظیفه او نیست یک ناتوانی آشکار و فکر باطل و هلاک کننده است»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ تَضْیِیعَ الْمَرْءِ مَا وُلِّیَ، وَ تَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ،لَعَجْزٌ حَاضِرٌ،وَ رَأْیٌ مُتَبَّرٌ {1) .«مُتَبّر»اسم مفعول،از ریشه«تَبار»بر وزن«قرار»به معنای هلاکت گرفته شده،سپس به هر چیز بیهوده و بی اثر اطلاق شده است }) .

منظور از«ما وُلِّیَ»منطقه«هیت»و منظور از«ما کُفِیَ»«قرقیسیا»و امثال آن

است.این کار درست به این می ماند که سیلابی حرکت کرده،انسان خانه خود را که در معرض سیلاب است رها کند و در فکر این باشد که سیلاب را به خانه دشمن هدایت نماید.

حضرت در ادامه می افزاید:«مشغول شدن تو به حمله به اهل قرقیسیا و رها ساختن پادگان هایی که حفظش را بر عهده تو واگذار کرده ایم-در حالی که هیچ کس از آن دفاع نمی کرد و لشکر دشمن را از آن دور نمی ساخت-یک فکر نادرست و پراکنده و بیهوده است»؛ (وَ إِنَّ تَعَاطِیَکَ {1) .«تَعاطِی»به معنای سرگرم شدن و مشغول به کاری شدن و یا به سراغ کار مهم و خطرناک و پرزحمتی رفتن است،کاری که در مقابل آن عطا و مزدی قرار داده شده است }الْغَارَهَ عَلَی أَهْلِ قِرْقِیسِیَا، وَ تَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ {2) .«مَسالِح»جمع«مَسْلَحه»بر وزن«مقبره»به محل تجمع نیروها و پادگان نظامی اطلاق می شود }الَّتِی وَلَّیْنَاکَ لَیْسَ بِهَا مَنْ یَمْنَعُهَا،وَ لَا یَرُدُّ الْجَیْشَ عَنْهَا لَرَأْیٌ شَعَاعٌ {3) .«شَعاع»به معنای شیء پراکنده و متفرق است و«رأی شعاع»یعنی فکر باطل و بیهوده }) .

سپس امام در ادامه این سخن مفاسد کاری را که او انجام داده برایش بر می شمارد و مشکلات حاصل شده را با شش جمله بیان می کند:

نخست می فرماید:«بدان تو در حقیقت پلی شده ای برای دشمنانی که می خواستند بر دوستانت حمله کنند»؛ (فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ الْغَارَهَ مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَی أَوْلِیَائِکَ) .

تعبیر به«جسر»؛(پل) اشاره به این است که تو زمینه نفوذ آنها را در منطقه تحت فرمانت بدون توجّه و بر اثر اشتباه در محاسبه فراهم ساختی؛منطقه را خالی کردی و به سراغ جای دیگری رفتی که از حوزه مأموریت تو خارج بود.

سپس می فرماید:«تو نه بازوی توانایی نشان دادی و نه هیبت و ابّهتی در دل دشمن ایجاد کردی؛نه مرزی را حفظ نمودی و نه شوکت دشمن را در هم شکستی؛نه اهل شهر و دیارت را حمایت کردی و نه امیر و پیشوایت را (از

دخالت مستقیم در منطقه) بی نیاز ساختی»؛ (غَیْرَ شَدِیدِ الْمَنْکِبِ {1) .«المَنْکِب»به معنای شانه است که عضوی از اعضای انسان است }،وَ لَا مَهِیبِ الْجَانِبِ،وَ لَا سَادٍّ ثُغْرَهً {2) .«ثغره»به معنای مرز و مکان هایی است که بیم حمله دشمن به آنجا می رود }،وَ لَا کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَهً،وَ لَا مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ،وَ لَا مُجْزٍ عَنْ أَمِیرِهِ) .

بعید به نظر نمی رسد که ماجرای کار«کمیل بن زیاد»در این حادثه،از جانب عوامل نفوذی معاویه در تشکیلات او صورت گرفته باشد؛بدین نحو که او را تشویق کردند که برای ایجاد وحشت در دل شامیان و حامیان معاویه به قرقیسیا حمله کند و در نتیجه منطقه تحت فرمان او خالی بماند و داستان را به معاویه خبر دهند تا به آنجا لشکرکشی کند و بی گناهان را کشته و اموالی را غارت نماید، منطقه را ناامن و مردم را وحشت زده سازد.

امام علیه السلام در واقع با این چند جمله می خواهد صفات لازم را برای یک حکمران و فرمانده خوب بیان کند و بگوید:وی باید در برابر دشمنان بازویی توانا داشته باشد و هیبتش در دل دشمن وحشت ایجاد کند؛از مرزها به خوبی دفاع کرده،شوکت دشمن را در هم بشکند و منطقه تحت نظارت خود را کاملاً حفاظت کند و به گونه ای عمل نماید که امیر و زمامدار خود را مجبور به دخالت مستقیم در منطقه ننماید و اضافه بر اینها از کارهایی که به طور مستقیم و یا غیر مستقیم به سود دشمن است و او را در شیطنت خود یاری می کند جدّاً بپرهیزد.

البته کمیل همواره چنین ضعفی از خود نشان نمی داد و گرنه امام هرگز او را برای چنین منصبی انتخاب نمی کرد،بلکه در این واقعه یا بر اثر اشتباه در محاسبه و یا به واسطه عوامل نفوذی،گرفتار چنین خطایی شد.سایر مقاطع زندگی این مرد بزرگ مخصوصاً شجاعت و استواری و صلابتی که در برابر حجاج خونخوار نشان داد و بعداً به آن اشاره خواهیم کرد شاهد این مدعاست.از اینجا روشن

می شود که شارحانی که جمله های فوق را به صورت یک حالت و عادت مستمر برای کمیل تفسیر کرده اند راه صحیحی نپیموده اند.

نکته: کمیل بن زیاد کیست؟

کمیل بن زیاد نخعی از یاران نزدیک امیرمؤمنان علی علیه السلام است و دعای بسیار پر محتوایی که امیرمؤمنان در اختیار او گذارد تا به وسیله او به شیعیانیش برسد دلالت بر فضل او دارد.

افزون بر این مطابق نامه محل بحث،امام او را نماینده خود برای حکمرانی در منطقه«هیت»؛(منطقه ای در شمال بغداد) برگزید و اختیار جان و مال مردم در آن نقطه حساس را به دست وی سپرد.

سخنانی نیز،امام علیه السلام در ضمن کلمات قصار (کلمه 147) خطاب به او فرمود که مطالب بسیار بالا و عمیقی دارد و حاکی از عنایت خاص امام به اوست، به ویژه اینکه برای بیان این گونه سخنان اسرارگونه او را با خود به بیرون شهر برد سپس آهی کشید و خطاب به او فرمود: «یَا کُمَیْلُ إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِیَهٌ» .

از سویی دیگر مطابق نقل تنقیح المقال امیرمؤمنان علی علیه السلام روزی به کاتب خود ابن ابی رافع فرمود:ده نفر از افراد مورد وثوق من را حاضر کن.ابن ابی رافع عرض کرد:ای امیرمؤمنان نام آنها را ببر.امام نام جمعی را برد که یکی از آنها کمیل بن زیاد بود.

بنابراین وثاقت کمیل چیزی نیست که مخفی باشد،هرچند مع الاسف به گفته تنقیح المقال بعضی از بزرگان همچون مرحوم مجلسی در آن تردید کرده اند.(این در حالی است که خود مجلسی روایت مربوط به احضار ده نفر از ثقات را در آغاز جلد سی ام بحارالانوار نقل کرده است).

نامه عتاب آمیز فوق که از اشتباه کمیل در یک مقطع از مدیریتش در سرزمین «هیت»حکایت می کند از مقام و شخصیت او نمی کاهد،زیرا افراد غیر معصوم پیوسته در معرض پاره ای از اشتباهات هستند.

مرحوم دیلمی نیز در کتاب ارشاد داستانی نقل می کند که آن نیز حاکی از جلالت مقام کمیل است،می گوید:امیرمؤمنان شبی از مسجد کوفه خارج شده به سوی خانه خود می رفت،کمیل بن زیاد از شیعیان خوب و دوستان آن حضرت با او بود.... {1) .بحارالانوار،ج 33،ص 399 }

شیخ مفید در کتاب اختصاص می گوید او از پیشگامان مقرب نزد امیرمؤمنان علی علیه السلام بود. {2) .معجم رجال الحدیث،ج 14،ص 128 }

کوتاه سخن اینکه قراین و شواهد فراوانی بر جلالت مقام کمیل داریم که کیفیت شهادتش نیز یکی از آن شواهد مهم است.

مرحوم مفید در ارشاد می گوید:هنگامی که حجاج زمامدار (کوفه) شد به سراغ کمیل بن زیاد فرستاد و او فرار کرد.حجاج حقوق اقوام و بستگان او را از بیت المال قطع کرد.هنگامی که خبر به کمیل رسید گفت:من پیرمردی هستم که عمرم رو به پایان است سزاوار نیست اقوام و بستگان من از حقشان محروم شوند.از مخفیگاه بیرون آمد و نزد حجاج حاضر شد.حجاج گفت:من دوست داشتم که تو را پیدا کنم (چه بهتر که خودت آمدی)...می دانم که تو جزو قاتلان عثمان بودی.دستور داد گردنش را زدند.در این حدیث آمده است که امیرمؤمنان علی علیه السلام پیش از این به او خبر داده بود که به دست حجاج شهید می شود. {3) .بحارالانوار،ج 42،ص 148}

نامه62: مظلومیّت امام در خلافت

موضوع

و من کتاب له ع إلی أهل مصر مع مالک الأشتر لماولاه إمارتها

(نامه به مردم مصر، که همراه مالک اشتر در سال 38 هجری فرستاد)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ اللّهَ سُبحَانَهُ بَعَثَ مُحَمّداً ص نَذِیراً لِلعَالَمِینَ وَ مُهَیمِناً عَلَی المُرسَلِینَ فَلَمّا مَضَی ع تَنَازَعَ المُسلِمُونَ الأَمرَ مِن بَعدِهِ فَوَاللّهِ مَا کَانَ یُلقَی فِی رُوعیِ وَ لَا یَخطُرُ بِبالی أَنّ العَرَبَ تُزعِجُ هَذَا الأَمرَ مِن بَعدِهِ ص عَن أَهلِ بَیتِهِ وَ لَا أَنّهُم مُنَحّوهُ عَنّی مِن بَعدِهِ فَمَا راعنَیِ إِلّا انثِیَالُ النّاسِ عَلَی فُلَانٍ یُبَایِعُونَهُ فَأَمسَکتُ یدَیِ حَتّی رَأَیتُ رَاجِعَهَ النّاسِ قَد رَجَعَت عَنِ الإِسلَامِ یَدعُونَ إِلَی مَحقِ دَینِ مُحَمّدٍ ص فَخَشِیتُ إِن لَم أَنصُرِ الإِسلَامَ وَ أَهلَهُ أَن أَرَی فِیهِ ثَلماً أَو هَدماً تَکُونُ المُصِیبَهُ بِهِ عَلَیّ أَعظَمَ مِن فَوتِ وِلَایَتِکُمُ التّیِ إِنّمَا هیِ َ مَتَاعُ أَیّامٍ قَلَائِلَ یَزُولُ مِنهَا مَا کَانَ کَمَا یَزُولُ السّرَابُ أَو کَمَا یَتَقَشّعُ السّحَابُ فَنَهَضتُ فِی تِلکَ الأَحدَاثِ حَتّی زَاحَ البَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطمَأَنّ الدّینُ وَ تَنَهنَهَ

ص: 451

وَ مِنهُ إنِیّ وَ اللّهِ لَو لَقِیتُهُم وَاحِداً وَ هُم طِلَاعُ الأَرضِ کُلّهَا مَا بَالَیتُ وَ لَا استَوحَشتُ وَ إنِیّ مِن ضَلَالِهِمُ ألّذِی هُم فِیهِ وَ الهُدَی ألّذِی أَنَا عَلَیهِ لَعَلَی بَصِیرَهٍ مِن نفَسیِ وَ یَقِینٍ مِن ربَیّ وَ إنِیّ إِلَی لِقَاءِ اللّهِ لَمُشتَاقٌ وَ حُسنِ ثَوَابِهِ لَمُنتَظِرٌ رَاجٍ وَ لکَنِنّیِ آسَی أَن یلَیِ َ أَمرَ هَذِهِ الأُمّهِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجّارُهَا فَیَتّخِذُوا مَالَ اللّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا وَ الصّالِحِینَ حَرباً وَ الفَاسِقِینَ حِزباً فَإِنّ مِنهُمُ ألّذِی قَد شَرِبَ فِیکُمُ الحَرَامَ وَ جُلِدَ حَدّاً فِی الإِسلَامِ وَ إِنّ مِنهُم مَن لَم یُسلِم حَتّی رُضِخَت لَهُ عَلَی الإِسلَامِ الرّضَائِخُ فَلَو لَا ذَلِکَ مَا أَکثَرتُ تَألِیبَکُم وَ تَأنِیبَکُم وَ جَمعَکُم وَ تَحرِیضَکُم وَ لَتَرَکتُکُم إِذ أَبَیتُم وَ وَنَیتُم أَ لَا تَرَونَ إِلَی أَطرَافِکُم قَدِ انتَقَصَت وَ إِلَی أَمصَارِکُم قَدِ افتُتِحَت وَ إِلَی مَمَالِکِکُم تُزوَی وَ إِلَی بِلَادِکُم تُغزَی انفِرُوا رَحِمَکُمُ اللّهُ إِلَی قِتَالِ عَدُوّکُم وَ لَا تَثّاقَلُوا إِلَی الأَرضِ فَتُقِرّوا بِالخَسفِ وَ تَبُوءُوا بِالذّلّ وَ یَکُونَ نَصِیبُکُمُ الأَخَسّ وَ إِنّ أَخَا الحَربِ الأَرِقُ وَ مَن نَامَ لَم یُنَم عَنهُ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! خداوند سبحان محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را فرستاد تا بیم دهنده جهانیان، و گواه پیامبران پیش از خود باشد. آنگاه که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به سوی خدا رفت، مسلمانان پس از وی در کار حکومت با یکدیگر درگیر شدند . سوگند به خدا نه در فکرم می گذشت، و نه در خاطرم می آمد {بدون استفاده از علم غیب.} که عرب خلافت را پس از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از اهل بیت او بگرداند، یا مرا پس از وی از عهده دار شدن حکومت باز دارند ، تنها چیزی

که نگرانم کرد شتافتن مردم به سوی فلان شخص بود که با او بیعت کردند.

من دست باز کشیدم، تا آنجا که دیدم گروهی از اسلام باز گشته، می خواهند دین محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را نابود سازند ، پس ترسیدم که اگر اسلام و طرفدارانش را یاری نکنم، رخنه ای در آن بینم یا شاهد نابودی آن باشم، که مصیبت آن بر من سخت تر از رها کردن حکومت بر شماست، که کالای چند روزه دنیاست و به زودی ایّام آن می گذرد چنانکه سراب ناپدید شود، یا چونان پاره های ابر که زود پراکنده می گردد .

پس در میان آن آشوب و غوغا بپا خاستم تا آن که باطل از میان رفت، و دین استقرار یافته، آرام شد .

(بخشی از همین نامه است)

شجاعت و دشمن شناسی امام علیه السّلام

به خدا سوگند! اگر تنها با دشمنان روبرو شوم، در حالی که آنان تمام روی زمین را پر کرده باشند، نه باکی داشته، و نه می هراسم. من به گمراهی آنان و هدایت خود که بر آن استوارم، آگاهم، و از طرف پروردگارم به یقین رسیده ام، و همانا من برای ملاقات پروردگار مشتاق، و به پاداش او امیدوارم . لکن از این اندوهناکم که بی خردان، و تبهکاران این امّت، حکومت را به دست آورند، آنگاه مال خدا را دست به دست بگردانند، و بندگان او را به بردگی کشند، با نیکوکاران در جنگ، و با فاسقان همراه باشند ، زیرا از آنان کسی در میان شماست که شراب نوشید و حد بر او جاری شد، {منظور امام، ولید بن عقبه است که فرماندار عثمان در کوفه بود. وی شراب خورد و نماز صبح را چهار رکعت خواند و گفت اگر می خواهید بیشتر بخوانم! با گواهی مالک اشتر و جمعی از بزرگان کوفه به مدینه احضار شد و امام علی علیه السّلام علی رغم مخالفت عثمان حد شراب را بر او جاری ساخت.} و کسی که اسلام را نپذیرفت امّا

بناحق بخشش هایی به او عطا گردید {عمرو عاص است که برای اسلام آوردن، پول و عطایا می خواست.}.

اگر اینگونه حوادث نبود شما را بر نمی انگیختم، و سرزنشتان نمی کردم، و شما را به گرد آوری تشویق نمی کردم، و آنگاه که سرباز می زدید رهاتان می کردم . آیا نمی بینید که مرزهای شما را تصرّف کردند؟ و شهرها را گشودند؟ و دستاوردهای شما را غارت کردند؟ و در میان شهرهای شما آتش جنگ را بر افروختند؟ . برای جهاد با دشمنان کوچ کنید، خدا شما را رحمت کند، در خانه های خود نمانید، که به ستم گرفتار، و به خواری دچار خواهید شد، و بهره زندگی شما از همه پست تر خواهد بود، و همانا برادر جنگ، بیداری و هوشیاری است، هر آن کس که به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابید! با درود .

شهیدی

چون او را به حکومت آن سرزمین گمارد اما بعد، همانا خداوند سبحان محمد (صلی الله علیه و آله) را بر انگیخت تا جهانیان را- از نافرمانی او- بیم دهد، و گواه پیامبران- پیش از خود- گردد. چون او بسوی خدا رفت، مسلمانان پس از وی در کار حکومت به هم افتادند- و دست ستیز گشادند- و به خدا در دلم نمی گذشت و به خاطرم نمی رسید که عرب خلافت را پس از پیامبر (ص) از خاندان او برآرد، یا مرا پس از وی از عهده دار شدن آن بازدارد ، و چیزی مرا نگران نکرد و به شگفتم نیاورد، جز شتافتن مردم بر فلان از هر سو و بیعت کردن با او. پس دست خود بازکشیدم، تا آنکه دیدم گروهی در دین خود نماندند، و از اسلام روی برگرداندند و مردم را به نابود ساختن دین محمد (صلی الله علیه و آله) خواندند. پس ترسیدم که اگر اسلام و مسلمانان را یاری نکنم، رخنه ای در آن بینم یا ویرانیی، که مصیبت آن بر من سخت تر از- محروم ماندن از خلافت- است و از دست شدن حکومت شما، که روزهایی چند است که چون سرابی نهان شود، یا چون ابر که فراهم نشده پراکنده گردد. پس در میان آن آشوب و غوغا برخاستم تا جمع باطل بپراکنید و محو و نابود گردید، و دین استوار شد و بر جای بیارمید.

و از این نامه است

به خدا اگر تنها آنان را می دیدم، و آنان زمین را پر می کردند، نه باک داشتم و نه می هراسیدم، که من بر گمراهی آنان و رستگاری خود نیک آگاهم و با یقین از جانب پروردگار همراه، و من آرزومند دیدار خدایم و پاداش نیک او را می پایم ، لیکن دریغم آید که بیخردان و تبهکاران این امّت حکمرانی را به دست آرند، و مال خدا را دست به دست گردانند و بندگان او را به خدمت گمارند، و با پارسایان در پیکار باشند و فاسقان را یار ، چه از آنان کسی است که در میان شما- مسلمانان- شراب نوشید و حد اسلام بر او جاری گردید، و از آنان کسی است که به اسلام نگروید تا بخششهایی بدو عطا گردید ، و اگر نه از حکومت اینان بر شما می ترسیدم، شما را بر نمی انگیختم و سرزنشتان نمی کردم، و به فراهم آمدنتان نمی خواندم و نمی آغالیدم، و آن هنگام که سر باز زدید و سستی گرفتید رهاتان می کردم. نمی بینید بر مرزهای شما دست افکنده اند و شهرهاتان گشوده است و کشورهاتان ربوده. در شهرهاتان جنگ برقرار- و دشمن با شما در پیکار- خداتان بیامرزاد! گروه گروه روی به جنگ دشمنتان نهید و در خانه ها و شهرهاتان

درنگ مکنید، که به ستم گرفتار شوید و به خواری دچار، بهره تان کم مقدار.

همانا جنگجو بیدار است، و آنکه بخواب رود چشمی پی او باز و هشیار. و السّلام.

اردبیلی

وقتی که داد باو حکومت مصر را اما پس از ستایش و درود پس بدرستی که حق سبحانه و تعالی برانگیخت محمّد ص را بر بیم کننده جهانیان و گواه بر فرستاده شدگان از پیغمبران پس وقتی که در گذشت و رحلت فرمود نزاع کردند مسلمانان در کار خلافت از پس او پس بخدا سوگند که افکنده شد در خاطر من و خطور نمی کرد بر دل من که عرب بیرون برند کار خلافت را از پس پیغمبر از اهل بیت او و نه ایشان دور گرداننده باشند انکار را از من از پس آن حضرت پس نگاه نداشت مرا از طلب امامت مگر ریخته شدن مردمان بر ابو بکر که بیعت کردند با او پس نگاه نداشتم دست خود را تا دیدم بازگشتن مردمان و مرتد شدن ایشان را در خلافت او رجوع کردند از دین اسلام می خواندند مردمان را بسوی باطل گردیدن دین محمّد پس ترسیدم که اگر یاری ندهم اسلامرا و اهل اسلامرا آنکه ببینم در آن شایستگی یا ویرانی که باشد مصیبت آن کار بر من بزرگتر از از فوت والی بودن من بر شما که آنولایت برخورداری روزهای اندکست که زایل می شود از آن آنچه هست همچنان که زایل می شود سراب یا همچنان که از هم وا می شود ابر پس برخاستم در آن حادثه های اهل ارتداد تا نیست و نابود شد باطل و زایل گشت و دین آرام گرفت و باز ایستاد از تصرّف کفار و اهل ارتداد

و از این نامه است

که من بخدا سوگند که اگر ملاقات می کردم با ایشان تنها و حال این که ایشان پری همه زمین بودند در کثرت باک نمی داشتم و ترسان نمی شدم و بدرستی که من از گمراهی ایشان که هستند در آن و از راستی که من بر آنم هر آینه بر بصیرتم و بر بینائی از نفس خود و بر یقینم از پروردگار خود بسوی رسیدن بخدا آرزومندم و و مر نیکوئی پاداش او را انتظار کشنده ام و امیدوار و لیکن من غمگین میشوم که والی شوند این امت را سفیهان و بیخردان ایشان و بدکاران ایشان پس فرا گیرند مال خدای را دولتهای گردیده بدستهای ایشان و بندگان او را اسیران خود و شایستگان را حرب کنندگان و فاسقان را گروهان خود پس بدرستی که از ایشان کسیست که آشامید در میان شما و خمر را و زده شد بتازیانه از روی حدّ که مغیره بن شعبه بود از بنی امیّه و بدرستی که از ایشان کسیست که مسلمان نشد تا داده شد مر او را بر اسلام آوردن عطیه های اندک پس اگر نمی بود فساد دین بسیار نمی کردم گرد آوردن شما را و درشتی شما را و فراهم آوردن شما را و ترغیب کردن شما را و وامی گذاشتم شما را وقتی که سرباز دید و سست شدید در کارزار آیا نمی بینید بجانب خود که نقصان یافته است و بسوی شهرهای شما که گشوده شده است بدست اعدا و بمملکتهای خود که قبض کرده شده است و بشهرهای خود که برانگیخته شده است لشکریان بیرون روید که رحمت کناد خدا بر شما بسوی کارزار دشمنان خود و گران مسازید خود را بسوی زمین تا قرار دهید و خوشنود شوید بمذلت و بازگردانیده شوید بخواری بعد از عزت و باشد نصیب شما خسیس تر بدرستی که برادر جنگ و هر که خواب کرد غافل شد خواب نکردید دشمنان از او و غافل نشدند از او

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به مردم مصر (این نامه را با مالک اشتر هنگامی که او را حکومت مصر داده بود فرستاد.)

اما بعد. خداوند سبحان محمد (صلی الله علیه و آله) را فرستاد تا مردم جهان را بیم دهد و گواه بر پیامبران باشد. چون رسول الله (صلی الله علیه و آله) درگذشت، مسلمانان در امر خلافت به نزاع پرداختند. به خدا سوگند، هرگز در خاطرم نمی گذشت که عرب پس از رحلت محمد (صلی الله علیه و آله) خلافت را از اهل بیت او به دیگری واگذارد، یا مرا پس از او از جانشینیش باز دارد و مرا به رنج نیفکند جز شتافتن مردم به سوی فلان و بیعت کردن با او. من چندی از بیعت دست باز داشتم، تا آنکه دیدم گروهی از مردم از اسلام برمی گردند و می خواهند دین محمد (صلی الله علیه و آله) را از بن بر افکنند. ترسیدم که اگر اسلام و مسلمانان را یاری ندهم در دین رخنه ای یا ویرانیی خواهم دید که برای من مصیبت بارتر از فوت شدن حکومت کردن بر شما بود. آن هم حکومتی که اندک روزهایی بیش نپاید و چون سراب زایل گردد، یا همانند ابرهایی که هنوز به هم نپیوسته پراکنده شوند. در گیر و دار آن حوادث از جای برخاستم تا باطل نیست و نابود شد و دین بر جای خود آرام گرفت و استواری یافت.

از این نامه:

به خدا سوگند، اگر با ایشان روبرو شوم، من تنها باشم و آنها روی زمین را پر کنند، نه باک دارم و نه هراس، زیرا به آن گمراهیی که آنان در آن غرقه اند و آن هدایتی که خود بدان آراسته ام، نیک آگاهم. و از جانب پروردگارم با یقین همراهم. من به دیدار خداوند و ثواب نیکویی که مرا ارزانی دارد، امید بسته ام و منتظر آن هستم.

ولی اندوه من از این است که مشتی بیخردان و تبهکاران این امت حکومت {44. یعنی، لشکر معاویه.} را به دست گیرند و مال خدا را میان خود دست به دست گردانند و بندگان خدا را به خدمت گیرند و با نیکان در پیکار شوند و فاسقان را یاران خود سازند. از آنان کسی است {45. مراد ولید بن عقبه بن ابی معیط است که از سوی عثمان حکومت بصره را داشت.} که در میان شما حرام می نوشد، حتی بر او حد اسلام جاری شده و کسی است که تا اندک مالی نستد به اسلام نگروید. اگر نه از حکومت اینان بر شما بیم داشتم، هرگز شما را بر نمی انگیختم و سرزنش نمی کردم و فرا نمی خواندم و تحریضتان نمی نمودم، بلکه تا سر بر می تافتید یا سستی به خرج می دادید، رهایتان می کردم.

آیا نمی بینید سرزمینهایی را که در تصرف داشتید، نقصان یافته و شهرهایتان، یک یک، فتح می شود و کشورهایتان از دست می رود و بلادتان مورد حمله و هجوم دشمن قرار گرفته است. روی به رزم دشمنانتان نهید. خدایتان بیامرزد. در خانه ها درنگ مکنید که به ستم گرفتار خواهید شد و به خواری خواهید افتاد و نصیبتان اندک خواهد شد. مردان سلحشور همواره بیدارند که هر که خود به خواب رود، دشمنش به خواب نرفته است. والسلام.

انصاریان

اما بعد،خداوند سبحان محمّد صلّی اللّه علیه و آله را ترساننده جهانیان از عذاب فردا،و گواه بر انبیا فرستاد.چون از جهان در گذشت-صلّی اللّه علیه و آله-پس از او مسلمانان در رابطه با خلافت به نزاع برخاستند .به خدا قسم در قلبم

نمی افتاد،و بر خاطرم نمی گذشت که عرب پس از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله خلافت را از خاندانش بیرون برند،یا آن را بعد از او از من دور دارند .

چیزی مرا شگفت زده نکرد مگر شتافتن مردم به جانب فلان که با او بیعت می کردند.از مداخله در کار دست نگاه داشتم تا آنکه مشاهده نمودم گروهی از اسلام باز گشته،و مردم را به نابود کردن دین محمّد صلّی اللّه علیه و آله دعوت می کنند ،ترسیدم اگر به یاری اسلام و اهلش برنخیزم رخنه ای در دین ببینم یا شاهد نابودی آن باشم که مصیبت آن بر من بزرگتر از فوت شدن حکومت بر شماست،حکومتی که متاع دوران کوتاه زندگی است،و همچون سراب از بین می رود،یا همچون ابر از هم می پاشد .بنا بر این در میان آن فتنه ها قیام کردم تا باطل از بین رفت و نابود شد،و دین به استواری و استحکام رسید .

و قسمتی از این نامه است

به خدا قسم اگر به تنهایی با دشمنان روبرو شوم در حالی که تمام زمین را پر کرده باشند،مرا نه باک است و نه ترس.من بر گمراهی آنان و هدایت خویش از جانب خود بر بصیرت از سوی پروردگارم بر یقینم.هر آینه من آرزومند لقای خدایم و به پاداش نیک او در انتظار و امید ،اما تأسّفم از این است که حکومت این امت به دست بی خردان و تبهکاران افتد،و مال خدا را در بین خود دست به دست کنند، و عباد حق را به بردگی گیرند،و با شایستگان به جنگ خیزند،و فاسقان را همدست خود نمایند ، زیرا از اینان کسی است که در میان شما شراب حرام نوشید،و حدّی که در اسلام مقرر بود بر او جاری گشت، و هم از اینان کسی است که مسلمان نشد تا اینکه برای اسلام آوردنش به او بخشش کمی شد .

اگر از حکومت این نابکاران بر شما نمی ترسیدم این مقدار شما را ترغیب و توبیخ نمی کردم،و در جمع و تحریک شما کوشش روا نمی داشتم،و زمانی که سر باز زدید و سستی نمودید رهایتان می کردم .

آیا شما نمی بینید سرزمین شما با حمله دشمن کم شده،و شهرهایتان تحت فرمان آنان در آمده،و کشورهایتان ربوده شده،و در شهرهای شما جنگ در گرفته ؟!خدا شما را بیامرزد،به جانب جنگ با دشمنانتان کوچ کنید،و خود را بر زمین سنگین مسازید که تن به خواری بسپارید،و به ذلّت برگردید،و پست ترین برنامه نصیب شما شود.مرد جنگجو همیشه بیدار و هوشیار است،و هر که از دشمن آسوده بخوابد دشمن نسبت به او نخواهد خفت.و السلام .

شروح

راوندی

قوله نذیرا و مهیمنا نصب علی الحال، ای بعث الله محمدا بالرساله منذرا لامته و مخوفا لهم باعلامه ایاهم احوال القیامه و اهوالها. و مهیمنا ای شاهد علی کل نبی کان قبله بالارسال لانه علم ذلک بالدلاله. فلما مضی: ای توفی علیه السلام تنازع جماعه من المسلمین، و لذلک ادخل الالف و اللام فی قوله المسلمون. و تنازعوا: ای تخاصموا. و تجاذبوا الامر: ای خلافه الرسول (صلی الله علیه و آله). ثم اقسم بالله انه لم یقع فی روعه- ای فی قلبه - انهم یزعمون ولایه محمد من اهل بیته علیه السلام، و لا ینحونها عنی لسابقتی، یقال: وقع ذلک فی روعی ای خلدی و عقلی. و روی و لم یخطر ببالی و البال: القلب، و یقال: ازعجه، ای اقلعه و قلعه من مکانه. و نحاه: ابعده. و ما راعنی: ای ما افزعنی الا انثیال الناس، ای اجتماعهم علی فلان فامسکت بیدی: ای عن مبایعته، ای ما بایعته. و یقال انثال علیه الناس من کل وجه ای انصبوا، و انثال علیه التراب ای انصب. ثم قال حتی رایت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام و کنی بذلک عن المقلدین الذین کانوا علی شرف الارتداد ثم ارتدوا، و الراجعه المرتدون، سمی بها الذین یظهرون الاسلام و لم یکونوا مومنین، و لذلک قیل الذین انصرفوا، ای انصرفوا عن الط

ریق لا عن الصدیق لو وصلوا، اذ العرب تسمی الشی ء باسم ما یوول الیه، یقولون مات المیت و اعصر خمرا. و قوله یدعون الی محق دین محمد ای یدعون الناس الی ابطال الدین و محقه، یقال: محقه الله ای اهلکه و ذهب به. و الثلم فی الحائط خلل فیه، و الثلم فی الاناء انکسار فی شفته و استعیر للخلل الواقع فی الدین. و کذلک هدم الدین مجاز. و لم یذکر بلفظ ظاهر انه بایع احدا و انما عرض بسکونه عن طلب الخلافه لئلا یصیب الاسلام انثلام و لا انهدام، و اذا کان کذلک امکنه نصره الدین و اهله. و قوله یزول منها ما کان الهاء عائده الی ولایتکم، و تدل کلمه ما کان علی ان هذه الولایه کان منصوصا بها له بوحی من الله و نص من رسول الله علی ما یروی فی الاثار من خبر الغدیر و غیره. و یتقشع السحاب: ای ینکشف و یتفرق. و الاحداث: الامور الحادثه لا علی اصل معهود و سنه معروفه. و نهضت: ای قمت للدین و اصلاحه بین تلک الاحداث، حتی زاح الباطل: ای بعد و ذهب. و زهق: ای زال و اضمحل و ذهب. و اطمان الدین: ای سکن. و تنهنه: ای کف، یعنی الباطل، ای صبرت حتی اطمان اهل الدین، و تنهنه اهل الباطل، و ذلک بسبب بعد ذلک الباطل و زهوقه، و یقال: تنهنهته فتنهنه ای کففته فکف.

ثم اقسم بالله ان لو لقی معاویه و اصحابه و هم طلاع الارض- ای ملوها- ما استوحشت ای ما حزنت لاجل نفسی و خوفا علی قتلی. و الوحشه: الخلوه و الهم. لکنی آسی: ای احزن للدین بان یصیر ولاه الامه فساقها فیتداولون مال الله و یکون دوله بینهم مره للفجار و مره للسفهاء، و یتخذون عباد الله خولا: ای خدما. و خول الرجل حشمه، الواحد خایل. و قد یکوق الخول واحدا، و هو اسم یقع علی العبد و الامه، و هو ماخوذ من التخویل و هو التملیک. و الحزب: الجماعه و الطائفه التی یجتمع لفساد، و جمعه الاحزاب، و هی الطوائف التی تجتمع علی محاربه الاعداء. و قوله فان منهم الذی شرب فیکم الحرام اشاره الی ما کان من المغیره بن شعبه لما شرب الخمر فی عهد عمرو کان والیا من قبله، فصلی بالناس سکران و زاد فی الرکعات وقاء الخمر، فشهدوا علیه و جلد حد. و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له، قیل هو عمرو بن العاص، و قیل من هو اکبر منه. و الرضیخه: شی ء قلیل یرمی علی سبیل الرشوه الی من یرضی لامر و یدخل فیه و نحو ذلک، و الجمع الرضایخ، و اشتقاقه من رضخته: ای رمیته بالحجاره. و التالیب: التحریض و الجمع. و التانیب: اللوم شدیدا. و ابیتم: منعتم. و نیتم: ضعفتم. و قوله:

الا ترون الی اطرافکم قدا نتقصت یخاطب شیعته بان معاویه قد استولی علی بلادکم و فتحها لاجل نفسه. و تزوی ای تقبض. و انفروا: ای اذهبوا الی قتاله، فان تثاقلتم فتقروا علی الخسف ای یکن قرارکم علی الذل و المشقه و النقصان، یقال: رضی فلان بالخسف ای بالنقصیه. و باوا بالذل: ای رجعوا به، قال تعالی فباوا بغضب من الله ای لزمهم و انصرفوا به، و اصل البواء: اللزوم. و الاخس بمعنی الخسیس، و فیه مبالغه. و الارق: الذی لا ینام باللیل لتدبیر امر.

کیدری

قوله علیه السلام: اما بعد فان الله سبحانه بعث محمد نذیرا للعالمین و مهیمنا علی المرسلین. الشاهد، و هو من امن غیره من الخوف و اصله ما اامن بهمزتین فلینت الهمزه الثانیه کراهیه لاجتماعهما، فصار ما یمن ثم قلبت الاولی هاء کما قالوا هراق الماء و اراقه ای هو شاهد علی من تقدمه من الانبیاء، بالارسال لانه علم ذلک بالدلاله. تنازعوا الامر: ای امر خلافه النبی صلی الله علیه و آله. و الروع: القلب و کذا البال و ازعجه: اقلقه. و الانثیال: الانصباب. راجعه الناس قد رجعت: عنی المقلدین الذین کانوا علی شرف الارتداد ثم ارتدوا. یدعون الی محق الدین: ای ابطاله و اهلاکه. و یتقشع السحاب: ای ینکشف و یتفرق. و تنهنه: ای کف الباطل.

قوله علیه السلام: طلاع الارض: ای ملائها، وقال الحسن البصری لان اعلم انی بری ء من النفاق احب الی من طلاع الارض ذهبا. اسی: ای احزن و الخول: الخدم. شرب فیکم الحرام، ای الخمر. و جلدا حدا فی الاسلام: عنی به الولید بن عقبه و المغیره بن شعبه، فان المغیره شرب الخمر فی عهد عمر و کان والیا من قبله، فصلی بالناس سکران و زاد فی الرکعات وقاء الخمر و شهدوا علیه و جلد الحد، و جلد الولید فی عهد عثمان و علی بن ابی طالب علیه السلام بین یدیه. و منهم لم یسلم حتی رضخت له الرضایخ: الرضخ العطاء لیس بالکثیر عنی عمرو بن العاص، طلب من النبی صلی الله علیه و آله عطاء حتی اسلم. و التالیب: التحریض و التانیب: اللوم العنیف. و نیتم: ای ضعفتم تزوی: تقبض. تبواوا: ای انصرفوا و الارق: الساهر. و من نام لم ینم عنه: کلام له علیه السلام یتمثل به ای من غفل عن عدوه لم یغفل عدوه عنه.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به مردم مصر که توسط مالک اشتر، موقعی که او را فرمانروای مصر کرد فرستاد. مهین: گواه. روع: قلب. انثیال: ازدحام، هجوم، ریختن. راح: رفت. زهق: از بین رفتن، از هم پاشید تنهنه: گسترش یافت (اما بعد، خداوند پاک، محمد (صلی الله علیه و آله) را به عنوان بیم دهنده ی جهانیان، و گواه بر پیامبران، برانگیخت، و چون آن گرامی رحلت کرد، پس از او، مردم درباره ی خلافت با یکدیگر به کشمکش پرداختند، به خدا قسم که به دلم نمی نشست و از خاطرم نمی گذشت که مردم عرب بعد از آن بزرگوار، خلافت را از خاندان او به دیگری واگذارند، و بویژه آن را از من دریغ دارند، چیزی مرا ناراحت نکرد، مگر روی آوردن مردم به سوی فلان که با او به بیعت پردازند. این بود که من دست نگه داشتم، تا این که دیدم گروهی از مردم از اسلام برگشتند و دعوی از بین بردن دین محمد (صلی الله علیه و آله) را کردند. ترسیدم، اگر به یاری اسلام و مسلمین نشتابم، شاهد خرابی و ویرانی آن بشوم، که در آن صورت غم و غصه ی آن بر من بیشتر از دست نیافتن به حکومت بر شما باشد، آن حکومتی که متاع چند روز دنیاست که همچون سراب نابود، و یا چون ابر از هم پاشیده می شود. در نتیجه از میان آن همه رویدادها به پا خاستم تا نادرستیها مهار شد و از بین رفت، و کشتی دین آرام گرفت و از تلاطم باز ایستاد.)

طلاع الارض: پر شدن زمین اسی: غمگین کرده است الدوله فی المال به ضم دال: مال یک بار دست این و یک بار دست آن باشد خول: بردگان، غلامان رضخ: رشوه، اصل واژه به معنی تیراندازی است تالیب: وادار ساختن تانیب: سرزنش کردن ونی: سستی، ناتوانی تزوی می گیرد: تصرف می کند تبوءوا: بر می گردید خسف: کاستی و از همین نامه است: (به خدا قسم، اگر من به تنهایی با آنها (لشگریان معاویه) رودررو شوم در حالی که آنان همه ی روی زمین را پر کرده باشند نه باکی خواهم داشت و نه به هراسی می افتم. و من گمراهیی را که آنان گرفتار آنند و رستگاریی را که خود به آن رسیده ام، به چشم خویش می بینم و از سوی خدای خود بدان باور دارم. و من به دیدار پروردگارم مشتاق، و به جزا و پاداش نیک او امیدوارم، اما غم من برای آن است که امر این امت را نادانان و بدکارانشان بر عهده گیرند، و مال خدا را بین خود، دست به دست کنند، و بندگان خدا را به صورت غلامان، افراد خوب را به صورت دشمنان، و بدان را دار و دسته و همکار خود قرار دهند. براستی از ایشان کسی هست که در میان شما مسلمانان باده گساری کرد و درباره او حدی را که در اسلام تعیین شده، اجرا کردند، و برخی

از آنان تا چیزکی بابت اسلام آوردن به آنان عطا نشد اسلام نیاورند، پس اگر اینها نبود، من شما را زیاد اصرار و سرزنش نمی کردم، و بر جمع شدن و ترغیب شما پافشاری نمی کردم، و اگر زیر بار نمی رفتید و سستی می کردید به حال خودتان می گذاشتم. آیا نمی بینید (بر اثر غلبه دشمن) سرزمینتان کم شد و بر شهرهای شما استیلا یافته اند و به اموال شما دست یازیده اند، و در شهر و دیارتان جنگ و ستیز می کنند. خدا شما را بیامرزد، به پیکار با دشمنتان رهسپار شوید، و زمینگیر نباشید تا به پستی نیفتید، و به خواری و ذلت برنگردید، در نتیجه پست ترین چیز نصیب شما نگردد، براستی حریف جنگ هوشیار و بیدار است، هر کس بخوابد دشمن از او غافل نیست و بیدار است والسلام.) امام (علیه السلام) نامه را با شرح حال پیامبر (ص) آغاز کرده است که او بیم دهنده ی همه ی مردم جهان به مجازات سخت الهی، و گواه بر پیامبران بود که اینان از طرف خدا فرستاده شده اند و در این جهت آنها را تصدیق و تایید می کرد. و بعد از آن به شرح حال مسلمانان که در امر خلافت، به کشمکش و نزاع با یکدیگر پرداختند، و کم کم به شرح حال خود با مردم پرداخته، به عنوان گله و شکایت از منحرف ساختن امر خلافت از وی با این که او بدان سزاوارتر بود، و هجوم بر بیعت با فلان- فلان کنایه از ابوبکر است- و خودداری از اقدام برای به دست آوردن حکومت تا زمان ابی بکر که به ارتداد مردم از اسلام و طمع بستن بنی امیه به نابودی دین انجامید. آنگاه به شرح حال خود از بیمناک بودنش بر اسلام و مسلمین پرداخته که مبادا رخنه در اسلام بیفتد و یا بنای اسلام ویران گردد، در نتیجه غم و مصیبت او درباره ویرانی اساس دیانت بیشتر از دست نیافتن به حکومت کوتاه مدتی باشد که نتیجه اش اصلاح فرو ع و جزئیات دین است، و نابودی حکومت را به نابودی سراب و از هم پاشیدن ابرها تشبیه کرده است. وجه شبه، سرعت زوال، و بی ثباتی آن است چنان که حقیقت سراب، وجود ابر، بی ثبات و ناپایدار است. و ارتداد بعضی از مردم را جلوتر ذکر کرده است به منظور این که برتری خود در اسلام را بیان کند، از این رو به دنبال آن داستان قیام خود را در میان آن حوادثی نقل کرده است که جنگهایی تا سرحد نابود شدن باطل و برقراری و گسترش دین، اتفاق افتاد. سپس سوگند یاد کرده است که اگر او تنهایی با سپاه معاویه در حالی که آنان تمام زمین را پر کرده باشند، روبرو شود، از آنها باکی نداشته و نمی ترسد، و این نترسیدنش به خاطر دو چیز است: 1- آگاهی و یقین بر این که آنان در گمراهی اند و او بر هدایت. 2- علاقه و دلبستگی اش به دیدار پروردگار و انتظار و امیدواری اش به اجر و ثواب او. و این دو مطلب به منزله ی دو قیاس مضمری هستند که کبرای مقدر آنها چنین است: و هر کس که چنان باشد، نباید از آنها بترسد و بیمناک باشد. عبارت: و لکننی آسی … به منزله ی پاسخ به پرستش مقدری است که گویا کسی پرسیده است: تو اگر می دانی که حالات یاد شده را تو و آنها دارید، پس چه غم از کار آنها؟ گویا آن بزرگوار در جواب فرموده است: من از روبرو شدن با آنها و پیکار با آنان غمی ندارم، بلکه از آن می ترسم که زمام امور امت محمد را نادانان و بدکاران ایشان به دست گیرند. تا کلمه ی: حربا، و مقصود امام (علیه السلام) از نادانان، بنی امیه و پیروانشان می باشد. و بعد هشدار داده است که اگر آنان عهده دار امر حکومت گرداند از ایشان برمی آید که چنان کاری را بکنند، با این گفتار، فان منهم … الرضائخ. و مقصود امام (علیه السلام) از کسی از بنی امیه که در بین مسلمین باده گساری کرد اشاره به مغیره بن شعبه است که در زمان عمر، وقتی که از طرف او والی کوفه بود، شرب خمر کرد و در حال مستی با مردم نماز گزارد و بر عدد رکعات نماز افزود، و در حال نماز قی کرد، مردم بعدا گواهی دادند و حد میگساری اجرا شد، و همچنین، عنبسه (عتبه) بن ابی سفیان که خالد بن عبیدالله او را در طایف حد شرب خمر زد و کسی که اسلام نیاورد تا به او بخششهای اندک رسید، گفته اند: منظور ابوسفیان و پسرش معاویه است، توضیح آن که آنان از جمله مولفه قلوبهم بودند که به وسیله بخشش، به دین اسلام گرایش یافته و به پیکار با دشمنان اسلام پرداختند، و بعضی گفته اند: مقصود عمرو بن عاص است، البته درباره ی او چنین چیزی شهرت ندارد، جز همان داستان که امام (علیه السلام) از او نقل کرده است که با معاویه شرط کرد تا در برابر واگذاردن حکومت مصر، او را در جنگ صفین، یاری کند، همانطوری که قبلا شرح داستان گذشت. آنگاه امام (علیه السلام) توجه داده است بر این که همان تاسف و ناراحتی که در سخنان خود بیان کرد، علت تامه سرزنش کردن و واداشتن آنان بر جهاد است، و اگر آن نبود، با وجود خودداری و سستی آنان، ایشان را به حال خود وامی گذاشت. سپس کاری را که دشمن با آنها کرده و دستیازی دشمن به شهرهایشان و فریبکاری آنها را گوشزد کرده است تا بدان وسیله غیرت آنها را برانگیزاند، از آن روست که پس از این سخنان ایشان را به پیکار با دشمن برانگیخته و از زمینگیر شدن و سهل انگاری نهی کرده است، و به دلیل پیامدهایی از قبیل، تن به پستی دادن و بازگشتن به خواری و ذلت، و گرفتار فرومایگی شدن، آنان را از خودداری از جنگ برحذر داشته است و سرانجام بر این مطلب توجه داده است که هر کس اهل جنگ باشد، بیدارتر است، کنایه از این که بلند همت تر است، زیرا لازمه ی آن کم خوابی است، و نیز آنان را از دون همتی و سستی در جهاد برحذر داشته است، چه لازمه ی آن، خمودی آنان و آسودگی از مقاومت در برابر دشمن و طمع بستن دشمن بدانهاست.

ابن ابی الحدید

َمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً ص نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ وَ مُهَیْمِناً عَلَی الْمُرْسَلِینَ فَلَمَّا مَضَی ص تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ فَوَاللَّهِ مَا کَانَ یُلْقَی فِی رُوعِی وَ لاَ یَخْطُرُ بِبَالِی أَنَّ اَلْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ ص عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ وَ لاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ فَمَا رَاعَنِی إِلاَّ انْثِیَالُ النَّاسِ عَلَی فُلاَنٍ یُبَایِعُونَهُ فَأَمْسَکْتُ [بِیَدِی]

یَدِی حَتَّی رَأَیْتُ رَاجِعَهَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ اَلْإِسْلاَمِ یَدْعُونَ إِلَی مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّدٍ ص فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ اَلْإِسْلاَمَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَی فِیهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً تَکُونُ الْمُصِیبَهُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَیَتِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّامٍ قَلاَئِلَ یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ [وَ]

أَوْ کَمَا یَتَقَشَّعُ السَّحَابُ فَنَهَضْتُ فِی تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّی زَاحَ الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ وَ اطْمَأَنَّ الدِّینُ وَ تَنَهْنَهَ .

المهیمن الشاهد قال الله تعالی إِنّا أَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً أی تشهد بإیمان من آمن و کفر من کفر و قیل تشهد بصحه نبوه الأنبیاء قبلک

و قوله علی المرسلین یؤکد صحه هذا التفسیر الثانی و أصل اللفظه من آمن غیره من الخوف لأن الشاهد یؤمن غیره من الخوف بشهادته ثم تصرفوا فیها فابدلوا إحدی همزتی مؤامن یاء فصار مؤیمن ثم قلبوا الهمزه هاء کأرقت و هرقت فصار مهیمن .

و الروع الخلد

و فی الحدیث أن روح القدس نفث فی روعی.

قال ما یخطر لی ببال أن العرب تعدل بالأمر بعد وفاه محمد ص عن بنی هاشم ثم من بنی هاشم عنی لأنه کان المتیقن بحکم الحال الحاضره و هذا الکلام یدل علی بطلان دعوی الإمامیه النص و خصوصا الجلی .

قال فما راعنی إلا انثیال الناس تقول للشیء یفجؤک بغته ما راعنی إلا کذا و الروع بالفتح الفزع کأنه یقول ما أفزعنی شیء بعد ذلک السکون الذی کان عندی و تلک الثقه التی اطمأننت إلیها إلا وقوع ما وقع من انثیال الناس أی انصبابهم من کل وجه کما ینثاب التراب علی أبی بکر و هکذا لفظ الکتاب الذی کتبه للأشتر و إنما الناس یکتبونه الآن إلی فلان تذمما من ذکر الاسم کما یکتبون فی أول الشقشقیه أما و الله لقد تقمصها فلان و اللفظ أما و الله لقد تقمصها ابن أبی قحافه .

قوله فأمسکت یدی أی امتنعت عن بیعته حتی رأیت راجعه الناس یعنی أهل الرده کمسیلمه و سجاح و طلیحه بن خویلد و مانعی الزکاه و إن کان مانعو الزکاه قد اختلف فی أنهم أهل رده أم لا.

و محق الدین إبطاله .

و زهق

خرج و زال تنهنه سکن و أصله الکف تقول نهنهت السبع فتنهنه

أی کف عن حرکته و إقدامه فکان الدین کان متحرکا مضطربا فسکن و کف عن ذلک الاضطراب.

روی أبو جعفر محمد بن جریر الطبری فی التاریخ الکبیر أن رسول الله ص لما مات اجتمعت أسد و غطفان و طیء علی طلیحه بن خویلد إلا ما کان من خواص أقوام فی الطوائف الثلاث فاجتمعت أسد بسمیراء و غطفان بجنوب طیبه { 1) فی الأصول:«طمیه»و الصواب ما أثبته من تاریخ الطبریّ. } و طیء فی حدود أرضهم و اجتمعت ثعلبه بن أسد و من یلیهم من قیس بالأبرق { 2) فی الأصول:«الأزرق»،و الصواب ما أثبته من الطبریّ. } من الربذه و تأشب { 3) تأشبوا إلیهم:انضموا. } إلیهم ناس من بنی کنانه و لم تحملهم البلاد فافترقوا فرقتین أقامت إحداهما بالأبرق و سارت الأخری إلی ذی القصه و بعثوا وفودا إلی أبی بکر یسألونه أن یقارهم علی إقامه الصلاه و منع الزکاه فعزم الله لأبی بکر علی الحق فقال لو منعونی عقالا { 4) أراد بالعقال الحبل الذی یعقل به البعیر الذی کان یؤخذ فی إبل الصدقه.و انظر نهایه ابن الأثیر. } لجاهدتهم علیه و رجع الوفود إلی قومهم فأخبروهم بقله من أهل المدینه فأطمعوهم فیها و علم أبو بکر و المسلمون بذلک و قال لهم أبو بکر أیها المسلمون إن الأرض کافره و قد رأی وفدهم منکم قله و إنکم لا تدرون أ لیلا تؤتون أم نهارا و أدناهم منکم علی برید و قد کان القوم یأملون أن نقبل منهم و نوادعهم و قد أبینا علیهم و نبذنا إلیهم فأعدوا و استعدوا فخرج علی ع بنفسه و کان علی نقب من أنقاب المدینه و خرج الزبیر و طلحه و عبد الله بن مسعود و غیرهم فکانوا علی الأنقاب الثلاثه فلم یلبثوا إلا قلیلا حتی طرق القوم المدینه غاره مع اللیل و خلفوا بعضهم بذی حسی

لیکونوا ردءا لهم فوافوا الأنقاب و علیها المسلمون فأرسلوا إلی أبی بکر بالخبر فأرسل إلیهم أن الزموا مکانکم ففعلوا و خرج أبو بکر فی جمع من أهل المدینه علی النواضح فانتشر العدو بین أیدیهم و اتبعهم المسلمون علی النواضح حتی بلغوا ذا حسی فخرج علیهم الکمین بأنحاء { 1) الأنحاء:جمع نحی،و هو الزق. } قد نفخوها و جعلوا فیها الحبال ثم دهدهوها بأرجلهم فی وجوه الإبل فتدهده { 2) دهدهوها:دفعوها. } کل نحی منها فی طوله { 3) الطول:الحبل یشدّ به. } فنفرت إبل المسلمین و هم علیها و لا تنفر الإبل من شیء نفارها من الأنحاء فعاجت بهم لا یملکونها حتی دخلت بهم المدینه و لم یصرع منهم أحد و لم یصب فبات المسلمون تلک اللیله یتهیئون ثم خرجوا علی تعبئه فما طلع الفجر إلا و هم و القوم علی صعید واحد فلم یسمعوا للمسلمین حسا و لا همسا حتی وضعوا فیهم السیف فاقتتلوا أعجاز لیلتهم فما ذر قرن الشمس إلا و قد ولوا الأدبار و غلبوهم علی عامه ظهرهم و رجعوا إلی المدینه ظافرین { 4) تاریخ الطبریّ 3:244(طبعه المعارف)مع تصرف و اختصار. } .

قلت هذا هو الحدیث الذی أشار ع إلی أنه نهض فیه أیام أبی بکر و کأنه جواب عن قول قائل إنه عمل لأبی بکر و جاهد بین یدی أبی بکر فبین ع عذره فی ذلک و قال إنه لم یکن کما ظنه القائل و لکنه من باب دفع الضرر عن النفس و الدین فإنه واجب سواء کان للناس إمام أو لم یکن

[ذکر ما طعن به الشیعه فی إمامه أبی بکر و الجواب عنها]

اشاره

و ینبغی حیث جری ذکر أبی بکر فی کلام أمیر المؤمنین ع أن نذکر ما أورده قاضی القضاه فی المغنی من المطاعن التی طعن بها فیه و جواب قاضی القضاه

عنها و اعتراض المرتضی فی الشافی علی قاضی القضاه و نذکر ما عندنا فی ذلک ثم نذکر مطاعن أخری لم یذکرها قاضی القضاه .

[الطعن الأول]

قال قاضی القضاه بعد أن ذکر ما طعن به فیه فی أمر فدک و قد سبق القول فیه و مما طعن به علیه قولهم کیف یصلح للإمامه من یخبر عن نفسه أن له شیطانا یعتریه و من یحذر الناس نفسه و من یقول أقیلونی بعد دخوله فی الإمامه مع أنه لا یحل للإمام أن یقول أقیلونی البیعه.

أجاب قاضی القضاه فقال إن شیخنا أبا علی قال لو کان ذلک نقصا فیه لکان قول الله فی آدم و حواء فَوَسْوَسَ لَهُمَا اَلشَّیْطانُ { 1) سوره الأعراف 20. } و قوله فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّیْطانُ { 2) سوره البقره 36. } و قوله وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ إِلاّ إِذا تَمَنّی أَلْقَی اَلشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ { 3) سوره الحجّ 52. } یوجب النقص فی الأنبیاء و إذا لم یجب ذلک فکذلک ما وصف به أبو بکر نفسه و إنما أراد أنه عند الغضب یشفق من المعصیه و یحذر منها و یخاف أن یکون الشیطان یعتریه فی تلک الحال فیوسوس إلیه و ذلک منه علی طریقه الزجر لنفسه عن المعاصی و قد روی عن أمیر المؤمنین ع أنه ترک مخاصمه الناس فی حقوقه إشفاقا من المعصیه و کان یولی ذلک عقیلا فلما أسن عقیل کان یولیها عبد الله بن جعفر فأما ما روی فی إقاله البیعه فهو خبر ضعیف و إن صح فالمراد به التنبیه علی أنه لا یبالی لأمر یرجع إلیه أن یقیله الناس البیعه و إنما یضرون بذلک أنفسهم و کأنه نبه بذلک

علی أنه غیر مکره لهم و أنه قد خلاهم و ما یریدون إلا أن یعرض ما یوجب خلافه و قد روی أن أمیر المؤمنین ع أقال عبد الله بن عمر البیعه حین استقاله و المراد بذلک أنه ترکه و ما یختار.

اعترض المرتضی رضی الله عنه فقال أما قول أبی بکر ولیتکم و لست بخیرکم فإن استقمت فاتبعونی و إن اعوججت فقومونی فإن لی شیطانا یعترینی عند غضبی فإذا رأیتمونی مغضبا فاجتنبونی لا أؤثر فی أشعارکم و أبشارکم فإنه یدل علی أنه لا یصلح للإمامه من وجهین أحدهما أن هذا صفه من لیس بمعصوم و لا یأمن الغلط علی نفسه من یحتاج إلی تقویم رعیته له إذا وقع فی المعصیه و قد بینا أن الإمام لا بد أن یکون معصوما موفقا مسددا و الوجه الآخر أن هذه صفه من لا یملک نفسه و لا یضبط غضبه و من هو فی نهایه الطیش و الحده و الخرق و العجله و لا خلاف أن الإمام یجب أن یکون منزها عن هذه الأوصاف غیر حاصل علیها و لیس یشبه قول أبی بکر ما تلاه من الآیات کلها لأن أبا بکر خبر عن نفسه بطاعه الشیطان عند الغضب و أن عادته بذلک جاریه و لیس هذا بمنزله من یوسوس إلیه الشیطان و لا یطیعه و یزین له القبیح فلا یأتیه و لیس وسوسه الشیطان بعیب علی الموسوس له إذا لم یستزله ذلک عن الصواب بل هو زیاده فی التکلیف و وجه یتضاعف معه الثواب و قوله تعالی أَلْقَی اَلشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ قیل معناه فی تلاوته و قیل فی فکرته علی سبیل الخاطر و أی الأمرین کان فلا عار فی ذلک علی النبی ص و لا نقص و إنما العار و النقص علی من یطیع الشیطان و یتبع ما یدعو إلیه و لیس لأحد أن یقول هذا إن سلم لکم فی جمیع الآیات لم یسلم فی قوله تعالی فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّیْطانُ لأنه قد خبر عن تأثیر غوایته و وسوسته بما کان منهما من الفعل و ذلک أن المعنی الصحیح فی هذه الآیه أن آدم و حواء کانا مندوبین إلی اجتناب الشجره و ترک التناول منها و لم یکن ذلک علیهما واجبا لازما

لأن الأنبیاء لا یخلون بالواجب فَوَسْوَسَ لَهُمَا اَلشَّیْطانُ حتی تناولا من الشجره فترکا مندوبا إلیه و حرما بذلک أنفسهما الثواب و سماه إزلالا لأنه حط لهما عن درجه الثواب و فعل الأفضل و قوله تعالی فی موضع آخر وَ عَصی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوی { 1) سوره طه 121. } لا ینافی هذا المعنی لأن المعصیه قد یسمی بها من أخل بالواجب و الندب معا قوله فغوی أی خاب من حیث لم یستحق الثواب علی ما ندب إلیه علی أن صاحب الکتاب یقول إن هذه المعصیه من آدم کانت صغیره لا یستحق بها عقابا و لا ذما فعلی مذهبه أیضا تکون المفارقه بینه و بین أبی بکر ظاهره لأن أبا بکر خبر عن نفسه أن الشیطان یعتریه حتی یؤثر فی الأشعار و الأبشار و یأتی ما یستحق به التقویم فأین هذا من ذنب صغیر لا ذم و لا عقاب علیه و هو یجری من وجه من الوجوه مجری المباح لأنه لا یؤثر فی أحوال فاعله { 2) الشافی:«حال فاعله». } و حط رتبته و لیس یجوز أن یکون ذلک منه علی سبیل الخشیه و الإشفاق علی ما ظن لأن مفهوم خطابه یقتضی خلاف ذلک أ لا تری أنه قال إن لی شیطانا یعترینی و هذا قول من قد عرف عادته و لو کان علی سبیل الإشفاق و الخوف لخرج عن هذا المخرج و لکان یقول فإنی آمن من کذا و إنی لمشفق منه فأما ترک أمیر المؤمنین ع مخاصمه الناس فی حقوقه فکأنه إنما کان تنزها و تکرما و أی نسبه بین ذلک و بین من صرح و شهد علی نفسه بما لا یلیق بالأئمه و أما خبر استقاله البیعه و تضعیف صاحب الکتاب له فهو أبدا یضعف ما لا یوافقه من غیر حجه یعتمدها فی تضعیفه و قوله إنه ما استقال علی التحقیق و إنما نبه علی أنه لا یبالی بخروج الأمر عنه و أنه غیر مکره لهم علیه فبعید من الصواب لأن ظاهر قوله أقیلونی أمر بالإقاله و أقل أحواله أن یکون عرضا لها و بذلا و کلا الأمرین قبیح و لو أراد ما ظنه لکان له

فی غیر هذا القول مندوحه و لکان یقول إنی ما أکرهتکم و لا حملتکم علی مبایعتی و ما کنت أبالی ألا یکون هذا الأمر فی و لا إلی و إن مفارقته لتسرنی لو لا ما ألزمنیه الدخول فیه من التمسک به و متی عدلنا عن ظواهر الکلام بلا دلیل جر ذلک علینا ما لا قبل لنا به و أما أمیر المؤمنین ع فإنه لم یقل ابن عمر البیعه بعد دخولها فیها و إنما استعفاه من أن یلزمه البیعه ابتداء فأعفاه قله فکر فیه و علما بأن إمامته لا تثبت بمبایعه من یبایعه علیها فأین هذا من استقاله بیعه قد تقدمت و استقرت { 1) الشافی 415،416. } .

قلت أما قول أبی بکر ولیتکم و لست بخیرکم فقد صدق عند کثیر من أصحابنا لأن خیرهم علی بن أبی طالب ع و من لا یقول بذلک یقول بما قاله الحسن البصری و الله إنه لیعلم أنه خیرهم و لکن المؤمن یهضم نفسه و لم یطعن المرتضی فیه بهذه اللفظه لنطیل القول فیها و أما قول المرتضی عنه أنه قال فإن لی شیطانا یعترینی عند غضبی فالمشهور فی الروایه فإن لی شیطانا یعترینی { 2) أی من غیر ذکر لفظ«عند الغضب». } قال المفسرون أراد بالشیطان الغضب و سماه شیطانا علی طریق الاستعاره و کذا ذکره شیخنا أبو الحسین فی الغرر قال معاویه لإنسان غضب فی حضرته فتکلم بما لا یتکلم بمثله فی حضره الخلفاء اربع علی ظلعک { 3) اربع علی نفسک؛أی توقف. } أیها الإنسان فإنما الغضب شیطان و أنا لم نقل إلا خیرا.

و قد ذکر أبو جعفر محمد بن جریر الطبری فی کتاب التاریخ الکبیر خطبتی أبی بکر عقیب بیعته بالسقیفه و نحن نذکرهما نقلا من کتابه أما الخطبه الأولی فهی

أما بعد أیها الناس فإنی ولیتکم و لست بخیرکم فإن أحسنت فأعینونی و إن أسأت فقومونی لأن الصدق أمانه و الکذب خیانه الضعیف منکم قوی عندی حتی أریح علیه حقه و القوی منکم ضعیف عندی حتی آخذ الحق منه لا یدع قوم الجهاد فی سبیل الله إلا ضربهم الله بالذل و لا تشیع الفاحشه فی قوم إلا عمهم الله بالبلاء أطیعونی ما أطعت الله و رسوله فإذا عصیت الله و رسوله فلا طاعه لی علیکم قوموا إلی صلاتکم رحمکم الله و أما الخطبه الثانیه فهی أیها الناس إنما أنا مثلکم و إنی لا أدری لعلکم ستکلفوننی ما کان رسول الله ص یطیقه { 1) الطبریّ:«یطیق». } إن الله اصطفی محمدا ص علی العالمین و عصمه من الآفات و إنما أنا متبع و لست بمتبوع فإن استقمت فاتبعونی و إن زغت فقومونی و إن رسول الله ص قبض و لیس أحد من هذه الأمه یطلبه بمظلمه ضربه سوط فما دونها ألا و إن لی شیطانا یعترینی فإذا غضبت فاجتنبونی لا أؤثر فی أشعارکم و أبشارکم ألا و إنکم تغدون و تروحون فی أجل قد غیب عنکم علمه فإن استطعتم ألا یمضی هذا الأجل إلا و أنتم فی عمل صالح فافعلوا و لن تستطیعوا ذلک إلا بالله فسابقوا فی مهل آجالکم من قبل أن تسلمکم آجالکم إلی انقطاع الأعمال فإن قوما نسوا آجالهم و جعلوا أعمالهم لغیرهم فأنهاکم أن تکونوا أمثالهم الجد الجد الوحا الوحا فإن وراءکم طالبا حثیثا أجل { 2) الطبریّ:«أجلا». } مره سریع احذروا الموت و اعتبروا بالآباء و الأبناء و الإخوان و لا تغبطوا الأحیاء إلا بما یغبط به الأموات { 3) إلی هنا فی الطبریّ نهایه الخبه؛و ما بعدها من خطبه أخری. } .

إن الله لا یقبل من الأعمال إلا ما یراد به وجهه فأریدوا وجه الله بأعمالکم و اعلموا

أن ما أخلصتم لله من أعمالکم فلطاعه أتیتموها و حظ ظفرتم به و ضرائب أدیتموها و سلف قدمتموه من أیام فانیه لأخری باقیه لحین فقرکم و حاجتکم فاعتبروا عباد الله بمن مات منکم و تفکروا فیمن کان قبلکم أین کانوا أمس و أین هم الیوم أین الجبارون أین الذین کان لهم ذکر القتال و الغلبه فی مواطن الحرب قد تضعضع بهم الدهر و صاروا رمیما قد ترکت علیهم القالات الخبیثات و إنما اَلْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ و أین الملوک الذین أثاروا الأرض و عمروها قد بعدوا بسیئ ذکرهم و بقی ذکرهم و صاروا کلا شیء ألا إن الله قد أبقی علیهم التبعات و قطع عنهم الشهوات و مضوا و الأعمال أعمالهم و الدنیا دنیا غیرهم و بقینا خلفا من بعدهم فإن نحن اعتبرنا بهم نجونا و إن اغتررنا کنا مثلهم أین الوضاء { 1) الوضاء:ذوو الوضاءه و الحسن. } الحسنه وجوههم المعجبون بشبابهم صاروا ترابا و صار ما فرطوا فیه حسره علیهم أین الذین بنوا المدائن و حصنوها بالحوائط و جعلوا فیها العجائب و ترکوها لمن خلفهم فتلک مساکنهم خاویه و هم فی ظلم القبور هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزاً { 2) سوره مریم:98. } أین من تعرفون من آبائکم و إخوانکم قد انتهت بهم آجالهم فوردوا علی ما قدموا علیه و أقاموا للشقوه و للسعاده إلا إن الله لا شریک له لیس بینه و بین أحد من خلقه سبب یعطیه به خیرا و لا یصرف عنه به شرا إلا بطاعته و اتباع أمره و اعلموا أنکم عباد مدینون و أن ما عنده لا یدرک إلا بتقواه و عبادته ألا و إنه لا خیر بخیر بعده النار و لا شر بشر بعد الجنه { 3) تاریخ الطبریّ 3:223،225. } .

فهذه خطبتا أبی بکر یوم السقیفه و الیوم الذی یلیه إنما قال إن لی شیطانا یعترینی و أراد بالشیطان الغضب و لم یرد أن له شیطانا من مرده الجن یعتریه إذا

غضب فالزیاده فیما ذکره المرتضی فی قوله إن لی شیطانا یعترینی عند غضبی تحریف لا محاله و لو کان له شیطان من الجن یعتاده و ینوبه لکان فی عداد المصروعین من المجانین و ما ادعی أحد علی أبی بکر هذا لا من أولیائه و لا من أعدائه و إنما ذکرنا خطبته علی طولها و المراد منها کلمه واحده لما فیها من الفصاحه و الموعظه علی عادتنا فی الاعتناء بإیداع هذا الکتاب ما کان ذاهبا هذا المذهب و سالکا هذا السبیل.

فأما قول المرتضی فهذه صفه من لیس بمعصوم فالأمر کذلک و العصمه عندنا لیست شرطا فی الإمامه و لو لم یدل علی عدم اشتراطها إلا أنه قال علی المنبر بحضور الصحابه هذا القول و أقروه علی الإمامه لکفی فی عدم کون العصمه شرطا لأنه قد حصل الإجماع علی عدم اشتراط ذلک إذ لو کان شرطا لأنکر منکر إمامته کما لو قال إنی لا أصبر عن شرب الخمر و عن الزنا.

فأما قوله هذه صفه طائش لا یملک نفسه فلعمری إن أبا بکر کان حدیدا و قد ذکره عمر بذلک و ذکره غیره من الصحابه بالحده و السرعه و لکن لا بحیث أن تبطل به أهلیته للإمامه لأن الذی یبطل الإمامه من ذلک و ما یخرج الإنسان عن العقل و أما ما هو دون ذلک فلا و لیس قوله فاجتنبونی لا أؤثر فی أشعارکم و أبشارکم محمول علی ظاهره و إنما أراد به المبالغه فی وصف القوه الغضبیه عنده و إلا فما سمعنا و لا نقل ناقل من الشیعه و لا من غیر الشیعه أن أبا بکر فی أیام رسول الله ص و لا فی الجاهلیه و لا فی أیام خلافته احتد علی إنسان فقام إلیه فضربه بیده و مزق شعره.

فأما ما حکاه قاضی القضاه عن الشیخ أبی علی من تشبیه هذه اللفظه بما ورد فی القرآن فهو علی تقدیر أن یکون أبو بکر عنی الشیطان حقیقه و ما اعترض به المرتضی ثانیه علیه غیر لازم لأن الله تعالی قال فَوَسْوَسَ لَهُمَا اَلشَّیْطانُ و تعقب ذلک قبولهما

وسوسته و أکلهما من الشجره فکیف یقول المرتضی لیس قول أبی بکر بمنزله من وسوس له الشیطان فلم یطعه و کذلک قوله تعالی فی قصه موسی لما قتل القبطی هذا مِنْ عَمَلِ اَلشَّیْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِینٌ و کذلک قوله فَأَزَلَّهُمَا اَلشَّیْطانُ عَنْها و قوله أَلْقَی اَلشَّیْطانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ و ما ذهب إلیه المرتضی من التأویلات مبنی علی مذهبه فی العصمه الکلیه و هو مذهب یحتاج فی نصرته إلی تکلف شدید و تعسف عظیم فی تأویل الآیات علی أنه إذا سلم أن الشیطان ألقی فی تلاوه الرسول ص ما لیس من القرآن حتی ظنه السامعون کلاما من کلام الرسول فقد نقض دلاله التنفیر المقتضیه عنده فی العصمه لأنه لا تنفیر عنده أبلغ من تمکین الله الشیطان أن یخلط کلامه بکلامه و رسوله یؤدیه إلی المکلفین حتی یعتقد السامعون کلهم أن الکلامین کلام واحد.

و أما قوله إن آدم کان مندوبا إلی ألا یأکل من الشجره لا محرم علیه أکلها و لفظه عصی إنما المراد بها خالف المندوب { 1) ا:«الندب». } و لفظه غوی إنما المراد خاب من حیث لم یستحق الثواب علی اعتماد ما ندب إلیه فقول یدفعه ظاهر الآیه لأن الصیغه صیغه النهی و هی قوله وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَهَ و النهی عند المرتضی یقتضی التحریم لا محاله و لیس الأمر الذی قد یراد به الندب و قد یراد به الوجوب.

و أما قول شیخنا أبی علی إن کلام أبی بکر خرج مخرج الإشفاق و الحذر من المعصیه عند الغضب فجید.

و اعتراض المرتضی علیه بأنه لیس ظاهر اللفظ ذاک غیر لازم لأن هذه عاده العرب یعبرون عن الأمر بما هو منه بسبب و سبیل کقولهم لا تدن من الأسد فیأکلک فلیس أنهم قطعوا علی الأکل عند الدنو و إنما المراد الحذر و الخوف و التوقع للأکل عند الدنو.

و أما الکلام فی قوله أقیلونی فلو صح الخبر لم یکن فیه مطعن علیه لأنه إنما أراد فی الیوم الثانی اختبار حالهم فی البیعه التی وقعت فی الیوم الأول لیعلم ولیه من عدوه منهم

و قد روی جمیع أصحاب السیر أن أمیر المؤمنین خطب فی الیوم الثانی من بیعته فقال أیها الناس إنکم بایعتمونی علی السمع و الطاعه و أنا أعرض الیوم علیکم ما دعوتمونی إلیه أمس فإن أجبتم قعدت لکم و إلا فلا أجد علی أحد .

و لیس بجید قول المرتضی إنه لو کان یرید العرض و البذل لکان قد قال کذا و کذا فإن هذه مضایقه منه شدیده للألفاظ و لو شرعنا فی مثل هذا لفسد أکثر ما یتکلم به الناس علی أنا لو سلمنا أنه استقالهم البیعه حقیقه فلم قال المرتضی إن ذلک لا یجوز أ لیس یجوز للقاضی أن یستقیل من القضاء بعد تولیته { 1) کذا فی ا و د،و فی ب:«تولیه». } إیاه و دخوله فیه فکذلک یجوز للإمام أن یستقیل من الإمامه إذا أنس من نفسه ضعفا عنها أو أنس من رعیته نبوه عنه أو أحس بفساد ینشأ فی الأرض من جهه ولایته علی الناس و من یذهب إلی أن الإمامه تکون بالاختیار کیف یمنع من جواز استقاله الإمام و طلبه إلی الأمه أن یختاروا غیره لعذر یعلمه من حال نفسه و إنما یمنع من ذلک المرتضی و أصحابه القائلون بأن الإمامه بالنص و إن الإمام محرم علیه ألا یقوم بالإمامه لأنه مأمور بالقیام بها لتعینه خاصه دون کل أحد من المکلفین و أصحاب الاختیار یقولون إذا لم یکن زید إماما کان عمرو إماما عوضه لأنهم لا یعتبرون الشروط التی یعتبرها الإمامیه من العصمه و أنه أفضل أهل عصره و أکثرهم ثوابا و أعلمهم و أشجعهم و غیر ذلک من الشروط التی تقتضی تفرده و توحده بالأمر علی أنه إذا جاز عندهم أن یترک الإمام الإمامه فی الظاهر کما فعله الحسن و کما فعله غیره من الأئمه بعد الحسین ع للتقیه جاز للإمام

علی مذهب أصحاب الاختیار أن یترک الإمامه ظاهرا و باطنا لعذر یعلمه من حال نفسه أو حال رعیته

الطعن الثانی

قال قاضی القضاه بعد أن ذکر قول عمر کانت بیعه أبی بکر فلته و قد تقدم منا القول فی ذلک فی أول هذا الکتاب و مما طعنوا به علی { 1) ب:«فی». } أبی بکر أنه قال عند موته لیتنی کنت سألت رسول الله ص عن ثلاثه فذکر فی أحدها لیتنی کنت سألته هل للأنصار فی هذا الأمر حق قالوا و ذلک یدل علی شکه فی صحه بیعته و ربما قالوا قد روی أنه قال فی مرضه لیتنی کنت ترکت بیت فاطمه لم أکشفه و لیتنی فی ظله بنی ساعده کنت ضربت علی [ید]

{ 2) تکمله من کتاب الشافی. } أحد الرجلین فکان هو الأمیر و کنت الوزیر قالوا و ذلک یدل علی ما روی من إقدامه علی بیت فاطمه ع عند اجتماع علی ع و الزبیر و غیرهما فیه و یدل علی أنه کان یری الفضل لغیره لا لنفسه.

قال قاضی القضاه و الجواب أن قوله لیتنی لا یدل علی الشک فیما تمناه و قول إبراهیم ع رَبِّ أَرِنِی کَیْفَ تُحْیِ الْمَوْتی قالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی { 3) سوره البقره 62. } أقوی من ذلک فی الشبهه ثم حمل تمنیه علی أنه أراد سماع شیء مفصل أو أراد لیتنی سألته عند الموت لقرب العهد لأن ما قرب عهده لا ینسی و یکون أردع للأنصار علی ما حاولوه ثم قال علی أنه لیس فی ظاهره أنه تمنی أن

یسأل هل لهم حق فی الإمامه أم لا لأن الإمامه قد یتعلق بها حقوق سواها ثم دفع الروایه المتعلقه ببیت فاطمه ع و قال فأما تمنیه أن یبایع غیره فلو ثبت لم یکن ذما لأن من اشتد التکلیف علیه فهو یتمنی خلافه { 1) نقله المرتضی فی الشافی 419. } .

اعترض المرتضی رحمه الله هذا الکلام فقال لیس یجوز أن یقول أبو بکر لیتنی کنت سألت عن کذا إلا مع الشک و الشبهه لأن مع العلم و الیقین { 2) الشافی:«التیقن». } لا یجوز مثل هذا القول هکذا یقتضی الظاهر فأما قول إبراهیم ع فإنما ساغ أن یعدل عن ظاهره لأن الشک لا یجوز علی الأنبیاء و یجوز علی غیرهم علی أنه ع قد نفی عن نفسه الشک بقوله بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی و قد قیل إن نمرود قال له إذا کنت تزعم أن لک ربا یحیی الموتی فاسأله أن یحیی لنا میتا إن کان علی ذلک قادرا فإن لم تفعل ذلک قتلتک فأراد بقوله وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی أی لآمن توعد عدوک لی بالقتل و قد یجوز أن یکون طلب ذلک لقومه و قد سألوه أن یرغب إلی الله تعالی فیه فقال لیطمئن قلبی إلی إجابتک لی و إلی إزاحه عله قومی و لم یرد لیطمئن قلبی إلی أنک تقدر علی أن تحیی الموتی لأن قلبه قد کان بذلک مطمئنا و أی شیء یرید أبو بکر من التفضیل أکثر من قوله إن هذا الأمر لا یصلح إلا لهذا الحی من قریش و أی فرق بین ما یقال عند الموت و بین ما یقال قبله إذا کان محفوظا معلوما لم ترفع کلمه و لم تنسخ.

و بعد فظاهر الکلام لا یقتضی { 3) ا:«یقضی». } هذا التخصیص و نحن مع الإطلاق و الظاهر و أی حق یجوز أن یکون للأنصار فی الإمامه غیر أن یتولاها رجل منهم حتی یجوز أن یکون الحق الذی تمنی أن یسأل عنه غیر الإمامه و هل هذا إلا تعسف و تکلف

و أی شبهه تبقی بعد قول أبی بکر لیتنی کنت سألته هل للأنصار فی هذا الأمر حق فکنا لا ننازعه أهله و معلوم أن التنازع لم یقع بینهم إلا فی الإمامه نفسها لا فی حق آخر من حقوقها.

فأما قوله إنا قد بینا أنه لم یکن منه فی بیت فاطمه ما یوجب أن یتمنی أنه لم یفعله فقد بینا فساد ما ظنه فیما تقدم.

فأما قوله إن من اشتد التکلیف علیه قد یتمنی خلافه فلیس بصحیح لأن ولایه أبی بکر إذا کانت هی التی اقتضاها الدین و النظر للمسلمین فی تلک الحال و ما عداها کان مفسده و مؤدیا إلی الفتنه فالتمنی لخلافها لا یکون إلا قبیحا { 1) الشافی 419،و فی د:«إلا نسخا». } .

قلت أما قول قاضی القضاه إن هذا التمنی لا یقتضی الشک فی أن الإمامه لا تکون إلا فی قریش کما أن قول إبراهیم وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی لا یقتضی الشک فی أنه تعالی قادر علی ذلک فجید.

فأما قول المرتضی إنما ساغ أن یعدل عن الظاهر فی حق إبراهیم لأنه نبی معصوم لا یجوز علیه الشک فیقال له و کذلک ینبغی أن یعدل عن ظاهر کلام أبی بکر لأنه رجل مسلم عاقل فحسن الظن به یقتضی صیانه أفعاله و أقواله عن التناقض قوله إن إبراهیم قد نفی عن نفسه الشک بقوله بَلی وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی قلنا إن أبا بکر قد نفی عن نفسه الشک بدفع الأنصار عن الإمامه و إثباتها فی قریش خاصه فإن کانت لفظه بلی دافعه لشک إبراهیم الذی یقتضیه قوله وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی ففعل أبی بکر و قوله یوم السقیفه

یدفع الشک الذی یقتضیه قوله لیتنی سألته و لا فرق فی دفع الشک بین أن یتقدم الدافع أو یتأخر أو یقارن.

ثم یقال للمرتضی أ لست فی هذا الکتاب و هو الشافی بینت { 1) فی د«أثبت». } أن قصه السقیفه لم یجر فیها ذکر نص عن رسول الله ص بأن الأئمه من قریش و أنه لم یکن هناک إلا احتجاج أبی بکر و عمر بأن قریشا أهل النبی ص و عشیرته و أن العرب لا تطیع غیر قریش و ذکرت عن الزهری و غیره أن القول الصادر عن أبی بکر إن هذا الأمر لا یصلح إلا لهذا الحی من قریش لیس نصا مرویا عن رسول الله ص و إنما هو قول قاله أبو بکر من تلقاء نفسه و رویت فی ذلک الروایات و نقلت من الکتب من تاریخ الطبری و غیره صوره الکلام و الجدال الدائر بینه و بین الأنصار فإذا کان هذا قولک فلم تنکر علی أبی بکر قوله لیتنی کنت سألت رسول الله ص هل للأنصار فی هذا الأمر حق لأنه لم یسمع النص و لا رواه و لا روی له و إنما دفع الأنصار بنوع من الجدل فلا جرم بقی فی نفسه شیء من ذلک و قال عند موته لیتنی کنت سألت رسول الله ص و لیس ذلک مما یقتضی شکه فی بیعته کما زعم الطاعن لأنه إنما یشک فی بیعته لو کان قال قائل أو ذهب ذاهب إلی أن الإمامه لیست إلا فی الأنصار و لم یقل أحد ذلک بل النزاع کان فی هل الإمامه مقصوره علی قریش خاصه أم هی فوضی بین الناس کلهم و إذا کانت الحال هذه لم یکن شاکا فی إمامته و بیعته بقوله لیتنی سألت رسول الله ص هل للأنصار فی هذا حق لأن بیعته علی کلا التقدیرین تکون صحیحه.

فأما قول قاضی القضاه لعله أراد حقا للأنصار غیر الإمامه نفسها فلیس بجید و الذی اعترضه به المرتضی جید فإن الکلام لا یدل إلا علی الإمامه نفسها و لفظه المنازعه تؤکد ذلک.

و أما حدیث الهجوم علی بیت فاطمه ع فقد تقدم الکلام فیه و الظاهر عندی صحه ما یرویه المرتضی و الشیعه و لکن لا کل ما یزعمونه بل کان بعض ذلک و حق لأبی بکر أن یندم و یتأسف علی ذلک و هذا یدل علی قوه دینه و خوفه من الله تعالی فهو بأن یکون منقبه { 1) منقبه؛أی مفخره. } له أولی من کونه طعنا علیه.

فأما قول قاضی القضاه إن من اشتد التکلیف علیه فقد یتمنی خلافه و اعتراض المرتضی علیه فکلام قاضی القضاه أصح و أصوب لأن أبا بکر و إن کانت ولایته مصلحه و ولایه غیر مفسده فإنه ما یتمنی أن یکون الإمام غیره مع استلزام ذلک للمفسده بل تمنی أن یلی الأمر غیره و تکون المصلحه بحالها أ لا تری أن خصال الکفاره فی الیمین کل واحده منها مصلحه و ما عداها لا یقوم مقامها فی المصلحه و أحدها یقوم مقام الأخری فی المصلحه فأبو بکر تمنی أن یلی الأمر عمر أو أبو عبیده بشرط أن تکون المصلحه الدینیه التی تحصل من بیعته حاصله من بیعه کل واحد من الآخرین

الطعن الثالث

قالوا إنه ولی عمر الخلافه و لم یوله رسول الله ص شیئا

من أعماله البته إلا ما ولاه یوم خیبر فرجع منهزما و ولاه الصدقه فلما شکاه العباس عزله.

أجاب قاضی القضاه بأن ترکه ع أن یولیه لا یدل علی أنه لا یصلح لذلک و تولیته إیاه لا یدل علی صلاحیته للإمامه فإنه ص قد ولی خالد بن الولید و عمرو بن العاص و لم یدل ذلک علی صلاحیتهما للإمامه و کذلک ترکه أن یولی لا یدل علی أنه غیر صالح بل المعتبر بالصفات التی تصلح للإمامه فإذا کملت صلح لذلک ولی من قبل أو لم یول و قد ثبت أن النبی ص ترک أن یولی أمیر المؤمنین ع أمورا کثیره و لم یجب إلا من یصلح لها و ثبت أن أمیر المؤمنین ع لم یول الحسین ع ابنه و لم یمنع ذلک من أن یصلح للإمامه و حکی عن أبی علی أن ذلک إنما کان یصح أن یتعلق به لو ظفروا بتقصیر من عمر فیما تولاه فأما و أحواله معروفه فی قیامه بالأمر حین یعجز غیره فکیف یصح ما قالوه و بعد فهلا دل ما روی من قوله و إن تولوا عمر تجدوه قویا فی أمر الله قویا فی بدنه علی جواز ذلک و إن ترک النبی ص تولیته لأن هذا القول أقوی من الفعل { 1) نقله المرتضی فی الشافی 419. } .

اعترض المرتضی رحمه الله فقال قد علمنا بالعاده أن من ترشح لکبار الأمور لا بد من أن یدرج إلیها بصغارها لأن من یرید بعض الملوک تأهیله للأمر من بعده لا بد من أن ینبه علیه بکل قول و فعل یدل علی ترشیحه لهذه المنزله و یستکفیه من أمور ولایاته { 2) الشافی:من أموره و ولایاته». } ما یعلم عنده أو یغلب علی ظنه صلاحه لما یریده له و إن من یری الملک مع حضوره و امتداد الزمان و تطاوله لا یستکفیه شیئا من الولایات و متی ولاه عزله و إنما یولی غیره و یستکفی سواه لا بد أن یغلب فی الظن أنه لیس بأهل للولایه و إن جوزنا أنه لم یوله لأسباب کثیره سوی أنه لا یصلح للولایه إلا أن مع هذا التجویز لا بد أن

یغلب علی الظن بما ذکرناه فأما خالد و عمرو فإنما لم یصلحا للإمامه لفقد شروط الإمامه فیهما و إن کانا یصلحان لما ولیاه من الإماره فترک الولایه مع امتداد الزمان و تطاول الأیام و جمیع الشروط التی ذکرناها تقتضی غلبه الظن لفقد الصلاح و الولایه لشیء { 1) الکافی للشیء. } لا تدل علی الصلاح لغیره إذا کانت الشرائط فی القیام بذلک الغیر معلوما فقدها و قد نجد الملک یولی بعض أموره من لا یصلح للملک بعده لظهور فقد الشرائط فیه و لا یجوز أن یکون بحضرته من یرشحه للملک بعده ثم لا یولیه علی تطاول الزمان شیئا من الولایات فبان الفرق بین الولایه و ترکها فیما ذکرناه.

فأما أمیر المؤمنین ع و إن یتول جمیع أمور النبی ص فی حیاته فقد تولی أکثرها و أعظمها و خلفه فی المدینه و کان الأمیر علی الجیش المبعوث إلی خیبر و جری الفتح علی یدیه بعد انهزام من انهزم منها و کان المؤدی عنه سوره براءه بعد عزل من عزل عنها و ارتجاعها منه إلی غیر ذلک من عظیم الولایات و المقامات بما یطول شرحه و لو لم یکن إلا أنه لم یول علیه والیا قط لکفی.

فأما اعتراضه بأن أمیر المؤمنین ع لم یول الحسین فبعید عن الصواب لأن أیام أمیر المؤمنین ع لم تطل فیتمکن فیها من مراداته و کانت علی قصرها منقسمه بین قتال الأعداء لأنه ع لما بویع لم یلبث أن خرج علیه أهل البصره فاحتاج إلی قتالهم ثم انکفأ من قتالهم إلی قتال أهل الشام و تعقب ذلک قتال أهل النهروان و لم تستقر به الدار و لا امتد به الزمان و هذا بخلاف أیام النبی ص التی تطاولت و امتدت علی أنه قد نص علیه بالإمامه بعد أخیه الحسن و إنما تطلب الولایات لغلبه الظن بالصلاح للإمامه.

فإن کان هناک وجه یقتضی العلم بالصلاح لها کان أولی من طریق الظن علی أنه

لا خلاف بین المسلمین أن الحسین ع کان یصلح للإمامه و إن لم یوله أبوه الولایات و فی مثل ذلک خلاف من حال عمر فافترق الأمران فأما قوله إنه لم یعثر علی عمر بتقصیر فی الولایه فمن سلم بذلک أ و لیس یعلم أن مخالفته تعد تقصیرا کثیرا و لو لم یکن إلا ما اتفق علیه من خطئه فی الأحکام و رجوعه من قول إلی غیره و استفتائه الناس فی الصغیر و الکبیر و قوله کل الناس أفقه من عمر لکان فیه کفایه و لیس کل النهوض بالإمامه یرجع إلی حسن التدبیر و السیاسه الدنیاویه و رم الأعمال و الاستظهار فی جبایه الأموال و تمصیر الأمصار و وضع الأعشار بل حظ الإمامه من العلم بالأحکام و الفتیا بالحلال و الحرام و الناسخ و المنسوخ و المحکم و المتشابه أقوی فمن قصر فی هذا لم ینفعه أن یکون کاملا فی ذلک.

فأما قوله فهلا دل ما روی من

قوله ع فإن ولیتم عمر وجدتموه قویا فی أمر الله قویا فی بدنه. فهذا لو ثبت لدل و قد تقدم القول { 1) فی د«الکلام». } علیه و أقوی ما یبطله عدول أبی بکر عن ذکره و الاحتجاج به لما أراد النص علی عمر فعوتب علی ذلک و قیل له ما تقول لربک إذ ولیت علینا فظا غلیظا فلو کان صحیحا لکان یحتج به و یقول ولیت علیکم من شهد النبی ص بأنه قوی فی أمر الله قوی فی بدنه و قد قیل فی الطعن علی صحه هذا الخبر إن ظاهره یقتضی تفضیل عمر علی أبی بکر و الإجماع بخلاف ذلک لأن القوه فی الجسم فضل قال الله تعالی إِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ { 2) سوره البقره 247. } و بعد فکیف یعارض ما اعتمدناه من عدوله ع عن ولایته و هو أمر معلوم بهذا الخبر المردود المدفوع.

قلت أما ما ادعاه من عاده الملوک فالأمر بخلافه فإنا قد وقفنا علی سیر الأکاسره و ملوک الروم و غیرهم فما سمعنا أن أحدا منهم رشح ولده

للملک بعده باستعماله علی طرف من الأطراف و لا جیش من الجیوش و إنما کانوا یثقفونهم بالآداب و الفروسیه فی مقار ملکهم لا غیر و الحال فی ملوک الإسلام کذلک فقد سمعنا بالدوله الأمویه و رأینا الدوله العباسیه فلم نعرف الدوله التی ادعاها المرتضی و إنما قد یقع فی الأقل النادر شیء مما أشار إلیه و الأغلب الأکثر خلاف ذلک علی أن أصحابنا لا یقولون إن عمر کان مرشحا للخلافه بعد رسول الله ص لیقال لهم فلو کان قد رشحه للخلافه بعده لاستکفاه کثیرا من أموره و إنما عمر مرشح عندهم فی أیام أبی بکر للخلافه بعد أبی بکر و قد کان أبو بکر استعمله علی القضاء مده خلافته بل کان هو الخلیفه فی المعنی لأنه فوض إلیه أکثر التدبیر فعلی هذا یکون قد سلمنا أن ترک استعمال النبی ص لعمر یدل علی أنه غیر مرشح فی نظره للخلافه بعده و کذلک نقول و لا یلزم من ذلک ألا یکون خلیفه بعد أبی بکر علی أنا لا نسلم أنه ما استعمله فقد ذکر الواقدی و ابن إسحاق أنه بعثه فی سریه فی سنه سبع من الهجره إلی الوادی المعروف ببرمه بضم الباء و فتح الراء و بها جمع من هوازن فخرج و معه دلیل من بنی هلال و کانوا یسیرون اللیل و یکمنون النهار و أتی الخبر هوازن فهربوا و جاء عمر محالهم فلم یلق منهم أحدا فانصرف إلی المدینه .

ثم یعارض المرتضی بما ذکره قاضی القضاه من ترک تولیه علی ابنه الحسین ع و قوله فی العذر عن ذلک إن علیا ع کان ممنوا بحرب البغاه و الخوارج لا یدفع المعارضه لأن تلک الأیام التی هی أیام حروبه مع هؤلاء هی الأیام التی کان ینبغی أن یولی الحسین ع بعض الأمور فیها کاستعماله علی جیش ینفذه سریه إلی بعض الجهات و استعماله علی الکوفه بعد خروجه منها إلی حرب صفین أو استعماله علی القضاء

و لیس اشتغاله بالحرب بمانع له عن ولایه ولده و قد کان مشتغلا بالحرب و هو یولی بنی عمه العباس الولایات و البلاد الجلیله فأما قوله علی أنه قد نص علیه بالإمامه بعد أخیه الحسن فهذا یغنی عن تولیته شیئا من الأعمال فلقائل أن یمنع ما ذکره من حدیث النص فإنه أمر تنفرد به الشیعه و أکثر أرباب السیر و التواریخ لا یذکرون أن أمیر المؤمنین ع نص علی أحد ثم إن ساغ له ذلک ساغ لقاضی القضاه أن یقول إن

قول النبی ص اقتدوا باللذین من بعدی أبی بکر و عمر .

یغنی عن تولیه عمر شیئا من الولایات لأن هذا القول آکد من الولایه فی ترشحه للخلافه.

فأما قوله علی أنه لا خلاف بین المسلمین فی صلاحیه الحسین للخلافه و إن لم یوله أبوه الولایات و فی عمر خلاف ظاهر بین المسلمین فلقائل أن یقول له إجماع المسلمین علی صلاحیه الحسین للخلافه لا یدفع المعارضه بل یؤکدها لأنه إذا کان المسلمون قد أجمعوا علی صلاحیته للخلافه و لم یکن ترک تولیه أبیه إیاه الولایات قادحا فی صلاحیته لها بعده جاز أیضا أن یکون ترک تولیه رسول الله ص عمر الولایات فی حیاته غیر قادح فی صلاحیته للخلافه بعده.

ثم ما ذکره من تقصیر عمر فی الخلافه بطریق اختلاف أحکامه و رجوعه إلی فتاوی العلماء فقد ذکرنا ذلک فیما تقدم لما تکلمنا فی مطاعن الشیعه علی عمر و أجبنا عنه.

و أما قوله لا یغنی حسن التدبیر و السیاسه و رم الأمور مر القصور فی الفقه فأصحابنا یذهبون إلی أنه إذا تساوی اثنان فی خصال الإمامه إلا أنه کان أحدهما أعلم و الآخر

أسوس فإن الأسوس أولی بالإمامه لأن حاجه الإمامه إلی السیاسه و حسن التدبیر آکد من حاجتها إلی العلم و الفقه.

و أما الخبر المروی فی عمر و هو قوله و إن تولوها عمر فیجوز ألا یکون أبو بکر سمعه من رسول الله ص و یکون الراوی له غیره و یجوز أن یکون سمعه و شذ عنه أن یحتج به علی طلحه لما أنکر استخلاف عمر و یجوز ألا یکون شذ عنه و ترک الاحتجاج به استغناء عنه لعلمه أن طلحه لا یعتد بقوله عند الناس إذا عارض قوله و لعله کنی عن هذا النص بقوله إذا سألنی ربی قلت له استخلفت علیهم خیر أهلک علی أنا متی فتحنا باب هلا احتج فلان بکذا جر علینا ما لا قبل لنا به و قیل هلا احتج علی ع علی طلحه و عائشه و الزبیر

بقول رسول الله ص من کنت مولاه فهذا علی مولاه.

و هلا احتج علیهم

بقوله أنت منی بمنزله هارون من موسی .

و لا یمکن الشیعه أن یعتذروا هاهنا بالتقیه لأن السیوف کانت قد سلت من الفریقین و لم یکن مقام تقیه.

و أما قوله هذا الخبر لو صح لاقتضی أن یکون عمر أفضل من أبی بکر و هو خلاف إجماع المسلمین فلقائل أن یقول لم قلت إن المسلمین أجمعوا علی أن أبا بکر أفضل من عمر مع أن کتب الکلام و التصانیف المصنفه فی المقالات مشحونه بذکر الفرقه العمریه و هم القائلون إن عمر أفضل من أبی بکر و هی طائفه عظیمه من المسلمین یقال إن عبد الله بن مسعود منهم و قد رأیت أن جماعه من الفقهاء یذهبون إلی هذا و یناظرون علیه علی أنه لا یدل الخبر علی ما ذکره المرتضی لأنه و إن کان عمر أفضل منه باعتبار قوه البدن فلا یدل علی أنه أفضل منه مطلقا فمن الجائز أن یکون بإزاء هذه الخصله خصال کثیره فی أبی بکر من خصال الخیر یفضل بها علی عمر

أ لا تری أنا نقول أبو دجانه أفضل من أبی بکر بجهاده بالسیف فی مقام الحرب و لا یلزم من ذلک أن یکون أفضل منه مطلقا لأن فی أبی بکر من خصال الفضل ما إذا قیس بهذه الخصله أربی علیها أضعافا مضاعفه

الطعن الرابع

قالوا إن أبا بکر کان فی جیش أسامه و إن رسول الله ص کرر حین موته الأمر بتنفیذ جیش أسامه فتأخره یقتضی مخالفه الرسول ص فإن قلتم إنه لم یکن فی الجیش قیل لکم لا شک أن عمر بن الخطاب کان فی الجیش و أنه حبسه و منعه من النفوذ مع القوم و هذا کالأول فی أنه معصیه و ربما قالوا إنه ص جعل هؤلاء القوم فی جیش أسامه لیبعدوا بعد وفاته عن المدینه فلا یقع منهم توثب علی الإمامه و لذلک لم یجعل أمیر المؤمنین ع فی ذلک الجیش و جعل فیه أبا بکر و عمر و عثمان و غیرهم و ذلک من أوکد الدلاله علی أنه لم یرد أن یختاروا للإمامه { 1) الشافی.42. } .

أجاب قاضی القضاه بأن أنکر أولا أن یکون أبو بکر فی جیش أسامه و أحال علی کتب المغازی ثم سلم ذلک و قال إن الأمر لا یقتضی الفور فلا یلزم من تأخر أبی بکر عن النفوذ أن یکون عاصیا ثم قال إن خطابه ص بتنفیذ الجیش یجب أن یکون متوجها إلی القائم بعده لأنه من خطاب الأئمه و هذا یقتضی ألا یدخل المخاطب بالتنفیذ فی الجمله ثم قال و هذا یدل علی أنه لم یکن هناک إمام منصوص علیه لأنه لو کان لأقبل بالخطاب علیه و خصه بالأمر بالتنفیذ دون الجمیع

ثم ذکر أن أمر رسول الله ص لا بد أن یکون مشروطا بالمصلحه و بأن لا یعرض ما هو أهم منه لأنه لا یجوز أن یأمرهم بالنفوذ و إن أعقب ضررا فی الدین ثم قوی ذلک بأنه لم ینکر علی أسامه تأخره و قوله لم أکن لأسأل عنک الرکب ثم قال لو کان الإمام منصوصا علیه لجاز أن یسترد جیش أسامه أو بعضه لنصرته و کذلک إذا کان بالاختیار ثم حکی عن الشیخ أبی علی استدلاله علی أن أبا بکر لم یکن فی جیش أسامه بأنه ولاه الصلاه فی مرضه مع تکریره أمر الجیش بالنفوذ و الخروج.

ثم ذکر أن الرسول ص إنما یأمر بما یتعلق بمصالح الدنیا من الحروب و نحوها عن اجتهاده و لیس بواجب أن یکون ذلک عن وحی کما یجب فی الأحکام الشرعیه و أن اجتهاده یجوز أن یخالف بعد وفاته و إن لم یجز فی حیاته لأن اجتهاده فی الحیاه أولی من اجتهاد غیره ثم ذکر أن العله فی احتباس عمر عن الجیش حاجه أبی بکر إلیه و قیامه بما لا یقوم به غیره و أن ذلک أحوط للدین من نفوذه.

ثم ذکر أن أمیر المؤمنین ع حارب معاویه بأمر الله تعالی و أمر رسوله و مع هذا فقد ترک محاربته فی بعض الأوقات و لم یجب بذلک ألا یکون متمثلا للأمر و ذکر تولیته ع أبا موسی و تولیه الرسول ص خالد بن الولید مع ما جری { 1) فی د«ظهر». } منهما و أن ذلک یقتضی الشرط.

ثم ذکر أن من یصلح للإمامه ممن ضمه جیش أسامه یجب تأخیره لیختار للإمامه أحدهم فإن ذلک أهم من نفوذهم فإذا جاز لهذه العله التأخیر قبل العقد جاز التأخیر بعده للمعاضده و غیرها و طعن فی قول من جعل أن إخراجهم فی الجیش علی جهه الإبعاد لهم عن المدینه بأن قال إن بعدهم عن المدینه لا یمنع من أن یختاروا للإمامه

و لأنه ع لم یکن قاطعا علی موته لا محاله لأنه لم یرد نفذوا جیش أسامه فی حیاتی ثم ذکر أن ولایه أسامه علیهما لا تقتضی فضله و أنهما دونه و ذکر ولایه عمرو بن العاص علیهما و إن لم یکونا دونه فی الفضل و أن أحدا لم یفضل أسامه علیهما ثم ذکر أن السبب فی کون عمر من جمله جیش أسامه أن عبد الله بن أبی ربیعه المخزومی قال عند ولایه أسامه تولی علینا شاب حدث و نحن مشیخه قریش فقال عمر یا رسول الله مرنی حتی أضرب عنقه فقد طعن فی تأمیرک إیاه ثم قال أنا أخرج فی جیش أسامه تواضعا و تعظیما لأمره ع.

اعترض المرتضی هذه الأجوبه فقال أما کون أبی بکر فی جمله جیش أسامه فظاهر قد ذکره أصحاب السیر و التواریخ و قد روی البلاذری فی تاریخه و هو معروف بالثقه و الضبط و بریء من ممالاه الشیعه و مقاربتها أن أبا بکر و عمر معا کانا فی جیش أسامه و الإنکار لما یجری هذا المجری لا یغنی شیئا و قد کان یجب علی من أحال بذلک علی کتب المغازی فی الجمله أن یومئ إلی الکتاب المتضمن لذلک بعینه لیرجع إلیه فأما خطابه ع بالتنفیذ للجیش فالمقصود به الفور دون التراخی إما من حیث مقتضی الأمر علی مذهب من یری ذلک لغه و إما شرعا من حیث وجدنا جمیع الأمه من لدن الصحابه إلی هذا الوقت یحملون أوامره علی الفور { 1) الشافی:«من حیث دل دلیل الشرع علیه». } و یطلبون فی تراخیها الأدله ثم لو لم یثبت کل ذلک لکان قول أسامه لم أکن لأسأل عنک الرکب أوضح دلیل علی أنه عقل من الأمر الفور لأن سؤال الرکب عنه ع بعد وفاته لا معنی له.

و أما قول صاحب الکتاب إنه لم ینکر علی أسامه تأخره فلیس بشیء و أی إنکار أبلغ من تکراره الأمر و ترداده القول فی حال یشغل عن المهم و یقطع الفکر إلا فیها و قد کرر الأمر علی المأمور تاره بتکرار الأمر و أخری بغیره و إذا سلمنا أن أمره ع کان متوجها إلی القائم بعده بالأمر لتنفیذ الجیش بعد الوفاه لم یلزم ما ذکره من خروج المخاطب بالتنفیذ عن الجمله و کیف یصح ذلک و هو من جمله الجیش و الأمر متضمن تنفیذ الجیش فلا بد من نفوذ کل من کان فی جملته لأن تأخر بعضهم یسلب النافذین اسم الجیش علی الإطلاق أ و لیس من مذهب صاحب الکتاب أن الأمر بالشیء أمر بما لا یتم إلا معه و قد اعتمد علی هذا فی مواضع کثیره فإن کان خروج الجیش و نفوذه لا یتم إلا بخروج أبی بکر فالأمر بخروج الجیش أمر لأبی بکر بالنفوذ و الخروج و کذلک لو أقبل علیه علی سبیل التخصیص

و قال نفذوا جیش أسامه .

و کان هو من جمله الجیش فلا بد أن یکون ذلک أمرا له بالخروج و استدلاله علی أنه لم یکن هناک إمام منصوص علیه بعموم الأمر بالتنفیذ لیس بصحیح لأنا قد بینا أن الخطاب إنما توجه إلی الحاضرین و لم یتوجه إلی الإمام بعده علی أن هذا لازم له لأن الإمام بعده لا یکون إلا واحدا فلم عمم الخطاب و لم یفرد به الواحد فیقول لینفذ القائم من بعدی بالأمر جیش أسامه فإن الحال لا یختلف فی کون الإمام بعده واحدا بین أن یکون منصوصا علیه أو مختارا.

و أما ما ادعاه أن الشرط { 1) فی د«و أمّا ادعاؤه الشرط». } فی أمره ع لهم بالنفوذ فباطل لأن إطلاق الأمر یمنع من إثبات الشرط و إنما یثبت من الشروط ما یقتضی الدلیل إثباته من التمکن و القدره لأن ذلک شرط ثابت فی کل أمر ورد من حکیم و المصلحه بخلاف ذلک لأن الحکیم لا یأمر بشرط المصلحه بل إطلاق الأمر منه یقتضی ثبوت المصلحه و انتفاء المفسده و لیس کذلک التمکن و ما یجری مجراه و لهذا لا یشترط

أحد فی أوامر الله تعالی و رسوله ص بالشرائع المصلحه و انتفاء المفسده و شرطوا فی ذلک التمکن و رفع التعذر و لو کان الإمام منصوصا علیه بعینه و اسمه لما جاز أن یسترد جیش أسامه بخلاف ما ظنه و لا یعزل من ولاه ع و لا یولی من عزله للعله التی ذکرناها.

فأما استدلال أبی علی علی أن أبا بکر لم یکن فی الجیش بحدیث الصلاه فأول ما فیه أنه اعتراف بأن الأمر بتنفیذ الجیش کان فی الحیاه دون بعد الوفاه و هذا ناقض لما بنی صاحب الکتاب علیه أمره ع.

ثم إنا قد بینا أنه ع لم یوله الصلاه و ذکرنا ما فی ذلک ثم ما المانع من أن یولیه تلک الصلاه إن کان ولاه إیاها ثم یأمره بالنفوذ من بعد مع الجیش فإن الأمر بالصلاه فی تلک الحال لا یقتضی أمره بها علی التأبید.

و أما ادعاؤه أن النبی ص یأمر بالحروب و ما یتصل بها عن اجتهاد دون الوحی فمعاذ الله أن یکون صحیحا لأن حروبه ع لم تکن مما یختص بمصالح أمور الدنیا بل للدین فیها أقوی تعلق لما یعود علی الإسلام و أهله بفتوحه من العز و القوه و علو الکلمه و لیس یجری ذلک مجری أکله و شربه و نومه لأن ذلک لا تعلق له بالدین فیجوز أن یکون عن رأیه و لو جاز أن تکون مغازیه و بعوثه مع التعلق القوی لها بالدین عن اجتهاد لجاز ذلک فی الأحکام.

ثم لو کان ذلک عن اجتهاد لما ساغت مخالفته فیه بعد وفاته کما لا تسوغ فی حیاته فکل عله تمنع من أحد الأمرین هی مانعه من الآخر فأما الاعتذار له عن حبس عمر عن الجیش بما ذکره فباطل لأنا قد قلنا إن ما یأمر به ع لا یسوغ مخالفته مع الإمکان و لا مراعاه لما عساه یعرض فیه من رأی غیره و أی حاجه إلی عمر بعد تمام العقد و استقراره و رضا الأمه به علی طریق { 1) فی د:«مذهب». } المخالف و إجماعها علیه و لم یکن

هناک فتنه و لا تنازع و لا اختلاف یحتاج فیه إلی مشاورته و تدبیره و کل هذا تعلل باطل.

فأما محاربه أمیر المؤمنین ع معاویه فإنما کان مأمورا بها مع التمکن و وجود الأنصار و قد فعل ع من ذلک ما وجب علیه لما تمکن منه فأما مع التعذر و فقد الأنصار فما کان مأمورا بها و لیس کذلک القول فی جیش أسامه لأن تأخر من تأخر عنه کان مع القدره و التمکن فأما تولیه أبی موسی فلا ندری کیف یشبه ما نحن فیه لأنه إنما ولاه بأن یرجع إلی کتاب الله تعالی فیحکم فیه و فی خصمه بما یقتضیه و أبو موسی فعل خلاف ما جعل إلیه فلم یکن ممتثلا لأمر من ولاه و کذلک خالد بن الولید إنما خالف ما أمره به الرسول ص فتبرأ من فعله و کل هذا لا یشبه أمره ع بتنفیذ جیش أسامه أمرا مطلقا و تأکیده ذلک و تکراره له فأما جیش أسامه فإنه لم یضم من یصلح للإمامه فیجوز تأخرهم لیختار أحدهم علی ما ظنه صاحب الکتاب علی أن ذلک لو صح أیضا لم یکن عذرا فی التأخر لأن من خرج فی الجیش یمکن أن یختار و إن کان بعیدا و لا یمنع بعده من صحه الاختیار و قد صرح صاحب الکتاب بذلک ثم لو صح هذا العذر لکان عذرا فی التأخر قبل العقد فأما بعد إبرامه فلا عذر فیه و المعاضده التی ادعاها قد بینا ما فیها.

فأما ادعاء { 1) فی د قول:«». } صاحب الکتاب رادا علی من جعل إخراج القوم فی الجیش لیتم أمر النص أن من أبعدهم لا یمنع أن یختاروا للإمامه فیدل علی أنه لم یتبین معنی هذا الطعن علی حقیقته لأن الطاعن به لا یقول إنه أبعدهم لئلا یختاروا للإمامه و إنما یقول إنه أبعدهم حتی ینتصب بعده فی الأرض من نص علیه و لا یکون هناک من ینازعه و یخالفه

و أما قوله لم یکن قاطعا علی موته فلا یضر تسلیمه أ لیس کان مشفقا و خائفا و علی الخائف أن یتحرز ممن یخاف منه فأما قوله فإنه لم یرد نفذوا الجیش فی حیاتی فقد بینا ما فیه فأما ولایه أسامه علی من ولی علیه فلا بد من اقتضائها لفضله علی الجماعه فیما کان والیا فیه و قد دللنا فیما تقدم من الکتاب علی أن ولایه المفضول علی الفاضل فیما کان أفضل منه فیه قبیحه فکذلک القول فی ولایه عمرو بن العاص علیها فیما تقدم و القول فی الأمرین واحد.

و قوله إن أحدا لم یدع فضل أسامه علی أبی بکر و عمر فلیس الأمر علی ما ظنه لأن من ذهب إلی فساد إمامه المفضول لا بد من أن یفضل أسامه علیهما فیما کان والیا فیه فأما ادعاؤه ما ذکره من السبب فی دخول عمر فی الجیش فما نعرفه و لا وقفنا علیه إلا من کتابه ثم لو صح لم یغن شیئا لأن عمر لو کان أفضل من أسامه لمنعه الرسول ص من الدخول فی إمارته و المسیر تحت لوائه و التواضع لا یقتضی فعل القبیح { 1) الشافی 420،421. } .

قلت إن الکلام فی هذا الفصل قد تشعب شعبا کثیره و المرتضی رحمه الله لا یورد کلام قاضی القضاه بنصه و إنما یختصره و یورده مبتورا و یومئ إلی المعانی إیماء لطیفا و غرضه الإیجاز و لو أورد کلام قاضی القضاه بنصه لکان ألیق و کان أبعد عن الظنه و أدفع لقول قائل من خصومه إنه یحرف کلام قاضی القضاه و یذکر علی غیر وجه أ لا تری أن من نصب نفسه لاختصار کلام فقد ضمن علی نفسه أنه قد فهم معانی ذلک الکلام حتی یصح منه اختصاره و من الجائز أن یظن أنه قد فهم

بعض المواضع و لم یکن قد فهمه علی الحقیقه فیختصر ما فی نفسه لا ما فی تصنیف ذلک الشخص و أما من یورد کلام الناس بنصه فقد استراح من هذه التبعه و عرض عقل غیره و عقل نفسه علی الناظرین و السامعین.

ثم نقول إن هذا الفصل ینقسم أقساما منها قول قاضی القضاه لا نسلم أن أبا بکر کان فی جیش أسامه .

و أما قول المرتضی إنه قد ذکره أرباب السیر و التواریخ و قوله إن البلاذری ذکره فی تاریخه و قوله هلا عین قاضی القضاه الکتاب الذی ذکر أنه یتضمن عدم کون أبی بکر فی ذلک الجیش فإن الأمر عندی فی هذا الموضع مشتبه و التواریخ مختلفه فی هذه القضیه { 1) فی د:«القصه». } فمنهم من یقول إن أبا بکر کان فی جمله الجیش و منهم من یقول إنه لم یکن و ما أشار إلیه قاضی القضاه بقوله فی کتب المغازی لا ینتهی إلی أمر صحیح و لم یکن ممن یستحل القول بالباطل فی دینه و لا فی رئاسته ذکر الواقدی فی کتاب المغازی أن أبا بکر لم یکن فی جیش أسامه و إنما کان عمر و أبو عبیده و سعد بن أبی وقاص و سعید بن زید بن عمرو بن نفیل و قتاده بن النعمان و سلمه بن أسلم و رجال کثیر من المهاجرین و الأنصار قال و کان المنکر لإماره أسامه عیاش بن أبی ربیعه و غیر الواقدی یقول عبد الله بن عیاش و قد قیل عبد الله بن أبی ربیعه أخو عیاش .

و قال الواقدی و جاء عمر بن الخطاب فودع رسول الله ص لیسیر مع أسامه و قال و جاء أبو بکر فقال یا رسول الله أصبحت مفیقا بحمد الله و الیوم یوم ابنه خارجه فأذن لی فأذن له فذهب إلی منزله بالسنح { 2) السنح:إحدی محال المدینه؛و کان بها منزل أبی بکر حین تزوج ملیکه؛و قیل حبیبه بنت خارجه(یاقوت). } و سار أسامه فی العسکر .

و هذا تصریح بأن أبا بکر لم یکن فی جیش أسامه .

و ذکر موسی بن عقبه فی کتاب المغازی أن أبا بکر لم یکن فی جیش أسامه و کثیر من المحدثین یقولون بل کان فی جیشه.

فأما أبو جعفر محمد بن جریر الطبری فلم یذکر أنه کان فی جیش أسامه إلا عمر

و قال أبو جعفر حدثنی السدی بإسناد ذکره أن رسول الله ص ضرب قبل وفاته بعثا علی أهل المدینه و من حولهم و فیهم عمر بن الخطاب و أمر علیهم أسامه بن زید فلم یجاوز آخرهم الخندق حتی قبض رسول الله ص فوقف أسامه بالناس ثم قال لعمر ارجع إلی خلیفه رسول الله ص فاستأذنه یأذن لی أرجع بالناس فإن معی وجوه الصحابه و لا آمن علی خلیفه رسول الله ص و ثقل رسول الله ص و أثقال المسلمین أن یتخطفهم المشرکون حول المدینه و قالت الأنصار لعمر سرا فإن أبی إلا أن یمضی فأبلغه عنا و اطلب إلیه أن یولی أمرنا رجلا أقدم سنا من أسامه فخرج عمر بأمر أسامه فأتی أبا بکر فأخبره بما قال أسامه فقال أبو بکر لو تخطفتنی الکلاب و الذئاب لم أرد قضاء قضی به رسول الله ص قال فإن الأنصار أمرونی أن أبلغک أنهم یطلبون إلیک أن تولی أمرهم رجلا أقدم سنا من أسامه فوثب أبو بکر و کان جالسا فأخذ بلحیه عمر و قال ثکلتک أمک یا ابن الخطاب أ یستعمله رسول الله ص و تأمرنی أن أنزعه فخرج عمر إلی الناس فقالوا له ما صنعت فقال امضوا ثکلتکم أمهاتکم ما لقیت فی سبیلکم الیوم من خلیفه رسول الله ص ثم خرج أبو بکر حتی أتاهم فأشخصهم { 1) أشخصهم:بعث بهم. } و شیعهم و هو ماش و أسامه راکب و عبد الرحمن بن عوف یقود دابه أبی بکر فقال له أسامه بن زید یا خلیفه رسول الله لترکبن أو لأنزلن فقال و الله لا تنزل و لا أرکب و ما علی أن أغبر قدمی فی سبیل الله ساعه

فإن للغازی بکل خطوه یخطوها سبعمائه حسنه تکتب له و سبعمائه درجه ترفع له و سبعمائه خطیئه تمحی عنه حتی إذا انتهی قال لأسامه إن رأیت أن تعیننی بعمر فافعل فأذن له ثم قال أیها الناس قفوا حتی أوصیکم بعشر فاحفظوها عنی لا تخونوا و لا تغدروا و لا تغلوا و لا تمثلوا و لا تقتلوا طفلا صغیرا و لا شیخا کبیرا و لا امرأه و لا تعقروا نخلا و لا تحرقوه و لا تقطعوا شجره مثمره و لا تذبحوا شاه و لا بعیرا و لا بقره إلا لمأکله و سوف تمرون بأقوام قد فرغوا أنفسهم للعباده فی الصوامع فدعوهم فیما فرغوا أنفسهم له و سوف تقدمون علی أقوام یأتونکم بصحاف فیها ألوان الطعام فلا تأکلوا من شیء حتی تذکروا اسم الله علیه و سوف تلقون أقواما قد حصوا { 1) حص شعره:حلقه. } أوساط رءوسهم و ترکوا حولها مثل العصائب فاخفقوهم { 2) اخفقوهم:اضربوهم. } بالسیوف خفقا أفناهم الله بالطعن و الطاعون سیروا علی اسم الله .

و أما قول الشیخ أبی علی فإنه یدل علی أنه لم یکن فی جیش أسامه أمره إیاه بالصلاه و قول المرتضی هذا اعتراف بأن الأمر بتنفیذ الجیش کان فی الحال دون ما بعد الوفاه و هذا ینقض ما بنی علیه قاضی القضاه أمره فلقائل أن یقول إنه لا ینقض ما بناه لأن قاضی القضاه ما قال إن الأمر بتنفیذ الجیش ما کان إلا بعد الوفاه بل قال إنه أمر و الأمر علی التراخی فلو نفذ الجیش فی الحال لجاز و لو تأخر إلی بعد الوفاه لجاز.

فأما إنکار المرتضی أن تکون صلاه أبی بکر بالناس کانت عن أمر رسول الله ص فقد ذکرنا ما عندنا فی هذا فیما تقدم.

و أما قوله یجوز أن یکون أمر بصلاه واحده أو صلاتین ثم أمره بالنفوذ بعد

ذلک فهذا لعمری جائز و قد یمکن أن یقال إنه لما خرج متحاملا من شده المرض فتأخر أبو بکر عن مقامه و صلی رسول الله ص بالناس أمره بالنفوذ مع الجیش و أسکت رسول الله ص فی أثناء ذلک الیوم و استمر أبو بکر علی الصلاه بالناس إلی أن توفی ع فقد جاء فی الحدیث أنه أسکت و أن أسامه دخل علیه فلم یستطع کلامه لکنه کان یرفع یدیه و یضعهما { 1) فی د«و یحطهما». } علیه کالداعی له و یمکن أن یکون زمان هذه السکته قد امتد یوما أو یومین و هذا الموضع من المواضع المشتبهه عندی و منها قول قاضی القضاه إن الأمر علی التراخی فلا یلزم من تأخر أبی بکر عن النفوذ أن یکون عاصیا.

فأما قول المرتضی الأمر علی الفور إما لغه عند من قال به أو شرعا لإجماع الکل علی أن الأوامر الشرعیه علی الفور إلا ما خرج بالدلیل فالظاهر فی هذا الموضع صحه ما قاله المرتضی لأن قرائن الأحوال عند من یقرأ السیر و یعرف التواریخ تدل علی أن الرسول ص کان یحثهم علی الخروج و المسیر و هذا هو الفور.

و أما قول المرتضی و قول أسامه لم أکن لأسأل عنک الرکب فهو أوضح دلیل علی أنه عقل من الأمر الفور لأن سؤال الرکب عنه بعد الوفاه لا معنی له فلقائل أن یقول إن ذلک لا یدل علی الفور بل یدل علی أنه مأمور فی الجمله بالنفوذ و المسیر فإن التعجیل و التأخیر { 2) فی د«و التأجیل». } مفوضان إلی رأیه

فلما قال له النبی ص لم تأخرت عن المسیر قال لم أکن لأسیر و أسأل عنک الرکب إنی انتظرت عافیتک فإنی إذا سرت و أنت علی هذه الحال لم یکن لی قلب للجهاد بل أکون قلقا شدید الجزع أسأل

عنک الرکبان .

و هذا الکلام لا یدل علی أنه عقل من الأمر الفور لا محاله بل هو علی أن یدل علی التراخی أظهر

و قول النبی ص لم تأخرت عن المسیر.

لا یدل علی الفور لأنه قد یقال مثل ذلک لمن یؤمر بالشیء علی جهه التراخی إذا لم یکن سؤال إنکار.

و قول المرتضی لأن سؤال الرکب عنه بعد الوفاه لا معنی له قول من قد توهم علی قاضی القضاه أنه یقول إن النبی ص ما أمرهم بالنفوذ إلا بعد وفاته و لم یقل قاضی القضاه ذلک و إنما ادعی أن الأمر علی التراخی لا غیر و کیف یظن بقاضی القضاه أنه حمل کلام أسامه علی سؤال الرکب بعد الموت و هل کان أسامه یعلم الغیب فیقول ذاک و هل سأل أحد عن حال أحد من المرضی بعد موته.

فأما قول المرتضی عقیب هذا الکلام لا معنی لقول قاضی القضاه إنه لم ینکر علی أسامه تأخره فإن الإنکار قد وقع بتکرار الأمر حالا بعد حال فلقائل أن یقول إن قاضی القضاه لم یجعل عدم الإنکار علی أسامه حجه علی کون الأمر علی التراخی و إنما جعل ذلک دلیلا علی أن الأمر کان مشروطا بالمصلحه و من تأمل کلام قاضی القضاه الذی حکاه عنه المرتضی تحقق ذلک فلا یجوز للمرتضی أن ینتزعه من الوضع الذی أورده فیه فیجعله فی موضع آخر.

و منها قول قاضی القضاه الأمر بتنفیذ الجیش یجب أن یکون متوجها إلی الخلیفه بعده و المخاطب لا یدخل تحت الخطاب و اعتراض المرتضی علیه بأن لفظه الجیش یدخل تحتها أبو بکر فلا بد من وجوب النفوذ علیه لأن عدم نفوذه یسلب الجماعه اسم الجیش فلیس بجید لأن لفظه الجیش لفظه موضوعه لجماعه من الناس قد أعدت للحرب فإذا خرج منها واحد أو اثنان لم یزل مسمی الجیش عن الباقین و المرتضی

اعتقد أن ذلک مثل الماهیات المرکبه نحو العشره إذا عدم منها واحد زال مسمی العشره و لیس الأمر کذلک یبین ذلک أنه لو قال بعض الملوک لمائه إنسان أنتم جیشی ثم قال لواحد منهم إذا مت فأعط کل واحد من جیشی درهما من خزانتی فقد جعلتک أمیرا علیهم لم یکن له أن یأخذ لنفسه درهما و یقول أنا من جمله الجماعه الذین أطلق علیهم لفظه الجیش.

و منها قول قاضی القضاه هذه القضیه تدل علی أنه لم یکن هناک إمام منصوص علیه و أما قول المرتضی فقد بینا أن الخطاب إنما توجه إلی الحاضرین لا إلی القائم بالأمر بعده فلم نجد فی کلامه فی هذا الفصل بطوله ما بین فیه ذلک و لا أعلم علی ما ذا أحال و لو کان قد بین علی ما زعم أن الخطاب متوجه إلی الحاضرین لکان الإشکال قائما لأنه یقال له إذا کان الإمام المنصوص علیه حاضرا عنده فلم وجه الخطاب إلی الحاضرین أ لا تری أنه لا یجوز أن یقول الملک للرعیه اقضوا بین هذین الشخصین و القاضی حاضر عنده إلا إذا کان قد عزله عن القضاء فی تلک الواقعه عن الرعیه.

فأما قول المرتضی هذا ینقلب علیکم فلیس ینقلب و إنما ینقلب لو کان یرید تنفیذ الجیش بعد موته فقط و لا یریده و هو حی فکان یجیء ما قاله المرتضی لینفذ القائم بالأمر بعدی جیش أسامه فأما إذا کان یرید نفوذ الجیش من حین ما أمر بنفوذه فقد سقط القلب لأن الخلیفه حینئذ لم یکن قد تعین لأن الاختیار ما وقع بعد و علی مذهب المرتضی الإمام متعین حاضر عنده نصب عینه فافترق الوصفان.

و منها قول قاضی القضاه إن مخالفه أمره ص فی النفوذ مع الجیش أو فی إنفاذ الجیش لا یکون معصیه و بین ذلک من وجوه

أحدها أن أمره ع بذلک لا بد أن یکون مشروطا بالمصلحه و ألا یعرض ما هو أهم من نفوذ الجیش لأنه لا یجوز أن یأمرهم بالنفوذ و إن أعقب ضررا فی الدین فأما قول المرتضی الأمر المطلق یدل علی ثبوت المصلحه و لا یجوز أن یجعل الأمر المطلق فقول جید إذا اعترض به علی الوجه الذی أورده قاضی القضاه فأما إذا أورده أصحابنا علی وجه آخر فإنه یندفع کلام المرتضی و ذلک أنه یجوز تخصیص عمومات النصوص بالقیاس الجلی عند کثیر من أصحابنا علی ما هو مذکور فی أصول الفقه فلم لا یجوز لأبی بکر أن یخص عموم قوله انفذوا بعث أسامه لمصلحه غلبت علی ظنه فی عدم نفوذه نفسه و لمفسده غلبت علی نفسه { 1) فی د«ظنه». } فی نفوذه نفسه مع البعث.

و ثانیها أنه ع کان یبعث السرایا عن اجتهاد لا عن وحی یحرم مخالفته فأما قول المرتضی إن للدین تعلقا قویا بأمثال ذلک { 2) ا:«هذا». } و إنها لیست من الأمور الدنیاویه المحضه نحو أکله و شربه و نومه فإنه یعود علی الإسلام بفتوحه عز و قوه و علو کلمه فیقال له و إذا أکل اللحم و قوی مزاجه بذلک و نام نوما طبیعیا یزول عنه به المرض و الإعیاء اقتضی ذلک أیضا عز الإسلام و قوته فقل إن ذلک أیضا عن وحی.

ثم إن الذی یقتضیه فتوحه و غزواته و حروبه من العز و علو الکلمه لا ینافی کون تلک الغزوات و الحروب باجتهاده لأنه لا منافاه بین اجتهاده و بین عز الدین و علو کلمته بحروبه و إن الذی ینافی اجتهاده بالرأی هو مثل فرائض الصلوات و مقادیر الزکوات و مناسک الحج و نحو ذلک من الأحکام التی تشعر بأنها متلقاه من محض الوحی و لیس للرأی و الاجتهاد فیها مدخل و قد خرج بهذا الکلام الجواب عن قوله

لو جاز أن تکون السرایا و الحروب عن اجتهاده لجاز أن تکون الأحکام کلها عن اجتهاده و أیضا فإن الصحابه کانوا یراجعونه فی الحروب و آراءه التی یدبرها بها و یرجع ع إلیهم فی کثیر منها بعد أن قد رأی غیره و أما الأحکام فلم یکن یراجع فیها أصلا فکیف یحمل أحد البابین علی الآخر.

فأما قوله لو کانت عن اجتهاد لوجب أن یحرم مخالفته فیها و هو حی لا فرق بین الحالین فلقائل أن یقول القیاس یقتضی ما ذکرت إلا أنه وقع الإجماع علی أنه لو کان فی الأحکام أو فی الحروب و الجهاد ما هو باجتهاده لما جازت مخالفته و العدول عن مذهبه و هو حی لم یختلف أحد من المسلمین فی ذلک و أجازوا مخالفته بعد وفاته بتقدیر أن یکون ما صار إلیه عن اجتهاد و الإجماع حجه.

فأما قول قاضی القضاه لأن اجتهاده و هو حی أولی من اجتهاد غیره فلیس یکاد یظهر لأن اجتهاده و هو میت أولی أیضا من اجتهاد غیره و یغلب علی ظنی أنهم فرقوا بین حالتی الحیاه و الموت فإن فی مخالفته و هو حی نوعا من أذی له و أذاه محرم لقوله تعالی وَ ما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ { 1) سوره الأحزاب 53. } و الأذی بعد الموت لا یکون فافترق الحالان.

و ثالثها أنه لو کان الإمام منصوصا علیه لجاز أن یسترد جیش أسامه أو بعضه لنصرته فکذلک إذا کان بالاختیار و هذا قد منع منه المرتضی و قال إنه لا یجوز للمنصوص علیه ذلک و لا أن یولی من عزله رسول الله ص و لا أن یعزل من ولاه رسول الله ص

و رابعها أنه ع ترک حرب معاویه فی بعض الحالات و لم یوجب ذلک أن یکون عاصیا فکذلک أبو بکر فی ترک النفوذ فی جیش أسامه .

فأما قول المرتضی إن علیا ع کان مأمورا بحرب معاویه مع التمکن و وجود الأنصار فإذا عدما لم یکن مأمورا بحربه فلقائل أن یقول و أبو بکر کان مأمورا بالنفوذ فی جیش أسامه مع التمکن و وجود الأنصار و قد عدم التمکن لما استخلف فإنه قد تحمل أعباء الإمامه و تعذر علیه الخروج عن المدینه التی هی دار الإمامه فلم یکن مأمورا و الحال هذه بالنفوذ فی جیش أسامه .

فإن قلت الإشکال علیکم إنما هو من قبل الاستخلاف کیف جاز لأبی بکر أن یتأخر عن المسیر و کیف جاز له أن یرجع إلی المدینه و هو مأمور بالمسیر و هلا نفذ لوجهه و لم یرجع و إن بلغه موت رسول الله صلی الله علیه و آله .

قلت لعل أسامه أذن له فهو مأمور بطاعته و لأنه رأی أسامه و قد عاد باللواء فعاد هو لأنه لم یکن یمکنه أن یسیر إلی الروم وحده و أیضا فإن أصحابنا قالوا إن ولایه أسامه بطلت بموت النبی ص و عاد الأمر إلی رأی من ینصب للأمر قالوا لأن تصرف أسامه إنما کان من جهه النبی ص ثم زال تصرف النبی ص بموته فوجب أن یزول تصرف أسامه لأن تصرفه تبع لتصرف الرسول ص قالوا و ذلک کالوکیل تبطل وکالته بموت الموکل قالوا و یفارق الوصی لأن ولایته لا تثبت إلا بعد موت الموصی فهو کعهد الإمام إلی غیره لا یثبت إلا بعد موت الإمام ثم فرع أصحابنا علی هذا الأصل مسأله و هی الحاکم هل ینعزل بموت الإمام أم لا قال قوم من أصحابنا لا ینعزل و بنوه علی أن التولی من غیر جهه الإمام یجوز فجعلوا الحاکم نائبا عن المسلمین أجمعین لا عن الإمام

و إن وقف تصرفه علی اختیاره و صار ذلک عندهم بمنزله أن یختار المسلمون واحدا یحکم بینهم ثم یموت من رضی بذلک فإن تصرفه یبقی علی ما کان علیه و قال قوم من أصحابنا ینعزل و إن هذا النوع من التصرف لا یستفاد إلا من جهه الإمام و لا یقوم به غیره و إذا ثبت أن أسامه قد بطلت ولایته لم تبق تبعه { 1) ا:«شیء». } علی أبی بکر فی الرجوع من بعض الطریق إلی المدینه .

و خامسها أن أمیر المؤمنین ولی أبا موسی الحکم و ولی رسول الله ص خالد بن الولید السریه إلی الغمیصاء { 2) الغمیصاء:موضع أوقع فیه خالد بن الولید ببنی جذیمه. } و هذا الکلام إنما ذکره قاضی القضاه تتمه لقوله إن أمره ع بنفوذ بعث أسامه کان مشروطا بالمصلحه قال کما أن تولیته ع أبا موسی کانت مشروطه باتباع القرآن و کما أن تولیه رسول الله ص خالد بن الولید کانت مشروطه بأن یعمل بما أوصاه به فخالفا و لم یعملا الحق فإذا کانت هذه الأوامر مشروطه فکذلک أمره جیش أسامه بالنفوذ کان مشروطا بالمصلحه و ألا یعرض ما یقتضی رجوع الجیش أو بعضه إلی المدینه و قد سبق القول فی کون الأمر مشروطا.

و سادسها أن أبا بکر کان محتاجا إلی مقام عمر عنده لیعاضده { 3) بعدها فی ا:«و یعاونه». } و یقوم فی تمهید أمر الإمامه ما لا یقوم به غیره فکان ذلک أصلح فی باب الدین من مسیره { 4) ا:«سیره». } مع الجیش فجاز أن یحبسه عنده لذلک و هذا الوجه مختص بمن قال إن أبا بکر لم یکن فی الجیش و إیضاح عذره فی حبس عمر عن النفوذ { 5) ا:«التنفیذ». } مع الجیش.

فأما قول المرتضی فإن ذلک غیر جائز لأن مخالفه النص حرام فقد قلنا إن هذا مبنی علی مسأله تخصیص العمومات الوارده فی القرآن بالقیاس.

و أما قوله أی حاجه کانت لأبی بکر إلی عمر بعد وقوع البیعه و لم یکن هناک تنازع و لا اختلاف فعجیب و هل کان لو لا مقام عمر و حضوره فی تلک المقامات یتم لأبی بکر أمر أو ینتظم له حال و لو لا عمر لما بایع علی و لا الزبیر و لا أکثر الأنصار و الأمر فی هذا أظهر من کل ظاهر.

و سابعها أن من یصلح للإمامه ممن ضمه جیش أسامه یجب تأخرهم لیختار للإمامه أحدهم فإن ذلک أهم من نفوذهم فإذا جاز لهذه العله التأخر قبل العقد جاز التأخر بعده للمعاضده و غیرها.

فأما قول المرتضی إن ذلک الجیش لم یضم من یصلح للإمامه فبناء علی مذهبه فی أن کل من لیس بمعصوم لا یصلح للإمامه فأما قوله و لو صح ذلک لم یکن عذرا فی التأخر لأن من خرج فی الجیش یمکن أن یختار و لو کان بعیدا و لا یمکن بعده من صحه الاختیار فلقائل أن یقول دار الهجره هی التی فیها أهل الحل و العقد و أقارب رسول الله ص و القراء و أصحاب السقیفه فلا یجوز العدول عن الاجتماع و المشاوره فیها إلی الاختیار علی البعد و علی جناح السفر من غیر مشارکه من ذکرنا من أعیان المسلمین.

فأما قوله و لو صح هذا العقد لکان عذرا فی التأخر قبل العقد فأما بعد إبرامه فلا عذر فیه فلقائل أن یقول إذا أجزت التأخر قبل العقد لنوع من المصلحه فأجز التأخر بعد العقد لنوع آخر من المصلحه و هو المعاضده و المساعده.

هذه الوجوه السبعه کلها لبیان قوله تأخر أبی بکر أو عمر عن النفوذ فی جیش أسامه و إن کان مأمورا بالنفوذ.

ثم نعود إلی تمام أقسام الفصل و منها { 1) انظر ص 182. } قول قاضی القضاه لا معنی لقول من قال إن رسول الله ص قصد إبعادهم عن المدینه لأن بعدهم عنها لا یمنعهم من أن یختاروا واحدا منهم للإمامه و لأنه ع لم یکن قاطعا علی موته لا محاله لأنه لم یرد نفذوا جیش أسامه فی حیاته.

و قد اعترض المرتضی هذا فقال إنه لم یتبین معنی الطعن لأن الطاعن لا یقول إنهم أبعدوا عن المدینه کی لا یختاروا واحدا للإمامه بل یقول إنما أبعدوا لینتصب بعد موته ص فی المدینه الشخص الذی نص علیه و لا یکون حاضرا بالمدینه من یخالفه و ینازعه و لیس یضرنا ألا یکون ص قاطعا علی موته لأنه و إن لم یکن قاطعا فهو لا محاله یشفق و یخاف من الموت و علی الخائف أن یتحرز مما یخاف منه و کلام المرتضی فی هذا الموضع أظهر من کلام قاضی القضاه .

و منها قول قاضی القضاه إن ولایه أسامه علیهما لا تقتضی کونهما دونه فی الفضل کما أن عمرو بن العاص لما ولی علیهما لم یقتض کونه أفضل منهما و قد اعترض المرتضی هذا بأنه { 2) د:«فإنه». } یقبح تقدیم المفضول علی الفاضل فیما هو أفضل منه و إن تقدیم عمرو بن العاص علیهما فی الإمره یقتضی أن یکون أفضل منهما فیما یرجع إلی الإمره و السیاسه و لا یقتضی أفضلیته علیهما فی غیر ذلک و کذلک القول فی أسامه .

و لقائل أن یقول إن الملوک قد یؤمرون الأمراء علی الجیوش لوجهین أحدهما أن یقصد الملک بتأمیر ذلک الشخص أن یسوس الجیش و یدبره بفضل رأیه و شیخوخته و قدیم تجربته و ما عرف من یمن نقیبته فی الحرب و قود العساکر و الثانی أن یؤمر علی الجیش غلاما حدثا من غلمانه أو من ولده أو من أهله و یأمر الأکابر من الجیش أن یثقفوه و یعلموه و یأمره أن یتدبر بتدبیرهم و یرجع إلی رأیهم و یکون قصد الملک من ذلک تخریج ذلک الغلام و تمرینه علی الإماره و أن یثبت له فی نفوس الناس منزله و أن یرشحه لجلائل { 1) ب:«بجلائل»،و ما أثبته من ا،د. } الأمور و معاظم الشئون ففی الوجه الأول یقبح تقدیم المفضول علی الفاضل و فی الوجه الثانی لا یقبح فلم لا یجوز أن یکون تأمیر أسامه علیهما من قبیل الوجه الثانی و الحال یشهد لذلک لأن أسامه کان غلاما لم یبلغ ثمانی عشره سنه حین قبض النبی ص فمن أین حصل له من تجربه الحرب و ممارسه الوقائع و قود الجیش ما یکون به أعرف بالإمره من أبی بکر و عمر و أبی عبیده و سعد بن أبی وقاص و غیرهم.

و منها قول قاضی القضاه إن السبب فی کون عمر فی الجیش أنه أنکر علی عبد الله بن عیاش بن أبی ربیعه تسخطه { 2) ا سخطه:«». } إمره أسامه و قال أنا أخرج فی جیش أسامه فخرج من تلقاء نفسه تعظیما لأمر رسول الله ص و قد اعترضه المرتضی فقال هذا شیء لم نسمعه من راو و لا قرأناه فی کتاب و صدق المرتضی فیما قال فإن هذا حدیث غریب لا یعرف.

و أما قول عمر دعنی أضرب عنقه فقد نافق فمنقول مشهور لا محاله و إنما الغریب الذی لم یعرف کون عمر خرج من تلقاء نفسه فی الجیش مراغمه لعبد الله بن عیاش بن أبی ربیعه حیث أنکر ما أنکر و لعل قاضی القضاه سمعه من راو أو نقله من کتاب إلا أنا نحن ما وقفنا علی ذلک

الطعن الخامس

قالوا إنه ص لم یول أبا بکر الأعمال و ولی غیره و لما ولاه الحج بالناس و قراءه سوره براءه علی الناس عزله عن ذلک کله و جعل الأمر إلی أمیر المؤمنین ع

و قال لا یؤدی عنی إلا أنا أو رجل منی.

حتی یرجع أبو بکر إلی النبی صلی الله علیه و آله .

أجاب قاضی القضاه فقال لو سلمنا أنه لم یوله لما دل ذلک علی نقص و لا علی أنه لم یصلح للإماره و الإمامه بل لو قیل إنه لم یوله لحاجته إلیه بحضرته و إن ذلک رفعه له لکان أقرب لا سیما و قد روی عنه ما یدل علی أنهما وزیراه و أنه کان ص محتاجا إلیهما و إلی رأیهما فلذلک لم یولهما و لو کان للعمل علی ترکه فضل لکان عمرو بن العاص و خالد بن الولید و غیرهما أفضل من أکابر الصحابه لأنه ع ولاهما و قدمهما و قد قدمنا أن تولیته هی بحسب الصلاح و قد یولی المفضول علی الفاضل تاره و الفاضل أخری و ربما ولی الواحد لاستغنائه عنه بحضرته و ربما ولاه لاتصال بینه و بین من یولی علیه إلی غیر ذلک ثم ادعی أنه ولی أبا بکر علی الموسم و الحج قد ثبتت بلا خلاف بین أهل الأخبار و لم یصح أنه عزله و لا یدل رجوع أبی بکر إلی النبی ص مستفهما عن القصه علی العزل ثم جعل إنکار من أنکر حج أبی بکر فی تلک السنه بالناس کإنکار عباد و طبقته أخذ أمیر المؤمنین ع سوره براءه من أبی بکر و حکی عن أبی علی أن المعنی کان فی أخذ السوره من أبی بکر أن من عاده العرب أن سیدا من سادات قبائلهم إذا عقد عقد القوم فإن ذلک العقد لا ینحل إلا أن یحله هو أو بعض سادات قومه فلما کان هذا عادتهم و أراد النبی ص أن ینبذ { 1) نبذ العقد:نقضه. } إلیهم عقدهم و ینقض ما کان بینه و بینهم علم

أنه لا ینحل ذلک إلا به أو بسید من سادات رهطه فعدل عن أبی بکر إلی أمیر المؤمنین المقرب فی النسب ثم ادعی أنه ص ولی أبا بکر فی مرضه الصلاه و ذلک أشرف الولایات و قال فی ذلک یأبی الله و رسوله و المسلمون إلا أبا بکر .

ثم اعترض نفسه بصلاته ع خلف عبد الرحمن بن عوف و أجاب بأنه ص إنما صلی خلفه لا أنه ولاه الصلاه و قدمه فیها قال و إنما قدم عبد الرحمن عند غیبه النبی ص فصلی بغیر أمره و قد ضاق الوقت فجاء النبی ص فصلی خلفه { 1) نقله المرتضی فی الشافی 421. } .

اعترض المرتضی فقال قد بینا أن ترکه ص الولایه لبعض أصحابه مع حضوره و إمکان ولایته و العدول عنه إلی غیره مع تطاول الزمان و امتداده لا بد من أن تقتضی غلبه الظن بأنه لا یصلح للولایه فأما ادعاؤه أنه لم یوله لافتقاره إلیه بحضرته و حاجته إلی تدبیره و رأیه فقد بینا أنه ع ما کان یفتقر إلی رأی أحد لکماله و رجحانه علی کل أحد و إنما کان یشاور أصحابه علی سبیل التعلیم لهم و التأدیب أو لغیر ذلک مما قد ذکر و بعد فکیف استمرت هذه الحاجه و اتصلت منه إلیهما حتی لم یستغن فی زمان من الأزمان عن حضورهما فیولیهما و هل هذا إلا قدح فی رأی رسول الله ص و نسبته إلی أنه کان ممن یحتاج إلی أن یلقن و یوقف علی کل شیء و قد نزهه الله تعالی عن ذلک فأما ادعاؤه أن الروایه قد وردت بأنهما وزیراه فقد کان یجب أن یصحح ذلک قبل أن یعتمده و یحتج به فإنا ندفعه عنه أشد دفع فأما ولایه عمرو بن العاص و خالد بن الولید فقد تکلمنا علیها من قبل و بینا أن ولایتهما تدل علی صلاحهما لما ولیاه و لا تدل علی صلاحهما للإمامه لأن شرائط الإمامه لم تتکامل فیهما و بینا أیضا لأن ولایه المفضول علی الفاضل لا تجوز فأما تعظیمه

و إکباره قول من یذهب إلی أن أبا بکر عزل عن أداء السوره و الموسم جمیعا و جمعه بین ذلک فی البعد و بین إنکار عباد أن یکون أمیر المؤمنین ع ارتجع سوره براءه من أبی بکر فأول ما فیه أنا لا ننکر أن یکون أکثر الأخبار وارده بأن أبا بکر حج بالناس فی تلک السنه إلا أنه قد روی قوم من أصحابنا خلاف ذلک و أن أمیر المؤمنین ع کان أمیر الموسم فی تلک السنه و أن عزل الرجل کان عن الأمرین معا و استکبار ذلک و فیه خلاف لا معنی له فأما ما حکاه عن عباد فإنا لا نعرفه و ما نظن أحدا یذهب إلی مثله و لیس یمکنه بإزاء ذلک جحد مذهب أصحابنا الذی حکیناه و لیس عباد لو صحت الروایه عنه بإزاء من ذکرناه فهو ملیء بالجهالات و دفع الضرورات و بعد فلو سلمنا أن ولایه الموسم لم تفسخ لکان الکلام باقیا لأنه إذا کان ما ولی مع تطاول الزمان إلا هذه الولایه ثم سلب شطرها و الأفخم الأعظم منها فلیس ذلک إلا تنبیها علی ما ذکرناه.

فأما ما حکاه عن أبی علی من أن عاده العرب ألا یحل ما عقده الرئیس منهم إلا هو أو المتقدم من رهطه فمعاذ الله أن یجری النبی ص سنته و أحکامه علی عادات الجاهلیه و قد بین ع لما رجع إلیه أبو بکر یسأله عن أخذ السوره منه الحال

فقال إنه أوحی إلی ألا یؤدی عنی إلا أنا أو رجل منی.

و لم یذکر ما ادعاه أبو علی علی أن هذه العاده قد کان یعرفها النبی ص قبل بعثه أبا بکر بسوره براءه فما باله لم یعتمدها فی الابتداء و یبعث من یجوز أن یحل عقده من قومه.

فأما ادعاؤه ولایه أبی بکر الصلاه فقد ذکرنا فیما تقدم أنه لم یوله إیاها فأما فصله بین صلاته خلف عبد الرحمن و بین صلاه أبی بکر بالناس فلیس بشیء لأنا إذا کنا قد دللنا علی أن الرسول ص ما قدم أبا بکر إلی الصلاه فقد

استوی الأمران و بعد فأی فرق بین أن یصلی خلفه و بین أن یولیه و یقدمه و نحن نعلم أن صلاته خلفه إقرار لولایته و رضا بها فقد عاد الأمر إلی أن عبد الرحمن کأنه قد صلی بأمره و إذنه علی أن قصه عبد الرحمن أوکد لأنه قد اعترف بأن الرسول صلی خلفه و لم یصل خلف أبی بکر و إن ذهب کثیر من الناس إلی أنه قدمه و أمر بالصلاه قبل خروجه إلی المسجد و تحامله.

ثم سأل المرتضی رحمه الله نفسه فقال إن قیل لیس یخلو النبی ص من أن یکون سلم فی الابتداء سوره براءه إلی أبی بکر بأمر الله أو باجتهاده و رأیه فإن کان بأمر الله تعالی فکیف یجوز أن یرتجع منه السوره قبل وقت الأداء و عندکم أنه لا یجوز نسخ الشیء قبل تقضی وقت فعله و إن کان باجتهاده ص فعندکم أنه لا یجوز أن یجتهد فیما یجری هذا المجری.

و أجاب فقال إنه ما سلم السوره إلی أبی بکر إلا بإذنه تعالی إلا أنه لم یأمره بأدائها و لا کلفه قراءتها علی أهل الموسم لأن أحدا لم یمکنه أن ینقل ع فی ذلک لفظ الأمر و التکلیف فکأنه سلم سوره براءه إلیه لتقرأ علی أهل الموسم و لم یصرح بذکر القارئ المبلغ لها فی الحال و لو نقل عنه تصریح لجاز أن یکون مشروطا بشرط لم یظهر.

فإن قیل فأی فائده فی دفع السوره إلی أبی بکر و هو لا یرید أن یؤدیها ثم ارتجاعها منه و هلا دفعت فی الابتداء إلی أمیر المؤمنین ع .

قیل الفائده فی ذلک ظهور فضل أمیر المؤمنین ع و مرتبته و أن الرجل الذی نزعت السوره عنه لا یصلح لما یصلح له و هذا غرض قوی فی وقوع الأمر علی ما وقع علیه الشافی { 1) 421،422. }

قلت قد ذکرنا فیما تقدم القول فی تولیه الملک بعض أصحابه و ترک تولیه بعضهم و کیفیه الحال فی ذلک علی أنه قد روی أصحاب المغازی أنه أمر أبا بکر فی شعبان من سنه سبع علی سریه بعثها إلی نجد فلقوا جمعا من هوازن فبیتوهم { 1) بیتوهم؛أی دبروا أمرهم. } فروی إیاس بن سلمه عن أبیه قال کنت فی ذلک البعث فقتلت بیدی سبعه منهم و کان شعارنا أمت أمت و قتل من أصحاب النبی ص قوم و جرح أبو بکر و ارتث { 2) ارتث،علی البناء للمجهول:حمل من المعرکه رثیثا؛أی جریحا و به رمق. } و عاد إلی المدینه علی أن أمراء السرایا الذین کان یبعثهم ص کانوا قوما مشهورین بالشجاعه و لقاء الحروب کمحمد بن مسلمه و أبی دجانه و زید بن حارثه و نحوهم و لم یکن أبو بکر مشهورا بالشجاعه و لقاء الحروب و لم یکن جبانا و لا خوارا { 3) الخوار:الضعیف. } و إنما کان رجلا مجتمع القلب عاقلا ذا رأی و حسن تدبیر و کان رسول الله ص یترک بعثه فی السرایا لأن غیره أنفع منه فیها و لا یدل ذلک علی أنه لا یصلح للإمامه و أن الإمامه لا تحتاج أن یکون صاحبها من المشهورین بالشجاعه و إنما یحتاج إلی ثبات القلب و إلا یکون هلعا طائر { 4) الهلع:أفحش الجزع. } الجنان و کیف یقول المرتضی إنه ص لم یکن محتاجا إلی رأی أحد و قد نقل الناس کلهم رجوعه من رأی إلی رأی عند المشوره نحو ما جری یوم بدر من تغیر المنزل لما أشار علیه الحباب بن المنذر و نحو ما جری یوم الخندق من فسخ رأیه فی دفع ثلث تمر المدینه إلی عیینه بن حصن لیرجع بالأحزاب عنهم لأجل ما رآه سعد بن معاذ و سعد بن عباده من الحرب و العدول عن الصلح و نحو ما جری فی تلقیح النخل بالمدینه و غیر ذلک فأما ولایه أبی بکر الموسم فأکثر الأخبار علی ذلک و لم یرو عزله عن الموسم إلا قوم من الشیعه .

و أما ما أنکره المرتضی من حال عباد بن سلیمان و دفعه أن یکون علی أخذ براءه من أبی بکر و استغرابه ذلک عجب فإن قول عباد قد ذهب إلیه کثیر من الناس

و رووا أن رسول الله ص لم یدفع براءه إلی أبی بکر و أنه بعد أن نفذ أبو بکر بالحجیج أتبعه علیا و معه تسع آیات من براءه و قد أمره أن یقرأها علی الناس و یؤذنهم بنقض العهد و قطع الدنیه فانصرف أبو بکر إلی رسول الله ص فأعاده علی الحجیج و قال له أنت الأمیر و علی المبلغ فإنه لا یبلغ عنی إلا أنا أو رجل منی .

و لم ینکر عباد أمر براءه بالکلیه و إنما أنکر أن یکون النبی ص دفعها إلی أبی بکر ثم انتزعها منه و طائفه عظیمه من المحدثین یروون ما ذکرناه و إن کان الأکثر الأظهر أنه دفعها إلیه ثم أتبعه بعلی ع فانتزعها منه و المقصود أن المرتضی قد تعجب مما لا یتعجب من مثله فظن أن عبادا أنکر حدیث براءه بالکلیه و قد وقفت أنا علی ما ذکره عباد فی هذه القضیه فی کتابه المعروف بکتاب الأبواب و هو الکتاب الذی نقضه شیخنا أبو هاشم فأما عذر شیخنا أبی علی و قوله إن عاده العرب ذلک و اعتراض المرتضی علیه فالذی قاله المرتضی أصح و أظهر و ما نسب إلی عاده العرب غیر معروف و إنما هو تأویل تأول به متعصبو أبی بکر لانتزاع براءه منه و لیس بشیء و لست أقول ما قاله المرتضی من أن غرض رسول الله ص إظهار أن أبا بکر لا یصلح للأداء عنه بل أقول فعل ذلک لمصلحه رآها و لعل السبب فی ذلک أن علیا ع من بنی عبد مناف و هم جمره قریش بمکه و علی أیضا شجاع لا یقام له { 1) ب:«لا یقال»تحریف. } و قد حصل فی صدور قریش منه الهیبه الشدیده و المخافه العظیمه فإذا حصل مثل هذا الشجاع البطل و حوله من بنی عمه و هم أهل العزه و القوه و الحمیه

کان أدعی إلی نجاته من قریش و سلامه نفسه و بلوغ الغرض من نبذ العهد علی یده أ لا تری أن رسول الله ص فی عمره الحدیبیه بعث عثمان بن عفان إلی مکه یطلب منهم الإذن له فی الدخول و إنما بعثه لأنه من بنی عبد مناف و لم یکن بنو عبد مناف و خصوصا بنی عبد شمس لیمکنوا من قتله و لذلک حمله بنو سعید بن العاص علی بعیر یوم دخل مکه و أحدقوا به مستلئمین { 1) المستلئم:لابس اللأمه. } بالسلاح و قالوا له أقبل و أدبر و لا تخف أحدا بنو سعید أعزه الحرم و أما القول فی تولیه رسول الله ص أبا بکر الصلاه فقد تقدم و ما رامه قاضی القضاه من الفرق بین صلاه أبی بکر بالناس و صلاه عبد الرحمن بهم مع کون رسول الله ص صلی خلفه ضعیف و کلام المرتضی أقوی منه فأما السؤال الذی سأله المرتضی من نفسه فقوی و الجواب الصحیح أن بعث براءه مع أبی بکر کان باجتهاد من الرسول ص و لم یکن عن وحی و لا من جمله الشرائع التی تتلقی عن جبرائیل ع فلم یقبح نسخ ذلک قبل تقضی وقت فعله و جواب المرتضی لیس بقوی لأنه من البعید أن یسلم سوره براءه إلی أبی بکر و لا یقال له ما ذا تصنع بها بل یقال خذ هذه معک لا غیر و القول بأن الکلام مشروط بشرط لم یظهر خلاف الظاهر و فتح هذا الباب یفسد کثیرا من القواعد.

الطعن السادس

أن أبا بکر لم یکن یعرف الفقه و أحکام الشریعه فقد قال فی الکلاله { 2) الکلاله:من لا ولد له و لا والد،و ما لم یکن من النسب لی. } أقول

فیها برأیی فإن یکن صوابا فمن الله و إن یکن خطأ فمنی { 1) الشافی:فمنی و من الشیطان،و نحو قوله و قد سئل عن قوله: وَ فاکِهَهً وَ أَبًّا، فلم یعرف معناه،و الأب:المرعی فی اللغه،لا یذهب علی أحد له أدنی أنس بالعربیه،و نحو میراث الجده و أنّه لم یعرف الحکم فیه،و نظائر ذلک کثیره معروفه. } و لم یعرف میراث الجد و من حاله هذه لا یصلح للإمامه.

أجاب قاضی القضاه بأن الإمام لا یجب أن یعلم جمیع الأحکام و أن القدر الذی یحتاج إلیه هو القدر الذی یحتاج إلیه الحاکم و أن القول بالرأی هو الواجب فیما لا نص فیه و قد قال أمیر المؤمنین ع بالرأی فی مسائل کثیره.

اعترض المرتضی فقال قد دللنا علی أن الإمام لا بد أن یکون عالما بجمیع الشرعیات و فرقنا بینه و بین الحاکم و دللنا علی فساد الرأی و الاجتهاد و أما أمیر المؤمنین ع فلم یقل قط بالرأی و ما یروی من خبر بیع أمهات الأولاد غیر صحیح و لو صح لجاز أن یکون أراد بالرأی الرجوع إلی النصوص و الأدله و لا شبهه عندنا أن قوله کان واحدا فی الحالین { 2) ب:«القولین». } و إن ظهر فی أحدهما خلاف مذهبه للتقیه { 3) انظر الشافی 422. } .

قلت هذا الطعن مبنی علی أمرین أحدهما هل من شرط الإمامه أن یعلم الإمام کل الأحکام الشرعیه أم لا و هذا مذکور فی کتبنا الکلامیه و الثانی هو القول فی الاجتهاد و الرأی حق أم لا و هذا مذکور فی کتبنا الأصولیه.

الطعن السابع

قصه خالد بن الولید و قتله مالک بن نویره و مضاجعته امرأته من لیلته و أن أبا بکر

ترک إقامه الحد علیه و زعم أنه سیف من سیوف الله سله الله علی أعدائه مع أن الله تعالی قد أوجب القود و حد الزناء عموما و أن عمر نبهه و قال له اقتله فإنه قتل مسلما.

أجاب قاضی القضاه فقال إن شیخنا أبا علی قال إن الرده ظهرت من مالک بن نویره لأنه جاء فی الأخبار أنه رد صدقات قومه علیهم لما بلغه موت رسول الله ص کما فعله سائر أهل الرده فاستحق القتل فإن قال قائل فقد کان یصلی قیل له و کذلک سائر أهل الرده و إنما کفروا بالامتناع من الزکاه و اعتقادهم إسقاط وجوبها دون غیره فإن قیل فلم أنکر عمر قیل کان الأمر إلی أبی بکر فلا وجه لإنکار عمر و قد یجوز أن یعلم أبو بکر من الحال ما یخفی علی عمر فإن قیل فما معنی ما روی عن أبی بکر من أن خالدا تأول فأخطأ قیل أراد عجلته علیه بالقتل و قد کان الواجب عنده علی خالد أن یتوقف للشبهه و استدل أبو علی علی ردته بأن أخاه متمم بن نویره لما أنشد عمر مرثیته أخاه قال له وددت أنی أقول الشعر فأرثی أخی زیدا بمثل ما رثیت به أخاک فقال متمم لو قتل أخی علی مثل ما قتل علیه أخوک ما رثیته فقال عمر ما عزانی أحد بمثل تعزیتک فدل هذا علی أن مالکا لم یقتل علی الإسلام کما قتل زید .

و أجاب عن تزویج خالد بامرأته بأنه إذا قتل علی الرده فی دار الکفر جاز تزویج امرأته عند کثیر من أهل العلم و إن کان لا یجوز أن یطأها إلا بعد الاستبراء.

و حکی عن أبی علی أنه إنما قتله لأنه ذکر رسول الله ص فقال صاحبک و أوهم بذلک أنه لیس بصاحب له و کان عنده أن ذلک رده و علم عند المشاهده

المقصد و هو أمیر القوم فجاز أن یقتله و إن کان الأولی ألا یستعجل و أن یکشف الأمر فی ردته حتی یتضح فلهذا لم یقتله أبو بکر به فأما وطؤه لامرأته فلم یثبت فلا یصح أن یجعل طعنا فیه { 1) نقله الشافی فی المرتضی 422،423. } اعترض المرتضی فقال أما منع خالد فی قتل مالک بن نویره و استباحه امرأته و أمواله لنسبته إیاه إلی رده لم تظهر منه بل کان الظاهر خلافها من الإسلام فعظیم و یجری مجراه فی العظم تغافل من تغافل عن أمره و لم یقم فیه حکم الله تعالی و أقره علی الخطإ الذی شهد هو به علی نفسه و یجری مجراهما من أمکنه أن یعلم الحال فأهملها و لم یتصفح ما روی من الأخبار فی هذا الباب و تعصب لأسلافه و مذهبه و کیف یجوز عند خصومنا علی مالک و أصحابه جحد الزکاه مع المقام علی الصلاه و هما جمیعا فی قرن { 2) القرن:الحبل؛و الکلام علی الاستعاره. } لأن العلم الضروری بأنهما من دینه ع و شریعته علی حد واحد و هل نسبه مالک إلی الرده مع ما ذکرناه إلا قدح فی الأصول و نقض لما تضمنته من أن الزکاه معلومه ضروره من دینه ع و أعجب من کل عجیب قوله و کذلک سائر أهل الرده یعنی أنهم کانوا یصلون و یجحدون الزکاه لأنا قد بینا أن ذلک مستحیل غیر ممکن و کیف یصح ذلک و قد روی جمیع أهل النقل أن أبا بکر لما وصی الجیش الذین أنفذهم بأن یؤذنوا و یقیموا فإن أذن القوم کأذانهم و إقامتهم کفوا عنهم و إن لم یفعلوا أغاروا علیهم فجعل أماره الإسلام و البراءه من الرده الأذان و الإقامه و کیف یطلق فی سائر أهل الرده ما أطلقه من أنهم کانوا یصلون و قد علمنا أن أصحاب مسیلمه و طلیحه و غیرهما ممن کان ادعی النبوه و خلع الشریعه ما کانوا یرون الصلاه و لا شیئا مما جاءت به شریعتنا و قصه مالک معروفه عند من تأمل کتب السیر و النقل لأنه کان علی صدقات قومه بنی

یربوع والیا من قبل رسول الله ص و لما بلغته وفاه رسول الله ص أمسک عن أخذ الصدقه من قومه و قال لهم تربصوا بها حتی یقوم قائم بعد النبی ص و ننظر ما یکون من أمره و قد صرح بذلک فی شعره حیث یقول و قال رجال سدد الیوم مالک

فصرح کما تری أنه استبقی الصدقه فی أیدی قومه رفقا بهم و تقربا إلیهم إلی أن یقوم بالأمر من یدفع ذلک إلیه و قد روی جماعه من أهل السیر و ذکره الطبری فی تاریخه أن مالکا نهی قومه عن الاجتماع علی منع الصدقات و فرقهم و قال یا بنی یربوع إنا کنا قد عصینا أمراءنا إذ دعونا إلی هذا الدین و بطأنا الناس عنه فلم نفلح و لم ننجح و أنی قد نظرت فی هذا الأمر فوجدت الأمر یتأتی لهؤلاء القوم بغیر سیاسه و إذا أمر لا یسوسه الناس فإیاکم و معاداه قوم یصنع لهم فتفرقوا علی ذلک إلی أموالهم و رجع مالک إلی منزله فلما قدم خالد البطاح بث السرایا و أمرهم بداعیه الإسلام و أن یأتوه بکل من لم یجب و أمرهم إن امتنع أن یقاتلوه فجاءته الخیل بمالک بن نویره فی نفر من بنی یربوع و اختلف السریه فی أمرهم و فی السریه أبو قتاده الحارث بن ربعی فکان ممن شهد أنهم أذنوا و أقاموا و صلوا فلما اختلفوا فیهم

أمر بهم خالد فحبسوا و کانت لیله بارده لا یقوم لها شیء فأمر خالد منادیا ینادی أدفئوا { 1) ب:«ادفو»،صوابه فی د و الطبریّ. } أسراءکم { 2) الطبریّ:«أسراءکم». } فظنوا أنهم أمروا بقتلهم لأن هذه اللفظه تستعمل فی لغه کنانه للقتل فقتل ضرار بن الأزور مالکا و تزوج خالد زوجته أم تمیم بنت المنهال { 3) تاریخ الطبریّ 3:278(المعارف)،مع تصرف و اختصار. } .

و فی خبر آخر أن السریه التی بعث بها خالد لما غشیت القوم تحت اللیل راعوهم فأخذ القوم السلاح قال فقلنا إنا المسلمون فقالوا و نحن المسلمون قلنا فما بال السلاح معکم قلنا فضعوا السلاح فلما وضعوا السلاح ربطوا أساری فأتوا بهم خالدا فحدث أبو قتاده خالد بن الولید أن القوم نادوا بالإسلام و أن لهم أمانا فلم یلتفت خالد إلی قولهم و أمر بقتلهم و قسم سبیهم و حلف أبو قتاده ألا یسیر تحت لواء خالد فی جیش أبدا و رکب فرسه شاذا إلی أبی بکر فأخبره الخبر و قال له إنی نهیت خالدا عن قتله فلم یقبل قولی و أخذ بشهاده الأعراب الذین غرضهم الغنائم و أن عمر لما سمع ذلک تکلم فیه عند أبی بکر فأکثر و قال إن القصاص قد وجب علیه و لما أقبل خالد بن الولید قافلا دخل المسجد و علیه قباء له علیه صدأ الحدید معتجرا { 4) اعتجر العمامه:لبسها. } بعمامه له قد غرز فی عمامته أسهما فلما دخل المسجد قام إلیه عمر فنزع الأسهم عن رأسه فحطمها ثم قال له یا عدو نفسه أ عدوت علی امرئ مسلم فقتلته ثم نزوت علی امرأته و الله لنرجمنک بأحجارک و خالد لا یکلمه و لا یظن إلا أن رأی أبی بکر مثل رأیه حتی دخل إلی أبی بکر و اعتذر إلیه بعذره و تجاوز عنه فخرج خالد و عمر جالس فی المسجد فقال هلم إلی یا ابن أم شمله فعرف عمر أن أبا بکر قد رضی عنه فلم یکلمه و دخل بیته { 5) تاریخ الطبریّ 3:279.280. } .

و قد روی أیضا أن عمر لما ولی جمع من عشیره مالک بن نویره من وجد منهم

و استرجع ما وجد عند المسلمین من أموالهم و أولادهم و نسائهم فرد ذلک علیهم جمیعا مع نصیبه کان منهم و قیل إنه ارتجع بعض نسائهم من نواحی دمشق و بعضهن حوامل فردهن علی أزواجهن فالأمر ظاهر فی خطإ خالد و خطإ من تجاوز عنه و قول صاحب الکتاب إنه یجوز أن یخفی عن عمر ما یظهر لأبی بکر لیس بشیء لأن الأمر فی قصه خالد لم یکن مشتبها بل کان مشاهدا معلوما لکل من حضره و ما تأول به فی القتل لا یعذر لأجله و ما رأینا أبا بکر حکم فیه بحکم المتأول و لا غیره و لا تلافی خطأه و زلله و کونه سیفا من سیوف الله علی ما ادعاه لا یسقط عنه الأحکام و یبرئه من الآثام و أما قول متمم لو قتل أخی علی ما قتل علیه أخوک لما رثیته لا یدل علی أنه کان مرتدا فکیف یظن عاقل أن متمما یعترف برده أخیه و هو یطالب أبا بکر بدمه و الاقتصاص من قاتلیه و رد سبیه و أنه أراد فی الجمله التقرب إلی عمر بتقریظ أخیه ثم لو کان ظاهر هذا القول کباطنه لکان إنما یقصد تفضیل قتله زید علی قتله مالک و الحال فی ذلک أظهر لأن زیدا قتل فی بعث المسلمین ذابا عن وجوههم و مالک قتل علی شبهه و بین الأمرین فرق.

و أما قوله فی النبی ص صاحبک فقد قال أهل العلم إنه أراد القرشیه لأن خالدا قرشی و بعد فلیس فی ظاهر إضافته إلیه دلاله علی نفیه له عن نفسه و لو کان علم من مقصده الاستخفاف و الإهانه علی ما ادعاه صاحب الکتاب لوجب أن یعتذر خالد بذلک عند أبی بکر و عمر و یعتذر به أبو بکر لما طالبه عمر بقتله فإن عمر ما کان یمنع من قتل قادح فی نبوه النبی ص و إن کان الأمر علی ذلک فأی معنی لقول أبی بکر تأول فأخطأ و إنما تأول فأصاب إن کان الأمر علی ما ذکر الشافی { 1) 422،423. }

قلت أما تعجب المرتضی من کون قوم منعوا الزکاه و أقاموا علی الصلاه و دعواه أن هذا غیر ممکن و لا صحیح فالعجب منه کیف ینکر وقوع ذلک و کیف ینکر إمکانه أما الإمکان فلأنه لا ملازمه بین العبادتین إلا من کونهما مقترنتین فی بعض المواضع فی القرآن و ذلک لا یوجب تلازمهما فی الوجود أو من قوله إن الناس یعلمون کون الزکاه واجبه فی دین الإسلام ضروره کما تعلمون کون الصلاه فی دین الإسلام ضروره و هذا لا یمنع اعتقادهم سقوط وجوب الزکاه لشبهه دخلت علیهم فإنهم قالوا إن الله تعالی قال لرسوله خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَهً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ { 1) سوره التوبه 103. } قالوا فوصف الصدقه المفروضه بأنها صدقه من شأنها أن یطهر رسول الله ص الناس و یزکیهم بأخذها منهم ثم عقب ذلک بأن فرض علیه مع أخذ الزکاه منهم أن یصلی علیهم صلاه تکون سکنا لهم قالوا و هذه الصفات لا تتحقق فی غیره لأن غیره لا یطهر الناس و یزکیهم بأخذ الصدقه و لا إذا صلی علی الناس کانت صلاته سکنا لهم فلم یجب علینا دفع الزکاه إلی غیره و هذه الشبهه لا تنافی کون الزکاه معلوما وجوبها ضروره من دین محمد ص لأنهم ما جحدوا وجوبها و لکنهم قالوا إنه وجوب مشروط و لیس یعلم بالضروره انتفاء کونها مشروطه و إنما یعلم ذلک بنظر و تأویل فقد بان أن ما ادعاه من الضروره لیس بدال علی أنه لا یمکن أحد اعتقاد نفی وجوب الزکاه بعد موت الرسول و لو عرضت مثل هذه الشبهه فی صلاه لصح لذاهب أن یذهب إلی أنها قد سقطت عن الناس فأما الوقوع فهو المعلوم ضروره بالتواتر کالعلم بأن أبا بکر ولی الخلافه بعد الرسول ص ضروره بطریق التواتر و من أراد الوقوف علی ذلک فلینظر فی کتب التواریخ

فإنها تشتمل من ذلک علی ما یشفی و یکفی و قال أبو جعفر محمد بن جریر الطبری فی التاریخ الکبیر بإسناد ذکره أن أبا بکر أقام بالمدینه بعد وفاه رسول الله ص و توجیهه أسامه فی جیشه إلی حیث قتل أبوه زید بن حارثه لم یحدث شیئا و جاءته وفود العرب مرتدین یقرون بالصلاه و یمنعون الصدقه فلم یقیل منهم و ردهم و أقام حتی قدم أسامه بعد أربعین یوما من شخوصه و یقال بعد سبعین یوما { 1) تاریخ الطبریّ 3:170. } .

و روی أبو جعفر قال امتنعت العرب قاطبه من أداء الزکاه بعد رسول الله ص إلا قریشا و ثقیفا { 2) تاریخ الطبریّ 3:242. } .

و روی أبو جعفر عن السری { 3) ب:«السدی»؛صوابه فی ا،د و تاریخ الطبریّ. } عن شعیب عن سیف عن هشام بن عروه عن أبیه قال ارتدت العرب و منعت الزکاه إلا قریشا و ثقیفا فأما هوازن فقدمت رجلا و أخرت أخری أمسکوا الصدقه { 4) تاریخ الطبریّ 3:242. } .

و روی أبو جعفر قال لما منعت العرب الزکاه کان أبو بکر ینتظر قدوم أسامه بالجیش فلم یحارب أحدا قبل قدومه إلا عبسا و ذبیان فإنه قاتلهم قبل رجوع أسامه { 5) تاریخ الطبریّ 3:243. } .

و روی أبو جعفر قال قدمت وفود من قبائل العرب المدینه فنزلوا علی وجوه الناس بها و یحملونهم إلی أبی بکر أن یقیموا الصلاه و ألا یؤتوا الزکاه فعزم الله لأبی بکر علی الحق و قال لو منعونی عقال بعیر لجاهدتهم علیه { 6) تاریخ الطبریّ 3:244.و العقال:الحبل الذی کان یعقل به البعیر الذی کان یؤخذ فی الصدقه. } .

و روی أبو جعفر شعرا للخطیل { 7) فی الأصول:«الخطل»،و صوابه من تاریخ الطبریّ. } بن أوس أخی الحطیئه فی معنی منع الزکاه و أن

أبا بکر رد سؤال العرب و لم یجبهم من جملته أطعنا رسول الله إذا کان بیننا

و روی أبو جعفر قال لما قدمت العرب المدینه علی أبی بکر فکلموه فی إسقاط الزکاه نزلوا علی وجوه الناس بالمدینه فلم یبق أحد إلا و أنزل علیه ناسا منهم إلا العباس بن عبد المطلب ثم اجتمع إلی أبی بکر المسلمون فخوفوه بأس العرب و اجتماعها قال ضرار بن الأزور فما رأیت أحدا لیس رسول الله أملأ بحرب شعواء من أبی بکر فجعلنا { 1) أورد صاحب الأغانی البیت الأول و الثانی(2:157-طبعه دار الکتب)و نسبهما إلی الحطیئه. } نخوفه { 2) الطبریّ 3:246،و فیه:«أو أحلی إلی من التمر». } و نروعه و کأنما إنما نخبره بما له لا ما علیه و اجتمعت کلمه المسلمین علی إجابه العرب إلی ما طلبت و أبی أبو بکر أن یفعل إلا ما کان یفعله رسول الله ص و أن یأخذ إلا ما کان یأخذ ثم أجلهم یوما و لیله ثم أمرهم بالانصراف و طاروا إلی عشائرهم { 3) ب:«یجعلنا»،و صوابه من الطبریّ،د. } .

و روی أبو جعفر قال کان رسول الله ص بعث عمرو بن العاص إلی عمان قبل موته فمات و هو بعمان فأقبل قافلا إلی المدینه فوجد العرب قد منعت الزکاه فنزل فی بنی عامر علی قره بن هبیره و قره یقدم رجلا و یؤخر أخری و علی ذلک بنو عامر کلهم إلا الخواص ثم قدم المدینه فأطافت به قریش فأخبرهم أن العساکر معسکره حولهم فتفرق المسلمون و تحلقوا حلقا و أقبل عمر بن الخطاب فمر بحلقه

و هم یتحدثون فیما سمعوا من عمرو و فی تلک الحلقه علی و عثمان و طلحه و الزبیر و عبد الرحمن بن عوف و سعد فلما دنا عمر منهم سکتوا فقال فی أی شیء أنتم فلم یخبروه فقال ما أعلمنی بالذی خلوتم علیه فغضب طلحه و قال الله یا ابن الخطاب إنک لتعلم الغیب فقال لا یعلم الغیب إلا الله و لکن أظن قلتم ما أخوفنا علی قریش من العرب و أخلقهم ألا یقروا بهذا الأمر قالوا صدقت فقال فلا تخافوا هذه المنزله أنا و الله منکم علی العرب أخوف منی علیکم من العرب { 1) تاریخ الطبریّ 3:258،259. } .

قال أبو جعفر و حدثنی السری قال حدثنا شعیب عن سیف عن هشام بن عروه عن أبیه قال نزل عمرو بن العاص بمنصرفه من عمان بعد وفاه رسول الله ص بقره بن هبیره بن سلمه بن یسیر و حوله عساکر من أفنائهم فذبح له و أکرم منزلته فلما أراد الرحله خلا به و قال یا هذا إن العرب لا تطیب لکم أنفسا بالإتاوه فإن أنتم أعفیتموها من أخذ أموالها فستسمع و تطیع و إن أبیتم فإنها تجتمع علیکم فقال عمرو أ توعدنا بالعرب و تخوفنا بها موعدنا حفش أمک أما و الله لأوطئنه علیک الخیل و قدم علی أبی بکر و المسلمین فأخبرهم { 2) تاریخ الطبریّ 3:259. } .

و روی أبو جعفر قال کان رسول الله ص قد فرق عماله فی بنی تمیم علی قبض الصدقات فجعل الزبرقان بن بدر علی عوف و الرباب و قیس بن عاصم علی مقاعس و البطون و صفوان بن صفوان و سبره بن عمرو علی بنی عمرو و مالک بن نویره علی بنی حنظله فلما توفی رسول الله ص ضرب صفوان إلی أبی بکر حین وقع إلیه الخبر بموت النبی ص بصدقات بنی عمرو و بما ولی منها و ما ولی سبره و أقام سبره فی قومه لحدث إن ناب و أطرق قیس بن عاصم ینظر ما الزبرقان صانع فکان له عدوا و قال و هو ینتظره و ینتظر ما یصنع و یلی علیه ما أدری ما أصنع إن أنا

بایعت أبا بکر و أتیته بصدقات قومی خلفنی فیهم فساءنی عندهم و إن رددتها علیهم فلیأتین أبا بکر فیسوءنی عنده ثم عزم قیس علی قسمتها فی مقاعس و البطون ففعل و عزم الزبرقان علی الوفاء فاتبع صفوان بصدقات عوف و الرباب حتی قدم بها المدینه و قال شعرا یعرض فیه بقیس بن عاصم و من جملته وفیت بأذواد الرسول و قد أبت سعاه فلم یردد بعیرا أمیرها.

فلما أرسل أبو بکر إلی قیس العلاء بن الحضرمی أخرج الصدقه فأتاه بها و قدم معه إلی المدینه { 1) تاریخ الطبریّ 3:267،268. } .

و فی تاریخ أبی جعفر الطبری من هذا الکثیر الواسع و کذلک فی تاریخ غیره من التواریخ و هذا أمر معلوم باضطرار لا یجوز لأحد أن یخالف فیه فأما قوله کیف یصح ذلک و قد قال لهم أبو بکر إذا أذنوا و أقاموا کإقامتکم فکفوا عنهم فجعل أماره الإسلام و البراءه من الرده الأذان و الإقامه فإنه قد أسقط بعض الخبر قال أبو جعفر الطبری فی کتابه کانت وصیته لهم إذا نزلتم فأذنوا و أقیموا فإن أذن القوم و أقاموا فکفوا عنهم فإن لم یفعلوا فلا شیء إلا الغاره ثم اقتلوهم کل قتله الحرق فما سواه و إن أجابوا داعیه الإسلام فاسألوهم فإن أقروا بالزکاه فاقبلوا منهم و إن أبوا فلا شیء إلا الغاره و لا کلمه { 2) تاریخ الطبریّ 3:279. } .

فأما قوله و کیف یطلق قاضی القضاه فی سائر أهل الرده ما أطلقه من أنهم کانوا یصلون و من جملتهم أصحاب مسیلمه و طلحه فإنما أراد قاضی القضاه بأهل الرده هاهنا مانعی الزکاه لا غیر و لم یرد من جحد الإسلام بالکلیه.

فأما قصه مالک بن نویره و خالد بن الولید فإنها مشتبهه عندی و لا غرو فقد اشتهت علی الصحابه و ذلک أن من حضرها من العرب اختلفوا فی حال القوم هل کان

علیهم شعار الإسلام أو لا و اختلف أبو بکر و عمر فی خالد مع شده اتفاقهما فأما الشعر الذی رواه المرتضی لمالک بن نویره فهو معروف إلا البیت الأخیر فإنه غیر معروف و علیه عمده المرتضی فی هذا المقام و ما ذکره بعد من قصه القوم صحیح کله مطابق لما فی التواریخ إلا مویضعات یسیره.

منها قوله إن مالکا نهی قومه عن الاجتماع علی منع الصدقات فإن ذلک غیر منقول و إنما المنقول أنه نهی قومه عن الاجتماع فی موضع واحد و أمرهم أن یتفرقوا فی میاههم ذکر ذلک الطبری و لم یذکر نهیه إیاهم عن الاجتماع علی منع الصدقه و قال الطبری إن مالکا تردد فی أمره هل یحمل الصدقات أم لا فجاءه خالد و هو متحیر سبح.

و منها أن الطبری ذکر أن ضرار بن الأزور قتل مالکا عن غیر أمر خالد و أن خالدا لما سمع الواعیه خرج و قد فرغوا منهم فقال إذا أراد الله أمرا أصابه قال الطبری و غضب أبو قتاده لذلک و قال لخالد هذا عملک و فارقه و أتی أبا بکر فأخبره فغضب علیه أبو بکر حتی کلمه فیه عمر فلم یرض إلا أن یرجع إلی خالد فرجع إلیه حتی قدم معه المدینه { 1) تاریخ الطبریّ 3:278. } .

و منها أن الطبری روی أن خالدا لما تزوج أم تمیم بنت المنهال امرأه مالک لم یدخل بها و ترکها حتی تقضی طهرها و لم یذکر المرتضی ذلک.

و منها أن الطبری روی أن متمما لما قدم المدینه طلب إلی أبی بکر فی سبیهم فکتب له برد السبی و المرتضی ذکر أنه لم یرد إلا فی خلافه عمر .

فأما قول المرتضی إن قول متمم لو قتل أخی علی مثل ما قتل علیه أخوک لما رثیته

لا یدل علی ردته فصحیح و لا ریب أنه قصد تقریظ زید بن الخطاب و أن یرضی عمر أخاه بذلک و نعما قال المرتضی إن بین القتلتین فرقا ظاهرا و إلیه أشار متمم لا محاله.

فأما قول مالک صاحبک یعنی النبی ص فقد روی هذه اللفظه الطبری فی التاریخ قال کان خالد یعتذر عن قتله فیقول إنه قال له و هو یراجعه ما إخال صاحبکم إلا قال کذا و کذا فقال له خالد أ و ما تعده لک صاحبا { 1) تاریخ الطبریّ 3:280. } و هذه لعمری کلمه جافیه و إن کان لها مخرج فی التأویل إلا أنه مستکره و قرائن الأحوال یعرفها من شاهدها و سمعها فإذا کان خالد قد کان یعتذر بذلک فقد اندفع قول المرتضی هلا اعتذر بذلک و لست أنزه خالدا عن الخطإ و أعلم أنه کان جبارا فاتکا لا یراقب الدین فیما یحمله علیه الغضب و هوی نفسه و لقد وقع منه فی حیاه رسول الله ص مع بنی خذیمه بالغمیصاء أعظم مما وقع منه فی حق مالک بن نویره و عفا عنه رسول الله ص بعد أن غضب علیه مده و أعرض عنه و ذلک العفو هو الذی أطمعه حتی فعل ببنی یربوع ما فعل بالبطاح.

الطعن الثامن

قولهم إن مما یؤثر فی حاله و حال عمر دفنهما مع رسول الله ص فی بیته و قد منع الله تعالی الکل من ذلک فی حال حیاته فکیف بعد الممات بقوله تعالی لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ اَلنَّبِیِّ إِلاّ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ { 2) سوره الأحزاب 53. } .

أجاب قاضی القضاه بأن الموضع کان ملکا لعائشه و هی حجرتها التی کانت

معروفه بها و الحجر کلها کانت أملاکا لأزواج النبی ص و قد نطق القرآن بذلک فی قوله وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ { 1) سوره الأحزاب:33. } و ذکر أن عمر استأذن عائشه فی أن یدفن فی ذلک الموضع و حتی قال إن لم تأذن لی فادفنونی فی البقیع و علی هذا الوجه یحمل ما

روی عن الحسن ع أنه لما مات أوصی أن یدفن إلی جنب رسول الله ص و إن لم یترک ففی البقیع فلما کان من مروان و سعید بن العاص ما کان دفن بالبقیع .

و إنما أوصی بذلک بإذن عائشه و یجوز أن یکون علم من عائشه أنها جعلت الموضع فی حکم الوقف فاستباحوا ذلک لهذا الوجه قال و فی دفنه ع فی ذلک الموضع ما یدل علی فضل أبی بکر لأنه ع لما مات اختلفوا فی موضع دفنه و کثر القول حتی روی أبو بکر عنه ص أنه قال ما یدل علی أن الأنبیاء إذا ماتوا دفنوا حیث ماتوا فزال الخلاف فی ذلک { 2) نقله المرتضی فی الشافی 424. } .

اعترض المرتضی فقال لا یخلو موضع قبر النبی ص من أن یکون باقیا علی ملکه ع أو یکون انتقل فی حیاته إلی عائشه علی ما ادعاه فإن کان الأول لم یخل أن یکون میراثا بعده أو صدقه فإن کان میراثا فما کان یحل لأبی بکر و لا لعمر من بعده أن یأمرا بدفنهما فیه إلا بعد إرضاء الورثه الذین هم علی مذهبنا فاطمه و جماعه الأزواج و علی مذهبهم هؤلاء و العباس و لم نجد واحدا منهما خاطب أحدا من هؤلاء الورثه علی ابتیاع هذا المکان و لا استنزله عنه بثمن و لا غیره و إن کان صدقه فقد کان یجب أن یرضی عنه جماعه المسلمین و یبتاعه منهم هذا إن جاز الابتیاع لما یجری هذا المجری و إن کان انتقل فی حیاته فقد کان یجب أن یظهر سبب انتقاله و الحجه فیه فإن فاطمه ع لم یقنع منها فی انتقال فدک إلی ملکها بقولها و لا بشهاده من

شهد لها فأما تعلقه بإضافه البیوت إلیهن فی قوله وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ فمن ضعیف الشبهه لأنا قد بینا فیما مضی من هذا الکتاب أن هذه الإضافه لا تقتضی الملک و إنما تقتضی السکنی و العاده فی استعمال هذه اللفظه فیما ذکرناه ظاهره قال تعالی لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُیُوتِهِنَّ { 1) سوره الطلاق 1. } و لم یرد الله تعالی إلا حیث یسکن و ینزلن دون حیث یملکن و ما أشبهه و أظرف من کل شیء تقدم

قوله إن الحسن ع استأذن عائشه فی أن یدفن فی البیت حتی منعه مروان و سعید بن العاص .

لأن هذه مکابره منه ظاهره فإن المانع للحسن ع من ذلک لم یکن إلا عائشه و لعل من ذکره من مروان و سعید و غیرهما أعانها و اتبع فی ذلک أمرهما و روی أنها خرجت فی ذلک الیوم علی بغل حتی قال ابن عباس یوما علی بغل و یوما علی جمل فکیف تأذن عائشه فی ذلک و هی مالکه الموضع علی قولهم و یمنع منه مروان و غیره ممن لا ملک له فی الموضع و لا شرکه و لا ید و هذا من قبیح { 2) الشافی:«أقبح». } ما یرتکب و أی فضل لأبی بکر فی روایته عن النبی ص حدیث الدفن و عملهم بقوله إن صح فمن مذهب صاحب الکتاب و أصحابه العمل بخبر الواحد العدل فی أحکام الدین العظیمه فکیف لا یعمل بقول أبی بکر فی الدفن و هم یعملون بقول من هو دونه فیما هو أعظم من ذلک { 3) الشافی 424. } قلت أما أبو بکر فإنه لا یلحقه بدفنه مع الرسول ص ذم لأنه ما دفن نفسه و إنما دفنه الناس و هو میت فإن کان ذلک خطأ فالإثم و الذم لاحقان بمن فعل به ذلک و لم یثبت عنه بأنه أوصی أن یدفن مع رسول الله ص و إنما قد یمکن أن یتوجه هذا الطعن إلی عمر لأنه سأل عائشه أن یدفن فی الحجره مع رسول الله ص و أبی بکر و القول عندی مشتبه فی أمر حجر الأزواج

هل کانت علی ملک رسول الله ص إلی أن توفی أم ملکها نساؤه

و الذی تنطق به التواریخ أنه لما خرج من قباء و دخل المدینه و سکن منزل أبی أیوب اختط المسجد و اختط حجر نسائه و بناته .

و هذا یدل علی أنه کان المالک للمواضع و أما خروجها عن ملکه إلی الأزواج و البنات فمما لم أقف علیه و یجوز أن تکون الصحابه قد فهمت من قرائن الأحوال و مما شاهدوه منه ع أنه قد أقر کل بیت منها فی ید زوجه من الزوجات علی سبیل الهبه و العطیه و إن لم ینقل عنه فی ذلک صیغه لفظ معین و القول فی بیت فاطمه ع کذلک لأن فاطمه ع لم تکن تملک مالا و علی ع بعلها کان فقیرا فی حیاه رسول الله ص حتی أنه کان یستقی الماء لیهود بیده یسقی بساتینهم لقوت یدفعونه إلیه فمن أین کان له ما یبتاع به حجره یسکن فیها هو و زوجته { 1) ب:«زوجه». } و القول فی کثیر من الزوجات کذلک أنهن کن فقیرات مدقعات نحو صفیه بنت حیی بن أخطب و جویریه بنت الحارث و میمونه و غیرهن فلا وجه یمکن أن یتملک منه هؤلاء النسوه و البنت الحجر إلا أن یکون رسول الله ص وهبها لهن هذا إن ثبت أنها خرجت عن ملکیته ع و إلا فهی باقیه علی ملکیته باستصحاب الحال و القول فی حجره زینب بنت رسول الله ص کذلک لأنه أقدمها من مکه مفارقه لبعلها أبی العاص بن الربیع فأسکنها بالمدینه فی حجره منفرده خالیه عن بعل فلا بد أن تکون تلک الحجره بمقتضی ما یتغلب علی الظن ملکا له ع فیستدام الحکم بملکه لها إلی أن نجد دلیلا ینقلنا عن ذلک و أما رقیه و أم کلثوم زوجتا عثمان فإن کان مثریا ذا مال فیجوز أن یکون ابتاع حجره سکنت فیها الأولی منهما ثم الثانیه بعدها.

فأما احتجاج قاضی القضاه بقوله وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ فاعتراض المرتضی علیه قوی لأن هذه الإضافه إنما تقتضی التخصیص فقط لا التملیک کما قال لا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُیُوتِهِنَّ { 1) سوره الطلاق 1. } و یجوز أن یکون أبو بکر لما روی قوله نحن لا نورث ترک الحجر فی أیدی الزوجات و البنت علی سبیل الإقطاع لهن لا التملیک أی أباحهن السکنی لا التصرف فی رقاب الأرض و الأبنیه و الآلات لما رأی فی ذلک من المصلحه و لأنه کان من المتهجن القبیح إخراجهن من البیوت و لیس کذلک فدک فإنها قریه کبیره ذات نخل کثیر خارجه عن المدینه و لم تکن فاطمه متصرفه فیها من قبل نفسها و لا بوکیلها و لا رأتها قط فلا تشبه حالها حال الحجر و أیضا لإباحه هذه الحجر و نزاره أثمانهن فإنها کانت مبنیه من طین قصیره الجدران فلعل أبا بکر و الصحابه استحقروها فأقروا النساء فیها و عوضوا المسلمین عنها بالشیء الیسیر مما یقتضی الحساب أن یکون من سهم الأزواج و البنت عند قسمه الفیء.

و أما القول فی الحسن و ما جری من عائشه و بنی أمیه فقد تقدم و کذلک القول فی الخبر المروی فی دفن الرسول ع فکان أبو المظفر هبه الله بن الموسوی صدر المخزن المعمور کان فی أیام الناصر لدین الله إذا حادثته حدیث وفاه رسول الله ص و روایه أبی بکر ما رواه من

قوله ع

الأنبیاء یدفنون حیث یموتون.

یحلف أن أبا بکر افتعل هذا الحدیث فی الحال و الوقت لیدفن النبی ص فی حجره ابنته ثم یدفن هو معه عند موته علما منه أنه لم یبق من عمره إلا مثل ظمء الحمار { 2) یقال:ما بقی منه إلاّ ظمء الحمار؛أی شیء یسیر لأنّه لیس شیء أقعر ظمأ منه. } و أنه إذا دفن النبی ص فی حجره ابنته فإن ابنته تدفنه لا محاله فی حجرتها عند بعلها و إن دفن النبی ص فی موضع

آخر فربما لا یتهیأ له أن یدفن عنده فرأی أن هذا الفوز بهذا الشرف العظیم و هذا المکان الجلیل مما لا یقتضی حسن التدبیر فوته و إن انتهاز الفرصه فیه واجب فروی لهم الخبر فلا یمکنهم بعد روایته ألا یعملوا به لا سیما و قد صار هو الخلیفه و إلیه السلطان و النفع و الضرر و أدرک ما کان فی نفسه ثم نسج عمر علی منواله فرغب إلی عائشه فی مثل ذلک و قد کان یکرمها و یقدمها علی سائر الزوجات فی العطاء و غیره فأجابته إلی ذلک و کان مطاعا فی حیاته و بعد مماته و کان یقول وا عجبا للحسن و طمعه فی أن یدفن فی حجره عائشه و الله لو کان أبوه الخلیفه یومئذ لما تهیأ له ذلک و لا تم لبغض عائشه لهم و حسد الناس إیاهم و تمالؤ بنی أمیه و غیرهم من قریش علیهم و لهذا قالوا یدفن عثمان فی حش کوکب { 1) حش کوکب:موضع بالمدینه. } و یدفن الحسن فی حجره رسول الله ص فکیف و الخلیفه معاویه و الأمراء بالمدینه بنو أمیه و عائشه صاحبه الموضع و الناصر لبنی هاشم قلیل و الشانئ کثیر.

و أنا أستغفر الله مما کان أبو المظفر یحلف علیه و أعلم و أظن ظنا شبیها بالعلم أن أبا بکر ما روی إلا ما سمع و أنه کان أتقی لله من ذلک.

الطعن التاسع

قولهم إنه نص علی عمر بالخلافه فخالف رسول الله ص علی زعمه لأنه کان یزعم هو و من قال بقوله أن رسول الله ص لم یستخلف.

و الجواب أن کونه لم یستخلف لا یدل علی تحریم الاستخلاف کما أنه من لم یرکب الفیل لا یدل علی تحریم رکوب الفیل فإن قالوا رکوب الفیل فیه منفعه و لا مضره فیه و لم یرد نص بتحریمه فوجب أن یحسن قیل لهم و الاستخلاف مصلحه و لا مضره فیه و قد أجمع المسلمون أنه طریق إلی الإمامه فوجب کونه طریقا إلیها و قد روی عن عمر أنه قال إن أستخلف فقد استخلف من هو خیر منی یعنی أبا بکر و إن أترک فقد ترک من هو خیر منی یعنی رسول الله ص فأما الاجتماع المشار إلیه فهو أن الصحابه أجمعوا علی أن عمر إمام بنص أبی بکر علیه و أنفذوا أحکامه و انقادوا إلیه لأجل نص أبی بکر لا لشیء سواه فلو لم یکن ذلک طریقا إلی الإمامه لما أطبقوا علیه و قد اختلف الشیخان أبو علی و أبو هاشم فی أن نص الإمام علی إمام بعده هل یکفی فی انعقاد إمامته فقال أبو علی لا یکفی بل لا بد من أن یرضی به أربعه حتی یجری عهده إلیه مجری عقد الواحد برضا أربعه فإذا قارنه رضا أربعه صار بذلک إماما و یقول فی بیعه عمر أن أبا بکر أحضر جماعه من الصحابه لما نص علیه و رجع إلی رضاهم بذلک و قال أبو هاشم بل یکفی نصه ع و لا یراعی فی ذلک رضا غیره به و لو ثبت أن أبا بکر فعله لکان علی طریق التبع للنص لا أنه یؤثر فی إمامته مع العهد و لعل أبا بکر إن کان فعل ذلک فقد استطاب به نفوسهم و لهذا لم یؤثر فیه کراهیه طلحه حین قال ولیت علینا فظا غلیظا و یبین ذلک أنه لم ینقل استئناف العقد من الصحابه لعمر بعد موت أبی بکر و لا اجتماع جماعه لعقد البیعه له و الرضا به فدل علی أنهم اکتفوا بعهد أبی بکر إلیه

الطعن العاشر

قولهم إنه سمی نفسه بخلیفه رسول الله ص لاستخلافه إیاه بعد موته مع اعترافه أنه لم یستخلفه.

و الجواب أن الصحابه سمته خلیفه رسول الله ص لاستخلافه إیاه علی الصلاه عند موته و الاستخلاف علی الصلاه عند الموت له مزیه علی الاستخلاف علی الصلاه حال الحیاه لأن حال الموت هی الحال التی تکون فیها العهود و الوصایا و ما یهتم به الإنسان من أمور الدنیا و الدین لأنها حال المفارقه و أیضا فإن رسول الله ص ما استخلف أحدا علی الصلاه بالمدینه و هو حاضر و إنما کان یستخلف علی الصلاه قوما أیام غیبته عن المدینه فلم یحصل الاستخلاف المطلق علی الصلاه بالناس کلهم و هو ص حاضر بین الناس حی إلا لأبی بکر و هذه مزیه ظاهره علی سائر الاستخلافات فی أمر الصلاه فلذلک سموه خلیفه رسول الله ص و بعد فإذا ثبت أن الإجماع علی کون الاختیار طریقا { 1) ا:«سبیلا». } إلی الإمامه و حجه و ثبت أن قوما من أفاضل الصحابه اختاروه للخلافه فقد ثبت أنه خلیفه رسول الله ص لأنه لا فرق بین أن ینص الرسول ص علی شخص معین و بین أن یشیر إلی قوم فیقول من اختار هؤلاء القوم فهو الإمام فی أن کل واحد منهما یصح أن یطلق علیه خلیفه رسول الله ص (2).

الطعن الحادی عشر

قولهم إنه حرق الفجاءه السلمی بالنار و قد نهی النبی ص أن یحرق أحد بالنار.

و الجواب أن الفجاءه جاء إلی أبی بکر کما ذکر أصحاب التواریخ فطلب منه سلاحا یتقوی به علی الجهاد فی أهل الرده فأعطاه فلما خرج قطع الطریق و نهب أموال المسلمین و أهل الرده جمیعا و قتل کل من وجد کما فعلت الخوارج حیث خرجت فلما ظفر به أبو بکر رأی حرقه بالنار إرهابا لأمثاله من أهل الفساد و یجوز للإمام أن یخص النص العام بالقیاس الجلی عندنا. { 1) الجلی:الواضح. }

الطعن الثانی عشر

قولهم إنه تکلم فی الصلاه قبل التسلیم فقال لا یفعلن خالد ما أمرته قالوا و لذلک جاز عند أبی حنیفه أن یخرج الإنسان من الصلاه بالکلام و غیره من مفسدات الصلاه من دون تسلیم و بهذا احتج أبو حنیفه .

و الجواب أن هذا من الأخبار التی تتفرد بها الإمامیه و لم تثبت و أما أبو حنیفه فلم یذهب إلی ما ذهب إلیه لأجل هذا الحدیث و إنما احتج بأن التسلیم خطاب آدمی و لیس هو من الصلاه و أذکارها و لا من أرکانها بل هو ضدها و لذلک یبطلها قبل التمام و لذلک لا یسلم المسبوق تبعا لسلام الإمام بل یقوم من غیر تسلیم فدل علی أنه ضد للصلاه و جمیع الأضداد بالنسبه إلی رفع الضد علی وتیره واحده و لذلک استوی الکل فی

الإبطال قبل التمام فیستوی الکل فی الانتهاء بعد التمام و ما یذکره القوم من سبب کلام أبی بکر فی الصلاه أمر بعید و لو کان أبو بکر یرید ذلک لأمر خالد أن یفعل ذلک الفعل بالشخص المعروف و هو نائم لیلا فی بیته و لا یعلم أحد من الفاعل.

الطعن الثالث عشر

قولهم إنه کتب إلی خالد بن الولید و هو علی الشام یأمره أن یقتل سعد بن عباده فکمن له هو و آخر معه لیلا فلما مر بهما رمیاه فقتلاه و هتف صاحب خالد فی ظلام اللیل بعد أن ألقیا سعدا فی بئر هناک فیها ماء ببیتین نحن قتلنا سید الخزرج

یوهم أن ذلک شعر الجن و أن الجن قتلت سعدا فلما أصبح الناس فقدوا سعدا و قد سمع قوم منهم ذلک الهاتف فطلبوه فوجدوه بعد ثلاثه أیام فی تلک البئر و قد اخضر فقالوا هذا مسیس الجن و قال شیطان الطاق لسائل سأله ما منع علیا أن یخاصم أبا بکر فی الخلافه فقال یا ابن أخی خاف أن تقتله الجن.

و الجواب أما أنا فلا أعتقد أن الجن قتلت سعدا و لا أن هذا شعر الجن و لا أرتاب أن البشر قتلوه و أن هذا الشعر شعر البشر و لکن لم یثبت عندی أن أبا بکر أمر خالدا و لا أستبعد أن یکون فعله من تلقاء نفسه لیرضی بذلک أبا بکر و حاشاه فیکون الإثم علی

خالد و أبو بکر بریء من إثمه و ما ذلک من أفعال خالد ببعید.

الطعن الرابع عشر

قولهم إنه لما استخلف قطع لنفسه علی بیت المال أجره کل یوم ثلاثه دراهم قالوا و ذلک لا یجوز لأن مصارف أموال بیت المسلمین لم یذکر فیها أجره للإمام.

و الجواب أنه تعالی جعل فی جمله مصرف أموال الصدقات العاملین علیها و أبو بکر من العاملین و اعلم أن الإمامیه لو أنصفت لرأت أن هذا الطعن بأن یکون من مناقب أبی بکر أولی من أن یکون من مساویه { 1) ا:«عیوبه». } و مثالبه و لکن العصبیه لا حیله فیها.

الطعن الخامس عشر

قولهم إنه لما استخلف صرخ منادیه فی المدینه من کان عنده شیء من کلام الله فلیأتنا به فإنا عازمون علی جمع القرآن و لا یأتنا بشیء منه إلا و معه شاهدا عدل قالوا و هذا خطأ لأن القرآن قد بان بفصاحته عن فصاحه البشر فأی حاجه إلی شاهدی عدل.

و الجواب أن المرتضی و من تابعه من الشیعه لا یصح لهم هذا الطعن لأن القرآن عندهم لیس معجزا بفصاحته علی أن من جعل معجزته للفصاحه لم یقل إن کل آیه من القرآن هی معجزه فی الفصاحه و أبو بکر إنما طلب کل آیه من القرآن لا السوره بتمامها و کمالها التی یتحقق الإعجاز من طریق الفصاحه فیها و أیضا فإنه لو أحضر إنسان آیه أو آیتین و لم یکن معه شاهد فربما تختلف العرب هل هذه فی الفصاحه بالغه

مبلغ الإعجاز الکلی أم هی ثابته من کلام العرب بثبوته غیر بالغه إلی حد الإعجاز فکان یلتبس الأمر و یقع النزاع فاستظهر أبو بکر بطلب الشهود تأکیدا لأنه إذا انضمت الشهاده إلی الفصاحه الظاهره ثبت أن ذلک الکلام من القرآن وَ [مِنْ هَذَا الْکِتَابِ]

مِنْهُ إِنِّی وَ اللَّهِ لَوْ لَقِیتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلاَعُ الْأَرْضِ کُلِّهَا مَا بَالَیْتُ وَ لاَ اسْتَوْحَشْتُ وَ إِنِّی مِنْ ضَلاَلِهِمُ الَّذِی هُمْ فِیهِ وَ الْهُدَی الَّذِی أَنَا عَلَیْهِ لَعَلَی بَصِیرَهٍ مِنْ نَفْسِی وَ یَقِینٍ مِنْ رَبِّی وَ إِنِّی إِلَی لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ وَ [لِحُسْنِ]

حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ وَ لَکِنَّنِی آسَی أَنْ یَلِیَ [هَذِهِ الْأُمَّهَ]

أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّهِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلاً وَ عِبَادَهُ خَوَلاً وَ الصَّالِحِینَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِینَ حِزْباً فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِی قَدْ شَرِبَ فِیکُمُ الْحَرَامَ وَ جُلِدَ حَدّاً فِی اَلْإِسْلاَمِ وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ یُسْلِمْ حَتَّی رُضِخَتْ لَهُ عَلَی اَلْإِسْلاَمِ الرَّضَائِخُ فَلَوْ لاَ ذَلِکَ مَا أَکْثَرْتُ تَأْلِیبَکُمْ وَ تَأْنِیبَکُمْ وَ جَمْعَکُمْ وَ تَحْرِیضَکُمْ وَ لَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَ وَنَیْتُمْ أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَی أَطْرَافِکُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ وَ إِلَی أَمْصَارِکُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ إِلَی مَمَالِکِکُمْ تُزْوَی وَ إِلَی بِلاَدِکُمْ تُغْزَی انْفِرُوا رَحِمَکُمُ اللَّهُ إِلَی قِتَالِ عَدُوِّکُمْ وَ لاَ تَثَّاقَلُوا إِلَی الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ وَ تَبَوَّءُوا بِالذُّلِّ وَ یَکُونَ نَصِیبُکُمُ الْأَخَسَّ وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ یُنَمْ عَنْهُ وَ السَّلاَمُ .

طلاع الأرض

ملؤها و منه قول عمر لو أن لی طلاع الأرض ذهبا لافتدیت به من هول المطلع .

و آسی أحزن .

و أکثرت تألیبکم تحریضکم و إغراءکم به و التأنیب أشد اللوم.

و ونیتم

ضعفتم و فترتم و ممالککم تزوی أی تقبض .

و لا تثاقلوا

بالتشدید أصله تتثاقلوا و تقروا بالخسف تعترفوا بالضیم و تصبروا له و تبوءوا بالذل ترجعوا به و الأرق الذی لا ینام و مثل قوله ع من نام لم ینم عنه قول الشاعر لله درک ما أردت بثائر

فأما الذی رضخت له علی الإسلام الرضائخ فمعاویه و الرضیخه شیء قلیل یعطاه الإنسان یصانع به عن شیء { 1) الترات:جمع تره؛و هی الأخذ بالثأر. } یطلب منه کالأجر و ذلک لأنه من المؤلفه قلوبهم الذین رغبوا فی الإسلام و الطاعه بجمال وشاء دفعت إلیهم و هم قوم معروفون کمعاویه و أخیه یزید و أبیهما أبی سفیان و حکیم بن حزام و سهیل بن عمرو و الحارث بن هشام بن المغیره و حویطب بن عبد العزی و الأخنس بن شریق و صفوان بن أمیه و عمیر بن وهب الجمحی و عیینه بن حصن و الأقرع بن حابس و عباس بن مرداس و غیرهم و کان إسلام هؤلاء للطمع و الأغراض الدنیاویه و لم یکن عن أصل و لا عن یقین و علم.

و قال الراوندی عنی بقوله رضخت لهم الرضائخ عمرو بن العاص و لیس بصحیح لأن عمرا لم یسلم بعد الفتح و أصحاب الرضائخ کلهم أسلموا بعد الفتح صونعوا علی الإسلام بغنائم حنین و لعمری إن إسلام عمرو کان مدخولا أیضا إلا أنه لم یکن عن رضیخه و إنما کان لمعنی آخر فأما الذی شرب الحرام و جلد فی حد الإسلام فقد قال الراوندی هو المغیره بن شعبه و أخطأ فیما قال لأن المغیره إنما اتهم بالزنی و لم یحد و لم یجر للمغیره ذکر فی شرب الخمر و قد تقدم خبر المغیره مستوفی و أیضا فإن المغیره لم یشهد صفین مع معاویه و لا مع علی ع و ما للراوندی و لهذا إنما یعرف هذا الفن أربابه و الذی عناه علی ع الولید بن عقبه بن أبی معیط و کان أشد الناس علیه و أبلغهم تحریضا لمعاویه و أهل الشام علی حربه

[أخبار الولید بن عقبه ]

و نحن نذکر خبر الولید و شربه الخمر منقولا من کتاب الأغانی لأبی الفرج علی بن الحسین الأصفهانی قال أبو الفرج کان سبب إماره الولید بن عقبه الکوفه لعثمان ما حدثنی به أحمد بن عبد العزیز الجوهری قال حدثنا عمر بن شبه قال حدثنی عبد العزیز بن محمد بن حکیم عن خالد بن سعید بن عمرو بن سعید عن أبیه قال لم یکن یجلس مع عثمان علی سریره إلا العباس بن عبد المطلب و أبو سفیان بن حرب و الحکم بن أبی العاص و الولید بن عقبه و لم یکن سریره یسع إلا عثمان و واحدا منهم فأقبل الولید یوما فجلس فجاء الحکم بن أبی العاص فأومأ عثمان إلی الولید فرحل له عن مجلسه فلما قام الحکم قال الولید و الله یا أمیر المؤمنین لقد تلجلج فی صدری بیتان قلتهما حین رأیتک آثرت ابن عمک علی ابن أمک و کان الحکم عم عثمان و الولید أخاه

لأمه فقال عثمان إن الحکم شیخ قریش فما البیتان فقال رأیت لعم المرء زلفی قرابه

یعنی عمرا و خالدا ابنی عثمان قال فرق له عثمان و قال قد ولیتک الکوفه فأخرجه إلیها { 1) الأغانی 4:174(ساسی).و فی د«فأخرج». } .

قال أبو الفرج و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز قال حدثنی عمر بن شبه قال حدثنی بعض أصحابنا عن ابن { 2) فی د«عن زاذان». } دأب قال لما ولی عثمان الولید بن عقبه الکوفه قدمها و علیها سعد بن أبی وقاص فأخبر بقدومه و لم یعلم أنه قد أمر فقال و ما صنع قالوا وقف فی السوق فهو یحدث الناس هناک و لسنا ننکر شیئا من أمره فلم یلبث أن جاءه نصف النهار فاستأذن علی سعد فأذن له فسلم علیه بالإمره و جلس معه فقال له سعد ما أقدمک یا أبا وهب قال أحببت زیارتک قال و علی ذاک أ جئت بریدا قال أنا أرزن من ذلک و لکن القوم احتاجوا إلی عملهم فسرحونی إلیه و قد استعملنی أمیر المؤمنین علی الکوفه فسکت سعد طویلا ثم قال لا و الله ما أدری أ صلحت بعدنا أم فسدنا بعدک ثم قال کلینی و جرینی ضباع و أبشری بلحم امرئ لم یشهد الیوم ناصره.

فقال الولید أما و الله لأنا أقول للشعر منک و أروی له و لو شئت لأجبتک و لکنی أدع ذاک لما تعلم نعم و الله لقد أمرت بمحاسبتک و النظر فی أمر عمالک ثم بعث إلی عمال سعد فحبسهم و ضیق علیهم فکتبوا إلی سعد یستغیثون به فکلمه فیهم فقال له أ و للمعروف عندک موضع قال نعم فخلی سبیلهم { 3) الأغانی 4:175،176(ساسی). } .

قال أحمد { 1) هو أحمد بن عبد العزیز الجوهریّ. } و حدثنی عمر عن أبی بکر الباهلی عن هشیم عن العوام بن حوشب قال لما قدم الولید علی سعد قال له سعد و الله ما أدری کست بعدنا أم حمقنا بعدک فقال لا تجزعن یا أبا إسحاق فإنه الملک یتغداه قوم و یتعشاه آخرون فقال سعد أراکم و الله ستجعلونه ملکا { 2) الأغانی 4:176. } .

قال أبو الفرج و حدثنا أحمد قال حدثنی عمر قال حدثنی هارون بن معروف عن ضمره بن ربیعه عن ابن شوذب قال صلی الولید بأهل الکوفه الغداه أربع رکعات ثم التفت إلیهم فقال أزیدکم فقال عبد الله بن مسعود ما زلنا معک فی زیاده منذ الیوم { 3) الأغانی 4:176. } .

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد قال حدثنا عمر قال حدثنا محمد بن حمید قال حدثنا جریر عن الأجلح عن الشعبی قال قال الحطیئه یذکر الولید شهد الحطیئه یوم یلقی ربه

و قال الحطیئه أیضا تکلم فی الصلاه و زاد فیها

قال أبو الفرج و أخبرنا محمد بن خلف وکیع قال حدثنا حماد بن إسحاق قال حدثنی أبی قال قال أبو عبیده و هشام بن الکلبی و الأصمعی کان الولید زانیا یشرب الخمر فشرب بالکوفه و قام لیصلی بهم الصبح فی المسجد الجامع فصلی بهم أربع رکعات ثم التفت إلیهم فقال أزیدکم و تقیأ فی المحراب بعد أن قرأ بهم رافعا صوته فی الصلاه علق القلب الربابا بعد ما شابت و شابا.

فشخص أهل الکوفه إلی عثمان فأخبروه بخبره و شهدوا علیه بشرب الخمر فأتی به فأمر رجلا من المسلمین أن یضربه الحد فلما دنا منه قال نشدتک الله و قرابتی من أمیر المؤمنین فترکه فخاف علی بن أبی طالب ع أن یعطل الحد فقام إلیه فحده بیده فقال الولید نشدتک الله و القرابه فقال أمیر المؤمنین ع اسکت أبا وهب فإنما هلک بنو إسرائیل لتعطیلهم الحدود فلما ضربه و فرغ منه قال لتدعونی قریش بعدها جلادا.

قال إسحاق و حدثنی مصعب بن الزبیر قال قال الولید بعد ما شهدوا علیه فجلد اللهم إنهم قد شهدوا علی بزور فلا ترضهم عن أمیر و لا ترض عنهم أمیرا قال و قد عکس الحطیئه أبیاته فجعلها مدحا للولید شهد الحطیئه حین یلقی ربه أن الولید أحق بالعذر

کفوا عنانک إذ جریت و لو

قال أبو الفرج و نسخت من کتاب هارون بن الرباب بخطه عن عمر بن شبه قال شهد رجل عند أبی العجاج و کان علی قضاء البصره علی رجل من المعیطیین بشهاده و کان الشاهد سکران فقال المشهود علیه و هو المعیطی أعزک الله أیها القاضی إنه لا یحسن من السکر أن یقرأ شیئا من القرآن فقال الشاهد بلی أحسن قال فاقرأ فقال علق القلب الربابا بعد ما شابت و شابا.

یمجن { 1) الأغانی 4:176،177. } بذلک و یحکی ما قاله الولید فی الصلاه و کان أبو العجاج أحمق فظن أن هذا الکلام من القرآن فجعل یقول صدق الله و رسوله ویلکم کم تعلمون و لا تعملون { 2) یمجن:یقول قولا لا یدری ما عاقبته؛و منه الماجن؛و فی الأغانی:«و إنّما تماجن». } .

قال أبو الفرج و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز قال حدثنا عمر بن شبه عن المدائنی عن مبارک بن سلام عن فطر بن خلیفه عن أبی الضحی قال کان ناس من أهل الکوفه یتطلبون عثره الولید بن عقبه منهم أبو زینب الأزدی و أبو مورع فجاءا یوما و لم یحضر الولید الصلاه فسألا عنه فتلطفا حتی علما أنه یشرب فاقتحما الدار فوجداه یقیء فاحتملاه و هو سکران حتی وضعاه علی سریره و أخذا خاتمه من یده فأفاق فافتقد خاتمه فسأل عنه أهله فقالوا لا ندری و قد رأینا رجلین دخلا علیک

فاحتملاک فوضعاک علی سریرک فقال صفوهما لی فقالوا أحدهما آدم { 1) الآدم:الأسمر. } طوال حسن الوجه و الآخر عریض مربوع علیه خمیصه { 2) الخمیصه:کساء أسود مربع له علمان. } فقال هذا أبو زینب و هذا أبو مورع .

قال و لقی أبو زینب و صاحبه عبد الله بن حبیش الأسدی و علقمه بن یزید البکری و غیرهما فأخبروهم فقالوا أشخصوا إلی أمیر المؤمنین فأعلموه و قال بعضهم إنه لا یقبل قولکم فی أخیه فشخصوا إلیه فقالوا إنا جئناک فی أمر و نحن مخرجوه إلیک من أعناقنا و قد قیل إنک لا تقبله قال و ما هو قالوا رأینا الولید و هو سکران من خمر شربها و هذا خاتمه أخذناه من یده و هو لا یعقل فأرسل عثمان إلی علی ع فأخبره فقال أری أن تشخصه فإذا شهدوا علیه بمحضر منه حددته فکتب عثمان إلی الولید فقدم علیه فشهد علیه أبو زینب و أبو مورع و جندب الأزدی و سعد بن مالک الأشعری فقال عثمان لعلی ع قم یا أبا الحسن فاجلده فقال علی ع للحسن ابنه قم فاضربه فقال الحسن ما لک و لهذا یکفیک غیرک فقال علی لعبد الله بن جعفر قم فاضربه فضربه بمخصره { 3) المخصره:ما اختصره الإنسان بیده فأمسکه من عصا أو مقرعه أو عکازه و ما أشبهها. } فیها سیر له رأسان فلما بلغ أربعین قال حسبک.

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد قال حدثنا عمر قال حدثنی المدائنی عن الوقاصی عن الزهری قال خرج رهط من أهل الکوفه إلی عثمان فی أمر الولید فقال أ کلما غضب رجل علی أمیره رماه بالباطل لئن أصبحت لکم لأنکلن بکم فاستجاروا بعائشه و أصبح عثمان فسمع من حجرتها صوتا و کلاما فیه بعض الغلظه فقال أ ما یجد فساق العراق و مراقها ملجأ إلا بیت عائشه فسمعت فرفعت نعل رسول الله ص و قالت ترکت سنه صاحب هذا النعل و تسامع الناس فجاءوا حتی ملئوا المسجد فمن قائل قد أحسنت و من قائل ما للنساء و لهذا حتی تخاصموا

و تضاربوا بالنعال و دخل رهط من أصحاب رسول الله ص علی عثمان فقالوا له اتق الله و لا تعطل الحدود و اعزل أخاک عنهم ففعل { 1) الأغانی 4:178. } قال أبو الفرج حدثنا أحمد قال حدثنی عمر عن المدائنی عن أبی محمد الناجی عن مطر الوراق قال قدم رجل من أهل الکوفه إلی المدینه فقال لعثمان إنی صلیت صلاه الغداه خلف الولید فالتفت فی الصلاه إلی الناس فقال أ أزیدکم فإنی أجد الیوم نشاطا و شممنا منه رائحه الخمر فضرب عثمان الرجل فقال الناس عطلت الحدود و ضربت الشهود { 2) الأغانی 4:178. } .

قال أبو الفرج و حدثنا أحمد قال حدثنا عمر قال حدثنا أبو بکر الباهلی عن بعض من حدثه قال لما شهد علی الولید عند عثمان بشرب الخمر کتب إلیه یأمره بالشخوص فخرج و خرج معه قوم یعذرونه منهم عدی بن حاتم الطائی فنزل الولید یوما یسوق بهم فارتجز و قال لا تحسبنا قد نسینا الأحقاف { 3) الأغانی:«الإیجاف»؛و هو ضرب من السیر. } و النشوات من معتق صاف و عزف قینات علینا عزاف.

فقال عدی فأین تذهب بنا إذن فأقم { 4) الأغانی 4:178،179. } .

قال أبو الفرج و قد روی أحمد عن عمر عن رجاله عن الشعبی عن جندب الأزدی قال کنت فیمن شهد علی الولید عند عثمان فلما استتممنا علیه الشهاده حبسه عثمان ثم ذکر باقی الخبر { 5) الأغانی 4:179. } و ضرب علی ع إیاه و قول الحسن ابنه ما لک و لهذا و زاد فیه و قال علی ع لست إذن مسلما أو قال من المسلمین

قال أبو الفرج و أخبرنی أحمد عن عمر عن رجاله أن الشهاده لما تمت قال عثمان لعلی ع دونک ابن عمک فأقم علیه الحد فأمر علی ع ابنه الحسن ع فلم یفعل فقال یکفیک غیرک فقال علی ع بل ضعفت و وهنت و عجزت قم یا عبد الله بن جعفر فاجلده فقام فجلده و علی ع یعد حتی بلغ أربعین فقال له علی ع أمسک حسبک جلد رسول الله ص أربعین و جلد أبو بکر أربعین و کملها عمر ثمانین و کل سنه

{ 1) الأغانی 4:179. } .

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد عن عمر عن عبد الله بن محمد بن حکیم عن خالد بن سعید قال و أخبرنی بذلک أیضا إبراهیم بن محمد بن أیوب عن عبد الله بن مسلم قالوا جمیعا لما ضرب عثمان الولید الحد قال إنک لتضربنی الیوم بشهاده قوم لیقتلنک عاما قابلا { 2) الأغانی 4:179. } .

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد بن عبد العزیز الجوهری عن عمر بن شبه عن عبد الله بن محمد بن حکیم عن خالد بن سعید و أخبرنی أیضا إبراهیم عن عبد الله قالوا جمیعا کان أبو زبید الطائی ندیما { 3) ابن أروی،هو الولید بن عقبه؛و أروی هی أم عثمان بن عفان. } للولید بن عقبه أیام ولایته الکوفه فلما شهدوا علیه بالسکر من الخمر خرج عن الکوفه معزولا فقال أبو زبید یتذکر أیامه و ندامته من یری العیر أن تمشی علی ظهر

بعد ما تعلمین یا أم عمرو

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد قال حدثنی عمر قال لما قدم الولید بن عقبه الکوفه قدم علیه أبو زبید فأنزله دار عقیل بن أبی طالب علی باب المسجد و هی التی

تعرف بدار القبطی فکان مما احتج به علیه أهل الکوفه أن أبا زبید کان یخرج إلیه من داره و هو نصرانی یخترق المسجد فیجعله طریقا { 1) الأغانی 4:180. } .

قال أبو الفرج و أخبرنی محمد بن العباس الیزیدی قال حدثنی عمی عبید الله عن ابن حبیب عن ابن الأعرابی أن أبا زبید وفد علی الولید حین استعمله عثمان علی الکوفه فأنزله الولید دار عقیل بن أبی طالب عند باب المسجد و استوهبها منه فوهبها له فکان ذلک أول الطعن علیه من أهل الکوفه لأن أبا زبید کان یخرج من داره حتی یشق المسجد إلی الولید فیسمر عنده و یشرب معه و یخرج فیشق المسجد و هو سکران فذاک نبههم علیه قال و قد کان عثمان ولی الولید صدقات بنی تغلب فبلغه عنه شعر فیه خلاعه فعزله قال فلما ولاه الکوفه اختص أبا زبید الطائی و قربه و مدحه أبو زبید بشعر کثیر و قد کان الولید استعمل الربیع بن مری بن أوس بن حارثه بن لام الطائی علی الحمی فیما بین الجزیره و ظهر الحیره فأجدبت الجزیره و کان أبو زبید فی بنی تغلب نازلا فخرج بإبلهم لیرعیهم فأبی علیهم الربیع بن مری و منعهم و قال لأبی زبید إن شئت أرعیک وحدک فعلت فأتی أبو زبید إلی الولید فشکاه فأعطاه ما بین القصور الحمر من الشام إلی القصور الحمر من الحیره و جعلها له حمی و أخذها من الربیع بن مری فقال أبو زبید یمدح الولید و الشعر یدل علی أن الحمی کان بید مری بن أوس لا بید الربیع ابنه و هکذا هو فی روایه عمر بن شبه لعمر أبیک یا ابن أبی مری

بحمد الله ثم فتی قریش

قال یقول إذا أجدبتم فإنا لا نحمیها علیکم و إذا کنتم أسأتم و حمیتموها علینا.

فتی طالت یداه إلی المعالی

و طحطحت المجذمه القصارا { 1) غزارا:جمع غزیره؛و هی من الإبل الکثیره اللبن. } .

قال و من شعر أبی زبید فیه یذکر نصره له علی مری بن أوس بن حارثه یا لیت شعری بأنباء أنبؤها

و قال أبو زبید یمدح الولید و یتألم لفراقه حین عزل عن الکوفه لعمری لئن أمسی الولید ببلده

و هی طویله یصف فیها الأسد { 1) الأغانی 4:182. }

قال أبو الفرج و حدثنا أحمد بن عبد العزیز قال حدثنا عمر عن رجاله عن الولید قال لما فتح رسول الله ص مکه جعل أهل مکه یأتونه بصبیانهم فیدعو لهم بالبرکه و یمسح یده علی رءوسهم فجیء بی إلیه و أنا مخلق فلم یمسنی و ما منعه إلا أن أمی خلقتنی بخلوق فلم یمسنی من أجل الخلوق

{ 2) الأغانی 4:182. }

قال أبو الفرج و حدثنی إسحاق بن بنان الأنماطی عن حنیش بن میسر عن عبد الله بن موسی عن أبی لیلی عن الحکم عن سعید بن جبیر عن ابن عباس قال قال الولید بن عقبه لعلی بن أبی طالب ع أنا أحد منک سنانا و أبسط منک لسانا و أملأ للکتیبه فقال علی ع اسکت یا فاسق فنزل القرآن فیهما أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ { 3) سوره السجده:18. } .

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد بن عبد العزیز عن عمر بن شبه عن محمد بن حاتم عن یونس بن عمر عن شیبان عن یونس عن قتاده فی قوله تعالی یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا { 4) سوره الحجرات 6. } قال هو الولید بن عقبه بعثه النبی ص مصدقا إلی بنی المصطلق فلما رأوه أقبلوا نحوه فهابهم فرجع إلی النبی ص فقال له إنهم ارتدوا عن الإسلام فبعث النبی ص خالد بن الولید فعلم عملهم و أمره أن یتثبت و قال له انطلق و لا تعجل فانطلق حتی أتاهم لیلا و أنفذ عیونه نحوهم فلما جاءوه أخبروه أنهم متمسکون بالإسلام و سمع أذانهم و صلاتهم فلما أصبح أتاهم فرأی ما یعجبه فرجع إلی الرسول ص فأخبره فنزلت هذه الآیه { 5) الأغانی 4:182. } .

قلت قد لمح ابن عبد البر صاحب کتاب الإستیعاب فی هذا الموضع نکته حسنه فقال فی حدیث الخلوق هذا حدیث مضطرب منکر لا یصح و لیس یمکن أن یکون من بعثه النبی ص مصدقا صبیا یوم الفتح قال و یدل أیضا علی فساده أن الزبیر بن بکار و غیره من أهل العلم بالسیر و الأخبار ذکروا أن الولید و أخاه عماره ابنی عقبه بن أبی معیط خرجا من مکه لیردا أختهما أم کلثوم عن الهجره و کانت هجرتها فی الهدنه التی بین النبی ص و بین أهل مکه و من کان غلاما مخلقا بالخلوق یوم الفتح لیس یجیء منه مثل هذا قال و لا خلاف بین أهل العلم بتأویل القرآن أن قوله عز و جل إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أنزلت فی الولید لما بعثه رسول الله ص مصدقا فکذب علی بنی المصطلق و قال إنهم ارتدوا و امتنعوا من أداء الصدقه قال أبو عمر و فیه و فی علی ع نزل أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ { 1) سوره السجده 18. } فی قصتهما المشهوره قال و من کان صبیا یوم الفتح لا یجیء منه مثل هذا فوجب أن ینظر فی حدیث الخلوق فإنه روایه جعفر بن برقان عن ثابت عن الحجاج عن أبی موسی الهمدانی و أبو موسی مجهول لا یصح حدیثه.

ثم نعود إلی

کتاب أبی الفرج الأصبهانی قال أبو الفرج و أخبرنی أحمد بن عبد العزیز عن عمر بن شبه عن عبد الله بن موسی عن نعیم بن حکیم عن أبی مریم عن علی ع أن امرأه الولید بن عقبه جاءت إلی النبی ص تشتکی إلیه الولید و قالت إنه یضربها فقال لها ارجعی إلیه و قولی له إن رسول الله قد أجارنی فانطلقت فمکثت ساعه ثم رجعت فقالت إنه

ما أقلع عنی فقطع رسول الله ص هدبه { 1) الاستیعاب. } من ثوبه و قال اذهبی بها إلیه و قولی له إن رسول الله قد أجارنی فانطلقت فمکثت ساعه ثم رجعت فقالت ما زادنی إلا ضربا فرفع رسول الله ص یده ثم قال اللهم علیک بالولید مرتین أو ثلاثا { 2) الأغانی 4:183. } .

قال أبو الفرج و اختص الولید لما کان والیا بالکوفه ساحرا کاد یفتن الناس کان یریه کتیبتین تقتتلان فتحمل إحداهما علی الأخری فتهزمها ثم یقول له أ یسرک أن أریک المنهزمه تغلب الغالبه فتهزمها فیقول نعم فجاء جندب الأزدی مشتملا علی سیفه فقال أفرجوا لی فأفرجوا فضربه حتی قتله فحبسه الولید قلیلا ثم ترکه { 3) الأغانی 4:183. } .

قال أبو الفرج و روی أحمد عن عمر عن رجاله أن جندبا لما قتل الساحر حبسه الولید فقال له دینار بن دینار فیم حبست هذا و قد قتل من أعلن بالسحر فی دین محمد ص ثم مضی إلیه فأخرجه من الحبس فأرسل الولید إلی دینار بن دینار فقتله { 4) الأغانی 4:183. } .

قال أبو الفرج حدثنی عمی الحسن بن محمد قال حدثنی الخراز عن المدائنی عن علی بن مجاهد عن محمد بن إسحاق عن یزید بن رومان عن الزهری و غیره أن رسول الله ص لما انصرف عن غزاه بنی المصطلق نزل رجل من المسلمین فساق بالقوم و رجز ثم آخر فساق بهم و رجز ثم بدا لرسول الله ص أن یواسی أصحابه فنزل فساق بهم و رجز و جعل یقول فیما یقول جندب و ما جندب و الأقطع زید الخیر

فدنا منه أصحابه فقالوا یا رسول الله ما ینفعنا سیرنا مخافه أن تنهشک دابه أو تصیبک نکبه فرکب و دنوا منه و قالوا قلت قولا لا ندری ما هو قال و ما ذاک قالوا کنت تقول جندب و ما جندب و الأقطع زید الخیر.

فقال رجلان یکونان فی هذه الأمه یضرب أحدهما ضربه یفرق بین الحق و الباطل و تقطع ید الآخر فی سبیل الله ثم یتبع الله آخر جسده بأوله.

و کان زید هو زید بن صوحان و قطعت یده فی سبیل الله یوم جلولاء و قتل یوم الجمل مع علی بن أبی طالب ع و أما جندب هذا فدخل علی الولید بن عقبه و عنده ساحر یقال له أبو شیبان یأخذ أعین الناس فیخرج مصارین بطنهم ثم یردها فجاء من خلفه فضربه فقتله و قال العن ولیدا و أبا شیبان و ابن حبیش راکب الشیطان رسول فرعون إلی هامان { 1) الأغانی 4:183،184. } .

قال أبو الفرج و قد روی أن هذا الساحر کان یدخل عند الولید فی جوف بقره حیه ثم یخرج منها فرآه جندب فذهب إلی بیته فاشتمل علی سیف فلما دخل الساحر فی البقره قال جندب أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ { 2) سوره الأنبیاء 3. } ثم ضرب وسط البقره فقطعها و قطع الساحر معها فذعر الناس فسجنه الولید و کتب بأمره إلی عثمان { 3) الأغانی 4:184. } .

قال أبو الفرج فروی أحمد بن عبد العزیز عن حجاج بن نصیر عن قره عن

محمد بن سیرین قال انطلق بجندب بن کعب الأزدی قاتل الساحر بالکوفه إلی السجن و علی السجن رجل نصرانی من قبل الولید و کان یری جندب بن کعب یقوم باللیل و یصبح صائما فوکل بالسجن رجلا ثم خرج فسأل الناس عن أفضل أهل الکوفه فقالوا الأشعث بن قیس فاستضافه فجعل یراه ینام اللیل ثم یصبح فیدعو بغدائه فخرج من عنده و سأل أی أهل الکوفه أفضل قالوا جریر بن عبد الله فذهب إلیه فوجده ینام اللیل ثم یصبح فیدعو بغدائه فاستقبل القبله و قال ربی رب جندب و دینی دین جندب ثم أسلم { 1) الأغانی 4:183. } .

قال أبو الفرج فلما نزع عثمان الولید عن الکوفه أمر علیها سعید بن العاص فلما قدمها قال اغسلوا هذا المنبر فإن الولید کان رجلا نجسا فلم یصعده حتی غسل قال أبو الفرج و کان الولید أسن من سعید بن العاص و أسخی نفسا و ألین جانبا و أرضی عندهم فقال بعض شعرائهم و جاءنا من بعده سعید { 2) أول الرجز فی الأغانی: *یا ویلنا قد ذهب الولید*. } ینقص فی الصاع و لا یزید.

و قال آخر منهم فررت من الولید إلی سعید

قال أبو الفرج و حدثنا أحمد قال حدثنا عمر عن المدائنی قال قدم الولید بن

عقبه

الکوفه فی أیام معاویه زائرا للمغیره بن شعبه فأتاه أشراف الکوفه فسلموا علیه و قالوا و الله ما رأینا بعدک مثلک فقال أ خیرا أم شرا قالوا بل خیرا قال و لکنی ما رأیت بعدکم شرا منکم فأعادوا الثناء علیه فقال بعض ما تأتون به فو الله إن بغضکم لتلف و إن حبکم لصلف { 1) الأغانی 4:184. } قال أبو الفرج و روی عمر بن شبه أن قبیصه بن جابر کان ممن کثر { 2) کذا فی ا،د،و فی ب:«کبر». } علی الولید فقال معاویه یوما و الولید و قبیصه عنده یا قبیصه ما کان شأنک و شأن الولید قال خیر یا أمیر المؤمنین إنه فی أول الأمر وصل الرحم و أحسن الکلام فلا تسأل عن شکر و حسن ثناء ثم غضب علی الناس و غضبوا علیه و کنا معهم فإما ظالمون فنستغفر الله و إما مظلومون فیغفر الله له فخذ فی غیر هذا یا أمیر المؤمنین فإن الحدیث ینسی القدیم قال معاویه ما أعلمه إلا قد أحسن السیره و بسط الخیر و قبض الشر قال فأنت یا أمیر المؤمنین الیوم أقدر علی ذلک فافعله فقال اسکت لا سکت فسکت و سکت القوم فقال معاویه بعد یسیر ما لک لا تتکلم یا قبیصه قال نهیتنی عما کنت أحب فسکت عما لا أحب.

قال أبو الفرج و مات الولید بن عقبه فویق الرقه و مات أبو زبید هناک فدفنا جمیعا فی موضع واحد فقال فی ذلک أشجع السلمی و قد مر بقبریهما مررت علی عظام أبی زبید

قیل هم إخوته و قیل ندماؤه { 3) الأغانی 4:185. } .

قال أبو الفرج و حدثنی أحمد بن عبد العزیز عن محمد بن زکریا الغلابی

عن عبد الله بن الضحاک عن هشام بن محمد عن أبیه قال وفد الولید بن عقبه و کان جوادا إلی معاویه فقیل له هذا الولید بن عقبه بالباب فقال و الله لیرجعن مغیظا غیر معطی فإنه الآن قد أتانا یقول علی دین و علی کذا ائذن له فأذن له فسأله و تحدث معه ثم قال له معاویه أما و الله إن کنا لنحب إتیان مالک بالوادی و لقد کان یعجب أمیر المؤمنین فإن رأیت أن تهبه لیزید فافعل قال هو لیزید ثم خرج و جعل یختلف إلی معاویه فقال له یوما انظر یا أمیر المؤمنین فی شأنی فإن علی مئونه و قد أرهقنی دین فقال له أ لا تستحیی لنفسک و حسبک تأخذ ما تأخذه فتبذره ثم لا تنفک تشکو دینا فقال الولید أفعل ثم انطلق من مکانه فسار إلی الجزیره و قال یخاطب معاویه فإذا سئلت تقول لا

و بلغ معاویه شخوصه إلی الجزیره فخافه و کتب إلیه أقبل فکتب أعف و أستعفی کما قد أمرتنی

ثم رحل إلی الحجاز فبعث إلیه معاویه بجائزه { 1) الأغانی 4:187. } .

و أما أبو عمر بن عبد البر فإنه ذکر فی الإستیعاب فی باب الولید قال إن له أخبارا فیها شناعه تقطع علی سوء حاله و قبح أفعاله غفر الله لنا و له فلقد کان من رجال قریش

ظرفا و حلما و شجاعه و جودا و أدبا و کان من الشعراء المطبوعین قال و کان الأصمعی و أبو عبیده و ابن الکلبی و غیرهم یقولون إنه کان فاسقا شریب خمر و کان شاعرا کریما قال و أخباره فی شربه الخمر و منادمته أبا زبید الطائی کثیره مشهوره و یسمج بنا ذکرها و لکنا نذکر منها طرفا ثم ذکر ما ذکره أبو الفرج فی الأغانی و قال إن خبر الصلاه و هو سکران و قوله أ أزیدکم خبر مشهور روته الثقات من نقله الحدیث.

قال أبو عمر بن عبد البر و قد ذکر الطبری فی روایه أنه تغضب علیه قوم من أهل الکوفه حسدا و بغیا و شهدوا علیه بشرب الخمر و قال إن عثمان قال له یا أخی اصبر فإن الله یأجرک و یبوء القوم بإثمک.

قال أبو عمر هذا الحدیث لا یصح عند أهل الأخبار و نقله الحدیث و لا له عند أهل العلم أصل و الصحیح ثبوت الشهاده علیه عند عثمان و جلده الحد و أن علیا هو الذی جلده قال و لم یجلده بیده و إنما أمر بجلده فنسب الجلد إلیه.

قال أبو عمر و لم یرو الولید من السنه ما یحتاج فیها إلیه و لکن حارثه بن مضرب روی عنه أنه قال ما کانت نبوه إلا کان بعدها ملک { 1) الاستیعاب 1552 و ما بعدها(طبعه نهضه مصر). }

کاشانی

(الی اهل مصر مع مالک بن الحارث الاشتر رحمه الله) و از نامه آن حضرت است که به اهل مصر فرستاده به مصاحبت مالک اشتر رحمه الله (لما ولته امارتها) وقتی که والی گردانید او را بر حکومت آن. (اما بعد) اما پس از ستایش واهب العطیات و صلوات بر سیدالبریات (فان الله سبحانه) پس به درستی که حق سبحانه و تعالی (بعث محمدا صلی الله علیه و اله) برانگیخت محمد مصطفی را (ص) (نذیرا للعالمین) بیم کننده مر عالمیان را (و مهیمنا علی المرسلین) و گواه و نگهبان بر پیغمبران (فلما مضی علیه السلام) پس چون درگذشت آن حضرت (تنازع المسلمون الامر) منازعت کردند مسلمانان در کار خلافت (من بعده) از پس آن حضرت (فو الله) پس قسم به ذات خدا (ما کان یلقی فی روعی و لا یخطر ببالی) که انداخته نمی شد در دل من و خطور نمی کرد در خاطر من (ان العرب تزعج هذا الامر) که قبیله عرب بیرون برند کار خلافت را (من بعده علیه السلام) بعد از رحلت حضرت رسالت (ص) (عن اهل بیته علیهم السلام) از میان اهل بیت پیغمبر (ص) (و لا انهم منحوه عنی من بعده) و نه آنکه دورکننده باشند آن کار از من (فما راعنی) پس نگذاشت مرا از طلب امانت و منع نکرد مرا از مطالبه نمودن

منصب خلافت (الا انثیال الناس) مگر ریخته شدن مردمان (علی فلان) بر ابی بکر بن ابی قحافه (یبایعونه) مبایعه می کردند با او (فامسکت یدی) پس نگاه داشتم دست خود را (حتی راجعه الناس) تا آنکه دیدم بازگشتن مردمان را و مرتد شدن ایشان را در زمان خلافت او (قد رجعت عن الاسلام) که رجوع کردند از دین اسلام (یدعون الی محق دین محمد صلی الله علیه و اله) می خواندند مردمان را به سوی ابطال دین محمد (صلی الله علیه و آله) (فخشیت) پس ترسیدم (ان لم انصر الاسلام) که اگر یاری نکنم دین اسلام (و اهله) و اهل اسلام را (ان اری فیه) ببینم در او (ثلما او هدما) شکستگی یا ویرانی را (تکون المصیبه به علی) که باشد مصیبت آن کار بر من (اعظم من فوت ولایتکم) بزرگتر از فوت شدن والی بودن بر شما (التی هی متاع ایام قلائل) آن ولایتی که برخورداری روزهای اندک است (یزول منها ما کان) زایل می شود از او آنچه هست (کما یزول السراب) همچنانکه زایل می شود سراب (او کما یتقثع السحاب) یا همچنانکه از هم وا می شود ابر (فنهضت فی تلک الاحداث) پس برخاستم در آن حادثه های ارباب ارتداد (و زهق) و زایل شد فساد (و اطمان الدین) و آرام گرفت دین (و تنهنه) و باز ایستاد از تصرف کفار و اصحا

ب افساد. بدانکه در زمان خلافت ابی بکر، بسیاری از اعراب برگشتند از دین و مرتد شدند و اصحاب در آن امر عاجز شدند و حیران. چون آن حضرت آن امر را چنان دید اصحاب را دلداری کرده به زور بازوی حیدری اهل ارتداد را به سقر فرستاد و باز امر دین را انتظام داد.

و از این نامه مذکور است: (انی و الله لو لقیتهم واحدا) به درستی که من به حق خدا که اگر ملاقات می کردم با ایشان در حالتی که تنها می بودم (و هم طلاع الارض کلها) و حال آنکه ایشان پری همه زمین بودند در کثرت (ما بالیت) باک نمی داشتم (و لا استوحشت) و مستوحش و ترسنده نمی شدم (و انی من ضلالهم) و به درستی که من از گمراهی ایشان (الذی هم فیه) که هستند در آن گرفتار (و الهدی الذی انا علیه) و از راه راستی که هستم من بر آن استوار (لعلی بصیره من نفسه) هر آینه بر بصیرتم و بر بینایی از نفس خود (و یقین من ربی) و بر یقینم از جانب پروردگار خود (وانی الی لقاء الله لمشتاق) و به درستی که من به سوی رسیدن پروردگار مشتاقم (و لحسن ثوابه لمنتظر راج) و مر نیکویی ثواب او را هر آینه منتظرم و امیدوار (و لکنی اسی) ولکن من غمگین می شوم (ان یلی هذه الامه) که والی شوند این امت را (سفهائها) سفیهان و بی خردان ایشان که بویی از کمال و معنی نداشته باشند (و فجارها) و فاجران و بدکاران ایشان که روی طاعت و فرمان به اوامر الهی نیاورده باشند و دوری از مناهی او نجسته باشند (فیتخذوا) پس فراگیرند (مال الله دولا) مال خدای را دولتها گردیده که هر چند روز از گروهی به گروهی می رسد (و عباده خولا) و بگیرند بندگان خدا را بندگان و اسیران (و الصالحین حربا) و صالحان را حرب کنندگان (و الفاسقین حزبا) و فاسقان را مخصوصان و گروه خود داشتگان (فان منهم) پس به درستی که از ایشان است (الذی شرب فیکم الحرام) کسی که آشامید در میان شما خمر حرام را (و جلد حدا فی الاسلام) و زده شد تازیانه از روی حد در اسلام و آن مغیره بن شعبه بود از بنی امیه که در عهد عمر والی بود از قبل او به کوفه در حالت مستی با مردمان یک رکعت نماز را زیاده گزارد و در محراب قی کرد. و ولید بن عتبه بن ابی معیط که برادر مادری عثمان بود و در عهد او والی بود از جانب او وی نیز شراب خورد و در حال نماز گزاردن با مردمان، در محراب قی کرد تا آنکه حدش زدند و عزل کردند. (و ان منهم من لم یسلم) و از ایشان است که مسلمان نشد (حتی رضحت له علی الاسلام) تا آنکه داده شد مر او را بر اسلام (الرضایخ) عطیه های اندک و آن ابوسفیان است و پسرش معاویه پر عصیان که از مولفه قلوب بودند و از برای طمع، مسلمان شدند ظاهرا و کافر بودند باطنا (فلولا ذلک) پس اگر نمی بود فساد دین (ما اکثرت تالیبکم) بسیار نمی کردم گرد آوردن شما را (و تانیبکم) و درشتی نمودن و سرزنش کردن شما را (و جمعکم) و فراهم آوردن شما را (و تحریضکم) و ترغیب کردن شما را (و لترکتکم) و هر آینه ترک می کردم شما را (اذ ابیتم) وقتی که سر باز زدید (و ونیتم) و سست شدید در قتال اعدا (الا ترون) آیا نمی بینید (الی اطرافکم) به اطراف و جوانب خود (قد انتقصت) که نقصان یافته است (و الی امصارکم) و به سوی شهرهای خود (قد افتتحت) که گشوده شده است به سوی اعدا (و الی ممالککم) و به سوی مملکتهای خود (تزوی) که قبض و جمع کرده شده (و الی بلادکم) و به سوی بلدهای خود (تغزی) که برانگیخته شده است لشگر به جانب آن (انفروا رحمکم الله) بیرون روید، رحمت کناد خدا شما را (الی قتال عدوکم) به سوی کارزار کردن با دشمنان (و لا تثاقلوا الی الارض) و گران مسازید خود را به سوی زمین (فتقروا بالخسف) تا قرار دهید و خشنود کنید خود را به منقصه و مذلت در میان مسلمین (و تبووا بالذل) و باز گردانیده شوید به خواری بعد از عزت و تمکین (و یکون نصیبکم الاخس) و باشد نصیب شما خسیس تر و پست تر (ان اخاالحرب) به درستی که برادر جنگ و هم پشت آن (الارق) کسی است که بسیار بیدار است این کنایت است از کسی که متیقظ باشد در امور ضروریه حرب، و در محافظه طریق حزم و احتیاط کوشد در حالت ضرب (و من نام) و هر که خواب کرد (لم ینم عنه) خواب نکردند از او دشمنان یعنی هر که غافل شد از دشمن خود، دشمن از او غافل نیست بلکه در بند حیله و مکاری است

آملی

قزوینی

این نامه باهل مصر فرستاد با اشتر وقتی که او را بر امارت مصر والی ساخت: خدای عزوجل فرستاد محمد صلی الله علیه و آله و سلم را بیم کننده مر عالمیان را و گواه بر پیغمبران، پس چون بگذشت از این جهان نزاع نمودند مسلمانان در امر خلافت بعد از او، پس بخدا قسم که افکنده نمیشد در دلم و خطور نمیکرد در خاطرم که عرب به در برند امر خلافت را بعد از او از اهل بیت او، و نه اینکه دور کنند آنرا از من بعد از او از دو وجه تعجب میکند. اول از وجه آنکه اهل بیت او را از مقام او دور کنند. دوم او را برای آن کار اختیار نکردند تا اشارت کند به آنکه (اهل بیت) اولی بودند و از همه (اهل بیت) اولی تر بفضایل و کمالات و اشارات که مخصوص او بود. و العجب با چندین جهت از استحقاق ذاتی و ارثی و اشارات نبوی و کرامات الهی که در آن حضرت مجتمع بود غیری بر او مقدم داشتند و بیگانه بجای او گماشتند. و شخصی اینجا سوال کرده است که این کلام مستقیم نیاید با اخبار و آثار ثابته که دلالت کند بر اینکه آنحضرت علم تمام بحقیقت واقعه پیش از وقوع داشته است پس چگونه: در خاطرم این معنی خطور نمیکرد و جواب از چند وجه شاید: یکی بیان حال قبل از اطلاع باشد یا قطع نظر از آن اخبار غیبی و علم لدنی نموده باشد تا اهل مصر را تنبیه نماید که این کار در اندیشه کسی نمی گذشت و عاقل صدور اینحال از اصحاب رسول صلی الله علیه و آله و سلم تصور نمینمود یا گوئیم اطلاع اجمالی او را حاصل بوده است نه تفصیلی و مثل این شبهه در دیگر مواضع واقع است و حدیث (امرنا صعب مستصعب) از آن علی الاجمال جواب دهد. (راعه افزعه و اعجبه) و در مقام حیرت گویند (ما راعنی الا فلان) یعنی بیخبر و ناگاه دیدم که ریختند مردمان بر ابوبکر بیعت میکردند او را پس لازم داشتم دست خود را از مدخل در آن کار تا آنکه دیدم فوجی را از مردم برگشتند از اسلام و میخواندند بابطال دین رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پس ترسیدم اگر نصرت نکنم اسلام و اهل او را از آنکه ببینم در اسلام رخنه یا خرابی که مصیبت بر من بزرگتر باشد از خوف خلافت و حکومت شما که نیست مگر بهره روزی چند اندک و کم زائل میشود آنچه حاصل است از آن همچو زائل شدن سراب که میدرخشد در صحرا یا همچنانچه بر طرف میشود و از هم می پاشد ابر در هوا پس برخواستم در این حادثه ها و فتنه های اسلام تا آنکه ناچیز شد باطل و زایل گشت و قرار گرفت دین و باز ایستاد، اشارت به آن میکند که بعد از عثمان

متقلد خلافت شد تا امر دین یکباره از انتظام نیفتد یا در عهد سابق که با وجود ضعف اسلام و فتور آن موافقت با غاصبان خلاف ظاهر ساخت و در امداد دین و اسلام سعی نمود.

از جمله آن نامه است و غالبا (من اول) بمعنی (فی) باشد همچو (من) در آیه (.. اذا نودی للصلاه من یوم الجمعه..الایه) یا ابتدا باشد بنوعی تکلف و تاویل که در آیه نیز گفته اند. بدرستی من به خدا قسم که اگر برخورم با ایشان تنها و ایشان پر کرده باشند روی زمین همه را باک ندارم و متوحش نشوم و بدرستی من درباره گمراهی ایشان که در آن واقع اند و هدایت خود که بر آن ثابتم هر آینه بر بینائی و اطلاع صحیحم از جانب خویش، و بر یقین و وثوقم از پروردگار خویش، و الحاصل من یقین دارم بضلالت ایشان و هدایت خود و این معنی اقوی سببی است که شخص از دشمن و مخالف خود هیچ نهراسد و بسیاری و کمی ایشان یکسان بشناسد، زیرا که قتال و مدافعه ایشان به هر تقدیر مثمر زیادتی سعادت و ثواب گردد و چنین کس از موت و شهادت حذر نکند چنانچه میفرماید: و من بلقای خدا مشتاقم و ثواب نیک او را منتظر و امیدوارم، از نزاع و خلاف این گمراهان چه پروا دارم ولیکن من تاسف و اندوه از آن دارم که والی شود بر امر این امت سفیهان و فاجران ایشان، پس فرا گیرند مال خدا را میان خود دولتها یعنی از این به آن باز گردد و دست بدست برند بنوبت و بندگان خدا را سازند خادمان و بندگان،

و با صالحان عباد حرب و عداوت درگیرند و فاسقان را از گروه و انصار خود شمرند، این احوالی است که در عهد بنی امیه شایع گشت و بعد از آن و پیش از آن هم خالی نبود از آن و در هر زمان در هر دیار و در هر ملت که اشرار و جهال حاکم و فرمانروا گردند این خلل و ضرر و فتنه و فساد مترتب گردد زیرا که بعضی از ایشان آنست که آشامید میان شما حرام، و زده شد او را حد در اسلام گویند اشارت به مغیره بن شعبه است از بنی امیه از جانب عمر والی بود بر کوفه مست امامت نمود، در عدد رکعات بیفزود و در محراب قی کرد، او را حد زدند. و هم چنین عتبه بن ابی سفیان خمر خورد و خالد بن عبدالله او را در طائف حد زد و گفته اند ولید بن عتبه که او نیز از این جمله است و بعضی از ایشان اسلام نیاورند و تا ایشان را برای اسلام رشوه ها و طمعها دادند ابوسفیان و معاویه از مولفه القلوب بودند، و ایشان را عطا میدادند تا نصرت دین کنند و ولایت شام به معاویه از آن سبب رسید. و گویند عمرو عاص نیز از این قبیل است به اعتبار آنکه معاویه مصر را طعمه او کرد تا او را نصرت کند بر ضرر اسلام و مخالفت امیرمومنان (قوله: فلو لا … الخ) اگر نه این احوال می بود من چندین شما را تحریض و سرزنش نمیکردم و در جمع و تحریک شما سعی نمی نمودم و هر آینه شما را ترک میدادم وقتی که ابا کردید و سر وا زدید و سستی ظاهر نمودید. آیا نمی بینید به اطراف خود که منتقض میگردد. یعنی کم کم می ستانند و هر روز کم می کنند و بشهرهای خود که گشوده میشود یعنی از تصرف شما بیرون میرود به ممالک خود که از شما باز گرفته میشود. اشارت به آنست که معاویه و اتباع او یک یک دیار از تصرف والیان آن حضرت میبردند بیرون روید و روانه شوید به جنگ دشمن خود و دین، و گران مسازید خود را سوی زمین یعنی به سکون و قرار و ملازمت اوطان و راحت مکنید پس قرار دهید و تن بسپارید به خواری و منقصت، و باز گردید بمذلت و خفت، و نصیب شما خسیس تر و پستتر باشد بدرستی ملازم جنگ و جدال مرد بیدار و هشیار است و هر که بخوابد از دشمن دشمنان از او نخوابند. یعنی اگر او خود را از کار دشمن فارغ و آسوده سازد دشمن از او دست برندارد و آسوده و غافل ننشیند این دو جمله مثل را در خور است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی اهل مصر مع مالک الاشتر لما ولاه امارتها.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی اهل مصر به صحابت مالک اشتر در وقتی که گردانید او را والی امارت مصر.

«اما بعد، فان الله سبحانه، بعث محمدا، صلی الله علیه و آله، نذیرا للعالمین و مهیمنا علی المرسلین، فلما مضی علیه السلام، تنازع المسلمون الامر من بعده، فو الله ما کان یلقی فی روعی و لا یخطر علی بالی، ان العرب تزعج هذا الامر من بعده، صلی الله علیه و آله، عن اهل بیته و لا انهم منحوه عنی من بعده، فما راعنی الا انثیال الناس علی فلان. یبایعونه، فامسکت یدی حتی رایت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام، یدعون الی محق دین محمد صلی الله علیه و آله، فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما او هدما، تکون المصیبه به علی اعظم من فوت ولایتکم التی انما هی متاع ایام قلائل، یزول منها ما کان، کما یزول السراب، او کما یتقشع السحاب، فنهضت فی تلک الاحداث حتی زاح الباطل و زهق و اطمان الدین و تنهنه.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که خدای سبحانه، برانگیخت محمد صلی الله علیه و آله، را در حالتی که ترساننده ی مر عالمیان است و شاهد بر پیغمبران است. پس در وقتی که درگذشت علیه السلام از دنیا، منازعه کردند مسلمانان در امر خلافت بعد از او. پس سوگند به خدا که انداخته نشده بود در دل من و خطور نکرده بود بر خاطر من اینکه طایفه ی عرب زائل گردانند این امر خلافت را بعد از پیغمبر، صلی الله علیه و آله، از اهل بیت او و نه اینکه ایشان دورکننده باشند آن امر را از من بعد از او، پس به فزع نینداخت مرا مگر بر هم ریختن و جمع گشتن مردمان بر فلان کس که ابوبکر باشد که بیعت کنند با او، پس

بازداشتم دست تصرفم را، تا اینکه دیدم طائفه ی مرتد شده ی از مردمان را که به تحقیق برگشتند از اسلام که می خوانند مردم را به سوی زوال دین محمد، صلی الله علیه و آله، یعنی در عهد ابوبکر، پس ترسیدم که اگر یاری نکنم اسلام را و اهلش را، اینکه ببینم در آن رخنه ای و یا خراب شدنی که باشد مصیبت آن بر من، بزرگتر از فوت شدن صاحب اختیار بودن من از برای شما، آنچنان صاحب اختیار بودنی که نیست آن، مگر تمتع چند روز اندکی که زائل می گردد آنچه که واقع شود از آن، مانند زائل شدن سراب و یا مانند پراکنده شدن ابر. پس برپا شدم در آن حوادث تا اینکه زائل شد باطل و مضمحل گردید و آرام گرفت دین و بازایستاد از اضطراب.

و منه

یعنی و بعضی از آن مکتوب است.

«انی والله لو لقیتهم واحدا و هم طلاع الارض کلها، ما بالیت و لا استوحشت و انی من ضلالهم الذی هم فیه و الهدی الذی انا علیه، لعلی بصیره من نفسی و یقین من ربی و انی الی لقاء الله لمشتاق و لحسن ثوابه لمنتظر راج و لکننی آسی ان یلی امر هذه الامه سفهائها و فجارها، فیتخذوا مال الله دولا و عباده خولا و الصالحین حربا و الفاسقین حزبا.»

یعنی به تحقیق که من سوگند یاد می کنم به خدا که اگر ملاقات کنم ایشان را به تنهایی و ایشان پر از تمام زمین باشند که باکی ندارم و نه وحشتی می کنم و به تحقیق که من از جانب گمراهی ایشان، آن گمراهی که ایشان در آن ثابت باشند و از راه راست آنچنانی که من بر آن استوار هستم، هر آینه بر بینایی باشم از جانب نفس من و بر یقین باشم از جانب پروردگار من. و به تحقیق که من به سوی ملاقات رحمت خدا هر آینه شوقمند باشم و مر جزای نیک او را منتظر امیدوار باشم، ولیکن من محزون و اندوهناکم از اینکه والی و امام می شود این امت را، بی عقلهای ایشان و فاسقهای ایشان، پس اخذ می کنند مال خدا را دولت دست به دست رسیده ی خود و بندگان او را غلامان خود و نیکوکاران را دشمنان خود و بدکرداران را یاران خود.

«فان منهم الذی شرب فیکم الحرام و جلد حدا فی الاسلام و ان منهم من لم یسلم حتی

رضخت له علی الاسلام الرضائخ، فلولا ذلک ما اکثرت تالیبکم و تانیبکم و جمعکم و تحریضکم و لترکتکم اذ ابیتم و ونیتم. الا ترون الی اطرافکم قد انتقضت و الی امصارکم قد افتتحت و الی ممالککم تزوی و الی بلادکم تغزی؟»

یعنی پس به تحقیق که بعضی از ایشان آن چنان کسی است که آشامید در میان شما شراب حرام را و تازیانه زده شد از جهت اجرای حد بر او در اسلام. و آن مغیره والی کوفه بود از جانب عمر که شراب خورد و مست بوده نماز جماعت گزارد و رکعات چند زیاد کرد و قی کرد در اثناء نماز، پس شهادت دادند پیش عمر و حدش زدند. و هم چنین عتبه پسر ابی سفیان شراب خورد و حدش زدند. و بعضی از ایشان کسی بود که اسلام قبول نکرد تا اینکه رشوه داده شد به او از جهت اسلام آوردن او رضیخه را. و رضیخه سهمی باشد از زکات که به جهت تالیف قلوب به کفار می دهند و آن ابوسفیان و معاویه پسرش بود. پس اگر نبود والی گردیدن فجار و فساق، بسیار تحریض نمی کردم شما را بر جهاد و سرزنش نمی کردم شما را و جمع نمی کردم شما را و ترغیب نمی کردم شما را و هر آینه وامی گذاشتم شما را در وقتی که ابا می کردید شما و تانی و تاخیر می کردید جهاد کردن را. آیا نگاه نمی کنید شما به سوی اطراف شما که به تحقیق که شکسته شده است و شهرهای شما که مفتوح دشمن شده است و ملکهای شما که از شما منع کرده شده است و ولایات شما که جنگ کرده شده است.

«انفروا رحمکم الله الی قتال عدوکم و لا تثاقلوا الی الارض، فتقروا بالخسف و تبوووا بالذل و یکون نصیبکم الاخس. ان اخا الحرب الارق و من نام لم ینم عنه.»

یعنی کوچ کنید خدا رحمت کند شما را به سوی مقاتله کردن با دشمن شما و سنگینی مکنید به سوی سیر کردن در زمین، تا اینکه ثابت گردید به نقصان و برگردید به

خواری و باشد نصیب شما خسیس تر و پست تر چیزی. به تحقیق که ملازم جنگ کسی است که بیدار و هشیار است و کسی که خوابید و غافل شد نخوابند و غافل نشوند از او دشمنان او.

خوئی

(مهیمنا): اصل مهیمن مویمن فقلبت الهمزه هاءا کما قیل فی ارقت الماء: هرقت، و قد صرف فقیل: هیمن الرجل اذا ارتقب و حفظ و شهد مجمع البیان. (الروع): القلب، (البال): الخاطر، (تزعج): ترد، (منحوه): مبعدوه (الانثیال): الانصباب، (محق): قیل: المحق ذهاب الشی ء کله حتی لا یری له اثر، (ثلمه) کبرمه: الخلل الواقع فی الحائط و غیره، (هدمت) البناء من باب ضرب: اسقطته، (زاح): ذهب، (زهق): زال و اضمحل، (تنهنه): سکن، و اصله الکف تقول: نهنهت السبع فتنهنه: ای کف عن حرکته و اقدامه. الاعراب: نذیرا: حال عن محمد (صلی الله علیه و آله)، ان العرب: جواب القسم، منحوه: اسم فاعل من نحی مضاف الی مفعوله، الا انثیال: مستنثی مفرغ و فی موضع الفاعل لقوله راعنی، رایت: من رویه البصر متعد الی مفعول واحد، راجعه: مصدر مضاف الی الناس ای رده الناس، قد رجعت: جمله حالیه عن قوله (علیه السلام) (الناس)، تکون المصیبه به: جمله وصفیه لقوله ثلما، واحد، حال عن فاعل لقیتهم. المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 152 ج 17 ط مصر): و الروع: الخلد، و فی الحدیث (ان روح القدس نفث فی روعی) قال: ما یخطر لی ببال ان العرب تعدل بالامر بعد وفاه محمد (صلی الله علیه و آله) عن بنی هاشم، ثم من بنی هاشم عنی: لانه کان المتی البحکم الحال الحاضره، و هذا الکلام یدل علی بطلان دعوی الامامیه النص و خصوصا الجلی منه. اقول: قد فسر اهل البیت فی کلامه (علیه السلام) ببنی هاشم و هو غیر صحیح لان اهل بیت النبی و عترته هم فاطمه و علی و الحسن و الحسین (ع)، یدل علی ذلک آیه التطهیر. قال فی مجمع البیان بعد تفسیر کلمه البیت: و اتفقت الامه باجمعها علی ان المراد باهل البیت فی الایه اهل بیت نبینا ثم اختلفوا فقال عکرمه اراد ازواج النبی لان اول الایه متوجه الیهن، و قال ابوسعید الخدری و انس بن مالک و واثله بن الاسقع و عایشه و ام سلمه ان الایه مختصه برسول الله و علی و فاطمه و الحسن و الحسین (ع). ذکر ابوحمزه الثمالی فی تفسیره: حدثنی شهر بن حوشب عن ام سلمه قالت: جائت فاطمه الی النبی (ع) حریره لها، فقال: ادعی زوجک و ابنیک، فجائت بهم فطعموا، ثم القی علیهم کساءا له خیبریا فقال: اللهم هولاء اهل بیتی و عترتی فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، فقلت: یا رسول الله و انا منهم؟ قال: انت علی خیر- انتهی. و قد روی فی هذا المعنی اخبارا اخر عنها و عن عائشه و عن جابر و عن الحسن بن علی (علیه السلام) و قال: و الروایات فی هذا کثیره من طریق العامه و الخاصه لو قصدنا الی ایرادها لطال الکتاب- الخ. فالمقصود من الجملتین واحد و هو عدم احتمال تنحیه العرب ایاه (علیه السلام) عن الخلافه بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) و المقصود ان استحقاقه لها و توصیه النبی بکونه بعده صاحب الامر واضحه جلیه عندهم من اصرار النبی علی ذلک و تکراره فی کل موقف یقتضیه و اعلامه علی رووس الاشهاد فی غدیر خم و تنصیصه علیه فی قوله (علیه السلام) (یاعلی انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی، المتفق علی صدوره عنه (صلی الله علیه و آله) غیر مره فدلاله کلامه (علیه السلام) علی وجود دلائل واضحه و مبینه للعرب بخلافته کالنار علی المنار. و العجب من الشارح المعتزلی حیث التهم کلامه بالدلاله علی عدم وجود النص و لا ادری انها ای دلاله من اقسام الدلالات مطابقه ام تضمن ام التزام؟! و انما اظهر (ع) العجب من توافق اکثر العرب من ترک اطاعه الکتاب و السنه و عدم تمکینهم له. فان تصدی الامامه و التصرف فی الامور الامه یحتاج الی امرین: صدور النص بها و تمکین الامه لها، فاذا لم یتمکنو للامام بقمدار یتحقق جماعه الاسلام بحیث تقوی علی انفاذ الامور و الدفاع عن المخالف یقع الامام من المحذور لانه ان نهض تجاههم بقوه بشریه یقتلونه و ان نهض بقوه الهیه تقهرهم فیسقط مصلحه التکلیف القائمه علی الاختیار و قد قال الله لنبیه (صلی الله علیه و آله): (و ما انت علیهم بجبار فذکر بالقرآن من یخاف وعید 45- ق). قال الشارح المعتزلی فی هذه الصفحه: قوله (فامسکت بیدی) ای امتنعت عن بیعته (حتی رایت راجعه الناس) یعنی اهل الرده کمسیلمه و سجاح و طلیحه ابن خویلد و مانعی الزکاه و ان کان مانعوا الزکاه قد اختلف فی انهم اهل رده ام لا، ثم عقب کلامه بمارواه عن ابن جریر الطبری من اجتماع اسد و غطفان و طی ء علی طلیحه بن خویلد- الی ان قال: (فخرج علی (علیه السلام) بنفسه و کان علی نقب من انقاب المدینه). اقول: الظاهر ان المراد من امساکه یده امساکه عن بیعه موافقیه معه و قیامه بالامامه فانتظر امر بیعه ابی بکر هل یفوز بالاکثریه الساحقه بحیث یسقط تکلیفه بالجهاد و الدفاع لقله اعوانه ام لا؟ فکان الامر رجوع الناس و ارتدادهم عن وصیه رسول الله و استحلافه فان المقصود من کلمه (الناس) فی قوله (رایت راجعه الناس) المعرف باللام هو المقصود منه فی قوله (الناس) فی جمله (فما راعنی الا انثیال الناس علی فلان). و قد فسره الشارح بابی بکر و قال: ای انصبابهم من کل وجه کما ینثال التراب علی ابی بکر، و هکذا لفظ الکتاب الذی کتبه للاشترو انما الناس یکتبونه الان (الی فلان) تذمما من ذکر الاسم. اقول: مرحبا باعترافه بتذمم الناس من اسم ابی بکر. فمقصوده (علیه السلام) من الناس الذین رجعوا عن الاسلام یدعون الی محق دین محمد (صلی الله علیه و آله) هم الذین بایعوا مع ابی بکر، و لما ایس (ع) من المبارزه معهم بقوه الامر و الحکومه و تصدی زعامه الامه عدل الی مبارزه مسلمیه و بایع ابابکر و نصر الاسلام بارائه النیره و هداهم الی المصالح الاسلامیه کاظما غیظه و صابرا علی سلبهم حقه، فکم من مشکله حلها و قضیه صعبه لجاوا فیها الی حتی قال عمر فی عشرات من المواقف: (لو لا علی لهلک عمر) و هذا هو المعنی بقوله (علیه السلام) (فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما او هدما تکون المصیبه به علی اعظم). و هذا الصعوبات التی حلها علما و رایا هی الاحداث التی نهضت لها حتی زاح الباطل و زهق، و المقصود منه توطئه خبیثه دبرها بنو امیه لمحق الاسلام و الرجوع الی آداب الجاهلیه الاولی (و اطمان الدین و تنهنه) عن الزوال ببقاء ظواهر الاسلام و دفع الشبهات و عرفان جمع من العرب و الناس الحق و رجوعهم الیه و استقرار طریقه الشیعه الامامیه و تحزبهم علما و تدبیرا حتی تسلسل ائمه الحق کابرا عن کابر فاوضحوا الحقائق و هدوا الی صراط علی جما غفیرا من الخلائق حتی قویت شوکتهم و ظهرت دولتهم فی القرون الاسلامیه الاولی و دامت و اتسعت طیله القرون الاخری تنظرون ایام کلمتهم العلیا و ظهور الحجه علی اهل الارض و السماء لیظهر الله دینه علی الدین کله و لو کره المشرکون. الترجمه: از نامه ای که با مالک اشتر بمردم مصر نگاشت هنگامی که او را بولایت مصر گماشت: اما بعد، پس براستی که خداوند سبحان محمد (صلی الله علیه و آله) را فرستاد تا بیم دهنده ی جهانیان باشد و گواه و امین بر همه فرستادگان خداوند منان، چون از این جهان درگذشت- و بر او درود باد- مسلمانان بر سر کار خلافت او نزاع کردند و بخدا سوگند که در نهاد من نمی گنجید و در خاطرم نمی گذشت که عرب کار جانشینی و رهبری پس از او را از خاندانش بگردانند و نه اینکه مرا از پس وفات وی از آن دور سازند و بکنار اندازند. و مرا در هراس اندر نساخت مگر پیرامون گیری مردم بر فلانی (ابی بکر) در بیعت با وی، من دست روی هم نهادم و بنظاره ایستادم تا برگشت مردم را از دین بچشم خود دیدم که از اسلام برگشته اند و برای نابود ساختن دین محمد (صلی الله علیه و آله) دعوت می کنند. پس ترسیدم اگر اسلام و مسلمانان را یاری ندهم رخنه ی سخت و تباهی کلی در اسلام بینم که مصیبت آن بر من بزرگتر باشد از فوت سروری و حکمفرمائی بر شما مسلمانها که خود بهره ی چند روز اندک است، و هر چه الباشد چون سراب زائل گردد و چون ابر و سحاب از هم بپاشد، پس برای دفع و رفع این پیشامدها بپا خواستم و کوشیدم تا باطل از میان رفت و نابود شد و دیانت اسلام گسترده و پابرجا گردید.

(طلاع الارض): ملوها، (آسی): احزن، (الدوله) فی المال بالضم: ان یکون مره لهذا و مره لذاک، (الخول): العبید، (الرضیخه): شی ء قلیل یعطاه الانسان یصانع به عن شی ء یطلب منه کالاجر، (التالیب): التحریض و الاغراء (التانیب): اشد اللوم، (ونیتم): ضعفتم و فترتم، (تزوی): تقبض، (تثاقلوا): بالتشدید، اصله تتثاقلوا، (تقروا بالخسف): تعترفوا بالضیم و تصبروا له، (تیوءوا) بالذل: ترجعوا به، (الارق): الذی لا ینام. الاعراب: و قوله (و هم طلاع) جمله اسمیه حال عن مفعوله، و انی من ضلالهم: استیناف و تعلیل لما سبق و یحتمل کونها حالیه و کذلک قوله (و انی الی لقاء الله)، لمشتاق: مبتدء موخر لقوله الی لقاء الله و هو ظرف مستقر و الجمله خبر قوله انی، و حسن: عطف علی لقاء ای لحسن ثوابه و هو خبر مقدم لقوله لمنتظر، راج: صفه لمنتظر مرفوع تقدیرا. آسی: متکلم عن مضارع اسی، ان یلی: ناصبه مصدریه مع صلتها و هی مضارع ولی ای آسف علی ولایه السفهاء و الفجار، رحمکم الله: جمله دعائیه معترضه بین انفروا و متعلقه، فتقروا: منصوب بان مضمره و کذا ما عطف علیه من قوله (علیه السلام) و تبوءوا و یکون. المعنی: و یوید ما ذکرنا قوله (علیه السلام) (انی و الله لو لقیتهم واحدا و هم طلاع الارض کلها ما بالیت و لا استوحشت) فانه یرجع الی جمیع الادوار التی مضت علیه و لا یجد ناصرا کافیا لاخذ حقه و سحق عدوه و کان یاسی علی ولایه السفهاء و الفجار امر هذه الامه- الی ان قال: (و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له علی الاسلام الرضائخ). و قد اعترف الشارح المعتزلی بان المقصود منهم المولفه قلوبهم الذین رغبوا فی الاسلام و الطاعه بجمال و شاء دفعت الیهم و هم قوم معروفون کمعاویه و اخیه یزید و ابیهما ابی سفیان و حکیم بن حزام و سهیل بن عمرو، و الحارث بن هشام بن المغیره و حویطب بن عبدالعزی، و الاخنس بن شریق و صفوان بن امیه و عمیر بن وهب الجمحی، و عیینه بن حصن، و الاقرع بن حابس، و عباس ابن مرداس و غیرهم و کان اسلام هولاء للطمع و الاغراض الدنیویه انتهی. و لیس مقصوده (علیه السلام) من العرب الذین کانت تزعج هذا الامر من بعده (صلی الله علیه و آله) و منحوه عنه بعده الا هولاء و ابتاعهم و هم الذین انثالوا علی ابی بکر یبایعونه و هم الذین رجعوا عن الاسلام بدعون الی محق دین محمد (صلی الله علیه و آله)، و هذا ظاهر لمن تدبر صدر کتابه و ذیله و فهم سیاقه و مغزاه. و اما تاریخ الرده و اهلها بمالها من الغوغاء فی ایام ابی بکر فیحتاج تحلیله و توضیح حقائقه الی ابحاث طویله لا یسع المق الخوضها و تحقیقه الحق فیها. و لا یخفی ان تعبیره (علیه السلام) عمن یشکو عنهم بالعرب و بالناس مع ان المقام یناسب التعبیر عنهم بالمسلمین یشعر بما ذکرناه و کانه براعه استهلال بما ذکره بعد ذلک من ارتدادهم و رجوعهم عن الاسلام. ثم نسال عن المقصود من قوله: (الا ترون الی اطرافکم قد انتقصت- الخ) هل المقصود منه الا التجاوز معاویه و اتباعه علی البلدان المسلمین و فتحها و الغزو معها للاستیلاء علیها فهم علی جانب و المسلمون علی جانب؟! الترجمه: راستش اینست که بخدا سوگند من یک تنه اگر با همه آنها که روی زمین را یکجا پر کنند روبرو گردم باکی ندارم و هراسی بخود راه ندهم، من گمراهی آنان را که در آن افتاده اند و راست کرداری و رهیابی خودم را بچشم دل بینایم و در یقین بپروردگارم پای بر جا، و راستی که من بملاقات پروردگارم بسیار شیفته ام، و براستی که بپاداش نیک او منتظر و امیدوارم، ولی پیوسته اندوه می خورم از اینکه سرکاری و پیشوائی این امت اسلامی را کم خردان و هرزه های آنان در دست گیرند، و نتیجه اینست که: مال خدا را که در بیت المال سپرده شود از آن خود دانند و بدست هم بدهند و بندگان خدا را بردگان خود شمارند و نیکان امت را به پیکار خونین گیرند وتبهکاران را یاران و همدستان خود سازند و از آنان بسود خود حزب درست کنند. زیرا از همین سفیهانست کسی که در میان شما مسلمانها نوشابه حرام نوشیده و در محیط اسلام کیفر آنرا چشیده و حد شرعی بر او جاری گردیده. و از هم آنها کسانی اند که اسلام را نپذیرفتند مگر اینکه برای اظهار مسلمانی رشوه ها و عوضها بر ایشان مقرر گردید، اگر اینچنین نبود من تا اینجا شما را تشویق بمقاومت و نهضت نمی کردم و بسستی در کار سرزنش نمی دادم و بجمع آوری و توحید نیرو ترغیب نمی نمودم، و چون سر باز می زدید و سستی می کردید شما را وامی گذاشتم، آیا نمی بینید مرزهای شما رو بکاست است و شهرهای شما را دشمن گشوده است و کشورهای شما در هم فشرده و کوچک می شود و شهرستهانهای شما را بباد غارت می گیرند. کوچ کنید- خدایتان رحمت کناد- برای پیکار با دشمن خود و تنبلی را از خود دور کنید و زمینگیر نشوید تا بکاستی و تباهی اندر شوید و بخواری تن در دهید و بهره شما از زندگی پستتر از همه باشد. و راستی که دلاور جنگجو بی خواب است، و هر کس بخوابد و غفلت ورزد دشمن از او بخواب نیست و در کمین شبیخون باو است، والسلام.

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل مصر مع مالک الاشتر (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لما ولاه امارتها). اقول: الذی وجدت الروایه عنه (علیه السلام) فی هذه المضامین خطبته (علیه السلام) بها بالکوفه بعد فتح مصر و قتل محمد بن ابی بکر، و کان قتله بعد قتل مالک الاشتر و سوال الناس له عن عقیدته فی ابی بکر و عمر. روی ذلک ابن قتیبه فی (خلفائه)، و ابراهیم الثقفی فی (غاراته)، و محمد بن یعقوب الکلینی فی (رسائله)، و محمد بن جریر بن رستم الطبری فی (مسترشده). قال الاول- بعد ذکره حث امیرالمومنین (علیه السلام) الناس علی الجهاد و اخباره ایاهم بما یفعل بنوامیه بهم بعده (علیه السلام)- فقام حجر بن عدی و عمرو بن الحمق، و عبدالله بن وهب الراسبی. فدخلوا علی علی (علیه السلام) فسالوه عن ابی بکر و عمر ما یقول فیهما، و قالوا بین لنا قولک فیهما و فی عثمان؟ قال علی (علیه السلام): و قد تفرغتم لهذا و هذه مصر قد افتتحت، و شیعتی فیها قد قتلت. انی مخرج الیکم کتابا انبئکم فیه ما سالتمونی عنه فاقرووه علی شیعتی. فاخرج الیهم کتابا فیه (اما بعد فان الله بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) نذیرا للعالمین، و امینا علی الننزیل، و شهیدا علی هذه الامه الی ان قال بعد ذکر حال العرب وقت بعثه (صلی الله علیه و آله)-: فلما مضی (ص) تنازع المسلمون الامر بعده. فو الله ما کان یلقی فی روعی، و لا یخطر علی بالی ان العرب تعدل هذا الامر عنی. فما راعنی الا اقبال الناس علی ابی بکر. و اجفالهم علیه. فامسکت یدی، و رایت انی احق بمقام محمد (صلی الله علیه و آله) فی الناس ممن تولی الامور علی. فلبثت بذلک ما شاء الله حتی رایت راجعه من الناس رجعت عن الاسلام، یدعون الی محو دین محمد (صلی الله علیه و آله) و مله ابراهیم (ع). فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فی الاسلام ثلما و هدما تکون المصیبه به علی اعظم من فوت ولایه امرکم التی انما هی متاع ایام قلائل، ثم یزول ما کان منها کما یزول السراب. فمشیت عند ذلک الی ابی بکر فبایعته، و نهضت معه فی تلک الاحداث حتی زهق الباطل. و کانت کلمه الله هی العلیا و ان یرغم الکافرون- الخبر بطوله- و فیه ذکر ایام عمر و شوراه، و اعراض اهل الشوری عنه (علیه السلام) لیاسهم عن ان یشرکهم فی امره و فیه ذکر ایام عثمان، و قتل الناس له، و بیعه الناس له بعده، و قیام الناکثین، و القاسطین و المارقین، و غارات معاویه، و خذلان اصحابه له. و روی الثانی- کما فی ابن ابی الحدید فی عنوان کلامه (علیه السلام) فی قتل محمد بن ابی بکر-عن رجاله عن عبدالرحمن بن جندب عن ابیه قال: خطب علی (علیه السلام) بعد فتح مصر، و قتل محمد بن ابی بکر. فقال: (اما بعد فان الله بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) نذیرا للعالمین، و امینا علی التنزیل، و شهیدا علی هذه الامه الی ان قال- فلما مضی (ص) لسبیله تنازع المسلمون الامر بعده. فو الله ما کان یلقی فی روعی، و لا یخطر علی بالی ان العرب تعدل هذا الامر بعد محمد (صلی الله علیه و آله) عن اهل بیته، و لا انهم منحوه عنی من بعده. فما راعنی الا انثیال الناس علی ابی بکر و اجفالهم الیه لیبایعوه، فامسکت یدی، و رایت انی احق بمقام محمد (صلی الله علیه و آله) فی الناس ممن تولی الامر من بعده. فلبثت بذاک ماشاء الله حتی رایت راجعه من الناس رجعت عن الاسلام، یدعون الی محق دین الله و مله محمد (صلی الله علیه و آله) فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما و هدما یکون المصاب بهما علی اعظم من فوات ولایه امورکم النی انما هی متاع ایام قلائل، ثم یزول ما کان منها کما یزول السراب، و کما یتقشع السحاب، فمشیت عند ذلک الی ابی بکر فبایعته، و نهضت فی تلک الاحداث حتی زاغ (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الباطل و زهق، و کان کلمه الله هی العلیا و لو کره الکافرون)- الخبر. و روی الثالث فی (رسائله)- کما فی محجه علی بن طاووس- عن القمی باسناده قال: کتب امیرالمومنین (علیه السلام) کتابا بعد منصرفه من النهروان و امر ان یقرا علی الناس. و ذلک ان الناس سالوه عن ابی بکر و عمر و عثمان. فغضب (ع) و قال: قد تفرغتم للسوال عما لا یعنیکم و هذه مصر قد انفتحت و قتل معاویه بن حدیج محمد بن ابی بکر فیا لها من مصیبه ما اعظمها بمصیبتی بمحمد. فو الله ما کان الا کبعض بنی سبحان الله، بینا نحن نرجو ان نغلب القوم علی ما فی ایدیهم اذ غلبونا علی ما فی ایدینا. و انا کاتب لکم کتابا فیه تصریح ما سالتم ان شاء الله تعالی. فدعا کاتبه عبیدالله بن ابی رافع فقال له: ادخل علی عشره من ثقاتی. فقال سمهم لی یا امیرالمومنین. فقال: ادخل اصبغ بن نباته، و اباالطفیل، و زر بن حبیش الاسدی، و جویریه بن مسهر العبدی، و خندف بن زهیر، و حارثه بن مضرب الهمدانی، و الحارث بن عبدالله الاعور الهمدانی و مصباح النخعی، و علقمه بن قیس، و کمیل بن زیاد، و عمیر بن زراره. فدخلوا علیه. فقال لهم: خذوا هذا الکتاب و لیقراه عبیدالله بن ابی رافع، و انتم شهود کل یوم جمعه. فان شغب شاغب علیکم، فانصفوه بکتاب الله بینکم و بینه- الی ان قال-: فمضی لسبیله (صلی الله علیه و آله) و ترک کتاب الله، و اهل بیته امامین لا یختلفان، و اخوین لا یتخاذلان، و مجتمعین لا یتفرفان، و لقد قبض الله محمدا نبیه (صلی الله علیه و آله) و لانا اولی الناس به منی بقمیصی هذا، و ما القی فی روعی، و لا عرض فی رایی ان وجه الناس الی غیری الی ان قال-: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فلما رایت الناس قد انثالوا علی ابی بکر للبیعه امسکت یدی، و ظننت انی اولی و احق بمقام رسول الله (صلی الله علیه و آله) منه و من غیره الی ان قال-: فلما رایت راجعه من الناس قد رجعت من الاسلام تدعو الی محو دین محمد (صلی الله علیه و آله) و مله ابراهیم (ع) خشیت ان انا لم انصر الاسلام و اهله اری فیه ثلما و هدما تکون المصیبه علی فیه اعظم من فوت ولایه امورکم التی انما هی متاع ایام قلائل ثم تزول و تتقشع کما یزول و یتقشع السحاب. فنهضت مع القوم فی تلک الاحداث حتی زهق الباطل، و کانت کلمه الله هی العلیا، و ان رغم الکافرو ن- الخبر-. و فی (مسترشد) ابن جریر بن رستم الطبری روی الشعبی عن شریح بن هانی قال: خطب علی (علیه السلام) بعد ما افتتحت مصر ثم قال: و انی مخرج الیکم کتابا- الی ان قال- فلما مضی (ص) لسبیله ترک کتاب الله و اهل بیته امامین لا یختلفان، و اخوین لا یتخاذلان، و مجتمعین لا یفترقان، و قد کنت اولی الناس به منی بقمیصی. فسارع المسلمون بعده فو الله ما کان یلقی فی روعی و لا یخطر علی بالی ان العرب تعدل هذا الامر بعد محمد (صلی الله علیه و آله) عنی. فلما ابطاوا بالولایه علی، و هموا بازالتها عنی، و ثبت الانصار- و هم کتیبه الاسلام- فقالت: اذ لم تسلموها لعلی فصاحبنا سعد احق بها من غیره الی ان قال-: فبینا انا علی ذلک اذ قیل انثال الناس علی ابی بکر و اجفلوا علیه لیبایعوه، و ما ظننت انه تخلف عن جیش اسامه اذ کان النبی (صلی الله علیه و آله) قد امره علیه و علی صاحبه، و قد کان امر ان یجهز جیش اسامه. فلما رایته قد تخلف و طمع فی الاماره، و رایت انثیال الناس علیه امسکت یدی، و رایت انی احق بمقام محمد (صلی الله علیه و آله) فی الناس ممن قد رفض نفسه. فلبث ما شاء الله حتی رایت (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) راجعه من الناس رجعلت عن الاسلام، و اظهرت ذلک الی محو دین الله و تغییر مله محمد (صلی الله علیه و آله) فخشیت ان لم انصر الاسلام و قعدت، ان اری فیه ثلما و هدما تکون مصیبته علی اعظم من فوت ولایه امورکم التی انما هی متاع ایام قلائل، ثم یزول ما کان منها کما یزول السراب، و ینقشع السحاب، و رایت الناس قد امتنعوا بقعودی عن الخروج الیهم، فمشیت عند ذلک الی ابی بکر فتالفته، و لو لا انی فعلت ذلک لباد الاسلام. ثم نهضت فی تلک الاحداث حتی اتاح الباطل، و کانت کلمه الله هی العلیا و لو اره المشرکون- الخبر. و بالجمله فالروایات الاربع متفقه علی کون العنوان مما خطب (ع) کتابه للناس بالکوفه بعد فتح مصر بقتل محمد بن ابی بکر فی شرح حاله (علیه السلام) بعد النبی (صلی الله علیه و آله) لما سالوه عن المتقدمین علیه، و وجود روایه اخری فی کونه کتابا له (علیه السلام) الی اهل مصر مع الاشتر و استند الیها المصنف محتمل، لکن المظنون ان المصنف لم ینظر فی الاسانید لکون همه فی المتون، فظن بحدسه کونه کتاباله (علیه السلام) الی اهل مصر. (اما بعد فان الله سبحانه بعث محمدا (صلی الله علیه و آله) نذیرا للعالمین) قد عرفت ان فی روایه (المسترشد) بدل (نذیرا للعالمین) (بشیرا و نذیرا للعالمین). (و مهیمنا علی المرسلین) ای: شاهدا علیهم قال الجوهری: و اصل (مهیمن) موامن من (آمن) قلبت الهمزه الثانیه یاء کراهه لاجتماعهما ثم صیرت الاولی هاء. قلت: مراده من (آمن) علی وزن فاعل لا علی وزن افعل ففی مثله یتحدان لفظا و یختلفان تقدیرا ثم بعد هذا الکلام کلام کثیر فی تلک الروایات (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اسقطه المصنف. ففی روایه الکلینی: (و انتم معاشر العرب علی شر حال یغذو احدکم کلبه، و یقتل ولده، و یغیر علی غیره فیرجع و قد اغیر علیه، تاکلون العلهز و الهبید، و المیته و الدم. منیخون علی احجار خشن، ااوثان مضله … ). (فلما مضی (ع) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: بدل (علیه السلام) (صلی الله علیه و آله) کما فی (ابن میثم) الذی نسخته بخط المصنف. ثم فی روایه (المسترشد) و (الرسائل): (و ترک کتاب الله، و اهل بیته امامین لا یختلفان، و اخوین لا یتخاذلان، و مجتمعین لا یفترقان، و قد کنت اولی الناس به منی بقمیصی). (تنازع المسلمون) ای: قریش و الانصار. (الامر من بعده) بشرح مر فی العنوان السابق. (فو الله ما کان یلقی فی روعی) روع: هنا بالضم بمعنی القلب و البال، و اما بالفتح فبمعنی الخوف، و لا ربط له هنا. (و لا یخطر ببالی) قال الجوهری: (البال: القلب تقول: ما یخطر فلان ببالی و البال رخاء النفس، یقال: فلان رخی البال). قلت: الصواب مما قال، المعنی الاول. و اما الثانی فغلط منه لکونه تفسیر مطلق بمقید، کان تقول: معنی الانسان الانسان العالم. (ان العرب تزعج) ای: تقلع. (هذا الامر من بعده (صلی الله علیه و آله) عن اهل بیته) فان القاعده عند ملل العالم ان کل (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) من کانت له اماره تکون امارته بعده لاهل بیته). فلا یظن ظان ان العرب تخالف عرف باقی العالم. و الی هذا ینظر قوله تعالی: (ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابرهیم و آل عمران علی العالمین ذریه بعضها من بعض). و لهذه القاعده لما سال السلطان سنجر بن ملکشاه السلجوقی و کان علی طریقه اهل السنه السنائی الشاعر- و کان امامیا- عن مذهبه اجابه بابیات بالفارسیه منها: از پی سلطان ملکشاه چون نمیداری روا تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن از پی سلطان دین چون همی داری روا جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن (و لا انهم منحوه) بتشدید الحاء: ای: مبعدوه. (عنی من بعده) و فی هذا الکتاب فی روایه (رسائل الکلینی)- بعد ذکر اتفاق اهل الشوری و باقی قریش علی خلافه- (فکان للنبی (صلی الله علیه و آله) ولاء هذه الامه و کان لی بعده ما کان له، فما جاز لقریش من فضلها علیها (ای العرب) بالنبی (صلی الله علیه و آله) جاز لبنی هاشم علی قریش، و جاز لی علی بنی هاشم بقول النبی (صلی الله علیه و آله) یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فهذا علی مولاه) الا ان تدعی قریش فضلها علی العرب بغیر النبی (صلی الله علیه و آله)). و قال ابن عائشه: قال خزیمه بن ثابت الانصاری فی صرف الامر عنه (علیه السلام): (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) ما کنت احسب هذا الامر منصرفا عن هاشم ثم منها عن ابی حسن الیس اول من صلی بقبلتهم و اعرف الناس بالاثار و السنن و آخر الناس عهدا بالنبی و من جبریل عون له فی الغسل و الکفن ما ذا الذی ردکم عنه فنعلمه ها ان بیعتکم من اغبن الغبن و حیث ان قوله (علیه السلام) (فو الله ما کان یلقی فی روعی الی- و لا انهم منحوه عنی من بعده) ورد فی ذاک المقام الذی قلنا من کون الامر له بعد النبی (صلی الله علیه و آله) علی مقتضی ناموس الفطره و القاعده المتداوله بین الناس عربهم و عجمهم، و کون خلافه امرا لا یحتمله احد و لا ینتظره، لا ینافی وجود نصوص متواتره باستخلافه و عدم استناده (علیه السلام) الیها، لان مقامات الکلام متفاوته، و حیثیات الاغراض مختلفه فقول ابن ابی الحدید ان ذاک الکلام یدل علی بطلان دعوی الامامیه النص و خصوصا الجلی نفخ فی غیر ضرام. ثم قوله: دعوی الامامیه النص الخ- غلط، فنقل النص نصاب العامه، و قوله (خصوصا الجلی) ایضا غلط فهل نص اجلی من ان یقول النبی (صلی الله علیه و آله) لهم (الست اولی بکم من انفسکم) فیقو لون: بلی فیقول لهم: (من کنت مولاه، ای اولی به من نفسه، فهذا علی مولاه و اولی به من نفسه) الا انها لا تعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فی الصدور. مع انه (علیه السلام) تمسک بالنص فی هذا الکتاب کما عرفته من روایه الکلینی، و لم ینقله الرضی حیث انه یختار من الکلام ما یتضمن النکات البیانیه. مع انه لا یتمسک بالنص فکان (ع) یتقی حتی ایام خلافته کما یفهم من اسانید هذا العنوان، فکان لا یمکنه التصریح بهلاکه المتقدمین علیه، و لم یجتری ان یخطب بالعنوان مشافهه حتی کتبه لهم کما عرفته من روایه ابن (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قتیبه، و حتی انه و کل جمعا من ثقات شیعته بمراقبه القاری ان شغب علیه الناس کما عرفته من روایه الرسائل. و تدل اسانید العنوان علی ان اصحابه فهموا من حاله (علیه السلام) کونه کشیعته الیوم معتقدا فیهم الهلاکه و ارادوا منه التصریح، و لم یکن صلاحا له (علیه السلام) لا سیما و ان ذاک الوقت کان وقت تزلزل امره، و فتح معاویه لمصر، و غاراته علی بلاده (علیه السلام) سوی الکوفه مقره. فقال (علیه السلام) لهم: اوقد تفرغتم لهذا و هذه مصر قد افتتحت و شیعتی بها قد قتلوا. و کان اکثر اصحابه غیر عارف به، و کان معاویه دائما یکتب الیه (علیه السلام) بما یستثیره فی المتقدمین علیه. فیفصح ببطلان امرهم فیتفرق اصحابه عنه. فکان یکتب الیه کرارا (کنت کارها للخلفاء باغیا علیهم قد عرفنا ذلک فی نظرک الشزر و تنفسک الصعداء). و قد افصح معاویه عن غرضه ذلک فی کتابه الی الحسن (ع) بعد امیرالمومنین (علیه السلام) لما کان (ع) کتب الیه (ان قریشا بغوا علی اهل بیت نبیهم بعده) فی قوله (صرحت بتهمه ابی بکر الصدیق، و عمر الفاروق، و ابی عبیده الامین و حواری النبی(ص) و صلحاء المهاجرین و الانصار، فکرهت ذلک لک. فانک امرو عندنا و عند الناس غیر ظنین) کما عرفت فی سابقه. و مع ذلک کان امیرالمومنین (علیه السلام) لم یبال بذلک، فیظهر الحق لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید، اتماما للحجه، کما لم یبال بفوت حکومته التی جعلها الله تعالی له- یوم الشوری لما شرطوا علیه سنه الشیخین- کما لم یبال بتفرق الناس عنه بترک تفضیله الاشراف کعمر لکونه خلاف حکم الله. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و مما یوضح کونه (علیه السلام) کباقی اهل بیته و شیعته الیوم، ما رواه الخطیب فی تاریخ بغداد فی عنوان عبدالله بن نوح باسناده عن سوید بن غفله قال: مررت بنفر من الشیعه یتناو لون ابابکر و عمر، و ینتقصونهما بغیر الذی هما له من الامه اهل فدخلت علی علی (علیه السلام). فقلت: یا امیرالمومنین- مررت بنفر من الشیعه، و هم ینتقصون ابابکر و عمر بغیر الذی هما له من الامه اهل، و لو لا انهم یرون انک تضمر لهما علی مثل ما اعلنوا ما اجتراوا علی ذلک. فقال علی: اعوذ بالله ان اضمر لهما الا الحسن الجمیل. فانه (علیه السلام) وری فی جوابه، و صدق فی توریته فانه (علیه السلام) کان لا یضمر لاحد سوء بل کان یرید لجمیع الناس الجمیل کالنبی (صلی الله علیه و آله) فان کان الناس استحبوا العمی علی الهدی فای شی ء علیه، و لو لم یکن (ع) علی ما نقل له من شیعته لم لم یبعث وراءهم و یزجرهم اذا لم یکونا اهلا لانتقاصهم کما قاله سوید، و قد کان (ع) لا یتسامح مع احد فی ادنی شی ء علی خلاف الشریعه. (فما راعنی) فی (اساس الزمخشری): (ما راعنی الا مجیئک) بمعنی ما شعرت الا به) قلت: و الصواب ان یقال: انه بمعنی شعور بشی ء مفزع لاشتقاقه من الروع بالفتح، بمعنی: الفزع. و فی (صحاح الجوهری): (راعنی الشی ء: ای: اعجبنی) قلت: و الصواب التفصیل فی استعماله بین السلب و الایجاب بان یقال: لا یستعمل فی النفی الا مع الا، کما فی کلامه (علیه السلام)، و ما یاتی من الشعر بمعنی عدم الشعور الا بمفزع. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (الا انثیال الناس) ای: انصبابهم. (علی فلان) ای: ابی بکر، و قد صرح به فی الروایات الاربع المتقدمه. (یبایعونه) جمله الا یبایعونه فاعل لقوله (فما راعنی)، و کلمه (ما راعنی) مختصه قی کلام العرب بمجی ء فاعله جمله. قال عمر بن ابی ربیعه: فلم یرعهن الا العیس طالعه بالقوم رکبانا و اکوارا و یاتی بسط القول فی ذلک فی الشقشقیه. ثم ان انثیال الناس علی ابی بکر للبیعه انما کان مصداق قوله تعالی (و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه) فشملت الانصار الذین لم یکن لهم نیه سوء و انما شهد سعد بن عباده السقیفه، و حث الانصار علی بیعته لما استشعره من الرجلین و من اعوانهم الطلقاء و المولفه و المنافقین عدم ابقائهم الامر لامیرالمومنین (علیه السلام) و تصدیهم له، و کان سعد و قومه قد و تروا قریشا فخافوا انتقامهم منهم، و صار الامر کذلک فاذلوهم، و قتلوهم یوم الحره. و فیه قال یزید متمثلا: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل ثم ان انثیالهم علیه کان لامور: احدها حسد بشیر بن سعد لابن عمه سعد بن عباده، و حسد الاوس للخزرج. فلما اراد عمر و ابوعبیده و هما رکنا بیعه ابی بکر ان یبایعاه سبقهما الیه بشیر فبایعه. فناداه الحباب بن المنذر -کما قال الطبری- (عققت عقاق. ما احوجک الی ما صنعت؟ انفست علی ابن عمک الاماره) و لما رای اسید بن حضیر الاوسی ما تطلب الخزرج من (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) تامیر سعد قال للاوس- کما فی (الطبری)- (و الله لئن ولیتها الخزرج علیکم مره لا زالت لهم علیکم بذلک الفضیله، و لا جعلوا لکم معهم فیها نصیبا ابدا، فقوموا فبایعوا ابابکر)، قال الطبری: فقاموا الیه فبایعوه قانکسر علی سعد و علی الخزرج ما کانوا اجمعوا له من امرمم، فاقبلوا من ال جانب یبایعون ابابکر و کادوا یطون سعدا، فقال ناس من اصحاب سعد: اتقوا سعدا لا تطووه. فقال عمر: اقتلوه قتله الله ثم قام علی راسه فقال: لقد هممت ان اطاک حتی تندر عضوک الی آخر ما قال. و ثانیها: ان جماعه من الاعراب- کما رواه ابومخنف- دخلوا المدینه لیتمادوا منها فی وقت موت النبی (صلی الله علیه و آله). فشغل الناس عنهم. فشهدوا السقیفه فقال لهم عمر: خذوا بالحظ من المعونه علی بیعه خلیفه النبی (صلی الله علیه و آله)، و اخرجوا الی الناس، و احشروهم لیبایعوا. فمن امتنع فاضربوا راسه و جبینه. قال زائده بن قدامه: و الله لقد رایت الاعراب تحزموا و اتشحوا بالازر الصنعانیه، و اخذوا بایدیهم الخشب، و خرجوا حتی خبطوا الناس خبطا و جاءوا بهم مکرهین الی البیعه. و قال البراء بن عازب- ما فی (ابن ابی الحدید) فی موضع آخر-لما قبض النبی (صلی الله علیه و آله) خفت ان تتمالا قریش علی اخراج هذا الامر عن بنی هاشم فکنت اتردد الیهم، و هم عند جنازه النبی (صلی الله علیه و آله) فی الحجره الی ان قال- فلم البث و اذا انا بابی بکر قد اقبل و معه عمرو ابوعبیده و جماعه من اصحاب السقیفه، و هم محتجزون بالازر الصنعانیه لا یمرون باحد الا خبطوه و قدموه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فمدوا یده فمسحوها علی ید ابی بکر یبایعه شاء الک او ابی-الخ. و ثالثها: اشتغال امیرالمومنین (علیه السلام) بتجهیز النبی (صلی الله علیه و آله). فلما قال (علیه السلام) لهم- ما فی (خلفاء ابن قتیبه)- (ایها الناس لا تخرجوا سلطان محمد (صلی الله علیه و آله) فی العرب عن داره و قعر بیته الی دورکم و قعور بیوتکم، و لا تدفعوا اهله عن مقامه فی الناس و حقه. فو الله یا معشر المهاجرین لنحن احق الناس به لانا اهل البیت، و نحن احق بهذا الامر منکم ما کان فینا القاری لکتاب الله، الفقیه فی دین الله، العالم بسنن رسول الله، المضطلع بامر الرعیه، المدافع عنهم الامور السیئه، و القاسم بینهم بالسویه، و الله انه لفینا، فلا تتبعوا الهوی فتضلوا عن سبیل الله فتزدادوا من الحق بعدا. قال له بشیر بن سعد ابوالنعمان بن بشیر - و هو الذی کان بایع ابابکر قبل عمر کما مر-(لو کان هذا الکلام سمعته الانصار منک یا علی قبل بیعتها لابی بکر ما اختلف علیک) فقال (علیه السلام): افکنت ادع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی بیته لم ادفنه، و اخرج انازع الناس سلطانه. و لما کان (ع) یحمل لا تمام الحجه سیده النساء- صلوات الله علیها- لیلا علی دابه تسال الانصار النصره- و کان معاویه یعیره (علیه السلام) بذلک- کانوا، یقولون لها-کما فی (الخلفاء) ایضا: لو ان زوجک و ابن عمک سبق الینا قبل ابی بکر ما عدلنا به. فتقول ااطمه علیها السلام: ما صنع ابوالحسن الا ما کان ینبغی له، و لقد صنعوا ما الله حسیبهم و طالبهم. (فامسکت یدی) عن الدخول فی امر من امورهم. و زاد فی روایه الثقفی و القتیبی بعد قوله (علیه السلام) (فامسکت یدی) (و رایت انی احق بمقام محمد (صلی الله علیه و آله) فی الناس ممن تولی الامر من بعده، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فلبثت بذلک ما شاء الله). (حتی رایت راجعه الناس) و فی روایتهما: (راجعه من الناس). (قد رجعت من الاسلام یدعون الی محق) ای: محو. (دین محمد (صلی الله علیه و آله) مسیلمه بالیمامه، و الاسود العنسی بالیمن، و طلیحه بن خویلد فی بنی اسد، و قد کانوا تنباوا قبل وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) الا ان الاسود قتل فی حیاته (صلی الله علیه و آله) و جاء نعیه بعده (صلی الله علیه و آله). (فخشیت- ن لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما) ای: خللا. (او هدما) و خرابا لبنیانه. (تکون المصیبه به) ای: بالثلم او الهدم. (علی اعظم من فوت ولایتکم) و حکومتکم. روی الثقفی عن الحسن بن سلمه قال: لما بلغ علیا (ع) مسیر طلحه و الزبیر و عائشه من مکه الی البصره نادی: الصلاه جامعه. فلما اجتمعوا حمد الله و اثنی علیه ثم قال: ان الله تعالی لما قبض نبیه (صلی الله علیه و آله) قلنا: نحن اهل بیته و عصبته و ورثته و اولیاوه و احق الخلائق به لا ننازع حقه و سلطانه. فبینما نحن علی ذلک اذ نفر المنافقون. فانتزعوا سلطان نبینا منا، و ولوه غیرنا. فبکت و الله لذلک العیون و القلوب منا جمیعا، و خشنت و الله الصدور، و ایم الله لو لا مخافه الفرقه من المسلمین ان یعودوا الی الکفر لکنا قد غیرنا ذلک ما استطعنا. و قال الباقر(علیه السلام): لم یمنع امیرالمومنین (علیه السلام) من ان یدعو الی نفسه الا (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) نظرا للناس، و تخوفا علیهم ان یرتدوا عن الاسلام. فیعبدوا الاوثان و لا یشهدوا ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، و کان الاحب الیه ان یقرهم علی ما صنعوا من ان یرتدوا عن جمیع الاسلام، و انما هلک الذین رکبوا ما رکبوا. فاما من لم یصنع ذلک، و دخل فی ما دخل فیه الناس علی غیر علم و لا عداوه لامیرالمومنین (علیه السلام)، فان ذلک لا یکفره و لا یخرجه من الاسلام، و لذلک کتم علی (علیه السلام) امره، و بایع مکرها حیث لم یجد اعوانا. و روی المدائنی- کما فی (الشافی)- عن ابی عون قال: لما ارتدت العرب مشی عثمان الی علی (علیه السلام) فقال: یا ابن عم- انه لا یخرج واحد الی قتال هذا - العدو و انت لم تبایع، و لم یزل به حتی مشی الی ابی بکر فسر المسلمون بذلک وجد الناس فی القتال- و رواه الواقدی کما فی (مسترشد الطبری)-. و روی الثقفی عن موسی بن عبدالله بن الحسن قال: ابت اسلم ان تبایع فقالوا: ما کنا نبایع حتی یبایع بریده لقول النبی (صلی الله علیه و آله) لبریده: علی ولیکم من بعدی فقال علی (علیه السلام): ان هولاء خیرونی ان یظلمونی حقی و ابایعهم و ارتد الناس حتی بلغت الرده احدا. فاخترت ان اظلم حقی، و ان فعلوا ما فعلوا. و فی (الطبری): ان اسلم- و هو قوم بریده- لما اقبلت لبیعه ابی بکر قال عمر: ایقنت بالنصر، و روی الاول عن موسی ایضا ان علیا (ع) قال لهم: بایعوا فان هولاء خیرونی ان یاخذوا ما لیس لهم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) او اقاتلهم و افرق امر المسلمین و عن سفیان بن فروه عن ابیه: قال جاء بریده حتی رکز رایته فی وسط اسلم ثم قال: لا ابایع حتی یبایع علی (علیه السلام). فقال علی (علیه السلام): یا بریده- ادخل فی ما دخل فیه الناس. فان اجتماعهم احب الی من اختلافهم الیوم. (التی انما هی متاع ایام قلائل- یزول منها ما کان کما یزول السراب) شبه (علیه السلام) ریاسه الدنیا و حکومتها بالسراب فی عدم حقیقه له کما شبه تعالی عمل الکفار به. فقال- عز و جل-(کسراب بقیعه یحسبه الظمان ماء حتی اذاجاءه لم یجده شیئا) و قالوا فی المثل: (اخدع من سراب). (او کما یتقشع) ای: یتفرق. (السحاب) شبهها (ع) اتقشع السحاب فی سرعه زواله. (فنهضت) ای: قمت. (فی تلک الاحداث) الراجعه الی رجعه جمع عن الاسلام. قال ابن ابی الحدید: انه اشاره الی ما رواه الطبری من ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما مات اجتمعت اسد و غطفان و طی علی طلیحه بن خویلد. فاجتمعت اسد بسمیراء، و غطفان بجنوب طمیه، و طی فی حدود ارضهم، و اجتمعت ثعلبه بن اسد، و من یلیهم من قیس بالارق من الربذه و باشت الیهم ناس من بنی کنانه و لم تحملهم البلاد فافترقوا فرقتین اقامت احداهما بالارق، و سارت الاخری الی ذی القصه، و بعثوا وفودا الی ابی بکر یسالونه ان یقارهم علی اقامه الصلاه و منع الزکاه. فقال: لو منعونی عقالا لجاهدتهم علیه، و رجع الوفود الی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قومهم فاخبروهم بقله من اهل المدینه. فاطمعوهم فیها، و علم ابوبکر و المسلمون بذلک. فقال لهم: رای وفدهم منکم قله و انکم لا تدرون الیلا توتون ام نهارا، و ادناهم منکم علی برید، و قد کان القوم یاملون ان نقبل منهم و نوادعهم، و قد ابینا علیهم و نبذنا الیهم، فاعدوا و استعدوا فخرج علی (علیه السلام) بنفسه. و کان علی نقب من انقاب المدینه، و خرج طلحه و الزبیر و ابن مسعود فکانوا علی الانقاب الثلاثه. فلم یلبثوا الا قلیلا حتی طرق القوم المدینه غاره مع اللیل و خلفوا بعضهم بذی حسا لیکونوا ردءا لهم، فوافوا الانقاب و علیها المسلمون، و خرج ابوبکر فی جمع من اهل المدینه علی النواضح. فانتشر العدو بین ایدیهم، و اتبعهم المسلمون علی النواضح حتی بلغوا داحسا فخرج علیهم الکمین بانحاء قد نفخوها، و جعلوا فیها الحبال ثم دهدهوا بها فی وجوه الابل فتدهده کل نحی منها فی طول. فنفرت ابل المسلمین و هم علیها، و لا تنفر الابل من شی ء نفارها من الانحاء. فعاجت بهم لا یملکونها حتی دخلت بهم المدینه و لم یصرع منهم احد و لم یصب. فبات المسلمون تلک اللیله یتهیاون. ثم خرجوا علی بغته فما طلع الفجر الا و هم و القوم فی صعید واحد. فلم یسمعوا للمسلمین حسا و لا همسا، حتی وضعوا فیهم السیف. فاقتتلوا اعجاز لیلتهم فما ذر قرن الشمس الا و قد ولوا الادبار، و غلبوا علی عامه ظهرهم، و رجعوا الی المدینه ظافرین. قلت: ما نقله من الطبری من روایات سیفه الذی له ید طولی فی الجعل حتی فی وضع الاشعار و الرجال و الامکنه لما یضع، و اصل ارتداد طلیحه معلوم لکن صحه باقی خصوصیات ما نقل غیر معلومه. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و مما یشهد لوضعه هنا قوله (بعثوا وفودا الی ابی بکر یسالونه ان یقارهم علی اقامه الصلاه و منع الزکاه فقال لو منعونی عقالا لجاهدتهم علیه) فانهم کانوا ارتدوا عن اصل الاسلام. فکیف یقولون لابی بکر ما قال، و انما کان جمع آخر ثابتین علی الاسلام قالوا: ان النبی (صلی الله علیه و آله) امرنا باعطاء زکاتنا الی فقرائنا و لم یعطوا عمال ابی بکر. فعاملهم ابوبکر معامله المرتدین و قال: لو منعونی عقالا لقاتلتهم کما لا یخفی علی من راجع تاریخ ابن اعثم، و انما سیف یاخذ الاشیاء من موضع و یجعلها فی موضع آخر. و الصواب فی ارتداد طلیحه و من بعث ابی بکر لحربه ما قاله الیعقوبی فی تاریخه. فقال (و ممن تنبا طلیحه بن خویلد الاسدی، و کان انصاره غطفان و رئیسهم عیینه بن حصن الفزاری. فخرج ابوبکر فی جیشه الی ذی القصه، و دعا عمرو بن العاص فقال: یا عمرو انک ذو رای قریش، و قد تنبا طلیحه فما تری فی علی؟ قال: لا یطیعک. قال: فالزبیر؟ قال: شجاع حسن. قال: فطلحه؟ قال: للخفض و الطعن. قال: فسعد؟ قال: محش حرب. قال: فعثمان؟ قال: اجلسه و استعن برایه قال: فخالد بن الولید؟ قال: بسوس للحرب، نصیر للموت له اناه القطاه، و وثوب الاسد. فلما عقد له قام ثابت بن قیس بن شماس و قال: یا معشر قریش- اما کان فینا رجل یصلح لما تصلحون له؟ اما و الله ما نحن عمیا اما نری، و لا صما عما نسمع، و امرنا رسول الله (صلی الله علیه و آله) بالصبر فنحن نصبر، و قام حسان فقال: یا للرجال لخلفه الاطوار و لما اراد القوم بالانصار لم یدخلوا منا رئیسا واحدا یا صاح فی نقض و لا امرار فعظم علی ابی بکر هذا القول. فجعل علی الانصار ثابت بن قیس، و انفذ (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) خالدا علی المهاجرین. فقصد طلیحه. ففرق جمعه و قتل خلقا من اتباعه، و اخذ عیینه فبعث به الی ابی بکر مع ثلاثین اسیرا، و هو مکبل بالحدید. فجعل الصبیان یصیحون به: یا مرتد. فیقول: ما آمنت طرفه عین قط. فاستتابه، و اطلق سبیله، و لحق طلیحه بالشام و بعث بشعر الی ابی بکر یراجع الاسلام) -الخ-. (حتی زاح) ای: بعد و ذهب. (الباطل، و وهق) ای: اضمحل. (و اطمان الدین و تنهنه) ای: استقر و کف عن تطرق الباطل الیه. قال الجوهری: (الاصل فی نهنه نههه بثلاث هاءات و انما ابدلوا من الهاء الوسطی نونا للفرق بین فعلل، و فعل و انما زادوا النون من بین سائر الحروف لان فی الکلمه نونا). قلت: هو شی ء تفرد به. فاذا کان اصل نهنه نههه فلیقل اصل زلزل زلزل و لا یبعد ان یکون الاصل فی الرباعیات المضاعفه کونها مخففه ثلاثیات مضاعفه مکرره بان یقال: ان الاصل فی زلزلزل زل، ولکن فی (اللسان) (کان الاصل فی نهنه النهی) و کیف کان فالاصل فی معنی نهنه الکف قال شاعر: نهنه دموعک ان من یفتر بالحدثان عاجز و قال ابوجندب الهذلی: فنهنهت اولی القوم عنهم بضربه تنفس عنها کل حشیان محجر

(الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قول المصنف (و منه) ای: و من کتابه (علیه السلام) الی اهل مصر مع الاشنر لما و لاه، الا انه قلنا فی شرح صدره انه خطبه خطب (ع) بها فی الکوفه بعد فتح مصر و قتل محمد بن ابی بکر، و سوال الناس له عن قوله (علیه السلام) فی ابی بکر و عمر و عثمان، رواه ابراهیم الثقفی فی (غاراته)، و ابن قتیبه قی (خلفائه)، و الکلینی فی (رسائله)، علی اختلاف، لکن کتبها (ع) لهم حتی تقرا علیهم، کما صرح به فی روایه ابن قتیبه: فامر کاتبه عبیدالله بن ابی رافع ان یقراها، و عین (ع) عشره من ثقاته لئلایشغب الناس، کما صرح به فی روایه الکلینی، و مضمون فقرات الذیل تدل ایضا علی کون الکلام خطبه فی التحریض علی الجهاد، و لا مناسبه لها ان تکون کتابا الی اهل مصر، فالظاهر ان المصنف رای انه (علیه السلام) کتب للناس بعد فتح مصر، فلم یتدبر و توهم انه (علیه السلام) کتب (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بالکتاب الی اهل مصر. فزاد (مع الاشتر) من الخارج. ثم (و منه) فی (المصریه)، ولکن فی (ابن ابی الحد ید و ابن میثم): (و من هذا الکتاب)، فهو الصحیح. روی الاول عن رجاله، عن عبدالرحمن بن جندب، عن ابیه قال: خطب علی (علیه السلام) بعد فتح مصر و قتل محمد بن ابی بکر- الی ان قال بعد ذکربعله النبی (صلی الله علیه و آله) و ایام الثلاثه و آثام الثالث فی ایامه-: و ان فیهم من قد شرب فیکم الخمر، وجلد الحد، یعرف بالفساد فی الدین، و فی الفعل السیی، و ان فیهم من لم یسلم حتی رضخ له رضخه، فهولاء قاده القوم، و من ترکت ذکر مساویه من قادتهم مثل من ذکرت منهم، بل هو شر ویود هولاء الذین ذکرت لو ولوا علیکم، فاظهروا فیکم الکفر و الفساد و الفجور و التسلط بجبریه، و اتبعوا الهوی، و حکموا بغیر الحق، و لانتم علی ما کان فیکم من تواکل و تخاذل، خیر منهم و اهدی سبیلا، فیکم العلماء و الفقهاء، و النجباء و الحکماء، و حمله الکتاب و المتهجدون بالاسحار، و عمار المساجد بتلاوه القرآن، افلا تسخطون و تهتمون ان ینازعکم امری؟ فو الله لئن اطعتمونی لا تغوون، و ان عصیتمونی لا ترشدون، خذوا للحرب اهبتها و اعدوا عدتها، قد شبت نارها، و علا سناوها، و تجرد لکم فیها الفاسقون، کی یعذبوا عباد الله و یطفئوا نور الله، الا انه لیس اولیاء الشیطان من اهل الطمع و المکر و الجفاء، باولی فی الجد فی غیهم و ضلالهم من اهل البر و الزماده و الاخبات فی حقهم و طاعه ربهم، و الله لو لقیتهم فردا و هم مل ء الارض ما بالیت و لا استوحشت، اانی من ضلالتهم التی هم فیها، و الهدی الذی نحن علیه، لعلی ثقه و بینه و یقین (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و بصیره، و انی الی لقاء ربی لمشتاق، و لحسن ثوابه لمنتظر، ولکن اسفا یعترینی و حزنا، ان یلی امر هذه الامه سفهاوها و فجارها، فیتخذوا مال الله دولا، و عباده خولا، و الفاسقین حزبا. و ایم الله لولا ذلک لما اکثرت تانیبکم و تحریضکم، و لترکتکم اذا و نیتم و ابیتم، حتی القاهم بنفسی متی حم لقاوهم، فو الله انی لعلی الحق، و انی للشهاده لمحلد، فانفروا (خفافا و ثقالا، و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله ذلکم خیر لکم ان کنتم تعملون) و لا تثاقلوا الی الارض فتقروا بالخسف و تبووا بالذل، و یکن نصیبکم الاخس. ان اخا الحرب الیقظان، و من ضعف اردی، و من ترک الجهاد کان کالمغبون المهین، اللهم اجمعنا و ایاهم علی الهدی، و زهدنا و ایاهم فی الدنیا، و اجعل الاخره خیرا لنا و لهم من الاولی. و فی الثانی: قام حجر بن عدی و عمرو بن الحمق و فلان الی علی (علیه السلام)، فسالوه عن ابی بکر و عمر، و قالوا: بین لنا قولک فیهما و فی عثمان، فقال کرم الله وجهه: او قد تفرغتم لهذا، و هذه مصر قد افتتحت و شیعتی فیها قد قتلت؟ انی مخرج الیکم اتابا انبئکم فیه ما سالتمونی، فاقروه علی شیعتی. فاخرج الیهم کتابا- الی ان قال-: و ان منهم لمن شرب فیکم و جلد حدا فی الاسلام، فهولاء قاده القوم، و من ترکت ذکر مساویه منهم شر و اضر، و هولاء الذین لو و لوا علیکم لاظهروا فیکم الغضب و الفخر و التسلط بالجبروت، و التطاول بالغصب و الفساد فی الارض، و لا تبعوا الهوی، و ما حکموا بالرشاء، و انتم علی ما فیکم من تخاذل و تواکل، خیر منهم و اهدی سبیلا، فیکم الحکماء و العلماء و الفقهاء، و حمله القرآن و المتهجدون بالاسحار، و العباد و الزهاد فی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الدنیا، و عمار المساجد و اهل تلاوه القرآن، اقلا تسخطون و تنقمون ان ینازعکم الولایه علیکم سفهاوکم و الاراذل و الاشرار منکم؟ اسمعوا قولی اذا قلت، و اطیعوا امری اذا امرت، و اعرفوا نصیحتی اذا نصحت، و اعتقدوا حزمی اذا حزمت، و التزموا عزمی اذا عزمت، و انهضوا نهوضی و قارعوا من قارعت، و لئن عصیتمونی لا ترشدوا و لا تجتمعوا، خذوا للحرب اهبتها و اعدوا لها آلتها، فانها قد و قدت نارها و علا سناها، و تجرد لکم الظالمون کیما یطفئوا نور الله، و یقهروکم. عبادالله انه لیس اولیاء الشیطان من اهل الطمع و الجفاء، باولی فی الجد فی غیهم و ضلالهم و باطلهم، من اهل النزامه و الحق، و الاخبات بالجد فی حقهم، و طاعه ربهم و مناصحه امامهم، انی و الله لو لقیتهم و حیدا منفردا، و هم فی اهل الارض، ان بالیت بهم او استوحشت منهم، انی فی ضلالهم الذی هم فیه، و الهدی الذی انا علیه، لعلی بصیره و یقین و بینه من ربی، و انی للقاء ربی مشتاق، و لحسن ثوابه لمنتظر راج، ولکن اسفا یعترینی، و جزعا یریبنی، من ان یلی هذه الامه سفهاوها و فجارها، فیتخذوا مال الله دولا و عباد الله خولا و الصالحین حربا و القاسطین حزبا، و ایم الله لو لا ذلک، ما اکثرت تالیبکم و تحریضکم، و لترکتکم، فو الله انی لعلی الحق، و انی للشهاده لمحب، انا نافر بکم ان شاءالله … و فی الثالث: و روایته عن علی بن ابراهیم باسناده عنه (علیه السلام): و ان منهم من قد شرب الخمر و ضرب حدا فی الاسلام، و کلکم یعرفه بالفساد فی الدین، و ان منهم من لم یدخمل فی الاسلام و اهله حتی رضخ علیه رضیخه، فهولاء قاده القوم، و من ترکت لکم ذکر مساویه اکثر و ابور، و انتم تعرفونهم باعیانهم (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) و اسمائهم، کانوا علی الاسلام ضدا، و لنبی الله (صلی الله علیه و آله) حربا، و للشیطان حزبا، لم یتقدم ایمانهم، و لم یحدث نفاقهم، و هولاء الذین لو و لوا علیکم، لاظهروا فیکم الفخر و التکبر، و التسلط بالجبریه و الفساد فی الارض، و انتم علی ما کان منکم من تواکل و تخاذل، خیر منهم و اهدی سبیلا، منکم الفقهاء و العلماء و الفهماء، و حمله الکتاب، و المتهجدون بالاسحار. الا تسخطون و تنقمون ان ینازعکم الولایه السفهاء البطاء عن الاسلام الجفاه فیه؟ اسمعوا قولی- یهدیکم الله- اذا قلت، و اطیعوا امری اذا امرت، فو الله لئن اظعتمونی لا تغووا، و ان عصیتمونی … قال الله تعالی: ( … افمن یهدی الی الحق احق ان یتبع امن لا یهدی الا ان یهدی فمالکم کیف تحکمون)، و قال تعالی لنبیه (صلی الله علیه و آله): ( … انما انت منذر و لکل قوم هاد). فالهادی بعد النبی (صلی الله علیه و آله) هاد لامته علی ما کان من رسول الله (صلی الله علیه و آله)، فمن عسی ان یکون الهادی الا الذی دعاکم الی الحق و قادکم الی الهدی؟ خذوا للحرب اهبتها، و اعدوا لها عدتها، فقد شبت و اوقدت نارها، و تجرد لکم الفاسقون لکیما یطفئوا نور الله بافواههم، و یغروا عباد الله، الا انه لیس اولیاء الشیطان من اهل الطمع و الجفاء، اولی بالحق من اهل البر و الاخبات فی طاعه ربهم، و مناصحه امامهم، انی و الله لو لقیتهم وحدی و هم و اهل الارض ما استوحشت منهم و لا بالیت، ولکن اسف یریبنی، و جزع یعترینی، من ان یلی هذه الامه فجارها و سفهاوها، یتخذون مال الله دولا، و کتابه دخلا، و الفاسقین حزبا، و الصالحین حربا، و ایم الله لو لا ذلک ما اکثرت تانیبکم و تحریضکم، و لترکتکم اذ ابیتم، حتی القاهم متی حم لی لقاوهم، فو الله انی لعلی الحق، و انی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) للشهاده لمحب، و انی الی لقاء ربی لمشتاق، و لحسن ثوابه لمنتظر، انی نافر بکم فانفروا (خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله) و لا تثاقلوا الی الارض فتعموا بالذل و تقروا بالخسف، و یکون نصیبکم الخسران، ان اخا الحرب الیقظان الارق، ان نام لم تنم عینه، و من ضعف اودی، و من کره الجهاد فی سبیل الله، کان المغبون المهین، انی لکم الیوم علی ما کنت علیه امس، و لستم لی علی ما کنتم علیه. من تکونوا ناصریه، اخذ بالسهم الاخیب. و الله لو نصرتم الله لنصرکم و ثبت اقدامکم، انه حق علی الله ان ینصر من نصره، و یخذل من خذله، اترون الغلبه لمن صبر بغیر نصر، و قد یکون الصبر جبنا، و انما الصبر بالنصر، و الورود بالصدور، و البرق بالمطر، اللهم اجمعنا … (انی و الله لو لقیتهم و احدا و هم طلاع الارض) ای: ملوها. (ما بالیت) ای: ما اکترثت. (و لا استوحشت) من وحدتی، کما ان ابراهیم (ع) ما استوحش من وحدته فی توحیده، و کون جمیع اهل الارض مشرکین، فان الانبیاء و اوصیاء الانبیاء لایبالون من قیام جمیع اهل الدنیا علی خلافهم، و لا یستوحشون من انفرادهم. و لما کان الناس یشیرون علی الحسین (ع) ببیعه یزید، لکونه ذا سلطان و الناس کلهم معه، و عدم ناصر له، کان یقول: و الله لو لم یکن لی فی الدنیا ملجا و لا ماوی لما بایعت یزید. (و انی من ضلالهم الذی هم) ای: العثمانیه و الطالبین بدم عثمان. (فیه و الهدی الذی انا علیه لعلی بصیره من نفسی و یقین من ربی) و کذلک (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) کانت شیعته (علیه السلام)، فکان عمار یقول: و الله لو ضربونا حتی نبلغ سعفات هجر، لعلمت انا علی الحق و هم علی الباطل. (و انی الی لقاء الله لمشتاق و بحسن) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (ولحسن) کما فی (ابن ابی الحدید وابن میثم و الخظیه). (ثوابه لمنتظر راج) ان قتلت او مت، و فی (الطبری): ان الحر لما کان یسایر الحسین فی الطریق، یقول له: اذکرک الله فی نفسک، فانی اشهد لئن قاتلت لتقتلن. فقال (علیه السلام) له: افبالموت تخوفنی؟! و هل یعدو بکم الخطب ان تقتلونی، ما ادری ما اقول لک؟ ولکن اقول کما قال اخو الاوس لابن عمه- لقیه و هو یرید نصره النبی (صلی الله علیه و آله)، فقال له: این تذهب فانک مقتول- فقال له: سامضی و ما بالموت عار علی الفتی اذا مانوی حقا و جامد مسلما و آسی الرجال الصالحین بنفسه و فارق مثبورا یغش و یرغما (و لکنی آسی) بالفتح من (اسی) بالکسر، ای: حزن. (ان یلی امر هذه الامه سفهاوها و فجارها) من تواکلکم و تخاذلکم، کما کان کذلک ایام عثمان، و فی (صفین نصر): انه (علیه السلام) لما اراد المسیر الی الشام، قام خطیبا و قال: سیروا الی اعداء السنن و القرآن، سیروا الی بقیه الاحزاب و قتله المهاجرین و الانصار. بل لم یختص ما ذکره (علیه السلام) بایام عثمان، الم یل امر الناس ایام ابی بکر خالد بن الولید الذی قتل مالک بن نویره غدرا و فجر بامراته؟ او لم یل امر الناس ایام عمر المغیره بن شعبه الذی زنا محصنا؟ و کان صاحب تلک النفس (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الخبیثه الذی حمل معاویه علی استلحاق زیاد به، و علی استخلاف یزید السکیر القمیر علی الامه، و لما اعترضوا علی عثمان بتولیته المنافقین، اجابهم بتولیه عمر المغیره مع نفاقه، و انما کانت تولیه الفجار و السفهاء ایام عثمان اکثر.و فی (حلیه ابی نعیم) فی ابی، عن قیس بن عباد قال: قدمت المدینه للقاء اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله)، فلم یکن فیهم احد احب الی لقاء من ابی بن کعب، فقمت فی الصف الاول، فخرج، فلما صلی حدث فما رایت الرجال متحت اعناقها الی شی ء منهم الی ابی، فسمعته یقول: هلک اهل العقد و رب الکعبه- قالها ثلاثا- هلکوا و اهلکوا. اما انی لا آسی علیهم، و لکنی آسی علی من یهلکون من المسلمین. (فیتخذوا مال الله دولا) ای: متداولا بینهم، و فی (الصحاح): قال محمد بن سلام الجمحی: سالت یونس عن قوله تعالی: ( … کیلا یکون دوله بین الاغنیاء منکم … )، فقال: قال ابوعمرو بن العلاء: الدوله بالضم فی المال، و الدوله بالفتح فی الحرب. و قال عیسی بن عمر: کلتاهما تکون فی المال والحرب سواء. فی (المروج): قال سعید بن العاص لما کان والیا علی الکوفه من قبل عثمان، فی بعض الایام: انما هذا السواد- یعنی العراق- فطیر لقریش. فقال له الاشتر: اتجعل ما افاء الله علینا بظلال سیوفنا و مراکز (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) رماحنا بستانا لک و لقومک؟ و فیه: ذکر عبدالله بن عتبه: ان عثمان یوم قتل، کان عند خازنه من المال خمسون و مائه الف دینار، و الف و الف درهم، و قیمه ضیاعه بوادی القری و حنین و غیرهما مائه الف دینار، و خلف خیلا کثیرا و ابلا. و فی (معارف ابن قتیبه): آوی عثمان الحکم بن ابی العاص، الذی سیره النبی (صلی الله علیه و آله)، ثم لم یووه ابوبکر و لا عمر، و اعطاه مائه الف درهم. و تصدق النبی (صلی الله علیه و آله)) بمهزور- موضع سوق المدینه- علی المسلمین، فاقطعه عثمان الحارث بن الحکم اخا مروان، و اقطع فدک- و هی صدقه النبی (صلی الله علیه و آله)- مروان، و فتح افریقیه فاخذ الخمس، فومبه کله لمروان، فقال عبدالرحمن بن حنبل الجمحی- و کان عثمان سیره-: و اعطیت مروان خمس العباد فهیهات شاوک ممن سعی و طلب الیه عبدالله بن خالد بن اسید صله، فاعطاه اربعمائه الف درهم. و فی (تاریخ الیعقوبی): و زوج عثمان ابنته من عبدالله بن خالد بن اسید، و امر له بستمائه الف درهم، و کتب الی عبدالله بن عامر ان یدفعها الیه من بیت مال البصره. و حدث ابواسحاق عن عبدالرحمن بن یسار، قال: رایت عامل صدقات المسلمین علی سوق المدینه، اذا امسی اتاها عثمان، فقال له: ادفعها الی الحکم بن ابی العاص. و کان عثمان اذا اجاز احدا من اهل بیته بجائزه، جعلها فرضا من بیت المال، فجعل یدافعه و یقول: یکون فنعطیک. فالح علیه فقال له عثمان: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) انما انت خازن لنا، فاذا اعطیناک فخذ، و اذا سکتنا عنک قاسکت. ققال: کذبت و الله، ما انا لک بخازن و لا لاهل بیتک، انما انا خازن المسلمین. و جاء بالمفتاح یوم الجمعه و عثمان یخطب، فقال: ایها الناس زعم عثمان انی خازن له و لاهل بیته، و انما کنت خازنا للمسلمین، و هذه مفاتیح بیت مالکم. ورمی بها، فاخذما عثمان و دفعها الی زید بن ثابت. (و عباده خولا) ای: رقیقا لهم و ملکا، و فی (صفین نصر): لما اراد علی (علیه السلام) المسیر الی الشام، قام قیس بن سعد بن عباده، فقال: انکمش بنا الی عدونا، و لا تعرج فو الله لجهادهم احب الی من جهاد الترک و الروم، لادهانهم فی دین الله و استذلالهم اولیاء الله من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله)، من المهاجرین و الانصار و التابعین باحسان، و اذا غضبوا علی رجل حبسوه، او حرموه، او سیروه، و فیئنا لهم فی انفسهم حلال، و نحن لهم فی ما یزعمون قطین. یعنی: رقیق. (و الصالحین) کابی ذر و عمار. (حربا) و فی (تاریخ الیعقوبی): لما بلغ عثمان وفاه ابی ذر، فقال عمار: نعم، رحم الله اباذر من کل انفسنا. فغلظ ذلک علی عثمان، و بلغه عن عمار کلام، فاراد ان یسیره ایضا … (و الفالعلقین) کالولید بن عقبه الفاسق بنص القرآن فیه، و هو اخو عثمان لامه، و عبدالله بن سعد بن ابی سرح، الذی امر النبی (صلی الله علیه و آله) بقتله و لو وجد متعلقا باستار الکعبه، و هو اخوه من الرضاع. (حزبا) و فی (صفین نصر): قام عمار فی صفین، فقال: امضوا عبادالله الی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) قوم یطلبون فی ما یزعمون بدم الظالم لنفسه، الحاکم بغیر ما فی کتاب الله، انما قتله الصالحون، المنکرون للعدوان، الامرون بالاحسان. فقال هولاء الذین لا یبالون اذا سلمت لهم دنیاهم لو درس هذا الدین: لم قتلتموه؟ فقلنا: لاحداثه. فقالوا: انه ما احدث شیئا. و ذلک لانه مکنهم من الدنیا فهم یاکلونها و یرعونها، و الله ما اظنهم یطلبون دمه، انهم لیعلمون انه لظالم، ولکن القوم ذاقوا الدنیا فاستحبوها و استمروها، و علموا لو ان الحق لزمهم لحال بینهم و بین ما یرعون فیه منها، و لم یکن للقوم سابقه فی الاسلام، فخدعوا اتباعهم بان قالوا: قتل امامنا مظلوما، لیکونوا بذلک جبابره و ملوکا … و فیه: و قال هاشم بن عتبه المرقال لعلی (علیه السلام): سر بنا الی هولاء القوم القاسیه قلوبهم، الذین نبذوا کتاب الله وراء ظهورهم، و عملوا فی عباد الله بغیر رضی الله، فاحلوا حرامه و حرموا حلاله، و استولاهم الشیطان و وعدهم الاباطیل، و مناهم الامانی حتی

ازاغهم عن الهدی، و قصد بهم قصد الردی، و حبب الیهم الدنیا، فهم یقاتلون علی دنیاهم رغبه فیها، کرغبتنا فی الاخر ه … و ما قاله (علیه السلام) من انه یاسی ان یلی امر الامه من یتخذ مال النه دولا، و عباده خولا … اخبر به النبی (صلی الله علیه و آله) قبل. فدخل ابوذر علی عثمان بعد ارسال معاویه له من الشام علی قتب بغیر و طاء و قد ذهب لحم فخذیه، فقال عثمان: بلغنی انک تقول: سمعت النبی یقول: اذا کملت بنو ابی العاص ثلاثین اتخذوا عباد النه خولا و دین الله دغلا. فقال له: نعم، سمعته یقول ذلک. فطلب منه شاهدا فشهد (ع) له لقول النبی (صلی الله علیه و آله) المتفق علیه فی ابی ذر: ما اظلت الخضراء و لا (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اقلت الغبراء ذالهجه اصدق من ابی ذر. روی ذ لک المسعود ی و الیعقوبی و الواقدی و غیرهم. (فان منهم الذی قد شرب فیکم الحرام وجلد حدافی الالععلام) قال این ابی الحدید: قال الراوندی: (هو المغیره). و اخطا لان المغیره اتهم بالزنا و لم یحد، و لم یجر للمغیره ذکر فی الشرب، و ایضا لم یشهد المغیره صفین مع معاویه، و لا مع علی (علیه السلام)، و ما للراوندی و هذا؟! انما یعرف هذا الفن اربابه. و الذی عناه (علیه السلام) الولید بن عقبه بن ابی معیط. قلت: لاریب فی ارادته (علیه السلام) الولید، کما یفصح عنه کلامه الاخرالذی رواه الطبری عن زید بن وهب: ان علیا (ع) مر علی جماعه من اهل الشام بصفین، فیهم الولید بن عقبه و هم یشتمونه، فاخبروه (علیه السلام) بذلک فوقف فی ناس من اصحابه، فقال: انهدوا الیهم و علیکم السکینه و سیماء الصالحین و وقار الاسلام، و الله لاقرب قوم من الجهل بالله عز و جل، قوم قائدهم و مودبهم معاویه، و ابن النابغه، و ابوالاعور السلمی، و ابن ابی معیط شارب الحرام و المجلود حدا فی الاسلام، و هم اولی یقومون فیقصبوننی و یشتموننی، و قبل الیوم ما قاتلونی و شتمونی، و انا اذ ذاک ادعوهم الی الاسلام، و هم یدعوننی الی عباده الاصنام، فالحمد لله، قدیما عادانی الفاسقون فعبدهم الله. ان هذا لهو الخطب الجلیل، ان فساقا کانوا غیر مرضیین، و علی الاسلام و اهله متخوفین، خدعوا شطر هذه الامه، و اشربوا قلوبهم حب الفتنه، و استمالوا (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) اهواءهم بالافک و البهتان، قد نصبوا لنا الحرب قی اطفاء نور الله … لکن رده الراوندی: بان المغیره اتهم بالزنا، و (لم یحد) تجنب عن الحقیقه، و الا فالمغیره زنا محققا، و انما منع عمر الشاهد الرابع من اداء شهادته کاملا، حتی لا یحده، و اد قال الحسن (ع) لمعاویه: بان الله یساله عن ذلک، کما ان قوله فی رده: ان المغیره لم یشهد صفین مع احد، فی غیر محله، فان کلامه (علیه السلام) لیس فی من شهد صفین بالخصوص، لان کلامه (علیه السلام) لم یکن فی صفین، بل فی الکوفه بعد النهروان کما عرفت، و المغیره و ان اعتزل لدهائه لاحتماله غلبه امیرالمومنین (علیه السلام)، کما اتفقت و دفعوها بالحیله، الا انه لم یکن ادون من الولید، و قد ولی بعده (علیه السلام) علی الناس ایام حیاته لتخاذل اصحابه (علیه السلام)، و قد عرفت انه هو الذی حمل معاویه علی استلحاق زیاد و استخلاف یزید، و مفاسدهما فی الاسلام معلومه، و هو الذی اقام خطباء یسبونه (علیه السلام) لما بویع معاویه، فضلا عن سبه بنفسه ایام حیاته علی المنبر، بوصیه معاویه الیه لما ولاه. ثم ان ابن ابی الحدید نقل عن (اغانی ابی الفرج) احوال الولید، شربه و غیر شربه. و نحن نقتصر منها علی ما له زیاده دخاله، فمن روایاته عن ابن شوذب: صلی الولید باهل الکوفه الغداه اربع رکعات- ثم التفد! الیهم- فقال: ازیدکم؟ فقال ابن مسعود: ما زلنا معک فی زیاده منذ الیوم. و عن هشام الکلبی، و ابی عبیده، و الا صمعی، قالوا: کان الولید زانیا، یشرب الخمر، فشرب بالکوفه و قام لیصلی بهم الصبح، فصلی بهم اربع رکعات، ثم التفت الیهم فقال: اازیدکم؟ و تقیا فی المحراب! و انشد فی الصلاه: (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علق القلب الربابا بعد ما شابت و شابا فشخص اهل الکوفه الی عثمان فاخبروه، فاتی به، فامر رجلا ان یضربه الحد، فلما دنا منه قال: نشدتک و قرابتی من الخلیفه. فترکه، فخاف علی (علیه السلام) ان یعطل الحد، فقام الیه فحده بیده، فقال له الولید نشدتک: و القرابه. فقال علی (علیه السلام) له: اسکت. فانما هلک بنواسرائیل لتعطیلهم الحدود. فلما فرغ من حده قال: لتدعونی قریش بعدها جلادا. و عن مطر الوراق قال: قدم رجل من اهل الکوفه الی المدینه، فقال لعثمان: انی صلیت صلاه الغداه خلف الولید، فالتفت فی الصلاه الی الناس فقال: اازیدکم فانی اجد الیوم نشاطا؟ و شممنا منه رائحه الخمر. فضرب عثمان الرجل، فقال الناس: عطلت الحدود و ضربت الشهود. و عن الزهری قال: خرج رهط من اهل الکوفه الی عثمان فی امر الولید، فقال لهم عثمان: اکلما غضب رجل علی امیره رماه بالباطل؟ لئن اصحبت لکم لانکلن بکم. فاستجاروا بعایشه، و اصبح عثمان فسمع من حجرتها صوتا و کلاما فیه بعض الغلظه، فقال: اما یجد فساق العراق و مراقها ملجا الا بیت عایشه؟ فسمعت ذلک، فرفعت نعل النبی (صلی الله علیه و آله) و قالت: ترکت سنه صاحب هذا النعل. و تسامع الناس فجاووا حتی ملووا المسجد- الی ان قال-: و دخل رمط من الصحابه علی عثمان، فقالوا له: اتق الله و لا تعطل الحدود، و اعزل اخاک عنهم. ففعل. و لما عزله امر علیها سعید بن العاص، فلما قدمها قال: اغسلوا المنبر فان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الولید کان رجسا نجسا. فلم یصعده حتی غسل. و عن ابن الاعرابی: ان ابازبید و فد علی الولید حین استعمله عثمان علی الکوفه، فانزله الولید دار عقیل عند باب المسجد، و استوهبها فوهبها له، فکان ذلک اول الطعن علیه من اهل الکوفه، لان ابازبید کان یخرج من داره حتی یشق المسجد الی الولید فیسمر عنده و یشرب معه، و یخرج و یشق المسجد و هو سکران، فذاک نبههم علیه. و کان ابوزبید نصرانیا. و مات الولید فویق الرقه، و مات ابوزبید هناک، فدفنا جمیعا فی موضع واحد، فمر اشجع السلمی بقبریهما، و قال: مررت علی عظام ابی زبید و قد لاحت ببلقعه صلود فکان له الولید ندیم صدق فنادم قبره قبر الولید و عن الزهری: ان النبی (صلی الله علیه و آله) رجز فی غزاه بنی المصطلق مواساه لاصحابه، فقالوا له: قلت قولا لا ندری ما هو؟ کنت تقول: (جندب و ما جندب و الا قطع زید الخیر) فقال (صلی الله علیه و آله): هما رجلان یکونان فی هذه، یضرب احدهما ضربه یفرق بین الحق و الباطل،- الی ان قال-: و اما جندب هذا فدخل علی الولید و عنده ساحر یقال له: ابوشیبان، فیخرج مصارین بطنه ثم یردها، فجاء من خلفه فضربه و قتله، و قال: العن و لیدا و اباشیبان و ابن حبیش راکب الشیطان (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) رسول فرعون الی هامان و عن ابن عباس قال: قال الولید لعلی (علیه السلام): انا احد منک سنانا، و ابسط منک لسانا، و املا للکتیبه. فقال له علی (علیه السلام): اسکت یا فاسق! فنزل القرآن قیهما: (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون). قال: و قال ابن عبدالبر صاحب (الاستیعاب): لا خلاف بین اهل العلم بتاویل القرآن، ان قوله تعالی: ( … ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا … ) انزلت فی الولید لما بعثه النبی (صلی الله علیه و آله) مصدقا، فکذب علی بنی المصطلق و قال: انهم ارتدوا و امتنعوا من اداء الصدقه، و فیه و فی علی (علیه السلام) نزل (افمن کان مومنا کمن کان فاسقا لا یستوون) فی قصتهما المشهوره. قال: و روی ابو الفرج مسندا: ان امراه الولید جاءت الی النبی (صلی الله علیه و آله) تشتکی الیه الولید بانه یضربها، فقال لها: قولی له ان النبی قد اجارنی، فانطلقت، فمکثت ساعه، ثم رجعت فقالت: انه ما قلع عنی. فقطع النبی (صلی الله علیه و آله) هدبه من ثوبه، و قال لها: اذهبی بها الیه و قولی له: ان النبی قد اجارنی، فانطلقت، فمکثت ساعه ثم رجعت، فقالت: ما زادنی الاضربا. فرفع النبی (صلی الله علیه و آله) یده ثم قال: (اللهم علیک بالولید) مرتین او ثلاثا. و فی (المروج): کان الولید یشرب مع ندمائه و مغنیه من اول اللیل الی الصباح، فلما آذنه الموذن بالصلاه، خرج فی غلائه فتقدم الی المحراب فی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) صلاه الصبح، فصلی بهم اربعا، و قال: تریدون ان ازیدکم؟ قیل: و قال فی سجوده- و قد اطال-: اشرب و اسقنی. ققال له بعض من کان خلفه فی الصف الاول: ما ترید لا زادک الله مزید الخیر، و الله لا اعجب الا ممن بعثک علینا و الیا؟ و القائل عتاب بن غیلان الثقفی. و خطب الولید الناس فحصبوه بحصباء المسجد، فدخل قصره یترنح و یتمثل بابیات لتابط شرا: و لست بعیدا عن مدام و قینه و لا بصفاصلد عن الخیر معزل و لکننی اروی من الخمر هامتی وامشی الملا بالساحب المتسلسل و فی ذلک یقول الحطیئه: شهدا لحطیئه یوم یلقی ربه ان الولید احق بالغدر نادی و قدتمت صلاتهم اازیدکم ثملا و ما یدری لیزدهم اخری و لو قبلوا لقرنت بین الشفع و الوتر حبسوا عنانک فی الصلاهو لو خلوا عنانک لم تزل تجری و اشاعوا فی الکوفه فعله، و ظهر فسقه و مداومته شرب الخمر، فهجم علیه جماعه، منهم ابوزینب بن عوف الازدی، و جندب بن زهیر الازدی و غیرهما، فوجدوه سکران مضطجعا علی سریره لا یعقل، فایقظوه من رقدته فلم یستیقظ، ثم تقیا علیهم ما شرب من الخمر، فانتزعوا خاتمه من یده، و خرجوا من فورهم الی المدینه، فاتوا عثمان فشهدوا عنده علی الولید: انه شرب الخمر. فقال عثمان: و ما یدریکم انه شرب خمرا؟ قالوا: هی الخمر التی کنا نشربها فی الجاهلیه. و اخرجا خاتمه فدفعاه الیه، فرزاهما و دفع فی صدرهما، و قال: تنحیا عنی. فخرجا و اتیا علیا (ع) و اخبراه بالقصه، فاتی عثمان و هو یقول: دفعت الشهود و ابطلت الحدود. فقال له عثمان: فما تری؟ قال: اری ان تبعث الی صاحبک، فان اقاما الشهاده علیه فی وجهه و لم یدل بحجه، اقمت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) علیه الحد. فلما حضر الولید دعاهما عثمان فاقاما الشهاده علیه، و لم یدل بحجه، فالقی عثمان السوط الی علی (علیه السلام)، فقال (علیه السلام) لابنه الحسن (علیه السلام): قم یا بنی فاقم علیه ما اوجب الله علیه. فقال: یکفیه بعض من تری. فلما نظر الی امتناع الجماعه عن اقامه الحد علیه، توقیا لغضب عثمان لقرابته منه، اخذ السوط و دنا منه، فلما اقبل نحوه، سبه الولید، و قال: یا صاحب مکس. فقال عقیل- و کان ممن حضر-: انک لتتکلم یا ابن ابی معیط کانک لا تدری من انت، انما انت علج من اهل صفوریه،- قریه بین عکا و اللجون من اعمال الاردن من بلاد طبریه، ذکر ان اباه کان یهودیا منها- فاقبل الولید یروغ من علی (علیه السلام)، فاجتذبه و ضرب به الارض و علاه بالسوط، فقال عثمان: لیس لک ان تفعل به هذا. قال: بلی و شر من هذا، اذا فسق و منع ان یوخذ حق الله منه- الی ان قال-: و بلغ الولید عن رجل من الیهود من ساکنی قریه مما یلی جسر بابل، یقال له: زاره، یعمل انواع من الشعبذه و السحر، یعرف بمطروی، فاحضر فاراه فی المسجد ضربا من التخاییل، فاطهر له فی اللیل فیلا عظیما علی فرس فی صحن المسجد، ثم صار الیهودی ناقه یمشی علی جبل، ثم اراه صوره حمار دخل من فیه ثم خرج من دبره، ثم ضرب عنق رجل ففرق بین جسده و راسه، ثم امر السیف علیه فقام الرجل، و کان جماعه من اهل الکوفه حضورا، منهم جندب بن کعب الازدی، فجعل یستعیذ بالله من فعل الشیطان، و من عمل یبعد من الرحمن، و علم ان ذلک هو ضرب من التخییل و السحر، فاخترط سیفه فضرب به الیهودی ضربه ادار راسه ناحیه من بدنه، و قال: ( … جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا)، فانکر علیه الولید ذلک و اراد ان یقیده به، فمنعه الازد فحبسه و اراد قتله غیله، و نظر السجان الی قیامه لیله الی (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) الصبح، فقال له: انج نفسک. فقال جندب: تقتل بی. قال: لیس ذلک بکثیر فی مرضاه الله و الدفع عن ولی من اولیاء الله. فلما اصبح الولید، دعا به و قد استعد لقتله، فاخبره السجان بهربه، فضرب عنق السجان، و صلبه بالکناس. (و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له علی الاسلام الرضائخ ه جمع الرضیحه، و فی (الجمهره) یقال: رضخ فلان لفلان من ماله اذ: اعطاه قلیلا من کثیر. و الاسم الرضیخه یقال: اعظاه رضیخه من ماله و رضاخه. قال ابن ابی الحدید: قال الراوندی: (یعنی عمرو بن العاص) و لیس بصحیح لان عمرا لم یسلم بعد الفتح، و اصحاب الرضائخ کلهم بعد الفتح صونعوا علی الاسلام بغنائم، و انما یعنی به معاویه. قلت: و فی (الطبری) فی غنائم حنین عن عبدالله بن ابی بکر قال: اعطی النبی (صلی الله علیه و آله) المولفه قلوبهم- و کانوا من اشراف الناس- یتالفهم، فاعطی ابا سفیان مائه بعیر، و اعطی ابنه معاویه مائه بعیر- الی ان قال-: قال ابوسعید الخدری: لما اعطی النبی (صلی الله علیه و آله) ما اعطی من تلک العطایا فی قریش و قبائل العرب، و لم یکن فی الانصار منها شی ء، وجدوا فی انفسهم حتی کثرت منهم القاله- الی ان قال-: فقال لهم النبی (صلی الله علیه و آله): وجدتم فی انفسکم معشر الانصار فی لعاعه من الدنیا، تالفت بها قوما لیسلموا، و وکلتکم الی اسلامکم، افلا ترضون یا معشر الانصار ان یذهب الناس بالشاه و البعیر، و ترجعوا برسول الله الی رحالکم؟ فو الذی نفس محمد بیده لو لا الهجره لکنت امرا من الانصار، و لو سلک الناس شعبا و سلک الانصار شعبا لسلکت شعب الانصار، اللهم (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ارحم الانصار و ابناء الانصار وابناء ابناء الانصار. فبکی القوم حنی اخضلوا لحاهم و قالوا: رضینا برسول الله قسما و حظا. (فلو لا ذلک ما اکفرت تالیبکم)، ای: تحریضکم. (و تانیبکم) ای: لو مکم. (و جمعکم و تحریضکم) ای: حثکم. (و لترکتکم اذ ابیتم و ونیتم) ای: ضعفتم، فی (صفین نصر): حرض یزید بن قیس الارحبی الناس، فقال: ان هولاء القوم و الله ما ان یقاتلوا علی اقامه دین راونا ضیعناه، و لا احیاء عدل راونا امنناه، و لن یقاتلونا الا علی اقامه الدنیا، لیکونوا جبابره ملوکا. فلو ظهروا علیکم- لا اراهم الله ظهورا- اذن الزموکم مثل سعید و الولید و عبدالله بن عامر السفیه، الذی یحدث احدهم فی مجلسه بذیت و ذیت، و یاخذ مال الله و یقول: هذا لی و لا اثم علی فیه، کانما اعطی تراثه من ابیه، قاتلوا عباد الله القوم الظالمین، الحاکمین بغیر ما انزل الله، و لا تاخذکم فی جهادکم لومه لائم، انهم ان یظهروا علیکم یفسدوا علیکم دینکم و دنیاکم، و هم من قد عرفتم و جربتم. (الا ترون الی اطرافکم قد انتقضت) فکان معاویه یبعث الجیوش الی الاطراف و الثغور، فیقتل الناس و یغیر علیهم. (و الی امصارکم قد افتتحت) و منها مصر، و هی کانت قسمه مهمه من المملکه. (و الی ممالککم تروی) ای: تجمع و تقبض. (و الی بلادکم تغزی) فاغزی جیوش معاویه الیمن و الحجاز و اکثر (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) بلاد العراق. (انفروا) ای: اشخصوا. (رحمکم الله الی قتال عدوکم و لا تلاقلوا) قال ابن ابی الحدید: بالتشدید، اصله (تتثاقلوا). قلت: انما قال ذلک لان فی القرآن ( … اثاقلتم … )، الا انه یجوز ان یکون بالتخفیف حذفت احدی تاءیه تخفیفا. (الی الارض) قال تعالی: (یا ایها الذین آمنوا مالکم اذا قیل لکم انفروا فی سبیل الله اثاقلتم الی الارض … ). (فتقروا بالخسف) ای: النقیصه. (و تبوءوا) ای: ترجعوا (بالذل). (و یکون نصیبکم الاخس) ای: الدنی ء، فی (صفین نصر): کتب عقبه بن مسعود عامله (علیه السلام) علی الکوفه الی سلیمان بن صرد- و هو معه (علیه السلام) بصفین-: اما بعد، فانهم ( … ان یظهروا علیکم یرجموکم او یعیدوکم فی ملتهم و لن تفلحوا اذن ابدا) فعلیک بالجهاد و الصبر. (و ان) هکذ ا فی (المصر یه)، و الصواب: (ان) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم والخطیه). (اخا الحرب الارق) ای: لم ینم باللیل. (و من نام لم ینم عنه) یعنی ان نمت عن العدو فالعدو لاینام عنک، لکن عرفت (الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر) ان (رسائل الکلینی) رواه: (ان نام لم تنم عینه)، فجعله بیانا للارق، و هو صفه الذئب، قالوا: ینام باحدی مقلتیه و الاخری یقظی. قال حمید بن ثور: و نمت کنوم الذئب فی ذی حفیظه اکلت طعاما دونه و هو جائع ینام باحدی مقلتیه و یتقی باخری الاعادی فهو یقظان ماجع هذا و من کتبه (علیه السلام) الی معاویه- لما کتب معاویه الیه (علیه السلام) یذکر اعتراضاته (علیه السلام) علی عثمان، و انه قصر فی الله فیه-: بلغنی کتابک تذکر مشاغبتی، و تستقبح موازرتی، و تزعمنی متحیرا، و عن حق الله مقصرا، فسبحان الله کیف تستجیز الغیبه و تستحسن العضیهه؟ انی لم اشاغب الا فی امر بمعروف او نهی عن منکر، و لم اضجر الا علی باغ مارق، او ملحد منافق، و لم آخذ فی ذلک الا بقول الله سبحانه: (لا تجد قوما یومنون بالله و الیوم الاخر یوادون من حاد الله و رسوله و لو کانوا آباءهم او ابناءهم). و اما التقصیر فی حق الله، فمعاذ الله، و المقصر فی حق الله من عطل الحقوق الموکده، و رکن الی الاهواء المبتدعه، و اخلد الی الضلاله المحیره.

مغنیه

اللغه: مهینما: شاهدا. و الروع: و القلب و العقل. و البال: الخاطر و التصور. و راعنی: فاجانی او افزعنی. و راجعه الناس: المنقلبون منهم و المرتدون. و ثلما: خرقا. و تنهنه: کف الباطل عنه بقوته و متاعته. الاعراب: نذیرا حال من محمد (صلی الله علیه و آله)، و المصدر من ان العرب فاعل یخطر، المعنی: حین اسند الام ولایه مصر الی مالک الاشتر ارسل الی اهلها رساله مع غیر الاشتر حیث اثنی علیه احسن الثناء، و قال من جمله ما قال: فقد بعثت الیکم عبدا من عبد الله لا ینام ایام الخوف، و لا ینکل عن الاعداء. و تقدمت مع الشرح، و رقمها 37، و فی رساله 33 التی ارسلها الامام لمحمد بن ابی بکر ذکر الاشتر و ترحم علیه، و قال فی وصفه: کان لنا ناصحا، و علی عدونا شدیدا. و اما الرساله التی نحن بصددها فقد کتبها الامام لاهل مصر، و اعطاها للاشتر نفسه، کما ذکر الشریف الرضی الذی قال: و من کتاب له (علیه السلام) الی اهل مصر مع مالک الاشتر لما ولاه امارتها. و ابتداها الامام بقوله: لولا عمر ما حکم ابوبکر: (اما بعد، فان الله سبحانه بعث- الی- یبایعونه). ارسل سبحانه نبیه الکریم محمدا (صلی الله علیه و آله) مبشرا من اطاع الله بالثواب، و منذرا من عصاه بالعذاب، و شاهدا بوساله من سبقه من المرسلین: یا ایها النبی ان ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذیرا و داعیا الی الله باذنه و سراجا منیرا- 45 الاحزاب. و بعد ان انتقل النبی (صلی الله علیه و آله) الی الرفیق الاعلی حدث ما حدث من الصحابه حول الخلافه، و ما کان الامام یظن ان احدا من الصحابه یختار سواه لخلافه الرسول (صلی الله علیه و آله) و لکنه فوجی ء بنبا حمل الیه: ان عمر اندفع بابی بکر الی السقیفه، و بایعه علی رغم انوف الانصار و غیرهم. و المراد بفلان هنا ابوبکر، و بالناس عمر و من تابعه فی عقد هذه البیعه علی ان القرآن اطلق کمله الناس علی الرجل الواحد، و هو نعیم بن مسعود کما فی بعض تفاسیر هذه الایه: الذین قال لهم الناس- 173 آل عمران. و علی ایه حال لولا بیعه عمر ما انعقدت الخلافه لابی بکر. فقد جاء بکتاب المواقف و شرحه، و باب الامانه: الواحد و الاثنان من اهل الحل و العقد کاف فی ثبوت الامامه و وجوب اتباع الامام علی اهل الاسلام، لان الصحابه اکتفوا فی عقد الامامه بعقد عمر لابی بکر، و عقد عبدالرحمن ابن عوف لعثمان. و منی هذا ان بیعه عمر هی السبب الموجب لخلافه ابی بکر، و بیعه ابن عوف لخلافه عثمان. (فامسکت یدی) ای اعتزلت فی بیتی معرضا عن کل شی ء (حتی رایت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام الخ).. یشیر بهذا الی طلیحه بن خویلد الاسدی، و اجتماع لمرتدین لعزو المدینه بقیادته، کما جاء فی تاریخ الطبری و ابن الاثیر. و تتلخص حکایه طلیحه انه ادعی النبوه فی حیاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) فوجه الی حربه ضرار بن الاوس، فاقلت منه، و لکن ضعف امره.. ثم فری بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) لکثره المرتدین، و عزم ان یغزو بهم المدینه و یحتلها. قال ابن الاثیر فی حوادث سنه 11 ه. ارتدت العرب، و تضرمت الارض نارا بعد وفاه رسول الله (صلی الله علیه و آله) و ارتدت کل قبیله عامه او خاصه الا قریشا و ثقیفا، و استغلظ امر مسیلمه و طلیحه. و لما علم المسلمون بغزو طلیحه المدینه تماسکوا و اتفق الصحابه کلمه واحده علی حربه، و خرج الامام من عزلته، و رابط بنفسه فی مکان قریب من المدینه، و اقتدی به آخرون، و اغاز طلیخه علی المدینه لیلا، و کان المسلمون له بالمرصاد، فهزموه و فرقوا جمعه و قتلوا العدید من عسکره، و لم یصب احد من المسلمین، ثم لحقت جیوش الاسلام بطلیحه الفار، فانصرف عنه اصحابه بعد ابقانهم بکذبه، و هرب هو الی الشام، و نزل ببنی کلب، و اظهر التوبه و الاسلام لیسلم من القتل و لما مات ابوبکر و بویع عمر اتاه و بایعه. (فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما او هدما تکون المصیبه به علی اعظم منفوت ولایتکم الخ).. الخطاب المسلمین لا للمصریین فقط و المعنی ان الامم خاف علی دین محمد (صلی الله علیه و آله) لو بقی معتزلا فی بیته. لذا شارک فی حرب الرده، و دافع عن المدینه کعاصمه للمسلمین، و عن الخلافه کنیابه عن الرسول (صلی الله علیه و آله) و سکت عن حقه حرصا علی الدین و مصلحته، و تعاون مع ابی بکر للغایه نفسها، لان الدین فوق الجمیع، و فی سبیله ضحی الانبیاء بانفسهم، و اذن فبالاولی ان یضحی الامام بالولایه و الریاسه من اجل الدین. و قلنا فیما سبق: ان الامام لا یقیس الخیر بالمناصب و کثره الناس من حوله، و بالغنی او غیره من حطام الدنیا، و انما یقیس الخیر بمرضاه الله و ثواب الاخره. و من اقوال فی ذلک: کل نعیم دون الجنه فهو محقور.. الغنی و الفقر بعد العرض علی الله. و علی هذا الاساس صغر الدنیا و حقرها، و شبهها بعفطه عنز فی الخطبه 3، و بورقه فی فم جراده فی الخطبه 222 و بالسراب فی الرساله التی نحن بصددها. (فنهضت فی تلک الاحداث) و هی الرده و غیرها من الفتن التی کانت تهدف الی القضاء علی دوله الاسلام و بیضته (حتی زاح الباطل و زهق، و اطمان الدین و تنهنه) بانتشاره فی شرق الارض و غربهاوطلاع الشی ء: ملوه. و آسی: احزن. و دولا: یستاثرون به، و یتداولونه فیما بینهم دون غیرهم. و خولا: عبیدا. و الضائح: العطایا. و تالیبکم: تحریضکم. و تزوی: تقبض. و الخسف: الضیم. و الارق: الساهر. و واحدا حال، و ما بالیت جواب القسم، و لمنتظر خبر انی، و الی لقاء الله متعلق بمنتظر، و ذلک مبتدا، و الخبر محذوف وجوبا ای لولا ذلک کائن. (و انی و الله لو لقیتهم واحدا، و هم طلاع الارض الخ).. ضمیرهم یعود الی مثیری الفتن و القلاقل ضد الاسلام کاهل الرده و اهل الشام و اصحاب الجمل، و المعنی: انا حرب لمن یضمر السوء للاسلام حتی و لو ملاوا علی الارض رجالا و سلاحا، و انا سلم ما سلم الاسلام، و لم یکن من حیف و جور الا علی خاصه، کما قال فی الخطبه 72. و کان الامام یعلن فی العدید من المواقف انه اولی من ابی بکر بالخلافه، و صارحه بذلک اکثر من مره.. و مع هذا تعاون معه علی مصلحه الاسلام و المسلمین، اما کان الاجدر بمعاویه و طلحه و الزبیر ان یتعاونوا مع الامام لهذه الغایه بعد ان بایعه الصحابه و المسلمون، او یسکتوا علی الاقل حقنا للدماء و تجنبا للفتن و امتثالا لقول الرسول: لا ترجعوا بعدی کفارا یضرب بعضکم رقاب بعض؟ (و انی الی لقاء الله لمنتظر الخ).. لو اجتمع اهل الارض علی حرب الامام ما بالی و لا استوحش، کما قال، و لماذا؟ لامرین: الاول انه علی بصیره من نفسه، و یقین من ربه. الثانی انه یعشق الشهاده و یتمناها.. اجل، هناک شی ء و احدر یحذر منه و یحزن له و هو ان یحدث بعد موته ما اشار الیه بقوله: (و لکننی آسی ان یلی امر هذه الامه سفهاوها و فجارها. فیتخذوا مال الله دولا و عباده خولا الخ).. کما فعل الامویون بعد امیرالمومنین.. هذا هو بالذات الذی یخشاه و یاباه. اما الشهاده فی نفسها فهی امنیته. و فسر بعض الشارحین قول الاسلام: (و لکنی آسی ان یلی) فسره بان الامام احجر عن حرب الخلفاء السابقین خوفا ان یتولی الخلافه بنوامیه مکان ابی بکر و عمر!.. و هذا بعید عن السیاق، و لان الامام قال بصراحه: انه تعاون معه من سبقه الی الخلافه حرصا علی وحده الکلمه ضد اعداء الاسلام. ثم اشار الی حبه الشهاده، و قال بلا فاصل: و لکنی آسی الخ.. ای علی رغم حبی للشهاده فانی اخاف علی الاسلام و المسلمین من بعدی ان یتحکم بهم الاشرار، فیسفکوا الدماء، و ینبهوا الاموال. (فان منهم الذی قد شرب فیکم الحرام الخ).. ضمیر منهم الی بنی امیه، و المراد بالحرام الخمر. و قال ابن ابی الحدید: یشیر الامام الی الولید بن عقبه، و هو اخو عثمان لامه، و قد ولاه الکوفه، و کان زانیا سکیرا، شرب الخمر و صلی بالناس جماعه صلاه الصبح اربع رکعات، وقاء الخمر فی محراب المسجد، و تلی فی الصلاه بدلا من القرآن: علی القلب الربابا بعد ما شابت و شابا. (و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له علی الاسلام الرضائح الخ).. ای العطایا، قال ابن ابی الحدید: یشیر الامام الی الموتلفه قلوبهم الذین رغبوا فی الاسلام بعد ان اعطوا الجمال و الشاء، و هم معروفون، و منهم معاویه و اخوه یزید و ابوهما ابوسفیان، و صفوان بن امیه.. و کان الاسلامهم للطمع و ارغراض الدنیا، و لم یکن عن اصل و لا عن علم و یقین. (فلولا ذلک ما اکثرت تالیبکم الخ).. ای تحریضکم عیل قتال اعداء الله و دینه کیلا یذلوکم من بعدی و یتحکموا بدمائکم و اموالکم، و لکن تثاقلتم، و الان اعید القول موکدا و مرددا: (من نام لم ینم عنه) و تقدم ذلک فی العدید من الخطب، منها الخطبه 27 و 91 و 100.

عبده

… و مهیمنا علی المرسلین: المهیمن الشاهد و النبی شاهد برساله المرسلین الاولین … یلقی فی روعی: الروع بضم الراء القلب او موضع الروع منه بفتح الراء ای الفزع ای ما کان یقذف فی قلبی هذا الخاطر و هو ان العرب تزعج ای تنقل هذا الامر ای الخلافه عن آل بیت النبی عموما و لا انهم ینجونه ای یبعدونه عنی خصوصا … الناس علی فلان: راعنی افزعنی و انثیال الناس انصبابهم … یبایعونه فامسکت یدی: کففتها عن العمل و ترکت الناس و شانهم حتی رایت الراجعین من الناس قد رجعوا عن دین محمد بارتکابهم خلاف ما امر الله و اهمالهم حدوده و عدولهم عن شریعته یرید بهم عمال عثمان و ولاته علی البلاد و محق الدین محوه و ازالته … ان اری فیه ثلما: ثلما ای خرقا و لو لم ینصر الاسلام بازاله اولئک الولاه و کشف بدعهم لکانت المصیبه علی امیرالمومنین بالعقاب علی التفریط اعظم من حرمانه لولایه فی الامصار فالولایه یتمتع بها ایاما قلائل ثم تزول کما یزول السراب فنهض الامام بین تلک البدع فبددها حتی زاح ای ذهب الباطل و زهق ای خرجت روحه و مات مجاز عن الزوال التام و نهنهه عن الشی ء کفه فتنهنه ای کف و کان الدین منزعجا من تصرف هولاء نازعا الی الزوال فکفه امیرالمومنین و منعه فاطمان و ثبت

… و هم طلاع الارض کلها: و هم طلاع الخ حال من مفعول لقیتهم و الطلاع ککتاب ملی ء الشی ء ای لو کنت واحدا و هم یملون الارض للقیتهم غیر مبال بهم … الامه سفهاوها و فجارها: آسی مضارع آسیت علیه کرضیت ای حزنت ای انه یحزن لان یتولی امر الامه سفهاوها الخ و الدول بضم ففتح جمع دوله بالضم ای شیئا یتداولونه بینهم یتصرفون فیه بغیر حق الله و الخول محرکه العبید و حربا ای محاربین … شرب فیکم الحرام: یرید الخمر و الشارب قالوا عتبه بن ابی سفیان حده خالد بن عبدالله فی الطائف و ذکروا رجلا آخر لا اذکره … علی الاسلام الرضائح: الرضائخ العطایا و رضخت له اعطیت له و قالوا ان عمرو بن العاص لم یسلم حتی طلب عطاء من النبی فلما اعطاه اسلم … ما اکثرت تالیبکم: تالیبکم تحریضکم و تحویل قلوبکم عنهم و التانیب اللوم و ونیتم ای ابطاتم عن اجابتی … اطرافکم قد انتقصت: اطراف البلاد جوانبها قد حصل فیها النقص باستیلاء العدو علیها و تزوی مبنی للمجهول من زواه اذا قبضه عنه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به اهل مصر که با مالک اشتر (خدایش رحمت فرماید) آنگاه که او را والی و فرمانروای آن سامان گردانیده فرستاده (در آن شمه ای از سرگذشت خود را بعد از حضرت رسول صلی الله علیه و آله بیان می فرماید): پس از حمد باری تعالی و درود بر پیغمبر اکرم، خداوند سبحان محمد صلی الله علیه و آله را برانگیخت ترساننده جهانیان (از عذاب الهی) و گواه بر پیغمبران (که برای رستگاری مردم از جانب خدای تعالی فرستاده شده اند) چون آن حضرت صلی الله علیه و آله درگذشت پس از او مسلمانان درباره خلافت نزاع و گفتگو کردند، و سوگند به خدا دلم راه نمی داد و به خاطرم نمی گذشت که عرب پس از آن حضرت صلی الله علیه و آله خلافت را از اهل بیت و خاندان او به دیگری واگزارند، و نه آنکه آنان پس از آن بزرگوار (با همه سفارشها و آشکارا تعیین نمودن مرا برای خلافت در غدیر خم و سائر مواضع) آن را از من باز دارند (امام علیه السلام و گذشته و آینده را می داند، پس این جمله: دلم راه نمی داد که خلافت را به دیگری واگزارند اشاره است به اینکه خلاف قول پیغمبر رفتار نمودن را کسی باور نداشت، و چنین کاری از اصحاب پیغمبر اکرم تصور نمی شد( و مرا به رنج نیافکند )یا به شگفت نیاورد مرا یعنی هر خردمند آگاهی را( مگر شتافتن مردم بر فلان )ابی بکر( که با او بیعت کنند، پس )با آن حال( دست خود نگاهداشتم )ایشان را به خود واگذاشتم( تا اینکه دیدم گروهی از مردم مرتد شدند و از اسلام برگشته میخواستند دین محمد- صلی الله علیه و آله- را از بین ببرند، ترسیدم اگر به یاری اسلام و مسلمانان نپردازم رخنه یا ویرانی در آن ببینم که مصیبت و اندوه آن بر من بزرگتر از فوت شدن ولایت و حکومت بر شما باشد چنان ولایتی که کالای چند روزی است که آنچه از آن حاصل می شود از دست می رود مانند آنکه سراب )آب نما که تشنه گرما زده آب می بیند و چون نزدیک می رود( زائل می گردد، یا چون ابر از هم پاشیده می شود، پس در میان آن پیشامدها و تباهکاریها برخاستم )اسلام و مسلمانان را یاری نموده آنان را از سرگردانی رهاندم( تا اینکه جلو نادرستی و تباهکاری گرفته شده از بین رفت، و دین )از فتنه مرتدین و تباهکاران( آرام گرفته و )از نگرانی( باز ایستاد )برای حفظ اساس دین با آنان که حق مرا غصب کردند همراهی و موافقت نمودم و بعد از عثمان هم که خلافت ظاهریه را پذیرفتم برای آن بود که امر دین از انتظام نیافتد و احکام پیغمبر اکرم برقرار ماند(.و قسمتی از این نامه است (در اینکه جهاد آن حضرت برای اجرای حق بوده و از بسیاری دشمن هراس ندارد): به خدا سوگند اگر من تنها با ایشان (معاویه و لشگرش) روبرو شوم و آنها (از انبوهی) همه روی زمین را پر کرده باشند باک نداشته و نمی هراسیم، و من درباره گمراهی آنان که در آن گرفتارند و هدایت و رستگاری که خود بر آن هستم از جانب خویش بینا و از جانب پروردگارم یقین و باور دارم، و به ملاقات (کشته شدن در راه) خدا مشتاق بوده و انتظار نیکوئی پاداش او را امیدوارانه دارم (پس کمی و بسیاری دشمن در نظرم یکسان است و از نزاع و زد و خورد پروا ندارم، چون جنگ با آنان در هر صورت سبب افزونی سعادت و نیکبختی است) ولی اندوه من از این است که بر کار این امت بیخردان و بدکارانشان (بنی امیه) ولایت و حکمرانی نمایند، و مال خدا (بیت المال مسلمانها) را بین خودشان دولت دست به دست رسیده و بندگان او را غلامان و نیکان را دشمنان و بدکرداران را یارانشان قرار دهند، زیرا از ایشان کسی است که در بین شما (مسلمانها) شراب آشامید و او را (برای این کار زشت)

به حدی که در اسلام تعیین شده تازیانه زدند (گفته اند: مغیره ابن شعبه از بنی امیه از جانب عمر برکوفه حکمفرما بود در مستی با مردم نمازگزارد و به عدد رکعات افزود و در محراب (جای ایستادن پیشنماز در) مسجد قی کرد پس او را حد زدند، و همچنین عتبه ابن ابی سفیان را بر اثر نوشیدن شراب خالد ابن عبدالله در طائف حد زد( و از ایشان کسی است که مسلمان نشد )مانند ابوسفیان و معاویه( تا اینکه برای اسلام آوردن به ایشان بخششهای کمی دادند )رضیخه بخشش اندکی است که به جهت تالیف قلوب و سازگاری بکفار می دادند تا اسلام و مسلمانها را کمک کنند( پس اگر برای والی شدن این اشخاص نبود بسیار شما را )به جهاد و زد و خورد( و ادا ننموده و )از کاهلی( سرزنش نمی کردم، و در گرد آوردن و ترغیب نمودن شما کوشش نداشتم، و هنگامی که زیر بار )جنگیدن با دشمن( نمی رفتند و سستی می نمودید شما را رها می کردم )به حال خود می گذاشتم(. آیا نمی بینید اطراف شما کم گردیده و به دیارتان فیروزی یافته اند و آنچه در تصرف شما بود به دست آوردند، و در شهرتان جنگ می کنند )نمی بینید معاویه بعضی از شهرهای شما را گرفته و می جنگد تا همه مملکت را در اختیار گیرد(؟! خدا شما را بیامرزد، به جنگ با دشمن خود بروید و خود را به زمین گران مسازید )در خانه نمانده سستی نورزید( که به خواری تن دهید، و به بیچارگی برگردید، و پست تر چیز بهره شما باشد، و برادر جنگ (جنگجو) بیدار و هشیار است، و هر که (از دشمن آسوده) بخوابد دشمن از او بخواب نرفته (کسی که خود را آسوده از دشمن پندارد دشمن از او آسوده نیست) و درود بر شایسته آن.

زمانی

امام علیه السلام در جهاد با نفس

مردم مصر که از حکومت مرکزی دور بوده اند نسبت به مسائل سیاسی اسلام اطلاعات عمیق نداشته اند و امام علیه السلام می خواهد حقیقت را برای آنان آشکار گرداند. به آنان گوشزد کند که پس از رسول خدا (ص) ریاست مال آن حضرت بوده است و اگر دیگران، آنرا اشغال کرده اند دلیل بر صحیح بودن کار آنها نیست و از سوی دیگر اگر امام علیه السلام در دستگاه آنان شرکت کرده نه بخاطر این است که آنان را برسمیت می شناخته است بلکه بخاطر مصالح بالاتر که حفظ اسلام است علیه آنان حرفی نمیزده بلکه با آنها همکاری هم می نموده است. اصولا ریاست برای امام علیه السلام لقمه ای نبوده که از دست دادن آن، وی را رنج دهد، بلکه حضرت از این نظر ناراحت بوده است که برنامه ها روی اصول خود پیاده نمی گشته و بتدریج مسیر اسلام عوض می گردیده و خطرهای عمیق تری در کمین آن می بوده اما از آنجا که امام علیه السلام قدرت ندارد از حوادث آینده پیشگیری کند ناگزیر است بعنوان مسکن از وقایع ناگواری که موجود است یا در آستانه تکوین جلوگیری کند. گروه هائی که با نشر اسلام ضربه خورده بودند، در اطراف مدینه کمین کرده بودند تا در اولین فرصت ضربه ای عمیق بر پیکر اسلام جوان فرود آورند و آن را ریشه کن سازند و هرگاه امام علیه السلام هم برای ریاست دست و پا می کرد بیک جنگ داخلی می انجامید که طبعا بخواسته دشمنان اسلام کمک می شد و ریاستی هم که پس از بیست و پنج سال در اختیار آن حضرت قرار گرفت ریشه نمی گرفت تا بدست آن حضرت برسد. روی همین نوع علل بود که امام علیه السلام ناگزیر شد برای حفظ وظیفه ای بالاتر (حفظ اسلام)، اجرای تکلیفی ضعیفتر (قبضه کردن ریاست) را به عقب بیاندازد و این امتیاز امام علی علیه السلام است که مصالح روز را در دست دارد و می داند در چه شرائطی چه عملی را انجام دهد که هم طبق وظیفه باشد و هم به رشد اسلام کمک کند. در صدر اسلام گرسنگی خوردن، شمشیر زدن تکلیف است و علامت شجاعت آن حضرت و در عصر خلفا مبارزه با نفس کردن، از ریاست خود چشم پوشیدن، سکوت نمودن و بخلفا کمک کردن که در تمام مراحل جهاد با نفس که مهمترین جهادهاست در وجود نازنینش جلوه گر است و خدا هم راه نجات را که به مجاهدین وعده داده باو نشان می دهد.

درباریان معاویه

امام علیه السلام در پایان نامه مردم مصر را باین نکته توجه می دهد که مخالفت آن حضرت باشامیان نه بخاطر ریاست است و نه بخاطر ترس از آنها. از مصریان کمک می خواهد و به آنان هشدار می دهد، بلکه علت اصلی مخالفت با شامیان و توجه دادن به مصریان این است که حکومت در دست ناپاکان افتاده است، عده ای شرابخوار و دنیا طلب که به زور پول وارد اسلام شدند بر مردم حکومت می کنند و طبعا اینگونه افراد نمی توانند نه برای اسلام دل بسوزانند و نه بحال مردم بیچاره فکری کنند. بعضی از شرح کنندگان نهج البلاغه شرابخواران را به مغیره تفسیر کرده اند اما ابن ابی الحدید آنرا با ولید بن عقبه منطبق می داند. و معتقد است که مغیره در صفین نبوده است. درباره ولید می نویسد: نماز صبح را چهار رکعت خواند سپس متوجه مردم شد و گفت: آیا باز هم میل دارید بخوانم؟ عبدالله بن مسعود گفت: همیشه با تو هستیم و از این پس بیشتر می خوانیم!! ابن ابی الحدید در توضیح مطلب می نویسد: ولید فردی شرابخوار و زناکار بود و در حال مستی نماز صبح را خواند. همین امیر کوفه در نمازی که در محراب مسجد می خواند و از طرف عثمان هم باین مقام نصب شده بود گفت: علق القلب الربابا بعد ماشابت و شابا مهار قلب در دست رباب است. رباب جوان قلب را جوان ساخته است. مردم کوفه وقتی دیدند نماز صبح را چهار رکعت می خواند و در نماز شراب قی می کند، ناراحت شدند و افرادی را پیش عثمان فرستاند و گواهی دادند که ولید شراب خورده است. عثمان دستور داد باو حد بزنند اما ولید به التماس افتاد و به تحریک عاطفه خویشاوندی پرداخت عثمان هم دست از سر او برداشت اما امام علی علیه السلام که حاضر بود برخاست و به ولید تازیانه شرابخواری زد. وقتی ولید بالتماس افتاد حضرت فرمود: بنی اسرائیل که متلاشی شدند باین خاطر بود که احکام خدا را اجرا نکردند. عثمان می خواست تازیانه بر برادر مادری خود نخورد اما امام علی علیه السلام آن را اجرا کرد. ناگفته نماند که عثمان برای تبرئه برادرش اول شاهد شرابخوار را تازیانه زد اما با مخالفت امام علی علیه السلام و مردم روبرو شد و ولیدهم تازیانه خورد. ولید بن عقبه به عثمان گفت: امروز مرا با گواهی دیگران تازیانه میزنی و سال دیگر همینها تو را بقتل میرسانند. این ولید کذائی خود را برتر از امام علی علیه السلام می دانست در یک جلسه به امام علیه السلام گفت: نیزه من از نیزه تو کاریتر است، زبانم گویاتر است و برای تنظیم لشکر قدرت بیشتری دارم. امام علی علیه السلام فرمود: ای فاسق ساکت باش. این آیه بر پیامبر (ص) نازل شد: آیا کسی که مومن است با کسی که فاسق است مثل هم هستند؟ نه مساوی نیستند! این آیه هم درباره ولید بن عقبه نازل شد: اگر فاسقی خبری آورد تحقیق کنید. رسول خدا (ص) ولید بن عقبه را برای ارزیابی زکاه بنی المصطلق فرستاد. طائفه بنی المصطلق باستقبال او آمدند اما او ترسید و فرار کرد و رفت پیش رسول خدا (ص) و گفت همه کافر شده اند. رسول خدا (ص) خالد بن ولید را مامور تحقیق نمود و معلوم شد که ولید دروغ می گفته است. آنگاه که سعید بن عاص فرماندار کوفه شد و بجای ولید بن عقبه منسوب گردید و وارد مسجد کوفه شد دستور داد منبر مسجد را تطهیر کنند. معاویه که خودش از گروه مولفه قلوبهم بود و با تطمیع رسول خدا (ص) اسلام آورده بود و ولید بن عقبه و عمرو بن عاص با آن سوابق سوء خانوادگی و امثال اینان را اطراف خود جمع کرده بود و ادعای جانشینی پیامبر (ص) را می کرد و اینان هم اصحاب او بودند و همین درد برای علی علیه السلام بس بود که معاویه ادعای جانشینی برای رسول خدا (ص) کند و همین درد را برای مردم مصر تشریح می کند. دشمن بیدار است نکته حساسی که امام علیه السلام در پایان نامه به آن توجه می دهد این است که وضع دشمن را ارزیابی کنید، بی تفاوتی و گوشه گیری بدشمن فرصت می دهد که هر نوع نقشه ای را پیاده کند و ملت را ذلیل سازد. ملتی که دشمن خوانخوار را نادیده بگیرد و در خواب خرگوشی فرو برود شکست او حتمی است. امام علیه السلام برای اینکه ملت مصر طعم تلخ شکست را نچشند و دشمن آنها را غافلیگر نسازد سفارش می کند که بصورت دسته جمعی آماده نبرد باشید و علیه دشمن بپاخیزید. اگر فکر می کنید شما که دشمن را نادیده می گیرید دشمن هم شما را نادیده می گیرد اشتباه می کنید، زیرا دشمن و جنگجو همیشه بیدار است. در قرآن کریم عنوان جهاد و کلمه های هم خانواده آن بیش از سی مرتبه آمده است و این کلمه معنای وسیع تر از شهادت دارد، زیرا شامل کمکهای مالی، و زبانی و اعتباری هم می شود. این آیه گویای حقایقی است: کسانی که ایمان آورده اند، برای خدا هجرت کرده اند، با مال و جان در راه خدا جهاد می کنند، به تلاشگران، محل سکونت و پناهگاه می دهند و آنان را یاری می کنند، نسبت به یکدیگر نظارت دارند … هم اینان مومن حقیقی هستند و بزرگترین درجه در نزد خدا دارند. این نکته روشن است که خدا نیاز به جنگ و جنگجو ندارد بلکه جنگی که انجام می گیرد برای حفظ حیثیت جهاد کننده است. خدای عزیز بطور صحیح می گوید: کسی که جهاد کند برای خودش جهاد می کند و خدا از جهانیان بی نیاز است. وقتی آیات جهاد را در کنار آیات قتال بگذرایم معنای جهاد بهتر برای ما روشن می گردد. قتال در معرکه جنگ شرکت کردن است و جهاد تدارکات جبهه را از نظر مادی و فکری فراهم کردن و به جبهه رسانیدن. خدای عزیز درباره قتال نزدیک به پنجاه آیه در قرآن آورده است. خدای عزیز برای اینکه شرکت در جنگ برای پیروان قرآن آسانتر تصور شود به صورت اشاره از پیامبران یاد کرده که: تربیت شدگان فراوانی در رکاب پیامبران جنگ می کردند و آنگاه که به سختی می افتادند در راه خدا احساس ضعف نمی نمودند. نه ناتوان می شدند و نه تن به ذلت می دادند. خدا صابران را دوست دارد.

سید محمد شیرازی

(الی اهل مصر، مع مالک الاشتر) ارسله معه (لما و لاه امارتها) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان الله سبحانه بعث محمدا (صلی الله علیه و آله)) ای ارسله (ندیرا للعالمین) ای مخوفا لهم، ان لم یاخذوا بالاسلام اصولا و فروعا (و مهیمنا) ای شاهدا و حافظا (علی المرسلین) فکل زیاده او نقیصه فی دینهم- مما حرفه الناس- یبین الرسول ذلک حتی یرجع دین المرسلین کما جائوا به، لا کما فعلته اقوامهم من بعدهم (فلما مضی علیه السلام) الی لقائه ربه (تنازع المسلمون الامر) ای فی امر الخلافه (من بعده فو الله ما کان یلقی فی روعی) ای فی قلبی. (و لا یخطر ببالی) ای بذهنی (ان العرب تزعج) ای تزیل و تنقل (هذا الامر) ای الخلافه (من بعده) ای بعد الرسول ((ص) عن اهل بیته) الی غیرهم، و المراد ان الموازین الظاهریه کانت تقتضی ذلک، لا ان الامام لم یکن یعرف الامر من السابق، و الا فقد کان الامام یعلم کل شی ء کما اوصاه الرسول (صلی الله علیه و آله)، و انما یکنی عن استبعاد المطلب ب (عدم الظن) او (عدم الالقاء فی الروع) او ما اشبه. (و لا انهم منحوه) من نحاه بمعنی صرفه و بعده (عنی من بعده) الی غیری (فما راعنی) ای خوفنی و ازعجنی (الا انثیال الناس) ای انصبابهم (علی فلان) یعنی ابابکر (یبایعونه) للخلافه (فاسکت یدی) ای کففتها عن العمل فی ضده خوف الفتنه (حتی راجعه الناس) ای الناس الذین رجعوا الی ورائهم بترک حکم الرسول (صلی الله علیه و آله) فی نصبی خلیفه (رجعت عن الاسلام یدعون الی محق دین محمد (صلی الله علیه و آله)) ای ابطاله، فان کل شی ء یخالف دین الاسلام محق له، اذ الاسلام کل لا یتبعض فکیف برفض هذا الرکن المهم الذی هو الخلافه و الامامه. (فخیشت ان لم انصر الاسلام و اهله) بکفی عن المنازعه، و اعطاء رایی فی کیفیه الفتوح و سائر المشاکل (ان اری فیه) ای فی الاسلام (ثلما) ای خرقا (او هدما) بان یقلع الاسلام عن اصله (تکون المصیبه به) ای بسبب ذلک الثلم او الهدم (علی اعظم من فوت و لایتکم) و الاماره علیکم (التی هی متاع ایام قلائل) جمع قلیله، و المراد بالایام ایام الدنیا، و المتاع ما یتمتع به الانسان. (یزول منها) ای من تلک الایام (ما کان) و وجد (کما یزول السراب) الذی یترائی فی الصحراء و لیس له حقیقه (او کما یتقشع) و یبید (السحاب) فی الهواء فلا یبقی منه اثر (فنهضت فی تلک الاحداث) انبه و ارشد و اسدد و اقوم (حتی زاح الباطل) الذی کان یخشی منه علی الاسلام، کقیام مسیلمه و اشباه ذلک (و زهق) ای مات و بطل (و اطمئن الدین) ای ثبت و استقر (و تنهنه) ای منع ن الزوال یقال نهنهته ای منعته و کففته، و تنهنه مطاوع له (و منه) ای من هذا الکتاب.

(انی و الله لو لقیتهم) و المراد اجناد الشام فی حالکونی (واحدا، و هم طلاع الارض کلها) الطلاع ملا الشی ء، ای فی حالکونهم یملئون الارض (ما بلیت) ای ما اهتمت بهم (و لا استوحشت) ای ما خفت (و انی من ضلالهم الذی هم فیه، و الهدی الذی انا علیه لعلی بصیره) ای انی اعرف ضلالهم، و انی علی الهدی لا اشک فی ذلک (من نفسی) ای انا منشاء البصیره نفسی. (و یقین من ربی) ای من جانبه سبحانه، فانه هو المتفضل بالیقین (و انی الی لقاء الله) ای الموت الذی فیه لقاء حساب الله و جزائه (لمشتاق و) الی (حسن ثوابه) ای ثوابه الحسن (لمنتظر) انتظران یاتینی (ارجع) اصله راجی، اسم فاعل من رجا یرجو (و لکننی آسی) ای احزن (ان یلی امر هذه الامه سفهائها) ای معاویه و اتباعه و السفیه هو الذی یخالف الحق، کما قال سبحانه: (سیقول السفهاء من الناس) (و فجارها) جمع فاجر، و هو المبالغ فی المعصیه. (فیتخذوا مال الله دولا) جمع دوله، و هی ما یتدوال، و المراد یتصرف بعضهم و یعطیه الی الاخره، بدون وضعه فی حقه، و اعطائه لمصالح المسلیمن (و عباده خولا) ای عبیدا، یفعلون بهم کما یفعل السید بعبده (و الصالحین حربا) ای محاربین (و الفاسقین حزبا) ای یجعلونهم حزبهم و طرف اعمالهم و مشاوراتهم، عوض الصالحین (فان منهم) ای من هولاء السفهاء الذین سیطروا علی الامر (الذی قد شرب فیکم الحرام) کمغیره بن شعبه و عتبه ابن ابی سفیان شربا الخمر و جلدا فی قصه مذکوره فی التواریخ. (و جلد حدا فی الاسلام) فان حد شارب الخمر ثمانون جلده (و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له) ای اعطیت له (علی الاسلام) ای لاجل ان یسلم (الرضائخ) ای العطایا، و هو ابوسفیان و معاویه و عمرو بن العاص، فانهم کانوا من المولفه قلوبهم الذین السلموا بعد اعطاء النبی لهم الاموال، اتقائا من شرهم علی الاسلام و المسلمین. (فلو لا ذلک) الذی احزن من سیطره هولاء السفهاء علیکم، ان توانیتم فی الامر (ما اکثرت تالیبکم) ای تحریضکم ضد هولاء (و تانیبکم) ای لومکم فی میل قلوب بعضکم الیهم و عدم قیامکم ضد هم (و جمعکم) تحت لواء الحق لتبتعدوا عن هولاء (و تحریضکم) و حثکم (و لترکتکم) و شانکم (اذا ابیتم) عن الانضواء تحت لوائی (و ونیتم) ای ابطاتم عن اجابتی (الا ترون الی اطرافکم) ای اطراف بلادکم و جوانبها (قد انتقصت) قد نقصت بسبب استلاب معاویه لها (و الی امصارکم) جمع مصر، بمعنی: البلده (قد افتتحت) ای: افتتحها العدو. (و الی ممالککم تزوی) ای تقبض من ناحیه لعدو (و الی بلادکم تغزی) ای تغزوها الاعداء (انفروا) ای اذهبوا و سافروا (- رحمکم الله-) جمله خبریه فی معنی الدعاء (الی قتال عدوکم) معاویه و مرده اهل الشام. (و لا تثاقلوا الی الارض) اثاقل ای تتاقل عن الخروج کانه لاصق بالارض (فتقروا) بعمنی الاقامه (بالخسف) ای بالذل و الانهضام (و تبووا) ای: ترجعوا (بالذل) ای الذله تحت نفوذ الاعداء (و یکون نصیبکم) فی الدنیا و الاخره (الاخس) ای الاقل الموجب للذله (و ان اخا للحرب الارق) ای الساهر، فان من یرید الحرب لا ینام، و هذا تحریض لهم علی ان لا یناموا علی العمل (و من نام لم ینم عنه) ای لا ینام الناس عنه، بل هم ساهرون لازالته و ابادته (و السلام).

موسوی

اللغه: النذیر: جمعه نذر بمعنی الانذار المعلم للشی ء و المخوف له من عواقبه. المهیمن: الشاهد. تنازعوا: تجاذبوا و تنازع القوم فی الشی ء تخاصموا. الروع: بالضم القلب و بالفتح الفزع. یخطر فی الفکر: لاح له و الخاطر جمع خواطر ما یخطر بالقلب من امر او تدبیر. البال: الخاطر. تزعج: ترد. نحاه عنه: ابعده. راعنی: فاجانی و افزعنی. الانثیال: الانصباب. امسکت یدی: کففتها و منعتها. راجعه الناس: الراجعون منهم. المحق: ذهاب الشی ء بالکلیه حتی لا یبقی له اثر. خشیت: خفت. الثلم: الخرق، الفجوه. الهدم: السقوط یقال: هدم الحائط اذا سقط. المتاع: کل ما ینتفع به من عروض الدنیا. السراب: ما یشاهد نصف النهار من اشتداد الحر کانه ماء یضرب به المثل فی الکذب و الخداع. تقشع السحاب: زال و انکشف. الاحداث:. زاح: ذهب. زهق: زال و اضمحل. تنهنه: سکن. الشرح: (اما بعد فان الله سبحانه بعث محمدا- صلی الله علیه و آله- نذیرا للعالمین و مهیمنا علی المرسلین فلما مضی علیه السلام تنازع المسلمون الامر من بعده) هذه الرساله بعث بها الامام الی اهل مصر مع مالک الاشتر عندما و لاه علیها و فیها ذکر رسول الله- صلی الله علیه و آله- و ما مر بعده و ما وقع من احداث و ما جری من خلاف و اختلاف و موقف الامام منها کما ان فیها ذکر بنی امیه و فی الختام نصیحه لاصحابه و حث لهم علی حفظ الثغور ورد کید الاعداء … ابتدا علیه السلام بذکر بعثه الرسول (صلی الله علیه و آله) و انه سبحانه ارسله لیخوف من عصاه و تمرد علیه بعذابه و عقابه و انه سبحانه ارسله شاهدا علیهم و مصدقا برسالات الانبیاء المتقدمین الذین بعثهم الله الی الناس فلما قضی شهیدا و انتهت اقامته فی دار الدنیا اختلف المسلمون بعده فیمن یتولی الامر عنه و یحل محله فی الخلافه و الامامه فالانصار یریدونها لانفسهم بحجج و بینات تذرعوا بها و المهاجرون یریدونها ایضا لانفسهم و کل من الطائفتین ادعت باطلا و عملت سوئا لان الحق لیس لهما و لا علاقه لهما بالخلافه. (فو الله ما کان یلقی فی روعی و لا یخطر ببالی ان العرب تزعج هذا الامر من بعده- صلی الله علیه و آله- عن اهل بیته و لا انهم منحوه عنی من بعده) اقسم علیه السلام- و هو الصادق الامین- انه ما کان یقع فی قلبه و لا یمر فی ذهنه ان العرب تدفع الخلافه بعد رسول الله عن اهل بیت رسول الله و لا انهم یدفعون علیا و یبعدونه عنها … و عدم خطور ذلک فی باله لانه المرشح الوحید من قبل الله و رسوله عینه النبی بامر الهی فی حدیث المنزله و الدار و الغدیر و آیه الولایه و التطهیر و غیر ذلک فمع هذه البینات و الشواهد و الحجج کیف یجرا احد علی سلب هذا الحق من صاحبه و یکف یرد امر الله و رسوله … (فما راعنی الا انثیال الناس علی فلان یبایعونه فامسکت یدی حتی رایت راجعه الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الی محق دین محمد- صلی الله علیه و آله-) لقد کانت مفاجاه لم تخطر ببال الامام و لم تمر فی ذهنه … انه یری نفسه المتعین للخلافه و لا ند له او نظیر او معارض … و بینما یری ذلک اذ یری المفاجاه الکبری و هی ازدحام الناس لبیعه ابی بکر … انهم العامه … یتحرکون بدون تفکیر … استغلهم بعض اصحاب المارب و الغایات فانحرف بهم الی بیعه ابی بکر تارکین بنی هاشم قرب جنازه النبی یجهزونها … انها بیعه فلته علی حد تعبیر عمر و یری الامام ذلک فیمتنع عن بیعه الرجل و یحتج علیه مسجلا انه قد اغتصب حق و بقی هکذا حتی رای بام عینه ان الناس ترتد عن الاسلام و تخرج الیوم فیما دخلت فیه امس و تهدد الاسلام فی وجوده و بقائه و اخذ المرتدون یدعون الی القضاء علی دین محمد و شریعته و ازالته من الوجود فمسیلمه و سجاح و الاسود العنسی و غیرهم و غیرهم کلهم یتحرکون للقضاء علی الدین و یری الامام ذلک کله فماذا یفعل هل یبقی علی موقفه و هذا یزید الامور تفککا و الاسلام ضعفا اذن لابد من موقف یحفظ الاسلام. (فخشیت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فیه ثلما او هدما تکون المصیبه به علی اعظم من فوت و لا یتکم التی انما هی متاع ایام قلائل یزول منها ما کان کما یزول السراب او کما یتقشع السحاب فنهضت فی تلک الاحداث حتی زاح الباطل و زهق و اطمان الدین و تنهنه) یشرح الامام حاله فی تلک الظروف الصعبه التی دار الامر فیها بین حفظ الاسلام و صیانته و استمراریه وجوده و بین ان یبقی علی موقفه فی مقاطعه السلطه التی اغتصبت حقه و سلبته سلطانه … انه موقف صعب یحتاج الی الانسان الکبیر الذی یطوی اموره الشخصیه و یطرحها جانبا ثم یتبنی الامور الرسالیه و الحقوق العامه … ماذا یعمل و القبائل قد ارتدت و ترید الانقضاض علی الاسلام للقضاء علیه: هنا الامام یقول: خشیت ان لم ابایع و اعاون بالمشوره و التوجیه ان یختل مکان الاسلام و تتزلزل ارکانه و یسقط صریعا و یبطل من الوجود لاطباق الناس علی محاربته و عندها تکون المصیبه ابطال الاسلام و القضاء علیه او زعزعه ارکانه و اختلال اصوله و فی ذلک مصیبه عظمی تفوق الولایه التی هی حق لی والتی لا تبقی و لا تدوم بل تنقضی بسرعه و تزول بل فی الحقیقه هی امر و همی لمن تبصر و نظر تماما کالسراب الذی یترای ء للاغبیاء انه شی ء و بالحقیقه لا وجود له و لیس بشی ء او هی تزول و تنقضی کما یتمزق الغیم بسرعه و یزول تشبیه للامره بقصر المده و قلتها. و هکذا کان: عدل عن المقاطعه امام الاحداث التی تعصف بالاسلام و عاون من تولی الامر و اغتصب حقه حتی ذهب الباطل و زال و ارتاح الدین من المرتدین و المشاغبین و بسط سلطانه و انتشر فی الارض طولا و عرضا …

الطلاع: بکسر الطاء ملی ء الشی ء و طلاع الارض ملوها. ما بالیت: ما اهتممت. البصیره: العقل، الفطنه. آسی: احزن. یلی امر الامه: یتولی شوونها. دولا: جمع دوله بضم الدال ای شیئا یتداولونه بینهم. الخول: محرکه العبید. الرضائخ: العطایا و الرشوه جمع رضیخه و هی ما یعطی للانسان یصانع به من اجل شی ء یریده. التالیب: التحریض. التانیب: اللوم. و نیتم: ضعفتم و فترتم. اطراف البلاد: جوانبها. انتقصت: حصل فیها النقص. تزوی: تقبض. تثاقلوا: تباطئوا لم ینهضوا للنجده و قد استهضوا لها. تقروا: تعترفوا. الخسف: الضیم. تبوووا بالذل: ترجعوا به. الارق: الساهر الذی لا ینام. (انی و الله لو لقیتهم واحدا و هم طلاع الارض کلها ما بالیت و لا استوحشت و انی من ضلالهم الذی هم فیه و الهدی الذی انا علیه لعلی بصیره فی نفسی و یقین من ربی و انی الی لقاء الله لمشتاق و حسن ثوابه لمنتظر راج) ینفی علی الخوف من نفسه و یقسم بالله انه لو لاقی اعدائه و کان وحیدا منفردا و کانوا ملی ء الارض ما اهتم بهم و لا اعطاهم بالا و لا استوحش او خاف و ذلک. اولا: انهم علی ضلال و هو علی الحق یعلم ذلک و هو علی یقین منه. ثانیا: انه یشتاق الی لقاء الله و ثوابه و اجره و هو ینتظر ذلک و لیس بینه و بین ذلک الا الموت فهو لا یبالی به طالما انه به یعبر الی لقاء الله و ثوابه و من هنا لا یبالی بکثره الاعداء حتی لو ملاوا الدنیا و کان فیها وحیدا فی مواجهتهم. (و لکنی آسی ان یلی امر هذه الامه سفهاوها و فجارها فیتخذوا مال الله دولا و عباده خولا و الصالحین حربا و الفاسقین حزبا فان منهم الذی قد شرب فیکم الحرام و جلد حدا فی الاسلام و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له علی الاسلام الرضائخ فلولا ذلک ما اکثرت تالیبکم و تانیبکم و جمعکم و تحریضکم و لترکتکم اذ ابیتم و ونیتم) لا یخاف الامام من الموت و لا یحزن او یتاسف علی شی ء من الدنیا و انما یاسف ان یتولی قیاده الامه و زعامتها سفهاوها و فجارها الذین لا یرعون الواجبات و لا یرتدعون عن المحرمات یعملون بالاثم و العدوان و معصیه الله … انهم یتداولون مال الله یوزعونه علی بعضهم و ینقلونه من ید احدهم الی ید الاخر و کذلک یتخذون عباد الله عبیدا لهم یسخرونهم لقضاء حاجاتهم و مصالحهم و شهواتهم ان سیرتهم ان یتخذوا الصالحین حربا یعلنونها علیهم یحاربونهم فی معاشهم و قوتهم و وجودهم بینما یتخذون الفاسقین حزبا لهم و انصارا یعتمدون علیهم و یوکلون الامر علیهم علی عاده الفساق و الفجار ینصبون العداء للصالحین و یعیشون بود و محبه مع الفاسدین … ثم بین بعض تلک الافراد و الشخصیات التی خاف منها ان تتولی القیاده و الولایه فاشار بقوله: فان منهم الذی شرب فیکم الحرام و جلد حدا فی الاسلام، اشار به الی الولید بن عقبه بن ابی معیط الذی تولی امره الکوفه فی عهد عثمان و کان اخوه لامه فشرب الخمر و تقیاها فی المحراب و صلی بالناس الصبح اربعا ثم التفت الی المصلین قائلا لهم: اازیدکم و انشد و هو فی صلاته قول الشاعر: عشق القلب الربابا. فهجاه الحطیئه و وصلت قبائحه الی الخلیفه و شهد علیه الشهود و لم یقم احد باجراء الحد علیه حتی قام الامام علی بنفسه فجلده الحد … و اشار بقوله: و ان منهم من لم یسلم حتی رضخت له علی الاسلام الرضائخ. اشار بذلک الی ابی سفیان و ابنه معاویه و غیرهما من المولفه قلوبهم حیث دفعت لهم الاموال اغراء لهم و استماله من اجل ان یدخلوا فی الاسلام و یظهروا کلمه التوحید و یکفوا عن محاربه المسلمین … فاذا کان فی الامه من هذه صفاتهم فانه علیه السلام خاف ان یتولی هولاء امرها و قیادتها و زعامتها و لذا لولاهم لم یحرض انصاره علی القتال و لم یوبخهم لتقاعسهم و لم یجمعهم علی الحرب بل کان یترکهم و شانهم طالما رفضوا قوله و تهاونوا و تکاسلوا عن الخروج لاعدائهم … انه یرید ان یبعث فیهم روح الجهاد بان کل اندفاعه و ثورته و تحریض اصحابه و توبیخهم انما کان لاجل ان یمنع السفهاء من قیاده الامه و تولی امرها و لولاهم لما اهانهم و وبخهم اذا رفضوا قوله و تکاسلوا عن الجهاد و الخروج للحرب … (الا ترون الی اطرافکم قد انتقصت و الی امصارکم قد افتتحت و الی ممالککم تزری و الی بلادکم تغزی) اراد ان یثیر فیهم الغیره و الحمیه و الدفاع عن الارض اراد ذلک باستفهام توبیخی. الا ترون ایها المسلمون و اهل الحق و الایمان الی جوانب دولتکم التی تحت حکمنا کیف تنقص شیئا فشیئا باستیلاء معاویه علیها واحده بعد اخری و کیف ان امصارنا و الاقطار التی نحکمها یفتحها معاویه لصالحه و کیف بلادکم تغزی من قبل معاویه و یغار علیها فی کل حین … انها فواجع یراها الامام و یتالم له فیحث اصحابه فلا یجد الا متهاونا او متکاسلا او رافضا … (انفروا- رحمکم الله- الی قتال عدوکم و لا تثاقلوا الی الارض فتقروا بالخسف و تبوووا بالذل و یکون نصیبکم الاخس و ان اخا الحرب الارق و من نام لم ینم عنه و السلام) و امرهم ان یخرجوا مسرعین الی قتال عدوهم و لا یتباطووا ان یتکاسلوا فتکون نتیجه قعودهم ان یعترفوا بالضیم و یقروا علیه فیعودوا بالذل و الهوان و یکون نصیبهم الذی یرجعون به هو الخسه و الضعه و المهانه. ثم اشار بقوله: و ان اخا الحرب و الارق، الی ان الذی یرید ان یحارب عدوه لا ینام و لا یغمض له جفن بل یبقی یقظا مستعدا لکل حاله طارئه و نبههم الی ان من نام لم ینم عنه فان انت نمت فان خصمک و عدوک لم ینم عنک او یغفل عن رسم الخطط للتغلب علیک …

دامغانی

از نامه آن حضرت به مردم مصر که چون مالک اشتر را به حکومت آن جا گماشت همراه او برای ایشان گسیل فرمود در این نامه که چنین شروع می شود: «اما بعد، فانّ اللّه سبحانه بعث محمدا صلی الله علیه و آله نذیرا للعالمین»، «اما بعد، همانا که خداوند سبحان محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را بیم دهنده برای همه جهانیان مبعوث فرمود.»، ابن ابی الحدید نخست به شرح و معنی کردن پاره ای از لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و ضمن آن به یکی دو نکته اشاره کرده که ترجمه آن لازم است می گوید: در اصل نامه ای که برای اشتر نوشته شده است به نام ابو بکر تصریح شده است ولی مردم اینک آن را به صورت «فلان» می نویسند و از نوشتن نام او خودداری می کنند، همان گونه که در آغاز خطبه شقشقیه هم چنین نوشته اند که «همانا به خدا سوگند جامه خلافت را فلان پوشید.» و حال آنکه لفظ اصلی آن چنین بوده است که «همانا به خدا سوگند جامه خلافت را پسر ابی قحافه پوشید.» ابن ابی الحدید می گوید: منظور از جمله «فامسکت بیدی» یعنی از بیعت با او خودداری کردم تا آنکه دیدم مردم از دین بر می گردند، یعنی اهل رده همچون مسیلمه و سجاح و طلیحه بن خویلد و دیگر کسانی که زکات نمی پرداختند، هر چند در باره کسانی که زکات نمی پرداخته اند اختلاف نظر است که آیا از اهل رده شمرده می شوند یا نه.

آن گاه می نویسد: ابو جعفر محمد بن جریر طبری در تاریخ نقل می کند که چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رحلت فرمود، افراد قبیله های اسد و طیء و غطفان بر طلیحه بن خویلد گرد آمدند بجز گروهی اندک از خواص مسلمانان که از آن سه قبیله بودند. افراد قبیله اسد در منطقه سمیراء جمع شدند و غطفانی ها در جنوب مدینه و افراد قبیله طیء در نواحی خودشان جمع شدند. افراد قبیله ثعلبه بن اسد و افرادی از قبیله قیس که نزدیک ایشان بودند در ناحیه ابرق جمع شدند که از نواحی ربذه بود، گروهی هم از قبیله بنی کنانه به ایشان پیوستند و چون آن دهکده ها گنجایش ایشان را نداشت به دو گروه تقسیم شدند، گروهی در ابرق ساکن شدند و گروهی به ذو القصه رفتند، و نمایندگانی پیش ابو بکر فرستادند و از او خواستند که مسلمانی آنان را با گزاردن نماز و پرداخت نکردن زکات بپذیرد. خداوند برای ابو بکر اراده حق فرمود و ابو بکر در پاسخ گفت: اگر پای بند و ریسمان یکی از شتران زکات را هم ندهند در آن باره با ایشان پیکار خواهم کرد.

نمایندگان آن قوم پیش ایشان برگشتند و به آنان از کمی شمار مردم مدینه خبر دادند و آنان را به طمع فتح مدینه انداختند. مسلمانان و ابو بکر از این موضوع آگاه شدند، ابو بکر به مسلمانان گفت: آن سرزمین کافرستان است و نمایندگان ایشان هم شمارتان را اندک دیدند و شما نمی دانید که آیا شب به شما حمله خواهند کرد یا روز، فاصله نزدیک ترین گروه ایشان هم با شما فقط یک چاپار است، وانگهی امیدوار بودند که پیشنهادشان را بپذیریم و با آنان صلح کنیم که ما نپذیرفتیم و اعلان جنگ کردیم، بنابر این آماده شوید و ساز و برگ فراهم آورید. این بود که علی علیه السّلام به تن خویش بیرون آمد و پاسداری یکی از دروازه های مدینه را بر عهده گرفت. زبیر و طلحه و عبد الله بن مسعود و دیگران هم بیرون آمدند و بر دروازه های سه گانه مدینه به پاسداری ایستادند چیزی نگذشت که آن قوم آغاز شب حمله آوردند و گروهی را هم در منطقه ذو حسی باقی گذاردند که وظایف پشتیبانی را بر عهده بگیرند. همین که آن قوم به دروازه های مدینه رسیدند،

مسلمانان را در حال پاسداری دیدند، مسلمانان کسی را پیش ابو بکر فرستادند و خبر دادند. ابو بکر پیام فرستاد، بر جای خود باشید و آنان همان گونه عمل کردند. ابو بکر همان دم با گروهی از مردم مدینه که بر شتران آبکش سوار بودند بیرون آمد و دشمن پراکنده شد و مسلمانان آنان را تعقیب کردند تا به منطقه ذو حسی رسیدند. در این هنگام گروهی از دشمنان که کمین ساخته بودند، از کمین بیرون آمدند و مشگهای خالی را که باد کرده و با ریسمان به یکدیگر بسته بودند با پاهای خود به سوی شتران پرتاب کردند، مشگها با ریسمان دست و پاگیر شتران شد و در حالی که مسلمانان سوار بودند، شتران رم کردند که شتر از هیچ چیز چون مشک خالی پر باد رم نمی کند. مسلمانان نتوانستند شتران را آرام کنند و شتران آنان را به مدینه برگرداندند ولی هیچ یک از مسلمانان از شتر بر زمین نیفتادند و کسی کشته نشد. مسلمانان آن شب را بیدار ماندند و خود را مهیا ساختند و سپس با آرایش جنگی بیرون رفتند، همین که سپیده دمید بدون آنکه از مسلمانان صدایی شنیده شود با آنان در میدان قرار گرفتند و مسلمانان بر آنان شمشیر نهادند و همچنان در باقی مانده تاریکی شب پیکار کردند، آن چنان که هنوز خورشید ندمیده بود که دشمنان همگی پشت به جنگ دادند و مسلمانان بر همه مرکوبهای ایشان دست یافتند و پیروز به مدینه برگشتند.

می گویم: این است موضوعی که علی علیه السّلام به آن اشاره کرده و فرموده است به روزگار ابو بکر در جنگ شرکت و پایداری فرموده است، و گویا این سخن، پاسخ کسی است که گفته است علی علیه السّلام برای ابو بکر کار و همراه او پیکار می کرده است. و علی علیه السّلام عذر خود را در این باره بیان کرده و فرموده است چنان نیست که او پنداشته است بلکه این کار از باب دفع ضرر از دین و نفس بوده است و این کار واجب است چه برای مردم امامی باشد چه نباشد.

ابن ابی الحدید سپس می گوید: اکنون که به سخن از ابو بکر در کلام علی علیه السّلام رسیدیم، مناسب است آنچه را که قاضی عبد الجبار معتزلی در کتاب المغنی در مورد مطاعنی که به ابو بکر زده اند و پاسخهایی را که داده است و اعتراض های سید مرتضی را در کتاب الشافی بر قاضی عبد الجبار بیاوریم و نظر خود را هم بگوییم و سپس مطاعن دیگری را که قاضی عبد الجبار نیاورده است، خواهیم آورد. [چون مبحث کلامی خاص است، بر طبق شیوه قبلی از ترجمه آن معذورم، وانگهی برای افرادی که بخواهند در منابع فارسی از آن آگاه شوند عرض می کنم که به کتاب ناسخ التواریخ مرحوم سپهر، جلد خلفا مراجعه فرمایند.]

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أهْلِ مِصْرَ مَعَ مالِکِ الْأشْتَرِ لَمّا وَلّاهُ إمارَتَها

از نامه های امام علیه السلام است

که همراه مالک اشتر برای اهل مصر فرستاد در آن زمان که استانداری آنجا را به او واگذار کرد. {1) .سند نامه: نویسنده کتاب مصادر نهج البلاغه در اینجا می گوید:در شرح خطبه 26 نوشتیم که جماعتی از یاران امیرمؤمنان علی علیه السلام از آن حضرت درخواست کردند عقیده خود را درباره خلفای پیشین بیان فرماید و این در زمانی بود که عمرو بن عاص«مصر»را در اختیار گرفته بود و (نماینده امیرمؤمنان علی علیه السلام) محمد بن ابی بکر را به قتل رساند.امام فرمود:آیا اکنون جای این گونه سؤالات است در حالی که مصر را گرفته اند و شیعیان مرا کشته اند؟ سپس فرمود:من نامه ای به شما می دهم که پاسخ سؤالات شما را در آن نوشته ام و از شما می خواهم حقی را که از من ضایع کرده اید حفظ کنید.سپس نامه ای به آنها داد که اکثر آنچه مرحوم سیّد رضی در نامه مورد بحث آورده در آن نامه است و ما در آنجا مصادر نامه را ذکر کرده ایم،بنابراین آنچه در عنوان نامه مورد بحث دیده می شود که امام آن را به اهل مصر همراه با مالک اشتر فرستاد یا به این معناست که نخست مخاطب نامه اهل مصر بوده اند سپس اهل عراق سؤال کرده اند و امام نامه را بر آنها نیز خوانده و حوادثی را که بعداً بوجود آمده بود بر آن افزود و یا اینکه اشتباهی از مرحوم سید رضی رحمه الله رُخ داده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 448). ولی به نظر می رسد که امام دو نامه مرقوم داشته بود یکی برای اهل عراق و دیگری برای اهل مصر که در بخشی از مطالب با هم مشابه بودند و بعید به نظر می رسد که سیّد رضی در اینجا به این روشنی اشتباهی کرده باشد. اما اینکه چگونه این نامه که همراه مالک اشتر فرستاده شد به دست ما و دیگران رسیده؟ یا به سبب آن است که در اشیایی که همراه مالک بوده پس از شهادت او یافته اند و یا نسخه دیگری از آن نزد امام بوده و بعد از آن حضرت در اختیار اصحاب و یارانش قرار گرفته است. نویسنده مصادر در ذیل خطبه 26 که در بالا به آن اشاره شد تصریح می کند که این خطبه را جماعتی از کسانی که پیش از مرحوم سید رضی می زیستند با مقداری اضافات یا کاستی هایی نقل کرده اند از جمله:ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات و ابن قتیبه در کتاب الامامه والسیاسه و طبری در کتاب المسترشد و کلینی در الرسائل (بنا به نقل سیّد بن طاووس در کشف المحجه) و عجب اینکه غالبشان آن را به صورت خطبه ذکر کرده اند در حالی که در محل بحث به صورت نامه آمده است و این خود نشان می دهد که این دو از یکدیگر جدا بوده است،هرچند مضامین آنها تا حد قابل ملاحظه ای مشابه یکدیگر است }

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این نامه بعد از حمد و ثنای الهی و شهادت به نبوّت پیامبر اسلام به عنوان یک پیامبر جهانی و جاودانی به چند نکته اشاره می فرماید:

1.مسأله اختلافی که بعد از پیغمبر اکرم در امر خلافت واقع شد و اینکه حضرت هرگز باور نمی کرد مسلمانان به سراغ کسی جز او بروند،چرا که تنها او از تمام شایستگی های خلافت برخوردار بود.

2.در بخش دیگری از این نامه به بیم از خطراتی که بعد از انحراف خلافت از مسیر اصلی وجود داشت اشاره کرده می فرماید:چون دیدم اصل اسلام و دین محمد در خطر است پایمال کردن حقم را تحمل کردم و به یاری اسلام برخاستم و به پیشرفت کار مسلمانان کمک کردم.

3.در بخش دیگری به وضع دشمنان خود (معاویه و اطرافیانش) اشاره کرده، می گوید:آنها گروهی از فاجران و سفیهان را جمع کرده اند و به ظلم و ستم و فسق و گناه پرداخته اند.اگر تمام روی زمین هم از آنها پر شود من با آنها مبارزه خواهم کرد و بیم نخواهم داشت.

4.در بخش آخر این نامه برای تشجیع و ترغیب اصحاب و یارانش به جهاد، به این نکته اشاره می فرماید که دشمن شهرهای شما را یکی پس از دیگری می گیرد؛برخیزید و با او مبارزه کنید.

بخش اوّل

اشاره

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً-صلّی اللّه علیه و آله و سلم-نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ،وَ مُهَیْمِناً عَلَی الْمُرْسَلِینَ.فَلَمَّا مَضَی علیه السلام تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَمِنْ بَعْدِهِ.فَوَ اللّهِ مَا کَانَ یُلْقَی فِی رُوعِی وَ لَا یَخْطُرُ بِبَالِی،أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ صلی الله علیه و آله عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ،وَ لَا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ! فَمَارَاعَنِی إِلَّا انْثِیَالُ النَّاسِ عَلَی فُلَانٍ یُبَایِعُونَهُ،فَأَمْسَکْتُ یَدِی حَتَّی رَأَیْتُ رَاجِعَهَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ یَدْعُونَ إِلَی مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّدٍ-صلی اللّه علیه و آله و سلم-فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَی فِیهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً،تَکُونُ الْمُصِیبَهُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلَایَتِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّامٍ قَلَائِلَ،یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ،کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ،أَوْ کَمَا یَتَقَشَّعُ السَّحَابُ؛ فَنَهَضْتُ فِی تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّی زَاحَ الْبَاطِلُ وَزَهَقَ،وَ اطْمَأَنَّ الدِّینُ وَ تَنَهْنَهَ.

ترجمه

اما بعد از حمد و ثنای الهی،خداوند سبحان محمد-صلی اللّه علیه وآله وسلم - را فرستاد تا بیم دهنده جهانیان و شاهد و حافظ (آیین) انبیا (ی پیشین) باشد؛ ولی هنگامی که آن حضرت که درود بر او باد از جهان رفت مسلمانان درباره خلافت و امارت پس از او به تنازع برخاستند.به خدا سوگند هرگز فکر نمی کردم و به خاطرم خطور نمی کرد که عرب بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله این امر خلافت را از اهل بیت او منحرف سازند (و در جای دیگر قرار دهند و نیز به خصوص) باور نمی کردم آنها پس از آن حضرت آن را از من دور سازند.تنها چیزی که مرا ناراحت کرد هجوم مردم بر فلان شخص بود که با او بیعت می کردند (اشاره به

بیعت با ابو بکر بعد از ماجرای سقیفه است) من دست نگه داشتم (و گوشه گیری را برگزیدم) تا اینکه دیدم گروهی از اسلام بازگشته و مرتد شده اند و مردم را به نابود کردن دین محمد-صلی اللّه علیه وآله وسلم-دعوت می کنند.(اینجا بود که) ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یاری نکنم شاهد شکافی در اسلام یا نابودی آن باشم که مصیبتش برای من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگتر باشد؛حکومتی که متاع و بهره دوران کوتاه زندگی دنیاست و آنچه از آن بوده است (به زودی) زوال می پذیرد همان گونه که سراب زائل می گردد و یا همچون ابرهایی است که (در مدت کوتاهی) پراکنده می شوند.از این رو من برای دفع این حوادث به پا خاستم و حاکمان وقت (را در برابر توطئه دشمنان) یاری کردم تا باطل از میان رفت و نابود شد و دین از تزلزل باز ایستاد و استوار ماند.

شرح و تفسیر

امام علیه السلام این نامه را همچون بسیاری از نامه ها بعد از حمد و ثنای الهی با نبوّت پیغمبر اسلام و اوصاف برجسته او شروع می کند و می فرماید:«اما بعد از حمد و ثنای الهی،خداوند سبحان محمد-صلی اللّه علیه وآله وسلم-را فرستاد تا بیم دهنده جهانیان و شاهد و حافظ (آیین) انبیا (ی پیشین) باشد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ،وَ مُهَیْمِناً {1) .«مُهَیْمِن»درباره ریشه این واژه در میان ارباب لغت دو قول وجود دارد:بعضی آن را از ریشه«هیمن»می دانند که به معنای مراقبت و حفظ و نگاهداری است و بعضی آن را از ریشه«ایمان»می دانند که همزه آن تبدیل به هاء شده سپس الف آن حذف گردیده و در این صورت«هیمن»به معنای آرام بخشیدن است،بنابراین طبق تفسیر اوّل«مُهَیْمِن»به کسی گفته می شود که بر چیزی مسلّط است و از آن مراقبت و نگاهداری می نماید و به معنای دوم به کسی گفته می شود که سبب آرامش اشخاص یا اشیایی می گردد و مناسب در اینجا همان معنای اوّل است }عَلَی الْمُرْسَلِینَ) .

تعبیر به «نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ» دلیل روشنی بر جهانی بودن اسلام دارد و حتی اطلاق این کلام به جاودانه بودن این آیین نیز اشاره می کند و تعبیر به «مُهَیْمِناً عَلَی الْمُرْسَلِینَ» نشان می دهد که پیغمبر اسلام به تمام آیین های آسمانی پیش از خود ایمان داشت و در حفظ ارزش های والای آنها می کوشید،زیرا واژه«مُهَیْمِناً»هم به معنای حافظ و نگاهبان آمده و هم به معنای شاهد و گواه.

امام علیه السلام ضمناً به این نکته توجّه می دهد که مسلمانان باید اختلافات خویش را کنار بگذارند تا بتوانند به جهانی بودن اسلام عملاً جامه عمل بپوشانند.

سپس به دنبال این سخن می فرماید:«ولی هنگامی که آن حضرت که درود بر او باد از جهان رفت مسلمانان درباره خلافت و امارت پس از او به تنازع برخاستند»؛ (فَلَمَّا مَضَی علیه السلام تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ) .

اشاره به منازعه و درگیری هایی است که در سقیفه میان مهاجران و انصار رخ داد که نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشد،هرچند بعضی از مهاجران حاضر در سقیفه با تدبیری که عمر اندیشید بر مخالفان خود پیروز شدند.

آن گاه امام در ادامه سخن به سراغ نکته اصلی این نامه می رود و می فرماید:«به خدا سوگند هرگز فکر نمی کردم و به خاطرم خطور نمی کرد که عرب بعد از پیامبر-که درود خدا بر ایشان و خاندان پاکش باد-این امر خلافت را از اهل بیت او منحرف سازند (و در جای دیگر قرار دهند و نیز به خصوص) باور نمی کردم آنها پس از آن حضرت آن را از من دور سازند»؛ (فَوَ اللّهِ مَا کَانَ یُلْقَی فِی رُوعِی {1) .«رُوع»به معنای قلب،جان،عقل و فکر است از ریشه«رَوْع»بر وزن«نوع»به معنای فزع و اضطراب گرفته شده که کانون آن قلب آدمی است }وَ لَا یَخْطُرُ بِبَالِی،أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ-صلی اللّه علیه و آله و سلم - عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ،وَ لَا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ) .

اشاره به اینکه از همه لایق تر برای جانشینی پیغمبر،اهل بیت او به طور عام بودند که به اهداف و نیّات و نظرات وی از همه آشناتر بودند و در میان اهل بیت علیهم السلام به طور خاص کسی از من لایق تر برای این مقام نبود.

جالب اینکه ابن ابی الحدید معتقد است این سخن دلیل بر عدم وجود نص درباره امر ولایت و خلافت بوده در حالی که می توان با این عبارت عکس آنچه را او گفته،نتیجه گرفت،زیرا نصوص متعددی درباره اهل بیت (مانند حدیث ثقلین و...) و نصوص فراوانی درباره شخص علی علیه السلام (مانند حدیث غدیر، منزلت،یوم الدار و...) چنان بود که غالباً آن را از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شنیده بودند و اضافه بر آن،لیاقت های معنوی و جسمانی علی علیه السلام را نیز می دانستند،بنابراین امام توجّه می دهد که با آن همه نصوص و لیاقت ها چگونه امر خلافت را از مسیر اصلی اش تغییر داده و به غیر اهلش سپرده اند!

سپس می افزاید:«تنها چیزی که مرا ناراحت کرد هجوم مردم بر فلان شخص بود که با او بیعت می کردند (اشاره به بیعت با ابو بکر بعد از ماجرای سقیفه است) من دست نگه داشتم (و گوشه گیری را برگزیدم) تا اینکه دیدم گروهی از اسلام، بازگشته و مرتد شده اند و مردم را به نابود کردن دین محمد صلی الله علیه و آله دعوت می کنند»؛ (فَمَا رَاعَنِی إِلَّا انْثِیَالُ {1) .«انْثیال»به معنای هجوم آوردن و حرکت ناگهانی به سوی چیز یا شخصی است از ریشه«ثَوْل»بر وزن«قول»گرفته شده است }النَّاسِ عَلَی فُلَانٍ یُبَایِعُونَهُ،فَأَمْسَکْتُ یَدِی حَتَّی رَأَیْتُ رَاجِعَهَ {2) .«راجِعَه»به معنای بازگشت کننده و تأنیث آن به سبب تقدیر لفظ«طائفه»است.در تقدیر چنین بوده:«طائفهً راجِعهً مِنَ النّاسِ»و اشاره به گروه منافقان است که در آغاز،ایمان به پیغمبر اسلام آورده بودند و بعد از رحلت پیغمبر از اسلام برگشتند }النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلَامِ یَدْعُونَ إِلَی مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله) .

اشاره به اینکه هنگامی که دیدم مردم در مسأله خلافت راه خلافی را بر اثر تبلیغات این و آن انتخاب کرده اند چاره ای جز سکوت و کناره گیری ندیدم؛اما ناگهان دیدم اوضاع دگرگون شد و دشمنان اسلام به پا خاستند و اگر سکوت کنم و به یاری مسلمانان وفادار برنخیزم خطر جدی است.

لذا در ادامه سخن می افزاید:«(اینجا بود که) ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یاری نکنم شاهد شکافی در اسلام یا نابودی آن باشم که مصیبتش برای من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگ تر باشد؛حکومتی که متاع و بهره دوران کوتاه زندگی دنیاست و آنچه از آن بوده است (به زودی) زوال می پذیرد همان گونه که سراب زائل می گردد و یا همچون ابرهایی است که (در مدت کوتاهی) پراکنده می شود»؛ (فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلَامَ وَ أَهْلَهُ أَنْ أَرَی فِیهِ ثَلْماً {1) .«ثَلْم»به معنای شکاف و گاه به معنای بی حرمتی نیز آمده است.در اینجا مراد شکاف در پیکر آیین اسلام است }أَوْ هَدْماً،تَکُونُ الْمُصِیبَهُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلَایَتِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّامٍ قَلَائِلَ،یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ،کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ،أَوْ کَمَا یَتَقَشَّعُ {2) .«یَتَقَشَّعُ»از ریشه«قَشْع»بر وزن«مشق»به معنای پراکندن و متلاشی ساختن است و چون به باب تفعل رود معنای لازم پیدا می کند و به معنای از هم متلاشی شدن است }السَّحَابُ) .

این سخن اشاره به قیام«اصحاب ردّه»است و به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه،خلاصه ماجرا چنین بود که شخصی به نام طلیحه در زمان حیات پیغمبر ادعای نبوّت کرد پیامبر ضرار بن الاوس را (با گروهی از مسلمانان) به نبرد با او فرستاد.او فرار کرد و وضعش به ضعف گرایید؛ولی بعد از رحلت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به سبب کثرت مرتدین،نیرومند شد و تصمیم گرفت با کمک آنها مدینه را اشغال کند.ابن اثیر در حوادث سنه یازده هجری می نویسد:جمعیت عرب مرتد شدند و سرزمین حجاز بعد از وفات رسول اللّه یکپارچه آتش شد و هر قبیله ای به طور عموم و یا جمعی از آنها راه ارتداد پیش گرفتند مگر قبیله «قریش»و«ثقیف»و جریان مسیلمه و طلیحه شدّت یافت.

آن گاه مغنیه می افزاید:هنگامی که مسلمانان از نیّت طلیحه و قصد اشغال مدینه به وسیله او آگاه شده همگی دست به دست هم دادند تا با او بجنگند و امام امیرمؤمنان علیه السلام نیز از گوشه عزلت بیرون آمد و در محلی نزدیک به مدینه در برابر آنها موضع گرفت و دیگران به امام پیوستند و به او اقتدا کردند.طلیحه شبانه به مدینه حمله کرد و مسلمانان در کمین او بودند؛لشکر او را از هم متلاشی ساختند و گروهی را کشتند و به هیچ یک از مسلمانان آسیب نرسید.طلیحه فرار کرد و یارانش بعد از یقین به کذب او پراکنده شدند و او به نواحی شام رفت و اظهار توبه و اسلام کرد تا از قتل در امان باشد.هنگامی که ابوبکر از دنیا رفت به مدینه آمد و با عمر بیعت نمود. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 150}

این ماجرا را طبری در تاریخ خود به طور مشروح در حوادث پس از رحلت پیغمبر اکرم در حوادث سال یازدهم آورده است.

امام باقر علیه السلام در حدیث پرمعنایی می فرماید: «إِنَّ النَّاسَ لَمَّا صَنَعُوا مَا صَنَعُوا إِذْ بَایَعُوا أَبَا بَکْرٍ لَمْ یَمْنَعْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام مِنْ أَنْ یَدْعُوَ إِلَی نَفْسِهِ إِلَّا نَظَراً لِلنَّاسِ وَ تَخَوُّفاً عَلَیْهِمْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنِ الْإِسْلَامِ فَیَعْبُدُوا الْأَوْثَانَ وَ لَا یَشْهَدُوا أَنْ لَاإِلَهَ إِلَّا اللّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله وَ کَانَ الْأَحَبَّ إِلَیْهِ أَنْ یُقِرَّهُمْ عَلَی مَا صَنَعُوا مِنْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنْ جَمِیعِ الْإِسْلَام؛ اگر امیرمؤمنان سکوت فرمود و مردم را به سوی خویش دعوت نکرد تنها به این سبب بود که ملاحظه حال مردم را فرمود که مبادا از اسلام مرتدّ بشوند و به سوی بت پرستی روی آورند و شهادت به وحدانیت خداوند و نبوّت پیغمبر اسلام را ترک گویند و آن حضرت مصلحت در این دید که آنها را بر انحرافی که در امر خلافت داشتند رها سازد مبادا تمام اسلام را ترک گویند». {2) .کافی،ج 8،ص 295،ح 454 }

تعبیر امام از مسأله حکومت و ولایت به«سراب»و یا«ابرهایی که به سرعت متلاشی می شوند»تشبیهات جالبی است که از ناپایداری زندگی دنیا و مقام ها و مواهب آن پرده بر می دارد.سراب،نه فقط به هنگامی که انسان به سراغش می رود به زودی از دیدگان محو می شود،بلکه اساساً امری خیالی و توهمی است که از خطای باصره پیدا می شود.همچنین ابرهایی که رگبار می زنند و به سرعت عبور می کنند گرچه موقتاً سایه ای آرامبخش و آبی که مایه حیات است با خود دارند؛ولی دوران عمرشان کوتاه و بسیار زودگذر است.

در اینجا این سؤال پیش می آید که چگونه امام ولایت و خلافت را به عنوان متاع زودگذر دنیا و حقی شخصی که از آن حضرت غصب شده می داند با اینکه جانشینی پیامبر و به تعبیر دیگر امامت مقام والای روحانی است که به عنوان مسئولیت و وظیفه ای الهی بر دوش امام افکنده می شود،همچون نبوّت برای پیامبر اسلام،بنابراین صبغه دنیایی ندارد که زودگذر و زوال پذیر باشد.

شبیه این تعبیر در موارد دیگری از نهج البلاغه دیده می شود و ممکن است برای خوانندگان ایجاد توهم کند که امام علیه السلام به خلافت همچون مقامی شخصی و دنیایی می نگریست؟ پاسخ این سؤال آن است که امام از دیدگاه مدعیان خلافت سخن می گوید.بدون شک آنها برای کسب مقام و برتری جویی به سراغ آن رفتند و درک نمی کردند که این مقامی شخصی و دنیوی نیست.افزون بر این دریغ داشتن این مقام از امام علیه السلام هم غصب حقوق مردم و سبب محرومیتشان از این موهبت الهی بود و هم اهانتی به ارزش های وجودی امام محسوب می شد.

سرانجام حضرت در پایان این بخش از نامه می فرماید:«از این رو من برای

دفع این حوادث به پا خاستم و حاکمان وقت (را در برابر توطئه دشمنان) یاری کردم تا باطل از میان رفت و نابود شد و دین از تزلزل باز ایستاد و استوار ماند»؛ (فَنَهَضْتُ فِی تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّی زَاحَ {1) .«زاحَ»از ریشه«زَواح»بر وزن«زوال»به معنای زایل شدن و دور گشتن است.این واژه گاهی به صورت اجوف یائی نیز آمده است }الْبَاطِلُ وَ زَهَقَ {2) .«زَهَقَ»از ریشه«زهوق»بر وزن«حقوق»به معنای از بین رفتن و نابود شدن گرفته شده و در مورد چیزی گفته می شود که به طور کامل محو و نابود گردد }،وَ اطْمَأَنَّ الدِّینُ وَ تَنَهْنَهَ {3) .«تَنَهْنَهَ»از ریشه«نهنهه»بر وزن«همهمه»به معنای باز داشتن و جلوگیری کردن و گاه به معنای ثابت و استوار ماندن به کار می رود و در جمله بالا به همین معناست }) .

***

بخش دوم

اشاره

وَ مِنْهُ:إِنِّی وَ اللّهِ لَوْ لَقِیتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلَاعُ الْأَرْضِ کُلِّهَا مَا بَالَیْتُ وَ لَا اسْتَوْحَشْتُ،وَ إِنِّی مِنْ ضَلَالِهِمُ الَّذِی هُمْ فِیهِ وَ الْهُدَی الَّذِی أَنَا عَلَیْهِ لَعَلَی بَصِیرَهٍ مِنْ نَفْسِی وَ یَقِینٍ مِنْ رَبِّی.وَ إِنِّی إِلَی لِقَاءِ اللّهِ لَمُشْتَاقٌ وَ حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ؛وَ لَکِنَّنِی آسَی أَنْ یَلِیَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّهِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا، فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللّهِ دُوَلاً،وَ عِبَادَهُ خَوَلاً وَ الصَّالِحِینَ حَرْباً،وَ الْفَاسِقِینَ حِزْباً، فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِی قَدْ شَرِبَ فِیکُمُ الْحَرَامَ،وَ جُلِدَ حَدّاً فِی الْإِسْلَامِ،وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ یُسْلِمْ حَتَّی رُضِخَتْ لَهُ عَلَی الْإِسْلَامِ الرَّضَائِخُ.فَلَوْ لَا ذَلِکَ مَا أَکْثَرْتُ تَأْلِیبَکُمْ وَ تَأْنِیبَکُمْ،وَ جَمْعَکُمْ وَ تَحْرِیضَکُمْ،وَ لَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَ وَنَیْتُمْ.أَ لَا تَرَوْنَ إِلَی أَطْرَافِکُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ وَ إِلَی أَمْصَارِکُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ إِلَی مَمَالِکِکُمْ تُزْوَی،وَ إِلَی بِلَادِکُمْ تُغْزَی! انْفِرُوا رَحِمَکُمُ اللّهُ إِلَی قِتَالِ عَدُوِّکُمْ،وَ لَا تَثَّاقَلُوا إِلَی الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ،وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ،وَ یَکُونَ نَصِیبُکُمُ الْأَخَسَّ،وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ،وَ مَنْ نَامَ لَمْ یُنَمْ عَنْهُ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

بخش دیگری از این نامه:به خدا سوگند من اگر تنها با آنها (دشمنان) روبه رو شوم در حالی که تمام روی زمین را پر کرده باشند،باکی ندارم و وحشت به خود راه نمی دهم و من از آن گمراهی که آنها در آن هستند و هدایتی که من بر آنم کاملاً آگاهم و به پروردگارم یقین دارم (و به همین دلیل در مبارزه با آن گمراهان کمترین تردید به خود راه نمی دهم).من مشتاق (شهادت و) لقای پروردگارم و به پاداش نیکش منتظر و امیدوارم؛ولی (می کوشم زنده بمانم و بر آنها پیروز شوم،

زیرا) از این اندوهگینم که حکومت این دولت به دست سفیهان و بی خردان و فاجران و نابکاران بیفتد و در نتیجه بیت المال را به غارت ببرند و بندگان خدا را برده و اسیر خویش سازند،با صالحان نبرد کنند و فاسقان را همدست و حزب خود سازند،زیرا در این گروه فردی است که مرتکب شرب خمر شده بود و حد اسلام بر او جاری شد و برخی از آنها اسلام را نپذیرفتند تا عطاهایی برای آنها تعیین شد.اگر برای این جهات نبود تا این اندازه شما را بر قیام در برابر آنها تشویق نمی کردم و به سستی در کار سرزنش و توبیخ نمی نمودم و در گردآوری و تحریک شما نمی کوشیدم،بلکه اگر سستی و فتوری از خود نشان می دادید رهایتان می ساختم.آیا نمی بینید مناطق اطراف شما گرفته شده و شهرهایتان تحت تسلط دشمن قرار گرفته و کشورهای شما (یکی بعد از دیگری) تسخیر می شود و شهرهایتان به میدان جنگ دشمن مبدل گشته؟ خداوند شما را رحمت کند.برای نبرد با دشمن خود کوچ کنید و زمین گیر نشوید (و سستی و تنبلی به خود راه ندهید) که زیردست خواهید شد و تن به ذلت و خواری خواهید داد و بهره زندگی شما از همه پست تر خواهد بود (آری) آنکه مرد جنگ است همیشه بیدار است و کسی که به خواب رود (و از دشمن غافل شود باید بداند) دشمن او در خواب نخواهد بود و از او غافل نخواهد شد.و السلام.

شرح و تفسیر

امام علیه السلام در این بخش از نامه به نکته مهمی اشاره می کند که هرگز در برابر دشمنان او که دشمنان اسلام و قرآنند سکوت نخواهد کرد و به مبارزه آنها برمی خیزد،هرچند تنها باشد و آنها تمام زمین را پر کنند.می فرماید:«به خدا سوگند من اگر تنها با آنها (دشمنان) روبه رو شوم در حالی که تمام روی زمین را پر کرده باشند،باکی ندارم و وحشت به خود راه نمی دهم»؛ (إِنِّی وَ اللّهِ لَوْ لَقِیتُهُمْ

وَاحِداً وَ هُمْ طِلَاعُ {1) .«طِلاع»به معنای فراگیر و پرکننده است و از طلوع آفتاب گرفته شده که همه جا را پر می کند }الْأَرْضِ کُلِّهَا مَا بَالَیْتُ وَ لَا اسْتَوْحَشْتُ) .

این نهایت شجاعت و ایمان امام را به هدف و مقصودش نشان می دهد همان گونه که در نامه«عثمان بن حنیف»نیز گذشت که می فرماید: «وَ اللّهُ لَوْ تَظاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلی قِتالی لَما وَلَّیْتُ عَنْها؛ به خدا سوگند اگر تمام عرب به پیکار من برخیزند من پشت به میدان نبرد نخواهم کرد».

سپس دو دلیل برای این مطلب بیان می کند،در دلیل اوّل می فرماید:«من از آن گمراهی که آنها در آن هستند و هدایتی که من بر آنم کاملاً آگاهم و به پروردگارم یقین دارم (و به همین دلیل در مبارزه با آن گمراهان کمترین تردید به خود راه نمی دهم)»؛ (وَ إِنِّی مِنْ ضَلَالِهِمُ الَّذِی هُمْ فِیهِ وَ الْهُدَی الَّذِی أَنَا عَلَیْهِ لَعَلَی بَصِیرَهٍ مِنْ نَفْسِی وَ یَقِینٍ مِنْ رَبِّی) .

سپس دلیل دوم را بیان می دارد و می فرماید:«من مشتاق (شهادت و) لقای پروردگارم و به پاداش نیکش منتظر و امیدوارم»؛ (وَ إِنِّی إِلَی لِقَاءِ اللّهِ لَمُشْتَاقٌ وَ حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ) .

بنابراین عشق به شهادت و ثواب های عظیمی که خداوند نصیب شهیدان راهش می کند مرا بر این می دارد که از کثرت دشمن و تنهایی خودم کمترین وحشتی نداشته باشم.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه سخن می افزاید:«ولی (می کوشم زنده بمانم و بر آنها پیروز شوم،زیرا) از این اندوهگینم که حکومت این دولت به دست سفیهان و بی خردان و فاجران و نابکاران بیفتد و در نتیجه بیت المال را به غارت ببرند و بندگان خدا را برده و اسیر خویش سازند،با صالحان نبرد کنند و فاسقان را همدست و حزب خود سازند»؛ (وَ لَکِنَّنِی آسَی {2) .«آسی»(صیغه متکلم وحده) از ریشه«أسیً»بر وزن«رسن»به معنای حزن و اندوه گرفته شده است؛یعنی غمگین می شوم }أَنْ

یَلِیَ {1) .«یَلِیَ»یعنی حکومت را بر عهده بگیرد از ریشه«ولایت»به معنای سرپرستی کردن و حکومت کردن گرفته شده است }أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّهِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا،فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللّهِ دُوَلاً {2) .«دُوَل»به چیزهایی گفته می شود که دست به دست می گردد،جمع«دَوله»و مال را از این جهت دولت می گویند که دست به دست می شود و همچنین حکومت ها را که دست به دست می شوند دولت می گویند.(دُوله به ضم دال نیز همین معنا را دارد بعضی معتقد به تفاوت هایی بین«دَوله»و«دُوله»هستند) }،وَ عِبَادَهُ خَوَلاً {3) .«خَوَل»به معنای برده و خدمتگذار است.این واژه هم بر مفرد اطلاق می شود و هم بر جمع از ریشه«خَوْل»بر وزن«حول»که به معنای سرکشی و مراقبت مداوم از چیزی است گرفته شده و چون بردگان و خدمتگذاران،از امور صاحبان خود سرکشی و مراقبت می کنند این واژه بر آنها اطلاق شده است }وَ الصَّالِحِینَ حَرْباً {4) .«حَرْب»به معنای جنگ و نیز به معنای دشمن آمده است و در جمله بالا معنای دوم مناسب است }،وَ الْفَاسِقِینَ حِزْباً) .

به تعبیر دیگر،امام علیه السلام گرچه عاشق شهادت بوده ولی حتی الامکان نمی خواسته شهید شود،بلکه زنده بماند و جلوی سیطره نااهلان را بر حکومت اسلامی بگیرد.

«فُجّار»؛(فاجران) اشاره به معاویه و همدستان اوست و«سفهاء»اشاره به لشکریان ناآگاهی است که دنبال اهداف او حرکت می کردند.

جمله «یَتَّخِذُوا مَالَ اللّهِ دُوَلاً،وَ عِبَادَهُ خَوَلاً» اشاره به انجام کارهایی شبیه دوران خلافت عثمان است که بیت المال به دست گروهی از اقوام و خویشان او افتاد و دست به دست می گردید و افراد ناصالح را به فرمانداری بلاد منصوب کرده بود که مردم را به زنجیر کشیده بودند،با اصحاب صالح پیغمبر نبرد می کردند و فاسقان را جزء حزب خود قرار داده بودند.

امام علیه السلام در ادامه این سخن انگشت روی نقطه ضعف روشن آنها گذارده می فرماید:«زیرا در این گروه فردی است که مرتکب شرب خمر شده بود و حد اسلام بر او جاری شد»؛ (فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِی قَدْ شَرِبَ فِیکُمُ الْحَرَامَ،وَ جُلِدَ حَدّاً فِی الْإِسْلَامِ) .

اشاره به«ولید بن عقبه»است که در زمان عثمان والی کوفه بود و شرب خمر کرد و مست ولا یعقل به گونه ای که نماز صبح را به جای دو رکعت چهار رکعت خواند و سپس رو به جمعیت کرد و گفت:اگر بخواهید باز هم بیشتر بخوانم.

شاهدان و گواهان نزد عثمان آمدند و بر شرب خمر او گواهی دادند و علی علیه السلام حد را بر او جاری کرد. {1) .برای توضیح بیشتر به کتاب های معروفی همچون استیعاب ابن عبد ربه و اسدالغابه در شرح حال«ولید بن عقبه»مراجعه شود }

آن گاه امام علیه السلام به مورد دیگری از خلافکاری های آنها اشاره کرده می فرماید:

«و برخی از آنها اسلام را نپذیرفتند تا عطاهایی برای آنها تعیین شد»؛ (وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ یُسْلِمْ حَتَّی رُضِخَتْ لَهُ عَلَی الْإِسْلَامِ الرَّضَائِخُ {2) .«رضائخ»جمع«رضیخه»بر وزن«غریبه»به معنای عطایی است که به کسی می دهند و گاه به معنای عطای قلیل و کم آمده است }) .

به گفته ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود این جمله اشاره به ابوسفیان و معاویه و برادر او و جمعی دیگر است که تا کمک های مالی به آنها نشد در برابر اسلام سر فرود نیاوردند. {3) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 226 }

آن گاه امام در پایان این سخن می افزاید:«اگر برای این جهات نبود تا این اندازه شما را بر قیام در برابر آنها تشویق نمی کردم و به سستی در کار سرزنش و توبیخ نمی نمودم و در گردآوری و تحریک شما نمی کوشیدم،بلکه اگر سستی و فتوری از خود نشان می دادید رهایتان می ساختم»؛ (فَلَوْ لَا ذَلِکَ مَا أَکْثَرْتُ تَأْلِیبَکُمْ {4) .«تَألیب»به معنای جمع کردن و گردآوردن و تشویق به اجتماع نمودن است }وَ تَأْنِیبَکُمْ {5) .«تَأنیب»به معنای توبیخ شدید است }،وَ جَمْعَکُمْ وَ تَحْرِیضَکُمْ،وَ لَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَ وَنَیْتُمْ {6) .«وَنَیْتُم»از ریشه«ونی»به معنای سستی کردن و به ضعف گراییدن گرفته شده است }) .

اشاره به اینکه تمام این جوش و خروش من برای مبارزه با دشمنان به سبب خطر مهمی است که از بازماندگان دوران جاهلیت نسبت به اسلام می بینم و بیم

دارم آنها بر مردم مسلط شوند و مردم را به دوران کفر باز گردانند.

مقصود از جمله «وَ لَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَ وَنَیْتُمْ» این است که اگر از تأثیر سخنم در شما مأیوس شوم شما را رها خواهم ساخت.

سپس در پایان این نامه امام علیه السلام برای تشویق آنها بر جهاد با دشمن و تحریک حمیت و غیرت دینی آنها تعبیرات تکان دهنده ای دارد و می فرماید:«آیا نمی بینید مناطق اطراف شما گرفته شده و شهرهایتان تحت تسلط دشمن قرار گرفته و کشورهای شما (یکی بعد از دیگری) تسخیر می شود و شهرهایتان به میدان جنگ دشمن مبدل گشته»؛ (أَ لَا تَرَوْنَ إِلَی أَطْرَافِکُمْ {1) .«اطراف»در اینجا به معنای نواحی کشور است }قَدِ انْتَقَصَتْ {2) .«انْتَقَصَتْ»یعنی از دست رفته از ریشه«نقص»گرفته شده است }وَ إِلَی أَمْصَارِکُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ إِلَی مَمَالِکِکُمْ تُزْوَی {3) .«تُزْوی»از ریشه«زَیّ»بر وزن«حیّ»به معنای دور کردن و جمع و قبض نمودن چیزی است }،وَ إِلَی بِلَادِکُمْ تُغْزَی!) .

اشاره به اینکه کدام مسلمان است که این حوادث دردناک را بشنود یا ببیند و ساکت بنشیند و تماشا کند و کدام انسان شرافتمند و با غیرت است که به دشمن خود اجازه دهد این گونه در منطقه او به ویرانگری و غارتگری بپردازد؛نه غیرت اسلامی اجازه می دهد و نه شرافت انسانی که افراد در چنین ماجرایی سکوت کنند و تن به ذلت دهند.

حضرت به دنبال آن می فرماید:«خداوند شما را رحمت کند.برای نبرد با دشمن خود کوچ کنید و زمین گیر نشوید (و سستی و تنبلی به خود راه ندهید) که زیردست خواهید شد و تن به ذلت و خواری خواهید داد و بهره زندگی شما از همه پست تر خواهد بود (آری) آنکه مرد جنگ است همیشه بیدار است و کسی که به خواب رود (و از دشمن غافل شود باید بداند) دشمن او در خواب نخواهد بود و از او غافل نخواهد شد.و السلام»؛ (انْفِرُوا رَحِمَکُمُ اللّهُ إِلَی قِتَالِ عَدُوِّکُمْ،وَ لَا

تَثَّاقَلُوا {1) .«لا تَثّاقَلُوا»از ریشه«ثِقْل»به معنای سنگینی گرفته شده و در موردی به کار می رود که انسان تمایل به ماندن در جایی داشته باشد و حاضر به حرکت نباشد.(و در اینجا منظور باز ایستادن از حرکت به سوی میدان جهاد است) }إِلَی الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا {2) .«تُقِرُّوا»از ریشه«تقریر»به معنای ثابت نگه داشتن چیزی در مکانی است و جمله«فَتُقِرُّوا بِالخَسْفِ»اشاره به این است که خودتان را خوار خواهید کرد }بِالْخَسْفِ {3) .«الْخَسْف»در اصل به معنای پنهان شدن و مخفی گشتن است سپس به معنای ذلت که انسان را از دیده ها پنهان می دارد اطلاق شده است }،وَ تَبُوءُوا {4) .«تَبُوء»از ریشه«بَواء»بر وزن«دواء»به معنای بازگشت کردن و منزل گرفتن است و در اینجا به معنای بازگشت به ذلت آمده است }بِالذُّلِّ،وَ یَکُونَ نَصِیبُکُمُ الْأَخَسَّ،وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ {5) .«الأرِقْ»به معنای بیدار است از ریشه«أَرَق»بر وزن«عرب»به معنای بیدار ماندن گرفته شده است }،وَ مَنْ نَامَ لَمْ یُنَمْ عَنْهُ،وَ السَّلَامُ) .

اینها همه اشاره به واقعیتی است که در آیات قرآن و روایات اسلامی درباره جهاد به آن اشاره شده است:عزت،سعادت و حیات جاویدان در جهاد و شهادت پر افتخار،و ذلت،خواری و روسیاهی در دنیا و آخرت در ترک جهاد با دشمن.

نکته: هوشیاری در مقابل دشمن

جمله «وَلَا تَثَّاقَلُوا» در واقع بر گرفته از آیه 38 سوره توبه است که می فرماید:

««یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ما لَکُمْ إِذا قِیلَ لَکُمُ انْفِرُوا فِی سَبِیلِ اللّهِ اثّاقَلْتُمْ إِلَی الْأَرْضِ أَ رَضِیتُمْ بِالْحَیاهِ الدُّنْیا مِنَ الْآخِرَهِ فَما مَتاعُ الْحَیاهِ الدُّنْیا فِی الْآخِرَهِ إِلاّ قَلِیلٌ» ؛ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا هنگامی که به شما گفته می شود:در راه خدا (به سوی میدان جهاد) حرکت کنید بر زمین سنگینی می کنید (و سستی به خرج می دهید؟!) آیا به زندگی دنیا به جای آخرت راضی شده اید؟! با آنکه متاع زندگی دنیا در برابر آخرت جز اندکی نیست».

جمله «إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ» شبیه دستوری است که در قرآن مجید در مورد جنگجویان آمده است که حتی به هنگام نماز در کنار میدان جنگ دستور می دهد هوشیاری خود را با همراه داشتن اسلحه در حال نماز حفظ کنند؛می فرماید:

««وَ لْیَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ وَدَّ الَّذِینَ کَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِکُمْ وَ أَمْتِعَتِکُمْ فَیَمِیلُونَ عَلَیْکُمْ مَیْلَهً واحِدَهً» ؛آنها باید وسایل دفاعی و سلاح هایشان را (در حال نماز با خود) برگیرند؛(زیرا) کافران آرزو دارند که شما از سلاح ها و وسایل خود غافل شوید تا یکباره به شما هجوم آورند». {1) .نساء،آیه 102}

اینها همه نشان می دهد که مسلمانان در هر زمان و مکان و در هر شرایطی که باشند هوشیاری خود را در مقابل دشمن حفظ کنند و این کلام مولا را که می تواند شعاری برای همیشه باشد فراموش نکنند که فرمود: «وَ مَنْ نامَ لَمْ یُنَمْ عَنْه؛ آن کس که در خواب فرو رود باید بداند که دشمن در خواب نیست و از او غافل نخواهد شد».

اهمّیّت این دستور در عصر و زمان ما از هر عصر و زمانی بیشتر است،زیرا دشمن تهاجم را در جهات مختلف شروع کرده است؛نه تنها در جهات نظامی، بلکه در جهات فرهنگی از طریق شبهه افکنی و ایجاد تزلزل در مبانی اعتقادی و از طریق نشر فساد و ایجاد آلودگی های اخلاقی با تمام قدرت به میدان وارد شده حتی عوامل زیادی را در داخل مسلمانان با هزینه های سنگین انتخاب کرده است.باید بدانیم که در برابر لحظه ای غفلت از این برنامه های تخریبی هزینه های گزافی باید پرداخت.

از جمله شگردهای دشمن،ایجاد فرقه های انحرافی است؛آنها می دانند که در جوامع مذهبی به خصوص بعد از آشکار شدن بی محتوایی مکتب های مادی، علاقه عمیقی به مذهب به وجود آمده است.آنها یک سلسله فرقه های دروغین

عرفانی ساخته اند که هم اختلاف و تفرقه ایجاد کنند و هم انسان های با ایمان را از اصول صحیح مذهب دور سازند و به عوامل تخدیر تبدیل کنند.

به گفته بعضی از آگاهان در این چهل سال اخیر در عصر ما دو هزار فرقه عرفان انحرافی در آمریکا و دو هزار فرقه دیگر در اروپا به وجود آمده است و عجیب اینکه کمتر قدر مشترکی با هم دارند و به یقین عامل اصلی پیدایش آنها جهان خواران اند که می خواهند مذاهب آسمانی را که مانعی در برابر منافع نامشروعشان است از راه خود بردارند.

بسیاری از این فرقه ها به شرق اسلامی منتقل شده و فرقه های دیگری نیز بر آن افزوده اند. {1) .برای توضیح بیشتر به کتاب«جریان شناسی انتقادی عرفان های نوظهور»چاپ دفتر تبلیغات اسلامی مراجعه شود }

ص: 452

نامه63: باز داشتن ابو موسی از فتنه انگیزی

موضوع

و من کتاب له ع إلی أبی موسی الأشعری و هوعامله علی الکوفه، و قدبلغه عنه تثبیطه الناس عن الخروج إلیه لماندبهم لحرب أصحاب الجمل .

(در آستانه جنگ جمل، در سال 36 هجری به امام گزارش رسید که ابو موسی اشعری، فرماندار کوفه مردم را برای پیوستن به امام باز می دارد، امام این نامه را به او نوشت)

متن نامه

مِن عَبدِ اللّهِ عَلِیّ أَمِیرِ المُؤمِنِینَ إِلَی عَبدِ اللّهِ بنِ قَیسٍ أَمّا بَعدُ فَقَد بلَغَنَیِ عَنکَ قَولٌ هُوَ لَکَ وَ عَلَیکَ فَإِذَا قَدِمَ رسَوُلیِ عَلَیکَ فَارفَع ذَیلَکَ وَ اشدُد مِئزَرَکَ وَ اخرُج مِن جُحرِکَ وَ اندُب مَن مَعَکَ فَإِن حَقّقتَ فَانفُذ وَ إِن تَفَشّلتَ فَابعُد وَ ایمُ اللّهِ لَتُؤتَیَنّ مِن حَیثُ أَنتَ وَ لَا تُترَکُ حَتّی یُخلَطَ زُبدُکَ بِخَاثِرِکَ وَ ذَائِبُکَ بِجَامِدِکَ وَ حَتّی تُعجَلُ عَن قِعدَتِکَ وَ تَحذَرَ مِن أَمَامِکَ کَحَذَرِکَ مِن خَلفِکَ وَ مَا هیِ َ بِالهُوَینَی التّیِ تَرجُو وَ لَکِنّهَا الدّاهِیَهُ الکُبرَی یُرکَبُ جَمَلُهَا وَ یُذَلّلّ صَعبُهَا وَ یُسَهّلُ جَبَلُهَا فَاعقِل عَقلَکَ وَ املِک أَمرَکَ وَ خُذ نَصِیبَکَ وَ حَظّکَ فَإِن کَرِهتَ فَتَنَحّ إِلَی غَیرِ رَحبٍ وَ لَا فِی نَجَاهٍ فبَاِلحرَیِ ّ لَتُکفَیَنّ وَ أَنتَ نَائِمٌ حَتّی لَا یُقَالَ أَینَ فُلَانٌ وَ اللّهِ إِنّهُ لَحَقّ مَعَ مُحِقّ وَ مَا أبُاَلیِ مَا صَنَعَ المُلحِدُونَ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان به عبد اللّه بن قیس (ابو موسی اشعری) پس از ستایش پروردگار و درود!

سخنی از تو به من رسیده که هم به سود، و هم به زیان تو است، چون فرستاده من پیش تو آید. دامن همّت به کمر زن، کمرت را برای جنگ محکم ببند، و از سوراخ خود بیرون آی، و مردم را برای جنگ بسیج کن. اگر حق را در من دیدی بپذیر، و اگر دو دل ماندی کناره گیر . به خدا سوگند! هر جا که باشی تو را بیاورند و به حال خویش رها نکنند، تا گوشت و استخوان و تر و خشکت در هم ریزد، و در کنار زدنت از حکومت شتاب کنند، چنانکه از پیش روی خود همانگونه بترسی که از پشت سرت هراسناکی {ابو موسی اشعری نام او عبد اللّه بن قیس که در فتح خیبر، مسلمان شد و از طرف عمر فرماندار بصره و در زمان عثمان فرماندار کوفه شد، در آستانه جنگ جمل، عائشه نامه ای برای او فرستاد و او را به سوی گروه خود جذب کرد. وقتی نامه امام به کوفه رسید مردم را بر ضد امام تحریک می کرد و در میان کوفیان اختلاف ایجاد کرد که امام این نامه را به او نوشت. آنگاه مالک اشتر و امام حسن علیه السّلام به کوفه رفتند، برای مردم سخنرانی کردند، ابو موسی با حضرت امام حسن علیه السّلام نزاع و مجادله می کرد که مالک بر سر او فریاد زد و گفت از دار الاماره خارج شو! او یک شب مهلت خواست و بیرون رفت. از آن پس کوفیان متّحد شده و 12 هزار نفر به یاری امام شتافتند.}. حوادث جاری کشور آنچنان آسان نیست که تو فکر می کنی، بلکه حادثه بسیار بزرگی است که باید بر مرکبش سوار شد، و سختی های آن را هموار کرد، و پیمودن راه های سخت و کوهستانی آن را آسان کرد ، پس فکرت را به کار گیر، و مالک کار خویش باش، و سهم و بهره ات را بردار، اگر همراهی با ما را خوش نداری کناره گیر، بی آن که مورد ستایش قرار گیری یا رستگار شوی، که سزاوار است تو در خواب باشی و دیگران مسئولیّت های تو را بر آورند، و از تو نپرسند که کجا هستی و به کجا رفته ای ! به خدا سوگند! این راه حق است و به دست مرد حق انجام می گیرد، و باکی ندارم که خدا نشناسان چه می کنند؟ با درود .

شهیدی

و از نامه آن حضرت است به ابو موسی اشعری

که عامل او در کوفه بود. چون امام مردم کوفه را برای جنگ اصحاب جمل خواند، بدو خبر دادند ابو موسی آنان را به نشستن در خانه ترغیب می کند. از بنده خدا، امیر مؤمنان، به عبد اللّه پسر قیس! اما بعد، از تو به من سخنی رسید که به سود و زیان توست. چون فرستاده من نزد تو آید، دامن خود را به کمر در آر، و کمرت را استوار دار و از سوراخ خود پای بیرون گذار و آن را که همراه توست فراهم آر. اگر حق را- با من- دیدی بپذیر، و اگر دو دل ماندی کناره گیر! به خدا سوگند هر جا باشی تو را بیارند و به حال خود نگذارند. چندان که در کارت سرگردان مانی و چپ را از راست ندانی، و از جایت به شتاب برخیزانند و از پیش رویت چنان ترسان شوی که از پشت سرت هراسان. کار نه چنان است که پنداری آسان است، که بلایی بزرگ- و نمایان است- باید بدان سوار شد و درشتی اش را هموار کرد و سختی اش را خوار. پس خرد خود را به فرمان آر و کار خود را در ضبط در آر- و به سوی ما بیا و بهره ات را از طاعت امام خود- بردار، و اگر خوش نداری از کار- ما- کناره گیر بی هیچ سپاسی و یا تقدیر، دیگران کار تو را عهده دار شوند، چنانکه باید، و تو در خواب خفته و از تو نپرسند کجاست و به کجا رفته. به خدا سوگند که این پیکار به حق است و به فرمان کسی است که حق با اوست، و ما را باکی نبود که ملحدان چه کردند، و السّلام.

اردبیلی

و او عامل حضرت بود بر کوفه و بتحقیق که رسیده بود به آن حضرت متقاعد ساختن او مردمان را از بیرون رفتن بنزد آن حضرت وقتی که خوانده بود ایشان را بجنگ اصحاب جمل از بنده خدا علی امیر مؤمنان بسوی عبد اللَّه بن قیس اما بعد از حمد و صلوات پس بتحقیق که رسید بمن از تو گفتاری که آن برای تست ظاهر و بر تست باطنا که رمانیدن مردمانست از اطاعت امیر اهل ایمان پس چون بیاید بر تو رسول من پس بردار دامن خود را و سخت کن ازار را و پست شو برای بیرون آمدن و بیرون آی از سوراخ خود و برانگیز هر کرا که با تست پس اگر سبک و چالاک باشی پس روان شو و اگر ترسان شوی و ضعیف در معرفت این کار پس دور شو ازین کار و سوگند بخدا هر آینه آورده شوی هر جا که باشی واگذارده نشوی تا آنکه آمیخته شود سکه تو بشیر غلیظ تو و گداخته تو بنا گداخته تو مراد احوال صافیه اوست آمیخته شدن بکدورت مانند عزت بمذلت و تا آنکه شتاب کرده شوی از نشستن خودت و بترسی از پیش خود همچو ترسیدن تو از پس خود یعنی همیشه ترسان باشی و نیست آن قصه اهل جمل آسان چنانچه می پنداری و لکن آن سختی و بلائیست بزرگتر از هر مصیبتی مرکوب ساخته شود شتر بارکش او و رام گردانیده شود دابه سرکش او و نرم گردانیده شود کوه درشت او پس ضبط کن خرد خود را و مالک شو کار خود را و بگیر بهره خود را از طاعت و حظ خود را از انقیاد پس اگر مکروه شمردی این را پس دور شو از ما و توجّه کن بسوی غیر گشادگی و رستگاری پس سزاوار است که کفایت کرده شود مؤنت این مشقت و تو باشی در خواب غفلت یعنی راضی نیستی بفضای روشنی افرای حق پس در رو در تنگنای باطل تا گفته نشود که کجاست التفات نکنند بتو و باک ندارد به آن چه گردانیدن

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به ابو موسی اشعری که عامل او در کوفه بود به امام خبر رسید که بدان هنگام که مردم را به جنگ با اصحاب جمل فرا می خوانده، ابوموسی، کوفیان را از رفتن به جنگ باز می داشته و به نشستن درخانه ترغیب می کرده است:

از بنده خدا، امیرالمؤ منین به عبد الله بن قیس.

اما بعد، از تو به من سخنی رسیده که هم به سود توست و هم بر زیان تو.

چون فرستاده من، با پیام من نزد تو آید، دامن بر میان زن و بند کمر استوار نمای و از سوراخت بیرون آی و، کسانی را که با تو هستند، فراخوان. اگر دیدی که باید از من اطاعت کنی، به نزد من آی و اگر در تردید بودی از آن مقام که تو را داده ام کناره گیر.

به خدا سوگند، هر جا که باشی تو را بیاورند و رهایت نکنند تا راه چاره بر تو بسته شود و سرگردان مانی و کره ات با شیر و گداخته ات با ناگداخته آمیخته شود. تو را وادارند که بشتاب از جای برخیزی و از پیش رویت چنان ترسان شوی که از پشت سرت. این مهم را آسان مپندار که بلایی است بزرگ. باید بر اشترش نشست و توسنش را رام کرد و کوههایش را چون دشت هموار ساخت. پس عقلت را به فرمان آور و رشته کار خود به دست گیر. و نصیب و بهره خویش دریاب. اگر آمدن را خوش نداری از کار کناره گیر و به تنگنای خود گریز. جایی که در آن، راه رهایی بسته است. سزاست که دیگران آن کار را کفایت کنند و تو در خواب باشی آنسان، که هرگز کس نپرسد که فلان کجاست؟ به خدا سوگند، که این جنگ جنگی است بر حق. همراه کسی که او نیز بر حق است. و او را باکی نیست که ملحدان چه کردند. والسلام.

انصاریان

زمانی که به امیر المؤمنین خبر رسید مردم را از رفتن به کمک حضرت به وقتی که برای جنگ جمل دعوت کرده بود منع می کند از بنده خدا علی امیر المؤمنین،به عبد اللّه بن قیس :

اما بعد،از جانب تو سخنی به من رسیده که هم به سود توست و هم به زیان تو،چون فرستاده ام

به نزدت آمد دامن به کمر زن،و کمربندت را محکم ببند،و از لانه ات بیرون رو، و کسانی را که با تو هستند به جانب ما بر انگیز.پس اگر حق را یافتی روانه شو،و اگر ترسیدی از کوفه دور شو .

به خدا قسم هر کجا باشی به سراغت آیند،و دست از سرت برندارند تا گوشت و استخوان و تر و خشکت به هم آمیخته شود،تا جایی که فرصت نشستن نیابی،و از روبرو همانند پشت سر وحشت کنی .این فتنه چنانکه می پنداری آسان نیست،فتنه بزرگ دهشت زایی است که باید بر مرکبش سوار شد،و دشوارش را آسان،و سختش را هموار ساخت .

عقلت را به کار گیر،کارت را مالک شو،و نصیب و بهره ات را بیاب،اگر این برنامه خوشایند تو نیست دور شو به جایی که فراخی و نجاتی در آن نیست،در خور این است که این کار را دیگران انجام دهند و تو در خواب باشی،خوابی که نگویند فلانی کجاست ؟!به خدا قسم این مبارزه حق است که به دست کسی که بر حق است انجام می گیرد،و او نسبت به آنچه که ملحدان انجام می دهند باکی ندارد.و السّلام .

شروح

راوندی

و قوله لابی موسی لما بطا الناس عن الخروج الی البصره: بلغنی عنک قول هولک و علیک، ای قول منه قاله لاجل نفسه لا للدین، ولکن ذلک القول لا منفعه له فیه بل تکون مضرته علیه. و قوله فارفع ذیلک عزله بهذا الکلام الحسن عن کونه عاملا علی الکوفه. قوله واشدد میزرک ای شمر للمجی ء الی نصرتی. و قوله و اخرج من حجرک فیه اغماض منزلته و نقص محله. و اندب: ای ادع. و حققت الامر: ای تحققته و صرت منه علی یقین. و حکی ابوعبد: حققت الرجل اذا اتیته، و حققت ظنه ای صدقته، یقال: حققت ما قلت. فقوله علیه السلام فان حققت فانفذ ای ان کنت مصدقا فی متابعتی و موالاتی فانفذ، ای امض سریعا. و یجوز ان یشتق من الوجهین الاخرین. و روی فان خففت خف القوم خفوفا: اذا قلوا و نهضوا، و خف فی الخدمه یخف خدمه. و ان تفشلت: ای جبنت و ضعفت. ثم حلف فقال و ایم الله و الاصل ایمن الله، و قد ذکرنا حقیقته من قبل ای ایمن الله قسمی ان اباموسی لا یترک لیفعل ما یشاء بل یوخذ علی یده. و خثر اللبن فهو خاثر: ای غلظ، قال الاصمعی: اخثرت الزبد ترکته خاثرا، و ذلک اذا لم تذبه، و فی المثل: ما یدری ایخثر ام یذیب. فقوله حتی یخلط زبدک بخاثرک و روی یخلط زبدک بکسر الکاف و کذا ا

خواتها الثلاث و ذلک نوع من الفصاحه، لان اصل هذه الکلمه کانت خطابا لمراه فجری مثلا، فلما اشار امیرالمومنین علیه السلام فی تمثله بذلک لم یغیره، لان الامثال لا تغیر. و روی حتی یخلط زبدک بخاثرک و ذائبک بجامدک و المعنی واحد، لان ما یفعل به امیرالمومنین علیه السلام من العقوبه انما یکون بسبب افعاله القبیحه. و ان اضیف الخلط الیه کان کذلک. و المعنی ان یجعل امرک الحسن مخلوطا بالشدید الصعب. و حتی یخلط ذائبک بجامدک: ای یشوش حالک. و حتی تجعل عن قعدتک: ای یاتیک من یزعجک عن امارتک و عن دار امرک و نهیک. قیل: ان عثمان کان ولی اباموسی علی الکوفه، فلما رجع الامر الی علی علیه السلام توله علی حاله اولا. و القعده هیئه القعود، و قد تقدم ان الفعله الحاله. و قوله و تحذر من امامک کحذرک من خلفک ای تخشی من قدامک و خلفک، یعنی ان البلاء و الشده یاتیک من جمیع الجهات. و الخوف یکون عاما علی کل حال. و قیل: تخاف من شده الدنیا قبل خوفک من شده الاخره، کما قال تعالی و لنذیقنهم من العذاب الادنی دون العذاب الاکبر. و الهوینی: تصفیر الهونی التی هی تانیث الاهون، فقوله و ما هی بالهوینی ای ما القضیه الهینه، و ما هذه الحاله بالهینه بل هی عظیمه. و الداهیه المصیبه العظیمه و الامر الشدید، و دواهی الدهر ما یصیب الناس من عظیم نوائبه، و یقال: ما دهاک ای ما اصابک. و وصف الداهیه بالمفرد و الجمله حال عنها، فقال: الکبری، ثم قال یرکب جملها و هذا استعاره، فان الجمل اذا رکب کان الرکوب له من اشد البلاء یقطع به المسافه و یقطع عنه العلف و الراحه. و روی: و یذل و یسهل. فاعقل عقلک ای احبس عقلک بالاستعمال و لا تترکه یزل، و املک امرک و لا تجعله مالکا علیلک. و خذ نصیبک و خطک: ای لا تجاوز الی ما لیس لک. و قوله فان کرهت فتنح ای و ان کنت کارها ان تجی ء الی معاونتی فابعد الی موضع غیر رحب و لا واسع. و هذا ضد ما یقال لمن یخاطب بالاکرام و الجمیل مرحبا. و قوله فبالحری لتکفین ای ما اجدر ان تکفی بهذا الامر و لا توبه بک. ثم قال انه لحق ای ان الامر و الشان لحق یاتیک مع محق. و الاحسن ان یکون الضمیر لذلک الکلام الذی جری من علی علیه السلام. و مع محق هو امیرالمومنین علیه السلام، و هذا المام بقول النبی صلی الله علیه و آله: علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیث ما دار.

کیدری

قوله علیه السلام: قول هولک و علیک: یعنی خلطت الحق بالباطل اما الحق، فهو لک، و اما الباطل فهو علیک. فارفع ذیللک: تعریض بعزله. و اشدد مئزرک: ای شمر للمجی نحوی. و اخرج من جحرک: فیه اغماض لمنزلته و نقض بمحله. فان خففت: ای سرت و روی فان حققت ای تحققت و تیقنت. و ان تفشلت: ای جبنت. حتی یخلط زبدک بخاثرک: مثل للعرب اختلط الزباد بالخاثر و زباد اللبن بالضم و الشدید ما لا خیر فیه، و الخاثر خلاف الرقیق من اللبن، و فی المثل ما یدری ایخثر ام یذیب، ای حتی یخلط سهلک بصعبک، و یشوش حالک. حتی یعجل عن قعدتک: ای یاتیک من یزعجک عن امارتک. و الهوینا تصغیر الهونی التی هی تانیث الاهون، و هو الامر الیسیر. و دواهی الدهر: ما یصیب الناس من نوائبه، و یقال ما دهاک ای ما اصابک. و اعقل عقلک: ای احبسه و قیده بحیث تتمکن من الانتفاع به و ینقاد لک فی مظان النظر (مظنه). ان کرهت فتنح الی غیر رحب: ای ان کرهت سعه الحق و لم ترض به منزلا فتحول الی ضیق الباطل، و مظنه الهلکه ان شئت، و هو تهدید. و ایم الله لتکفین و انت نائم: حتی لایقال این فلان. ان یکفی هذا الامر مع غیبتک و تکون نسیا منسیا، لا یلتفت الی ذکرک، و یکون حضوری کغیبتک و وجودی کعدمک. انه لحق مع محق: ای ان ما انا علیه او ما اقوله لحق مع محق انا هو، و قال رسول الله صلی الله علیه و آله: علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیث ما دار.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به ابوموسی اشعری که از طرف آن بزرگوار حاکم کوفه بود، وقتی که خبر رسید، مردم را از رفتن به کمک امام (علیه السلام) مانع می شود، آن گاه که ایشان را برای جنگ با اصحاب جمل خواسته بود (از بنده ی خدا علی امیرمومنان به عبدالله بن قیس: اما بعد، از قول تو مطلبی برای من نقل کردند که هم به سود تو و هم به زیان تو است. وقتی که پیک من نزد تو آمد، دامن به کمر زن و کمربند خود را محکم ببند، و از لانه ات بیرون بیا، و هر کس با تو همراه است دعوت کن، پس اگر باور داشتی به سمت ما بیا و اگر بیمناک بودی از ما دور شو. به خدا قسم هر جا بروی تو را جلب می کنند و تو را به حال خود نمی گذارند، تا خوب و بد و گداخته و ناگداخته ات با هم مخلوط و وضعت روشن شود. و تا بر جایت بنشینی از روبرویت همچون پشت سرت بیمناک باشی. فتنه ی اصحاب جمل فتنه ای نیست که تو ساده تصور کرده ای، بلکه مصیبتی ناگوار و فاجعه ای بس بزرگ است، که باید بر شتر آن سوار شد و سختی اش را آسان و ناهمواری اش را هموار گرداند، بنابراین عقلت را به کار گیر و بر خود مسلط باش، و بهره و نصیب را از فرصتی که داری بگیر، در آن صورت اگر نخواستی، به تنگنایی برو که راه رستگاری نیست. دیگران شایستگی کفایت این کار را دارند به حدی که تو در خواب باشی و کسی نگوید که فلانی کجاست؟ و به خدا قسم که این نبرد حق و باطل است و سرکرده ی آن کسی است که حق را می طلبد و باکی ندارد که ملحدان و بی دینان چه می کنند.) از ابوموسی اشعری نقل کرده اند که وی به هنگام حرکت علی (علیه السلام) به جانب بصره، و کمک خواهی آن حضرت ازمردم کوفه، مردم را از یاری آن حضرت باز می داشته و می گفته که این یک فتنه ای است و نباید وارد فتنه شد، و روایاتی را از پیامبر نقل می کرد، متضمن این معنی که خودداری و کناره گیری از فتنه واجب است. این بود که امام (علیه السلام) این نامه را به او نوشت و به وسیله ی فرزندش امام حسن (ع) نزد او فرستاد. و مطلبی که از قول ابوموسی به امام (علیه السلام) رسیده بود، همان نهی مردم و برحذر داشتن ایشان از قیام بود، و این همان سخنی است که به لحاظ ظاهر دین به سود ابوموسی بوده است، و اما منع مردم از ورود در فتنه از چند جهت به زیان او بوده است. 1- از تلاش و کوشش او پیدا بود که، هدفی جز بازداشتن مردم از یاری امام (علیه السلام) نداشت و امام (علیه السلام) بخوبی از این مطلب آگاه بود. و در حقیقت این کار، به خواری کشیدن دین بود. و نتیجه زیانبخش آن از جانب امام (علیه السلام) و در آخرت از طرف خداوند متعال عاید خود وی می شد. 2- چون امام (علیه السلام) در پیکار خود بر حق بود، منع ابوموسی از یاری مردم به او به دلیل ناآگاهی اش نسبت به موقعیت امام (علیه السلام) و ضرورت کمک به وی بوده است و زیان و ضرر سخن جاهلانه به گوینده ی آن برمی گردد. 3- ابوموسی در این سخن به تناقض گویی پرداخته و سخن خویش را نقض کرده است، زیرا از یک طرف از ورود در فتنه و همکاری با مردم در هنگام فتنه نهی کرده و خبری را نقل کرده که در چنان موقعیتی ضرورت خودداری از فتنه را می طلبد، در حالی که او فرمانروایی بود که در مخالفت با مقام ولایت سخن می گفت، و این عمل متناقض به زیان او بود، نه به سود او. آنگاه امام (علیه السلام) در وقت فرستادن پیک خود به نزد وی، اوامری چند از راه هشدار و تهدید صادر فرمود: 1- دامن به کمر بزند و کمربندش را محکم ببندد، و این دو جمله کنایه از آماده شدن برای اجرای فرمان قطعی و سرعت در کار است. 2- از لانه اش بیرون بیاید، مقصود امام (ع)، بیرون آمدن وی از شهر کوفه است. و کلمه ی: جحر (لانه) را به ملاحظه ی همسانی وی با روباه و نظایر آن، استعاره آورده است. 3- بخواند: یعنی سپاهیانی را که همراه اوست، بسیج کند، و آنها را به خروج از کوفه بخواند. عبارت: فان حققت یعنی: حقیقت امر مرا باور داشتی و دانستی که من بر حقم، پس به طرف من بیا. یعنی آنچه دستور می دهم اجرا کن، و اگر سستی کردی: یعنی اگر بیمناک بودی و از این کار و شناخت آن عاجز بودی، خودداری کن. سپس به فرض خودداری، او را تهدید کرده و سوگند یاد کرده است که هر جا باشد، کسانی به سراغ او خواهند رفت و او را به حال خود نخواهند گذاشت، تا خوب و بد، گداخته و ناگداخته او را به هم مخلوط کنند. و این دو عبارت دو مثلند، کنایه از این که در آرامش او خلل وارد کنند و خاطرش را مشوش سازند، چنان که سربلندی او را به خواری بیامیزند و در شادی اش، اندوه و در آسانی کارش، سختی داخل کنند تا خیلی زود عاقبت خودداری کردن برای او روشن شود، مقصود امام (علیه السلام) از این که می فرماید زود باشد که از روبرویش همچون پشت سرش بیمناک شود، کنایه است از نهایت ترسی که او را فرا خواهد گرفت. البته ترس از پشت سر را در تشبیه اصل قرار داده است، از آن رو که انسان از پشت سر بیشتر می ترسد. بعضی گفته اند: مقصود امام (علیه السلام) آن است که وی از دنیا آنچنان بترسد که از آخرت می ترسد. عبارت: و ما هی بالهوینا یعنی این داستان مورد نظر تو (فتنه ی جمل) داستان ساده ای نیست که تو امیدواری بر وفق مراد تو باشد، بلکه مصیبت و حادثه ی بزرگی از مصائب و رویدادهای زمان است. عبارت: یرکب جملها یعنی: بر آنها چیره شد و سختی آنها را به آسانی مبدل کرد، خلاصه آنکه، کارهای دشوار را ساده و آسان گرداند. و این سخن کنایه از دشواری و سختی حادثه است. آنگاه تهدید و اخطار خود را با چند دستور، و نصیحت و اندرز به او، ادامه داده است: 1- عقل و اندیشه اش را به کار بندد. احتمال دارد، کلمه ی: عقله به عنوان مصدر تاکدی منصوب باشد، فرمانی است مبنی بر این که وی- نه به هوای نفس- بلکه به عقل خود مراجعه کند، و از این رویداد بزرگ عبرت بگیرد. و بعضی گفته اند: عقله مفعول به است یعنی عقلت را مهار کن و آن را بر تمیز حق از باطل وادار و بر چیزهای ناروا مشغول نساز. 2- بر کار خود، یعنی موقعیت و راه و روش خود، مسلط باشد، و جریان کارش براساس عدل و حق باشد نه بر پایه ی باطل و ناروا. 3- بهره و نصیب خود را از اطاعت دستور و انجام فرمان امام (علیه السلام) در راه یاری وی و دفاع از دین خدا، بگیرد (این فرصت را غنیمت شمارد). بعضی گفته اند: مقصود این است که: مقدار بهره ای که نصیب تو است بگیر، و از حد خود تجاوز نکن. و بعد در دنباله ی فرمایش قبلی، او را مامور کرده، که در صورت ناخوشنودی از پیشنهاد امام (علیه السلام) و عدم اطاعت از فرمان وی، از مقام ولایت و حکومت کنار رود. عبارت: و بالحری لتکفین یعنی: چه قدر ترسناک است دیگران این کار را به عهده گیرند در حالی که تو از فرمان خدا غافل و در خواب باشی به حدی که به دلیل بی ارزشی تو کسی از تو نپرسد، و نگوید فلانی کجاست. آنگاه، سوگند یاد کرده است که آن بر حق است، یعنی: جریان مورد نظری که عبارت از جنگ بصره است، و او درگیر بوده، برحق بوده و خود نیز صاحب حق است یعنی: نسبت به آنچه مدعی است، برحق و با علم و آگاهی اقدام کرده، نسبت به آنچه بی دینان درباره ی دین خدا در راه مخالفت با وی مرتکب شده اند باکی ندارد، از آن رو که وی به درستی راه خود- نه راه آنان- شناخت و آگاهی دارد.

ابن ابی الحدید

و هو عامله علی الکوفه و قد بلغه عنه تثبیطه الناس عن الخروج إلیه لما ندبهم لحرب أصحاب الجمل مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ قَوْلٌ هُوَ لَکَ وَ عَلَیْکَ فَإِذَا قَدِمَ [عَلَیْکَ رَسُولِی]

رَسُولِی عَلَیْکَ فَارْفَعْ ذَیْلَکَ وَ اشْدُدْ مِئْزَرَکَ وَ اخْرُجْ مِنْ جُحْرِکَ وَ انْدُبْ مَنْ مَعَکَ فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ وَ إِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ وَ ایْمُ اللَّهِ لَتُؤْتَیَنَّ مِنْ حَیْثُ أَنْتَ وَ لاَ تُتْرَکُ حَتَّی یُخْلَطَ زُبْدُکَ بِخَاثِرِکَ وَ ذَائِبُکَ بِجَامِدِکَ وَ حَتَّی تُعْجَلَ عَنْ قِعْدَتِکَ وَ تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِکَ کَحَذَرِکَ مِنْ خَلْفِکَ وَ مَا هِیَ بِالْهُوَیْنَی الَّتِی تَرْجُو وَ لَکِنَّهَا الدَّاهِیَهُ الْکُبْرَی یُرْکَبُ جَمَلُهَا وَ [یُذَلُّ]

یُذَلَّلُّ صَعْبُهَا وَ یُسَهَّلُ جَبَلُهَا فَاعْقِلْ عَقْلَکَ وَ امْلِکْ أَمْرَکَ وَ خُذْ نَصِیبَکَ وَ حَظَّکَ فَإِنْ کَرِهْتَ فَتَنَحَّ إِلَی غَیْرِ رَحْبٍ وَ لاَ فِی نَجَاهٍ فَبِالْحَرِیِّ لَتُکْفَیَنَّ وَ أَنْتَ نَائِمٌ حَتَّی لاَ یُقَالَ أَیْنَ فُلاَنٌ وَ اللَّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ وَ مَا [یُبَالِی]

أُبَالِی مَا صَنَعَ الْمُلْحِدُونَ وَ السَّلاَمُ .

المراد بقوله قول هو لک و علیک أن أبا موسی کان یقول لأهل الکوفه إن علیا إمام هدی و بیعته صحیحه ألا إنه لا یجوز القتال معه لأهل القبله و هذا القول بعضه حق و بعضه باطل.

و قوله فارفع ذیلک أی شمر للنهوض معی و اللحاق بی لنشهد حرب أهل البصره و کذلک قوله و اشدد مئزرک و کلتاهما کنایتان عن الجد و التشمیر فی الأمر.

قال و اخرج من جحرک أمر له بالخروج من منزله للحاق به و هی کنایه فیها غض من أبی موسی و استهانه به لأنه لو أراد إعظامه لقال و اخرج من خیسک { 1) الخیس:معرس الأسد. } أو من غیلک { 2) الغیل:الشجر الکثیر الملتف. } کما یقال للأسد و لکنه جعله ثعلبا أو ضبا.

قال و اندب من معک أی و اندب رعیتک من أهل الکوفه إلی الخروج معی و اللحاق بی.

ثم قال و إن تحققت فانفذ أی أمرک مبنی علی الشک و کلامک فی طاعتی کالمتناقض فإن حققت لزوم طاعتی لک فانفذ أی سر حتی تقدم علی و إن أقمت علی الشک فاعتزل العمل فقد عزلتک .

قوله و ایم الله لتؤتین معناه إن أقمت علی الشک و الاسترابه و تثبیط أهل الکوفه عن الخروج إلی و قولک لهم لا یحل لکم سل السیف لا مع علی و لا مع طلحه و الزموا بیوتکم و اکسروا سیوفکم لیأتینکم و أنتم فی منازلکم بالکوفه أهل البصره مع طلحه و نأتینکم نحن بأهل المدینه و الحجاز فیجتمع علیکم سیفان من أمامکم و من خلفکم فتکون ذلک الداهیه الکبری التی لا شواه لها.

قوله و لا تترک حتی یخلط زبدک بخاثرک تقول للرجل إذا ضربته حتی أثخنته لقد ضربته حتی خلطت زبده بخاثره و کذلک حتی خلطت ذائبه بجامده و الخاثر اللبن الغیظ و الزبد خلاصه اللبن و صفوته فإذا أثخنت الإنسان ضربا کنت کأنک

خلطت ما رق و لطف من أخلاطه بما کثف و غلظ منها و هذا مثل و معناه لتفسدن حالک و لتخلطن و لیضربن ما هو الآن منتظم من أمرک.

قوله و حتی تعجل عن قعدتک القعده بالکسر هیئه القعود کالجلسه و الرکبه أی و لیعجلنک الأمر عن هیئه قعودک یصف شده الأمر و صعوبته.

قوله و تحذر من أمامک کحذرک من خلفک یعنی یأتیک من خلفک إن أقمت علی منع الناس عن الحرب معنا و معهم أهل البصره و أهل المدینه فتکون کما قال الله تعالی إِذْ جاؤُکُمْ مِنْ فَوْقِکُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْکُمْ { 1) سوره الأحزاب 10. } .

قوله و ما هی بالهوینی التی ترجو الهوینی تصغیر الهونی التی هی أنثی أهون أی لیست هذه الداهیه و الجائحه التی أذکرها لک بالشیء الهین الذی ترجو اندفاعه و سهولته.

ثم قال بل هی الداهیه الکبری ستفعل لا محاله إن استمررت علی ما أنت علیه و کنی عن قوله ستفعل لا محاله بقوله یرکب جملها و ما بعده و ذلک لأنها إذا رکب جملها و ذلل صعبها و سهل وعرها فقد فعلت أی لا تقل هذا أمر عظیم صعب المرام أی قصد الجیوش من کلا الجانبین الکوفه فإنه إن دام الأمر علی ما أشرت إلی أهل الکوفه من التخاذل و الجلوس فی البیوت و قولک لهم کن عبد الله المقتول لنقعن بموجب ما ذکرته لک و لیرتکبن أهل الحجاز و أهل البصره هذا الأمر المستصعب لأنا نحن نطلب أن نملک الکوفه و أهل البصره کذلک فیجتمع علیها الفریقان .

ثم عاد إلی أمره بالخروج إلیه فقال له فاعقل عقلک و املک أمرک و خذ نصیبک

و حظک

أی من الطاعه و اتباع الإمام الذی لزمتک بیعته فإن کرهت ذلک فتنح عن العمل فقد عزلتک و ابعد عنا لا فی رحب أی لا فی سعه و هذا ضد قولهم مرحبا.

ثم قال فجدیر أن تکفی ما کلفته من حضور الحرب و أنت نائم أی لست معدودا عندنا و لا عند الناس من الرجال الذین تفتقر الحروب و التدبیرات إلیهم فسیغنی الله عنک و لا یقال أین فلان .

ثم أقسم إنه لحق أی إنی فی حرب هؤلاء لعلی حق و إن من أطاعنی مع إمام محق لیس یبالی ما صنع الملحدون و هذا إشاره إلی

قول النبی ص

اللهم أدر الحق معه حیثما دار .

کاشانی

(الی ابی موسی الاشعری) ای نامه ای است از آن حضرت که ارسال فرموده به سوی ابی موسی اشعری (و هو عامله علی الکوفه) در حالتی که او عامل آن حضرت بود بر شهر کوفه (و قد بلغه) و رسیده بود به وی (عنه) از جانب او (و تثبیطه الناس) بازداشتن و متقاعد سشاختن آن منافق مردمان را (عن الخروج الیه) از بیرون شدن به سوی آن قدوه خلایق (لما ندبهم) در حینی که خوانده بود ایشان را (لحرب اصحاب الجمل) برای جنگ اصحاب جمل. (من عبد الله علی امیرالمومنین) این نامه ای است از بنده خدا علی که امیر مومنان است (الی عبدالله بن قیس) به سوی عبدالله بن قیس (اما بعد) اما پس از حمد الهی و صلوات بر سید رسل کماهی (فقد بلغنی عنک قول) پس به تحقیق که رسید به من از جانب تو گفتاری در متقاعد ساختن مسلمانان از قیام ایشان به جنگ بصره و گفتار وی آن بود که جنگ فتنه ای است پرخطر و روایت می کرد از پیغمبر (ص) که: در فتنه ها قعود مناسب تر است و بهتر. حضرت امیر می فرماید که: (هو لک) آن گفتار برای تو است به اعتبار ظاهر دین (و علیک) و بر تو است به اعتبار تنفیر مردمان از اطاعت امیر مومنان یعنی اینکه مخلوط ساختی حق را به باطل، فایده حق از برا

ی تو است و ضرر باطل بر تو است در دنیا و عقبی. چه این گفتار، موجب تنفیر از طاعت امام مفترض الطاعه است که فرمان او همان فرمان خدا است و رسول او (فاذا قدم رسولی علیک) پس هرگاه که بیاید رسول من بر تو (فارفع ذیلک) پس بردار دامن خود را (و اشدد میزرک) و سخت کن آزار خود را یعنی چست و چالاک شو برای شتاب نمودن به کارزار (و اخرج من جحرک) و بیرون آی از سوراخ خودت که مشابه است به سوراخ روباه و کفتار (و اندب من منعک) و برانگیز هر که را که با تو است (فان حققت) پس اگر تحقیق کنی آنچه ما در اوییم در این امر و متابعت در آن (فانفذ) پس روان شو (فان تفشلت) و اگر ترسناک شوی و ضعیف شوی از معرفت این کار (فابعد) پس دور شو از ما در این کارزار (و ایم الله) و سوگند به خدا (لتوتین حیث انت) که هر آینه آورده شوی هرجا که باشی (و لا تترک) و واگذاشته نشوی (حتی یخلط زبدک) تا آنکه مخلوط و ریخته شود مسکه تو (بخاسرک) به شیر غلیظ فاسد تو (و ذائبک بجامدک) و گداخته تو به ناگداخته تو این کنایت است از مخلوط شدن احوال صافیه او به کدورت چون عزت او به مذلت، و سرور او به غم، و نعم او به نقم، و سهولت او به صعوبت (و حتی تعجل) و تا شتاب کرده شوی (عن قعدتک) از هیات نشستن خودت (و تحذر من امامک) و بترسی از پیش خود (کحذرک) همچه ترسیدن تو (من خلفک) از پس خودت و این کنایت است از شدت خوف. یعنی همیشه ترسان و هراسان باشی، یا مراد آن باشد که تو در هر دو جهان ترسان باشی. (و ما هی بالهوینا التی ترجوا) و نیست آن قصه معهود- که وقایع اصحاب جمل است- سهل و آسان چنانکه امید می داری (و لکنها الداهیه الکبری) ولیکن آن سختی و بلایی است که بزرگتر است از هر مصیبتی و سختی (یرکب جملها) مرکوب ساخته شود شتر بارکش او (و یذل صعبها) و رام کرده شود دابه سرکش او (و یسهل جبلها) و نرم گردانیده شود کوه درشت او هر یک از اینها کنایت است از شدت آن حال و سختی آن جدال. (فاعقل عقلک) پس ضبط کن خرد خود را بر ادراک صواب و در این فتنه عظیمه رجوع با عقل خود کن تا متیقن شوی به حقیقت آن (و املک امرک) و مالک شو کار خود را (و خذ نصیبک و حظک) و بگیر نصیب و بهره خود را از طاعت (فان کرهت) پس اگر مکروه شماری این حالت را (فتنح) پس دور شو از ما و توجه نما (الی غیر رحب و لا نجاه) و به سوی غیر گشادگی و رستگاری (فبالحری لتکفین) پس سزاوار است که کفایت کرده شود مونت و مشقت این کار (و انت نائم) و تو باشی در خواب غفلت یعنی چون راضی نیستی به قضای روشنی افزای حق، پس در رو به تنگنای تاریک باطل (حتی لا یقال این فلان) تا به مرتبه ای که گفته نشود که کجا است فلان و التفات نکنند به سوی تو. یعنی حضور و غیبت بلکه وجود و عدم تو در آن حال یسکان باشد. (و الله انه لحق مع محق) و سوگند به خدا که آن کاری که تو را به آن می خوانم، هر آینه حقی است که با گوینده حق است و پیداکننده آن. مراد نفس نفیس خودش است که (الحق مع علی و علی مع الحق) (و ما نبالی ما صنع الملحدون) و باک نداریم به آنچه کردند ملحدان در دین، و احدات نمودند میل کنندگان از اسقاط طریق یقین (والسلام)

آملی

قزوینی

این نامه به ابوموسی اشعری نوشته و او عامل آن حضرت بود بر کوفه و به آن حضرت رسیده بود که او مانع می شود مردم را و باز میدارد از بیرون آمدن بجانب او برای جنگ اصحاب جمل وقتی که آن حضرت متوجه بصره شد نامه باهل کوفه نوشت و از ایشان مدد و لشگر خواست، ابوموسی از جهل و ضلالت خود ایشان را باز می داشت و از دخول در حرب منع می کرد و میگفت: این فتنه ایست میان مسلمانان افتاده از آن برکنار باشید و خود را داخل مسازید و اخبار از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایت مینمود این معنی که چون فتنه در میان امت ظاهر شود شما کناره کنید و در آن داخل مشوید چون این خبر به آن حضرت رسید فرزند خود امام حسن علیه السلام را روانه کوفه نمود و این نامه به ابوموسی در قلم آورد. به من رسید از تو سخنی که آن برای توست و بر توست. یعنی هم نفع توست و هم ضرر توست، از راه آن که صواب است در اصل خویش و خطا است در مقصودی که او را است زیرا که حذر از فتنه و کناره از آن صواب و روایت آن از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم حق است ولیکن حرب آن حضرت با اهل جمل فتنه نبود که رفع فتنه بود و ابوموسی جاهل از ضعف بصیرت و قصور معرفت و هوای طبع و انحراف از حق آنرا فتنه می پنداشت و نقش آن شبهه در ضمیر فاسد خود مینگاشت، پس آن سخنها که او میگفت در مقام نصیحت اهل کوفه هر چند از روی ظاهر صواب مینمود او را نافع بود در حقیقت از صواب دور بود و مستوجب ضرر و عقوبت او در دنیا و آخرت بود. و یکی از امارات آنکه ابوموسی در آن سخن صاحب غرض بود نه طالب حق افعالی است که از او بعد از آن ظاهر شد، از آن جمله قضیه تحکیم است. و ایضا فعل او مناقض قول او بود که خود در چنان وقت دست از عمل و حکومت باز نمی داشت، هرگاه امر مسلمانان و خلیفه اسلام بر فتنه و ضلالت مبتنی باشد و حذر از آن واجب و اعتزال لازم او را چگونه روا باشد قیام به حکومت نمودن و از جانب خلیفه اسلام بی رضای او عامل بودن. و بالجمله آن احمق بی عقل با آنکه خود را از جانب آن حضرت حاکم کوفه میدانست مردم را از اعانت او مانع بود و اعتقادش آنکه او را و اهل کوفه را چه ضرر است در آن کار داخل شدن و خود را در شبهه و فتنه افکندن، چون نان او پخته است، او را چه غم که کار مسلمان آشفته است. و گویند: روز جمل آن حضرت رایت بدست محمد حنفیه داد و گفت: حمله کن او جرئت نمی کرد و متردد بود گفت: می ترسم که این جنگ فتنه باشد گفت (ویحک) چون فتنه باشد که پدر تو قاید و سایق او است یا قریب به این مضمون. پس هرگاه قدوم نماید رسول من بر تو بردار دامن خود را و سخت کن ازار خود را. یعنی میان دربند و دامن برزن و بیرون آی از سوراخ خود. یعنی دست تصرف از کوفه بردار و پای اقامت از آنجا بیرون نه، نه پنداری همچو روباه به سوراخ در خزیدی و آسوده و سالم گردیدی و بخوان و برانگیز آنان را که با تواند. یعنی یاران خود را جمع کن پس اگر محقق کردی و ثابت شدی بر یقین و حق. یعنی دانستی که این فتنه نیست پس روانه شو و اگر ترسیدی بیدل شدی پس دور شو و از کوفه و لشگر دست برگیر و کناری رو و می تواند مراد از (من معک) لشگر کوفه باشد. یعنی لشگر را جمع کن و بیرون آر اگر تو عارف شدی بحق سوی من آی، و الا خود دور شو و لشکر را روانه کن و مگر در نسخه شیخ بحرانی بجای (فابعد) (فاقعد) بوده است و اصح این است. و قسم به خدا که آمده شوی هر جا باشی. یعنی از تو نگذرانم. غافل نمانم، بر سر تو آیم، یا کس بفرستم تا ترا بچنگ آرند هر جا باشی، رها کرده نشوی تا آمیخته گردد مسکه تو با شیر غلیظ فاسدت، و گداخته ات با ناگداخته ات. این کلام در مقابل مثل گویند. یعنی تو را و زیر و بر کنم و احوال صافی تو بکدورت آمیخته کنم، عزتت را بمذلت و سرورت را بغم و نعمتت را به الم بیامیزم. و تا آنکه فرصت نشستن نیابی و حذر کنی از پیش خود همچو حذر تو از پس خود. یعنی هیچ ایمن نباشی و شخص غالبا از پیش روی خود ایمن است و خوف از پس پشت دارد، و چون خوف بغایت رسد از پیش روی نیز بترسد و نیست این موقع کاری آسان و خوار که تو امید داری و میپنداری، ولیکن این بلائی بزرگ و واقعه عظیم است سوار شتر او باید شدن، و دشوار او رام کردن، و کوهستان او هموار و آسان ساختن. یعنی ناچار باید این شتر سرکش را زیر بار بردن و این راه درشت سنگستان را هموار و آسان کردن و غرض اینکه از این کار تغافل روا نیست و آسان گرفتن آن به جا نیست. پس ضبط کن و به بند خرد خود را، و مالک شو کار خود را و فراگیر نصیب و بهره خود را. یعنی در کار خود نیک اندیش، و صلاح کار خود ببین پس اگر ناخوش شماری و دوست نداری که در این کار داخل شوی، پس دور شو، نه به سوی فراخی و گشادگی، و نه در خلاصی و رستگاری. یعنی دور شو که کارت بگشاد نرسد و رستگاری نیابی که سزاوار و در خور آن است که این کار دیگران از تو کفایت کنند و تو در خواب باشی تا نگوید کسی که کجا است فلانی. و بالجمله اولی آن است که این امر بی مدد و حضور تو ساخته گردد و وجود و عدم تو آن جا یکسان باشد، و کسی خبر تو نپرسد که او اینجا هست یا نیست. سوگند به خدا که اینکار و این حرف حق است با کسی که بر حق است و حق میگوید و باک ندارد از آنچه ملحدان کردند و راه از حق گردانیدند و او را نصرت و متابعت ننمودند که او بر یقین است در امر خویش.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی ابی موسی الاشعری و هو عامله علی الکوفه و قد بلغه عنه تثبیطه الناس عن الخروج الیه، لما ندبهم لحرب اصحاب الجمل.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی ابوموسی اشعری و او حاکم بود از جناب امیر علیه السلام بر کوفه و حال اینکه رسیده بود به امیر علیه السلام از احوال او به تعویق انداختن او مردمان را از بیرون رفتن به سوی امیر علیه السلام، در هنگامی که خوانده بود ایشان را از برای محاربه کردن با اصحاب جمل که اصحاب عایشه باشند. و اشعر لقب شخصی است که صاحب مو بود در حین تولد و طائفه ای از عرب منسوبند به آن شخص.

«من عبدالله علی امیرالمومنین، الی عبدالله بن قیس.

اما بعد، فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک، فاذا قدم علیک رسولی، فارفع ذیلک و اشدد مئزرک و اخرج من جحرک و اندب من معک، فان تحققت فانفذ و ان تفشلت فابعد! و ایم الله لتوتین حیث انت و لا تترک حتی یخلط زبدک بخاثرک و ذائبک بجامدک و حتی تعجل عن قعدتک و تحذر من امامک، کحذرک من خلفک.»

یعنی این مکتوب از جانب بنده ی خدا علی امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عبدالله پسر قیس.

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که رسید به من از حال تو

سخنی که آن سخن (هم) از برای نفع تو است و (هم) بر ضرر تو است، زیرا که گفته بود به اهل کوفه که علی علیه السلام امام راهنما است و بیعت او صحیح است و اما جایز نیست با او مقاتله کردن مر اهل قبله را. پس اول کلامش بر نفع او است که تصدیق بر امامت و خلافت بر حق او است و آخرش بر ضرر اوست که اضلال مردم و ناحق است. پس در وقتی که وارد شد بر تو فرستاده ی من، پس بلند کن دامن تو را و سخت ببند بند زیر جامه ی تو را و بیرون برو از سوراخ تو و بخوان کسی را که متفق است با تو، پس اگر ثابت قدم باشی بر اطاعت من، پس حرکت کن به سوی من و اگر سستی کردی و تاخیر ورزیدی از اطاعت من، پس دور شو از من. و سوگند به خدا که آورده شوی در هر جا که باشی و واگذاشته نمی شوی تا آمیخته شود روغن تو با شیر تو و گداخته ی تو با خشک تو. یعنی مختل گردد امور منتظمه ی تو و تا اینکه تعجیل کرده شوی از نشستن تو و تا اینکه بترسی تو از پیش روی تو که عقوبت دنیا باشد، مانند ترسیدن تو از پشت سر تو که عذاب آخرت باشد.

«و ما هی بالهوینی التی ترجو و لکنها الداهیه الکبری، یرکب جملها و یذلل صعبها و یسهل جبلها، فاعقل عقلک و املک امرک و خذ نصیبک و حظک، فان کرهت فتنح الی غیر رحب و لا فی نجاه، فبالحری لتکفین و انت نائم، حتی لایقال: این فلان؟ و الله انه لحق مع محق و ما یبالی ما صنع الملحدون. و السلام.»

یعنی و نیست فتنه ی اصحاب جمل فتنه ی آسان آنچنانی که گمان کرده ای تو، ولیکن آن فتنه حادثه ی بزرگ است که باید سوار شد شتر شدایدش را و آسان کرده شود دشوارش را و هموار گردانیده شود کوهستان ناهموارش را و فهم کن کمال فهم تو را و مالک شو کار تو را و بردار نصیب تو را و حظ تو را از جهاد کردن، پس اگر کراهت داری و بی رغبت باشی در جهاد کردن، پس دور شو به سوی جایی که وسعت نداشته باشد و نجات و رستگاری در آن نباشد و هر آینه سزاوار است اینکه تو کفایت کرده شوی از کلفت این جهاد و حال آنکه تو غافل باشی، تا اینکه گفته نشود که در کجاست فلان کس و سوگند به خدا که به تحقیق که آن جهاد حق است و واجب است با امام و خلیفه ی صاحب حق و مبالاتی و باکی ندارد از کاری که می کنند ملحدان و عدول کنندگان از دین اسلام. والسلام.

خوئی

اللغه: (فثبطهم): حبسهم بالجبن یقال: ثبطه عن الامر ای اثقله و اقعده، (الجحر) بالضم: ثقب الحیه و نحوها من الحشار، (الزبد) بالضم: ما یستخرج بالمخض من اللبلن، (خثر) اللبن خثوره من باب قتل بمعنی ثخن و اشتد و رجل خاثر النفس ای ثقیل کسلان. الاعراب: و هو عامله علی الکوفه: جمله حالیه و یحتمل الاستیناف و کذا ما بعده و یحتمل فیه العطف ایضا، هو لک: جمله اسمیه صفه لقوله قال، و علیک: ظرف مستقر معطوف علی لک و یمکن ان یکون عطفا علی هو بتقدیره بعده ای و هو علیک فتکون حالیه و المعنی انه قوله حالکونه یکون علی ضررک، ایم الله: قسم و هو مبتدء لخبر محذوف و هو قسمی و ما بعده جواب القسم. المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 246 ج 17 ط مصر): المراد بقوله (هو لک و علیک) ان اباموسی کان یقول لاهل الکوفه: ان علیا امام هدی، و بیعته صحیحه الا انه لا یجوز القتال معه لاهل القبله، هذا القول بعضه حق و بعضه باطل. اقول: الظاهر من کلامه ان البعض الحق منه تصدیقه بامامته و صحه بیعته و البعض الباطل عدم تجویزه القتال معه لما قال عنه ابن میثم (و یقول: انها فتنه فلا یجوز القیام فیها و یروی عن النبی (صلی الله علیه و آله) اخبارا یتضمن وجوب القعود عن الفتنه و الاعتز الفیها)- الی ان قال: و هو علیه من وجوه، 1- کان معلوما من همه انه لم یقصد بذلک الا قعود الناس عنه، و فهم منه ذلک، و هو خذلان للدین فی الحقیقه و هو عائد علیه بمضره العقوبه منه (علیه السلام) و من الله تعالی فی الاخره. اقول: و یوید ذلک ما قیل فی حال ابی موسی من انه من المعتقدین بعبد الله بن عمر و من الذین یمیلون الی انتخابه بالخلافه لظاهره تقواه الجامد العاری عن تحقیق الحق کاکثر المتزهدین و قد اعتزل عن علی (علیه السلام) و لم یبایعه و تبعه جمع من کبار الصحابه کاسامه بن زید و عمرو بن عاص و سعد بن ابی وقاص، و کان اعتزالهم عنه (علیه السلام) فت فی عضد ولایته و نصر لعدوه و هو معاویه و قد لحقوا و بعد ذلک، و اظهر ابوموسی جوهره فی قضیه الحکمین فیما بعد، و قال ابن میثم. 2- انه لما کان علی الحق فی حربه کان تثبیط ابی موسی عنه جهلا بحاله و ما یجب من نصرته و القول بالجهل عائد علی القائل بالمضره. 3- انه فی ذلک القول مناقض لغرضه لانه نهی عن الدخول مع الناس و مشارکتهم فی زمن الفتنه و روی خبرا یقتضی انه یجب القعود عنهم حینئذ مع انه کان امیرا یتهافت علی الولایه و ذلک متناقض، فکان علیه لا له. اقول: و الاوضح ان یقال ان تصدیه للولایه فی هذه الحاله دخول فی الفتنه

لانها سیاسه للناس فلو اعتقد بما نقل لزم علیه الاستعفاء و العزله عن العمل فورا مضافا الی ان اعترافه بامامته و صحه بیعته یقتضی وجوب طاعته علیه فلا معنی للخلاف معه بای استناد مع انه اعتمد علی النهی علی القتال معه علیه بان المخالفین من اهل القبله و القتال مع اهل القبله لقمع الفتنه مشروع فی القرآن کما قال الله تعالی (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احدیهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله 9- الحجرات) و ای، بغی اعظم من نکث طلحه و الزبیر بیعتها و جمعهما الجموع علی خلاف علی (علیه السلام)؟! و قد شدد علیه الامر بالخروج من الکوفه و من معه و اللحاق به بقوله: (فارفع ذیلک و اشدد مئزرک و اخرج من جحرک، و اندب من معک). ثم نبه (علیه السلام) الی ما فی قلبه من الشک و النفاق بقوله: (فان تحققت فانفذ و ان تفشلت فابعد). ثم نبهه (علیه السلام) الی ما یوول الیه خلافه معه من سوء العاقبه بقوله: (و ایم الله لتوتین من حیث انت- الخ). قال الشارح المعتزلی: معناه ان اقمت علی الشک و الاسترابه و تثبیط اهل الکوفه عن الخروج الی و قولک لهم، لا یحل لکم سل السیف لا مع علی و لا مع طلحه، و الزموا بیوتکم و اکسروا سیوفکم، لتاتینکم و انتم فی

منازلکم اهل بالکوفه اهل البصره مع طلحه و ناتینکم نحن باهل المدینه و الحجاز فیجتمع علیکم سیفان من امامکم و من خلفکم فتکون ذلک الداهیه الکبری- الخ-. و قال فی شرح قوله (علیه السلام) (و لا تترک حتی یخلط زبدک بخاثرک): تقول للرجل اذا ضربته حتی اثخنته: لقد ضربته حتی خلطت زبده بخاثره، و کذلک حتی خلطت ذائبه بجامده، و الخاثر اللبن الغلیظ، و الزبد خلاصه اللبن و صفوته فاذا اثخنت الانسان ضربا کنت کانک خلطت ما دق و لطف من اخلاطه بما کثف و غلظ منها، و هذا مثل و معناه لتفسدن حالک و لتخلطن، و لیضطربن ما هو الان منتظم من امرک- الخ. اقول: و حیث ان الخطاب له شخصا یمکن ان یکون مراده (علیه السلام) الاخبار عن حاله فیما یاتی علیه من انتخابه حکما فی صفین و المقصود انه حیث یصدق ظاهرا امامته و یمنع اهل الکوفه من نصرته بحجه الدفاع عن مصلحتهم سیاتی علیه الابتلاء بالحکومه فی صفین فیظهر سوء عقیدته بالنسبه الیه (علیه السلام) و خیانته باهل الکوفه فی اظهار عزل الامام و تسلیمهم الی معاویه فیعجل فی الفرار من کوفه و یحذر من دنیاه و آخرته لما ارتکبه بخدعه عمرو بن عاص معه. و قد یظهر من بعض التواریخ ان هذا الکتاب ثالث الکتب الذی کتبها (ع) الی ابی موسی الاشعری و اصرو ابلغ فی الا

ستعانه منه لدفع العدو الثائر، و لکن ابوموسی الاشعری اصر. علی الانکار و المکابره حتی عزله (علیه السلام) عن ولایه الکوفه و اجری عزله بید مالک الاشتر. الترجمه: این نامه ایست که بابوموسی اشعری نگاشت که کارگزار آنحضرت بود بر کوفه در حالیکه بانحضرت گزارش رسید ابوموسی مردم کوفه را از اجابت دعوت آنحضرت بازمی دارد چون آنها را برای جنگ با اصحاب جمل دعوت کرده بوده: از طرف بنده خدا علی امیرمومنان بسوی عبدالله بن قیس. اما بعد، راستی که بمن از تو گفتاری رسیده است که از آن تو است و بر زیان تو است، چون فرستاده و پیک من اینک بتو در رسد بی درنگ دامن بالا زن و کمرت را تنگ بربند و از سوراخت بدر آی و هر آنکه با خود دارای احضار کن اگر حق را دریافتی آنرا مجری کن و اگر سستی شیوه خود ساختی و نرد شکاکی باختی از منصب خود درگذر و دور شو، بخدا سوگند هر چه باشی و هر کجا باشی دستخوش گرفتاری شوی و بدنبالت آیند و رها نشوی تا گوشت و استخوانت بهم درآمیزند و تر و خشکت بهم آمیزند و نهان و عیانت هویدا گردد و تا اینکه از کناره گیری و بازنشست در شتاب اندر شوی و از آنکه در برابرت باشد بهراسی چونانکه از آنکه در پشت سرت باشد و پیگرد تو است بهراسی. این پیشامد برای تو چنانچه امیدواری آسان نیست بلکه بزرگترین گرفتاری و دشواری است که باید بر مرکبش برنشست و دشواریش را هموار کرد و گردنه و کوهش را صاف نمود. خود خویش را بکار گیر و خود را داشته باش و بهره ی خود را دریاب، و اگر نخواهی دور شو دور، بی خوشامد و بی کامیابی و رستگاری، تو که در خواب باشی محققا دیگران وظیفه ترا ایفاء کنند و کار ترا کفایت نمایند تا آنکه بدست فراموشی سپرده شوی و نگویند: فلانی کجاست؟ بخدا سوگند که این راه حق است و بدست چقدار است و باکی ندارد که ملحدان خدانشناس چه بازی کنند، والسلام.

شوشتری

قول الصنف (و من کتاب له (علیه السلام) الی ابی موسی الاشعری و هو عامله علی الکوفه) فی (تاریخ الیعقوبی): عزل علی (علیه السلام) عمال عثمان عن البلدان خلا (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) ابی موسی و هو الاشعری کلمه الاشتر، فاقره. (و قد بلغه عنه تثبیطه) ای: توقیفه. (الناس عن) و فی (المصریه): (علی) غلط. (و الخروج الیه لما ندبهم لحرب الجمل) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) ولکن لیس فی (ابن میثم): جمله (لما ندبهم) و لعله سقط من النسخه. و کیف کان ففی (المروج): لما کاتب علی (علیه السلام) اباموسی- فثبطهم و قال: انما هی فتنه، فنمی ذلک الیه (علیه السلام)- ولی علی الکوفه قرظه بن کعب الانصاری و کتب الی ابی موسی: (اعتزل عملنا یابن الحائک مذووما مدحورا، فما هذا اول یومنا منک، و ان لک فیها لهنات و هنیات). و عن محمد بن اسحاق: قدم محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر الکوفه لاستنفار الناس، فدخل قوم منهم علی ابی موسی لیلا فقالوا له: اشر علینا برایک فی الخروج مع هذین الرجلین الی علی، فقال لهم: اما سبیل الاخره فالزموا بیوتکم، و اما سبیل الدنیا فاشخصوا معهما. فمنع بذلک اهل الکوفه من الخروج، و بلغهما ذلک فاغلظا له، فقال لهما: ان بیعه عثمان افی عنق علی و عنقی و اعناقکما … (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و مثله (خلفاء ابن قتیبه) الا انه قال: بعث عمارا و محمد بن ابی بکر. و عن ابی مخنف: ان علیا (ع) بعث من الربذه هاشم بن عتبه الی ابی موسی، و کتب الیه: انی قد بعثت الیک هاشما لتشخص الی من قبلک من المسلمین لیتوجهوا الی قوم نکثوا بیعتی و قتلوا شیعتی و احدثوا فی الاسلام هذا الحدث العظیم، فاشخص بالناس الی معه حین یقدم الیک، فانی لم اولک المصر الذی انت فیه، و لم اقرک علیه الا لتکون من اعوانی علی الحق، و انصاری علی هذا الامر. و رواه الطبری مع اختصار. و عن ابی مخنف: فبعث هاشم بن عتبه من الکوفه المحل بن خلیفه الی علی (علیه السلام) بالربذه، و کتب معه الیه (علیه السلام): (انی قدمت بکتابک علی امری مشاق بعید الود، ظاهر الغل و الشنان، فتهددنی بالسجن و خوفنی بالقتل. فبعث (ع) ابن عباس و محمد بن ابی بکر الیه و کتب معهما الیه: اما بعد یابن الحائک یا عاض ایر ابیه، فو الله انی کنت لاری ان بعدک من هذا الامر الذی لم یجعلک الله له اهلا، و لا جعل لک فیه نصیبا، سیمنعک من رد امری و الابتزاز علی، و قد بعثت الیک ابن عباس و ابن ابی بکر فخلهما و المصر و اهله، و اعتزل عملنا

مذووما مدحورا، فان فعلت و الا فانی قد امرتهما علی ان ینابذاک علی سواء، ( … ان الله لا یهدی کید الخائنین)، فاذا ظهرا علیک قطعاک اربا اربا، و السلام علی من شکر النعمه و وفی بالبیعه و عمل برجاء العاقبه. (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و رواه الطبری الا انه قال: بعث الحسن (ع) و عمارا یستنفران الناس، و بعث قرظه امیرا و کتب معه الی ابی موسی: فقد کنت اری ان عزوبک عن هذا الامر الذی لم یجعل الله تعالی لک منه نصیبا، سعیمنعک من رد امری، و قد بعثت الحسن و عمارا یستنفران الناس، و بعثت قرطه والیا علی المصر، فاعتزل عملنا مذووما مدحورا، فان لم تفعل فانی قد امرته ان ینابذک فان نابذته فظفر بک ان یقطعک آرابا. قوله (علیه السلام) (من عبدالله علی امیرالمومنین) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید) ولکن لیس فی (ابن میثم): کلمه (علی). (الی عبدالله بن قیس) و هو ابوموسی الاشعری. (اما بعد فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک). قال ابن ابی الحدید: اراد به ان اباموسی کان یقول لاهل الکوفه: ان علیا امام هدی و بیعته صحیحه، الا انه لا یجوز القتال معه مع اهل القبله، و هذا القول بعضه حق و بعضه باطل. قلت: کون المراد ما ذکر غیر معلوم، فلم یعلم اولا ان اباموسی قال ما نسب الیه، و انما روی المفید فی (جمله): ان ابن عباس خدعه بان امیرالمومنین (علیه السلام) یقره علی حکومته، فاخذ البیعه له من الناس. فروی ان ابن عباس قال له (علیه السلام): ابعث الی الکوفه ابنک الحسن (ع) و عمارا و انا اخرج معهما، فلما وصلوا قال لهما: ان اباموسی عاق، فاذا رفقنا به ادرکنا حاجتنا، فقالا له: افعل ما شئت. (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) فقال لابی موسی: ان علیا (ع) ارسلنا الیک لما یظن من سرعتک الی طاعه الله و رسوله، و مصیرک الی ما احبنا اهل البیت، و قد علمت فضله و سابقته فی الاسلام و یقول لک: ان تبایع الناس یقرک علی عملک و یرضی عنک. فانخدع و صعد المنبر فبایع له (علیه السلام) ثم نزل. و ثانیا: انه لو ثبت ما نسب الیه، لم یعلم صحه التعبیر عنه بانه (قول لک و علیک)، و لعل فی الروایه تحریفا، و ان الاصل: (قول هو علیک لا لک). فروی ابن قتیبه و ابومخنف: ان اباموسی قال لرسولیه (علیه السلام) محمد بن ابی بکر و عمارا و محمد بن جعفر: بانا لو اردنا قتالا ما کنا نبدا باحد من قتله عثمان. و لازمه نصره له (علیه السلام) فی حربه مع طلحه و الزبیر و عایشه لاعترافه بدخالتهم فی قتل عثمان، و اعتزاله (علیه السلام) عنه فیکون قوله علیه لا له. ایمکن ایضا بان یقال: بان قوله ذاک علیه لا له، بان قوله یستلزم حلیه قتل عمار، مع ان من المتواتر قول النبی (صلی الله علیه و آله): (عمار تقتله الفئه الباغیه)، فضلا عن کونه مجمعا علی جلاله. و فی (خلفاء ابن قتیبه): ان عمارا قال: یا اهل الکوفه ان کان غابت عنکم امورنا فقد انتهت الیکم انباونا، ان قتله عثمان لا یعتذرون من قتله الی الناس، و لا ینکرون ذلک، و قد جعلوا کتاب الله بینهم و بین محاجیهم، فبه احیی الله من احیی و امات من امات، و ان طلحه و الزبیر کانا اول من طعن و آخر من امر، و کانا اول من بایع علیا (ع)، فلما اخطاهما ما املاه (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) نکثا بیعتهما من غیر حدث. و ای قول کان من ابی موسی له و قد بین عمار کون قوله کله علیه. ففی (خلفاء ابن قتیبه): لما صعد ابوموسی المنبر و قال: ایها الناس ان اصحاب محمد الذین صحبوه فی المواطن اعلم بالله و رسوله ممن لم یصحبه، و ان لکم حقا علی ان اودیه الیکم، ان هذه الفتنه النائم فیها خیر من الیقظان، و القاعد خیر من القائم، و القائم فیها خیر من الساعی، و الساعی خیر من الراکب، فاغمدوا سیوفکم حتی تنجلی هذه الفتنه، قام عمار و قال: ایها الناس ان اباموسی ینهاکم عن الشخوص الی هاتین الجماعتین- و ما صدق فیما قال و لا رضی الله من عباده بما قال- قال عزوجل: (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله فان فاءت فاصلحوا بینهما بالعدل و اقسطوا … ) و قال تعالی: (و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه و یکون الدین کله لله … )، فلم یرض من عباده بما ذکر ابوموسی من ان یجلسوا فی بیوتهم و یخلوا الناس فیسفک بعضهم دماء بعض- فسیروا معنا الی هاتین الجماعتین و اسمعوا من حججهم، و انظروا من اولی بالنصره فاتبعوه، فان اصلح الله امرهم رجعتم ماجورین و قد قضیتم حق الله تعالی، و ان بغی بعضهم علی بعض نظرتم الی الفئه الباغیه، فقاتلوهم حتی تفی ء الی امر الله کما امرتم و افترض علیکم. و کذلک رد علی ابی موسی قوله کله عبد خیر الخیوانی کما مر فی العنوان السابق. (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و لو صحت روایه المصنف: (قول مو لک و علیک)، فمحمول علی ان ما نقله ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: ان هذه الفتنه النائم فیها خیر من الیقظان، قاله له خاصه لعلمه (صلی الله علیه و آله) بانحرافه عنه، فقال (صلی الله علیه و آله) له: من کان فی فتنه الناکثین نائما کسعد و ابن عمرو لم یخذلا الناس انه (علیه السلام) کما لم ینصراه، خیر من ابی موسی الذی کان قائملا بخذل الناس عنه (علیه السلام). و یشهد له روایه ابی مخنف: (لما صعد ابوموسی المنبر و قال: کانی اسمع النبی (صلی الله علیه و آله) بالامس یذکر الفتن فیقول: انت فیها نائما خیر منک قاعدا - الی ان قال- قام عمار و قال له: ان کنت صادقا فانما عناک بذلک وحدک و اتخذ علیک الحجه، فالزم بیتک و لا تدخلن فی الفتنه، اما انی اشهد ان النبی (صلی الله علیه و آله) امر علیا بقلتال الناکثین- و سمی له فیهم من سمی- و امره بقتال القاسطین، و ان شئت لاقیمن لک شهودا ان النبی (صلی الله علیه و آله) انما نهاک وحدک و حذرک من الدخول فی الفتنه- ثم قال له (علیه السلام) اعطنی یدک علی ما سمعت- فمد یده الیه- فقال له عمار: غلب الله من غالبه و جاحده ثم جذبه فنزل. و رواه الطبری مختصرا. (فاذا قدم رسولی) و لعل المراد به قرظه بن کعب الانصاری کما مر عن (المروج). (عطیک فارفع ذیلک) (ارفع ذیلک) کقولک شمر ذیلک. (و اشدد مئزرک) کقولک: (اشدد حیازیمک). (واخرج من جحرک) قال ابن ابی الحدید: کنایه غض عن ابی موسی (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) جعله ثعلبا او ضبا. قلت: فیه اولا: ان الجحر لم یات للثعلب بل للضب و الحیه، و انما یاتی للثعلب کالارنب المکو کما صرح به الثعالبی فی (فقه لغته). و قال الشاعر: و لا تری الضب بها ینجحر و فی کلامه (علیه السلام): او انجحر انجحار الضبه فی جحرها و ثانیا: من این انه کنایه غض و لیس من قبیل قولهم: (دخلوا فی مجاحرهم) ای: فی مکامنهم، و یشهد له کونه فی سیاق (ارفع ذیلک و اشدد مئزرک)، فیکون الکل فی معنی الامر بالجد فی الامر و ان بعده. (فاندب) ای: الی حرب اهل البصره. (من معک) ای: من اهل الکوفه. (فان تحققت) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (فان حققت) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (فانقذ) ای: اذا تبین لک ان حرب الناکثین حق فاجر الندب الیهم. (و ان تفشلت) ای: خفت و جبنت من ان یکون حقا. (فابعد) من امرنا و عملنا. (و ایم الله لتوتین من حیث) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، ولکن (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) فی (ابن میثم): (حیث). (انت و لا تترک حتی یخلط زبدک) و الزبد: خلاصه اللبن التی تحصل مخضه. (بخاثرک) و الخاثر: بقیه اللبن الدون، فی (الصحاح) فی المثل: (اخلط الخاثر بالزباد) و زباد اللبن بالضم و التشدید ما لا خیر فیه. و هو کما تری فان الظاهر ان الزباد بمعنی الزبد و انه احسن اللبن، و الخاثر ادونه. (و ذائبک بجامدک) فی (الصحاح): فی المثل: (ما یدری ایخثر ام یذیب). (و حتی تعجل عن) و فی (المصریه): (فی) غلط. (قعدتک) ای: لا تمهل حتی تقعد، فبعث (ع) الیه الاشتر و کان علی المنبر فلم یمهله یتم کلامه. ففی الطبری: ان الاشتر استاذن علیا (ع) فی اتیان الکوفه بعد الحسن (ع) و عمار، فاذن له فاقبل حتی دخل الکوفه، و قد اجتمع الناس فی المسجد الاعظم، فجعل لا یمر بقبیله یری فیها جماعه فی مجلس او مسجد الا دعاهم و یقول: اتبعونی الی القصر، فانتهی الی القصر فی جماعه من الناس فاقتحم القصر و ابوموسی قائم فی المسجد یخطب الناس و یثبطهم- الی ان قال- قال ابومریم الثقفی: و الله انی لفی المسجد و عمار یخاطب الناس اذ خرج علینا غلمان ابی موسی یشتدون ینادون یا اباموسی هذا الاشتر دخل القصر و ضربنا و اخرجنا- فنزل ابوموسی فدخل القصر و صاح به الاشتر: اخرج (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) من قصرنا، اخرج الله نفسک، فو الله انک لمن المنافقین قدیما- و دخل الناس ینتهبون متاع ابی موسی، فمنعهم الاشتر و قال: انی قد اخرجته فکف الناس عنه. (و تحذر من امامک کحذرک من خلفک) و هو کنایه عن کمال توجه اسباب الخطر، فان الانسان غالبا یحذر من خلفه الذی لا یراه، لا من امامه الذی نصب عینیه. ثم الظاهر کونه اشاره الی انه ان ادام برایه فی الخذلان عنه، لم ینحصر خوفه بمن یاتیه من عنده، بل یحصل له الخوف من بلد هو فیه، فقد عرفت انه لما جاءه الاشتر و هدده نهب الناس متاعه. (و ما هی) ای: خصلته التی تخلق بها من خذلان الناس عنه (علیه السلام). (بالهوینا) تصغیر الهون، و من الغریب عدم تعرض کتب اللغه حتی (القاموس) له. (التی ترجو) رجا ابوموسی لما هون عمر امره (علیه السلام) بتفویض الامر الی بنی امیه بنصب عثمان ان یکون امره (علیه السلام) هینا حتی یقدر هو علی مخالفته (علیه السلام). (ولکنها الداهیه الکبری) ای: امر عظیم و شده شدیده. (یرکب جملها) فیهزم الناکثین و اهل الجمل. (و یذل صعبها و یسهل جبلها) فی القاسطین، فیقتل (ع) منهم حتی ارادوا الفرار. هذا و قال ابن ابی الحدید: معنی قوله (علیه السلام): (و ایم الله لتوتین من حیث انت) ان اقمت علی تثبیط اهل الکوفه، لیاتینکم و انتم فی منازلکم اهل البصره (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) مع طلحه، و ناتینکم نحن باهل المدینه فیجتمع علیکم سیفان من امامکم و خلفکم. قال: و معنی قوله (علیه السلام): (و تحذر من امامک کحذرک من خلفک) ان اقمت علی منع الناس عن الحرب معنا و معهم، یاتیک اهل البصرهو اهل المدینه فتکون کما قال تعالی: (اذ جاوکم من فوقکم و من اسفل منکم … ). قال: و معنی قوله (علیه السلام): (یرکب جملها و یذل صعبها و یسهل جبلها) لا تقل ان هذا ای قصد الجیوش من الجانبین الکوفه امر صعب فانه ان دام الامر علی ما اشرت الی اهل الکوفه من التخاذل، لیرتکبن اهل المدینه و اهل البصره هذا المستصعب فنطلب نحن و اهل البصره ان نملک الکوفه فیجتمع علیها الفریقان. قلت: و کلامه کما تری بمراحل فای وجه لان یوعد (ع) اهل الکوفه فلم یکونوا کاهل البصره منابذین له (علیه السلام)؟ و انما کان ابوموسی شخصه منابذا له (علیه السلام)، و لم یکن سلطان الکوفه حتی یحتاج الی جمع جیشه (علیه السلام) و جیش طلحه و الزبیر علیه، فقد عرفت انه (علیه السلام) لما بعث الاشتر وحده الیه فر، و امارته انما کانت من قبله (علیه السلام) بطلب الاشتر اولا ذلک منه، و بعزله کان یصیر نفرا من عرض الناس، و من ولاه بدله کان یقدر علی عقوبته کل العقوبه. فمر روایه ابی مخنف فی بعثه (علیه السلام) ابن عباس و محمد بن ابی بکر الیه و کتابه (علیه السلام) الیه: فاذا ظهرا علیک قطعاک اربا. و مر روایه الطبری فی بعثه (علیه السلام) قرظه الیه، و کتابه الیه: فاذا نابذته (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) فظفر امرته ان یقطعک آرابا. مع ان اباموسی انما کان یثبط الناس عنه (علیه السلام)، لانه کان یعلم انه (علیه السلام) لا یستعمل مثله منافقا، و اما طلحه و الزبیر فان کانا غلبا لم یخش منهما عدم تولیته لکونهم جمیعا علی رای واحد، و انما امر اهل الکوفه بملازمه بیوتهم لانه لم یتوقع منهم مساعده طلحه و الزبیر، فان میلهم کان معه (علیه السلام) لا معهما، و کان یقول لاهل الکوفه- کما روی ابومخنف-: ان علیا انما یستنفرکم لجهاد امکم عایشه و طلحه و الزبیر حواری النبی. و کان یقول لاهل الکوفه- کما روی الواقدی-: ان عایشه کتبت الی ان اکفنی من قبلک، و هذا علی قادم الیکم یرید ان یسفک بکم دماء المسلمین. و بالجمله تفسیره فی غایه السقوط. (فاعقل عقلک) ای: احبس عقلک عن الخطا. (و املک امرک) بان لا تتبع هواک. (و خذ نصیبک و حظک) ای: من امری. (فان کرهت) امری. (فتنح) ای: ابعد. (الی غیر رحب) ای: سعه. (و لا فی نجاه) من باس الله. (فبالحری) ای: فبالجدیر. (لتکفین و انت نائم حتی لا یقال این فلان) ای: یاخذ البیعه من اهل الکوفه رجال کثیرون، و لا یحتاج ذلک الیک حتی یسال عنک و لا اثر لوجودک. (و الله انه لحق مع محق) قال ابن ابی الحدید: اشاره الی قول النبی (صلی الله علیه و آله) (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) فیه (علیه السلام) اللهم ادر الحق معه حیثما دار. قلت: و روی ابومخنف: ان رجلا قام الیه (علیه السلام) فقال: ای: فتنه اعظم من هذه؟ ان البدریه تمشی بعضها الی بعض بالسیف! فقال (علیه السلام): ویحک اتکون فتنه انا امیرها و قائدها، و الذی بعث محمدا بالحق و کرم وجهه ما کذبت و لا کذبت، و لا ظللت و لا ضل بی، و لا زللت و لا زل بی، و انی لعلی بینه من ربی بینها الله لرسوله و بینها رسوله لی. و روی ابن دیزیل عن یحیی بن سلیمان، عن یحیی بن عبدالملک، عن اسماعیل بن رجاء، عن محمد بن فضیل، عن الاعمش عن ابی سعید الخدری قال: کنامع النبی (صلی الله علیه و آله) فانقطع شسع نعله فالقاها الی علی (علیه السلام) یصلحها- ثم قال: ان منکم من یقاتل علی تاویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله. فقال ابوبکر: انا هو؟ قال: لا- فقال عمر: انا هو؟ قال: لا، ولکنه خاصف النعل- و ید علی (علیه السلام) علی نعل النبی (صلی الله علیه و آله) یصلحها-. قال ابوسعید: فاتیت علیا (ع) فبشرته بذلک، فلم یحفل به کانه شی ء کان علمه من قبل. و روی محمد بن یعقوب عن حفص بن غیاث عن جعفر بن محمد (علیه السلام): ان رجلا سال اباه عن حروب جده علی (علیه السلام) فقال له: بعث الله محمدا (صلی الله علیه و آله) بخمسه اسیاف ثلاثه منها شاهره و سیف مکفوف- الی ان قال- و اما السیف المکفوف فسیف علی اهل البغی و التاویل، قال تعالی: (و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا- الی- فقاتلوا التی تبغی حتی تفی ء الی امر الله … ). فلما نزلت هذه الایه قال النبی (صلی الله علیه و آله): ان منکم من یقاتل بعدی علی التاویل، کما (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) قاتلت علی التنزیل، فسئل من هو؟ قال: خاصف النعل- و کان علی (علیه السلام) یخصف نعله … و روی ابن دیزیل عن یحیی بن سلیمان عن ابی فضیل عن ابراهیم الهجری عن ابی صادق قال: قدم علینا ابوایوب الانصاری العراق، فاهدت له الازد جزرا بعثوها معی، فدخلت علیه و قلت له: یا اباایوب قد کرمک الله بصحبه نبیه و نزوله علیک، فمالی اراک تستقبل الناس بسیفک تقاتل هولاء مره و هولاء مره؟ فقال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) عهد الینا ان نقاتل مع علی (علیه السلام) الناکثین - فقد قاتلناهم- و عهد الینا ان نقاتل معه القاسطین- فهذا وجهنا الیهم- یعنی معاویه و اصحابه- و عهد الینا نقاتل معه المارقین- و لم ارهم بعد. (و ما ابالی) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و ما یبالی) بالیاء، و الفاعل ضمیر (محق)، کما یشهد له (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (ما صنع الملحدون) کابی موسی و من تخلف عنه، و مر قول الاشتر لابی موسی: فو الله انک لمن المنافقین قدیما. و فی (الاستیعاب): و لم

یزل ابوموسی واجدا علی علی (علیه السلام) بعد عزله عن الکوفه حتی جاء منه ما قال حذیفه، فقد روی فیه حذیفه کلاما کرهت ذکره. و نقل ذلک ابن ابی الحدید عن (الاستیعاب) فی موضع آخر من الکتاب. و قال: مراده بکلام حذیفه الذی کره ذکره، ان اباموسی ذکر عند حذیفه (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) بالدین فقال: اما انتم فتقولون ذلک، و اما انا فاشهد انه عدو لله و لرسوله و حرب لهما فی الحیاه الدنیا و یوم یقوم الاشهاد یوم لا ینفع الظالمین معذرتهم و لهم سوء الدار، و کان حذیفه عارفا بالمنافقین اسر الیه النبی (صلی الله علیه و آله) امرهم و اعلمه اسماءهم. و قال ایضا: و روی ان عمار اسئل عن ابی موسی، فقال: لقد سمعت فیه من حذیفه قولا عظیما یقول: (هو صاحب البرنس الاسود)- ثم کلح منه کلوحا علمت منه انه کان لیله العقبه بین ذلک الرهط. و روی الطبری فی (ذیله): ان اباموسی لقی اباذر فجعل یلزمه، و یقول له ابوذر: الیک عنی. و یقول له ابوموسی: مرحبا باخی. و یقول له ابوذر: لست باخیک. و روی (امالی المفید): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: تفترق امتی ثلاث فرق- الی ان قال- و فرقه مدهدهه علی مله السامری- لا یقول لا مساس- ولکنهم یقولون: لا قتال، امامهم ابوموسی. و مر قوله (علیه السلام) فی اابقه فی ابی موسی- لما صار حکما-: و انما عهدکم بابی موسی بالامس یقول: انها فتنه، فان کان صادقا فقد اخطا بمسیره غیر مستکره، و ان کان کاذبا فقد لزمته التهمه. و مر خبر سوید بن غفله ان اباموسی قال ایام عثمان: قال النبی (صلی الله علیه و آله) ان بنی اسرائیل اختلفوا فلم یزل الاختلاف بینهم حتی بعثوا حکمین ضالین ضلا و اضلا من اتبعهما و لا ینفک امر امتی حتی یبعثوا حکمین یضلان (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) و یضلان من تبعهما- فقال له سوید: احذر یا اباموسی ان تکون احدهما. فخلع قمیصه و قال: ابرا الی الله من ذلک کما من قمیصی هذا … و کان (ع) یقنت علیه فی صلاته، کما یقنت علی معاویه و عمرو بن العاص، و یقول: اللهم العن معاویه اولا، و عمرا ثانیا، و اباالاعور ثالثا، و اباموسی رابعا. و کطلحه و الزبیر و غیرهما من المخالفین له (علیه السلام). روی الحمیری فی (قرب اسناده) عن محمد بن عبدالحمید و عبدالصمد بن محمد بن حنان بن سدیر عن الصادق (علیه السلام) قال: دخل علی اناس من اهل البصره فسالونی عن طلحه و الزبیر- فقلت لهم: کانا من ائمه الکفر، ان علیا (ع) یوم البصره لما صفت الخیل قال لاصحابه: لا تعجلوا علی القوم حتی اعذر فی ما بینی و بین الله تعالی، فقام الیهم فقال: یا اهل البصره هل تجدون علی جورا فی حکم؟ قالوا: لا، قال: فحیفا فی قسم؟ قالوا: لا، قال: فرغبه فی دنیا اخذتها لی و لاهل بیتی دونکم فنقمتم علی؟ قالوا: لا، قال: فاقمت فیکم الحدود و عطلتها عن غیرکم؟ قالوا: لا، قال: فما لبیعتی تنکث و بیعه غیری لا تنکث؟ انی ضربت الامر انفه و عینه، فلم اجد الا الکفر او السیف، ان الله تعالی یقول فی کتابه: (و ان نکثوا ایمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فی دینکم فقاتلوا ائمه الکفر انهم لا ایمان لهم لعلهم ینتهون)، و الذی فلق الحبه و برا النسمه و اصطفی محمدا (صلی الله علیه و آله) بالنبوه انهم لاصحاب هذه الایه و ما قوتلوا منذ نزلت. (الفصل الواحد و الثلاثون- فی الجمل و هم الناکثون) (و السلام) هکذا فی (المصریه و ابن ابی الحدید)، و لیس فی (ابن میثم).

مغنیه

اللغه: جحرک: مکانک. و اندب: ادع. و حققت: عزمت. و تفشلت: جبنت و تقاعست. و الخاثر: اللبن، و الزید خلاصته. و القعده- بکسر القاف- هیئه القعود. و الهوینا: تصغیر الهونی ای مونث الاهون. و اعقل عقلک: اجعله ثقیلا و کبیرا. الاعراب: و ایم الله مبتدا و الخبر محذوف وجوبا ای و ایم الله قسمی، و انت مبتدا و الخبر محذوف ای من حیث انت فی مکانک، و بالهوینا الباء زائده، و الهوینا خبر هی، ما صنع الملحدون ما مصدریه، و المصدر المنسبک مجرور بباء محذوفه ای ما ابالی بصنعهم. المعنی: کان ابوموسی الاشعری والیا علی الکوفه حین خرج اصحاب الجمل علی الاما، و استفر الامام اهل الکوفه للجهاد، کما جاء فی الرساله الاولی من رسائل النهج، و فثبطهم هذا الاشعری، فکتب الیه الامام الرساله التالیه: (اما بعد، فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک). ذکر الشارحون فی تفسیر هو لک و علیک ما لا ترکن الیه النفس.. و الذی نراه ان الامام یرد بقوله هذا علی خطبه الاشعری فی اهل الکوفه مثبطا عن الجهاد مع الامام بقوله: ایها الناس ان اصحاب رسول الله (صلی الله علیه و آله) الذین صحبوه فی المواطن اعلم بالله و رسوله ممن لم یصحبه.. و ان هذه الفتنه النائم فیها خیر من الیقظان، و القاعد خیر من القائم.. فاغمدوا سیوفکم.. فقال له الامام: ان قولک هذا هو لک و علیک ای فیه حق و باطل، اما الحق فهو ان اصحاب الرسول اعلم من غیرهم بالدین، و اما الباطل فهو ان القاعد فی هذه الفتنه خیر من القائم، لان الله سبحانه قد اوجب قتال مثیری الفتن بقوله: و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه- 193 البقره. و قال: و الفتنه اشد من القتل- 191 البقره. فکیف تنهی یا اشعری عما امر الله به؟ و هول قولک هذا الا رضا بالفتنه و تشجیع لها؟ و هل نسیت قول رسول الله (صلی الله علیه و آله): من رای منکم منکرا فلیغیره بیده، فان لم یستطع فبلسانه، فان لم یستطع فبقلبه، و ذلک اضعف الایمان؟. (فارفع ذلک و اشدد مئزرک). اسرع الی انت و من معک بلا تاخیر (فان حققت فانفذ) ان عزمت علی الطاعه فتوکل علی الله (و ان فشلت فابعد) ان فترت و تراخیت فاذهب الی بیتک و شانک (و لا تترک حتی یخلط زبدک یخاثرک الخ).. اتظن انک بمنجاه؟ کلا، ستوخذ من مکانک، و لا تترک الا و انت تاثه حائر لا تهتدی الی خیر (و حتی تعجل فی قعدتک). المراد بالقعده هنا الوظیفه و الولایه ای تطرد منها (و تحذر من امامک کحذرک من خلفک) هذا کنایه عن الاحاطه به بلا مناص له و خلاص. (و ما هی بالهوینا- الی- جبلها) ان موقفک- ایها الاشعری- لیس بالامر الهین کما تظن.. انه صعب و عسیر علیک و علینا، و لکنا نحن نقتحم هذا الصعب و نذلله حتی یسهل باذن الله، و تبقی انت فی الشده و الحیره (فاعقل عقلک) تغلب به علی هواک (و املک امرک) و اعصابک، و لا تتحرک بانفعال و عصبیه و الا کان مالک الفشل و الخذلان (و خذ نصیبک و حظلک) احمل نفسک علی عمل الخیر، و خذ منه اوفر نصیب (فان کرهت الخ).. عمل الخیر فاعتزل عملنا، و اذهب الی الشیطان. (فبالحری لتکفن) انک لجدیر بالاهمال و النسیان، و لانک لا تغنی شیئا، و لذا نکفیک و نعفیک (و انت نائم حتی لا یقال: این فلان) متی اهملناک تصبح نکره لا تعد عند الحضور، و لا تفقد لدی الغیاب (و الله انا الحق الخ).. ابدا لا اکثرت بما قال و یقول الجاحدون و المثبطون ما دمت علی الحق، و هو یدور معی کیف اتجهت بشهاده من انطقه الله ببیانه و قرآنه.

عبده

… بالخسف و تبووا بالذل: قر من باب منع او ضرب سکن ای فتقیموا بالخسف ای الضیم و تبوئوا ای تعودوا بالذل … اخا الحرب الارق: الارق بفتح فکسر ای الساهر و صاحب الحرب لا ینام و الذی ینام لا ینام الناس عنه … علی الخروج الیه: التثبیط الترغیب فی القعود و التخلف … علیک فارفع ذیلک: رفع الذیل و شد المئزر کنایه عن التشمیر للجهاد و کنی بحجره عن مقره و اندب ای ادع من معک فان حققت ای اخذت بالحق و العزیمه فانفذ ای امض الینا و ان تفشلت ای جبنت فابعد عنا … یخلط زبدک بخاثرک: الخاثر الغلیظ و الکلام تمثیل لاختلاط الامر علیه من الحیره و اصل المثل لا یدری ایحثر ام یذیب قالوا ان المراه تسلا السمن فیختلط خاثره برقیقه فتقع فی حیره ان اوقدت النار حتی یصفوا احترق و ان ترکته بقی کدرا … تعجل فی قعدتک: القعده بالکسر هیئه القعود و اعجله عن الامر حال دون ادراکه ای یحال بینک و بین جلستک فی الولایه و یحیط الخوف بک حتی تخشاه من امام کما تخشاه من خلف … بالهوینی التی ترجو: الهوینی تصغیر الهونی بالضم مونث اهون … فاعقل عقلک: قیده بالعزیمه و لا تدعه یذهب مذاهب التردد من الخوف … لتکفین و انت نائم: لتکفین بلام التاکید و نونه ای انا لنکفیک القتال و نظفر فیه و انت نائم خامل لا اسم لک و لا یسال عنک نفعل ذلک بالوجه الحری ای الجدیر بنا ان نفعله

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به ابوموسی اشعری که (رجال نویسان او را مردی بدکردار دانسته به روایاتش اعتماد ندارند، و اشعر نام قبیله ای است در یمن و اشعری منسوب است به آن، و او) از جانب امام علیه السلام بر کوفه حاکم بود زمانی که به حضرت خبر رسید که مردم را از آمدن به کمک آن بزرگوار باز می دارد و آنها را به مخالفت وامی دارد هنگامی که ایشان را برای جنگ با اصحاب جمل (طلحه و زبیر و عایشه و پیروانشان) خواسته بود (و ابوموسی می گفت: این فتنه و تباهکاری است که بین مسلمانان افتاده و باید از آن کناره گرفت، و اخبار از حضرت رسول صلی الله علیه و آله نقل می نمود که هر گاه بین مسلمانان افتاده و باید از آن کناره گرفت، و اخبار از امام علیه السلام رسید به فرزندش امام حسن علیه السلام را با این نامه روانه کوفه نمود، و ابوموسی را در آن بر اثر این کار زشت تهدید کرده سرزنش فرمود): از بنده خدا علی امیرالمومین به عبدالله ابن قیس: پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، سخنی از تو به من رسیده که هم به سود تو و هم به زیان تو است

(زیرا واداشتن مردم را به کناره گیری از فتنه و نقل فرمایش حضرت رسول صلی الله علیه و آله به حسب ظاهر درست و به سود تو است چون منظورت آن است که مردم را از همراهی من باز داری، ولی چون در حقیقت جنگ من با اصحاب جمل فتنه و تباهکاری نیست بلکه جلوگیر فتنه و سبب آسایش است پس مخالفت تو و آن را به ناحق فتنه پنداشتن به زیان تو است، برای آنکه در دنیا به کیفر من و در آخرت به عذاب الهی گرفتار خواهی شد( پس هر گاه آورنده پیغام من نزد تو آمد دامنت را به کمر زن و بندت را استوار ببند و از سوراخ و جایگاهت )کوفه( بیرون بیا )نپندار که مانند سوسمار در سوراخ آسوده می مانی( و آنها که با تو هستند )یارانت( را بخوان و برانگیز )به یاری ما وادار( پس اگر )کار ما را( راست پنداشته باور نمودی )به سوی ما( بیا، و اگر ترسیدی )در پیروی از ما سست بودی( دور شو )از حکومت و لشگر کناره گیر( و سوگند به خدا هر جا باشی تو را می آورند و رها نمی کنند تا اینکه کره تو با شیرت و گداخته ات با ناگداخته ات آمیخته گردد )این جمله مثلی است اشاره به اینکه تو را زیر و زبر کنم( و تا اینکه فرصت نشستن نیافته از پیش رویت بترسی مانند ترسیدن از پشت سرت )هیچگونه آسوده نباشی نه از جلو و نه از عقب( و فتنه اصحاب جمل فتنه ای نیست که تو آن را آسان پنداری، بلکه مصیبتو دردی بسیار بزرگ و سختی است که باید شتر آن را سوار شده دشواریش را آسان و کوهستانش را هموار گردانید (از این پیشامد نمی توان غفلت ورزید و آن را آسان پنداشت، بلکه باید تلاش کرد تا آتش آن فرو نشیند) پس خردت را مقید نما، و بر کارت مسلط شو، و نصیب و بهره ات را بیاب (خلاصه در صلاح و فساد کارت درست اندیشه کن) اگر نمی خواهی (ما را یاری کنی) دورشو به جای تنگی که رهائی در آن نیست (برو به جائی که رستگاری نبینی) که سزاوار آن است که دیگران این کار را به سر رسانند و تو خواب باشی به طوری که گفته نشود: فلانی کجا است؟ (کناره گیر که این جنگ بی کمک تو انجام یابد، و بودن و نبودنت آنجا یکسان است) و سوگند به خدا که این جنگ و زد و خورد به حق و درستی است به دست کسی (امام علیه السلام) که بر حق است، و باک ندارد از آنچه کسانی که از دین و راه حق دوری گزیده اند بجا می آورند (زیرا کسی که بر حق است از باطل و نادرست هراسی ندارد) و درود بر شایسته آن.

زمانی

زیان شهرت و گوشه گیری بیست و پنج سال از مطالب آسمانی که رسول خدا (ص) روی منبر بیان کرده بود و در آن مطالب کم و بیش راجح به شخصیت امام علی علیه السلام سخن گفته بود گذشته است. اگر کم و بیش مطالبی در مغز آنها باقی مانده با لقمه های حرامی که به خصوص در عصر خلیفه سوم رواج داشت قلبهای توده مردم سیاه شده بود و همه را فراموش کرده بودند. آنقدر وضع افکار دگرگون شده که وقتی امام علی علیه السلام آمادگی خود را برای این جنگ جمل اعلام می دارد ابوموسی اشعری که از طرف آن حضرت فرماندار کوفه است در همکاری با وی تردید می کند و می گوید در عین اینکه امام علی علیه السلام رهبر است و بیعت با او صحیح بوده است نمی توان به نفع او با جنگجویان جمل که همه نمازگزاراند جنگید. آن موقعی که ابوموسی این حرف را می زند، نه معاویه او را تطمیع کرده و نه به فکر گسترش حکومت خود بوده، بلکه شاید بتوان گفت این خوی منافقانه ابوموساهاست که معاویه ها را سبز می کند و ثمره فلاکتبارشان جامعه مسلمانان را در هم می کوبد. امام علیه السلام در عین حالی که او را برای شرکت در جنگ تحریک می کند به او هشدار می دهد که بی طرفی به ضرر اوست زیرا هم مقام فرمانداری را از دست می دهد و هم جنگجویان جمل اگر به وی دست یافتند او را به عنوان فرماندار علی علیه السلام محاکمه خواهند کرد و از طرفی دیگر با امام علیه السلام که بیعت او را بر حق می داند همکاری نکرده است. و این هشداری است به همه منافقین که می خواهند هر گروه برنده شد سهمی داشته باشند، در روی پرده با هر دور گروه اند و از نظر قلبی با هیچ کدام و یا اینکه از صحنه خارج شده نه بظاهر و نه با قلب به هیچکدام طرف کمک نمی کنند که این روش برای شخصیتها خطرناک است و هر طرف وی را بدیگری منتسب می داند و به او ضربه می زند. به بیان دیگر گروهها از شخصیتها طرفداری می خواهند، کناره گیری در نظر آنان، مخالفت است با آنان. در نتیجه شخصیتهای کناره گیر توپ فوتبال همه جبهه ها هستند تا علنا مخالفت خودشان را با همه اعلام کنند که در این صورت از چشم همه جبهه ها می افتند که همان کلام امام علیه السلام است که دیگر کسی نامت را نمی برد و جویای تو نیست و از تو مسئولیتی نمی خواهد. نکته حساس دیگر که هست این است که کناره گیری ابوموسی سبب می شود که ایمان خود را هم از دست بدهد، زیرا امام علی علیه السلام را رهبر و اولی الامر می داند و اطاعت او را هم واجب و در عین حال برخلاف وظیفه سکوت کرده که موجب اعتراض امام علیه السلام گردیده است و یا مردم را از همکاری با آن حضرت منع می کند که گناهی بزرگتر است و امر به منکرات است. و امام علیه السلام که حق را شناخته و در مسیر آن گام برمی دارد و با اعتماد به نفس و قاطعیت تمام می گوید مسیرم روشن است و از روش کافران هیچ باکی ندارم که درسی آموزنده است برای اهل مطالعه وقتی حق را با دلیل و برهان و مدرک تشخیص داده اند آلت دست شدن آنان خلاف وظیفه است.

سید محمد شیرازی

(الی ابی موسی الاشعری، و هو عامله علی الکوفه، و قد بلغه علیه السلام عنه تثبیطه الناس) ای ترغیبهم فی العقود عن الحرب (علی الخروج الیه علیه السلام لما ندبهم لحرب اصحاب الجمل). (من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن القیس) هذا اسم ابی موسی الاشعری (اما بعد) المقدمه (فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک) ای لنفعک و ضررک اما نفعه بالتثبیط لانه یسلم عن عواقب الجهاد و الحرب فی الدنیا، و اما کونه علیه فلانه یوجب ذهاب دنیاه لسخط الامام علیه و اخرته لانه خالف ولی امر المومنین باحلق و المخالف له فی النار (فاذا قد رسولی) الحامل لکتابی (علیک فارفع ذیلک) ای ذیل ثوبک (و اشدد مئزرک) هو الذی یلبس مکان السراویل، و هذان کنایه عن استعداده للجهاد (و اخرج من حجرک) ای مقرک تشبیه له بثقب الحیوان (و اندب) ای ادع للجهاد (من معک) من المسلمین (فان حققت) ما امرتک (فانفذ) ای طبق الامر. (و ان تفشلت) من الفشل ضد النجاح بان لا ترید تنفید الامر (فابعد) عن الولایه فقد عزلتک (و ایم الله) حلف بالله سبحانه فان (ایم) من الفاظ القسم (لتوتین من حیث انت) ای لابد لک من الاتیان و الخروج عن محلک (و لا تترک) فی امن و سلامه (حتی یخلط زبدک

بخاثرک) قالوا ان اصل هذا المثل ان الشخص یعمل السمن فیختلط خاثره برقیقه، فیتحیر ان اوقد النار تحته حتی یصفو احترق، و ان ترکه کما هو بقی کدرا، فهو متحیر فی امره، و هذا مثل لمن یتحیر فی امره فلا یدری ای العملین یاتی به. (و ذائبک بجامدک) هذا من تتمه المثل لان الخاثر هو الجامد، و الزبد هو الذائب (و حتی تعجل) ای یوتی بما یسبب تعجیلنا (فی قعدتک) هی بمعنی هیئه القعود و المراد ولایته، و المعنی نضع واحدا مکانک، و نعزلک عن الولایه (و) حتی (تحذر من امامک کحذرک من خلفک) ای یحیط الخوف بک، من الامام و من الخلف لان المخالف للخلیفه یحذر علی کل حال سواء بقی فی الحکم او عزل. (و ما هی) ای ما هذه الصفه التی هی عزلک و احاطه الخوف بک (بالهوینی) مونث اهون (التی ترجو) فانه کان یرجو بقائه فی امارته سالما عن اخطار الحرب، اما ان یعزل و یخاف فهو صعب علیه (و لکنها) ای: هذه الصفه (الداهیه) ای المصیبه (الکبری) من مصیبات الدهر (یرکب جملها) کنایه عن لزوم الاستعداد لها، کمن یستعد للدفاع و المحاربه فیرکب الجمل. (و یذلل صعبها) کمن یرید معالجه الامور فیذل الصعب منها لیتسنی له الوصول الی غایته (و یسهل جبلها) ای یجعل السیر فی الجبل لاجله سهلا (فاعقل) من العقال بمعنی الشد (عقلک) لئلا یسرح فی مراتع الغی و الضلال (و املمک امرک) لئلا یفوت من یدک (و خذ نصیبک و حظک) فلا یفوتک نصیبک من الخیر بلجاجک فی ترک مساعده الامام علیه السلام (فان کرهت) مساعده الامام (فتنح) ای اعتزل الولایه و ابتعد عنها (الی غیر رحب) ای الی مکان غیر وسیع. (و لا فی نجاه) بل فی هلاک الدنیا و الاخره (فبالحری) ای الجدیر (لتکفین) ای نکفیک امر القتال، و لا نحتاج الیک (و انتم نائم) ای کالنائم الذی لیس نصیب (حتی لا یقال: این فلان؟) یعنی اباموسی (و الله انه) ای امر بصره (لحق مع محق) ای مع الامام لا مع اصحاب الجمل (و ما ابالی ما صنع الملحدون) الذین الحدوا و انحرفوا عن منهج الاسلام یخروجهم علی امامهم و نقضهم بیعتهم (و السلام).

موسوی

اللغه: الذیل: آخر الشی ء و ذیل الثوب ما جر منه اذا اسبل. شد المئزر: اعقده ای تهیا. المئزر: قطعه قماش تغطی البدن. الجحر: بالضم ثقب الحیه و نحوها من الحشار. اندب: ادع. حققت: عزمت. انفذ: امض. تفشلت: جبنت. الزبد: بالضم ما یستخرج بالمخض من اللبن. خثر اللبن: اشتد و ثخن. الذائب: ضد الجامد. الجامد: المتماسک الاجزاء. القعده: بالکسر هیئه القعود و هو الجلوس. تحذر: تخاف. الهوینی: تصغیر الهونی مونث اهون. الداهیه: المصیبه، و النائبه. یذلل: یسهل و ذلت له القوافی سهلت و انقادت. الصعب: ضد السهل و اللین المنقاد. اعقل عقلک: قید عقلک بالعزیمه و لا تتردد. املک امرک: استقل به واحبسه علیک. نصیبک: سهمک. تنح: ابتعد و اترک. الرحب: السعه و لا رحب ای لا سعه. الحری: الجدیر بالشی ء. ما ابالی: لا اهتم و لا اعطی بالا ای فکرا. الملحدون: الکفار. الشرح: (من عبدالله علی امیرالمومنین الی عبدالله بن قیس. اما بعد فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک فاذا قدم رسولی علیک فارفع ذیلک و اشدد مئزرک و اخرج من جحرک و اندب من معک فان حققت فانفذ و ان تفشلت فابعد) کان ابوموسی الاشعری- عبدالله بن قیس- والیا علی الکوفه عندما خرج الامام من المدینه لحرب اصحاب الجمل فارسل الیه الامام الرسل یستحثه علی استنفار الناس و الخروج بهم الی حرب الناکثین و لکن الاشعری روی بعض الاحادیث التی لا اصل لها یثبط بذلک عزائم اهل الکوفه و یقعدهم عن النهوض و الخروج و یامرهم ان یغمدوا سیوفهم و انها فتنه لا یجوز القتال فیها فکتب له الامام هذه الرساله. یشیر الامام الی انه قد وصله عن الاشعری قول هو له و علیه و ما قاله کما یقول الشارحون: ان اباموسی خطب باهل الکوفه عندما استشاروه بالخروج مع الامام قائلا لهم: ان علیا امام هدی و بیعته صحیحه الا انه لا یجوز القتال معه لاهل القبله، و هذا القول اوله صحیح و آخره سخیف و ذلک لانه اذا تمت البیعه و صح عقدها وجب رد الفتنه و قمعها و القضاء علی الخارجین علی الحکومه الشرعیه و ایضا بظاهره دین و ورع یرجع الی ابی موسی و لکنه علیه لانه یدعو الی تثبیط الناس و تخذیلهم عن القیاده السدیده التی او کلت الیها امور الامه … ثم انه علیه السلام امره ان یستعد و یتهی ء و یدعو الناس معه لکی یخرجوا جمیعا لحرب الناکثین نعم ان عزم علی ذلک و اتخذ قرار الوقوف الی جانبه فلیخرج بدون تاخیر و ان بقی علی موقفه من الشک و التردد و عدم اتخاذ القرار السلیم فی الوقوف الی جانبه فلیعلن اعتزاله عن و لایه الکوفه و یترک العمل لاهله. (و ایم لله لتوتین من حیث انت و لا تترک حتی یخلط زبدک بخاثرک و ذائبک بجامدک و حتی تعجل عن قعدتک و تحذر من امامک کحذرک من خلفک) اقسم له علیه السلام ان بقی علی شکه و موقفه المتردد و لم یحزم امره لصالح الحکم الشرعی سوف یاتی الامام الیه- فی الکوفه حیث یقیم- و لا یترکه فی رغد عیشه و دعته و انما سیقلب علیه الامور و یغیر القضایا و یناله بالعقوبه اللازمه و قد عبر عن ذلک بقوله: لا تترک حتی یخلط زبدک بخاثرک و ذائبک بجامدک و هما کما یقول البحرانی مثلان کنی بهما عن خلط احواله الصافیه بالتکدیر و عزته بذلته و سروره بغمه و سهوله امره بصعوبته. و لشده ما یناله و یحل بساحته و لهول ما یری فان کل ذلک یشغله عن القعود مستقیما مستریحا کما یرید و یحب. ثم حذره و خوفه اکثر من حیث انه لن یفر من العقاب و لن یتخلص منه بحال بل هو مدرکه لا محاله و عبر عن ذلک بقوله: و تحذر من امامک کحذرک من خلفک و قیل: ان موقفک المتردد الشاک یجعلنا نحن نغضب علیک و کذلک لنفس الموقف یغضب علیک الناکثون فنحن و هم فی عداء معک بالغضب علیک منا جمیعا و انت مطلوب من کلا الفریقین … (و ما هی بالهوینی التی ترجو و لکنها الداهیه الکبری یرکب جملها و یذلل صعبها و یسهل جبلها فاعقل عقلک و املک امرک و خذ نصیبک و حظک) اخبره ان موقفه المشکک المتردد لیس بالامر السهل الیسیر الذی یرجو ان یمر به بسلام بل انه مصیبه عظمی و نائبه من نوائب الدهر و عثراته و بالنسبه لنا سنستقبلها و نتحمل نتائجها و نهون العسیر منها و نروض الصعب المتمرد و نحاول ان نتغلب علیها و لکن علیک انت ان ترجع الی عقلک دون هواک و ان یکون قرارک الذی تتخذه نتیجه قناعتک الخاصه و عقلانیتک السلیمه و لیس فیه ایحاء خارجی او وشوشه تسمع الیها ثم خذ نصیبک و سهمک من طاعه الخلافه الشرعیه و الجهاد معها فان البیعه لازمه و واجب الجهاد متعین مع صاحبها. (فان کرهت فتنح الی غیر رحب و لا فی نجاه فبالحری لتکفین و انت نائم حتی لا یقال: این فلان و الله انه لحق مع محق و ما ابالی ما صنع الملحدون و السلام) بعد ان بین له الامام الصواب و دله علیه و ارشده الی ما فیه الحق و اوضح امامه الرویه امره ان لم یقبل بذلک ان یترک الولایه و یعتزلها و یقدم استقالته و یبتعد عن السلطه و لکن الی غیر هدی و لا سعه و لا هناء و لا الی نجاه من عذاب الله و عقابه بل الی النار و بئس القرار … ثم استخف به قائلا انا نکفیک الحرب و القتال و جدیر بنا ان نقوم بذلک و لا من احد یلتفت الیک او یهتم بک بل من شده الاستخفاف بک انه لیس من احد یسال عنک و یقول این الاشعری و لماذا کان غائبا؟ انک مهمل لا تعد فی صفوف الرجال الذین یحسب لهم حساب و یسال عنهم ان غابوا اذ لا دور لک فوجودک و عدمک سیان … ثم اقسم علیه السلام ان ما یقوم به من حرب الناکثین هو الحق و الصواب و ان القائم به و هو نفسه محق فیما یقوم به و بعد ان یکون علیه السلام مع الحق و یقاتل علی الحق فلا یهنم و لا یلقی بالا الی ما یقوله الجاحدون و المنکرون و المشککون و المثبطون. قال ابن ابی الحدید فی هذا المقام: ثم اقسم انه لحق ای انه فی حرب هولاء لعلی حق و ان من اطاعنی مع امام محق لیس یبالی ما صنع الملحدون و هذا اشاره الی قول النبی- صلی الله علیه و آله-: اللهم ادر الحق معه حیثما دار.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أبی مُوسَی الأَشْعَری وَهُوَ عامِلُهُ عَلَی الْکُوفَهِ وَقَدْ بَلَغَهُ عَنْهُ تَثْبیطُهُ النّاسِ عَنِ الخُرُوجِ إلَیْهِ لَمّا نَدَبَهُمْ لِحَرْبِ أصْحابِ الْجَمَلِ

{1) .«تَثْبیط»به معنای متوقف ساختن و از کار باز داشتن است }.{2) .«نَدَبَ»از ریشه«نَدْب»به معنای فراخواندن و دعوت کردن برای انجام کاری است }

از نامه های امام علیه السلام است که به ابوموسی اشعری فرماندار آن حضرت در کوفه نگاشت هنگامی که به آن حضرت خبر رسید که ابو موسی اهل کوفه را از حرکت برای همراهی آن حضرت در جنگ جمل (به سوی بصره) باز داشته است. {3) .سند نامه: نویسنده کتاب مصادر نهج البلاغه در ذیل این نامه دسترسی به منبعی برای این نامه جز نهج البلاغه نیافته است تنها اظهار امیدواری می کند که در مطالعات بعدی اش شاید بتواند به منابع دیگری دست یابد و آن را در اینجا ثبت نماید.نویسنده مزبور تنها به شرح فشرده ای از زندگی ابوموسی اشعری که نامش«عبداللّه بن قیس»بود قناعت کرده است که ما در پایان تفسیر این نامه اشاره خواهیم کرد }

نامه در یک نگاه

ماجرای نامه چنین است که وقتی امام امیر المؤمنین علیه السلام با لشکر خود به سوی

بصره آمد و آتش جنگی را که طلحه و زبیر و عایشه برافروخته بودند خاموش کند دو نفر از یاران خود به نام محمد بن جعفر و محمد بن ابی بکر را برای بسیج مردم کوفه فرستاد.گروهی از مردم کوفه بعد از شنیدن پیام علی علیه السلام شبانه به سراغ ابوموسی اشعری رفتند تا با او در این زمینه مشورت کنند که آیا همراه این دو نفر به سوی علی علیه السلام حرکت کنند یا نه.ابو موسی (با لحن شیطنت آمیزی) گفت:اگر راه آخرت را می خواهید در خانه های خود بنشینید و تکان نخورید و اگر راه دنیا را می خواهید همراه این دو نفر حرکت کنید و به این ترتیب مانع از خروج اهل کوفه شد.این سخن به نمایندگان علی علیه السلام رسید.آنها شدیدا به ابو موسی اعتراض کردند.او در پاسخ گفت:بیعت عثمان بر گردن علی و بر گردن من و گردن های شماست. {1) .مغازی محمد بن اسحاق بنابر نقل شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 9 }

این مرد لجوج و بی خرد فراموش کرده بود که بیعت اگر بیعت راستین هم باشد با مرگ از بین می رود وگرنه همه آنها باید به بیعت خلیفه اوّل وفادار باشند و با کس دیگری بیعت نکنند،زیرا بیعت با دو نفر به عنوان رئیس جمعیت معنا ندارد.

در نقل دیگری آمده هنگامی که خبر حرکت امام علیه السلام به بصره برای خاموش کردن آتش فتنه رسید،ابو موسی به مردم کوفه گفت:علی امام هدایت است و بیعت او صحیح است؛ولی جایز نیست همراه او در مقابل اهل قبله (اشاره به لشکر جمل است) پیکار کرد. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 246 }

در عبارت دیگر نیز از او نقل شده که به مردم کوفه گفت:مردم! یاران محمد و اصحاب او،نسبت به مسائل از دیگران آشناترند و این فتنه ای که برپا شده انسان خواب در آن بهتر از بیدار و بیدار نشسته بهتر از ایستاده است...بنابراین شمشیرها را در غلاف کنید و وارد این معرکه نشوید (او با این شیطنت می خواست امام را در حکومت و خلافتش به ضعف بکشاند،زیرا از پرونده تاریک خود باخبر بود). {1) .تاریخ طبری،ج 4،ص 482 }

به هرحال هنگامی که سخنان نابخردانه ابوموسی به علی علیه السلام رسید،امام نامه فوق را برای او نوشت.

خلاصه نامه توبیخ شدید ابوموسی و دعوت به حرکت کردن با مردم کوفه به سوی امام و عزل او از فرمانداری کوفه در صورت عدم شرکت و نکوهش او به سبب موضع گیری های نابخردانه اوست.

***

مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللّهِ بْنِ قَیْسٍ.أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ قَوْلٌ هُوَ لَکَ وَعَلَیْکَ فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِی عَلَیْکَ فَارْفَعْ ذَیْلَکَ،وَاشْدُدْ مِئْزَرَکَ، وَاخْرُجْ مِنْ جُحْرِکَ،وَانْدُبْ مَنْ مَعَکَ،فَإِنْ حَقَّقْتَ فَانْفُذْ،وَإِنْ تَفَشَّلْتَ فَابْعُدْ وَایْمُ اللّهِ لَتُؤْتَیَنَّ مِنْ حَیْثُ أَنْتَ،وَلَا تُتْرَکُ حَتَّی یُخْلَطَ زُبْدُکَ بِخَاثِرِکَ،وَذَائِبُکَ بِجَامِدِکَ وَحَتَّی تُعْجَلَ عَنْ قِعْدَتِکَ،وَتَحْذَرَ مِنْ أَمَامِکَ کَحَذَرِکَ مِنْ خَلْفِکَ،وَمَا هِیَ بِالْهُوَیْنَی الَّتِی تَرْجُو،وَلَکِنَّهَا الدَّاهِیَهُ الْکُبْرَی،یُرْکَبُ جَمَلُهَا،وَیُذَلَّلُّ صَعْبُهَا،وَیُسَهَّلُ جَبَلُهَا،فَاعْقِلْ عَقْلَکَ،وَامْلِکْ أَمْرَکَ،وَخُذْ نَصِیبَکَ وَحَظَّکَ.فَإِنْ کَرِهْتَ فَتَنَحَّ إِلَی غَیْرِ رَحْبٍ وَلَا فِی نَجَاهٍ،فَبِالْحَرِیِّ لَتُکْفَیَنَّ وَأَنْتَ نَائِمٌ،حَتَّی لَا یُقَالَ أَیْنَ فُلَانٌ؟ وَاللّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ،وَمَا أُبَالِی مَا صَنَعَ الْمُلْحِدُونَ، وَالسَّلَامُ.

ترجمه

این نامه ای است از بنده خدا امیرمؤمنان به عبداللّه بن قیس (ابو موسی اشعری) اما بعد (از حمد و ثنای الهی) سخنی از تو به من گزارش داده شده که هم به سود توست و هم به زیان تو.هنگامی که فرستاده من بر تو وارد شد دامن بر کمر زن و کمربندت را محکم ببند و از لانه ات بیرون آی و از کسانی که با تو هستند (برای شرکت در میدان جهاد و مبارزه با شورشیان بصره) دعوت کن؛اگر حق را یافتی و تصمیم خود را گرفتی آنها را (با خود به سوی ما) بیاور و هرگاه سستی را پیشه کردی از مقام خود کنار برو.به خدا سوگند! (در صورت تخلف از این دستور) هرجا باشی به سراغ تو خواهند آمد و تو را رها نخواهند ساخت تا گوشت و استخوانت و تر و خشکت به هم درآمیزد و حتی نتوانی بر زمین بنشینی و (تو را چنان محاصره می کنند که) از پیش رویت همان گونه خواهی ترسید که از پشت سرت.این فتنه (فتنه جمل) به آن آسانی که تو فکر می کنی نیست،بلکه حادثه بزرگی است که باید بر مرکبش سوار شد و سختی هایش را هموار کرد و کوه مشکلاتش را صاف نمود.اندیشه خود را به کار گیر و مالک کار خود باش و بهره و نصیبت را دریاب (و در میدان جهاد اسلامی با ما همراه باش) ولی اگر این کار برای تو خوشایند نیست (و لجوجانه بر فکر خود اصرار داری، از فرمانداری کوفه) کنار برو (و بدان) نه گشایشی برای تو خواهد بود و نه نجاتی (نه راه رستگاری در دنیا و نه رستگاری در آخرت) اگر تو در خواب فرو روی سزاست که دیگران انجام وظیفه کنند و آنچنان به دست فراموشی سپرده شوی که نگویند فلانی کجاست.به خدا سوگند این راه (که ما می رویم) راه حقی است که به دست مرد حق انجام می گیرد و من باکی ندارم که خدانشناسان (همچون تو) چه کار می کنند.و السلام.

شرح و تفسیر

امام علیه السلام نخست می فرماید:«این نامه ای است از بنده خدا امیرمؤمنان به عبد اللّه بن قیس (ابوموسی اشعری) اما بعد (از حمد و ثنای الهی) سخنی از تو به من گزارش داده شده که هم به سود توست و هم به زیان تو»؛ (مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی عَبْدِ اللّهِ بْنِ قَیْسٍ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی عَنْکَ قَوْلٌ هُوَ لَکَ وَ عَلَیْکَ) .

این تعبیر امام ظاهراً اشاره به همان مطلبی است که در بالا آمد که ابو موسی به مردم کوفه گفت:یاران پیامبر از شما به مسائل آشناترند.این از یک نظر به نفع خود او بود.ولی از نظر دیگر به زیان او،زیرا مصاحبت و همنشینی علی علیه السلام از همه اصحاب بیشتر و عمیق تر بود؛از روز آغاز بعثت پیغمبر اسلام تا لحظات

وفات و دفنش در کنار حضرت بود.

احتمال دیگری نیز دارد که اشاره به سخن دیگر ابوموسی باشد که گفته بود:

«علی امام هدایت و بیعتش صحیح است ولی نباید با اهل قبله جنگید»زیرا اگر قبول دارد علی امام هدایت و بیعتش صحیح است باید هر چه فرمان می دهد اجرا گردد و به فرمان او آتش فتنه را فرو نشاند زیرا قرآن دستور می دهد که در برابر فتنه انگیزان باید جهاد کرد.

در ادامه امام علیه السلام این دستور مؤکد را به ابو موسی اشعری می دهد و می فرماید:

«هنگامی که فرستاده من بر تو وارد شد دامن بر کمر زن و کمربندت را محکم ببند و از لانه ات بیرون آی و از کسانی که با تو هستند (برای شرکت در میدان جهاد و مبارزه با شورشیان بصره) دعوت کن؛اگر حق را یافتی و تصمیم خود را گرفتی آنها را (با خود به سوی ما) بیاور و هرگاه سستی را پیشه کردی از مقام خود کنار برو»؛ (فَإِذَا قَدِمَ رَسُولِی عَلَیْکَ فَارْفَعْ ذَیْلَکَ {1) .«ذَیْل»به معنای دامان و دامنه است }،وَ اشْدُدْ مِئْزَرَکَ {2) .«مِئْزَر»در اصل به معنای لنگ یا چیزی است که بر کمر می بندند و به معنای شلوار نیز آمده است و«اشدد مئزرک؛کمرت را محکم ببند»کنایه از تصمیم جدی بر کاری گرفتن است }،وَ اخْرُجْ مِنْ جُحْرِکَ، وَ انْدُبْ مَنْ مَعَکَ،فَإِنْ حَقَّقْتَ {3) .«حَقَّقَ»از ریشه«تحقیق»به معنای اثبات کردن و تصدیق نمودن چیزی است }فَانْفُذْ {4) .«انفُذْ»از ریشه«نفوذ»به معنای خارج شدن از چیزی و به سوی دیگری رفتن است و کنایه از انجام وظیفه نیز آمده است }،وَ إِنْ تَفَشَّلْتَ {5) .«تَفَشَّلْتَ»از ریشه«فَشَل»بر وزن«عمل»به معنای سستی کردن و تأخیر انداختن و ترسیدن در انجام کاری است }فَابْعُدْ) .

تعبیر به«حُجر»؛(لانه و سوراخ) کنایه از این که تو همچون شیری نیستی که در بیشه ها زندگی کند،بلکه همچون روباهی که در سوراخ و لانه خود می خزد.

این سخن در ضمن حکم عزل مشروط ابو موسی را در بر دارد و در تواریخ آمده است کسی که این نامه را برای ابو موسی برد«قرظه بن کعب انصاری»بود. {6) .مروج الذهب بنا به نقل شرح نهج البلاغه علامه شوشتری،ج 10،ص 74 }

سپس امام علیه السلام سوگند می خورد و با کلماتی شدید او را تهدید می کند و می فرماید:«به خدا سوگند! (در صورت تخلف از این دستور) هرجا باشی به سراغ تو خواهند آمد و تو را رها نخواهند ساخت تا گوشت و استخوانت و تر و خشکت به هم درآمیزد و حتی نتوانی بر زمین بنشینی و (تو را چنان محاصره می کنند که) از پیش رویت همان گونه خواهی ترسید که از پشت سرت»؛ (وَ ایْمُ اللّهِ لَتُؤْتَیَنَّ مِنْ حَیْثُ أَنْتَ،وَ لَا تُتْرَکُ حَتَّی یُخْلَطَ زُبْدُکَ {1) .«زُبْد»به معنای چیزی است که روی آب یا روی شیر جمع می شود و به سرشیر،خامه و کره نیز اطلاق می گردد }بِخَاثِرِکَ {2) .«خاثِر»از ریشه«خَثْر»بر وزن«عصر»به معنای غلیظ شدن گرفته شده و به دوغ غلیظ که به هنگام زدن ماست برای کره گرفته در مشک باقی می ماند«خاثِر»می گویند و تعبیر بالا که امام می فرماید:«زُبْد و خاثِر تو به هم آمیخته می شود»کنایه از این است که تمام زندگی تو به هم می ریزد }،وَ ذَائِبُکَ بِجَامِدِکَ وَ حَتَّی تُعْجَلَ عَنْ قِعْدَتِکَ {3) .«قِعْدَه»به معنای حالت نشستن و یا جای نشستن است }وَ تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِکَ کَحَذَرِکَ مِنْ خَلْفِکَ) .

این تعبیرات که از فصاحت و بلاغت خاصی برخوردار و دقیقاً مطابق مقتضای حال است مشتمل بر کنایاتی«ابْلَغُ مِنَ التَّصْریح»می باشد.

معنای تحت اللفظی «حَتَّی یُخْلَطَ زُبْدُکَ بِخَاثِرِکَ» این است که کَره تو با دوغ تو مخلوط شود.می دانیم هنگامی که ماست را کاملاً می زنند کره روی آن جمع می شود و بقیه که دوغ است در زیر قرار می گیرد.حال اگر آن را گرم و داغ کنند دوباره چربی کره با دوغ مخلوط می گردد و این تعبیر کنایه از فشار شدیدی است که بر شخصی وارد کنند که همه چیز او در هم آمیزد.

تعبیر به «ذَائِبُکَ بِجَامِدِکَ؛ تر و خشکت به هم درآمیزد»نیز کنایه ای شبیه آن است و جمله «حَتَّی تُعْجَلَ عَنْ قِعْدَتِکَ» گاه نیز این گونه تفسیر شده که حتی به تو اجازه نمی دهند که بر زمین بنشینی و تو را از قصر فرمانداری بیرون می اندازند و گاه گفته شده که معنای آن این است که در بازنشستگی و برکناریت تعجیل خواهد شد.

جمله «تَحْذَرَ مِنْ أَمَامِکَ کَحَذَرِکَ مِنْ خَلْفِکَ» اشاره به این است که تو را محاصره خواهند کرد که راه پس و پیش نداشته باشی.

ولی ابوموسی که لجوج و منافق بود دست از کار خود برنمی داشت و همچنان به جلوگیری مردم از قیام برای جهاد در رکاب علی علیه السلام و خاموش کردن آتش فتنه شورشیان در بصره ادامه می داد،از این رو در تاریخ آمده است که مالک اشتر خدمت امیرمؤمنان عرض کرد:اگر مصلحت بدانید مأموریت رفتن به کوفه را به من عطا کنید که مردم شهر با من آشنا هستند و از من اطاعت خواهند کرد و امید دارم اگر وارد شهر شوم احدی با من مخالفت نکند.(و آنها که پیش از من به کوفه رفتند نتوانستند از عهده ابو موسی برآیند).

امیرمؤمنان علیه السلام فرمود:به آنها ملحق شو.مالک اشتر وارد کوفه شد در حالی که مردم در مسجد بزرگ کوفه اجتماع کرده بودند (و ابو موسی به تبلیغ بر ضد جهاد دعوت می کرد).

مالک اشتر از کنار هر قبیله ای از قبائل کوفه که می گذشت و جماعتی را در آنجا گرد هم می دید صدا می زد:«با من به سوی قصر دار الاماره بیایید»تا با جماعتی به قصر رسید و به زور وارد قصر شد و این در حالی بود که ابو موسی در مسجد در خطابه خود می گفت:ای مردم! این فتنه کور و کری است که هر کس در آن در خواب باشد بهتر از این است که نشسته باشد و نشسته بهتر از ایستاده و ایستاده بهتر از راه رونده و راه رونده بهتر از دونده و دونده بهتر از سواره است.

(یعنی هر چه کمتر در آن دخالت کنید بهتر است)...ما یاران محمد فتنه ها را بهتر می شناسیم؛آنها به هنگامی که روی می آوردند ناشناسند و هنگامی که پشت می کنند ضعفشان آشکار می شود.این در حالی بود که عمار و امام حسن پیوسته به او می گفتند:از فرمانداری شهر ما دور شو و از منبر ما کنار رو! (ولی او دست بردار نبود) ناگهان غلامانش سراسیمه از قصر دار الاماره وارد مسجد شدند و جریان ورود اشتر به قصر را به او خبر دارند و گفتند:او ما را زد و از قصر بیرون کرد.ابوموسی وحشت زده از منبر پایین آمد،داخل قصر شد و اشتر به او فریاد زد:«أُخْرُجْ مِنْ قَصْرِنا لا أُمَّ لَکَ أَخْرَجَ اللّهُ نَفْسَکَ فَوَاللّهِ إنَّک لَمِنَ الْمُنافِقِینَ قَدیماً؛ای بی مادر از قصر ما بیرون شو! خدا جانت را بیرون آورد به خدا تو از قدیم از منافقان بودی!» {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 21}ابو موسی ترسید و گفت:یک امشب را به من مهلت بده! اشتر گفت:مانعی ندارد؛ولی تنها حق داری وسایل خود را با خود ببری و نمی توانی امشب را در قصر بخوابی.مردم نیز وارد قصر شدند که وسایل ابوموسی را غارت کنند.مالک اشتر آنها را از قصر خارج کرد وگفت:من ابوموسی را از قصر بیرون کردم (نیاز به دخالت شما ندارم) مردم از او دست برداشتند. {2) .تاریخ طبری،ج 3،ص 501،حوادث سال 36 }

سپس امام علیه السلام در ادامه این نامه می فرماید:«این فتنه (فتنه جمل) به آن آسانی که تو فکر می کنی نیست،بلکه حادثه بزرگی است که باید بر مرکبش سوار شد و سختی هایش را هموار کرد و کوه مشکلاتش را صاف نمود»؛ (وَ مَا هِیَ بِالْهُوَیْنَی {3) .«الهُوَیْنَی»مصغر«هَوْنی»بر وزن«مولی»و آن هم مؤنث«أهْون»و«اهْون»به معنای سست تر و آسان ترو آرام تر است،بنابراین«هوینی»به معنای چیز کوچک و ساده و آسان است }الَّتِی تَرْجُو،وَ لَکِنَّهَا الدَّاهِیَهُ {4) .«الدّاهِیَه»به معنای حادثه عظیم و مصیبت سخت است.از ریشه«دَهْو»بر وزن«محو»به معنای کسی را به مصیبتی گرفتار ساختن گرفته شده است }الْکُبْرَی،یُرْکَبُ جَمَلُهَا،وَ یُذَلَّلُّ صَعْبُهَا وَ یُسَهَّلُ جَبَلُهَا) .

اشاره به اینکه اگر جلوگیری کردن از مردم برای شرکت به جهاد با شورشیان بصره به گمان این است که مسأله مهمی نیست و به زودی حل می شود اشتباه بزرگی کرده؛باید با قوت و قدرت آتش این فتنه را خاموش کرد و ناهمواری ها را هموار ساخت و این کار نیاز به عزم عمومی مردم و شرکت همگانی در جهاد

دارد.(بنابراین مرجع ضمیر«هی»فتنه جمل است).

ولی بعضی از شارحان مرجع این ضمیر را فتنه ابو موسی دانسته اند که مردم را از جهاد با شورشیان باز می داشت.امام می فرماید:این فتنه ساده ای نیست آن گونه که تو خیال می کنی؛ما به هر قیمتی که باشد آتش این فتنه را خاموش خواهیم کرد و مردم را برای جهاد بسیج می کنیم.

این احتمال نیز داده شده که ضمیر به حکومت بنی امیّه باز گردد،زیرا قراین نشان می دهد که ابو موسی می خواست دنبال کار عثمان را بگیرد و حکومت را به بنی امیّه باز گرداند.امام به او هشدار می دهد که این کار خطرناکی است و گمان نکن به این آسانی به آن هدف زشت و کثیف خود خواهی رسید.

ولی تفسیری را که برگزیدیم از اینها مناسب تر و با مجموعه کلمات امام سازگارتر است.

سپس امام علیه السلام به او اندرز می دهد که یکی از دو راه را انتخاب کند،می فرماید:

«اندیشه خود را به کار گیر و مالک کار خود باش و بهره و نصیبت را دریاب (و در میدان جهاد اسلامی با ما همراه باش) ولی اگر این کار برای تو خوشایند نیست (و لجوجانه بر فکر خود اصرار داری،از فرمانداری کوفه) کنار برو (و بدان) نه گشایشی برای تو خواهد بود و نه نجاتی (نه راه رستگاری در دنیا و نه رستگاری در آخرت)»؛ (فَاعْقِلْ {1) .«اعْقِل»از ریشه«عقل»در اصل به معنای زدن پایبند به شتر است که زانوی او را می بندد و قادر به حرکت نیست و عقال،طناب مخصوصی است که زانوی شتر را با آن می بندند.و جمله«اعقل عقلک»مفهومش این است که عقل خود را مهار کن و در مسیر صحیح قرار بده و اندیشه خود را به کار گیر }عَقْلَکَ،وَ امْلِکْ أَمْرَکَ،وَ خُذْ نَصِیبَکَ وَ حَظَّکَ.فَإِنْ کَرِهْتَ فَتَنَحَّ {2) .«تَنَحَّ»از ریشه«تَنَحیّ»به معنای کناره گیری کردن و دور شدن و دست کشیدن از کاری گرفته شده و ماده اصلی آن«نحو»به معنای قصد کردن است }إِلَی غَیْرِ رَحْبٍ {3) .«رحب»به معنای وسیع بودن و گستردگی و گشایش است }وَ لَا فِی نَجَاهٍ) .

اشاره به اینکه گمان نکن اگر از شرکت در جهاد با شورشیان خودداری کنی راه سلامت را در پیش گرفته ای و آسوده خواهی زیست.به عکس مردم بر تو تنگ خواهند گرفت و رسوای خاص و عام خواهی شد.

آن گاه برای اینکه ابوموسی گمان نکند نقش او در حکومت اسلامی بسیار مهم است و اگر او کنار برود همه چیز به هم می ریزد،امام به او گوشزد کرد که تو از اینها کوچک تری،می فرماید:«اگر تو در خواب فرو روی سزاست که دیگران انجام وظیفه کنند و آنچنان به دست فراموشی سپرده شوی که نگویند فلانی کجاست»؛ (فَبِالْحَرِیِّ {1) .«الحَریّ»به معنای سزاوار و شایسته است از ریشه«حَری»بر وزن«جفا»به معنای سزاوار بودن گرفته شده است }لَتُکْفَیَنَّ وَ أَنْتَ نَائِمٌ،حَتَّی لَا یُقَالَ:أَیْنَ فُلَانٌ) .

این سخن شبیه چیزی است که در قرآن مجید آمده است: ««وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ ثُمَّ لا یَکُونُوا أَمْثالَکُمْ» ؛هرگاه (از فرمان خدا) سرپیچی کنید خداوند گروه دیگری را به جای شما می آورد که مانند شما نخواهند بود». {2) .محمد،آیه 38}

در پایان نامه امام علیه السلام برای تأکید به آنچه در این نامه بیان فرموده می گوید:«به خدا سوگند این راه (که ما می رویم) راه حقی است که به دست مرد حق انجام می گیرد و من باکی ندارم که خدا نشناسان (همچون تو) چه کار می کنند.

والسلام»؛ (وَ اللّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ،وَ مَا أُبَالِی مَا صَنَعَ الْمُلْحِدُونَ،وَ السَّلَامُ) .

اشاره به اینکه ما در مسیر و هدف خود کمترین تردیدی نداریم باید برویم و این آتش فتنه را خاموش کنیم،خواه ملحدان و منافقان ظاهر مسلمان با ما همراهی کنند یا نکنند؛خدا یار و یاور ماست و روسیاهی برای آن گروه منافق است.

ابن ابی الحدید در ذیل جمله بالا «وَ اللّهِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مَعَ مُحِقٍّ» می گوید:گویا اشاره به حدیث معروف پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است که فرمود: «أللّهُمّ أدِرِ الْحَقَّ مَعَهُ حَیْثُ ما

دارَ؛ خدایا حق را با او همراه کن هر گونه که حرکت کند» {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،249 }(این حدیث نشان می دهد که امیرمؤمنان علی علیه السلام همیشه با حق بود و حق با او بود و او محور گردش حق محسوب می شد.

جالب اینکه ابو موسی بعد از داستان حکمین و رسوایی که به بار آورد در جامعه اسلامی منفور شد و چنان به فراموشی سپرده شد که مورخان درباره محل قبر و تاریخ وفات او اختلاف زیادی دارند. {2) .برای توضیح بیشتر به استیعاب،ج 4،ص 1763 شرح حال«ابوموسی اشعری»مراجعه شود }

نکته: شناسایی بیشتر ابوموسی

ابوموسی اشعری شخص عجیبی بود؛ظاهرالصلاح ولی در باطن مرموز، آشکارا زاهد و بی اعتنا به دنیا و در باطن طالب و راغب.

مورخ مشهور،ابن اثیر،در کتاب کامل در حوادث سال بیست و نه هجری چنین نقل می کند که در این سال عثمان ابوموسی اشعری را از فرمانداری بصره عزل کرد و سبب عزلش این بود که اهالی منطقه ایزج و جمعی از اکراد در سال سوم خلافت عثمان از اسلام خارج شده،و به کفر پیوستند،ابوموسی فرمان داد که مردم آماده جهاد شوند و از جمله درباره جهاد با پای پیاده سخنان بلیغی گفت تا آنجا که بعضی از صاحبان مرکب،مرکب خود را رها کردند و آماده شدند با پای پیاده به میدان جهاد بروند؛ولی گروه دیگری گفتند ما عجله نمی کنیم ببینیم ابوموسی خود،چه می کند اگر عملش با سخنش هماهنگ بود ما هم همانند او رفتار می کنیم.هنگامی که ابوموسی از قصر دارالاماره خارج شد اموال خود را نیز بر روی چهل استر با خود آورد.جمعی آمدند عنان مرکب او را گرفتند و گفتند

بعضی از این مرکب های اضافی را در اختیار ما بگذار و تو هم پیاده به میدان جهاد بیا همان گونه که ما را توصیه کردی.او با شلاق به مردم زد و گفت:دست از مرکب من بردارید و به راه خود ادامه داد.جمعی نیز نزد عثمان آمدند (و ماجرا را شرح دادند) و از او برکناری ابوموسی را درخواست کردند.او هم پذیرفت و ابوموسی را عزل کرد. {1) .کامل ابن اثیر،ج 3،ص 99 }

ص: 453

نامه64: پاسخ تهدیدات نظامی معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه جوابا

(نامه ای در جواب معاویه)

بخش اول

متن نامه

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَی مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَهِ وَالْجَمَاعَهِ،فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ،وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ،وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً،وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله حِزْباً.

وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَهَ وَالزُّبَیْرَ،وَشَرَّدْتُ بِعَائِشَهَ،وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ،وَلَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ.وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ،وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَهُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ،فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَهِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:

مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَجُلْمُودِ

وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی

ص: 454

مَقَامٍ وَاحِدٍ.

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! چنانکه یاد آور شدی، ما و شما دوست بودیم و هم خویشاوند، امّا دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید، و امروز ما در اسلام استوار ماندیم،

و شما آزمایش گردیدید ، اسلام آوردگان شما با ناخوشنودی، آنهم زمانی به اسلام روی آوردند که بزرگان عرب تسلیم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شدند، و در گروه او قرار گرفتند . {منظور، ابو سفیان است که روز فتح مکّه به ظاهر تسلیم شد.} در نامه ات نوشتی که طلحه و زبیر را کشته، {طلحه را در میدان جمل، مروان بن حکم با تیری از پای در آورد، و زبیر را در بین راه، پس از کناره گیری از میدان جنگ، عمرو بن جرموز، کشت.} و عایشه را تبعید کرده ام، و در کوفه و بصره منزل گزیدم، این امور ربطی به تو ندارد، و لازم نیست از تو عذر بخواهد . و نوشتی که با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من می آیی، هجرت از روزی که برادرت «یزید» در فتح مکّه اسیر شد {برادر معاویه، یزید بن ابو سفیان در روز فتح مکّه با جمعی از قریش در «باب الخندمه» سنگر گرفت که مانع ورود مسلمانان به مکّه شود، امّا خالد بن ولید او را اسیر گرفت، سپس ابو سفیان خدمت رسول خدا رسید و آزادی او را خواست، آنگاه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود:

«لا هجره بعد الفتح»

«پس از فتح مکّه هجرتی نیست».} پایان یافت ، پس اگر در ملاقات با من شتاب داری، دست نگهدار، زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است، که خدا مرا به سوی تو فرستاده تا از تو انتقام گیرم، و اگر تو با من دیدار کنی چنان است که شاعر اسدی گفت:

«تندباد تابستانی سخت می وزد و آنها را با سنگ ریزه ها، و در میان غبار و تخته سنگ ها، در هم می کوبند»

شهیدی

اما بعد، چنانکه یادآور شدی ما و شما دوست بودیم و هم پیوند، اما دیروز میان ما و شما جدایی افکند. ما ایمان آوردیم و شما به کفر گراییدید، و امروز ما استواریم و شما دستخوش آزمایش گردیدید. مسلمان شما جز به نادلخواه به اسلام نگروید و از آن پس که بزرگان عرب را در حزب رسول خدا (ص) دید. و یادآور شدی که من طلحه و زبیر را به قتل رساندم و عایشه را راندم، و میان کوفه و بصره ماندم. این کاری است که تو در آن نبودی، پس زیانی بر تو نیاید و عذری از تو خواستن نباید. و یادآور شدی که مرا با مهاجران و انصار دیدار خواهی کرد.- تو را با هجرت چه کار؟ و کدام مهاجر و انصار- هجرت آن روز به پایان رسید که برادرت اسیر گردید. اگر شتاب داری نه رواست، لختی آرام گیر، که اگر من به دیدار تو آیم سزاست، که خدا مرا بر انگیخته است تا از تو انتقام گیرم و اگر تو به دیدار من آیی چنان است که شاعر اسدی گفته است:

«روی به بادهای تابستانی دارند که بر آنان ریگ می افکند حالی که میان زمینهای نشیب و سنگهای سخت اندرند.» شمشیری که بر جدّ و دایی و برادرت در یک رزمگاه زدم، نزد من است.

اردبیلی

امّا پس از حمد و صلوات پس بدرستی که ما بودیم و شما بر آنچه یاد کردی از پیوستگی و هیئت اجتماع پس جدائی انداخت میان ما و میان شما دیروز یعنی در بدو اسلام آنکه ما تصدیق کردیم و شما بر کفر اصرار کردید و امروز آنکه ما مستقیم و راستیم در طریق الهی و شما در فتنه افتادید بکجی و گمراهی و اسلام نیاوردید مسلمان شما مگر بکراهت نه برغبت و پس از آنکه بود ظهور و قوت اسلام اشراف گرام آن همه بودند مر پیغمبر خدا را گروه با شکوه بصولت تمام و یاد کردی در نامه که من کشتم طلحه و و زبیر را و راندم عایشه را و فرود آمدم میان دو شهر که کوفه و بصره است و این کاریست که غایبی از آن پس نیست هیچ ضرری از آن امر بر تو و نیست عذری و حجتی در آن بسوی تو نزد پروردگار و یاد کردن که تو زائر منی در میان مهاجر و انصار برای کارزار و حال آنکه بریده شده است هجرت روزی که اسیر شد عتبه پس اگر هست در تو شتابی پس طلب کن فراخی عیش را مانند صنا دید قریش پس اگر من بدرستی که زیارت کنم تو را پس آن لایقست و سزاوار به آن که خدای تعالی برانگیخته باشد مرا برای محنت و مشقّت از تو و اگر تو زیارت کنی مرا پس همچنان که گفت برادر بنی اسد در داستان خود که استقبال کننده اند ببادهای تابستان که موصوفست بشدت حرارت بسیار می زنید استقبال کنندگان خود را سنگ ریزه های که میان زمینهای نشیب است و سنگهای بزرگ و نزد منست شمشیری که زدم آنرا بجدّ تو عتبه و خال تو شیبه و برادر تو حنظله در یک مقام که بدر بود

آیتی

اما بعد. چنانکه گفتی ما و شما، پیش از اسلام دوست بودیم و با هم بودیم و دیروز (اسلام) میان ما و شما جدایی افکند، که ما ایمان آوردیم و شما کافر ماندید.

امروز هم ما استوار ایستاده ایم و شما به فتنه گراییده اید و اسیر هوا شده اید. هیچیک از مسلمانان قوم شما، جز به اکراه، اسلام نیاوردند، آن هم پس از آنکه سران عرب به رسول الله (صلی الله علیه و آله) گرویده بودند. گفتی که طلحه و زبیر را من کشته ام و عایشه را آواره و رسوا ساخته ام و میان بصره و کوفه فرود آمده ام، این کاری است که تو از آن برکنار بودی. پس تو را چه زیان رسید که باید از تو پوزش خواست.

گفتی که با مهاجران و انصار به دیدار من خواهی آمد، و حال آنکه، آن روز که برادرت اسیر گردید (یعنی در فتح مکه) هجرت پایان گرفت {46. اشاره است به سخن پیامبر (ص) که فرمود: لا هجره بعد الفتح. پس از فتح مکه هجرتی نیست.} اگر شتاب داری، قدری بیارام. سزاوار آن است که من به سوی تو در حرکت آیم که خدا مرا برانگیخته است که تو را کیفر دهم. و اگر تو به سوی من در حرکت آیی، چنان است که شاعر بنی اسد گوید:

مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَیْنَ اءَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ

(روبروی بادهای تابستان ایستاده اند باد بر آنها ریگ می افشاند و آنها میان زمینهای پست و صخره ها گرفتار آمده اند.)

هنوز آن شمشیر که با آن جد مادری تو را و دایی تو را و برادرت {47. جد مادری معاویه، عتبه بن ابی ربیعه. دایی معاویه: ولید بن عتبه. برادر معاویه: حنظله بن ابی سفیان} را کشتم با من است

انصاریان

اما بعد،همان طور که گفتی ما و شما با هم در الفت و اتفاق بودیم،ولی در گذشته بین ما و شما جدایی افتاد،زیرا ما ایمان آوردیم و شما کفر ورزیدید،و امروز هم ما به راه راستیم و شما دچار فتنه اید ،و مسلمان شما اسلام نیاورد مگر از روی بی میلی، و این در حالی بود که تمام بزرگان عرب تسلیم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شدند و همدست وی گشتند .

گفته بودی که طلحه و زبیر را من کشتم،و عایشه را تبعید نمودم،و میان دو شهر کوفه و بصره فرود آمدم،این امور به تو ربطی ندارد،تو را در این مسأله زیانی نیست و هم نیازی ندارد که عذرش را از تو بخواهم .

و یاد آور شدی که با لشگری از مهاجرین و انصار به جنگ من خواهی آمد،معلومت باد از آن روزی که برادرت اسیر شد هجرت قطع گشت(و شما را نشاید که به خود مهاجر گویید )،اکنون اگر به دیدار من عجله داری آسوده باش،که اگر به دیدارت آیم سزاوار است که خداوند مرا برای عقوبت تو بر انگیخته باشد،و اگر تو به دیدار من آیی مانند آن است که برادر بنی اسد گفته:

به استقبال باد تابستانی روند که سنگ ریز و درشت را بر می گیرد و بر آنان می کوبد .

شمشیری که به وسیله آن جدّ و دایی و برادرت را کشتم پیش من است.

شروح

راوندی

و کان معاویه کتب الی علی علیه السلام کتابا یذکر فیه کون آبائهما جمیعا یدا واحده و ان الفتهم کانت مستمره. فاجابه علیه السلام: ان الامر علی ما زعم لکون جمیعهم علی الاستقامه و کونهم علی مله ابراهیم علیه السلام. فاما الیوم و قد بعث الله محمدا صلی الله علیه و آله رسولا و حسدتموه و آمنا به و کفرتم ای صرنا مومنین و صرتم کفارا، و کنا مستقیمین کما امر الله فی القرآن و قال فاستقم کما امرت و من تاب معک و صرتم مفتونین فتنکم الشیطان. و قوله و ما اسلم مسلمکم الا کرها اشاره الی ما کان من ابی سفیان علی ما هو معروف فی التواریخ ان رسول الله صلی الله علیه و اله فی غزوه الفتح اتی مکه فی خفیه، فلما نزل علیه السلام بالبطحاء و ما حولها و کان ابوسفیان قد خرج فی اللیله مع رجل آخر من قریش، و اذا العباس بن عبدالمطلب کان علی بغله رسول الله (صلی الله علیه و آله) صلی الله علیه و آله یدور حول مکه تعته یبعث انسانا الی قریش لیجبیوا الی رسول الله فیعتذروا الیه، فعرف العباس اباسفیان و قال له: تعال و کن ردیفی لانصرف الی رسول الله و آخذ الامان لک، فلما دخلا علی رسول الله عرض (ص) الاسلام علی ابی سفیان، فلم یقبل، فقال عمر: ائذن لی یا رسول الله لاضرب عنقه- و کان العباس یحامی عنه للقرابه- فقال: یا رسول الله انه یسلم غدا. فلما کان من الغد دخل العباس بابی سفیان علی رسول الله صلی الله علیه و آله فعرض علیه الاسلام فابی، فقال العباس فی السرله: قل یا اباسفیان اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان لم یکن ذلک فی قلبک فانه یامر الان بقتلک ان لم تقل، فتکلک بالشهادتین علی کره. ثم ذکر علی علیه السلام ههنا دلیلا علی انه اسلم کرها، بانه خاف القتل و رای المسلمین اکثر من عشره آلاف رجل حول رسول الله صلی الله علیه و آله تحزبوا و اجتمعو الیه. و ثردت: ای فرقت. و نزلت بین المصرین: بین البصره و الکوفه. و قوله و ذکرت انک زائری فی المهاجرین و قد انقطعت الهجره یوم اسر ابوک بین علیه السلام کذب معاویه و تلبیسه علی الشامیین، و ذلک ان النبی صلی الله علیه و آله قال: لا هجره بعد الفتح، و ان معاویه اظهر الاسلام بعد الفتح بسته اشهر و اکثر. و روی یوم اسر اخوک، و هذا اصح. ثم کتب و عیدا الیه مصححا بالبرهان. و استرفه ورفه بمعنی، ای نفس عنه یقال: رفه عن عزمک ترفیها و استرفه ای نفس عنه، و لیله رافهه: یسار فیها سیرا لینا، و هو فی رفاهیه: ای فی سعه. و النقمه: العقوبه. و بنی اسد. یصف فی هذه البیت الذی تمثل علیه السلام به قوما مسافرین منخفض واسع من الارض متصل بحره ذات احجار و هم یستقبلون الریاح الشدیده التی تکون وقت الصیف، فتضرب الریاح وجوهم بالحصباء، و لو لم یستقبلوا تلک الریاح لما وجدوا الما من ذلک. و اغضضت السیف بفلان: ای جعلته یعض به، و قد قدمنا ان علیا علیه السلام قتل یوم بدر جد معاومه من قبل الام و هو عتبه، و قتل خاله و هو الولید بن عتبه و قتل اخاه و هو حنظله بن ابی سفیان.

کیدری

قوله علیه السلام: و ما اسلم مسلمکم الا کرها، عنی اباسفیان، و ذلک ان بعد غزوه الفتح اخذ له العباس الامان من رسول الله علیه و آله فلما دخل به علی رسول الله عرض علیه السلام فلم یقبل: فقال عمر ائذن لی یا رسول الله لا ضرب عنقه، و کان العباس یحامی عنه للقرابه، فقال یا رسول الله انه یسلم غدا فلما کان من الغد، دخل العباس بابی سفیان علی رسول الله فعرض علیه السلام فابی، فقال العباس فی السر فقل یا اباسفیان اشهد ان لا اله الا الله و ان لم تقل فتکلم بالشهاده علی کره. و بعد ان کان انف الاسلام کله لرسول الله حزبا: انف الشی ء: اوله و اظهره، و مقدمه، یعنی و بعد ان کان سیاق الاسلام، الذین کانوا وجه الاسلام بمثابه الانف، ای لم یسلم مسلمکم الا بعد قوه المسلمین و نظام الاسلام قال صاحب المعارج ای صار ابوسفیان حزبا لرسول الله بعد القهر، و ظهور الاسلام، و روی حربا ای ان اباسفیان حارب رسول الله من یوم احد الی فتح مکه، و فی هذه نظر. و نزلت بین المصرین: عنی الکوفه و البصره. انقطعت الهجره یوم اسر اخوک. عنی یزید بن ابی سفیان اسر بعد فتح مکه، و انقطعت الهجره بعد فتح مکه لانها بعد فتحها صارت دار الاسلام بعد ما کانت دار الحرب

، و قال النبی صلی الله علیه و آله: لا هجره بعد الفتح. و استرفه، ای طب نفسا، و کن فی رفاهیه و سعه هذا التعجیل. و اعضضته سیفی: ای ضربته و اصله جعلته یعض به، وقد مضی ذکر جد معاویه و خاله و اخیه من قبل و ان علیا علیه السلام قتلهم یوم بدر.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) در پاسخ نامه ی معاویه: انف الاسلام: آغاز اسلام تشرید: دور ساختن و تار و مار کردن استرفه: به رفاه و گشایش حال خود، بشتاب اغوار: زمین پست اغصصت السیف بفلان: شمشیر آنرا در تنگنا قرار داد و او مغلوب گشت زیرا مضروب کسی است که با شمشیر در تنگنا قرار می گیرد، به این معنی که جلوش باز نیست و امید پیشرفت ندارد و بعضی با ضاد نقطه دار نقل کرده اند، یعنی شمشیر را آهخته بر آنها قرار دادم مقارب ره کسر راء: ناتمام (اما بعد، همانطوری که گفتی ما و شما الفتی داشتیم و با هم بودیم، اما دیروز بین ما و شما جدایی افکند، ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید، و امروز ما پایدار ماندیم، و شما به آشوب و فتنه پرداختید و اگر کسی از شما مسلمان شد، از روی اجبار و پس از آن بود که همه ی بزرگان اسلام در گروه پیامبر خدا (ص) گرد آمده بودند. تو در نامه ات یادآور شده بودی که من طلحه و زبیر را کشتم و عایشه را تار و مار کردم، و میان آن دو شهر (بصره و کوفه) فرود آمدم، این کاری است که به تو هیچ ارتباطی ندارد و نباید عذر و دلیل آن را به تو عرضه کرد. و نیز متذکر شدی که در میان گروه مهاجران و انصار قصد مقابله با من را داری در صورتی که در همان روز اسارت و دستگیری برادرت، رشته ی تو با مهاجر بودن قطع شد، بنابراین اگر شتاب در جنگ داری، آرام بگیر، زیرا اگر من با تو دیدار کنم، آن دیداری شایسته خواهد بود، که خداوند برای انتقام گرفتن از تو مرا برانگیخته است و آمدن تو به مقابله ی من به سان گفته ی شاعر قبیله ی بنی اسد است: مستقبلین ریاح السیف تضربهم بحاصب بین اغوار و جلمود شمشیری که با آن نیا، دایی و برادرت را در یک جا ضربت زدم، هنوز نزد من است، به خدا قسم آنطور که فهمیدم، دلت در غلاف گمراهی و عقلت سست و بی مایه است. بهتر آن که درباره ی تو بگویند: بر نردبانی بالا رفته ای که به تو جای مرتفع ناهنجاری را وانمود کرده که هیچ به سود تو نیست، بلکه به زیان تو است، زیرا تو درصدد چیزی هستی که گمشده ی تو نیست و شتری را به چرا برده ای که از آن تو نیست، و در پی کاری هستی که شایستگی اش را نداری و از اصل آن دوری، پس چقدر فاصله است بین گفتار و رفتار تو!! و زود همسان عموها و دائیهای شدی که نگونبختی و آرزوهای بیهوده آنان را بر انکار محمد (صلی الله علیه و آله) واداشت، در نتیجه به مهلکه ها افتادند. آنجا که تو خود می دانی، در مقابل شمشیرهایی که میدان نبرد از آنها خالی نبود و سستی و کندی در آنها راه داشت، ایستادگی چندانی نکردند و به حفظ حریم خود توفق نیافتند. درباره ی قاتلان عثمان سخن را به درازا کشاندی، پس تو نیز در راهی که مردم وارد شده اند وارد شو (و با من بیعت کن) آنگاه با آنان (قاتلان عثمان) در نزد من به محاکمه برخیز تا بر تو و آنها کتاب خدا را داور قرار دهم. اما آنچه تو قصد کرده ای، بسان فریب دادن کودک هنگام گرفتن او از شیر است و درود بر کسانی که شایسته درودند.) معاویه در نامه ای که به امام (علیه السلام) نوشته بود، از الفت و اجتماع قدیمی که داشتند سخن به میان آورده، پس از آن به قتل طلحه و زبیر و تار و مار کردن عایشه را به وی نسبت داده، و او را تهدید به جنگ و قاتلان عثمان را از او طلب کرده است. و امام (علیه السلام) تمام اینها را به شرح زیر پاسخ می دهد: اما جواب اول: امام (علیه السلام) پس از پذیرش ادعای معاویه نسبت به قدر مشترک فی مابین یعنی الفت و اجتماع پیش از اسلام، از چند جهت، جداییی را که وجود داشت یادآور شده است: 1- امام (علیه السلام) در آغاز اسلام در میان جمعی از خویشاوندان خود اسلام آورد، در حالی که معاویه و فامیلش در آن وقت کافر بودند. 2- امام (علیه السلام) و خاندانش پیوسته در راه دین پایدار بودند، در صورتی که معاویه و خاندانش منحرف بودند، و نمی دانستند که منحرفند. 3- هر کس از خاندان آن بزرگوار اسلام آورد از روی میل باطنی بود، در صورتی که از خاندان معاویه کسی مسلمان نشد، مگر پس از قوت گرفتن اسلام و از روی جبر و این هنگامی بود که گروهی از اشراف عرب در کنار پیامبر (ص) گرد آمده بودند. کلمه: انف الاسلام را برای اینان از آن رو که بزرگان قبیله ی خود بودند، استعاره آورده است از جمله کسانی که روی اجبار مسلمان شدند، ابوسفیان بود. توضیح آن که، پیامبر خدا (ص) در جنگ فتح مکه، شب هنگام به آنجا رسید، و در زمین بطحا و نواحی آن فرود آمد. عباس بن عبدالمطلب، در حالی که سوار بر استر پیامبر خدا (ص) بود، در اطراف مکه، در پی کسی می گشت، که به نزد قریش بفرستد تا آنها را، به معذرت خواهی نزد رسول خدا (ص) بخواند، ابوسفیان را دید، به او گفت: پشت سر من سوار شو، تا تو را نزد پیامبر خدا (ص) ببرم، و برایت امان نامه از آن بزرگوار بگیرم، ابوسفیان وقتی که بر پیامبر خدا (ص) وارد شد، پیامبر (ص) اسلام را بر او عرضه کرد، او قبول نکرد، عمر گفت: یا رسول الله اجازه بده تا گردنش را بزنم؟ و عباس به دلیل خویشاوندی که با او داشت از او حمایت می کرد،

عرض کرد: یا رسول الله، او فردا اسلام می آورد، فردا که شد، او را نزد رسول خدا (ص) آورد، پیامبر (ص) اسلام را عرضه کرد، باز هم خودداری کرد، عباس، آهسته به او گفت: ای ابوسفیان، هر چند به دل نمی گویی به زبان گواهی ده، که خدایی جز الله نیست، و محمد فرستاده ی خداست، زیرا اگر نگویی، او الان دستور قتل تو را می دهد، این بود که از روی جبر، از ترس کشته شدن، شهادتین را بر زبان آورد، زیرا او در اطراف پیامبر (ص) بیش از ده هزار نفر را می دید که به یاری او برخاسته و گرد او را گرفته اند، و این است معنی سخن امام (علیه السلام): امابعد … حزبا. جواب دوم: به ادعایی که معاویه نسبت به قتل طلحه و زبیر، و تار و مار کردن عایشه، و فرود آمدن میان دو شهر بصره و کوفه، در برابر او داشت: با این عبارت پاسخ داده است: و ذالک … الیک و این عبارت به منزله ی صغرای قیاس مضمری است که کبرای آن در حقیقت چنین است: و هر که در جریان کاری نبوده است، و هیچگونه دخالتی نداشته، تکلیفی ندارد و عذر تقصیر و کوتاهی نسبت به آن کار متوجه او نمی شود. جواب سوم: به تهدید معاویه که امام (علیه السلام) را در میان جمعی از مهاجران و انصار ملاقات خواهد کرد! دو پاسخ داده است: 1- او وانمود کرده که خود از مهاجران است، و امام (علیه السلام) با این عبارت او را تکذیب کرده است: و قد انقطعت الهجره یوم اسر ابوک، یعنی به هنگام فتح مکه. توضیح آن که، معاویه و پدرش گروهی از خاندانش، پس از فتح مکه، اظهار اسلام کردند، و پیامبر (ص) فرمود: بعد از فتح مکه، هجرت معنی ندارد. بنابراین، نام مهاجران بر ایشان، صادق نیست. و امام (علیه السلام) این را که عباس، ابوسفیان را به اجبار نزد پیامبر (ص) برد و او در معرض قتل قرار گرفت، اسارت نامیده است. بعضی این عبارت را: یوم اسر اخوک نقل کرده اند: چون عمرو بن ابی سفیان برادر معاویه در روز جنگ بدر اسیر شد. بنابراین روایت، سخن در جهت یادآوری به معاویه است که شان وی و خاندانش این بوده است که نخست می بایست اسیر شوند تا اسلام بیاورند، پس چگونه با این وصف، ادعای هجرت دارند، زیرا رابطه ی هجرت در این صورت از ایشان بریده است. و یوم اسر، ظرف برای بریده شدن هجرت نمی شود: زیرا هجرت بعد از فتح مکه منقطع گشته است. 2- امام (علیه السلام) در برابر تهدید او، تهدید به مثل کرده است، با عبارت: فان کان … مقام واحد، و مقصود این است که: معاویه، اگر در آمدن نزد من شتاب داری، به فکر ایمنی جان خود باش، زیرا تو به طرف چیزی می شتابی که به ضرر توست و با این عبارت به وی هشدار داده است: فانی … واحد، که به منزله ی صغرا برای قیاس مضمری است. اما علت تمثیل امام (علیه السلام) به شعر این است که آمدن معاویه را در بین دار و دسته اش به سمت خود به روبه رویی با بادهای تابستانی تشبیه کرده، و خود را نیز به سان بادهای تابستانی دانسته است و وجه شبه را چنین قرار داده: همانطوری که بادهای تابستانی سنگ ریزه ها را برمی دارد و به صورت افرادی که به سمت باد می آیند می زند. امام (علیه السلام) نیز در جنگ، با شمشیرها و نیزه ه بر چهره ی آنها می کوبد، و ما قبلا گفتیم که امام (ع)، عتبه، جد معاویه و ولید بن عبته، دائی معاویه و حنظله بن ابوسفیان برادر معاویه را کشت و کبرای مقدر چنین است: و هر کس چنان باشد، پس باید از او ترسید و او را تهدید به جنگ و ستیز نکرد.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَی مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَهِ وَ الْجَمَاعَهِ فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ کَفَرْتُمْ وَ الْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلاَّ کَرْهاً وَ بَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ اَلْإِسْلاَمِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص [حَرْباً]

حِزْباً وَ ذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَهَ وَ اَلزُّبَیْرَ وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَهَ وَ نَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ وَ ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلاَ عَلَیْکَ وَ لاَ الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ وَ ذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی [جَمْعِ]

اَلْمُهَاجِرِینَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَهُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ فَإِنْ کَانَ [فِیکَ]

فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَهِ مِنْکَ وَ إِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ وَ عِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَ خَالِکَ وَ أَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِدٍ [فَإِنَّکَ]

أما الکتاب الذی کتبه إلیه معاویه و هذا الکتاب جوابه فهو من معاویه بن أبی سفیان إلی علی بن أبی طالب أما بعد فإنا بنی عبد مناف لم نزل ننزع من قلیب واحد و نجری فی حلبه واحده لیس لبعضنا علی بعض فضل و لا لقائمنا علی قاعدنا فخر کلمتنا مؤتلفه و ألفتنا جامعه و دارنا واحده یجمعنا کرم العرق و یحوینا شرف النجار و یحنو قوینا علی ضعیفنا و یواسی غنینا فقیرنا قد خلصت قلوبنا من وغل الحسد و طهرت أنفسنا من خبث النیه فلم نزل کذلک حتی کان منک ما کان من الإدهان فی أمر ابن عمک و الحسد له و نصره الناس علیه حتی قتل بمشهد منک لا تدفع عنه بلسان و لا ید فلیتک

أظهرت نصره حیث أسررت خبره فکنت کالمتعلق بین الناس بعذر { 1) ا:«بعدوّ». } و إن ضعف و المتبرئ من دمه بدفع و إن وهن و لکنک جلست فی دارک تدس إلیه الدواهی و ترسل إلیه الأفاعی حتی إذا قضیت وطرک منه أظهرت شماته و أبدیت طلاقه و حسرت للأمر عن ساعدک و شمرت عن ساقک و دعوت الناس إلی نفسک و أکرهت أعیان المسلمین علی بیعتک ثم کان منک بعد ما کان من قتلک شیخی المسلمین أبی محمد طلحه و أبی عبد الله الزبیر و هما من الموعودین بالجنه و المبشر قاتل أحدهما بالنار فی الآخره هذا إلی تشریدک بأم المؤمنین عائشه و إحلالها محل الهون متبذله بین أیدی الأعراب و فسقه أهل الکوفه فمن بین مشهر لها و بین شامت بها و بین ساخر منها تری ابن عمک کان بهذه لو رآه راضیا أم کان یکون علیک ساخطا و لک عنه زاجرا أن تؤذی أهله و تشرد بحلیلته و تسفک دماء أهل ملته ثم ترکک دار الهجره التی

قال رسول الله ص عنها إن المدینه لتنفی خبثها کما ینفی الکیر { 2) الکیر:زق ینفخ فیه الحداد. } خبث الحدید.

فلعمری لقد صح وعده و صدق قوله و لقد نفت خبثها و طردت عنها من لیس بأهل أن یستوطنها فأقمت بین المصرین و بعدت عن برکه الحرمین و رضیت بالکوفه بدلا من المدینه و بمجاوره الخورنق و الحیره عوضا من مجاوره خاتم النبوه و من قبل ذلک ما عبت خلیفتی رسول الله ص أیام حیاتهما فقعدت عنهما و ألبت علیهما و امتنعت من بیعتهما و رمت أمرا لم یرک الله تعالی له أهلا و رقیت سلما وعرا و حاولت مقاما دحضا و ادعیت ما لم تجد علیه ناصرا و لعمری لو ولیتها حینئذ لما ازدادت إلا فسادا و اضطرابا و لا أعقبت ولایتکها إلا انتشارا و ارتدادا لأنک الشامخ بأنفه الذاهب بنفسه المستطیل علی الناس بلسانه و یده و ها أنا سائر إلیک فی جمع

من المهاجرین و الأنصار تحفهم سیوف شامیه و رماح قحطانیه حتی یحاکموک إلی الله فانظر لنفسک و للمسلمین و ادفع إلی قتله عثمان فإنهم خاصتک و خلصاؤک و المحدقون بک فإن أبیت إلا سلوک سبیل اللجاج و الإصرار علی الغی و الضلال فاعلم أن هذه الآیه إنما نزلت فیک و فی أهل العراق معک وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْیَهً کانَتْ آمِنَهً مُطْمَئِنَّهً یَأْتِیها رِزْقُها رَغَداً مِنْ کُلِّ مَکانٍ فَکَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذاقَهَا اللّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما کانُوا یَصْنَعُونَ { 1) سوره النحل 112. } .

ثم نعود إلی تفسیر ألفاظ الفصل و معانیه قال ع لعمری إنا کنا بیتا واحدا فی الجاهلیه لأنا بنو عبد مناف إلا أن الفرقه بیننا و بینکم حصلت منذ بعث الله محمدا ص فإنا آمنا و کفرتم ثم تأکدت الفرقه الیوم بأنا استقمنا علی منهاج الحق و فتنتم .

ثم قال و ما أسلم من أسلم منکم إلا کرها کأبی سفیان و أولاده یزید و معاویه و غیرهم من بنی عبد شمس .

قال و بعد أن کان أنف الإسلام محاربا لرسول الله ص أی فی أول الإسلام یقال کان ذلک فی أنف دوله بنی فلان أی فی أولها و أنف کل شیء أوله و طرفه و کان أبو سفیان و أهله من بنی عبد شمس أشد الناس علی رسول الله ص فی أول الهجره إلی أن فتح مکه ثم أجابه عن قوله قتلت طلحه و الزبیر و شردت بعائشه و نزلت بین المصرین بکلام مختصر أعرض فیه عنه

هوانا به فقال هذا أمر غبت عنه فلیس علیک کان العدوان الذی تزعم و لا العذر إلیک لو وجب علی العذر عنه.

فأما الجواب المفصل فأن یقال إن طلحه و الزبیر قتلا أنفسهما ببغیهما و نکثهما و لو استقاما علی الطریقه لسلما و من قتله الحق فدمه هدر و أما کونهما شیخین من شیوخ الإسلام فغیر مدفوع و لکن العیب یحدث و أصحابنا یذهبون إلی أنهما تابا و فارقا الدنیا نادمین علی ما صنعا و کذلک نقول نحن فإن الأخبار کثرت بذلک فهما من أهل الجنه لتوبتهما و لو لا توبتهما لکانا هالکین کما هلک غیرهما فإن الله تعالی لا یحابی أحدا فی الطاعه و التقوی لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَهٍ وَ یَحْیی مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَهٍ { 1) سوره الأنفال 42. } .

و أما الوعد لهما بالجنه فمشروط بسلامه العاقبه و الکلام فی سلامتهما و إذا ثبتت توبتهما فقد صح الوعد لهما و تحقق

و قوله بشر قاتل ابن صفیه بالنار .

فقد اختلف فیه فقال قوم من أرباب السیر و علماء الحدیث هو کلام أمیر المؤمنین ع غیر مرفوع و قوم منهم جعلوه مرفوعا و علی کل حال فهو حق لأن ابن جرموز قلته مولیا خارجا من الصف مفارقا للحرب فقد قتله علی توبه و إنابه و رجوع من الباطل و قاتل من هذه حاله فاسق مستحق للنار و أما أم المؤمنین عائشه فقد صحت توبتها و الأخبار الوارده فی توبتها أکثر من الأخبار الوارده فی توبه طلحه و الزبیر لأنها عاشت زمانا طویلا و هما لم یبقیا و الذی جری لها کان خطأ منها فأی ذنب لأمیر المؤمنین ع فی ذلک و لو أقامت فی منزلها لم تبتذل بین الأعراب و أهل الکوفه علی أن أمیر المؤمنین ع أکرمها و صانها و عظم من شأنها و من أحب أن یقف علی ما فعله معها فلیطالع کتب السیره و لو کانت فعلت بعمر ما فعلت به و شقت عصا الأمه علیه ثم ظفر بها لقتلها و مزقها إربا إربا و لکن علیا کان حلیما کریما.

و أما قوله لو عاش رسول الله ص فبربک هل کان یرضی لک أن تؤذی حلیلته- فلعلی ع أن یقلب الکلام علیه فیقول أ فتراه لو عاش أ کان یرضی لحلیلته أن تؤذی أخاه و وصیه و أیضا أ تراه لو عاش أ کان یرضی لک یا ابن أبی سفیان أن تنازع علیا الخلافه و تفرق جماعه هذه الأمه و أیضا أ تراه لو عاش أ کان یرضی لطلحه و الزبیر أن یبایعا ثم ینکثا لا لسبب بل قالا جئنا نطلب الدراهم فقد قیل لنا إن بالبصره أموالا کثیره هذا کلام یقوله مثلهما.

فأما قوله ترکت دار الهجره فلا عیب علیه إذا انقضت علیه أطراف الإسلام بالبغی و الفساد أن یخرج من المدینه إلیها و یهذب أهلها و لیس کل من خرج من المدینه کان خبثا فقد خرج عنها عمر مرارا إلی الشام ثم لعلی ع أن یقلب علیه الکلام فیقول له و أنت یا معاویه فقد نفتک المدینه أیضا عنها فأنت إذا خبث و کذلک طلحه و الزبیر و عائشه الذین تتعصب لهم و تحتج علی الناس بهم و قد خرج عن المدینه الصالحون کابن مسعود و أبی ذر و غیرهما و ماتوا فی بلاد نائیه عنها و أما قوله بعدت عن حرمه الحرمین و مجاوره قبر رسول الله ص فکلام إقناعی ضعیف و الواجب علی الإمام أن یقدم الأهم فالأهم من مصالح الإسلام و تقدیم قتال أهل البغی علی المقام بین الحرمین أولی فأما ما ذکره من خذلانه عثمان و شماتته به و دعائه الناس بعد قتله إلی نفسه و إکراهه طلحه و الزبیر و غیرهما علی بیعته فکله دعوی و الأمر بخلافها و من نظر کتب السیر عرف أنه قد بهته و ادعی علیه ما لم یقع منه.

و أما قوله التویت علی أبی بکر و عمر و قعدت عنهما و حاولت الخلافه بعد رسول الله ص فإن علیا ع لم یکن یجحد ذلک و لا ینکره و لا ریب

أنه کان یدعی الأمر بعد وفاه رسول الله ص لنفسه علی الجمله أما لنص کما تقوله الشیعه أو لأمر آخر کما یقوله أصحابنا فأما قوله لو ولیتها حینئذ لفسد الأمر و اضطرب الإسلام فهذا علم غیب لا یعلمه إلا الله و لعله لو ولیها حینئذ لاستقام الأمر و صلح الإسلام و تمهد فإنه ما وقع الاضطراب عند ولایته بعد عثمان إلا لأن أمره هان عندهم بتأخره عن الخلافه و تقدم غیره علیه فصغر شأنه فی النفوس و قرر من تقدمه فی قلوب الناس أنه لا یصلح لها کل الصلاحیه و الناس علی ما یحصل فی نفوسهم و لو کان ولیها ابتداء و هو علی تلک الحاله التی کان علیها أیام حیاه رسول الله ص و تلک المنزله الرفیعه و الاختصاص الذی کان له لکان الأمر غیر الذی رأیناه عند ولایته بعد عثمان و أما قوله لأنک الشامخ بأنفه الذاهب بنفسه فقد أسرف فی وصفه بما وصفه به و لا شک أن علیا ع کان عنده زهو لکن لا هکذا و کان ع مع زهوه ألطف الناس خلقا.

ثم نرجع إلی تفسیر ألفاظه ع قوله و ذکرت أنک زائری فی جمع من المهاجرین و الأنصار و قد انقطعت الهجره یوم أسر أخوک هذا الکلام تکذیب له فی قوله فی جمع من المهاجرین و الأنصار أی لیس معک مهاجر لأن أکثر من معک ممن رأی رسول الله ص هم أبناء الطلقاء و من أسلم بعد الفتح

و قد قال النبی ص لا هجره بعد الفتح.

و عبر عن یوم الفتح بعباره حسنه فیها تقریع لمعاویه و أهله بالکفر و أنهم لیسوا من ذوی السوابق فقال قد انقطعت الهجره یوم أسر أخوک یعنی یزید بن أبی سفیان أسر یوم الفتح فی باب الخندمه و کان خرج فی نفر من قریش یحاربون و یمنعون

من دخول مکه فقتل منهم قوم و أسر یزید بن أبی سفیان أسره خالد بن الولید فخلصه أبو سفیان منه و أدخله داره فأمن

لأن رسول الله ص قال یومئذ من دخل دار أبی سفیان فهو آمن.

کاشانی

(الی معاویه جوابا عن کتاب منه) از جمله کتابت آن حضرت است که فرستاده به سوی معاویه در جواب کتابت او (اما بعد) اما پس از حمد حضرت اله و درود و تحیت بر رسول الله (فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت) پس به درستی که بودیم ما و شما بر آنچه یاد کردی (من الالفه و الجماعه) از پیوستگی و هیات مجموعی (ففرق بیننا و بینکم امس) پس جدایی انداخت میان ما و شما دیروز یعنی در بدو اسلام (انا امنا و کفرتم) آنکه ما تصدیق محمد (صلی الله علیه و آله) اختیار کردیم و شما بر کفر اصرار کردید (و الیوم انا استقمنا) و امروز آنکه مستقیم و راستیم در طریق الهی (و فتنتم) و شما در فتنه افتادید از کجی و گمراهی (و ما اسلم مسلمکم) و اسلام نیاورد مسلمان شما (الا کرها) مگر به کراهت، نه به طوع و رغبت (و بعد ان کان انف الاسلام کله) و پس از آنکه بود ظهور و قوت اسلام یعنی اشراف کرام آن همه بودند (لرسول الله صلی الله علیه و اله حزبا) مر پیغمبر خدا را (ص) گروه با شکوه به صولت هر چه تمام تر این اشارت است به ابوسفیان که بعد از فتح مکه، عباس از برای او امان خواست از رسول الله (صلی الله علیه و آله) و چون او را به خدمت آن حضرت آوردند و اسلام بر او عرضه فرمود، قبول نکرد،

بعضی خواستند که گردنش بزنند، عباس دیگر باره حمایت کرد که اگر امروز قبول نکرد فردا قبول کند. روز دیگر نیز ابا کرد عباس گفت بگو کلمه اسلام تا کشته نشوی و اگر چه به دل نگویی. پس شهادت گفت به زبان نه به رغبت جنان. (و ذکرت) و یاد کردی ای معاویه در نامه (انی قتلت طلحه و الزبیر) که من کشتم طلحه و زبیر را (و شردت بعایشه) و راندم عایشه را در آن هنگام (و نزلت بین المصرین) و فرود آمدم میان دو شهر، که کوفه است و بصره به ازدحام تمام (و ذلک امر غبت عنه) و این کاری است که تو غایبی از آن (فلا علیک) پس نیست هیچ ضرری از آن امر بر تو (و لا العذر فیه الیک) و نیست عذری و حجتی در آن کار به سوی تو نزد کردگار چه اگر او رجوع به عقل خود می کرد و ستیزه و عناد را می گذاشت می دانست که به مقتضای (یا علی حربک حربی) هر که با امام مفترض الطاعه محاربه کند چنان است که با خدا محاربه کند هر که با خدا محاربه نماید کافر است. پس به حکم (فحاربوا علی کفره) واجب باشد جدال و قتال با آن گروه ضلال بی قیل و قال (و ذکرت) و در نامه یاد کردی (انک زائری فی المهاجرین و الانصار) تو زیارت کننده منی در میان مهاجر و انصار برای محاربه و مجادله (و

قد انقطعت الهجره) و حال آنکه منقطع و بریده شد هجرت (یوم اسر اخوک) روزی که اسیر شد برادر تو عتبه این اشارت است به آنکه ایشان داخل مهاجرین نبودند. و در روایتی (اسر ابوک) است. یعین پدرت در روز فتح مکه اسیر شد و از ما تقدم معلوم شد که بعد از فتح، ابوسفیان را با پسران او و جماعت ایشان گرفتند به خواری و زاری و پیغمبر (ص) بر ایشان منت نهاده و از اسیری خلاص داد و (طلقاء) نام نهاد و بعد از آن فرمود که: (لا هجره بعدالفتح) به واسطه اینکه دارالحرب، دارالاسلام شد (فان کان فیک عجل) پس اگر هست در تو شتابی به زیارت من (فاسترفه) پس طلب کن فراخی عیش را در این عزمی که داری مانند صنادید قریش که به حرب اهل اسلام و ایمان بیرون می آیند (فانی ان ازرک) پس به درستی که اگر زیارت کنم تو را و ملاقات نمایم با تو (فذلک جدیر) پس آن لایق است و سزاوار (ان یکون الله انما بعثنی للنقمه منک) به آنکه خدای تعالی برانگیخته باشد مرا برای محنت و مشقت و مصیبت تو (و ان تزرنی) و اگر تو زیارت کنی مرا (فکما قال اخو بنی اسد) پس حال ما و تو همچنان است که گفت برادر بنی اسد در میان داستان خود که: (مستقبلین ریاح الصیف تضربهم بحاصب بین اغوار و

جلمود) یعنی استقبال کننده اند ایشان به بادهای تابستان که موصوفند به شدت حرارت و حدت می زنند استقبال کنندگان خود را به سنگریزه هایی که میان زمین های نشیب است و میان سنگهای بزرگ تشبیه فرموده استقبال معاویه را به استقبال کردن مردمان که به بادهای گرم تابستان که به شدت سطوت با سنگهای بزرگ و کوچک به روی ایشان واخورند. (و عندی) و نزد من است (السیف الذی اعضضته) شمشیری که زدم به آن شمشیر (بجدک و خالک و اخیک) به جد و خال و برادر تو (فی مقام واحد) در یک مقام چنانکه در ما تقدم سمت ورود یافت که آن حضرت در روز بدر عتبه و شیبه و حنظله را به قتل رسانید

آملی

قزوینی

به درستی که بودیم ما و شما بر آن وجه که گفتی از الفت و اجتماع پس جدائی انداخت میان ما و شما دیروز. یعنی مبدء اسلام و عهد رسول صلی الله علیه و آله و سلم این که ایمان آوردیم ما و کافر شدید شما به رسول هدی و امروز. یعنی بعد از آن حضرت این که راست ایستادیم ما در دین و اسلام و مفتون گشتید شما به دنیا و هوی. قوله: حزبا خبر کان است و قوله: لرسول به آن متعلق یا خبر لرسول است و حزبا تمیز و مگر در بعضی نسخ حربا به راء مهمله واقع است پس خبر کان نتواند او باشد. و اسلام نیاورد مسلمان شما در عهد رسول خدا مگر به اکراه و بعد از آن که مقدمان و بزرگان اسلام همه گروه و تابع رسول بودند و بالجمله اسلام نیاوردید مگر به ضرورت و بعد از قوت و شوکت اسلام. و ابوسفیان اسلام نیاورد تا رسول صلی الله علیه و آله و سلم بشب در بطحاء مکه فرود آمد با ده هزار مرد عباس بر استر آن حضرت سوار شد و در اطراف مکه می گشت، تا مگر بکسی برخورد و قریش را اعلام کند تا نزد آن حضرت آیند، و معذرت خواهند. به ابوسفیان برخورد گفت: ردیف من شو تا ترا برسول صلی الله و علیه و آله برم و برای تو امان بگیرم چون بیامد رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر او اسلا

م عرضه کرد ابا نمود عمر گفت: مرا اذن ده یا رسول خدا تا گردنش بزنم و عباس او را حمایت می نمود از آن جهت که خویش او بود، گفت: ای رسول خدا فردا ایمان می آورد، و چون فردا شد و اسلام بر او عرضه کرد همان ابا نمود، عباس در پنهان با او گفت شهادت به توحید و رسالت ظاهر کن هر چند معتقد آن نباشی، و الا الحال امر میکند به کشتنت اگر اسلام نیاوری پس اسلام ظاهر کرد و شهادت بر زبان راند. و گفتی که من طلحه و زبیر را کشتم و عایشه را رمانیدم و جمعیتش را از هم ریخته سوی مکه باز گردانیدم و میان دو شهر یعنی کوفه و بصره فرود آمدم و این کار است که تو غایب بودی از آن و با تو نبود آن ماجرا، پس بر تو هیچ نیست و نه عذر آن به سوی توست. و الحاصل تو را در آن داوری سخنی نمیرسد که معامله با دیگری بود نه با تو، بر تو جفائی نرفته است و اعتراض آن بر تو نیست تا عذر آن با تو باید گفتن. و گفتی که تو مرا خواهی زیارت کردن یعنی به جنگ من آمدن در لشگری از مهاجران و انصار و حال آن که منقطع شد مهاجرت روزی که اسیر شد برادرت. یعنی عمر و بن ابی سفیان علی ما قیل در روز فتح مکه یا در روز بدر و در نسخه بحرانی به جای (اخوک) (ابوک) بوده است، و گفته است که بعد از فتح مکه ابوسفیان را با پسران او و جماعت ایشان را گرفته بخواری و زاری و پیغمبر بر ایشان منت بنهاد. و از اسیری خلاصی داد، و (طلقاء) نام نهاد، و بعد از آن فرمود (لا هجره بعد الفتح) بواسطه آن که دار حرب دار اسلام شد. و بالجمله بعد از فتح مکه مهاجرت بر قرار بود چنانچه قرآن و سنت بر آن دلالت دارد، و در این کتاب هم مذکور مثل قوله: (و الهجره ثابته مادام لله تعالی فی عباده حاجه) و چون مهاجر و انصار در اسلام قدر و اعتبار عظیم داشتند معاویه میخواهد دعوی کند که با او مهاجر و انصار بسیارند، بلکه خود را نیز از مهاجران می شمارد، و حال آن که با او از آن طبقه جز معدودی چند که دین به دنیا فروخته بودند نبودند پس در جواب او می گوید: هجرت بعد از فتح مکه و اسیر شدن پدرت منقطع شد، این مهاجران گمراه از کجا با تو همراه شدند. و شاید معاویه قومی را که با او متفق شده بودند بعضی را مهاجر نامید که از اغطارف به او ملحق شده باشند، و بعضی را انصار و اعوان بر مثال اصحاب حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم و از کفر و شقاوت آن پیشوای ضلالت امثال این جرئت بی حیائی بعید و دور نیست. (استرفه) صیغه امر است از رفاهیت و سعت به معنی ساکن و آسوده باش و بر نوعی از استهزاء مشتمل است، پس اگر هست در تو تعجیل و شتابی در ملاقات من و حرب من آسوده باش زیرا که اگر من بدیدن تو آیم این لایق و سزاوار است که خدای عزوجل برانگیخته باشد مرا برای عقوبت تو. و اگر تو بدیدن من آئی یعنی به جنگ من آئی، و به حرب سبقت نمائی، پس مانند آن باشد که گفته برادر بنی اسدی مضمون شعر این که روی کنندگانند ببادهای تابستان که میزندشان به بادی که برمی دارد سنگریزه را میان زمینهای نشیب و سنگ بزرگ. غرض آن که مانند کسی که روی کند به بادهای گرم تابستان که چنان سخت وزد که از زمینهای نشیب سنگریزه و سنگ بردارد، و بر روی او زند، یا شخص در زمینهای نشیب و سنگستان واقع باشد و باد سخت تابستان از فراز آن سنگریزه بر روی او می زده باشد. و بالجمله تهدید می کند که تیر و نیزه بر تو همچو باد که خاک و سنگریزه را بر کس بارد خواهد بارید (اعضضته سیفی بالعین المهمله و المعجمتین ای ضربته به کذا فی الصحاح و مثله قولهم: اعضضت سیفی بهم ای جعل سیفه یعضهم) و در بعضی نسخه (اغصصته) به (غین معجمه) و (مهملتین) من قولهم: اغصصه بالطعام و الشراب ای جعله یغص بهما و لا یسیغه پس کلام مقلوب است چنانچه بحرانی گفته است: زیرا که اصل اینست که بگوید (اغصصتهم بذلک السیف ای جعلتهم یغصون به و لا یسیغونه) یعنی نزد من است آن شمشیر که کشتم به آن جدت و خالویت و برادرت را در یک جا، مراد (عتبه) جد مادری معاویه و (ولید بن عتبه) خالوی او و (حنظله بن ابی سفیان) برادر او است و هر سه در بدر به دست آن حضرت کشته گشتند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه جوابا عن کتاب منه.

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علی علیه السلام است به سوی معاویه در جواب مکتوبی از او.

«اما بعد، فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه و الجماعه، ففرق بیننا و بینکم امس انا آمنا و کفرتم و الیوم انا استقمنا و فتنتم و ما اسلم مسلمکم الا کرها و بعد ان کان انف الاسلام کله لرسول الله صلی الله علیه و آله، حزبا.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که بودیم ما و شما یعنی قبل از اسلام بر آن نهجی که تو مذکور کردی از الفت و اجتماع، پس جدا گردانید میان ما و میان شما دیروز اول اسلام که ما ایمان آوردیم و کافر شدید شما و امروز بعد از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله، که ما راست ایستادیم در دین و شما فتنه و فساد کردید در دین و حال آنکه اسلام نیاورد مسلمانی از شما مگر از روی اکراه و اجبار و بعد از آنکه بود همه ی بینی اسلام یعنی تمام بزرگان اسلام، از برای رسول خدا، صلی الله علیه و آله، گروه و یاران.

«و ذکرت انی قتلت طلحه و الزبیر و شردت بعائشه و نزلت بین المصرین! و ذلک امر غبت عنه، فلا علیک و لا العذر فیه الیک. و ذکرت انک زائری فی المهاجرین و الانصار و قد انقطعت الهجره یوم اسر اخوک، فان کان فیک عجل فاسترفه، فانی ان ازرک فذلک جدیر ان یکون الله انما بعثنی للنقمه منک و ان تزرنی فکما قال اخوبنی اسد:

مستقبلین ریاح الصیف تضربهم

بحاصب بین اغوار و جلمود

و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد.»

یعنی و مذکور کردی که من کشتم طلحه و زبیر را و دور گردانیدم عایشه را و منزل کردم در میان دو شهر مدینه و بصره، یعنی دوری گزیدم از حرمین شریفین مکه و مدینه و حکمت آنها امری است غائب و پنهان از دانش تو. پس نیست باکی بر تو و نیست عذر خواستن و جواب گفتن در آن به سوی تو. یعنی قابل جواب آن نیستی. و مذکور کردی تو که به تحقیق که اراده ی ملاقات من داری، در حالتی که باشی در میان مهاجران و انصار. و حال آنکه منقطع گشت هجرت کردن در روزی که اسیر شد برادر تو. پس اگر باشد در تو شتابی، پس رفاهیت بخواه و آهسته باش، پس به تحقیق که من اگر قصد کردم ملاقات تو را، پس آن از برای این است که سزاوار است اینکه باشد خدا که مبعوث نکرده باشد مرا، مگر از برای انتقام از تو و اگر تو قصد ملاقات من کردی، پس مانند آن است که گفت برادر طایفه ی بنی اسد که:

ایشان روآورده اند به بادهای گرم تابستان که می زند به ایشان سنگ ریزه های میان گودالها را و سنگهای سخت کوهها را.

و حال آنکه در نزد من است شمشیر آن چنانی که گزانیدم و چشانیدم او را به جد تو ربیعه و خال تو عتبه و برادر تو حنظله در یک مکان که بدر باشد.

خوئی

اللغه: (انف) کل شی ء اوله و طرفه، (شرده): اهربه، (المصرین): الکوفه و البصره، (و استرفه): نفس عنک من الرفاهیه و هی السعه، (الاغوار): المنخفضه من الارض، (الحاصب): ریح فیها حصباء و هی الرمل، (الجلمود): الاحجار الصلبه. (اعضضت) بالضاد المعجمه: ای جعلت السیف یعضهم و یقتلهم، و قال ابن میثم: و اغصصت السیف بفلان ای جعلته یغض به فقراه بالغین المعجمه و الصاد المهمله فجعله من المقلوب و فیه تعسف.

الاعراب: و انتم: عطف علی اسم کنا، انا آمنا: فی تاویل المفرد فاعل فرق، ای ایماننا و کفرکم، فذلک جدیر: جمله اسمیه جزاء الشرط و فی محل خبر انی، تضربهم بحاصب: جمله حالیه عن الریاح، و الله و ما علمت: جملتان معترضتان بین اسم ان و خبره و هو الاغلف القلب و ما فی ما علمت مصدریه زمانیه مفعول فیه لقوله علمت و الفعل ملغی عن مفعولیه و نزل منزله اللازم لافاده الاطلاق،

المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 251 ج 17 ط مصر): اما الکتاب الذی کتبه الیه معاویه و هذا الکتاب جوابه، فهو: من معاویه بن ابی سفیان، الی علی بن ابیطالب: اما بعد، فانا بنی عبدمناف لم نزل ننزع من قلیب واحد، و نجری فی حلبه واحده، لیس لبعضنا علی بعض فضل، و لا لقائمنا علی قاعدنا فخر، کلمتنا موتلفه، و الفتنا جامعه، و دارنا و واحده، یجمعنا کرم العرق، و یحوینا شرف النجاد، و یحنو قوینا علی ضعیفنا، و یواسی غنینا فقیرنا، قد خلصت قلوبنا من دغل الحسد، و طهرت انفسنا من خبث النیه. فلم نزل کذلک حتی کان منک ما کان من الادهان فی امر ابن عمک، و الحسد له، و نصره الناس علیه، حتی قتل بمهشد منک، لا تدفع عنه بلسان و لا ید، فلیتک اظهرت نصره، حیث اسررت خبره، فکنت کالمتعلق بین الناس بعدو (بعذرخ) و ان ضعف، و المتبری من دمه بدفع و ان وهن. و لکنک جلست فی دارک تدس الیه الدواهی و ترسل الیه الافاعی، حتی اذا قضیت وطرک منه اظهرت شماته، و ابدیت طلاقه و حسرت للامر عن ساعدک، و شمرت عن ساقک و دعوت الناس الی نفسک، و اکرهت اعیان المسلمین علی بیعتک. ثم کان منک ما کان من قتلک شیخی المسلمین ابی محمد طلحه و ابی عبدالله الزبیر وهما من الموعودین بالجنه، و المبشر قاتل احدهما بالنار فی الاخره. هذا الی تشریدک بام المومنین عائشه، و احلالها محل الهون، مبتذله بین ایدی الاعراب و فسقه اهل الکوفه، فمن بین مشهر لها، و بین شامت بها، و بین ساخر منها، تری ابن عمک کان بهذه لو رآه راضیا؟ ام کان یکون علیک ساخطا؟ و لک عنه زاجرا ان توذی اهله و تشرد بحلیلته، و تسفک دماء اهل ملته. ثم ترکک دار الهجره التی قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) عنها (ان المدینه لتنقی خبثها کما ینفی الکیر خبث الحدید) فلعمری لقد صح وعده و صدق قوله، و لقد نفت خبثها و طردت عنها من لیس باهل ان یستوطنها، فاقمت بین المصرین، و بعدت عن برکه الحرمین، و رضیت بالکوفه بدلا عن المدینه، و بمجاوره الخورنق و الحیره عوضا عن مجاوره خاتم النبوه. و من قبل ذلک ما عیبت خلیفتی رسول الله ایام حیاتهما، فقعدت عنهما، و البت علیهما، و امتنعت من بیعتها، و رمت امرا لم یرک الله له اهلا، و رقیت سلما و عرا، و حاولت مقاما دحضا، و ادعیت ما لم تجد علیه ناصرا، و لعمری لو ولیتها حینئذ لما ازدادت الا فسادا و اضطرابا، و لا اعقبت ولایتکها الا انتشارا و ارتدادا، لانک الشامخ بانفه، و الذاهب بنفسه، المستطیل علی الناس بلسانه و یده.

و ها انا سائر الیک فی جمع من المهاجرین و الانصار تحفهم سیوف شامیه، و رماح قحطانیه، حتی یحاکموک الی الله، فانظر لنفسک و للمسلمین و ادفع الی قتله عثمان، فانهم خاصتک و خلصاوک و المحدقون بک. فان ابیت الاسلوک سبیل اللجاج، و الاصرار علی الغی و الضلال، فاعلم ان هذه الایه انما نزلت فیک و فی اهل العراق معک (ضرب الله مثلا قریه کانت آمنه مطمئنه یاتیها رزقها رغدا من کل مکان فکفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما کانوا یصنعون- 122- النحل). اقول: و انا احکی ما ذکره فی شرح الکتابین و نقد کتاب معاویه معلقا علیه بما سنح للخاطر علی وجه الایجاز مزیدا للفائده. فقال: قال (علیه السلام): لعمری انا کنا بیتا واحدا فی الجاهلیه لانا بنو عبدمناف. اقول: لقد احسن فی تفسیر الالفه و الجماعه بین بیت هاشم و بیت امیه بانهما بنو عبدمناف لان بین البیتین فروق کثیره حتی فی الجاهلیه- الی ان قال: ثم قال (علیه السلام): و ما اسلم من اسلم منکم الا کرها، کابی سفیان و اولاده یزید و معاویه و غیرهم من بنی عبدشمس. قال (علیه السلام): و بعد ان کان انف الاسلام محاربا لرسول الله (صلی الله علیه و آله)، ای فی اول الاسلام، یقال: کان ذلک فی انف دوله بنی فلان، ای فی اولها، و انف کل شی ء اوله و طرفه، و کان ابوسفیان و اهله من بنی عبدشمس اشد الناس علی رسول الله صلی الله علیه و آله فی اول الهجره، الی ان فتح مکه. اقول: قد قرا الشارح المعتزلی (حربا) بالراء المهمله بعد قوله (و بعد ان کان انف الاسلام کله لرسول الله) فنقله بهذه العباره نقلا بالمعنی و الاولی قرائته بالزاء المعجمه (حزبا) لانه لا یستقیم کون انف الاسلام محاربا له (صلی الله علیه و آله). قال: ثم اجابه عن قوله (قتلت طلحه و الزبیر و شردت بعائشه، و نزلت بین المصرین) بکلام مختصرا عرض فیه عنه هوانا به، فقال (هذا امر غبت عنه) فلیس علیک به اثم العدوان الذی تزعم و لا العذر الیک لو وجب علی العذر عنه. فاما الجواب المفصل فان یقال: ان طلحه و الزبیر قتلا انفسهما ببغیهما و نکثهما و لو استقاما علی الطریقه لسلما، و من قتله الحق فدمه هدر، و اما کونهما شیخین من شیوخ الاسلام فغیر مدفوع، و لکن العیب یحدث، و اصحابنا یذهبون الی انهما تابا، و فارقا الدنیا نادمین علی ما صنعا، و کذلک نقول نحن فان الاخبار کثرت بذلک، فهما من اهل الجنه لتوبتهما. اقول: فی کلامه هذا تناقض ظاهر فانه حکم اولا بانهما قاتلا انفسهما، و دمهما هدر، و کیف یجتمع هذا مع القول بانهما تابا و ندما و هما من اهل الجنه و لابد ان یکون التوبه قبل الموت. الی ان قال: و اما الوعد لهما بالجنه فمشروط بسلامه العاقبه، و الکلام فی سلامتهما، و اذا ثبتت توبتهما فقد صح الوعد لهما و تحقق. اقول: الوعد بالجنه بشرط العاقبه یعم کل المسلمین فلا امتیاز لهما بهذا الوعد مع ان حدیث التوبه لم یثبت خصوصا فی حق طلحه المقتول فی معمعان القتال و لو تاب الزبیر فلابد ان یرجع الی علی (علیه السلام) لا ان یفر من میدان الحرب و منه (علیه السلام) حتی یقتله ابن جرموز. الی ان قال: و اما ام المومنین عائشه فقد صحت توبتها و الاخبار الوارده فی توبتها اکثر من الاخبار الوارده فی توبه طلحه و الزبیر لانها عاشت زمانا طویلا و هما لم یبقیا، و الذی جری لها کان خطا منها، فای ذنب لامیرالمومنین (علیه السلام) فی ذلک؟ و لو اقامت فی منزلها لم تبتذل بین الاعراب و اهل الکوفه، علی ان امیرالمومنین (علیه السلام) اکرمها و صانها و عظم من شانها، و من احب ان یقف علی ما فعله معها فلیطالع کتب السیره، و لو کانت فعلت بعمر ما فعلت به، و شقت عصا الامه علیه ثم ظفر بها، لقتلها و مزقها اربا اربا، و لکن علیا کان حلیما کریما. و اما قوله: لو عاش رسول الله (صلی الله علیه و آله) فبربک هل کان یرضی لک ان توذی حلیلته، فلعلی (علیه السلام) ان یقلب الکلام علیه، فیقول: افتراه لو عاش اکان یر اللحلیلته ان توذی اخاه و وصیه، و ایضا اتراه لو عاش اتراه یرضی لک یا ابن ابی سفیان ان تنازع علیا الخلافه و تفرق جماعه هذه الامه، و ایضا اتراه لو عاش اکان یرضی لطحله و الزبیر ان یبایعا ثم ینکثا لا لسبب، بل قالا: جئنا نطلب الدراهم فقد قیل لنا ان بالبصره اموالا کثیره، هذا کلام یقوله مثلهما. فاما قوله: ترکت دار الهجره، فلا عیب علیه اذا انتقضت علیه اطراف الاسلام بالبغی و الفساد ان یخرج من المدینه الیها، و یهذب اهلها، و لیس کل من خرج من المدینه کان خبثا، فقد خرج عنها عمر مرارا الی الشام، ثم لعلی (علیه السلام) ان یقلب علیه الکلام فیقول له: و انت یا معاویه قد نفتک المدینه ایضا عنها، فانت اذا خبث، و کذلک طلحه و الزبیر و عائشه الذین تتعصب لهم و تحتج علی الناس بهم، و قد خرج من المدینه الصالحون، کابن مسعود و ابی ذر و غیرهما و ماتوا فی بلاد نائیه عنها. و اما قوله: بعدت عن حرمه الحرمین، و مجاوره قبر رسول الله (صلی الله علیه و آله) فکلام اقناعی ضعیف، و الواجب علی الامام ان یقدم الاهم فالاهم من مصالح الاسلام، و تقدیم قتال اهل البغی علی المقام بین الحرمین اولی. و اما ما ذکره من خذلانه عثمان و شماتته به و دعائه الناس بعد قتله الی نفسه و اکراهه طلحه و الزبیر و غیرهما علی بیعته، فکله دعوی و الامر بخلافها و من نظر کتب السیر عرف انه بهته و ادعی علیه ما لم یقع منه. و اما قوله: التویت علی ابی بکر و عمر، و قعدت عنهما، و حاولت الخلافه بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) فان علیا (ع) لم یکن یجحد ذلک و لا ینکره، و لا ریب انه کان یدعی الامر بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) لنفسه علی الجمله، اما لنص کما تقوله الشیعه او لامر آخر کما یقوله اصحابنا. اما قوله: لو ولیتها حینئذ لفسد الامر و اضطراب الاسلام، فهذا علم غیب لا یعلمه الا الله، و لعله لو ولیها حینئذ لاستقام الامر و صلح الاسلام و تمهد. اقول: لا وجه للتعبیر هنا بلعله بل هو المحقق، فان الفساد و الاضطراب نشا من نقض عهد ولایته (علیه السلام) حیث ان قبائل العرب الحاضرین فی غدیرخم السامعین لقولی النبی (صلی الله علیه و آله) (من کنت مولاه فهذا علی مولاه) و الوارعین لقوله (یا علی انت منی بمنزله هارون من موسی) لا یشکون فی ان القائم بالامر بعده هو علی (علیه السلام). و لکن لما راوا و سمعوا ان اکثر اصحاب النبی من المهاجرین و الانصار عدلوا عن وصیته و تولیته شک بعضهم فی اصل الاسلام و فی انه دین الهی قائم بالوحی و بعضهم تردد فی انجاز اوامره و عهوده و وصایاه فی سائر مشاعر الاسلام و مثل الزکاه و غیرها فثاروا علی الاسلام و ارتدوا. و هذا هو فلسفه ارتداد العرب علی الحکومه المرکزیه القائمه علی خلافه ابی بکر الانتخابیه، ففی السقیفه زرعت جراثیم الفساد و بذروها و نمت الی ان اثمرت فی خلافه عثمان، فقام الاختلاف علی ساق و تلاشت وحده المسلمین، حتی نقلت الخلافه و الزعامه الاسلامیه الی امثال المعاویه، و طمعت فیها امثال طلحه و الزبیر، فان ظهور مطامعهم و تکالبهم علی الدنیا اثر فی نفوس عامه الناس و اضعف عقائدهم بالنسبه الی ما ورد فی القرآن الشریف من الوعید و الانذار. الترجمه: اما بعد، ما و شما چنانچه یاد کردی هم انس و گرد هم بودیم ولی در گذشته از هم جدا شدیم برای آنکه ما ایمان آوردیم و شما بکفر باقی ماندید و امروز هم از هم جدائیم برای آنکه ما در راه راستی می رویم و بایمان خود پای بندیم و شما پیرامون فتنه هستید و از اسلام برگشتید، شما هم از دل قبول اسلام نکردید بلکه بناخواه اظهار مسلمانی نمودید بعد از اینکه در صدر اسلام همه را با رسول خدا در نبرد بودید (بعد از اینکه همه مسلمانان نخست حزب و طرفدار رسول خدا (ص) شدند- خ). یادآور شدی که من طلحه و زبیر را کشتم و عایشه را راندم و در بصره و کوفه اقامت کردم، اینها همه در غیبت تو وا الشده و بر عهده ی تو نیست و بتو مربوط نیست و عذرخواهی از آن بتو ارتباطی ندارد. یادآور شدی که در جمع مهاجر و انصار مرا دیدار خواهی کرد، با اینکه از روزی که برادرت (یزید بن ابی سفیان) اسیر شد (یعنی روز فتح مکه) هجرت برداشته شد و قانون آن ملغی گردید و مسلمانان پس از فتح مکه که پیرامون تواند مهاجر نیستند، اگر در این دیدار شتابی هست در آسایش باش (بر آن سوار شو خ) زیرا اگر من بدیدار تو آیم سزاوار است برای آنکه خداوندم بدیدار تو فرستد تا از تو انتقام بگیرم، و اگر تو بدیدار من آئی چنانست که شاعر بنی اسد سروده: به پیشواز بادهای گرم تابستانی شتابند تا با خار و خاشاک و سنگریزه در پست و بلند روبرو گردند. در بر من است همان شمشیری که با آن جد تو و دائی و برادرت را در یک میدان (میدان نبرد احد) کشتم،

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اقول: قال ابن ابی الحدید: کتاب معاویه الذی کان کتابه (علیه السلام) هذا جوابه (من معاویه بن ابی سفیان الی علی بن ابی طالب. اما بعد، فانا بنی عبد مناف لم نزل ننزع من قلیب واحد، و نجری فی حلبه واحده، لیس لبعضنا علی بعض فضل، و لا لقائمنا علی قاعدنا فخر. کلمتنا موتلفه، و الفتنا جامعه، و دارنا واحده، یجمعنا کرم العرق، و یحوینا شرف النجار، و یحنو قوینا علی ضعیفنا، و یواسی غنینا فقیرنا، فقد خلصت قلوبنا من دغل الحسد، و طهرت انفسنا من خبث التخیه. فلم نزل کذلک. حتی کان منک ما کان من الادهان فی امر آبن عمک و الحسد له، و تضریب الناس علیه. حتی قتل بمشهد منک. لاتدفع عنه بلسان و لا ید، فلیتک اظهرت نصره حیث اسررت خشره. فکنت کالمتعلق بین الناس بعذر و ان ضعف، و المتبری من دمه بدفع و ان و من، و لکنک جلست فی دارک تدس الیه الدوامی و ترسل الیه الافاعی. حتی اذا قضیت و طرک منه اظهرت شماته، و ابدیت طلاقه، و حسرت للامر عن ساعدک، و شمرت عن ساقک، و دعوت الناس الی نفسک، و اکرهت اعیان المسلمین علی بیعتک، ثم کان منک بعدما کان من قتلک شیخی المسلمین ابی محمد و طلحه، و ابی (الفصل الثامن- فی الامامه الخ

اصه) عبدالله الزبیر و هما من الموعودین بالجنه و المبشر. قاتل احدهما بالنار فی الاخره، و تشریدک بام المومنین عائشه و احلالها محل الهون. مبتذله بین الاعراب، و فسقه اهل الکوفه، فمن بین منتهد لها و ساخر منها. اتری ابن عمک کان بهذالو رآه راضیا؟ ام کان یکون علیه ساخطا، و لک عنه زاجرا، ان توذی اهله، و تشرد بحلیلته، و تسفک دماء اهل ملته. ثم ترکک دار الهجره التی قال رسول الله عنها (ان المدینه لتنفی خبثها. کما ینفی الکیر خبث الحدید) فلعمری لقد صدق وعده و صدق قوله، و لقد نفت خبثها، و ظردت عنها من لیس باهل ان یستوظنها، فاقمت بین المصرین، و بعدت عن برکه الحرمین، و رضیت بالکوفه بدلا من المدینه، و بمجاوره الخورنق و الحیره عوضا من مجاوره خاتم النبوه، و من قبل ذلک، ما عیبت خلیفتی رسول الله ایام حیاتهما. فقعدت عنهما، و البیت علیها و آمتنعت من بیعتهما، و رمت امرالم یرک الله له اهلا، و رقیت سلما و عرا، و حاولت مقاما دحصا و ادعیت ما لم تجد علیه ناصرا، و لعمری لو و لیتها حینئذ لما ازدادت الا فسادا و اضطرابا، و لا اعقبت و لایتکها الا انتشارا و ارتدادا. لانک الشامخ بانفه، الذاهب بنفسه، المستطیل علی الناس بلسانه و یده، و ما انا سائرالیک فی جمع من المهاجرین و الانصار، تحفهم سیوف شامیه، و رماح قحطانیه، حتی یحاکموک الی الله، فانظر لنفسک و المسلمین، و ادفع الی قتله عثمان. فانهم خاصتک و خلصاوک، و المحدقون بک، فان ابیت الا سلوک سبیل اللجاج، و الاصرار علی الغی و الضلال، فاعلم ان هذه الایه نزلت فیک، و فی اهل العراق معک: (ضرب الله مثلا قریه کانت آمنه مطمئنه یاتیها رزقها رغدا من کل مکان فکفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما کانوا یصنعون). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قلت: و روی ابن قتیبه فی (خلفائه) کتاب معاویه، و جواب امیر المومنین (ع). مع اختلاف. فقال: لما استقام امر الشام علی معاویه، و بایعوه کتب الی علی (علیه السلام) (اما بعد! فانا کنا نحن و ایاکم یدا جامعه و الفه الیفه، حتی طمعت یا ابن ابی طالب. فتغیرت، و اصبحت تعد نفسک قویا علی من عاداک بطغام اهل الحجاز، و اوباش اهل العراق، و حمقی الفسظاط، و غوغاء السواد و ایم الله لینجلین عنک حمقاها، و لینقشعن عنک غوغاوها انقشاع السحاب عن السماء. قتلت عثمان بن عفان و رقیت سلما. اطلعک الله علیه مطلع سوء علیک لا لک، و قتلت الزبیر و طلحه، و شردت بامک عائشه، و نزلت بین المصرین. فمنیت و تمنیت، و خیل لک ان الدنیا قد سخرت لک بخیلها و رجلها، و انما تعرف امنیتک لو قد زرتک فی المهاجرین من اهل الشام بقیه الاسلام، فیحیطون بک من ورائک، ثم یقضی الله علمه فیک، و السلام علی اولیائه). فاجابه علی (علیه السلام) (اما بعد فقدر الامور تقدیر من ینظر لنفسه دون جنده، و لا یشتغل بالهزل من قوله. فلعمری لئن کانت قوتی باهل العراق اوثق عندی من قوتی بالله، و معرفتی به. لیس عنده بالله تعالی یقین من کان علی هذا، فناج نفسک مناجاه من یستغنی بالجد دون الهزل، فان فی القول سعه، و لن یعذر مثلک فی ما طمح الیه الرجال، و اما ما ذکرت من انا کنا و ایاکم یدا جامعه. فکنا کما ذکرت. ففرق بیننا و بینکم ان الله بعث رسوله منا، فامنا به و کفرتم. ثم زعمت انی قتلت طلحه و الزبیر. فذلک امر غبت عنه، و لم تحضره، و لو حضرته لعلمته. فلا علیک، و لا العذر فیه الیک، و زعمت انک زائری فی المهاجرین و قد انقطعت الهجره حین اسر اخوک. فان یک فیک عجل فاسترقه و کان ازرک فجدیر ان یکون الله بعثنی علیک للنقمه منک). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه)

مغنیه

اللغه: انف الشی ء: اوله، المراد بانف الاسلام هنا الصحابه السابقون الاولون. و المصران: الکوفه و البصره. و استرفه: تنعم. و الحاصب: ریاح تحمل الحصی. و اغوار: جمع غورای ما انحدر و اطمان من الارض. و الجلمود: الصخر. و الاغلف: لا یعی و قالوا قلوبنا غلف- 88 البقره. و الضاله: المفقوده المنشوده. و السائمه: الماشیه الراعیه. و الوغی: الحرب. و الهوینا: مونث الهین. الاعراب: امس ظرف زمان مبنی علی الکسر اذا ارید به الیوم الذی قبل یومک بلیله، و اذا ارید به یوم من الایام الماضیه او دخلت علیه الالف و اللام او اضیف فهو معرب بالاجماع. و المصدر من انا آمنا فاعل فرق، و کرها فی موضع الحال ای مکرها، و یجدک الباء زائده، و جدل مفعول اعضضته، و ما علمت ما اسم موصول خیر انک ای الذی عرفته، و الاغلف و المقارب عطف بیان و تفسیر لاسم الموصول الذی هو خیر انک، فکانه قال: انک الاغلف القلب الذی عرفته، و قریب خبر مقدم، و المصدر من اما اشبهت مبتدا موخر ای شبهک قریب من اعمامک و اخوالک. المعنی: تقدم معنا حتی الان احدی عشره رساله من الامام الی معاویه، و هذه الثانیه عشره، و تاتی ثلاث، فالمجموع 15 و هی متشابهه، لوحده الموضوع و الهدف،

کما قلنا فی شرح الرساله 54.. و قد داب معاویه علی تلفیق الاتهامات ضد الامام یحسد الشیخین تاره، و بدم عثمان تارات و مرات.. لا لشی ء الا لان الامام ما اعطاه الشام طعمه کما جاء فی الرساله 16 و الامام یرد علی اتهاماته و مزاعمه خوفا من تضلیل بعض السذج من اهل الشام، و لا جدید فی الرساله التی نحن بصددها، و لذا نحیل علی ما سبق و نوجز ما امکن. (فانا کنا نحن و انتم الخ).. کان بین بنی هاشم و امیه تباین فی الطبائع و الاخلاق، و تنافس علی الزعامه و الصداره فی الجاهلیه ما فی ذلک ریب.. و نافر امیه هاشما عند الکاهن الخزاعی علی خمسین ناقه و الجلاء عن مکه عشر سنوات، فحکم الکاهن لهاشم علی امیه، و انتهت الخصومه عند هذا الحد بلا حرب و ضرب، و تقدم قول الامام فی الرساله 16 لمعاویه: اما قولک: انا بنوعبد مناف فکذلک، و لکن لیس امیه کهاشم، و لا المهاجر کالطلی الخ).. (ففرق بیننا و بینکم الخ).. الاسلام حیث کنتم علیه حربا و اعداء، و کنا له جنودا و لواء، و تقدم مثله فی الرساله 57 (و ما اسلم مسلمکم الا کرها) اسلمتم خوفا من السیف، و تقدم فی الرساله 16. قال الشیخ محمد عبده: انما اسلم ابوسفیان قبل فتح مکه بلیله خوف القتل. (و بعد ان کاف انف الاسلام الخ).. اسلمتم حین اظهر الله نبیه الکریم علی الشرک کله، و کنتم لذلک کارهین. (و ذکرت انی قلت طلحه الخ).. تقدم فی الرساله 27 ان معاویه قال للامام: حسدت الخلفاء، و ان الامام اجابه بقوله: ان یکن ذلک کذلک فلیست الجنایه علیک فیکون العذر الیک. و الجواب هناک هو بالذات الجواب هنا. قال ابن ابی الحدید: اجابه للامام بکلام مختصر استخفافا بشانه، اما الجواب المفصل فهو ان طلحه و الزبیر قتلا نفسیهما ببغیهما و نکثهما، و لو استقاما علی الطریقه لسلما.. هذا مع الخلم بان طلحه قتله مروان بن الحکم اخذا بثار عثمان، و الزبیر قتله عمرو بن جرموز. (و ذکرت انک زائری فی المهاجرین و الانصار) معاویه یهدد علیا بالحرب!. و یتوعده بالمهاجرین و الانصار، و لیس معه من الانصار الا اثنان فقط: النعمان ابن بشیر و مسلمه بن مخلد تبعاه طمعا فی دنیاه، کابن العاص. و کان مع الامام تسعمئه من الانصار، و لا نعرف احدا من المهاجرین کان مع معاویه، و کان منهم مع الامام ثمانی مئه، و کان فی جیش معاویه الامویون و المنافقون الذین حاربوا رسول الله مع ابی سفیان.. و هذا شی ء بدیهی و طبیعی یفرضه واقع الحال، لان الامام امتداد لرسول الله (صلی الله علیه و آله) و معاویه امتداد لابیه ابی سفیان. (و قد انقطعت الهجره یوم اسر اخوک). قال ابن ابی الحدید فی شرحه: هذا تکذیب لمعاویه، لان اکثر من کان معه ممن رای رسول الله هم ابناء الطلقاء، و من اسلم بعد الفتح، و قال النبی (صلی الله علیه و آله): لا هجره بعد الفتح- و اذن فاین الهجره- و قول الامام یوم الفتح اشاره الی تقریع معاویه و اهله بالکفر و انهم لیسوا من اهل السوابق، و قد اسر یزید بن ابی سفیان اخو معاویه فی یوم الفتح. نهج البلاغه (ج 11 -(4 و کان قد خرج فی نفر من قریش یحاربون رسول الله و یمنعونه من دخول مکه: فتقل منهم قولم، و اسر یزید. و معاویه و من معه یعلمون انهم کانوا حربا علی الاسلام، و ان علیا و اصحابه هم انصار الدین و القرآن من قبل و من بعد، و لکن معاویه یعلم ایضا انه لن یبلغ ما یردی الا بالتمویه و التزییف، و لذا موه و زیف تماما کالصحف الماجوره و غیرها من وسائل الاعلام فی عصرنا و فی کل عصر. (فان کان فیک عجل فاسترفه) ان کنت تتعجل زیارتی حقا فتزود من الدنیا و نعیمها مودعا، لانک مفارقها عن قریب (فانی ان ازرک الخ).. ان اتیتک فقد انتهی اجلک، و ان اتیتنی استقبلتک السیوف و الرماح تماما کما تستقبل ریاح الصیف من یواجهها یحصبائها (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک) عتبه ابن ربیعه (و خالک) الولید بن عتبه (و اخیک) حنظله (فی مقام واحد) و و یوم بدر حیث ساقهم الامام بسیفه الی حتفهم زمره واحده، و تقدم مثله مع الشرح فی الرساله 10 و 27.

عبده

… مسلمکم الا کرها: فان اباسفیان انما اسلم قبل فتح مکه بلیله خوف القتل و خشیه من جیش النبی صلی الله علیه و سلم البالغ عشره آلاف و نیف و انف الاسلام اشراف العرب الذین دخلوا فیه قبل الفتح … الزبیر و شردت بعائشه: شرد به سمع الناس بعیوبه او طرده و فرق امره و المصران کوفه و البصره … یوم اسر اخوک: اخوه عمرو بن ابی سفیان اسر یوم بدر … کان فیه عجل فاسترفه: فاسترفه فعل امر ای استرح و لا تستعجل … بین اغوار و جلمود: الجلمود بالضم الصخر و الاغوار جمع غور بالفتح و هو الغبار و الحاصب ریح تحمل التراب و الحصی … الذی اعضضته بجدک: جده عتبه بن ربیعه و خاله الولید بن عتبه و اخوه حنظله قتلهم امیرالمومنین یوم بدر و اعضضته به جعلته یعضه و الباء زائده …

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است در پاسخ نامه معاویه (که نادرستی گفتارش را بیان فرموده او را سرزنش می نماید): پس از حمد خدای تعالی و درود بر حضرت مصطفی، به طوری که یادآوری ما و شما(پیش از اسلام) و دوست و با هم بودیم، پس دیروز (اسلام) بین ما و شما جدائی، انداخت که ما ایمان آوردیم (به رسول خدا صلی الله علیه و آله گرویدیم) و شما کافر شدید، و امروز (پس از آن حضرت) ما راست ایستادیم (به دستور دین رفتار می نمائیم) و شما به فتنه و تباهکاری گرائیدید (از راه دین قدم بیرون نهادید) و (در زمان پیغمبر اکرم هم) مسلمان شما اسلام نیاورد مگر به اجبار و پس از آنکه همه بزرگان اسلام (پیش از فتح مکه) یار رسول خدا صلی الله علیه و آله- گشتند (این جمله اشاره است به ابوسفیان که اسلام نیاورد تا آنکه پیغمبر اکرم مکه معظمه را فتح نموده و با لشگری که بیش از ده هزار کس بود در شب وارد مکه گردید، عباس بر استر آن حضرت سوار شده در اطراف مکه می گشت تا قریش را آگاه سازد که نزد آن بزرگوار آمده معذرت بخواهند، به ابوسفیان برخورد، گفت: در پشت من سوار شو تا تو را نزد رسول خدا برم و زنهار برایت بگیرم، چون نزد حضرت رسول آمدند، پیغمبر فرمود: اسلام بیاور، زیر بار نرفت، عمر گفت: یا رسول الله فرمانده گردنش را بزنم، عباس از جهت اینکه خویش او بود به کمک او گفت: یا رسول الله فردا اسلام می آورد، فردا هم که پیغمبر به او امر فرمود اسلام آور باز زیر بار نرفت، عباس در نهان به او گفت: به توحید و رسالت گواهی ده هر چند به دل باور نداشته باشی و گر نه کشته می شوی، پس از روی ناچاری به زبان اسلام آورد(. و یاد نمودی که من )ابومحمد( طلحه و )ابوعبدالله( زبیر را کشتم و عایشه را دور کرده کارش را بی سرانجام نمودم و در بصره و کوفه فرود آمدم )از مکه و مدینه دوری گزیدم(! این کاری است که تو از آن کنار بودی )این پیشامدها به تو ربط ندارد( پس به تو زیانی نیست و عذر آوردن در آن به سوی تو نشاید )تو را نمی رسد که در آن داوری کرده به امام زمانت اعتراض نمائی(. و یاد نمودی که مرا در )لشگری از( مهاجرین و انصار )که همراه و یاور تو هستند( دیدن خواهی نمود )به جنگ من خواهی آمد( و حال آنکه روزی که برادرت )عمرو ابن ابی سفیان در جنگ بدر( اسیر و دستگیر گردید هجرت بریده شد )اشاره به اینکه تو می خواهی با این سخن خود را از مهاجرین به شمار بیاوری در صورتی که تو و پدر و برادرانت در اولاسیر شدید و بعد اسلام آوردید( پس اگر )برای جنگ با من( شتاب داری آسوده باش، زیرا )ناچار ما به یکدیگر خواهیم رسید، پس( اگر من به ملاقات تو آمدم )در شهرهائیکه در تصرف تو است با تو جنگیدم( شایسته است که خدا مرا برای به کیفر رساندن تو برانگیخته باشد )چون برای دفع تباهکاران من از دیگران سزاوارترم( و اگر تو به ملاقات من بیائی )در شهرهای تصرف من با من به جنگی( مانند آن است که برادر )شاعری از قبیله( بنی اسد گفته: مستقبلین ریاح الصیف تضربهم بحاصب بین اغوار و جلمود یعنی رو آورنده به بادهای تابستانی که سنگ ریزه را بین زمینهای نشیب و سنگ بزرگ برمیدارد و بر ایشان می زند )اشاره به اینکه چون سنگریزه های آن بادها تیر و نیزه و شمشیر به تو و لشگرت خواهد بارید(. و شمشیری که با آن به جد )مادری( تو )عتبه ابن ربیعه( و بدائیت )ولید ابن عتبه( و برادرت )حنظله ابن ابی سفیان( در یکجا )جنگ بدر( زدم نزد من است،

زمانی

بخشی از نامه معاویه به امام علیه السلام معاویه در نامه خود به امام علیه السلام نوشت ما طائفه بنی عبد مناف با یکدیگر متحد بودیم فردی بر دیگری برتری نداشت، فقیر با ثروتمند برابر بود، کینه و حسد میان ما نبود ما در چنین شرائطی بودیم تا تو به فکر ریاست پسر عمویت محمد (صلی الله علیه و آله) افتادی و مردم را علیه او بسیج کردی تا (عثمان) در مقابل چشم تو کشته شد. ای کاش اگر کشته شدن وی را مخفی داشتی حمایت از او را آشکار می ساختی و برای بیزاری خود از کشته شدن وی دلیلی هر چند ضعیف بود می آوردی اما تو در خانه نشستی و علیه او نقشه کشیدی و افعی ها را به جان وی انداختی و سرانجام به نقشه خود رسیدی و مردم را به ریاست خود دعوت کردی و آنان را ناگزیر ساختی که با تو بیعت کنند سپس طلحه و زبیر را به قتل رسانیدی و می دانی که محمد (صلی الله علیه و آله) آنان را به بهشت وعده داده بود و قاتل یکی از آنان را به جهنم. عایشه همسر رسول خدا (ص) ام المومنین را مسخره مردم کردی هر کس به او حرفی بزند، ناسزا بگوید و سرزنش کند. اگر پسر عمویت (محمد- ص-) زنده بود آیا به این کارها راضی بود؟ آیا راضی بود که همسرش را آواره سازی، خون ملت او را بریزی، مدینه را که رسول خدا (ص) آن را دار الهجره نامید و سفارش کرد که در آن بمانید رها کرده از آن خارج شوی؟ رسول خدا (ص) فرمود: هر کس به مدینه مهاجرت کند همانطوری که کوره آهنگری کثافت آهن را می گیرد مدینه هم ناپاکیهای مهاجر را برطرف می سازد. بجان خود سوگند رسول خدا (ص) صحیح فرمود مدینه تو را که شایسته نبودی در آن بمانی بیرون انداخت و ناگزیر شدی در بصره و کوفه بمانی و از برکت مکه و مدینه محروم گردی. قبل از این هم از دو خلیفه محمد (صلی الله علیه و آله) (ابوبکر و عمر) انتقاد می کردی از آنها کناره گیری کردی و مردم را علیه آنان بسیج نمودی و از بیعت با آنان سرباز زدی و هدفی داشتی که شایسته آن نبودی و مقامی را می خواستی که برای آن مفید نبودی. بخدا سوگند اگر به ریاست رسیده بودی غیر از خونریزی و ایجاد اضطراب کار دیگری انجام نمی دادی. اینک من به سوی تو در میان مهاجر و انصار با شمشیرهای شامی و نیزه های قحطانی برای محاکمه تو در حرکت هستم در کار خود و مسلمین دقت کن و قاتلین عثمان را تحویل من بده زیرا آنان از درباریان تو هستند. اگر راه لجاجت را پیش گرفتی و گمراهی را انتخاب کردی این آیه درباره ات نازل گردیده است: خدا داستان قریه ای را مثال می زند که امن و آرام بود. رزق مردم آن فراوان از هر طرف می رسید. مردم نسبت به نعمتهای خدا کافر شدند خدا هم آنان را به خاطر کارهائی که می کردند در گرسنگی و ترس فرو برد. هدف معاویه از مخالفت با امام علیه السلام معاویه برای رسیدن به ریاست به قرآن و روایات پناه می برد، از وحدت و خدمت به ملت سخن می گوید و گستاخانه با امام علیه السلام سخن می راند و امام علیه السلام هم ناگزیر می شود که با آن صراحت با معاویه سخن بگوید. امام علیه السلام در نامه های خود موقعی بانتقاد صریح می پردازد و به نامه نویس گفتنی ها را تا حدودی می گوید که طرف، گستاخی را پیشه ساخته باشد. و همین است فرق نامه هائی که به معاویه می نویسد یا طلحه و زبیر و یا مردم مصر. در عین حال امام علیه السلام ناگزیر است معاویه را به خودش بشناساند، زیرا معاویه اینقدر مغرور شده که حق هم بر خودش پنهان گردیده و سخن از وحدت و خدمت به خلق و شایستگی به میان می آورد. امام علیه السلام روی نکته هائی که او دست گذاشته به صورت اشاره سخن می گوید: وحدت بود اما با آمدن محمد (صلی الله علیه و آله) و اسلام و پیدایش ایمان و کفر، وحدت معنی نداشت و تمام شد. آیا فردی که سالها در جنگهای مختلف اسلام با محمد (صلی الله علیه و آله) می جنگیده می تواند سخن از وحدت بگوید و یا جانشینی او را ادعا کند؟! امام علیه السلام در مورد طلحه و زبیر با یک کلمه گذشته که ربطی به تو ندارد که معنای آن این است که خلیفه مسلمین هر طور صلاح دانست در امر صلح و جنگ و در تاسیس مرکز حکومت تصمیم می گیرد اما این نکته در توضیح مطلب امام علیه السلام لازم است ذکر گردد که طلحه و زبیر بدست امام علی علیه السلام و یا سفارش آن حضرت بقتل نرسیدند بلکه در جریان جنگ قرار گرفتند و قبل از اینکه امام علیه السلام آگاه گردد بقتل رسیدند، عایشه را هم امام علیه السلام با مردان مسلحی که به لباس زنانه درآورده بود از صحنه جنگ به سوی مدینه اعزام داشت. آیا بگذارد عایشه هم کشته شود. راستی اگر در بصره می ماند احترام او حفظ می شد یا به این صورت که به مدینه با کمال احترام اعزام گردید؟ معاویه که ریاست می خواهد باید هر چیزی را بهانه سازد تا به خواسته اش برسد، اگر طلحه و زبیر از وجود عایشه بهره گرفتند و پرچم مخالفت علیه امام علی علیه السلام برافراشتند معاویه می خواهد از نام هر سه و بعنوان دفاع از آنان و خونخواهی عثمان به مقصود خود که ریاست است برسد. معاویه که امام علیه السلام را بسر باز شمشیر و نیزه تهدید می کند امام علیه السلام هم به جنگهای بدر، احد، و … اشاره می کند که بستگان نزدیک معاویه در آنها کشته شدند، عتبه جد معاویه، ولید بن عتبه دائی او، حنظله بن ابی سفیان برادرش و نه تنها اینان کشته شدند بلکه سرداران عرب در این جنگها کشته شدند و علی علیه السلام قهرمان دلاور این جنگها بود. معاویه فکر می کرد که امام علی علیه السلام که بیست و پنج سال است شمشیر نزده شمشیر زدن را فراموش کرده است غافل از اینکه امام علیه السلام آنجا که وظیفه تشخیص دهد از شمشیر کشیدن و جنگ کردن هراسی ندارد. امام علیه السلام برای اینکه هدف معاویه را به او بفهماند می گوید تو برای ریاست بپا خاسته ای، ریاستی که شایسته آن نیستی اما عشق بریاست تو را وادار کرده به نیرنگهائی دست بزنی که همه از عمق آن آگاه اند. در عین اینکه امام علیه السلام پاسخ تهدید را با تهدید بیان می دارد سرگذشت دائی ها و عموهای معاویه را که برای ریاست و کوبیدن محمد (صلی الله علیه و آله) قیام کردند و شکست خوردند گوشزدش می کند تا بخود آید و دست از کجروی و انحراف بردارد. اما بر سیه دل چه سود خواندن وعظ نرود میخ آهنین بر سنگ. اسلام ابوسفیان ابوسفیان که رشد اسلام را دریافت به مدینه آمد تا بر مدت پیمان عدم تعرض که میان قریشی ها و محمد (صلی الله علیه و آله) بسته شده بود بیافزاید ولی هیچ کس روی خوش به او نشان نداد. کار بی اعتنائی به ابوسفیان بجائی رسید که وقتی بخانه دخترش ام حبیبه همسر رسول خدا (ص) رفت، وی نگذاشت روی زمین بنشیند و به پدرش گفت: تو کافری و اینجا خانه محمد (صلی الله علیه و آله) است و نباید از آن استفاده کنی چون نجس هستی. ابوسفیان بدخترش گفت گویا در نبود من ناراحتی دیده ای؟ ام حبیبه گفت: خدا مرا باسلام هدایت کرد. تو که سید و بزرگ قریشی چگونه شرافت اسلام را درک نکرده ای؟ و سنگی را که نه می شنود و نه می بیند عبادت می کنی؟! ابوسفیان گفت: از تو عجیب است. چیزی را که پدرانم عبادت می کرده اند رها کنم و به دین محمد (صلی الله علیه و آله) برگردم؟! عباس عموی پیامبر (ص) که بر روی قاطر رسول خدا (ص) سوار بود ابوسفیان را دید که برای اطلاع از وضع لشکریان محمد (صلی الله علیه و آله) از مکه خارج شده است. محمد (صلی الله علیه و آله) هم به صورت ناگهانی با حدود ده هزار سرباز نزدیک مکه چادر زده بود. عباس ابوسفیان را پشت سر خود سوار کرد و رهسپار خیمه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) گردید. عمر ابوسفیان را دید و خواست او را بقتل برساند عباس نگذاشت و به عمر و محمد (صلی الله علیه و آله) گفت من باو امان داده ام. رسول خدا (ص) به ابوسفیان گفت: وقت آن نرسیده که بگوئی لا الله الا الله. ابوسفیان گفت: بفکرم چیزی میرسد. حضرت فرمود: وقت آن نرسیده که بدانی من رسول خدا (ص) هستم؟ ابوسفیان گفت: در فکرم چنین مطلبی هست. عباس گفت: وای به حال تو بگو لا الله الا الله محمد رسول الله والا کشته می شوی. و ابوسفیان از ترس اسلام آورد. عباس عموی پیامبر (ص) از رسول خدا (ص) درخواست کرد امتیازی برای ابوسفیان قائل شود. رسول خدا (ص) فرمود: از مردم مکه هر کس بخانه ابوسفیان برود و یا درب خانه اش را ببندد در امان است و در مورد دیگر فرمود: هر کس هم اسلحه را زمین بگذراد آزاد است. سپس رسول خدا (ص) به عباس دستور داد ابوسفیان را در کنار گردنه ایکه لشکر از آن عبور می کند نگاهدارد تا عظمت اسلام و محمد (صلی الله علیه و آله) را عمیقا درک کند. سربازان با فرماندهانشان دسته دسته از جلو ابوسفیان عبور کردند و سرانجام رسول خدا (ص) عبور کرد و سعد بن عباده که فرمانده محافظان محمد (صلی الله علیه و آله) بود وقتی در برابر ابوسفیان قرار گرفت گفت: الیوم یوم الملحمه الیوم تسبی الحرمه. امروز روز قصابی است. امروز روز اسیر ساختن زنان است. امروز خدا قریش را ذلیل ساخت. وقتی رسول خدا (ص) خواست از جلوی ابوسفیان عبور کند ابوسفیان وحشت خود را از کشته شدن و اسارت زنها به حضرت اطلاع داد. حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) ناراحت شد و سعد بن عباده را از مقام خود عزل کرد و فرمود: امروز روز رحمت و عزت قریش است. وقتی رسول خدا (ص) عبور کرد ابوسفیان به عباس گفت: پسر برادرت سلطنت عجیبی بهم زده! عباس گفت: وای بر تو این سلطنت نیست، نبوت است. در عین اینکه رسول خدا (ص) به آنان امان داد عده ای به فکر جنگ افتادند و تعدادی کشته شدند و سرانجام سلاحها را زمین گذاشته بخانه ها رفتند. رسول خدا (ص) منزلی نداشت که به آن وارد شود، زیرا عقیل در نبود محمد (صلی الله علیه و آله) همه منازل بنی هاشم را فروخته بود. بهمین جهت محمد (صلی الله علیه و آله) بخانه کسی وارد نشد بلکه یکسر وارد خدا گردید. یکی از برنامه های آن حضرت در خانه خدا شکستن بتها و دیگری محو کردن عکسها بود. عکس ابراهیم و مریم را هم در کعبه بود محو کرد. ظهر بلان اذان گفت که نماز بخوانند هر کسی سخنی گفت و انتقادی کرد خالد بن سعید گفت شکر خدای را که به پدرم محبت کرد و او را برد و امروز را ندید. حارث بن هشام گفت ایکاش مرده بودم و امروز را نمیدیدم که بلال روی خانه کعبه عرعر کند. سهل بن عمرو گفت: اگر خدا عصبانی است عوض میکند و اگر راضی است برقرار میماند. و ابوسفیان گفت: من حرفی نمیزنم چون میترسم این ریگها بمحمد (صلی الله علیه و آله) اطلاع دهند. و جبرائیل همه حرفها را به محمد (صلی الله علیه و آله) اطلاع داد. بیعت زنان مکه عده ای از زنان مکه برای بیعت با حضرت رسول خدا (ص) حاضر شدند حضرت فرمود: با زنان دست نمیدهم، پارچه ای روی دست وی انداختند، زنان دست خود را بپارچه میزدند. بعضیها هم گفته اند برای حضرت، قدح آبی آوردند، حضرت دست خود را در آب زد و برداشت سپس فرمود: زنان دست خود را در آب ببرند. از جمله کسانیکه از مکه فرار کردند عکرمه ابن ابی جهل بود. ام حکیم همسر عکرمه برای او از رسول خدا (ص) امان گرفت و او را در ساحل دریا پیدا کرد و امان دادن حضرت را باو اطلاع داد و آنقدر بگوش او خواند تا وی را برای دیدار محمد (صلی الله علیه و آله) آماده ساخت. وقتی خبر به رسول خدا (ص) رسید که عکرمه می آید حضرت باطرافیان خود فرمود پیش او به ابوجهل بد نگوئید، زیرا حرف شما زیانی بمرده نمیرساند ولی زنده را عصبانی میسازد. عکرمه با همسرش محضر رسول خدا (ص) رسید وقتی از امان نامه آگاه گردید، اسلام آورد و از حضرت خواست از اشتباه های وی صرفنظر کند. حضرت پذیرفت و در حق او دعا کرد و برای او طلب مغفرت نمود. عکرمه گفت: بپاس پذیرش من باسلام دو برابر پولیکه قبلا در راه مبارزه با شما خرج کرده ام، در راه رشد اسلام خرج میکنم و آنقدر در پیش چشم شما شمشیر میزنم تا شهید گردم. رسول خدا (ص) عده ای را با محبت، عده ای دیگر را با هدیه دادن و دسته ای را با امان دادن تسلیم خود ساخت و با اینکه قدرت داشت همه را بقتل برساند این کار را انجام نداد. ناگفته نماند که تعدادی از آنانکه محمد (صلی الله علیه و آله) را شکنجه داده بودند و یا با سلام خیانت کرده بودند و رسول خدا (ص) خون آنان را حلال دانسته بود بقتل رسیدند و عده ای هم با فشار زیاد آزاد شدند. از جمله هباربن اسود نیزه به پهلوی زینب دختر رسول خدا (ص) زد و بچه او را سقط کرده بود و حضرت درباره او دستور داده بود که اول دست و پای او را قطع کنید و بعد اعدامش نمائید اما وقتی اسلام آورد رسول خدا (ص) از او صرفنظر کرد. نسبت بقاتل حمزه عموی خود بنام وحشی باز با اسلام آوردنش همین روش را انجام داد و باو فرمود از تو صرفنظر کردم و دستور میدهم که چشمان تو در چشم من نیفتد (بحضرت نزدیک نشود) نسبت بزنانی چون هند جگر خوار با اسلام آوردن گذشت کرد و بعضی از آنان را که به ارتداد کشیده شده بودند اعدام نمود. در هر صورت، ابوسفیان در چنین شرائطی از روی ناچاری اسلام آورد و امام علیه السلام بهمین مطالب اشاره کرده که می فرماید اسلام شما بنی امیه از روی اکراه بود.

سید محمد شیرازی

(الی معاویه جوابا) عن کتبه الیه علیه السلام (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانا کنا نحن و انتم- علی ما ذکرت) یا معاویه (من الالفه و الجماعه) ای الائتلاف و الاجتماع، قبل بزوغ نور الاسلام (ففرق بیننا و بینکم امس) حین ظهور الاسلام و انبعاث الرسول (صلی الله علیه و آله) (انا آمنا و) انتم (کفرتم) بالله و الرسول (و الیوم انا استقمنا) علی جاده الاسلام (و) انتم (فتنتم) ای انحرفتم الی الضلاله. (و ما اسلم مسلمکم) کمعاویه و ابی سفیان و هند (الا کرها) حیث انهم آمنوا حین الفتح خوفا من ان یهدر الرسول (صلی الله علیه و آله) دمائهم، بما اقترفوا من الاجرام ضد الرسول (صلی الله علیه و آله) و الاسلام (و بعد ان کان انف الاسلام) و هو اشراف الجزیره، لان فتح مکه کان من اواخر غزوات الرسول (صلی الله علیه و آله) حزبا) فان اشراف العرب صاروا من حزب الرسول: (و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا). (و ذکرت) یا معاویه ترید تنقیصی (انی قتلت طلحه و الزبیر) فی واقعه الجمل (و شردت بعائشه) ای طردتها، و فرقت جمعها و ارجعتها الی المدینه (و نزلت بین المصرین) کوفه و البصره، و کانه عیب بنظر معاویه، اذ ترک الامام دار الهجره (و ذلک امر غبت عنه) اذ لم یکن معاویه فی واقعه الجمل (فلا علیک) امره (و لا العذر فیه الیک) لو کنت مقصرا، بینماانا لم اقتل طلحه و انما قتله مروان، و لم اقتل الزبیر بل قتله ابن جرموز، و احترمت عائشه حیث ارجعتها الی دارها التی جعلها الله لها بدون ان اعاقبها بجزاء فعلها، و نزولی المصرین تحفظا علی الاسلام من کیدک و کید امثالک ممن بیتوا الشر بالاسلام. (و ذکرت انک زائری فی المهاجرین و الانصار) فان معاویه هدد الامام علیه السلام فی کتابه بانه یقبل علیه لمحاربته فی المهاجرین و الانصار، فرده الامام اولا لیس من المهاجرین و لا من الانصار- مما اوهم کلامه علیه اللعنه بانهم منهم- و ثانیا بانه مستعد للقائه اکبر استعداد. (و قد انقطعت الهجره یوم اسر ابوک) فان الرسول (صلی الله علیه و آله) قال: لا هجره بعد الفتح، و کان ابوسفیان انما جاء مع الرسول (صلی الله علیه و آله) بعد الفتح حیث کان تحت لوائه فی حرب حنین، فلیس معاویه من المهاجرین و لا من الانصار الذین کانوا فی المدینه، و المراد باسر ابیه حین وقع فی ایدی المسلمین قبل لیله الفتح فی قصه طویله، فقوله: (فی المهاجرین و الانصار) مما یوهم انک منهم، ادعاء فارغ لیس له حقیقه (فان کان فیک عجل) ای تعجیل لملاقاتی (فاسترفه) من الرفاهیه ای نفس عنک و تعجل کما ترید (فان ان ازرک) و اراک فذلک جدیر ان یکون الله انما بعثنی الیک للنقمه منک) ای الانتقام لاعمالک التی عملتها. (و ان تزرنی) بان تاتینی (فکما قان اخو بنی اسد) من شعرائهم: (مستقبلین ریاح الصیف تضربهم) (بحاصب بین اغوار و جلمود) ریاح الصیف شدیده الحراره تحمل الغبار و الحجاره، فاذا هبت علی الانسان تضرب وجهه بالحراره و الغبار و الحجاره، و الحاصب ریح تحمل التراب و الحصی، و اغوار جمع غور بمعنی الغبار، و الجلمود الصخر، ای ان حال معاویه کحال من استقبل ریاح الصیف، حین ما یلاقی الامام لما یلقاه من غبار الحرب و السیوف و الرماح. (و عندی السیف الذی اعضضته) ای جعلته یعض، و ذلک کنایه عن القتل (بجدک) یا معاویه، و هو عتبه بن ربیعه (و خالک) الولید بن عتبه (و اخیک) حنظله (فی مقام واحد) و هو یوم بدر حیث قتل جمیعهم الامام علیه السلام فی ذلک الیوم، و هذا اللتلویح بانک ایضا تلحق بهم اذا حاربتنی.

موسوی

اللغه: الالفه: الصداقه و الموانسه. استقمنا: اعتدلنا و الاستقامه ضد الاعوجاج. انف کل شی ء: اوله و انف الاسلام هنا یراد به الاشراف من العرب. شرد به: طرده و فرق امره. المصرین: الکوفه و البصره. استرفه: اطلب الرفاهیه و النعیم. النقمه: العقوبه. الحاصب: ریح تحمل التراب و الحصی. الاغوار: جمع غور المنخفض من الارض. الجلمود: بالضم، الصخر و الاحجار الصلبه. اعضضته بالسیف: جعلت السیف یعضهم و یقتلهم. الاغلف: المغطی بشی ء لا یظهر منه. المقارب: الضعیف الذی لم یکتمل و مقارب العقل ناقصه و ضعیفه. رقیت: صعدت. السلم: ما یرتقی علیه. نشدت: طلبت، و اردت. الضاله: الشی ء المفقود. رعیت: اطعمت. السائمه: الانعام الراعیه. الجحود: الانکار و الکفر. صرعوا مصارعهم: سقطوا قتلی فی مطارحهم. الوغی: الحرب. لم تماشها: لم تصاحبها. الهوینی: مونث الهین و هو السهل. الخدعه: مثلثه الخاء الحیله تتغلب بها علی عدوک. الفصال: الفطام. الشرح: (اما بعد فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه و الجماعه ففرق بیننا و بینکم امس انا امنا و کفرتم و الیوم انا استقمنا و فتنتم و ما اسلم مسلمکم الا کرها و بعد ان کان انف الاسلام کله لرسول الله- صلی الله علیه و آله- حزبا) هذه الرساله بعث بها الامام الی معاویه ردا علی رساله کان معاویه قد بعث بها الیه، و فیها حمله شدیده علی آل ابی سفیان کما ان فیها ذکر معایبهم و خسیس صفاتهم و فی مقابل ذلک یذکر الهاشمیین و بعض کریم صفاتهم. ذکر معاویه ما کان بین الهاشمیین و الامویین من الالفه و الاتحاد و الجماعه فی القدیم ایام الشرک و الجاهلیه و الامام لا ینکر انهما اهل بیت واحد و هو بیت عبد مناف و لکن افترقا فیما بعد بامور: 1- ان الاسلام الذی ظهر علی ید النبی المصطفی قد فرق بینهما ففی حین آمن الهاشمیون برسول الله و استسلموا لاحکام الله ففی ذلک الوقت کفر الامویون برسول الله و لم یومنوا برسالته. 2- ان الهاشمیین استقاموا علی خط الله و رسوله و استمروا کما اراد الله لم یغیروا موقفا و لم ینحرفوا عن سنه بینما انحرف الامویون و لم یبقوا علی خط الاستقامه و التقوی. 3- لم یسلم الامویون کما هو حال ابی سفیان و معاویه و اضرابهما لم یسلموا الا کرها و اضطرارا خوف القتل فقد روی المورخون ان اباسفیان اسلم قبل الفتح بلیله. ثم اشار الامام ان اسلامهم لم یکن عن ایمان و انما کان خوفا و فزعا بعد ان اشتد ساعد رسول الله و قویت شوکته و انضم الیه العرب فی جمیع الجزیره عندها اسلم الامویون … (و ذکرت انی قتلت طلحه و الزبیر و شردت بعائشه و نزلت بین المصرین و ذلک امر غبت عنه فلا علیک و لا العذر فیه الیک) رد الامام علی معاویه دعواه بانه قتل طلحه و الزبیر و شرد بعائشه و انه نزل بین المصرین الکوفه و البصره و ترک المدینه المنوره. و قد اجابه الامام بجواب فیه ازدراء له و احتقار یقول له فیه: ان ما وقع بیننا و بینهم لا یعنیک و لا علاقه لک به لکل ما اکتسب و علیک ما اکتسبت. و بالحقیقه ان کل المنصفین یشهدون ان طلحه و الزبیر و ام المومنین عائشه قد ارتکبوا خطا حینما بایعوا الامام ثم نکثوا بیعته و للامام الحق بل الواجب علیه ان یردهم الی الطاعه و یلحقهم بالجماعه فان ابوا جرد علیهم السیف و هکذا کان و هکذا وقع و لیس لمعاویه الاعتذار و لا منه توخذ شهادات حسن السلوک و الاداء … و اما ترک الامام لمدینه النبی و نزوله بین الکوفه و البصره فکانه لا یعلم المصاح الداعیه للامام لکی یخرج و لم یعلم ان الاهم یدفع المهم و یتقدم علیه ورد الخارجین و قمع الناکثین و لم شمل الامه اهم بکثیر من البقاء فی المدینه المنوره … (و ذکرت انک زائری فی المهاجرین و الانصار و قد انقطعت الهجره یوم اسر اخوک فان کان فیک عجل فاسترفه، فانی ان ازرک فذلک جدیر ان یکون الله انما بعثنی الیک للنقمه منک و ان تزرنی فکما قال اخو بنی اسد: مستقبلین ریاح الصیف تضربهم بحاصب بین اغوار و جلمود و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد) هذا اغرب ما یدعیه معاویه من الباطل، انه یهدد علیا بالحرب و ان معه المهاجرین و الانصار و من المتفق علیه انه لم یکن مع معاویه فی حربه ضد الامام من الانصار الا النعمان بن بشیر و مسلمه بن مخلد تبعاه طلبا للدنیا اما المهاجرون فلم یذکر احد ان احدا منهم کان مع معاویه … نعم کان معه الطلقاء و ابنائهم الذین استسلموا عام الفتح و عمرو بن العاص شریک معاویه فی حربه و جریمته و لذا یرد الامام علیه بان الهجره قد انقطعت بعد فتح مکه یوم اسر یزید بن ابی سفیان و فیه توبیخ لمعاویه شدید و تذکیر له انه لم یسلم مسلمهم الا خوفا من السیف … ثم ان الامام قابل الوعید بالوعید و انه اذا کان مستعجلا فی المسیر الیه فلیتنعم و لیاخذ قسطه من متع الحیاه لانه یبقی بعد المواجهه ابدا و زاد فی التفصیل بانه اذا زاره الامام و قصده الی حیث هو فذلک ان الله یکون قد ارسله الیه لینتقم منه و یعاقبه، و اما اذا قصده معاویه فی الحرب و توجه الیه فانه سیستقبله بالسیوف و الرماح کما تواجه ریاح الصیف من یواجهها بحصائها فهی مواجهه لا یقدر علی النجاه منها … ثم ذکره مهددا و متوعدا بان السیف الذی طال جده عتبه بن ربیعه و خاله الولید بن عتبه و اخاه حنظله بن ابی سفیان یوم احد حیث قتلهم الامام فی یوم واحد ذلک السیف لا یزال بیده یعده له و یتوقع ان یناله ما نالهم بذلک السیف نفسه …

دامغانی

از نامه آن حضرت است در پاسخ نامه معاویه در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانّا کنّا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه و الجماعه، ففرّق بیننا و بینکم امس انّا آمنا و کفرتم»، «اما بعد، آری ما و شما همان گونه که گفته ای دوست و متحد بودیم ولی دیروز آنچه که میان ما و شما تفرقه انداخت این بود که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید.»، ابن ابی الحدید پیش از شروع به شرح دادن، نامه ای را که معاویه نوشته بوده و این نامه پاسخ آن است آورده است.

نامه معاویه به علی علیه السّلام:

نامه ای که معاویه به علی نوشته است و این نامه پاسخ آن است، چنین بوده است: از معاویه بن ابی سفیان به علی بن ابی طالب اما بعد، ما خاندان عبد مناف همواره از یک آبشخور بهره مند بودیم و از یک ریشه بودیم و همچون اسبان مسابقه در یک خط حرکت می کردیم، هیچ یک ما را بر دیگری فضیلتی نبود و ایستاده ما را بر نشسته ما فخری نبود. سخن ما هماهنگ و دوستی ما پیوسته و خانه ما یکی بود. شرف و کرم، اصالت ما را به یکدیگر پیوسته می داشت. نیرومند ما بر ناتوان محبت می ورزید و توانگر ما با بینوای ما مواسات می کرد و دلهای ما از نفوذ رشک رهایی یافته و سینه های ما از فتنه انگیزی پاک شده بود. همواره بر همین حال بودیم تا آن هنگام که تو نسبت به پسر عمویت -عثمان- دغلی کردی و بر او رشک بردی و مردم را بر او شوراندی، تا سرانجام در حضور تو کشته شد و هیچ گونه دفاعی از او به دست و زبان نکردی، و ای کاش به جای آنکه مکر و تزویر خود را پنهانی در مورد او انجام دهی، نصرت خویش را برای او آشکار می ساختی تا میان مردم بهانه و عذری هر چند ضعیف می داشتی و از خون او تبری می جستی و از او دفاع می کردی، هر چند دفاع سست و اندک. ولی تو در خانه خود نشستی، انگیزه ها بر انگیختی و افعی های خطرناک به سوی او گسیل داشتی و چون به هدف و خواسته خود رسیدی، شادی خود و زبان آوری خویش را آشکار ساختی و برای رسیدن به حکومت آستین و دامن خود را بالا زدی و آماده شدی و مردم را به بیعت با خود فرا خواندی و اعیان مسلمانان را با زور به بیعت کردن با خود وا داشتی، و پس از آن کارها که انجام دادی. دو پیرمرد مسلمانان، ابو محمد طلحه و ابو عبد الله زبیر را که به هر دو وعده بهشت داده شده بود و به قاتل یکی از ایشان وعده دوزخ داده شده بود، کشتی. همچنین ام المؤمنین عایشه را آواره کردی و خوار و زبون ساختی، آن چنان که میان اعراب بادیه نشین و سفلگان فرو مایه کوفه کسانی بودند که او را می راندند و دشنام می دادند و مسخره می کردند. آیا می پنداری پسر عمویت- یعنی حضرت ختمی مرتبت- اگر این کار را می دید از تو راضی می بود یا بر تو خشمگین بود و تو را از انجام دادن آن باز می داشت آن هم کاری که در آن همسرش را آزار دهی و آواره سازی و خونهای پیروان دین او را بریزی. وانگهی مدینه را که جایگاه هجرت است، رها کردی و از آن بیرون آمدی و حال آنکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در باره آن شهر فرموده است: «مدینه زنگ و زنگار را از خود بیرون می راند و نابود می سازد، همان گونه که کوره آهنگر، زنگ آهن را می زداید.» به جان خودم سوگند که وعده پیامبر و سخن او راست آمد که مدینه زنگار خود را زدود و هر کس را که شایسته سکونت در آن نبود از خود بیرون راند. و تو از حرمت هر دو حرم- مکه و مدینه- دور ماندی و میان دو شهر- کوفه و بصره- اقامت گزیدی و از کوفه به جای مدینه راضی شدی و همسایگی با خورنق و حیره را به همسایگی با خاتم پیامبران ترجیح دادی. پیش از آن هم بر دو خلیفه رسول خدا در تمام مدت زندگی ایشان خرده گرفتی و از یاری آن دو خودداری کردی و گاه مردم را بر آنان شوراندی و از بیعت با آن دو سر برتافتی و آهنگ کاری کردی که خداوند تو را شایسته آن ندید و خواستی بر نردبانی دشوار بر آیی و بر مقامی که برای تو لغزنده بود دست یابی و ادعایی کردی که بر آن هیچ یاوری نیافتی. به جان خودم سوگند که اگر در آن هنگام عهده دار حکومت می شدی چیزی جز اختلاف و تباهی نمی افزودی و حکومت تو نتیجه ای جز پراکندگی و ارتداد مسلمانان نداشت که تو سخت به خود شیفته و مغروری و دست و زبان بر مردم گشاده می داری. هان که من با لشکری از مهاجران و انصار که مسلح به شمشیرهای شامی و نیزه های قحطانی هستند، آهنگ تو دارم تا تو را در پیشگاه خداوند محاکمه کنند، پس در مورد خود و مسلمانان بیندیش و قاتلان عثمان را که نزدیکان تو هستند و یاران و اطرافیان تو شمرده می شوند به من تسلیم کن. اگر بخواهی راه ستیز و لجاج بپیمایی و اصرار بر گمراهی ورزی، بدان که این آیه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است که «و خداوند مثل می زند شهری را که- مردمش- در کمال امنیت و اطمینان بودند، روزی ایشان از هر سو فراوان می رسید، نعمت خدا را کفران کردند و خداوند به سبب آنچه کردند مزه جامه گرسنگی و بیم را به آنان چشانید.»

اینک به تفسیر معانی کلمات و عباراتی که علی علیه السّلام در پاسخ نوشته است،

می پردازیم. علی علیه السّلام هم می گوید: آری به جان خودم سوگند که در دوره جاهلی همگی، افراد یک خاندان و فرزند زادگان عبد مناف بودیم ولی جدایی میان ما و شما از هنگامی که خداوند محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را مبعوث فرمود شروع شد که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز این جدایی بیشتر شده است که ما بر راه راست ایستادگی کردیم و شما به فتنه در افتادید.

و سپس می گوید: «کسی هم که از شما اسلام آورده است، با زور مسلمان شده است.» همچون ابو سفیان و پسرانش یزید و معاویه و دیگران از خاندان عبد شمس، آن هم در حالی مسلمان شدند که در آغاز اسلام با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سخت جنگ کرده بودند، و بدیهی است که ابو سفیان و افراد خانواده اش از خاندان بنی عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مکه دشمن ترین مردم نسبت به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده اند.

آن گاه امیر المؤمنین علیه السّلام در مورد آنکه معاویه گفته است طلحه و زبیر را تو کشته ای و عایشه را آواره ساخته ای و میان دو شهر کوفه و بصره سکونت گزیده ای، پاسخ معاویه را با سخنی مختصر داده است و برای تحقیر معاویه نوشته است: این موضوع کاری است که تو در آن حضور نداشته ای، ستمی که می پنداری، بر تو نبوده است و اگر هم عذرخواهی و حجت آوردن بر من واجب شود، نباید از تو عذر بخواهم یا حجت خویش را به تو عرضه دارم. و پاسخ مفصل در این مورد چنین باید گفته شود که طلحه و زبیر به سبب ستم و پیمان شکنی خودشان خود را به کشتن دادند و اگر بر طریقه حق استقامت می کردند، سالم می ماندند و هر کس را که حق بکشد، خون او تباه است. و اینکه آن دو از پیرمردان محترم مسلمانان بوده اند، هیچ تردیدی در آن نیست ولی عیب و گناه در هر سنی سر می زند و یاران معتزلی ما را عقیده بر این است که آن دو توبه کردند و در حالی که از کرده خود پشیمان بودند از دنیا رفتند.

ما هم همین عقیده را داریم و اخبار در این مورد بسیار است و آن دو به شرطی که توبه کرده باشند، اهل بهشت هستند و اگر توبه ایشان نباشد آن دو هم همچون دیگران هلاک شده اند که خداوند متعال در باره تقوی و اطاعت با هیچ کس رو دربایستی ندارد که «هر کس هلاک شدنی است با حجت هلاک شود و هر کس زنده جاوید می شود با حجت چنان شود.» وعده بهشتی هم که به آن دو داده شده به شرط این است که فرجام آنان به

سلامت بوده باشد و سخن همین جاست و اگر توبه ایشان ثابت شود، این وعده برای آنان صحیح و محقق خواهد بود. و این سخن که «قاتل پسر صفیه را به آتش مژده بده»، تا اندازه ای مورد اختلاف است، برخی از سیره نویسان و محدثان آن را به طور قطع کلام امیر المؤمنین علی علیه السّلام می دانند و برخی آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته اند و به هر حال سخنی بر حق و درست است، زیرا ابن جرموز، زبیر را در حالی که به معرکه پشت کرده و از صف نبرد بیرون آمده و جنگ را رها کرده بود، کشته است، یعنی او را در حالی کشته که از باطل روی گردان شده و توبه کرده بود و قاتل کسی که حالش این چنین است، بدون تردید فاسق و سزاوار آتش است.

اما در مورد ام المؤمنین عایشه، بدون تردید توبه اش صحیح است و اخباری که در باره توبه او رسیده است از اخبار مربوط به توبه طلحه و زبیر بیشتر است، زیرا عایشه پس از جنگ جمل مدتی دراز زنده بوده است و حال آنکه آن دو زنده نمانده اند. وانگهی آنچه بر سرش آمد نتیجه خطای خودش بود و در آن باره چه گناهی بر امیر المؤمنین علی علیه السّلام است. اگر عایشه در خانه خود می ماند، هرگز میان مردم کوفه و اعراب بادیه نشین خوار و زبون نمی شد و حال آنکه با همه این کارها امیر المؤمنین او را گرامی و محفوظ داشت و شأن او را رعایت فرمود و هر کس دوست دارد به چگونگی رفتار علی علیه السّلام با او آگاه شود به کتابهای سیره مراجعه کند. اگر عایشه کاری را که نسبت به علی انجام داد نسبت به عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را علیه عمر بر هم زده و شمشیر کشیده بود و عمر بر او پیروز می شد، بدون تردید او را کشته و پاره پاره کرده بود، ولی علی علیه السّلام بردبار و بزرگوار بود.

اما این سخن معاویه که گفته است اگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنده می بود و کردار تو را می دید، آیا راضی می بود که همسرش را آزار دهی، علی علیه السّلام می تواند بگوید آیا تصور می کنی اگر زنده می بود، راضی می بود که همسرش، وصی و برادرش را چنین آزار دهد. وانگهی ای پسر ابو سفیان، می پنداری که اگر پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنده می بود از کار تو راضی می بود که در مورد خلافت با علی ستیز کنی و وحدت امت را پراکنده سازی، و آیا برای طلحه و زبیر راضی بود که نخست بیعت کنند و بدون هیچ سببی پیمان شکنی کنند و بگویند به جستجوی پولها به بصره آمده ایم که به ما خبر داده شده است در بصره اموال بسیاری است، آیا این سخنی است که فردی مثل ایشان بگوید؟

اما این سخن معاویه که گفته است: «سرای و سرزمین هجرت را رها کرده ای»، در این کار عیبی بر علی علیه السّلام نیست که اگر سرزمینهای اطراف با تباهی و ستم بر او بشورند، از مدینه بیرون آید و آنجا برود و مردمش را تهذیب کند. چنین نیست که هر کس از مدینه بیرون رود، پلید باشد که عمر چند بار از مدینه به شام رفت. وانگهی علی علیه السّلام می تواند این سخن را به خود او برگرداند و بگوید ای معاویه مدینه تو را هم از خود بیرون رانده است، بنابر این تو هم ناپاکی، همچنین طلحه و زبیر و عایشه که تو در مورد ایشان تعصب می ورزی و با آنان برای مردم حجت می آوری. از این گذشته گروهی از صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و دیگران از مدینه بیرون رفته اند و در سرزمینهای دور از آن در گذشته اند.

اما این سخن معاویه که گفته است: «از حرمت دو حرم مکه و مدینه و مجاورت مرقد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دور گشتی»، سخنی بی اعتبار است که بر امام واجب است مصالح اسلام را به صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهمیت آن رعایت کند و بدیهی است که جنگ با اهل ستم و طغیان مهمتر از اقامت در دو حرم است. اما آنچه که معاویه در مورد یاری ندادن عثمان و شاد شدن از مرگ او و دعوت مردم پس از کشته شدن عثمان برای بیعت با خود و مجبور ساختن طلحه و زبیر و دیگران را به بیعت که به علی علیه السّلام نسبت داده است همه اش ادعای یاوه است و خلاف آنچه که او مدعی شده، بوده است. هر کس به کتابهای سیره بنگرد، خواهد دانست که معاویه بر او تهمت زده است و چیزهایی را که از او سر نزده، مدعی شده است.

اما این سخن معاویه که گفته است: «به ابو بکر و عمر پیچیدی و از بیعت با آن دو خود داری کردی و به فکر خلافت پس از رسول خدا افتادی»، علی علیه السّلام که منکر چنین چیزی نبوده است و شکی در این نیست که او پس از رحلت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مدعی خلافت برای خود بوده است یا آن چنان که شیعیان می گویند به سبب وجود نص یا به سبب دیگری که یاران معتزلی ما می گویند. اما اینکه معاویه گفته است: «اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت می شدی کار تباه و اسلام گرفتار اختلاف می شد»، علم غیب است که جز خدا کسی نمی داند. شاید اگر در آن هنگام علی علیه السّلام عهده دار خلافت می شد، کار استقامت می یافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر می گردید، زیرا سبب عمده اضطراب کار علی که پس از کشته شدن عثمان به خلافت رسید، این بود که به سبب مقدم شدن دیگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگی شأن علی علیه السّلام در نظر مردم کاسته شد و تقدم دیگران در دل مردم این شبهه را انداخت که لابد صلاحیت کامل برای خلافت ندارد و مردم اسیر پندارهای خود هستند. اگر علی در آغاز عهده دار خلافت می شد با توجه به

منزلت رفیع و اختصاصی که نزد پیامبر در روزگار زندگی آن حضرت داشت، کار به گونه دیگر می بود نه آن چنان که در حکومت او پس از عثمان می بینیم. اما این سخن معاویه که گفته است تو متکبر و خود بین بوده ای، سخت بی انصافی کرده است. در این تردید نیست که علی علیه السّلام حالت ترفع داشته است ولی نه آن چنان که معاویه گفته است. و علی علیه السّلام در عین ترفع خوشخوترین مردم بوده است.

اینک به تفسیر برخی دیگر از کلمات آن حضرت برگردیم، اینکه فرموده است هجرت، همان روز که برادرت اسیر شد، تمام شد، تکذیب سخن معاویه است که گفته است من با لشکری از مهاجران و انصار می آیم، یعنی همراه تو مهاجری نیست زیرا بیشتر کسانی که با تو هستند فقط پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دیده اند و آنان فرزندان اسیران جنگی آزاد شده اند یا با کسانی هستند که پس از فتح مکه مسلمان شده اند و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «پس از فتح مکه دیگر هجرتی نیست.» ضمنا امیر المؤمنین از فتح مکه، با عبارات پسندیده ای سخن گفته است که معاویه و خاندانش را با کفر سرزنش کرده و گفته است که آنان از مردم با سابقه در اسلام نیستند، و افزوده است «هجرت از آن روز که برادرت اسیر شد، تمام شده است.» مقصود اسیر شدن یزید پسر ابو سفیان به روز فتح مکه در دروازه خندمه است. یزید با تنی چند از قریش برای جنگ و جلوگیری از ورود مسلمانان به مکه به دروازه خندمه رفته بودند که تنی چند از قریش کشته شدند و یزید بن ابی سفیان را خالد بن ولید به اسیری گرفت. ابو سفیان، یزید را از چنگ خالد بن ولید نجات داد و او را به خانه خود برد و در امان قرار گرفت که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آن روز فرموده بود: «هر کس به خانه ابو سفیان در آید، در امان است.»

خبر فتح مکه:

اینک واجب است که در شرح این نامه خلاصه ای از آنچه را که واقدی در باره فتح مکه نوشته است، بیاوریم، زیرا مقتضای آن همین جاست که علی علیه السّلام خطاب به

معاویه نوشته است: «مسلمان شما هم اسلام نیاورد، مگر به زور»، و فرموده است: «روزی که برادرت اسیر شد.» محمد بن عمر واقدی در کتاب المغازی چنین گفته است: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در سال حدیبیه صلح ده ساله ای را با قریش برقرار ساخته بود که ضمن آن قبیله خزاعه را در حمایت خود قرار داد. قریش هم قبیله بنی بکر بن عبد مناه را که از شاخه های بزرگ کنانه بود در حمایت خویشتن قرار داد. میان بنی خزاعه و بنی بکر از دوره جاهلی خونها و کینه هایی بود. قبیله خزاعه پیش از این هم از هم پیمانان عبد المطلب بودند و پیمان نامه ای از عبد المطلب همراه خزاعه بود و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هم این موضوع را می دانست. چون صلح حدیبیه تمام شد و مردم در امان قرار گرفتند، نوجوانی از قبیله خزاعه شنید که مردی از بنی کنانه به نام انس بن زنیم دولی شعری را که در نکوهش پیامبر سروده بود، می خواند. او انس را زد و سرش را شکست. انس پیش قوم خود رفت و شکستگی سر خود را به ایشان نشان داد که موجب بر انگیخته شدن فتنه میان آن دو قبیله شد. آنان کینه های کهن را هم به یاد آوردند، بنی بکر که مجاور مکه بودند به چاره جویی پرداختند و قبیله بکر بن عبد مناه از قریش برای فرو گرفتن قبیله خزاعه یاری خواستند. برخی از قرشیان این موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما پیمان با محمد را نمی شکنیم، برخی هم انجام دادن این کار را مهم ندانستند. ابو سفیان از کسانی بود که این کار را خوش نمی داشت، صفوان بن امیه و حویطب بن عبد العزّی و مکرز بن حفص از کسانی بودند که بنی بکر را یاری دادند و پوشیده، مردان مسلحی را به یاری ایشان فرستادند و بنی بکر بر خزاعه شبیخون زدند و به ایشان در افتادند و بیست مرد را کشتند. فردای آن شب خزاعه بر قریش اعتراض کردند و قریش منکر این شدند که بنی بکر را یاری داده باشند و آن را تکذیب کردند. ابو سفیان و تنی چند از قریش هم از آنچه پیش آمده بود، تبری جستند. گروهی از بنی خزاعه برای فریاد خواهی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه رفتند. هنگامی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مسجد بود پیش او رفتند، عمرو بن سالم خزاعی برخاست و این اشعار را خواند: «پروردگارا من محمد را که از دیر باز همپیمان ما و پدرش همپیمان پدر ما بوده است به یاری می جویم، تو همچون پدر و ما همچون فرزندان بودیم و اسلام آوردیم و دست از یاری نکشیدیم، همانا قریش با تو بر خلاف وعده رفتار کردند و پیمان استوار تو را شکستند، آنان در منطقه وتیر بر ما شبیخون زدند در حالی که ما شب زنده دار بودیم و در حال رکوع و سجود و تلاوت قرآن، و چنین پنداشتند که هیچ کس را به یاری

فرا نمی خوانی.» آن گاه موضوعی را که موجب بر انگیخته شدن شهر شده بود برای پیامبر بازگو کردند که انس بن زنیم تو را هجو کرد و صفوان بن امیه و فلان و بهمان هم مردانی مسلح از قریش را پوشیده گسیل داشتند و در منطقه سکونت ما بر ما شبیخون زدند و ما را کشتند و اینک برای فریادرسی به حضور تو آمده ایم. گویند: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خشمگین برخاست و در حالی که کناره جامه خویش را جمع می کرد، فرمود: «خدایم یاری ندهد اگر خزاعه را یاری ندهم، همان گونه که خود را یاری می دهم.»

می گویم - ابن ابی الحدید- قضا را این کار بر خلاف میل پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هم نبود که آن حضرت دوست می داشت مکه را فتح کند. در سال حدیبیه چنان قصدی داشت که از ورود او به مکه جلوگیری شد. در عمره القضیّه چنان تصمیمی داشت ولی به حرمت پیمانی که با آنان بسته بود، خود داری فرمود و چون نسبت به خزاعه این کار و ستم از سوی قریش صورت گرفت آن را مغتنم شمرد.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای همه مسلمانان گوشه و کنار حجاز و نقاط دیگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدینه باشند. نمایندگان قبایل و مردم از هر سو می آمدند و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روز چهار شنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بیرون آمده از مهاجران هفتصد تن بودند که سیصد اسب همراه داشتند، انصار چهار هزار تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند، افراد قبیله مزینه هزار تن بودند و صد اسب همراه داشتند، افراد قبیله اسلم چهار صد مرد بودند که سی اسب همراه داشتند، افراد قبیله جهینه هشتصد تن بودند که پنجاه اسب همراه داشتند و بقیه تا ده هزار مرد از دیگر قبایل بودند که بنی ضمره و بنی غفار و اشجع و بنی سلیم و بنی کعب بن عمرو و قبایلی دیگر بودند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای مهاجران سه لواء بست، یکی را به علی و یکی را به زبیر و دیگری را به سعد بن ابی وقاص سپرد و میان انصار و دیگران هم رایت هایی بود.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیت خود و خبر را از مردم پوشیده داشت و کسی جز اصحاب نزدیک از آن آگاه نبود. قریش در مکه از کاری که نسبت به قبیله خزاعه انجام داده بود، پشیمان شد و دانست که این کار در واقع پایان یافتن مدت صلحی است که میان ایشان و

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است. حارث بن هشام و عبد الله بن ابی ربیعه پیش ابو سفیان رفتند و گفتند: این کاری است که از اصلاح آن چاره ای نیست و به خدا سوگند اگر اصلاح نشود، ناگاه محمد با یارانش شما را فرو خواهند گرفت. ابو سفیان گفت: آری، هند دختر عتبه هم خوابی دیده که آن را سخت ناخوش داشته و از آن ترسیده است و من هم از شر آن می ترسم. گفتند: چه خواب دیده است گفت: چنین دیده است که گویی سیلی از خون از جانب حجون سرازیر شده و در خندمه به صورت متراکم متوقف مانده و پس از اندکی از میان رفته است، آن چنان که گویی هرگز نبوده است، آنان هم این خواب را ناخوش داشتند و گفتند دلیل بر شر و بدی است.

واقدی می گوید: چون ابو سفیان آثار شر را دید، گفت: به خدا سوگند این کاری است که من در آن حضور نداشته ام، در عین حال نمی توانم بگویم از آن بر کنارم و این کار فقط بر عهده من گذاشته خواهد شد و حال آنکه به خدا سوگند نه آن را خواسته ام و نه با من رایزنی شده است و نه آن را کار آسان و سبکی پنداشته ام. به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد که درست هم هست، محمد با ما جنگ خواهد کرد و مرا چاره ای نیست جز آنکه پیش محمد روم و با او سخن گویم تا بر مدت صلح بیفزاید و پیش از آن که این موضوع به اطلاع او برسد، پیمان صلح را تجدید کند. قریش گفتند: به خدا سوگند که رأی دوست را می گویی، و قریش از کار خود نسبت به خزاعه پشیمان شدند و دانستند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ناچار با آنان جنگ خواهد کرد. ابو سفیان همراه یکی از بردگان آزاد کرده خود سوار بر دو ناقه، از مکه حرکت کرد و شتابان می رفت و او چنین گمان می برد که نخستین کسی است که از مکه برای رفتن پیش پیامبر بیرون آمده است.

واقدی می گوید: این خبر به صورت دیگری هم نقل شده و چنین گفته اند که چون سواران و نمایندگان خزاعه به حضور پیامبر آمدند و خبر دادند که چه کسانی از ایشان کشته شده اند، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسید: شما خودتان چه کسی را متهم می دارید و از چه کسی خون خود را مطالبه می کنید گفتند: قبیله بکر بن عبد مناه. فرمود: همه شان گفتند: نه، متهم اصلی بنی نفاثه است نه دیگران و سالارشان نوفل بن معاویه نفاثی است. فرمود: اینها شاخه ای از بنی بکر هستند و من کسی را به مکه می فرستم و در این باره می پرسم و چند پیشنهاد می کنم و آنان را در انتخاب یکی مخیر می دارم. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ضمره را پیش مردم مکه فرستاد و آنان را مخیر فرمود که یکی از سه پیشنهاد را بپذیرند، یا خونبهای کشته شدگان قبیله خزاعه را بپردازند یا پیمان خود را از نفاثه بردارند یا آنکه پیمان میان

پیامبر و ایشان لغو شود - و اعلان جنگ دهند- ضمره پیش آنان رفت و برای پذیرفتن یکی از سه پیشنهاد مذاکره کرد، قریظه بن عبد عمرو اعجمی گفت: اگر خونبهای کشته شدگان خزاعه را بدهیم برای خودمان هیچ چیز باقی نمی ماند، و اینکه از پیمان با افراد قبیله نفاثه تبری بجوییم و آن را لغو کنیم صحیح نیست که هیچ قبیله ای چون ایشان نسبت به حج و این خانه تعظیم نمی کنند وانگهی آنان هم سوگندان ما هستند و از پیمان با ایشان دست بر نمی داریم و پیمان خود را نیز با محمد لغو می کنیم. ضمره با این خبر به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و قریش از اینکه ضمره را با پذیرفتن لغو پیمان برگردانده بود، پشیمان شد.

واقدی می گوید: به گونه دیگر هم روایت شده است که چون قریش از کشته شدن افراد خزاعه پشیمان شدند و گفتند بدون تردید محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با ما جنگ خواهد کرد. عبد الله بن سعد بن ابی سرح که در آن هنگام از دین اسلام برگشته و کافر شده بود و پیش آنان اقامت داشت گفت: من در این باره نظری دارم، محمد با شما جنگ نخواهد کرد مگر اینکه حجت را بر شما تمام کند و او شما را در پذیرفتن چند پیشنهاد که هر کدام برای شما آسان تر از جنگ با او خواهد بود، مخیر می سازد. گفتند: فکر می کنی پیشنهادهای او چه باشد گفت: به شما پیام خواهد داد که خونبهای کشته شدگان خزاعه را بپردازید یا از بنی نفاثه حمایت خود را بردارید یا آماده جنگ شوید و پیمان میان ما لغو گردد. قریش گفتند: سخن آخر و درست همین است که ابن ابی سرح می گوید و در این صورت چه باید کرد. سهیل بن عمرو گفت: هیچ پیشنهادی برای ما آسان تر از پذیرش برداشتن حمایت خود از بنی نفاثه و لغو پیمان با ایشان نیست. شیبه بن عثمان عبدری گفت: جای شگفتی است که دایی های خود یعنی بنی خزاعه را می پایی و به پاس آنان خشم می گیری. سهیل گفت: آن کدام قرشی است که خزاعه او را نزاییده باشد- همگی منسوب به خزاعه اند. شیبه گفت: این کار را نمی کنیم خونبهای کشته شدگان خزاعه را می پردازیم که برای ما آسان تر و سبک تر است. قریظه بن عبد عمرو گفت: نه، به خدا سوگند که نه خونبهای آنان را می پردازیم و نه با بنی نفاثه قطع رابطه می کنیم که نیک رفتارترین قبایل عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه پروردگار ما را آبادتر

می دارند، ولی پیمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ می کنیم. ابو سفیان گفت: این کار، کار درستی نیست و رأی درست این است که این قضیه را منکر شویم و بگوییم قریش پیمان شکنی نکرده و زمان صلح را رعایت کرده است و بر فرض که گروهی بدون خواست و مشورت با ما چنین کرده باشند، بر ما چه گناهی است قریش گفتند: آری رأی صحیح همین است و چاره جز انکار همه چیزهایی که اتفاق افتاده است، نیست. ابو سفیان گفت: من سوگند می خورم که نه در آن کار حضور داشته ام و نه با من مشورت شده است و من در این سخن راستگویم و آنچه را که شما کردید، خوش نمی داشتم و می دانستم این کار را روزی دشوار از پی خواهد بود. قریش به ابو سفیان گفتند: خودت به این منظور به مدینه برو، و او بیرون رفت.

واقدی می گوید: عبد الله بن عامر اسلمی، از قول عطاء بن ابی مروان برای من نقل کرد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در بامدادی که قریش و بنی نفاثه با قبیله خزاعه در افتادند و در و تیر آنان را کشتند، به عایشه فرمود: ای عایشه، دیشب برای خزاعه کاری پیش آمده است. عایشه گفت: ای رسول خدا، آیا تصور می فرمایی قریش گستاخی پیمان شکنی میان تو و خود را دارند، آیا با آنکه شمشیر ایشان را نابود ساخته است، آن پیمان را لغو می کنند پیامبر فرمود: آری، برای کاری که خداوند برای آنان اراده فرموده است، پیمان شکنی خواهند کرد. عایشه پرسید: ای رسول خدا آیا برای آنان خیر است یا شر؟ فرمود: خیر است.

واقدی می گوید: عبد الحمید بن جعفر، از عمران بن ابی انس، از ابن عباس نقل می کند که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و کنار ردای خود را جمع کرد و فرمود: «یاری داده نشوم اگر بنی کعب یعنی خزاعه را یاری ندهم، همان گونه که خویشتن را یاری می دهم»

واقدی می گوید: حرام بن هشام، از قول پدرش برایم نقل کرد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسلمانان فرمود: گویا ابو سفیان پیش شما خواهد آمد و خواهد گفت پیمان را تجدید کنید و بر مدت صلح بیفزایید و نا امید و خشمگین برخواهد گشت. به افراد خزاعه هم که آمده بودند یعنی عمرو بن سالم و یارانش گفت: برگردید و در راهها پراکنده شوید. آن گاه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و پیش عایشه رفت و در حالی که خشمگین بود آب برای شست و شوی خود خواست. عایشه می گوید: شنیدم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ضمن آب ریختن روی پاهای خود می فرمود: «یاری داده نشوم، اگر بنی کعب را یاری ندهم».

واقدی می گوید: ابو سفیان هم از مکه بیرون آمد و بیمناک بود که عمرو بن سالم و گروهی از خزاعه که همراهش بودند زودتر از او به مدینه رفته باشند. افراد خزاعه همین که از مدینه بیرون آمدند و به ابواء رسیدند، همان گونه که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سفارش فرموده بود، پراکنده شدند. تنی چند راه کناره دریا را پیش گرفتند که غیر از راه اصلی بود و بدیل بن ام اصرم با تنی چند در همان راه اصلی به حرکت خود ادامه دادند. ابو سفیان با ایشان برخورد و همین که آنان را دید، ترسید که ایشان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را ملاقات کرده باشند و یقین داشت که همچنان بوده است. ابو سفیان به آنان گفت: چه هنگام از مدینه بیرون آمده اید گفتند: مدینه نبوده ایم، فهمید که از او پوشیده می دارند. پرسید آیا چیزی از خرمای مدینه که از خرمای تهامه بهتر است همراه ندارید که به ما بخورانید گفتند: نه. باز هم آرام نگرفت و سر انجام پرسید بدیل آیا پیش محمد نبودی گفت: نه، من در سرزمینهای ساحلی بنی خزاعه برای اصلاح مسأله کشته شده ای بودم و موفق شدم میان ایشان را اصلاح دهم. ابو سفیان گفت: آری به خدا سوگند تا آنجا که می دانم شخصی نیکوکار و پیوند دهنده امور خویشاوندی هستی. همین که بدیل و یارانش رفتند ابو سفیان کنار پشکل شتران ایشان آمد و آن را شکافت و در آن دانه خرما دید، در جایی هم که آنان منزل کرده بودند دانه های بسیار باریک خرمای عجوه مدینه را که از ظرافت همچون زبان گنجشک است پیدا کرد و گفت: به خدا سوگند می خورم که این قوم پیش محمد رفته بودند. او به راه خود ادامه داد و چون به مدینه رسید، به حضور پیامبر رفت و گفت: ای محمد من در صلح حدیبیه حضور نداشتم، اینک آن پیمان را تأیید کن و بر مدت صلح بیفزای. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسید: ای ابو سفیان تو برای همین کار به مدینه آمده ای گفت: آری. فرمود: آیا خبر تازه ای پیش نیامده است گفت: پناه بر خدا، هرگز. پیامبر فرمود: ما بر همان پیمان و صلح حدیبیه هستیم و هیچ تغییر و تبدیلی نداده ایم. ابو سفیان از حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برخاست و به خانه دختر خود ام حبیبه رفت و همین که خواست روی تشک پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بنشیند، ام حبیبه آن را جمع کرد. ابو سفیان گفت: این تشک را برای من مناسب ندیدی یا مرا برای آن؟ ام حبیبه گفت: این تشک پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است و تو مرد مشرک و نجسی. ابو سفیان گفت: ای دخترکم پس از من به تو شر و بدی رسیده است. گفت: هرگز که خداوند مرا به اسلام هدایت فرموده است و تو پدر جان که سرور و بزرگ قریشی چگونه فضیلت اسلام از تو پوشیده مانده است و سنگی را که نه می بیند و نه می شنود می پرستی ابو سفیان گفت: این هم مایه شگفتی

است، می گویی آنچه را که نیاکانم می پرستیده اند رها سازم و آیین محمد را پیروی کنم. سپس از خانه ام حبیبه برخاست و به دیدار ابو بکر رفت و به او گفت: تو با محمد گفتگو کن و تو می توانی میان مردم پناه و جوار دهی. ابو بکر گفت: پناه دادن من در صورتی است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پناهت دهد. ابو سفیان سپس با عمر ملاقات کرد، با او هم همان گونه که با ابو بکر سخن گفته بود، سخن گفت. عمر گفت: به خدا اگر ببینم گربه با شما می ستیزد او را علیه شما یاری می دهم. گفت: خدایت از خویشاوندی بدترین پاداش را بدهد. ابو سفیان سپس پیش عثمان رفت و گفت: میان این گروه از لحاظ خویشاوندی کسی به اندازه تو با من نزدیک نیست، کاری کن که پیمان تجدید و بر مدت صلح افزوده شود که دوست تو- پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم- هرگز پیشنهاد تو را رد نمی کند و به خدا سوگند من هرگز مردی را ندیده ام که بیش از محمد یاران خود را گرامی بدارد. عثمان گفت: حمایت و پناه دادن من مشروط به این است که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تو را پناه دهد.

ابو سفیان به خانه فاطمه دختر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت و با او سخن گفت که مرا در حضور مردم پناه بده. فاطمه گفت: من زن هستم. ابو سفیان گفت: حمایت کردن تو از کسی جایز است و خواهرت ابو العاص بن ربیع را حمایت کرد و محمد آن حمایت را تأیید کرد. فاطمه فرمود: این کار در اختیار رسول خداست و تقاضای ابو سفیان را نپذیرفت. ابو سفیان گفت: به یکی از این پسرانت بگو در حضور مردم مرا در حمایت خود بگیرد. فرمود: آن دو کودک اند و کودکان کسی را جوار نمی دهند، و چون فاطمه این پیشنهاد او را هم نپذیرفت، ابو سفیان پیش علی علیه السّلام آمد و گفت: ای ابا حسن، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفتگو کن تا بر مدت صلح بیفزاید. علی علیه السّلام فرمود: ای ابو سفیان وای بر تو که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تصمیم گرفته است این کار را انجام ندهد و در کاری که خوش نداشته باشد، کسی را یارای گفتگوی با او نیست. ابو سفیان گفت: چاره چیست، نظر خود را بگو که در تنگنا قرار دارم و به کاری فرمانم بده که برایم سودمند باشد. علی علیه السّلام فرمود: چاره ای نمی بینم جز اینکه خودت میان مردم برخیزی و طلب حمایت کنی که به هر حال سالار و بزرگ کنانه ای. ابو سفیان پرسید خیال می کنی این کار برای من کارساز باشد گفت: نه، به خدا سوگند چنین پنداری ندارم ولی چاره دیگری هم برای تو غیر از این نمی بینم. ابو سفیان میان مردم برخاست و گفت:

من میان مردم طلب حمایت و پناهندگی می کنم و خیال نمی کنم محمد مرا خوار و زبون کند، و سپس به حضور پیامبر رفت و گفت: ای محمد گمان نمی کنم پناهندگی مرا رد کنی. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ای ابو سفیان این سخن را از سوی خودت می گویی، و گفته شده است که ابو سفیان پس از پناه خواهی میان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مکه کرد و به حضور پیامبر نیامد. و روایت شده است که ابو سفیان پیش سعد بن عباده هم رفت و با او هم گفتگو کرد و گفت: ای ابو ثابت تو خود روابط میان من و خود را می دانی من در حرم خودمان- مکه- پناه دهنده و حامی تو بودم و تو در مدینه نسبت به من چنین بودی و تو سرور این شهری میان مردم، به من پناه بده و بر مدت صلح برای من بیفزای. سعد گفت: می دانی که حمایت کردن من منوط به حمایت رسول خداست. وانگهی با حضور رسول خدا هیچ کس دیگری را در حمایت نمی گیرد.

هنگامی که ابو سفیان آهنگ مکه کرد، چون مدت غیبت او طولانی شده و دیر کرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنین می بینم که از دین برگشته است و پوشیده پیرو محمد شده است و اسلام خود را پوشیده می دارد. چون شبانگاه ابو سفیان به خانه خود رسید، همسرش هند گفت: چنان دیر کردی که قوم تو را متهم کردند، با این همه اگر کار سودمندی برای ایشان انجام داده باشی مردی. ابو سفیان که برای کامجویی به هند نزدیک می شد، موضوع را برای او گفت و افزود: که چاره ای جز انجام دادن پیشنهاد علی نداشتم. هند با پای خود به سینه ابو سفیان کوفت و گفت: چه فرستاده و رسول ناپسندیده ای.

واقدی می گوید: عبد الله بن عثمان، از ابو سلیمان، از پدرش برای من نقل کرد که فردای آن شب ابو سفیان کنار بت نائله و اساف سر خود را تراشید و برای آن دو قربانی کرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت می مالید و می گفت هرگز از پرستش شما جدا نمی شوم تا بر همان آیین که پدرم مرده است بمیرم و این کارها را برای رفع اتهام قریش از خود می کرد.

واقدی می گوید: قریش به ابو سفیان گفتند چه کردی و چه خبر داری و آیا پیمان نامه ای از محمد برای ما آورده ای آیا بر مدت صلح افزودی که ما از جنگ او با خود در امان نیستیم. گفت: به خدا سوگند محمد از پذیرفتن پیشنهاد من خود داری کرد، با یاران او هم گفتگو کردم به چیزی دست نیافتم و همگی به من پاسخ یکسانی دادند و چون کار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم، علی به من گفت تو سالار کنانه ای برخیز و میان مردم حمایت و پناهندگی بخواه، من هم چنان کردم و سپس پیش

محمد رفتم و گفتم من میان مردم حمایت و پناهندگی خواسته ام و خیال نمی کنم محمد تقاضای مرا رد کند. محمد گفت: این سخن را تو از سوی خود می گویی و دیگر هیچ نگفت. قریش گفتند: علی تو را بازی داده است. گفت: آری ولی من راه و چاره دیگری نیافتم.

واقدی می گوید: محمد بن عبد الله از زهری، از محمد بن جبیر بن مطعم نقل می کرد که می گفته است: چون ابو سفیان از مدینه بیرون شد، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عایشه فرمود: کارها را برای حرکت آماده ساز و این کار را پوشیده بدار. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به درگاه خداوند چنین معروض داشت: خدایا اخبار مرا از قریش و جاسوسان ایشان پوشیده بدار تا ما آنان را ناگهانی فرو گیریم. و هم گفته اند عرضه داشت: پروردگارا چشم و گوش قریش را ببند، آن چنان که مرا ناگهانی ببینند و خبر مرا ناگهانی بشنوند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمان داد دروازه و راههای مدینه به مکه را فرو گرفتند و مردانی بر آنها گماشت، و از بیرون شدن اشخاص از مدینه جلوگیری شد. ابو بکر به خانه عایشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه برای رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود، گندم آرد می کرد و سویق خرما می ساخت. ابو بکر به عایشه گفت: آیا رسول خدا آهنگ جنگی دارد گفت: نمی دانم. گفت: اگر آهنگ سفری دارد مرا هم آگاه کن تا آماده شوم. گفت: نمی دانم، شاید بخواهد تا بنی سلیم یا ثقیف یا هوازن برود و پاسخ درستی نداد. ابو بکر به حضور پیامبر رفت و گفت: ای رسول خدا قصد مسافرت داری فرمود: آری. پرسید من هم آماده شوم فرمود: آری. پرسید آهنگ کجا داری فرمود قریش و این موضوع را پوشیده بدار. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مردم فرمان آماده شدن داد ولی مقصد خود را از آنان پوشیده داشت. ابو بکر به پیامبر گفت: مگر میان ما و ایشان هنوز مدتی از پیمان باقی نمانده است فرمود: آنان مکر ورزیدند و پیمان را شکستند و من با آنان جنگ می کنم و این موضوع را که به تو گفتم پوشیده دار، برخی از مردم می پنداشتند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آهنگ جنگ با بنی سلیم دارد و برخی دیگر گمان می بردند که آهنگ جنگ با قبایل هوازن یا ثقیف یا شام را دارد. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هم ابو قتاده بن ربعی را همراه تنی چند به سویی گسیل داشت تا این گمان

مردم قوت یابد که آنان را به عنوان مقدمه لشکر گسیل فرموده است و این خبر منتشر شود که پیامبر آهنگ همان سو را دارد.

واقدی می گوید: منذر بن سعد، از یزید بن رومان برای من نقل کرد که چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تصمیم حرکت به سوی قریش گرفت و گروهی از مردم را آگاه فرمود، حاطب بن ابی بلتعه برای قریش نامه ای نوشت و آنان را از تصمیم پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در مورد ایشان آگاه ساخت، و آن نامه را به زنی از قبیله مزینه داد و برای او جایزه ای تعیین کرد تا آن را به قریش برساند. آن زن نامه را میان زلفهای خویش پنهان کرد و از مدینه بیرون آمد، برای پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آسمان خبر آمد که حاطب چه کرده است. علی علیه السّلام و زبیر را گسیل کرد و فرمود خود را به آن زن برسانید و حاطب نامه ای نوشته و قریش را بر حذر داشته است. آن دو بیرون آمدند و در ذو الحلیفه به آن زن رسیدند، او را از مرکبش فرود آوردند و به جستجوی نامه میان بار و بنه اش پرداختند و چیزی نیافتند. به او گفتند: به خدا سوگند می خوریم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دروغ نگفته است یا خود نامه را بیرون بیاور یا تو را برهنه می کنیم و چون آن زن جدی بودن آن دو را احساس کرد، زلفهای خود را که بر گرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بیرون آورد و به ایشان سپرد، و نامه را به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند. رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حاطب را احضار کرد و به او فرمود: چه چیزی تو را به انجام این کار وا داشته است؟ حاطب گفت: ای رسول خدا به خدا سوگند که من مسلمان و مؤمن به خدا و رسول خدایم، هیچ گونه تغییر و تبدیل عقیده نداده ام ولی چون مردی هستم که میان قریش خویش و تباری ندارم و از سوی دیگر زن و فرزندانم آنجا هستند، خواستم بدین گونه آنان را حفظ کنم. عمر به حاطب گفت: خدایت بکشد، می بینی که رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همه راهها و دروازه ها را فرو گرفته است که خبر به قریش نرسد با این همه برای قریش نامه می نویسی و آنان را بر حذر می داری؟ ای رسول خدا مرا اجازه فرمای تا گردنش را بزنم که نفاق ورزیده است. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: ای عمر از کجا می دانی، شاید خداوند به اهل بدر نظر افکنده و فرموده باشد هر چه می خواهید انجام دهید که شما را آمرزیده ام.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از نماز عصر چهار شنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رایات برافراشته بیرون آمد و یکسره تا صلصل به راه ادامه داد. مسلمانان اسبها را یدک

می کشیدند و بر شتران سوار بودند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زبیر بن عوّام را با دویست تن در مقدمه لشکر گسیل داشت، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همین که به صحرا رسید به آسمان نگریست و گفت: چنین می بینم که ابرها برای یاری بنی کعب یعنی قبیله خزاعه باران فرو می ریزند.

واقدی می گوید: کعب بن مالک به منظور آنکه بفهمد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آهنگ کجا دارد، پیش پیامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و این ابیات را خواند: «ما از سرزمین تهامه و خیبر همه شکها را زدودیم و سپس شمشیرها را آسوده نهادیم اگر از آنان بپرسی و بتوانند پاسخ دهند لبه های تیزشان خواهان جنگ با قبایل دوس یا ثقیف خواهند بود...» پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فقط لبخند زد و هیچ پاسخی نداد. مردم به کعب گفتند: به خدا قسم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چیزی را برای تو روشن نفرمود. و مردم همچنان در بی خبری بودند تا هنگامی که در مرّ الظهران فرود آمدند.

واقدی می گوید: عباس بن عبد المطلب و مخرمه بن نوفل از مکه بیرون آمدند تا برای دیدار پیامبر که به پندار ایشان در مدینه بود، به مدینه روند و اسلام بیاورند و در منطقه سقیا پیامبر را دیدند.

واقدی می گوید: شبی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فردای آن شب در جحفه بود، ابو بکر در خواب چنین دید که پیامبر و یارانش به مکه نزدیک شدند، ناگهان ماده سگی در حالی که عو عو می کرد، بیرون آمد و چون مسلمانان نزدیک شدند آن سگ خود را به پشت افکند و از پستانهایش شیر بیرون جهید. ابو بکر خواب خود را به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت و پیامبر فرمود: سگ خویی آنان از میان رفته است و خوبی ایشان فرا رسیده است و ایشان از ما به حرمت خویشاوندی مسئلت خواهند کرد و شما برخی از ایشان را خواهید دید و اگر ابو سفیان را دیدید، او را مکشید.

واقدی می گوید: تا هنگامی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مر الظهران رسید، قریش هیچ گونه اطلاعی از تصمیم و مسیر پیامبر پیدا نکرد. چون رسول خدا آنجا فرود آمد به یاران خود فرمان داد، آتش بر افروزند و ده هزار آتش بر افروخته شد. قریش هم تصمیم گرفتند

ابو سفیان را برای کسب خبر بفرستند. ابو سفیان و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقا بدین منظور بیرون آمدند.

واقدی می گوید: عباس بن عبد المطلب می گفته است ای وای از فردای قریش که به خدا قسم اگر پیامبر با زور و حالت جنگی وارد مکه شود، قریش تا پایان روزگار نابود خواهد شد. عباس می گوید: استر پیامبر را سوار شدم و در جستجوی کسی یا خار کشی بر آمدم تا او را پیش قریش بفرستم و بگویم پیش از آنکه پیامبر با حالت جنگی وارد مکه شود، آنان برای مذاکره به حضورش بیایند. در آن شب در حالی که در منطقه اراک در جستجوی کسی بودم، ناگهان شنیدم کسی می گوید: به خدا سوگند تا امشب چنین آتشی ندیده ام. بدیل بن ورقاء گفت: اینها آتشهایی است که قبیله خزاعه از بیم غافلگیر شدن در جنگ بر افروخته اند. در این هنگام ابو سفیان گفت: خزاعه ناتوان تر از این است که چنین آتش و لشکر گاهی داشته باشد. صدای او را شناختم و گفتم: ای ابو حنظله، او هم صدای مرا شناخت و گفت: ای ابو الفضل گوش به فرمانم، گفتم: ای وای بر تو این رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است که همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرو می گیرد. ابو سفیان گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، آیا چاره ای وجود دارد گفتم: آری پشت سر من، سوار بر همین استر شو تا تو را به حضور پیامبر ببرم که اگر دستگیر شوی، تو را خواهد کشت. ابو سفیان گفت: آری، عقیده خود من هم همین است. او پشت سر من سوار شد، بدیل و حکیم هم رفتند. من با او به سوی خیمه پیامبر حرکت کردم، از کنار هر آتشی که می گذشتم می پرسیدند کیستی و چون مرا می دیدند، می گفتند عموی پیامبر است و سوار استر رسول خداست. همین که از کنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا دید گفت: کیستی گفتم: عباس. او نگریست و همین که ابو سفیان را پشت سرم دید، فریاد کشید که ابو سفیان دشمن خدا سپاس خدا را که تو را بدون هیچ عهد و پیمانی در اختیار ما قرار داد و شروع به دویدن کرد تا خود را پیش پیامبر رساند. من هم استر را به تاخت در آوردم و همگی با هم بر در خیمه پیامبر رسیدیم، نخست من وارد خیمه شدم، عمر هم پس از من وارد شد و گفت: ای رسول خدا، این دشمن خدا ابو سفیان است که خداوند او را بدون هیچ عهد و پیمانی در اختیار قرار داده است، اجازه بده گردنش را بزنم، من گفتم: ای رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نزدیک ساختم و گفتم به خدا سوگند کسی جز من با او

سخن نگفته است. و چون عمر در باره ابو سفیان بسیار سخن گفت، گفتم: ای عمر آرام بگیر که اگر ابو سفیان مردی از عشیره عدیّ بن کعب می بود در باره اش چنین نمی گفتی ولی گرفتاری در این است که او مردی از خاندان عبد مناف است. عمر گفت: ای ابو الفضل آرام باش که به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب یا اسلام یکی از فرزندان خطاب ارزنده تر است. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به من فرمود: او را با خود ببر که پناهش دادیم، امشب را پیش تو باشد و فردا بامداد او را پیش من بیاور، چون صبح کردم، ابو سفیان را با خود پیش پیامبر آوردم، همین که رسول خدا او را دید فرمود: ای ابو سفیان وای بر تو هنوز هم زمانی نرسیده است که معتقد شوی و بدانی که خدایی جز خدای یگانه وجود ندارد؟ ابو سفیان گفت: پدرم فدای تو باد که چه بردبار و گرامی هستی و عفو تو چه بزرگ است، آری در دل من هم افتاده است که اگر خدایی جز خدای یگانه وجود می داشت برای من کاری می کرد و بی نیاز می ساخت. پیامبر فرمود: ای ابو سفیان آیا هنوز هنگامی نرسیده است که بدانی و معتقد شوی من فرستاده خدایم ابو سفیان گفت: پدرم فدای تو باد که چه بردبار و گرامی هستی و عفو تو چه بزرگ است، اما در مورد پیامبری تو هنوز در دل من شک و تردیدی است. عباس می گوید: به ابو سفیان گفتم ای وای بر تو گواهی بده و پیش از آنکه کشته شوی، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو. و ابو سفیان گواهی داد، عباس گفت: ای رسول خدا، ابو سفیان را می شناسی که دارای فخر و شرف است، برای او مزیتی در نظر بگیر. پیامبر فرمود: هر کس به خانه ابو سفیان وارد شود در امان است و هر کس در خانه خود را ببندد در امان است.

پیامبر به عباس فرمود: او را بگیر و کنار تنگه کوه نگهدار تا سپاهیان خدا از کنار او بگذرند و او ایشان را ببیند. عباس می گوید همین که ابو سفیان را در آن تنگه و کنار کوه نگه داشتم، گفت: ای بنی هاشم آیا می خواهید غدر و مکر کنید گفتم: خاندان نبوت هیچ گاه غدر و مکر نمی کنند و من تو را برای کاری این جا نگه داشته ام. گفت: ای کاش از اول گفته بودی که آرامش پیدا کنم. آن گاه قبایل و لشکرها با رایات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه کردند، نخستین کسی که از کنار او گذشت، خالد بن ولید همراه بنی سلیم بود که هزار تن بودند و دو پرچم داشتند یکی را عباس بن مرداس بر دوش داشت و دیگری را خفاف بن ندبه بر دوش داشت، رایتی هم داشتند که آن را مقداد بر دوش می کشید. ابو سفیان گفت: ای ابو الفضل اینها کیستند گفت: بنی سلیم هستند که خالد فرمانده آنان است. ابو سفیان گفت: همان پسرک گفت: آری، خالد همین که مقابل

ابو سفیان و عباس رسید سه بار تکبیر گفت و یارانش هم سه بار تکبیر گفتند و گذشتند، از پی او زبیر بن عوّام با پانصد تن گذشت که پرچمی سیاه داشت، گروهی از مهاجران و گروهی از دیگر مردم همراهش بودند و چون کنار آن دو رسید سه بار تکبیر گفت و یارانش هم تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید: این کیست عباس گفت: زبیر است. گفت: یعنی خواهر زاده ات گفت: آری، سپس بنی غفار که سیصد تن بودند آمدند، پرچم ایشان را ابو ذر و گفته اند ایماء بن رخصه بر دوش داشت، آنان هم چون برابر ایشان رسیدند همچنان تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید: اینان کیستند گفت: بنی غفار، گفت: مرا با ایشان چه کار است. سپس بنی اسلم که چهار صد تن بودند آمدند، پرچم ایشان را یزید بن حصیب بر دوش داشت و پرچم دیگری هم داشتند که ناجیه بن اعجم آن را بر دوش داشت. آنان هم چون برابر عباس و ابو سفیان رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند.

ابو سفیان پرسید: ایشان کیستند گفت: قبیله اسلم هستند، گفت: مرا با اسلم چه کار، میان ما و ایشان هیچ گونه برخورد و خونی نبوده است. سپس بنی کعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور کردند، پرچم ایشان را بشر بن سفیان بر دوش داشت. ابو سفیان گفت: ایشان کیستند گفت: قبیله کعب بن عمرو، ابو سفیان گفت: آری هم پیمانان محمدند، و آنان هم همین که برابر ابو سفیان و عباس رسیدند سه بار تکبیر گفتند. پس از ایشان افراد قبیله مزینه که هزار تن بودند، گذشتند. آنان سه پرچم داشتند که نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبد الله بن عمرو بر دوش می کشیدند و همین که برابر آن دو رسیدند همچنان تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید ایشان کیستند عباس گفت: مزینه اند. ابو سفیان گفت: ای ابو الفضل مرا با ایشان چه کار از کوههای بلند سرزمینهای خود به سوی من فرود آمده اند. سپس افراد قبیله جهینه که هشتصد تن بودند با چهار پرچم که معبد بن خالد و سوید بن صخر و رافع بن مکیث و عبد الله بن بدر بر دوش داشتند عبور کردند و چون برابر آن دو رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند. ابو سفیان در مورد ایشان پرسید گفتند جهینه هستند. آن گاه افراد قبایل بنی کنانه و بنی لیث و ضمره و سعد بن بکر که دویست تن بودند گذشتند، پرچم ایشان را ابو واقد لیثی بر دوش داشت و چون برابر آن دو رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید اینان کیستند عباس گفت: بنی بکر هستند.

ابو سفیان

گفت: به خدا سوگند مردم شومی هستند، همان کسانی هستند که محمد به خاطر آنها با ما جنگ می کند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن کار آگاه نشدم و هنگامی که با خبر شدم آن را خوش نداشتم ولی کار از کار گذشته بود. عباس گفت: خداوند در این جنگ محمد با شما، برای شخص تو و همه تان خیر قرار داده است که همگان مسلمان خواهید شد. پس از ایشان افراد قبیله اشجع عبور کردند ایشان آخرین گروهی بودند که پیش از فوجی که رسول خدا در آن بود عبور کردند، شمارشان سیصد تن بود و پرچم ایشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمی دیگر هم با نعیم بن مسعود بود، آنان هم تکبیر گفتند. ابو سفیان پرسید اینان کیستند گفت: قبیله اشجع هستند، گفت: آنها که از همه عربها نسبت به محمد سخت تر بودند. عباس گفت: آری، ولی خداوند اسلام را در دل ایشان افکند و این از فضل خدای عز و جل است. ابو سفیان سکوت کرد و سپس پرسید: آیا هنوز محمد عبور نکرده است عباس گفت: نه و اگر فوجی را که محمد میان ایشان است، ببینی، فوجی را خواهی دید که سرا پا پوشیده در آهن هستند و همگی سوار کار و جنگاورند که هیچ کس را یارای درگیری با ایشان نیست و چون پرچم سبز رنگ رسول خدا از دور آشکار شد از حرکت اسبان گرد و خاک بسیار بر انگیخته شد و هوا تیره و تار گردید و مردم شروع به عبور کردند. ابو سفیان مرتب می پرسید: آیا هنوز محمد عبور نکرده است و عباس می گفت: نه، تا آنکه پیامبر در حالی که سوار بر ناقه قصوای خود بود و میان ابو بکر و اسید بن حضیر حرکت می کرد و سرگرم گفتگوی با آن دو بود، آشکار شد. عباس گفت: این رسول خداست بنگر که در این فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگی سراپا پوشیده در آهن بودند که جز چشمهایشان چیز دیگری دیده نمی شد. پرچمهای متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالی که سرا پا غرق در آهن بود با نشاط هیاهو می کرد و فرمان می داد. ابو سفیان پرسید: ای ابو الفضل این که چنین سخن می گوید کیست عباس گفت: عمر بن خطاب است. گفت: کار خاندان عدی پس از زبونی و اندکی اینک بالا می گیرد. عباس گفت آری: خداوند هر کس را با هر چیزی که بخواهد بلند مرتبه می سازد و عمر از کسانی است که اسلام او را بر کشیده است.

در آن فوج دو هزار جنگجوی زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عباده بود که پیشاپیش آن فوج حرکت می کرد، همین که سعد برابر عباس و ابو سفیان رسید فریاد بر آورد که ای ابا سفیان امروز روز خون ریزی است، امروز زنان آزاده اسیر می شوند، امروز خداوند قریش را خوار و زبون

می سازد، همین که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مقابل عباس و ابو سفیان رسید ابو سفیان فریاد بر آورد که ای رسول خدا آیا فرمان به کشتن قوم خود داده ای که سعد بن عباده چنان می گفت و من تو را که بهتر و مهربان تر و با پیوندتر مردمی در مورد خویشاوندانت به خدا سوگند می دهم. در این هنگام عثمان بن عفان و عبد الرحمان بن عوف گفتند: ای رسول خدا ما در امان نیستیم که سعد به قریش حمله نکند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستاد و خطاب به ابو سفیان فرمود: چنان نیست، که امروز روز رحمت است، امروز خداوند قریش را عزت می بخشد. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کسی را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگیرد، در باره اینکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرچم را به چه کسی داده، اختلاف است. ضرار بن خطاب فهری گفته است: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرچم را به علی علیه السّلام داد و او با پرچم وارد مکه شد و آن را کنار رکن نصب کرد. برخی هم گفته اند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرچم را به قیس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان اندیشه فرمود که چون پرچم را به قیس بسپرد، در واقع آن را از دست سعد بیرون نکشیده است و قیس پرچم را در منطقه حجون نصب کرد.

واقدی می گوید: ابو سفیان به عباس گفت: هرگز مانند این فوج ندیده ام و کسی هم بدین گونه به من خبر نداده بود، سبحان الله که هیچ کس را یارای درگیری با این فوج نیست. ای عباس پادشاهی برادر زاده ات بزرگ شده است. عباس گفت: ای وای بر تو پادشاهی نیست که پیامبری است. ابو سفیان گفت: آری.

واقدی می گوید: عباس به ابو سفیان گفت: بشتاب و پیش از آنکه محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد شود، قوم خود را در یاب. ابو سفیان شتابان از دروازه کداء وارد مکه شد و فریاد می زد هر کس به خانه ابو سفیان در آید در امان است، هر کس در خانه خود را ببندد در امان است، و چون پیش همسرش هند دختر عتبه رسید، هند پرسید: چه خبری داری گفت: این محمد است که با ده هزار تن که همگی زره بر تن دارند آمده است و برای من این امتیاز را قایل شده است که هر کس به خانه من در آید یا در خانه خود بنشیند و در را فرو بندد، در امان خواهد بود و هر کس سلاح خویش بر زمین نهد در امان خواهد بود. هند گفت: خدایت رسوا سازد که چه پیام آور نکوهیده ای هستی، و شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت: ای مردم، این نماینده خود را بکشید که خدایش رسوا کند. ابو سفیان هم به مردم می گفت: مواظب باشید که این زن با سخنان خود شما را فریب ندهد، که من چندان مردان جنگجو و مرکب و سلاح دیدم که شما ندیده اید. اینک محمد همراه ده هزار سپاهی است و هیچ کس را یارای مقابله با او نیست تسلیم شوید تا سلامت بمانید.

مبرد هم در الکامل می گوید: هند موهای ابو سفیان را گرفته بود و می کشید و می گفت: چه پیشاهنگ بدی است که هیچ کاری انجام نداده است، ای مردم مکه این خیک چاق و فربه را بکشید.

واقدی می گوید: مردم مکه به ذو طوی رفتند که به پیامبر و سپاه بنگرند، گروهی از آنان پیش صفوان بن امیه و عکرمه بن ابی جهل و سهیل بن عمرو جمع شدند و گروهی از افراد قبیله های بکر و هذیل هم به آنان پیوستند و سلاح پوشیدند و سوگند خوردند که اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مکه شود. مردی از خاندان دؤل که نامش حماس بن قیس بن خالد دولی بود همین که شنید، پیامبر آمده است به اصلاح اسلحه خود پرداخت، همسرش از او پرسید: چرا سلاح آماده می کنی گفت: برای جنگ با محمد و یارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگاری از ایشان برای تو اسیر بگیرم که تو سخت نیازمند خدمتگاری. گفت: وای بر تو چنین مکن و به جنگ محمد مرو که به خدا سوگند، اگر محمد و یارانش را ببینی همین شمشیرت را هم از دست خواهی داد. مرد گفت: خواهی دید. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حالی که سوار بر ناقه قصوای خویش بود و بردی سیاه بر تن و عمامه ای سیاه بر سر داشت و رایت و پرچم او هم سیاه بود، وارد شد و در ذو طوی و میان مردم ایستاد و سر خود را برای نشان دادن فروتنی خویش در قبال خداوند چنان فرود آورد که ریش او و چانه اش مماس با لبه زین یا نزدیک آن بود و این برای سپاس از فتح مکه و بسیاری مسلمانان هم بود. در همان حال فرمود: زندگی راستین جز زندگی آن جهانی نیست. پیش از وارد شدن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ذو طوی سواران به هر سو می تاختند و همین که پیامبر وارد شد، همگی آرام و بی حرکت ایستادند.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به اسید بن حضیر نگریست و فرمود: حسان بن ثابت چه شعری سروده است و او گفت: چنین سروده است: «اگر اسبهای خود را از دست داده ایم و آنها را نمی بینید، وعده گاه ما گردنه کداء است که آنجا گرد و خاک برانگیزند.» پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لبخند زد و خدای را ستایش کرد و به زبیر بن عوام فرمان داد از دروازه کداء وارد مکه شود و خالد بن ولید را فرمان داد از دروازه لیط به مکه در آید و قیس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحیه کداء وارد شود و خود پیامبر از منطقه اذاخر وارد شد.

واقدی می گوید: مروان بن محمد، از عیسی بن عمیله فزاری برای من نقل کرد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حالی که میان اقرع بن حابس و عیینه بن حصن حرکت می کرد، وارد مکه شد.

واقدی می گوید: عیسی بن معمر، از عباد بن عبد الله، از اسماء دختر ابو بکر روایت می کند که می گفته است: در آن روز ابو قحافه که کور بود همراه کوچکترین دخترانش که قریبه نام داشت و عصا کش او بود به کوه ابو قبیس رفت، همین که ابو قحافه بالای کوه رسید و مشرف بر مکه شد، پرسید: دخترکم چه می بینی گفت: سیاهی بسیاری که به مکه روی می آورد. گفت: دخترم آنها سواران هستند، اینک بنگر که چه می بینی گفت: مردی را می بینم که میان همان سیاهی این سو و آن سو می رود، گفت: او فرمانده لشکر است، باز دقت کن که چه می بینی گفت: آن سیاهی پراکنده شد. ابو قحافه گفت: این لشکر است که پراکنده شده است، مرا به خانه برسان. گوید: دخترک در حالی که از آنچه می دید، می ترسید ابو قحافه را از کوه پایین آورد و ابو قحافه می گفت: دخترم مترس که به خدا سوگند برادرت عتیق- از القاب ابو بکر- برگزیده ترین یاران محمد در نظر محمد است. گوید: آن دختر گردنبندی سیمین داشت که یکی از کسانی که وارد مکه شده بود، آن را در ربود. و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد مکه شد، ابو بکر با صدای بلند گفت: شما را به خدا سوگند می دهم گردنبند خواهرم را بدهید. هیچ کس پاسخی نداد ابو بکر گفت: خواهرکم، گردنبندت را در راه خدا حساب کن که امانت در مردم اندک است.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سپاه را از جنگ کردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستیابی به آنها بکشند. مردان عبارت بودند از عکرمه بن ابی جهل، هبّار بن اسود، عبد الله بن سعد بن ابی سرح، مقیس بن صبابه لیثی، حویرث بن نفیل و عبد الله بن هلال بن خطل ادرمی، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه، ساره یکی از کنیزان بنی هاشم و دو کنیز آوازه خوان از کنیزکان ابن خطل که نامشان را قریبا و قریبه یا قرینا و ارنب نوشته اند.

واقدی می گوید: سپاهیان همگی بدون جنگ و درگیری وارد مکه شدند غیر از خالد بن ولید که با گروهی از قریش و همدستان ایشان برخورد که در قبال او جمع شده بودند و صفوان بن امیه و عکرمه بن ابی جهل و سهیل بن عمرو میان ایشان بودند. آنان شمشیر کشیدند و خالد و یارانش را تیر باران کردند و از ورود خالد به مکه جلوگیری کردند، و به خالد گفتند: هرگز با زور نمی توانی وارد مکه شوی. خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ کرد که بیست و چهار مرد از قریش و چهار مرد از بنی هذیل کشته شدند و دیگران به بدترین صورت روی به گریز نهادند، از آنها هم گروهی در حزوره کشته شدند و دیگران از هر سوی گریزان شدند. برخی از ایشان به فراز کوهها پناه بردند و مسلمانان آنان را تعقیب می کردند، در این هنگام ابو سفیان و حکیم بن حزام فریاد بر آوردند که ای قریشیان چرا بیهوده خود را به کشتن می دهید، هر کس به خانه خویش رود و در خانه خود را ببندد و هر کس سلاح خود را بر زمین گذارد، در امان است و مردم به خانه های خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خویش را در راهها فرو ریختند و مسلمانان آنها را به غنیمت می گرفتند.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از فراز گردنه اذاخر برق شمشیرها را دید و فرمود این درخشش شمشیرها چیست مگر من از جنگ منع نکرده بودم؟ گفته شد: ای رسول خدا با خالد بن ولید جنگ شد و اگر با او جنگ نمی شد، هرگز جنگ نمی کرد. پیامبر فرمود: تقدیر و قضای خداوند خیر است. ابن خطل در حالی که سرا پا پوشیده از آهن بود و نیزه در دست داشت و سوار بر اسبی بود که دم بلند و پر مویی داشت حرکت کرد و می گفت: به خدا سوگند هرگز نمی تواند با زور وارد مکه شود مگر ضربه هایی ببیند که از جای آن همچون دهانه مشک خون فرو ریزد، او همین که به منطقه خندمه رسید و جنگ را دید، چنان به بیم افتاد که لرزه بر او چیره شد و گریخت و پس از آنکه سلاح خود را بر زمین افکند و اسب خود را رها کرد و گریزان خود را کنار کعبه رساند و به پرده های آن پناه برد. حماس بن خالد دولی هم گریزان خود را به خانه اش رساند و در زد، همسرش در را گشود، حماس در حالی که گویی روحش از بدنش پرواز کرده است درون خانه آمد. همسرش گفت: خدمتگزاری که به من وعده کردی بودی کجاست من از آن روز که گفته ای منتظرم و به او ریشخند می زد، مرد گفت: از این سخن در گذر و در خانه را ببند که هر کس در خانه اش را ببندد در امان است. زن گفت: ای وای بر تو مگر من تو را از جنگ با محمد باز نداشتم و نگفتم هرگز ندیده ام او با شما جنگ کند مگر اینکه پیروز شود، اینک به در خانه ما چه کار داری گفت: در خانه هیچ کس نباید باز باشد و این ابیات را برای او خواند: «اگر تو در خندمه ما را دیده بودی که چگونه صفوان و عکرمه گریختند و سهیل بن عمرو همچون پیر زن بیوه یتیم دار بود و مسلمانان در حالی که پشت سر ما نعره می کشیدند و غرش می کردند به ما ضربه می زدند، کمترین سخنی در مورد سرزنش نمی گفتی.»

واقدی می گوید: قدامه بن موسی، از بشیر آزاد کرده و وابسته مازنیها، از جابر بن عبد الله برایم نقل کرد که می گفته است: من از ملازمان رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در فتح مکه بودم و همراه ایشان از منطقه اذاخر وارد مکه شدم، پیامبر همین که بر مکه مشرف شد به خانه های آن نگریست و سپاس و ستایش خدا را به جا آورد و سپس به محل خیمه خویش که رو به روی شعب بنی هاشم بود و پیامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگریست و فرمود: ای جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود که قریش به هنگام کفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند. جابر می گوید: من سخنی یادم آمد که پیش از آن در مدینه مکرر از پیامبر شنیده بودم که می فرمود: فردا که به خواست خداوند مکه برای ما گشوده شود، خانه ما در خیف و همان جایی خواهد بود که قریش به روزگار کفر خویش هم سوگند شده و ما را محاصره کردند. خیمه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از چرم بود که در منطقه حجون بر پا ساخته بودند و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به سوی خیمه خود رفت، از همسرانش ام سلمه و میمونه همراهش بودند.

واقدی می گوید: معاویه بن عبد الله بن عبید الله، از قول پدرش، از ابو رافع نقل می کرد که می گفته است: به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفته شد: آیا در خانه خودت که در شعب ابی طالب است سکونت نمی فرمایی؟ فرمود: مگر عقیل برای ما خانه ای باقی گذاشته است. عقیل خانه پیامبر و خانه های برادران خود را در مکه به مردان و زنانی فروخته بود، به پیامبر گفته شد در یکی از خانه های مکه غیر از خانه خودت سکونت فرمای، نپذیرفت و فرمود: در خانه ها ساکن نمی شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هیچ خانه ای وارد نشد و از حجون به مسجد الحرام می آمد. ابو رافع می گفته است: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در عمره القضا و حجه الوداع هم همین گونه رفتار فرمود.

واقدی می گوید: ام هانی دختر ابو طالب، همسر هبیره بن ابی وهب مخزومی بود، روز فتح مکه دو تن از خویشاوندان شوهرش که عبد الله بن ابی ربیعه و حارث بن هشام بودند، پیش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند: آیا می توانیم در پناه تو باشیم گفت: آری، شما هر دو در پناه من خواهید بود. ام هانی می گوید: در همان حال سواری سرا پا پوشیده از آهن که او را نشناختم به خانه ام وارد شد، گفتم: من دختر عموی پیامبرم. او چهره خود را گشود، ناگاه دیدم برادرم علی است، او را در آغوش کشیدم، علی به آن دو تن نگریست و بر ایشان شمشیر کشید، گفتم: ای برادر از میان همه مردم نسبت به من چنین می کنی و پارچه ای بر آن دو افکندم. علی گفت: مشرکان را پناه می دهی من میان او و ایشان ایستادم و گفتم: به خدا سوگند ممکن نیست و اگر بخواهی آن دو را بکشی، باید نخست مرا بکشی. ام هانی می گوید: علی بیرون رفت و چیزی نمانده بود که آن دو را بکشد. من در خانه را بستم و به آن دو گفتم: مترسید، و سوی خیمه رسول خدا رفتم که در بطحاء بود. پیامبر را نیافتم، فاطمه را آنجا دیدم، گفتم: نمی دانی از دست این پسر مادرم چه می کشم، دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرک اند، پناه دادم و علی به جستجوی آن دو آمده بود که بکشدشان. ام هانی می گوید: فاطمه در این مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت: چرا مشرکان را پناه می دهی.

گوید: در همین حال رسول خدا گرد آلوده فرا رسید و فرمود: ای فاخته خوش آمدی- و فاخته نام اصلی ام هانی است. من گفتم: از دست پسر مادرم چه می کشم، به طوری که نزدیک بود نتوانم از چنگ او بگریزم. دو تن از خویشاوندان مشرک شوهرم را پناه داده ام و علی آهنگ کشتن ایشان را داشت و نزدیک بود آن دو را بکشد. پیامبر فرمود: چنین کاری نمی کرد، اینک هر که را که تو پناه و امان داده ای، ما هم پناه و امان می دهیم. آن گاه پیامبر به فاطمه فرمان داد آب بیاورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالی که فقط یک جامه به خود پیچیده بود، هشت رکعت نماز گزارد. ام هانی می گوید: پیش آن دو برگشتم، گفتم: اگر می خواهید همین جا بمانید و اگر می خواهید به خانه خود بروید، آنان دو روز در خانه من ماندند و سپس به خانه خود برگشتند. کسی پیش پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: حارث بن هشام و عبد الله بن ابی ربیعه مقابل خانه خود در جامه های معطر زعفرانی نشسته اند، فرمود: کسی حق تعرض به آن دو را ندارد که ما پناهشان داده ایم.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ساعتی از روز را در خیمه خویش درنگ فرمود و پس از آنکه غسل فرمود و نماز گزارد، ناقه خود را خواست که آن را بر در خیمه آوردند و آن حضرت در حالی که سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف کشیده بودند، بیرون آمد و سوار ناقه خود شد. سوار کاران میان خندمه و حجون شتابان می تاختند، پیامبر در حالی که ابو بکر سوار بر ناقه دیگری بود و کنار ایشان حرکت می کرد راه افتاد و با ابو بکر گفتگو می فرمود. در این هنگام دختران ابو احیحه سعید بن عاص در حالی که مویهای خود را افشان کرده بودند با روسریهای خود به چهره اسبها می زدند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ابو بکر نگریست و لبخند زد و ابو بکر این شعر حسان را برای ایشان خواند که می گوید: «اسبهای ما در حالی که از یکدیگر پیشی می گیرند، زنان با روسریهای خود به چهره آنها می زنند.» پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون کنار کعبه رسید، همچنان سواره با چوبدستی خویش حجر الاسود را استلام فرمود و تکبیر گفت و مسلمانان هم یک صدا تکبیر گفتند، آن چنان که مکه به لرزه در آمد. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسلمانان اشاره فرمود، ساکت شوند و مشرکان از فراز کوهها می نگریستند. آن گاه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همچنان سواره شروع به طواف کرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت، گرد کعبه سیصد و شصت بت بود که بر پایه های سربی استوار شده بود و هبل بزرگترین آنها بود که رو به روی در کعبه قرار داشت. دو بت اساف و نائله جایی بود که قربانی می کردند و شتر و گاو و گوسفند را آنجا می کشتند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از کنار هر بتی که می گذشت با چوبدستی خود که در دست داشت به آن اشاره می کرد و این آیه را می خواند که «حق آمد و باطل از میان رفت که بدون تردید باطل از میان رفتنی است.»، و آن بت بر روی فرو می افتاد. پیامبر سپس دستور داد بت هبل را شکستند و خود همان جا ایستاد. زبیر به ابو سفیان گفت: ای ابو سفیان بت هبل در هم شکسته شد و تو در جنگ احد فریب او را خورده بودی که می پنداشتی نعمت ارزانی می دارد. ابو سفیان گفت: ای زبیر از این سخن در گذر که خود من هم معتقدم اگر با خدای محمد، خدای دیگری هم می بود، کار دگر سان می بود.

واقدی می گوید: آن گاه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در گوشه ای از مسجد الحرام نشست و بلال را پیش عثمان بن طلحه فرستاد که کلید در کعبه را بیاورد. عثمان گفت: آری هم اکنون، و پیش مادر خویش که دختر شیبه بود و در آن هنگام کلید در دست او بود رفت و گفت: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کلید را خواسته است. مادر گفت: به خدا پناه می برم که تو آن کس نباشی که افتخار قوم خود را بر باد دهد. عثمان گفت: مادر جان کلید را بده و گرنه کس دیگری جز من پیش تو می آید و آن را با زور از تو می گیرد. مادر عثمان کلید را زیر دامن خود پنهان کرد و گفت: پسر جان کدام مرد می تواند دست خود را این جا بیاورد در همان حال که آن دو با یکدیگر سخن می گفتند، صدای ابو بکر و عمر در خانه شنیده شد و عمر همین که دید عثمان بن طلحه تأخیر کرد، با صدای بلند گفت: ای عثمان بیا، مادرش گفت: کلید را خودت بگیر که اگر تو آن را بگیری برای من خوشتر است تا افراد قبیله تیم و عدی بگیرند. عثمان کلید را گرفت و به حضور پیامبر آورد و همین که پیامبر کلید را گرفت، عباس بن عبد المطلب دستش را دراز کرد و گفت: پدرم فدایت لطفا منصب کلید داری را هم به ما ارزانی فرمای که سقایت و کلید داری هر دو از ما باشد. فرمود: چیزی را به شما می دهم که در آن متحمل هزینه شوید، نه اینکه از آن پول در بیاورید. گفته اند: عثمان بن طلحه پیش از فتح مکه همراه خالد بن ولید و عمرو بن عاص به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمده و مسلمان شده است.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: در کعبه را بگشایند و همه تندیسها و نقشها را جز تصویر ابراهیم خلیل علیه السّلام را از میان ببرند. عمر همین که وارد کعبه شد، نقش ابراهیم علیه السّلام را به صورت پیرمردی دید که سرگرم بیرون کشیدن تیرهای فال و قمار است.

واقدی می گوید: و روایت شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمان داد همه نقشها را بزدایند و چیزی را استثناء نفرمود ولی عمر نقش ابراهیم علیه السّلام را بر جای گذارد و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد کعبه شد به عمر فرمود: مگر تو را فرمان نداده بودم که همه نقشها را بزدایی و چیزی بر جای نگذاری؟ عمر گفت: این نقش ابراهیم است. فرمود: آن را هم پاک کن، خدا بکشدشان که او را در نقش پیرمردی که با تیرهای فال سرگرم است، کشیده اند. گوید: نقش مریم علیها السّلام را هم محو کرد و هم روایت شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نقشها را به دست خویش پاک و محو فرموده است. این موضوع را ابن ابی ذئب، از عبد الرحمان بن مهران، از عمیر وابسته و آزاد کرده ابن عباس، از اسامه بن زید نقل می کند که می گفته است: همراه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد کعبه شدم و در آن نقشهایی دید، به من فرمان داد تا سطل آبی آوردم، سپس پارچه ای را در آن خیس فرمود و با آن بر آن نقشها می کشید و می فرمود: خداوند بکشد گروهی را که نقش چیزهایی را که نیافریده اند، پدید می آورند و می کشند.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حالی که با اسامه بن زید و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون کعبه بود، فرمان داد در کعبه را بستند و مدتی دراز درون کعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن ولید بر در کعبه ایستاده بود و مردم را کنار می زد تا آنکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از درون کعبه بیرون آمد و همان جا در حالی که دو پایه در را در دست گرفته بود، ایستاد و کلید در کعبه را که در دست داشت در آستین خود نهاد. مردم مکه گروهی ایستاده و گروهی فشرده نشسته بودند، پیامبر همین که ظاهر شد چنین فرمود: سپاس خدای را که وعده خویش را راست فرمود و بنده خود را یاری داد و خود به تنهایی همه احزاب را منهزم کرد. اینک شما چه می گویید و چه می پندارید گفتند: مگر ممکن است اعتقاد به خیر داشته باشیم و گمان بد بریم می گوییم برادری گرامی و برادرزاده گرانقدری که بدون تردید به قدرت رسیده ای. فرمود: من همان سخن را می گویم که برادرم یوسف فرموده است «قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ»، «امروز بر شما سرزنشی نیست، خدای بیامرزدتان و او بخشاینده ترین بخشایندگان است.» سپس چنین فرمود: هان که هر ربای مربوط به دوره جاهلی و هر خون و افتخاری که بر عهده داشتید زیر این دو پای من نهاده شده و از میان رفته است، جز کلید و پرده داری کعبه و سقایت حاجیان. همانا در مورد کسی که با چوبدستی یا تازیانه به صورت شبه عمد کشته شود، خونبها در کمال شدت به صورت صد ماده شتر که چهل عدد آن باردار باشد، باید پرداخت شود. خداوند ناز و غرور و بالیدن به نیاکان دوره جاهلی را از میان برده است، همه تان آدمی زادگانید و آدم از خاک است. گرامی ترین شما در پیشگاه خداوند پرهیزگارترین شما خواهد بود. همانا خداوند مکه را از آن روز که آسمانها و زمین را آفریده است، حرم امن قرار داده است و به پاس حرمتی که خداوند برای آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود. برای هیچ کس پیش از من و برای هیچ کس که پس از من آید، شکستن حرمت آن روا نیست و برای من هم شکستن و حرمت آن جز به اندازه ساعتی از یک روز روا نبوده است و در این هنگام با دست خویش هم اشاره به کوتاهی آن مدت فرمود. صید حرم را نباید شکار کرد و نباید رم داد. درختان حرم را نباید برید، و برداشتن چیزی که در آن گم شده باشد، روا نیست مگر برای کسی که قصد اعلان کردن داشته باشد. نباید بوته ها را از خاک بیرون کشید. عباس گفت: ای رسول خدا جز بوته های اذخر که از کندن آن چاره ای نیست و برای گورها و خانه ها لازم است. پیامبر اندکی سکوت کرد و سپس فرمود: جز اذخر که حلال است، در مورد وارث وصیت درست نیست، فرزند از آن بستر و شوهر است و زناکار را سنگ خواهد بود، و برای هیچ زنی روا نیست که از ثروت خود بدون اجازه شوهرش چیزی ببخشد. مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند، و همگی در قبال دیگران هماهنگ و متحدند. خونهای آنان محفوظ و دور و نزدیک ایشان یکسان هستند و نیرومند و ناتوان آنان در غنایم برابرند. مسلمان در قبال خون کافر کشته نمی شود و هیچ صاحب پیمانی در مدت پیمانش کشته نمی شود. پیروان دو آیین متفاوت از یکدیگر ارث نمی برند. و نمی توان برادرزاده و خواهر زاده زن را به همسری گرفت. گواه بر عهده مدعی و سوگند از آن منکر است. هیچ زنی نباید به سفری که مسافت آن بیش از سه روز راه باشد، بدون محرم برود. پس از نماز عصر و نماز صبح- در فاصله صبح تا ظهر و عصر تا مغرب- نمازی نیست و شما را از روزه گرفتن دو روز عید فطر و قربان منع می کنم. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سپس فرمود: عثمان بن طلحه را فرا خوانید. او آمد، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روزی در مکه پیش از هجرت به عثمان بن طلحه که کلید را در دست داشت، فرموده بود شاید به زودی روزی این کلید را در دست من ببینی که به هر کس بخواهم بدهم. عثمان بن طلحه گفت: در آن صورت قریش زبون و نابود خواهد شد و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: نه، که زنده و نیرومند خواهد شد. عثمان بن طلحه می گوید: همین که روز فتح مکه پیامبر مرا فرا خواند و کلید در دستش بود، از این سخن او یاد کردم و با چهره شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرویی به من برخورد و سپس فرمود: ای پسران ابو طلحه این کلید را جاودانه بگیرید، هیچ کس جز ستمگر آن را از دست شما بیرون نمی کشد و افزود: ای عثمان، خداوند شما را امین خانه خود قرار داده است، به روش پسندیده از آن بهره مند شوید. عثمان می گوید: چون برگشتم، مرا فرا خواند به حضورش باز رفتم، فرمود: آیا آن چیزی که به تو گفته بودم، صورت گرفت گفتم: آری، گواهی می دهم که تو رسول خدایی.

واقدی می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبیله خزاعه تا هنگام نماز عصر می توانند با بنی بکر جنگ کنند. آنان هم فقط یک ساعت با بنی بکر درافتادند و آن همان یک ساعتی بود که شکستن حریم حرم برای رسول خدا روا بوده است.

واقدی می گوید: نوفل بن معاویه دؤلی از قبیله بنی بکر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پیامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوی او بودند و خون کشتگان خود را که در منطقه وتیر به دست او و قریش کشته شده بودند، از او مطالبه می کردند. افراد قبیله خزاعه همچنین به رسول خدا گفته بودند که انس بن زنیم آن حضرت را هجو کرده است، پیامبر خون او را هدر اعلان کرده بود. چون مکه فتح شد، انس گریخت و به کوهستانها پناه برد. انس پیش از فتح مکه شعری در پوزش خواهی از پیامبر و مدح ایشان سروده بود که از جمله این ابیات است: «تو همان کسی هستی که معد به فرمانش رهنمون شد، و خداوند به دست تو آنان را هدایت کرد و فرمود رستگار شوید. هیچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نکرده است. او از همه بر خیر و نیکی بر انگیزنده تر است و از همه بخشنده تر است، و چون حرکت می کند حرکت او چون حرکت شمشیر بران است...».

واقدی می گوید: این اشعار او پیش از فتح مکه به اطلاع پیامبر رسیده بود و از کشتن او نهی فرموده بود. روز فتح مکه هم نوفل بن معاویه با پیامبر گفتگو کرد و گفت: ای رسول خدا تو از همه مردم به عفو سزاوارتری، وانگهی کدام یک از ماست که در دوره جاهلی با تو ستیز نکرده باشد و آزارت نرسانده باشد که ما به روزگار جاهلی بودیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم و از چه چیز خود داری کنیم، تا آنکه خداوندمان به دست تو هدایت فرمود و به فرخندگی وجود تو ما را از هلاک نجات بخشیده همچنین مسافران و سوارانی که به حضورت آمده بودند تا حدودی بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بیشتر و بزرگتر وانمود کرده اند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: در باره مسافران بنی خزاعه سخن مگو که من در همه تهامه میان خویشاوندان دور و نزدیک خود مردمی مهربان تر از خزاعه نسبت به خود ندیده ام. ای نوفل خاموش باش، پس از آنکه نوفل خاموش شد، پیامبر فرمود: او را بخشیدم. نوفل گفت: پدر و مادرم فدای تو باد.

واقدی می گوید: چون ظهر فرا رسید، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بلال را فرمود بر فراز کعبه اذان گوید. قریش بالای کوهها پناه برده بودند، گروهی از بیم کشته شدن خود را پنهان کرده بودند و گروهی دیگر امان می خواستند و به گروهی از ایشان امان داده شده بود. چون بلال اذان گفت و با صدای بلند به گفتن «اشهد ان محمدا رسول الله» پرداخت و صدای خود را عمدا کشید، جویریه دختر ابو جهل گفت: به جان خودم سوگند که نام تو ای محمد بر کشیده شد، به هر حال نماز را خواهیم گزارد ولی به خدا سوگند هیچ گاه کسی را که عزیزان ما را کشته است، دوست نخواهیم داشت. این نبوت که به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذیرفت و نخواست با قوم خود مخالفت کند.

خالد بن سعید بن عاص گفت: سپاس خدای را که پدرم را گرامی داشت و امروز را درک نکرد. حارث بن هشام گفت: چه تیره روزی بزرگی، ای کاش پیش از امروز و پیش از اینکه بشنوم که بلال بر فراز کعبه چنین نعره می کشد، مرده بودم. حکم بن ابی العاص گفت: به خدا سوگند پیشامد بزرگی است که برده بنی جمح بر فراز خانه ای که پرده داری آن با ابو طلحه بود، چنین فریاد کشد. سهیل بن عمرو گفت: اگر این کار موجب خشم خدای متعال باشد، به زودی آن را دگرگون می فرماید و اگر موجب خشنودی خدا باشد

به زودی آن را پایدارتر می فرماید، ابو سفیان گفت: ولی من هیچ نمی گویم که اگر چیزی بگویم، همین ریگها محمد را آگاه خواهد ساخت. گوید: جبریل علیه السّلام به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و سخنان ایشان را به اطلاعش رساند.

واقدی می گوید: سهیل بن عمرو می گفته است: همین که پیامبر وارد مکه شد من خود را کنار کشیدم و به خانه ام رفتم و در را به روی خود بستم. آن گاه به پسرم عبد الله گفتم برو از محمد برای من امان بخواه که من از کشته شدن در امان نیستم، به یاد می آورم که هیچ کس از من بدرفتارتر نسبت به محمد و یارانش نبوده است، برخورد من در حدیبیه چنان بود که هیچ کس آن چنان با او برخورد نکرده بود، وانگهی من بودم که پیمان نامه را بر او تحمیل کرده بودم، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر حرکت قریش بر ضد او همراهی کرده بودم.

واقدی می گوید: عبد الله بن سهیل به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت و گفت: ای رسول خدا آیا پدرم را امان می دهی فرمود: آری او در امان خداوند است، از خانه بیرون آید و ظاهر شود. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سپس به کسانی که گرد او نشسته بودند، نگریست و فرمود: هر کس سهیل بن عمرو را دید به او تند نگاه نکند. دوباره هم به عبد الله فرمود: به پدرت بگو از خانه بیرون آید که او را عقل و شرف است و کسی مانند او چنان نیست که اسلام را نشناسد و می داند چه کند اگر از دیگران پیروی نکند. عبد الله پیش پدر خویش رفت و سخن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به اطلاعش رساند، سهیل گفت: به خدا سوگند که در کودکی و بزرگی بزرگوار است. سهیل بن عمرو بدون ترس و بیم آمد و شد می کرد و در حالی که هنوز مشرک بود، همراه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به خیبر رفت و سرانجام در جعرانه مسلمان شد.

بقیه اخبار فتح مکه: واقدی می گوید: هبیره بن ابی وهب و عبد الله بن زبعری با یکدیگر به نجران گریختند و تا هنگامی که وارد حصار نجران نشده بودند، احساس ایمنی نکردند. چون به ایشان گفته شد: چه خبر دارید گفتند: قریش کشته شدند و محمد وارد مکه شد و به خدا سوگند چنین می بینم که محمد آهنگ این حصار شما هم خواهد کرد. قبیله های ابو الحارث و کعب شروع به تعمیر نقاط فرو ریخته حصار خود کردند و دامها و چهارپایان خود را جمع کردند. حسان بن ثابت اشعار زیر را سرود و برای ابن زبعری فرستاد. «به جای این مردی که با او کینه توزی می کنی، نجران و زندگی پست و اندک را عوض می گیری، نیزه های تو در جنگها شکسته و فرسوده شد و اینک به نیزه ای سست و معیوب تکیه می زنی، خداوند بر زبعری و پسرش خشم گرفته است و عذابی دردناک در زندگی برای آنان جاودانه است.» چون این شعر حسان به اطلاع ابن زبعری رسید، آماده بیرون آمدن از نجران شد.

هبیره بن وهب گفت: ای پسر عمو کجا می خواهی بروی گفت: به خدا سوگند می خواهم پیش محمد بروم. گفت: آیا می خواهی از او پیروی کنی گفت: آری به خدا سوگند. هبیره گفت: ای کاش با کس دیگری جز تو رفاقت می کردم که هرگز نمی پنداشتم تو از محمد پیروی کنی، ابن زبعری گفت: به هر حال چنین است، وانگهی به چه سبب با قبیله بلحارث زندگی کنم و پسر عموی خود را که بهترین و نکوکارترین مردم است، رها سازم و میان قوم و خانه و سرزمین خود زندگی نکنم. ابن زبعری راه افتاد و به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رفت. در آن هنگام که ابن زبعری به مدینه رسید، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم میان یاران خود نشسته بود و چون پیامبر او را دید، فرمود: این ابن زبعری است که در چهره اش نور اسلام دیده می شود. چون ابن زبعری کنار پیامبر رسید، ایستاد و گفت: سلام بر تو باد ای رسول خدا، گواهی داده ام که خدایی جز خداوند یکتا نیست و تو بنده و فرستاده اویی و سپاس خداوندی را که مرا به اسلام هدایت فرمود، من با تو دشمنی و لشکرها برای جنگ با تو جمع کردم و در دشمنی با تو بر اسب و شتر سوار شدم و پیاده هم در ستیز با تو گام زدم، و سپس از دست تو به نجران گریختم و قصد داشتم که هرگز به اسلام نزدیک نشوم ولی خداوند متعال نسبت به من اراده خیر فرمود و اسلام و محبت آن را در دلم افکند و به یاد آوردم که در گمراهی هستم و چیزی را پیروی می کنم که به هیچ خردمندی سود نمی رساند، آیا باید سنگی را پرستش کرد و برای او قربانی کشت و حال آنکه آن بت سنگی نمی تواند درک کند چه کسی او را می پرستد و چه کسی نمی پرستد.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: سپاس خداوندی را که تو را به اسلام رهنمون فرمود، تو هم خدا را ستایش کن و اسلام هر چه را که پیش از آن بوده است، فرو می پوشاند. هبیره بن ابی وهب همچنان در نجران باقی ماند و همان جا در حالی که مشرک بود، درگذشت. همسرش ام هانی مسلمان شد و چون خبر مسلمانی او به روز فتح مکه به اطلاع هبیره رسید. ابیاتی سرود و برای او فرستاد که از جمله آنها این دو بیت است: «اگر از آیین محمد پیروی کردی و رشته پیوند خویشاوندان را از خود گسستی، همچنان بر فراز کوه مخروطی دور افتاده و بلند، کوه سرخ رنگ بدون سبزه و خشک پا بر جای باش.»

واقدی می گوید: حویطب بن عبد العزی گریخته و به نخلستانی در مکه پناه برده بود. قضا را ابوذر برای قضای حاجت وارد آن نخلستان شد و همین که او را دید، حویطب گریخت. ابو ذر صدایش کرد و گفت: پیش من بیا که در امانی، حویطب پیش ابو ذر برگشت. ابو ذر بر او سلام داد و گفت: تو در امانی هر جا می خواهی برو، اگر

می خواهی تو را پیش رسول خدا ببرم و اگر می خواهی به خانه ات برو. حویطب گفت: مگر برای من ممکن است به خانه خود بروم میان راه مرا می بینند و می کشند یا به خانه ام می ریزند و کشته می شوم. ابو ذر گفت: من همراه تو می آیم و تو را به خانه ات می رسانم و او را به خانه اش رساند و بر در خانه اش ایستاد و اعلام کرد که حویطب در امان است و نباید بر او هجوم برده شود، ابو ذر سپس به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برگشت و موضوع را به اطلاع ایشان رساند. فرمود: مگر ما همه مردم را امان نداده ایم. بجز تنی چند که فرمان قتل ایشان را داده ام واقدی می گوید: عکرمه بن ابی جهل گریخت تا از راه دریا خود را به یمن برساند.

گوید: همسر عکرمه، ام حکیم دختر حارث بن هشام همراه تنی چند از زنان که از جمله ایشان هند دختر عتبه بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به کشتن او فرمان داده بود و بغوم دختر معدل کنانی همسر صفوان بن امیه و فاطمه دختر ولید بن مغیره همسر حارث بن هشام و هند دختر عتبه بن حجاج و مادر عبد الله بن عمرو عاص در ابطح به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند و مسلمان شدند. آنان هنگامی به حضور پیامبر رفتند که دو همسر پیامبر و فاطمه دختر آن حضرت و تنی چند از زنان خاندان عبد المطلب هم آنجا بودند. آنان از پیامبر خواستند که دست فراز آرد تا بیعت کنند. فرمود: من با زنان دست نمی دهم. گفته شده است پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پارچه ای روی دست خویش انداخت و آن زنها بر آن پارچه دست کشیدند و هم گفته اند کاسه آبی آوردند که پیامبر دست خود را در آن برد و سپس قدح را به زنان دادند و آنان هم دست خویش را در آن بردند. ام حکیم همسر عکرمه بن ابی جهل گفت: ای رسول خدا، عکرمه از بیم آنکه او را نکشی به یمن گریخته است: او را امان بده. پیامبر فرمود: او در امان است. ام حکیم برای پیدا کردن عکرمه همراه غلام رومی خود بیرون آمد. آن غلام میان راه از ام حکیم کام خواست، ام حکیم او را با وعده خوشدل می داشت تا به قبیله ای رسیدند و ام حکیم از ایشان یاری خواست و آنان او را ریسمان پیچ کردند. ام حکیم در حالی به عکرمه رسید که در یکی از بندرهای کرانه تهامه می خواست به کشتی سوار شود و کشتیبان به او گفت: باید نخست کلمه اخلاص بگویی. عکرمه گفت: چه چیزی باید بگویم گفت: باید لا اله الا الله بگویی. عکرمه گفت: من فقط از همین کلمه و گفتن آن گریخته ام. آنان در این گفتگو بودند که ام حکیم رسید و شروع به پافشاری برای برگرداندن عکرمه کرد و به او گفت: ای پسر عمو من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیوند دهنده ترین مردم می آیم، خود را هلاک مکن. عکرمه

توقف کرد، ام حکیم گفت: من برای تو از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امان خواستم و او تو را امان داده است. عکرمه گفت: تو خود این کار را کردی گفت: آری من با او سخن گفتم و او تو را امان داد. عکرمه با همسرش برگشت. ام حکیم به او گفت: از دست این غلام رومی تو چه کشیدم و موضوع را به او گفت، عکرمه آن غلام را کشت. چون عکرمه نزدیک مکه رسید، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به یاران خود گفت: عکرمه بن ابی جهل در حالی که مؤمن شده است پیش شما می آید. پدرش را دشنام مدهید که دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده نمی رسد. چون عکرمه رسید و به حضور پیامبر آمد، رسول خدا از شادی بدون ردا برخاست و سپس نشست و عکرمه مقابل ایشان ایستاد. همسرش ام حکیم هم در حالی که نقاب بر چهره داشت همراهش بود. عکرمه گفت: ای محمد این زن به من می گوید و خبر داده است که تو امانم داده ای. فرمود: راست گفته است تو در امانی. عکرمه گفت: به چه چیز فرا می خوانی فرمود: تو را دعوت می کنم تا گواهی دهی که خدایی جز خدای یکتا نیست و من رسول خدایم، و اینکه نماز بگزاری و زکات بپردازی و چند خصلت دیگر از خصایل اسلام را بر شمرد. عکرمه گفت: جز به کار پسندیده نیکو و حق دعوت نمی کنی، آن گاه که میان ما بودی و پیش از آنکه به این دعوت مردم را فرا خوانی، از همه ما راستگوتر و نیکوکارتر بودی. عکرمه سپس گفت: گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا وجود ندارد و تو رسول خدایی. پیامبر فرمود: امروز هر چه از من بخواهی که به دیگران داده ام به تو هم خواهم داد. عکرمه گفت: من از تو می خواهم هر دشمنی که نسبت به تو ورزیده ام و هر راهی را که برای ستیز با تو پیموده ام و هر مقامی را که با تو رویاروی شده ام و هر سخنی را که در حضور یا غیاب تو گفته ام ببخشی و برای من آمرزش بخواهی. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرضه داشت: بار خدایا هر ستیزی که با من روا داشته است و هر مسیری را که برای خاموش کردن پرتو تو پیموده است و هر ناسزا که در مورد من و آبرویم در حضور و غیاب من گفته است، همه را بیامرز. عکرمه گفت: ای رسول خدا بسیار خشنود شدم، سپس گفت: به خدا سوگند چند برابر آنچه برای جلوگیری از دین خدا هزینه کرده ام در راه خدا و اسلام هزینه خواهم کرد، و در جنگ در رکاب تو چندان کوشش خواهم کرد تا به شهادت رسم. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همسر عکرمه را با همان عقد نکاح نخستین که داشت در اختیار او نهاد.

واقدی می گوید: صفوان بن امیه هم گریخت و خود را به شعیبه رساند و به غلام خود یسار که فقط همو همراهش بود گفت: بنگر چه کسی را می بینی او گفت: این عمیر بن وهب است که در تعقیب ماست، صفوان گفت: مرا با او چه کار است که به خدا سوگند نیامده است مگر برای کشتن من، و او محمد را بر ضد من یاری داد. چون عمیر به صفوان رسید، صفوان گفت: ای عمیر تو را چه می شود، آنچه بر سر من آوردی بس نبود وام و هزینه خانواده ات را بر من بار کردی، اینک هم برای کشتن من آمده ای. عمیر گفت: ای صفوان فدایت گردم من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیوند دهنده ترین مردم پیش تو آمده ام. عمیر به پیامبر گفته بود: ای رسول خدا سرور من صفوان بن امیه گریزان از مکه بیرون رفته است و چون بیم آن دارد که امانش ندهی، می خواهد خود را به دریا افکند، پدر و مادرم فدای تو باد او را امان بده. پیامبر فرمود: امانش دادم. عمیر از پی صفوان حرکت کرد و به او گفت: رسول خدا تو را امان داده است. صفوان گفت: نه، به خدا سوگند با تو بر نمی گردم مگر نشانه ای از او بیاوری که آن را بشناسم، عمیر به حضور پیامبر برگشت و موضوع را گفت که پیش صفوان رفتم، قصد خودکشی داشت و گفت بر نمی گردم مگر به نشانه ای که آن را بشناسم.

پیامبر فرمود: این عمامه مرا بگیر و پیش او ببر. عمیر با عمامه آن حضرت که به هنگام ورود به مکه بر سر داشت و از پارچه های یمنی بود، دوباره به سوی صفوان برگشت و به او گفت: ای صفوان من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیوند دهنده ترین مردم پیش تو آمده ام، او از همگان بردبارتر است، بزرگی و عزت او بزرگی و عزت توست و پادشاهی او پادشاهی تو خواهد بود، وانگهی چون برادر تنی توست، تو را در باره جانت به خدا سوگند می دهم. صفوان گفت: بیم آن دارم که کشته شوم. عمیر گفت: او تو را برای آنکه مسلمان شوی فرا خوانده است و اگر هم مسلمان نشوی دو ماه به تو مهلت می دهد و او از همه مردم وفادارتر و نیکوکارتر است، و همان عمامه خود را که هنگام ورود به مکه بر سر داشت برای تو فرستاده است آیا آن را می شناسی گفت: آری. عمیر آن عمامه را بیرون آورد و صفوان گفت: آری این همان عمامه است. صفوان برگشت و هنگامی به حضور پیامبر رسید که آن حضرت با مسلمانان نماز عصر می گزارد. صفوان به عمیر گفت: مسلمانان

چند نماز می گزارند گفت: در هر شبانه روزی پنج نماز می گزارند. پرسید آیا محمد خود با آنها نماز می گزارد گفت: آری. و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نمازش را سلام داد، صفوان بانگ برداشت که ای محمد عمیر بن وهب با عمامه تو پیش من آمده و مدعی است که تو مرا به آمدن پیش خود فرا خوانده ای که اگر خواستم مسلمان شوم و گرنه دو ماه مرا مهلت خواهی داد.

پیامبر فرمود: ای ابا وهب فرود آی. گفت: نه به خدا سوگند مگر اینکه برای من روشن سازی، پیامبر فرمود: چهار ماه مهلت خواهی داشت. صفوان فرود آمد و در حالی که هنوز کافر بود همراه رسول خدا به جنگ حنین رفت. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زره های صفوان را که صد زره بود از او عاریه خواست. صفوان گفت: آیا به زور است یا به میل من پیامبر فرمود: به میل خودت و به صورت عاریه ضمانت شده که آن را به تو بر می گردانیم. صفوان زره های خود را عاریه داد و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از جنگ حنین و طائف آنها را به او برگرداند. هنگامی که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جعرانه بود و میان غنیمتهایی که از قبیله هوازن گرفته شده بود، حرکت می کرد صفوان نگاه خود را به دره ای که آکنده از گوسپند و شتر و چوپانان بود دوخت. پیامبر که مواظب او بود فرمود: ای ابا وهب از این دره خوشت می آید گفت: آری، فرمود: آن دره و هر چه در آن است از آن توست. صفوان گفت: هیچ نفسی جز نفس پیامبر به چنین بخششی تن در نمی دهد، گواهی می دهم که خدایی جز پروردگار یگانه نیست و تو رسول خدایی.

واقدی می گوید: عبد الله بن سعد بن ابی سرح مسلمان شده بود و از کاتبان وحی بود، گاه اتفاق می افتاد که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به او املاء می فرمود «سَمِیعٌ عَلِیمٌ» و او می نوشت «عزیز حکیم» و چون می خواند «عزیز حکیم» پیامبر می فرمود آری که خداوند این چنین است. عبد الله بن سعد به فتنه افتاد و گفت به خدا سوگند که محمد نمی فهمد چه می گوید من هر گونه که می خواهم می نویسم و او آن را انکار نمی کند، و همان گونه که به محمد وحی می شود به من هم وحی می شود، و گریزان از مدینه بیرون رفت و در حالی که مرتد شده بود خود را به مکه رساند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خون او را هدر اعلان کرد و روز فتح مکه فرمان به کشتن او داد. در آن روز عبد الله بن سعد پیش عثمان بن عفان که برادر رضاعی او بود رفت و گفت: ای برادر من به تو پناه آورده ام، مرا همین جا نگه دار و پیش محمد برو و در مورد من با او سخن بگو که اگر محمد مرا ببیند گردنم را می زند که گناه من بزرگترین گناه است و اینک برای توبه آمده ام. عثمان گفت: برخیز و با من به حضور رسول خدا بیا. گفت: هرگز، به خدا سوگند همین که مرا ببیند مهلتم نخواهد داد و

گردنم را خواهد زد که او خون مرا هدر اعلان کرده است و یارانش همه جا در جستجوی من هستند. عثمان گفت: با من به حضورش بیا که به خواست خداوند تو را نخواهد کشت.

پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ناگاه متوجه شد که عثمان دست عبد الله بن سعد بن ابی سرح را در دست گرفته و مقابل ایشان ایستاده است. عثمان گفت: ای رسول خدا این برادر رضاعی من است، مادرش مرا در آغوش می گرفت و او را پیاده راه می برد و به من شیر می داد در حالی که او را از شیر گرفته بود و به من محبت می کرد و او را به حال خود می گذاشت، استدعا دارم او را به من ببخش. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روی خود را از عثمان برگرداند و عثمان از جانب دیگر آمد و سخن خود را تکرار کرد. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که روی خود را از عثمان بر می گرداند، منتظر بود مردی از جای برخیزد و گردن عبد الله بن سعد را بزند و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دید که هیچ کس برنخاست و عثمان هم سخت اصرار می کرد و به دست و پای پیامبر افتاده بود و سر ایشان را می بوسید و می گفت: پدر و مادرم فدایت باد، اجازه فرمای با اسلام بیعت کند، سرانجام فرمود: بسیار خوب، و بیعت کرد.

واقدی می گوید: پس از آن پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مسلمانان فرمود: چه چیزی مانع شما شد که مردی برخیزد و این سگ یا این تبهکار را بکشد عباد بن بشر گفت: سوگند به کسی که تو را به حق مبعوث فرموده است، من از هر سو به چشمها و نگاه شما می نگریستم به امید آنکه اشاره ای فرمایی تا گردنش را بزنم. و گفته اند این سخن را ابو البشیر گفته است و هم گفته اند: عمر بن خطاب این سخن را گفته است. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: من با اشاره کسی را نمی کشم، و گفته اند پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: برای پیامبر اشاره با چشم و پوشیده نگریستن روا نیست.

واقدی می گوید: پس از آن عبد الله بن سعد هر گاه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را می دید می گریخت. عثمان به پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، متوجه شده اید که عبد الله بن سعد هر گاه شما را می بیند می گریزد پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لبخند زد و فرمود: مگر من به او اجازه بیعت کردن و امان نداده ام گفت: چرا ولی او گناه بزرگ خود را به یاد می آورد. پیامبر فرمود: اسلام گناهان پیش از خود را می پوشاند.

واقدی می گوید: حویرث بن معبد که از فرزند زادگان قصی بن کلاب بود، همواره پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در مکه آزار می داد و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خون او را حلال فرمود. روز فتح مکه در خانه خود نشسته و در را به روی خود بسته بود. علی علیه السّلام به جستجوی او پرداخت گفتند: به صحرا رفته است. به حویرث خبر داده شد که علی به جستجوی او آمده است. علی علیه السّلام از در خانه او کنار رفت، حویرث از خانه خود بیرون آمد که به خانه دیگری برود. علی علیه السّلام او را دید و گردنش را زد.

واقدی می گوید: در مورد هبّار بن اسود چنین بود که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمان داده بود او را به آتش بسوزانند، سپس فرموده بود با آتش فقط خدای آتش می تواند عذاب کند، اگر بر او دست یافتید، نخست دست و پایش را ببرید و سپس گردنش را بزنید. گناه هبار این بود که زینب دختر پیامبر می خواست از مکه به مدینه هجرت کند، میان راه بر او حمله کرد و بر پشت زینب نیزه زد و زینب که باردار بود کودک خود را سقط کرد. مسلمانان روز فتح مکه بر او دست نیافتند، و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه برگشت هبار بن اسود در حالی که شهادتین را می گفت به حضور پیامبر آمد و آن حضرت اسلام او را پذیرفت. سلمی کنیز پیامبر بیرون آمد و به هبار گفت: خداوند چشمی را به تو روشن نسازد که چنین و چنان کردی، و در همان حال که هبار پوزش خواهی می کرد پیامبر فرمود: اسلام آن گناه را محو کرده است و از تعرض نسبت به او نهی فرمود.

واقدی می گوید: ابن عباس که خدای از او خشنود باد می گفته است پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در حالی که هبار پوزش خواهی می کرد، دیدم که از بزرگواری و شرمساری سر به زیر افکنده و به زمین می نگریست و می فرمود: گناهت را بخشیدم.

واقدی می گوید: ابن خطل خود را میان پرده های کعبه پنهان کرده بود، ابو برزه اسلمی او را بیرون کشید و گردنش را زد و گفته اند عمار بن یاسر یا سعد بن حریث مخزومی یا شریک بن عبده عجلانی او را کشته اند و صحیح تر آن است که ابو برزه او را کشته است. گوید: گناه ابن خطل این بود که نخست مسلمان شد و به مدینه هجرت کرد. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را برای جمع آوری زکات فرستاد و مردی از قبیله خزاعه را همراه او فرمود. ابن خطل آن مرد را کشت و اموال زکات را برداشت و به مکه برگشت. قریش گفتند: چه چیز موجب برگشتن تو شده است گفت: هیچ آیینی بهتر از آیین شما پیدا نکردم. ابن خطل دو کنیز آوازه خوان به نام قرینی و قرینه که نام دومی را ارنب هم گفته اند داشت که ترانه هایی را که ابن خطل در هجو پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می سرود، می خواندند.

مشرکان به خانه ابن خطل می رفتند، باده گساری می کردند و ترانه های هجو پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را می شنیدند.

واقدی می گوید: مقیس بن صبابه که مادرش از قبیله سهم بود، روز فتح مکه در خانه داییهای خودش بود، آن روز با تنی چند از ندیمان خود تا بامداد باده گساری کرد و سیاه مست از خانه بیرون آمد و این ابیات را می خواند: «ای بکر بگذار صبوحی زنم که خود دیدم مرگ برادرم هشام را در ربود، مرگ پدرت ابو یزید را هم که شیشه های شراب و آواز خوانان داشت و شراب افراد گرامی را فراهم می ساخت در ربود...» نمیله بن عبد الله لیثی که از قبیله و عشیره او بود او را دید و شمشیر بر او زد و او را کشت. خواهر مقیس در مرثیه او چنین سروده است: «به جان خودم سوگند نمیله قوم و عشیره خود را زبون ساخت و همه بزرگان را سوگوار کرد، به خدا سوگند در قحط سالها که مردم سور زایمان نمی دهند، هیچ چشمی بخشنده تر از مقیس ندیده است.» گناه مقیس این بود که برادرش هاشم بن صبابه که مسلمان بود و همراه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در جنگ مریسیع شرکت کرده بود، به دست مردی از بنی عمرو بن عوف به خطا کشته شد که او را از مشرکان پنداشته بود و گفته اند قاتل او مردی از خویشاوندان عباده بن صامت بوده است. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مقرر فرمود خویشاوندان قاتل خونبهای مقتول را بپردازند. مقیس به مدینه آمد و مسلمان شد و خونبها را گرفت و سپس بر قاتل حمله برد و او را کشت و مرتد شد و به مکه گریخت و اشعاری در هجو پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سرود و پیامبر خون او را حلال فرمود.

واقدی می گوید: ساره، کنیز آزاد کرده و وابسته بنی هاشم در مکه آوازه خوانی و نوحه گری می کرد. او به مدینه رفت و از تنگدستی خود به پیامبر شکایت برد و این پس از جنگ بدر و احد بود. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: مگر در آوازه خوانی و نوحه گری آن قدر در آمد نداری که بی نیاز شوی گفت: ای محمد، قریش پس از کشته شدن کشتگان خود در جنگ بدر گوش دادن به آوازه خوانی را رها کرده اند. پیامبر نسبت به او محبت

فرمود و شتری گندم و خواربار به او بخشید. او در حالی که همچنان کافر بود، پیش قریش برگشت و ترانه هایی را که در هجو رسول خدا سروده بودند به او می دادند و او با آواز می خواند. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خون او را حلال فرمود و او به روز فتح مکه کشته شد. از دو آوازه خوان ابن خطل یکی از آنان که نامش قرینه یا ارنب بود کشته شد و برای قرینی از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم امان خواستند که امانش داد و او تا هنگام حکومت عثمان زنده بود و به روزگار او درگذشت.

واقدی می گوید: و روایت شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روز فتح مکه به کشتن وحشی- قاتل حمزه (علیه السلام)- فرمان داد. وحشی به طائف گریخت و همان جا مقیم بود تا آنکه همراه نمایندگان طائف به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّک رسول الله». پیامبر فرمود: گویا وحشی هستی گفت: آری. فرمود بنشین و برای من بگو حمزه را چگونه کشتی. چون وحشی نقل کرد، پیامبر فرمود: برخیز برو و روی از من پوشیده دار و وحشی هر گاه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را می دید، خود را پنهان می کرد.

واقدی می گوید: ابن ابی ذئب و معمر، از زهری، از ابو سلمه بن عبد الرحمان بن عوف، از ابو عمرو بن عدی بن ابی الحمراء نقل می کند که می گفته است: از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پس از فتح مکه که آهنگ خروج از آن شهر داشت شنیدم که خطاب به مکه می فرمود: همانا به خدا سوگند که تو بهترین سرزمین خدا و دوست داشتنی تر آنها در نظر من هستی و اگر مردمت مرا بیرون نمی کردند، هرگز از تو بیرون نمی رفتم.

محمد بن اسحاق در کتاب مغازی خود افزوده است که هند دختر عتبه به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد ولی به صورت ناشناس و نقاب بر چهره و همراه زنان دیگر قریش که از گناهان خود و آنچه نسبت به جسد حمزه کرده بود، بیم داشت. او بینی حمزه را بریده و شکمش را دریده و جگرش را به دندان گزیده بود. او می ترسید پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را در قبال آن گناه فرو گیرد. هند هنگامی که نزدیک رسول خدا نشست و پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هنگامی که آنان بیعت کردند با آنان شرط فرمود که بر خدا شرک نیاورند. گفتند: آری. و چون فرمود که باید دزدی نکنند، هند گفت: به خدا سوگند من از اموال ابو سفیان این چنین و آن چنان برمی داشته ام و نمی دانم آیا حلال بوده است یا نه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: تو هندی، گفت: آری و گواهی می دهم که خدایی جز خداوند یگانه نیست و تو

پیامبر اویی، از گذشته ها درگذر که خدای از تو در گذرد. و چون پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: و زنا نکنند، هند گفت: مگر زن آزاده هم زنا می دهد فرمود: نه. و چون فرمود و فرزندان خود را نکشند، هند گفت: به جان خودم سوگند که ما آنان را در کودکی پرورش دادیم و چون بزرگ شدند، آنان را در بدر تو کشتی و تو و ایشان به این موضوع داناتر هستید. عمر بن خطاب از این سخن او چنان خندید که دندانهایش آشکار شد. چون پیامبر فرمود: بهتان نزنند، هند گفت: بهتان و تهمت زدن سخت زشت است. و چون فرمود: نباید در کار پسندیده از فرمان تو - رسول خدا- سر پیچی کنند، هند گفت: ما در این جا ننشسته ایم که بخواهیم نسبت به تو عصیان کنیم.

محمد بن اسحاق همچنین می گوید: از بهترین اشعار عبد الله بن زبعری که در آن هنگامی که به حضور پیامبر آمده و پوزش خواهی کرده است، ابیات زیر است: «اندوههای گران و نگرانیها از خواب جلوگیری می کند و این شب تاریک هم دامن فرو هشته و سیاه است، از آنکه به من خبر رسیده است، احمد مرا سرزنش کرده است چنان بی خواب شده ام که گویی تبی سوزان دارم. ای بهترین کسی که ناقه دست و پای ظریف و تندرو همچو گور خر او را بر خود حمل کرده است، من از آنچه به هنگام سرگردانی در گمراهی مرتکب شده ام از تو پوزش خواهم...» .

واقدی می گوید: به روز فتح مکه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مردم مکه را که با حالت جنگی بر ایشان در آمده بود و بر ایشان پیروز شده بود و بردگان جنگی او شده بودند و آنان را بخشیده بود، «طلقا» «یعنی بردگان آزاد شده» نام نهاد.

به روز فتح مکه به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم گفته شد اینک که خداوند تو را پیروز فرموده است آنچه می خواهی از این شاخه های برومند که ماه بر آن است - یعنی زنان زیبا رو- برای خود بگیر. فرمود: میهمان نوازی و احترام به خانه کعبه و قربانی کردن آنان مانع از این است.

مکارم شیرازی

بخش اوّل

اشاره

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَأَنْتُمْ عَلَی مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَهِ وَالْجَمَاعَهِ،فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَکَفَرْتُمْ،وَالْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَفُتِنْتُمْ،وَمَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً،وَبَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله حِزْباً.

وَذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَهَ وَالزُّبَیْرَ،وَشَرَّدْتُ بِعَائِشَهَ،وَنَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ! وَذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ،وَلَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ.وَذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ،وَقَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَهُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ،فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَهِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:

مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَجُلْمُودِ

وَعِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ وَخَالِکَ وَأَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِدٍ.

ترجمه

اما بعد از حمد و ثنای الهی همان گونه که گفته ای ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم؛ولی در گذشته آنچه میان ما و شما جدایی افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقی ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر می داریم و شما منحرف شده اید آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روی میل نبود،بلکه در حالی بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلی الله علیه و آله تسلیم شدند و به حزب او درآمدند و نیز گفته ای که من طلحه و زبیر را کشته ام و عایشه را آواره نموده ام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیده ام (و دارالهجره؛یعنی مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولی این امری است که تو در آن

حاضر نبوده ای و مربوط به تو نیست و لزومی ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبی می دانی) و نیز گفته ای که با گروهی از مهاجران و انصار به مقابله من خواهی شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزی که برادرت (یزید بن ابی سفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت.

با این حال اگر در این رویارویی و ملاقات شتاب داری (کمی) دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است،چرا که خداوند مرا به سوی تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیی (با نیروی عظیم کوبنده ای روبرو خواهی شد و) چنان است که شاعر بنی اسد گفته:

«آنها به استقبال تندباد تابستانی می شتابند که آنان را در میان سراشیبی ها و تخته سنگها با سنگریزه هایش در هم می کوبد».

و (بدان) همان شمشیری که با آن بر پیکر جد و دایی و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است.

شرح و تفسیر

با توجّه به اینکه تمام بخش های این نامه ناظر به پاسخ گویی از سخنان واهی معاویه در نامه ای است که به سوی امام نگاشت لازم است قبلا خلاصه ای از متن نامه معاویه را در اینجا بیاوریم سپس به شرح نامه جوابیه امام علیه السلام بپردازیم.اینک خلاصه نامه معاویه:

او در نامه خود نخست می گوید:ما بنی عبد مناف همه از سرچشمه واحدی سیراب می شدیم؛هیچ کدام بر دیگری برتری نداشت و متحد و متفق بودیم و این امر همچنان ادامه پیدا کرد تا زمانی که تو نسبت به پسر عمویت (اشاره به عثمان است) حسد ورزیدی تا اینکه او به قتل رسید بی آنکه دفاعی از وی کنی، بلکه بر خلاف او اقدام کردی و بعد از وی مردم را به سوی خود فرا خواندی

سپس دو نفر از شیوخ مسلمانان«طلحه»و«زبیر»را به قتل رساندی در حالی که آنها (به زعم تو) جزء عشره مبشره بودند (ده نفری که بشارت بهشت به آنها داده شده بود) به علاوه ام المؤمنین عایشه را با خواری تبعید کردی.

سپس دارالهجره (مدینه پیغمبر) را که بهترین جایگاه بود رها ساختی و از حرمین شریفین دور شدی و به زندگی در کوفه راضی گشتی و پیش از این نیز بر دو خلیفه پیغمبر عیب می گرفتی و حاضر نبودی با آنها بیعت کنی و حکومت امروز تو مشکلی از مسلمانان را حل نمی کند و من تصمیم دارم با جمعی از مهاجران و انصار با شمشیرهای کشیده به سوی تو آیم.قاتلان عثمان را به من بسپار و خود را رهایی بخش. {1) .این نامه را ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود،ج 17،ص 251 آورده است }

این نامه که مملوّ از تعبیرات زشت و دشنام ها و توهین های بی شرمانه ای است که ما از ذکر آن خودداری کرده ایم و مملوّ از دروغ ها و تهمت های نارواست سبب شد که امام نامه مورد بحث را در پاسخ او مرقوم دارد و به دروغ ها و تهمت های معاویه پاسخ گوید که در شرح نامه یکی بعد از دیگری خواهد آمد.

امام علیه السلام در آغاز می فرماید:«اما بعد از حمد و ثنای الهی همان گونه که گفته ای ما و شما با هم الفت و اجتماع داشتیم؛ولی در گذشته آنچه میان ما و شما جدایی افکند این بود که ما ایمان (به خدا و پیغمبرش) آوردیم و شما بر کفر خود باقی ماندید و امروز هم ما در راه راست گام بر می داریم و شما منحرف شده اید»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَی مَا ذَکَرْتَ مِنَ الْأُلْفَهِ وَ الْجَمَاعَهِ،فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ کَفَرْتُمْ،وَ الْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ {2) .«فُتِنْتُم»از ریشه«فتنه»است که معانی متعددی دارد از جمله:آزمایش و امتحان،فریب دادن،بلا و عذاب،سوختن در آتش،ضلالت و گمراهی و شرک و بت پرستی است و در اینجا دو معنای اخیر مراد است }) .

آن گاه امام علیه السلام می افزاید:«آنها که از گروه شما مسلمان شدند از روی میل نبود

بلکه در حالی بود که همه بزرگان عرب در برابر رسول خدا صلی الله علیه و آله تسلیم شدند و به حزب او درآمدند»؛ (وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً،وَ بَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ {1) .«أنْفُ»همان طور که در شرح این کلام آمده است در اصل به معنای بینی است؛ولی در ادبیات عرب گاه کنایه از آغاز چیزی و گاه کنایه از افراد و اشخاص برجسته است،از این رو شارحان نهج البلاغه هر کدام یکی از این دو معنا را انتخاب کرده اند ولی با توجّه به کلمه«کله»معنای دوم مناسب تر است؛یعنی برجستگان عرب همگی اسلام را پذیرفتند.البته اگر نسخه«حَرْبا»به جای«حِزْبا»پذیرفته شود معنای جمله چنین خواهد بود:«شما بنی امیّه اسلام را بعد از آن پذیرفتید که در تمام سال های آغازین اسلام با پیغمبر اسلام می جنگیدید» }الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و آله حِزْباً) .

هر کس کمترین آشنایی با تاریخ اسلام داشته باشد آنچه را امام در این چند جمله فرموده است تصدیق می کند،زیرا همه مورخان نوشته اند:بنی امیّه به رهبری ابوسفیان در میدان های نبرد اسلامی در برابر پیغمبر اکرم قرار داشتند و از هیچ کارشکنی بر ضد آن حضرت خودداری نکردند و اسلام آنها تنها در زمان فتح مکه که رسول خدا با لشکر عظیمی برای فتح مکه آمد و مکیان همه تسلیم شدند صورت گرفت و به گفته«محمد عبده»در شرح نهج البلاغه اش،ابوسفیان تنها یک شب پیش از فتح مکه آن هم از ترس قتل و خوف از لشکر پیغمبر که بیش از ده هزار نفر بودند (ظاهراً) ایمان آورد در حالی که اشراف عرب قبل از آن اسلام را پذیرا شده بودند. {2) .شرح نهج البلاغه محمد عبده،ذیل نامه مورد بحث }

راستی شگفت آور است که معاویه برای تحمیق جمعی از شامیان ساده لوح آن زمان،یک چنین حقیقت مسلم تاریخی را انکار می کند و به مغالطه می پردازد.

عجیب اینکه-هرچند از یک نظر عجیب نیست-سخن معاویه در برابر امام دقیقاً همان چیزی است که ابو جهل در برابر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله گفت؛او می گفت:

قریش همه با هم متحد بودند تا اینکه محمد آمد و میان آنها تفرقه افکند. {3) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 4،ص 252 }

تعبیر به«کَرْهاً»؛(پذیرش اسلام آنها از روی اکراه بود) اشاره به این است که ابوسفیان در فتح مکه ظاهراً ایمان آورد؛ولی در دل ایمانی نداشت.شاهد این مدعا این است که عباس عموی پیغمبر در حالی که سوار بر مرکب رسول خدا بود در اطراف مکه به دنبال کسی می گشت که نزد قریش بفرستد تا آنها را به عذرخواهی نزد پیغمبر اکرم فرا خواند و فتح مکه بدون خونریزی پایان گیرد.

ناگهان ابوسفیان را دید.به او گفت پشت سر من سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا ببرم و امان نامه از آن حضرت برای تو بگیرم.هنگامی که ابوسفیان نزد پیامبر آمد آن حضرت اسلام را بر او عرضه داشت او قبول نکرد.عمر گفت:یا رسول اللّه اجازه بده گردنش را بزنم و عباس به دلیل خویشاوندی که با او داشت مانع شد عرض کرد:یا رسول اللّه او فردا اسلام می آورد و فردا او را نزد پیغمبر اکرم آورد.

پیامبر بار دیگر اسلام را بر او عرضه کرد.ابوسفیان باز هم خودداری کرد.عباس آهسته زیر گوش او گفت:ای ابوسفیان هر چند به دل نمی گویی؛اما به زبان گواهی ده که خداوند یگانه است و محمد رسول خداست که اگر نگویی جانت (به علت جنایت هایی که از پیش مرتکب شده ای) در خطر است.ابوسفیان از روی اکراه و ترس شهادتین را بر زبان جاری کرد.این در حالی بود که ده هزار نفر لشکر اسلام گرداگرد آن حضرت را گرفته بودند و تعبیر به«حزباً»اشاره به همین است. {1) .شرح نهج البلاغه ابن میثم،ذیل نامه مورد بحث.طبری نیز در تاریخ خود (ج 2،ص 331) نیز اشاره ای به این معنا دارد }

تعبیر به« اَنْفُ الإسْلامِ ؛بینی اسلام»کنایه از ایمان آوردن اشراف عرب به پیغمبر اکرم است زیرا این واژه در ادبیات عرب گاه در این گونه موارد به کار می رود.

به این ترتیب،امام پاسخ کوبنده ای به بخش اوّل نامه معاویه داده است.

آن گاه تهمت دیگری را که معاویه در نامه خود آورده یاد می کند و می فرماید:

«و نیز گفته ای که من طلحه و زبیر را کشته ام و عایشه را آواره نموده ام و در میان کوفه و بصره اقامت گزیده ام (و دارالهجره؛یعنی مدینه پیغمبر را رها نمودم) ولی این امری است که تو در آن حاضر نبوده ای و مربوط به تو نیست و لزومی ندارد عذر آن را از تو بخواهم (به علاوه تو خود پاسخ اینها را به خوبی می دانی)»؛ (وَ ذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَهَ وَ الزُّبَیْرَ،وَ شَرَّدْتُ {1) .«شَرَّدْتُ»از ریشه«تشرید»در اصل به معنای رم دادن و فراری دادن است و گاه به معنای تبعید نمودن وآواره ساختن نیز می آید }بِعَائِشَهَ،وَ نَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ {2) .«المِصْرَیْن»به معنای دو شهر،در اینجا اشاره به کوفه و بصره است }! وَ ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ،وَ لَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ) .

همه می دانیم عامل قتل طلحه و زبیر در واقع خودشان بودند که نخست با امام بیعت کردند و بعد بر او شوریدند و آتش جنگ جمل را برافروختند و نیز همه می دانیم عایشه با پای خود و با میل خود شورشیان بصره را همراهی کرد و امیرمؤمنان علی علیه السلام نهایت جوانمردی را به خرج داد و با احترام کامل برای احترام به پیغمبر خدا او را به مدینه بازگرداند و به یقین معاویه تمام اینها را می دانسته؛ولی هدفش فتنه انگیزی در میان شامیان بوده است و قاعدتاً دستور می داد نامه اش را بر فراز تمام منابر شام بخوانند و شامیان ناآگاه زمان را بر ضد علی علیه السلام بشورانند و اگر امام علیه السلام جواب مشروحی به معاویه نداد به سبب این بود که توضیح واضح محسوب می شد از این رو با بی اعتنایی به او فرمود:اینها به تو مربوط نیست.

ابن ابی الحدید در اینجا تعبیرات جالبی دارد که شایسته ذکر است،می گوید:

جواب مشروح به معاویه در اینجا این است که طلحه و زبیر خودشان سبب قتل خود شدند به سبب سرکشی و فتنه انگیزی و شکستن بیعت؛اگر آنها در مسیر

صحیح قرار می گرفتند سالم می ماندند و هر کس به حق کشته شود خونش هدر است.

سپس می افزاید:اما اینکه آنها از شیوخ اسلام بودند جای شک نیست ولی گاهی عیب،دامان شخص بزرگ را هم می گیرد و اصحاب ما معتقدند که آنها توبه کردند و با حال ندامت از آنچه در جنگ جمل انجام دادند از دنیا رفتند و ما نیز چنین می گوییم،بنابراین آنها بر اساس توبه اهل بهشتند و اگر توبه نکرده بودند، بیچاره بودند زیرا خداوند با کسی در مورد اطاعت و تقوا دوستی خاصی ندارد؛ اما اینکه آنها جزء عشره مبشره بودند و وعده بهشت به آنها داده شده بود این وعده مشروط بود؛مشروط به حسن عاقبت و اگر ثابت شود که آنها توبه کردند وعده مزبور محقق است (ولی ابن ابی الحدید روشن نساخته که آیا می شود انسان سبب ریختن خون هفده هزار نفر شود و سپس با یک استغفار،خداوند گناهان او را ببخشد؟!).

سپس می افزاید:اما در مورد عایشه امام علیه السلام او را تبعید نکرد،بلکه او خودش را به این سرنوشت گرفتار نمود،زیرا اگر در منزلش نشسته بود (آن گونه که قرآن دستور داده است) در میان اعراب و کوفیان خوار و بی مقدار نمی شد.اضافه بر این،امیرمؤمنان علی علیه السلام بعد از جنگ او را گرامی داشت و کاملاً احترام کرد و اگر عایشه چنین رفتاری را با عمر کرده بود و مرتکب اختلاف افکنی و فتنه انگیزی شده بود و عمر به او دست می یافت او را می کشت و قطعه قطعه می کرد؛ولی علی علیه السلام دارای حلم و بزرگواری خاصی بود. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 254 }

شایان توجّه اینکه«احمد زکی صفوه»بنا به نقل«سید عبد الزهراء خطیب» (صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه) می گوید:عایشه خودش خود را آواره کرد؛ به سوی بصره به عنوان خونخواهی عثمان آمد و آن مشکلات را برای خود فراهم ساخت؛ولی علی علیه السلام هنگامی که طرفداران عایشه متلاشی شدند به برادر عایشه محمد بن ابی بکر گفت:خیمه ای بزن و با دقت خواهرت را در آنجا وارسی کن ببین کاملاً سالم است و جراحتی به او نرسیده.محمد چنین کرد و گواهی داد:

عایشه مشکلی ندارد.سپس امام علیه السلام دستور داد او را با احترام تمام به مدینه باز گردانند و آنچه از مرکب و زاد و توشه لازم بود با او بفرستند و چهل نفر از زنان شناخته شده بصره را دستور داد که او را تا مدینه همراهی کنند. {1) .مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 456.طبری نیز در تاریخ خود در ج 3،ص 547 شبیه همین معنا را نقل کرده است }

به عقیده ما این محبّت و احترامی که حضرت نسبت به عایشه در برابر آن همه خلاف کاری انجام داد کافی بود که عایشه تا آخر عمر خود را مدیون امام بداند؛ ولی تاریخ می گوید:او حق شناسی نکرد و همچنان به مخالفتش ادامه داد.

از جمله ایرادهایی که معاویه در نامه خود به آن حضرت گرفته بود این بود که چرا مدینه،شهر پیامبر را رها کرده ای و به کوفه و بصره آمدی؛جایی با آن عظمت را رها کردن و به چنین مکانی منتقل شدن کار درستی نیست.

به یقین نیت معاویه این بود که علی علیه السلام در مدینه بماند و به علت بُعد طریق، او بر تمام شام و عراق مسلط گردد و آمدن امام به کوفه نقشه های شوم او را بر هم زد.

شاهد این سخن آنکه معاویه قبلا به«زبیر»نوشته بود که من در شام برای تو بیعت گرفتم و بعد از تو برای«طلحه»؛به سراغ عراق بروید و آنجا را تصرف کنید در این صورت تمام عراق و شام در اختیار شماست. {2) .البدء و التاریخ مَقدسی،ج 5،ص 211 }

معاویه به آنچه در این زمینه گفته بود بسنده نکرد،بلکه تعبیر زشتی را در اینجا به کار برد و گفت:«در حدیث پیغمبر آمده است:هر کس از مدینه خارج

شود خبیث و آلوده است»غافل از اینکه این حدیث قبل از هر کس خود معاویه را شامل می شود و همچنین طلحه،زبیر و عایشه را که معاویه نسبت به آنها عشق می ورزید.اضافه بر این بعضی از بزرگان و صالحان اصحاب پیغمبر همچون ابوذر،سلمان و ابن مسعود و غیر آنها از مدینه خارج شدند و در شهرهای دور و نزدیک چشم از جهان فرو بستند.

درست است که مجاورت با قبر رسول اللّه دارای برکاتی است؛اما وظیفه امام این است که برای خاموش کردن آتش فتنه گاهی از مجاورت آن قبر نورانی چشم بپوشد و به مناطقی که بهتر می توان آتش فتنه را خاموش کرد قدم بگذارد.

ولی امام علیه السلام در پاسخ معاویه تنها به این نکته قناعت فرمود که این امر ارتباطی به تو ندارد،زیرا مسأله واضح تر از آن بود که نیاز به شرح و تفصیل داشته باشد.

تعبیر امام به «ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ؛ این امری است که تو از آن غایب بودی و چیزی بر تو نیست»کنایه از این است که ربطی به تو ندارد که گاه در فارسی در تعبیرات عامیانه می گوییم:«فضولی موقوف».

سپس امام علیه السلام از تهدید معاویه که تهدیدی توأم با مغالطه و سفسطه بود پاسخ می دهد و می فرماید:«و نیز گفته ای که با گروهی از مهاجران و انصار به مقابله من خواهی شتافت (کدام مهاجر و انصار) هجرت از آن روزی که برادرت (یزید بن ابی سفیان در روز فتح مکه) اسیر شد پایان یافت»؛ (وَ ذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ،وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَهُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ) .

می دانیم اطرافیان معاویه و یاران نزدیک او و حتی خود او جمعی از بازماندگان دوران جاهلیت عرب بودند،همان هایی که تا روز فتح مکه مقاومت نمودند،هنگامی که همه مقاومت ها در هم شکست اظهار ایمان کردند و پیغمبر اکرم فرمان آزادی آنها را صادر فرمود و به همین جهت«طُلَقاء»نامیده شدند.

از سویی دیگر می دانیم مهاجران افرادی بودند که پیش از فتح مکه ایمان

آوردند و به پیغمبر اکرم در مدینه ملحق شدند و انصار کسانی بودند که از آنها حمایت کردند،ولی هنگامی که مکه فتح شد و آن منطقه از حجاز یکپارچه در اختیار پیغمبر قرار گرفت دیگر هجرت مفهومی نداشت،از این رو پیغمبر اکرم فرمود: «لَا هِجْرَهَ بَعْدَ الْفَتْحِ» . {1) .این حدیث در کافی از امام صادق علیه السلام از رسول اللّه صلی الله علیه و آله نقل شده است.(اصول کافی،ج 5،ص،443،ح 5) و در کتب اهل سنّت نیز در کتاب استیعاب،ج 2،ص 720 و صحیح بخاری،ج 3،ص 210 آمده است }

جالب اینکه در روز فتح مکه برادر معاویه به نام«یزید بن ابوسفیان» و جماعتی در گوشه ای از مکه تصمیم بر مقاومت در برابر لشکر اسلام گرفتند.

پیامبر گروهی را فرستاد و آنها را در هم شکست و برادر معاویه اسیر شد.خود معاویه نیز جزء طُلَقا بود.

افزون بر این ابوسفیان نیز در روز فتح مکه همانند اسیری همراه عباس عموی پیغمبر به خدمت حضرت رسید و اسلام را ظاهرا پذیرفت و پیامبر او را عملا آزاد ساخت.این موضوع با نسخه دیگری که از نهج البلاغه در دست است که به جای«أخُوکَ»واژه«أبُوکَ»آمده سازگار است. {2) .علّامه شوشتری در شرح نهج البلاغه خود،ج 4،ص 260 این نسخه را ترجیح داده است }

به هر حال نه معاویه و نه پدر و برادرش جزء مهاجران بودند و نه اطرافیان او بلکه آنها بقایای دوران کفر و بت پرستی محسوب می شدند این در حالی بود که گرداگرد علی علیه السلام گروه عظیمی از مهاجران و انصار مشاهده می شدند.

مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود می نویسد که در اطراف معاویه کسی از مهاجران نبود و از انصار فقط دو نفر بودند که طمع در دنیا،آنها را به پیروی از معاویه کشانده بود در حالی که همراه امام علیه السلام نهصد نفر از انصار و هشتصد نفر از مهاجران بودند؛لشکر معاویه را بنی امیّه و گروهی از منافقانی که همراه ابوسفیان با رسول خدا جنگیدند تشکیل می داد (ولی اصحاب علی علیه السلام مجاهدان راستین اسلام بودند) و این جای تعجب نیست،زیرا علی علیه السلام ادامه وجود مبارک پیغمبر اکرم بود در حالی که معاویه ادامه پدرش ابوسفیان (دشمن شماره یک اسلام) بود. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 161}

امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«با این حال اگر در این رویارویی و ملاقات شتاب داری (کمی) دست نگه دار،زیرا اگر من به دیدار تو آیم سزاوارتر است،چرا که خداوند مرا به سوی تو فرستاده تا از تو انتقام بگیرم و اگر تو به دیدار من آیی (با نیروی عظیم کوبنده ای روبه رو خواهی شد و) چنان است که شاعر بنی اسد گفته:

آنها به استقبال تندباد تابستانی می شتابند که آنان را در میان سراشیبی ها و تخته سنگها با سنگریزه هایش در هم می کوبد.

و (بدان) همان شمشیری که با آن بر پیکر جد و دایی و برادرت در یک میدان نبرد (در میان جنگ بدر) زدم هنوز نزد من است»؛ (فَإِنْ کَانَ فِیهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ {2) .«اسْتَرْفِه»از ریشه«رفاهیه»به معنای زندگی آرام و راحت بخش است،بنابراین جمله«اسْتَرْفِه»مفهومش این است که آسوده باش }، فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ أَنْ یَکُونَ اللّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَهِ مِنْکَ! وَإِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ:

مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ {3) .«حاصِب»به معنای طوفان و بادی است که سنگریزه ها را به حرکت در می آورد و پشت سر هم بر جایی می کوبد و در اصل از«حصباء»به معنای سنگریزه گرفته شده است }بَیْنَ أَغْوَارٍ {4) .«أغْوار»جمع«غور»بر وزن«فور»به معنای سراشیبی و قعر چیزی است }وَ جُلْمُودِ {5) .«جُلْمُود»به معنای تخته سنگ است }

وَ عِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ {6) .«أعْضَضْتُ»از ریشه«اعضاض»و«عضّ»به معنای گزیدن گرفته شده و«اعضاض»به معنای چیزی را به گزیدن وادار کردن است و در اینجا اشاره به ضربات شمشیر است }بِجَدِّکَ وَ خَالِکَ وَ أَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِد) .

اشاره به اینکه دست از تهدیدهای توخالی بر دار؛تو که علی را در میدان جنگ ها دیده ای؛تنها در یک میدان جنگ بدر سه نفر از نزدیکان تو که در صفوف مشرکان و دشمنان اسلام بودند با ضربات او بر خاک افتادند؛جدت «قطبه بن ربیعه»،دائیت«ولید بن عتبه»و برادرت«حنظله بن ابی سفیان».چنین مرد جنگی را نمی توان با این گونه تهدیدها به وحشت انداخت و امام عملا شجاعت خود و یارانش را در میدان صفین-افزون بر میدان جمل و نهروان-به شامیان نشان داد که اگر حیله عمرو عاص و ساده لوحی جمعی از مردم فریب خورده کوفه نبود جنگ به طور کامل به نفع امام پایان یافته بود.

بخش دوم

متن نامه

وَ إِنّکَ وَ اللّهِ مَا عَلِمتُ الأَغلَفُ القَلبِ المُقَارِبُ العَقلِ وَ الأَولَی أَن یُقَالَ لَکَ إِنّکَ رَقِیتَ سُلّماً أَطلَعَکَ مَطلَعَ سُوءٍ عَلَیکَ لَا لَکَ لِأَنّکَ نَشَدتَ غَیرَ ضَالّتِکَ وَ رَعَیتَ غَیرَ سَائِمَتِکَ وَ طَلَبتَ أَمراً لَستَ مِن أَهلِهِ وَ لَا فِی مَعدِنِهِ فَمَا أَبعَدَ قَولَکَ مِن فِعلِکَ وَ قَرِیبٌ مَا أَشبَهتَ مِن أَعمَامٍ وَ أَخوَالٍ حَمَلَتهُمُ الشّقَاوَهُ وَ تمَنَیّ البَاطِلِ عَلَی الجُحُودِ بِمُحَمّدٍ ص فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُم حَیثُ عَلِمتَ لَم یَدفَعُوا عَظِیماً وَ لَم یَمنَعُوا حَرِیماً بِوَقعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنهَا الوَغَی وَ لَم تُمَاشِهَا الهُوَینَی وَ قَد أَکثَرتَ فِی قَتَلَهِ عُثمَانَ فَادخُل فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النّاسُ ثُمّ حَاکِمِ القَومَ إلِیَ ّ أَحمِلکَ وَ إِیّاهُم عَلَی کِتَابِ اللّهِ تَعَالَی وَ أَمّا تِلکَ التّیِ تُرِیدُ فَإِنّهَا خُدعَهُ الصبّیِ ّ عَنِ اللّبَنِ فِی أَوّلِ الفِصَالِ وَ السّلَامُ لِأَهلِهِ

ترجمه ها

دشتی

و در نزد من همان شمشیری است که در جنگ بدر بر پیکر جدّ و دایی و برادرت {جدّ معاویه، عتبه بن ربیعه، و دائی او ولید بن عتبه، و برادرش، حنظله بن ابی سفیان، است که هر سه در جنگ بدر به دست امام علی علیه السّلام کشته شدند.} زدم. به خدا سوگند، می دانم تو مردی بی خرد و دل تاریک هستی ! بهتر است در باره تو گفته شود از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده، و نه تنها سودی برای تو نداشته، که زیانبار است، زیرا تو غیر گمشده خود را می جویی، و غیر گلّه خود را می چرانی. منصبی را می خواهی که سزاوار آن نبوده، و در شأن تو نیست، چقدر گفتار تو با کردارت فاصله دارد ! چقدر به عموها و دایی های کافرت شباهت داری! شقاوت و آرزوی باطل آنها را به انکار نبوّت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وا داشت، و چنانکه می دانی در گورهای خود غلتیدند، نه در برابر مرگ توانستند دفاع کنند، و نه آنگونه که سزاوار بود از حریمی حمایت، و نه در برابر زخم شمشیرها خود را حفظ کردند، که شمشیرها در میدان جنگ فراوان، و سستی در برابر آن شایسته نیست . تو در باره کشندگان عثمان فراوان حرف زدی، ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس در باره آنان از من داوری بطلب، که شما و مسلمانان را به پذیرفتن دستورات قرآن وادارم، امّا آنچه را که تو می خواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر، او را بفریبند، سلام بر آنان که سزاوار سلامند .

شهیدی

و تو- به خدا سوگند- چنانکه دانستم دلی ناآگاه داری و خردی تباه ، و بهتر است تو را بگویند بر نردبانی بلندتر شده ای که منظری به تو نمایانده است بد نمود و آن تو را زیان است نه سود. چه تو گمشده ای را می جویی که از تو نیست و گوسفندی را می چرانی که ملک دیگری است. منصبی را می خواهی که نه در خور آنی و نه گوهری از آن کانی. چه دور است گفتارت از کردار چه نیک به عموها و دایی هایت می مانی، که بخت بد و آرزوی باطل آنان را وانگذاشت تا به انکار پیامبری محمد (صلی الله علیه و آله) شان واداشت، و چنانکه می دانی در هلاکت جای خود افتادند. نه دفاعی از خود کردند چنانکه باید، و نه حریمی را حمایت کردند آنسان که شاید. برابر شمشیرهایی که از آن تهی نیست میدان کارزار و نه سستی در آن پدیدار. و فراوان در باره کشندگان عثمان سخن راندی پس- نخست- آنچه را مردم پذیرفته اند قبول دار، سپس داوری آنان را به من واگذار، تا تو و آنان را به- پذیرفتن- کتاب خدای تعالی ملزم گردانم- و حکم آنرا در باره تان به انجام رسانم-، و اما این که می خواهی چنان است که کودکی را بفریبند آن گاه که خواهند او را از شیر باز گیرند. و سلام به آنان که در خور سلامند.

اردبیلی

پس بدرستی که تو بخدا که آنچه دین من دانسته ام که پوشیده دلی بغلاف خلاف و شبهات باطله کم عقل و نادان و سزاوار آنست که گفته شود مر تو را آنکه تو بالا رفته نردبانی که دیده در گرداند تو را بجای برآمدن بدی که واقع شود بر تو نه برای منفعتهای که برای تو باشد زیرا که طلب کرده غیر کم شده خود را و چرانیده غیر چرا کرده خود را و طلب کرده کاری را که نیستی از اهل آن و نه داخلی در کان آن کار که طلب خلافست پس چه دور است گفتار تو از کردار تو و نزدیکست مانند بودن تو بعمها و خالها که حامل شد ایشان را بدبختی اخروی و آرزوی باطل بر انکار کردن بمحمّد پس انداخته شدند در مواضع افتادن خود جائی که دانسته تو در دنیا چون روز بدر و در عقبا بعذاب نیران دفع نکردند واقعه عظیم را و منع نکردند گرداگرد خود را بواقع شدن شمشیرها که خالی نبود از آن کارزار و نرسید بایشان آسانی و آهستگی و بتحقیق که بسیار گفتی در باب کشندگان عثمان پس داخل شو در آنچه داخل شده اند مردمان در آن از بیعت من پس از آن محاکمه کن با آن گروه بسوی من تا حمل کنم تو را و ایشان را بر کتاب خدا و اما آن خدعه که می خواهی که بآن مرا فریب دهی تا تثبیت حکومت تو کنم بر اهل شام بدرستی که آن فریب دادن کودکست از اول باز گرفتن او از شیر

آیتی

به خدا سوگند، تو چنانکه دریافتم دلی فرو بسته داری و خردی اندک.

شایسته است درباره تو بگویند که از نردبامی فرا رفته ای و از آن فراز منظره ای ناخوشایند می بینی و هر چه بینی به زیان توست نه به سود تو. زیرا در طلب گمشده ای هستی که از آن تو نیست و ستوری را می چرانی که از آن دیگری است.

مقامی را می طلبی که سزاوار آن نیستی و نه از معدن آن هستی. چه دور است گفتار تو از کردارت. چه همانندی با عموها و داییهایت، که آنها را شقاوتشان و آرزوهای باطلشان واداشت که رسالت محمد (صلی الله علیه و آله) را انکار کنند و چنانکه می دانی در ورطه هلاکت افتادند. نتوانستند هیچ حادثه عظیمی را دفع کنند یا از حریم خود دفاع نمایند، زیرا در برابر، مردان شمشیر زنی بودند که میدان نبرد را پر کرده بودند و در رزم سستی نمی نمودند.

درباره قاتلان عثمان فراوان سخن می گویی. نخست باید در بیعت با من همان کنی که دیگر مردم کرده اند. سپس، با آنان پیش من به داوری نشینی تا تو را و ایشان را به هر چه کتاب خدای تعالی حکم کند، ملزم سازم. اما آنچه اکنون می گویی و می خواهی، فریفتن کودک است از شیر در آغاز از شیر باز گرفتنش. و سلام بر کسی که شایسته آن باشد.

انصاریان

به خدا قسم چنانکه دانستم بر دلت غلاف گمراهی پوشیده،و عقلت اندک و ناقص است ،شایسته است در باره تو گفته شود که بر نردبانی بالا رفته ای که تو را بر جای بدی مشرف ساخته که به زیان توست نه سود تو،چرا که چیزی را خواستی که گمشده تو نیست،و گوسپندی را چراندی که مالکش نمی باشی، و امری را خواستی که نه اهلش هستی و نه در معدنش قرار داری،چه اندازه گفتارت از عملت دور است ،چه زود شبیه عموها و دایی هایت شدی که شقاوت و آرزوهای باطل آنان را به انکار محمّد صلّی اللّه علیه و آله واداشت، همان گونه که می دانی با او جنگیدند تا به خاک و خون در افتادند،نه از حادثه عظیمی به نفع خود دفاع کردند، و نه حریمی را در برابر شمشیرهایی که میدان نبرد از آن خالی نیست و با سهل انگاری سازگاری ندارد حمایت نمودند .

در باره کشندگان عثمان زیاد از اندازه سخن گفتی،بیا مانند دیگران از من اطاعت کن، سپس آنان را نزد من به محاکمه کشان،تا بین تو و ایشان به کتاب خدا داوری کنم.

ولی آنچه تو می خواهی به مانند گول زدن طفل در ابتدای باز گرفتن او از شیر است.سلام بر اهلش .

شروح

راوندی

ثم قال علی علیه السلام: ان فی قلبک فی غشاء عن تدبر کلامی، و لا تستعمل عقلک فیه. و قلب اغلف: کانما اغشی غلافا فهو لا یعی شیئا، قال تعالی و قالوا قلوبنا غلف. و العقل اذا وصف بالمقارب فالمراد ما لا یستعمل، و شی ء مقارب بکسر الراء ای وسط بین الجید و الردی ء، و کذا اذا کان رخیصا. و قوله ما علمت یجوز ان یکون ما مصدریه ای علمی، و الاحسن ان یکون ما موصوله، و لم یقل من علمت کقوله تعالی فانکحوا ما طالب لکم. و ما یقع لما لا یعقل، فلهذا وقعت فی الموضعین لنعت من یعقل. و قوله نشدت غیر ضالتک ای طلبت ما لم یضع منک، و هو ایماء الی مطالبته بدم عثمان و طلبه الامامه. و رعیت غیر سائمتک، ای صرت راعیا لسائمه لیست لک. و السائمه: الماشیه ترعی. و قوله فما ابعد قولک من فعلک و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال: تعجب من معاویه بامرین، لبعد قوله من فعله، و لقرب رجوعه الی طریقه اعمامه و اخواله الکفار، ای تقول باللسان انی مسلم و فعلک لیس من افعال المسلمین، فیا بعد ما بین هذا الفعل و ذاک القول. ثم قال: و قریب هذا الشی ء الذی اشبهته من اعمام و اخوال ذکرهم علی لفظ النکره، لانه اعلم و کانوا معرفه کبیت الحماسه. قد علمت والده ما ضمت علی لفظ النکره لانه اعم. و حملتهم الشقاوه: الشقاوه صفه اعمام و اخوال. و قوله فصرعوا مصارعهم عطف علیه، و لم یدفعوا عظیما نعت لهم ایضا، و تمنی الباطل عطف علی الشقاوه، و بوقع سیوف یتعلق بقوله فصرعوا، و یجوز ان یتعلق بلم یدفعوا عظیما، و ما خلا منها الوغا صفه سیوف، ای لم تخل الحروب منها، و لم تماشها الهومنی مجاز، ای لم یکن مع تلک السیوف امر سهل و انما کان بها القتل، فلیست سیوف الضعفاء و الجبناء و الخطباء. و المحاکمه، المخاصمه ای الحالکم. و قوله و قد اکثرت فی قتله عثمان ای اکثرت الکلام فی هولاء الذین قتلوه، فبا یعنی کما بایعنی جمیع المسلمین و ادخل فیما دخلوا فیه علی القاعده التی جرت بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله) مع الذین قاموا بالامر من قبلی ثم خاصم هولاء القاتلین، انی لاحکم بینکم علی کتاب الله. و اما قوله و اما قوله و اما تلک التی ترید ای تلک الخصله التی تریدها منی، فان معاویه کان یطلب الی علی علیه السلام ان یترکه والیا علی الشام کما ولاه عثمان و من قبله ثم هو یبایع علیا علیه السلام، یقول: ان ذلک کان خدعه منه مثل ما یخدع الصبی اذا فطم و یعلل بشی ء مما یوکل و یلعب به عن اللبن.

کیدری

انک الاغلف القلب: یعنی ما حکی الله تعالی عن الکفار حیث قال: و قالوا قلوبنا غلف، ثم قال بل طبع الله علیها بکفرهم و هذا التشبیه من الصدیق الاکبر مع مقارنته ایاه بالحلف بالله تعالی، دلیل ظاهر و برهان باهر، علی ان حکم المخاطب به حکم المشبه بهم، و قد اید ذلک بعد حلفه بقوله: فیما علمت امی هذا الحکم، و الحلف انما صدر عن معرفه تامه، و یقین صادق، لاعن ظن و تخمین و رجم بغیب. معنی ال غلف القلب ان القلب کانه فی غلاف یمنعه عن تدبر ما یرد علیه و ینبو عن استماع الحق فلا یعی شیئا المقارب العقل، یقال هذا امر مقارب بالکسر اذا کان سهلا هینا لا عظم له و لا قدر. نشدت غیر ضالتک: ای تصدیت لطلب ما لست من اهله من الخلافه و الاماره، و مطالبه دم عثمان، و ما للمجره و للجره و للدره و البعره. و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال تصریح بما سبق من التشبیه و ما مع ما بعده فی حکم المصدر و المصدر مبتدا و قریب خبره مقدم. بوقع سیوف: یتعلق بقوله: فصرعوا او بلم یدفعوا. ما خلا منها الوغی: ای لم یخل الحرب، من هذه السیوف بل دائبا یضارب بها. و لم تماشها الهوینا: ای لم تصاحبها اللین و السهوله بل یقتل بها دائما و یقاتل. و قد اکثرت فی قتله عثمان: ای طولت الحدیث فیهم. فادخل فیما دخل الناس فیه: من الطاعه لاهل الطاعه و المتابعه. و اما تلک التی تطلب منی: ای تلک الخصله التی تطلبه منی ان ادعک والیا علی الشام، و حاکما علی الانام، فان ذلک خداع منک لالبسک لباسا لاتستحقه و ذلک ما لا افعله.

ابن میثم

عبارت و انک و الله … الهوینا سرزنشی آمیخته به تهدید است، و ما در عبارت ما عملت، موصوله است، کلمه ی اغلف را استعاره از قلب معاویه آورده، دلیل استعاره آن است که قلب وی، وسیله ی ویژگیهای جسمانی و پرده های باطل از پذیرش و درک حق به دور است، گویی که در غلاف و پوششی از موانع قرار گرفته است. و صفت ناتمام و ناقص در مورد عقل معاویه، از آن جهت است که او باطل را برگزیده است. آنگاه امام (علیه السلام) چیزی را از باب سرزنش و ملامت به معاویه اعلام فرموده که سزاوار است تا درباره او بگویند، کلمه ی السلم را استعاره برای حالتی آورده است که معاویه مرتکب شده، و جایگاهی که وی درصدد رسیدن بدان جاست، و با ذکر عبارت ارتقاء و بالا رفتن، صنعت ترشیح به کار برده است. کلمه ی مطلع مصدر میمی و احتمالا اسم مکان باشد. امام (علیه السلام) برای اثبات درستی سخن خود، با این عبارت: لانک … معدنه، استدلال کرده و کلمات الضاله- السایمه، را برای موضعی که وی شایسته ی جستن و ایستادن در آنجاست استعاره آورده، و جز این یعنی امر خلافت را او شایستگی ندارد. عبارت: النشید و الراعی (جوینده و چراننده) را از باب صنعت ترشیح به کار برده است. سرانجام پس از بیان گفتار و رفتار وی، از این تعجب کرده که محور سخن وی در ظاهر خونخواهی عثمان، و به طوری که ادعا کرده، رد خلاف شرع است، در صورتی که محور رفتار و حرکاتش، دست یافتن به حکومت و شورش در برابر امام عادل است، و چه قدر فاصله است بین این دو محور. آنگاه به شباهت نزدیک او با عموها و دائیهایش نظر داده است. ما در ما اشبهت مصدریه است، و مصدر مبتدا و قریب خبر آن است. از جمله شقاوتم ندان از میان عموهای معاویه، حماله الحطب، و از دائیهایش ولید بن عتبه است، اعمام و اخوال را از آن رو نکره آورده که معاویه عمو و دائی زیادی نداشته، یکی و دو تا را نیز برای مبالغه، به طور مجاز، در مورد ناسزاگویی، می توان به صورت جمع نکره آورد، در صورتی که جمع معرفه چنین نیست. و در عبارت: حملتهم … الهوینا اشاره به وجه شبه، نموده است. و جمله ی: حملتهم، در موضع جر، صفت اخوال است، مقصود امام (علیه السلام) از شقاوت، بدبختی است که در دنیا و آخرت برای آنها مسلم و قطعی است، و آنان- به دلیل انکار حقانیت محمد (صلی الله علیه و آله)، و آرزوی باطلی که همواره در سر می پروراندند، و جان و مال خود را در راه آن صرف می کردند، یعنی مغلوب ساختن پروردگار (ص) و خاموش کردن نور نبوت و برپا داشتن شرک- آماده برای آن شقاوت بودند. کلمه: بوقع متعلق به فصرعوا، و عبارت: ما خلا صفت برای: سیوف، و لفظ: مماشاه استعاره است، مقصود آن است که، بر ضربت آن شمشیرها سستی و کندی راه نداشت، و بعضی لم یماسها با سین بدون نقطه از مماسه نقل کرده اند، یعنی: چیزی از این اوصاف بدانها در نیامیزد. چهارم: به مطالبه ی قاتلان عثمان توسط معاویه، امام (علیه السلام) با عبارت: فادخل … پاسخ داده، و مقصودش آن است که همانطوری که معاویه، اطاعت و بیعت کرده اند، تو هم وارد جمع مردم باش درستی پاسخ روشن است. زیرا برای دو مدعی و مخالف، حاکمی لازم است، و امام (علیه السلام) آن روز، حاکم برحق بوده، و معاویه حق نداشته، گروهی از مهاجران و انصار را از او مطالبه کند تا به وی تسلیم کند و او بدون محاکمه آنها را بکشد، بلکه او باید سر به فرمان امام، نهاده و احکام او را در مورد خود جاری بداند، تا دیگران را به محاکمه بطلبد، چه به سود و چه به زیان وی باشد. عبارت: و اما تلک التی ترید یعنی فریب از شام، به منظور اعتراف امام به فرمانروایی معاویه بر شام است، وجه شبه آن فریب به فریب کودک، سستی و روشنی خدعه بودن آن برای هر کسی است. و اما این که امام (علیه السلام) فرمود: درود بر شایستگان، از آن روست که معاویه در نزد امام (علیه السلام) شایسته درود نبوده است.

ابن ابی الحدید

[ذکر الخبر عن فتح مکه ]

و یجب أن نذکر فی هذا الموضع ملخص ما ذکره الواقدی فی کتاب المغازی فی فتح مکه فإن الموضع یقتضیه لقوله ع ما أسلم مسلمکم إلا کرها و قوله یوم أسر أخوک .

قال محمد بن عمر الواقدی فی کتاب المغازی کان رسول الله ص قد هادن قریشا فی عام الحدیبیه عشر سنین و جعل خزاعه داخله معه و جعلت قریش بنی بکر بن عبد مناه من کنانه داخله معهم و کان بین بنی بکر و بین خزاعه تراث فی الجاهلیه و دماء و قد کانت خزاعه من قبل حالفت عبد المطلب بن هاشم و کان معها کتاب منه و کان رسول الله ص یعرف ذلک فلما تم صلح الحدیبیه و أمن الناس سمع غلام من خزاعه إنسانا من بنی کنانه یقال له أنس بن زنیم الدؤلی { 1) ا«الدیلی». } ینشد هجاء له فی رسول الله ص فضربه فشجه فخرج أنس إلی قومه فأراهم شجته فثار بینهم الشر و تذاکروا أحقادهم القدیمه و القوم مجاورون بمکه فاستنجدت بکر بن عبد مناه { 2) ب:«مناف»،و صوابه فی ا،د. } قریشا علی خزاعه فمن قریش من کره ذلک و قال لا انقض عهد محمد و منهم من خف إلیه و کان أبو سفیان أحد من کره ذلک و کان صفوان بن أمیه و حویطب بن عبد العزی و مکرز بن حفص

ممن أعان بنی بکر و دسوا إلیهم الرجال بالسلاح سرا و بیتوا خزاعه لیلا فأوقعوا بهم فقتلوا منهم عشرین رجلا فلما أصبحوا عاتبوا قریشا فجحدت قریش أنها أعانت بکرا و کذبت فی ذلک و تبرأ أبو سفیان و قوم من قریش مما جری و شخص قوم من خزاعه إلی المدینه مستصرخین برسول الله ص فدخلوا علیه و هو فی المسجد فقام عمرو بن سالم الخزاعی فأنشده لا هم إنی ناشد محمدا

ثم ذکروا له ما أثار الشر و قالوا له إن أنس بن زنیم هجاک و إن صفوان بن أمیه و فلانا و فلانا دسوا إلینا رجال قریش مستنصرین فبیتونا بمنزلنا بالوتیر فقتلونا و جئناک مستصرخین بک فزعموا أن رسول الله ص قام مغضبا یجر رداءه و یقول لا نصرت إن لم أنصر خزاعه فیما أنصر منه نفسی.

قلت فصادف ذلک من رسول الله ص إیثارا و حبا لنقض العهد لأنه کان یرید أن یفتح مکه و هم بها فی عام الحدیبیه فصد ثم هم بها فی عمره القضیه ثم وقف لأجل العهد و المیثاق الذی کان عقده معهم فلما جری ما جری علی خزاعه اغتنمها.

قال الواقدی فکتب إلی جمیع الناس فی أقطار الحجاز و غیرها یأمرهم أن یکونوا بالمدینه فی رمضان من سنه ثمان للهجره فوافته الوفود و القبائل من کل جهه فخرج من المدینه بالناس یوم الأربعاء لعشر خلون من رمضان فی عشره آلاف فکان المهاجرون سبعمائه و معهم من الخیل ثلاثمائه فرس و کانت الأنصار أربعه آلاف معهم من الخیل خمسمائه و کانت مزینه ألفا فیها من الخیل مائه فرس و کانت أسلم أربعمائه فیها من الخیل ثلاثون فرسا و کانت جهینه ثمانمائه معها خمسون فرسا و من سائر الناس تمام عشره آلاف و هم بنو ضمره و بنو غفار و أشجع و بنو سلیم و بنو کعب بن عمرو و غیرهم و عقد للمهاجرین ثلاثه ألویه لواء مع علی و لواء مع الزبیر و لواء مع سعد بن أبی وقاص و کانت الرایات فی الأنصار و غیرهم و کتم عن الناس الخبر فلم یعلم به إلا خواصه و أما قریش بمکه فندمت علی ما صنعت بخزاعه و عرفت أن ذلک انقضاء ما بینهم و بین النبی ص من العهد و مشی الحارث بن هشام و عبد الله بن أبی ربیعه إلی أبی سفیان فقالا له إن هذا أمر لا بد له أن یصلح و الله إن لم یصلح لا یروعکم إلا محمد فی أصحابه و قال أبو سفیان قد رأت هند بنت عتبه رؤیا کرهتها و أفظعتها و خفت من شرها قالوا ما رأت قال رأت کان دما أقبل من الحجون یسیل حتی وقف بالخندمه ملیا ثم کان ذلک الدم لم یکن فکره القوم ذلک و قالوا هذا شر.

قال الواقدی فلما رأی أبو سفیان ما رأی من الشر قال هذا و الله أمر لم أشهده

و لم أغب عنه لا یحمل هذا إلا علی و لا و الله ما شوورت و لا هونت { 1) ب.«هویت»،و أثبت ما فی ا،د. } حیث بلغنی و الله لیغزونا محمد إن صدق ظنی و هو صادق و ما لی بد أن آتی محمدا فأکلمه أن یزید فی الهدنه و یجدد العهد قبل أن یبلغه هذا الأمر قالت قریش قد و الله أصبت و ندمت قریش علی ما صنعت بخزاعه و عرفت أن رسول الله ص لا بد أن یغزوها فخرج أبو سفیان و خرج معه مولی له علی راحلتین و أسرع السیر و هو یری أنه أول من خرج من مکه إلی رسول الله ص

قال الواقدی و قد روی الخبر علی وجه آخر و هو أنه لما قدم رکب خزاعه علی رسول الله ص فأخبروه بمن قتل منهم قال لهم بمن تهمتکم و طلبتکم قالوا بنو بکر بن عبد مناه قال کلها قالوا لا و لکن تهمتنا بنو نفاثه قصره { 2) قصره:أی هم دون غیرهم. } و رأسهم نوفل بن معاویه النفاثی فقال هذا بطن من بکر فأنا باعث إلی أهل مکه فسائلهم عن هذا الأمر و مخیرهم فی خصال فبعث إلیهم ضمره یخیرهم بین إحدی خلال ثلاث بین أن یدوا خزاعه أو یبرءوا من حلف نفاثه أو ینبذ إلیهم علی سواء فأتاهم ضمره فخیرهم بین الخلال الثلاث فقال قریظه بن عبد عمرو الأعمی أما أن ندی قتلی خزاعه فإنا إن ودیناهم لم یبق لنا سبد و لا لبد { 3) یقال:ما له سید و لا لبد؛أی لا قلیل و لا کثیر. } و أما أن نبرأ من حلف نفاثه فإنه لیس قبیله تحج هذا البیت أشد تعظیما له من نفاثه و هم حلفاؤنا فلا نبرأ من حلفهم و لکنا ننبذ إلیه علی سواء فعاد ضمره إلی رسول الله ص بذلک و ندمت قریش أن ردت ضمره بما ردته به

قال الواقدی و قد روی غیر ذلک روی أن قریشا لما ندمت علی قتل خزاعه و قالت محمد غازینا قال لهم عبد الله بن سعد بن أبی سرح و هو یومئذ کافر مرتد

عندهم أن عندی رأیا أن محمدا لیس یغزوکم حتی یعذر إلیکم و یخیرکم فی خصال کلها أهون علیکم من غزوه قالوا ما هی قال یرسل إلیکم أن تدوا قتلی خزاعه أو تبرءوا من حلف من نقض العهد و هم بنو نفاثه أو ینبذ إلیکم العهد فقال القوم أحر بما قال ابن أبی سرح أن یکون فقال سهیل بن عمرو ما خصله أیسر علینا من أن نبرأ من حلف نفاثه فقال شیبه بن عثمان العبدری حطت أخوالک { 1) ب:«إخوانک»،و ما أثبته من ا،د. } خزاعه و غضبت لهم قال سهیل و أی قریش لم تلد خزاعه قال شیبه لا و لکن ندی قتلی خزاعه فهو أهون علینا فقال قریظه بن عبد عمرو لا و الله لا ندیهم و لا نبرأ عن نفاثه أبر العرب بنا و أعمرهم لبیت ربنا و لکن ننبذ إِلَیْهِمْ عَلی سَواءٍ فقال أبو سفیان ما هذا بشیء و ما الرأی إلا جحد هذا الأمر أن تکون قریش دخلت فی نقض العهد أو قطع مده فإن قطعه قوم بغیر هوی منا و لا مشوره فما علینا قالوا هذا هو الرأی لا رأی إلا الجحد لکل ما کان من ذلک فقال أنا أقسم أنی لم أشهد و لم أوامر و أنا صادق لقد کرهت ما صنعتم و عرفت أن سیکون له یوم غماس { 2) یوم غموس،أی شدید. } قالت قریش لأبی سفیان فاخرج أنت بذلک فخرج

قال الواقدی و حدثنی عبد الله بن عامر الأسلمی عن عطاء بن أبی مروان قال قال رسول الله ص لعائشه صبیحه اللیله التی أوقعت فیها نفاثه و قریش بخزاعه بالوتیر یا عائشه لقد حدث اللیله فی خزاعه أمر فقالت عائشه یا رسول الله أ تری قریشا تجترئ علی نقض العهد بینک و بینهم أ ینقضون و قد أفناهم السیف فقال العهد لأمر یریده الله بهم فقالت خیر أم شر یا رسول الله فقال خیر

قال الواقدی و حدثنی عبد الحمید بن جعفر قال حدثنی عمران بن أبی أنس عن ابن عباس قال قام رسول الله ص و هو یجر طرف ردائه و یقول

لا نصرت إن لم أنصر بنی کعب یعنی خزاعه فیما أنصر منه نفسی .

قال الواقدی و حدثنی حرام بن هشام عن أبیه قال قال رسول الله ص لکأنکم بأبی سفیان قد جاءکم یقول جدد العهد و زد فی الهدنه و هو راجع بسخطه و قال لبنی خزاعه عمرو بن سالم و أصحابه ارجعوا و تفرقوا فی الأودیه و قام فدخل علی عائشه و هو مغضب فدعا بماء فدخل یغتسل قالت عائشه فأسمعه یقول و هو یصب الماء علی رجلیه لا نصرت أن لم أنصر بنی کعب

قال الواقدی فأما أبو سفیان فخرج من مکه و هو متخوف أن یکون عمرو بن سالم و رهطه من خزاعه سبقوه إلی المدینه و کان القوم لما رجعوا من المدینه و أتوا الأبواء تفرقوا کما أوصاهم رسول الله ص فذهبت طائفه إلی الساحل تعارض الطریق و لزم بدیل بن أم أصرم الطریق فی نفر معه فلقیهم أبو سفیان فلما رآهم أشفق أن یکونوا لقوا محمدا ص بل کان الیقین عنده فقام للقوم منذ کم عهدکم بیثرب قالوا لا عهد لنا بها فعرف أنهم کتموه فقال أ ما معکم من تمر یثرب شیء تطعموناه فإن لتمر یثرب فضلا علی تمر تهامه قالوا لا ثم أبت نفسه أن تقر فقال یا بدیل هل جئت محمدا قال لا و لکنی سرت فی بلاد خزاعه من هذا الساحل فی قتیل کان بینهم حتی أصلحت بینهم قال یقول أبو سفیان إنک و الله ما علمت بر واصل فلما راح بدیل و أصحابه جاء أبو سفیان إلی أبعار إبلهم ففتها فإذا فیها النوی و وجد فی منزلهم نوی من تمر عجوه کأنه ألسنه العصافیر فقال أحلف بالله لقد جاء القوم محمدا و أقبل حتی قدم المدینه فدخل علی النبی ص فقال یا محمد إنی کنت غائبا فی صلح الحدیبیه فاشدد العهد و زدنا فی المده فقال رسول الله ص و لذلک قدمت یا أبا سفیان قال نعم قال فهل کان قبلکم حدث

فقال معاذ الله فقال رسول الله فنحن علی موثقنا و صلحنا یوم الحدیبیه لا نغیر و لا نبدل فقام من عنده فدخل علی ابنته أم حبیبه فلما ذهب لیجلس علی فراش رسول الله ص طوته دونه فقال أ رغبت بهذا الفراش عنی أم رغبت بی عنه فقالت بل هو فراش رسول الله ص و أنت امرؤ نجس مشرک قال یا بنیه لقد أصابک بعدی شر فقالت إن الله هدانی للإسلام و أنت یا أبت سید قریش و کبیرها کیف یخفی عنک فضل الإسلام و تعبد حجرا لا یسمع و لا یبصر فقال یا عجبا و هذا منک أیضا أ أترک ما کان یعبد آبائی و أتبع دین محمد ثم قام من عندها فلقی أبا بکر فکلمه و قال تکلم أنت محمدا و تجیر أنت بین الناس فقال أبو بکر جواری جوار رسول الله ص ثم لقی عمر فکلمه بمثل ما کلم به أبا بکر فقال عمر و الله لو وجدت السنور تقاتلکم لأعنتها علیکم قال أبو سفیان جزیت من ذی رحم شرا ثم دخل علی عثمان بن عفان فقال له إنه لیس فی القوم أحد أمس بی رحما منک فزدنی الهدنه و جدد العهد فإن صاحبک لا یرد علیک أبدا و الله ما رأیت رجلا قط أشد إکراما لصاحب من محمد لأصحابه فقال عثمان جواری جوار رسول الله ص فجاء أبو سفیان حتی دخل علی فاطمه بنت رسول الله ص فکلمها و قال أجیری بین الناس فقالت إنما أنا امرأه قال إن جوارک جائز و قد أجارت أختک أبا العاص بن الربیع فأجاز محمد ذلک فقالت فاطمه ذلک إلی رسول الله ص و أبت علیه فقال مری أحد هذین ابنیک یجیر بین الناس قالت إنهما صبیان و لیس یجیر الصبی فلما أبت علیه أتی علیا ع فقال یا أبا حسن أجر بین الناس و کلم محمدا لیزید فی المده فقال علی ع ویحک یا أبا سفیان إن رسول الله ص قد عزم

ألا یفعل و لیس أحد یستطیع أن یکلمه فی شیء یکرهه قال أبو سفیان فما الرأی عندک فتشیر لأمری فإنه قد ضاق علی فمرنی بأمر تری أنه نافعی قال علی ع و الله ما أجد لک شیئا مثل أن تقوم فتجیر بین الناس فإنک سید کنانه قال أ تری ذلک مغنیا عنی شیئا قال علی إنی لا أظن ذلک و الله و لکنی لا أجد لک غیره فقام أبو سفیان بین ظهری الناس فصاح ألا إنی قد أجرت بین الناس و لا أظن محمدا { 1) د یجیرنی:«». } یحقرنی ثم دخل علی رسول الله ص فقال یا محمد ما أظن أن ترد جواری فقال ع أنت تقول ذلک یا أبا سفیان و یقال إنه لما صاح لم یأت النبی ص و رکب راحلته و انطلق إلی مکه و یروی أنه أیضا أتی سعد بن عباده فکلمه فی ذلک و قال یا أبا ثابت قد عرفت الذی کان بینی و بینک و إنی کنت لک فی حرمنا جارا و کنت لی بیثرب مثل ذلک و أنت سید هذه المدره فأجر بین الناس و زدنی فی المده فقال سعد جواری جوار رسول الله ص ما یجیر أحد علی رسول الله ص فلما انطلق أبو سفیان إلی مکه و قد کان طالت غیبته عن قریش و أبطأ فاتهموه و قالوا نراه قد صبا و اتبع محمدا سرا و کتم إسلامه فلما دخل علی هند لیلا قالت قد احتبست حتی اتهمک قومک فإن کنت جئتهم بنجح فأنت الرجل و قد کان دنا منها لیغشاها فأخبرها الخبر و قال لم أجد إلا ما قال لی علی فضربت برجلها فی صدوره و قالت قبحت من رسول قوم.

قال الواقدی فحدثنی عبد الله بن عثمان عن أبی سلیمان عن أبیه قال لما أصبح أبو سفیان حلق رأسه عند الصنمین أساف و نائله و ذبح لهما و جعل یمسح بالدم رءوسهما و یقول لا أفارق عبادتکما حتی أموت علی ما مات علیه أبی قال فعل ذلک لیبرئ نفسه مما اتهمته قریش به

قال الواقدی و قالت قریش لأبی سفیان ما صنعت و ما وراءک و هل جئتنا بکتاب من محمد و زیاده فی المده فإنا لا نأمن من أن یغزونا فقال و الله لقد أبی علی و لقد کلمت علیه أصحابه فما قدرت علی شیء منهم و رمونی بکلمه منهم واحده إلا أن علیا قال لما ضاقت بی الأمور أنت سید کنانه فأجر بین الناس فنادیت بالجوار ثم دخلت علی محمد فقلت إنی قد أجرت بین الناس و ما أظن محمدا یرد جواری فقال محمد أنت تقول ذاک یا أبا سفیان لم یزد علی ذلک قالوا ما زاد علی علی أن یلعب بک تلعبا قال فو الله ما وجدت غیر ذلک.

قال الواقدی فحدثنی محمد بن عبد الله عن الزهری عن محمد بن جبیر بن مطعم قال لما خرج أبو سفیان عن المدینه قال رسول الله ص لعائشه جهزینا و أخفی أمرک.

و قال رسول الله ص

اللهم خذ عن قریش الأخبار و العیون حتی نأتیهم بغته .

و روی أنه قال

اللهم خذ علی أبصارهم فلا یرونی إلا بغته و لا یسمعون بی إلا فجأه .

قال و أخذ رسول الله ص الأنقاب و جعل علیها الرجال و منع من یخرج من المدینه فدخل أبو بکر علی عائشه و هی تجهز رسول الله ص تعمل له قمحا سویقا و دقیقا و تمرا فقال لها أ هم رسول الله ص بغزو قالت لا أدری قال إن کان هم بسفر فآذنینا نتهیأ له قالت لا أدری لعله أراد بنی سلیم لعله أراد ثقیفا أو هوازن فاستعجمت { 1) یقال:استعجم علیه؛إذا سکت و لم یحر جوابا. } علیه فدخل علی رسول الله ص فقال یا رسول الله أردت سفرا قال نعم قال أ فأتجهز قال نعم قال و أین ترید قال قریشا و أخف ذلک یا أبا بکر و أمر رسول الله ص الناس فتجهزوا و طوی عنهم الوجه الذی یرید و قال له أبو بکر یا رسول الله أ و لیس بیننا و بینهم مده فقال إنهم غدروا و نقضوا العهد

فأنا غازیهم فاطو ما ذکرت لک فکان الناس بین ظان یظن أنه یرید سلیما و ظان یظن أنه یرید هوازن و ظان یظن أنه یرید ثقیفا و ظان یظن أنه یرید الشام و بعث رسول الله ص أبا قتاده بن ربعی فی نفر إلی بطن لیظن الناس أن رسول الله ص قدم أمامه أولئک الرجال لتوجهه إلی تلک الجهه و لتذهب بذلک الأخبار

قال الواقدی حدثنی المنذر بن سعد عن یزید بن رومان قال لما أجمع رسول الله ص المسیر إلی قریش و علم بذلک من علم من الناس کتب حاطب بن أبی بلتعه إلی قریش یخبرهم بالذی أجمع علیه رسول الله ص فی أمرهم و أعطی الکتاب امرأه من مزینه و جعل لها علی ذلک جعلا علی أن تبلغه قریشا فجعلت الکتاب فی رأسها ثم فتلت علیه قرونها و خرجت به و أتی الخبر إلی النبی ص من السماء بما صنع حاطب فبعث علیا ع و الزبیر فقال أدرکا امرأه من مزینه قد کتب معها حاطب کتابا یحذر قریشا فخرجا و أدرکاها بذی الحلیفه فاستنزلاها و التمسا الکتاب فی رحلها فلم یجدا شیئا فقالا لها نحلف بالله ما کذب رسول الله ص و لا کذبنا و لتخرجن الکتاب أو لنکشفنک فلما رأت منهما الجد حلت قرونها و استخرجت الکتاب فدفعته إلیهما فأقبلا به إلی رسول الله ص فدعا حاطبا و قال له ما حملک علی هذا فقال یا رسول الله و الله إنی لمسلم مؤمن بالله و رسوله ما غیرت و لا بدلت و لکنی کنت امرأ لیس لی فی القوم أصل و لا عشیره و کان لی بین أظهرهم أهل و ولد فصانعتهم فقال عمر قاتلک الله تری رسول الله ص یأخذ بالأنقاب و تکتب إلی قریش تحذرهم دعنی یا رسول الله أضرب عنقه فإنه قد نافق فقال رسول الله ص

و ما یدریک یا عمر لعل الله قد اطلع علی أهل بدر فقال اعملوا ما شئتم فقد غفرت لکم

قال الواقدی فلما خرج رسول الله ص من المدینه بالألویه المعقوده و الرایات بعد العصر من یوم الأربعاء لعشر خلون من شهر رمضان لم یحل عقده حتی انتهی إلی الصلصل { 1) صلصل:بنواحی المدینه علی سبعه أمیال منها؛نزل بها رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم یوم خرج من المدینه إلی مکّه عام الفتح.یاقوت. } و المسلمون یقودون الخیل و قد امتطوا الإبل و قدم أمامه الزبیر بن العوام فی مائتین قال فلما کان بالبیداء نظر إلی عنان السماء فقال إنی لأری السحاب تستهل { 2) استهل السحاب؛إذا کثر انصبابه. } بنصر بنی کعب یعنی خزاعه .

قال الواقدی و جاء کعب بن مالک لیعلم أی جهه یقصد فبرک بین یدیه علی رکبتیه ثم أنشده قضینا من تهامه کل نحب { 3) النحب:النذر. }

قال فتبسم رسول الله ص و لم یزد علی ذلک فجعل الناس یقولون و الله ما بین لک رسول الله ص شیئا فلم تزل الناس کذلک حتی نزلوا بمر الظهران .

قال الواقدی و خرج العباس بن عبد المطلب و مخرمه بن نوفل من مکه یطلبان رسول الله ص ظنا منهما أنه بالمدینه یریدان الإسلام فلقیاه بالسقیا .

قال الواقدی فلما کانت اللیله التی أصبح فیها بالجحفه رأی فیها أبو بکر فی منامه أن النبی ص و أصحابه قد دنوا من مکه فخرجت علیهم کلبه تهر { 1) تهر:تنبح. } فلما دنوا منها استلقت علی قفاها و إذا أطباؤها { 2) الأطباء:حلمات الضرع من ذات الخف و الظلف و الحافر. } تشخب لبنا فقصها علی رسول الله ص فقال ذهب کلبهم و أقبل درهم و هم سائلونا بأرحامهم و أنتم لاقون بعضهم فإن لقیتم أبا سفیان فلا تقتلوه قال الواقدی و إلی أن وصل مر الظهران لم یبلغ قریشا حرف واحد من حاله فلما نزل بمر الظهران أمر أصحابه أن یوقدوا النار فأوقدوا عشره آلاف نار و أجمعت قریش أن یبعثوا أبا سفیان یتجسس لهم الأخبار فخرج هو و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء قال و قد کان العباس بن عبد المطلب قال وا سوء صباح قریش و الله إن دخلها رسول الله ص عنوه إنه لهلاک قریش آخر الدهر قال العباس فأخذت بغله رسول الله ص الشهباء فرکبتها و قلت ألتمس حطابا أو إنسانا أبعثه إلی قریش فیلقوا رسول الله ص قبل أن یدخلها علیهم عنوه فو الله إنی لفی الأراک لیلا أبتغی ذلک إذ سمعت کلاما یقول و الله إن رأیت کاللیله نارا قال یقول بدیل بن ورقاء إنها نیران خزاعه جاشها { 3) جاشها الحرب:أفزعها. } الحرب قال یقول أبو سفیان خزاعه أذل من أن تکون هذه نیرانها و عسکرها فعرفت صوته فقلت أبا حنظله فعرف صوتی فقال لبیک أبا الفضل فقلت ویحک هذا رسول الله ص فی عشره آلاف و هو مصبحکم فقال بأبی و أمی فهل من حیله فقلت نعم ترکب عجز هذه البغله فأذهب بک إلی رسول الله ص فإنه إن ظفر بک دون ذلک لیقتلنک قال و الله أنا أری ذلک فرکب خلفی و رحل

بدیل و حکیم فتوجهت به فلما مررت به علی نار من نیران المسلمین قالوا من هذا فإذا رأونی قالوا عم رسول الله ص علی بغله رسول الله حتی مررت بنار عمر بن الخطاب فلما رآنی قال من هذا قلت العباس فذهب ینظر فرأی أبا سفیان خلفی فقال أبو سفیان عدو الله الحمد لله الذی أمکن منک بغیر عهد و لا عقد ثم خرج یشتد نحو رسول الله ص و رکضت البغله حتی اجتمعنا جمیعا علی باب قبه رسول الله ص فدخلت و دخل عمر بن الخطاب علی أثری فقال عمر یا رسول الله هذا أبو سفیان عدو الله قد أمکن الله منه بغیر عقد و لا عهد فدعنی أضرب عنقه فقلت یا رسول الله إنی قد أجرته ثم لزمت رسول الله ص فقلت و الله لا یناجیه اللیله أحد دونی فلما أکثر عمر فیه قلت مهلا یا عمر فإنه لو کان رجلا من عدی بن کعب ما قلت هذا و لکنه أحد بنی عبد مناف فقال عمر مهلا یا أبا الفضل فو الله لإسلامک کان أحب إلی من إسلام الخطاب أو قال من إسلام رجل من ولد الخطاب لو أسلم فقال رسول الله ص اذهب به فقد أجرناه فلیبت عندک حتی تغدو به علینا إذا أصبحت فلما أصبحت غدوت به فلما رآه رسول الله ص قال ویحک یا أبا سفیان أ لم یأن لک أن تعلم لا إله إلا الله قال بأبی أنت ما أحلمک و أکرمک و أعظم عفوک قد کان یقع فی نفسی أن لو کان مع الله إله آخر لأغنی قال یا أبا سفیان أ لم یأن لک أن تعلم أنی رسول الله قال بأبی أنت ما أحلمک و أکرمک و أعظم عفوک أما هذه فو الله إن فی النفس منها لشیئا بعد قال العباس فقلت ویحک تشهد و قل لا إله إلا الله محمد رسول الله قبل أن تقتل فتشهد و قال العباس یا رسول الله إنک قد عرفت أبا سفیان و فیه الشرف و الفخر فاجعل له شیئا فقال من دخل دار أبی سفیان فهو آمن و من أغلق داره فهو آمن ثم قال خذه فاحبسه بمضیق الوادی إلی خطم الجبل

حتی تمر علیه جنود الله فیراها قال العباس فعدلت به فی مضیق الوادی إلی خطم الجبل فحبسته هناک فقال أ غدرا یا بنی هاشم فقلت له إن أهل النبوه لا یغدرون و إنما حبستک لحاجه قال فهلا بدأت بها أولا فأعلمتنیها فکان أفرخ لروعی ثم مرت به القبائل علی قادتها و الکتائب علی رایاتها فکان أول من مر به خالد بن الولید فی بنی سلیم و هم ألف و لهم لواءان یحمل أحدهما العباس بن مرداس و الآخر خفاف بن ندبه و رایه یحملها المقداد فقال أبو سفیان یا أبا الفضل من هؤلاء قال هؤلاء بنو سلیم و علیهم خالد بن الولید قال الغلام قال نعم فلما حاذی خالد العباس و أبا سفیان کبر ثلاثا و کبروا معه ثم مضوا و مر علی أثره الزبیر بن العوام فی خمسمائه فیهم جماعه من المهاجرین و قوم من أفناء الناس و معه رایه سوداء فلما حاذاهما کبر ثلاثا و کبر أصحابه فقال من هذا قال هذا الزبیر قال ابن أختک قال نعم قال ثم مرت به بنو غفار فی ثلاثمائه یحمل رایتهم أبو ذر و یقال إیماء بن رحضه فلما حاذوهما کبروا ثلاثا قال یا أبا الفضل من هؤلاء قال بنو غفار قال ما لی و لبنی غفار ثم مرت به أسلم فی أربعمائه یحمل لواءها یزید بن الخصیب و لواء آخر مع ناجیه بن الأعجم فلما حاذوه کبروا ثلاثا فسأل عنهم فقال هؤلاء أسلم فقال ما لی و لأسلم ما کان بیننا و بینهم تره قط ثم مرت بنو کعب بن عمرو بن خزاعه فی خمسمائه یحمل رایتهم بشر بن سفیان فقال من هؤلاء قال کعب بن عمرو قال نعم حلفاء محمد فلما حاذوه کبروا ثلاثا ثم مرت مزینه فی ألف فیها ثلاثه ألویه مع النعمان بن مقرن و بلال بن الحارث و عبد الله بن عمرو فلما حاذوهما کبروا قال من هؤلاء قال مزینه قال یا أبا الفضل ما لی و لمزینه قد جاءتنی تقعقع من شواهقها { 1) الشواهق:الجبال. }

ثم مرت جهینه فی ثمانمائه فیها أربعه ألویه مع معبد بن خالد و سوید بن صخر و رافع بن مکیث و عبد الله بن بدر فلما حاذوه کبروا ثلاثا فسأل عنهم فقیل جهینه ثم مرت بنو کنانه و بنو لیث و ضمره و سعد بن أبی بکر فی مائتین یحمل لواءهم أبو واقد اللیثی فلما حاذوه کبروا ثلاثا قال من هؤلاء قال بنو بکر قال نعم أهل شؤم هؤلاء الذین غزانا محمد لأجلهم أما و الله ما شوورت فیهم و لا علمته و لقد کنت له کارها حیث بلغنی و لکنه أمر حم { 1) حم،أی وقع. } قال العباس لقد خار الله لک فی غزو محمد إیاکم و دخلتم فی الإسلام کافه ثم مرت أشجع و هم آخر من مر به قبل أن تأتی کتیبه رسول الله ص و هم ثلاثه یحمل لواءهم معقل بن سنان و لواء آخر مع نعیم بن مسعود فکبروا قال من هؤلاء قال أشجع فقال هؤلاء کانوا أشد العرب علی محمد قال العباس نعم و لکن الله أدخل الإسلام قلوبهم و ذلک من فضل الله فسکت و قال أ ما مر محمد بعد قال لا و لو رأیت الکتیبه التی هو فیها لرأیت الحدید و الخیل و الرجال و ما لیس لأحد به طاقه فلما طلعت کتیبه رسول الله ص الخضراء طلع سواد شدید و غبره من سنابک الخیل و جعل الناس یمرون کل ذلک یقول أ ما مر محمد بعد فیقول العباس لا حتی مر رسول الله ص یسیر علی ناقته القصوی بین أبی بکر و أسید بن حضیر و هو یحدثهما و قال له العباس هذا رسول الله ص فی کتیبته الخضراء فانظر قال و کان فی تلک الکتیبه وجوه المهاجرین و الأنصار و فیها الألویه و الرایات و کلهم منغمسون فی الحدید لا یری منهم إلا الحدق و لعمر بن الخطاب فیها زجل { 2) زجل،أی صوت. } و علیه الحدید و صوته عال و هو یزعها فقال یا أبا الفضل من هذا المتکلم قال هذا

عمر بن الخطاب قال لقد أمر أمر بنی عدی بعد قله و ذله فقال إن الله یرفع من یشاء بما یشاء و إن عمر ممن رفعه الإسلام و کان فی الکتیبه ألفا دارع و رایه رسول الله ص مع سعد بن عباده و هو أمام الکتیبه فلما حاذاهما سعد نادی یا أبا سفیان الیوم یوم الملحمه الیوم تسبی الحرمه.

الیوم أذل الله قریشا فلما حاذاهما رسول الله ص ناداه أبو سفیان یا رسول الله أمرت بقتل قومک أن سعدا قال الیوم یوم الملحمه الیوم تسبی الحرمه الیوم أذل الله قریشا و إنی أنشدک الله فی قومک فأنت أبر الناس و أرحم الناس و أوصل الناس فقال عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف یا رسول الله إنا لا نأمن سعدا أن یکون له فی قریش صوله فوقف رسول الله ص و ناداه یا أبا سفیان بل الیوم یوم المرحمه الیوم أعز الله قریشا و أرسل إلی سعد فعزله عن اللواء و اختلف فیمن دفع إلیه اللواء فقیل دفعه إلی علی بن أبی طالب ع فذهب به حتی دخل مکه فغرزه عند الرکن و هو قول ضرار بن الخطاب الفهری و قیل دفعه إلی قیس بن سعد بن عباده و رأی رسول الله ص أنه لم یخرجه عن سعد حیث دفعه إلی ولده فذهب به حتی غرزه بالحجون قال و قال أبو سفیان للعباس ما رأیت مثل هذه الکتیبه قط و لا أخبرنیه مخبر سبحان الله ما لأحد بهؤلاء طاقه و لا یدان لقد أصبح ملک ابن أخیک یا عباس عظیما قال فقلت ویحک إنه لیس بملک و إنها النبوه قال نعم.

قال الواقدی قال العباس فقلت له انج ویحک فأدرک قومک قبل أن یدخل

علیهم فخرج أبو سفیان حتی دخل من کداء و هو ینادی من دخل دار أبی سفیان فهو آمن و من أغلق علیه بابه فهو آمن حتی انتهی إلی هند بنت عتبه فقالت ما وراءک قال هذا محمد فی عشره آلاف علیهم الحدید و قد جعل لی أنه من دخل داری فهو آمن و من أغلق علیه بابه فهو آمن و من ألقی سلاحه فهو آمن فقالت قبحک الله من رسول قوم و جعلت تقول ویحکم اقتلوا وافدکم قبحه الله من وافد قوم فیقول أبو سفیان ویحکم لا تغرنکم هذه من أنفسکم فإنی رأیت ما لم تروا الرجال و الکراع و السلاح لیس لأحد بهذا طاقه محمد فی عشره آلاف فأسلموا تسلموا و قال المبرد فی الکامل أمسکت هند برأس أبی سفیان و قالت بئس طلیعه القوم و الله ما خدشت خدشا یا أهل مکه علیکم الحمیت الدسم فاقتلوه قال الحمیت الزق المزفت.

قال الواقدی و خرج أهل مکه إلی ذی طوی ینظرون إلی رسول الله ص و انضوی إلی صفوان بن أمیه و عکرمه بن أبی جهل و سهیل بن عمرو ناس من أهل مکه و من بنی بکر و هذیل فلبسوا السلاح و أقسموا لا یدخل محمد مکه عنوه أبدا و کان رجل من بنی الدؤل یقال له حماس بن قیس بن خالد الدؤلی لما سمع برسول الله ص جلس یصلح سلاحه فقالت له امرأته لم تعد السلاح قال لمحمد و أصحابه و إنی لأرجو أن أخدمک منهم خادما فإنک إلیه محتاجه قالت ویحک لا تفعل لا تقاتل محمدا و الله لیضلن هذا عنک لو رأیت محمدا و أصحابه قال سترین و أقبل رسول الله ص و هو علی ناقته القصواء معتجرا { 1) معتجرا:لابسا. } ببرد حبره و علیه عمامه سوداء و رایته سوداء و لواؤه أسود حتی وقف بذی طوی و توسط الناس و إن عثنونه لیمس واسطه الرحل أو یقرب منه تواضعا لله حیث رأی ما رأی من الفتح و کثره المسلمین و قال لا عیش إلا عیش الآخره.

و جعلت الخیل تعج بذی طوی فی کل وجه ثم ثابت و سکنت و التفت رسول الله ص إلی أسید بن حضیر فقال کیف قال حسان بن ثابت قال فأنشده عدمنا خیلنا إن لم تروها

فتبسم رسول الله ص و حمد الله و أمر الزبیر بن العوام أن یدخل من کداء و أمر خالد بن الولید أن یدخل من اللیط و أمر قیس بن سعد أن یدخل من کدی و دخل هو ص من أذاخر

قال الواقدی و حدثنی مروان بن محمد عن عیسی بن عمیله الفزاری قال دخل رسول الله ص مکه بین الأقرع بن حابس و عیینه بن حصن .

قال الواقدی و روی عیسی بن معمر عن عباد بن عبد الله عن أسماء بنت أبی بکر قالت صعد أبو قحافه بصغری بناته و اسمها قریبه و هو یومئذ أعمی و هی تقوده حتی ظهرت به إلی أبی قبیس فلما أشرفت به قال یا بنیه ما ذا ترین قالت أری سوادا مجتمعا مقبلا کثیرا قال یا بنیه تلک الخیل فانظری ما ذا ترین قالت أری رجلا یسعی بین ذلک السواد مقبلا و مدبرا قال ذاک الوازع فانظری ما ذا ترین قالت قد تفرق السواد قال قد تفرق الجیش البیت البیت قالت فنزلت الجاریه به و هی ترعب لما تری فقال یا بنیه لا تخافی فو الله إن أخاک عتیقا لآثر أصحاب محمد عند محمد قالت و علیها طوق من فضه فاختلسه بعض من دخل

فلما دخل رسول الله ص مکه جعل أبو بکر ینادی أنشدکم الله أیها الناس طوق أختی فلم یرد أحد علیه فقال یا أخیه احتسبی طوقک فإن الأمانه فی الناس قلیل .

قال الواقدی و نهی رسول الله ص عن الحرب و أمر بقتل سته رجال و أربع نسوه عکرمه بن أبی جهل و هبار بن الأسود و عبد الله بن سعد بن أبی سرح و مقیس بن صبابه اللیثی و الحویرث بن نفیل و عبد الله بن هلال بن خطل الأدرمی و هند بنت عتبه و ساره مولاه لبنی هاشم و قینتین لابن خطل قریبا و قریبه و یقال قرینا و أرنب .

قال الواقدی و دخلت الجنود کلها فلم تلق حربا إلا خالد بن الولید فإنه وجد جمعا من قریش و أحابیشها قد جمعوا له فیهم صفوان بن أمیه و عکرمه بن أبی جهل و سهیل بن عمرو فمنعوه الدخول و شهروا السلاح و رموه بالنبل و قالوا لا تدخلها عنوه أبدا فصاح خالد فی أصحابه و قاتلهم فقتل من قریش أربعه و عشرون و من هذیل أربعه و انهزموا أقبح انهزام حتی قتلوا بالحزوره و هم مولون من کل وجه و انطلقت طائفه منهم فوق رءوس الجبال و اتبعهم المسلمون و جعل أبو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام ینادیان یا معشر قریش علام تقتلون أنفسکم من دخل داره فهو آمن و من أغلق علیه بابه فهو آمن و من وضع السلاح فهو آمن فجعل الناس یقتحمون الدور و یغلقون علیهم الأبواب و یطرحون السلاح فی الطرق حتی یأخذه المسلمون.

قال الواقدی و أشرف رسول الله ص من علی ثنیه أذاخر فنظر إلی البارقه فقال ما هذه البارقه أ لم أنه عن القتال قیل یا رسول الله خالد بن الولید

قوتل و لو لم یقاتل ما قاتل فقال قضاء الله خیر و أقبل ابن خطل مدججا فی الحدید علی فرس ذنوب { 1) ذنوب.وافر الذنب بالتحریک. } بیده قناه یقول لا و الله لا یدخلها عنوه حتی یری ضربا کأفواه المزاد فلما انتهی إلی الخندمه و رأی القتال دخله رعب حتی ما یستمسک من الرعده و مر هاربا حتی انتهی إلی الکعبه فدخل بین أستارها بعد أن طرح سلاحه و ترک فرسه و أقبل حماس بن خالد الدؤلی منهزما حتی أتی بیته فدقه ففتحت له امرأته فدخل و قد ذهبت روحه فقالت أین الخادم التی وعدتنی ما زلت منتظرتک منذ الیوم تسخر به فقال دعی هذا و أغلقی الباب فإنه من أغلق بابه فهو آمن قالت ویحک أ لم أنهک عن قتال محمد و قلت لک إنی ما رأیته یقاتلکم مره إلا و ظهر علیکم و ما بابنا قال إنه لا یفتح علی أحد بابه ثم أنشدها { 2) سیره ابن هشام 4:27. } إنک لو شهدتنا بالخندمه

قال الواقدی و حدثنی قدامه بن موسی عن بشیر مولی المازنیین عن جابر بن عبد الله قال کنت ممن لزم رسول الله ص یومئذ فدخلت معه یوم الفتح من أذاخر فلما أشرف نظر إلی بیوت مکه فحمد الله و أثنی علیه و نظر إلی موضع قبه بالأبطح تجاه شعب بنی هاشم حیث حصر رسول الله ص و أهله ثلاث

سنین و قال یا جابر إن منزلنا الیوم حیث تقاسمت علینا قریش فی کفرها قال جابر فذکرت کلاما کنت أسمعه فی المدینه قبل ذلک کان یقول منزلنا غدا إن شاء الله إذا فتح علینا مکه فی الخیف حیث تقاسموا علی الکفر.

قال الواقدی و کانت قبته یومئذ بالأدم ضربت له بالحجون فأقبل حتی انتهی إلیها و معه أم سلمه و میمونه

قال الواقدی و حدثنی معاویه بن عبد الله بن عبید الله عن أبیه عن أبی رافع قال قیل للنبی ص أ لا تنزل منزلک من الشعب قال و هل ترک لنا عقیل من منزل و کان عقیل قد باع منزل رسول الله ص و منازل إخوته من الرجال و النساء بمکه فقیل لرسول الله ص فانزل فی بعض بیوت مکه من غیر منازلک فأبی و قال لا أدخل البیوت فلم یزل مضطربا بالحجون لم یدخل بیتا و کان یأتی إلی المسجد من الحجون قال و کذلک فعل فی عمره القضیه و فی حجته

قال الواقدی و کانت أم هانئ بنت أبی طالب تحت هبیره بن أبی وهب المخزومی فلما کان یوم الفتح دخل علیها حموان لها عبد الله بن أبی ربیعه و الحارث بن هشام المخزومیان فاستجارا بها و قالا نحن فی جوارک فقالت نعم أنتما فی جواری قالت أم هانئ فهما عندی إذ دخل علی فارس مدجج فی الحدید و لا أعرفه فقلت له أنا بنت عم رسول الله فأسفر عن وجهه فإذا علی أخی فاعتنقته و نظر إلیهما فشهر السیف علیهما فقلت أخی من بین الناس تصنع بی هذا فألقیت علیهما ثوبا فقال أ تجیرین المشرکین فحلت دونهما و قلت لا و الله و ابتدئ بی قبلهما قالت فخرج و لم یکد فأغلقت علیهما بیتا و قلت لا تخافا و ذهبت إلی خباء رسول الله ص

بالبطحاء فلم أجده و وجدت فیه فاطمه فقلت لها ما لقیت من ابن أمی علی أجرت حموین لی من المشرکین فتفلت علیهما لیقتلهما قالت و کانت أشد علی من زوجها و قالت لم تجیرین المشرکین و طلع رسول الله ص و علیه الغبار فقال مرحبا بفاخته و هو اسم أم هانئ فقلت ما ذا لقیت من ابن أمی علی ما کدت أفلت منه أجرت حموین لی من المشرکین فتفلت علیهما لیقتلهما فقال ما کان ذلک له قد أجرنا من أجرت و أمنا من أمنت ثم أمر فاطمه فسکبت له غسلا فاغتسل ثم صلی ثمانی رکعات فی ثوب واحد ملتحفا به وقت الضحی قالت فرجعت إلیهما و أخبرتهما و قلت إن شئتما فأقیما و إن شئتما فارجعا إلی منازلکما فأقاما عندی فی منزلی یومین ثم انصرفا إلی منازلهما.

و أتی آت إلی النبی ص فقال إن الحارث بن هشام و عبد الله بن أبی ربیعه جالسان فی نادیهما متفضلان فی الملإ المزعفر فقال لا سبیل إلیهما قد أجرناهما.

قال الواقدی و مکث رسول الله ص فی قبه ساعه من النهار ثم دعا براحلته بعد أن اغتسل و صلی فأدنیت إلی باب القبه و خرج و علیه السلاح و المغفر علی رأسه و قد صف له الناس فرکبها و الخیل تمعج { 1) تمعج:تسرع. } ما بین الخندمه إلی الحجون ثم مر و أبو بکر إلی جانبه علی راحله أخری یسیر و یحادثه و إذا بنات أبی أحیحه سعید بن العاص بالبطحاء حذاء منزل أبی أحیحه و قد نشرن شعورهن فلطمن وجوه الخیل بالخمر فنظر رسول الله ص إلی أبی بکر فتبسم و أنشده قول حسان

تظل جیادنا متمطرات

تلطمهن بالخمر النساء.

فلما انتهی إلی الکعبه تقدم علی راحلته فاستلم الرکن بمحجنه و کبر فکبر المسلمون لتکبیره و عجوا بالتکبیر حتی ارتجت مکه و جعل رسول الله ص یشیر إلیهم أن اسکتوا و المشرکون فوق الجبال ینظرون ثم طاف بالبیت علی راحلته و محمد بن مسلمه آخذ بزمامها و حول الکعبه ثلاثمائه و ستون صنما مرصوصه بالرصاص و کان هبل أعظمها و هو تجاه الکعبه علی بابها و إساف و نائله حیث ینحرون و یذبحون الذبائح فجعل کلما یمر بصنم منها یشیر بقضیب فی یده و یقول جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً فیقع الصنم لوجهه ثم أمر بهبل فکسر و هو واقف علیه فقال الزبیر لأبی سفیان یا أبا سفیان قد کسر هبل أ ما إنک قد کنت منه یوم أحد فی غرور حین تزعم أنه قد أنعم فقال دع هذا عنک یا ابن العوام فقد أری أن لو کان مع إله محمد غیره لکان غیر ما کان.

قال الواقدی ثم انصرف رسول الله ص فجلس ناحیه من المسجد و أرسل بلالا إلی عثمان بن طلحه یأتیه بالمفتاح مفتاح الکعبه فقال عثمان نعم فخرج إلی أمه و هی بنت شیبه فقال لها و المفتاح عندها یومئذ إن رسول الله ص قد طلب المفتاح فقالت أعیذک بالله أن یکون الذی یذهب مأثره قومه علی یده فقال فو الله لتأتینی به أو لیأتینک غیری فیأخذه منک فأدخلته فی حجرتها و قالت أی رجل یدخل یده هاهنا فبینما هما علی ذلک و هو یکلمها إذ سمعت صوت أبی بکر و عمر فی الدار و عمر رافع صوته حین رأی عثمان أبطأ یا عثمان اخرج فقالت أمه خذ المفتاح فلأن تأخذه أنت أحب إلی من أن یأخذه تیم و عدی فأخذه فأتی به رسول الله ص فلما تناوله بسط العباس بن عبد المطلب یده و قال یا رسول الله بأبی أنت اجمع لنا بین السقایه و الحجابه فقال إنما أعطیکم ما ترضون فیه و لا أعطیکم ما ترزءون منه

قالوا و کان عثمان بن طلحه قد قدم علی رسول الله ص مع خالد بن الولید و عمرو بن العاص مسلما قبل الفتح.

قال الواقدی و بعث رسول الله ص عمر بن الخطاب و معه عثمان بن طلحه و أمره أن یفتح البیت فلا یدع فیه صوره و لا تمثالا إلا صوره إبراهیم الخلیل ع فلما دخل الکعبه رأی صوره إبراهیم شیخا کبیرا یستقسم بالأزلام

قال الواقدی و قد روی أنه أمره بمحو الصور کلها لم یستثن فترک عمر صوره إبراهیم فقال لعمر أ لم آمرک ألا تدع فیها صوره فقال عمر کانت صوره إبراهیم قال فامحها و قال قاتلهم الله جعلوه شیخا یستقسم بالأزلام { 1) الأزلام:القداح. } .

قال و محا صوره مریم

قال و قد روی أن رسول الله ص محا الصور بیده .

روی ذلک ابن أبی ذئب عن عبد الرحمن بن مهران عن عمیر مولی ابن عباس عن أسامه بن زید قال دخلت مع رسول الله ص الکعبه فرأی فیها صورا فأمرنی أن آتیه فی الدلو بماء فجعل یبل به الثوب و یضرب به الصور و یقول قاتل الله قوما یصورون ما لا یخلقون .

قال الواقدی و أمر رسول الله ص بالکعبه فأغلقت علیه و معه فیها أسامه بن زید و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه فمکث فیها ما شاء الله و خالد بن الولید واقف علی الباب یذب الناس عنه حتی خرج رسول الله ص فوقف و أخذ بعضادتی { 2) عضادتا الباب:حانباه. } الباب و أشرف علی الناس و فی یده المفتاح ثم جعله فی کمه و أهل مکه قیام تحته و بعضهم جلوس قد لیط بهم فقال الحمد لله الذی

صدق وعده و نصر عبده و هزم الأحزاب وحده ما ذا تقولون و ما ذا تظنون قالوا نقول خیرا و نظن شرا أخ کریم و ابن أخ کریم و قد قدرت فقال إنی أقول کما قال أخی یوسف لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِینَ ألا إن کل ربا فی الجاهلیه أو دم أو مأثره فهو تحت قدمی هاتین إلا سدانه الکعبه و سقایه الحاج ألا و فی قتیل شبه العمد قتیل العصا و السوط الدیه مغلظه مائه ناقه منها أربعون فی بطونها أولادها إن الله قد أذهب نخوه الجاهلیه و تکبرها بآبائها کلکم لآدم و آدم من تراب و أکرمکم عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ ألا إن الله حرم مکه یَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فهی حرام بحرم الله لم تحل لأحد کان قبل و لا تحل لأحد یأتی بعدی و ما أحلت لی إلا ساعه من النهار قال یقصدها رسول الله ص بیده هکذا لا ینفر صیدها و لا یعضد عضاهها و لا تحل لقطتها إلا لمنشد و لا یختلی خلاها فقال العباس إلا الإذخر یا رسول الله فإنه لا بد منه للقبور و البیوت فسکت رسول الله ص ساعه ثم قال إلا الإذخر فإنه حلال و لا وصیه لوارث و الولد للفراش و للعاهر الحجر و لا یحل لامرأه أن تعطی من مالها إلا بإذن زوجها و المسلم أخو المسلم و المسلمون إخوه ید واحده علی من سواهم تتکافأ دماؤهم یسعی بذمتهم أدناهم و یرد علیهم أقصاهم و لا یقتل مسلم بکافر و لا ذو عهد فی عهده و لا یتوارث أهل ملتین مختلفتین و لا تنکح المرأه علی عمتها و لا علی خالتها و البینه علی من ادعی و الیمین علی من أنکر و لا تسافر امرأه مسیره ثلاث إلا مع ذی محرم و لا صلاه بعد العصر و لا بعد الصبح و أنهاکم عن صیام یومین یوم الأضحی و یوم الفطر ثم قال ادعوا لی عثمان بن طلحه فجاء و قد کان رسول الله ص قال له یوما بمکه قبل الهجره و مع عثمان المفتاح لعلک ستری هذا المفتاح بیدی یوما أضعه حیث شئت فقال عثمان لقد هلکت قریش إذا و ذلت فقال ع بل عمرت و عزت قال عثمان فلما دعانی یومئذ و المفتاح بیده ذکرت قوله حین قال فاستقبلته

ببشر فاستقبلنی بمثله ثم قال خذوها یا بنی أبی طلحه خالده تالده لا ینزعها منکم إلا ظالم یا عثمان إن الله استأمنکم علی بیته فکلوا بالمعروف قال عثمان فلما ولیت نادانی فرجعت فقال أ لم یکن الذی قلت لک یعنی ما کان قاله بمکه من قبل فقلت بلی أشهد أنک رسول الله ص قال الواقدی و أمر رسول الله ص یومئذ برفع السلاح و قال إلا خزاعه عن بنی بکر إلی صلاه العصر فخبطوهم بالسیف ساعه و هی الساعه التی أحلت لرسول الله صلی الله علیه و آله .

قال الواقدی و قد کان نوفل بن معاویه الدؤلی من بنی بکر استأمن رسول الله ص علی نفسه فأمنه و کانت خزاعه تطلبه بدماء من قتلت بکر و قریش منها بالوتیر و قد کانت خزاعه قالت أیضا لرسول الله ص إن أنس بن زنیم هجاک فهدر رسول الله ص دمه فلما فتح مکه هرب و التحق بالجبال و قد کان قبل أن یفتح رسول الله ص مکه قال شعرا یعتذر فیه إلی رسول الله ص من جملته أنت الذی تهدی معد بأمره

أصابهم من لم یکن لدمائهم

قال الواقدی و کانت کلمته هذه قد بلغت رسول الله ص قبل أن یفتح مکه فنهنهت عنه و کلمه یوم الفتح نوفل بن معاویه الدؤلی فقال یا رسول الله أنت أولی الناس بالعفو و من منا لم یعادک و لم یؤذک و نحن فی جاهلیه لا ندری ما نأخذ و ما ندع حتی هدانا الله بک و أنقذنا بیمنک من الهلکه و قد کذب علیه الرکب و کثروا فی أمره عندک فقال رسول الله ص دع الرکب عنک أنا لم نجد بتهامه أحدا من ذوی رحم و لا بعید الرحم کان أبر بنا من خزاعه فاسکت یا نوفل فلما سکت قال رسول الله ص قد عفوت عنه فقال نوفل فداک أبی و أمی.

قال الواقدی و جاءت الظهر فأمر رسول الله ص بلالا أن یؤذن فوق ظهر الکعبه و قریش فی رءوس الجبال و منهم من قد تغیب و ستر وجهه خوفا من أن یقتلوا و منهم من یطلب الأمان و منهم من قد أمن فلما أذن بلال و بلغ إلی قوله أشهد أن محمدا رسول الله ص رفع صوته کأشد ما یکون قال تقول جویریه بنت أبی جهل قد لعمری رفع لک ذکرک فأما الصلاه فسنصلی و لکن و الله لا نحب من قتل الأحبه أبدا و لقد کان جاء أبی الذی جاء محمدا من النبوه فردها و لم یرد خلاف قومه.

و قال خالد بن سعید بن العاص الحمد لله الذی أکرم أبی فلم یدرک هذا الیوم

و قال الحارث بن هشام وا ثکلاه لیتنی مت قبل هذا الیوم قبل أن أسمع بلالا ینهق فوق الکعبه و قال الحکم بن أبی العاص هذا و الله الحدث العظیم أن یصیح عبد بنی جمح یصیح بما یصیح به علی بیت أبی طلحه و قال سهیل بن عمرو إن کان هذا سخطا من الله تعالی فسیغیره و إن کان لله رضا فسیقره و قال أبو سفیان أما أنا فلا أقول شیئا لو قلت شیئا لأخبرته هذه الحصباء قال فأتی جبرئیل ع رسول الله ص فأخبره مقاله القوم.

قال الواقدی فکان سهیل بن عمرو یحدث فیقول لما دخل محمد مکه انقمعت فدخلت بیتی و أغلقته علی و قلت لابنی عبد الله بن سهیل اذهب فاطلب لی جوارا من محمد فإنی لا آمن أن أقتل و جعلت أتذکر أثری عنده و عند أصحابه فلا أری أسوأ أثرا منی فإنی لقیته یوم الحدیبیه بما لم یلقه أحد به و کنت الذی کاتبه مع حضوری بدرا و أحدا و کلما تحرکت قریش کنت فیها فذهب عبد الله بن سهیل إلی رسول الله ص فقال یا رسول الله أبی تؤمنه قال نعم هو آمن بأمان الله فلیظهر ثم التفت إلی من حوله فقال من لقی سهیل بن عمرو فلا یشدن النظر إلیه ثم قال قل له فلیخرج فلعمری إن سهیلا له عقل و شرف و ما مثل سهیل جهل الإسلام و لقد رأی ما کان یوضع فیه إن لم یکن له تتابع فخرج عبد الله إلی أبیه فأخبره بمقاله رسول الله ص فقال سهیل کان و الله برا صغیرا و کبیرا و کان سهیل یقبل و یدبر غیر خائف و خرج إلی خیبر مع النبی ص و هو علی شرکه حتی أسلم بالجعرانه.

[ذکر بقیه الخبر عن فتح مکه]

بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله الواحد العدل { 1) د:«لطفک اللّهمّ لإتمامه بالخیر». }

قال الواقدی و هرب هبیره بن أبی وهب و عبد الله بن الزبعری جمیعا حتی انتهیا إلی نجران فلم یأمنا الخوف حتی دخلا حصن نجران فقیل ما شأنکما قالا أما قریش فقد قتلت و دخل محمد مکه و نحن و الله نری أن محمدا سائر إلی حصنکم هذا فجعلت بلحارث بن کعب یصلحون ما رث من حصنهم و جمعوا ماشیتهم فأرسل حسان بن ثابت إلی ابن الزبعری لا تعدمن رجلا أحلک بغضه

فلما جاء ابن الزبعری شعر حسان تهیأ للخروج فقال هبیره بن وهب أین ترید یا ابن عم قال له أرید و الله محمدا قال أ ترید أن تتبعه قال إی و الله قال هبیره یا لیت أنی کنت رافقت غیرک و الله ما ظننت أنک تتبع محمدا أبدا قال ابن الزبعری هو ذاک فعلی أی شیء أقیم مع بنی الحارث بن کعب و أترک ابن عمی و خیر الناس و أبرهم و بین قومی و داری فانحدر ابن الزبعری حتی جاء رسول الله ص

و هو جالس فی أصحابه فلما نظر إلیه قال هذا ابن الزبعری و معه وجه فیه نور الإسلام فلما وقف علی رسول الله ص قال السلام علیک یا رسول الله شهدت أن لا إله إلا الله و أنک عبده و رسوله و الحمد لله الذی هدانی للإسلام لقد عادیتک و أجلبت علیک و رکبت الفرس و البعیر و مشیت علی قدمی فی عداوتک ثم هربت منک إلی نجران و أنا أرید ألا أقرب الإسلام أبدا ثم أرادنی الله منه بخیر فألقاه فی قلبی و حببه إلی و ذکرت ما کنت فیه من الضلال و اتباع ما لا ینفع ذا عقل من حجر یعبد و یذبح له لا یدری من عبده و من لا یعبده فقال رسول الله ص الحمد لله الذی هداک للإسلام احمد الله إن الإسلام یجب ما کان قبله و أقام هبیره بنجران و أسلمت أم هانئ فقال هبیره حین بلغه إسلامها یوم الفتح یؤنبها شعرا من جملته { 1) من قصیده له فی ابن هشام 4:42؛و أولها: أ شاقتک هند أم أتاک سؤالها کذاک النّوی أسبابها و انفتالها. } و إن کنت قد تابعت دین محمد فأقام بنجران حتی مات مشرکا.

قال الواقدی و هرب حویطب بن عبد العزی فدخل حائطا { 2) ابن هشام:«و عطفت الأرحام منک حبالها». } بمکه و جاء أبو ذر لحاجته فدخل الحائط فرآه فهرب حویطب فقال أبو ذر تعال فأنت آمن فرجع إلیه فقال أنت آمن فاذهب حیث شئت و إن شئت أدخلتک علی رسول الله ص و إن شئت فإلی منزلک قال و هل من سبیل إلی منزلی ألفی فأقتل قبل أن أصل إلی منزلی

أو یدخل علی منزلی فأقتل قال فأنا أبلغ معک منزلک فبلغ معه منزله ثم جعل ینادی علی بابه أن حویطبا آمن فلا یهیج ثم انصرف إلی رسول الله ص فأخبره فقال أ و لیس قد أمنا الناس کلهم إلا من أمرت بقتله.

قال الواقدی و هرب عکرمه بن أبی جهل إلی الیمن حتی رکب البحر قال و جاءت زوجته أم حکیم بنت الحارث بن هشام إلی رسول الله ص فی نسوه منهن هند بنت عتبه و قد کان رسول الله ص أمر بقتلها و البغوم { 1) ا،ب:«البعوم».د:«النعوم»،تحریف،و الصواب ما أثبته،و انظر القاموس. } بنت المعدل الکنانیه امرأه صفوان بن أمیه و فاطمه بنت الولید بن المغیره امرأه الحارث بن هشام و هند بنت عتبه بن الحجاج أم عبد الله بن عمرو بن العاص و رسول الله ص بالأبطح فأسلمن و لما دخلن علیه دخلن و عنده زوجتاه و ابنته فاطمه و نساء من نساء بنی عبد المطلب و سألن أن یبایعهن فقال إنی لا أصافح النساء و یقال إنه وضع علی یده ثوبا فمسحن علیه و یقال کان یؤتی بقدح من ماء فیدخل یده فیه ثم یرفعه إلیهن فیدخلن أیدیهن فیه فقالت أم حکیم امرأه عکرمه یا رسول الله إن عکرمه هرب منک إلی الیمن خاف أن تقتله فأمنه فقال هو آمن فخرجت أم حکیم فی طلبه و معها غلام لها رومی فراودها عن نفسها فجعلت تمنیه حتی قدمت به علی حی فاستغاثت بهم علیه فأوثقوه رباطا و أدرکت عکرمه و قد انتهی إلی ساحل من سواحل تهامه فرکب البحر فهاج بهم فجعل نوتی السفینه یقول له أن أخلص قال أی شیء أقول قال قل لا إله إلا الله قال عکرمه ما هربت إلا من هذا فجاءت أم حکیم علی هذا من الأمر فجعلت تلح علیه و تقول یا ابن عم جئتک من عند خیر الناس و أوصل الناس و أبر الناس لا تهلک نفسک فوقف لها حتی أدرکته فقالت إنی قد استأمنت لک رسول الله ص فأمنک قال

أنت فعلت قالت نعم أنا کلمته فأمنک فرجع معها فقالت ما لقیت من غلامک الرومی و أخبرته خبره فقتله عکرمه فلما دنا من مکه قال رسول الله ص لأصحابه یأتیکم عکرمه بن أبی جهل مؤمنا فلا تسبوا أباه فإن سب المیت یؤذی الحی و لا یبلغ المیت فلما وصل عکرمه و دخل علی رسول الله ص وثب إلیه ص و لیس علیه رداء فرحا به ثم جلس فوق عکرمه بین یدیه و معه زوجته منقبه فقال یا محمد إن هذه أخبرتنی أنک أمنتنی فقال صدقت أنت آمن فقال عکرمه فإلام تدعو فقال إلی أن تشهد أن لا إله إلا الله و أنی رسول الله و أن تقیم الصلاه و تؤتی الزکاه و عد خصال الإسلام فقال عکرمه ما دعوت إلا إلی حق و إلی حسن جمیل و لقد کنت فینا من قبل أن تدعو إلی ما دعوت إلیه و أنت أصدقنا حدیثا و أعظمنا برا ثم قال فإنی أشهد أن لا إله إلا الله و أنک رسول الله فقال رسول الله ص لا تسألنی الیوم شیئا أعطیه أحدا إلا أعطیتکه قال فإنی أسألک أن تغفر لی کل عداوه عادیتکها أو مسیر أوضعت فیه أو مقام لقیتک فیه أو کلام قلته فی وجهک أو أنت غائب عنه فقال اللهم اغفر له کل عداوه عادانیها و کل مسیر سار فیه إلی یرید بذلک إطفاء نورک و اغفر له ما نال منی و من عرضی فی وجهی أو أنا غائب عنه فقال عکرمه رضیت بذلک یا رسول الله ثم قال أما و الله لا أدع نفقه کنت أنفقها فی صد عن سبیل الله إلا أنفقت ضعفها فی سبیل الإسلام و فی سبیل الله و لأجتهدن فی القتال بین یدیک حتی أقتل شهیدا قال فرد علیه رسول الله ص امرأته بذلک النکاح الأول.

قال الواقدی و أما صفوان بن أمیه فهرب حتی أتی الشعبه و جعل یقول لغلامه

یسار و لیس معه غیره ویحک انظر من تری فقال هذا عمیر بن وهب قال صفوان ما أصنع بعمیر و الله ما جاء إلا یرید قتلی قد ظاهر محمدا علی فلحقه فقال صفوان یا عمیر ما لک ما کفاک ما صنعت حملتنی دینک و عیالک ثم جئت ترید قتلی فقال یا أبا وهب جعلت فداک جئتک من عند خیر الناس و أبر الناس و أوصل الناس و قد کان عمیر قال لرسول الله ص یا رسول الله سید قومی صفوان بن أمیه خرج هاربا لیقذف نفسه فی البحر خاف ألا تؤمنه فأمنه فداک أبی و أمی فقال قد أمنته فخرج فی أثره فقال إن رسول الله ص قد أمنک صفوان لا و الله حتی تأتینی بعلامه أعرفها فرجع إلی رسول الله ص فأخبره و قال یا رسول الله جئته و هو یرید أن یقتل نفسه فقال لا أرجع إلا بعلامه أعرفها فقال خذ عمامتی فرجع عمیر إلیه بعمامه رسول الله ص و هی البرد الذی دخل فیه رسول الله ص مکه معتجرا به برد حبره أحمر فخرج عمیر فی طلبه الثانیه { 1) ا،ب:«ثابته»؛و أثبت ما فی د. } حتی جاءه بالبرد فقال یا أبا وهب جئتک من عند خیر الناس و أوصل الناس و أبر الناس و أحلم الناس مجده مجدک و عزه عزک و ملکه ملکک ابن أبیک و أمک أذکرک الله فی نفسک فقال أخاف أن أقتل قال فإنه دعاک إلی الإسلام فإن رضیت و إلا سیرک شهرین فهو أوفی الناس و أبرهم و قد بعث إلیک ببرده الذی دخل به معتجرا أ تعرفه قال نعم فأخرجه فقال نعم هو هو فرجع صفوان حتی انتهی إلی رسول الله ص فوجده یصلی العصر بالناس فقال کم یصلون قالوا خمس صلوات فی الیوم و اللیله قال أ محمد یصلی بهم قالوا نعم فلما سلم من صلاته صاح صفوان یا محمد إن عمیر

بن وهب جاءنی ببردک و زعم أنک دعوتنی إلی القدوم إلیک فإن رضیت أمرا و إلا سیرتنی شهرین فقال رسول الله ص انزل أبا وهب فقال لا و الله أو تبین لی قال بل سر أربعه أشهر فنزل صفوان و خرج معه إلی حنین و هو کافر و أرسل إلیه یستعیر أدراعه و کانت مائه درع فقال أ طوعا أم کرها فقال ع بل طوعا عاریه مؤداه فأعاره إیاها ثم أعادها إلیه بعد انقضاء حنین و الطائف فلما کان رسول الله ص بالجعرانه یسیر فی غنائم هوازن ینظر إلیها فنظر صفوان إلی شعب هناک مملوء نعما وشاء ورعاء فأدام النظر إلیه و رسول الله ص یرمقه فقال أبا وهب یعجبک هذا الشعب قال نعم قال هو لک و ما فیه فقال صفوان ما طابت نفس أحد بمثل هذا إلا نفس نبی أشهد أن لا إله إلا الله و أنک رسول الله صلی الله علیه و آله .

قال الواقدی فأما عبد الله بن سعد بن أبی سرح فکان قد أسلم و کان یکتب لرسول الله ص الوحی فربما أملی علیه رسول الله ص سَمِیعٌ عَلِیمٌ فیکتب عزیز حکیم و نحو ذلک و یقرأ علی رسول الله ص فیقول کذلک الله و یقرأ فافتتن و قال و الله ما یدری ما یقول إنی لأکتب له ما شئت فلا ینکر و إنه لیوحی إلی کما یوحی إلی محمد و خرج هاربا من المدینه إلی مکه مرتدا فأهدر رسول الله دمه و أمر بقتله یوم الفتح فلما کان یومئذ جاء إلی عثمان و کان أخاه من الرضاعه فقال یا أخی إنی قد أجرتک فاحتبسنی هاهنا و اذهب إلی محمد فکلمه فی فإن محمدا إن رآنی ضرب عنقی أن جرمی أعظم الجرم و قد جئت تائبا فقال عثمان قم فاذهب معی إلیه قال کلا و الله إنه إن رآنی ضرب عنقی و لم یناظرنی قد أهدر دمی و أصحابه یطلبوننی فی کل موضع فقال عثمان انطلق معی فإنه لا یقتلک إن شاء الله فلم یرع رسول الله ص إلا بعثمان

آخذا بید عبد الله بن سعد واقفین بین یدیه فقال عثمان یا رسول الله هذا أخی من الرضاعه إن أمه کانت تحملنی و تمشیه و ترضعنی و تفطمه و تلطفنی و تترکه فهبه لی فأعرض رسول الله ص عنه و جعل عثمان کلما أعرض رسول الله عنه استقبله بوجهه و أعاد علیه هذا الکلام و إنما أعرض ع عنه إراده لأن یقوم رجل فیضرب عنقه فلما رأی ألا یقوم أحد و عثمان قد انکب علیه یقبل رأسه و یقول یا رسول الله بایعه فداک أبی و أمی علی الإسلام فقال رسول الله ص نعم فبایعه.

قال الواقدی قال رسول الله ص بعد ذلک للمسلمین ما منعکم أن یقوم منکم واحد إلی هذا الکلب فیقتله أو قال الفاسق فقال عباد بن بشر و الذی بعثک بالحق إنی لأتبع طرفک من کل ناحیه رجاء أن تشیر إلی فأضرب عنقه و یقال إن أبا البشیر هو الذی قال هذا و یقال بل قاله عمر بن الخطاب فقال ع إنی لا أقتل بالإشاره و قیل إنه قال إن النبی لا یکون له خائنه الأعین.

قال الواقدی فجعل عبد الله بن سعد یفر من رسول الله ص کلما رآه فقال له عثمان بأبی أنت و أمی لو تری ابن أم عبد یفر منک کلما رآک فتبسم رسول الله ص فقال أ و لم أبایعه و أؤمنه قال بلی و لکنه یتذکر عظم جرمه فی الإسلام فقال إن الإسلام یجب ما قبله

قال الواقدی و أما الحویرث بن معبد و هو من ولد قصی بن کلاب فإنه کان یؤذی رسول الله ص بمکه فأهدر دمه فبینما هو فی منزله یوم الفتح و قد أغلق علیه بابه جاء علی ع یسأل عنه فقیل له هو فی البادیه و أخبر الحویرث أنه جاء یطلبه و تنحی علی ع عن بابه فخرج الحویرث یرید أن

یهرب من بیت إلی بیت آخر فتلقاه علی ع فضرب عنقه

قال الواقدی و أما هبار بن الأسود فقد کان رسول الله ص أمر أن یحرقه بالنار ثم قال إنما یعذب بالنار رب النار اقطعوا یدیه و رجلیه إن قدرتم علیه ثم اقتلوه و کان جرمه أن نخس زینب بنت رسول الله ص لما هاجرت و ضرب ظهرها بالرمح و هی حبلی فأسقطت فلم یقدر المسلمون علیه یوم الفتح فلما رجع رسول الله ص إلی المدینه طلع هبار بن الأسود قائلا أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله فقبل النبی ص إسلامه فخرجت سلمی مولاه النبی ص فقالت لا أنعم الله بک عینا أنت الذی فعلت و فعلت فقال رسول الله ص و هبار یعتذر إلیه أن الإسلام محا ذلک و نهی عن التعرض له

قال الواقدی قال ابن عباس رضی الله عنه رأیت رسول الله ص و هبار یعتذر إلیه و هو یطأطئ رأسه استحیاء مما یعتذر هبار و یقول له قد عفوت عنک .

قال الواقدی و أما ابن خطل فإنه خرج حتی دخل بین أستار الکعبه فأخرجه أبو برزه الأسلمی منها فضرب عنقه بین الرکن و المقام و یقال بل قتله عمار بن یاسر و قیل سعد بن حریث المخزومی و قیل شریک بن عبده العجلانی و الأثبت أنه أبو برزه قال و کان جرمه أنه أسلم و هاجر إلی المدینه و بعثه رسول الله ص ساعیا { 1) ساعیا:أی جابیا للزکاه. } و بعث معه رجلا من خزاعه فقتله و ساق ما أخذ من مال الصدقه و رجع إلی مکه فقالت له قریش ما جاء بک قال لم أجد دینا خیرا من دینکم و کانت له قینتان إحداهما قرینی و الأخری قرینه أو أرنب و کان ابن خطل یقول

الشعر یهجو به رسول الله ص و یغنیان به و یدخل علیه المشرکون بیته فیشربون عنده الخمر و یسمعون الغناء بهجاء رسول الله صلی الله علیه و آله .

قال الواقدی و أما مقیس بن صبابه فإن أمه سهمیه و کان یوم الفتح عند أخواله بنی سهم فاصطبح الخمر ذلک الیوم فی ندامی له و خرج ثملا یتغنی و یتمثل بأبیات منها دعینی أصطبح یا بکر إنی

فلقیه نمیله بن عبد الله اللیثی و هو من رهطه فضربه بالسیف حتی قتله فقالت أخته ترثیه لعمری لقد أخزی نمیله رهطه و کان جرم مقیس من قبل أن أخاه هاشم بن صبابه أسلم و شهد المریسیع مع رسول الله ص فقتله رجل من رهط عباده بن الصامت و قیل من بنی عمرو بن عوف و هو لا یعرفه فظنه من المشرکین فقضی له رسول الله ص بالدیه علی العاقله فقدم مقیس أخوه المدینه فأخذ دیته و أسلم ثم عدا علی قاتل أخیه فقتله و هرب مرتدا کافرا یهجو رسول الله ص بالشعر فأهدر دمه

قال الواقدی فأما ساره مولاه بنی هاشم و کانت مغنیه نواحه بمکه و کانت قد قدمت علی رسول الله ص المدینه تطلب أن یصلها و شکت إلیه الحاجه و ذلک بعد بدر و أحد فقال لها أ ما کان لک فی غنائک و نیاحک ما یغنیک قالت یا محمد إن قریشا منذ قتل من قتل منهم ببدر ترکوا استماع الغناء فوصلها رسول الله ص و أوقر لها بعیرا طعاما فرجعت إلی قریش و هی علی دینها و کانت یلقی علیها هجاء رسول الله ص فتغنی به فأمر بها رسول الله ص یوم الفتح أن تقتل فقتلت و أما قینتا ابن خطل فقتل یوم الفتح إحداهما و هی أرنب أو قرینه و أما قرینی فاستؤمن لها رسول الله ص فأمنها و عاشت حتی ماتت فی أیام عثمان

قال الواقدی و قد روی أن رسول الله ص أمر بقتل وحشی یوم الفتح فهرب إلی الطائف فلم یزل بها مقیما حتی قدم مع وفد الطائف علی رسول الله ص فدخل علیه فقال أشهد أن لا إله إلا الله و أنک رسول الله فقال أ وحشی قال نعم قال اجلس و حدثنی کیف قتلت حمزه فلما أخبره قال قم و غیب عنی وجهک فکان إذا رآه تواری عنه

قال الواقدی و حدثنی ابن أبی ذئب و معمر عن الزهری عن أبی سلمه بن عبد الرحمن بن عوف عن أبی عمرو بن عدی بن أبی الحمراء قال سمعت رسول الله ص یقول بعد فراغه من أمر الفتح و هو یرید الخروج من مکه أما و الله إنک لخیر أرض الله و أحب بلاد الله إلی و لو لا أن أهلک أخرجونی ما خرجت.

و زاد محمد بن إسحاق فی کتاب المغازی أن هند بنت عتبه جاءت إلی رسول الله ص

مع نساء قریش متنکره متنقبه لحدثها الذی کان فی الإسلام و ما صنعت بحمزه حین جدعته و بقرت بطنه عن کبده فهی تخاف أن یأخذها رسول الله ص بحدثها ذلک فلما دنت منه و قال حین بایعنه عَلی أَنْ لا یُشْرِکْنَ بِاللّهِ شَیْئاً قلن نعم قال وَ لا یَسْرِقْنَ فقالت هند و الله أنا کنت لأصیب من مال أبی سفیان الهنه و الهنیهه فما أعلم أ حلال ذلک أم لا فقال رسول الله ص و إنک لهند قالت نعم أنا هند و أنا أشهد أن لا إله إلا الله و أنک رسول الله فاعف عما سلف عفا الله عنک فقال رسول الله ص وَ لا یَزْنِینَ فقالت هند و هل تزنی الحره فقال لا وَ لا یَقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ فقالت هند قد لعمری ربیناهم صغارا و قتلتهم کبارا ببدر فأنت و هم أعرف فضحک عمر بن الخطاب من قولها حتی أسفرت نواجذه قال وَ لا یَأْتِینَ بِبُهْتانٍ [یَفْتَرِینَهُ]

{ 1) من د. } فقالت هند إن إتیان البهتان لقبیح فقال وَ لا یَعْصِینَکَ فِی مَعْرُوفٍ فقالت ما جلسنا هذه الجلسه و نحن نرید أن نعصیک

قال محمد بن إسحاق و من جید شعر عبد الله بن الزبعری الذی اعتذر به إلی رسول الله ص حین قدم علیه منع الرقاد بلابل و هموم

إنی لمعتذر إلیک من الذی

قال الواقدی و فی یوم الفتح سمی رسول الله ص أهل مکه الذین دخلها علیهم الطلقاء لمنه علیهم بعد أن أظفره الله بهم فصاروا أرقاء له و قد قیل له یوم الفتح قد أمکنک الله تعالی فخذ ما شئت من أقمار علی غصون یعنون النساء فقال ع یأبی ذلک إطعامهم الضیف و إکرامهم البیت و وجؤهم مناحر الهدی.

ثم نعود إلی تفسیر ما بقی من ألفاظ الفصل { 1) أسدیت:صنعت. } قوله فإن کان فیک عجل فاسترفه

أی کن ذا رفاهیه و لا ترهقن نفسک بالعجل فلا بد من لقاء بعضنا بعضا فأی حاجه بک إلی أن تعجل ثم فسر ذلک فقال إن أزرک فی بلادک أی إن غزوتک فی بلادک فخلیق أن یکون الله بعثنی للانتقام منک و إن زرتنی أی إن غزوتنی فی بلادی و أقبلت بجموعک إلی.

کنتم کما قال أخو بنی { 1) و هو قوله: مستقبلین ریاح الصّیف تضربهم بحاصب بین أغوار و جلمود. } أسد کنت أسمع قدیما أن هذا البیت من شعر بشر بن أبی خازم الأسدی و الآن فقد تصفحت شعره فلم أجده و لا وقفت بعد علی قائله و إن وقفت فیما یستقبل من الزمان علیه ألحقته.

و ریح حاصب تحمل الحصباء و هی صغار الحصی و إذا کانت بین أغوار و هی ما سفل من الأرض و کانت مع ذلک ریح صیف کانت أعظم مشقه و أشد ضررا علی من تلاقیه و جلمود یمکن أن یکون عطفا علی حاصب و یمکن أن یکون عطفا علی أغوار أی بین غور من الأرض و حره و ذلک أشد لأذاها لما تکسبه الحره من لفح السموم و وهجها و الوجه الأول ألیق .

و أعضضته أی جعلته معضوضا برءوس أهلک و أکثر ما یأتی أفعلته أن تجعله فاعلا و هی هاهنا من المقلوب أی أعضضت رءوس أهلک به کقوله قد قطع الحبل بالمرود.

و جده عتبه بن ربیعه و خاله الولید بن عتبه و أخوه حنظله بن أبی سفیان قتلهم علی ع یوم بدر .

و الأغلف القلب الذی لا بصیره له کأن قلبه فی غلاف قال تعالی وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ { 2) سوره البقره 88. } .

و المقارب العقل بالکسر الذی لیس عقله بجید و العامه تقول فیما هذا شأنه مقارب بفتح الراء .

ثم قال الأولی أن یقال هذه الکلمه لک.

و نشدت الضاله طلبتها و أنشدتها عرفتها أی طلبت ما لیس لک.

و السائمه المال الراعی و الکلام خارج مخرج الاستعاره.

فإن قلت کل هذا الکلام یطابق بعضه بعضا إلا قوله فما أبعد قولک من فعلک و کیف استبعد ع ذلک و لا بعد بینهما لأنه یطلب الخلافه قولا و فعلا فأی بعد بین قوله و فعله.

قلت لأن فعله البغی و الخروج علی الإمام الذی ثبتت إمامته و صحت و تفریق جماعه المسلمین و شق العصا هذا مع الأمور التی کانت تظهر علیه و تقتضی الفسق من لبس الحریر و المنسوج بالذهب و ما کان یتعاطاه فی حیاه عثمان من المنکرات التی لم تثبت توبته منها فهذا فعله.

و أما قوله فزعمه { 1) ا:«لزعمه». } أنه أمیر المؤمنین و خلیفه المسلمین و هذا القول بعید من ذلک الفعل جدا .

و ما فی قوله و قریب ما أشبهت مصدریه أی و قریب شبهک بأعمام و أخوال و قد ذکرنا من قتل من بنی أمیه فی حروب رسول الله ص فیما تقدم و إلیهم الإشاره بالأعمام و الأخوال لأن أخوال معاویه من بنی عبد شمس کما أن أعمامه من بنی عبد شمس .

قوله و لم تماشها الهوینی أی لم تصحبها یصفها بالسرعه و المضی فی الرءوس الأعناق

و أما قوله ادخل فیما دخل فیه الناس و حاکم القوم فهی الحجه التی یحتج بها أصحابنا له فی أنه لم یسلم قتله عثمان إلی معاویه و هی حجه صحیحه لأن الإمام یجب أن یطاع ثم یتحاکم إلیه أولیاء الدم و المتهمون فإن حکم بالحق استدیمت حکومته و إلا فسق و بطلت [إمامته { 1) من د. } ].

قوله فأما تلک التی تریدها قیل إنه یرید { 2) فی د یعنی«». } التعلق بهذه الشبهه و هی قتله عثمان و قیل أراد به ما کان معاویه یکرر طلبه من أمیر المؤمنین ع و هو أن یقره علی الشام وحده و لا یکلفه البیعه قال إن ذلک کمخادعه الصبی فی أول فطامه عن اللبن بما تصنعه النساء له مما یکره إلیه الثدی و یسلیه عنه و یرغبه فی التعوض بغیره و کتاب معاویه الذی ذکرناه لم یتضمن حدیث الشام

کاشانی

(فانک و الله) پس به درستی که تو به خدا سوگند (ما علمت) آنچه من دانستم آن است که (الاغلف القلب) پوشیده دل به غلاف خلاف و شبهات باطله و هیات دنیه حاجبه از ادراک حق (المقارب العقل) کم عقلی و نادان (و الاولی ان یقال لک) و سزاوار آن است که گفته شود مر تو را (انک رقیت) انکه تو بالا رفته ای (سلما اطلعک) به نردبانی که دیده ور گردانیده تو را (مطلع سوء علیک) به جای برآمدن بدی که واقع شود بر تو (لا لک) نه برای منفعتهایی که برای تو باشد (لانک نشدت) زیرا که تو طلب کرده ای (غیر ضالتک) غیر گم شده خود را (و رعیت) و چرانیده ای (غیر سائمتک) غیر چراکرده خود را این هر دو مثال کنایتند از آنکه شخصی طلب امری کند که از اهل آن نباشد چنانکه می فرماید که (طلبت امرا لست من اهله) و طلب کرده ای کاری را که نیستی تو اهل آن کار (و لا فی معدنه) و نه داخلی در کان آن کار و آن طلب خلافت و امارت او است و طلب خون عثمان که اصلا نسبت ندارد به آن کان طغیان و عصیان (فما ابعد قولک من فعلک) پس چه دور است گفتار تو از کردار تو (و قریب ما اشبهت) و نزدیک است مانند بودن تو (من اعمام و اخوال) به عم ها و خال های خودت (حملتهم الشقاوه) که حامل شد ایشان را شقاوت ابدی و بدبختی اخروی (و تمنی الباطل) و آرزوهای باطل که آن نصرت دادن اهل شرک است و مصر بودن ایشان (علی الجحود بمحمد صلی الله علیه و اله) بر منکر شدن به محمد (صلی الله علیه و آله) (فصرعوا مصارعهم) پس انداخته شدند در مواضع افتادن خود (حیث علمت) جایی که دانسته ای تو چون روز بدر و حنین و غیر آن و در عقبی به عذاب نیران (لم یدفعوا عظیما) دفع نکردند واقعه عظیم را که به ایشان رسید (و لم یمنعوا حریما) و منع نکردند گرداگرد خود را (بوقع سیوف) به واقع شدن شمشیرهای آبدار (ما خلا منها الوغی) که خالی نبود از آنها کارزار (و لم تماشا الهوینا) و نرسید به ایشان آسانی و آهستگی. بلکه رسید در دنیا به ایشان، جایی که دانسته ای تو. در دنیا خواری و در آخرت گرفتاری (و قد اکثرت فی قتله عثمان) و به تحقیق که بسیار گفتی و از حد بردی سخن کردن را در باب کشندگان عثمان (فادخل فیما دخل فیه الناس) پس داخل شو در آنچه داخل شده اند مردمان از بیعت من (ثم حاکم القوم الی) پس از آن محاکمه کن با آن گروه به سوی من (احملک و ایاهم علی کتاب الله) تا حمل کنم تو را و ایشان را بر کتاب خدا (و اما تلک التی ترید) و اما آن خدعه ای که می خواهی که به آن فریب من دهی تا تثبیت حکومت تو کنم بر اهل شام (فانها خدعه الصبی) پس به درستی که آن فریب دادن کودک است (عن اللبن) از منع شیر (فی اول الفصال) در اول بازگرفتن او از شیر و ابتدای شروع او در اغذیه ای که مقوی و مصلب ابدان است

آملی

قزوینی

و در بعضی نسخ (و انک) واقع است و اظهر است و (ما) (موصوله) است (ای الذی علمته یعنی انک علی ما علمته الاغلف) و گفته اند (الاغلف) بدل (ما عملت) است. یعنی تو آنی که من میدانم دلت در غلافست و این ضعیف است، و شاید (ما) بر این مدت باشد. یعنی چندانکه من تو را دانسته ام چنین بوده. و (اغلف) آنچه غلافی بر آن پوشیده است (و فلان مقارب العقل بکسر الراء ای قلیله و ناقصه) و به درستی تو به خدا قسم آنچه من دانستم بر دلت غلاف فتنه و ضلالت پوشیده است، و عقلت کم و ناقص است و سزاوار آن است که گفته شود درباره تو این که بالا رفته بر نردبانی که تو را مشرف ساخته است بر جای بلند بدی که بر تست نه از برای تو یعنی تو را از آن ضرر است و هلاکت نه خیر و رفعت. زیرا که تو طلب کردی نه گمشده خود را و چرانیدی نه چراکننده خود را و طلب کردی امری را که نیستی تو از اهل آن، و نه درمعدن آن. و الغرض تو اهل خلافت و حکومت مسلمانان نیستی و نه اهل بیت تو شایسته به آن بوده اند این که میجوئی گم شده تو نیست، و این حیوان که تو می چرانی ملک تو نیست، مال خود بجو، و گاو خود بچران پس چه دور است قول تو از فعل تو زیرا که قول او که با مردم ظاهر میکرد طلب خون عثمان و اعانت مظلوم و رفع منکر و فساد از ارض و امثال این معانی بود و فعل او بر هر منکر و فسادی مشتمل بود. قریب خبر است و ما اشبهت مبتداء و ما مصدریه است و تنکیر اعمام و اخوال برای آن کرد که اقتضاء نکند کثرت ایشانرا چنانچه تعریف مقتضی است، زیرا که گفته اند که قول تو (لفلان له الاعمام و الاخوال) اقتضاء کند کثرت ایشانرا، و اگر گوئی (له اعمام) اقتضاء نکند کثرت را، بلکه باشد که بر یک و دو اطلاق رود مجازا بر وجه مبالغه، و معاویه را اعمام و اخوال بسیار نبود که معادات اسلام کرده باشند و یا نکرده باشند غیر عمه اش (حماله الحطب) و خالش (ولید به عتبه) بلی تواند (شیبه) عموی مادرش نیز اینجا مراد باشد و (قوله بوقع) متعلق است (بقوله: فصرعوا) و(لم تماشها) از (ماشی یماشی) یعنی با او همراهی کرد و همراه رفت. یعنی زود مانند شدی با عموها و خالوهای خود که واداشت ایشان را بدبختی و آرزوی باطل بر انکار (حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم پس افتادند کشته شدند در مواضع هلاک خود آنجا که میدانی (از بدر و حنین) و غیر آن دفع نکردند واقعه بزرگ را و منع نکردند حریمی را به مردی و جلدی بلکه کشته شدند برسیدن شمشیرهائی که خالی نبود از آنها کارزار. و همراهی ننمود با آنها سستی و نرمی و آسانی کار، و در بعضی نسخ به جای (و لم تماشها) (لم تماسها) به (سین مهمله مشدده) مذکور است از مس یعنی نرمی به آنها مساس ننمود. و بسیار گفتی و از حد بردی درباره کشندگان عثمان پس داخل شو در آنچه داخل شده اند در آن مردمان بعد از آن به محاکمه بخوان قوم را به سوی من تا بدارم من تو را و ایشان را بر کتاب خدا یعنی موافق کتاب خدا میان شما حکم کنم و اما آنچه تو میخواهی یعنی حکومت شام به بهانه خون عثمان این فریب دادن کودک است از شیر در اول باز گرفتن از شیر. این کلام را در مقام مثل گویند با کسی که خواهد کسی را فریب دهد و مشغول و غافل سازد.

لاهیجی

«و انک و الله ما علمت الاغلف القلب، المقارب العقل و الاولی ان یقال لک: انک رقیت سلما اطلعک مطلع سوء علیک لالک، لانک نشدت غیر ضالتک و رعیت غیر سائمتک و طلبت امرا لست من اهله و لا فی معدنه، فما ابعد قولک من فعلک.»

یعنی و به تحقیق که سوگند به خدا که آنچه من می دانم این است که باشی تو غلاف دارنده ی دل و پرده دارنده ی دل عقل، یعنی پرده ی نادانی بر دل توست. و باشی تو اندک دانش، سزاوار این است که گفته شود تو را که تو بالا رفته ای نردبان خلافتی را که مشرف گرداند تو را به جای ظاهر شدن بدحالی بر تو، نه اینکه باشد از برای نفع تو، از جهت اینکه تو طلب کرده ای غیر گم شده ی تو را و چرانیدی غیر چراکننده ی تو را و خواستی کار خلافت را که نیستی از اهل آن و سزاوار آن و نه در معدن آن، پس چه بسیار دور است گفتار تو از کردار تو. یعنی فسق و ظلم دور است با شغل خلافت.

«و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال حملتهم الشقاوه و تمنی الباطل علی الجحود بمحمد، صلی الله علیه و آله، فصرعوا مصارعهم حیث علمت لم یدفعوا عظیما و لم یمنعوا حریما، بوقع سیوف ما خلا منها الوغی و لم تماشها الهوینی.

و قد اکثرت فی قتله عثمان، فادخل فیما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی، احملک و ایاهم علی کتاب الله و اما تلک التی ترید فانها خدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال. والسلام.»

یعنی در نزدیک وقتی می گردی شبیه به عمها و خالهایی که بار کرد ایشان را شقاوت و از روی باطل بر انکار محمد، صلی الله علیه و آله، پس انداخته شدند در مکانهایی که کشته اوفتادند در آن، در جایی که تو می دانی که بدر و حنین باشد. دفع نکردند امر بزرگی را و منع نکردند حریمی که به آن سبب کشته شده باشند، بلکه از ضلالت و تمنای باطل کشته شدند، انداخته شدند به ضرب شمشیرها که خالی نبود از آنها جنگی و مرافقت و همراهی نکرد آنها را مقاتله ای آسانکی.

و بسیار سخن گفتی درباره ی کشندگان عثمان، پس داخل شو در بیعتی که داخل شدند در آن مردمان، پس به محاکمه بیار قوم را به سوی من تا اینکه بار کنم تو را و ایشان را بر حکم کتاب خدا. و اما خدعه ای را که تو اراده کرده ای که طلب قتله ی عثمان باشد، پس به تحقیق که مانند خدعه و فریب دادن طفل است در اول وقت بازداشتن از شیر. والسلام.

خوئی

(اغلف): ای خلقه و جبله مغشاه باغطیه فلا یفقه، (المقارب) بالکسر: الذی لیس بالتمام (الضاله): المفقوده، (السائمه): الانعام المجتمعه للرعی، (لم تماشها): صیغه جحد من ماشی یماشی ای لا یصاحبها الهوینا، و لا تماسها کما فی نسخه اخری.

المقارب: خبر ثان لان، قریب: عطف علی الاغلف، ما اشبهت: فعل التعجب.

و راستی که- تا من دانسته ام- تو مردی دل مرده و کم خرد بودی و بهتر است درباره ی تو گفت: بنردبانی برآمدی که ترا به بد پرتگاهی کشاند و بزیانت رساند و سودی نبری، زیرا کسی را مانی که جز گمشده خود را جوید و جز چراگاه خویش را بچراند، و بدنبال مقامی می گردی که سزاوار آن نیستی و از خاندان آن دوری. وه چه اندازه گفتار و کردار تو از هم بد

ورند، و تا دانسته ام تو با اعمام و اخوال خودمانی که بدبختی و آرزوهای بیهوده آنان را بانکار رسالت محمد (صلی الله علیه و آله) واداشت و تا آنجا با او ستیزه کردند که در قتلگاه خود بخاک و خون غلطیدند، همانجا که تو خود می دانی، نتوانستند از خود دفاعی عظیم نمایند و حریم وجود خود را از زخم شمشیرهائی که میدان نبرد از آنها برکنار نیست مصون دارند، آنجا که سستی و مسامحه در آن روا نیست. تو درباره ی کشندگان عثمان پر گفتی، بیا با مسلمانان هم آهنگ شو و آنچه را پذیرفتند بپذیر و سپس آنانرا در محضر من محاکمه کن تا تو را و آنها را بقانون کتاب خدا وادارم. و اما آنچه تو از دعوی خونخواهی عثمان می خواهی بدان ماند که بخدعه بخواهند کودکی را در نخست دوران شیربری از شیر بازگیرند و پستان مادر را در پیش او نازیبا و بد جلوه دهند، دورد بر هر که شایسته او است.

شوشتری

و اما قوله (علیه السلام) فی الکتاب (و انک و الله ما علمت الا غلف القلب. المقارب العقل) فجزء کتاب آخر منه (علیه السلام) رواه المدائنی، و کذلک قوله (علیه السلام) (و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال) الی آخره کما تراه فی شرح من الکتب. و الظاهر ان المصنف جمع بینهما و بین ما فی الکتاب لکونها فی موضوع واحد، و ان کان احتمال و قوفه علی روایه جامعه للجمیع ایضا غیر بعید. قول المصنف (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه جوابا) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط. فزاد (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (بعده (عن کتابه). (اما بعد فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه و الجماعه) الاصل فی ذکر معاویه کونهم علی الالفه و الجماعه حتی فرق هو بینهم، قول ابی جهل للنبی (صلی الله علیه و آله)، فانه کان یقول: ان قریشا کانوا بجمیع طوائفهم علی الالفه حتی فرق بینهم محمد. (ففرق بیننا و بینکم امس انا آمنا و کفرتم، و الیوم انا استقمنا و فتنتم) لما غالط معاویه. لما اراد ان یجعل نفسه فی عداده (علیه السلام) بان بنی هاشم و بنی امیه کلهم بنو عبد مناف، و لم یکن بینهم فرق الی ان کان الادهان منه فی امر عثمان کما عرفت من کتابه، و الاصل فی مغالطته قول عمر یوم الشوری لما اراد ان یسوی بین عثمان الذی کانت سوابقه ایام النبی (صلی الله علیه و آله) الدفاع عن بنی امیه اعداء الله، و امداء رسوله و دینه کما کانت لواحقه فی ایامه احداثه التی الجات المسلمین الی قتله، و بین امیرالمومنین (علیه السلام) الذی کان بمنزله نفس (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) النبی (صلی الله علیه و آله) بنص القرآن، و بمشاهده العیان- بکونهما من بنی عبد مناف و لا یلحقهما ابن عوف الذی من زهره- بین (ع) عن مغالطه معاویه بانه فرق بینهما ان الله تعالی بعث نبیه من بنی هاشم فاتبعه اهل بیته، و فی راسهم هو (علیه السلام) فامن به ساعه بعثه، و عاداه بنوامیه، و فی راسهم ابوه و هو. کما تبعهما بعد ذلک ذووه مع تصدیهم لعنوان خلافه النبی (صلی الله علیه و آله). و فی (الطبری): ان ابا بکر الهذلی قال للمنصور: ان الفرزدق حضر الولید بن یزید، و قد اصطلح مع ندمائه. فقال لابن عائشه: تغن بشعر ابن الزبعری فی احد: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل و قتلنا الضعف من ساداتهم و عدلنا میل بدرفا عتدل فقال: لا اغنی. فقال: غنه، و الا جدعت لهواتک، فغناه، فقال: احسنت و الله انه لعلی دین ابن الزبعری یوم قال هذا الشعر. و الاصل فی کلام الولید ابنه یزید یوم جی ء الیه براس سید شباب اهل الجنه ابی عبدالله (علیه السلام). فتمثل بابیات ابن الزبعری و زاد علیها: لعبت هاشم بالملک فلا خبرجاء و لا وحی نزل لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ماکان فعل و یقال لمعاویه: علی قولک، و قول فاروقکم الذی هیا لک ذاک المقام لا فرق بین النبی (صلی الله علیه و آله) و بین ابی سفیان لکون کل منهما من بنی عبد مناف بل کون ابی سفیان اشرف من النبی (صلی الله علیه و آله) لکونه اوقر فی صدور قریش. و اما قول معاویه فی نسبه الادهان الیه (علیه السلام) فی امر عثمان حتی قتل بمشهد منه، و لم یدفع عنه بید و لا لسان فلا ننکره، و یکفی ذلک عثمان خزیا، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و کونه شاهدا علی اباحه دمه. و کیف ینکر و قاتلوه کانوا خواصه (علیه السلام) و یجهرون بکونه کافرا و مباح الدم، و منه یظهر ان ما قالوا انه (علیه السلام) ارسل ابنه الحسن (ع) للدفاع عن عثمان، و انه (علیه السلام) لما سمع بقتله جاء، و سب ابنه و باقی الحاضرین لم لم یدافعوا عنه، بهتان و افتراء. و کیف و یقول معاویه فی کتابه (فلیتک اظهرت نصره حیث اسررت خشره) الی آخر ما مر، و یقول عمرو بن سعید فی قتل الحسین (ع) (یوم بیوم عثمان) و تمثل لما سمع الصرخه من بیوت بنی هاشم: ضجت نساء بنی زیاد ضجه کضجیح نسوتناغداه الا رنب و لیس کلام معاویه ذاک تنعلق به شبهه کما تتعلق بقوله له (علیه السلام) (و اکرهت اعیان المسلمین علی بیعنک) مع انثیال الناس علیه (علیه السلام) شوقا الی بیعته حتی شقواعطفیه لان فی بیعته (علیه السلام) کان مقام شبهه لمعاویه حیث ان طلحه و الزبیر، و ان بایعاه طوعا

الا انهما لم یکونا راضیین ببیعته قلبا، و لم یمکنهما اظهار ذلک لما رایا اقبال الناس علیه (علیه السلام) بتلک الکیفیه، و ادعیا بعد ذلک الاجبار بخلاف امر عثمان فلم یکن فیه موضع شبهه، و انه کان عنده (علیه السلام) مباح الدم، و الا لم یکن یداهن قاتلیه، کیف و لم یداهن قاتل هرمزان العجمی، و هو عبیدالله بن عمر فی خلافه عثمان، و امضاء عثمان لفعله، فهدد عبید الله حتی اضطر الی الخروج من المدینه، فکیف یداهن فی ایام خلافته قاتلی عثمان لو لم یکن قتله بحق. (و ما اسلم مسلمکم الا کرها، و بعد ان کان انف الالسلام کله لرسول الله (صلی الله علیه و آله) حربا) انف الاسلام: ای: اوله. قال الجوهری: و انف کل شی ء اوله، و (روضه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) انف) بالضم: ای: لم یرعها احد و (کاس انف) لم یشرب بها قبل ذلک، و الاستیناف الابتداء و کذلک الایتناف، و قلت کذا آنفا و سالفا و فی الاساس (و جاریه انف) لم تطمث و قال طریح الثقفی: ایام سلمی غریره انف کانها خوط بانه رود و کاس انف قال الحطیئه: و یحرم سرجارتهم علیهم و یاکل جارهم انف القصاع و هو ظرف متعلق ب: (حربا) بالراء خبر کان و اسمه ضمیر مسلمکم و معنی الکلام ما اسلم یا معاویه مسلمکم هو و ابوه، و اخوه و امه و ذووه الا کرها لا اختیارا و عن رضی، بفتح مکه، و الا بعد ان کان فی صدر الاسلام کله محاربا للنبی (صلی الله علیه و آله). و هکذا فهم الکلام ابن ابی الحدید فقال هنا: و کان ابوسفیان و اهله من بنی عبدشمس اشد الناس علی النبی (صلی الله علیه و آله) فی اول الهجره الی ان فتح مکه. و قرا (ثم) (انف الاسلام) بالرفع اسما لکان و قرا (حربا) بالراء (حزبا) بالزای، و اسقط العاطف من قوله (و بعد) فقال المعنی: (و مسلم اهل معاویه لم یسلم الا کرها بعد ان اشتد الاسلام و صار للرسول (صلی الله علیه و آله) حزب قوی من اشراف العرب، و استعار لفظ انف الاسلام لهم باعتبار کونهم اعزاء اهله). و هو کما تری بلا معنی، و انما یصح استعاره الانف للاشراف لا استعاره انف للاسلام. قال الحطیئه (قوم هم الانف، و الاذناب غیرهم) و انما (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) انف الاسلام اوله و صدره. و قال (علیه السلام) فی اسلام معاویه و ابیه و باقی بنی امیه فی کلام آخر (ما اسلموا و لکن استسلموا، و اسروا الکفر فلما و جدوا علیه اعوانا رجعوا الی عدوانهم منا). و کونهم کما قال (علیه السلام) من اسرارهم کفرهم و اظهارهم له فی موقع لا یخافون امر معلوم، فقد قال ابوسفیان یوم نال عثمان الخلافه بتدبیر عمر له فی مجلسه مخاطبا لعثمان، و باقی بنی امیه (تداولوا الامر و السلطنه بینکم تداول الکره فما من جنه و لا نار). و لما قال المغیره بن شعبه لمعاویه بانه نال مراده من نیل الخلافه فلیخفف من شدته علی الشیعه، و یترک سب امیر المومنین (ع). قال له معاویه انه یتاسف علی عدم قدرته علی محو اسم محمد. و مع ان ابابکر و عمر کانا یعرفان ذلک منهما مهدالهم الامر بتولیه یزید بن ابی سفیان اولا علی الشام ثم معاویه. ثم شید عمر لمعاویه و جمیع بنی امیه. خلافه النبوه بالتدبیر لخلافه عثمان فی کیفیه الشوری، و جعل ابن عوف حکما، فالافعال التی فعلها معاویه، و الاقوال التی قالها لامیر المومنین (ع) فی هذا الکتاب، و کتبه الاخری، و مقامات اخری کعمل جروه مع عتره نبیه (صلی الله علیه و آله) انما هی فی الحقیقه افعال عمر و اقواله و اعماله. (و ذکرت انی قتلت طلحه و الزبیر، و شردت بعائشه، و نزلت بین المصرین و ذلک امر غبت عنه فلا علیک، و لا العذر فیه الیک) قال ابن ابی الحدید اعرض (ع) (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) عنه بهذا الجواب هوانابه. و الجواب المفصل هو ان طلحه و الزبیر قتلا نفسیهما ببغیهما و نکثهما - الی ان قال- و لعلی (علیه السلام) ان یقلب الکلام علیه فیقول: اقتراه لو عاش اکان یرضی لحلیلنه ان توذی اخاه و وصیه؟ و ایضا اتراه لو عاش اکان یرضی لک یا ابن ابی سفیان ان تنازع علیا الخلافه و تفرق جماعه هذه الامه؟ و ایضا اتراه لو عاش کان یرضی لطلحه و الزبیر ان یبایعا ثم ینکثا لا لسبب بل قالا جئنا نطلب الدراهم فقد قیل لنا ان بالبصره اموالا کثیره. قلت: بل الاولی الاعراض عن جوابه کما فعل (ع)، فالمکابر لیس له جواب فکلام معاویه فی اهل الجمل و انه (علیه السلام) قتل طلحه و الزبیر نطیر قوله لما قیل له ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (ان عمارا تقتله الفئه الباغیه) (و قد قتلتموه فانتم الفئه الباغیه) انا ما قتلناه، بل علی قتله حیث جاء به الی حربنا. و لم قال ابن ابی الحدید ان له (علیه السلام) ان یقلب علی معاویه الکلام فهو امر کان واقعا فان الله قال لعائشه فی خطابه لازواج النبی (صلی الله علیه و آله) (و قرن فی بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیه الاولی) و النبی (صلی الله علیه و آله) قال لها (تنبحک کلاب الحواب) کما قال للزبیر (تقاتل علیا و انت له ظالم) و امیر المومنین (ع) و اصحابه قالوالهم ذلک. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لکن لعمر الله علی مبانی عقیده اخواننا من صحه خلافه الثلاثه. تکون اقوال معاویه کلها صحیحه. فصحه خلافه صدیقهم و فاروقهم تستلزم صحه خلافه ذی نوریهم، و صحه خلافه ذی نوریهم تستلزم وجوب الخروج علی امیر المومنین (ع) و قتاله و قتله. حیث انه رضی بقتل ذی نوریهم، و آوی قتلته، و دافع عنهم. قال ابن ابی الحدید و اما قول معاویه له (علیه السلام) (التویت علی ابی بکر و عمر) الخ- فان علیا (ع) لم یکن یجحد ذلک و لا ینکره، و لاریب انه کان یدعی الامر بعد و فاه النبی (صلی الله علیه و آله) لنفسه علی الجمله اما لنص کما تقوله الشیعه، او لامر آخر کما یقوله اصحابنا. قلت: اذا کان اصحابه یعتقدون انه (علیه السلام) یدعی الامر بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) لامر غیر النص (ص) ثم جمعوا بینه (علیه السلام) و بینهم فی اسم الامامه و الخلافه. فکان الواجب علیهم اما ان یتولوه (علیه السلام) و یتبراوا من الثلاثه کما فعلت الشیعه، و اما ان یتولوهم، و یتبراوا منه (علیه السلام) کما فعلت الامویه و العثمانیه، و لعمر الله ان الجمع بینه (علیه السلام)، و بینهم کالجمع بین الله تعالی و الاصنام. قال ابن ابی الحدید: و اما قول معاویه له (علیه السلام) (لانک الشامخ بانفه الذاهب بنفسه) فقد اسرف فی و صفه بما و صفه به و لاشک ان علیا (ع) کان عنده زهو لکن لا هکذا، و کان (ع) مع زهوه الطف الناس خلقا. قلت: العجب من هذا الرجل الذی یدعی المعرفه، ینسب الزهو- و هو الکبر- الیه (علیه السلام) و لا یفرق بین الکبر و العزه، و قد جعل الله تعالی العزه لکل مومن ذی حقیقه، و هو امیرهم بالحقیقه، و وصف غیره بذلک کوصف الاصنام بالالوهیه. قال تعالی فی رد المنافقین الذین یدعون العزه لانفسهم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (و لله العزه و لرسوله و للمومنین و لکن المنافقین لا یعلمون). و کان (ع) کما قال تعالی فی وصف المومنین (اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین) کان (ع) یترفع علی المنافقین مثل معاویه و امثاله، و یتواضع للمومنین، و مع تواضعه للمومنین کان الله تعالی اعطاه مهابه تقشعر منها الجلود. فلما طلب معاویه من ضرار بن ضمره احد شیعته و صفه له فاستعفاه و لم یعفه، قال له فی و صفه له (علیه السلام) فی جمله ما قال: (کان فینا کاحدنا یجیبنا اذا سالناه و ینبئنا اذا استنباناه، و نحن و الله مع تقریبه ایانا و قربه منا اشد ما یکون صاحب لصاحبه هیبه لا نبتدئه بالکلام لعطمته). و لما قال معاویه لقیس بن سعد بن عباده (کان ابوالحسن هشا بشاذا فکاهه) قال له قیس: (اراک تسرحسوا فی ارتغاء تعیبه بذلک اما و الله لقد کان مع تلک الفکاهه و الطلاقه اهیب من ذی لبدتین قد مسه الطوی، تلک میبه التقوی، لیس کما یهابک طغام اهل الشام). ثم لم عاب معاویه فی قوله له (علیه السلام): (لانک الشامخ بانفه الذاهب بنفسه) بانه اسرف، و الاصل فی کلام معاویه کلام فاروقهم. فقال لابن عباس: ان قومکم کرهوا ان یجتمع لکم النبوه و الخلافه فتذهبوا فی السماء شمخا و بذخا. و قال فاروقهم ایضا لابن عباس: (ان صاحبکم ان ولی هذا الامر (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اخشی عجبه بنفسه ان یذهب به، فلیتنی اراکم بعدی … ) و قد نقلهما ابن ابی الحدید نفسه فی موضع آخر. (و ذکرت انک زائری فی المهاجرین الانصار، و قد انقطعت الهجره یوم اسر اخوک) قال ابن ابی الحدید یعنی (ع) باخیه یزید بن ابی سفیان اسر یوم الفتح فی باب الحندمه، و کان خرج فی نفر من قریش یحاربون، و یمنعون من دخول مکه. فقتل منهم قوم، و اسر یزید، اسره خالد بن الولید فخلصه ابی ابوسفیان منه، و ادخله داره فامن لان النبی (صلی الله علیه و آله) قال یومئذ من دخل دار سفیان فهو آمن. قلت: قد عرفت ان (خلفاء ابن قتیبه) نقله (یوم اسر ابوک) و کذلک نقله (ثم) عن النهج و نسخته من النهج کانت بخط مصنفه، و قال فی تفسیره سمی (ع) اخذ العباس لابی سفیان الی النبی (صلی الله علیه و آله) غیر مختار و عرضه علی القتل اسرا. و نسب (ثم) لفظ (اسر اخوک) الی الروایه، و اراد به نقل ابن ابی الحدید و حملها علی اسر عمرو بن ابی سفیان یوم بدر و قال (و یکون المعنی حینئذ بان من شانه و شان اهله ان یوسروا و لا یسلموا، فکیف یدعون مع ذلک الهجره). قلت: ما ذکره اخیرا تکلف بارد، و الصحیح روایه (ابوک) بعد الاتفاق علیه فی (الخلفاء) و (النهج) علی ما عرفت، و نقل ابن ابی الحدید تحریف للتشابه الخطی بین لفظ (ابوک) و (اخوک). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و ایضا الانسب بتبکیت معاویه ان یقول (ع) له یوم اسر ابوک، و اراد (ع) بالاسر انه کان للنبی (صلی الله علیه و آله) اسر ابی سفیان، و ولدیه یزید و معاویه، و باقی قریش، و انما من علیهم فسماهم الطلقاء، بل لازم کونهم طلقاء استرقاقهم بعد اسرهم. ثم المن علیهم بالاطلاق. فکان النبی (صلی الله علیه و آله) فی تلک التسمیه اسرهم و استرقهم ثم من، علیهم و اطلقهم. و فی السیر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما بلغ یوم الفتح مر الظهران قال العباس: و اسوء صباح قریش، ان دخل النبی (صلی الله علیه و آله) مکه عنوه انه لهلاک قریش آخر الدهر. فاخذ بغله النبی (صلی الله علیه و آله) و رکبها لیلتمس رجلا یبعثه الی قریش یشیر علیهم ان یلقوا النبی (صلی الله علیه و آله) قبل ان یدخل مکه علیهم عنوه، فسمع صوت ابی سفیان- و کانت قریش بعثوه یتجعسس لهم الاخبار- فقال له العباس: و یحک! هذا النبی و هو مصبحکم فی عشره آلاف. فقال له: فهل لی من حیله. قال: نعم. ترکب عجز هذه البغله. فاذهب بک الی النبی (صلی الله علیه و آله) فانه ان ظفر بک دون ذلک لیقتلنک. اجاء به الی النبی (صلی الله علیه و آله) و قال له: قد اجرته. فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): فقد اجرناه. فلیبت عندک حتی تغدو به علینا اذا اصبحت. فغدا به علی النبی (صلی الله علیه و آله). فلما رآه النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: الم یان لک ان تعلم ان لا اله الا الله؟ قال: قد کان یقع فی نفسی ان لو کان مع الله اله آخر لاغنی قال: الم یان لک ان تعلم انی رسول الله؟ قال: اما هذه فوالله ان فی النفس منها لشیئابعد. فقال له العباس: و یحک قل: لا اله الا الله و محمد رسول الله قبل ان تقتل. فقاله. وفی السیر ایضا ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما دخل مکه کانت رایته مع سعد بن عباده. فنادی سعد یا ابا سفیان! الیوم یوم الملحمه. الیوم تسبی الحرمه الیوم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اذل الله قریشا، فنادی ابوسفیان: یا رسول الله امرت بقتل قومک. فقال عثمان. لانامن سعدا ان یکون له فی قریش صوله. فاخذ النبی (صلی الله علیه و آله) اللواء من سعد. و اعطاه امیر المومنین (ع) ثم قال العباس لابی سفیان: و یحک ادرک قومک من قبل ان یدخل علیهم النبی (صلی الله علیه و آله). فخرج حتی انتهی الی امراته هند بنت عتبه. فقالت: ما وراءک قال: هذا محمد فی عشره آلاف علیهم الحدید، و قد جعل لی من دخل داری فهو آمن، و من القی سلاحه فهو آمن فقالت: قبحک الله من رسول قوم، و جعلت تقول: و یحکم اقتلوه قبحه الله و افد قوم فیقول ابوسفیان: و یحکم لا تغرنکم هذه. فانی رایت ما لم تروا محمدا فی عشره آلاف اسلموا تسلموا. فامسکت هند براسه، و قالت: بئس طلیعه القوم علیکم یا اهل مکه علیکم الحمیت الدسم فاقتلوه. و من اراد تفصیل الواقعه ابسط یراجع السیر و انما سمی (ع) منهم اباه مع کون جمیعهم فی حکم الاسیر لکونه رئیسهم و الانسب بتبکیت معاویه. و ما اصلب وجه معاویه حیث سمی المنافقین و الطلقاء، و الفجره المهاجرین و الانصار، و سمی المهاجرین، و الانصار الذین کانوا معه (علیه السلام) الطغام. و لما خرج النعمان بن بشیر فی صفین الی قیس بن سعد بن عباده بامر معاویه لردع قیس عن ذکر مساوی معاویه. قال قیس له. فی ما قال: انظر یا نعمان هل تری مع معاویه الا طلیقا او اعرابیا او یمانیا مستدرجا بغرور. انظر این المهاجرون و الانصار و التابعون باحسان الذین رضی الله عنهم. ثم انظر هل تری مع معاویه غیرک و غیر صویحبک (ای مسلمه بن مخلد) و لسنما و الله ببدریین و لا احدیین، و لا لکما سابقه فی الاسلام، و لا آیه فی القرآن، و لعمری (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لئن شغبت علینا لقد شغب علینا ابوک (یعنی یوم السقیفه فی بیعه ابی بکر). هذا، و نظیر قوله (علیه السلام) هنا لمعاویه (و قد انقطعت الهجره یوم اسر ابوک) قول عدی بن حاتم لابن الزبیر لما قال له (متی فقئت عینک)- و کانت فقئت یوم الجمل- (یوم قتل ابوک و هربت عن خالتک، و انا للحق ناصر و انت له خاذل). (فان کان فیک عجل فاسترفه) من قولهم (فی رفاهه من العیش) ای فی سعه. (و ان تزرنی فکما قال اخو بنی اسد: مستقبلین ریاح الصیف تضربهم بحاصب بین اغوار و جلمود) قال ابن درید: ریح حاصب تقشر الحصی عن وجه الارض، و ارض جلمده ذات حجاره الغار المنخفض من الارض. و قال ابن ابی الحدید کنت اسمع قدیما ان هذا البیت من شعر بشر بن ابی حازم الاسدی و الان فقد تصفحت شعره فلم اجده، و لا وقفت بعد علی قائله. و قال ابن ابی الحدید ایضا: انه یمکن ان یکون جلمود عطفا علی حاصب و علی اغوار و الاول الیق. قلت: کونه عطفا علی حاصب لا یصح الا ان یکون معنی (بین اغوار) بین غور و غور. (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد) روی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) نصر بن مزاحم انه (علیه السلام) لما اراد الشخوص الی الشام تکلم اصحابه کل بکلام. فقام عبدالله بن بدیل الخزاعی، و قال له (علیه السلام): ان القوم لو کانوا یریدون الله او لله یعملون ما خلفونا، و اکن القوم انما یقاتلون فرارا من الاسوه، و حیا للاثره، و ضنا بسلطانهم، و کرها لفراق دنیاهم التی فی ایدیهم، و علی احن فی انفسهم، و عداوه یجدونها فی صدورهم. لوقائع اوقعتها یا امیرالمومنین بهم قدیمه قتلت فیها آباءهم و اخوانهم- ثم التفت الی الناس فقال- فکیف یبایع معاویه امیرالمومنین (علیه السلام) و قد قتل اخاه حنظله، و خاله الولید، وجده عتبه فی موقف واحد، و الله ما اظن ان یفعلوا، و لن یستقیموا لکم دون ان تقصد فیهم المران، و تقطع علی هامهم السیوف، و تنثر حواجبهم بعمد الحدید. و فی (سیره ابن هشام): بقرت هند عند کبد حمزه فلاکتها فلم تستطع ان تسیغها فلفظتها، ثم علت علی صخره مشرفه. فصرخت باعلی صوتها فقالت: نحن جزیناکم بیوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر ماکان عن عتبه لی من صبر و لا اخی و عمی و بکری شفیت نفسی و قضیت نذری شفیت وحشی غلیل صدری فاجابتها هند بنت اثاثه بن عباد بن المطلب: یابنت و قاع عظیم الکفر صبحک الله غداه الفجر ملهاشمیین الطوال الزهر بکل قطاع حسام یفری حمزه لیثی و علی صقری اذرام شیب و ابوک غدری فخضبامنه ضواحی النحر و نذرک السوء فشرنذر. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قولها (ملهاشمیین) ای: من الهاشمیین. هذا، و قال اشجع: تعض بانیاب المنایاسیوفه و تشرب من اخلاف کل ورید هذا و کما قال (علیه السلام) لمعاویه: سیف یوم بدر معه، قال عدی بن حاتم من اصحابه (علیه السلام) لمعاویه: سیوف یوم صفین التی حاربوه بها معهم. ففی (المروج): دخل عدی بن حاتم علی معاویه. فقال له معاویه: ما فعلت الطرفات - یعنی اولاده-؟ قال: قتلوا مع علی (علیه السلام)، قال: ما انصفک علی! قتل اولادک و بقی اولاده. فقال عدی: ما انصفت علیا (ع) اذ قتل و بقیت بعده. فقال معاویه: اما انه بقیت قطره من دم عثمان ما یمحوها الا دم شریف من اشراف الیمن. فقال عدی (و الله ان قلوبنا التی ابغضناک بها لفی صدورنا، و ان اسیافنا التی قاتلناک بها لعلی عواتقنا، و لئن ادنیت الینا من الغدر فترا، لندنین الیک من الشر شبرا، و ان حز الحلقوم، و حشرجه الحیزوم لاهون علینا من ان نسمع المساءه فی علی (علیه السلام) فسلم السیف یا معاویه لباعث السیف. فقال معاویه: هذه کلمات حکم فاکتبوها. و اقبل علی عدی محادثا له کانه ما خاطبه بشی. هذا، و مما قیل فی الجواب بالسیف قول ابی تمام: السیف اصدق انباء من الکتب فی حده الحدبین الجدواللعب (و انک و الله ما علمت) ای: الذی علمت. (الاغلف القلب) ای: اغشی قلبک غلافا فلا یفهم ایئا (المقارب العقل) هکذا فی النسخ، و لعل المقارب محرف المتقارب. ففی الاساس (تقاربت ابل فلان): ای: قلت. قال جندل: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) غرک ان تقاربت اباعری و ان رایت الدهر ذا دوائر او محرف المعازب ففی (الاساس): (و اعزب حلمه) کقولک (اضل بعیره و اعزب الله عقلک). و کیف کان فنظیر قوله (علیه السلام) هنا قوله (علیه السلام) فی کتاب الیه (یا ابن صخر اللعین! زعمت ان یزن الجبال حلمک، و یفصل بین اهل الشک علمک، و انت الجلف المنافق، الاغلف القلب القلیل العقل، الجبان الرذل). (و الاولی ان یقال، لک انک رقیت سلما اطلعک مطلع سوء علیک لا لک) مر عن (خلفاء ابن قتیبه) ان معاویه کتب الیه (علیه السلام): (و رقیت سلما اطلعک الله علیه مطلع سوء علیک لا لک) لانه کالمومعسبین له مصداق قوله تعالی: (انا عرضنا الامانه علی السماوات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا). و الخلافه عهد الله تعالی، و لا ینال عهده الظالمین، و انما یصلح لمن کان بمنزله النبی (صلی الله علیه و آله). (لانک نشدت غیر ضالتک، و رعیت غیر سائمتک، و طلبت امرا لست من اهله و لا فی معدنه) فی (صفین نصر بن مزاحم): لما خرج شمر بن ابرهه الحمیری فی ناس من قراء اهل الشام الی علی (علیه السلام) قال عمرو بن العاص لمعاویه: انک ترید ان تقاتل باهل الشام رجلا له من محمد صلی الله علیه و سلم قرابه قریبه، و رحم ماسه، و قدم فی الاسلام لا یعتد احد بمثله، و نجده فی الحرب لم تکن (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لاحد من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله)، و انه قد سار الیک باصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) المعدودین و فرسانهم و قرائهم و اشرافهم، و قدمائهم فی الاسلام، و لهم فی النفوس مهابه. فبادر باهل الشام مخاشن الوعر، و مضایق الغیض، و احملهم علی الجهد، و اتهم من باب الطمع قبل ان ترفههم، فیحدث عندهم طول المقام مللا. فیظهر فیهم کابه الخذلان، و مهما نسیت. فلا تنس انک علی باطل. (فما ابعد قولک) فی وصفک الحق. (من فعلک) الباطل و فی کتاب آخر له (علیه السلام) الی معاویه (و من العجب ان تصف یا معاویه الاحسان، و تخالف البرهان، و تنکث الوثائق التی هی لله عز و جل طلبه، و علی عباده حجه مع نبذ الاسلام، و تضییع الاحکام، و طمس الاعلام، و الجری فی الهوی، و التهوس فی الردی. (و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال، حملتهم الشقاوه، و تمنی الباطل، علی الجحود بمحمد (صلی الله علیه و آله). فصرعوا مصارعهم حیث علمت) و رواه (جمهره الرسائل) بلفط آخر هکذا: (اما بعد. فان ما اتیت به من ضلالک لیس ببعید الشبه مما اتی به اهلک و قومک، الذین حملهم الکفر و تمنی الاباطیل، علی حسد محمد (صلی الله علیه و آله) حتی صرعوامصارعهم حیث علمت … ) و یاتی تتمته. و فی کتاب آخر له (علیه السلام): (و اذکرک ما لست له ناسیا یوم قتلت اخاک حنظله و جررت برجله الی القلیب، و اسرت اخاک عمرا. فجعلت عنقه بین ساقیه رباطا، و طلبتک ففررت، و لک خصاص. فلولا انی لا اتبع فارا لجعلتک ثالثهما). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) هذا، و اغرب ابن میثم فی معنی قوله (علیه السلام): (من اعمام و اخوال حملتهم الشقاوه … ) فقال: من اهل الشقاوه من جهه عمومته حماله الحطب و من جهه خوولته الولید بن عتبه- قال: و انما نکر الاعمام و الاخوال لانه لم یکن له اعمام و اخوال کثیرون، و الجمع المنکر جاز ان یعبر به عن الواحد و الاثنین للمبالغه. قلت: ما ذکره من کون المراد بالاخوال الولید بن عتبه فقط، و بالعمومه حماله الحطب عجیب. هبه جعل الولید خالا صرع بقتله فی بدر، هل حماله الحطب ایضا حاربت النبی (صلی الله علیه و آله) فی موقف فصرعت بقتلها ها فی موضع؟ و انما مراده (علیه السلام) باخواله جده لامه عتبه، و عم امه شیبه مع خاله الولید فالعرب تسمی اقارب الام اخوالا. فقالوا بنو زهره اخوال النبی (صلی الله علیه و آله) لامه، و سمی شمر یوم الطف العباس و اخوته من امه بنی اخته، و انما سماهم کذلک لکونه من کلاب، و ام البنین من کلاب و لم یکن ابوهما بواحد. فابو شمر ذو الجوشن، و ابوام البنین حزام، و الثلاثه: الولید و ابوه و عمه کلهم قتلوا فی بدر. کما ان العرب یسمون اقارب الاب اعماما، و قد قتل (ع) یوم بدر من بنی ابی معاویه العاص بن سعید بن امیه، و کان عمر یقول: مررت به یوم بدر فرایته یبحث للقتال کما یبحث الثور بقرنه، و اذا شدقاه قد ازبد کالوزغ فلما رایت ذلک هبته و زغت عنه. فقال الی یا ابن الخطاب، و صمد له علی فتناوله فو الله ما رمت مکانی حتی قتله. و قتل (ع) من بنی ابیه، عقبه بن ابی معیط بن ابی عمرو بن امیه، و کان (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) من اسراء بدر فقتله صبرا. قال النبی (صلی الله علیه و آله) لما نزل النبی (صلی الله علیه و آله) من بدر علی سته امیال نظر الیه، و الی النضر. فقال النضر لعقبه: انا و انت مقتولان. قال عقبه: من بین قریش؟ قال: نعم لان محمدا نظر الینا نظره رایت فیها القتل، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لامیر المومنین (ع) علی بالنضر و عقبه- الی ان قال- قال النبی (صلی الله علیه و آله): قدم یاعلی عقبه، و اضرب عنقه. فقدمه فضرب عنقه. و قتل (ع) بعد احد من بنی امیه الذین هم اعمام معاویه، معاویه بن المغیره ابن ابی العاص بن امیه. قال البلاذری فی (فتوحه): و هو الذی جدع انف حمزه یوم احد و هو قتیل، فاخذ بقرب احد، فقتل بعد آنصراف قریش بثلاث. یقال: ان علیا (ع) قتله. قال: انهزم معاویه بن المغیره یوم احد فمضی علی وجهه. فبات قریبا من المدینه. فلما اصبح دخل المدینه. فاتی منزل عثمان فضرب بابه. فقالت ام کلثوم زوجته ابنه النبی (صلی الله علیه و آله): لیس هاهنا. فقال: ابعثی الیه. فارسلت الیه و هو عند النبی (صلی الله علیه و آله). فلما جاء قال له: اهلکتنی، و اهلکت نفسک، قال: جئتک لتجیرنی. فادخله عثمان داره، و صیره فی ناحیه منها ثم خرج الی النبی (صلی الله علیه و آله) لیاخذ له امانا. فسمع النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: ان معاویه فی المدینه، و قد اصبح بها فاطلبوه. فقال بعضهم: ما کان لیعدو منزل عثمان فاطلبوه فیه: فدخلوا منزله، فاشارت ام کلثوم الی الموضع الذی صیروه فیه، فاستخرجوه من تحت حماره لهم، فانطلقوا به الی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال عثمان حین رآه، و الذی بعثک بالحق ما جلت الا لاطلب له الامان فهبه له، فوهبه له و اجله ثلاثا، و اقسم لثن وجد بعدها یمشی فی ارض المدینه و ما حولها لیقتلنه، و خرج عثمان فجهزه و اشتری له بعیرا، ثم قال: ارتحل، و سار النبی (صلی الله علیه و آله) الی حمراء الاسد، و اقام معاویه الی الیوم الثالث لیعرف اخبار (الفصل الثامن- ای الامامه الخاصه) النبی (صلی الله علیه و آله) و یاتی بها قریش، فلما کان فی الیوم الرابع قال النبی (صلی الله علیه و آله) ان معاویه اصبح قریبا لم ینفذ. فاظلبوه، فاصابوه و قد اخطا الطریق فادرکوه. و کان اللذان اسرعا فی طلبه زید بن حارثه و عمار- الخ. و لو صح خبره الاخر فی قتل زید و عمار له لصدق ایضا انه (علیه السلام) قتله حیث ان من قتله النبی (صلی الله علیه و آله) و لو علی ید غیر امیرالمومنین (علیه السلام) قتله هو (علیه السلام) ایضا لکونهما بمنزله نفس واحده، و کذلک کان اعتقاد معاویه و باقی بنی امیه، و اما الثلاثه فکانوا بمراحل عن النبی (صلی الله علیه و آله) لا سیما الاخیر، فقد عرفت دفاعه عن هذا الرجل، جدع انف عم النبی و مثل به بعد قتله، ثم بعد اخذ عثمان له الامان من النبی (صلی الله علیه و آله) بالکره بقی- استظهارا بعثمان- یتجسس علی النبی (صلی الله علیه و آله) و روی الکلینی فی (نوادر جنائز کافیه): ان عثمان آوی المغیره- و کان ممن هدر النبی (صلی الله علیه و آله) دمه- فقال لابنه النبی (صلی الله علیه و آله): لا تخبری اباک بمکانه. فقالت: ما کنت لاکتم علی النبی (صلی الله علیه و آله) عدوه، فجعله عثمان بین مشجب له، و لحفه بقطیفه فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) الوحی بمکانه. فبعث الیه علیا (ع)، و قال: اشتمل علی سیفک و ائت بیت ابنه عمک. فان ظفرت بالمغیره فاقتله. فاتی البیت. فجال فیه. فلم یظفر به. فرجع الی النبی (صلی الله علیه و آله). فقال لم اره.

فقال: اتانی الوحی انه فی المشجب، و دخل عثمان بعد خروج علی (علیه السلام) فاخذ بید المغیره فاتی به النبی (صلی الله علیه و آله). فلما رآه اکب و لم یلتفت الیه، و کان حییا کریما. فقال عثمان: هذا المغیره، و الذی بعثک بالحق آمنته. قال ابوعبدالله (علیه السلام) کذب و الذی بعثه بالحق ما آمنه و کان یاتیه عن یمینه و عن یساره. فلما کان فی الرابعه رفع النبی (صلی الله علیه و آله) راسه الیه. فقال: قد جعلت لک ثلاثا. فان قدرت علیه بعد ثالثه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قتلته. فلما ادبر قال النبی (صلی الله علیه و آله) اللهم العن المغیره، و العن من یوویه، و العن من یحمله، و العن من یطعمه، و العن من یسقیه، و العن من یجهزه، و العن من یعطیه سقاءاو حذاء اورشاء او وعاء- و هو یعدهن بیمینه- فانطلق به عثمان. فاواه و اطعمه وسقاه، و حمله و جلزه حتی فعل جمیع ما لعن به النبی (صلی الله علیه و آله) من یفعله به. ثم اخرجه فی الیوم الرابع یسوقه. فلم یخرج من ابیات المدینه حتی اعطب الله به راحلته، و نقب حذاءه، و دمیت قدماه فاستعان بیدیه و رکبتیه، و اثقله جهازه، فاتی سمره فاستظل بها. فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) الوحی فاخبره بذلک. فدعا علیا (ع) فقال: خذ سیفک، و انطلق انت و عمار و ثالث لهم. فات المغیره تحت سمره کذا و کذا، فاتاه علی (علیه السلام) فقتله. فضرب عثمان بنت النبی (صلی الله علیه و آله)، و قال لها، انت اخبرت اباک بمکانه. الخبر. و منه یظهر ان عمارا و زیدا کانا معه (علیه السلام) لا کما قال البلاذری فی تلک الروایه من استقلالهما بالذهاب و قتله. (لم یدفعوا عظیما و لم یمنعوا حریما) رواه (جمهره الرسائل) و زاد بعده (و انا صاحبهم فی تلک المواطن الصالی بحربهم، و الفال لحدهم، و القاتل لرووسهم رووس الضلاله، و المتبع ان شاء الله خلفهم بسلفهم. فبئس الخلف خلف اتبع سلفا محله و محطه النار). و فی (صفین نصر بن مزاحم): ذکروا انه اجتمع عند معاویه عتبه بن ابی سفیان و الولید بن عقبه، و مروان بن الحکم، و عبدالله بن عامر، و ابن طلحه الطلحات. فقال عتبه: ان امرنا و امر علی لعجب، لیس منا الا موتور محاج. اما انا فقتل جدی، و اشترک فی دم عمومتی یوم بدر، و اما انت یا ولید فقتل اباک (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) یوم الجمل، و ایتم اخوتک، و اما انت یا مروان فکما قال الاول: و افلتهن علباء جریضا و لو ادرکنه صفرالوطاب قال معاویه: هذا الاقرار فاین الغیر؟ قال مروان: ای غیر ترید؟ قال: ارید ان یشجر بالرماح. فقال: و الله انک لهازل و لقد ثقلنا علیک. فقال الولید فی ذلک: یقول لنا معاویه بن حرب امافیکم لواترکمطلوب یشد علی ابی حسن علی باسمرلاتهجنه الکعوب فیهتک مجمع اللبات منه و نقع القوم مطردیثوب فقلت له: اتلعب یا ابن هند؟ کانک و سطنا رجل غریب اتامرنا بحیه بطن واد اذا نهشت فلیس لهاطبیب و ماضبع یدب ببظن واد اتیح له به اسد مهیب باضعف حیله منا اذاما لقیناه و ذامنا عجیب دعا للقاه فی الهیجاء لاق فاخطا نفمسه الاجل القریب سوی عمرو و قته خصیتاه نجا و لقلبه منها و جیب کان القوم لماعاینوه خلال النقع لیس لهم قلوب لعمرابی معاویه بن حرب و ماظنی بملحقه العیوب لقدناداه فی الهیجاء علی فاسمعه و لکن لایجیب فغضب عمرو بن العاص، و قال: ان کان الولید صادقا فلیلق علیا او لیقف حیث یسمع صوته، و قال عمرو: یذکرنی الولید دعا علی و بطن المرء یملاه الوعید متی یذکر مشاهده قریش یطر من خوفه القلب الشدید فاما فی اللقاء فاین منه معاویه بن حرب و الولید و عیرنی الولید لقاء لیث اذا ما زار هابته الاسود (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الی ان قال: و لو لا قیته شقت جیوب علیک و لطمت فیک الخدود (بوقع سیوف) قالوا: (بوقع) متعلق بقوله (فصرعوا). (ماخلا) قالوا: لیس (ماخلاهاهنا للاستثناء بل:

ما، للنفی و خلا، من خلا (منها الوغی) ای: الحرب قال الجوهری: قیل للحرب: و غی لما فیها من الصوت و الجلبه. (و لم تماشها) من المماشاه قال ابن میثم: و روی: (و لم تماسها). (الهوینی) من الهون، ای: السهوله ((مجلد 9، صفحه 402، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) و قد اکثرت فی قتله عثمان فادخل فی ما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله قال ابن ابی الحدید هی حجه صحیحه انه (علیه السلام) لم یسلم قتله عثمان الی معاویه لان الامام یجب ان یطاع، ثم یتحاکم الیه … ((مجلد 9، صفحه 403، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) قلت: انما قال (علیه السلام): (احملک و ایاهم علی کتاب الله) و لم یقل اذا دخلت فی طاعتی اسلم الیک قتله عثمان، و کیف و هو (علیه السلام) کان ماواهم و ملجاهم و کانوا خواصه (علیه السلام)، و معاویه ان لم یدخل فی طاعته فبنوا امیه الذین کانوا بالمدینه حضروا لطاعته، و طلبوا منه ذلک، فصرح (ع) بکون عثمان مهدور الدم و سقوط القصاص عن قاتلیه؟ فقال ابوجعفر الاسکافی: انه (علیه السلام) خطب فی اول خلافته بانه یقسم بینهم بالسویه، و اعلمهم بان یشهدوا لمال یقسمه فیهم. فبینا الناس فی المسجد بعد الصبح اذ طلع الزبیر و طلحه فجلسا ناحیه عن علی (علیه السلام)، ثم طلع مروان و سعید و عبدالله بن الزبیر فجلسوا الیهما، ثم جاء قوم من قریش فانضموا الیهم، فتحدثوانجیا ساعه، ثم قام الولید بن عقبه فجاء الی علی (علیه السلام) فقال: انک قد و ترتنا جمیعا، اما انا فقتلت ابی یوم بدر صبرا، و خذلت اخی یوم الدار بالامس. و اما سعید فقتلت اباه یوم بدر فی الحرب و کان ثور قریش. و اما مروان فسخفت اباه عند عثمان اذ ضمه الیه، و نحن اخوتک و نظراوک من بنی عبد مناف، و نحن نبایعک الیوم علی ان تضع عنا ما اصبناه من المال ایام عثمان، و ان تقتل قتلته، و انا ان خفناک ترکتنا فالتحقنا بالشام. فقال (علیه السلام): اما ما ذکرتم من و تری ایاکم فالحق و ترکم. و اما وضعی عنکم ما اصبتم فلیس لی ان اضع حق الله عنکم و لا عن غیرکم. و اما قتلی قتله عثمان فلو لزمنی قتلهم الیوم لقتلتهم امس … و قد نقله نفسه عند قوله (علیه السلام): (دعونی و التمسوا غیری). ((مجلد 9، صفحه 404، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) و روی قریبا منه الیعقوبی. (و اما تلک التی ترید فانها خدمه الصبی من اللبن فی اول الفصال) روی هذا الکلام (صفین نصر و خلفاء ابن قتییه و اخبار الدینوری)، جزء کتابه (علیه السلام) الی معاویه مع جریر البجلی کما ار فی. و لما کتب معاویه الی شرحبیل بن السمط الکندی باشاره عمرو بن العاص علیه بذلک لیجمع له کلمه اهل الشام- بان یوطن له ثقاته فیقولوا له: ان علیا قتل عثمان- و عزم شرحبیل علی المسیر الی معاویه بعث عیاض الیمانی- و کان ناسکا- الی شرحبیل بهذه الابیات: یا شرح یابن السمط انک بائع بود علی ما ترید من الامر و یاشرح ان الشام شامک ما بها سواک فدع قول المضلل من فهر فان ابن حرب ناصب لک خدعه تکون علینا مثل راغیه البکر هذا و مما یناسب کلامه (علیه السلام) قول الراجز: برح بالعینین خطاب الکثب یقول انی خاطب و قد کذب و انما یخطب عسا من حلب و المراد انه یجی ء باسم الخطبه، و مقصوده الطعمه، و الکثب: مل ء القدح لبنا. (و السلام لاهله) فی (المصریه) اخذا له من (ابن ابی الحدید) مع قوله: (فی اول الفصال)، حیث جعل الکل بین قوسین الا ان کلمه (لاهله) من متفردات ((مجلد 9، صفحه 405، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) (ابن ابی الحدید) و لیست فی (ابن میثم)، (کالخطیه)

مغنیه

(و انک و الله ما علمت الا غلف القلب الخ).. انا اعلم بانک من الذین و ان الله علی قلوبهم بما کسبوا من الحرام و الاثام (و الاولی ان یقال لک: انک الخ).. تجاوزت حدک، و عدوت طورک (و طلبت امرا لست من اهله الخ).. سیطرت علیک لذه الحکم و شهوه السلطان، و من اجلها تثیر الفتن، و تستهینه بدماء المسلمین و کل القیم!. و قد اعترف معاویه نفسه بذلک، و نطق به بکل جراه و صلافه. قال ابن ابی الحدید فی شرحه ص 6 من المجلد الرابع الطبعه القدیمه: روی ابوالحسن المدائنی ان معاویه بعد صلح الحسن خطب فی اهل الکوفه، و قال: ما قاتلتکم علی الصلاه و الزکاه و الحج، و انما قاتلتکم لا تامر علیکم و علی رقابکم. هذا هو معاویه، و هذه هی حقیقته!.. قتل و سفک دماء و تخریب و تدمیر، و سخریه من الصلاه و الزکاه لا لشی ء الا للسیطره و التحکم بالرقاب!.. و من هنا شبهه الامام بعمته ام جمیل حماله الخطب، و خاله الولید و غیرهما من ارحامه اعداء الله و رسوله.. و مع هذا یطلب خلافه الرسول (صلی الله علیه و آله) باسم الله و رسوله.. و ای عجبالسنا نحن فی عصر النور و الفضاء، و الدماء تجری فی فلسطین و فیتنام انهرا باسم العدل و السلام!. (و قد اکثرت فی قتله عثمان الخ).. تقدم الکلام عن ذلک مفصلا اکثر من مره، و آخرها فی الرساله 57 فقره الامام و القصاص من قتله عثمان و نقلنا کلام الامام من هنا الی هناک و شرحناه بوضوح.

عبده

و الله ما علمت: ما خبر ان ای انت الذی اعرفه و الاغلف خبر بعد خبر و اغلف القلب الذی لا یدرک کان قلبه فی غلاف لا تنفذ الیه المعالی و مقارب العقل ناقصه ضعیفه کانه یکاد ان یکون عاقلا و لیس به … نشدت غیر ضالتک: الضاله ما فقدته من مال و نحوه و نشد الضاله طلبها لیردها مثل یضرب لطالب غیر حقه و السائمه الماشیه من الحیوان … و قریب ما اشبهت: ما و ما بعدها فی معنی المصدر ای شبهک قریب من اعمامک و اخوالک و صرعوا مصارعهم سقطوا قتلی فی مطارحهم حیث تعلم ای فی بدر و حنین و غیرهما من المواطن … خلا منها الوغی: الوغی الحرب ای لم تزل تلک السیوف تلمع فی الحروب ما خلت منها و لم تصحبها الهوینی ای لم ترافقها المساهله … فیما دخل فیه الناس: و هو البیعه … و اما تلک التی ترید: من ابقائک والیا فی الشام و تسلیمک قتله عثمان و الخدعه مثلثه الخاء ما تصرف به الصبی عن اللبن و طلبه اول فطامه و ما تصرف به عدوک عن قصدک به فی الحروب و نحوها

علامه جعفری

فیض الاسلام

و به خدا سوگند تو آنچنانکه من دانستم دلت در غلاف )فتنه و گمراهی است که پند و اندرز به آن سودی نبخشد( و خردت سست و کم است )که به راه حق قدم می نهی( و سزاوار آن است که درباره تو گفته شود بر نردبانی بالا رفته ای که به تو نشان داده جای بلند بدی را که به زیان تو است نه به سودت، زیرا طلب نمودی چیزی را که گمشده تو نیست، و چرانیدی چراکننده ای را که مال تو نمی باشد، و خواستی امری را که شایسته آن نیستی و از معدن آن دوری، پس چه دور است گفتار تو از کردارت!! (زیرا می گوئی من درصدد خونخواهی عثمانم و می خواهم یاری مظلوم و ستمکشیده نموده از فساد و ناشایسته جلوگیری نمایم، ولی کردارت ستم و تباهکاری و یاغی شدن بر امام زمان خود می باشد) و زود به عموها و دائیها (خویشانت) مانند شدی که ایشان را بدبختی و آرزوی نادرست به انکار محمد صلی الله علیه و آله واداشت، پس آنها را در هلاکگاه خود آنجا که می دانی (در جنگ بدر و حنین و غیر آنها) انداختند (کشتند) پیشامد بزرگی را جلو نگرفتند، و از آنچه که حمایت و کمک به آن لازم است منع ننمودند در برابر شمشیرهائی که کارزار از آنها خالی و سستی با آنها نبود. و درباره کشندگان عثمان پر گفتی پس داخل شو در آنچه را که مردم در آن داخل شدند (تو نیز مانند دیگران اطاعت و فرمانبری نما) بعد از آن با آنان پیش من محاکمه کن تا تو و ایشان را بر کتاب خدای تعالی دارم (طبق قرآن کریم بین شما حکم نمایم، برای دو کس که با هم نزاع دارند ناچار حاکمی لازم است، و حاکم به حق امام علیه السلام بود، پس معاویه را نمی رسید که گروهی از مهاجرین و انصار را از حضرت بطلبد و به قتل رساند، بلکه واجب بود زیر بار اطاعت و فرمانبری رود تا با آنان پیش امام محاکمه نمایند آنگاه یا بر سود او تمام می شد یا بر زیانش، ولی منظور معاویه محاکمه و خونخواهی عثمان نبود( و اما آنکه می خواهی فریب دهی )که به نام خونخواهی عثمان حکومت شام را به تو واگزارم( فریب دادن به کودک است برای )نیاشامیدن( شیر هنگام باز گرفتن او از شیر، و درود بر شایسته آن.

زمانی

سید محمد شیرازی

(و انک- و الله- ما علمت) ای الشخص الذی عرفته منذ السابق و (ما) موصوله (الاغلف القلب) ای الذی قلبه فی غلاف فلا یعرف الحق (المقارب العقل) ای الناقص العقل فلیس فی عقله سعه یری البعید و یدرک الحق (و الاولی ان یقال لک) و فی شانک (انک رقیب سلما اطلعک مطلع سوء علیک لالک) و السلم طماحه الی الخلافه، و مطلع لسوء الذی علیه شقائه فی الدنیا و لعن الاجیال له، و فی الاخره بالعذاب و النار. (لانک نشدت غیر ضالتک) الضاله ما فقده الانسان من مال و نحوه، الضاله الفحص عنها و طلبها، و هذا مثل یضرب لمن طلب غیر حقه (و رعیت غیر سائمتک) السائمه الماشیه من الحیوان، و رعیها عباره عن اطلاقها فی المرعی، و من رعی غیر سائمه کان ظالما للناس باخذ بهائمهم. (و طلبت امرا) هو الولایه و الخلافه (لست من اهله و لا فی معدنه) لانک ظالم طاغ، و مثله لا یصلح لاماره المسلمین (فما ابعد قولک من فعلک) فقولک اظهار ان الحق معک، و فعلک الغدر و الختل و الخروج عن الطاعه (و قریب ما اشبهت) (ما) مصدریه، ای قریب شباهتک (من اعمام و اخوال) ای اقربائک الکفار الذین حاربوا الرسول فی مختلف المناطق، و انت هکذا ترفض حکم الرسول (صلی الله علیه و آله) فی وصیه. (حملتهم الشقاوه) ای کونهم اشقیاء النفوس (و تمنی الباطل) بان یمحقوا الاسلام (علی الجحود) ای الانکار (ب) رساله (محمد (صلی الله علیه و آله) فصرعوا) ای قتلوا و وقعوا فی (مصارعهم) ای المحلات التی وقعوا فیها صرعی، کبدر واحد و غیرهما (حیث علمت) اماکن صرعهم (لم یدفعوا) عن انفسهم (عظیما) و هو الموت (و لم یمنعوا حریما) ای حریمهم عن الذل، و کان صرعتهم (بوقع سیوف) وقعت علیهم (ما خلا منها الوغی) الوغی: الحرب، ای لم تخل الحروب من تلک السیوف بل انها باقیه الی هذا الیوم. (و لم تماشها) ای تلک السیوف (الهوینی) ای لم ترافق تلک السیوف المساهله، و الهون، بل انما شدیده علی اعداء الله (و قد اکثرت) یا معاویه من الکلام (فی قتله عثمان) مطالبا منی دمه، لیتسنی لک بهذه الخدیعه نقض البیعه العامه، و الخروج عن الطاعه و قتله جمع قاتل (فادخل فیما دخل فیه الناس) ای طاعتی و بیعتی (ثم حاکم القوم) الذین قتلوا عثمان (الی احملک و ایاهم علی کتاب الله تعالی) و ابین ان الحق لمن و علی من. (و اما تلک التی ترید) من اماره الشام، و جعلت کل ذلک عذرا و وسیله الیها (فانها خدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال) فان الصبی یخدع فیما یفصل عن لبن امه، فان ارادته للشام مثل خدعه الصبی، فی کون کلیهما ضعیف لا ینتج ظاهر للناس، او المراد ان جعلک قتل عثمان وسیله خدعه، مثل خدعه الصبی مما لا یخفی علی احد (و السلام لاهله) ای لمن یستحق السلام، لا مثل معاویه الذی یستحق الحرب.

موسوی

(و انک و الله ما علمت الاغلف القلب المقارب العقل) الذی اعلمه منک انک محجوب القلب لا تعقل شیئا ضعیف العقل لا یحسن التفکیر او یجیده یرمیه بقله الضمیر و العقل … (و الاولی ان یقال لک: انک رقیت سلما اطلعک مطلع سوء علیک لا لک لانک نشدت غیر ضالتک و رعیت غیر سائمتک و طلبت امرا لست من اهله و لا فی معدنه فما ابعد قولک من فعلک) الاجدر ان یقال لک و انت به حقیق انک صعدت سلما فاوصلک الی السوء فدارت الدائره علیک و ضدک و لیس لک و لا لصالحک و ذلک لانک طلبت الخلافه و هی لیس لک بل هی محرمه علی الطلقاء و ابناء الطلقاء. و کذلک انت تتعب نفسک لغیرک و تتعدی علی الخلافه التی هی لی و تریدها انت لنفسک ظلما و کذلک طلبت الخلافه و انت طلیق ابن طلیق و کذلک انت صعلوک من صعالیک العرب و لست من علیاء المسلمین و اهل السبق و القدم الثابته فی هذا الدین فما ابعد قولک عن فعلک فقولک یدور حول الطلب بثار عثمان و الاقتصاص من قتلته بینما فعلک و عملک و حرکتک من اجل الخلافه و الصول الیها و تولی الامر و رکوب رقاب المسلمین … (و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال حملتهم الشقاوه و تمنی الباطل علی الجحود بمحمد- صلی الله علیه و آله- فصرعوا مصارعهم حیث علمت لم یدفعوا عظیما و لم یمنعوا حریما بوقع سیوف ما خلا منها الوغی و لم تماشها الهوینی) انک تشبه اعمامک و اخوالک فانت منهم من لحمهم و دمهم و قد حملتهم التعاسه و الشقاوه و سوء التوفیق و ما کانوا یتمنونه من الباطل و یعملون من اجله فقادهم ذلک الی انکار رساله النبی و اعلان الحرب علیه حتی قتلوا فی اماکنهم المعهوده فی بدر و غیرها لم یدفعوا عن انفسهم قتلا و لا عن غیرهم ظلما و لم یحاموا عن عرض او امر محترم لانهم اخسا من ذلک و اذل فانهم لم یمنعوا ذلک بوقع سیوف ما خلا منها الوغی و لم تماشها الهوینی یعنی السیوف التی وقعت بهم نالتهم فی جمیع الحروب و کانت تمر علیهم سریعا کالبرق و تحصدهم لیس فیها بطی ء او تهاون … (و قد اکثرت فی قتله عثمان فادخل فیما دخل فیه الناس ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله تعالی و اما تلک التی ترید فانها خدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال و السلام لاهله) تمرد معاویه علی الحکم الشرعی و لم یکن له ما یدعم موقفه الا دم عثمان فرفع شعار المطالبه بدمه و تسلیم قتلته، طلب ذلک من الامام دون ان یعترف بخلافته و شرعیه حکمه فکان الامام یطلب منه اولا ان یدخل فیما دخل فیه الناس من اعطائه البیعه و الاعتراف بشرعیه حکمه ثم بعد ذلک یرفع الدعوی امام القضاء فیجری الحکم علی ما نص علیه کتاب الله و سنه رسوله و لکن معاویه لم یکن همه ما یرفعه من شعار و لا یرید تحقیق مضمونه و الوصول الیه و انما یرفعه من اجل ان یرفض بیعه علی و یتمرد علیه و یطلب اماره الشام، فالشعار من اجل حکم یطلبه و لیس من اجل الثار لعثمان و الانتصار له و قد شبه الامام فعله بخدعه الصبی عن اللبن فی اول الفصال: انه یطلب ان یسلمه الامام قتله عثمان فکانت هذه هی الذریعه التی یتخذها لاعلان التمرد و استمراریه الحرب فهی خدعه یقدمها امام الناس کواجهه و لکن فی الحقیقه یرید الخلافه و الاماره و لذا کان یطلب من الامام و لایه الشام و ان لا یکون له یبعه فی عنقه فیقول الامام: ان هذه خدعه یرید من خلالها رفض البیعه ثم یاخذ بالتمرد و التوسع شیئا فشیئا فهی تشبه فطام الطفل حیث یقرب الیه ما یرغب فیه لیعزف عن الثدی و ینفر منه و نبهه الامام الی ان هذه الخدعه لن تمر علیه فلیصرف نظره عنها …

دامغانی

مکارم شیرازی

وَ إِنَّکَ وَ اللّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ،الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ؛وَ الْأَوْلَی أَنْ یُقَالَ لَکَ:

إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَالَکَ،لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَیْرَ ضَالَّتِکَ، وَ رَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ،وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَا فِی مَعْدِنِهِ،فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!! وَ قَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَهُ، وَ تَمَنِّی الْبَاطِلِ،عَلَی الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلی اللّه علیه و آله و سلم فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَیْثُ عَلِمْتَ،لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً،وَ لَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً،بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَی،وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَیْنَی وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ،فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ،ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ،أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَی کِتَابِ اللّهِ تَعَالَی؛وَ أَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَهُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ، وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه

به خدا سوگند می دانم تو مردی پوشیده دل و ناقص العقل هستی و سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و به زیان توست نه به سود،تو زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستی و گوسفندان دیگری را می چرانی و مقامی را می طلبی که نه سزاوار آن هستی و نه در معدن و کانون آن قرار داری.چقدر گفتار و کردارت از هم دور است! و چقدر تو با عموها و دایی های (بت پرستت) شباهت نزدیک داری همان ها که شقاوت و تمنای باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد صلی الله علیه و آله را انکار کنند و همان گونه که می دانی (با او ستیزه کرده اند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر

شمشیرهایی که میدان نبرد هرگز از آن خالی نبوده و سستی در آن راه نمی یافته نتوانستند در مقابل بلای بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند.تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتی بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب اللّه میان تو و آنها داوری کنم؛اما آنچه را تو می خواهی همچون خدعه و فریب دادن طفلی است که در آغاز از شیر باز گرفتن است.سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند.

شرح و تفسیر

امام علیه السلام در این بخش از نامه روی سخن را به معاویه کرده و او را زیر رگبار شدیدترین ملامت ها و سرزنش ها گرفته است.می فرماید:«به خدا سوگند می دانم تو مردی پوشیده دل و ناقص العقل هستی»؛ (وَ إِنَّکَ وَ اللّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ {1) .«الاغلف»به معنای چیزی است که در غلاف است و از ریشه«غلاف»گرفته شده است این واژه از صفات مشبهه است که مفرد و جمع در آن یکسان است }الْقَلْبِ،الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ) .

تعبیر به «الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ» به این معناست که قلب تو در غلاف قرار گرفته و چیزی به آن منتقل نمی شود و درک نمی کند.همان گونه که در قرآن مجید از زبان بعضی از کفار یهود آمده است که به عنوان استهزا می گفتند ««قُلُوبُنا غُلْفٌ» ؛ یعنی ما چیزی از سخنان تو سر در نمی آوریم». {2) .بقره،آیه 88 }

تعبیر به «الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ» اشاره به کم عقلی معاویه است،زیرا«مقارب»به معنای چیزی است که حد وسط میان خوب و بد و به بیان دیگر دارای کمبود باشد؛یعنی عقل تو کمبودی دارد و ناقص است که این گونه سخنان دور از منطق را بر زبان یا قلم جاری می سازی.

آن گاه می افزاید:«سزاوار است درباره تو گفته شود که از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و به زیان توست نه به سود تو،زیرا تو به دنبال غیر گمشده خود هستی و گوسفندان دیگری را می چرانی و مقامی را می طلبی که نه سزاوار آن هستی و نه در معدن و کانون آن قرار داری»؛ (وَ الْأَوْلَی أَنْ یُقَالَ لَکَ:إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَا لَکَ،لِأَنَّکَ نَشَدْتَ {1) .«نَشَدْتَ»از ریشه«نَشْد»بر وزن«نشر»به معنای یاد آوردن و نیز طلب کردن شیء گمشده است }غَیْرَ ضَالَّتِکَ {2) .«ضالَّه»به معنای گمشده است }،وَ رَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ {3) .«سائِمَه»به معنای چهارپایی است که در بیابان می چرد }،وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَا فِی مَعْدِنِهِ) .

می دانیم معاویه همان طور که خودش نیز صریحاً پس از شهادت امام و سلطه بر عراق گفت علاقه شدیدی به حکومت و مقام داشت و حاضر بود همه چیز را فدای آن کند و حتی خون های بی گناهان را برای رسیدن به این هدف نامشروع بریزد؛او با صراحت می گفت:«ما قاتَلْتُکُمْ عَلَی الصَّلاهِ وَ الزَّکاهِ وَ الْحَجِّ وَ إنّما قاتَلْتُکُمْ لأتَأَمَّرَ عَلَیْکُمْ عَلی رِقابِکُمْ؛من با شما پیکار نکردم که نماز بخوانید و زکات بدهید و حج به جا آورید من برای این پیکار کردم که بر شما حکومت کنم و بر گردن شما سوار شوم». {4) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 16،ص 14.این سخن معاویه را تنها ابن ابی الحدید نقل نکرده بلکه عده زیادی از مورخان و محدثان اهل سنّت در کتاب های خود آورده اند از جمله:ابن کثیر در البدایه والنهایه،ج 8،ص 140 و ابن عساکر در تاریخ دمشق،ج 59،ص 151 و ذهبی در سیر اعلام النبلاء،ج 3،ص 146 و جمعی دیگر }در حالی که هیچ گونه صلاحیت و شایستگی برای خلافت پیغمبر نداشت؛از این رو امام علیه السلام نخست با این دو تشبیه (غیر گمشده خود را می طلبی و گوسفندان دیگران را می چرانی) و سپس با تصریح به او گوشزد می فرماید که تو نه اهلیت برای این کار داری و نه در معدن نبوّت پرورش یافته ای.اشاره به اینکه حکومت پیامبر حکومتی ظاهری چون پادشاهان دنیا نیست،بلکه حکومتی روحانی و معنوی است که تنها شایسته کسانی است که در

آن معدن پرورش یافته و علم و تقوای لازم را از آنجا کسب کرده اند.

آن گاه امام در ادامه این سخن خطاب به معاویه می فرماید:«چقدر گفتار و کردارت از هم دور است!»؛ (فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ!!) .

اشاره به اینکه تو از یک سو ادعای خونخواهی عثمان می کنی و از سوی دیگر بر امام و پیشوای خود که قاطبه مردم با او بیعت کرده اند به مبارزه برمی خیزی در حالی که مشروعیت ظاهری امام و پیشوای تو از مشروعیت ظاهری خلافت عثمان بسیار روشن تر است.معلوم نیست تو با خلیفه مسلمانان موافقی یا مخالف.

این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور از تضاد قول و فعل معاویه این است که از یک سو می خواهد حمایت از خلیفه (عثمان) کند و خود را جانشین او بداند و از سوی دیگر آشکارا اعمالی بر خلاف شرع انجام می دهد مانند پوشیدن لباس ابریشمی و نوشیدن شراب و ریختن خون بی گناهان.

سپس می فرماید:«چقدر تو با عموها و دایی های (بت پرستت) شباهت نزدیک داری همان ها که شقاوت و تمنای باطل وادارشان ساخت که (آیین) محمد صلی الله علیه و آله را انکار کنند و همان گونه که می دانی (با او ستیزه کرده اند تا) به خاک و خون غلطیدند و در برابر شمشیرهایی که میدان نبرد هرگز از آن خالی نبوده و سستی در آن راه نمی یافته است نتوانستند در مقابل بلای بزرگ از خود دفاع کنند و یا از حریم خود حمایت نمایند»؛ (وَ قَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ! حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَهُ،وَ تَمَنِّی الْبَاطِلِ،عَلَی الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ {1) .«مَصارِع»از ریشه«صَرْع»بر وزن«فرع»به معنای به زمین افکندن است و«مَصارِعْ»جمع«مَصْرَع»به محلی که شخصی بر زمین می افتد و یا به قتلگاه شهیدان گفته می شود }حَیْثُ عَلِمْتَ،لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً،وَ لَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً،بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَی {2) .«الوَغی»به معنای سر و صدایی است که از جنگجویان در میدان جنگ ظاهر می شود و به صدای گروه زنبوران نیز«وَغی»گفته می شود و گاه به صورت کنایه از جنگ یا میدان نبرد استعمال می گردد و در عبارت بالا همین معنا اراده شده است }،

وَ لَمْ تُمَاشِهَا {1) .«لَمْ تُماشِها»از ریشه«مماشاه»گرفته شده که به معنای با چیزی همراهی کردن است.و جمله«لَمْ تُماشِها الْهُوَیْنی»یعنی سستی با آن (شمشیرها) مماشات نمی کند و سازگار نیست }الْهُوَیْنَی {2) .«الْهُوَیْنی»همان گونه که در نامه قبل آمده به معنای چیز کوچک،ساده و آسان است }) .

منظور از«اعمام»؛(عموها و عمه ها) به گفته بعضی همسر ابولهب«ام جمیل» و منظور از«اخوال»؛(دایی ها)«ولید بن عتبه»است؛ولی با توجّه به اینکه«اعمام» غالباً جمع عمو است و اطلاق آن به عنوان تغلیب بر عمه ها کم است و«اخوال» نیز جمع است و بعید به نظر می رسد که بر یک نفر اطلاق شود به علاوه«ام جمیل»به قتل نرسید،از این رو بعضی از محققان گفته اند:منظور در اینجا عموها و دایی های پدر و مادر معاویه است،بلکه گاه به تمام نزدیکان پدر و مادر اعمام و اخوال می گویند که آنها متعدد بوده اند. {3) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 4،ص 268 }

در واقع امام می خواهد قداست خیالی معاویه را در هم بشکند و بر ادعای او در طرفداری از اسلام و خلفا خط بطلان کشد و به او نشان دهد که تو باقی مانده دشمنان قسم خورده اسلام هستی و گواهش اینکه بسیاری از خویشاندان پدری و مادری تو در صف دشمنان اسلام بودند و در میدان های جنگ به دست مسلمانان کشته شدند.

سپس امام علیه السلام در بخش آخر این نامه به پاسخ یکی دیگر از سخنان معاویه پرداخته می فرماید:«تو درباره قاتلان عثمان زیاد سخن گفتی بیا نخست همچون سایر مردم با من بیعت کن سپس درباره آنها (قاتلان عثمان) نزد من طرح شکایت نما تا من بر طبق کتاب اللّه میان تو و آنها داوری کنم»؛ (وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ،فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ،ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ،أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَی کِتَابِ اللّهِ تَعَالَی) .

این پاسخی منطقی و روشن است که امام در مقابل بهانه قتل عثمان به معاویه فرموده،زیرا اولاً مسأله قصاص باید در حضور حاکم شرع و بعد از طرح دعوا و اثبات آن باشد؛کسی که هنوز حکومت اسلامی را به رسمیت نشناخته چگونه می تواند چنین تقاضایی کند.

ثانیاً حاکم اسلامی نمی تواند پیش از محاکمه عادلانه قاتلان،کسی را به دست صاحبان خون بسپارد،بلکه باید قاتلان حقیقی دقیقا شناخته شوند سپس به قصاص اقدام گردد.

ثالثاً معاویه از صاحبان خون حساب نمی شود،بلکه این فرزندان مقتول هستند که در درجه اوّل باید خونخواهی کنند.

رابعاً از همه اینها گذشته قاتلان حقیقی که مورد قصاص واقع می شوند کسانی هستند که مباشر قتل بوده اند نه آنهایی که راه را برای قاتلان گشوده اند یا آنها را تشویق نموده اند و می دانیم مباشران قتل عثمان در همان روز در خانه عثمان کشته شدند {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 14،ص 38 }و کسان دیگری که به نحوی معاونت کردند و راه را برای قتل عثمان گشودند قصاص نمی شوند.

خامساً کسی که به اوضاع آن زمان آشنا بوده می دانسته که در آن شرایط قصاص قاتلان عثمان (به فرض که قاتلانی جز آنها که کشته شده اند داشته است) غیر ممکن بوده،زیرا طرفداران قتل عثمان-همان گونه که امام در خطبه 168 بیان فرموده-گروه عظیمی بودند که کسی نمی توانست با آنها مقابله کند و چنان که در ذیل نامه 58 از اخبار الطوال دینوری نقل کرده ایم گروهی در حدود ده هزار نفر در حضور امام در مسجد در حالی که همه مسلح بودند فریاد می زدند همه ما قاتلان عثمان هستیم {2) .اخبار الطوال،ص 162 و 163 }.

ولی معاویه می خواست با این بهانه از یک سو مردم شام را بر ضد علی علیه السلام

بشوراند و از سوی دیگری ادعا کند که جمعی از دوستان و اطرافیان امیرمؤمنان علی علیه السلام به نحوی راضی و دخیل در این قتل بوده اند و همه آنها باید کشته شوند در حالی که ادعای معاویه از نظر حقوق اسلامی و قوانین بشری از جهات مختلف مخدوش و بی اعتبار بود و به یقین خود او هم به این نکته توجّه داشت؛ ولی چون فکر می کرد بهانه خوبی به دست آورده پیوسته آن را تکرار می کرد.

به همین دلیل امام علیه السلام در آخرین جمله می فرماید:«اما آنچه را تو می خواهی همچون خدعه و فریب دادن طفلی است که در آغاز از شیر باز گرفتن است»؛ (وَ أَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ فَإِنَّهَا خُدْعَهُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ {1) .«فِصال»به معنای از شیر باز گرفتن از ریشه«فصل»به معنای جدایی است }) .

اشاره به اینکه ادعای تو در طلب قاتلان عثمان نیرنگی بی ارزش است که هر کس اندک فکری داشته باشد می داند که فریبی کودکانه و بی پایه و اساس است.

آن گاه با این جمله نامه را پایان می دهد:«سلام و درود بر آنها که لیاقت آن را دارند»؛ (وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ) .

کنایه از آن که تو با این اعمال و گفتار و رفتارت اهل این که سلام الهی شامل حالت شود نیستی.

نکته: آیا باز هم می گویید همه صحابه اهل بهشتند؟

در کتاب صفین نصر بن مزاحم که پیش از سیّد رضی می زیسته ذیل این نامه مطالب دیگری نیز آمده است که حاصلش این است: «وَ لَعَمْرِی لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِکَ دُونَ هَوَاکَ لَتَجِدَنِّی أَبْرَأَ قُرَیْشٍ مِنْ دَمِ عُثْمَانَ وَ اعْلَمْ أَنَّکَ مِنَ الطُّلَقَاءِ الَّذِینَ لَا تَحِلُّ لَهُمُ الْخِلَافَهُ وَ لَا تُعْرَضُ فِیهِمُ الشُّورَی وَ قَدْ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ وَ إِلَی مَنْ قِبَلَکَ جَرِیرَ بْنَ

عَبْدِ اللّهِ وَ هُوَ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ وَ الْهِجْرَهِ فَبَایِعْ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللّهِ؛ (ای معاویه) به جان خودم سوگند هر گاه به عقل خود بنگری و هوا و هوس را کنار بگذاری مرا پاک ترین فرد قریش از خون عثمان می یابی (که هیچ گونه دخالتی در آن نداشته ام) و بدان تو از طلقا (کفار آزادشده روز فتح مکه) هستی که خلافت برای آنها جایز نیست و شوری نیز شامل حال آنها نمی شود.من جریر بن عبداللّه را که مردی است اهل ایمان و از مهاجران است به سوی تو فرستادم و او نماینده من است که از تو بیعت بگیرد.با او بیعت کن و لا قوه الا باللّه».

هنگامی که معاویه این نامه را خواند،جریر بن عبداللّه برخاست،حمد و ثنای الهی را به جا آورد و خطاب به مردم گفت:جریان کار عثمان آنها را که حاضر و ناظر بودند خسته و ناتوان ساخته (که چرا و چه کسی او را به قتل رسانده است) پس چگونه کسانی که در آنجا حضور نداشته اند می خواهند در این رابطه قضاوت کنند؟ مردم با علی علیه السلام با رضایت کامل و بدون درگیری و اجبار بیعت کردند و طلحه و زبیر نیز در صف بیعت کنندگان بودند.سپس بی آنکه حادثه ای رخ داده باشد بیعت خود را شکستند.بدانید این دین تاب تحمل فتنه ها را ندارد و عرب در شرایطی هستند که طاقت شمشیر ندارند.دیروز در بصره آن حادثه خونین واقع شد مبادا مانند آن (دوباره) واقع شود.(بدانید) عامه مردم با علی علیه السلام بیعت کردند و ما اگر اختیار امورمان به دستمان باشد جز او را برای این کار انتخاب نخواهیم کرد و هر کس مخالفت کرده درخور سرزنش است،بنابراین ای معاویه تو هم راهی را که مردم پیموده اند بپیما.

سپس رو به معاویه کرد و به او گفت:می گویی عثمان تو را بر این مقام (حکومت شام) انتخاب کرده و معزول نساخته اگر این سخن درست باشد هر کسی مقامی را که در دست دارد برای خود حفظ می کند و حاکمان آینده اختیاری نخواهند داشت؛ولی بدان این مقام ها چنان است که هر کدام روی کار می آید

گذشته را نسخ می کند.

معاویه در پاسخ گفت:تو منتظر باش و من هم در انتظارم.

سپس در اینجا نقشه ای شیطانی طرح کرد و گفت:بروید مردم را از هر سو فرا خوانید.هنگامی که گروه عظیمی از مردم جمع شدند بر فراز منبر رفت و بعد از سخنان طولانی گفت:ای مردم شما می دانید من نماینده عمر بن خطاب و نماینده عثمان بن عفان در منطقه شما هستم و من هیچ مشکلی برای هیچ یک از شما فراهم نکرده ام من صاحب خون عثمانم.او مظلوم کشته شد و خداوند می گوید:کسی که مظلوم کشته شود ولیش حق دارد خونخواهی کند...و من دوست دارم شما آنچه در دل دارید درباره قتل عثمان بگویید.

شامیان (ناآگاه و بی خبر) همگی برخاستند و گفتند:ما هم طالب خون عثمانیم و در همانجا با معاویه برای خونخواهی عثمان بیعت کردند و به او اطمینان دادند که جان و مال خود را در این راه بدهند. {1) .بحارالانوار،ج 32،ص 368،روایت 341 به نقل از واقعه صفین،ص 29 }

به راستی شیطنت عجیبی است؛همه می دانند اولا:هنگامی که حاکم قبلی از دنیا رفت اختیار تمام زمامداران به دست حاکم بعد است و در هیچ نقطه ای از دنیا کسی به این منطق معاویه متوسل نمی شود که مثلاً وزیری بگوید:مرا دولت پیشین به وزارت انتخاب کرده و همچنان وزیرم و از جای خود تکان نمی خورم؛ همه بر او می خندند.

ثانیاً عثمان نزدیکانی داشت که ولی دم او بودند و نوبت به معاویه نمی رسید.

ثالثاً از همه جالب تر اینکه چون معاویه زمام حکومت را به دست گرفت به سراغ احدی از کسانی که در قتل عثمان شرکت داشتند نرفت و نشان داد که تمام آنها بهانه برای رسیدن به حکومت بود.

عجیب این است که با این همه رسوایی باز هم گروهی می گویند معاویه از صحابه بود و صحابه عادل،پاک و پاکیزه،بدون عیب و با تقوا هستند.

نامه65: افشای علل گمراهی معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلیه أیضا

(نامه دیگری به معاویه پس از جنگ نهروان در سال 38 هجری)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَقَد آنَ لَکَ أَن تَنتَفِعَ بِاللّمحِ البَاصِرِ مِن عِیَانِ الأُمُورِ فَقَد سَلَکتَ مَدَارِجَ أَسلَافِکَ بِادّعَائِکَ الأَبَاطِیلَ

ص: 455

وَ اقتِحَامِکَ غُرُورَ المَینِ وَ الأَکَاذِیبِ وَ بِانتِحَالِکَ مَا قَد عَلَا عَنکَ وَ ابتِزَازِکَ لِمَا قَدِ اختُزِنَ دُونَکَ فِرَاراً مِنَ الحَقّ وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلزَمُ لَکَ مِن لَحمِکَ وَ دَمِکَ مِمّا قَد وَعَاهُ سَمعُکَ وَ مُلِئَ بِهِ صَدرُکَ فَمَا ذَا بَعدَ الحَقّ إِلّا الضّلَالُ المُبِینُ وَ بَعدَ البَیَانِ إِلّا اللّبسُ فَاحذَرِ الشّبهَهَ وَ اشتِمَالَهَا عَلَی لُبسَتِهَا فَإِنّ الفِتنَهَ طَالَمَا أَغدَفَت جَلَابِیبَهَا وَ أَغشَتِ الأَبصَارَ ظُلمَتُهَا وَ قَد أتَاَنیِ کِتَابٌ مِنکَ ذُو أَفَانِینَ مِنَ القَولِ ضَعُفَت قُوَاهَا عَنِ السّلمِ وَ أَسَاطِیرَ لَم یَحُکهَا مِنکَ عِلمٌ وَ لَا حِلمٌ أَصبَحتَ مِنهَا کَالخَائِضِ فِی الدّهَاسِ وَ الخَابِطِ فِی الدّیمَاسِ وَ تَرَقّیتَ إِلَی مَرقَبَهٍ بَعِیدَهِ المَرَامِ نَازِحَهِ الأَعلَامِ تَقصُرُ دُونَهَا الأَنُوقُ وَ یُحَاذَی بِهَا العَیّوقُ وَ حَاشَ لِلّهِ أَن تلَیِ َ لِلمُسلِمِینَ بعَدیِ صَدراً أَو وِرداً أَو أجُریِ َ لَکَ عَلَی أَحَدٍ مِنهُم عَقداً أَو عَهداً فَمِنَ الآنَ فَتَدَارَک نَفسَکَ وَ انظُر لَهَا فَإِنّکَ إِن فَرّطتَ حَتّی یَنهَدَ إِلَیکَ عِبَادُ اللّهِ أُرتِجَت عَلَیکَ الأُمُورُ وَ مُنِعتَ أَمراً هُوَ مِنکَ الیَومَ مَقبُولٌ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! معاویه! وقت آن رسیده است که از حقائق آشکار پند گیری، تو با ادّعاهای باطل همان راه پدرانت را می پیمایی، خود را در دروغ و فریب افکندی، و خود را به

آنچه برتر از شأن تو است نسبت می دهی ، و به چیزی دست دراز می کنی که از تو باز داشته اند، و به تو نخواهد رسید. این همه را برای فرار کردن از حق، {بیعت با امیر المؤمنین علیه السّلام.} و انکار آنچه را که از گوشت و خون تو لازم تر است، انجام می دهی، حقایقی که گوش تو آنها را شنیده و از آنها آگاهی داری، آیا پس از روشن شدن راه حق، جز گمراهی آشکار چیز دیگری یافت خواهد شد؟ و آیا پس از بیان حق، جز اشتباه کاری وجود خواهد داشت؟ از شبهه و حق پوشی بپرهیز، فتنه ها دیر زمانی است که پرده های سیاه خود را گسترانده، و دیده هایی را کور کرده است .

پاسخ به ادّعاهای دروغین معاویه

نامه ای از تو به دست من رسید که در سخن پردازی از هر جهت آراسته، امّا از صلح و دوستی نشانه ای نداشت، و آکنده از افسانه هایی بود که هیچ نشانی از دانش و بردباری در آن به چشم نمی خورد . در نوشتن این نامه کسی را مانی که پای در گل فرو رفته، و در بیغوله ها سرگردان است، مقامی را می طلبی که از قدر و ارزش تو والاتر است، و هیچ عقابی را توان پرواز بر فراز آن نیست و چون ستاره دور دست «عیّوق» از تو دور است .

پناه بر خدا که پس از من ولایت مسلمانان را بر عهده گیری، و سود و زیان آن را بپذیری، یا برای تو با یکی از مسلمانان پیمانی یا قراردادی را امضا کنم .

از هم اکنون خود را دریاب، و چاره ای بیندیش، که اگر کوتاهی کنی، و برای در هم کوبیدنت بندگان خدا برخیزند،

درهای نجات بروی تو بسته خواهد شد، و آنچه را که امروز از تو می پذیرند فردا نخواهند پذیرفت، با درود .

شهیدی

اما بعد، وقت آن است تا از آنچه عیان است سود برگیری- و حقیقت روشن را بپذیری- تو راه گذشتگانت را گرفتی، با دعویهای باطل کردن، و مردمان را به فریب و دروغ به شبهت در افکندن، و رتبتی را که برتر از توست، خواهان بودن. و آنچه را برای دیگری اندوخته است ربودن به خاطر از حق گریختن. و آنچه را رعایت آن از گوشت و خون بر تو لازمتر است، انکار نمودن آنچه گوشت شنید و سینه ات از آن پر گردید، و پس از حق جز گمراهی آشکارا چیست؟ و از پس آنچه عیان است جز باطل آمیخته به حق نیست. از شبهت بپرهیز و از آمیختگی آن به حق و باطل- نیز-، که روزگارانی است فتنه پرده بر خود افکنده و تیرگیهای آن دیده ها را پوشانده. و از تو به من نامه ای رسید با اسلوبهایی درهم و عبارتهایی مبهم. آشتی را مجال ناگذاشته داستانهایی از روی بی دانشی و نا بخردی نگاشته. چون کسی شده ای که در خاکی نرم فرو شود و یا به تاریکی در زمینی بی نشانه راه رود. جایی را برای خود در نظر گرفته ای که رسیدن بدان دشوار است و نشانه هایش دور و ناپدیدار. عقاب رسیدن بدان نتواند و- در بلندی- همپایه عیّوق ماند. پناه بر خدا که پس از من تو ولایت مسلمانان را به عهده گیری و سود و زیان آنان را بپذیری، یا برای یکی از آنان با تو پیمانی برقرار سازم یا عهدی استوار. پس، از هم اکنون خود را بپای و پی چاره برآی که اگر تقصیر روا داری و تا آن گاه که بندگان خدا آماده جنگ با تو شوند- سر تسلیم پیش نیاری- درهای چاره به رویت بسته شود و آنچه را امروز از تو قبول کنند ناپذیرفته، و السّلام.

اردبیلی

اما بعد از حمد و صلوات پس بتحقیق که هنگام شد مر تو را که فایده گیری بنظر صایب و در دیدن امرهای عواقب پس بتحقیق که سلوک کردی در راههای پیشینیان خود بدعوی کردن تو چیزهای باطل را و داخل شدن تو بسختی در فریب دروغ و در چیزها که کذب محضست و بسبب خواندن تو بسوی نفس خود چیزی را که بغایت بلند است از تو و آن منصب خلافتست و و ربودن تو مر چیزی را که در خزانه نهاده شده است نزد تو از اموال مسلمانان جهه گریختن از حق و انکار کردن مر چیزی را که آن لازم است مر تو را از گوشت و خون تو از آنچه بتحقیق نگاه داشت آنرا گوش تو و پر کرده شد بآن سینه تو پس نیست بعد از حق بجز گمراهی و نه پس از روشن شدن حق مگر پوشیدگی پس بپرهیز از شبهه باطله و مشتمل شدن آن بر پوشندگان خود پس بدرستی که فتنه دراز کشید فرو گذاشتن پرده های خود را و پوشانیدن دیده ها را ظلمتهای آن و بتحقیق که آمد بمن نامه از تو که خداوند جنسهای گوناگونست از گفتار غیر مناسب بیکدیگر که ضعیفست قوتهای آن از منهج صلح و افسارهای ضایعه که حکایت نکرد آنرا از تو هیچ علمی و هیچ حلمی گردیده از آن سخنان پریشان همچون فرو رونده در مکان نرم چون ریگستان و مانند خبط کننده در چاه سخت تاریک و ترقی کرده بموضع بلند نگریستن که دور است از مطلوب دور است نشانه های آن از هدایت که قاصرند نزد آن رحمت بلند پرواز و برابر می شود بآن کوکب عیوق که در نهایت روشنی است اشارتست بعلو درجه خلافت و تیز نه مر خدای را که والی شوی مر مسلمانان را بعد از من در بازگشتن یا فرود آمدن یعنی منزّه است خدا اگر مثل توئی این درجه دهد یا جاری گردانم برای تو بر یکی از مسلمانان عقد بیعتی یا عهد نامه پس از این زمان پس دریاب نفس خود را و بنگر و نظر کن برای نفس خود پس بدرستی که تو اگر تقصیر کنی تا آنکه برخیزند بسوی تو بندگان خدا بسته شود بر تو کارها و منع کرده شوی از کاری که آن از تو امروز مقبولست که توبه است

آیتی

اما بعد، وقت آن رسیده که دیده بصیرت بگشایی و از آنچه عیان است، منتفع شوی. اما تو به همان راهی که گذشتگانت می رفتند، قدم نهادی و دعویهای باطل کردی. مشتی دروغ برساخته ای و در اذهان عوام انداخته ای. مقامی به خود بستی که از شاءن تو بس برتر است و چیزی را که برای دیگران اندوخته شده بود، بربودی. به جهت فرار از حق، بیعتی را که از گوشت و خونت بر تو لازمتر است، انکار کردی و آنچه را که هنوز گوش تو از آن پر و سینه ات از آن انباشته است، ناشنیده انگاشتی.

بعد از حق، جز گمراهی آشکار چه تواند بود و بعد از صراحت، جز آمیختن حق به باطل چه توان یافت. پس حذر کن از شبهت و از آمیختن آن به حق و باطل بپرهیز. که زمان درازی است که فتنه پرده های خود آویخته و ظلمت آن دیدگان را کور ساخته است.

نامه ای از تو به من رسید، سراسر سخن پردازی و مبهم و مغشوش، در آشتی جویی، سست و ناتوان. افسانه هایی که در بافتن آن نه دانشی به کار رفته و نه خردی. همانند کسی شده ای که بر روی ریگ روان راه می سپرد یا در بیابانی تاریک، بی آنکه راه را بشناسد، گام برمی دارد. می خواهی به جایی فرا روی که برای تو دست نایافتنی است و به راهی روی که نشانه هایش ناپیداست. عقابان بلند پرواز به اوج آن نتوانند رسید که در بلندی همبر عیوق است.

پناه می برم به خدا، که پس از من بست و گشاد کارهای مسلمانان را تو بر دست گیری. یا تو را منصبی دهم که با یکی از آنها عقدی توانی بست یا پیمانی توانی نهاد.

پس، هم اکنون، در پی چاره کار خویش باش که اگر تقصیر و کوتاهی کنی، بندگان خدا به سوی تو بسیج شوند و درهای چاره به رویت بسته گردد، و آنچه امروز از تو می پذیرند، دیگر نخواهند پذیرفت. والسلام.

انصاریان

اما بعد،زمان آن رسیده که با دیدی دقیق به مشاهده امور روشن برخیزی و از آن بهره مند گردی، تو با ادعاهای باطل به راه پیشینیانت رفتی،و خود را بی پروا در عرصه فریب و دروغها انداختی،آنچه را برتر از مرتبه توست به خود بستی ،و بیت المالی را که برای دیگران اندوخته شده ربودی،همه این برنامه هایت به خاطر فرار از حق،و انکار نمودن واقعیاتی است که از گوشت و خون برای تو لازمتر بود،همان واقعیاتی که گوشت شنیده،و سینه ات از آن پر شده،آیا بعد از حق جز گمراهی آشکار چیزی هست،و پس از بیان روشن غیر از اشتباه برنامه ای وجود دارد ؟از اشتباه و حق و باطل را به هم آمیختن دوری کن،که فتنه دیر زمانی است که پرده هایش را بر چهره افکنده، و تاریکیش دیده های بینا را نابینا ساخته .

از طرف تو نامه ای به من رسید با سخنانی بی تناسب،که از آشتی و صلح نشانه ای ندارد،و کلمات افسانه گونه ای که دانش و بردباری آن را بر نبافته است ،با این گفته های بی اساست به کسی مانی که در شنزار فرو رفته،یا به تاریکی در منطقه ای بی نشانه قدم بر می دارد،خود را به جای بلندی برده ای که رسیدن به آن سخت،و نشانه هایش دور است،عقاب بلند پرواز به آن نمی رسد، و هر که بر آن بالا رود با ستاره عیّوق برابری می کند .

پناه به خدا که تو پس از من حکومت مسلمین را برای دخالت در امورشان به دست گیری،یا برای یکی از آنان با تو قرار داد و پیمانی به اجرا گذارم !از هم اکنون خود را دریاب،و برای خویش چاره ای بیندیش،که اگر کوتاهی ورزی و بندگان خدا برای جنگ با تو برخیزند درها به رویت بسته شود،و آنچه امروز از تو پذیرفته است پس از آن پذیرفته نشود.و السلام .

شروح

راوندی

قوله علیه السلام آن لک ان تنتفع ای اتی لک وقت الانتفاع بنظرک فی امور تستبصر بها. و اللمح: الابصار بنظر خفیف، و الاسم اللمحه، و یقال: منه لمحه و المحه و یقال اریته لمحا باصرا ای نظرا بتحدیق شدید، و مخرجه مخرج لابن و تامر، ای ذو لبن و تمر، فمعنی باصر ای ذو بصر و هو من ابصرت الشی ء ای رایته، مثل موت مایت و هو من امت، ای اریته امرا شدیدا ببصره. و عین الشی ء نفسه و خیاره. فقوله آن لک ان تنتفع باللمح الباصر من عیون الامر قیل: عن الامر نفسه، فعلی هذا تقدیره: آن لک ان تنتفع من عیون الامور بلمحک الباصر. و الاحسن ان یکون العیون جمع العین التی هی حاسه الرویه، و یکون ههنا مجازا، و باللمح الباصر یکون للامور، کما یقال: لیله قائم و نهاره صائم، ای یصوم فی هذا و یقوم فی ذاک، کنایه علی العکس، و القلب اذا استخرج معناه علی ما قدمناه. و روی عیان الامور و هو احسن. و قوله فقد سلکت مدارج اسلافک ای شرعت و دخلت فی طرق آبائک الکفره بعد اظهار الاسلام باربعه اشیاء التی هی ادعائدک الاباطیل و اخواته فرارا من قبول الحق و انکارا لما هو ثابت مستقر فی قلبک مما سمعته من رسول الله صلی الله علیه و آله یوم غدیر خم بان هذاالامر لی و ذلک الزم لک من دمک و لحمک. و المدرجه: المذهب و المسلک، و الجمع مدارج. و سلف الرجل: آباوه المتقدمون و الجمع السلف. و الباطل، ضد الحق، و الجمع اباطیل علی غیر القیاس، کانهم جمعوا بطیلا. و قوله و اقحامک غرور المین ای و بادخالک النفس فی غرور الکذب و الا کذوبه: الکذب، و الجمع اکاذیب. و انما عطف الاکاذیب علی المین اعلاما بان معاویه یقحم فی الکذب الذی هو کفر و فی الاکاذیب التی هی فسوق. و قوله و من انتحالک ما قد علا عنک ای بادعائک لنفسک الامامه التی هی حقی و قد علا و عظم عنک، و یقال: انتحل فلان شعر غیره او حق غیره: اذا ادعاه لنفسه، و هذا الادعاء مخصوص کما ذکرنا، و اللادعاء الاول عام فی کل ما سوی الامامه، فلا تکرار علی هذا فی الکلام. و قوله و ابتزازک لما اختزن دونک ای و باستلابک لاجل نفسک مال الله الذی جعله الله مخزونا عنک، و یقال ابتززت الشی ء ای استلبته. و قوله فرارا من الحق مفعول له، ای للغرار و الجحود و هو الانکار. و یجوز ان یکونا مصدرین فی موضع الحال، و شبه ما سمعه معاویه من رسول الله صلی الله علیه و آله. و وعاه سمعه: ای حفظه اذنه، من نحو قوله من کنت مولاه فعلی مولاه فی اللزوم فی قلبه باللحم و الدم فی بدنه. و انما صح هذا التشبیه للزوم جمیع ذلک مع ثبوت العقل، و من جمله علوم العقل العشره ان لا ینسی العاقل امرا عظیما رآه مثله، علی ان المشبه به ابلغ من المشب فی کل موضع. و معنی قوله فماذا بعد الحق الا الضلال ای شی ء علی الاستفهام او علی النفی، ای ما شی ء بعد الحق الا الضلال. و اللبس بالفتح مصدر لبست علیه الامر، ای خلطت، من قوله تعالی و للبسنا علیهم ما یلبسون. و فی الامر لبسه بالضم: ای شبهه لیس بواضح، و اللبسه الفعله الواحده، و اللبسه الحاله من لبست الثوب. و اغدفت المراه قناعها: ای ارسلته علی وجهها، و اغدف اللیل: ارخی سدوله. و الجلابیب: الثیاب، ای الفتنه قدمت فانها ارسلت ثیابها بعد رسول الله صلی الله علیه و آله و جعل ظلمتها کل بصر اعشی. و روی اغشت الابصار ظلمتها ای جعلت الفتنه ظلمتها غشا الابصار، یقال غشیه غشیانا و اغشاه ایاه غیره. و الفن: النوع، و الجمع فنون، و الافانین: الاسالیب، و هی انواع الکلام و طرقه، و التفنین: التخلیط، و یقال: ثوب فیه تفنین اذا کان فیه طریق لیست من جنسه. و القوه: خلاف الضعف، و القوه: الطاقه من الحبل و جمعها قوی. و السلم: الصلح. و الاساطیر: الاباطیل، الواحده اسطوره بالضم، و اسطاره بالکسر، من سطر ای کتب. وحاک الثوب یحوکه: ای نسجه، و یستعار للکلام فی نظمه و نثره. و الدهاس و الدهس: المکان السهل اللین لا یبلغ ان یکون رملا و لیس هو بتراب و لا طین. و الخابط: الذی یضرب بالید علی الارض اذا مشی. و الدیماس: السرب و القبر، من دمست الشی ء ای دفنته و خباته و کتمته. و ترقی: ای صعد. و المرقبه: الموضع المشرف یرتفع علیه من یرصد. و المرام: المطلب. و النازجه: البعیده و الاعلام: الجبال. و الانوق: الرحمه، و هو طائر او کارها علی الاماکن الصعبه من رووس الجبال و ذکرها الکمیت فی شعره: و ذات اسمین و الالوان شتی و العیوق: نجم احمر مضی ء فی طرف المجره الایمن یتلو الثریا لا یتقدمه، و اصله عیووق وزنه فیعول. و یحاذی من حاذاه. ای صار بحذائه، علوا ای بازائه. و معنی حاش لله ای معاذ الله، اصله حاشی لله، و هو فعل علی فاعل، ماخوذ من الحشا و هو الناحیه، و فاعله ان تلی ای بعد تولیتی ایاک لخوف الله و مراقبه امر الله و نهیه. و قال الزجاج: معنی حاش لله برائه لله و حذف الالف للتخفیف. و کان معاویه یسال علیا علیه السلام ان یجعل الامره له بعده لیبایعه، فاجابه بقوله: حاش لله ان تلی للمسلمین بعدی صدرا او وردا. و الورد: الدخول، و الصدر: الخروج یعنی لاحل لک فی الاسلام و لا عقد، و اکد ذلک بقرینه اخری. و العهد: الامان و الیمین و الموثق و الذمه، و بالقاف کعقد النکاح و البیع و الاجاره و القنق و نحو ذلک. و قوله فتدارک نفسک ای الحق امر نفسک یعنی تدبر آخر امر نفسک و ان فاتها اوله، و استدرکت ما فات و تدارکته بمعنی. و فرطت: ای قصرت حتی ینهد الیک، ای ینهض نحوک. و ارتجت: اغلقت.

کیدری

قوله علیه السلام: فقد آن لک ان تنتفع باللمح الباصر. اللمح: النظر، و الباصر: ذو البصر ای حان لک ان تنظر بالنظر الصائب فی الامور الواضحه لینجلی لک الحق و تتخلص عن عمایه الغوایه. و المدراج: المذاهب. و باقحامک غرور المین. ای بادخالک الاکاذیب فی مظان الصدق و اظهارک الباطل فی صوره الحق، استتباعا للعوام و استظلالا للطغام. و بانتحالک ما قد علا عنک: ای و بادعائک، مقاما لست من اهله و لا تبلغ حضیض ذروته من الامامه و الخلافه. و ابتزازک لما اختزن دونک: ای و استیلائک لمال الله و اغتصابک حقوق اولیائه. فرارا من الحق: مفعول له او مصدر وضع موضع الحال. و جحودا لما هو الزم لک من لحمک و دمک. مما قد وعاه سمعک یعنی ما صدر من النصوص علی علی علیه السلام و اظهار مناقبه فی المقامات المشهوره، و هو نظیر قوله: و جحدوا بها و استقینتها انفسهم ظلما و عتوا. و اغدف اللیل: ای اسالیب و طرائق. و حاک الثوب: نسجه و یستعار لنظم الکلام. و الدهاس: المکان اللین السهل لا یبلغ ان یکون رملا و لیس هو بتراب و لا طین. و الدیماس: السرب، و جاء الحدیث فی وصف المسیح سبط الشعر کثیر خیلان الوجه کانه خرج من دیماس و الدیماس القبر ایضا من دمست الشی ء اذ دفنته، و الدیماس ایضا سجن کان للحجاج بن یوسف. الانوق: الرخمه و هو طائر او کارها علی الاماکن الصعبه من رووس الجبال. و العیوق: نجم احمر مضی ء فی طرف المجره الایمن تتلو الثریا لا یتقدمه. یحاذی: ای یقابل، و قولهم حاش لله: معناه برائه لله من السوء. فقوله حاش لله ان تلی للمسلمین بعدی صدرا او وردا. تحقیقه انی ابری ء الله و انزههه تنزیه من ان یامر او یرضی، یکون مثلک اماما و مقتدی للناس و متصرفا فی امورهم. و ان اجری لک علی احد منهم عقدا. یعنی انی لا انصب ولیا و نائبا و لا استخلف خلیفه الا بان ینبهنی الله تعالی علی استیهاله لذلک اما بخبر سابق من النبی بتضمین ذلک، او باماره نصب لی علی تمییزه، و انت بمعزل عن جمیع ما یستحق به الامامه و النیابه، فالله تعالی منزه عن ان یکون آمرا بنصبک اماما او راضیا بذلک. قد قال ابوعلی الفارسی فی قوله تعالی: حاش لله. ای جانب یوسف الفاحشه لاجل الله قال: و لا یجوز ان یکون حاش حرف جر، لان حروف الجر لا تدخل علی مثله، و لان حرف الجر لا یحذف، اذا لم یکن فیها تضعیف، فاذا هو فاعل من حاش یحاشی، ماخوذ من الحشا الذی هو الناحیه ای صار یوسف فی ناحیه مما قرن به لخوف الله و مراقبه امره. فعلی هذا تحقیق قول علی علیه السلام: حاش لله ان تلی بعدی ای جانب نفسی، و بعد ان تلی بعدی الخلافه و الاماره بامری، و من قبل الله ای لخوفه، ای لا استخلفک و لا اومرک لخوف الله تعالی. قال صاحب المنهاج: (فاعل حاش قوله ان تلی، ای بعد تولیتی ایاک) لخوف الله. ینهد الیک: ای ینهض نحوک، ارتجت: اغلقت.

ابن میثم

یکی دیگر از نامه های امام (علیه السلام) به معاویه: مدارج: راهها و روشها، جمع مدرجه اقحام: ورود در کاری به شتاب، بدون فکر و اندیشه انتحل الکلام: برای خود مدعی چیزی است که حق او نیست ابتزار: ربودن اغدفت المراه جلبابها: آن زن چادرش را روی سرش کشید تفنن: آمیختن، گوناگون ساختن اساطیر: سخنان بیهوده، جمع اسطوره به ضم همزه، و اسطاره، به کسر است دهاس: جای هموار نرم بی شن و سنگریزه دیماس: جایی که بسیار تاریک است، مانند سرداب و نظیر آن مرقبه: جای بلندی که ستاره شناس بدانجا بالا می رود انوق: عقاب عیوق: ستاره ی معروف تنهد: یورش برد ارتجت: بسته شود (اما بعد، وقت آن رسیده است که با تیزبینی و ژرف نگری، در امور بنگری (و برای آگاهی به حقایق) از آنها بهره بگیری. زیرا تو با ادعای باطلت، به راههایی که پیشینیان تو رفته بودند، و بی باکانه خود را در منجلاب دروغها انداختی، و چیزهایی را که بالاتر از حد تو بود، به دروغ به خود بستی، و چیزی را که نزد تو امانت سپرده بودند، در ربودی، از آن رو که منکر حق شوی و زیر بار چیزی که از گوشت و خونت برای تو مهمتر است نروی در حالی که فضای گوشت از آن آکنده و سینه ات از آن پر است، آیا اگر از حق و راستی بگذریم چیزی جز گمراهی آشکار هست؟ و آیا پس از روشن شدن حق چیزی جز اشتباهکاری و آمیختن حق به باطل وجود دارد؟ بنابراین از آمیختن حق و باطل برحذر باش، زیرا فساد، مدتی است که پرده های خود را آمیخته و تاریکی اش چشمها را کور کرده است. نامه ای از تو دریافت کردم، که مطالبش آشفته و گفتارش سست تر از آن بود که معنی صلح و سازش از آن برخیزد، در حالی که افسانه هایی در آن بود که از حد دانش و حوصله ی تو بیرون است و بافته و ساخته ی تو نیست، نسبت تو به این مطالب مانند کسی است که در زمین شنزار فرو رفته و خطاکاری که در جای تاریک مرتکب اشتباه شده! و خود را به جای بلندی برده ای که رسیدن به آن بسیار دور و نشانه های آن بر تو مستور است و عقاب بدانجا نرسد و ستاره ی عیوق هم با آن برابر نشود. پناه به خدا که بعد از من، تو زمام کارهای مسلمین را در دست بگیری، یا نسبت به کسی از آنان، عقدی یا عهدی را به تو واگذارم، بنابراین از هم اکنون خود را آماده ساز و دقت کن، که اگر کوتاهی کردی، پیش از آن که مردم به جانب تو یورش برند، درها به روی تو بسته خواهد شد و دیگر کاری که امروز از تو قابل قبول است، پذیرفته نخواهد بود. درود بر کسانی که شایستگی دارند.) این نامه نیز مانند نامه ی قبلی در پاسخ معاویه است. عبارت: اما بعد … الامور، از باب پندگیری و برحذر داشتن معاویه از ادعای چیزی که حق او نیست، هشدار به اوست. مقصود آن است که هنگام سود گرفتن تو از کارهای واضح و مشاهده ی آنها با چشمانت فرا رسیده است. کلمه ی اللمح استعاره از درک دقیق و سریع چیزهای مفید است. بعضی عیون الامور نقل کرده اند، یعنی واقعیت و حقیقت اموری که جای دقت و عبرت گرفتن است. صفت: باصر را برای مبالغه ی در دیدن آورده است، مانند قول عربها که می گویند: لیل الیل (شب بسیار تاریک). عبارت: فقد سلکت … اللبس، اشاره به دلیل نیازمندی معاویه به هشداری است که قبلا بیان شد، یعنی رفتن او به راهی که پیشینیانش رفته اند، با چهار نشانه ای که یاد شد، ادعاهای بیهوده اش، ادعای چیزی که حق او نبود، از قبیل خون عثمان، طلحه، زبیر و نظیر اینها، ورودش در منجلابهای دروغ، ورودش در غفلت از پیامد بدانها. اما دروغهای وی در ادعای خود روشن است، و چیزی که از حد او بالاتر است همان امر خلافت می باشد. و چیزی که نزد او به امانت گذارده بودند و او در ربود، عبارت از اموال و سرزمینهای مسلمانان بود که بر آنها مسلط شده بود، مقصود امام (علیه السلام) این است که از طرف خدا این امانت در نزد او بوده است. کلمات: فرارا و جحودا مصدرهایی هستند که جایگزین حال گردیده اند. چیزی که برای او از گوشت و خونش لازمتر بود، عبارت است از سخنانی که از پیامبر خدا (ص) شنیده و سینه اش در موارد مختلف از علم بدانها مملو بود، مانند سخنان پیامبر (ص) در غدیر خم و دیگر جاها که باید بدانها سر می نهاد، از گوشت و خونش مهمتر بودند، از آن رو که گوشت و خون همواره در تغییر و تبدیلند، اما ضرورت فرمان بردن از پیامبر (ص) امری است لازم که هیچگونه تغییر و دگرگونی در آن روا نیست، کلمه ی صدر (سینه) را به طور مجاز از باب اطلاق نام متعلق بر متعلق به در قلب به کار برده است و با اشاره به آیه ی مبارکه، بر این مطلب توجه داده است که آن حقی را که نسبت به من اطلاع داری، برای کسی که تجاوز به آن حق نماید، جز گمراهی و هلاکت چیزی نیست، زیرا حق، مرزی است که اگر کسی از آن تجاوز نماید به یکی از دو سوی افراط یا تفریط می افتد، و همچنین پس از آن که جریان کار من برای تو واضح شد، کار تو چیزی جز مغالطه کاری نیست. آنگاه معاویه را از اشتباهکاری که مشتمل بر آمیختن حق و باطل است برحذر داشته و مقصود از اشتباهکاری همان خونخواهی عثمان است، و کلمه ی: اللبسه (پرده پوشی) استعاره آورده شده، برای آنچه در داخل آن اشتباهکاری قرار گرفته است از باب شباهت آن به پیراهن و نظایر آن. و دلیل برحذر داشتن وی از این کار و توقف و تامل در برابر آن را، چنین بیان کرده است. فان الفتنه … ظلمتها، و این عبارت، خود صغرای قیاس مضمری است. کلمه ی جلابیب (روپوشها) را برای کارهای شبهه ناکی استعاره آورده است که چشمان اشتباهکاران را بر حق، نابینا می سازد، همانطوری که زن به هنگام آویختن چادر بر روی صورتش، چیزی را نمی بیند. و همچنین لفظ: الظلمه (تاریکی) را از نظر مشتبه شدن کارها در جایی که حق و باطل به هم آمیخته می شود، و راهی به سمت حق برده نمی شود، استعاره آورده است، هم چون تاریکی که کسی در آن راه به جایی نمی برد. کلمات اغداف و اعشاء را از باب ترشیح به کار برده است. و بعد امام (علیه السلام) شروع به بیان چگونگی نامه ی معاویه نموده و ابتدا آن را نکوهش کرده است. و چون محور نامه هم لفظ بوده است و هم معنی امام (علیه السلام) نخست به نکوهش از لفظ آن پرداخته است، به این ترتیب که آن از نوع الفاظ در هم ریخته یعنی الفاظ گوناگونی بود که قسمتی با قسمت دیگر ارتباط نداشت.

عبارت: (ضعفت قواها عن السلم) یعنی نامه جنبه ی قوتی نداشت که باعث صلح و سازش شود و به نکوهش معنای آن نیز بدین گونه اشاره کرده است که افسانه هایی سست بافته بود که از جهت علمی استوار نبود، زیرا مایه ی علمی نداشت، و از نظر حلم و بردباری نیز ضعیف بود از آن رو که، از خشونتی برخوردار بود که با حلم و بردباری و همچنین با هدف صلح، سازش ندارد. کلمه ی: الحوک استعاره برای روش سخن است. جمله: اصبحت منها صفت برای اساطیر است. وجه شباهت معاویه به خائض (فرو رفته)، و خابط (خطاکار)، گمراهی و راه نیافتن به طریق حق بوده است همانطوری که شخص فرو رفته در شنزار و مرتکب خطا در تاریکی چنین است. سرانجام امام (علیه السلام) شروع به پاسخ دادن کرده است، چه قصد معاویه در نامه ی خود آن بود که امام (علیه السلام) او را پس از خود به خلافت تعیین کند تا با امام بیعت کند، این بود که امام (علیه السلام) او را نخست به سبب چنین درخواستی که شایستگی اش را نداشت، سرزنش کرده با این عبارت: و ترقیت … العیوق. کلمه ی: المرقبه استعاره برای امر خلافت آورده شده است. با کلمه ی ترقی و چهار صفت پس از آن صنعت ترشیح به کار رفته زیرا که مرقبه … جای بلندی که ستاره شناس بدان جا بالا می رود باید دارای چنان اوصافی باشد. امام (علیه السلام) از میان پرندگان عقاب را برگزیده چون این پرنده است که آهنگ جاهای بلند از قبیل قله ی کوههای سرسخت را می کند و در آنجا آشیانه می سازد. و بعد با منزه داشتن خداوند پاک از این که معاویه، پس از امام، در کاری از امور مسلمین دخالت داشته، و یا درباره ی کسی عهدی و یا پیمانی را اجرا کند او را از خواسته ی خود منصرف کرده است. عقد مانند نکاح و معاملات و اجاره، و عهد، مانند بیعت، امان دادن به کسی، سوگند، و بر عهد گرفتن چیزی، یعنی هیچ کدام از اینها بر معاویه روا نیست. و پس از این که او را از خواسته ی خود ناامید کرده به وی دستور داد، تا خود را آماده ی نگرش درباره ی آن چیزی کند که به مصلحت اوست، یعنی همان فرمانبرداری و اطاعت از امام، و او را در صورت کوتاهی درباره ی مصلحت خود به پیامد تقصیرش یعنی حمله ی بندگان خدا بر او، و بسته شدن درها بر روی او، و پذیرفته نشدن بهانه ای که آن وقت پذیرفتنی بوده تهدید کرده است. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ آنَ لَکَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِیَانِ الْأُمُورِ [فَلَقَدْ]

فَقَدْ سَلَکْتَ مَدَارِجَ أَسْلاَفِکَ بِادِّعَائِکَ الْأَبَاطِیلَ وَ اقْتِحَامِکَ غُرُورَ الْمَیْنِ وَ الْأَکَاذِیبِ [مِنِ انْتِحَالِکَ]

وَ بِانْتِحَالِکَ مَا قَدْ عَلاَ عَنْکَ وَ ابْتِزَازِکَ لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ دُونَکَ فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ وَ جُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَکَ مِنْ لَحْمِکَ وَ دَمِکَ مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُکَ وَ مُلِئَ بِهِ صَدْرُکَ فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ وَ بَعْدَ الْبَیَانِ إِلاَّ اللَّبْسُ فَاحْذَرِ الشُّبْهَهَ وَ اشْتِمَالَهَا عَلَی لُبْسَتِهَا فَإِنَّ الْفِتْنَهَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلاَبِیبَهَا وَ*أَعْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا وَ قَدْ أَتَانِی کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِینَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ وَ أَسَاطِیرَ لَمْ یَحُکْهَا [عَنْکَ]

مِنْکَ عِلْمٌ وَ لاَ حِلْمٌ أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ فِی الدَّهَاسِ وَ الْخَابِطِ فِی الدِّیمَاسِ وَ تَرَقَّیْتَ إِلَی مَرْقَبَهٍ بَعِیدَهِ الْمَرَامِ نَازِحَهِ الْأَعْلاَمِ تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ وَ یُحَاذَی بِهَا الْعَیُّوقُ وَ حَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِیَ لِلْمُسْلِمِینَ [مِنْ]

بَعْدِی صَدْراً أَوْ وِرْداً أَوْ أُجْرِیَ لَکَ عَلَی أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ وَ انْظُرْ لَهَا فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّی یَنْهَدَ إِلَیْکَ عِبَادُ اللَّهِ أُرْتِجَتْ عَلَیْکَ الْأُمُورُ وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْیَوْمَ مَقْبُولٌ وَ السَّلاَمُ .

آن لک

و أنی لک بمعنی أی قرب و حان تقول آن لک أن تفعل کذا یئین أینا و قال أ لم یأن أن لی تجل عنی عمایتی و أقصر عن لیلی بلی قد أنی لیا فجمع بین اللغتین و أنی مقلوبه عن آن و مما یجری مجری المثل قولهم لمن یرونه شیئا شدیدا یبصره و لا یشک فیه قد رأیته لمحا باصرا قالوا أی نظرا بتحدیق شدید و مخرجه مخرج رجل لابن و تامر أی ذو لبن و تمر فمعنی باصر ذو بصر یقول ع لمعاویه قد حان لک أن تنتفع بما تعلمه من معاینه الأمور و الأحوال و تتحققه یقینا بقلبک کما یتحقق ذو اللمح الباصر ما یبصره بحاسه بصره و أراد ببیان الأمور هاهنا معاینتها و هو ما یعرفه ضروره من استحقاق علی ع للخلافه دونه و براءته من کل شبهه ینسبها إلیه.

ثم قال له فقد سلکت أی اتبعت طرائق أبی سفیان أبیک و عتبه جدک و أمثالهما من أهلک ذوی الکفر و الشقاق.

و الأباطیل جمع باطل علی غیر قیاس کأنهم جمعوا إبطیلا.

و الاقتحام إلقاء النفس فی الأمر من غیر رویه.

و المین الکذب و الغرور بالضم المصدر و بالفتح الاسم.

و انتحلت القصیده أی ادعیتها کذبا.

قال ما قد علا عنک أی أنت دون الخلافه و لست من أهلها و الابتزاز الاستلاب.

قال لما قد اختزن دونک یعنی التسمی بإمره المؤمنین.

ثم قال فرارا من الحق أی فعلت ذلک کله هربا من التمسک بالحق و الدین و حبا للکفر و الشقاق و التغلب.

قال و جحودا لما هو ألزم یعنی فرض طاعه علی ع لأنه قد وعاها سمعه لا ریب فی ذلک إما بالنص فی أیام رسول الله ص کما تذکره الشیعه فقد کان معاویه حاضرا یوم الغدیر لأنه حج معهم حجه الوداع و قد کان أیضا حاضرا یوم تبوک حین

قال له بمحضر من الناس کافه أنت منی بمنزله هارون من موسی .

و قد سمع غیر ذلک و أما بالبیعه کما نذکره نحن فإنه قد اتصل به خبرها و تواتر عنده وقوعها فصار وقوعها عنده معلوما بالضروره کعلمه بأن فی الدنیا بلدا اسمها مصر و إن کان ما رآها.

و الظاهر من کلام أمیر المؤمنین ع أنه یرید المعنی الأول و نحن نخرجه علی وجه لا یلزم منه ما تقوله الشیعه فنقول لنفرض أن النبی ص ما نص علیه بالخلافه بعده أ لیس یعلم معاویه و غیره من الصحابه أنه لو

قال له فی ألف مقام أنا حرب لمن حاربت و سلم لمن سالمت.

و نحو ذلک من

قوله

اللهم عاد من عاداه و وال من والاه .

و قوله حربک حربی و سلمک سلمی.

و قوله أنت مع الحق و الحق معک.

و قوله هذا منی و أنا منه.

و قوله هذا أخی.

و قوله یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله .

و قوله

اللهم ائتنی بأحب خلقک إلیک .

و قوله إنه ولی کل مؤمن [و مؤمنه { 1) من د. } ]

بعدی.

و قوله فی کلام قاله خاصف النعل.

و قوله لا یحبه إلا مؤمن و لا یبغضه إلا منافق.

و قوله إن الجنه لتشتاق إلی أربعه و جعله أولهم.

و قوله لعمار تقتلک الفئه الباغیه.

و قوله ستقاتل الناکثین و القاسطین

و المارقین بعدی.

إلی غیر ذلک مما یطول تعداده جدا و یحتاج إلی کتاب مفرد یوضع له أ فما کان ینبغی لمعاویه أن یفکر فی هذا و یتأمله و یخشی الله و یتقیه فلعله ع إلی هذا أشار بقوله و جحودا لما هو ألزم لک من لحمک و دمک مما قد وعاه سمعک و ملئ به صدرک .

قوله فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ { 1) سوره یونس:32. } کلمه من الکلام الإلهی المقدس.

قال و بعد البیان إلا اللبس یقال لبست علیه الأمر لبسا أی خلطته و المضارع یلبس بالکسر .

قال فاحذر الشبهه و اشتمالها علی اللبسه بالضم یقال فی الأمر لبسه أی اشتباه و لیس بواضح و یجوز أن یکون اشتمال مصدرا مضافا إلی معاویه أی احذر الشبهه و احذر اشتمالک إیاها علی اللبسه أی ادراعک بها و تقمصک بها علی ما فیها من الإبهام و الاشتباه و یجوز أن یکون مصدرا مضافا إلی ضمیر الشبهه فقط أی احذر الشبهه و احتواءها علی اللبسه التی فیها.

و تقول أغدفت المرأه قناعها أی أرسلته علی وجهها و أغدف اللیل أی أرخی سدوله و أصل الکلمه التغطیه.

و الجلابیب جمع جلباب و هو الثوب.

قال و أعشت الأبصار ظلمتها أی أکسبتها العشی و هو ظلمه العین و روی و أغشت بالغین المعجمه ظلمتها بالنصب أی جعلت الفتنه ظلمتها غشاء للأبصار .

و الأفانین الأسالیب المختلفه.

قوله ضعفت قواها عن السلم أی عن الإسلام أی لا تصدر تلک الأفانین

المختلطه عن مسلم و کان کتب إلیه یطلب منه أن یفرده بالشام و أن یولیه العهد من بعده و ألا یکلفه الحضور عنده و قرأ أبو عمرو اُدْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّهً { 1) سوره البقره 208 و انظر تفسیر القرطبیّ 3:23. } و قال لیس المعنی بهذا الصلح بل الإسلام و الإیمان لا غیر و معنی ضعفت قواها أی لیس لتلک الطلبات و الدعاوی و الشبهات التی تضمنها کتابک من القوه ما یقتضی أن یکون المتمسک به مسلما لأنه کلام لا یقوله إلا من هو إما کافر منافق أو فاسق و الکافر لیس بمسلم و الفاسق أیضا لیس بمسلم علی قول أصحابنا و لا کافر.

ثم قال و أساطیر لم یحکها منک علم و لا حلم الأساطیر الأباطیل واحدها أسطوره بالضم و إسطاره بالکسر و الألف و حوک الکلام صنعته و نظمه و الحلم العقل یقول له ما صدر هذا الکلام و الهجر الفاسد عن عالم و لا عاقل .

و من رواها الدهاس بالکسر فهو جمع دهس و من قرأها بالفتح فهو مفرد یقول هذا دهس و دهاس بالفتح مثل لبث و لباث للمکان السهل الذی لا یبلغ أن یکون رملا و لیس هو بتراب و لا طین.

و الدیماس بالکسر السرب المظلم تحت الأرض و فی حدیث المسیح أنه سبط الشعر کثیر خیلان الوجه کأنه خرج من دیماس یعنی فی نضرته و کثره ماء وجهه کأنه خرج من کن لأنه قال فی وصفه کان رأسه یقطر ماء و کان للحجاج سجن اسمه الدیماس لظلمته و أصله من دمس الظلام یدمس أی اشتد و لیل دامس و داموس أی مظلم و جاءنا فلان بأمور دمس أی مظلمه عظیمه یقول له أنت فی کتابک هذا کالخائض فی تلک الأرض الرخوه و تقوم و تقع و لا تتخلص و کالخابط فی اللیل المظلم یعثر و ینهض و لا یهتدی الطریق.

و المرقبه الموضع العالی و الأعلام جمع علم و هو ما یهتدی به فی الطرقات من المنار یقول له سمت همتک إلی دعوی الخلافه و هی منک کالمرقبه التی لا ترام بتعد علی من یطلبها و لیس فیها أعلام تهدی إلی سلوک طریقها أی الطرق إلیها غامضه کالجبل الأملس الذی لیس فیه درج و مراق یسلک منها إلی ذروته.

و الأنوق علی فعول بالفتح کأکول و شروب طائر و هو الرخمه و فی المثل أعز من بیض الأنوق لأنها تحرزه و لا یکاد أحد یظفر به و ذلک لأن أوکارها فی رءوس الجبال و الأماکن الصعبه البعیده.

و العیوق کوکب معروف فوق زحل فی العلو و هذه أمثال ضربها فی بعد معاویه عن الخلافه .

ثم قال حاش لله إن أولیک شیئا من أمور المسلمین بعدی أی معاذ الله و الأصل إثبات الألف فی حاشا و إنما اتبع فیها المصحف .

و الورد و الصدر الدخول و الخروج و أصله فی الإبل و الماء و ینهد إلیک عباد الله أی ینهض و أرتجت علیک الأمور أغلقت.

و هذا الکتاب هو جواب کتاب وصل من معاویه إلیه ع بعد قتل علی ع الخوارج و فیه تلویح بما کان یقوله من قبل

إن رسول الله وعدنی بقتال طائفه أخری غیر أصحاب الجمل و صفین و إنه سماهم المارقین فلما واقعهم ع بالنهروان و قتلهم کلهم بیوم واحد و هم عشره آلاف فارس أحب أن یذکر معاویه بما کان یقول من قبل و یعد به أصحابه و خواصه فقال له قد آن لک أن تنتفع بما عاینت و شاهدت معاینه و مشاهده من صدق القول الذی کنت أقوله للناس و یبلغک فتستهزئ به .

کاشانی

این نامه دیگر است که به سوی معاویه فرستاده در جواب نامه او (اما بعد) اما پس از ستایش رب العالمین و صلوات بر سیدالمرسیلین (فقد ان لک ان تنتفع) پس به تحقیق که آمد تو را هنگام آنکه فایده گیری (باللمح الباصر) به نظر صائب (من عیان الامور) در دیدن امرهای عواقب تا ظاهر گردد حق و بیرون آیی از عمایت غوایت (فقد سلکت مدارج اسلافک) پس به تحقیق که تو سلوک کردی در راههای پیشینیان خود (بادعائک الاباطیل) به دعوی کردن تو چیزهایی که باطل است (و اقحامک غرور المین) و داخل شدن تو به سختی در غرور و دروغ (و الاکاذیب) و در چیزهایی که کذب محض است و حیله و مکر بی فروغ (و بانتحالک ما قد علا عنک) و دعوی کردن به سوی نفس خود چیزی را که به غایت بلند است از تو و آن منصب خلافت است و طلب رتبه ولایت و امامت (و ابتزازک) و ربودن تو (لما اختزن دونک) مر چیزی را که در خزانه نهاده شده است نزد تو از مال مسلمانان (فرارا من الحق) به جهت گریختن از حق و طاعت یزدان (و جحودا لما هو الزم لک) و انکار کرده ای تو چیزی را که لازم تر است مر تو را (من لحمک و دمک) از گوشت و خون تو که آن اطاعت امام زمان است (مما قد وعاه سمعک) از آنچه

نگاه داشت آن را قوه سامعه تو (و ملی ء به صدرک) و پر کرده شد سینه تو از دلایل وجوب اطاعت او و برهان لزوم متابعت او چه نصوص بیشمار و مناقب بسیار در علو رتبت و رفعت آن حضرت شنیده بود و دانسته در مقامات مشهوره و مع ذلک تجاهل می کرد و عناد می ورزید و آیه (جحدوا بها و استیقنتها) که در قرآن وارد شده نظیر این است. (فماذا بعد الحق الا الضلال) پس نیست بعد از حق مگر گمراهی (و بعد البیان الا اللبس) و بعد از بیان و ظهور حق مگر پوشیدگی کار بر اهل ملاهی (فاحذر الشبهه) پس بپرهیز از شبهه باطله (و اشتمالها علی لبستها) و مشتمل شدن او بر پوشندگان خود (فان الفتنه) پس به درستی که فتنه (طال ما اغدفت جلابیبها) دراز کشید فرو گذشتن او، پرده های خود را (و اغشت الابصار ظلمتها) و پوشانیدن دیده ها را ظلمتهای آن (و قد اتانی کتاب منک) و به تحقیق که آمد به من نامه ای از جانب تو (ذو افانین من القول) که خداوند جنس های گوناگون بود از گفتار. یعنی کلمات او هیچ مناسب یکدیگر نبودند. (ضعفت قواها عن السلم) که ضعیف است قوتهای آن از نهج صلح و آشتی و مقرون است به انواع درشتی و زشتی و از روی معنی، اباطیل غیر محکمه است (و اساطیر لم یحکها ع

نک) و افسانه های ضایعه که حکایت نکرد آن را از تو (علم) هیچ علمی (و لا حلم) و نه حلمی بلکه مشتمل است این کتاب بر چیزهای ناصواب از خشونت و غظلت، با وجود آنکه در معرض صلحی و عطوفت (اصبحت منها) گردیده ای از آن سخنان پریشان (کالخائض فی الدهاس) همچو فرو رونده در مکان نرم چون ریگستان (و الخابط فی الدیماس) و مانند خبط کننده در جای سخت تاریک که موجب حیرانی است و سرگردانی (و ترقیت الی مرتبه) و ترقی کرده ای به موضع بلند نگریستن (بعیده المرام) که بعید است از مطلوب (نازحه الاعلام) دور است نشانه های آن این کنایت است از عدم هدایت او در آنچه مطلوب او است از خلافت و حکومت بر اهل اسلام (تقصر دونها الانوق) که قاصر می گردد نزد آن دخمه بلند پرواز و آن مرغی است پیسه، مانند کرکس که در جایگاه بلند سخت، آشیان می سازد از سرهای کوه و مانند آن (و یحاذی بها العیوق) و برابر می شود به آن موقع، کوکب عیوق که در غایت روشنی است و در نهایت بلندی این اشارت است از علو درجه مرتبه خلافت و امامت و عدم وصول معاویه به آن رتبه عالیه (و حاش لله) و تنزیه مر خدای را (ان تلی للمسلمین بعدی) که والی شوی بر مسلمانان و مقتدای مردمان گردی بعد

از من (صدرا او وردا) بازگشتن یا فرود آمدن یعنی منزه است او سبحانه از آنکه راضی شود به مثل تویی که والی و مقتدای مردمان باشد و تصرف نماید در امور ایشان (او اجری لک علی احد منهم) یا جاری گردانم برای تو بر یکی از مسلمانان (عقدا او عهدا) عقد بی معنی را یا عهدنامه ای را که قبل از من یا بعد از من خلیفه باشی بر مردمان (فمن الان) پس از این زمان (فتدارک نفسک) پس دریاب نفس خود را و حد بشناس (و انظر لها) و نظر کن برای نفس خود (فانک ان فرطت) پس به درستی که تو اگر تقصیر کنی در این کار (حتی ینهد الیک) تا آنکه برخیزند به سوی تو (عباد الله) بندگان خدا (ارتجت علیک الامور) بسته شود بر تو کارها (و منعت) و منع کرده شوی (امرا هو منک الیوم مقبول) از کاری که آن از تو مقبول است و آن توبه است از معاصی و بازگشت به طاعت الهی (والسلام)

آملی

قزوینی

به تحقیق وقت آن رسید که منتفع گردی به نگرستنی در کار بیننده از مشاهده امور و احوال. یعنی وقت شد که چشم بگشایی و بدیده راه بین بنگری، مگر امور و احوال عیان ببینی و منتفع شوی پس (قوله من عیان) متعلق به (تنتفع) است یا به (الباصر) (مدارج جمع مدرجه) مسلک و مذهب و به تحقیق رفتی به راههای پیشینیان خود که آباء و اعمام و اخوال گمراهند بدعویهای باطل که پیش گرفتی، و خود را بی مبالات در وادی هلاک فریب و غرور دروغها درانداختی و بر خود بستی به دروغ آنچه برتر از مرتبه توست. یعنی خلافت و حکومت اسلام و بلاد آن و ربودی به غیر حق آنچه تو را دست بر آن نمی دادند، و از تو مخزون میداشتند. یعنی اموال و بلاد مسلمانان قوله فرارا و جحودا هر دو مصدر به جای واقع شده اند، و ذوالحال سلکت یا ادعاء است یعنی در حالی که از حق روی گردان و گریزانی، و انکار می کنی آنچه را لازم تر است مر تو را از گوشتت که هیچ نتوانی از خود افکندن و از آن دور شدن و آن خبرها است از حضرت رسالت یا مطلق کتاب و سنت که ضبط کرده است آن را گوش تو نتوانی گفت: نشنیدم و ندانستم، و پر گشته است به آن سینه تو نتوانی گفتن از آن اطلاع خالی بودم، مراد اخبار و احوالی است که درباره امیرالمومنین علیه السلام و امامت و خلافت و فضل و هدایت او در اسلام شنیده بود، و یقین دانسته از زبان (حضرت رسول واجب التعظبم صلی الله علیه و آله و سلم) و از بیان کتاب کریم پس چیست بعد از حق و صواب مگر گمراهی و خطا، و بعد از راه روشن و مبین مکر شبه و التباس. بدانکه حکمت الهی چنین اقتضاء کرده است که امور دین و معارف الهی و احکام نبوی و بالجمله تکالیف که مناط ثواب و عقاب و دخول جنت و نار می گردد، یکباره خالی از اشتباه و التباس نبود. و الافتنه و امتحان تمام نگشتی، و تفاوت احوال و اختلاف شرایع و اقوال پیدا نیامدی، همه را راه یکی بودی، هیچ پیچ و تاب در راه جنت و نار نبودی همه کس راه به آن درگاه آسان و رایگان بردندی و هیچ غم تشویش در کار بنی آدم و سفر او به حضرت اله نبودی چنانچه در راه عمل و سیرت ظاهری نفس را خدای عزوجل معارض و منافی عقل گردانید تا او را از راه طاعات سوی شهوات میخواند و شخص به آن امتحان کرده میشود همچنین در مسلک اعتقاد و اقوال و سیرت باطنی همان نفس و هوای یا وهم اندیشه را بهر لفظ خواهی بخوان آن را معارض عقل بصیرت صواب کرده است و بر او گماشته، تا شخص را در اندیشه های باطل و فهمیدنهای کج و غلط می اندازد از میل و زیغی که در دل دارد. و بالجمله آرزوی دنیا و دواعی شهوتها از جنس طعام و شراب یا لباس متاع و یا جاه و اعتبار یا عصبیت و استکبار و تفوق و اعتلاء، آدمی را مانع میشود، و پرده بر حواس مبین و عقل دوربین او میپوشد تا حق را به باطل مشتبه می بیند پس بر باطل لباس حق می پوشد و به آن اعتقاد می کند و امر امامت امت آنچه در آن باب وارد شده است در کتاب و سنت از آنجمله است، و بر وجهی موضوع است که مسلک اعتقاد او از فتنه و اشتباه خالی نیست، و هر که رای صواب اندیش ندارد، و نظر صواب در آن باب نمی گمارد که سعادت ازلی و توفیق الهی با او دست یکی ندارد در آن راه میلغزد، و راه گم میکند، ولیکن این مردم بر تفاوت شدیدند، بعضی چنگ در شبهه بغایت ضعیف زده اند که هیچ عذری ایشان را در آن نرود بر مثال (معاویه) و بعضی شبهه قوی ایشان را فرو گرفته است همچو بسیاری از سنیان این زمان، و خدای عزوجل حکم کند براستی روز جزا میان مردمان، پس در مقام تحذیر از این شبهات راهزن ناگزیر میگوید: (لبسه) در قول بحرانی جمع (لابس) است پس غالبا (باء) منصوب باشد بر مثال (حسده) و (عمله) جمع (حاسد) و (عامل) و گفته اند بضم (لام) است یعنی شبهه و التباس و (اغدفت بغین معجمه وفاء ای ارسلت المرئه قناعها علی وجه ها و کذا اللیل اذا ارخی سدوله). یعنی پس حذر کن از شبهه و محیط شدن آن بر پوشندگان آن لباس شقاوت اساس، زیرا که فتنه و امتحان که مستدعی شبهه و التباس است روزگاری دراز است که فرو هشته است پرده های خود را، و بی نور و تاریک کرده است ظلمت او دیده ها را. (افانین) جمع (فن) یا (فنن محرکه و هو الغصن) جمعش (افنان) و جمع جمعش (افانین) می آید (کذا فی القاموس) و رسید به من از جانب تو نامه صاحب فنون محتلفه متفاوته از گفتار. یعنی از هر نوع سخنان که با هم راست نیایند، و با هم متناسب نباشند، چنانچه شخصی که باطل پیش دارد هر ساعت دست بشاخی زند و طوری دیگر و حزمی دیگر پیش آرد که ضعیف و عاجز بود قوتهای آن سخنها از صلح و کارسازی که مقصود بود از آن نامه، و صاحب افسانه ها و حکایتها که نبافته بود آنها را علمی و نه حلمی از جانب تو، مقصود آنکه آن مقالات بی نظام که تو آنجا بافتی تار و پود آن از علم و حلم فراهم نیامده بود، بلکه از جهات و سفاهت و تهور و کم عقلی فراهم آمده بود. (دهاس) زمینی که خاک نرم دارد و بریگ ماند قدم در آن فرو رود، و گفته اند (زمین ریگ روان) قال الشاعر: (و کم قطعنا من رماس دهس) (دیماس) بکسر (دال) مکان تاریک مثل (نقب) زیرزمین و خانهای دور از روشنی میگویند (دمس الظلام) یعنی سخت شد ظلمت و (مرقبه) بلندی که دیده بان بر آن بالا شود و (انوق) رخمه و (عیوق) ستاره ایست معروف. یعنی تو از این سخنان ناصواب، و این مطالب بی بنیاد که پیشنهاد کرده ای، و آرزوی خام کرده ای، و دل بر آن بسته ای، مانند شخصی گشته ای که در ریگ روان فرو شده است راه بریدن نمیتواند و در کوچه تاریک پای مینهد هر جا بیفتد و پیش پای نمی بیند و بالا شده ای به بلندی می نگری در آن مدعا، و انتظار میبری آن را که دور است سر منزل مقصود آنجا و سرکشیده است کوههای آن به هوا، چنانچه نمیرسد به اوج آن (رخمه) از طیور آشیان در کوههای بلند گیرد و (عقاب) هم گفته اند، و مقصود این است که این منزلت که تو دعوی کرده ای، و این مقام عالی که پای بر آن نهاده بس مقامی عالی است، و هیچ پایه ای مثل تو فرومایگان نیست. و حاشا که تو والی شوی مر مسلمانان را بعد از من. یعنی با وجود من باز گشتنی یا وارد شدنی را. یعنی مدخل در امر مسلمانان نمائی در حل و عقد، و آمد و شد کار ایشان، یا جاری گردانم از برای تو بر یکی از ایشان عقدی یا عهدی، یعنی کاری بفرمایم، و منصبی برای تو منعقد گردانم، و بحرانی گوید: یعنی ترا تمکین ندهم که درعقود ایشان مثل (نکاح و بیع و اجاره) داخل گردی، و نه در عهود ایشان مثل (بیعت و امان و یمین و ذمت) یعنی رشته این طمع خام بگسلان که من ترا در امور مسلمانان مدخل ندهم، و به افسانه و افسون تو از راه نروم. پس از حالا تدارک خود بکن، و در عاقبت کار خود نظر کن، زیرا که اگر تو تقصیر و تعلل نمائی از آن تا آن وقت که برخیزند به عزم تو بندگان خدا. یعنی لشگر ظفر اثر آن حضرت، بسته شود بر تو کارها، و نیابی راه خلاصی در آنها، واز تو قبول نگردد امری که آن از تو امروز مقبول است. مثلا امروز اگر باز گردد از خلاف و اطاعت ظاهر سازد، او را بگذارد، و آسیب نرساند، و اما بعد از شروع در محاربه و مقاتله از سر جرم او آسان نگذرد، و عقوبت لازم داند.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الیه ایضا

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه نیز، در جواب مکتوب آنکه طلب کرده بود در آن که او را ولیعهد کند بعد از خود.

«فقد آن لک ان تنتفع باللمح الباصر من عیان الامور، فقد سلکت مدارج اسلافک بادعائک الاباطیل و اقحامک غرور المین و الاکاذیب و بانتحالک ما قد علا عنک و ابتزازک لما قد اختزن دونک فرارا من الحق و جحودا لما هو الزم لک، من لحمک و دمک مما قد وعاه سمعک و ملی به صدرک، فماذا بعد الحق الا الضلال و بعد البیان الا اللبس، فاحذر الشبهه و اشتمالها علی لبستها، فان الفتنه طال ما اغدفت جلابیبها و اغشت الابصار ظلمتها.»

پس به تحقیق که نزدیک شد از برای تو اینکه منتفع شوی به نگاه بیننده، یعنی نگاه شدید از مشاهده کردن کارها. یعنی نزدیک است که از مشاهده ی کارها علم یقینی حاصل کنی به حقیت خلافت من، پس به تحقیق رفتار کردی در جای رفتار پیشینیان تو، به سبب ادعای تو دعواهای باطله را و داخل شدن تو در فریب و دروغها بر خود بستن تو چیزی را که برتر از فراخور توست و ربودن تو مر چیزی را که مخزون غیر تست از جهت فرار کردن تو از حق و انکار کردن تو مر چیزی را که اقرارش لازم تر است مر تو را از گوشت تو و خون تو، از جهت چیزی که شنیده است او را گوش تو و پر گشته است از آن سینه ی تو، یعنی نص بر خلافت حقه و یقین بر آن. پس چه چیز است از برای تو بعد از یقین بر

حق، یعنی نیست چیزی مگر گمراهی و نیست بعد از حصول بیان مگر تلبیس، پس بپرهیز از شبهه و مشتمل بودن آن بر تلبیس آن، پس به تحقیق که فتنه و فساد دیر وقتی است که درآویخته است لباسهای خود را، یعنی ظاهر گشته است و پوشانیده است دیده ها را تاریکی آن.

«و قد اتانی کتاب منک ذو افانین من القول ضعفت قواها عن السلم و اساطیر لم یحکها منک علم و لا حلم، اصبحت منها کالخائض فی الدهاس و الخابط فی الدیماس و ترقیت الی مرقبه بعیده المرام، نازحه الاعلام، یقصر دونها الانوق و یحاذی بها العیوق.»

یعنی و به تحقیق که رسید به من مکتوبی از تو که بود صاحب اصناف مختلفه، از گفتاری که سست بود تقویت کردن از برای صلح کردن و صاحب افسانه هایی که نیافته بود آنها را دانشی از تو و نه حلمی. داخل صبح شدی از آن گفتارها مانند فرورونده ی در زمین نرم بی ثبات و مانند خبط کننده ی در زیر زمینهای بسیار تاریک و بالا رفتی به سوی منظره ای دور و مقصود دور، علامتهایی که کوتاه است در نزد آن پرواز عقاب بلند پرواز و برابر است با آن ستاره ی عیوق.

«و حاش لله ان تلی للمسلمین بعدی صدرا او وردا، او اجری لک علی احد منهم عقدا و عهدا! فمن الان فتدارک نفسک و انظر لها، فانک ان فرطت حتی ینهد الیک عباد الله، ارتجت علیک الامور و منعت امرا هو منک الیوم مقبول. والسلام.»

یعنی و معاذالله از اینکه والی و حاکم شوی تو از برای مسلمانان بعد از من بازگشته از تو را و یا واردشونده بر تو را و یا از اینکه جاری سازم از برای تو بر احدی از مسلمانان عقد بیعتی را یا پیمانی را، پس در این وقت دریاب نفس تو را و نگاه کن مر او را، پس به تحقیق که اگر تقصیر کردی تا اینکه برخیزند به سوی تو بندگان خدا، بسته شود بر تو کارها و منع کرده شود از امری که آن امر از تو امروز مقبول و پذیرفته می شود که آن بیعت و اطاعت باشد. والسلام.

خوئی

اللغه: (آن): قرب و حان، (اللمح الباصر): النظر بالعین الصحیحه، (الاباطیل) جمع الباطل علی غیر قیاس، (المدارج): الطرائق، (الاقحام و الاقتحام): الدخول فی الشی ء من غیر رویه، (المین): الکذب، (الغرور): بالضم مصدر و بفتح الاول صفه بمعنی الفاعل، (الانتحال): ادعاء ما لیس له، (الابتزاز): الاستلاب، (الجحود): انکار ما یعلم. (اغدفت) المراه قناعها: ارسلته علی وجهها، (الافانین): الاسالیب المختلفه، (الاساطیر): الاباطیل واحدها اسطوره بالضم و اسطاره بالکسر، (الدهاس): المکان السهل دون الرمل، (الدیماس) بالکسر: المکان المظلم و کالسراب و نحوه. (المرقبه) موضع عال مشرف یرتفع الیه الراصد، (الانوق) بالفتح: طائر و هو الرخمه او کارها فی رووس الجبال و الاماکن الصعبه البعیده، (العیوق): نجم فوق زحل، (تنهد): ترفع، (ارتجت): اغلقت. الاعراب: الباصر: صفه لقوله باللمح مجازا، ای بلمح الانسان الباصر و الباء للاستعانه، بادعائک: الباء للسببیه، مما قد وعاه: من للتعلیل، فاحذر الشبهه و اشتمالها: قال الشارح المعتزلی: و یجوز ان یکون اشتمال مصدر مضاف الی معاویه ای احذر الشبهه و احذر اشتمالک ایاها علی اللبسه، ای ادراعک بها و تقمصک- الی ان قال: و یجوز ان یکون مصدرا مضافا الی ضمیر الشبهه فقط. ذو: صفه للکتاب، اساطیر: عطف علی افانین، لم یحک: مضارع مجزوم من حاک یحوک و حوک الکلام صنعته و نظمه، تقصر دونها: جمله حالیه. المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 27 ج 18 ط مصر): و هذا الکتاب هو جواب کتاب وصل من معاویه الیه (علیه السلام) بعد قتل علی (علیه السلام) الخوارج، و فیه تلویح بما کان بما من قبل: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) و عدنی بقتال طائفه اخری غیر اصحاب الجمل و صفین، و انه سماهم المارقین. اقول: و کان معاویه بعد قتل الخوارج و هم شجعان جیش الکوفه الصادقین للجهاد فی صفین یرجو نیل الخلافه علی کافه المسلمین لان خلافهم مع علی (علیه السلام) و قتلهم فی نهروان کافه الا عدد یسیر قد فت فی عضد علی (علیه السلام) و شوش امره الی حیث انجر الی الفتک به، فانتهز معاویه هذه الفرصه و طمع فی قبول علی (علیه السلام) شروطا للصلح توید مقصود معاویه فی صعود عرش الخلافه السلامیه برضا کافه المسلمین و تجویز علی خلافته باقرار علی ولایه الشام و نصبه علی انه ولی عهد له من بعده. قال الشارح المعتزلی (ص 26 ج 18 ط مصر): و کان کتب الیه یطلب منه ان یفرده بالشام و ان یولیه العهد من بعده، و ان لا یکلفه الحضور عنده، و کان مقصوده بعد اخذ هذا الاعتراف عنه (علیه السلام) التدبیر فی الفتک به بای وجه یمکنه، و قد ادرک (ع) غرضه من هذا الکتاب فابلغ فی ردعه و دحض مطامعه بما لا مزید علیه، و بین له انه بعید عن مقام الخلافه بوجوه عدیده: 1- سلوکه مسالک اجداده الجاهلیین بادعاء الاباطیل و اقتحام غرور المین و الاکاذیب فکانه باق علی کفره اخلاقا و معنا و ان کان مسلما ظاهرا، فلا اهلیه له لزعامه المسلمین. 2- دعواه مقاما شامخا علا عنه، و استلابه ما قد اختزن دونه، قال الشارح المعتزلی: یعنی التسمی بامیرالمومنین، و فسره ابن میثم بمال المسلمین و بلادهم التی یغلب علیها. 3- فراره عن الحق و جحوده ما یعلمه حقا و ثبت عنده حتی وعاه سمعه و ملی ء به صدره. و قد فسره المعتزلی بفرض طاعه علی (علیه السلام) لانه قد وعاها سمعه، لا ریب فی ذلک. اما بالنص فی ایام رسول الله (صلی الله علیه و آله) کما تذکره الشعیه، فقد کان معاویه حاضرا یوم الغدیر لانه حج معهم حجه الوداع، و قد کان ایضا حاضرا یوم تبوک حین قال له بمحضر من الناس کافه (انت منی بمنزله هارون من موسی) و قد سمع غیر ذلک. و اما بالبیعه کما نذکره نحن فانه قد اتصل به خبرها، و تواتر عنده وقوعها، فصار وقوعها عنده معلوما بالضروره کعلمه بان فی الدنیا بلدا اسمه مصر، و ان کان مارآها. 4- و انتهی (ع) کتابه الی التاکید فی منعه عن تصدی الخلافه، فقال (علیه السلام) (و حاش لله ان تلی للمسلمین بعدی صدرا او وردا، او اجری لک علی احد منهم عقدا او عهدا). و هذا تصریح ببعده عن الخلافه الی حیث دونها الانوق و یحاذی بها العیوق. و انذره من سوء عاقبه اصراره علی التمرد و الطغیان بقوله (علیه السلام) (فانک ان فرطت حتی ینهد الیک عباد الله ارتجت الیک الامور- الخ). الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) باز هم بمعاویه نگاشته است: اما بعد، آن هنگامت فرارسیده که بخودآئی و از آنچه بچشم خود دیدی پند پذیری، براستی که تو باز هم براه نیاکان بت پرست خود می روی برای آنکه بیهوده دعوی داری و خود را در فریب و دروغ اندر می سازی و آنچه را برتر از مقام تو است بخود می بندی و در آنچه از تو دریغ است دست اندازی می کنی تا از حق گریزان باشی و از پیروی آنچه از گوشت و خون تنت بتو آمیخته تر است سر باز زنی و انکارش کنی، همان حقائقی که بگوش خود فراگرفتی و در دلت انباشته اند و بخوبی می دانی. پس از کشف حقیقت راه دیگری جز گمراهی و ضلالت نیست، و پس از تمامی بیان و حجت جز شبهه سازی وجود ندارد، از شبه سازی و فریبکاری و عوامفریبی برکنار شو، زیرا که دیر زمانی است فتنه و آشوب پرده های سیاه خود را گسترده و با تیرگی خود دیده های کوته بین را کور و نابینا کرده. نامه ای از تو بمن رسید که سر تا سر سخن بافیها و دگرگونیها داشت، منطق درست و خیرخواهی در آن سست بود و بمانند افسانه هائی بود که از دانش و بردباری در نگارش آن بهره ای نبود، بمانند مردی شدی که از خاک تیره گوهر جوید و در تاریکی شب خار برآرد، و گام فرا مقامی برداشتی که بسیار از تو دور است، و نشانه اش ناجور، کرکس را بدان یارای پرواز نیست و با ستاره عیوق دمساز است. پناه بر خدا که تو فرمانروا بر مسلمانان گردی و پس از من در خرد و درشت کار آنها مداخله کنی یا من در این باره برای تو بر یکتن از آنان قرار و تعهدی امضاء کنم. از هم اکنون خود را دریاب و برای خویش چاره اندیش، زیرا اگر کوتاه آئی تا بندگان خدا بر سر تو آیند کارها بر تو دشوار گردد و درهای نجات بروی تو بسته شوند و از آن مقامی که امروز از تو پذیراست بازمانی، والسلام.

شوشتری

و اما قوله (علیه السلام) فی الکتاب (و انک و الله ما علمت الا غلف القلب. المقارب العقل) فجزء کتاب آخر منه (علیه السلام) رواه المدائنی، و کذلک قوله (علیه السلام) (و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال) الی آخره کما تراه فی شرح من الکتب. و الظاهر ان المصنف جمع بینهما و بین ما فی الکتاب لکونها فی موضوع واحد، و ان کان احتمال و قوفه علی روایه جامعه للجمیع ایضا غیر بعید. قول المصنف (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه جوابا) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط. فزاد (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (بعده (عن کتابه). (اما بعد فانا کنا نحن و انتم علی ما ذکرت من الالفه و الجماعه) الاصل فی ذکر معاویه کونهم علی الالفه و الجماعه حتی فرق هو بینهم، قول ابی جهل للنبی (صلی الله علیه و آله)، فانه کان یقول: ان قریشا کانوا بجمیع طوائفهم علی الالفه حتی فرق بینهم محمد. (ففرق بیننا و بینکم امس انا آمنا و کفرتم، و الیوم انا استقمنا و فتنتم) لما غالط معاویه. لما اراد ان یجعل نفسه فی عداده (علیه السلام) بان بنی هاشم و بنی امیه کلهم بنو عبد مناف، و لم یکن بینهم فرق الی ان کان الادهان منه فی امر عثمان کما عرفت من کتابه، و الاصل فی مغالطته قول عمر یوم الشوری لما اراد ان یسوی بین عثمان الذی کانت سوابقه ایام النبی (صلی الله علیه و آله) الدفاع عن بنی امیه اعداء الله، و امداء رسوله و دینه کما کانت لواحقه فی ایامه احداثه التی الجات المسلمین الی قتله، و بین امیر

المومنین (ع) الذی کان بمنزله نفس (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) النبی (صلی الله علیه و آله) بنص القرآن، و بمشاهده العیان- بکونهما من بنی عبد مناف و لا یلحقهما ابن عوف الذی من زهره- بین (ع) عن مغالطه معاویه بانه فرق بینهما ان الله تعالی بعث نبیه من بنی هاشم فاتبعه اهل بیته، و فی راسهم هو (علیه السلام) فامن به ساعه بعثه، و عاداه بنوامیه، و فی راسهم ابوه و هو. کما تبعهما بعد ذلک ذووه مع تصدیهم لعنوان خلافه النبی (صلی الله علیه و آله). و فی (الطبری): ان ابا بکر الهذلی قال للمنصور: ان الفرزدق حضر الولید بن یزید، و قد اصطلح مع ندمائه. فقال لابن عائشه: تغن بشعر ابن الزبعری فی احد: لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل و قتلنا الضعف من ساداتهم و عدلنا میل بدرفا عتدل فقال: لا اغنی. فقال: غنه، و الا جدعت لهواتک، فغناه، فقال: احسنت و الله انه لعلی دین ابن الزبعری یوم قال هذا الشعر. و الاصل فی کلام الولید ابنه یزید یوم جی ء الیه براس سید شباب اهل الجنه ابی عبدالله (علیه السلام). فتمثل بابیات ابن الزبعری و زاد علیها: لعبت هاشم بالملک فلا خبرجاء و لا وحی نزل لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ماکان فعل و یقال لمعاویه: علی قولک، و قول فاروقکم الذی

هیا لک ذاک المقام لا فرق بین النبی (صلی الله علیه و آله) و بین ابی سفیان لکون کل منهما من بنی عبد مناف بل کون ابی سفیان اشرف من النبی (صلی الله علیه و آله) لکونه اوقر فی صدور قریش. و اما قول معاویه فی نسبه الادهان الیه (علیه السلام) فی امر عثمان حتی قتل بمشهد منه، و لم یدفع عنه بید و لا لسان فلا ننکره، و یکفی ذلک عثمان خزیا، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و کونه شاهدا علی اباحه دمه. و کیف ینکر و قاتلوه کانوا خواصه (علیه السلام) و یجهرون بکونه کافرا و مباح الدم، و منه یظهر ان ما قالوا انه (علیه السلام) ارسل ابنه الحسن (ع) للدفاع عن عثمان، و انه (علیه السلام) لما سمع بقتله جاء، و سب ابنه و باقی الحاضرین لم لم یدافعوا عنه، بهتان و افتراء. و کیف و یقول معاویه فی کتابه (فلیتک اظهرت نصره حیث اسررت خشره) الی آخر ما مر، و یقول عمرو بن سعید فی قتل الحسین (ع) (یوم بیوم عثمان) و تمثل لما سمع الصرخه من بیوت بنی هاشم: ضجت نساء بنی زیاد ضجه کضجیح نسوتناغداه الا رنب و لیس کلام معاویه ذاک تنعلق به شبهه کما تتعلق بقوله له (علیه السلام) (و اکرهت اعیان المسلمین علی بیعنک) مع انثیال الناس علیه (علیه السلام) شوقا الی بیعته حتی شقواعطفیه لان فی بیعته (علیه السلام) کان مقام شبهه لمعاویه حیث ان طلحه و الزبیر، و ان بایعاه طوعا

الا انهما لم یکونا راضیین ببیعته قلبا، و لم یمکنهما اظهار ذلک لما رایا اقبال الناس علیه (علیه السلام) بتلک الکیفیه، و ادعیا بعد ذلک الاجبار بخلاف امر عثمان فلم یکن فیه موضع شبهه، و انه کان عنده (علیه السلام) مباح الدم، و الا لم یکن یداهن قاتلیه، کیف و لم یداهن قاتل هرمزان العجمی، و هو عبیدالله بن عمر فی خلافه عثمان، و امضاء عثمان لفعله، فهدد عبید الله حتی اضطر الی الخروج من المدینه، فکیف یداهن فی ایام خلافته قاتلی عثمان لو لم یکن قتله بحق. (و ما اسلم مسلمکم الا کرها، و بعد ان کان انف الالسلام کله لرسول الله (صلی الله علیه و آله) حربا) انف الاسلام: ای: اوله. قال الجوهری: و انف کل شی ء اوله، و (روضه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) انف) بالضم: ای: لم یرعها احد و (کاس انف) لم یشرب بها قبل ذلک، و الاستیناف الابتداء و کذلک الایتناف، و قلت کذا آنفا و سالفا و فی الاساس (و جاریه انف) لم تطمث و قال طریح الثقفی: ایام سلمی غریره انف کانها خوط بانه رود و کاس انف قال الحطیئه: و یحرم سرجارتهم علیهم و یاکل جارهم انف القصاع و هو ظرف متعلق ب: (حربا) بالراء خبر کان و اسمه ضمیر مسلمکم و معنی الکلام ما اسلم یا معاویه مسلمکم هو و ابوه، و اخوه و امه و ذو

وه الا کرها لا اختیارا و عن رضی، بفتح مکه، و الا بعد ان کان فی صدر الاسلام کله محاربا للنبی (صلی الله علیه و آله). و هکذا فهم الکلام ابن ابی الحدید فقال هنا: و کان ابوسفیان و اهله من بنی عبدشمس اشد الناس علی النبی (صلی الله علیه و آله) فی اول الهجره الی ان فتح مکه. و قرا (ثم) (انف الاسلام) بالرفع اسما لکان و قرا (حربا) بالراء (حزبا) بالزای، و اسقط العاطف من قوله (و بعد) فقال المعنی: (و مسلم اهل معاویه لم یسلم الا کرها بعد ان اشتد الاسلام و صار للرسول (صلی الله علیه و آله) حزب قوی من اشراف العرب، و استعار لفظ انف الاسلام لهم باعتبار کونهم اعزاء اهله). و هو کما تری بلا معنی، و انما یصح استعاره الانف للاشراف لا استعاره انف للاسلام. قال الحطیئه (قوم هم الانف، و الاذناب غیرهم) و انما (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) انف الاسلام اوله و صدره. و قال (علیه السلام) فی اسلام معاویه و ابیه و باقی بنی امیه فی کلام آخر (ما اسلموا و لکن استسلموا، و اسروا الکفر فلما و جدوا علیه اعوانا رجعوا الی عدوانهم منا). و کونهم کما قال (علیه السلام) من اسرارهم کفرهم و اظهارهم له فی موقع لا یخافون امر معلوم، فقد قال ابوسفیان یوم نال عثمان الخلافه بتدبیر عمر له فی مجلسه مخاطبا لعثمان، و باقی بنی امیه (تداول

وا الامر و السلطنه بینکم تداول الکره فما من جنه و لا نار). و لما قال المغیره بن شعبه لمعاویه بانه نال مراده من نیل الخلافه فلیخفف من شدته علی الشیعه، و یترک سب امیر المومنین (ع). قال له معاویه انه یتاسف علی عدم قدرته علی محو اسم محمد. و مع ان ابابکر و عمر کانا یعرفان ذلک منهما مهدالهم الامر بتولیه یزید بن ابی سفیان اولا علی الشام ثم معاویه. ثم شید عمر لمعاویه و جمیع بنی امیه. خلافه النبوه بالتدبیر لخلافه عثمان فی کیفیه الشوری، و جعل ابن عوف حکما، فالافعال التی فعلها معاویه، و الاقوال التی قالها لامیر المومنین (ع) فی هذا الکتاب، و کتبه الاخری، و مقامات اخری کعمل جروه مع عتره نبیه (صلی الله علیه و آله) انما هی فی الحقیقه افعال عمر و اقواله و اعماله. (و ذکرت انی قتلت طلحه و الزبیر، و شردت بعائشه، و نزلت بین المصرین و ذلک امر غبت عنه فلا علیک، و لا العذر فیه الیک) قال ابن ابی الحدید اعرض (ع) (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) عنه بهذا الجواب هوانابه. و الجواب المفصل هو ان طلحه و الزبیر قتلا نفسیهما ببغیهما و نکثهما - الی ان قال- و لعلی (علیه السلام) ان یقلب الکلام علیه فیقول: اقتراه لو عاش اکان یرضی لحلیلنه ان توذی اخاه و وصیه؟ و ایضا اتراه لو عاش اکان یرضی لک یا ابن ابی سفیان ان تنازع علیا الخلافه و تفرق جماعه هذه الامه؟ و ایضا اتراه لو عاش کان یرضی لطلحه و الزبیر ان یبایعا ثم ینکثا لا لسبب بل قالا جئنا نطلب الدراهم فقد قیل لنا ان بالبصره اموالا کثیره. قلت: بل الاولی الاعراض عن جوابه کما فعل (ع)، فالمکابر لیس له جواب فکلام معاویه فی اهل الجمل و انه (علیه السلام) قتل طلحه و الزبیر نطیر قوله لما قیل له ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (ان عمارا تقتله الفئه الباغیه) (و قد قتلتموه فانتم الفئه الباغیه) انا ما قتلناه، بل علی قتله حیث جاء به الی حربنا. و لم قال ابن ابی الحدید ان له (علیه السلام) ان یقلب علی معاویه الکلام فهو امر کان واقعا فان الله قال لعائشه فی خطابه لازواج النبی (صلی الله علیه و آله) (و قرن فی بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیه الاولی) و النبی (صلی الله علیه و آله) قال لها (تنبحک کلاب الحواب) کما قال للزبیر (تقاتل علیا و انت له ظالم) و امیر المومنین (ع) و اصحابه قالوالهم ذلک. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لکن لعمر الله علی مبانی عقیده اخواننا من صحه خلافه الثلاثه. تکون اقوال معاویه کلها صحیحه. فصحه خلافه صدیقهم و فاروقهم تستلزم صحه خلافه ذی نوریهم، و صحه خلافه ذی نوریهم تستلزم وجوب الخروج علی امیر المومنین (ع) و قتاله و قتله. حیث انه رضی بقتل ذی نوریهم، و آوی قتلته، و دافع عنهم. قال ابن ابی الحدید و اما قول معاویه له (علیه السلام) (التویت علی ابی بکر و عمر) الخ- فان علیا (ع) لم یکن یجحد ذلک و لا ینکره، و لاریب انه کان یدعی الامر بعد و فاه النبی (صلی الله علیه و آله) لنفسه علی الجمله اما لنص کما تقوله الشیعه، او لامر آخر کما یقوله اصحابنا. قلت: اذا کان اصحابه یعتقدون انه (علیه السلام) یدعی الامر بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله) لامر غیر النص (ص) ثم جمعوا بینه (علیه السلام) و بینهم فی اسم الامامه و الخلافه. فکان الواجب علیهم اما ان یتولوه (علیه السلام) و یتبراوا من الثلاثه کما فعلت الشیعه، و اما ان یتولوهم، و یتبراوا منه (علیه السلام) کما فعلت الامویه و العثمانیه، و لعمر الله ان الجمع بینه (علیه السلام)، و بینهم کالجمع بین الله تعالی و الاصنام. قال ابن ابی الحدید: و اما قول معاویه له (علیه السلام) (لانک الشامخ بانفه الذاهب بنفسه) فقد اسرف فی و صفه بما و صفه به و لاشک ان علیا (ع) کان عنده زهو لکن لا هکذا، و کان (ع) مع زهوه الطف الناس خلقا. قلت: العجب من هذا الرجل الذی یدعی المعرفه، ینسب الزهو- و هو الکبر- الیه (علیه السلام) و لا یفرق بین الکبر و العزه، و قد جعل الله تعالی العزه لکل مومن ذی حقیقه، و هو امیرهم بالحقیقه، و وصف غیره بذلک کوصف الاصنام بالالوهیه. قال تعالی فی رد المنافقین الذین یدعون العزه لانفسهم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (و لله العزه و لرسوله و للمومنین و لکن المنافقین لا یعلمون). و کان (ع) کما قال تعالی فی وصف المومنین (اذله علی المومنین اعزه علی الکافرین) کان (ع) یترفع علی المنافقین مثل معاویه و امثاله، و یتواضع للمومنین، و مع تواضعه للمومنین کان الله تعالی اعطاه مهابه تقشعر منها الجلود. فلما طلب معاویه من ضرار بن ضمره احد شیعته و صفه له فاستعفاه و لم یعفه، قال له فی و صفه له (علیه السلام) فی جمله ما قال: (کان فینا کاحدنا یجیبنا اذا سالناه و ینبئنا اذا استنباناه، و نحن و الله مع تقریبه ایانا و قربه منا اشد ما یکون صاحب لصاحبه هیبه لا نبتدئه بالکلام لعطمته). و لما قال معاویه لقیس بن سعد بن عباده (کان ابوالحسن هشا بشاذا فکاهه) قال له قیس: (اراک تسرحسوا فی ارتغاء تعیبه بذلک اما و الله لقد کان مع تلک الفکاهه و الطلاقه اهیب من ذی لبدتین قد مسه الطوی، تلک میبه التقوی، لیس کما یهابک طغام اهل الشام). ثم لم عاب معاویه فی قوله له (علیه السلام): (لانک الشامخ بانفه الذاهب بنفسه) بانه اسرف، و الاصل فی کلام معاویه کلام فاروقهم. فقال لابن عباس: ان قومکم کرهوا ان یجتمع لکم النبوه و الخلافه فتذهبوا فی السماء شمخا و بذخا. و قال فاروقهم ایضا لابن عباس: (ان صاحبکم ان ولی هذا الامر (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اخشی عجبه بنفسه ان یذهب به، فلیتنی اراکم بعدی … ) و قد نقلهما ابن ابی الحدید نفسه فی موضع آخر. (و ذکرت انک زائری فی المهاجرین الانصار، و قد انقطعت الهجره یوم اسر اخوک) قال ابن ابی الحدید یعنی (ع) باخیه یزید بن ابی سفیان اسر یوم الفتح فی باب الحندمه، و کان خرج فی نفر من قریش یحاربون، و یمنعون من دخول مکه. فقتل منهم قوم، و اسر یزید، اسره خالد بن الولید فخلصه ابی ابوسفیان منه، و ادخله داره فامن لان النبی (صلی الله علیه و آله) قال یومئذ من دخل دار سفیان فهو آمن. قلت: قد عرفت ان (خلفاء ابن قتیبه) نقله (یوم اسر ابوک) و کذلک نقله (ثم) عن النهج و نسخته من النهج کانت بخط مصنفه، و قال فی تفسیره سمی (ع) اخذ العباس لابی سفیان الی النبی (صلی الله علیه و آله) غیر مختار و عرضه علی القتل اسرا. و نسب (ثم) لفظ (اسر اخوک) الی الروایه، و اراد به نقل ابن ابی الحدید و حملها علی اسر عمرو بن ابی سفیان یوم بدر و قال (و یکون المعنی حینئذ بان من شانه و شان اهله ان یوسروا و لا یسلموا، فکیف یدعون مع ذلک الهجره). قلت: ما ذکره اخیرا تکلف بارد، و الصحیح روایه (ابوک) بعد الاتفاق علیه فی (الخلفاء) و (النهج) علی ما عرفت، و نقل ابن ابی الحدید تحریف للتشابه الخطی بین لفظ (ابوک) و (اخوک). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و ایضا الانسب بتبکیت معاویه ان یقول (ع) له یوم اسر ابوک، و اراد (ع) بالاسر انه کان للنبی (صلی الله علیه و آله) اسر ابی سفیان، و ولدیه یزید و معاویه، و باقی قریش، و انما من علیهم فسماهم الطلقاء، بل لازم کونهم طلقاء استرقاقهم بعد اسرهم. ثم المن علیهم بالاطلاق. فکان النبی (صلی الله علیه و آله) فی تلک التسمیه اسرهم و استرقهم ثم من، علیهم و اطلقهم. و فی السیر: ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما بلغ یوم الفتح مر الظهران قال العباس: و اسوء صباح قریش، ان دخل النبی (صلی الله علیه و آله) مکه عنوه انه لهلاک قریش آخر الدهر. فاخذ بغله النبی (صلی الله علیه و آله) و رکبها لیلتمس رجلا یبعثه الی قریش یشیر علیهم ان یلقوا النبی (صلی الله علیه و آله) قبل ان یدخل مکه علیهم عنوه، فسمع صوت ابی سفیان- و کانت قریش بعثوه یتجعسس لهم الاخبار- فقال له العباس: و یحک! هذا النبی و هو مصبحکم فی عشره آلاف. فقال له: فهل لی من حیله. قال: نعم. ترکب عجز هذه البغله. فاذهب بک الی النبی (صلی الله علیه و آله) فانه ان ظفر بک دون ذلک لیقتلنک. اجاء به الی النبی (صلی الله علیه و آله) و قال له: قد اجرته. فقال له النبی (صلی الله علیه و آله): فقد اجرناه. فلیبت عندک حتی تغدو به علینا اذا اصبحت. فغدا به علی النبی (صلی الله علیه و آله). فلما رآه النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: الم یان لک ان تعلم ان لا اله الا الله؟ قال: قد کان یقع فی نفسی ان لو کان مع الله اله آخر لاغنی قال: الم یان لک ان تعلم انی رسول الله؟ قال: اما هذه فوالله ان فی النفس منها لشیئابعد. فقال له العباس: و یحک قل: لا اله الا الله و محمد رسول الله قبل ان تقتل. فقاله. وفی السیر ایضا ان النبی (صلی الله علیه و آله) لما دخل مکه کانت رایته مع سعد بن عباده. فنادی سعد یا ابا سفیان! الیوم یوم الملحمه. الیوم تسبی الحرمه الیوم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اذل الله قریشا، فنادی ابوسفیان: یا رسول الله امرت بقتل قومک. فقال عثمان. لانامن سعدا ان یکون له فی قریش صوله. فاخذ النبی (صلی الله علیه و آله) اللواء من سعد. و اعطاه امیر المومنین (ع) ثم قال العباس لابی سفیان: و یحک ادرک قومک من قبل ان یدخل علیهم النبی (صلی الله علیه و آله). فخرج حتی انتهی الی امراته هند بنت عتبه. فقالت: ما وراءک قال: هذا محمد فی عشره آلاف علیهم الحدید، و قد جعل لی من دخل داری فهو آمن، و من القی سلاحه فهو آمن فقالت: قبحک الله من رسول قوم، و جعلت تقول: و یحکم اقتلوه قبحه الله و افد قوم فیقول ابوسفیان: و یحکم لا تغرنکم هذه. فانی رایت ما لم تروا محمدا فی عشره آلاف اسلموا تسلموا. فامسکت هند براسه، و قالت: بئس طلیعه القوم علیکم یا اهل مکه علیکم الحمیت الدسم فاقتلوه. و من اراد تفصیل الواقعه ابسط یراجع السیر و انما سمی (ع) منهم اباه مع کون جمیعهم فی حکم الاسیر لکونه رئیسهم و الانسب بتبکیت معاویه. و ما اصلب وجه معاویه حیث سمی المنافقین و الطلقاء، و الفجره المهاجرین و الانصار، و سمی المهاجرین، و الانصار الذین کانوا معه (علیه السلام) الطغام. و لما خرج النعمان بن بشیر فی صفین الی قیس بن سعد بن عباده بامر معاویه لردع قیس عن ذکر مساوی معاویه. قال قیس له. فی ما قال: انظر یا نعمان هل تری مع معاویه الا طلیقا او اعرابیا او یمانیا مستدرجا بغرور. انظر این المهاجرون و الانصار و التابعون باحسان الذین رضی الله عنهم. ثم انظر هل تری مع معاویه غیرک و غیر صویحبک (ای مسلمه بن مخلد) و لسنما و الله ببدریین و لا احدیین، و لا لکما سابقه فی الاسلام، و لا آیه فی القرآن، و لعمری (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لئن شغبت علینا لقد شغب علینا ابوک (یعنی یوم السقیفه فی بیعه ابی بکر). هذا، و نظیر قوله (علیه السلام) هنا لمعاویه (و قد انقطعت الهجره یوم اسر ابوک) قول عدی بن حاتم لابن الزبیر لما قال له (متی فقئت عینک)- و کانت فقئت یوم الجمل- (یوم قتل ابوک و هربت عن خالتک، و انا للحق ناصر و انت له خاذل). (فان کان فیک عجل فاسترفه) من قولهم (فی رفاهه من العیش) ای فی سعه. (و ان تزرنی فکما قال اخو بنی اسد: مستقبلین ریاح الصیف تضربهم بحاصب بین اغوار و جلمود) قال ابن درید: ریح حاصب تقشر الحصی عن وجه الارض، و ارض جلمده ذات حجاره الغار المنخفض من الارض. و قال ابن ابی الحدید کنت اسمع قدیما ان هذا البیت من شعر بشر بن ابی حازم الاسدی و الان فقد تصفحت شعره فلم اجده، و لا وقفت بعد علی قائله. و قال ابن ابی الحدید ایضا: انه یمکن ان یکون جلمود عطفا علی حاصب و علی اغوار و الاول الیق. قلت: کونه عطفا علی حاصب لا یصح الا ان یکون معنی (بین اغوار) بین غور و غور. (و عندی السیف الذی اعضضته بجدک و خالک و اخیک فی مقام واحد) روی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) نصر بن مزاحم انه (علیه السلام) لما اراد الشخوص الی الشام تکلم اصحابه کل بکلام. فقام عبدالله بن بدیل الخزاعی، و قال له (علیه السلام): ان القوم لو کانوا یریدون الله او لله یعملون ما خلفونا، و اکن القوم انما یقاتلون فرارا من الاسوه، و حیا للاثره، و ضنا بسلطانهم، و کرها لفراق دنیاهم التی فی ایدیهم، و علی احن فی انفسهم، و عداوه یجدونها فی صدورهم. لوقائع اوقعتها یا امیرالمومنین بهم قدیمه قتلت فیها آباءهم و اخوانهم- ثم التفت الی الناس فقال- فکیف یبایع معاویه امیرالمومنین (علیه السلام) و قد قتل اخاه حنظله، و خاله الولید، وجده عتبه فی موقف واحد، و الله ما اظن ان یفعلوا، و لن یستقیموا لکم دون ان تقصد فیهم المران، و تقطع علی هامهم السیوف، و تنثر حواجبهم بعمد الحدید. و فی (سیره ابن هشام): بقرت هند عند کبد حمزه فلاکتها فلم تستطع ان تسیغها فلفظتها، ثم علت علی صخره مشرفه. فصرخت باعلی صوتها فقالت: نحن جزیناکم بیوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر ماکان عن عتبه لی من صبر و لا اخی و عمی و بکری شفیت نفسی و قضیت نذری شفیت وحشی غلیل صدری فاجابتها هند بنت اثاثه بن عباد بن المطلب: یابنت و قاع عظیم الکفر صبحک الله غداه الفجر ملهاشمیین الطوال الزهر بکل قطاع حسام یفری حمزه لیثی و علی صقری اذرام شیب و ابوک غدری فخضبامنه ضواحی النحر و نذرک السوء فشرنذر. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قولها (ملهاشمیین)

ای: من الهاشمیین. هذا، و قال اشجع: تعض بانیاب المنایاسیوفه و تشرب من اخلاف کل ورید هذا و کما قال (علیه السلام) لمعاویه: سیف یوم بدر معه، قال عدی بن حاتم من اصحابه (علیه السلام) لمعاویه: سیوف یوم صفین التی حاربوه بها معهم. ففی (المروج): دخل عدی بن حاتم علی معاویه. فقال له معاویه: ما فعلت الطرفات - یعنی اولاده-؟ قال: قتلوا مع علی (علیه السلام)، قال: ما انصفک علی! قتل اولادک و بقی اولاده. فقال عدی: ما انصفت علیا (ع) اذ قتل و بقیت بعده. فقال معاویه: اما انه بقیت قطره من دم عثمان ما یمحوها الا دم شریف من اشراف الیمن. فقال عدی (و الله ان قلوبنا التی ابغضناک بها لفی صدورنا، و ان اسیافنا التی قاتلناک بها لعلی عواتقنا، و لئن ادنیت الینا من الغدر فترا، لندنین الیک من الشر شبرا، و ان حز الحلقوم، و حشرجه الحیزوم لاهون علینا من ان نسمع المساءه فی علی (علیه السلام) فسلم السیف یا معاویه لباعث السیف. فقال معاویه: هذه کلمات حکم فاکتبوها. و اقبل علی عدی محادثا له کانه ما خاطبه بشی. هذا، و مما قیل فی الجواب بالسیف قول ابی تمام: السیف اصدق انباء من الکتب فی حده الحدبین الجدواللعب (و انک و الله ما علمت) ای: الذی علمت. (الاغلف القلب) ای: اغشی قلبک غلافا فلا یفهم ایئا (المقارب العقل) هکذا فی النسخ، و لعل المقارب محرف المتقارب. ففی الاساس (تقاربت ابل فلان): ای: قلت. قال جندل: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) غرک ان تقاربت اباعری و ان رایت الدهر ذا دوائر او محرف المعازب ففی (الاساس): (و اعزب حلمه) کقولک (اضل بعیره و اعزب الله عقلک). و کیف کان فنظیر قوله (علیه السلام) هنا قوله (علیه السلام) فی کتاب الیه (یا ابن صخر اللعین! زعمت ان یزن الجبال حلمک، و یفصل بین اهل الشک علمک، و انت الجلف المنافق، الاغلف القلب القلیل العقل، الجبان الرذل). (و الاولی ان یقال، لک انک رقیت سلما اطلعک مطلع سوء علیک لا لک) مر عن (خلفاء ابن قتیبه) ان معاویه کتب الیه (علیه السلام): (و رقیت سلما اطلعک الله علیه مطلع سوء علیک لا لک) لانه کالمومعسبین له مصداق قوله تعالی: (انا عرضنا الامانه علی السماوات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا). و الخلافه عهد الله تعالی، و لا ینال عهده الظالمین، و انما یصلح لمن کان بمنزله النبی (صلی الله علیه و آله). (لانک نشدت غیر ضالتک، و رعیت غیر سائمتک، و طلبت امرا لست من اهله و لا فی معدنه) فی (صفین نصر بن مزاحم): لما خرج شمر بن ابرهه الحمیری فی ناس من قراء اهل الشام الی علی (علیه السلام) قال عمرو بن العاص لمعاویه: انک ترید ان تقاتل باهل الشام رجلا له من محمد صلی الله علیه و سلم قرابه قریبه، و رحم ماسه، و قدم فی الاسلام لا یعتد احد بمثله، و نجده فی الحرب لم تکن (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) لاحد من اصحاب محمد (صلی الله علیه و آله)، و انه قد سار الیک باصحاب محمد (صلی الله علیه و آله) المعدودین و فرسانهم و قرائهم و اشرافهم، و قدمائهم فی الاسلام، و لهم فی النفوس مهابه. فبادر باهل الشام مخاشن الوعر، و مضایق الغیض، و احملهم علی الجهد، و اتهم من باب الطمع قبل ان ترفههم، فیحدث عندهم طول المقام مللا. فیظهر فیهم کابه الخذلان، و مهما نسیت. فلا تنس انک علی باطل. (فما ابعد قولک) فی وصفک الحق. (من فعلک) الباطل و فی کتاب آخر له (علیه السلام) الی معاویه (و من العجب ان تصف یا معاویه الاحسان، و تخالف البرهان، و تنکث الوثائق التی هی لله عز و جل طلبه، و علی عباده حجه مع نبذ الاسلام، و تضییع الاحکام، و طمس الاعلام، و الجری فی الهوی، و التهوس فی الردی. (و قریب ما اشبهت من اعمام و اخوال، حملتهم الشقاوه، و تمنی الباطل، علی الجحود بمحمد (صلی الله علیه و آله). فصرعوا مصارعهم حیث علمت) و رواه (جمهره الرسائل) بلفط آخر هکذا: (اما بعد. فان ما اتیت به من ضلالک لیس ببعید الشبه مما اتی به اهلک و قومک، الذین حملهم الکفر و تمنی الاباطیل، علی حسد محمد (صلی الله علیه و آله) حتی صرعوامصارعهم حیث علمت … ) و یاتی تتمته. و فی کتاب آخر له (علیه السلام): (و اذکرک ما لست له ناسیا یوم قتلت اخاک حنظله و جررت برجله الی القلیب، و اسرت اخاک عمرا. فجعلت عنقه بین ساقیه رباطا، و طلبتک ففررت، و لک خصاص. فلولا انی لا اتبع فارا لجعلتک ثالثهما). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) هذا، و اغرب ابن میثم فی معنی قوله (علیه السلام): (من اعمام و اخوال حملتهم الشقاوه … ) فقال: من اهل الشقاوه من جهه عمومته حماله الحطب و من جهه خوولته الولید بن عتبه- قال: و انما نکر الاعمام و الاخوال لانه لم یکن له اعمام و اخوال کثیرون، و الجمع المنکر جاز ان یعبر به عن الواحد و الاثنین للمبالغه. قلت: ما ذکره من کون المراد بالاخوال الولید بن عتبه فقط، و بالعمومه حماله الحطب عجیب. هبه جعل الولید خالا صرع بقتله فی بدر، هل حماله الحطب ایضا حاربت النبی (صلی الله علیه و آله) فی موقف فصرعت بقتلها ها فی موضع؟ و انما مراده (علیه السلام) باخواله جده لامه عتبه، و عم امه شیبه مع خاله الولید فالعرب تسمی اقارب الام اخوالا. فقالوا بنو زهره اخوال النبی (صلی الله علیه و آله) لامه، و سمی شمر یوم الطف العباس و اخوته من امه بنی اخته، و انما سماهم کذلک لکونه من کلاب، و ام البنین من کلاب و لم یکن ابوهما بواحد. فابو شمر ذو الجوشن، و ابوام البنین حزام، و الثلاثه: الولید و ابوه و عمه کلهم قتلوا فی بدر. کما ان العرب یسمون اقارب الاب اعماما، و قد قتل (ع) یوم بدر من بنی ابی معاویه العاص بن سعید بن امیه، و کان عمر یقول: مررت به یوم بدر فرایته یبحث للقتال کما یبحث الثور بقرنه، و اذا شدقاه قد ازبد کالوزغ فلما رایت ذلک هبته و زغت عنه. فقال الی یا ابن الخطاب، و صمد له علی فتناوله فو الله ما رمت مکانی حتی قتله. و قتل (ع) من بنی ابیه، عقبه بن ابی معیط بن ابی عمرو بن امیه، و کان (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) من اسراء بدر فقتله صبرا. قال النبی (صلی الله علیه و آله) لما نزل النبی (صلی الله علیه و آله) من بدر علی سته امیال نظر الیه، و الی النضر. فقال النضر لعقبه: انا و انت مقتولان. قال عقبه: من بین قریش؟ قال: نعم لان محمدا نظر الینا نظره رایت فیها القتل، فقال النبی (صلی الله علیه و آله) لامیر المومنین (ع) علی بالنضر و عقبه- الی ان قال- قال النبی (صلی الله علیه و آله): قدم یاعلی عقبه، و اضرب عنقه. فقدمه فضرب عنقه. و قتل (ع) بعد احد من بنی امیه الذین هم اعمام معاویه، معاویه بن المغیره ابن ابی العاص بن امیه. قال البلاذری فی (فتوحه): و هو الذی جدع انف حمزه یوم احد و هو قتیل، فاخذ بقرب احد، فقتل بعد آنصراف قریش بثلاث. یقال: ان علیا (ع) قتله. قال: انهزم معاویه بن المغیره یوم احد فمضی علی وجهه. فبات قریبا من المدینه. فلما اصبح دخل المدینه. فاتی منزل عثمان فضرب بابه. فقالت ام کلثوم زوجته ابنه النبی (صلی الله علیه و آله): لیس هاهنا. فقال: ابعثی الیه. فارسلت الیه و هو عند النبی (صلی الله علیه و آله). فلما جاء قال له: اهلکتنی، و اهلکت نفسک، قال: جئتک لتجیرنی. فادخله عثمان داره، و صیره فی ناحیه منها ثم خرج الی النبی (صلی الله علیه و آله) لیاخذ له امانا. فسمع النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: ان معاویه فی المدینه، و قد اصبح بها فاطلبوه. فقال بعضهم: ما کان لیعدو منزل عثمان فاطلبوه فیه: فدخلوا منزله، فاشارت ام کلثوم الی الموضع الذی صیروه فیه، فاستخرجوه من تحت حماره لهم، فانطلقوا به الی النبی (صلی الله علیه و آله) فقال عثمان حین رآه، و الذی بعثک بالحق ما جلت الا لاطلب له الامان فهبه له، فوهبه له و اجله ثلاثا، و اقسم لثن وجد بعدها یمشی فی ارض المدینه و ما حولها لیقتلنه، و خرج عثمان فجهزه و اشتری له بعیرا، ثم قال: ارتحل، و سار النبی (صلی الله علیه و آله) الی حمراء الاسد، و اقام معاویه الی الیوم الثالث لیعرف اخبار (الفصل الثامن- ای الامامه الخاصه) النبی (صلی الله علیه و آله) و یاتی بها قریش، فلما کان فی الیوم الرابع قال النبی (صلی الله علیه و آله) ان معاویه اصبح قریبا لم ینفذ. فاظلبوه، فاصابوه و قد اخطا الطریق فادرکوه. و کان اللذان اسرعا فی طلبه زید بن حارثه و عمار- الخ. و لو صح خبره الاخر فی قتل زید و عمار له لصدق ایضا انه (علیه السلام) قتله حیث ان من قتله النبی (صلی الله علیه و آله) و لو علی ید غیر امیرالمومنین (علیه السلام) قتله هو (علیه السلام) ایضا لکونهما بمنزله نفس واحده، و کذلک کان اعتقاد معاویه و باقی بنی امیه، و اما الثلاثه فکانوا بمراحل عن النبی (صلی الله علیه و آله) لا سیما الاخیر، فقد عرفت دفاعه عن هذا الرجل، جدع انف عم النبی و مثل به بعد قتله، ثم بعد اخذ عثمان له الامان من النبی (صلی الله علیه و آله) بالکره بقی- استظهارا بعثمان- یتجسس علی النبی (صلی الله علیه و آله) و روی الکلینی فی (نوادر جنائز کافیه): ان عثمان آوی المغیره- و کان ممن هدر النبی (صلی الله علیه و آله) دمه- فقال لابنه النبی (صلی الله علیه و آله): لا تخبری اباک بمکانه. فقالت: ما کنت لاکتم علی النبی (صلی الله علیه و آله) عدوه، فجعله عثمان بین مشجب له، و لحفه بقطیفه فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) الوحی بمکانه. فبعث الیه علیا (ع)، و قال: اشتمل علی سیفک و ائت بیت ابنه عمک. فان ظفرت بالمغیره فاقتله. فاتی البیت. فجال فیه. فلم یظفر به. فرجع الی النبی (صلی الله علیه و آله). فقال لم اره.

فقال: اتانی الوحی انه فی المشجب، و دخل عثمان بعد خروج علی (علیه السلام) فاخذ بید المغیره فاتی به النبی (صلی الله علیه و آله). فلما رآه اکب و لم یلتفت الیه، و کان حییا کریما. فقال عثمان: هذا المغیره، و الذی بعثک بالحق آمنته. قال ابوعبدالله (علیه السلام) کذب و الذی بعثه بالحق ما آمنه و کان یاتیه عن یمینه و عن یساره. فلما کان فی الرابعه رفع النبی (صلی الله علیه و آله) راسه الیه. فقال: قد جعلت لک ثلاثا. فان قدرت علیه بعد ثالثه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قتلته. فلما ادبر قال النبی (صلی الله علیه و آله) اللهم العن المغیره، و العن من یوویه، و العن من یحمله، و العن من یطعمه، و العن من یسقیه، و العن من یجهزه، و العن من یعطیه سقاءاو حذاء اورشاء او وعاء- و هو یعدهن بیمینه- فانطلق به عثمان. فاواه و اطعمه وسقاه، و حمله و جلزه حتی فعل جمیع ما لعن به النبی (صلی الله علیه و آله) من یفعله به. ثم اخرجه فی الیوم الرابع یسوقه. فلم یخرج من ابیات المدینه حتی اعطب الله به راحلته، و نقب حذاءه، و دمیت قدماه فاستعان بیدیه و رکبتیه، و اثقله جهازه، فاتی سمره فاستظل بها. فاتی النبی (صلی الله علیه و آله) الوحی فاخبره بذلک. فدعا علیا (ع) فقال: خذ سیفک، و انطلق انت و عمار و ثالث لهم. فات المغیره تحت سمره کذا و کذا، فاتاه علی (علیه السلام) فقتله. فض

رب عثمان بنت النبی (صلی الله علیه و آله)، و قال لها، انت اخبرت اباک بمکانه. الخبر. و منه یظهر ان عمارا و زیدا کانا معه (علیه السلام) لا کما قال البلاذری فی تلک الروایه من استقلالهما بالذهاب و قتله. (لم یدفعوا عظیما و لم یمنعوا حریما) رواه (جمهره الرسائل) و زاد بعده (و انا صاحبهم فی تلک المواطن الصالی بحربهم، و الفال لحدهم، و القاتل لرووسهم رووس الضلاله، و المتبع ان شاء الله خلفهم بسلفهم. فبئس الخلف خلف اتبع سلفا محله و محطه النار). و فی (صفین نصر بن مزاحم): ذکروا انه اجتمع عند معاویه عتبه بن ابی سفیان و الولید بن عقبه، و مروان بن الحکم، و عبدالله بن عامر، و ابن طلحه الطلحات. فقال عتبه: ان امرنا و امر علی لعجب، لیس منا الا موتور محاج. اما انا فقتل جدی، و اشترک فی دم عمومتی یوم بدر، و اما انت یا ولید فقتل اباک (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) یوم الجمل، و ایتم اخوتک، و اما انت یا مروان فکما قال الاول: و افلتهن علباء جریضا و لو ادرکنه صفرالوطاب قال معاویه: هذا الاقرار فاین الغیر؟ قال مروان: ای غیر ترید؟ قال: ارید ان یشجر بالرماح. فقال: و الله انک لهازل و لقد ثقلنا علیک. فقال الولید فی ذلک: یقول لنا معاویه بن حرب امافیکم لواترکمطلوب یشد علی ابی حسن علی باسمرلاتهجنه الکعوب فیهتک مجمع اللبات منه و نقع القوم مطردیثوب فقلت له: اتلعب یا ابن هند؟ کانک و سطنا رجل غریب اتامرنا بحیه بطن واد اذا نهشت فلیس لهاطبیب و ماضبع یدب ببظن واد اتیح له به اسد مهیب باضعف حیله منا اذاما لقیناه و ذامنا عجیب دعا للقاه فی الهیجاء لاق فاخطا نفمسه الاجل القریب سوی عمرو و قته خصیتاه نجا و لقلبه منها و جیب کان القوم لماعاینوه خلال النقع لیس لهم قلوب لعمرابی معاویه بن حرب و ماظنی بملحقه العیوب لقدناداه فی الهیجاء علی فاسمعه و لکن لایجیب فغضب عمرو بن العاص، و قال: ان کان الولید صادقا فلیلق علیا او لیقف حیث یسمع صوته، و قال عمرو: یذکرنی الولید دعا علی و بطن المرء یملاه الوعید متی یذکر مشاهده قریش یطر من خوفه القلب الشدید فاما فی اللقاء فاین منه معاویه بن حرب و الولید و عیرنی الولید لقاء لیث اذا ما زار هابته الاسود (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الی ان قال: و لو لا قیته شقت جیوب علیک و لطمت فیک الخدود (بوقع سیوف) قالوا: (بوقع) متعلق بقوله (فصرعوا). (ماخلا) قالوا: لیس (ماخلاهاهنا للاستثناء بل:

ما، للنفی و خلا، من خلا (منها الوغی) ای: الحرب قال الجوهری: قیل للحرب: و غی لما فیها من الصوت و الجلبه. (و لم تماشها) من المماشاه قال ابن میثم: و روی: (و لم تماسها). (الهوینی) من الهون، ای: السهوله ((مجلد 9، صفحه 402، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) و قد اکثرت فی قتله عثمان فادخل فی ما دخل فیه الناس، ثم حاکم القوم الی احملک و ایاهم علی کتاب الله قال ابن ابی الحدید هی حجه صحیحه انه (علیه السلام) لم یسلم قتله عثمان الی معاویه لان الامام یجب ان یطاع، ثم یتحاکم الیه … ((مجلد 9، صفحه 403، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) قلت: انما قال (علیه السلام): (احملک و ایاهم علی کتاب الله) و لم یقل اذا دخلت فی طاعتی اسلم الیک قتله عثمان، و کیف و هو (علیه السلام) کان ماواهم و ملجاهم و کانوا خواصه (علیه السلام)، و معاویه ان لم یدخل فی طاعته فبنوا امیه الذین کانوا بالمدینه حضروا لطاعته، و طلبوا منه ذلک، فصرح (ع) بکون عثمان مهدور الدم و سقوط القصاص عن قاتلیه؟ فقال ابوجعفر الاسکافی: انه (علیه السلام) خطب فی اول خلافته بانه یقسم بینهم بالسویه، و اعلمهم بان یشهدوا لمال یقسمه فیهم. فبینا الناس فی المسجد بعد الصبح اذ طلع الزبیر و طلحه

فجلسا ناحیه عن علی (علیه السلام)، ثم طلع مروان و سعید و عبدالله بن الزبیر فجلسوا الیهما، ثم جاء قوم من قریش فانضموا الیهم، فتحدثوانجیا ساعه، ثم قام الولید بن عقبه فجاء الی علی (علیه السلام) فقال: انک قد و ترتنا جمیعا، اما انا فقتلت ابی یوم بدر صبرا، و خذلت اخی یوم الدار بالامس. و اما سعید فقتلت اباه یوم بدر فی الحرب و کان ثور قریش. و اما مروان فسخفت اباه عند عثمان اذ ضمه الیه، و نحن اخوتک و نظراوک من بنی عبد مناف، و نحن نبایعک الیوم علی ان تضع عنا ما اصبناه من المال ایام عثمان، و ان تقتل قتلته، و انا ان خفناک ترکتنا فالتحقنا بالشام. فقال (علیه السلام): اما ما ذکرتم من و تری ایاکم فالحق و ترکم. و اما وضعی عنکم ما اصبتم فلیس لی ان اضع حق الله عنکم و لا عن غیرکم. و اما قتلی قتله عثمان فلو لزمنی قتلهم الیوم لقتلتهم امس … و قد نقله نفسه عند قوله (علیه السلام): (دعونی و التمسوا غیری). ((مجلد 9، صفحه 404، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) و روی قریبا منه الیعقوبی. (و اما تلک التی ترید فانها خدمه الصبی من اللبن فی اول الفصال) روی هذا الکلام (صفین نصر و خلفاء ابن قتییه و اخبار الدینوری)، جزء کتابه (علیه السلام) الی معاویه مع جریر البجلی کما ار فی. و لما کتب معاویه الی شرحبیل بن السمط الکندی باشاره عمرو بن العاص علیه بذلک لیجمع له کلمه اهل الشام- بان یوطن له ثقاته فیقولوا له: ان علیا قتل عثمان- و عزم شرحبیل علی المسیر الی معاویه بعث عیاض الیمانی- و کان ناسکا- الی شرحبیل بهذه الابیات: یا شرح یابن السمط انک بائع بود علی ما ترید من الامر و یاشرح ان الشام شامک ما بها سواک فدع قول المضلل من فهر فان ابن حرب ناصب لک خدعه تکون علینا مثل راغیه البکر هذا و مما یناسب کلامه (علیه السلام) قول الراجز: برح بالعینین خطاب الکثب یقول انی خاطب و قد کذب و انما یخطب عسا من حلب و المراد انه یجی ء باسم الخطبه، و مقصوده الطعمه، و الکثب: مل ء القدح لبنا. (و السلام لاهله) فی (المصریه) اخذا له من (ابن ابی الحدید) مع قوله: (فی اول الفصال)، حیث جعل الکل بین قوسین الا ان کلمه (لاهله) من متفردات ((مجلد 9، صفحه 405، الفصل التاسع و العشرون- فی ما یتعلق بعثمان و عمر)) (ابن ابی الحدید) و لیست فی (ابن میثم)، (کالخطیه)

مغنیه

اللغه: اللمح الباصر: کنایه عن الوضوح و الظهور. و المدارج: المسالک: و الاقحام: الادخال بسرعه. و المین: الکذب. و الانتحال: ادعاء ما لیس فیک من صفه او ما هو لغیرک من قول او فعل. و الابتزاز: انتهاب و استلاب. و اختزن: منع. و اللبس و اللبسه و الالتباس بمعنی واحد، و هو الایهام و الغموض و الاشکال و الاختلاط. و اغذفت: ارسلت. و الجلابیب: نوع من الثیاب. و اساطیر: خرافات. و الدهاس: الارض اللینه. و الدیماس: المکان المظلم. و المرقبه: المکان السامی الرفیع. و النازحه: البعیده. و الانوق: من الطیور. و العیوق: نجم. و ینهد: ینهض. و ارتجت: اغلقت. الاعراب: المصدر من ان تنتفع فاعل ان، و فرارا مفعول من اجله لابتزازک، فماذا هنا بمعنی ای شی ء، و محلها الرفع بالابتداء، و بعد متعلق بمحذوف خبرا، و الضلال بدل، و طالما فعل ماض کفته ما الزائده عن العمل، و اساطیر عطف علی افانین، و کلاهما مجرور بالفتحه لدم الصرف. الحوار مطلوب: هذه الرساله الثالثه عشره من الامام الی معاویه، و تاتی رسالتان.. و النقاش و الحوار مطلوب، بل ضروره، و لکن کعلاج و وسیله لحل المشکلات، و بخاصه الخطیر منها، و الحوار الذی دار بین الامام و معاویه بعید عن

هذه الغایه، لان معاویه کان یساوم و یراوغ و یحرف البقاء فی الحکم و السیطره، و الامام یعرف ذلک منه، و ما اجابه الا لیلقی علیه الحجه، و یفضح شعاراته الکاذبه، و مقاصده الغادره، و ینیر السبیل لطالب الحق و الهدایه، و فی الوقت نفسه یحدد مهمه الحاکم و مسوولیته عن الرعیه.. و من هنا کانت تلک الرساله بالغه الاهمیه، و اتمنی لو جمعت فی کتاب واحد، و شرحت بعلم و انصاف بلا شوائب و نزعات. (فقد آن لک ان تنتفع باللمح الباصر). لماذا تجحد الحق و تعانده، و انت تحسه و تراه کوضح النهار؟ و الی متی الخداع و الریائ؟ و یحدثنا التاریخ ان معاویه کان یعلم ان الخلافه حق للامام، و لکنه یکابر و یساوم. فقد جاء فی کتاب الامامه و السیاسه ص 95 طبعه 1957 ان معاویه کتب الی الامام ان یبایعه، شریطه ان تکون الشام و مصر جبایه له. و فی ص 101 ان معاویه کتب الی الامام یقول: لو بایعک القوم الذین بایعوک، و انت بری ء من دم عثمان لکنت کابی بکر و عمر. کل الناس یعلمون ان علیا بری ء من دم عثمان حتی معاویه یعلم ذلک، و لکنه یتجنی، کما قال له الامام فی الرساله 6 التی ختمها بقوله: فتجن ما بدا لک. (فقد سلکت مدارج اسلافک الخ).. انک تماری و تخادع، و تحارب الحق و تناصر

الباطل.. و لا بدع فهذه سنه آبائک و اجدادک (و بانتحالک ما قد علا عنک) تطمح الی ما هو اعلی منک و ارفع. و ابلغ من هذا قول الامام لمعاویه فی الرساله 27: الا تربع ایها الانسان علی ظلعک، و تعرف قصور ذرعک، و تتاخر حیث اخرک القدر (و ابترازک لما اختزن دونک الخ).. یشیر الامام بهذا الی جراه معاویه و اقدامه علی اخذ البیعه بالخلافه لنفسه من اهل الشام، و هو یعلم علی الیقین انها حق للامام لان الصحابه و جمهور المسلمین بایعوا علیا طائعین لا مکرهین.. و ایضا یعلم معاویه ان اخذ البیعه لنفسه من اهل الشام هی السبیل لتفق المسلمین و شتاتهم و سفک دمائهم.. و لا باس فی اکثر من ذلک عند معاویه ما دامت الغایه تبرر الواسطه. (و جحودا لما هو الزم لک من لحمک و دمک) قال الشیخ محمد عبده: الذی هو الزم لمعاویه من لحمه و دمه البعه لامیر المومنین. و قال ابن ابی الحدید: کان معاویه حاضرا یوم الغدیر- ای حین قال النبی (صلی الله علیه و آله) فی حق علی: من کنت مولاه فعلی مولاه- و ایضا کان حاضرا یوم تبوک حین قال النبی لعلی: انت منی بمنزله هارون من موسی.. و معاویه یعلم ان النبی قال لعلی: حربک حربی و سلمک سلمی، اللهم عاد من عاداه.. و لیس هذا بشی و ان سمعته الاذن و راته العین

ما دام القب تائها عنه و عن الحق و اهله. (فاحذر الشبهه و اشتمالها علی لبستها). المراد بالشبهه هنا الصاق دم عثمان بالامام کذبا و افتراء. و باشتمالها ان معاویه تبنی هذه الشبهه الکاذبه و جعلها دینه و دیدنه، اما علی لبستها فمعناها ان معاویه تبنی هذه الشبهه علی علاتها و آفاتها.. و هکذا یسلک معاویه مدارج اسلافه المشرکین الذین تصدوا لرسول الله و حاربوه اول ما حاربوه بالاعلام الخادع و الدعایه الکاذبه، و قالوا: مجنون.. و طالب ملک.. ثم عباوا الجیوش لحربه.. و نفخ معاویه اکاذبیه و اضالیله ضد الامام، ثم حشد جیوش الشام لحرب المسلمین و الاسلام. (فان الفتنه ظالما اغدفت جلابیبها) لبست ثوب النفاق و الریاء، و ظهرت بغیر واقعها و حقیقتها، و الجلباب فی هذه الفتنه هو قمیص عثمان ستر به معاویه ما یهدف الیه من شتات المسلمین و سفک دمائهم، و تعدد آرائهم و احزابهم لیتسلل من خلال ذلک الی الحکم و السیطره.. و کلنا یعلم ان اللصوص و قطاع الطرق لا یصلون الی المناصب الا اذا تفاقم الانشقاق، و عمت الفوضی، و ساد الفساد (و اغشت الابصار ظلمتها) کما ان الفتنه تتخذ من الریاء حجابا فهی ایضا تضع علی العیون منظارا اسود یحجبها عن رویه الحقائق و الوقائع. (وقد اتانی کتاب منک ذو افانین) من الزخرف و التزویق، و الغرور و الاضالیل (ضعفت قواها عن السلم الخ).. الهاء فی قواها یعود الی افانین القول، و المعنی ان کتابک کله شر و جهل، و حمق و غطرسه، و مع هذا ترید الولایه علی الناس!. و هل یصلح الجاهل المخادع للحکم و السلطان، و کیف تطمح الیه، و انت (کالخائض فی الدهاس) ای فی ارض من وطاها غارت رجلاه و خارت قواه (و الخابط فی الدیماس) ای فی الظلمات، یقال: لیل دامس ای مظلم. (و ترقیت الی مرقبه بعیده المرام الخ).. طلب معاویه من الامام ان ینص علیه بولایه العهد من بعده، کما نص هو علی ولده یزید، فوبخه الامام و قال له: لست هناک، فان الذی ترید هو منک بمکان النجم فی السماء، و الطیر فی الفضاء.. انک اصغر و احقر ان تلی للمسلمین (صدرا او وردا) ای ابراما او حلا (او اجری لک علی احد منهم عقدا و عهدا). ابدا لا ادع لک سبیلا علی و احد من المسلمین کائنا من کان.. و الغریب ان بعض الشارحین فسر العقد عنا بعقد البیع و الزواج و الاجاره، و فسر العهد بالبیعه و الیمین و الذمه!.. و الصواب- علی فهمنا و عهدتنا- ان المراد بالعهد و العقد معا السبیل الذی عناه الله سبحانه بقوله: و لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلا- 141 النساء. (فمن الان فتدارک نفسک الخ).. ارجع الی رشدک، و تب الی الله و الا حاربک المسلمون، و اصابک منهم ما اصاب الخوارج و اصحاب الجمل (و منعت امرا هو منک الیوم مقبول) ان رجعت الی الحق یقبل الله منک و یعفو عما سلف و ان عاندت و صممت علی الباطل ندمت حیث لا ینفع الندم.

عبده

… من عیان الامور: یقال لارینک لمحا باصرا ای امرا واضحا ای ظهر الحق فلک ان تنتفع بوضوحه من مشاهده الامور … المین و الاکاذیب: افحامک ادخالک فی اذهان العامه غرور المین ای الکذب و عطف الاکاذیب للتاکید … و بانتحالک ما قد علا عنک: انتحالک ادعاوک لنفسک ما هو ارفع من مقامک و ابتزازک ای سلبک امرا اختزن ای منع دون الوصول الیک و ذلک امر الطلب بدم عثمان و الاستبداد بولایه الشام فانهما من حقوق الامام لا من حقوق معاویه … من لحمک و دمک: الذی هو الزم له من لحمه و دمه البیعه بالخلافه لامیرالمومنین … بعد البیان الا اللبس: اللبس بالفتح مصدر لبس علیه الامر یلبس کضرب یضرب خلطه و اللبسه بالضم الاشکال کاللبس بالضم … طالما اعدفت جلابیبها: اغدفت المراه قناعها ارسلته علی وجهها فسترته و اغدف اللیل ارخی سدوله ای اغطیته من الظلام و الجلابیب جمع جلباب و هو الثوب الاعلی یغطی ما تحته ای طالما اسدلت الفتنه اغطیه الباطل فاخفت الحقیقه و اعشت الابصار اضعفتها و منعتها النفوذ الی المرئیات الحقیقیه … ذو افانین من القول: افانین القول ضروبه و طرائقه و السلم ضد الحرب و الاساطیر جمع اسطوره بمعنی الخرافه لا یعرف لها منشا و حاکه یحوکه نسجه و نسج الکلام تالیفه و الحلم بالکسر العقل … کالخائض فی الدهاس: الدهاس کسحاب ارض رخوه لا هی تراب و لا رمل و لکن منهما یعسر فیها السیر و الدیماس بفتح فسکون المکان المظلم و خبط فی سیره لم یهتد … الی مرقبه بعیده المرام: المرقبه بفتح فسکون مکان الارتقاب و هو العلو و الاشراف ای رفعت نفسک الی منزله بعید عنک مطلبها و نازحه ای بعیده و الاعلام جمع علم ما ینصب لیهتدی به ای خفیه المسالک … تقصر دونها الانوق: الانوق کصبور طیر اصلع الراس اصفر المنقار یقال اعز من بیض الانوق لانها تحرزه فلا تکاد تظفر به لان اوکارها فی القلل الصعبه و لهذا الطائر خصال عدها صاحب القاموس و العیوق بفتح فضم مشدد نجم احمر مضی ء فی طرف المجره الایمن یتلو الثریا لا یتقدمها … صدرا او ورد: الورد بالکسر الاشراف علی الماء و الصدر بالتحریک الرجوع بعد الشرب ای لا یتولاهم فی جلب منفعه و لا رکون الی راحه … ینهد الیک عباد الله: ینهد ینهض عباد الله لحریک و ارتجت اغلقت ارتج الباب کرتجه ای اغلقه … الیوم مقبول والسلام: ذلک الامر هو حقن دمه باظهار الطاعه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است نیز به معاویه (در پاسخ نامه ای که در آن درخواست نموده بود حکومت شام را به او واگزارد و او ولی عهد و جانشین خود قرار دهد، و به حضور نطلبد، امام علیه السلام نادرستی گفتار و شایسته نبودنش را برای آنچه درخواست کرده گوشزد می فرماید): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، تو را وقت آن رسیده که با به دقت نگریستن از کارهای آشکار سود بری (درستی و استواری خلافت مرا یقین و باور کنی) پس به راههای (گمراهی) پیشینیانت (خویشانت) رفتی (و از راه راست دوری گزیدی) به سبب اینکه نادرستیها (حکومت شام و ولی عهد شدن) ادعا نمودی، و بی پروا خود را در (وادی گمراهی) دروغها انداختی (و عذاب رستخیز را در نظر نگرفتی) و آنچه از مرتبه تو برتر است (خلافت و حکومت بر مسلمانان) به ادعا و دروغ به خود بستی، و آنچه (بیت المال) را که نزد تو سپرده اند ربودی از جهت دوری نمودن از حق (دستور خدا و رسول) و انکار وزیر با نرفتن چیزی را (خلافت مرا) که از گوشت و خونت برای تو لازمتر است (چون گوشت و خون همیشه در تغییر و تبدیل است و وجوب طاعت امام ملازم شخص است که تغییر و تبدیل در آن راه ندارد) از آنچه را (فرمایشهای حضرت رسول در غدیر خم و بسیار جاهای دیگر درباره من( که گوش تو آن را نگاهداشته )نمی توانی بگوئی نشنیدم( و سینه تو با آن پر شده )نمی توانی بگوئی آگاه نیستم( پس چیست بعد از حق و راستی مگر گمراهی آشکار، و بعد از هویدا ساختن حق مگر اشتباهکاری و آمیختن به باطل؟ )بعد از دانستن حقیقت امر و آشکار بودن حق چیزی نیست که شخص بجوید مگر نادرستی که بخواهد آن را به صورت حق جلوه دهد( پس از شبهه و آمیختن آن حق و باطل را با هم بترس، زیرا تباهکاری )که شبهات پیش( آورده) چندی است پرده های خود را آویخته (آماده گشته) و تاریکیش دیده ها را تار و نابینا نموده است. و از جانب تو به من نامه ای رسیده که در آن گفتار درهم است و (به یکدیگر ربطی ندارد، و) از صلح و آشتی (دم زدی، ولی) قوای آن (سخنانت) سست و ناتوان و دارای افسونهائی بود که دانائی و بردباری از جانب تو آنها را نبافته و گرد نیاورده است (بلکه از نادانی و بی باکی و بی خردی آنها را فراهم آورده ای) تو با این سخنان نادرست به کسی می مانی که در زمین هموار شنزار فرو رفته و مانند خبط کننده در جای تاریک (که پیش پای خود را نمی بیند) و خود را برده ای به جای بلندی (از من درخواست ولی عهدی و حانشینی کرده ای و انتظار آن داری( که رسیدن به آن دور و نشانه هایش بلند است، عقاب )مرغ تیز چنگ بلندپرواز که در قله های کوههای بلند که در دسترس کسی نیست آشیان می گیرد( به آن نمی رسد، و با آن عیوق )ستاره ایست در نهایت بلندی خرد و روشن و سرخ به سمت راست کهکشان پیرو ثریا است و بر آن پیشی نمی گیرد( برابر می شود )خلاصه به حقیقت این مقام و مرتبه بشر بدون خواست خدا دسترسی نیابد(. و پناه می برم به خدا که تو پس از من برای مسلمانان در حل و عقد کارهایشان حکمرانی، یا به تو بر یکی از ایشان از جهت عقد )نکاح و بیع و اجاره و مانند آنها( یا عهدی )همچون بیعت و امان و زنهار( مقام و منصبی دهم! )زیرا تو شایسته نیستی و من هرگز به خلاف حق و دستور خدا و رسول کاری انجام نمی دهم و به افسونهای تو از راه نمی روم( پس اکنون خود را آماده ساخته بیندیش، زیرا اگر تقصیر و کوتاهی کردی تا هنگامی که بندگان خدا به سوی تو برخیزند )لشگر ما به جنگ تو آیند( درها برویت بسته شود و کاری که امروز از تو پذیرفته است پذیرفته نگردد )امروز اگر توبه و بازگشت نموده از ما پیروی کردی آسوده می مانی ولی پس از شروع به جنگ و خونریزی چاره از دست می رود( و درود بر شایسته آن.

زمانی

وجدان بیدار معاویه که نیاکانش از سردمداران حجاز بوده و با آمدن اسلام خانه نشین شدند و هر چه بیشتر علیه محمد (صلی الله علیه و آله) مبارزه کردند زیادتر ضربه خوردند، می خواهد پس از رسول خدا (ص) آنچه در زمان آن حضرت از دست دادند بازگیرد و برای این منظور، بیت المال مسلمین را در شام تحت نظر گرفته و برای مقاصد شخصی بکار می گیرد و با عجله ای که دارد فعلا باین قانع است که استاندار علی علیه السلام در شام باشد. باین شرط که به عنوان ولی عهد آن حضرت هم معرفی گردد تا پس از وی خلافت را تحت تصرف خود درآورد. از آنجا که معاویه می بیند به چنین آرزوئی دست نمی یابد خود را خلیفه وقت معرفی می کند و امام علی علیه السلام را نه تنها خلیفه نمی داند بلکه فردی (العیاذ بالله) خونخوار میداند که عثمان را به قتل رسانیده و باید محاکمه شود و به قتل برسد. امام علی علیه السلام هم در برابر این خواسته ها به چند مطلب توجه می دهد: 1- پدرانت با محمد (صلی الله علیه و آله) نبرد کردند و بهره ای نبردند، مبارزه تو هم به جائی نخواهد رسید و نتیجه ای نخواهی گرفت. 2- تو که در رکاب محمد (صلی الله علیه و آله) بوده ای مطالبی که درباره من فرموده است که آنها را خوب می دانی چشم و گوش تو از آن مطالب پر

است، اما با اطلاع کامل به گمراهی افتاده ای. ابن ابی الحدید چندین روایت را که معاویه از رسول خدا (ص) شنیده بوده ذکر می کند: در روز غدیرخم از رسول خدا (ص) شنید: انت منی بمنزله هارون من موسی (علی جان! تو نسبت به من همانند هارون هستی نسبت به موسی.) انا حرب لمن حاربت و سلم لمن سالمت (من در جنگم با کسی که با تو جنگ کند و در صلح هستم با کسی که با تو صلح کند.) اللهم عاد من عاداه و وال من والاه: (خدایا دشمن بدار کسی که با علی (علیه السلام) دشمنی کرد و دوست بدار کسی را که با علی (علیه السلام) دوستی نمود. حربک حربی و سلمک سلمی: (جنگ با تو جنگ با من است و صلح تو صلح با من است.) انت مع الحق و الحق معک: (تو همراه حق هستی و حق همراه توست.) هذا منی و انا منه: (این علی (علیه السلام) از من است و من از علی (علیه السلام) هستم.) علی (علیه السلام) برادر من است. خدا و رسول خدا (ص) را دوست می دارد، خدا و رسول (صلی الله علیه و آله) هم او را دوست می دارند. انه ولی کل مومن و مومنه بعدی: (پس از من رهبر هر مرد و زن مسلمان است.) لایحبه الا مومن و لایبغضه الا منافق: (فقط مومن او را دوست دارد و فقط با منافق با او دشمن است.) معاویه که صدها روایت مانند این روایات را شنیده بود باز عشق بریاست او را همانند شبکوران بانحراف کشانید و در برابر امام علیه السلام قیام کرد و جا دارد که امام علیه السلام به آیه قرآن استدلال کند که بعد از اثبات حق و پیروی نکردن از آن گمراهی و انحراف است. 3- امام علیه السلام که فردی سیاستمدار حرفه ای نبوده، نخواسته با ابقا کردن استانداری معاویه و وعده و لایتعهدی از شر او در امان باشد و کشور اسلامی را از شر خواسته های او نگهدارد تا پایه های حکومت خود را مستقر نماید بلکه وقتی بریاست می رسد بلافاصله حکم عزل ریاست معاویه را صادر می کند و نه تنها برای پس از مرگ خود سهمی برای معاویه در نظر نمی گیرد، بلکه از ریاست موجود هم او را محروم می گرداند و قانونی بودن او را باطل می سازد. امام علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته و خوانده است که ریاست به ستمگران نمی رسد وظیفه دارد قرآن را مو به مو اجراکند. وقتی فرزند ابراهیم برای ریاست پس از وی قبول نشود معاویه ها بطور حتم از درگاه خدا و ریاست الهی مطرودند. 4- امام علیه السلام در عین اینکه از تاکتیک ارجاع به وجدان و معلومات می خواهد معاویه را بیدار گرداند در پایان نامه به تهدید هم اشاره می کند. باو یادآور می شود که اگر از امام علی علیه السلام اطاعت نکنند مردم علیه او شورش می کنند و مهار از دست معاویه خارج میگردد. و دیدیم که در جنگ صفین چگونه مردم علیه معاویه شورش کردن و فکر معاویه از کار افتاد و سرانجام عمرو بن عاص بدادش رسید. در هر صورت وجدان بیدار است که در هر زمان، خود را ارزیابی کند و خدا را فراموش نمی کند و برای ریاست چند روز دینا پا روی وجدان، حق و اسلام عزیز نمی گذراد.

سید محمد شیرازی

(الیه) ای الی معاویه (ایضا) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فقد آن لک). ای صار الوقت (ان تنتفع باللمح الباصر) ای بنظر العین (من عیان الامور) ای من جهه معاینه الامور و ادراک الحقائق، یقال لارینک لمحا باصرا، ای امرا واضحا، ای قد ظهر لک الحق، فعلیک ان تنتفع بن (فقد سلکت مدارج اسلافک) ای فی الطریق الذی سار فیه اجدادک و اقربائک، و مدارج جمع مدرج بمعنی الطریق لانه یدرج فیه (ب) سبب (ادعائک الاباطیل) ای حیث ادعیت الادعائات الباطله (و اقتحامک) ای دخولک، او ادخل الناس (غرور المین) المین الکذب الفاضح. (و الاکاذیب) ای حیث ادخلت نفسک، او ادخلت الناس، فی اکاذیب توجب الغرور و الخداع (و بانتحالک) ای ادعائک لنفسک (ما قد علا عنک) ای المقام الذی هو ارفع منک (و ابتزازک) ای سلبک (لما اختزن دونک) ای منع منک و هی الاماره، و الاختزان هو جعل الشی ء فی الخزینه لیمنع عن الناس و لا یتناوله کل احد (فرارا من الحق) ای و ذلک لارادتک ان تفر من الحق. (و جحودا) ای انکارا (لما هم الزم لک من لحمک و دمک) و مصداق (ما) بیعه الامام، و کونه الزم، باعتبار ان توابع البیعه یلزمه حتی بعد موته و فراقه عن جسده (مما قد و عاه سمعک) فسمعت ببیعه النا

س للامام (و ملی ء به صدرک) فعرفت ذلک حق المعرفه (فماذا بعد الحق الا الضلال)؟ اذ الانسان اذا لم یتبع الحق صار الی الضلال و الانحراف (المبین) ای الواضح من ابان بمعنی ظهر. (و) ماذا (بعد البیان الا اللبس؟) ای الخلط، فانت لا تنکر الحق لانه لم یبین لک، و انما تنکره اراده الخط و اللبس (فاحذر) یا معاویه (الشبهه) بان توقع نفسک فی الاشتباه عمدا (و اشتمالها علی لبستها) ای ما اشتملت علیه الشبهه من الالتباس و عدم معرفه وجه الحق، کانه لباس علی وجه الحق (فان الفتنه طالما) ای فی کثیر من الاحیان (اغدفت جلابیبها) یقال اغدف اللیل اذا ارسل ظلمته، و جلابیب جمع جلباب، بمعنی: الثوب الاعلی الذی یغطی ما تحته، ای طالما اسدلت الفتنه اغطیه الباطل، فاخفت الحقیقه. (و اغشت الابصار ظلمتها) بمعنی انها صارت غشاوه علی ابصار الناس، فلم یرون الحق من الباطل (و قد اتانی کتاب منک ذو افانین من القول) جمع فن بمعنی ضروب من القول الملفق و الاحتجاج التافه (ضعفت قواها عن السلم) ای لیس لها قوه لا یجاد السلم و الصلح بین الجانبین. (و) ذو (اساطیر) جمع اسطوره، بمعنی: الخرافه التی لا یعرف منشاها (لم یحکها منه) من حاک بمعنی نسج، ای لم ینسج تلک الاساطیر من کتاب

ک (علم و لا حلم) فان کتاب العلیم الحلیم، یظهر منه رزاته صاحبه، بخلاف کتاب الجاهل ذی الطیش (اصبحت) یا معاویه (منها) ای من تلک الاساطیر التی ذکرتها (کالخائض فی الدهاس) الدهاس ارض رخوه یعسر فیها السیر، فاذا خاض الانسان فیها اشکل علیه الخروج منها، فکلامک یا معاویه رخو کتلک الارض. (و الخابط فی الدیماس) هو المکان المظلم، و خبط فی سیره بمعنی: سار علی غیر هدی و کما یصطدم و یلزق و یسقط السائر فی الضلمه کذلک الذی یعمل بلا رشد و هدی (و ترقیت) ای ارتفعت فی کلامک (الی مرقبه) هو المکان العالی الذی یترقب الانسان فیه الاطلاع علی المنخفضات (بعیده المرام) ای بعید عنک مقصد تلک الرقبه فلا تنالها (نازحه) ای بعیده (الاعلام) جمع علم، و هو ما ینصب فی الطریق لاهتداء الماره، و کونها بعیده یستلزم ضلال الانسان قبل الوصول الیها، اذ المسافه الخالیه منها توجب عدم معرفه الانسان بالجاده. (تقصر دونها) ای دون تلک الاعلام و الوصول الیها، او دون تلک المرقبه (الانوق) هو طیر فطن یحرز بیضه فی مکان مخفی فی القلل الصعبه مما لا تنالها الایدی، و هذا کنایه عن عدم امکان وصوله الی ما اراده (و یحاذی بها العیوق) هو نجم بعید فی المرئی یضرب ببعده المثل، یعنی

ان تلک المرقبه فی محاذات عیوق فلا تصل الیها یدک. (و حاش لله) ای انه سبحانه منزه من ان یجوز لک شرعا (ان تلی للمسملین بعدی صدرا او وردا) الورد الورود علی الماء، و الصدر الرجوع بعد الشرب، و هذا کنایه عن تولیه ای امر منهم (او اجری لک علی احد منهم) ای من المسلمین (عقدا او عهدا) بان تکون طرف عقد احد، او طرف احد فی معاهده توخذ منه، ای لا اشغلک فی اقل شان من الشئون. (فمن الان فتدارک) یا معاویه (نفسک) بان تعمل عملا یوجب قربک و خلاصک (و انظر لها) ای لنفسک (فانک ان فرطت) ای قصرت (حتی ینهد الیک عباد الله) ینهد ای یتهض لحربک (ارتجت) ای اغلقت (علیک الامور) فلم تقدر علی الخروج منها (و منعت امرا) یعنی التوبه و الصلح (هو منک الیوم مقبول) قبل الشروع فی الحرب (و السلام) لاهل السلام.

موسوی

اللغه: آن: قرب و حان. اللمح الباصر: النظر الصحیح. عیان الامور: مشاهدتها و معاینتها. سلکت: دخلت. المدارج: المسالک و الطرائق. الاسلاف: المتقدمون من الاباء و الاجداد. الاقتحام و الاقحام: الدخول فی الشی بسرعه و من غیر رویه. المین: الکذب. الانتحال: ادعاء ما لیس له. ما قد علا عنک: ما هو ارفع منک. الابتزاز: الاستلاب. اختزن: ای منع دون الوصول الیک. فرارا: هروبا. الجحود: الانکار لما یعلم. وعاه: سمعه و فهمه. اللبس: الاختلاط و الابهام. اغدفت: ارسلت. الجلابیب: جمع جلباب الثوب الاعلی. العشاء: ظمله العین و امتناعها من الرویه السلیمه. الافانین: الاسالیب المختلفه. السلم: ضد الحرب. الاساطیر: الاباطیل، الخرافات التی لا یعلم لها منشا. حاکه: نسجه و الفه. الحلم: بکسر الحاء العقل. خاض الماء: دخل فیه. الدهاس: کسحاب ارض رخوه لیس ترابا و لا رملا و لکن منهما یعسر فیها السیر. الخابط فی سیره: الذی لا یهتدی. الدیماس: المکان المظلم تحت الارض. ترقیت: ارتفعت. المرقبه: مکان الارتقاب، موضع عال مشرف یرتفع الیه الراصد. المرام: المراد و المطلوب. نازحه: بعیده. الاعلام: جمع علم و هو ما ینصب لیهتدی به. تقصر: من قصر عن الشی ء اذا لم یبلغه. الانوق: طائر مکانه فی رووس الجبال الصعبه و البعیده. یحاذی: یساوی و یقابل. العیوق: نجم معروف مکانه فوق زحل. حاشا لله: معاذ الله. تلی: تتقلد و تتولی. الصدر: الرجوع بعد الشرب. الورد: الاشراف علی الماء و اتیانه. تدارک الشی ء: تلافاه. فرطت: قصرت و فرط بالشی ء ضیعه و بدده. ینهد: ینهض. ارتجت: اغلقت. الشرح: (اما بعد فقد آن لک ان تنتفع باللمح الباصر من عیان الامور، فقد سلکت مدارج اسلافک بادعائک الاباطیل و اقتحامک غرور المین و الاکاذیب و بانتحالک ما قد علا عنک و ابتزازک لما قد اختزن دونک فرارا من الحق و جحودا لمن هو الزم لک من لحمک و دمک مما قد وعاه سمعک و ملی ء به صدرک) هذه من جمله رسائل الامام الی معاویه جوابا له عما کان قد بعث به الیه یقول له فیها: فکما ان المبصر للاشیاء و المدرک لها علی حقیقتها منتفع بها و متثبت من وجودها فانتفع انت بما تعرفه بالضروره من حقی فی الخلافه و برائتی من دم عثمان و اعترف بذلک و لا تکابر. ثم بین له السبب من عدم رویته للحق بانه قد سار علی ما علیه آباوه ابوسفیان و عتبه و غیرهما من الامویین فهم قد حاربوا رسول الله- صلی الله علیه و آله- و ارصدوا للدین و الشریعه کل شر و سوء و معاویه لم یخرج عن طریقتهم و لم یعدل عن سیرتهم فقد ادعی الاباطیل الکاذبه من حیث اتهم الامام بقتل عثمان و کذلک ادعی انه هو ولی دمه و لذا طلب من الامام ان یسلمه القتله … و کذلک منعه من رویه الحق و العمل به (اقتحامک غرور المین و الاکاذیب) فلا یخاف الله او یخشاه بل یبادر الی الکذب و الدجل و یختلق من الامور ما لا واقع له و لا اصل و یحیک الموامرات دون وازع من دین او ضمیر. و کذلک منعه عن رویه الحق و مشاهدته (و بانتحالک ما قد علا عنک و ابتزازک لما قد اختزن دونک) فانت تطلب الخلافه مع انک تقصر عنها و لا تبلغها و لست من اهلها، انت صعلوک من صعالیک العرب تطلب ما لا تحلم به و ما لست من شانه، و انت تسلب البیعه من اهل الشام و تاخذها لنفسک ممن هم تحت یدک و فی حکمک و تسمی نفسک امیرالمومنین. ثم بین له ان ما فعله انما کان من اجل ان یهرب و مر الحق و الدین و حبا للشقاق و التغلب و کفرا لما هو الزم له من لحمه و دمه و بین ذلک الشی ء بانه قد سمعه باذنه و اعتقده فی قلبه و هو ما کان یقوله النبی فی حق الامام حیث سمع المسلمون قاطبه و منهم معاویه قوله: الا من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من و الاه و عادی من عاداه و قوله: انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی و قوله: لا یودی عنک الا انت او رجل منک و هکذا. (فماذا بعد الحق الا الضلال المبین و بعد البیان الا اللبس فاحذر الشبهه و اشتمالها علی لبستها فان الفتنه طالما اغدفت جلابیبها و اغشت الابصار ظلمتها) فالامور علی نحوین: هدی و ضلال و حق و باطل فمن لم یکن علی الهدی فهو علی الضلال و اذا رفض معاویه حق علی و ابی ان یقبله فلیس له الا الباطل بعد رفضه الحق و لیس بعد ما قدمه النبی من البیان الواضح و الدلائل الجلیه الا الالتباس و الاشتباه و عدم الوضوح فی الرویه … ثم حذره من الشبهه و خوفه من احتوائها علی ما یضل و یضر حذره من ان یدعی انه علیه السلام هو الذی قتل عثمان کما حذره من المطالبه بقتلته لان هذه شبهه یقدمها امام الناس و یشوه بها الحقیقه علیهم ظنا منهم انه صادق و لکنه یرید ان یصطاد بها القلوب الضعیفه. ثم بین ان الفتنه اذا وقعت بین الناس و اضحی قمیص عثمان هو الرایه التی یرفعها امامهم و یحرکها کلما سکنوا فان العیون لا تعود تبصر الحقیقه لشده الغشاوه علیها و الظلمه التی تکتنفها و تحیط بها … (و قد اتانی کتاب منک ذو افانین من القول ضعفت قواها عن السلم و اساطیر لم یحکها منک علم و لا حلم اصبحت منها کالخائض فی الدهاس و الخابط فی الدیماس) بین علیه السلام انه قد وصله من معاویه کتاب مختلف فی نفسه، فیه التناقض و التباین و الامور المخالفه للاسلام التی لا تصدر من مسلم. قال ابن ابی الحدید: و کان کتب الیه یطلب منه ان یفرده بالشام و ان یولیه العهد من بعده و الا یکلفه الحضور عنده و لیس تلک الطلبات و الدعاوی و الشبهات التی تضمنها کتابک من القوه ما یقتضی ان یکون المتمسک به مسلما لانه کلام لا یقوله الا من هو کافرا او منافق او فاسق … ثم بین صفات الکتاب انه اساطیر لم یحکها منک علم و لا حلم انها اباطیل و خیالات لا حقیقه لها کتبها و نظمها من لا علم له و لا عقل عنده ثم شبه حرکته التی یتخبط بها کالماشی فی ارض تغور فیها الرجل و لا تستقر او کالماشی فی اللیل المظلم فهو یتعثر فی مشیته و کلما نهض وقع و لا یهتدی الطریق. (و ترقیت الی مراقبه بعیده المرام، نازحه الاعلام تقصر دونها الانوف و یحاذی بها العیوق) لقد صعدت الی مکان رفیع لا تستطیع الوصول الیه فانت تطلب الخلافه و تریدها و لکن لا تقدر ان تصل الیها، انها بعیده عنک جدا لا تصل یدک الیها فهی بمنزله النجم و انت تحاول ادراکه او بمنزله الانوق و هی الرخمه التی لا یمکنک ان تدرکها بحال و لا ان تصل الیها لعلو مکانها و کذلک الامر الذی تطلبه … و بعباره مختصره ان طلبک للخلافه امر غیر مقدور لک فکما لا تستطیع ان تتناول النجم او تصل الی الذروه العالیه فکذلک الخلافه بالنسبه الیک … (و حاشا لله ان تلی للمسلمین بعدی صدرا او وردا او اجری لک علی احد منهم عقدا او عهدا) اعوذ الله و استجیر به و استغفره ان اجعلک والیا علی امر من امور المسلمین بعدی او اجعلک تحل لهم امرا او تعقده و لن اجعل لک علی احد من المسلمین سبیلا و لن امکنک من التسلط علیهم و الاستیلاء علی امورهم. (فمن الان فتدارک نفسک و انظر لها فانک ان فرطت حتی ینهد الیک عباد الله ارتجت علیک الامور و منعت امرا هو منک الیوم مقبول و السلام) انظر الی نفسک فاحفظها من التلف و قها الهلاک و قربها من الله فان تاخرت و لم تسرع لما قلته لک و بقیت علی موقفک الرافض حتی ینهض الیک المجاهدون و عباد الله الصالحین فعندها تقفل الابواب فی و جهک و لن تستطیع ان تخرج من الازمه او تتحلل من الشده لان قبضاتهم قویه و متینه و شدیده لن تستطیع ان تهرب منها فان انت عدت الی الصواب و الرشاد و تبت عما ظلمت و اجرمت قبل ذلک منک الان اما اذا بقیت علی تمردک مصرا علی المعصیه و الانحراف فلن یقبل ذلک منک فیما بعد عندما تقع بین ایدی المجاهدین فانظر لنفسک و ادفع عنها السوء و العذاب …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلَیْه أَیْضاً

و نیز از نامه ای امام علیه السلام

به معاویه است. {1) .سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه سند دیگری غیر از نهج البلاغه برای این نامه ذکر نشده است جز اینکه از قرائن کلمات ابن ابی الحدید استفاده می کند منبع دیگری در دسترس او بوده که هم نامه معاویه به امام را در آن دیده و هم پاسخ امام را (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 460) }

نامه در یک نگاه

همان طور که در سند نامه ذکر کرده ایم،امام این نامه را در جواب نامه دیگری از معاویه نگاشته است.کلام امام علیه السلام در این نامه به سه محور اساسی تقسیم می شود:

در بخش اوّل امام معاویه را پند داده به او می گوید:وقت آن رسیده است که به راه راست برگردد و دست از خدعه و نیرنگ و شبهه افکنی در برابر حق و حقیقت بر دارد.

در بخش دوم به محتوای نامه ای که او به حضرت نوشته اشاره می کند و بیان می دارد که آن نامه آکنده از افسانه هایی بود که از دانش و بردباری در آن اثری یافت نمی شد.امام به او می گوید که با نوشتن این نامه به هدفی که انتظار آن را دارد نمی رسد و اگر هم اکنون به فکر چاره نباشد درهای نجات بر روی او بسته خواهد شد و راه چاره ای برای او باقی نخواهد ماند.

در بخش سوم می فرماید:این فکر را از سر خود بیرون کن که بتوانی والی و حاکم بر مسلمانان باشی و یا من بخشی از کشور اسلام (شام و مصر) را به تو واگذار کنم و پیش از آنکه لشکر حق بر تو پیروز شوند و راه های چاره به رویت بسته شود چاره ای بیندیش و به راه حق باز گرد.

***

بخش اوّل

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ آنَ لَکَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ الْبَاصِرِ مِنْ عِیَانِ الْأُمُورِ،فَقَدْ سَلَکْتَ مَدَارِجَ أَسْلَافِکَ بِادِّعَائِکَ الْأَبَاطِیلَ،وَاقْتِحَامِکَ غُرُورَ الْمَیْنِ وَالْأَکَاذِیبِ، وَبِانْتِحَالِکَ مَا قَدْ عَلَا عَنْکَ،وَابْتِزَازِکَ لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ دُونَکَ،فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ، وَجُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَکَ مِنْ لَحْمِکَ وَدَمِکَ؛مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُکَ،وَمُلِئَ بِهِ صَدْرُکَ،فَمَا ذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ الْمُبِینُ،وَبَعْدَ الْبَیَانِ إِلَّا اللَّبْسُ؟ فَاحْذَرِ الشُّبْهَهَ وَاشْتِمَالَهَا عَلَی لُبْسَتِهَا،فَإِنَّ الْفِتْنَهَ طَالَمَا أَغْدَفَتْ جَلَابِیبَهَا وَأَغْشَتِ الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا.

ترجمه

اما بعد از حمد و ثنای الهی زمان آن فرا رسیده است که تو از مشاهده حقایقِ روشن با چشم بینا بهره مند گردی (و ادعاهای باطل خود را کنار بگذاری) ولی (مع الاسف) تو همان مسیر گذشتگان خود را با ادعاهای باطل و ورود در دروغ و فریب افکنی و اکاذیب می پیمایی و آنچه بالاتر از شأن توست به خود نسبت می دهی و به آنچه بدان نباید برسی (و شایسته آن نیستی) دست می افکنی.همه این کارها برای فرار از حق و انکار چیزی بود که پذیرش آن از گوشت و خونت برای تو لازم تر بود و نیز برای این بود که از چیزی که گوش تو شنیده و سینه ات از آن پر شده فرار کنی.آیا پس از روشن شدن حق چیزی جز گمراهی آشکار وجود دارد و آیا بعد از بیان واضح چیزی جز مغلطه کاری و شبهه افکنی تصور می شود؟ بنابراین از اشتباه کاری و غلطهایی که در آن است بپرهیز،زیرا از دیرزمانی فتنه پرده های سیاه خود را گسترده و ظلمتش بر دیده هایی پرده افکنده است.

شرح و تفسیر

همان گونه که از عنوان نامه پیداست امام علیه السلام این نامه را در جواب نامه ای نوشته است که از سوی معاویه به آن حضرت بعد از جنگ نهروان و کشتن خوارج خدمت آن حضرت فرستاده شد.

به گفته ابن ابی الحدید امام علیه السلام در این نامه تلویحا اشاره به حدیث معروف پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می کند که به آن حضرت فرمود: «أُمِرْتُ بِقِتَالِ النَّاکِثِینَ وَالْقَاسِطِینَ وَالْمَارِقِینَ؛ من مأمور شدم به پیکار با پیمان شکنان و ظالمان و از دین خارج شدگان». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 17،ص 24 (این حدیث در لسان العرب نیز در ریشه«قسط»نقل شده است) }و در بیان دیگری آمده است: «أَمَرَ رَسُولُ اللّهِ عَلِیّ بن ابی طالب بِقِتَالِ النَّاکِثِینَ وَالْقَاسِطِینَ وَالْمَارِقِین» . {2) .مستدرک الصحیحین،ج 3،ص 139 }

بنابراین معاویه که از این حدیث باخبر بود با دیدن جنگ های جمل و نهروان می بایست از خواب غفلت بیدار می شد،چرا که سخن پیامبر درباره علی علیه السلام و جنگ های او کاملاً به وقوع پیوسته بود و از این رو امام نامه را چنین آغاز می کند،می فرماید:«اما بعد از حمد و ثنای الهی زمان آن فرا رسیده است که تو از مشاهده حقایقِ روشن با چشم بینا بهره مند گردی (و ادعاهای باطل خود را کنار بگذاری)»؛ (أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ آنَ {3) .«آنَ»فعل ماضی است از ریشه«أیْن»بر وزن«عین»به معنای نزدیک شده و وقتش فرا رسیده است }لَکَ أَنْ تَنْتَفِعَ بِاللَّمْحِ {4) .«اللّمْح»در اصل به معنای درخشیدن برق است سپس به معنای نگاه کردن سریع آمده است }الْبَاصِرِ {5) .«الباصِر»به معنای نگاه دقیق است و این دو واژه«لمح»و«باصر»هنگامی که با هم به کار می رود مفهومش این است که با یک نگاه دقیق و سریع چیزی را نگریستن }مِنْ عِیَانِ الْأُمُورِ،فَقَدْ سَلَکْتَ مَدَارِجَ {6) .«مَدارج»جمع«مَدْرَجه»به معنای گذرگاه است }أَسْلَافِکَ بِادِّعَائِکَ الْأَبَاطِیلَ) .

منظور از «مَدَارِجَ أَسْلَاف» همان برنامه های ابوسفیان در مقابله با پیغمبر اسلام

و مسلمین و برافروختن آتش های جنگ های متعدد بر ضد مسلمانان است و همچنین جد مادری معاویه«عتبه بن ربیعه»و دایی اش«ولید بن عتبه»است که همه از سران کفر،شرک،بت پرستی و نفاق بوده اند.

«ولی (مع الاسف) تو همان مسیر گذشتگان خود را با ادعاهای باطل و ورود در دروغ و فریب افکنی و اکاذیب می پیمایی و آنچه بالاتر از شأن توست به خود نسبت می دهی و به آنچه بدان نباید برسی (و شایسته آن نیستی) دست می افکنی»؛ (وَ اقْتِحَامِکَ {1) .«اقتحام»به معنای ورود در چیزی بدون مطالعه است و بعضی به معنای ورود در چیزی با قدرت و شدت گرفته اند و بعضی آن را به معنای ورود در کارهای سخت و خوفناک تفسیر کرده اند (تفسیر اوّل از معجم الوسیط و تفسیر دوم از مجمع البحرین و تفسیر سوم از مفردات راغب است و تمام این تفسیرها در عبارت بالا می تواند جمع باشد) }غُرُورَ الْمَیْنِ {2) .«المَیْن»در بسیاری از کتب لغت به معنای دروغ ذکر شده،بنابراین«اکاذیب»(جمع اکذوبه) تأکیدی بر آن است و بعضی گفته اند:«مَیْن»غالباً با«کذب»ذکر می شود و استعمال آن به تنهایی کمتر است.این احتمال نیز وجود دارد که«مین»اشاره به اصل دروغ باشد و«اکاذیب»اشاره به انواع دروغ }وَ الْأَکَاذِیبِ،وَ بِانْتِحَالِکَ {3) .«انْتِحال»به معنای ادعا کردن چیزی است که تعلق به گوینده ندارد و گاه به معنای اعتقاد به چیزی داشتن و آن را به عنوان مذهب خود پذیرفتن آمده است و در جمله بالا به همین معنا به کار رفته است }مَا قَدْ عَلَا عَنْکَ، وَ ابْتِزَازِکَ {4) .«ابْتِزاز»در اصل به معنای ربودن یا دزدیدن آمده است و ضرب المثلی در عرب است که می گوید:«من عزّ بزّ»یعنی کسی که غلبه کند اشیا را از دیگران می رباید }لِمَا قَدِ اخْتُزِنَ {5) .«اختُزِنَ»یعنی ذخیره شده است و«اخْتُزِنَ دُونَک»یعنی برای دیگری ذخیره شده است از ریشه«خَزَنَ»به معنای چیزی را در جایی ذخیره کردن }دُونَکَ) .

منظور از ادعای باطل همان ادعای خلافت است که معاویه در شام برای خود بیعت گرفت و منظور از ورود در دروغ،فریب افکنی و اکاذیب،ادعای خون خواهی عثمان و مظلوم بودن طلحه و زبیر و عایشه است و منظور از نسبت دادن چیزی که در شأن او نیست به خود و دست انداختن به آنچه حق او نیست همان حکومت مصر و شام است که انتظار داشت امام آن دو را به او واگذار کند و آن را شرط بیعت قرار داده بود.و جمله «وَابْتِزَازِکَ ...»به گفته بعضی از شارحان

نهج البلاغه می تواند اشاره به بیعتی باشد که معاویه برای خود برای خلافت از اهل شام گرفت. {1) .فی ظلال،ج 4،ص 166 }

طبری در کتاب خود در حوادث سال 60 هجری نقل می کند که معاویه از اهل شام در این سال در ماه ذی القعده بعد از پایان کار حکَمین به عنوان خلافت پیامبر بیعت گرفت در حالی که قبلاً برای مطالبه خون عثمان از آنها بیعت گرفته بود. {2) .تاریخ طبری،ج 4،ص 239 }

این احتمال نیز داده شده که منظور امام بیعت گرفتن معاویه نسبت به مطالبه خون عثمان باشد،زیرا این کار در حد او نیست؛این گونه خون ها را صاحبان خون (در درجه اوّل فرزندان) از امام مسلمانان مطالبه می کنند؛معاویه نه از اولیای دم بود و نه امام المسلمین و در واقع همان طور که امام می فرماید همه اینها برای فرار از پذیرش حق؛یعنی بیعت با امیرمؤمنان علی علیه السلام بود.

این تعبیراتِ گویا و حساب شده پرده را از روی مغالطه کاری های معاویه در نامه اش برمی دارد و هدف نهایی او را که رسیدن به حکومت به ناحق مصر و شام یا حکومت بر قاطبه مسلمانان است برمی دارد.امام نیّات فاسد واقعی او را آشکار می سازد،هر چند بر خردمندان نه در آن زمان و نه در این زمان مخفی و پنهان نبوده و نیست.

آن گاه امام دلیل این ادعای باطل را چنین بیان می کند و می فرماید:«همه این کارها برای فرار از حق و انکار چیزی بود که پذیرش آن از گوشت و خونت برای تو لازم تر بود و نیز برای این بود که از چیزی که گوش تو شنیده و سینه ات از آن پر شده فرار کنی»؛ (فِرَاراً مِنَ الْحَقِّ،وَجُحُوداً لِمَا هُوَ أَلْزَمُ لَکَ مِنْ لَحْمِکَ وَدَمِکَ، مِمَّا قَدْ وَعَاهُ سَمْعُکَ وَمُلِئَ بِهِ صَدْرُکَ) .

منظور از فرار از حق و انکار چیزی که از گوشت و خون برای معاویه لازم تر بوده است همان بیعت عمومی مهاجران و انصار و توده های مردم با علی علیه السلام بود به اضافه مطالبی که معاویه با گوش خود درباره آن حضرت از پیغمبر شنیده بود، زیرا او در ماجرای غدیر حضور داشت و نص بر امامت علی را از پیغمبر شنید و نیز در غزوه تبوک حاضر بود و حدیث معروف نبوی «أنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَهِ هارُونَ مِنْ مُوسی؛ تو نسبت به من همچون هارون برادر موسی نسبت به موسی هستی» و سخنان دیگری درباره علی علیه السلام را که پیغمبر اکرم با آن،او را در همه جا ستوده بود شنیده بود یا با چشم خود صحنه ها را دیده بود.

بدیهی است شنیدن بیعت عمومی مسلمانان با علی و آن سخنان بسیار روشن از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله این فریضه قطعی را برای معاویه فراهم ساخته بود که در نخستین فرصت با امام بیعت کند و در برابر او تسلیم شود؛ولی معاویه دروغ هایی به هم بافت و بر خلاف خواسته مسلمانان قیام کرد و از مردم شام برای خود بیعت گرفت {1) .فی ظلال،ج 4،ص 166 }و سنگ زیربنای تفرقه و جدایی در میان مسلمانان را که مایه جنگ های داخلی شد نهاد.

آن گاه امام با صراحت به او می گوید:«آیا بعد از روشن شدن حق چیزی جز گمراهی آشکار وجود دارد و آیا بعد از بیان واضح چیزی جز مغلطه کاری و شبهه افکنی تصور می شود؟»؛ (فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ الْمُبِینُ،وَ بَعْدَ الْبَیَانِ إِلَّا اللَّبْسُ؟ {2) .«لَبْس»بر وزن«درس»به معنای پرده پوشی و اشتباه کاری است.(ماضی آن«لَبَسَ»بر وزن«ضَرَبَ»است) و«لُبْس»بر وزن«قفل»به معنای پوشیدن لباس است (و ماضی آن«لَبِسَ»بر وزن«حسب»است) و«لُبْسه»به معنای شبهه آمده است }) .

چه گمراهی از این آشکارتر که بیعت عام مسلمانان را نادیده بگیرد و کسی که تا آخرین لحظه پیروزی اسلام خودش و خاندانش در صفوف کفر و دشمنان

بوده بخواهد بر جای پیغمبر اکرم تکیه زند و لباس خلافت او را در تن بپوشد.

به گفته ابن ابی الحدید اگر ما سخنان شیعه را درباره نصب علی علیه السلام به خلافت در غدیر خم را قبول نکنیم-که نمی کنیم-پیامبر سخنان فراوانی در هزار مورد درباره علی بیان فرمود که مقدم بودن او را بر سایرین روشن می سازد؛از جمله اینکه فرمود: «حَرْبُکَ حَرْبی؛ جنگ با تو جنگ با من است»و فرمود: «أنا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبْتَ وَ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمْتَ أللّهُمَّ عادِ مَنْ عاداهُ وَ والِ مَنْ والاهُ؛ من با کسی که با تو سر جنگ داشته باشد سر جنگ دارم و با هرکس صلح کنی صلح می کنم خداوندا! آن کس که او را دوست دارد دوست بدار و آن کس که او را دشمن دارد دشمن بدار» {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 24}آیا همه این امور را نادیده گرفتن و به فراموشی سپردن چیزی جز ضلال مبین است؟!

جمله امام «فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ ...»برگرفته از تعبیر قرآن مجید است که در سوره یونس بعد از بیان نعمت های واضح خداوند می فرماید: «فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ». 2

در ذیل نامه 16 (جلد نهم همین کتاب) این جمله را از حسن بصری نقل کردیم که می گفت:چهار چیز در معاویه بود که حتی اگر تنها یکی از آنها را داشت،موجب هلاکت (اخروی) وی می شد:نخست اینکه امر حکومت را با شمشیر به دست گرفت در حالی که بقایای صحابه و صاحبان فضیلت که از او برتر بودند وجود داشتند.دوم اینکه فرزند شراب خوارش را که لباس ابریشمین می پوشید و طنبور می زد،خلیفه بعد از خود کرد.سوم اینکه ادعا کرد زیاد برادر من است در حالی که پیغمبر فرموده بود:فرزند به پدر رسمیش ملحق می شود و نصیب فرد زناکار سنگ است.چهارم اینکه حجر بن عدی (آن مرد پاک ایمان) را به قتل رساند. {1) .کامل التواریخ،ج 3،ص 487 }

آن گاه امام علیه السلام برای تأکید و توضیح بیشتری درباره آنچه پیش از این بیان کرده است می فرماید:«بنابراین از اشتباه کاری و غلطهایی که در آن است بپرهیز،زیرا از دیر زمانی فتنه پرده های سیاه خود را گسترده و ظلمتش بر دیده هایی پرده افکنده است»؛ (فَاحْذَرِ الشُّبْهَهَ وَ اشْتِمَالَهَا عَلَی لُبْسَتِهَا،فَإِنَّ الْفِتْنَهَ طَالَمَا {2) .«طالَما»یعنی در زمانی طولانی این کار تحقق یافته است (توجّه داشته باشید که«طال»فعل است و به گفته شارح کافیه«ما»ممکن است زائده و یا کافّه باشد) }أَغْدَفَتْ {3) . «أغْدَفَتْ» به معنای فرو افکندن و رها ساختن است.این واژه در مورد فرو افکندن پرده یا نقاب بر صورت نیز به کار می رود }جَلَابِیبَهَا {4) .«جَلابیب»جمع«جِلباب»بر وزن«مفتاح»(به کسر جیم و فتح آن به معنای چادر و پارچه ای است که تمام بدن را می پوشاند و به پیراهن بلند و گشاد نیز اطلاق شده است) }وَ أَغْشَتِ {5) .«أَغْشَت»از ریشه«غَشَیان»بر وزن«غلیان»در اصل به معنای پوشاندن و احاطه کردن است و در جمله بالا به همان معنای پوشاندن آمده است }الْأَبْصَارَ ظُلْمَتُهَا) .

تعبیر به«شبهه»ممکن است اشاره به اشتباه افکنی معاویه در مورد خون عثمان باشد که آن را به علی علیه السلام بدون هیچ دلیلی نسبت می داد و جمله «اشْتِمَالَهَا عَلَی لُبْسَتِهَا» نیز می تواند اشاره به همین موضوع باشد که معاویه این شبهه افکنی را گسترش داد تا در تمام شام شایع شد.

این احتمال نیز وجود دارد که منظور از جمله مزبور این است که از شبهه بپرهیز و همچنین از آثار ناشی از شبهه و یا اینکه از شبهه بپرهیز و از اینکه آن را همچون لباسی در بر کنی و همه جا از بهانه خون خواهی عثمان برای پیشبرد اهداف نامشروعت بهره گیری. {6) .در صورت اوّل و دوم فاعل«اشتمال»ضمیر«ها»است که اشتمال اضافه به آن شده است و در احتمال سوم فاعل«اشتمال»معاویه است و ضمیر«ها»که به شبهه برمی گردد مفعول آن است }

منظور از«فتنه»همان اختلاف و شکافی است که معاویه در جهان اسلام افکنده بود؛نخست از شامیان برای خون خواهی عثمان بیعت گرفت و مدتی بعد،برای خلافت و آنها را از خلیفه به حق مسلمانان جدا ساخت.در مسأله خلافت بدعتی که سابقه نداشت ایجاد کرد و به دنبال او سایر بنی امیّه همان طریقه نادرست وی را در پیش گرفتند و خلفا را یکی بعد از دیگری به زور تعیین کردند و بر مسلمانان تحمیل نمودند که اوّلین پایه شوم آن بیعت گرفتن برای فرزندش یزید بود.

***

بخش دوم

وَ قَدْ أَتَانِی کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِینَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ، وَ أَسَاطِیرَ لَمْ یَحُکْهَا مِنْکَ عِلْمٌ وَ لَا حِلْمٌ،أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ فِی الدَّهَاسِ، وَ الْخَابِطِ فِی الدِّیمَاسِ،وَ تَرَقَّیْتَ إِلَی مَرْقَبَهٍ بَعِیدَهِ الْمَرَامِ،نَازِحَهِ الْأَعْلَامِ، تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ وَ یُحَاذَی بِهَا الْعَیُّوقُ.وَ حَاشَ لِلَّهِ أَنْ تَلِیَ لِلْمُسْلِمِینَ بَعْدِی صَدْراً أَوْ وِرْداً،أَوْ أُجْرِیَ لَکَ عَلَی أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً!! فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ،وَ انْظُرْ لَهَا،فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّی یَنْهَدَ إِلَیْکَ عِبَادُ اللّهِ أُرْتِجَتْ عَلَیْکَ الْأُمُورُ،وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْیَوْمَ مَقْبُولٌ،وَ السَّلَامُ.

ترجمه

نامه ای از تو به من رسید که پر بود از یک سلسله پشت هم اندازی و سخنان بی محتوا و در آن از صلح و سلامت خبری نبود.در اساطیر و سخنان افسانه گونه ات هیچ اثری از دانش و عقل به چشم نمی خورد.تو همچون کسی هستی که در زمینی سست و صعب العبور فرو رفته و یا همچون کسی که در دخمه های تاریک زیر زمینی راه خود را گم کرده است و می خواهی به نقطه ای برسی که (از مرتبه ات بسیار برتر و) رسیدن به آن (برای تو) دشوار و نشانه هایش ناپیداست؛مقامی که عقابان بلندپرواز را یارای صعود به آن نیست و همطراز ستاره عیوق (از ستارگان دوردست آسمان) است.پناه به خدا می برم از اینکه که تو بعد از من سرپرست و پیشوای مسلمانان گردی و امور آنها را سامان دهی و یا اینکه من در این باره برای تو نسبت به (سرپرستی) یک تن از آنان قرارداد و عهدی امضا کنم.از هم اکنون تا دیر نشده خود را دریاب و برای خویشتن

چاره اندیش،زیرا اگر کوتاهی کنی تا زمانی که بندگان خدا (و لشکریان حق) به سوی تو به پا خیزند درهای چاره به رویت بسته خواهد شد و چیزی که امروز از تو قبول می شود آن روز مقبول نخواهد بود.و السلام.

شرح و تفسیر

امام علیه السلام در این بخش از نامه نخست به سراغ ظاهر نامه و سپس به محتوای آن می پردازد،زیرا معاویه در نامه خود الفاظی در کنار هم گذاشته بود که خود را فصیح و بلیغ نشان دهد و به پندارش با کلمات امام رقابت کند امام می فرماید:

«نامه ای از تو به من رسید که پر بود از یک سلسله پشت هم اندازی و سخنان بی محتوا و در آن از صلح و سلامت خبری نبود.در اساطیر و سخنان افسانه گونه ات هیچ اثری از دانش و عقل به چشم نمی خورد»؛ (وَ قَدْ أَتَانِی کِتَابٌ مِنْکَ ذُو أَفَانِینَ مِنَ الْقَوْلِ ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ {1) .برای«سِلم»چند معنا ذکر شده است:سلامت،صلح و اسلام و در اینجا مناسب همان معنای اوّل و دوم است؛یعنی نامه تو نه نشانه ای از صلح طلبی داشت و نه سلامت روح و فکر }،وَ أَسَاطِیرَ {2) .«اساطیر»جمع«اسطوره»به حکایات و داستان های خلافی و دروغین گفته می شود که در قرآن مجید از زبان کفار تکرار شده و همیشه آن را با اوّلین توصیف می کردند تا بگویند دعوت انبیا خرافاتی است که تازگی هم ندارد؛ولی این واژه مفهوم عامی دارد که اشاره به مطالب سست و بیهوده و بی ارزش است و در کلام امام نیز همین معنا اراده شده و بعضی گفته اند:«اساطیر»جمع جمع است؛یعنی«اساطیر»جمع«اسطار»و«اسطار»جمع«سطر»است و«سطر»در اصل به معنای«صف»آمده است و چون«اساطیر»خرافاتی است که پشت هم می اندازند این واژه بر آن اطلاق شده است }لَمْ یَحُکْهَا {3) .«یَحُکْها»از ریشه«حیاکه»به معنای بافتن است و در جمله بالا اشاره به این است که معاویه در نامه خود مطالب بی اساس و دور از منطقی را به هم بافته بود }مِنْکَ عِلْمٌ وَ لَا حِلْمٌ) .

«الأفانین»جمع«أفْنان»و آن جمع«فِنَن»به معنای اسلوب است؛یعنی نامه تو از اسلوب های مختلف و ناهمگونی تشکیل شده بود.

جمله «ضَعُفَتْ قُوَاهَا عَنِ السِّلْمِ» اشاره به این است که هیچ اثری از خیرخواهی

و سلامت در آن وجود نداشت.بعضی از شارحان نیز«سلم»را در اینجا به معنای اسلام دانسته اند؛یعنی نشانه های اسلام در نامه تو دیده نمی شد.

تعبیر به «أَسَاطِیرَ لَمْ یَحُکْهَا ...»اشاره به این است که الفاظ و جمله هایی که در نامه ات به هم بافته بودی از علم و عقل نشأت نگرفته بود،بلکه مجموعه ای از شیطنت ها را در الفاظی ناموزون ریخته بودی که نشانه جهل و بی خبری نویسنده اش بود.

آن گاه امام به محتوای نامه می پردازد که هدف اصلی معاویه از آن تکیه زدن بر تخت قدرت و خلافت مسلمانان و حد اقل آن حکومت بر شام و مصر دو بخش عظیم و بسیار مهم از کشور اسلامی بود می فرماید:«تو همچون کسی هستی که در زمینی سست و صعب العبور فرو رفته و یا همچون کسی که در دخمه های تاریک زیرزمینی راه خود را گم کرده است ومی خواهی به نقطه ای برسی که (از مرتبه ات بسیار برتر و) رسیدن (به آن) دشوار و نشانه هایش ناپیداست؛مقامی که عقابان بلندپرواز را یارای صعود به آن نیست وهمطراز ستاره عیوق (از ستارگان دوردست آسمان) است»؛ (أَصْبَحْتَ مِنْهَا کَالْخَائِضِ {1) .«الخائِض»به معنای فرو رفته از ریشه«خَوْض»بر وزن«حوض»در اصل به معنای وارد شدن تدریجی در آب است،ولی بعداً به هرگونه ورود در چیزی و یا حتی شروع به چیزی اطلاق شده است }فِی الدَّهَاسِ {2) .«الدِّهاس»به معنای زمین بسیار سستی است که پای انسان در آن فرو می رود و عبور از آن بسیار مشکل است }وَ الْخَابِطِ {3) .«الخابِط»به معنای گم کرده راه و یا کسی که کورکورانه و بدون اطلاع کاری را انجام می دهد }فِی الدِّیمَاسِ {4) .«الدِّیماس»به معنای محل تاریک و یا دخمه های زیر زمینی است }وَ تَرَقَّیْتَ إِلَی مَرْقَبَهٍ {5) .«مَرْقَبَه»به معنای محل بلند و به محل دیده بانی و رصدخانه نیز اطلاق می شود }بَعِیدَهِ الْمَرَامِ،نَازِحَهِ {6) .«نازِحَه»به معنای دور و دوردست و همچنین دور کننده است از ریشه«نَزْح»بر وزن«فتح»به معنای دور شدن و دور کردن است و به همین جهت این واژه بر کشیدن آب از چاه نیز اطلاق می شود و به آن«نَزْح بئر»می گویند،بنابراین«نازِحَه الأعلام»یعنی چیزی که نشانه های آن دور است }الْأَعْلَامِ،تَقْصُرُ دُونَهَا الْأَنُوقُ {7) .«الأنُوق»به معنای عقاب است و گاه به سیمرغ که پرنده ای افسانه ای است نیز اطلاق می شود و از آنجایی که اهمّیّت فوق العاده ای برای تخم خود قائل است بر بالای قله های کوه ها رفته و در آنجا تخم گذاری می کند }وَ یُحَاذَی

بِهَا الْعَیُّوقُ {1) .«العَیُّوق»ستاره معروفی است که بسیار دوردست به نظر می رسد و در کنار کهکشان یا ستاره ثریا دیده می شود و ضرب المثل است در دوری }) .

امام با تشبیهات زیبا و مثال های گویا این نکته را به معاویه گوشزد می کند که مقام خلافت مسلمانان هرگز به او نمی رسد و هیچ گاه شایستگی آن را ندارد؛ تقوایی در سرحد عصمت می خواهد که ذره ای از آن در وجود معاویه نبود و علم و دانشی فوق العاده می طلبد که در معاویه عُشری از اعشار آن وجود نداشت و زیرا او مجموعه ای بود از مکر و خدعه و بی تقوایی؛گاه او را به کسی تشبیه می کند که می خواهد از شن زاری عبور کند و پاهایش تا زانو در آن فرو رفته و گاه به کسی که مسیر خود را از دخمه های زیرزمینی انتخاب کرده و گاه به پرنده ناتوان و شکسته بالی که می خواهد خود را به جایگاه عقاب بر فراز کوه ها برساند و یا به اوج آسمان ها در کنار ستاره عیّوق قرار گیرد و با این همه ضعف و ناتوانی این همه بلندپروازی راستی عجیب است؛گاه حکومت مصر و شام را می خواهد و گاه جانشینی علی بن ابی طالب را.

سپس امام علیه السلام در برابر تقاضاهای معاویه در امر حکومت دست رد بر سینه این نامحرم زده و به صورت قاطعانه می فرماید:«پناه به خدا می برم از اینکه که تو پس از من سرپرست و پیشوای مسلمانان گردی و امور آنها را سامان دهی و یا اینکه من در این باره برای تو نسبت به (سرپرستی) یک تن از آنان قرارداد و عهدی امضا کنم»؛ (وَ حَاشَ لِلَّهِ {2) .«حاش للّه»در اصل«حاشی للّه»بوده و«حاشی»به معنای«کنارگیری کرد»است.این جمله به معنای مبادا،خدا نکند،به خدا پناه می برم،به کار می رود }أَنْ تَلِیَ لِلْمُسْلِمِینَ بَعْدِی صَدْراً أَوْ وِرْداً {3) .«صَدْراً أوْ وِرْداً»ورد به معنای وارد شدن بر آبگاه و صدر به معنای خارج شدن از آن است و تعبیر به«صدراً أو ورداً»به معنای دخالت کردن و سرپرستی نمودن امور است }،أَوْ أُجْرِیَ لَکَ عَلَی أَحَدٍ مِنْهُمْ عَقْداً أَوْ عَهْداً!!) .

به این ترتیب امام معاویه را از اینکه امتیاز حکومت شام و مصر به او داده شود

و یا بعد از امام به خلافت مسلمانان منصوب گردد برای همیشه مأیوس می سازد.

نصر بن مزاحم در صفین می نویسد هنگامی که نماینده علی بن ابی طالب «جریر بن عبد اللّه»به شام نزد معاویه رفت تا برای آن حضرت بیعت بگیرد، معاویه به منزل جریر آمد گفت:من فکری کرده ام.جریر گفت:بگو ببینم.گفت:

به علی بنویس که حکومت شام و مصر را در اختیار من بگذارد و هنگامی که وفات او فرا رسد بیعت هیچ کس را بعد از خودش بر گردن من ننهد.در این صورت من تسلیم او می شوم و می نویسم که خلافت حق اوست.جریر گفت:

آنچه می خواهی بنویس من هم می نویسم.معاویه این مطلب را خدمت علی علیه السلام نوشت (و با نامه جریر به خدمت علی علیه السلام فرستادند) امام در پاسخ به جریر مرقوم داشت که پیش از این«مغیره بن شعبه»نیز چنین پیشنهادی را به من کرده بود که حکومت شام را به معاویه دهم.این در هنگامی بود که من در مدینه بودم من خودداری کردم و امیدوارم که خداوند هرگز مرا چنان نبیند که گمراهان را یاور خود انتخاب کرده باشم. {1) .صفین،ص 52 با اندکی تلخیص }

آن گاه امام علیه السلام در سخن نهایی خود به معاویه هشدار می دهد می فرماید:«از هم اکنون تا دیر نشده خود را دریاب و برای خویشتن چاره اندیش،زیرا اگر کوتاهی کنی تا زمانی که بندگان خدا (و لشکریان حق) به سوی تو به پا خیزند درهای چاره به رویت بسته خواهد شد و چیزی که امروز از تو قبول می شود آن روز مقبول نخواهد بود.و السلام»؛ (فَمِنَ الآْنَ فَتَدَارَکْ نَفْسَکَ،وَ انْظُرْ لَهَا،فَإِنَّکَ إِنْ فَرَّطْتَ حَتَّی یَنْهَدَ {2) .«یَنْهد»از ریشه«نهود»بر وزن«صعود»به معنای برآمدن،بلند شدن و برخاستن گرفته شده است }إِلَیْکَ عِبَادُ اللّهِ أُرْتِجَتْ {3) .«أُرْتِجَت»از ریشه«ارتاج»و«رَتْج»بر وزن«رنج»به معنای غفل کردن و بستن گرفته شده است }عَلَیْکَ الْأُمُورُ،وَ مُنِعْتَ أَمْراً هُوَ مِنْکَ الْیَوْمَ مَقْبُولٌ،وَ السَّلَامُ) .

امام این نصیحت مشفقانه را به معاویه می کند که تا دیر نشده از خواب غفلت

بیدار گردد و در برابر حق تسلیم شود و بیعت امام را بپذیرد که در این صورت ممکن است گناهان گذشته او مورد عفو قرار گیرد؛ولی اگر این فرصت بگذرد و از آن استفاده نکند و لشکر اسلام بر او چیره شوند دیگر پشیمانی و ندامت سودی نخواهد داشت و توبه از اعمال گذشته از او پذیرفته نخواهد شد و به راستی اگر وسوسه های«عمرو بن عاص»در میان گروهی از افراد جاهل و نادان از لشکر کوفه تأثیر نکرده بود تشکیلات معاویه به کلی در هم کوبیده می شد و آنچه را امام در ذیل این نامه آورده است تحقق می یافت.

قابل توجّه اینکه امام نامه را با سلام پایان می دهد تا نصیحت خیرخواهانه آخر نامه در معاویه مؤثر واقع شود؛ولی از آنجا که معاویه باد غرور در سر داشت و عطش مقام و حکمرانی همه وجودش را پر کرده بود به علاوه کینه های پیشین مربوط به کشته شدن بستگان نزدیکش در جنگ های اسلامی به دست توانای علی علیه السلام را فراموش نکرده بود،این نامه در دل او اثر نکرد و همچنان به راه نادرست خود ادامه داد.

ص: 456

نامه66: ضرورت واقع بینی

موضوع

و من کتاب له ع إلی عبد الله بن العباس و قدتقدم ذکره بخلاف هذه الروایه

(نامه به عبد الله بن عباس، این نامه به گونه دیگری نیز آمده است)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ المَرءَ لَیَفرَحُ باِلشیّ ءِ ألّذِی لَم یَکُن لِیَفُوتَهُ وَ یَحزَنُ عَلَی الشیّ ءِ ألّذِی لَم یَکُن لِیُصِیبَهُ فَلَا یَکُن أَفضَلَ مَا نِلتَ فِی نَفسِکَ مِن دُنیَاکَ بُلُوغُ لَذّهٍ أَو شِفَاءُ غَیظٍ وَ لَکِن إِطفَاءُ بَاطِلٍ أَو إِحیَاءُ حَقّ وَ لیَکُن سُرُورُکَ بِمَا قَدّمتَ وَ أَسَفُکَ عَلَی مَا خَلّفتَ وَ هَمّکَ فِیمَا بَعدَ المَوتِ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا انسان از به دست آوردن چیزی خشنود می شود که هرگز آن را از دست نخواهد داد، و برای چیزی اندوهناک است که هرگز به دست نخواهد آورد ، پس بهترین چیز نزد تو در دنیا، رسیدن به لذّت ها، یا انتقام گرفتن نباشد، بلکه هدف تو خاموش کردن باطل، یا زنده کردن حق باشد ، تنها به توشه ای که از پیش فرستادی خشنود باش، و بر آنچه به جای می گذاری حسرت خور، و همّت و تلاش خود را برای پس از مرگ قرار ده . {برای شناسایی قثم بن عباس به پاورقی نامه 33 مراجعه فرمایید.}

شهیدی

و این نامه از این پیش با روایتی دیگر گذشت اما بعد، گاه آدمی به چیزی شاد می شود که از او نخواهد برید، و به چیزی اندوهناک می شود که بدان نخواهد رسید. پس مبادا نیکوترین چیز که از دنیای خود برخورداری، رسیدن به لذتی بود یا بکار بردن خشمی که در سینه داری. بلکه باید باطلی را بمیرانی یا حقی را زنده گردانی ، و باید که شادمانیت به چیزی باشد که از پیش فرستاده ای و دریغت بر آنچه به جای می گذاری، و همّ خود را بدانچه پس از مردن تو را باید بگماری.

اردبیلی

و بتحقیق که گذشت این نامه بر خلاف این روایت اما بعد از حمد و صلوات پس بدرستی که بنده شادمان می شود بچیزی که نبود که از او فوت شود مثل غنا و صحت و حزین می شود بر چیزی که نبود برسد باو پس باید که نباشد فاضل ترین آنچه یافتی در نفس خودت از دنیای خودت رسیدن لذّتی یا شفای خشمی

و لیکن میرانیدن باطلی یا زنده کردن حقی و باید که باشد خوشحالی تو بچیزی که از پیش فرستاده از کردار صالح و اندوه تو بر چیزی که گذشته از دنیا و قصد تو در چیزی که بعد از مرگ بکار آید

آیتی

اما بعد، آدمی گاه به چیزی که سرانجام نصیب او خواهد شد، شادمان می شود. و گاه بر چیزی که مقدر نشده که به او برسد، غمگین می گردد. پس نباید بهترین چیزی که در این دنیا بدان نایل می آیی، رسیدن به لذتی یا فرو نشاندن کینه ای باشد، بلکه باید خاموش کردن باطلی بود یا زنده کردن حقی. باید شادمانی تو به سبب چیزهایی باشد که پیشاپیش برای آخرتت فرستاده ای و اندوه و دریغ تو، بر آنچه در این دنیا به جای می گذاری. و باید که همه همّ تو منحصر به امور پس از مرگ باشد.

انصاریان

(نامه 22) اما بعد،آدمی از رسیدن به چیزی که از او فوت نمی شد خوشحال می گردد،و از فوت چیزی که نصیب او نمی گشت اندوهناک می شود(این خوشحالی و اندوه بیجاست ).برترین برنامه از دنیایت نزد تو رسیدن به کامیابی یا به کار بردن خشم و غضب نباشد،باید بهترین کار نزد تو نابود کردن باطل یا زنده کردن حق باشد .باید خوشحالیت معطوف به چیزی شود که از پیش فرستاده ای،و اندوهت بر ثروتی که بعد از خود به جای می گذاری،و اندیشه ات متوجه جهان بعد از مرگ باشد .

شروح

راوندی

کیدری

قوله علیه السلام: فان العبد لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه. ای یفرح بالغنی و الصحه و البقاء، و غیر ذلک مما هو مفروغ عنه و لا یزید و لا ینقص بفرحه و حزنه، و بحزن علی ما فاته من نحو ذلک مما لم ینقص له، و قال النبی صلی الله علیه و آله: لا یبلغ العبد حقیقه الایمان حتی یعلم ان ما اصابه لم یکن لیخطئه و ما اخطاه لم یکن لیصیبه. قال صاحب المعارج: یعنی انه یلتذ بالرجاء، و یفرح بما یرجوه فلا یتحقق، و یحزن علی ما لم یکن من مصائب الدنیا حتی یصیبه بعضها، و ذلک فی اکثر الامور، و المعنی المطابق للفظ ما قدمته.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به عبدالله بن عباس، همین نامه با اختلاف روایت در عبارت قبلا گذشت: (اما بعد، انسان با رسیدن به چیزی که، باید به او می رسید شادمان می شود و در مورد چیزی که دسترسی بدان ممکن نبوده است، اندوهگین می گردد. بنابراین، برترین چیزی که در دنیا، در وجود خود بدان دست می یابی، کمال لذت و خوشی و یا فرونشاندن خشم نیست، بلکه سرکوب باطل و به پا داشتن حق است. و باید شادمانی تو برای کار خیری باشد که از پیش فرستاده ای، و تاسفت بر چیزی باشد که پس از خود گذاشته ای، نگرانی ات برای پس از مرگت باشد.) شرح این نامه، جز اندکی از عبارتش قبلا گذشت. از جمله مطالب این نامه، آن است که امام (ع)، ابن عباس را بر فضیلت پاکدامنی و بردباری، بدین وسیله توجه داده است که مبادا لذتی از لذایذ دنیایی و یا انتقام گیری را که دو طرف افراط و تفریط است، آن دو فضیلتی بداند که بالاترین فضیلتی است که عاید وی می گردد. سپس او را متوجه بر چیزی کرده است که شایستگی آن را دارد تا برترین عمل دنیایی وی باشد، یعنی فرو نشاندن باطل و برپا داشتن حق، فرو نشاندن باطل، توجه بر جهت استعمال قوای شهوت و غضب دارد، یعنی این که هدف از کاربرد آنه ادفع ضرر و به اندازه ی حاجت باشد. و دیگر آن که امام (علیه السلام) در روایت اول، ابن عباس را امر کرده است بر این که شادمانی اش بر چیزی باشد که از آخرت نصیب او می گردد، اما در اینجا امر فرموده است تا سرور او به توشه ی تقوایی باشد که برای خود از پیش فرستاده، به عنوان مقدمه ای برای آخرت، و در روایت اول به ابن عباس دستور می دهد که افسوسش برای از دست دادن چیزی از امور اخروی باشد، اما در این جا می فرماید: تاسفش برای چیزی باشد که بعد از خود از اعمالی که انجام داده است به جا می گذارد. توفیق از جانب خداست.

ابن ابی الحدید

و قد تقدم ذکره بخلاف هذه الروایه أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ [اَلْعَبْدَ]

اَلْمَرْءَ لَیَفْرَحُ بِالشَّیْءِ الَّذِی لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ وَ یَحْزَنُ عَلَی الشَّیْءِ الَّذِی لَمْ یَکُنْ لِیُصِیبَهُ فَلاَ یَکُنْ أَفْضَلَ مَا نِلْتَ فِی نَفْسِکَ مِنْ دُنْیَاکَ بُلُوغُ لَذَّهٍ أَوْ شِفَاءُ غَیْظٍ وَ لَکِنْ إِطْفَاءُ بَاطِلٍ وَ إِحْیَاءُ حَقٍّ وَ لْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا قَدَّمْتَ وَ أَسَفُکَ عَلَی مَا خَلَّفْتَ وَ هَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ .

هذا الفصل قد تقدم شرح نظیره و لیس فی ألفاظه و لا معانیه ما یفتقر إلی تفسیر و لکنا سنذکر من کلام الحکماء و الصالحین کلمات تناسبه

[نبذ من کلام الحکماء]

فمن کلام بعضهم ما قدر لک أتاک و ما لم یقدر لک تعداک فعلام تفرح بما لم یکن بد من وصوله إلیک و علام تحزن بما لم یکن لیقدم علیک.

و من کلامهم الدنیا تقبل إقبال الطالب و تدبر إدبار الهارب و تصل وصال المتهالک و تفارق فراق المبغض الفارک فخیرها یسیر و عیشها قصیر و إقبالها خدعه و إدبارها

فجعه و لذاتها فانیه و تبعاتها باقیه فاغتنم غفله الزمان و انتهز فرصه الإمکان و خذ من نفسک لنفسک و تزود من یومک لغدک قبل نفاذ المده و زوال القدره فلکل امرئ من دنیاه ما ینفعه علی عماره أخراه.

و من کلامهم من نکد الدنیا أنها لا تبقی علی حاله و لا تخلو من استحاله تصلح جانبا بإفساد جانب و تسر صاحبا بمساءه صاحب فالسکون فیها خطر و الثقه إلیها غرر و الالتجاء إلیها محال و الاعتماد علیها ضلال.

و من کلامهم لا تبتهجن لنفسک بما أدرکت من لذاتها الجسمانیه و ابتهج لها بما تناله من لذاتها العقلیه و من القول بالحق و العمل بالحق فإن اللذات الحسیه خیال ینفد و المعارف العقلیه باقیه بقاء الأبد

کاشانی

(الی عبدالله بن العباس) و از نامه آن حضرت است که نوشت به سوی عبدالله بن عباس (و قد تقدم ذکره) و به تحقیق که گذشت ذکر این کتاب (بخلاف هذه الروایه) به خلاف این روایت از روی اختلاف الفاظ و کلمات. (اما بعد) اما پس از سپاس حضرت ملک علام و صلوات بر سید انام (فان العبد) پس به درستی که بنده خدا (لیفرح) هر آینه فرحان و شادان می شود (بالشی ء الذی لم یکن لیفوته) به سبب رسیدن به چیزی که نبود که از او فوت شود مثل غنی و صحت و بقا و غیر آن (و یحزن) و حزین و غمگین می گردد (علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه) بر چیزی که نبود که برسد به او (و لا یکن افضل ما نلت فی نفسک) پس باید که نباشد فاضل ترین آنچه یافتی آن را در نفس خود (من دنیاک) از دنیای خودت (بلوغ لذه) رسیدن لذتی (او شفاء غیظ) یا شفای خشمی در کشیدن انتقامی (و لکن اطفاء باطل) ولکن باید که میرانیدن و بر طرف ساختن باطل باشد (او احیاء حق) یا زنده گردانیدن و رواج دادن حقی (ولیکن سرورک) و باید که باشد شادی تو (بما قدمت) به چیزی که از پیش فرستاده ای از کردار شایسته (و اسفک علی ما خلفت) و اندوه تو بر چیزی که گذشته از دنیا و انفاق نکرده و صرف ننموده بر و

جه بایسته (و همک فیما بعد الموت) و قصد تو در چیزی که بعد از مرگ به کار آید و از برای ما نجات باید.

آملی

قزوینی

این نامه را به(ابن عباس) نوشته است و گذشت پیش از این بروایتی دیگر مخالف این روایت در بعضی از کلمات به درستی بنده شاد میگردد برسیدن به چیزی که نبود که فوت شود آن چیز از او. یعنی قضا رفته بود و تقدیر شده که آن تمتع در دنیا البته بیابد ناچار خواستی یافتن، پس چه شاد شدن دارد و غمگین میشود بر چیزی که نبود برسد آن چیزی به او. یعنی چون قضا نرفته بود که آن تمتع از دنیا بیابد البته نخواستی یافتن، پس بر نیافتن آن چه غمگین شدن دارد. و بالجمله رسیدنی میرسد و آنچه رسیدنی نیست به سعی و کوشش نتوان رسید به آن، پس یافتن و نیافتن مقاصد دنیا و رغایب این سرا هیچ یک جای شادی و اندوه نیست، شادی آنجا بجا است که نعمتی عظیم بیابد، و ممکن باشد که نیابد و اندوه آنجا روا است که نفعی فوت شود، و ممکن باشد که فوت نشود. و مقصود آنکه نفع و ضرر دنیا سهل انگار و خاطر به آن مشغول مدار، نه بر یافتن شاد شو، و نه بر نیافتن غمگین که اختیاری نیست، کین هر دو به وقت خویش ناچار رسد، مثال این آن است که شخص بیند که محبوبی یا مکروهی که از ازل قضا رفته است سوی او می شتابد، و هر روز نزدیک میگردد و نظر او بر آن باشد تا آنروز که برسد، پس زیاده شا

دی و غم او را روی ندهد. پس باید که نباشد فاضلترین آنچه یافتی در نفس تو و نزد تو از دنیا رسیدن لذتی یا شفاء خشمی به انتقام کشیدن و رنجانیدن-، بلکه باید خاموش کردن باطل و زنده کردن حق باشد و الغرض نباید همت تو در دنیا همچو بهائم و سباع معطوف به شهوت و خشم راندن باشد، و نزد تو در نفی تو آن مراد از دنیا فاضلترین مرادات بود، بلکه باید همه همت تو و فاضلترین مرادات تو ازاله باطل اقامت حق باشد و تفریع این مدعا بر مدعای سابق از آن جهت است که هر که خوب تامل کند و به نظر بصیرت درنگرد بیند و داند که نعیم دنیا اگر مقدر است میرسد و الا هیچ چاره ندارد پس باید دل از آن فارغ دارد، و همت بر یافتن تمتع و لذت دنیا ننهد، و آن را فاضلترین مرادات خود نسازد و همچنین چون میداند که آنچه مقدور نیست از مرادات دنیا و رسیدنی نه به سعی نتوان به آن رسیدن، پس برای آن در خشم نشود و غصه نخورد و رنج بر دل ننهد و فاضلترین مرادات نداند. و باید که شادی و فرح تو به آن کار خیر باشد که از پیش فرستاده ای و برای روز آخرت ذخیره نهاده ای و تاسف و اندوه تو بر آنچه باز پس داشته ای و به جای نیاورده ای یا مالی که بعد از خود گذاشته ای و به انفاق و تصدق از پی

ش نفرستاده ای و باید اندیشه تو همه در بعد از مرگ باشد و همه فکر در اصلاح کار آخرت و خلاصی از عقوبت و تحصیل رضای حضرت عزت بود.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عبدالله بن العباس و قد تقدم ذکره بخلاف هذه الروایه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است، به سوی عبدالله پسر عباس و پیشتر گذشت ذکر آن به خلاف این روایت.

«اما بعد، فان العبد لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه، فلایکن افضل ما نلت فی نفسک من دنیاک بلوغ لذه، او شفاء غیظ و لکن اطفاء باطل و احیاء حق. و لیکن سرورک بما قدمت و اسفک علی ما خلفت و همک فیما بعد الموت.»

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که بنده هر آینه خوشحال می شود به سبب چیزی که نبوده است که فوت کرده باشد آن را و اندوهناک می گردد بر چیزی که نبوده است که رسیده باشد به آن. پس باید نباشد فاضل تر چیزی که رسیدی تو درباره ی نفس تو از دنیای تو رسیدن به لذتی، یا شفا دادن خشمی و لکن باید باشد فرونشاندن باطلی و زنده گردانیدن حقی و باید باشد خوشحالی تو به چیزی که پیش فرستاده ای و تاسف تو بر چیزی که واگذاشته ای و اندوه تو در چیزی که باشد بعد از مردن.

خوئی

اقول: و فی قوله رضی الله عنه: و قد تقدم ذکره بخلاف هذه الروایه، اشاره الی ان ما ذکره هنا و ما تقدم علیه بهذا المعنی مکتوب واحد نقل بروایتین. فیحتمل ان تکون کلتا الروایتان ماثورتین عنه (علیه السلام) بناءا علی صدورهما معا عنه (علیه السلام) فی مکتوب واحد، فتکون احداهما نسخه بدل صدرت عن الکتاب فبعثت احداهما و حفظت الاخری فنقلت و رویت ایضا. و یحتمل ان یکون الاختلاف ناشیا عن النساخ بتصرف و تصحیف و علل اخری. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) بعبدالله بن عباس نگاشته، این نامه بروایت دیگری که با این مضمون اختلاف داشت پیشتر نقل شد: اما بعد، براستی که مرد برای رسیدن به بهره ای که از دست بدر نمی رود خشنود می شود (یعنی روزی مقدر) و بر آنچه نباید بوی برسد و مقدر او نیست غمگین می گردد، نباید پیش تو بهترین بهره ی دنیایت کامیابی جسمانی یا تشقی خاطر از خشمگینی و انتقام از دشمنت باشد. ولی باید بهترین چیزی که بحساب آری این باشد که باطل را خاموش و نابود سازی و یا حقی را زنده و پایدار کنی، باید شادی تو بمالی باشد که برای ذخیره آخرتت پیش می فرستی، و افسوست از آنچه باشد که بجای خود برای دیگران می گذاری، و باید هم تو معطوف بوضع تو پس از

مردن باشد.

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قول المصنف (الیه ایضا) ای: الی معاویه لذکره قبله ایضا کتابا له (علیه السلام) الی معاویه. قوله (علیه السلام) اما بعد فقد آن لک فی (الصحاح): (آن لک ان تفعل کذا یاین اینا عن ابی زید: ای: حان مثل انی لک و هو مقلوب منه و انشد ابن السکیت: المایئن لی ان تجلی عمایتی و اقصر عن لیلی بلی قد انی لیا فجمع بین اللغتین. و مراده کون یئن بکسر الهمزه مضارع آن فیکون اتی بان ثم بانی. (ان تنتفع باللمح الباصر) فی (الصحاح) (لارینک لمحا باصرا: ای امرا واضحا). (من میان الامور) قال ابن ابی الحدید: هذا الکتاب جواب کتاب وصل الیه (علیه السلام) من معاویه بعد قتله (علیه السلام) الخوارج، و فیه تلویح بما کان یقوله (علیه السلام) من قبل ان النبی (صلی الله علیه و آله) وعدنی بقتال طائفه اخری غیر اصحاب الجمل و صفین، و انه سماهم المارقین. فلما واقعهم (ع) بالنهروان و قتلهم کلهم بیوم واحد، و هم عشره آلاف فارس احب ان یذکر معاویه بما کان یقوله من قبل و یعد به اصحابه و خواصه، فقال (علیه السلام) له: (قد آن لک ان تنتفع بما عاینت و شاهدت (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) معاینه و مشاهده من صدق القول الذی کنت اقوله للناس و یبلغک فتستهزی به). قلت: هو نظیر قوله تعالی بعد ظهور آیات اینات و معجزات واضحات من رسوله (صلی الله علیه و آله): (قد تبین الرشد من الغی) و خبر قتاله (علیه السلام) مع الناکثین و القاسطین و المارقین من المتواترات عن النبی (صلی الله علیه و آله) عند العامه و الخاصه. روی الکنجی الشافعی فی (مناقبه) مسندا عن مخنف بن سلیم قال: اتینا اباایوب الانصاری، و هو یعلف خیلا له. فقلنا عنده فقلت له: یا اباایوب! قاتلت المشرکین مع النبی (صلی الله علیه و آله) ثم جئت تقاتل المسلمین؟! قال: ان النبی (صلی الله علیه و آله) امرنی بقتال ثلاثه: الناکثین، و القاسطین، و المارقین. فقد قاتلت الناکثین و القاسطین، و انا مقاتل ان شاء الله المارقین بالسعفات بالطرقات بالنهروانات و ما ادری این هو. و رواه الکشی و فی آخره (و ما ادری انی هی). و عن ابن عباس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله) لام سلمه: (هذا علی بن ابی طالب لحمه من لحمی، و دمه من دمی، و هو منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی. یا ام سلمه هذا علی امیرالمومنین، و سید المسلمین، و وعاء علمی و وصیی، و بابی الذی اوتی منه. اخی فی الدنیا و الاخره، و معی فی المقام الاعلی. یقتل الناکثین و القاسطین و المارقین). (فقد سلکت) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و لقد سلکت) کما فی (ابن میثم و ابن ابی الحدید). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (مدارج) امع مدرجه، ای: مسالک. (اسلافک) حیث انه حاربه (علیه السلام) کما حارب اسلافه، و هم عتبه و شیبه و ابوسفیان النبی (صلی الله علیه و آله)، و تکبر عن قبول ولایته (علیه السلام) کما تکبر اولئک عن قبول نبوه النبی (صلی الله علیه و آله). (بادعائک الاباطیل) قال فی (الصحاح): الاباطیل جمع الباطل علی غیر قیاس کانهم جمعوا ابطیلا. (و اقحامک) الاقحام: الدخول بغیر رویه. (غرور المین) فسروا المین بالکذب و کانه لا یستعمل وحده کما فی قوله (علیه السلام) کما یاتی و کما فی قول الشاعر فی جذیمه و الزباء (و الفی قولها کذبا و مینا). (و الاکاذیب) جمع الاکذوبه. و ادعاء معاویه الاباطیل، و اقحامه غرور المین و الاکاذیب انما کان بادعائه کونه ولی عثمان، و ان عثمان قتل مظلوما. فلم یکن ولی عثمان، و لم یکن عثمان قتل مظلوما. فلما ارادوا من امیرالمومنین (علیه السلام) الاقرار بکون عثمان قتل مظلوما ابی و انکر کما مر. (و بانتحالک) الانتحال: ادعاء باطل. قال الاعشی متبرئا من ادعائه اشعار غیره: فکیف انا و انتحالی القوا فی بعد المشیب کفی ذاک عارا (ما قد علا عنک) ای: امرا جل عنک، و هو الخلافه. قال تعالی: (لا ینال (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) عهدی الظالمین). (و ابتزاوک) ای: سلبک. یقال: (رجعت الخلافه بزیزی) ای: تبز بزا الا توخذ بالاستحقاق. (لما اختزن دونک) ای: کتم مثلک لعدم لیاقتک. و المراد و ثوبه علی الخلافه التی هو عنها بمراحل حتی عند العامه. فان کان طلحه و الزبیر یدعیان انهما من المهاجرین الاولین، و من سته الشوری الا ان معاویه کان من الطلقاء، و من المولفه ممن اسلم کرها. و فی (خلفاء ابن قتیبه): ان معاویه کتب الی اهل مکه و المدینه ان علیا قتل عثمان لانه آوی قتلته، فلیدفع قتلته نقتلهم بکتاب الله ثم نجعل الامر شوری. فاسندوا امرهم فی الجواب الی المسور بن مخرمه. فکتب الی معاویه مجاوبا عنهم: (ما انت و الخلافه یا معاویه، و انت طلیق و ابوک من الاحزاب) قال: و کتب معاویه الی محمد بن مسلمه و ابن عمر و سعد ابن ابی وقاص بمثل ذلک. فاجابوه بمثل ذلک. و فی (تاریخ الطبری) عن الحسن البصری: اربع خصال کن فی معاویه لو لم یکن فیه منهن الا واحده لکانت موبقه. انتزاوه علی هذه الامه بالسفهاء حتی ابتزها امرها بغیر مشوره منهم و فیهم بقایا الصحابه، و ذوو الفضیله، و استخلافه ابنه بعده سکیرا خمیرا یلبس الحریر، و یضرب بالطنابیر، و ادعاوه زیادا و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله): (الولد للفراش و للعامر الحجر) و قتله حجرا، ویلا له من حجر و اصحاب حجر مرتین. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و فی (تاریخ الطبری) ایضا ان سلیمان بن صرد، و المسیب بن نجبه، و رفاعه بن شداد و جمعا آخر کتبوا الی الحسین (ع) بعد معاویه: اما بعد، فالحمد لله الذی قصم عدوک الجبار العنید الذی انتزی علی هذه الامه. فابتزها امرها، و غصبها فیاها، و تامر علیها بغیر رضی منها، ثم قتل خیارها، و استبقی شرارها، و جعل مال الله دوله بین جبابرتها و اغنیائها، فبعدا له کما بعدت ثمود. (فرارا من الحق و جحودا لما هو الزم لک من لحمک و دمک) قال ابن ابی الحدید: یعنی فرض طاعته (علیه السلام) لانه وعاها سمعه لا ریب فی ذلک اما بالنص فی ایام الرسول (صلی الله علیه و آله) کما تذکره الشیعه فقد کان معاویه حاضرا یوم الغدیر لانه حج معهم حجه الوداع، و قد کان ایضا حاضرا یوم تبوک حین قال له بمحضر من الناس کافه: (انت منی بمنزله هارون من موسی)، و اما بالبیعه کما نذکره نحن فانه قد اتصل به خبره، و تواتر عنده وقوعها. و الظاهر من کلام امیرالمومنین (علیه السلام) انه یرید المعنی الاول، و نحن نخرجه علی وجه لا یلزم منه ما تقوله الشیعه. فنقول: نفرض ان النبی (صلی الله علیه و آله) ما نص علیه بالخلافه بعده، الیس یعلم معاویه و غیره من الصحابه ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له فی الف مقام (انا حرب لمن حاربت و سلم لمن سالمت) و نحو ذلک من قوله (صلی الله علیه و آله): (اللهم عاد من عاداه و وال من والاه) و قوله (صلی الله علیه و آله) له: (حربک حربی و سلمک سلمی) و قوله (صلی الله علیه و آله): (انت مع الحق و الحق معک) و قوله (صلی الله علیه و آله): (هذا منی و انا منه) و قوله (صلی الله علیه و آله): (انه یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله) و قوله (صلی الله علیه و آله): (اللهم اتنی باحب خلقک الیک) و قوله (صلی الله علیه و آله): (انه ولی کل مومن بعدی) (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و قوله (صلی الله علیه و آله)- فی کلام قاله- (خاصف النعل). قلت: و اشار الی ما رواه (فضائل احمد بن حنبل) عن انس قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): (لینتهین بنو ولیعه او لابعثن الیهم رجلا کنفسی، یمضی فیهم امری، و یقتل المقاتله و یسبی الذریه). قال ابوذر: فما راعنی الا برد کف عمر من خلفی. فقال: من تراه یعنی؟ فقلت: ما یعنیک، و انما یعنی خاصف النعل علی بن ابی طالب. قال ابن ابی الحدید: و قوله (صلی الله علیه و آله): (لا یحبه الا مومن و لا یبغضه الا منافق) و قوله (صلی الله علیه و آله): (ان الجنه لتشتاق الی اربعه)- و جعله اولهم- و قوله (صلی الله علیه و آله) لعمار: (تقتلک الفئه الباغیه) و قوله (صلی الله علیه و آله): (ستقاتل الناکثین و القاسطین و المارقین بعدی)- الی غیر ذلک مما یطول تعداده جدا و یحتاح الی کتاب مفرد یوضع له افما کان ینبغی لمعاویه ان یفکر فی هذا و یتامله و یخشی الله و یتقیه فلعله (علیه السلام) الی هذا اشار بقوله: (و جحودا لما هو الزم لک من لحمک و دمک مما قد وعاه سمعک و ملی به صدرک). قلت: قد اقر ابن ابی الحدید ان الظاهر من کلامه (علیه السلام) الاول و حینئذ فیکون خلفاوه الثلاثه ایضا مثل معاویه، و کلهم کانوا یعرفون ما قال سمعوا کل ما مر باذانهم و راوه باعینهم، لکن حلیت الدنیا فی اعینهم وراقهم زبرجها کما قال (علیه السلام) فی خطبته المعروفه. و فی (تذکره سبط ابن الجوزی): قال ابوحامد الغزالی فی کتابه (سر العالمین): ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال لعلی (علیه السلام) یوم غدیر خم: (من کنت مولاه فعلی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) مولاه) فقال عمر بن الخطاب (بخ بخ لک یا اباالحسن! اصبحت مولای و مولی کل مومن و مومنه) و هذا تسلیم و رضاء و تحکیم ثم بعد هذا غلب الهوی حبا للریاسه، و عقد البنود، و خفقان الرایات، و ازدحام الخیول فی فتح الامصار، و امر الخلافه و نهیها. فحملهم علی الخلاف (فنبذوه وراء ظهورهم و اشتروا به ثمنا قلیلا فبئس ما یشترون. و معاویه کان مقرا بجمیع فضائله (علیه السلام) التی عددها الا انه کان یقول انه اتبع صدیقهم و فاروقهم. فکتب الی محمد بن ابی بکر فی جواب کتاب کتبه الیه انکر علیه ادعاءه فی قباله (علیه السلام) و هو هو و هو هو: (آتانی کتابک- الی ان قال-ذکرت حق ابن ابی طالب و قدیم سوابقه، و قرابته من رسول الله (صلی الله علیه و آله) و نصرته له و مواساته ایاه فی کل خوف، و هول- الی ان قال- و قد کنا و ابوک فینا نعرف فضل ابن ابی طالب و حقه لازما لنا مبرما علینا. فلما اختار الله لنبیه ما عنده، و اتم له ما وعده، و اظهر دعوته. فابلج حجته، و قبضه الله الیه کان ابوک و فاروقه اول من ابتزه حقه، و خالفه علی امره. علی ذلک اتفقا و اتسقا، ثم انهما دعواه الی بیعتهما فابطا عنهما و تلکا علیهما، فهما به الهموم، و ارادا به العظیم. ثم انه بایع لهما و سلم لهما و اقاما لا یشرکانه فی امرهما، و لا یطلعانه علی سرهما- الی ان قال-: فخذ حذرک یا ابن ابی بکر، وقس شبرک بفترک تقصر عن ان توازی او تساوی من یزن الجبال بحمله، لا یلین عن قسر قناته، و لا یدرک ذو مقال اناته و ابوک مهد مهاده، و بنی له ملکه و شاده، فان یکن ما نحن فیه صوابا فابوک استبد به، و نحن شرکاوه، و لو لا ما فعل ابوک من قبل ما خالفنا ابن ابی طالب و لسلمنا الیه ولکنا راینا اباک فعل ذلک به من قبلنا. فاخذنا بمثله. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) فعب اباک بما بدالک اودع ذلک. رواه المسعودی فی (مروجه) و نصر بن مزاحم فی (صفینه) و غیرهما و اشار الیه الطبری فی (تاریخه). ثم قول ابن ابی الحدید النص علیه من النبی (صلی الله علیه و آله) (تذکره الشیعه) مغالطه، بل هم ایضا یذکرونه کما نذکره، و قد صنف فی من ذکره منهم کتبن بل کتب. و ممن صنف فیه الحنفی فی (ینابیعه)، و قد عنون الجزری رواته فی تضاعیف (اسده) و انما فرقهم و فرق الشیعه ان الشیعه یعملون بما قاله نبیهم (ص)، و هم لا یعملون بقول نبیهم بل یقدمون نص فاروقهم فی نبیهم: (ان الرجل لیهجر) علی نص النبی (صلی الله علیه و آله) مع ان حدیث المنزله یکفیه (علیه السلام) مرتبه و منزله. کما ان قوله: (و نحن نخرج کلامه (علیه السلام): و جحودا لما هو الزم لک من لحمک و دمک مما قد وعاه سمعک و ملی به صدرک علی وجه لا یلزم منه ما تقوله الشیعه) ایضا غلط. فلازم اکثر تلک الاحادیث ایضا ثبوت خلافته. (فماذا بعد الحق الا الضلال المبین) هکذا فی (المصریه)، و کلمه (المبین) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و ایضا لا وجه لها. فمقابل الحق مطلق الضلال، و کلامه (علیه السلام) لفظ الایه فی یونس: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (فذلکم الله ربکم الحق فماذا بعد الحق الا الضلال فانی تصرفون). (و بعد البیان الا اللبس) ای: التلبیس و لبس الحق بالباطل (یا اهل الکتاب لم تلبسون الحق بالباطل اتکتمون الحق و انتم تعلمون). (فاحذر الشبهه، و اشتمالها علی لبستها) ای: تلبیسها. (فان الفتنه طالما) ای: صارت فی زمان طویل. (اغدفت) ای: ارسلت و ارخت. (جلابیبها) ای: ملاحفها فلا یتبین وجه الحق کمراه ارخت جلبابها و سترت قبح وجهها. (و اعشت الابصار) بالنصب. (ظلمتها) بالرفع، و الاعشی الذی لا یبصر باللیل یعنی ظلمه الشبهه تجعل الابصار غیر مبصره کظلمه اللیل لبصر الاعشی. و المراد ان وزر شبهه و فتنه یکون ابد الدهر علیه، و شبهات معاویه و تلبیساته الی الیوم فی اذهان اهل السنه باقیه. بل هل دین اهل السنه، دین اخترعه لهم معاویه. و لذا قال الربیع بن نافع کما فی (تاریخ بغداد): معاویه بن ابی سفیان ستر اصحاب النبی (صلی الله علیه و آله) فاذا کشف الرجل الستر اجترا علی ما وراءه. قلت: و کفی صحابتهم خزیا و افتضاحا کون معاویه الذی جاهر بالکفر و عمل ما عمل لهم سرا. (و قد اتانی کتاب منک ذو افانین من القول) فی (الصحاح): الفنن: جمعه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) افنان ثم افانین، و هی الاسالیب: ای اجناس الکلام. (ضعفت قواها) قوی جمع قوه. (عن السلم) ای: الصلح او الاسلام، و المراد ضعفت اقویاء افانین کتابک عن السلم فکیف بضعافها. (و اساطیر) ای: اباطیل جمع اسطوره بالضم و اسطاره بالکسر. (لم یحکها) بضم الحاء من حاک یحوک نسج. (منک علم و لا حلم) ای: عقل، و هو من استعمال اللازم فی الملزوم. هذا و للنابغه فی مثل ذلک: اتاک بقول هلهل النسج کاذبا و لم یات بالحق الذی هو ساطع و للبحتری: اتانی کتابک ذاک الذی تهددت فیه ضلالا و نوکا (اصبحت منها کالخائض) ای: المقتحم. (فی الدهاس) ای: ما سهل من الارض و لان، و لم یبلغ ان یکون رملا. (و الخابط) ای: الطارح نفسه. (فی الدیماس) ای: فی سرب مظلم. و المراد اصبحت من الخلافه و ما تتعلق به من امرها من کونک و الی عمر، و ولی عثمان کالخائض فی الدهاس. فیخوض فیه کما یخاض فی الماء، و الخابط فی الدیماس یعثر بکل حجر و مدر. هذا، و دیماس ایضا کان اسم سجن مظلم بواسط للحجاج قال جحدر اللص بعد خروجه من ذاک السجن. ان اللیالی نحت بی فهی محسنه لا شک فیه من الدیماس و الاسد (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (و ترقیت) ای: صعدت. (الی مرقبه) فی (الصحاح): (المرقب و المرقبه: الموضع المشرف یرتفع علیه الرقیب الموکل بالضریب). (بعیده المرام) ای: المقصد. (نازحه) ای: مرتفعه. (الاعلام) ای: الجبال. (تقصر دونها الانوق) هو کالمثل، افی (الصحاح): الانوق علی فعول: طائر و هو الرحمه و فی المثل: (اعز من بیض الانوق) لانها تحرزه فلا یکاد یظفر به لان اوکارها فی رووس الجبال و الاماکن الصعبه البعیده. (و یحاذی بها العیوق) فی (الصحاح): العیوق نجم احمر مضی ء فی طرف المجره الایمن یتلو الثریا لا یتقدمه. ذ کره فی (عوق) و ذکره (القاموس) فی (عوق و عیق) و قال: (واوی یائی) و لا معنی له الاان یرید ان یعلم ان اصله (عیوق) او (عییوق). و انما قال (علیه السلام) لمعاویه: ترقیت الی مرقبه بتلک الاوصاف من کونها بعیده المرام نازحه الاعلام یقصر دونها الانوق، و یحاذی بها العیوق، لان المراد من تلک المرتبه الخلافه التی هی امانه الله التی قال تعالی بعجز السماوات و الارض و الجبال عن تحملها فی قوله: (انا عرضنا الامانه علی السماوات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا). (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و عهد الله تعالی الذی قال فیه: (لا ینال عهدی الظالمین) و کیف لا و هی تالی الرساله لانها خلافه الرساله و قد قال تعالی: (الله اعلم حیث یجعل رسالته). و لیس کل مومن قابلا لها فضلا عن معاویه المنافق. قال نصر بن مزاحم فی (صفینه): خرج عمار یوما من ایام صفین، و جعل یقول: یا اهل الاسلام اتریدون ان تنظروا الی من عادی الله و رسوله، و جاهدهما، و بغی علی المسلمین، و ظاهر المشرکین. فلما اراد الله ان یظهر دینه، و ینصر رسوله اتی النبی (صلی الله علیه و آله) فاسلم و هو و الله فی ما یری راهب غیر راغب، و قبض الله رسوله (صلی الله علیه و آله) و انا و الله لنعرفه بعداوه المسلم، و موده المجرم؟ الا و انه معاویه. فالعنوه لعنه الله، و قاتلوه فانه ممن یطفی نور الله و یظاهر اعداء الله. (و حاش لله ان تلی للمسلمین بعدی صدرا او وردا، او اجری لک علی احد منهم عقدا او عهدا) روی نصر بن مزاحم: ان معاویه اتی جریرا فی منزله ای لما بعثه (علیه السلام) الیه لا خذ البیعه منه. و قال له: انی قد رایت رایا. قال: هاته. قال: اکتب الی صاحبک یجعل لی الشام و مصر جبایه. فاذا حضرته الوفاه لم یجعل لاحد بعده بیعه فی عنقی، و اسلم له هذا الامر، و اکتب الیه بالخلافه. فقال جریر: اکتب بما اردت، و اکتب معک. فکتب معاویه بذلک الی علی فکتب علی (علیه السلام) الی جریر ان المغیره بن شعبه قد کان اشار علی ان استعمل معاویه علی الشام - و انا بالمدینه- فابیت ذلک علیه، و لم یکن الله لیرانی اتخذ المضلین عضدا. (فمن الان فتدارک نفسک و انظر لها فانک ان فرطت حتی ینهد) ای: ینهض. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) (الیک عباد الله ارتجت) من الافعال بلفظ المجهول من ارتجت الباب اغلقته. (علیک الامور، و منعت امرا هو منک الیوم مقبول) و فی الکتاب زیادات و اختلافات قبل ما نقله المصنف و زیادات بعده هکذا علی ما روی (یا ابن حرب! ان لجاجک فی منازعه الامر اهله من سفاه الرای فلا یطمعنک اهل الضلال) و قد نقله بتمامه ابن ابی الحدید فی شرح کتابه (علیه السلام) العاشر. (و السلام) لیس فی نسختی من (ابن میثم) و الظاهر زیادته.

مغنیه

اللغه: قال الشریف الرضی: تقدم ذکره- ای ذکر هذا الکتاب- بخلاف هذه الروایه ای بروایه ثانیه، و الروایه الاولی هی الرساله رقم 21 التی قال عنها عبدالله بن عباس: ما انتفعت بکلام بعد کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله) کانتفاعی بهذه الکلام. و لا فرق بین الرسالتین الا فی بعض الالفاظ، اما المعنی فواحد، قال الامام هنا: (فان المرء لم لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته). و قال هناک ای فی الرساله 21: فان المرء قد یسره ما لم یکن لیفوته. و قال هنا: (و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه). و قال هناک: و یسوئه فوت ما لم یکن لیدرکه. الی آخر الکلام هناک و هنا. و تقدم الشرح فراجع.

عبده

… الذی لم یکن لیفوته: قد یفرح الانسان بنیل مقدور له لا یفوته و یحزن لحرمانه ما قدر له الحرمان منه فلا یصیبه فاذا وصل الیک شی ء مما کتب لک فی علم الله فلا تفرح به ان کان لذه او شفاء غیظ بل عد ذلک فی عداد الحرمان و انما تفرح بما کان احیاء حق و ابطال باطل و علیک الاسف و الحزن بما خلفت ای ترکت من اعمال الخیر و الفرح بما قدمت منها لاخرتک

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عبدالله ابن عباس (که او را به شاد نگشتن و افسرده نشدن در دنیا پند می دهد) و این نامه پیش از این (در نامه بیست و دوم) با عبارت دیگری گذشت: پس از حمد خدا و درود بر حضرت رسول، هر آینه بنده شاد می شود به رسیدن چیزی که مقدر نشده به او نرسد، و افسرده می گردد به چیزی که مقدر نگشته به او برسد (در صورتی که این شادی و افسردگی بیجا است زیرا رسیدنی می رسد و آنچه نباید برسد کوشش در آن سودی ندارد) پس باید بهترین چیزی که از دنیا به آن نائل شدن رسیدن به لذت و خوشی یا به کار بردن خشم (در انتقام کشیدن و رنجانیدن) نباشد، بلکه باید خاموش کردن (از بین بردن) باطل و نادرستی و زنده نمودن (برپا داشتن) حق و درستی باشد، و باید شاد باشی به چیزی که از پیش فرستاده ای (و برای فردایت ذخیره کرده ای) و افسرده باشی به چیزی که جا گذاشته ای (در دنیا برای آخرت به جا نیاورده ای) و اندیشه ات برای پس از مرگ باشد (زیرا شادی وقتی به جا است که نعمت نایاب را به دست آوری، و افسردگی جائی روا است که سود در دست را از دست بدهی).

زمانی

شادی و غم امام علی علیه السلام

امام علیه السلام برای پسر عموی خود میزان شادی و غم را تشریح می کند و توضیح می دهد که مردم از به دست آوردن مالی که خدا رزق آنان قرار داده و به آنان حتما می رساند خوشحال می شوند و آنگاه که میل به چیزی دارند و خدا مقدر آنان نکرده دست نمی یابند ناراحت می شوند، در صورتی که شادی و غم بی فائده است آنچه خدا صلاح بداند می فرستد و آنچه را صلاح نداند می گیرد. بنابراین غصه و یا شادی نقشی در سرنوشت ندارد و پیشگیری از آنها هم بی اثر است فقط در حدود وظیفه باید فعالیت کرد و مابقی را به خدا واگذار نمود. خدای عزیز بیش از دویست مرتبه به کلمه شاء (خواست خدا) و کلمه های هم خانواده آن را در قرآن کریم آورده و در تمام موارد خواست خود را مطرح کرده است و این آیه گویای حقایقی است: بگو ای محمد (صلی الله علیه و آله) تو زمامدار قدرتمندان و جهان هستی بهر کس بخواهی قدرت می دهی و از هر کس بخواهی قدرت را می گیری، بهر کسی که بخواهی عزت می دهی و از هر کس بخواهی عزت را می گیری و او را ذلیل می سازی خوبی بدست توست و بر هر کاری قدرت داری. امام علیه السلام که این مقدمه را برای عبدالله بن عباس نقل می کند که حوادث دنیا در

دست خداست، مقدمه دیگری به آن اضافه می کند که عظمت افراد به خوشگذرانی و آن گاه که به قدرت رسیدند انتقام جوئی و کینه توزی نیست، بلکه باید هدف الهی را در نظر گرفت و دنبال آن جانفشانی کرد: با باطل مبارزه کرد و حق را زنده نمود. به عبارت دیگر امام علیه السلام به پسر عموی خود توجه می دهد که وظیفه ریشه کن کردن باطل و احیای حق است و در مسیر آن باید کوشید، بشر نمی تواند نقشی بازدارنده در حوادث داشته باشد این خداست که حوادث را تنظیم می کند و به غیر از خدا از هیچ کس نباید ترسید. بهترین لذتها، لذت انجام وظیفه است که لذتی روحانی، جاودانی و معنوی است اما لذتهای دیگر جسمانی و زودگذر است و قابل دوام نخواهد بود. امام علیه السلام پس از این که پسر عموی خود را از نظر فکری در برابر حوادث بیمه می کند تا از معاویه و عوامل وی در برابر انجام وظیفه باک نداشته باشد باو سفارش می کند که نسبت به عملی که در دنیا و آخرت همراه توست توجه داشته باش. برای انجام وظیفه و اجرای اعمال شایسته خوشحال باش و نسبت به کارهائی که تو را از این هدف باز می دارد مثل مال و اولاد دنیا و حوادث پس از مرگ که از آن اطلاعی نداری چه خواهد شد غمگین باش. در حقیقت دنیای خوب و بد می گذرد این آخرت است که جاویدان است و باید برای آن آماده شد. خدای عزیز در قرآن مجید در آیات فراوانی راجع باعمالی که قبلا فرستاده می شود و اعمالی که پس از مرگ به نامه اعمال اضافه می شود سخن گفته است و در هر صورت اعمال دنبال انسان است و هیچ کس نمی تواند آنها را فراموش کند و یا منکر گردد. روز قیامت بانسان خبر می دهند که چه اعمالی را قبل از خود فرستاده و چه اعمالی را پس از خود. ما مرده ها را زنده می کنیم و اعمالی را که قبلا فرستاده و یا پس از مردن وی از (طریق با قیات الصالحات) انجام می گیرد ثبت می کنیم. نکته تاسف آور برای مردم قیامت این است که وقتی باعمال خود نگاه می کنند می بینند (در اثر اعمال ناشایسته ای که انجام داده بوده اند) همه باطل شده است. هر فردی اعمال و سرنوشتش بگردنش آویزان است.

سید محمد شیرازی

(الی عبدالله بن العباس و قد تقدم ذکره بخلاف هذه الروایه) و لعل الامام کتب الیه مرتین بهاتین العبارتین. (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان المرء لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته) فان الانسان قد یفرح بما ینال من الاشیاء، و الحال انه لا داعی الی الفرح، لانه کان من المقدر ان یناله، و من المعلوم ان لا فرح لما یصل الی الانسان قطعا، و انما الفرح للشی ء المحتمل (و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه) بان یطلب شیئا فلا یصیبه فیحزن، و الحال انه لا حزن للشی ء المقدر عدم وصوله الی الانسان و انما الحزن لما کان المقدر اصابته ثم لم یحصل الانسان علیه لعارض خارجی و هذا الکلام مقدمه لما یاتی من کلامه علیه السلام و حاصل معنی المقدمه: ای امور الدنیا لا ینبغی الحزن لفواتها و لا الفرح لمجیئها و انما هی مقدره، و انما الفرح و الحزن لاصابه الاخره او فوتها لانها محتمله (فلا یکون افضل ما نلت فی نفسک) بان تظنه افضل شی ء نتله (من دنیاک بلوغ لذه او شفاء غیظ) بدفع مکروه او کبت عدو (و لکن) لیکن افضل ما نلت من الدنیا (اطفاء باطل) و الاذهاب له (او احیاء حق) بعد الاندراس (و لیکن سرورک بما قدمت) من الاعمال الصالحه الی آخرتک (و آسفک) حزنک (علی ما خلفت) بان لم تعمل حتی فات الوقت (و همک فیما بعد الموت) لتحصل علی الثواب و تنجو من العقاب.

موسوی

المرء: مثلثه المیم الانسان جمعه رجال من غیر لفظه. فات: الامر مضی و ذهب وقت فعله، عدم ادراک الشی ء. اصاب: ادرک. نلت: ادرکت و اصبت. بلغ: وصل و بلغ لذته ادرکها و اصابها. اللذه: جمعها لذات الشهوات و ما یلائم النفس و تشتهیه. الغیظ: اشد الغضب و سورته. اطفا النار: اخمدها. الاسف: الحزن و التلهف. خلفت: ترکت. الشرح: (اما بعد فان المرء لیفرح بالشی ء الذی لم یکن لیفوته و یحزن علی الشی ء الذی لم یکن لیصیبه فلا یکن افضل ما نلت فی نفسک من دنیاک بلوغ لذه او شفاء غیظ و لکن اطفاء باطل او احیاء حق و لیکن سرورک بما قدمت و اسفک علی ما خلفت و همک فیما بعد الموت) هذه الرساله بعث بها الامام الی ابن عباس و قد تقدم نظیرها الا بتبدیل یسیر و مفاد هذا الکتاب: ان الانسان یفرح بما یدرکه و یحصل علیه و یجد لذه فیما وصل الیه کما انه اذا اراد شیئا و لم تساعده ذات یده علیه او حال القدر دونه فانه یحزن و یتاثر مع ان کل شی ء بقدر الله و قضائه و قد قال تعالی: (لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما اتاکم) و بعد هذه المقدمه اراد ان یدخل فیما یرید بیانه له و یعظه فیه فاشار علیه ان لا یجعل کل همه و عمله و شغله و حرکته فی لذه یصیبها

لنفسه من الدنیا او یشفی مرض غضبه بالاقتصاص من اعدائه و الانتقام منهم بل یجب ان یکون کل همه و شغله الشاغل له ان یمحق باطلا و یزیله من الوجود او ینشر حقا و یبسطه فی الوجود فان اعظم اهداف الکبار ان یمیتوا باطلا و یحیوا حقا … ثم بین له بای شی ء یکون الفرح و السرور، یجب ان یکون سرور الانسان بما یقدمه من عمل طیب و کلمه مفیده و موقف شریف ینفعه ذلک یوم القیامه، و یجب ان یحزن الانسان و یتاسف علی ما یترک من اموال و تراث لانه لا یستفید منه لنفسه شیئا و انما الذی یستفید الوارث فان کان صالحا نظر لنفسه و ان کان مسیئا کان معینا له علی اسائته … ثم وجهه الی ان یکون کل همه فیما بعد الموت من جنه و نار و حساب و عقاب و علی کل انسان ان یعمل لذلک الیوم فیصلح عمله و ما ینفعه یوم الحساب …

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عَبْدِ اللّهِ بْنِ الْعَبّاسِ وَ قَدْ تَقَدَّمَ ذِکْرُهُ بِخِلافِ هذهِ الرِّوایَهِ

از نامه های امام علیه السلام است

که به عبد اللّه بن عباس نگاشته و این نامه قبلاً به صورت دیگری

(نامه 22) آمده است. {1) .سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه آمده است که این نامه در کتاب صفه الصفه (از ابوالفرج ابن جوزی) و تاریخ دمشق (از ابن عساکر متوفای 571) آمده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 461) و از آنجا که این نامه از نظر محتوا شباهت زیادی با نامه 22 دارد،هرچند الفاظش متفاوت است،مدارکی را که برای آن نامه ذکر کرده اند برای این نامه نیز قابل استفاده است.صاحب مصادر در نامه 22 می گوید:نامه مذکور را به صورت گسترده و متواتر کسانی که پیش از سیّد رضی و بعد از او می زیستند در کتاب های خود آورده اند.از جمله کسانی که پیش از سیّد رضی می زیستند:نصر بن مزاحم در کتاب صفین،مرحوم کلینی در روضه الکافی،بلاذری در انساب الاشراف و یعقوبی در کتاب تاریخ اند و بعد از مرحوم سیّد رضی گروه دیگری نیز این نامه را نقل کرده اند (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 234)}

نامه در یک نگاه

این نامه گرچه خطاب به ابن عباس است ولی به یقین همه انسان ها مخاطب واقعی آن می باشند و حاصل نامه این است که نباید به امور مادی دلبستگی

داشت نه از روی آوردنش شادمانی کرد و نه از دست رفتنش غمگین بود،چرا که همگی گذراست.آنچه باید به آن دل بست کارهای خیری است که انسان می تواند انجام دهد و پیش از خود به عالم برزخ و قیامت بفرستد و آنچه باید درباره آن متأسف شد چیزهایی است که انسان می توانسته انجام دهد ولی از دستش رفته است.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الْمَرْءَ لَیَفْرَحُ بِالشَّیْءِ الَّذِی لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ،وَیَحْزَنُ عَلَی الشَّیْءِ الَّذِی لَمْ یَکُنْ لِیُصِیبَهُ،فَلَا یَکُنْ أَفْضَلَ مَا نِلْتَ فِی نَفْسِکَ مِنْ دُنْیَاکَ بُلُوغُ لَذَّهٍ أَوْ شِفَاءُ غَیْظٍ،وَلَکِنْ إِطْفَاءُ بَاطِلٍ أَوْ إِحْیَاءُ حَقٍّ.وَلْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا قَدَّمْتَ،وَأَسَفُکَ عَلَی مَا خَلَّفْتَ،وَهَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) (بسیار می شود که) انسان از یافتن چیزی خشنود می گردد که هرگز از دست او نمی رفت (و به عکس) از فوت چیزی اندوهناک می گردد که هرگز نصیب او نمی شد،بنابراین نباید بهترین و برترین چیز نزد تو رسیدن به لذات دنیا یا فرو نشاندن خشم (از طریق انتقام از دشمن) باشد،بلکه خاموش کردن آتش باطل و یا زنده کردن حق باید مورد علاقه تو باشد.

آنچه باید مایه سرور و خوشحالی تو گردد چیزی است که از پیش (برای روز قیامت) فرستاده ای و آنچه باید مایه تأسف تو گردد چیزی است که به جای می گذاری (و می روی و از آن برای ذخیره یوم المعاد استفاده نمی کنی و در یک کلام) تمام همّ تو باید متوجه جهان پس از مرگ باشد.

شرح و تفسیر: چه چیز باید مورد علاقه تو باشد؟

امام علیه السلام در آغاز این نامه می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) (بسیار می شود که) انسان از یافتن چیزی خشنود می گردد که هرگز از دست او نمی رفت (و به عکس) از فوت چیزی اندوهناک می گردد که هرگز نصیب او نمی شد»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ الْمَرْءَ لَیَفْرَحُ بِالشَّیْءِ الَّذِی لَمْ یَکُنْ لِیَفُوتَهُ،وَ یَحْزَنُ عَلَی الشَّیْءِ الَّذِی لَمْ یَکُنْ لِیُصِیبَهُ) .

اشاره به اینکه از نظر مقدرات الهی و یا به بیانی دیگر از نظر عالم اسباب،گاه مواهبی نصیب انسان می شود که تلاش و کوششی برای آن نکرده و از نظر ظاهر به طور حتم به او می رسید در این گونه موارد شادمانی چندان مفهومی ندارد و به عکس از نظر مقدرات و عالم اسباب اموری است که انسان هرچه تلاش کند به آن نخواهد رسید و به تعبیر دیگر قسمت او نیست گاه در اینجا غمگین می شود در حالی که تأسف خوردن بر این گونه امور منطقی نیست و همانند آن است که انسان تأسف بخورد چرا بال و پر ندارد که بر فراز آسمان ها پرواز کند.

به یقین توجّه به این دو نکته انسان را از دلبستگی های فوق العاده مادی رها می سازد،زیرا نسبت به تمام نعمت های مادی که در اختیار اوست یا آنچه از دست او رفته همین احتمال هست،همان چیزی که در قرآن مجید آمده است:

««لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ» ؛این به جهت آن است که برای آنچه از دست داده اید تأسف نخورید،و به آنچه به شما داده شده دلبسته و شادمان نباشید». {1) .حدید،آیه 23}

سپس امام علیه السلام نتیجه گیری کرده می فرماید:«بنابراین نباید بهترین و برترین چیز نزد تو رسیدن به لذات دنیا یا فرو نشاندن خشم (از طریق انتقام از دشمن) باشد،بلکه خاموش کردن آتش باطل،یا زنده کردن حق باید مورد علاقه تو باشد»؛ (فَلَا یَکُنْ أَفْضَلَ مَا نِلْتَ فِی نَفْسِکَ مِنْ دُنْیَاکَ بُلُوغُ لَذَّهٍ أَوْ شِفَاءُ غَیْظٍ،وَ لَکِنْ إِطْفَاءُ بَاطِلٍ أَوْ إِحْیَاءُ حَقٍّ) .

امام علیه السلام مواهب مادی را در این عبارت در دو چیز خلاصه کرده یکی رسیدن به لذات دنیوی؛لذت مال و فرزند و همسر و سفره های رنگین و مانند آن از اموری که همه در گذر است و دائماً متزلزل و دیگر انتقام گرفتن از مخالفان و دشمنان که ظاهرا مایه آرامش او می شود در حالی که اگر بر نفس خویش مسلّط باشد آرامشی که در سایه عفو و گذشت حاصل می گردد به مراتب از آرامش حاصله از انتقام،برتر است و در مقابل،دو چیز را از مهمترین اعمال صالح و ذخایر یوم المعاد می شمرد:فرونشاندن آتش باطل و احیای حق،و از آنجا که حق و باطل مفهوم بسیار وسیع و گسترده ای دارد،بیشتر مسائل اجتماعی و فردی را شامل می شود.

حضرت در پایان نامه می افزاید:«آنچه باید مایه سرور و خوشحالی تو گردد چیزی است که از پیش (برای روز قیامت) فرستاده ای و آنچه باید مایه تأسف تو گردد چیزی است که به جای می گذاری (و می روی و از آن برای ذخیره یوم المعاد استفاده نمی کنی و در یک کلام) تمام همّ تو باید متوجه جهان پس از مرگ باشد»؛ (وَ لْیَکُنْ سُرُورُکَ بِمَا قَدَّمْتَ،وَ أَسَفُکَ عَلَی مَا خَلَّفْتَ {1) .«خَلَّفْتَ»از ریشه«خَلف»به معنای پشت سر گرفته شده،بنابراین«ما خلّفت»به معنای چیزی است که پشت سر گذاشته ای و اشاره به مواهب دنیوی است که انسان می گذارد و می رود و از آن بهره نمی گیرد }،وَ هَمُّکَ فِیمَا بَعْدَ الْمَوْتِ) .

دلیل آن هم روشن است،زیرا آنچه پایدار و باقی و جاودانی است و همیشه با انسان خواهد بود کارهای نیکی است که برای روز جزا ذخیره کرده است.باید به دست آوردن آن مایه شادی و از دست دادن آن مایه غم و اندوه باشد.

از ابن عباس نقل شده که می گوید بعد از کلام پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله از هیچ کلامی به اندازه این کلام سود نبردم«مَا انْتَفَعْتُ بِکَلامٍ بَعْدَ کَلامِ رَسُولِ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،کَانْتِفاعی بِهذا الْکَلامِ». {2) .نهج البلاغه،نامه 22}

نامه67: رسیدگی به امور حاجیان در مراسم حج

موضوع

و من کتاب له ع إلی قثم بن العباس و هوعامله علی مکه

(نامه به عبد الله بن عباس، این نامه به گونه دیگری نیز آمده است)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَأَقِم لِلنّاسِ الحَجّ وَ ذَکّرهُم بِأَیّامِ اللّهِ وَ اجلِس لَهُمُ العَصرَینِ فَأَفتِ المُستَفتیَ وَ عَلّمِ الجَاهِلَ وَ ذَاکِرِ العَالِمَ وَ لَا یَکُن لَکَ إِلَی النّاسِ سَفِیرٌ إِلّا لِسَانُکَ وَ لَا حَاجِبٌ إِلّا وَجهُکَ وَ لَا تَحجُبَنّ ذَا حَاجَهٍ عَن لِقَائِکَ بِهَا فَإِنّهَا إِن ذِیدَت عَن أَبوَابِکَ فِی أَوّلِ وِردِهَا لَم تُحمَد فِیمَا بَعدُ عَلَی قَضَائِهَا وَ انظُر إِلَی مَا اجتَمَعَ عِندَکَ مِن مَالِ اللّهِ فَاصرِفهُ إِلَی مَن قِبَلَکَ

ص: 457

مِن ذوَیِ العِیَالِ وَ المَجَاعَهِ مُصِیباً بِهِ مَوَاضِعَ الفَاقَهِ وَ الخَلّاتِ وَ مَا فَضَلَ عَن ذَلِکَ فَاحمِلهُ إِلَینَا لِنَقسِمَهُ فِیمَن قِبَلَنَا وَ مُر أَهلَ مَکّهَ أَلّا یَأخُذُوا مِن سَاکِنٍ أَجراً فَإِنّ اللّهَ سُبحَانَهُ یَقُولُ سَواءً العاکِفُ فِیهِ وَ البادِ فَالعَاکِفُ المُقِیمُ بِهِ وَ الباَدیِ ألّذِی یَحُجّ إِلَیهِ مِن غَیرِ أَهلِهِ وَفّقَنَا اللّهُ وَ إِیّاکُم لِمَحَابّهِ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! برای مردم حج را به پای دار، و روزهای خدا را به یادشان آور. در بامداد و شامگاه در یک مجلس عمومی با مردم بنشین، آنان که پرسش های دینی دارند با فتواها آشنایشان بگردان، و ناآگاه را آموزش ده، و با دانشمندان به گفتگو بپرداز . جز زبانت چیز دیگری پیام رسانت با مردم، و جز چهره ات دربانی وجود نداشته باشد {نفی شیوه های: بوروکراسی BUREACRACY )تشریفات اداری بحدّ افراط)}، و هیچ نیازمندی را از دیدار خود محروم مگردان، زیرا اگر در آغاز از درگاه تو رانده شود، گر چه در پایان حاجت او بر آورده

شود دیگر تو را نستاید .

در مصرف اموال عمومی که در دست تو جمع شده است اندیشه کن، و آن را به عیالمندان و گرسنگان پیرامونت ببخش، و به مستمندان و نیازمندانی که سخت به کمک مالی تو احتیاج دارند برسان، و ما زاد را نزد ما بفرست، تا در میان مردم نیازمندی که در این سامان هستند تقسیم گردد .

سفارش به رفع نیازهای حجّاج

به مردم مکّه فرمان ده تا از هیچ زائری در ایّام حج اجرت مسکن نگیرند، که خدای سبحان فرمود: «عاکف و بادی در مکّه یکسانند» عاکف، یعنی اهل مکه و بادی، یعنی زائرانی که از دیگر شهرها به حج می آیند، خدا ما و شما را به آنچه دوست دارد توفیق عنایت فرماید. با درود .

شهیدی

و از نامه آن حضرت است به قثم پسر عباس

که عامل آن حضرت در مکه بود اما بعد،- مراسم- حج را برای مردم بر پا دار و أیّام اللّه را به یاد آنان آر،

و بامداد و شامگاه برای آنان مجلس ساز. آن را که فتوا خواهد فتوا ده و نادان را بیاموز و با دانا به گفتگو پرداز. و جز زبانت پیام رسان مردمان نباشد، و جز رویت دربان. و هیچ حاجتمند را از دیدار خود محروم مگردان، چه اگر در آغاز از درگاه تو رانده شود و در پایان حاجت او برآورده، تو را نستایند. و در مال خدا که نزد تو فراهم شده بنگر و آن را به عیالمندان و گرسنگانی که نزدیکت هستند بده، و آنان که مستمندند و سخت نیازمند، و مانده را نزد ما بفرست تا میان کسانی که نزد ما هستند قسمت کنیم. و مردم مکه را بگو تا از ساکنان- شهر- اجرت نگیرند، که خدای سبحان فرماید: «عاکِفْ و بادی در آن یکسانند.» عاکف مقیم مکه است و بادی کسی است که به حج می آید و از مردم مکه نیست. خدا ما و شما را بدانچه دوست دارد توفیق دهد، و السّلام.

اردبیلی

اما پس از حمد و صلوات پس بپای دار برای مردمان حج را و یاد ده ایشان را از روزهای عقوبت خدا و بنشین برای ایشان در بامداد و شبانگاه پس فتوی ده طلب کننده فتوی را و تعلیم ده نادان را و مذاکره کن با دانا و باید که نباشد مر تو را بسوی مردمان پیغام رسانی بجز زبان تو و نه باشد دربانی مگر روی تو و در پس پرده مدار خداوند حاجت را از دیدن خود بجهه حاجت پس بدرستی که آن حاجت اگر باز داشته شود از درهای سرای تو در اول وارد شدن آن ستوده نشود در آنچه بعد ازین باشد برگزاردن پس بنگر به آن چه جمع شود نزد تو از مال خدا پس صرف کن از آنانکه نزد تست از صاحبان عیال و گرسنگان پریشان حال در آن حال که رساننده باشی آنرا بمواضعی که جایگاه فقر است و احتیاج و آنچه افزون آید از مال مردمان پس بار کن آنرا و روانه ساز بسوی ما تا قسمت کنیم انرا در میان کسانی که هستند نزد ما و بفرما اهل مکه را که فرا نگیرند از هیچ ساکن شده در سرای مزدی را پس بدرستی که خدای سبحانه می گوید که گردانیدم مسجد الحرام را یکسان برای بندگان که مقیم اند در آن و مسافرانی که نزول کنند آنجا و عاکف مقیم مکه است و بادی آنکه قصد کند بسوی آن از غیر اهل مکه توفیق دهد ما را و شما را خدا برای هر چه محبوب و مرضی اوست

آیتی

اما بعد، حج را برای مردم بر پای دار و ایام الله را به یادشان آور و هر بامداد و شامگاه برایشان به مجلس بنشین و کسی را که در امری فتوا خواهد، فتوا ده. نادان را علم بیاموز و با عالم مذاکره کن. میان تو و مردم، پیام رسانی جز زبانت و حاجبی جز رویت نباشد. هیچ نیازمندی را از دیدار خود باز مدار. زیرا اگر در آغاز از درگاه تو رانده شود و سپس، نیاز او بر آوری، کس تو را نستاید.

در مال خدا که نزد تو گرد می آید، نظر کن، آن را به عیالمندان و گرسنگانی که در نزد تو هستند و به محتاجان و فقیران برسان. و هر چه افزون آید، نزد ما روانه اش دار، تا ما نیز آن را به محتاجانی، که نزد ما هستند، برسانیم. مردم مکه را فرمان ده که از کسانی که در خانه هایشان سکونت می کنند، کرایه نستانند. زیرا خدای تعالی می فرماید (سواء العاکف فیه و الباد) عاکف و بادی در آن یکسان اند. عاکف کسی است، که در مکه مقیم است و بادی کسی است، که از مردم مکه نیست و به حج آمده است. خداوند ما و شما را به آنچه دوست دارد، توفیق دهد. والسلام.

انصاریان

اما بعد،برای مردم حج را برپا دار،و ایّام اللّه را به یادشان آر،دو طرف روز را به خاطر آنان بنشین،و آن را که از تو فتوا خواهد فتوا ده،جاهل را بیاموز،و با دانا به گفتگو برخیز .

بین تو و مردم پیام رسانی جز زبانت،و دربانی جز چهره ات نباشد، و نیازمندی را از دیدارت محروم مکن،که اگر در ابتدای کار از درگاهت رانده شود، برای روا شدن حاجتش در آخر کار ستایش نشوی .

در بیت المالی که نزد تو جمع شده دقت کن و آن را برای عیالمندان و گرسنگانی که در نزد تو هستند مصرف کن،و به فقیران و نیازمندان برسان، و اضافه آن را نزد من فرست تا میان کسانی که پیش ما هستند تقسیم کنیم .

به مردم مکه فرمان بده از کسانی که در این منطقه مسکن می گیرند اجاره نگیرند،زیرا خداوند می فرماید:«عاکف و بادی در آن مساویند»،مقصود از عاکف مقیم مکه،و بادی آن شخصی است که از دیار دیگر به حج می رود و اهل مکه نیست.خداوند ما و شما را به آنچه محبوب اوست موفق نماید.و السلام .

شروح

راوندی

و قوله فاقم للناس الحج ای افعال الحج من الفرائض و السنن، و الاقامه بالحج هو العمل به بعد علمه و تعلیمه من لا یعلم کیفیته. و ذکرهم بایام الله: ای بایام طاعه الله و قیل: ایام الله عقوباته.. و العصران: الغداه و العشی، و هما اطیب الاوقات بالحجاز علی کل حال. و روی فافت للمستفتی و الفتوی المساله، و استفتیته ای سالته فافتانی ای رفع الاشکال منها. و السفیر: الرسول و المصلح بین القوم و لا یکن الا لسانک سفیرا لک الی الناس، اعرابه علی هذا احسن. و روی سفیر بالرفع علی انه اسم کان و الا لسانک صفته، ای غیر لسانک، و الخبر الی الناس. و قوله فانها ان ذیدت ای فان حاجته ان دفعت اول مره فلا یحمدک بعد ذلک و ان قضیتها و قبلک و قبلنا ای عندک و عندنا. و الخله: الحاجه و الفقر، و الجمع خلات. و یقال سد الله مفاقره ای اغناه و سد وجوه فقره: و العاکف مبتدا و سواء الخبر، و قیل: سواء مبتدا و العاکف رفع بفعله و سد مسد الخبر، و سواء بالنصب مصدر عمل فیه معنی جعلنا، کانه قال سویناه للناس سواء، و رفع العاکف به، ای مستویا فیه العاکف و الباد، او حال تضمن الضمیر فی الناس او من جعلناه. و المحبه: الحب، و الجمع محاب.

کیدری

قوله علیه السلام: اقم للناس الحج: ای علمهم مناسکه و حرضهم علمه و حج بهم. و ذکرهم بایام الله: ای بالایام التی فعل الله تعالی بالامم الماضیه ما فعل من العقوبات بسبب جنایاتهم. و العصرین: الغداه و العشی قال الشاعر: و امطله العصرین حتی یملنی و یرضی بنصف الدین و الانف راغم و هما اطیب الاوقات بالحجاز علی کل حال. و لا یکن لک الی الناس سفیر الا لسانک: سفیر اسم کان و الا لسانک بالرفع صفه لسفیر، و قوله لک فی محل خبر کان، و قال صاحب المنهاج: ان الخبر قوله: الی الناس و هذا مما لا یصیر علی محل فان الی الناس یتعلق بسفیر، و من تامل المعنی عرف ذلک، و روی سفیرا بالنصب علی الخبر. و الفاقه: انواع الفقر و وجوهه و لیس المراد بها مواضع الفقر و لذلک اضاف المواضع الیها.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به قثم بن عباس که از طرف او حاکم مکه بود. ذیدت: باز گردانده شود خله: نیازمندی اما بعد، اعمال حج را با مردم انجام بده، و ایام الله را یادآوری کن و صبح و شب با آنها بنشین و به مسائل شرعی آنها جواب بده و نادان را چیزی بیاموز، و با دانا همصحبت باش. جز زبان خودت مبادا کسی را واسطه ی پیام قرار دهی، و مبادا مردم را به جای چهره ی خودت با چهره ی دربانی روبه رو سازی، هیچ درخواست کننده ای را از دیدار خود منع نکن، زیرا آن درخواست اگر از آغاز کار از طریق تو حل نشود، هر چند که بعد خواسته اش روا شد ستوده نخواهی بود. بر آنچه از مال خدا نزد تو جمع می شود به دقت توجه کن و از آن به افراد عائله مند و گرسنگانی که نزد تو هستند بده و به آنان که تهی دست و نیازمندند برسان و آنچه را که افزون بود نزد ما بفرست تا بین کسانی که نزد مایند تقسیم کنیم. به مردم مکه دستور بده تا از هیچ فردی که در آنجا فرود می آید اجرتی نگیرند، زیرا خداوند سبحان می فرماید: سواء العاک فیه و الباد. عاکف یعنی کسی که ساکن مکه است و بادی آن که به حج می رود و اهل آنجا نیست خداوند ما و شما را به کارهای شایسته که خود دوست دار دموفق کند، درود بر کسانی که شایسته اند. در این نامه چند مطلب است: 1- امام (علیه السلام) او را مامور ساخته است تا حج را با مردم به جا آورد و مردم را وادار به انجام اعمال حج کند، و به نادانان کیفیت حج را بیاموزند، و با آنها انجمن کند. 2- ایام الله را به خاطر آنها بیاورد، یعنی مجازاتی را که به پیشینیان رسیده از کسانی که سزاوار عذاب شدند خاطرنشان سازد تا به وسیله ی اطاعت امر خدا از امثال آن مجازات دوری کنند، و از آن مجازات تعبیر به ایام الله کرده است از باب اطلاق نام متعلق بر متعلق. 3- هر دو وقت با آنها بنشیند، یعنی صبح و شام، چون بهترین اوقات در حجاز این دو وقت است، و به مهمترین فایده ی نشست در این دو وقت یعنی فائده ی علم اشاره کرده است، و راههای نیاز مردم را به او منحصر کرده و به وی دستور مسدود کردن این راهها را نیز داده است توضیح انحصار، این است که مردم یا نادانند و یا دانا، و نادان هم یا مقلد است و یا درصدد آموزش، و دانا هم یا خود اوست و یا دیگری، بنابراین چهار دسته اند. اما نیاز دسته ی اول یعنی نادانی که مقلد است، آن است که مسائلش را بپرسد، پس دستور داده است که بدانها پاسخ دهد، و جهت نیاز دسته ی دوم، یعنی دانشجویی که آگاهی ندارد آنست که بیاموزد، امام (علیه السلام) او را دستور داده است تا به وی تعلیم دهد، و جهت نیاز دسته ی سوم، وابسته به دسته ی چهارم، یعنی داناست که با هم مذکر نمایند و امام (علیه السلام) نیز او را مامور ساخته است تا با چنین کسی مذاکره کند. 4- او را نهی کرده است از این که بین خود و مردم، کسی را به جز زبان خودش واسطه ی پیام قرار دهد، تا مقصود او را به مردم برساند، و دربانی قرار ندهد، تا مردم جز با خودش روبرو نشوند. زیرا اینها موارد احتمال خودخواهی و ناآگاهی از حالات مردم است که بر فرمانروا لازم است تا در حد امکان از آنها مطلع باشد. الا حرف حصر است، و کلمات پس از آن خبر کان است. 5- او را منع کرده است از این که کسی را که حاجتی دارد از ملاقات خود محروم سازد، از باب تاکید مطلب قبل و به وسیله ی قیاس مضمری او را وادار به ملاقات نیازمندان کرده است که صغرای آن، عبارت: فانها … قضائها یعنی هر چند که بعد حاجتش را برآوری جای ستایش نخواهی داشت، کبرای مقدر آن نیز چنین است: هر کاری که اینطور باشد، سزاوار نیست که صاحب آن کار را از دیدار خود محروم کنی و او از درهای خانه ات در نخستین مرحله ی ورودش باز گردد. 6- دستور داده است بیت المال مسلمین را مورد توجه قرار دهد، و آن را با در نظر گرفتن اولویتها برای برآوردن حوائج نیازمندان مصرف کن و باقیمانده را نیز به نزد امام (علیه السلام) بفرستد. کلمه ی: مصیبا، حال است. بعضی عبارت را: مواضع المفاقر نقل کرده اند، و به صورت اضافه- به دلیل مغایرت دو لفظ- خوانده اند. 7- او را مامور داشته است تا مردم مکه را از گرفتن اجرت از کسانی که ساکن خانه های آنها می شود، منع کند، و در آن مورد به آیه مبارکه استدلال کرده، و آن را تفسیر نموده است. این بخش از سخن امام (علیه السلام) صغرای قیاس مضمری است، و کبرای مقدر آن این است: و هر چیزی را که خداوند متعال درباره ی آن چنین گوید، مخالفت با آن روا نیست. و سرانجام، نامه را با این دعا برای خویشتن و او پایان داده است که خداوند آنان را بر آنچه خود دوست می دارد موفق کند. و توفیق برای این کار به دست اوست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیّامِ اللّهِ وَ اجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَیْنِ فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِیَ وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ وَ ذَاکِرِ { 1) فی د«و ذکر». } الْعَالِمَ وَ لاَ یَکُنْ لَکَ إِلَی النَّاسِ سَفِیرٌ إِلاَّ لِسَانُکَ وَ لاَ حَاجِبٌ إِلاَّ وَجْهُکَ وَ لاَ تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَهٍ عَنْ لِقَائِکَ بِهَا فَإِنَّهَا إِنْ ذِیدَتْ عَنْ أَبْوَابِکَ فِی أَوَّلِ وِرْدِهَا لَمْ تُحْمَدْ فِیمَا بَعْدُ عَلَی قَضَائِهَا وَ انْظُرْ إِلَی مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ مِنْ مَالِ اللَّهِ فَاصْرِفْهُ إِلَی مَنْ قِبَلَکَ مِنْ ذَوِی الْعِیَالِ وَ الْمَجَاعَهِ مُصِیباً بِهِ مَوَاضِعَ [اَلْمَفَاقِرِ]

اَلْفَاقَهِ وَ الْخَلاَّتِ وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ إِلَیْنَا لِنَقْسِمَهُ فِیمَنْ قِبَلَنَا وَ مُرْ أَهْلَ مَکَّهَ أَلاَّ یَأْخُذُوا مِنْ سَاکِنٍ أَجْراً فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ { 2) سوره الحجّ 25. } فَالْعَاکِفُ الْمُقِیمُ بِهِ وَ الْبَادِی الَّذِی یَحُجُّ إِلَیْهِ مِنْ غَیْرِ أَهْلِهِ وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ لِمَحَابِّهِ وَ السَّلاَمُ.

قد تقدم ذکر قثم و نسبه أمره أن یقیم للناس حجهم و أن یذکرهم بأیام الله و هی أیام الإنعام و أیام الانتقام لتحصل الرغبه و الرهبه.

و اجلس لهم العصرین

الغداه و العشی.

ثم قسم له ثمره جلوسه لهم ثلاثه أقسام إما أن یفتی مستفتیا من العامه فی بعض الأحکام و إما أن یعلم متعلما یطلب الفقه و إما أن یذاکر { 1) فی د«یذکر». } عالما و یباحثه و یفاوضه و لم یذکر السیاسه و الأمور السلطانیه لأن غرضه متعلق بالحجیج و هم أضیافه یقیمون لیالی یسیره و یقفلون و إنما یذکر السیاسه و ما یتعلق بها فیما یرجع إلی أهل مکه و من یدخل تحت ولایته دائما ثم نهاه عن توسط السفراء و الحجاب بینه و بینهم بل ینبغی أن یکون سفیره لسانه و حاجبه وجهه و روی و لا یکن إلا لسانک سفیرا لک إلی الناس بجعل لسانک اسم کان مثل قوله فَما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ إِلاّ أَنْ قالُوا { 2) سوره النمل 56. } و الروایه الأولی هی المشهوره و هو أن یکون سفیرا اسم کان و لک خبرها و لا یصح ما قاله الراوندی إن خبرها إلی الناس لأن إلی هاهنا متعلقه بنفس سفیر فلا یجوز أن تکون الخبر عن سفیر تقول سفرت إلی بنی فلان فی الصلح و إذا تعلق حرف الجر بالکلمه صار کالشیء الواحد.

ثم قال فإنها إن ذیدت أی طردت و دفعت.

کان أبو عباد ثابت بن یحیی کاتب المأمون إذا سئل الحاجه یشتم السائل و یسطو علیه و یخجله و یبکته ساعه ثم یأمر له بها فیقوم و قد صارت إلیه و هو یذمه و یلعنه قال علی بن جبله العکوک

لعن الله أبا عباد

و کان الناس یقفون لأبی عباد وقت رکوبه فیتقدم الواحد منهم إلیه بقصته لیناوله إیاها فیرکله برجله بالرکاب و یضربه بسوطه و یطیر غضبا ثم لا ینزل عن فرسه حتی یقضی حاجته و یأمر له بطلبته فینصرف الرجل بها و هو ذام له ساخط علیه فقال فیه دعبل أولی الأمور بضیعه و فساد

و قال فیه بعض الشعراء قل للخلیفه یا ابن عم محمد

و المفاقر الحاجات یقال سد الله مفاقره أی أغنی الله فقره ثم أمره أن یأمر أهل مکه ألا یأخذوا من أحد من الحجیج أجره مسکن و احتج علی ذلک بالآیه و أصحاب أبی حنیفه یتمسکون بها فی امتناع بیع دور مکه و إجارتها و هذا بناء علی أن

المسجد الحرام هو مکه کلها و الشافعی یری خلاف ذلک و یقول إنه الکعبه و لا یمنع من بیع دور مکه و لا إجارتها و یحتج بقوله تعالی اَلَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ { 1) الحجّ 4. } و أصحاب أبی حنیفه یقولون إنها إضافه اختصاص لا إضافه تملیک کما تقول جل الدابه و قرأ سَواءً بالنصب علی أن یکون أحد مفعولی جعلنا أی جعلناه مستویا فیه العاکف و الباد و من قرأ بالرفع جعل الجمله هی { 2) فی د«علی». } المفعول الثانی

کاشانی

(الی قثم بن العباس) و از نامه آن حضرت است که ارسال فرموده به سوی قثم بن عباس (و هو عامله علی مکه) و او عامل آن حضرت بود بر شهر مکه و والی بر اهل آن (اما بعد) اما پس از حمد الهی و درود بر حضرت رسالت پناهی (اقم للناس الحج) پس به پای دار از برای مردمان حج را با همه مناسک آن (و ذکرهم بایام الله) و به یاد ده مردمان را بر روزهای خدا که عقوبت فرموده بندگان را به سبب عصیان و طغیان ایشان (و اجلس لهم العصرین) و بنشین برای ایشان در بامداد و شبانگاه (فافت) پس فتوا ده (المستفتی) طلب کننده فتوا را بر وجه فرموده حضرت باری (و علم الجاهل) و تعلیم کن نادان را (و ذاکر العالم) و مذاکره کن با دانا (و لا یکن لک الی الناس) و باید که نباشد مر تو را به سوی مردمان (سفیر) پیغام رسانی (الا لسانک) مگر زبان تو (و لا حاجب) و نه دربانی (الا وجهک) مگر روی خندان تو (و لا تحجبن ذا حاجه) و باید که محجوب نگردانی خداوند حاجت را (فانها) پس به درستی که آن حاجت (ان زیدت عن ابوابک) اگر باز داشته شود از درهای سرای تو (فی اول وردها) در اول وارد شدن آن (لم تحمد فیما بعد) ستوده نشود آن حاجت در آنچه بعد از آن باشد (علی قضائها) بر گذراندن آن (فانظر الی ما اجتمع عندک) پس نظر کن به آنچه جمع شود نزد تو (من مال الله) از مال خدای تعالی (فاصرف الی من قبلک) و صرف کن آن را با آنکه نزد تو است (من ذی العیال) از صاحبان عیال (و المجاعه) و گرسنگان پریشان حال (مصیبا به) در آنحال که رساننده باشی آنرا (مواضع المفاقر و الخلات) به مواضی که جایگاه فقر است و احتیاج (و ما فضل عن ذلک) و آنچه افزون آید از مال مردمان (فاحمله) پس بار کن آن را و روانه ساز (الینا) به سوی ما (لنقسمه) تا قسمت کنیم آن را (فیمن قبلنا) در میان آن کسانی که هستند نزد ما (و امر اهل مکه) و بفرما اهل مکه را (ان لا یاخذوا من ساکن) که فرا نگیرند از هیچ ساکن شده ای در سرا (اجرا) مزدی را در مساکن آنجا (فان الله سبحانه یقول) پس به درستی که حق سبحانه فرموده (سواء العاکف فیه و الباد) یعنی گردانیده مسجدالحرام در مکه را یکسان برای بندگان که مقیم هستند در آن و برای مسافران که آنجا نزول کنند (و العاکف المقیم به) پس عاکف، مقیم مکه است (و البادی الذی یحج الیه) و بادی، آنکه قصد کند به سوی آن (من غیر اهله) از غیر اهل مکه (وفقنا الله و ایاکم) توفیق رفیق گرداند خدای تعالی ما را و شما را (لمحابه) برای هر آشنایی که محبوب و مرضی او سبحانه است

آملی

قزوینی

این نامه را به (قثم) نوشته و او از جانب آن حضرت بر (مکه) عامل و والی بوده. بر پای دار برای مردمان حج را، و یاد آر ایشان را بروزهای خدا. یعنی آن عقوبتها که امم سابقه را بر معاصی و طغیان ایشان نمود برای مردم یاد کن، و بنشین برای ایشان دو طرف روز را، پس فتوی ده آنان را که از تو فتوی طلبند و احکام دین پرسند، و تعلیم کن جاهل را و مذاکره کن در دین با عالم. و باید نباشد ترا به سوی مردمان پیغام رسانی مگر زبان تو. هر سخن که داری به خود با ایشان بگوی نه همچو جبابره و مترفین پیغام فرستی و تعظیم نمائی، و نه دربانی باشد ترا مگر روی تو، هر که تو را خواهد پیش روی تو هیچ کس او را مانع نشود. و این کلام بس لطیف و فصیح است و مانند این در مقام توحش و سوئخلق بعضی از فضلاء سودائی مزاج می گفته: مرا دربانی و حاجبی نیست غیر خوی خود. یعنی از بدخوئی و توحش که ظاهر میسازم مردم را از کثرت تردد نزد خود مانع میشوم. و مانع مشو صاحب حاجت را از ملاقات او تو را با آن حاجت زیرا که آن حاجت هرگاه باز گردانیده شود راز درهای تو در اول ورود آن ستایش کرده نشوی بعد از آن بر گزاردن آن حاجت. غرض آن است که نباید ارباب حاجت دیر به تو رسند، و حاجت ایشان از تو محجوب و ممنوع ماند بر عادت مترفین و جبارین که چون حاجت از در کسی باز داشته شود چندی و صاحب حاجت انتظار و زحمت برد، پس چون آن حاجت بعد از آن ساخته گردد او از آن ممنون و خشنود نباشد و بر آن حمد و ستایش نکند برای تعویق و انتظار و زحمتی که او را رسیده است در حصول آن و خداوند عزوعلا و خلق نیز حاجت گزارنده را بر آن حمد و ستایش نکنند و ببین آنچه مجتمع شده نزد تو از مال خدا پس صرف کن آنرا به آن جماعت که نزد تواند از خداوندان عیال و گرسنگی، در حالتی که برسانی آن مال را به مواضع فقر و احتیاج، و آنچه فاضل ماند از آن بار کن و بفرست به سوی ما تا قسمت کنیم آن را در قومی که نزد ما انداز ارباب استحقاق و امر کن اهل مکه را که نستانند از غریبان ساکن خانه ایشان اجرت و مزدی زیرا که خدای سبحان در کتاب کریم می گوید. در سوره حج یکسان است یعنی در مکه (عاکف) و (بادی) و (عاکف) مقیمان مکه اند و (بادی) کسی که حج میکند به سوی آن خانه و مکه از غیر اهل مکه توفیق دهد ما را خدا و شما را به آن اعمال و اطوار که دوست میدارد.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی قثم بن العباس و هو عامله علی مکه

یعنی از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی قثم پسر عباس و او حاکم بود از جانب امیر علیه السلام بر ولایت مکه.

«اما بعد، فاقم للناس الحج و ذکرهم بایام الله و اجلس لهم العصرین، فافت للمستفتی و علم الجاهل و ذاکر العالم و لا یکن لک الی الناس سفیر الا لسانک و لا حاجب الا وجهک و لا تحجبن ذا حاجه عن لقائک بها، فانها ان ذیدت عن ابوابک فی اول وردها، لم تحمد فیما بعد علی قضائها.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس برپا دار از برای مردمان حج گزاردن را و به یاد ایشان بیاور روزهای انعام و عقوبت خدا به مطیعان و عاصیان را، به جهت ترغیب و تخویف ایشان و بنشین از برای هدایت و ارشاد ایشان در وقت صبح و شام، پس فتوی بده از برای طالبان فتوی و تعلیم کن نادان را و مذاکره کن با عالم و باید نباشد از برای تو به سوی مردمان رسول مگر زبان تو و نه دربانی مگر نفس تو و بازمدار صاحب حاجتی را از ملاقات تو به سبب آن حاجت، پس به تحقیق که اگر رانده شود آن صاحب حاجت از درهای تو در ابتدای ورود و سوال آن حاجت، ستایش کرده نشوی تو بعد از آن بر برآوردن حاجت آن.

«وانظر الی ما اجتمع عندک من مال الله، فاصرفه الی من قبلک من ذوی العیال و المجاعه، مصیبا به مواضع المفاقر و الخلات و ما فضل عن ذلک فاحمله الینا، لنقسمه فیمن قبلنا. و مر

اهل مکه ان لایاخذوا من مساکن اجرا، فان الله سبحانه یقول (سواء العاکف فیه و الباد) فالعاکف: المقیم به و البادی: الذی یحج الیه من غیر اهله. وفقنا الله و ایاکم لمحابه. و السلام.»

یعنی و نگاه کن به سوی آنچه جمع شده است در نزد تو از مال خدا، پس مصروف دار آن را به سوی کسانی که پیش تو است از مردم صاحب عیال و گرسنگی در حالتی که رساننده باشی آن را به جاهای فقرها و احتیاجها و آنچه زیاد باشد از این مصرف، پس بارکن آن را به سوی ما اینکه قسمت کنیم آن را به کسانی که در پیش ما باشند. و امر کن اهل مکه را به اینکه نگیرند از سکناکنندگان اجرتی، پس به تحقیق که خدای سبحانه می گوید که: «مساوی و یکسان باشند در مکه عاکف و بادی»، پس مراد از عاکف مسکن دارنده است و از بادی آن کسی که قصد کند به سوی ماندن در آن از غیر اهل آن. توفیق دهد خدا ما را و شما را از برای محبتهای خود. و السلام.

خوئی

اللغه: (ذیدت): منعت، (ورد): دخول الغنم و البعیر علی الماء للشرب، (المفاقر) الفقر جمع فقور و مفاقر: ضد الغنی و ذلک ان یصبح الانسان محتاجا او لیس له ما یکفیه- المنجد-، (الباد): مخفف البادی ساکن البادیه. الاعراب: بایام الله: الباء للتعدیه تاکیدا، فافت: امر من افتی یفتی، لک: ظرف: مستقر خبر لقوله (و لا یکن)، الی الناس: ظرف متعلق بقوله (سفیر) و هم اسم لا یکن، الا لسانک: مستثنی فی کلام تام منفی یجوز فیه النصب و الاتباع للمستثنی منه و هو قوله (سفیر) فانه یفید العموم لتقدم النفی علیه و یحتمل کون الاستثناء منقطعا بدعوی عدم دخول اللسان و الوجه فی مفهوم السفیر و الحاجب. قال الشارح المعتزلی (ص 31 ج 18): و روی (و لا یکن الا لسانک سفیرا لک الی الناس) بجعل (لسانک) اسم کان مثل قوله (فما کان جواب قومه الا ان قالوا) و الروایه الاولی هی المشهوره، و هو ان یکون (سفیرا) اسم کان و (لک) خبرها، و لا یصح ما قاله الراوندی: ان خبرها (الی الناس)، لان (الی) هاهنا متعلقه بنفس (سفیر) فلا یجوز ان تکون الخبر عن (سفیر) تقول: سفرت الی بنی فلان فی الصلح، و اذا تعلق حرف الجر بالکلمه صار کالشی ء الواحد. اقول: و اضعف مما ذکره الراون الما ذکره ابن میثم (ص 217 ج 5) (و الا للحصر و ما بعدها خبر کان) فانه انما یستقیم علی کون الاستثناء مفرغا و قد عرفت انه تام علی الروایه المشهوره و علی ما ذکره الشارح المعتزلی من- الروایه الغیر المشهوره فالاستثناء مفرغ و لکن (لسانک) اسم کان لاخبره. و قال ابن میثم فی الصفحه التالیه: و روی (مواضع المفاقر) و الاضافه لتغایر اللفظین. اقول، قد جعل فی (المنجد) المفاقر جمع الفقر فالاضافه معنویه تقید التخصیص و الفرق المعنوی بین المضاف و المضاف الیه جلی. المعنی: قد نهی (ع) فی آخر کتابه اهل مکه عن اخذ الاجره عن الحاج الساکن فی مکه للحج مفسرا آیه (سواءا العاکف فیه و الباد- 25- الحج) و هل المقصود منه یعم اخذ الاجره عن الساکنین فی البیوت المملوکه او المقصود خصوص الساکنین فی المسجد الحرام کما هو ظاهر الایه و الارض الحرم الغیر المملوکه بالخصوص؟ فیه بحث لا یسع المقام بسط الکلام فیه. قال الشارح المعتزلی: و اصحاب ابی حنیفه یتمسکون بها- ای بهذه الایه- فی امتناع بیع دور مکه و اجارتها و هذا بناء علی ان المسجد الحرام، هو مکه کلها و الشافعی یری خلاف ذلک، و یقول: انه الکعبه، و لا یمنع من بیع دور مکه و لا اجارتها و یحتج بقوله تعالی (الذین اخرجوا من دیارهم). اقول، فی دلاله الایه علی ما ذکره اصحاب ابی حنیفه ضعف ظاهر کما ان تفسیر المسجد الحرام بخصوص الکعبه کما ذکر عن الشافعی اضعف، کاحتجاجه بالایه علی مالکیه دور مکه. الترجمه: از نامه ای است که آنحضرت بکارگزار خود در مکه قثم بن عباس نگاشته: اما بعد، در انجام حج مردم را راهنما باش و آنها را بروزهای خدا یادآوری کن در بامداد و پسین برای پذیرائی از آنها بنشین، و بهر کس در مسائل دین از تو فتوی خواست فتوی بده و نادانها را دانش بیاموز و با دانشمند از مردم هم گفتگو باش، و میان تو و مردم کسی واسطه و ایلچی نباشد جز زبانت و دربانی نباشد جز رخسارت. هیچ حاجتخواهی را از دیدار خودت پشت در نگذار، زیرا اگر از در خانه تو رانده شود در آغاز مراجعه کردن برآوردن حاجتش بعد از آن هم تا آنجا مورد پسند نباشد که جبران آنرا بنماید. آنچه از مال خداوند نزد تو گرد آمد بدان توجه کن، و بعیالداران و گرسنه های محیط فرمانگزاریت مصرف کن و بمستمندان و بیچارگان برسان، و هر چه از آن بیش باشد برای ما بفرست تا میان کسانی که در اطراف ما هستند پخش کنیم. بمردم مکه دستور بده از کسانی که ساکن مکه شوند اجرت سکونت نگیرند زیرا خدای سبحان می فرماید (عاکفین و بیابانگردان در آن برابرند) اما مقصود از عاکف کسانیند که در مکه اقامت دارند و مقصود ازبادی و بیابانی کسانیند که جز از اهالی خود شهر مکه برای انجام وظیفه مقدس حج بمکه می آیند. خدا ما و شما را برای هر چه دوست دارد توفیق دهد، والسلام.

شوشتری

(الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) قول المصنف: (الی قثم بن العباس) فی (الاستیعاب): کان قثم یشبه بالنبی (صلی الله علیه و آله)، و مر راکبا و هو یلعب مع عبدالله بن جعفر، فاردفه خلفه، و جعل عبدالله بین یدیه. و فی (اسد الغابه): عن ابی اسحاق قال عبدالرحمن بن خالد لقثم: کیف ورث علی النبی دونکم؟ فقال: انه کان اولنا لحوقا، و اشدنا لزوقا. و فی (انساب البلاذری) قال ابن عباس: سقط خاتم المغیره فی القبر حین دفن النبی (صلی الله علیه و آله)، فقال له علی: انما اسقطته عمدا لتنزل فتاخذه و تقول: کنت آخر من نزل فی قبر النبی و اقربهم عهدا به. فنزل قثم، فاخرج خاتم المغیره، فکان قثم آخر الناس عهدا بقبر النبی (صلی الله علیه و آله). (و هو عامله (علیه السلام) علی مکه). فی (تاریخ الطبری): کان قثم عامل علی (علیه السلام) علی الطائف و مکه، و ما اتصل بذلک سنه (40). و فی (الاستیعاب): قال خلیفه، لما ولی علی (علیه السلام) الخلافه عزل خالد بن العاصی المخزومی عن مکه و ولاها ابا قتاده الانصاری، ثم عزله، و ولی قثما، فلم یزل والیا علیها حتی قتل علی (علیه السلام). و به قال المسعودی ایضا، فما عن الزبیر بن بکار من کونه عامله (علیه السلام) علی المدینه، ساقط. (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) کما ان اا فی (الاستیعاب) من انه قیل فیه: عتقت من حلی و من رحلتی یا ناق ان ادنیتنی من قثم هو و هم منه، فانه انما قیل البیت فی قثم بن عباس بن عبیدالله بن عباس لا هذا، قال الزبیری: قال ابن المولی فیه، و هو والی الیمامه- و نقل البیت- و کان والیا من قبل المنصور. قوله (علیه السلام) (اما بعد فاقم للناس الحج) فی (تاریخ الطبری): حج قثم بالناس من قبل علی (علیه السلام) فی سنه (38)، و کان عامله علی مکه یومئذ، حدثنی بذلک احمد ابن ثابت عن اسحاق بن عیسی عن ابی معشر. (و ذکرهم بایام الله) هو لفظ القرآن، قال تعالی: (و لقد ارسلنا موسی بایاتنا ان اخرج قومک من الظلمات الی النور و ذکرهم بایام الله) قالوا: ای ذکرهم بوقائع الله تعالی علی الامم الماضیه قوم نوح، و قوم هود، و قوم صالح، و قوم لوط، و قوم شعیب، و قوم موسی، و اما قوله تعالی: (قل للذین آمنوا یغفروا للذین لا یرجون ایام الله) فالظاهر ان المراد، لا ینتظرون ایام الله التی وقتها لنصر المومنین. (و اجلس لهم العصرین) ای: الصبح و العصر، قال الشاعر: و امطله العصرین حتی یملنی و یرضی بنصف الدین و الانف راغم (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) یعنی اذا جاء غریمی صبحا لطلب حقه وعدته العصر، و اذا جاء العصر وعدته الصبح، حتی یمل و یرضی بالنصف قهرا و علی رغم انفه. (فافت المستفتی) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) فی کتاب علی (علیه السلام): ان الله لم یاخذ علی الجهال عهدا بطلب العلم، حتی اخذ علی اسماء عهدا ببذل اسم للجهال، لان اسم کان قبل الجهل. (و علم الجاهل) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام): قام عیسی (ع) خطیبا فی بنی اسرائیل فقال: لا تحدثوا الجهال بالحکمه فتظلموها، و لا تمنعوها اهلها فتظلموهم. (و ذاکر العالم) فی (الکافی) عن الکاظم (علیه السلام): محادثه العالم علی المزابل خیر من محادثه الجاهل علی الزرابی. و عن السجاد (علیه السلام): لو یعلم الناس ما فی طلب العلم، لطلبوه و لو بسفک المهج، و خوض اللجج، ان الله تعالی اوحی الی دانیال: ان امقت عبیدی الی الجاهل المستخف بحق اهل العلم، التارک للاقتداء بهم، و ان احب عبیدی الی التقی الطالب للثواب الجزیل، اللازم للعلمائ، التابع للحلمائ، القابل عن الحکماء. و عن الصلادق (علیه السلام): من تعلم العلم، و عمل به، و علم لله دعی فی ملکوت السماوات عظیما، فقیل، تعلم لله و عمل لله و علم لله. و عن یونس رفعه قال لقمان لابنه: اختر المجالس علی عینک، فان رایت قوما یذکرون الله تعالی فاجلس معهم، فان تک عالما نفعوک، و ان تک جاهلا الموک، و لعل الله ان یظلهم برحمه فیعمک معهم، و اذا رایت قوما لا یذکرون الله فلا تجلس معهم، فان تک عالما لم ینفعک علمک، و ان تک جاهلا یزیدوک (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) جهلا، و لعل الله ان یظلهم بعقوبه فیعمک معهم. و عن النبی (صلی الله علیه و آله): تذاکروا، و تلاقوا، و تحدثوا، فان الحدیث جلاء للقلوب، ان القلوب لترین کما یرین السیف، و جلاوها الحدیث. و عنه (علیه السلام): ان الله تعالی یقول: تذاکر اسم بین عبادی مما تحیا علیه القلوب المیته اذا هم انتهوا فیه الی امری. (و لا یکن لک الی الناس سفیر الا لسانک و لا حاجب الا وجهک) فی (العقد): قال سعید بن مسلم: کنت والیا بارمینیه، فغبر ابودهمان ایاما ببابی، فلما وصل الی مثل قائما بین السماطین و قال: و الله انی لاعرف اقواما لو علموا ان سف التراب یقیم من اود اصلابهم لجعلوه مسکه لارماقهم ایثارا للتنزه عن عیش رقیق الحواشی، اما و الله لا یثنینی عنک الا ما یصرفک عنی، و لئن اکون مقلا مقربا احب الی من ان اکون مکثرا مبعدا، و الله ما نسال عملا لا نضبطه و لا مالا الا و نحن اکثر منه، و هذا الذی قد صار الیک قد کان فی ید غیرک، فامسوا و الله حدیثا! ان خیرا فخیر و ان شرا فشر، فتحبب الی عبادالله بحسن البشر، و لین الجانب و تسهیل الحجاب، فان حب عباد الله موصول بحب الله و بغضهم موصول ببغضه، لانهم شهداء الله علی خلقه و رقباوه علی من اعوج عن سبیله. و لبعضهم: اذا ما اتیناه فی حاجه رفعنا له الرقاع بالقصب له حاجب دونه حاجب و حاجب حاجبه یحتجب هذا، و لابی دلف فی الاعتذار عن الحجاب فی وقت عسره: اذا کان الکریم قلیل مال و لم یعذر تعذر بالحجاب (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) (! لا تحجبن ذا حاجه عن لقائک بها فانها) ای: الحاجه، و المراد ذوها (ان ذیدت) ای: طردت (عن ابوابک فی اول وردها) ای: الحاجه او الابواب (لم تحمد فیما بعد علی قضانها) کما ان صدقه یتبعها من و اذی لا یستحق اجرا لها. و فی (ابن ابی الحدید): کان ابوعباد ثابت بن یحیی کاتب المامون اذا سئل حاجه یشتم السائل، و یسطو علیه، و یخجله و یبکته ساعه، ثم یامر له بها، فیقوم و قد صارت الیه، و هو یذمه و یلعنه، قال علی بن جبله العکوک: لعن الله ابا عباد لعنا یتوالی یوسع السائل شتما ثم یعطیه السوالا و کان الناس یقفون لابی عباد وقت رکوبه، فیتقدم الواحد منهم الیه بقصه لیناوله ایاها فیرکله برجله بالرکاب و یضربه بسوطه و یطیر غضبا، ثم لا ینزل عن فرسه حتی یقضی حاجته و یامر له بطلبته! فینصرف الرجل بها و هو ذام له ساخط علیه، فقال فیه دعبل: اولی الامور بضیعه و فساد ملک یدبره ابوعباد متعمد بدواته جلسائه فمضرج و مخضب بمداد و کانه من دیر هرقل مفلت حرب یجر سلاسل الاقیاد فاشدد امیرالمومنین صفاده فاشد منه فی ید الحداد و قال فیه بعض الشعراء: قل للخلیفه یا ابن عم محمد قید وزیرک انه رکال فلسوطه بین الرووس مسالک و لرجله بین الصدور مجال فلت: و لبعضهم: قد اطلنا بالباب امس القعودا و جفینا به جفاء شدیدا و ذممنا العبید حتی اذا نحن بلینا المولی عذرنا العبیدا و لاخر: (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) و کم من فتی تحمد اخلاقه و تسکن الاحرار فی ذمته قد کثرالحاجب اعدائه و سلط الذم علی نعمته (و انظر الی ما اجتمع عندک من مال الله فاصرفه الی من قبلک من ذوی العیال و المجاعه مصیبا به مواضع الفاقه) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (المفاقر) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (و الخلات) بالفتح جمع الخله، ای: الحاجه. (و ما فضل عن ذلک فاحمله الینا لنقسمه فیمن قبلنا) ای: عندنا. امره (علیه السلام) بحمل الفضل لان ما دام فیهم محتاجون یصرف الیهم، قال الصادق (علیه السلام): کان النبی (صلی الله علیه و آله) یقسم صدقه اهل البوادی فی اهل البوادی و صدقه اهل الحضر فی اهل الحضر و لا یقسمها بینهم بالسویه، انما علی قدر ما یحضره منهم - الخبر-. و کان ابوبکر یلزم اهل البوادی بحمل جمیع صدقاتهم الیه حتی قال (لو منعونی عقالا قاتلتهم). و لو ارادوا ان یمسکوها لفقرائهم حسبما سن لهم النبی (صلی الله علیه و آله)، رماهم عماله بالارتداد و قتلوا رجالهم و سبوا نسائهم، و کان عمر رد کثیرا من سبیه لما ولی الامر. (و مر اهل مکه ان لا یاخذوا من ساکن اجرا، فان الله سبحانه یقول: (سواء العاکف فیه و الباد) فالعاکف المقیم به، و البادی الذی یحج الیه من غیر اهله). (الفصل الخامس عشر- فی التزامه(علیه السلام) بالحق والعدل … ) فی (الکافی) عن الصادق (علیه السلام) لم یکن لدور مکه ابواب، و کان اهل البلدان یاتون بقطرانهم فیدخلون فیضربون بها، و کان اول من بوبها معاویه. و عنه (علیه السلام): ان معاویه اول من علق علی بابه مصراعین بمکه، فمنع حاج بیت الله ما قال تعالی: (سواء العاکف فیه و الباد)، و کان الناس اذا قدموا مکه نزل البادی علی الحاضر حتی یقضی حجه، و کان معاویه صاحب السلسله التی قال تعالی: (ثم فی سلسله ذرعها سبعون ذراعا فاسلکوه انه کان لا یومن بالله العظیم) و کان فرعون هذه الامه. (وفقنا الله و ایاکم لمحابه) جمع المحبه و المحبوبه، و فی الصحاح: یقال احبه و حبه، قال الشاعر: احب ابامروان من اجل تمره و و الله لو لا تمره ما حببته

مغنیه

اللغه: العصر: آخر النهار. و العصران: الغداه و العشی، ای اللیل و النهار، و فی مجمع البحرین للشیخ الطریحی: جاء فی الحدیث: حافظ علی العصرین، یرید صلاه الفجر و صلاه العصر، لان الاولی تقع فی طرف النهار و الثانیه فی طرف اللیل ای القریبه منه. و ذاکر العالم: خض معه فی حدیث العلم و مسائله. و قبلک- بکسر القاف- عندک وجهتک. و الفاقه: الفقر. الخلات: الحاجات. و محابه: ما یحب. الاعراب: سفیر اسم یکن: و الی الناس خبر، و لسانک بدل من سفیر، و مصیبا حال من فاعل اصرفه، و مواضع مفعول مصیبا. المعنی: کان قثم بن العباس والیا للامام علی مکه، کما اشرنا فی اول الرساله 32 التی ارسلها الیه الامام، و هذه الرساله الثانیه الی قثم، و لکن موضوعها غیر موضوع الاولی. (فاقم للناس الحج) حج بهم علی کتاب الله و سنه نبیه، و علمهم المناسک و ما یجب فعله و ترکه (و ذکرهم بایام الله) التی عاقب فیها الامم الماضیه علی البغی و الفساد: و خوفهم بذلک لعلهم یتقون (و اجلس لهم العصرین) صباحا و مساء، لتستمع الی مشکلاتهم، و تسعی فی حلها جهدک و مقدرتک (فاقت المستفتی) اجب عما تسال عنه من حلال الله و حرامه. (و علم الجاهل) اقعد للتدریس فی حلقه من التلامیذ، تعلمهم الدین اصولا و فروعا (و ذاکر العالم) تداسر معه مسائل الدین، و شوون البلاد و مصالحها (و لا یکن لک الی الناس سفیر الخ).. اختلط بهم، و قابلهم وجها لوجه، و اسمع منهم، و اسمعهم مباشره و بلا واسطه تماما کما فعل الانبیاء. و لماذا الحجاب و غلق الابواب؟. و تقدم مع الشرح قول الامام للاشتر فی الرساله 52: ان احتجاب الولاه عن الرعیه شعبه من الضیق، و قله علم بالامور. (فانها من ذیدت.. الخ) الحاجه و منعت اولا، ثم راجعت نفسک و قضیتها فان صاحبها لا یحمدک، و لا یری لک فضلا، فالاولی ان تبادر الی قضائها بمجرد عرضها علیک، فان الله یضاعف لک الاجر، و صاحبها یضاعف لک الشکر، لان تعجیل الخیر من الخیر و مضاعفاته (و انظر ما اجتمع عندک من مال الله الخ). فانفقه علی المصالح العامه و المحاویج من اهل البلاد التی جمع منها المال، فانها اولی من غیرها، و فان تبقی منه شی ء فارسله الینا لنوجهه الی وجهته. بیوت مکه و بیعها و ایجارها: اتفقت المذاهب الاسلامیه قولا واحدا ان مواضع النسک فی مکه المکرمه لا تباع و لا توجر کمحل السعی و الرمی، و اختلفوا فی بیوت مکه: هل تباع و توجر؟. و عن مالک و ابی حنیفه المنع، و عن الشافعی الجواز، و عن احمد روایتان. قیل: اصحهما المنع. و کما اختلف فقهاء السنه فیما بینهم اختلف کذلک فقهاء الشیعه. قال الشیخ الطوسی: لا یجوز البیع و لا الایجار تماما کما قال مالک و ابوحنیفه. و قال الشهید الثانی فی المسالک ما نصه بالحرف الواحد: المشهور الجواز، و علیه العمل، و تسمیه مکه مسجدا مجاز للحرمه و الشرف و المجاوره. و قال صاحب الجواهر، ایضا بالنص الحرفی: و من هنا کان المتجه الجواز کما هو خیره جماعه قال هذا بعد ان مهد له بانه لم یقف علی شی ء من طرق الشیعه یدل علی المنع. و روایه المنع عن النبی (صلی الله علیه و آله) سندها عبدالله بن عمرو العاص. و نحن مع الذین ذهبوا الی الجواز و ان سالنا سائل: و ماذا تصنع بقول الامام هنا لعامله: (و مر اهل مکه ان لا یاخذوا من ساکن اجرا) فانه ظهر فی المنع و عدم الجواز؟. قلتا فی جوابه: لو ان الامام قال هذا و سکت دون ان یستدل بقوله تعالی: سواء العاکف فی والباد- لکان هذا حجه متبعه یجب الاخذ بها. اما و قد استدل بالایه فلابد من صرف الظاهر عن الحقیقه الی المجاز، و حمل الامر علی الضیافه المستحبه، لان موضوع الکلام مختص بالمسجد الحرام، و الایه نص فیه، و رد علی المشرکین الذین صدوا الناس عنه، و التعبد فیه، و هذه هی الایه کامله: ان الذین کفروا و یصدون عن سبیل الله و المسجد الحرام الذی جعلناه للناس سواء العاکف فیه و الباد و من یرد فیه بالحاد بظلم نذقه من عذاب الیم- 25 الحج. و المسجد الحرام شی ء و بیوت مکه التی هو موضوع الکلام شی ء آخر، و لاصله بین الاثنین لا موضوعا و لا حکما، و لا ای شی ء سوی علاقه الجوار، و هی تصلح للاستحباب لا للوجوب، ای لصرف الظهور عن الحقیقه، و هی الالزام، الی المجاز، و هو الرجحان.

عبده

… و ذکرهم بایام الله: ایام الله التی عاقب فیها الماضین علی سوء اعمالهم و العصران الغداه و العشی تغلیب … ابوابک فی اول وردها: فاتها ای الحاجه ان ذیدت ای دفعت و منعت مبنی للمجهول من ذاده یذوده اذا طرده و دفعه و وردها بالکسر ورودها و عدم الحمد علی قضائها بعد الذود لان حسنه القضاء لا تذکر فی جانب سیئه المنع … فاصرفه الی من قبلک: قبلک بکسر ففتح ای عندک و مصیبا حال و الفاقه الفقر الشدید و الخله بالفتح الحاجه … وفقنا الله و ایاکم لمحابه: محاب بفتح المیم مواضع محبته من الاعمال الصالحه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به قثم ابن عباس که از جانب آن بزرگوار بر مکه حکمفرما بود (او را به برپا داشتن حج امر و از رو نشان ندادن به مردم باز داشته و از اجاره گرفتن اهل مکه از حجاج نهی می فرماید): پس از ستایش خدایتعالی و درود بر حضرت مصطفی، با مردم حج را برپا دار (اعمال آن را به نادانان بیاموز و آنها را برای گزاردن حج گرد آور) و ایشان را به روزهای خدا (به کیفرهائی که پیشینیان از کردار زشتشان بردند) یادآوری نما، و در بامداد و سر شب (که بهترین اوقات است) با آنها بنشین و فتوی بده کسی را که حکمی (از احکام دین) بپرسد، و نادان را بیاموز، و با دانا گفتگو کن، و باید تو را به مردم پیغام رسانی نباشد مگر زبانت (هر چه می خواهی خودت به ایشان بگو، نه مانند گردنکشان پیغام بفرستی) و نه دربانی مگر رویت (هر که خواهد بی مانع تو را ببیند) و درخواست کننده ای را از ملاقات و دیدار خود جلوگیری مکن، زیرا آن درخواست اگر در ابتدای کار از درهای تو روا نشود برای روا کردن در آخر کار ستوده نمی شوی (تو را نمی ستاید چون از رنجی که در اول امر کشیده افسرده گردیده است). و بنگر (رسیدگی کن) به آنچه از مال خدا (بیت المال مسلمانان( نزد تو گرد می آید، پس آن را به کسان عیالمند و گرسنه نزد خود بده در حالی که رسانده باشی آن را به آنکه )به راستی( درویش و بی چیز و نیازمند باشند، و آنچه از آن زیاده آید نزد ما بفرست تا آن را در کسانی که نزد ما هستند پخش نمائیم. و به اهل مکه فرمان ده که از ساکن )در سراها که از اهل آن سامان نیست( مزد و کرایه نستانند، زیرا خداوند سبحان )در قرآن کریم س 22 ی 25( می فرماید: )ان الذین کفروا و یصدون عن سبیل الله و المسجدالحرام الذی جعلناه للناس( سواء العاکف فیه و الباد یعنی )کسانی را که کافر شده به خدا و رسول نگرویدند و مردم را از راه خدا و اطاعت و بندگی و از آمدن در مسجدالحرام که آن را برای همه مردم قرار داده ایم و( در آن اهل آن و غریب یکسان هستند )باز می دارند، به کیفر دردناکی می رسانیم( پس مراد از عاکف مقیم مکه است، و مراد از بادی کسی است که به حج می رود و از اهل آن سامان نیست )مرحوم شیخ ابوعلی فضل ابن حسن طبرسی که از بزرگان علمای امامیه در قرن ششم است در کتاب مجمع البیان در تفسیر این آیه شریفه از ابن عباس و قتاده سعید ابن جبیر نقل می کند که ایشان گفته اند: کرایه دادن و فروختن خانه های مکه حرام است، و مراد از مسجدالحرام همه مکه است مانند قول خدایتعالی در س 17 ی 1 سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجدالحرام الی المسجد الاقصی یعنی منزه است خداوندی که سیر داد بنده خود حضرت مصطفی را در شبی از مسجدالحرام یعنی مکه به مسجد دورتر یعنی بیت المقدس. نیز طبرسی (علیه الرحمه) در تفسیر این آیه شریفه می فرماید: بیشتر مفسرین گفته اند: رسول خدا- صلی الله علیه و آله- آن شب در خانه ام هانی خواهر علی ابن ابیطالب (علیه السلام) و شوهرش هبیره ابن ابی وهب مخزومی به خواب بود و از آنجا به معراج رفت، پس مراد از مسجدالحرام در اینجا مکه است و مکه و حرم هر دو مسجد است. و شیخ طریحی- رحمه الله در کتاب مجمع البحرین در لغت عکف می فرماید: در حدیث آمده است که حضرت صادق- علیه السلام- فرمود: سزاوار نبود که برای خانه های مکه در نصب کنند، زیرا برای حاج است که فرود آیند به اهل آن در خانه هاشان تا اعمال حج خود را به جا آورند، و نخستین کسی که برای خانه های مکه در نصب نمود معاویه بود. و بحث در اطراف این موضوع در اینجا بیش از این لازم نیست، بلکه جای آن در کتب فقهیه است( خدا ما و شما را به اعمال شایسته و کردار نیک که دوست دارد )به آن امر فرموده( موفق بدارد، و درود بر شایسته آن.

زمانی

ایام الله

فرماندار امام علیه السلام در مکه اضافه بر مسئولیتهای سایر فرمانداران امام علیه السلام، مسئولیتی اختصاصی دارد تا از فرصت بهره ببرد و مردم را به معنویت نزدیکتر گرداند. به همین جهت، امام علیه السلام نامه را با بیان تکلیفهائی که در مکه شدیدتر است آغاز می نماید: 1- وسائل برگزاری اعمال حج فراهم گردد و عظمت روزهای بزرگ به مردم گوشزد شود. دو نکته حساسی که وظیفه همه مسئولین مملکتی است که مردم را برای اجرای کارهای واجب آماده سازند و روزهای بزرگ را برای مردم تشریح کنند. نکته هائی که خدای عزیز در قرآن کریم به آن توجه داده است. خدای عزیز در سوره حج و موارد دیگر قرآن به برنامه حج و آغاز آن بدست ابراهیم مطالبی عرضه کرده است و سرانجام آنرا از شعائر الله معرفی نموده است. امام علیه السلام اشاره به ایام الله (روزهای خدا) کرده که در قرآن یک مرتبه ذکر شده و آن مورد مربوط بحضرت موسی است که مامور شده ملت خود را نجات بخشد و آنان را از ظلمات زندگی فرعونی به زندگی معنوی الهی رهنمون گردد و آنان را به ایام الله توجه دهد. از آیه استفاده می شود ایام الله، روزهای سازندگی بنی اسرائیل است که تحت شکنجه فرعونیان قرار داشتند و عملا برای نبرد با ستمگران آماده می شدند. و امام علیه السلام که از کلمه ایام الله که در قرآن آمده استفاده کرده شاید می خواهد به فرماندار خود توجه دهد حالا که مردم در مکه در اوج لذت معنوی قرار گرفته اند برای این که بیشتر به معنویت نزدیک گردند و ارزش آنرا زیادتر درک کنند حوادث سختی که بر مکه و اسلام گذشته است به یاد آنان بیاور تا بخود آیند و ارزش خویش را درک کنند. به تعبیر دیگر نباید وقت حاجیان صرف برنامه روز، عبادت و غذا گردد، بلکه باید حوادث گذشته خود را بررسی کنند و به آن توجه پیدا نمایند تا ساخته و پرداخته شوند و برای هر نوع سختی پذیرش داشته باشند چون رشد همیشه با مشکل همراه است و باید در برابر آن آمادگی داشت. قطع رابطه با مردم 2- جوشیدن با مردم، وظیفه هر فرماندار و مسئولی است ولی برای فرماندار مکه که از هر مرز و بومی مسافر دارد لازمتر می باشد. چون زائر برای درک و دستیابی به معنویت به شهر مذهبی توجه می کند و انتظار دارد از در و دیوار و مسئولین شهر اسلام ببارد. امام علیه السلام سفارش می کند که فرماندارش همیشه در میان مردم باشد رو در رو به مشکلات پاسخ بدهد، نادان را آموزگار، دانشمند را یادآور به وظیفه و نیازمند را برآورنده حاجت باشد. و سرانجام نه نماینده برای خود بگذارد و نه دربان. نماینده نمی تواند مثل رئیس مسئله را درک کند و دربان نه غالبا مورد اعتماد است و نه به فکر خدمت به مردم. او به فکر گذراندن وقت و دریافت حقوق است و یا ریاست فروشی. جای تردید نیست که بسیاری از حوادث و خطرهائی که متوجه مملکت و شهر می شود، از طرف نمایندگان و دربانان سرچشمه می گیرد و از سوی دیگر آبروی صاحب مقام را هم می برند و امام علیه السلام که این خطر را درک کرده است به فرماندار خود توجه می دهد که میان خود و مردم واسطه قرار ندهد. به تعبیر دیگر غرور ریاست موجب نگردد که با مردم قطع رابطه کند و بدرد دل ملت نرسد که خود مقدمه ای است برای سقوط وی. بخصوص که مراجعه کنندگان غالبا درمانده عائله دار و گرفتاراند و آنگاه که به درد دل آنان رسیدگی نشد و عصبانی شدند، شیرازه اجتماع را در معرض خطر قرار می دهند و همینان علیه وی و حکومت مرکزی قیام می کنند. مصرف بیت المال 3- بیت المال باید خرج درماندگان گردد و اضافه آن برای حکومت مرکزی ارسال شود. پولی که از مردم به نفع بیت المال وصول می شود، باید به نفع همین مردم، همانها که محتاجتر هستند صرف گردد.

خدا مورد مصرف را در قرآن کریم این طور بیان می دارد: فقرا، مساکین، کارگزاران بیت المال، کسانی که با دریافت پول اسلام می آورند، آزاد کردن غلام، ورشکستگان در راه خدا و راه ماندگان … و از آنجا که بیچاره ها بیشتر از موارد دیگر وجود دارند، امام علیه السلام نام آنها را به میان آورده است. 4- در عین اینکه امام علیه السلام سفارش می کند که به مردم مکه بگوید از مسافران کرایه نگیرند استدلال عام است و به ریشه کن کردن تبعیض توجه می دهد. نه مسافر امتیازی بر مجاور دارد و نه مجاور امتیازی بر مسافر همه بندگان خدا هستند و از نظر ظاهر مساوی، هر چند ظاهر الصلاحتر از دیگری باشند ولی در مسائل معنوی هم ظاهر را باید رعایت کرد و از تبعیض صرفنظر نمود. 5- غرور امر صادر کردن و نامه نگاری امام علیه السلام را نگرفته که در پایان نامه به فرماندارش خدا را یادآور می شود که باید همیشه برای جلب رضایت و محبت او گام برداشت.

سید محمد شیرازی

(الی قثم بن العباس و هو عامله علی مکه) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فاقم) یابن عباس (للناس الحج) ای اهتم بشئونه و اقامه شعائره (و ذکرهم بایام الله) ای الایام التی کانت لله فیها نعمه عظیمه، او نقمه عظیمه، و التذکیر بها یوجب الخوف من العصیان و الرجاء (و اجلس لهم) ای للناس (العصرین) ای الغداه و العشی من باب التغلیب و کان وجه التغلیب ان العصر الزمان (فافت المستفتی) ای الذی یسئل عنک من الاحکام (و علم الجاهل) شرائع الاسلام (و ذاکر العالم) بالمباحثه و المدراسه (و لا یکن لک الی الناس سفیر الا لسانک) فاذا اردت من احد شیئا فقل انت ذلک، لا ان ترسل الیه سفیرا فانه ربما زاد او نقص او عمل ما لا ترضاه. (و لا حاجب) و مانع یمنعهم عن الوصول الیک (الا وجهک) و هذا عباره اخری عن عدم جعل الحاجب اطلاقا، فاذا اراد منع احد من حاجته منعه بنفسه لا بواسطه الحاجب (و لا تحجن) ای لا تمنعن (ذا حاجه عن لقائک بها) ای بتلک الحاجه (فانها) ای تلک الحاجه- مجازا- (ان ذیدت) ای منعت (عن ابوابک فی اول وردها) ای ورودها، بان لم تقضها اول مره (لم تحمد فی ما بعد علی قضائها) لان سیئه المنع الاول تذهب بطراوه الا داء فیما بعد. (و انظر الی ما اجتمع عندک من مال الله) کالزکاه و الخراج و الجزیه (فاصرفه الی من قبلک) ای من عندک من الفقراء و المحتاجین (من ذوی العیال و المجاعه) ای الجوع (مصیبابه) ای بالمال (مواقع الفاقه) ای شده الاحتیاج (و الخلات) جمع خله، بمعنی الحاجه فلا تصرف المال فی المشکوک فقره و حاجته (و ما فضل عن ذلک فاحمله الینا) ای ارسل الزائد الینا (لنقسمه فی من قبلنا) ای من عندنا. (و مر) امر من (امر) حذفت منه الهمزه تخفیفا (ان لا یاخذوا من ساکن اجرا) ای من یسکن فی دورهم و بیوتهم، فان بیوت مکه لیست کسائر البیوت حتی یاخذ المالک الاجره ممن یسکن داره (فان الله سبحانه یقول: (سواء العاکف فیه و الباد) اصله (بادی) اسم فاعل من بدا بمعنی ظهر، و المراد ما یاتی من الخارج (العاکف المقیم به) من عکف بمعنی: اقام (و البادی الذی یحج الیه من غیر اهله) فاذا کان الجمیع متساوین بالنسبه الی مکه فکیف یاخذ احدهم من الاخر اجره؟ (وفقنا الله و ایاکم لمحابه) ای: مواضع محبته، و هی الاعمال الصالحه التی یحبها الله تعالی (و السلام).

موسوی

اللغه: ایام الله: ایام الانتقام من الماضین. العصرین: الغداه و العشی. افتی فلانا فی المساله: ابان له الحکم فیها و اخرج له فیها الفتوی. استفتی العالم فی: طلب ان یفتیه فیها. المساله ذاکر العالم: تباحث معه و حاوره. السفیر: الرسول. الحاجب: البواب و ربما خص ببواب الملوک. لا تحجبن: لا تمنعن من الدخول. الحاجه: الطلبه و ما یحتاجه الانسان و یفتقر الیه. ذیدت: دفعت و منعت. وردها: بالکسر و روردها. قبلک: بکسر ففتح ای عندک و الی جهتک. عیال الرجل: اهله الذین یتکفل باعالتهم و معاشهم. الفاقه: الفقر الشدید. الخلات: جمع الخله بفتح الخاء الحاجه. المحاب: بفتح الحاء مواضع محبته من الاعمال الصالحه. الشرح: (اما بعد فاقم للناس الحج) رساله توجیهیه الی امیر الحاج قثم بن العباس یبین له کیف یتعامل مع تلک الوفود القادمه و کیف یوجهها … ابتدا بوصیته باقامه الحج الناس و اقامته لهم بشروطه و اجزائه و مواقفه و تعلیمهم مناسکه و افعاله … (و ذکرهم بایام الله) عظهم بما مر علی الناس قبلهم من النعم و النقم و المصائب و النکبات و الخیرات و البرکات فتحصل الرغبه فی الخیر و البعد عن الشر. (و اجلس لهم العصرین فافت المستفتی و علم الجاهل و ذاکر العالم) اجلس للناس فی هذین الوقتین وقت الصبح و وقت العشاء فانها اطیب الاوقات فی الحجاز و تتقبل الناس فیهما ما تعطیهم من العلم و ما تعظهم به. ثم قسم مجلسه بین من یرید ان یعرف احکام دینه فیعرفه معالم الحلال و الحرام و یرد علی مسائل من استفتاه و قسم ثانی من اوقاته یکون لتعلیم الناس الذین لا تربطهم بالاسلام رابطه قویه فیعلمهم الدین و احکامه و مفاهیمه و تشریعاته و قسم ثالث من اوقاته یکون للمذاکره مع العلماء و محاورتهم و الوقوف علی آرائهم حتی یصل من خلال المناقشه الی وجه الصواب فیما یذهب الیه و یرتئیه … (و لا یکن لک الی الناس سفیر الا لسانک و لا حاجب الا و جهک) اجعل حاجات الناس معک مباشره و اذا اردت حاجه من احد فواجه صاحبها بدون و سائط فان الحاجب یمنع اصحاب الحاجات من ایصالها الیک و السفیر قد لا یوصل مرادک الی من ترسله … (و لا تحجبن ذا حاجه عن لقائک بها فانها ان ذیدت عن ابوابک فی اول وردها لم تحمد فیما بعد علی قضائها) اذا کان لاحد حاجه عندک فاستقبله مباشره و لا تدافعه او تاخر تنجیزها او تسوف فی قضائها و علل ذلک بانه اذا سوفها ثم قضاها لم یحمد علی فعلها لان لذتها و اجرها یحصل کما قیل فی تعجیلها و تصغیرها و سترها فاذا اخر قضائها فقدت لذتها و بهجتها. (و انظر الی ما اجتمع عندک من مال الله فاصرفه الی من قبلک من ذوی العیال و المجاعه مصیبا به مواضع الفاقه و الخلات و ما فضل عن ذلک فاحمله الینا لنقسمه فیمن قبلنا) امره ان یقوم بالمال الذی جمعه باسم الله من الفیی ء و الخراج و الجزیه المضروبه علی اهل الذمه و غیر ذلک من الضرائب الشرعیه المفروضه امره عندما تجتمع عنده ان یوزعها علی اهل بلده و من هم فی ناحیته و تحت سلطانه و حکمه و لیکون هولاء من اصحاب العیال الذین ینووون بالاولاد و الایتام و الارامل من اصحاب المجاعه و الحاجه و اهل الفقر متوخیا اشد الناس حاجه و اولاهم بالنفقه و اذا فضل شی ء من هذا المال عن هولاء المحتاجین و اصحاب الفاقه فلیدفعه الی الامام لیوزعه علی مستحقیه ممن هم عنده و هکذا تکون الطریقه العادله تجمع الصدقات و الاموال العامه فی هذه البلده فتعطی للفقراء فان لم یکن ثمه فقراء تنقل عندها الی غیرها من البلاد … (و مر اهل مکه الا یاخذوا من ساکن اجرا فان الله سبحانه یقول: (سواء العاکف فیه و الباد) فالعاکف المقیم به و البادی الذی یحج الیه من غیر اهله وفقنا الله و ایاکم لمحابه و السلام) فی نهایه الرساله یامره ان ینهی اهل مکه و سکانها المقیمین فیها عن اخذ الاجره ممن یسکن بیوتها و استدل علی ذلک بالایه الکریمه و قد وقع الخلاف فی جواز بیع بیوت مکه و اجارتها و الصحیح من مذهبنا جواز ذلک و ما ذکره الامام هنا من منع البیع محمول علی الاستحباب … ثم فی النهایه دعی الله ان یوفقه و ایاه الی ما یحبه و یرضاه من اعمال الخیر و البر …

دامغانی

از نامه آن حضرت است به قثم بن عباس که عامل او در مکه بود در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فاقم للناس الحجّ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا مُوسی»، «اما بعد، برای مردم حج را بر پا دار و ایام الله را به یادشان آور.» ابن ابی الحدید ضمن شرح مختصری که در مورد این نامه داده، مطلبی را از این نامه در مورد اجاره نگرفتن برای مسکن از حاجیان آورده است که از لحاظ اجتماعی در خور دقت است. او می نویسد: امیر المؤمنین علیه السّلام با استناد به آیه «سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ» به قثم فرمان داده است به مردم مکه بگوید از حاجیان برای مسکن اجاره نگیرند و اصحاب ابو حنیفه هم به همین آیه در مورد حرام بودن فروش خانه های مکه و اجاره گرفتن از حاجیان استناد کرده اند و می گویند منظور از مسجد الحرام تمام مکه است، و حال آنکه شافعی را عقیده بر خلاف این است و می گوید: فروختن و اجاره دادن خانه های مکه جایز است.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی قُثَمِ بْنِ الْعَبّاسِ وَهُوَ عامِلُهُ عَلی مَکَّهَ

{1) .«قُثَم»در اصل«قاثم»بوده به معنای شخص سخاوتمند و پربخشش (سپس الف آن افتاده و فتحه تبدیل به ضم شده است).او فرزند«عباس»و برادر«عبیداللّه»و«عبداللّه بن عباس»و طبق بعضی از روایات برادر رضاعی امام حسین علیه السلام است.از افتخارات او این بود که آخرین کسی است که وارد قبر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بعد از رحلت آن حضرت شد و تبرّک جست و طبق روایتی«مغیره بن شعبه»برای اینکه این افتخار را به دست آورد هنگامی که افراد یکی پس از دیگری از قبر پیغمبر خارج شدند انگشتر خود را در قبر انداخت تا آخرین نفری باشد که وارد قبر می شود؛ولی«قثم»متوجه شد و وارد قبر شد و انگشتر مغیره را به او داد و او آخرین کسی بود که با جسد پاک پیغمبر وداع کرد.(قاموس الرجال،ج 8،ص 515 به نقل از انساب الاشراف).شرح حال او را در جلد نهم ذیل نامه 33 نوشته ایم }

از نامه های امام علیه السلام

به قثم بن العباس فرماندار مکه است. {2) .سند نامه: در کتاب مصادر نهج البلاغه تنها سند دیگری که برای این نامه ذکر شده همان چیزی است که قطب راوندی در کتاب فقه القرآن آورده است گرچه مرحوم راوندی (متوفای 573) بعد از مرحوم رضی می زیسته؛ولی عبارات او در کتاب فقه القرآن تفاوت هایی با آنچه در نهج البلاغه آمده است دارد که نشان می دهد از منبع دیگری گرفته است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 462) }

نامه در یک نگاه

این نامه در واقع از سه بخش تشکیل شده است:بخش اوّل دستوراتی است

که امام به«قثم بن العباس»والی مکه می دهد که با مردم به خوبی رفتار کند و آموزش های لازم را به آنها بدهد و احکام الهی را برای آنها روشن سازد.

در بخش دوم دستوراتی درباره اموال بیت المال می دهد که بخشی از آن را به نیازمندان و ارباب حاجت اختصاص دهد و مازاد را برای امام ارسال دارد تا در مصارف شرعیه هزینه کند.

در بخش سوم دستور خاصی به ساکنان مکه و مالکان خانه های این شهر می دهد و می فرماید:به آنها دستور بده از کسانی که در خانه های آنها (در ایام حج و زیارت خانه خدا) ساکن می شوند اجرتی نگیرند و رایگان در اختیار آنها بگذارند.در این مورد به آیه ای از قرآن مجید نیز استناد فرموده است.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ،وَذَکِّرْهُمْ بِأَیّامِ اللّهِ،وَاجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَیْنِ، فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِیَ،وَعَلِّمِ الْجَاهِلَ،وَذَاکِرِ الْعَالِمَ.وَلَا یَکُنْ لَکَ إِلَی النَّاسِ سَفِیرٌ إِلَّا لِسَانُکَ،وَلَا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُکَ.وَلَا تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَهٍ عَنْ لِقَائِکَ بِهَا،فَإِنَّهَا إِنْ ذِیدَتْ عَنْ أَبْوَابِکَ فِی أَوَّلِ وِرْدِهَا لَمْ تُحْمَدْ فِیمَا بَعْدُ عَلَی قَضَائِهَا.وَانْظُرْ إِلَی مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ مِنْ مَالِ اللّهِ فَاصْرِفْهُ إِلَی مَنْ قِبَلَکَ مِنْ ذَوِی الْعِیَالِ وَالْمَجَاعَهِ، مُصِیباً بِهِ مَوَاضِعَ الْفَاقَهِ وَالْخَلَّاتِ،وَمَا فَضَلَ عَنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ إِلَیْنَا لِنَقْسِمَهُ فِیمَنْ قِبَلَنَا.وَمُرْ أَهْلَ مَکَّهَ أَلَّا یَأْخُذُوا مِنْ سَاکِنٍ أَجْراً،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ:

«سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَالْبادِ»فَالْعَاکِفُ:الْمُقِیمُ بِهِ،وَالْبَادِی:الَّذِی یَحُجُّ إِلَیْهِ مِنْ غَیْرِ أَهْلِهِ.وَفَّقَنَا اللّهُ وَإِیَّاکُمْ لِمَحَابِّهِ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) مراسم حج (و زیارت خانه خدا را به نحو احسن) برای مردم برپا دار.ایام اللّه و روزهای الهی را به آنها یادآور شو.صبح و عصر برای رسیدگی به امور مردم جلوس کن،حکم الهی را برای کسانی که پرسش دینی دارند بیان کن،جاهلان را تعلیم ده و با دانشمندان مذاکره نما و نباید در میان تو و مردم واسطه و سفیری جز زبانت و حاجب و دربانی جز چهره ات باشد.افرادی را که به تو حاجت دارند از ملاقات با خویش محروم مساز،چرا که اگر آنها در ابتدا از در خانه ات رانده شوند بعداً برای حل مشکلاتشان تو را نخواهند ستود و درباره اموالی که نزد تو از مال اللّه جمع شده دقت کن و آن را به مصرف عیالمندان و گرسنگانی که نزد تو هستند برسان آن گونه که دقیقاً به دست

فقرا و نیامندان برسد و ما زاد آن را نزد ما بفرست تا میان نیازمندانی که در اینجا هستند تقسیم کنیم.

به مردم مکه دستور ده تا از کسانی که در این شهر مسکن می گزینند اجاره بها نگیرند،زیرا خداوند سبحان می فرماید:«و در این سرزمین«عاکف»و«بادی» یکسانند؛منظور از«عاکف»کسی است که در آن سرزمین اقامت دارد و منظور از «بادی»کسی است که از غیر اهل مکه برای حج به مکه می آید.خداوند ما و شما را توفیق انجام اعمالی دهد که موجب رضا و محبّت اوست و السلام.

شرح و تفسیر: ضرورت رسیدگی به نیازمندان و امور مربوط به حج

گر چه مخاطب در این نامه«قثم بن عباس»فرماندار مکه است {1) .درباره شخصیت«قثم بن عباس»در ذیل نامه 33 بحث هایی مطرح کرده ایم و در پایان شرح این نامه نیزمطالب دیگری خواهیم گفت }ولی دستورات جامعی در آن داده شده که قسمت عمده آن شامل حال همه مدیران در سطوح مختلف اجتماعی می شود و سزاوار است همه گوش جان به آن بسپارند و آنها را به کار بندند.

در بخش اوّل این نامه چند دستور مهم به او می دهد.نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) مراسم حج (و زیارت خانه خدا را به نحو احسن) برای مردم برپا دار»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَأَقِمْ لِلنَّاسِ الْحَجَّ) .

می دانیم مراسم حج اگر با مدیریت صحیح انجام شود هم بجا آورندگان حج خاطره خوبی از این عبادت پرفیض می برند و هم آثار و برکاتی برای همه مسلمانان دارد،زیرا این برنامه همان گونه که در روایات فلسفه احکام آمده است، برای تقویت پایه های آیین اسلام است: «وَالْحَجَّ تَقْوِیَهً لِلدِّینِ» . {2) .بحارالانوار،ج 6،ص 110 }

دومین دستوری که امام به او می دهد این است که می فرماید:«ایام اللّه و روزهای الهی را به آنها یادآور شو»؛ (وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیّامِ اللّهِ) .

این تعبیر برگرفته از آیه ای است که در سوره ابراهیم آیه 5 آمده است که خداوند خطاب به موسی می فرماید:بنی اسرائیل را به یاد«ایام اللّه»بینداز.

مفسّران برای«ایام اللّه»تفسیرهای متعددی ذکر کرده اند از جمله اینکه:منظور از آن روزهای درخشان و پرباری است که در تاریخ امت ها به وجود آمده و نعمت های الهی شامل حال امت ها شده و یادآوری آن روح تازه ای به انسان ها می دهد و انگیزه حرکت جدید می شود.بعضی نیز گفته اند:منظور روزهای سختی است که بر بعضی از امت ها گذشته و گرفتار عذاب شدید الهی شده اند و یادآوری آن مایه بیداری و بازگشت به سوی حق است.

این احتمال نیز هست که واژه«ایام اللّه»همه این ایام را شامل شود،همان گونه که در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم: «أَیَّامُ اللّهِ نَعْمَاؤُهُ وَ بَلَاؤُهُ وَ مَثُلَاتُهُ سُبْحَانَه؛ ایام اللّه روزهای نعمت خداوند و آزمایش های او به وسیله بلاهاست». {1) .بحارالانوار،ج 67،ص 20،ح 17}

به یقین یادآوری این روزها تأثیر فراوانی در تربیت نفوس و تهذیب ارواح و هدایت مردم به صراط مستقیم دارد.

سومین دستوری را که آن حضرت به«قثم بن عباس»می دهد این است که می فرماید:«صبح و عصر برای رسیدگی به امور مردم جلوس کن،حکم الهی را برای کسانی که پرسش دینی دارند بیان کن،جاهلان را تعلیم ده و با دانشمندان مذاکره نما»؛ (وَ اجْلِسْ لَهُمُ الْعَصْرَیْنِ {2) .«العصرین»این کلمه گرچه تثنیه«عصر»است؛ولی از باب تغلیب به معنای صبح و عصر می آید }،فَأَفْتِ الْمُسْتَفْتِیَ،وَ عَلِّمِ الْجَاهِلَ،وَ ذَاکِرِ الْعَالِمَ) .

اشاره به اینکه نباید در قصر فرمانداری بروی و درها را به روی خود ببندی و از مردم بیگانه شوی؛تو باید صبح و عصر با مردم در تماس باشی و سه مشکل

را حل کنی:نخست به سؤالات دینی پاسخ دهی.دوم جاهلان را علم بیاموزی و دیگر اینکه با عالمان و دانشمندان به گفت وگو بنشینی و مسائل پیچیده دینی را به کمک آنها حل کنی و برای انجام امور مهم منطقه حکومت خود از آنان مشورت بطلبی.

این دستور امام نشان می دهد که«قثم بن عباس»مردی دانشمند و صاحب نظر در مسائل دینی بوده که هم به سؤالات دینی مردم پاسخ می گفته و هم مجلس درس برای جاهلان تشکیل می داده است و نیز نشان می دهد که در محیط فرمانداری او عالمان دیگری هم بوده اند که امام تشکیل مجالس مشورتی را با آنان لازم می شمرد.

آن گاه در دستور چهارمی می فرماید:«نباید در میان تو و مردم واسطه و سفیری جز زبانت و حاجب و دربانی جز چهره ات باشد»؛ (وَ لَا یَکُنْ لَکَ إِلَی النَّاسِ سَفِیرٌ إِلَّا لِسَانُکَ،وَ لَا حَاجِبٌ إِلَّا وَجْهُکَ) .

این سخن تأکید بیشتری است بر آنچه در دستور پیش است و اشاره به این حقیقت که حل مشکلات مردم و اداره امور کشور با پیام و پیغام میسر نمی شود، بلکه رئیس حکومت باید با مردم در تماس مستقیم باشد و حضورا مشکلات را دریابد و به حل آنها بپردازد.

در دستور پنجم که باز هم تأکید بیشتری بر دستورات پیشین است می فرماید:

«افرادی را که به تو حاجت دارند از ملاقات با خویش محروم مساز،چرا که اگر آنها در ابتدا از در خانه ات رانده شوند بعداً برای حل مشکلاتشان تو را نخواهند ستود»؛ (وَ لَا تَحْجُبَنَّ ذَا حَاجَهٍ عَنْ لِقَائِکَ بِهَا،فَإِنَّهَا إِنْ ذِیدَتْ {1) .«ذِیدَت»از ریشه«ذود»بر وزن«ذوب»به معنای منع کردن گرفته شده است }عَنْ أَبْوَابِکَ فِی أَوَّلِ وِرْدِهَا لَمْ تُحْمَدْ فِیمَا بَعْدُ عَلَی قَضَائِهَا) .

این همان چیزی است که روانشناسان امروز بعد از مطالعات خود به آن

رسیده اند که ملاقات چهره به چهره تأثیر فوق العاده ای در جذب افراد و فرونشاندن آتش خشم آنها و برآوردن حاجاتشان دارد.

شبیه همین معنا در نامه مالک اشتر (نامه 53) آمده است آنجا که می فرماید:

«وَ أَمَّا بَعْدُ فَلَا تُطَوِّلَنَّ احْتِجَابَکَ عَنْ رَعِیَّتِکَ فَإِنَّ احْتِجَابَ الْوُلَاهِ عَنِ الرَّعِیَّهِ شُعْبَهٌ مِنَ الضِّیقِ وَ قِلَّهُ عِلْمٍ بِالْأُمُورِ؛ و اما بعد هیچ گاه خود را در زمانی طولانی از رعایا پنهان مدار زیرا پنهان ماندن زمامداران از چشم رعایا موجب نوعی محدودیت و کم اطلاعی نسبت به امور (کشور) می شود».

آن گاه امام در ششمین دستور می فرماید:«درباره اموالی که نزد تو از مال اللّه جمع شده دقت کن و آن را به مصرف عیالمندان و گرسنگانی که نزد تو هستند برسان آن گونه که دقیقا به دست فقرا و نیازمندان برسد و ما زاد آن را نزد ما بفرست تا میان نیازمندانی که در اینجا هستند تقسیم کنیم»؛ (وَ انْظُرْ إِلَی مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ مِنْ مَالِ اللّهِ فَاصْرِفْهُ إِلَی مَنْ قِبَلَکَ مِنْ ذَوِی الْعِیَالِ وَ الْمَجَاعَهِ،مُصِیباً بِهِ مَوَاضِعَ الْفَاقَهِ وَ الْخَلَّاتِ {1) .«الخَلّات»جمع«خَلّه»به معنای فقر و از ریشه«خلل»گرفته شده است،زیرا افراد فقیر خللی در زندگانی آنها وجود دارد }،وَ مَا فَضَلَ عَنْ ذَلِکَ فَاحْمِلْهُ إِلَیْنَا لِنَقْسِمَهُ فِیمَنْ قِبَلَنَا) .

این تعبیر نشان می دهد که اموال خراجیه و زکات که از یک محل گردآوری می شود باید بخش مهمی از آن صرف نیازمندان محل گردد و آنچه اضافه می ماند به مرکز حکومت ارسال تا در نیازمندی های آن مرکز صرف شود.

البتّه ممکن است سؤال شود که پس چگونه در حالات پیامبراکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم: «کَانَ رَسُولُ اللّهِ یَقْسِمُ صَدَقَهَ أَهْلِ الْبَوَادِی فِی أَهْلِ الْبَوَادِی وَصَدَقَهَ أَهْلِ الْحَضَرِ فِی أَهْلِ الْحَضَرِ؛ رسول خدا زکات بادیه نشینان را در میان محرومان آنها تقسیم می کرد و زکات شهرنشینان را در میان محرومان آنها». {2) .کافی،ج 3،ص 554،ح 8 }یعنی به جای

دیگر منتقل نمی کردند؟

جوابش این است که صدقه در این روایت به معنای زکات است در حالی که در محل بحث،بخش مهمی از اموال بیت المال را مال الخراج تشکیل می دهد و آن تعلق به همه مسلمانان دارد،بنابراین نظر امام در این نامه تنها به زکات نیست و تعبیر به «مَا اجْتَمَعَ عِنْدَکَ مِنْ مالِ اللّهِ» شامل همه اینها می شود و لذا بخشی از آن را باید در محل و بخشی را در مرکز حکومت صرف کرد.

تفاوت«ذَوِی الْعِیَالِ»با«الْمَجَاعَهِ»این است که در دومی تنها به گرسنگان اشاره می کند؛خواه عیالاتی داشته باشند یا نه و عنوان اوّل اشاره به کسانی است که افرادی تحت تکفل دارند و برای غذا یا مسکن و نظیر آن نیازمندند.

تفاوت«مَوَاضِعَ الْفَاقَهِ»و«الْخَلَّاتِ؛مواضع الخلات»این است که«فاقه»فقر شدیدتری را بیان می کند.اشاره به اینکه تمام اصناف فقرا و نیازمندان را باید در نظر بگیرند و هر کدام را به تناسب حاجاتشان بهره ای از مال اللّه بدهند.

سرانجام در هفتمین و آخرین دستور می فرماید:«به مردم مکه دستور ده تا از کسانی که در این شهر مسکن می گزینند اجاره بها نگیرند،زیرا خداوند سبحان می فرماید:«و در این سرزمین«عاکف»و«بادی»یکسانند»؛ (وَ مُرْ أَهْلَ مَکَّهَ أَلَّا یَأْخُذُوا مِنْ سَاکِنٍ أَجْراً،فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ یَقُولُ: «سَواءً الْعاکِفُ 1فِیهِ وَ الْبادِ 2» ).

آن گاه به تفسیر واژه«العاکف»و«الباد»می پردازد و می فرماید:«منظور از «عاکف»کسی است که در آن سرزمین اقامت دارد و منظور از«بادی»کسی است که از غیر اهل مکه برای حج به مکّه می آید»؛ (فَالْعَاکِفُ:الْمُقِیمُ بِهِ،وَالْبَادِی:الَّذِی

یَحُجُّ إِلَیْهِ مِنْ غَیْرِ أَهْلِهِ) .

آن گاه امام نامه خود را به عنوان حسن ختام با دعای جامع و کوتاهی پایان می دهد و می فرماید:«خداوند ما و شما را توفیق انجام اعمالی دهد که موجب رضا و محبّت اوست والسلام»؛ (وَفَّقَنَا اللّهُ وَ إِیَّاکُمْ لِمَحَابِّهِ {1) .«مَحابّ»اکثر ارباب لغت آن را جمع محبّت می دانند و بعضی جمع«محبوب»،این احتمال نیز هست که جمع«محب»یعنی حب و محبوبیت باشد البته چندان تفاوتی در معنا ایجاد نمی کند }وَ السَّلَامُ) .

نکته: آیا استفاده از خانه های مکه برای همه مباح است؟

ظاهر عبارت امام در این نامه در بدو نظر این است که اهل مکه حق ندارند از زوار بیت اللّه که از خارج این شهر می آیند مال الاجاره ای در برابر سکونت در خانه های مکه دریافت کنند.در اینکه آیا این حکم به عنوان حرمت است یا کراهت در میان فقهای شیعه و اهل سنّت اختلاف نظر وجود دارد.

بعضی از فقهای اهل سنّت؛مانند«مالک»و«ابو حنیفه»این امر را جایز ندانسته اند،ولی«شافعی»قائل به جواز است و از«احمد حنبل»نیز دو روایت نقل شده است که گفته اند صحیح تر همان روایت منع است.

در میان فقهای شیعه نیز نظریه واحدی نیست،هرچند مشهور جواز است ولی از«شیخ طوسی»عدم جواز به طور مطلق نقل شده است و بزرگان متأخرین نیز قائل به جوازند.صاحب جواهر نیز جواز را ترجیح می دهد.

در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم: «کَانَتْ مَکَّهُ لَیْسَ عَلَی شَیْءٍ مِنْهَا بَابٌ وَکَانَ أَوَّلُ مَنْ عَلَّقَ عَلَی بَابِهِ الْمِصْرَاعَیْنِ مُعَاوِیَهَ بْنَ أَبِی سُفْیَانَ وَلَیْسَ یَنْبَغِی لِأَحَدٍ أَنْ یَمْنَعَ الْحَاجَّ شَیْئاً مِنَ الدُّورِ وَمَنَازِلِهَا؛ در آغاز خانه های مکه در نداشت نخستین کسی که برای خانه خود در مکه در گذاشت معاویه بود و سزاوار نیست

هیچ کس حجاج را از خانه ها و منازل مکه منع کند». {1) .تهذیب،5،ص 420،ح 104 }

تعبیر به«سزاوار نیست»نیز دلیل بر کراهت است؛اما کلام امام گرچه ظاهراً دلالت بر حرمت اخذ مال الاجاره می کند؛ولی به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه خود استدلال به آیه شریفه «سَواءً الْعاکِفُ فِیهِ وَ الْبادِ» جلوی این ظهور را می گیرد،زیرا این جمله که در آیه 25 سوره حج آمده وصف برای مسجد الحرام است و مفهومش این است که همه مسلمانان چه کسانی که از خارج مکه می آیند و چه اهل مکه در استفاده از مسجد الحرام یکسانند و کار به خانه های مکه ندارد،بنابراین مسجدالحرام چیزی است و خانه های مکّه که موضوع سخن ماست چیز دیگری است و رابطه ای بین این دو از نظر حکم و موضوع نیست جز رابطه جوار و همسایه بودن،و این رابطه تناسب با استحباب دارد نه وجوب،یعنی ظهور کلام را از معنای حقیقی که الزام است به معنای مجازی که استحباب است منصرف می کند. {2) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 174 }

به هر حال از مجموع روایات و ادله ای که در این مسأله وجود دارد همان کراهت استفاده می شود و شاید سیره مسلمانان نیز این معنا را تأیید کند. {3) .برای توضیح بیشتر به جواهر الکلام،ج 20،ص 48 به بعد و الموسوعه الفقهیه الکویتیه،ج 22 (در واژه ربا) مراجعه شود }

نامه68: روش برخورد با دنیا

موضوع

و من کتاب له ع إلی سلمان الفارسی رحمه الله قبل أیام خلافته

(نامه به سلمان فارسی، قبل از ایّام خلافت) {سلمان، نام اصلی او روزبه است از سرزمین فارس ایران که آتش پرست بودند متولّد شد و چون عاشق حق بود از خانه و خانواده فاصله گرفت و مسیحی شد، سپس به عربستان و مدینه آمد و در نخلستان مدینه پیامبر خدا را دید و مسلمان شد و از یاران آن حضرت شد، نقشه حفر خندق را او کشید و مدینه را حفظ کرد، هر کدام از مهاجر و انصار تلاش داشتند او را به گروه خود نسبت دهند که رسول خدا فرمود:

«سلمان منّا اهل البیت»

سلمان از اهل بیت ماست» پس از رسول خدا از مخالفان سر سخت ابا بکر بود و سر انجام در سال 35 هجری وفات کرد.}

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّمَا مَثَلُ الدّنیَا مَثَلُ الحَیّهِ لَیّنٌ مَسّهَا قَاتِلٌ سَمّهَا فَأَعرِض عَمّا یُعجِبُکَ فِیهَا لِقِلّهِ مَا یَصحَبُکَ مِنهَا وَ ضَع عَنکَ هُمُومَهَا لِمَا أَیقَنتَ بِهِ مِن فِرَاقِهَا وَ تَصَرّف حَالَاتِهَا وَ کُن آنَسَ مَا تَکُونُ بِهَا أَحذَرَ مَا تَکُونُ مِنهَا فَإِنّ صَاحِبَهَا کُلّمَا اطمَأَنّ فِیهَا إِلَی سُرُورٍ أَشخَصَتهُ عَنهُ إِلَی مَحذُورٍ أَو إِلَی إِینَاسٍ أَزَالَتهُ عَنهُ إِلَی إِیحَاشٍ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! دنیای حرام چونان مار است، که پوستی نرم و زهری کشنده دارد، پس از جاذبه های فریبنده آن روی گردان، زیرا زمان کوتاهی در آن خواهی ماند، و اندوه آن را از سر بیرون کن، زیرا که یقین به جدایی، و دگرگونی حالات آن را داری ، و آنگاه که به دنیا خو گرفته ای بیشتر بترس، زیرا که دنیا پرست تا به خوشگذارانی اطمینان کرد زود او را به تلخ کامی کشاند، و هر گاه که به دنیا انس گرفت و آسوده شد، ناگاه به وحشت دچار می گردد

شهیدی

اما بعد، دنیا همچون مار است، بپسودن آن نرم و هموار و زهر آن جانشکار. پس، از آنچه تو را در دنیا شادمان می دارد، روی برگردان! چه اندک زمانی با تو می ماند. و اندیشه دنیا را از سر بنه! چه یقین داری که از تو روی بگرداند ، و آن گاه که بدان خو گرفته ای بیشتر از آن بترس، که دنیا دار چون در دنیا به خوشی اطمینان کرد او را به تلخکامی در آورد، یا اگر به انس گرفتن آرمید او را دچار وحشت کرد، و السلام.!

اردبیلی

پیش از روزگار خلافت او اما پس از حمد و صلوات پس جز این نیست که مثل دنیا مثل مار است که نرم است مس کردن آن کشنده است از هر آن پس اعراض کن از آنچه بشگفت آرد تو را در آن بجهه کمی چیزی که همراه باشد تو را از متاع دنیا و بنه از خود غمهای دنیا را بجهه آنچه یقین کرده آنرا از جدا شدن از آن و باش در حال انس گرفتن انس گیرنده تر به آن چه به آن چه هستی؟؟؟ بودن تو از دنیا پس بدرستی که صاحب این سرا هر بار که آرام گیرد در آن بسروری برخیزاند او را از آن سرور بسوی آنچه ترسانیده مردمانست از محنت و غم و بسوی انس گرفتن زایل گرداند آنرا از او بوحشت آوردن

آیتی

اما بعد، این دنیا همانند مار است که چون دست بر او کشند، نرم آید، ولی زهرش کشنده است. از هر چه در این دنیا شادمانت می دارد، رخ برتاب. زیرا اندکی از آن با تو همراه ماند. اندوه دنیا از دل به در کن، زیرا به جدایی دنیا از خود یقین داری. هر چه انس تو به دنیا افزون شود باید که بیشتر از آن حذر کنی. زیرا دنیا دار، هر گاه به شادمانیی دلبستگی یابد، دنیا او را از آن شادمانی به بلایی می کشاند. و هر گاه انس گرفتنش موجب آرمیدن گردد او را از آن حال به ترس و هراس می افکند. والسلام.

انصاریان

اما بعد،دنیا همچون مار است،چون به آن دست نهی نرم،ولی زهرش کشنده است.

از آنچه که در دنیا تو را خوشایند است دوری کن چرا که از کالایش اندکی همراه تو می ماند، و اندوهش را از خود بگذار چون فراقش و دگرگونیش را باور داری .

به وقتی که انس تو با دنیا بیشتر است همان زمان از آن بیشتر برحذر باش،که دنیادار چون به لذت و خوشی آرام گرفت دنیا او را به عرصه بلا و سختی فرستاد،یا هر زمان به انس با دنیا مطمئن شد او را به ترس و وحشت دچار ساخت!و السلام .

شروح

راوندی

و اشخصته: ابعدته و اذهبته و استنصحه ای تقبل نصیحه القرآن.

کیدری

اشخصته: اذهبته.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) است به سلمان فارسی- خدایش بیامرزد- پیش از رسیدنش به خلافت اشخصته: ببرد او را (اما بعد، دنیا همانند مار است که بدنش را چون دست بمالی نرم است ولی زهرش کشنده است بنابراین از آنچه تو را در دنیا خوشحال می سازد، برحذر باش، زیرا متاع آن اندکی با تو می ماند. و غمهای آن را از خود دور ساز، چون به مفارقت از او و دگرگونیهایش ایمان داری و هر مقدار با دنیا انس و علاقه ات بیشتر شد، ترس و هراست افزونتر باشد، زیرا دنیادار وقتی که به دنیا دل بست و به آن شادمان شد دنیا او را به سختی مبتلا گرداند. محور این بخش از سخن امام (علیه السلام) موعظه و نکوهش دنیاست، و بدین منظور مثلی زده است و دو مورد از چند وجه شبه را که در مشبه به وجود دارد، بیان کرده است: 1- مار، نرم پوست است و همانندی اش با دنیا همان آسایش زندگی و لذتهای دنیاست. 2- زهرش کشنده است، مشابهش با دنیا در این است که کسانی که غرق در لذتهای دنیایند روز رستاخیز هلاک شوند. سپس در مورد اقامت وی در دنیا چند دستور به شرح زیر داده است: 1- از آنچه او را خوشحال می سازد روگردان باشد، و دلیل ضرورت برحذر بودنش را چنین بیان کرده است: زیرا کالای آن اندکی با تو همراه است، و این جمله صغرای قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: آنچه با تو از متاع دنیا همراه می ماند اندک است. و کبرای مقدر آن نیز چنین می شود: و هر چه که اینطور باشد، سزاوار دوری کردن است. 2- غمهای دنیا را از خود دور ساز، و ضرورت این کار را با قیاس مضمری بیان کرده است که صغرای آن عبارت: لما ایقنت من فراقها است، یعنی چون به مفارقت و دگرگونی اش اطمینان داری، و کبرای مقدر آن چنین است: هر چه را که اطمینان به مفارقتش داشتی باید غم جستن آن را از خود دور کنی. 3- هر مقدار با دنیا انس و علاقه اش بیشتر شود، ترس و هراسش فزونتر گردد. کلمه ی ما مصدریه است، و کلمه ی آنس بنابراین که حال است منصوب می باشد، و کلمه ی احذر خبر کان است یعنی در همان حالی که علاقمندتری، ترس بیشتری هم باید داشته باشی، و مقصود آن است که هر چه می تواند از آن دوری کند و بدان دل نبندد و دلیل ضرورت حذر داشتن را چنین بیان کرده است فان صاحبها فیها … که صغرای قیاس مضمری است و در حقیقت چنین است: هر چه صاحب دنیا به دنیا بیشتر دل ببندد … و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چیزی را که آنطور باشد باید صاحبش از آن حذر کند و به آن دل نبندد، نتیجه می دهد: پس باید شخص دنیادار از دنیا برحذر باشد.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْیَا مَثَلُ { 1) فی د«کمثل». } الْحَیَّهِ لَیِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا فَأَعْرِضْ عَمَّا یُعْجِبُکَ فِیهَا لِقِلَّهِ مَا یَصْحَبُکَ مِنْهَا وَ ضَعْ عَنْکَ هُمُومَهَا لِمَا أَیْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا وَ تَصَرُّفِ حَالاَتِهَا وَ کُنْ آنَسَ مَا تَکُونُ بِهَا أَحْذَرَ مَا تَکُونُ مِنْهَا فَإِنَّ صَاحِبَهَا کُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِیهَا إِلَی سُرُورٍ أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلَی مَحْذُورٍ أَوْ إِلَی إِینَاسٍ أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَی إِیحَاشٍ وَ السَّلاَمُ.

[سلمان الفارسی و خبر إسلامه ]

سلمان رجل من فارس من رامهرمز و قیل بل من أصبهان من قریه یقال لها جی و هو معدود من موالی رسول الله ص و کنیته أبو عبد الله و کان إذا قیل ابن من أنت یقول أنا سلمان ابن الإسلام أنا من بنی آدم .

و قد روی أنه قد تداوله أرباب کثیره بضعه عشر ربا من واحد إلی آخر حتی أفضی إلی رسول الله ص { 2) الاستیعاب 634 و ما بعدها(طبعه نهضه مصر)،و بعدها هناک:«و من اللّه علیه بالإسلام». } .

و روی أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب أن سلمان أتی رسول الله ص

بصدقه فقال هذه صدقه علیک و علی أصحابک فلم یقبلها و قال إنه لا تحل لنا الصدقه فرفعها ثم جاء من الغد بمثلها و قال هدیه هذه فقال لأصحابه کلوا

و اشتراه من أربابه و هم قوم یهود بدراهم و علی أن یغرس لهم من النخیل کذا و کذا و یعمل فیها حتی تدرک فغرس رسول الله ص ذلک النخل کله بیده إلا نخله واحده غرسها عمر بن الخطاب فأطعم النخل کله إلا تلک النخله فقال رسول الله ص من غرسها قیل عمر فقلعها و غرسها رسول الله ص بیده فأطعمت { 1) بعدها فی الاستیعاب:«من عامها». } .

قال أبو عمر و کان سلمان یسف { 2) یسف الخوص،أی ینسجه،و فی اللسان:«و فی حدیث أبی ذر،قالت له امرأه:ما فی بیتک سفه و لا هفه؛السفه:ما یسف من الخوص کالزبیل و نحوه». } الخوص و هو أمیر علی المدائن و یبیعه و یأکل منه و یقول لا أحب أن آکل إلا من عمل یدی و کان قد تعلم سف الخوص من المدینه .

و أول مشاهده الخندق و هو الذی أشار بحفره فقال أبو سفیان و أصحابه لما رأوه هذه مکیده ما کانت العرب تکیدها.

قال أبو عمر و قد روی أن سلمان شهد بدرا و أحدا و هو عبد یومئذ و الأکثر أن أول مشاهده الخندق و لم یفته بعد ذلک مشهد.

قال و کان سلمان خیرا فاضلا حبرا عالما زاهدا متقشفا.

قال و ذکر هشام بن حسان عن الحسن البصری قال کان عطاء سلمان خمسه آلاف و کان إذا خرج عطاؤه تصدق به و یأکل من عمل یده و کانت له عباءه یفرش بعضها و یلبس بعضها.

قال و قد ذکر ابن وهب و ابن نافع أن سلمان لم یکن له بیت إنما کان یستظل بالجدر و الشجر و أن رجلا قال له أ لا أبنی لک بیتا تسکن فیه قال لا حاجه لی فی ذلک فما زال به الرجل حتی قال له أنا أعرف البیت الذی یوافقک قال فصفه لی قال أبنی لک بیتا إذا أنت قمت فیه أصاب رأسک سقفه و إن أنت مددت فیه رجلیک أصابهما [الجدار { 1) من«د». } ]

قال نعم فبنی له.

قال أبو عمر و قد روی عن رسول الله ص من وجوه أنه قال لو کان الدین فی الثریا لناله سلمان .

و فی روایه أخری لناله رجل من فارس .

قال و قد روینا عن عائشه قالت کان لسلمان مجلس من رسول الله ص ینفرد به باللیل حتی کاد یغلبنا علی رسول الله صلی الله علیه و آله .

قال و قد روی من حدیث ابن بریده عن أبیه أن رسول الله ص قال أمرنی ربی بحب أربعه و أخبرنی أنه یحبهم علی و أبو ذر و المقداد و سلمان .

قال و روی قتاده عن أبی هریره قال

سلمان صاحب الکتابین.

یعنی الإنجیل و القرآن .

و قد روی الأعمش عن عمرو بن مره عن أبی البختری عن علی ع أنه سئل عن سلمان فقال علم العلم الأول و العلم الآخر ذاک بحر لا ینزف و هو منا أهل البیت .

قال و فی روایه زاذان عن علی ع

سلمان الفارسی

کلقمان الحکیم .

قال و قال فیه کعب الأحبار

سلمان حشی علما و حکمه.

قال و فی الحدیث المروی أن أبا سفیان مر علی سلمان و صهیب و بلال فی نفر من المسلمین فقالوا ما أخذت السیوف من عنق عدو الله مأخذها و أبو سفیان یسمع قولهم فقال لهم أبو بکر أ تقولون هذا لشیخ قریش و سیدها و أتی النبی ص و أخبره فقال یا أبا بکر لعلک أغضبتهم لئن کنت أغضبتهم لقد أغضبت الله فأتاهم أبو بکر فقال أبو بکر یا إخوتاه لعلی أغضبتکم قالوا لا یا أبا بکر یغفر الله لک.

قال و آخی رسول الله ص بینه و بین أبی الدرداء لما آخی بین المسلمین.

قال و لسلمان فضائل جمه و أخبار حسان و توفی فی آخر خلافه عثمان سنه خمس و ثلاثین و قیل توفی فی أول سنه ست و ثلاثین و قال قوم توفی فی خلافه عمر و الأول أکثر.

و أما حدیث إسلام سلمان فقد ذکره کثیر من المحدثین { 1) و قد ذکر خبر إسلامه أیضا ابن هشام؛أورده فی السیره 1:233-242. } و رووه عنه قال کنت ابن دهقان { 2) الدهقان:شیخ القریه فی بلاد فارس. } قریه جی من أصبهان و بلغ من حب أبی لی أن حبسنی فی البیت کما تحبس الجاریه فاجتهدت فی المجوسیه حتی صرت قطن { 3) قطن النار:خادمها. } بیت النار فأرسلنی أبی یوما إلی ضیعه له فمررت بکنیسه النصاری فدخلت علیهم فأعجبتنی صلاتهم فقلت دین هؤلاء خیر من دینی فسألتهم أین أصل هذا الدین قالوا بالشام فهربت من والدی حتی قدمت الشام فدخلت علی الأسقف { 4) الأسقف:من وظائف النصرانیه،و هو فوق القسیس و دون المطران. } فجعلت أخدمه و أتعلم منه حتی حضرته الوفاه فقلت إلی من توصی بی فقال قد هلک الناس و ترکوا دینهم إلا رجلا بالموصل فالحق به فلما قضی نحبه لحقت بذلک الرجل

فلم یلبث إلا قلیلا حتی حضرته الوفاه فقلت إلی من توصی بی فقال ما أعلم رجلا بقی علی الطریقه المستقیمه إلا رجلا بنصیبین فلحقت بصاحب نصیبین قالوا و تلک الصومعه الیوم باقیه و هی التی تعبد فیها سلمان قبل الإسلام قال ثم احتضر صاحب نصیبین فبعثنی إلی رجل بعموریه من أرض الروم فأتیته و أقمت عنده و اکتسبت بقیرات و غنیمات فلما نزل به الموت قلت له بمن توصی بی فقال قد ترک الناس دینهم و ما بقی أحد منهم علی الحق و قد أظل زمان نبی مبعوث بدین إبراهیم یخرج بأرض العرب مهاجرا إلی أرض بین حرتین لها نخل قلت فما علامته قال یأکل الهدیه و لا یأکل الصدقه بین کتفیه خاتم النبوه

قال و مر بی رکب من کلب فخرجت معهم فلما بلغوا بی وادی القری ظلمونی و باعونی من یهودی فکنت أعمل له فی زرعه و نخله فبینا أنا عنده إذ قدم ابن عم له فابتاعنی منه و حملنی إلی المدینه فو الله ما هو إلا أن رأیتها فعرفتها و بعث الله محمدا بمکه و لا أعلم بشیء من أمره فبینا أنا فی رأس نخله إذ أقبل ابن عم لسیدی فقال قاتل الله بنی قیله قد اجتمعوا علی رجل بقباء قدم علیهم من مکه یزعمون أنه نبی قال فأخذنی القر و الانتفاض و نزلت عن { 1) ب«من». } النخله و جعلت أستقصی فی السؤال فما کلمنی سیدی بکلمه بل قال أقبل علی شأنک و دع ما لا یعنیک فلما أمسیت أخذت شیئا کان عندی من التمر و أتیت به النبی ص فقلت له بلغنی أنک رجل صالح و أن لک أصحابا غرباء ذوی حاجه و هذا شیء عندی للصدقه فرأیتکم أحق به من غیرکم فقال ع لأصحابه کلوا و أمسک فلم یأکل فقلت فی نفسی هذه واحده و انصرفت فلما کان من الغد أخذت ما کان بقی عندی و أتیته به فقلت له إنی رأیتک لا تأکل الصدقه و هذه هدیه

فقال کلوا و أکل معهم فقلت إنه لهو فأکببت علیه أقبله و أبکی فقال ما لک فقصصت علیه القصه فأعجبه ثم قال یا سلمان کاتب صاحبک فکاتبته علی ثلاثمائه نخله و أربعین أوقیه فقال رسول الله ص للأنصار أعینوا أخاکم فأعانونی بالنخل حتی جمعت ثلاثمائه ودیه فوضعها رسول الله ص بیده فصحت کلها و أتاه مال من بعض المغازی فأعطانی منه و قال أد کتابتک فأدیت و عتقت .

و کان سلمان من شیعه علی ع و خاصته و تزعم الإمامیه أنه أحد الأربعه الذین حلقوا رءوسهم و أتوه متقلدی سیوفهم فی خبر یطول و لیس هذا موضع ذکره و أصحابنا لا یخالفونهم فی أن سلمان کان من الشیعه و إنما یخالفونهم فی أمر أزید من ذلک و ما یذکره المحدثون من قوله للمسلمین یوم السقیفه کردید و نکردید محمول عند أصحابنا علی أن المراد صنعتم شیئا و ما صنعتم أی استخلفتم خلیفه و نعم ما فعلتم إلا أنکم عدلتم عن أهل البیت فلو کان الخلیفه منهم کان أولی و الإمامیه تقول معناه أسلمتم و ما أسلمتم و اللفظه المذکوره فی الفارسیه لا تعطی هذا المعنی و إنما تدل علی الفعل و العمل لا غیر و یدل علی صحه قول أصحابنا أن سلمان عمل لعمر علی المدائن فلو کان ما تنسبه الإمامیه إلیه حقا لم یعمل له.

فأما ألفاظ الفصل و معانیه فظاهره و مما یناسب مضمونه قول بعض الحکماء تعز عن الشیء إذا منعته بقله صحبته لک إذا أعطیته.

و کان یقال الهالک علی الدنیا رجلان رجل نافس فی عزها و رجل أنف من ذلها.

و مر بعض الزهاد بباب دار و أهلها یبکون میتا لهم فقال وا عجبا لقوم مسافرین یبکون مسافرا قد بلغ منزله.

و کان یقال یا ابن آدم لا تأسف علی مفقود لا یرده علیک الفوت و لا تفرح بموجود لا یترکه علیک الموت.

لقی عالم من العلماء راهبا فقال أیها الراهب کیف تری الدنیا قال تخلق الأبدان و تجدد الآمال و تباعد الأمنیه و تقرب المنیه قال فما حال أهلها قال من ظفر بها نصب و من فاتته أسف قال فکیف الغنی عنها قال بقطع الرجاء منها قال فأی الأصحاب أبر و أوفی قال العمل الصالح قال فأیهم أضر و أنکی قال النفس و الهوی قال فکیف المخرج قال فی سلوک المنهج قال و بما ذا أسلکه قال بأن تخلع لباس الشهوات الفانیه و تعمل للدار الباقیه

کاشانی

(الی سلمان الفارسی قبل ایام خلافته) از جمله کتابت آنحضرت است که نوشته بود به سوی سلمان فارسی رحمه الله پیش از ایام خلافتش (اما بعد) پس از حمد واهب العطیات و صلوات بر حضرت سیدالبریات (فانما مثل الدنیا مثل الحیه) پس به درستی که مثل داستان دنیای غدار مثل داستان مار است (لین مسها) که نرم است سودن آن (قاتل سمها) کشنده است زهر او (فاعرض) پس اعراض کن و بگردان روی خود را (اما یعجبک فیها) از آنچه به شگفت آورد تو را در دنیا (لقله ما یذهبک منها) از جهت کمی چیزی که همراه باشد تو را از متاع دنیا (وضع عنک همومها) و بنه از خود غم های دنیا را (لما ایقنت به) به جهت آن چیزی که یقین کرده ای آن را (من فراقها) از جدا شدن از آن (و کن انس ما تکون بها) و باش در حال انس گرفتن انس گیرنده تر به چیزی که هستی به آن حال (احذر ما تکون منها) ترسنده ترین بودن تو از این سرای بی وفا (فان صاحبها) پس به درستی که صاحب آن (کلما اطمان فیها) هر بار که آرام گرفته در آن (الی سرور) به بهجت و فرحی (اشخصته عنه) برخیزاند او را از آن سرور (الی محذور) به سوی نقمتی که ترسانیده شده مردمان است یعنی آرام گرفتن صاحب دنیا به لذات و شهوات او، مستلزم غم و محنتی است که محذور است در دنیا و عقبی (و الی ایناس ازاله) و به سوی خو و انس دادن به این سرا، زایل می گرداند (عنه ایهاش) از آن در وحشت افکندن و رمانیدن و خالی ساختن او را از آن (والسلام)

آملی

قزوینی

مثل دنیا مثل مار است نرم می نماید مساس او، و کشنده است زهر او، پس اعراض کن از آنچه خوش می آید تو را در دنیا برای کمی و اندکی آنچه همراه میشود با تو از دنیا. و الغرض در دنیا نعمت و لذت بسیار است ولیکن اگر هم برای شخص پاره ای از آن حاصل شود باری هیچ از آن با کسی همراه بگور و آخرت نمیرود. عرب گاه هست در مقام فقدان و عدم چیزی قلت و کمی نام میبرد، و چه خوب گفته است حکیم سنائی در تشبیه دنیا به مار رنگین که ظاهرش خوش نما و باطنش زهر جان گزا است. هست چون مار گرزه دولت دهر نرم و رنگین و اندرون پر زهر طفل چون زهر او نمی داند نقش او را ننی تنی خواند همه اند رزمن به تو اینست که تو طفلی و مار رنگین است (آنس) حال است و (ما) مصدریه است و خبر (کن) (احذر) و بینداز و فروگذار از خود غمهای دنیا را برای آنچه یقین کرده ای به آن از مفارقت دنیا. یعنی چون میدانی که البته از دنیا و نعیم آن مفارقت مینمائی پس آن از دل بیرون کن و برای چند روزه بقا از غم و غصه دل پر خون مکن و باش در آن وقت که انس تو به دنیا بیشتر است و خاطرت از او خشنودتر و ایمن تر، با حذرتر اوقات که باشی از دنیا و هراسان تر. یعنی نباید هیچ وقت بر دنیا دل نهی، و بر عهد او اعتماد کنی، و از غدر او ایمن نشینی و مهر او گزینی، بلکه باید هر وقت که به دنیا تو را انس بیشتر بود، و اسباب کامرانی و ایمنی مهیاتر، در آن وقت بر حذرتر و ناایمن تر باشی از غدر و جفای او، زیرا که دنیا در حکم دشمن غدار مکار است، و چنین دشمن چون راه دوستی گشاید و صلح و صلاح وانماید در آن وقت از شر او حذر واجب تر بود که شخص را غافل سازد و سهام کید ناگاه از کمین غدر بر او اندازد، چنانچه میفرماید. زیرا که صاحب دنیا هرگاه که آرام گرفت در آن به شادی و راحتی بیرون کند دنیا او را از آن حال به سختی و بلیتی.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی سلمان الفارسی رحمه الله، قبل ایام خلافته

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی سلمان فارسی، خدا رحمت کند او را، پیش از ایام خلافت آن حضرت علیه السلام.

«اما بعد فانما مثل الدنیا کمثل الحیه، لین سمها، قاتل سمها، فاعرض عما یعجبک فیها، لقله ما یصحبک منها و ضع عنک همومها لما ایقنت به من فراقها و کن آنس ما تکون بها، احذر ما تکون منها، فان صاحبها کلما اطمئن فیها الی سرور، اشخصته عنه الی محذور.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که نیست صفت عجیبه ی دنیا مگر مانند صفت مار، که نرم و ملایم است دست مالیدن به او، کشنده است زهر او، پس روگردان باش از چیزی که خوش بیاید تو را در دنیا، از جهت اندک بودن آن چیزی که مصاحبت می کند با تو از امتعه و لذات دنیا و دوردار از تو اندوههای دنیا را، از جهت آن چیزی که یقین داری به آن از جدایی کردن از دنیا و باش تو که باشد مانوس تر بودن تو با دنیا، برحذرتر بودن تو از دنیا. پس به تحقیق که صاحب دنیا هر وقت که مطمئن شد در دنیا به سوی مسرت و خوشحالی، بلند کرد و مشرف ساخت دنیا او را از آن مسرت به سوی محذور و مکروهی.

خوئی

اللغه: (اشخصته): اذهبته. الاعراب: لین: خبر مقدم و مسها: مبتداء موخر و کذا ما بعدها و کلتا الجملتین بمنزله عطف البیان لقوله (علیه السلام) (مثل الدنیا مثل الحیه) فترک فیهما حرف العطف و وصل بینهما و بینها، کن آنس ما تکون- الخ-: قال ابن میثم: ما مصدریه و آنس ینصب علی الحال و احذر خبر کان. اقول: و الاولی جعل آنس و احذر خبرا واحدا لکان، فیکون من قبیل قولهم (الرمان حلو حامض). المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 39 ج 18 ط مصر): و کان سلمان من شیعه علی (علیه السلام) و خاصته و تزعم الامامیه انه احد الاربعه الذین حلقوا رووسهم و اتوه متقلدی سیوفهم فی خبر یطول. و قد روی من حدیث ابن بریده عن ابیه ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) قال: امرنی ربی بحب اربعه: و اخبرنی انه یحبهم: علی و ابوذر و المقداد و سلمان. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت علیه السلام پیش از دوران خلافتش به سلمان فارسی- رحمه الله- نگاشته: اما بعد، همانا دنیا ماری را ماند نرم اندام و زهرآگین، از آنچه اش که خوشت آمد روی برگردان و دوری گزین که بسیار بی وفا است و اندکی با تو همراه می شود، هیچ اندوه دنیا را مخور، چه بخوبی می دانی از تو جدا می شود و دیگرگونیها دارد، هر گاه بیشتر با او انس گرفتیو دل آرام تو شد بیشتر از او در حذر باش و بترس، زیرا یار دنیا هر چه بشادی آن دلبند و خاطرجمع باشد او را بمشکل و محذور پرتاب می کند، و هرگاه به آرامش او مطمئن شود او را بهراس می افکند.

شوشتری

(الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) اقول: و روی الاول المفید فی (ارشاده) بدون ذکر کونه کتابا الی سلمان مع تبدیل قوله علیه السلام قاتل سمها بقوله شدید سمها، و روی الثانی الکلینی فی (کافیه) عن الصادق علیه السلام هکذا: ان فی کتاب علی علیه السلام - انما مثل الدنیا کمثل الحیه ما الین مسها و فی جوفها السم الناقع یحذرها الرجل العاقل و یهوی الیها الصبی الجاهل. قول المصنف: و من کتاب له الی سلمان الفارسی قال المصنف فی (مجازاته النبویه) قال النبی صلی الله وعلیه و اله سلمان ابن الاسلام، و سلمان جلده بین عینی و جلده بین العینین کنایه عن الانف. و قال ابن ابی الحدید: (توفی آخر خلافه عثمان آخر سنه او اول (36)، و قیل: توفی فی خلافه عمر، و الاول اکثر). قلت: بل الثانی اظهر حیث لیس منه ایام عثمان ذکر فی السیر کما من ابی ذر، و قال ابن ابی الحدید کان سلمان من شیعه علی علیه السلام و خاصته و تزعم الامامیه انه احد الاربعه الذین حلقوا رووسهم و اتوه متقلدی سیوفهم و اصحابنا لا یخالفونهم فی انه من الشیعه و انما یخالفونهم فی امر ابی بکر و اما ما یذکره المحدثون من قوله للمسلمین یوم السقیفه کردید و نکردید (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) فمحمول عند اصحابنا علی ان المراد صنعتم شیئا و ما صنعتم: ای: استخلفتم خلیفه و نعم ما فعلتم، لا انکم عدلتم عن اهل البیت فلو کان الخلیفه منهم کان اولی، و الامامیه تقول معناه (اسلمتم و ما اسلمتم) و اللفطه المذکوره فی الفارسیه لا تعطی هذا المعنی و انما یدل علی الفعل و العمل لا غیر و یدل علی صحه قول اصحابنا ان سلمان عمل لعمر علی المدائن، فلو کان ما تنسبه الیه الامامیه حقا لم یعمل - قلت -بل قوله فی تفسیر قول سلمان کردید و نکردید یعنی استخلفتم خلیفه و نعم ما فعلتم من قبیل ما قیل بالفارسیه لفظ می گوئی و معنی ز خدا میطلبی و انما من الواضح ان معنی کلام سلمان انکم فعلتم شیئا عند انفسکم الا انه فی الواقع ما فعلتم شیئا اصلا و لازمه ما نقله عن الامامیه من کون المراد انکم و ان اسلمتم اولا الا انه کانه ما اسلمتم بفعلکم اخیرا، و اما عمله لعمر علی المدائن فلو کان دالا علی صحه خلافته کان عدم اکله من عطائه دلیلا علی عدم صحه خلافته فقال نفسه (قال ابن عبدالبرکان سلمان یسف الخوص و هو امیر علی المدائن و یبیعه و یاکل منه و یقول لا احب ان آکل الا من عمل یدی) و قال الحسن البصری کان عطاء سلمان خمسه آلاف و کان اذا خرج عطائه تصدق به و یاکل من عمل یده و کانت له عبائه یفرش بعضها و یلبس بعضها) مع انه روی ابوعبدالله محمد بن علی السراج فی کتابه کما فی الطرائف باسناده عن ابن مسعود قال قال النبی صلی الله و علیه و اله یا ابن مسعود! قد انزلت علی (و اتقوا فتنه لا تصیبن الذین ظلموا منکم خاصه … ) و انا مستودعکها و مسم لک خاصه (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) الظلمه فکن لما اقول لک و اعیا و عنی له مودیا (من ظلم علیا مجلسی هذا کمن جحد نبوتی و نبوه من کان قبلی) فقال له الراوی یا اباعبدالرحمن اسمعت هذا من النبی صلی الله و علیه واله قال: نعم. قال: فکیف و لیت للظالمین. قال: لا جرم! جلبت عقوبه عملی و ذلک انی لم استاذن امامی کما استاذنه جندب و عمار و سلمان و انا استغفر الله. قال ابن ابی الحدید: قال ابن عبدالبر روی من حدیث بریده ان النبی صلی الله و علیه و اله قال: (امرنی ربی بحب اربعه و اخبرنی انه یحبهم علی و ابوذر و المقداد و سلمان) و قد روینا عن عایشه قالت: (کان لسلمان مجلس من النبی صلی الله و علیه و اله یتفرد به باللیل حتی کاد یغلبنا علی النبی صلی الله و علیه و اله) و قد روی عن النبی صلی الله و علیه و اله من وجوه قال: (لو کان الدین فی الثریا لناله سلمان) و روی الاعمش عن عمرو بن مره عن ابی البختری عن علی علیه السلام انه سئل عن سلمان فقال: (علم العلم الاول و العلم الاخر، ذاک بحر لا ینزف و هو منا اهل البیت) و فی روایه زاذان عن علی علیه السلام قال: (سلمان الفارسی کلقمان الحکیم) و روی قتاده عن ابی هریره قال: (سلمان صاحب الکتابین: یعنی الانجیل و القرآن) و قال کعب الاخبار: (سلمان حشی علما و حکمه) و فی الحدیث المروی ان ابا سفیان مر علی سلمان و صهیب و بلال فی نفر من المسلمین فقالوا: (ما اخذت السیوف من عنق عدو الله ماخذها) فقال لهم ابوبکر اتقولون هذا لشیخ قریش و سیدها؟ و اتی النبی صلی الله و علیه و اله و اخبره فقال النبی صلی الله و علیه و اله (یا ابابکر لعلک اغضبتهم لئن کنت اغضبتهم لقد اغضبت الله تعالی) و روی فی خبر ان النبی صلی الله و علیه و اله اشتری سلمان من اربابه و هم یهود بدراهم و علی ان یغرس لهم من النخل کذا و کذا و یعمل فیها حتی تدرک فغرس النبی صلی الله و علیه و اله ذلک النخل کله بیده الا (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) نخله واحده غرسها عمر، فاطعم النخل کله الا تلک النخله فقال النبی صلی الله و علیه و اله من غرسها؟ قیل عمر، فقلعها و غرسها النبی صلی الله و علیه و اله بیده فاطعمت). قلت: و لا غرو ان یکون للفاروق آیات کایات صاحب حنیفه کما ان الصدیق کان یوکد اسباب صداقته مع قریش اعداء النبی صلی الله و علیه و اله لیعاضدوه بعده علی الوصی و قد فعلوا. و روی ابونعیم فی (حلیته) مسندا عن ابن عباس قال: قدم سلمان من غیبه له فتلقاه عمر فقال: ارضیک عبدالله تعالی، قال سلمان فزوجنی، فسکت عنه عمر فقال له سلمان: (اترضانی لله عبدا و لا ترضانی لنفسک؟) فلما اصبح اتاه قوم عمر فقال: الکم حاجه؟ قالوا نعم تضرب عن هذا الامر. قبل ایام خلافته قد عرفت ان سلمان لم یدرک ایام خلافته و مات زمان عمر او عثمان و الظاهر ان کتاب علیه السلام الیه کان ایام ولایته علی المدائن من قبل عمر. اما بعد فانما مثل الدنیا مثل الحیه لین مسها قاتل سمها قال شاعر: اذا تبرجت الدنیا فعاهره خضابها من دم تصبی فتغتال کانها حیه راقت منقشه و لان ملمسها و السم قتال هذا، و فی (الاذکیاء): بلغ عضد الدوله خبر قوم من الاکراد یقطعون الطریق و یقیمون فی جبال لا یقدر علیهم فدفع الی تاجر بغلا علیه صندوقان فیهما حلوی شیبت بالسم و اکثر طیبها و ترک فی الظروف الفاخره و امره ان یسیر مع القافله و یظهر ان هذه هدیه لاحدی نساء امراء الاطراف فلما قربت (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) القافله من جبالهم نزلوا و اخذوا الاموال و فتحوا الصندوقین و وجدوا الحلوی یضوع ظیبها فامعنوا فی الاکل عقیب مجاعه فانقلبوا فهلکوا عن آخرهم فبادر التجار الی اخذ اموالهم و امتعتهم فاعرض عما یعجبک فیها لقله ما یصحبک منها، و فی الثالث -فاعرضوا عما یعجبکم فیها لقله ما بصحبکم منها لبعضهم (تعز عن الشی ء اذا ما منعته لقله ما یصحبک اذا اعطیته و ما خفف الحساب و قلله خیر مما کثره و ثقله). و فی (الارشاد): عن محمد بن الفرج، ان الهادی علیه السلام کتب الیه، اجمع امرک، فجمعت امری و لست ادری مراده حتی ورد علی من حملنی مصفدا بالحدید و ضرب علی ما املک، فمکثت فی السجن ثمانی سنین فورد علی کتابه علیه السلام لا تنزل فی ناحیه الجانب الغربی، فعجبت فما مکثت الا ایاما حتی افرج عنی، و خرجت فکتبت الیه علیه السلام بعد خروجی اساله ان یسال تعالی رد ضیاعی فکتب: سوف یرد علیک ضیاعک و ما یضرک الا یرد علیک، قال الراوی: فلما شخص الی العسکر کتب له برد (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) ضیاعه الم یصل الکتاب حتی مات. قوله علیه السلام فی الاول: وضع عنک من همومها لما ایقنت من فراقها هکذا فی (المصریه) و الصواب: (لما ایقنت به) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و کن انس ما تکون بها احذر ما تکون منها قالوا الدنیا کعدو موتور و قالت الحکماء: جانب الموتور و کن احذر ما تکون له الطف ما یکون لک. و قالوا: و کذاک الدهر ماتمه اقرب الاشیاء من عرسه و قال یعقوب المتقدم فی تلک الجاریه: یا ملک فی و فیک معتبر و مواعظ توحش ذا الانس فان صاحبها کلما اطمان فیها الی سرور اشخصته عنه الی محذور. فی (المروج): لبس سلیمان بن عبدالملک یوم الجمعه فی ولایته لباسا شهر به، و تعطر و دعا بتخت فیه عمائم و بیده مرآه، فلم یزل یعتم بواحده بعد واحده، حتی رضی منها واحده فارخی من سدولها و اخذ بیده مخصره و علا المنبر ناظرا فی عطفیه، و خطب خطبته التی ارادها فاعجبته نفسه، فقال: انا الملک الشاب، السید المهاب، الکریم الوهاب فتمثلت - ای: صارت ممثله- له جاریه من بعض جواریه کان یتخطاها فقال لها کیف تریننی؟ قالت اراک منی النفس لو لا ما قال الشاعر: انت نعم المتاع لو کنت تبقی غیر الا بقاء للانسان لیس فیما بدا لنا منک عیب یا سلیمان غیر انک فان فدمعت عیناه و خرج علی الناس باکیا، فلما فرغ دعا بالجاریه، فقال: ما دعاک الی ما قلت لی؟ قالت: و الله ما رایتک الیوم و لا دخلت علیک، فاکبر ذلک (الفصل السابع و الثلاثون- فی ذم الدنیا و فنائها) و دعا بقیمه جواریه فصدقتها فی قولها، فراع ذلک سلیمان و لم ینتفع بنفسه، و لم یمکث بعد ذلک الامده حتی توفی. فیه ایضا: و لم یکن المتوکل اشد سرورا منه فی الیوم الذی قتل فیه، فلقد اصبح فی ذلک الیوم نشیطا فرحا مسرورا و قال کانی اجد حرکه الدم فاحتجم فی ذلک الیوم، و احضر الندماء و الملهین فاشتد سروره، و کثر فرحه فانقلب ترحا و حزنا. و فیه: کان یزید بن عبدالملک ذات یوم فی مجلسه و قد غنته حبابه و سلامه فطرب طربا شدید اثم قال ارید ان اطیر فقالت له حبابه فعلی من تدع الامه و تدعنا، و اعتلت حبابه فاقام یزید ایاما لا یظهر الی الناس ثم ماتت فاقام ایاما لا یدفنها جزعا علیها حتی جیفت فقیل له ان الناس یتحدثون عنک بذلک فدفنها و اقام بعدها ایاما قلائل و مات. هذا و زاد ابن ابی الحدید بعدما مر: او الی ایناس ازالته عنه الی ایحاش و لیس فی (ابن میثم) کما لیس فی (المصریه)

مغنیه

اللغه: اشخصته: صرفته. الاعراب: مسها مبتدا موخر، و لین خبر مقدم، و اسم کن ضمیر مستتر، و آنس حال منه، و احذر خبر کن. هذه الرساله: بعث الامام بها الی سلمان قبل ایام خلافته، کما قال الشریف الرضی، و لا شی ء فیها سوی التحذیر من الدنیا، و انها کالحیه لینه المس قاتله السم.. و خطب النهج- کما رایت- متخمه بذم الدنیا و غدرها، و التحذیر من شرها و ضرها بلا حدود.. و تقدم ذلک عشرات المرات باسالیب شی، و شواهد کثیره، و کل ما فی هذه الرساله تکرار و توکید خوف الذهول و الاهمال.. لذا نصرف الکلام عن الشرح الی اشاره موجزه و سریعه عن سلمان، علیه افضل التحیات، و اکمل الصلوات. نسبه: هو من نسل الملوک، و جد آبائه منوجهر موسس الدوله الثانیه من دول الفرس القدیمه، و لکن سلمان یرفض الانتساب لغیر الاسلام، و کان یقول: انا ابن الاسلام، اعتقنی اله بمحمد، و رفعنی بمحمد، و اغنای بمحمد، و صلی الله علی محمد و اله محمد، فهذا حسبی و نسبی. و اقره محمد علی هذا الحسب و النسب و قال: سلیمان منا اهل البیت. و کان یقال له: سلیمان المحمدی، و سلمان الخیر، و سلمان الحکمه و العلم، و سلمان باک ای النظیف فی لغه الفرس، و الطیب و الطاهر، و صاحب الکتابین: القرآن و الانجیل. مکانته: کان من رووس الصحابه و اقطابهم علما و تقی و جهادا، و کان عند رسول الله (صلی الله علیه و آله) الخلیل الاثیر. قال ابن عبدالبر فی الاستیعاب ج 2 ص 56 طبعه 1939: قالت عائشه: کان لسلمان مجلس من رسول الله (صلی الله علیه و آله) ینفرد به فی اللیل حتی کن یغلبنا علیه.. و روی ابوبره عن ابیه عن النبی انه قال: امرنی ربی یحب اربعه، و اخبرنی انه یحبهم، و هم علی و سلمان و ابوذر و المقداد. و عن الامام امیرالمومنین انه قال: انا سابق العرب، و سلمان سابق الفرس، و صهیب سابق الروم، و بلال سابق الحبش، و خباب سابق النبط. زهده: کان راتبه من بیت المال فی العام خمسه آلاف، یتصدق بکامله، و یاکل من کد الیمین و یقول: لا احب ان آکل الا من عمل یدی عملا بقول نبی الرحمه: ما اکل احدکم طعاما قط خیرا من عمل یده، و کانت له عبائه، یجعل بعضها غطاء، و بعضها الاخر وطاء. زوجته و اولاده: تزویج عربه توفیت فی حیاته، فتزوج عجمیه و مات عنها، و له سته اولاد: ثلاثه ذکور عبدالله و قد اعقب، و محمد ایضا اعقب، و من نسله علماء و شعراء، و کثیر، و لا یعرف له عقب. و ثلاث بنات: واحده کان باصفهان، و لها عقب، و اثنتان کانت بمصر. وفاته: انتقل الی ربه سنه 35 ه، و دفن فی البلده المعروفه بسلمان بک علی ضفاف دجله الشرقی، و تبعد ثلاثه فراسخ من بغداد، و یوم قبره الشریف الوف الزائرین من کل فج، و کنت منهم سنه 1964 م. و کتبت عنه مطولا فی کتابی مع علماء النجف و اشرت الیه و الی تکوینه النقابه العمالیه فی شرح الخطبه 160 فقره سلمان و النقابات. اما المصادر التی اعتمدت علیها فی اشارتی هذه فهی شرح ابن ابی الحدید، و الاستیعاب لابن عبد البر، و سلمان المحمدی للشیخ عبد الواحد المظفر. نهج البلاغه (ج12 -(4

عبده

… آنس ما تکون بها: آنس حال من اسم کن او من الضمیر فی احذر و احذر خبر ای فلیکن اشد حذرک منها فی حال شده انسک بها … اشخصته عنه الی محذور: اشخصته ای اذهبته

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به سلمان فارسی خدایش رحمت فرماید (سلمان )قدس الله روحه( از بزرگان مسلمانان و از خواص اصحاب رسول خدا )صلی الله علیه و آله( و از شیعیان امیرالمومنین )علیه السلام( است، چنانکه در روز سقیفه )بنابر نقل ابن ابی الحدید از قول محدثین( به زبان پارسی به مسلمانان گفت: کردید و نکردید یعنی خودتان خلیفه انتخاب نمودید و از خلیفه ای که پیغمبر اکرم تعیین فرموده است چشم پوشیدید، کنایه از اینکه به ظاهر مسلمان می نمائید ولی در باطن مسلمان نیستید، و نویسندگان در نام پیش از اسلام او اختلاف دارند روزبه ابن خشنودان و بهبود ابن بدخشان از فرزندان منوچهر پادشاه و غیر از این دو نام نیز گفته اند، حضرت رسول او را سلمان نامید، و به سلمان الخیر و سلمان المحمدی ملقب گردید، و چون از او می پرسیدند تو کیستی؟ می گفت: من سلمان ابن الاسلام و از بنی آدم هستم، و کنیه اش ابوعبدالله و ابوالبینات ابوالمرشد بود، و اصلش از شیراز یا رامهرمز یا شوشتر یا از قریه و دهی از اصبهان که آن را جی می گفتند بوده، و امام علیه السلام این نامه را) پیش از رسیدن خود به خلافت (ظاهریه نوشته و در آن او را از فریب دنیا برحذر داشته است(: پس از ستایش خدای تعالی و درود بر پیغمبر اکرم، داستان دنیا مانند مار است که مالش آن نرم و زهرش کشنده است، بنابراین دوری کن از آنچه )کالائیکه( تو را در دنیا شاد می گرداند برای آنکه از کالای آن اندکی )بس کفنی( با تو همراه می ماند )به گور می بری( و اندوههای آن را از خود دور ساز برای آنکه به جدائی از آن و تغییر احوالش باور داری )می دانی که بالاخره از آن جدا می مانی و هر دم روش آن به خلاف هنگام دیگر است، پس به آن دل مبند و برای زندگانی چند روزه افسردگی به خود راه مده( و هر وقت انس و خوی و به دنیا بیشتر است از آن هراسانتر باش، زیرا دنیادار هر گاه در آن دلبسته شاد شد دنیا او را از آن حال به سختی می کشاند، یا هر گاه به انس و خوگرفتن مطمئن گردید او را از آن حال بترس و هراس گرفتار می کند )پس خردمند نباید از دوستی چنین دشمنی فریب خورد، بلکه باید هنگامی که دوست می نماید بیشتر از آن دوری کرد( و درود بر شایسته آن.

زمانی

آشنائی با سلمان فارس ابن ابی الحدید درباره سلمان فارسی می نویسد وی از مردم رامهرمز یا اصفهان از دهکده جی بوده است. سلمان غلام بوده و بیش از ده خریدار را پشت سر گذاشته تا بدست رسول خدا (ص) رسیده است. رسول خدا (ص) او را از باب وی که یهودی بود خریداری کرد و در ضمن خرید تعهد کرد که تعدادی درخت خرما برای فروشنده غرس کند غرس کرد و تا زمانیکه خرماها ثمر نداده اند در غلامی بماند و ماند. سلمان که امیر مدائن بود حصیربافی می کرد و از درآمد آن خرج خود را تامین می نمود و می گفت: دوست دارم فقط از دست رنج خودم غذا بخورم. سلمان در جنگ خندق شرکت داشت و به محمد (صلی الله علیه و آله) پیشنهاد حفر خندق را داد. وقتی ابوسفیان به خندق رسید گفت: این خندق از نقشه های جنگ عرب نیست، قبلا عرب چنین برنامه ای نداشته است. سلمان در جنگ بدر و احد شرکت داشت اما در آن موقع هنوز غلام بود. سهم سلمان از بیت المال پنج هزار درهم بود و هر وقت دریافت می داشت همه را در راه خدا می داد و از دست رنج خود زندگی را تامین می کرد. عبائی داشت که مقداری از آنرا روی خود می انداخت و مقداری دیگر را زیر خود. سلمان در طول زندگی برای خود خانه در نظر نگرفت در سایه دیوارها و درختها زندگی می کرد. رسول خدا (ص) درباره او فرمود: اگر دین در ستاره ثریا باشد سلمان آنرا بدست می آورد. ابی بریده گفت: رسول خدا (ص) سفارش کرد چهار نفر را دوست بدار و فرمود: من هم آنان را دوست می دارم: علی علیه السلام، ابوذر، مقداد و سلمان. امام علی علیه السلام درباره اش فرمود: علم اول و آخر را می داند او دریای علمی است که پایان نمی پذیرد. او از ما اهل بیت است. و باز آن حضرت فرمود: سلمان فارسی همانند لقمان حکیم است. ابن ابی الحدید درباره تاریخ سلمان از زبان وی چنین نوشته است: کشاورز زاده ای بودم در منطقه جی اصفهان. پدرم که مرا خیلی دوست می داشت همانند کنیزان مرا در خانه زندانی کرد و من کوشش کردم تا خادم آتشگاه شدم. یک روز پدرم مرا برای سرکشی از ملک فرستاد به کلیسا برخورد کردم و از وضع دین آنان خوشم آمد مسیحی شدم و پرسیدم مرکز این دین کجاست؟ گفتند: شام. از اصفهان فرار کردم و به شام رفتم و پیش اسقف شام علم آموختم به هنگام مرگ مرا باسقف موصل معرفی کرد او هم به هنگام مرگ مرا به نصیبین راهنمائی کرد. او هم به هنگام مرگ مرا به عموریه در ارض روم معرفی نمود. در عموریه ماندم و مقداری گاو و گوسفند هم بر اثر کار بدست آوردم. اسقف عموریه مرا به پیامبر اسلام (ص) راهنمائی نمود و گفت به مدینه مهاجرت می کند و علامت وی این است که هدیه می خورد ولی صدقه را قبول نمی کند و در میان کتف او مهر نبوت موجود است. سلمان می گوید با طلائفه کلب به طرف حجاز حرکت کردم در وادی القری مرا به یک یهودی بعنوان غلامی فروختند و من در کشاورزی و نخلستان او کار می کردم و سرانجام پسر عموی وی مرا خرید و به مدینه آورد. محمد (صلی الله علیه و آله) در مکه مبعوث شده بود. یک روز که روی نخل کار می کردم پسر عموی اربابم پیش وی آمد و گفت: مردم در قبا اطراف مردی را که از مکه آمده گرفته اند و فکر می کنند پیامبر است. من از درخت پائین آمدم و هر چه از ارباب خود سئوال کردم به من اعتنا نکرد و گفت: بکار خود ادامه بده و کاریکه مربوط بتو نیست کنار بگذار. بهنگام شب مقداری خرما برداشتم و پیش آن حضرت آمدم و گفتم: اینها صدقه است. حضرت قبول کرد ولی خودش نخورد. من بخودم گفتم: یک علامت صحیح درآمد. فردا مقداری دیگر خرما آوردم و بان حضرت عرض کردم هدیه است حضرت پذیرفت و خودش هم خورد. من فهمیدم پیامبر اسلام (ص) است شروع کردم به گریه کردن و او را بوسیدن. حضرت فرمود: چرا ناراحتی؟ من حالم را برای آن حضرت توضیح دادم. حضرت تعجب کرد سپس فرمود: خود را از اربابت خریداری کن. من هم خودم را در برابر سیصد درخت خرما و مقداری پول خریداری کردم. حضرت به یاران خود فرمود: برادرانتان را در غرس خرما یاری کنید و خود حضرت اصله های نخل را که آورده بودند غرس کرد و همه بثمر رسید و تحویل دادم در یکی از جنگها غنیمت آمد و حضرت مقداری بمن عنایت کرد تا پول خرید خود را پرداختم و آزاد شدم. سلمان فارسی خلافت امام علی علیه السلام را درک نکرد و طبق همان سیاست امام علی علیه السلام در همکاری با خلفا فرمانداری مدائن را از طرف عمر پذیرفت. شاید نامه بهنگام ریاستمداری سلمان از طرف امام علیه السلام برای وی صادر شده باشد، هر چه باشد سخنانی آموزنده و عمیق است و برای دل پاک سلمان خیلی موثر بوده است. نکته حساس امام علیه السلام در این نامه این است که میفرماید هر چه بیشتر بدنیا دل ببندی فزونتر سختی میکشی و هر چه زیادتر دنبال شادی و آرامش بروی، اضطراب و ناراحتی ات فزونتر گردد و این مطلبی حساس و تجربه شده است و میبینیم که هیچ کجا دل خوشی پیدا نمیشود و سلمان هم که تحت تاثیر این کلمات و مطالب قرار گرفته بود بهیچ چیز دل نبسته بود. آری او میدانست همه چیز فانی میشود غیر از خدای عزیز. و فقط باید باو دل بست و علاقه داشت، مال، اولاد، زن همه و همه موجب سرگرمی دنیا و بازماندن از خدمات اجتماعی و دست یافتن به ثواب الهی است.

سید محمد شیرازی

(الی سلمان الفارسی رحمه الله، قبل ایام خلافته) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانما مثل الدنیا الحیه لین مسها) ای جسمها، و استعمال المس فی الجسم مجاز، یراد به ان الانسان اذ مسها احسن بلین و نعومه (قاتل سمها) و المراد بالمثال ان الدنیا ظاهرها لین لذیذ و باطنها خشن موجب لهلاک الانسان اذا تناول من ملذاتها المحرمه (فاعرض عما یعجبک فیها) بان لا تتناولها (لقله ما یصحبک منها) فان الانسان مهما بقی فی الدنیا فانه قلیل لسرعه زوالها (وضع عنک همومها) فلا تغتم لامر من امورها (لما ایقنت به من فراقها) و هل یغتم الانسان لشی ء یفارقه؟. (و) من (تصرف حالاتها) فتاره تعطی و تاره تاخذ فلا بقاء لها حتی یغتم الانسان لاجل شی ء فیها (و کن انس ما تکون بها) ای کن فی حال شده انسک بالدنیا لاقبالها علیک (احذر ما تکون منها) ای اشد حذرا لانها تقلب الاوضاع فی لمحه عین، و تبدل اللذائذ الی اضدادها فی اسرع وقت (فان صاحبها) ای الذی فی الدنیا (کلما اطمئن فیها الی سرور) من جهه وجدانه لشی ء یریده (اشخصته) الدنیا (عنه) ای عن ذلک السرور (الی محذور) یحذر منه الانسان، ای اذهبت تلک المسره و جعلت مکانها المضره (او) کلما اطمئن فیها (الی ایناس) ی انس بوجد ان شی ء مطلوب (ازالته) الدنیا (عنه الی ایحاش) ای ما یورث وحشه (و السلام).

موسوی

اللغه: الحیه: هی الحشره المعروفه السامه و تطلق علی الذکر و الانثی و یمیز بینهما فیقال هذا حیه و هذه حیه انثی. لین مسها: ناعم لمسها. السم: بتثلیث السین ماده قاتله اذا دخلت جوف الانسان. اعرض عنه: اترکه و اضرب عنه صفحا. تصرف حالاتها: تغیر حالاتها. اشخصته: نقلته و ذهبت به. ایناس: من الانس و هو ضد الوحشه. ایحاش: من الوحشه التی هی ضد الانس. الشرح: (اما بعد فانما مثل الدنیا مثل الحیه: لین مسها قاتل سمها) سلمان الفارسی نسبه الی فارس (ایران) عاش فی الجاهلیه و عاش فی الاسلام و قد اخلص للاسلام و لرسول الله و لاهل بیته و کان احد الارکان الذین اعطوا الولاء للامام کما کان من الزهد بمکان رفیع و الامام هنا یکتب الیه هذه الرساله مذکرا له بالدنیا و مساویها و کیف یستطیع ان یخرج الانسان منها بتجاره رابحه و راس مال و فیر. ابتداء علیه السلام بذکر الدنیاو شبهها بالحیه من جهه ان الحیه ناعم مسها و من وضع یده علیها شعر بالنعومه و لکن ضمن هذه النعومه سما قاتلا و کذلک الدنیا فان عیشها رغید و ملذاتها طیبه و شهواتها مرغوبه تدفع الانسان الی المیول و الهوی و لکن عاقبه ذلک العذاب و الهوان و الخلود فی النار … (فاعرض عما یعجبک فیها لقله ما یصحبک منها) وجه الیه نصائح عده و هذه هی النصیحه الاولی امره ان یجانب و یترک ما یعجبه منها من ملذات و شهوات و مال و عقار و علل ذلک بقله ما یصحبه منها الی الاخره فان هذه کلها تبقی فی الدنیا و لا یاخذ منها صاحبها شیئا بل ربما بقیت تبعتها علیه ان اخذها من غیر مواردها المشروعه المحلله … (وضع عنک همومها لما ایقنت به من فراقها و تصرف حالاتها) الق عنک ما یهمک منها و یشغل بالک فلا تعیش الهم و الغم و القلق المستمر منها و علیها لان کل ذلک ینقضی و یتصرم بفراقها و الخروج منها و حالاتها المتغیره من عسر الی یسر و من شده الی رخاء کلها تنقضی و تزول عندما تطوی صحیفه هذا الانسان من الدنیا و یترکها بالموت الی الاخره … (و کن آنس ما تکون بها احذر ما تکون منها) ای احذر الدنیا اشد الحذر عندما تکون فی احسن حالاتک انسا لان ساعه الانس تنسی الاخره فینحرف الانسان عن الهدی فیجب ان یکون حذرا جدا فی تلک الحالات لئلا تزل به القدم او تقذف به الدنیا الی ضد ما هو فیه فیتحول سروره الی حزن و سعادته الی شقاء. (فان صاحبها کلما اطمان فیها الی سرور اشخصته عنه الی محذور او ایناس ازالته عنه الی ایحاش و السلام) و کان هذا تعلیل لوجوب اشد الحذر عندما یکون اشد انسا بها و سرورا بما فیها و ذلک انه و هو فی اشد حالاته سرورا فی ملک او سلطان او مال او جاه و اذا بالدنیا تزیل عنه المال و تسلب منه السلطان و تضعه بعد ذلک الجاه. و اذا کان مستانسا بامر ربما حولته عنه الی وحشه قاتله فربما استانس بالزوجه او الولد فاذا بملک الموت یقبضهما فیحول ذلک الانس الی وحشه و هم و غم … ترجمه سلمان الفارسی او (سلمان المحمدی). هذه سطور من سیره صحابی من صحابه رسول الله و بطل من ابطال الاسلام، سیره رجل یعد فی الرعیل الاول من حمله الدعوه الاسلامیه، انه الرجل الذی ترقب فجر الدعوه الاسلامیه و انضم الیها بمجرد ان سمع لها فی هذه الدنیا کلمه و تحرکت بها الشفاه هذا هو سلمان الفارسی احد الارکان الاسلامیه الذی احب الله و رسوله و اهل بیت محمد حبا لم یخامره شک و لم یعترضه ارتیاب، و بالرغم من قله السیر التی تستوعب حیاه هذا البطل و بالرغم من الخفاء لقضایا کثیره من سیرته کان من الواجب الکشف عنها و اماطه الستر عن وجهها بالرغم من ذلک سوف نستعرض ما امکننا الکشف عنه من حیاه هذا العظیم من ابناء امتنا التی قدمتها الشریعه نموذجا تفتخر به و تعتز بامثاله من الابطال. اسمه قبل الاسلام: روزبه بن خشنودان. بلده: رام هرمز او اصفهان. لابد لنا من المامه سریعه نستعرض فیها حیاه هذا العظیم قبل دخوله فی الاسلام لنری سیرته حیث تلقی الینا باشعاعات عن نفسیته و صفاته التی یتمتع بها و نحن اذا اخذنا تاریخ حیاته السابقه علی الاسلام اذا اخذنا ذلک من نفسه یکون افضل و اضبط و احسن و هو الثقه الذی لا یشک فی صدقه. کنت من احب عباد الله الیه- الی ابیه- فما زال فی حبه ایای حتی حبسنی فی البیت کما تحبس الجاریه فاجتهدت فی المجوسیه حتی کنت قاطن النار التی نوقدها فلا نترکها تخبو و خرجت یوما فمررت بکنیسه للنصاری فسمعت صلاتهم فیها فدخلت علیهم انظر ما یصنعون فلم ازل عندهم و اعجبنی ما رایت من صلاتهم و قلت فی نفسی هذا خیر من دیننا الذی نحن علیه فما برحتهم حتی غابت الشمس فقال ابی؟ این کنت؟ قلت: انی مررت علی اناس یصلون فی کنیسه لهم فاعجبنی ما رایت من امرهم و صلاتهم و رایت ان دینهم خیر من دیننا فقال لی: ای بنی دینک و دین آبائک خیر من دینهم قلت له: کلا و الله: قال: فجفانی و جعل فی رجلی حدیدا و حبسنی. من هنا تبدا رحله جدیده فی عالم الروح انه اعتقاد جدید یرید ان ینتقل الیه روزبه ینتقل الیه عن اعتقاد و ایمان لا عن هوس و طیش و حبا بالتغییر و هنا احب ان یغذی روحه و یخلص من المجوسیه و تبعاتها فلذا فکر فی الامر و سال عن اصل هذا الدین- النصرانیه- فقالوا له: فی الشام قال: و ارسلت الی النصاری اخبرهم انی رضیت امرهم و اذا قدم علیکم رکب من الشام فاذنونی، فقدم علیهم رکب من التجار فارسلوا الی فارسلت الیهم ان ارادوا الرجوع فاذنونی فلما ارادوا الرجوع ارسلوا لی فرمیت بالحدید من رجلی- و کان قد کبله ابوه به- ثم خرجت معهم الی الشام فلما قدمت سالت عن عالمهم قیل لی: صاحب الکنیسه فاتیته فاخبرته خبری و قلت له: انی احب ان اکون معک و اتعلم منک فانی قد رغبت فی دینک قال: اقم. روزبه و راهب الکنیسه: یقول روزبه و کان- الراهب- رجل سوء فی دینه و کان یامرهم بالصدقه و یرغبهم فیها فاذا جمعوا الیه الاموال اکتنزها لنفسه حتی جمع سبع قلال دنانیر و دارهم ثم مات فاجتمعوا لیدفنوه قلت لهم: ان صاحبکم رجل سوء و اخبرتهم ما کان یصنع قالوا: ما علامه ذلک؟ فاخرجت القلال مملوئه ذهبا و ورقا فلما راوها قالوا: و الله لا نعیبه ثم صلبوه علی خشبه و رجموه بالحجاره و جاووا باخر فجعلوه مکانه قال روزبه: فما رات رجلا اعظم رغبه فی الاخره و لا ازهد فی الدنیا و لا اداب لیلا و نهارا منه فاحببته حبا کثیرا، فلما حضره قدره قلت له: انه قد حضرک من امر الله ما تری فماذا تامرنی و الی من توصی بی؟ قال: ای بنی ما اری احدا من الناس علی مثل ما انا علیه الا رجلا بالموصل فاما الناس فقد بدلوا و هلکوا. و سار روزبه الی الموصل: فلما وصلها اخبر کاهنها الخبر و وصیه راهب دمشق فقال له: اقم فاقام ما شاء الله ثم دنت الوفاه من الراهب فقال روزبه ما قاله للراهب السابق: ماذا تامرنی و الی من توصی بی فقال له الراهب: ای بنی و الله ما اعلم احدنا علی امرنا الا رجلا بنصیبین فالتحق به فالتحق به و اقام معه ما شاء الله حتی دنت الوفاه فقال روزبه له: الی من توصی بی قال: ای بنی و الله ما اعلم احدا من الناس علی ما نحن علیه الا رجلا بعموریه من ارض الروم و لحق روزبه بعد وفاه هذا الراهب براهب عموریه فمکث عنده ما شاء الله ثم حضرته الوفاه فقال له روزبه: الی من توصی بی؟ فقال له: ای بنی و الله ما اعلم انه اصبح علی وجه الارض یدین بمثل ما ندین به، و لکنه قد اظلک زمان نبی یبعث بدین ابراهیم یخرج من ارض مهاجره و قراره ذات نخل بین حرتین و ان به آیات لا تخفی انه لا یاکل الصدقه و یاکل الهدایه و بین کتفیه خاتم النبوه. و لما مات الراهب اخذ روزبه یفتش عن بلده تقع بین حرتین و بعد تفکیر طویل اهتدی الیها انها طیبه، انها المدینه و اراد الرحیل من عموریه و تحین الفرص ان ترحل قافله الی المدینه لیرحل معها و هولاء رکب من بنی کلب یریدون المدینه و خرج روزبه معهم و لکن نفوس القوم طمعت بالاموال فاسترقت روزبه الحر و عندما وصل روزبه الی المدینه آمن انها هی البلده التی بین حرتین و باعه بنوکلب من رجل یهودی و تداوله بضع عشر ربا و بینما کان روزبه یوبر نخلا لسیده اذ دنی ابن عم سیده و قال: قاتل الله بنی قیله قد اجتمعوا علی رجل بقباء قدم علیهم من مکه یزعمون انه نبی: و هنا روزبه رقصت کل جوارحه و اراد الاستفهام اکثر و لکن سیده لکمه و امره بالرجوع الی عمله، رجع روزبه و لکن الشوق یحدوه لاستقصاء الخبر و الوقوف علی حقیقته و صمم بینه و بین نفسه ان یختبر الامر و ان یمتحن هذا الانسان بما لدیه من العلامات و هنا جمع بعض التمرات ثم قدم علی النبی و کان رسول الله جالسا مع اصحابه فاقترب روزبه و قال: بلغنی انک رجل صالح و ان لک اصحاب غرباء محتاجون و هذا شی ء جمعته للصدقه و انتم احق به من غیرکم و امسک النبی و النفر من بنی هاشم و قال لاصحابه کلوا ثم رجع فی الیوم الثانی و قدم بعض التمرات قائلا هذه هدیه فاکل النبی و بنوهاشم و هنا ایقن روزبه انه هو النبی الموعود هو نفسه الذی اخبره به راهب عموریه و لکن بقیت علامه یرید ان یتاکد منها کی تطمئن نفسه و یرتاح ضمیره و هنا استدعاه النبی و قال له: ترید خاتم النبوه قال له روزبه: نعم فکشف له الرسول عن خاتم النبوه بین کتفیه هناک هوی روزبه علی قدمی النبی و قال: آمنت بنبوتک ان الرسول و عندها قال النبی: کان اسمک روزبه و الان اسمیتک سلمان. و عاد سلمان بعد ایمانه بالنبی عاد الی سیده الیهودی و کان النبی قد امره ان یکاتب سیده لیفکه من اسر العبودیه یقول سلمان: فسالت صاحبی ذلک فلم ازل به حتی کاتبنی علی ان اجنی له ثلاثمایه نخله او اربعمایه نخله نصفها حمراء و الاخر صفراء و اربعین او قیه من ورق. و هنا برزت معجزه النبی و شاء الله ان یکون سببها سلمان، هنا امر النبی ان یحفر للفسیل فحفر له اربعمایه موضع و وضع النبی بنفسه تلک الشجرات فکبرت و اینعت الا واحده لم تعط قال النبی من وضعها قیل: عمر فاقتلعها رسول الله و غرسها بیده فاطعمت لوقتها و دفع النبی الیه بمثل البیضه من ذهب و قال لسلمان: اذهب بهذه عنک فاداها سلمان و تحرر من ربق العبودیه، و بهذا انتهت مرحله من حیاه بطلنا عرفنا فیها کیف تنقل سلمان من دین الی دین و من رجل الی رجل حتی وصل الی المدینه ثم عرفنا کیف تم اسلامه و کیف تحرر و هذه هی مرحله من مراحل حیاه هذا البطل تعطینا الصوره الکامله العظیمه لنفس تبحث عن الحق تبحث عن الدین الصحیح و الشریعه الالهیه التی ارادها الله للناس. عرفنا کیف ان نفس سلمان دائما تواقه الی سمو الروح و علو الایمان عرفنا کیف بحث هذا الانسان حتی توصل الی الحقیقه الصحیحه و الی رسول الاسلام، فاسلم علی یدیه و الان نرید ان نعرف عن دوره الاخر دوره فی ظل الاسلام … سلمان یشیر بحفر الخندق: لقد کانت غزوه احد تجربه مره علی المسلمین اذ کلفتهم ثمنا غالیا و لکنها کانت تجربه اعطتهم درسا کبیرا و عظیما و اراد المسلمون الاستراحه بعدها و لکن اباسفیان جمع الجموع و اراد ان یغز المدینه و یقضی علی محمد و دعوته و اتباعه فجمع ابوسفیان الاحزاب و قرر غزو المدینه و شعر النبی بالخطر و هنا اشار سلمان الذی مر بتجارب الفرس و الروم اشار قائلا کنا بفارس اذا حوصرنا خندقنا و وقع هذا الرای موقع القبول من النبی و قرر رسول الله التنفیذ. سلمان منا اهل البیت: قرر النبی ان یضرب خندقا یمنع الاحزاب من الوصول الی المسلمین فقرر لکل عشره اربعین ذراعا و تنافس المسلمون فی سلمان فقال المهاجرون: سلمان منا و قال الانصار: سلمان منا و لکن النبی الذی یعرف مکانه سلمان و شرفه و منزلته ابی ان یکون مع احدهما و اعطاه و ساما یضمه الی قافله عظیمه و الی رتبه تتصاغر عندها الرتب قطع النبی نزاع الخصمین حیث قال: سلمان منا اهل البیت اکرم بسلمان حیث ینضم الی اهل البیت ما اعظمه من فخر و ما اکبر المنتمی الیه و قد کان اهل البیت یحافظون علی هذه النسبه لسلمان و یردون من یقول سلمان الفارسی بقولهم: سلمان المحمدی ذات منا اهل البیت. سلمان یاکل من عمله: ان سلمان الذی تشبع بالروح الاسلامیه لم یکن لیاکل من عطائه الذی کان یخرج له بل کان یحب ان یاکل من عمل یدیه و لذا نراه یشتری خوصا بدرهم فیعمله و یبیعه بثلاثه دراهم فینفق درهما و یتصدق بدرهم و یشتری بدرهم خوصا. و نراه کذلک و هو امیر علی المدائن و بیده الاموال یعمل بهذا الخوص و یعیش من کده و سعیه و لم یکن عنده الا عبائه یفرش بعضها و یلتحف بالاخر و لم یکن له بیت و انما یستظل بالجدر و الشجر و ینقل ان سلمان کان امیرا علی المدائن فجاء رجل من اهل الشام من بنی تیم الله معه حمل تین و علی سلمان عبائه فقال لسلمان: تعال احمل و هو لا یعرف سلمان فحمل فراه الناس فعرفوه فقالوا:

هذا الامیر، قال: لم اعرفک فقال له سلمان: لا حتی ابلغ منزلک. و قد تولی سلمان اماره المدائن من قبل عمر بن الخطاب و عمر مع ما یعرف عنه من محاسبته لعماله و مقاسمتهم لاموالهم و ضربهم بالدره نجد الامر بالنسبه الی سلمان علی عکس ذلک بل عندما یتوجه سلمان الی المدینه یقول عمر لجلسائه: اخرجوا بنا نتلقی سلمان و کان سلمان اذا خرج عطاوه کما یحدث صاحب الاصابه حیث یقول: و کان سلمان اذا خرج عطاوه تصدق به ینسج الخوص و یاکل من کسب یده. و الله ما ابکی من الموت: مرض سلمان فدخل علیه سعد بن ابی و قاص فبکی سلمان فقال له: ما یبکیک یا ابا عبدالله توفی رسول الله و هو عنک راض و تلقی اصحابک و ترد علیه الحوض قال سلمان: و الله ما ابکی جزعا من الموت و لا حرصا علی الدنیا و لکن رسول الله عهد الینا فقال: لیکن بلغه احدکم من الدنیا مثل زاد الراکب و حولی هذه الاساود فعدد ما حوله فاذا هو جفنه و مطهره او اجانه. سلمان و الشیعه: ان الشیعه لم تکن طائفه دخیله علی الاسلام بل هی الاسلام الصحیح و ان باذر هذه البذره هو رسول الاسلام محمد بن عبدالله یقول السجستانی: ان اول اسم ظهر فی الاسلام علی عهد رسول الله- صلی الله علیه و آله- هو الشیعه و کان هذا لقب اربعه و هم: ابوذر و سلمان فارسی و المقداد بن الاسود و عمار بن یاسر. و ان عمار کان من اوائل المسلمین اذن فالشیعه کانت هی و الرساله یمشیان سویا و قد اعتمد هولاء الابطال علی النص الوارد من النبی فی حق علی فلذا کانوا یتولون علیا و یمشون علی سیرته. و قد قال صاحب تفسیر الدر المنثور فی تفسیر قوله سبحانه و تعالی: (ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات اولئک هم خیر البریه) قال: اخرج ابن عساکر عن جابر بن عبدالله قال: کنا عند النبی- صلی الله علیه و آله- فقال النبی لعلی (صلی الله علیه و آله): و الذی نفسی بیده ان هذا و شیعته لهم الفائزون یوم القیامه.

دامغانی

از نامه آن حضرت که آن را پیش از خلافت خود به سلمان فارسی نوشته است در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانّما مثل الدنیا مثل الحیه، لیّن مسّها قاتل سمها»، «اما بعد، جز این نیست که مثل دنیا مثل مار است، لمس کردن آن نرم و زهرش کشنده است.»، ابن ابی الحدید چنین آورده است:

سلمان فارسی و خبر اسلام آوردنش:

سلمان مردی از ایران زمین از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است، از دهکده ای به نام جیّ. سلمان در شمار بردگان آزاد کرده و وابسته به رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است. کنیه اش ابو عبد الله بوده است و هر گاه از او می پرسیدند: تو پسر کیستی می گفت: من سلمان پسر اسلام و از آدمی زادگانم. روایت شده است که سلمان از آغاز تا هنگامی که به حضور پیامبر رسیده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است، بیش از ده ارباب داشته و دست به دست گردیده است.

ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب روایت می کند که سلمان چیزی را به عنوان صدقه به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و گفت: این صدقه برای تو و یارانت است. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن را نپذیرفت و فرمود: صدقه بر ما حلال نیست. سلمان آن را برداشت و برد، فردای آن روز چیز دیگری نظیر آن آورد و گفت: این هدیه است. پیامبر به یاران خود فرمود: بخورید. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم سلمان را از ارباب او که یهودی بود در قبال پرداخت مقداری پول و اینکه سلمان برای آنان مقداری خرما بن بکارد و چندان کار کند که به میوه برسد خرید. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تمام آن خرمابنها را به دست خویش کاشت جز یک خرما بن که آن را عمر بن خطاب نشاند. همه نهالها به سرعت به میوه رسید جز همان نهال، پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسید این نهال را چه کسی نشانده است؟ گفته شد عمر بن خطاب. پیامبر آن را بیرون کشید و دوباره به دست خویش آن را کاشت و آن هم به میوه رسید.

ابن عبد البر می گوید: سلمان هنگامی که حاکم مدائن بود از برگ خرما حصیر و سبد می بافت و می فروخت و از در آمد آن می خورد و می گفت: خوش نمی دارم جز از کارکرد دست خویش نان بخورم. او حصیر بافی را در مدینه آموخته بود. نخستین جنگی که در آن شرکت کرد، جنگ خندق بود و همو بود که به کندن خندق اشاره کرد، و چون ابو سفیان و یارانش آن را دیدند گفتند این چاره اندیشی یی است که عرب تا کنون آن را به کار نبرده است.

ابن عبد البر می گوید: گاهی روایاتی دیده می شود که سلمان در حالی که هنوز برده بود در جنگهای بدر و احد هم شرکت کرده است ولی عقیده بیشتر مردم بر این است که نخستین شرکت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هیچ جنگ دیگری غایب نبوده است.

ابن عبد البر می گوید: سلمان مردی بزرگوار و نیکوکار و دانشمندی گرانقدر و زاهدی سخت پارسا بوده است. گوید: هشام بن حسان، از قول حسن بصری روایت می کند که می گفته است: مقرری سلمان پنج هزار درهم بود که چون به دستش می رسید همه اش را صدقه می داد و از دسترنج خویش هزینه می کرد. او را عبایی بود که نیمش زیر انداز و نیم دیگرش رو اندازش بود.

گوید: ابن وهب و ابن نافع گفته اند که سلمان خانه نداشت، زیر سایه دیوار و درخت زندگی می کرد. مردی گفت: آیا برایت خانه ای بسازم که در آن مسکن گزینی گفت: نه، مرا نیازی به آن نیست، و آن مرد همچنان اصرار می کرد و می گفت: خانه ای که موافق میل تو باشد می سازم. سلمان فرمود: آن را برای من توصیف کن. گفت: برای تو خانه ای می سازم که اگر در آن برپا بایستی سرت به سقف آن بخورد و اگر پایت را دراز کنی به دیوار مقابل خواهد خورد. گفت: آری، این چنین خوب است و برای او چنان خانه ای ساخت.

ابن عبد البر می گوید: از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از چند طریق روایت شده که فرموده است «اگر دین بر تارک پروین باشد، سلمان بر آن دست می یابد.» و در روایتی دیگر آمده است که «مردی از ایران بر آن دست می یابد.» و می گوید: برای ما از عایشه روایت شده که می گفته است، سلمان شبها جلسه خصوصی با پیامبر داشت و نزدیک بود بر سهم ما از رسول خدا پیروز آید.

گوید: ابن بریده، از پدرش روایت می کند که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «پروردگارم مرا به دوست داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است که خود ایشان را دوست می دارد ایشان علی و ابوذر و مقداد و سلمان اند.» گوید: قتاده از ابو هریره نقل می کند که می گفته است «سلمان دانای به دو کتاب است» یعنی انجیل و قرآن.

اعمش، از عمرو بن مره، از ابو البختری، از علی علیه السّلام نقل می کند که چون از او در باره سلمان پرسیدند، فرمود: دانش اول و آخر را می داند. دریای بیکران و در زمره ما

اهل بیت است. زاذان، از علی علیه السّلام روایت می کند که سلمان فارسی همچون لقمان حکیم است. کعب الاحبار در باره سلمان گفته است آکنده از دانش و حکمت بود.

گوید: در حدیثی روایت شده است که ابو سفیان بر سلمان و صهیب و بلال و تنی چند از دیگر مسلمانان عبور کرد، آن سه تن گفتند: شمشیرها نتوانست داد خود را از گردن این دشمن خدا بگیرد. ابو سفیان هم این سخن را شنید، ابو بکر به ایشان گفت: آیا نسبت به پیرمرد و سرور قریش چنین می گویید. ابو بکر پیش پیامبر آمد و این خبر را به اطلاع رساند، پیامبر فرمود: نکند که آن سه تن را خشمگین ساخته باشی که اگر چنان کرده باشی خدا را خشمگین کرده ای. ابو بکر پیش آنان برگشت و گفت: ای برادران آیا من شما را خشمگین ساختم گفتند: نه و خدایت بیامرزد.

گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آن گاه که میان مسلمانان عقد برادری می بست، میان سلمان و ابو الدرداء عقد برادری بست. سلمان را فضایل بسیار و اخبار پسندیده است، او به سال سی و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سی و ششم و در حکومت عثمان در گذشته است. گروهی هم گفته اند به روزگار حکومت عمر در گذشته است، ولی بیشتر همان سخن نخست را گفته اند.

اما حدیث چگونگی مسلمان شدن سلمان را گروهی بسیار از محدثان از قول خودش چنین آورده اند که می گفته است من پسر دهقان -سالار- دهکده جیّ اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود که مرا همچون دوشیزه ای در خانه باز می داشت. من در فرا گرفتن و انجام دادن آداب مجوسی چندان کوشش کردم که خدمتگار آتشکده -موبد- شدم. پدرم روزی مرا به یکی از املاک خود فرستاد، ضمن راه از کنار کلیسای مسیحیان گذشتم وارد کلیسا شدم از نیایش و نماز ایشان خوشم آمد و گفتم: آیین ایشان بهتر از آیین من است، پرسیدم محل اصلی این آیین کجاست؟ گفتند: شام است. من از پیش پدر خویش گریختم و به شام آمدم و پیش اسقف رفتم و به خدمتکاری برای او و آموزش از او پرداختم و چون مرگ او فرا رسید، گفتم: در مورد چه کسی به من سفارش می کنی گفت: بیشتر مردم آیین خود را ترک کرده و نابود

شده اند جز مردی در موصل، خود را به او برسان. چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم، چیزی نگذشت که مرگ او هم فرا رسید، پرسیدم در مورد چه کسی به من سفارش می کنی؟ گفت: کسی را که بر راه راست باقی مانده باشد جز مردی در نصیبین نمی شناسم. گویند آن صومعه که سلمان پیش از اسلام در آن عبادت می کرد تا امروز -لابد یعنی قرن دوم- باقی است. سلمان می گفته است و چون مرگ آن روحانی نصیبین فرا رسید، مرا پیش مردی از عمّوریه که از سرزمین روم است گسیل داشت. من پیش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم. چون مرگ او فرا رسید، گفتم: در مورد چه کسی به من سفارش می کنی گفت: مردم آیین خود را رها کرده اند و هیچ کس از ایشان بر حق باقی نمانده است، روزگار ظهور پیامبری که به آیین ابراهیم در سرزمین عرب بر انگیخته خواهد شد نزدیک شده است، او به سرزمینی مهاجرت می کند که میان دو ناحیه سنگلاخ قرار دارد و دارای نخلستان است. پرسیدم نشانه آن پیامبر چیست گفت: خوراک هدیه را می خورد و خوراک صدقه را نمی خورد و میان شانه هایش مهر نبوت وجود دارد.

سلمان می گفته است کاروانی از قبیله کلب رسید و من با آنان بیرون رفتم و چون همراه ایشان به وادی القری رسیدم به من ستم کردند و به عنوان برده مرا به مردی یهودی فروختند که در مزرعه و نخلستان او کارگری می کردم. در همان حال که پیش او بودم یکی از پسر عموهایش آمد و مرا از او خرید و با خود به مدینه آورد و به خدا سوگند همین که به مدینه رسیدم آن شهر را شناختم، و در آن هنگام خداوند محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را در مکه مبعوث فرموده بود و من هیچ آگاهی نداشتم. همچنان که روزی بالای درخت خرمایی بودم یکی از پسر عموهای ارباب من پیش او آمد و گفت: خداوند بنی قیله را بکشد که در منطقه قباء بر مردی که از مکه پیش ایشان آمده است جمع شده اند و می پندارند که پیامبر است. سلمان می گوید: چنان به هیجان آمدم که لرزه ام گرفت، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسیدن کردم، ارباب من هیچ سخنی نگفت و می گفت: بر سر کارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نیست رها کن. چون شامگاه فرا رسید، اندکی خرما که داشتم برداشتم و به حضور پیامبر آوردم و گفتم به من خبر رسیده است که تو مردی نیکوکاری و یارانی نیازمند و غریب داری، این خرمای صدقه است که پیش من است و شما را از دیگران بر آن سزاوارتر دیدم. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به یاران خود فرمود: بخورید، ولی خود دست نگه داشت و چیزی نخورد.

با خود گفتم: این یک نشانه و برگشتم فردای آن روز بقیه خرمایی را که پیشم بود، برداشتم و به حضور پیامبر آمدم و گفتم: چنان دیدم که تو چیزی از صدقه نمی خوری، این هدیه است. به یارانش فرمود: بخورید، و خودش هم همراهشان خورد. گفتم: بی شک خود اوست، خویش را گریان بر دست و پایش افکندم و شروع به بوسیدن کردم. فرمود: تو را چه می شود. داستان خود را برایش گفتم که او را خوش آمد و فرمود: ای سلمان با صاحب خود پیمان آزادی بنویس، من با او پیمان نامه نوشتم که سیصد نهال خرما برای او بنشانم و چهل وقیه هم بپردازم. پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به انصار فرمود: این برادرتان را یاری دهید و آنان مرا یاری دادند و سیصد نهال گرد آوردم که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست خویش بر زمین نشاند و همگی به بار آمد. از یکی از جنگها هم مالی برای پیامبر رسید که بخشی از آن را به من عطا کرد و فرمود: تعهد خود را بپرداز، پرداختم و آزاد شدم.

سلمان از شیعیان و ویژگان علی علیه السّلام است، امامیه می پندارند او یکی از چهار تنی است که سرهای خود را تراشیدند و شمشیر بر دوش به حضور علی آمدند، که خبری مفصل است و این جا محل آوردن آن نیست، یاران معتزلی ما هم در اینکه سلمان از شیعیان علی علیه السّلام است با امامیه اختلافی ندارند، بلکه در چیزهایی که افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند. آنچه را هم که محدثان از قول او به روز سقیفه نقل می کنند که به فارسی گفت «کردید و نکردید» یاران معتزلی ما این چنین معنی می کنند که مقصودش آن بوده است که این کار که خلیفه ای برگزیدید چه نیکوکاری بود جز آنکه از اهل بیت عدول کردید و حال آنکه اگر خلیفه از ایشان می بود شایسته و سزاوارتر بود. امامیه می گویند: معنای سخن او این است که «اسلام آوردید و تسلیم فرمان نشدید.» و حال آنکه این کلمه فارسی این معنی را نمی رساند بلکه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چیزی دیگر. و دلیل درستی سخن یاران ما این است که سلمان حکومت مداین را در عهد عمر پذیرفته است و اگر آنچه که امامیه می گویند حق می بود، او هرگز برای عمر کار نمی کرد.

ابن ابی الحدید ضمن شرح بقیه الفاظ این نامه اقوالی از حکیمان و زاهدان نقل کرده و چنین گفته است: زاهدی بر در خانه ای گذشت که اهل آن خانه بر کسی از ایشان که مرده بود می گریستند، گفت: وای و شگفتا از مسافرانی که بر مسافر دیگری می گریند

که به سر منزل خود رسیده است. عالمی، راهبی را دید، پرسید: ای راهب دنیا را چگونه می بینی گفت: بدنها را فرسوده و آرزوها را تجدید و رسیدن به آن را دور و مرگ را نزدیک می سازد. گفت: حال مردم این جهان چون است گفت: هر کس بر آن دست می یابد به رنج می افتد و هر کس آن را از دست می دهد، اندوهگین می شود. پرسید: بی نیازی از آن چگونه است گفت: با بریدن امید از آن. گفت: در این میان کدام همنشین نکوتر و وفادارتر است گفت: کار شایسته. پرسید: کدام زیان بخش تر است و درمانده تر گفت: نفس و هوس. پرسید: راه بیرون شدن از این گرفتاری چیست گفت: پیمودن راه حق و درست. پرسید: آن راه را چگونه بپیمایم گفت: باید جامه شهوتهای ناپایدار را از تن برون آری و برای سرای جاودانه کار کنی.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی سَلْمانِ الْفارسِی قَبْلَ أیّامِ خِلافَتِهِ

از نامه های امام علیه السلام

به سلمان فارسی پیش از ایام خلافتش. {1) .سند نامه: بخش اوّل این نامه را مرحوم کلینی پیش از شریف رضی در جلد دوم اصول کافی آورده است ولی اشاره ای به اینکه نامه ای بوده که به«سلمان فارسی»نگاشته شده نکرده است و همچنین شیخ مفید آن را در ارشاد و قاضی قضایی در دستور معالم الحکم و مرحوم شیخ ورام در تنبیه الخواطر آورده اند با تفاوت هایی که نشان می دهد از مصدری غیر از نهج البلاغه گرفته اند.در ضمن مرحوم سید رضی قسمت اوّل این نامه را در کلمات قصار شماره 119 ذکر کرده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 452) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در بالا آمد این نامه را امام علیه السلام پیش از دوران خلاف برای سلمان فارسی نگاشته است و طی آن به ناپایداری دنیا و ترک اعتماد بر آن تأکید فرموده؛ دنیا را به مار خوش خط و خالی تشبیه فرموده که ظاهری فریبنده و باطنی کشنده دارد و مخصوصاً روی ناپایداری نعمت ها و لذات دنیا تأکید فرموده است.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْیَا مَثَلُ الْحَیَّهِ:لَیِّنٌ مَسُّهَا،قَاتِلٌ سَمُّهَا؛فَأَعْرِضْ عَمَّا یُعْجِبُکَ فِیهَا،لِقِلَّهِ مَا یَصْحَبُکَ مِنْهَا؛وَضَعْ عَنْکَ هُمُومَهَا،لِمَا أَیْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا،وَتَصَرُّفِ حَالَاتِهَا؛وَکُنْ آنَسَ مَا تَکُونُ بِهَا،أَحْذَرَ مَا تَکُونُ مِنْهَا؛فَإِنَّ صَاحِبَهَا کُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِیهَا إِلَی سُرُورٍ أَشْخَصَتْهُ عَنْهُ إِلَی مَحْذُورٍ،أَوْ إِلَی إِینَاسٍ أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَی إِیحَاشٍ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان ای سلمان) دنیا فقط به«مار»شبیه است که به هنگام لمس کردن،نرم به نظر می رسد؛ولی در باطنش سمی کشنده است، بنابراین از هر چیزِ دنیا که توجّه تو را به خود جلب کند صرف نظر کن (خواه مال باشد یا مقام و یا لذات هوس آلود) زیرا جز مدت کمی در کنار تو نخواهد بود، غم و غصه دنیا را از خود کنار بده،زیرا که به فراق و جدایی و دگرگونی حالات آن یقین داری و در آن زمان که به آن بیش از هر وقت دل بسته ای و انس گرفته ای،بیشتر از آن بر حذر باش،زیرا دوست دنیا هر زمان به امری شادی آفرین دل بستگی پیدا کند او را به طرف مشکل و ناراحتی می راند و هر زمان به آن انس می گیرد او را از آن حالت جدا ساخته در وحشت فرو می برد.و السلام.

شرح و تفسیر: دنیا چون مار خوش خط و خال است

گر چه بسیاری از مفسّران محتوای این نامه را روشن دانسته و از شرح و بسط آن صرف نظر کرده اند ولی نکاتی دارد که لازم است به آن توجّه شود.

امام علیه السلام نخست در آغاز این نامه تشبیه گویایی برای دنیا ذکر کرده و می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان ای سلمان) دنیا فقط به«مار»شبیه است که به هنگام لمس کردن،نرم به نظر می رسد؛ولی در باطنش سمی کشنده است»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْیَا مَثَلُ الْحَیَّهِ:لَیِّنٌ مَسُّهَا،قَاتِلٌ سَمُّهَا {1) .«سُمّ»به هر ماده کشنده می گویند (این واژه با ضم،فتح و کسر سین خوانده می شود و جمع آن«سموم»است) }) .

این دوگانگی ظاهر و باطن به صورت های مختلفی در کلمات امام آمده است در اینجا نرم بودن ظاهر و قاتل بودن سم درونی ذکر شده و در جایی دیگر تشبیه به زن زیبایی شده که شوهرانش را یکی بعد از دیگری به قتل می رساند {2) .(ألا وَإنّ الدُّنْیا دارُ غَرّارَهٍ خَدّاعَهٍ تَنْکِحُ فی کُلِّ یَوْمٍ بَعْلاً وَتَقْتُلُ فی کُلِّ لَیْلَهٍ أهْلاً)،(نهج السعاده،ج 3،ص 174) }و گاه تشبیه به آبگاهی شده که آبش گوارا؛ولی مسیر ورود در کنار آب خطرناک و هلاکت بار است. {3) .(فَإِنَّ الدُّنْیَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا رَدِغٌ مَشْرَعُهَا)،(نهج البلاغه،خطبه 83)}تمام این تشبیهات اشاره به یک مطلب است و آن اینکه دنیا ظاهری جالب و دلپذیر؛اما باطنی آلوده و خطرناک دارد.

سپس امام علیه السلام به دنبال این تشبیه گویا و بیدار کننده چند دستور به سلمان فارسی رحمه الله می دهد:

نخست می فرماید:«بنابراین از هر چیزِ دنیا که توجّه تو را به خود جلب کند صرف نظر کن (خواه مال باشد یا مقام و یا لذات هوس آلود)»؛ (فَأَعْرِضْ عَمَّا یُعْجِبُکَ فِیهَا) .

آن گاه دلیلی برای آن ذکر می کند و می فرماید:«زیرا جز مدت کمی در کنار تو نخواهد بود»؛ (لِقِلَّهِ مَا یَصْحَبُکَ مِنْهَا) .

اشاره به اینکه عمر دنیا کوتاه است و انسان عاقل به آن دل نمی بندد.

بعضی از شارحان،تفسیر دیگری برای این جمله کرده و گفته اند:منظور این است چیزی که از متاع دنیا با خود می بری بسیار کم است (و فراتر از کفن نیست) {1) .بنابراین تفسیر«ما»موصوله و بنابر تفسیر اوّل«ما»اشاره به زمان است }ولی جمله بعد نشان می دهد که تفسیر اوّل مناسب تر است.

در دستور دوم می افزاید:«غم و غصه دنیا را از خود کنار بده،زیرا که به فراق و جدایی و دگرگونی حالات آن یقین داری»؛ (وَ ضَعْ عَنْکَ هُمُومَهَا،لِمَا أَیْقَنْتَ بِهِ مِنْ فِرَاقِهَا،وَ تَصَرُّفِ حَالَاتِهَا) .

بدیهی است انسان به چیزی دل می بندد که مدتی طولانی با او باشد و دگرگون نشود مثلاً خانه ای که امروز در اختیار من است و فردا در اختیار دیگری و هر روز ساکنی دارد چیزی نیست که انسان به آن دلبستگی پیدا کند.

جمله «تَصَرُّفِ حَالَاتِهَا» اشاره به این است که دنیا افزون بر اینکه عمرش کوتاه است در همان مدتی که با ماست یکنواخت نیست و پیوسته در حال دگرگونی است.فی المثل هرکسی چند روزه ممکن است زمامدار شود ولی در همان چند روز نیز آرامشی در آن نیست و هر روز حادثه ای و مشکلی دارد.

در دستور سوم می فرماید:«در آن زمان که به آن بیش از هر وقت دل بسته ای و انس گرفته ای،بیشتر از آن بر حذر باش،زیرا دوست دنیا هر زمان به امری شادی آفرین دل بستگی پیدا کند او را به طرف مشکل و ناراحتی می راند و هر زمان به آن انس می گیرد او را از آن حالت جدا ساخته در وحشت فرو می برد.

و السلام»؛ (وَ کُنْ آنَسَ مَا تَکُونُ بِهَا،أَحْذَرَ مَا تَکُونُ مِنْهَا؛فَإِنَّ صَاحِبَهَا کُلَّمَا اطْمَأَنَّ فِیهَا إِلَی سُرُورٍ أَشْخَصَتْهُ {2) .«أشْخَصَتْهُ»از ریشه«اشخاص»به معنای بیرون راندن و خارج ساختن و ریشه آن«شُخوص»به معنای بلند شدن است }عَنْهُ إِلَی مَحْذُورٍ،أَوْ إِلَی إِینَاسٍ {3) .«ایناس»از ریشه«انس»به معنای انس گرفتن است }أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَی إِیحَاشٍ {4) .«ایحاش»از ریشه«وحشت»به معنای به وحشت افکندن است }! وَ السَّلَامُ) .

اشاره به یکی از شگفتی های دنیا که بسیاری از اموری که بیشتر برای انسان اطمینان آفرین است متزلزل تر است و یا بسیاری از کسانی که به آنها بیشتر اعتماد می کند از آنها ضربه سنگین تری می خورد و اینها نشان می دهد که هیچ چیز دنیا قابل اعتماد نیست و عاقل نباید به آن دل خوش کند.تاریخ دنیا نیز گواه صدقی بر این حقیقت است؛بسیار اتفاق افتاده که محکم ترین حکومت ها یک شبه دگرگون شده و قوی ترین زمامداران یکروزه جای خود را به دیگری داده اند.

شاعر شیرین زبان معاصر در این باره زیبا سروده است:

ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را!

بشکاف خاک را و ببین آنگه بی مهری زمانه رسوا را

این دشت خوابگاه شهیدان است فرصت شمار وقت تماشا را

از عمرِ رفته نیز شماری کن مشمار جَدْی و عقرب و جوزا را

این جویبار خرد که می بینی از جای کنده صخره صمّا را

آموزگار خلق شدیم امّا نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم بر کیش بد برهمن و بودا را

در دام روزگار ز یکدیگر نتوان شناخت پشّه و عنقا را

ای باغبان سپاه خزان آمد بس دیر کِشتیم این گُل رعنا را {1) .دیوان پروین اعتصامی }

نکته ها

1-سلمان فارسی کیست؟

سلمان فارسی به یقین یکی از بزرگان صحابه پیغمبر بود و در روایتی از آن حضرت می خوانیم که فرمود: «أَمَرَنِی رَبِّی بِحُبِّ أَرْبَعَهٍ وَأَخْبَرَنِی أَنَّهُ یُحِبُّهُمْ عَلِیٌّ وَأَبُوذَرٍّ وَالْمِقْدَادُ وَسَلْمَانُ؛ خداوند مرا به محبّت چهار نفر دستور داده است و به

من خبر داده که او آنها را دوست دارد و آنها علی و سلمان و ابوذر و مقداد هستند». {1) .بحارالانوار،ج 22،ص 391}

درباره عظمت مقام سلمان و شرح حال او کتاب ها و مقالات متعددی نوشته شده است و مورخان قدیم و جدید او را به عظمت ستوده اند؛از جمله صاحب کتاب استیعاب از عایشه نقل می کند که پیغمبر اکرم شب هنگام با سلمان مجلسی داشت و گاه به قدری طولانی می شد که خواب بر ما چیره می شد.در این مجلس چه مسائلی میان رسول خدا و سلمان رد و بدل می شد تنها خدا و رسولش می دانند.

در حالات او نوشته اند که هر چند در اصل از نسل شاهان قدیم ایران بود؛ولی تنها خود را به اسلام و به رسول خدا منتسب می دانست و می گفت:خداوند به وسیله محمد مرا آزاد کرد و به وسیله او مقامم را بالا برد و بوسیله او بی نیازم ساخت.درود بر محمد و آل محمد؛حسب و نسب من همین است و بس.پیامبر هم با جمله «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ» این سخن او را تأیید فرمود و لذا به او سلمان محمدی گفتند.

نیز در حالات او آمده که هر سال سهم او از بیت المال پنج هزار درهم بود؛ ولی همه آن را در راه خدا انفاق می کرد و از دست رنج خود زندگی بسیار ساده ای را که داشت اداره می نمود و می گفت:من دوست ندارم که از غیر دست رنج خود استفاده کنم،چرا که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمود: «ما أکَلَ أحَدُکُمْ طَعاماً قَطُّ خَیْراً مِنْ عَمَلِ یَدِهِ؛ هیچ کس از شما طعامی را بهتر از آنچه از دست رنجش به دست آمده هرگز نخورده است». {2) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 177}

البته در روایتی در کافی آمده است که او به اندازه نیاز سال خود از آن بر

می داشت (و بقیه را انفاق می کرد) این دو حدیث با هم منافاتی ندارد ممکن است حدیث اوّل مربوط به زمانی باشد که سلمان تاب و توان کار کردن را داشته و حدیث دوم مربوط به هنگامی که بر اثر کهولت توانایی خود را از دست داده بود.

مرحوم علّامه مجلسی در شأن ورود حدیث «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ» مطلبی نقل می کند که روزی سلمان فارسی وارد مجلس رسول خدا شد.حاضران او را گرامی داشتند و به احترام سن و سال و ارتباط زیاد وی با پیغمبر اکرم او را احترام کردند و به صدر مجلس هدایت نمودند.ناگهان«عمر»وارد شد نگاهی به او کرد و گفت:این مرد عجمی که در میان عرب ها در بالا نشسته است کیست؟ پیغمبر اکرم (ناراحت شد و) به منبر رفت و خطبه ای خواند و فرمود:همه انسان ها از زمان خلقت آدم تا امروز؛مانند دندانه های شانه برابرند «لا فَضْلَ لِلْعَربیِّ عَلَی الْعَجَمی وَلا لِلْأحْمَرِ عَلَی الْأسْوَدِ إلّابِالتَّقْوی؛ عرب بر عجم و سفید پوست بر سیاه پوست برتری ندارد جز با تقوا»سپس افزود: «سَلْمَانُ بَحْرٌ لَایُنْزَفُ وَکَنْزٌ لَا یَنْفَدُ سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْتِ سَلْسَلٌ یَمْنَحُ الْحِکْمَهَ وَیُؤْتِی الْبُرْهَانَ؛ سلمان دریای عمیقی است که آبش تمام نمی شود و گنجی است که پایان نمی گیرد سلمان از ما اهل بیت است سلمان آبشاری است که پیوسته علم و دانش و برهان از او فرو می ریزد». {1) .بحارالانوار،ج 22،ص 348،ح 64}

از بعضی روایات نیز استفاده می شود سلمان از کسانی بود که بعد از رحلت پیغمبر اکرم آماده برای حمایت از خلافت علی علیه السلام شد؛ولی چون او و یارانش در اقلیت واقع شدند سکوت اختیار کردند. {2) .همان مدرک،ص 328،ح 36 و 37 }

روایات فراوان دیگری در فضیلت سلمان نقل شده که از نهایت عظمت مقام

او پرده بر می دارد از جمله در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده است که فرمود: «لَوْ کانَ الدِّینُ فی الثُّریّا لَنا لَهُ سَلْمانُ؛ اگر دین در اوج آسمان باشد سلمان به او می رسد». {1) .بحارالانوار،ج 16،ص 310}

در حدیثی از امیرمؤمنان نقل شده است که فرمود: «سَلْمانُ الْفارْسی کَلُقْمانِ الْحَکیمِ؛ سلمان فارسی همچون لقمان حکیم است». {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 36}

او در عصر خلیفه دوم پیشنهاد حکومت مدائن را که در واقع اشراف بر تمام ایران داشت به ملاحظاتی که روشن است پذیرفت و در سال 35 یا 36 هجری اواخر خلافت عثمان (و طبق روایتی در اواخر خلافت عمر) دیده از جهان فرو بست و در همان جا به خاک سپرده شد و قبر او هم اکنون زیارتگاهی در نزدیکی مدائن است.

از بعضی روایات نیز استفاده می شود که امیرمؤمنان علی علیه السلام با طی الارض از مدینه به مدائن آمد و سلمان فارسی را غسل داد و کفن کرد و نماز بر او خواند و به خاک سپرد. {3) .بحارالانوار،ج 22،ص 368،ح 7 }

2-مثل های دنیا در قرآن و روایات اسلامی

از آنجا که سرگرمی های دنیا و لذائذ مادی و مظاهر فریبنده آن غالباً انسان ها را از درک باطن آن-با اینکه چندان پوشیده نیست-غافل می سازد برای هشدار به افراد غافل و بی خبر و حتی به مؤمنان آگاه مثل های مختلفی در قرآن مجید و روایات اسلامی بیان شده که هر یک از دیگری گویاتر و بیدار کننده تر است از جمله:

1.دنیا به آب بارانی تشبیه شده است که از آسمان نازل می شود،انبوه گیاهان را پرورش می دهد و آثار حیات در همه چیز ظاهر می شود؛اما بعد از چند ماه فصل خزان فرا می رسد؛گیاهان زرد و خشکیده،برگ های درختان پژمرده و همراه تندباد به هر سو پراکنده می شوند و آثار حیات برچیده می شود. «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَیاهِ الدُّنْیا کَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ الرِّیاحُ وَ کانَ اللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ مُقْتَدِراً». 1

2.دنیا همچون آبگاهی تیره و کدر است و یا همچون چشمه ای گل آلود، آزمایشگاهی است هلاک کننده و نوری است که به زودی غروب می کند و سایه ای که از بین می رود و تکیه گاهی که رو به خرابی است: (فَإِنَّ الدُّنْیَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا رَدِغٌ مَشْرَعُهَا یُونِقُ مَنْظَرُهَا وَیُوبِقُ مَخْبَرُهَا غُرُورٌ حَائِلٌ وَضَوْءٌ آفِلٌ وَظِلٌّ زَائِلٌ وَسِنَادٌ مَائِل) . {2) .نهج البلاغه،خطبه 83}

3.دنیا همچون سایه ابرهاست که هرگز پایدار نیست و همچون صحنه های دل انگیز خواب هاست...و مانند عسلی است که مشوب به سم کشنده است: «إنَّ الدُّنْیا ظِلُّ الْغَمامِ وَحُلُمُ الْمَنامِ...وَالْعَسَلُ الْمَشُوبُ بِالسَّمِّ سَلّابَهُ النِّعَمِ أکّالَهُ الأُمَمِ جَلاّبَهُ النِّقَمِ» . {3) .غررالحکم،2166}

4.دنیا همانند کمانی است که تیر در چله آن گذارده شده و اهل خود را نشانه گیری کرده؛کمانی که تیرش هرگز خطا نمی رود و زخم و جراحتش مداوا نمی شود: «أَنَّ الدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ لَاتُخْطِئُ سِهَامُهُ وَلَا تُؤْسَی جِرَاحُهُ» . {4) .نهج البلاغه،خطبه 114}

5.دنیا همچون سایه انسان است (که در مقابل او بر زمین گسترده است) هرچه به دنبالش بدود دور می شود و اگر بایستد می ایستد و پایدار می گردد: «مَثَلُ

الدُّنْیا کَظِلِّکَ إنْ وَقَفْتَ وَقَفَ وَإنْ طَلَبْتَهُ بَعُدَ» . {1) .غررالحکم،ص 130،شماره 2214}

6.دنیای فریبنده فریبکار همچون زن زیبایی است که هر روز شوهری برمی گزیند و هر شب او را به قتل می رساند: «الا وَإنَّ الدُّنْیا دارُ غَرَّارَهٍ خَدّاعَهٍ تَقْتُلُ فی کُلِّ یَومٍ بَعْلاً وَتَقْتُلُ فی کُلِّ لَیْلَهٍ أهْلاً» . {2) .نهج السعاده،ج 3،ص 174}

7.دنیا همچون مرکب سریع السیری است که اهلش بر آن سوار شده آنها را با خود می برد در حالی که در خوابند: (أَهْلُ الدُّنْیَا کَرَکْبٍ یُسَارُ بِهِمْ وَهُمْ نِیَامٌ) . {3) .نهج البلاغه،کلمات قصار،64}

8.دنیا همچون لباسی است که از اوّل تا به آخر آن شکافته شده فقط نخی از آن باقی مانده که هر زمان احتمال دارد آن نخ پاره شود و لباس فرو افتد: «هذِهِ الدُّنْیا مِثْلُ ثَوْبٍ شُقَّ مِنْ أَوَّلِهِ إلی آخِرِهِ فَیَبْقی مُتَعَلِّقاً بِخَیْطٍ فی آخِرِهِ یُوشَکُ ذلِکَ الْخَیْطُ أنْ یَنْقَطِعَ» . {4) .مجموعه ورام،ج 1 ص 148}

9.دنیا همچون آب شور دریا است که هر قدر انسان از آن بیشتر بنوشد عطشش فزون تر می شود و سرانجام او را خواهد کشت: «مَثَلُ الدُّنْیَا مَثَلُ مَاءِ الْبَحْرِ کُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّی یَقْتُلَهُ» . {5) .بحارالانوار،ج 1،ص 152}

10.دنیا همچون پل و گذرگاهی است که باید از آن عبور کرد نه اینکه ایستاد و به تعمیر آن پرداخت: «قَالَ الْمَسِیحُ لِلْحَوَارِیِّینَ إِنَّمَا الدُّنْیَا قَنْطَرَهٌ فَاعْبُرُوهَا وَلَا تَعْمُرُوهَا» . {6) .همان مدرک،ج 14،ص 319،ح 20}

11.عمر دنیا در برابر آخرت به قدری کوتاه است که همانند این است که انگشت در دریایی فرو کنی و بعد بیرون آوری آنچه بر انگشت می ماند در برابر آن دریا چقدر است؟! «قال رسول اللّه:مَا الدُّنْیَا فِی الآْخِرَهِ إِلَّا مِثْلُ مَا یَجْعَلُ أَحَدُکُمْ

إِصْبَعَهُ فِی الْیَمِّ فَلْیَنْظُرْ بِمَ یَرْجِعُ» . {1) .بحارالانوار،ج 70،ص 119}

12.دنیا همچون سم کشنده است و افرادی که آن را نمی شناسند می خورند و هلاک می شوند: «إِنَّمَا الدُّنْیَا کَالسَّمِّ یَأْکُلُهُ مَنْ لَا یَعْرِفُهُ» . {2) .همان مدرک،ص 88}

13.دنیا همانند دام است که افراد ناآگاه در آن می افتند و گرفتار می شوند: «إنَّما الدُّنْیا شَرَکٌ وَقَعَ فیهِ مَنْ لا یَعْرِفُهُ» . {3) .غررالحکم،2361}

14.دنیا همچون جیفه ای است که گروهی به آن روی آوردند و با خوردن آن رسوا گشته و در دوستی آن توافق کرده اند: «أَقْبَلُوا عَلَی جِیفَهٍ قَدِ افْتَضَحُوا بِأَکْلِهَا وَ اصْطَلَحُوا عَلَی حُبِّهَا» . {4) .نهج البلاغه،خطبه 109}

15.مثل دنیا مثل سواری است که برای استراحت و خواب قیلوله در سایه درختی در تابستانی داغ پیاده می شود و بعد از ساعتی استراحت آن را ترک می گوید و می رود: «إِنَّمَا مَثَلِی وَمَثَلُ الدُّنْیَا کَمَثَلِ رَاکِبٍ مَرَّ لِلْقَیْلُولَهِ فِی ظِلِّ شَجَرَهٍ فِی یَوْمِ صَیْفٍ ثُمَّ رَاحَ وَتَرَکَهَا» . {5) .بحارالانوار،ج 70،ص 119،ح 111}

16.دنیا سرای عبور است نه دار اقامت: «الدُّنْیَا دَارُ مَمَرٍّ لَادَارُ مَقَر» . {6) .نهج البلاغه،کلمات قصار،133}

17.دنیا دریای عمیقی است که گروه زیادی در آن غرق و هلاک می شوند: «إِنَّ الدُّنْیَا بَحْرٌ عَمِیقٌ قَدْ غَرِقَ فِیهَا عَالَمٌ کَثِیرٌ» . {7) .کافی،ج 1،ص 15،ح 12 }

18.دنیا همانند مار خوش خط و خالی است که ظاهرش نرم است و در باطنش سم کشنده است که در آغاز نامه مورد بحث آمده بود.

ص: 458

نامه69:اخلاق کارگزاران حکومتی

موضوع

و من کتاب له ع إلی الحارث الهمذانی

(نامه به حارث همدانی) {حارث همدانی از یاران مخلص امام علی علیه السّلام و از فقهای بزرگ بود و شعر معروف:

یا حارث همدان من یمت یرنی من مؤمن او منافق قبلا خطاب به او سروده شد و به او بشارت داد که پیروان و علاقمندان پس از مرگ مرا مشاهده خواهند کرد.}

متن نامه

وَ تَمَسّک بِحَبلِ القُرآنِ وَ استَنصِحهُ وَ أَحِلّ حَلَالَهُ وَ حَرّم حَرَامَهُ وَ صَدّق بِمَا سَلَفَ مِنَ الحَقّ وَ اعتَبِر بِمَا مَضَی مِنَ الدّنیَا لِمَا بقَیِ َ مِنهَا فَإِنّ بَعضَهَا یُشبِهُ بَعضاً وَ آخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوّلِهَا وَ کُلّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ وَ عَظّمِ اسمَ اللّهِ أَن تَذکُرَهُ إِلّا عَلَی حَقّ وَ أَکثِر ذِکرَ المَوتِ وَ مَا بَعدَ المَوتِ وَ لَا تَتَمَنّ المَوتَ إِلّا بِشَرطٍ وَثِیقٍ وَ احذَر کُلّ عَمَلٍ یَرضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفسِهِ وَ یُکرَهُ لِعَامّهِ المُسلِمِینَ وَ احذَر کُلّ عَمَلٍ یُعمَلُ بِهِ فِی السّرّ وَ یُستَحَی مِنهُ فِی العَلَانِیَهِ وَ احذَر کُلّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنهُ صَاحِبُهُ أَنکَرَهُ أَو اعتَذَرَ مِنهُ وَ لَا تَجعَل عِرضَکَ غَرَضاً لِنِبَالِ القَولِ وَ لَا تُحَدّثِ النّاسَ بِکُلّ مَا سَمِعتَ بِهِ فَکَفَی بِذَلِکَ کَذِباً وَ لَا تَرُدّ عَلَی النّاسِ کُلّ مَا حَدّثُوکَ بِهِ فَکَفَی بِذَلِکَ جَهلًا وَ اکظِمِ الغَیظَ وَ تَجَاوَز عِندَ المَقدَرَهِ وَ احلُم عِندَ الغَضَبِ وَ اصفَح مَعَ الدّولَهِ تَکُن لَکَ العَاقِبَهُ وَ استَصلِح کُلّ نِعمَهٍ أَنعَمَهَا اللّهُ عَلَیکَ وَ لَا تُضَیّعَنّ نِعمَهً مِن نِعَمِ اللّهِ عِندَکَ وَ لیُرَ عَلَیکَ أَثَرُ مَا أَنعَمَ اللّهُ بِهِ عَلَیکَ وَ اعلَم أَنّ أَفضَلَ المُؤمِنِینَ أَفضَلُهُم تَقدِمَهً مِن نَفسِهِ وَ أَهلِهِ

ص: 459

وَ مَالِهِ فَإِنّکَ مَا تُقَدّم مِن خَیرٍ یَبقَ لَکَ ذُخرُهُ وَ مَا تُؤَخّرهُ یَکُن لِغَیرِکَ خَیرُهُ وَ احذَر صَحَابَهَ مَن یَفِیلُ رَأیُهُ وَ یُنکَرُ عَمَلُهُ فَإِنّ الصّاحِبَ مُعتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ وَ اسکُنِ الأَمصَارَ العِظَامَ فَإِنّهَا جِمَاعُ المُسلِمِینَ وَ احذَر مَنَازِلَ الغَفلَهِ وَ الجَفَاءِ وَ قِلّهَ الأَعوَانِ عَلَی طَاعَهِ اللّهِ وَ اقصُر رَأیَکَ عَلَی مَا یَعنِیکَ وَ إِیّاکَ وَ مَقَاعِدَ الأَسوَاقِ فَإِنّهَا مَحَاضِرُ الشّیطَانِ وَ مَعَارِیضُ الفِتَنِ وَ أَکثِر أَن تَنظُرَ إِلَی مَن فُضّلتَ عَلَیهِ فَإِنّ ذَلِکَ مِن أَبوَابِ الشّکرِ وَ لَا تُسَافِر فِی یَومِ جُمُعَهٍ حَتّی تَشهَدَ الصّلَاهَ إِلّا فَاصِلًا فِی سَبِیلِ اللّهِ أَو فِی أَمرٍ تُعذَرُ بِهِ وَ أَطِعِ اللّهَ فِی جَمِیعِ أُمُورِکَ فَإِنّ طَاعَهَ اللّهِ فَاضِلَهٌ عَلَی مَا سِوَاهَا وَ خَادِع نَفسَکَ فِی العِبَادَهِ وَ ارفُق بِهَا وَ لَا تَقهَرهَا وَ خُذ عَفوَهَا وَ نَشَاطَهَا إِلّا مَا کَانَ مَکتُوباً عَلَیکَ مِنَ الفَرِیضَهِ فَإِنّهُ لَا بُدّ مِن قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا

عِندَ مَحَلّهَا وَ إِیّاکَ أَن یَنزِلَ بِکَ المَوتُ وَ أَنتَ آبِقٌ مِن رَبّکَ فِی طَلَبِ الدّنیَا وَ إِیّاکَ وَ مُصَاحَبَهَ الفُسّاقِ فَإِنّ الشّرّ بِالشّرّ مُلحَقٌ وَ وَقّرِ اللّهَ وَ أَحبِب أَحِبّاءَهُ وَ احذَرِ الغَضَبَ فَإِنّهُ جُندٌ عَظِیمٌ مِن جُنُودِ إِبلِیسَ وَ السّلَامُ

ص: 460

ترجمه ها

دشتی

به ریسمان قرآن چنگ زن، و از آن نصیحت پذیر، حلالش را حلال، و حرامش را حرام بشمار {نقد تفکّر: اومانیسم HUMANISM )اصالت انسان) و اگزیستانسیالیسم EXISTENTIALISM )اصالت انتخاب، وجود گرایی).}، و حقّی را که در زندگی گذشتگان بود تصدیق کن، و از حوادث گذشته تاریخ، برای آینده عبرت گیر، که حوادث روزگار با یکدیگر همانند بوده، و پایان دنیا به آغازش می پیوندد، و همه آن رفتنی است .

نام خدا را بزرگ دار، و جز به حق سخنی بر زبان نیاور، مرگ و جهان پس از مرگ را فراوان به یاد آور، هرگز آرزوی مرگ مکن جز آن که بدانی از نجات یافتگانی، از کاری که تو را خشنود، و عموم مسلمانان را ناخوشایند است بپرهیز، از هر کار پنهانی که در آشکار شدنش شرم داری پرهیز کن ، از هر کاری که از کننده آن پرسش کنند، نپذیرد یا عذر خواهی کند، دوری کن، آبروی خود را آماج تیر گفتار دیگران قرار نده، و هر چه شنیدی باز گو مکن، که نشانه دروغگویی است، و هر خبری

را دروغ مپندار، که نشانه نادانی است .

خشم را فرو نشان، و به هنگام قدرت ببخش، و به هنگام خشم فروتن باش، و در حکومت مدارا کن تا آینده خوبی داشته باشی، نعمت هایی که خدا به تو بخشیده نیکو دار ، و نعمت هایی که در اختیار داری تباه مکن، و چنان باش که خدا آثار نعمت های خود را در تو آشکارا بنگرد.

اوصاف مؤمنان

و بدان، بهترین مؤمنان، آن بود که جان و خاندان و مال خود را در راه خدا پیشاپیش تقدیم کند، چه آن را که پیش فرستی برای تو اندوخته گردد، و آنچه را که باقی گذاری سودش به دیگران می رسد.

از دوستی با بی خردان و خلافکاران بپرهیز، زیرا هر کس را از آن که دوست اوست می شناسند ، و در شهرهای بزرگ سکونت کن زیرا مرکز اجتماع مسلمانان است، و از جاهایی که مردم آن از یاد خدا غافلند، و به یکدیگر ستم روا می دارند، و بر اطاعت از خدا به یکدیگر کمک نمی کنند، بپرهیز .

در چیزی اندیشه کن که یاری ات دهد، از نشستن در گذرگاههای عمومی، و بازار، پرهیز کن که جای حاضر شدن شیطان، و بر انگیخته شدن فتنه هاست، و به افراد پایین تر از خود توجه داشته باش، که راه شکر گزاری تو در برتری است . در روز جمعه پیش از نماز مسافرت مکن،). جز برای جهاد در راه خدا، و یا کاری که از انجام آن ناچاری . در همه کارهایت خدا را اطاعت کن، که اطاعت خدا از همه چیز برتر است.

روش به کار گیری نفس در خوبی ها

نفس خود را در واداشتن به عبادت فریب ده، و با آن مدارا کن، و به زور و اکراه بر چیزی مجبورش نساز، و در وقت فراغت و نشاط به کارش گیر، جز در آنچه که بر تو واجب است، و باید آن را در وقت خاص خودش به جا آوری . بپرهیز از آن که مرگ تو فرا رسد در حالی که از پروردگارت گریزان، و در دنیاپرستی غرق باشی. از همنشینی با فاسقان بپرهیز که شر به شر می پیوندد، خدا را گرامی دار، و دوستان خدا را دوست شمار، و از خشم بپرهیز که لشگر بزرگ شیطان است. با درود .

شهیدی

و چنگ در ریسمان قرآن زن و از آن نصیحت پذیر، حلالش را حلال و حرامش را حرام گیر، و حقی را که پیش از این بوده است تصدیق دار، و رفته دنیا را برای مانده آن آینه عبرت شمار، چه برخی از آن به برخی دیگر ماند، و پایانش خود را به آغاز آن رساند، و همه آن رفتنی است و با کسی نماندنی ، و نام خدا را بزرگ شمار و آن را جز برای حق بر زبان میار. مرگ و پس از مرگ را فراوان یاد کن و آرزوی مرگ مکن، جز که بدانی از تبعات مرگ رستن توانی، و از کاری دوری کن که کننده آن را بر خود روا دارد، و از دیگر مسلمانان ناپسند شمارد. و بترس از کاری که در نهان کنند و در عیان از آن خجلت برند ، و بپرهیز از کاری که چون از کننده آن پرسند آن را به خود نپذیرد، یا راه پوزش پیش گیرد. آبرویت را نشانه تیر گفتار مگردان، و هرچه شنیدی به مردمان مرسان که آن دروغگویی را نشان است، و هر چه مردم به تو گویند به خطا منسوب مکن که آن نادانی را برهان است. خشم خود را فرو خور، و به وقت توانایی در گذر. و گاه خشم در بردباری بکوش و به هنگام قدرت- از گناه- چشم پوش تا عاقبت تو را باشد. هر نعمتی را که خدا به تو داده با سپاس داشتن باقی بدار ، و هیچ نعمت از نعمتهای خدا را که ارزانی توست ضایع مگذار، و باید که نشان نعمتی را که خدایت داده، در تو ببینند- آشکار-.

و بدان که بهترین مؤمنان آن بود که جان و خویشاوند و مال خود را در راه خدا پیشاپیش دهد، چه هر نیکی پیشاپیش فرستی برای تو اندوخته شود و آنچه واگذاری خیر آن را دیگری برد. از همنشینی آن که رایش سست و

کارش ناپسند بود بپرهیز، که هر کس را از آن که دوست اوست شناسند. و در شهرهای بزرگ سکونت کن که جایگاه فراهم آمدن مسلمانان است، و بپرهیز از جایهایی که در آن از- یاد خدا- غافلند و آنجا که به یکدیگر ستم می رانند، و بر طاعت خدا کمتر یاران اند ، و تنها در چیزی بیندیش که تو را باید و به کارت آید. مبادا بر سر بازارها بنشینی که جای حاضر شدن شیطان است و نمایشگاه فتنه و طغیان. و بدان کس که از او برتری، فراوان بنگر تا بدین نگریستن سپاس نعمت داری و شکر آن بگذاری ، و در روز جمعه سفر مکن تا نماز جمعه را بگزاری، مگر سفری بود که در آن روی به خدا داری یا از آن ناچاری. در همه کارهایت خدا را اطاعت کن که طاعت خدا از هر چیز برتر است. نفس خود را بفریب و به عبادتش وادار و با آن مدارا کن و مقهورش مدار، و بر آن آسان گیر و به هنگامی که نشاط و فراغتش بود، روی به عبادت آر. جز در آنچه بر تو واجب است که باید آن را به جای آری و در وقت آن بگزاری. و بترس که مرگ بر تو در آید، و تو از پروردگارت گریزان باشی و در جستجوی دنیا روان. از همنشینی با فاسقان بپرهیز که شر به شر پیوندد. خدا را بزرگ دار و دوستان خدا را دوست شمار و از خشم بپرهیز- و خود را از آن برهان- که خشم سپاهی است بزرگ از سپاهیان شیطان، و السّلام.

اردبیلی

و چنگ در زن بریسمان محکم قران و ناصح خالص خود ساز قرآن را و فرود آور و حلال دان حلال او را و حرام دان حرام او را و تصدیق کن به آن چه گذشت از امر حق و عبرت گیر به آن چه گذشت از دنیا آن چیزی را که باقی مانده از آن پس بدرستی که بعضی دنیا مانند است ببعضی دیگر و آخر آن لاحقست باول آن و همه آن زایل است و جدا شونده و ببزرگی یاد کن نام خدا را باین طریق که یاد نکنی او را بجز بر حق یعنی بدروغ سوگند مخور بنام او و بسیار گردان یاد مرگ را و آنچه پس مرگست و آرزو مکن مرگ را بجز بشرطی استوار که صرف عمر است در طاعت و حذر کن از هر کرداری که خوشنود بآن صاحبش باشد برای نفس خود و مکروه شمر برای همه مسلمانان بلکه آنچه برای خودخواهی برای ایشان اراده کن و بترس از هر عملی که عمل کرده شود بآن در پنهانی و حیا کرده شود از آن در آشکارا چون معاصی و بترس از هر عملی که چون پرسیده شود از آن صاحب آن منکر شود و عذر آورد از آن و مگردان غرض خود را نشانه از برای تیرهای گفتار از ملامت و غیبت مردمان و حدیث مکن بمردمان بهر چه بشنوی آنرا پس کفایت میکند بآن از روی دروغ و باز مگردان بر مردمان هر آنچه سخن کنند تو را بآن پس کافیست تو را بآن از روی نادانی و فرو خور خشم را و بردبار باش نزد غضب کردن و در گذر در نزد دست یافتن بر انتقام و اعراض کن از عقوبت با وجود دولت تا باشد مر تو را عافیت در عاقبت و بصلاح آورد هر نعمتی را که انعام کرده آنرا خدا بر تو و ضایع مگردان هیچ نعمتی را از نعمتهای خدا نزد تو و باید دیده شود بر تو نشانه آنچه کرده است خدا بآن بر تو و بدانکه بهترین مؤمنان بهترین ایشانند از روی پیش فرستادن عبادت از نفس خود و اهل و مال خود و بدرستی که تو آنچه پیش فرستادی از نیکوئی باقی ماند از برای تو ذخیره آن و آنچه و آنچه واپس می اندازی میباشد از برای غیر تو خیر آن و بترس از صحبت کسی که سست باشد اندیشه آن و بد باشد کردار او پس بدرستی که مصاحب اعتبار کرد شده بمصاحب خود چه صحبت را اثرهای بسیار است و ساکن باش در شهرهای بزرگ پس بدرستی که آن محل اجتماع مسلمانانست و حذر کن از جاهای غفلت و ستم و کمی یاری دهندگان بر طاعت خدا و اقتصار کن اندیشه خود را بر آنچه بکار آید تو را و دور دار خود را از مواضع نشستن در بازارها پس بدرستی که بازارها مواضع حاضر شدن شیطانست و مواضع پیش آمدن فتنه های زمانست و بسیار گردان نظر کردن خود را بسوی کسی که تفضیل داده شده تو بر او پس بدرستی که آن نظر کردن از درهای شکر خدایست و سفر مکن در روز جمعه تا که حاضر شوی بنماز جمعه مگر وقتی که بیرون رونده باشی در راه خدا مانند جهاد کردن یا در کاری که تو معذور باشی بآن و فرمان بر خدا را در همه کارهای خود پس بدرستی که فرمانبرداری خدا افزونست بر هر چه غیر آنست و فریب ده نفس خود را در طاعت خدا و مدارا کن با آن و قهر مکن بآن و فرا بگیر عفو کردن آنرا و شادی آنرا در طاعت با نشاط باشد بجز آنچه نوشته شده باشد بر تو از فریضه خدا ناچار است از گزاردن آن و تعهد نمودن آن نزد وقت آن و بترس از آنکه فرود آید بتو مرگ و تو گریزنده باشی از پروردگار خود در جستجوی دنیا و بترس از مصاحبت کردن با فاسقان پس بدرستی که بدی ببدی ملحقست و چسبان و تعظیم کن خدای را و دوست دارد دوستان خدا را و بترس از غضب کردن پس بدرستی که غضب لشکری بزرگست از لشکرهای شیطان

آیتی

به ریسمان قرآن چنگ در زن و از آن نصیحت بجوی. حلالش را حلال بدار و حرامش را حرام. حقی را که پیش از این بوده است تصدیق کن. آنچه را از دنیا مانده است به آنچه از آن گذشته است، قیاس نمای. زیرا آنچه از آن باقی مانده، همانند گذشته آن است و پایانش پیوسته است به آغاز آن و سراسر آن ناپایدار و رفتنی است. نام خدا را بزرگ شمار و جز برای حق بر زبانش میاور. فراوان از مرگ و جهان پس از مرگ یاد کن و آروزی مرگ مکن، مگر به شرطی محکم و استوار. از هر کار که کننده آن انجامش دادنش را از خود می پسندد و از دیگر مسلمانان ناپسند می دارد حذر کن.

از هر کار که در نهان انجام گیرد، ولی به آشکارا سبب شرمساری شود، دوری نمای. از هر کاری که چون از کننده اش پرسند، انکارش کند و عذر آورد بپرهیز. آبروی خود را هدف تیرهای سخن مردم قرار مده. هر چه شنیدی به دیگران مگوی که همین بس که تو را دروغگو شمرند و هر چه شنیدی، انکارش مکن که همین بس که تو را نادان شمرند. خشم خود فرو خور و به هنگام قدرت، گذشت نمای و در وقت غضب بردبار باش و چون توانایی یافتی گناه دیگران را عفو کن تا عاقبت نیک از آن تو بود.

و سپاس هر نعمتی را که خدا به تو داده به جای آر تا نعمتت پایدار ماند. هیچیک از نعمتهایی را که خدا به تو عنایت کرده، تباه منمای و باید که نشان نعمت خداوندی بر تو آشکار بود.

بدان که بهترین مؤ منان کسی است که جان خود و خویشاوندان و دارایی خود را پیش از دیگران در راه خدا تقدیم دارد. زیرا هر خیر که پیشاپیش فرستی، اندوخته شده، برای تو بماند و هر چه واپس نهی، خیرش به دیگری رسد. بپرهیز از مصاحبت هر کس که عملش ناپسند باشد، که هر کس را به دوستش شناسند.

در شهرهای بزرگ سکونت گیر که محل اجتماع مسلمانان است و از جایی که منزلگاه غفلت و ستم است و طاعت خداوند را یاران اندک است، بپرهیز.

اندیشه خود منحصر به اموری دار که به کارت آید و از نشستن بر سر بازارها حذر کن که جایگاه شیطان است و محل بروز فتنه هاست. بر کسانی که تو را بر آنان برتری است، فراوان، نظر کن که نظر کردن تو سپاسگزاری از نعمت است. در روز جمعه سفر مکن تا در نماز جمعه حاضر آیی، مگر اینکه سفرت در راه خدا باشد یا کاری باشد که در انجام دادنش ناچار باشی. در همه کارها خدا را اطاعت کن، زیرا اطاعت حق از هر کار دیگر برتر است. نفس را در عبادت بفریب و با او مدارا کن و بر او قهر منمای. و به هنگام فراغت و آسایشش او را دریاب، مگر در آنچه بر تو واجب است که از به جای آوردن و مراعات آن در وقت مقرر، چاره ای نیست. بترس که مرگ به سراغت آید و تو در طلب دنیا از خدای گریخته باشی. بپرهیز از مصاحبت بد کاران که شرّ پیوسته به شرّ است. خدا را بزرگ دار و دوستانش را دوست بدار و از خشم بپرهیز که خشم از سپاهیان ابلیس است. والسلام.

انصاریان

به ریسمان قرآن چنگ زن و از آن طلب پند کن،حلالش را حلال،و حرامش را حرام شمار،به آنچه که از حق گذشته است تصدیق کن،از گذشته جهان برای باقی مانده آن پند گیر،زیرا بعضی از آن شبیه بعض دیگر است،و انجامش به آغازش می پیوندد، و همه آن از بین رفتنی و از دست دادنی است .نام خدا را بزرگ دار در اینکه از نام خدا جز به حق یاد کنی.

بسیار یاد مرگ و بعد از مرگ باش.مرگ را جز با شرط محکم و استوار آرزو مکن .از هر عملی که کننده اش آن را برای خود می پسندد و برای مسلمین خوشایند نیست بر حذر باش.و از هر برنامه ای که در نهان انجام می گیرد و در آشکار از آن شرم می رود دوری کن.از کارهایی که اگر از کننده اش سؤال شود به انکار بر می خیزد یا از آن پوزش می طلبد بپرهیز.آبرویت را نشانه تیرهای گفته های مردم قرار مده،و هر آنچه را شنیدی با مردم در میان مگذار،که همین کار بر دروغگویی کفایت می کند،و نیز هر آنچه را برای تو می گویند تکذیب مکن،که این گواه بر جهل است .خشم را فرو خور،به هنگام توانایی گذشت کن،و به وقت غضب بردبار باش،و زمان حکومت و قدرت چشم پوشی داشته باش تا عاقبت خوشی برایت باشد.از هر نعمتی که خداوند در اختیارت گذاشته به راه صلاح مصرف کن ،و هیچ نعمت خداداده را به تباهی نبر،باید نشانه نعمت هایی که خداوند به تو داده در تو دیده شود.

آگاه باش بهترین مؤمنین بهترین ایشان است در پیش فرستادن جان و اهل و مالش در راه حق،که هر آنچه از نیکی پیش فرستی برای تو ذخیره شود،و آنچه را به جای گذاری خیرش برای غیر تو خواهد بود.از همنشینی با کسی که رأیش سست و کارش زشت است بپرهیز، که هر دوستی را از دوستش می شناسند .در شهرهای بزرگ مسکن گزین که آنجا مرکز اجتماع مسلمین است،از اقامت در مراکز غفلت و ستمکاری و آنجا که مدد کاران بر طاعت خدا اندکند بپرهیز .اندیشه ات را در اموری که به کارت آید مشغول دار.از نشستن در گذرگاههای بازار حذر کن،زیرا آن مراکز محل حضور شیطان و پیش آمدن فتنه هاست.در رابطه با کسی که تو را بر او برتری داده اند زیاد توجه داشته باش،که این توجه از جمله راههای شکرگزاری است .

در روز جمعه سفر مکن تا به نماز جمعه حاضر شوی،مگر سفری که برای جهاد بروی،یا کاری که نسبت به آن معذوری .در تمام کارهایت از خدا اطاعت کن،که اطاعت از خدا از همه چیز برتر است.نفس خود را در عبادت بفریب،و با او به رفق و مدارا باش و به او سختگیری مکن،و زمانی که نشاط و فراغت دارد به عبادتش آر،مگر در آنچه بر تو واجب است،که تو را از انجامش و مراعات آن در زمان معینش چاره ای نیست .بترس از اینکه مرگ بر تو در آید و تو در آن وقت برای به دست آوردن دنیا از خداوندت فراری باشی.از همنشینی با بدکاران دوری کن،که بدی به بدی پیوندد.خداوند را بزرگ دار و دوستانش را دوست بدار.از خشم بپرهیز،که خشم سپاهی بزرگ از سپاهیان ابلیس است.و السلام .

شروح

راوندی

و سلف: ای تقدم و سبق. و کلها حائل: ای زائل. و العرض: البدن. و الغرض الذی یرمی الیه. و اکظم الغیظ، ای اجترعه.

و قوله افضل المومنین افضلهم تقدمه من نفسه و اهله و ماله ای خیرهم من هو یتقدم نفسه و اهله فی الحروب حفظا للدین، و ینفق ماله و یقدمه و لا یوخره و القدم بالنفس و الاهل علی جمیع المسلمین وقایه لهم، کما روی، فی ثلاثه مواطن افضل اذ سار لیلا او خاض سبیلا او قاد خیلا. و اصحابه: مصدر صحب. و قال رایه: اخطا. و قوله الا فاصلا فی سبیل الله ای مهاجرا. و خذ عفوها: ای سهلها. ثم قال و ایاک ان ینزل بک الموت ای یزول الموت و انت آبق، ای عبد هارب من مولاه و فار من طاعه ربک. ثم قال و ایاک و مصاحبه الفساق و ایاک اعنی بهذه النصیحه، و قد مضی تحقیق ایاک من قبل، و التقدیر: ان یختلفان فی الموضعین لاختلاف الترکیب.

کیدری

و انتصحه: ای اقبل نصیحته. حائل: زائل. و عظم اسم الله ان تذکره الا علی حق: ای لا یحلف بالله کاذبا و لا تستشهده باطلا. و لا تتمن الموت الا بشرط وثیق: یعنی تفحض عن حال المال، و تحققه: و هین لنفسک، ثم قبل وصولک الیه مقاما، ثم تدبر حال الطریق و اعد له الزاد و الراحله، ثم تمن السفر ان شئت و الا تفعل تکن من الخاسرین، و لیس لهذا الطریق زاد سوی العلم، و العمل تزودوا فان خیر الزاد التقوی. و لا تجعل غرضک غرضا لنبال القول: من لطیف التجانس ای لا تتعرض لمرمی الملاوم.

افضل المومنین افضلهم تقدمه: من قوله تعالی: و ما تقدموا لانفسکم من خیر تجدوه عند الله هو خیر و اعظم اجرا. یفیل رایه: ای یخطی ء و یضعف. و اسکن الامصار العظام فانه جماع المسلمین. من قول النبی صلی الله علیه و آله: علیکم بالسواد الاعظم، قوله: ید الله علی الجماعه، و قوله: الجماعه رحمه، و تمام امور الاسلام و المسلمین انما یتعلق بمصر جامع و سکان الرساتیق مشغولون بمصالح الزراعه و الحراثه غافلون عن الدیانه و عن ذکر الله. و ایاک و مقاعد الاسواق: ای احذرک و احذرها ان یقع اجتماعکم الا فاضلا فی سبیل الله ای خارجا للجهاد. و خادع نفسک فی العباده: ای افعل بها فعل الخادع من التحریض علی الطاعه بما امکنک. ع- ای امسک نفسک من قولهم: اعطی ثم خدع ای امسک. خذ عفوها و نشاطها: ای سهلها وسعتها، و هذا کما روی عن النبی صلی الله علیه و آله انه قال ان هذا الدین متین فاوغل فیه برفق و لا تبغض الی نفسک عباده الله فان المنیت لا ارضا قطع و لا ظهرا بقی.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) به حارث همدانی: (به ریسمان قرآن چنگ بزن، و از آن پند گیر، حلالش را حلال و حرامش را حرام شمار و حقایقی را که در مورد پیشینیان گفته است، تصدیق کن، و از گذشته ی دنیا برای آینده عبرت بگیر، زیرا بخشی از دنیا به بخش دیگر و پایانش به آغازش وابسته است، و همه ی آنها در میان است، جدا شدنی و رفتنی است. نام خدا را بزرگ شمار، مبادا جز به حق و بجا سوگند خوری، بسیار به یاد مرگ و حالات پس از مرگ باش، و مرگ را آرزو مکن مگر آن که به اعمالت اطمینان داشته باشی، از هر کاری که انجام دهنده، آن را می پسندد و برای دیگران نمی پسندد دوری کن، از کارهایی که در نهان انجام شود و در ظاهر باعث شرمندگی باشد حذر کن. و از کارهایی که اگر از انجام دهنده ی آن بپرسند، انکار کند و یا عذرخواهی نماید، پرهیز کن. آبروی خود را نشانه ی تیر گفتار دیگران قرار مده، هر چه شنیدی برای دیگران بازگو مکن که این خود برای دروغگویی تو کافی است، و آنچه مردم برای تو گفتند، مردود نشمار، که این برای نادانی تو بس است، خشمت را فرو خور، و به هنگام توانایی، گذشت کن، و در وقت تندخویی، شکیبا باش، وقتی که به دشمن دست یافتی، از انتقام خودداری کن، تا پاداش نیک نصیبت شود، هر نعمتی که خداوند به تو مرحمت کرد، سپاسگزار باش، و هیچ نعمتی از نعمتهایی را که خداوند به تو داده است، ضایع مکن، و شایسته است که اثر نعمتی را که خداوند به تو عطا کرده است از تو ببینند. شرح: این بخشی است از نامه ی طولانی امام (علیه السلام) به حارث همدانی، که اوامری در آن فرموده، و از چیزهایی نیز او را منع کرده است، محور سخن بر اساس تعلیم اخلاق پسندیده و آداب نیکو است: 1- به ریسمان قرآن چنگ زند. کلمه ی الحبل (ریسمان) استعاره است، همانطوری که قبلا گذشت، مقصود آن است که باید مطابق قرآن عمل کرد. 2- از قرآن پند بگیرد: یعنی او را به گونه ای پند دهنده ی خود بداند که فرمان و نظر او را بپذیرد، زیرا او راهنمای به حق و به راه راست است. 3- حلال قرآن را حلال و حرامش را حرام شمارد. توضیح آن که آنچه در قرآن از حلال و حرام وجود دارد باور داشته باشد که حلال و حرام است و پایبند بدین عقیده باشد و بدان عمل کند. 4- امور حقی که پیش از او بوده است یعنی جریان گذشته ی روزگاران و حالات پیامبران با امتهایشیان که قرآن کریم نقل کرده است، باور و تصدیق کند، تا بخوبی از آن درس عبرت بیاموزد. 5- از گذشته ی دنیا برای آینده ا شعبرت بگیرد و گذشته را اصل و باقیمانده را فرعی از آن بداند و قدر مشترک بین آنها را به عنوان برهانی در نظر بگیرد، یعنی همان دگرگونی و ناپایداری دنیا، تا درباره ی فرع، به حکم اصل، به حتمی بودن زوال و ناپایداری اش داوری کند، امام (علیه السلام) به همین قدر مشترک توجه داده است آنجا که فرموده: برخی از دنیا همسان برخی دیگر است و به آنچه که در فرع هم حتمی است، با این عبارت هشدار داده است: پایان آن به آغازش پیوسته است و تمامش از بین رفتنی و جدایی پذیر است. 6- نام خدا را بزرگ شمارد، مبادا جز به حق به نام خدا سوگند یاد کند. 7- بسیار به یاد مرگ و پس از مرگ باشد، زیرا یاد آنها بزرگترین پند دهنده و بازدارنده از دنیاپرستی است. 8- او را نهی کرده است از این که مرگ را آرزو کند مگر با شرط محکمی از جانب خود که به اطاعت و دوستی خدا اطمینان حاصل کند، زیرا بدون آن آرزوی مرگ از ابلهی و نادانی است. 9- او را مامور ساخته تا از هر کاری که برای خود می پسندد و برای دیگر مسلمانان نمی پسندد دوری کند، و این مطلب در حقیقت نهی از آن است که در بدیها دیگران را و در خوبیها خودش را مقدم بدارد و این سخن مانند سخن دیگر امام است: (برای مردم بخواه آنچه را که برای خود می خواهی و برای آنها مپسند آنچه را که بر خود نمی پسندی). 10- مبادا کاری را در پنهانی انجام دهد که در حضور مردم از آن شرمنده باشد. اشاره دارد به نافرمانی از اوامر خداوند و دوری جستن از کارهای مباحی که پست است، و همچنین هر کاری که چنین زمینه ای دارد که اگر بپرسند، انکار کند و از آن پوزش بطلبد. 11- آبروی خود را حفظ کند و مبادا آن را هدف دیگران قرار دهد. کلمه ی: الغرض (هدف) النبال (تیر) استعاره برای هر سخنی است که بگویند، و جهت استعاره بودن آن قبلا گذشت. 12- مبادا هر چه را شنید، برای مردم بازگو کند، به این ترتیب که بگوید: چنین و چنان بود، نه آن که بگوید از فلانی شنیدم که اینطور می گفت، زیرا بین این دو نوع سخن تفاوت است، به همین جهت فرموده است: این خود برای دروغگویی تو کافی است. زیرا ممکن است آنچه شنیده در واقع دروغ باشد، در آن صورت، سخنی که گفته است: چنان بود، دروغ بوده است، اما سخنی که می گوید: اینطور شنیدم، دروغ نمی باشد، مگر به دلیل دیگری. 13- مبادا هر چه را که مردم به او گفتند: مردود شمارد، و در برابر آن با نسبت به دروغ و انکار بایستد زیرا ممکن است آن گفته راست باشد و نتیجه انکار او، ناآگاهی از حقیقت باشد. عبارت امام (علیه السلام) فکفی، در هر دو مورد، صغرای قیاس مضمری است، که کبرای مقدر نخستین قیاس چنین است: و هر چیزی که بر دروغگویی دلیل کافی باشد، شایسته ی گفتن نیست. و تقدیر کبرای دوم نیز چنین است: و هر آنچه مردود شمردنش، دلیل کافی بر نادانی باشد، نباید آن را مردود شمرد. 14- او را مامور به فرو خوردن خشم کرده است. بردباری، گذشت و بخشش فضیلتهایی هستند در تحت عنوان خوی شجاعت، و همین سه خصلت با وجود خشم، قدرت و سلطه، به نام بردباری، گذشت و بخشش موسومند، اگر نه این نام بر آنها صادق نیست. قول امام (علیه السلام): (تکن لک العاقبه) یعنی پاداش نیک نصیبت گردد، و این جمله، صغرای قیاس مضمری است که در حقیقت چنین است: زیرا صاحب این خصلتهاست که پاداش نیک این خصال عایدش می گردد، و کبرای مقدر آن نیز چنین است و هر کس که پاداش نیک این خصلتها عایدش شود باید پایبند بدانها باشد. 15- هر نعمتی از نعمتهای خداوندی را با سپاس دائم پاس دارد. 16- هیچ نعمتی از نعمتهای خداوند متعال را تباه نسازد. یعنی با کوتاهی از شکرگزاری و غفلت از آن. 17- اثر نعمت الهی را وانمود کند به طوری که مردم آن را ببینند. وانمود کردن اثر نعمت به این ترتیب است که آن را بر خود و بر خویشاوندان آشکار سازد و مازاد آن را به مستحقان صرف کند. و بدان که بهترین مومنان، کسی است که در بخشیدن جان و مال و کسان خود (در راه خدا) از دیگران پیشتر است. و بدان هر نیکی که پیش از خود می فرستی اندوخته ای است، و هر چه وامی گذاری، نیکی آن نصیبت دیگری است، و بپرهیز از آمیزش و کمک به کسی که اندیشه اش سست و عملش ناپسند است چه هر کسی با رفیقش همخو می گردد. ساکن شهرهای بزرگ باش، زیرا مسلمانان در آنجا مجتمعند، از جاهایی که محل غفلت و ستمکاری است و در آنجا یاری کنندگان در اطاعت و بندگی خدا اندکند، دوری کن. اندیشه ات را تنها متوجه چیزی کن که به کارت می آید. از نشستن سر بازارها بپرهیز، زیرا آنجا جایگاه شیطان و آمادگاه فتنه است، درباره ی کسی که تو از او بالاتری بیشتر فکر کن، زیرا اندیشه ی تو درباره ی او یکی از راههای شکرگزاری است. روز جمعه مسافرت نکن تا نماز جمعه را برگزار کنی، مگر این که سفرت در راه خدا (جهاد) باشد، و یا عذر دیگری در کار باشد، و در هر کاری مطیع امر خدا باش، زیرا اطاعت خدا بالاتر از هر چیز است، و در بندگی و اطاعت خدا، نفست را گول بزن، و با آن مدارا کن، و با آن به سختی رفتار کن، و به هنگام گذشت و شادمانی آن را دریاب، مگر در امور واجب که ناگزیری

آن را در وقت مقرر انجام دهی. بترس از آن که مرگ فرارسد و تو به خاطر کسب دنیا از پروردگارت گریزان باشی. از همراهی با بدان بپرهیز زیرا بدی با بدی به هم پیوسته است، و خدا را گرامی و بزرگ شمار، دوستانش را دوست بدار، و از غضب دوری کن که آن سپاهی بزرگ از سپاههای شیطان است.) ضرورت این کار را به دو دلیل بازگو کرده است: 1- بهترین مومنان کسانی هستند که از دیگران جلوتر باشند، یعنی با گفتار، رفتار و اموال و همچنین خاندانش از دیگران جلوتر اقدام به صدقه دادن نماید. امام (علیه السلام) او را واداشته است تا خود را با صدقه دادن از بالاترین مومنان سازد. 2- عبارت: و انک … خیره، یعنی آن چه از مال و ثروت پیش می فرستی و یا به جا می گذاری و اندوخته می کنی. و این عبارت صغرای قیاس مضمری است که کبرایش چنین است: و هر چه که پیش از خود فرستی، اندوخته می ماند، و هرگاه واگذاری، سودش برای دیگران است، بنابراین باید پیش از خود بفرستی. 18- از مصاحبت کسی که سست اندیشه و بدکردار است بپرهیزد. و دلیل این پرهیز داشتن را چنین بیان کرده است: فان … بصاحبه، یعنی چون تو را با او مقایسه می کنند، تا کار تو و او را به هم مربوط سازند، زیرا خوی انسانی با رفاق، عمل را پذیراتر است تا گفتار، پس اگر با وی مصاحبت کرد، عملش با وی همسان می شود. 19- ساکن شهرهای بزرگ شود، مقصود اجتماعی است که بر اساس دین خدا باشد، مانند این سخن پیامبر (ص) (علیکم بالسواد الاعظم) و به همین جهت امام (علیه السلام) برای سکونت در شهرهای بزرگ به این نکته استدلال کرده است که محل آنها اجتماع مسلمین می باشند و اسم مصدر را بر اسم مکان از باب مجاز اطلاق کرده است، و این جمله صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر جایی که چنان باشد، آنجا مناسب برای سکونت است. 20- از جاهایی که نسبت به مردم خداپرست غفلت و ستم می شود، بپرهیزد. 21- اندیشه اش را در رهی که مورد نظر اوست متمرکز کند، زیرا این کار او را از آنچه به او مربوط نیست منصرف می گرداند، چرا که پرداختن بدان، نادانی است. 22- از نشستن سر بازارها بپرهیزد. و به دلیل بد بودن این کار، با این عبارت اشاره فرموده است: فانها … الفتن، و معنای این که آنجا جایگاه شیطان است، این است که آنجا، محل هواها و جای دشمنیهایی است که آغازگر آنها شیطان است. معاریض جمع معرض، یعنی جای بروز آشوبها و فتنه ها. و این جمله صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر جا که چنان باشد، نشستن در آنجا روا نیست. 23- درباره ی زیردستان، کسانی که او نسبت بدانها از نعمت بیشتری برخوردار است، بیشتر فکر کند. و دلیل آن را چنین بیان کرده است: فان … الشکر. و علت این که آن، راهی است برای سپاس گویی، همان است که این اندیشه باعث ورود به سپاسگزاری می گردد. و همین عبارت صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر چیزی که دری از درهای سپاسگزاری باشد، نباید از آن غفلت کرد. 24- در روز جمعه مسافرت نکند، مگر این که سفر به خاطر جهاد و یا به بهانه و عذر واضحی باشد. راز مطلب آن است که نماز جمعه در دین اسلام بااهمیت است و جمعه وقت نماز و عبادت است. بنابراین، مسافرت کردن در آن روز، کاری نابجاست. 2 -5 در تمام کارهایش، فرمانبردار خدا باشد. و بر این امر، وسیله ی قیاس مضمری او را تشویق کرده است که صغرای آن، عبارت: فان … سواها، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر کاری که برتر از دیگر کارها باشد، باید بدان پایبند شود و آن را بر دیگر کارها مقدم بدارد. 26- نفسش را در راه عبادت بفریبد، از آن رو که روش نفس پیروی از هوا و همسویی با طبیعت است پس شایسته آن است که آن را گاهی با وعده ی خوب دادن و گاهی با ترساندن از خواسته ی خود به چیز دیگری بفریبند، و گاهی هم به وسیله ی مشاهده ی کسانی که زیردست اویند، یعنی آن کسانی که مهیا برای عبادتند، و گاهی هم با سرزنش نفس بر این که او در برابر خدا کوتاهی می کند. اما اگر نفس راه بندگی را پیمود، سزاوار است که با مدارا- بدون اجبار بر عبادت- رفتار شود، زیرا اجبار باعث افسردگی و بریدن است، همانطوری که سرور رسولان (ص) فرموده است: (براستی که این دین، ژرف و پرمحتواست، با مدارا در آن وارد شو و نفست را به عبادت خدا به زور وادار نکن، زیرا کسی که در اثر سرعت خسته و مانده است نه مسافت را پیموده و نه برای خود، مرکبی باقی می گذارد) بلکه به هنگام گذشت و نشاط نفس، آن را به عبادت وابدارد، مگر در عبادت واجب که سهل انگاری در آن جایز نیست. 27- او را از این که مرگش فرارسد در حالی که از پروردگارش گریزان باشد، برحذر داشته است. کلمه ی آبق گریزان را به اعتبار سر باز زدن وی از امر و نهی الهی در پی دنیا، استعاره آورده است. 28- از همدمی با بدان دوری کند، و از آن کار به وسیله ی قیاس مضمری برحذر داشته است که صغرای آن جمله ی فان الشر بالشر ملحق است، یعنی از آن رو که برای تو نیز هم چون دیگر مردم رفیق بد، شری خواهد بود، زیرا رفیق دنباله رو، رفیق است. و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر چیزی که برای تو چنان پیامدی داشته باشد، نباید آن را انجام دهی. 29- بزرگداشت و تعظیم خداوند و محبت دوستان و اولیایش را در خود جمع کند که این دو، اصولی به هم پیوسته اند. 30- از خشم بپرهیزد، و او را با این عبارت از خشم برحذر داشته است: (فانه … تا آخر). و خشم از آن جهت سپاه شیطان است که از جمله چیزهایی است که شیطان را بر قلب انسان وارد می کند و از این راه زمام اختیار او را به دست می گیرد و در اختیارداری او همچون پادشاهی می گردد که با سپاهی بزرگ وارد شهر شود، و این عبارت صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدم آن چنین است: و هر آنچه، این خصوصیت را داشته باشد، باید از آن دروی جست و توفیق به دست خداست.

ابن ابی الحدید

وَ تَمَسَّکْ بِحَبْلِ اَلْقُرْآنِ وَ [اِنْتَصِحْهُ]

اِسْتَنْصِحْهُ وَ أَحِلَّ حَلاَلَهُ وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَی مِنَ الدُّنْیَا لِمَا بَقِیَ مِنْهَا فَإِنَّ بَعْضَهَا یُشْبِهُ بَعْضاً وَ آخِرَهَا لاَحِقٌ بِأَوَّلِهَا وَ کُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْکُرَهُ إِلاَّ عَلَی حَقٍّ وَ أَکْثِرْ ذِکْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ وَ لاَ تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلاَّ بِشَرْطٍ وَثِیقٍ وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَ [یَکْرَهُهُ]

یُکْرَهُ لِعَامَّهِ الْمُسْلِمِینَ وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یُعْمَلُ بِهِ فِی السِّرِّ وَ یُسْتَحَی مِنْهُ فِی الْعَلاَنِیَهِ وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْکَرَهُ وَ اعْتَذَرَ مِنْهُ وَ لاَ تَجْعَلْ عِرْضَکَ غَرَضاً لِنِبَالِ [اَلْقَوْمِ]

اَلْقَوْلِ وَ لاَ تُحَدِّثِ النَّاسَ بِکُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ فَکَفَی بِذَلِکَ کَذِباً وَ لاَ تَرُدَّ عَلَی النَّاسِ کُلَّ مَا حَدَّثُوکَ بِهِ فَکَفَی بِذَلِکَ جَهْلاً وَ اکْظِمِ الْغَیْظَ وَ [اُحْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدِرَهِ]

تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدِرَهِ وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَهِ تَکُنْ لَکَ الْعَاقِبَهُ وَ اسْتَصْلِحْ کُلَّ نِعْمَهٍ أَنْعَمَهَا اللَّهُ عَلَیْکَ وَ لاَ تُضَیِّعَنَّ نِعْمَهً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَکَ وَ لْیُرَ عَلَیْکَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَیْکَ وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِینَ أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَهً مِنْ نَفْسِهِ*وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ [وَ إِنَّکَ]

فَإِنَّکَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَیْرٍ یَبْقَ لَکَ ذُخْرُهُ وَ مَا تُؤَخِّرْهُ یَکُنْ لِغَیْرِکَ خَیْرُهُ

وَ احْذَرْ صَحَابَهَ مَنْ یَفِیلُ رَأْیُهُ وَ یُنْکَرُ عَمَلُهُ فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ وَ اسْکُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَهِ وَ الْجَفَاءِ وَ قِلَّهَ الْأَعْوَانِ عَلَی طَاعَهِ اللَّهِ وَ اقْصُرْ رَأْیَکَ عَلَی مَا یَعْنِیکَ وَ إِیَّاکَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ اَلشَّیْطَانِ وَ مَعَارِیضُ الْفِتَنِ وَ أَکْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَی مَنْ فُضِّلْتَ عَلَیْهِ فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّکْرِ وَ لاَ تُسَافِرْ فِی یَوْمِ جُمُعَهٍ حَتَّی تَشْهَدَ الصَّلاَهَ إِلاَّ فَاصِلاً فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَوْ فِی أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ وَ أَطِعِ اللَّهَ فِی [جُمَلِ]

جَمِیعِ أُمُورِکَ فَإِنَّ طَاعَهَ اللَّهِ فَاضِلَهٌ عَلَی مَا سِوَاهَا وَ خَادِعْ نَفْسَکَ فِی الْعِبَادَهِ وَ ارْفُقْ بِهَا وَ لاَ تَقْهَرْهَا وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا إِلاَّ مَا کَانَ مَکْتُوباً عَلَیْکَ مِنَ الْفَرِیضَهِ فَإِنَّهُ لاَ بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا وَ إِیَّاکَ أَنْ یَنْزِلَ بِکَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّکَ فِی طَلَبِ الدُّنْیَا وَ إِیَّاکَ وَ مُصَاحَبَهَ الْفُسَّاقِ فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ وَ وَقِّرِ اللَّهَ وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ وَ احْذَرِ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ جُنْدٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِیسَ وَ السَّلاَمُ.

[الحارث الأعور و نسبه ]

هو الحارث الأعور صاحب أمیر المؤمنین ع و هو الحارث بن عبد الله بن کعب بن أسد بن نخله بن حرث بن سبع بن صعب بن معاویه الهمدانی کان أحد

الفقهاء له قول فی الفتیا و کان صاحب علی ع و إلیه تنسب الشیعه الخطاب الذی خاطبه به فی

قوله ع

یا حار همدان من یمت یرنی

من مؤمن أو منافق قبلا.

و هی أبیات مشهوره قد ذکرناها فیما تقدم

[نبذ من الأقوال الحکیمه]

و قد اشتمل هذا الفصل علی وصایا جلیله الموقع منها قوله و تمسک بحبل القرآن

جاء فی الخبر المرفوع لما ذکر الثقلین فقال أحدهما کتاب الله حبل ممدود من السماء إلی الأرض طرف بید الله و طرف بأیدیکم.

و منها قوله انتصحه أی عده ناصحا لک فیما أمرک به و نهاک عنه.

و منها قوله و أحل حلاله و حرم حرامه أی احکم بین الناس فی الحلال و الحرام بما نص علیه القرآن .

و منها قوله و صدق بما سلف من الحق أی صدق بما تضمنه القرآن من أیام الله و مثلاته فی الأمم السالفه لما عصوا و کذبوا.

و منها قوله و اعتبر بما مضی من الدنیا لما بقی منها و فی المثل إذا شئت أن تنظر الدنیا بعدک فانظرها بعد غیرک و قال الشاعر و ما نحن إلا مثلهم غیر أننا أقمنا قلیلا بعدهم ثم نرحل { 1) فی د«و ترحلوا»و المعنی علیه یستقیم أیضا. } .

و یناسب قوله و آخرها لاحق بأولها و کلها حائل مفارق قوله أیضا ع

فی غیر هذا الفصل الماضی

للمقیم عبره و المیت للحی عظه و لیس لأمس عوده و لا المرء من غد علی ثقه الأول للأوسط رائد و الأوسط للأخیر قائد و کل بکل لاحق و الکل للکل مفارق .

و منها قوله و عظم اسم الله أن تذکره إلا علی حق قال الله سبحانه وَ لا تَجْعَلُوا اللّهَ عُرْضَهً لِأَیْمانِکُمْ { 1) سوره البقره. } و قد نهی عن الحلف بالله فی الکذب و الصدق أما فی أحدهما فمحرم و أما فی الآخر فمکروه و لذلک لا یجوز ذکر اسمه تعالی فی لغو القول و الهزء و العبث.

و منها قوله و أکثر ذکر الموت و ما بعد الموت

جاء فی الخبر المرفوع أکثروا ذکر هاذم { 2) هاذم اللذات،من الهذم و هو القطع. } اللذات.

و ما بعد الموت العقاب و الثواب فی القبر و فی الآخره.

و منها قوله و لا تتمن الموت إلا بشرط وثیق هذه کلمه شریفه عظیمه القدر أی لا تتمن الموت إلا و أنت واثق من أعمالک الصالحه أنها تؤدیک إلی الجنه و تنقذک من النار و هذا هو معنی قوله تعالی للیهود إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیاءُ لِلّهِ مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ وَ لا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اللّهُ عَلِیمٌ بِالظّالِمِینَ { 3) سوره الجمعه 6،7. } .

و منها قوله و احذر کل عمل یرضاه صاحبه لنفسه و یکرهه لعامه المسلمین و احذر کل عمل یعمل فی السر و یستحیا منه فی العلانیه و احذر کل عمل إذا سئل عنه صاحبه أنکره و اعتذر منه و هذه الوصایا الثلاث متقاربه فی المعنی و یشملها معنی قول الشاعر لا تنه عن خلق و تأتی مثله عار علیک إذا فعلت عظیم { 4) لأبی الأسود الدؤلی من قصیدته المیمیه،أوردها صاحب الخزانه فی 3:618. } .

و قال الله تعالی حاکیا عن نبی من أنبیائه وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلی ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ { 1) هود 88. } .

و من کلام الجنید الصوفی لیکن عملک من وراء سترک کعملک من وراء الزجاج الصافی

و فی المثل و هو منسوب إلی علی ع إیاک و ما یعتذر منه.

و منها قوله و لا تجعل عرضک غرضا لنبال القوم قال الشاعر لا تستتر أبدا ما لا تقوم له

و قال مقاله السوء إلی أهلها و منها قوله و لا تحدث الناس بکل ما سمعت فکفی بذلک کذبا قد نهی أن یحدث الإنسان بکل ما رأی من العجائب فضلا عما سمع لأن الحدیث الغریب المعجب تسارع النفس إلی تکذیبه و إلی أن تقوم الدلاله علی صدقه قد فرط من سوء الظن فیه ما فرط.

و یقال إن بعض العلویه قال فی حضره عضد الدوله ببغداد عندنا فی الکوفه نبق وزن کل نبقه مثقالان فاستطرف الملک ذلک و کاد یکذبه الحاضرون فلما قام ذکر ذلک لأبیه فأرسل حماما کان عنده فی الحال إلی الکوفه یأمر وکلاءه بإرسال مائه حمامه فی رجلی کل واحده نبقتان من ذلک النبق فجاء النبق فی بکره الغد و حمل إلی عضد الدوله فاستحسنه و صدقه حینئذ ثم قال له لعمری لقد صدقت

و لکن لا تحدث فیما بعد بکل ما رأیت من الغرائب فلیس کل وقت یتهیأ لک إرسال الحمام.

و کان یقال الناس یکتبون أحسن ما یسمعون و یحفظون أحسن ما یکتبون و یتحدثون بأحسن ما یحفظون و الأصدق نوع تحت جنس الأحسن و منها قوله و لا ترد علی الناس کل ما حدثوک فکفی بذلک جهلا من الجهل المبادره بإنکار ما یسمعه و قال ابن سینا فی آخر الإشارات إیاک أن یکون تکیسک و تبرؤک من العامه هو أن تنبری منکرا لکل شیء فلذلک عجز و طیش و لیس الخرق فی تکذیبک ما لم یستبن لک بعد جلیته دون الخرق فی تصدیقک بما لم تقم بین یدیک بینه بل علیک الاعتصام بحبل التوقف و إن أزعجک استنکار ما یوعیه سمعک مما لم یبرهن علی استحالته لک فالصواب أن تسرح أمثال ذلک إلی بقعه الإمکان ما لم یذدک عنها قائم البرهان .

و منها قوله و اکظم الغیظ قد مدح الله تعالی ذلک فقال وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ { 1) سوره آل عمران 134. }

روی أن عبدا لموسی بن جعفر ع قدم إلیه صحفه فیها طعام حار فعجل فصبها علی رأسه و وجهه فغضب فقال له وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ قال قد کظمت قال وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ قال قد عفوت قال وَ اللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ { 1) سوره آل عمران 134. } قال أنت حر لوجه الله و قد نحلتک ضیعتی الفلانیه.

و منها قوله و احلم عند الغضب هذه مناسبه الأولی و قد تقدم منا قول کثیر فی الحلم و فضله و کذلک القول فی قوله ع و تجاوز عند القدره و کان یقال القدره تذهب الحفیظه.

و منها قوله و اصفح مع الدوله تکن لک العاقبه هذه کانت شیمه رسول الله ص و شیمه علی ع أما شیمه رسول الله ص فظفر بمشرکی مکه و عفا عنهم کما سبق القول فیه فی عام الفتح و أما علی ع فظفر بأصحاب الجمل و قد شقوا عصا الإسلام علیه و طعنوا فیه و فی خلافته فعفا عنهم مع علمه بأنهم یفسدون علیه أمره فیما بعد و یصیرون إلی معاویه إما بأنفسهم أو بآرائهم و مکتوباتهم و هذا أعظم من الصفح عن أهل مکه لأن أهل مکه لم یبق لهم لما فتحت فئه یتحیزون إلیها و یفسدون الدین عندها.

و منها قوله و استصلح کل نعمه أنعمها الله علیک معنی استصلحها استدمها لأنه إذا استدامها فقد أصلحها فإن بقاءها صلاح لها و استدامتها بالشکر .

و منها قوله و لا تضیعن نعمه من نعم الله عندک أی واس الناس منها و أحسن إلیهم و اجعل بعضها لنفسک و بعضها للصدقه و الإیثار فإنک إن لم تفعل ذلک تکن قد أضعتها.

و منها قوله و لیر علیک أثر النعمه قد أمر بأن یظهر الإنسان علی نفسه آثار نعمه الله علیه و قال سبحانه وَ أَمّا بِنِعْمَهِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ { 1) الضحی 11. } و قال الرشید لجعفر قم بنا لنمضی إلی منزل الأصمعی فمضیا إلیه خفیه و معهما خادم معه ألف دینار لیدفع ذلک إلیه فدخلا داره فوجدا کساء جرداء و باریه { 2) الباریه:الحصیره. } سملاء و حصیرا مقطوعا و خباء قدیمه و أباریق من خزف و دواه من زجاج و دفاتر علیها التراب و حیطانا مملوءه من نسج العناکب فوجم الرشید و سأله مسائل غشه لم تکن من غرضه و إنما قطع بها خجله و قال الرشید لجعفر أ لا تری إلی نفس هذا المهین قد بررناه بأکثر

من خمسین ألف دینار و هذه حاله لم تظهر علیه آثار نعمتنا و الله لا دفعت إلیه شیئا و خرج و لم یعطه.

و منها قوله و اعلم أن أفضل المؤمنین أفضلهم تقدمه من نفسه و أهله و ماله أی أفضلهم إنفاقا فی البر و الخیر من ماله و هی التقدمه قال الله تعالی وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ { 1) سوره البقره 110. } فأما النفس و الأهل فإن تقدمتهما فی الجهاد و قد تکون التقدمه فی النفس بأن یشفع شفاعه حسنه أو یحضر عند السلطان بکلام طیب و ثناء حسن و أن یصلح بین المتخاصمین و نحو ذلک و التقدمه فی الأهل أن یحج بولده و زوجته و یکلفهما المشاق فی طاعه الله و أن یؤدب ولده إن أذنب و أن یقیم علیه الحد و نحو ذلک.

و منها قوله و ما تقدم من خیر یبق لک زخره و ما تؤخره یکن لغیرک خیره و قد سبق مثل هذا و أن ما یترکه الإنسان بعده فقد حرم نفعه و کأنما کان یکدح لغیره و ذلک من الشقاوه و قله التوفیق.

و منها قوله و احذر صحابه من یفیل رأیه الصحابه بفتح الصاد مصدر صحبت و الصحابه بالفتح أیضا جمع صاحب و المراد هاهنا الأول و فال رأیه فسد و هذا المعنی قد تکرر و قال طرفه عن المرء لا تسأل و سل عن قرینه فإن القرین بالمقارن یقتدی .

و منها قوله و اسکن الأمصار العظام قد قیل لا تسکن إلا فی مصر فیه سوق قائمه و نهر جار و طبیب حاذق و سلطان عادل فأما منازل الغفله و الجفاء فمثل قری السواد الصغار فإن أهلها لا نور فیهم و لا ضوء علیهم و إنما هم کالدواب

و الأنعام همهم الحرث و الفلاحه و لا یفقهون شیئا أصلا فمجاورتهم تعمی القلب و تظلم الحس و إذا لم یجد الإنسان من یعینه علی طاعه الله و علی تعلم العلم قصر فیهما .

و منها قوله و اقصر رأیک علی ما یعنیک کان یقال من دخل فیما لا یعنیه فاته ما یعنیه.

و منها نهیه إیاه عن القعود فی الأسواق قد جاء فی المثل السوق محل الفسوق.

و

جاء فی الخبر المرفوع الأسواق مواطن إبلیس و جنده.

و ذلک لأنها قلما تخلو عن الأیمان الکاذبه و البیوع الفاسده و هی أیضا مجمع النساء المومسات و فجار الرجال و فیها اجتماع أرباب الأهواء و البدع فلا یخلو أن یتجادل اثنان منهم فی المذاهب و النحل فیفضی إلی الفتن.

و منها قوله و انظر إلی من فضلت علیه کان یقال انظر إلی من دونک و لا تنظر إلی من فوقک و قد بین ع السر فیه فقال إن ذلک من أبواب الشکر و صدق ع لأنک إذا رأیت جاهلا و أنت عالم أو عالما و أنت أعلم منه أو فقیرا و أنت أغنی [منه]

{ 1) تکمله من ا. } أو مبتلی بسقم و أنت معافی عنه کان ذلک باعثا و داعیا لک إلی الشکر .

و منها نهیه عن السفر یوم الجمعه ینبغی أن یکون هذا النهی عن السفر یوم الجمعه قبل الصلاه و أما بعد الصلاه فلا بأس به و استثنی فقال إلا فاصلا فی سبیل الله أی شاخصا إلی الجهاد.

قال أو فی أمر تعذر به أی لضروره دعتک إلی ذلک.

و قد ورد نهی کثیر عن السفر یوم الجمعه قبل أداء الفرض علی أن من الناس من کره ذلک بعد الصلاه أیضا و هو قول شاذ .

و منها قوله و أطع الله فی جمل أمورک أی فی جملتها و فیها کلها و لیس یعنی فی جملتها دون تفاصیلها قال فإن طاعه الله فاضله علی غیرها و صدق ع لأنها توجب السعاده الدائمه و الخلاص من الشقاء الدائم و لا أفضل مما یؤدی إلی ذلک.

و منها قوله و خادع نفسک فی العباده أمره أن یتلطف بنفسه فی النوافل و أن یخادعها و لا یقهرها فتمل و تضجر و تترک { 1) :«و تزل». } بل یأخذ عفوها و یتوخی أوقات النشاط و انشراح الصدر للعباده.

قال فأما الفرائض فحکمها غیر هذا الحکم علیک أن تقوم بها کرهتها النفس أو لم تکرهها ثم أمره أن یقوم بالفریضه فی وقتها و لا یؤخرها عنه فتصیر قضاء .

و منها قوله و إیاک أن ینزل بک المنون و أنت آبق من ربک فی طلب الدنیا هذه وصیه شریفه جدا جعل طالب الدنیا المعرض عن الله عند موته کالعبد الآبق یقدم به علی مولاه أسیرا مکتوفا ناکس الرأس فما ظنک به حینئذ.

و منها قوله و إیاک و مصاحبه الفساق فإن الشر بالشر ملحق یقول إن الطباع ینزع بعضها إلی بعض فلا تصحبن الفساق فإنه ینزع بک ما فیک من طبع الشر إلی مساعدتهم علی الفسوق و المعصیه و ما هو إلا کالنار تقوی بالنار فإذا لم تجاورها و تمازجها نار کانت إلی الانطفاء و الخمود أقرب.

و روی ملحق بکسر الحاء و قد جاء ذلک

فی الخبر النبوی فإن عذابک بالکفار ملحق. بالکسر.

و منها قوله و أحب أحباءه

قد جاء فی الخبر لا یکمل إیمان امرئ حتی یحب من أحب الله و یبغض من أبغض الله.

و منها قوله و احذر الغضب قد تقدم لنا کلام طویل فی الغضب

قال إنسان للنبی ص أوصنی قال لا تغضب فقال زدنی فقال لا تغضب قال زدنی قال لا أجد لک مزیدا .

و إنما جعله ع جندا عظیما من جنود إبلیس لأنه أصل الظلم و القتل و إفساد کل أمر صالح و هو إحدی القوتین المشئومتین اللتین لم یخلق أضر منهما علی الإنسان و هما منبع الشر الغضب و الشهوه

کاشانی

(الی الحارث الهمدانی) این نامه آن حضرت است به سوی حارث همدانی و همدان به سکون میم قبیله ای است از یمن (و تمسک بحبل القران) و چنگ درزن به ریسمان محکم قرآن تا برآرد تو را از چاه طبیعت به سوی روضه رضوان (و انتصح) و ناصح خالص خود ساز قرآن را (و احل حلاله) و حلال دادن حلال آن را (و حرم حرامه) و حرام دان حرام آن را (و صدق بما سلف من الحق) و باور دار به آنچه گذشت از امر حق و از او بیرون مرو مطلقا (و اعتبر بما مضی من الدنیا) و عبرت گیر به آنچه گذشت از دنیا (ما بقی منها) آن چیزی را که باقی بماند از این سرای بی وفا (فان بعضها یشبه بعضا) پس به درستی که بعضی از دنیا، مانند است به بعضی دیگر در عمل (و اخرها لا حق باولها) و آخر آن پیوسته است به اول آن (و کلها حائل مفارق) و همه دنیا زایل است و جدا شونده به اجل (و عظم اسم الله) و به بزرگی یاد کردن اسم خدا را (ان تذکره الا علی حق) به این طریق که یاد نکنی او را مگر بر حق، یعنی به دروغ سوگند مخور به نام خدا و استشهاد میاور به نام او به امر باطل (و اکثر ذکر الموت) و بسیار گردان ذکر موت را (و ما بعد الموت) و آنچه پس از مرگ است از احوال و اهوال قیامت (ولا تتمن الموت) و آرزو مکن مرگ را (الا بشرط وثیق) مگر به شرطی استوار که آن صرف عمر تو است در طاعت کردگار یعنی تحفظ کن مال خود را و آماده کن برگ و نوای آن راه را پیش از رسیدن تو، به آن جا از زاد علم و عمل و تقوا. و بعد از آنکه این جمله را مرعی داشته باشی اگر آرزوی آن سفر کنی به جای خود است (و احذر) و بترس (کل عمل) از هر کاری که (یرضاه صاحبه لنفسه) خشنود باشد صاحبش برای نفس خود (و یکره لعامه المسلمین) و مکروه شمرد برای مسلمانان چون اختیار کردن خیرات و احسان که کراهت داشته باشند که آن از غیر او واقع شود، بلکه باید که هر چه برای نفس خود خواهی، اراده کنی برای ایشان و آنچه نخواهی برای نفس خود، طلب نکنی بر دیگران. (و احذر کل عمل یعمل به فی السر) و حذر کن از هر عملی که عمل کرده شود به آن در نهان (و یستحیی منه فی العلانیه) و حیا کرده شده باشد از آن در آشکار چون معاصی و زشتی کردار (و احذر کل عمل اذا سئل عنه صاحبه) و بترس از هر کرداری که چون پرسیده شود از آن صاحب او (انکره) منکر شود او را (و اعتذر منه) و عذر آورد از آن کار (و لا تجعل عرضک غرضا) و مگردان عرض خود را نشانه (لنبال القول) از برای تیرهای گفتار از ملامت و غیبت برادران (و لا تحدث الناس) و حدیث مکن به مردمان (بکل ما سمعت) به هر چه شنیدی آن را (و کفی بذلک کذبا) پس کفایت می کند تو را از نظر دروغ (و لا ترد علی الناس) و باز مگردان بر مردمان (کل ما حدثوک به) به هر آنچه سخن گویند تو را به آن (فکفی بذلک جهلا) پس کافی است تو را به آن از روی نادانی (و اکظم الغیظ) و فرو خور خشم را (و تجاوز عند القدره) و عفو کن نزد توانایی (و احلم عند الغضب) و بردبار باش نزد غضب کردن بر مردمان (و اصفح مع الدوله) و اعراض کن از عقوبت با وجود دولت (تکن لک العاقبه) تا باشد مر تو را عاقبت عافیت (و استصلح) و به صلاح آور (کل نعمه انعمها الله علیک) هر نعمتی را که انعام کرد خدای تعالی بر تو (و لا تضیعن) و ضایع مساز (نعمه من نعم الله عندک) نعمتی از نعمتهای خدای تعالی که نزد تو است به قلت سپاس و غفلت (و لیر علیک) و باید که دیده شود بر تو (اثر ما انعم الله به علیک) علامت آنچه انعام فرمود خدای تعالی تو را به آن چیز بر تو که آن شکر پروردگار است و خیر و احسان با مردم روزگار

(و اعلم ان افضل المومنین) و بدان به درستی که فاضل ترین مومنان (افضلهم تقدمه) فاضل ترین ایشان است از حیث پیش فرستادن عبادت (من نفسه و اهله) از نفس خود و اهل و مال خود (فانک) پس به درستی که تو (ما تقدم) آنچه پیش می فرستی (من خیر) از امر خوب و نیکو (یبق لک ذخره) باقی می ماند از برای تو ذخیره ای از خیر (و ما توخره) و آنچه واپس می اندازی (یکن لغیرک خیره) می باشد از برای غیر تو خیر او (و احذر صحابه من یفیل رایه) و حذر کن از صحبت کسی که سست باشد اندیشه او (و ینکر عمله) و بد باشد کردار او (فان الصاحب معتبر بصاحبه) پس به درستی که مصاحب، اعتبار کرده شده است به مصاحب خود. چه صحبت را اثرهای بی شمار است (و اسکن الامصار العظام) و ساکن باش در شهرهای بزرگ و در رستاق مساز زیرا که ساکنان آنجا بیشتر مشغول می باشند به زراعت و حراثت و غافل می باشند از ذکر و طاعت، و کم می باشد در او اهل علم و ارباب اهلیت. و از اینجا است که گفته: ده مرو، ده مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند (فانها) پس به درستی که شهرهای بزرگ (جماع المسلمین) محل اجتماع مسلمانان است و مواضع رواج دین و عرفان بنابراین حضرت رسالت (ص) فرمود که (علیکم بالسواد الاعظم) (و احذر منازل الغفله) و حذر کن از جایهای غفلت (و الجفاء) و مواضع ظلم (و قله الاعوان علی طاعه الله) و کمی انصار که یاری نمایند بر طاعت پروردگار (و اقصر رایک) و اقتصار کن اندیشه خود را (علی ما یعنیک) بر آنچه به کار آید تو را (و ایاک و مقاعد الاسواق) و دور دار خود را از مواضع نشستن در بازارها (فانها) پس به درستی که در بازارها (محاضر الشیطان) مواضع حاضر شدن شیطان است (و معاریض الفتن) و مواضع پیش آمدن فتنه های زمان، زیرا که محل ثوران شهوت است و موضع هیجان رغبت به متاع این جهان و موضع ایمان کاذبه و اقوال باطله (و اکثر ان تنظر) و بسیار گردان نظر کردن خود را (الی من فضلت علیه) به سوی کسی که تفضیل داده شده ای بر او (فان ذلک) پس به درستی که آن نظر کردن (من ابواب الشکر) از بابهای شکر الهی است برای نعم نامتناهی (و لا تسافر فی یوم جمعه) و سفر مکن در روز جمعه (حتی تشهد الصلوه) تا حاضر شوی به نماز (الا فاضلا فی سبیل الله) مگر وقتی که بیرون رونده باشی در راه خدا مانند قصد جهاد و غیر آن از عبادت برای حضرت قاضی الحاجات (او فی امر تغذر به) یا در کاری که تو معذور باشی به در آن کار (و اطع الله فی جمل امورک) و فرمان بر خدا را در همه کارهای خودت (فان طاعه الله) پس به درستی که طاعت خدا (فاضله علی ما سواها) افزون است بر هر چیزی که غیر او است (و خادع نفسک فی العباده) و فریب ده نفس خود را در عبادت پروردگار یعنی با او معامله فریب دهنذگان کن و از روی ملاطفت و مساوات، او را بر عبادت دار نه از روی مقاهره و مقاصات (و ارفق بها) و رفق و نرمی نما و مدارا کن با آن (و لا تقهرها) و قهر مکن او را به انواع ایذاء (و خذ عفوها و نشاطها) و فراگیر عفو کردن او را شادی و سرور او را مانند اطفال بانشاط تا باشد در فرح و انبساط (الا ما کان مکتوبا علیک) مگر آنچه نوشته شد بر تو و متحتم گشت (من الفریضه) از فریضه خدا (فانه) پس به درستی که فریضه الهی (لابد من قضائها) ناچار است از قضا کردن و ادا نمودن آن (و تعاهدها عند محلها) و تعهد نمودن آن نزد محل آن (و ایاک ان ینزل بک الموت) و بپرهیز از آنکه فرود آید به تو مرگ (و انت ابق من ربک) و تو باشی گریزان از طاعت پروردگار خود به واسطه مشغول شدن (فی طلب الدنیا) در طلب متاع این جهان (و ایاک و مصاحبه الفساق) و دور دار خود را از مصاحبت فاسقان (فان الشر بالشر ملحق) پس به درستی که بدی، به بدی ملحق است و چسبان (و وقر الله) و تعظیم دار خدا را (واحبب احبائه) و دوست دار دوستان او را (واحذر الغضب) و حذر کن از غضب کردن (فانه جند عظیم) پس به درستی که غضب لشگری بزرگ است (من جنود ابلیس) از لشکریان شیطان.

آملی

قزوینی

این حارث از اصحاب آن حضرت و از قبیله همدان است و او وقتی از موت جزع می کرد ابیاتی که در دیوان مذکور است در خطاب او برای تسکین خاطر پر اضطراب او بگفت و ابیات این است: یا حار همدان من یمت یرنی من مومن او منافق قبلا یعرفنی طرفه و اعرفه بنعته و اسمه و ما فعلا و انت عند الصراط معترضی فلا تخف عثره و لا زللا اقول للنار حین توقف للعرض ذریه لا تقربی الرجلا ذریه لا تقربیه ان له حبلا بحبل الوصی متصلا اسقیک من بارد علی ظما تخاله فی الحلاوه العسلا قول علی لحارث عجب کم ثم اعجوبه له جملا و در نسخه قدیم از (دیوان) چنین خوانده ام که از (اصبغ بن نباته) که هم از اصحاب و حضرت ولایت ماب است مروری است که گفت (حارث اعور) داخل شد نزد آن حضرت غمگین و اندوهگین و رنگ روی او تغییر کرده، آن حضرت فرمود: یا (حارث) چیست مرا که می بینم تو را غمگین و حزین، رنگ روی رفته؟ گفت: یا (امیرالمومنین) چگونه چنین نباشم که بزرگ سال شده ام، و استخوانم باریک و اجلم نزدیک رسیده آن حضرت این ابیات با او بگفت: و (سید مرتضی) گوید که (سید حمیری) این ابیات را در قصیده خود آورده است و این بیت پیش از آن از گفته خود آورده است. قول علی لحارث عجب کم ثم اعجوبه له جملا پس این ابیات که گفتیم ذکر کرده است، و تاولی در باب دیدن آن حضرت در دیوان مذکور بود چون مرضی ننمود مذکور نکردم. این نامه دراز است و بعضی از آن اینجا مذکور است و مدار آن بر تعلیم و مکارم اخلاق، و محاسن آداب اسنت. یعنی و چنگ در زن به حبل المتین قرآن، و او را ناصح خالص خود گردان که او به حق هدایت کند، و به طریقه صواب اشارت کند و حلال دان حلال او را، و حرام گردان حرام او را، و باور دار آنچه گذشته است از حق. یعنی اخبار قرون ماضیه، و وقایع امم سابقه که در قرآن مذکور است به تصدیق مقرون دار، و از آن اعتبار بردار. و عبرت گیر و قیاس کن به آنچه گذشته است از دنیا آنچه را مانده است از آن سرای پر محنت و بلا، زیرا که بعض او مانند است با بعضی، و تفاوت نیست در اجرای رفته و آینده او و آخر او پیوسته است به اول او، و جمیع دنیا زائل است و مفارق به اجل. و الحاصل آنچه از دنیا باقی است هم به این عنوان که گذشته است خواهد گذشت، با هزاران محنت و عنا و مصیبت و بلا، و بساط حسات عالمیان در نخواهد نوشت، و هیچ چیز در او باقی نماند. و بزرگ دار نام خداوند جبار را از این که یاد کنی مگر بر حقی. یعنی بی ملاحظه و هیبت نام خداوند عزت بر زبان نرانی تا حق آن و صلاحیت مقام ندانی. و بعضی مردم نام خداوند جهان آسان و رایگان بی مبالات بر زبان ناپاک برند، وای از آن حال اگر نبخشد خداوند ذوالجلال. و بعضی بر زبان قلم آن نام محترم بی اندیشه برند و احیانا قلم بر آن کشند، و هیچ اندیشه نکنند. و بعضی اذکیاء از فضلا را دیدم نام خدا را در تصانیف بر قلم نبردی که از طهارت کاغذ و دوات و آلات و ادوات آن بر یقین نبودی، بلکه لایق به حال و مقام خود ندانستی، و به اشارت اکتفا نمودی. (و للناس فیما یعقلون مذاهب) و خود نام خدای جلیل از آن برتر است که به کام و زبان و قلم و بنان ما بندگان ناشسته آلوده و سوده گردد، ولیکن پاس ادب یکباره رها کردن صواب نبود، و مردم سوقه و عوام نام خداوند جهان برای اغراض سهل و مختصر بر زبان برند، بلکه بکذب و خلاف به آن نام بزرگ قسم خورند و گدایان برای فلسی و لقمه ای از صبح تا شام نام محترم بر زبان برند و وسیله طلب سازند، وا عجبا اگر حق نام گوینده دانستی زمین و اسمان نزد بردن آن نام برخود بلرزیدی و از هم بریختی، و آن گدا از آن فلسی چند تا به شام بجهد تمام حاصل می کند یا نمی کند (مولوی) در این باب ابیات گفته است: آن گدا گوید خدا از بهر نان متقی گوید خدا از عین جان الله الله میزنی از بهر نان بی طمع پیش آی و الله را بخوان گر بدانستی گدا از گفت خویش پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش سالها گوید خدا آن نان خواه همچو خر مصحف کشد از بهر کاه گر بدل درتافتی گفت لبش ذره ذره گشته بودی قالبش نام دیوی ره برد در ساحری تو بنام حق بشیزی میبری و بسیار کن یاد مرگ و حالات بعد از مرگ را مگر به شرطی که وثوق به آن روا باشد. یعنی بعد از تحصیل طاعات و قربات، و ادخار زاد معاد این آرزو روا است، نه بر مثال ضعیف دینان احمق که کار آخرت نساخته مرگ تمنا کنند و دل در کار آخرت دریا کنند. و حذر کن از هر کاری که راضی شود به آن خداوند آن برای خود، و نپسندد برای سایر مسلمانان. یعنی اطوار ناصواب و نالایق ارتکاب نکنی به تاویل و اغماض، پس آنها برای خود صحیح و صواب شماری و مثل آن از دیگران ناپسندیده داری. بعضی مردم از ضعف بصیرت و سستی ایمان و خرد، اعمال و اطوار نالایق از خود پسندند و چشم پوشانند و تاویلی نهند، و چون از دیگران مثل آن بینند به قبح آن رسند، و زبان به انکار و اعتراض گشایند. و حذر کن از هر عمل که کرده شود در پنهان و حیا کرده شود از آن در آشکار. یعنی آن کار مکن که در خلوت کنی پنهان از دیده ها و شرم کنی و خجل شوی چون دیده شود در نظرها. و حذر کن از هر عمل که هرگاه بپرسند از آن فاعلش را منکر شود و عذر آورد و معذرت خواهد از آن، و فرق میان این قسم و قسم سابق آن است که این مخصوص است به قول و فعلی که درباره مردم صادر شود و از حقوق الناس بود، و آن عام است یا آن مخصوص است به آنچه متعلق بنفس شخص باشد، و این عام است. و مگردان عرض و ناموس خود را تیر مطاعن مردمان. یعنی عرض خود از زبان بد اندیشان و عیب جویان مصون و محروس گردان. و بعضی مردم در این خصلت به جانب (تفریط) بیرون روند و بعضی به جانب افراط گرایند، و هیچ یک صواب نیست که چون عمل حق و صواب باشد چه غم که زبان طاعنان دراز باشد و (قال تعالی: و لا یخافون لومه لائم) و نه پنداری که چون تو عذری در کار خویش داری گو همه خلق زبان به طعن و انکار تو گشایند، و اوراق عرض تو بر باد دهند، از آن چه پروا و از گفتار ژاژخایان چه زیان که این نیز مسلک صواب و طریقه اولوالالباب نیست که طریقه ما جنان و بی شرمان و شوخ چشمان و ناپاک سیرتان و بعضی از شاعران است. و گویند (حضرت امام حسن علیه السلام) شاعر آن را به مالهای جلیل صله نمودی برادر او (حضرت امام حسین علیه السلام) گفت: این مالها را از این صوابتر مصارف هست فرمود: عرض خود از زبان طاعنان محروس داشتن مسلکی سنی است و به رعایت اولی است و مگوی با مردمان هر چه بشنوی از زبان مرد و زن، پس بس باشد تو را این دروغ. یعنی همه سخنان که شخص میشنود صواب نبود باید در آن تامل کند و به هر جای باز پس نگوید، و از آن حدیث نراند، و الا همین قدر او را دروغگوی گرداند و دلیل بر دروغگوئی او همین قدر بس باشد. سخن بسیار دانی اندکی گوی یکی را صد مگو صد را یکی گوی و بعضی مردم سخنان اراجیف از هر جا شنوند البته آنها را در محافل برای مردم باز گویند، و چشم از صواب و خطای آن و وثوق و عدم وثوق به قائل آن بپوشند، و اغلب آنها دروغ باشد، و چون فساد آن خبر ظاهر شود مردم زبان به انکار و اعتراض بگشایند و او را دروغ زن شمارند، و چشم از آن بپوشند که او راوی بود نه مدعی، بلکه بعضی اوقات اسناد آن خبر به او دهند و آن مخبر اول را از میانه طی کنند. بلکه گویند فلان گفت: چنین دیدم، یا این خبر نزد من به تحقیق پیوست، بلکه بسیار اوقات پیش از ظهور بطلان آن خبر او را دروغ زن خوانند که آن خبر را بعید و خطا دانند و کار به آن ندارند که او ناقل است از زبان دیگران، و او را (ناقله و جملی) نیست در میان. و در (قابوس نامه) آورده است که فلان در خدمت ملک (طبرستان) خبری غریب و نقلی عجیب که آنجا مذکور است نقل کرد، ملک آن سخن گزاف دانست و آن دعوی باطل شمرد و اثر انکار و اعتراض ظاهر ساخت، آن شخص بزرگ شکسته و ملول گشت، و پنهان از ملک قاصدی به آن دیار فرستاد، و بعد از چند ماه محضری به خطوط اعیان و اهالی آن بلد بر صحت آن خبر درست کرده به نظر ملک رسانید، ملک مردی خردمند بود گفت اکنون صحت آن قول نزد من ثابت گشت و لیکن تو مرد صاحب عقل و رایی، و هیچ بی خرد این روا دارد که چیزی شگفت بر زبان راند و در بلای آن درماند، و چندین زحمت کشد، تا صحت آن ثابت گرداند و من در خدمت یکی از امیران خود عنوان خبری گفتم به ظن و تخمین، بی علم و یقین و خلاف آن مظنون شد و من خجلت کشیدم و از او اعتراض شنیدم. و یکی از شعرا که ندیم یکی از اولاد (برامکه) بود ندیمی دیگر در آن مجلس با او مزاح درگرفت و بدست بازی کشید (دستار) از سر (شاعر) بیفتاد (شاعر) در تاب شد، و سفاهت و اضطراب بنیاد نمود، امیر گفت: چرا چندین در تاب شدی که مثل این همنشینان را افتد، و در مقام مباسطت سهل باشد، گفت: چگونه در تاب نشوم که آبروی حرمت من نزد چون تو بزرگی بریخت گفت: خاطر از این امر ممر فارغ دار که آبروی حرمت تو نزد من آنروز ریخته گشته که گفتی (استر) فلان او را به یک شب از (اصفهان) به (بهبهان) برد علی التمثیل، و هیچ رونده ای به شبانه روزی نصف آن را نتوان طی نمودن، گفت: این خبر از او شنیدم گفت: هرکه باطل و گزاف شنود و باور دارد و باز گوید او را از اولوالالباب و الاقدار ندانند. و در این مقام باید دانست که خبر دروغ همان نیست که خلاف واقع باشد بلکه هر چیز که گفتن آن حق و صواب نیست دروغ و باطل است هر چند مطابق واقع باشد، پس هر سخن که شنیدی ببین اگر صواب نبود گفتن آن مگوی و رد مکن بر مردمان هر چه حدیث کنند تو را به آن پس همین جهل تو را بس باشد. بعضی مردم این طریق را از دلایل عقل و کمال خود ساخته اند که هر سخن که از مردم بشنوند به مجرد اندک تامل که در آن رود آن را انکار کنند و صاحبش را دروغ زن دانند و این عیب بدتر از عیب اول است که آن اول نوعی ابتنا دارد بر افراط در باور داشتن، و حسن اعتقاد وا نمودن و این ثانی مبتنی است بر افراط سوء اعتقاد، و متهم ساختن و باور نداشتن و آن پند اول برای محدثان و راویان اخبار است و این پند ثانی برای مستمعان آن اخبار، چنانچه نباید مردم هر خبر که شنوند باز گویند، شنوندگان نیز نباید آنچه شنوند از مردم باز گردانند و باور ندارند، بلکه اگر آن سخن گزاف و مظنون البطلان باشد، طریق مروت و آزرم و حفاظ آن است که تغافل و اغماض کنند، چه جای آنکه بی تامل هر سخن را رد کنند و قایل را دروغ زن دانند، آن اول دامن عرض خود به عار دروغ آلوده کند و این دوم آبروی عقل و حلم بدست جهل و سفاهت بر باد دهد، از آن روی که آبروی مردم ببرد، و بالجمله باور داشتن اصلح و اسلم است، و به صواب و ایمان اقرب از باور نداشتن و فرو خور خشم را و درگذر از گناه مردم وقت قدرت، و حلم کن نزد غضب و بگذر از مواخذت و انتقام وقت دولت تا باشد تو را عاقبت خیر و مقرون به عافیت، هر که وقت دولت از تقصیرات مردم عفو نکند، چون دیوارش بیفتد مردم به انتقام او برخیزند و در کمین او در آیند و به صلاح آور هر نعمتی را از نعمتهای خدای نزد تو بعضی مردم قدر نعمتها که ایشان را حاصل است ندانند و آن را به اصلاح نیاورند بلکه ضایع گردانند. مثلا مال و نعمت فراخ خود را که مایه اصلاح دنیا و آخرت است فاسد گردانند، و تربیت آن به واجبی ننمایند، چنانچه دین و دنیای ایشان را از آن سود باشد و بر این قیاس علم و جاه و سایر نعمتها. و ایضا ترک شکر و سپاس بر نعمتها از اعظم اسباب تضییع نعمت است و باید دیده شود بر تو اثر آنچه انعام کرده است خدای آن را بر تو. مثلا جامعه نیکو دارد بپوشد، و خود را چرکن وا ننماید و خانه فراخ نیکو دارد به مردم نماید و میهمان سازد، و احوال نیکو دارد آن را با مردم ظاهر سازد و به شکر ذکر آن رطب اللسان باشد (و قال تعالی: و اما بنعمه ربک فحدث)

و بدان که بهترین مومنان بهترین ایشان است از روی پیش فرستادن طاعت و زاد و راه قیامت از نفس و اهل و مال خود. یعنی خود را و اهل و مال خود را در راه رضای خداوند و طاعت او بذل کند و پیش فرستد. و به زعم بعضی پیش فرستادن نفس امراض و آفات است که شخص را رسد در دار دنیا، و پیش داشتن اهل موت بعضی از ایشان، و بدان این که آنچه پیش می فرستی از خیر و صدقات باقی می ماند برای تو ذخیره آن، و آنچه باز پس میداری می باشد برای غیر خیر و نفع آن و حذر کن از صحبت کسی که سست باشد رای و عقل او و ناپسندیده باشد عمل و طور او، زیرا که یار اعتبار کرده شود به یار خود. یعنی حال او از حال یار اعتبار کنند و بر او قیاس نمایند که (القرین الی القرین یهتدی و الشی ء الی مثله یاوی) و بی خلاف هر چیز را کشش به مثل خود است و جنس با جنس متصل است و عامه خوانند. کند هم جنس با هم جنس پرواز کبوتر با کبوتر باز با باز و بی شک از حال مصاحب و رفیق استدلال بر حال مصاحب و رفیق صحیح است حکایت کنند که جمعی از دزدان و راه زنان را گرفتند یکی در آن میان بالحال و زاری گفت: من از این قوم نیستم مرا برای غنا با خود منضم ساختند، امیر گفت پس برای ما غنا کن ابیات بخواند در آنجمله این بیت بود عن المرء لا تسال وسل عن قرینه فکل قرین بالمقارن یقتدی گفتند: راست گفتی، قرین آن کند که قرین کند و او را نیز بکشتند و ساکن شو در شهرهای بزرگ زیرا که آنها محل اجتماع مسلمانان است و حذر کن از مواضعی که مستدعی غفلت از یاد حق تعالی و دوری و جفا است و کم است در آن مددکاران بر طاعت خدای عالمیان و غالب (رستاق و اهل رستاق) با این اوصاف موصوفند چون آنجاها اهل دین و علماء مسلمین و اتقیا متورعین را جمعیتی نمی باشد، و از شغل دنیا به دیگر کار نمی پردازند، و اخلاق و اطوار خود مهذب نمی سازند اقتصار کن فکر و اندیشه خود را بر آنچه به کار آید تو را و اهتمام مدار به آنچه به کار نیاید تو را در دین و دنیا، همچو اکثر امور که ناقص بصیرتان مترفان در امر دین و دنیا داخل کرده اند و دور دار خود را از مواضع نشستن در بازارها. یعنی سر گذرهای بازار و محلات که آنها مواضع حضور شیطان و پیش آمدن فتنهای زمان است، مردم در آن مواضع غالبا مشغول دنیا و باطل و امور لاطایل می باشند و خاک شور و شغب بر دیده ایمان یکدیگر می پاشند و بسیار گردان نظر کردن به حال کسی که تو را زیادتی داده است خدای تعالی بر او در دنیا، از راه نعمت و خوشیها که این از اسباب شکر و رضا است، هر که نظر در حال فروتر از خود کند، دایم خشنود و شاکر باشد، و هر که چشم به حال برتران و صاحب نعمتان جهان اندازد کمتر خشنود گردد و جانش پیوسته در غم و غصه و ناله و نفیر باشد و سفر مکن در روز جمعه تا حاضر شوی به نماز مگر بیرون میرفته باشی در راه خدا یا در امری که معذور باشی به آن و نتوانی صبر کردن تا نماز جمعه اقامت کنند. و اطاعت کن خدای را در همه امور خود زیرا که طاعت خدای افزون است بر هر چیزی غیر آن و فریب ده نفس خود را در عبادت، و برفق و نرمی او را بدار در کار طاعت، و قهر مکن او را به عنف و جفا، و بستان از او آنچه دسترس دارد، و از روی شوق و نشاط میگزارد، مگر آنچه مکتوب است بر تو از فرایض مثل نماز یومیه و امثال آن که ناچار است از گزاردن آن و مراعات آن در وقت و محل آن، خواه نشاط طبع باشد خواه نباشد و بپرهیز از آن که فرود آید به تو مرگ و تو میگریخته باشی از پروردگار خود در طلب دنیا و حذر کن از مصاحبت فاسقان که شر به شر پیوندد و تعظیم کن جانب خدای را عزوعلا، و دوست دار دوستان او را و حذر کن از غضب و طیش که آن لشکری است بزرگ و سخت باخطر از لشکرهای شیطان.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی الحارث الهمدانی.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی حارث همدانی.

«و تمسک بحبل القرآن و انتصحه و احل حلاله و حرم حرامه و صدق بما سلف من الحق و اعتبر بما مضی من الدنیا ما بقی منها، فان بعضها یشبه بعضا و آخرها لاحق باولها و کلها حائل مفارق و عظم اسم الله ان تذکره الا علی حق و اکثر ذکر الموت و ما بعد الموت و لا تتمن الموت الا بشرط وثیق. و احذر کل عمل یرضاه صاحبه لنفسه و یکره لعامه المسلمین.»

یعنی چنگ در زن به ریسمان قرآن که رابط است در میان بنده و خدا و بپذیر نصیحت و پند از آن و حلال دان یعنی عمل کن به حلال آن و حرام دان یعنی بازایست از حرام آن. و تصدیق و اقرار کن به آنچه در زمان پیش بود از حق که انبیا باشند، با آنچه آورده اند و عبرت بگیر به آنچه گذشت از دنیا و آنچه باقی مانده است از متاع دنیا. پس به تحقیق که بعضی از دنیا شبیه است به بعضی و آخرش ملحق است به اولش در نیست گردیدن و تمام دنیا متغیر و مفارقت کننده است. و بزرگ بدان نام خدا را از اینکه مذکور سازی آن را در قسمی مگر اینکه حق بوده باشد. و بسیار بخاطر بیار مردن را و آنچه را که بعد از مردن است از احوال آخرت و تمنا مکن مردن را مگر به شرط محکمی که عبادت خدا باشد. و حذر کن از هر کاری که راضی باشد صاحبش از برای نفس خود و راضی نباشد از برای عامه ی مسلمانان. یعنی روا داشته باشد به خود نه به کس دیگر.

«و احذر کل عمل یعمل به فی السر و یستحیی منه فی العلانیه و احذر کل عمل اذا سئل عنه

صاحبه انکره او اعتذر منه و لا تجعل عرضک غرضا لنبال القول و لا تحدث الناس بکل ما سمعت به، فکفی بذلک کذبا و لا ترد علی الناس کلما حدثوک به فکفی بذلک جهلا و اکظم الغیظ و احلم عند الغضب و تجاوز عند القدره و اصفح مع الدوله، تکن لک العاقبه. و استصلح کل نعمه انعمها الله علیک و لا تضیعن نعمه من نعم الله عندک و لیر علیک اثر ما انعم الله به علیک. و اعلم ان افضل المومنین افضلهم تقدمه من نفسه و ماله، فانک ما تقدم من خیر یبق لک ذخره و ما توخر یکن لغیرک خیره.»

یعنی و حذر کن از هر کاری که کرده شود در پنهان و شرم کرده شود از آن در آشکار و حذر کن از هر کاری که اگر پرسیده شود از آن صاحبش را، انکار کند آن را و یا عذر آورد از آن. و مگردان عرض تو را نشانه از برای تیرهای سخن مردم و خبر مده مردمان را به هر چیزی که شنیده ای، پس کافی است تو را خبر دادن چیز شنیده از برای دروغ گفتن تو و رد و تکذیب مکن بر مردمان هر چیزی را که خبر دهند تو را به آن، پس کافی است تو را خبر دادن غیر از برای ندانستن تو و فرونشاندن خشم را و بردبار باش در وقت غضب کردن و بگذر از گناه در وقت قدرت بر انتقام و چشم بپوش از دولتی که می باشد از برای تو در آخر کار، یعنی ارث تو می شود و صالح و دائم گردان، یعنی به شکرگزاری تو، هر نعمتی را که انعام کرده است آن را خدا بر تو و ضایع و باطل مگردان، به تقریب کفران کردن تو، نعمتی از نعمتهای خدا که در نزد تو است و هر آینه باید دیده شود بر تو، یعنی به تقریب صرف آن در مصرف خیر، اثر آنچه را که انعام کرده است خدا آن را به تو و بدان که فاضل ترین مومنان فاضل ترین ایشان است از روی پیش فرستادن به سوی آخرت، از جانب نفس خود به عبادت کردن و مال خود را به انفاق کردن و به تحقیق که آنچه را که تو پیش فرستادی از عمل خیر، باقی می ماند از برای تو از روی ذخیره ی آخرت بودن و آنچه را که پس انداز کردی از مال دنیا، می باشد از برای غیر تو که وارث تو باشد، خیر آن.

«و احذر صحابه من یفیل رایه و ینکر عمله، فان الصاحب معتبر بصاحبه و اسکن الامصار العظام، فانها جماع المسلمین و احذر منازل الغفله و الجفاء و قله الاعوان علی طاعه الله،

و اقصر رایک علی ما یعنیک. و ایاک و مقاعد الاسواق فانها محاضر الشیطان و معاریض الفتن و اکثر ان تنظر الی من فضلت علیه، فان ذلک من ابواب الشکر و لا تسافر فی یوم الجمعه حتی تشهد الصلاه الا قاصدا فی سبیل الله، او فی امر تعذر به.»

یعنی برحذر باش از مصاحبت کسی که سست باشد اعتقاد او و بد باشد کردار او، پس به تحقیق که مصاحب را آزموده می شود به مصاحبش، یعنی در خوبی و بدی قیاس کرده می شود به مصاحبش و منزل گیر در شهرهای بزرگ، پس به تحقیق که آنها محل اجتماع مسلمانان است. و حذر کن از منزلهای غافل بودن از خدا و ستم کردن و اندک بودن یاریگران بر طاعت خدا و منحصر کن رای تو را بر کاری که مهم و ضرور تو باشد و دور دار نفس تو را از نشستن در جاهای نشستن بازار، پس به تحقیق که بازارها جاهای حاضر شدن فتنه و فساد است و بسیار ملاحظه کن به احسان به سوی کسی که زیادتی داشته شده ای بر او در جاه و مال، پس به تحقیق که ملاحظه ی حال پست تر از تو از درهای شکر کردن است. و سفر مکن در روز جمعه تا اینکه حاضر شوی نماز جمعه را، مگر اینکه بیرون رونده باشی در جهاد در راه خدا و یا در کاری که معذور باشی در اقدام به آن به سبب ضرورتی.

«و اطع الله فی جمل امورک، فان طاعه الله فاضله علی ماسواها و خادع نفسک فی العباده و ارفق بها و لا تقهرها و خذ عفوها و نشاطها الا ما کان مکتوبا علیک من الفریضه، فانه لابد من قضائها و تعاهدها عند محلها و ایاک ان ینزل بک الموت و انت آبق من ربک فی طلب الدنیا و ایاک و مصاحبه الفساق، فان الشر بالشر ملحق و وقرالله و احبب احبائه و احذر الغضب، فانه جند عظیم من جنود ابلیس. والسلام.»

یعنی و فرمانبردار باش خدا را در جمیع کارهای تو، یعنی هیچ کاری را مانع طاعت مگردان، پس به تحقیق که فرمانبرداری خدا زیادتی دارد بر جمیع آنچه غیر آن است و فریب ده نفس تو را در عبادت کردن، یعنی برگردان نفس تو را از مشتهیاتش به سوی طاعت کردن به وعد و وعید و مدارا کن با او، یعنی مبالغه مکن در ریاضت دادن او و مقهور نساز او را به تکالیف شاقه ی فوق طاقت. و بگیر گذشت از او را و خوشوقت بودن او را، مگر در چیزی که نوشته شده باشد بر تو از عبادات واجبه، پس به تحقیق که ناچار است از بجا آوردن آن و محافظت آن در وقتش. و دور دار نفس تو را از اینکه نازل شود به تو مرگ و حال آنکه تو گریزان باشی از رحمت پروردگار تو، به سبب طلب کردن دنیا و دور دار نفس تو را از مصاحبت فاسقان، پس به تحقیق که شرارت به شرارت ملحق است، یعنی حاصل شود شرارت به تبعیت شرارت دیگر. و تعظیم کن خدا را و دوست دار دوستان خدا را و حذر کن از غضب کردن، پس به تحقیق که غضب سپاه بزرگی است از سپاهیان شیطان. و السلام.

خوئی

المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 42 ج 18 ط مصر): الحارث المهدانی و نسبه هو الحارث الاعور صاحب امیرالمومنین (علیه السلام)، و هو الحارث بن عبدالله بن کعب- سرد النسب الی- صعب بن معاویه الهمدانی، کان احد الفقاء، له قول فی الفتیا، و کان صاحب علی (علیه السلام)، و الیه تنسب الشیعه الخطاب الذی خاطبه به فی قوله (علیه السلام): یا حار همدان من یمت یرنی من مومن او منافق قبلا و هی ابیات مشهوره قد ذکرناها فیما تقدم. اقول: ظاهر حال المکتوب و الکتاب ان یکون من غائب الی غائب لبیان المارب، و قد یصدر الکتاب من الاعاظم و الانبیاء و الاولیاء الی اخصائهم لیکون مثالا للارشاد و منشورا للتعلیم و استفاده العلموم و هدایتهم الی طریق الرشاد فالمخاطب به خاص و المقصود منه عام، و من هذا القبیل رسائل اصحاب عیسی الی خواصهم و حواریهم المعدوده من الماخذ و المصادر الدینیه عند المسیحیین و المضمونه فی العهد الجدید من الکتاب المقدس عند اتباع الاناجیل، و هذا الکتاب الذی صدر منه (علیه السلام) الی الحارث الهمدانی من هذا القبیل فانه مثال للهدایه و الارشاد لکافه العباد، و یدل علی علو مقام الحارث الهمدانی و حظوته بموقف عال عند امیرالمومنین (علیه السلام) حیث خصه بهذا المنشور الارشادی الغزیر المواد و العمیق المغزی بالنظر الی التعالیم العالیه الاخلاقیه کمثل اعلی فی طریق التزکیه النفسانیه و اف فی المرام لجمیع الانام، و قد انتخب السیدالرضی منه قطعه صالحه لما یرمی الیه فی نهجه هذا من المقاصد الادبیه. قال ابن میثم: هذا الفصل من کتاب طویل الیه، و قد امره فیه باوامره، و زجره بزواجره، مدارها علی تعلیم مکارم الاخلاق و محاسن الاداب. اقول: و قد جمع (ع) فی هذا الفصل کلما یلزم لمسلم معتقد الهی فی الرابطه بینه و بین الله تعالی من التمسک بالقرآن و ملازمه احکامه من الحلال و الحرام و فی المواجهه مع الدنیا و الاعتبار عن فنائها و عدم الرکون علیها و الاتعاظ بما سلف منها و فی التوجه الی الموت و التهیو لما بعده بادخار الاعمال الصالحه و الاجتناب عن الاعمال المهلکه. ثم نظم وصایا اجتماعیه فی الروابط بین المسلم و سائر اخوانه و ابناء نوعه و حذر عن الاستئثار بما یکره سائر الناس و یضرهم و عن النفاق، و امر بصیانه العرض و حفظ اللسان عن حکایه الکذب باعم معانیها الی ان بلغ الوصایه بالتضحیه فی سبیل الله، و الاجتناب عن المعاشره و الصحابه مع الفساق و ضعفاء الرای و السکونه فی الامصار للالحاق بجامعه المسلمین- الی آخر ما افاده(علیه السلام). الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) به حارث همدانی نگاشته: برشته ی قرآن بچسب و اندرزش بجو، حلالش را حلال شمر و حرامش را حرام، بدانچه از حق درگذشته می دانی باور کن، و آینده ی دنیا را با گذشته اش بسنج که بهم مانند و پایانش به آغازش پیوسته شود همه دنیا گذار و ناپایست. نام خدا را بزرگتر شمار از آنکه جز براستی یاد کنی، مرگ و ما بعد مرگ را بسیار بیاد آور، آزروی مردن مکن مگر با وضعی مورد اعتماد، از کرداری که پسند خود تو و ناپسند دیگر مسلمانها است برحذر باش، از کرداری که نهانی انجام شود و در آشکار شرم آور است بپرهیز، از هر کرداری که چون از کننده ی آن بازپرسی شود منکر آن گردد یا از آن پوزش خواهد برحذر باش، آبروی خود را عزیزدار و هدف تیر گفتارش مساز، هر چه شنیدی برای مردم حکایت مکن که همین برای آلودگی بدروغگوئی بس است، هر چه را مردم برایت حکایت کنند انکار مکن، زیرا این انکار برای اثبات نادانی تو بس است، خشم خود را فروخور و در هنگام غضب بردبار باش، و چون بر انتقام توانا شدی گذشت کن، و چون بختت یار و دولتت بیدار شد صرف نظر کن تا سرانجام با تو باشد، هر نعمتی که خدایت داد نیکودار و هیچ نعمتی را که از نعمتهای خدا است فرومایه مشمار و از دستش مده، و باید اثر نعمت خداوند که بتو عطا کرده در تو دیدار شود.

المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 42 ج 18 ط مصر): الحارث المهدانی و نسبه هو الحارث الاعور صاحب امیرالمومنین (علیه السلام)، و هو الحارث بن عبدالله بن کعب- سرد النسب الی- صعب بن معاویه الهمدانی، کان احد الفقاء، له قول فی الفتیا، و کان صاحب علی (علیه السلام)، و الیه تنسب الشیعه الخطاب الذی خاطبه به فی قوله (علیه السلام): یا حار همدان من یمت یرنی من مومن او منافق قبلا و هی ابیات مشهوره قد ذکرناها فیما تقدم. اقول: ظاهر حال المکتوب و الکتاب ان یکون من غائب الی غائب لبیان المارب، و قد یصدر الکتاب من الاعاظم و الانبیاء و الاولیاء الی اخصائهم لیکون مثالا للارشاد و منشورا للتعلیم و استفاده العلموم و هدایتهم الی طریق الرشاد فالمخاطب به خاص و المقصود منه عام، و من هذا القبیل رسائل اصحاب عیسی الی خواصهم و حواریهم المعدوده من الماخذ و المصادر الدینیه عند المسیحیین و المضمونه فی العهد الجدید من الکتاب المقدس عند اتباع الاناجیل، و هذا الکتاب الذی صدر منه (علیه السلام) الی الحارث الهمدانی من هذا القبیل فانه مثال للهدایه و الارشاد لکافه العباد، و یدل علی علو مقام الحارث الهمدانی و حظوته بموقف عال عند امیرالمومنین (علیه السلام) حیث خصه بهذا المنشور الارشادی

الغزیر المواد و العمیق المغزی بالنظر الی التعالیم العالیه الاخلاقیه کمثل اعلی فی طریق التزکیه النفسانیه و اف فی المرام لجمیع الانام، و قد انتخب السیدالرضی منه قطعه صالحه لما یرمی الیه فی نهجه هذا من المقاصد الادبیه. قال ابن میثم: هذا الفصل من کتاب طویل الیه، و قد امره فیه باوامره، و زجره بزواجره، مدارها علی تعلیم مکارم الاخلاق و محاسن الاداب. اقول: و قد جمع (ع) فی هذا الفصل کلما یلزم لمسلم معتقد الهی فی الرابطه بینه و بین الله تعالی من التمسک بالقرآن و ملازمه احکامه من الحلال و الحرام و فی المواجهه مع الدنیا و الاعتبار عن فنائها و عدم الرکون علیها و الاتعاظ بما سلف منها و فی التوجه الی الموت و التهیو لما بعده بادخار الاعمال الصالحه و الاجتناب عن الاعمال المهلکه. ثم نظم وصایا اجتماعیه فی الروابط بین المسلم و سائر اخوانه و ابناء نوعه و حذر عن الاستئثار بما یکره سائر الناس و یضرهم و عن النفاق، و امر بصیانه العرض و حفظ اللسان عن حکایه الکذب باعم معانیها الی ان بلغ الوصایه بالتضحیه فی سبیل الله، و الاجتناب عن المعاشره و الصحابه مع الفساق و ضعفاء الرای و السکونه فی الامصار للالحاق بجامعه المسلمین- الی آخر ما افاده(علیه السلام). الترجمه: و بدانکه برتر مومنان آنکس است که خود و خاندانش و دارائیش را پیشکش درگاه خدا کند، زیرا هر چیزی که پیش داشتی برای خودت می ماند، و هر چه بدنبال خود گذاشتی و درگذشتی خیرش بدیگران می رسد. از یاران سست نظر و کج اندیشه و زشت کار برحذر باش، زیرا یار را با یارش بسنجد، در شهرهای بزرگ نشیمن کن، زیرا مرکز اجتماع مسلمانانند. از منزلهای دورافتاده و بینوا و کم یاور برای طاعت خداوند دور باش، توجه خود را بهمان چیزی معطوف دار که مسئول آنی و از آن بهره می بری، از پاتوق بازارها بپرهیز که محضرهای شیطانند و انگیزشگاه آشوبها، بکسی که بر او برتری داری بسیار توجه کن، زیرا این خود از راههای شکرگزاریست. در روز جمعه پیش از انجام نماز جمعه مسافرت مکن مگر برای جهاد در راه خدا یا عذر خداپسند و مقبول، در هر کاری فرمانبر خدا باش و بدستور او کار کن زیرا فرمانبری خدا از هر کاری بهتر است، در انجام عبادت خود را گول بزن تا بدان راغب شوی و با خود مدارا کن و بزورش بعبادت وادار مکن و نشاط و رغبت خود را منظور دار مگر نسبت بنماز واجب و کارهای لازم و مفروض که بناچار باید انجام داد و بپای آنها ایستاد و در موقع بانها عمل کرد. مبادا در حالی مرگ گریبانت بگیرد که برای دنیا از پروردگار خود گریزانی و پشت بحضرت او داری. مبادا یار بزهکاران شوی که بدی، بدی آرد، خدا را محترم شمار و دوستانش را دوست دار. از خشم برحذر باش که لشگر بزرگی است از لشکرهای شیطان.

شوشتری

(الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اقول: و نقل روایته عن الامدی فی (غرره) مع اختلاف یسیر فی بعض بغض الفقرات قول المصنف: (الی الحارث الهمدانی) فانه- کما فی (ذیل الطبری) (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الحارث بن عبدالله بن کعب بن اسد بن یخلد بن حوث بن سبع بن صعب بن معاویه بن کثیر بن مالک بن جشم بن حاشد بن جشم بن خیوان بن نوف بن همدان. قال الطبری: کان من متقدمی اصحاب علی (علیه السلام) فی الفقه و العلم بالفرائض و الحساب، قال الشعبی: تعلمت منه الفرائض و الحساب، مات ایام ابن الزبیر. و روی (امالی المفید): مسندا عن الاصبغ قال: دخل الحارث الهمدانی فی نفر من الشیعه و کنت فیهم، فجعل الحارث یتاود فی مشیته و یخبط الارض بمحجنه- و کان مریضا- فاقبل علیه امیرالمومنین (علیه السلام)- و کانت له منه منزله- فقال: کیف تجدک یا حارث؟ فقال: نال الدهر منی- الی ان قال- فقال (علیه السلام) له: ابشرک یا حارث! تعرفنی عند الممات و عند الصراط و عند الحوض و عند المقاسمه. قال الحارث: و ما المقاسمه؟ قال: مقاسمه النار، اقاسمها قسمه صحیحه، اقول هذا و لیی فاترکیه و هذا عدوی فخذیه. و روی الکشی عن الشع

بی قال: سمعت الحرث الاعور و هو یقول: اتیت امیرالمومنین (علیه السلام) ذات لیله فقال: یااعور! ماجاءبک؟ قلت: جاء بی و الله حبک. فقال: اما انی ساحدثک لتشکرها، اما انه لا یموت عبد یحبنی فتخرج نفسه حتی یرانی حیث یحب، و لا یموت عبد یبغضنی فتخرج نفسه حتی یرانی حیث یکره. ثم قال الشعبی بعد روایته: اما ان حبه لا ینفعه و بغضه لا یضره. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قوله (علیه السلام) (و تمسک بحبل القرآن)، فالقران احد الحبلین اللذین امر الناس التمسک بهما حتی لایضلوا و الاخر هو اهل بیته(علیه السلام). روی احمد بن حنبل فی (مسنده) عن ابی سعید الخدری قال: قال النبی (ع) انی قد ترکت فیکم الثقلین، احدهما اکبر من الاخر: کتاب الله حبل ممدود ما بین السماء الی الارض، و عترتی اهل بیتی، الا و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض. و عن زید بن ثابت عن النبی (ع) قال: انی تارک فیکم خلیفتین: کتاب الله حبل ممدود ما بین السماء الی الارض، و عترتی اهل بیتی، و انهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض. و رواه الثعلبی فی (تفسیره) فی قوله تعالی: (و اعتصموا بحبل الله جمیعاو لا تفرقوا) و فیه: انی تارک فیکم الثقلین خلیفتین ان اخذتم بهما لن تضلوا بعدی احدهما اکبر من الاخر … و روی الحمیدی فی (الجمع بین الصحیحین) من مسند زید بن ارقم من عده طرق قال زید: قام النبی (ع) فینا خطیبا بماء یدعی خما بین مکه و المدینه فقال: ایها الناس! انما انا بشر یوشک ان یاتینی رسول ربی فاجیب، و انا تارک فیکم الثقلین اولهما کتاب الله فیه الهدی و النور فخذوا بکتاب الله و استمسکوا به، فحث علی کتاب الله و رغب فیه ثم قال: و اهل بیتی، اذکرکم الله فی اهل بیتی. و رواه مسلم فی (صحیحه) مع زیادات. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ثم معنی قول النبی: (ان اهل بیته و القرآن لن یفترقا) ان غیرهم یفترقون عن القرآن و یقطعون حبله کما فصلوا وصله عترته. و قال ابوعبدالله (علیه السلام) فیما اخبر عن الملاحم: لا و الله لا یرجع الامر و الخلافه الی آل ابی بکر و عمر ابدا و لا الی بنی امیه ابدا و لا فی ولد طلحه و الزبیر ابدا، و ذلک انهم نبذوا القران و ابطلوا السنن و عطلوا الاحکام. (و استنصحه) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و انتصحه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) (و الخطیه)، ای: عده و اعتقده نصیحا لک. قال الزهری قال علی بن الحسین (علیهما السلام): لو مت بین المشرق و المغرب لما استوحشت بعد ان یکون القرآن معی. کان (ع) اذا قرا (مالک یوم الدین) یکررها حتی کاد ان یموت. (و احل حلاله و حرم حرامه) و لا تحلل حرامه و لا تحرم حلاله، قال تعالی (و لا تقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی الله الکذب). (وصدق بما سلف من الحق) من کتبه و رسله، قال تعالی فی کتابه فی موضعین (ولکن تصدیق الذی بین یدیه) و فی موضع (مصدق الذی بین یدیه) و فی رسوله (ثم جاءکم رسول مصدق لما معکم)، و قال تعالی فی قوم (و یریدون ان یفرقوا بین الله و رسله و یقولون نومن ببعض و نکفر (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ببعض و یریدون ان یتخذوا بین ذلک سبیلا اولئک هم الکافرون حقا). و قال ابن ابی الحدید ای: صدق بما فی القرآن من ایام الله فی الامم السالفه … و هو کما تری. (و اعتبر بما مضی من الدنیا لما بقی منها) فی (وزراء الجهشیاری): وجد فی ثنی مصلی الفضل بن یحیی لمانقل من محبس الی آخر رقعه فیها: لو لم تکن هذه الدنیا لها دول بین البریه بالافات و العطب اذن صفت لاناس قبلنا و بهم کانت تلیق ذوی الاخطار و الحسب و لم ننلها و فیما قد ذکرت اسی و عبره لذوی الالباب و الادب (فان بعضها یشبه بعضاو آخرها لاحق باولها اکلها حائل مفارق) فی الخبر عن ابی جعفر (علیه السلام): ینادی مناد کل یوم: یا ابن آدم لد للموت و اجمع للفناء و ابن للخراب. و عن ابی عبدالله (علیه السلام): جاء جبرئیل الی النبی فقال: عش یا محمد ما شئت فانک میت، واحبب من شئت فانک مفارقه، و اعمل ما شئت فانک لاقیه. و قال ابن ابی الحدید: قال (علیه السلام) فی غیر هذا الفصل: الماضی للمقیم عبره، و المیت للحی عظه، و لیس لامس عوده، و لا المرء من غد علی ثقه، الاول للاوسط رائد، و الاوسط للاخیر قائد، و کل بکل لاحق، و الکل للکل مفارق. (و عظم اسم الله ان تذکره الا علی حق) عن ابی عبدالله(علیه السلام): من اجل الله ان یحلف به اعطاه خیرا مما ذهب عنه. و عنه (علیه السلام) اجتمع الحواریون الی عیسی فقالوا: یا معلم الخیر! ارشدنا. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) فقال لهم: ان موسی نبی الله امرکم الا تحلفوا بالله کاذبین و انا آمرکم الا تحلفوا بالله کاذبین و لا صادقین. و عنه (علیه السلام): من حلف بالله کاذبا فقد کفر، و من حلف بالله صادقا اثم، ان الله عز و جل یقول: (و لا تجعلوا الله عرضه لا یمانکم). و عنه (علیه السلام): من حلف علی یمین و هو یعلم انه کاذب فقد بارز الله، و من قال (علم الله ما لم یعلم) اهتز العرش اعظاما له. و انه (علیه السلام) قال النبی (ع) ان لله ملکا رجلاه فی الارض السفلی مسیره خمسمئه عام و راسه فی السماء العلیا مسیره الف سنه یقول: (سبحانک سبحانک حیث کنت فما اعظمک) فیوحی تعالی الیه: ما یعلم ذلک من یحلف بی کاذبا. و فی کتاب علی (علیه السلام): الیمین الکاذبه و قطیعه الرحم تذران الدیار بلاقع من اهلها و تنغل فی الرحم- یعنی انقطاع النسل. و عنه (علیه السلام): اذا ادعی علیک مال و لم یکن له بینه فاراد ان یحلفک فان بلغ مقداره ثلاثین درهما فاعطه و لا تحلف، و ان کان اکثر فاحلف و لا تعطه. (و اکثر ذکر الموت و ما بعد الموت) حتی تکون افطن الناس، و قال ابوعبیده الحذاء لابی جعفر (علیه السلام): حدثنی بما انتفع به. فقال له: اکثر ذکر الموت فانه لم یکثر انسان ذکر الموت الا زهد فی الدنیا. (و لا تتمن الموت الا بلشرط و ثیق) روی ان رجلا جاء الی الصادق (علیه السلام) فقال: قد سئمت الدنیا فاتمنی علی الله الموت. قال: تمن الحیاه لتطیع لا لتعصی، فلئن تعیش فتطیع خیرلک من ان تموت. و الشرط الوثیق معلومیه کونه من الابرار و من اولیاء الله تعالی، قال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) عز و جل (و ما عند الله خیر للابرار) و قال للیهود المدعین کونهم من اولیاء الله (فتمنوا الموت ان کنتم صادقین) و قد حکی تمنی کثیر من اولیائه تعالی و موتهم عقیب تمنیهم. (و احذر کل عمل یرضاه صاحبه لنقسه و یکره) هکذا فی النسخ و الظاهر کونه محرف (و یکرهه). (لعامه المسلمین، و احذر کل عمل یعمل به فی السر و یستحی منه فی العلانیه) من القبائح لا ما ورد اصله سرا کالمناکح. (و احذر کل عمل اذا سئل عنه صاحبه انکره و اعتذر منه) قال ابن ابی الحدید: الثلاثه التی امر (ع) بالحذر منها متقاربه فی المعنی، و یشملها معنی قول الشاعر: لاتنه عن خلق و تاتی مثله عارعلیک اذا فعلت عظیم و قال تعالی حاکیا عن احد انبیائه: (و ما ارید ان اخالفکم الی ما انهاکم عنه)، و من کلام الجنید: لیکن عملک من وراء سترک کعملک من وراء الزجاج الصافی. و فی المثل (ایاک و ما یعتذر منه). قلت: بل البیت و الایه فی معنی الاول، و کلام الجنید فی معنی الثانی، و المثل فی معنی الثالث، لا ان کلا منها یشمل الجمیع. (و لا تجعل عرضک غرضا) ای: هدفا. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (لنبال القول) ای: سهام اقوالهم، قال الشاعر: مقاله السوء الی اهلها اسرع من منحدرسائل و من دعا الناس الی ذمه ذموه بالحق و بالباطل ایضا:

لا تستثر ابداما لا تقوم له و لا تهیجن من عرینه الاسدا ان الزنابیر اذا حرکتها سفها عن کورها اوجعت من لسعها الجسدا فی (سنن ابی داود) عن السجاد (ع) قالت صفیه: کان النبی (ع) معتکفا فاتیته ازوره لیلا فحدثته ثم قمت فانقلبت فقام معی لیقلبنی- و کان مسکنها فی دار اسامه- فمر رجلان من الانصار فلما رایا النبی (ع)اسرعا ققال: علی رسلکما انها صفیه بنت حی. قالا: سبحان الله یا رسول الله! قال: ان الشیطان یجری من الانسان مجری الدم فخشیت ان یقذف فی قلوبکما شیئا. (و لا تحدث الناس بکل ما سمعت به) بان تقول لهم الامر الفلانی کذا و کذا استنادا الی سماعک. (فکفی بذلک کذبا) لان اکثر ما یسمع الانسان کذب و حینئذ فالواجب الا یحدث الا بما رای بعینه او کرویه العین من السماع عن الثقه. و هذا نظیر قوله (علیه السلام) فی موضع آخر: (بین الحق و الباطل اربع اصابع) و اراد بالحق ما رآه بعینه و بالباطل ما سمعه باذنه. و قال ابن ابی الحدید: قد نهی (ع) ان یحدث الانسان بکل ما رای من العجائب، فضلا عما سمع، لان الحدیث الغریب المعجب تسارع النفس الی تکذیبه، و الی ان تقوم الدلاله علی صدقه قد فرط من سوء الظن فیه ما فرط، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) و یقال ان بعض العلویه قال فی حضره عضد الدوله ببغداد: عندنا فی الکوفه نبق، وزن کل نبقه مثقالان، فاستظرف الملک ذلک و کاد یکذبه الحاضرون، فلما قام ذکر ذلک لابیه، فارسل حماما کان عنده فی الحال الی الکوفه یامر و کلاءه بارسال مئه حمام فی رجلی کل واحد نبقتان من ذلک النبق، فجاء النبق فی بکره الغد و حمل الی عضد الدوله، فاستحسنه و صدقه، ثم قال له: لعمری لقد صدقت، ولکن لا تحدث فیما بعد بکل ما رایت من الغرائب، فلیس کل وقت یتهیا لک ارسال الحمام. قلت: هو کما تری، فکلامه (علیه السلام) انه لا یجوز للانسان ان یحدث بجمیع مسموعاته مما لا شاهد لصدقه لان اکثرها کذب فاذا حدث کذب، و ما قاله شی ء آخر و هو انه لا ینبغی للعاقل ان یحدث بکل ما رای من الغرائب مخافه ان یکذبه الناس مع صدقه فیحصل له استصغار کما هو مفاد تحدیث العلوی. (و لا ترد علی الناس کل ما حدثوک به) و لو کان غریبا ففی مخلوقاته تعالی عجائب. (فکفی بذلک جهلا) ففی العالم اشیاء لم ترها اصلا فکیف تنکر وجودها بعدم رویتک، و انما قال (علیه السلام) لا ترد کل ما حدثوک لان من الامور امورا ممکنه و منها امورا ممتنعه قد قام البرهان علی استحالتها، فیجوز لک رد الممتنع دون الممکن کما فی رد حضار مجلس العضد لکلام العلوی الممکن. (واکظم الغیظ) قال ابن ابی الحدید: روی ان عبدالموسی بن جعفر (ع) قدم الیه صحفه فیها طعام حار، فعجل فصبها علی راسه و وجهه، فغضب، فقال العبد: (و الکاظمین الغیظ) قال: قد کظمت، قال (و العاقین عن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الناس). قال: قد عفوت. قال: (و الله یحب المحسنین). قال: انت حر لوجه الله، و قد نحلتک ضیعتی الفلانیه. قلت: و روی المفید فی (ارشاده): ان رجلا من اهل بیت علی بن الحسین (علیهما السلام) وقف علیه فاسمعه و شتمه قلم یکلمه، فلما انصرف قال لجلسائه: لقد سمعتم ما قال هذا الرجل و انا احب ان تبلغوا معی الیه حتی تسمعوا منی ردی علیه. فقالوا له: نفعل، و لقد کنا نحب ان تقول له و نقول، فاخذ نعلیه و مشی و هو یقول: (و الکاظیمن الغیط و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین)، فعلموا انه لا یقول له شیئا، فلما اتی بابه قال: قولوا: له هذا علی بن الحسین، فخرج متوثبا للشر و هو لایشک انه انما جاء مکافئا له علی بعض ما کان له، فقال (علیه السلام) له: یا اخی! کنت قد و قفت علی آنفا و قلت و قلت، فان کنت قلت ما فی، فاستغفر الله منه، و ان کنت قلت ما لیس فی فغفر الله لک. فقبل الرجل بین عینیه و قال: بل قلت فیک ما لیس فیک و انا احق به. قال الراوی: و الرجل هو الحسن بن الحسن. (و تجاوز عند المقدره، و احلم عند الغضب) هکذ ا فی (المصریه) و الصواب: (و آحلم عند الغضب و تجاوز عند المقدره) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و(الخطیه). فی (تاریخ الیعقوبی): قال رجل لامیرالمومنین (علیه السلام): اوصنی. فقال له: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) اوصیک بتقوی الله و اجتناب الغضب و ترک الامانی، و ان تحافظ علی ساعتین من نهار من طلوع الفجر الی طلوع الشمس و من العصر الی غروبها، و لا تفرح بما علمت ولکن بماعملت فیهما. (و اصفح مع الدوله) ای: الغلبه، قال تعالی: (و تلک الایام نداولها بین الناس) ای: مره لهولاء و مره لهولاء، و قال الشاعر: استدل الایام و الدمر دول (تکن لک العاقبه) فی (ذیل الطبری): قال سالم مولی ابی جعفر: کان هشام بن اسماعیل یوذی علی بن الحسین (علیهما السلام) و اهل بیته، یخطب علی المنبر و ینال من علی، فلما و لی الولید بن عبدالملک عزله، و امر به ان یوقف للناس، کان هشام یقول لا و الله ما کان احد من الناس اهم الی من علی بن الحسین، کنت اقول رجل صالح یسمع قوله- فوقف للناس، فجمع علی بن الحسین ولده و حامته، و نهاهم عن التعرض له، و غدا (ع) مارا لحاجه، فما عرض له، فناداه هشام (الله اعلم حیث یجعل رسالته). و قال ابن ابی الحدید: قوله: (اصفح مع الدوله) هذه کانت شیمه النبی (ع) و شیمه علی، اما النبی فظفر بمشرکی قریش و عفا عنهم، و اما علی فظفر باصحاب الجمل و قد شقوا عصا الاسلام علیه، و طعنوا فیه و فی خلافته، فعفا عنهم مع علمه بانهم یفسدون علیه امره فیما بعد، و یصیرون الی معاویه اما بانفسهم او بارائهم و مکتوباتهم، و هذا اعظم من الصفح عن اهل مکه لان اهل مکه لم یبق لهم لما فتحت فئه یتحیزون (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) الیها، و یفسدون الدین عندها. (و استصلح کل نعمه انعمها الله علیک) لانه تعالی یسلب نعمته اذا افسدها العبد (ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم). (و لاتضیعن نعمه من نعم الله عندک) فمن ضیع نعمته تعالی فسلبت عنه ثم دعا لعودها کان من طوائف لایستجیب دعاءهم. و یمکن ان یراد بتضییع النعمه ان لا یتمتع هو منها و لا یمتع الناس منها، کمن عنده فاکهه فلا یاکلها و لا یعطیها غیره حتی تفسد فیکون من المفسدین. (و لیر علیک اثر ما انعم الله به علیک) فان کتمانها کفران یوجب السلب، و لا یرتضی هذه الخله المخلوق فکیف الخالق. قال ابوهلال العسکری فی (دیوان معانیه): قال ابن قتیبه: اراد جعفر حاجه کان طریقه الیها علی باب الاصمعی، فدفع الی خادم له الف دینار و قال: انی سانزل فی رجعتی الی الاصمعی ثم یحدثنی و یضحکنی فاذا ضحکت فضع الکیس بین یدیه فلما رجع دخل علیه فرای حبا مکسور الراس و جره مکسوره العنق و قصعه مشعبه و جفنه اعشار، و رآه علی مصلی بال و علیه برکان اجرد، فغمز غلامه الا یضع الکیس بین یدیه، فلم یدع الاصمعی شیئا مما یضحک الثکلان و الغضبان الا اورده علیه فما تبسم، ثم خرج فقال لرجل یسایره: من استرعی الذئب ظلم، و من زرع سبخه حصد الفقر، انی و الله لو علمت ان هذا یکتم المعروف بالفعل ما حفلت له بنشره له باللسان، و این یقع مدیح اللسان من آثار الانسان، ان اللسان قد یکذب و الحال لا یکذب، (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ولله در نصیب حیث یقول: فعاجوا فاثنوا بالذی انت اهله و لو سکتوا اثنت علیک الحقائب ثم قال: اما علمت ان طاق ابرویز امدح لا برویز من شعر زهیر لال سنان

(و اعلم ان افضل المومنین افضلهم تقدمه من نفسه و اهله و ماله) قال تعالی: (و قدموا لانفسکم و اتقوا الله و اعلموا انکم ملاقوه و بشر المومنین)، (و لتنظر نفس ما قدمت لغد)، (ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون و عدا علیه حقا فی التوراه و الانجیل و القرآن و من اوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیعکم الذی بایعتم به و ذلک هو الفوز العظیم). و فی (مقاتل ابی الفرج): قال العباس بن علی یوم الطف لاخیه من ابیه و امه عبدالله بن علی: تقدم بین یدی حتی اراک قتیلا و احتسبک. و فی (الطبری): قال عابس بن شبیب الشاکری لشوذب مولی شاکر یوم الطف: ما فی نفسک ان تصنع؟ قال: اقاتل معک دون ابن بنت رسول الله حتی اقتل. قال: ذلک الظن بک، فتقدم بین یدی ابی عبدالله (علیه السلام) حتی یحتسبک کما احتسب غیرک من اصحابه و حتی احتسبک انا، فانه لو کان معی الساعه احد انا اولی به منی بک لسرنی ان یتقدم بین یدی حتی احتسبه، فان هذایوم ینبغی ان نطلب الاجر فیه بکل ما قدرنا علیه، فانه لاعمل (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بعد الیوم و انما هو الحساب. (فانک) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (و انک) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (ما تقدم من خیر یبقی لک ذخره) (و ما تقدموا لانفسکم من خیر تجدوه عند الله هو خیرا و اعظم اجرا(ع). (و ما توخره یکن لغیرک خیره) و لذا قیل: ان الناس مال غیرهم احب الیهم من مالهم لانه لیس مالهم الا ما قدموه و انفقوه فی سبیله تعالی، و اما ما ادخروه فهو مال ورثتهم. (و احذر صحابه من یفیل) ای: یضعف. (رایه) قال جریر: رایتک یا اخیطل اذ جرینا و جربت الفراسه کنت فالا (و ینکر عمله فان الصاحب معتبر بصاحبه) قال الصادق (علیه السلام): لا تصحبوا اهل البدع و لا تجالسوهم فتصیروا عند الناس کواحد منهم. قال النبی (علیه السلام): المرء علی دین خلیله و قرینه، و قال ابن ابی الحدید: قال طرفه: عن المرء لاتسال و سل عن قرینه فکل قرین بالمقارن یقتدی (و اسکن الامصار العظام فانها جماع) بالضم و التشدید، ای: الاخلاط و الاشابه، قال ابوقبیس بن الاسلت: (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) ثم تجلت و لناغایه من بین جمع غیر جماع و جماع الثریا کواکبها المجتمعه، قال ذوالرمه: و نهب کجماع الثریاحویته باجرد محتوت الصفاقین خیفق (المسلمین) و لان فیها کل ما یحتاج الیه. (و احذر منازل الغفله و الجفاء و قله الاعوان علی طاعه الله) و لذا یکون التعرب بعد الهجره کبیره، و کانت الهجره قبل الفتح فریضه. (و اقصر) ای: احصر. (رایک علی ما یعنیک) ای: یهمک و الا فمن تابع الفضول فاتته الاصول. (و ایاک و مقاعد الاسواق فانها محاضر) ای: امکنه حضور. (الشیطان و معاریض) ای: مواضع عروض. (الفتن) عن ابی جعفر(علیه السلام): جاء اعرابی من بنی عامر الی النبی (ع) فساله عن خیر بقاع الارض و شر بقاع الارض. فقال (علیه السلام): ان خیر بقاع الارض المساجد و احب اهلها الی الله اولهم دخولا و آخرهم خروجا، و ان شر بقاع الارض الاسواق و هی میدان ابلیس یغدو برایته و یضع کرسیه و یبث ذریله فبین مطفف فی قفیز او طائش فی میزان، او سارق فی ذرع او کاذب فی سلعه، فلا یزال مع اول من یدخل و آخر من یخرج. (و اکثر ان تنظر الی من فضلت علیه فان ذلک من ابواب الشکر) یمکن ان یراد باکثار النظر الی المفصل علیه التفکر فی نعمه الله علیک بتفضیلک فتشکره تعالی علی ذلک، و یمکن ان یراد به اکثار مساعدته لیکون شکرا لنعمته تعالی علیه. و فی (وزراء الجهشیاری): قال ابن المعتمر: کنت اسیر مع یحیی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) البرمکی و هو بین ابنیه الفضل و جعفر، فاذا ابن طرخان واقف علی الطریق، فنادانی فاستشرقت له فقال: صحبت البرامک عشراولاء و بیتی کراءو خبزی شراء فسمعه یحیی فالتفت الی ابنیه فقال: اف لهذا العقل فلان ممن یحاسب، فلما کان من الغد جاء ابن طرخان فقلت له: و یحک ما هذا الذی عرضت له نفسک بالامس. فقال: اسکت ما هو الا ان انصرفت الی منزلی حتی جاءنی من قبل الفضل بدره و من قبل جعفر بدره، و وهب لی کل واحد منهما دارا و اجری لی من مطبخه مایکفینی. و کان یحیی یقول: ما وقع غبار مرکبی علی لحیه رجل قط الا اوجبت له علی نفسی حفظه و الزمتها حقه. (و لا تسافر فی یوم جمعه حتی تشهد الصلاه) (اذا نودی للصلاه من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکر الله) و قبل النداء اذا سافر فوت علی نفسه فضلا کثیرا. (الا فاصلا فی سبیل الله) فی الجهاد الواجب. (او فی امر تعذر به) من السفر الاضطراری. (واطع الله فی جمیع) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (فی جمل) کما فی (ابن ابی الحدید) و (ابن میثم) و (الخطیه). (امورک فان طاعه الله فاضله علی ما سواها) (و من یطع الله و رسوله فقد فاز فوزا عظیما)، (و من یطع الله و رسوله فاولئک مع الذین انعم الله علیهم (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رقیقا)، (و من یطع الله و رسوله و یخش الله و یتقه فاولئک هم الفائزون)، (و من یطع الله و رسوله یدخله جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک هو الفوز العظیم). (و خادع نفسک فی العباده) روی (ارشاد المفید) عن سعد بن کلثوم قال: کنت عند جعفر بن محمد (ع) فذکر علیافقال: و الله ما اکل من الدنیاحراما قط حتی مضی لسبیله، و ما عرض له امران قط هما لله رضی الا اخذ باشدهما علیه فی دینه، و ما نزلت بالنبی (ع) ناذله قط الا دعاه ثقه به، و ما اطاق عمل النبی من هذه الامه غیره، و ان کان لیعمل عمل رجل کان وجهه بین الجنه و النار یرجو ثواب هذه و یخاف من عقاب هذه، و لقد اعتق من ماله مئه الف مملوک فی طلب وجه الله و النجاه من النار مما کد بیده و رشح منه جبینه، و ان کان لیقوت اهله بالزیت و الخل و العجوه، و ما کان لباسه الا الکرابیس، اذا فضل شی ءعن یده من کمه دعابالجلم فقصه. و ما من اهل بیته احد اقرب شبها به فی لباسه و فقهه من علی بن الحسین (علیهما السلام)، و لقد دخل ابوجعفر ابنه علیه فاذا هو قد بلغ من العباده ما لم یبلغه، فرآه قد اصفر لونه من السهرو رمضت عیناه من البکاء، و دبرت جبهته و انخرم انفه من السجود، و ورمت ساقاه و قدماه من القیام فی الصلاه، فلم یملک نفسه من البکاء حین رآه بتلک الحال فبکی رحمه له و اذا هو یفکر، فالتفت الیه بعد هنیهه و قال له: یا بنی! اعطنی بعض تلک الصحف التی فیها عباده علی (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) بن ابی طالب، فاعطاه فقرا فیها شیئا یسیرا ثم ترکها من یده تضجرا و قال: من یقوی علی عباده علی (علیه السلام). و روی (امالی الشیخ): ان فاطمه بنت علی (علیه السلام) لما نظرت الی ما یفعل ابن اخیها علی بن الحسین بنفسه من الداب فی العباده اتت جابر الانصاری فقالت له: یا صاحب النبی! ان لنا علیکم حقوقا. و منها اذا رایتم احدنا یهلک نفسه اجتهادا ان تذکروه الله و تدعوه الی البقی علی نفسه- و هذا علی بن الحسین بقیه اخی الحسین قد انخرم انفه و ثفنت جبهته و رکبتاه و راحتاه ادآبا منه لنفسه فی العباده. فاتی جابر الیه (علیه السلام) و قال له: اما علمت یا ابن رسول الله ان الله تعالی انما خلق الجنه لکم و لمن احبکم و خلق النار لمن ابغضکم و عاداکم، فما هذا الجهد الذی کلفته نفسک؟ فقال (علیه السلام): اما علمت یا صاحب النبی ان جدی رسول الله قد غفر له ما تقدم من ذنبه و ما تاخر فلم یدع الاجتهاد له و تعبد- بابی هو وامی- حتی انتفخ الساق و ورم القدم؟ و قیل له: اتفعل هذا و قد غفر الله لک ما تقدم من ذنبک و ما تاخر؟ قال: افلا اکون عبدا شکورا؟ فلما رای جابر انه لیس یغنی فیه قوله قال له: یا ابن رسول الله! البقیا علی نفسک فانک من اسره بهم یستدفع البلاء و یستکشف اللاواء و بهم یستمطر السماء. فقال (علیه السلام) له: یا جابر! لا ازال علی منهاج ابوی صلوات الله علیهما موتسیا بهما حتی القاهما. فاقبل جابر علی من حضر فقال لهم: و الله ما اری فی اولاد الانبیاء بمثل علی بن الحسین الا یوسف بن یعقوب، و الله لذریه علی بن الحسین افضل من ذریه یوسف بن یعقوب اذ منهم لمن یملا الارض عدلا کما ملئت جورا. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) (وارفق بها ولا تقهرما، وخذ مفوما ونشاطها) فی (الکافی) عن النبی م! حا لم: ان هذا الدین متین فاوغلوا فیه برفق، و لا تکرهوا عباده الله الی عباد الله قتکونوا کالراکب المنبت الذی لا سفرا قطع و لا ظهرا ابقی. (الا ما کان مکتوبا ملیک من الفریضه فانه لابد من قضائها) ای: ادائها کقوله تعالی: (فاذا قضیت الصلاه). (و تعاهدها عند محلها) ای: عند وقتها سواء کان اک نشاط ام لا بخلاف النافله. و فی (الکافی) عن النبی (علیه السلام): ان للقلوب اقبالا و ادبارا، فاذا اقبلت فتنفلوا و اذا ادبرت فعلیکم بالفریضه. و روی ان اباالحسن موسی (ع) کان اذا هم ترک النافله. (و ایاک ان ینزل بک الموت و انت آبق من ربک فی طلب الدنیا) قیل لابی ذر: کیف تری قدومنا علی الله؟ قال: اما المحسن فکالغائب یقدم علی اهله و اما المسی ء فکالابق یقدم علی مولاه. قیل له: فکیف حالنا عند الله؟ قال: اعرضوا اعمالکم علی کتاب الله انه تعالی یقول: (ان الابرار لفی نعیم و ان الفجار لفی حجیم). قیل له: فاین رحمه الله؟ قال: (ان رحمه الله قریب من المحسنین. (و ایاک و مصاحبه الفساق فان الشر بالشر ملحق) روی (الکافی): ان الهادی (ع) قال للجعفری: مالی رایتک عند عبدالرحمن بن ابی یعقوب؟ فقال (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) له: انه خالی. فقال (علیه السلام): انه یقول فی الله تعالی قولا عظیما یصف الله تعالی و لا یوصف فاما جلست معه و ترکتنا و اما جلست معنا و ترکته. فقال الجعفری: هو یقول ما شاء، ای شی ء علی منه اذالم اقل بقوله؟ ققال: اما تخاف ان تنزل به نقمه فتصیبکم جمیعا؟ اما علمت الذی کان من اصحاب موسی (ع) و کان ابوه ان اصحاب فرعون، فلما لحق خیل فرعون موسی تخلف عنه لیعظ اباه فیلحقه بموسی، فمضی ابوه و هو یراغعه حتی بلغا طرفا من البحر فغرقا جمیعا و اتی موسی الخبر فقال: هو فی رحمه الله ولکن النقمه اذانزلت لم یکن لها عمن قارب المذنب دفاع. و روی عن محمد بن مسلم قال: مر بی ابوجعفر (علیه السلام) و انا جالس عند قاض بالمدینه، فدخلت علیه من الغد فقال لی: ما مجلس رایتک فیه امس؟ قلت له: جعلت فداک! ان هذا القاضی لی مکرم فربما جلست الیه. فقال لی: و ما یومنک ان تنزل اللعنه علیه فتعم من فی المجلس. (و وقر الله) فانه لازم الایمان به و لازم المعرفه بعظمته و قدرته، قال نوح لقومه: (مالکم لا ترجون لله و قارا و قد خلقکم اطوارا. (واحبب احباءه) فی (الکافی) عن النبی (ع) قال لاصحابه: ای عری الایمان اوثق؟ فقال بعضهم: الصلاه، و قال بعضهم: الزکاه، و قال بعضهم: الصیام، و قال بعضهم: الحج و العمره، و قال بعضهم: الجهاد، فقال (علیه السلام): لکل ما قلتم فضل، ولکن اوثق عری الایمان بالله الحب فی الله، و البغض فی الله و توالی اولیائه و التبری من اعدائه. و عنه (علیه السلام) قال: ود المومن للمومن من اعظم شعب الایمان، الا ومن (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) احب فی الله وابغض فی الله و اعطی فی الله و منع فی الله فهو من اصفیاء الله. و عن السجاد (ع) قال: اذا جمع الله الاولین و الاخرین قام مناد یسمع الناس فیقول: این المتحابون فی الله؟ فیقوم عنق من الناس فیقال لهم: اذهبوا الی الجنه بغیر حساب، فتتلقاهم الملائکه فتقول لهم: فای ضرب انتم من الناس؟ فیقولون: نحن المتحابون فی الله، فیقولون: ای شی ء کانت اعمالکم؟ قالوا کنا نحب فی الله و نبغض فی الله، فیقولون لهم: نعم اجر العاملین. (و احذر الغضب فانه جند عظیم من جنود ابلیس) روی (الکافی): ان رجلا بدویا اتی النبی (ع) فقال: انی اسکن البادیه فعلمنی جوامع الکلم. فقال: آمرک الا تغضب، فاعاد علیه المساله ثلاث مرات حتی رجع الرجل الی نفسه فقال: لا اسال عن شی ء بعد هذا، ما امرنی النبی الابالخیر. و کان ابی یقول: ای شی ء اشد من الغضب؟! ان الرجل لیغضب فیقتل النفس التی حرم الله و یقذف المحصنه. و عن ابی جعفر (علیه السلام): ان الرجل لیغضب فما یرضی ابدا حتی یدخل النار، فایما رجل غضب علی قوم و هو قائم فلیجلس من فوره ذلک فانه سیذهب عنه رجز الشیطان، و ایما رجل غضب علی ذی رحم فلیدن منه و لیمسه فان الرحم اذامست سکنت.

مغنیه

اللغه: استنصحه: عده ناصحا. و حائل: متغیر. و العرض- بکسر العین- ما یصونه الانسان من نفسه. و المراد بالدوله هنا السلطه و المقدره. الاعراب: المصدر من ان تذکره مجرور بباء محذوفه ای عظم الله و اسم الله بذکرک له علی الحق، و کفی فعل ماض، و الباء زائده، و ذلک فاعل، و کذبا تمییز، و تکن مضارع مجزوم بجواب الطلب. المعنی: الحارث الهمدانی من اصحاب الامام المقربین، و الصفوه من شیعته، و من ذوی القوال و الاجتهاد فی الفقه و الفتیا. و قال له الامام، کما فی سفینه البحار: ابشرک یا حارث، انک لتعرفنی عند الممات، و عند الصراط، و عند الحوض. و هذا معنی قوله بمناسبه ثانیه: یا حار همدان، من یمت یرنی. و عن الشیخ البهائی انه قال: هو جدنا. (و تمسک بحبل القران الخ).. اعمل باحکامه، و اعتبر بمواعظه، و انتفع باخباره عن الام الماضیه و القرون الخالیه، فمنها تقشعر الجلود، و لها تلین القلوب. و تقدم الحدیث عن القرآن مرات، منها فی الخطبه 181 و الرساله 46 (و اعتبر بما مضی الخ.. الماضی من الدنیا موت و دمار، و الاتی کالحاضر، و الحاضر کالدابر (و عظم اسم الله الخ).. بذکره کشاهد و دلیل علی حلاله و حرامه، و فی یمین صادقه، و عباده مخلصه،وحسنه لوجهه الکریم، عظمه طاعه لامره، و تقدیسا لجلاله، و ابتعد بذکره عن الکذب و الشر الا ان تعوذ به من کل سوء تماما تلجا الیه عند الخوف و القلق. (و لا تموتن الا بشرط وثیق) و هو الاسلام، و العمل به و الاخلاص له و للمسلمین. قال سبحانه: و لا تموتن الا و انتم مسلمون- 132 البقره. (و احذر کل عمل یرضاه صاحبه لنفسه الخ).. لا تقس الخیر من افعالک بما اشتهیت و احببت، بل بما فیه خدمه للدین و الحیاه، و یتفق مع الصالح العام، و لا یضر بانسان (و احذر کل عمل الخ).. یکون سبه علیک و لعنه دنیا و آخره (و لا تحدث الناس بکل ما سمعت) الخ.. اکثر ما تری غیر نافع، و جل ما تسمع کذب، فان حدثت بکل ما رایت وقعت فی اللغو و العبث، او بکل ما سمعت کنت من الکاذبین الا اذا اسندت القول الی قائله. (و لا ترد علی الناس کل ما حدثوک به الخ).. اصبر نفسک علی کلام الناس جیدا کان او ردیئا، و لا تمتعضن منه، و ان کنت علی علم به، و اذا احسست بثقله و کراهیته فتماسک، و ان استطعت ان لا یظهر الکلوح و القطوب علی وجهک فالعل (و تجاوز عند المقدره الخ).. عمن اساء، و فان العفو زکاه الظفر، و اقرب اللتقوی، و ادعی للصفاء و راحه البال (و استصلح کل نعمه انعمها الله علیک الخ).. بالشکر و التواض و البذل و الاخلاص، فان الله سبحانه یحب من عبده ان یحدث له شکرا اذا احدث له نعمه: ثم لتسالن یومئذ عن النعیم- 8 التکاثر.

اللغه: التقدمه: البذل و الفداء. و یفیل: یخطی ء و یضعف.. و معاریض: جمع معراض نوع من السلاح، و المراد به هنا مجرد الضرر. و عفوها: فراغها: و آبق: هارب. الاعراب: تقدمه تمییز، و ما تقدم ما شرطیه تجزم فعلین، و تقدم فعل الشرط، و یبق جوابه، و ایاک مفعول لفعل محذوف، و الاصل احذرک. مقیاس العظمه عند الامام: (و اعلم ان افضل المومنین افضلهم تقدمه الخ).. الناس درجات متفاضلات، و منازل متفاوتات دنیا و آخره، ما فی ذلک ریب، و لکن علی اساس العمل الصالح النفع للفرد و المجتمع.. و ایضا الطیبون الصالحون علی درجات متفاوتات عالیه و اعلی، و العبره هنا بمقدار البذل و العطاء من النفس و الاهل و المال. کما قال الامام و صرح بقوله: من نفسه و اهله و ماله. و یدلنا هذا ان العظمه عند الامام لا تقاس بمجرد الایمان و العباده، او بالعلوم و الفلسلفات، او بمجرد حب الخیر، و لا بالبطولات و الحارقات، و لا بکثره المال و الرجال، بل بالایمان مع التضحیه بالنفس و المال و الاهل من اجل الانسان و خدمه الانسان و حیاته و سعادته، و ان لکل عند الله و الناس بمقدار ما اعطی من جلیل و جمیل. (و احذر صحابه من یفیل رایه، و ینکر عمله الخ).. الفضیله ضد الرذیله، و عدوها الالد، فاذا انت صحبت الخبیث المنحط فی اخلاقه، و ارتاحت الیه نفسک کان معنی هذا انک عدو الخیر و الفضیله، و ان نفسک لا ترتاح ابدا الا للخبائث و الرذائل تماما کحشره القذارات و الخبیثون للخبیثات. (و اسکن الامصار العظام الخ).. اذا سکنت المدن الکبری رایت منجزات الحضاره، و مقدره الانسان علی الاختراع، و رایت التفاوت بین الناس فی عیشهم و حیاتهم من ثراء فاحش الی فقر قاتل، و من مواخیر للدعاره الی صروح للعباده.. الی کثیر من صور الحیاه المتنافره المتناقضه.. فتاخذ درسا نافعا مما تری- علی الاقل- و تعلم ان وراء دنیاک دنیا اعرض و اعمق.. و قرات لصحفی زار جزیره هونغ کونغ، و من جمله ما قال فی وصفها: فیها افخم السیارات، و فیها العربات یجرها الانسان بدلا عن الحیوان، و فیها الذهب الاصفر، و فیها ناس وجوههم کالذهب الاصفر من البوس، و فیها الناطحات للسحاب، و الناطحون للارض. (و اقصر رایک علی ما یعنیک) دع الفضول و التطفل، و انصرف لشانک (و ایاک و مقاعد الاسواق الخ).. لان فیها سمسرات و مساومات، و غشا و ربا، و بذائات و خصومات علی الحقیر و الیسیر من متاع الدنیا (و اکثر ان تنظر الی الخ).. من هو دونک لتری نعمه الله علیک، فتشکر وتتواضع.. و لکن کثیرا من الاغنیائاذا راوا من دونهم مالا اخذتهم العزه بالاثم!. التعطیل یوم الجمعه: (و لا تسافر فی یوم جمعه حتی تشهد الصلاه الخ).. لا یجب التعطیل فی یوم الجمعه، بل و لا یستحب ایضا الا عند الصلاه فقط.. و بعدها یستحب العمل و طلب الرزق، و هو تماما کالصلاه و سائر العبادات من حیث الاجر و الثواب، قال تعالی: یا ایها الذین آمنوا اذا نودی للصلاه من یوم الجمعه فاسعوا الی ذکر الله و ذروا البیع ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون، فاذا قضیت الصلاه فانتشروا فی الارض و ابتغوا من فضل الله و اذکروالله کثیرا لعلکم تعلمون- 10 الجمعه. امر سبحانه بترک العمل عند النداء للصلاه و السعی الی ذکر الله.. و بعد اداء الصلاه علی وجهها امر بالسعی و تحصیل الرزق و سوال الله من فضله عن طریق العمل. و معنی هذا ان السعی یوم الجمعه من اجل الحیاه مامور به تماما کسائر الایام. بل هو عباده تماما کالسعی الی الصلاه، لان الامرین معا جائا جنبا الی جنب فی سیاق واحد، و کل منهما نسب الی الله: فاسعوا الی ذکر الله.. و ابتغوا من فضل الله. و هنا تکمن عظمه الاسلام و حقیقه الاسلام حیث امر بالعمل للماده و الروح، لان الانسان انسان بهما لا باحداهما: المال و البنون زینه الحیاه الدنیا و الباقیات الصاحبات خیر عن ربک ثوابا- 46 الکهف.. بنون و مال و عباده و سعی للحیاه و للمعبد، و الکل من الله و الله، و لا شی ء لقیصر. (و خادع نفسک فی العباده) اصرفها او شککها فیها تهوی و تمیل الیه، و اغرها بالعمل الصالح، و قل لها: هو خیر لک و ابقی (و ارفق بها و لا تقهرها الخ).. الا علی الفرائض، کالصلوات الخمس و الصیام و الحج و الزکه، و اترک لها الخیار فیما عدا ذلک، و تقدم مثله فی شرح الرساله 51 و 52 (و ایاک ان ینزل بک الموت الخ).. الا بشرط وثیق، کما قال الامام فی هذه الرساله بالذات (و ایاک و مصاحبه الفساق الخ).. فان الصاحب معتبر بصاحبه، ایضا کما قال فی هذه الرساله نفسها (و احذر الغضب فانه الخ).. جمره للشیطان یوقدها فی القلوب، لیخرج الناس عن دینهم و عقولهم. و فی الحدیث: من کف غضبه ستر الله عورته لان العیوب تظهر ساعه الغضب.

عبده

… من الدنیا ما بقی منها: ما بقی مفعول اعتبر بمعنی قس ای قس الباقی بالماضی … و کلها حائل مفارق: حائل ای زائل … ان تذکره الا علی حق: لا تحلف به الا علی الحق تعظیما له و اجلالا لعظمته … الا بشرط وثیق: ای لا تقدم الموت رغبه فیه الا اذا علمت ان الغایه اشرف من بذل الروح و المعنی لا تخاطر بنفسک فیما لا یفید من سفاسف الامور … و اصفح مع الدوله: ای عند ما تکون لک السلطه… تقدمه من نفسه: تقدمه کتجربه مصدر قدم بالتشدید ای بذلا و انفاقا … صحابه من یفیل رایه: فال الرای یفیل ای ضعف … الشیطان و معاریض الفتن: المعاریض جمع معراض کمحراب سهم بلا ریش رقیق الطرفین غلیظ الوسط یصیب بعرضه دون حده و الاسواق کذلک لکثره ما یمر علی النظر فیها من مثیرات اللذات و الشهوات … الی من فضلت علیه: ای الی من دونک ممن فضلک الله علیه … فی سبیل الله: فاصلا ای خارجا ذاهبا … و خذ عفوها و نشاطها: خذ عفوها ای وقت فراغها و ارتیاحها الی الطاعه و اصله العفو بمعنی ما لا اثر فیه لاحد یملک عبر به عن الوقت الذی لا شاغل للنفس فیه … ربک فی طلب الدنیا: ابق ای هارب منه متحول عنه الی طلب الدنیا … جنود ابلیس والسلام: ان الغضب یوجب الاضطراب فی میزان العقل و یدفع النفس للانتقام ایا کان طریقه و هذا اکبر عون للمضل علی اضلاله

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است بحارث همدانی (یکی از اصحاب امیرالمومنین- علیه السلام- و ظاهرا از پیروان آن بزرگوار بوده، و همدان نام قبیله ای بوده در یمن، و این نامه درازی است که قسمتی از آن را سید شریف رضی )علیه الرحمه( در اینجا بیان فرموده، و مدار آن بر تعلیم مکارم اخلاق یعنی خوهای نیکو و محاسن آداب یعنی روشهای پسندیده است): و بر ریسمان قرآن چنگ زن (طبق احکام و دستور آن رفتار کن) و آن را پنددهنده خویش قرار ده، و حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان (تا سعادت و نیکبختی دنیا و آخرت را نصیب و بهره تو گرداند) و حقی را که پیش از این بوده باور بدار (پیغمبران پیش از پیغمبر اکرم و آنچه از جانب خدای تعالی برای امتهای خود آورده اند را تصدیق نما) و به گذشته دنیا عبرت و پندگیر برای مانده آن (مانده آن را به گذشته قیاس کن و بدان که مانده همچون گذشته با هزاران درد و اندوه خواهد گذشت)زیرا بعض آن مانند بعض دیگر و آخرش به اولش پیوسته و همه آن نابودشونده و از دست رونده است (دنیا همواره چنین بوده و هست و در نتیجه همه آن از بین خواهد رفت، پس دلبستگی به چنین جائی بی خردی است) و نام خدا را بزرگ شمار در اینکه

به آن سوگند یاد کنی مگر بر امر حق و راست و به جا (یا جائی که صلاحیت داشته باشد، پس زنهار به دروغ یا برای امر بی اهمیت به نام او سوگند یاد کنی) و مرگ و حالات پس از مرگ را بسیار یادآور (که بزرگترین واعظ و پنددهنده است برای تو) و آن را آرزو مکن مگر به شرط محکم و استوار (آرزوی مرگ هنگامی به جا است که بر اثر اطاعت و بندگی و دارا بودن توشه سفر آخرت یقین داشته باشی کار تو پس از مرگ از این زندگانی بهتر است، وگرنه این آرزوی مردم سست دین و بی خرد است که کار آخرت نساخته مرگ آرزو می نمایند) و دوری کن از هر کاری که کننده آن را برای خود شایسته داند و برای دیگر مسلمانان نپسند و (آنچه به خود نمی پسندی به دیگری روا مدار و آنچه برای خویش شایسته دانی برای مردم ناروا مپندار) و بپرهیز از هر کاری که در نهان انجام گیرد و در آشکار شرمندگی آورد (زنهار از اینکه در پنهان کار زشت و گناهی نمائی که چون مردم آگاه شوند شرمنده گردی) و برحذر باش از هر کاری که هر گاه از کننده آن بپرسند (چرا چنین کردی) آن را انکار کند یا از آن عذر بخواهد (هیچگاه درباره کسی سخن چینی مکن یا دروغی مبند) و ناموس خود و آنچه چای ستودن و نکوهش از تو است نشانه تیرهای گفتار قرار مده (آن را از زبان ژاژگویان و عیب جویان محفوظ گردان) و هر چه شنیدی به مردم مگو که این دلیل بر دروغگوئی است (زیرا بسا 1069 آنچه شنیده ای در واقع دروغ بوده، پس چون بی تامل و اندیشه آن را بگوئی به آن ماند که تو دروغ گفته ای یا دروغ نقل کرده ای اگر بگوئی چنین شنیدم) و آنچه مردم به تو بگویند در واقع راست و درست می باشد، پس انکار آن نادانی به حق است( و خشم را فرو بنشان و هنگام توانائی )از کیفر( بگذر، و هنگام تندخوئی بردبار باش، و با وجود تسلط داشتن )از انتقام( دروی کن تا برایت پاداش نیکو باشد )در روز رستخیز خدا از تو انتقام نکشیده مرحمتش را نصیب و بهره ات گرداند( و هر نعمتی را که خدا به تو عطا فرموده سپاس آن را بجا آور، و هیچیک از نعمتهای خدا را که به تو بخشیده تباه مساز، و باید نشانه آنچه را که خدا به تو عطا فرموده دیده شود )مثلا دانشت را به نادانان بیاموزی، و جامه نیکویت را بپوشی، و از مال و دارائیت به مستمندان ببخشی، و در خانه فراخت مومنین را به میهمانی بخواهی، و همچنین از هر نعمتی که خدا به تو داده نشانه ای به مردم بنمائی(.و بدان نیکوترین مومنین بهترین ایشان است از جهت بخشش نمودن از خود و بستگان و دارائیش (کسی که خود اطاعت و بندگی کند، و بستگانش را به راه راست راهنماید، و از دارائیش به درویشان و مستمندان بدهد) و بدان نیکوئی (انفاق و بخشش در راه خدا) را که تو از پیش می فرستی برای تو اندوخته می ماند (روز رستخیز پاداش آن را می یابی) و آنچه را که به جا می گذاری نیکوئی آن برای دیگری است (سودش را وارث می برد) و بپرهیز از معاشرت و یار شدن با کسی که دارای رای و اندیشه سست و کردار ناپسند است، زیرا شخص با یارش همخو می شود (پس او را بیارش مانند می نمایند) و در شهرهای بزرگ ساکن شو، زیرا مسلمانان در آنها گرد هم هستند (که از ایشان می توان علوم و معارف و راه سعادت و نیکبختی آموخت) و بپرهیز از جاهائیکه سبب غفلت و فراموشی (از یاد خدا) و ستم نمودن (به نیکان) و کمی همراهان بر طاعت و بندگی خدا است (مانند بلاد کفر و ده ها) و اندیشه ات را به آنچه به کارت آید وادار (در کارهای بیهوده صرف مکن) و بپرهیز از نشستن سرگذر بازارها زیر آنجا جاهای شیطان و پیشامد فتنه و تباهکاری است (غالبا مردم در این جاها به امور دنیا و کارهای خلاف دین مشغولند، پس تا می توان باید از آن دور شد( و درباره کسی که )زیردست است و( تو بر او افزونی داری )خداوند تو را برتر از او گردانیده( بسیار بیاندیش، زیرا اندیشه تو درباره او از جمله راههای سپاسگزاری است )با این اندیشه چنان است که شکر و سپاس نعمتهائیکه خدا به تو عطا فرموده به جا آورده ای( و در روز جمعه سفر مکن تا اینکه به نماز حاضر شوی مگر آنکه در راه خدا بروی )برای جهاد با دشمنان دین( یا در کاری که عذر داشته باشی )که نتوانی تا هنگام نماز بمانی( و در همه کارت خدا را اطاعت و پیروی کن )به دستور او رفتار نما( زیرا اطاعت خدا بر هر چیز افزونی دارد )چون سعادت و نیکبختی از آن به دست می آید( و در عبادت و بندگی نفس خود را بفریب )او را گول زده به وسیله ترساندن از کیفر و خشنود ساختن به پاداش از شهوات جلوگیری و به طاعات وادار( و با او مدارا نما )بسیار در ریاضت و رنجش میفکن( و او را مغلوب نساز )تکلیف سخت به او مکن( و هنگام گذشت و شادیش آن را دریاب )در فراغت و خرمیش او را به طاعت و بندگی وادار( مگر آنچه بر تو واجب است )مانند نمازهای شبانه روزی( که از به جا آوردن و مراعات نمودن آن در وقتش چاره ای نیست )ناچار باید به جا آورد چه در خرمی و چه در افسردگی( و بپرهیز که مرگ به تو برسد و تو از )اطاعت( پروردگارت برای به دست آوردن دنیا گریزان باشی، و برحذر باش از همراه شدن با بدکاران زیرا به بدی پیوندد، و خدا را تعظیم کن و بزرگ دان، و دوستانش را دوست بدار، و از خشم بپرهیز که آن لشگر بزرگ است از لشگرهای شیطان )که با آن تو را به بدبختی می کشاند( و درود بر شایسته آن.

زمانی

توجه به قرآن

حارث از طائفه همدان است وی از یاران نزدیک امام علیه السلام و افراد مورد اعتماد آن حضرت است. امام علیه السلام که علاقه باو داشته، در فرصتی که بدست آورده باو پند و اندرز می دهد: موضوع اول امام علیه السلام بهره برداری از قرآن است. باحکام آن عمل کند و از پندهای آن بهره گیرد. نکته ای که خدای عزیز در قرآن کریم روی آن تاکید کرده است و به خصوص باین نکته توجه داده است که بهره برداری از قرآن مخصوص کسانی است که ایمان داشته باشند اما آنانکه ایمان نیاورده اند، نه تنها علاقه به شنیدن قرآن ندارند، بلکه وقتی قرآن را می شنوند خدا درک قرآن را از آنان می گیرد: وقتی شما (محمد (صلی الله علیه و آله)) قرآن می خوانی میان تو و کسانیکه به قیامت ایمان ندارند فاصله می اندازیم. قلبهای آنان را از درک باز داریم و گوشهای آنان را سنگین سازیم. در برابر اینان به مومنان سفارش کرده که هر چقدر می توانند قرآن بخوانند. این یک مطلب طبیعی است که هر قدر بیشتر به برنامه، مرکز و هدفی توجه داشته باشیم، آئین نامه و مقررات مربوط به آن را زیادتر مورد توجه قرار می دهیم. مسلمان واقعی سعی میکند با قرآن باشد و بیش از پیش از مطالب الهی آن بهره مند گردد. سوء استفاده از معنویت موضوع دومی که امام علیه السلام به آن توجه می دهد این است که نام خدا را وسیله درآمد منافع شخصی قرار ندهیم، چه از طریق سوگند دروغ خوردن و چه از راه تظاهر بخدا پرستی و خداشناسی نمودن و این نکته ای است که خدای عزیز در قرآن کریم به آن توجه داده است. خدا را با سوگند یاد کردن باو، نقاب نیکوکاری و پرهیزکاری و اصلاح میان مردم قرار ندهید. خدا شنوا و داناست. امام علیه السلام برای اینکه حارث به مطلب بیشتر دقت کند توجه می دهد که سوء استفاده از نام خدا به خاطر درآمد مالی است و درمانش بیاد مرگ بودن است. باید زیاد به فکر مرگ و اوضاع بعد از مرگ باشید. راستی کسی که به فکر مرگ و بعد از آن باشد، هیچگاه دین را بازیچه منافع خود قرار نمی دهد. آرزوی مرگ و اظهار شجاعت موضوع سومی که امام علیه السلام به آن توجه می دهد این است که همیشه باید آماده مرگ بود سپس آرزوی آنرا در سر پرورانید تظاهر به آمادگی برای مرگ موضوعی است برای فریب دادن عوام و توده مردم. خدای عزیز در قرآن کریم به یهود می گوید: اگر فکر می کنید که فقط شما دوست خدا هستید و مردم نیستند، اگر راست می گوئید آرزوی مرگ کنید و هیچگاه به خاطر کارهائی که انجام داده اید (و مطابق رضای خدا نیست) آرزوی مرگ را نخواهید کرد. و خدا به وضع ستمگران آگاه است. خودستائی در امور معنوی، عبادت، جهاد و از خود گذشتگی موضوعی است مخصوص ریاکاران که می خواهند بیشتر گوش خلق الله را ببرند. اگر خدمتی برای خدا بوده او هم اجر می دهد به رخ مردم کشیدن یک امر شیطان است و این عمل سبب می شود که خدا انسان را به خودش واگذار کند. اظهار شجاعت و قدرت نمائی در تاریکی ها یک امر طبیعی مخصوص ترسوها است، اما شجاعان واقعی همیشه پس از پایان کار ابراز وجود می کنند چون در میدان جنگ موقع کار است و بعد از جنگ هم قهرمان از طرف مردم ابراز شخصیت می کند. یهود هم خود را دوست خدا معرفی میکردند و خدا آنان را بازخواست می کند که اگر راست می گوئید مرگ خودتان را از خدا بخواهید. پرهیز از نفاق موضوع چهارم پرهیز از نفاق و ریا است. آشکار و پنهان باید یک نواخت باشد و این روش مخصوص شایستگان است. اعمال خودشان در پنهانی و منزل با آنچه برای مردم دستور می دهند فرقی ندارد. زیرا خدا را در هر حال ناظر اعمال خود می بینند. خدای عزیز از زبان شعیب پیامبر خود در قرآن چنین می گوید: من نمی خواهم شما را اغفال کنم، آنچه را از شما منع می کنم خودم انجام دهم. تا آنجا که قدرت دارم می خواهم جامعه را اصلاح کنم. از خدا توفیق می خواهم و به او توکل و بازگشت می کنم. حفظ آبرو مطلب پنجم امام علیه السلام سفارش به حفظ آبروست هر جانداری در محدوده خود هم دوست دارد و هم دشمن دوست وی سعی می کند به او کمک کند، ناراحتیهای او را برطرف گرداند، دشمن وی هم سعی می کند سوژه ای از او بدست آورد و علیه او بتازد و برای وی ناراحتی ایجاد کند و امام علیه السلام که به حارث علاقه دارد می فرماید آبروی خود را در معرض خطر قرار نداده و هدف تیر دشمنان مگردان. و این نکته اجتماعی است بخصوص برای آنانکه در اجتماع می خواهند انجام وظیفه کنند برای اینکه خدمات و فعالیتهای آنان کاربرد بیشتری داشته باشد، باید در ریزه کاریهائی که انجام می دهند دقت کنند که سوژه بدست دشمن ندهند و نیروئی که باید صرف رشد و تهاجم گردد، صرف دفاع شود که مدافع همیشه در مسیر شکست قرار دارد. آبرو سرمایه ای است که از جان و مال عزیزتر است و برای حفظ آن حداکثر کوشش را باید نمود خدا هم اگر لایق باشیم حمایت می کند. خدائی که محمد (صلی الله علیه و آله) یتیم بنی هاشم را به پیامبری رسانید، چوپان نوکر شعیب موسای فراری را به ریاست معنوی برگزید قدرت دارد هر ضعیفی را نجات بدهد. خدای عزیز در مورد تهمتی که به همسر پیامبر زدند به فریاد رسول خدا (ص) رسید و او را از معرض اتهام خارج ساخت. نقل دروغ هم دروغ است گاهی انسان روی نادانی، بی ایمانی و یا منافع شخصی دروغ می گوید کاری که در اسلام مورد نفرت قرار گرفته و برای آن عذاب در نظر گرفته شده است. تاسف وقتی است که به نفع دیگران دروغ گفته شود یعنی ما عذاب شویم و دیگری سود آنرا ببرد. تاسف بالاتر اینکه انسان گناه دروغ در نامه اش ثبت گردد و خودش سود نبرد که هیچ بلکه اطلاع هم نداشته باشد دروغ گفته و نامه عملش سیاه و سنگین گردیده است. و امام علیه السلام این مورد را که کمتر بفکر مردم می رسد توضیح می دهد. همین که انسان هر چه می شنود نقل کند کافی است که در ردیف دروغگویان باشد، زیرا تمام آنچه نقل میشود صحیح نیست، قسمتی صحیح، بخشی دیگر دروغ، بخش سوم تهمت است که طبق فرمایش امام علیه السلام نقل دروغ، دروغ گفتن است و نقل تهمت، تهمت است. به تعبیر دیگر می خواهند آبروی کسی را در منطقه بریزند پشت سرش دروغ می گویند، تهمت مالی و ناموسی به او می زنند و قبل از اینکه در دادگاه عدل اثبات گردد بر سر زبانها آبروی او را می ریزند که همین شایعه ها خیانت به آبروی مردم است و همان گناه تهمت زدن، دروغ بستن و غیبت کردن در نامه اعمال نقل کننده ثبت می گردد. امام علیه السلام نقل فاحشه را فحشاء دانسته و این برداشتی است از این آیه قرآن: کسانی که دوست می دارند فحشاء را در میان مومنان شایع سازند عذابی دردناک در دنیا و آخرت مخصوص آنان خواهد بود. از این آیه بهره دیگری هم گرفته می شود و آن بهره این است که نقل دروغ، غیبت و تهمت، نکبت دنیوی هم دارد و انسان در دنیا هم عذاب می کشد. با توجه به این نکته رمز خیلی از ناراحتی های شخصی را باید در اعمال خودمان جستجو کنیم و همه ضربه ها و مشکلات خود را به پای دیگران نبندیم و آنان را عامل شکست خویش ندانیم. به تعبیر دیگر عاقل کسی است که در شکستها اول اعمال خود را بررسی کند و تا آنجا که علت شکست خودش بوده، تجربه بیاموزد و بعد به پرونده دیگران توجه کند که باز کارشکنی های آنها هم با چند واسطه از رفتار گذشته خودمان سرچشمه گرفته است. شنیدن بهتر از گفتن است هر کس دوست دارد مطلبی بگوید که دیگران بشنوند و عاقل کسی است که مطالب دیگران را بشنود و از تجربه های آنان سود ببرد و بر اطلاعات خود بیفزاید. چه بسا مشکلاتی که بر اساس حرفهای دیگران را گوش ندادن بوجود می آید و امام علیه السلام که دوست دارد علاقمندانش دشمن پیدا نکنند و نیروهای آنها صرف رشد و تکامل شود، نه دفاع، می فرماید: هر چه را برای تو نقل می کنند نادیده نگیر، به آن بی اعتنائی مکن با آن مخالفت برمخیز، زیرا سبب می شود که دیگر برای تو مطلب نقل نکنند و در جهل بمانی. ناگفته پیداست در برابر پرگوئی ها که علامت جهل و موجب اتلاف وقت است باید بطور مسالمت آمیز از صحنه خارج شد و به تعبیر قرآن از آن شانه خالی کرد. عفو به هنگام قدرت امام علیه السلام بدوست خود سفارش می کند به هنگام عصبانیت خود را کنترل کن، موقعی که به قدرت دست یافتی مواظب باش، وقتی غضب بر تو مسلط شد دقت کن، زیرا همین بی دقتی هاست که موجب سقوط افراد می گردد. ابن ابی الحدید در توضیح مطلب می نویسد حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نشسته بود غلام حضرت غذائی داغ در دست داشت که به طور ناخودآگاه روی سر و صورت حضرت ریخت. امام علیه السلام عصبانی شد و غلام حضرت این آیه را در سه جمله خواند: بندگان شایسته کسانی هستند که عصبانیت را فرو می نشانند. حضرت فرمود: غضب را فرو نشاندم. غلام گفت: از مردم صرف نظر می کنند. امام علیه السلام فرمود: از اشتباه تو صرف نظر کردم. غلام عرض کرد: خدا نیکوکاران را دوست دارد. امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمود: تو را برای خدا آزاد کردم و فلان ملک را هم به تو بخشیدم. ابن ابی الحدید راجع به گذشت به هنگام قدرت می گوید: این برنامه رسول خدا (ص) بود که مخصوصا در فتح مکه آشکار شد و از تمام آنانکه به حضرت و بستگان آن حضرت ظلم کرده بودند صرف نظر کرد و امام علی علیه السلام از این نظر کاری مهمتر از کار حضرت رسول خدا (ص) انجام داد، زیرا نسبت به جنگجویان جمل که علیه اسلام و رهبر آن قیام کرده بودند راه عفو را پیش گرفت و یقین داشت که باز علیه آن حضرت دست با خلالگری می زنند، با فکر یا جسم هر دو به کمک معاویه می شتابند اما باز از آنها صرف نظر کرد، زیرا امام علی علیه السلام همیشه در مقابل عمل همانند خدا کیفر می داد و نظر به قصد و نیت نداشت، اما مردم مکه که عفو شدند نیروی تحرک را از دست داده بودند و عفو از آنان نسبت به عفو امام علیه السلام آنقدر اهمیت ندارد. خدا که از نیتها آگاه است برای نیت کار خیر ثواب می دهد اما در برابر نیت کار شر کیفر ندارد و این از لطف خدا و سعه صدر و وسعت دید علی علیه السلام است. اظهار نعمت نعمتهای الهی فراوان است و باید از آن قدردانی کرد تا شکر آن انجام پذیرد و در مکتب امام علیه السلام حفظ و دوام نعمت تنها به شکرگزاری با زبان نیست، بلکه یکی از راههای شکرگزاری این است که اثر آن نعمت در وجود انسان آشکار باشد، چه با زبان و چه با بدن. خدا به کسی پول داده است و قدرت دارد لباسی متناسب با شان خود بخرد و نمی خرد و این یک نوع کفران نعمت است و مخالفت عملی با این آیه نعمت خدای خود را بیان دار. هارون الرشید به جعفر بر مکی گفت می خواهیم بدیدن اصمعی (از بزرگان علم) برویم. هارون، جعفر و غلام هارون مخفیانه بخانه اصعمی رفتند و هزار دینار برداشتند که باو بدهند. وقتی وارد خانه اصمعی شدند دیدند با لباسهای کهنه، حصیرپاره، وسائل گلین، دیواری غرق در تار عنکبوت و … نشسته است. رشید عصبانی شد، مطالب زیادی از او پرسید که او را شرمنده سازد و سپس بدون اینکه باو پول بدهد بلند شد و به جعفر بر مکی گفت: بارها برای او پول فرستاده ام. در حدود پنجاه هزار دینار تا بحال باو داده ام و هیچگاه اثر نعمتی را که در اختیار او قرار داده ام در وجودش ندیده ام.

توشه آخرت قرآن مجید محترمترین فرد در نظر خدا را پرهیزکار معرفی می کند. و امام علیه السلام همین موضوع را با بیان دیگر ذکر کرده است: محترمترین مردم کسی است که از جان، و مال و اولاد خود برای آخرت بهره بردای کند و به تعبیر دیگر ذخیره آخرت تهیه کند. امام علیه السلام در توضیح مطلب می فرماید آنچه پیش از خودت بفرستی برایت می ماند و مالی که برای وارث می گذاری در جیب دیگران می رود، در قبر و قیامت باید عذاب این مال را ببینی و آسایشش را در دنیا دیگران ببرند. خدای عزیز در قرآن کریم موضوع را این طور بیان داشته است: روز قیامت هر کس اعمال خود را مشاهده می کند و کافر فریاد می زند ای کاش خاک شده بودم و چنین روزی را نمی دیدم. اعمالی که قبل از خود فرستاده اید و شایسته است ملاحظه خواهید کرد. دقت در انتخاب دوست دوست در سرنوشت رفیق نقش اساسی دارد، او را باوج عظمت و معنویت می رساند یا به سقوط و فلاکت. امام علیه السلام برای شناختن دوست و انتخاب وی یک قانون کلی عرضه کرده و آن اینکه عمل و فکرش باید یک نواخت باشد، اگر فکر و کارش با هم نمی سازد و هماهنگ نیست معلوم می شود منافق است و منافق نه پیروز است و نه در مسیر خود پایدار. امام علیه السلام پرهیز از چنین دوستی اثر اجتماعی او را بیان داشته که اعتبار دوست خود را می برد و مردم اعمال وی را به حساب دوستش هم می گذراند. جای تردید نیست که دوست ناباب همین یک ضرر را ندارد، بلکه موجب سقوط معنوی فرد می شود، اما امام علیه السلام به آبرو که عرب بیشتر به آن ارزش می دهد اشاره کرده است. در هر صورت، دوست خوب در دنیا و آخرت برای انسان مفید نیست تنها خدا مفید است که قلب دوست را هم در دست دارد. خدای عزیز راجع به قیامت می گوید: هر فردی از برادر، مادر، پدر، همسر و فرزندانش فرار می کند. و چه دوستی بهتر از همسر که روز قیامت از انسان فرار می کند وقتی وضع همسر چنین باشد تکلیف دوست ناباب روشنتر خواهد بود … فریاد می زنیم ای کاش فلانی را به دوستی نپذیرفته بودیم. دقت در محل سکونت امام علیه السلام بدوست خود سفارش نسبت به محل سکونت می کند چه شهر، چه مرکز کار. امام علیه السلام سفارش می کند که در شهرهای بزرگ سکونت کند و دلیل می آورد که مرکز اجتماع مسلمانان است و سود اجتماع هم از نظر مادی و معنوی روشن است، در صورتی که در مناطق کوچک نه وسائل آسایش هست و نه وسائل رشد و تکامل معنوی. ناگفته پیداست که این سفارش امام علیه السلام مخصوص افراد معمولی است که نمی توانند رهبر و راهنما باشند، ولی آنانکه قدرت تبلیغی دارند باید به مناطق ضعیف و کوچک بروند و مردم را به راه راست هدایت نمایند. خدای عزیز پیروان قرآن را برای بی اعتنائی باین وظیفه در قرآن مجید توبیخ کرده است. امام علیه السلام نه تنها نسبت به شهر حساسیت دارد بلکه نسبت به محله های شهر هم توجه دارد و می فرماید در بازار سکونت مکن، زیرا بازار مرکز وسوسه شیطان است سعی می کند افراد را برای تامین منافع به دروغ، غیبت، تهمت و انحراف بکشاند و بدنبال آن اضطراب، آشوب و نگرانی بوجود آورد. انسان هر قدر پخته باشد وقتی در روز چند مرتبه با یک موضوع ارتباط پیدا کرد به تدریج قبح مطلب از چشم وی می رود و به تدریج بانحراف کشیده می شود. منظور از بازار، مرکز تجارت و فعالیت است، پاساژ، و خیابان و یا بازار طاقدار برای علی علیه السلام فرقی ندارد. امام علیه السلام در ضمن مطلب توجه می دهد که مسائل تجاری را با کسی در میان بگذار که به تو کمک می کند و این مطلبی حساس است وقتی انسان اسرار و درد دل خود را به کسی گفت که دردی از انسان دوا نمی کند بلکه بر دردهای انسان می افزاید مسیر سقوط اجتماعی و خودکشی عنوانی را آغاز کرده است. نکته دیگر امام علیه السلام این است که با مردمی که ضعیف و زیر دست هستند ارتباط داشته باشد، زیرا وقتی با پولداران سرو کار داشته باشد، عشق به مال در مغزش رخنه می کند و خدا را به تدریج فراموش می کند. بدین ترتیب باید شغلی انتخاب کرد که مشتریانش طبقه ضعیف اجتماع باشند. از این نظر که اجتماع باید اداره شود و شغلها انتخاب شوند امام علیه السلام این سفارش را می کند ولی از نظر قرآن مجید، بهترین تجارتها ایمان به خدا و کوشش در راه الله است. وظیفه مسلمان در جمعه اسلام به همان نسبت که به جسم و تقویت آن توجه می دهد، و به خواب، خوراک و آسایش سفارش می کند، به تقویت روح و روان، حمایت عواطف و احساسات هم نظر دارد و به آن تاکید می کند. به همان نسبت که شبانه روز هفته به سه بخش تقسیم می شود: کار، عبادت و استراحت، روز جمعه هم که سر آمد روزهای هفته است امتیازهای خاصی دارد و در این روز به تقویت عواطف و احساسات اجتماعی و مذهبی بیشتر سفارش شده است. در ردیف دیدار اقوام، نظافت و استراحت عبادت جمعه معرفی شده است که با رعایت شرائط آن اجرا شود. خدای عزیز در قرآن مجید در سوره جمعه این طور سفارش دارد: شما که ایمان آورده اید روز جمعه که برای نماز دعوت میشوید، برای ذکر خدا بکوشید و تجارت را کنار بگذارید این کار برای شما به شرط اینکه توجه داشته باشید بهتر است. آنگاه که نماز پایان یافت پراکنده شوید و از لطف خدا رزق طلب کنید و زیاد به فکر خدا باشید، شاید پیروز گردید. امام علیه السلام در توضیح این آیه می فرماید روز جمعه بدون اینکه مجبور باشی و یا در کاری واجبتر از نماز جماعت در روز جمعه بخواهی شرکت کنی، به مسافرت اقدام مکن. زیرا جمعه روزی است که مردم بیشتر کنار یکدیگر جمع می شوند و زیادتر به درد یکدیگر می خورند و بهتر بدردهای اجتماعی می رسند و بدون عذر نباید این اجتماعها را نادیده گرفت. نشاط عبادت زندگیها نشیب و فراز دارد، نشاط و بی حالی دارد. آنگاه که انسان از حال و نشاط مخصوص برخوردار است بفرمایش امام علیه السلام باید تا آنجا که قدرت و علاقه دارد به کارهای عبادتی و مستحب بپردازد و آنگاه که از حال و نشاط مخصوص برخوردار نیست فقط به واجبات قناعت کند و لزومی ندارد که نماز را طولانی نماید چه رسد که به کارهای مستحب پیش از نماز یا بعد از نماز بپردازد. رعایت این اعتدال و نشاط، انسان را در مسیر نشیب و فرازها حفظ می کند و ایمان بشر محفوظ می ماند و آنگاه که پای زور و فشار پیش آمد چه انسان نسبت بخود این راه را تعقیب کند و چه نسبت به زیر دستان خویش، سرانجام سرخوردگی پیش می آید و چه بسا واجب را هم ترک می کند. آن فشارهائی که در زمان کودکی روی بچه برای اجرای کارهای واجب و مستحب وارد می آید موجب می شود عقده پیدا کند و در دوران جوانی با کارهای واجب به مخالفت برخیزد. روی همین علت بوده که لقمان فرزندش را به اعتدال سفارش می کرده است. فرار از خدا مردن برای همه هست و ساعت آمدن مرگ را هم کسی نمی داند. مطلب دیگری که هست این است که عمر باید در راه عبادت و تامین زندگی صرف گردد. و امام علیه السلام سفارش می کند در هر حال مراقب باش که اگر مرگ گریبانت را گرفت در چه شرائطی هستی. و آنچه امام علیه السلام به آن توجه می دهد این است که در هر حال باید به فکر معنویت بود. اگر به فکر پول و دنیا هستیم آن هم باید به خاطر بدست آوردن بودجه کارهای معنوی باشد تا همان پول پیدا کردن هم عبادت باشد. در غیر این صورت از بندگی خدا به تعبیر امام علیه السلام فرار کرده ایم و بدنیا پناهنده شده ایم که عاقبتش معلوم است. دنبال مطلب، امام علیه السلام سفارش می کند در مسیر کارهای دنیائی که به منظور معنویت انجام می دهی باید با افراد ناباب همکاری نکنی که شر او دامنت را می گیرد. احترام خدا اجرای دستورهای خدا احترام خداست که یک امر طبیعی است و امام علیه السلام در توضیح آن می فرماید دوستان خدا را هم دوست بدار که یک نوع احترام به خداست. و برای حفظ ارتباط و احترام خدا باید از غضب و عصبانی شدن پرهیز کرد که ریشه مخالفت با خداست. زیرا عمده انحرافها بر اثر ارتباط با افراد ناباب و دوستی با ناپاکان آغاز می شود و به دنبال آن کارهای انحرافی و فساد آشکار می گردد که به تعبیر امام علیه السلام کارهای فاسد نه تنها از رفتار شیطان است بلکه خود شیطان به حساب می آید و باید از آن پرهیز کرد.

سید محمد شیرازی

(الی حارث الهمدانی) (و تمسک بحبل القرآن) کان القرآن حبل من اخذ به رفعه الی السماء و الجنه (و استنصحه) ای اطلب النصح منه بمطالعه احکام و ارشاداته و العمل بها (و احل حلاله) ای اجعله حلاله و لا تحرم ما احله القرآن فتوی او عملا (و حرم حرامه) فلا تقترف المحرم (و صدق بما سلف من الحق) لا ان تکذب به کما کذب الیهود بعیسی علیه السلام و النصاری بمحمد (صلی الله علیه و آله) (و اعتبر ما مضی من الدنیا ما بقی منها) ای قس الباقی بالماضی فان الدنیا کلها علی نهج واحد فیکف کانت سابقاتکون فیما بعد (فان بعضها بشبه بعضا) فی الاحوال، و الناس و الکیفیات. (و آخرها لاحق باولها) اذ کلها تفنی حتی لا یبقی منها شی ء فیلحق الاخر بالاول فی الفناء (و کلها حائل) ای زائل (مفارق) للانسان لا یبقی منه شی ء (و عظم اسم الله ان تذکره) بالحلف (الا علی حق) بان تحلف به سبحانه محقا (و اکثر ذکر الموت) ای اکثر من انک سوف تموت (و ما بعد الموت) من الحساب و الجزاء، فان ذکر هذه الامور موجب للانصراف عن الدنیا (و لا تتمن الموت الا بشرط وثیق) ای بالایمان و العمل الصالح، اما من یتمن الموت بلا استعداد له فهو سفیه، و هذا تحریض علی استعداد الموت (و احذر کل عمل یرضاه صاحبه لنفسه و یکره) ذلک العمل (لعامه المسلمین) کان یستاثر بالخیرات فهو یرضی لنفسه ان یتناول اکثر قدر من الخیر، و لا یرضی ذلک لسائر الناس، او یرضی لنفسه ان یستغیب مثلا و یکره ذلک اذا صدر من غیره بالنسبه الیه (و احذر کل عمل یعمل به فی السر و یستحی منه فی العلانیه) کالمنکرات التی یرتکبها الشخص خفیه فانه یستحی منها فی العلانیه امام الناس. (و احذر کل عمل اذا سئل عنه صاحبه) ای صاحب ذلک العمل، هل عمل به ام لا؟ (انکره) و قال لم اعمل به، مع انه عمل به (او اعتذر منه) بان کان العمل قبیحا حتی اوجب الاعتذار (و لا تجعل عرضک) هو ما یخص الانسان من اهله و ذاته و حاشیته (غرضا لنبال القول) بان تعمل عملا یوجب ان یسبک الناس، و بال جمع نبل، بمعنی السهم. (و لا تحدث الناس بکل ما سمعت به) من القصص و ما اشبه (فکفی بذلک کذبا) فان کثیرا مما یسمعه الانسان کذب، فاذا قال الانسان کل ما سمعه کان کاذبا (و لا ترد علی الناس کل ما حدثوک به) فاللازم علی القائل ان یستمع الی کلام الناس بادب و لا یردهم فی حدیثهم (فکفی بذلک جهلا) فان الرد بالنسبه الی ما لا یفید رده لغو و عبث لا یصدر الا عن جاهل (و اکظم الغیظ) فلا تظهر الغضب. (و تجاوز عند المقدره) ای عند القدره فاذا اساء الیک انسان و قدرت علی رد اسائته و عقابه فلا تفعل (و احلم عند) موجبات (الغضب) بان لا تغضب و هذا غیر کظم الغیظ (و اصفح) ای تجاوز عن المسیئین (مع الدوله) ای: عند ما تکون لک دوله و سلطه فان فعلت ذلک (تکن لک العاقبه) المحموده. (و استصلح کل نعمه انعمها الله علیک) بشکرها و عدم اهمالها حتی تفسد و تضمحل (و لا تضیعن نعمه من نعم الله عندک) بعدم القیام بحقها (و لیس علیک اثر ما انعم الله به علیک) فان انعم بالمال، فانفق و تجمل، و ان انعم بالعلم فتعمل و تعلم، و هکذا

(و اعلم ان افضل المومنین افضلهم تقدمه من نفسه) ای افضلهم انفاقا لنفسه فی الاعمال الصالحه الموجبه لحسن العاقبه (و اهله) بان یامر اهله بالاعمال الصالحه (و ماله) بان ینفقه فی سبیل الله (فانک ما تقدم من خیر یبق لک ذخره) ای ذخیرته لتاخذها فی الاخره. (و ما توخره) بان تترکه بدون ان تنفقه فی الصالحات (یکن لغیرک خیره) اذا الوارث یتصرف فیه (و احذر صحابه) ای ان تصحب (من یفیل) ای یضعف (رایه) فی الامور فانه موجب لک الوقوع فی المکاره (و ینکر عمله) ای یعمل اعمالا غیر مرضیه عند الناس (فان الصاحب معتبر بصاحبه) اذ الناس ینظرون الی المتصاحبین نظره واحده فیضر الصاحب و شره یسری الی الانسان. (و اسکن الامصار العظام فانها جماع المسلمین) ای مجمعهم و من المعلوم ان الانسان یتمکن من الکثره فی العلم و العمل کلما کان المسلمون اکثر (و احذر منازل الغفله) التی اهلها غافلون جاهلون (و الجفاء) التی اهلها یجفون الناس لقمه آدابهم و اخلاقهم (و قله الاعوان علی طاله الله) بان کان الذین یوازرون الانسان فی طاعه الله قلیلین. (و اقصر رایک) و فکرک (علی ما یعنیک) مما یهمک فلا تصرفه فیما لا یعنی (و ایاک) ای احذر (و مقاعد الاسواق) ای القعود فی السوق (فانها محاضر الشیطان) اذ المعاملات المحرمه انما توتی فیها (و معاریض الفتن) معاریض جمع معراض، و هو: قسم من السهم، و انما کانت الاسواق کذلک، لانها محل للمنازعات و لاثاره الشهوات بسبب النظر الی ما لا یحل. (و اکثر ان تنظر الی من فضلت علیه) فی المال و الجهات الدنیویه، بان تنظر الی من دونک فی المال و الجاه (فان ذلک من ابواب الشکر) فان الانسان اذا نظر الیه شکر نعم الله علی نفسه (و لا تسافر فی یوم جمعه حتی تشهد الصلاه) ای صلاه وقت الظهر، و اطلاقه شامل للجمعه و الظهر، و المراد ب(تشهد) حضورها و ادئها (الا فاصلا) ای خارجا ذاهبا (فی سبیل الله) ای للحرب و الجهاد للاسلام (او فی امر تعذر به) کالخروج للحج اذا لم یوجد بعد ذلک رفقه، او ما اشبه مما هو عذر لدی الله سبحانه. (و اطع الله فی جمیع امورک فان طاعه الله فاضله علی ما سواها) ای: لها الفضل، و ای عاقل یترک ما له الفضل، لما لیس له فضل؟ (و خادع نفسک فی العباده) بان تسلب من وقتک فی غفله من النفس لاجل اتیان عباده الله سبحانه (و ارفق بها) ای بنفسک (و لا تقهرها) بان تکثر من العباده حتی تفرط فیها، فان ذلک موجب لکبت النشاط و عدم الاقبال و حضور القلب. (و خذ عفوها) ای وقت فراغ النفس (و نشاطها) ای ارتیاحها لان تعبد فی مثل هذه الاوقات لیکون الاقبال اکثر (الا ما کان مکتوبا علیک) ای: واجبا علیک (من الفریضه فانه لابد من قضائها) ای الاتیان بها (و تعاهدها عند محلها) سواء کانت النفس نشطه ام لا (و ایاک ان ینزل بک الموت و انت آبق من ربک) فان العاصی کالابق، فکلاهما یخاف الطلب و العقوبه (فی طلب الدنیا) ای انک متوجه الی الدنیا عوض التوجه الی الله سبحانه، و الاتیان بطاعته. (و ایاک و مصاحبه الفساق فان الشر بالشر ملحق) فاذا التحقت بهم دل ذلک علی انک شر، لا خیر فان الطیور علی اشکالها تقع (و وقرالله) ای: احترمه فی التکلم و العمل (و احبب احبائه) ای المطیعین الذین یحبون الله و یحبهم (و احذر الغضب) فلا تغضب (فانه جند عظیم من جنود ابلیس) فاذا غضب الانسان یعمل کل محرم، فکانه جند یسلطه علی الانسان لیغلبه فیعمل الانسان ما یشاء ابلیس (و السلام).

موسوی

اللغه: بما سلف: ما تقدم. اعتبر: قس. حائل: متغیر زائل. وثیق: محکم قوی. یستحی منه: یخجل منه. العلانیه: خلاف السر، الظاهر الواضح. العرض: بکسر العین ما یصونه الانسان من نفسه. الغرض: الهدف الذی یرمی. رد علی زید حدیثه: لم یقبله منه. کظم الغیظ: حبسه و امسک علی ما فی نفسه منه فلم یظهر غضبه. تجاوز المکان: جازه و تخطاه. الصفح: الاعراض عن الشی ء و ترکه. الدوله: السلطه. الشرح: (و تمسک بحبل القرآن و استنصحه و احل حلاله و حرم حرامه و صدق بما سلف من الحق) هذه الرساله بعث بها الامام الی الحارث الهمدانی و هو من شیعته و اهل الولاء له و هذا الفصل اخذه الشریف الرضی من کتاب طویل و فیه تعلیم مکارم الاخلاق و محاسن الاداب. امره بالتمسک بحبل القرآن ای ان یعمل بالقرآن و بما جاء فیه و یتخذه ناصحا له یدله علی مواطن السعاده و الکرامه و العز و یاخذ بیده لما فیه خیره کما امره ان یحلل حلاله و یحرم حرامه ای یلتزم بهما و لا یخالف ما امر به او یرتکب ما حرم علیه و ان یصدق بما ورد فیه عن الامم المتقدمه و ما وقع علیها من العذاب او اصابها من الرخاء فان کل ذلک حق یجب الایمان به و العمل بمضمونه. (و اعتبر بما مضی من الدنیا لما بقی منها فان بعضها یشبه بعضا و آخرها لا حق باولها و کلها حائل مفارق) خذ درسا من ماضی الدنیا و کیف لم یبق من اهلها احد مات الامیر و الحقیر و تهدمت القصور و الدور و لم یبق الا الاطلال تحکی عما مر و تنطق بما جری فخذ درسا من الماضی و طبقه علی ما بقی منها فانک تجده نسخه طبق الاصل و آخرها سیجری علیه ما جری علی او لها من الخراب و الدمار و الموت و کل ما فیها بل کل ما مضی و ما یاتی، الاخر و الاول کله الی زوال و فناء لا یبقی و لا یدوم منها شی ء … (و عظم اسم الله ان تذکره الا علی حق) استشعر عظمه الله و نزه ذکر اسمه و الحلف به الا علی حق ترید اثباته. (و اکثر ذکر الموت و ما بعد الموت و لا تتمن الموت الا بشرط وثیق) او صاه بان یکثر من ذکر الموت لانه یذلل النفس و یروضها علی طاعه الله فان من عرف ان مصیره الی الموت هانت علیه الدنیا و مصائبها و ما یمر علیه فیها و من بقی علی ذکر دائم لما بعد الموت من الحساب و العقاب و العذاب عمل صالح الاعمال من اجل ان یدفع عن نفسه العذاب و یحصل علی السعاده و الهناء. ثم نهاه ان یتمنی الموت و یطلبه الا اذا کان له عمل صالح یدخله الجنه فان من تمنی الموت لابد و ان یراه احسن من الدنیا و اکثر سرورا و هذا لا یمکن الا اذا کان من اهل الاعمال الصالحه و الطاعه لله اما من کانت اعماله سیئه و معاصیه کثیره کیف یتمنی الموت و القدوم علی الله بهذه المعاصی … (و احذر کل عمل یرضاه صاحبه لنفسه و یکره لعامه المسلمین) اترک کل عمل ترضاه لنفسک و تحبه لها اذا کان فیه مضره لعامه المسلمین. (و احذر کل عمل یعمل به فی السر و یستحی منه فی العلانیه) اجتنب عن کل عمل مشین ترید ان تعمله فی السر و لو ظهر لخجلت منه و استحییت فلیکن سرک طاهرا لا تخجل منه اذا ظهر اثره فی الخارج. (و احذر کل عمل اذا سئل عنه صاحبه انکره او اعتذر منه) لا تعمل ما تنکره لو اتهمت به و سئلت عن فعله، کما یجب علیک ان لا تعمل عملا خیر صحیح تعتذر منه بعد ذلک، انها دعوه الی التانی و التبصر و النظر فی عواقب الامور. (و لا تجعل عرضک غرضا لنبال القول) لا تجعل السنه الناس متوجهه الیک باللوم و الذم بل العاقل من یجعل السنه الناس لصالحه و الثناء علیه بالحق. (و لا تحدث الناس بکل ما سمعت به فکفی بذلک کذبا) نهاه عن التحدث بکل ما یسمعه اذ ربما سمع من کذاب امرا و هو لا یعرف کذبه فحدث بذلک و اکتشف الناس عدم الصدق فیه فیعود العیب علیه و بین ذلک بان الناس لیس کلهم صادقون فقد یقع الکذب من بعضهم و کفی بذلک کذبا … (و لا ترد علی الناس کل ما حدثوک به فکفی بذلک جهلا) اذا حدثک الناس بامر غریب او غیر مالوف و لا معروف فلا ترد علیهم بالرفض و الانکار فان ذلک دلیل جهلک و عدم اطلاعک علی الامور فان فی الدنیا استثنائات کثیره و امور غیر معتاده … (و اکظم الغیظ) اذا اغضبت اضبط غضبک و لا تفجره سبابا و انتقاما فان الاجر فی الصبر و الحلم و قد قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: من احب السبیل الی الله عز و جل جرعتان: جرعه غیظ تردها بحلم و جرعه مصیبه تردها بصبر. (و تجاوز عند المقدره) فان تجاوزک عندما تقدر علی خصمک و عفوک عنه من ابواب الشکر علی ما اعطاک الله و اقدرک علیه و یکون اعظم من العقوبه فی بعض الاحیان. (و احلم عند الغضب) اذا غضبت و ادرت ان تفجر غضبک انتقاما فرده بالحلم و الاناه و الصبر فانه بالمسلم الیق و له اکمل. (و اصفح مع الدوله تکن لک العاقبه) اذا کانت لک السلطه و القوه و الدوله و قدرت علی البطش بخصومک فاصفح عنهم و تجاوز عن هفواتهم فان العاقبه الطیبه و الخاتمه السعیده لک و کذلک فعل رسول الله عند فتح مکه و هکذا سار علی فی یوم الجمل. (و استصلح کل نعمه انعمها الله علیک و لا تضیعن نعمه من نعم الله عندک و لیر علیک اثر ما انعم الله به علیک) امره بالنسبه الی النعمه بثلاثه اوامر: 1- ان یستصلحها ای ینمیها و یزیدها و ذلک انما یکون بشکر من اعطاها قال تعالی: (لئن شکرتم لازیدنکم) و شکرها بوضعها فی موضعها اللائق بها فلا تبذیر و لا اسراف. 2- امره ان لا یضیع نعمه من نعم الله و اضاعتها بعدم شکرها و عدم شکرها بعدم وضعها فی موضعها الذی یجب ان تکون فیه و من لم یشکر النعمه عرضها للزوال. 3- ان تظهر آثار النعمه علی العبد و ذلک بالحدیث عنها قال تعالی مخاطبا نبیه: (و اما بنعمه ربک فحدث) و قد یکون و هو الاهم ان تظهر عملیا علیه فمن اعطاه الله مالا و اغناه ثم عاش القله و العدم و البخل و الفقر فانه ممن لم یر لله علیه نعمه و هکذا من اعطی جاها و لم یخدم به عبادالله و یقضی حاجاتهم …

التقدمه: البذل و الانفاق. الذخر: ما یخبوه الانسان لوقت الحاجه. فال رایه: فسد و ضعف. الامصار: جمع مصر، المدینه، الصقع. جماع المسلمین: اجتماعهم. الغفله: عدم التنبه. الجفاء: ضد الوصال و الانس. الاعوان: الانصار. اقصر رایک: احبسه. محاضر: جمع محضر و هو الحضور. معاریض: جمع معرض محل عروض الفتن. العفو: الصفح و ترک العقوبه. تعاهدها: تعهدها تفقدها و جدد العهد بها. آبق: شارد و هارب. وقر: عظم و بجل. (و اعلم ان افضل المومنین افضلهم تقدمه من نفسه و اهله و ماله فانک ما تقدم من خیر یبق لک ذخره و ما توخره یکن لغیرک خیره) هذا مقیاس عظیم یضعه الامام و علی اساسه یکون التفاضل، فافضل المومنین من قدم من نفسه جهادا و عطاء الی خیر المجتمع و رفاهیته و افضلهم من قدم من اهله فجعلهم ابرارا او فیاء و قدم من ماله فی سبیل الله و من اجل الفقراء و المساکین و الایتام ثم علل ذلک بان ما یقدمه من خیر بای وجه من الوجوه تبقی له منفعته یوم الدین یوم لا ینفع مال بنون الا من اتی الله بقلب سلیم. و اما ما توخره و تدخره و لا تخرجه فی حیاتک فانه یکون لغیرک یتمتع به و یتلذذ بما تعبت انت فیه فان کان صالحا انفقه فیما ینفعه فی آخرته و ان کان شقیا صرفه فی معصیه الله و کنت معینا له علی ذلک و العاقل من نظر لنفسه و عمل لها … (و احذر صحابه من یفیل رایه و ینکر عمله فان الصاحب معتبر بصاحبه) احذر ان تتخذ صاحبا یکون فاسد الرای ضعیفه و مع ذلک سی ء العمل تنکره الناس علیه و علل ذلک بقوله: فان الصاحب معتبر بصاحبه و فی المثل قل لی من تعاشر اقل لک من انت و قد یستدل علی صلاحک بعشرتک للصالحین و بفسادک لمصاحبتک للفاسدین … (و اسکن الامصار العظام فانها جماع المسلمین و احذر منازل الغفله و الجفاء و قله الاعوان علی طاعه الله) امره ان یسکن المدن الکبری فان فیها اجتماع المسلمین و کثرتهم و فیها عادات الناس و تقالیدهم من اصغر الامور و احقرها و الی اعلاها و اعظمها فتاخذ العبره منهم و الحکمه. و للمدن میزان عده منها خلوها من العشائریه البغیضه و منها انها محل العمل و الارتزاق اکثر من ای مکان آخر و منها انها ملتقی الثقافات و الحضارات فیری الانسان فیها ما لا یری فی القری و منها ان فیها رفاهیه العیش و ملذات الحیاه و هکذا کما و انه یقابلها مفاسد کثیره و العاقل من یستطیع ان یمیز بین الخیر و الشر فیاخذ طریق الخیر و یهجر طریق الشر ثم حذره ان یسکن فی الاماکن التی توجب الغفله عن ذکر الله و عن عبادته و طاعته و لا یکون فیها اعوان و انصار یشدون ازره فی طریق الله … (و اقصر رایک علی ما یعنیک) لیکن همک ما یعنیک من شوونک فاحبس نفسک علیه و لا تنظر الی ما لا یعنیک فتکون متطفلا ممقوتا … (و ایاک و مقاعد الاسواق فانها محاضر الشیطان و معاریض الفتن) نهاه عن الجلوس فی الاسواق و علل ذلک بانها ساحات یمرح فیها الشیطان لانه یکثر فیها الغش و الربا و المداهنه و المعاملات الباطله و الحلف بالله کذبا و کذلک تعرض الفتن فیها لکثره ما یتخللها من المفاسد و الانحرافات. (و اکثر ان تنظر الی من فضلک علیه فان ذلک من ابواب الشکر) انظر الی من دونک و من کنت احسن منه حالا و مالا و جاها و سلطانا فاذا ابصرت تقدمک علیه دعاک ذاک الی شکر الله و حمده و مدید العیون الی من هو دونک … (و لا تسافر فی یوم جمعه حتی تشهد الصلاه الا فاصلا فی سبیل الله او فی امر تعذر به) نهاه عن السفر یوم الجمعه من اجل ان یودی الصلاه مع المصلین و قد ورد کراهته فقد ورد عن الرضا علیه السلام قوله: ما یومن من سافر یوم الجمعه قبل الصلاه ان لا یحفظه الله تعالی فی سفره و لا یخلفه فی اهله و لا یرزقه من فضله. نعم استثنی من ذلک ما اذا کان الخروج الی الجهاد فی سبیل الله او استدعت الضروره الخروج کما لو کان من اجل ایقاف الخصام بین اثنین او رد اعتداء علی احد المسلمین و هکذا … (و اطع الله فی جمیع امورک فان طاعه الله فاضله علی ما سواها) العاقل من یلتزم بعبودیته لله و یطیعه فی کل امر صغیر او کبیر، جلیل او حقیر، دینی او دنیوی فان طاعه الله توجب السعاده الدائمه و النجاه من العذاب و لیس هناک افضل منها و اعظم بل هی افضل من کل الاعمال و الاقوال و المواقف. (و خادع نفسک فی العباده و ارفق بها و لا تقهرها و خذ عفوها و نشاطها الا ما کان مکتوبا علیک من الفریضه فانه لابد من قضائها و تعاهدها عند محلها) امره ان یعمل مع نفسه عمل المخادع و یسلک معها مسلکه للوصول الی حاجته فانت اعطیها الامانی و رغبها فی النتیجه و الاجر و الثواب و سهل علیها وردها و انه بضع رکعات و خذها باللین و الیسر و لا تحملها علی امر لا ترغب فیه قهرا عنها فان ذلک ینفرها و یبعدها و یحملها علی السام و الملل. و اذا کانت ترغب فی النوافل و اقامه المستحبات و السنن فاقبل علی ذلک و اغتنم نشاطها و شبابها و اد ذلک برغبه و شوق هذا کله فی النوافل و الزیادات اما الفریضه الواجبه فلابد من ادائها فی وقتها و لا یجوز التساهل فیها او التسویف و اذا فاتت لعذر من نوم او اغماء او غیرهما فلا بد من قضائها. (و ایاک ان ینزل بک الموت و انت آبق من ربک فی طلب الدنیا) قالوا: هذه وصیه شریفه جدا، جعل طالب الدنیا المعرض عن الله عند موته کالعبد الابق یقدم به علی مولاه اسیرا مکتوفا ناکس الراس فما ظنک به حینئذ. و اقول: حذره من نزول الموت به و هو یطلب الدنیا التی لا یقصد بها الاخره فیکون کالعبد الهارب من مولاه و قد وقع بین یدیه فلا مهرب له و القصاص واقع به. (و ایاک و مصاحبه الفاسق فان الشر بالشر ملحق) حذره من صحبه الفساق و المنحرفین لئلا ینتقل شرهم الیه من حیث ان الطباع تتاثر ببعضها و تاخذ من بعضها و النار تقوی بالنار و الجار یتاثر بالجار … (و وقر الله و احبب احبائه) توقیر الله عباره عن العمل باوامره و الانتهاء عن نواهیه و استشعار عظمته فی النفس و ان لا یهتک سترا من محرماته. و اما حب اولیاء الله فهو علامه الایمان و دلیل علی صدق الاسلام فاذا اردت ان تعرف انک علی خیر و الی خیر فابحث داخل قلبک فان کان یحب اولیاء الله فاعلم انک علی خیر و الی خیر و ان کان یحب اعداء الله فاعلم انه لیس فیک خیر کما ورد هذا فی الحدیث. (و احذر الغضب فانه جند عظیم من جنود ابلیس و السلام) الغضب جذوه من النار و شعبه من الجنون به یخرج الانسان عن انسانیته فیرتکب الحرام و یقتل النفس التی حرمها الله و یهتک الاعراض و هکذا یتصرف بدافع هذه الطبیعه المشوومه التی هی مع قوه الشهوه اضر من جمیع القوی السیئه و من هنا کان الغضب من الجنود العظیمه لابلیس یصرف صاحبه نحو الضلال و الانحراف … ترجمه الحارث الهمدانی. فی الطبقات لابن سعد: الحارث الاعور بن عبدالله بن کعب اسد بن خالد بن حوت و اسمه عبدالله بن سبع بن صعب بن معاویه بن کثیر بن مالک بن جشم بن حاشد بن خیران بن نوف بن همدان … کان من خواص امیرالمومنین علیه السلام و اولیائه و محل عنایته و من اوعیه العلم و کبار علماء التابعین بل افقه علماء عصره. و کان واحدا من عشره من ثقاه امیرالمومنین الذین حضروا عندما طلبهم. و هو الذی یقول له الامام بعد کلام: خذها الیک یا حارث قصیره من طویله: انت مع من احببت و لک ما احتسبت او قال: ما اکتسبت قالها ثلاثا. فقال الحارث و قام یجر ردائه جذلا: ما ابالی و ربی بعد هذا متی لقیت الموت او لقینی و قال: قول علی لحارث عجب کم ثم اعجوبه له حملا یا حار همدان من یمت یرنی من مومن او منافق قبلا یعرفنی طرفه و اعرفه بنعته و اسمه و ما فعلا و انت عند الصراط تعرفنی فلا تخف عثره و لا زللا اسقیک من بارد علی ظما تخاله فی الحلاوه العسلا اقول للنار حین تعرض للعرض دعیه لا تقتلی الرجلا دعیه لا تقربیه ان له حبلا بحبل الوصی متصلا مات الحارث سنه 65 للهجره ایام و لایه عبدالله بن یزید الانصاری للکوفه من قبل عبدالله بن الزبیر.

دامغانی

از نامه های آن حضرت که به حارث همدانی نوشته است در این نامه که چنین آغاز می شود: «و تمسّک بحبل القرآن و استنصحه، و احلّ حلاله و حرّم حرامه»، «به ریسمان قرآن چنگ زن و از آن خواهان پند باش حلالش را حلال و حرامش را حرام بدان.»

حارث اعور و نسب او:

ابن ابی الحدید چنین آورده است: نام و نسب حارث اعور، که از یاران امیر المؤمنین علی علیه السّلام است، حارث بن عبد الله بن کعب بن اسد بن نخله بن حرث بن سبع بن صعب بن معاویه همدانی است. او از فقیهان و صاحب فتوا بوده است. از ملازمان علی علیه السّلام بوده و شیعیان این شعر علی علیه السّلام را خطاب به او نقل کرده اند: «ای حارث همدانی هر کس بمیرد مرا می بیند، چه مؤمن باشد و چه منافق»، و این از ابیات مشهوری است که در مباحث گذشته آن را آورده ایم. ابن ابی الحدید سپس ضمن شرح هر یک از جملات این نامه تأثیری را که از قرآن مجید پذیرفته نقل کرده است و روایات و اشعاری مناسب با آن آورده است. از جمله می گوید: روایت شده است که یکی از بردگان موسی بن جعفر علیه السّلام برای ایشان بشقابی آکنده از غذا که داغ بود، آورد. شتاب کرد و ظرف غذا بر سر و روی امام ریخت و خشمگین شد. غلام گفت: «وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ»، فرمود: خشم خود را فرو خوردم، غلام گفت: «وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ»، فرمود: عفو کردم، غلام گفت: «وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» فرمود: تو در راه خدا آزادی و فلان زمین زراعتی خود را به تو بخشیدم.

در مورد ظاهر ساختن آثار نعمت می گوید: رشید به جعفر برمکی گفت برخیز به خانه اصمعی برویم. آن دو پوشیده به خانه او رفتند و همراه ایشان خادمی بود که هزار دینار همراه داشت و رشید می خواست آن را به اصمعی بدهد. ایشان که به خانه اصمعی وارد شدند، گلیمی خشک و بوریایی پاره و وسایلی کهنه و ابریقهای سفالی و دواتی شیشه ای و دفاتری گرد گرفته و دیوارهایی آکنده از تار عنکبوت دیدند. رشید از اندوه خاموش ماند. و سپس برای آنکه شرمساری اصمعی را تسکین دهد، شروع به پرسیدن از مسائل پیش پا افتاده و کم ارزش کرد. رشید به جعفر گفت: این مرد فرومایه را می بینی که بیش از پنجاه هزار دینار تا کنون به او بخشیده ام و حال او چنین است که می بینی و هیچ اثری از نعمت ما را آشکار نساخته است، به خدا سوگند چیزی به او نخواهم داد و بیرون رفت و چیزی به او نداد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلَی الْحارِثِ الْهَمْدانی

از نامه های امام علیه السلام

که به حارث همدانی است. {1) .سند نامه: مرحوم خطیب نویسنده کتاب مصادر از دو قرینه استنباط می کند که این نامه در کتاب های دیگری جز نهج البلاغه (هر چند بعد از سیّد رضی) بوده است. نخست اینکه مرحوم بحرانی در شرح نهج البلاغه بعد از ذکر این نامه می گوید:آنچه را مرحوم سیّد رضی آورده بخشی از نامه ای طولانی است که به حارث همدانی نوشته و مجموعه ای از اوامر و نواهی و تعلیم مکارم اخلاق و محاسن آداب است. دوم اینکه مرحوم آمدی (متوفای 550) بخش هایی از این نامه را در چند مورد از کتاب غررالحکم آورده و با توجّه به تفاوت هایی که نقل آمدی با نقل نهج البلاغه دارد چنین استنباط می شود که او هم دسترسی به منبع دیگری داشته است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 467) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که ابن میثم بحرانی رحمه الله اشاره کرده این نامه مجموعه ای است از نصایح و اندرزها و اوامر و نواهی و دستوراتی برای بهتر زیستن در جهات

معنوی و دنیایی و در واقع یک دوره علم اخلاق به صورت فشرده است که عمل به آن به یقین مایه سعادت دنیا و آخرت هر انسانی است.

مخاطب امام علیه السلام در این نامه«حارث همدانی» {1) .او از طایفه«بنی همدان»و از یاران فداکار علی علیه السلام و یکی از فقهای شیعه است که در پایان نامه شرح حال او خواهد آمد }است ولی در واقع همه شیعیان بلکه همه مسلمانان مقصودند.سی و سه دستور به حارث می دهد؛در عباراتی کوتاه و پر معنا که هر کدام می تواند موضوع بحث مشروحی باشد.

***

بخش اوّل

وَتَمَسَّکْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَاسْتَنْصِحْهُ،وَأَحِلَّ حَلَالَهُ،وَحَرِّمْ حَرَامَهُ،وَصَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ،وَاعْتَبِرْ بِمَا مَضَی مِنَ الدُّنْیَا لِمَا بَقِیَ مِنْهَا،فَإِنَّ بَعْضَهَا یُشْبِهُ بَعْضاً،وَآخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوَّلِهَا! وَکُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ.وَعَظِّمِ اسْمَ اللّهِ أَنْ تَذْکُرَهُ إِلَّا عَلَی حَقٍّ،وَأَکْثِرْ ذِکْرَ الْمَوْتِ وَمَا بَعْدَ الْمَوْتِ،وَلَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِیقٍ.وَاحْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَیُکْرَهُ لِعَامَّهِ الْمُسْلِمِینَ.وَاحْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یُعْمَلُ بِهِ فِی السِّرِّ،وَیُسْتَحَی مِنْهُ فِی الْعَلَانِیَهِ، وَاحْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْکَرَهُ أَوِ اعْتَذَرَ مِنْهُ.وَلَا تَجْعَلْ عِرْضَکَ غَرَضاً لِنِبَالِ الْقَوْلِ،وَلَا تُحَدِّثِ النَّاسَ بِکُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ،فَکَفَی بِذَلِکَ کَذِباً.وَلَا تَرُدَّ عَلَی النَّاسِ کُلَّ مَا حَدَّثُوکَ بِهِ،فَکَفَی بِذَلِکَ جَهْلاً.وَاکْظِمِ الْغَیْظَ،وَتَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدَرَهِ،وَاحْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ،وَاصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَهِ،تَکُنْ لَکَ الْعَاقِبَهُ، وَاسْتَصْلِحْ کُلَّ نِعْمَهٍ أَنْعَمَهَا اللّهُ عَلَیْکَ،وَلَا تُضَیِّعَنَّ نِعْمَهً مِنْ نِعَمِ اللّهِ عِنْدَکَ، وَلْیُرَ عَلَیْکَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللّهُ بِهِ عَلَیْکَ.

ترجمه

به ریسمان قرآن چنگ زن و از آن اندرز بخواه،حلالش را حلال بشمر و حرامش را حرام و آنچه را از حقایق زندگی پیشینیان در قرآن آمده باور کن.از حوادث گذشته دنیا برای باقی مانده و آینده عبرت گیر،چرا که بعضی از آن شبیه بعضی دیگر است و پایانش به آغازش باز می گردد و تمام آن متغیر و ناپایدار است.نام خدا را بزرگ بشمار و جز به حق از او نام مبر (و هرگز به نام او به دروغ سوگند مخور).بسیار به یاد مرگ و عالم پس از مرگ باش و هرگز آرزوی مرگ

مکن مگر با شرطی مطمئن و استوار (که از اعمال خود مطمئن باشی) از هر عملی که صاحبش آن را (فقط) برای خود می پسندد و برای عموم مسلمانان نمی پسندد برحذر باش و (نیز) از هر کاری که در نهان انجام می شود و در ظاهر شرم آور است حذر کن و نیز از اعمالی که اگر از صاحبش پرسش شود آن را انکار می کند یا از آن پوزش می طلبد بپرهیز.

(هرگز) عِرض و آبروی خود را هدف تیرهای سخنان مردم قرار مده و تمام آنچه را (از این و آن) می شنوی برای مردم بازگو مکن،زیرا این کار برای آلودگی تو به دروغ کافی است و (نیز) تمام آنچه را مردم برای تو نقل می کنند تکذیب مکن،زیرا این کار برای نادانی تو کفایت می کند.خشمت را فرو بر و به هنگام قدرت (بر انتقام) گذشت کن و در موقع غضب،بردباری نما و آن گاه که حکومت در دست توست عفو و مدارا کن تا عاقبت نیک برای تو باشد و هر نعمتی را که خداوند به تو داده است به طور صحیح از آن بهره برداری کن و هیچ نعمتی از نعمت های خداوند را ضایع و تباه مساز و باید اثر نعمت هایی را که خداوند به تو داده است در تو دیده شود.

شرح و تفسیر: یک رشته اندرزهای مهم

امام علیه السلام-همان گونه که در بالا آمد-مجموعه ای از نصایح و اندرزهای ارزشمند را گردآوری کرده و برای حارث همدانی که از اصحاب خاص امام و از فقها و دانشمندان امت بود ارسال فرموده تا همگان از آن بهره گیرند.

نخست پیش از هر چیز دیگر توصیه اکید نسبت به قرآن مجید کرده می فرماید:«به ریسمان قرآن چنگ زن و از آن اندرز بخواه،حلالش را حلال بشمر و حرامش را حرام و آنچه را از حقایق زندگی پیشینیان در قرآن آمده باور

کن»؛ (وَ تَمَسَّکْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَ اسْتَنْصِحْهُ،وَ أَحِلَّ حَلَالَهُ،وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ،وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ) .

در واقع امام علیه السلام نخست توصیه ای کلی درباره تمسک به قرآن فرموده و سپس آن را با سه جمله شرح می دهد:اوّل اینکه گوش جان به نصایح قرآن بسپارد و اندرزهایش را استخراج کرده به آن عمل نماید.دوم اینکه حلال و حرامش را به رسمیت بشناسد؛یعنی به آن عمل کند و هرگز از آن منحرف نشود.سوم اینکه آنچه در قرآن درباره اقوام پیشین آمده از عوامل پیروزی و شکست و مجازات های الهی نسبت به اقوام سرکش و گنهکار را مورد توجّه قرار دهد و از آنها عبرت بگیرد،زیرا هدف قرآن تاریخ نویسی یا داستان سرایی نبوده،بلکه این بوده که آینده مسلمانان را در آیینه تاریخ گذشتگان به آنان نشان دهد همان گونه که قرآن مجید می فرماید: ««لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ ما کانَ حَدِیثاً یُفْتَری» ؛به راستی در سرگذشت آنها عبرتی برای صاحبان اندیشه بود اینها داستان دروغین نبود». {1) .یوسف،آیه 111}

جمله «وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ» در واقع اشاره به تصدیق عملی است یعنی حقایقی که از احوال گذشتگان و سرنوشت اقوام پیشین به دست می آید را مورد توجّه قرار ده و از آن درس بیاموز و عمل خود را با آن هماهنگ ساز.

در دومین دستور به سراغ وضع دنیا می رود و می فرماید:«از حوادث گذشته برای باقیمانده وآینده عبرت گیر،چراکه بعضی ازآن شبیه بعضی دیگراست وپایانش به آغازش باز می گردد و تمام آن متغیر و ناپایدار است»؛ (وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَی مِنَ الدُّنْیَا لِمَا بَقِیَ مِنْهَا،فَإِنَّ بَعْضَهَا یُشْبِهُ بَعْضاً،وَ آخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوَّلِهَا،وَ کُلُّهَا حَائِلٌ {2) .«حائل»از ریشه«حَوْل»و«حَیْلُوله»به معنای چیزی که در میان دو چیز حاجب و مانع می شود و نیز به معنای تغیر و تبدل آمده و در عبارت بالا معنای دوم اراده شده است؛یعنی نعمت های دنیا دائماً در تغییر است }

مُفَارِقٌ {1) .«مُفارِق»به معنای چیزی است که جدا می شود؛یعنی نعمت های دنیا پایدار نیست }) .

این سخن اشاره به این واقعیت است که حوادث تاریخی و آنچه در دنیا می گذرد گرچه ظاهرا حوادث جدیدی است؛اما هرگاه نیک در آن بیندیشیم می بینیم نوعی تکرار است و به تعبیر معروف«تاریخ تکرار می شود»و اصولی که بر آن حاکم است یکسان است،همان گونه که امام در خطبه 157 می فرماید: «إِنَّ الدَّهْرَ یَجْرِی بِالْبَاقِینَ کَجَرْیِهِ بِالْمَاضِینَ؛ دنیا بر کسانی که امروز باقی مانده اند همان گونه جریان دارد که بر گذشتگان جریان داشت».

امام علیه السلام در یکی دیگر از خطبه های نورانی خود که مرحوم علّامه مجلسی آن را از امالی صدوق نقل کرده است،می فرماید: «الْمَاضِی لِلْمُقِیمِ عِبْرَهٌ وَ الْمَیِّتُ لِلْحَیِّ عِظَهٌ وَ لَیْسَ لِأَمْسِ مَضَی عَوْدَهٌ وَ لَا الْمَرْءُ مِنْ غَدٍ عَلَی ثِقَهٍ؛ گذشته عبرتی است برای امروز و مردگان پند و اندرزی برای زندگانند روزی که گذشت هرگز باز نمی گردد و به فردا نیز اطمینانی نیست». {2) .بحارالانوار،ج 74،ص 380،ح 4}

تفاوت این جمله با جمله قبل «وَ صَدِّقْ ...»در این است که امام در جمله های سابق اشاره به احوال اقوام پیشین و سرنوشت تاریخی آنها می کند؛ولی در این جمله اشاره به حوادث روزگار می نماید؛مواردی چون آفات،بلاها،کامیابی ها و ناکامی ها،مرگ و میر دوستان و عزیزان و بی مهری زمانه رسوا.

مفهوم مجموع این کلمات آن است که اگر انسان اصول کلیدی زندگی بشر و حوادث جهان را با مطالعه در تواریخ پیشین دریابد می تواند حوادث امروز و آینده خود را به طور اجمال کشف کند و در برابر آنها موضع مناسبی بگیرد.

تعبیر به«حائِل»درباره حوادث دنیا اشاره به زوال آنهاست و تعبیر به«مفارق» اشاره به جدایی آنهاست یعنی ممکن است زائل نشود و از بین نرود ولی از ما

جدا گردد و دور شود.

سپس در سومین دستور می فرماید:«نام خدا را بزرگ بشمار و جز به حق از او نام مبر (و هرگز به نام او به دروغ سوگند مخور)»؛ (وَ عَظِّمِ اسْمَ اللّهِ أَنْ تَذْکُرَهُ إِلَّا عَلَی حَقٍّ) ،همان گونه که در قرآن مجید آمده است: ««وَ لا تَجْعَلُوا اللّهَ عُرْضَهً لِأَیْمانِکُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصْلِحُوا بَیْنَ النّاسِ» ؛خدا را در معرض سوگندهای خود قرار ندهید؛و برای اینکه نیکی کنید،و تقوا پیشه سازید،و در میان مردم اصلاح کنید (با سوگند خود به خداوند مانع تراشی نکنید». {1) .بقره،آیه 224}

اشاره به اینکه بعضی برای ترک نیکی به مردم و اصلاح در میان آنها سوگند یاد می کردند و آن را مانع از کار خیر می پنداشتند و در واقع قسمی به ناحق می خوردند که قرآن آنها را از آن باز داشته است.سخن امام در اینجا نیز ناظر به آن و امثال آن است.

آن گاه در چهارمین و پنجمین اندرز می فرماید:«بسیار به یاد مرگ و عالم پس از مرگ باش و هرگز آرزوی مرگ مکن مگر با شرطی مطمئن و استوار (از اعمال خود مطمئن باشی)»؛ (وَ أَکْثِرْ ذِکْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ،وَ لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِیقٍ {2) .«وثیق»به معنای مطمئن است و از ریشه«وثوق»گرفته شده است }) .

یاد مرگ و زندگی پس از آن انسان را از هواپرستی و حرص بر اموال دنیا و آلودگی به انواع گناهان باز می دارد و به او هشدار می دهد که آماده سفر آخرت باشد و زاد و توشه لازم را برای آن سفر پرخطر فراهم سازد.

جمله «وَ لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ ...»اوّلاً،اشاره به این است که انسان نباید بدون اطمینان به ایمان و اعمال صالح آرزوی مرگ کند و ثانیاً،چون هیچ اطمینانی برای هیچ کس جز معصومان به چنین شرطی نیست پیوسته از آرزوی مرگ خودداری کند.

قرآن مجید نیز گواه این معناست آنجا که درباره یهود می فرماید: ««قُلْ إِنْ کانَتْ لَکُمُ الدّارُ الْآخِرَهُ عِنْدَ اللّهِ خالِصَهً مِنْ دُونِ النّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ * وَ لَنْ یَتَمَنَّوْهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَ اللّهُ عَلِیمٌ بِالظّالِمِینَ» ؛بگو اگر (آن چنان که مدعی هستید) سرای دیگر در نزد خدا مخصوص شماست نه سایر مردم پس آرزوی مرگ کنید اگر راست می گویید*ولی آنها،هرگز به موجب اعمال بدی که پیش از خود فرستاده اند هرگز آزروی مرگ نخواهند کرد و خداوند از ستمکاران آگاه است». {1) .بقره،آیه 94 و 95 }

امام در ششمین،هفتمین و هشتمین اندرز مهم خود او را از سه چیز برحذر می دارد؛نخست می فرماید:«از هر عملی که صاحبش آن را (فقط) برای خود می پسندد و برای عموم مسلمانان نمی پسندد برحذر باش و (نیز) از هر کاری که در نهان انجام می شود و در ظاهر شرم آور است حذر کن و نیز از اعمالی که اگر از صاحبش پرسش شود آن را انکار می کند یا از آن پوزش می طلبد بپرهیز»؛ (وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَ یُکْرَهُ {2) .این جمله در نسخه«صبحی صالح»به صورت فعل مجهول آمده است در حالی که مناسب و هماهنگ باجمله«یرضاه»این است که به صورت فعل معلوم و ثلاثی مجرد در آید و در نسخه کتاب تمام نهج البلاغه و بعضی از شروح نهج البلاغه به صورت (و یَکرَهُهُ) با فعل معلوم و همراه با ضمیر مفعولی آمده است }لِعَامَّهِ الْمُسْلِمِینَ.وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ یُعْمَلُ بِهِ فِی السِّرِّ،وَ یُسْتَحَی مِنْهُ فِی الْعَلَانِیَهِ،وَ احْذَرْ کُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْکَرَهُ أَوِ اعْتَذَرَ مِنْهُ) .

امام علیه السلام نخست به همان چیزی اشاره فرموده که در بعضی از آیات قرآن و در روایات به طور گسترده آمده است که انسان آنچه را برای خود می پسندد برای دیگران هم بخواهد و آنچه را برای خود نمی پسندد برای دیگران نخواهد و به این ترتیب میان سود و زیان خود و دیگران فرقی نگذارد.

قرآن مجید از زبان حضرت شعیب می فرماید: ««وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلی ما

أَنْهاکُمْ عَنْهُ» ؛من هرگز نمی خواهم چیزی که شما را از آن باز می دارم خودم مرتکب شوم». {1) .هود،آیه 88 }

در آغاز سوره مطففین می فرماید: ««وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ* اَلَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النّاسِ یَسْتَوْفُونَ* وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ» ؛وای بر کم فروشان آنان که وقتی برای خود چیزی از مردم با پیمانه می گیرند (حق خود را) به طور کامل دریافت می دارند؛ولی هنگامی که برای دیگران پیمانه یا وزن می کنند کم می گذارند». {2) .مطففین،آیه 1-3}

حضرت در توصیه دوم او را به هماهنگی ظاهر و باطن امر می کند و از اعمالی که مخفیانه انجام می دهد که اگر آشکار شود خجل می شود برحذر می دارد.

عجیب است که انسان از مردم کوچه و بازار خجالت بکشد؛ولی از خدایی که «عالم الخفیه و الاسرار»است شرم نداشته باشد و این نشانه ضعف ایمان است و عدم توجّه به این حقیقت است که همه جای عالم محضر خداست.

در توصیه سوم او را از اعمال خلافی پرهیز می دهد که نشانه اش این است که اگر از او سؤال کنند که تو چنین عملی را انجام دادی اگر بتواند آن را انکار می کند و اگر نتواند به عذرخواهی می پردازد.

به یقین هرکس از این سه کار بپرهیزد خوشبخت و سعادتمند و اهل نجات است؛ولی متأسّفانه رهروان این راه زیاد نیستند.

آن گاه در نهمین،دهمین و یازدهمین توصیه،حارث همدانی را از سه چیز نهی می کند:نخست می فرماید:«(هرگز) عِرض و آبروی خود را هدف تیرهای سخنان مردم قرار مده»؛ (وَ لَا تَجْعَلْ عِرْضَکَ {3) .«عِرْض»به معنای آبرو،حیثیت،شخصیت،ناموس و شرف آمده است.شاید به این اعتبار که اینها اموری است که عارض می گردد و ممکن است در معرض زوال قرار گیرد }غَرَضاً {4) .«غَرَض»به معنای هدفی است که به سوی آن تیر انداخته می شود }لِنِبَالِ {5) .«نِبال»جمع«نبل»بر وزن«طبل»به معنای تیر است }الْقَوْلِ) .

سپس می افزاید:«و تمام آنچه را (از این و آن) می شنوی برای مردم بازگو مکن،زیرا این کار برای آلودگی تو به دروغ کافی است»؛ (وَ لَا تُحَدِّثِ النَّاسَ بِکُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ،فَکَفَی بِذَلِکَ کَذِباً) .

در خطبه 141 خواندیم که امام علیه السلام می فرماید: «أَمَا إِنَّهُ لَیْسَ بَیْنَ الْحَقِّ وَالْبَاطِلِ إِلَّا أَرْبَعُ أَصَابِعَ؛ بدانید میان حق و باطل تنها به اندازه چهار انگشت فاصله است».

کسی از آن حضرت پرسید:معنای این سخن چیست؟ آن حضرت چهار انگشت خود را جمع کرد و در میان چشم و گوشش گذاشت سپس فرمود: «الْبَاطِلُ أَنْ تَقُولَ سَمِعْتُ وَالْحَقُّ أَنْ تَقُولَ رَأَیْتُ؛ باطل آن است که بگویی شنیدم و حق آن است که بگویی دیدم».

این سخن به قدری مشهور است که به شکل ضرب المثلی در آمده و در فارسی هم گفته می شود میان حق و باطل چهار انگشت است.

سرانجام می فرماید:«و (نیز) تمام آنچه را مردم برای تو نقل می کنند تکذیب مکن،زیرا این کار برای نادانی تو کفایت می کند»؛ (وَ لَا تَرُدَّ عَلَی النَّاسِ کُلَّ مَا حَدَّثُوکَ بِهِ،فَکَفَی بِذَلِکَ جَهْلاً) .

امام علیه السلام در نخستین مرحله بر این معنا تأکید دارد که انسان خود را از مواضع تهمت دور سازد و از اعمال و رفتار و گفتاری که موجب سوء ظن مردم می شود و آنها را به غیبت و تهمت وا می دارد بپرهیزد.

در حدیث معروفی که در سنن ابو داود از امام سجاد علیه السلام نقل شده می خوانیم:

صفیه (همسر پیامبر) می گوید:پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در مسجد معتکف بود.من شب هنگام به زیارت آن حضرت رفتم.مدتی با او سخن گفتم سپس برخاستم که بازگردم او نیز با من آمد.در این هنگام دو نفر از مردان انصار از کنار ما عبور کردند.هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را دیدند بر سرعت خود افزودند.پیغمبر فرمود:آرام تر بروید این زن،صفیه (همسر من) است.آن دو نفر گفتند:سبحان اللّه ای رسول خدا (این چه سخنی است که می فرمایید مگر ما درباره تو شک کردیم؟) پیغمبر فرمود:شیطان همچون خون در عروق انسان جریان دارد.من ترسیدم که گمان بدی در شما ایجاد شود». {1) .سنن ابی داود،ج 1،ص 551،ح 2470 }

وقتی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با آن قداستی که داشت و حسن ظنی که همه مردم به او داشتند این چنین رفتار کند تکلیف دیگران روشن است.

این نکته نیز شایان دقت است که جمله «وَ لا تُحَدِّثِ ...»و جمله «لا تَرُدَّ ...»در واقع ناظر به نهی از افراط و تفریط است؛از یک سو انسان نباید آن قدر خوش باور باشد که هرچیزی را که می شنود بپذیرد و همه جا نقل کند و از سوی دیگر نباید آن قدر دیرباور و دارای سوء ظن باشد که هرچه را می شنود در آن تردید کند که اوّلی سبب اشاعه کذب و دومی نشانه جهل است.

سپس امام،چهار اندرز دیگر می دهد که شامل اندرزهای دوازدهم تا پانزدهم است،می فرماید:«خشمت را فرو بر و به هنگام قدرت (بر انتقام) گذشت کن و در موقع غضب،بردباری نما و آن گاه که حکومت در دست توست عفو و مدارا کن تا عاقبت نیک برای تو باشد»؛ (وَ اکْظِمِ {2) .«اکْظِم»صیغه امر است از ریشه«کَظْم»بر وزن«نظم»که در اصل به معنای بستن دهان مشک است.سپس به معنای فرو بردن خشم به کار رفته،گویی انسان گلوی خود را می فشارد که خشم از درون او بیرون نیاید همان گونه که گلوی مشک را می بندد تا آبی که درون آن است بیرون نریزد }الْغَیْظَ،وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدَرَهِ،وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ،وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَهِ،تَکُنْ لَکَ الْعَاقِبَهُ) .

این چهار دستور که قریب المعنی هستند با دقت با یکدیگر تفاوت دارند؛ «کظم غیظ»مربوط به آنجاست که خشم وجود انسان را پر کرده گویا می خواهد از درون او خارج شود و او گلوی خود را می فشارد تا خشمش بیرون نریزد.

«وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدَرَهِ» اشاره به آنجایی است که انسان بر دشمنش پیروز شده و می تواند انتقام بگیرد؛امام دستور می دهد انتقام جو مباش.

جمله «وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ» مربوط به جایی است که عوامل غضب فراهم شده ولی حلم و بردباری سبب می شود که انسان در مقابل کار خلاف،مرتکب خلافی نشود.

جمله «وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَهِ» اشاره به کسانی است که به حکومت می رسند و بسیار می شود که در این هنگام افراد به تصفیه حساب های خود با مخالفان می پردازند؛امام علیه السلام می فرماید:هرگز چنین کاری را نکن.

جمله «تَکُنْ لَکَ الْعَاقِبَهُ؛ عاقبت نیک در انتظار توست»ممکن است به هر چهار جمله قبل برگردد.

این دستورات افزون بر اینکه در آیات قرآن و روایات اسلامی به صورت گسترده وارد شده،از اموری است که عقل و خرد به آن حکم می کند.زیرا اگر مردم پاسخ بدی را به بدی بدهند و به هنگام غضب طغیان کنند عکس العمل ها پشت سر هم رخ می دهد و خشونت ها شدت پیدا می کند و عداوت ها ریشه دار می شود و گاه به خونریزی گسترده می انجامد و امنیّت از همه گرفته می شود؛اما با حلم و بردباری و عفو و مدارا و کظم غیظ،مفاسد و خشونت ها و عداوت ها در همان محل دفن می گردد و آرامش و امنیّت و محبّت و دوستی جای آن را می گیرد.

تاریخ زندگی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و ائمه هدی علیهم السلام گواه زنده ای بر این است؛ هنگامی که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله مکه را فتح کرد می توانست از تمام جنایت کاران جنگی که در طول هشت سال به او آزار رسانده بودند و از کسانی که در سیزده سال که در مکه بود انواع مشکلات و اهانت ها و آزارها را برای آن حضرت فراهم کرده بودند انتقام بگیرد؛ولی چنین نکرد و فرمان عفو عمومی صادر نمود و امنیّت و محبّت جای ناامنی و عداوت را گرفت.

امیرمؤمنان علی علیه السلام نیز با جنایتکاران جنگ جمل همین معامله را روا داشت

و بعد از پیروزی همه را عفو کرد در حالی که می دانست گروهی از آنها آرام نخواهند نشست.

مرحوم مفید در کتاب ارشاد چنین نقل می کند که مردی از خویشاوندانِ امام سجاد علیه السلام (بر اثر کینه ای که داشت) نزد آن حضرت آمد و به آن حضرت ناسزا گفت و (در حضور جمع) دشنام داد.هنگامی که آن مرد به سراغ کار خود رفت امام به ما حاضران فرمود:شنیدید این مرد چه گفت؟ دوست دارم همراه من بیایید نزد او برویم تا ببینید چگونه به او پاسخ خواهم داد.عرض کردیم:آماده ایم در حالی که دوست داشتیم امام پاسخ تندی به او بدهد و ما هم از امام تبعیت کنیم.هنگامی که امام کفش خود را برداشت و به راه افتاد این آیه را تلاوت می کرد: «وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ وَ اللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» 1 فهمیدیم که نمی خواهد سخن تندی بگوید.هنگامی که به در خانه آن شخص رسید فرمود:

بگویید علی بن الحسین است.آن مرد بیرون آمد در حالی که آماده بود که از سوی آن حضرت و همراهانش در برابر سخنانی که گفته رفتار سویی ببیند؛ولی امام به او روی کرد و گفت:برادر تو به مجلس ما آمدی و چنین و چنان گفتی اگر آنچه را گفته ای در من بوده من از خدا طلب آمرزش می کنم و اگر در من نبوده از خدا می خواهم که او تو را ببخشد.آن مرد پیشانی آن حضرت را بوسید و گفت:

آنچه را گفتم در تو نبود،بلکه در من بود (و به این ترتیب غائله مهمی فرو نشست). {2) .ارشاد،ج 2،ص 145 }

آن گاه امام در شانزدهمین و هفدهمین و هجدهمین اندرز خود می فرماید:

«هر نعمتی را که خداوند به تو داده است به طور صحیح از آن بهره برداری کن و هیچ نعمتی از نعمت های خداوند را ضایع و تباه مساز و باید اثر نعمت هایی را

که خداوند به تو داده است در تو دیده شود»؛ (وَ اسْتَصْلِحْ کُلَّ نِعْمَهٍ أَنْعَمَهَا اللّهُ عَلَیْکَ،وَ لَا تُضَیِّعَنَّ نِعْمَهً مِنْ نِعَمِ اللّهِ عِنْدَکَ،وَ لْیُرَ عَلَیْکَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللّهُ بِهِ عَلَیْکَ) .

این سه اندرز مربوط به نعمت ها و مواهب الهی است؛نخست دستور می دهد که از آن خوب بهره برداری شود و اینکه هر نعمتی در جای مناسب ثبت گردد؛ شکر آن قولاً و عملاً بجا آورده شود و بندگان نیازمند خدا از آن بهره مند گردند، زیرا عدم بهره برداری صحیح،موجب زوال نعمت است،همان گونه که قرآن می فرماید: «إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ». 1

اندرز دوم نقطه مقابل آن است و آن اینکه به عنوان تأکید او را از ضایع کردن نعمت ها و مصادیق آن؛مانند ناشکری،اسراف و تبذیر،بخل و تنگ نظری برحذر می دارد.

در سومین دستور می فرماید:آثار نعمت خداوند باید بر تو ظاهر باشد که این خود نوعی سپاسگزاری است؛نه مانند ثروتمندانی که لباس کهنه می پوشند و همه جا اظهار فقر می کنند مبادا کسی از آنها چیزی بخواهد.

***

بخش دوم

اشاره

وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِینَ أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَهً مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ،فَإِنَّکَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَیْرٍ یَبْقَ لَکَ ذُخْرُهُ،وَ مَا تُؤَخِّرْهُ یَکُنْ لِغَیْرِکَ خَیْرُهُ.وَ احْذَرْ صَحَابَهَ مَنْ یَفِیلُ رَأْیُهُ،وَ یُنْکَرُ عَمَلُهُ،فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ.وَ اسْکُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِینَ،وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَهِ وَ الْجَفَاءِ وَ قِلَّهَ الْأَعْوَانِ عَلَی طَاعَهِ اللّهِ.وَ اقْصُرْ رَأْیَکَ عَلَی مَا یَعْنِیکَ.وَ إِیَّاکَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ،فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّیْطَانِ،وَ مَعَارِیضُ الْفِتَنِ،وَ أَکْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَی مَنْ فُضِّلْتَ عَلَیْهِ، فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّکْرِ،وَ لَا تُسَافِرْ فِی یَوْمِ جُمُعَهٍ حَتَّی تَشْهَدَ الصَّلَاهَ إِلَّا فَاصِلاً فِی سَبِیلِ اللّهِ،أَوْ فِی أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ.وَ أَطِعِ اللّهَ فِی جَمِیعِ أُمُورِکَ،فَإِنَّ طَاعَهَ اللّهِ فَاضِلَهٌ عَلَی مَا سِوَاهَا.وَ خَادِعْ نَفْسَکَ فِی الْعِبَادَهِ،وَ ارْفُقْ بِهَا،وَ لَا تَقْهَرْهَا وَ خُذْ عَفْوَهَا وَ نَشَاطَهَا،إِلَّا مَا کَانَ مَکْتُوباً عَلَیْکَ مِنَ الْفَرِیضَهِ،فَإِنَّهُ لَا بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا.وَ إِیَّاکَ أَنْ یَنْزِلَ بِکَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّکَ فِی طَلَبِ الدُّنْیَا.وَ إِیَّاکَ وَ مُصَاحَبَهَ الْفُسَّاقِ،فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ، وَ وَقِّرِ اللّهَ،وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ.وَ احْذَرِ الْغَضَبَ،فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِیمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِیسَ، وَ السَّلَامُ.

ترجمه

بدان برترین مؤمنان کسانی هستند که خود و خانواده و اموالشان را تقدیم (به پروردگار و جلب رضای او) می کنند (آنها از همه در این راه پیشگام ترند) هرچه از کارهای خیر را از پیش بفرستی برای تو ذخیره خواهد شد و آنچه (از مال و ثروت) باقی بگذاری خیرش برای دیگران خواهد بود (و حسابش بر تو) از

همنشینی با کسی که فکرش ضعیف و عملش زشت است بپرهیز،زیرا معیار سنجش شخصیت هر کس،یارانش هستند.در شهرهای بزرگ مسکن گزین، زیرا آنجا مرکز اجتماع مسلمانان است و از اماکن غفلت زا و خشونت و جاهایی که یاران مطیع خدا در آن کم اند بپرهیز و فکرت را به چیزی مشغول دار که به تو مربوط است.از نشستن در دکه های بازارها اجتناب کن چون آنجا محل حضور شیطان و معرض فتنه هاست.بیشتر به افراد پایین تر از خود نگاه کن،زیرا این کار درهای شکر را بر روی تو می گشاید.

روز جمعه پیش از آنکه در نماز جمعه حاضر شوی مسافرت مکن مگر برای جهاد در راه خدا یا در کاری که به راستی معذور هستی.در تمام کارهایت فرمان خدا را اطاعت کن،زیرا اطاعت خداوند بر سایر امور برتری دارد و در انجام عبادت،نفس خود را بفریب (و آن را رام ساز) و با آن مدارا کن و خویشتن را بر آن مجبور نساز،بلکه بکوش آن را در وقت فراغت و با نشاط بجا آوری.مگر فرایضی که بر تو مقرر شده است که در هر حال باید آنها را به جا آوری و در موقعش مراقب آن باشی و بترس از آنکه مرگ در حالی که تو در حال فرار از خدا و در طلب دنیایی،گریبانت را بگیرد.از همنشینی با گنهکاران بپرهیز که بدی به بدی ملحق می شود (و معاشرت با آلودگان انسان را آلوده می سازد) خدا را بزرگ دار و محترم بشمار،و دوستانش را دوست دار،از خشم و غضب بپرهیز که آن لشکری بزرگ از لشکریان شیطان است.والسلام.

شرح و تفسیر: راه رستگاری

امام علیه السلام در این بخش از نامه خود به«حارث همدانی»و در نوزدهمین اندرز به او از فداکاری هایی که ذخیره یوم المعاد می شود سخن می گوید و می فرماید:

«بدان برترین مؤمنان کسانی هستند که خود و خانواده و اموالشان را تقدیم (به پروردگار و جلب رضای او) می کنند (آنها از همه در این راه پیشگام ترند)»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِینَ أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَهً {1) .«تَقْدِمَه»به معنای هدیه و چیزی است که پیشکش و تقدیم می کنند }مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ) .

منظور از این تقدیم تنها جهاد در راه خدا با جان و مال و اهل نیست،بلکه هرگونه خدمتی که انسان بتواند به آیین حق و بندگان خدا کند و از جان و مال و خانواده خویش مایه بگذارد را نیز شامل می شود؛مانند اصلاح ذات البین، شفاعت در نزد ظالمان،پرستاری بیماران و دردمندان،تعلیم و تربیت مردم، صرف نظر کردن از خواسته های نفس و مانند آنها.

آن گاه امام علیه السلام دلیل روشنی برای این سخن آورده می فرماید:«هرچه از کارهای خیر را از پیش بفرستی برای تو ذخیره خواهد شد و آنچه (از مال و ثروت) باقی بگذاری خیرش برای دیگران خواهد بود (و حسابش بر تو)»؛ (فَإِنَّکَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَیْرٍ یَبْقَ لَکَ ذُخْرُهُ،وَ مَا تُؤَخِّرْهُ یَکُنْ لِغَیْرِکَ خَیْرُهُ) .

پس عاقل کسی است که از مواهب و سرمایه های خدادادی به نفع خود و برای سعادت جاویدان خویش بهره گیرد نه کسی که برای دیگران ذخیره می کند که گاه کمترین چیزی از آن را برای او خیرات نخواهند کرد.

این همان چیزی است که قرآن مجید می فرماید: ««وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ هُوَ خَیْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً» ؛و (بدانید) آنچه از کارهای نیک برای خود از پیش می فرستید آن را نزد خدا به بهترین وجه و بزرگترین پاداش خواهید یافت». {2) .مزمل،آیه 20}

نیز در جای دیگر می فرماید: ««ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللّهِ» ؛آنچه نزد شماست از بین می رود و آنچه نزد خداست باقی می ماند». {3) .نحل،آیه 96}

آن گاه امام در بیستمین اندرز به مسأله مهم دیگری اشاره کرده می فرماید:«از همنشینی با کسی که فکرش ضعیف و عملش زشت است بپرهیز،زیرا معیار سنجش شخصیت هر کس،یارانش هستند»؛ (وَ احْذَرْ صَحَابَهَ مَنْ یَفِیلُ {1) «یفیل»از ریشه«فیل»بر وزن«میل»به معنای نادرست یا ضعیف بودن است و رأی در اینجا به معنای عقل و فکر است }رَأْیُهُ وَ یُنْکَرُ عَمَلُهُ فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ {2) «معتبر»به معنای وسیله آزمایش و معیار سنجش است و از ریشه«عبرت»گرفته شده است }بِصَاحِبِهِ) .

این نکته واقعیتی است که قرآن در مسأله ازدواج با صراحت به آن اشاره کرده می فرماید: «الْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ وَ الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّباتِ أُولئِکَ مُبَرَّؤُنَ مِمّا یَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَهٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ» 3 و در روایات اسلامی نیز کراراً به آن اشاره شده است:

در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «ألْمَرْءُ عَلَی دِینِ خَلِیلِهِ فَلْیَنْظُرْ أَحَدُکُمْ مَنْ یُخَالِلُ؛ انسان بر دین دوست خویش است،بنابراین هر یک از شما ببیند با چه کسی دوستی می کند». {4) بحارالانوار،ج 71،ص 192،ح 12}

در حدیث دیگری از حضرت سلیمان علیه السلام نقل شده است: «لَا تَحْکُمُوا عَلَی رَجُلٍ بِشَیْءٍ حَتَّی تَنْظُرُوا إِلَی مَنْ یُصَاحِبُ فَإِنَّمَا یُعْرَفُ الرَّجُلُ بِأَشْکَالِهِ وَأَقْرَانِهِ وَیُنْسَبُ إِلَی أَصْحَابِهِ وَأَخْدَانِهِ؛ درباره هیچ کس حکمی نکنید تا زمانی که به دوستانش نگاه کنید،زیرا هرکس به وسیله همانند و دوستانش شناخته می شود». {5) همان مدرک،ص 188،ح 17}

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام می خوانیم: «لَا تَصْحَبُوا أَهْلَ الْبِدَعِ وَ لَا تُجَالِسُوهُمْ فَتَصِیرُوا عِنْدَ النَّاسِ کَوَاحِدٍ مِنْهُمْ؛ با بدعتگذاران دوستی و همنشینی نداشته باشید که در نظر مردم همچون یکی از آنان خواهید شد». {6) اصول کافی،ج 2،حدیث 375،ح 3}

در وصیت امام به فرزندش امام حسن نیز پیش از این خواندیم که امام به او توصیه می کند: «قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَکُنْ مِنْهُمْ،وَبَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ؛ به نیکوکاران و اهل خیر نزدیک شو تا از آنها شوی و از بدکاران و اهل شر دور شو تا از آنها جدا گردی».

شاعر عرب نیز در شعر خود زیبا سروده است:

عَنِ الْمَرءِ لا تَسْئَلْ وَ سَلْ عَنْ قَرینِهِ فَکُلُّ قَرینٍ بِالْمُقارِنِ یَقْتَدی

مطابق آن را شاعر فارسی زبان نیز آورده است:

تو اوّل بگو با کیان زیستی پس آن گَه بگویم که تو کیستی

دلیل همه اینها یک چیز است و آن اینکه مجانست جاذبه ای دارد که افراد را به هم نزدیک می کند و مجالست سبب انتقال صفات افراد به یکدیگر می شود.

سپس در بیست و یکمین توصیه،یکی از مسائل مهم اجتماعی را عنوان می کند و می فرماید:«در شهرهای بزرگ مسکن گزین زیرا آنجا مرکز اجتماع مسلمانان است»؛ (وَ اسْکُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ {1) .«جِماع»در این گونه موارد به معنای وصفی به کار می رود و به معنای محل اجتماع است }الْمُسْلِمِینَ) .

شک نیست که زیستن در شهرهای بزرگ،روح و فکر انسان را گسترش می دهد،زیرا افکار بلند و کارهای عظیم و مراکز علمی و دانش و کتابخانه های بزرگ و حتی تجارتخانه های گسترده و کارخانه های عظیم در این شهرها و اطراف آنهاست و این سبب نمو فکر و رشد استعداد انسان ها می شود.به عکس،زندگی در دهات و روستاها هرچند از جهاتی آرام بخش تر و سالم تر است؛ولی جلوی نموّ و رشد و پرورش انسان را می گیرد.

از آنجا که در شهرهای بزرگ ممکن است مراکز فساد و افراد آلوده و ناباب باشند،امام در ادامه این سخن در اندرز بیست و دوم خود می فرماید:«از اماکن غفلت زا و خشونت و جاهایی که یاران مطیع خدا در آن کم اند بپرهیز»؛ (وَ احْذَرْ

مَنَازِلَ الْغَفْلَهِ وَ الْجَفَاءِ {1) .«الجَفاء»مصدر و در اصل به معنای دور شدن است.سپس به معنای خشونت آمده است و با مفهوم«جفا»که در فارسی امروز است و نقطه مقابل وفا به حساب می آید متفاوت است }وَ قِلَّهَ الْأَعْوَانِ عَلَی طَاعَهِ اللّهِ) .

بنابراین،توصیه به سکونت در شهرهای بزرگ به این معنا نیست که انسان در مراکز آلوده آن سکونت یا رفت و آمد کند،بلکه با نیکان و پاکان و علما و دانشمندان و اهل خیر که در این شهرها فراوانند همنشین باشد.

بعضی از شارحان جمله «وَ احْذَر ...»را اشاره به روستاها و مناطق کم جمعیت و کوچک دانستند؛یعنی در نقطه مقابل شهرهای بزرگ؛در حالی که ظاهر عبارت امام چنین نیست،بلکه همان گونه است که در بالا ذکر کردیم.

سپس در بیست و سومین دستور می فرماید:«فکرت را به چیزی مشغول دار که به تو مربوط است»؛ (وَ اقْصُرْ رَأْیَکَ عَلَی مَا یَعْنِیکَ {2) .«یَعْنیکَ»از ریشه«عَنی»و«عِنایه»به معنای قصد چیزی کردن است و«ما یَعْنیکَ»(چیزی که تو را قصد می کند) اشاره به اموری است که مربوط به انسان است در مقابل«ما لا یَعْنی»که مربوط به انسان نیست }) .

بعضی از افراد-به اصطلاح ما-آدم های فضولی هستند و در همه چیز دخالت می کنند و این دو زیان مهم دارد:اوّل اینکه آنها را از امور لازمی که مربوط به آنان است غافل می کند.دیگر اینکه مخالفت ها و عداوت هایی را از کسانی که در امور مربوط به آنها دخالت شده بر می انگیزد.

امیرمؤمنان علی علیه السلام مردی را مشاهده کرد که سخنان اضافی و غیر مربوطِ به خود،می گفت امام فرمود:«تو با سخنانت (که به وسیله فرشتگانی که مأمور تو هستند) نامه ای برای پرودگارت می نویسی از آنچه به تو مربوط است سخن بگو و آنچه را به تو مربوط نیست و به کارت نمی آید رها کن»؛ (مَرَّ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه السلام عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ بِرَجُلٍ یَتَکَلَّمُ بِفُضُولِ الْکَلَامِ فَوَقَفَ عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ یَا هَذَا إِنَّکَ تُمْلِی عَلَی حَافِظَیْکَ کِتَاباً إِلَی رَبِّکَ فَتَکَلَّمْ بِمَا یَعْنِیکَ وَدَعْ مَا لَایَعْنِیکَ» . {3) .بحارالانوار،ج 68،ص 276،ح 4}

در حدیث دیگری از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «مِنْ حُسْنِ إِسْلَامِ الْمَرْءِ تَرْکُهُ مَا لَا یَعْنِیهِ؛ از نشانه های اسلام صحیح و خوب یک انسان این است که آنچه را به او ربطی ندارد رها سازد». {1) .بحارالانوار،ج 1،ص 216،ح 28}

در بیست و چهارمین دستور می فرماید:«از نشستن در دکه های بازارها اجتناب کن،چون آنجا محل حضور شیطان و تیرهای خطرناک فتنه هاست»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ مَقَاعِدَ {2) .«مَقاعِد»جمع«مقعد»به معنای محل جلوس است و در اینجا به معنای دکه هایی است که در بعضی بازارها بوده و افراد متعدد روی آن می نشستند }الْأَسْوَاقِ،فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّیْطَانِ،وَ مَعَارِیضُ {3) .«مَعاریض»جمع«مِعراض»بر وزن«مِفتاح»به معنای تیرهایی است که با کمان پرتاب می کردند؛ولی در آخر آن پَر نبود و وسط آن ضخیم تر از دو طرف بود و به همین دلیل نوک آن اصابت نمی کرد بلکه از عرض اصابت می کرد و محل مورد حمله را می کوبید.توضیح اینکه اگر می خواستند کسی را با تیر،هدف هلاکت قرار دهند از تیرهایی که آخر آن پر داشت و از نوک اصابت می کرد استفاده می کردند و اگر می خواستند کسی را بکوبند و از کار بیندازند بی آنکه بدنش مجروح شود از«معراض»استفاده می کردند.امام در این عبارت اشاره به این نکته دارد که تیرهای فتنه ها از دکه های بازارها به سوی افراد پرتاب می شود }الْفِتَنِ) .

در زمان های گذشته در بازارها دکه هایی بود که هدف اصلی از آن نشستن کسانی بود که اهل آن بازار نبودند و می خواستند معامله ای صورت دهند یا واسطه گری کنند؛ولی در بسیار از اوقات افراد فاسد،مفسد،چشم چران و بد اخلاق در آنجا حضور می یافتند و آن را به صورت مرکز فسادی در درون بازار در می آوردند.به همین دلیل امام آنجا را محل حضور شیطان و ظهور فتنه ها می شمرد.

اصولاً بازارها در عین اینکه می تواند مرکز فعالیت سالم تجاری باشد،محل لغزش و گناه است،زیرا ممکن است در آن معاملات حرام و آمیخته با ربا،تقلب، دروغ و قسم های ناروا صورت گیرد و حدّاقل این است که انسان را در مادیات فرو می برد و از خدا غافل می سازد به همین دلیل در روایات اسلامی کراراً نسبت به بازارها هشدار داده شده است.

در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «السُّوقُ دارُ سَهْوٍ وَ غَفْلَهٍ فَمَنْ سَبَّحَ فیها تَسْبیحَهً کَتَبَ اللّهُ لَهُ بِها ألْفَ ألْفَ حَسَنَهٍ؛ بازار محل سهو و غفلت است کسی که آنجا به یاد خدا باشد و تسبیحی بگوید خداوند هزار هزار حسنه برای او خواهد نوشت». {1) .کنزالعمال،ح 9330 }

در حدیث دیگری از امام صادق علیه السلام می خوانیم«... وَ شَرَّ بِقَاعِ الْأَرْضِ الْأَسْوَاقُ وَ هُوَ مَیْدَانُ إِبْلِیسَ یَغْدُو بِرَایَتِهِ وَ یَضَعُ کُرْسِیَّهُ وَ یَبُثُّ ذُرِّیَّتَهُ؛ بدترین میدان روی زمین بازارهاست که میدان ابلیس است.صبحگاهان پرچم خود را در بازار می آورد و کرسی خود را در آنجا می نهد و فرزندانش را در تمام بازار متفرق می سازد (تا مردم را فریب دهند و به معاملات ناروا بپردازند)». {2) .بحارالانوار،ج 81،ص 11،ح 87 }

البته این احادیث بدان معنا نیست که در بازار افراد با ایمان و متعهد و مقید به حلال و حرام وجود ندارد،زیرا قشر مهمی از بازاریان،افرادی متعهداند،بلکه هشداری است به اینکه در بازار لغزشگاه ها فراوان است؛لغزشگاه هایی که در جاهای دیگر کمتر یافت می شود،بنابراین همه مسلمانان باید مراقب آن باشند.

اضافه بر این در اطراف بازار نیز گاه مراکزی برای افراد بی بند و بار و آلوده دیده می شود که مشکلات را افزون می کند.

آن گاه امام در بیست و پنجمین اندرز او را به نکته مهم دیگری توجّه می دهد، می فرماید:«بیشتر به افراد پایین تر از خود نگاه کن،زیرا این کار درهای شکر را بر روی تو می گشاید»؛ (وَ أَکْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَی مَنْ فُضِّلْتَ عَلَیْهِ،فَإِنَّ ذَلِکَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّکْرِ) .

بدیهی است هنگامی که انسان به زیردست خود نگاه کند و فزونی نعمت های الهی را بر خود بنگرد،از فضل و رحمت الهی بیشتر خشنود می شود و زبانش به

شکر پروردگار گشوده خواهد شد و عملش نیز نشانی از شکر دارد؛اما هر گاه به برتر از خود نگاه کند ممکن است خود را از محرومان جامعه تصور کند،هرچند امکانات زیادی داشته باشد و این امر سبب می شود در دل به خداوند معترض گردد،وسوسه های شیطان شروع و درهای ناسپاسی به رویش باز شود.

شبیه همین سخن از رسول خدا صلی الله علیه و آله در وصایایش به ابوذر غفاری رحمه الله دیده می شود که فرمود: «انْظُرْ إِلَی مَنْ هُوَ تَحْتَکَ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَی مَنْ هُوَ فَوْقَکَ فَإِنَّهُ أَجْدَرُ أَنْ لَا تَزْدَرِی نِعْمَهَ اللّهِ عَلَیْکَ؛ به زیر دستانت نگاه کن و به بالا دستان منگر که این سبب می شود به نعمت های پروردگار اعتراض نکنی». {1) .بحارالانوار،ج 74،ص 74،ح 1}

متأسّفانه غالب مردم دیدشان بر خلاف این دستور است؛پیوسته به بالا دستان نگاه می کنند و زبان به اعتراض می گشایند و شکر پروردگار را فراموش می کنند؛ نه تنها وظیفه خود را در مقابل خداوند انجام نمی دهند،بلکه این امر سبب سلب آسایش و آرامش از آنها می شود و هر قدر امکانات بیشتری پیدا کنند باز هم از زندگی خود راضی نیستند و خود را خوشبخت نمی دانند و این بلای بزرگی است.

البته اگر این کار در مورد مسائل معنوی صورت گیرد بسیار خوب است؛مثلاً انسان هرچه عبادت انجام می دهد خود را با کسانی مقایسه کند که از او عابدتر و زاهدترند و عمل خود را ناچیز ببیند نه اینکه به افرادی نگاه کند که رابطه آنها با خدا بسیار ضعیف است و خود را خوشبخت ببیند و از عمل ناچیز خود اظهار رضایت کند.

سپس در بیست و ششمین توصیه خود می فرماید:«روز جمعه پیش از آنکه در نماز جمعه حاضر شوی مسافرت مکن مگر برای جهاد در راه خدا یا در کاری که به راستی معذور هستی»؛ (وَ لَا تُسَافِرْ فِی یَوْمِ جُمُعَهٍ حَتَّی تَشْهَدَ الصَّلَاهَ إِلَّا

فَاصِلاً {1) .«فاصِلاً»از ریشه«فصل»به معنای جدایی گرفته شده و در اینجا به معنای کسی است که از شهر برای هدفی خارج می شود }فِی سَبِیلِ اللّهِ،أَوْ فِی أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ) .

نماز جمعه از مهم ترین عبادات اسلامی است و اقامه منظم و مرتب آن سبب بیداری و آگاهی مسلمانان و اتحاد و فشردگی صفوف آنها می شود،مشروط به اینکه خطبای جمعه حق دو خطبه را ادا کنند و مسائل ضروری معنوی و مادی مردم را برای آنها تشریح نمایند.

البته نماز جمعه به صورتی که پیروان مکتب اهل بیت آن را به جا می آورند یعنی در هر شهر فقط یک نماز جمعه باشد نه آن گونه که بعضی از برادران اهل سنّت انجام می دهند که در هر مسجدی آن را برپا می دارند و گاه در یک شهر ممکن است نماز جمعه های متعدد برقرار شود که در نتیجه چندان تفاوتی با نمازهای روزانه معمولی نخواهد داشت.(هرچند جمعی از فقهای آنها مانند فقهای شیعه اجازه نمی دهند که در یک شهر بیش از یک نماز جمعه خوانده شود و یا تنها در صورتی که نیاز و حاجتی باشد و یا شهر بزرگ باشد نماز جمعه های متعدد برقرار می کنند). {2) .برای توضیح بیشتر به الفقه الاسلامی وادلته،نوشته وهبه الزحیلی،ج 2،ص 1299 به بعد مراجعه شود }

در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «مَنْ أَتَی الْجُمُعَهَ إِیمَاناً وَ احْتِسَاباً اسْتَأْنَفَ الْعَمَلَ؛ کسی که از روی ایمان و برای خدا در نماز جمعه شرکت جوید (گناهانش بخشوده می شود و) برنامه عملش را از نو آغاز خواهد کرد». {3) .بحارالانوار،ج 86،ص 192،حپ 33 }

در حدیث دیگری از همان حضرت آمده است که شخصی خدمت رسول خدا آمد و عرض کرد:یا رسول اللّه بارها آماده حج شده ام اما توفیق نیافتم فرمود:

«عَلَیْکَ بِالْجُمُعَهِ فَإِنَّهَا حَجُّ الْمَسَاکِینَ؛ به سراغ نماز جمعه برو که حج مستمندان است». {4) .تهذیب،ج 3،ص 236،ح 7 }اشاره به اینکه برکات حج در نماز جمعه وجود دارد.

توجّه به این نکته لازم است که نهی از مسافرت که در کلام امام آمده نهی تحریمی است،بنابراین زمانی که نماز جمعه واجب تعیینی باشد مسافرت حرام است مگر اینکه نماز جمعه را بخواند جز در مواردی که عذری شرعی باشد.

مرحوم صاحب جواهر بعد از اشاره به این مسأله می گوید:اختلافی در این مسأله نیافته ایم که بعد از زوال خورشید،سفر کردن قبل از ادای نماز جمعه حرام است.

تنها از«قطب راوندی»کراهت نقل شده که ممکن است او هم منظورش از این تعبیر حرمت باشد. {1) .جواهرالکلام،ج 11،ص 282 }

سپس در بیست و هفتمین توصیه می فرماید:«در تمام کارهایت فرمان خدا را اطاعت کن،زیرا اطاعت خداوند بر سایر امور برتری دارد»؛ (وَ أَطِعِ اللّهَ فِی جَمِیعِ أُمُورِکَ،فَإِنَّ طَاعَهَ اللّهِ فَاضِلَهٌ عَلَی مَا سِوَاهَا) .

این دستور جامعی است که همه مسائل زندگی انسان را فرا می گیرد و دلیلی که امام برای آن ذکر کرده دلیل بسیار روشنی است،زیرا وظیفه اصلی ما اطاعت خداوند است و تمام اطاعت های دیگر مانند اطاعت از پیامبر و اولواالامر و در مواردی اطاعت والدین،همه به اطاعت خداوند باز می گردد و اینکه امام می فرماید:«از هر چیزی برتر است»برای این است که سبب سعادت انسان در دنیا و آخرت و سامان یافتن تمام امور زندگی می گردد.

امام علیه السلام در بیست و هشتمین و بیست و نهمین توصیه عبادات واجب و مستحب را عنوان می کند و دستور دقیقی می دهد،می فرماید:«در انجام عبادت، نفس خود را بفریب (و آن را رام ساز) و با آن مدارا کن و خویشتن را بر آن مجبور نساز،بلکه بکوش آن را در وقت فراغت و با نشاط بجا آوری»؛ (وَ خَادِعْ نَفْسَکَ فِی الْعِبَادَهِ،وَ ارْفُقْ بِهَا وَ لَا تَقْهَرْهَا،وَ خُذْ عَفْوَهَا {2) .«عَفْو»در لغت معانی مختلفی دارد،یکی از معانی آن مقدار اضافی چیزی است و در اینجا اشاره به اوقات فراغت است }وَ نَشَاطَهَا).

منظور از فریفتن نفس در عبادات (مستحبی) فریب به معنای دروغ و خلاف واقع نیست،بلکه به معنای تشویق کردن خویش نسبت به آن عبادات است؛مثلاً به خود بگوید:انجام این عبادت مایه سلامتی و وسعت رزق و حسن عاقبت و دفع کید دشمنان می شود و به این ترتیب خویشتن را به عباداتی همچون تهجد و نماز شب یا روزه های مستحبی و امثال آن وادار سازد.

جمله «وَ ارْفُقْ بِهَا ...»اشاره به این است که نباید در عبادات مستحب انسان به خود فشار آورد مبادا از آن دلزده شود،بلکه باید در اوقات فراغت و حالت نشاط به سراغ آن برود تا همیشه آتش عشق و علاقه به عبادات مستحب در او فروزان باشد.در روایات اسلامی نیز به این معنا ترغیب شده است.

در حدیثی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در کافی می خوانیم: «إِنَّ لِلْقُلُوبِ إِقْبَالاً وَ إِدْبَاراً فَإِذَا أَقْبَلَتْ فَتَنَفَّلُوا وَ إِذَا أَدْبَرَتْ فَعَلَیْکُمْ بِالْفَرِیضَهِ؛ برای قلب انسان اقبال و ادبار (رویکرد و رویگردانی) است هنگامی که اقبال کند به سراغ نوافل (نیز) بروید و به هنگام ادبار به واجبات قناعت کنید». {1) .کافی،ج 3،ص 454،ح 16 }

در روایات متعدد دیگری نیز وارد شده که نه خود و نه دیگران را بر اعمال مستحب اجبار و اکراه ننمایید،بلکه بگذارید از روی میل و شوق آن را انجام دهند تا همیشه نسبت به عبادت علاقه مند و پر نشاط باشید.

آن گاه امام علیه السلام در ادامه این سخن واجبات را استثنا کرده می فرماید:«مگر فرایضی که بر تو مقرر شده است که در هر حال باید آنها را بجا آوری و در موقعش مراقب آن باشی»؛ (إِلَّا مَا کَانَ مَکْتُوباً عَلَیْکَ مِنَ الْفَرِیضَهِ فَإِنَّهُ لَا بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا {2) .«تَعاهُد»به معنای وارسی کردن و مراقبت نمودن از چیزی است }عِنْدَ مَحَلِّهَا) .

این سخن برای این است که مبادا بعضی از گفتار بالا سوء استفاده کنند و به

بهانه اینکه مثلاً حوصله و نشاط لازم برای ادای نماز واجب روزانه را ندارند آن را ترک کنند.

حضرت در سی امین توصیه به نکته سرنوشت سازی اشاره کرده می فرماید:

«بترس از آنکه مرگ در حالی که تو در حال فرار از خدا و در طلب دنیایی گریبانت را بگیرد»؛ (وَ إِیَّاکَ أَنْ یَنْزِلَ بِکَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّکَ فِی طَلَبِ الدُّنْیَا) .

«آبق»به معنای برده گریزپاست و امام علیه السلام در اینجا اسیران دنیا را به بردگان گریزپایی تشبیه کرده که از مولای خود؛یعنی ذات پاک پروردگار گریخته و اسیر دنیا گشته اند و از آنجا که مرگ خبر نمی کند و انسان حال خود را در یک ساعت بعد بلکه یک لحظه بعد نمی داند باید از این موضوع برحذر باشد.در حالی که بهترین حالات انسان به هنگام وداع با این دنیا آن است که در حال اطاعت پروردگار و در مسیر رضای او باشد.

آن گاه در سی و یکمین اندرز به مسأله دوستان و مصاحبان انسان اشاره کرده می فرماید:«از همنشینی با گنهکاران بپرهیز که بدی به بدی ملحق می شود (و معاشرت با آلودگان انسان را آلوده می سازد)»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ مُصَاحَبَهَ الْفُسَّاقِ،فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ) .

این حقیقت را هم تجربه ثابت کرده و هم دلیل عقل که انسان از همنشین خود تأثیر می پذیرد و بر اساس«محاکات»صفات و رفتار او را تکرار می کند.در روان شناسی امروز این مطلب تا آن اندازه پیش رفته است که بعضی معتقدند دوستانی که معاشرت تنگاتنگ با هم دارند از نظر قیافه نیز تدریجاً با یکدیگر شباهت پیدا می کنند.

بعضی از شارحان ملحق شدن شر به شر را در اینجا به این معنا دانسته اند که اگر عذابی از سوی خدا نازل شود افرادی را که در یک مجلس جمع اند فرا می گیرد و افراد غیر فاسق بر اثر معاشرت با فاسقان به سرنوشت آنها گرفتار

می شوند،روایاتی نیز در این باره وارد شده است. {1) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 9،ص 50 }

به هر حال مضمون کلام امام،در روایات بسیاری از همان حضرت و سایر معصومان علیهم السلام نقل شده است؛از جمله در کلمات قصار غرر الحکم آمده است:

«لا یَصْحَبُ الْأبْرارُ إلّا نُظَرائَهُمْ وَ لا یُوادِّ الْأشْرارُ إلّا أشْباهَهُمْ؛ نیکان با افرادی همانند خود مصاحبت می کنند و بدان با کسانی همچون خود طرح دوستی می ریزند». {2) .غررالحکم،ص 423،روایت 9724}

در حدیث معروف پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم: «الْمَرْءُ عَلَی دِینِ خَلِیلِهِ وَ قَرِینِهِ؛ انسان دین دوست و همنشنیش را پذیرا می شود». {3) .کافی،ج 2،ص 375،ح 3 }

در حدیث دیگری از امیرمؤمنان علیه السلام آمده است: «فَسَادُ الْأَخْلَاقِ بِمُعَاشَرَهِ السُّفَهَاءِ وَ صَلَاحُ الْأَخْلَاقِ بِمُنَافَسَهِ الْعُقَلَاء؛ فساد اخلاق به سبب معاشرت با سفیهان حاصل می شود و اصلاح اخلاق از طریق همنشینی با عقلا». {4) .بحارالانوار،ج 75،ص 82،ح 78}

در قرآن مجید نیز آمده است که در روز قیامت بعضی از دوزخیان فریاد حسرت برمی آورند که چرا با فلان فرد آلوده و بی ایمان دوست شدند: «یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً* لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی». 5

سپس در سی و دومین و سی و سومین اندرز می افزاید:«خدا را بزرگ دار و محترم بشمار،و دوستانش را دوست دار»؛ (وَ وَقِّرِ {6) .«وَقِّر»از ریشه«وَقْر»بر وزن«فقر»در اصل به معنای سنگینی است و«توقیر»به معنای تعظیم و بزرگداشت است }اللّهَ،وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ) .

منظور از بزرگ داشتن خداوند این است که هم در سخن گفتن درباره پروردگار رعایت ادب کند و هم در عمل او را همه جا حاضر و ناظر بداند

و قدمی بر خلاف رضای او بر ندارد.

قرآن مجید از زبان نوح پیغمبر به عنوان اعتراضی شدید به قوم کافرش،چنین نقل می کند: «ما لَکُمْ لا تَرْجُونَ لِلّهِ وَقاراً» ؛چرا شما برای خدا عظمت قائل نیستید؟!». {1) .نوح،آیه 13}

جمله «أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ» همان چیزی است که به طور گسترده در آیات و روایات به عنوان«حب فی اللّه»و«بغض للّه»و«حب اولیاء اللّه»و«بغض اعداء اللّه»آمده است.

قرآن مجید می گوید: «لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ أُولئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ وَ یُدْخِلُهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِکَ حِزْبُ اللّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» ؛هیچ قومی را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمی یابی که با دشمنان خدا و پیامبرش دوستی کنند،هر چند پدران یا پسران یا برادران یا خویشاوندان باشند آنان کسانی هستند که خدا ایمان را بر صفحه دل هایشان نوشته و با روحی از ناحیه خودش آنها را تأییده فرموده و آنها را در باغ هایی بهشتی وارد می کند که نهرها از پای درختانش جاری است جاودانه در آن می مانند؛خدا از آنها خشنود است و آنان نیز از خدا خشنودند آنها حزب اللّه اند بدانید حزب اللّه پیروزان و رستگارانند». {2) .مجادله،آیه 22 }

در حدیثی از پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله آمده است که فرمود: «لا یَکْمَلُ إیمانُ امْرَءٍ حَتّی یُحِبَّ من أحَبَّ اللّهَ وَیُبْغِضَ مَنْ أبْغَضَ اللّهَ؛ ایمان کسی کامل نمی شود مگر تا زمانی که دوست بدارد آنکه را خدا دوست می دارد و دشمن دارد آنکه را

خدا دشمن می دارد». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 51}

آن گاه امام علیه السلام در آخرین و سی و چهارمین توصیه مهم می فرماید:«از خشم و غضب بپرهیز که آن لشکری بزرگ از لشکریان شیطان است.والسلام»؛ (وَ احْذَرِ الْغَضَبَ،فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِیمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِیسَ،وَ السَّلَامُ).

تعبیر به«لشکر»آن هم با وصف«عظیم»نشان می دهد که غضب یک عامل معمولی در وجود انسان نیست،بلکه به منزله عوامل متعدد و فوق العاده مؤثری است و به راستی چنین است؛هنگامی که انسان خشمگین می شود درهای قلب خود را به روی لشکر شیطان می گشاید و آنها وارد روح او می شوند و در این حال روح و جان انسان به منزله کشور اشغال شده ای از سوی دشمن است که هر طرف آثار ویرانی در آن نمایان است.به هنگام غضب نیز مهار عقل برداشته می شود و انسان دست به کارهایی می زند که هرگز در حال عادی دست نمی زد و عیوب پنهانی اش در لحظات غضب کاملاً آشکار می گردد.

از این رو در حدیثی از امام صادق علیه السلام آمده است: «مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ سَتَرَ اللّهُ عَوْرَتَهُ؛ کسی که از خشم و غضب خود جلوگیری کند،خداوند عیوبش را می پوشاند». {2) .کافی،ج 2،ص 303،ح 6 }

ویرانگری های غضب به حدی زیاد است که گاه انسان در آن حال عملی را انجام می دهد که گاه تا آخر عمر به سبب آن نادم و پشیمان است و گاه به خود لعن و نفرین می کند که چرا چنین کرد.

در حدیث دیگری از امام باقر علیه السلام می خوانیم: «إِنَّ هَذَا الْغَضَبَ جَمْرَهٌ مِنَ الشَّیْطَانِ تُوقَدُ فِی قَلْبِ ابْنِ آدَمَ وَ إِنَّ أَحَدَکُمْ إِذَا غَضِبَ احْمَرَّتْ عَیْنَاهُ وَ انْتَفَخَتْ أَوْدَاجُهُ وَ دَخَلَ الشَّیْطَانُ فِیهِ فَإِذَا خَافَ أَحَدُکُمْ ذَلِکَ مِنْ نَفْسِهِ فَلْیَلْزَمِ الْأَرْضَ فَإِنَّ

رِجْزَ الشَّیْطَانِ لَیَذْهَبُ عَنْهُ عِنْدَ ذَلِکَ؛ این غضب قطعه آتش سوزانی از سوی شیطان است که در قلب فرزندان آدم برافروخته می شود و (از این رو) هنگامی که یکی از شما خشمگین می شود چشمانش سرخ شده و رگ های گردنش پرخون می شود و شیطان در وجود او داخل می گردد.هنگامی که یکی از شما از چنین حالتی بر خویش بترسد (هر گاه ایستاده است) بنشیند در این حالت پلیدی شیطان از او می رود». {1) .کافی،ج 2،ص 304،ح 12 }

و گاه عاقل ترین افراد در حال غضب کارهایی انجام می دهند که جاهل ترین افراد انجام نمی دهند،لذا در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم: «الْغَضَبُ مَمْحَقَهٌ لِقَلْبِ الْحَکِیمِ وَ مَنْ لَمْ یَمْلِکْ غَضَبَهُ لَمْ یَمْلِکْ عَقْلَهُ؛ غضب،عقلِ خردمند را از کار می اندازد و کسی که بر غضب خویش مسلّط نباشد مالک عقل خود نخواهد بود». {2) .همان مدرک،ص 305،ح 13 }

نکته: حارث هَمْدانی کیست؟

حارث بن عبداللّه از طایفه«بنی همدان»است که قبیله ای معروف در یمن بودند و از شیعیان امام علیه السلام محسوب می شدند و«حارث»یکی از بافضیلت ترین آنهاست.دانشمند معروف علم رجال«ابن داود»در مورد او می گوید:«انَّهُ کَانَ أفْقَهُ النَّاسَ؛او در زمان خود از فقیه ترین مردم بود».

طبری درباره وی می گوید:«حارث از باسابقه ترین یاران علی علیه السلام و مردی آگاه در فقه و علم حساب بود»و شعبی از فقهای تابعین از اهل سنّت می گوید:«من احکام ارث و محاسبه آن را از او آموختم». {3) .شرح نهج البلاغه علّامه تستری،ج 9،ص 33}

در حدیثی می خوانیم که«اصبغ بن نباته»می گوید من خدمت امیرمؤمنان علی علیه السلام بودم که«حارث هَمْدانی»با چند نفر از شیعیان وارد شد.«حارث»نزد آن حضرت مقام و منزلت خاصی داشت و در آن هنگام بیمار بود.امام پرسید:

حالت چطور است؟ عرض کرد:روزگار،من را پیر ساخته است (و بیمارم) و اختلاف یاران تو در جلوی درب منزل بر ناراحتی ام افزوده است.

امام علیه السلام پرسید:در چه چیزی اختلاف دارند؟ عرض کرد:درباره شما و آن سه نفر که پیش از شما عهده دار خلافت بودند.گروهی درباره شما غلوّ می کردند، گروهی تفریط،گروهی حد وسط بودند و گروهی هم در تردید و حیرت باقی مانده بودند.

امام علیه السلام فرمود:همین (ناراحت بودن) تو را کفایت می کند (و مایه نجات توست) و بدان بهترین شیعیان من گروه حد وسط اند؛غالیان باید به سوی آنها بازگردند و عقب ماندگان به آنها برسند.

آن گاه امام بعد از سخنان دیگری فرمود:ای حارث! تو را بشارت می دهم که هنگام مرگ،در کنار صراط،در کنار حوض کوثر و به هنگام تقسیم مرا خواهی شناخت.حارث پرسید:منظور از تقسیم چیست؟ فرمود:منظور این است که من جهنم را به درستی تقسیم می کنم و به آتش می گویم این دوست من است رهایش کن و این دشمن من است او را بگیر.(این چیزی است که خداوند در اختیار من گذاشته است).

سپس امام بشارت های دیگری به حارث داد و او آنچنان شاد شد که از جا برخاست در حالی که عبایش به زمین می کشید گفت:بعد از این من ناراحت نیستم که مرگ به سراغ من بیاید یا من به سراغ آن بروم. {1) .بحارالانوار،ج 6،ص 178 و 179 }

همچنین در حدیث دیگری آمده است که حارث می گوید:روزی نزدیک

ظهر خدمت امام رسیدم فرمود:برای چه اکنون آمدی؟ گفتم:و اللّه محبّت تو مرا به اینجا آورد.فرمود:اگر راست می گویی مرا در سه جا خواهی دید:هنگامی که جان به گلویت می رسد و در نزد صراط و در کنار حوض کوثر. {1) .سفینه البحار،ج 2،مدخل حارث همدانی }

سیّد حمیری؛شاعر معروف،در شعر خود به این ماجرا اشاره می کند:

یا حارُ هَمْدانٍ مَنْ یَمُتْ یَرَنی مِنْ مُؤْمِنٍ أوْ مُنافِقٍ قُبُلاً {2) .بحارالانوار،ج 6،ص 180}

«ای حارث همْدان هرکسی می میرد مرا در برابر خود می بیند؛خواه مؤمن باشد یا منافق،مؤمن شاد می شود و منافق بر ناراحتی اش افزوده می گردد».

در بعضی از کتب آمده که شیخ بهایی گفته است من از نوادگان حارث همدانی هستم. {3) .سفینه البحار،ج 2،ص 141 }

حارث در سال 65 هجری یعنی چهار سال بعد از واقعه کربلا چشم از جهان فرو بست و اگر در واقعه کربلا حضور نداشت به این دلیل بود که مدت ها بیمار و بستری بود و ظاهراً سن زیادی داشت،زیرا در روایات بالا خواندیم که خدمت امام امیرالمؤمنین عرض کرد:پیرم در حالی که این سخن در سال 40 هجری یا پیش از آن بوده است.

در کتاب الفتوح ابن اعثم از ابن عباس چنین روایت شده که هنگامی که علی علیه السلام از صفین باز گشت و جنگ نهروان با خوارج نیز پایان گرفت،حارث همدانی خدمت آن حضرت رسید.امام فرمود:ای حارث! از دیشب بسیار غمگین و اندوهناکم.حارث عرض کرد:یا امیرالمؤمنین چرا؟ آیا از جنگ با اهل شام و بصره و نهروان پشیمانی؟ فرمود:وای بر تو ای حارث! نه من از این جهت خوشحالم.چیزی که مرا غمگین ساخته این است که در خواب سرزمین کربلا را

دیدم و مشاهده کردم فرزندم حسین علیه السلام در حالی که سرش را بریده بودند بر روی زمین افتاده و درختان را دیدم در آنجا فرو ریخته بودند و آسمان شکافته بود و بارها بر زمین افتاده بود و شنیدم منادی از آسمان و زمین ندا می دهد:ای قاتلان حسین! ما را به وحشت انداختید خدا شما را به وحشت بیندازد و بکشد.

در این هنگام من بیدار شدم و از آنچه در خواب دیدم نگرانم.حارث عرض کرد:ای امیرمؤمنان! حتماً خیری در انتظار توست.علی علیه السلام فرمود:هیهات هیهات.این امری است که حتمی است و حبیبم محمد صلی الله علیه و آله نیز به من خبر داده که یزید فرزندم را به قتل می رساند.خدا عذابش را در آتش دوزخ زیاد کند. {1) .الفتوح،ج 2،ص 553 }

نامه70: روش برخورد با پدیده فرار

موضوع

و من کتاب له ع إلی سهل بن حنیف الأنصاری و هوعامله علی المدینه فی معنی قوم من أهلها لحقوا بمعاویه

(نامه به سهل بن حنیف انصاری فرماندار مدینه، در سال 37 هجری آنگاه که گروهی از مدینه گریخته به معاویه پیوستند {سهل بن حنیف در تمام جنگ ها یاور پیامبر بود و هرگز فرار نکرد. از طرف امام، فرماندار مدینه شد، و در جنگ صفّین هم شرکت داشت، سپس فرماندار فارس ایران شد و در سال 38 هجری در کوفه وفات کرد.})

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَقَد بلَغَنَیِ أَنّ رِجَالًا مِمّن قِبَلَکَ یَتَسَلّلُونَ إِلَی مُعَاوِیَهَ فَلَا تَأسَف عَلَی مَا یَفُوتُکَ مِن عَدَدِهِم وَ یَذهَبُ عَنکَ مِن مَدَدِهِم فَکَفَی لَهُم غَیّاً وَ لَکَ مِنهُم شَافِیاً فِرَارُهُم مِنَ الهُدَی وَ الحَقّ وَ إِیضَاعُهُم إِلَی العَمَی وَ الجَهلِ فَإِنّمَا هُم أَهلُ دُنیَا مُقبِلُونَ عَلَیهَا وَ مُهطِعُونَ إِلَیهَا وَ قَد عَرَفُوا العَدلَ وَ رَأَوهُ وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوهُ وَ عَلِمُوا أَنّ النّاسَ عِندَنَا فِی الحَقّ أُسوَهٌ فَهَرَبُوا إِلَی الأَثَرَهِ فَبُعداً لَهُم وَ سُحقاً إِنّهُم وَ اللّهِ لَم یَنفِرُوا مِن جَورٍ وَ لَم یَلحَقُوا بِعَدلٍ وَ إِنّا لَنَطمَعُ فِی هَذَا الأَمرِ أَن یُذَلّلَ اللّهُ لَنَا صَعبَهُ وَ یُسَهّلَ لَنَا حَزنَهُ إِن شَاءَ اللّهُ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! به من خبر رسیده که گروهی از مردم مدینه به سوی معاویه گریختند، مبادا برای از دست دادن آنان، و قطع شدن کمک و یاریشان افسوس بخوری! که این فرار برای گمراهی شان، و نجات تو از رنج آنان کافی است، آنان از حق و هدایت گریختند، و به سوی کور دلی و جهالت شتافتند .

آنان دنیاپرستانی هستند که به آن روی آوردند، و شتابان در پی آن روانند. عدالت را شناختند و دیدند و شنیدند و به خاطر سپردند، و دانستند که همه مردم در نزد ما، در حق یکسانند، پس به سوی انحصار طلبی گریختند، دور باشند از رحمت حق، و لعنت بر آنان باد .

سوگند به خدا! آنان از ستم نگریختند، و به عدالت نپیوستند، همانا آرزومندیم تا در این جریان، خدا سختی ها را بر ما آسان، و مشکلات را هموار فرماید. ان شاء اللّه، با درود .

شهیدی

و از نامه آن حضرت است به سهل پسر حنیف انصاری

که از جانب امام حاکم مدینه بود، در باره کسانی که نزد معاویه رفتند اما بعد، به من خبر رسیده است از مردمی که نزد تو به سر می برند، بعضی پنهانی نزد معاویه می روند، دریغ مخور که شمار مردانت کاسته می گردد، و کمکشان گسسته. در گمراهی آنان و رهایی ات از رنج ایشان، بس بود از حق شان گریختن و به کوری و نادانی شتافتن. آنان مردم دنیایند روی بدان نهاده و شتابان در پی اش افتاده. عدالت را شناختند و دیدند، و شنیدند و به گوش کشیدند، و دانستند مردم به میزان عدالت در حق یکسانند پس گریختند تا تنها خود را به نوایی برسانند. دور بوند دور از رحمت خدا. به خدا آنان از ستمی نگریختند و به عدالت نرسیدند. ما در این کار امیدواریم خدا دشوار آن را برای ما خوار، و ناهموارش را هموار سازد، ان شاء اللّه، و السلام.

اردبیلی

و او عامل حضرت بود بر مدینه در ذکر گروهی از اهل مدینه که ملحق شده بودند بمعاویه اما پس از حمد و صلوات پس بتحقیق که رسید مرا که مردانی از آنها که نزد تو بودند می روند یک یک بسوی معاویه پس اندوه مخور بر آنچه فوت شود از تو از شماره ایشان و برود از تو از مدد ایشان پس کافیست مر ایشان را گمراهی و مر تو راست از ایشان شفا دهنده و از غمشان وارهنده گریختن ایشان از راه راست و درستست و شتافتن ایشان بکوری و نادانی است

و نادانیست جز این نیست که ایشان اهل دنیایند روی آورندگان بر آن شتابندگانند بآن بتحقیق که شناخته اند عدل را و دیده اند آنرا و شنیده اند آنرا و در گوش گرفته اند آنرا و دانسته اند که مردمان نزد ما در حق برابرند پس گریخته اند از حق بسوی آنچه بسر خود باشند که کنند در اخذ اموال پس دوری باد ایشان را و دوری از رحمت خدا بدرستی که ایشان بخدا بیرون نشده اند بواسطه جور و فساد و پیوسته نشده اند بعدل و داد و بدرستی که ما طمع می داریم که در این کار رام گرداند خدا را از برای ما دشواری آنرا و آسان گرداند برای ما سختی آنرا اگر خواهد خدا و سلام و تحیت بر تو باد

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) به سهل بن حنیف انصاری از سوی آن حضرت حاکم مدینه بود. دراین باب که شماری ازکسانی که نزد او بودند به معاویه پیوستند:

اما بعد، به من خبر رسید که برخی از مردانی که در فرمان تواند، پنهانی، به نزد معاویه می گریزند. غمگین مباش اگر از شمار سپاهیانت کاسته می شود یا یاری شماری از ایشان را از دست می دهی. کیفر ایشان همین بس که به گمراهی افتاده اند و تو از زحمتشان رهایی یافته ای. آنان از هدایت و حق گریخته اند و به نابینایی و نادانی افتاده اند. اینان، یاران دنیا بودند و به دنیا روی آوردند و به سوی آن شتافتند. حکومت عدل ما را دیدند و شناختند و آوازه آن را شنیدند و به گوش سپردند. دریافته بودند که در اینجا مردم در برابر حق و عدالت برابرند. پس گریختند تا مگر خود به سودی برسند. خداوند ایشان را از رحمت خود دور گرداند. اینان از ستم نگریخته اند و به عدل نیز نخواهند رسید و در این کار از خدا می خواهیم، دشواریها را برایمان آسان سازد. و ناهمواریها را هموار گرداند. ان شاء الله. والسلام.

انصاریان

در رابطه با گروهی از اهل مدینه که به معاویه پیوستند اما بعد،به من خبر رسیده که مردمی که نزد تواند به پنهانی به جانب معاویه می روند، بر آنچه که از عدد ایشان کم می شود،و از کمکشان کاسته می گردد افسوس به خود راه مده، در ضلالت آنان و آرامش خاطر تو همین بس که از هدایت و حق گریختند، و به طرف کور دلی و نادانی شتافتند ،اینان اهل دنیایند،به آن روی آورده و به دنبالش افتاده اند،عدالت را شناختند و دیدند و شنیدند

و فهمیدند،و دانستند که مردم در پیشگاه ما در حق با هم مساویند،و در عین حال گریختند تا خود را به نان و نوایی برسانند،از رحمت خدا دور باشند و دور ! به خدا قسم آنان از ستم فرار نکرده،و به عدالت روی ننموده اند.امیدواریم خداوند در این مسأله خلافت دشواریش را بر ما آسان و ناهمواریش را بر ما هموار نماید، ان شاء اللّه.و سلام بر تو .

شروح

راوندی

قوله و ان رجالا ممن قبلک یتسللون الی معاویه ای سمعت ان رجالا من الذین عندک و حوالیک یذهبون سرقه و فی خفیه الی معاویه. فلا تاسف: ای لا تحزن. و ایضاعهم: اسراعهم. و مهطعون الیها: ای مسرعون الی اموال الدنیا. و الناس عندنا فی الحق اسوه: ای مستوون. و الاثره اسم من استاثرت الشی ء، ای استبددت به و لم یکن لی و کان حقا لغیری. و سحقا: ای بعدا، و نصبه علی المصدر. و قوله انهم و الله لم ینفروا من جور یجوز ان یکون من النفر، و هو الذهاب، او من النفار و هو الانزجار. ذکر علیه السلام ان هولاء الذین ترکونا و اختاروا معاویه انما فعلوا ذلک لانهم علموا انا لا نقسم بین المسلمین الا بالسویه و کانوا یطمعون فی الفضل و الزیاده لانفسهم. و روی: صعبه و حزنه.

کیدری

قوله علیه السلام یتسللون: ای یذهبون فی خفیه. و الایضاع: الاسراع، و کذا الاهطاع. و اهطع: ای مد العنق ضرب الراس فی مقاییس اللغه ای واصله واحد یدل علی المداواه و الاصلاح. فقوله علیه السلام: الناس عندنا فی الحق اسوه: ای اهل اسوه یعنی کلهم اهل ان یصلح و یداوی. و استاثر الشی ء: استبد به، و الاسم الاثره، یعنی لما علم هولاء الذین لحقوا بمعاویه انی لا امکنهم فی سلطانی من التفوق علی من عداهم بلا استحقاق بل اصلح کل فاسد و اداوی کل سقیم هربوا منی، و فزعوا الی حیث یمکنهم الاستبداد بالجاه و المال و التفضل بلا استیهال.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به سهل بن حنیف که از طرف وی حاکم مدینه بود، در مورد گروهی از مردم آنجا که به معاویه پیوسته بودند. تسلل: یک به یک رفتن ایضاع: شتافتن، الاهطاع نیز به همان معناست اثره: خودبینی، خودرای بودن (اما بعد، اطلاع یافته ام، افرادی از مردم آنجا به معاویه می پیوندند، نسبت به از دست دادن آنان و کاستی یاری آنها از تو، افسرده مباش، همین خود برای گمراهی آنها و شفا یافتن تو از آنها بس است. آنها از هدایت و رستگاری گریزان و به سمت گمراهی و جهالت شتابانند، آنان به دنیا علاقمند هستند، از آن روست که بدان رو آورده و به طرف آن می تازند، آنان عدل و داد را ترک کردند، دیدند، شنیدند و در گوش گرفتند و دانستند که پیش ما همه ی مردم، به طور برابر از حق برخوردارند، با این حال به سمت نابرابری و این که حقی را به خود اختصاص دهند، گریختند، خداوند آنها را از رحمتش دور کند و نابودشان سازد. به خدا قسم که آنها از ظلم و ستم فرار نکرده و به عدل و داد نپیوسته اند، و ما امیدواریم در امر خلافت که خداوند دشواری اش را برای ما آسان و ناهمواری اش را برای ما هموار سازد، اگر به تمام اینها اراده ی خدا و مصلحت تعلق بگیرد، والسلام.) عبارت: اما بعد … معاویه، اطلاع از آگاهی خود به جریان کار آنهاست. و عبارت: فلا تاسف … مددهم، نوعی دلداری از سوی امام (علیه السلام) به سهل است به خاطر از دست دادن افراد مدینه و کمک ایشان. و در عبارت: فکفی … العدل، از تاسف بر فرار و دوری از مردم مدینه، سخن را به ذکر عیبهایشان، در دو قیاس مضمر کشانده است که صغرای قیاس اول همان جمله ی: فکفی … الجهل است، و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر کسی که آنطور باشد، جای تاسف ندارد. کلمه ی: فرار فاعل کفی است، کلمات: غیا، شافیا تمیزند. صغرای قیاس دوم، جمله ی: و انما هم اهل الدنیا، است. یعنی، چون و روش آنها چنین بود، از عدالت نزد ما باخبر بودند، و می دانستند که مردم در نزد ما به طور مساوی از حق برخوردارند، به سمت اختصاص دادن حقی برای خود و استبدادی که نزد معاویه بود، فرار کردند. و کبرای مقدر آن نیز چنین است: و هر کس که دارای چنان حالتی است، تاسف بر او روا نیست. و از آن رو، امام (علیه السلام) آنها را به دوری از رحمت خدا و هلاکت، نفرین کرده است، کلمات: بعدا و سحقا. مصادری هستند که برای نفرین وضع شده اند. آنگاه امام (ع)، سوگند یاد کرده که آنان از ظلم و جوری وی، فرار نکرده و به عدل و داد معاویه نپیوسته اند، تا مطلب خود را- در مورد حالات این مردم که به خاطر چه چیز منحصرا از امام فاصله گرفته اند- تاکید نماید. سرانجام، او را بر آنچه از خداوند آرزو دارد، یعنی آسان ساختن دشواری امر خلافت بر ایشان و هموار سازی ناهمواریها- به خواست خدا- امیدوار ساخته است.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَکَ یَتَسَلَّلُونَ إِلَی مُعَاوِیَهَ فَلاَ تَأْسَفْ عَلَی مَا یَفُوتُکَ مِنْ عَدَدِهِمْ وَ یَذْهَبُ عَنْکَ مِنْ مَدَدِهِمْ فَکَفَی لَهُمْ غَیّاً وَ لَکَ مِنْهُمْ شَافِیاً فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدَی وَ الْحَقِّ وَ إِیضَاعُهُمْ إِلَی الْعَمَی وَ الْجَهْلِ فَإِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْیَا مُقْبِلُونَ عَلَیْهَا وَ مُهْطِعُونَ إِلَیْهَا قَدْ عَرَفُوا الْعَدْلَ وَ رَأَوْهُ وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوْهُ وَ عَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِی الْحَقِّ أُسْوَهٌ فَهَرَبُوا إِلَی الْأَثَرَهِ فَبُعْداً لَهُمْ وَ سُحْقاً إِنَّهُمْ وَ اللَّهِ لَمْ [یَفِرُّوا]

یَنْفِرُوا مِنْ جَوْرٍ وَ لَمْ یَلْحَقُوا بِعَدْلٍ وَ إِنَّا لَنَطْمَعُ فِی هَذَا الْأَمْرِ أَنْ یُذَلِّلَ اللَّهُ لَنَا صَعْبَهُ وَ یُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ السَّلاَمُ [عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ ] .

قد تقدم نسب سهل بن حنیف و أخیه عثمان فیما مضی .

و یتسللون یخرجون إلی معاویه هاربین فی خفیه و استتار.

قال فلا تأسف أی لا تحزن و الغی الضلال.

قال و لک منهم شافیا أی یکفیک فی الانتقام منهم و شفاء النفس من عقوبتهم أنهم یتسللون إلی معاویه .

قال ارض لمن غاب عنک غیبته فذاک ذنب عقابه فیه.

و الإیضاع الإسراع وضع البعیر أی أسرع و أوضعه صاحبه قال رأی برقا فأوضع فوق بکر فلا یک ما أسال و لا أعاما .

و مهطعون

مسرعون { 1) فی ا:«مهطعین مسرعین:». } أیضا و الأثره الاستئثار یقول قد عرفوا أنی لا أقسم إلا بالسویه و أنی لا أنفل قوما علی قوم و لا أعطی علی الأحساب و الأنساب کما فعل غیری فترکونی و هربوا إلی من یستأثر و یؤثر.

قال فبعدا لهم و سحقا دعاء علیهم بالبعد و الهلاک .

و روی أنهم لم ینفروا بالنون من نفر ثم ذکر أنه راج من الله أن یذلل له صعب هذا الأمر و یسهل له حزنه و الحزن ما غلظ من الأرض و ضده السهل

کاشانی

(الی سهل بن حنیف الانصاری) از جمله نامه آن حضرت است که ارسال فرموده به جانب سهل بن جنیف انصاری (و هو عامله علی المدینه) در حالتی که او عامل آن حضرت بود بر اهل مدینه (فی معانی قوم من اهلها) در معنی گروهی از اهل مدینه (لحقوا بمعاویه) که محلق شدند به معاویه. (اما بعد) اما پس از حمد حضرت آفریدگار و صلوات بر رسول مختار (فقد بلغنی) پس به تحقیق که رسید به من (ان رجالا ممن قبلک) آنکه مردانی از کسانی که نزد تو هستند (یتسللون الی معاویه) می روند یک یک به سوی معاویه (فلا تاسف ما یفوتک) پس باید که تاسف و اندوه نخوری بر آنچه فوت می شود تو را (من عددهم) از عدد ایشان (و یذهب عنک من مددهم) و آنچه می رود از تو مدد ایشان (فکفی لهم غیا) پس بس است ایشان را از حیث گمراهی (و لک منهم شافیا) و کافی است مر تو را از ایشان شفادهنده و از غم ایشان وارهنده (فرارهم) گریختن ایشان (من الهدی والحق) از راه راست و درست (و ایضاعهم) و شتافتن ایشان (الی الاعمی و الجهل) به کوری و نادانی است (و انما هم) و به درستی که ایشان (اهل الدنیا) صاحبان دنیای دنی هستند (مقبلوا علیها) رو آورده اند بر دنیا (و مهطعون الیها) شتابندگانند به سوی آن (قد عرفوا العدل) به تحقیق که شناختند عدل را (و راوه) و دیده اند آن را (و سمعوه) و شنیده اند آن را (و وعوه) و در گوش گرفته اند آن را (و علموا) و دانسته اند (ان الناس عندنا) آنکه مردمان نزد ما (فی الحق اسوه) در حق برابرند و یکسان (فهربوا الی الاثره) پس گریختند از حق به سوی آنچه به سر خود باشند که بکنند در اخذ اموال به استقلال (فبعدا لهم و سحقا) پس دوری باد ایشان را و دوری، یعنی دوری بسیار از رحمت حضرت پروردگار (انهم والله) به درستی که ایشان به خدا سوگند (لم ینفروا من جور) بیرون نشدند به واسطه جور و فساد (و لم یلحقوا بعدل) و پیوسته نشده اند به عدل و داد (و انا لنطمع فی هذاالامر) و به درستی که ما طمع می داریم در این کار (ان یذلل الله لنا) که رام گرداند خدای تعالی ما را (صعبه) دشواری آن را (و یسهل لنا) و آسان سازد برای ما (حزنه) سختی آن کار را (انشاء الله) اگر خواهد خدا (والسلام علیک) و سلام و تحیت بر تو باد زا قبل رب عباد

آملی

قزوینی

این نامه به سهل برادر عثمان بن حنیف نوشته است و او عامل ان حضرت بود بر مدینه درباره قومی از اهل مدینه که به معاویه ملحق شده بودند و باطل بر حق اختیار نموده: به من رسید که مردمی چند از جانب تو پوشیده به در می روند و به معاویه می پیوندند پس تاسف نخوری بر آنچه که فوت می شود از تو از شمار ایشان. یعنی لشکر و رعیت تو کم می شود و میرود از جانب تو از مدد ایشان. پس کافی است ایشان را این گمراهی و تو را از جانب ایشان شفا و تسلی گریختن ایشان از راه راست و حق و شتافتن به سوی کوری و جهل و ایشان اهل دنیا و تابعان هوی اند روی آورندگان بر دنیا و شتابندگان به سوی آن، به تحقیق شناختند و دانستند عدل را از ما، و دیدند و شنیدند و در گوش گرفتند و دانستند که مردمان نزد ما در حق برابر و یکسانند پس گریختند به سوی (اثره محرکه) یعنی نعمت و دولت که به استقلال صاحب شوند، و شریکان را در آن مدخل ندهند پس دوری باد ایشان را و دوری ایشان را به خدا قسم نه رمیدند از جوری و نه پیوستند به عدلی بلکه از عدل گریختند و در دامن جور درآویختند و ما طمع داریم در این امر یعنی امر خلافت امت که آسان گرداند خدای برای ما دشوارتر آن را، و هموار ساز

د ناهمواتر آن را اگر خواهد، و سلام بر تو. و در بعضی نسخهای به جای اصعبه و احزنه صعبه و حزنه واقع است.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی سهل بن حنیف الانصاری و هو عامله علی المدینه، فی معنی قوم من اهلها لحقوا بمعاویه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است، به سوی سهل بن حنیف انصاری و او حاکم حضرت بود بر اهل مدینه، در صفت جماعتی از اهل مدینه که ملحق شده بودند به سپاه معاویه.

«اما بعد، فقد بلغنی ان رجالا ممن قبلک یتسللون الی معاویه، فلا تاسف الی ما یفوتک من عددهم و یذهب عنک من مددهم، فکفی لهم غیا و لک منهم شافیا فرارهم من الهدی و الحق و ایضاعهم الی العمی و الجهل و انما هم اهل الدنیا مقبلون علیها و مهطعون الیها، قد عرفوا العدل و راوه و سمعوه و وعوه و علموا ان الناس عندنا فی الحق اسوه، فهربوا الی الاثره، فبعدا لهم و سحقا! انهم و الله لم ینفروا من جور و لم یلحقوا بعدل و انا لنطمع فی هذا الامر ان یذلل الله لنا اصعبه و یسهل لنا احزنه. ان شاء الله. و السلام علیک.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که رسید به من خبر اینکه چند نفر از کسانی که پیش تواند بیرون رفتند ایشان به سوی معاویه، پس اندوهناک مباش بر چیزی که فوت شد تو را از معدودی از ایشان و رفت از تو از امداد و کمک ایشان، پس کافی است رفتن ایشان از برای ایشان در گمراه شدن ایشان و از برای تو شفا یافتن و خلاص شدن از رنج شرارت ایشان، فرار کردن ایشان از راه راست و حق است و تند رفتن ایشان به سوی کوری و نادانی است. و نیستند ایشان مگر اهل دنیا، روی آورده اند بر دنیا و دواننده اند به سوی دنیا، در حالتی که شناخته بودند عدل را و دیده بودند آن را و شنیده بودند آن را و حفظ کرده بودند آن را و دانسته بودند که مردمان در نزد ما در حق داشتن یکسانند، پس گریختند به سوی زیادتی داشتن در عطا از دیگری، پس دوری از ثواب باد از برای ایشان و راندن به سوی عذاب باد از برای ایشان. به تحقیق که ایشان-سوگند به خدا-که کوچ نکردند از ستمی و ملحق نشدند به عدلی و به تحقیق که ما هر آینه امیدواریم در این کار خلافت اینکه آسان گرداند خدا از برای ما دشوار آن را و سهل گرداند از برای ما کوهسار آن را. اگر بخواهد خدا، والسلام علیک.

خوئی

اللغه: (یتسللون): یخرجون الی معاویه هاربین فی خفیه و استتار، (فلا تاسف): لا تحزن، (الغی): الضلال، (الایضاع)، الاسراع، (مهطعین): مسرعین، (الاسوه): مستوین، (الاثره): الاستبداد. الاعراب: ممن قبلک: الباء للتبعیض، غیا: تمیز، فرارهم: مصدر مضاف الی الفاعل، فبعدا و سحقا: منصوبان علی المفعول المطلق لفعل محذوف ای فابعدوا بعدا و اسحقوا سحقا، یفید الدعاء علیهم. المعنی: هذا الکتاب لهیب من لهبات قلبه المقدس تشتعل من اصابات مخالفه رعایاه علی قلبه الشریف حیث یرمونه بسهام نفاقهم و تخلفهم عنه ساعون وراء آمالهم الدنیویه الدنیه، فقد قعد جمع من کبار الصحابه عن بیعته و تخلف عنه جم ممن بایعه بعد رحلته الی البصره لاخماد ثوره الجمل و الی صفین لسد خلل خلاف معاویه. فلما انتهی حرب صفین باسوء العواقب من مقاومه اهل الضلال و قیام اهل النهروان علی وجهه و هم جله اصاحبه المخلصین الابطال، و شاع هذه الاخبار الهائله و احسن المتقاعدون عن البیعه و النفر معه نصره معاویه علیه بمکائده و بذل الاموال الطائله لمن مال عنه (علیه السلام) الیه شرع المهاجرون و الانصار المتخلفون عنه فی التسلل الی معاویه مثنی و فرادی و کان ذلک فتا فی عضد حکومته و ضربه شدی العلی عامله فی المدینه. فکانه طلب منه (علیه السلام) معالجه هذا الداء العضال بما رآه (علیه السلام). فکتب الیه بعدم التعرض لهم و صرف النظر عنهم و تفویضهم الی سوء عاقبتهم التی اختاروهم لانفسهم من الغی و الضلال و هلاک الابد. و ان کان من جزائهم عند الحکومات بسط العقوبه علیهم بالحبس و بمصادره اموالهم و هدم دورهم. و لکنه (علیه السلام) عزی عامله عن هذه المصیبه الهائله بما نبه علیه من انهم اناس یفرون من العدل الی النظم و من الهدی الی الضلاله و من الحق الی الباطل و من الجنه الی النار بعد تمام الحجه و وضوح البیان (و ماذا بعد الحق الا الضلال). الترجمه: از نامه ای که آنحضرت به سهل بن حنیف انصاری فرمانگزار خود در مدینه نگاشت درباره ی مردمی که از اهل مدینه بمعاویه پیوستند: اما بعد، بمن رسیده که مردانی از قلمرو فرمانگزاری تو نهانی بمعاویه پیوستند و عهد ما را گسستند، بر شماره ی آنان که از دست می دهی و از کمک آنها بی بهره می شوی افسوس مخور، همین گمراهی و سرگردانی برای سزای آنها و تشفی خاطر تو بس که از شاهراه هدایت و حقیقت گریخته اند و به کوری و نادانی شتافته اند (چه شکنجه از این بدتر؟) همانا که آنان اهل دنیایند که بدان روی آورده و بسوی آن می شتابند با اینکه بخوبی عدالت را شناخته و دیده و گزارش آنرا شنیده اند و باور کرده اند و دانسته اند که همه مردم نزد ما و در آئین حکومت ما حقوق برابر دارند و از این برابری و برادری گریخته و بدنبال خودخواهی و امتیازطلبی رفته اند گم باشند، نابود باشند. براستی که- سوگند بخدا- اینان از ستم نگریخته اند و بعدل و داد نپیوسته اند و ما امیدواریم که در این کار خداوند دشواری ها را بر ما آسان سازد و سختی ها را هموار کند انشاء الله. والسلام.

شوشتری

اقول: و رواه الیعقوبی فی (تاریخه) مع اختلاف فقال: و کتب علی (علیه السلام) (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) الی سهل، و هو علی المدینه: (اما بعد فقد بلغنی ان رجالا من اهل المدینه خرجوا الی معاویه، فمن ادرکته فامنعه، و من فاتک فلا تاس علیه، فبعدا لهم، فسوف یلقون غیا، اما لو بعثرت القبور و اجتمعت الخصوم، لقد بدالهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون، و قد جائنی رسولک یسالنی الاذن، فاقبل- عفا الله عنا و عنک- و لا تذر خللا ان شاء الله. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی سهل بن حنیف الانصاری) روی الشیخ ان سهلا کان بدریا، احدیا، عقبیا، نقیبا. و روی الکلینی، ان سهلا لما توفی صلی (ع) علیه خمس صلوات، کلما ادرکه الناس و قالوا: لم ندرک الصلاه علی سهل، یضعه فیکبر علیه خمسا. و روی ابوعمر فی (استیعابه): ان سهلا ممن ثبت مع النبی (صلی الله علیه و آله) یوم احد. و روی الجزری فی (اسده): ان سهلا ممن شهد علی سماعه من النبی (صلی الله علیه و آله) قوله فی علی (علیه السلام) (من کنت مولاه فعلی مولاه) لما انشد علی الناس فی الرحبه ذلک- رواه فی عبدالرحمن عبدرب. (و هو عامله (علیه السلام) علی المدینه) و روی الدینوری فی (طواله): ان علیا (ع) لما بایعه الناس استعمل عماله، و استعمل سهلا علی الشام، فلما انتهی الی تبوک- و هی تخوم ارض الشام- استقبله خیل لمعاویه فردوه، فانصرف الی علی فعلم عند ذلک ان معاویه قد خالف. (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) (فی معنی) ای: مقصد (قوم من اهلها) ای: اهل المدینه (لحقوا بمعاویه) و روی فی ابن قتیبه (تاریخه): انه (علیه السلام) لما شخص من المدینه الی البصره کتب عقیل الیه من مکه، انه رای ابن ابی سرح فی نحو من اربعین راکبا من ابناء الطلقاء من بنی امیه یلحقون بمعاویه یریدون اطفاء نور الله)! 1. قوله (علیه السلام): (اما بعد فقد بلغنی ان رجالا ممن قبلک) و کانوا فی ناحیتک (یتسللون) ای: یخرجون خفیه لا مطلق الخروج، کما قال (الصحاح) (الی معاویه، فلا تاسف علی ما یفوتک من عددهم، و یذهب عنک من مددهم) قال تعالی: (فلا تاس علی القوم الکافرین). (فکفی لهم غیا و لک منهم شافیا فرارهم من الهدی و الحق) قال تعالی: (و لا یحزنک الذین یسارعون فی الکفر انهم لن یضروا الله شیئا). (و ایضاعهم) ای: اسراعهم (الی العمی و الجهل، و انما هم اهل دنیا) و فی نسخه (ابن میثم) (الدنیا) (مقبلون علیها و مهطعون) ای: مسرعون (الیها و قد عرفوا العدل و راوه و سمعوه و اعوه) ای: استمعوه. و جاء فی (تاریخ الخلفاء) - بعد ذکر خطبته (علیه السلام) فی استیلاء بنی امیه علیهم بعده بتخاذلهم- ثم قام ابوایوب الانصاری فقال: ان امیرالمومنین اکرمه الله قد اسمع من کانت له اذن واعیه و قلب حفیظ، ان الله قد اکرمکم به کرامه ما قبلتموها حق قبولها حیث نزل بین اظهرکم ابن عم رسول (صلی الله علیه و آله) و خیر المسلمین و افضلهم و سیدهم بعده، یفقهکم فی الدین و یدعوکم الی جهاد المحلین، فو الله! لکانکم صم لا تسمعون، و قلوبکم غلف مطبوع علیها (الفصل الرابع عشر- فی زهده(علیه السلام) و اعراضه عن الدنیا … ) فلا تستجیبون، عباد الله! الیس انما عهدکم بالجور و العدوان امس، و قد شمل العباد و شاع فی الاسلام! فذو حق محروم، و مشتوم عرضه، و مضروب ظهره، و ملطوم وجهه، و موطوء بطنه، و ملقی بالعرائ، فلما جائکم امیرالمومنین (علیه السلام) صدع بالحق، و نشر بالعدل، و عمل بالکتاب، فاشکروا نعمه الله علیکم و لا تتولوا مجرمین، و لا تکونوا کالذین قالوا سمعنا و هم لا یسمعون. (و علموا ان الناس عندنا فی الحق اسوه) ای: متساوون (فهربوا الی الاثره) ای: الاستبداد (فبعدا لهم و سحقا) ای: دقا کاملا من (سحق الدواء). (انهم و الله لم ینفروا) ای: لم یهربوا (من جور و لم یلحقوا بعدل) و انما فی طبیعه الناس الجور، فیحبون الجائرین، و النفره من الحق، فیعرضون عن المحقین. (و انا لنطمع فی هذا الامر ان یذلل الله لنا صعبه)، و فی نسخه (ابن میثم) (اصعبه) (و یسهل لنا حزنه) الحزن بالفتح فالسکون، ما غلظ من الارض فی قبال السهل، و فی نسخه (ابن میثم) (احزنه) (ان شاء الله، و السلام) و زاد فی (ابن ابی الحدید) (علیک و رحمه الله و برکاته).

مغنیه

اللغه: قبلک: عندک. و یتسللون: یهربون. و المدد: العون. و ایضاعهم: اسراعهم. و مهطعون: مسرعون. و الانره: الاختیار و الاختصاص. و البعد و السحق: یمعنی و هو الهلاک. و الحزن- بفتح الحاء و سکون الزای ما غلظ من الارض. الاعراب: غیا و شافیا نصب علی التمییز، و بعدا و سحقا نصب علی المصدریه، و المصدر من ان یذلل مجرور بفی محذوفه. المعنی: سهیل بن الحنیف الانصاری هو اخو عثمان بن حنیف الذی کان والیا للامام علی البصره حین غزاها اصحاب الجمل، و نکلوا به و مثلوا. و سبق الکلام عن ذلک، و کان سهیل بن اجل الصحابه المقربین، و قال ابن حجر العسقلانی فی کتاب الاصابه: کان سهیل من السابقین، شهد بدرا، و ثبت یوم احد حین انکشف الناس- ای انهزموا عن رسول الله- و بایع یومئذ علی الموت، و مات بالکوفه، و صل علیه الامام. و فی سفینه البحار: کان سهیل احب الناس الی الامام، و لما مات خرج فی جنازته، و جزع علیه جزعا شدیدا. و کان قد بلغ الامام ان جماعه من اهل المدینه لحقوا بمعاویه طمعا من دنیاه، و کان سهیل والیا علی المدینه، و فاسف و تالم، و فکتب الیه امامه: (فلا تاسف علی ما یفوتک من عددهم الخ).. کان الانبیاء یدعون دعوه الحق. و یقیمون الادله و البراهین علی صدقها، و یدعون الناس الی الایمان بها عن علم و قناعته بلا جبر و اکراه: لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی- 256 البقره. و هذا امر طبیعی، لان العقیده و ممارسه الدین لا تکون و لن تکون الا فی ظل الحریه التامه، و هی حق لکل انسان، فاذا اعتدی و اساء استعمالها تحمل وحده التبعات و المسوولیه. هذا هو مبدا القرآن و الرسول و الامام، و لذا لم یکره احدا علی بیعته، و لا صد احدا ممن بایعه عن النکث و الذهاب الی حیث یشاء تماما کما لم یتکره النبی الکریم (ص) احدا علی الاعتراف بنبوته. (فکفی لهم غیا) لقد اختاروا لانفسهم طریق الغی و الضلال، و آثروه علی الحق و الهدی، و سیجزی الله الذین اسائوا بما کانوا یعملون (و لک منهم شافیا) ای کفی شفاء لغیظلک منهم انهم من الهالکین، و عبر الامام عن الهلاک بقوله: (فرارهم من الهدی و الحق، و ایضاعهم الی العمی و الجهل) لان الفرار من الحق الی الباطل من اقوی اسباب العذاب. (و انما هم اهل الدنیا للخ).. ترکونا لانا نعدل فی الرعیه، و نقسم بالسویه، و ذهبوا الی الدنیا و الجور.. و ما یضرون الا انفسهم.. فعلام تذهب نفسک علیهم حسرات؟ (و انا لنطمع فی هذ الامر الخ).. ای الخلافه، و هی بید اللهتعالی، و نحن لا نیاس من رحمته تعالی، و فی الوقت نفسه ترضی بقضائه، و نصبر علی بلائه.

عبده

… رجالا ممن قبلک: قبلک بکسر ففتح ای عندک و ینسللون یذهبون واحدا بعد واحد … غیا و لک منهم شافیا: غیا ضلالا و فرارهم کاف فی الدلاله علی ضلالهم و الضالون مرض شدید فی بنیه الجماعه ربما یسری ضرره فیفسدها ففرارهم کاف فی شفاها من مرضهم و رئیس الجماعه کانه کلها لهذا نسب الشفاء الیه … ایضاعهم الی العمی و الجهل: الایضاع الاسراع … و مهطعون الیها: مهطعون مسرعون … فهربوا الی الاثره: الاثره بالتحریک اختصاص النفس بالمنفعه و تفضیلها علی غیرها بالفائده و السحق بضم السین البعد ایضا … و یسهل لنا حزنه: حزنه بفتح فسکون ای خشنه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به سهل ابن حنیف انصاری که (در شرح نامه چهل و پنجم نیکی او را اید نمودیم، و او) از جانب آن بزرگوار بر مدینه حکمفرما بود درباره گروهی از اهل آن سامان که به معاویه ملحق شده بودند (که این پیشامد را بی اهمیت پنداشته افسرده نشود): پس از حمد خدایتعالی و درود بر پیغمبر اکرم، به من خبر رسید مردمی که نزد تو هستند در پنهانی به معاویه می پیوندند، پس با از دست رفتن ایشان و کاستن کمک آنها از تو (کم شدن لشگر و رعیتت) افسردگی به خود راه مده، بس است برای (کیفر) ایشان (بیماری) گمراهی و برای تو از آنها شفاءدهنده (که از رنج آنان رهائی یافتی، چون وجود گمراهان خود بیماری سختی می باشد در بنیه جمعیت که بسا زیان آن سرایت کرده جمعیت را از هم می پاشد، پس گریز آنها در بهبودی جمعیت از آن بیماری موثر است، و اینکه نسبت بهبودی را به حاکم داده برای آن است که رئیس جمیعت مانند همه جمعیت است) گریز ایشان از هدایت و رستگاری است، و شتافتنشان به گمراهی و نادانی، و آنان دوستداران دنیا هستند که به آن با شتاب روآورده اند، و عدل و درستی را (از روش ما) شناخته دیدند و شنیدند و در گوش دارند، و دانستند

مردمی که نزد ما هستند در حق برابرند، پس (بین آنها چیزی تقسیم نمی کنیم مگر بالسویه) گریختند تا اینکه سودی را به خود اختصاص داده دیگر آن را بی بهره نمایند، خدا آنها را از رحمتش دور گرداند!! سوگند به خدا ایشان از جور و ستم نگریختند و به عدل و داد نپیوستند، و ما امیدواریم در این امر خلافت که خدا دشواری آن برای ما آسان و ناهمواریش هموار سازد، اگر بخواهد، و درود بر تو باد.

زمانی

روش امام علیه السلام در برابر نفاق سهیل بن حنیف انصاری برادر عثمان بن حنیف انصاری از علاقمندان امام علیه السلام است. از این که عده ای از نزدیکانش راه شام را پیش گرفته تا از بودجه معاویه بهره برداری کنند و شکمی از عزا درآورند ناراحت بود. خبر این ناراحتی به گوش امام علیه السلام رسید و امام علیه السلام برای تسلیت به وی این نامه را صادر کرد. امام علیه السلام سهیل را بیدار می سازد که ما در مسیر وظیفه خود هستیم، آنها هم ما را شناخته بودند و درک کرده بودند که نمی توانند بهره مالی ببرند و به تعبیر دیگر نمی توانند دین ما را ملعبه خود قرار دهند و از طرف دیگر نمی توانستند عشق به مال را از دل خود بیرون ببرند به همین جهات رفتند و رفتند. امام علیه السلام در برابر این حادثه وظیفه را ارزیابی می کند که در پیشگاه خدا مسئول نباشد بشر هیچ وقت قانع نیست و خط پایانی بر خواسته های او تصور ندارد. کار دوم امام علیه السلام این است که به سهیل فرماندار خود گوشزد کند خدا باید کمک کند که از شر هوای نفس در امان باشیم. موضوع سومی که امام علیه السلام به آن توجه می دهد این است که اینان به معنویت پناه نبرده اند و اگر حقیقت را درک کنند و ظلم و ستم معاویه را بررسی نمودند برای حفظ دین خود باز می گردند و اگر بازنگشتند همین کیفر برای آن ها کافی است که باقیمانده دین خود را از دست می دهند و حالا که از تحت کنترل ما خارج شده اند ما مسئولیتی نداریم و نباید درباره آنها تاسف بخوریم. موضوع چهارمی که امام علیه السلام به آن توجه می دهد و از کوه صبر و شجاعت قابل توجه است، از پای در آمدن و همانند عاجزان نفرین کردن است. و این نهایت عجز امام علی علیه السلام است که در برابر نقشه های شیطانی معاویه که با پخش کردن دانه، پرندگان شکمخوار منطقه را جذب می کند به ستوه آمده و نفرین می کند، نه میدان نبرد است که با شجاعت وارد شود و نه میدان سخن است که با بیان وارد شود، بلکه میدان نفاق و کفر است که امام علیه السلام قهرمان آن نیست. باری اقوام سهیل صیدهائی هستند که با پای خود در دام صیادی خونخوار افتاده و به تدریج جزای خود را می بینند. نفرین کردن امام علیه السلام مطلب تازه ای نیست، پیامبر اولوالعزم نوح هم به تنگ آمده و می گوید: خدایا نسل کافران را از زمین برانداز. اگر اینان را آزاد گذاشتی همه را گمراه می کنند و فرزندانشان هم منحرف بدنیا می آیند. خدائی که تمام جهان تحت کنترل اوست با کمال خونسردی به پیامبر خود می گوید: آنها را ول کن، بخورند، لذت ببرند و اسیر آرزو گردند به زودی می فهمند. خدای عزیز در هفت مورد دیگر قرآن همین نسخه را تجویز می کند و سفارش می نماید کسانی را که امید اصلاح در آنها نیست نادیده بگیرید. راستی هر گاه رهبر مذهبی بخواهد در غصه اینان بماند، از کارهای دیگر و خدمات الهی باز می ماند به همین جهت باید آنجا که امیدی به اصلاح نیست و می روند خم به ابرو نیاورد.

سید محمد شیرازی

(الی سهل بن حنیف الانصاری و هو عامله علی المدینه فی معنی قوم من اهلها لحقوا بمعاویه) و قوله فی (معنی) ای ان الکتاب فی هذا المقصد، و هو مصدر میمی بمعنی القصد، ای فی هذا الصدد. (اما بعد) الحمد و الصلاه (فقد بلغنی ان رجالا منن قبلک) ای عندک (یتسللون) ای یذهبون واحدا بعد واحد فی خفاء و حذر (الی معاویه فلا تاسف علی ما یفوتک من عددهم و یذهب عنک من مددهم) ای امدادهم لک و نصرتهم ایاک (فکفی) تسللهم (لهم غیا) و ضلالا اذ التحقوا بمثل معاویه. (و) کفی (لک منهم شافیا) اذ من کان هواه مع معاویه یکون کالمرض الذی اذا بقی یسری الی سائر الناس بالاضلال و الوسوسه، اما اذا ذهب فتستریح منه و لا تخاف ختله و اضلاله (فراهم) فاعل (کفی) (من الهدی و الحق و ایضاعهم) ای اسراعهم (الی العمی) فی الدین (و الجهل) بالحق. (و انما هم اهل دنیا مقبلون علیها) تارکین الحق ورائهم (و مهطعون) ای مسرعون (الیها و قد عرفوا العدل و راوه) باعینهم فی جانب الامام علیه السلام (و سمعوه و وعوه) ای اشتملوا علیه بان دخل فی قلوبهم (و علموا ان الناس عندنا فی الحق اسوه) ای سواء فلا نفضل احدا علی احد (فهربوا الی الاثره) ای الاختصاص بالمنفعه، فان معاویه کان یعطی للاقویاء اکثر من الضعفاء. (فبعدا لهم و سحقا) السحق بمعنی البعد و هذا دعاء علیهم بان یبعدهم الله عن رحمته (انهم- و الله- لم ینفروا من جور (و ظلم (و لم یلحقوا بعدل) اذ لا عدل عند معاویه (و انا لنطمع فی هذا الامر) ای امر الفتنه التی احدثها معاویه (ان یذلل الله لنا صعبه) کنایه عن استئصال شافه معاویه (و یسهل لنا حزنه) ای خشونته (ان شاء الله) تعالی (و السلام).

موسوی

اللغه: قبلک: بکسر ففتح ای عندک و فی ناحیتک. یتسللون: یخرجون واحدا بعد آخر فی استتار و خفیه. لا تاسف: لا تحزن. المدد: العون. الغی: الضلال. شافیا: من الشفاء و هو البرء. فرارهم: هروبهم. ایضاعهم: اسراعهم. اقبل علی الشی ء: اخذ فیه و لزمه و اقبل علیه نقیض ادبر عنه. مهطعون: مسرعون. و عی الشی ء: جمعه و حواه و الحدیث تدبره و حفظه. الاسوه: مستویین. الاثره: الاختصاص للنفس و تفضیلها بالفائده، الاستبداد بالشی ء. سحقا: بعدا و هلاکا. الجور: الظلم. الحزن: الصعب من الارض، ضد السهل. الشرح: (اما بعد فقد بلغنی ان رجالا ممن قبلک یتسللون الی معاویه فلا تاسف علی ما یفوتک من عددهم و یذهب عنک من مددهم فکفی لهم غیا و لک منهم شافیا فرارهم من الهدی و الحق و ایضاعهم الی العمی و الجهل) بعث الامام بهذه الرساله الی و الیه علی المدینه سهل بن حنیف یهون علیه هروب بعض الناس الی معاویه و یبین له فیها دواعی الهروب. وصلتنی الانباء التی تحمل هروب بعض الرجال الذین یعیشون عندکم الی معاویه فلا یحزنک ذلک و لا یفت فی عضدک هذا العدد الهارب و الذین یمکن ان یشکلوا فریقا معاونا لنا. ثم بین ضلالهم و انه یکفیهم ضلالا لانفسهم و راحه لنا انهم فروا من الهدی و الحق الذی نحن فیه الی العمی و الجهل الذی فیه معاویه. انهم لم یهربوا الا من عدل علی و مساواته الی ما یرغبون من ظلم معاویه و انحرافه و علی هو علی فی جمیع حالاته یقول: لا یزیدنی کثره الناس حولی عزه و لا تفرقهم عنی وحشه. (و انما هم اهل دنیا مقبلون علیها و مهطعون الیها و قد عرفوا العدل و راوه و سمعوه و وعوه و علموا ان الناس عندنا فی الحق اسوه فهربوا الی الاثره فبعدا لهم و سحقا) بین علیه السلام اسباب هروبهم من تحت سلطانه و انضمامهم الی معاویه … لم یکن هروبهم من اجل الدین و لانهم یرون معاویه صاحب حق او انه علی طریق هدی او من اهل الدین و انما هربوا لانهم من اهل الدنیا یحبونها و یبحثون عنها و یمیلون معها و مع من تکون معهم … انهم یسرعون لها، و یذلون انفسهم من اجلها، و قد عرفوا عدلنا و راوه و عاشوا و علموا اننا نعدل فی الرعیه و نقسم بالسویه و الناس عندنا علی حد سواء فهربوا من ذلک الی الامتیازات الخاصه التی یریدونها … انهم یریدون ان یمتازوا عن الناس فیاخذوا حقوقهم و حقوق غیرهم و ذلک لا یکون عندنا. ثم دعی علیهم بالبعد عن رحمه الله و ان لا تطالهم لانهم لیسوا اهلا لها کما دعی علیهم بالهلاک و الموت و استئصال شافتهم … (انهم- و الله- لم ینفروا من جور و لم یلحقوا بعدل و انا لنطمع فی هذا الامر ان یذلل الله لنا صعبه و یسهل لنا حزنه ان شاء الله و السلام) اقسم علیه السلام لیحصر سبب هروبهم و انهم لم یهربوا من ظلم عندنا یعیشونه- شخصیا او یعیشه احد من المسلمین- الی عدل ینشدونه عند معاویه. ثم وعده بما یطمع به من الله … انه یامل من الله الخلافه و ان یهون الصعوبات و یذلل العقبات و یرفع الموانع و بعد هذا و قبله فاننا راضون بقضاء الله و قدره و هو علی کل شی ء قدیر. ترجمه سهیل بن حنیف. سهل بن حنیف بن واهب بن العکیم بن ثعلبه بن الحارث بن مجدعه بن عمرو بن حنش بن عوف بن عمرو بن مالک بن اوس الانصاری الاوسی یکنی اباسعد و ابا عبدالله من اهل بدر و کان من السابقین و شهد بدرا و ثبت یوم احد مع الامام علی حین انکشف الناس و بایع یومئذ علی الموت و کان ینفح عن رسول الله بالنبل فیقول: نبلوا سهلا فانه سهل … و شهد ایضا الخندق و جمیع المشاهد کلها و استخلفه علی علی البصره بعد موقعه الجمل ثم شهد معه صفین. توفی سهل فی سنه 38 فی الکوفه و صلی علیه الامام علی و دفنه.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی سَهْلِ بْنِ حُنَیْفِ الْأنْصارِی وَهُوَ عامِلُهُ عَلی الْمَدینَهِ فی مَعْنای قَوْمٍ مِنْ أهْلِها لَحِقُوا بِمُعاوِیَهَ

{1) .«معنای»معادل این واژه در اینجا تعبیر«درباره»یا«در رابطه»می باشد }

از نامه های امام علیه السلام

به سهل بن حنیف فرماندار مدینه درباره گروهی است از مردم آنجا که به معاویه پیوسته بودند. {2) .سند نامه: این نامه را پیش از سیّد رضی،بلاذری (متوفای 279) در کتاب انساب الاشراف در شرح حال امیرمؤمنان علی علیه السلام آورده است و یعقوبی (متوفای 284) نیز بخشی از آن را در تاریخ خود نقل کرده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 496) }

نامه در یک نگاه

همان گونه که در عنوان نامه آمده است،گروهی از اهل مدینه در زمانی که «سهل بن حنیف انصاری»از سوی امیرمؤمنان علی علیه السلام فرماندار آنجا بود برای مال و منافع دنیا به معاویه در شام پیوسته بودند و ظاهرا«سهل بن حنیف»نگران

شده بود.امام برای رفع نگرانی او این نامه را به او نوشت و به او یادآور شد که از فرار آن گروه ناراحت نباشد،زیرا برای گمراهی آنان همین بس که از هدایت و حق به گمراهی و کوری پناه بردند.امام آنها را دنیاپرستانی معرفی می کند که برای رسیدن به لذات دنیا،به معاویه پیوستند در حالی که مرکز عدل را می شناختند.آن گاه امام اظهار امیدواری می کند که خداوند به لطفش مشکلات را حل فرماید.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَکَ یَتَسَلَّلُونَ إِلَی مُعَاوِیَهَ،فَلَا تَأْسَفْ عَلَی مَا یَفُوتُکَ مِنْ عَدَدِهِمْ،وَیَذْهَبُ عَنْکَ مِنْ مَدَدِهِمْ،فَکَفَی لَهُمْ غَیّاً،وَلَکَ مِنْهُمْ شَافِیاً،فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدَی وَالْحَقِّ،وَإِیضَاعُهُمْ إِلَی الْعَمَی وَالْجَهْلِ؛وَإِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْیَا مُقْبِلُونَ عَلَیْهَا،وَمُهْطِعُونَ إِلَیْهَا،وَقَدْ عَرَفُوا الْعَدْلَ وَرَأَوْهُ،وَسَمِعُوهُ وَوَعَوْهُ،وَعَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِی الْحَقِّ أُسْوَهٌ،فَهَرَبُوا إِلَی الْأَثَرَهِ،فَبُعْداً لَهُمْ وَسُحْقاً!! إِنَّهُمْ وَاللّهِ لَمْ یَنْفِرُوا مِنْ جَوْرٍ،وَلَمْ یَلْحَقُوا بِعَدْلٍ،وَإِنَّا لَنَطْمَعُ فِی هَذَا الْأَمْرِ أَنْ یُذَلِّلَ اللّهُ لَنَا صَعْبَهُ،وَیُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ،إِنْ شَاءَاللّهُ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) به من خبر رسیده که افرادی از قلمرو تو مخفیانه به معاویه می پیوندند؛هرگز از این تعداد که از دست داده ای و از کمک آنان بی بهره شده ای تأسف مخور.این گمراهی برای آنان بس و برای آرامش خاطر تو کافی است که آنها از هدایت و حق به سوی کوردلی و جهل شتافته اند، از این رو (غم مخور زیرا) آنها فقط اهل دنیا هستند و به آن روی آورده اند و با سرعت به سوی آن می شتابند در حالی که عدالت را به خوبی شناخته و دیده بودند و گزارش آن را شنیده و به خاطر سپرده بودند و می دانستند که همه مردم نزد ما حقوق برابر دارند،پس آنها از این«برابری»به سوی«تبعیض های ناروا» گریختند.خداوند آنها را از رحمت خود دور سازد و هلاک کند؛به خدا سوگند آنها از ستم نگریختند و به عدل نپیوستند و ما امیدواریم که در این راه،خداوند مشکلات را بر ما آسان سازد و سختی ها را بر ما هموار کند،إن شاءاللّه و السلام.

شرح و تفسیر: فراریان دنیاپرست

از پاره ای از جمله های اضافی که در کتاب تمام نهج البلاغه ذیل این نامه آمده استفاده می شود که این نامه امام علیه السلام در واقع پاسخی بود به نامه ای که«سهل بن حنیف»خدمت امام نوشته بود و از گروهی از مردم مدینه که به شام فرار کرده بودند شکایت کرده بود.امام در پاسخش او را دلداری داده نخست می فرماید:

«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) به من خبر رسیده که افرادی از قلمرو تو مخفیانه به معاویه می پیوندند؛هرگز از این تعداد که از دست داده ای و از کمک آنان بی بهره شده ای تأسف مخور»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ رِجَالاً مِمَّنْ قِبَلَکَ {1) .«قِبَل»معانی متعددی دارد؛به معنای نزد،حضور و همچنین به معنای توانایی آمده و در اینجا معنای اوّل اراده شده است }یَتَسَلَّلُونَ {2) .«یَتَسَلَّلُونَ»از ریشه«تسلّل»به معنای خارج شدن مخفیانه است و از ریشه«سلّ»به معنای برکندن و جداساختن گرفته شده است }إِلَی مُعَاوِیَهَ،فَلَا تَأْسَفْ عَلَی مَا یَفُوتُکَ مِنْ عَدَدِهِمْ،وَ یَذْهَبُ عَنْکَ مِنْ مَدَدِهِمْ) .

آن گاه امام برای اینکه روشن سازد این گونه افراد کسانی نیستند که بتوان از آنان در مشکلات یاری جست و بر آنان اعتماد کرد و از دست رفتن آنها هرگز مایه تأسّف نیست می افزاید:«این گمراهی برای آنان بس و برای آرامش خاطر تو کافی است،که آنها از هدایت و حق به سوی کوردلی و جهل شتافته اند»؛ (فَکَفَی لَهُمْ غَیّاً،وَ لَکَ مِنْهُمْ شَافِیاً،فِرَارُهُمْ مِنَ الْهُدَی وَ الْحَقِّ،وَ إِیضَاعُهُمْ {3) .«ایضاع»به معنای سرعت کردن در انجام کاری است.این واژه به معنای فاسد کردن هم آمده است و دراینجا همان معنای اوّل یعنی سرعت اراده شده است }إِلَی الْعَمَی وَ الْجَهْلِ) .

اشاره به اینکه آنها افراد بی شخصیت،کوردل و فاسد و مفسدی بودند که اگر در کنار تو می ماندند نه تنها به حل مشکلات کمک نمی کردند،بلکه چه بسا مایه

فساد در منطقه حکومت تو می شدند.

این دلداری شبیه مطلبی است که قرآن مجید نسبت به کارشکنی منافقان برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بیان می کند: ««لَوْ خَرَجُوا فِیکُمْ ما زادُوکُمْ إِلاّ خَبالاً وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَکُمْ یَبْغُونَکُمُ الْفِتْنَهَ» ؛اگر آنها همراه شما (به سوی میدان جهاد) خارج می شدند جز اضطراب و تردید و فساد چیزی بر شما نمی افزودند و به سرعت در بین شما به فتنه انگیزی می پرداختند». {1) .توبه،آیه 47}

جمله «وَ لَکَ مِنْهُمْ شَافِیاً» را جمعی از شارحان نهج البلاغه به این معنا دانسته اند که امام می فرماید:برای آرامش خاطر تو و شفای درونت همین بس که بدانی آنها از هدایت به ضلالت فرار می کنند؛ولی بعضی دیگر معتقدند این جمله اشاره به این دارد که این گونه افراد همچون جرثومه های بیماری هستند؛ چه بهتر که فرار کنند و پیکر جامعه از این بیماری وجود آنها شفا یابد و اگر امام می فرماید:«برای تو اسباب شفاست»برای آن است که رئیس حکومت نماینده تمام مردمی است که تحت فرمان او هستند.

البته جمع میان هر دو معنا به اعتقاد ما که استعمال لفظ را در اکثر از یک معنا جایز می دانیم رواست.

آن گاه امام در توضیح بیشتری می فرماید:«(غم مخور زیرا) آنها فقط اهل دنیا هستند و به آن روی آورده اند و با سرعت به سوی آن می شتابند در حالی که عدالت را به خوبی شناخته و دیده بودند و گزارش آن را شنیده و به خاطر سپرده بودند و می دانستند که همه مردم نزد ما حقوق برابر دارند،پس آنها از این«برابری» به سوی«تبعیض های ناروا»گریختند.خداوند آنها را از رحمت خود دور سازد و هلاک کند»؛ (وَ إِنَّمَا هُمْ أَهْلُ دُنْیَا مُقْبِلُونَ عَلَیْهَا،وَ مُهْطِعُونَ {2) .«مُهْطِعُونَ»به معنای کسانی است که در انجام کاری سرعت می کنند؛سرعتی آمیخته با ترس }إِلَیْهَا،وَ قَدْ عَرَفُوا

الْعَدْلَ وَ رَأَوْهُ،وَ سَمِعُوهُ وَ وَعَوْهُ،وَ عَلِمُوا أَنَّ النَّاسَ عِنْدَنَا فِی الْحَقِّ أُسْوَهٌ {1) «أسوه»در اینجا به معنای مساوی است }،فَهَرَبُوا إِلَی الْأَثَرَهِ {2) «الأثره»به معنای برتری دادن شخص یا چیزی بر دیگری است.گاه در مورد تبعیضات ناروا به کار می رود }،فَبُعْداً لَهُمْ وَ سُحْقاً {3) «سحق»در اصل به معنای ساییدن و نرم کردن است سپس به معنای دورماندن و یا دور ماندن از رحمت خدا آمده است }) .

بدیهی است هیچ کس برای حق و هدایت و درک حقیقت اسلام به سوی معاویه نمی رفت؛آنها می دانستند او در تقسیم بیت المال هرگز رعایت مساوات را در میان آحاد مردم نمی کند،بلکه گروهی را که برای او کار می کنند و سنگ او را به سینه می زنند بر دیگران مقدم می دارد.به این ترتیب اگر نزد امام بمانند سهم کمی به آنها می رسد و اگر نزد معاویه بروند صاحب آلاف و الوف می شوند.

مشکل دیگر آنها این بود که آنها جاهلانی نبودند که از حق و عدالت بی خبر باشند همه آنها عدالت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را یا دیده و یا شنیده بودند و با این علم و آگاهی به سوی باطل رفتند و از حق چشم پوشیدند،بنابراین هرگز فرار آنها نباید اسباب تأسف باشد و چه بسا ماندن آنها سبب فساد در جامعه اسلامی می شد و چه بهتر که به مقتضای «الْخَبِیثاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثاتِ» آن ها به شام رفتند.

آن گاه امام علیه السلام در پایان این نامه باز بر این حقیقت تأکید می کند که آنها از باطل به سوی حق و از ظلم به سوی عدالت نگریختند.می فرماید:«به خدا سوگند آنها از ستم نگریختند و به عدل نپیوستند و ما امیدواریم که در این راه،خداوند مشکلات را بر ما آسان سازد و سختی ها را بر ما هموار کند،إن شاءاللّه و السلام»؛ (إِنَّهُمْ وَ اللّهِ لَمْ یَنْفِرُوا مِنْ جَوْرٍ،وَ لَمْ یَلْحَقُوا بِعَدْلٍ،وَ إِنَّا لَنَطْمَعُ فِی هَذَا الْأَمْرِ أَنْ یُذَلِّلَ اللّهُ لَنَا صَعْبَهُ،وَ یُسَهِّلَ لَنَا حَزْنَهُ {4) .«حَزْن»بر وزن«متن»به معنای چیز ناهموار است و عرب بخش هایی از زمین را که ناهموار است«حَزْن»می نامد و غم و اندوه را از این جهت«حُزن»بر وزن«مزد»می گویند که نوعی خشونت و ناهمواری در روح انسان است }،إِنْ شَاءَ اللّهُ،وَ السَّلَامُ) .

به این ترتیب امام تحلیل روشنی از فرار این گروه دنیاپرست و بی ایمان ارائه کرده و اگر از این نظر مشکلاتی برای بعضی از ساده دلان روی داده و تزلزلی در آنان به وجود آورده است حل آن را از خداوند بزرگ می طلبد.

نکته ها

1-سهل بن حنیف انصاری کیست؟

در عظمت سهل بن حنیف همین بس که از یاران خاص رسول خدا صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام بود.به گفته ابن عبدالبر در استیعاب او از کسانی بود که در جنگ بدر و تمام غزوات اسلامی با پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله شرکت جست و از معدود اشخاصی بود که روز احد فرار نکرد و با پیغمبر تا سر حد مرگ بیعت نمود.

هنگامی که مردم مدینه با علی علیه السلام بیعت کردند و امام می خواست برای خاموش کردن آتش فتنه شورشیان جمل به بصره بیاید،سهل را به عنوان فرماندار مدینه انتخاب فرمود.او مدت ها در مدینه بود سپس در جنگ صفین به خدمت علی علیه السلام آمد و بعد از صفین امام او را والی فارس کرد و سرانجام در سال سی و هشت هجری در کوفه بدرود حیات گفت و امام بر او نماز خواند و در نماز او شش تکبیر گفت. {1) .استیعاب،ج 2،ص 662 و 663 }

در روایتی که قاموس الرجال (شرح حال سهل بن حنیف) آن را از کافی نقل کرده آمده است که امام پنج تکبیر بر او گفت و باز هم نماز را تا پنج مرتبه تکرار کرد و در هر مرحله پنج تکبیر می گفت.

در کلمات قصار نهج البلاغه می خوانیم:هنگامی که سهل بن حنیف انصاری در بازگشت از صفین بدرود حیات گفت امام سخت ناراحت شد و فرمود: «لَوْ

أحَبَّنی جَبَلٌ لَتَهافَتَ؛ حتی اگر کوهی مرا دوست بدارد از هم می شکافد و فرو می ریزد». {1) .نهج البلاغه،کلمات قصار،111 }

همچنین در خبری آمده است که سهل از دوازده نفری بود که بر بیعت ابوبکر ایراد کردند {2) .این دوازده نفر طبق روایت خصال عبارتند از:«خَالِدُ بْنِ سَعِیدِ بْنِ عَاصِ»،«مِقْدَادُ بْنُ أَسْوَدِ»،«أُبَیُّ بْنُ کَعْبٍ»،«عَمَّارُ بْنُ یَاسِرٍ»،«أَبُو ذَرٍّ الْغِفَارِیُّ»،«سَلْمَانُ الْفَارِسِیُّ»،«عَبْدُ اللّهِ بْنُ مَسْعُودٍ»،«بُرَیْدَهُ الْأَسْلَمِیُّ»،«خُزَیْمَهُ بْنُ ثَابِتٍ ذُو الشَّهَادَتَیْنِ»،«سَهْلُ بْنُ حُنَیْفٍ»،«أَبُو أَیُّوبَ أَنْصَارِیُّ»وَ«أَبُو هَیْثَمِ بْنُ تیِّهَانِ»(بحارالانوار،ج 28،ص 208،ح 7»}و جزء شرطه الخمیس و محافظان خاص امیرمؤمنان علی علیه السلام بود {3) .قاموس الرجال،ج 5،ص 354 }و در کتاب مستدرکات علم الرجال آمده است که امیرمؤمنان علی علیه السلام بهشت را برای سهل تضمین فرمود. {4) .مستدرکات علم رجال الحدیث،ج 5،ص 213 }

نیز در روایتی آمده است هنگامی که علی علیه السلام زمام خلافت را به دست گرفت، سهل بن حنیف را به عنوان والی شام به سوی آنجا فرستاد و این نشان می دهد که فوق العاده مورد علاقه و اعتماد امام بود،هرچند طرفداران معاویه جلوی او را گرفتند و اجازه ندادند وارد شام شود و او برگشت. {5) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 6،ص 457 }

از نکات جالبی که در منابع تاریخی درباره سهل آمده است این است که امیرمؤمنان علی علیه السلام هنگام هجرت از مکه به مدینه چون به قبا آمد و به رسول خدا صلی الله علیه و آله ملحق شد،به مهمانی خانواده ای رفت که سرپرست خود را از دست داده بودند.امام علیه السلام ملاحظه کرد زن آن خانه نصف شب به در خانه می رود و کسی می آید و چیزی به او می دهد.حضرت سؤال کرد:چه چیز از او می گیری؟ گفت:او«سهل بن حنیف»است که هر روز مخفیانه می رود قسمتی از بت های قبیله خود را می شکند و شکسته های آن را برای من می آورد و می گوید:اینها را به صورت هیزم بسوزان و استفاده کن.هنگامی که امیرمؤمنان این مطلب را درباره«سهل بن حنیف»شنید احترام خاصی برای او قائل شد. {1) .رجوع کنید به:بحارالانوار،ج 19،ص 79 }و این نشان می دهد که«سهل بن حنیف»از همان ابتدا مخالف با بت پرستی و موافق توحید بود.

2-فراریان به شام چه کسانی بودند؟

از کتب تاریخی و روایات به خوبی استفاده می شود که گروهی از یاران علی علیه السلام را صحابه مهاجر و انصار تشکیل می دادند و همان ها بودند که حضور چشمگیری در میدان جمل،نهروان و صفین داشتند و اطرافیان و نزدیکان به معاویه غالباً طلقا (مشرکانی که در فتح مکه به فرمان پیغمبر از مجازات آزاد شدند و اسلام را ظاهرا پذیرفتند) و فرزندان طلقا و در مجموع بازماندگان دوران جاهلیت بودند،کسانی که برای او فعالیت گسترده ای داشتند و به فریب مردم شام مشغول بودند.

اما در این میان عده کمی از صحابه که دنیای معاویه و بذل و بخشش های بی حساب او از اموال بیت المال قلب و روح آنها را تسخیر کرده بود نه تنها از مدینه که از کوفه و حتی در ایام جمل و صفین به او پیوستند.از جمله آنها«نعمان بن بشیر انصاری»است که دینش را به هر شیطانی که به او مال هنگفتی می داد می فروخت.او از مقربین درگاه عثمان بود و هنگامی که عثمان کشته شد پیراهن او و انگشتان قطع شده همسرش«نائله»را به شام برد و به معاویه فروخت، معاویه نیز آنها را در مسجد آویخت تا مردم شام را بر ضد علی علیه السلام بشوراند.

هنگامی که معاویه بر اوضاع مسلّط شد«نعمان»را پاداش داد و وی را امیر کوفه کرد.پس از معاویه نیز از طرف یزید امیر بود؛اما با ورود مسلم بن عقیل به کوفه،

یزید نعمان را عزل کرد و«عبید اللّه بن زیاد»را که مرد سفاک و خونریزی بود به جای او برگزید. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 1،ص 247.در تاریخ طبری (ج 3،ص 561) نیز بخشی از ماجرای نعمان بن بشیر آمده است }

همین نویسنده در جای دیگر از کتاب خود می نویسد:در میدان صفین دو هزار و هشتصد نفر از صحابه همراه امام علیه السلام بودند که در میان آنها هشتاد و هفت نفر از بدریین و نهصد نفر از کسانی بودند که بیعت رضوان را درک کرده بودند. {2) .تاریخ طبری،ج 3،ص 36 }

مرحوم محقق شوشتری در شرح نهج البلاغه خود بعضی از کسانی را که در ماجرای صفین از لشکر امام جدا شدند و به معاویه پیوستند نام برده است.از جمله:«بشر بن عصمه المزنی»و«قیس بن قره التمیمی»و«ذو نواس عبدی» و«قیس بن زید کندی». {3) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 10،ص 273.بخشی از این افراد را طبری در تاریخ خود و قسمتی را هم نصر بن مزاحم در کتاب صفین آورده است }

همین نویسنده در جای دیگر نامه ای را از عقیل به علی علیه السلام نقل می کند که می گوید:من از مدینه برای عمره به سوی مکه می رفتم.«عبداللّه بن ابی سرح»را با حدود چهل جوان از فرزندان طلقا دیدم که از قیافه آنها آثار شوم می بارید.به آنها گفتم:به سوی معاویه می روید؟ (آنها سکوت کردند و پاسخی نگفتند و به راه خود ادامه دادند). {4) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ص 607.این ماجرا را ابن ابی الحدید در شرح خود ج 2،ص 118آورده است }از پاسخی که امام به برادرش عقیل می دهد نیز استفاده می شود که آنها از همان دشمنان قسم خورده اسلام بودند که فقط در ظاهر اسلام را پذیرفته بودند. {5) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2،ص 119}

نامه71: سرزنش از خیانت اقتصادی

موضوع

و من کتاب له ع إلی المنذر بن الجارود العبدی، وخان فی بعض ماولاه من أعماله

(نامه به منذر بن جارود عبدی، که در فرمانداری خود خیانتی مرتکب شد)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّ صَلَاحَ أَبِیکَ غرَنّیِ مِنکَ وَ ظَنَنتُ أَنّکَ تَتّبِعُ

ص: 461

هَدیَهُ وَ تَسلُکُ سَبِیلَهُ فَإِذَا أَنتَ فِیمَا رقُیّ َ إلِیَ ّ عَنکَ لَا تَدَعُ لِهَوَاکَ انقِیَاداً وَ لَا تبُقیِ لِآخِرَتِکَ عَتَاداً تَعمُرُ دُنیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ وَ تَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَهِ دِینِکَ وَ لَئِن کَانَ مَا بلَغَنَیِ عَنکَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهلِکَ وَ شِسعُ نَعلِکَ خَیرٌ مِنکَ وَ مَن کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیسَ بِأَهلٍ أَن یُسَدّ بِهِ ثَغرٌ أَو یُنفَذَ بِهِ أَمرٌ أَو یُعلَی لَهُ قَدرٌ أَو یُشرَکَ فِی أَمَانَهٍ أَو یُؤمَنَ عَلَی جِبَایَهٍ فَأَقبِل إلِیَ ّ حِینَ یَصِلُ إِلَیکَ کتِاَبیِ هَذَا إِن شَاءَ اللّهُ

قال الرضی والمنذر بن الجارود هذا هو ألذی قال فیه أمیر المؤمنین ع إنه لنظار فی عطفیه مختال فی بردیه تفال فی شراکیه

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا، شایستگی پدرت مرا نسبت به تو خوشبین، و گمان کردم همانند پدرت می باشی، {جارود پدر منذر در سال نهم هجرت خدمت پیامبر آمد و مسلمان شد، و فردی صالح و شایسته بود امام علیه السّلام او را والی استخر فارس کرد که در سال 21 در جنگ های فارس شهید شد.} و راه او راه می روی . ناگهان به من خبر دادند، که در هواپرستی چیزی فروگذار نکرده، و توشه ای برای آخرت خود باقی نگذاشته ای، دنیای خود را با تباه کردن آخرت آبادان می کنی، و برای پیوستن با خویشاوندانت از دین خدا بریده ای ، اگر آنچه به من گزارش رسیده، درست باشد، شتر خانه ات، و بند کفش تو، از تو با ارزش تر است ، و کسی که همانند تو باشد، نه لیاقت پاسداری از مرزهای کشور را دارد، و نه می تواند کاری را به انجام رساند، یا ارزش او بالا رود، یا شریک در امانت باشد یا از خیانتی دور ماند پس چون این نامه به دست تو رسد، نزد من بیا. ان شاء اللّه .

(منذر کسی است که امیر مؤمنان در باره او فرمود: آدم متکبّری است، به دو جانب خود می نگرد، و در دو جامه که بر تن دارد می خرامد، و پیوسته بر بند کفش خود می دمد که گردی بر آن ننشیند) .

شهیدی

عبدی که در پاره ای از آنچه امام او را بر آن ولایت داده بود خیانت کرد اما بعد، پارسایی پدرت مرا در باره تو فریفت، و گمان کردم پیرو پدرت هستی و به راه او می روی ، لیکن آنچه در باره تو به من خبر داده اند، این است که از فرمانبرداری هوایت دست بر نمی داری و ذخیرتی برای آخرتت نمی گذاری. دنیای خود را آبادان می کنی با ویران کردن آخرتت، و با خویشاوندانت می پیوندی به قیمت بریدن از دینت. اگر آنچه از تو به من رسیده درست باشد شتر خویش و تبار، و بند پای افزار تو از تو بهتر است ، و آن که چون تو باشد در خور آن نیست که پاسداری مرزی را تواند یا کاری را به انجام رساند. یا رتبت او را برافرازند، یا در امانتی شریکش سازند. چون این نامه به تو رسد نزد من بیا، ان شاء اللّه. [منذر کسی است که امیر مؤمنان (ع) در باره او فرمود: «- از خودبینی پیوسته- به دو جانب خود می نگرد و در دو جامه که بر تن دارد می خرامد و پیوسته بر بند کفشهای خود می دمد.»]!

اردبیلی

و بتحقیق که خیانت کرده بود در بعضی از آنچه والی گردانیده بود او را از عملهای خود اما پس از حمد و صلوات پس بدرستی که صلاحیت پدر تو فریب داد مرا از تو پس گمان کردم که تو پیروی میکنی طریقه هادیه پدر خود را و می روی در راه او پس این هنگام در آنچه رسانیده شد بسوی من از تو نمی گذاری برای نفس و هوای خودت نهادن را بلکه پیوسته تابع نفس خودی و باقی نمی گذاری برای آخرت خود و می سازی و توشه عمارت میکنی دنیای خود را برای خرابی آخرت خودت و می پیوندی بخویشان خودت ببریدن از دین خود و اگر باشد آنچه رسید بمن از جانب تو راست و درست هر آینه شتر اهل تو و دوال نعلین تو بهتر است از تو و هر که باشد بصفت تو پس نیست او قابل آنکه بسته شود باو رخنه حصاری یا روان کرده شود باو کاری یا بلند کرده شود برای او مقداری و مرتبه یا شریک کرده شود در امانتی یا امین گذاشته شود بر خیانتی پس روی آور بسوی من وقتی که برسد بتو این نامه من اگر خواهد خدا رسیدن آنرا و این منذر بن جارود همان کسیست که فرمود در شان او امیر مؤمنان علی علیه السّلام که بدرستی که او بسیار نظر کننده است در هر دو دوش خود جهه تکبر و تبختر تکبر کننده است در هر دو بر خود؟؟؟؟؟ و باد دمنده است در بند نعلین خود

آیتی

از نامه آن حضرت (علیه السلام) به منذر بن الجارود العبدی در پاره ای از آنچه او را بر آن ولایت داده بود، خیانت کرد:

اما بعد، درستکاری پدرت مرا در انتصاب تو بفریفت و پنداشتم که تو از روش او پیروی می کنی و به راه او می روی. ولی، آنسان، که به من خبر رسیده تو فرمانبرداری از نفس خود را فرو نمی هلی و برای آخرتت اندوخته ای نمی نهی و با ویران ساختن آخرتت می خواهی دنیایت را آبادان سازی و به بهای بریدن از دینت به عشیره خود می پیوندی. اگر آنچه مرا خبر داده اند، درست باشد، پس اشتر قبیله ات و بند کفشت از تو بهتر توانند بود. کسانی همانند تو هیچ مرزی را استوار نتوانند داشت و لایق آن نیستند که بر رتبه و مقامشان افزوده شود یا در امانتی شریکشان سازند یا از خیانتشان در امان تواند بود. این نامه من که به تو رسید بر فور به نزد من در حرکت آی. ان شاء الله.

شریف رضی گوید:

این منذر همان است که امیرالمؤ منین درباره او فرمود از روی خودپسندی پیوسته به چپ و راست خود می نگرد و در دو برد گرانبهای خود می خرامد و کفشهای خود را فوت می کند که گرد از آنها بزداید.

انصاریان

اما بعد،درستی پدرت مرا نسبت به تو خوشبین نمود،و فکر کردم پیرو او هستی، و به روش او می روی ،ناگاه به من گزارش رسید که در تبعیت از هوای نفس دست بردار نیستی،

و ذخیره ای برای آخرتت باقی نمی گذاری،با ویران کردن آخرتت دنیایت را آباد می کنی،و به قیمت جدا شدن از دینت به خویشانت می پیوندی .اگر آنچه از تو به من گزارش شده درست باشد شتر خانواده ات و بند کفشت از تو بهتر است !کسی که مانند تو باشد نه اهلیت دارد که مرزی به وسیله او بسته شود،و نه برنامه ای به توسط او اجرا گردد،و یا مقامش را بالا برند، یا در امانتی شریکش نمایند،یا از خیانت او در امان باشند.زمانی که این نامه به دستت رسد به طرف من حرکت کن ان شاء اللّه .

این منذر کسی است که امیر المؤمنین علیه السّلام در باره اش فرمود:از خود بینی و خودپسندی مرتب به این طرف و آن طرفش نظر می کند،در دو جامه خود می خرامد،و پیوسته گرد و غبار کفشهایش را پاک می نماید .»

شروح

راوندی

ورقی الی: ای بلغنی، و اصله ان یکون انسان فی موضع عال فاذا اتاه شی ء ارتفع الیه و نحوه یقال. و العتاد: العده. و الجمل: الذی یکون لاب القبیله ثم یصیر میراثا لهم، یسوقه کل واحد منهم و یصرفه فی حاجته، فهو ذلیل فیما بینهم. و حقاره شسع النعل معلومه، اذا لا قیمه له. و قوله و یومن علی خیانه یتعلق علی بفعل مضمر و قیل یتعلق بیومن، ای یکون مامونا من ان یخون، یعنی من کان له مثل صفات المخاطب لا یستاهل ان یخص باحدی هذه الخصال الخمس. و الاشتراک فی الامانه. هو ان الله تعالی جعل البلاد امانه عند الائمه، فاذا ولوا واحدا فی موضع فقد اشرکوه فی امانتهم، و من کل معجبا بنفسه فانه ینظر کثیرا فی عطفیه، ای بجانبیه: و یجر ثوبه خیلاء و ینقل فی شراک کل واحده من نعلیه اذا تغیرتا. و الشسع واحد شسوع النعل التی یشد الی زمامها، و الشرک: السیر الذی یکون علی ظهر القدم، و قد بین المتنبی الفرق بین سیور النعل بقوله: شراکها کورها و مشفرها زمامها و الشسوع مقودها

کیدری

قال الرضی و المنذر هذا هو الذی قال فیه امیرالمومنین علیه السلام انه لنظار فی عطفیه مختال فی بردیه تفال فی شکراکیه قوله علیه السلام: فیما رقی الی ای رفع و انهی الی. و النعل و جمل: الام مما یتمثل به فی المذله و الهوان، قال الفرزدق: و کل کلیبی صحیفه وجهه اذل علی طول الهوان من النعل و قال الحماسی: اکلما حاربت خزاعه تحدونی کانی لامهم جمل و قوله علیه السلام: جمل اهلک: الاهل قد یشمل الام و غیرها من اهل البیت و یحتمل ان یرید بالاهل الزوجه. قوله علیه السلام: انک لنظار فی عطفیه مختال فی بردیه تفال فی شراکیه. کل هذه علامات المعجب المختال فانه ینظر کثیرا فی عطفیه ای منکبیه و یتبختر مشیته یجر ثوبه خیلاء و یتفل فی شراک نعلیه اذا اغبرتا و تغیرتا. و الشسع: السیر الذی یشد الی زمام النعل، و الشراک ما یکون علی ظاهر القدم، و قد فرق المتنبی بینهما بقوله: شراکها کورها و مشفرها زمامها و الشسوع مقودها

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به منذر بن جارود عبدی که در پاره ای از وظایف خویش خیانت کرده بود. عتاد: آذوقه، توشه شسع: بند وسط دو انگشت در کفشهای عربی (اما بعد، درستکاری پدرت مرا فریفت و گمان بردم تو هم در راستی پیرو او هستی و راه او را می روی و یک مرتبه، به من خبر دادند که در پیروی از هوا و هوس، قید و بندی نمی شناسی و توشه ای برای آخرتت نمی گذاری دنیایت را به قیمت ویرانی آخرتت آباد می کنی و به بهای بریدن از دین به خویشاوندانت می پیوندی. براستی اگر آنچه از تو برای من نقل کرده اند راست باشد، شتر اهلت و بند کفشت از تو بهترند، و هر که به سان تو باشد شایستگی ندارد که مرزی به وسیله ی او محافظت شود، و یا کاری توسط او انجام گیرد و یا منزلتی برایش قائل شوند و یا او را در امانت شرکت دهند و یا به منظور جلوگیری از خیانتی بگمارندش، وقتی که این نامه به دستت- به خواست خدا- رسید نزد من بیا). سیدرضی می گوید: این منذر همان کسی است که امیرمومنان (ع) درباره ی او فرموده است: به دو سمت خود زیاده نگاه می کند، و در دو برد یمانی خود با تکبر راه می رود و غبار کفشش را با فوت کردن می زداید. محور سخن این نامه سرزنش وی به خاطر خیانش می باشد. علت فریب خوردن خود را که همان مقایسه با درستی پدرش- جارود عبدی- بیان کرده است، در این جهت که او هم راه درست پدرش را پی می گیرد. آنگاه چهار مورد جدایی وی از پدرش را به طور مشخص، خاطرنشان کرده است: 1- پیروی او از هوای نفسش در هر چیزی که او را رهنمود باشد. 2- غفلت او از اعمال شایسته که برای عالم آخرتش اهمیت دارد. 3- دنیایش را بدانچه که باعث ویرانی خانه ی آخرت است، یعنی استفاده از مال حرام، آباد می سازد. 4- به بهای گسستن از دینش با خویشان خود می پیوندد. در هر دو جمله ی همسان، رعایت سجع را فرموده است. آنگاه شروع به سرزنش و حکم به کاستی و حقارت وی نموده است، بدین ترتیب که اگر آنچه را به وی نسبت داده اند. راست باشد، شتر اهل او، و بند کفشش را بر او رجحان دارند. و این شتر اهل از جمله چیزهایی است که در خواری و پستی ضرب المثل است، و اصل این مثل به طوری که نقل کرده اند. آن است که شتری از آن پدر قبیله ای بود، به ارث به افراد قبیله رسید، هر کدام از آنها افسار آن را به راه مقصود خودش می کشید و از آن استفاده می کرد، و این حیوان ذلیل و خوار دست آنها بود. سپس در زمینه ی توبیخ و سرزنش نسبت به هر کس که ویژگی او را داشته باشد، چنین حکم کرده است که او برای تصدی کاری که مورد نظر والی است، شایستگی ندارد. و در هر چهار جمله همسان سجع متوازی را رعایت کرده است، کلمات: قدر، در برابر، امر، و خیانت در مقابل امانت، آمده است، و این که امام (علیه السلام) فرموده است: یا در امانت شرکت دهند از آن جهت است که خلفاء از طرف خداوند در روی زمین امینند، بنابراین آنان به هر کسی که از طرف خود سرپرستی جایی را واگذار می کنند، در حقیقت او را شریک امانت خود کرده اند. عبارت: او یومن علی خیانته یعنی در حالی که تو خیانتکاری، زیرا کلمه ی علی مفید حالت و کیفیت است. و پس از سرزنش، به منظور برکنار ساختن او را به نزد خود طلبیده است. آنچه را که سیدرضی- که خدایش بیامرزد- درباره ی معرفی امیرمومنان (ع) از منذر نقل کرده است کنایه از خودخواهی منذر است. التفل فی الشرک، زدودن گرد و غبار از روی کفش است و این عبارت مناسب با نامه است چون مشتمل بر نکوهش و مذمت است. توفیق در دست خداست.

ابن ابی الحدید

و قد کان استعمله علی بعض النواحی فخان الأمانه فی بعض ما ولاه من أعماله أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ صَلاَحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ وَ تَسْلُکُ سَبِیلَهُ فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ إِلَیَّ عَنْکَ لاَ تَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً وَ لاَ تُبْقِی لآِخِرَتِکَ عَتَاداً تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ وَ تَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَهِ دِینِکَ وَ لَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَ شِسْعُ نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ وَ مَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ أَوْ یُعْلَی لَهُ قَدْرٌ أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَهٍ أَوْ یُؤْمَنَ عَلَی جِبَایَهٍ فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا إِنْ شَاءَ اللَّهُ.

[قال الرضی رضی الله عنه: المنذر [بن الجارود]

{ 1) من ا. } هذا هو الذی]

قال فیه أمیر المؤمنین ع إنه لنظار فی عطفیه مختال فی بردیه تفال فی شراکیه.

[ذکر المنذر و أبیه الجارود ]

هو المنذر بن الجارود و اسم الجارود بشر بن خنیس بن المعلی و هو الحارث بن زید بن حارثه بن معاویه بن ثعلبه بن جذیمه بن عوف بن أنمار بن عمرو بن ودیعه بن لکیز بن أفصی بن عبد القیس بن أفصی بن دعمی بن جدیله بن أسد بن ربیعه بن نزار بن معد بن عدنان بیتهم بیت الشرف فی عبد القیس و إنما سمی الجارود لبیت قاله بعض الشعراء فیه فی آخره.

کما جرد الجارود بکر بن وائل { 1) صدره: *و دسناهم بالخیل من کلّ جانب*. } .

و وفد الجارود علی النبی ص فی سنه تسع و قیل فی سنه عشر .

و ذکر أبو عمر بن عبد البر فی کتاب الإستیعاب { 2) الاستیعاب(نهضه مصر)262-264. } أنه کان نصرانیا فأسلم و حسن إسلامه و کان قد وفد مع المنذر بن ساوی فی جماعه من عبد القیس و قال شهدت بأن الله حق و سامحت قال و قد اختلف فی نسبه اختلافا کثیرا فقیل بشر بن المعلی بن خنیس و قیل بشر بن خنیس بن المعلی و قیل بشر بن عمرو بن العلاء و قیل بشر بن عمرو بن المعلی و کنیته أبو عتاب و یکنی أیضا أبا المنذر .

و سکن الجارود البصره و قتل بأرض فارس و قیل بل قتل بنهاوند مع النعمان بن مقرن و قیل إن عثمان بن العاص بعث الجارود فی بعث نحو ساحل فارس فقتل

بموضع یعرف بعقبه الجارود و کان قبل ذلک یعرف بعقبه الطین فلما قتل الجارود فیه عرفه الناس بعقبه الجارود و ذلک فی سنه إحدی و عشرین .

و قد روی عن النبی ص أحادیث و روی عنه و أمه دریمکه بنت رویم الشیبانیه .

و قال أبو عبیده معمر بن المثنی فی کتاب التاج إن رسول الله ص أکرم الجارود و عبد القیس حین وفدا إلیه و قال للأنصار قوموا إلی إخوانکم و أشبه الناس بکم .

قال لأنهم أصحاب نخل کما أن الأوس و الخزرج أصحاب نخل و مسکنهم البحرین و الیمامه قال أبو عبیده

و قال عمر بن الخطاب لو لا أنی سمعت رسول الله ص یقول إن هذا الأمر لا یکون إلا فی قریش لما عدلت بالخلافه عن الجارود بن بشر بن المعلی و لا تخالجنی فی ذلک الأمور.

قال أبو عبیده و لعبد القیس ست خصال فاقت بها علی العرب منها أسود العرب بیتا و أشرفهم رهطا الجارود هو و ولده.

و منها أشجع العرب حکیم بن جبله قطعت رجله یوم الجمل فأخذها بیده و زحف علی قاتله فضربه بها حتی قتله و هو یقول یا نفس لا تراعی إن قطعت کراعی إن معی ذراعی.

فلا یعرف فی العرب أحد صنع صنیعه.

و منها أعبد العرب هرم بن حیان صاحب أویس القرنی .

و منها أجود العرب عبد الله بن سواد بن همام غزا السند فی أربعه آلاف ففتحها و أطعم الجیش کله ذاهبا و قافلا فبلغه أن رجلا من الجیش مرض فاشتهی خبیصا

فأمر باتخاذ الخبیص لأربعه آلاف إنسان فأطعمهم حتی فضل و تقدم إلیهم ألا یوقد أحد منهم نارا لطعام فی عسکره مع ناره.

و منها أخطب العرب مصقله بن رقبه به یضرب المثل فیقال أخطب من مصقله .

و منها أهدی العرب فی الجاهلیه و أبعدهم مغارا و أثرا فی الأرض فی عدوه و هو دعیمیص { 1) ب:دعمیص»،و انظر القاموس. } الرمل کان یعرف بالنجوم هدایه و کان أهدی من القطا یدفن بیض النعام فی الرمل مملوءا ماء ثم یعود إلیه فیستخرجه.

فأما المنذر بن الجارود فکان شریفا و ابنه الحکم بن المنذر یتلوه فی الشرف و المنذر غیر معدود فی الصحابه و لا رأی رسول الله ص و لا ولد له فی أیامه و کان تائها معجبا بنفسه و فی الحکم ابنه یقول الراجز یا حکم بن المنذر بن الجارود أنت الجواد ابن الجواد المحمود سرادق المجد علیک ممدود.

و کان یقال أطوع الناس فی قومه الجارود بن بشر بن المعلی لما قبض رسول الله ص فارتدت العرب خطب قومه فقال أیها الناس إن کان محمد قد مات فإن الله حتی لا یموت فاستمسکوا بدینکم و من ذهب له فی هذه الفتنه دینار أو درهم أو بقره أو شاه فعلی مثلاه فما خالفه من عبد القیس أحد .

قوله ع إن صلاح أبیک غرنی منک قد ذکرنا حال الجارود و صحبته و صلاحه و کثیرا ما یغتر الإنسان بحال الآباء فیظن أن الأبناء علی منهاجهم فلا یکون و الأمر کذلک یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ .

قوله فیما رقی بالتشدید أی فیما رفع إلی و أصله أن یکون الإنسان فی موضع عال

فیرقی إلیه شیء و کان العلو هاهنا هو علو المرتبه بین الإمام و الأمیر و نحوه قولهم تعال باعتبار علو رتبه الآمر علی المأمور و اللام فی لهواک متعلقه بمحذوف دل علیه انقیادا و لا یتعلق بنفس انقیاد لأن المتعلق من حروف الجر بالمصدر لا یجوز أن یتقدم علی المصدر.

و العتاد العده.

قوله و تصل عشیرتک کان فیما رقی إلیه عنه أنه یقتطع المال و یفیضه علی رهطه و قومه و یخرج بعضه فی لذاته و مآربه .

قوله لجمل أهلک العرب تضرب بالجمل المثل فی الهوان قال لقد عظم البعیر بغیر لب

فأما شسع النعل فضرب المثل بها فی الاستهانه مشهور لابتذالها و وطئها الأقدام فی التراب .

ثم ذکر أنه من کان بصفته فلیس بأهل لکذا و لا کذا إلی أن قال أو یشرک فی أمانه و قد جعل الله تعالی البلاد و الرعایا أمانه فی ذمه الإمام فإذا استعمل العمال علی البلاد و الرعایا فقد شرکهم فی تلک الأمانه.

قال أو یؤمن علی جبایه أی علی استجباء الخراج و جمعه و هذه الروایه التی سمعناها و من الناس من یرویها علی خیانه و هکذا رواها الراوندی و لم یرو الروایه الصحیحه التی ذکرناها نحن و قال یکون علی متعلقه بمحذوف أو بیؤمن نفسها و هو بعید و متکلف.

ثم أمره أن یقبل إلیه و هذه کنایه عن العزل .

فأما الکلمات التی ذکرها الرضی عنه ع فی أمر المنذر فهی داله علی أنه نسبه إلی التیه و العجب فقال نظار فی عطفیه أی جانبیه ینظر تاره هکذا و تاره هکذا ینظر لنفسه و یستحسن هیئته و لبسته و ینظر هل عنده نقص فی ذلک أو عیب فیستدرکه بإزالته کما یفعل أرباب الزهو و من یدعی لنفسه الحسن و الملاحه.

قال مختال فی بردیه یمشی الخیلاء عجبا قال محمد بن واسع لابن له و قد رآه یختال فی برد له ادن فدنا فقال من أین جاءتک هذه الخیلاء ویلک أما أمک فأمه ابتعتها بمائتی درهم و أما أبوک فلا أکثر الله فی الناس أمثاله.

قوله تفال فی شراکیه الشراک السیر الذی یکون فی النعل علی ظهر القدم.

و التفل بالسکون مصدر تفل أی بصق و التفل محرکا البصاق نفسه و إنما یفعله المعجب و التائه فی شراکیه لیذهب عنهما الغبار و الوسخ یتفل فیهما و یمسحهما لیعودا کالجدیدین

کاشانی

(الی المنذر بن الجارود العبدی) و از نامه آن حضرت است که فرستاد به سوی منذر بن جارود عبدی (و قد خان فی بعض ما ولاه) در حینی که خیانت کرده بود در بعضی از آنچه والی ساخته بود او را (من اعماله) از عملهای خود در بعض از بلاد. (اما بعد) اما پس از ستایش حضرت جل و علا و صلوات بر رسول مجتبی (فان صلاح ابیک) پس به درستی که صلاح پدر تو به تقوا و ورع او (قد غرنی منک) فریب داد ما را از جانب تو (فظننت) پس گمان بردم (انک تتبع هدیه) که پیروی می کنی طریق هادیه پدر خود را (و تسلک سبیله) و سلوک می نمایی راه و سیرت او را (فاذا انت) پس این هنگام تو (فیما رقی الی عنک) در آنچه رسانیده شد به سوی من از جانب تو (لا تدع لهواک انقیادا) و نمی گذاری برای نفس خودت گردن نهادن را بلکه پیوسته مطیع نفس اماره خودی (و لا تبقی لاخرتک عتادا) و باقی نمی گذاری برای آخرت خود، ساز و توشه ای را (تعمر دنیاک) عمارت می کنی دنیای خود را (بخراب اخرتک) به واسطه خرابی آخرت خود (و تصل عشیرتک) و می پیوندی به خویشان خود (بقطیعه دینک) به بریدن از دین خود (و لئن کان ما بلغنی عنک) و اگر باشد آنچه رسیده به من از جانب تو (حقا) راست و درس

ت (لجمل اهلک) هر آینه شتر اهل تو (و شسع نعلک) و دوال نعلین تو (خیر منک) بهتر است از تو تمثیل فرمود از برای او این دو چیز را به جهت ذلت و خواری و صغارت و حقارت او (و من کان بصفتک) و هرکه باشد به صفت تو (فلیس باهل ان یسد به ثغر) پس نیست او قابل آنکه بسته شود به او رخنه حصاری (او ینفذ به امر) یا روان کرده شود و گشوده گردد به او کاری (او یعلی له قدر) یا بلند کرده شود برای او مقداری و مرتبه ای (او یشرک فی امانه) یا شریک کرده شود در امانتی (او یومن علی خیانه) یا امین گذاشته شود بر خیانتی (فاقبل الی) پس روی آور به سوی من (حین یصل الیک کتابی هذا) وقتی که برسد به سوی تو این کتاب من (انشاء الله) اگر خواهد خدا. (والمنذر بن الجارود هذا) و این منذر که مذکور شد (هو الذی قال فیه امیرالمومنین علی علیه السلام) آن کسی است که فرمود در شان او امیرالمومنین علیه اسلام که: (انه لنظار فی عطفیه) به درستی که او بسیار نظرکننده است در هر دو دوش و هر دو جانب خود به جهت تبختر (مختال فی بردیه) تکبر کننده است در بردین خود- و برد جامه یمنی است که بسیار قیمتی باشد- یعنی نازنده است به لباس و اساس خود (تفال فی شراکیه) باد دمنده است در بند نعلین خود. یعنی افشاننده است خاک و غبار را از شراکین خود همچنانکه فعل خرامندگان و خودبینان است.

آملی

قزوینی

این نامه را به منذر نوشته است او خیانت کرده بود با آن حضرت در بعضی از اعمال که او را بر آن گماشته بود (رقی الیه کلاما ترقیه رفع کذا فی القاموس) یعنی صلاح پدر تو مرا فریب داد از تو و گمان بردم که تو متابعت سیرت او و سلوک سبیل او خواهی نمود و حال آنکه تو از قرار آنچه رسانیده شد به من از جانب تو رها نمی کنی برای هوای نفس گردن نهادن و مطیع شدنی را، و باقی نمی گذاری برای آخرت خود ساز و برگی را. و بالجمله تابع هوای نفس شده ای و کار آخرت مهمل فرو گذاشته ای معمور می سازی دنیای خود را به خراب ساختن آخرت خود، و صله میکنی با خویشان به قطع دین و ایمان و اگر حق باشد آنچه رسید به من از خبر خیانت تو هر آینه شتر اهلت و (دوال نعلینت) بهتر است از تو و هر که به صفت تو باشد اهل آن نیست که مسدود سازند به او رخنه مملکتی و سرحدی را، یا نافذ گردانند به او امری را یا بلند گردانیده شود او را قدری و منزلتی یا شریک گردانیده شود در امانتی، یا ایمن شوند از او بر خیانتی. و بالجمله مثل تو ناکسان شایسته آن نیستند که سرحدی و حصاری و رخنه مملکتی به سعی ایشان محروس گردد و کاری از امور دین و دنیا به حسن کفایت ایشان موکول شود و ایشان را تربیت فرمایند و در مرتبت بیفزایند و در امانتها مدخل دهند و از خیانتشان ایمن باشند پس روی آور به سوی من وقتی که میرسد به تو این نامه من اگر خواهد خداوند (سید رضی الله عنه) میگوید که: این منذر آن شخص است که آن حضرت گفت درباره او بسیار نظرکننده است در دو دوش خود، یعنی به تبختر به دو جانب خود می نگرد، و تکبرکننده است در دو برد خویش و برد جامه یمنی بسیار قیمت را گویند: یعنی همچو متکبران خرامد، و همچو زنان به آرایش جامه نازد، و باد دمنده است در دو بند نعلین خود یعنی غبار از آن فشاند، و اهتمام بتزیین آن نماید.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی المنذر بن الجارود العبدی و قد خان فی بعض ما ولاه من اعماله.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است، به سوی منذر پسر جارود عبدی و حال آنکه خیانت کرده بود در بعضی از چیزهایی که صاحب اختیار گردانیده بود او را بر آن از کارهای او.

«اما بعد، فان صلاح ابیک غرنی منک و ظننت انک تتبع هدیه و تسلک سبیله، فاذا انت فیما رقی الی عنک فلاتدع لهواک انقیادا و لا تبقی لاخرتک عتادا، تعمر دنیاک بخراب آخرتک و تصل عشیرتک بقطیعه دینک. و لئن کان ما بلغنی عنک حقا، لجمل اهلک و شسع نعلک خیر منک و من کان بصفتک فلیس باهل ان یسد به ثغر، او ینفذ امر، او یعلی له قدر، او یشرک فی امانه، او یومن علی جبایه. فاقبل الی حین یصل الیک کتابی هذا. ان شاء الله.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که صلاح و سداد پدر تو فریب داد مرا از جانب تو و گمان کردم که تو پیروی می کنی سیرت و طریقه ی او را و می روی راه او را، پس ناگاه بودی تو در خیانتی که رسانیده شد به سوی من از حال تو، در حالتی که وانمی گذاری از برای خواهش نفس تو پیروی کردنی را و باقی نمی گذاری از برای آخرت تو توشه ی راهی را، آباد می کنی دنیای تو را به خراب کردن آخرت تو و احسان می کنی اهل و قبیله ی تو را به بریدن احسان به دین تو. و هر آینه اگر باشد آن چیزی که به من رسیده است از تو حق و راست، هر آینه شتر اهل تو و دوال بند نعل تو بهتر باشد از تو. یعنی بهائم و جماد بهتر از تو خواهد بود. و کسی که باشد به صفت تو، پس نیست سزاوار به اینکه بسته شود به سبب او رخنه ی دشمنی را و یا جاری کرده شود به سبب او حکمی را و یا بلند کرده شود از برای او مرتبه ای را و یا شریک گردانیده شود در امانتی و یا ایمن کرده شود از خیانتی. پس بیا به سوی من در وقتی که می رسد به تو این مکتوب من اگر بخواهد خدا.

«و المنذر بن الجارود هذا، هو الذی قال فیه امیرالمومنین علیه السلام: انه لنظار فی عطفیه، مختال فی بردیه، تفال فی شراکیه. سید رحمه الله.»

سید، رحمه الله، می گوید: این منذر بن الجارود آن کسی است که در مذمت او گفته است امیرالمومنین علیه السلام که: «به تحقیق که او بسیار نگاه کننده است به هر دو جانب خود، یعنی از ناز و غمزه گاهی به طرف راست خود نگاه می کند و گاهی به طرف چپ خود و فخرکننده است به علت دو جامه ی برد یمانی خود که پوشیده است، یعنی به سبب لباسهای فاخر خود و پف کننده ی گرد و غبار است از دوال نعلین خود، یعنی خرامان و نازپرور است.

خوئی

اللغه: (رقی) بالتشدید: رفع الی، و اصله ان یکون الانسان فی موضع عال فیرقی الیه شی ء، (العتاد): العده، (الشسع): سیر بین الاصبعین فی النعل العربی. الاعراب: قال الشارح المعتزلی: و اللام فی لهواک متعلقه بمحذوف دل علیه (انقیادا) لان المتعلق من حروف الجر بالمصدر لا یجوز ان یتقدم علی المصدر. اقول: یصح ان تتعلق بقوله (لا تدع) فلا یحتاج الی تکلف التقدیر و هو اوضح معنا ایضا و کذا فی الجمه التالیه. المعنی: المنذر بن الجارود من اشراف العرب و من عبدالقیس الناهی فی الشرف ینسب الی نزار بن معد بن عدنان، کان الجارود نصرانیا فوقد علی النبی (صلی الله علیه و آله) فی سنه تسع او عشر من الهجره فاسلم و حسن اسلامه و سکن بعد ذلک فی البصره و قتل بارض فارس او نهاوند مع النعمان بن المقرن. و قد بالغ علی (علیه السلام) فی ذمه و توبیخه فی هذا الکتاب لما ثبت عنده من خیانته فی اموال المسلمین و صرفها فی شهواته و عشیرته زائدا علی ما یستحقون و هذا مما لا یتحمله (علیه السلام). قال الشارح المعتزلی فی (ص 59 ج 18 ط مصر): و اما الکمات التی ذکرها الرضی عنه (علیه السلام) فی امر المنذر فی داله علی انه نسبه الی التیه و العجب، فقال: (نظار فی عطفیه) ای جانبیه، ینظر تازه هکذا و تاره هکذا، ینظر لنفسه و یستحسن هیئته و لبسته، و ینظر هل عنده نقص فی ذلک او عیب فیستدرکه بازالته، کما یفعل ارباب الزهو و من یدعی لنفسه الحسن و الملاحه. قال: (مختال فی بردیه) یمشی الخیلاء عجبا- الی ان قال (تفال فی شراکیه) الشراک: السیر الذی یکون فی النعل علی ظهر الفدم، و التفل بالسکون مصدر تفل ای بصق، و التفل محرکا: البصاق نفسه و انما یفعله المعجب و التائه فی شراکیه لیذهب عنهما الغبار و الوسخ، یتفل فیهما و یمسحهما لیعودا کالجدیدین. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) بمنذر بن جارود عبدی نگاشت که در کار فرمانگزاری خود خیانت کرده بود: اما بعد، راستی که خوبی و شایستگی پدرت مرا فریفت و گمان بردم پیرو درستی او هستی و براه او می روی، بناگاه چنین بمن رسید که تو یکسره هوسبازی و دنبال هوای نفس می روی و برای آخرتت توشه ای برنمی گیری و در فکر سرای دیگر نیستی. دنیایت را بویرانی آخرتت آباد می کنی و با دینت بخویشانت وصله می زنی و بانها کمک می کنی. و اگر چنانچه آن گزارشاتی که از تو بمن رسیده درست باشد شتر خاندانت و بند کفشت بهتر از تو است، و کسی که چون تو باشد شایسته نباشد که مرزداری کند و یا کاری بوسیله ی او انجام شود و یا درجه ای از او با الرود یا شریک در کارگزاری خلافت که امانت الهی است بوده باشد یا آنکه بر جمع خراج و مالیات امین شمرده شود، بمحض اینکه این نامه ی من بتو رسید بسوی من بیا، انشاء الله.

شوشتری

(الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قال الرضی: و المنذر هذا هو الذی قال فیه امیرالمومنین (علیه السلام): انه لنظار فی عطفیه، مختال فی بردیه، تفال فی شراکیه. اقول: رواه الیعقوبی مع زیادات و اختلاف، فقال: و کتب علی (علیه السلام) الی المنذر بن الجارود و هو علی اصطخر: اما بعد، فان صلاح ابیک غرنی منک، فاذا انت لا تدع انقیادا لهواک ازری ذلک بک. بلغنی انک تدع عملک کثیرا، و تخرج لاهیا متنزها، تطلب الصید، و تلعب بالکلاب، اقسم لئن کان حقا لنثیبنک فعلک، و جاهل اهلک خیر منک، فاقبل الی حین تنظر فی کتابی. فاقبل، فعزله و اغرمه ثلاثین الفا، ثم ترکها لصعصعه بعد ان احلفه علیها فحلف، و ذلک ان علیا دخل علی صعصعه یعوده و قال له: انک ما علمت حسن المعونه خفیف المونه. فقال صعصعه: و انت و الله یا امیرالمومنین بذات الله علیم، و ان الله فی صدرک عظیم. فقال له علی: لا تجعلها ابهه علی قومک ان عادک امامک. قال: لا و لکنه من (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) من الله علی ان عادنی اهل البیت و ابن عم رسول رب العالمین. فقال له صعصعه: هذه ابنه الجارود تعصر عینیها کل یوم لحبسک اخاها المنذر، فاخرجه و انا اضمن ما علیه من اعطیات ربیعه. فقال (علیه السلام) له: و لم تضمنها و زعم لنا انه لم یاخذها، فلیحلف و نخرجه. فقال له صعصعه: اراه و الله سیحلف. فقال (علیه السلام): و انا و الله اظن ذلک، اما انه نظار فی عطنیه، مختال فی بردیه، تفال فی شراکیه، فلیحلف بعد او لیدع. فحلف، فخلی سبیله. و نقل عن تاریخ ابن واضح ایضا. قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی المنذر بن الجارود العبدی) ای: المنسوب الی عبد القیس، قال ابن ابی الحدید: قال ابوعبیده فی تاجه: لعبد القیس ست خصال فاق بها العرب: منها اسود العرب بیتا، و اشرفهم رهطا الجارود هو و ولده. و منها اشجع العرب حکیم بن جبله، قطعت رجله یوم الجمل، فاخذها بیده و زحف علی قاتله، فضربه بها حتی قتله و هو یقول: یا نفس لا تراعی ان قطعت کراعی ان معی ذراعی فلا یعرف فی العرب احد صنع صنیعه، و منها اعبد العرب هرم بن حیان صاحب اویس القرنی، و منها اجود العرب عبدالله بن سوار بن همام، غزا السند فی اربعه آلاف، ففتحها و اطعم الجیش کله ذاهبا و قافلا، فبلغه ان رجلا من الجیش مرض، فاشتهی خبیصا، فامر باتخاذ الخبیص لاربعه آلاف انسان، فاطعمهم حتی فضل، و تقدم الیهم الا یوقد احد منهم نارا لطعام فی عسکره مع ناره. و منها اخطب العرب مصقله بن رقیه به یضرب المثل، فیقال اخطب من مصقله، و منها اهدی العرب فی الجاهلیه، و ابعدهم نفرا و اثرا فی (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الارض فی عدوه، و هو دعیمیس الرمل کان یعرف بالنجوم هدایه، و کان اهدی من القطا، یدفن بیض النعام فی الرمل مملوا ماء ثم یعود الیه فیستخرجه. قلت: لم لم یذکر فی اخطبهم صعصعه فلم یکن احد اخطب منه. و کیف کان فکما کان مصقله خطیبا کان ابناه کرز و رقبه ایضا خطیبین کما فی معارف ابن قتیبه، قال: و کان لکرز خطبه یقال لها العجوز. (و قد خان فی بعض ما ولاه من اعماله) هکذا فی (المصریه)، و لکن فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم): (و قد کان استعمله علی بعض النواحی فخان الامانه)، و زاد الاول (فی بعض ما ولاه من اعماله). و کیف کان فقد عرفت من روایه الیعقوبی انه (علیه السلام) استعمله علی اصطخر. قوله (علیه السلام) (اما بعد فان صلاح ابیک) قال ابوعمر فی استیعابه قال ابن اسحاق: قدم الجارود بن عمرو فی سنه عشر علی النبی (صلی الله علیه و آله) و فد عبد القیس و کان نصرانیا، فاسلم و حسن اسلامه. قال ابن ابی الحدید: قال ابوعبیده قال عمر: لو لا انی سمعت النبی یقول: ان هذا الامر لا یکون الا فی قریش لما عدلت بالخلافه عن الجارود-الخبر. قلت: قول عمر فی الجارود مما قال (علیه السلام) فیه: (فمنی الناس لعمر الله بخبط و شماس و تلون و اعتراض)، فتاره یقول فیه هکذا و اخری یعمل معه شططا، فرووا ایضا ان عمر کان قاعدا و الدره معه و الناس حوله اذ اقبل (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) الجارود، فقال رجل: هذا سید ربیعه، فسمعها عمر و من حوله و سمعها الجارود، فلما دنا منه خفقه بالدره، فقال: مالی و لک؟ قال: ویلک سمعتها؟ قال: و سمعتها فمه؟ قال: خشیت ان تخالط القوم و یقال هذا امیر، فاحببت ان اطاطی منک. و اختلف فی اسمه و اسم ابیه، و الجوهری قال: بشر بن عمرو، و اختلفوا فی وجه تلقیبه بالجارود، ففی الاستیعاب: قیل له الجارود لانه اغار فی الجاهلیه علی بکر بن وائل، فاصابهم فجردهم، و قد ذکر ذلک الفضل العبدی فی شعره فقال: و دسناهم بالخیل من کل جانب کما جرد الجارود بکر بن وائل و فی (الصحاح): سمی الجارود لانه فر بابله الی اخواله بنی شیبان و بابله داء، ففشا ذلک الداء فی ابل اخواله فاهلکها، و فیه قال: (کما جرد الجارود بکر بن وائل) و لا یبعد صحه الثانی، و شیبان اخوال الجارود ایضا من بکر بن وائل، فالشعر لا ینافیه. ثم ان الاول قال الشعر للفضل العبدی،و قال ابن درید: الشعر للمفضل النکری، الا انه لا تنافی بین النکری و العبدی، لان نکره من عبد القیس، و الفضل و المفضل احدهما تصحیف الاخر. و کیف کان فقال ابن درید: قتل بفارس بعقبه الطین شهیدا، و فی الاسد: و قیل ان عثمان بن ابی العاص بعث الجارود فی بعث الی ساحل فارس، فقتل بموضع یعرف بعقبه الجارود. (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) (ما) هکذا فی (المصریه)، و هی زائده لخلو غیرها عنها، و لانه لا معنی لها (غرنی منک و ظننت انک تتبع هدیه) ای: سیرته، و فی الخبر: (و اهدوا هدی عمار). (و تسلک سبیله). (فاذا انت فیما رقی) ای: رفع (الی عنک لا تدع لهواک انقیادا) و هو شر خصله قال تعالی: (افرایت من اتخذ الهه هواه) (و لا تبقی لاخرتک عتادا) ای: عده (تعمر دنیاک بخراب آخرتک) فتکون من الذین قال تعالی فیهم: (اولئک الذین اشتروا الحیاه الدنیا بالاخره فلا یخفف عنهم العذاب و لا هم ینصرون). (و تصل عشیرتک بقطیعه دینک) کما کان عثمان، قال تعالی: (قل ان کان آباوکم و ابناوکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یاتی الله بامره). (و لئن کان ما بلغنی عنک حقا لحمل) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (لجمل) کما فی غیرها (اهلک) قال (علیه السلام): (جمل اهلک) لانه اهون جمل یستعمله کل احد، و قال ابن ابی الحدید: یضرب المثل بالجمل فی الهوان، قال الشاعر: لقد عظم البعیر بغیر لب و لم یستغن بالعظم البعیر یصرفه الصبی بکل وجه و یحبسه علی الخسف الجریر (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) و تضربه الولیده بالهراوی فلا غیر لدیه و لا نکیر و هو کما تری، لان کلامه (علیه السلام) فی مقام و الشعر فی مقام، فان الشاعر انما اراد ان یقول ان الطول و العرض فی الجسم لیس بمغن اذا لم یکن قرینا بلب کالبعیر الطویل العریض، فهو مثل للانسان ذی الجسم بلا عقل. و کیف کان فمثل جمل الاهل فی الهوان بغیر الاستقاء، و من امثالهم (اذل من بعیر سانیه) و ایضا (سیر السوانی سفر لاینقطع). قال الجوهری: السانیه الناضحه، و هی الناقه التی یستقی علیها. (و شسع نعلک خیر منک) و نظیر کلامه (علیه السلام) فی الجمع بین الجمل و النعل فی الهوان قول الطرماح: قبیلته اذل من السوانی و اعرف للهوان من الخصاف - الخصاف النعل، و فی التشبیه بالنعل فقط قول البعیث: و کل کلیبی صفیحه وجهه اذل علی مس الهوان من النعل و کما یضرب المثل فی الهوان بجمل الاهل و شسع النعل، کذلک یضرب بحمار الاهل و الوتد، قال الشاعر: ان الهوان حمار الاهل یعرفه و الحر ینکره و الحره الاجد و لا یقیم بدار الذل یعرفها الا الاذلان غیر الاهل و الوتد هذا علی الخسف معکوس برمته و ذا یشج فلا یرثی له احد و یضرب المثل بشسع النعل ایضا للمراه فی سهوله انفصالها بالطلاق، فرووا انه (علیه السلام) قال للنبی (صلی الله علیه و آله) فی عائشه لما رمیت: (ان هی الا شسع نعلک). (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) (و من کان بصفتک فلیس باهل ان یسد به ثغر او ینقذ به امر) فان سداد الثغور و انفاذ الامور انما یکونا بالرجال اللائقین، قال العرجی: اضاعونی و ای فتی اضاعوا لیوم کریهه و سداد ثغر (او یعلی له قدر) فان اعلاء القدر انما یکون لرجال متسلطین علی هواهم لا مقهورین له. (او یشرک فی امانه او یومن علی خیانه) هکذا فی (المصریه)، و نقله ابن ابی الحدید (علی جبایه) من جبایه الخراج، و قال: نقله الراوندی (علی خیانه) و لم یرو الروایه الصحیحه التی ذکرناها. قلت: و ابن میثم ایضا مثل الراوندی و نسخته بخط المصنف، و علیه (علی) بمعنی مع کقوله تعالی (و یطعمون الطعام علی ابه). (فاقبل الی حین یصل الیک کتابی هذا ان شاء الله) ان شاء الله قید (یصل) لا (اقبل). قول المصنف: (قال الرضی) هکذا فی (المصریه) و لیس الکلام من المصنف بل من ابن ابی الحدید، لخلو (ابن میثم و الخطیه) عنه (و المنذر) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و المنذر بن الجارود) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (هذا هو الذی قال فیه امیرالمومنین) الحق مع المصنف من کون القائل فی المنذر ما یاتی هو (علیه السلام) فی المنذر، و توهم الجاحظ ان القائل فی المنذر صعصعه، فقال فی بیانه: وصف صعصعه (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) المنذر عند علی کرم الله وجهه، فقال: (اما و الله انه مع ذلک لنظار فی عطفیه، تفال فی شراکیه، تعجبه حمره بردیه). (انه لنظار فی عطفیه) قال الجوهری: عطفا الرجل جانباه من لدن راسه الی و رکیه. و کونه نظارا فی عطفیه کنایه عن کبره کقوله تعالی (ثانی عطفه). و نظیره فی الکنایه عن الکبر قولهم (فلان یضرب اصدریه و ازدریه). قال المبرد فی کامله: لا یتکلم منه بواحد. و قولهم (فلان ینفض مذوریه) ای: ناحیتیه، قال: و الکل وصف الخیلاء. (مختال فی بردیه) قد عرفت ان الجاحظ بدله بقوله (تعجبه حمره بردیه)، الا ان الی عقوبی نقله کالمتن. قال الجوهری: الخال و الخیلاء، و الخیلاء الکبر، تقول منه اختال، و قال العجاج: (و الخال ثوب من ثیاب الجهال). و فی (الکافی): اوصی النبی (صلی الله علیه و آله) رجلا من تمیم، فقال له: ایاک و اسبال الازار و القمیص، فان ذلک من المخیله، و الله لا یحب المخیله. (تفال) فی الصحاح: التفل شبیه بالبزق و هو اقل منه، اوله البزق، ثم التفل، ثم النفث، ثم النفح. (فی شراکیه) ای: شراکی نعله. ثم ان (المصریه و ابن ابی الحدید) اقتصرا فی کلام المصنف علی ما (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) مر، و زاد ابن میثم (یعنی انه ینفض التراب من شراکیه اذا اصابهما الغبار). هذا، و فی الخبر: ما لبس النعل السوداء احد الا اختال فیها. و المنذر بن الجارود هذا هو الذی اتی بکتاب الحسین (ع) الیه لما کتب الیه فیمن کتب الیه من اشراف البصره یدعوهم الی نصرته- الی ابن زیاد مع رسوله (علیه السلام) فقتله ابن زیاد. ففی (تاریخ الطبری): کتب الحسین (ع) مع مولی لهم یقال له سلیمان، کتب بنسخه الی رووس الاخماس بالبصره مالک بن مسمع البکری، و الاحنف بن قیس، و المنذر بن الجارود، و مسعود بن عمرو، و قیس بن الهیثم، و عمرو بن عبیدالله بن معمر، فجاءت منه نسخه واحده الی اشرافها (اما بعد فان الله اصطفی محمد (صلی الله علیه و آله) علی خلقه، و اکرمه بنبوته، و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله الیه، و قد نصح لعباده، و بلغ ما ارسل به، و کنا اهله و اولیاءه و اوصیاءه، و ورثته، و احق الناس بمقامه فی الناس، فاستاثر علینا قومنا بذلک، فرضینا، و کرهنا الفرقه، و احببنا العافیه، و نحن نعلم انا احق بذلک الحق المستحق علینا ممن تولاه- الی ان قال- و قد بعثت رسولی الیکم بهذا الکتاب، و انا ادعوکم الی کتاب الله و سنه نبیه (صلی الله علیه و آله)، فان السنه قد امیتت و البدعه قد احییت، و ان تسمعوا قولی و تطیعوا امری اهدکم سبیل الرشاد) فکل من قرا الکتاب من اشراف الناس کتمه غیر المنذر بن الجارود، فانه خشی بزعمه ان یکون دسیسا من قبل عبیدالله، فجاءه بالرسول من العشیه التی یرید فی صبیحتها ان یسبق الی الکوفه و اقراه کتابه، فقدم الرسول، (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) فضرب عنقه، و کفاه بذلک خزیا. هذا، و فی الاغانی: کان الفرزدق فی حلقه فی المسجد الجامع و فیها المنذر بن الجارود، فقال المنذر للفرزدق من الذی یقول: وجدنا فی کتاب بنی تمیم احق الخیل بالرکض المعار فقال له الفرزدق: الذی یقول: لشارب قهوه و خدین زیر اعبدی لنسوته یخار وجدنا الخیل فی ابناء بکر و افضل خیلهم خشب وقار فخجل المنذر حتی ما قدر علی الکلام. و ذکر عتابه (علیه السلام) لکمیل فی فصل آداب الحرب.

مغنیه

اللغه: هدیه: سیرته. ورقی: رفع. و العتاد: الذخیره. و شسع النعل: ما یدخل بین اصبعین من النعل العربی. الاعراب: اذا فجائیه، و انت مبتدا، و جمله لا تدع خیر، و فیما رقی متعلق بتدع، و لئن اللام للتوطئه، و لجمل اللام فی جواب القسم الذی دلت علیه الواو، و اسم لیس ضمیر مستتر یعود الی من کان و اهل خبر لیس، و الیاء زائده، و المصدر من ان یسد مجرور بلام محذوفه، و یومن علی خیانه علی حذف مضاف ای علی دفع خیانه. المعنی: تحدث التاریخ عن عدل الامام، و شدته فی الحفاظ علی اموال الدوله.. و ایضا تحدث هو نفسه حیث دعت الحاجه حین حاسب عامله عثمان بن حنیف علی حضور ولیمه، و قال، و هو یعظه و یخوفه: ان امامکم اکتفی من دنیاه بطمریه، و من طعمه بقرصیه.. و ما اخذ من المال الا کقوت اتان دبره کما جاء فی الرساله 44. و اقام الدنیا و لم یقعدها علی راس ابنته السیده ام کلثوم، لانها تجملت بعقد من بیت المال کعاریه مضمونه مردوده بعد ثلاثه ایام، و قال للخازن ابی رافع الذی اعارها العقد: اتخون المسلمین؟. و اذا کان هذا دابه مع نفسه و اهله فهل یتسامح مع عماله؟. بلغه عن عامله علی اذربیجان بعض الشی ء فارس یهدده کما فی الرساله 5، و مثلها الرساله 39 و 42 و 44 و الرساله التی نحن بصددها، و التی ارسلها للمنذر بن الجارود، و کان والیا للامام علی بعض الاعمال و قال له: (فان صلاح ابیک غرنی منک) کان ابوالمنذر، و هو الجارود بن خنیس، نصرانیا، فاسلم علی ید رسول الله (صلی الله علیه و آله) و لما قبض الرسول، ارتد کثیر من العرب حذر الجارود قومه من الارتداد، و قال لهم: استمسکوا بدینک، و کان فیهم مطاعا، فاستمعوا له، و عملوا بنصحه. و من هنا قال الامام لولده المندر: ان صلاح ابیک غرنی منک (و ظننت انک تتبع هدیه الخ).. فخاب الظن، و انقطع الامل بعد ان سمعت انک لا تملک هواک، و انک تبیع دینک بدنیاک (فانک ان ما بلغنی عنک حقا لجمل اهلک و شسع نعلک خیر منک). ان صح ما قیل عنک فقد افسدت دینک و نفسک، و اخترت لها الذل و الهوان، و لا یجدیک نفعا کرم الاجداد و مروئه الاباء. (و من کان بصفتک الخ).. من الخیانه، فما هو باهل لا یسر الامور، و احقرها (فاقبل الی حین یصل الیک کتابی هذا) للتحقیق و نقاش الحساب. و قال الشریف الرضی: و المنذر هذا هو الذی قال فیه امیرالمومنین (علیه السلام): (انه لناظر فی عطفیه مختال فی بردیه) ای نظر جنبیه یمینا و شمالا اعجابا بنفهسه و ثیابه کالطاووس یتصفح ذنبه و جناحیه (تفال فی شراکه) یغسل حذائه ببصاقه لیعتز به کما اعتز ببردیه؟.. و هکذا کل سخیف مجوف یسد ما فی نفسه من فراغ بخداء یلمع، او ثوب یخدع.

عبده

… هدیه و تسلک سبیله: الهدی بفتح فسکون الطریقه و السیره … رقی الی عنک: رقی الی رفع و انهی الی … و لا تبقی لاخرتک عتادا: العتاد بالفتح الذخیره الممدوده لوقت الحاجه … نعلک خیر منک: الجمل یضرب به المثل فی الذله و الجهل و الشسع بالکسر سیر بین الاصبع الوسطی و التی تلیها فی النعل العربی کانه زمام و یسمی قبالا ککتاب … او یومن علی خیانه: ای علی دفع خیانه … مختال فی بردیه: العطف بالکسر الجانب ای کثیر النظر فی جانبیه عجبا و خیلاء و البردان تنثیه برد بضم الباء و هو ثوب مخطط و المختال المعجب و الشر اکان تثنیه شراک ککتاب و هو سیر النعل کله و تفال کثیر التفل ای النفخ فیهما لینفضهما من التراب

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به منذر ابن جارود عبدی (از قبیله عبدالقیس) که او را بر بعضی از شهرها (فارس) حکمرانی داده و او با آن بزرگوار در بعضی از کارهائی که او را بر آن گماشته بود خیانت کرد (چهار هزار درهم از مال خراج ربود، امام علیه السلام او را در این نامه نکوهش نموده و نزد خود طلبیده، پدرش جارود را )که به قبیله خود عبدالقیس خدمت پیغمبر اکرم آمده و اسلام آورد( ستوده، خلاصه رجال نویسان منذر را ضعیف دانسته و به روایاتش اطمینان ندارند): پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، نیکی پدرت مرا فریب داد و گمان کردم از روش او پیروی می کنی و به راه او می روی، پس ناگاه به من خبر رسید که خیانت کرده ای، و برای هوای نفس خود فرمانبری را رها نمی کنی، و برای آخرتت توشه ای نمی گذاری، دنیای خویش را با ویرانی آخرتت آباد می سازی، و با بریدن از دینت به خویشانت می پیوندی (شاید این جمله خبر از آینده باشد، مرحوم علامه مجلسی در مجلد دهم کتاب بحارالانوار از سید ابن طاوس )علیه الرحمه( نقل می کند که امام حسین- علیه السلام- نامه ای نوشته و با غلام خود که نامش سلیمان و کنیه اش ابازرین بود به سوی گروهی از بزرگان بصره فرستاد و ایشان را به کمک و پیروی خواست که از آنها یزید ابن مسعود نهشلی و منذر ابن جارود عبدی بودند تا آنکه می فرماید: و اما منذر ابن جارود نامه و پیغام آور را نزد عبیدالله ابن زیاد آورد، زیرا ترسید که نامه خدعه و مکری از عبیدالله باشد، و بحریه دختر منذر ابن جارود همسر عبیدالله ابن زیاد بود، پس عبیدالله پیغام آور را به دار کشید و بعد از آن به منبر رفت و خطبه خواند و مردم بصره را تهدید نمود که راه مخالفت نپیمایند( و اگر آنچه )خیانت( که از تو به من خبر رسیده راست باشد )جمل اهلک و شسع نعلک خیر منک یعنی( شتر اهل تو و دوال کفشت )جائی که انگشت بزرگ پا در کفشهای عربی قرار می گیرد( از تو بهتر است )این جمله مثلی است اشاره به اینکه سود حیوان و جماد از تو بیشتر است( و کسی که مانند تو باشد شایسته نیست به وسیله او رخنه ای بسته شود، یا امری انجام گیرد، یا مقام او را بالا برند، یا در امانت شریکش کنند، یا برای جلوگیری از خیانت و نادرستی بگمارندش )سزاوار نیست حفظ مرز یا حکومت شهر یا ریاست کاری را به تو گزارند( پس هنگامی که این نامه ام به تو می رسد نزد من بیا اگر خدا خواست )چون آمد امام علیه السلام او را زندانی نمود، و صعصعه ابن صوحان که از نیکان اصحاب امیرالمومنین و از بزرگان قبیله عبدالقیس بوده درباره او شفاعت کرده رهائیش داد. سیدرضی فرماید:( و این منذر کسی است که امیرالمومنین علیه السلام درباره او فرمود: او به دو جانب خود بسیار می نگرد، و در دو برد )جامه یمنی پر بهای( خویش می خرامد، و بسیار گرد و خاک از روی کفشهایش پاک می کند )مرد متکبر و گردنکشی است که به خود و لباسش می نازد و به آرایش می پردازد(.

زمانی

پروندهای مخلوط نشود جارود مورد احترام رسول خدا (ص) بود. در سرزمین بصره زندگی می کرد و در جنگ ایران و عرب کشته شد و گردنه ای که در فارس روی آن کشته شده به نام گردنه جارود معروف است. عمر درباره او گفته است: اگر رسول خدا (ص) نفرموده بود خلافت باید در قریش باشد من تردیدی در انتخاب جارود بجای خود نداشتم. جارود در میان طائفه خود محترم بود و آنگاه که رسول خدا (ص) از دنیا رفت به طائفه خود گفت: اگر محمد (صلی الله علیه و آله) از دنیا رفته خدا زنده است دین خود را محکم حفظ کنید. هر کس با در گذشت محمد (صلی الله علیه و آله) دیناری، درهمی، گاو و یا گوسفندی از دست داد بیاید دو برابر از من بگیرد. جارود با داشتن چنین امتیازهائی مورد احترام بود و امام علیه السلام برای حفظ ظاهر و کشف حقیقت برای مردم و خود منذر، پسر جارود را به ریاست رسانید، تا حقیقت این آیه به اثبات رسد زنده از مرده تولید می شود و مرده از زنده از میان طبقه ضعیف شخصیت بوجود می آید و فرزندان شخصیتها فاسد می گردند و این یک حکمت است که مردم به پدر یا فرزند مغرور نباشند، هر کسی را روی پرونده خودش حساب کنند. ابن ابی الحدید در دریف صاحب امتیازان عرب چنین می نویسد: جارود و فرزندانش از نظر شرافت و عظمت خانوادگی سرآمد عرب بود. و حکیم بن جبله از نظر شجاعت. در جنگ جمل پای او را قطع کردند. حکیم پای قطع شده اش را برداشت و آنقدر با پای بریده بر پیکر قاتل خود کوبید که او را به قتل رسانید. در حال حمله این رجز را می خواند: ای نفس وحشت نکن، اگر پای من قطع گردید بازویم هست. در هر صورت امام علیه السلام می خواهد به منذر بفهماند که از اعتبار پدرش به ریاست رسیده و بر اثر نداشتن شایستگی آن اعتبار را از دست داده است. دین را به دنیا نفروشید پول دوستان برای بدست آوردن مال دنیا به هر در و سوژه ای متوسل می شوند هر چند با فروش دین خود باشد و مصیبت وقتی است که انسان جان بکند، زحمت بکشد دین خود را زیر پا بگذارد تا دیگران بسود برسند. و امام علیه السلام به منذر اشاره می کند که تو برای نفع خویشاوندانت دین خود را زیر پا گذاشته ای و در مسیر سقوط و انحراف قرار دادی و چنین فردی ارزش و اعتبار خود را از دست داده است. چنین فردی در میان طائفه با شتر دیگران تفاوت نمی کند و با ریزه های کفشهای پاره فرقی ندارد، بلکه شتر ارزش حیوانی دارد و بند کفش برای منافعی مفید است اما کسیکه دین خود را از دست داده بی ارزشتر از حیوان و خاشاک است

نکته ای که خدای عزیز در قرآن مجید به آن اشاره کرده است: گمراهان از حیوان هم پست تراند. اندرز کنایه ای با اینکه امام علیه السلام یقین دارد منذر بر اثر تبعیض میان مردم و مقدم داشتن اقوام خود از نظر معنوی سقوط کرده و شایسته نیست نماینده امام علیه السلام باشد، باز بروی او نمی آورد و به طور کنایه می فرماید درباره ات چنین و چنان گفته اند اگر صحیح است، شایسته نیست مامور من باشی و زودتر پیش من بیا و این روش مخصوص مردان خداست که قدرت و موضع طرف را ارزیابی می کنند و در حدود شخصیت طرف با وی سخن می گویند. خدای نیرومند و قادر به موسی هارون می گوید: وقتی با فرعون تماس می گیرید با زبان خوش با او صحبت کنید. فرعون مغرور است و صحبت با خودخواه باید متواضعانه باشد تا اگر زمینه اثر هست محفوظ بماند. مسئولیتها و مسئولان مهمترین مطلبی که امام علیه السلام در این نامه می خواهد در معرض بهره بردای قرار دهد این است که مسئولیتها را به افرادی بدهد که شایستگی دارند و از آنان که از نظر ایمان، تقوای سیاسی و به خصوص تقوای معنوی بی بهره اند پستها را بگیرد. کسی که در امور مالی ایمن نیست و نه از خدا می ترسد و نه از خلق، بطور حتم نه به مردم خدمت می کند و نه بخدا و نه به رئیس خود. و امام علی علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته می داند که ریاست برای آنانکه بخود، به مردم، به دین و به رئیس خود خیانت می کنند شایسته نیست. وقتی که امام علی علیه السلام بهترین نزدیکان خود مانند عقیل نابینا را با دیگران فرقی نگذارد و امتیازی برای وی قائل نشود اما فرماندارش، مسیر تبعیض را پیش گیرد برای امام علیه السلام و مردم قابل تصور و تصویب نیست. آری امام علیه السلام این آیه را به یاد دارد و روز، و ماه و سال آن را زمزمه می کند. آنگاه که ابراهیم پیامبر خدا از آزمایش سالم بیرون آمد و به مقام امامت رسید عرض کرد خدایا فرزندان من؟ خدا پاسخ داد: عهد (و امامت من) به ستمکاران نمی رسد. و این درس بزرگی است برای مسئولان امر که نسبت به اطرافیان خود دقت کنند و ببینند چه کسانی را بر مردم مسلط می کنند و جان و مال و ناموس خلق را بدست چه افرادی می سپارند و کوتاهی در دقت هم عذاب دنیائی برای آنان دارد و هم سقوط اجتماعی که با دست خودشان فراهم کرده اند. نماینده واقعی علی علیه السلام مرحوم سید رضی در پایان نامه سه نکته از زبان امام علیه السلام درباره منذر بیان می دارد که دلیل بر خودخواهی منذر است. به هنگام راه رفتن زیر و بم لباس خود را می نگرد تا دیگران هم او را بنگرند و یا اینکه کثیف نشده باشد تا آبروی او برود و بتواند قیافه بگیرد. لباس را گشاد می دوزد که با خودخواهی و قیافه گرفتن مناسبتر باشد. کفشها را همیشه با آب تر می کند، حتی با آب دهن که نو جلوه کند و بیشتر به او احترام بگذارند. و چنین فردی ظاهر ساز همیشه به فکر تن پروری و قیافه گرفتن است و بخدا و خلق کمتر می رسد و شایسته کارهای اجتماعی نیست بخصوص برای کارهائی که امانت داری لازم است امین نخواهد بود، یا از صندوق می برد و یا از مردم رشوه می گیرد. امام علی علیه السلام با آن کفشهای وصله دار و پیراهن کرباسی نمایندگانی مثل خود باید داشته باشد تا آرام بگیرد.

سید محمد شیرازی

(الی المنذر بن الجارود العبدی، و قد خان فی بعض ما ولاه من اعماله) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فان صلاح ابیک ما غرنی منک) (ما) موصوله ای هو الشی ء الذی غرنی منک فظننت انک مثل ابیک فی الصلاح و لا یخفی ان اعمال الائمه کانت جاریه علی حسب الظاهر کما ان اقوالهم کانت بتلک المثابه و الا فالامام یعلم الواقع و لیس یغر (و ظننت انک تتبع هدیه) ای طریقته الصالحه (و تسلک سبیله) ای تسیر فی المسیر الذی سار فیه (فاذا انت- فیما رقی الی عنک) ای رفع الی من جانبک (لا تدع لهواک انقیادا) بل تنقاد الی الهوی فی کل ما یامرک به، و هذا لنفی کل فرد، ای لیس هناک ای فرد من افراد الانقیاد الا تتبعه و لا تدعه (و لا تبقی لاخرتک عتادا) العتاد هو الذخیره المعدوده لوقت الحاجه، ای لا تعمل بما یبقی لک فی آخرتک (تعمر دنیاک بخراب آخرتک) فان التمتع باللذائذ المحرمه التی تعمر الدنیا- بزعم الفاعل- یوجب خراب الاخره. (و تصل عشیرتک بقیطعه دینک) ای بمال الناس و جاههم، و ذلک محرم فهو قطیعه للدین (و لئن کان ما بلغنی عنک حقا لجهل اهلک) ای بعیرهم، و هو مثل یضرب للذله، لانه یحمل علیه، و ینضح به، و یحمل المتاع، فهو ذلیل فی ایدیهم (و شسع نعلک) الشسع یر بین الاصبع الوسطی و التی تلیها فی النعل العربیه، و لا قیمه معتده له (خیر منک) لانهما لا یستحقان النار و المعاد. (و من کان بصفتک) ای مثل حالک (فلیس باهل ان یسد به ثغر) الثغر الحد بین بلد الدوله و بین بلاد الاعداء (او ینفذ به امر) ای یکون منفذا له (او یعلی له قدر) بان یرفع شانه (او یشرک فی امانه) بان یکون امینا (او یومن علی خیانه) ای علی دفع خیانه، و فی بعض النسخ (جبایه) بالجیم ای جمع جبایه (فاقبل الی حین یصل الیک کتابی هذا انشاء الله) کلمه تبرک تقال لاتمام الامر او قضاء الحاجه.

موسوی

اللغه: غرنی: خدعنی. الهدی: بفتح فسکون الطریقه و السیره. تسلک: تدخل. سبیله: طریقه. رقی الی: رفع و انهی الی. العتاد: العده و الذخیره. تعمر: تبنی. تصل عشیرتک: تکرمها و تعطیها. الشسع: بالکسر سیر بین الاصبع الوسطی و التی تلیها فی النعل العربی. النعل: الحذاء. الثغر: المکان الذی یخشی دخول العدو منه. علا قدره: ارتفع شانه. الجبایه: عمل الجابی و هو الساعی فی تحصیل ضرائب الدوله من الخراج و غیره. اقبل الی: اقدم علی. نظار: کثیر النظر. العطف: بالکسر الجانب. المختال: المعجب. البردان: تثنیه البرد بضم الباء و هو ثوب مخطط. تفال: کثیر التفل و التفل بالتحریک البصاق. الشرا کان: تثنیه شراک ککتاب و هو سیر النعل کله. الشرح: (اما بعد فان صلاح ابیک غرنی منک و ظننت انک تتبع هدیه و تسلک سبیله فاذا انت فیما رقی الی عنک لا تدع لهواک انقیادا و لا تبقی لاخرتک عتادا تعمر دنیاک بخراب آخرتک و تصل عشیرتک بقطیعه دینک) هذه الرساله بعث بها الامام الی المنذر بن الجارود العبدی و قد خان فی بعض ما ولاه من اعماله و قد شرح له فیها سبب اختیاره لعمله ثم و بخه بکلمات تبقی و صمه عار له و لکل من کان علی شاکلته … ابتدا علیه السلام بالداعی الذی دعاه الی اختیار هذا الرجل- انه صلاح ابیه الجارود العبدی الذی کان مطاعا فی قومه و قد وعظهم بعد وفاه رسول الله و عصمهم من الرده عندما ارتدت العرب- صلاح ابیک و ما کان علیه من الالتزام و السلوک الجید هو الذی اطمعنی فی ان اولیک هذا العمل فقد ظننت انک تمشی علی سیرته و تسلک طریقته و تقتدی به و لکن للاسف لقد وصل الی عنک امر و بلغنی عنک قضایا ثم ذکر هذه الامور التی و صلته عنه و هی: 1- لا تدع لهواک انقیادا: انک رهین هواک یقودک حیث یشاء لم تجعل لک علیه سبیلا و لا تقدر علی رده عن الردی و الضلال فما یطلبه منک یستجیب له فیه و لا ترده 2- لا تبقی لاخرتک عتادا: لم تعمل عملا صالحا تعتد به یوم القیامه و تقدمه لحاجتک یوم الحساب. 3- تعمر دنیاک بخراب آخرتک: فانت تتلذذ بالمحرمات تاکل اموال الفقراء فی شوونک الخاصه فی البناء و العطاء و البذخ و الرفاه و تخرب بذلک آخرتک حیث العذاب و النار فی انتظارک. 4- تصل عشیرتک بقطیعه دینک: تغدق علی عشیرتک و اهلک العطاء و توسع علیهم فی الرزق دون حق و انما ذلک لتبقی لک الحظوه عندهم و الشرف فیهم و بذلک تخالف دینک و تعادیه و تعصی الله و تتمرد علیه فعلی حساب دینک یکون هذا العطاء … (و لئن کان ما بلغنی عنک حقا لجمل اهلک و شسع نعلک خیر منک) اذا کان ما وصل الی عنک حقا و صدقا من هذه الخیانه فجمل اهلک الذی یحمل الاثقال و یجره اصغر الاطفال و شسع نعلک الذی بی اصبعی و رجلیک تدوسه الاقدام- هذان- خیر منک عملا و شرفا و هذان مثلان یضربان للاستهانه و المذله. انه علی لا یراعی مقام کبیر و لا یحتقر الصغیر لسانه صارم کسیفه لا یقع الا علی المستحق و لا یطال الا الاثام الکفور … کلمات لله … لم یراع فیها شریفا و لم یخش جفاء صدیق او عداوه ولی … (و من کان بصفتک فلیس باهل ان یسد به ثغر او ینفذ به امر او یعلی له قدر او یشرک فی امانه او یومن علی جبایه فاقبل الی حین یصل الیک کتابی هذا ان شاء الله) ثم ذمه بذم من هو بصفته فقال علیه السلام: ان من کان بصفته من هذه الخیانه فلیس باهل ان یسد به ثغر: فلیس بذلک الشجاع الموتمن الذی یصح ان یجعل فی المواضع المهمه التی یواجه به الاعداء فیحمی الاوطان و یدفع عنها هجومهم. و لیس باهل ان ینفذ به امر: ای لا یقضی ما کلف به و لا یستطیع تنفیذه او القیام به … دلیل علی قصور همته و انه اعجز من ذلک. و لیس باهل ان یعلی له قدر: فهو وضیع لا یستطیع ان یرتفع لخساسه طبعه و هوانه وضعته. و لیس باهل ان یشرک فی امانه: فلا یصح ان یولی علی امر او یکون شریک الخلیفه فیما اوتمن علیه من ارض الله و عباده. و لیس باهل ان یومن علی جبایه: فهو لخیانته لیس بحقیق او جدیر ان یکون امینا فی جمع ضرائب الدوله الاسلامیه لانه لا یوتمن علیها. ثم دعاه الیه متی وصله کتابه لیصفی حسابه و یودب العمال امثاله … قال الرضی و المنذر بن الجارود هذا هو الذی قال فیه امیرالمومنین علیه السلام: انه لنظار فی عطفیه مختال فی بردیه تفال فی شراکیه ای انه کثیر النظر فی جانبیه هل فیهما نقص فیسویه و یزیله لزهوه و علوه و معنی مختال فی بردیه ای یمشی الخیلاء عجبا و تیها و معنی تفال فی شراکیه ای یتفل یبصق علی ظهر حذائه و یمسحه لیزیل ما علق علیه من الغبار و الطین لیعود نظیفا و انما یفعل ذلک المعجب بنفسه الذی اخذه الزهو … ترجمه الجارود العبدی. ذکر ابن ابی الحدید ما ملخصه منا. الجارود بن بشر بن خنیس بن المعلی من بنی عبد القیس و بیتهم بیت الشرف فی عبدالقیس و انما سمی الجارود لبیت قاله بعض الشعراء فیه فی آخره: کما جرد الجارود بکر بن وائل. و فد الجارود علی النبی- صلی الله علیه و آله- فی سنه تسع و قیل: فی سنه عشر. و ذکر ابوعمرو بن عبدالبر فی الاستیعاب: انه کان نصرانیا فاسلم و حسن اسلامه. کنیته ابوعتاب و یکنی ایضا اباالمنذر. سکن الجارود البصره و قتل بارض فارس و قیل: بل قتل بنهاوند مع النعمان بن مقرن و قیل: ان عثمان بن العاص بعث الجارود فی بعث نحو ساحل فارس فقتل بموضع یعرف بعقبه الجارود و ذلک سنه احدی و عشرین. و کان الجارود من اطوع الناس فی قومه فانه لما قبض رسول الله- صلی الله علیه و آله- و ارتدت العرب خطب الجارود قومه و حضهم علی الثبات فی الایمان فما ارتد منهم احد. و اما المنذر بن الجارود فکان شریفا و ابنه الحکم بن المنذر یتلوه فی الشرف و المنذر غیر معدود فی الصحابه و لا رای رسول الله- صلی الله علیه و آله- و لا ولد فی ایامه و کان معجبا بنفسه.

دامغانی

از نامه آن حضرت است به منذر بن جارود عبدی که او را بر ناحیه ای حکومت داده بود و او خیانت در امانت کرد. در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانّ صلاح ابیک غرّنی منک»، «اما بعد، همانا که پارسایی پدرت، مرا در مورد تو فریب داد.»، ابن ابی الحدید چنین آورده است:

خبر منذر و پدرش جارود:

منذر پسر جارود است و نام و نسب جارود چنین است که بشر بن خنیس بن معلّی، معلی همان حارث بن زید بن حارثه بن معاویه بن ثعلبه بن جذیمه بن عوف بن انمار بن عمرو بن ودیعه بن لکیز بن افصی بن عبد القیس بن افصی بن دعمی بن جدیله بن اسد بن ربیعه بن نزار بن معد بن عدنان است. خاندان ایشان میان قبیله بنی عبد القیس شریف و محترم بوده اند، و چون شاعری در قصیده خود او را جارود لقب داده است به همان لقب مشهور شده است. جارود به سال نهم و گفته شده است به سال دهم به حضور پیامبر آمد و مسلمان شد.

ابن عبد البر در کتاب الاستیعاب آورده است که جارود مسیحی بود و مسلمان شد و اسلامی پسندیده داشت. او همراه منذر بن ساوی و گروهی از قبیله عبد القیس به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و چنین سرود: «گواهی می دهم که خداوند حق است و جوانه های اندیشه ام همگی بر این گواهی و نهضت سر تسلیم فرود می آورند، اینک از من پیامی به رسول خدا برسان که در هر کجای زمین باشم پیرو آئین حنیف هستم.»

ابن عبد البر می گوید: در مورد نسب جارود بسیار اختلاف است، نام و نسب او را به صورت بشر بن معلی بن خنیس و بشر بن خنیس بن معلی و بشر بن عمرو بن علاء و بشر بن عمرو بن معلی گفته شده است. کنیه او ابو عتاب و ابو المنذر بوده است. جارود در بصره ساکن شد و در سرزمین فارس کشته شد و گفته شده است در نهاوند همراه نعمان بن مقرن بود و کشته شد، و هم گفته اند که عثمان بن عاص جارود را همراه گروهی به یکی از کرانه های فارس اعزام کرد و او در جایی که به گردنه جارود معروف است، کشته شد. آن گردنه پیش از کشته شدن جارود به گردنه گل و لای معروف بود و چون جارود آن جا کشته شد، آن گردنه به نام او معروف شد و این به سال بیست و یکم هجرت بود.

جارود روایاتی را از پیامبر روایت کرده و دیگران از قول او آنها را نقل کرده اند، مادر جارود دریمکه دختر رویم شیبانی است. ابو عبیده معمر بن مثنی در کتاب التاج می گوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم جارود و افراد قبیله عبد القیس را هنگامی که به حضورش آمدند، گرامی داشت و به انصار فرمود: «برای استقبال از برادرانتان که شبیه ترین مردم به شمایند، برخیزید.» و این از آن جهت است که ایشان هم دارای نخلستان و ساکنان بحرین و یمامه بودند، و قبیله های اوس و خزرج هم دارای نخلستان بودند.

ابو عبیده می گوید: عمر بن خطاب می گفته است اگر نه این است که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیده ام می فرمود: حکومت جز در قریش نخواهد بود، برای تعیین خلیفه از جارود به کس دیگری نمی اندیشیدم و هیچ امری در سینه ام خلجان نمی کرد.

ابو عبیده می گوید: قبیله عبد القیس دارای شش خصلت بوده که از آن جهت بر اعراب برتری داشته اند، از جمله آنکه از لحاظ سیادت از همه خاندانهای عرب برتر بودند و شریف ترین خانواده های آن قبیله، جارود و فرزندانش بوده اند. شجاع ترین مرد عرب هم از آن قبیله است و او حکیم بن جبله است که در جنگ جمل پایش قطع شد، پای قطع شده خویش را در دست گرفت و چنان بر دشمن خود که آن را قطع کرده بود کوبید که او را از پای در آورد و کشت و در همان حال چنین رجز می خواند: «ای نفس اگر پای تو قطع شد مترس که ساعد من همراه من است.» و میان عرب کسی دیگر که کار او را انجام داده باشد، شناخته نشده است. هرم بن حیان هم که یار و همنشین اویس قرن و شهره به عبادت است از همین قبیله است.

عبد الله بن سواد بن همّام که بخشنده ترین اعراب است از همین قبیله است،

عبد الله بن سواد همراه چهار هزار تن برای جهاد به ناحیه سند رفت و آن را گشود و در تمام مدت رفت و برگشت خوراک تمام لشکر را به هزینه خود پرداخت. به او خبر رسید که یکی از سپاهیان بیمار شده و هوس حلوای خرمای آمیخته با آرد - افروشه- کرده است. عبد الله بن سواد فرمان داد برای همه چهار هزار تن فراهم آورند و به همه آنان حلوای خرما خوراند و اضافه هم آمد. او به سپاهیان دستور داده بود که تا هنگامی که آتش او بر افروخته است کسی حق ندارد برای تهیه خوراک آتش بر افروزد. مصقله بن رقبه هم که خطیب نامدار اعراب بادیه نشین است از همین قبیله است. او چندان شهره به سخنوری بود که به او مثل زده می شد و می گفتند فلان از مصقله هم سخنورتر است. راهنمای مشهور عرب در دوره جاهلی و کسی که از همگان سریع تر می دوید و به بیابانهای دور افتاده می رفت و معروف به شناخت ستارگان و پیدا کردن راه در شب بود یعنی دعیمص الرمل هم از همین قبیله است. او از پرنده قطا هم زیرک تر و راهنماتر بود، دعیمص تخم شتر مرغ را از آب انباشته و زیر توده های ریگ پنهان می کرد و به هنگام لزوم آن را پیدا می کرد و بیرون می آورد- که در بیابان از تشنگی نمیرد.

منذر بن جارود هم مردی شریف بود و پسرش حکم هم در شرف همتای او بود. منذر در زمره صحابه نیست و پیامبر را ملاقات هم نکرده است، و برای او در روزگار پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرزندی هم زاده نشده است. منذر مردی شیفته به خویشتن و لاف زننده بود. در مورد حکم پسر منذر شاعری چنین سروده است: «ای حکم بن منذر بن جارود تو بخشنده و پسر بخشنده ستوده ای و سراپرده های مجد بر تو بر افراشته است.» گفته می شده است مطاع ترین کس میان قوم خود، جارود بن بشر بن معلّی بوده است. پس از رحلت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که اعراب مرتد شدند و از دین برگشتند، او برای قوم خود سخنرانی کرد و گفت: ای مردم اینک که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم درگذشته است خداوند زنده جاودان است، به دین خود چنگ زنید و از هر کس در این فتنه دینار و درهمی یا گاو و گوسپندی از میان برود بر عهده من است که دو برابر آن را بپردازم. هیچ کس از افراد قبیله عبد القیس با او مخالفت نکرد، بنابر این با توجه به صلاح حال و افتخار مصاحبت با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که جارود داشته است سخن امیر المؤمنین علی علیه السّلام روشن می شود که چرا فرموده است صلاح پدرت مرا در تو فریب داد و چه بسا که آدمی از روش پسندیده پدران در مورد پسران گول می خورد و گمان می برد که آنان به روش پدران هستند و حال آنکه کار بدان گونه نیست که «قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ یَمْلِکُ ...»

ابن ابی الحدید سپس به توضیح در باره لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و می گوید سخنانی که سید رضی از قول امیر المؤمنین علیه السّلام نقل کرده، دلیل بر آن است که امیر المؤمنین او را به شیفتگی به خود و لاف زدن منسوب داشته است، که گاه بدین سوی جامه های خویش و گاه به سوی دیگر می نگریسته و هیأت و جامه های خود را می ستوده است و اگر عیبی می دیده آن را اصلاح می کرده است و در جامه های خود با ناز و غرور حرکت می کرده است.

محمد بن واسع یکی از پسران خود را دید که با ناز و غرور در جامه های خود می خرامد، به او گفت: پیش من بیا، و چون نزدیک او آمد. گفت: ای وای بر تو این ناز و غرور از کجا برای تو فراهم شده است، اما مادرت کنیزی بوده است که آن را به دویست درهم خریده ام، پدرت هم چنان است که خداوند نظیر او را میان مردم افزون کناد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلَی الْمُنْذِرِ بْنِ الْجارُودِ الْعَبْدی،وَخانَ فی بَعْضِ ما وَلاّهُ مِنْ أعْمالِهِ

از نامه های امام علیه السلام

به منذر بن جارود عبدی است که در حوزه فرمانداری خود در بعضی از امور خیانت کرده بود. {1) .سند نامه: این نامه را نیز مانند نامه سابق دو نفر از مورخانی که قبل مرحوم سیّد رضی می زیستند در کتاب خود نقل کرده اند:اوّل یعقوبی در تاریخ خود و دوم بلاذری در انساب الاشراف و قابل توجّه اینکه جمله هایی که مرحوم سیّد رضی در پایان این نامه به صورت جداگانه آورده است (نه به صورت نامه) در همان دو کتاب نیز دیده می شود (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 472) }

نامه در یک نگاه

این نامه زمانی به«منذر بن جارود»نوشته شد که والی اصطخر (از نواحی فارس) بود و اخباری از سوء استفاده وی از اموال حکومت به امیرمؤمنان علی علیه السلام رسید.امام با تمجید از پدرش«جارود عبدی»این فرزند را سرزنش کرد و فرمود:درستی و پاکی پدرت سبب خوش بینی من به تو شد و گمانم بود که تو

پیرو او هستی؛ولی معلوم شد تابع هوای نفس شده ای و آخرت خود را به دنیا فروخته ای.آن گاه در تعبیری شگفت انگیز می فرماید:اگر اقوالی که درباره تو به من رسیده صحیح باشد،شتر خانواده و بند کفشت از تو باارزش تر است.در پایان نامه فرمان عزل او را صادر کرده و می فرماید:هنگامی که نامه من به تو رسید به سوی ما بازگرد.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ،وَظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ،وَتَسْلُکُ سَبِیلَهُ،فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ إِلَیَّ عَنْکَ لَاتَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً،وَلَا تُبْقِی لآِخِرَتِکَ عَتَاداً.تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ،وَتَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَهِ دِینِکَ.وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً،لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَشِسْعُ نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ،وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ،أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ،أَوْ یُعْلَی لَهُ قَدْرٌ،أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَهٍ،أَوْ یُؤْمَنَ عَلَی جِبَایَهٍ،فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا، إِنْ شَاءَاللّهُ.

قالَ الرَّضی:وَالْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذی قالَ فیهِ أمیرُالمؤمنین علیه السلام:إنّهُ لَنظّارٌ فی عِطْفَیْهِ،مُخْتالٌ فی بُرْدَیْهِ،تَفّالٌ فی شِراکَیْهِ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) شایستگی پدرت،مرا درباره تو گرفتارِ خوش بینی ساخت و گمان کردم تو هم پیرو هدایت و سیره او هستی و راه و رسم او را دنبال می کنی.ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پیروی از هوای نفست چیزی فروگذار نمی کنی و برای سرای دیگرت ذخیره ای باقی نمی گذاری،با ویرانی آخرتت دنیایت را آباد می سازی و به بهای قطع رابطه با دینت با خویشاوندانت پیوند برقرار می سازی (و به گمان خود صله رحم می کنی) اگر آنچه از تو به من رسیده است درست باشد شتر (بارکش) خانواده ات و بند کفشت از تو بهتر است و کسی که دارای صفات تو باشد نه شایستگی این را دارد که حفظ مرزی را به او بسپارند و نه کار مهمی به وسیله او اجرا شود،نه قدر

او را بالا ببرند،نه در حفظ امانت شریکش سازند و نه در جمع آوری حقوق بیت المال به او اعتماد کنند.به محض رسیدن این نامه به سوی من حرکت کن! إنْ شاءَاللّه.

مرحوم سید رضی می گوید:منذر بن جارود همان کسی است که امیرمؤمنان علی علیه السلام درباره اش فرمود:او آدم متکبری است؛پیوسته (از روی تکبر) به این طرف و آن طرف قامت خود می نگرد و در لباس گران قیمتی که پوشیده همچون متکبران گام بر می دارد و مراقب است حتی بر کفشش گرد و غبار ننشیند!

شرح و تفسیر: تو شایسته این مقام نیستی

همان گونه که در بالا آمد«منذر بن جارود عبدی»از طرف امام علیه السلام به فرمانداری بعضی از مناطق ایران منصوب شده بود و دلیل انتخاب او افزون بر حسن ظاهر،سابقه بسیار خوب پدرش«جارود عبدی»بود که از افراد بسیار با استقامت و مدافع اسلام در عصر پیغمبر و اعصار بعد بود؛ولی«منذر»مانند بسیاری از افراد که وقتی به مقامی می رسند خود را گم می کنند،از مسیر حق خارج شد و به هوا و هوس پرداخت و از موقعیت خود غافل شد و اموال بیت المال را بی حساب و کتاب خرج می کرد.هنگامی که این خبر به امام علیه السلام رسید،نامه شدید اللحن مورد بحث را برای او فرستاد و او را به شدت توبیخ کرد و از مقامش عزل نمود.

امام علیه السلام در آغاز نامه چنین می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) شایستگی پدرت،مرا درباره تو گرفتارِ خوش بینی ساخت و گمان کردم تو هم پیرو هدایت و سیره او هستی و راه و رسم او را دنبال می کنی»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّ

صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَهُ {1) .«هَدی»به معنای طریقه و روش است }،وَ تَسْلُکُ سَبِیلَهُ) .

به یقین امام علیه السلام در امور مربوط به زندگی مأمور به ظاهر است و بر طبق آن عمل می کند و به هنگام انتخاب«منذر»برای این مقام،قراین خلافی وجود نداشت؛هم او ظاهرالصلاح بود و بدون سوء سابقه و هم جزو خانواده ای معروف به صلاح و درستکاری و این مقدار برای انتخاب او کافی بود؛ولی همان گونه که گفته شد افرادی هستند که در حال عادی ظاهرا صالح و درستکارند؛اما هنگامی که به مال و مقامی برسند خود را گم می کنند و گاه مسیر زندگیشان به طور کامل دگرگون می شود و«منذر»از این افراد بود.

سپس امام در ادامه این سخن می فرماید:«ناگهان به من گزارش داده شد که تو در پیروی از هوای نفست چیزی فروگذار نمی کنی و برای سرای دیگرت ذخیره ای باقی نمی گذاری،با ویرانی آخرتت دنیایت را آباد می سازی و به بهای قطع رابطه با دینت با خویشاوندانت پیوند برقرار می سازی (و به گمان خود صله رحم می کنی)»؛ (فَإِذَا أَنْتَ فِیمَا رُقِّیَ {2) .«رُقّی»از ریشه«رَقْی»بر وزن«سعی»به معنای بالا رفتن است.سپس به گزارش هایی که از مقامات پایین به مقامات بالا داده می شود اطلاق شده و در جمله بالا همین معنا اراده شده است }إِلَیَّ عَنْکَ لَا تَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِیَاداً،وَ لَا تُبْقِی لآِخِرَتِکَ عَتَاداً {3) .«عَتاد»به معنای ذخیره و شیء آماده است }.تَعْمُرُ دُنْیَاکَ بِخَرَابِ آخِرَتِکَ،وَ تَصِلُ عَشِیرَتَکَ بِقَطِیعَهِ دِینِکَ) .

امام علیه السلام در این عبارات کوتاه و پر معنا به منذر می فهماند که تو مرتکب چهار کار بسیار زشت شده ای:از یک طرف پیروی بی قید و شرط از هوا و هوس به گونه ای که در حالاتش آمده است او در آن ایام خوشگذرانی را به حد اعلا رسانده بود؛پیوسته مشغول گردش و تفریح و صید لهوی و بازی با سگ ها و کارهایی از این قبیل بود {4) .تمام نهج البلاغه،ص 815 }و دیگر اینکه از دنیا که مزرعه آخرت است بهره ای

برای خود ذخیره نمی کنی و سوم اینکه نه تنها از این دنیا چیزی برای آخرت نمی اندوزی،بلکه آخرت خود را به بهای آباد ساختن دنیا ویران می سازی و چهارم اینکه اموال بیت المال را در بین خویشاوندان خود تقسیم می کنی و پیوند با خویشاوندان را به بهای قطع رابطه با دینت دنبال می کنی.

آن گاه امام علیه السلام او را به طور مشروط به علت اعمالش شدیداً تحقیر می کند و می فرماید:«اگر آنچه از تو به من رسیده است درست باشد شتر (بارکش) خانواده ات و بند کفشت از تو بهتر است»؛ (وَ لَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِی عَنْکَ حَقّاً،لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَ شِسْعُ {1) .«شِسْع»به معنای تسمه و قطعات باریکی است که از چرم می برند و«شِسْع النَّعْل»به معنای بند کفش است }نَعْلِکَ خَیْرٌ مِنْکَ) .

این دو تعبیر نهایت حقارت«منذر»را به سبب خیانتش اثبات می کند.

در بعضی از نقل ها آمده است که تشبیه به«شتر اهل»از اینجا ناشی شد که پدر خانواده ای از دنیا رفت و شتری از خود به یادگار گذاشت.خانواده او هر کدام افسار شتر را گرفته و از آن برای بار کشیدن و مانند آن استفاده می کردند.این شتر بینوا هر روز دست کسی بود و این ضرب المثلی است برای ذلت.تعبیر به «شِسْعُ نَعْل؛ بند کفش»نیز مثالی است برای نهایت خواری و حقارت.این تعبیرها از آنجا ناشی شد که به امام خبر رسید او چهارصد هزار درهم از بیت المال را اختلاس کرده {2) .بحارالانوار،ج 34،ص 323 }و-همان گونه که گذشت-مشغول عیاشی و سگ بازی و مانند آن است،در حالی که خود را نماینده امام معصوم و خلیفه بر حق مسلمانان می داند.

سپس امام در ادامه این سخن لیاقت و اهلیت او را برای پنج موضوع مهم نفی می کند و می فرماید:«کسی که دارای صفات تو باشد نه شایستگی این را دارد که

حفظ مرزی را به او بسپارند و نه کار مهمی به وسیله او اجرا شود،نه قدر او را بالا ببرند،نه در حفظ امانت شریکش سازند و نه در جمع آوری حقوق بیت المال به او اعتماد کنند»؛ (وَ مَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَیْسَ بِأَهْلٍ أَنْ یُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ {1) .«الثغر»در اینجا به معنای مرز و در اصل به معنای هرگونه شکاف است }،أَوْ یُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ،أَوْ یُعْلَی لَهُ قَدْرٌ،أَوْ یُشْرَکَ فِی أَمَانَهٍ،أَوْ یُؤْمَنَ عَلَی جِبَایَهٍ {2) .«جِبایه»به مانند جمع آوری زکات و اموال بیت المال و مانند آن است و در اصل از«جِباوه»بر وزن«عداوه»به معنای جمع آوری کردن گرفته شده است.در بعضی از نسخ نهج البلاغه به جای«جِبایه»«خیانه»آمده که معنای درستی برای آن تصور نمی شود }) .

این امور پنجگانه از وظایف مهم والیان و فرمانداران مناطق مختلف اسلام است:حفظ کردن مرزها،انجام کارهای مهم،سپاس از کارهای مهم او،سپردن امانات و جمع آوری اموال بیت المال.کسی که خائن و عیاش و هواپرست باشد شایسته هیچ یک از این امور نیست و هرگز نمی توان بر او اعتماد کرد.

امام علیه السلام در پایان،دستور عزل او را صادر کرده می فرماید:«به محض رسیدن این نامه به سوی من حرکت کن! إن شاءاللّه»؛ (فَأَقْبِلْ إِلَیَّ حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا،إِنْ شَاءَ اللّهُ) .

تعبیر به «حِینَ یَصِلُ إِلَیْکَ کِتَابِی هَذَا» تأکید بر فوریت عزل او و کناره گیری اش از این مقام والاست.

***

مرحوم سیّد رضی در پایان این جمله را نیز اضافه می کند و می گوید:

«منذر بن جارود همان کسی است که امیرمؤمنان علی علیه السلام درباره اش فرمود:او آدم متکبری است؛پیوسته (از روی تکبر) به این طرف و آن طرف قامت خود می نگرد و در لباس گران قیمتی که پوشیده همچون متکبران گام بر می دارد و مراقب است حتی بر کفشش گرد و غبار ننشیند!»؛ (قالَ الرَّضی:وَ الْمُنْذِرُ بْنُ الْجارُود هذا هُوَ الَّذی قالَ فیهِ أمیرُالمؤمنین علیه السلام:إنّهُ لَنظّارٌ فی عِطْفَیْهِ {3) .«عِطْفَیْهِ»تثنیه«عِطف»بر وزن«کبر»به معنای پهلو و جانب است و کسی که پیوسته به این طرف و آن طرف خود نگاه می کند معمولاً از خودراضی و متکبر است }،

مُخْتالٌ {1) .«مُخْتال»به معنای متکبر مغرور است از ریشه«خُیَلاء»بر وزن«جهلاء»به معنای تخیلاتی است که انسان بر اثر آن خود را بزرگ می بیند و ریشه آن از خیال گرفته شده و اشاره به کسی است که با خیالات خودبرتربین می شود }فی بُرْدَیْهِ {2) .«بردیه»تثنیه«برد»بر وزن«ظلم»که اضافه به ضمیر شده و به معنای لباس زیبا و خط دار است }،تَفّالٌ {3) .«تفّال»کسی که بسیار آب دهن می اندازد از ریشه«تفل»بر وزن«عمل»گرفته شده.در بعضی از کتب لغت آمده است که«تفل»بر وزن«طفل»به فوت کردنی که آمیخته با کمی از بزاق باشد اطلاق می شود بنابراین جمله«تفال فی شراکیه»به معنای کسی است که کفش خود را فوت می کند یا با آب دهان تمیز می کند تا غباری بر آن نباشد }فی شِراکَیْهِ {4) .«شراکیه»تثنیه«شراک»به معنای بند کفش است }) .

بدیهی است این سخن را امام بعد از این ماجرا درباره منذر فرموده و اگر قبل از آن چنین صفاتی از او دیده می شد حضرت او را برای این مقام مهم انتخاب نمی کرد.

این سه جمله که امام درباره او فرموده دلیل بر نهایت عجب،خودبینی و خودبرتر بینی اوست و چون در خانواده ای اشرافی پرورش یافته بود این حالت را از آنها به ارث برده بود.

مرحوم علّامه شوشتری در شرح نهج البلاغه اش از تاریخ یعقوبی {5) .تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 204 }در مورد شأن ورود این جمله نقل می کند که این سخن را امیرمؤمنان بعد از آن فرمود که به دیدن«صعصعه»؛(یکی از دوستان خاص آن حضرت) رفته بود در ضمن سخنان مختلفی که بین امام علیه السلام و«صعصعه»رد و بدل شد«صعصعه»گفت:دختر جارود (برادر منذر) همه روز نزد من می آید و برای اینکه برادرش را زندانی کرده ای اشک می ریزد.اگر مصلحت بدانی آزادش کن من بدهی او را (از باب اختلاس بیت المال) تعهد می کنم.امام فرمود:چگونه تو او را تضمین می کنی در حالی که او منکر سرقت از بیت المال است.قسم بخورد (که اختلاس نکرده است) تا ما او را آزاد کنیم.«صعصعه»گفت:سوگند می خورد.امام فرمود:من

هم گمان می کنم (به دروغ) سوگند یاد کند.آن گاه امام این جمله را درباره او فرمود. {1) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 8،ص 108 }

نکته: «مُنذر بن جارود عبدی»کیست؟

«جارود»پدر«منذر»همان گونه که امام در نامه مورد بحث به آن اشاره فرموده مردی شایسته و صالح بود.او که قبلاً از آیین مسیح پیروی می کرد در سال نهم یا دهم هجری با گروهی از طایفه«عبد قیس»خدمت پیغمبر رسید و اسلام را به طور کامل پذیرفت و سپس در بصره ساکن شد و در یکی از جنگ های اسلامی که در ناحیه فارس صورت گرفت در سال بیست و یک هجری شرکت کرد و به افتخار شهادت نائل گردید.

«جارود»در میان قبیله اش مورد احترام خاصی بود و هنگامی که پیغمبر اکرم از دنیا رحلت فرمود و گروهی از اعراب مرتد شدند،او برای قبیله خود سخنرانی کرد و گفت:«اگر محمّد از دنیا رفته است خدایش نمرده در دین خود محکم باشید و اگر در این فتنه ای که بر پا شده به کسانی صدمه ای برسد من دو برابر آن را تضمین می کنم».به همین دلیل از طایفه«عبد قیس»کسی مخالفت نکرد.

از عجایب اینکه از عمر نقل شده درباره«جارود»می گفت:اگر از پیغمبر نشنیده بودم که می فرمود:خلافت در قریش خواهد بود من«جارود»را برای خلافت پیغمبر برمی گزیدم؛ولی با این حال روزی عمر نشسته بود و تازیانه ای در دست داشت و مردم در اطرف او بودند.ناگهان«جارود»وارد شد.کسی با صدای بلند گفت:این بزرگ طایفه«ربیعه»است.عمر و اطرافیانش و«جارود» این سخن را شنیدند و هنگامی که«جارود»به عمر نزدیک شد تازیانه را حواله او

کرد.«جارود»گفت:چرا چنین می کنی؟ گفت:شنیدی آنچه را درباره تو گفته اند؟ گفت:آری شنیدم.گفت:ترسیدم در میان جمعیتی بنشینند و بگویند امیر تویی لذا خواستم ابهت تو را بشکنم.

اما فرزندش«منذر»که در زمان حیات پیامبر متولد شد در جنگ جمل در لشکر علی علیه السلام شرکت داشت و ظاهراً مرد صالحی بود و به دلیل صالح بودن پدرش امام او را فرماندار«اصطخر»؛(یکی از نواحی فارس) نمود؛ولی متأسفانه به دلیل حب جاه و مقام و عشق به مال و ثروت و لذات دنیا آلوده انواع انحرافات شد و همان گونه که اشاره شد امام او را عزل کرد.

این مرد مسیر نادرست خود را ادامه داد تا آنجا که بعدها از طرف یزید بن معاویه فرماندار یکی از مناطق اسلامی شد.

از کارهای بسیار زشت او این بود که در میان نامه های امام حسین علیه السلام به اهل کوفه نوشت،نامه ای نیز به«منذر»نوشت و به وسیله شخصی به نام«سلیمان» برای او فرستاد و او را به یاری خود دعوت کرد اما«منذر»نه تنها پاسخ مثبت نداد،بلکه نامه امام را به«عبیداللّه»داد و فرستاده امام را تسلیم چوبه دار نمود،در حالی که رسولان و نامه آوران در هر قوم و ملتی در امانند و این نخستین رسولی بود که در اسلام به دار آویخته شد.

هرچند بعضی خواسته اند این عمل را بدین گونه توجیه کنند که«منذر»خیال می کرد این رسول را«ابن زیاد»فرستاده تا از عقاید او در مورد همکاری با امام حسین علیه السلام آگاه شود در حالی که این توجیه بسیار نادرستی است،زیرا او می توانست نامه را به رسول برگرداند و با تندی با او سخن بگوید تا اگر آن شخص فرستاده ابن زیاد هم باشد،این برخورد را به اطلاع امیر خود برساند.

لزومی نداشت او را دستگیر کند و همراه نامه تحویل ابن زیاد و سپس تحویل چوبه دار دهد،زیرا«ابن زیاد»با خبر شد که او از سوی امام است.

یکی دیگر از بدبختی های«منذر»این بود که در همان ایام دختر خود را به همسری«ابن زیاد»درآورد. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 55 تا 57؛مصادر نهج البلاغه،ج 3 ص 470.شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 8 ص 109 }

به هر حال،منذر با آن سابقه پدرش و همراهی نخستین خود با امام امیرالمؤمنین علیه السلام به علت پیروی از هوای نفس و کبر و غرور،عاقبت خود را تباه کرد.

نامه72: انسان و مقدّرات الهی

موضوع

و من کتاب له ع إلی عبد الله بن العباس

(نامه به عبد اللّه بن عباس)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّکَ لَستَ بِسَابِقٍ أَجَلَکَ وَ لَا مَرزُوقٍ مَا لَیسَ لَکَ وَ اعلَم بِأَنّ الدّهرَ یَومَانِ یَومٌ لَکَ وَ یَومٌ عَلَیکَ وَ أَنّ الدّنیَا دَارُ دُوَلٍ فَمَا کَانَ مِنهَا لَکَ أَتَاکَ عَلَی ضَعفِکَ وَ مَا کَانَ مِنهَا عَلَیکَ لَم تَدفَعهُ بِقُوّتِکَ

ص: 462

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! تو از أجل خود پیشی نخواهی گرفت، و آنچه که روزی تو نیست به تو نخواهد رسید ، و بدان که روزگار دو روز است:

روزی به سود، و روزی به زیان تو، و همانا دنیا خانه دگرگونی هاست، و آنچه که به سود تو (و از آن تو) است هر چند ناتوان باشی خود را به تو خواهد رساند، و آنچه که به زیان تو است هر چند توانا باشی دفع آن نخواهی کرد .

شهیدی

اما بعد، تو از اجل خویش پیش نخواهی افتاد، و آنچه را روزی تو نیست به تو نخواهند داد. و بدان که روزگار دو روز است، روزی به سود توست و روزی به زیان تو و این که دنیا خانه ای است گردان، از دست این به دست آن. آنچه از آن توست هر چند ناتوان باشی خود را به تو خواهد رساند، و آنچه از آن به زیان توست به نیروی خود بازش نتوانی گرداند .

اردبیلی

اما پس از و صلوات و حمد پس بدرستی که تو نیستی پیشی گیرنده بر اجل خود و نه روزی داده شده آنچه نیست مر تو را و بدانکه روزگار روزگار دو روز است روزی از برای تو بشادی و فرح و روزی بر تو باندوه و نزح و بدرستی که سرای گردش دولتهاست پس آنچه از دنیا مر تو راست از نعم می آید بر ضعف و سستی تو و آنچه هست از دنیا بر تو دفع نکنی آنرا بقوت خود

آیتی

اما بعد، تو بر اجلت پیشی نخواهی گرفت و آنچه روزی تو نیست به تواش ندهند و بدان که دنیا دو روز است روزی به سود تو و روزی به زیان تو. و دنیا سرایی است که پیوسته دست به دست می گردد. آنچه از آن تو باشد، سرانجام، به تو خواهد رسید، هر چند، ناتوان باشی و آنچه بر زیان توست، دفعش نتوانی کرد، هر چند، نیرومند باشی.

انصاریان

اما بعد،تو بر مرگت پیشی نخواهی جست،و رزقی که روزی تو نیست به تو نخواهند داد .

آگاه باش روزگار دو روز است:روزی به نفع تو و روزی به ضرر تو،و دنیا خانه ای است که دست به دست می گردد، آنچه از دنیا نصیب توست به تو می رسد هر چند ناتوان باشی،و آنچه به ضرر توست با نیروی خود قدرت دفعش را نخواهی داشت .

شروح

راوندی

کیدری

بهط الجمل: یبهظه، بهظا ای اثقله، و عجز عنه. و هذا امر باهظ ای شاق. قوله علیه السلام: لو صلت الیک منی نوازع. نزعت الشی ء: من مکانه نزعا ای قلعته، و فلان فی النزع ای فی قلع الحیاه، و نزع الی ابیه فی الشبه ای ذهب، و بینهم نزاعه ای خصومه فی حق، ای لوصلت الیک منی اشیاء تزعجک عن مقامک، و تخنث جرثومتک، و تهدم ما بنیت. و تهلس اللحم: ای تسلبه و تذبیه یقال هلسه المرض ای اذا به و فلان مهلوس العقل ای مسلوبه. و التثبیط: التبطئه، و الاذن: الاستماع قال الشاعر: فی سماع یاذن الشیخ له و حدیث مثل ما ذی مشار قول الرضی: و من حلف: ای عهد بین الیمن و ربیعه یعنی بین بنی قطان، و بین بنی سباء و بین بنی ربیعه بن نزار الذی یقال له ربیعه الفرس.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به عبدالله بن عباس. (اما بعد، تو پیش از فرا رسیدن اجل نمی میری، و آنچه روزی نشده، به تو نمی رسد. و بدان که روزگار دو روز است: یک روز به سود تو و روزی به زیان تو. براستی که دنیا خانه ای است که دست به دست می گردد، پس آنچه از دنیا به سود تو باشد به تو می رسد اگر چه ناتوان باشی، و از آنچه به ضرر تو است، هر چه نیرومند باشی نیز نمی توانی جلوگیری کنی.) این بخش از نامه های امام (علیه السلام) موعظه است. و در این موعظه چند نکته را خاطرنشان ساخته است: 1- پیش از فرا رسیدن اجل نمی میرد. چون اجل همان وقت معینی است که خداوند می داند زیدی در آن وقت می میرد، و امکان ندارد، زید، پیش از آن بمیرد، زیرا لازمه ی آن تبدیل علم خداوند به جهل است و آن هم غیرممکن است. 2- آنچه را که روزی او نشده، به او نمی دهند: یعنی آنچه را که خداوند می داند که روزی وی نیست محال است که نصیب او بشود، به همان دلیلی که بیان کردیم. 3- به وی آگاهی داده است که روزگار دو روز است: روزی که به سود اوست و آن روزی است که منافعی چون لذت و کمالات دارد، و روزی که به زیان اوست و آن روزی است که برای او زیانهایی همچون درد و گرفتاری و پیام

دهای آن را همراه دارد. و همین است معنای این که دنیا خانه ای است که دست به دست می گردد، همانطوری که خداوند متعال فرموده است: و تلک الایام نداولها بین الناس. 4- او را آگاه ساخته است بر این که آنچه از خوبی دنیا سهم او باشد با همه ی ناتوانی اش هر چند چیز گرانی باشد به او می دهند، به خاطر این که از علم خداوند گذاشته است که به او برسد و همچنین آنچه از شر دنیا به او مربوط باشد، هر چند توانمند باشد، نمی تواند آن را از خود دفع کند. از ناتوانی و توانایی یاد کرده است تا بفهماند که تمامی امور و همه ی روزیها مربوط به مدبر داناست، اوست که تمام اینها را افاضه می کند و به وجود آورنده ی وسائل همه و ناظم وجود تمامی اینها اوست، قسمت کننده ی کمالات و بخشنده ی کمال خیر و یا شر به کسی به مقدار استعدادش، اوست گاهی موجود زنده ای ناتوان است در صورتی که روزی فراوان نصیبش می گردد. و همین ناتوانی اش یکی از اسباب زمینه ساز برای زیادی روزی اش می شود، و به عکس گاهی نیرومند است اما همین نیرومندی یکی از وسایل محرومیتش می گردد. و خداوند مافوق همه است و بر همگان احاطه دارد و او روزی دهنده و بسیار تواناست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّکَ لَسْتُ بِسَابِقٍ أَجَلَکَ وَ لاَ مَرْزُوقٍ مَا لَیْسَ لَکَ وَ اعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ یَوْمَانِ یَوْمٌ لَکَ وَ یَوْمٌ عَلَیْکَ وَ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ دُوَلٍ فَمَا کَانَ مِنْهَا لَکَ أَتَاکَ عَلَی ضَعْفِکَ وَ مَا کَانَ مِنْهَا عَلَیْکَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِکَ .

قد تقدم شرح مثل هذا الکلام و هذا معنی مطروق قد قال الناس فیه فأکثروا قال الشاعر قد یرزق العاجز الضعیف و ما

و من جید ما قیل فی هذا المعنی قول أبی یعقوب الخریمی { 1) من أبیات نسبها صاحب الأغانی(15:21-ساسی)إلی ابن عبدل الأسدی بروایه مخالفه. } هل الدهر إلا صرفه و نوائبه

یحاسب فیه نفسه فی حیاته

کاشانی

(الی عبدالله بن العباس رحمه الله) این مکتوبی است که به جانب عبدالله بن عباس فرستاده. (اما بعد) اما پس از محامد پروردگار و درود و تحیت بر رسول مختار (فانک) پس به درستی که تو (لست بسابق اجلک) نیستی پیشی گیرنده بر اجل خود (و لا مرزوق ما لیس لک) و نه روزی داده شده چیزی که نیست برای تو (و اعلم بان الدهر یومان) و به درستی که روزگار دو روز است (یوم لک) روزی از برای تو به شادی و فرح (و یوم علیک) و روزی به اندوه و ترح و از اینجا است که گفته اند که یوم علینا و یوم لنا (و ان الدنیا دار دول) و به درستی که دنیا سرای گردش دولتها است (فما کان منها لک) پس آنچه از دنیا برای تو است از نعم (اتاک) می آید به تو (علی ضعفک) با وجود ضعف و سستی تو در تحصیل آن (و ما کان منها علیک) و آنچه از دنیا بر تو است از نقم (لم تدفعه بقوتک) دفع نمی کنی آن را به قوت خود یعنی قادر نیستی بر منع آن.

آملی

قزوینی

به درستی تو نیستی که پیشی گیری بر اجل خویش و نه آنکه روزی تو گردد آنچه برای تو ننهاده باشد و مقدر نبود. و الحاصل چون اجل بیاید او را باز پس نتوان کردن، و آنچه تو را روزی نشده است به سعی نتوان حاصل نمودن و بدان که روزگار دو روز است: روزی از توست و روزی بر توست و روزی خوشی است و روزی اندوه و تلخی است و دنیا سرای دولتها است. یعنی دست به دست رود و هر کس را نوبت رسد، پس از دنیا آنچه از توست و مقدر برای توست بیاید تو را با ضعف و عاجزی تو، و محروم نمانی از آن به عدم قوت خود و آنچه بر تست هم نتوانی از خود دفع کردن بزور و قوت خود.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی عبدالله بن العباس.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی عبدالله پسر عباس.

«اما بعد، فانک لست بسابق اجلک و لا مرزوق ما لیس لک و اعلم بان الدهر یومان: یوم لک و یوم علیک و ان الدنیا دار دول، فما کان منها لک اتاک علی ضعفک و ما کان منها علیک لم تدفعه بقوتک.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که نیستی تو پیشی گیرنده بر وقت مردن تو، یعنی اجل مقدر است، تجاوز از آن نمی توان کرد و نیستی تو روزی داده شده به چیزی که مقدر نشده است از برای تو و بدان که روزگار دو روز است: روزی است که از برای منفعت تو است و روزی است که بر مضرت تو است. و به تحقیق که دنیا سرای انتقال و تحویل است از حالی به حالی، پس آن چیزی که از برای منفعت تو است از دنیا می رسد به تو در حالت ضعف و ناتوانی تو بر تحصیل آن و آن چیزی که باشد از دنیا بر مضرت تو، نمی توانی تو دفع آن کرد به قوت و قدرت تو، یعنی قادر نیستی تو بر دفع کردن آن.

خوئی

المعنی: بعد ما انتشر الاسلام و ورد الخراج و الغنائم کالسیل الی الحجاز، مال جمع من الصحابه الی ادخار الاموال و تحصیل الثروه و الجاه، و قد حذرهم (ع) من الاغترار بالدنیا و زخارفها و ملا اسماعهم بالمواعظ الشافیه فی الخطب و الکتب و منها هذا الکتاب الذی ارسله الی ابن عباس لیکون عظه و ارشاد للناس، و نبه فیها علی ان الرزق و الاجل امران مقدران مرزوقان و ان اقبال الدنیا و ادبارها علی کل احد لا یکون بالکسب و الجهد و ان کل ما هو آت قریب. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت بعبدالله بن عباس نگاشت: اما بعد، براستی که تو از اجل مقدر پیشدستی نتوانی، و آنچه را از آنت نیست روزی نگیری، بدانکه روزگار دو هنگامه است، روزی بسود تو و روزی بزیانت، دنیا خانه ایست که دست بدست می گردد آن هنگامه که از آن تو است تو را آید گرچه بینوا باشی و آن هنگامه که بر زیان تو است بر سرت چرخد و نتوانی بنیروی خود جلوش را بگیری.

شوشتری

(اما بعد فانک لست بسابق اجلک) حتی یتخلف عنک، قال تعالی: (و لکل امه اجل فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعه و لا یستقدمون). (و لا مرزوق ما لیس لک) (اهم یقسمون رحمه ربک نحن قسمنا بینهم معیشتهم فی الحیاه الدنیا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات لیتخذ بعضهم بعضا سخریا). (و اعلم بان الدهر یومان: یوم لک و یوم ملیک) ملکا کنت ام سوقه. (و ان الدنیا دار دول) (و تلک الایام نداولها بین الناس). (فما کان منها لک اتاک علی ضعفک) لانه لا مانع لما اعطی. (و ما کان منها علیک لم تدفعه بقوتک) (و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) له الا هو و ان یردک بخیر فلا راد لفضله یصیب به من یشاء من عباده و هو العفور الرحیم). و فی (الیتیمه) قال المیکالی: تق الله لا الاعداء و اعلم یقینا بان الذی لم یقضه لن یصیبکا و حظک لا یعدوک ان کنت قاعدا و انک تعدو حین تعدو نصیبکا

مغنیه

المعنی: (لست بسابق اجلک الخ).. لکل اجل کتاب، ما فی ذلک ریب، و مع ذلک علینا ان نحترس و لا نلقی بایدینا الی التهلکه.. و ایضا الرزق مکتوب، و لکن عن طریق العمل و التدبیر، و سبق الکلام عن ذلک مرات و مرات.. و آمن الناس علی نفسه اکثرهم مسالمه للناس، و ابعدهم عن الشر و الاذی، و اوسعهم غنی اقنعهم بما اوتی. و تقدم الکلام عن مثله فی الخطبه 112 و الرساله 21، و قال ابن ابی الحدید: تقدم شرح مثل هذا الکلام، و هو معنی مطروق، و قال الناس فیه فاکثروا. اجل، و لکن ذم الدنیا و التحذیر منها عند الامام عباده تماما کالصلاه.

عبده

… ان الدنیا دار دول: جمع دوله بالضم ما یتداول من السعاده فی الدنیا ینتقل من ید الی ید

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به عبدالله ابن عباس، خدایش بیامرزد (که در آن به او پند و اندرز می دهد): پس از ستایش خدایتعالی و درود بر حضرت مصطفی، تو بر مرگ خود پیشی نمی گیری، و آنچه به تو نمی رسد روزی گشته (اختیار مرگت دست تو نیست، و آنچه نباید به تو برسد نمی توان به دست آوری) و بدان روزگار دو روز است: روزی به سود و روزی به زیان تو است، و دنیا سرای گردش خوشیهائی است که دست به دست می گردد (هر کس نوبتی دارد) پس آنچه از دنیا به سود تو است به تو می رسد هر چند ناتوان باشی (دیگران جلو آن را بگیرند) و آنچه از آن به زیان تو است (هر چند تونا باشی) بزور و توانائیت نمی توانی از آن جلوگیری (چنانکه در قرآن کریم س 10 ی 107 می فرماید: و ان یمسسک الله بضر فلاکاشف له الا هو، و ان یردک بخیر فلاراد لفضله یصیب به من یشاء من عباده و هو الغفور الرحیم یعنی و اگر خدا زیانی رساند جز او کسی آن را جلو نمی گیرد، و اگر برای تو خیر و نیکوئی خواهد فضل و بخشش او را کسی مانع نمی تواند شد، می رساند آن را به هر یک از بندگانش که بخواهد و او آمرزنده مهربان است).

زمانی

مرگ، شکم و قدرت بزرگترین مسئله تاریخ در هر عصری مرگ و شکم است. تمام نقشه ها: دکتر، دوا، بیمارستان و شغل های مربوط به آن، درباره پیشگیری و مبارزه با مرگ است. بیشتر شغل ها: خیاطی، نانوائی، میوه فروشی و … همه به خاطر نیرو رسانیدن به بدن و حفظ سلامتی و در حقیقت پیشگیری از مرگ است. و امام علیه السلام در برابر این همه جوش و خروشها برای مبارزه با مرگ می فرماید نمی توانی بر مرگ پیروز شوی. که برداشتی است از این دو آیه قرآن: مرگ هیچ ملتی نه جلو می افتد نه عقب. و امام علیه السلام که نسبت به مرگ این چنین عقیده داشته در برابر دشمن بی باکانه حمله می کرده در وضع زندگی هم آنچنان بوده است. موضوع دوم دنیا که همه برای آن سرو دست می شکنند و برای امام علیه السلام حل شده است موضوع رزق است: تغییر شغلها، اضافه کاریها، جان کندنها، حرام و حلال کردنها، همه و همه به خاطر بدست آوردن نان بیشتر است و امام علیه السلام به ابن عباس می گوید: زمین و زمان را که به هم بدوزی آنچه رزق تو نیست نمی توانی بخوری. نکته ای است که خدای عزیز در قرآن کریم بیان داشته و الهام بخش امام علیه السلام گردیده است: خیلی از حیوانات قدرت ندارند رزق خود

را تنظیم کنند خدا آنها و شما را رزق می دهد. خدا شنوای داناست. وقتی خدا رزق آن کرم ریز را در قعر دریا و یا زنبور و پشه را در هوا و یا رزق خفاشی را در شب تاریک تنظیم می کند آیا از خوراک ما غافل است. جای تردید نیست که خدا غافل نیست و آنچه صلاح بداند و مناسب تشخیص بدهد در اختیار ما قرار می دهد تنها یک کمله هست و آن اینکه چون ما خودمان را نشناخته ایم بیش از ظرفیت تقاضا داریم ولی خدا که ما را شناخته است در حدی که به ما و جامعه زیان نرساند در اختیار ما قرار می دهد: اگر خدا بندگان خود را غرق در خوراکی قرار دهد، یاغی می شوند لذا خدا به مقداری که صلاح بداند رزق می دهد. امام علیه السلام برای تکمیل مطلب اضافه می کند که دنیا خانه چرخش است هر روز دست کسی می چرخد، قدرت و ضعف هم نقشی برای افراد ندارد این خواست خداست که جامه عمل می پوشد. بدین ترتیب مبارزه با مرگ، پشت هم اندازی برای سود بیشتر، جوش و خروش برای به قدرت رسیدن همه و همه در برابر خواست خدا ناچیز است و چه بسا فعالیتها که به زیان تمام شده است.

سید محمد شیرازی

(الی عبدالله بن العباس) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانک) یابن عباس (لست بسابق اجلک) بان تفر منه فلا یلحقک (و لا مرزوق ما لیس لک) ای لا ترزق الرزق الذی لم یقدر لک (و اعلم بان الدهر یومان: یوم لک، و یوم علیک) فلک فیها افراح و احزان، و اذا علم هذا، الانسان لا یحزن عند النقمه و لا ییاس، و لا یبطر عند النعمه و لا یفرح کثیرا- فان الله لا یحب العرحین-. (و ان الدنیا دار دول) جمع دوله، بضم الدال، فان السعاده فی الدنیا تتداول من ید الی ید (فما کان منها لک اتاک علی ضعفک) و قله حیلتک (و ما کان منها علیک) و فی ضررک (لم) تتمکن ان (تدفعه بقوتک) فلا تحاول شیئا لا یکون و لا تحزن و تهتم- الا بقدر عقلائی-.

موسوی

اللغه: الاجل: الوقت، نهایه عمر الانسان. دول: جمع دوله بالضم ما یتداول و یدار من ید الی ید. الشرح: (اما بعد فانک لست بسابق اجلک و لا مرزوق ما لیس لک و اعلم بان الدهر یومان یوم لک و یوم علیک و ان الدنیا دار دول فما کان منها لک اتاک علی ضعفک و ما کان منها علیک لم تدفعه بقوتک) هذه موعظه بلیغه و وقفه جلیله یحتاجها الانسان عندما تقبل علیه الدنیا فینسی الاخره او عندما ترمی الحیاه بثقلها و همومها و متاعبها و مصائبها فیحتاج الی لمسه رقیقه تعید له توازن شخصیته و ترده نحو الاستقامه … بعث الامام بهذه الرساله الی ابن عباس و قد بین له حقیقتین: الاولی: انه لن یسبق اجله فالوقت الذی قدره الله له لخروجه من الدنیا و انتهاء دوره فیه موقت مکتوب لا یستطیع ان یتقدم علیه قال تعالی: (فاذا جاء اجلهم فلا یستقدمون ساعه و لا یستاخرون). الثانیه: ان رزقه مقدر مکتوب فمهما جد و اجتهد و هاجر و تغرب فلن یحصل الا علی رزقه المکتوب له … ثم وضعه امام حقیقه من حقائق الدنیا و هی ان الدهر یومان یوم لک و لصالحک تکون لک فیه السلطه و الحکم و الدوله و المال و الثروه فیعطیک جمال غیرک اضافه الی جمالک و یوم علیک ببوسه و تعاسته و شقائه و مرضه و فاقته و حاجته بل قد یسلبک محاسن نفسک. ثم اخبر ان الدنیا دار تتداولها الایدی تنتقل من ید الی ید و من واحد لاخر فربما اصبح السوقه ملکا و ربما تحول الملک سوقه فما کتبه الله لک لابد و ان یصل الیک و ان کنت ضعیف الحال فذلک تقدیر العزیز الحکیم و ما کان منها علیک فلا تستطیع دفعه او رفعه مهما عملت و مهما کثرت حلیک و قویت شوکتک.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی عَبْدِ اللّهِ بْنِ الْعَبّاسِ

{1) .عبداللّه بن عباس،عموزاده پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امیرمؤمنان علی علیه السلام،از دانشمندان بزرگ امت و از علاقه مندان به امام است.شرح حال او را به طور مبسوط ذیل نامه 41 آورده ایم }

از نامه های امام علیه السلام

به عبداللّه بن عباس است. {2) .سند نامه: به گفته صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه در ذیل کلمات قصار 396 این کلام را صاحب کتاب تحف العقول (حسن بن علی بن شعبه که کمی پیش از سیّد رضی می زیسته) با تفاوتی آورده است (مصادر نهج البلاغه،ج 4،ص 284) و جمله«الدهر یومان...»به صورت ضرب المثلی در میان ادبای عرب در آمده است. در کتاب تمام نهج البلاغه این نامه با اضافاتی آمده است که بخشی از این اضافات در کتاب نثر الدرّ محقق آبی و بخش دیگری از آن در کتاب اسعاف الراغبین که در حاشیه کتاب نورالابصار شبلنجی آمده،چاپ شده است (تمام نهج البلاغه،ص 771)}

نامه در یک نگاه

این نامه که دقیقاً معلوم نیست امام در چه شرایطی آن را برای (عبداللّه بن عباس) مرقوم داشت،حاوی نصایح مهمی است و در مجموع هدف آن بازداشتن مخاطب آن که در واقع همه انسان ها هستند از حرص و آز و دنیاپرستی

است و نیز پیام آن تسلیم مقدرات بودن و بی تابی و جزع و فزع نکردن در برابر حوادث ناخواسته و بیرون از قدرت ماست.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّکَ لَسْتَ بِسَابِقٍ أَجَلَکَ،وَلَا مَرْزُوقٍ مَا لَیْسَ لَکَ؛وَاعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ یَوْمَانِ:یَوْمٌ لَکَ وَیَوْمٌ عَلَیْکَ،وَأَنَّ الدُّنْیَا دَارُ دُوَلٍ،فَمَا کَانَ مِنْهَا لَکَ أَتَاکَ عَلَی ضَعْفِکَ،وَمَا کَانَ مِنْهَا عَلَیْکَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِکَ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان) تو هرگز بر اجل و سرآمدت پیشی نمی گیری (و نیز) آنچه قسمت تو نیست روزی تو نخواهد شد.بدان دنیا دو روز است:روزی به سود توست و روزی به زیان تو.این دنیا سرای متغیر و متحولی است (و هر روز به دست گروهی می افتد) آنچه از مواهب دنیا،قسمت توست به سراغ تو می آید،هرچند ضعیف باشی و آنچه بر زیان توست گریبانت را خواهد گرفت (هرچند قوی باشی) و نمی توانی با قدرتت آن را از خود دور سازی.

شرح و تفسیر: ابن عباس! غمگین مباش

به نظر می رسد حادثه ناگواری برای«عبد اللّه بن عباس»روی داده بوده و یا انتظار مهمی داشته و برآورده نشده و از این جهت غمگین بوده است؛امام علیه السلام این نامه را برای دلداری او و توجّه دادنش به طبیعت زندگی دنیا و مقدرات الهی می نگارد تا آرامش پیدا کند.

امام علیه السلام در این نامه کوتاه به پنج نکته مهم اشاره می کند:

نخست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی بدان) تو هرگز بر اجل

و سرآمدت پیشی نمی گیری»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّکَ لَسْتَ بِسَابِقٍ أَجَلَکَ) .

اشاره به اینکه تا اجل قطعی انسان فرا نرسد،حوادث خطرناک نمی تواند او را در کام خود فرو برد و هنگامی که فرا رسد تأخیر در آن ممکن نیست.همان گونه که قرآن فرموده است: ««ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّهٍ أَجَلَها وَ ما یَسْتَأْخِرُونَ» ؛هیچ گروهی از اجل خود پیشی نمی گیرد و از آن عقب نخواهد افتاد». {1) .حجر،آیه 5}

البته این اشاره به اجل حتمی است و به آن معنا نیست که انسان در مقابل اجل معلق بی پروایی به خرج دهد و خود را گرفتار کند و بی دلیل در کام خطر فرو رود.

در دومین نکته می فرماید:«(و نیز) آنچه قسمت تو نیست روزی تو نخواهد شد»؛ (وَ لَا مَرْزُوقٍ مَا لَیْسَ لَکَ) .

اشاره به اینکه اگر انتظار نعمتی داشتی و به سبب عوامل ناخواسته از آن محروم شدی نگران نباش،چون روزی تو نبوده است و حتی با تلاش و کوشش هم به آن نمی رسیدی،هرچند گمان می کردی امکان وصول به آن وجود دارد.

این سخن تسلی خاطری است برای تمام کسانی که گرفتار محرومیت هایی ناخواسته در زندگی می شوند و چه بسا صفحه زندگی آنها را تیره و تار می سازد.

اگر به این نکته توجّه داشته باشند که چنین چیزی هرگز برای آنها مقرر نشده بوده و امکان دسترسی به آن حاصل نبوده،نگرانی آنها برطرف می شود،هرچند این سخن به آن معنا نیست که انسان سعی و تلاش و مدیریت و تدبیر را برای رسیدن به نعمت های بیشتر فراموش کند.

قرآن مجید می فرماید: «أَ هُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّکَ نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا» ؛آیا آنان رحمت پروردگارت را تقسیم می کنند؟! ما معیشت آنها را در زندگی دنیا در میان آنها تقسیم کردیم». {2) .زخرف،آیه 32}

در سومین اندرز به نکته مهم تری اشاره می کند و می فرماید:«بدان دنیا دو روز است:روزی به سود توست و روزی به زیان تو»؛ (وَ اعْلَمْ بِأَنَّ الدَّهْرَ یَوْمَانِ:یَوْمٌ لَکَ وَ یَوْمٌ عَلَیْکَ) .

سراسر تاریخ بشر گواه این معناست که غالب انسان ها به خصوص شخصیت ها و صاحبان مقامات برجسته دوران های مختلفی در زندگی داشته اند؛ گاهی در اوج قدرت بودند و گاه در نهایت ضعف و ناتوانی.به هنگامی که در اوج قدرت بودند هرگز باور نمی کردند روزی گرفتار چنان زندگی نکبت باری شوند و گاه که ضعیف و ناتوان بودند به فکرشان خطور نمی کرد که روزی بر اوج قدرت بنشینند.

توجّه به این حقیقت سبب می شود که انسان از حوادث روزگار و فراز و نشیب آن هرگز نگران نشود و کاسه صبرش لبریز نگردد و زمام اختیار از دست ندهد و بداند که هیچ یک از حوادث روزگار پایدار نیست.

این جمله به قدری در کلمات دانشمندان و ادبا مشهور شده که به صورت ضرب المثلی در آمده است.

شاعر فارسی زبان می گوید:

روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

شاعر بلندآوازه دیگر می گوید:

چرخ گردون گر دو روزی بر مراد تو نگشت دائماً یکسان نماند حال گردون غم مخور

ابویعقوب خریمی در این زمینه اشعاری دارد که مطلعش این است:

هَلِ الدَّهْرُ إلّا صَرْفُه وَ نَوائِبُهُ وَ سَرّاءُ عَیْشٍ زائِلٍ وَ مَصائِبُهُ

یَقُولُ الْفَتی ثَمَّرْتُ مالی وَ إنَّما لِوارِثِهِ ما ثَمَّرَ الْمالَ کاسِبُهُ

یُحاسِبُ فِیهِ نَفْسَهُ فی حَیاتِهِ وَ یَتْرُکُهُ نَهْباً لِمَنْ لا یُحاسِبُهُ

آیا دوران زندگی جز تغییرات و حوادث ناگوار و شادی های زوال پذیر و مصیبت ها چیز دیگری هست؟

جوان می گوید:اموالم را به ثمر رساندم در حالی که آنچه را به ثمر رسانده برای وارث می نهد.

خودش با دقت در حیات خود اموالش را محاسبه می کند؛ولی آن را به صورت اشیای غارت شده ای برای کسانی می گذارد که حساب و کتابی در آن ندارند. {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 60 }

سپس در چهارمین نکته برای تأکید بر نکته قبل می فرماید:«این دنیا سرای متغیر و متحولی است (و هر روز به دست گروهی می افتد)»؛ (وَ أَنَّ الدُّنْیَا دَارُ دُوَلٍ {2) .«دُوَل»جمع«دَوله»به معنای چیزی است که در حال تغییر و گردش و انتقال از کسی به دیگری است و حکومت را از این جهت دولت گفته اند که هر چند صباحی دست شخص یا اشخاصی است }) .

همان گونه که قرآن مجید می فرماید: ««وَ تِلْکَ الْأَیّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النّاسِ» ؛و ما این روزها (ی پیروزی و شکست) را در میان مردم می گردانیم (و این طبیعت زندگی دنیاست)». {3) .آل عمران،آیه 140}

تاریخ جهان و حتی تاریخ معاصر و آنچه با چشم خود در زندگی کوتاهمان دیده ایم گواه این معناست؛پیرمردهایی را سراغ داریم که گاه چندین شاه، نخست وزیر و رئیس جمهور را در عمر خود دیده اند که یکی پس از دیگری بر اریکه قدرت تکیه زده اند.

آن گاه در پنجمین و آخرین اندرز می فرماید:«آنچه از مواهب دنیا،قسمت توست به سراغ تو می آید،هرچند ضعیف باشی و آنچه بر زیان توست گریبانت

را خواهد گرفت (هرچند قوی باشی) و نمی توانی با قدرتت آن را از خود دور سازی»؛ (فَمَا کَانَ مِنْهَا لَکَ أَتَاکَ عَلَی ضَعْفِکَ،وَ مَا کَانَ مِنْهَا عَلَیْکَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِکَ) .

این سخن در واقع برگرفته از قرآن مجید است که می فرماید: «وَ إِنْ یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا کاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ یُصِیبُ بِهِ مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» ؛و اگر خداوند (برای امتحان و مانند آن) زیانی به تو رساند،هیچ کس جز او نمی تواند آن را برطرف کند،و اگر اراده خیری برای تو کند هیچ کس مانع فضل او نخواهد شد،آن را به هر کس از بندگانش بخواهد می رساند و او آمرزنده و مهربان است». {1) .یونس،آیه 107 }

اشتباه نشود.همه این تعبیرات برای این است که از حرص و آزمندی انسان پیش گیری کند و در محرومیت ها به او دلداری دهد،زیرا بخش مهمی از زندگی انسان در مسیر حرص و آز صرف می شود و بخش دیگری صرف تأسف بر پاره ای از محرومیت ها می گردد.این نصایح عامل بازدارنده ای در برابر این حالات است.

امام علیه السلام در موارد دیگری نیز همین معنا را به صورت های مختلفی بیان فرموده از جمله در کلمات قصار حضرت در نهج البلاغه آمده است: «الرِّزْقُ رِزْقَانِ رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ یَطْلُبُکَ فَإِنْ لَمْ تَأْتِهِ أَتَاکَ؛ روزی دو گونه است:روزی که تو به سراغ آن می روی و روزی که آن به سوی تو می آید حتی اگر به سوی او نروی به سراغ تو خواهد آمد». {2) .نهج البلاغه،کلمات قصار،379}

شاعر عرب در این باره می گوید:

لِکُلِّ امْرِئٍ رِزْقٌ وَ لِلرِّزْقِ جالِبٌ وَ لَیْسَ یَفُوتُ الْمَرءَ ما خَطَّ کاتِبُهُ {3) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 61}

هر انسانی روزی دارد و هر روزی روزی رسان و آنچه را دست تقدیر برای انسان نوشته است از بین نخواهد رفت و به او خواهد رسید.

این در حالی است که در آیات و روایات دیگر به تلاش و کوشش معتدل و عاقلانه برای تأمین نیازمندی های زندگی دعوت شده است تا افراد به امید اینکه روزی مقدر شده و تقسیم دقیقی برای آن است تن به بیکاری و وادادگی ندهند و دست از تلاش و کوشش باز ندارند،سربار جامعه نشوند و جامعه را به رکود و عقب افتادگی نکشانند.

قرآن مجید می فرماید: «وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعی» ؛اینکه برای انسان چیزی جز (حاصل) سعی و کوشش او نیست». {1) .نجم،آیه 39}

در روایت معروفی نیز آمده است:«از کسانی که دعایشان مستجاب نمی شود کسی است که سالم و قادر باشد،در خانه بنشیند و عرضه دارد خدایا به من روزی ده.به او گفته می شود:مگر به تو دستور تلاش معاش داده نشد؛ «ثَلَاثَهٌ تُرَدُّ عَلَیْهِمْ دَعَوْتُهُمْ...وَ رَجُلٌ جَلَسَ فِی بَیْتِهِ وَ قَالَ یَا رَبِّ ارْزُقْنِی فَیُقَالُ لَهُ أَ لَمْ أَجْعَلْ لَکَ السَّبِیلَ إِلَی طَلَبِ الرِّزْقِ» . {2) .کافی،ج 2،ص 511،ح 3 }

نامه73: افشای سیمای دروغین معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه

(نامه به معاویه)

متن نامه

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی عَلَی التَّرَدُّدِ فِی جَوَابِکَ،وَالِاسْتِمَاعِ إِلَی کِتَابِکَ،لَمُوَهِّنٌ رَأْیِی، وَمُخَطِّئٌ فِرَاسَتِی.وَإِنَّکَ إِذْ تُحَاوِلُنِی الْأُمُورَ وَتُرَاجِعُنِی السُّطُورَ، کَالْمُسْتَثْقِلِ النَّائِمِ تَکْذِبُهُ أَحْلَامُهُ،وَالْمُتَحَیِّرِ الْقَائِمِ یَبْهَظُهُ مَقَامُهُ،لَایَدْرِی أَ لَهُ مَا یَأْتِی أَمْ عَلَیْهِ،وَلَسْتَ بِهِ،غَیْرَ أَنَّهُ بِکَ شَبِیهٌ.وَأُقْسِمُ بِاللّهِ إِنَّهُ لَوْ لَابَعْضُ الِاسْتِبْقَاءِ،لَوَصَلَتْ إِلَیْکَ مِنِّی قَوَارِعُ،تَقْرَعُ الْعَظْمَ وَتَهْلِسُ اللَّحْمَ! وَاعْلَمْ أَنَّ الشَّیْطَانَ قَدْ ثَبَّطَکَ عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِکَ،وَتَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِیحَتِکَ، وَالسَّلَامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! من با پاسخ های پیاپی به نامه هایت، و شنیدن مطالب نوشته هایت، رأی خود را سست، و زیرکی خود را به خطا نسبت می دهم ، و همانا تو که مدام خواسته هایی از من داری و نامه های فراوان می نویسی، به کسی مانی که به خواب سنگینی فرو رفته، و خواب های دروغینش او را تکذیب می کند، یا چون سرگردانی هستی که ایستادن طولانی بر او دشوار می باشد، و نمی داند. آیا آینده به سود او یا به زیانش خواهد بود؟

گرچه تو آن کس نیستی امّا به تو شباهت دارد . به خدا سوگند! اگر پرهیز از خونریزی در مهلت تعیین شده نبود، ضربه کوبنده ای دریافت می کردی که استخوان را

خرد، و گوشت را بریزاند ،

معاویه! بدان که شیطان تو را نمی گذارد تا به نیکوترین کارت {نیکوترین کار، همان اطاعت از اهل بیت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و امام بحق حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام است.} بپردازی، و اندرزی که به سود تو است بشنوی. درود بر آنان که سزاوار درودند .

شهیدی

اما بعد، من با پاسخهایی پیاپی به گفته هایت، و شنیدن مضمون نامه هایت، رأی خود را سست می شمارم و زیرکی خود را به خطا منسوب می دارم ، و تو که از من چیزهایی را خواستاری و نامه می نویسی- و پاسخ انتظار داری-، کسی را مانی که به خواب گران رود، و خوابهایی بی اساس بیند، یا چون سرگردانی ایستاده که ایستادنش بر وی دشوار افتاده. آنچه به سر وقت وی آمده به سود اوست یا به زیان وی، نمی داند و تو آن نیستی بلکه او به تو ماند. به خدا سوگند اگر نه آن بود که ماندنت را می خواستم، بلاهایی از من به تو می رسید که استخوان را بکوبد و گوشت را آب کند ، و بدان که شیطان تو را نمی گذارد تا به نیکوترین کارت بپردازی و اندرزی را که به سود توست بشنوی- و آویزه گوش سازی-. و درود بر آنانکه در خور درودند.

اردبیلی

اما بعد از حمد و صلوات بدرستی که من بر ترددم در جواب نامه تو و گوش فرا داشتن بنامه تو هر آینه سست کننده است فکر مرا و در خطا افکنده است فراست مرا و بدرستی که تو وقتی که می خواهی از من کارها و باز می گردی با من در سطرها و نامه ها همچو کسی که بسیار کننده خود باشد خواب کننده که بدروغ دارد او را خوابهای او و مانند حیران مانده ایستاده که گران کند او را ایستادن او بر ادراک صواب نداند که آیا نافع است او را آنچه می آید یا مضر است بر او یعنی در کار خلافت حیرانی و عاقبت آنرا نمی دانی و نیستی تو بآن مستثقل نایم و متحیر قایم شبیه و مانند بلکه او بتو شبیه است و سوگند می خورم بخدا که اگر نمی بود بعضی از باقی گذاشتن مدت محاربه من با تو منقضی؟؟ هر آینه می رسید بسوی تو از من کوبنده ها که شداید حربست که می کوفت استخوان را و می ربود گوشت را و بدانکه شیطان بازداشت تو را از آنکه باز گردی نیکوتر بود کارهای تو و شنوی بگوش خود گفتار نصیحت کننده خود

آیتی

اما بعد، من از اینکه، پی در پی، به نامه هایت پاسخ می دهم و به گفته هایت گوش می سپارم پندارم که مردی سست رای شده ام و در فراست و هوشیاری گرفتار خطا گشته ام. تو هنگامی که نامه ای به من می نویسی و چیزی می طلبی به کسی می مانی که در خواب گران است و خوابهای دروغ می بیند. یا همانند حیرت زده ای هستی که سرگردان ایستاده و از ایستادن به مشقت افتاده و نمی داند، آنچه به سراغش می آید به سود اوست یا به زیان اوست. البته تو همانند او نیستی، او همانند توست. به خدا سوگند، اگر نمی خواستم که زنده بمانی، بلاهایی از من به تو می رسید که استخوانت را خرد سازد و گوشت تنت را آب کند. بدان، که شیطان تو را بر جای داشته و نمی گذارد به بهترین کارهایت باز گردی و گوش به نصیحت بسپاری. و سلام به آنکه شایسته سلام است.

انصاریان

اما بعد،من در جوابهای پیاپی به تو،و گوش دادن به نامه ات رأیم را بی نتیجه دانسته،و فراستم را تخطئه می کنم .تو در اموری که از من درخواست داری، و نامه هایی که برای پاسخ گرفتن به جانب من می فرستی،کسی را می مانی که به خواب سنگین فرو رفته و خوابهای بی پایه اش دروغ از آب در می آید،و چون سرگردان به پا ایستاده ای که ایستادنش او را به سنگینی و سختی انداخته نمی داند آنچه او را پیش می آید آیا به سود اوست یا به زیان او.تو همانند چنین کسی نیستی ولی او شبیه توست ! به خدا قسم اگر علاقه ام به باقی ماندن مردم مؤمن نبود ضربات کوبنده ای از طرف من به تو می رسید که استخوان را بکوبد،و گوشت را آب کند .آگاه باش که شیطان تو را از اینکه به بهترین امورت باز گردی،و گفتار نصیحت کننده خود را بشنوی باز داشته.و سلام بر اهلش .

شروح

راوندی

و قوله فانی علی التردد فی جوابک لموهن رایی ای اضعف رایی اذا لم اجعل جوابک السکوت. و الفراسه: ظن حسن باماره قویه. ثم قال: ان معاویه فیما یحاوله و یطلبه منی مره. بعد اخری مراجعا مثل نائم غلب علیه النوم و اثقله لا تکون رویاه و احلامه الا کاذبه. ثم اضرب عن ذاک مبالغه فی ذکر جهله، فقال: بل ذلک النائم یشبهک لشده غفلتک. و بهظه الامر یبهظه: ای اثقله و عجز عنه، و فلان مبهوظ بحمله. ثم حلف بانه لو لا الاستبقاء و الاتقاء لاصابته نوازع، ای اشیاء قالعه لاصله، یقال: نزعت الشی ء من مکانه ای قلعته. ثم وصف تلک النوازع بانها تقرع العظم، و هذا یکون من ضرب السیوف. و تهلس اللحم، و روی و تهلس علی القلب و معناهما واحد، ای تذهبه و تسلب البدن جمیع ما علیه من اللحم. و روی تنهس و هو اخذه بمقدم الاسنان، یقال: نهست اللحم. و ثبطه عن الامر تثبیطا: شغله عنه. و المراجعه: المعاوده، یقال: راجعه الکلام. و النصیح: المناصح.

کیدری

قوله علیه السلام: انهم علی کتاب الله: بدل من قوله ما اجتمع انصار او بدل من قوله ید واحده او خبر بعد خبر لانهم او خبر مبتدا محذوف، ای هم انصار دعوه واحده مصدر لقوله یدعون الیه: او لما یدل هو علیه و روی. و کتب علی بن ابوطالب: ترک فی حال الجر علی لفظه فی حال الرفع لانه اشتهر بذلک، و عرف فجری مجری المثل الذی لا یغیر و فی الحدیث کتب رسول الله صلی الله علیه و آله لوائل بن حجر من محمد رسول الله الی المهاجر بن ابوامیه، و قیل ان قولنا ابو فلان اذا سمی به لا یغیر بوجوه الاعراب، لکونه فی حکم کلمه واحده، و اذا کنی به غیر فرقا بین حالتی کونه اسما و کونه کنیه.

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به معاویه. موهن: تضعیف کننده بهظه: آن را سنگین کرد قوارع: سختی ها تهلس اللحم: گوشت را بزداید، آن را آب کند و به لاغری انجامد ثبطه عن کذا: او را از فلان کار بازداشت (اما بعد، من با پیاپی سخن گفتن به تو و گوش دادن به نامه ات، رای و اندیشه ی خویش را سست می گردانم و زیرکی و تیزفهمی خود را گرفتار اشتباه و خطا می کنم. تو در آن موقع که از من با زرنگی چیزهایی می طلبی و نامه هایی برای گرفتن جواب می فرستی به کسی می مانی که در خواب سنگینی فرو رفته و خوابهای پریشان می بیند و نیز به آدم سرگردانی می مانی که آن قدر از سرگردانی ایستاده که ایستادن را بیچاره کرده است، نمی داند آنچه پیش می آید آیا به سود اوست یا به زیانش. تو مانند او نیستی بلکه او به سان توست و سوگند به خدا اگر (بنا به مصالحی) نمی خواستم تو بمانی چنان ضربات کوبنده ای از جانب من دریافت می کردی که استخوانت را در هم می شکست و گوشتت را آب می کرد و بدان که شیطان را از بازگشت به کارهای نیک و گوش دادن به سخن کسی که تو را پند می دهد باز می دارد). محور این بخش از نامه های امام (علیه السلام) بر زشتی و سرزنش معاویه است. عبارت: اما بعد… فراستی، یعنی من اندیشه و زیرکی و هوشمندی ام را دباره ی تو تضعیف و سست می کنم، برای این که ظن قوی دارم که نامه نگاری و پاسخ به تو بی فایده است. آنگاه وی را در مقصود خود یعنی فرمانروایی شام، و در فریبکاری اش که امام (علیه السلام) امر خلافت را پس از خود به او بسپارد، و نامه نگاریهایش را در این مورد، به رویای کسی که در خواب سنگینی فرو رفته باشد تشبیه کرده است. کلمه ی: السطور منصوب به حذف حرف جر (منصوب به نزع خافض)- حرف جر: فی، و یا باء- است. و با جمله ی تکذبه احلامه، به وجه شبه اشاره فرموده است. مقصود امام (علیه السلام) این است که خیالبافیها و آرزوهای معاویه برای رسیدن به خلافت، توسط او، خیالات بی اساسی است که از غلبه ی نادانی سرچشمه گرفته، به سان رویای دروغینی که شخص غرق در خواب می بیند و هنگامی که از خواب بیدار می شود، اثری از آنها وجود ندارد، و همچنین او را به شخص سرگردانی که در یکجا ایستاده تشبیه نموده است و به وجه شبه آن با عبارت: یبهظه … علیه اشاره کرده، با این توضیح که معاویه در امر خلافت بسیار کوشا بود اما در راه به دست آوردن آن سرگردان، و چون علم به نتیجه ی تلاش خود نداشت و نمی دانست که نتیجه کارش خوب است، یا بد، بی باکانه در پی آن می رفت، همانند شخص ایستاده ی سرگردان در یک کار که از ایستادن زیاد، خسته شده و نمی داند که چرا ایستاده است. آنگاه امام (علیه السلام) به این مقدار از تشبیه برای معاویه راضی نشده، بلکه از باب مبالغه در غفلت و سرگردانی معاویه و فرو رفتن او در لاک خویش، می گوید: (و لست به) یعنی تو همانند او نیستی و او در شباهت نسبت به تو اصل نیست بلکه او شبیه تو است، یعنی براستی تو در این تشبیه اصل می باشی. سپس، سوگند یاد کرده است که اگر نبود بعضی جهاتی که بنابر آنها می خواهم تو بمانی، یعنی برای ملاحظه پاره ای مصلحتها نبود هر آینه ضربات کوبنده (از طرف امام (ع)) به او می رسید که مقصود از آن سختیهای جنگ است، و این که سختیهای آن استخوان را در هم می شکند و گوشت را می زداید، کنایه آورده از شدت و سختی جنگ. آنگاه به عنوان سرزنش به او خبر داده که شیطان او را از بازگشت به کارهای نیک، یعنی سر در خط فرمان امام (علیه السلام) نهادن و ترک فتنه و آشوب و همچنین از این که به سخن پندآمیز گوش فرادهد مانع شده است و این سخن نوعی فراخواندن معاویه است به این اعمال که وی به دلیل وسوسه و منع شیطان ترکشان کرده است. توفیق در دست خداست.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی عَلَی التَّرَدُّدِ فِی جَوَابِکَ وَ الاِسْتِمَاعِ إِلَی کِتَابِکَ لَمُوَهِّنٌ رَأْیِی وَ مُخَطِّئٌ فِرَاسَتِی وَ إِنَّکَ إِذْ تُحَاوِلُنِی الْأُمُورَ وَ تُرَاجِعُنِی السُّطُورَ کَالْمُسْتَثْقِلِ النَّائِمِ تَکْذِبُهُ أَحْلاَمُهُ وَ الْمُتَحَیِّرِ الْقَائِمِ یَبْهَظُهُ مَقَامُهُ لاَ یَدْرِی أَ لَهُ مَا یَأْتِی أَمْ عَلَیْهِ وَ لَسْتَ بِهِ غَیْرَ أَنَّهُ بِکَ شَبِیهٌ وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ إِنَّهُ لَوْ لاَ بَعْضُ الاِسْتِبْقَاءِ لَوَصَلَتْ [مِنِّی إِلَیْکَ]

إِلَیْکَ مِنِّی قَوَارِعُ تَقْرَعُ الْعَظْمَ وَ [تَنْهَسُ]

تَهْلِسُ اللَّحْمَ وَ اعْلَمْ أَنَّ اَلشَّیْطَانَ قَدْ ثَبَّطَکَ عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِکَ وَ تَأْذَنَ لِمَقَالِ [نَصِیحِکَ]

نَصِیحَتِکَ وَ السَّلاَمُ لِأَهْلِهِ .

روی نوازع جمع نازعه أی جاذبه قالعه و روی تهلس اللحم و تلهس بتقدیم اللام و تهلس بکسر اللام تذیبه حتی یصیر کبدن به الهلاس و هو السل و أما تلهس فهو بمعنی تلحس أبدلت الحاء هاء و هو عن لحست کذا بلسانی بالکسر ألحسه أی تأتی علی اللحم حتی تلحسه لحسا لأن الشیء إنما یلحس إذا ذهب و بقی أثره و أما ینهس و هی الروایه المشهوره فمعناه یعترق .

و تأذن

بفتح الذال أی تسمع .

قوله ع إنی لموهن رأیی بالتشدید أی إنی لائم نفسی و مستضعف رأیی فی أن جعلتک نظیرا أکتب و تجیبنی و تکتب و أجیبک و إنما کان ینبغی أن یکون جواب مثلک السکوت لهوانک.

فإن قلت فما معنی قوله علی التردد .

قلت لیس معناه التوقف بل معناه الترداد و التکرار أی أنا لائم نفسی علی أنی أکرر تاره بعد تاره أجوبتک عما تکتبه ثم قال و إنک فی مناظرتی و مقاومتی بالأمور التی تحاولها و الکتب التی تکتبها کالنائم یری أحلاما کاذبه أو کمن قام مقاما بین یدی سلطان أو بین قوم عقلاء لیعتذر عن أمر أو لیخطب بأمر فی نفسه قد بهظه مقامه ذلک أی أثقله فهو لا یدری هل ینطق بکلام هو له أم علیه فیتحیر و یتبلد و یدرکه العمی و الحصر.

قال و إن کنت لست بذلک الرجل فإنک شبیه به أما تشبیهه بالنائم ثم ذی الأحلام فإن معاویه لو رأی فی المنام فی حیاه رسول الله ص أنه خلیفه یخاطب بإمره المؤمنین و یحارب علیا علی الخلافه و یقوم فی المسلمین مقام رسول الله ص لما طلب لذلک المنام تأویلا و لا تعبیرا و لعده من وساوس الخیال و أضغاث الأحلام و کیف و أنی له أن یخطر هذا بباله و هو أبعد الخلق منه و هذا کما یخطر للنفاط { 1) النفاط:مستخرج النفط؛و هو الزیت. } أن یکون ملکا و لا تنظرن إلی نسبه فی المناقب { 2) حاشیه ب:«قوله و لا تنظرن فی المناقب»؛قال فی القاموس:«النقاب،بالکسر:الرجل العلامه و البطن،و منه:«فرخان فی نقاب»یضر للمتشابهین؛فعلی هذا یرید بالمناقبه المشابهه بالنسب. } بل انظر إلی أن

الإمامه هی نبوه مختصره و أن الطلیق المعدود من المؤلفه قلوبهم المکذب بقلبه و أن أقر بلسانه الناقص المنزله عند المسلمین القاعد فی أخریات الصف إذا دخل إلی مجلس فیه أهل السوابق من المهاجرین کیف یخطر ببال أحد أنها تصیر فیه و یملکها و یسمه الناس وسمها و یکون للمؤمنین أمیرا و یصیر هو الحاکم فی رقاب أولئک العظماء من أهل الدین و الفضل-و هذا أعجب من العجب أن یجاهد النبی ص قوما بسیفه و لسانه ثلاثا و عشرین سنه-و یلعنهم و یبعدهم عنه و ینزل القرآن بذمهم و لعنهم و البراءه منهم فلما تمهدت له الدوله و غلب الدین علی الدنیا و صارت شریعه دینیه محکمه مات فشید دینه الصالحون من أصحابه و أوسعوا رقعه ملته و عظم قدرها فی النفوس فتسلمها منهم أولئک الأعداء الذین جاهدهم النبی ص فملکوها و حکموا فیها و قتلوا الصلحاء و الأبرار و أقارب نبیهم الذین یظهرون طاعته و آلت تلک الحرکه الأولی و ذلک الاجتهاد السابق إلی أن کان ثمرته لهم فلیته کان یبعث فیری معاویه الطلیق و ابنه و مروان و ابنه خلفاء فی مقامه یحکمون علی المسلمین فوضح أن معاویه فیما یراجعه و یکاتبه به کصاحب الأحلام.

و أما تشبیهه إیاه بالقائم مقاما قد بهظه فلأن الحجج و الشبه و المعاذیر التی یذکرها معاویه فی کتبه أوهن من نسج العنکبوت فهو حال ما یکتب کالقائم ذلک المقام یخبط خبط العشواء و یکتب ما یعلم هو و العقلاء من الناس أنه سفه و باطل.

فإن قلت فما معنی قوله ع لو لا بعض الاستبقاء و هل کانت الحال تقتضی أن یستبقی و ما تلک القوارع التی أشار إلیها.

2)-یعنی أن معاویه و إن کان فی النسب له بعض المشابهه بنسبه علیه السلام من حیث القرشیه و القرابه و لکنه. إذا نظرت إلی أن الإمامه هی نبوه مختصره لا یصلح لها إلاّ من اجتمعت فیه فضائل من النبوّه و مناقب تضارعها و سوابق تتلوها،و أمّا الطلقاء و أبناء الطلقاء فلیس لهم أن یتعرضوا لأن یکونوا من أدنی موالی أربابها».

قلت قد قیل إن النبی ص فوض إلیه أمر نسائه بعد موته و جعل إلیه أن یقطع عصمه أیتهن شاء إذا رأی ذلک و له من الصحابه جماعه یشهدون له بذلک فقد کان قادرا علی أن یقطع عصمه أم حبیبه و یبیح نکاحها الرجال عقوبه لها و لمعاویه أخیها فإنها کانت تبغض علیا کما یبغضه أخوها و لو فعل ذلک لانتهس لحمه و هذا قول الإمامیه و قد رووا عن رجالهم أنه ع تهدد عائشه بضرب من ذلک و أما نحن فلا نصدق هذا الخبر و نفسر کلامه علی معنی آخر و هو أنه قد کان معه من الصحابه قوم کثیرون سمعوا من رسول الله ص یلعن معاویه بعد إسلامه و یقول إنه منافق کافر و إنه من أهل النار و الأخبار فی ذلک مشهوره فلو شاء أن یحمل إلی أهل الشام خطوطهم و شهاداتهم بذلک و یسمعهم قولهم ملافظه و مشافهه لفعل و لکنه رأی العدول عن ذلک مصلحه لأمر یعلمه هو ع و لو فعل ذلک لانتهس لحمه و إنما أبقی علیه.

و قلت لأبی زید البصری لم أبقی علیه فقال و الله ما أبقی علیه مراعاه له و لا رفقا به و لکنه خاف أن یفعل کفعله فیقول لعمرو بن العاص و حبیب بن مسلمه و بسر بن أبی أرطاه و أبی الأعور و أمثالهم ارووا أنتم عن النبی ص أن علیا ع منافق من أهل النار ثم یحمل ذلک إلی أهل العراق فلهذا السبب أبقی علیه

کاشانی

(الی معاویه) این کتابت آن حضرت است که فرستاده به سوی معاویه (اما بعد) اما پس از سپاس بی قیاس حضرت عزت و صلوات بر حضرت رسالت (فانی علی التردد فی جوابک) پس به درستی که من به ترددم یعنی مرددم در جواب تو (و الاستماع الی کتابک) و گوش فراداشتن به سوی کتابت تو (لموهن رایی) هرآینه سست کننده است رای مرا (و مخطی ء فراستی) و در خطا افکنده است فراست و زیرکی مرا (و انک) و به درستی که تو (اذ تحاولنی الامور) وقتی که می خواهی از من کارها را (و تراجعنی السطور) و بازمی گردی با من در سطرها و نامه ها (کالمستثقل) همچو کسی که بسیار گران کننده خود باشد (النائم) خواب کننده و وجه شبه این است که می فرماید: (تکذبه احلامه) که به دروغ دارد او را خوابهای او (و المتحیر القائم) و مانند حیران مانده ایستاده (یبهضه مقامه) که گران کند او را ایستادن او بر ادراک صواب (لا یدری اله ما یاتی ام علیه) نداند که آیا نافع است او را آنچه می آید یا مضر است مراد آن است که معاویه متحیر است در طلب امر اخلافت و امامت و علم ندارد به آنکه عاقبت آن نبست به او خیر است یا شر بر او (و لست به) و نیستی تو به آن مستقل نائم و متحیر قائم، شبیه و مانند (غیر انه بک شبیه) بلکه او به تو شبیه است یعنی تو اصلی در آن و بدتر از آن. چه مشبه به اقوی می باشد از مشبه (و اقسم بالله) و سوگند یاد می کنم به خدای تعالی (لو لا بعض الاستبقاء) اگر نمی بود بعضی از باقی گذاشتن مدت محاربه من با تو و منقضی نشدن آن مدت (لوصلت الیک منی قوارع) هرآینه می رسید به سوی تو از جانب من کوبنده ها که شداید حرب است و انواع محن (تقرع العظم) که می کوفتند استخوان را (و تهلس اللحم) و می بردند گوشت ابدان را (و اعلم ان الشیطان) و بدان به درستی که شیطان لعین (قد سبطک) بازداشت تو را (عن ان تراجع) از آنکه بازگردی (احسن امورک) به نیکوترین کارهای خودت مراد اطاعت آن حضرت است (و تاذن لمقال نصیحتک) و بشنوی به گوش خود گفتار نصیحت خود را (و السلام)

آملی

قزوینی

می گوید: من بر ترددی که می نمایم در جواب تو، و گوش داشتن به نامه و اقوال ناصواب تو هر آینه ضعیف و سست میشمارم رای خود را و خطا میدانم فراست خود را. یعنی هر چند فکر می کنم هیچ در تو راه اصلاح و تقویم و اهتدای از ضلال قدیم نمی بینم، و سودی در مراسلات مکاتیب و معاودت مراسیل نمی پایم، پس رای خود در اینکار ضعیف و فراست خود خطا می یابم. و به درستی تو وقتی که میجویی و قصد می کنی از من کارها و باز می گردانی با من نامه ها و نوشته ها را مانند آن شخصی که بر معده گران خفته است یا خواب گرانش برده است، دروغ گوید یا او خوابهای او. یعنی خوابهای دروغ و پریشان می بیند و مانند شخص متحیر ایستاده و متردد گران کند او را ایستادن او، نه راه رفتن داند و نه پای ایستادن دارد، نمیداند آیا برای او است و نفع او است آنچه می آورد و می کند یا بر او است و ضرر او است و نیستی تو آن شخص، ولیکن او به تو میماند. غالبا مراد این است که حال خراب تو از آن فظیعتر است که به چنین تشبیه درست آید و لیکن فی الجمله مشابهتی مینماید، و حال آن شخص به حال تو چیزی میماند. آرزوی خام (معاویه) و تدبیرات ناتمام او در طلب حکومت و خلافت با وجود آن حضرت و علم او به عدم اهلیت و طاقت معارضت به خواب پریشان شخص حیران متردد سرگردان مینمود، و هیچ عقل راه به آن خیال ناصواب نمینمود، ولکن بالاخره روزگار نامساعد و اصحاب ناموافق و قضای سابق آن خواب پریشان راست ساخت و آن آرزوی خام تمام نمود. و سوگند می خورم به خدا که اگر نه آن است که نمی خواهم یک روی کنم و راه صلح و صلاح یکباره ببندم، هر آینه میرسید به تو از جانب من سختئی چند، گوینده که بکوبد استخوان را و ببرد گوشت ابد آنرا و فاضل بحرانی (قوارع) را بر شدائد حرب حمل نموده است به این معنی که هنوز وقت باقی است و مجال صبر و امهال هست و اگر نه به تو کارزاری می کردم که استخوان را بکوبد و گوشت را بریزد و بدان که (شیطان) باز داشته است تو را از اینکه باز گردی به بهتر امور خود و گوش کنی گفتار نصیحت گر خود را.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه.

«اما بعد، فانی علی التردد فی جوابک و الاستماع الی کتابک، لموهن رایی و مخطی ء فراستی. و انک اذ تحاولنی الامور و تراجعنی السطور، کالمستثقل النائم، تکذبه احلامه و المتحیر القائم یبهظه مقامه، لا یدری اله ما یاتی ام علیه. و لست به غیر انه بک شبیه.»

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که من به سبب مکرر کردن جواب مکاتیب تو و گوش دادن به مکتوب تو، هر آینه سزاوارم که سست گردانیده باشم اعتقادم را درباره ی تو و تخطئه کننده باشم زیرکی خودم را در شان تو. یعنی این حالت سلوک من با تو منافی است با اعتقاد و فراستی که در شان تو دارم که تو بر جهل خود باقی خواهی بود و پند در تو نفعی نخواهد بخشید و ممنوع نخواهد شد از فتنه و فساد. پس نظر به رفتار من با تو، یا باید اعتقاد من سست باشد و حکم به خطای فراست خود کرده باشم و یا باید مماشاه و مساهله و اتمام حجت کرده باشم، ولیکن اعتقاد و زیرکی من درباره ی تو ثابت و یقین است، نظر به علم امامت. پس نیست رفتار من با تو مگر اتمام حجت و به تحقیق که تو در وقتی که محول می داری به من کارها را و مرجوع می داری نوشتجات را، باشی تو مثل شخص سنگین کسالت خواب دارنده ای که دروغ گوید او را خوابهای او، یعنی خوابهای دروغ پریشان دیده باشد و مانند شخص حیرت زده ی ایستاده ای که سنگین گرداند او را ایستادن او بر حیرتش، نداند که آیا از برای منفعت او است آنچه که پیشش خواهد آمد و یا بر ضرر او است و حال آنکه نیستی تو در شباهت داشتن مگر اینکه شبیه و مانندی به خودت. یعنی نمی توان تو را تشبیه کرد به

کسی مگر به تو.

«و اقسم بالله، لولا بعض الاستبقاء، لوصلت الیک منی قوارع تقرع العظم و تهلس اللحم! و اعلم ان الشیطان قد ثبطک عن ان تراجع احسن امورک و تاذن لمقال نصیحتک. والسلام (لاهله).»

یعنی و سوگند به خدا که اگر نبود طلب بقای بعضی، هر آینه می رسید به تو از جانب من جنگهای کوبنده که بکوبد استخوان را و لاغر گرداند گوشت را. و بدان به تحقیق که شیطان مشغول و روگردان ساخته است تو را از اینکه مراجعت کنی به بهترین کارهای تو که اطاعت و فرمانبرداری خلیفه ی حق باشد و گوش گیری مر گفتار پند دهنده ی تو را. و سلام (برای اهل سزاوارش).

خوئی

قال المعتزلی: و روی تهلس اللحم و تلهس بتقدم اللام و تهلس بکسر اللام تذیبه حتی یصیر کبدن به الهلاس و هو السل، و اما تلهس فهو بمعنی تلحس ابدلت الحاء هاءا و هو من لحست کذا بلسانی بالکسر، الحسه، ای تاتی علی اللحم حتی تلحسه لحسا، لان الشی ء انما یلحس اذا ذهب و بقی اثره و اما (ینهس) و هی الروایه المشهوره فمعناه یعترق. اللغه: (موهن): مضعف، و قال المعتزلی: لائم نفسی و مستضعف رایی، (التردد) الترداد و النکرار فی مجاوبه الکتب و الرسائل، (بهظه): اثقله، (القوارع): الشدائد، (ثبطه) عن کذا: شغله، (تاذن) بفتح الذال: تسمع. الاعراب: لموهن: خبر فانی و رایی مفعوله، کالمستثقل: خبر انک، تکذبه: جمله حالیه عن (النائم) و کذا جمله لا یدری. المعنی: یاسف (ع) فی کتاب هذا علی ابتلائه بالمراسله مع معاویه حیث یعلم ان المواعظ لا توثر فیه و ما یتضمن کتبه من اظهار الاعتقاد بالله و رسوله صرف لقلقه اللسان و لا یجوز تراقیه، بل تظاهره بمطالبه دم عثمان لا یکون عن اعتقاده بانه مما یجب علیه و له حق فیه بل جعله وسیله الی جلب قلوب انصاره و موافقیه الذین ضلوا و اضلوا، فشبهه بالنائم الثقیل الذی یری احلاما کاذبه و المتحیر فی المقام الذی لا یقدر حمله و الجاهل فی اعماله الذی لا یدری ان ما یاتیه فی عقب اعماله ینفعه او یضره. ثم نبه علی ان مداراته معه لا تکون لعجزه عن قمعه و قهره بل لما یقتضیه المصلحه من ابقاء ظاهر الاسلام و حفظ مرکزیه العلم و الدین بوجود اهل البیت و عترته الحاملین لحقائق الدین و القرآن. فانه لو یجد فی الحرب معه لیستاصله من شافته ینجر الی خلاک انصاره (علیه السلام) و انصار معاویه المتسکین بالاسلام، فیکر الکفار علی المسلمین و یقهرونهم فی ظاهر الدین و ربما ینجر الی قتل الحسن و الحسین (ع) بقیه العتره الطاهره فینقطع الامامه کما صرح به فی الاستسلام الی اقتراح قبول الصلح فی جبهه صفین فالمقصود من بعض الاستبقاء فی کلامه (علیه السلام) هو الاستبقاء علی ظاهر الاسلام و حفظ العتره الطاهره لخیر الانام و هذا هو المصلحه التی رعاها فی ترک المحاربه مع اصحاب السقیفه و مخالفیه بعد وفاه النبی (صلی الله علیه و آله). الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) بمعاویه نگاشته: اما بعد، براستی که من در تکرار پاسخ نامه های تو و شنیدن آنها رای خود را سست می شمارم و خود را سرزنش می نمایم و نباید مراسله با تو را تا این حد ادامه دهم و تو که در کارها با من داد و ستد می کنی و در نگارش سطور مراجعه و تکرار می نما الکسی که مانی که در خواب سنگینی اندر است و رویاهای دروغین بیند و یا کسی که در مقامی برتر از خود ایستاده و بر دوش او سنگینی می کند و نمی داند آینده بسود او است یا زیان او، تو خود او نیستی مانند او هستی. بخدا سوگند، اگر برای حفظ بقیه ظواهر اسلام و بقیه عترت خیرالانام و مومنین پاکدل نبود ضربتهای کوبنده از من بتو می رسید که استخوانت را خرد می کرد و گوشت تنت را همه از آن جدا می نمود، بدانکه شیطان بر سر راه تو است و تو را بکلی بازداشته از اینکه بکارهای بهتر و نتیجه بخش تر از آنچه می کنی برگردی و راه دین و حقیقت را بپوئی و بگفته های اندرزگوی خود گوش بدهی (درود بر اهل آن).

شوشتری

(الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) اقول: قوله (علیه السلام) فی الاول (اما بعد فانی علی التردد فی جوابک و الاستماع الی کتابک) قال ابن ابی الحدید (لیس معناه التوقف بل معناه التردد و التکرار. ای: انا لائم نفسی علی انی اکرر تاره بعد تاره اجوبتک عما تکتبه). قلت: و لا مانع عن ان یراد بالتردد التوقف بان یکون المعنی، اننی مع توقفی، و ترددی هل اجیبک ام لا، و هل استمع الی کتابک ام لا، مضعف رایی لان مقتضی الرای الذی لیس به ضعف الا تجاب اصلا، و لا یسمع منک الخطاب بتا، اذ الکتاب الیک بعد معلومیه کونک منافقا و متعنتا خارج عن الصواب. و کیف کان، فقوله (علی التردد) لیس بخبر، بل متعلق بالخبر. ای: لموهن و (علی) فیه بمعنی (مع) کقوله تعالی (و یطعمون الطعام (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) علی حبه). (لموهن رایی و مخطی فراستی) قال ابن ابی الحدید موهن بالتشدید: ای: کان ینبغی ان یکون جواب مثلک السکوت لهوانک. قلت: موهن بالتخفیف ایضا صحیح قال الجوهری: الوهن الضعف و قد و هن الانسان و وهنه غیره یتعدی و لا یتعدی، و وهن ایضا: ای ضعف، و اوهنته ایضا و و هنته توهینا. و مراده (علیه السلام) ان جواب معاویه السکوت، لان غرضه انما کان التلبیس و المشاغبه لا ما قاله ابن ابی الحدید من هوانه. (و انک اذ تحاولنی الامور و تراجعنی السطور کالمستلقل النائم تکذبه احلامه، و المتحبر القائم یبهظه مقامه، و لا یدری اله ما یاتی ام علیه) قال ابن ابی الحدید: ای: انک فی مناظرتی، و کتبک الی، کالنائم یری احلاما کاذبه، او کمن قام مقاما بین یدی سلطان. او قوم عقلاء لیعنذر عن امر، او لیخطب بامر فی نفسه قد ابهظه- ای: اثقله- مقامه ذلک فهو لا یدری بکلامه هو له ام علیه. اما تشبیهه بالنائم ذی الاحلام. فان معاویه لو رای فی المنام حیاه النبی (صلی الله علیه و آله) انه خلیفه یخاطب بامره المومنین، و یحارب علیا (ع) علی الخلافه، و یقوم فی المسلمین مقام النبی (صلی الله علیه و آله) لما طلب لذلک المنام تعبیرا و تاویلا، و لعده من و ساوس الخیال، و اضغاث الاحلام، و کیف و انی یخطر هذا بباله، و هو ابعد الخلق منه، و هذا کما یخطر للنفاط ان یکون ملکا، و لا ینظرن الی نسبه، بل انظر الی ان الامامه هی نبوه مختصره، و ان الطلیق المعدود من المولفه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) قلوبهم المکذب بقلبه و ان اقر بلسانه، الناقص المنزله عند المسلمین، القاعد فی اخریات الصف، اذ ادخل الی مجلس فیه اهل السوابق من المهاجرین کیف یخطر ببال احد انها تصیر فیه، و یملکها و یوسمه الناس و سمها، و یکون للمومنین امیرا، و یصیر هو الحاکم فی رقاب اولئک العظماء من اهل الدین و الفضل، و هذا اعجب من العجب ان یجاهد النبی (صلی الله علیه و آله) قوما بسیفه و لسانه ثلاثا و عشرین سنه، و یلعنهم النبی (صلی الله علیه و آله) و یبعدهم عنه و ینزل القرآن بذمهم و لعنهم و البراءه منهم. فلما تمت له الدوله، و غلب الدین علی الدنیا، و صارت شریعه دینیه محکمه مات. فشید دینه الصالحون من اصحابه، و اوسعوا رقعه ملته، و عظم قدرها فی النفوس. فتسلمها منهم اولئک الاعداء الذین جاهدهم النبی (صلی الله علیه و آله). فملکوا و حکموا فیها، و قتلوا الصلحاء و الابرار، و اقارب نبیهم الذین یظهرون طاعته، و آلت تلک الحرکه الاولی و الاجتهاد السابق الی ان کان ثمرته لهم، فلیته (صلی الله علیه و آله) کان یبعث فیری معاویه الطلیق و ابنه، و مروان و ابناءه خلفاء فی مقامه. یحکمون علی المسلمون. فوضح ان معاویه فی ما یکاتبه، و یراجعه کصاحب الاحلام. و اما تشبیهه ایاه بالقائم مقاما بهظه، فلان الحجح و الشبه و المعاذیر التی یذکرها معاویه فی کتبه اوهن من نسج العنکبوت. فهو حال ما یکتب کالقائم ذلک المقام یخبط خبط العشواء و یکتب ما یعلم هو و العقلاء انه سفه باطل- الخ. قلت: اما ما قاله من ان معاویه لو کان اای فی نومه فی زمان النبی (صلی الله علیه و آله) انه یصیر خلیفه یعده من اضغاث الاحلام لانه کان ابعد الخلق منه، فلیس کما قال بل کان ینتظره و هو، و ان کان محاربا لله اکثر ایام رسوله (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الی ان اذله الله الا ان وصوله الامر کان ذا علاج عنده، و هو ان یساعد صدیقهم، و فاروقهم اللذین من مهاجریهم الاولین لان جمیعهم کانوا من جنس واحد و کنفس واحده و بمساعدته منع فاروقهم النبی (صلی الله علیه و آله) عن الوصیه، و به تخلف هو و صاحبه عن جیش اسامه، و به ارادا احراق اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله) و فاطمه بضعته، و نالا الامر بواسطته. فقال فاروقهم لابن عباس: (انتم اهل رسول الله و آله و بنوعمه، فما تقول منع قومکم منکم قال: لا ادری علتها، و الله ما اضمرنا لهم الا خیرا. قال: اللهم غفرا، ان قومکم کرهوا ان یجتمع لکم النبوه و الخلافه فتذهبوا فی السماء شمخا و بذخا، و لعلکم تقولون ان ابابکر اول من اخرکم، اما انه لم یقصد ذلک، و لکن حضر امرالم یکن بحضرته احزم مما فعل. و لولارای ابی بکر فی لجعل لکم من الامر نصیبا، و لو فعل ما هناکم مع قومکم انهم ینظرون الیکم نطر الثور الی جازره)- الخبر. فهل قوم بنی هاشم غیر قریش؟ و هل رئیس قریش غیر معاویه و ابیه، و بنی ابیه؟ و زادهم بسطه کون عثمان منهم. و قال عمر ایضا لابن عباس لما ساله عن اشعر الشعراء. فقال له: زهیر لقوله فی بنی سنان: لو کان یقعد فوق الشمس من کرم قوم باولهم او آخرهم قعدوا (لا یصلح هذا البیت الا فی بنی هاشم لقرابتهم من النبی (صلی الله علیه و آله) اتدری ما منع الناس منکم؟ قال ابن عباس: لا. قال: کرهت قریش ان تجتمع لکم النبوه و الخلافه فتجحفوا جحفا، فنظرت قریش لانفسها فاختارت (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و وفقت فاصابت … ). کما انه لما تنبه الناس لخطاهم باتباع الاولین من اعمال عثمان الذی کانا جعلاه صاحب الامر حتی کانهما جعلا بنی امیه اعداء الدین صاحب الامر اقبلوا بعد قتلهم لعثمان نحوه (علیه السلام) عشقا کما وصف مروان الامر فی کتابه الی معاویه بعد ذکره قتل عثمان فی قوله: (منکفئین قبل ابن ابی طالب انکفاء الجراد ابصر المرعی. فاخلق ببنی امیه ان یکونوا من هذا الامر بمجری العیوق ان لم یثاره ثائر) توسل معاویه بانهاض طلحه و الزبیر فی قبال امیر المومنین (ع) فکتب الی الزبیر: (اما بعد، فانک الزبیر بن العوام بن ابی خدیجه، و ابن عمه الرسول، و حواریه، و سلفه، و صهر ابی بکر، و فارس المسلمین، و انت الباذل فی الله مهجته بمکه عند صیحه الشیطان، بعثک المنبعث فخرجت کالثعبان المنسلخ بالسیف المنصلت، تخبط خبط الجمل الردیع، کل ذلک قوه ایمان، و صدق یقین، و سبقت لک من الرسول (صلی الله علیه و آله) البشاره بالجنه، و جعلک عمر احد المستخلفین علی الامه، و اعلم یا ابا عبدالله! ان الرعیه اصبحت کالغنم المتفرقه لغیبه الراعی، فسارع الی حقن الدماء، و لم الشعث، و جمع الکلمه، و صلاح ذات البیت قبل تفاقم الامر، و انتشار الامه، فقد اصبح الناس علی شفا جرف عما قلیل ینهار ان لم یراب. فشمر لتالیف الامه، و ابتغ الی ربک سبیلا، فقد احکمت الامر من قبلی لک و لصاحبک علی ان الامر للمقدم، ثم لصاحبه من بعده، جعلک الله من ائمه الهدی، و بغاه الخیر و التقوی. و کتب الی طلحه: فانک اقل قریش فی قریش و ترا مع صباحه و جهک، و سماحه کفک، و فصاحه لسانک، فانت بازاء من تقدمک فی السابقه، و خامس المبشرین بالجنه، و لک یوم احد و شرفه و فضله، فسارع الی ما تقلدک الرعیه (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) من امرها. مما لا یسعک التخلف عنه، و لا یرضی الله منک الا بالقیام به، فقد احکمت لک الامر قبلی، و الزبیر فغیر متقدم علیک بفضل، و ایکما قدم صاحبه، فالمقدم الامام و الامر من بعده للمقدم له). و طلحه و الزبیر کانا فی طراز ابی بکر اعمر، فلما طعن عمر، و قال: ادعوا لی السته فاحضروا قال: اکلکم یطمع فی الخلافه بعدی؟ قال له الزبیر: (ما الذی یبعدنا منها و لسنا دونک فی قریش، و لا فی السابقه و لافی القرابه). فلما لم یمکنه ان یدعی هذا الامر بعد النبی (صلی الله علیه و آله) ساعد صدیقهم ثم فاروقهم ثم صاحبهم الذی سلطنته سلطنتهم، و بعد هتک صاحبهم، و رجوع الحق الی نصابه. قدم حواریهم و صاحبه لیزلزل الامر علی امیر المومنین (ع) حتی یتم الامر لنفسه، لکون الشام من قبل فاروقهم و صاحبه بیده، و اهله طغام لا یفرقون بین الحق و الباطل، و ساعده باقی بنی امیه فتم له الامر. فکتب الی مروان بعد کتابه الی طلحه و الزبیر- و کان بالمدینه- (ابحث عن امورهم بحث الدجاجه عن حب الدخن عند فقاسها، و انغل الحجاز فانی منغل الشام). و کتب الی سعید بن العاص: (ان عثمان عتب علیه فیکم، و قتل فی سبیلکم ففیم القعود؟! فاذا قرات کتابی هذا فدب دبیب البرء فی الجسد النحیف، و سر سیر النجوم تحت الغمام، و احشد حشد الذره فی الصیف لانجحارها فی الصرد). و کتب الی ابن عامر (و ساور الامر مساوره الذئب الاطلس کسیره (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) القطیع، و نازل الرای، و انصب الشرک، و ارم عن تمکن، وضع الهناء هواضع النقب، و اجعل اکبر عدتک الحذر، و احد سلاحک التحریض، و اغضض عن العوراء، و سامح اللجوج، و استعطف الشارد، و لاین الاشوس، و قو عزم المرید، و بادر العقبه، و ازحف زحف الحیه). و کتب الی الولید بن عقبه: (فلو قد استتب هذا الامر لمریده، الفیت کشرید النعام یفزع من ظل الطائر). و کتب الی یعلی بن منیه: (کان اعطم ما نقموا علیه (ای عثمان) و عابوه به، و لایتک الیمن. فشمر لدخول العراق، فاما الشام، فقد کفیتک اهلها، و احکمت امرها و قد کتبت الی طلحه ان یلقاک بمکه حتی یجتمع رایکما علی اظهار الدعوه، و الطلب بدم عثمان). فاجابوه بمساعدته. فکتب الیه مروان: (انا کحرباء السبسب فی الهجیر ترقب عین الغزاله). و کتب الیه الولید (ملاه بطنی علی حرام الا مسکه الرمق حتی افری اوداج قتله عثمان) و کذلک باقیهم کتبوا مثل ذلک. و اما قول ابن ابی الحدید: (ان الطلیق الذی کان من المولفه کیف یخطر ببال احد انه یملک الامامه التی هی نبوه مختصره) فاعترض نظیره محمد بن ابی بکر علی معاویه نفسه. فاجابه بابتناء امره علی امر صدیقهم و فار و قهم. فروی ابو الفرج و المسعودی، و نصر بن مزاحم، و غیرهم ان محمد بن ابی بکر کتب الی معاویه کتابا و فی جملته، ان اول من اجاب و اناب،و صدق و وافق، و اسلم و سلم، بعد بعثه محمد (صلی الله علیه و آله) اخوه و ابن عمه علی بن ابی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) طالب، فصدقه بالغیب المکتوم، و آثره علی کل حمیم، فوقاه کل هول، و واساه بنفسه فی کل خوف، فحارب حربه، و سالم سلمه، فلم یبرج مبتذلا لنفسه فی ساعات الاذل، و مقامات الروع، حتی یزر سابقا لا نظیر له فی جهاده، و لا مقارب له فی فعله، و قد رایتک تسامیه، و انت انت، و هو هو المبرز السابق فی کل خیر. اول الناس اسلاما و اصدق الناس نیه، و اطیب الناس ذریه، و افضل الناس زوجه، و خیر الناس ابن عم، و انت اللعین ابن اللعین، ثم لم تزل انت و ابوک تبغیان الغوائل لدین الله، و تجهدان علی اطفاء نور الله، و تجمعان علی ذلک الجموع، و تبذلان فیه المال، و تحالفان فیه القبائل. علی ذلک مات ابوک، و علی ذلک خلفته، و الشاهد علیک بذلک من یاوی الیک، و یلجا من بقیه الاحزاب، و رووس النفاق و الشقاق للنبی (ع)، و الشاهد لعلی (علیه السلام) مع فضله المبین، و سبقه القدیم انصاره الذین ذکروا بفضلهم فی القرآن، فاثنی الله علیهم من المهاجرین و الانصار، فهم معه عصائب، و حوله کتائب، یجالدون باسیافهم، و یهریقون دماء هم دونه، یرون الفضل فی اتباعه، و الشقاء فی خلافه، فکیف یا لک الویل تعدل نفسک بعلی (علیه السلام)، و هو وارث رسول الله، و وصیه و ابوولده، و اول الناس له اتباعا، و آخرهم به عهدا، یخبره بسره، و یشرکه فی امره، و انت عدوه، فتمتع ما استطعت بباطلک، و لیمدد لک ابن العاص فی غوایتک، فکان اجلک قد انقضی، و کیدک قد و هی، و سوف یستبین لمن تکون العاقبه العلیاء، و اعلم انک تکاید ربک الذی قد امنت کیده، و ایست من روحه، و هو لک بالمرصاد، و انت منه فی غرور، و بالله و اهل رسوله عنک الغناء). قالوا: فکتب الیه معاویه (اتانی کتابک تذکر ما الله اهله فی قدرته و سلطانه، و ما اصطفی به نبیه مع کلام الفته لرایک فیه تضعیف، و لابیک فیه تعنیف ذکر حق ابن ابی طالب، و قدیم سوابقه، و قرابته من النبی، و نصرته له، (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و مواساته ایاه فی کل خوف، و احتجاجک علی، و عتبک لی بفضل غیرک لا بفضلک. فاحمد الها صرف الفضل عنک، و جعلک لغیره، و قد کنا و ابوک معنا فی حیاه من نبینا نری حق ابن ابی طالب لازما لنا، و فضله مبرزا علینا. فلما اختار الله لنبیه ما عنده و اتم له ما و عده، و اظهر دعوته و افلج حجته. قبضه الیه، فکان ابوک و فاروقه اول من آبتزه و خالفه، علی ذلک اتفقا و اتسقا. ثم دعواه الی انفسهم فابطا عنهما و تلکا علیهما. فهما به الهموم، وارادا به العظیم، فبایع و سلم لهما، لا یشرکانه فی امرهما و لا یطلعانه علی سرهما، حتی قبضا و انقضی امرهما، ثم قام بعدهما ثالثهما عثمان بن عفان یهتدی بهدیهما، و یسیر بسیرتهما. فعبته انت، و صاحبک. حتی طمع فیه الاقاصی، و بطنتما له، و اظهرتما عداوتکما و غلکما. حتی بلغتما منه مناکما. فخذ حذرک یا ابن ابی بکر. فستری و بال امرک، و قس شبرک بفترک. تقصر من ان توازی من تزن الجبال حلمه، لا تلین علی قصر قناته، و لا یدرک ذو مدی اناته ابوک مهد مهاده، و بنی ملکه و شاده. فان یکن ما نحن فیه صوابا فابوک اوله، و ان یک جورا فابوک اسه، و نحن شرکاوه، بهدیه اخذنا، و بفعله آقتدینا، و لولا ما سبقنا الیه ابوک. ما خالفنا ابن ابی طالب و اسلمنا له، و لکنا راینا اباک فعل ذلک فاحتذینا بمثاله، و اقتدینا بفعاله، فعب اباک ما بدا لک او دع. و لعمری ان جوابه عین حقیقه الامر، و من قضایا العقول ان بطلان اللازم یدل علی بطلان الملزوم. فلو کانت خلافه صدیقهم حقا کانت خلافه معاویه ایضا حقا، مع وضوح بطلانها لکونه عدو الله و عدو رسوله، و عدو دینه، و لعین نبیه، فخلافه ابی بکر ایضاکذلک. (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و هذا الکتاب هو الذی اشار الیه الطبری، و لم ینقله، و اعتذر بانه لا تحتمله العامه، و لو کان قال: لا یحتمله اولو الالباب لاتی بالصواب. و اما قول ابن ابی الحدید: و هذا اعجب من العجب ان یجاهد النبی (صلی الله علیه و آله) قوما بسیفه و لسانه ثلاثا و عشرین سنه، و یلعنهم و ینزل القرآن بذمهم- الخ- فلیس العجب مختصا بمن قال. الم تکن عائشه معترضه علی النبی طول ایامه فی باقی ازواجه و فی معاشرتها معه حسبما نزلت فیه الایات و تواترت به الروایات؟ الم یقل- عز و جل- فیها و فی صاحبتها: (و ان تظاهرا علیه فان الله هو مولاه و جبریل و صالح المومنین)- (ضرب الله مثلا للذین کفروا امراه نوح و امراه لوط کانتا تحت عبدین من عبادنا صالحین فخانتاهما فلم یغنیا عنهما من الله شیئا و قیل ادخلا النار مع الداخلین)؟ الم یقل تعالی لها (و قرن فی بیوتکن و لا تبرجن تبرج الجاهلیه الاولی) و (من یات منکن بفاحشه مبینه یضاعف لها العذاب ضعفین و کان ذلک علی الله یسیرا). و مع ذلک یعتقد اهل نحلته کونها صدیقه، و کان اصحاب حواریهم و صاحبه فی الجمل یقولون: یامعشر الازد علیکم امکم فانهاصلاتکم و صومکم و کانوا یقولون فی من نزلت فیهم آیه التطهیر: (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) ان فاتنا علی فالغبن او فاتنا ابناه حسین و حسن اذن نمت بطول هم و حزن و کانت مع ذلک، و لایتها عندهم کولایه ابیها جزء الدین. الم یسمعوا قوله تعالی فی امیرالمومنین (علیه السلام) و سیده نساء العالمین، و سیدی شباب اهل الجنه (فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم) سوی ما تواتر عن النبی (صلی الله علیه و آله) فیهم قولا و عملا، و مع ذلک هم عندهم کعرض الناس. و اما قوله: (و لما مات ذلک النبی شید دینه الصالحون من اصحابه) فان اراد بصالح اصحابه صدیقهم، و فاروقهم، و اراد بتشییدهم دینه فتوحاتهما فبنو امیه کانوا اکثر فتوحا منهم، و ان اراد بتشییدهم دینه ارادتهم احراق اهل بیته لو لم یحضرو اللبیعه معهم، و ترکهم جنازه نبیهم (ص) بلا تجهیز، و معاملتهم مع بضعه نبیهم سیده نساء العالمین ما عاملوا من اخذ فدک منها، و غیر ذلک مما تسبب موتها؟ و قول ابن ابی الحدید: (فتسلمها منهم اولئک الاعداء) لیته اضاف علیه بتسلیم اولئک الاولیاء الامر الیهم. و قوله: (وآلت تلک الحرکه الاولی، و ذلک الاجتهاد السابق الی ان کان ثمرته لهم) فیه انه لم یکن مال حرکتهم تلک الی ما قال، بل کانت حرکتهم تلک عین ذاک فهل جعل عثمان باسم الشوری خلیفه للنبی (صلی الله علیه و آله) غیر عمر؟ و هل کانت خلافه عثمان غیر خلافه بنی امیه؟ و کان عمر یعرف ذلک کاملا، و لم تکن اعمال بنی امیه فی ایام عثمان اقل شناعه من اعمالهم فی ایام معاویه بل (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) کانت اکثر فظاعه فمن شرب من بنی امیه، و صلی بالناس الصبح اربعا، و تغنی لهم فیها ایام معاویه؟ و هل معاویه الطلیق و مروان الطرید الوزغ ابن الوزغ لا یحکمان ایام عثمان الذی هو ذو نوریهم و ثالث راشدیهم بهواهما کما شاءا؟ و لم یکن لعثمان الا معاملته مع ابی ذر، و عمار المتفق علی جلالهما لا کرجال عشرتهم و ستنهم لکفاه خزیا و معادله لاعمال کثیر من خلفاء بنی امیه. (و لست به غیر انه بک شبیه) لم یقل (ع) (غیر انک به شبیه) للدلاله علی ان مفاسد تصدی معاویه للامر و خبطاته و زلاته فوق خبطات المستثقل النائم و المتحیر القائم بمراتب. (و اقسم بالله انه) هکذا فی (المصریه)، و کلمه (انه) زائده لعدم وجودها فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و الظاهر انها کانت نسخه بدلیه من (بالله) فی بعض النسخ فجمعت (المصریه) بینهما. (لولا بعض الاستبقاه لوصلت الیک منی قوارع) ای: شدائد کاسره. (تقرع) ای: تکسر. (العظم و تنهش اللحم) قال الجوهری: النهش النهس و هو اخذ اللحم بمقدم الاسنان. قال ابن ابی الحدید قیل: ان القوارع التی اشار الیها هی ان النبی (صلی الله علیه و آله) فوض الیه امر نسائه بعد موته، و جعل الیه ان یقطع عصمه ایتهن شاء اذا رای ذلک، و له من الصحابه جماعه یشهدون له بذلک، فقد کان قادرا علی ان یقطع عصمه ام حبییه، و یبیح نکاحها الرجال عقوبه لها و لمعاویه اخیها فانها کانت (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) تبغض علیا (ع) کما یبغضه اخوها، و لو فعل ذلک لانتهش لحمه، و هذا قول الامامیه، و قد رووا عن رجالهم انه (علیه السلام) تهدد عائشه بضرب من ذلک، و اما نحن فلا نصدق هذا الخبر، و نفسر کلامه علی معنی آخر، و هو انه قد کان معه من الصحابه قوم کثیرون سمعوا من النبی (صلی الله علیه و آله) یلعن معاویه بعد اسلامه، و یقول: انه منافق کافر، و انه من اهل النار، و الاخبار فی ذلک مشهوره. فلو شاء ان یحمل الی اهل الشام خطوطهم، و شهاداتهم بذلک، و یسمعهم قولهم ملافظه و مشافهه لفعل، و لکنه رای العدول عن ذلک مصلحه لامر یعلمه هو، و لو فعل ذلک لانتهش لحمه و انما ابقی علیه. و قلت لابی زید البصری: لم ابقی علیه. فقال: و الله ما ابقی علیه مراعاه له، و لا رفقا به، و لکنه خاف ان یفعل کفعله، فیقول لعمرو بن العاص و حبیب بن مسلمه،و بسر بن ارطاه، و ابی الاعور و امثالهم ارووا انتم عن النبی ان علیا (ع) منافق من اهل النار ثم یحمل ذلک الی اهل العراق، فلهذا السبب ابقی علیه. قلت: قوله (و هذا قول الامامیه) ان کان اشار به الی تفسیر القوارع فی کلامه (علیه السلام) بما ذکر. فمن من الامامیه قال ذلک؟ هل الرضی قال ذلک ام المرتضی ام المفید ام الصدوق ام الکلینی ام غیرهم من معروفیهم، و ان اشار به الی اصل تفویض النبی (صلی الله علیه و آله) امر نسائه الیه (علیه السلام)، و انه (علیه السلام) هدد بذلک عائشه فلم یکن ذلک مختصا بالامامیه. فقد روی ذلک آبن اعثم الکوفی من رجالهم الاقدمین. لکن المراد سقوط حرمتهن، و خطابهن بام المومنین دون اباحه نکاحهن. فالامامیه قائلون بان النبی (صلی الله علیه و آله) نفسه لو طلق امراه لم (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) یجز نکاحها و لو کانت لم یدخل بها. روی محمد بن یعقوب، عن ابن اذینه، عن سعد بن ابی عروه، عن قتاده عن الحسن البصری ان النبی (صلی الله علیه و آله) تزوج عامریه جمیله، فقالت عائشه و حفصه: لا تغلبنا هذه. فقالتا لها: لا یری منک النبی حرصا. فلما ادخلت علیه. قالت (اعوذ بالله منک) فانقبض النبی (صلی الله علیه و آله) یده و طلقها، و تزوج کندیه. فلما مات ابنه ابراهیم. قالت (لو کان نبیا ما مات ابنه) فطلقها ایضا قبل ان یدخل بها.

فانتا ابابکر بعد النبی (صلی الله علیه و آله) و قد خطبتا. فقال هو و عمر لهما: اختارا ان شئتما الحجاب، و ان شئتما الباه. فاخنارتا الباه. فجذم احد الرجلین و جن الاخر- قال ابن اذینه، فحدثت بهذا الحدیث زراره، و الفضیل فرویا عن ابی جعفر (ع) انه مانهی الله عز و جل عن شی ء الا و قد عصی فیه حتی نکحوا ازواجه بعد ه- و ذ کر هاتین، العامریه و الکندیه. و اما ما قاله من انه کان معه (علیه السلام) من الصحابه قوم کثیر سمعوامن النبی (ع) لعن معاویه، و انه منافق کافر، فصحیح، فروی نصر بن مزاحم فی (صفینه) عن عمار بن یاسر. قال: (و الله ما اسلم القوم، و لکن استسلموا و اسروا الکفر حتی وجدوا علیه اعوانا). و عن ابن مسعود، و ابی سعید ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال: اذا رایتم معاویه یخطب علی منبری فاقتلوه. قال ابوسعید: فلم نفعل و لم نفلح. و عن رجل شامی قال: سمعت النبی (صلی الله علیه و آله) یقول: شر خلق الله خمسه- الی ان قال- و رجل من هذه الامه یبایع علی کفره عند باب لد. قال: انی لما رایت معاویه بایع عند باب لد ذکرت قول النبی (صلی الله علیه و آله) فلحقت بعلی (علیه السلام) فکنت معه. و عن البراء بن عازب قال: قال النبی (صلی الله علیه و آله): (اللهم العن التابع (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) و المتبوع). و اشار الی معاویه و ابیه. و عن جابر الانصاری عن النبی (صلی الله علیه و آله) قال: (یموت معاویه علی غیر ملتی). و عن ابن عمر (ما بین تابوت معاویه و تابوت فرعون الا درجه، و ما انخفضت تلک الدرجه الا انه قال: (انا ربکم الاعلی). و روی نظیر ذلک عن ابی برزه الاسلمی و عن زید بن ارقم. و روی الطبری کتابا جمعه المامون فی کفر معاویه، و فی لعنه عن النبی (صلی الله علیه و آله). و لا یبعد ان یکون مراد امیرالمومنین (علیه السلام) ببعض الاسنبقاء علی معاویه کونه امتحانا للناس بعد اتمام الحجه علیهم من اقوال النبی (صلی الله علیه و آله) فیه و اعمال معاویه نفسها. کما ان الله تعالی اتم الحجه علی الدهریه بشواهد وجوده فی فطره العقول، و علی الیهود، و النصاری فی حقیه رسوله بکتابه، و سائر بیناته. کما ان الله تعالی لم یطفر امیرالمومنین (علیه السلام) بمعاویه مع هزیمته له فی صفین اولا و قتل (ع) لما اراد الرجوع ثانیا، و لم یستقر امره (علیه السلام) طول ایامه لامتحان الناس. فانه (علیه السلام) لو کان استقر امره لما ظهر ما فی بواطن اولئک المنافقین، و ما صدر منهم بعده (علیه السلام). و روی نصر بن مزاحم انه (علیه السلام) خطب فی صفین و قال فی جمله خطبته: (و ان من اعجب العجائب ان معاویه و عمرو بن العاص اصبحا یحرضان الناس علی طلب الدین بزعمهما- الی ان قال- و ایم الله ما اختلف امه قط بعد نبیها الا ظهر اهل باطلها علی اهل حقها الا ما شاء الله). فقال ابوسنان (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) الاسلمی: فسمعت عمارا یقول: (اما امیرالمومنین (علیه السلام) فقد اعلمکم ان الامه لن تستقیم علیه). ثم تفرق الناس، و قد نفذت بصائرهم. هذا، و فی (خلفاء ابن قتییه): ان معاویه لما امتنع الحسین (ع) و ابن الزبیر و ابن عمر من اجابته الی بیعه یزید، ارتحل من المدینه الی مکه، و اعطی الناس اعطیاتهم، و اجزل العطاء، و اخرج الی کل قبیله جوائزها و اعطیاتها، و لم یخرج لبنی هاشم جائزه و لا عطاء. فخرج ابن عباس فی اثره حتی لحقه بالروحاء و جاء فجلس علی بابه، فجعل معاویه یقول: من بالباب؟ فیقال: عبدالله بن عباس. فلم یاذن لاحد و نام. فلما استیقظ قال: من بالباب؟ فقیل: ابن عباس. فدعا بدابته. فادخلت الیه. ثم خرج راکبا فوثب الیه ابن عباس فاخذ بلجام دابته. ثم قال: این تذهب؟ قال: الی مکه. قال: فاین جوائزنا؟ فقال: و الله مالکم عندی جائزه حتی یبایع صاحبکم. قال ابن عباس: فقد ابی ابن الزبیر و اخرجت جائزه بنی اسد، و ابی ابن عمر، و اخرجت جائزه بنی عدی، فمالنا ان ابی صاحبنا، و قد ابی صاحب غیرنا؟ فقال معاویه: لسنم کغیرکم. لا و الله لا اعطیکم درهما حتی یبایع صاحبکم. فقال ابن عباس، اما و الله لئن لم تفعل لا لحقن بساحل من سواحل الشام. ثم لاقولن ما تعلم. فقال معاویه: لا بل اعطیکم جوائزکم. فبعث بها الیهم. و اما ما نقله عن ابی زید. فساقط ردی، فان اهل العراق یعرفونه کاملا انه ولی الله کما کانوا یعرفون معاویه انه عدو الله، و انما کانوا اهل الدنیا، و غلب علیهم حبها، و حب الدنیا راس کل خطیئه، و لو کان ما قاله امرا ممکنا لفعله معاویه و لم ینتظر ابتداء امیرالمومنین (علیه السلام) بذلک، فانه کان لم یبال فی (الفصل الثامن- فی الامامه الخاصه) نیل مقصوده من ارتکاب کل شنیعه لو تیعسرت له. (و اعلم ان الشیطان قد ثبطک) ای: اوقفک و شغلک. (عن ان تراجع احسن امورک و تاذن) ای: تجعل اذنک سامعه. نظیر قوله تعالی: (و اذنت لربها و حقت). (لمقال نصیحک) فتقبله.

مغنیه

اللغه: التردد: الترداد. و تحاولنی: تطالبنی او تحاول ان البیک. و یبهظه: یثقله. و القوارع: الشدائد. و تهلس: تضعف. و ثبطک: اخرک او منعک. الاعراب: رایی مفعول موهن، و فراسی مفعنل مخطی ء: و السطور منصوبه ینزع الخافض ای بالسطور، و کالمستثقل خبر انک، و اله ما یاتی، له خبر مقدم و ما مبتدا موخر، و غیر نصب علی الاستثناء. المعنی: عدنا الی اجوبه الامام عن رسائل معاویه و عادت حاله الراکده و هذه الرساله الرابعه عشره، و لکن لا حیاه لمن تنادی، و لذا کتب الیه جوابا عن بعض ما سطر: (فانی علی التردد فی جوابک الخ).. لقد اکثرت من قرائه الکلام فی جوب رسائلک، و ارانی مشتبها فی ذلک، لانی اخاطب جدارا بلا قلب و سمع. و بتعبیر ابن ابی الحدید: الوم نفسی، و استضعف رایی حیث جعلتک نظیرا تکتب و اجیب، و تجیب و اکتب، و کان الاول ان لا اجیبک لهوانک. (و انک اذ تحاولنی الامور- الی- شبیه). المراد بالامور هنا ولایه الشام، و النص علیه بولایه العهد، و المعنی انک یا معاویه تلف و تدور. و تکتب السطور لعلک تجد عندی امنیتک، و قد زجرتک و حذرتک فلم تیاس.. و ان دل هذا علی شی ء فانما یدل علی ان شهوه السیطره و الحکم قد اعمت قلبک و حطمت اعصابک حتی صرت کالنائم نوما عمیقا، و قد رای فی منامه انه نال ما تمنی.. حتی اذا استیقظ لم یجد شیئا فطار صوابه. و فقد رشده، او کالقلق التائه المضروب علی راسه یقول و یفعل، و لا یدری: هل الذی حدث منه خیر او شر، لعنه علیه او رحمه له؟ (و لست به غیر انه بک شبیه) ای ما انت کذلک حقیقه، و لکنک شبیه بالنائم و المتحیر. (و اقسم بالله الخ).. لو اردت القضاء علیک لفعلک، و لدی اکثر من وسیله لهذه الغایه، و لکن ادع الامور تاخذ مجراها (و اعلم ان الشیطان قد ثبطک الخ).. تقمص روحک و جسمک، و لم یبق فیک ای امل للخیر و الهدایه، و لا تضر بذلک احدا سواک.

عبده

… التردد فی جوابک: من قولک ترددت الی فلان رجعت الیه مره بعد اخری ای انی فی ارتکابی للرجوع الی مجاوبتک و استماع ما تکتبه موهن ای مضعف رایی و مخطی ء فراستی بالکسر ای صدق ظنی و کان الاجدر بی السکوت عن اجابتک … اذ تحاولنی الامور: حاول الامر طلبه ورامه ای تطالبنی ببعض غایاتک کولایه الشام و نحوها و تراجعنی ای تطلب منی ان ارجع الی جوابک بالسطور یقول انت فی محاولتک کالنائم الثقیل نومه یحلم انه نال شیئا فاذا انتبه وجد الرویا کذبته ای کذبت علیه فامانیک فیما تطلب شبیهه بالاحلام ان هی الا خیالات باطله و انت ایضا کالمتحیر فی امره القائم فی شکه لا یخطو الی قصده یبهظه ای یثقله و یشق علیه مقامه من الحیره و انک لست بالمتحیر لمعرفتک الحق معنا و لکن المتحیر شبیه بک فانت اشد منه عناء و تعبا … لو لا بعض الاستبقاء: الاستبقاء الابقاء ای لولا ابقائی لک و عدم ارادتی لاهلاکک لاوصلت الیک قوارع ای دواهی تقرع العظم تصدمه فتکسره و تهلس اللحم ای تذیبه و تنهکه … تراجع احسن امورک: ثبطک ای اقعدک عن مراجعه احسن الامور لک و هو الطاعه لنا و عن ان یاذن ای تسمع لمقالنا فی نصیحتک

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به معاویه (که برای نادرستی نامه اش او را سرزنش و تهدید نموده است): پس از ستایش خدای تعالی و درود بر حضرت خاتم الانبیاء، من با پی در پی پاسخ گفتن به تو و گوش دادن به نامه ات رای و اندیشه ام را (در اینکه تو نادان و گمراهی و هرگز پند و اندرز به تو سودی نخواهد بخشید و از فتنه و تباهکاری دست نخواهی کشید) سست می گردانم، و فراست و زیرکی (یقین و باور) خود را به خطاء و اشتباه می اندازم (در صورتی که پاسخ مانند تو باید سکوت باشد، پس پاسخ دادن من از جهت مماشات و اتمام حجت است و بس) و تو هنگامی که به حیله و زرنگی چیزهائی از من می طلبی، و نامه هائی برای جواب گرفتن به من می فرستی به شخص سنگین به خواب رفته ای می مانی که خوابهای دروغ و پریشان می بیند، و به شخص سرگردان ایستاده ای می مانی که ایستادنش او را وامانده و بیچاره کرده (نه راه رفتن داند و نه توانائی ایستادن دارد)

نمی داند آنچه پیش آید به سود او است یا به زیانش می باشد، و تو مانند او نیستی بلکه او به تو می ماند (حال تو بدتر از آن است که به دیگری شباهت داشته باشی، زیرا در بدبختی و بیچارگی یگانه هستی، تو به خود می مانی و بس( و سوگند به خدا اگر نمی خواستم باقی بمانی )به جهت مصلحتی که باید طبق آن رفتار نمایم، و اگر اراده تباه ساختنت را داشتم( از جانب من به تو می رسید کوبنده ها )سختیهای جنگ و زد و خورد( که استخوان را بشکند و گوشت را آب کند )تو را از بین ببرد( و بدان که تو را شیطان باز داشته از اینکه به کارهای نیکویت باز گردی و به گفتار پنددهنده ات گوش دهی )به امام زمان خویش بگروی و دستورش را اجرا نمائی( و درود بر شایسته آن.

زمانی

غریبتر از امام حسین علیه السلام بزرگترین درد امام علیه السلام در هنگام زمامداری وجود معاویه و نقشه های خطرناک وی بود. لباس دین بر تن پوشیده و به جنگ امام علی علیه السلام می رود تا ریاست خود را بر تمام کشور اسلامی گسترش دهد. امام علیه السلام که در برابر چنین فرد خطرناکی قرار گرفته و می داند مطالب وی در مغز معاویه اثر ندارد، از سوی دیگر وقت خود را باید صرف کاری کند که بازدهی از آن متصور نیست و از سوی دیگر، معاویه نامه های آن حضرت را مورد سوء استفاده برای خود قرار می دهد، از خود مذمت می کند که چرا به معاویه پاسخ می دهد. برای اینکه معاویه، روش صبر و سکوت علی علیه السلام را حمل بر ترس آن حضرت نکند به او گوشزد می کند که اطلاعات و مصالحی دیگر در کار است که امام علیه السلام ناگزیر است کوتاه بیاید. اگر چه امام حسین علیه السلام را غریب کربلا می خوانیم ولی امام علی علیه السلام در صفین (نزدیک همین کربلا) غریبتر از فرزندش بود، زیرا امام حسین علیه السلام بیش از سی تن از یارانش اعلام آمادگی برای شهادت کردند، به همین تعداد هم از لشکریان کوفه به آن حضرت اعلام وفاداری تا مرز شهادت کردند و جمعا هفتاد دو تن پاک باخته در رکاب حضرت آماده شهادت شدند اما در جمع طرفداران امام علی علیه السلام در صفین پس از داستان حکمین و قبل از آغاز آن شاید نتوان بیش از هفت نفر از جان گذشته معرفی کرد. چنین شرائطی امام علیه السلام ناگزیر است دندان روی جگر بگذارد و با تاسف خود بسازد تا مردم معاویه و کارگزارانش را خوب بشناسند. اگر امام علیه السلام بیست و پنج سال در خانه نشست و قدرت سیاسی نداشت. حالا که به قدرت رسیده نمی تواند آن را بکار گیرد، آنروز سکوت موجب رشد اسلام بود و اینجا هم سکوت موجب ریشه دوانیدن اسلام. اگر کسی بگوید قاطعیت و جنگجوئی موجب رشد اسلام می شد و باید امام علیه السلام آن را تعقیب کرده و کار معاویه را یکسره نموده باشد به وضع جنگ صفین و عوارض آن و فشار طرفداران امام علیه السلام به آنحضرت برای تشکیل دادگاه مشترک میان طرفداران معاویه و علی علیه السلام اطلاع کافی ندارد. امام علیه السلام وظیفه خود را در هر عصری انجام داد اما قدرت اجراء و پذیرش مردم هم شرط گردش سیاست است. ابن ابی الحدید این تهدید علی علیه السلام را به معاویه که به خاطر مصالحی با تو نبرد نمی کنم که گوشت و استخوانت نرم شود باین معنی عنوان کرده که ام حبیبه همسر رسول خدا (ص) خواهر معاویه بوده است و رسول خدا (ص) هم اختیار زنان خود را پس از خود به علی علیه السلام واگذار نمود که هر کدام را صلاح دانست عصمت آنان را کنار زده و آنان را شوهر دهد و به تعبیر دیگر از ارتباط با محمد (صلی الله علیه و آله) و نام آن حضرت آنان را محروم سازد ولی امام علیه السلام این کار را صلاح ندید. ام حبیبه خواهر معاویه بود. می دانیم یکی از عناوینی که معاویه از آن سوء استفاده کرده و شایعه سازان هم از زبان رسول خدا (ص) آنرا ساخته بودند کلمه خال المومنین (دائی مومنین) بود همانطوری که عایشه ام المومنین (مادر مومنین) معرفی شده بود و امام علیه السلام هم می توانست این عنوان را از معاویه سلب کند، اما سبب می شد در نظر عده ای از مردم ساده لوح یک آیه عملا کنار گذاشته شود و علی علیه السلام زیر بار چنین موضوعی نمی رفت. خدای عزیز در قرآن کریم فرموده است: شما حق ندارید پس از مرگ محمد (صلی الله علیه و آله) با زنان آن حضرت ازداوج کنید … و با اینکه امام علیه السلام سرپرستی زنان محمد (صلی الله علیه و آله) و اختیار آنها را در دست داشت و رسول خدا (ص) هم اجازه ترویج آنان را در اختیار علی علیه السلام گذاشته بود و می توانست با شوهر دادن ام حبیبه نام محمد (صلی الله علیه و آله) را از روی او برداردو از سوء استفاده معاویه جلوگیری کند ولی امام علیه السلام حساب کرد که این کار موجب می شود دیگران هم با آیات قرآن بازی کنند و با بهانه های مختلف سوء استفاده را آغاز نمایند و عوارض این کار برای قرآن عزیز که هسته اصلی اسلام است فراوان است، لذا امام علیه السلام به معاویه می گوید روی مصالحی با تو آنطور که شاید و باید در نمی افتم. با این که امام علیه السلام قدرت دارد به معاویه ضربه بزند، باز کوتاه می آید و ضربه را از چند جهت بررسی می کند که این سیاست مخصوص امام علیه السلام است.

سید محمد شیرازی

(الی معاویه) (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانی علی التردد فی جوابک) ای ردی لکل کتاب تکتبه، من (ترددت الی فلان) بمعنی رجعت الیه مره بعد اخری (و) علی (الاستماع الی کتابک) و الاعتناء به (لموهن رابی) ای مضعف لرائی، فان الاجدر ان لا اجیبک، فان الناس اذا راوا انی اجیبک نسبونی الی ضعف الرای، و ذلک یکون بسببی، فان اوهنت رائی، و قوله: (علی التردد) خبر، لقوله (موهن) و مخطی فراستی) فان فراستی انک لا تنفع معک الکلام و الکتاب، فاذا کتبت الیک، کان الظاهر لدی الناس من ذلک انی ارجو فیک، فینسبون فراستی الی الخطاء، لکن الامام کان یکتب الیه اتماما للحجه، و اظهارا للعدل، و هذا الکلام کنایه عن عدم الفائده فی هدایه معاویه، لانه غیر قابل له. (و انک اذ تحاولنی الامور) المحاوله المطالبه، و التماس طریق الوصول الی الغایه، و المعنی اذ تطلب منی بعض غایاتک، کولایه الشام و ما اشبهها (و تراجعنی السطور) ای تطلب منی ان ارجع الی جوابک بالسطور (کالمستثقل النائم) ای کالنائم نوما ثقیلا (تکذبه احلامه) ای کالنائم الذی یحلم و یری انه نال شیئا مطلوبا فاذا انتبه رای انه کان کذبا، فامانیک شبیهه بالاحلام المکذوبه التی لا اثر لها فی عالم الخارج. (و) مثل (المتحیر القائم) ای القائم الواقف فی تحیره (یبهظه مقامه) ای یثقله و یشق علیه کونه فی الحیره لانه لا یدری ماذا یصنع (لا یدری اله ما یاتی) و یفعل (ام علیه)؟ و هکذا انت کالمتحیر فی اعمالک (و) الحال انک (لست به) بالتحیر، لانک تدری مالک و ما علیک (غیر انه) ای المتحیر (بک شبیه) و هذا اما من عکس التشبیه، او من باب ان المتحیر اهون عاقبه من مثل معاویه الذی عاقبته و خیمه، و الاضعف یشبه بالاقوی. (و اقسم بالله انه لو لا بعض الاستبقاء) ای ابقائی لک، و عدم ارادتی لا هلالک (لوصلت الیک منی قوارع) جمع قارعه و هی المصیبه التی تنزل علی الانسان بشده، و کانها تقرعه کما یقرع الباب (تقرع العظم) ای تکسره (و تهلس اللحم) ای تذیبه و تنهکه (و اعلم ان الشیطان قد ثبطک) ای اقعدک (عن ان تراجع احسن امورک) ای من مراجعه احسن الامور لک، و هی الطاعه لولی الامر (و تاذن لمقال نصیحتک) ای، وعن ان تسمع لمقالنا فی نصیحتک و ارشادک (و السلام لاهله) ای اهل السلام، اما معاویه فاهل الحرب، و لذا لا یصح السلام علیه.

موسوی

اللغه: التردد: الترداد و التکرار. موهن: مضعف. فراستی: صدق ظنی. تحاولنی الامور: تطلبها و ترومها منی. تراجعنی السطور: ای تطلب منی ان ارجع الی جوابک بالسطور. المستثقل النائم: الذی نومه ثقیل. یبهظه: یثقله و یشق علیه. الاستبقاء: الابقاء ای ترکه و عدم اخذه. القوارع: الشدائد و الدواهی. تقرع العظم: ای تصدمه فتکسره. تهلس اللحم: ای تذهبه و تذیبه. ثبطک: اقعدک. تاذن: تسمع. الشرح: (اما بعد فانی علی التردد فی جوابک و الاستماع الی کتابک لموهن رای و مخطی ء فراستی) یاسف الامام من هذه الرساله اشد الاسف علی مکاتبته لمعاویه ورد الجواب علیه و الاستماع الی ما یکتب له فانا لائم نفسی و مستضعف رای ان اجعلک نظیرا لی اکتب و تجیبنی و تکتب فاجیبک و انما ینبغی ان یکون جواب مثلک الکف و السکوت لهوانک و صغر شانک. و بعباره اخری: ان رای الصائب و فراستی یقولان: انک لن تنتفع برسائلی و مواعظی و مکاتباتی فکانی باکمال الشوط معک و الحال ذلک کالمخطی ء لذلک الرای و الفراسه و هذا بیان لمعاویه و انه علیه السلام اعرف بنفسه و ادری بما ینطوی علیه قلبه و لکن یکاتبه لالقاء الحجه علیه و المعذره الی الله … (و انک اذ تحاولنی الامور و تراجعنی السطور کالمستثقل النائم تکذبه احلامه) انک اذا تحاول معی ان تکون لک و لایه الشام و تکون لک الخلافه من بعدی و تراجعنی فی رسائلک بذلک انک کالنائم المستغرق فی نومه تراوده الاحلام و تمنیه حتی اذا استیقظ کذبته حقائق الیقظه فلم یجد شیئا. قال ابن ابی الحدید تعلیقه علی هذه الکلمه الشریفه: فان معاویه لو رای فی المنام فی حیاه رسول الله- صلی الله علیه و آله- و انه خلیفه یخاطب بامره المومنین و یحارب علیا علی الخلافه و یقوم فی المسلمین مقام رسول الله- صلی الله علیه و آله- لما طلب لذلک المنام تاویلا و لا تعبیرا و لعده من وساوس الخیال و اضغاث الاحلام و کیف و انی له ان یخطر هذا بباله و هو ابعد الخلق منه و هذا کما یخطر للنفاط ان یکون ملکا و لا تنظرن الی نسبه فی المناقب بل انظر الی ان الامامه هی نبوه مختصره و ان الطلیق المعدود من المولفه قلوبهم المکذب بقلبه و ان اقر بلسانه الناقص المنزله عند المسلمین القاعد فی اخریات الصف اذا دخل الی مجلس فیه اهل السوابق من المهاجرین کیف یخطر ببال احد انها تصیر فیه و یملکها و یسمه الناس و سمها و یکون للمومنین امیرا و یصیر هو الحاکم فی رقاب اولئک العظماء من اهل الدین و الفضل و هذا اعجب من العجب ان یجاهد النبی- صلی الله علیه و آله- قوما بسیفه و لسانه ثلاثا و عشرین سنه و یلعنهم و یبعدهم و ینزل القرآن بذمهم و لعنهم و البرائه منهم فلما تمهدت له الدوله و غلب الدین علی الدنیا و صارت شریعه دینیه محکمه مات فشید دینه الصالحون من اصحابه و او سعوا رقعه ملته و عظم قدرها فی النفوس فتسلمها منهم اولئک الاعداء الذین جاهدهم النبی- صلی الله علیه و آله- فملکوها و حکموا فیها و قتلوا الصلحاء و الابرار و اقارب نبیهم الذین یظهرون طاعته و آلت تلک الحرکه الاولی و ذلک الاجتهاد السابق الی ان کان ثمرته لهم فلیته کان یبعث فیری معاویه الطلیق و ابنه و مروان و ابنه خلفاء فی مقامه یحکمون علی المسلمین فوضح ان معاویه فیما یراجعه و یکاتبه کصاحب الاحلام … (و المتحیر القائم یبهظه مقام لا یدری اله ما یاتی ام علیه و لست به غیر انه بک شبیه) وصفه فی رسائله بالمتحیر الذی لا یعرف ماذا یطلب و یرید او کالقائم خطیبا بین ایدی الفصحاء و البلغاء و قد اخذته هیبتهم و اثقلت کاهله طلعتهم فطار لبه شعاعا و لم یتماسک بل اضطرب و تضعضع و ضاعت افکاره فهو یتکلم اذا تکلم لا یدری هل کلامه یکون له ام علیه ثم نفی تشبیهه بالمتحیر القائم بل جعله اصلا و جعل المتحیر فرعا و شبیها به فانت یا معاویه المشبه به و ذاک المشبه مبالغه فی ضلاله و حیرته و تنکبه عن طریق الحق … (و اقسم بالله انه لو لا بعض الاستبقاء لوصلت الیک منی قوارع تقرع العظم و تهلس اللحم) اقسم علیه السلام انه لو لا بعض الامور المهمه التی تتطلب بقاوه لوصلت الیه شدائد الحروب و عظائم الشدائد بحیث تطحن عظامه و تزیل لحمه. (و اعلم ان الشیطان قد ثبطک عن ان تراجع الحسن امورک و تاذن لمقال نصیحتک و السلام لاهله) ان الشیطان قد اقعدک عن عمل احسن ما یجب علیک من ان تکون رعیه صالحه تبحث عما ینفعک فی الاخره و تسمع للنصیحه التی تحرکک نحو الخیر بدل سلوکک فی الشر و السیر فی طریق الرذیله و الانحراف.

دامغانی

از نامه آن حضرت است به معاویه در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فانّی علی التردد فی جوابک و الاستماع الی کتابک...»، «اما بعد، من با پاسخ های پیاپی به گفته هایت و شنیدن مضمون نامه هایت رای خود را سست می شمارم.» ابن ابی الحدید ضمن شرح این جمله از این نامه که علی علیه السّلام نوشته است: «به خدا سوگند اگر رعایت آزرم نمی بود، سخنان کوبنده ای از من به تو می رسید که استخوان را در هم می شکست و گوشت را آب می کرد.»، می نویسد اگر بپرسی مقصود چیست و آیا مقتضای حال رعایت آزرم بوده است یا نه و آن سخنان کوبنده چیست؟ می گویم: در این مورد گفته شده است که پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تصمیم گرفتن در باره کارهای همسرانش را پس از خود به عهده علی علیه السّلام گذاشته بود و برای او این حق را قرار داده بود که از هر یک از ایشان که بخواهد شرف همسری رسول خدا و مادر بودن برای مؤمنان را بردارد و گروهی از صحابه در این مورد برای علی علیه السّلام گواهی می دادند. بنابر این برای علی علیه السّلام امکان داشت که به شرف ام حبیبه پایان دهد و ازدواج او را با مردان حلال فرماید و این کار عقوبتی برای ام حبیبه و برادرش معاویه بوده است که ام حبیبه هم همچون برادرش، علی علیه السّلام را دشمن می داشت، و اگر علی علیه السّلام چنان کاری می کرد، استخوانهای معاویه در هم کوبیده و گوشت او آب می شد، البته این گفتار امامیه است و ایشان از قول رجال خویش روایت می کنند که علی علیه السّلام عایشه را هم به این کار تهدید فرموده بود.

ولی ما - معتزلیان- این خبر را تصدیق نمی کنیم و سخن علی علیه السّلام را به گونه دیگری تفسیر می کنیم و می گوییم گروه بسیاری از اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همراه علی علیه السّلام بودند که از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیده بودند که معاویه را پس از مسلمان شدن او لعن می کرد و می فرمود: معاویه منافقی کافر و دوزخی است. اخبار در این باره مشهور است و اگر علی علیه السّلام می خواست نوشته ها و گواهیهای آنان را به گوش مردم شام برساند و گفتار ایشان را به اطلاع شامیان برساند، می توانست انجام دهد ولی به مصلحتی که خود بر آن دانا بود از آن کار خود داری فرمود، و اگر چنان کرده بود گوشت معاویه را آب می کرد.

من به ابو زید بصری گفتم: چرا علی علیه السّلام این کار را نکرد گفت: به خدا سوگند این موضوع را از باب مراعات معاویه و مدارای با او انجام نداد بلکه بیم آن داشت که معاویه هم به دروغ مقابله به مثل کند و به عمرو عاص و حبیب بن مسلمه و بسر بن ابی ارطاه و ابو الاعور و نظایر ایشان بگوید: شما هم از قول پیامبر روایت کنید که علی منافقی دوزخی است و آن اخبار مجعول را به عراق بفرستد، بدین سبب از آن کار خود داری فرمود.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مُعاوِیَهَ

از نامه های امام علیه السلام

به معاویه است. {1) .سند نامه: تنها منبعی که در کتاب مصادر نهج البلاغه این نامه را از آن نقل کرده کتاب الطراز امیریحیی علوی است که گرچه بعد از سیّد رضی می زیسته ولی تفاوت در بعضی از تعبیرات نشان می دهد که وی آن را از منبعی غیر از نهج البلاغه گرفته است.(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 463) }

نامه در یک نگاه

امام علیه السلام در این نامه پس از نامه های مکرری که در پاسخ به نامه های معاویه نوشته است و تأثیری در او نگذاشته اظهار نگرانی می کند.آن گاه او را به کسی تشبیه می فرماید که در خواب سنگینی فرو رفته و رؤیاهای کاذب می بیند سپس امام به او هشدار می دهد که شیطان به تو اجازه نمی دهد به کارهای خیر بپردازی یا به اندرزهای من گوش فرا دهی.

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی عَلَی التَّرَدُّدِ فِی جَوَابِکَ،وَالِاسْتِمَاعِ إِلَی کِتَابِکَ،لَمُوَهِّنٌ رَأْیِی، وَمُخَطِّئٌ فِرَاسَتِی.وَإِنَّکَ إِذْ تُحَاوِلُنِی الْأُمُورَ وَتُرَاجِعُنِی السُّطُورَ، کَالْمُسْتَثْقِلِ النَّائِمِ تَکْذِبُهُ أَحْلَامُهُ،وَالْمُتَحَیِّرِ الْقَائِمِ یَبْهَظُهُ مَقَامُهُ،لَایَدْرِی أَ لَهُ مَا یَأْتِی أَمْ عَلَیْهِ،وَلَسْتَ بِهِ،غَیْرَ أَنَّهُ بِکَ شَبِیهٌ.وَأُقْسِمُ بِاللّهِ إِنَّهُ لَوْ لَابَعْضُ الِاسْتِبْقَاءِ،لَوَصَلَتْ إِلَیْکَ مِنِّی قَوَارِعُ،تَقْرَعُ الْعَظْمَ وَتَهْلِسُ اللَّحْمَ! وَاعْلَمْ أَنَّ الشَّیْطَانَ قَدْ ثَبَّطَکَ عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِکَ،وَتَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِیحَتِکَ، وَالسَّلَامُ لِأَهْلِهِ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من در اینکه مکرر به پاسخ نامه های تو پرداخته و گوش به آن فرا داده ام خود را سرزنش می کنم و هوشیاری خود را تخطئه می نمایم (چرا که سخنانم همچون میخ آهنینی است که در سنگ فرو نمی رود و یا همچون خطاب به دیوارها و اشیای بی جان و بی روح است).در آن هنگام که تو از من خواسته هایی (مانند حکومت شام یا حکم ولایت عهدی) داری و پیوسته نامه نگاری می کنی به کسی می مانی که به خواب سنگینی فرو رفته و رؤیاهای (آشفته) می بیند که به او دروغ می گوید و یا همچون شخص سرگردانی که ایستاده است و ایستادنش او را به مشقت افکنده (زیرا نمی داند به کدام راه برود) و نمی داند که آینده به سود اوست یا به زیانش.گرچه تو آن شخص نیستی (که چنین خواب آشفته ای دیده باشد و سرگردان شده) بلکه او شبیه به توست! به خدا سوگند اگر نبود علاقه به باقی ماندن (مؤمنان پاک دل و آثار

اسلام و نتیجه زحمات پیغمبر اکرم) ضربه های کوبنده ای از من به تو می رسید که استخوانت را خُرد و گوشت تو را آب می کرد و بدان که شیطان از اینکه به کارهای خوب بپردازی تو را باز داشته و به تو اجازه نمی دهد به اندرزهایی که به سود توست گوش فرا دهی و سلام بر آنها که شایسته سلامند.

شرح و تفسیر: خواب آشفته می بینی!

این سیزدهمین نامه ای است که در نهج البلاغه از امام به معاویه نقل شده است و به اضافه نامه 75 که بعدا خواهد آمد مجموعا چهارده نامه می شود.تعبیرات این نامه نشان می دهد که از آخرین نامه های امام به اوست می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) من در اینکه مکرر به پاسخ نامه های تو پرداخته و گوش به آن فرا داده ام خود را سرزنش می کنم و هوشیاری خود را تخطئه می نمایم (چرا که سخنانم همچون میخ آهنینی است که در سنگ فرو نمی رود و یا همچون خطاب به دیوارها و اشیای بی جان و بی روح است)»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنِّی عَلَی التَّرَدُّدِ {1) .«التَردُّد»گاه به معنای شک و تردید است و گاه به معنای رفع و آمد و تکرار و در اینجا به قرائنی که در کلام است معنای دوم اراده شده است }فِی جَوَابِکَ،وَ الِاسْتِمَاعِ إِلَی کِتَابِکَ،لَمُوَهِّنٌ {2) .«مُوَهِّنْ»از ریشه«توهین»به معنای سست کردن آمده است }رَأْیِی،وَ مُخَطِّئٌ فِرَاسَتِی) .

این جمله شبیه تعبیری است که قرآن مجید درباره نصایح پیغمبر به مشرکان بیان کرده می فرماید: ««إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتی وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِینَ» ؛ مسلماً تو نمی توانی صدای خود را به گوش مردگان برسانی و نه سخنت را به گوش کران که روی برگردانند و دور شوند!». {3) .نمل،آیه 80}

طبیعی است هنگامی که انگیزه های شیطانی و هوا و هوس وجود انسان را پر کند روح او در برابر سخنان حق طلبان غیر قابل نفوذ می شود و چیزی از سخنان آنها در او اثر نمی گذارد

آن گاه امام علیه السلام پاسخ کوبنده ای به درخواست های معاویه درباره سپردن حکومت شام به او یا نوشتن فرمان ولایت عهدی برای وی می دهد و او را با دو تشبیه از این درخواست های نامعقول مأیوس می سازد می فرماید:«در آن هنگام که تو از من خواسته هایی (مانند حکومت شام یا حکم ولایت عهدی) داری و پیوسته نامه نگاری می کنی به کسی می مانی که به خواب سنگینی فرو رفته و رؤیاهای (آشفته) می بیند که به او دروغ می گوید و یا همچون شخص سرگردانی که ایستاده است و ایستادنش او را به مشقت افکنده (زیرا نمی داند به کدام راه برود) و نمی داند که آینده به سود اوست یا به زیانش»؛ (وَ إِنَّکَ إِذْ تُحَاوِلُنِی {1) .«تُحاوِلُنی»از ریشه«مُحاوله»به معنای طلب کردن چیزی یا طلب کردن توأم با«حیله»آمده است و درعبارت بالا معنای دوم مناسب تر است }الْأُمُورَ وَ تُرَاجِعُنِی السُّطُورَ {2) .«السُّطُور»جمع«سَطْر»به معنای سطرهای نامه است و در اینجا«با»در تقدیر است؛یعنی با سطور نامه خود پیوسته به من مراجعه می کنی و مطالبه مقامات داری }،کَالْمُسْتَثْقِلِ النَّائِمِ تَکْذِبُهُ أَحْلَامُهُ،وَ الْمُتَحَیِّرِ الْقَائِمِ یَبْهَظُهُ {3) .«یَبْهَظُهُ»از ریشه«بَهْظ»بر وزن«محض»به معنای سنگین کردن و فشار آوردن است }مَقَامُهُ،لَا یَدْرِی أَ لَهُ مَا یَأْتِی أَمْ عَلَیْهِ) .

امام در تشبیه اوّل به او می فهماند که آنچه تو از من می خواهی خواب و خیالی بیش نیست؛خوابی پریشان و دروغین.مگر ممکن است زمام مسلمین به کسی سپرده شود که نه تقوایی دارد و نه عدالتی،نه سابقه ای در اسلام و نه درایتی.

در تشبیه دوم او را به فرد گم کرده راه تشبیه فرموده که سرگردان ایستاده؛نه توان اقامت در جایش را دارد و نه قدرت بر تصمیم گیری جهت حرکت به سوی مقصدی.اضافه بر این از آینده نیز نگران و بیمناک است و از سرنوشتی که در انتظار اوست بی خبر.

امام علیه السلام در پایان این تشبیهات می فرماید:«گرچه تو آن شخص نیستی (که چنین خواب آشفته ای دیده باشد و سرگردان شده) بلکه او شبیه به توست!»؛ (وَ لَسْتَ بِهِ،غَیْرَ أَنَّهُ بِکَ شَبِیهٌ) .

این تعبیر لطیفی است که امام بیان فرموده؛به جای اینکه بگوید تو شبیه چنین شخصی هستی می فرماید:او شبیه به توست.اشاره به اینکه تو در این گمراهی و سرگردانی و خیالات خام اصل و اساس محسوب می شوی و گمراهان شبیه تواند.

راستی عجیب است که شخصی مانند معاویه انتظار خلافت و جانشینی پیغمبر را داشته باشد؛او تعلق به گروهی دارد که پیامبر تا آخر عمرش با آنها مبارزه کرد و از آخرین کسانی بود که ظاهرا ایمان آورد.آیا کسانی که تا آخرین نفس در صف دشمنان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله بوده اند سزاوار است بعد از پیروزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و تحکیم پایه های حکومت اسلامی بخواهند بر جای او بنشینند و به نام او حکومت کنند؟ کدام عاقل چنین چیزی را می پسندد؟ ولی با نهایت تأسف در صدر اسلام و بعد از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت علی علیه السلام چنین امری رخ داد و این نبود مگر به خاطر سستی و ناآگاهی جمعی از مسلمین آن زمان.

به گفته ابن ابی الحدید آیا تعجب آور نیست کسی که از طلقا و آزاد شدگان در فتح مکه است و اگر ایمان آورده باشد در آخرین خط قرار دارد،هرگاه در مجلسی وارد شود که بزرگان مهاجران و انصار در آنجا حضور داشته باشند بخواهد همه را عقب بزند و در بالای مجلس-بالاتر از همه-بنشیند؟ {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 64 }

سپس در بخش دیگری امام او را شدیدا تهدید می کند و می فرماید:«به خدا سوگند اگر نبود علاقه به باقی ماندن (مؤمنان پاک دل و آثار اسلام و نتیجه زحمات پیغمبر اکرم) ضربه های کوبنده ای از من به تو می رسید که استخوانت را خُرد

و گوشت تو را آب می کرد»؛ (وَ أُقْسِمُ بِاللّهِ إِنَّهُ لَوْ لَا بَعْضُ الِاسْتِبْقَاءِ {1) .«اسْتِبقاء»به معنای باقی گذاشتن چیزی است و گاه به معنای رحم کردن نیز آمده است }،لَوَصَلَتْ إِلَیْکَ مِنِّی قَوَارِعُ {2) .«قَوارِع»جمع«قارعه»به معنای حادثه سخت و کوبنده است،از ریشه«قرع»به معنای کوبنده گرفته شده است }،تَقْرَعُ الْعَظْمَ وَ تَهْلِسُ {3) .«تَهْلِسُ»از ریشه«هَلْس»بر وزن«درس»به معنای بیماری سل است،بعضی از ارباب لغت نیز«هلاس»را به معنای بیماری هایی که سبب لاغری می شود گرفته اند و از آنجایی که بیماری سل شخص مبتلا را کاملاً لاغر می کند،در مورد این بیماری به کار رفته است }اللَّحْمَ) .

اشاره به اینکه اگر از جنگ با تو چشم می پوشم و فعلاً مدارا می کنم نه برای آن است که عِدّه و عُدّه کافی ندارم،بلکه به علت آن است که بیم دارم در این درگیری مؤمنان باارزشی از میان بروند و اعتقاد مردم متزلزل شود و زحمات پیغمبر صلی الله علیه و آله کم رنگ گردد.منظور از جمله «لَوْ لَا بَعْضُ الِاسْتِبْقَاءِ» همین است.

بعضی دیگر از شارحان نهج البلاغه مانند ابن ابی الحدید برای این جمله احتمال دیگری ذکر کرده اند و آن اینکه منظور از این ضربات کوبنده که استخوان را خُرد و گوشت را آب می کند سخنانی از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله درباره فجایع بنی امیّه و رسوایی های آنان است که اگر امام فاش می کرد آنها را در هم می کوبید.

سپس می افزاید:امامیه معتقدند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله امور مربوط به زنانش را بعد از رحلت خود به دست علی علیه السلام سپرد و به او اجازه داد که هر کدام از آنان که (مسیر خلافی را پیمودند و) آن حضرت مصلحت دید،ارتباط آنان را با پیغمبر اکرم قطع کند.از جمله می توانست ارتباط«ام حبیبه»؛(همسر پیغمبر و خواهر معاویه) را از پیغمبر قطع کند و از حالت ام المؤمنین خارج شود و ازدواج با او برای مردان امت جایز باشد و این را مجازاتی برای معاویه برادرش و مجازاتی برای خودش (ام حبیبه) قرار دهد،زیرا«ام حبیبه»همانند برادرش معاویه بغض علی را در دل داشت و اگر علی علیه السلام این کار را می کرد معاویه را در انظار عموم در هم می کوبید.

سپس ابن ابی الحدید می افزاید:امامیه از روات خود نیز نقل کرده اند که علی علیه السلام عایشه را نیز به چنین چیزی تهدید کرد؛ولی ما چنین اخباری را نمی پذیریم و کلام علی علیه السلام در نامه مورد بحث را طور دیگری تفسیر می کنیم و می گوییم:گروه کثیری از صحابه با علی علیه السلام بودند که پیغمبر اکرم معاویه را حتی بعد از آنی که اسلام را پذیرفت لعن کرد و می فرمود او منافق کافر و اهل دوزخ است و اخبار در این زمینه مشهور است. {1) .روایات مزبور را می توانید به عنوان نمونه در کتاب صفین نصر بن مزاحم که از مورخان مشهور است ص216 مطالعه فرمایید }امام می توانست خط و گواهی این گروه از صحابه را در این باره به شام بفرستد و به گوش شامیان برساند؛ولی این کار را به مصلحت (امت) ندانست و اگر این کار را می کرد معاویه را در هم می کوبید. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 65 }

علّامه شوشتری بعد از نقل این کلام شدیداً به ابن ابی الحدید اعتراض می کند که هیچ یک از امامیه معتقد نیست که علی علیه السلام قادر بود رابطه ام حبیبه یا عایشه را از پیغمبر چنان قطع کند که نکاح آنها برای مردان امت جایز باشد،بلکه تنها احترام امّ المؤمنین بودن و رابطه معنوی آنها را از پیغمبر می توانست قطع کند و این مطلب چیزی نیست که تنها علمای امامیه به آن قائل باشند؛بلکه بعضی از علمای اهل سنّت مطابق نقل ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح {3) .فتوح ابن اعثم،ج 2،ص 340 }نیز چنین روایتی را نقل کرده اند که پیغمبر این اجازه را به علی علیه السلام داده بود. {4) .بهج الصباغه،ج 4،ص 286 }

ولی همان گونه که در بالا آمد تفسیر مناسب برای کلام امام در این نامه همان تفسیر اوّل است.

آن گاه امام علیه السلام در آخرین جمله های خود در این نامه صریحاً به معاویه

می فرماید:«بدان که شیطان از اینکه به کارهای خوب بپردازی تو را باز داشته و به تو اجازه نمی دهد به اندرزهایی که به سود توست گوش فرا دهی و سلام بر آنها که شایسته سلامند»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ الشَّیْطَانَ قَدْ ثَبَّطَکَ {1) .«ثَبَطَ»از ریشه«تثبیط»به معنای جلوگیری از انجام کاری است }عَنْ أَنْ تُرَاجِعَ أَحْسَنَ أُمُورِکَ، وَ تَأْذَنَ لِمَقَالِ نَصِیحَتِکَ،وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ) .

جای تردید نیست که گوینده ای همچون علی بن ابی طالب و سخنانی همچون خطبه ها و نامه های او می تواند بیشترین تأثیر را در مخاطبان بگذارد؛ ولی هنگامی که محل قابل نباشد چه سود.آیا گل ها در شوره زار می رویند و آیا میخ آهنین در سنگ فرو می رود؟

به یقین سخنانی مؤثرتر از سخنان پیامبر اسلام یافت نمی شود؛ولی خداوند در قرآن صراحتا در آیه فوق می گوید: ««وَ سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ» ؛برای آنان یکسان است،انذارشان کنی یا نکنی،ایمان نمی آورند». {2) .یس،آیه 10}

نکته: پیشگویی های پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله درباره معاویه

متأسّفانه بعضی از برادران اهل سنّت به علت عدم آگاهی یا عدم دسترسی به منابع خودشان هنوز معاویه را جزء صحابه و قابل دفاع می دانند در حالی که اگر آثار علمای خود را بررسی کنند به اشتباه بودن فکر پی می برند.ما در اینجا عین عبارت ابن عساکر را که از او به«الإمامُ الْحافِظُ المَوَرِّخ»تعبیر می کنند و از علمای معروف قرن ششم است از کتاب تاریخ دمشق و بدون کم و کاست نقل می کنیم:

1.او از ابوسعید نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «إذا رَأَیْتُمْ مُعاوِیَهَ عَلی مِنْبَری فَاقْتُلُوهُ؛ هنگامی که معاویه را بر منبر من ببینید او را به قتل برسانید».

2.در حدیث دیگری از وی نقل می کند که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «إذا رَأَیْتُمْ مُعاوِیَهَ عَلی مِنْبَری فَارْجُمُوهُ؛ هنگامی که معاویه را بر منبر ببینید او را سنگسار کنید».

3.همین حدیث را از عبد اللّه با تعبیر «فَاقْتُلُوهُ» نقل می کند. {1) .تاریخ مدینه دمشق،ج 59،ص 155 به بعد }

4.رجالی معروف اهل سنّت«عبداللّه بن عدی»در کتاب کامل بعد از ذکر این احادیث و تضعیف اسناد بعضی از آنها به این حدیث اهمّیّت می دهد که ابوسعید از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده که فرمود: «إذا رَأَیْتُمْ مُعاوِیَهَ عَلی هذِهِ الْأعْواِد فَاقْتُلُوهُ؛ هنگامی که معاویه را بر این چوبها (اشاره به منبر است) دیدید او را به قتل برسانید».هنگامی که ابو سعید این حدیث را نقل کرد زمانی بود که معاویه (در عصر عمر) بر منبر خطبه ای می خواند.مردی از انصار برخواست و شمشیر خود را کشید که به او حمله کند.ابو سعید گفت:چه می کنی؟ گفت:این روایت را من از پیغمبر شنیدم.ابوسعید گفت:من هم شنیده ام ولی دوست نداریم در عصر خلافت عمر بدون اجازه او شمشیر بر کسی بکشیم.قبول کردند که در این باره نامه ای به عمر بنویسند اما پیش از آنکه جواب نامه بیاید خبر مرگ عمر آمد. {2) .کامل،عبداللّه بن عدی،ج 5،ص 200 }

طبری این روایات را در تاریخ خود به طور گسترده ضمن نامه معتضد عباسی آورده است. {3) .تاریخ طبری،ج 10،ص 57 به بعد }

5.طبری در جلد یازدهم تاریخ خود نقل می کند که پیغمبر اکرم روزی ابوسفیان را دید که سوار بر الاغی است و معاویه زمام آن را گرفته و یزید فرزندش آن حیوان را از پشت سر می راند.پیغمبر فرمود: «لَعَنَ اللّهُ الْقائِدَ وَالرّاکِبَ وَالسّائِقَ؛ خداوند آن کس که زمام را به دست گرفته و آن کس که سوار است و آن کس که از پشت سر حیوان را می راند همه را لعن کند». {4) .همان مدرک،ج 11،ص 357 }

6.مورخ معروف،ابن اثیر در کتاب اسدالغابه فی معرفه الصحابه نقل می کند که پغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی فرمود:خلافت هرگز به طلقا و فرزندان آنها و کسانی که در سال فتح مکه ایمان آوردند نمی رسد.بعد اضافه می کند که این حدیث را هر سه نفر (ابن منده،ابونعیم و ابن عبدالبرّ) نقل کرده اند. {1) .اسدالغابه،ج 4،ص 387.(شرح حال معاویه بن صخر) }

خلاصه از روایاتی که در نکوهش معاویه در کتب مختلف نقل شده و آنچه در تواریخ اسلامی اعم از شیعه و سنی درباره آن آمده که بخشی از آن را ذیل نامه 16 در جلد نهم آوردیم،روشن می شود که هیچ انسان محقق و حتی افراد عادی نمی توانند در انحراف و فساد اعمال او تردید کنند مگر آنکه مانند بعضی از متعصبین،شدیدالتعصب باشند که چشم بر تمام واقعیت ها می بندند و این جمله را تکرار می کنند:که او از صحابه است و همه صحابه دارای قداست اند!!

نامه74: مبانی صلح و سازش مسلمین

موضوع

و من حلف له ع کتبه بین ربیعه والیمن ونقل من خط هشام بن الکلبی

(عهد نامه ای که با خط هشام بن کلبی {از شیعیان امام علیه السّلام و مورّخ و مفسّر قرآن و دارای علم انساب بود.} برای صلح میان قبیله «ربیعه» و «یمن» تنظیم فرمود)

متن نامه

هَذَا مَا اجتَمَعَ عَلَیهِ أَهلُ الیَمَنِ حَاضِرُهَا وَ بَادِیهَا وَ رَبِیعَهُ حَاضِرُهَا وَ بَادِیهَا أَنّهُم عَلَی کِتَابِ اللّهِ یَدعُونَ إِلَیهِ وَ یَأمُرُونَ بِهِ وَ یُجِیبُونَ مَن دَعَا إِلَیهِ وَ أَمَرَ بِهِ لَا یَشتَرُونَ بِهِ ثَمَناً وَ لَا یَرضَونَ

ص: 463

بِهِ بَدَلًا وَ أَنّهُم یَدٌ وَاحِدَهٌ عَلَی مَن خَالَفَ ذَلِکَ وَ تَرَکَهُ أَنصَارٌ بَعضُهُم لِبَعضٍ دَعوَتُهُم وَاحِدَهٌ لَا یَنقُضُونَ عَهدَهُم لِمَعتَبَهِ عَاتِبٍ وَ لَا لِغَضَبِ غَاضِبٍ وَ لَا لِاستِذلَالِ قَومٍ قَوماً وَ لَا لِمَسَبّهِ قَومٍ قَوماً عَلَی ذَلِکَ شَاهِدُهُم وَ غَائِبُهُم وَ سَفِیهُهُم وَ عَالِمُهُم وَ حَلِیمُهُم وَ جَاهِلُهُم ثُمّ إِنّ عَلَیهِم بِذَلِکَ عَهدَ اللّهِ وَ مِیثَاقَهُ إِنّ عَهدَ اللّهِ کَانَ مَسئُولًا وَ کَتَبَ عَلِیّ بنُ أَبِی طَالِبٍ

ترجمه ها

دشتی

این پیمان نامه ای است که مردم «یمن» و «ربیعه» آن را پذیرفته اند، چه آنان که در شهر حضور دارند چه آنان که در بیابان زندگی می کنند.

آنان پیرو قرآنند، و به کتاب خدا دعوت می کنند، و به انجام دستورات آن فرمان می دهند، و هر کس که آنان را به کتاب خدا بخواند پاسخ می دهند، نه برابر آن مزدی خواهند، و نه به جای آن چیز دیگری بپذیرند ، و در برابر کسی که خلاف این پیمان خواهد، یا آن را واگذارد، ایستادگی خواهند کرد.

بعضی بعض دیگر را یاری می دهند ، همه متّحد بوده و به خاطر سرزنش کننده ای، یا خشم خشم گیرنده ای، یا خوار کردن بعضی، یا دشنام دادن قومی، این پیمان را نمی شکنند.

بر این پیمان، حاضران و آنها که غایبند، دانایان و ناآگاهان، بردباران و جاهلان، همه استوارند ، و عهد و پیمان الهی نیز بر آنان واجب گردیده است که «همانا از پیمان خدا پرسش خواهد شد» و علی بن ابی طالب آن را نوشت .

شهیدی

و از پیمانی است از آن حضرت که میان ربیعه و یمن نوشت از خط هشام بن کلبی نقل شده است. این پیمان نامه ای است که مردم یمن و ربیعه آن را پذیرفته اند، چه آنان که در شهر حاضرند، و چه آنان که در بیابان به سر می برند. آنان پیرو کتاب خدایند- مردم را- به کتاب خدا می خوانند و- به پذیرفتن آن- وا می دارند، و هر که را به کتاب خدا بخواند و بدان فرمان دهد پذیرفته دارند. نه برابر آن بهایی گیرند و نه به جای آن چیزی را پذیرند ، و آنان برابر کسی که خلاف این پیمان بود یا آن را واگذارد، یک سخنند. بعضی بعض دیگر را یاورند ، و به خاطر سرزنش این و خشم آن پیمان خود را نشکنند، و نه برای آنکه قومی قوم دیگر را خوار دارد و موجب دشنام آنان را فراهم آرد. آن که حاضر است و کسی که حاضر نیست گواه است بر این پیمان، و آن که بردبار است و آن که از خرد تهی است و آن که داناست و آن که نادان. و عهد و میثاق خدا بر این جمله بر عهده آنهاست. همانا از پیمان خدا پرسش خواهد شد، و علی بن ابی طالب نوشت.

اردبیلی

میان اهل یمن و میان ربیعه و نقل کرده شد از خط هشام بن کلبی این سوگند نامه ایست که جمع شده اند بر آن اهل یمن حاضران آن و غایبان آن از اهل بادیه و ربیعه از حاضران و غیر حاضران آنکه ایشان باشند بر کتاب خدا خوانند مردمان را بسوی آن و فرمایند بآن و اجابت کنند کسی را که خواند مردمان را بآن و امر کنند بآن که نخرند بآن بهائی را یعنی آنرا بخیر دیگر بدل نکنند و راضی نشوند بآن بعوضی و بدرستی که ایشان یک دستند و متفق اند با هم بر هر که مخالفت کند آنرا و واگذارد آنرا یاری دهندگانند بعضی از ایشان بعضی دیگر را خواندن ایشان یکیست نشکنند عهد خود را بجهه عتاب کننده و سرزنش نماینده و نه بجهه غضب غضب کننده و نه بجهه خواری گروهی گروهی دیگر را و نه بجهه دشنام دادن گروهی گروه دیگر را بر این شروطند حاضر ایشان و غایب ایشان و خردمند ایشان و دانای ایشان

و نادان ایشان پس بدرستی که بر ایشانست آنچه مذکور شد عهد خدا و پیمان او و بدرستی که عهد خدا هست پرسیده شد و نوشت این نامه را علی بن ابی طالب

آیتی

این پیمان نامه ای است که اهل یمن و مردم ربیعه، چه آنها که شهرنشین اند، و چه آنها که بیابان نشین اند، بر آن توافق کرده اند که از کتاب خدا پیروی کنند و مردم را به آن فرا خوانند و از مردم بخواهند که آن را بپذیرند. و هر کس را که به کتاب خدا دعوت کند و بدان فرمان دهد، اجابت کنند. و در برابر این کار مزدی نطلبند و جز به آن به کار دیگر خرسند نشوند. و بر ضد کسی که این پیمان بشکند یا آن را ترک گوید، دست به دست هم دهند. و یار و مددکار یکدیگر باشند و سخنشان یکی شود، و عهد خود را به سبب سرزنش یا خشم این و آن یا به سبب خوار ساختن و دشنام دادن گروهی گروه دیگر را، نشکنند. و بر آن گواه است، آنکه از ایشان حاضر است یا غایب است و هر که سفیه است یا داناست و هر که بردبار است و هر که نادان است. عهد و پیمان خدا در این عهد نامه بر عهده شماست و از پیمان خدا سؤ ال خواهند کرد. نوشت آن را علی بن ابی طالب.

انصاریان

این عهدی است که شهر نشین و بادیه نشین اهل یمن،و مقیم و بیابان گرد قبیله ربیعه بر آن اتفاق کرده اند،به اینکه کتاب خدا را پیروی نمایند،و به آن دعوت کنند، و مردم را به آن دستور دهند،و از هر کس به قرآن دعوت نمود و به آن فرمان داد قبول کنند، آن را به هیچ قیمتی معامله نکنند،و به جای آن چیزی را نپذیرند ،و بر علیه کسی که با قرآن مخالفت کرده و آن را ترک نماید متحد و یار یکدیگر و همصدا باشند .

پیمان خود را به خاطر سرزنش کسی،یا خشم،شخصی، یا خوار نمودن و ناسزا گفتن گروهی به گروه دیگر نشکنند.بر این پیمان نامه حاضر و غایب،نادان و دانا،عاقل و جاهلشان متعهدند .عهد خدا و پیمانش با این پیمان نامه بر عهده ایشان است،همانا از عهد خدا پرسش خواهد شد.

و این پیمان نامه را علی بن ابی طالب نوشت

شروح

راوندی

و هشام فی الاصل مصدرها شمته، و الهشم: کسر الشی ء الیابس. و کلب حی من قضاعه، و الکلبی اسم والد هشام هذا، و هو کان عالما بالتواریخ. و الحلف: العهد. و قوله انهم علی کتاب الله بدل مما فی قوله هذا ما اجتمع علیه. ثم فصل لقوله انهم علی کتاب الله و ذکر اقسام التفصیل ثمانیه. و قوله دعوه واحده مصدر لقوله یدعون الیه، ای یدعون الی کتاب الله او الی الله. و انصار خبر مبتدا مضمر، ای هم انصار. و روی دعوتهم واحده. ثم قال: لا ینقضون عهدهم لاربعه اشیاء و فصلها. و قوله علی ذلک شاهدهم فعلی ذلک خبر المبتدا و شاهدهم مبتدا. و روایه و کتب علی بن ابی طالب صحیحه، و روی و کتب علی بن ابوطالب. قال النحویون: ان الرجل اذا سمی بکنیته لا یغیر علیه الاعراب و یستوی فیه الرفع و النصب و الجر، لانه بجملته مثل کلمه واحده، یقولون: هذا ابوزید و رایت ابوزید و مررت بابوزید، اذا کان ابوزید اسما لشخص، فاذا کان کنیه فلابد من ان یکون فی حال الرفع بالواو و فی حال النصب بالالف و فی حال الجر بالیاء.

کیدری

قوله علیه السلام: انهم علی کتاب الله: بدل من قوله ما اجتمع انصار او بدل من قوله ید واحده او خبر بعد خبر لانهم او خبر مبتدا محذوف، ای هم انصار دعوه واحده مصدر لقوله یدعون الیه: او لما یدل هو علیه و روی. و کتب علی بن ابوطالب: ترک فی حال الجر علی لفظه فی حال الرفع لانه اشتهر بذلک، و عرف فجری مجری المثل الذی لا یغیر و فی الحدیث کتب رسول الله صلی الله علیه و آله لوائل بن حجر من محمد رسول الله الی المهاجر بن ابوامیه، و قیل ان قولنا ابو فلان اذا سمی به لا یغیر بوجوه الاعراب، لکونه فی حکم کلمه واحده، و اذا کنی به غیر فرقا بین حالتی کونه اسما و کونه کنیه.

ابن میثم

از پیمان نامه های امام (علیه السلام) که برای قبیله ربیعه و مردم یمن نوشته و از روی دستنوشت هشام بن کلبی نقل شده است. حلف: پیمان، (این پیمانی است که مردم یمن چه یکجانشین و چه صحراگردشان و اهل قبیله ی ربیعه چه یکجانشین و چه صحراگردشان بر سر آن توافق کردند که همگی به سوی کتاب خدا دعوت کنند و مطابق آن امر نمایند و سخن کسی را که آنان را به کتاب خدا دعوت کند و بر اساس آن امر نماید بپذیرند و آن را در مقابل بهایی نفروشند و به عوض کردن آن راضی نشوند و دیگر این که در برابر مخالف و فروگذارنده ی آن همدست و یار و یاور یکدیگر باشند، دعوتشان همسو و یکی باشد، به خاطر سرزنش ملامتگر و یا خشم خمشگیرنده نیز به جهت خوار ساختن گروهی، گروه دیگر را و دشنام دادن جمعی به جمع دیگر پیمانشان را نشکنند، به این پیمان نامه، حاضر و غایب، دانا و کم خرد، پخته و نادانشان پایبند هستند. وانگهی با این عهدنامه، عهد و پیمان خدا بر آنها استوار گشت، و البته از پیمان خدا مواخذه می شوند. و این پیمان نامه را علی بن ابی طالب نوشت). در این عهدنامه چند نکته به شرح زیر است: 1- کلمه ی هذا، مبتدا و ما، موصول و صفت برای مبتدا و انهم …، خبر مبتدا است و ممکن است کلمه ی هذا مبتدا و جمله ی ما اجتمع علیه خبر آن و انهم تفسیر برای هذا، باشد، گویا کسی گفته است که آنان بر سر چه چیز با هم متحد و هم پیمان شده اند؟ در پاسخ گفته شده است: بر اساس کتاب خدا آنان اجتماع و توافق کرده اند. علی کتاب الله خبر برای انهم است، و جمله ی یدعون حال، و هم عامل و متعلق جار و مجرور (الیه) می باشد. و حاضر (یکجانشینی) و بادی صحراگرد از مردم یمن و همچنین از قبیله ربیعه می باشد. 2- عبارت: لا یشترون به ثمنا کنایه از پایبندی و عمل ایشان به قرآن است. 3- جمله: و انهم ید واحد، یعنی در برابر مخالفان قرآن، یار و یاور یکدیگرند. نام ید دست را از باب اطلاق نام سبب بر مسبب بطور مجاز بر شخص کم کار اطلاق کرده است، و کلمه ی: انصار خبر دوم برای ان و بعضهم خبر برای انصار است. 4- عبارت و لا لاستدلال قوم قومایعنی، بدان جهت که قبیله ی دیگر، افراد قوم و قبیله آنان را خوار شمرده و یا دشنام داده است، پیمان شکنی نمی کنند. و بعضی عبارت را: لمشیئه قوم قوما نقل کرده اند، یعنی برای ارادت گروهی به گروه دیگر. و در روایتی آمده است: کتب علی بن ابوطالب، و همین روایت (ابو، با واو) از قول امام (علیه السلام) مشهور است، و جهتش آن است که امام (علیه السلام) این کنیه (ابوطالب) را علم، به منزله ی یک لفظ محسوب داشته که اعراب آن تغییر نمی کند.

ابن ابی الحدید

و نقل من خط هشام بن الکلبی هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ اَلْیَمَنِ حَاضِرُهَا وَ بَادِیهَا وَ رَبِیعَهُ حَاضِرُهَا وَ بَادِیهَا أَنَّهُمْ عَلَی کِتَابِ اللَّهِ یَدْعُونَ إِلَیْهِ وَ یَأْمُرُونَ بِهِ وَ یُجِیبُونَ مَنْ دَعَا إِلَیْهِ وَ أَمَرَ بِهِ لاَ یَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِیلاً وَ لاَ یَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً وَ أَنَّهُمْ یَدٌ وَاحِدَهٌ عَلَی مَنْ خَالَفَ ذَلِکَ وَ تَرَکَهُ [وَ أَنَّهُمْ]

أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَهٌ لاَ یَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَهِ عَاتِبٍ وَ لاَ لِغَضَبِ غَاضِبٍ وَ لاَ لاِسْتِذْلاَلِ قَوْمٍ قَوْماً وَ لاَ لِمَسَبَّهِ قَوْمٍ قَوْماً عَلَی ذَلِکَ شَاهِدُهُمْ وَ غَائِبُهُمْ وَ سَفِیهُهُمْ وَ عَالِمُهُمْ وَ حَلِیمُهُمْ وَ جَاهِلُهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْهِمْ بِذَلِکَ عَهْدَ اللَّهِ وَ مِیثَاقَهُ إِنَّ عَهْدَ اللَّهِ کَانَ مَسْئُولاً وَ کَتَبَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ .

الحلف العهد أی و من کتاب حلف فحذف المضاف و الیمن کل من ولده قحطان نحو حمیر و عک و جذام و کنده و الأزد و غیرهم.

و ربیعه هو ربیعه بن نزار بن معد بن عدنان و هم بکر و تغلب و عبد القیس .

و هشام هو هشام بن محمد بن السائب الکلبی نسابه ابن نسابه عالم بأیام العرب و أخبارها و أبوه أعلم منه و هو یروی عن أبیه .

و الحاضر ساکنو الحضر و البادی ساکنو البادیه و اللفظ لفظ المفرد و المعنی الجمع.

قوله إنهم علی کتاب الله حرف الجر یتعلق بمحذوف أی مجتمعون.

قوله لا یشترون به ثَمَناً قَلِیلاً أی لا یتعوضون عنه بالثمن فسمی التعوض اشتراء و الأصل هو أن یشتری الشیء بالثمن لا الثمن بالشیء لکنه من باب اتساع العرب و هو من ألفاظ القرآن العزیز { 1) و هو قوله تعالی: وَ لا تَشْتَرُوا بِآیاتِی ثَمَناً قَلِیلاً . } .

و إنهم ید واحده

أی لا خلف بینهم .

قوله لمعتبه عاتب أی لا یؤثر فی هذا العهد و الحلف و لا ینقضه أن یعتب أحد منهم علی بعضهم لأنه استجداه فلم یجده أو طلب منه أمرا فلم یقم به و لا لأن أحدا منهم غضب من أمر صدر من صاحبه و لا لأن عزیزا منهم استذل ذلیلا منهم و لا لأن إنسانا منهم سب أو هجا بعضهم فإن أمثال هذه الأمور یتعذر ارتفاعها بین الناس و لو کانت تنقض الحلف لما کان حلف أصلا.

و اعلم أنه قد ورد

فی الحدیث عن النبی ص کل حلف کان فی الجاهلیه فلا یزیده الإسلام إلا شده.

و لا حلف فی الإسلام لکن فعل أمیر المؤمنین ع أولی بالاتباع من خبر الواحد و قد تحالفت العرب فی الإسلام مرارا و من أراد الوقوف علی ذلک فلیطلبه من کتب التواریخ

کاشانی

(بین الیمن و ربیعه) این سوگندنامه آن حضرت است که واقع شده میان اهل یمن که قحطانند و میان ربیعه بن نزار بن معد عدنان (نقل من خط هشام بن الکلبی) نقل کرده باشد از خط هشام بن کلبی (هذا ما اجتمع علیه اهل الیمن) این سوگندنامه ای است که جمع شده اند بر او اهل یمن (حاضرها و بادیها) حاضران و غیر حاضران آن (و ربیعه حاضرها و بادیها) و ربیعه از حاضران و غیر حاضران (انهم علی کتاب الله) آنکه ایشان باشند بر کتاب خدا (یدعون الیه) خوانند مردمان را به سوی آن کتاب (و یامرون به) و امر کنند به مضمون آن (و یجیبون) و اجابت کنند (من دعا الیه) کسی را که خواند مردمان را به سوی آن کتاب (و امر به) و امر فرماید به اوامر آن (لا یشترون به ثمنا) و نخرند به آن، بهایی را، یعنی بدل نکنند آن را به چیزی دیگر (لا یرضون به بدلا) و خشنود نشوند به آن به عوض (و انهم ید واحده) و به درستی که ایشان یک دستند. یعنی متفقند با هم (علی من خالف ذلک) بر هر که مخالفت کند آن را (و ترکه) و واگذارد آن را (انصار بعضهم لبعض) یاری دهندگانند بعضی از ایشان بعضی دیگر را (دعوتهم واحده) خواندن ایشان یکی است (لا ینقضون عهدهم) نشکنند عهد خود را (لمعتبه عاتب) به جهت عتاب و سرزنش عتاب نماینده (و لا لغضب غاضب) و نه از برای غضب کردن غضب کننده ای (و لا لاستذلال قوم قوما) و نه به جهت خوار کردن گروهی گروه دیگر را (و لا لمسبه قوم قوما) و نه به جهت دشنام دادن قومی قوم دیگر را (علی ذلک) بر این شرط هستند (شاهدهم و غائبهم) حاضر ایشان و غایب ایشان (و عالمهم و جاهلهم) و خردمند ایشان و نادان ایشان (ثم ان علیهم بذلک) پس به درستی که بر ایشان است به آنچه مذکور شد (عهد الله و میثاقه) عهد خدا و پیمان او (ان عهد الله کان مسئولا) به درستی که عهد خدا پرسیده خواهد شد در روز جزا (و کتب علی بن ابوطالب) و نوشت این عهدنامه را علی بن ابی طالب بدانکه آن حضرت ابوطالب را در حالت جر، به رفع نوشته به سبب شهرت آن اسم شریف. پس جاری مجرای علمی است که مبنی و محکی است به حال خود.

آملی

قزوینی

(حلف) عهدنامه و سوگندنامه و این (هشام بن محمد بن السایب الکلبی) است نسابه و علامه زمان بوده است این سوگندنامه ای است که اجتماع کرده اند بر آن اهل (یمن) آنان که حاضر و مقیمند، و آنان که مسافر و مترددند، یا آنجا وارد شده اند و اهل (ربیعه) نیز از حاضر و بادی بر این قول که متفق باشند با هم بر متابعت کتاب خدا، خوانند مردمان را به آن و امر کنند به آن، واجبات کنند قول هر کس را که به کتاب خدا و دعوت آن خواند و به آن امر نماید، نخرند به جای آن ثمنی را، و راضی نگردند به آن بدلی را، یعنی ثمن نستانند که آن عهد را به جا مانند و بالجمله بر آن عهد و پیمان پای دارند. (هذا) (مبتداء) است و (خبرش) (انهم) و جمله (ما اجتمع) (صفت مبتداء) است یعنی این عهدی که بر آن اجتماع کرده اند این است که ایشان بر کتاب خدا متفق باشند یا (هذا ما اجتمع) (مبتداء و خبر) است و (انهم) تفسیر این کلام است و (یدعون حال) است و عامل متعلق جایز است و اینکه ایشان یک دست باشند و متفق بر دفع آن کس که مخالفت کند این پیمان را و ترک دهد این عهد را و ناصر باشند بعضی بعض را، و دعوتشان یکی بود، یعنی بر یک قول و یک سخن باشند، و به یک امر خوانند. نشکنند عهد خود را برای عتاب عتاب کننده ای، و نه برای غضب در غضب شونده ای، و نه برای خوار ساختن قومی قومی را، و نه برای دشنام دادن قومی قومی را یعنی اگر از اتفاق جهال بعضی از آن دو قبیله یکدیگر را خواری رسانند یا دشمنام دهند، آن را باید سبب نقض عهد و فسخ پیمان نکنند، و شاید شامل باشد صورتی را که مردم خارج از این دو قبیله بعضی از ایشان را خواری رسانند یا دشنام دهند، پس در غضب شوند، و نقض عهد کنند، و در بعضی نسخ به جای (مسبه) (مشیه) به (شین) معجمه و (یا) واقع است یعنی این قوم خاطر آن قوم را خواهند از این رهگذر عهد بشکنند بر این قول و عهد است حاضر و غایب سفیه و عالم و عاقل و جاهل ایشان بعد از آن بر ایشان لازم است به آنچه گفته شد عهد و میثاق خدا، به درستی عهد خدا سوال کرده شود از آن، و نوشت این را (علی بن ابی طالب) و در بعضی نسخ (ابوطالب) واقع است و مشهور آن است که آن حضرت در مثل این مقام با آن که (مضاف الیه) است به (واو) نوشتی نه به (یا) بنابر آنکه (مرکب اضافی) چون (علم) شود حکم یک لفظ دارد (اعراب) در وسط آن در نیاید و تغییر نیابد و گویند (مصحفی) که در (مشهد مقدس رضوی علیه السلام) به خط آن حضرت موجود است آنجا (علی بن ابوطالب) مکتوب است.

لاهیجی

و من حلف کتبه علیه السلام

بین الیمن و ربیعه. نقل من خط هشام بن الکلبی.

یعنی و از عهدنامه ای است که نوشت آن را امیرالمومنین علیه السلام، در میان اهل یمن و طایفه ی ربیعه. نقل شد از خط هشام پسر کلبی.

«هذا ما اجتمع علیه اهل الیمن، حاضرها و بادیها و ربیعه، حاضرها و بادیها، انهم علی کتاب الله، یدعون الیه و یامرون به و یجیبون من دعا الیه و امر به. لایشترون به ثمنا و لایرضون به بدلا و انهم ید واحده علی من خالف ذلک و ترکه، انصار بعضهم لبعض: دعوتهم واحده، لاینقضون عهدهم لمعتبه عاتب و لا لغضب غاضب و لا لاستذلال قوم قوما و لا لمسبه قوم قوما. علی ذلک شاهدهم و غائبهم و حلیمهم و جاهلهم. ثم ان علیهم بذلک عهدالله و میثاقه. (ان عهدالله کان مسوولا). و کتب علی بن ابی طالب.»

یعنی این عهد آن چنانی است که اتفاق کرده اند بر آن اهل یمن، مردم حاضر در شهر ایشان و غائب در صحرای ایشان و طایفه ی ربیعه، مردم حاضر در شهر ایشان و غائب در صحرای ایشان، بر اینکه باشند ایشان ثابت بر احکام کتاب خدا، بخوانند مردمان را به سوی آن و امر بکنند به آن و اجابت کنند کسی را که بخواند ایشان را به سوی آن و امر کند به آن. نفروشند آن را به بهایی، یعنی از او تجاوز نکنند به تقریب متاع دنیا و راضی نگردند از برای آن تبدیل کردن را. و بر اینکه باشند ایشان متحد و یگانه در قوت و یاری

کردن یکدیگر بر مدافعه ی کسی که مخالفت کنند کتاب خدا را و واگذارد آن را و اینکه باشند یاوران بعضی از ایشان از برای بعضی: خواندن ایشان متحد و یگانه باشد، نشکنند عهد خود را از جهت عتاب کردن عتاب کننده ای و نه از جهت خشم کردن خشم کننده ای و نه از جهت ذلیل و خوار کردن جماعتی را و نه از جهت دشنام دادن جماعتی جماعتی را. ثابت و لازم شدند بر آن عهد حاضر ایشان و غائب ایشان، دانای ایشان و نادان ایشان، پس به تحقیق که لازم شد بر ایشان به سبب آن عهد خدا و پیمان خدا، به تحقیق که عهد و پیمان خدا بازخواست کرده می شود، یعنی در دنیا و آخرت. و نوشت این عهدنامه را علی پسر ابی طالب علیه السلام.

و در شرح ابن میثم، رحمه الله، مذکور است که در روایتی علی بن ابوطالب وارد است، به جای ابی طالب و این روایت مشهور است از حضرت علیه السلام. و توجیه این روایت آن است که گردانیده شده است این کنیه ابوطالب را علم نازل منزله ی یک کلمه که متغیر و متبدل نمی شود اعراب آن. تمام شد کلام او، رحمه الله. و قاضی بیضاوی در تفسیر سوره ی تبت یدا ابی لهب می گوید که قرائت شده است ابولهب، چنانکه گفته شده است علی ابن ابوطالب. و اقل الاقلین در بقعه ی مشهوره به شاه چراغ شهر شیراز، قرآنی دید رحلی مشهور به خط امیرالمومنین علیه السلام و از بعضی از علامات مظنون بود صدق آن که نوشته شده بود در آخر آن قرآن: «کتبه علی بن ابوطالب» و آن قرآن بالفعل در آن مکان شریف موجود و محفوظ است.

خوئی

اللغه: (الحلف): العهد ای و من کتاب حلف، فحذف المضاف، (الیمن): کل من ولده قحطان نحو حمیر و عک و جذام و کنده و الازد و غیرهم. و (ربیعه): هو ربیعه بن نزار بن معد بن عدنان و هم بکر و تغلب و عبد القیس، و (هشام): هو هشام بن محمد بن السائب الکلبی نسابه ابن نسابه عالم بایام العرب و اخبارها. (الحاضر): اهل القری و المدن، (البادی) سکان البدو. الاعراب: هذا ما اجتمع: قال ابن میثم: هذا مبتدء و ما موصوله و هی صفه المبتدء و خبره انهم، و یجوز ان یکون هذا مبتدء و خبره ما اجتمع علیه و یکون قوله انهم تفسیرا لهذا. انهم علی کتاب الله: قال الشارح المعتزلی: حرف الجر یتعلق بمحذوف ای مجتمعون. اقول: الظاهر انه ظرف مستقر متعلق بفعل عام خبر لان ای انهم ثابتون علی کتاب الله. المعنی: اشار فی قوله (ما اجتمع علیه اهل الیمن) الخ- الی محاربات و احقاد کانت بین الفئتین القحطانی و العدنانی فی ایام الجاهلیه فاماتها الاسلام و احیاها رجعه السقیفه ثم بلغها اوجها سیاسه بنی امیه المثیره للخلاف بین المسلمین لغرض الاستیلاء علیهم. و اشار (ع) فی قوله (لا ینقضون عهدهم لمعتبه عاتب) الخ- الی ما یثیر قبائل العرب الجانی للحروب و المناضلات و جمعها الاربعه: المعاتبه، و الغضب، و قصد التسلط و الاستذلال بعضهم لبعض، و السب و الشتم المتبادل بینهم بعضهم مع بعض. قال الشارح المعتزلی (67 ج 18 ط مصر): و اعلم انه قد ورد فی الحدیث عن النبی (صلی الله علیه و آله): (کل حلف کان فی الجاهلیه فلا یزیده) الاسلام الا شده) و لا حلف فی الاسلام، لکن فعل امیر المومنین (ع) اولی بالاتباع من خبر الواحد- الخ. اقول: هذه الجمله تدل علی ان ما ذکره الرضی رحمه الله فی نهجه کان معلوم الصدور حتی عند امثال ابی الحدید المتاخر عن عصره بما یقرب من قرنین فتدبر الترجمه: عهدنامه ای که آنحضرت میان قبیله ربیعه و یمن بخط خود نوشته و از خط ابن هشام کلبی نقل شده است: اینست آنچه همه اهل یمن از شهری و بیابانی و ربیعه از شهری و بیابانی بر آن اتفاق کردند: 1- همه بر قانون قرآن و پیرو آنند و بدان دعوت کنند و بدان دستور دهند و هر کس بدان دعوت کند او را اجابت کنند، آنرا بهیچ بها نفروشند و از آن بدلی نگیرند و بجای آن بپسندند. 2- همه همدست و متفق باشند در برابر کسی که مخالف این قرار باشد و آنرا وانهد و یاور همدیگر باشند در این باره و کلمه ی آنها یکی باشد. 3- عهد و پیمان خود را بخاطر گله از همدیگر با خشم کسی یا قصد خوار کردن مردمی مردم دیگر را با بدگوئی و دشنام دادن بهمدیگر نشکنند. 4- مسئول این عهد و پیمانست هر کدام حاضر مجلس هستند و هر کدام غائب هستند از نادان و دانا و بردبار و جاهل آنان. سپس عهد و میثاق خداوند بعهده ی آنها است که باید رعایت کنند، براستی که عهد خداوند مسئولیت دارد و مورد بازپرسی است. علی بن ابیطالب نوشته است.

شوشتری

(الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) و من حلف له علیه السلام کتبه بین ربیعه و الیمن و نقل من خط هشام الکلبی: و کتب: علی بن ابی طالب. (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) اقول: قول المصنف (و من حلف له علیه السلام) قال الجوهری: الحلف - بالکسر- العهد یکون بین القوم، و المراد بالاحلاف فی شعر زهیر: تدارکتما الاحلاف قد ثل عرشها و ذبیان قد زلت باقدامها النعل اسد و غطفان لانهم تناصروا علی التحالف، و الاحلاف ایضا قوم من ثقیف لان ثقیفا فرقتان: بنومالک و الاحلاف، و یقال لبنی اسد و طی: الحلیفان، و یقال ایضا لفزاره و اسد: حلیفان لان خزاعه لما اجلت بنی اسد عن الحرم و خرجت حالفت طیئا ثم حالفت بنی فزاره. و فی (العقد) بعد عد بنی ضبه و بنی الحرب بن کعب فی جمرات العرب: و قال ابوعبیده طفئت جمرتان: بنوضبه لانها صارت الی الرباب فحالفتها و بنوالحرث لانها صارت الی مذحج فحالفتها. کتبه بین ربیعه و الیمن هکذا فی (الطبعه المصریه) و الصواب: (بین الیمن و ربیعه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). ثم المراد بربیعه هنا طائفته ای: بنوه. و فی (الطبری) و غیره: ذکر بعضهم ان نزار بن معد بن عدنان لما حضرته الوفاه قسم االه بین بنیه مضر و ربیعه و ایاد و انمار، فقال: هذه القبه - و کانت من آدم حمراء- و ما اشبهها من مالی لمضر- فسمی مضر الحمراء- (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه)، و هذا الخباء الاسود و ما اشبهه من مالی- و کان خلف خیلا دهما- لربیعه- فسمی ربیعه الفرس-، و هذه الخادم- و کانت شمطاء- و ما اشبهها من مالی لایاد، و هذه البدره و المجلس لانمار، فان اختلفتم فی شی ء فعلیکم بالافعی الجرهمی، فاختلفوا فی القسمه فتوجهوا الی الافعی، فبینا هم یسیرون فی مسیرهم اذ رای مضر کلا و قد رعی، فقال: ان البعیر الذی رعاه لاعور، و قال ربیعه هو ازور، و قال ایاد هو ابتر، و قال انمار هو شرود. فلم یسیروا الا قلیلا حتی لقیهم رجل فسالهم عن بعیر، فقال مضر: هو اعور؟ قال نعم، قال ربیعه: هو ازور؟ قال نعم، قال ایاد: هو ابتر؟ قال نعم، قال انمار: هو شرود؟ قال نعم، هذه صفه بعیری دلونی علیه، فحلفوا ما راوه فلزمهم و قال: کیف اصدقکم و انتم تصفون بعیری بصفته؟ فساروا جمیعا حتی قدموا نجران فنزلوا بالافعی الجرهمی، فنادی صاحب البعیر: هولاء اصحاب بعیری و صفوالی صفته ثم قالوا: لم نره. فقال الجرهمی کیف و صفتموه و لم تروه؟ قال مضر: رایته یرعی جانبا و یدع جانبا فعرفت انه اعور، و قال ربیعه: رایت احدی یدیه ثابته الاثر و الاخری فاسده فعرفت انه افسده بشده وطئه لا زوراره، و قال ایاد: عرفت انه ابتر باجتماع بعره و لو کان اذنب لمصع به، و قال انمار: عرفت انه شرود لانه یرعی المکان الملتف نبته ثم یجوزه الی مکان آخر ارق منه نبتا و اخبث. فقال الجرهمی: لیسوا باصحاب بعیرک فاطلبه، ثم سالهم من هم فاخبروه، فرحب بهم و قال: اتحتاجون الی و انتم کما اری. فدعا لهم بطعام فاکلوا و اکل و شربوا و شرب، فقال مضر: لم ار کالیوم خمرا لولا انها نبتت علی قبر، و قال ربیعه: لم ار کالیوم لحما لولا انه ربی بلبن کلب، و قال ایاد: لم ار کالیوم رجلا لولا انه لغیر ابیه الذی یدعی الیه، و قال انمار: لم ار کالیوم شهدا لولا کون (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) نحله فی هامه جبار. و سمع الجرهمی الکلام فتعجب و اتی امه فسالها فاخبرته انها کانت تحت ملک لا یولد له فکرهت ان یذهب الملک فامکنت رجلا کان نزل بها من نفسها فحملت به، و سال القهرمان عن الخمر فقال: من حبله غرستها علی قبر ابیک، و سال الراعی عن اللحم فقال: شاه ارضعتها بلبن کلبه و لم یکن ولد فی الغنم و ماتت امها، و سال عن الشهد فقیل: هجموا علی عظام نخره فاذا النحل اد عسلت فی جمجمه منها لم یر عسل مثله، فقال الافعی: ان هولاء الا شیاطین. ثم احضرهم فقصوا علیه قصتهم فقضی بالقبه الحمراء و الدنانیر و الابل- و هی حمر- لمضر، و قضی بالخباء الاسود و الخیل الادهم لربیعه، و قضی بالخادم- و کانت شمطاء- و الماشیه البلق لایاد، و قضی بالارض و الدراهم لانمار. و المراد من الیمن ایضا اهلها، و هم من قحطان و ربیعه من عدنان، و کان من الیمن حمیر بن سبا و کهلان بن سبا و عمرو بن سبا و الاشعر بن سبا و انمار بن سبا و عامله بن سبا و مر بن سبا. و کانت ربیعه و الیمن متحالفتین من الجاهلیه، و لما اراد الکرمانی - و هو من الیمانیه- الخروج علی نصر بن سیار عامل مروان بن محمد آخر الامویه- و هو من المضریه- و اراد معاضده ربیعه له فی ذلک، کتب الی عمر بن ابراهیم- و هو من ولد ابرهه آخر ملوک حمیر- فبعث الیه بنسخه حلفهما فی الجاهلیه. و قال ابوحنیفه الدینوری فی (اخباره الطوال): جمع الکرمانی الیه (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) اشراف الیمن و عظماء ربیعه و قرا علیهم نسخه الحلف، و کانت النسخه: بسم الله العلی العظیم الماجد المنعم، هذا ما احتلف علیه آل قحطان و ربیعه الاخوان، احتلفوا علی السواء السواء و الاواصر و الاخاء، ما احتذی رجل حذا و ما راح راکب و اغتدی، یحمله الصغار علی الکبار و الاشرار علی الاخیار، آخر الدهر و الابد الی انقضاء مده الامد و انقراض الاباء و الولد، حلف یوطا و یثب ما طلع نجم و غرب، خلطوا علیه دماهم عند ملک ارضاهم خلطها بخمر و سقاهم، جز من نواصیهم اشعارهم و قلم عن اناملهم اظفارهم فجمع ذلک فی صبر و دفنه تحت ماء غمر فی جوف قعر بحر آخر الدهر، لا سهو فیه و لا نسیان و لا غدر و لا خذلان، بعقد موکد شدید الی آخر الدهر الابید، ما دعا صبی اباه و ما حلب عبد فی اناه، تحمل علیه الحوامل و تقبل علیه القوابل، ما حل بعد عام قابل، علیه المحیا و الممات حتی ییبس الفرات، و کتب فی شهر الاصم عند ملک اخی ذمم تبع بن ملکیکرب معدن الفضل و الحسب، علیهم جمیعا کفل و شهد الله الاجل الذی ما شاء فعل، عقله من عقل و جهله من جهل. فلما قری علیهم هذا الکتاب توافقوا علی ان ینصر بعضهم بعضا و یکون امرهم و احدا. و وقع الاختلاف بین الیمن و ربیعه بحصول العصبیه بین قحطان و عدنان و ربیعه منهم، قال المسعودی فی (مروجه): ان عبدالله بن معاویه بن جعفر بن ابی طالب قال للکمیت: رایت ان تقول شیئا تعصب به بین الناس لعل فتنه تحدث فیخرج من بین اصابعها بعض ما یحب، فابتدا الکمیت و قال قصیدته التی یذکر فیها مناقب قومه مضر و ربیعه و ایاد و انمار بنی نزار بن معد بن عدنان و یکثر فیها من تفضیلهم و یطنب فی وصفهم و انهم افضل من (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) قحطان، فعصب بها بین الیمانیه و النزاریه یقول فی قصیدته: لنا قمرالسماء و کل نجم تشیر الیه ایدی المهتدینا و جدت الله قد اسمی نزارا و اسکنهم بمکه قاطنینا لنا جعل المکارم خالصات و للناس القفا و لنا الجبینا و ما ضربت هجائن من نزار ثوالح من فحول الاعجمینا و ما حملوا الحمیر علی عتاق مظهره فیلفوا مبغلینا و ما وجدت بنات بنی نزار حلائل اسودین و احمرینا و نمی قوله فی النزاریه و الیمانیه، و افتخرت نزار علی الیمن و الیمن علی نزار، و ادلی کل فریق منه بماله من المناقب، و تحزبت الناس و ثارت العصبیه فی البدو و الحضر، فنتج بذلک امر مروان بن محمد الجعدی و تعصبه لقومه من نزار علی الیمن، و انحرف الیمن عنه الی الدعوه العباسیه و تغلغل الامر عن انتقال الدوله عن بنی امیه. ثم ما تلا ذلک من قصه معن بن زائده بالیمن و قتله اهلها تعصبا لقومه من ربیعه و غیرها من نزار، و قطعه الحلف الذی کان بین الیمن و ربیعه فی القدم، افعل عقبه بن سالم بعمان و البحرین و قتله عبدالقیس و غیرهم من ربیعه کیادا لمعن و تعصبا منه لقومه قحطان. و فی (الاغانی): قال المنصور لمعن بن زائده: قد املتک لامر فکیف تکون فیه؟ قال: کما تحب. قال: ولیتک الیمن فابسط السیف فیهم حتی تنقض حلف ربیعه و الیمن. قال: ابلغ من ذلک، فولاه و توجه الی الیمن فبسط السیف فیهم حتی اسرف. (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) و ربیعه کانوا مع امیرالمومنین علیه السلام فی غزواته، و اما الیمن فاکثرهم کانوا مع معاویه، و همدان منهم کانوا معه علیه السلام کالانصار مع النبی (صلی الله علیه و آله). و فی (صفین نصر): جمع علی علیه السلام همدان و قال: انصصصم درعی و رمحی ما نصرتم الا الله و لا اجبتم غیره، و فی هذا الیوم قال علی علیه السلام: و لو کنت بوابا علی باب جنه لقلت لهمدان ادخلی بسلام و نقل هکذا فی (الطبعه المصریه) ولکن فی ابن ابی الحدید و ابن میثم (نقل) بدون واو فهو الصحیح (من خط هشام بن الکلبی) اما هشام فقال النجاشی و له الحدیث المشهور قال: اعتللت عله عظیمه نسیت علمی، فجلست الی جعفر بن محمد علیهماالسلام فسقانی العلم فی کاس فعاد الی علمی. و روی الخطیب عنه انه قال: حفظت ما لم یحفظه احد و نسیت ما لم ینسه احد، دخلت بیتا و حلفت الا اخرج منه حتی احفظ القرآن فحفظته فی ثلاثه ایام، و نظرت یوما فی المرآه فقبضت علی لحیتی لاخذ ما دون القبضه فاخذت ما فوق القبضه. و فی (الطبری): ورد علی المهدی کتاب من صاحب الاندلس- یعنی الخلیفه الاموی- ثلبه فیه ثلبا عجیبا، فاراه هشاما فقال له هشام: الثلب فیه و فی آبائه و امهاته. ثم اندرا یذکر مثالبهم، فسر المهدی بذلک و امره ان یملی (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) المثالب علی کاتبه لیجیب صاحب الاندلس. و له کتاب فی مثالب قریش ینقل عنه علی بن طاوس فی طرائفه کثیرا، و اما ابوه الکلبی- و هو محمد بن السائب- فقال (الطبری فی ذیله): کان عالما بالتفسیر و الانساب و احادیث العرب، شهد الجماجم مع ابن الاشعث. قوله علیه السلام هذا ما اجتمع علیه اهل الیمن حاضرها و بادیها و ربیعه حاضرها و بادیها قال الجوهری: یقال: فلان حضری و فلان بدوی، الحاضره المدن، و القری و الریف و البادیه خلاف ذلک. انهم علی کتاب الله قال ابن ابی الحدید: متعلق بمجتمعون محذوف. قلت: علی کتاب الله لیس بظرف لغو حتی یحتاج الی ما ذکر. یدعون الیه و یامرون به و یجیبون من دعا الیه و امر به قال ابن ابی الحدید: عن النبی (صلی الله علیه و آله): کل حلف کان فی الجاهلیه فلا یزیده الاسلام الا شده و لا حلف فی الاسلام. لکن فعل امیرالمومنین علیه السلام- ای: کتابته الحلف بین الیمن و ربیعه فی الاسلام- اولی بالاتباع من خبر الواحد. قلت: الحلف اذا کان مثل جعله علیه السلام من کونهم علی کتاب الله یدعون الیه و یامرون به و یجیبون من دعا الیه و امر به یکون واجبا بالذات و یزیده الحلف تاکیدا، فان البشر جمیعهم مکلفون علی ان یکونوا علی کتاب الله و العمل به کما قال علیه السلام، فیکون هذا الحلف نظیر بیعه الانصار للنبی (صلی الله علیه و آله) فی العقبه (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) و بیعتهم مع المهاجرین له (صلی الله علیه و آله) تحت الشجره، و بیعه الناس لامیر المومنین علیه السلام بعد الثلاثه و بعد تحکیم الحکمین، و مثل ان ینذر احد او یعهد الله تعالی او یحلف به علی فعل الواجبات و ترک المحرمات، و الاحلاف الجاهلیه اذا کانت مشتمله علی امور غیر مشروعه، یحلها الاسلام لا یوکدها. و الخبر و جدته بغیر لفظه، فروی ابوالفرج فی قیس بن عاصم انه سال النبی (صلی الله علیه و آله) لم عن الحلف فقال: لا حلف فی الاسلام ولکن تمسکوا بحلف الجاهلیه. و افضل احلاف الجاهلیه حلف الفضول، قال المسعودی: کان رجل من زبید باع سلعه له من العاص بن وائل السهمی فمطله بالثمن حتی یئس، فعلا جبل ابی قبیس- و قریش فی مجالسها حول الکعبه- فنادی بشعر یصف ظلامته رافعا صوته: یا للرجال لمظلوم بضاعته ببطن مکه نادی الحی و النفر ان الحرام لمن تمت حرامته و لاحرام کیومی لابس الغدر فمشت قریش بعضها الی بعض- و کان اول من سعی فی ذلک، ه الزبیر بن عبدالمطلب- و اجتمعت قریش فی دار الندوه- و کانت للحل و العقد- و کان ممن اجتمع بها من قریش بنوهاشم و بنوالمطلب و بنوزهره و تیم بن کلاب (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) و بنوالحرث بن فهر، فاتفقوا علی انهم ینصفون المظلوم من الظالم، فساروا الی دار عبدالله بن جدعان فتحالفوا هنالک، ففی ذلک یقول الزبیر بن عبد المطلب … و قال الجزری: قال ابن اسحاق کان نفر من جرهم و قطورا یقال لهم الفضیل ابن الحرث الجرهمی و المفضل بن فضاله الجرهمی و الفضیل بن وداعه القطوری اجتمعوا و تحالفوا ان لا یقروا ببطن مکه ظالما، فقال عمرو بن عوف الجرهمی: ان الفضول تحالفوا و تعاقدوا الا یقر ببطن مکه ظالم امر علیه تعاهدوا و تواثقوا فالجار و المعتر فیهم سالم ثم درس ذلک فلم یبق الا ذکره فی قریش. ثم ان قبائل من قریش تداعت الی ذلک الحلف فتحالفوا و کانوا بنی هاشم و بنی المطلب و بنی اسد بن عبدالعزی و زهره و تیم بن مره، فتحالفوا و تعاقدوا الا یجدوا بمکه مظلوما من اهلها او من غیرهم الا قاموا معه و کانوا علی ظالمه حتی ترد علیه مظلمته، فسمت قریش ذلک الحلف، حلف الفضول و شهده النبی (صلی الله علیه و آله) فقال حین بعث: لقد شهدت مع عمومتی حلفا فی دار عبدالله بن جدعان ما احب ان لی به حمر النعم و لو دعیت به فی الاسلام لاجبت … و المستفاد من کلام ابن اسحاق ان تسمیته بحلف الفضول لان عاقدیه الاولین کانوا مسمین بفضیل و مفضل و فضیل. لایشترون به ثمنا الاصل فیه قوله تعالی: (و اذ اخذ الله میثاق الذین اوتوا الکتاب لتبیننه للناس و لا تکتمونه فنبذوه وراء طهورهم و اشتروا به (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) ثمنا قلیلا فبئس ما یشترون). و لا یرضون به بدلا فی معنی الاول. و انهم ید واحده علی من ترک ذلک و خالفه کونهم یدا واحده کنایه عن اتفاقهم. و قال الجوهری: ضبه و ثور و عکل و تیم و عدی تجمعوا فصاروا یدا واحده و سموا ربابا بالکسر لانهم غمسوا ایدیهم لتحالفهم فی رب، و قیل لانهم ترببوا ای: تجمعوا. هذا، و قال الزمخشری: القوم علی ید واحده و ساق واحده اذا اجتمعوا علی عداوته، و قال البحتری- و کان من طی من الیمن- فی ابی سعید محمد بن یوسف و کان من ربیعه مشیرا الی هذا الحلف: نحن فی خله الصفاء و انتم کالیدین اصطفت شمال یمینا ضمنا الحلف فاتصلنا دیارا فی المقامات و التففنا غصونا لم تقلب قلوبنا یوم هیجاء و لیست ایدی سبا ایدینا انصار بعضهم لبعض و فی (ابن ابی الحدید) و انهم انصار بعضهم لبعض. دعوتهم واحده الی الکتاب و حکمه. لا ینقضون عهدهم فی (الجمهره): و کتاب یکتب بین القوم یسمی العهد. (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) لمعتبه عاتب قال الخلیل: العتاب مخاطبه الادلال و مذاکره الموجده. و لا لغضب غاضب قال الجوهری: یقال (غضبت لفلان)) اذا کان فلان حیا و بفلان اذا کان میتا. و لا لاستذلال قوم قوما الاستذلال و التذلیل و الاذلال بمعنی. هذا، و زاد (ابن ابی الحدید و ابن میثم): و لا لمسبه قوم قوما ثم قال (ابن میثم) و روی و لا لمشیه قوم قوما. و کیف کان فلابد من سقوط فقره من (الطبعه المصریه) بلفظ لمسبه او لمشیه. علی ذلک شاهدهم وغائبهم هو و معطوفاه المثناه کنایات تاکیدیه عن الجمیع، و الکل بلا استثناء. و سفیههم و عالمهم و حلیمهم و جاهلهم هکذا فی (الطبعه المصریه) ولکن فی نسخه (ابن ابی الحدید): و حلیمهم و عالمهم و جاهلهم و فی نسخه (ابن میثم) و حلیمهم و جاهلهم، و لا یبعد ان یکون الاصل و حلیمهم و سفیههم و عالمهم و جاهلهم کما لا یخفی. ثم ان علیهم بذلک عهد الله و میثاقه و فی نسخه (ابن ابی الحدید) میثاق الله و عهده بدل عهد الله و میثاقه. ان عهد الله کان مسوولا الاصل فیه قوله تعالی (و کان عهد (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) الله مسئولا). هذا، و فی (رسائل الصاحب): وصل کتاب مولانا بذکر الحلف الذی رسم مولانا عقده عند و روده البصره بین سعد و ربیعه اخذا بسنه النبی (صلی الله علیه و آله) فی الاوس و الخزرج حین وافی المدینه، و الکتاب الذی انشاه مولای عقیله الدهر، فعقیله و یتیمه الفضل، و زبده الاحقاب و فصل الخطاب، اقول ذلک متحققا لا متجوزا قول من اتقن شروط الاحلاف بین الاسلاف و الاخلاف، فدری کیف کان حلف المطیبین و حلف الفضول و حلف الاحابیش و حلف الاحلاف. و کتب علی بن ابی طالب قال (ابن میثم): و فی روایه: و کتب علی بن ابوطالب و هی المشهوره عنه علیه السلام، و وجهها انه جعل هذه الکنیه علما بمنزله لفظه واحده لا یتغیر اعرابها. قلت: بل ما قاله روایه شاذه، کیف و التعبیر عنه علیه السلام بعلی بن ابی طالب و خطاب المخالفین له بابن ابی طالب متواتر. هذا، و فی (اسد الغابه) فی (ابی) عن الواقدی:

کان اول من کتب للنبی (صلی الله علیه و آله) مقدمه المدینه ابی، فاذا لم یحضر کتب زید بن ثابت، و کان من المواظبین علی کتاب الرسائل عبدالله بن ارقم الزهری، و کان الکاتب لعهود النبی (صلی الله علیه و آله) اذا عاهد و صلحه اذا صالح علی بن ابی طالب علیه السلام … (و فیه) فی احمر بن معاویه: کان وافد بنی تمیم کتب له و لابنه النبی (صلی الله علیه و آله) کتابا هذا کتاب لاحمر بن معاویه و شعبل بن احمر فی رحالهم (الفصل الستون- فی موضوعات مختلفه) و اموالهم، فمن آذاهم فذمه الله منه خلیه ان کانوا صادقین- و کتب علی بن ابی طالب، و ختم الکتاب بخاتم النبی (صلی الله علیه و آله). و فی بدیل والد عبدالله بن بدیل الخزاعی ان کتاب عهد النبی (صلی الله علیه و آله) له کان بخطه علیه السلام، و کذلک فی جمیل بن ردام العذری الذی اقطعه النبی الردماء.

مغنیه

اللغه: الحاضر: ساکن الحضر. و البادی: ساکن البادیه. و المعتبه: الملامه. الاعراب: هذا مبتدا، و ما اجتمع خبر، و المصدر من انهم علی کتاب الله بدل من ما و علی کتاب الله متعلق بمحذوف خیرا لانهم، و بعضهم مبتدا موخر، و انصار خبر مقدم، و لبعض متعلق بانصار، و اصل الکلام بعضهم انصار لبعض. المعنی: (هذا ما اجتمع علیه اهل الیمن حاضرها و بادیها، و ربیعه حاضرها و بادیها الخ). کل البطون التی تنتهی الی قحطان بن عامر تسمی الیمن. و التی تنتسب الی ربیعه بن نزار تسمی ربیعه. و کان بینهما حروب و اضغان فی الجاهلیه، فالف بینهما الاسلام، و تاکدت هذه الالفه علی ید الامام، و کتب بینهم هذا العهد، و مضمونه ان یکونوا یدا واحده فی نصره الاسلام. و الدعوه الیه، و العمل به، و ان یقفوا صفا واحدا بقلوبهم و سیوفهم مع من یدعو الی الاسلام و الحق و یامر به و یدافع عنه کما قال: (و یجیبون من دعا الیه) و کانه یعنی بهذا نفسه الشریفه، لانها اظهر و اکمل من ینطبق علیه هذا الوصف بعد رسول الله (صلی الله علیه و آله). (لا یشترون به ثمنا الخ).. قلیلا و لا کثیرا، و یتعاونون علی الوفاء بهذا العهد، و یقدسونه قولا و عملا حتی و لو عتب واحد منهم علی الاخر، و غضب علیه، او ظلمه، لان هذه الامور تحدث بین الارحام و الاصدقاء، و یتعذر الاجتناب عنها- فی الغالب- و یمکن تسویتها بالحب و السلم بلا حرب و ضرب (علی ذلک شاهدهم و غائبهم الخ).. هذا العهد یعم و یشمل الجمیع بلا استثناء.. و لیس للغائب ان یرد، و للجاهل ان یختار، و للعالم ان یتاول، و للحلیم ان یتجاهل (ثم ان علیهم بذلک عهد الله و میثاقه) هذا العهد فی عنقهم، و هم وحدهم المسوولون عن الوفاء به امام الله و الناس، و لا یسمع عذر من متعلل.

عبده

… ربیعه الحاضرها و بادیها: الحاضر ساکن المدینه و البادی المتردد فی البادیه … و لا لغضب غاضب: المعتبه کالمصطبه الغیظ و العاتب المغتاظ ای لا یعودون للتقاتل عند غضب بعضهم من بعض او استذلال بعضهم لبعض او سب بعضهم لبعض و علی المعتدی ان یودی الحق للمظلوم بلا قتال

علامه جعفری

فیض الاسلام

از عهدنامه های آن حضرت علیه السلام است که آن را برای قبیله ربیعه و اهل یمن نوشته، و (در آن آنان را به پیروی از قرآن کریم و اتحاد و یگانگی هم پیمان قرار داده، و) از خط (ابوالمنذر) هشام ابن (سائب) کلبی (از اهل کوفه و از بزرگان علمای امامیه دارای تفسیر و تالیفات بسیار و آشنای به انساب و سرگذشتهای عرب بوده و در سال دویست و شش هجری بدرود زندگانی گفته) نقل شده است: این پیمانی است که گرد آمده اند بر آن اهل یمن ساکن و بیابان گرد آن و قبیله ربیعه ساکن و بیابان گردشان بر (پیروی از) کتاب خدا که به سوی آن دعوت کنند، و طبق آن امر نمایند، و (گفتار) کسی را که به سوی آن دعوت کرده و امر می کند بپذیرند، در برابر آن بهائی نستانند، و به عوض کردن آن راضی نشوند (بر این پیمان پایدار باشند و فریب نخورده بر اثر به دست آوردن کالای دنیا از قرآن دست برندارند) و اینکه ایشان برای جلوگیری از مخالف و بی اعتنا یکدست (یگانه) بوده با هم یار باشند: دعوتشان (گفتارشان) یکی باشد، و به جهت سرزنش، سرزنش کننده و خشم، خشم گیرنده و خوار ساختن و دشنام دادن گروهی گروه دیگر را پیمانشان را نشکنند (اگر بعضی از نادانان این دو قبیله یادگیری ایشان را خوار ساخت و بی آبروئی بار آورد یا دشنام داد نباید آن را سبب نقض عهد و پیمان شکنی قرار دهند( بر این عهدنامه حاضر و غائب و کم خرد و دانا و بردبار و نادانشان پایدارند، پس به این عهدنامه پیمان خدا بر ایشان برقرار گشت که )بر آن پایدار باشند، زیرا( از پیمان خدا سوال و بازپرسی می شود، و )این عهدنامه را( علی ابن ابیطالب نوشت )در بعض نسخ نهج البلاغه علی ابن ابوطالب دیده شده و گفته اند: امام علیه السلام در مانند آن هم (قرآنهائیکه به خط آن حضرت مشهور و در کتابخانه های بزرگ موجود است) به واو نوشته با اینکه مضاف الیه می باشد، برای آنکه مرکب اضافی چون علم شود حکم یک لفظ را دارد، پس اعراب در وسط آن در نیاید و تغییر داده نشود(.

زمانی

وفای به پیمان قبل از اسلام همانند وضع فعلی دنیا که مرسوم است میان کشورها پیمان امضا می کنند، میان طائفه ها و شهرها معاهده می بستند. گاهی هم پیمانها برای حمله و تجاوز، خونریزی، قتل و غارت بود و از آنجا که اسلام، برنامه های انحرافی را به رنگ اسلامی درمی آورد و آنرا با کنترل شرعی حفظ می کرد امام علیه السلام میان چند طائفه پیمان می بندد پیمانی که مواد آن را مسائل معنوی و خدمات اجتماعی تشکیل می دهد. امام علیه السلام میان مردم یمن: طائفه قحطان، حمیر، عک، جذام، کنده ازد و … از یک سو و مردم ربیعه که از طائفه بکر، تغلب و عبدالقیس تشکیل یافته بودند و از سوی دیگر معاهده می بندد. هرگاه پیمان و معاهده طبق مقررات اسلام که در موضع خود بیان شده بسته شد باید اجرا گردد و اسلام راجع به وفای عهد در قرآن سفارش فراوان کرده است و امام علیه السلام به یک آیه آن توجه داده که: به عهد وفا کنید که خدا از وفای عهد سئوال می کند. مومنین کسانی هستند که امانت را حفظ می کنند و به عهد خود وفادارند. و پیمان شکنان در ردیف فاسقان معرفی شده اند.

سید محمد شیرازی

(کتبه بین ربیعه و الیمن) و هما قبیلتان کانت بینها منافسه و طالت الی زمن العباسیین (و نقل) هذا الکتاب (من خط هشام بن الکلبی). (هذا ما اجتمع علیه اهل الیمن) المراد اهل الحل و العقد منهم (حاضرها و بادیها) ای اهل المدن منها و اهل الصحراء (و ربیعه حاضرها و بادیها) ای بلا خلاف بینهم (انهم) یسیرون (علی کتاب الله) القرآن الحکیم (یدعون الیه و یامرون به و یجیبون من دعا الیه و امر به) لا یتخلفون عن الداعی، و لا یعملون بخلاف الکتاب (لا یشترون به ثمنا) ای لا یترکون القرآن لاجل ما رجاه (و لا یرضون بدلا) بان یعدلوا الی حکم مخالف لحکم الکتاب (و انهم ید واحده) ای کالید الواحده التی لا یمکن التفرق فی عملها، بل انها اذا قبضت قبضت، و اذا ترکت ترکت، او المراد بالید (القوه) (علی من خالف ذلک) العمل بالکتاب. (و ترکه) یکونون علیه حربا و ضدا (انصار بعضهم لبعض) فی الحق (دعوتهم واحده) الی الکتاب و السنه (لا ینقضون عهد هم لمعتبه عاتب) ای عتاب احد لهم: بانهم کیف عاهدوا مع ما بینهم من العداو و الشحنائ؟ (و لا لغضب غاضب) فان غضب احدهم علی القبیله الاخری لا یسبب غضبه لنقض العهد و الرجوع الی العداوه و البغضاء (و لا) ینقضون عهدهم (لاستذلال قوم قوما) فاذا اذل احد القبیلین القبیل الاخر فی کلام او عمل لا یسبب ذلک نقض عهدهم. (و لا لمسبه قوم قوما) ای سب احد القبیلین للاخر (علی ذلک) العهد الذی کتب (شاهدهم) ای حاضرهم عند المعاهده (و غائیهم، و سفیههم) ای جاهلهم (و عالمهم و حلیمهم و جاهلهم) ای الذی لا حلم له، بقرینه المقابله. (ثم ان علیهم بذلک) العهد، و (ثم) لترتیب الکلام، لا لترتیب الخارج (عهد الله و میثاقه) فالله سبحانه طرف العهد حتی یکون النقض نقضا لعهد الله، و المیثاق هو العهد الاکید (ان عهد الله کان مسئولا) یسئل عنه یوم القیامه، هل و فی به ام لا؟ (و کتب) هذا العهد (علی بن ابی طالب) و الظاهر ان (الواو) فی المثل (و کتب) عطف علی المعنی، ای قرره و کتبه.

موسوی

اللغه: الحلف: العهد. الیمن: اسم قبیله ترجع الی کل من ولده قحطان. الحاضر: ساکن الحضر و هی المدن. البادی: ساکن البادیه. ربیعه: اسم قبیله ترجع افخادها الی ربیعه بن نزار بن معد. البدل: العوض. نقض العهد: نکثه و ابطله. المعتبه: الملامه و الغیظ. المسبه: الشتیمه. شاهدهم: حاضرهم. السفیه: الجاهل، غیر الحلیم. المیثاق: العهد. الشرح: (هذا ما اجتمع علیه اهل الیمن حاضرها و بادیها و ربیعه حاضرها و بادیها انهم علی کتاب الله یدعون الیه و یامرون به و یجیبون من دعا الیه و امر به لا یشترون به ثمنا و لا یرضون به بدلا) هذا الکتاب کتبه علیه السلام لیکون عهدا بین قبیلتی ربیعه و الیمن فیقول: ما نقوله و نسطره هو ما اجتمع علیه اهل الیمن بجمیع فئاتهم من کان ساکن المدن او من یطوف البراری مع البدو الرحل و کذلک ربیعه ساکن المدن او الذی یطوف فی الصحراء اتفقوا جمیعا و التقوا کلهم علی کتاب الله یدعون الیه الی العمل به و تطبیق احکامه و التزام اوامره و تحریم حرامه، و کذلک یجیبون من یدعو الیه و الی احکامه و یامر به من امراء المسلمین و الرعیه لا یبدلونه بثمن مهما کان غالیا ای لا یتنازلون عن القرآن و حکمه و العدول عنه الی غیره مهما کانت المغریات من زعامه و مال و جاه و سلطان … انهم اتخذوه قائدا و دلیلا لا یرضون عنه بدلا و لا یقبلون به ثمنا … (و انهم ید واحده علی من خالف دلک و ترکه) انهم یجتمعون جمیعا قلبا و احدا و یدا واحده و یضربون بها من خرج عن ذلک و ترکه و لم یلتزم به … (انصار بعضهم لبعض: دعوتهم واحده لا ینقضون عهدهم لمعتبه عاتب و لا لغضب غاضب و لا لاستذلال قوم قوما و لا لمسبه قوم قوما) ینصر بعضهم البعض و یقوی جانبه و یتکافتون عهدهم الذی اخذوه علی انفسهم و التزموا به لهفوه صغیره یمکن ان تحدث عاده و قد ذکر هذه الامور التی لا تنقض العهد و لا یجب ان تنقضه ان حصل شی ء منها. 1- لا ینقضون عهدهم لمعتبه عاتب: فمن عتب علی اخ له لم ینجده فی امر طلبه منه لا یکون ذلک ناقضا للعهد. 2- و لا لغضب غاضب: فاذا غضب احدهم علی الاخر لامر حدث فلا یمکن ان یفک هذا العهد او تحل عراه و ینقض. 3- و لا لاستذلال قوم قوما: لو ان احدا مارس القهر و الاذلال علی احد لا یکون ذلک ناقضا للعهد و مبطلا له. 4- و لا لمسبه قوم قوما: فلو شتم احد منهم احدا و تنازعوا لم یسقط العهد الذی کتبوه و تبنوه. و هذه الامور لم تنقض العهد لان العاده جاریه بحدوث مثل هذه الامور فی المجتمعات و التجمعات فلو کانت واحدتهم تنقض عهدا لم تتم العهود ابدا و لم تکتمل. (علی ذلک شاهدهم و غائبهم و سفیههم و عالمهم و حلیمهم و جاهلهم ثم ان علیهم بذلک عهد الله و میثاقه (ان عهد الله کان مسوولا) فجمیع افراد العشیرتین ملزمون بهذا العهد یجب علیهم تنفیذه و عدم الخروج عنه الحاضر منهم و الغائب الجاهل و العالم الحلیم و السفیه کلهم فی هذا العهد سواء یجب الالتزام به و تطبیقه ان العهد کان عنه فی یوم القیامه مسوولا و علیه محاسبا، فان نقضه احد عصی الله و حاسبه حسابا عسیرا و من نفذه اطاع الله فیسر امره و ادخله الجنه.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

کَتَبَهُ بَیْنَ رَبیعَهَ وَ الْیَمَنِ وَ نُقِلَ مِنْ خَطِّ هِشام بْنِ الْکَلْبی

از عهدنامه های امام علیه السلام

برای قبیله ربیعه و یمن می باشد که از خط هشام بن کلبی نقل شده است. {1) .سند نامه: همان گونه که در عنوان آمده این قسمت از نامه امام نیست،بلکه متن پیمانی است که حضرت برای دو قبیله از قبایل عرب نگاشته است.صاحب کتاب مصادر نهج البلاغه در ذیل آن چنین می نویسد که سید رضی مشکل بحث و گفت وگو درباره مصدر اصلی این پیمان نامه را برای ما حل کرده،زیرا با صراحت می گوید:آن را از خط«هشام بن کلبی»نقل کرده است. نویسنده مزبور در پاورقی کتابش«هشام بن کلبی»را چنین معرفی می کند که نام او«هشام بن محمد»است و از عالمان به تاریخ عرب و اخبار و نسب های آنهاست.او یکی از کسانی است که سخنان و خطبه های امیرمؤمنان علی علیه السلام را پیش از سیّد رضی گردآوری کرده بود و در سنه 205 یا 206 چشم از جهان فرو بسته است (در واقع او از معاصران امام علی بن موسی الرضا علیه السلام بوده است)،(مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 465) }

نامه در یک نگاه

همان گونه قبلا اشاره شد این کلام،متن پیمان نامه ای است که حضرت علی علیه السلام برای اهل یمن و طایفه ربیعه نگاشته و مفاد آن این است که آنها باید

دعوت قرآن را بپذیرند و هرکس آنها را به سوی قرآن فرا خواند اجابت کنند و همه با هم در برابر مخالفان متحد باشند و یکدیگر را یاری دهند و با هیچ عذر و بهانه ای این پیمان را نشکنند.منظور از اهل یمن همان طایفه قحطان بودند که در آنجا می زیستند و ربیعه از طایفه عدنان بودند.

ابن ابی الحدید در اینجا سخنی دارد که شایان دقت است.او می گوید در حدیثی وارد شده است: «کُلُّ حِلفٍ کانَ فِی الْجاهِلِیَّهِ فَلا یَزیدُهُ الإسْلامُ إلّاشِدَّهً وَلا حِلْفَ فِی الْإسلام؛ هر پیمانی که در جاهلیت بسته شد (و هدف والایی را در بر داشت) در اسلام به قوت خود باقی،بلکه قوی تر خواهد بود؛ولی در اسلام پیمانی وجود ندارد».

مطابق این سخن پیمان نامه مورد بحث زیر سؤال می رود؛ولی ابن ابی الحدید در اینجا می افزاید:«کار امیرمؤمنان علی علیه السلام بر این خبر واحد ترجیح دارد و باید از آن پیروی نمود.به خصوص اینکه عرب بعد از اسلام بارها پیمان هایی برقرار ساخت که در کتب تاریخ شرح آن آمده است». {1) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 18،ص 67 }

افزون بر این،حدیث مزبور با فعل پیغمبر اکرم نیز سازگار نیست،زیرا همه می دانیم که پیامبر در حدیبیه پیمانی با مشرکان برقرار ساخت و شاید به همین دلیل است که بعضی می گویند حدیث مزبور بعد از جریان فتح مکه بوده است.به هر حال این حدیث قابل اعتماد به نظر نمی رسد،زیرا در تاریخ تمام امت ها و ملت ها حوادثی پیش می آید که آنها را ناگزیر به پیمان بستن با مخالفان خود می کند.

***

هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ الْیَمَنِ حَاضِرُهَا وَبَادِیهَا،وَرَبِیعَهُ حَاضِرُهَا وَبَادِیهَا،أَنَّهُمْ عَلَی کِتَابِ اللّهِ یَدْعُونَ إِلَیْهِ،وَیَأْمُرُونَ بِهِ،وَیُجِیبُونَ مَنْ دَعَا إِلَیْهِ وَأَمَرَ بِهِ،لَایَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً،وَلَا یَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً،وَأَنَّهُمْ یَدٌ وَاحِدَهٌ عَلَی مَنْ خَالَفَ ذَلِکَ وَتَرَکَهُ،أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ.دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَهٌ،لَایَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَهِ عَاتِبٍ،وَلَا لِغَضَبِ غَاضِبٍ،وَلَا لِاسْتِذْلَالِ قَوْمٍ قَوْماً،وَلَا لِمَسَبَّهِ قَوْمٍ قَوْماً! عَلَی ذَلِکَ شَاهِدُهُمْ وَغَائِبُهُمْ،وَسَفِیهُهُمْ وَعَالِمُهُمْ، وَحَلِیمُهُمْ وَجَاهِلُهُمْ.ثُمَّ إِنَّ عَلَیْهِمْ بِذَلِکَ عَهْدَ اللّهِ وَمِیثَاقَهُ إِنَّ عَهْدَ اللّهِ کَانَ مَسْئُولاً.وَکَتَبَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ.

ترجمه

این پیمانی است که اهل یمن؛شهرنشین ها و بیابان نشین هایش و (قبیله) ربیعه اعم از شهرنشین و بیابان گرد بر آن اتفاق کردند که به آنچه در قرآن است پایبند باشند و به سوی آن دعوت کنند و به آن امر نمایند و هرکس آنها را به قرآن فرا خواند و امر کند دعوت او را اجابت نمایند.آن را به هیچ بهایی نفروشند و چیزی را به جای آن نپذیرند.

آنها باید در برابر کسی که با این پیمان مخالفت کند متحد باشند و او را ترک گویند و (نیز) یکدیگر را یاری کنند (همچنین) همه یک صدا باشند و (در نهایت) هرگز پیمان خود را به سبب سرزنش سرزنش کننده ای و یا خشم کسی و یا خوار کردن و دشنام دادن به یکدیگر نشکنند.بر این عهد و پیمان،حاضران و غائبان،کم خردان و عالمان،عاقلان و جاهلان همه متحد خواهند بود.آنها با این پیمان در برابر پیمان الهی و میثاق او مسئول اند (همان گونه که قرآن مجید می گوید:)«پیمان الهی مورد بازخواست قرار خواهد گرفت».این عهدنامه را علی بن ابی طالب نوشته است.

شرح و تفسیر: پیمانی با دو قبیله بزرگ

این پیمان نامه که امام علیه السلام در میان این دو قبیله بزرگ از مسلمانان برقرار ساخته به یقین برای پایان دادن به اختلافاتی بوده که در میان آنها وجود داشته است؛ ولی مفسّران نهج البلاغه درباره اینکه که این اختلاف از کجا سرچشمه گرفته ساکت اند.تنها مرحوم مغنیه در فی ظلال نوشته است که بین این دو قبیله در زمان جاهلیت دشمنی ها و جنگ هایی بود که اسلام به آنها پایان داد و تألیف قلوب کرد و امام با این پیمان نامه بر آن تأکید نهاد. {1) .فی ظلال نهج البلاغه،ج 4،ص 196}ولی بعید به نظر نمی رسد که پس از اسلام نیز درگیری هایی داشته اند تا نیاز به نوشتن چنین پیمانی باشد.

به هر حال امام علیه السلام در آغاز این عهدنامه می فرماید:«این پیمانی است که اهل یمن؛شهرنشین ها و بیابان نشین هایش و (قبیله) ربیعه اعم از شهرنشین و بیابان گرد بر آن اتفاق کردند که به آنچه در قرآن است پایبند باشند و به سوی آن دعوت کنند و به آن امر نمایند و هرکس آنها را به قرآن فرا خواند و امر کند دعوت او را اجابت نمایند.آن را به هیچ بهایی نفروشند و چیزی را به جای آن نپذیرند»؛ (هَذَا مَا اجْتَمَعَ عَلَیْهِ أَهْلُ الْیَمَنِ {2) .«یمن»سرزمینی است در جنوب جزیره العرب که محل ظهور یکی از تمدن های بسیار کهن است.این واژه به تمام فرزندان«قحطان»که چند قبیله را تشکیل می دهند نیز اطلاق می شود و عبارت بالا بیشتر ناظر به معنای دوم است،زیرا در مقابل قبیله«ربیعه»قرار گرفته است }حَاضِرُهَا {3) .«حاضر»به افراد شهرنشین گفته می شود که در شهر حضور دارند }

وَ بَادِیهَا {1) .«بادی»به ساکنان بادیه و بیابان نشین ها اطلاق می گردد }،وَ رَبِیعَهُ {2) .«ربیعه»نام فرزند«نزار بن معد بن عدنان»است و قبایلی از او سرچشمه گرفته اند }حَاضِرُهَا وَ بَادِیهَا،أَنَّهُمْ عَلَی کِتَابِ اللّهِ یَدْعُونَ إِلَیْهِ،وَ یَأْمُرُونَ بِهِ، وَ یُجِیبُونَ مَنْ دَعَا إِلَیْهِ وَ أَمَرَ بِهِ،لَا یَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً،وَ لَا یَرْضَوْنَ بِهِ بَدَلاً)

در واقع امام علیه السلام زیربنای این عهدنامه و عامل اصلی وحدت و اتحاد را قرآن مجید شمرده است؛چیزی که هیچ مسلمانی در آن بحث و اختلاف و گفت وگو ندارد.

ولی نه تنها با خواندن الفاظ قرآن،بلکه پذیرش دعوت قرآن و گردن نهادن به اوامر آن و ترجیح ندادن چیزی بر آن را پذیرا باشند.

به تعبیر دیگر امام علیه السلام درباره این حلقه اتصال مسلمانان؛یعنی قرآن مجید بر پنج مطلب تأکید می کند:نخست اینکه همگان را به سوی قرآن فرا بخوانیم و دیگر اینکه به عمل کردن به قرآن امر نماییم و از سوی سوم اگر کسی ما را به قرآن و عمل به آن فرا خواند پذیرا شویم و چهارم اینکه اگر منافع شخصی ما با قرآن هماهنگ نبود قرآن را فدای منافع شخصی خود نکنیم و پنجم اینکه هیچ چیز را جانشین قرآن ندانیم.

جمله «لَا یَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً» معنای ظاهری آن این است که بهایی با قرآن نخرند در حالی که منظور این است که قرآن را به بهایی نفروشند.این تعبیر و این جابجایی بین ثمن و مثمن در کلمات عرب دیده شده و در قرآن مجید نیز وارد شده است آنجا که می فرماید: ««وَ لا تَشْتَرُوا بِآیاتِی ثَمَناً قَلِیلاً» ؛آیات مرا به بهای ناچیزی نفروشید». {3) .بقره،آیه 41}که مفهوم اصلی اش این است که آیات مرا به بهای اندکی نخرید.

آن گاه امام بعد از دعوت به قرآن به عنوان عامل اصلی وحدت بر چهار امر تأکید می نهد و می فرماید:«آنها باید در برابر کسی که با این پیمان مخالفت کند متّحد باشند و او را ترک گویند و (نیز) یکدیگر را یاری کنند (همچنین) همه یک صدا باشند و (در نهایت) هرگز پیمان خود را به سبب سرزنش سرزنش کننده ای و یا خشم کسی و یا خوار کردن و دشنام دادن به یکدیگر نشکنند»؛ (وَ أَنَّهُمْ یَدٌ وَاحِدَهٌ عَلَی مَنْ خَالَفَ ذَلِکَ وَ تَرَکَهُ،أَنْصَارٌ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ:دَعْوَتُهُمْ وَاحِدَهٌ،لَا یَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ لِمَعْتَبَهِ {1) .«مَعْتِبَه»به معنای سرزنش از ریشه«عتاب»به معنای سرزنش کردن گرفته شده است }عَاتِبٍ،وَ لَا لِغَضَبِ غَاضِبٍ،وَ لَا لِاسْتِذْلَالِ قَوْمٍ قَوْماً،وَ لَا لِمَسَبَّهِ {2) .«مَسَبَّه»از ریشه«سبّ»بر وزن«حد»به معنای دشنام و بدگویی گرفته شده است }قَوْمٍ قَوْماً عَلَی ذَلِکَ) .

تمام این چهار دستور برگرفته از قرآن مجید است:

در یکجا می فرماید: ««وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» ؛همگی به ریسمان خدا [ قرآن و هرگونه وسیله وحدت الهی] چنگ زنید،و پراکنده نشوید». {3) .آل عمران،آیه 103}

در جای دیگر می فرماید: ««تَعاوَنُوا عَلَی الْبِرِّ وَ التَّقْوی» ؛(همواره) در راه نیکی و پرهیزگاری به یکدیگر کمک کنید». {4) .مائده،آیه 2}

همچنین می فرماید: ««إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَ الَّذِینَ آوَوْا وَ نَصَرُوا أُولئِکَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ» ؛کسانی که ایمان آوردند و هجرت نمودند و با مال و جان خود در راه خدا جهاد کردند و کسانی که (به مؤمنان مهاجر) پناه دادند و یاری نمودند،آنها پشتیبان یکدیگرند». {5) .انفال،آیه 72}

نیز می فرماید: ««وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَیْمانَ بَعْدَ تَوْکِیدِها» ؛ و هنگامی که با خدا عهد بستید به عهد او وفا کنید،و سوگندها را بعد از محکم ساختن نشکنید». {6) .نحل،آیه 91}

در ضمن امام علیه السلام انگیزه های نقض عهد را در چهار چیز خلاصه فرموده است:سرزنش سرزنش کنندگان،خشم افرادی که در برابر این پیمانِ وحدت خشمگین هستند و طرفدار اختلاف و جنگ اند و یا خشمی که در میان دوستان واقع می شود که هیچ یک از این امور،نباید منشأ بر هم زدن پیمان شود و یا اگر گروهی گروه دیگر را خوار بشمرند نباید منشأ پیمان شکنی گردد و نیز اگر به سبب مسایلی شخصی،گروهی به گروه دیگر دشنام دادند این گونه امور نباید به حریم پیمان وارد شود و به آن لطمه ای بزند.

سپس امام علیه السلام بر این نکته تأکید می ورزد که این پیمان برای همه حجت و واجب الاجراست می فرماید:«بر این عهد و پیمان،حاضران و غائبان، کم خردان و عالمان،عاقلان و جاهلان همه متحد خواهند بود»؛ (شَاهِدُهُمْ وَ غَائِبُهُمْ،وَ سَفِیهُهُمْ وَ عَالِمُهُمْ،وَ حَلِیمُهُمْ {1) .«حلیم»به معنای عاقل،از ریشه«حُلم»بر وزن«ظلم»و«حُلُم»بر وزن«نهم»به معنای عقل گرفته شده است }وَ جَاهِلُهُمْ) .

اشاره به اینکه وقتی نخبگان و افراد سرشناس دو طایفه آمدند و بر مطلبی توافق کردند و عهدنامه ای نوشتند این عهدنامه برای همه لازم العمل است.

همان گونه که در تمام دنیا و در میان تمام اقوام عهد و پیمان ها به همین صورت منعقد می شود؛چنان نیست که همه افراد حاضر شوند و پای آن را امضا کنند.

آن گاه امام علیه السلام در پایان این عهدنامه می فرماید:«آنها با این پیمان در برابر پیمان الهی و میثاق او مسئول اند (همان گونه که قرآن مجید می گوید:) پیمان الهی مورد بازخواست قرار خواهد گرفت»؛ (ثُمَّ إِنَّ عَلَیْهِمْ بِذَلِکَ عَهْدَ اللّهِ وَ مِیثَاقَهُ إِنَّ عَهْدَ اللّهِ کَانَ مَسْئُولاً) .

اشاره به اینکه گرچه این پیمان میان دو قبیله«ربیعه»و«یمن»منعقد شده؛ولی در واقع نوعی پیمان الهی است،زیرا آنها در پیشگاه خدا متعهد شده اند که این

پیمان را نشکنند و به آن وفادار باشند.

جمله «إنّ عهداللّه کان مسئولاً» برگرفته از آیه 15 سوره احزاب است آنجا که می فرماید: «وَ لَقَدْ کانُوا عاهَدُوا اللّهَ مِنْ قَبْلُ لا یُوَلُّونَ الْأَدْبارَ وَ کانَ عَهْدُ اللّهِ مَسْؤُلاً» ؛ با اینکه آنان قبل از این با خدا عهد کرده بودند که پشت به دشمن نکنند،و عهد الهی مورد سؤال قرار خواهد گرفت (و در برابر آن مسئول اند)». {1) .مسئولیت عهد بر عهده انسان است و اینکه در آیه آمده است عهد مسئول است به تقدیر«عنه»است:(مسؤول عنه) }

سپس امام علیه السلام در پایان این عهدنامه برای تأکید و تحکیم پایه های آن می فرماید:«این عهدنامه را علی بن ابی طالب نوشته است»؛ (وَ کَتَبَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ)

نکته ها

1-چگونگی برقرار ساختن پیمان ها در گذشته و حال پیمان در میان دو قبیله یا دو گروه اجتماعی یا دو کشور هنگامی پذیرفتنی است که از سوی همه آحاد آن دو گروه پذیرفته شود.از آنجا که حضور همه آنها به هنگام انعقاد پیمان عادتاً غیر ممکن است باید نمایندگانشان این کار را به عهده گیرند.

امروزه نمایندگانی که از طریق انتخابات برای این گونه مسئولیت ها انتخاب شده اند عهده دار عقد پیمان می شوند و حضور آنها به منزله حضور جمیع افرادی است که در طرف پیمان هستند؛ولی در گذشته که چنین انتخاباتی نبود رؤسای قبایل و سرشناس ها و افراد برجسته و معتبر آنها که به صورت یک نوع انتخاب طبیعی در میان آن گروه ظاهر شده بودند عهده دار عقد پیمان می شدند و به همین دلیل امام علیه السلام در آغاز این پیمان نامه می فرماید:«این پیمان مورد قبول تمام اهل

یمن و ربیعه است حاضران آنها و عاقل و جاهل را فرا می گیرد»و به این ترتیب یک نوع پیمان الهی و مردمی محسوب می شود و در واقع نوعی مردم سالاری دینی است.

2-احترام به پیمان ها

شایان توجّه است که همیشه در میان اقوام و قبایل مختلف تنش هایی وجود دارد که از تخلّفات کوچک و بی مهری ها و گاه درگیری بعضی از افراد و حتی گاهی سوء ظن ها ناشی می شود.اگر بنا باشد این امور پیمان ها را متزلزل سازد هیچ پیمانی دوام پیدا نخواهد کرد.

امام علیه السلام با تدبیر والایی که دارد،در این عهدنامه مخصوصاً به این مسأله توجّه داده است که سرزنش ها و خشم ها و سخنان ناروا هرگز نباید سبب سست شدن پیمان ها گردد و اگر همه مردم به این نکته توجّه داشته باشند و در برابر این مسائل جزئی که همیشه وجود داشته و خواهد داشت خویشتن داری و تحمل کنند پیمان ها به این آسانی شکسته نخواهد شد.

برای اطلاع بیشتر به نکته ای که ذیل بخش بیست و ششم از نامه مالک اشتر تحت عنوان وفای به عهد و پیمان نوشته ایم مراجعه شود.

نامه75: فرمان اطاعت به معاویه

موضوع

و من کتاب له ع إلی معاویه فی أول مابویع له ذکره الواقدی فی کتاب «الجمل »

(نامه به معاویه در روزهای آغازین بیعت، در سال 36 هجری که واقدی در کتاب الجمل آن را آورد)

متن نامه

مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ:أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِی فِیکُمْ،وَإِعْرَاضِی عَنْکُمْ،حَتَّی کَانَ مَا لَابُدَّ مِنْهُ وَلَا دَفْعَ لَهُ؛ وَالْحَدِیثُ طَوِیلٌ،وَالْکَلَامُ کَثِیرٌ،وَقَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ،وَأَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ.فَبَایِعْ مَنْ قِبَلَکَ،وَأَقْبِلْ إِلَیَّ فِی وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِکَ.وَالسَّلَامُ.

ص: 464

ترجمه ها

دشتی

از بنده خدا علی امیر مؤمنان، به معاویه بن ابی سفیان پس از یاد خدا و درود! می دانی که من در باره شما معذور، و از آنچه در مدینه گذشت {یعنی ما جرای شورش مجاهدان و قتل عثمان.} روی گردانم، تا شد آنچه که باید می شد، و بازداشتن آن ممکن نبود.

داستان طولانی و سخن فراوان است و گذشته ها گذشت، و آینده روی کرده است ، تو و همراهانت بیعت کنید، و با گروهی از یارانت نزد من بیا، با درود .

شهیدی

واقدی آن را در کتاب جمل آورده است. از بنده خدا، علی امیر مؤمنان، به معاویه پسر ابو سفیان: اما بعد، می دانی که من در باره شما معذورم- و از آنچه رخ داد- رویگردان و به دور. تا شد آنچه باید بود و بازداشتن آن ممکن نمی نمود.

داستان دراز است و سخن بسیار. آنچه گذشت، گذشت و آنچه روی نمود آمد، به ناچار . پس، از آنان که نزد تو به سر می برند بیعت گیر و با گروهی از یاران خود نزد من بیا.!

اردبیلی

از مدینه در اول حال که مبایعه کردند مر او را بخلافت و ذکر کرده این مکتوب را واقدی در کتاب جمل از بنده خدا علی امیر مؤمنان بسوی معاویه بن ابو سفیان اما پس از حمد و صلوات پس بتحقیق که دانسته آشکارا کردن عذر درست مرا و دلیل و حجت روشن مرا و بیم کردن مرا در میان شما در باب نصیحت عثمان و رو گردانیدن من از شما تا آنکه واقع شد کار کنی ناچار بود از وقوع آن و هیچ دفعی نبود مر آنرا و گفتار در آن دراز است و سخن در آن باب بسیار و بتحقیق که پشت داد کسی که پشت داد و رو آورد کسی که رو آورد پس مبایعت کن با کسی که نزد تست و پیش آی بسوی من در میان؟؟؟

آیتی

نامه ای از آن حضرت (علیه السلام) از مدینه در آغاز بیعت با او به خلافت به معاویه نوشته استواقدی آن را در کتاب الجمل آورده است:

از بنده خدا، امیرالمؤ منین، به معاویه بن ابی سفیان

اما بعد، می دانی که من اگر چیزی درباره شما گفته ام یا از شما روی گردانیده ام، معذور بوده ام. تا آن اتفاق که باید بیفتد، افتاد و دفع آن را چاره نبود. و این سخن دراز است و حرف بسیار. گذشته گذشت و آمدنی آمد. پس از آنان که در نزد تو هستند، بیعت بستان و با جمع یارانت به نزد من آی. والسلام.

انصاریان

واقدی آن را در کتاب جمل روایت کرده از بنده خدا علی امیر مؤمنان،به معاویه پسر ابو سفیان :

اما بعد،عذر و حجتم را در رابطه با شما و روی گردانیم را از شما آگاهی،تا به وقوع پیوست آنچه که از آن چاره ای نبود و جلوگیری از آن امکان نداشت،داستان طولانی و سخن بسیار است، گذشته گذشت،و آمد آنچه آمد ،از آنان که نزد تواند برای من بیعت گیر،و با گروهی از یارانت به سوی من بیا.والسلام .

شروح

راوندی

و قوله فقد علمت اعذاری فیکم الاعذار الظهار العذر الذی هو فی نفسه عذر، و التعذر اعتلال من غیر حقیقه له فی العذر. و کان علی علیه السلام لما رجع الامر الیه و ابی معاویه ذلک کان یعذر الیه و یعرض عن مکافاته اول مره ما کان یقول و یفعل حتی اغری الشامیین علی البلاد و شنوا الغاره علی المسلمین و لم یکن بد الا مدافعته بعث علیه السلام انسانا و کتب معه ان یبایعه معاویه لعلی علیه السلام ثم یجیی ء الی حضره علی، کل ذلک اعذار. و الاحسن ان یکون الاعذار ههنا من اعذر الرجل ای صار ذا عذر، و فی المثل اعذر من انذر. و المبایعه بین اثنین بین من یاخذ البیعه و بین من یعطیها، و یقال لکل واحد منهما بایع. و الوفد جمع وافد، و هو الوارد علی الملک.

کیدری

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) در آغاز بیعت مردم با آن بزرگوار، آن را واقدی در کتاب جمل نقل کرده است: وفد: گروهی که بر سلطان وارد شوند (از بنده ی خدا، علی، امیرمومنان به معاویه بن ابی سفیان: اما بعد عذر مرا در مورد خود و دوری کردنم را از شما، می دانی. به هر حال اتفاقی افتاد که چاره ای از آن نبود (قتل عثمان) و جلوگیری از آن امکان نداشت، داستان طولانی و سخن فراوان است. رو گرداند آن که رو گرداند و آمد آن که آمد، بنابراین از کسانی که نزد تو هستند بیعت بگیر، و خود نیز با گروهی از یارانت نزد من بیا). نخست امام (ع)، عذر خود را در مورد ایشان نزد خدای متعال بیان داشته، یعنی عذر خود را اظهار نموده است. توضیح آن که کوشش خود را در نصیحت عثمان اولا، و در یاری بنی امیه نسبت به دفاع از وی ثانیا، و روی گردانی اش از ایشان پس از نومیدی از نصیحت پذیری عثمان و ناتوانی امام (علیه السلام) از یاری و دفاع از وی، تا این که شد آنچه که ناگزیر باید بشود، و جلوگیری از آن برایش غیرممکن بود. آنگاه می فرماید: داستان طولانی و سخن فراوان است: درباره ی سرگذشت امام و از طرف او حرف زیاد است. عبارت و قد ادبر … اقبل احتمال دارد (جمله خبریه باشد) که جهت اطلاع معاویه آمده که بعضی از مردم، مانند طلحه و زبیر و پیروانشان از وی رو گرداندند، و بعضی از مردم به او رو آوردند، و احتمال دارد که جمله ی انشایی باشد یعنی کسانی در جمع روگردانان از من، و افرادی در گروه روآورندگان بر من وارد شدند. سپس او را امر کرده است تا از طرف وی از مردم بیعت بگیرد و نزد آن حضرت برود. و احتمال دارد که ضمیر در عبارت: فیکم و عنکم، خطاب به معاویه و سایر مسلمانان از راه پرخاش و گله باشد، یعنی با این که تو فهمیدی من عذر شما را پذیرفتم و گنهکاران شما را مجازات نکردم، و بر خطای شما چشم پوشیدم تا آنجا که حوادثی چون خروج طلحه و زبیر و پیروانشان اتفاق افتاد و چاره ه ای هم جز وقوع آن حوادث نسبت به ایشان (یعنی قلع و قمع آنها) نبود و جلوگیری از آن هم ممکن نبود، و داستان درباره ی آن طولانی و سخن در مورد شبهه ی ایشان فراوان است. و رفتند آنهایی که باید بروند یعنی این خروج کنندگان، و آمدند کسانی که باید بیایند و تمام سخن درست و بجاست (یعنی آنچه را که امام (علیه السلام) فرموده صحیح و بجاست). و خداوند داناتر است.

ابن ابی الحدید

ذکره الواقدی فی کتاب الجمل مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِی فِیکُمْ وَ إِعْرَاضِی عَنْکُمْ حَتَّی کَانَ مَا لاَ بُدَّ مِنْهُ وَ لاَ دَفْعَ لَهُ وَ الْحَدِیثُ طَوِیلٌ وَ الْکَلاَمُ کَثِیرٌ وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ فَبَایِعْ مَنْ قِبَلَکَ وَ أَقْبِلْ إِلَیَّ فِی وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِکَ وَ السَّلاَمُ .

کتابه إلی معاویه و مخاطبته لبنی أمیه جمیعا قال و قد علمت إعذاری فیکم أی کونی ذا عذر لو لمتکم أو ذممتکم یعنی فی أیام عثمان .

ثم قال و إعراضی عنکم أی مع کونی ذا عذر لو فعلت ذلک فلم أفعله بل أعرضت عن إساءتکم إلی و ضربت عنکم صفحا حتی کان ما لا بد منه یعنی قتل عثمان و ما جری من الرجبه بالمدینه .

ثم قاطعه الکلام مقاطعه و قال له و الحدیث طویل و الکلام کثیر و قد أدبر ذلک الزمان و أقبل زمان آخر فبایع و أقدم فلم یبایع و لا قدم و کیف یبایع

و عینه طامحه إلی الملک و الرئاسه منذ أمره عمر علی الشام و کان عالی الهمه تواقا إلی معالی الأمور و کیف یطیع علیا و المحرضون له علی حربه عدد الحصی و لو لم یکن إلا الولید بن عقبه لکفی و کیف یسمع قوله فو الله ما هند بأمک إن مضی النهار

و یطیع علیا و یبایع له و یقدم علیه و یسلم نفسه إلیه و هو نازل بالشام فی وسط قحطان و دونه منهم حره لا ترام و هم أطوع له من نعله و الأمر قد أمکنه الشروع فیه و تالله لو سمع هذا التحریض أجبن الناس و أضعفهم نفسا و أنقصهم همه لحرکه و شحذ من عزمه فکیف معاویه و قد أیقظ الولید بشعره من لا ینام

کاشانی

(الی معویه من المدینه) این مکتوب آن حضرت است که نوشته به معاویه از مدینه (فی اول ما بویع له بالخلافه) در اول حالی که مبایعه کرده شد به خلافت (ذکرها الواقدی فی کتاب الجمل) ذکر کرده واقدی این مکتوب را در کتاب خود که مسمی است به کتاب جمل. (من عبدالله علی امیرالمومنین) این نامه از بنده خدا علی است که امیر مومنان است و پیشوای ایشان (الی معاویه بن ابی سفیان) به سوی معاویه که پسر ابی سفیان است (اما بعد) اما پس از ثنای ایزدی و نعت نبوی (فقد علمت اعذاری و انذاری فیکم) به درستی که دانستی آشکارا کردن عذر درست مرا و حجت روشن مرا در میان شما در باب نصیحت عثمان (و اعراضی عنکم) و رو گردانیدن من از شما بعد از نومید شدن شما از قبول نصیحت و عجز از نصرت (حتی کان) تا آنکه واقع شد (ما لابد منه) کاری که ناچار بود از وقوع آن (و لا دفع له) و هیچ دفعی نبود مر آن را به هیچ وجه (و الحدیث طویل) و گفتار در آن کار دراز است (و الکلام کثیر) و سخن در آن باب بسیار و در قتل او حکایتها است (و قد ادبر من ادبر) و به تحقیق که پشت داد کسی که پشت داد (و اقبل من اقبل) و رو نهاد کسی که رو نهاد این شارت است به اهل جمل و شرح قصه آن بر سبیل مجمل (فبایع من قبلک) پس مبایعه کن با کسی که نزد تو است و آن جریر بن عبدالله بجلی بود که رسول آن حضرت بود (و اقبل الی) و پیش آی به سوی من (فی وفد من اصحابک) در میان جماعت آیندگان به جانب من از اصحاب خودت (و السلام)

آملی

قزوینی

اگر (سیدرضی) ترتیب رعایت مینمود این نامه به تقدیم اولی بود به تحقیق دانسته که من عذر خود ظاهر کردم در شما تا شما را حجتی بر من و عذری نزد من نماند، و اعراض نمودم از شما و حکومت شما یا از ترک معارضه و عقوبت شما بر آنچه کردید و ساختید و علم خلاف حق برافروختید تا واقع شد آنچه چاره نبود از آن دفع آن نتوان از واقعه امت با (عثمان) یا سایر وقایع پیش از آن، و حکایت دراز است، و سخن بسیار است وقت آن نیست یا بطی کردن و اغماض اولی است و به تحقیق پشت داد بر حق و فوز و فلاح سعادت و نجاح آنکه پشت داد مگر مراد (طلحه) و (زبیر) و اصحاب اویند، یا مطلق مدبران بی سعادت که در عهد آن حضرت بودند در آن وقت و پیش از آن، و روی آورد به حق و طریق فلاح و وفاق آنکه روی آورد، یا مراد آن باشد که در مدبران داخل شد آنکه ادبار نمود از حق و با مقبلان پیوست آنکه اقبال نمود به حق در این واقعه یا مطلق، پس بیعت بستان از آنان که در جانب تواند، و روی آر به سوی من در فوجی که به تو آمده اند از یاران تو.

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

الی معاویه من المدینه فی اول ما بویع له بالخلافه.

ذکره الواقدی فی کتاب «الجمل».

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی معاویه از مدینه ی مشرفه، در ابتدای زمانی که بیعت کرده شد مر او را به خلافت او. مذکور کرده است این مکتوب را واقدی در کتاب «حرب جمل» تالیف خود.

«من عبدالله علی امیرالمومنین، الی معاویه بن ابی سفیان.

اما بعد، فقد علمت اعتذاری فیکم و اعراضی عنکم، حتی کان ما لابد منه و لا دفع له و الحدیث طویل و الکلام کثیر و قد ادبر ما ادبر و اقبل ما اقبل. فبایع من قبلک و اقبل الی فی وفد من اصحابک. والسلام.»

یعنی از جانب بنده ی خدا علی امیرمومنان است، به سوی معاویه پسر ابی سفیان.

اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که دانستی تو عذر داشتن مرا در مماشات کردن و مساهله کردن با شما و سر باززدن من از دعوت کردن شما به بیعت، یعنی ندیدن مصلحت و نداشتن اعوان و انصار مرا، تا اینکه واقع شد آن چیزی که ناچار بود از آن و نبود دفعی از برای آن از مقدرات خدا، در کشته شدن عثمان و قصه ی آن دراز است و سخن بسیار و به تحقیق که پشت کرد و گذشت آنچه که گذشت، از زمان خلافت ناحق و روی آورد آنچه که روی آورد، از روزگار خلافت به حق. پس بیعت بگیر، یعنی بر خلافت من، از کسانی که در پیش تو باشند و روانه شو به سوی من با جمعی از مصاحبان تو. والسلام.

خوئی

اللغه: (الوفد): الواردون علی الملک. المعنی: هذا اول مکتوب ارسله (علیه السلام) الی معاویه یطلب منه اخذ البیعه له من اهل الشام بمقتضی ثبوت خلافته معنا بالنص من النبی (صلی الله علیه و آله) و عرفا بمبایعه المهاجرین و الانصار معه، و کان (ع) یعلم ما فی قلب معاویه من النقمه علی قتل عثمان. فلخص امره فی قوله (فقد علمت اعذاری فیکم) ای اظهار عذره و ذلک باجتهاده فی نصیحه عثمان و ذبه عن هجوم الناس علیه حتی بعث الحسنین للدفاع عنه ولکن الثوره دارت علیه، و اعرض (ع) عن التعرض لبنی امیه و اشار الی ان الموضوع یحتاج الی شرح طویل لا یسعه المقام. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت در آغاز بیعت باوی بمعاویه نگاشت، واقدی آنرا در کتاب جمل خود ضبط کرده است: از بنده خدا امیرمومنان بعاویه بن ابی سفیان. اما بعد، تو خود می دانی که من درباره شماها حق نصیحت را بجای آوردم و چون نتیجه نداد از شماها کناره کردم تا آنچه شدنی بود شد و چاره ای هم نداشت در اینجا داستان دراز است و سخن بسیار، گذشته ها گذشت و برگشتی ندارد و آمد آنچه آمدنی بود، تو با هر کس در پیش خود و بفرمان خود داری بنام من بیعت کن و با جمعی از یاران و همکارانت به پیشگاه من بیا و شرط طاعت بجای آور.

شوشتری

(الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) قول المصنف: (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه) هکذا فی (المصریه) و فیها سقط، و الاصل: (و من کتاب له (علیه السلام) الی معاویه من المدینه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و (الخطیه). (فی اول ما بویع له) هکذا فی (المصریه)، و فیها ایضا سقط و الاصل: (فی اول ما بویع له بالخلافه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم) و (الخطیه) ایضا. (ذکره) و فی نسخه (ابن میثم): (و ذکره). (الواقدی) محمد بن عمر بن واقد. (فی کتاب (الجمل)) و له کتب کثیره. قوله (علیه السلام): (اما بعد فقد علمت اعذاری فیکم و اعراغی منکم، حتی کان ما لابد منه و لا دفع له) قال ابن ابی الحدید: کتابه (علیه السلام) لمعاویه ولکن مخاطبته لبنی امیه جمیعا، و المعنی علمت کونی ذاعذر لو لمتکم و ذممتکم فی ایام عثمان، و مع ذلک اعرضت عن اساءتکم الی حتی کان ما لابد منه من قتل عثمان. قلت: فی (الطبری) کتب اهل المدینه الی عثمان یدعونه الی التوبه، و یقسمون له لا یمسکون عنه ابدا حتی یقتلوه، او یعطیهم ما یلزمه من حق الله. فلما خاف القتل شاور نصحاءه و اهل بیته، فاشاروا علیه ان یرسل الی علی (علیه السلام) لیردهم عنه حتی یاتیه امداد، فقال لهم عثمان: انهم لن یقبلوا التعلیل (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) و قد کان منی فی قدمتهم الاولی ما کان. فقال مروان: مقاربتهم حتی تقوی امثل من مکاثرتهم علی القرب، قطاولهم ما طاولوک، فانهم بغوا علیک، فلا عهد لهم. فارسل الی علی (علیه السلام) و قال له: یا اباالحسن قد کان من الناس ما رایت، و کان منی ما قد علمت، و لست آمنهم فارددهم عنی، قان لهم ان اعطیهم الحق من نفسی و من غیری. فقال له علی (علیه السلام): قد کنت اعطیتهم فی قدمتهم الاولی عهدا من الله لترجعن عن جمیع ما نقموا فرددتهم عنک، ثم لم تف لهم بشی ء فلا تغرنی هذه المره- الی ان قال-: فقال له عثمان: اجلنی فی ما بالمدینه ثلاثه ایام. فخرج علی (علیه السلام) الی الناس فاخبرهم بذلک، فکفوا عنه و رجعوا، فجعل یتاهب للقتال، و قد کان اتخذ جندا عظیما من رقیق الخمس، فلما مضت الایام الثلاثه و هو علی حاله لم یغیر شیئا، ولم یعزل عاملا ثار به الناس و خرجوا الی المصریین بذی خشب فاخبروهم فقدموا المدینه- الی ان قال-: و جاء محمد بن ابی بکر و جماعه حتی انتهی الی عثمان، و اخذ بلحیته و قال له: ما اغنی عنک معاویه، ما اغنی عنک ابن عامر، ما اغنت عنک کتبک. فقام رجل من القوم بمشقص حتی و جا به فی راسه ثم تغادوا علیه حتی قتلوه. (و الحدیث طویل و الکلام کبیر) ای: فی قتل عثمان و معاملته مع الناس حتی اضطروا الی قتله. (و قد ادبر ما ادبر و اقبل ما اقبل) هکذا فی (المصریه)، و صدقها ابن ابی الحدید ففسره بانه ادبر ذلک الزمان و اقبل زمان آخر، و نقله (ابن میثم): (و قد ادبر من ادبر و اقبل من اقبل) و فسره بانه یمکن ان یکون المراد خروج طلحه و الزبیر، و ان یکون المعنی صار ذا ادبار (من ادبر عنی) (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) و ذا اقبال (من اقبل علی). و الظاهر ان صحیحه ما قی (ابن میثم) لکون نسخته بخط مصنفه. (فبایع من قبلک و اقبل الی فی و فد من اصحابک) قال ابن ابی الحدید: لکن معاویه لم یبایع و لا قدم، و کیف یبایع و عینه طامحه الی الملک و الریاسه منذ امره عمر علی الشام؟ و کان عالی الهمه تواقا الی معالی الامور … قلت: و کان علیه ان یقول و امره عمر لیستطیع بذلک ان یقوم فی قبال امیرالمومنین (علیه السلام) ان وصل الامر الیه یوما، و ان یستاصل اهل بیت النبی (صلی الله علیه و آله)، فکان یصفه بانه فتی قریش و ابن کریمها الذی لا ینام الا علی الرضا، و انه یضحک عند الغضب، و انه یتناول ما فوقه من تحته، و انه ادمی من کل کسری و قیصر، یصفه الناس بالدهاء، و قد شکره ابوسفیان فی تولیته، ولم یکتف بتامیره بل اکمل له الامر بتدبیره الشوری لعثمان. و من المضحک انه بشوراه جعل طلحه و الزبیر وسعدا و ابن عوف مستعدین للخلاف علیه (علیه السلام)، بجعلهم نظیره فی الشوری، فقام علیه الاولان و تخلف عنه الثالث، و لو کان الرابع حیا لتخلف عنه ایضا، و مع ذلک یقول لهم: ان اختلفتم فی امر الشوری غلبکم معاویه. روی معمر بن سلیمان عن ابیه عن سعید بن المسیب عن ابن عباس قال: سمعت عمر یقول لاهل الشوری: انکم ان تعاونتم و توازرتم و تناصحتم اکلتموها و اولادکم، و ان تحاسدتم و تقاعدتم و تقاطعتم و تدابرتم و تباغضتم غلبکم علی هذا الامر معاویه- و کان معاویه حینئذ امیر الشام. (الفصل الثلاثون- فی بیعته (علیه السلام)) و کلامه هذا ایضا کان محرکا آخر لمعاویه، و کان عمر یعلم انه کان موافقه امیرالمومنین (علیه السلام) الذی کان لا یرعی غیر الله معهم محالا، کما انه یعلم ان الجماعه الذین جعلهم فی مقابله (علیه السلام)- و حرضهم علیه (علیه السلام) بکون خلافه النبی (صلی الله علیه و آله) طعمه لهم، و لا عقابهم- و ان کان بینهم اختلاف، الا انهم متفقون علی خلافه (علیه السلام)، فهل کان قعله و قوله الا نصبا لمعاویه. و اما قول ابن ابی الحدید: و کان معاویه عالی الهمه، تواقا الی معالی الامور، فالامر کما ذکر، فمن علو ممته حربه، کانت محاربته کابیه مع النبی (صلی الله علیه و آله) الی آخر ایامه، و ما اسلم ولکن استسلم اضطرارا، و اسر کفره حتی وجد اعوانا مما مهد له صدیقهم و فاروقهم و ذو نوریهم، فاخذوا من النبی (صلی الله علیه و آله) ثار من قتل منهم ببدر و احد.

مغنیه

المعنی: هذه هی الرساله الخامسه عشره و الاخیره بالنسبه الی ترتیبها و تدوینها فی نهج البلاغه، و قد کتبها الامام یوم بویع الخلافه، و ابتداها بقوله: (من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن سفیان، اما بعد فقد علمت اعذاری فیکم) ایام عثمان ابی بالنصح له ان یرجع عن اخطاته، و بالدفاع عنه حین حوصر بنفسی و بولدی الحسن و الحسین (و اعراضی عنکم) ای عن اسائاتکم المتکرره الی و الی غیری. (حتی کان ما لابد منه) من قتل عثمان (و لا دافع له) من اجماع الصحابه علی مبایعتی بالخلافه و معهم جمهور المسلمین الا منشد، و انت و کل الناس یعلمون انی رفضت و مانعت، و قلت لهم فیما قلت: دعونی و التمسوا غیری فابوا و اصروا. و تقدم مع الشرح فی الخطبه 90 (و الحدیث طویل، و الکلام کثیر) فیکم و فی عثمان یا بنی امیه (و قد ادبر ما ادبر) و لا جدوی من الکلام عما اصبح فی خبر کان، فلندع حسابه لله وحده (و اقبل ما اقبل) المهم الحاضر و المستقبل، و اصلاح المسلمین و القضاء علی الفتن باجتماع الشمل و توحید الکلمه. و ذلک بان تبایعنی، و تاخذ لی البیعه من اهل الشام کما فعل الصحابه و جمهور المسلمین حتی نعمل یدا واحده بما لله فیه رضی، و لهذه الامه خیروصلاح (و اقبل الی فی وفد من اصحابک) بروح صادقه لا غش فیها و لا طمع، و نیه خالصه لله و عباده. قال ابن ابی الحدید: فکیف یبایع معاویه و عینه طامحه الی الملک و الریاسه منذ امره عمر علی الشام؟. و لیس من شک ان محمدا (صلی الله علیه و آله) لو کان مکان علی، و معاویه فی وضعه من اهل الشام الذین هم اطرع الیه من نعله علی حد تعبیر ابن ابی الحدید- لفعل نفس الشی ء الذی فعله مع علی بن ابی طالب.. بل سبق ان فعلها هو و ابوه مع رسول الله (صلی الله علیه و آله) فی بدر واحد و الاحزاب.

عبده

… فیکم و اعراضی عنکم: اعذاری ای اقامتی علی العذر فی امر عثمان صاحبکم و اعراضی عنه بعدم التعرض له بسوء حتی کان قتله … اقبل فبایع من قبلک: ذهب ما ذهب من امر عثمان و اقبل علینا من امر الخلافه ما استقبلناه فبایع الذین قبلک ای عندک و الوفد بفتح فسکون الجماعه الوافدون ای القادمون

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است از مدینه به معاویه در ابتدائی که مردم به آن بزرگوار بیعت کردند (حضرت او و یارانش را به بیعت نمودن خود امر می فرماید) و این نامه را (ابوعبدالله محمد ابن عمر) واقدی (که از علمای بزرگ و شیعی مذهب و از اهل مدینه منوره بوده و در بغداد به سال دویست و هفت هجری از دنیا رحلت نموده، و واقد نام جدش می باشد) در کتاب جمل بیان کرده است: از بنده خدا علی امیرالمومنین به معاویه ابن ابی سفیان: پس از حمد خدا و درود بر پیغمبر اکرم، به عذر من در (باره مماشات و سهل انگاری با) شما آگاهی و دوری کردنم را از (دعوت) شما (پیش از این به بیعت با من) می دانی تا اینکه واقع شد آنچه (کشته شدن عثمان یا واقعه های دیگر پیش از آن) که چاره ای نداشت و جلوگیری برای آن نبود، و داستان دراز و سخن بسیار (گفتن آنها را مجال نیست، یا چشم پوشی از آن سزاوار) است، و گذشت آنچه گذشت، و آمد آنچه آمد (دوره خلفای پیش گذشت و روزگار خلافت به حق رسید) پس از کسانی که نزد تو هستند (برایم) بیعت بگیر و خود در گروهی از یارانت به نزد من بیا، و درود بر شایسته آن.

زمانی

لذت ریاست! امام علیه السلام که به مسند ریاست تکیه می زند باید کشور و مسئولان مملکتی را تحت فرمان خود درآورد و از جمله شام و مسئول آن را معاویه را. امام علی علیه السلام هم در جنگهای صدر اسلام به خصوص بدر و احد با معاویه و دودمانش گلاویزی داشته و هم در زمان ریاست معاویه در شام که از جمله کسانی بوده که به وظائف استانداری خود عمل نمی کرده و امام علیه السلام که در مقام مشاوره و کمک به عمر بوده، اعتراضهائی به معاویه داشته است. از سوی دیگر معاویه که از طرف عمر به استانداری شام منسوب شده پایه ریزی ریاست خود را آغاز کرده که هرگاه توانست به تمام مملکت اسلام دست یابد و اگر نتوانست استان شام را تحت کنترل خود داشته باشد. امام علیه السلام در عین اینکه روحیه معاویه را در هر دو موضوع (قبل از اسلام و بعد از اسلام) می داند او را به مدینه دعوت میکند که از مردم بیعت بگیرد و با نزدیکانش به مدینه حرکت نماید. امام علی علیه السلام که از نقشه های معاویه و همفکرانش آگاه است که کشته شدن عثمان را بهانه قرار می دهند اشاره می کند که حادثه ای اتفاق افتاده و راهی برای پیشگیری آن نبود. شاید معاویه به تنهائی برای حفظ ریاست شام بی میل نبوده با امام علیه السلام بیعت کند و امام علیه السلام هم روشی را که با زیاد بن ابیه استاندار خود در فارس اجرا کرد باوی بکار می برد ولی گرگانی که در لانه ها منتظر فرصت بودند تا ریاست دودمان بنی امیه را پایه ریزی کنند به جنب و جوش افتادند و شاید همزمان نامه امام علیه السلام نامه های بنی امیه برای معاویه می رسید. از جمله نامه ها نامه ولید بن عقبه است که به تعبیر ابن ابی الحدید همین نامه برای تحریک معاویه کافی بود. ولید در نامه اش طی سه شعر نوشت: اگر خون عثمان را مطالبه نکنی فرزند هند نیستی. تو در شام خوابیده ای و حوادث یکی پس از دیگری بر سرت فرود می آید. معاویه هم که نزدیک بیست سال در شام ریاست کرده و بر اوضاع مسلط است نه تنها برای امام علیه السلام بیعت نگرفت بلکه علیه آن حضرت هم به مخالفت برخاست زیرا معاویه ریاست را معشوق خود می داند و نمی تواند لذت خود را در برابر خدا نادیده بگیرد. خدای عزیز هم که در قرآن کریم وعده داده هر کس سود دنیا را طالب باشد باو خواهیم داد و در آخرت بهره ای ندارد. سود معاویه را ریاست چند روزه قرار داد تا آنگاه که از دنیا می رود جائی در بهشت نداشته باشد.

سید محمد شیرازی

(الی معاویه، فی اول ما بویع له، ذکره الواقدی فی کتاب الجمل) و لا یخفی ان ذکر الشریف قدس سره بعض المصادر، دون الاکثر، لان الاکثر کانت منشوره مشهوره بخلاف الاقل، اذ کانت مصارها بعیده. (من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه ابن ابی سفیان، اما بعد) المقدمه او بعد الحمد و الصلاه (فقد علمت اعذاری فیکم) اقامتی علی ما یعذرنی و لا یوقع اللوم علی، فی امرکم بنی امیه، فی قصه عثمان (و اعراضی عنکم) فلم اکن فی جمله المحرضین علی قتل عثمان، بل اعرضت عن ذلک (حتی کان ما لابد منه) مما قدر من قتله (و لا دفع له) اذ لا یتمکن الانسان من دفع المقدور. (و الحدیث طویل، و الکلام کثیر) حول قصه عثمان، و لا داعی هنا الی سرده (و قد ادبر ما ادبر) ای مضی ما مضی مما صدر فی الفتنه (و اقبل ما اقبل) من بیعه الناس لی (فبایع من قبلک) ای خذ البیعه لی ممن عندک من اهل الشام (و اقبل الی فی وفد من اهل اصحابک) ای فی جماعه من حاشیتک و خاصتک.

موسوی

اللغه: اعذاری: کونی ذا عذر، او اقامتی علی العذر. اعرض عنه: اترکه و اضرب عنه صفحا. لا دفع له: لا ردله. ادبر: ذهب و ولی. قبلک: بکسر ففتح عندک و فی ناحیتک و جهتک. اقبل الی: تعال الی و نحوی و اقبل ضد ادبر. الوفد: بفتح فسکون الواردون و القادمون من الناس علی الملوک و العظماء. الشرح: (من عبدالله علی امیرالمومنین الی معاویه بن ابی سفیان: اما بعد فقد علمت اعذاری فیکم و اعراضی عنکم حتی کان ما لابد منه و لا دفع له و الحدیث طویل و الکلام کثیر و قد ادبر ما ادبر و اقبل ما اقبل فبایع من قبلک و اقبل الی فی وفد من اصحابک و السلام) هذه الرساله کانت بعد بیعه الامام و تولیه الامور المسلمین یبعث بها الی معاویه و الی الشام یبتداها بانه مقیم علی العذر فی نصیحته التی کان ینصح بها عثمان و یوجهه نحو الخیر فکان یرفض و بعد ذلک کیف کان یعرض عن بنی امیه و یترکهم و یهجرهم عندما لا یطیعون له امرا و لا یسمعون له کلاما و بعد هذا قد وقع القضاء و قتل عثمان و انتهت ایام خلافته و لم یمکن دفع ما وقع او رده فما وقع قد وقع و انتهی و الحدیث فی تلک الاحداث طویل و الکلام فیه کثیر و علی کل حال قد ذهبت تلک الایام و ولت تلک المشاکل و اقبل یوم جدید بما اقبل به و بایعنی الناس الذین بایعوا المتقدمین و انعقدت فی الاعناق بیعتی فخذ البیعه لی ممن هم عندک و فی ناحیتک من ارض الشام ثم اقبل الی مع جماعه من اصحابک و مضمون الرساله و غایتها دعوه الیه لیاخذ له البیعه من اهل الشام و یاتی الیه لیدرس وضعه و یتخذ القرار المناسب حقه و لکن معاویه لم یستجب لامر الخلیفه بل تمرد علیه و تجرد للاخذ بثار عثمان …

دامغانی

از نامه آن حضرت به معاویه است که در آغاز بیعت مردم با او برای خلافت به او نوشته است و واقدی آن را در کتاب جمل آورده است. در این نامه که چنین آغاز می شود: «اما بعد، فقد علمت اعذاری فیکم» «اما بعد، همانا تو خود معذور بودن مرا در مورد خودتان می دانی.» ابن ابی الحدید چنین آورده است: این نامه اگر چه برای معاویه است ولی در واقع خطاب به همه افراد بنی امیه است، یعنی به خوبی می دانی که اگر به روزگار حکومت عثمان شما را سرزنش و نکوهش می کردم حق با من بود و معذور بودم، و در عین حال از بدیهای شما نسبت به خود گذشت کردم و از انتقام جویی روی برگرداندم تا سرانجام آن کار که از آن گریزی نبود یعنی کشته شدن عثمان صورت گرفت و در مدینه آن وقایع اتفاق افتاد. علی علیه السّلام سپس سخن خود را بریده و فرموده است: حدیث مفصل و سخن دراز است و گذشته گذشته است و زمان دیگری فرا رسیده است، اینک با من بیعت کن و پیش من بیا. معاویه نیامد و بیعت هم نکرد، چگونه ممکن بوده است بیعت کند و حال آنکه از آن هنگام که عمر او را والی شام ساخت، چشم به حکومت دوخته بود. او دارای همتی بلند و خواهان رسیدن به کارهای گران بود و چگونه امکان داشته است از علی پیروی کند و حال آنکه کسانی که او را به جنگ با علی علیه السّلام تحریض می کردند شمارشان به ریگها می رسید و اگر هیچ تحریض کننده ای برای جنگ با علی علیه السّلام جز ولید بن عقبه نداشت، کفایت می کرد. او اشعار ولید را گوش می داد که چنین می سرود: «به خدا سوگند اگر امروز بگذرد و خون خواهان عثمان قیام نکنند، هند مادر تو نیست، آیا درست است که برده قومی سرور اهل خویش را بکشد و شما او را نکشید، ای کاش مادرت نازا می بود، این از شگفتیهاست که تو در شام آسوده و چشم روشن باشی و حال آنکه چه گرفتاریها که بر سر او - عثمان- آمده است.» ممکن نبود معاویه از علی اطاعت و با او بیعت کند و پیش او برود و خود را تسلیم او کند و حال آنکه در شام میان قحطانیها سکونت داشت و گروهی همچون سنگلاخ غیر قابل نفوذ به دفاع از او می پرداختند و نسبت به او از کفش او مطیع تر بودند و مقدمات حکومت برای او ممکن و فراهم شده بود. و به خدا سوگند اگر این تحریض و تشویق را ترسوترین و سست ترین و دون همت ترین اشخاص می شنید، تحریک می شد و تند و تیز برای وصل به هدف قیام می کرد تا چه رسد به معاویه، و حال آنکه ولید با شعر خویش هر خفته ای را بیدار کرده بود.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی مُعاوِیَهَ فی أَوَّلِ ما بُویِعَ لَهُ ذَکَرَهُ الْواقِدی فی کِتابِ«الْجَمَل»

از نامه های امام علیه السلام

است که در آغاز بیعت مردم با آن حضرت برای معاویه نگاشت.این نامه را واقدی در کتاب«الجمل»آورده است. {1) .سند نامه: همان گونه که در عنوان آمده است مرحوم سیّد رضی این نامه را از کتاب الجمل واقدی (محمد بن عمر بن واقد المدائنی متوفای 207) گرفته است.قابل توجّه اینکه«واقدی»از کسانی است که خطبه های امیرمؤمنان علی علیه السلام و سخنان آن حضرت را گردآوری کرده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 477).به گفته«ابن ندیم»واقدی شیعه بود،هرچند در برابر مخالفان متعصب تقیه می کرد.از او نقل شده است که علی علیه السلام از معجزات رسول خداست،همچون عصا برای موسی و زنده کردن مردگان برای عیسی بن مریم.او اهل مدینه بود سپس به بغداد منتقل شد و در عصر مأمون به منصب قضاوت رسید.او اطلاعات وسیعی از تاریخ اسلام و همچنین حدیث و فقه و احکام و اخبار داشت (مصادر نهج البلاغه،ج 1،ص 57) }

نامه در یک نگاه

با توجّه به اینکه این نامه در آغاز خلافت ظاهری امیرمؤمنان علی علیه السلام و بیعت مردم با آن حضرت نوشته شده هدف از آن این بوده است که از معاویه هرچه

زودتر بیعت گرفته شود،زیرا اگر کار به درازا کشد مشکلات مهم تری در پیش خواهد بود.

***

مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ:أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِی فِیکُمْ،وَإِعْرَاضِی عَنْکُمْ،حَتَّی کَانَ مَا لَابُدَّ مِنْهُ وَلَا دَفْعَ لَهُ؛ وَالْحَدِیثُ طَوِیلٌ،وَالْکَلَامُ کَثِیرٌ،وَقَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ،وَأَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ.فَبَایِعْ مَنْ قِبَلَکَ،وَأَقْبِلْ إِلَیَّ فِی وَفْدٍ مِنْ أَصْحَابِکَ.وَالسَّلَامُ.

ترجمه

این نامه ای است از سوی بنده خدا علی امیرمؤمنان به معاویه فرزند ابوسفیان.

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) (ای معاویه) از اتمام حجتم درباره شما و اعراضم از شما به خوبی آگاهی داری تا آنجا که آن حادثه ای که چاره ای از آن نبود واقع شد و راهی برای دفع آن نبود (اشاره به ماجرای قتل عثمان است).این داستان، طولانی است و سخن در اینجا فراوان است.گذشته گذشته است و آینده روی آورده (بنابراین سخن درباره این گونه مسائل را بگذار) اکنون تو مأموری از تمام کسانی که نزد تو هستند برای من بیعت بگیری {1) .این نکته قابل توجّه است که بیعت در لغت عرب امری طرفینی است؛همان گونه که بیعت کردن از سوی مردم با پیغمبر اکرم در قرآن مطرح شده،بیعت کردن از سوی پیغمبر نیز مطرح است؛یعنی هم به بیعت و هم به قبول بیعت هر دو بیعت کردن اطلاق شده است.این معنا در آیه 12 سوره ممتحنه در مورد بیعت زنان با پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به خوبی منعکس است }و با گروهی از یارانت (برای بیعت مستقیم با من) به سوی من بیا و السلام.

شرح و تفسیر: قبول بیعت با امام

این نامه پانزدهمین و آخرین نامه ای است که در نهج البلاغه خطاب به معاویه آمده است و هدف از آن دعوت معاویه در اوّلین فرصت به قبول بیعت با امام بوده است.

در آغاز می فرماید:«این نامه ای است از سوی بنده خدا علی امیرمؤمنان به معاویه فرزند ابوسفیان»؛ (مِنْ عَبْدِ اللّهِ عَلِیٍّ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ إِلَی مُعَاوِیَهَ بْنِ أَبِی سُفْیَانَ) .

سپس می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) (ای معاویه) از اتمام حجتم درباره شما و اعراضم از شما به خوبی آگاهی داری تا آنجا که آن حادثه ای که چاره ای از آن نبود واقع شد و راهی برای دفع آن نبود (اشاره به ماجرای قتل عثمان است)»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَقَدْ عَلِمْتَ إِعْذَارِی {1) .«إعذار»به معنای اتمام حجت است }فِیکُمْ،وَ إِعْرَاضِی عَنْکُمْ،حَتَّی کَانَ مَا لَا بُدَّ مِنْهُ وَ لَا دَفْعَ لَهُ) .

امام علیه السلام در این بخش از نامه به طور سربسته به مسائل مربوط به قتل عثمان اشاره می کند و تمام بنی امیّه و خاندان عثمان را مخاطب قرار می دهد و می فرماید:من تا آنجا که می توانستم تلاش و کوشش کردم چنین حادثه ای رخ ندهد،اشتباهات عثمان را به او یادآوری کردم و کرارا به او هشدار دادم و هنگامی که نپذیرفت و من مأیوس شدم او را رها ساختم؛نتیجه اعمالش دامان او را گرفت و شورش بر ضدش چنان شدید بود که راهی برای جلوگیری از آن پیدا نمی شد،بنابراین من وظیفه خود را به طور کامل انجام دادم که این حادثه واقع نشود ولی چه سود که عثمان و اطرافیانش با من همکاری نکردند.

این سخن به اصطلاح از قبیل دفع دَخْل است،چون امام علیه السلام پیش بینی می کرد که معاویه به بهانه خون عثمان از پذیرفتن بیعت صرف نظر کند.با این سخن به بهانه های او پایان داد،هرچند معاویه بعداً از طریق دیگری وارد شد؛بی آنکه ابتدا امام را در خون عثمان متهم کند قاتلان عثمان را از امام مطالبه کرد و آن را

بهانه ای برای سر باز زدن از بیعت قرار داد.

سپس می افزاید:«این داستان،طولانی است و سخن در اینجا فراوان است.

گذشته گذشته است و آینده روی آورده (بنابراین سخن درباره این گونه مسائل را بگذار) اکنون تو مأموری از تمام کسانی که نزد تو هستند برای من بیعت بگیری و با گروهی از یارانت (برای بیعت مستقیم با من) به سوی من بیا.والسلام»؛ (وَ الْحَدِیثُ طَوِیلٌ،وَ الْکَلَامُ کَثِیرٌ،وَ قَدْ أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ،وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ.فَبَایِعْ مَنْ قِبَلَکَ، وَ أَقْبِلْ إِلَیَّ فِی وَفْدٍ {1) .«وفد»به معنای گروه است }مِنْ أَصْحَابِکَ.وَ السَّلَامُ) .

اشاره به اینکه فعلا مشکل مهم مسلمانان مسأله بیعت و تحکیم پایه های حکومت اسلامی است؛مسائل فرعی را باید برای وقت دیگر گذارد.باید با یارانت به طور دسته جمعی به صفوف مسلمانان بپیوندی که همه (جز اندکی) با من بیعت کردند.

جمله «أَدْبَرَ مَا أَدْبَرَ وَ أَقْبَلَ مَا أَقْبَلَ» شبیه چیزی است که ما می گوییم:گذشته ها گذشته و باز نمی گردد؛آنچه مهم است مسائل امروز و آینده است که باید برای آن فکری کرد.

جمله «فَبَایِعْ مَنْ قِبَلَکَ» اشاره به این است که تو از طرف من با یارانت بیعت کن.

نامه76: اخلاق فرماندهی

موضوع

و من وصیه له ع لعبد الله بن العباس عنداستخلافه إیاه علی البصره

(نامه به عبد اللّه بن عباس، هنگامی که او را در سال 36 هجری به فرمانداری بصره نصب فرمود)

متن نامه

سَعِ النّاسَ بِوَجهِکَ وَ مَجلِسِکَ وَ حُکمِکَ وَ إِیّاکَ وَ الغَضَبَ فَإِنّهُ طَیرَهٌ مِنَ الشّیطَانِ وَ اعلَم أَنّ مَا قَرّبَکَ مِنَ اللّهِ یُبَاعِدُکَ مِنَ النّارِ وَ مَا بَاعَدَکَ مِنَ اللّهِ یُقَرّبُکَ مِنَ النّارِ

ترجمه ها

دشتی

با مردم، به هنگام دیدار و در مجالس رسمی و در مقام داوری، گشاده رو باش و از خشم بپرهیز، که سبک مغزی، به تحریک شیطان است ، و بدان! آنچه تو را به خدا نزدیک می سازد، از آتش جهنّم دور، و آنچه تو را از خدا دور می سازد، به آتش جهنّم نزدیک می کند .

شهیدی

هنگامی که او را در بصره به جای خود گمارد با مردم گشاده رو باش آن گاه که آنان را ببینی، یا در باره آنان حکمی دهی یا در مجلس ایشان نشینی. از خشم بپرهیز که نشانه سبکی سر است و شیطان آن را راهبر است. و بدان آنچه تو را به خدا نزدیک کند از آتش دور سازد، و آنچه تو را از خدا دور سازد به آتشت در اندازد.

اردبیلی

نزد خلیفه ساختن آن حضرت او را بر بصره گشاده باش با مردمان بروی خود از روی طلاقت وجه و خنده و بمجلس خود ازو فروتنی و بحکم خود در عدل و راستی و بر حذر باش از غضب کردن پس بدرستی که غضب فال بد و شوم است از شیطان و بدانکه آنچه نزدیک گرداند ترا از خدا دور می گرداند تو را از آتش و آنچه دور دارد تو را از خدا نزدیک می گرداند تو را از آتش

آیتی

با مردم گشاده رو باش، آنگاه که به مجلست در آیند و آنگاه که درباره آنها حکمی کنی. از خشم بپرهیز که خشم نشان سبک مغزی از سوی شیطان است و بدان که هر چه تو را به خدا نزدیک می کند، از آتش دور می سازد و آنچه از خدا دور می سازد به آتش نزدیک می کند.

انصاریان

در برخورد با مردم و در نشستن با ایشان و داوری میان آنان گشاده رو باش،از خشم حذر کن، که آن سبکسری و انگیزه شیطانی است .آگاه باش آنچه تو را به خدا نزدیک کند از آتش جهنّم دور می نماید،و آنچه تو را از خدا دور کند به آتش نزدیک خواهد نمود .

شروح

راوندی

و قوله سع الناس بوجهک ای لا تضایقهم بالکلام الحسن، و بذل التباشر، و طلاقه البشره و الوجه، و حسن الخلق، و اظهار البشاشه، و ان تفسح المجلس للمسلمین، و ان تترک المحاکمه و المخاصمه و تستعمل المداراه مع کل احد. و قوله و ایاک و الغضب فانها طیره من الشیطان ای احذرک الغضب، و ایاک اخص بنصیحتی، فان الغضب- و هو فی الانسان تغیر علی الغیر- یقتضی الاسائه الیه من وسواس الشیطان، فکان الشیطان یطیره و یحرکه. و الطیره فعله من طار یطیر، و یستعمل فیما لا ثبات له. و قیل هو من التطیر الذی هو التشام بالفال الردی.

کیدری

قوله علیه السلام: سع الناس بوجهک و مجلسک و حکمک. ای لا تضایقهم بالبشر و طلاقه الوجه، و فسحه المجلس، و الحکم بینهم بالعدل، و ترک المیل، و ینبغی ان تسع جمیعهم بذلک اجمع. و ایاک و الغضب، فانه طیره من الشیطان. یعنی احذر الغضب و الطیره: الخفه و الطیش قال الکمیت: و حکمک عز اذا ما حکمت و طیرتک الصاب و الحنظل و الغضب غلیان دم القلب ایثارا للانتقام، و قیل: هو تغیر یعتری الانسان علی الغیر یقتضی اسائته الیه، من وسواس الشیطان، فکان الشیطان یطیره و یحرکه.

ابن میثم

از جمله سفارشهای امام (علیه السلام) به عبدالله بن عباس هنگامی که او را در بصره به جای خود گمارد: طیره بر وزن فعله: از طیران در مورد سبکی و آنچه بی قرار است به کار برده می شود، و طیره از تطیر به معنای نامیمون بودن نیز آمده است. (در برخورد با مردم و مجالست و حکومت خود گشاده رو باش، مبادا به خشم خدا رفتار کنی زیرا آن از کم خردی و اعمال شیطان است، و بدان که هر آنچه تو را به خدا نزدیک کند از آتش دورت می کند، و آنچه از خدا دورت سازد تو را به آتش نزدیک می کند). امام (علیه السلام) ابن عباس را به چند فضیلت اخلاقی امر کرده است: 1- با مردم گشاده رو باشد. مقصودش از آن، خوش برخوردی و گشاده رویی است و همنشینی، کنایه از فروتنی و حکم و داوری، کنایه از دادگری است، زیرا دادگری شامل تمام مردم می شود، اما ستمکاری، تنگنایی است که همه کس آن را پذیرا نیست. 2- او را از خشم برحذر داشته است، این خود دستور به داشتن فضیلت پایداری و بردباری است. و او را با عبارت: فانه طیره من الشیطان از خشم برحذر داشته است، یعنی (خشم در اثر) سبک مغزی است که از شیطان ریشه می گیرد، و یا از صفاتی است که مردم، صاحب آن را نامیمون و ناپسند می شمارند. خشم را به شیطان نسبت داده است تا از آن دوری کنند، البته مقصود خشم بی مورد است و این عبارت صغرای قیاس مضمری است که کبرای مقدر آن چنین است: و هر چه آنطور باشد دوری از آن لازم است. آنگاه امام (علیه السلام) او را بر آنچه باعث نزدیکی وی به خدا، و در نتیجه باعث دوری او از آتش جهنم می گردد، وادار ساخته است، و همچنین از آنچه که او را از خداوند دور می کند و در نتیجه باعث نزدیکی وی به آتش دوزخ است برحذر داشته است. و این هر دو قسمت عبارت صغرا برای دو قیاس مضمری هستند که کبرای مقدر نخستین قیاس چنین است: و هر چه باعث دوری تو از آتش دوزخ است باید بدان پایبند باشی، و کبرای مقدر قیاس دوم نیز چنین است و هر آنچه باعث نزدیکی تو به آتش دوزخ است باید از آن دوری کنی. توفیق به دست خداست.

ابن ابی الحدید

سَعِ النَّاسَ بِوَجْهِکَ وَ مَجْلِسِکَ وَ حُکْمِکَ وَ إِیَّاکَ وَ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ طَیْرَهٌ مِنَ اَلشَّیْطَانِ وَ اعْلَمْ أَنَّ مَا قَرَّبَکَ مِنَ اللَّهِ یُبَاعِدُکَ مِنَ اَلنَّارِ وَ مَا بَاعَدَکَ مِنَ اللَّهِ یُقَرِّبُکَ مِنَ اَلنَّارِ .

روی و حلمک و القرب من الله هو القرب من ثوابه و لا شبهه أن ما قرب من الثواب باعد من العقاب و بالعکس لتنافیهما.

فأما وصیته له أن یسع الناس بوجهه و مجلسه و حکمه فقد تقدم شرح مثله و کذلک القول فی الغضب.

و طیره من الشیطان بفتح الطاء و سکون الیاء أی خفه و طیش قال الکمیت و حلمک عز إذا ما حلمت و طیرتک الصاب و الحنظل { 1) الصحاح 4:728. }

کاشانی

(لعبد الله بن عباس) این وصیت نامه آن حضرت است که فرمود مر عبدالله بن عباس را (عند استخلافه ایاه علی البصره) هنگام خلیفه ساختن آن حضرت او را بر بصره (سع الناس بوجهک) گشاده باش با مردمان به روی خود این کنایت است به طلاقت وجه و خنده روئی (و مجلسک) دیگر گشاده باش به مجلس خود و این اشارت است از فروتنی و خوشخوئی (و حکمک) و وسیع باش به حکم خود و این ایماء است به عدل و راستی (و ایاک و الغضب) و بر حذر باش از غضب کردن بر مردمان (فانه) پس به درستی که غضب نمودن (طیره) فال بد گرفتن است یعنی شامت است (من الشیطان) از جانب دیو سرکش (و اعلم ان ما قربک من الله) و بدانکه آنچه نزدیک گرداند تو را به حضرت آفریدگار (و یباعدک من النار) و دور گرداند تو را از آتش دارالقرار (و ما باعدک من الله) و آنچه دور گرداند تو را از رحمت کردگار (یقربک من النار) نزدیک گرداند تو را از آتش روز شمار

آملی

قزوینی

از جمله وصیتی که (عبد الله) را نمود وقتی که او را جانشین خود ساخت بر (بصره). گنجائی ده و واسع باش برای همه مردم بر وی و مجلس حکم خویش. یعنی با همه کس شکفته روئی کن و به همه روی خود و روی دل بنما، و همچنین در مجلس خود همه را راه ده یا جائی بنشین که همه به تو راه داشته باشند، یا در مجلس با همه کس ملاطفت کن، و پاس احترام هر کس به اندازه و قدر او نگاهدار، و همچنین در حکم و قضاء میان ارباب خصومات و ارباب حاجات و شکایات با همه یکسان عدل و داد و رفق و اسعاد پیش آر. و بالجمله تنگ خوئی و جباری و تنگ حوصلگی بگذار، و پاس جانب مردم از همه جهت بدار، و حوایج ایشان را بر آر، و ایشان را خشنود ساز. در بعضی نسخ به جای حکم حلم به لام واقع است (طیره) بفتح (طاء) و (طیروره) خفت و طیش از (طیران) ماخوذ است قال الکمیت: و حلمک عز اذا ما حملت و طیرتک الصاب و الحنظل و اما (طیره) بکسر (طاء) و فتح (یاء) چنانچه در بعضی نسخ واقع است اسم است از (تطیر) یعنی فال بدو تشام. و مرویست (انه صلی الله علیه و آله و سلم کان یحب الفال و یکره الطیره کذا فی الصحاح) نسخه اول اصح و انسب است. یعنی حذر کن از غضب که آن طیش و سبک مغزی است از جانب شیطان و بدان که آنچه نزدیک می سازد تو را به خدا دور می گرداند از آتش و آنچه دور می سازد از خدا نزدیک می سازد به آتش.

لاهیجی

و من وصیه له علیه السلام

لعبدالله بن العباس عند استخلافه ایاه علی البصره.

یعنی از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است از برای عبدالله پسر عباس در نزد گردانیدن جانشین خود او را بر ولایت بصره.

«سع الناس بوجهک و مجلسک و حکمک و ایاک و الغضب، فانه طیره من الشیطان و اعلم ان ما قربک من الله یباعدک من النار و ما باعدک من الله یقربک من النار.»

یعنی وسعت بده و تنگ مگیر بر مردمان در مواجه شدن و ملاقات کردن با تو، یعنی منع مکن ایشان را از ملاقات تو و وسعت بده بر مردمان در نشستن در مجلس تو، یعنی بنشان ایشان را در مجلس تو. و توقیر و تعظیم ایشان بکن و وسعت ده برایشان در حکم کردن، یعنی تکالیف شاقه بر ایشان مکن. و دور دار نفس تو را از خشم کردن با مردم، پس به تحقیق که خشم کردن، فال بد زدن از برای مضرت و شرارت شیطانی است و بدان به تحقیق که هر کاری که نزدیک گرداند تو را به خدا، دور گرداند تو را از آتش جهنم. و هر کاری که دور گرداند تو را از خدا، نزدیک گرداند تو را به آتش جهنم.

خوئی

قال الشارح المعتزلی: (ص 76 ج 18 ط مصر): روی (و حلمک) قال: و طیره من الشیطان بفتح الطاء و سکون الیاء ای خفه و طیش. الاعراب: سع: امر من وسع یسع، و الباء فی بوجهک للالصاق. و مقصوده (علیه السلام) المساواه فی معاشرته و معاملته بین الناس بحیث یشملهم جمیعا. الترجمه: برای عبدالله بن عباس نگاشته هنگامیکه او را در بصره گماشته: مردم را همه پذیرا باش با چهره باز و در مجلس خود و در قضاوت خود. مبادا خشم گیری که خشم جهش و پرشی است از شیطان. و بدانکه هر آنچه تو را بخداوند نزدیک کند از دوزخت دور سازد و هر چه تو را از خدا بدور کند بدوزخت نزدیک سازد.

شوشتری

اقول: رواها ابن قتیبه فی (خلفائه) فقال: ذکروا ان علیا (ع) لما سار من البصره بعد فراغه من الجمل استعمل علیها ابن عباس و قال له: اوصیک بتقوی الله عز و جل و العدل علی من و لاک الله امره. سع الناس بوجهک و علمک و حلمک، و ایاک و الاحن فانها تمیت القلب و الحق، و آعلم ان ما قربک من الله بعدک من النار، و ما قربک من النار بعدک من الجنه، اذکر الله کثیرا و لا تکن من الغافلین. قول المصنف: (و من وصیه له (علیه السلام) لعبد الله بن العباس عند استخلافه ایاه علی البصره) قد عرفت انه کان بعد الجمل عند شخوصه الی الکوفه. (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) قوله (علیه السلام): (سع الناس بوجهک و مجلسک و حکمک) لانه من عدل الوالی الواجب علیه او من کرائم اخلاقه المندوب الیها. و قال النبی (ع) لبنی عبدالمطلب: انکم لن تسعوا الناس باموالکم، فسعوهم باخلاقکم. و کان النبی (ع) یساوی بین اهل مجلسه فی النظر الیهم. (و ایاک و الغضب فانه طیره) ای: خفه یرید ان یطیر بها، قال العمانی: و احلم عن طیراته کل ساعه اذا ما اتانی مغضبا یتهدم و الطیره فی مقابل الحلم، قال الکمیت: و حلمک عزاذا ما حلمت و طیرتک الصاب و الحنظل (من الشیطان) فی (الکافی) عن الباقر (علیه السلام): ان هذا الغضب جمره من الشیطان توقد فی قلب ابن آدم، و ان احدکم اذا غضب احمرت عیناه و انتفخت او داجه و دخل الشیطان فیه، فاذا خاف احدکم ذلک من نفسه فلیلزم الارض فان رجس الشیظان یذهب عند ذلک. و عن الصادق (علیه السلام) فی (التوراه): یا ابن آدم! اذکرنی حین تغضب اذکرک حین غضبی فلا امحقک فیمن امحق، و اذا ظلمت بمظلمه فارض بانتصاری لک فان انتصاری لک خیر من انتصارک لنفسک. و عنه (علیه السلام) قال رجل للنبی (علیه السلام): علمنی. قال: اذهب و لا تغضب. فقال الرجل قد اکتفیت بذلک، فمضی الی اهله فاذا بین قومه حرب قاموا صفوفا لابسی السلاح، فلما رای ذلک لبس سلاحه و قام معهم ثم ذکر قول النبی (ع) لا تغضب، فرمی السلاح ثم مشی الی قوم عدو قومه فقال: یا هولاء! ما کانت لکم من جراحه او قتل او ضرب فعلی فی مالی. فقالوا: نحن اولی بذلک فما (الفصل الثامن و العشرون- فی کلامه الجامع لمصالح الدین و الدنیا) کان فهو اک، فاصطلحوا فذهب العضب. (و اعلم ان ما قربک الی الله) و هو طاعته و طاعه رسوله. (یباعدک من النار) و یدخلک الجنه قال تعالی: (و من یطع الله و رسوله یدخله جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و ذلک الفوز العظیم). (و ما باعدک ان الله) و هو عصیانه و عصیان رسوله. (یقربک من النار) (و من یعص الله و رسوله و یتعد حدوده یدخله نارا خالدافیها و له عذاب مهین). و من کتاب له (علیه السلام) الی الحارث الهمدانی:

مغنیه

المعنی: حین اسند الامام ولایه البصره الی عبدالله بن عباس اوصاه بقوله: (سع الناس بوجهک) ای ابسط لهم وجها رحبا لا عبوس فیه و لا قطوب (و مجلسک) تواضع فی جلوسک کما تتواضع فی مشیک و جمیع حرکاتک (و حکمک) ای اعدل فی حکمک (و ایاک و الغضب) الا لله و الحق (فانه طیره من الشیطان) و الطیره- بکسر الطاء- الخفه و عدم الثقل و الوزن، و المعنی ان الانسان عند الغضب یصیر العوبه بید الشیطان یملکه و یتمکن منه، و لا یدع له قوه و لا عقلا و لا اراده (ان ما قربک من الله یباعدک من النار). و هذا من البداهه بمکان تماما کقولک: کلما تقدمت فی العلم بعدت عن الجهل، و لا یحتاج اثباته الی قیاس مولف من صغری و کبری، کما فعل بعض الشارحین.

عبده

… طیره من الشیطان: الطیره کعنبه و فجله الفال الشوم و الغضب یتفائل به الشیطان فی نیل ماربه من الغضبان

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است به عبدالله ابن عباس هنگامی که او را بر بصره جانشین خود گردانید (در آن او را به مهربانی با مردم و دوری از خشم اندرز می دهد): با مردم گشاده رو و هم مجلس و درستکار باش (کسی را از ملاقات خویش جلوگیری مکن و جائی بنشین که همه به تو راه داشته باشند و پاس احترام هر کس را نگاهدار و آنها را بکارهای سخت وامدار و به عدل و داد بینشان حکم کن) و از خشم نمودن (با مردم) بپرهیز که آن سبک مغزی است از شیطان (به تو رسیده است) و بدان هر کاری که تو را به (رحمت) خدا نزدیک گرداند از آتش (کیفر روز رستخیز) دورت می نماید، و هر کاری که تو را از خدا دور سازد به آتش نزدیکت می گرداند.

زمانی

نرمخوئی از عنوانی که مرحوم سیدرضی به مطلب داده معلوم می شود که این مطلب از امام علیه السلام هنگامی صادر شده که بصره را از دست یاغیان خارج کرده و می خواهد عازم کوفه و مدینه گردد و طبق جریان طبیعی باید کسی را در بصره به عنوان نماینده خود باقی بگذارد. در آن شرائطی که مردم بصره جنگزده هستند و خون و مال آنان دست خوش حوادث شده بیش از همه وقت نیاز به برخورد صحیح و اخلاق خوش دارند و امام علیه السلام سفارش می کند در هر حال باروی خوش باز با مردم برخورد کن و از غضب کردن پرهیزنما، که همه عبادت و نزدیک شدن با خداست و آنجا که بد اخلاقی و عصبانیت باشد فاصله گرفتن از خدا موجب عذاب خواهد بود. نکته ای که خدای عزیز به پیامبرش در قرآن کریم سفارش می نماید: به لطف خدا نرمخو شده ای. اگر خشن و سخت دل بودی مردم از اطراف تو پراکنده می شدند … و امام علیه السلام که دوست می دارد مردم در اطراف نماینده اش را بگیرند و بهتر به وظائف خود آشنا گردند، سفارشی را که خدا به پیامبرش نموده به او می نماید.

سید محمد شیرازی

(لعبد الله بن العباس، عند استخلافه ایاه علی البصره) (سع الناس بوجهک و مجلسک و حکمک) ای اطلق وجهک، و احسن مجلسک، و اعدل فی حکمک حتی تسع الناس جمیعا، و لایختص شی من الثلاثه بجماعه خاصه، کما یفعله المتجبرون (و ایاک و الغضب) فاحذر من الغضب (فانه طیره) ای شوم (من الشیطان) فهو الذی یسببه (و اعلم ان ما قربک الی الله) من الاعمال الصالحه (یباعدک من النار) ففی فعله سعاده و فی ترکه شقاء (و ما باعدک من الله یقربک من النار) ففی الاتیان به ادراک الشقوتین البعد عن رضاه سبحانه، و القرب الی النار.

موسوی

اللغه: سع: امر من وسع یسع ضد الضیق. طیره: بفتح الطاء و سکون الباء الخفه و الطیش. الشرح: (سع الناس بوجهک و مجلسک و حکمک و ایاک و الغضب فانه طیره من الشیطان و اعلم ان ما قربک من الله یباعدک من النار و ما باعدک من الله یقربک من النار) هذه وصیه من الامام الی ابن عباس حین و لاه البصره ینصحه فیها بنصائح غالیه ثمینه یامره ان یسع الناس بوجهه ای یبسط وجهه لهم و لتکن الطلاقه و البشر دائما بادیه علیه فلا یقطب جبینه فی وجوههم و لا یلاقیهم بالعبوس. و اما سعته لهم فی حکمه ای یجعل حکمه لهم و بینهم عادلا منصفا لا جور فیه و لا ظلم. و اما سعه مجلسه فان یجعل نفسه معهم متواضعا لا کبر عنده و لا کلام فحش او بذائه فیه لئلا یجتنبه الاشراف و یتحاشاه الناس. ثم حذره الغضب و نفره منه بانه من نفثات الشیطان و نزغاته یحرف الانسان عن الاستقامه و یعدل به عن طریق الحق لانه متی غضب فقد اعصابه و لم یبق له سیطره علیها و بذلک قد یتعدی حرمات الله فیقتل و یضرب و یسب و یهین یفعل ذلک کله بغیر حق و لا اذن شرعی … ثم اخیرا نبهه الی ان کل ما قربه من الله من الاعمال الصالحه- صلاه و صوما و حجا و زکاه و صدقه و اعانه فقیر و سد عوز محتاج و رفع الظلم و دفع الباطل- فان کل ذلک یباعده عن النار لان فیه رضا الله و کلما اقترب من الله و رضاه ابتعد عن النار التی اعدها لمن عصاه … و القضیه تنعکس و تکون کل الاعمال التی تبعده عن الله تقربه من النار فالرذیله بجمیع اصنافها و المعصیه بجمیع افرادها مبعده عن الله و متی بعدت عن الله کنت اقرب الی النار و العاقل هو الذی یختار ما یقربه من الله و یبعده عن النار.

دامغانی

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

لِعَبْدِ اللّهِ بْنِ الْعَبّاسِ عِنْدَ اسْتِخْلافهِ ِإیاهُ عَلَی الْبَصْرَهِ

از توصیه های امام علیه السلام

به عبد اللّه بن عباس است هنگامی که وی را به فرمانداری بصره منصوب کرد. {1) .سند این توصیه: به گفته نویسنده مصادر نهج البلاغه این نامه را پیش از مرحوم سیّد رضی،ابن قتیبه دینوری در کتاب الامامه والسیاسه و مرحوم شیخ مفید در کتاب الجمل آورده اند و بعد از سیّد رضی سیّد امیر یحیی علوی در کتاب الطراز با تفاوت های متعددی آورده که نشان می دهد آن را از منبع دیگری گرفته است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 478).مطابق آنچه در کتاب تمام نهج البلاغه آمده:آغاز این نامه چنین بوده است:«یَا ابْنَ عَبّاسٍ أُوصیکَ بِتَقْوَی اللّهِ-عَزَّ وَجَلَّ-وَالْعَدْلِ عَلی مَنْ وَلّاکَ اللّهُ أَمْرَهُ».و در آخر آن،این جمله آمده است:«وَاذْکُرِ اللّهَ کَثیراً،وَلَا تَکُنْ مِنَ الْغَافِلینَ».و با تفاوت های دیگر که آن را از الامامه والسیاسه نقل کرده است (تمام نهج البلاغه،ص 743)}

توصیه در یک نگاه

از کتاب الامامه و السیاسه استفاده می شود که امام علیه السلام این سخن را به عبد اللّه بن عباس پس از پایان جنگ جمل و تسخیر بصره در حالی که ابن عباس

را به فرمانداری آن شهر انتخاب کرده بود به او فرمود و در مجموع به او مدارای با مردم و خویشتن داری در برابر ناملایمات و توجّه به خدا در هر حال را درس می دهد.

***

سَعِ النَّاسَ بِوَجْهِکَ وَمَجْلِسِکَ وَحُکْمِکَ،وَإِیَّاکَ وَالْغَضَبَ فَإِنَّهُ طَیْرَهٌ مِنَ الشَّیْطَانِ.وَاعْلَمْ أَنَّ مَا قَرَّبَکَ مِنَ اللّهِ یُبَاعِدُکَ مِنَ النَّارِ،وَمَا بَاعَدَکَ مِنَ اللّهِ یُقَرِّبُکَ مِنَ النَّارِ.

ترجمه

با چهره ای باز با مردم روبه رو شو،و مجلست برای خاص و عام گشاده دار و در حکم و داوری همه را یکسان بنگر.از خشم و غضب (به شدت) برحذر باش،چرا که یکی از سبک مغزی های شیطانی است و بدان آنچه تو را به خدا نزدیک می سازد از آتش جهنم دور می کند و آنچه تو را از خدا دور می سازد به آتش دوزخ نزدیک می سازد.

شرح و تفسیر: همه را با یک چشم بنگر

با توجّه به اینکه این نامه پس از پایان جنگ جمل و منصوب شدن ابن عباس به فرمانداری بصره از سوی امام صادر شده و فضا فضای عصبانیت و خشم و انتقام بوده است،امام با این توصیه های دقیق و حساب شده می خواهد آرامش را به شهر و منطقه باز گرداند و از خشونت های احتمالی آینده جلوگیری کند.در اینجا سه اندرز مهم به ابن عباس می دهد.

نخست می فرماید:«با چهره ای باز با مردم روبه رو شو،و مجلست برای خاص و عام گشاده دار و در حکم و داوری همه را یکسان بنگر»؛ (سَعِ النَّاسَ

بِوَجْهِکَ وَ مَجْلِسِکَ وَ حُکْمِکَ) .

گشاده رویی و اظهار محبّت به همه مردم رمز پیشرفت و موفقیت و سبب خاموش شدن آتش فتنه هاست.همان گونه که در حدیث معروفی از رسول اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم که فرمود: «إنَّکُمْ لَنْ تَسَعُوا النّاسَ بِأمْوالِکُمْ فَسَعُوهُمْ بِأخْلاقِکُمْ؛ شما هرگز نمی توانید با اموال خود همه مردم را راضی کنید (زیرا اموال شما محدود و خواسته های مردم نامحدود است) بنابراین آنهارا با اخلاق نیک و گشاده رویی (که سرمایه ای فنا ناپذیر است) از خود راضی کنید». {1) .من لایحضره الفقیه،ج 4،ص 394،ح 5839 }

توسعه مجلس نیز اشاره به این است که نباید درِ خانه یا محل حکومتت تنها به روی گروه خاصی گشوده باشد،بلکه باید همه مردم به ویژه مظلومان به آن راه پیدا کنند و سفره دل خود را پیش تو بگشایند.

این سخن شبیه همان دستوری است که امام علیه السلام به مالک اشتر داد و فرمود:

«برای کسانی که به تو نیاز دارند وقتی مقرر کن که شخصا به نیاز آنها رسیدگی کنی و یک مجلس عمومی و همگانی برای آنها تشکیل ده (و در آنجا بنشین و مشکلات آنها را حل کن)»؛ (وَ اجْعَلْ لِذَوِی الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِیهِ شَخْصَکَ وَ تَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً) .

اما در مورد توسعه حکم که امام در عبارت بالا به آن اشاره فرموده منظور آن است که هرگز نباید داوری و قضاوت تو به نفع گروه خاصی باشد،بلکه همه قشرها باید از حکم عادلانه برخوردار باشند.

سپس به دنبال این دستور،اندرز دیگری می دهد و می فرماید:«از خشم و غضب (به شدت) برحذر باش،چرا که یکی از سبک مغزی های شیطانی است»؛ (وَ إِیَّاکَ وَ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ طَیْرَهٌ {2) .«طَیْرَه»در لغت به معنای سبک مغزی،شیطانی و خفت عقل است و«طیرَه»بر وزن«زیره»به معنای فال بد زدن و در اینجا مناسب همان معنای اوّل است،زیرا در حال غضب انسان حالت سبک مغزی شیطانی پیدا می کند }مِنَ الشَّیْطَانِ) .

روشن است که صاحبان مصادر امور در جامعه با صحنه های مختلف روبه رو می شوند و گاه ارباب حاجت و مظلومان با خشونت با آنها برخورد می کنند و حتی گاهی با اهانت.فرمانداران و مدیران حکومت باید خویشتن دار باشند و در برابر این خشونت ها هرگز خشمگین نشوند،زیرا خشم و غضب آنها را از مسیر حق و عدالت بیرون می کند و ممکن است در این حالت کاری از انسان سر زند که سال ها مایه پشیمانی باشد.

از این رو در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله می خوانیم: «الْغَضَبُ یُفْسِدُ الْإِیمَانَ کَمَا یُفْسِدُ الْخَلُّ الْعَسَلَ؛ غضب ایمان را فاسد می کند همان گونه که سرکه آثار عسل را از بین می برد». {1) .کافی،ج 2،ص 302،ح 1 }

امام باقر علیه السلام می فرماید: «إِنَّ هَذَا الْغَضَبَ جَمْرَهٌ مِنَ الشَّیْطَانِ تُوقَدُ فِی قَلْبِ ابْنِ آدَمَ وَ إِنَّ أَحَدَکُمْ إِذَا غَضِبَ احْمَرَّتْ عَیْنَاهُ وَ انْتَفَخَتْ أَوْدَاجُهُ وَ دَخَلَ الشَّیْطَانُ فِیهِ؛ این غضب شعله آتشی از سوی شیطان است که در قلب فرزندان آدم زبانه می کشد، از این رو هنگامی که یکی از شما غضب می کند چشمانش سرخ و رگ های گردنش پر خون می شود و شیطان داخل وجودش می گردد». {2) .همان مدرک،ص 304،ح 12 }

امیرمؤمنان علی علیه السلام در نامه ای که به حارث هَمْدانی نوشت فرمود: «وَاحْذَرِ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِیمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِیسَ؛ از غضب بپرهیز که لشکر عظیمی از لشکریان ابلیس است».

در غرر الحکم نیز از آن حضرت آمده است: «إِیَّاکَ وَ الْغَضَبَ فَأَوَّلُهُ جُنُونٌ وَ آخِرُهُ نَدَمٌ؛ از خشم بپرهیز که اوّلش دیوانگی و آخرش پشیمانی است». {3) .غررالحکم،ص 303،ح 6839}

آن گاه در سومین و آخرین اندرز می فرماید:«بدان آنچه تو را به خدا نزدیک می سازد از آتش جهنم دور می کند و آنچه تو را از خدا دور می سازد به آتش دوزخ نزدیک می سازد»؛ (وَ اعْلَمْ أَنَّ مَا قَرَّبَکَ مِنَ اللّهِ یُبَاعِدُکَ مِنَ النَّارِ،وَ مَا بَاعَدَکَ مِنَ اللّهِ یُقَرِّبُکَ مِنَ النَّارِ) .

تعبیری است بسیار جامع و جالب؛تمام اموری که انسان را به خدا نزدیک می کند اعم از معارف،گفتار و رفتار و خواسته ها و تلاش ها و کوشش ها به یقین وی را از دوزخ دور می سازد و به عکس،اعمال و رفتار و کردار و نیاتی که انسان را از خدا دور می کند او را به سوی جهنم می برد.آنها که از عذاب الهی و کیفرهای شدید او در جهنم بیمناکند باید این سخن را همیشه آویزه گوش خود سازند.به بیان دیگر تمام دعوت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله در این دو جمله خلاصه می شود:آنچه انسان را به خدا نزدیک می کند به آن فرمان داده است،و آنچه او را از خدا دور می سازد از آن نهی کرده است،لذا در خطبه مشهور حجه الوداع فرمود: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ وَ اللّهِ مَا مِنْ شَیْءٍ یُقَرِّبُکُمْ مِنَ الْجَنَّهِ وَ یُبَاعِدُکُمْ مِنَ النَّارِ إِلَّا وَ قَدْ أَمَرْتُکُمْ بِهِ وَ مَا مِنْ شَیْءٍ یُقَرِّبُکُمْ مِنَ النَّارِ وَ یُبَاعِدُکُمْ مِنَ الْجَنَّهِ إِلَّا وَ قَدْ نَهَیْتُکُمْ عَنْهُ» . {1) .کافی،ج 2،ص 74،ح 2 }

نامه77: روش مناظره با دشمن مسلمان

موضوع

و من وصیه له ع لعبد الله بن العباس لما بعثه للاحتجاج علی الخوارج

(نامه به عبد اللّه بن عبّاس آن هنگام که او را در سال 38 هجری برای گفتگو با خوارج فرستاد)

متن نامه

لَا تُخَاصِمهُم بِالقُرآنِ فَإِنّ القُرآنَ حَمّالٌ ذُو وُجُوهٍ تَقُولُ وَ یَقُولُونَ ... وَ لَکِن حَاجِجهُم بِالسّنّهِ فَإِنّهُم لَن یَجِدُوا عَنهَا مَحِیصاً

ترجمه ها

دشتی

به قرآن با خوارج به جدل مپرداز، زیرا قرآن دارای دیدگاه کلّی بوده، و تفسیرهای گوناگونی دارد، تو چیزی می گویی، و آنها چیز دیگر، لیکن با سنّت پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با آنان به بحث و گفتگو بپرداز، که در برابر آن راهی جز پذیرش ندارند .

شهیدی

و از وصیت آن حضرت است به عبد اللّه پسر عباس چون او را برای گفتگوی با خوارج فرستاد به قرآن بر آنان حجت میاور، که قرآن تاب معنیهای گونه گون دارد. تو چیزی- از آیه ای- می گویی، و خصم تو چیزی- از آیه دیگر- لیکن به سنت با آنان گفتگو کن، که ایشان را راهی نبود جز پذیرفتن آن.

اردبیلی

مخاصمت مکن با ایشان بقرآن پس بدرستی که قرآن در بر دارنده معانی فراوانست میگوئی تو و می گویند ایشان و لیکن حجّت آر با ایشان بسنت مطهره بنور پس بدرستی که ایشان از سنّت گریزی و جای عدولی

آیتی

با ایشان به قرآن مناظره مکن، زیرا قرآن بار معناهای گوناگون را تحمل کند. تو چیزی می گویی و آنها چیزی می گویند، بلکه با ایشان به سنت مناظره کن که راه گریز نیابند.

انصاریان

با آنان با قرآن به مناظره برنخیز،چرا که قرآن تحمل معانی گوناگون دارد،تو چیزی از قرآن می گویی آنان چیز دیگر،ولی با کمک سنّت پیامبر(ص)با آنان احتجاج کن،که در برابر آن جز پذیرش گزیری ندارند .

شروح

راوندی

و قوله القرآن جمال ذو وجوه ای کثیر من القرآن یحتاج الی التاویل فینبغی ان یحمل علی مقتضی دلیل العقل، و الکلام اذا فسرته علی وجه فیمکن غیرک ان یفسره علی وجه آخر. و حاججهم: ای اذکر الحجه علیهم من سنه رسول الله صلی الله علیه و آله المجمع علیها. و المحیص: المعدل.

کیدری

قوله علیه السلام: لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه و لکن حاججهم بالسنه. و ذلک لان الکتاب یحتمل من الوجوه ما لا یحتمله السنه، و ما کان اکشف و ابین من مراد قائله، فالاحتجاج به اقرب، و سنه الرسول صلی الله علیه و آله اظهر فی ابطال مذهب الخوارج من القرآن لانه صلی الله علیه و آله اقام الحدود علی الفساق. و الجناه و اقام فیهم حکم المومنین من الحدود، و لا یخفی ذلک علی الامه و لا نزاع فیه، لوقوع المشاهده، و الاحتجاج بالمشاهده اقوی. المحیص: المعدل.

ابن میثم

ایضا از جمله سفارشهای امام (علیه السلام) به عبدالله بن عباس موقعی که او را برای اتمام حجت به جانب خوارج فرستاد: محیص: راه انحراف (با آنان به وسیله ی قرآن بحث و مناظره نکن، زیرا قرآن تاویلات و معانی مختلفی دارد، تو یک چیز می گویی و آنها چیز دیگر، بلکه با سنت پیامبر (ص) سخن بگو زیرا آنان راه گریزی از سنت ندارند). امام (ع)، ابن عباس را از احتجاج به قرآن با خوارج منع کرده است، و بر این مطلب به وسیله ی قیاس مضمری او را توجه داده است که صغرای آن: فان القرآن … و یقولون است، یعنی: آیاتی که به وسیله ی آنها با ایشان احتجاج می کنی ممکن است صراحت در مقصود نداشته باشند، بلکه این آیات، ظاهری دارند و تاویلهای احتمالی چندی که ممکن است در مقام جدل، دستاویز آنان قرار بگیرد، و کبرای مقدر آن چنین است: و هر چیزی که آن چنان باشد، در بحث و گفتگوی با آنان به نتیجه نمی رسد. آنگاه دستور داده است تا به سنت با ایشان استدلال کند، و بر این مطلب به وسیله ی قیاس مضمری توجه داده است که صغرای آن عبارت: فانهم لا یجدون عنها معدلا است، از آن رو که سنت، صراحت در مقصود دارد مانند حدیث نبوی جنگ با تو یا علی جنگ با من است و امثال آن. و کبرای مقدر چنین است: و هر آنچه که خوارج راه گریز از آن نداشته باشند، برای استدلال با آنها بهتر است. ما، قبلا به مجادله و مناظره ی ابن عباس با خوارج اشاره کرده ایم.

ابن ابی الحدید

لاَ تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّ اَلْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ تَقُولُ وَ یَقُولُونَ...وَ لَکِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّهِ فَإِنَّهُمْ لَنْ یَجِدُوا عَنْهَا مَحِیصاً .

هذا الکلام لا نظیر له فی شرفه و علو معناه و ذلک أن القرآن کثیر الاشتباه فیه مواضع یظن فی الظاهر أنها متناقضه متنافیه نحو قوله لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ { 1) سوره الأنعام 103. } و قوله إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ { 2) سوره القیامه 23. } و نحو قوله وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ { 3) سوره یس 9. } و قوله وَ أَمّا ثَمُودُ فَهَدَیْناهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمی عَلَی الْهُدی { 4) سوره فصلت 17. } و نحو ذلک و هو کثیر جدا و أما السنه فلیست کذلک و ذلک لأن الصحابه کانت تسأل رسول الله ص و تستوضح منه الأحکام فی الوقائع و ما عساه یشتبه علیهم من کلامهم یراجعونه فیه و لم یکونوا یراجعونه فی القرآن إلا فیما قل بل کانوا یأخذونه منه تلقفا و أکثرهم لا یفهم معناه

لا لأنه غیر مفهوم بل لأنهم ما کانوا یتعاطون فهمه إما إجلالا له أو لرسول الله أن یسألوه عنه أو یجرونه مجری الأسماء الشریفه التی إنما یراد منها برکتها لا الإحاطه بمعناها فلذلک کثر الاختلاف فی القرآن و أیضا فإن ناسخه و منسوخه أکثر من ناسخ السنه و منسوخها و قد کان فی الصحابه من یسأل الرسول عن کلمه فی القرآن یفسرها له تفسیرا موجزا فلا یحصل له کل الفهم لما أنزلت آیه الکلاله { 1) یرید قوله تعالی فی آخر آیه من سوره النساء:«یسالونک عن اَلْکَلالَهِ »الخ. } و قال فی آخرها یُبَیِّنُ اللّهُ لَکُمْ أَنْ تَضِلُّوا { 2) سوره النساء 12. }

سأله عمر عن الکلاله ما هو فقال له یکفیک آیه الصیف لم یزد علی ذلک فلم یراجعه عمر و انصرف عنه فلم یفهم مراده و بقی عمر علی ذلک إلی أن مات و کان یقول بعد ذلک اللهم مهما بینت فإن عمر لم یتبین .

یشیر إلی قوله یُبَیِّنُ اللّهُ لَکُمْ أَنْ تَضِلُّوا و کانوا فی السنه و مخاطبه الرسول علی خلاف هذه القاعده فلذلک أوصاه علی ع أن یحاجهم بالسنه لا بالقرآن .

فإن قلت فهل حاجهم بوصیته.

قلت لا بل حاجهم بالقرآن مثل قوله فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها { 3) سوره النساء 35. } و مثل قوله فی صید المحرم- یَحْکُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ مِنْکُمْ { 4) سوره المائده 95. } و لذلک لم یرجعوا و التحمت الحرب و إنما رجع باحتجاجه نفر منهم.

فإن قلت فما هی السنه التی أمره أن یحاجهم بها.

قلت کان لأمیر المؤمنین ع فی ذلک غرض صحیح و إلیه أشار و حوله کان یطوف و یحوم و ذلک أنه أراد أن یقول لهم

قال رسول الله ص

علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیثما دار.

و قوله

اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله .

و نحو ذلک من الأخبار التی

کانت الصحابه قد سمعتها من فلق فیه ص و قد بقی ممن سمعها جماعه تقوم الحجه و تثبت بنقلهم و لو احتج بها علی الخوارج أنه لا یحل مخالفته و العدول عنه بحال لحصل من ذلک غرض أمیر المؤمنین فی محاجتهم و أغراض أخری أرفع و أعلی منهم فلم یقع الأمر بموجب ما أراد و قضی علیهم بالحرب حتی أکلتهم عن آخرهم وَ کانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً

کاشانی

(لعبد الله بن العباس) و از وصیت آن حضرت است مر عبدالله بن عباس را (لما بعثه) در وقتی که فرستاد او را (للاحتجاج علی الخوارج) به جهت حجت آوردن بر خارجیان. (لا تخاصمهم بالقرآن) مخاصمه مکن با ایشان به قرآن (فان القران حمال) پس به درستی که قرآن دربردارنده معانی فراوان است (ذو وجوه) خداوند وجه های بی پایان است چه اکثر قرآن نص نیست در آنچه مطلوب است از آن (تقول و یقولون) می گویی تو و می گویند ایشان (ولکن حاجهم بالسنه) ولیکن حجت آور با ایشان به سنت مطهره و احادیث نبویه زیرا که سنت، اکشف است و ابین از از مراد قایل آن، پس احتجاج به آن اظهر باشد در ابطال مذهب خوارج از قرآن، چه حضرت رسالت اقامه حد می کرد بر فساق و جناه و زناه و غیر آن و نزاع نیست در وقوع آن به جهت مشاهده آن و احتجاج به مشاهده اقوی است از غیر آن. (فانهم) پس به درستی که ایشان (لن یجدوا عنها محیصا) نیافتند از سنت، گریزگاهی و جای عدولی

آملی

قزوینی

لاهیجی

و من وصیه له علیه السلام (لعبدالله بن العباس)

لما بعثه للاحتجاج علی الخوارج.

یعنی و از وصیت امیرالمومنین علیه السلام است مر عبدالله بن عباس را در وقتی که فرستاد او را از برای احتجاج کردن بر جماعت خوارج.

«لا تخاصمهم بالقرآن، فان القرآن حمال ذو وجوه، تقول و یقولون، ولکن حاججهم بالسنه، فانهم لن یجدوا عنها محیصا.»

یعنی محاجه مکن با ایشان با قرآن، زیرا که به تحقیق که قرآن بردارنده ی احتمالات و توجیهات بسیار است، تو می گویی احتمالی را و می گویند ایشان احتمال دیگر را ولیکن محاجه کن با ایشان با حدیث پیغمبر، صلی الله علیه و آله، مثل قول او صلی الله علیه و آله، که (محاربه ی با تو، یا علی، محاربه ی با من است) و مانند آن، پس به تحقیق که نمی یابند ایشان از جانب حدیث پیغمبر، صلی الله علیه و آله، جای خلاص شدنی.

خوئی

اللغه و المعنی: حمال ذو وجوه: یتحمل الفاظه بسیاقه الخاص ان تحمل علی معان مختلفه و وجوه عدیده فاذا تمسک احد بمعنی و فسرها بما یوافق مقصوده تسمک الخصم بوجه آخر و تفسیر یخالفه فلا یخصم، و هذا الکلام بالنسبه الی متشابهات القرآن و کلیاته صادقه لا بالنسبه الی محکماته الواضحه البینه، و لعل ما یرید ابن عباس ان یحتج به محصور فی القسمین الاولین، و اما السنن الوارده فی صحه مدعاه الداله علی ان علیا علیه السلام حق فی کل ما یعمل فصریحه ناضه کافیه فی افحام الخوارج. قال الشارح المعتزلی (ص 72 ج 18 ط مصر): و ذلک انه اراد ان یقول لهم: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله) (علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیثما دار) و قوله (اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله) و نحو ذلک- الخ- اقول: و فی المقام ابحاث عمیقه لا یسمع الکتاب للخوض فیها. الترجمه: از سفارشی که آنحضرت بعبدالله بن عباس کرد چونش برای احتجاج نزد خوارج فرستاد: به آیات قرآن با آنها محاجه مکن که قرآن معانی بسیار در بردارد و بچند وجه تفسیر می شود، می گوئی و جواب می گویند، ولی با حدیث پیغمبر با آنها محاجه کن که در برابر آن جوابی ندارند.

شوشتری

(الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) قول المصنف: (و من وصیته له (علیه السلام) لعبدالله بن العباس لما بعثه للاحتجاج) الروایات فی بعثه (علیه السلام) لابن عباس الی الخوارج مختلفه، فروی الطبری عن ابی زرین: ان علیا (ع) لما رجع من صفین و دخل الکوفه و نزلت الخوارج بحروراء بعث الیهم ابن عباس، فرجع و لم یصنع شیئا … و عن عماره بن ربیعه: بعث علی (علیه السلام) ابن عباس الیهم، و قال: لا تعجل الی جوابهم و خصومتهم حتی آتیک. فخرج الیهم حتی اتاهم فاقبلوا یکلمونه فلم یصبر حتی راجعهم، فقال: ما نقمتم من الحکمین و قد قال تعالی: (ان یریدا اصلاحا یوفق الله بینهما) فکیف بامه محمد (صلی الله علیه و آله)؟ فقالت الخوارج: قلنا: اما ما جعل حکمه الی الناس و امر بالنظر فیه و الاصلاح له، فهو الیهم کما امر به، و ما حکم فامضاه فلیس للعباد ان ینظروا فیه، حکم فی الزانی مائه جلده و فی السارق بقطع یده، فلیس للعباد ان ینظروا فیه. قال: فانه تعالی یقول: ( … یحکم به ذوا عدل منکم … ). فقالوا: او تجعل الحکم فی الصید، و الحدث یکون بین المراه و زوجها کالحکم فی دماء المسلمین؟ فهذه الایه بیننا و بینک، اعدل عندک ابن العاص و هو بالامس یقاتلنا و یسفک دماءنا؟ فان کان عدلا فلسنا بعدول انحن اهل حربه، و قد حکمتم فی امر الله الرجال، و قد امضی الله عز و جل حکمه فی معاویه و حزبه ان یقتلوا او یرجعوا، و قبل ذلک دعوناهم الی کتاب الله فابوه، ثم کتبتم بینکم و بینه کتابا و جعلتم بینکم و بینه الموادعه، و لا موادعه بین المسلمین و اهل الحرب منذ نزلت (براءه) الا من اقر (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) بالجزیه- الی ان قال- ثم خرج علی (علیه السلام) حتی انتهی الیهم و هم یخاصمون ابن عباس، فقال: انته عن کلامهم، الم انهک رحمک الله؟ ثم قال: قال لهم: من زعیمکم؟ قالوا: ابن الکواء. فقال (علیه السلام): فما اخرجکم علینا؟ قالوا: حکومتکم یوم صفین. قال: انشدکم بالله اتعلمون حیث رفعوا المصاحف فقلتم: نجیبهم الی کتاب الله. قلت لکم: انی اعلم بالقوم منکم، انهم لیسوا باصحاب دین و لا قرآن، انی صحبتهم و عرفتهم اطفالا و رجالا، فکانوا شر اطفال و شر رجال، امضوا علی حقکم و صدقکم، فانما رفع القوم هذه المصاحف خدیعه و دهنا و مکیده. فرددتم علی رایی و قلتم: لا بل نقبل منهم. فقلت لکم: اذکروا قولی لکم و معصیتکم ایای. فلما ابیتم الا الکتاب اشترطت علی الحکمین: ان یحییا ما احیا القرآن و ان یمیتا ما امات القرآن، فان حکما بحکم القرآن فلیس لنا ان نخالف حکما یحکم بما فی القرآن، و ان ابیا فنحن من حکمهما برآء- قالواله: اتری عدلا تحکیم الرجال فی الدماء؟ فقال: انا لسنا حکمنا الرجال انما حکمنا القرآن، و هذا القرآن فانما هو خط مسطور بین الدفتین لا ینطق، انما یتکلم به الرجال. قالوا: فخبرنا عن الاجل: لم جعلته فی ما بینک و بینهم؟ قال: لیعلم الجاهل و یتثبت العالم، و لعل الله عز و جل یصلح فی هذه الهدنه هذه الامه … و فی (کامل المبرد): ذکر اهل العلم من غیر وجه: ان علیا لما وجه الیهم ابن عباس لیناظرهم قال لهم: ما الذی نقمتم علی امیرالمومنین (علیه السلام)؟ قالوا: قد کان للمومنین امیرا فلما حکم فی دین الله خرج من الایمان، فلیتب بعد اقراره بالکفر نعد له. فقال ابن عباس: لا ینبغی لمومن لم یشب ایمانه شک بان یقر علی نفسه بالکفر. قالوا: انه قد حکم. قال: ان الله عز و جل قد امرنا بالتحکیم (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) فی قتل سید، فقال عزوجل: (یحکم به ذوا عدل منکم) فکیف فی امامه قد اشکلت علی المسلمین؟ فقالوا: انه قد حکم علیه فلم یرض. فقال: ان الحکومه کالامامه و متی فسق الامام وجبت معصیته، و کذلک الحکمان لما خالفا نبذت اقاویلهما. فقال بعضهم لبعض: لا تجعلوا احتجاج قریش حجه علیکم فان هذا من القوم الذین قال تعالی فیهم: (بل هم قوم خصمون)، و قال (و تنذر به قوما لدا). و فیه وجه علی (علیه السلام) الیهم ابن العبالله فرحبوا به و قالوا: ما جاء بک؟ قال: جئتکم من عند صهر النبی (صلی الله علیه و آله) و ابن عمه و اعلمنا بربه و سنه نبیه، و من عند المهاجرین و الانصار. فقالوا: انا اتینا عظیما حین حکمنا الرجال فی دین الله فان تاب کما تبنا رجعنا. فقال لهم: نشدتکم الله اما علمتم ان الله امر بتحکیم الرجال فی ارنب یساوی درهما، و فی شقاق رجل و امراته، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) امسک عن القتال للهدنه بینه و بین اهل الحدیبیه؟ قالوا: نعم ولکن محا نفسه من الاماره. فقال لهم: و قد محا النبی (صلی الله علیه و آله) اسمه من النبوه، و قد اخذ علی (علیه السلام) علی الحکمین الا یجورا … و روی (مسترشد محمد بن جریر الطبری): انه (علیه السلام) لما بعث ابن العباس قالوا له: نقمنا علی صاحبک خصالا: محا اسمه من اماره المومنین، و شک فی نفسه حیث قال للحکمین: (انظرا ان کان معاویه احق بها منی فاثبتاه)، و جعل الحکم الیه غیره و قد کان عندنا من احکم الناس، و حکم الرجال فی دین الله و لم یکن ذاک الیه، و قسم بیننا الکراع و السلاح یوم البصره (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) و منعنا النساء و الذریه، و انه اان وصیا فضیع الوصیه. فقال ابن عباس له (علیه السلام): سمعت مقالتهم و انت احق بالجواب. فقال (علیه السلام) له: قل لهم: الستم ترضون بحکم الله و حکم رسوله؟ قالوا: نعم. فقال: ابدا علی ما بداتم: کنت اکتب للنبی (صلی الله علیه و آله) یوم صالح اباسفیان و سهل بن عمرو، فکتبت: (بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما صالح علیه محمد رسول الله و سهیل بن عمرو و صخر بن حرب) فقال سهیل: انا لا نعرف (الرحمن الرحیم) و لا نقر انک رسول الله. فامرنی النبی (صلی الله علیه و آله) فمحوت (الرحمن الرحیم) و کتبت: (باسمک اللهم) و محوت (رسول الله) و کتبت: (محمد بن عبدالله) فقال لی: یا علی انک تدعی الی مثلها فتجیب و انت مکره. فقالوا: هذه لک قد خرجت منها. فقال: و اما قولکم: انی شککت فی نفسی حیث قلت للحکمین: انظرا فان کان معاویه احق بها منی، فان ذلک لم یکن شکا ولکنه نصفا من القول، و قد قال تعالی: (و انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضلال مبین)، و قد علم الله ان نبیه کان علی الحق. قالوا: و هذه لک ایضا. قال: و اما قولکم: انی جعلت الحکم الی غیری و قد کنت من احکم الناس، فهذا النبی (صلی الله علیه و آله) جعل الحکم الی سعد بن معاذ یوم بنی قریظه و قد کان احکم الناس، و قد قال تعالی: (و لکم فی رسول الله اسوه حسنه … ) فتاسیت به (صلی الله علیه و آله). قالوا اهذه لک ایضا- الی ان قال- و اما قولکم: انی قسمت یوم البصره الکراع و السلاح و منعتکم النساء و الذریه، فانی مننت علی اهل البصره کما من النبی (صلی الله علیه و آله) علی اهل مکه و قد عدوا علینا، فاخذناهم بذنوبهم و لم ناخذ صغیرا بکبیر، و بعد فایکم یاخذ عایشه فی سهمه؟ قالوا: و هذه قد خرجت منها ایضا. قال: و اما قولکم: انی کنت وصیا فضیعت (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) الوصایه، فانتم کفرتم بی و قدمتم علی غیری و لم اک انا کفرت بکم، و لیس علی الاوصیاء الدعاء الی انفسهم و انما تدعو الانبیاء الی انفسهم، و الوصی مدلول علیه مستغن عن الدعاء الی نفسه، ذلک لمن آمن بالله و رسوله، و قد قال تعالی: ( … و لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا … )، فلو ترک الناس الحج لم یکن البیت یکفر بترکهم ایاه، ولکن یکفرون بترکه لان الله تعالی قد نصبه لهم علما، و کذلک نصبنی النبی (صلی الله علیه و آله)) علما حیث قال: انت بمنزله الکعبه. فخرج معه منهم اربعه آلاف. و رواه الیعقوبی مع زیاده و نقصان. (الی الخوارج) هکذا فی (المصریه) و الصواب: (علی الخوارج) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) و حینئذ فهو متعلق بالاحتجاج. قوله (علیه السلام): (لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه، تقول و یقولون) حاج منصور بن حازم- و هو احد اجله اصحاب الصادق (علیه السلام) - مع الناس فقال لهم: من الحجه علی الخلق بعد النبی (صلی الله علیه و آله)؟ فقالوا له: القرآن. فقال لهم: القرآن یخاصم به المرجی و القدری بل الزندیق الذی لا یومن به، یخاصم به حتی یغلب الرجال بخصومته، فلابد ان القرآن لا یکون حجه الا بقیم یکون کل شی ء قال فیه یکون حقا، فمن قیمه؟ قالوا: ابن مسعود قد کان یعلم، و عمر قد یعلم، و حذیفه قد یعلم. فقال لهم: یعلمون کله؟ قالوا: لا. قال لهم: فلیس احد یعرف القرآن کله الا علی (علیه السلام) فلابد انه قیم القرآن، (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) و ان طاعته مفروضه کالنبی (صلی الله علیه و آله). قال ابن ابی الحدید قوله (علیه السلام): (القرآن حمال ذو وجوه، تقول و یقولون) کلام لا نظیر له فی شرفه و علو معناه، و ذلک ان القرآن فیه مواضع یظن فی الظاهر انها متناقضه نحو قوله: (لا تدرکه الابصار … ) مع قوله (الی ربها ناظره)، و قوله: (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون)، مع قوله: (و اما ثمود فهدیناهم فاستحبوا العمی علی الهدی … ) و نظائرها، و اما السنه فلیست کذلک- الی ان قال- و قد کان فی الصحابه من یسال النبی (صلی الله علیه و آله) عن کلمه فی القرآن افسره له تفسیرا موجزا فلا یحصل له کل الفهم، و لما نزلت آیه الکلاله- و فی آخرها ( … یبین الله لکم ان تضلوا … ) - ساله عمر عن الکلاله: ما هو؟ فقال له: یکفیک آیه الصیف. لم یزد علی ذلک، فلم یراجعه عمر و انصرف و لم یفهم مراده، و بقی عمر علی ذلک الی ان مات، و کان یقول بعد ذلک: اللهم مهما بینت فان عمر لم یتبین. یشیر الی قوله تعالی: (یبین الله لکم ان تضلوا) … بیان: آیه الصیف، ای: آیه نزلت فی الصیف، کما رواه (التبیان). قلت: اذا کان فاروقهم نفسه لم یفهم المراد من القرآن فی آیه قال تعالی فیها: بینها لکم لئلا تضلوا، و فسرها النبی (صلی الله علیه و آله)، له کیف منع النبی (صلی الله علیه و آله) من الوصیه و قال: حسبنا القرآن و لم نحتج الی وصیته؟ (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) ففی (طبقات کاتب الواقدی) - و کان ناصبیا- عن عبیدالله بن عبدالله بن عتبه بن مسعود عن ابن عباس، قال: لما حضرت النبی (صلی الله علیه و آله) الوفاه و فی البیت رجال فیهم عمر بن الخطاب، فقال النبی (صلی الله علیه و آله): هلم اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده. فقال عمر: ان رسول الله قد غلبه الوجع، و عندکم القرآن حسبنا کتاب الله. فاختلف اهل البیت و اختصموا، فمنهم من قال: قربوا یکتب لکم النبی، و منهم من یقول ما قال عمر، فلما کثر اللغط و الاختلاف و غمر النبی (صلی الله علیه و آله) قال: قوموا عنی. قال عبیدالله: فکان ابن عباس یقول: ان الرزیه کل الرزیه ما حال بین النبی (صلی الله علیه و آله) و بین ان یکتب لهم ذلک الکتاب من اختلافهم و لغطهم. و روی عن عکرمه عن ابن عباس: ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال فی مرضه الذی مات فیه: ایتونی بدواه و صحیفه اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده ابدا. فقال عمر: من لفلانه و فلانه- مدائن الروم- ان النبی لیس بمیت حتی نفتتحها، و لو مات لانتظرناه کما انتظرت بنواسرائیل موسی. فقالت زینب زوج النبی (صلی الله علیه و آله): الا تسمعون النبی (صلی الله علیه و آله) یعهد الیکم؟ فلغطوا فقال: قوموا عنی. فلما قاموا قبض النبی (صلی الله علیه و آله) مکانه. و عن زید بن اسلم عن ابیه عن عمر قال: کنا عند النبی (صلی الله علیه و آله) و بیننا و بین النساء حجاب فقال: غسلونی بسبع قرب، و ائتونی بصحیفه و دواه اکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده ابدا. فقال النسوه: ایتوا النبی (صلی الله علیه و آله) بحاجته. قال عمر: فقلت: اسکتن فالکن صواحبه، اذا مرض عصرتن اعینکن و اذ صح اخذتن بعنقه. فقال: هن خیر منکم. و عن سعید بن جبیر قال: ان ابن عباس کان یقول: یوم الخمیس و ما یوم الخمیس؟- و کانی انظر الی دموعه کانها نظام اللولو- قال النبی (صلی الله علیه و آله): ایتونی بالکتف و الدواه اکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده ابدا. (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) فقالوا: انما یهجر رسول الله. کان فاروقهم یعلم ان القرآن لا یکفی الناس، و کیف لا، و هو الذی کان فاروقهم لا یفهم شیئا من معارفه الا انه صد النبی (صلی الله علیه و آله) عن الوصیه فی تلک الساعه، لانه علم ان النبی (صلی الله علیه و آله) اراد ان یعین امیرالمومنین (علیه السلام) فی الکتابه کما عینه فی مقالاته یوم غدیر خم و غیره، فلا یمکنه التشکیک فیها لان الکتابه امر ثابت، فروی احمد بن ابی طاهر صاحب (تاریخ بغداد) فی کتابه مسندا عن ابن عباس قال: دخلت علی عمر فی اول خلافته فقال: هل بقی فی نفس ابن عمک شی ء من امر الخلافه؟ قلت: نعم. قال: ایزعم ان النبی نص علیه؟ قلت: نعم. قال: لقد اراد النبی فی مرضه ان یصرح باسمه فمنعت من ذلک اشفاقا و حیطه علی الاسلام، لا و رب هذه البنیه لا تجتمع علیه قریش ابدا، و لو ولیها لا نتقضت علیه العرب من اقطارها، فعلم النبی انی علمت ما فی نفسه فامسک … انما منع منه اشفاقا و حیطه علی سلطنته و سلطنه صاحبه، و هل کان هو اشفق علی الاسلام من رسول الله (صلی الله علیه و آله)؟ فکان الله لا یعلم حیث یجعل رسالته، اذا کان هو اشفق علی الاسلام و لم یشفق نبیه! و قوله بعدم اجتماع قریش علیه کانتقاض العرب مغالظه، فقریش کانوا اعداء النبی (صلی الله علیه و آله)و انما و صلوا الی ما وصلوا بمساعده و مساعدته صاحبه، و لولا هما لکانوا یستسلمون له و یسرون کفرهم، کما استسلموا للنبی و اسروا کفرهم، و العرب انما انتقضت علی صاحبه حیث لم یجعل هو سلطان النبی (صلی الله علیه و آله) فی اهل بیته، و قیام اهل الجمل و صفین علیه انما کان من قریش بسببه و سبب صاحبه. و هب ان النبی (صلی الله علیه و آله) لم یرد النص علی امیرالمومنین، الم یکن حدوث هذه الفرق الضاله فی الاسلام- و منها الخوارج- من منع عمر للنبی (صلی الله علیه و آله) عن (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) الوصیه؟ الم یقل لهم: اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده ابدا؟ ثم انه مع منعه له عن الوصیه- و هی الرزیه العطمی التی لو بکی الدم منها کان قلیلا- لم نسب الهجر الیه؟ الیس الله تعالی قال فی نبیه: (و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی)؟ و لم قال: (ان النبی (صلی الله علیه و آله) لا یموت و لو انه مات یرجع)، فیصیر سببا لتولد مذاهب فاسده، کالکیسانیه و الناوسیه و الواقفیه و الاسماعیلیه و غیرها، فلیس منشا شبهات المذاهب الفاسده التی تولدت بعده الا شبهات مثله، کما اعترف به الشهرستانی منهم. و لم یقول لنسائه: (اسکتن، اذا مرض عصرتن اعینکن، و اذا صح اخذتن بعنقه) بمعنی ان النبی (صلی الله علیه و آله) لیس له قابلیه، و انه رجل زیری، االنساء غالبات علیهن. و ما نسبه الی نسائه انما کان عمل بنته و بنت صاحبه اللتین قال تعالی فیهما: ( … و ان تظاهر علیه فان الله هو مولاه و جبریل و صالح المومنین … ) دون النسوه التی قلن- کزینب و ام سلمه-: ایتوا رسول الله (صلی الله علیه و آله) لله بحاجته. لکن یکفیه شرفا ان النبی (صلی الله علیه و آله) قال له: هن خیر منک. هذا و مما یناسب قوله (علیه السلام): (حمال ذو وجوه) ما ورد: ان رجلا قال لهشام القوطی: کم تعد؟ قال: من واحد الی الف الف و اکثر. قال: لم ارد هذا، کم تعد من السن؟ قال: اثنتین و ثلاثین، ست عشره من اعلی و ست عشره من اسفل. قال: لم ارد هذا، کم لک؟ من السنین قال: و الله ما لی فیها شی ء السنون (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) کلها لله تعالی. قال: یا هذا ما سنک؟ قال: عظم. قال: ابن کم انت؟ قال: ابن اثنین: رجل و امراه. قال: کم اتی علیک؟ قال: لو اتی علی شی ء لقتلنی. قال: فکیف اقول؟ قال: تقول: کم مضی من عمرک؟ (ولکن حاججهم بالسنه، فانهم لن یجدوا عنها محیصا) قال ابن ابی الحدید لم یعمل ابن عباس بما اوصاه فلم یحاجهم بالسنه بل بالقرآن، و لذلک لم یرجعوا. قلت: بل حاجهم بالکتاب و السنه کما عرفت من روایاته، بل حاجهم مرتین: فی اول خروجهم الی حروراء، و بعد رجوعهم و خروجهم ثانیا، کما یظهر من خبر المبرد الثانی، بل قال المبرد: انه (علیه السلام) بعثه الی خوارج النخیله ایضا بعد النهروان و قالوا له: اذا کان علی علی حق لم یشک و حکم مضطرا، فما باله حیث ظفر فی الجمل لم یسب؟ فقال لهم ابن عباس: سمعتم الجواب فی التحکیم، فاما قولکم فی السباء، افکنتم سابین امکم عایشه؟ فوضعوا اصابعهم فی آذانهم و قالوا امسک عنا غرب لسانک یا بن عباس، فانه طلق زلق غواص علی موضع الحجه. و حاجهم بالسنه بتعلیم امیرالمومنین (علیه السلام) له فی تحکیم النبی (صلی الله علیه و آله) سعد بن معاذ یوم بنی قریظه، و غیر ذلک مما مر فی تلک الاخبار. قال ابن ابی الحدید ان قیل ما السنه التی امر (ع) ابن عباس ان یحاج الخوارج؟ قلت: کان له (علیه السلام) فی ذلک غرض صحیح و الیه اشار و حوله کان یطوف و یحرم، و ذلک انه اراد ان یقول لهم: قال النبی (صلی الله علیه و آله): (علی مع الحق (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) و الحق مع علی یدور معه حیثما دار)، و قوله (علیه السلام): (اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله) و نحو ذلک من الاخبار التی کانت الصحابه قد سمعتها من فلق فیه (علیه السلام) و قد بقی ممن سمعها جماعه تقوم بهم الحجه و تثبت بنقلهم، و لو احتج بها علی الخوارج فی انه لا یحل مخالفته و العدول عنه بحال لحصل من ذلک غرض امیرالمومنین (علیه السلام) فی محاجتهم، و اغراض اخری ارفع و اعلا منهم، فلم یقع بموجب ما اراد و قضی علیهم بالحرب حتی اکلتهم عن آخرهم ( … و کان امر الله مفعولا). قلت: لو کان (ع) حاجهم باقوال النبی (صلی الله علیه و آله) فیه لصار امر صدیقهم و فاروقهم باطلا، کما ان محمد بن ابی بکر لما حاج معاویه بذلک ناقضه معاویه بذلک. و لم یدر الانسان ای شی ء یقول فی مثل هذه الامور؟ الم یکن امیرالمومنین (علیه السلام) اتم الحجه علیهم بنفسه: بانی ما حکمت الرجال بل حکمت القرآن، ولکن القرآن خط مسطور لا ینطق، ینطق عنه الرجال، فان حکما بما فیه یقبل و الا فیضرب حکمهما علی راسهما، و لم یجعلا حکما مطلقا یحکمان بما یریدان، و انه و ان تبین للخوارج- کما کان متبینا له (علیه السلام) و لعارفی اصحابه- انه کان مکیده الا انه لما کان کتب کتاب عهد وجب العمل به بمقتضی الکتاب و السنه، بل وجوب الوفاء بالعهد یحکم به العقل، و کان جمیع ملل الدنیا عملهم علیه؟ ثم ای شی ء تصوروا فی قول معاویه- لما امر برفع المصاحف-: (بیننا و بینکم کتاب الله)؟ الم یعرفوا ان کتاب الله یقول فی قوله تعالی: ( … فقاتلوا التی تبغی حتی (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) تفی ء الی امر الله … ) بوجوب قتال معاویه حتی یفی ء الی امر الله و یصیر تسلیما لامیرالمومنین (علیه السلام) - کما قالوا ذلک لما انکروا الحکمیه-؟ الم یعلموا ان معاویه من الفئه الباغیه مع قول النبی (صلی الله علیه و آله): (عمار تقتله الفئه الباغیه) و قد کان قتل قبیل رفع المصاحف؟ و کیف هم لم یتفطنوا و قد تفطن کثیر من اهل الشام، الا اغبیاء قال لهم معاویه: (انا ما قتلناه و انما قتله علی الذی جاء به لحربنا)؟ و لحق به (علیه السلام) بعضهم کعبدالله بن عمر العنسی لذلک، و قال: قد کنت اسمع و الانباء شائعه هذا الحدیث فقلت: الکذب و الزور حتی تلقیته من اهل عیبته فالیوم ارجع و المغرور مغرور و الیوم ابرا من عمرو و شیعته و من معاویه المحدو به العیر الم یعلموا ان معاویه کان عدو النبی (صلی الله علیه و آله)، و قاتله حتی صار اسیرا فجعله من الطلقاء؟ الم یعلموا ان معاویه کان لعین النبی (صلی الله علیه و آله) فی غیر موطن، و انه کان مظهر کل کفر و فجور؟ الم یعلموا ان امیرالمومنین (علیه السلام) کان المتصدی لجمیع حروب النبی (صلی الله علیه و آله) و شریکه فی شدائده فی سبیل الاسلام، و ان النبی (صلی الله علیه و آله) کان یجعله بمنزله نفسه، و انه کان مظهر الایمان و العداله و الورع و التقوی، و انه کان اعلم الناس بالکتاب و السنه و شریعه الاسلام باجماع الامه اتی من صدیقهم و فاروقهم؟ و الم یکن من العجب الا یقبلوا منه (علیه السلام) حکمیه ابن عباس و الاشتر و الاحنف، و یجبروه علی ابی موسی، و یقبلوا من معاویه حکمیه عمرو؟ (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) ثم من این انهم لم یکونوا سمعوا ما قاله النبی (صلی الله علیه و آله) فیه؟ بل راوا و رووا جمیع ذلک، الا ان تقدم الرجلین علیه جعل جمیع اقوال النبی (صلی الله علیه و آله) فیه نسیا، منسیا- روی محمد بن یعقوب فی روضته مسندا: ان عبدالله بن نافع الازرق کان یقول: لو انی علمت ان بین قطریها احدا تبلغنی الیه المطایا، یخصمنی: ان علیا قتل اهل النهروان و هو لهم غیر ظالم، لرحلت الیه. فقیل له: و لا ولده؟ فقال: افی ولده عالم؟ فقیل له: هذا اول جهلک، او هم یخلون من عالم؟ قال: فمن عالمهم الیوم؟ قیل: محمد بن علی بن الحسین بن علی. فرحل الیه فی صنادید اصحابه حتی اتی المدینه فاستاذن علیه (علیه السلام)، و بعث ابوجعفر (علیه السلام) الی جمیع ابناء المهاجرین و الانصار فجمعهم، ثم خرج فی ثوبین ممغرین کانه فلقه قمر و اقبل علی الناس و قال- بعد الحمد و الثناء-: یا معشر ابناء المهاجرین و الانصار من کانت عنده منقبه فی علی بن ابی طالب صلوات الله علیه فلیقم و لیحدث. فقام الناس فسردوا تلک المناقب، فقال عبدالله بن نافع: انا اروی لهذه المناقب من هولاء: و انما احدث علی الکفر بعد تحکیم الحکمین حتی انتهوا فی المناقب الی حدیث خیبر: (لاعطین الرایه غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله، کرارا غیر فرار، لا یرجع حتی یفتح الله علی یدیه) فقال له ابوجعفر: ما تقول فی هذا الحدیث؟ فقال: هو حق لا شک فیه، ولکن احدث الکفر بعد. فقال ابوجعفر (علیه السلام) له: ثکلتک امک اخبرنی عن الله تعالی: احب علیا یوم احبه و هو یعلم انه یقتل اهل النهروان ام لم یعلم؟ قال ابن نافع: اعد علی. فاعاده، فقال: ان قلت: لا، فقد کفرت. قال: فقل: قد علم. فقال: قد علم. قال فاحبه الله علی ان یعمل بطاعته او یعمل بمعصیته؟ فقال: بل بطاعته. فقال: قم مخصوما. فقام ابن نافع و هو یقول: (حتی یتبین لکم الخیط (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) الابیض من الخیط الاسود من الفجر) (الله اعلم حیث یجعل رسالته). هذا، و قال (علیه السلام): حاجوهم بسنه النبی (صلی الله علیه و آله) حتی تغلبوهم. و هم کانوا یریدون منه (علیه السلام) سنه ابی بکر و عمر فلا یقبلها منهم، و فی (الطبری): لما خرجت الخوارج من الکوفه اتی علیا (ع) اصحابه و شیعته فبایعوه و قالوا: نحن اولیاء من والیت و اعداء من عادیت. فشرط لهم فیه سنه النبی (صلی الله علیه و آله)، فجاءه ربیعه بن ابی شداد الخثعمی- و کان شهد معه الجمل و صفین و معه رایه خثعم- فقال له بایع علی کتاب الله و سنه رسوله (صلی الله علیه و آله). فقال ربیعه: علی سنه ابی بکر و عمر. فقل له علی (علیه السلام): ویلک! لو ان ابابکر و عمر عملا بغیر کتاب الله و سنه رسوله (صلی الله علیه و آله) لم یکونا علی شی ء من الحق. فبایعه ربیعه و نظرالیه علی (علیه السلام) فقال: اما و الله لکانی بک و قد نفرت مع هذه الخوارج فقتلت و کانی بک و قد وطئتک الخیل بحوافرها. فقتل یوم النهر … و کان اخواننا السنه یحاجون الخوارج فی احداث عثمان- بعدم جناح فیها- بسنه ابی بکر و عمر فیغلبونهم بذلک، قال مصعب الزبیری فی (نسب قریشه): قال هشام بن عروه: قال عبدالله بن الزبیر: لقینی ناس ممن کان یطعن علی عثمان ممن یری رای الخوارج، فراجعونی فی رایهم و حاجونی بالقرآن، فو الله ما قمت معهم و لا قعدت، فرجعت الی الزبیر منکسرا فذکرت ذلک له فقال: ان القرآن تاوله کل قوم علی رایهم و حملوه علیه، و لعمر الله ان القرآن لمعتدل مستقیم و ما التقصیر الا من قبلهم، و من طعنوا علیه من الناس فانهم لا یطعنون فی ابی بکر و عمر، فخذهم بسنتهما و سیرتهما. قال عبدالله: (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) فکانما ایقطنی بذلک، فلقیتهم فحاججتهم بسنن ابی بکر، فلما اخذتهم بذلک قهرتهم، و ضعف قولهم حتی کانهم صبیان یمغثون … ( … و غرهم فی دینهم ما کانوا یفترون)، (فذرمم فی غمرتهم حتی حین) فاننا ینکرون الامور الفطریه و القواعد العقلیه، فکون احداث عثمان امورا منکره فطری کل موحد و ملحد، و بطلان اللازم یدل علی بطلان الملزوم، فعلیهم ان یقولوا ببطلان سنه صدیقهم و فاروقهم لبطلان سنه ذی نوریهم، لا ان یجعلوا سنه ذی نوریهم حقا بسنه صدیقهم و فاروقهم! فمن اعمال ذی نوریهم: نفی ابی ذر و کسر ضلع عمار، و قد قال النبی (صلی الله علیه و آله) فیهما: امرنی الله تعالی بحبهما، و ان الجنه لمشتاقه الیهما. و تولیه الولید الذی صلی الصبح بالناس سکران اربعا و تغنی. و تولیه ابن ابی سرح الذی اهدر النبی (صلی الله علیه و آله) دمه. و رده الحکم الذی نفاه النبی (صلی الله علیه و آله). و امره بقتل جمع من المومنین حتی اجمع المهاجرون و الانصار علی قتله، و حتی ان امیرالمومنین اباح قتله، فلما قال شرحبیل- الذی ارسله معاویه الیه (علیه السلام) له-: اتشهد ان عثمان قتل مظلوما؟ فقال: لا اشهد. فقال شرحبیل: فمن لم یزعم ان عثمان قتل مظلوما فنحن منه برآء و انصرف فقال (علیه السلام): (انک لا تسمع الموتی و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرین و ما انت بهادی العمی عن ضلالتهم ان اسمع الا من یومن بایاتنا فهم مسلمون). و حتی قال هاشم بن عتبه المرقال للشامی الذی قال له: (ان (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) صاحبکم قتل خلیفتنا) ما انت و ابن عفان؟ انما قتله اصحاب محمد و ابناء اصحابه و قراء الناس، حین احدث الاحداث و خالف حکم الکتاب. و حتی ان عمارا لما قال له عمرو بن العاص: (لم قتلتم عثمان) قال: لانه اراد ان یغیر دیننا، و ان الله قتله و علی معه. و عمر یعرف عثمان حتی قال له: کانی اراک تولی بنی ابیک علی رقاب الناس حتی یضطر الناس الی ضرب رقبتک. و مع ذلک دبر الامر له بجعل صهره ابن عوف حکما من السته! هذا و السنه و ان کانت اوضح من الکتاب، الا انه لما کان ما بین فیها محدودا مثل ما بین فی ظاهر الکتاب کانا غیر کافیین فی رفع اختلاف الناس، فکان واجبا علی الله الحکیم ان یجعل معهما للناس حجه یکون کالنبی (صلی الله علیه و آله) ذا اتصال به تعالی، لا یقول ما یقول الا عنه تعالی، و ان یجعل علیه دلاله و آیه، قال یونس بن یعقوب- کما فی (الکافی) - کنت عند ابی عبدالله (علیه السلام) فورد علیه رجل من اهل الشام و قال له (علیه السلام): انی رجل صاحب کلام و فقه و فرائض و قد جئت لمناظره اصحابک. فقال (علیه السلام): کلم هذا الغلام- یعنی هشام بن الحکم-. فقال له: یاغلام سلنی فی امامه هذا- یعنی ابا عبدالله (علیه السلام) -: فغضب هشام حتی ارتعد، ثم قال له: اخبرنی یا هذا اربک انظر لخلقه ام هم لانفسهم؟ فقال: بل ربی انظر لخلقه. قال: ففعل بنظره لهم فی دینهم ماذا؟ قال: کلفهم و اقام لهم حجه و دلیلا علی ما کلفهم، و ازاح فی ذلک عللهم. فقال له هشام: فما هذا الدلیل الذی نصبه لهم؟ قال: هو النبی (صلی الله علیه و آله). قال: فمن بعده؟ قال: الکتاب و السنه. قال: فهل ینفعنا الیوم الکتاب و السنه فی ما اختلفنا فیه، حتی یرفع عنا الاختلاف و یمکننا من الاتفاق؟ قال: نعم. قال: فلم اختلفنا نحن و انت و جئتنا من الشام تخالفنا، و تزعم ان الرای طریق الدین و انت تقربان الرای لا یجمع (الفصل الثالث و الثلاثون- فی المارقین) المختلفین علی القول الواحد؟ فسکت کالمفکر فقال له ابو عبدالله (علیه السلام): ما لک لا تتکلم؟ قال: ان قلت: انا ما اختلفنا کابرت، و ان قلت: ان الکتاب و السنه یرفعان الاختلاف ابطلت لانهما یحتملان الوجوه، ولکن لی علیه مثل ذلک. فقال (علیه السلام) له: سله تجده ملیا. فقال الشامی لهشام: من انظر للخلق ربهم ام انفسهم؟ قال هشام: بل ربهم. فقال: فهل اقام لهم من یجمع کلمتهم و یرفع اختلافهم و یبین لهم حقهم من باطلهم؟ قال: نعم. قال: من هو؟ قال: اما فی ابتداء الشریعه فالنبی، و اما بعد النبی (صلی الله علیه و آله) فغیره. قال: و من غیره؟ قال: فی وقتنا هذا ام قبله؟ قال: بل فی وقتنا هذا. قال هشام: هذا الجالس- یعنی ابا عبدالله- الذی یشد الیه الرحال و یخبرنا باخبار السماء وراثه عن اب و جد. قال الشامی: و کیف لی بعلم ذلک؟ قال: سله عما بدا لک. قال الشامی: قطعت عذری فعلی السوال. قال له ابو عبدالله (علیه السلام): انا اکفیک المساله یا شامی، اخبرک عن مسیرک و سفرک: خرجت یوم کذا و کان طریقک کذا و مررت علی کذا و مر بک کذا. و اقبل الشامی کلما وصف (ع) له شیئا من امره یقول: صدقت و الله. ثم قال الشامی: اسلمت لله الساعه. فقال له ابو عبدالله (علیه السلام): بل آمنت به الساعه، ان الاسلام قبل الایمان و علیه یتوارثون و یتناکحون، و علی الایمان یثابون. قال الشامی: صدقت، فانا الساعه اشهد الا اله الا الله و ان محمدا (صلی الله علیه و آله) رسوله و انک وصی الاوصیاء.

مغنیه

المعنی: فی شرح الخطبه 40 فقره موقف الامام من الخوارج تکلمنا عنهم و عن اهدافهم، و ایضا تعرضنا لهم فی شرح الخطبه 123 و غیرها، و کان الامام یابی قتال الخوارج الا بعد الیاس، و آثر ان یلقاهم مجادلا، و لا مجالدا، و خرج الیهم فی ذات یوم، و قال لهم: اختاروا رجلا یسالنی و انا اجیب، و من لزمته الحجه اعترف و تاب. فاختاروا امامهم ابن الکواء، فکواه لامام و القمه حجرا، و لکنهم اصروا علی العناد، و ایضا بعث الیهم ابن عباس لیناظرهم و یاخذ علیهم بالحجه و قال له: (لا تخاصمهم بالقرآن، فان القرآن حمال ذو وجوه) ظاهره انیق، و باطنه عمیق لا تنقضی عجائبه، و لا تفنی غرائبه، کما وصفه الامام فی الخطبه 18 و قد راینا جماعه من شیوخ الفقه و مذاهبه یستدلون بایه من آی الذکر الحکیم علی وجوب فعل من الافعال، و آخرین یستدلون بالایه نفسها علی عدم الوجوب، کالایه السادسه من سوره المائده الوارده فی الوضوء، و الایه 24 من سوره النساء الوارده فی تحریم الزواج بالنسب و المصاهره و الرضاعه، الی غیر هاتین من الایات. (و لکن حاججهم بالسنه فانهم لن یجدوا عنها محیصا) ای مهربا. قال ابن ابی الحدید: اشار بهذا لیحتج علیهم بحدیث علی مع الحق، و الحق مع علی یدور معه حیثما دار. و حدیث: اللهم و ال من والاه، و عاد من عاداه، و نحو ذلک من الاخبار التی سمعها الصحاب من فم رسول الله (صلی الله علیه و آله) و قد بقی منهم جماعه تثبت بهم الحجه. و حدیث علی مع الحق رواه الترمذی فی صحیحه ج 2 ص 298 طبعه بولاق سنه 1292ه کما فی کتاب فضائل الخمسه و عبدالرحمن بن الجوزی فی صید الخاطر ص 385 مطبعه السعاده دار الکتب الحدیثه بمصر. اما حدیث من کنتب مولاه.. فهو من المتواترات عند الشیعه و السنه، و منهم الترمذی و ابن ماجه و ابن حنبل و النسائی و غیرهم. انظر کتاب الغدیر للامینی.

عبده

… فان القرآن حمال: حمال ای یحمل معانی کثیره ان اخذت باحدها احتج الخصم بالاخر … لن یجدوا عنها محیصا: محیصا ای مهربا

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است نیز به عبدالله ابن عباس هنگامی که او را به سوی خوارج فرستاده تا (برای نادرستی اندیشه و گفتارشان) حجت و برهان آورد (و در آن او را از استدلال به قرآن نهی فرموده): با ایشان به قرآن مناظره کن (از قرآن دلیل نیاور) زیرا قرآن احتمالات و توجیهات بسیار (از تاویل و تفسیر و مراد باطلنی و ظاهری) در بر دارد (یکی از آنها را تو) می گوئی و (یکی از آنها را ایشان) می گویند (پس مباحثه دراز می گردد) بلکه با آنان به سنت (فرمایشهای پیغمبر اکرم مانند اینکه فرمود: حربک یا علی حربی یعنی ای علی جنگ با تو جنگ با من است. و فرمایش دیگرش: علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیثما دار یعنی علی با حق است و حق با علی هر جا علی دور زند و برود حق با او دور می زند یعنی علی- علیه السلام هر چه بگوید و بکند از روی حق و درستی است) احتجاج کن و دلیل آور، زیرا آنها هرگز از استدلال به سنت گریزگاهی نمی یابند (چاره ای ندارند جز آنکه راستی و درستی این گفتار را بپذیرند).

زمانی

جراحی اجتماعی می دانیم که قرآن ناسخ و منسوخ دارد، محکم و متشابه دارد و قسمتی از آیات قرآن صریح نیست و قابل تفسیرهای مختلفی است و خوارج که نسبت به امام علیه السلام تا آنجا بدبین شده بودند که آن حضرت را (العیاذ بالله) کافر می دانستند گاهی خودشان در قرآن صاحب نظر بودند و خیلی از آنها آنقدر عبادت کرده بودند که اعضای سجده آنها ورم کرده و پینه بسته بود. شیطان از طریق علم و معنویت آنان را بدام انداخت و لجاجت هم آنها را وادار کرد به مخالفت با امام علیه السلام برخیزند. از این نظر که آیاتی که مربوط به امامت، خلافت و شرافت امام علی علیه السلام آمده نامی از آن حضرت به میان نیاورده برای مخالفانی آنچنانی قرآن قابل قبول نیست، به همین جهت علی علیه السلام سفارش می کند با روایتهائی که درباره فضیلت و امامت وی از رسول خدا (ص) نقل شده بحق کند تا بخود آیند و دست از انحراف بردارند. و این یک وظیفه الهی است که قبل از هر اقدامی منحرف را باید اندرز داد و به راه راست راهنمائی کرد شاید بخود آید و اگر اصلاح نشد آنوقت حد الهی طبق مقررات اسلامی درباره اش جاری گردد. عبدالله بن عباس هم با آیه سخن گفت و هم با روایت اما خوارج گوش به حرف وی ندادند و روی حرف خود ایستادگی کردند و سرانجام امام علیه السلام ناگزیر شد آخرین اقدام را عملی سازد. هرگاه خوارج به امثال این روایت که خیلی ها از آنها از شخص پیامبر (ص) شنیده بودند دقت می کردند بخود می آمدند و ابن عباس هم به آنها گوشزد کرد اما خاصیتی نبخشید. علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیثما دار. علی علیه السلام همراه حق است و حق همراه علی علیه السلام است. هر کجا علی علیه السلام حرکت می کند حق هم با او حرکت می نماید. و سرانجام امام علیه السلام ناگزیر شد آنان را از دم شمشیر بگذراند. چه می توان کرد انحراف مسیر خلافت موجب شد، مردم از نظر فکر و اخلاق منحرف گردند و به همان بلائی گرفتار گردند که قوم موسی گرفتار شدند و می باید توبه آنها هم درباره اینان اجراء گردد: موسی به ملت خود گفت بر اثر گوساله پرستی بخودتان ظلم کرده اید، باید توبه کنید و خود را بکشید … وقتی گوساله پرستی جای بت پرستی و فرعون پرستی را بگیرد باید نسل آنان از زمین برداشته شود تا نسل جدیدی که اصلاح شده اند جایگزین آنان گردد و همین است رمز قبول جنگ جمل، و صفین و نهروان امام علیه السلام. در داستان موسی مردم یکدیگر را به قتل رسانیدند تا باقیمانده اصلاح شوند و در داستان امام علیه السلام بصورت جنگ و دو جبهه ای بجان هم افتادند نتیجه یکی بود و آن به قتل رسیدن مردمی که حقیقت را درک نکرده و یا درک کرده بودند و زیر بار آن نمی رفتند تنها یک تفاوت هست و آن اینکه طرفداران علی علیه السلام که به قتل می رسیدند در ردیف شهدا بودند ولی در جمع یک جراحی اجتماعی بود برای سالم سازی جامعه.

سید محمد شیرازی

(لعبد الله بن العباس، لما بعثه للاحتجاج، الی الخوارج) (لا تخاصمهم) و لا تحاججهم، یابن عباس (بالقرآن) بان تستدل بایاته علی احقیه الامام بالخلافه، و ان ما اتی به کان مرضات لله سبحانه (فان القرآن حمال) ای کثیر الاحتمال لمعانی مختلفه (ذو وجوه) ای احتمالات، فاذا استدللت لهم ب (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم) مثلا: ببیان ان الامام من اولی الامر، فاللازم اطاعته، ردوک بان ولی الامر هو الذی لا یحکم فی دین الله، مثلا ف (تقول) انت معنی (و یقولون) هم معنی آخر حسب افکارهم و اهوائهم. (و لکن حاججهم بالسنه) الوراده عن الرسول، مثل (علی مع الحق و الحق مع علی) (فانهم لن یجدوا عنها محیصا) ای مهربا لصراحه السنه فی المعانی، دون القرآن، فقد جعل فیه سبحانه (متشابهات) لامتحان الناس، کما قال (و اخر متشابهات، فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه، ابتغاء الفتنه، و ابتغاء تاویله).

موسوی

اللغه: لا تخاصمهم: لا تنازعهم و تجادلهم. حمال: کثیر الحمل و القرآن حمال ای یحمل وجوها متعدده. حاججهم: خاصمهم و جادلهم. لا محیص له: لا مهرب له. الشرح: (لا تخاصمهم بالقرآن فان القرآن حمال ذو وجوه تقول و یقولون و لکن حاججهم بالسنه فانهم لن یجدوا عنها محیصا) مشکله الخوارج انهم فی دینهم معقدون نتیجه عدم الوعی و العلم و الانفتاح فهم فی حاله انغلاق رهیبه اذا دخلت شبهه علیهم انسدت الابواب امامهم و لم یعد لفکرهم عمل او نشاط فی حلها فراحوا یبنون علی اساسها کل عملهم و حرکتهم و ان کان فیها سفک الدماء و قتل الناس و بعد ان عاشت فکره خطا التحکیم فی اذهانهم راح الامام بکل وسیله یرید اقتلاعها من افکارهم فتره یقوم هو بنفسه فی محاورتهم و اخری یرسل ابن عباس و هذه احدی المرات التی یوجه بها ابن عباس و یوصیه بالطریق التی یسلکها انه یوصیه ان لا یحتج علیهم بالقرآن او یستدل علی حقه بایاته و علل ذلک بانه حمال ذو وجوه فالایه الواحده قد تتحمل اکثر من معنی فاذا احتج بالایه و فسرها بوجه یردون علیه بها و یفسرونها بوجه آخر و هکذا یدوم الحال و یبقی یقول و یقولون و لا یصل معهم الی نتیجه حاسمه و بعد ان ینصحه بعدم مجادلتهم بالقرآن یفتح له باب المحاجه بالسنه فانها من اقوال رسول الله- صلی الله علیه و آله- و هی و اضحه ظاهره و نصوص بینه لا تقبل التاویل و التعدد فی التفسیر و لن یجدوا عنها مهربا او منها مخرجا. قال ابن ابی الحدید: فان قلت: فما هی السنه التی امره ان یحاجهم بها؟. قلت: کان لامیرالمومنین علیه السلام فی ذلک غرض صحیح و الیه اشار و حوله کان یطوف و یحوم و ذلک انه اراد ان یقول لهم: قال رسول الله- صلی الله علیه و آله-: علی مع الحق و الحق مع علی یدور معه حیثما دار و قوله: اللهم و ال من و الاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و نحو ذلک من الاخبار التی کانت الصحابه قد سمعتها من فلق فیه صلوات الله علیه و قد بقی ممن سمعها جماعه تقوم الحجه و تثبت بنقلهم و لو احتج بها علی الخوارج فی انه لا یحل مخالفته و العدول عنه بحال لحصل من ذلک غرض امیرالمومنین فی محاجتهم و اغراض اخری ارفع و اعلی منها فلم یقع الامر بموجب ما اراد و قضی علیهم بالحرب حتی اکلتهم عن آخرتهم و کان امر الله مفعولا …

دامغانی

از سفارش آن حضرت است به عبد الله بن عباس هنگامی که او را برای احتجاج با خوارج گسیل داشت در این سفارش که چنین است: «لا تخاصمهم بالقرآن، فانّ القرآن حمّال ذو وجوه، تقول و یقولون، و لکن حاججهم بالسنّه، فانّهم لن یجدوا عنها محیصا»، «به قرآن با آنان احتجاج مکن که قرآن دارای معانی گوناگون است، تو چیزی می گویی و آنان چیزی دیگر، به سنت به آنان سخن بگو که راه گریزی از آن نمی یابند.» ابن ابی الحدید می گوید: این سخن را از لحاظ شرف و بلندی مرتبت نظیری نیست و این بدان سبب است که مواضعی از قرآن به ظاهر با یکدیگر متناقض به نظر می رسد، از قبیل آنکه جایی می فرماید «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» و جای دیگر می فرماید «إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» و نظیر این بسیار است. ولی سنت این چنین نیست و این بدان سبب است که اصحاب پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در باره سنت از پیامبر می پرسیدند و توضیح می خواستند و اگر سخنی هم بر ایشان مشتبه می شد به رسول خدا مراجعه می کردند و می پرسیدند و حال آنکه در مورد قرآن چنان نبود و اگر سؤالی هم می شد، اندک بود و آن را به همان صورت و بدون آنکه بیشتر ایشان معانی دقیق آن را بفهمند می پذیرفتند و قدرت فهم آن به ایشان داده نشده بود، نه اینکه قرآن برای اهل آن غیر مفهوم باشد. وانگهی آنان برای احترام به قرآن و رسول خدا کمتر می پرسیدند و آیات قرآنی را همچون بسیاری از کلمات و نامهای مقدس به منظور کسب برکت می پذیرفتند، بدون آنکه احاطه به معنای آن پیدا کنند.

از سوی دیگر چون ناسخ و منسوخ قرآن به مراتب بیش از ناسخ و منسوخ سنت و حدیث است، در مورد قرآن اختلاف نظر بسیار شد. میان اصحاب، افرادی بودند که گاه در مورد کلمه ای از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می پرسیدند و آن حضرت هم آن را برای ایشان تفسیر موجزی می فرمود که برای سؤال کننده فهم کامل حاصل نمی شد. هنگامی که آیه مربوط به کلاله- که آخرین آیه سوره نساء است- نازل شد و در پایان آن هم می فرماید «خداوند برای شما بیان می کند که مبادا گمراه شوید.»، عمر در باره کلاله از پیامبر پرسید که معنی آن چیست و پیامبر در پاسخ او فرمود: آیه صیف تو را کفایت می کند و هیچ توضیح دیگری نداد. عمر هم برگشت و دیگر نپرسید و مفهوم آن را نفهمید و بر همان حال باقی ماند تا درگذشت. عمر پس از آن می گفت: بار خدایا کاش روشن تر می فرمودی که عمر نفهمیده است، در حالی که در مورد سنت و گفتگوی با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر خلاف این روش رفتار می کردند. به همین سبب علی علیه السّلام به ابن عباس سفارش فرمود که با خوارج با سنت احتجاج کند نه با قرآن.

اگر بپرسی که آیا ابن عباس طبق سفارش امیر المؤمنین رفتار کرد می گویم: نه، او با قرآن با ایشان مباحثه کرد، نظیر این آیه که می فرماید «حکمی از خویشاوندان مرد و حکمی از خویشاوندان زن گسیل دارید.»، و گفتار خداوند در مورد کفاره شکار برای شخص محرم که می فرماید «دو عادل از شما در آن مورد حکم کنند.»، و به همین سبب بود که خوارج از عقیده خویش برنگشتند و آتش جنگ برافروخته شد، البته با این احتجاج ابن عباس فقط تنی چند از خوارج از عقیده خود برگشتند.

اگر بگویی: مقصود از سنتی که فرمان داده است، ابن عباس با آن احتجاج کند چیست می گویم: امیر المؤمنین علیه السّلام را در آن مورد غرض صحیحی بوده و به سنت توجه داشته است. علی علیه السّلام می خواسته است ابن عباس به خوارج بگوید: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است: «علی با حق و حق با علی است و هر کجا علی باشد، حق هم با او همراه است.» و این گفتار رسول خدا که فرموده است: «بار خدایا دوست بدار هر کس را که او را دوست می دارد و دشمن بدار هر کس که او را دشمن می دارد، یاری بده هر کس را که او را یاری دهد و خوار و زبون فرمای هر کس را که او را نصرت ندهد.»، و اخبار دیگری نظیر این اخبار که اصحاب آن را خود از دهان پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنیده بودند و در آن هنگام گروهی از ایشان زنده و حاضر بودند و با نقل و تأیید ایشان حجت بر خوارج ثابت می شد. اگر ابن عباس چنان کرده بود و با آن اخبار با خوارج احتجاج می کرد و می گفت: مخالفت با چنین شخصی و سر پیچی از فرمان او به هیچ روی درست نیست، غرض اصلی امیر المؤمنین در چگونگی جدال با خوارج و اهداف برتر دیگری هم حاصل می شد، ولی کار آن چنان که او می خواست انجام نشد و جنگ بر آنان مقدر شد که همگان را از میان برد و تقدیر خداوند به هر حال صورت می گیرد.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

لِعَبْدِاللّهِ بْنِ الْعَبّاسِ لَمّا بَعَثَهُ لِلْاِحْتِجاجِ عَلَی الْخَوارِجِ

از توصیه های امام علیه السلام

به عبد اللّه بن عباس است هنگامی که وی را برای گفت وگو نزد خوارج فرستاد. {1) .سند توصیه: نویسنده کتاب مصادر نهج البلاغه می گوید:این کلام از علی علیه السلام مشهور است؛ابن اثیر در کتاب نهایه به مناسبت واژه«حمّال»آن را با تفاوتی آورده است و زمخشری نیز در ربیع الابرار آن را با اختلاف دیگری ذکر کرده و همه اینها نشان می دهد که آنان منابع دیگری جز نهج البلاغه در دست داشته اند (مصادر نهج البلاغه،ج 3،ص 467)}

توصیه در یک نگاه

امیرمؤمنان علی علیه السلام در این توصیه که خطاب به ابن عباس بیان فرموده در آن زمان که او را برای سخن گفتن با خوارج فرستاد روش استدلال در برابر آنان را به او یاد می دهد و می فرماید:به آیات متشابه قرآن که ممکن است تفاسیر مختلفی برای آن داشته باشند احتجاج نکند،بلکه با سنّت که بسیار شفاف و روشن است

با آنها استدلال کند.

می دانیم خوارج آیه شریفه «إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ» 1 را بهانه کرده بودند و می گفتند حکمیت که علی علیه السلام در مقابل شامیان آن را پذیرفته بر خلاف این آیه است،زیرا این آیه حکمیت را فقط برای خدا می داند.در حالی که می دانیم آیه ناظر به این معنا نیست و حاکمیت خداوند را در احکام کلّی بیان می کند نه موارد جزئی و شخصی و تطبیق آن کلیات بر موارد شخصی باید به وسیله حکمین انجام گیرد؛ ولی آنها بر پندار باطل خود اصرار داشتند اما اگر ابن عباس مثلاً به حدیث معروف «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ یَدُورُ حَیْثُمَا دَارَ» {2) .بحارالانوار،ج 10،ص 450 }یا حدیث «اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ» {3) .همان مدرک،ج 23،ص 103،ح 11}که از پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به طور مسلم نقل شده استدلال کند،دیگر آنها نمی توانند پاسخی به آن بگویند.

***

لَا تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ،فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ،تَقُولُ وَیَقُولُونَ،وَلَکِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّهِ،فَإِنَّهُمْ لَنْ یَجِدُوا عَنْهَا مَحِیصاً.

ترجمه

با آیات قرآن با آنها بحث و محاجّه نکن،زیرا (بعضی از آیات) قرآن تاب معانی مختلف و امکان تفسیرهای گوناگون دارد تو چیزی می گویی و آنها چیز دیگر (و سخن به جایی نمی رسد) ولی با سنّت صریح (پیامبر) با آنها گفت وگو و محاجه کن که راه فراری از آن نخواهند یافت (و ناچار به تسلیم در برابر آن هستند).

شرح و تفسیر: در برابر خوارج با سنت پیامبر استدلال کن

از تواریخ به خوبی استفاده می شود علی علیه السلام هرگز مایل نبود خوارج به قتل برسند،بلکه حد اکثر کوشش را برای هدایت آنان اعمال کرد،زیرا آنها با معاویه و یارانش تفاوت روشنی داشتند؛آنها عمدا و از روی هوای نفس به دنبال باطل بودند و به آن رسیدند؛ولی خوارج به دنبال حق می رفتند و بر اثر نادانی و تعصب گرفتار باطل شدند،از این رو هم خود امام با آنها صحبت کرد و هم ابن عباس را برای سخن گفتن با ایشان فرستاد و می دانیم سخنان امام تأثیر زیادی گذاشت و اکثریت آنها از راه باطل برگشتند و اقلیتی ماندند و به مبارزه برخاستند و از بین رفتند.

امام در آغاز این سخن می فرماید:«با آیات قرآن با آنها بحث و محاجّه نکن،

زیرا (بعضی از آیات) قرآن تاب معانی مختلف و امکان تفسیرهای گوناگون دارد تو چیزی می گویی و آنها چیز دیگر (و سخن به جایی نمی رسد)»؛ (لَا تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ،فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ {1) .«حمّال»چیزی که تاب معانی مختلفی دارد }ذُو وُجُوهٍ،تَقُولُ وَ یَقُولُونَ)

این یک واقعیت است که بعضی آیات قرآن متشابه اند که آنها را می توان بر معانی مختلف و گاه متضاد حمل کرد در حالی که آیات محکمات و غیر متشابه را می توان تفسیر کرد؛ولی افرادی که دنبال اغراض خاصی هستند بدون مراجعه به آیات محکمات،آیات متشابه را بر اهداف انحرافی خود تطبیق می کنند؛مثلاً قرآن مجید در آیه 22 و 23 سوره قیامت می فرماید: ««وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرَهٌ* إِلی رَبِّها ناظِرَهٌ» ؛(آری) در آن روز صورت هایی شاداب و مسروراند و به (الطاف) پروردگارشان می نگرند»گروهی این آیه را چنین تفسیر کرده اند که روز قیامت خدا را با چشم سر می توان دید در حالی که قرآن در آیه محکمش می گوید: «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» ؛چشم ها او را نمی بینند». {2) .انعام،آیه 103}و در داستان موسی پس از آن که عرضه داشت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ» ؛پروردگارا! خودت را به من نشان ده تا تو را ببنیم»فرمود: «لَنْ تَرانِی» ؛هرگز مرا نخواهی دید». {3) .اعراف،آیه 143}

بدون شک قرآن به لسان عربی مبین نازل شده ولی از آنجا که آیات قرآن جنبه عمومیت و کلیت دارد و غالباً دست روی مصادیق نگذاشته افراد مغرض که اهداف خاصی دارند با استفاده از روش تفسیر به رأی آن را بر مقاصد خود حمل می کنند و سبب گمراهی خود و دیگران می شوند؛ولی سنّت پیغمبر در بسیاری از موارد انگشت روی مصداق ها گذارده؛مصداق هایی که حتی افراد لجوج و بهانه جو نمی توانند بر آن خرده بگیرند که نمونه آن را در پایان همین

وصیت نامه ملاحظه خواهیم کرد.

لذا امام علیه السلام در ادامه این سخن می فرماید:«ولی با سنّت صریح (پیامبر) با آنها گفت وگو و محاجه کن که راه فراری از آن نخواهند یافت (و ناچار به تسلیم در برابر آن هستند)»؛ (وَ لَکِنْ حَاجِجْهُمْ بِالسُّنَّهِ،فَإِنَّهُمْ لَنْ یَجِدُوا عَنْهَا مَحِیصاً {1) .«مَحِیص»به معنای راه فرار از ریشه«حیص»بر وزن«حیف»در اصل به معنای بازگشت و عدول از چیزی است و«محیص»اسم مکان به معنای مکان فرار یا پناهگاه است }) .

شاهد این سخن داستانی است که طبری (نویسنده کتاب المسترشد) از امیرمؤمنان علی علیه السلام نقل کرده است و عصاره اش چنین است:هنگامی که امام ابن عباس را برای گفت وگو با خوارج فرستاد آنها گفتند:ما چند ایراد به علی علیه السلام داریم:

1.هنگامی که در صلح نامه حکمین عنوان امیر المؤمنین را برای او نوشتند و عمرو عاص اعتراض نمود آن را محو کرد.

2.به حکمین گفت:نگاه کنید اگر معاویه از من سزاوارتر به خلافت است او را تثبیت کنید.

3.او خودش در قضاوت از همه آگاه تر بود،چرا کار را به دست حکمین سپرد؟

4.اصولاً چرا حکمیت را در دین خدا پذیرفت؛حاکم فقط خداست.

5.چرا سلاح ها و حیوانات آنها را روز جنگ بصره در میان ما تقسیم کرد ولی زنان و فرزندان آنها را به عنوان برده تقسیم نکرد؟

6.او از سوی پیغمبر وصی بود چرا مقام خود را ضایع کرد و مردم را دعوت به سوی خود ننمود؟

ابن عباس خدمت امیرمؤمنان آمد و سخنان آنها را بازگو کرد.

امام فرمود:تو به آنها بگو آیا راضی به خدا و رسول خدا هستید یا نه؟ آنها می گویند:آری.سپس تمام ایرادهای آنها را به این طریق پاسخ بگو:

اما اینکه من اجازه دادم عنوان امیرمؤمنان را حذف کنند این در واقع اقتدا به پیغمبر اکرم بود که در روز حدیبیه در صلح نامه ای که با مشرکان داشتیم من نوشتم: «هذا ما صالَحَ بِهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ» نماینده مشرکان ایراد کرد ما او را رسول خدا نمی دانیم حذف کن پیغمبر صلی الله علیه و آله به من امر فرمود چنین کن و این عنوان محو شد و به من فرمود:ای علی تو هم گرفتار شبیه همین موضوع خواهی شد.این پاسخ برای خوارج مطرح شد و آنها پذیرفتند.

اما اینکه گفتید:من در خودم شک کردم چون به حکمین گفتم:آن کس را که شما صالح تر می دانید تثبیت کنید،این شبیه چیزی است که قرآن مجید به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله دستور داده که بگوید: ««إِنّا أَوْ إِیّاکُمْ لَعَلی هُدیً أَوْ فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» ؛و ما یا شما بر (طریق) هدایت یا در گمراهی آشکاری هستیم». {1) .سبأ،آیه 24}در حالی که به یقین پیغمبر بر حق بود.خوارج این را شنیدند و پذیرفتند.

اینکه گفتید:من با اینکه در داوری از همه برترم چرا داوری حکمین را پذیرفتم،این همانند کار پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله است که درباره یهود بنی قریظه حکمیت را به سعد بن معاذ داد در حالی که خودش در داوری از همه برتر بود و قرآن می گوید: ««لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ» ؛به یقین برای شما در زندگی پیامبر خدا سرمشق نیکویی بود». {2) .احزاب،آیه 21}من به آن حضرت تأسی کردم.هنگامی که خوارج این را شنیدند پذیرفتند.

اما اینکه می گویید:چرا سلاح ها و حیوانات دشمن را پس از پیروزی در جنگ جمل تقسیم کردم اما زنان و فرزندانشان را برده شما نساختم،من خواستم منّتی بر اهل بصره بگذارم همان کاری که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با اهل مکه کرد.به

علاوه کدام یک از شما حاضر بودید عایشه را جزء سهم خود بپذیرید و کنیز خود بدانید؟ هنگامی که خوارج این را شنیدند پذیرفتند.

سپس در آخرین اشکال فرمود:اینکه به من ایراد می کنید من وصی منصوب پیغمبر صلی الله علیه و آله بودم چرا مردم را به سوی خود دعوت نکردم دلیلش این بود که شما مرا نپذیرفتید و دیگری را بر من مقدم داشتید شما مقام وصی بودن مرا ضایع کردید نه من؛امام و وصی همچون پیغمبران نیست که دعوت به خویش کند او بعد از تعیین پیغمبر بی نیاز از دعوت به خویشتن است او در واقع همچون کعبه است که مردم باید به سراغ او بروند نه آنکه کعبه به سوی آنها بیاید.

هنگامی که خوارج این پاسخ را شنیدند آن را نیز پذیرفتند و به همین دلیل چهار هزار نفر از آنها بازگشتند (و طبق روایتی دوازده هزار نفر بودند که هشت هزار نفر از آنها بازگشتند و اقلیت چهارهزار نفری باقی ماندند که سپاه علی علیه السلام آنها را درهم کوبیدند). {1) .شرح نهج البلاغه علّامه شوشتری،ج 10،ص 423،این حدیث با تفاوت هایی در تاریخ یعقوبی،ج 2،ص 192 آمده است }

نکته: چرا استدلال به سنّت؟

اینکه امام علیه السلام در این نامه به ابن عباس می فرماید:«هنگامی که می خواهی با خوارج سخن بگویی با سنّت به آنها جواب ده نه با آیات قرآن،زیرا قرآن ذو وجوه (دارای تفسیرهای گوناگون) است»ممکن است اشاره به دو مطلب باشد:

1.قرآن محکمات و متشابهات دارد؛یعنی آیاتی کاملاً روشن و آیاتی که ممکن است معانی مختلف برای آن ذکر شود.هرگاه این آیات در کنار هم چیده شود عربی مبین است و مفاهیمی کاملاً روشن دارد؛مثلاً آیه ««إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ»؛

حکم تنها از آنِ خداست» {1) .یوسف،آیه 40}هنگامی که در کنار آیه شریفه «فَابْعَثُوا حَکَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَکَماً مِنْ أَهْلِها» 2 گذارده شود معلوم می شود که معنای حاکمیت و داوریِ خدا این است که هرکس می خواهد حکمیت کند باید طبق قرآن و فرمان خدا باشد و لازم نیست خداوند درباره هر قضیه شخصیه ای آیه ای نازل کند.

ولی بیماردلان و کسانی که به تعبیر قرآن «الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ» 3 می باشند متشابهات را می گیرند و محکمات را رها می کنند و آیات قرآن را مطابق میل و خواسته نادرست خود تفسیر می نمایند.به همین دلیل امام علیه السلام به ابن عبّاس می فرماید:«برای رهایی از بحث های منافقان و کوردلان به سراغ قرآن نرود،زیرا بحث های دامنه دارِ محکم و متشابه پیش می آید و آنها که فقط به دنبال متشابهات اند به خواسته خود می رسند».

2.قرآن چون به منزله قانون اساسی اسلام است طبعا مسائل را غالباً به صورت کلی بیان می کند و تطبیق کلیات بر مصداق ها گاه بر اثر لجاجت و یا کج فهمی مورد سوء استفاده قرار می گیرد در حالی که سنّت در بسیاری از موارد به صورت فعل شخصی پیامبر است و هیچ جای انکار و گفت وگو در آن نیست مثل اینکه در داستان«بنی قریظه»پیامبر داوری را به«سعد بن معاذ»داد! این خود جواب دندان شکنی برای خوارج است که می گفتند:داوری مخصوص خداست.

آری بخش مهمی از سنّت پیامبر افعال اوست که در موارد خاصی از آن حضرت سر می زد در حالی که قرآن تنها سخنان خداست و این سخنان هرچند برای حق جویان ابهامی ندارد ولی برای افراد مغرض و لجوج قابل سوء استفاده است.

نامه78: علل سقوط جامعه

موضوع

و من کتاب له ع إلی أبی موسی الأشعری جوابا فی أمر الحکمین ،ذکره سعید بن یحیی الأموی فی کتاب «المغازی».

(جواب نامه ابو موسی اشعری، پیرامون حکمیّت که سعید بن یحیی اموی در کتاب المغازی آن را آورده)

متن نامه

فَإِنّ النّاسَ قَد تَغَیّرَ کَثِیرٌ مِنهُم عَن کَثِیرٍ مِن حَظّهِم فَمَالُوا مَعَ الدّنیَا وَ نَطَقُوا بِالهَوَی وَ إنِیّ نَزَلتُ مِن هَذَا الأَمرِ مَنزِلًا مُعجِباً

ص: 465

اجتَمَعَ بِهِ أَقوَامٌ أَعجَبَتهُم أَنفُسُهُم وَ أَنَا أدُاَویِ مِنهُم قَرحاً أَخَافُ أَن یَکُونَ عَلَقاً وَ لَیسَ رَجُلٌ فَاعلَم أَحرَصَ عَلَی جَمَاعَهِ أُمّهِ مُحَمّدٍ ص وَ أُلفَتِهَا منِیّ أبَتغَیِ بِذَلِکَ حُسنَ الثّوَابِ وَ کَرَمَ المَآبِ وَ سأَفَیِ باِلذّیِ وَأَیتُ عَلَی نفَسیِ وَ إِن تَغَیّرتَ عَن صَالِحِ مَا فاَرقَتنَیِ عَلَیهِ فَإِنّ الشقّیِ ّ مَن حُرِمَ نَفعَ مَا أوُتیِ َ مِنَ العَقلِ وَ التّجرِبَهِ وَ إنِیّ لَأَعبَدُ أَن یَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ وَ أَن أُفسِدَ أَمراً قَد أَصلَحَهُ اللّهُ فَدَع مَا لَا تَعرِفُ فَإِنّ شِرَارَ النّاسِ طَائِرُونَ إِلَیکَ بِأَقَاوِیلِ السّوءِ وَ السّلَامُ

ترجمه ها

دشتی

علل سقوط جامعه

همانا بسیاری از مردم تغییر کردند، و از سعادت و رستگاری بی بهره ماندند، به دنیا پرستی روی آورده، و از روی هوای نفس سخن گفتند. کردار اهل عراق مرا به شگفتی وا داشته است، که مردمی خودپسند در چیزی گرد آمدند، می خواستم زخم درون آنها را مداوا کنم، پیش از آن که غیر قابل علاج گردد .

تلاش امام در تحقّق وحدت

پس بدان در امّت اسلام، هیچ کس همانند من وجود ندارد که به وحدت امّت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و به انس گرفتن آنان به همدیگر، از من دلسوزتر باشد. من در این کار پاداش نیک و سرانجام شایسته را از خدا می طلبم ، و به آنچه پیمان به ستم وفا دارم، هر چند تو دگرگون شده، و همانند روزی که از من جدا شدی نباشی.

همانا تیره روز کسی است که از عقل و تجربه ای که نصیب او شده، محروم ماند {ردّ تفکّر: ایرسیونالیسم IRRATIONALISM )فلسفه غیر عقلی، خردگریزی) یا یورش بر ضد عقل که در قرن 19 از طرف شوپنهاور و ینچه و گریسون، رواج پیدا کرد.}، و من از آن کس که به باطل سخن گوید یا کاری را که خدا اصلاح کرده بر هم زند، بیزارم . آنچه را نمی دانی واگذار، زیرا مردان بد کردار، با سخنانی نادرست به سوی تو خواهند شتافت، با درود .

شهیدی

و از نامه آن حضرت است به ابو موسی اشعری در پاسخ کار حکمین سعید بن یحیی اموی آن را در کتاب مغازی آورده است همانا بسیاری از مردم دگرگونی پذیرفتند و از نصیب- سعادت- خود بی بهره ماندند. به دنیا روی نهادند، و از روی هوا سخن گفتند. من در این کار- رفتار مردم عراق- گرفتار کاری شگفت شده ام. مردمی بر آن فراهم آمدند که خود را می پسندیدند- و جز خود چیزی نمی دیدند- من اکنون به درمان ریشی برخاسته ام که ترسم سر آن نگشاید، و به نشده با خون و چرک به هم آید . بدان که در فراهم ساختن امت پیامبر (ص) و سازواری آنان با یکدیگر، کسی از من حریصتر نیست. من بدین کار پاداش نیکو و بازگشت به مینو را خواهانم و بدانچه بر خود پذیرفتم به زودی وفا کنم و آن را پایندانم، هر چند تو دگرگون شده باشی و چنانکه از من جدا شدی نباشی. همانا بدبخت کسی است که از سود خرد و تجربتی که او را داده اند محروم ماند ، و من سخن آن کسی را که باطل گوید بر خود هموار کردن نتوانم، و کاری را که خدا به صلاح آورده به تباهی نکشانم. پس آنچه را نمی دانی بگذار، که مردم بدکردار با گفتارهای ناصواب به سوی تو در شتابند- و خواهند عنان اندیشه تو را از راه درست برتابند- و السّلام.

اردبیلی

از نامه که نوشته بود آنرا به آن حضرت از منزلی که نشانیده شدند در آن برای حکومت یعنی در باب حکمین و یاد کرده این نامه را سعید بن یحیی اموی در کتاب مغازی پس بدرستی که مردمان متغیّر شده اند بسیاری از ایشان از بسیاری بهره خودشان کردن پس میل کرده اند بدنیا و گویا شده اند بهوا و آرزوی نفس امّاره و بدرستی که من فرود آمده ام ازین امر خلافت بمنزلی عجب آرنده جمع شده اند قومی چند بی اعتبار تعجب آورده ایشان را نفسهای ایشان پس من دوا می کردم از ایشان ریشی را که می ترسیدم که بازگردد آن ریش بخون غلیظ که بدتر باشد پس بدانکه نیست ولی حریص تر بر اجتماع و اتفاق است محمّد و بر الفت ایشان از من می طلبم باین اجتماع نیکوئی ثواب را و بزرگواری بازگشت را و زود باشد که وفا کنم به آن چه وعده کردم بر نفس خود و اگر چه متغیّر شدی تو از شایسته آنچه مفارقت کردی از من و فریفته شدی بقول عمر و عاص پس بدبخت کسیست که محروم گشت از نفع آنچه داده شده باو از عقل و تجربت علوم و بدرستی که من ننگ دارم از آنکه بگوید گوینده بباطل و آنکه تباه گردانم کاری را که بصلاح آورده آنرا خدا پس بگذار آنچه نمی شناسی از مسائل پس بدرستی که بدترین مردمان شتابنده اند بسوی تو بگفتارهای بد

آیتی

از نامه آن حضرت (علیه السلام) به ابو موسی اشعری در پاسخ امر حکمین آن را سعید بن یحیی الاموی در کتاب المغازی نقل کرده است:

هر آینه بسیاری از مردم از بسیاری از نصیب خود بی بهره ماندند. به دنیا گرویدند و سخن از روی هوا گفتند. و من در این کار در شگفت شده ام. در آنجا گروهی مردم خود پسند گرد آمدند و من اکنون زخمی را معالجه خواهم کرد که ترسم به صورت خون لخته در آید. و بدان، که هیچکس آزمندتر از من به گرد آمدن امت محمد (صلی الله علیه و آله) و الفت و مهربانی آنها با یکدیگر نیست. من در این کار خواستار پاداش نیکو و باز گشت به جایگاه نیکو هستم. بزودی بر آنچه بر خود مقرر داشته ام، وفا خواهم کرد، هر چند، که تو آن شایستگی را که به هنگام جدا شدن داشتی، از دست داده باشی. بدبخت آنکه از سود عقل و تجربتی که او را داده اند، بی بهره ماند. من نمی توانم سخن باطل و نادرست را تحمل کنم، یا کاری را که خدا به صلاح آورده، تباه سازم. پس آنچه را که نمی دانی چیست رها کن، زیرا مردم بد کردار با این سخنان نابکارانه تو به سوی تو خواهند شتافت. والسلام.

انصاریان

از نامه های آن حضرت است در پاسخ نامه ای که ابو موسی اشعری از محلی که در آن برای داوری نشانده شده بودند به آن حضرت نوشت

،این نامه را سعید بن یحیی اموی در کتاب مغازی آورده همانا بسیاری از مردم نسبت به نصیب فراوان آخرت خود دچار دگرگونی شدند،پس به دنیا روی آوردند،و از روی هوا و هوس سخن گفتند.من دچار برنامه ای شگفت انگیز شده ام، که مردمی خود پسند بر آن گرد آمده اند،من جراحتی را از آنان درمان می کنم که می ترسم خون بسته شود و بدون علاج ماند .آگاه باش،احدی به وحدت و الفت امّت محمّد صلّی اللّه علیه و آله از من حریص تر نیست،من در این کار پاداش نیکو و عاقبت شایسته ای را خواهانم و به زودی به آنچه وعده داده و بر عهده گرفته ام وفا می کنم اگر چه تو از شایستگی خود که در وقت جدایی از من داشتنی برگشته باشی،زیرا بدبخت کسی است که از سود عقل و تجربه ای که به او عنایت شده محروم ماند .من از گوینده ای که سخن به باطل گوید، و از فاسد کردن کاری که خدا به صلاح آورده متنفّر و بیزارم .پس آنچه را که معرفت نداری رها کن، که بد کرداران با سخنان باطل و ناروا به سوی تو می شتابند.و السلام .

شروح

راوندی

و الاموی: النسبه الی بنی امیه بفتح الهمزه و ضمها، و المصغر اذا نسب رد الی مکبره و ربما ینسب کما هو. و روی فانی اداری بالراء من المداراه، و هی الملاینه و المساهله، و بالواو من المداواه. و العلق: الدم الغلیظ. و وایت علی نفسی: ای وعدت. و انی اعبدک: اغضب واستنکف. و طائرون الیک باقاویل السوء: ای یجیثون فی سرعه الیک بالاقوال السیئه.

کیدری

قوله اداوی منهم قرحا: و روی اداری. و ایت: ای وعدت، لاعبد: ای آنف و اغصب. طائرون: ای مسرعون.

ابن میثم

از نامه های امام (علیه السلام) در پاسخ ابوموسی اشعری درباره ی حکمین، این نامه را سعید بن یحیی اموی در کتاب المغازی نقل کرده است: علق: خون بسته وایت: وعده دادم اعبد: انکار می کنم (چه بسیاری از مردم که از بهره های زیاد خود بی نصیب ماندند، پس رو به دنیا آوردند و از روی هواس نفس سخن گفتند، و من در امر خلافت به جای شگفت آوری رسیده ام که در آنجا گروههایی گرد آمده اند که هوای نفس آنها را به خودبینی واداشته است، و من زخمی از آنها را معالجه می کنم که می ترسم به خون بسته تبدیل شود. پس بدان که هیچ مردی بر سر و سامان دادن کار امت محمد (صلی الله علیه و آله) و ایجاد محبت و دوستی مابین آنان مشتاق تر از من نیست، و من بدین وسیله پاداش خوب و نتیجه ی نیکو خوارستارم، و بزودی به آنچه بر عهده گرفته ام وفا خواهم کرد، اگر چه تو از آن وضع شایسته که به هنگام جدایی از من داشتی برگردی، زیرا بدبخت آن کسی است که از سود عقل و تجربه ای که در اختیار دارد، بهره نگیرد، و من از کسی که بیهوده سخن گوید بیزارم و از این که کاری را که خداوند سامان داده و اصلاح کرده است بر هم بزنم روی گردانم. پس تو هم آنچه را نمی دانی ترک کن زیرا بدکاران با سخنان ناروا به جان بتو می شتابند). عبارت: فان الناس.. حظهم، یعنی بهره ای که دیانت و هدایت سزاوار آنان بود. و عبارت: فمالوا … الهوی، توضیحی برای انواع دگرگونیهای آنهاست. و عبارت: و انی نزلت من هذا الامر یعنی: در امر خلافت به موضع عجیبی رسیده ام، همان حالتی که کار امام (علیه السلام) با یارانش بدان جا منتهی شد، و جای تعجب نسبت به عمل آنان شد که چگونه به قبول حکمیت، مجبور گشتند و تن به صلح دادند و دیگر رویدادها. و جمله ی: اجتمع به اقوام صفت برای منزل است، یعنی: این جایگاهی که از امر خلافت دارم که گروههایی با من همفکر و هم اندیشه شدند، اما هوای نفس و افکارشان آنان را به خودپسندی کشاند و کار را تباه کردند، و من زخم آنها را معالجه می کنم. و کلمه ی: قرح استعاره است از این که اجتماع آنان بر حکمیت سبب خرابی وضع وی شده است. و لفظ مداواه استعاره برای کوشش وی در اصلاح آنان است. و بعضی، اداری، نقل کرده اند. و همچنین کلمه ی علق استعاره برای ترس از نابسامانی کار آنان نسبت به امام (علیه السلام) است. و عبارت: و لیس رجل احرص منه علی الفه امه محمد (صلی الله علیه و آله) یعنی نسبت به هدف مورد نظر کسی علاقه مندتر از امام (علیه السلام) وجود ندارد. و جمله ی: فاعلم، معترضه ی خوبی میان کلمه لیس و خبر آن است، و کلمه ی رجل، هر چند که مفرد نکره است، چون در سیاق نفی است- همانطوری که در اصول فقه ثابت شده- افاده ی عموم می کند. آنگاه امام (علیه السلام) اعلام کرده است که آنچه را که از شرط صلح- مطابق آنچه که پیش آمده است- بر اساس تعهدی که کرده، بزودی وفا خواهد کرد و اشعری را بر نگون بختی تهدید کرده است در صورتی که از وضع مناسبی که هنگام جدایی از وی داشته پایبندی به داوری کتاب خدا و رویگردانی از هوای نفس، و دوری از فریب همدمی بدکاران، دگرگون شود. و نگون بخت را امام (علیه السلام) به کسی تفسیر کرده است که از سود عقل و تجربه اش بهره نگیرد، بدین وسیله اشاره دارد بر این که اگر او گول بخورد و یا به سمت دیگری تغییر جهت دهد، خود را از بهره ی عقل و پیشینه ی تجربه اش محروم ساخته و در نتیجه پیوسته نگون بخت ساخته است. آنگاه به ابوموسی هشدار داده است که او (امام (ع)) از سخن بیهوده، و از تباه ساختن کاری که خداوند اصلاح کرده است یعنی امر دین، بیزار است، تا بدان وسیله از خشم امام (علیه السلام) برحذر شده و به درستی و راستی و حفظ جانب خدایی درباره ی او پایبند گردد، و این مطلب را با سخنی دیگر تاکید فرموده است: فدع ما لا تعرف، یعنی در داوری نسبت به این قضیه وایجاد شبهه خودداری کن. و مقصود امام (علیه السلام) از عبارت: فان شرار الناس، عمرو بن عاص و امثال اوست که با القای وسوسه ها و شبهات دروغین یعنی همان سخنان ناپسند به جانب او می شتابند.

ابن ابی الحدید

عن کتاب کتبه إلیه من المکان الذی اتعدوا فیه للحکومه و ذکر هذا الکتاب سعید بن یحیی الأموی فی کتاب المغازی فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَیَّرَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ عَنْ کَثِیرٍ مِنْ حَظِّهِمْ فَمَالُوا مَعَ الدُّنْیَا وَ نَطَقُوا بِالْهَوَی وَ إِنِّی نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ وَ أَنَا أُدَاوِی مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ [یَعُودَ عَلَقاً یَعُودُ]

یَکُونَ عَلَقاً وَ لَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ [اَلنَّاسِ]

عَلَی جَمَاعَهِ أُمَّهِ مُحَمَّدٍ ص وَ أُلْفَتِهَا مِنِّی أَبْتَغِی بِذَلِکَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ کَرَمَ الْمَآبِ وَ سَأَفِی بِالَّذِی وَأَیْتُ عَلَی نَفْسِی وَ إِنْ تَغَیَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ فَإِنَّ الشَّقِیَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِیَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَهِ وَ إِنِّی لَأَعْبَدُ أَنْ یَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ فَدَعْ [عَنْکَ]

مَا لاَ تَعْرِفُ فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَیْکَ بِأَقَاوِیلِ السُّوءِ وَ السَّلاَمُ .

روی و نطقوا مع الهوی أی مائلین مع الهوی.

و روی و أنا أداری بالراء من المداراه و هی الملاینه و المساهله .

و روی نفع ما أولی باللام یقول أولیته معروفا .

و روی إن قال قائل بباطل و یفسد أمرا [قد أصلحه الله { 1) من د. } ].

و اعلم أن هذا الکتاب کتاب من شک فی أبی موسی و استوحش منه و من قد نقل عنه إلی أبی موسی کلاما إما صدقا و إما کذبا [و قد نقل عن أبی موسی إلیه کلاما إما صدقا أیضا و إما کذبا { 2) من د. } ]

قال ع إن الناس قد تغیر کثیر منهم عن حظهم من الآخره فمالوا مع الدنیا و إنی نزلت من هذا الأمر منزلا معجبا بکسر الجیم أی یعجب من رآه أی یجعله متعجبا منه.

و هذا الکلام شکوی من أصحابه و نصاره من أهل العراق فإنهم کان اختلافهم علیه و اضطرابهم شدیدا جدا و المنزل و النزول هاهنا مجاز و استعاره و المعنی أنی حصلت فی هذا الأمر الذی حصلت فیه علی حال معجبه لمن تأملها لأنی حصلت بین قوم کل واحد منهم مستبد برأی یخالف فیه رأی صاحبه فلا تنتظم لهم کلمه و لا یستوثق لهم أمر و إن حکمت علیهم برأی أراه أنا خالفوه و عصوه و من لا یطاع فلا رأی له و أنا معهم کالطبیب الذی یداوی قرحا أی جراحه قد قاربت الاندمال و لم تندمل بعد فهو یخاف أن یعود علقا أی دما .

ثم قال له لیس أحد فاعلم أحرص علی ألفه الأمه و ضم نشر المسلمین.

و أدخل قوله فاعلم بین اسم لیس و خبرها فصاحه و یجوز رفع أحرص بجعله صفه لاسم لیس و یکون الخبر محذوفا أی لیس فی الوجود رجل.

و تقول قد وأیت وأیا أی وعدت وعدا قال له أما أنا فسوف أفی بما وعدت و ما استقر بینی و بینک و إن کنت أنت قد تغیرت عن صالح ما فارقتنی علیه .

فإن قلت فهل یجوز أن یکون قوله و إن تغیرت من جمله قوله فیما بعد فإن الشقی کما تقول إن خالفتنی فإن الشقی من یخالف الحق.

قلت نعم و الأول أحسن لأنه أدخل فی مدح أمیر المؤمنین ع کأنه یقول أنا أفی و إن کنت لا تفی و الإیجاب یحسنه السلب الواقع فی مقابلته و الضد یظهر حسنه الضد.

ثم قال و إنی لأعبد أی آنف من عبد بالکسر أی أنف و فسروا قوله فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِینَ { 1) سوره الزخرف 81. } بذلک یقول إنی لآنف من أن یقول غیری قولا باطلا فکیف لا آنف أنا من ذلک لنفسی ثم تختلف الروایات فی اللفظه بعدها کما ذکرنا .

ثم قال فدع عنک ما لا تعرف أی لا تبن أمرک إلا علی الیقین و العلم القطعی و لا تصغ إلی أقوال الوشاه و نقله الحدیث فإن الکذب یخالط أقوالهم کثیرا فلا تصدق ما عساه یبلغک عنی شرار الناس فإنهم سراع إلی أقاویل السوء و لقد أحسن القائل فیهم أن یسمعوا الخیر یخفوه و إن سمعوا شرا أذاعوا و إن لم یسمعوا کذبوا.

و نحو قول الآخر إن یسمعوا ریبه طاروا بها فرحا و إن ذکرت بخیر عندهم دفنوا { 2) لقعنب بن أم صاحب،مختارات ابن الشجری 1:7. }

کاشانی

(الی ابی موسی الاشعری) این نامه آن حضرت است که فرستاده به سوی ابی موسی اشعری (جوابا فی امر الحکمین) کتابتی که نوشته بود به آن حضرت در امر حکمین (ذکره سعید بن یحیی الاموی) ذکر کرده این نامه را سعید بن یحیی اموی (فی کتاب المغازی) در کتاب خود که موسوم است به کتاب مغازی. (فان الناس قد تغیر کثیر منهم) پس به درستی که مردمان متغیر شده اند بسیاری از ایشان (عن کثیر من حظهم) از بسیاری از بهره خودشان که آن دین است و ایمان (فمالوا مع الدنیا) پس میل کرده اند به دنیا (و انطقوا بالهوی) و گویا شده اند به هوی و آرزوی نفس اماره (و انی نزلت من هذا الامر) و به درستی که من فرود آمده ام در این امر خلافت (منزلا معجبا) به منزلی که عجب آورنده است ابنای روزگار را که چگونه محکوم حکم رعیت شده ام در قبول حکم و راضی به تحکیم شده ام به فرموده ایشان (اجتمع به اقوام) جمع شده اند در آن منزل، قومی چند بی اعتبار (اعجبتهم انفسهم) به عجب آورد ایشان را نفسهای ایشان و به واسطه آن در وادی عماهت افتادند (فانی) پس به درستی که من به تحکیم (اداوی منهم قرحا) دوا می کردم از ایشان ریشی را که آن فساد حال من است با آن اشرار (اخاف ان یکون علقا) که می ترسیدم که بازگردد آن ریش به خون غلیظ که بدتر باشد از آن حالت (فلیس رجل فاعلم) پس بدان که نیست هیچ مردی (احرص علی جماعه امه محمد صلی الله علیه و اله) حریص تر بر اجماع و اتفاق امت و محمد (صلی الله علیه و آله) (و الفتها) و بر الفت ایشان (منی) از من (ابتغی بذلک) می طلبم به ایقاع آن اجتماع و الفت (حسن الثواب) نیکویی ثواب را (و کرم الماب) و بزرگواری مرجع و معاد را (و سافی) و زود باشد که وفا کنم (بالذی و ایت علی نفسی) به آنچه وعده می کردم من بر نفس خود بر وجه احسن (و ان تغیرت) و اگر چه متغیر شدی تو (عن صالح ما فارقتنی علیه) از شایسته آنچه مفارقت کردی از من بر آن امر مستحسن و فریفته گشتی به قول عمروعاص بی اخلاص (فان الشقی من حرم) پس به درستی که بدبخت کسی است که محروم گشت (نفع ما اوتی) از نفع آنچه داده شده به او (من العقل و التجربه) از عقل و تجربه علوم چه در واقع جاهل تر از آن کسی نیست که با وجود شخصی که خلافت و امامت او به نص ثابت شده باشد او را عزل کند و معاویه بن ابی سفیان را نصب نماید (و انی لاعبد) به درستی که من ننگ می دارم (ان یقول قائل الباطل) از آنکه بگوید گوینده ای امر باطلی را (و ان افسد) و آنکه من تباه گردانم به سبب آن امر باطل (امرا قد اصلحه الله) کاری را که به صلاح آورده باشد آن را خدای تعالی (فدع ما لا تعرف) پس بگذار از آنچه نمی شناسی از مسائل (فان شرار الناس) پس به درستی که بدترین مردمان (طائرون الیک) شتابنده اند به سوی تو (باقاویل السوء) به گفتارهای بد و سخنان لاطایل چنانکه مخفی نیست بر هیچ عاقل. زیرا که اصحاب ضلالت رای تو را فاسد کردند و تو تابع ایشان شدی به جهت ضلالت (و السلام)

آملی

قزوینی

از وصیتی است که کرد (ابن عباس) را چون فرستاد او را تا احتیاج کند بر (خوارج نهروان) و ظاهر سازد بر ایشان به حجت و بیان بطلان رای ایشان را (حاص ای عدل) یعنی مناظره و مخاصمه با ایشان به قرآن مکن. زیرا که قرآن یعنی بعضی از آن احتمالات متعدده دارد، و معانی مختلف از تاویل و تفسیر، و مراد باطنی و ظاهری بر میدارد، می گوئی تو و می گویند ایشان، و قطع نمی شود نزاع چون نیستند از اهل بصیرت و ایقان، و لیکن با ایشان حجت بسنت و قول و فعل رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پیش آر، زیرا که نمی یابند از آن جای بیرون شدنی و گریزگاهی، و تاویل باطل کردنی. این نامه در جواب نامه ایست که (ابوموسی) نوشته از آنجا که او را با (عمروعاص) وا داشته بودند تا حکومت کنند و اختیار خلیفه امت نمایند، و این نامه را سعید و یا سعد بنابر اختلاف نسخ ذکر کرده است در کتاب خود مسمی به مغازی و او از بنی امیه بوده است. به درستی که مردمان گشتند بسیاری از ایشان از بسیاری از نصیب خود، و آنچه خیر و بهره ایشان است، پس میل کردند با دنیا و سخن کردند به هوای نفس و مطالب دنیا و به درستی من فرود آمدم از این کار خلاف در منزل عجب آورنده ای، و حیرت دهنده که مجتمع شدند به آن منزل قومی چند که در عجب انداخته ایشان را نفسهاشان. یعنی خودپسند و خودرایند. غرض آنکه جای عجب و حیرت است این کار که من افتاده ام در دست جمعی خودرای که قول من گوش نداشتند، و علم استبداد و استقلال برافراشتند، تا من مضطر شدم به اینکه امر خلافت میان خود و معاویه طاغی مشترک سازم، و کار به حکومت و میانجی این قوم بی بصیرت اندازم خون بسته را علق گویند زیرا که من می کوشم از کار ایشان در مداوای ریشی که میترسم یکبار خون گردد. از این کلماتی مترائی میشود که آن حضرت از فساد عاقبت (تحکیم) بیخبر نبوده است (فاعلم جمله معترضه) است در میان درآمده است. و نیست کسی حریصتر و ساعی تر بر انتظام امر این امت و الفت و رفع شقاق و خلاف و عصیان از من، میجویم به این سعی و جد ثواب نیکو و بازگشت خوب نزد خداوند ذوالمنن (و ایت ای وعدت) و زود باشد که وفا کنم به آنچه وعده داده ام و قرار کرده ام بر خود. یعنی در کار (حکمین) و عمل به آنچه کتاب خدا در میانه ما و مخالفان حکم کند. و اگر بگردی تو از آن حال شایسته که جدا شدی از من بر آن حال. یعنی اراده حکم کردن به حق و مطابق کتاب خدا و عدم میل به هوی و دنیا که از خود ظاهر میساخت پس به درستی بدبخت زیان کار کسی است که محروم ماند از نفع عقل و تجربه ای که او را داده اند، و این کلام نیز در حکم معجزی است از آن حضرت علیه السلام و اشعار است بغدر و اختداع آن بی سعادت ضعیف ایمان. و شارح کاشی (قوله: و ان) را (وصل) گمان کرده است نه (شرط) و امثال این غفلتها در کتاب او بسیار است، و معلوم نیست جهت چیست، مگر کاتبان چندین بهتان بر او بسته اند یا او این شرح بی تامل می نوشته است، یا در اول حال پیش از کمال این ترجمه کرده است و عجب آن است که او همه نظر در کلام فاضل بحرانی دارد، و قدم از قدم او برنمی دارد، همچو دیگر مترجمان و مع ذلک احیانا قولی ناصواب برخلاف قول او مینگارد و باشد گاهی کلام او را محملی دیگر توهم نماید (عبدای استنکف و غضب) (فرزدق) گفت: اولئک احلاسی فجئنی بمثلهم و اعبدان اهجو کلیبا بدارم و در قول حق تعالی (.. فانا اول العابدین) گفته اند (ای المستنکفین) یعنی و من درهم میشوم و ننگ میدارم، و بر من جفا است اینکه قائلی سخنی باطل گوید، و راه صواب و حق نپوید، و اینکه فاسد گردانم امری را که باصلاح آورده است آن را خدای تعالی. یعنی اگر در این تحکیم عمل بر حق و صواب شود من از آن برنگردم، و صلاح امت به فساد بدل نکنم، و در کلام تهدیدی و اغرائی لطیف است (ابوموسی) را بر ملازمت حق و اجتناب از قول باطل و کلمات سربسته این نامه تماما بس عالی و لطیف است، و اشارات آن همه نایب مناب معجزه است پس رها کن آنچه را نمیدانی و نمیشناسی از اقاویل باطله و شبهات زایغه، زیرا که مردم بد بال می گشایند به هوای تو به گفتارهای بد و غلط. غرض آنکه فریب از اباطیل و (عمروعاص) بی ایمان و عاصیان (شام) نخوری چنانچه خورد، والسلام

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

اجاب به اباموسی الاشعری عن کتاب کتبه الیه من المکان الذی اتعدوا فیه للحکومه. و ذکر هذا الکتاب سعید بن یحیی الاموی فی کتاب «المغازی».

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است، در جواب مکتوب اباموسی اشعری که نوشته بود به حضرت علیه السلام از جایی که وعده کرده بودند در آن از برای حکم کردن میان حضرت علیه السلام و معاویه. و ذکر کرده است این مکتوب را سعید بن یحیی اموی، یعنی منسوب به امیه، در کتاب مسمی به «کتاب مغازی».

«فان الناس قد تغیر کثیر منهم عن کثیر من حظهم، فمالوا مع الدنیا و نطقوا بالهوی. و انی نزلت من هذا الامر منزلا معجبا، اجتمع به اقوام اعجبتهم انفسهم، فانی اداوی منهم قرحا اخاف ان یعود علقا و لیس رجل-فاعلم-احرص علی جماعه امه محمد، صلی الله علیه و آله و الفتها منی، ابتغی بذلک حسن الثواب و کرم الماب.»

یعنی پس به تحقیق که مردمان متغیر و محروم شدند بسیاری از ایشان از بسیاری از نصیب و بهره ی آخرت ایشان، پس میل کردند به سوی دنیا و سخن گفتند به خواهش نفس و به تحقیق که من نازل شدم از کار خلافت به منزل عجبی که اتفاق کردند در آن جماعتی که به عجب و کبر انداخته بود ایشان را نفسهای ایشان، یعنی محاکمه کردن حکمین در میان او علیه السلام و معاویه. پس به تحقیق که من مداوا و معالجه می کنم از ایشان جراحتی که می ترسم که عود کند آن جراحت به خون بودن، یعنی به حالت اول جراحت، پس بدان که نیست مردی حریص تر بر اتفاق کردن امت محمد، صلی الله علیه و آله و الفت داشتن ایشان از من، در حالتی که طلب می کنم در آن ثواب نیک را و مرجع با کرامت را.

«و سافی بالذی و ایت علی نفسی و ان تغیرت عن صالح ما فارقتنی علیه، فان الشقی من حرم نفع ما اوتی من العقل و التجربه و انی لاعبد ان یقول ائل بباطل و ان افسد امرا قد اصلحه الله. فدع ما لا تعرف، فان شرار الناس طائرون الیک باقاویل السوء. و السلام.»

یعنی و زود است که من وفا می کنم به آن چیزی که وعده کرده ام بر نفس خودم و اگر چه متغیر شدی تو از حالت نیکی که مفارقت کردی مرا بر آن حالت، پس به تحقیق که بدبخت کسی است که محروم باشد از منفعت آن چیزی که داده شده است به او از عقل و تجربه و به تحقیق که من در خشم می شوم از اینکه بگوید گوینده ای قول باطلی را و از اینکه فاسد گردانم امری را که گردانیده است خدا آن را به اصلاح و خیر. پس بگذار چیزی را که تو نمی شناسی از احکام، پس به تحقیق که بدکاران مردمان پرواز می دهند به سوی تو و زود می رسانند به تو گفتارهای بد را.

خوئی

قال الشارح المعتزلی: و روی و نطقوا مع الهوی، ای مائلین عنه، و روی و انا اداری بالراء من المداراه، و روی نفع ما اولی باللام، یقول: اولیته معروفا و روی ان قال قائل بباطل و یفسد امرا، و انا اداوی، ان یعود علقا، فدع عنک. اللغه: (العلق): الدم الغلیظ، (وایت): وعدت و تعهدت، (اعبد): آنف و استنکف. المعنی: قوله (قد تغیر کثیر منهم) یشیر الی انحرافهم عن سنه الرسول الرامیه الی تهذیب النفوس و تحکیم العقیده بالمبدا و المعاد الباعث علی الزهد فی شئون الدنیا بزعامه علی (علیه السلام) ففات کثیر من حظهم الاخروی و المعنی. قوله (منزلا معجبا) ای نزلت عن مقام الولایه الالیهه و الخلافه المنصوصه الی مقام الاماره العادیه بالانتخاب من الناس و قد اجتمع معه فی هذا المقام النازل قوم وصلوا الی هذا المقام قبله کابی بکر و عمر و طمع فیه معه قوم آخرون کطلحه و الزبیر و معاویه و عمرو و بن عاص و عبدالله بن عمر المرشح من جانب ابی موسی الاشعری، فاظهر (ع) العجب من تنزله الی هذا المقام. و قد فسر الشارحان القوم المجتمع معه فی هذا المنزل بانصار و اعوانه الذین بایعوا معه فاعجبتهم انفسهم و طمعوا فی الشرکه معه فی تمشیه امر الخلافه و ان یکون امضاء الامور بالشور معهم علی اختلاف آرائهم. قال الشارح المعتزلی: و هذا الکلام شکوی من اصحابه و نصاره من اهل العراق، فانهم کان اختلافهم علیه و اضطرابهم شدیدا. اقول: هذا بناء علی ان هذا الکتاب صدر منه الیه بعد قرار الحکمین، و لکن ان صدر منه حین انتدا به اهل الکوفه لحرب الجمل و کان ابوموسی یثبطهم عنه فلا یستقیم. قوله (و انا اداوی منهم قرحا) الظاهر ان القرح هو ضعف العقیده الاسلامیه و الانحراف عن ولایته (علیه السلام). قوله (و سافی بالذی وایت علی نفسی) من التضحیه فی سبیل الحق و طلب الشهاده فی المناضله مع اعداء الحق، و یوید ذلک قوله (و انی لاعبد ان یقول قائل بباطل و ان افسد امرا قد اصلحه الله) الترجمه: از نامه ای که آنحضرت بابی موسی اشعری نگاشته در پاسخ نامه او درباره ی حکمین، سعید بن یحیی اموی آنرا در کتاب مغازی آورده: براستی که بسیاری مردم از بسیاری بهره وریهای خود روگردان شده اند و دل بدنیا داده و از هوای نفس سخن گویند، من در این میان بمقام شگفت آوری فروافتاده ام که مردمی خودپسند در آن گرد آمده اند، من می خواهم ریشی که در دل دارند و می ترسم خونی بسته شود (و آنها را بکشد) درمان کنم، و بدانکه مردی نیست که بر امت محمد (صلی الله علیه و آله) رووفتر و بر اتف الو الفت آنان از من حریصتر باشد و من در این باره پاداش خوب می جویم و سرانجام نیک. و بدانچه با خویش تعهد کرده ام وفا دارم و گرچه تو از شایستگی که با آن از من جدا شدی دیگرگون کردی و بی وفائی را پیشه سازی، چه براستی بدبخت آنکس است که از بهره وری از عقلی که باو داده شده محروم ماند و از تجربه ای که اندوخته سود نبرد و آنرا بکار نبندد. و براستی که من گریزانم از اینکه گوینده ای بیهوده و ناروا گوید و از اینکه تباه سازم امری را که خداوند بهبود ساخته و بصلاح آورده، آنچه را ندانی وانه و پیرامونش مگرد و از روی دانش و یقین کار کن، زیرا مردمان بد گفتارهای بد و ناروا از هر سو بجانب تو می پرانند (و تو را منحرف می سازند).

شوشتری

(الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) قول المصنف: (الی ابی موسی الاشعری جوابا فی امر الحکمین) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (اجاب به اباموسی الاشعری عن کتاب کتبه الیه من المکان الذی اتعدوا فیه للحکومه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه)، و المکان الذی اتعدوا فیه للحکومه هو دومه الجندل، و هو المنصف بین العراق و الشام، کما قال الدینوری فی (اخباره). (ذکره) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (و ذکر هذا الکتاب) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه) (سعید بن یحیی الاموی) هو سعید بن یحیی بن سعید بن ابان ابن سعید بن العاص بن امیه. (فی کتاب المغازی) و یروی عن ابیه کتاب مغازی محمد بن اسحاق، و یروی عنه مسلم و البخاری و البغوی، مات سنه (249) کما یظهر من (تاریخ بغداد)، فیه و فی ابیه. قوله (علیه السلام) (فان الناس) الظاهر ان المصنف اسقط صدر الکتاب (قد تغیر کثیر منهم عن کثیر من حظهم فمالوا مع الدنیا و نطقوا بالهوی) اکثر الناس فی اکثر الازمنه هکذا، قال تعالی: (و لقد ضل قبلهم اکثر الاولین)، (و لو انهم اقاموا التوراه و الانجیل و ما انزل الیهم من ربهم لاکلوا من فوقهم و من تحت (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ارجلهم منهم امه مقتصده و کثیر منهم ساء ما یعملون)، (و اکثرهم الفاسقون)، (ام لم یعرفوا رسولهم فهم له منکرون ام یقولون به جنه بل جاءهم بالحق و اکثرهم للحق کارهون). (و انی نزلت من هذا الامر منزلا معجبا اجتمع به) ای: بذاک المنزل (اقوام اعجبتهم انفسهم) فلا یقبلون نصح غیرهم و رایه، و المراد الحال التی انتهی (ع) الیها مع اصحابه فی امر الحکومه من الاشعث و الخوارج. (فانا اداوی منهم قرحا) قال الجوهری: قیل لامری القیس (ذو القرح) لان ملک الروم بعث الیه قمیصا مسموما، فتقرح منه جسده فمات. (اخاف ان یکون) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (ان یعود) کما فی (ابن میثم و الخطیه) و نسخه من ابن ابی الحدید. (علقا) ای: دما غلیظا، اجبروه (علیه السلام) اولا علی التحکیم، ثم علی جعل ابی موسی حکما، فقبل منهم لا ستصلاحهم، فکفروا و خرجوا علیه و کفروه. (و لیس رجال- فاعلم- احرص علی امه) هکذا فی (المصریه)، و الصواب: (علی جماعه امه) کما فی (ابن ابی الحدید و ابن میثم و الخطیه). (محمد (صلی الله علیه و آله) و الفتها منی ابتغی بذلک حسن الثواب و کرم الماب) ای: المرجع، و لاهتمامه (علیه السلام) علی بقاء الامه علی المله رضی یوم السقیفه بترک حقه لئلا یرتد الناس راسا و یضمحل الاسلام کلیه، و کیف لا یکون مهتما (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) کذلک و هو کنفس النبی (صلی الله علیه و آله) بصریح القرآن و استقرار الاسلام کان بمجاهداته و مساعیه بشهاده العیان. (و سافی بالذی و ایت) ای: وعدت (علی نفسی) من قبول حکم الحکمین اذا حکما بحکم القرآن (و ان تغیرت عن صالح ما فارقتنی علیه) من الحکم بحکم الکتاب او السنه القطعیه، ففی (الاخبار الطوال): کان فی کتاب عقد التحکیم (اخذ علی عمرو بن العاص و عبدالله بن قیس عهد الله و میثاقه و ذمته و ذمه رسوله ان یتخذا القرآن اماما، و لا یعدوا به الی غیره بما وجداه فیه مسطورا، و ما لم یجداه فی الکتاب رداه الی سنه الرسول الجامعه، لا یتعمدان لها خلافا، و لا یبغیان فیها بشبهه). (فان الشقی من حرم نغع ما اوتی من العقل و التجربه) فخدعه عمرو بن العاص و قال له: ما کنت اتقدمک فی الحکم و انت افضل منی. فقال ابوموسی: حذرنی ابن عباس غدر عمرو فاطماننت الیه. (انی لاعبد) بفتح العین ای: الباء ای: آنف، قال الفرزدق. و اعبد ان اهجو کلیبا بدارم (ان یقول) قال ابن ابی الحدید: و روی (ان قال) (قائل بباطل) فی (و ان افسد) قال ابن ابی الحدید: و روی (و یفسد) (امرا قد اصلحه الله، فدع) ای: اترک (ما لا تعرف) فانه واجب علی کل عاقل (فان شرار الناس طائرون) ای: مستعجلون (الیک باقاویل السوء). قال ابن ابی الحدید: قد احسن من قال: (الفصل الثالث و العشرون- فی عتاباته (علیه السلام) لعماله و غیرهم) ان یسمعوا الخیر یخفوه و ان سمعوا شرا اذاعوا و ان لم یسمعوا کذبوا و من قال: ان یسمعوا ریبه طاروا بها فرحا و ان ذکرت بخیر عندهم دفنوا

مغنیه

اللغه: معجبا: یدعو للتعجب. و قرحا: جرحا. و علقا: دما غلیظا و فاسدا. و الماب: المرجع. و وایت: و عدت و تعهدت. و اعبد: آنف. الاعراب: احرص خبر لیس، و اعلم جمله معترضه، و منی متعلق باحرص. المعنی: رشح الامام للتحکیم عبدالله بن عباس، فقال معاویه: کلا، ان له قرابه قریبه من علی.. هذا مع العلم ان ابن العاص شریک فی الغنیمه مع معاویه، ذهب الی التحکیم و فی جیبه صک بمصر من معاویه.. و لا ادری کیف سکت اصحاب الامام عن ذلک؟.. اللهم الا ان یکون بعض الرووس متامرین مع معاویه.. و مهما یکن فقد رفض اصحاب الامام ابن عباس، و اکرهوا امامهم علی ترشیح الاشعری الذی یریده معاویه، و لا یرضی بغیره. و یقال: ان البعض ذکر اسم ابی الاسود الدولی للتحکیم کبدل عن ابن عباس و الاشعری. و لکن ثم الاتفاق علی ابی موسی. و روی عن الشعبی انه قال: ما کان اعف اطراف اب الاسود و احضر جوابه!. دخل علی معاویه یوما بعد ان استقام له الامر، فقال له: اکنت ذکرت للحکومه؟. قال: نعم. قال: ما کنت صانعا؟ قال: کنت اجمع الفا من المهاجرین و ابنائهم، و الفا من الانصار و ابنائهم، و ثم اقول: یا معشر من حضر ارجل من المهاجرین احق ام رجل من الطلقائ؟. فقال له معاویه: الحمد لله الذی کفاک. و بعد اجتماع الاشعری و ابن العاص و قبل اعلان الحکم کتب الامام لابی موسی الاشعری و یقول: (فان الناس قد تغیر کثیر منهم عن کثیر من حظهم) ای من دینهم، و المراد بالناس هنا الصحابه. و منهم الاشعری، و قول الامام: تغیر کثیر منهم، یشیر الی ما رواه البخاری فی الجزء التاسع من صحیحه کتاب الفتن: ان رسول الله (صلی الله علیه و آله) یقول یوم القیامه: ای ربی اصحابی: فیقول له: لا تدری ما بدلوا بعدک، فیقول النبی (صلی الله علیه و آله): سحقا سحقا لمن بدل بعدی. (و انی نزلت من هذا الامر منزلا معجبا) المراد بهذا الامر الخلافه، و معجبا ای یدعو للتعجب، و ذلک لانه قد (اجتمع به اقوام اعجبتهم انفسهم) ای کان المفروض، و انا خلیفه المسلمین. انی اذا ابرمت امرا ان یطیعونی فیه. و لکن الله سبحانه قد ابتلانی باصحاب مغرورین لا تعجبهم الا آراوهم، فیعترضون کلما رایت رایا، کما حدث حین اخترت ابن عباس للتحکیم، فابوا الا اباموسی الاشعری. (فانی اداوی منهم قرحا اخاف ان یکون علقا) انا حائر فی امر هولاء الاصحاب لا ادری کیف اعالجهم من غرورهم؟ فالحسنی لا تجدی معهم نفعا، و القوه تزیدهم فسادا و عنادا، و تشتت جمعهم.. ان حالی معهم تماما کحال الطبیب الذی یحاول ان یعالج جرحا، و فی الوقت نفسه یخشی اذا حرک منه ساکنا ان یتحول الی علق یسمم البدن بکامله. (و لیس رجل- الی الماب) لا استعمل القوه مع اصحابی خوفا من الفتنه و اختلاف الکلمه بین المسلمین، و انا حریص علی الالفه و التعاون علی الصالح العام طلبا لمرضاه الله و ثوابه. (و سافی بالذی وایت علی نفسی) رضیت بک مکرها- یا ابی موسی- و مع ذلک سافی لک، و لا اغیر و ابدل الا اذا غیرت انت و انحرقت (و ان تغیرت عن صالح ما فارقنی علیه) من یقظتک و حذرک من کید ابن العاص و مکره، و وقوفک الی جانب الحق و اهله (فان الشقی من حرم الخ).. ان خدعک ابن العاص فانت اشقی من علیها لانک، و هذه هی حالک، تکون بلا عقل و علم، و اضحوکه و العوبه لابن العاص.. و قد حدث ما قاله الامام، و اصبح ابوموسی مثلا للبلاهه و الجهاله مدی الدهر. (و انی لا عبد ان یقول قائل بباطل) انا اکره الباطل من غیری، فکیف افعله و لا انکره من نفسی؟ (و ان افسد امرا قد اصلحه الله) اذا انت اخلصت لله، و توخیت صلاح المسلمین- یا اباموسی- فانا اول المقرین لعملک و الشاکرین لفضک، و کیف ارفض الصلح و الصلاح للمسلمین، و فیه رضی الله و رسوله (فدع ما لا تعرف) الی ما تعرف ای لا تنفوه بکلمه، و او تاتی بحرکه الا و انت علی یقین من صوابها و رضی الله بها، و مثله دع ما یریبک الی ما لا یریبک (فان شرار الناس طائرون الیک باقاویل السوء) المراد بشرار الناس هنا ابن العاص و اضرابه، و المعنی ان هولاء یوسوسون فی صدرک بالاکاذیب و الاضالیل فاحذرهم.

عبده

… عن کثیر من حظهم: ای ان کثیرا من الناس قد انقلبوا عن حظوظهم الحقیقیه و هی حظوظ السعاده الابدیه بنصره الحق … هذا الامر منزلا معجبا: ای موجبا للتعجب و الامر هو الخلافه و منزله من الخلافه بیعه الناس له ثم خروج طائفه منهم علیه … قرحا اخاف ان یکون علقا: القرح مجاز عن فساد بواطنهم و العلق بالتحریک الدم الغلیظ الجامد و متی صار فی الجرح الدم الغلیظ الجامد صعبت مداواته و ضرب فساده فی البدن کله … علیه و آله و الفتها منی: احرص خبر لیس و جمله فاعلم معترضه … الثواب و کرم الماب: الماب المرجع الی الله … وایت علی نفسی: ساوفی بما و ایت ای وعدت و اخذت علی نفسی … ما فارقتنی علیه: تغیرت خطاب لابی موسی یقول اذا انقلبت عن الرای الصالح الذی تفارقنا علیه و هو الاخذ بالحذر و الوقوف عند الحق الصریح فانک تکون شقیا لان الشقی من حرمه الله نفع التجربه فاخذه الناس بالخدیعه … یقول قائل بباطل: عبد یعبد کغضب یغضب عبدا کغضبا و زنا و معنی ان یغضبنی قول الباطل و افسادی لامر الخلافه الذی اصلحه الله بالبیعه و نسبه الافساد لنفسه لان اباموسی نائب عنه و ما یقع عن النائب کما یقع عن الاصیل … فدع ما لا تعرف: ای ما فیه الریبه و الشبهه فاترکه

علامه جعفری

فیض الاسلام

از وصیتهای آن حضرت علیه السلام است در پاسخ نامه ابوموسی اشعری که او آن را از جائی که (دومه الحندل که در شرح خطبه سی و پنجم گذشت) ایشان (او و عمرو ابن عاص) را در آنجا برای حکومت (انتخاب نمودن خلیفه) تعیین نموده بودند به آن بزرگوار نوشته بود، و این نامه را سعید ابن یحیی اموی در کتاب (خود که نامش) مغازی (است) بیان کرده: چه بسا از مردم از بسیاری از نصیب و بهره خود (در دنیا و آخرت) بی بهره شدند، پس به دنیا روآوردند و (از راه حق پا بیرون نهادند، و) به هوای نفس سخن گفتند (و از گفتار خدا و رسول در پیروی از امام زمان خود چشم پوشیدند) و من از این کار (خلافت) جائی آمده ام شگفت آور که در آنجا گروهی چند گرد آمده اند که نفسهاشان آنها را به کبر و خودپسندی واداشته (جای بسی حیرت و شگفتی است که من بین گروهی خود رای و خودپسند قرار گرفته ام که به دستورم رفتار ننموده پرچم استبداد و مخالفت برافراشتند تا کار به جائی رسید که برای امر خلافت بین من و معاویه مانند تو و عمرو ابن عاص را حکم و میانجی قرار دادند) پس من (در مماشات با آنها مانند آن است که) دمل و ریشی از آنها را معالجه می کنم که می ترسم (یکباره) خون بسته شده گردد (آنگاه مداوای آن سخت شود) و (سبب اینکه با آنها مماشات کردم آن است که) بدان (ای غافل از حق و حقیقت و ای نادان)

برای انتظام امر امت محمد- صلی الله علیه و آله- و الفت و دوستی بین ایشان مردی از من حریص تر (کوشنده تر) نیست، و با این کار خواهان پاداش و بازگشت نیکو می باشم، و به زودی به آنچه که وعده داده و قرار گزارده ام وفا می کنم و اگر چه تو از شایستگی که هنگام جدا شدن از من داشتی (همانطوری که خود را پاک و نیک نمایاندی) برگردی (و برخلاف قرآن کریم از روی هوای نفس حکم کنی) زیرا بدبخت و زیانکار کسی است که از سود عقل و تجربه ای که به او داده شده است بی بهره ماند (یا آنکه بگوئیم: آنچه وعده دادگام وفا می کنم، اگر تو از شایستگی خود که نشان دادی برگردی بدبخت هستی، زیرا بدبخت کسی است که از سود و آزمایشی که به او عطاء شده بی بهره مانده، ولی معنی اول بهتر است) و من بیزاری می جویم (یا به خشم می آیم و در هم می شوم) از گوینده ای که به باطل و نادرستی سخن گوید، و از اینکه کاری را که خدا اصلاح فرموده تباه سازم (اگر در این کار طبق دستور قرآن کریم رفتار شود من با آن همراهم و صلاح امت را به فساد نمی کشانم) پس آنچه را نمی شناسی رها کن (گرد چیزی که نمی دانی نگرد و احتیاط و اندیشه را از دست مده) زیرا بدکرداران مردم با گفتارهای ناروا (سخنان برخلاف حق و حقیقت) به سوی تو می شتابند (تا از حکم خردی تو نتیجه گرفته مسلمانان را به راه ضلالت و گمراهی برده بدبخت و بیچاره گردانند، خلاصه گفتار عمرو ابن عاص و مردم شام فریبت ندهد که سعادت و نیکبختی دنیا و آخرت را از دست خواهی داد) و درود بر شایسته آن.

زمانی

گناه بزرگ و گناهکاران؟ امام علیه السلام در شرائط حساسی قرار گرفته است. ابوموسی و عمرو بن عاص از طرف دو لشکر امام علیه السلام و معاویه انتخاب شده اند که درباره سرنوشت جنگ و خلافت نظر بدهند. به تعبیر دیگر این دو نفر مسئولیت یافته اند که اعمال علی علیه السلام را بررسی و درباره آن قضاوت کنند که آیا علی علیه السلام خطا کرده و یا معاویه و یا هر دو؟ و چه مصیبتی بالاتر از اینکه عمرو بن عاص که در زرنگی استاد است و از طرف لشکر معاویه معرفی شده با ابوموسائی که همه می دانستند ساده لوح است و از طرف لشکر علی علیه السلام انتخاب شده پرونده جنگ را بررسی کنند و خطاکار را معرفی نمایند. و این صحنه بزرگترین درد علی علیه السلام است. کسی که معصوم است و خطا نمی کند، کسی که از طرف رسول خدا (ص) به ریاست انتخاب شده با آن همه علم و تجربه، کارش به جائی برسد که احتمال خطا در کارش برود و عملا بمحاکمه کشیده شود محاکمه هم تحت نظر چنین افرادی. موضوع دیگری که امام علیه السلام را رنج می داد همین پاسخ بود. زیرا شاید عمرو بن عاص برای اینکه مدرک کتبی از امام علی علیه السلام برای انتخاب ابوموسی بدست آورد، ابوموسی را ناگزیر کرده مطالبی برای علی علیه السلام بنویسد که آن حضرت، نمایندگی ابوموسی را از جانب لشکر خود تقویت کند که بعد بهتر بتواند به آن حضرت ضربه بزند و امام علیه السلام که از نقشه ها آگاه است در این نامه به ابوموسی توجه می دهد که: مردمی که تو را انتخاب کردند گرفتار غرور، هوای نفس و مال دنیا بودند من هم که ناگزیر شدم با آنها موافقت کنم در حقیقت بمداوائی پرداختم که مرض را سخت تر می گرداند امام علیه السلام باو گوشزد می کند که برای حفظ وحدت اجتماع ناگزیر شدم نمایندگی ات را بپذیرم اما تو که تجربه و اطلاع داری باید مواظب باشی ضربه نخوری. از پایان نامه معلوم می شود که افرادی در فکر اخلال افتاده و از زبان امام علیه السلام انتقادهائی علیه ابوموسی ساخته و باو گفته اند تا او را نسبت به آن حضرت بدبین سازند تا رای بر ضرر علی علیه السلام صادر نماید و امام علیه السلام توجه می دهد که افراد رذل همیشه به فکر اخلال و حرف مفت زدن هستند و این عاقل است که باید حقیقت را درک کند و تا به حقیقت دست نیافته عکس العملی نشان ندهد. هر چه بود درد بزرگ امام علیه السلام این بود که نیروئی که باید صرف بازسازی کشور اسلامی شود بر اثر جاه طلبی عده ای، صرف تهاجم، حمله و دفاع شد و آهنگ رشد اسلام را نه تنها متوقف کرد بلکه سالهای متمادی به سوی در جا زدن و عقبگرد سوق داد. آئینی که طبق و عده خدا در همان قرن اول و دوم باید جهانگیر گردد و رحمت جهانیان و صلح جهانی که خدای عزیز محمد (صلی الله علیه و آله) را قهرمان آن معرفی کرده است برپا شود هنوز بعد از پانزده قرن، در میان یک چهارم ملت دنیا آن طور که شایسته است به صورت منسجم و متحد رخنه نکرده است. و این گناه بزرگ، این همه جنایات و خون ریزیها که در جهان جریان دارد، تا روزی که اسلام واقعی پیاده نگردد و جهان در صلح و صفا زندگی کنند به عهده سست کنندگان این آئین پاک است: چه آنانکه در عصر رسول خدا (ص) به هنگام مرگ آن حضرت، سستی را پایه گذاری کردند و چه آنانکه در دوران بنی امیه و بنی عباس سخن از اسلام و ترویج آن داشتند اما رهبران الهی را خانه نشین، زندان و تبعید می کردند و چه افرادی که همین مسیر را پس از بنی امیه و بنی عباس بپیمایند، همه و همه در گناه سهیم هستند.

سید محمد شیرازی

(الی ابی موسی الاشعری، جوابا فی امر الحکمین) فقد کتب الاشعری الی الامام کتابا من محل قعد تهم لفصل القضیه، فاجابه الامام بهذا الجواب (ذکره سعید بن یحیی الاموی فی کتاب المغازی). (فان الناس قد تغیر کثیر منهم عن کثیر من حظهم) ای انقلبوا عن حظوظهم الحقیقیه و هی السعاده الابدیه بنصره الدین و نبذ الاهواء (فمالوا مع الدنیا) معرضین عن الاخره (و نطقوا بالهوی) لا بموازین الدین (و انی نزلت من هذا الامر) ای امر الخلافه (منزلا معجبا) ای موجبا للتعجب، کیف دخل الناس فی طاعتی مختارین، ثم انقلب جمع منهم و خرجوا عن الطاعه بلا سبب؟ (اجتمع به) ای بنقص هذا الامر- و الضمیر عائد الی ما یفهم من الکلام- (اقوام اعجبتهم انفسهم) تارکین الحق ورائهم، فهم یعملون بآرائهم. (فانی اداوی منهم قرحا) ای جراحه فی باطنهم، و هو النفاق (اخاف ان یکون علقا) العلق هو الدم الغلیظ الجامد، و متی صار فی الجرح مثل هذا الدم صعب علاجه، یعنی ان الامام علیه السلام یخاف من حدوث انشقاق هائل بین المسلمین لا یمکن علاجه (و لیس رجل- فاعلم) یا اباموسی (احرص علی امه محمد (صلی الله علیه و آله)) ای اکثر حرصا لسعادتهم (و) علی (الفتها) و اتحاد کلمتها (منی) جمله (فاعلم) معترضه ین اسم لیس، و خبرها. (ابتغی) ای اطلب (بذلک) الحرص علی الامه (حسن الثواب) ای الثواب الحسن (و کرم الماب) ای المرجع الکریم، من آب بمعنی رجع، و المراد الرجوع الی الله سبحانه (و سافی) من الوفاء (بالذی و ایت) ای وعدت و حلفت و قررت (علی نفسی) من اتباع الکتاب و السنه مهما تکلف الامر (و ان تغیرت) یا اباموسی (عن صالح ما فارقتنا علیه) ای انقلبت انت عن البرای الصالح الذی صار مقررا ان تعمل به- من الاخذ بالحذر، و الوقوف عند الحق- و (ان) وصلیه، ای انا باقون علی عهدنا، و ان خنت انت فی العهد، بان عزک یابن العاصی و خدعک. (فان الشقی من حرم نفع ما اوتی) ای تکون شقیا انت- اذ فارقت الصالح- اذ قد حرمت من نفع ما اعطاک الله (من العقل و التجربه) فقد عرفت الامور، و جربت الناس، فلا تخدع بابن العاصی (و انی لاعبد) ای اغضب من (عبد) کغضب، افلا و معنی (ان یقول قائل بباطل) کما تقول انت او انه تاکید لقوله (سافی) ای لا اقول الباطل. (و ان افسد امرا قد اصلحه الله) و بینه، بان امشی فی غیر طریق الشرع، فان احکام الله سبحانه اصلاح للاجتماع، فمخالفتها افساد للناس (فدع) یا اباموسی (ما لا تعرف) ای لا تتکلم بما لا تعلم و لا تعمل بالشبهه (فان شرار الناس طائرون الیک) ای آتون کالطیر فی السرعه، لئلا یفوتهم الامر (باقاویل السوء) جمع قول (و السلام) لاهل السلام.

موسوی

اللغه: حظهم: سهمهم و نصیبهم. مالوا: انحرفوا. معجبا: داعیا للعجب و موجبا له. اداوی: اعالج. القرح: الجرح. العلق: الدم الغلیظ الفاسد. احرص: من الحرص و هو التمسک بالشی ء و البخل به. الالفه: الجماعه. ابتغی: اطلب. الماب: المرجع. و آیت: و عدت و تعهدت. تغیرت: تبدلت. الشقی: ضد السعید. اعبد: آنف و استنکف من عبد بکسر الباء ای انف. الشرح: (فان الناس قد تغیر کثیر منهم عن کثیر من حظهم، فمالوا مع الدنیا و نطقوا بالهوی) هذه الرساله بعث بها الامام الی ابی موسی الاشعری الذی رشح بدون رضی الامام للتحکیم و هی ناطقه بشک الامام فیه و ارتیابه بتصرفه. کثیر من الناس- و منهم الاشعری نفسه- و یرید الصحابه الذین عاصروا النبی قد تغیرت مواقفهم الکریمه و سقطت اسهمهم من الدین و التقوی و العمل الصالح فاستبدلوا الدین و الشریعه بالرای و الهوی و لم یعد للحق عندهم دور او نصیب، لقد مالوا مع الدنیا فاشتغلوا به و ساروا مع اهلها و ان کانوا ضلالا و من اهل الانحراف و نطقوا بالهوی و طوعوا النصوص لم یشتهون و یرغبون و ما یخدم مصالحهم و یحقق رغباتهم … (و انی نزلت من هذا الامر منزلا معجبا اجتمع به اقوام اعجبتهم انفسهم و انا اداوی منهم قرحا اخاف ان یکون علقا) صرت فی منزل الخلافه الذی انا فیه فی منزل یستحق التعجب فقد التف حولی جماعه من انصاری و من هم علی مثل رایی او یلتقون معی فی الخطوط البعیده و قد اعجبتهم انفسهم فکل واحد منهم علی رای و کل واحد فی اتجاه یتفقون علی خلافی و ضد توجهی و ما ارید و لا اقدر علی جبارهم او قهرهم او حملهم علی ما ارید فانا معهم کالطبیب الذی یداوی جراحه قد قاربت الاندمال و الشفاء و لما تندمل فهو یخاف ان یعود الی فساد یسمم البدن جمیعا فانا اعاملهم بالنصح و الارشاد فلا ینفع ذلک و اعاملهم بالشده و القوه فلا ینفع ایضا و هکذا یزدادون سوئا و یشتدون انحرافا و اخاف من عاقبه ذلک کما یخاف الطبیب من فساد الجرح الذی بعد لم یندمل فیخاف ان یعود دما متجددا یفسد البدن … (و لیس رجل- فاعلم- احرص علی جماعه امه محمد- صلی الله علیه و آله- و الفتها منی ابتغی بذلک حسن الثواب و کرم الماب) و اعلم یا اباموسی- و هو یعلم- انه لیس رجل فی امه محمد اشد حرصا من الامام علی وحده الامه و اتفاقها و لم شملها و جمع کلمتها فان نظره واحده الی مواقف الامام منذ وفاه النبی و الی ان آلت الیه الخلافه یجد صدق هذا الکلام فانه سکت عن حقه فی بیعه السقیفه و لم یشهر سیفا و لم یعلن حربا مع انه کان صاحب الحق و لم یظهر منه الا تسجیل الاعتراض و الطعن فی البیعه و اعلان انه هو صاحب الحق بالاولویه و النص و الحق و العدل … و سکت فی شوری عمر عندما رشح ست من المسلمین ینتخبون من یرون- بعد ان اهل عثمان و شکلها بشکل یتعین معه عثمان خلیفه- و هکذا کان همه حفظ الاسلام و صیانته بحفظ الامه و تحصینها و وحده کلمتها فاذا کان هذا سلوکه فی ایام خلافه السابقین فهو فی ایامه اشد حرصا علی ذلک و اقوی اندفاعا فی سبیل و ما کان ذلک الا طلبا لاحسن ما عند الله من ثواب و اجر و اکرم ما یعود الانسان الیه عند ربه و خالقه من عوده الی الجنه و نعیمها طیبات ما فیها … (و سافی بالذی و ایت علی نفسی و ان تغیرت عن صالح ما فارقتنی علیه فان الشقی من حرم نفع ما اوتی من العقل و التجربه) ما اخذته علی نفسی و عاهدتها علیه من الحفاظ علی وحده الامه و جمع کلمه المسلمین و القبول بالصلح ان وافق الکتاب و السنه و لم یتضمن ظلما او جورا فسافی به و انجزه هذا من جهتی و اما انت یا اباموسی فان بقیت علی ما نعهده منک من الیقظه و الحذر و ما مر علیک من تجارب الحیاه و معرفتک بمداخیلها و مخارجها ان عرفت ذلک و بقیت علیه فهو و اما اذا استغلک ابن النابغه و استحمرک فانت الشقی الذی ستبقی رمزا للبلهاء و الاغبیاء یذکرک التاریخ مع المغفلین و الشقی التعیس من لم یستعمل عقله فحرم منفعه هذه الدره المکنونه و لم یستفد او ینتفع من تجربته فی الحیاه او تجارب الاخرین و کان هذا اشاره من الامام الی ابی موسی ان یتنبه الی ابن النابغه و حیله و مکائده و ما هو علیه من الخبث و الدهاء … (و انی لاعبد ان یقول قائل بباطل) انی لانف ان ینطق غیری بالباطل و لا ارضاه منه فکیف لا آنفه لنفسی او ارتضیه لها … (و ان افسد امرا قد اصلحه الله) و لا اقبل لنفسی و لا ارضی لها ان تفسد امرا قد اصلحه الله فاذا انت یا اباموسی قد سعیت فی وحده المسلمین و لم شملهم فانا اول المقرین و المعترفین و الساعین و العاملین … (فدع ما لا تعرف فان شرار الناس طائرون الیک باقاویل السوئ، و السلام) یامره علیه السلام ان لا یقبل من الانباء و الاخبار الا ما کان علی وجه الیقین ثم حذره من ان شرار الناس- و هم عمرو و اضرابه- سیحملون الیه بالاقوال السیئه فیوسوسون الیه بما یتقولون له من الاخبار القبیحه التی لا صحه لها فیقربون الیه البعید و یبعدون عنه القریب من اجل اضلاله عن سبیل الله و الانحراف به عن الصواب و هکذا کان فقد دخل کل من عمرو و ابی موسی بثوب الناصح الشفیق و خرجا منها و احدهما حمار و الاخر کلب کما و صفا انفسهما بذلک …

دامغانی

از نامه ای از آن حضرت در پاسخ نامه ای که ابو موسی اشعری برای او از محلی که برای حکمیت رفته بود- دومه الجندل- نوشته بود. این نامه را سعید بن یحیی اموی در کتاب مغازی آورده است. در این نامه که چنین آغاز می شود: «فان النّاس قد تغیر کثیر منهم عن کثیر من حظّهم»، «همانا بسیاری از مردم دگرگون شده اند و از بسیاری از بهره ها محروم مانده اند.» ابن ابی الحدید به چند نکته اشاره کرده است که ترجمه آن سودمند است.

می گوید: این سخن شکایتی است که از یاران و اصحاب عراقی خود طرح فرموده است که اختلاف نظر و سرپیچی از فرمان به شدت میان ایشان رایج بود و می فرماید: هر کس در آن دقت کند به شگفتی می افتد، من میان قومی افتاده ام که هر یک از ایشان مستبد به رأی خویش است و با رأی دوست خود مخالفت می کند و بدین سبب است که هیچ سخن ایشان نظمی ندارد و کارشان استواری نمی پذیرد، و هر گاه رأی و نظر خود را که مصلحت می بینم و می گویم، مخالفت و سرپیچی می کنند و آن کس را که اطاعت نشود، رأیی نیست و من با آنان همچون کسی هستم که زخمی را مداوا می کنم و بیم آن دارم که باز به خونریزی افتد، یعنی زخمی که هنوز خوب نشده است و به اندک صدمه ای به خونریزی می افتد.

سپس به ابو موسی می فرماید: کار خود را جز بر یقین و علم قطعی استوار مدار، و سخن سخن چینان را مشنو که با سخنان ایشان دروغ بسیار آمیخته است و آنچه را که ممکن است مردم بد و فرومایه به دروغ از قول من برای تو نقل کنند، تصدیق مکن که آنان برای نقل سخنان ناخوش شتابان اند و چه نیکو گفته است شاعری که چنین در باره ایشان سروده است: «اگر سخن پسندیده و خیر بشنوند، آن را پوشیده می دارند و اگر شری بشنوند، آن را پراکنده می سازند و اگر چیزی نشنوند، دروغ می بندند.» و چون سخن آن شاعر دیگر که می گوید: «اگر سخن نادرست و آمیخته با شک بشنوند، شادان آن را همه جا به پرواز می آورند و اگر در باره من پیش ایشان سخن پسندیده و خیری گفته شود، آن را به خاک می سپارند.»

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

إلی أبی مُوسَی الْأشْعَری جَواباً فی أمْرِ الْحَکَمَیْنِ،ذَکَرَهُ سَعیدُ بْنُ یَحْیَی

الأُمَوی فی کِتابِ«المَغازی»

از نامه های امام علیه السلام

به ابوموسی اشعری در پاسخ سؤال او درباره حکمین است.

این نامه را«سعید بن یحیی اموی»در کتاب«المغازی»آورده است. {1) .سند نامه: همان گونه که در عنوان نامه آمد سعید بن یحیی اموی که از علمای قرن سوم هجری بوده،آن را در کتاب معروف خود به نام المغازی آورده است و در کتاب مصادر نهج البلاغه سند دیگری برای آن ذکر نشده است }

نامه در یک نگاه

این نامه همان گونه که بعدا اشاره خواهد شد پاسخی است به نامه ابو موسی اشعری که امام پیش از انجام حکمیت به او نوشته و اندرزهایی به او داده است تا از طریق حق منحرف نشود و آنچه رضای خداست در نظر بگیرد،به شایعات گوش فرا ندهد و تهدید یا تطمیع معاویه در او اثر نگذارد و حق را بگوید

و روشن است با قطع نظر از نصوص پیغمبر اکرم درباره علی علیه السلام،بیعت عمومی مردم مخصوصاً اصحاب پیغمبر با امام علیه السلام حق برای کسی مکتوم نبوده و در داستان حکمیت می بایست این واقعیت حتی برای مثل ابو موسی مکتوم نمانده باشد،هر چند وی در دام عمروعاص گرفتار شد و با بغض و کینه ای که به علی علیه السلام داشت،نتوانست از حق دفاع کند.

***

فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَیَّرَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ عَنْ کَثِیرٍ مِنْ حَظِّهِمْ،فَمَالُوا مَعَ الدُّنْیَا، وَ نَطَقُوا بِالْهَوَی.وَ إِنِّی نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً،اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ،وَ أَنَا أُدَاوِی مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ یَکُونَ عَلَقاً.وَ لَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ عَلَی جَمَاعَهِ أُمَّهِ مُحَمَّدٍ صلی اللّه علیه و آله و سلم وَأُلْفَتِهَا مِنِّی،أَبْتَغِی بِذَلِکَ حُسْنَ الثَّوَابِ،وَکَرَمَ الْمَآبِ.وَسَأَفِی بِالَّذِی وَأَیْتُ عَلَی نَفْسِی،وَإِنْ تَغَیَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ،فَإِنَّ الشَّقِیَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِیَ مِنَ الْعَقْلِ،وَالتَّجْرِبَهِ،وَإِنِّی لَأَعْبَدُ أَنْ یَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ،وَأَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللّهُ.فَدَعْ مَا لَاتَعْرِفُ،فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَیْکَ بِأَقَاوِیلِ السُّوءِ،وَالسَّلَامُ.

ترجمه

(آگاه باش) گروه زیادی از مردم از بسیاری از بهره های خود (که بر اثر اعمال صالح در آخرت نصیب آنها می گردد) باز مانده اند؛به دنیا روی آورده و با هوای نفس سخن گفته اند و این کار مرا به تعجب وا داشت که اقوامی خودپسند در آن گرد آمدند (چگونه ممکن است افرادی که دم از ایمان و اسلام می زنند این گونه به دنبال هوا و هوس حرکت کنند) من می خواهم زخم درون آنها را مداوا کنم، زیرا می ترسم مزمن و غیر قابل علاج گردد (ولی مع الأسف آنها از معالجه می گریزند) بدان هیچ کس بر اتحاد و الفت امت محمّد صلی الله علیه و آله از من حریص تر و کوشاتر نیست.در این کار پاداش نیک و سرانجام شایسته را از خدا می طلبم.

من به آنچه با خود تعهد کرده ام وفادارم (و اگر بر طبق کتاب و سنّت داوری کنی

از تو پشتیبانی خواهم کرد) و اگر تو از آن شایستگی که به هنگام رفتن از نزد من داشتی تغییر پیدا کنی (و بر خلاف حق و عدالت و کتاب و سنّت حکم نمایی راه شقاوت پوییده ای) زیرا شقی و بدبخت کسی است که از عقل و تجربه ای که نصیب او شده محروم بماند و من از اینکه کسی سخن بیهوده بگوید متنفر و از اینکه کاری را که خدا اصلاح کرده بر هم زنم بیزارم (من خواهان وحدت امت اسلام و خاموشی آتش فتنه ام) آنچه را نمی دانی رها کن (و به شایعات و سخنان اشرار گوش فرا مده) زیرا مردم شرور سخنان نادرستی را به تو می گویند (تا تو را از راه حق منحرف سازند).و السلام.

شرح و تفسیر: از راه حق منحرف مشو و آتش فتنه را خاموش کن

از راه حق منحرف مشو و آتش فتنه را خاموش کن

این نامه خالی از ابهاماتی نیست و متأسّفانه شارحان نهج البلاغه برای کشف این ابهامات و حل آنها گام مؤثری بر نداشته اند.در کتب تاریخ نیز متن نامه ابو موسی اشعری نیامده تا معلوم شود او از امام چه می خواسته و اشارات نامه امام به چه اموری است؛ولی از آنجا که غالباً از جواب ها می توان اجمالا به اصل نامه پی برد چنین به نظر می رسد که ابو موسی قبل از شروع به کار حَکَمین و بعد از انتخاب شدن به این عنوان،نامه ای به امام نوشته و از سرنوشت خود نگران بوده که ممکن است دوستان امام برای او مزاحمت هایی ایجاد کنند؛امام هم در این نامه او را نصیحت می کند که به دنیاپرستی روی نیاورد،وعده های معاویه در دل او اثر نگذارد و از سوی دیگر به او تأمین می بخشد که اجازه نمی دهد او را اذیت کنند.

این خلاصه چیزی است که در جهت رفع ابهام از این نامه می توان ذکر کرد.

به هر حال امام علیه السلام در آغاز به فضای موجود آن زمان اشاره ای کرده و در واقع

به ابوموسی هشدار می دهد که:«(آگاه باش) گروه زیادی از مردم از بسیاری از بهره های خود (که بر اثر اعمال صالح در آخرت نصیب آنها می گردد) باز مانده اند؛به دنیا روی آورده و با هوای نفس سخن گفته اند و این کار مرا به تعجب وا داشت که اقوامی خودپسند در آن گرد آمدند (چگونه ممکن است افرادی که دم از ایمان و اسلام می زنند این گونه به دنبال هوا و هوس حرکت کنند)»؛ (فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَیَّرَ کَثِیرٌ مِنْهُمْ عَنْ کَثِیرٍ مِنْ حَظِّهِمْ فَمَالُوا مَعَ الدُّنْیَا،وَ نَطَقُوا بِالْهَوَی،وَ إِنِّی نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً،اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ) .

گویا این سخن اشاره به افرادی است که معاویه آنها را با مبالغ کم یا کلان خریداری کرد به گونه ای که دست از دامن امام کشیدند و به باطل پیوستند و دین خود را به دنیا فروختند در حالی که ظاهرا در صف مؤمنان راستین بودند و امام از این موضوع سخت در شگفتی فرو می رود.

سپس در ادامه این سخن می افزاید:«من می خواهم زخم درون آنها را مداوا کنم،زیرا می ترسم مزمن و غیر قابل علاج گردد (ولی مع الأسف آنها از معالجه می گریزند)»؛ (وَ أَنَا أُدَاوِی مِنْهُمْ قَرْحاً {1) .«قَرْح»بر وزن«فرد»زخمی است که از خارج بر بدن وارد می شود و«قُرْح»بر وزن«قفل»زخم چرکینی است که به صورت دمل از داخل بدن حادث می شود؛ولی ممکن است منظور حضرت در عبارت فوق هر دو معنا باشد }أَخَافُ أَنْ یَکُونَ عَلَقاً {2) .«عَلَق»به معنای خون غلیظ بسته شده است که هر گاه روی زخم ظاهر شود زیر آن به عفونت می کشد و مداوای زخم مشکل می شود و از این رو امروز سعی دارند که زخم را مرتباً شستشو دهند تا چنین قشری روی آن پیدا نشود }) .

اشاره به اینکه زخم ها را باید در اوّلین فرصت درمان نمود که اگر به تأخیر بیفتد زخم عمیق و عمیق تر و عفونی می شود و قشری از خون و جراحت آن را می پوشاند و علاج آن بسیار مشکل می شود.منظور از این سخن این است که مردم مسلمان در عهد خلیفه سوم گرفتار انحرافات سختی شدند؛تبعیض های ناروا،بی عدالتی ها،حکومت ناصالحان و انواع ظلم و بی عدالتی؛من تصمیم

گرفتم که هرچه زودتر به این امور پایان دهم؛اما چه سود که هواپرستی ها و تمایل به دنیا اجازه نمی دهد.

سپس امام علیه السلام به سراغ این مطلب می رود که او از همه بیشتر پافشاری به اتحاد و اتفاق مسلمانان دارد و هرگز راضی به این شکاف ها نیست می فرماید:«بدان هیچ کس بر اتحاد و الفت امت محمد صلی الله علیه و آله از من حریص تر و کوشاتر نیست»؛ (وَ لَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ عَلَی جَمَاعَهِ أُمَّهِ مُحَمَّدٍ صلی اللّه علیه و آله و سلم وَ أُلْفَتِهَا مِنِّی) .

من اگر تن به جنگ صفین دادم برای این بود که عامل تفرقه را از میان ببرم و اگر حکمیت را به اکراه پذیرفتم باز برای این بود که شاید راهی به وحدت باز شود این در حالی است که دیگران به سوی تفرقه گام بر می دارند و می خواهند بخش هایی از کشور اسلام را جدا ساخته و حکومتی خودکامه برای خود در آن تشکیل دهند.

آن گاه می فرماید:«در این کار پاداش نیک و سرانجام شایسته را از خدا می طلبم»؛ (أَبْتَغِی بِذَلِکَ حُسْنَ الثَّوَابِ،وَ کَرَمَ الْمَآبِ) .

اشاره به اینکه اگر تلاش و کوشش برای وحدت و الفت امت می کنم یا در اصلاح مفاسد آنها می کوشم نه برای این است که بر آنان حکومت کنم،بلکه برای طلب رضای پروردگار است.

سپس امام علیه السلام می افزاید:«من به آنچه با خود تعهد کرده ام وفادارم (و اگر بر طبق کتاب و سنّت داوری کنی از تو پشتیبانی خواهم کرد)» (وَ سَأَفِی بِالَّذِی وَأَیْتُ {1) .«وَأَیْتُ»از ریشه«وأی»بر وزن«رأی»به معنای وعده دادن است }عَلَی نَفْسِی) .

در اینکه امام چه عهدی با او کرده بوده است که در اینجا به آن اشاره می فرماید احتمالات مختلفی وجود دارد:نخست اینکه به او فرموده بود:اگر

حکمیت تو بر اساس قرآن و سنّت باشد من به آن پایبندم.به یقین اگر می خواستند بر اساس قرآن و سنّت پیغمبر داوری کنند حق با علی بن ابی طالب بود،چرا که امت اسلام با آن حضرت بیعت کرده بود و معاویه در حکم باغی بود و قرآن با صراحت می گوید:اگر کسی در برابر حکومت حق اسلامی سر به شورش بر دارد و راه بغی پیش گیرد باید او را بر سر جایش نشاند،هرچند راهی جز جنگ نداشته باشد: ««فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتّی تَفِیءَ إِلی أَمْرِ اللّهِ» ؛و اگر یکی از آن دو بر دیگری تجاوز کند با گروه متجاوز پیکار کنید تا به فرمان خدا بازگردد». {1) .حجرات،آیه 9}

همچنین سنّت پیغمبر که فرموده بود: «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ یَدُورُ حَیْثُمَا دَارَ» {2) .بحارالانوار،ج 10،ص 450 }و همچنین جمله «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاه» که در داستان غدیر همه آن را نقل کرده اند دلیل روشنی بر حقانیت آن حضرت بود،هرچند ابو موسی اشعری احمق تر از آن بود که این حقایق را دریابد و حکمی بر خلاف قرآن و سنّت ارائه کرد.

«دینوری»در کتاب اخبار الطوال آورده است که در پیمان نامه تحکیم حکمین این عبارت آمده بود که عهد و پیمان الهی و پیمان رسول خدا از عمرو بن عاص و ابوموسی اشعری گرفته شده که قرآن را امام و پیشوای خود قرار دهند و از آن به سوی غیر آن نروند و آنچه را در قرآن نیابند به سنّت جامعه رسول صلی الله علیه و آله مراجعه کنند و عمدا گامی بر خلاف آن بر ندارند و با شبهات داوری نکنند.

احتمال دیگر اینکه علی علیه السلام به او وعده داده بود که در برابر حکمش هرچه باشد اجازه ندهد مردم متعرض او شوند و آسیبی به او برسانند،هرچند از راه حق منحرف شده باشد و این احتمال با جمله «وَ إِنْ تَغَیَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ» مناسب تر است.

احتمال سوم اینکه جمله «وَ إِنْ تَغَیَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ» به صورت قضیه شرطیه باشد و جمله «فانّ الشقیّ ...»جانشین جزای آن.در این صورت معنا چنین می شود:«و اگر تو از آن شایستگی که به هنگام رفتن از نزد من داشتی تغییر پیدا کنی (و بر خلاف حق و عدالت و کتاب و سنّت حکم نمایی راه شقاوت پوییده ای) زیرا شقی و بدبخت کسی است که از عقل و تجربه ای که نصیب او شده محروم بماند»؛ (وَ إِنْ تَغَیَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ،فَإِنَّ الشَّقِیَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِیَ مِنَ الْعَقْلِ،وَ التَّجْرِبَهِ) .

مطابق این معنا جمله «وَ سَأَفِی بِالَّذِی وَأَیْتُ عَلَی نَفْسِی؛ من به وعده ای که داده ام عمل می کنم»از جمله های بعد جدا می شود و امام هم چیزی وعده نداده بود جز اینکه اگر حکمین بر وفق کتاب و سنّت حکم کنند در برابر آن تسلیم خواهد بود.

تعبیر به «صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِی عَلَیْهِ» ممکن است اشاره به این باشد که ابو موسی در خدمت حضرت قول داده بود از قرآن و سنّت در حکمیت خود منحرف نشود ولی همان گونه که می دانیم منحرف شد و در وادی شقاوت پای نهاد.

آن گاه امام در پایان این نامه دو نکته را به ابوموسی اشعری گوشزد می کند:

نخست می فرماید:«من از اینکه کسی سخن بیهوده بگوید متنفر و از اینکه کاری را که خدا اصلاح کرده بر هم زنم بیزارم»؛ (وَ إِنِّی لَأَعْبَدُ {1) .«أَعْبَد»از ریشه«عبد»بر وزن«أبد»به معنای تنفر،بیزاری و غضب نسبت به چیزی است.این واژه ریشه دیگری دارد که همان عبادت به معنای بندگی و تسلیم و خضوع است و در جمله بالا معنای اوّل اراده شده است }أَنْ یَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ،وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللّهُ) .

اشاره به اینکه اگر تو راه صحیح را بر طبق کتاب و سنّت در مسأله حکمیت بپیمایی و سخن به حق بگویی و راه اصلاح را پیش گیری من از آن دفاع می کنم؛ مراقب باش باطل نگویی و امر مسلمین را به فساد نکشانی.

نکته دیگر اینکه می فرماید:«(من خواهان وحدت امت اسلام و خاموشی آتش فتنه ام) آنچه را نمی دانی رها کن (و به شایعات و سخنان اشرار گوش فرا مده) زیرا مردم شرور سخنان نادرستی را به تو می گویند (تا تو را از راه حق منحرف سازند).والسلام»؛ (فَدَعْ مَا لَا تَعْرِفُ،فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ {1) «طائرون»جمع«طائر»در اصل به معنای پرنده است و به کسی که در انجام کاری شتاب می کند نیز اطلاق می شود }إِلَیْکَ بِأَقَاوِیلِ {2) «أقاویل»جمع«أقوال»و«أقوال»نیز جمع«قول»و در اینجا به معنای سخنان دروغین است،هر چند«قول»معمولا به هر سخنی گفته می شود؛خواه راست باشد یا دروغ }السُّوءِ،وَ السَّلَامُ) .

این مسأله مهمی است که در هر جامعه ای ممکن است دو عامل سبب فساد گردد:نخست شایعات بی اساس است که گاه عمدا از سوی مغرضان شایعه افکن برای برهم زدن نظم جامعه و گل آلود کردن آب منتشر می شود و گاه بر اثر اشتباهات و مبالغه ها و کاهی را کوهی کردن به خصوص اینکه بسیاری از مردم همواره انتظار دارند خبر تازه ای بشنوند و عده ای لذت می برند از اینکه مسائل عجیب و غریب برای دیگران بازگو کنند و همین امر باعث پخش شایعات زیانبار می شود.

دیگر اینکه اشرار با دروغ،تهمت و سخن چینی سعی می کنند ذهن کسانی را که در جامعه در مصدر کاری هستند مشوش سازند و آنها را به مردم یا افراد خاصی بدبین کنند و از این ایجاد بدبینی و سوء ظن و اختلاف بهره گیرند؛

شاعر عرب در این زمینه می گوید:

إنْ یَسْمَعُوا الْخَیْرَ یُخْفُوهُ وَ إنْ سَمِعُوا شَرّاً أذاعُوا وَ إنْ لَمْ یَسْمَعُوا کَذِبُوا

این (بد سیرتان) هرگاه سخن خوبی درباره کسی بشنوند پنهان می کنند و اگرسخن بدی بشنوند منتشر می سازند و اگر مطلقا سخنی نشنوند دروغ می بافند.

شاعر دیگری می گوید:

إنْ یَسْمَعُوا ریبَهً طارُوا بِها فَرَحاً وَ إنْ ذُکِرْتُ بِخَیْرٍ عِنْدَهُمْ دَفَنُوا

هرگاه سخن مفسده انگیزی بشنوند از خوشحالی پرواز می کنند و اگر مطلب خوبی از من نزد آنها گفته شود آن را همانجا دفن می کنند.

این بلایی است که در طول تاریخ بوده و هم اکنون نیز به شدت ادامه دارد و بخش مهمی از نابسامانی جوامع مسلمانان از آن سرچشمه می گیرد.امام درباره تمام اینها به ابو موسی هشدار می دهد،هرچند او نادان تر از این بود که این نصایح نجات بخش را پذیرا شود.

نکته: ابوموسی اشعری کیست؟

نام او عبداللّه بن قیس بود.به گفته بعضی از مورخان در مکه ایمان آورد و همراه با مهاجران به حبشه رفت و در جنگ خیبر به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله ملحق شد.

به همین دلیل جزء صحابه محسوب می شود.در زمان خلیفه دوم به فرمانداری بصره منصوب گردید و در سال سوم خلافت عثمان طبق نوشته ابن اثیر در کامل عزل شد.علّت عزلش این بود که مردم را به جهاد جمعی از شورشیان فراخواند و خودش برخلاف آن رفتار نمود به طوری که مردم ریختند و اموالش را غارت کردند این خبر به عثمان رسید و او را عزل کرد {1) .کامل ابن اثیر،ج 3،ص 99.شرح این ماجرا را ذیل نامه 63 نوشته ایم }بعد از مدتی مردم کوفه از فرمانداری«سعید بن عاص»سرباز زدند و از عثمان خواستند ابوموسی را فرماندار آنجا کند و او پذیرفت و در دوران خلافت علی علیه السلام حضرت او را بر

فرمانداری کوفه باقی گذاشت اما هنگامی که امام برای سرکوب شورشیان بصره به سوی بصره آمد و از مردم کوفه خواست به آن حضرت بپیوندند.ابوموسی مانع شد و گفت در جای خود بنشینید و حرکت نکنید.مالک اشتر به کوفه آمد و او را از فرمانداری عزل کرد و مردم کوفه را برای پیکار با شورشیان بصره (جنگ جمل) بسیج نمود. {1) .اسد الغابه فی معرفه الصحابه؛الاستیعاب و کامل ابن اثیر (شرح حال ابوموسی اشعری) }او مردی متظاهر به آداب اسلامی و مقدس نما بود.

به یقین او بعد از این ماجرا کینه امیرمؤمنان علی علیه السلام و یارانش را به دل گرفت و منتظر فرصتی بود تا انتقام بگیرد.تا آنجا که بعد از جنگ صفین مسأله حکمین پیش آمد و با اینکه امام با انتخاب او به عنوان حکمیت از سوی مردم عراق سخت مخالف بود،اصرار گروهی از ساده لوحان یا عوامل مرموز معاویه و یا منافقان سبب شد امام با انتخاب او موافقت کند.او بهترین فرصت را برای انتقام جویی به دست آورد و بر خلاف آنچه معروف است که عمرو عاص در ماجرای حکمیت وی را اغفال کرد و فریب داد و به همین دلیل ضرب المثل در بلاهت و کودنی شد بعید به نظر نمی رسد که این کار توطئه مشترکی از سوی ابوموسی و عمرو عاص باشد.او مطمئن بود در حکومت علی راه به جایی نمی برد ولی در حکومت معاویه راه پیشرفت و ترقی مادی به رویش باز است.

به همین دلیل روایات شدیدی در مذمت او وارد شده که نشان می دهد مرد بسیار خبیث و جنایتکاری بود.

از جمله ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه خود نقل می کند که علی علیه السلام بعد از نماز صبح و مغرب گروهی را لعنت می کرد از جمله آنها ابوموسی اشعری بود. {2) .شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 2 ص 260 }

مرحوم صدوق در کتاب خصال از ابوذر نقل می کند که پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:

بدترین اوّلین و آخرین دوازده کس بودند:شش نفر از پیشینیان و شش نفر از

آخرین و عبداللّه بن قیس (ابوموسی اشعری) را از این شش نفر شمرد و او را به سامری این امت وصف کرد.

این تشبیه نشان می دهد که او مرد مرموز و خطرناک و فریبکاری بوده است.

در روایت دیگری از امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام می خوانیم که بیزاری جستن از ابوموسی اشعری از اسلام خالص است و او از سگ های دوزخ است. {1) .بحارالانوار،ج 10،ص 358،ح 1 }

روایات متعدد دیگری نیز در مذمت شدید او وارد شده است و به گفته مرحوم آیه اللّه خویی در کتاب معجم رجال الحدیث خبث طینت و عداوت او نسبت به امیرمؤمنان واضح تر از آن است که بر کسی مخفی بماند و در رسوایی او همین بس که امیرمؤمنان را در ماجرای حکمیت (به پندار خودش) از خلافت عزل کرد. {2) .معجم الاحادیث،ج 10،ص 287 }

عجیب تر اینکه او خود با علی علیه السلام بیعت کرده بود و می دانست عامه مسلمانان با آن حضرت بیعت کردند و اینکه هر کس بر خلاف آن حضرت قیام کند گمراه است با این حال به علت عناد و دشمنی و دنیاپرستی و هوای نفس همه این معلومات خود را رها ساخت و حکم به خلع آن حضرت از خلافت نمود در حالی که عمرو عاص وفاداری خود را به معاویه نشان داد و رأی به تثبیت او در خلافت داد.

از قرائنی که گواهی می دهد کار ابو موسی در مسأله حکمین توطئه بوده داستانی است که طبری در تاریخ خود نقل می کند.او در حوادث سنه 60 هجری می نویسد ابو موسی اشعری بر معاویه وارد شد در حالی که جبه سیاهی بر تن کرده بود بر معاویه سلام کرد و گفت:«السَّلامُ عَلَیْکَ یا أمینَ اللّهِ»معاویه سلام او را جواب گفت وقتی که از نزد معاویه بیرون آمد معاویه گفت:این پیرمرد نزد من

آمده بود که فرمانداری یکی از ولایات را به او بسپارم ولی به خدا سوگند این کار را نخواهم کرد (زیرا می دانست او در میان مردم منفور است). {1) .تاریخ طبری،ج 4،ص 245 و کامل ابن اثیر،ج 4،ص 12 }

نامه79: علل نابودی ملّت ها

موضوع

و من کتاب کتبه ع لمااستخلف إلی أمراء الأجناد

(نامه به فرماندهان لشکر، پس از به دست گرفتن خلافت)

متن نامه

أَمّا بَعدُ فَإِنّمَا أَهلَکَ مَن کَانَ قَبلَکُم أَنّهُم مَنَعُوا النّاسَ الحَقّ فَاشتَرَوهُ وَ أَخَذُوهُم بِالبَاطِلِ فَاقتَدَوهُ

ص: 466

ترجمه ها

دشتی

پس از یاد خدا و درود! همانا ملّت های پیش از شما به هلاکت رسیدند، بدان جهت که حق مردم را نپرداختند، پس دنیا را با رشوه دادن به دست آوردند، و مردم را به راه باطل بردند و آنان اطاعت کردند .

شهیدی

اما بعد، آنان که پیش از شما بودند تباه گردیدند، چون حق مردم را ندادند تا آن را- به رشوت- خریدند و به راه باطلشان بردند، و آنان پیرو آن گردیدند.

اردبیلی

اما پس از حمد خدا و صلوات پس بدرستی که هلاک شدند آنانکه بودند پیش از شما بدرستی که ایشان منع کردند مردمان را از راه حق پس فروختند بمتاع بی اعتبار و فرا گرفتند ایشان را بباطل پس پیروی کردند باطل را و سلام بر کسی باد که پیروی کرد هدایت و راه راست را این آخر آن چیزیست که یافتیم از آنچه اختیار کرده شد از نامه های مولای ما امیر مؤمنان علی بن ابو طالب و باد برو سلام و صلوات بروز معاد

آیتی

اما بعد. آنان که پیش از شما بودند هلاک شدند، زیرا مردم را از حقشان محروم نمودند تا آن را با دادن رشوت به دست آوردند. مردم را به راه باطل کشانیدند و مردم هم از پی ایشان رفتند.

انصاریان

اما بعد،پیشینیان را این معنی به تباهی کشید که مردم را از حقّ باز داشتند،آنها هم حق را به دنیا فروختند،دیگر آنکه مردم را به باطل بردند،آنها هم باطل را پیروی کردند .

شروح

راوندی

کیدری

ابن میثم

از جمله نامه های امام (علیه السلام) به سران لشکرها موقعی که به خلافت رسید: (اما بعد، نابودی و هلاکت پیشینیان شما از آن جهت بود که مردم را از حق خود بازداشتند، و مردم هم آن را فروختند، و دیگر این که مردم را به باطل واداشتند و آنان نیز از آن پیروی کردند). امام (علیه السلام) فرماندهان را از بازداشتن افراد خود، از حق و رفتار به باطل با آنان برحذر داشته است و خاطرنشان کرده است که همین امر باعث نابودی همگنان پیشین ایشان بوده است. عبارت: فاشتروه یعنی مردم حق را فروختند و در عوض، چون آنان را از حق بازداشتند و به جای حق باطل را گرفتند، مانند سخن خدای تعالی: و شروه بثمن بخس و همچنین عبارت: و اخذوهم بالباطل، یعنی فرمانروایان پیشین با مردم بر باطل رفتار کردند، آنان نیز از باطل پیروی نمودند، یعنی از باطل پیروی کردند، و راه کسانی را رفتند که آنها را به آن برده بودند. مانند قول خدای تعالی: فبهدیهم فبهدیهم اقتده. توفیق از جانب خداست. بخش نامه ها، وصیتها و پیمان نامه ها پایان گرفت خدا را چنان که سزاوار اوست سپاس می گوییم.

ابن ابی الحدید

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا أَهْلَکَ مَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ .

أی منعوا الناس الحق فاشتری الناس الحق منهم بالرشی و الأموال أی لم یضعوا الأمور مواضعها و لا ولوا الولایات مستحقیها و کانت أمورهم الدینیه و الدنیاویه تجری علی وفق الهوی و الغرض الفاسد فاشتری الناس منهم المیراث و الحقوق کما تشتری السلع بالمال.

ثم قال و أخذوهم بالباطل فاقتدوه أی حملوهم علی الباطل فجاء الخلف من بعد السلف فاقتدوا بآبائهم و أسلافهم فی ارتکاب ذلک الباطل ظنا أنه حق لما قد ألفوه و نشئوا و ربوا علیه.

و روی فاستروه بالسین المهمله أی اختاروه یقال استریت خیار المال أی اخترته و یکون الضمیر عائدا إلی الظلمه لا إلی الناس أی منعوا الناس حقهم من المال و اختاروه لأنفسهم و استأثروا به

کاشانی

(لما استخلف الی امراء الاجناد) و از نامه آن حضرت است که فرستاده به سوی امیران لشکرها وقتی که خلیفه شد. (اما بعد) اما پس از حمد خدا و درود بر سید انبیاء. (فانما اهلک من کان قبلکم) پس به درستی که هلاک شدند آن کسانی که بودند پیش از شما (انهم منعوا الناس الحق) به درستی که ایشان، منع کردند مردمان را از راه حق (فاشتروه) پس فروختند حق را به متاع بی اعتبار (و اخذوهم بالباطل) و فراگرفتند از ایشان امر باطل را به عوض آن (فاقتدوه) پس پیروی کردند باطل را و آن را قدوه و متبوع خود گردانیدند در این جهان و به واسطه آن، معذب شدند در آن جهان.

آملی

قزوینی

از جمله نامه ای است که نوشته است در مبدء خلافت به امرای لشکرها (ابن میثم) گوید (اشتری) به معنی شری است ای (باع) (قال تعالی، و شروه بثمن بخس.) یعنی جز این نیست که هلاک کرد پیشینیان را و تباه کرد دین و دنیای ایشان را این معنی که با مردم معامله به حق نکردند، و ایشان را بر راه حق نبردند، پس ایشان نیز فروختند حق را، و گرفتند راه باطل را و گرفتند مردم را به باطل، و رفتند به مسلک ناصواب، پس اقتداء نمودند به آن

لاهیجی

و من کتاب له علیه السلام

لما استخلف الی امراء الاجناد.

یعنی و از مکتوب امیرالمومنین علیه السلام است در هنگامی که خلیفه شد به سوی سرکردگان سپاهیان.

«اما بعد، فانما اهلک من کان قبلکم انهم منعوا الناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فاقتدوه».

یعنی اما بعد از حمد خدا و نعت رسول صلی الله علیه و آله، پس به تحقیق که هلاک نکرد کسانی را که بودند پیش از شما مگر اینکه منع کردند از مردمان حق را، پس خریدند مردمان حق را، یعنی به رشوه دادن به آنها در احقاق حق و گرفتند مردمان را و واداشتند ایشان را به باطل، پس پیروی کردند ایشان باطل را.

تمام شد ترجمه ی کتب امیرالمومنین علیه السلام از نهج البلاغه، بعون الله و حسن توفیقه نحمدالله و نشکره و نصلی علی محمد و آله الطاهرین.

خوئی

المعنی: قال الشارح المعتزلی (ص 79 ج 18 ط مصر): ای منعوا الناس الحق. فاشتری الناس الحق منهم بالرشا و الاموال، فارجع ضمیر اشتروا الی الناس- الی ان قال: و روی فاستروه بالسین المهمله ای اختاروه و یقال: استریت خیار المال: ای اخترته، و یکون الضمیر عائدا الی الظلمه لا الی الناس. و قال ابن میثم: فاسترود ای فباعوه و تعوضوا عنه بالباطل لما منعوا منه کقوله تعالی (و شروه بثمن بخس- سوره یوسف- 20). اقول: المقصود من الاشتراء هنا اخذ ما لیس بحق بدلا من الحق کقوله تعالی (اشتروا الضلاله بالهدی- 17- البقره) فانه لابد للناس من الالتزام بنظام یعیشون فی ظله فهو اما حق الهی، و اما غیر حق یحمل علیهم قسرا کما انه فی زماننا هذا بدلوا القانون الالهی بقانون انتخابی بشری، فاذا صار هذا البدل متداولا و معمولا بین الناس یقتدی به اخلافهم و من یاتی من بعدهم فیصیر الباطل متئاولا و معمولا بین النس یقتدی به اخلافهم و من یاتی من بعدهم فییر الباطل الذی حمل علیهم مما یقتدی به. الترجمه: از نامه ای که آنحضرت (علیه السلام) بفرماندهان قشون خود نگاشت چون خلیفه شد: اما بعد، همانا کسانی که پیش از شما بودند هلاک شدند برای آنکه مردم را از حق بازداشتندو آنان را بناحق فروختند و مردم را بباطل و بیهوده واداشتند تا همه بدان اقتداء کردند و از آن پیروی نمودند.

شوشتری

(الفصل الثالث و الاربعون- فی مکارم الاخلاق) کتب (ع) ذلک الیهم لان امراء الاجناد کانوا ایام عثمان مقتدرین علی منع حق الناس و اخذهم بالباطل. (اما بعد فانما اهلک من کان قبلکم انهم منعوا الناس الحق فاشتروه) یعنی ان کنتم کذلک، تهلکون کما هلک من کان قبلکم بذلک. و المراد ان الناس صاروا مضطرین الی شراء حقوقهم منهم. (و اخذوهم بالباطل فاقتدوه) هکذا (فاقتدوه) بالقاف فی النسخ، و قال ابن ابی الحدید: المراد ان الخلف اقتدوا بابائهم الذین اخذوا بالباطل فی ارتکاب الباطل ظنا انه حق لما نشووا علیه. قلت: اللفظ لا یفید ما قال و المعنی لایجیزه، لانه (علیه السلام) فی مقام ذم الامراء دون الرعایا، و الصواب: ان یقال: (اقتدوه) محرف (افتدوه) بالفاء، ای: اعطوا الفدیه لئلا یوخذ بالباطل. و منه یظهر ایضا ما فی قول ابن ابی الحدید و روی (فاستروه) بالسین ای: اختاروه و الفاعل الظلمه. ای: منعوا الناس حقهم من المال و اختاروه لانفسهم، فان ما قاله کالمثله للکلام و المرام. هذا، و فی (الیعقوبی): قال الزهری: کنت یوما عند عمر بن عبدالعزیز اذ اتاه کتاب من عامل له کتب ان مدینته تحتاج الی مرمه، فقلت له: ان بعض (الفصل الثالث و الاربعون- فی مکارم الاخلاق) عمال علی (علیه السلام) کتب الیه بمثل هذا، فکتب (ع) فی جوابه: (اما بعد فحصنها بالعدل و نق طرقها من الجور) فکتب عمر بن عبدالعزیز ایضا ذلک فی جواب عامله.

مغنیه

المعنی: یقول الامام للقاده مخوا و محذرا: ان الله سبحانه اخذ القاده الاقویاء من الامم الماضیه، اخذهم بغته بالنکال لامرین: الاول انهم کانوا یحولون بین الحق و صاحبه، و لا یمکنونه منه الا اذا دفع رشوه.. حتی کان الحق لهم، و هو یشتریه بما یفرضون علیه من الثمن. الثانی ان القاده کانوا یفعلون المنکر و یامرون الناس بفعله، فیستجیبون و یستسلمون، و کان علیهم ان یرفضوا و یثوروا. لذلک یضع سبحانه غدا التابع و المتبوع فی مستوی واحد: و قالوا- ای التابعون- ربنا انا اطعنا ساداتنا و کبرائنا فاضلونا السبیل، ربنا آتهم ضعفین من العذاب و العنهم لعنا وبیلا- 68 الاحزاب. فقال سبحانه فی آیه ثانیه: لکل ضعف و لکن لا تعلمون- 48 الاعراف. ای کان علی المستضعفین ان یثوروا و لا یستسلموا.. و لما رضوا بالعقود اذاقهم سبحانه ما کانوا یکسبون. و هو، جلت کلمته، المسوول ان یهدینا سواء الصراط بمحمد و آله صلوات الله علیهم اجمعین.

عبده

… الناس الحق فاشتروه: ای حجبوا عن الناس حقهم فاضطر الناس لشراء الحق منهم بالرشوه فانقلبت الدوله عن اولئک المانعین فهلکوا و انهم منعوا فاعل اهلک … و اخذوهم بالباطل فاقتدوه: ای کلفوهم باتیان الباطل فاتوه و صار قدوه یتبعها الابناء بعد الاباء

علامه جعفری

فیض الاسلام

از نامه های آن حضرت علیه السلام است به سرداران لشگرها هنگامی که (در ظاهر) به خلافت رسید (آنها را به پیروی از از حق واداشته و از باطل و نادرستی ترسانده): پس از ستایش خدایتعالی و درود بر پیغمبر اکرم، تباه شدن پیشینیان شما به این جهت بود که مردم را از حق (هدایت و رستگاری) باز داشتند و مردم هم آن را خریدند (پذیرفته زیر بار رفتند، یا فروختند یعنی از دست داده به آن بی اعتنا شدند) و اینکه آنها را به باطل (ضلالت و گمراهی) واداشتند و ایشان هم آن را پیروی نمودند.

زمانی

قدرت پول امام علیه السلام که رمز سقوط عثمان و هلاکت ملتهای گذشته را می دانست، می خواست فرماندهان لشکر را که رکن اصلی اداره مملکت هستند به عیب توجه دهد و آنان را از سقوط و عوامل آن آگاه سازد تا بخود آیند و از آن عوامل که رشوه خواری، ظلم و تبعیض بود پرهیز کنند. خدای عزیز در قرآن کریم از خودرن مال از طریق باطل (حرام) را در چند آیه مطرح کرده و از آن منع نموده است وامام علیه السلام که در مکتب قرآن تربیت یافته است از این اصطلاح در نامه خود بهره گرفته است. خدای عزیز در سوره بقره آیه 188 چنین می گوید: اموال یکدیگر را بنا حق مخورید و بوسیله آن پیش ریاستمداران تقرب مجوئید که از اموال مردم از طریق حرام بیشتر بهره ببرید. و در حکومت خود امام علیه السلام دیدیم همین فرماندهان لشکر آنحضرت بودند که تحت تاثیر پولهای معاویه چه بروز امام علیه السلام و اسلام آوردند. از صدر تاریخ تاکنون جبهه حق و باطل همیشه در برابر هم بوده اند و حق و طرفدارانش که پای بند مقررات الهی بوده اند همیشه در ضعف و شکست بوده اند و طرفداران باطل که به هیچ قانون و مذهبی جز پول عقیده نداشته اند همیشه پیروز شده اند چون هم شیطان تا روز قیامت وجود دارد و هم شیطان خواه وجود خواهد داشت. ناگفته پیداست که پیروز شدن شیطانی ها در هر عصر دلیل آن نیست که انسان در مسیر وظیفه گام برندارد بلکه باید با توجه به این خطر بزرگ وارد نبرد باشیطان صفتان گردد.

سید محمد شیرازی

(لما استخلف، الی امراء الاجناد) کتب علیه السلام هذا الکتاب لما بایعه الناس بالخلافه، و انما کتبه وصیه لهم باتباع الحق و ترک الباطل. (اما بعد) الحمد و الصلاه (فانما اهلک) الله (من کان قبلکم) من الامم (انهم منعوا الناس الحق) ای حقوقهم (فاشتروه) ای فاضطر الناس لشراء الحق منه بالرشوه و العصیان، او معنی فاشتروه فباعوه، بان ترکوا الحق و (فاقتدوه) ای اقتدوا بالباطل و اتبعوه، و هذا مما یسبب لکم یا امراء الاجناد، ان تعملوا بالحق، و لا تجبروا الناس بالباطل، ان احببتم البقاء، و حسن الذکر، اعتبارا بالامم الهالکین.

موسوی

اللغه: اهلک: من الهلاک و هو الموت و الفناء. اقتدی به: فعل فعله اخذ فعله سنه یعمل بها. فدی الشی ء: استنقذه بمال او سواه. الشرح: (اما بعد فانما اهلک من کان قبلکم انهم منعوا الناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فافتدوه) یبین علیه السلام ان هلاک الامم السابقه انما کان لانحرافهم عن الحق و اخذهم طریق الضلال و ذکر لذلک انهم القاده و الحکام و ولاه الامر منعوا الناس الحق الذی لهم فاشتروا حقهم بالرشا و الشفاعات و الوساطات الدنیئه لانهم یریدون حقهم و لا یملکون الوصول الیه الا عن هذا الطریق الباطل المحرم. و کذلک اخذوهم بالباطل فاقتدوه ای حملوهم علی الباطل من ظلم الناس و الجور علیهم و اخذ الرشوه و قبول الشفاعات الباطله فجاء الخلف من بعدهم فاقتدوا بابائهم و اسلافهم و مشوا علی سیرتهم قائلین کما یحکی الله قولهم: (انا وجدنا آبائنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدون) فسن السلف سنه السوء اتبعهم الخلف علیها تقلیدا لهم و اقتداء بهم … الی هنا تم شرح کتب الامام و رسائله الکریمه بید العبد الفقیر الی الله عباس علی الموسوی (ابوعلی) الملقب بالخطیب فی شقته الواقعه فی حاره حریک من ضواحی بیروت سائلا الله تعالی ان یجعلها و سیلتی یوم الدین یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم. و ذلک فی 23 من شهر جمادی الاولی من سنه 1413 هجریه الموافق 17 تشرین ثانی من سنه 1992 میلادیه و الحمد لله رب العالمین …

دامغانی

از نامه آن حضرت به امیران لشکر در زمانی که به خلافت رسید. در باره این نامه که فقط یک سطر دارد و چنین است «اما بعد فانّما اهلک من کان قبلکم أنّهم منعوا الناس الحق فاشتروه و اخذوهم بالباطل فاقتدوه.» ابن ابی الحدید در شرح آن می گوید: یعنی سبب هلاک و نابودی ایشان، این بود که حق مردم را ندادند و مردم حق خود را از ایشان به پرداخت اموال و رشوه خریدند و کار را بر جایگاه خود ننهادند و ولایات را به افرادی که سزاوار و شایسته اش نبودند وا گذاشتند و همه کارهای دینی و دنیایی آنان طبق هوس خود و غرض فاسد بود و مردم همان گونه که کالا را می خرند، میراث و حقوق خود را از ایشان می خریدند. وانگهی مردم را به راه باطل کشاندند در نتیجه نسلی که پس از ایشان آمد در ارتکاب آن باطل و ناحق از پدران و نیاکان خویش پیروی کردند که آن را از ایشان دیده و بر آن پرورش یافته بودند.

مکارم شیرازی

و من کتاب له علیه السلام

لَمّا اسْتُخْلِفَ إلی أُمَراءِ الأَجْنادِ

از نامه های امام علیه السلام

به فرماندهان لشکر است،در آن هنگام که زمام خلافت را به دست گرفت. {1) .سند نامه: صاحب کتاب مصادر تنها مدرکی که برای این نامه جز نهج البلاغه ذکر کرده همان است که ابن عبدالبر (از معاصران مرحوم سیّد رضی) در کتاب بهجه المجالس با کمی تفاوت آورده است (مصادر نهج البلاغه،ج 3،چاپ چهارم) }

نامه در یک نگاه

امام در این نامه بسیار کوتاه و پرمعنا به عوامل هلاکت گروه هایی از اقوام پیشین اشاره می کند و عامل آن را دو چیز می شمرد:باز داشتن مردم از حق و تشویق آنها به باطل.

***

أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّمَا أَهْلَکَ مَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ، وَأَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ.

ترجمه

اما بعد (از حمد و ثنای الهی) امت هایی که پیش از شما بودند تنها دو چیز مایه هلاکت و بدبختی آنها شد:نخست اینکه آنها مردم را از حقشان باز داشتند، ازاین رو ناچار شدند حق خود را (از طریق رشوه) به دست آورند نند و دیگر اینکه مردم را به باطل سوق دادند و آنان نیز از آن پیروی کردند.

شرح و تفسیر: دو عامل بدبختی

امام در این نامه کوتاه و پر معنا به فرماندهان لشکرش هشدار می دهد و عوامل زوال امت های پیشین را برای آنها در دو چیز خلاصه می کند و می فرماید:«اما بعد (از حمد و ثنای الهی) امت هایی که پیش از شما بودند تنها دو چیز مایه هلاکت و بدبختی آنها شد:نخست اینکه آنها مردم را از حقشان بازداشتند، ازاین رو ناچار شدند حق خود را (از طریق رشوه) به دست آورند و دیگر اینکه مردم را به باطل سوق دادند و آنان نیز از آن پیروی کردند»؛ (أَمَّا بَعْدُ،فَإِنَّمَا أَهْلَکَ مَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ،وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْهُ) .

اشاره به اینکه هنگامی که امیران بلاد و فرماندهان حاضر نشوند حق مردم از طریق صحیح به آنها برسد،مردم برای رسیدن به حق خود از طرق فاسد وارد

می شوند.در این صورت بازار رشوه خواری داغ می گردد و فساد و بی اعتمادی و ظلم همه جا را فرا می گیرد و امت ها در سراشیبی سقوط وارد می شوند.

دیگر اینکه چون امرا و زمامداران برای رسیدن به اهدافشان از طریق باطل و نادرست وارد شوند مردم نیز به حکم«النّاسُ عَلی دینِ مُلُوکِهِمْ»به آنان اقتدا کرده و در مسائل مربوط به رابطه آنها با حکومت و رابطه خودشان با یکدگر به سوی باطل می روند و تمام روابط اجتماعی به خود شکل باطل می گیرد و از آنجا که باطل بیراهه است و انسان را به پرتگاه سوق می دهد،جامعه رو به فنا می رود.

اما اگر زمامداران حق را به حقدار،خواه قوی باشد یا ضعیف برسانند و برای رسیدن به اهدافشان راه صحیح پیش گیرند نه رشوه خواری و فساد،جامعه را فرا می گیرد و نه رابطه های مردم با حکومت و با خودشان در مسیر باطل می افتد.

جامعه نیز امن و امان می شود و در مسیر پیشرفت و ترقی قرار خواهد گرفت.

نمونه این مطلب را نه تنها در زندگانی پیشینیان همچون فراعنه و نمرودیان مشاهده می کنیم که در عصر خود نیز همین مطلب را با چشم در روابط میان کشورها ملاحظه می کنیم. {1) .مطابق تفسیری که در بالا آمد ضمیر جمع«اشْتَرُوهُ»و«اقْتَدَوْهُ»به امت ها و مردم باز می گردد (الناس) هرچند بعضی از شارحان احتمال دیگری نیز داده اند که این دو ضمیر به امرا و زمامداران بر گردد ولی بسیار بعید است و در این صورت«اشْتَروْهُ»به معنای«باعُوا»است شبیه آنچه در قرآن درباره برادران یوسف آمده است: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَهٍ »(یوسف،آیه 20)}

***

سخن پایانی بخش نامه ها

اکنون که شرح و تفسیر بخش نامه های امام امیرمؤمنان علی علیه السلام پایان می گیرد

با تمام وجود خدا را شکر می گوییم که توفیق الهی را شامل حال مجموعه ما کرد و توانستیم این دیْن را تا بدینجا ادا کنیم.امیدواریم برای همه علاقه مندان به اسلام و مکتب اهل بیت علیهم السلام مفید و سودمند باشد و خوانندگان عزیز چه ما باشیم یا نباشیم از ما یاد و در حق ما دعا کنند.

***

بارالها این خدمت ناچیز را از ما بپذیر و ذخیره روز معاد قرار ده و توفیق عمل به این دستورات گرانبها و برنامه های حیات بخش مولا امیرمؤمنان علی علیه السلام را به ما و دیگران مرحمت فرما «إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ وَ بِالْإِجَابَهِ جَدِیر» و در اینجا در پیشگاهت سر به سجده شکر می گذاریم.(همه برادران در اینجا سجده شکر بجا آوردند).

پایان جلد یازدهم

ربیع الأوّل 1430 مطابق اسفند 1387

ص: 467

اشاره

ص: 468

ص: 469

ص: 470

ص: 471

ص: 472

ص: 473

ص: 474

ص: 475

ص: 476

ص: 477

ص: 478

ص: 479

ص: 480

ص: 481

ص: 482

ص: 483

ص: 484

ص: 485

ص: 486

ص: 487

ص: 488

ص: 489

ص: 490

ص: 491

ص: 492

ص: 493

ص: 494

ص: 495

ص: 496

ص: 497

ص: 498

ص: 499

ص: 500

ص: 501

ص: 502

ص: 503

ص: 504

ص: 505

ص: 506

ص: 507

ص: 508

ص: 509

ص: 510

ص: 511

ص: 512

ص: 513

ص: 514

ص: 515

ص: 516

ص: 517

ص: 518

ص: 519

ص: 520

ص: 521

ص: 522

ص: 523

ص: 524

ص: 525

ص: 526

ص: 527

ص: 528

ص: 529

ص: 530

ص: 531

ص: 532

ص: 533

ص: 534

ص: 535

ص: 536

ص: 537

ص: 538

ص: 539

ص: 540

ص: 541

ص: 542

ص: 543

ص: 544

ص: 545

ص: 546

ص: 547

ص: 548

ص: 549

ص: 550

ص: 551

ص: 552

ص: 553

ص: 554

ص: 555

ص: 556

ص: 557

ص: 558

ص: 559

ص: 560

ص: 561

ص: 562

ص: 563

ص: 564

ص: 565

ص: 566

ص: 567

ص: 568

ص: 569

ص: 570

ص: 571

ص: 572

ص: 573

ص: 574

ص: 575

ص: 576

ص: 577

ص: 578

ص: 579

ص: 580

ص: 581

ص: 582

ص: 583

ص: 584

ص: 585

ص: 586

ص: 587

ص: 588

ص: 589

ص: 590

ص: 591

ص: 592

ص: 593

ص: 594

ص: 595

ص: 596

ص: 597

ص: 598

ص: 599

ص: 600

ص: 601

ص: 602

ص: 603

ص: 604

ص: 605

ص: 606

ص: 607

ص: 608

ص: 609

ص: 610

ص: 611

ص: 612

ص: 613

ص: 614

ص: 615

ص: 616

ص: 617

ص: 618

ص: 619

ص: 620

ص: 621

ص: 622

ص: 623

ص: 624

ص: 625

ص: 626

ص: 627

ص: 628

ص: 629

ص: 630

ص: 631

ص: 632

ص: 633

ص: 634

ص: 635

ص: 636

ص: 637

ص: 638

ص: 639

ص: 640

ص: 641

ص: 642

ص: 643

ص: 644

ص: 645

ص: 646

ص: 647

ص: 648

ص: 649

ص: 650

ص: 651

ص: 652

ص: 653

ص: 654

ص: 655

ص: 656

ص: 657

ص: 658

ص: 659

ص: 660

ص: 661

ص: 662

ص: 663

ص: 664

ص: 665

ص: 666

ص: 667

ص: 668

ص: 669

ص: 670

ص: 671

ص: 672

ص: 673

ص: 674

ص: 675

ص: 676

ص: 677

ص: 678

ص: 679

ص: 680

ص: 681

ص: 682

ص: 683

ص: 684

ص: 685

ص: 686

ص: 687

ص: 688

ص: 689

ص: 690

ص: 691

ص: 692

ص: 693

ص: 694

ص: 695

ص: 696

ص: 697

ص: 698

ص: 699

ص: 700

ص: 701

ص: 702

ص: 703

ص: 704

ص: 705

ص: 706

ص: 707

ص: 708

ص: 709

ص: 710

ص: 711

ص: 712

ص: 713

ص: 714

ص: 715

ص: 716

ص: 717

ص: 718

ص: 719

ص: 720

ص: 721

ص: 722

ص: 723

ص: 724

ص: 725

ص: 726

ص: 727

ص: 728

ص: 729

ص: 730

ص: 731

ص: 732

ص: 733

ص: 734

ص: 735

ص: 736

ص: 737

ص: 738

ص: 739

ص: 740

ص: 741

ص: 742

ص: 743

ص: 744

ص: 745

ص: 746

ص: 747

ص: 748

ص: 749

ص: 750

ص: 751

ص: 752

ص: 753

ص: 754

ص: 755

ص: 756

ص: 757

ص: 758

ص: 759

ص: 760

ص: 761

ص: 762

ص: 763

ص: 764

ص: 765

ص: 766

ص: 767

ص: 768

ص: 769

ص: 770

ص: 771

ص: 772

ص: 773

ص: 774

ص: 775

ص: 776

ص: 777

ص: 778

ص: 779

ص: 780

ص: 781

ص: 782

ص: 783

ص: 784

ص: 785

ص: 786

ص: 787

ص: 788

ص: 789

ص: 790

ص: 791

ص: 792

ص: 793

ص: 794

ص: 795

ص: 796

ص: 797

ص: 798

ص: 799

ص: 800

ص: 801

ص: 802

ص: 803

ص: 804

ص: 805

ص: 806

ص: 807

ص: 808

ص: 809

ص: 810

ص: 811

ص: 812

ص: 813

ص: 814

ص: 815

ص: 816

ص: 817

ص: 818

ص: 819

ص: 820

ص: 821

ص: 822

ص: 823

ص: 824

ص: 825

ص: 826

ص: 827

ص: 828

ص: 829

ص: 830

ص: 831

ص: 832

ص: 833

ص: 834

ص: 835

ص: 836

ص: 837

ص: 838

ص: 839

ص: 840

ص: 841

ص: 842

ص: 843

ص: 844

ص: 845

ص: 846

ص: 847

ص: 848

ص: 849

ص: 850

ص: 851

ص: 852

ص: 853

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109